You are on page 1of 405

‫غزل‬

‫معاصر‬
‫مجموعه‬
‫اول‬
‫گردآوری‬
‫امیر‌حسین جهانشیر‬
‫‪1‬‬ ‫غزل‬

‫ی‌شوم‬
‫با «نه» شنیدن از تو كه من كم نم ‌‬
‫مجنون‌نمای مردم عالم نمی‌شوم‬
‫حوای سنگدل!‬
‫این اوّلین خطای تو‪ّ ،‬‬
‫پنداشتی بدون تو آدم نمی‌شوم؟!‬
‫بعد از تو ای خزانزده! دیگر برای هر‬
‫شب‌بوی تشنه‌لب‌شده شبنم نمی‌شوم‬
‫دلخور نشو عزیز از این خلق بی‌خیال!‬
‫گفتم كه بی تو پاپی خلقم نمی‌شوم‬
‫آه ای نگاههای تماشا! خدا وكیل‬
‫عّلف چشمهای شما هم نمی‌شوم‬
‫بگذار صادقانه بگویم‪ ،‬بدون تو‬
‫هركار می‌كنم … نه … نه … آدم نمی‌شوم‬

‫فرهادصفریان‬
‫‪2‬‬ ‫غزل‬

‫هی سینه خیز می‌بریم‪ ،‬هی كلغ پر!‬


‫این رسم عشق نیست‪ ،‬عزیزم! یواش‌تر!‬
‫بی دست و پا نباش‪ ،‬بگو دوست داری‌ام‬
‫ای قلب روستایی من!«ته بل مه سر»‬
‫من غیرتم به جوش می‌آید كه دست باد‬
‫بر گیسوان ریخته‌ات می‌زند تشر‬
‫مردی در انتظار تو خشكید‪ ،‬مثل چوب‬
‫یك دست روی صورت و یك دست بر كمر‬
‫معشوق‪ ،‬هیچ وقت تعارف نمی‌كند‬
‫این قلب مال توست؛ خجالت نكش! ببر!‬
‫مثل درخت در دل تو ریشه كرده‌ام‬
‫بی‌فایده است هرچه بگویی تبر! تبر!‬
‫كی می‌شودكه روی سرم آسمان شوی؟‬
‫كی می‌شود صدا بزنم بالها! خبر!‬

‫مهدی رضاییان‬
‫‪3‬‬ ‫غزل‬

‫من از این شب‪ ،‬شب كابوس‪ ،‬خدا! می‌ترسم‬


‫از هجوم غم ملموس‪ ،‬خدا! می‌ترسم‬
‫كوچه‌ها روشن و شادند ولی می‌دانی؟!‬
‫از غروب دل فانوس‪ ،‬خدا می‌ترسم‬
‫از كلغان رها واهمه‌ای نیست‪ ،‬نترس!‬
‫من از این كفتر محبوس‪ ،‬خدا! می‌ترسم‬
‫ناله‌های تو مرا تا ته تردید كشاند‬
‫من از این ناله‌ی منحوس‪ ،‬خدا! می‌ترسم‬
‫تو كه پیش خودمان طعنه زدی؛ باكی نیست‬
‫من از این مردم سالوس خدا می‌ترسم‬
‫عشق ما مضحكه شد‪ ،‬فاجعه‌ای زجرآور‬
‫من از این عالم معكوس‪ ،‬خدا! می‌ترسم‬
‫یك نفر توی دلم شعر و غزل می‌خواند‬
‫من از این شاعر مأیوس‪ ،‬خدا! می‌ترسم‬

‫مرتضی قاسمی‬
‫‪4‬‬ ‫غزل‬

‫داسم‪ ،‬ولی ببخش! علف را صدا زدم‬


‫دست خودم نبود‪ ،‬چنین نابجا زدم‬
‫وقتی كه لبه‌لی دلم كوه می‌شدی‬
‫سنگ تو را به سینه‌ی آیینه‌ها زدم‬
‫با پای شوق‪ ،‬بر تل انبوه رفته‌ها‬
‫رقص مراد كردم و چرخ صفا زدم‬
‫ابلیس این غرور‪ ،‬چنان در برم كشید‬
‫كز بام كبر‪ ،‬طعنه به نام خدا زدم‬
‫موسی كنار قصه‌ی من زار می‌گریست‬
‫وقتی به نیل فاجعه آن شب عصا زدم‬
‫آن لحظه آب از سر من داشت می‌گذشت‬
‫فرصت نبود تا كه بگویم چرا زدم؟‬
‫در نقطه‌ی سیاه نشانها به راحتی‬
‫دیدم كه تیر آخر خود را خطا زدم‬
‫صر افتادنم نبود‬
‫آنجا كسی مق ّ‬
‫وقتی خودم به سایه‌ی خود پشت‌پا زدم‬
‫چندیست آخرین غزلم گشته این غزل‬
‫آغاز كن مرا … كه نگویند جا زدم‬

‫حسین اربابی‬
‫‪5‬‬ ‫غزل‬

‫باز یك غزل‪ ،‬حكایت كسی كه عاشق است‬


‫باز ما و كشف خلوت كسی كه عاشق است‬
‫در سكوت‪ ،‬چشم دوختن به جاده‌های دور‬
‫باز انتظار عادت كسی كه عاشق است‬
‫دستهای التماس ما گشوده پس كجاست‬
‫دستهای با محبت كسی كه عاشق است‬
‫باز هم سخن بگو! سخن بگو! شنیدنیست‬
‫از زبان تو حكایت كسی كه عاشق است‬
‫من اگر بخواهمت‪ ،‬نخواهمت‪ ،‬تو خوب باش!‬
‫مثل حسن بی‌نهایت كسی كه عاشق است‬
‫بغضهای شب‪ ،‬همیشه سهم نا‌امیدهاست‬
‫خنده‌های صبح‪ ،‬قسمت كسی كه عاشق است‬
‫شاخه‌ها خدا كند به دست باد نشكنند‬
‫عشق یعنی استقامت كسی كه عاشق است‬
‫ای شما كه دل نمی‌دهید و ایستاده‌اید‬
‫در خیال كشف خلوت كسی عاشق است!‬
‫منتظر نایستید! نوبت شما كه نیست‬
‫نوبت من است‪ ،‬نوبت كسی كه عاشق است‬

‫زیبا طاهریان‬
‫‪6‬‬ ‫غزل‬

‫من اسب ساده بودم و آن شب اگر نبود‬


‫شلق هیچ‌کس به تنم کارگر نبود‬
‫هیزم‌کش خدای خودم بودم و کسی‬
‫از درد مانده روی دلم با خبر نبود‬
‫من بودم و عروس نجیبی که بخت من‬
‫از یالهای مشکی او تیره‌تر نبود‬
‫دلتنگ در طویله چه شبها کنار هم‬
‫جز مادیان و من به خدا یک نفر نبود‬
‫دهقان پیر ما اگر او را نمی‌فروخت‬
‫دردم از این که هست دگر بیشتر نبود‬
‫من شیهه می‌زدم که نرو! او خودش نرفت‬
‫شلق بود و جاده و از او اثر نبود‬
‫بعدش فرار کردم و با من ولی کسی‬
‫در دشتها و مزرعه‌ها همسفر نبود‬
‫آن شب اگر نبود و نمی‌بردنش به زور‬
‫این اسب دل سپرده چنین شعله‌ور نبود‬

‫فریبرز نظری‬
‫‪7‬‬ ‫غزل‬

‫از همان روز ازل‪ ،‬آب گذشت از سر من‬


‫چه غم ار باد برد خرمن خاكستر من‬
‫من به این خواستن و باختنم ساخته‌ام‬
‫بیخودی پا مكش ای حوصله! از باور من‬
‫اولین بارِ دلم نیست كه افتاده به خاك‬
‫شرمسار است زمین از دل خاكی‌تر من‬
‫گر خوشیهای مرا دوست به بیداد گرفت‬
‫بعد از این دربدری دلخوشی دیگر من‬
‫گله‌ای نیست‪ ،‬اگر عاقبتم مرگ شود‬
‫آخرین سهم من و خاطر غم‌پرور من‬
‫هرگز ازخیره‌سری دست نخواهم برداشت‬
‫مشو بی‌فایده ای عشق! ملمتگر من!‬

‫فرهاد صفریان‬
‫‪8‬‬ ‫غزل‬

‫دستهایی كه مرا بی‌سر و بی‌سامان كرد‬


‫خانه‌ی نقلی رؤیای مرا ویران كرد‬
‫و اگر بحث دهن‌پارگی‌ام مطرح نیست‬
‫حرفهاییست از آنسان كه بیان نتوان كرد‬
‫درد بی‌درد‪ ،‬پی یك دو دم آتش می‌گشت‬
‫چشم تو كشتش و به قول خودش درمان كرد‬
‫بر گران‌سنگی من خاك و خدا واقف بود‬
‫مفتی حرف تو اینگونه مرا ارزان كرد‬
‫در چنین قرنی اگر بی‌خبری عاشق شد‬
‫هوس یخ سره در چله‌ی تابستان كرد‬
‫رازدار دل خود باش! كه عمرا ً بشود‬
‫فیل را پشت سر مورچه‌ای پنهان كرد‬
‫مژده دادند می‌آیید‪ ،‬ولی معمولً‬
‫«تكیه بر عهد تو و باد صبا نتوان كرد»‬

‫یاغیتبار‬
‫‌‬ ‫علیاکبر‬
‫‌‬
‫غزل‬

‫… و چای دغدعه‌ی عاشقانه‌ی خوبیست‬


‫برای با تو نشستن بهانه‌ی خوبیست‬
‫حیاط آب‌زده‪ ،‬تخت چوبی و من و تو‬
‫چقدر بوسه! چه عصری! چه خانه‌ی خوبیست!‬
‫قبول كن! به خدا خانه‌ی شما سارا‬
‫برای فاخته‌ها آشیانه‌ی خوبیست‬
‫غروب اول آبان قشنگ خواهد بود‬
‫نسیم و نم‌نم باران‪ ،‬نشانه‌ی خوبیست‬
‫بیا به كوچه كه فردیس شاعری بكند‬
‫كه چشم تو غزل عامیانه‌ی خوبیست‬
‫سوار شو! آقا صدای ضبط اگر …‬
‫نخیر كم نكن آقا! ترانه‌ی خوبیست‬
‫صدای شعله‌ور گل‌نراقی و باران‬
‫فضای ملتهب و شاعرانه‌ی خوبیست‬
‫مطابق نظر ماست هرچه هست عزیز!‬
‫قبول كن كه زمانه‪ ،‬زمانه‌ی خوبیست‬
‫به خانه باز رسیدیم‪ ،‬چای می‌خواهیم‬
‫برای با تو نشستن بهانه‌ی خوبیست‬

‫حسن صادقی‌پناه‬
‫‪10‬‬ ‫غزل‬

‫دیشب كسی مزاحم خواب شما نبود؟‬


‫آیا زنی غریبه در این كوچه‌ها نبود؟‬
‫آن دختری كه چند شب پیش دیده‌اید‬
‫دمپاییاش ـ تو را به خدا ـ تا به تا نبود؟‬
‫یك چادر سیاه كشی روی سر نداشت؟‬
‫سر‌به‌هوا و ساده و بی دست‌ و پا نبود؟‬
‫یك هفته پیش گم شده آقا! و من چقدر‬
‫گشتم‪ ،‬ولی نشانی از او هیچ‌جا نبود‬
‫زنبیل داشت‪ ،‬در صف نان ایستاده بود‬
‫یك مشت پول خرد … نه آقا! گدا نبود!‬
‫یك خرده گیج بود‪ ،‬ولی نه … فرار نه‬
‫اصل ً به فكر حادثه و ماجرا نبود‬
‫عكسش؟ درست شبیه خودم بود‪ ،‬مثل من‬
‫هم اسم من‪ ،‬و لحظه‌ای از من جدا نبود‬
‫یك دختر دهاتی تنها كه لهجه‌اش‬
‫شیرین و ساده بود‪ ،‬ولی مثل ما نبود‬
‫آقا! مرا دقیق ببین‪ ،‬این نگاه خیس‬
‫یا این قیافه در نظرت آشنا نبود؟‬
‫دیشب صدای گریه‌ی یك زن شبیه من‬
‫در پشت در مزاحم خواب شما نبود؟‬

‫پانته‌آ صفایی‌بروجنی‬
‫‪11‬‬ ‫غزل‬

‫سمی‌شو‪ ،‬لبم را مرور كن!‬


‫گاهی تب ّ‬
‫خورشیدخانمی‌شو‪ ،‬شبم راظهور كن!‬
‫روزی مرا كه یار دبستانی توام‬
‫مانند نكته‌های كتابت مرور كن!‬
‫تو فكر بكر خاطر آزرده‌ی منی‬
‫هروقت نیاز هست به ذهنم خطور كن!‬
‫من خوشه‌ی خیال توام‪ ،‬نان نمی‌شوم‬
‫فكری برای كشتن نام تنور كن!‬
‫با تو چه خوب می‌شد اگر درد دل كنم‬
‫كیجا! بیا و سنگ دلت را صبور كن!‬
‫دنیا به من اجازه یاغیگری نداد‬
‫لطفا ً مرا نظیر نگاهت جسور كن!‬
‫حال كه خاك پای دل خاكی توام‬
‫از خودگذشتگی كن و ازمن عبور كن!‬

‫یاغیتبار‬
‫‌‬ ‫علیاکبر‬
‫‌‬
‫‪12‬‬ ‫غزل‬

‫چشمی به گلّه و دستی به نی‌لبك‬


‫هی ساخت‪ ،‬هی نواخت‪ ،‬چوپان بانمك‬
‫مجنون تمام كرد‪ ،‬مجنون حرام شد‬
‫خدا! لیلی كمك! كمك!‬
‫لیلی تورو ّ‬
‫هی ساخت‪ ،‬هی نواخت‪ ،‬هی سوخت‪ ،‬هی گداخت‬
‫فریاد كن مرا‪ ،‬ای درد مشترك!‬
‫گرد سرش‪ ،‬نگو! گرد سرش‪ ،‬نپرس!‬
‫هی دور زد زمین‪ ،‬هی چرخ زد فلك‬
‫از دست هرچه بود‪ ،‬ازدست هرچه هست‬
‫از دست پینه‌دار‪ ،‬از دست بی‌نمك‬
‫یك‌هو به گلّه زد‪ ،‬یك بره‌ی عجیب‬
‫یك میش نانجیب‪ ،‬یك گرگ تیزتك‬
‫زد‪ ،‬برد‪ ،‬كشت‪ ،‬چوپان ولی دریغ‬
‫هی گفت‪« :‬به درك»‪ ،‬هی گفت‪« :‬به درك»‬
‫چوپان بی‌چماق‪ ،‬چوپان باتلق‬
‫نه «یاعلی مدد!»‪ ،‬نه «ای خداكمك!»‬
‫او را نزن كتك ای یا هو الغفور!‬
‫او را نكن فلك ای ل شریك لك!‬
‫او را نزن كه ما‪ ،‬ما نیز بی‌خیال‬
‫ما نیز به درك‪ ،‬ما نیز به درك‬

‫یاغیتبار‬
‫‌‬ ‫علیاکبر‬
‫‌‬
‫‪13‬‬ ‫غزل‬

‫ظاهرا ً وقت رسیدن نرسیده است هنوز‬


‫وقت از بند رهیدن نرسیده است هنوز‬
‫باغ پاییز‌پرست دل ما بی‌ثمر است‬
‫باغبان! موسم چیدن نرسیده است هنوز‬
‫خنده‌ی وسوسه‌انگیز شب چشم تو را‬
‫در دل آینه دیدن نرسیده است هنوز‬
‫موعد رویش ما‪ ،‬سرزدن از تیرگی و‬
‫مثل خورشید دمیدن نرسیده است هنوز‬
‫آسمان هم كه خود آبستن صد فاجعه است‬
‫وقت از خاك پریدن نرسیده است هنوز‬
‫دهن چلچله را بسته نگه‌دار عزیز!‬
‫وقت فریاد كشیدن نرسیده است هنوز‬
‫ناله كن «آدمك» كوچه‌ی تاریك غزل!‬
‫وقت از درد بریدن نرسیده است هنوز‬

‫مرتضی قاسمی‬
‫‪14‬‬ ‫غزل‬

‫شب بود و سوز یك نفس سرد در اتاق‬


‫تاریك بود بستر یك مرد در اتاق‬
‫سر می‌كشید روح خزان پشت پنجره‬
‫پیچیده بود عطر گلی زرد در اتاق‬
‫بشكسته‌پر به شیشه‌ی تاریك می‌زدند‬
‫پروانه‌های خسته‌ی شبگرد دراتاق‬
‫روح زنی شكسته و آرام می‌گریست‬
‫بر دستهای خالی آن مرد در اتاق‬
‫خون می‌فشاند بر در و دیوار چشم مرد‬
‫تا خویش را به یاد می‌آورد در اتاق‬
‫هنگام صبح‪ ،‬سایه‌ی آن مرد رفته بود‬
‫زن مرده بود و گریه نمی‌كرد در اتاق‬

‫محمد‌سعید میرزایی‬
‫‪15‬‬ ‫غزل‬

‫ماتم‌سرای چشم تو صور دمادم است‬


‫زیباترین بهشت خدا‪ ،‬این جهنم است‬
‫عیسی‪ ،‬قلم‌قلم سر هر كوچه ریخته است‬
‫جنسی كه در بساط زمین نیست‪ ،‬مریم است‬
‫باید شنید و زجر كشید و سكوت كرد‬
‫سم مرگی مسلّم است‬
‫كه زندگی تج ّ‬
‫وقتی تو نیستی سند ماه و سال من‬
‫هر هفته هشت روز‪ ،‬به نام محّرم است‬
‫حوّای من! به شهوت ابلیس تن بده!‬
‫بی‌غیرتی علمت اولد آدم است‬
‫خاكش پر از پلشتی روح شغادهاست‬
‫سهراب شاهنامه‌ی این شهر‪ ،‬رستم است‬
‫در «بیستون» برای چه علف مانده‌ای‬
‫فرهادجان! برای تو «هیمالیا» كم است!‬

‫یاغیتبار‬
‫‌‬ ‫علیاکبر‬
‫‌‬
‫‪16‬‬ ‫غزل‬

‫عشق در حیطه‌ی فهمیدن ما نیست‪ ،‬بیا برگردیم‬


‫آسمان پاسخ پرسیدن ما نیست‪ ،‬بیا برگردیم‬
‫حم دارد‬
‫گریه‌هامان چقدر تلخ‪ ،‬ببین! رنگ تر ّ‬
‫تا زمین دشمن خندیدن ما نیست‪ ،‬بیا برگردیم‬
‫باغ از فطرت این جاده پر از بوی شكفتنها‪ ،‬حیف‬
‫ت بوییدن ما نیست‪ ،‬بیا برگردیم‬
‫مه‌ای مهل ِ‬
‫ش ّ‬
‫بال سنگین سفر می‌شكند‪ ،‬وای! ملل‌انگیزست‬
‫هیچ كس منتظر دیدن ما نیست‪ ،‬بیا برگردیم‬
‫مثل گنجیم‪ ،‬گران‌سنگ؛ كمی‌وسوسه‌آمیز ولی‬
‫دزد هم مایل دزدیدن ما نیست‪ ،‬بیا برگردیم‬
‫خودمانیم‪ ،‬ببین! ما دلمان را به دو قسمت كردیم‬
‫عشق در حیطه‌ی فهمیدن ما نیست؟! بیا برگردیم‬

‫فرهاد صفریان‬
‫‪17‬‬ ‫غزل‬

‫خدا كند كه جواب سؤال من باشد‬


‫فرشته‌ای كه قرار است مال من باشد‬
‫شبیه شعر كه در دوستی وفادار است‬
‫رفیق روز و شب و ماه و سال من باشد‬
‫برایم از گل و نسرین و یاس بنویسید‬
‫بهار خّرم باغ خیال من باشد‬
‫به دست هیچ كلغی بهانه‌ای ندهد‬
‫كبوتری كه خودش خواست بال من باشد‬
‫نظیر معجزه‌ی نان به روی سفره‌ی عشق‬
‫خدا كند كه همیشه حلل من باشد‬
‫شبی به كلبه‌ی درویشی‌ام سری بزند‬
‫به رغم فاجعه جویای حال من باشد‬
‫خدای من مددی كن كه آن فرشته‌ی خوب‬
‫برای از تو سرودن مجال من باشد‬

‫یاغیتبار‬
‫‌‬ ‫علیاکبر‬
‫‌‬
‫‪18‬‬ ‫غزل‬

‫عجیب بود نگاهش‪ ،‬شبیه باران بود‬


‫فرشته‌ای كه دقیقا ً شبیه انسان بود‬
‫همان كه خانه‌ی آنها پر از اقاقیهاست‬
‫همان كه پنجره‌اش رو به سوی ایوان بود‬
‫تمام خاطره‌هایش میان یك گلدان‬
‫همیشه چشم قشنگش به چشم گلدان بود‬
‫سلم …! پنجره اما دوباره تعطیل است‬
‫هراس پنجره‌ها از هجوم توفان بود‬
‫هزار واژه‌ی مرموز در سكوتش ماند‬
‫ت مسأله‌دارش شروع پایان بود‬
‫سكو ِ‬
‫شما كه اهل سكوتید ساده می‌فهمید‬
‫كه غرق جذبه‌ی چشمش شدن چه آسان بود‬
‫ولی چه فایده وقتی بهار دستانش‬
‫برای من كه خزانم فقط زمستان بود‬

‫مرتضی قاسمی‬
‫‪19‬‬ ‫غزل‬

‫طوفان شده بود و من نمی‌دانستم‬


‫ویران شده بود و من نمی‌دانستم‬
‫بر مزرعه‌ی خشك دلم بی‌وقفه‬
‫باران شده بود و من نمی‌دانستم‬
‫عكس دل او بود كه بر موج نگاه‬
‫رقصان شده بود و من نمی‌دانستم‬
‫باز آمده بود و بعد از آن سرسختی‬
‫آسان شده بود و من نمی‌دانستم‬
‫یك بیت از او خواستم او یكباره‬
‫دیوان شده بود و من نمی‌دانستم‬
‫بر سفره‌ی خالی دلم بی‌تعارف‬
‫مهمان شده بود و من نمی‌دانستم‬
‫این آتش عشق زیر خاكستر دل‬
‫پنهان شده بود و من نمی‌دانستم‬

‫راضیه ایمانی‬
‫‪20‬‬ ‫غزل‬

‫تكراریست‬ ‫صه‌ی تازه‌ای نمی‌شنوید‪ ،‬حرفهایم دوباره‬


‫ق ّ‬
‫چه بگویم؟ شما كه می‌دانید‪ ،‬همچنان فصل‪ ،‬فصل بیكاریست‬

‫ما‬
‫گفته بودی به كوچه‌ها برویم‪ ،‬تا كمی‌واشود دلت‪ ،‬ا ّ‬
‫غافل از اینكه وقت دلتنگی‪ ،‬همه‌ی شهر چاردیواریست‬
‫ساعت چند است؟ وای بر من دوباره یادم رفت‬ ‫ها؟ ببخشید!‬
‫ساعت هر دوتایمان یك عمر‪ ،‬مانده در بین خواب و بیداریست‬

‫نكند مثل شهرهای قدیم‪ ،‬زیر آوار خواب گم شده‌ایم؟‬


‫سعی كن باستان‌شناس عزیز! جای خوبی برای حفّاریست‬
‫گاهی البتّه چیزهای قشنگ‪ ،‬می‌نوازند چشم خاطره را‬
‫مثل ً روی شیب سرسره‌ها‪ ،‬غفلت كودكانه‌ای جاریست‬
‫سمی تلخند‬
‫ولی آدم‌بزرگها انگار‪ ،‬ناگزیر از تب ّ‬
‫مثل شعری كه در تكلّف وزن‪ ،‬مملو از واژه‌های ناچاریست‬
‫من كمی عشق خواستم؛ آیا انتظار زیادی از دنیاست؟‬
‫قیس هم یكزمان همین را خواست‪ ،‬شاید این یك جنون‌ادواریست‬

‫سیدمهدی نقبایی‬
‫‪21‬‬ ‫غزل‬

‫دلم برای سرودن‪ ،‬بهانه کم دارد‬


‫و دفترم غزل عاشقانه کم دارد‬
‫قبول کن! دل مجنون من! که دیوانم‬
‫هنوز هم دو سه دفتر ترانه کم دارد‬
‫تمام تازه به دوران رسیده‌ها گفتند‬
‫که باغ یخزده‌ی من جوانه کم دارد‬
‫ولی چگونه بخوانم به گوش این گنجشک‬
‫حیاط ما نه درخت و نه لنه کم دارد‬
‫و با چه لهجه بگویم به اینهمه کرکس‬
‫درخت خانه‌ی ما آشیانه کم دارد‬
‫اگر چه دست عجولم هنوز هم خالیست‬
‫هزار تخته اگر چه‪ ،‬زمانه کم دارد‬
‫بیا! بیا! برسانم به آن حقیقت خیس‬
‫که عشق حادثه‌ای جاودانه کم دارد‬

‫فرهاد صفریان‬
‫‪22‬‬ ‫غزل‬

‫فکر کردم که پر و بال خودم خواهی شد‬


‫و فقط قبله‌ی آمال خودم خواهی شد‬
‫تا ابد زمزمه‌ی جاری من می‌مانی‬
‫و غزلواره‌ی سیال خودم خواهی شد‬
‫وقت روییدن خورشید و طلوع باران‬
‫غنچه‌ی بکر دل کال خودم خواهی شد‬
‫آسمان را به خدا می‌دهی و این اطراف‬
‫ساکن پستی گودال خودم خواهی شد‬
‫اوّلین پاسخ شک‌هام! نمی‌دانستم‬
‫آخرش باعث اغفال خودم خواهی شد‬
‫با وجودی که امیدی به تو و دست تو نیست‬
‫مطمئنّم که فقط مال خودم خواهی شد!‬

‫مرتضی قاسمی‬
‫‪26/9/80‬‬
‫‪23‬‬ ‫غزل‬

‫چیزی درون باغ به مریم شبیه نیست‬


‫نمناکی شکوفه به شبنم شبیه نیست‬
‫حوّای عهد بوق! در آیینه‌های قرن‬
‫حتّی قیافه‌ی تو به آدم شبیه نیست‬
‫این مردمی که روی زمین پرسه می‌زنند‬
‫چشمانشان به آینه‌ی غم شبیه نیست‬
‫ما عزیز من!‬
‫بغض هزار قهقهه! ا ّ‬
‫لبخند تو به آن چه که گفتم شبیه نیست‬
‫شاعر! نگو! سروده‌ی تو ننگ دفتر است‬
‫آنچه سروده‌ای به غزل هم شبیه نیست‬
‫من زخمی و تو بی‌خبر‪ ،‬ای کاش بشکند‬
‫آن دست بی‌نمک که به مرهم شبیه نیست!‬

‫علی‌اکبر یاغی‌تبار‬
‫‪23/5/78‬‬
‫‪24‬‬ ‫غزل‬

‫چقدر عاشق و تنهاست ماهی كوچك‬


‫اسیر و تشنه‌ی دریاست ماهی كوچك‬
‫همیشه حالت غمگین بركه را دارد‬
‫سوار قایق رؤیاست ماهی كوچك‬
‫میان آبی امواج زندگی كرده است‬
‫عزیز خاطر دریاست ماهی كوچك‬
‫وسیع موج و صدف را به تنگ آبی داد‬
‫چقدر اهل مداراست ماهی كوچك‬
‫دلش گرفته برای به رود پیوستن‬
‫غریب غربت اینجاست ماهی كوچك‬
‫بزن به تنگ بلورت تلنگری امشب‬
‫كه عشق جاری فرداست ماهی كوچك!‬

‫راضیه ایمانی‬
‫‪25‬‬ ‫غزل‬

‫در زمین شر به پا كن و خوش باش‬


‫مثل من ادّعا كن و خوش باش‬
‫فكر كردن به ما نمی‌آید‬
‫زندگی در فضا كن و خوش باش‬
‫از كسی كه جمال دارد و حال‬
‫خواهشی نابجا كن و خوش باش‬
‫من كه احساس می‌كنم پیرم‬
‫تو جوانی‪ ،‬صفا كن و خوش باش‬
‫با جماعت نگرد! علفیست‬
‫به خودت اقتدا كن و خوش باش‬
‫سرنوشت تو هم ولنگاریست‬
‫با بطالت صفا كن و خوش باش‬
‫فرض كن این زمین علفزار است‬
‫مثل بزها چرا كن و خوش باش‬
‫آسمان مثل عشق تو خالیست‬
‫بادبادك هوا كن و خوش باش‬

‫علی‌اكبر یاغی‌تبار‬
‫‪26‬‬ ‫غزل‬

‫كربل‪ ،‬به خون خود تپیدن است‬


‫جرعه‌جرعه مرگ را چشیدن است‬
‫كربل‪ ،‬صفا و مروه‌ای شگفت‬
‫پابه‌پای تشنگی دویدن است‬
‫روضه نیست كربل كه بشنوی‬
‫كربل‪ ،‬سر بریده دیدن است‬
‫خلقت دوباره‪ ،‬جلوه‌ی جدید‬
‫كربل‪ ،‬دوباره آفریدن است‬
‫كربل‪ ،‬مرور روشن معاد‬
‫از مغاك خاك بردمیدن است‬
‫حرمت حماسه‪ ،‬غیرت غیور‬
‫قطره‌قطره خون شدن چكیدن است‬
‫هرچه می‌دوم به خود نمی‌رسم‬
‫كربل‪ ،‬به اصل خود رسیدن است‬

‫مرتضی امیری‬
‫‪27‬‬ ‫غزل‬

‫اینجا بمان! دختر! تنت آتش نگیرد‬


‫گلهای سرخ دامنت آتش نگیرد‬
‫صحرا برای بازی‌ات جایی ندارد‬
‫در این بیابان خرمنت آتش نگیرد‬
‫بر روی دامن می‌تكانی خون دل را‬
‫از غیرتش پیراهنت آتش نگیرد‬
‫امشب سكوتی تلخ داری‪ ،‬تا وجودم‬
‫از سوز بابا گفتنت آتش نگیرد‬
‫داغ عطش بر روی لبهای تو خشكید‬
‫تا چشمهای روشنت آتش نگیرد‬
‫بگذار بر روی زمین بار غمت را‬
‫تا جاده بعد از رفتنت آتش نگیرد‬
‫وقتی سر آییینه‌ها را می‌بریدند‬
‫آتش گرفتم تا تنت آتش نگیرد!‬

‫مهری مهرمنش‬
‫‪28‬‬ ‫غزل‬

‫امشب هوس كردم برایت چیز بنویسم‬


‫با سینه‌ای از خون دل لبریز بنویسم‬
‫شاید تو از من انتظاری سبزتر داری‬
‫اما فقط خوش دارم از پائیز بنویسم‬
‫می‌خواهم از بی‌مصرفی‪ ،‬تكرار‪ ،‬خودرویی‬
‫از بوته‌های هرزه‌ی جالیز بنویسم‬
‫تا خون قلبت را كف دستم بیاشامم‬
‫اصرار دارم با بیانی تیز بنویسم‬
‫تاریك گفتن پیش از اینها مستحبی بود‬
‫اینبار واجب شدكه یاس‌انگیز بنویسم‬
‫شاید بدانی لحظه‌های سرخ یعنی چه؟‬
‫تصمیم دارم از شقایق نیز بنویسم‬
‫باید فقط محض رضای خاطر فرهاد‬
‫از یك عدد شیرین بی‌پرویز بنویسم‬
‫فردا چه خواهم كرد؟! باور كن نمی‌دانم‬
‫امشب كه می‌خواهم برایت چیز بنویسم‬

‫علی‌اكبر یاغی‌تبار‬
‫‪29‬‬ ‫‌غزل‬

‫من غریبم‪ ،‬ای غریبه! آشنایم می‌شوی؟‬


‫آشنا با گریه‌های بی‌ریایم می‌شوی؟‬
‫در غریبستان چشمم التماس عاشقیست‬
‫با نگاهت همصدا با چشمهایم می‌شوی؟‬
‫گر دلم پرچین ندارد این نشان سادگیست‬
‫همنشینی ساده و صادق برایم می‌شوی؟‬
‫در خزان غربت و آوارگی پژمرده‌ام‬
‫با بهار ریشه‌هایت‪ ،‬ریشه‌هایم می‌شوی؟‬
‫روزگار اندیشه‌های تیره را می‌پرورد‬
‫ای غریبه! جانپناه باوفایم می‌شوی؟‬
‫غصه‌هایم ای رها از بند! شوم بی‌كسیست‬
‫انتهای غصه‌ی بی‌انتهایم می‌شوی؟‬

‫فرهاد صفریان‬
‫پاییز ‪76‬‬
‫‪30‬‬ ‫غزل‬

‫اگر كه شعله بگیرم ز داغ چشمانت‬


‫پرنده می‌شوم آیا به باغ چشمانت؟!‬
‫برای مردن من یك بهانه كافی بود‬
‫هجوم حادثه یعنی فراق چشمانت‬
‫اگر كنار نگاهم همیشه می‌ماندی‬
‫نمی‌گرفتم از این دل سراغ چشمانت‬
‫خدا كند كه به قلبم بهار برگردد‬
‫و غرق نور شود با چراغ چشمانت‬
‫ت‬
‫مرا برای همیشه پناه ده پش ِ‬
‫حریر نازك سبز اتاق چشمانت‬
‫***‬
‫اگرچه منتظر عشق ساده‌ای بودم‬
‫هنوز مانده‌ام از اتفاق چشمانت‬

‫راضیه ایمانی‬
‫‪31‬‬ ‫غزل‬

‫حجم این فاصله‌ها بود كه ما را گم كرد‬


‫دست تقدیر خدا بود كه ما را گم كرد‬
‫ما از آن دست نبودیم كه پنهان بشویم‬
‫خواب سنگین شما بود كه ما را گم كرد‬
‫روح آزادیمان بین دو راهی جا ماند‬
‫قصه سیب و حوا بود كه ما را گم كرد‬
‫ما در افكار شب چند مسافر بودیم‬
‫جاده‌ی بی سر و پا بود كه ما را گم كرد‬
‫هی از این كوه به آن كوه گذر می‌كردیم‬
‫چشم البرز و دنا بود كه ما را گم كرد‬
‫ما از اول سر سجاده‌ی خواهش بودیم‬
‫ذكر و تسبیح و ثنا بود كه ما راگم كرد‬

‫لیل خجسته راد‬


‫‪32‬‬ ‫غزل‬

‫وقتی شكوفه دادن ما ننگ باغ بود‬


‫پرپر شدن به پای تو نوعی نفاق بود‬
‫خورشید از ولیت ما كوچ می‌كشید‬
‫شیخ ذلیل مرده به فكر چراغ بود‬
‫پای پدر به شهوت مادر دخیل بست‬
‫مرگ بشر به جرم همین اتفاق بود‬
‫گفتیم در نگاه تو چندی شنا كنیم‬
‫دریا نبود لعنتی!! باتلق بود‬
‫پرپر زدیم و بال شكستیم و ای دریغ!‬
‫ك اشی‌مشی ما كلغ بود‬
‫گنجشك ِ‬

‫علی‌اكبر یاغی‌تبار‬
‫‪33‬‬ ‫غزل‬

‫گرفته دست دلم را نگاه پنهانی‬


‫و دلخوشم به همین جان‌پناه پنهانی‬
‫زدم به آبی دریا دل كبودم را‬
‫دراین هوای كسوفی و ماه پنهانی‬
‫و ایمنم ز زمستان كه بار دیگر عشق‬
‫نهاده بر سر عقلم كله پنهانی‬
‫سوای سفسطه‪ ،‬وقتی ویار حوّا هست‬
‫حیا و ترس ندارد گناه پنهانی‬
‫دراین زمانه‌ی جبری كه سیب می‌بارد‬
‫فلك! بهانه‌ی این اشتباه پنهانی‬
‫خداكند كه بپیچد درون احساسم‬
‫تمام ریشه‌ی مهرگیاه پنهانی‬
‫***‬
‫غریبه! كاش بدانی چه لذتی دارد‬
‫میان اینهمه آدم‪ ،‬نگاه پنهانی‬

‫فرهاد صفریان‬
‫‪34‬‬ ‫غزل‬

‫ماییم و خزانی و دل بی بر و باری‬


‫گور پدر باغ و بهاری كه تو داری!‬
‫ای بغض هزاران شبه! ای ابر سخن‌ریز!‬
‫یك‌وقت بر این خاك ترك‌خورده نباری؟!‬
‫جوبار لهیب است غزل مرثیه‌ی اشك‬
‫نگذار بسوزیم در این دوزخ جاری‬
‫گاهی قلمی هرزه‌قدم شو كه دمادم‬
‫بیهودگی روز و شبم را بنگاری‬
‫بردار و ببر جای دگر هرچه قرار است‬
‫در خاك خیانت‌زده‌ی عشق بكاری‬
‫از عرعر و عوعو بنویسید برایم‬
‫ما را چه به زیبایی آواز قناری‬
‫هرگز كسی از شاعر بن‌بست نپرسید‬
‫غیر از غزلی تیره چه داری كه بباری؟‬
‫بگذار تو را نیز به دشنام بگیریم‬
‫حال كه به كار دل ما كار نداری‬

‫علی‌اكبر یاغی‌تبار‬
‫‪35‬‬ ‫غزل‬

‫هنوز از لب مردم‪ ،‬فریب می‌ریزد‬


‫ف عجیب می‌ریزد‬
‫هزار تهمت و حر ِ‬
‫چقدر اهالی اینجا به فكر خود هستند‬
‫كسی ندیده كه باران غریب می‌ریزد؟‬
‫نخند! عابر عاشق! میان این كوچه‬
‫كه صد نفر به سرت نانجیب می‌ریزد‬
‫در این برودت مطلق كسی چه می‌فهمد‬
‫بهارِ آدم و حوّا ز سیب می‌ریزد؟!‬
‫به ختم غائله گیرم مسیح هم آمد‬
‫دوباره گرد و غبار صلیب می‌ریزد‬

‫فرهاد صفریان‬
‫‪36‬‬ ‫غزل‬

‫آنگاه مردی درغبار و دود گم شد‬


‫در كوچه‌های تنگ درد‌آلود گم شد‬
‫دنبال نیم دیگرش می‌گشت؛ اما‬
‫این نیمه‌اش هم كم‌كمك فرسود‪ ،‬گم شد‬
‫دیدیم یك شب در خیابانی مه‌آلود‬
‫از بس دچار وهم و وحشت بود گم شد‬
‫می‌خواست با دریا بپیوندد‪ ،‬كه یك روز‬
‫در عمق بسیار اندك یك رود گم شد‬
‫بر لب سلمی‌آفتابی داشت ‪،‬افسوس!‬
‫در لحظه‌های ابری بدرود گم شد‬
‫با اولین گامی كه بی‌هنگام برداشت‬
‫در جستجوی آخرین موعود گم شد‬
‫من دیدم‪ ،‬ابر و باد و باران نیز دیدند‬
‫كز دور‪ ،‬خورشیدی برآمد‪ ،‬زود گم شد‬

‫سهیل محمودی‬
‫‪37‬‬ ‫غزل‬

‫شبی كه شاعر پائیز می‌شوی‪ ،‬كیجا!‬


‫شبیه شعر‪ ،‬غم‌انگیز می‌شوی كیجا!‬
‫تو سهم سادگی قلب پاك كوه‌كنی‬
‫چگونه قسمت پرویز می‌شوی؟ كیجا!‬
‫خدای كاغذی شعرهایی و داری‬
‫به دست نوع بشر ریز می‌شوی كیجا!‬
‫فرشته‌ی همه‌ی اوجهای دنیایی‬
‫كه با حضیض‪ ،‬گلویز می‌شوی كیجا!‬
‫تو شاه‌بیت كدامین سروده‌ای كه چنین‬
‫از آب و آینه لبریز می‌شوی؟ کیجا!‬
‫شبیه یك لب درحال بوسه دزدیدن‬
‫چقدر وسوسه‌انگیز می‌شوی كیجا!‬
‫عزیز خاطر «یاغی» ‌شدن كه چیزی نیست‬
‫عروس مادر او نیز می‌شوی كیجا!‬

‫علی‌اكبر یاغی‌تبار‬
‫‪38‬‬ ‫غزل‬

‫ای مردم همیشه! دروغ است نامتان‬


‫خوردید نان عاشقی‌ام را حرامتان‬
‫دلواپسم برای غزل‪ ،‬عشق‪ ،‬زندگی‬
‫بوی فریب می‌رسد از احترامتان‬
‫فردا برای گریه اگر بغض بشكند‬
‫سر می‌نهم به شانه‌ی سنگ كدامتان‬
‫در خلوتی كه از خود من هم فراتر است‬
‫گم می‌كند تمام مرا ازدحامتان‬
‫می‌خواهم از كنار شما ساده بگذرم‬
‫پاسخ نمی‌دهم به فریب سلمتان‬
‫مثل همید! اهل همین روز و ماه و سال‬
‫هرگز به آسمان نرسد پشت بامتان‬

‫سیدحبیب نظاری‬
‫‪39‬‬ ‫غزل‬

‫نگاه كن دل مرا كه تكه‌تكه می‌شود‬


‫و از خودت سؤال كن‪« :‬به خاطر كه می‌شود»‬
‫بیا و آسمان چشمهای عاشق مرا‬
‫ببین به روی گونه‌ام چگونه چكه می‌شود‬
‫و فرض كن كه آمدی تو و مرا صدا زدی‬
‫عزیز من! حقیقتا ً بگو مگر چه می‌شود‬
‫تو می‌روی تومی‌نشینی و تو حرف می‌زنی‬
‫و كار و بار شعر من دوباره سكه می‌شود‬

‫علی طلوعی‬
‫‪40‬‬ ‫غزل‬

‫پرپر! كلغ پر! دل بی‌اتفاق پر‬


‫از كرتهای مزرعه‪ ،‬تخم نفاق پر‬
‫نفرین به تو كه هیچ دلی دوستت نداشت‬
‫آتش چنان بگیر كه روی اجاق پر‬
‫با تو اتاق پر شده بود از پری عشق‬
‫پر بود تا حوالی رف در اتاق پر‬
‫پرواز‪ ،‬شوق تازه به بال تو می‌دهد‬
‫در آسمان پرنده‌ی بی‌اشتیاق پر!‬
‫حال كه بسته شد چمدان نماندنت‬
‫آیینه ـ شمعدانی تو روی طاق پر‬
‫اصل ً چرا به این در و آن در زدن عزیز!‬
‫هر دل كه سرد مانده و بی‌اتفاق پر‬

‫سیدعلی رضازاده‬
‫‪41‬‬ ‫غزل‬

‫چه روزها كه یك به یك غروب شد؛ نیامدی‬


‫چه اشكها كه در گلو رسوب شد؛ نیامدی‬
‫خلیل آتشین‌سخن! تبر به‌دوش بت‌شکن!‬
‫خدای ما دوباره سنگ و چوب شد؛ نیامدی‬
‫برای ما كه خسته‌ایم و دل شكسته‌ایم‪ ،‬نه؛‬
‫برای عده‌ای ولی چه خوب شد نیامدی‬
‫تمام طول هفته را در انتظار جمعه‌ام‬
‫دوباره صبح‪ ،‬ظهر … نه! غروب شد؛ نیامدی‬

‫مهدی جهاندار‬
‫‪42‬‬ ‫غزل‬

‫ببین! برای تو ای میوه‌ی گس نارس‬


‫چقدر دل نگرانم؛ چقدر دلواپس‬
‫از این زمانه‌ی پروازكش دلم خون است‬
‫خوشا به حال شما جوجه‌های توی قفس‬
‫برای من كه زمان و زمینه معكوس است‬
‫بهار عین خزان است و آسمان محبس‬
‫منی كه پیرم از این باغ خسته و سیرم‬
‫چه می‌كشند سپیدارهای تازه‌نفس‬
‫دوباره حال خودم از خودم بهم خورده است‬
‫چقدر فكر مزخرف؟! چقدر فعل عبث؟!‬
‫فرشته‌های شما هیچ هم نمی‌فهمند‬
‫فقط فرشته‌ی خوب خودم! همین بس و بس‬

‫علی‌اكبر یاغی‌تبار‬
‫‪43‬‬ ‫غزل‬

‫بیا به خاطر ایمانمان به شك‪ ،‬باشیم‬


‫و از اهالی این درد مشترك باشیم‬
‫خطوط سیرت ما در سواد كولی نیست‬
‫چرا مجاب تفاسیر این كلك باشیم؟!‬
‫یقین بّره‌ی ما را كه گرگ شك بلعید‬
‫فقط مراقب افسون نی‌لبك باشیم‬
‫وبال گردن این پیله‌ها نمی‌مانیم‬
‫اگر به قیمت پرهای شاپرك باشیم‬
‫چه می‌شود كه در این شور و حال توخالی‬
‫به جای گریه بخندیم و بانمك باشیم؟!‬
‫ببین! نمایش باران دوباره طوفانیست‬
‫چرا شبیه كویری پر از ترك باشیم؟!‬
‫… و لمس میوه‌ی ممنوعه كار هركس نیست‬
‫تب جسارتمان را بیا محك باشیم!‬

‫فرهاد صفریان‬
‫‪44‬‬ ‫غزل‬

‫شعر‪ ،‬خیلی چیزهای خوب یادم داده است‬


‫چیزهایی را كه از چشم شما افتاده است‬
‫شعر یادم داده شب تا صبح عاشق باشم و‬
‫صبح تا شب باز عاشق ـ كه خیلی ساده است ـ‬
‫باز یادم داده مرزی نیست بین شعر و عشق‬
‫آخر این جاده تازه اول آن جاده است‬
‫شعر یادم داده مشتی واژه را سرهم كنم‬
‫هركجا بادام چشم و لعل لب آماده است‬
‫قافیه كم دارم اما فن بی‌نقص عروض‬
‫مثل این مصرع دوبارش را اجازه داده است‬
‫من همینم؛ آدمی كه سالهای سال پیش‬
‫مادرش او را برای شعر گفتن زاده است‬

‫مهدی فرجی‬
‫‪45‬‬ ‫غزل‬

‫آهای! روسریت بوی گل! بهار چقدر …‬


‫و چشمهای تو در ساعت قرار چقدر …‬
‫شبیه پنجره‌های به سمت باغ شد و‬
‫شكوفه داد به من‪ ،‬من كه بی‌قرار چقدر …‬
‫به چشم آبی تو تن سپردم و حال‬
‫مرا به آب زدی‪ ،‬آه بی‌گدار چقدر؟‬
‫الهه‌ی همه‌ی آبشارهای جهان!‬
‫به من بریز! چه بی‌حد؛ به من ببار! چقدر‬
‫تو باش! مردم این شهر سبزتر باشند‬
‫آهای روسریت بوی گل! بهار چقدر …‬

‫مهدی فرجی‬
‫‪46‬‬ ‫‌غزل‬

‫از رهگذار یاد شما پا نمی‌كشم‬


‫میلی پریده‌ام كه به هرجا نمی‌كشم‬
‫با واژگان سلسله‌وار و سلیس شعر‬
‫شبهای گیسوان تو را شانه می‌كشم‬
‫ال ّ به ضرب زور‪ ،‬وگرنه به میل خود‬
‫از آستان حضرت دل پا نمی‌كشم‬
‫بر صفحه‌ی نگاه تو ای یوسف شریف!‬
‫نقشی شبیه چشم زلیخا نمی‌كشم‬
‫عمری اگر بماند و جرأت مدد دهد‬
‫چیزی به نام نعره‌ی مستانه می‌كشم‬
‫تنها بیا و گر نه به قرآن نه من‪ ،‬نه تو!‬
‫من منّت برادر و بابا نمی‌كشم‬

‫علی‌اكبر یاغی‌تبار‬
‫‪47‬‬ ‫غزل‬

‫یك شب به چشمهای تو ایمان می‌آورم‬


‫در راه سبز آمدنت‪ ،‬جان می‌آورم‬
‫در امتداد غربت این جاده‌ها‪ ،‬عزیز!‬
‫ایمان به بی‌پناهی انسان می‌آورم‬
‫گفتی كه قلبهای پریشان بیاورید‬
‫باشد؛ بروی چشم! پریشان می‌آورم‬
‫عمری شبیه عابر این كوچه‌های خیس‬
‫هرشب برای پنجره باران می‌آورم‬
‫وقتی كه چشمهای تو لبخند می‌زند‬
‫از من تو جان بخواه؛ به قرآن می‌آورم‬

‫مرتضی مصلح‬
‫‪48‬‬ ‫غزل‬

‫تازگیها آفتاب از خود جوابش كرده است‬


‫همنشین سایه‌های اضطرابش كرده است‬
‫ل یك صفحه هم حرفش نمی‌گنجد؛ ولی‬
‫در د ِ‬
‫انتشارات دل مردم كتابش كرده است‬
‫حال و روزش پیش از این ـ باور كنید! ـ آباد بود‬
‫غیر‌عادی بودن دنیا خرابش كرده است‬
‫اختیار دل كه نیست‪ ،‬اینبار هم ققنوس عشق‬
‫بی‌خیال شعله‌های التهابش كرده است‬
‫ماهی روحم به اقیانوس هم راضی نبود‬
‫طفلكی للیی این بركه خوابش كرده است‬
‫طفلكی یك لحظه غفلت كرد‪ ،‬عاشق شد … و بعد‬
‫تازه فهمیدم كسی آدم حسابش كرده است!!!‬

‫فرهاد صفریان‬
‫‪49‬‬ ‫غزل‬

‫دوستت دارم‪ ،‬چنان كه مست ساقی را‬


‫یا دهاتی نغمه‌های كوچه‌باغی را‬
‫دوستت دارم‪ ،‬چنانكه شاعری بی‌درد‬
‫شاهكار ابتذال اتفاقی را‬
‫دوستت دارم‪ ،‬چنانكه آدم عاشق‬
‫سوز مرموز غزلهای فراقی را‬
‫دوستت دارم‪ ،‬چنانكه موج دریا‌كش‬
‫قعر اقیانوسهای باتلقی را‬
‫دوستت دارم‪ ،‬چنانكه كفتری پرپر‬
‫قارقار آسمان‌خوار كلغی را‬
‫دوستت دارم‪ ،‬چنانكه خاطری تاریك‬
‫روشنای قصرهای بی‌چراغی را‬
‫دوستت دارم‪ ،‬چنانكه عابر بن‌بست‬
‫بوی تند كوچه‌های بی‌اقاقی را‬
‫دوستت دارم‪ ،‬چنانكه دوستم داری‬
‫دوستت دارم‪ ،‬چنانكه درد‪ ،‬یاغی را‬

‫علی‌اكبر یاغی‌تبار‬
‫‪50‬‬ ‫غزل‬

‫رسید با طبقی ابرهای آب به دوش‬


‫و بوسه زد به درختان آفتاب به دوش‬
‫یكی دو سیل دگر مانده تا دل دریا‬
‫نشسته‌اند به گِل رودها‪ ،‬حباب به دوش‬
‫غروب می‌چكد آرام بر قطیفه‌ی سرخ‬
‫ز كتف خونی البرز‪ ،‬آفتاب به دوش‬
‫كجاست تشنه‌تر از من؟ كه در تمامی عمر‬
‫به نام آب كشیدم‪ ،‬خم سراب به دوش‬
‫زبان سرخ! تو با این قبیله صحبت كن‬
‫كه می‌كشم سر خود را به اجتناب به دوش‬
‫به جستجوی تو ای آخرین خلیفه‌ی عشق!‬
‫همیشه داشته‌ام خانه‌ای خراب به دوش‬
‫زلل تشنگی‌ام را مگر تو دریابی‬
‫تویی كه می‌رسی از جاده‌ها شراب به دوش‬
‫… و حال و روز بدم را كسی نمی‌داند‬
‫قیامت است و من و عالمی‌حساب به دوش‬

‫سیدمحمدعلی رضازاده‬
‫‪51‬‬ ‫غزل‬

‫زخم زبان مردم بی‌درد ماند و من‬


‫از پشت‪ ،‬زخم خنجر نامرد ماند و من‬
‫یك عمر در تزلزل یك عشق گم شدم‬
‫پایان كار دفتری از درد ماند و من‬
‫وقتی كه پلك پنجره را بست چشم تو‬
‫پس‌كوچه ماند و یك دل ولگرد ماند و من‬
‫می‌خواستم بگویمتان؛ چشمهای سبز!‬
‫بغضی فقط به حنجره‌ی زرد ماند و من‬
‫در گیرودار حادثه‌ی خوب بودنت‬
‫درد شكست خوردن یك مرد ماند و من‬

‫شهریار قلی‌زاده‬
‫‪52‬‬ ‫غزل‬

‫داشت می‌رفت چتر بردارد‪ ،‬بعد یك لحظه از خودش‬


‫پرسید‪:‬‬
‫«می‌شود با تو خشك بودن را زیر یك چتر‪ ،‬زندگی‬
‫نامید؟»‬
‫با خودش گفت‪« :‬بعد از این باید‪ ،‬مثل عكس تو كاغذی بشوم»‬
‫گرچه برعكس گریه كردن او‪ ،‬عكس‪ ،‬مثل همیشه می‌خندید‬
‫بعد با خود ادامه داد‪« :‬بله‪ ،‬مثل عكس تو كاغذی بشوم‬
‫مثل عكس تو خشك و تكراری‪ ،‬مثل عكس خودت سیاه و‬
‫سفید»‬
‫از دم پله‌ها كه رد می‌شد مثل هربار چشم خود را بست‬
‫با خودش باز هم تجسم كرد‪ ،‬آخرین دفعه‌ای كه او را‬
‫دید‬
‫تك‌تك روزها به سرعت برق توی ذهنش عبور می‌كردند‬
‫آخرین گریه‌های تابستان‪ ،‬اولین خنده‌های بعد از عید‬
‫یك‌نفر چند هفته است مدام‪ ،‬بی‌هدف دور خویش می‌گردد‬
‫مثل سیاره‌های نامكشوف‪ ،‬مثل منظومه‌های بی‌خورشید‬
‫آسمان زیر صفر بود ولی‪ ،‬همچنان با خودش قدم‬
‫می‌زد‬
‫نفسش داشت بند می‌آمد‪ ،‬زیر چتری كه برف می‌بارید …‬

‫آرش فرزام‌صفت‬
‫‪53‬‬ ‫غزل‬

‫خدا می‌توانست مردی بسازد كه بعد از تو در غربتش‬


‫جان بگیرد‬
‫و او می‌توانست یك سنگ باشد‪ ،‬دگرگون شود شكل‬
‫انسان بگیرد‬
‫خدا می‌توانست اصل ً نباشی‪ ،‬خدا می‌توانست عاشق‬
‫نباشم‬
‫به جای تو یك برف می‌آمد و «من» سراغ تو را از‬
‫زمستان بگیرد‬
‫خدا می‌توانست اصل ً همینطور‪ ،‬همینطور باشم كه او‬
‫آفریده است‬
‫ولی آخر قصه تغییر می‌كرد كه این داستان خوب پایان‬
‫بگیرد‬
‫تو می‌شد كه اصل ً نیایی به این شهر و من نیز در این‬
‫خیابان نباشم‬
‫خدا نیز از ابتدا می‌توانست كه این كوچه را از خیابان‬
‫بگیرد‬
‫خدا می‌تواند جهانی بسازد كه این مرد اصل ً به دنیا نیاید‬
‫خدا می‌تواند خدا می‌تواند به این روح پیچیده آسان‬
‫بگیرد‬
‫پس از قرنهایی كه بر من گذشته است و فرسنگها دور‬
‫هستی از این شهر‬
‫پس از تو نمی‌خواهد این مرد دیگر در این شهر دلگیر‬
‫باران بگیرد‬
‫غروب است و دست خودش نیست دیگر‪ ،‬همان‬
‫حلقه‌هایی كه در چشم خود داشت‬
‫و حال همین مرد تصمیم دارد‪ ،‬برای زن و بچه‌اش نان‬
‫بگیرد‬
‫آرش فرزام‌صفت‬
‫‪54‬‬ ‫غزل‬

‫دیر كرد‪ ،‬آمد كه اینجا تا سراغ شما را بگیرد‬


‫بین این سایه‌های غریبه از خیابان تنها بگیرد‬
‫جرئتش را كمی‌بیشتر كرد‪ ،‬هی به تنهاییش بال و پر داد‬
‫آسمان شد كه تا حجم یك مرد توی اندازه‌اش جا بگیرد‬
‫ذهن یخ بسته‌ی كوچه‌ها را توی تكرارتان هی ورق زد‬
‫رفت‪،‬برگشت‪ ،‬اما نشد تا روی دستانتان پا بگیرد‬
‫طفلكی! پیش پای شما مرد زیر سنگینی چشم مردم‬
‫از بس اینجا دلش منتظر شد تا كمی وقتتان را بگیرد!‬

‫مریم محافظ‬
‫‪55‬‬ ‫غزل‬

‫بگذار تا به سبزی سرخ تو رو كنیم‬


‫آوازهای گمشده را جستجو كنیم‬
‫تنهایی و قرابت ما حكم می‌كند‬
‫تنها تو را ـ حضور تو را ـ آرزو كنیم‬
‫من فكر می‌كنم كه غزل یك بهانه است‬
‫تا از تو و شقایقی‌ات گفتگو كنیم‬
‫بردار و تا پریدگی خوابها بیا!‬
‫تا خنجری درون دل خود فرو كنیم‬
‫انسان غمی به عینه شریف است‪ ،‬این درست‬
‫اما درست نیست به اندوه خو كنیم‬
‫پاییز‪ ،‬عاشقانه‌ترین فصلهاست؛ یار!‬
‫بگذار در هوای خوشت های و هو كنیم‬

‫پژك صفری‬
‫‪56‬‬ ‫غزل‬

‫صدای توست كه غمگین است؟ صدای توست كه می‌لرزد؟‬


‫ببین عزیز! ببین! این دل برای توست كه می‌لرزد!‬
‫دروغ نیست اگر گفتم تو مرد عشق نخواهی شد‬
‫كه دستهای تو یخ كرده و پای توست كه می‌لرزد!‬
‫و من همیشه همین بودم و من همیشه همین هستم‬
‫بهار شعر من از سوز هوای توست كه می‌لرزد‬
‫نگاه كردی و خندیدی بهانه‌ی تو فقط این بود‪:‬‬
‫«دلم به خاطر گیسوی رهای توست كه می‌لرزد»‬
‫ببند و بند دل من را دوباره پاره نكن بانو!‬
‫دلم كبوتر هرجا نیست‪ ،‬برای توست كه می‌لرزد‬
‫قبول! راست اگر گفتی‪ ،‬بدان كه دخترك شعرت‬
‫به پای توست كه می‌ماند‪ ،‬به پای توست كه می‌لرزد‬

‫نغمه مستشار‌نظامی‬
‫‪57‬‬ ‫غزل‬

‫یك جمله می‌گویم كه استثنا ندارد‬


‫دیگر كسی در قلب سردم جا ندارد‬
‫بعد از رسیدن عاقبت فهمید مجنون‬
‫آنچه كه او می‌خواسته لیل ندارد‬
‫لل بخوان! ای كودك قلبم! للل‬
‫آنچه كه می‌خواهی از این دنیا ندارد‬
‫آرام می‌پوسم در این غربت ولیكن‬
‫اینها برای قلب تو معنا ندارد‬
‫گفتی كه شاید باز فردا‪ ،‬آه آقا!‬
‫این روزهای شب‌زده فردا ندارد‬
‫این شعر‪ ،‬من را گفت؛ نه من شعر را‪ ،‬چون‬
‫دنیام تركیبیست از «من» با «ندارد»‬

‫آزاده معماری‬
‫‪58‬‬ ‫غزل‬

‫همین‌كه بین وجودم خراش می‌ریزم‬


‫به روی گونه دلم را یواش می‌ریزم‬
‫درخت شاید و اما عقیم می‌ماند‬
‫دوباره روی دلم بذر كاش می‌ریزم‬
‫تو را كه می‌نگرم با عروج چشمانم‬
‫غزل به پنجه‌ی پیكر‌تراش می‌ریزم‬
‫كنار پنجره‪ ،‬از گَرد ِ عكس تو‪ ،‬هر صبح‬
‫شكر به چای و عسل بر لواش می‌ریزم‬
‫سكوت‪ ،‬فاصله‌ای بین دستها انداخت‬
‫دوباره بین هوا‪ ،‬ارتعاش می‌ریزم‬
‫خدا! زللی عشقی بریز بر دستش‬
‫به جان ثانیه‌هایی كه پاش می‌ریزم‬

‫رضاسیرجانی‬
‫‪59‬‬ ‫غزل‬

‫دوباره به این خیمه تک می‌زنی‬


‫به زخم دل من نمک می‌زنی‬
‫کبوتر شدم‪ ،‬سنگ انداختی‬
‫بلور دلم را ترک می‌زنی‬
‫سپید است چشمانم از انتظار‬
‫و تو در نگاهم کپک می‌زنی‬
‫چو گرگان به جان من افتاده‌اند‬
‫تو چوپان بد‪ ،‬نی‌لبک می‌زنی؟!‬
‫***‬
‫برو!! … با خودم درد دل می‌کنم‬
‫تو حتی خدا را کلک می‌زنی!!‬

‫عباس جوانمرد‬
‫‪60‬‬ ‫غزل‬

‫من مدتیست ابر بهارم برای تو‬


‫باید ولم كنند ببارم برای تو‬
‫این روزها پر از هیجان تغّزلم‬
‫چیزی بجز ترانه ندارم برای تو‬
‫جان من است و جان تو‪ ،‬امروز حاضرم‬
‫این را به پای آن بگذارم برای تو‬
‫از حد ّ «دوست دارمت» اعداد عاجزند‬
‫اصل ً نمی‌شود بشمارم برای تو‬
‫این شهر‪ ،‬در كشاكش كوه و كویر و دشت‬
‫دریا نداشت دل بسپارم برای تو‬
‫من ماهیم تو آب؛ تو ماهی من آفتاب‬
‫یار منی و مثل تو یارم برای تو‬
‫با آن صدای ناز برایم غزل بخوان!‬
‫تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو‬

‫مهدی فرجی‬
‫‪61‬‬ ‫غزل‬

‫ما با تو بهتر می‌شوم‬


‫حال من خوب است ا ّ‬
‫آخ! … تا می‌بینمت یك جور دیگر می‌شوم‬
‫س شعر در من بیشتر گل می‌كند‬
‫با تو ح ّ‬
‫یاسم و باران كه می‌بارد معطر می‌شوم‬
‫در لباس آبی از من بیشتر دل می‌بری‬
‫آسمان وقتی كه می‌پوشی كبوتر می‌شوم‬
‫آنقدرها مرد هستم تا بمانم پای تو‬
‫می‌توانم مایه‌ی گه‌گاه «دلگرمی» شوم‬
‫میل‪ ،‬میل توست اما بی تو باور كن كه من‬
‫درهجوم بادهای سخت پرپر می‌شوم‬

‫مهدی فرجی‬
‫‪62‬‬ ‫غزل‬

‫كیستم؟ بانوی رنج ماه و سال‬


‫چیستم؟ چون آفتابی در زوال‬
‫روی حس تازه‌ی من می‌دود‬
‫بوی گندم‪ ،‬خاک‪ ،‬باران‪ ،‬سیب كال‬
‫سیب بودم؛ سیب كالی در بهشت‬
‫دست آدم زد به رویم خط و خال‬
‫شعر بودم؛ روی بال جبرییل‬
‫تا زمین می‌زد برایم بال بال‬
‫گرم می‌شد‪ ،‬خاک من آتش گرفت‬
‫آسمان زیر قدمهای خیال‬
‫می‌سرایم باز رنج خویش را‬
‫می‌شوم چون آفتابی در زوال‬

‫م‪ .‬زارع‬
‫‪63‬‬ ‫غزل‬

‫پدر به یاد تو افتاد؛ چند سالی بود‬


‫كه جای صندلیت در اتاق‪ ،‬خالی بود‬
‫پدر شكست و آهی كشید؛ بعد از آن‬
‫نگاه كرد به مادر كه پشت قالی بود‬
‫به نقش قالی مادر‪ ،‬پرنده‌ای تنها‬
‫پدربزرگ‪ ،‬پرستوی بسته‌بالی بود‬
‫پدر‌بزرگ‪ ،‬علمت سؤال را برداشت‬
‫و رفت توی بهشتی كه این حوالی بود‬
‫منی كه كودك شعرم شدم‪ ،‬نفهمیدم‬
‫كه فكر من چقدر ساده‪ ،‬یا … خیالی بود‬

‫محمد‌حسین ابراهیمی‬
‫‪64‬‬ ‫غزل‬

‫به ابرها زده‌ام تا ببارمت؛ سارا!‬


‫به رودهای جهان می‌سپارمت سارا!‬
‫و چشمه‌ها سبلن را سبك نكردند‪ ،‬آه! …‬
‫دوباره آمده‌ام تا ببارمت؛ سارا!‬
‫پر از شكوفه و باران شود خیالم اگر‬
‫میان گریه به خاطر بیارمت سارا!‬
‫منم؛ عروس ارس! من ـ شبان دلداده ـ‬
‫هنوز هم به خدا دوست دارم‪،‬ت سارا!‬
‫قسم به عشق تو‪ ،‬یكشب به آب خواهم زد‬
‫مرا مباد كه تنها گذارمت سارا!‬
‫غزاله‌ی سبلن! ای عروس دریاها!‬
‫به رودهای جهان می‌سپارمت؛ سارا!‬

‫حسن صادقی‌پناه‬
‫‪65‬‬ ‫غزل‬

‫می‌نویسم اسم خود را روی دیوان سكوت‬


‫روی دیوان غزلهای پریشان سكوت‬
‫مثل پنهان گریه‌ای شبهای شعرم بیصداست‬
‫بیصداتر از نفوذ روح پنهان سكوت‬
‫اختناقی در پس پشت صدایم قایم است‬
‫گر زبان را كرده‌ام سر در گریبان سكوت‬
‫صد قناری خون میان ساقه‌هایم لخته بست‬
‫لخته از درجا زدن در حجم گلدان سكوت‬
‫بیت آخر اولین حرف خودم را می‌زنم‬
‫با تو ای سنگین ساكت!ای زمستان سكوت!‬
‫بین عادتهای مردم گم نخواهم شد اگر‬
‫دست سردم را بگیری در خیابان سكوت …‬

‫فرهاد صفریان‬
‫‪66‬‬ ‫غزل‬

‫از دست عزیزان چه بگویم؟ گله‌ای نیست‬


‫گر هم گله‌ای هست‪ ،‬دگر حوصله‌ای نیست‬
‫سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم‬
‫هرلحظه جز این دست مرا مشغله‌ای نیست‬
‫دیریست كه از خانه خـــرابان جهانم‬
‫بر سقـف فروریختـــــه‌ام چلچله‌ای نیست‬
‫در حســـــرت دیـدار تو آواره‌ترینــــم‬
‫هرچند كـه تــا خانه‌ی تو فاصله‌ای نیست‬
‫بگذشته‌ام از خویش ولی از تو گذشتن‬
‫مرزیست كه مشكل‌تر از آن مرحله‌ای نیست‬
‫سرگشته‌ترین كشتـی دریای زمانم‬
‫می‌كوچم و در رهگذرم اسكله‌ای نیست‬
‫من سلسله جنبان دل عاشق خویشم‬
‫بر زندگیم سایه‌ای از سلسله‌ای نیست‬
‫یخ‌بسته زمستان زمان در دل بهمن‬
‫رفتند عزیزان و مرا قافلـــه‌ای نیست‬

‫بهمن رافعی‬
‫‪67‬‬ ‫غزل‬

‫بیا كه خسته‌ام از گریه‌های پنهانی‬


‫كه شعر مانده و یك روح رو به ویرانی‬
‫كجاست دست نسیمی كه باز بگشاید‬
‫دو چشم پنجره بر این غروب بارانی‬
‫چنین كه چله نشستم به كومه‌ی تردید‬
‫چنان چو صاعقه آمد غمی به مهمانی‬
‫بیا و با دلم از آن ستاره صحبت كن‬
‫كه بی‌بهانه گذشت از شبی زمستانی‬
‫بخوان قصیده‌ی باران به باغ تشنه‌ی شعر‬
‫بیا! بهار غزل! ای حضور عرفانی!‬

‫محمد‌تقی مروارید‬
‫‪68‬‬ ‫غزل‬

‫یك عدّه آفتاب‌پرستنــد و تاركُش‬


‫یك عدّه نیز‪ ،‬چلچله سوز و بهاركُش‬
‫سرشار زادروز هزاران جنایت است‬
‫تقویم باستـــانی دشت سواركُش‬
‫یك مشت كاسه‌لیس‪ ،‬خدایان مردمند‬
‫بر سفره‌ی كپك‌زده‌ی شهریاركُش‬
‫هركس به یاد چشم خودش مست كرده است‬
‫دلخور نباش از رفقای خماركُش!‬
‫الوند كپه‌ای و دماوند تپه‌ایست‬
‫نفرین به روسیاهی كوه وقاركُش‬
‫ما زیر پای زندگی و مرگ له شدیم‬
‫فریاد از این زمانه‌ی «یاغی‌تبار»كُش‬

‫علی‌اكبر یاغی‌تبار‬
‫‪69‬‬ ‫غزل‬

‫چشم‪ ،‬زیتون سبز در كاسه؛ سینه‌ها‪ ،‬سیب سرخ در سینی‬


‫لب‪ ،‬میان سفیدی صورت؛ چون تمشكی نهـاده بر چینی‬
‫سرخ یا سبز؟ سبز یا قرمز؟ ترش یا تلخ؟ تلخ یا شیرین؟‬
‫تو خـودت جای من اگر باشی‪ ،‬ابتـــدا از كدام می‌چینی؟‬
‫با نگاهـی‪ ،‬تبسمی‪ ،‬حرفــی‪ ،‬در بیاور مرا از این تردیـد‬
‫صل شیطان! اخمهایت معلـــم دینی!‬
‫ای نگاهـــت مح ّ‬
‫هر لبت یك كبوتر سرخ است روی سیمی سفید‪ ،‬با این وصف‬
‫خنده یعنی صعود بالیـــی‪ ،‬همزمان با سقوط پایینــی‬
‫می‌شوی یك پــری دریایی‪ ،‬از دل آب اگر كه برخیزی‬
‫می‌شوی یك صدف پر از گوهر‪ ،‬روی شنها اگر كه بنشینی‬
‫هرچه هستی بمان؛ كه من بی تو‪ ،‬هستی بی‌هویتی هستم‬
‫مثل ماهی بدون زیبایی‪ ،‬مثل سنگی بدون سنگینــی‬

‫غلمرضا طریقی‬
‫‪70‬‬ ‫غزل‬

‫باید کمک کنی‪ ،‬کمرم را شکسته‌اند‬


‫بالم نمی‌دهند‪ ،‬پرم را شکسته‌اند‬
‫نه راه پیش مانده برایم نه راه پس‬
‫پلهای امن پشت سرم را شکسته‌اند‬
‫هم ریشه‌های پیر مرا خشک کرده‌اند‬
‫هم شاخهای تازه ترم را شکسته‌اند‬
‫حتی مرا نشان خودم هم نمی‌دهند‬
‫آیینه‌های دور و برم را شکسته‌اند‬
‫گلهای قاصدک خبرم را نمی‌برند‬
‫پای همیشه‌ی سفرم را شکسته‌اند‬
‫حال تو نیستی و دهانهای هرزه‌گو‬
‫با سنگ حرف مفت‪ ،‬سرم را شکسته‌اند‬

‫مهدی فرجی‬
‫‪71‬‬ ‫غزل‬

‫فنجان قهوه‪ ،‬نیمه‌ی لیمو‪ ،‬گلی سپید‬


‫آمد زنی و این دو سه را روی میز چید‬
‫بعدا ً در انتظار تو صد بار تا غروب‬
‫ما تو را ندید‬
‫پر زد کنار پنجره‪ ،‬ا ّ‬
‫شب از میان خوشه‌ی انگورها گذشت‬
‫قلبی برای حس غریبانه‌ای تپید‬
‫خورشید از آشیانه‌ی خود سر کشید و بعد‬
‫همراه موجهای رها‪ ،‬قایقی رسید‬
‫مردی پیاده شد که به دریا شبیه بود‬
‫مردی که گنگ بود و کسی را نمی‌شنید‬
‫صبحی کنار ساحل دریا شروع شد‬
‫گ آبی روشن‪ ،‬پر از امید‬
‫صبحی به رن ِ‬
‫زن روی ماسه‌های شنی خواب رفت و مرد‬
‫بر گیسوان روشن او دست می‌کشید‬
‫او خواب روز فاجعه را دید و ناگهان‬
‫مرغی ترانه خواند و زن از جای خود پرید‬
‫مرد عاشقانه رفت‪ ،‬و بر روی ماسه‌ها‬
‫طرحی مچاله از گل و پروانه را کشید‬
‫از روی ماسه‌ها گل و پروانه پر گرفت‬
‫دریا که وحشیانه به دنبالشان دوید‬
‫مرد از کنار زن شبحش رفته بود و باز‬
‫از لبه‌لی گریه‌ی زن‪ ،‬باد می‌وزید‬
‫او غمگنانه رفت و از او روی میز ماند‬
‫یک تکّه یادداشت‪ ،‬و یک قفل بی‌کلید‬
‫دریا شکاف خورد و جهان رفت زیر آب‬
‫فنجان قهوه‪ ،‬نیمه‌ی لیمو‪ ،‬گلی سپید‬

‫هادی مهری‌خوانساری‬
‫‪72‬‬ ‫غزل‬

‫تو عاشقم شده بودی؟ درست فهمیدم؟!‬


‫من از همان كلمات نخست فهمیدم‬
‫كه لحن شعر تو این روز‌ها عوض شده است‬
‫و حرفهای دلت هم؛ درست فهمیدم؟‬
‫از آن غمی كه در اعماق چشمهایت بود‬
‫و اشكهای تو آن را نشست فهمیدم‬
‫دلت نمی‌خواهد بشكنم سكوتت را‬
‫دلت نمی‌خواهد؛ حق تست! فهمیدم!‬
‫نگو كه عشق چه كرده است با غزلهایت‬
‫من از همان كلمات نخست فهمیدم!‬

‫نغمه مستشار‌نظامی‬
‫‪73‬‬ ‫غزل‬

‫رسید قاصدكی از اهالی دیروز‬


‫درست ساعت پنج و حوالی دیروز‬
‫و با صدای بلندی سلم كرد و نشست‬
‫به روی دفتر شعرم شمالی دیروز‬
‫دوباره قصه‌ی پرواز را به گوشم خواند‬
‫كبوترانه‌ترین خسته‌بالی دیروز‬
‫و در پگاه قلم بام شعر را پوشاند‬
‫شمیم خاطره‌های سفالی دیروز‬
‫چه اشتباه قشنگی! دوباره پیدا كرد‬
‫مرا كه گم شده در بی‌خیالی دیروز‬
‫بیا خدای افقها! سپیده دیگر مرد‬
‫همان غریبه‪ ،‬همان لابالی دیروز‬
‫به پای زرد غزلهام اشك شعر بریز‬
‫كه سبز می‌شوم از خشكسالی دیروز‬
‫***‬
‫دقیقه آمد و رد شد و قاصدك را برد‬
‫درست ساعت پنج و حوالی دیروز‬

‫حنیف آورسجی‬
‫‪74‬‬ ‫غزل‬

‫از آن نبرد‪ ،‬زخمی و خنجر به یادگار‬


‫ما مانده‌ایم و غربت دیگر به یادگار‬
‫این صفحه‌ها اسیر تلطم شدند و ماند‬
‫تك ناخدای خسته‌ی دفتر به یادگار‬
‫مردم! دخیل زنده‌ی این سرزمین سرد‬
‫تنها منم كه مانده به منبر به یادگار‬
‫ای سالها ترانه‌ی گنجشككان شهر!‬
‫ای از تبار هرچه غزل‌تر به یادگار!‬
‫با خواب اشك‪ ،‬سمت تو پرواز می‌كنم‬
‫با بالشی كه مانده پر از پر به یادگار‬
‫در صحن چشمهای حرم گونه‌ات عزیز!‬
‫باقیست جای بال كبوتر به یادگار‬
‫حال كه از غروب زمین می‌روی بگو‬
‫یك حرف جاودانه‌ی محشر به یادگار‬
‫شاید كه یادگار تو قبریست در كویر‬
‫شاید همین دو مصرع آخر به یادگار‬

‫حنیف آورسجی‬
‫‪75‬‬ ‫غزل‬

‫بی‌ادّعا گذشتم از این جاده سالها‬


‫با فكر شعر ساده‌تر از ساده سالها‬
‫با چشمهای پر شده از بغض و بی‌كسی‬
‫با پای خسته؛ یك تنه؛ آزاده‪ ،‬سالها‬
‫امروز می‌روم كه بخوانم دوباره باز‬
‫شعری كه اتفاق نیفتاده سالها‬
‫یا می‌نویسم این دو سه خط را به شاعری‬
‫شاعر! كه نامه‌ای نفرستاده سالها‬
‫و آخر به قله‌های سرانجام می‌پرد‬
‫بالی كه بی تو كرده‌ام آماده سالها‬
‫باور نمی‌كنید كه جانانه فتح كرد‬
‫دستی كه بود پرچم و سجاده سالها …‬

‫حنیف آورسجی‬
‫‪76‬‬ ‫غزل‬

‫یك عدّه چشمهای مرا كور كرده‌اند‬


‫یعنی مرا به عشق تو مجبور كرده‌اند‬
‫از من فرار می‌كنی؛ اما چه فایده‬
‫آنها مرا برای تو منظور كرده‌اند‬
‫شیرین تلخكام! خدایان در آسمان‬
‫بخت مرا به خاطر تو شور كرده‌اند‬
‫شب مثل روز بود؛ كسانی در این میان‬
‫مهتاب را گرفته و بی‌نور كرده‌اند‬
‫خیلی عجیب نیست اگر بی‌توجهی‬
‫آنها تو را میان تو محصور كرده‌اند‬
‫آه ای خدا! اهالی اینجا پی فریب‬
‫نام تو را برای چه بلغور كرده‌اند‬
‫والله! من كه لیق عشق تو نیستم‬
‫یك عدّه چشمهای مرا كور كرده‌اند‬

‫علی‌اكبر یاغی‌تبار‬
‫‪77‬‬ ‫غزل‬

‫دلخسته‌ام از این اتاق چند در چند‬


‫یك آسمان چند است آقا؟ بال و پر چند؟‬
‫آقا! اجازه؛ عید یعنی چه؟ چه روزی؟‬
‫من از پدر پرسیده‌ام دیروز هرچند‬
‫او هم نمی‌داند حساب روز و شب را‬
‫می‌پرسد از من خواب راحت تا سحر چند‬
‫تا این كه سهم هركسی یك لقمه باشد‬
‫اكرم! بگو دست پدر تقسیم بر چند‬
‫می‌پرسد از من حاصل عمر خودش را‬
‫می‌گویمش اندوه ما را ضرب در چند‬

‫غلمعلی شكوهیان‬
‫‪78‬‬ ‫غزل‬

‫بعد از این خوب و بدش باشد پای خودمان‬


‫انتخابیست كه كردیم برای خودمان‬
‫این و آن هیچ مهم نیست چه فكری بكنند‬
‫غم نداریم؛ بزرگ است خدای خودمان‬
‫بی‌خیال همه؛ با فلسفه‌شان خوش باشند‬
‫خودمان آینه هستیم برای خودمان‬
‫ما دو رودیم كه حال سرِ دریا داریم‬
‫دو مسافر یله در آب و هوای خودمان‬
‫احتیاجی به در و دشت نداریم‪ ،‬اگر‬
‫رو به هم باز شود پنجره‌های خودمان‬
‫درد اگر هست برای دل هم می‌گوییم‬
‫در وجود خودمان است دوای خودمان‬
‫دوست دارم كه نفهمند؛ بیا بعد از این‬
‫خودمان شعر بخوانیم برای خودمان‬

‫مهدی فرجی‬
‫‪79‬‬ ‫غزل‬

‫كو چشم آبی‌ات كه بهاری كند مرا؟‬


‫در انجماد عاطفه جاری كند مرا‬
‫من بی‌عصا گذشتن از احساس پیری‌ام‬
‫تا دستهای گرم تو یاری كند مرا‬
‫ای كاش چشم كافر هرجانشین تو‬
‫از درد بی‌كسی متواری كند مرا‬
‫فردا كه می‌روی به افقهای دور‪ ،‬كاش‬
‫گرد گذشتن تو غباری كند مرا‬
‫از هجرت كبوتری‌ام خسته‌ام ولی‬
‫كو آن قفس كه باز بهاری كند مرا؟‬

‫امیر‌مهرداد امیری‬
‫‪80‬‬ ‫غزل‬

‫عشق پرواز بلندیست؛ مرا پر بدهید‬


‫به من اندیشه‌ی از عشق فراتر بدهید‬
‫من به دنبال دل گمشده‌ام می‌گردم‬
‫یك پریدن به من از بال كبوتر بدهید‬
‫تا درختان جوان راه مرا سد نكنند‬
‫برگ سبزی به من از جنس صنوبر بدهید‬
‫یادتان باشد اگر كار به تقسیم كشید‬
‫باغ جولن مرا بی در و پیكر بدهید‬
‫آتش از سینه‌ی آن سرو جوان بردارید‬
‫شعله‌اش را به درختان تناور بدهید‬
‫تا كه یك نسل به یك اصل خیانت نكند‬
‫به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید‬
‫عشق اگر خواست ـ نصیحت به شما ـ گوش كنید‬
‫تن برازنده‌ی او نیست‪ ،‬به او سر بدهید‬
‫دفتر شعر جنون‌بار مرا پاره كنید‬
‫یا به یك شاعر دیوانه‌ی دیگر بدهید‬

‫محمد سلمانی‬
‫‪81‬‬ ‫غزل‬

‫اگر چه دلت عشق را در به رو بست‬


‫«صدا كن مرا» كه «صدای تو خوب است»‬
‫خدا روزی از روزهای قشنگش‬
‫دلم را گرفت و به یك تار مو بست‬
‫همان لحظه بغضی شبیه صدایت‬
‫به طرزی غم‌انگیز‪ ،‬راه گلو بست‬
‫غم‌انگیز و بی‌روح‪ ،‬لبریز اندوه‬
‫نگاه تو خورشید تنگ غروب است‬
‫اگرچه دلت لحظه‌ای پیش من نیست‬
‫و معجونی از آهن و سنگ و چوب است‬
‫نباید بپرسم‪ ،‬ولی بی‌خیالش‬
‫عزیزم! چرا اینقَدَر عشق خوب است؟!‬

‫علی‌اكبر یاغی‌تبار‬
‫‪82‬‬ ‫غزل‬

‫این زخمهای كهنه مرا ول نمی‌كنند‬


‫رحمی به رنگ آبی این دل نمی‌كنند‬
‫س خودم بر وخامتم‬
‫حتی دو چشم خی ِ‬
‫شبگریه‌ای شبیه اوایل نمی‌كنند‬
‫در حیرتم كه اینهمه خنجر چرا نگاه‬
‫بر این شناسنامه‌ی باطل نمی‌كنند؟!‬
‫من مرده‌ام‪ ،‬و مردم اینجا هنوز هم‬
‫غم را از این وبازده غافل نمی‌كنند‬
‫مادر! تو دل بر اینهمه زورق‌نشین نبند!‬
‫اینها مرا حواله به ساحل نمی‌كنند‬

‫فرهاد صفریان‬
‫‪83‬‬ ‫غزل‬

‫و مرگ در چمدان تو‪ ،‬جاده منتظر است‬


‫نه! استــخاره نكـن! تازه اول سفــر است‬
‫و پیش از آنكه بخواهی به مرگ فكر كنی‬
‫از اتفــاق دلت مثل آنكه با خبـر است‬
‫نه زود می‌رسد‪ ،‬آری! نه میكنــد تأخیر‬
‫كه هم دقیقه‌شناس است و هم حسابگر است‬
‫بدون مرگ از اینجا نمی‌رویم كه مرگ‬
‫برای خانه‌ی دنیــا درست مثل در است‬
‫دری كه روبه‌رویت باز می‌شــود آرام‬
‫در آن زمان كه هیاهوی عمر‪ ،‬پشت سر است‬
‫و مرگ را شبها وقت خواب می‌بینم‬
‫كه مرگ‪ ،‬عطر همان شبدر چهارپر است‬
‫و می‌رسد كه گلی را به دست ما بدهد‬
‫همیشه مرگ همان گلفروش رهگذر است‬
‫و بهترین گل خود را به تو تعارف كرد‬
‫چرا كه دید به دست شما قشنگتر است‬
‫چقدر با‌عجله می‌روی مسافر من!‬
‫به این سفر كه برای تو آخرین سفر است‬
‫چه بی‌قرار به ساعت نگاه دوخته‌ای‬
‫نه! استخاره نكن! چشم مادرت به در است‬
‫و مرگ گوشه‌ای از عكس یادگاری ما‬
‫و جای خالی تو پیش مادر و پدر است‬
‫و مرگ در چمدان تو ‪ ،‬بر لب جاده‬
‫و تو كه با چمدانت‪ ،‬و جاده منتظر است‬
‫محمد‌سعید میرزایی‬
‫‪84‬‬ ‫غزل‬

‫با تو می‌توان گل كرد باغ بی‌خزانی را‬


‫جــاده‌ی تغزل كرد كوچـــه‌ی جوانی را‬
‫با تو ای تن خاكی! ای تجسم پاكی!‬
‫می‌توان به زیر آورد عشق آسمانی را‬
‫دستهای تو خوب است آنچنان كه باید گفت‬
‫می‌رمـاند از پایـــم هرچه ناتوانی را‬
‫سفره خانه‌ی چشمت قتلگاه مهمان شد‬
‫خوش به جا نیاوردی رسم میزبانی را‬
‫تو اگر وجودم را زخمه‌زخمه بنوازی‬
‫می‌خرم به جان و دلم زخم هر زبانی را‬
‫اینچنین كه من دارم از تو قصه می‌سازم‬
‫هیچ كس نمی‌خواند هیچ داستانی را‬
‫من نكن كیجا!‬
‫نو ّ‬ ‫دیر می‌شود لطفا ً ِ‬
‫م ّ‬
‫زود باش! معنی كن! لفظ مهربانی را‬

‫علی‌اكبر یاغی‌تبار‬
‫‪85‬‬ ‫غزل‬

‫می‌خواستم عزیز تو باشم؛ خدا نخواست‬


‫همراه و همگریز تو باشم؛ خدا نخواست‬
‫می‌خواستم كه ماهی غمگین بركه‌ای‬
‫در دستهای لیز تو باشم؛ خدا نخواست‬
‫گفتـم در این زمانه‌ی كج‌فهم كندذهن‬
‫مجنون چشم تیز تو باشم؛ خدا نخواست‬
‫می‌خواستم كه مجلس ختمی برای این‬
‫پائیز برگــــریز تو باشــــم؛ خدا نخواست‬
‫آه! ای پری هرچه غزل ـ گریــــه! خواستم‬
‫بیــت ترانه‌ای ز تو باشم؛ خدا نخواست‬
‫مظلوم ساكتم! به خدا دوست داشتم‬
‫یارِ ستم‌ستیز تو باشم؛ خدا نخواست‬
‫نفرین به من كه پوچی دستم بزرگ بود‬
‫می‌خواستم عزیز تو باشم؛ خدا نخواست‬

‫فرهاد صفریان‬
‫‪86‬‬ ‫غزل‬

‫تمام سهم من از تو همین بیست و سه تا دفتر‬


‫همین‌هایی که سوزاندم و شد یک تپه خاکستر‬
‫تمام سهم من از تو همین بیست و سه شاخه گل‬
‫که بر تابوت جســــــــم خود شبانه می‌کنم پرپر‬
‫تمام سهـم من از تو صـدای چک‌چک باران‬
‫که می‌کوبـــد تـــــــن خود را به بام خانه‌ی هاجر‬
‫تمام سهم من از تو همین که سنگی‌ام دیگر‬
‫و عشقی احتمالی را نمی ـ هرگز ـ کنم باور‬
‫تمام سهم من از تو فقط یک در و یک دیوار‬
‫به سوی نور‪ ،‬یک دیوار؛ به سوی فاجعه‪ ،‬یک در‬
‫تمام سهم من از تو دو دست ـ آغوش ـ بیهوده‬
‫که حتی آخر قصه نمی‌چسبـــــد به یکدیگر‬
‫تمام سهم من از تو همین عکسی که در قاب است‬
‫و آن لحظه تو می‌گفتی که لطفا ً یک کم عاشقتر‬
‫تمام ســـــــــهم من از تو بـدون ذره‌ای اغراق‬
‫همـــــــــــین روح پریشـان خراب بی در و پیکر‬
‫تمام سهــم من از تو همین که آخر قصــــــــه‬
‫بگویم یا که بنویسم‪« :‬برو! یادت به خیر … نه شر!»‬
‫تمام سهم من از تو … همین جا خسته شد شاعر‬
‫و یک سیگار روشن کرد‪ ،‬قدم زد پک زد و از سر‬
‫دوباره سعی خود را کرد و اعصابش که داغان شد‬
‫غزل را خط‌خطی کرد و نوشت‪« :‬از خیر این بگذر!»‬

‫محسن باقرلو‬
‫‪87‬‬ ‫غزل‬

‫یكی باید صدایش توی گوش ما سه نقطه‬


‫یكی باید همین امشب و یا فردا سه نقطه‬
‫یكی كه مثل من دیوانه‌ی دیوانه باشد‬
‫و مثل من روانش پاک باشد تا سه نقطه‬
‫یكی كه لهجه‌اش خاكی‪ ،‬مرامش آفتابی‬
‫صدایش آبی آرامش دریا سه نقطه‬
‫یكی كه مثل بی‌بی خستگیهای دلم را‬
‫بگیرد و بخواند طفلکم ل‌ل سه نقطه‬
‫همیشه توی خوابم دیده‌ام سهم من از عشق‬
‫انار و سیب و بعدش خانم سارا سه نقطه‬
‫انار وسیب و سارا توی بشقاب وجودم‬
‫و بی‌وقفه به ریش مردم دنیا سه نقطه‬
‫ولی اینها همه خواب و خیال كودكانه است‬
‫خیالت محال آدمی تنها سه نقطه‬
‫دوباره پای شاعر از گلیمش چیزتر شد‬
‫و بعدش این غزل را مرتکب شد با سه نقطه‬
‫تمام سعی خود را کرد ‪ ،‬توی بیت آخر؛‬
‫بگوید یك نفر شاید … هنوز … اما … سه نقطه‬

‫محسن باقرلو‬
‫‪88‬‬ ‫غزل‬

‫از هیچ‌سو «كسی كه بیاید» نمی‌شوی‬


‫آنقدر شایدی تو كه «باید» نمی‌شوی‬
‫شیپــور‌های ممـتد شادی و آشــــتی‬
‫انگشتهای توست كه «باشد» نمی‌شوی‬
‫در چارچوب واژه و كاغـــــذ دریــــچه‌ای‬
‫كوبیده‌ایم؛ بشكن! اگر رد نمی‌شوی‬
‫حال و هوای حادثه‌ای تازه در تو نیست‬
‫یك مشت نقطه‌چینی و ممتد نمی‌شوی‬
‫سطری طلــوع می‌كند و پلك می‌زنی‬
‫اما چگونه است كه «پل زد» نمی‌شوی‬
‫مغــــرور ایستـــــادگی ســـــنـگ‌وار خود‬
‫یا چشمه‌ای و «شكل ببندد» نمی‌شوی‬
‫آشوب مه‌گرفتگی‌ام شـــــرح كوچكی‬
‫از تو است؛ مهربان! كه «بكوچد» نمی‌شوی‬
‫این سرنوشت ماست كه تا آتش آتش است‬
‫از پا نمی‌نشینیــم و مقصـد نمی‌شوی‬

‫مسلم فدایی‬
‫‪89‬‬ ‫غزل‬

‫چرارنجیده‌ای؟ بسیار هم رنجیــــده‌ای از من‬


‫چه رنج سخت و دور از انتظاری دیده‌ای از من؟‬
‫گناه من كه معلوم است‪ ،‬خیلی خوب؛ اما تو‬
‫گناه خویش را آیا بگو پرسیده‌ای از من؟‬
‫مرا در من گره دادی شب غم‪ ،‬سایه در سایه‬
‫چنین بر سایه‌ام شمشیرها سائیده‌ای از من‬
‫من از آن رو به سردی رفتن دست تو فهمیدم‬
‫تو هم سرمای این دیدار را فهمیده‌ای از من‬
‫ندارد اعتبــــــاری دستــــــــهای آدمك‌برفی‬
‫ولی تو دست خود را زودتر برچیده‌ای از من‬
‫چه برجا مانده حال؟ چشمهایی بی‌رمق از تو‬
‫و حجم ساكت در خود فروپاشیده‌ای از من‬

‫محمد یزدانی‬
‫‪90‬‬ ‫غزل‬

‫گره وا كن از زلف و در پا بینداز!‬


‫مرا یاد شبهای یلدا بینداز!‬
‫به ژرفای مهتابی چشمهایت‬
‫دلم را شبی در تك و تا بینداز!‬
‫تماشایی‌ام در حضور نگاهت‬
‫به من یك نگاه تماشا بینداز!‬
‫زمستانی‌ام بی تو؛ خورشید من! تو‬
‫نگاهی به من گرم و گیرا بینداز!‬
‫بسوزانم ای از همه شعله‌ورتر!‬
‫و خاكسترم را به دریا بینداز!‬
‫عجب رسم خوبیست عاشق‌كشی هم!‬
‫به هر قیمت این رسم را جا بینداز!‬

‫محمد یزدانی‬
‫‪91‬‬ ‫غزل‬

‫از سرانگشت غزل رقص به مرداب افتاد‬


‫تاب می‌خورد دلـم‪ ،‬باز در این تاب افتاد‬
‫باز اندیشه‌ی خورشیـد به ذهنـم تابید‬
‫باز الهـام غزلگـون مـن از خـواب افتاد‬
‫سینه ریز دل من بود؛ به رؤیا گفتم‬
‫حلقه‌ی سجده كه بر گردن محراب افتاد‬
‫پلـك بر هم مزن ای دخـترك نقاشی!‬
‫روح طغیـانگر تو در قفـس قاب افتاد‬
‫بـاز نیـلوفـر آبـی بـه سـراغـم آمـد‬
‫باز در حوض خیالم گل مهتاب افتاد‬
‫از تعجب دهن پنجره‌ها وا‌مانده است‬
‫آب در آینـه یـا آینـــــــــه در آب افتـاد‬

‫سید‌حسن‌حسینی‌رودباركی‬
‫‪92‬‬ ‫غزل‬

‫غریبه! حال دلــــــم را نپرس! ویـرانم‬


‫مجاب سفسطه‌های سیاه شیطانم‬
‫مجاب این هیجان كه تو هم نخواهی ماند‬
‫در انتظــــار مرور دو دســت بی‌نانم‬
‫و حرف تشنگی‌ام را تو هم نخوانی از‬
‫نگـــاهِ یاس كبــــود كویرِ گلــــــــدانم‬
‫ببین! چگونه دلم را به چوب می‌بندند‬
‫گ همیــــــشه پنهانم‬
‫ی بزر ِ‬
‫هراسها ِ‬
‫بیا و دســــت مرا با بـــهانه‌ای رو كن‬
‫كه عاشقم‪ ،‬كه خرابم‪ ،‬كه نابسامانم‬
‫***‬
‫دلم گرفته از این چشمهای تو‌خالی‬
‫مرا به شهر نگاهت ببـــر‪ ،‬بگـــــردانم‬

‫فرهاد صفریان‬
‫‪93‬‬ ‫غزل‬

‫شب شد؛ خیال آمدنت را به من بده!‬


‫حس عزیز در زدنت را به من بده!‬
‫امشب شبیه عشق رها شو درون من‬
‫ف بی‌بدنت را به من بده!‬
‫روِح شگر ِ‬
‫س آفتاب!‬
‫ای مثل صبح آمده از لمـ ِ‬
‫من سردم است؛ پیرهنت را به من بده!‬
‫اینجا میان موزه‌ی شب خاك می‌خورم‬
‫یك شب هوای پر زدنت را به من بده!‬
‫من با تو گفتن از تو‪ ،‬تو را دور می‌شوم‬
‫ای من!‪ ،‬من همیشه!‪ ،‬من‌ات را به من بده!‬
‫… حرفی نمانده است‪ ،‬ولی محض یك حضور‬
‫فریادهای بی‌دهنت را به من بده!‬
‫مردن مرا نشانه‌ی تلخیست‪ ،‬بعد از این‬
‫گ زیستن‌ات را به من بده!‬
‫نام قشن ِ‬

‫بهمن ساکی‬
‫‪94‬‬ ‫غزل‬

‫دختری در عبور تنها ماند‬


‫سایه‌ای زیر نور تنها ماند‬
‫عاقبت مرد پنجره جسدش‬
‫در تن تنگ گور‪ ،‬تنها ماند‬
‫عشق در کوچه‌ی هوس گم شد‬
‫بین عقل و شعور تنها ماند‬
‫همه‌ی آسمانیان رفتند‬
‫مردِ ملک ظهور تنها ماند‬
‫َ‬
‫و زمین جایگاه شیطان شد‬
‫مسخ! شک! بوف کور! تنها … ماند!‬
‫و خدا هم همیشه دورترین‬
‫و خدایی صبور تنها ماند …‬
‫و دعایی که هرچه داد زدم‬
‫نرساندم به دور … تنها ماند‬
‫یک صدا در گلوی شاعر … آه!‬
‫شعر بین سطور تنها ماند …‬

‫فاطمه فروغیان‬
‫‪95‬‬ ‫غزل‬
‫كولك می‌نوازد و یك گنجشك‪ ،‬در چنگ میله‌های‬
‫بداقبالیست‬
‫می‌لرزد و نگاه هراسانش‪ ،‬دلتنگ روزهای سبكبالیست‬
‫گفتی بیا كه وقت خوش پرواز‪ ،‬گفتی بیا كه وقت خوش‬
‫كوچ است‬
‫دیدم كه حرفهای خوشت پوچ است‪ ،‬دیدم كه وعده‌های‬
‫تو پوشالیست‬
‫ناگه مرا اسیر خودت كردی‪ ،‬گنجشك فالگیر خودت‬
‫كردی‬
‫چشمت بجای اینكه به من باشد‪ ،‬دنبال فال و مهره و‬
‫مالیست‬
‫ر ّ‬
‫پابند آب و دانه نخواهم شد‪ ،‬آخر چگونه می‌شود اینجا‬
‫ماند؟‬
‫تا تن در انزوای چنین زندان‪ ،‬دل در فضای شرجی یك‬
‫شالیست‬
‫آن روح را كه از قفس تن رست‪ ،‬دیگر به تازیانه‬
‫نخواهی بست‬
‫این روزها دوباره كه می‌آیی‪ ،‬سلول انفرادی من‬
‫خالــــیست‬

‫حمیدرضا حامدی‬
‫‪96‬‬ ‫غزل‬

‫روایت اول‪:‬‬

‫من راوی‌ام … تو شخصیت داستان من‬


‫انكــــار کن که آمــــده‌ای در جهان من!‬
‫با یک تم جنــــــــــایی مبهم موافقی؟‬
‫با یک رمانس عشق؟ بگو! قهرمان من!‬
‫اینجا‪ ،‬درون قصه‌ی من‪ ،‬شهرزاد شب!‬
‫بعد از دو قرن آمده‌ای در زمان من…‬
‫… و راه می‌روی دل من تاپ … تاپ … تاپ‬
‫حال صدای پای شما از زبان من‬
‫بر سطرهای کاغذ من جان گرفت و بعد‬
‫در خوابی عاشقانه شدی میهمان من‬

‫روایت دوم‬

‫من روای‌ام … ولی وسط خوابهام تو‬


‫مجبور می‌شوی که بگویی بیان من‬
‫اصل ً به ذهنیات شما جور نیست‪ ،‬پس‬
‫دیگر چه جای سنجش سود و زیان من‬
‫حال دوباره پای شما … تاپ … تاپ … تاپ‬
‫هر گام می‌روی تو و هرلحظه جان من‬
‫از این به بعد قصه‌ی ما گریه‌آور است‬
‫پیچیده توی خانه صدای «بنان» من‬

‫روایت سوم‪:‬‬

‫راوی تویی!! … و من که از این خواب می‌پرم‬


‫زل می‌زنم که این همـــه‌ی آسمان من‬
‫اصل ً ستاره مثل تو آیا نداشته است؟‬
‫یا اشتـــــباه بوده تــم داســـــتان من؟‬
‫اینـــــجا فضا به سود تو تغییر می‌کند!‬
‫بیهوده نیست دغدغه‌ی دوستان من!‬
‫راوی تویی … بیا و بریز این اسیــد را‬
‫در خاطـــــــرات تلخ من و داستان من‬

‫روایت چهارم‬

‫و سنگ خاطرات کسی که نبوده است‬


‫بر روی آن نوشته شده‪ … :‬مرزبان من …‬
‫در روز مرگ‪ ،‬قصه‌ی این عشق‪ … ،‬دفن شد‬
‫بر سنگ‪ ،‬جای بوسه‌ی خوانندگان من‬
‫این قصه را چه کسی گفته؟ من؟! نه! تو؟‬
‫بگذار تا که بسته بماند دهان من!‬
‫راوی چه فرق می‌کند‪ ،‬اینکه منم؟ تویی؟‬
‫ویرانه است بی تو تمام جهان من …‬

‫امیر مرزبان‬
‫‪97‬‬ ‫غزل‬

‫آبی بپوش وقت عــزا هم بــرای من‬


‫خندان بیا به بدرقه‌ام‪ ،‬پابه‌پای من‬
‫هرچند‪ ،‬تو که کوه دماوند نیستی‬
‫تا نشکنی درون خودت در هوای من‬
‫روزی که می‌برند مرا روی دستــها‬
‫دنبال دست توست فقط چشمهای من‬
‫حتی نخوان زدفتر شـــــعرم حکایتی‬
‫تا در دل تو هیــچ نیـفتـــد بــلی من‬
‫نذری بکن که آتش دوزخ نســــوزدم‬
‫یک آسمان پرنده رها کن به جای من!‬

‫شیدا شیرزاد‬
‫‪98‬‬ ‫غزل‬

‫تا انتهای حافظه‌ها باد رفته است‬


‫تا انتهای حافظه‌ها باد رفته است‬
‫سودی نداشت هرچه به سندان شب زدیم‬
‫در گوش خاك‪ ،‬پنبه‌ی فولد رفته است‬
‫باور نمی‌كنند كه این مشت سربه‌زیر‬
‫تا قله‌های عاصی فریاد رفته است‬
‫ل لل‬
‫نقّالهای قرن‪ ،‬همه لل ل ِ‬
‫ب چاك‌چاك من از یاد رفته است‬
‫سهرا ِ‬
‫بادی كه گفته‌ایم نماناد‪ ،‬می‌وزد …‬
‫یادی كه گفته‌ایم بماناد … رفته است‬

‫بهمن ساكی‬
‫‪99‬‬ ‫غزل‬

‫مرد بود و عشق‪ ،‬اشتباه دیگری نداشت‬


‫سوخت‪ ،‬سینه‌اش مجال آه دیگری نداشت‬
‫انتخابها همه به كشف سیب می‌رسند‬
‫ناگزیر گفت‪« :‬عشق» و راه دیگری نداشت‬
‫اتفاق و پرسش و سكوت‪ ،‬مرد‪ ،‬سربه‌زیر‬
‫ذوب شد‪ ،‬و طاقت نگاه دیگری نداشت‬
‫ناگهان تمام شعله‌ها به رقص آمدند‬
‫آن چنان كه فرصت گناه دیگری نداشت‬
‫سالهای شرجی و ترانه‌های ناتــمام‬
‫سهم مرد بود و سرپناه دیگری نداشت‬
‫تازیانه می‌زدند و زخم‪ ،‬مرد و اعتراف‬
‫عشق بود عشق … اشتباه دیگری نداشت‬

‫علی یاری‬
‫‪100‬‬ ‫غزل‬

‫دنیا به روی سینه‌ی من دست رد گذاشت‬


‫بر هرچه آرزو به دلم بود‪ ،‬سد گذاشت‬
‫مادر دو سیب چید به من داد و گفت‪« :‬عشق»‬
‫این را به پای هركه فرامی‌رسد گذاشت‬
‫من سیب زرد خاطره را گاز می‌زدم‬
‫او سیب سرخ حادثه را در سبد گذاشت‬
‫قبل از تولدم به سه تا نقطه می‌رسید‬
‫اما به جای روز تولد عدد گذاشت‬
‫دنیا شنیده بود كه من شعر می‌شوم‬
‫ناچار روی سینه‌ی من دست رد گذاشت‬

‫میثم امانی‬
‫‪101‬‬ ‫غزل‬

‫«آن مرد اسب …» خاطره‌ی اولین سفر‬


‫«آن مرد در …» دروغ بزرگیست پشت سر‬
‫«آن مرد با…» حكایت آن مرد تشنه است‬
‫«آن مرد» هی می‌آید و هربار تشنه‌تر‬
‫«باران» فقط تجسم «آن مرد» های خیس‬
‫در ذهن خیس خورده‌ی من‪ ،‬مادر و‪ .‬پدر‬
‫رؤیای هفت ساله‌ی «بابا انار داد»‬
‫تعبیر عاشقانه‌ترین خواب دربه‌در‬
‫یك جفت كفش و دفتر مشق و مداد و ترس‬
‫یك خانه‪ ،‬كوه‪ ،‬رود فراموش شد مگر؟‬
‫خانم! اجازه؟ … بحث سر چیز دیگریست‬
‫تردید توی دفتر من مانده منتظر‬
‫یك مرد مانده روی كتاب … آخ! … حذف شد …‬
‫لج كرده‌اند با دل من واژه‌های تر‬
‫خط خورده لی دفتر مشقم‪ ،‬بدون چتر‬
‫مردی كه رفته اسبش و مرده است پشت در‬

‫مهدی متین‌راد‬
‫‪102‬‬ ‫غزل‬

‫گرچـه از آوردن ایـن لفـظ بیـزاری‬


‫دوستت دارم چرا كه دوستم داری‬
‫آهی و از بغضهای كهـنه می‌گـویی‬
‫اشـكی و از ابـرهای تـازه می‌بـاری‬
‫جـت كـردی و باید‬
‫با خدا اتمـام ح ّ‬
‫دل به ابلیس قشنگ عشـق بسپاری‬
‫افتخاری جاودانه كن كه می‌خواهی‬
‫سر به روی شانه‌ی یك مـرد بگذاری‬
‫او كـه دارد از لبانت سـیب می‌دزدد‬
‫او كه داری بر لبانـش سیب می‌كاری‬
‫آدم خوبیست اما خاطـرت باشد‬
‫وای اگر دست از سرش یك لحظه برداری!‬

‫علی‌اکبر یاغی‌تبار‬
‫‪103‬‬ ‫غزل‬

‫دست تو خوب‪ ،‬دست تو بدجور بی‌نظیر‬


‫دست من ای دریغ! كویـری‌تـر از كویر‬
‫دست تو مـادر همه‌ی جوجه شعرهام‬
‫كه داد می‌كـشه سرشـاعر كه پر بگیر!‬
‫من زندگیم بستـه به اینه كه تو بهم‬
‫تا آخرین دقیـقه‌ی دنـیا بگی نـمیـر!‬
‫حجب و حیات چشم منو نقره‌داغ كرد‬
‫قربون هرچـی آدم كم روی سربه‌زیر‬
‫هرچه كه باشه بال و پرش سهم قیچیه‬
‫فرقی نداره آدم بـن‌بسـت با اسـیر‬
‫بشكون تموم برف و یـخ بودن منو‬
‫دیوونه‌وار خستم از این فصل زمهریر‬
‫ای دور دور دور من! ای دیر دیر دیر!‬
‫حال كه خاك پات شدم دستمو بگیر!‬

‫علی‌اکبر یاغی‌تبار‬
‫‪104‬‬ ‫غزل‬

‫جنگل ثمر نداشت‪ ،‬تبر اختراع شد‬


‫شیطان خبر نداشت‪ ،‬بشر اختراع شد‬
‫«هابیل» ها مزاحم « قابیل» می‌شدند‬
‫افسانه‌ی «حقوق بشر» اختراع شد‬
‫مـردم خیال فخرفروشی نداشتند‬
‫شیـئی شبـیه سكه‌ی زر اختراع شد‬
‫فكر جنایت از سر آدم نمی‌گذشت‬
‫تا اینكه تیغ و تیر و سپر اختراع شد‬
‫با خواهش جماعـت عّلف اهل دل‬
‫چیزی به نام شعر و هنر اختراع شد‬
‫اینگونه شد كه مخترع از خیر ما گذشت‬
‫اینگونه شد که حضرت «شر» اختراع شد‬
‫دنیا به كام بود و … حقیقت؟! مورخان!‬
‫ما را خبر كنید؛ اگر اختراع شد‬

‫علی‌اکبر یاغی‌تبار‬
‫‪105‬‬ ‫غزل‬

‫نوشت‪« :‬یاور من می‌شوی؟» … نوشت‪« :‬بله»!‬


‫«تصدّق سر من می‌شوی؟» … نوشت‪« :‬بله»!‬
‫نشست اول خود را مرور كرد‪ ،‬سپس‬
‫نوشت‪« :‬آخر من می‌شوی؟» … نوشت‪« :‬بله»!‬
‫نوشت‪« :‬من عقب نیمه‌ی گمم هستم‬
‫تو نصف دیگر من می‌شوی؟» … نوشت‪« :‬بله»!‬
‫«و چون دروغ كه خون قبیله‌ی من و تست‬
‫دوباره بـاور من می‌شوی؟» … نوشت‪« :‬بله»!‬
‫نوشت‪« :‬من دلم از هرچه كاكتوس پر است‬
‫تو كه صنوبر من می‌شوی؟!» … نوشت‪« :‬بله»!‬
‫«نگاه كن! حرم ما كلغدان شده است‬
‫شما كبـوتر من می‌شوی؟» … نوشت‪« :‬بله»!‬
‫«همین یكی دو سه شب را كه من كم آوردم‬
‫مزید بستر من می‌شوی؟» … نوشت‪« :‬بله»!‬
‫نوشت‪« :‬جان تو! نه! جان آن پدر جانت!‬
‫عروس مادر من می‌شوی؟» … نوشت‪« :‬بله»؟!‬

‫علی‌اکبر یاغی‌تبار‬
‫‪106‬‬ ‫غزل‬

‫صبح است وپلك‪ ،‬سوی پریدن نمی‌رود‬


‫امــــــروز را به نیــــــت دیدن نمی‌رود‬
‫شاید خبر شده است كه پرواز آفتاب‬
‫تا پشت‌بام بال كشیدن نمی‌رود‬
‫در انجماد فصل‪ ،‬سراغ چه می‌رویم؟‬
‫تقویم باغ‪ ،‬سمت رسیدن نمی‌رود‬
‫در دست برگ‪ ،‬قوت افتادنی نماند‬
‫در بال باد‪ ،‬شوق وزیدن نمی‌رود‬
‫وقتی كه مشت حرف رسای زمانه است‬
‫گوشی به پیشواز شنیدن نمی‌رود‬
‫تقصیر مرگ نیست اگر روز و ماه و سال‬
‫دست دلم به كار تپیدن نمی‌رود‬
‫تا صبح بعد رخصت دیدار‪ ،‬ای غزل!‬
‫از دست داس‪ ،‬فرصت چیدن نمی‌رود‬

‫بهمن ساكی‬
‫‪107‬‬ ‫غزل‬

‫اتاق خـــواب مقابــل‪ ،‬چـــراغ چشمــك‌زن‬


‫هدف‪ :‬كسی كه لباس سفید كرده به تن‬
‫پیام فوری فرماندهی به واحـــد مرگ‬
‫كه تا نگفته‌ام آتش نمی‌كنید اصـــلً‬
‫پلیس‪« :‬گوش به فرمان‪ ،‬شما محاصره‌اید‬
‫حماقت است در این وضــع جنگیــدن»‬
‫و روی صندلی آن اتاق‪ :‬ســوژه‪ ،‬عذاب‬
‫و روی میز‪ :‬قلم‪ ،‬گل‪ ،‬تپانچه‪ ،‬پول‪ ،‬كفن‬
‫نوشت‪:‬آمدم از سرزمین گمشده‌ای‬
‫نظر به این كه كسی نیست هم ترانه‌ی من‬
‫شهید غربت چشمانتان‪ ،‬خداحــافظ!‬
‫برای عشق‪ ،‬برای خدا‪ ،‬برای وطــن‬
‫صدای تیر‪ ،‬نویسنده پشت میز افتاد‬
‫و روز بعد‪ :‬سپیده‪ ،‬درشت تیتر شدن‬
‫ستون قصه‌ی این روزنامه از فردا‬
‫ادامــــه دارد و پایان ماجــرا بعداً‬

‫مجتبی شایگان‬
‫به بیژن نجدی‬

‫‪108‬‬ ‫غزل‬

‫دیوان شمس‪ ،‬پنجره‪ ،‬لیوان روی میز‬


‫شكل تو را گرفته همه چیـز‪ ،‬ای عزیز!‬
‫تخت تو نیست‪ ،‬ملحفه‌ات را تكانده‌اند‬
‫اما اتاق پر شده از بوی ایــــن دو چیز‬
‫از آستین خیس لبــــــاس تـو ریختــه‬
‫در پای این كمد كلماتـــــی كه ریز ریز‬
‫مردان گیل پشــــــت در گریه‌هایشان‬
‫آن دوســــتان دوره‌ی ســــربازی تو نیز‬
‫از ساعت مچی‪ ،‬نم این شرجی سیاه‬
‫افتاده روی میز تو چون روكشی تمیز‬
‫ای دختــــــران مه! نگـــــــذارید بگذرد‬
‫تابوت عشق می‌برد این مرگ در گریز‬

‫ابوالفضل حسنی‬
‫‪109‬‬ ‫غزل‬

‫پیاده‌رو شده گیج لباسهای چگونه‬


‫چه رفته بر سر ما آس و پاسهای چگونه؟!‬
‫چه خوب! هیچ نداریم چشم دیدن هم را‬
‫كه شهر پر شده از ناشناسهای چگونه‬
‫برهنه‌ایم و به دنبال ماست‪ ،‬سایه به سایه‬
‫نگاه شهوتـی اسكناســـــــهای چگونه‬
‫الو خیار؟! بفرما! سلم! كمبزه هستم!‬
‫الو‪ ،‬الو …! و بدینسان تماسهای چگونه‬
‫و رنگ روغن ما‪ ،‬عشق‪ ،‬طرح لیلی و مجنون‬
‫دو بوف كور میان تراســـــــــــــهای چگونه‬
‫چهار‌نعل نشستیم و روی صحنه نیامد‬
‫به جز نمایشی از رقص تاسهای چگونه‬
‫كتابهای چرا‪ ،‬درسهای تحت چه عنوان‬
‫چه زنگهای…‪ ،‬چه با همكلسهای چگونه‬
‫دوچرخه‌ها به جهنم نمی‌برند شما را‬
‫خوشا به غیرت پالن پلسهای چگونه‬
‫كلغ پر‪ ،‬پرِ انسان؛ كلوچه پر‪ ،‬پر شیطان‬
‫چقدر گریه‪ ،‬چقدر … التماسهای چگونه؟!‬

‫پژك صفری‬
‫‪110‬‬ ‫غزل‬

‫بازی تمام می‌شــــــــود و باز اشكنگ‬


‫بال بل! دوباره چرا سرشكســــــتنك؟!‬
‫یك بار «چشم چشم دو ابرو» نه هفت بار‬
‫خونم به روی آینــــــه‌ها می زند شتـك‬
‫پ توپ‬
‫مصداق سینه‌چاكی‌ام‪ ،‬این بس كه تو ِ‬
‫افتاده زیر پای تو قلبـــــــــــی ترك ترك‬
‫قلبی كه می‌زنی به زمین‪ ،‬می‌رود هوا‬
‫تا مـــــاه‪ ،‬تا منـــــاره‌ی هـــــر آه‪ ،‬تا فـلك‬
‫آنجا كه بر بلنــــــــدترین برج كهكشان‬
‫تصویر تابنــــــاك تـــو را كرده‌اند حك‬
‫نام تو یك ســــــتاره‌ی دنبــــــاله‌دار شد‬
‫نام تو‪ ،‬نام كوچـــــك تو‪ ،‬آه قاصـــــدك!‬
‫«گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود»‬
‫می‌آیم و به خواب خوشت می‌كشم سرك‬
‫با من نشسته‌ای و دلم را شكسته‌ای‬
‫تا باز خوشه‌خوشه بخندی؛ چه با نمك!‬
‫این خاك‪ ،‬این یگـــانگی پاك‪ ،‬بی‌گمان‬
‫رازیست بین ما همه‪ ،‬یك راز مشترك‬
‫حال كه عشق‪ ،‬اینهمه جدیست‪ ،‬خوب من!‬
‫من ایســـــــتاده‌ام كه بیایی الك‌دولك!‬

‫پژك صفری‬
‫‪111‬‬ ‫غزل‬

‫عاشق شد و برای خودش یك كفن سرود‬


‫شاعر كه تا سه ثانیه‌ی پیش زنده بود‬
‫شاعر‪،‬كه تا سه ثانیه‌ی قبل مثل ما …‬
‫شاعر كه تا سه ثانیه‌ی بعد مثل رود …‬
‫چشمان او سفید شد و جاده‌ها سفید‬
‫دستان او كبود شد و آسمان كبود‬
‫رختی نداشت تا كه ببندد از این جهان‬
‫كفشی نداشت بگذرد از عالم وجود‬
‫چیزی نداشت‪ ،‬جز چمدانی پر از كلید‬
‫دربسته را گشود‬
‫با عشق‪ ،‬قفل هرچه ِ‬
‫كوچید در سپیده‌دم ِ آخرین سفر‬
‫با آخرین قطار‪ ،‬بدون صدا و دود‬
‫شاعر شبیه شعر خودش شد‪ ،‬ولی چه دیر!‬
‫جان داد پای این غزل خود‪ ،‬ولی چه زود!‬
‫این شعر را كه می‌شنوید او سروده است‬
‫شاعر‪ ،‬كه تا سه ثانیه‌ی پیش زنده بود‬

‫عباس احمدی‬
‫‪112‬‬ ‫غزل‬

‫نه! احتمال ندارد كه عاشقم باشید‬


‫و بی‌قرار نگـــــاه منافقم باشید‬
‫نه! احتمال ندارد در این كویرآباد‬
‫و این هزاره‌ی قحطی شقایقم باشید‬
‫مگر كه می‌شود اینسان من اینهمه غافل‬
‫شما ولی نگــــــران دقایقم باشید‬
‫نگو …! نگو …! كه به این چشمها نمی‌آید‬
‫همان غریب وفادار ســـابقم باشید‬
‫چگونه می‌شود ای شب‌پری دریایی!‬
‫برای بودن با من مـــوافقم باشید؟!‬
‫عزیز سرخ و كبودم! ببخش! بدبینم؛‬
‫نه! احتمال ندارد كه عاشقم باشید‬

‫فرهاد صفریان‬
‫‪113‬‬ ‫غزل‬

‫پیش از اینها نفسم ســرد نبود‬


‫سایه‌ام اینهمه نامـــرد نبود‬
‫دل من حادثه را می‌فهمیــــد‬
‫غافل از آنچه كه می‌كرد نبود‬
‫لاقـــل رخوت خود را می‌دید‬
‫روی این مسأله خونسرد نبود‬
‫یا كه در بیشه‌ی این جنگل گرگ‬
‫مثل یك بــــــره‌ی ولگرد نبود …‬
‫رنگ اگــــــــر بود فقط آبی بود‬
‫صفــــحه‌ی ذهن زمین زرد نبود‬
‫دردسر داشت غم عشق‪ ،‬ولی‬
‫سهم من اینهمه سردرد نبود‬

‫فرهاد صفریان‬
‫‪114‬‬ ‫غزل‬

‫چون باد می‌دوم عقب چشمهای تو‬


‫عمرم گذشت در طلب چشمهای تو‬
‫دل كنده‌ام ز روز و تماشای آفتاب‬
‫از بس كه دیدنیست شب چشمهای تو‬
‫از كج‌سلیقگیست نشستن كنار رود‬
‫تا می‌توان نشست لب چشمهای تو‬
‫من لابالی‌ام ز چه رو هم سخن شوم؟‬
‫با مردمان باادب چشمهای تو‬
‫آه ای طبیب من! چه كند درد خویش را‬
‫بیمار مبتل به تب چشمهای تو‬
‫با اشك خویش نخل تو را آب می‌دهم‬
‫تا فصل چیدن رطب چشمهای تو‬

‫مهدی عابدی‬
‫‪115‬‬ ‫غزل‬

‫سلم! خسته نباشید! بلند بالی …‬


‫دوباره بر کلماتم بگستران سایه!‬
‫غروب بود‪ ،‬تو مثل فرشته مثل پری‬
‫رهام کردی و رفتی به سمت دنیای …‬
‫تو رف … تورفتی و شب بود و شاعری خاموش‬
‫که شاعرانه به تو فکر کرد و فردای …‬
‫تو مثل هرچه فرشته تو مثل هرچه پری‬
‫تو مثل آن زن موعود شعر آقای …‬
‫……………………………………………………‬
‫……………………………………………………‬
‫بیا کمی به زمان گذشته برگردیم‬
‫و من انار ندارم‪ ،‬تو مثل سارای …‬
‫تو من‪ ،‬تو من؛ من و تو در تسلسلیم هنوز‬
‫و بی‌نتیجه شده جمع و ضرب و منهای …‬
‫بیا که خانه‌ی نیما تمام ابری شد‬
‫نماند ارزش احساس و حرف همسایه …‬

‫علی سهامی‬
‫‪116‬‬ ‫غزل‬

‫بر گونه‌هایم رد خندیدن نمانده است‬


‫این چشم باران‌خورده را دیدن نمانده است‬
‫حجم دلم داغ بزرگی شد كه در آن‬
‫جایی برای عشق ورزیدن نمانده است‬
‫روی تمـــام دردهای واضـــــح من‬
‫جای سؤال و فكر و پرسیدن نمانده است‬
‫ن‬
‫ای شاعــر! آیا خنجــــرت را هم توا ِ‬
‫از استخوان شعری تراشیدن نمانده است؟‬
‫بعد از شروع باد و توفان تو ای نوح!‬
‫در چشم باران خورده‌ام دیدن نمانده است‬

‫رمضانعلی روحانی‬
‫‪117‬‬ ‫غزل‬

‫اینجا شبیه غربت قطب شمال است‬


‫در من دهن وا می‌كند زخمی كه كال است‬
‫گفتند رود از سر گل آلود است‪ ،‬اما‬
‫سرچشمه را كندیم و دیدیمش زلل است‬
‫بار تو و نامردمان را نیز ای عشق!‬
‫دارم به دوشم می‌كشم‪ ،‬بیست و دو سال است‬
‫نامردمان آخر گلویم را بریدند‬
‫خون مثل رد سرخ خنجر‪ ،‬مثل شال است‬
‫طوری نیفتادم كه برخیزم‪ ،‬غریبه!‬
‫حاشا نكن! برخاستن دیگر محال است‬

‫رمضانعلی روحانی‬
‫‪118‬‬ ‫غزل‬

‫یك آینه هم تشنه‌ی خندیدن من نیست‬


‫وقتی كه كسی منتظر دیدن من نیست‬
‫بیگانگی از پرده‌ی این پنجره پر زد‬
‫اما خبری در پس پاییدن من نیست‬
‫انگار نه انگار خدا آدممان كرد‬
‫در یك نفر اندیشه‌ی پرسیدن من نیست‬
‫من غنچه‌ترین حادثه‌ی كوچه‌ی دردم‬
‫افسوس! كسی در هوس چیدن من نیست‬
‫هی! موجی امواج گل وا شده‌ی عشق!‬
‫چشمت به تماشای پلسیدن من نیست …‬
‫بگذار كه زنجیر كند شب نفسم را‬
‫وقتی نفسی غیرت شوریدن من نیست‬
‫آی! ای دل مجنون شده‌ام! عابر پاییز!‬
‫چیزی به زمستان و به خشكیدن من نیست‬

‫فرهاد صفریان‬
‫بهار ‪۷۸‬‬
‫‪119‬‬ ‫غزل‬

‫با یاد شانه‌های تو سر آفریده است‬


‫ایزد چقدر شانه‌به‌سر آفریده است!‬
‫معجون سرنوشت مرا با سرشت تو‬
‫بی‌شك به شكل شیر و شكر آفریده است‬
‫پای مرا برای دویدن به سوی تو‬
‫پای تو را برای سفر آفریده است‬
‫لبخند را به روی لبانت چه پایدار‬
‫اخم تو را چه زودگذر آفریده است‬
‫هرچیز را كه یك سر سوزن شبیه توست‬
‫خوب آفریده است اگر آفریده است‬
‫تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه‬
‫آیینه را بدون نظر آفریده است‬
‫چون قید ریشه مانع پرواز می‌شود‬
‫پروانه را بدون پدر آفریده است‬
‫غیر از تحمل سر پرشور دوست نیست‬
‫باری كه روی شانه‌ی هر آفریده است‬

‫غلمرضا طریقی‬
‫‪120‬‬ ‫غزل‬

‫با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است‬


‫فرقی نمی‌كند چه كسی عاشقت شده است‬
‫چیزی ز ماه بودن تو كم نمی‌شود‬
‫گیرم كه بركه‌ای نفسی عاشقت شده است‬
‫پر می‌كشی و وای به حال پرنده‌ای‬
‫كز پشت میله‌ی قفسی عاشقت شده است‬
‫آیینه‌ای و آه! كه هرگز برای تو‬
‫فرقی نمی‌كند چه كسی عاشقت شده است‬

‫ابوالفضل نظری‬
‫‪121‬‬ ‫غزل‬

‫این تازه بهاری كه زمینگیر می‌شود‬


‫با هرم نفسهای تو تكثیر می‌شود‬
‫از حرف تو تا باور من فاصله كم نیست‬
‫دیوار بلندیست كه تسخیر می‌شود‬
‫نان با من و دل با تو كه من مطمئنم‪ ،‬عشق‬
‫از موج همین سفره نمك‌گیر می‌شود‬
‫منعم نكنی ای همه آیینه! نگاهم‬
‫با یك نظر ساده مگر سیر می‌شود‬
‫بگذار كه چشمان تو را خوب ببلعد‬
‫حال كه در این معركه تكفیر می‌شود‬
‫وقتی كه دلم این غزل‌آلوده‌ی موهوم‬
‫با فهم غم آینه تطهیر می‌شود‬
‫ای لحظه‌ی مشكوك ازل! جای تو خالی!‬
‫دل‪ ،‬وادی باران مزامیر می‌شود‬

‫فرهاد صفریان‬
‫‪122‬‬ ‫غزل‬

‫بیا و پیكره‌ی چوبی مرا بتراش!‬


‫و مثل عشق مرا خط‌خطی كن و بخراش!‬
‫میان اینهمه دیوار‪ ،‬چشم گم شده است‬
‫اگر چه كور … ولی باز هم تو پنجره باش!‬
‫لجن لجن به پلیـــدی رسیده‌اند این قوم‬
‫كجاست وارث «آدم» میان اینهمه لش؟!‬
‫دوباره عاد و ثمود و … خدا بخیر كند!‬
‫دوباره جنگل و غار و هیاهوی خفاش!‬
‫شب است و رعشه‌ی طوفان و سوسوی فانوس‬
‫كلیم! معجزه كن‪ ،‬روی شب ستاره بپاش!‬
‫در این میان كه خود عشق هم نمی‌داند‬
‫كه از كدام تبار است؟ از كدام قماش؟‬
‫به عشق اینكه به آتش رسد ادامه‌ی من‬
‫بیا و پیكــــره‌ی چوبـــــــی مرا بتراش!‬

‫كبری موسوی‌قهفرخی‬
‫‪123‬‬ ‫غزل‬

‫آمد درست زیر شبستان گل نشست‬


‫در بین آن جماعت مغرور شب‌پرست‬
‫یک تکه آفتاب … نه! یک تکه از بهشت‬
‫حال درست پشت سر من نشسته است‬
‫این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست‬
‫این سومین ردیف نمازی خیالی است‬
‫گلدسته‌ی اذان و من و های … های … های …‬
‫اَلله‌اَکبَر و اَنا فِی ک ُ ِّ‬
‫ل واد ْ … مست‬
‫حیی و ل ا ِله‬
‫ت وَ ی َ ْ‬‫ن یُمی ُ‬
‫م ْ‬
‫ن َ‬ ‫سبْحا َ‬
‫ُ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬
‫خذ َ العَهْد فِی الست‬ ‫اِّل هُوَ الذی ا َ‬
‫َ‬ ‫ّ‬
‫(یک پرده باز پشت همین بیت می‌کشیم‬
‫او فکر می‌کنیم در این پرده مانده است)‬
‫……………………………………………………‬
‫ه … تو‬ ‫ن ل ا ِل َ‬ ‫شهَد ُ ا َ ْ‬
‫سارا! سلم … ا َ ْ‬
‫ه … مست‬‫ن ل ا ِل َ‬ ‫با چشمهای سرمه‌ای … ا َ ْ‬
‫ی ع َلی … های … های … های …‬
‫ح ِّ‬
‫دل می‌بری که … َ‬
‫هرجا که هست‪ ،‬پرتو روی حبیب هست‬
‫بال بلند! عقد تو را با لبان من‬
‫آن شب مگر فرشته‌ای از آسمان نبست؟!‬
‫جل شب خرداد توی پارک‬ ‫جل‌ ُ‬
‫باران ُ‬
‫ن … در دلم نشست‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫مهرت همان شب … ا ْ‬
‫شهَد ُ ا ْ‬
‫آن شب کبو … کبوتری از بامتان پرید‬
‫نم‌نم‪ ،‬نما … نماز تو در بغض من شکست‬
‫حیـــــــــــــی وَ ل ا ِله‬ ‫ت وَ ی َ ْ‬
‫ن یُمی ُ‬
‫م ْ‬
‫ن َ‬ ‫سبْحا َ‬
‫ُ‬
‫َ‬
‫اِّل هُوَ ال ّـــــــــــــذی ا َ َ‬
‫خذ َ الْعَهــــد فِی اَلَست‬
‫ب هرچه دلم را ز من برید‬
‫ن َر ّ‬
‫سبْحا َ‬
‫ُ‬
‫ب هرچه دلم را ز من گســــست‬ ‫ن َر ّ‬
‫سبْحا َ‬ ‫ُ‬
‫مده‬
‫ح ْ‬ ‫ْ‬
‫ن َربّی الـ … من و سارا … ب َ‬‫سبْحا َ‬ ‫ُ‬
‫ْ‬
‫ن َربّی الـ … من و سارا دلش شکست‬ ‫سبْحا َ‬ ‫ُ‬
‫ن َربّی الْـ … من و سارا به هم رسیــ …‬
‫سبْحا َ‬
‫ُ‬
‫ن تا به کی من و او دست روی دست؟‬
‫سبْحا َ‬
‫ُ‬
‫زخمم دوباره وا شد و اَیّاکَ ن َ ْ‬
‫ستَعین‬
‫تا اِهْدِنا الْـ … سرای تو راهی نمانده است‬
‫مغضوب این جماعت پر های‌و‌هو شدم‬
‫افتادم از بهشــــــــــــت‪ ،‬بر این ارتفاع پست‬
‫……………………………………………………‬
‫یک پرده باز بین من و او کشیده‌اند‬
‫سارا گمانم آن طرف پرده مانده است‬

‫محمدحسین بهرامیان‬
‫‪124‬‬ ‫غزل‬

‫ل؛ به لب نیامده لیل هنوز هم‬


‫ل ِ‬
‫ِ‬
‫یکسر سکوت می‌وزد اینجا؛ هنوز هم‬
‫نوحی دگر نیامده طوفان بیاورد‬
‫ناشسته مانده صورت دنیا‪ ،‬هنوز هم‬
‫من با توام تو با من و با هم غریبه‌ایم‬
‫دنیا ندیده لنگه‌ی ما را هنوز هم‬
‫من بغضهای خیس خودم را فروختم‬
‫تو نه نگاه خشک خودت را هنوز هم …‬
‫از بوسه‌های شانه‌پرستم فراری‌اند‬
‫آن شانه‌های باب تماشا هنوز هم‬
‫من هرچه دار و هرچه ندارم برای تو‬
‫لب باز کن! به من بگو آیا هنوز هم …‬
‫حتی غزل‪ ،‬گلوی خودش را دریده است‬
‫اما به لب نیامده لیل هنوز هم‬

‫حسین پارسا‬
‫‪125‬‬ ‫غزل‬

‫غروب بود و عطش بود و پایداری غم‬


‫و سیب وسوسه پوسیده بود‪ ،‬آدم هم!‬
‫صفا نداشت زمین بی تو‪ ،‬شرحه‌شرحه و خشك‬
‫جرانه جهان می‌دوید بی‌زمزم!‬
‫و ها َ‬
‫نه ابر زمزمه‪ ،‬حتی … بهار می‌گندید!‬
‫و وضع جوّی دل بود همچنان مبهم!‬
‫درست توی همین گیرودار باران زد‬
‫و بعد پلك جهان هم پرید! تا آدم‬
‫بفهمد این خود حوّاست! اتفاق بزرگ!‬
‫همین كه آمده با ابر از آسمان‪ ،‬نم‌نم!‬
‫هزار و سیصد و پنجاه و هشت … شهریور …‬
‫ت … نمی‌دانم!!‬
‫درست‪ ،‬بیست و نهم … ساع ِ‬
‫هزار و سیصد و پنجاه و هشت دلتنگی‬
‫گذشت و عطر تو را داشت‪ ،‬باغ دنیا ‪،‬كم!‬
‫تو آن مسیح مونث! تو زاده‌ی زیتون!‬
‫که روی دوش كشیدی صلیبی از مریم!‬
‫و عطر آن همه مریم‪ ،‬غروب را آكند!‬
‫و جلجتای جهان مست شد! خدایان هم‬
‫المپ را به زئوس وانهاده‪ ،‬پا كوبان‬
‫به شادباش زمین آمدند … ریم … رام … رم!!‬
‫به روی دست خدایان بنفش‪ ،‬نیلی‪ ،‬سرخ …!‬
‫و ساخت قوس و قزح‪ ،‬آن هزار و یك پرچم!‬
‫و آفرودیت به لبت بوسه زد … و زیبا شد!!‬
‫ونوس موی تو را شانه كرد خم در خم!‬
‫… و بعد گریه‌ات آغاز شد‪ ،‬زمین خندید!‬
‫هزار واژه شدی و جهان هزار قلم!‬
‫غزل شدی و قناری تو را تكلم كرد …‬
‫… و من درست از آنوقت عاشقت شده‌ام!!‬
‫ت … نمی‌دانم!‬
‫درست بیست و نهم … ساع ِ‬
‫به جان هرچه قناری … به جان عشق قسم! …‬
‫سیامك بهرام‌پرور‬
‫‪126‬‬ ‫غزل‬

‫شب و سكوت وسه‌تارى كه لل مانده‪ ،‬منم‬


‫بیا كمى بنوازم! بیا كمى بزنم!‬
‫نه چنگ شور و جنونى‪ ،‬نه پنجه‌ی گرمى‬
‫اسیر غربت بى‌انتهاى خویشتنم‬
‫و در میان كویرى كه باغ نامش بود‬
‫به زخم‌زخم تبر‪ ،‬شاخه‌شاخه مى‌شكنم‬
‫دوباره می‌نگرم نقش خویش را بر آب‬
‫چنان غریبه كه باور نمى‌كنم كه منم‬
‫ببین چه بر سرم آورده عشق و با اینحال‬
‫نمى‌توانم از این ناگــزیر دل بكنم‬
‫چنان زلل تو را تشنهام در این دوزخ‬
‫كه از لهیب عطش گُر گرفته پیرهنم‬
‫غزل غزل همه‌ام را وداع مىكنم؛ آه!‬
‫به دست آتش و بادند پاره‌هاى تنم‬
‫سكوت مى‌وزد و دركنار تنهاییم‬
‫نشسته‌ام به تماشاى شعله‌ور شدنم‬
‫مجال پر زدنم نیست‪ ،‬بعد از این شاید‬
‫به آسمان برسد امتداد سوختنم‬

‫احمد‌رضا الیاسی‬
‫‪127‬‬ ‫غزل‬

‫نفرین به آنكه گفت دلم با تو جفت نیست!‬


‫تو نیمه‌ی منى‪ ،‬چه كسى بود گفت نیست؟!‬
‫امشب كنار پنجره‌ام‪ ،‬آنكه سالها‬
‫گل گفت با نگاه من و گل شنفت نیست‬
‫باور نمى‌كنم‪ ،‬نه! این گردباد سرخ‬
‫آن روح زخم‌خورده كه در من نهفت نیست‬
‫اى نیمه‌ى رها شده!‪ ،‬آن نیم دیگرت‬
‫این زخم ناگزیر كه در من شكفت نیست؟!‬
‫امشب كنار پنجره‌ام دیدم اى عزیز!‬
‫در آسمان ستاره‌ى من با تو جفت نیست …‬

‫معصومه مهری‬
‫‪128‬‬ ‫غزل‬

‫اى غزل! اى زمینه‌ى سبزم! اى كه از من سرى! حللم كن!‬


‫اى كه چشمت به قلب غمگینم داده بال و پرى! حللم كن!‬
‫اى اهوراى چشم خسته‌ى من! كه مرا آفریده‌اى ازعشق‬
‫و دل خســته‌ى مرا هرشب تا خـــدا مى‌برى؛ حللم كن!‬
‫آسمان هم نَمى نمى‌بارد بر من خسته‪ ،‬بر من غمگین‬
‫آسمان نگاه خسته‌ى من! تو كه آبى‌ترى حللم كن!‬
‫من نفرین شده نمى‌دانم‪ ،‬دستم از هرچه هست كوتاه است‬
‫شده حتى براى دلخوشی‌ام‪ ،‬خوب من! سرسرى حللم كن!‬
‫كوله‌بار مرا ببند رفیق! یك نفس مانده است تا رفتن‬
‫به نمازت‪ ،‬به گریه‌ات‪ ،‬به لبت‪ ،‬این دم آخرى حللم كن!‬

‫حسن باقری‬
‫‪129‬‬ ‫غزل‬

‫یك كوچه غیرت ای قلندر! تا علی مانده است‬


‫شمشیر بردارد هرآنكس با علی مانده است!‬
‫دیشــــب تمام كوچه‌های كوفه را گشتم‬
‫تنها علی‪ ،‬تنها علی‪ ،‬تنها علی مانده است‬
‫ای ماهتــــاب! آهسته‌تر اینجا قدم بگذار‬
‫در جزر و مد ّ چاه‪ ،‬یك دریا علی مانده است‬
‫از خیل مردانی كه می‌گفتند می‌مانیم‬
‫انگار تنها ابن‌ملجم با علی مانده است‬
‫ای مرد! بر تیغت مبــــادا خاك بنشیند‬
‫برخیز! تا برخاستن یك یا علی مانده است‬

‫مهدی جهاندار‬
‫‪130‬‬ ‫غزل‬

‫من یک اتاق بی در و پیکر که بی‌خیال!‬


‫یك آسمان قحط كبوتر كه بی‌خیال!‬
‫من همچنان تبـــاه‪ ،‬تبــاه و تبـــــاهتر‬
‫من یك همیشه بی سر و همسر كه بی‌خیال!‬
‫من كیستم بدون تو؟ چیزی شبیه تو‬
‫خودخواه‪ ،‬بی‌دلیل‪ ،‬ستمگر‪ ،‬كه بی‌خیال!‬
‫من بغض دردناك پلشتی كه شعر شد‬
‫در منجلب دفتر و بستر كه بی‌خیال!‬
‫من ناتمام مانده‌ام اینبار در خودم‬
‫نه ته برام مانده و نه سر‪ ،‬كه بی‌خیال!‬
‫من آفتاب یخزده‪ ،‬من ماه سوخته‬
‫در كوچه‌های بسته‌ی خاور كه بی‌خیال!‬
‫من عشق‪ ،‬من دروغ‪ ،‬من آری خود توام!‬
‫تو عكس آن دلیل بیاور كه بی‌خیال!‬
‫من تا همیشه مثل غزل تكّه‌پاره‌ام‬
‫دیوان زخمهای مكرر كه بی‌خیال!‬
‫من بی تو یك تعفن مزمن كه ای دریغ!‬
‫من با تو از همیشه لجن‌تر كه بی‌خیال!‬

‫علی‌اكبر یاغی‌تبار‬
‫‪131‬‬ ‫غزل‬

‫یك شاخه رز‪ ،‬یك شعر‪ ،‬یك لیوان چایی‬


‫آنقدر اینجا می‌نشینم تا بیایی!‬
‫از بس كه بعدازظهرها فكر تو بودم‬
‫حال شدم یك مرد مالیخولیایی!‬
‫بعد از تو خیلی زندگی خاكستری شد‬
‫رنگ روپوش بچه‌های ابتدایی!!‬
‫یك روز من را می‌كشی با چشمهایت‬
‫دنیا پر است از این رمانهای جنایی‬
‫ای كاش می‌شد آخرش مال تو بودم‬
‫مثل تمام فیلمهای سینمایی!!‬
‫امسال هم تجدید چشمان تو هستم‬
‫می‌بینمت در امتحانات نهایی‬
‫می‌بینمت؟! اما نه! مدتهاست مانده است‬
‫یك شاخه رز … یك شعر … یك لیوان چایی‬

‫رضا عزیزی‬
‫‪132‬‬ ‫غزل‬

‫ن من خاتون شد و داش‌آكلش من‬


‫مرجا ِ‬
‫داش‌آكلی درگیر با یك خواب روشن‬
‫خاتون! مواظـــــب باش كاكایی نمانده‬
‫آنچه برایت مانده بدخواه است و دشمن‬
‫خاتون كنار … روی نیمكت می‌نشیند‬
‫یك شعر‪ ،‬یك تردید‪ ،‬یك نامرد‪ ،‬یك زن‬
‫نه! … باید این یك خواب باشد یك … ی … یك … یك‬
‫خاتون! نه! ممكن نیست! نه!… نه!… نه!… نه!…‬
‫اصلً!‬
‫مرجان! كجایی؟ دشـنه‌ی داش‌آكل تو‬
‫دارد میان سینه‌اش یك مشـــت آهن‬
‫حتی نمی‌دانم كه «عشق تو مرا …» یا‬
‫داش‌آكلت را كشت یك بدخواه‪ ،‬یك زن‬

‫مهرداد امین‌هراتی‬
‫‪133‬‬ ‫غزل‬

‫وقتی که از خلء به جهان پا گذاشتم‬


‫داغی به روی سینه‌ی بابا گذاشتم‬
‫اینحا کنار بستــــر من مادری نبود‬
‫او را میان خاطـــــره‌ها جا گذاشتم‬
‫دستی نداشتم که خدا را دعا کنم‬
‫جایی نبود … روی خودم پا گذاشتم‬
‫نوروز من همیشه شب اول دی است‬
‫اســـم بـــهار را شب یلدا گذاشتم‬
‫سرما غرور عکس تو را هم شکسته بود‬
‫یادم نبود‪ ،‬پنجــــــره را وا گذاشتم‬
‫آن شب که چشم مست تو را دار می‌زدند‬
‫قلب تو را شکستم و تنها گذاشتم‬
‫رفتی … تمام شهر به من خیره گشته‌اند‬
‫بعد از تو خویش را به تماشا گذاشتم‬

‫سلمان مولیی‬
‫‪134‬‬ ‫غزل‬

‫صبر کن عشق زمینگیر شود‪ ،‬بعد برو‬


‫یا دل از دیدن تو سیر شود‪ ،‬بعد برو‬
‫ای پرنده! به کجا؟! قدر دگر صبر بکن‬
‫آسمان پای پرت پیر شود‪ ،‬بعد برو‬
‫باش با دست خودت آینه را پاک بکن‬
‫نکند آینه دلگیر شـود‪ ،‬بعـــد برو‬
‫یک نفر حسرت لبخند تو را می‌بارد‬
‫خنده کن! عشق نمک گیر شود‪ ،‬بعد برو‬
‫***‬
‫خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد‬
‫باش تا خواب تو تعبیر شود … بعـــد برو …‬

‫زنبق سلیمان‌نژاد‬
‫‪135‬‬ ‫غزل‬

‫رفتـــم هـــزار بار کلنـــجــار با خــودم‬


‫این چندمین شبست که بیدار با خودم‬
‫دیگر بس است هرچه تعارف نموده‌ام‬
‫بی‌پرده حرف می‌زنم اینبار با خودم‬
‫باید به عشق دل بسپاری وگرنه مرگ‬
‫دیوانه‌ام؟ نه! دشمـــنم انگار با خودم‬
‫گردن زدم برای تو خود را‪ ،‬خــــدای من!‬
‫آخر چگـــــــونه کرده‌ام این کار با خودم؟!‬
‫دیدم درون آینـــــه یک چهره‌ی غریب‬
‫من داشتـــــــــم تفاوت بسیار با خودم‬
‫مرحوم شد منی که به من دل سپرده بود‬
‫مردانه روبرو شـــــــدم اینبار با خودم‬
‫شب‪ ،‬غم‪ ،‬سکوت‪ ،‬مرگ … نرو! آشنا مرا‬
‫تنها میان اینهمه نگذار با خودم‬

‫زنبق سلیمان‌نژاد‬
‫‪136‬‬ ‫غزل‬

‫حال كه یك دنیا برایت حرف دارم‬


‫یك بوسه هم پایین كاغذ می‌گذارم‬
‫آری خودت هم خوب می‌دانی عزیزم!‬
‫غیر از تو‪ ،‬من چیزی در این دنیا ندارم‬
‫ب خوبی‬
‫در نامه‌ی آخر نوشتی خو ِ‬
‫حال كجایی تا ببینی حال زارم!؟‬
‫آخریها‬
‫‌‬ ‫می‌ترسم از دوری تو این‬
‫پیش تمام غصه‌هایم كم بیارم‬
‫عصر همین یكشنبه بغضم را كه خوردم‬
‫وقتی گمان كردم كه می‌خندی كنارم‬
‫چیزی شكست و تا صدایش را شنیدم‬
‫دیدم كه عكست را به قلبم می‌فشارم‬
‫باید به فكر كاغذی قد ّ تو باشم‬
‫این دفعه هم بانو! سؤالی از تو دارم‬
‫بهتر نبود اینجا بجای اینهمه حرف‬
‫یك جمله یعنی «دوستت دارم» بیارم!؟‬

‫رضا سیرجانی‬
‫‪137‬‬ ‫غزل‬

‫قبول! با من اگر هم تو سر كنی سخت است‬


‫ستاره‌ی من و تو در تقارنی سخت است‬
‫نفس كشیدن بی تو تنفس زجر است‬
‫نفس كشیدن این بمب كربنی سخت است‬
‫بزن! … ببند! … بمیران! … برای من ساده است‬
‫توجهی كه به قلبم نمی‌كنی سخت است‬
‫دعا بكن كه همین لحظه منفجر بشود!‬
‫برای قلب‪ ،‬فشار چهل تنی سخت است‬
‫تو را به قیمت آزاد می‌پرستم من‬
‫كه جستجوی خدای تعاونی سخت است‬
‫چقدر منزجرم از هوای دودآلود‬
‫كه زندگی وسط شهر نایلونی سخت است‬
‫قبول! شرح همین‌ها … (سه نقطه … بوق …) ببخش!‬
‫ببخش! شرح همین‌ها تلفنی سخت است‬

‫امیر مرزبان‬
‫‪138‬‬ ‫غزل‬

‫پرنده فكر نمی‌كرد بی‌ثمر بشود‬


‫شبیه كاسه و بشقاب و میز و در بشود‬
‫كه رفته رفته اسیر شكستگی باشد‬
‫دچار منطق پوچ قضا قدر بشود‬
‫یا‌ندیشید‪« :‬شب چه طولنیست»‬
‫پرنده م ‌‬
‫و «او چه كار كند زودتر سحر بشود؟»‬
‫و «او چه كار كند این خطوط صاف و دقیق‬
‫به هم بریزد و دنیا وسیعتر بشود؟»‬
‫نمی‌شود كه قفس آرزو كند یكبار‬
‫پرنده باشد و با باد همسفر بشود؟‬
‫پرنده خنده‌ی تلخی به لب نشانده و گفت‪:‬‬
‫«چه سود عمر كسی در قفس هدر بشود؟»‬
‫پرندگی كه نباشد چه فرق خواهد كرد‬
‫بهار سر برسد یا بهار سر بشود؟‬
‫پرنده می‌خواهد آرزو كند‪« :‬ای كاش‬
‫فقط پرنده بماند» ولی اگر بشود‬
‫صدای همهمه‌ی خانه باز اجازه نداد‬
‫كسی از این همه اندوه با خبر بشود‬

‫خدیجه رحیمی‬
‫‪139‬‬ ‫غزل‬

‫بگذار تا آخر بریزد؛ آبرو چیست؟‬


‫حرف حساب این دوپاهای دورو چیست؟‬
‫آنچه تو می‌خواهی نخواهم بود؛ اینم!‬
‫دنیای «بوف كور» ی‌ام دنیای پوچیست‬
‫از «آن» كه هرگز نیستم یك عمر گفتی‬
‫پس این «من» آیینه‌های روبه‌رو چیست؟‬
‫اصل ً برایت یك مثال ساده دارم‬
‫آن اسم معروف كتاب «شاملو» چیست؟‬
‫… «ققنوس در باران» چرا باران‪ ،‬نه آتش؟‬
‫پیش خودت تحلیل كن منظور او چیست؟‬
‫یعنی نبود آتش كه ققنوسی بزاید‬
‫امروز من اینطوری‌ام؛ این عین پوچیست‬
‫حال تو و اینگونه ماندن یا نماندن‬
‫حال ببین تحلیلت از این گفتگو چیست؟‬
‫عصیان حوا در وجودش بود‪ ،‬اما‬
‫وقتی من آدم نیستم تقصیر او چیست؟‬

‫مهدی فرجی‬
‫‪140‬‬ ‫غزل‬

‫حتما ً برایت اتفاق افتاده گاهی‬


‫گاهی كه دلتنگی و در بین دوراهی‬
‫چیزی شبیه شعر می‌آید سراغت‬
‫چیزی شبیه یك غم شیرین و واهی‬
‫هی شادی و غمگینی و از فرط اندوه‬
‫در خود فرومی‌ریزی و با هر نگاهی‬
‫می‌پاشی از هم مثل یك گلدان خالی‬
‫دلتنگی و در جستجوی سرپناهی‬
‫با اینكه می‌دانی اگر شعری بگویی‬
‫شاید كمی از غصه‌هایت را بكاهی‬
‫اما نمی‌دانی چرا حرفی نداری‬
‫از فرط دلتنگی و از بی‌تكیه‌گاهی‬
‫در گوشه‌ای از خانه با اشعار حافظ‬
‫پر می‌كنی تنهاییت را گاه‌گاهی‬
‫تو شاعری! پس سعی كن مانند سابق‬
‫در لحظه‌های خستگی و بی‌پناهی‬
‫با غصه‌هایت سرکنی‪ ،‬تو می‌توانی‬
‫با غصه‌هایت سركنی وقتی بخواهی‬

‫مریم سقلطونی‬
‫‪141‬‬ ‫غزل‬

‫دهان گشوده به گفتار‪ ،‬انزوایش را‬


‫ولی نمی‌شنود هیچ كس صدایش را‬
‫نشد تكان بدهد دست را زمان وداع‬
‫نشد تمام كند شعر ماجرایش را‬
‫مترسك است؛ كلهی و چند تكه لباس‬
‫نسیم كوچكی آشفته ادّعایش را‬
‫دو تكه چوب برایش به جای می‌ماند‬
‫اگر بگیری از اندام او ردایش را‬
‫شبیه آینه از یاد برده هرچه كه بود‬
‫اگرچه خاطره پر می‌زند هوایش را‬
‫خبر ندارد از آنجا كه پیشتر بوده است‬
‫و شخم كرده زمان خط رد ّ پایش را‬
‫برای اینكه نداند چگونه می‌گذرد‬
‫برای اینكه نبینند های‌هایش را‬
‫كلغهای سیاه! این كسی كه می‌بینید‬
‫مترسك است؛ در آرید چشمهایش را‬

‫بابك دولتی‬
‫‪142‬‬ ‫غزل‬

‫من آخرین سخنم یك نگاه خواهد شد‬


‫درست مثل سرآغاز راه خواهد شد‬
‫چه لحظه‌های قشنگیست با تو بودن و حیف‬
‫كه مثل خال قشنگت تباه خواهد شد‬
‫به آفتاب نگاهت بگو كه غیر از تو‬
‫كه سایه‌های مرا سرپناه خواهد شد؟‬
‫وبوی پیرهنت ای عزیز دور از دست!‬
‫حضور یوسفی‌ات را گواه خواهد شد؟‬
‫ولی نه! بیژن ما را دوباره رستم نیست‬
‫ولی نه! یوسف مصرم به چاه خواهد شد‬
‫و مثل زاغ نشسته به نعش یك قمری‬
‫لباس روشن عمرم سیاه خواهد شد‬

‫مصطفی دشتی‬
‫‪143‬‬ ‫غزل‬

‫حال شما ردیف غزلهای من شدید‬


‫بی‌اختیار وارد دنیای من شدید‬
‫هرشب سر شما من و دل جنگ می‌كنیم‬
‫مثل همیشه باعث دعوای من شدید‬
‫تنهایی از بهشت‪ ،‬مرا طرد كرده‌اند‬
‫حیف از شما نبود كه حوّای من شدید؟‬

‫مهدی نقبایی‬
‫‪144‬‬ ‫غزل‬

‫دل من حجم حقیریست؛ خیال تو بزرگ!‬


‫کی رسد فصل دل‌انگیز وصال تو بزرگ!؟‬
‫ت دریا! که شده است‬
‫ب نقره‌ای حسر ِ‬
‫ای ش ِ‬
‫ماهِ در برکه‌ی چشمـان زلل تو بزرگ!‬
‫نام تو با پر و پرواز چنان همراه است‬
‫کآسمانها شده از وسعت بال تو بزرگ!‬
‫می‌دود کودک خورشید به استقبالت‬
‫می‌شود آینه از شوق جمال تو بزرگ‬
‫ای غــــزل ـ برکه‌ی اندوه! زلل تو بلیغ‬
‫دل من حجم حقیریست؛ خیال تو بزرگ!‬

‫امین شیرزادی‬
‫‪145‬‬ ‫غزل‬

‫قلمم گم شده‪ ،‬كتابم كو؟‬


‫دفتر رنج بی‌حسابم كو؟‬
‫با هزاران سؤال بی‌پاسخ‬
‫مانده‌ام‪ ،‬زندگی! جوابم كو؟‬
‫لله‌ی سرخ دشتهای غمم‬
‫سوختم‪ ،‬باغبان! گلبم كو؟‬
‫كاشكی آینه زبانی داشت‬
‫تا بگوید به من شبابم كو‬
‫مانده‌ام خسته در خجالت باغ‬
‫برف می‌بارد؛ آفتابم كو؟‬
‫باز شب آمد و پریشانم‬
‫دخترم! قرصهای خوابم كو؟‬
‫روزی از سهره‌ای غریب بپرس‬
‫ل كبابم كو؟‬
‫كه درآتش‪ ،‬د ِ‬

‫محمد‌محسن سوری‬
‫‪146‬‬ ‫غزل‬

‫چشمی بخند! تا كه مرا شادمان كنی‬


‫كاری خلف رسم قدیم جهان كنی‬
‫آنقدر تشنه‌ام كه تو باید بخندی و‬
‫این تشنه را به شیر و عسل میهمان كنی‬
‫برخیز تا قدم بزنیم و تو با خودت‬
‫باران بیاوری و مرا خیس آن كنی‬
‫مجنون منم و این كه دعا می‌كنم خودت‬
‫فكری برای لیلی این داستان كنی‬
‫گاهی فقط دریچه‌ی بازی غنیمت است‬
‫تارو به بی‌نهایت هفت آسمان كنی‬
‫احساس عشق‪ ،‬سبزترین نوع بودن است‬
‫حتی اگر كه گاه‌گداری گمان كنی‬
‫كه عاشقی و در تو كسی راه می‌رود‬
‫حتی اگر كه گاه‌گداری گمان كنی‬

‫عادل سالم‬
‫‪147‬‬ ‫غزل‬

‫غروب‪ ،‬بازی نور است و سایه‌ای گذران‬


‫ردیف صـــندلی و … كیفهای آویزان‬
‫تمام زندگی‌ام مثل درس نقاشیست‬
‫تو نیستی و جهان‪ ،‬یك طبیعت بی‌جان‬
‫چه ساده زندگی‌ام را به قاب می‌گیری‬
‫به روی بوم‪ ،‬دو تا لكه می‌شود انسان؟!‬
‫به روی دفتر من یك دو خط سبز بكش‬
‫كه باز گل بدهد این بهار و تابستان‬
‫فضای خلوت دانشكده … دلم تنگ است‬
‫ببین شباهت ما شاعران و گنجشكان!‬
‫غــــــــروب آمده و حرف تازه‌ای دارد‬
‫بــــــــــرای قصه‌ی یك مرد‪ ،‬قصه‌ی باران‬
‫***‬
‫بپیچ از سر حافظ به سمت فردوسی‬
‫دوباره شعر بگو چند دفتر و دیوان‬
‫بیا تو از سر حافظ … دوباره فردوسی‬
‫محیط بسته‌ی فكر من است این میدان‬
‫ســــــرقرار نیامد نسیم و … تنها ماند‬
‫دوباره حافظ سرگشته در بهارستان‬
‫«شكوفه‌های دلم زیر گامهایت ریخت‬
‫به یاد خاطره‌هامان بكش دوتا گلدان‬
‫دوباره رنگ بچین و دوباره طرح بزن‬
‫كتاب‪ ،‬پرده‪ ،‬پرنده‪ ،‬بهار در ایوان…»‬

‫علی داوودی‬
‫‪148‬‬ ‫غزل‬

‫دوباره حرف تو شد در میان ماهیها!‬


‫تویی كه بسته به جان تو جان ماهیها!‬
‫اگر چه تو پری كوچك فروغی‪ ،‬باز‬
‫شنیدنیست غمت از زبان ماهیها!‬
‫ببین! خدای من آن شب چقدر شاعر بود‬
‫كه ریخت طعم تو را در دهان ماهیها!‬
‫شبی كه با هیجانی زلل رقصیدند‬
‫میان بركه‌ی ذوقم‪ ،‬ترانه‌ماهیها!‬
‫***‬
‫و شب به نیمه رسید و غزل به نیمه و آه!‬
‫به روی خاك‪ ،‬تن نیمه‌جان ماهیها!‬
‫دل تو ساقه‌ی تردی ز نور بود؛ افسوس!‬
‫كه نور می‌شكند در جهان ماهیها!‬
‫تو را نه آب‪ ،‬نه آیینه در نمی‌گنجد‬
‫تو ماورای زمینی؛ تو ماه ماهی! ها!‬

‫كبری موسوی‌قهفرخی‬
‫‪149‬‬ ‫غزل‬

‫احساس می‌كنم كه غریبم میانتان‬


‫بیگـــانه با نگـــاه شــما‪ ،‬با زبانــتان‬
‫بال مرا به سنگ شكستید و خواستید‬
‫عادت كنــــم به كوچكـی آسمانتان‬
‫قندیلهای یخ دلتان را گرفته است‬
‫دیریست رخنه كرده زمستان به جانتان‬
‫اینجا چقدر چلچله در برف مرده است‬
‫در شهر بی‌سخاوت بی‌آب و دانتان‬
‫دیگر تمام شد‪ ،‬به نمك احتیاج نیست‬
‫از پا فتـــــاده زخمی زخــم زبانتان‬
‫خود را كنار ثانیه‌ها دفن می‌كنم‬
‫شاید چنین جــدا بشوم از زمانتان‬
‫تنها رها كنیــــــد مرا تا بمـیرم‪ ،‬آه!‬
‫احساس می‌كنم كه غریبم میانتان‬

‫حسن صادقی‌پناه‬
‫‪150‬‬ ‫غزل‬

‫هزار شهر‪ ،‬بیابان شدیم تا رفتی‬


‫و کربلی یتیمان شدیم تا رفتی‬
‫هزار پنجره باران شدیم و باریدیم‬
‫و سقف خانه‌ی ویران شدیم تا رفتی‬
‫چو گرگهای گرسنه تن تو را کشتیم‬
‫و بره‌های هراسان شدیم تا رفتی‬
‫قسم به اسب سپیدت‪ ،‬سیاه‌روی‌تر از‬
‫کلغ برف زمستان شدیم تا رفتی‬
‫قسم به موی پریشان خواهرت‪ ،‬که نخفت‬
‫دچار خواب پریشان شدیم تا رفتی‬
‫چه روزها که گذشتند و آفتاب نشد‬
‫و مثل شام غریبان شدیم تا رفتی‬
‫شهادتین نگفتیم بی شهادت تو‬
‫چه کافرانه مسلمان شدیم تا رفتی‬

‫بیژن ارژن‬
‫‪151‬‬ ‫غزل‬

‫زمین دچار تشنج شد‪ ،‬آسمان ساكت‬


‫زمین به جان تو افتاده و جهان ساكت‬
‫و بچه‌ها همه پرپر زدند‪ ،‬جان كندند‬
‫و تا دقیقه‌ی آخر خدایـــــشان ساكت‬
‫خدا كه رفت بخوابد حدود ساعت پنج‬
‫(ستاره‌ها خاموشند‪ ،‬كهكشان ساكت)‬
‫تو را نوشت در این سطر‪ ،‬زیر این دیوار‬
‫(نشسته است نویسنده‌ی رمان ساكت)‬
‫كجاست جرأت یك جمله‌ی سؤالی تند؟‬
‫ف بی‌حركت در دهانمان ساكت)‬
‫(حرو ِ‬
‫كجاست جرأت عصیانتان؟ كجاست «فروغ»؟‬
‫(پكی زدند به سیگار‪ ،‬شاعران ساكت)‬

‫حسن صادقی‌پناه‬
‫‪152‬‬ ‫غزل‬

‫تو ماه كاملی و من جزیره‌ای در آب‬


‫مرا به مد ّ تو هرشب گذشته از سر‪ ،‬آب‬
‫ستاره‌ها همه‪ ،‬شب‪ ،‬گِرد من شنا كردند‬
‫تو آسمان مرا كرده‌ای سراسر آب‬
‫نگاه غمزده‌ام در دلت اثر نگذاشت‬
‫چنانكه عكس درختان بی‌ثمر در آب‬
‫به غیر ساختن و سوختن چكار كنم‬
‫مرا كه چشمی خون است و چشم دیگر آب؟‬
‫نه! … انتظار زیادیست این كه فكر كند‬
‫به سرنوشت من ـ این تخته‌ی شناور ـ آب‬

‫مهدی فرجی‬
‫‪153‬‬ ‫غزل‬

‫مرا كه دانه‌ی صد سال خفته‌ام در خاك‬


‫ببین كه تا ابد از یاد برده دیگر خاك‬
‫به انجماد زمینهای قطب می‌مانم‬
‫به مجرمان نگون‌بخت تا كمر در خاك‬
‫شراب مرگ خورانیدم و به گور سپرد‬
‫مرا به هیأت تاك از خودت برآور! خاك!‬
‫كه خوشه‌خوشه‌ام انگور زهردار شود‬
‫كه بی‌شمار شود كشته‌هام در هر خاك‬
‫«از آن گناه كه نفعی رسد به غیر چه باك‬
‫اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاك»‬

‫مهدی فرجی‬
‫‪154‬‬ ‫غزل‬

‫مرا به جرم تو انداختند در آتش‬


‫بعید نیست گلستان شود اگر آتش‬
‫ز شانه‌های تو عمریست می‌وزد طوفان‬
‫ز چشمهای تو عمریست شعله‌ور آتش‬
‫مسافری شده‌ام در مسیر دوزخ تو‬
‫كه هرچه پیشتر انگار بیشتر آتش …‬
‫چه مجمریست سیه‌گیسوان سوزانت‬
‫به زیر خاكستر می‌بری به سر آتش‬
‫حكایت تو و من‪ ،‬نقل شمع و پروانه است‬
‫حكایت من و تو‪ ،‬داستان پر‪ ،‬آتش‬

‫مهدی فرجی‬
‫‪155‬‬ ‫غزل‬

‫پری كه سوخته‪ ،‬اینك رها شده در باد‬


‫و ماجرای مرا گفته است با هر باد‬
‫به باغ می‌رود و بیم‌نامه می‌خواند‬
‫از آتش تو لب گوش هر صنوبر‪ ،‬باد‬
‫بر این سر است كه رسوا كند تو را هرجا‬
‫به تاخت می‌رود‪ ،‬از باختر به خاور باد‬
‫پری كه سوخته پرواز تازه‌ای دارد‬
‫سبك‪ ،‬گریخته‪ ،‬بی‌خانمان‪ ،‬رها در باد‬
‫جزیره‪ ،‬دانه‪ ،‬پرم من در آب و خاك و باد‬
‫پس از تو قسمتم از روزگار بهتر باد‬

‫مهدی فرجی‬
‫‪156‬‬ ‫غزل‬

‫بلوغ پنجره یعنی تماس با خورشید‬


‫و چشمهای تو اینجا مماس با خورشید‬
‫چقدر روی افق راه می‌روی ای مرد!‬
‫در این سکوت پر از التماس با خورشید‬
‫دو چشم سرد و نجیبت چه گنگ می‌جنگند‬
‫میان بارقه‌های هراس با خورشید‬
‫افق و وسوسه‌های عجیب یک شبگرد‬
‫و مرگ یک شبح نا‌شناس با خورشید‬
‫درون قاب‪ ،‬فقط یک زن است و گندمزار‬
‫و رقص فاحشه مانند داس با خورشید‬
‫کنار قاب به خط بریل یک شاعر‬
‫نوشته حاصل یک اقتباس از خورشید‬
‫ردیف مسخره‌ای شد دوباره می‌سازم‬
‫ردیف «فاجعه شد» با سپاس از خورشید‬
‫مسیح هشت کشید و صدای سوت قطار‬
‫چهار برگ دروغین آس‪ ،‬فاجعه شد‬
‫صدای نعره‌ی ابلیس‪ ،‬روح مرده‌ی من‬
‫اسیر رقص ورق‪ ،‬مهره‪ ،‬تاس‪ ،‬فاجعه شد …‬

‫مهدی نقی‌پور‬
‫‪157‬‬ ‫غزل‬

‫ای روح تو به وسعت مفهوم آفتاب!‬


‫ای تو مسیر هرشب باریدن شهاب!‬
‫گلهای سرخ باغچه محوِ تو می‌شوند‬
‫وقتی شکفته می‌شوی از سمت آفتاب‬
‫وقتی طلوع می‌کنی از دور دست صبح‬
‫ت تو می‌شود مذاب‬
‫کوه از شکوه قام ِ‬
‫وقتی تو پلک می‌زنی ای معنی امید!‬
‫می‌ریزد از نگاه تو دریایی از شراب‬
‫سوگند می‌خورم به تمام مقدّسات‬
‫به ابرها‪ ،‬به آینه‪ ،‬به آسمان‪ ،‬به آب …‬
‫ن تو زنده مانده‌ام‬
‫… تنها به شوق دید ِ‬
‫من فکر می‌کنم به تو حتی میان خواب‬
‫***‬
‫تو رفتی و … بدون تو پاییز می‌وزد‬
‫تو رفتی و … بدون تو می‌بارد التهاب‬
‫بعد از تو مرگ و فاجعه می‌روید از زمین‬
‫بعد از تو قصر خاطره‌ها می‌شود خراب‬
‫این پرسش همیشه و این جاده‌های دور‬
‫این ذهنهای خسته و وامانده از جواب …‬
‫ســــــم آبی آسمان!‬
‫برگـــــرد! ای تب ّ‬
‫تنهــــاترین نتیجــــــه‌ی هربار انتخــــاب!‬

‫پیمان سلیمانی‬
‫‪158‬‬ ‫غزل‬

‫بندش كه باز گشت و شد آزاد روسری‬


‫و بی‌درنگ از سرت افتاد روسری‬
‫ناگاه موج گیسوی بر چشم جاریت‬
‫بر شانه ریخت‪ ،‬دست مریزاد! روسری‬
‫من دوست داشتم كه تو رودابه‌ام شوی‬
‫این را ولی اجازه نمی‌داد روسری‬
‫آرام و سرد روی سرت بود گوییا‬
‫به عطر گیسویت شده معتاد روسری‬
‫دیشب به خوابم آمدی آیینه‌رو‪ ،‬زلل‬
‫چه جلوه‌ای به آینه می‌داد روسری‬
‫حال كنار رود غریبی نشسته‌ای‬
‫زلفت روان بر آب‪ ،‬و در باد روسری‬
‫من هم امیدوار به این فكر می‌كنم‬
‫شاید كه باز از سرت افتاد روسری …!‬

‫ایلشن جلسی‬
‫‪159‬‬ ‫غزل‬

‫انگور در پیاله‌ی چشمم دوات شد‬


‫تا اینكه چشمهای تو عین‌القضات شد‬
‫چون پلك بست از همدان پا فرانهاد‬
‫پلكی دگر به هم زد و پیر هرات شد‬
‫او معبد مقدس بوداییان شد و‬
‫چشم من آن كه راهبه‌ی سومنات شد‬
‫آنگاه بازگشت به شیراز و بر دلم‬
‫این مرتبه به هیات حافظ برات شد‬
‫با اینهمه در آخر پیری و زهد و علم‬
‫این شیخ شوخ‪ ،‬عاشق شاخ‌نبات شد!‬

‫کبری موسوی‬
‫‪160‬‬ ‫غزل‬

‫… و پژمرد در روزگار من و تو‬


‫شكوفه‌شكوفه بهار من و تو‬
‫بیا ای برادر! گره خورده با هم‬
‫شب و جاده و كوله‌بار من و تو‬
‫برای تكان دادن بغض این شهر‬
‫نشد یك نفر نیز‪ ،‬یار من و تو‬
‫شكستیم در خود‪ ،‬خبر هم ندارد‬
‫كسی از دل داغدار من و تو‬
‫مردی كه جان داد در باد می‌گفت‬
‫و َ‬
‫كه دیگر تمام است كار من و تو‬
‫مردی‪ ،‬نه اسبی‪ ،‬نه تاری‪ ،‬تفنگی‬
‫نه َ‬
‫چه مانده از ایل و تبار من و تو؟‬
‫غزلهایی از خون و خاكستر و اشك‬
‫همین است دار و ندار من و تو‬
‫به هر زخم ما پایكوبی نمودند‬
‫لگدمال شد اعتبار من و تو‬
‫به پا می‌شود آخرین پایكوبی‬
‫همین روزها بر مزار من و تو‬
‫پر از زوزه‌ی گرگ و كولك و برف است‬
‫زمستان زمستان‪ ،‬بهار من و تو‬

‫حسن صادقی‌پناه‬
‫‪161‬‬ ‫غزل‬

‫تو عاشقم شده‌ای‪ ،‬بعد از این دچار منی‬


‫همیشه توی اتاق ســـه در چهار منی‬
‫قرار بود بپیچی شبی به دور گلوم‬
‫قــــرار را خفه كردی و بیقرار منی‬
‫دوباره پا شده‌ای در اتاق می‌چرخی‬
‫دوباره مرثیه‌خوانی و سوگوار منی‬
‫و گریه می‌كنی از داغ من كه پیش توام‬
‫تو چند سال جلوتر سر مزار منی‬
‫بس است‪ ،‬صبح مه آلود ِ دی معطل توست‬
‫توئی كه حادثه‌ی تلخ و ناگوار منی‬
‫برقص! دست بیافشان! برقص! پای بكوب!‬
‫ن روزِ احتضارِ منی‬
‫تو دست و پا زد ِ‬
‫شناسنامه‌ی من را گرفته‌ای در دست‬
‫كنار جاده‌ی برفی در انتظار منی‬
‫مردّدی بروی روی صفحه‌ی آخر‬
‫هنوز خیره به عكس سه در چهار منی‬

‫حسن صادقی‌پناه‬
‫‪162‬‬ ‫غزل‬

‫آتش زدم نام و نشان و اعتبارم را‬


‫گفتم نمی‌دانی تو نام مستعارم را‬
‫كارت شناسائی جعلی و بلیطم را‬
‫برداشتم‪ ،‬بستم شبانه كوله‌بارم را‬
‫غافل از اینكه رد ّ پایم در هوا جاریست‬
‫از باد خواهی چید ذّرات غبارم را‬
‫غافل از اینكه این توئی در پلك سوزنبان‬
‫در پیچ تندی می‌كشی در مه قطارم را‬
‫پیچیده‌ای بر دّره‌ها‪ ،‬پلها و تونلها‬
‫هرجا بخواهی می‌زنی راه فرارم را‬
‫ك بین راه‬
‫داری به سمت كافه‌ی مترو ِ‬
‫بر شانه‌هایت می‌بری سنگ مزارم را‬
‫راه گریزی نیست از تو‪ ،‬خوب می‌دانم‬
‫نشكفته پرپر می‌كنی آخر بهارم را‬
‫من یك پلنگ نیمه‌جان‪ ،‬تو می‌كشی هر صبح‬
‫در عمق جنگلهای برفی انتظارم را‬

‫حسن صادقی‌پناه‬
‫‪163‬‬ ‫غزل‬

‫دیشب سر پشت‌بام می‌رقصیدم‬


‫با دلهره‌ی تمام می‌رقصیدم‬
‫تصویر تو روی حوض‪ ،‬بال می‌رفت‬
‫با حركت نردبام می‌رقصیدم‬
‫از اینكه تو می‌رسی و من خواهم گفت‬
‫بعد از دو سه شب‪ ،‬سلم! می‌رقصیدم‬
‫دمپایی و پله‌ها كه اجرا كردند‬
‫موسیقی بی‌كلم‪ ،‬می‌رقصیدم‬
‫موها‪ ،‬سر و شانه‌ها و یك دامن گل‬
‫از اینهمه با كدام می‌رقصیدم ؟!‬
‫من خیره به بند رخت‪ ،‬خشكم می‌زد‬
‫با چك‌چك گریه‌هام می‌رقصیدم‌‬
‫تو آن ور پشت‌بام‪ ،‬می‌خندیدی‬
‫من این ور پشت‌بام می‌رقصیدم‬

‫رضا سیرجانی‬
‫‪164‬‬ ‫غزل‬

‫گفتند در مسیر حقیقت‪ ،‬خدا حرام‬


‫آواز عاشقانه‌ی شعـر شما حرام‬
‫ت مجازی شهر دروغگو‬
‫در هیب ِ‬
‫تعبیر صادقانه‌ی یك ماجرا حرام‬
‫فرقی نمی‌كند به كجا سجده می‌كنید‬
‫كعبه دروغ‪ ،‬مسجد و قبله‌نما حرام!‬
‫مهتاب‪ ،‬كوچه‪ ،‬شانه‌به‌شانه‪ ،‬امید‪ ،‬عشق‬
‫تهدید!!!‪« :‬همنشینی این واژه‌هاحرام»‬
‫تصویر بنز و دختر و مرد تهی‪ ،‬حلل‬
‫همراهی دو همسفر آشنا‪ ،‬حرام‬
‫اینجا تمام قاعده‌ها داد می‌زنند‪:‬‬
‫«یك فاجعه!!!‪ :‬حلل درست است یا حرام؟؟؟»‬

‫سید‌هانی رضوی‬
‫‪165‬‬ ‫غزل‬

‫می‌خواستم ستاره ببارم‪ ،‬اگر چه تو …‬


‫خود را به آسمان بسپارم‪ ،‬اگرچه تو …‬
‫می‌خواستم که هدیه کنم با تمام عشق‬
‫دل را ـ تمام دار و ندارم ـ اگرچه تو …‬
‫تو مثل صبح‪ ،‬ساده و پاکی؛ اگرچه من‬
‫مثل غروب خیس بهارم‪ ،‬اگرچه تو …‬
‫تنهاییم حقیقت تلخیست‪ ،‬صبر کن!‬
‫من که کسی بجز تو ندارم‪ ،‬اگر چه تو …‬

‫آرش فرزام‌صفت‬
‫‪166‬‬ ‫غزل‬

‫با چتر آبی‌ات به خیابان که آمدی‬


‫حتما ً بگو به ابر‪ ،‬به باران‪ ،‬که آمدی‬
‫نم‌نم بیا به سمت قراری که در من است‬
‫از امتداد خیس درختان که آمدی!‬
‫امروز‪ ،‬روز خوب من و روز خوب تست‬
‫با خنده‌روئی‌ات بنمایان که آمدی!‬
‫فواره‌های یخزده یکباره وا شدند‬
‫تا خورد بر مشام زمستان که آمدی‬
‫شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو‬
‫مانند ماه‪ ،‬تا لب ایوان که آمدی‬
‫زیبایی رها شده در شعر‌های من!‬
‫شعرم رسیده بود به پایان که آمدی‬
‫… پیش از شما‪ ،‬خلصه بگویم‪ ،‬ادامه‌ام‬
‫نه احتمال داشت نه امکان که آمدی‬
‫… گنجشگها ورود تو را جار می‌زنند‬
‫آه ای بهار گمشده! … ای آنکه آمدی!‬

‫فرهاد صفریان‬
‫‪167‬‬ ‫غزل‬

‫«خیر المور اوســـطها» را مثال باش‬


‫با من مرید فلســفه‌ی اعتدال باش‬
‫چون اتفاقهای نیفتاده روز و شب‬
‫میل وقوع‪ ،‬در صدد احتـــمال باش‬
‫با من به روی نقشه‌ی جغرافیای خشک‬
‫آب و هوای پنجره‌های شمال باش‬
‫چون جاده‌های کوک‌زده با نخ سپید‬
‫شکل خطوط سرمه‌ای اتصال باش‬
‫ی غم‪ ،‬ز من آدم درست کرد‬
‫دست گِل ّ‬
‫همصحبت مجسمه‌های سفال باش‬
‫از حرفهای کهنه‌ی هر سال بگذریم‬
‫با من شبیه لحظه‌ی تحویل سال باش‬

‫رزیتا نعمتی‬
‫‪168‬‬ ‫غزل‬

‫خمیازه می‌كشید و ورق می‌زد‪ ،‬تقویم كودكی پدر را باز‬


‫تقویم لحظه‌های شكستن یا تكرار انتهای پر از آغاز‬
‫خمیازه می‌كشید و ورق می‌خورد‪ ،‬تقویم در برابر چشمانش‬
‫تقویم شنبه‌های سراسر درد‪ ،‬تقویم شنبه‌های سراسر راز‬
‫هر هفته هفت شنبه‌ی عریان بود در لبه‌لی خشكی چشمانش‬
‫آن شنبه اشتباه پدر این بود‪ :‬مادر‪ ،‬پدر و بعد پرانتز باز‬
‫آن سوی این پرانتز نافرجام‪ ،‬هرجا كه بسته شد همه خندیدند‬
‫با خنده‌های مردم بازیگوش‪ ،‬یك مرد ماند و حسرت یك پرواز‬
‫***‬
‫… یك صفحه‪ ،‬یا نه؟! تیز ورق خورد و خون می‌چكید از نوك‬
‫انگشتش‬
‫راز جدید دفتر او این بود‪« :‬هر شنبه‪ ،‬جمعه بود‪ .‬از آغاز …»‬

‫محمدرضــا شالبافــان‬
‫‪169‬‬ ‫غزل‬

‫قــطاری از غـــرور رفته‌ی مـن داشـت رد می‌شــد‬


‫و دستی پشت چشم شیشه‌ها هی جزر و مد می‌شد‬
‫قطار آن شب تمام روشنی را با خودش می‌برد‬
‫و تنها در هوا‪ ،‬تاریكی مطلق رصد می‌شد‬
‫غرورم پشت شیشه می‌شكست و می‌شكستم من‬
‫و داغــی تــازه راه سینــه‌ی مــن را بلــد می‌شــد‬
‫تمام كوپه‌ها و لحظه‌ها خاموش می‌رفتند‬
‫ی‌شد‬
‫و بغضی در گلوی من گره می‌خورد‪ ،‬سد م ‌‬
‫و كم‌كم «بی تو می‌میرم» كه یك حس خیالی بود‬
‫كنــار ایستــگاه رفتــن تــو مستنــد می‌شــد‬
‫هوای روشن سیگار و سرفه بود و شاعر سرد‬
‫میان اضطراب لحظه‌های خود جسد می‌شد‬
‫خدا باید تو را از لحظه‌های من جدا می‌كرد‬
‫ت فی كبد» می‌شد‬
‫كه با این درد‪ ،‬تعبیر «خلق ُ‬
‫قطار از پل گذشت و قصه پایان یافت‪ ،‬شاعر مرد‬
‫و … فردا صبح‪ ،‬از بالین او خورشید رد می‌شد‬

‫عبدالرضا کوهمال‌جهرمی‬
‫‪170‬‬ ‫غزل‬

‫صبح ‪،‬وقتی واژگون شد آخرین پیمانه‌ها‬


‫راه‪ ،‬پر پیچ است از میخانه‌ها تا خانه‌ها‬
‫حیف! وقتی که اذان توی اذان گم می‌شود‬
‫من تصنیف کفرآلوده‌ی مستــــانه‌ها‬
‫من‌ ِ‬
‫ِ‬
‫دور می‌گیــــــرند گرداگرد تو دیوارها‬
‫دور می‌گردند بالی سرت پروانه‌ها‬
‫گریه یا خنده است در سمفونی اندام تو‬
‫بیصدا بال و پایین می‌نوازد شانه‌ها‬
‫من تواَم وقتی تو من هستی … چه فرقی میکند؟‬
‫اینچنین گم می‌شود گاهی مسیر خانه‌ها‬
‫روز و شب سهم تمام مردم دنیا ولی‬
‫ساعتی از گرگ ومیشش مال ما دیوانه‌ها …‬

‫مهدی فرجی‬
‫‪171‬‬ ‫غزل‬

‫مرد ایستاده بود و جهان در مقابلش‬


‫گویی غم زمین و زمان در مقابلش‬
‫پشت سرش عمیق‌ترین دره‌ی جهان‬
‫یك گله گرگ زوزه‌كشان در مقابلش‬
‫هر گرگ‪ ،‬یك گلوله شد و رو به مرد رفت‬
‫مرد بریده دست و زبان در مقابلش‬
‫یك مشت استخوان به هم دوخته به رقص‬
‫با هر گلوله خورد تكان در مقابلش‬
‫دندان به هم فشرد زن و خشم چیره شد‬
‫در هم شكست تاب و توان در مقابلش‬
‫ای مرد! مرد مرده! نبینم نشسته‌ای!‬
‫برخیز و با غرور بخوان در مقابلش‬
‫شلیك می‌شود به تو این زن هزار بار‬
‫تو با هزار سینه بمان در مقابلش‬
‫از مرد‪ ،‬نهصد و نود و نه فشنگ سرخ‬
‫رویید و باز ماند دهان در مقابلش‬
‫شلیك تیر آخر و زن تكیه بر تفنگ‬
‫و ایستاده مرد جوان در مقابلش‬

‫محمد ویسی‬
‫‪172‬‬ ‫غزل‬

‫ای چشمهای سـبزِ تو همرنگ سیب كال!‬


‫ب نارسیده‌ی امسال و پارسـال!‬
‫ای سی ِ‬
‫همسایه‌ی قدیمی شمشادهای پیر‬
‫هم‌قد ّ هر صنوبر و همپای هر نهال!‬
‫گم‌گشته‌ی گذشته‌ی من! ماضی بعید!‬
‫فردای روزهای پس از این زمان حال!‬
‫بی تو … كویرِ قافیه‌ها می‌شود غزل‬
‫پُر می‌شود تو رانه‌ام از واژه‌های لل‬
‫… خشكیده سرزمین دلم بی حضورِ تو‬
‫جاری شو! آبشار یقین! چشمه‌ی زلل!‬
‫جاری شو آنچنان كه مرا پر كنی ز خویش‬
‫خالی شوم ز وسوسه‌ی ش ّ‬
‫ك و احتمال‬
‫زیبا بهارِ گمشده‌ی باغهای سبز!‬
‫راز حیات عشق در این دوره‌ی زوال!‬
‫من خواب دیده‌ام … كسی از راه می‌رسد‬
‫تعبیر كن خیـال مرا با دو چشـم كـال‬
‫شاید … نگاه سبـز تو بـارانـی‌ام كـند‬
‫حال كه باد می‌وزد از جانب شمـال …‬

‫حاتم نیک‌یار‬
‫‪173‬‬ ‫غزل‬

‫آمیخته است نوش تو با نیشخندها‬


‫تا دور باشد از تن بکـــــرت گزندها‬
‫ای «مه لقا» ی عصر مدرنیته! مانده‌اند‬
‫در ح ّ‬
‫ل پیـچ زلف تو اندیشـــــمندها‬
‫تا چشم بد به تو نرسد دود کرده است‬
‫جنگل برای برکه‌ی چشمت سپندها‬
‫آرش نشسته بین دو ابروت‪ ،‬با کمان‬
‫بهــرام زیر روســـری‌ات‪ ،‬با کمندها‬
‫شیرین لب! از طواف تنت دل نمی‌کنند‬
‫مثل مگــس که از حـــرم حبه‌قندها‬
‫وقتی گل از تمشک لبت باز می‌شود‬
‫افسرده می‌شوند تمـــام لوندها‬
‫غزاله! گاه پشت ســــرت را نگاه کن!‬
‫در حســــرت تواند تمام سـمندها‬
‫«گویند رمز عشق نگویید و نشنوید»‬
‫در گوش ما نمی‌رود این پند مندها‬
‫ما نیز عاشقیم و سرافکنده پیش عقل‬
‫اینها همه فدای سر قدبلندها‬

‫علیرضا بدیع‬
‫‪174‬‬ ‫غزل‬

‫و عشق پنجره‌ای بود وا شده در مه‬


‫دو تیره روشن محو و رها شده در مه‬
‫تو دیر می‌رسی از راه و پشت این دیوار‬
‫مسیر کوچه‌ی ما جابجا شده در مه‬
‫تو دور می‌شوی ازنقطه‌ای که پنجره بود‬
‫و می‌رسی به دو دستی که «ها» شده در مه‬
‫به من نمی‌رسی و من به تو نمی‌رسم و …‬
‫کلغ با من و تو همصدا شده در مه‬
‫صدای پر زدن باد را نمی‌شنوی؟‬
‫پرنده نیست‪ ،‬نه! برگی رها شده در مه‬
‫بدون حوصله پس می‌زنی تو برگی را‬
‫که تازه با تن تو آشنا شده در مه‬
‫به زیر پای تو له می‌شود هنوز اما‬
‫به شاخه زل زده برگ جدا شده در مه‬
‫چه فرق می‌کند آیا که عشق‪ ،‬پنجره‪ ،‬دست‬
‫همیشه بازترین بوده … یا شده در مه‬

‫حمید‌رضا وطن‌خواه‬
‫‪175‬‬ ‫غزل‬

‫سلم! همسفر جاده‌های چشم به راه!‬


‫سلم! چادر تو مثل روزهام سیاه!‬
‫سلم‪ ،‬حرف قشنگی به شکل اسم تو بود‬
‫پرنده گشت و پرید از لبت شبیه به آه‬
‫سلم! رنگ بهار از لب تو می‌روید‬
‫به رنگ رویش سبزینه‌های مهرگیاه‬
‫شروع مبهم اوهام عاشقانه‌ی ماست‬
‫که گاه‪ ،‬گم شده در پیچ و تابهای نگاه‬
‫***‬
‫تو آمدی و دلم خواست تا سلم کنم‬
‫لبم به نام تو واشد‪ ،‬سلم شد ناگاه‬

‫هاشم کرونی‬
‫‪176‬‬ ‫غزل‬

‫خودکار را برداشتم شعری برایت‬


‫بنویسم؛ آری! می‌نویسم‪« :‬چشمهایت‪،‬‬
‫زیباترین شعر» آه! اما راستی! هی!‬
‫بود و نبودم فرق دارد؟ تا برایت‬
‫بنویسم از عشق تو سرشارم گل سرخ!‬
‫بنویسم آتش می‌زند بر من صدایت؟‬
‫سردرد دارم‪ ،‬خسته‌ام؛ خانم! نمی‌دا ـ‬
‫ـ نم تا کجا خواهد کشید این ماجرایت؟‬
‫این صندلی جای تو بود اول‪ ،‬ولی حا ـ‬
‫ـ ل‪،‬می‌گذارم من گل سرخی به جایت‬
‫هی باد می‌آید و من می‌ترسم از باد‬
‫کو جانپناه دستهایت؟ دستهایت …‬
‫ن وامانده از خویش‬‫تنها پناه این م ِ‬
‫می‌خواهمت‪ ،‬بود و نبود من فدایت!‬
‫گیرم تو را حاشا کنم‪ ،‬بانوی زیبا!‬
‫بر شعرهایم مانده اما رد ّ پایت‬
‫نه راه پس دارم نه راه پیش؛ خانم!‬
‫دیدی چه با من کرد آخر چشمهایت؟!‬

‫سید‌جعفر عزیزی‬
‫‪177‬‬ ‫غزل‬

‫از چشمهای من هیجان را گرفته‌اید‬


‫این روزها عجب خودتان را گرفته‌اید!‬
‫اردی‌بهشت نیست که؛ اردی‌جهنّم است‬
‫لبهای سرختان که دهان را گرفته‌اید‬
‫به چرت و پرت و فحش و …؛ ببخشید! مدتیست‬
‫ازشعرهام لحن و بیان را گرفته‌اید‬
‫خانم! جسارت است! ببخشید! یک سؤال‬
‫با اخمتان کجای جهان را گرفته‌اید!؟‬
‫خانم! شما که درس نخواندید پس کجا‬
‫کی دکتو رای زخم‌زبان را گرفته‌اید!؟‬
‫خانم! جواب نامه ندادید بس نبود!؟‬
‫دیگر چرا کبوترمان را گرفته‌اید؟‬
‫***‬
‫خانم! عجالتا ً برویم آخر غزل‬
‫نه این که وقت نیست؛ امان را گرفته‌اید‬
‫اما به ما نیامده دل‌کندن از شما‬
‫…‬
‫محمد‌علی پور‌شیخ‌علی‬
‫‪178‬‬ ‫غزل‬

‫نگاه ساده‌ی مرا چرید و رفت سطر بعد‬


‫نشد اسیر قافیه‪ ،‬پرید و رفت سطر بعد‬
‫از آن زنی كه روبه‌رو همیشه فخر می‌فروخت‬
‫كمی هوس به رایگان خرید و رفت سطر بعد‬
‫شریك دزد بوده و رفیق قافله‪ ،‬ولی‬
‫عذاب سرخ عشق را چشید و رفت سطر بعد‬
‫ببین! پلیس زندگی همیشه دیر می‌رسد‬
‫و دزد لحظه‌های من دوید و رفت سطر بعد‬
‫نشست توی این ردیف و خط تیره‌ای عمود‬
‫به روی خط سینه‌ام كشید و رفت سطر بعد‬
‫و پیش پای زندگی‪ ،‬كمی‌جلوتر از شما‬
‫به خط واحد خدا رسید و رفت سطر بعد‬
‫و روی بیت آخرم كه سطر آخرش نبود‬
‫تمام هستی مرا جوید و رفت سطر بعد‬

‫اسماعیل موسوی‬
‫‪179‬‬ ‫غزل‬

‫او دوست بود با کلمات و ستارگان‬


‫بر برجی از فلز‪ ،‬شب خاموش پادگان‬
‫می‌خواست نامه‌ای بنویسد‪ ،‬تو رانه خواند‬
‫تا ماه را به خواب کند‪ ،‬مثل کودکان‬
‫دلتنگ نیستم که بپرسی‪« :‬برای که؟»‬
‫عاشق که نیستم که بگویی‪« :‬چرا جوان؟!»‬
‫این ابرها برای تو بالش؛ برو بخواب!‬
‫ماه عزیز! ماه جوان! ماه مهربان!‬
‫سرباز‪ ،‬فکر کرد به یک روز خط‌خطی‬
‫سرباز‪ ،‬فکر کرد به شبهای امتحان‬
‫آوازهای زخمی ســــرباز‪ ،‬تا سحر‬
‫تکرار شد‪ ،‬ستاره ستاره‪ ،‬دهان دهان‬
‫وقت سحر که بین شب و روز می‌کند‬
‫پوتین تابه‌تای خودش را به پا جهان‬
‫ســرنیزه‌ی هزار ستاره‪ ،‬به سمت او‬
‫چرخید و دســتبند زدش ماه دیده‌بان‬
‫تا عصــــــر‪ ،‬در ادامه‌ی آواز او چکید‬
‫از ابرهای ســـوخته‪ ،‬نعــش پــرندگان …‬

‫محمد‌سعید میرزایی‬
‫‪180‬‬ ‫غزل‬

‫دارم تو را می‌نویسم بر آخرین سنگ دیوار‬


‫از کاجهای شمیران‪ ،‬تا پشته‌های نمک‌زار‬
‫ب آفتابی‬
‫روزی که آن روزهــا را در یک شــ ِ‬
‫از روستا می‌گذشتم دیدم به جا مانده انگار‬
‫آواز لیمـــویی مــن‪ ،‬در باغهـــای گلبــی‬
‫لبخند نارنجی تو‪ ،‬بر شـــانه‌های سپیدار‬
‫در بنـدر چشمهایت‪ ،‬انبـــار‌انبـــار دریـــــا‬
‫ن آتش‌فروشـــان بازار‬
‫توزیع می‌شـد میا ِ‬
‫هر روز در زیر باران‪ ،‬رقصی فرومی‌نوازد‬
‫درچشمهای من آتش‪ ،‬در چشمهای تو گیتار‬
‫فردا اگر فرصتی ماند‪ ،‬بعـد از طلوع پرنده‬
‫پرهای خاکسترم را از گوشه‌ی جاده بردار‬
‫من پایتخت تو بودم حال به دریا رسیدم‬
‫ای عشق دیوانه! ممنون! لطفا ً همین جا نگهدار!‬

‫حامد حسین‌خانی‬
‫‪181‬‬ ‫غزل‬

‫روزی که جنگل بنا شد‪ ،‬من سایه‌پرور نبودم‬


‫مثل درختان کوهـی‪ ،‬چنــدان تنـاور نبــودم‬
‫از کوه رفتم به دریـــا‪ ،‬تا بوی بنــدر بگیرم‬
‫ساحــل مرا دربه‌در کرد‪ ،‬من مرد بندر نبودم‬
‫پس بازگشتم به شهرم‪ ،‬این پایتخت شب‌آلود‬
‫شهری که با خواهرانش‪ ،‬هـرگز برادر نبودم‬
‫***‬
‫ای لله‌ی شهری من! اینجا اگر جای ما بود‬
‫تو داغ بر دل نبودی‪ ،‬من خاک بر سر نبودم!‬
‫شفاف من! آهن و دود‪ ،‬دنیای ما را کدر کرد‬
‫آری! وگـــرنه مـــن از تو هرگـــز مــکدّر نبودم‬
‫این عشق مثل تو رازوست‪ ،‬یک کفه تو‪ ،‬دیگری من‬
‫امــا مــن از روز اول‪ ،‬بــا تو بــرابــر نبـــــودم‬
‫با اینهمه می‌شد اینجا یک شب کنارم بمانی‬
‫اینقــدرها هم عــزیزم! مـن نفــرت‌آور نبــودم‬

‫حامد حسین‌خانی‬
‫‪182‬‬ ‫غزل‬

‫نخواستم که نشانم دهی هوا خوب است‬


‫ببند پنجره‌ها را؛ همین فضا خوب است‬
‫چنین پرنده‌ی آواره‌ای چه می‌دانست‬
‫بپرسد از نظر شاخه‌ها کجا خوب است‬
‫بزن به کوه که در ذهن مردم این شهر‬
‫شکستن پر و بال پرنده‌ها خوب است‬
‫به خواهرم که سر از سجده بر نمی‌دارد‬
‫بگو چگونه تو فهمیده‌ای خدا خوب است‬
‫تو کوه را بکن و فکر ماندگاری باش‬
‫چه غم که پاسخ شیرین بد است یا خوب است‬
‫بزن به شاهرگم تیغی و خلصم کن‬
‫برای چلچله‌ها مرگ بیصدا خوب است‬

‫سید‌ابوالفضل صمدی‬
‫‪183‬‬ ‫غزل‬

‫شاعر خراب بود‪ ،‬خدا را درخت دید‬


‫رقصید و باز شعله‌ور از شاخه‌ها چکید‬
‫بی‌اعتنا به زمزمه جوشید‪ ،‬جلوه کرد‬
‫برگشت و بعد … سمت صدا‪ ،‬بیهوا دوید‬
‫دستش نگاه پنجره را امتداد داد‬
‫فصلی که سبز با غزل افسانه آفرید‬
‫شاعر به اضطراب خودش اعتماد کرد‬
‫خم شد‪ ،‬شکست‪ ،‬آینه در آسمان تپید‬
‫باران گرفت نبض بلوغ دریچه را‬
‫ساعت گذشت و ثانیه تا … انتها رسید‬
‫پایان قصه را چه کسی حدس می‌زند؟‬
‫بیچاره شاعری که خدا را خدا ندید‬
‫حق با درخت بود که گرگ آمد و گذشت‬
‫چوپان دروغ گفت‪ ،‬خودش گله را درید‬

‫سیروس مرادی‌روئین‌تنی‬
‫‪184‬‬ ‫غزل‬

‫می‌بویمت که داغی نانت بگیردم‬


‫گرمای ناشی از هیجانت بگیردم‬
‫آنقدر تشنه‌ام كه تصوّر نمی‌كنی‬
‫می‌نوشمت كه طعم دهانت بگیردم‬
‫شبهای دوردست و شراب سفید و رقص …‬
‫نزدیك بود بوی خیــانت بگیردم!‬
‫پا می‌شوم‪ ،‬صدای تو شب را شكسته است‬
‫بگـــذار انعـــكاس اذانــت بگیردم‬
‫سرگیجـــــه‌ی همیشگی ابرها منم‬
‫می‌خواهد آســـمان به امانت بگیردم‬
‫می‌رقصم‪ ،‬از هوای تو سرشار‪ ،‬مثل باغ‬
‫آماده می‌شوم كه خــــزانت بگیردم‬

‫محسن اشتیاقی‬
‫‪185‬‬ ‫غزل‬

‫من خدا هستم‪ ،‬خدای چند شعر‬


‫مشتی از هیچم جدای چند شعر‬
‫پیش از اینها دست و بالم بسته بود‬
‫پر گرفتم در هــــوای چـــند شـــعر‬
‫برجهای شهر ما بی‌منــظره است‬
‫خانه‌ام در روســـــتای چنـــد شعر‬
‫بغـــض تـــنهایی برایم خوب نیــست‬
‫اشـــک می‌ریزم به پای چـــند شعر‬
‫ایــســـتادن از تــــو دورم می‌کــنـد‬
‫می‌نــــشینم در فــضای چــند شعر‬
‫بـــــازهــــم تــــکــــرار رؤیایی مـن‬
‫گم شدن در لبه‌لی چــــند شــــــعر‬
‫هرچه می‌خواهیــــد تحــقیرم کنید‬
‫مــن خــــدا هستم‪ ،‬خدای چند شعر‬

‫حامد مرادیان‬
‫‪186‬‬ ‫غزل‬

‫دوباره وسوسه‌ای پوچ می‌زند به سرم‬


‫همین که باز می‌افتی به چشم خیره‌سرم‬
‫کدام بی‌همه‌چیزی تو را فقط کم داشت‬
‫که فکر آمدنت را گذاشـــت پشت سرم‬
‫گواه عشق من این واژه‌هاست؛ کافی نیست‬
‫همیـــن که از دل تنگــت هنوز بی‌خبرم‬
‫همیشـــه کودکــمان پشت ویترینها بود‬
‫نخــــواه بــاز برایــت عروســـکی بخــرم‬
‫منـــم که خـــواب تو را می‌پرانم از رؤیا‬
‫مگر شـــــبی که نیفتد به بسترت گذرم‬
‫تمـــــــــام آینه‌ها را به خانه خواهم برد‬
‫که از دو چشم خودت هم نیفتی از نظرم‬
‫همـــین که از تو بریدم کسی تو را می‌برد‬
‫همین که وسوسه‌ای می‌گذاشت سربه‌سرم‬

‫حامد مرادیان‬
‫‪187‬‬ ‫غزل‬

‫آهســـته‌تر قدم بزن و بیصدا بیا!‬


‫ی» بزرگ! عمر درازی ست تا به «یاء»‬
‫«آ ِ‬
‫ت»‬
‫ب» سلم كن و بعد هم به « ِ‬
‫اول به « ِ‬
‫پ» پلك بسـته‪ ،‬حرف نزن! نوك پا بیا!‬
‫« ِ‬
‫با «سین» و «شین» دو كفش برای خودت بدوز‬
‫با این دو كفش وصله‌ای و تا‌به‌تا بیا!‬
‫با «عین» و «غین» عینك و با «میم» هم چپق‬
‫با «لم» هم بگیر به دستت عصا‪ ،‬بیا!‬
‫با «كاف» و «گاف»‪ ،‬كشتی و با «جیم»‪ ،‬بادبان‬
‫هر حرف را سوار كن ای ناخدا! بیا!‬
‫امواج سطرهای مه‌آلود ِ آبهاست‬
‫تسلیم باش! گوش كن! آمد ندا‪ ،‬بیا!‬
‫طوفان شعر تازه‌ام آغاز می‌شود‬
‫تردید نیست‪ ،‬با همه‌ی حرفها بیا!‬

‫محمدسعید میرزایی‬
‫‪188‬‬ ‫غزل‬

‫حتی به من اجازه نمی‌داد با خودم‬


‫تنها شوم‪ ،‬برای همین عاشقش شدم‬
‫می‌گفت باید آدم باشـــم‪ ،‬و یاد داد‬
‫آ …‪ ،‬دال …‪ ،‬میم …؛ آدم‪ .‬دو بخش‪ ،‬آ … و دم‬
‫من می‌شناسمت! بله! یک دم به قدر آه‬
‫در ســـاعت ازل‪ ،‬پی تو پلک هم زدم‬
‫من سرد می‌شدم‪ ،‬جسدم روی خاک بود‬
‫دیگر نمی‌توانســتم ماند با خودم‬
‫آمد مرا و دســـت گرفت و بلند کرد‬
‫با هـــدیه‌ای به خاطــــر روز تولّــدم‬
‫گفتم که من نبوده‌ام و نیستم تو را‬
‫اوگفت بوده باش! و من بودم و شدم‬

‫محمدسعید میرزایی‬
‫‪189‬‬ ‫غزل‬

‫وقتی از فكر غزلهایم سرت آتش گرفت‬


‫باورم كردی ولیكن باورت آتش گرفت‬
‫درد من را با قفس گفتی‪ ،‬صدایت دود شد‬
‫مرغ عشقت سوخت‪ ،‬بال كفترت آتش گرفت‬
‫خیس باران آمدی‪ ،‬سرما سیاهت كرده بود‬
‫آنقدر بوسیـدمت تا پیكرت آتش گرفت‬
‫گفته بودم من لبالب آتشم پروانه جان!‬
‫پس چرا پروا نكردی تا پرت آتش گرفت؟!‬
‫گفته بودی شعرهایت سرد و بی‌روحند مرد!‬
‫شعرهایم را نوشتی‪ ،‬دفترت آتش گرفت‬
‫دستهایم را گرفتی‪ ،‬رفتنت نزدیك بود‬
‫دستهایت داغ شد‪ ،‬انگشترت آتش گرفت‬
‫من لبالب آتشم‪ ،‬اما نمی‌دانی چقدر‬
‫سینه‌ام با نامه‌های آخرت آتش گرفت‬

‫رضا عزیزی‬
‫‪190‬‬ ‫غزل‬

‫عروس ساحل آرام انزلی! هلیا!‬


‫چقدر ساده و سبز و مجللی! هلیا!‬
‫بیا كه مثل همان روزها قدم بزنیم‬
‫کنار خواب درختان جنگلی‪ ،‬هلیا!‬
‫چه می‌شد آه! بیایی شبی به كوچه‌ی من‬
‫به جشن كوچك گلهای مخملی‪ ،‬هلیا؟!‬
‫فقط به حرمت آغوش من كه وا مانده است‬
‫به سمت من بدوی بی‌معطلی‪ ،‬هلیا؟!‬
‫اگرچه هیچ ندارم بیا به کلبه‌ی من‬
‫هنوز مــانده برایم دو صـــندلی‪ ،‬هلیا!‬
‫جواب نامه‌ی من را نمی‌دهی دیگر‬
‫اگرچه خسته‌ای از بودنم‪ ،‬ولی هلیا …‬

‫رضا عزیزی‬
‫‪191‬‬ ‫غزل‬

‫به قصد عشق رفتی‪ ،‬از غم نان سر در آوردی‬


‫زدی دل را به دریا‪ ،‬از بیابان سر در آوردی‬
‫تو مثل هیچكس بودی‪ ،‬كه مثل تو فراوان است‬
‫سری بودی كه روزی از گریبان سر در آوردی‬
‫تو می‌شد جنگلی انبوه باشی‪ ،‬از خودت اما‬
‫قناعت كردی و از خاك گلدان سر در آوردی‬
‫در این پس‌كوچه‌های پرسه ماندی تا مگر شاید‬
‫دری بر تخته خورد و از خیابان سر در آوردی‬
‫توكّل شرط كامل نیست‪ ،‬این را مولوی گفته است‬
‫بخوان آن را دوباره شاید از آن سر در آوری‬
‫«مسیحای من! ای ترسای پیر پیرهن چركین!»‬
‫چه پیش آمد كه از شعر زمستان سر در آوردی؟!‬

‫حسن قریبی‬
‫‪192‬‬ ‫غزل‬

‫و خواست با تو بماند‪ ،‬سفر اجازه نداد‬


‫قضا کـــنار می‌آمــد‪ ،‬قدر اجــازه نداد‬
‫پرنده خواست اجاره‌نشین شود تا شوق‬
‫عیال‌وار بماند‪ ،‬ســــــفر اجازه نداد‬
‫به قله‌ی تو دو گز راه داشت کوهنورد‬
‫رسید بهمن‪ ،‬از آن بیشتر اجازه نداد‬
‫تو ماه بودی و او حوض شب‌نشین حیاط‬
‫دلش تپید‪ ،‬وضوی سحر اجازه نداد‬
‫و خواست دوست بدارد تو را به شکل گلی‬
‫نیازهای حقیر بشــر اجازه نداد‬

‫وحید عیدگاه‬
‫‪193‬‬ ‫غزل‬

‫گرفته بوی تو را خلوت خزانی من‬


‫کجایی ای گل شب‌بوی بی‌نشانی من؟!‬
‫غزل برای تو سر می‌بُرم عزیزترین!‬
‫اگرشبانه بیایی به میهمانی من‌‬
‫چنین که بوی تنت در رواقها جاریست‬
‫چگونه گل نکند بغض جمکرانی من؟!‬
‫عجب حکایت تلخیست ناامید شدن!‬
‫شما کجا و من و چادر شبانی من؟!‬
‫در این تغزل کوچک سرودمت ای خوب!‬
‫خدا کند که بخندی به ناتوانی من‬
‫به پای‌بوس تو آیینه دستچین کردم‬
‫کجایی ای گل شب‌بوی بی‌نشانی من؟!‬

‫سعید بیابانکی‬
‫‪194‬‬ ‫غزل‬

‫حتما ً همینكه آمدی از آفتابها‬


‫ت سرمای خوابها‬
‫می‌كاهی از برود ِ‬
‫آوازهای شرقی خود را پلی بزن‬
‫تا قار‌قارِ لعنتی این غرابها‬
‫ك از یاد رفته‌ایم‬
‫ما موجهای كوچ ِ‬
‫ای آبروی هرچه تلطم در آبها!‬
‫تكثیر می‌شوند و وقیح و پر از دروغ‬
‫در امتداد ِ چشم جهانی سرابها‬
‫ب از یاد رفته‌ایم‬
‫چون امتداد ِ یك ش ِ‬
‫ن خوابها‬
‫ما چشمهای غرق درافسو ِ‬
‫در نورهای مشرقی‌ات سبز می‌شویم‬
‫حتما ً همینكه آمدی از آفتابها‬

‫هادی محمدزاده‬
‫‪195‬‬ ‫غزل‬

‫دخترک همیشه توی دفترش دو خانه می‌کشید‬


‫زیر ســـقف هر دو خانه چند آشیانه می‌کشید‬
‫هفت هشت‪ ،‬هفت هشت تا کلغ پیر سوخته‬
‫توی آســمان لجــــورد بیکــرانه می‌کشید‬
‫نقطه نقطه نقطه می‌گذاشت صحن پای حوض را‬
‫با مداد خود برای جوجه آب و دانه می‌کشید‬
‫بعد کوه‪ ،‬بعد لکه‌های پشت کوه‪ ،‬بعد رعد‬
‫روی گرده‌ی کبـــود ابر‪ ،‬تازیانه می‌کشـــــید‬
‫یک تبـــر که زیر سایه‌ی بلوط تر لمیــــده بود‬
‫هی برای آن درخت پیر‪ ،‬شاخ و شانه می‌کشید‬
‫دود می‌وزید سمت هر کجا که باد پشت بام‬
‫دود سرد آتشی که در دلش زبانه می‌کشید‬
‫آفــــــریدگار این جــــهان زرد خط‌خطی ولی‬
‫هیـــــچ گاه توی بهت دفترش خدا نمی‌کشید‬
‫یا خدا نبــود یا خدا پرنــــده بود و ســیب بود‬
‫هرچه بود بی‌نشانه بود و بی‌نشانه می‌کشید‬
‫آن دو خانه‪ ،‬آن دریچه‌های بسته اتفاق بود‬
‫گل‌پــــــریّ خوب قصه بچــــه‌ی طلق بود‬
‫گل‌پری بلـــــــد نبود‪ ،‬توی ابر ماه می‌کشید‬
‫راه سمت خانه را همیشه اشتباه می‌کشید‬
‫خود گناه چشم مهربان میشی‌اش نبود اگر‬
‫گرگ تیرخورده را همیشه بی‌پناه می‌کشید‬
‫او مرا ـ مرا که آن «یکی نبود قصه» نیستم ـ‬
‫توی یک لباس نقطه‌چین راه‌راه می‌کشید‬
‫بعد‪ ،‬بعد چند سال‪ ،‬چند سال بعدتر هنوز‬
‫خانه را میان یک دو هاله‌ی سیاه می‌کشید‬
‫دور شاخه‌های مرده‌ی بلوط پیر می‌دوید‬
‫بعد می‌نشست و خسته از ته دل آه می‌کشید‬
‫محمدحسین بهرامیان‬
‫‪196‬‬ ‫غزل‬

‫گاری سیــب‌فروش ســر میدان افتاد‬


‫مــرد‪ ،‬از جاذبه در بهــــت خیابان افتاد‬
‫سیبها ریخت كه از مرد نماند چیزی‬
‫جوی پر شد كه دو سر عائله در آن افتاد‬
‫بعد از آن كوچه ندیدش؛ به گمانم آن مرد‬
‫یك دو ماهی به همین جرم به زندان افتاد‬
‫یا نه! مثل همه‌ی مردم شیدا شاید‬
‫گذرش بر حرم شاه شهیدان افتاد‬
‫گره مشكل او دســت خدا باز نشد‬
‫كار او باز به یك مشت مسلمان افتاد‬
‫او كه عاشقتر از آن بود كه دانا باشد‬
‫سر و كارش به همین مردم نادان افتاد‬
‫غم نان ـ كاش بدانی غم نان یعنی چه! ـ‬
‫یعنی آدم به تب گندم از ایمان افتاد‬
‫آدم آن روز كه دستش به‌دهانش نرسید‬
‫از خدا دست كشید و پی شیطان افتاد‬
‫***‬
‫… و شب بعد زمین مرده‌ی او را بلعید‬
‫جسدش در حرم شاه شهیدان افتاد‬
‫گلّه آرام مــیان شب عریان خوابید‬
‫زخم‪ ،‬چون گرگ به جان نی چوپان افتاد‬
‫للل برگ گلم! شاخه‌ی بیدم! لل‬
‫یوسفم‪ ،‬دست كدوم گرگ بیابان افتاد‬
‫***‬
‫برف چون حوله‌ای آرام وسبكبال و سپید‬
‫گرم‪ ،‬روی تن عریان زمستان افتاد‬
‫برف بارید كه از مـــرد نمـــــاند چیزی‬
‫شاعری باز پی قافیــــــه‌ی نان افتاد‬
‫محمدحسین بهرامیان‬
‫‪197‬‬ ‫غزل‬

‫يک غزل گفتــــه‌ام‪ ،‬مثل يک سيـــب؛ با رديف بيفتد بیفتد‬


‫شاید این شعــر بی‌مایه باشـــد‪ ،‬شاید این قافیه بد بیفتد‬
‫من ولی امتحان کردم امشب‪ ،‬آسمان ریسمان کردم امشب‬
‫شاید این شعر بی‌مایه روزی دست یک روح مرتد بیفتد‬
‫من ولی در پی یک سؤالم؛ این که پایان این ماجرا چیست؟‬
‫این که آخر چرا مـــــرگ باید روی یک خط ممتد بیفتد؟‬
‫شعله باید برانگیزم ازخویش‪ ،‬دار باید بیاویزم از خویش‬
‫تا کی آخر در آیینــــــه چشمـــم بر نگاهی مردد بیفتد‬
‫بر لب بام خورشیــــــد بودیم‪ ،‬بر لب بام خورشید؛ آری!‬
‫بر لب بام خورشیـــــد ناگاه ماه در پایــــت آمد بیــــفتد‬
‫اشک بر سطر لبخند افتاد؛ خواندم از گونه‌های تو در باد‬
‫سیب یک لحظه یک اتفاق است‪ ،‬اتفاقی که باید بیفتد‬
‫اتفاقی شبیه شکستن‪ ،‬خلسه‌ای مثل ازخود گسستن‬
‫اتفاقی که امروز … فردا … یا نه! هر لحظه شاید بیفتد‬
‫خیز و در شهر غوغا کن آزر! آتشی تازه بر پا کن آزر!‬
‫رفته است آن تبردار دیــــروز‪ ،‬پای بتهای معبد بیفتد‬
‫موج باید برانگـــــــیزی از من‪ ،‬ماه باید بـــیاویزی از من‬
‫موج یا ماه‪ ،‬تا نبـــــض دریا یک دم از جذر و از مد بیفتد‬
‫***‬
‫مرگ طنزی فصیح است‪ ،‬آری! باید از عمق جان خواند و‬
‫خندید‬
‫گرچه این شعر بی‌مایه باشد‪ ،‬گرچه این قافیه بد بیفتد‬

‫محمدحسین بهرامیان‬
‫‪198‬‬ ‫غزل‬

‫من همچنان به یاد تو هستم‪ ،‬غریب وار …‬


‫ای ابر نیمه سوخته! برقی بزن! ببار! …‬
‫برقی بزن! بچرخ و سماعی دوباره کن!‬
‫اما ببار تیغ به چشمان روزگـــــــــار …‬
‫من همچنان چنان که تو هستی هنوز هم‬
‫سیراب از غرورم و سرشار از انتظار‬
‫ای باغبان عشق! بیا مثل قبل از این‬
‫در زخمهای سینه‌ی من خنده‌ای بکار!‬
‫تا بنگریم خلوت صبحی دوباره را‬
‫دستی بیار و پرده‌ی شب را بزن کنار!‬

‫عبدالرحیم سعیدی‌راد‬
‫‪199‬‬ ‫غزل‬

‫گر به آبی‌های دریای تو می‌شد باز پایم‬


‫یك سبد از شاخه‌هایت موج می‌چیدی برایم‬
‫در غروبی اینچنین دلتنگ‪ ،‬بُهتی ریشه دارد‬
‫بوی یك آوازِ باران‌خورده را دارد صدایم‬
‫گفته بودی اینكه تا خورشید ِ تو راهی نمانده است‬
‫گفته بودی اینكه این دلتنگ خامش نیست جایم‬
‫ت دریا می‌شكوفد‬
‫خواب دیدم آسمان از سم ِ‬
‫خواب دیدم آسمان آواز می‌خواند برایم‬
‫موجها را در سبد چیدم‪ ،‬به ساحل بردم انگار!‬
‫بوی دریا می‌دهد‪ ،‬اما‪ ،‬هنوز انگشتهایم‬
‫شوق اقیانوس را در خویشتن می‌پروراندم‬
‫گر به آبی‌های دریای تو می‌شد باز پایم‬

‫هادی محمدزاده‬
‫‪200‬‬ ‫غزل‬

‫چه ساده روبروی من نشسته آه می‌كشی‬


‫و روی عشق سبزمان خط سیاه می‌كشـی‬
‫تمام لحظـه‌های مـن در التهـاب مـاندنت‬
‫ولی تو راه رفـته را به كـوره‌راه می‌كشی‬
‫غـرور را ندیده‌ای درون چشـمهای مــن‬
‫مرا چه تلخ و غمزده به قعر چاه می‌كشـی‬
‫سحر سكوت می‌كند‪ ،‬تو رهسپار غربتـی‬
‫نگـاه خیره‌ی مـرا به سـوی مـاه می‌كشـی‬
‫مرور را نشانده‌ای به جای لمس لحظـه‌ها‬
‫تو صـولت غروب را به اشـتباه می‌كشـی‌‬
‫چـــه انتظـار مبهـمی برای پر كشـیدنم‬
‫تكیـده روبروی من‪ ،‬نشسته آه می‌كشـی‬

‫شقایق افشار‬

You might also like