Professional Documents
Culture Documents
مؤلّف
عّلمه شيخ مح ّ
مد يوسف كاندهلوى
مترجم
مجيب الّرحمن (رحيمى)
جلد اول
به همراه تحقیق احادیث کتاب توسط:
محمد احمد عیسی
(به همراه حکم بر احادیث بر اساس تخریجات علمه آلبانی)
ویژهی کتابخانهی عقیده
www.aqeedeh.com
شکر و سپاس خداوند متعال که ما را از پیروان بهترین پیامبران محمد امین صلی ال علیه وسلم
قرار داد و ما را امر نمود که وی را اسوهی خود قرار داده و راه او را بپیماییم .ما را پیرو دینی نمود که
توسط بهترین امت تاریخ و امانتدارترین انسان ها پاک و بی آلیش سفید و روشن به ما رسیده
است.
ال متعال ،محمد (صلی ال علیه وسلم) را با این پیام جاوید که اسلم نام دارد به سوی بشریت
فرستاد و برای این مهم و برای یاری اش برای او بهترین یاران را انتخاب نمود تا آنکه وی را در این
ماموریت یاری داده و علوه بر آن نمونه ای شوند برای همهی رهروان تا روز قیامت.
{يَا أَيّهَا النّبِيّ حَسْبُكَ الّ وَمَنِ اتّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ} [انفال]64 :
یارانممی کممه جان و مال و همهی امکانات خود را برای یاری دیممن و پیامممبرخدا و برای علی کلمهی او
صمرف نمودنمد تما آنکمه ایمن بهتریمن یاران بمه رهمبری بهتریمن پیاممبران و بما بهتریمن رسمالت زیباتریمن دوران
تاریخ را به نمایش بگذارند.
اهمیمت مطالعمه سمیره پیاممبر اسملم صملی ال علیمه وسملم و یاران وی از اهمیمت منهمج و روش آنان
سمرچشمه ممی گیرد .از سموی دیگمر مطالعمه سمیره و زندگمی آنان ممی توانمد کمکمی در جهمت ازدیاد
ایمان و بال رفتن همت و کوشش نسل کنونی شود.
اهمیمت نسمل صمحابه و منهمج آنان باعمث شمد در طول قرن هما ،اممت اسملم و علمای آن تلشمی ویژه
برای گردآوری سممیرت و فضایممل و زندگممی آنان کننممد .از ایممن رو کتابخانهی امممت اسمملم پربار اسممت از
مولفاتی که در باب صحابه و زندگی و فضایل آنان نوشته شده است.
اما کتابی که هم اکنون در برار خود دارید نوشتهی پرباری است از علمه محمد یوسف کاندهلوی «
1384 – 1335هم» از علما و دعوتگران مشهور سرزمین هند.
کاری کممه شیممخ محمدیوسممف انجام داده اسممت اضافممه نمودن کتاب جدیدی در زندگینامهی صممحابه
نیست زیرا کتابخانهی اسلمی مملو است از نوشته هایی ارزشمند در این باب ،در واقع هدف شیخ
در ایممن کتاب نشان دادن روش تربیتممی پیامممبر صمملی ال علیممه وسمملم دربارهی صممحابه و نشان دادن
جنبمه های مختلف زندگمی اصمحاب از دیدگاه تربیتمی ،رفتاری و همچنیمن نشان دادن عملکرد آنان در
عرصه ها و موقعیت های گوناگون است.
برا این اساس نویسنده کتاب خود را به 19باب تقسیم بندی نموده است که هر باب به جنبه ای از
جوانب سلوک و رفتار صحابه و عملکرد آنان می پردازد.
بیشتریمن منابعمی کمه مولف در ایمن کتاب از آنهما اسمتفاده نموده اسمت ایمن کتاب هما هسمتند« :مجممع
الزوائد» هیثمی« ،کنز العمال» متقی هندی« ،البدایة والنهایة» ابن کثیر ،تفسیر ابن کثیر« ،الصابة
فمی تمییمز الصمحابة» ابمن حجمر« ،حلیمة الولیاء» ابونعیمم« ،دلئل النبوة» ابونعیمم« ،مسمتدرک» حاکمم
نیشابوری« ،سنن کبری» بیهقی« ،دلئل النبوة» بیهقی .البته این کتابها از کتب متأخرین به حساب
می آیند که در واقع از کتابهای متقدمین بهره برده اند.
بمه دلیمل انتشار ایمن کتاب در جهان اسملم و محبوبیمت آن در میان مردم لزم گردید نسمبت به احادیمث
موجود در ایمن کتاب و درجمه صمحت یما ضعمف آن اهتمام ورزیده شود .از آنجما کمه ایمن نوشتمه نیمز کاری
بشری اسمت و بمی عیمب و نقمص نیسمت احادیمث ضعیمف و یما حتمی موضوع در آن اسمت کمه برخمی از
آنان گاه دارای مشکلت عقیدتی هستند .بر این اساس لزم گردید نسبت به تحقیق درجهی صحت
و ضعف و همچنین تخریج احادیث این کتاب اقدامی صورت بگیرد.
برای ایممن مهممم مناسممب دیدیممم تحقیممق شیممخ محمممد احمممد عیسممی را کممه بممه زبان عربممی و توسممط
انتشارات «دار الغد الجدید» در کشور مصر (قاهره) به سال 1427هجری منتشر گردیده است را به
زبان فارسی برگردانده و به همراه ترجمهی فارسی آن در کتابخانهی سایت عقیده قرار دهیم.
روش محقق در این تحقیق و تخریج بدین صورت است که غالبا نخست حکم حدیث را از نظر صحت و
ضعف نوشته و سپس به تخریج آن می پردازد .در صورتی که روایتی ضعیف باشد نیز معمول به بیان
علت آن پرداخته و در برخی موارد نیز در صورت بیان سبب از سوی مولف یا در صورت ارجاع به منابع
دیگمر بمه بیان ضعمف آن اکتفما ممی کنمد .در مورد احادیمث صمحیح نیمز اگمر حدیثمی توسمط بخاری و مسملم
روایممت شده باشممد از ذکممر درجممه آن خودداری کرده اسممت زیرا وجود حدیممث در ایممن دو کتاب نشانهی
صحت آن است.
مولف در مورد حکم بر احادیث غالبا به تخریجات علمه ناصرالدین آلبانی و در مواردی به دیگر علمای
این فن اعتماد نموده است .و در موارد خیلی نادر نیز ،در مورد برخی از روایات حکمی را صادر ننموده
است.
در ترجممه فارسمی ایمن تحقیمق بیمش از 90درصمد تحقیمق و تخریمج ایشان ترجممه شده اسمت و در
برخی موارد اندک به علت عدم ضرورت بصورت مختصر ترجمه شده است.
نکتهی ضروری :نام کتاب های موجود در تحقیمق و تخریج احادیث همم در متمن اصلی و همم در ترجمه
بصورت مختصر آمده است که برای سهولت استفاده نام کامل آنها را اینجا بیان خواهیم کرد:
«دلئل» یا «الدلئل» = «دلئل النبوة» ابونعیم یا بیهقی که نام مولف در کنار آن ذکر شده است.
از ال سمبحانه و تعالی ممی خواهیمم کار انجام شده را سمودمند قرار داده و ایمن کتاب مورد قبول ال
متعال قرار گیرد.
اهدا
ترجمه فارسى اين كتاب پر ارج و گرانبها را:
.
.
.
.
مركز ترجمه التراث السلمى
يعنى« :هنگامى كه يارى خدا و پيروزى فرا رسد .و مردم را ببينى گروه گروه وارد
دين خدا مىشوند».
الكفار
ِ َ
شد ّاء عَلى ُ َ َ
و توصيف اكرام ،و تعريف كردار و ايقان صحابه را ذكر فرموده( :ا ِ
ما ُء بَيْنَهُم)( .الفتح)29 : ح َ ُر َ
يعنى« :در برابر كفار سرسخت و شديد ،و در ميان خود مهرباناند».
و تصديق محبت الهى ايشان نموده( :يحبهم و يحبونه اذله على المؤمنين اعّزه على
الكافرين)( .المائده)54 :
يعنى« :خداوند ايشان را دوست ميدارد ،و آنان خداوند را دوست مىدارند ،در برابر
مومنان نرم دلاند ،و در برابر كافران سرسخت و شديد».
َّ
و اعلن رضاى خود ازين نفسهاى مبارك كرده( :لقد رضىالله عن المؤمنين اذ
يبايعونك تحت الشجره فعلم ما فى قلوبهم)( .الفتح)18 :
يعنى« :همانا خداوند از مؤمنانى كه در زير آن درخت با تو بيعت كردند راضى و
خشنود شد ،و آن چه را در درون قلبهاى آنان نهفته بوده دانست».
ه اُولئ ِ َ َ
ك ضوا عَن ْ ُ ض َىالل ّ ُه َعنهُم و ر ُ
و جماعت ايشان را گروه و حزب خود قرار دادهَ(:ر ِ
َ حْز َباللَّهِ اَل ا ِ َّ
حون)( .المجادله)22 : مفْل ِ ُ حْز َبالل ّهِ هُ ُ
م ال ُ ن ِ ِ
َّ
يعنى «:خدا از آنان خشنود و آنها نيز از خدا خشنود اند ،آنان حزب اللهاند ،بدانيد
َ
حزبالل ّه پيروز است».
بنابراين سيرت صحابه كرام و اطلع بر احوال مباركه ايشان در جهاد ،دعوت و ايثار
در راه حق ،و مبارزات و فتوحات و كارنامههاى ديگر ،در حقيقت ذريعه رشد و
هدايت ،و وسيله فهم قرآن و سنت و ايمان و حكمت است.
در حيات صحابه ن جهتهاى مختلف و شاخههاى گوناگون است ،كه هر يكى از اين
جوانب موضوع بحث مستقل و عنوان مقالت و تصنيفات خواهد بود .مثلً :فقه
صحابه و قوت استنباط ايشان ،جهاد ،تقوا و نظام شورا و حكومت و برپايى عدل و
َ
انصاف و اجراى حدود ،و جهد بليغ ايشان در اعلى كلمهالل ّه و بى رغبتى از دنياى دون
و اشتياق ايشان به ديدار خداوند و نعمتهاى بيكران وى و دعوت ايشان از مخلوق خدا
و نجات و رهايى مخلوق از جور و ظلم اديان به سايه رحمت و عدل اسلم ،و از
عبادت مخلوقات به سوى عبادت پرودگار كاينات و از محنت و شدايد دنيا به پيروزى
و كاميابى دو جهان.
پيش نظر خوانندگان عزيز كتابى گران قدر ،كه نامش حيات صحابه است قرار دارد
مد يوسف كاندهلوى خلف رشيد مبلغ اسلم
َّ كه مولّف آن داعى بزرگ اسلم ،شيخ مح ّ
مد الياس كاندهلوى (رحمهماالله) مىباشد ،كه همه و مؤسس جماعت تبليغ شيخ مح ّ
جوانب مذكور و بخشهاى ديگرى از زندگى اصحاب ن را دربردارد .اصل كتاب به زبان
ما تا كنون به فارسى ترجمه عربى بود و ترجمه اردوى آن پيشتر منتشر شده بود ،ا ّ
نشده بود.
َ
بحمدالل ّه و توفيقه كه ترجمه آن به زبان فصيح و ادبى فارسى از طرف برادر محترم
مجيب الرحمن «رحيمى» به ظهور آمد ،و اين ترجمه از همه جهتها قابل اعتماد و
اطمينان است.
زفرق تا به قدم هر كجا كه مىنگرم
كرشمه دامن دل مىكشد كه جا اين جاست
اميد به فضل صمدانى و احسانهاى يزدانى اين است كه اين ترجمه فارسى را براى
مسلمانان عموما ً و براى دانندگان زبان فارسى خصوصا ً وسيله رشد و هدايت ،و
وسيله نجات آخرت بگرداند -اين دعا از من و از جمله جهان آمين باد . -
زبان عربى محروم هستند و در عين حال براى چنين كتابى نيازمندى شديدى در ميان
آنها احساس مىشود ،روى همين انگيزه و به خاطر خدمت به فرهنگ اسلمى بود كه
مركز ترجمه تراث اسلمى تصميم گرفت تا اين كتاب را ترجمه و در دسترس عامه
مردم قرار دهد .برادر محترم مجيبالرحمن «رحيمى» كه مسؤوليت ترجمه اين كتاب
را به عهده داشت ،از عهده اين كار موفقانه به در آمده است .من بنده ضعيف
ترجمه فارسى را ورق ورق ،و كلمه به كلمه به اصل عربى تطبيق دادم ،و به قدر
َ
طاقت ملحظه نمودم كه الحمدلل ّه والمنه مترجم ،ترجمهاى عالى نموده است ،واز
خداوند متعال التجامندم كه بهره اين ترجمه را به عام مسلمانان برساند ،و تمام امت
مد ص را توفيق عنايت فرمايد تا براى مترجم كه تلش وافرى در انجام اين مح ّ
خدمت نموده ،دعاى خير نمايند.
شيخ الحديث
1
مد نعيم
مولوى مح ّ
مد عظيم در دهم ماه شعبان سال 1319ه.ش مد نعيم فرزند مولنا مح ّ
1شيخ الحديث مولوى مح ّ
در وليت لوگر چشم به جهان گشوده است .در سنين ابتدايى درسهاى خويش را چون قرآن كريم،
كتابهاى فارسى ،صرف ،نحو و اوائل فقه را از والده محترمه خود فراگرفته است ،و كتابهاى بزرگ
علوم اسلمى چون ملجامى ،غفورى ،شرح ابن عقيل ،منطق ،فلسفه و معانى را نزد پدر
بزرگوارش خوانده است .موصوف جهت فراگيرى كتابهاى بزرگتر عقائد ،تفسير ،بلغت و غيره به
وليتهاى مختلف افغانستان و پاكستان مسافرت نموده و نزد علماى جيد وكبار اين دو كشور درس
خوانده است ،او به خاطر علقمندى وافرش به علم از پاكستان به دارالعلوم ديوبند در هندوستان
مسافرت مىكند ،و با خواندن دوباره ،كتب حديث و اصول آن در سال 1383ه.ق ،مطابق 1341
ه.ش ،از آنجا سند فراغت خود را به دست مىآورد.
بعد از فراغت در برخى مدارس پاكستانى و دارالعلوم حقانيه به عنوان استاد در رشته ،عقليات و
ادب به مدت دو سال ايفاى وظيفه مىنمايد .بعد از آندر وليت پكتياى افغانستان به مدت سه سال
تدريس فقه ،تفسير ،اصول حديث و علوم عقلى را به دوش مىگيرد .سپس در وليت لوگر ،بعد از
آن مدت ده سال ديگر در وليت پروان تدريس صحاح سته را به عهده مىگيرد .او پس از تهاجم
نظامى روسها به افغانستان راه ديار هجرت را در پيش مىگيرد ،و با يك تعهد مخلصانه به اسلم ،باز
به مدت هشت سال در مدرسه عالى زرگرى كوهات به تدريس مسلم ،ترمذى شريف ،كتب تفسير
و معقولت اشتغال مىورزد .بعد از آن در جامعه محمديه به عنوان استاد بعضى كتب حديث ،فقه و
تفسير به مدت سه سال استخدام مىشود .استاد گرانقدر كه همين حال مراجعه ترجمه درى
حياهالصحابه را به جبين گشاده به عهده گرفته ،استاد تدريس صحاح سته در جامعه ضياءالمدارس
العربيه السلميه در پشاور پاكستان مىباشد ،و اين پنجمين سال است كه اين وظيفه مقدس را به
استمرار به پيش مىبرد.
مد نعيم در ضمن مشغوليتهاى تدريس از جهان تاليف نيز شيخ الحديث محترم مولوى صاحب مح ّ
غافل نبوده ،و پس از هجرت ،شرحى بر ترمذى شريف ،و يك حاشيه ملخص العينى بر بخش اوّل
بخارى شريف همراه با بعضى رسالههاى ديگر نوشته است ،كه هم اكنون در خدمت طالبان علم
قرار دارد.
مقدّمه مترجم
َّ َ َ َ ما اْلَعَْما ُ
سولِهِ، جرتُه اِلىاللهِ وَ َر ُ ن كانت ه ِ ْ َ م ْمانَوى ،فَ َ ىء َ مرِ ٍ ل اِ ْ ت َو اِن ّما لِكذ ِّ ل بِالنِيّا ِ
َ اِن َّ َ
َ
حهَاصيْبُها ،ا َ ْو اِلَى اِمَرأه يَنْك ِ ُ جَرتُه اِلى الدُّنيا ي ُ ِ ت هِ ْ من كان َ ْ سولِه ،وَ َ جرتُه اِلىالل ّهِ َو َر ُ فَهِ َ
جَر اِليهِ( .رواهالبخارى) ما هَا َ لى َ ه اِجَرت ُ ُ فَهِ ْ
َ من ُ َ ّ َ ّ ا ِ َّ
سنا وشُرورِ ان ْ ُف ِ ب اِليهِ وَ نَعُوْذ ُ بِاللهِ ِ مدُه َو نَستَعِيْنُه وَنَستَغْفُِره َو نَتُوْ ُ ح ِمدَلِلهِ ن َ ْ ح ْ ن ال َ
ض َّ َ
ن ل اله شهَد ُ ا َ ْ ضلِل فَل هَادِىَ لَهَ ،و ن َ ْ من ي ُ ْ ل لَه ،وَ َ م ِ ه فَل ُ من يَهْدِهاِلل ّ َ مالِنا َ ت اَعْ َ سي ِّئا ِ َ
ُ ً َ َ َ ْ َ َ َّ
سوله. َ َ ُر و هُ د ْ َب ع مدا ح
َ
ُ ّ م ن ّ ا ُ د َ ه ش َ ن و
َ ه، ل ك شري ل ُ ه َ د ح
ْ و
ُ َ ه آلل ال
نيازمندىهاى مبرم جامعه ما به فهم و درك اسلم از خلل مراجع معتمد آن ،و قلت آن
و كمبود چنان ذخيرههاى گرانبها و پر ارج ،از جمله ضرورتهاى مشهود مىباشد .در اين
راستا گرچه تلش هايى صورت گرفته ،و كتابهاى مفيد و ارزشمندى در دوران جهاد و
قبل از آن تاليف و يا ترجمه گرديده ،كه تا حدّى اين مشكلت را حل نموده ،ولى آن
هم به درجهاى نبوده كه پاسخگوى همه ضرورتهاى مردم باشد .به اين لحاظ به
تلشها و مجاهدتهاى وسيع و فراگير خستگى ناپذيرى درين راه ضرورت است .تا
بتوانيم در خلل آن ،خلهاى موجود ،و نقيصههاى دامن گير جامعه را ،در چنين اوضاع
دشوار ،كه در بحبوحه هجوم فرهنگى منحرف بيگانگان قرار داريم ،برطرف گردانيده،
و راه را براى گسترش فرهنگ اصيل اسلمى و خودى بگشاييم.
به خاطر تحقق اين هدف و آرمان ،مركز ترجمه تراث اسلمى تصميم گرفت ،تا با
انتخاب كتابهاى معتمد كه بتوان از آنها به عنوان مرجع استفاده نمود ،گامى درين
مسير بردارد .همين بود كه به عنوان تلشى براى برآورده ساختن اين هدف ترجمه
كتاب گرانبهاى «حياه الصحابه» را انتخاب نمود .اين كتاب ،آيينه و تصوير گويايى از
زندگى داعيانه و مجاهدانه پيامبر خدا ص و ياران پاك طينتش مىباشد ،و در رديف
صلترين و معتمدترين كتابهاى سيرت قرار دارد ،و به گفته دانشمندى ،انعكاس مف ّ
مد ص دهنده زندگى «نخستين مردانى است كه در دشوارترين شرايط به مح ّ
گرويدند ،و در راه او از شكنجه ،تبعيد ،از دست دادن جان ،مال و خانواده و سعادت
و آرامش زندگى دريغ نكردند.
و زندگىنامه ،كسانى است كه اگر ظهور اسلم در تاريخ به بيدارى و كمال معنوى و
تمدّن و فرهنگ بشرى خدمتى بزرگ بوده است ،اينان نه تنها به گردن مسلمانان بلكه
به گردن بشريّت و تمدّن و اخلق بشرى حقى بزرگ دارند ،و شناخت اينان نه تنها ما
را در شناخت اسلم در سرچشمه زلل نخستينش كمك مىكند ،بلكه سيماى راستين
مد ص را در چشمهاى اينان روشنتر مىتوان ديد». مح ّ
ّ
جه به اين نكته ،كه كتاب مذكور توسط مؤلف گرانقدر از مراجع با در نظر داشت و تو ّ
معتمد و مختلف جمع آورى شده ،و مجموعهاى از نصوص را تشكيل مىدهد،
مشكلتى را در ترجمه فارسى با خود همراه داشت .مترجم كه تلش نهايى خود را در
امر برگردانيدن اين كتاب به فارسى به خرج داده است ،با اين همه براين باور است
كه شايد اشكالتى در كارش مشهود باشد ،لذا اميدوار است با دريافت انتقادها و
پيشنهادهاى سالم و سازنده علماى كرام ،دانشمندان و دانشجويان عزيز ،در رفع اين
نقيصه خود تلش نمايد ،و متمنّى است تا او را با ارسال نظريههاى خود ،در چاپ
آينده كتاب مساعدت و يارى رسانيد.
مد حسن جان ،علماى همكار در پايان از عالم جليل القدر شيخ الحديث مولنا مح ّ
مد نعيم ،و از ومشهور كشور شيخ الحديث مولوى صاحب مح ّ ايشان ،و عالم سترگ
َّ
برادر مجاهد محترم عبدالله «صامت» رئيس مركز ترجمه ،كه متن فارسى ترجمه را
مد يوسف عبّاس رئيس مكتب با عربى آن تطبيق دادند ،و از محترم شيخ مح ّ
مد نسيم «ريحان» و نور بخش كامپيوتر و توليد :اين بخش را برادران محترم مح ّ
احمد «تمكين» به عهده گرفتند ،و با شوق ،علقه ،اخلص و روحى سرشار از محبّت
به اسلم و خدمت در راه علم ،اين وظيفه مهم و ارزشمند را به پايه اكمال رسانيدند،
كه اگر زحمات شبانهروزى اين دو برادر به ويژه نور احمد «تمكين» نمىبود ،برآورده
شدن اين آمال به اين زودىها متصوّر نبود .بنده با اظهار امتنان و سپاس از ايشان از
خداوند تبارك و تعالى براى شان اجر و پاداش بى پايان آرزو مىكنم.
از پدر گرانقدرم الحاج عبدالرحيم خان ،كه در يك دست سلح مبارزه عليه كفر و
الحاد و تجاوز گران روسى را حمل نمود ،و با دست ديگر مرا پروراند ،و در تربيت
اسلمى و دينى ام لحظهاى فروگزار نكرد ،و از مادر مهربان و عزيزم كه در كنار
خدمت به جهاد مقدّس و كفر شكن ملّت افغان ،دوشادوش پدر در رشد و تربيتام
نقش اساسى ايفا نمود ،و در عين ضرورت ،و نياز مندى شديد شان به من ،اجازه
دادند تا در ديار هجرت در اكمال اين عمل مقدّس براى مدت چهار سال اقامت
جه و عنايت آنان توأم باگزينم ،قلبا ً اظهار امتنان مىكنم ،و اذعان مىنمايم كه اگر تو ّ
دعاهاى مخلصانه شان نمىبود ،و خداوند براى آنان و به من توفيق عنايت نمىفرمود،
اين آرزو هرگز برآورده نمىشد .من در حالى كه برآورده شدن اين هدف را براى شان
مبارك باد عرض مىكنم ،از خداوند قدّوس با دست نياز التجامندم ،كه پاداش و اجر آن
همه صبر و شكيبايى و زحمتهاى فراموش ناشدنى شان را از طرف خود ،طورى كه
مناسب خدايى اوست ،عطا نمايد.
اوضاع و حالت حاكم بر زندگى ما ،بدون ترديد براى نسل همين دوره قابل درك
است ،چون خود در كورههاى آتش جنگ و استبداد روس و ايادى مزدورش و بعد در
جريان فتنه درگيرىهاى بين خود مسلمانان زير عناوين مختلف زندگى به سر بردهاند،
و درد آوارگىها و مهاجرتها و فقر و ...را چه در داخل كشور و چه در كشورهاى
همسايه ديدهاند و احساس نمودهاند ،و بر همين اساس اوضاع زيستى و زندگى
روزانه ما براىشان محسوس است ،ولى شايد اين حالت و اوضاع براى نسلهاى
بعدى ،اگر خدا بخواهد و تحول مثبتى به ميان بيايد ،قابل درك نباشد .در چنان
اوضاعى بدون ترديد ،كار فرهنگى و علمى و حتّى درس و تعليم به صورت پديدههاى
مضحك و بى مفهومى درآمدهاند ،و علّت هم تشتّت و بى ارزش شدن معيارها و
ارزشهاى اسلمى ،اجتماعى ،سياسى ،اقتصادى و فرهنگى است كه اكثريت را به
سوى بيراهه و بىهدفى سوق مىدهد ،و درزهاى اجتماعى شگفت انگيزى را در ميان
مردم به وجود آورده است ،كه همه در يك كلمه به سوى جمع آورى دنيا و سرمايه در
حركتاند .بنا بر اين تقدير و تمجيد ما از كسانى كه در انجام اين عمل با ما همكارى
نمودهاند ،و تشويق كردهاند ،مفهوم ويژهاى دارد ،و همين كه عدّهاى ما را در انجام
اين عمل «ديوانه» خطاب نكردهاند ،قابل تقدير اند ،و من در اين راستا از همسرم
حميراء «رحيمى» كه از ابتداى ازدواج در چهار سال قبل تا حال شب و روزش را
بدون وقفه در خدمت و انجام اين رسالت اسلمى سپرى نموده اظهار امتنان مىكنم،
و اميدوارم خداوند به ايشان نيز اجر و پاداش جزيل عطا فرمايد.
بعد از انتشار جلد اوّل كتاب و مسدود شدن دفتر ،كه ديگر موفّق نشديم جلدهاى
بعدى را طبق وعده به چاپ برسانيم ،بنابر خواهش ما از برادران دانشمند و علم
دوست كه نظرها و انتقادات خويش را براى ما درباره كتاب بفرستند ،تا در چاپ
بعدى و ترجمه جلدهاى بعدى از آن استفاده كنيم ،عدّهاى از دوستان نظرات و
پيشنهادات خوبى را براى ما ارسال داشتند ،كه در روشنايى آن و اندوختههاى
اول ،در نوشته،تجربهاى خودمان در خلل چهار سال كار بر كتاب ،تغييراتى در جلد ّ
اصلح و يكنواخت سازى همه كتاب با افزودن و كاستىهاى لزم به عمل آورديم ،كه
اميد است در رفع نقيصههاى قبلى مثمر ثمر باشد.
و همچنان از برداران پژوهشگر و علم دوست خواهانم ،كه روند نقد و بررسىهاى
سالم علمى را در بخشهاى مختلف متوقف نسازند ،و با نقد و بررسى علمى سازنده
و سالم خويش در بارور شدن سرمايههاى فرهنگى و علمى نقش به سزاى خويش
را ايفا نمايند ،باشد تا نسل كنونى و نسلهاى بعدى در روشنايى و پرتو همين
رهنمودهاى سازنده شما گامهاى متينى در راه انكشاف و ترقى علم و فرهنگ و
سفم و سوگمندانه اعلم شكوفايى ذخيرههاى علمى و فرهنگى بردارند .بنده متأ ّ
مىكنم ،كه از سال 1374ه.ش ،كه جلد اوّل را براى ابراز نظرهاى شما چاپ نموديم،
و در دسترس قرار داديم ،تا كنون فقط نامههاى انگشت شمارى در زمينه مطلوب
براى ما ارسال شده است ،كه نبايد چنين مىبود.
جه خوانندگان عزيز را به نكات ذيل در كار ترجمه قبل از اختتام سخن مىخواهم تو ّ
اين كتاب معطوف دارم:
ّ
- 1به خاطر اين كه كتاب متشكل از نصوص است ،در ترجمه آنها نهايت احتياط به
كار گرفته شده ،تا ترجمه كلمات و در صورت عدم امكان مفهوم آن به صورت دقيق
نقل گردد.
مل واقع شدن كتاب و ترجمه ،جز در م ِ
- 2به خاطر جلوگيرى از طولنى شدن ،و ُ
مقدّمه كتاب ،از نقل احاديث اجتناب شده ،و طبق نقل از اصل كتاب ترجمه احاديث
در ميان گيومهها («») درج گرديده است.
ص بعضى دعاها توأم با ترجمه آنها نقل و نوشته شده ،و - 3در جاهاى لزم ،ن ّ
همچنين متن نامههاى پيامبر ص و اكثر نامههاى اصحاب به خاطر پرمحتوا بودن و
مفيد بودن آنها نقل شده ،و بعد از آن ترجمه شدهاند.
- 4در بعضى جاهاى لزم و ضرورى ،با استفاده از پاورقى كه در اصل كتاب موجود
است و نيز از ديگر كتب ،معلومات كوتاه و شرحهاى لزم به خاطر فهم موضوع ،در
پاورقى ارائه گرديده است.
- 5به خاطر حفظ نص كتاب از خلط شدن ،و مراعات اصول و موازين ترجمه،
كلماتى كه براى توضيح و يا فهم و تسهيل در خواندن متن كتاب از طرف مترجم
اضافه گرديده ،و همچنين بعضى اسم هايى كه در پاورقى براى توضيح مطلب نقل
گرديده ،در داخل اين علمت [ ] گنجانده شده است.
مد
- 6ترجمه فارسى اين كتاب چنان كه ذكر شده زير نظر شيخ الحديث مولنا مح ّ
حسن جان ،علماى همكار ايشان ،شيخ الحديث مولوى صاحب محمدنعيم ،برادر
َ
مد طاهر «عطايى» و هيئت تدقيق مركز عبدالل ّه «صامت» ،محترم مولوى صاحب مح ّ
ترجمه تراث اسلمى و مراجعههاى مكّرر مترجم ،انجام شده است.
- 7در ترجمه آيات قرآن كريم ،تفسير كابلى كه ترجمه تحت اللّفظىاش به فارسى
معتمد است ،اساس قرار داده شده ،و از تفاسير و تراجم ديگر نيز استفاده گرديده،
تا ترجمه سليس و روان بيايد.
- 8به خاطر اين كه در كتاب بعضى اصطلحات حديث به كار رفته ،جهت سهولت
فهم آن براى عامه خوانندگان در آخرين جلد كتاب ،مصطلح الحديثى به فارسى تدوين
شده است.
- 9ترجمه فارسى كتاب ،از روى اصلى كه توسط دارالقلم در سال 1406ه.
مد على دوله مصادف با 1986م چاپ گرديده ،و مراجعه و تحقيق نايف عبّاس و مح ّ
را نيز با خود دارد ،به خاطر بعضى ويژگىهاى آن نظر به چاپهاى ديگر ،چون گذاردن
عناوين در متن كتاب كه در اصل هندى آن وجود ندارد و بعضى اصلحات لزم ديگر،
انتخاب گرديده است.
- 10بعضى شعرهاى موجود در كتاب ،كه ارتباط و پيوند نزديك با عبارت كتاب
داشتند ،ترجمه گرديدند ،و برخى ديگر آنها نقل شده و ترجمه نشدهاند.
- 11مترجم در فهم معانى كلمات و جملت از اساتيد گرانقدر و قاموسها و كتب
مختلف يارى جسته ،كه در آخرين جزء كتاب از آنها ياد خواهيم كرد.
در پايان سخن يك بار ديگر از همه برادران و دوستانى كه ما را در انجام اين عمل
يارى نمودند اظهار امتنان مىكنم و از خداوند براىشان اجر و پاداش خواهانم و
اميدوام خداوند همه ما را در جنات فردوس با هم يكجا سازد ،و از خوانندگان محترم
خواهشمنديم ،مترجم كتاب و برادرانى را كه در اين عمل مقدّس سهيم شدهاند ،از
دعاى خير خويش محروم نسازند.
به اميد آن كه خداوند (جل جلله) اين عمل ناچيز را مورد قبول قرار داده ،و
لغزشهايم را به فضل و كرم خود عفو نموده ،و هموطنان عزيز ،و دانش پژوهان
گرانقدر از آن بهرهمند شوند.
صير. ك ال ْ َ
م ِ ك تَوَكَّلنَا وَ اِلَي ْ َ
ك اَنَبْنَا وَ اِلَي ْ َ َربَّنَا عَلَي ْ َ
مجيب الرحمن "رحيمى"
پاكستان
15ميزان 1376ه.ش
4جمادى الثانى 1418ه.ق
تقريظ به قلم عّلمه سيد ابوالحسن على الحسنى الندوى
َ
مدٍ وَ عَلى آلهِ و ح َّ
م َموَلنا ُ سي ِّدِنا و َ
م عَلى َ صله وَال َّ
سل ُ ن ،وَال َّ ب العالمي َ مدُلل ّهِ َر ِّ اَل ْ َ
ح ْ
ن اِلى يَوم ِ الدِّين.ن تَبِعَهُم بِاِحسا ٍ م ْ معِين ،وَ َ ج َحبِهِ ا َ ْص َْ
ما بعد :سيرت نبوى ص و اصحاب كرام ن و تاريخ آنها از قوىترين مصادر قوت ا ّ
مت اسلمى و دعوتهاى دينى شعله ايمان را ايمانى و عاطفه دينى است ،كه تاكنون ا ّ
از آن اقتباس مىنمايند ،و قلبهاى با آن روشن مىشوند ،كه خاموشى آن در معرض
وزيدن تندبادهاى ماديت بسيار سريع وزود به نظر مىرسيد ،و اگر خاموش گردد ،در
مت قوت ،مزيّت و تأثير خود را از دست داده و به صورت نعش آن صورت اين ا ّ
بيجانى در خواهد آمد كه زندگى ،آن را بر شانههاى خود حمل مىكند.
اين تاريخ مردانى است ،كه دعوت اسلم براى شان آمد ،و به آن ايمان آوردند ،و
قلبهاى شان آن را تصديق نمود ،و پاسخشان در هنگامى كه به طرف خدا (جل جلله)
منَادِياً
معْنا ُ و پيامبرش ص فراخوانده مىشدند ،جز اين نبود كه مىگفتند( :رِبَّنَا اِنَنَا َ
س ِ
منَّا)( .آل عمران)193 : منُوا بَِربِّكُم فَآ َن اَن آ ِ ما ِيُنَادِى لِْلي ْ َ
ترجمه« :اى پروردگار ما ،ما ندا كنندهاى را شنيديم كه به سوى ايمان فرا مىخواند
كه به پروردگارتان ايمان بياوريد ،و ايمان آورديم».
آنها دستهاى خود را در دست پيامبر ص گذاشتند ،و جانها ،اموال و اقرباى شان درين
مسير براى شان ناچيز و اندك جلوه نمود ،و تلخىها و رنجها را در راه دعوت به سوى
خداوند (جل جلله) خوب دانستند ،و يقين آن در قلبهاى شان راه يافت و بر نفسها و
عقلهاى شان مستولى گرديده و از آنها شگفتىهاى ايمان به غيب ،مانند دوستى خدا و
رسول ،مهربانى بر مؤمنان و شدّت بر كافران ،ترجيح دادن آخرت بر دنيا ،برترى
دادن آجل بر عاجل ،غيب به شهود ،هدايت بر ضللت ،حرص براى دعوت مردم،
نجات و رهايى خلق خدا از عبادت بندگان به سوى عبادت خداوند واحد ،از جور اديان
به عدل اسلم ،از تنگى دنيا به پهنايى و وسعت آن ،حقير شمردن زينتهاى دنيا و متاع
علو
ّ اندك و فناپذير آن ،شوق به لقاى خداوند (جل جلله) ،آرزومندى جنّت ،بلندى و
همت ،بعد نظر در نشر عطيه اسلم و خيرات آن در جهان ،پخش شدن و انتشار آنها
براى تحقّق اين هدف در شرق و غرب زمين ،در آسانىها و سختىهاى آن و در پستىها و
بلندىهاى آن ،صادر گرديد .آنها درين راه لذ ّتهاى خود را فراموش نموده ،و راحتهاى
خود را ترك گفتند ،و وطنهاى خود را ترك نموده ،و درين راه چيزهاى خوب و اموال
زبده خود را مصرف كردند ،تا اين كه دين استوار گرديد ،و قلبها به طرف خداوند
(جل جلله) روى آورد ،و نسيم ايمان ،با قوّت توأم با پاكى و مباركى وزيد ،و دولت
توحيد ،ايمان ،عبادت و تقوى بر پا گرديد ،و بازار جنت بر پا شده رواج و رونق يافت
و هدايت در جهان منتشر گرديد ،و مردم گروه گروه ،به دين خدا (جل جلله) داخل
شدند ،كه كتابهاى تاريخ ،وقايع و حوادث آنها را در برگرفته ،و خبرهاى شان را
ديوانهاى اسلم حفظ نموده است ،و اين خود هميشه ماده تجديد و تحرك جديد در
مصلحين به زندگى مسلمانان بوده است ،و به اين لحاظ عنايت دعوتگران اسلم و ُ
متهاى مسلمين اين حكايتها شديد و افزون بوده و از اين سرمايه معنوى در بيدارى ه ّ
و شعله ور ساختن قلبهاى آنان به انگيزه و اصل ايمان و حماسه دينى استفاده نموده
و اعانت جستهاند.
ولى بر مسلمانان زمانى فرارسيد ،كه در آن از اين تاريخ روى گردانيده ،و آن را
فراموش نمودند ،و نويسندگان ،مؤلّفان ،و اعظان و دعوتگران آنها ،با روى گردانيدن
خرين روى آوردند ،و كتابها توأم با از آن به خبرها و تاريخ زاهدان ،مشايخ و اولياى متأ ّ
انجمنها از حكايتها و كرامتهاى آنها پر شد ،و مردم به آن سخت تشويق و برانگيخته
شدند ،و اين پديده ،به اين صورت مجلسهاى وعظ ،حلقات درسى و صفحات كتب را
به خود مشغول گردانيد.
و از جمله نخستين كسانى كه درين عصر -تا جايى كه ما مىدانيم -به اهميّت و
فضيلت اخبار و احوال صحابه ن در دعوت اسلمى و تربيت دينى ،و به ارزش اين
ثروت اصلحى و تربيتى -پوشيده در اوراق -تأثير آن در قلبها پى برد ،و خود از اوّلين
جه و رعايت انصاف به آن روى آورد ،مصلح بزرگ و داعى كسانى بود كه با عطف تو ّ
َّ
مد الياس كاندهلوى (رحمه الله) بود ،كه در اين بخش به مطالعه، مشهور شيخ مح ّ
تدريس ،حكايت و تذكر آن به ديگران پرداخت .من در وى محبّت و دلباختگى بزرگى
در ارتباط با سيرت نبوى و اخبار اصحاب ديدم ،كه موصوف آن را با ياران و
شاگردانش تكرار مىنمود ،و از سيرت پيامبر ص و اخبار اصحاب هر شب برايش
خوانده مىشد ،و او آن را با رغبت و اشتياق فراوان مىشنيد ،و احيا و نشر و تكرار و
مد زكريا كاندهلوى، تذكار آن را دوست داشت .برادر زادهاش محدّث بزرگ شيخ مح ّ
صاحب كتاب (أوجز المسالك الى مؤطأ المام مالك) كتاب متوسطى را به «اردو»
درباره اخبار صحابه ن نوشت ،و آن را «حكايات الصحابه» نام گذاشت ،شيخ با اين
كار بسيار خوشحال و مسرور گرديد ،و مشغولين به دعوت و مسافرتها را درين جهت
به مطالعه و تدريس اين كتاب موظّف گردانيد ،و آن كتاب -چنان كه اكنون نيز از
اهميّت ويژهاى برخوردار مىباشد -از جمله مهمترين كتابهاى مقّرر براى دعوتگران و
داوطلبان بود ،و از جمله كتابهايى بود كه در ميان مجامع دينى از رواج و مقبوليت
وسيعى برخوردار گرديد.
مد الياس گرديد ،و از پدرش مد يوسف ،جانشين پدر بزرگوارش شيخ مح ّ شيخ مح ّ
جه و دلباختگى وى را حمل مشكلت دعوت و امانت آن را ،و همچنين ذوق ،علقه ،تو ّ
مد يوسف همان كسى بود كه اين به سيرت و احوال اصحاب ن به ميراث برد .مح ّ
حكايات و درسهاى سيرت و احوال اصحاب ن را در زندگى پدرش براى وى مىخواند،
و پس از در گذشت وى -در ضمن مشغوليت شديد به دعوت -به مطالعه كتابهاى
سيرت ،تاريخ و طبقات صحابه ن پرداخت ،و ما -در ميان كسانى كه مىشناسيم -از
وى وسيع بينتر در اخبار اصحاب ن ،فهم باريكىهاى احوال شان ،حضور ذهن در حفظ
آنها ،و بهتر استشهاد آورنده ،و بسيار بهتر اقتباس كننده از زندگى و سيرت آنها ،و
زياد بيان كنندء آنها در خلل صحبتها و بياناتش ،ديگر كسى را سراغ نداشته و
نمىشناسيم ،و شايد مصدر قدرت كلمى و تأثير مولنا توأم با راز سحرانگيز بودن
بيانش و قرار گرفتن آن در دلها همين حكايتهاى تاريخى و قصههاى واقعى باشد ،كه
ملگروههاى بزرگى را به ايثار و قربانى ،ناچيز شمردن خستگىها و مشكلت ،و تح ّ
مشقّتها در راه خداوند (جل جلله) واداشت .دعوت در زمان وى به كشورهاى عربى،
آمريكا ،اروپا ،جاپان و جزيرههاى اقيانوس هند رسيده بود ،و در چنان شرايطى نياز به
كتاب بزرگى بود تا كسانى كه به امور دعوت مشغول اند ،ودر سفرها به خاطر
دعوت بيرون مىشوند ،آن را مطالعه نموده و بخوانند ،و عقلها و قلبهاى شان را از آن
تغذيه نموده ،و عواطف دينى خود را با آن شعلهور سازند .تا انگيزهاى براى آنها در
الگوپذيرى ،بذل جان و هر چيز قيمتى شان در راه دعوت ،سير و گردش در جهان،
هجرت و نصرت و فضايل اعمال و مكارم اخلق باشد ،و چون اين خبرها را بخوانند
نفسهاى شان در مقابل آن ،چنان كه جويها در مقابل بحرها و مردان بلند قامت در
مقابل كوههاى بلند ،كوچك و ناچيز مىنمايند ،كوچك و ناچيز شود .اينجاست كه آنها
پس از مطالعه اين حكايتها ،به يقين خود اتهام وارد مىكنند ،و اعمال خود را كوچك و
زندگى خود را حقير مىشمارند و به اين صورت اراده و همتشان بلند شده و
عزمهاىشان به حركت مىافتد.
مد يوسف ،فضيلت تأليف اين موضوع و خداوند تبارك و تعالى خواست تا شيخ مح ّ
بزرگ توأم با فضيلت دعوت را نصيب شود ،در ضمن اين كه زندگى سراسر در حال
نقل و انتقال و توأم با سفرها ،مهمانان ،وفود و درسها چيز بسيار دور از زندگى
مت و قوّت اراده تأليف و نوشتن است ،ولى وى با توفيق و كمك الهى ،و با بلندى ه ّ
عزم راسخش توانست تا به كار تأليف اشتغال ورزد ،و دعوت و نويسندگى هر دو را -
كه واقعا ً همراه نمودن شان كار دشواريست -در كنار هم انجام دهد ،و با مدد الهى
توانست كه به شرح ،شرح معانى الثار امام طحاوى اقدام كند ،و همين بود كه كتاب
«امانى الخبار» را در جلدهاى بزرگى تاليف نمود ،و توانست به مدد وقوت الهى
كتاب «حياه الصحابه» را در سه جلد ضخيم تاليف ،و در آن چيزهايى را كه در كتابهاى
سيرت ،تاريخ ،و طبقات پراكنده بود ،جمع كند .وى در ابتدا در اين كتاب از خبرهاى
پيامبر بزرگوار اسلم ص شروع ،و در قدم دوم حكايتها و قصههاى صحابه كرام ن را
ذكر مىنمايد ،و مؤلّف در اين كتاب به جوانبى كه به دعوت و تربيت ارتباط دارد ،و
جه مىكند ،تا اين كتاب براى دعوتگران و مّربيان به شكل ويژه داراى اهميّت است تو ّ
تذكرهاى براى دعوتگران ،توشهاى براى عاملين ،و مدرسه ايمان و يقين براى عامه
مسلمين باشد.
اين كتاب اخبار صحابه ن ،سيرت ،قصص ،حكايتها و آنچه را كه وجود آن در يك كتاب
واحد كم نظير است جمع نموده ،و به خاطر اين كه اين اثر از كتابهاى زيادى مانند
كتب حديث ،مسانيد ،تاريخ و طبقات اقتباس شده است ،بناء در صورتى آمده كه آن
سم كند ،و اين همه عصر را تصوير ،و زنگى صحابه ن را با ويژگيها و اخلق شان مج ّ
دقّت ،تتبّع و زيادت روايتها ،و قصص براى كتاب آن چنان تأثيرى بخشيده ،كه آن تأثير
و ويژگى در كتابهاى ديگرى كه مبنى بر اجمال ،اختصار و هدف اساسى قصه هستند،
سراغ نمىشود ،به همين لحاظ خواننده اين كتاب در محيط ايمان و دعوت ،قهرمانى
و فضيلت ،اخلق و زهد زندگى مىكند.
ً ّ
و چون ثابت گردد كه كتاب تصوير روانى و پارهاى از قلب مولف است ،و طبعا تأثير
آن به همان اندازه كه مؤلّف آن را از عقيده و قناعت و تأثر و تأثير پذيرى مىنويسد ،و
به همان اندازه كه خود در ماده و معناى آن زندگى مىكند ،مؤثّر و قوى مىباشد -با
ثبوت اين اصل -من تأكيد مىكنم كه كتاب ،مؤثّر و كامياب است ،چون مؤلّف اين
كتاب را از عقيده و حماسه ،و لذت و عاطفه خود نوشته ،و محبّت صحابه ن با خون
و گوشت وى خلط شده ،و بر مشاعر و تفكّرش مستولى بود ،و او خود در اخبار و
احاديث آنها مدّت طولنى را به سر برده است ،و اكنون پيوسته در آن زندگى به سر
مىبرد ،و از سرچشمههاى آن سيراب مىگردد ،خداوند (جل جلله) در مدّت و زمان
حيات وى زيادت عنايت فرموده ،و در زندگيش بركت اندازد.
اگر چه اين كتاب به نوشتن ديباچه و يا تقريظ از طرف كسى مانند من -به خاطر
بزرگى و اخلق مؤلّفش -نيازى نداشت ،چون وى -آن طور كه من مىپندارم و
مىدانم -موهبت الهى ،نيكى اى از نيكىهاى زمان در قوّت ايمان ،و قوّت دعوت و
بريدن از همه چيز و همنشين و همراه شدن با دعوت و فانى شدن در راه آن است،
كه امثال وى جز پس از مدّتهاى مديدى پيدا نمىشود ،و او خود اكنون حركت و جنبش
دينى را رهبرى مىكند كه از قوىترين حركتها ،و وسيعترين و پرنفوذترين آن در تأثير بر
نفسها مىباشد ،ولى بدين خاطر بود تا مرا با اين عمل عّزت بخشد ،و من نيز خواستم
كه در اين عمل بزرگ نصيب و سهمى داشته باشم ،و اين كلمه را به اميد تقّرب به
خداوند (جل جلله) نوشتم ،خداوند (جل جلله) خود اين كتاب را قبول و به بندگانش
آن نفع و بهره را برساند.
به عنوان يك امر مقدّس در همان مرحله تحصيل حديث براى وى مطرح گرديد ،و او
مت گماشت ،و به تأليف شرح «شرح نيز با داشتن علقه و شوق بسيار ،به اين كار ه ّ
معانى الثار للطحاوى» اقدام نمود ،و آن را «أمانى الحبار» نام گذاشت ،و تا آخر
عمر اين كار را دنبال و پيگيرى نمود.
بيعت و خلفت:
مد يوسف ،ارتباط با شيوخ ،و بيعت با آنها در ميان جامعه و علما در هنگام تولّد مح ّ
رواج بسيار داشت ،بنابراين اعضاى يك فاميل همه با مشايخ و مرشدين ارتباط پيدا
مدكرده و با گرفتن علم از آنها همراه شان بيعت مىكردند .درين راستا شيخ مح ّ
سس گروه «جماعه التبليغ» ،كه داعى بزرگ و مد الياس مؤ ّيوسف با پدرش شيخ مح ّ
مد يوسف) را در مشهور زمان خود به حساب مىرفت بيعت نمود ،و او ،پسرش (مح ّ
21رجب 1362ه .ق .به عنوان جانشين و خليفه خود انتخاب كرد ،و امانت دعوت و
تبليغ را به عهده وى سپرد ،و خود به جوار رحمت الهى پيوست.
كار دعوت و تبليغ:
بعد از درگذشت پدرش ،ديگر او به دنياى جديدى قدم گذاشته بود ،و بايد كارهاى
دعوت را توأم با تنظيم و هم آهنگ ساختن دعوتگران و بقيه امور گروهى كه پدرش
بانى آن بود ،به عهده مىگرفت و اين كار با افزودن به مشغوليتهاى وى ،مسؤوليت و
تعهّدش را نيز دو چندان مىكرد ،و بار سنگينى را به دوشش مىگذاشت .ولى او با
داشتن علقمندى وافر به دعوت و امور آن ،با جبين گشاده ازين مسؤوليّت جديد
استقبال نمود ،و آن قدر به اين كار سرگرم گرديد ،كه ديگر دعوت براى او همه چيز
شده بود ،و شب و روز را با دادن بيانيهها ،تشكيل و برگزارى مجالس ،اعزام هيئتها و
گروههاى تبليغ و مسافرتها جهت دعوت سپرى مىكرد .او ساعتها براى مردم بدون
اين كه احساس ناراحتى و خستگى نمايد صحبت مىنمود.
مد يوسف در ابتدا كارهاى خود را از هندوستان و پاكستان شروع نمود و عّلمه مح ّ
در شهرها و قريههاى اين كشور مجالس و نشستهاى زيادى را ترتيب و تشكيل داد ،و
سپس گروه هايى را جهت تبليغ به خارج از "دهلى" اعزام داشت ،و دهلى در آن
موقع مركز فعاليتهاى وى به شمار مىرفت .او به حدّى درين كارها مشغول بود كه
شايد در يك شب و روز دو و يا سه ساعت استراحت داشت و بس.
سفرهاى دعوت:
او به خاطر اداى فريضه دعوت و نشر و پخش آن براى عموم ،سفرهاى زيادى
نموده ،و مجالس و نشستهاى بىشمارى را در اين مسير برگزار نموده است .وى در
زندگى عملى دعوت خود به سوى خدا و پيامبرش ،كه بيش از بيست سال عمر وى
را در بر مىگيرد 53 ،مجلس و اجتماع بزرگ را در شهرهاى بزرگ هندوستان برگزار و
به مسافرتهاى همهگيرى اقدام نموده است .و بيش از 16بار به پاكستان و بنگلدش
پس از جدايى آنها سفر نمود ،و در مجالسى بس بزرگ و مملوّ از تودههاى مردم
مشتاق به اسلم ،و شنيدن پيام رهايىبخش آن كه در نوع خود بىمانند بودند ،صحبت
هايى داشت ،و بيانيههاى ارزشمندى ايراد نمود .سفرهاى عّلمه به دهات و مناطق
دور افتاده اين سرزمين ،و مجالس منعقده در آن از حساب بيرون مىباشد.
دعوت و تبليغ در حجاز و بقيه كشورهاى اسلمى:
مد يوسف علقمند بود ،تا شاهد رونق و انتشار تبليغ و دعوت در مكّه و عّلمه مح ّ
جهى را درين بخش ببيند ،وى معتقد مدينه باشد ،و از طرف اهل حرمين عنايت و تو ّ
بود كه اگر دعوت ريشه خود را در اين ديار مقدّس كه حيثيّت مركز اسلم را دارد
محكم سازد ،از طريق زائران خانه خدا به تدريج به هر گوشه و اكناف جهان انتقال
خواهد يافت .به همين دليل وى سلسله فعاليتهاى ابتدايى خود را از بندر كراچى و
ل اجتماع حجاج بود ،آغاز نمود ،و گروههاى تبليغ را جهت تنوير و بمبئى كه مح ّ
ّ
رسانيدن پيام تبليغ به حجاج و زائران خانه خدا مؤظف گردانيد ،تا باشد كه تأثير
پذيرى اينها از دعوت ،تأثيرى بر برادران عرب داشته باشد ،و اينان بتوانند در جريان
اداى مراسم حج در مكّه و مدينه اين پيام را بدان جا منتقل سازند ،تا به اين صورت
زمينه فعّاليّتهاى بعدى در امر توسعه و شروع كارهاى دعوت از آنجا آسان و فراهم
جاج ديدن گردد .او فقط به اين اكتفا نكرد ،بلكه خودش در بندر كراچى از كشتىهاى ح ّ
نمود ،و علما و گروههاى تبليغ را در ميانشان به تدريس و تعليم مؤظّف گردانيد ،و در
حجاز نيز به زيارت شان شتافت ،و حلقات درس و تعليم را در خود حرمين شريفين
آغاز نمود.
هنگامى كه سفرگروههاى تبليغ به حجاز افزايش يافت ،و گروه هايى از بقيه
مد يوسف خواستند تا گروه كشورهاى عربى با آن آشنايى پيدا كردند ،از عّلمه مح ّ
هايى را جهت تبليغ به ديار آنها بفرستد .وى نيز در پاسخ به درخواست آنها گروههاى
زيادى را به مركز كشورهاى مختلف عربى اعزام داشت ،كه اوّلين دسته آنها را به
مصر ،سپس به سودان و عراق ارسال نمود .با گذشت اندك زمانى پايههاى اين كار
در آنجا مستحكم گرديد ،و گروههاى مختلف مردم به آن علقمند گرديده و آشنايى
پيدا نمودند ،تا اين كه شمار زيادى از علما و عامه مردم آن ديار به نظامالدّين -مركز
مد يوسف مشّرف گرديدند .گذشته از اين ،او تبليغ در دهلى -به زيارت عّلمه مح ّ
گروههاى تبليغ را به بخشهاى مختلف آسيا ،اروپا و بقيه كشورهاى عربى ارسال
نموده بود ،كه با صحبتهاى مخلص و فيّاضانهاش ،آن چنان روح فداكارى و ايثار را در
آنان پديد آورده بود ،كه همه تكاليف و مصرف مسافرت را به كشورهاى دور دست
مل مىشدند ،و نيازى به ديگران و مساعدت آنها نداشتند. جهان ،خود متح ّ
مؤلّف و به جاى آوردن فريضه حج:
مد يوسف در زندگى داعيانه خود توانست سه مرتبه به زيارت خانه خدا شيخ مح ّ
مشّرف گردد ،و فريضه حج را اداكند ،و دو بار ديگر عمره ادا نمايد .در مرتبه اوّل با
مد الياس در سال 1356ه .ق ،به حج رفت ،و در مرتبه دوم با شيخ حسين پدرش مح ّ
احمد مدنى در سال 1374ه.ق ،به حج مشّرف گرديد .وى درين بار توانست مجالس
ما حج تبليغ را تشكيل دهد ،و با شمارى از علما درباره كارهاى دعوت صحبت نمايد .ا ّ
سوم و اخير وى در سال 1383ه.ق ،صورت گرفت ،كه يك سال قبل از وفاتش بود،
و او را در اين سفر مقدّس گروههاى زيادى از مردم همراهى مىكردند .وى موفّق
شد در اين بار مجالس زيادى را در حجاز تشكيل دهد ،و در قريهها و شهرهاى آن
بگردد ،و با مردم از نزديك ديدار نمايد ،چنان كه در همان سفر خود گروههاى زيادى
را به بخشهاى مختلف جهان ارسال نمود ،و تعداد گروههاى ارسال اش به اروپا به 26
گروه مىرسيد .درين مسافرت مردم خيلىها به كثرت به ديدار و استقبال از وى
شتافتند ،و او بدون انقطاع از صبح تا بيگاه از علما و عموم مردم پذيرايى نموده و با
آنها صحبت مىكرد .در جريان عمرههايش كه دو مرتبه انجام شد ،نيز تعداد زيادى از
مردم وى را همراهى مىنمودند.
وفات:
مد يوسف ،پس از يك سال از برگشت حج ،مسافرت طولنى را در 10 عّلمه مح ّ
شوال 1384ه.ق ،مصادف با 12فوريه 1965م شروع نمود .او در اين مسافرت از
همه شهرهاى بزرگ پاكستان و بنگلدش ديدن به عمل آورد ،و در اجتماعات بى
نظيرى از تودههاى مردم صحبت نمود ،كه اين صحبتهاى مستمر و بلوقفه باعث تب
و سرفه برايش گرديد ،ولى عّلمه در ضمن تكليف و مريضى به اداى واجب خود
ادامه داد .در پايان وى در يك مجلس در "لهور" قبل از بازگشتش به هند بيانيهاى
ايراد نمود ،كه پس از آن به شدّت مريض اش افزوده شد ،و درد و تكليف بر وى
فشار آورد .مردم با شتاب و عجله ،بعد از دگرگونى وضع سلمتىاش خواستند او را به
مقّرش انتقال دهند ،ولى قبل از رسيدن به آنجا بيهوش گرديد ،و شب را توأم با درد
و تكليف مريضى خود سپرى نمود .در روز بعد از آن -كه روز جمعه بود -به
بيمارستان انتقال داده شد ،ولى قبل از رسيدن به آنجا ،به رحمت الهى ،و جوار حق
َ
پيوست ،و طائر روحش به سوى جنان رحمان پرواز كرد انا لل ّه و انا اليه راجعون.
َ َّ
ه ،اِلحمدُلل ّهُ وى قبل از درگذشت خود اين كلمات را زمزمه مىنمود( :ل اله ال الل
َّ َّ َ َ ُ َ َ
ل الل ّه،الل ّه اكبر،الل ّه اكبر ،الحمدللهِ الذِى سومد ً َّر ُ
ح ّ
م َ جَز وَعْدَه ،لاله الالل ّه ُ الذى اَن ْ َ
ه َو ل شىءَ بَعْدَه ،ل ىءَ قَبْل َ ُ حدَه ،ل َ
ش ْ ب وَ ْ
حزا َ م ال ْ صَر عَبْدَهَ ،و هََز َ
جَز َوعْدَه ،وَ ن َ َ اَن ْ َ
شىءَ قَبله و ل شىءَ بعده)
ترجمه« :معبودى جز خدا نيست ،ستايش خدايى راست كه وعده خود را عملى نمود.
مد ص رسول خداست .خدا بزرگ است ،خدا بزرگ معبودى جز خدا نيست ،و مح ّ
است .ستايش خدايى راست كه وعده خود را عملى ساخت ،و بندهاش را كامياب
گردانيد ،و احزاب را خود به تنهايى شكست داد .نه چيزى قبل از وى است ،و نه
چيزى بعد از وى ،نه چيزى قبل از وى است ،و نه چيزى بعد از وى» .و در لحظات
جان دادن به جان آفرين كلمه طيبه و بقيه دعاهاى مأثور را تكرار مىكرد.
رسيدن به بيمارستان ،پس از درگذشت وى در خلل راه بود ،و پزشكان تلش زيادى
ما نتيجهاى نداشت .خبر درگذشت آن جناب عاليمقام به سرعت در به خرج دادند ،ا ّ
ميان تودههاى مردم ،و در سراسر كشور پخش گرديد .غم و اندوه بر فضاى شهر و
ديار كشور سايه افكند .همين بود كه در لهور دو مرتبه بر وى نماز جنازه خوانده
شد ،و سپس جسد مباركش با هواپيما به دهلى منتقل گرديد ،و در حدود هفتاد هزار
مد زكريا در نظامالدين ،هنگام طلوع آفتاب بر وى نماز مسلمان به امامت شيخ مح ّ
مد الياس در نظامالدين دهلى دفن خاك خواندند و در جانب غربى آرامگاه پدرش مح ّ
گرديد.
خلقت و اخلق وى:
او مردى بود ،داراى قامت متوسط و چهرهاى درخشان و روشن .ريشش سياه بود ،و
موى انبوه زيادى داشت .جاذبه و درخششى در چشمانش هويدا بود .سرش را با
دستمالى مىبست ،و كله ساده هندى را استعمال مىنمود .لباس عادى وى شلوار و
پيراهن بلند بود ،و احيانا ً سروال -لباس عربى -نيز بر تن مىكرد.
هنگامى كه اوّلين بار وى را مىديدى ،گمان مىكردى در فكر طويل و عميقى فرو
رفته ،و شكوه و جللش با هيبت خاصى كه داشت ،انسان را سخت تكان داده و تحت
تأثير قرار مىداد .ولى به سرعت آن هيبت ،جاى خود را به انس و محبّت مىداد ،و هر
همنشينش مىپنداشت كه وى از ديگران برايش نزديك و محبوبتر است .جز در امور
دين صحبت نمىكرد ،و جز مسايل دينى ديگر چيزى را نمىشنيد .ذهن صفايى داشت ،و
قلب مصفّا و پاكش مملوّ از يقين و اخلص بود .وى از علم و معرفت وسيعى
بهرهمند بود .به ويژه درباره زمان پيامبر ص ،اصحاب و تابعين خيلىها معلومات وافر
و كافى داشت .هميشه تبسم بر لب داشت ولى قلبش غرق در روند كارهاى دعوت و
امور آن بود .عّلمه گاهى آستين خود را مىپيچيد ،و نفس طولنى از سينهاش بيرون
مىآورد ،كه اين حالت به اضطراب و بىقرارى وى مىافزود.
كسى كه شيخ را نديده باشد ،درك حال و اخلق وى برايش مشكل است ،و كسى كه
او را از نزديك ديده و با وى صحبت نموده ،اين را به درستى مىداند كه وى آيتى از
آيات خداوندى در قرن حاضر بود ،و پس از ديدن وى درك اخلق و صفات پيامبر خدا
ص براى انسان آسان مىشد.
ويژگىها و مميّزات:
خداوند (جل جلله) براى وى ويژگىها و مميّزات زيادى بخشيده بود ،ترديدى نيست كه
سروكار هميشگى با زندگى پيامبر ص و اصحاب ن و مطالعه بخشهاى مختلف زندگى
آنها با بقيه مردان بزرگ تاريخ اسلم ،و مطالعه و تدريس و تبليغ ،برايش تأثيرى بس
فوق العاده بخشيده بود ،كه نظير وى در تاريخ معاصر كم است .قدرت نطق و ارائه
جه آنها ،و كشانيدن صورتهاى زنده از تاريخ اسلم براى حاضرين در مجلس و جلب تو ّ
مل مسؤوليّتهاى دعوت ،و قربانى دادن در راه خدا و دعوت از ويژگىهاى شان به تح ّ
شاخص و بارز وى به شمار مىرفت.
مت و تأليفات گرانمايه و پر بهاى اين شخصيت عاليقدر ،خود بيانگر منزلت و علوّ ه ّ
علم و دانش وسيع وى در ارتباط به قرآن ،حديث و بقيه علوم اسلمى است ،كه خود
برايش شخصيت و مقام بخشيده و او را در قطار مردان عالم و هميشه زنده تاريخ
جهان اسلم قرار مىدهد.
انديشهها و افكار مؤلّف:
در ارتباط با احياى مجدّد اسلم ،اعاده خلفت اسلمى و كارهاى دعوت ،وى بر اين
عقيده بود ،كه تشكيل مجالس و خواندن و مطالعه كتب ،نمىتواند به تنهايى خود
چيزى را تغيير دهد ،و تحولى را به وجود آورده انگيزههاى محّرك ايمانى را در انسان
ايجاد نمايد .به اين لحاظ وى معتقد بود ،كه بايد تحوّل و دگرگونى در باطن ايجاد
گردد ،و با تزكيه اخلق و اعمال و احترام علم و علما ،يك انقلب دينى در همه ابعاد
نظام به وجود آيد .و در اين راه با تقديم قربانيها تلش صورت بگيرد ،و در راه
رسيدن و ارتباط به خداوند (جل جلله) كار شود ،و با تلش پيگير و خستگىناپذير اين
كار دنبال گردد ،و براى مبادى و اصول احترام صورت بگيرد ،و با تشكيل گروههاى
تبليغ دينى ،روابط و تماس با تودههاى مردم مستحكم شده ،با هدايت آنها به سوى
اسلم و مبادى آن ،راه براى بذل نفس و مال در راه خدا گشوده شود ،و حلقات
درس و تعليم با مجالس شورا ،و دعاهاى عمومى تشكيل گردد .او خود كسى بود كه
اين مراحل را عمل ً طى نموده ،و راه را براى ديگران گشود ،تا باشد در ادامه راه وى
مت گمارند. ه ّ
مؤلفات وى:ّ
ّ
او به كتاب و تأليف چنان كه تذكر داده شد ،علقمندى زيادى داشت ،و على الرغم
همه مشغوليتهاى دعوت و مطالعه و تدريس« ،أمانى الحبار» را در جلدهاى ضخيمى
تأليف نمود ،كه به عنوان سرمايه نادرى در جهان علم در دسترس و استفاده علما
قرار دارد ،و در ذات خود بيانگر فهم و دانش وسيع و عميق وى به آثار ،علم حديث و
فقه اسلمى مىباشد .كتاب دومى وى همين كتاب حاضر «حياه الصحابه» است ،كه
بدون ترديد و شك يك ذخيره نادر و كمياب و آيينهاى از زندگى داعيانه و مجاهدانه و
سلوك و اخلق پيامبر ص و اصحاب ن مىباشد.
اهل و اولد مؤلّف:
مد هارون مىباشد ،او نيز وى پس از خود پسرى به جاى گذاشت ،كه نامش شيخ مح ّ
ما
سى از پدرش نقش قدم او را تعقيب مىكند ،ا ّ مرد عالم و متدينى است ،كه با تأ ّ
مادر و همسرش بعد از پنج ماه از درگذشت وى به جوار رحمت الهى پيوستند ،كه در
زمان خود الگو و نمونههاى واقعى از تقوى و زن مسلمان بودند.
اقتباس ،ترجمه و نگارش -با دخل و تصرف -از نوشته استاد سعيد اعظمى ندوى
مد يوسف كاندهلوىدرباره زندگى عّلمه مح ّ
«مترجم»
مقدّمه كتاب
ترجمه« :اى مسلمانان از خدا بترسيد و سخن استوار بگوييد ،تا كردارهاى شما را
برايتان اصلح سازد ،و گناهان تان را براى شما بيامرزد ،و هر كس كه از خدا و
پيامبرش اطاعت كند به كاميابى بزرگى دست يافته است».
و خداوند تبارك و تعالى فرموده است:
َ َّ َ َ
ه
موا أنّالل َ م َو اعْل ُ ُ
حيِيْك ْ ما ي ُ ْ م لِ َ ُ
ل اِذ َا دَعَاك ْ سوْ ِ ه وَ لِلَّر ُ جيْبُوا لِل ّ َ ست ِ منُوا ا ْ نآ َ (يَا اَيُّهَا ال ّذِي ْ َ
َ
رون)( .النفال)24 : ش ُ ْ ح َ ه اِلَيْهِ ت ُ ْ مْرءِ وَ قَلْبِهِ وَ أن َّ ُ ن ال ْ َ ل بَي ْ َ حوْ ُ يَ ُ
ترجمه« :اى كسانى كه ايمان آوردهايد ،دعوت خدا و پيامبر را اجابت كنيد هنگامى
كه شما را به سوى چيزى مىخواند كه مايه حيات تان است .و بدانيد كه خداوند ميان
انسان و قلب او حايل مىشود و اين كه همه شما نزد او (در قيامت) جمع خواهيد
شد».
و خداوند (جل جلله) مىگويد:
ْ َ َّ َّ َ (قُ ْ َ
ب الكافِرِيْن)( .آل عمران)32 : ُ ح ّ ه لي ُ ِ ن تَوَلوا فاِنْالل َ َ ل فَا ِ ْ سوْ َ ه وَ الَّر ُ ل أطِيْعُواالل ّ َ
ترجمه« :بگو :خدا و پيامبر را اطاعت كنيد .اگر روى گردانيدند ،خداوند كافران را
دوست نمىدارد».
و فرموده است:
ً َ سلنَا َ ْ َ َ ّ َ ّ َ َ
حفِيْظا)( .النساء: م َ ك عَليْهِ ْ ما أْر َ ن تَوَلى فَ َ م ْ ه ،وَ َ ل فَقَد ْ أطاعَ الل َ سو َ ن يُطِِع الَّر ُ م ْ ( َ
)80
ترجمه« :كسى كه از پيغمبر اطاعت كند ،اطاعت خدا را كرده ،و هر كسى اعراض
كند ،ما تو را بر آنان نگهبان نفرستادهايم».
و فرموده است:
َ َ َّ َ َّ َ ُ َّ
صدِّيْقِيْن ن َوال ِّ َ ن الن ّبِيِّي ْ َ م
م ِ ُ ِ ه عَليْه ُ مالل َ ن انْعَ َ معَ الذِي ْ َ ل فَأولئ ِك سوْ َ ه وَ الَّر ُ َ ن يُطِعِالل م ْ (و َ َ
ً َّ َ َّ ُ ْ َ ً َ َ ُ ّ
ن اللهِ ،وَ كفى بِاللهِ عَلِيْما). َ م ِ ل َض ف ال ك ِ ل ذ . قا ْ ي ِ ف ر
َ ك ِ لئ أو
َ ُ ن س
ْ ح
َ و
َ ن، ْ حي ِ ِ ل صا َ ّ ال و ء
َ ا َ د َوال َ
ه ش
(النساء)69- 70 :
ترجمه« :هر كسى كه از خدا و پيامبر اطاعت نمايد ،آنان با كسانى اند كه خداوند بر
آنان انعام كرده( ،و آنان عبارت اند) از :پيامبران ،صديقان ،شهيدان و نيكوكاران ،و
رفاقت آنان بهتر و نيكوست ،اين فضلى است از جانب خدا ،و خدا به عنوان عالم
كافى است».
و خداوند مىفرمايد:
ن فِيْهَا ،وَ ذل ِكَ َ ْ َ ْ َ َّ
خالِدِي ْ َ حتِهَاالنَهارِ َ ن تَ ْ م ْ جرِىْ ِ ت تَ ْ جن ّا ٍ ه َ خل ُ ه يُد ْ ِ
َّ ُ سوْل ه وَ َر ُ َ ن يُطِعِالل م ْ (وَ َ
ب ه عَذ َا ٌ َ
خالِدا فِيْهَا َو ل ُ ً ً
ه نَارا َ خل ُ ْ حدُوْدَهُ يُد ْ ِ َ
ه َو يَتَعَد ّ ُ َ
سوْل ُ ه وَ َر ُ صالل َ ن يَعْ ِ م ْ الْفَوُْز العَظِيْم .وَ َ ْ
مهِيْن)( .النساء)13- 14 : ُ
ترجمه« :و هر كسى حكم خدا و پيامبرش را اطاعت كند ،وى را در باغهايى كه از
زير آن جوىها در جريان اند ،داخل مىگرداند ،و آنان در آنجا جاويدان مىباشند ،و اين
است كاميابى بزرگ .و كسى كه خدا و پيامبرش را نافرمانى كند و از حدود او تجاوز
كند او را در آتش مىاندازد ،و او در آنجا جاويدان مىباشد ،و برايش عذات ذلّت آور
است».
و خداوند فرموده است:
َ َ َ
م ،وَ حوا ذ َاَت بَيْنِك ُ ْ َ
صل ِ ُ ه وَأ ْ ل ،فَاَتَّقَُوالل ّ َ سوْ ِ ل لِل ّهِ وَ الَّر ُ ل اْلَنْفَا ُ ن اْلَنْفَال ،قُ ِ ك عَ ِ سئَلُون َ َ
َ
(ي َ ْ
م ُ
ت قلوْبُهُ ْ ُ جل ْ َ ه وَ ِ ّ
ن اَِذا ذ ُكَِرالل ُ ن َالذِي ْ َ ّ منُو َ مؤْ ِ ما ال ُ َ
منِين .اِن ّ َ مؤْ ِ م ُ ن كنْت ُ ْ ُ ه اِ ْ َ
سوْل ُ ه وَ َر ُ اَطِيْعُواالل َ
ّ
ما م َّصله وَ ِ ن ال َّ موْ َ ن يُقِي ْ ُ ن .اَل ّذِي ْ َ م يَتَوَك ّلُو َ مانا ً وَ عَلى َربِّهِ ْ م اِي ْ َ ه َزادَتْهُ ْ م آيات ُ ُ ت عَلَيْهِ ْ وَ اِذ َا تُلِي َ ْ
مغْفَِره وَ ِرْزقٌ م َو َ عنْد َ َربِّهِ ْ ت ِ جا ٌ م دََر َ حقا ،لهُ ْ َ ً ن َ منُوْ َ مؤْ ِ م ال ُْ َ
م يُنْفِقُون .أوُلئ ِك هُ ُ َرَزقْنَا هُ ْ
كَرِيْم) (النفال)1 – 4 :
ترجمه« :از تو درباره غنايم مىپرسند ،بگو :غنايم مخصوص خدا و پيامبر است،
بنابراين از خدا بترسيد و ميان برادرانى كه با هم ستيزه دارند ،آشتى دهيد و از خدا و
پيامبرش اطاعات كنيد ،اگر ايمان داريد .مؤمنان تنها كسانى هستند كه هرگاه نام خدا
برده شود ،دلهاى شان ترسان و هراسان مىگردد ،و هنگامى كه آيات او بر آنان
خوانده شود ،ايمان شان افزوده مىگردد ،و تنها بر پروردگارشان توكّل دارند .آنها كه
نماز را برپا مىدارند و از آنچه به آنها روزى دادهايم انفاق مىكنند .اينان مؤمنان
حقيقى هستند ،براى شان درجه هايى نزد پروردگار شان هست و براى آنها آمرزش و
روزى نيكو و با عّزت است».
و گفته است:
ن عَن ال ْ َ
منْكَرِ،
ِ َّ ُ َّ
فَ ،و يَنْهُوْ َ م ْعروُ ْ ن بِال ْ َ رو َم ُ ْ ض َ ،يَأ ُ
ضهُم أوْلِيَا ُء ب َ ْع ٍ ت بَعْ ُ منَا ِ مؤْ ِن وَ ال ْ ُ منُوْ َ مؤ ْ ِ(وَال ْ ُ
ه
ه ،ا ِ ّنالل َ م الل ُمهُ ُح ُ
سيَْر َ ه ،اُولئِك َ سوْل ُ ه وَ َر ُ ن الَّزكاه ،وَ يُطِيْعُوْ َنالل ّ َ صلَه ،وَ يُؤْتُوْ َ ن ال َّ موْ َ قي ْ َُو ي ُ ِ
حكِيْم)( .التوبه)71 : عَزِيٌْز َ
ترجمه« :و مردان و زنان مؤمن ولى (و يار و ياور) يكديگراند ،امر به معروف و نهى
از منكر مىكنند ،نماز را برپا مىدارند و زكات را مىپردازند و خدا و رسولش را اطاعات
مىنمايند ،خداوند به زودى آنها را مورد رحمت خويش قرار مىدهد ،خداوند توانا و
حكيم است».
و خداوند تبارك و تعالى مهربانى نموده:
َ ّ َ َ ّ َ َ
حيْم). ه غَفُوٌْر َر ِ م ،وَالل ُ م ذ ُنُوُبَك ُ ْه وَ يَغْفِْرلك ُ ْ مالل ُ حبِبْك ُ ُه فَا ّتِبُعْوِنى ي ُ ْ حبُّوْنَالل ّ َم تُ ِ ن كُنْت ُ ْ ل اِ ْ (قُ ْ
(آل عمران)31 :
ترجمه« :بگو :اگر خدا را دوست مىداريد ،از من پيروى كنيد ،تا خدا شما را دوست
بدارد و گناهان تان را بيامرزد ،و خدا آمرزنده و مهربان است».
و خداوند تبارك و تعالى مهربانى نموده است:
هّ ْ َّ َ َ ُ
َ
خَر وَ ذ َكرالل َ م ال ِ ه َو اليَوْ َ جوْاالل َ ن يَْر ُ ن كا َ م ْ سنَه ل ِ َ ح َ سوَه َ سوْلِالل ّهِ أ ْ م فِى َر ُ ن لَك ُ ْ (لَقَد ْ كا َ َ
كَثَيْراً)(.الحزاب)21 :
ترجمه« :براى شما در زندگى ،رسول خدا و تعليم وى سرمشق نيكويى است ،البته
براى آنكه اميد به رحمت خدا و روز رستاخيز دارد ،و خدا را بسيار ياد مىكند».
و خداوند تبارك و تعالى گفته است:
ه فَانْتَهُوا)( .الحشر)7 : م عَن ْ ُ مان َ َهاك ُ ْ
خذ ُوْهُ وَ َ ل فَ ُ سوْ َ م الَّر ُ مآ اَتاك ُ ُ (و َ َ
ترجمه« :آنچه را پيامبر خدا براى شما آورده بگيريد و اجرا كنيد ،و آنچه را از آن نهى
كرده خوددارى نماييد و باز ايستيد».
- 2احاديث در اطاعات و پيروى از پيامبر ص وخلفاى وى ن
َ َ ل رسولُاللَّه ص( :م َ خارىُ عَ َ
ن أطَاعَنِى فَقَد ْ أطَاعَ الل ّ َ
ه، َ ْ ِ ل :قا َ َ َ ُ ْ
ى هَُريَْرهَ
ْ قا َ َ
ن أب ِ
ْ ّ ِ خرِِج الْب ُ َأَ ْ
َ َ َ َ
َ م َ
ميْرِىىأ ِ ص َ
نع َ م ْى ،وَ َ هَ .و ن أطَاَعَ أ ِ
صى الل ّ َ
ميْرِى فَقَد ْ أطاعَن ِ ْ صانِى فَقَد ْ عَ َ
َ ْ ن عَ َ م َْو َ
صانِى). فَقَد ْ عَ َ
بخارى از ابوهريره روايت نموده ،كه گفت :پيامبر خدا ص فرمود« :هر كسى از
من اطاعت كند ،خداوند را اطاعت كرده ،و هر كس از من نافرمانى كند ،خداوند را
نافرمانى نموده است .و هر كس از اميرى كه من مقّرر نمودهام اطاعت نمايد ،او
ازمن اطاعت نموده ،و هر كس از امير من نافرمانى كند ،او از من نافرمانى كرده
1
است».
1بخاری (.)1738
ن أبَى، م ْ جنَّه اِّل َ ن ال ْ َ خلُو َ ى يَد ْ ُ مت ِ ْ ل أ ُ َّ خارىُ أَيْضا ً عَن أَبى هُري ْره مرفُوعاً( :ك ُ ُّ
َ ْ ْ ْ ِ ْ َ َ ج الْب ُ َ ِ ّ خَر َ وَ أ َ ْ
صانى فَقَد أبَى) .كذا فى (الجامع) ()233/2 من عَ َ جنَّه وَ َ ل ال َ خ َ ن أَطَاَعنِى د َ َ م ْ َ
متم وارد ّ ا «همه است: نموده روايت ابوهريره از مرفوع شكل به همچنان بخارى
جنّت مىشوند ،مگر آن كس كه ابا ورزد ،هر كس از من اطاعت نمايد داخل جنّت
مىشود ،و هر كس از من نافرمانى كند ابا ورزيده است» 1.اين چنين در (الجامع) (23
)3/2آمده است.
م فَقَالوا: ملئِكه اِلى الن ّبِى ص َو هُوَ نَائ ِ ٌ َ َ ت َ جاءَ ْ لَ ( : جابِرٍ قَا َ ن َ ً
خارىُّ أيضا عَ ْ ج الب ُ َ ِ خَر َ وَ أ ْ
ن
ن العَي ْ َ ضهُم :ا ِ َّ ل بَعْ ُ م وَ قَا َ ضهُم :اِنَّه نَائ ِ ٌ ل بَعْ ُ مثَلً :قَا َ ه َ ضرِبُوا ل َ ُ مثَل ً فَا ْ حبَكُم هَذا َ صا ِ ن لِ َ ا ِ َّ
ثمأدُبَه ،وَ بَعَ َ ل فِيْهَا َ جعَ َ ل بَنَى دارا ً وَ َ ج ٍ ل َر ُ مث َ ِ ه كَ َ مثَل ُ ُ ن ،فَقَالواَ : ب يَقْظا ُ مه وَ القَل َ نَائ ِ َ
م َ َ َ َ
خل الدّار وَ أك َ َ َ ً
عى ل ْ ب الدّا ِ ج ِ م يُ ِ نل ْ م ْ مأدُبَه ،وَ َ ن ال َ م َ ل ِ ب الدّاعى د َ َ جا َ نا َ م ْ عيا ،ف َ دَا ِ
مَ :و ه نائ ِ ٌ َ
ضهُم :اِن ّ ُ ل بَعْ ُ قهْهَا ،قَا َ ه يَفْ َ َ َ
مأدُبَه ،فَقَالوا :اوِّلوهَا ل ُ ن ال َ م َ
م يَأكل ِ ُ َ
ل الدّاَر َو ل ْ خ ِ يَد ْ ُ
من مدٌ ،فَ َ َ ح ّ م َ عى ُ جن ّه ،والدّا ِ َ ن ،فَقَالوا :الدّاُر ال َ َ
ب يَقْظا ُ مه َوالقَل ُ ن نَاِئ َ َ ن العَي ْ َ ْ َ ضهُم :ا ِ ّ ل بَعْ ُ قَا َ
َ ّ ً ّ َ َ ً َ
مد فَْرقٌ بَي ْ َ
ن ح َّ م َ ه ،وَ ُ صى الل َ مدا فَقَد ْ عَ َ ح َّ م َ صى ُ ن عَ َ م ْ ه ،وَ َ مدا فَقَد أطاعَ الل َ ح ّ م َ أطَاع ُ َ
النّاس).
بخارى همچنان از جابر روايت نموده كه گفت« :در حالى فرشته هايى نزد پيامبر
ص آمدند كه وى در خواب بود ،آنها گفتند :اين دوست تان براى خود مثالى دارد ،پس
برايش مثالى بزنيد ،بعضى آنها گفتند :وى خواب است ،و عدّه ،ديگرى از آنها گفتند:
چشم خواب ،ولى قلب بيدار است ،گفتند :مثال وى مانند مردى است كه منزلى را
بنا نموده ،و در آن مهمانى را ترتيب داده ،و دعوت دهندهاى را فرستاده است .هر
كس كه دعوت ،دعوت دهنده را پذيرفت داخل منزل شده و از مهمانى خواهد خورد،
و كسى كه دعوت دعوتگر را نپذيرد نه داخل منزل شود ،و نه هم از مهمانى خواهد
خورد .ملئك گفتند :اين را براى وى تأويل كنيد تا بداند .بعضى آنها گفتند :وى خواب
است ،و بعضى ديگرشان اظهار داشتند :چشم خواب ،ولى قلب بيدار است.
فرمودند :منزل جنت است [و صاحب آن خداوند] و دعوتگر محمد ،بنابراين هر كس
مد اطاعت كند ،از خداوند اطاعت نموده ،و هر كس از محمد ،نافرمانى كند ،از از مح ّ
3
خداوند نافرمانى نموده ،و محمد ،تمييز دهنده آشكارى در ميان مردم است». 2
شى اين را ،چنان كه درالمشكاه (ص )21آمده ،با معنىاش جَر ِ دارمى از ربيعه ُ
روايت نموده است.
مث َ ُ َ َ ّ ُ ن عن ابى موسى قال :قَا َ ج ال َّ
مال َ مثَلِى وَ َ ما َ ل رسولاللهِ ص( :اِن ّ َ شيخا ُ َو أخَر َ
ىَ ،و اِنّى أنَاَ ً َ
ش بِعَيْن َ َّ جي ْ َ ت ال َ ى َرأي ُ ل :يَا قَوْم ِ اِن ّ ِ ل أتى قَوْما ،فَقَا َ ٍ ج
ل َر ُ ِ مث َ ه بِهِ ك َ َ بَعَثَنِىَالل ّ ُ
جوا فَانْطَلَقُوا عَلى َ
مهِ فَأدْل َ ُ ن قَو ِ م ْ ه طَائِفَه ِ جاءَ ،فَأطَاعَ ُ جاءَ ،فَالن َّ َ ن ،فَالن َّ َ النَّذِيُر العُريا ُ
ش فَاَهْلَكَهُم جي ْ ُ م ال ْ َ حهُ ُ صب َّ َ مكَانَهُم فَ َ حوا َ صب َ ُ منْهُم فَا َ ْ ت طَائِفَه ِ جوا ،و كَذَّب َ ْ م فَن َ َ مهَلِهِ ْ َ
ت ْ
َ َ ِ ُ جئ ما ب ّ ذَ ك و
َ ى ِ صان
َ َ ع ن َ ْ م ل ُ َ مث و
َّ َ َ ِ ُ ِ ِ َ َه ب ت َ جئ ما ع بَ اتَ ف ى ِ َن عَ ا َ أط منَ لُ َ مثَ ك َ ِ ل ذ َ ف م، وَ ْ َ َ ُ
ه ح ا جت َ ا
ق). ح ِّ ن ال ْ َ م َ بِهِ ِ
شيخان (بخارى و مسلم) :از ابوموسى روايت نمودهاند كه گفت :پيامبر خدا ص
فرمود« :مثال من و مثال آنچه خداوند مرا به آن مبعوث نموده چون مثال مردى
است كه نزد قومى آمده ،و گفت :اى قوم ،من لشكر را به چشم خود ديدم ،و من
1بخاری (.)7280
2يعنى بامبعوث شدن وى مردم به دو گروه تقسيم شدهاند ،گروهى كه وى را پيروى مىكنند
َ
مسلمانان و حزب الل ّهاند ،و گروهى كه از وى پيروى نمىكنند ،كفّار و حزب شيطان مىباشند ،و اين
خود تمييز واضح و آشكارى در ميان مردم است.
3بخاری (.)7281
بيم دهندهاى آشكار هستم ،بنابراين درصدد نجات خود باشيد ،درصدد نجات خود
باشيد .گروهى از وى اطاعت نموده و در همان فرصت ،شبانگاه به آهستگى به راه
افتاده و نجات يافتند ،و گروه ديگرى از ايشان او را تكذيب نموده و شب را در همان
جاى شان روز نمودند ،صبحگاهان لشكر بر آنها هجوم آورده آنها را به هلكت رسانيد
و ريشه كن نمود ،اين مثال كسى است كه مرا اطاعت و از آنچه من با خود آوردم،
پيروى كند ،و همچنان مثال كسى است كه از من نافرمانى و آن حق را كه با خود
1
آوردهام ،تكذيب نمايد».
َّ َّ ُ َّ مرو (رضىالل ّه عنهما) قا َ َ َ
ه
صلىالل ُ ل رسولاللهِ َ ل :قا َ ى عَن عَبدِالل ّهِ بن عَ ْ مذِ ُّ ج التِّْر ِ
َ
خَر َ وَ أ ْ
َ ُ
حتَّى ا ِ ْ
ن ل َ ل بِالنَّعْ ِ حذ ْوَ النَّعْ ِ ل َ سَرائِي َ ى اِ ْ ما أتى ُ عَلى بَن ِ ْ
َ متِى ك َ َ ن عَلَى أ َّ سل ّم( :لَيَأتِي َ َّ عَلَيْهِ َو َ
َ
تل َتَفََّر َقَ ْ سَراِئي ِ ى اِ ْ ن ب َ ُن ِ ْك ،وَ ا ِ َّ صنَعْ ذل ِ َ ن يَ ْ م َ ى َ مت ِ ْ ى أ َّ ن فِ ْ ه عَلَنِيَه لَكَا َ م ُ ن أتَى أ َّ م ْ ن منْهُم َ كَا َ
َ َ
مل ّه م فِىالنَّارِ ا ِ ّل ِ مل ّه كُل ّهُ ْ ن ِ سبْعِي ْ َ ث وَ َ ى ثَل َ متِى عَل َ ٍ مل ّه وَ تَفْتَرِقُ ا ُ َّ ن ِ سبْعِي ْ َ ن وَ َ عَلى اِثْنَتَي ِ
َ َ
حابِى). ص َ ما أنَا عَلَيْهِ وَ أ ْ لَ ( : ل الل ّهِ؟ قَا َ
َّ
سوْ َ ى يَا َر ُ ن هِ َ مَ ْ حده )،قَالُواَ : وَا ِ
ترمذى از عبدالله بن عمرو (رضىالله عنهما) روايت نموده ،كه گفت :پيامبر خدا ص ّ
مت من نيز خواهد آمد ،حتى اگر فرمود :آنچه بر بنى اسرائيل آمده بود عين آن بر ا ّ
مت من كسى خواهد بود كه اين كسى از آنها با مادرش آشكار زنا نموده باشد ،در ا ّ
مت من به عمل را انجام مىدهد ،و بنى اسرائيل به هفتاد و دو گروه تقسيم شدند ،و ا ّ
هفتاد و سه گروه تقسيم مىشود ،همه آنها در آتشاند به جز يك گروه ،گفتند :اى
2
پيامبر خدا اين گروه كدام است؟ گفت« :آنچه من و اصحابم بر آن هستيم».
َ ى َو أبوداود َ َ -واللَّفْ ُ
صل ّى بِنَا لَ : سارِيَه قَا َ ن َ ض بْ ِ ن العِْربَا ِ
ْ
ه -عَ ِ ظ لَ ُ مذِ ُّ ج الِتّْر ِ خَر َ وَ ا َ ْ
َ َ َ َ
عظَه بَلِيْغَه، موْ ِ جهِهِ ،فَوَع ََظَنَا َ ل عَلَيْنَا ب ِ َ
و ْ م أقْب َ َ ت يَوْم ٍ ث ُ َّ م ذ َا َ سل ّ ْ ه عَلَيهِ وَ َ صل ّىالل ّ ُ سوْلُالل ّهِ َ َر ُ
عظهَ َ َ َ ّ ب ،فَقا َ ُ َ ْ
مو ِ
ن هَذِهِ َ ْ ل اللهِ! كأ ّ سو َ
َّ
ل :يَا َر ُ ج ٌ ل َر ُ
َّ
منْهَا القُلو ُ ت ِ جل ْ ن َو َو ِ منْهَا العُيُو ُ ت ِ ذََرفَ ْ
شيّاً،حب َ ِ ن عَبْدًا َ مع وَالطاعَه ،وَ ا ِ ْ س ْ َ صيْكم بِتَقْوَىاللهِ وَال ّ ُ ُ
ل( :اوْ ِ َ
ماذ َا تَعْهَد ُ اِليْنا؟ قا َ َ موَدٍِّع ،فَ َ ُ
خلفَاءِ َ ْ
سن ّه ال ُ َ َ ُ و ى ِ ت َ ّ سن ِ ُ ب م ُ ك ْ ي َ لَ ع َ ف ً را ْ يِ ثَ ك ا ً ف ل َ ِ خت ْ ِ ا رى َ سي
َ َ ف ى ِ د ْ ع َ ب م
ْ ُ ك ْ منِ ش
َ ِ ع َ ي نفَ ُ َ ْم ه َ ّ نِ ا
موْرِ، ت ال ُ ُ حدَثَا ِ م ْ م وَ ُ ُ
جذِ ،وَ اِي ّاك ْ َ َ
ضوا عَليْهَا بِالن ّوا ِ َ ُ سكوْا بِهَا وَ عَ ّ ُ م َّ ن ،ت َ َ مهْدِي ِّي ْ َ ن ال َ شدِي ْ َ الَّرا ِ
ضلَله). َ َ ل بِدْعَه َ َ حدَثَه بِدْعَه َو ك ُ ّ م ْ َ ن كُ ّ فَا ِ َّ
ل ُ
عرباض بن ساريه روايت نمودهاند ترمذى و ابوداود -و لفظ از ابوداود است -از ِ
كه گفت :پيامبر ص روزى براى ما نماز داد ،بعد روى خود را به طرف ما گردانيد ،و
آنچنان وعظ مؤثرى براى مان نمود ،كه چشمها در آن اشك ريختند ،و قلبها خوفناك و
هراسان شدند .مردى گفت :اى پيامبر خدا ،گويى اين موعظه خداحافظى باشد ،پس
3
براى ما چه سفارشى مىكنى؟ گفت« :شما را به ترس از خدا ،شنيدن و طاعت
وصيت و سفارش مىكنم ،اگر چه بنده حبشى هم باشد چون هر كسى كه از شما بعد
از من زندگى به سر برد ،اختلفات زيادى را خواهد ديد ،در آن صورت بايد به سنّت
من و سنّت خلفاى راشدين كه هدايت شدگانند عمل كنيد .به آن چنگ زنيد ،و آن را با
دندانهاى پسين خود محكم بگيريد ،و از چيزهاى نو پديد [در دينتان] برحذر باشيد ،زيرا
4
هر چيز نو پديدى ،بدعت و هر بدعتى گمراهى است».
1موضوع .ابن عساکر ( ، )6/303/1و ابن بطه در «البانة الکبری» ( ، )4/11/2در سند آن عبدالرحمن بن زید العمی است که کذاب (بسیار دروغگو)
است .آلبانی در «السلسلة الضعیفة» حکم به وضع (ساختگی بودن) آن داده است .به شمارهی (.)1/81( )60
2موضوع .ابن بطه در «البانة الکبری» ( ، )4/11/2و عبد بن حمید در «المنتخب» ( ، )1/86در سند آن حمزه بن ابی حمزه است که متروک است و به
وضع (ساختن حدیث) متهم شده است .نگا :السلسلة الضعیفة به شمارهی )1/81( 61
3صحیح .ترمذی ( ، )3779و احمد ( ، )402 ، 5/385و ابن ماجه ( ، )97ترمذی آن را حسن دانسته و آلبانی در «صحیح ترمذی» ( )2988آن را
صحیح دانسته است.
4ضعیف .ترمذی ( ، )2688و ابن ماجه ( ، )23ترمذی آن را حسن دانسته است .منذری در الترغیب ( )91در پی این سخن ترمذی چنین گفته است:
«بلکه کثیر بن عبدال متروک و واهی است ،اما حدیث شواهد دیگری دارد» .آلبانی نیز آن را در «ضعیف الترغیب» ( )42و «ضعیف الجامع» (
)5359ضعیف دانسته است
ن
ه اب ُ ج ُ
خَر َمنِّى) وَ أ َ ْ س ِى فَلَي ْ َ ْ سنَّت ِ
ن ُ ب عَ ْ ن َرِغ َ
م ْمْرفُوْعاًَ ( : َ سٍ
خرج مسل ِم عَ َ
ن أن َ ْ وَ ا َ ْ َ َ ُ ْ ٌ
َ َ َ
منَّى).ى فَهْوَ ِ خذ َ ب ِ ُ َ
سن ّت ِ ْ نأ َ م ْ مَر (رضىالل ّه عنهما) َوَزاد َ فِى أ َّولِهَِ ( : ن عُ َ ن اب ِ ساكَِر عَ ْ عَ َ
مسلم از انس به شكل مرفوع روايت نموده« :كسى كه از سنّت من روى گرداند،
َ
از من نيست» .1و اين را ابن عساكر از ابن عمر (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده ،و در
اوّل افزوده« :كسى كه سنّت مرا بگيرد او از من است».
جن ّه». َ ْ
ل ال َخ َ َ
سن ّه د َ َ ُ ك بِال ّ س َ م َّ ن تَ َ مْرفُوْعا ً « َ
م ْ شه ن َ ن عَائ ِ َ
ى عَ ْ ج الدَّاَر قُطْن ِ ُّ وَ أ َ ْ
خَر َ
سك دارقطنى از عائشه ن به شكل مرفوع روايت نموده« :كسى كه به سنّت تم ّ
ورزد داخل جنّت مىشود».2
خرج السجزىُ عَن أَنس مرفُوعاً( :من أ َحيا سنَتِى فَقَد أ َحبَن ِى و م َ
حبَّنِى كَا َ َ
ن نأ َ ْ َ ّ ْ َ َ ْ َ ْ ْ َ ُ ّ َ ْ ْ َ ٍ ِّ ْ ِ ّ وَ أ ْ َ َ
جنَّه).
ى فِى ال ْ َ م ِع ْ َ
جزى از انس به شكل مرفوع روايت نموده« :كسى كه سنّت مرا زنده كند يقيناً س ِْ
3
مرا دوست داشته است ،و كسى كه مرا دوست دارد ،در جنّت با من مىباشد».
- 3آيات قرآنى درباره پيامبر ص و اصحاب ن
و مىفرمايد:
ً ً َ
شيْرا َو نَذِيْرا)( .فاطر)24 : قّ ب َ ِ ح ِ سلْنَاك بِال َ
ْ َ (اِنَّا أْر َ
ترجمه« :ما تو را به دين راست مژده دهنده و ترساننده فرستادهايم».
و خداوند تبارك و تعالى فرموده است:
خَل فِي ْ َها نَذِيْر)( .فاطر)24 : مه اِل َّ َ ن أ ُ َّ م ْ ن ِ (و ا ِ ْ َ
متى بيم دهنده گذشته است». ّ ا هر در «و ترجمه:
و خداوند (جل جلله) مىگويد:
َ َ َ ُ َ ً ً َّ َ ْ َ َّ َ
موْن)( .سبا)28 : س ل يَعْل ُ ن أكثَر الن ّا ِ َ َ شيْرا وَ نَذِيْرا وَلك ِ ّ س بَ ِ ك ا ِل كَافّه لِلنا ِ سلنَا ما أْر َ (وَ َ
ترجمه« :وما تو را براى همه مردم به عنوان مژده دهنده و بيم دهنده فرستادهايم،
ولى اكثر مردم نمىدانند».
و خداوند (جل جلله) مىفرمايد:
َ َ َ َ
شرا ً َو نَذِيْرا)( .الفرقان)56 : ً مب َ ّ ِ ك ا ِ ّل ُ سلنْا ما أْر َ (وَ َ
ترجمه« :و ما تو را فقط بشارت دهنده و بيم دهنده فرستادهايم».
و خداوند (جل جلله) مىگويد:
َ َ َ َ
ميْن)( .النبياء)107 : مه لِلْعَال َ ِ ح َ ك ا ِ ّل َر ْ سلنْا ما أْر َ (وَ َ
ترجمه« :و ما تو را رحمت براى جهانيان فرستادهايم».
و مىفرمايد:
َ ّ َ ْ ْ َ َ
َ
ن كلِهِ وَ لوْكرِهَ ُ حقَّ لِيُظهَِرهُ عَلى الدِّي ْ ِ ن ال َ ه بِالهُدَى وَ دي ْ ِ سوْل ُ ل َر ُ س َى اَْر َ (هُوَ ال ّذِ ْ
ون)( .الصف)9 : شرِك ُ ْ م ْ ال ُ
ترجمه :اوست آن كه پيغمبر خود را به هدايت و دين حق فرستاده است ،تا آن را بر
همه اديان ،اگر چه مشركان بد بدانند ،غالب گرداند».
و خداوند (جل جلله) گفته است:
َ َ ً َ ل أ ُ َّ
شهِيْدا عَلى هؤُلءِ ،وَ جئنَا ب ِك ََ ْ سهِم ،وَ ِ ن أن ْ ُف ِ م ْ شهِيْدا ً عَليْهِم ِ
َ مه َ ث فِى ك ُ ِّ م نَبْعَ ُ (وَ يَوْ َ
ميْن)( .النحل)89 : سل ِ ِ م ْ شرى لِل ُ مه وَ ب ُ ْ ح َىء وَ هُدًى َو َر ْ ل َ ُ ً نََّزلْنَا عَلي ْك الكِتَا َ
َ َ
ش ٍْ ب تِبْيَانا لِك ِ
مت گواهى را بر ايشان از خودشان برانگيزيم ،و تو را ترجمه« :و روزى كه در هر ا ّ
بر اين كافران ،گواه بياوريم ،و كتاب را بر تو ،براى واضح بيان كردن هر چيز و براى
راه نمودن و بخشايش و مژده دادن براى مسلمانان فرود آورديم».
سوْ ُ
ل ن الَّر ُ س وَ يَكُو َ َ
شهَدَاء عَلى الن ّا ِ
َ سطا ً لِتَكُوْنُوا ُ مه وَ َ م أ ُ َّ جعَلْنَاك ُ ْ ك َ و مىفرمايد( :وَكَذَل ِ َ
شهِيْداً» (البقره )142 م َ عَلَيْك ُ ْ
ترجمه« :و همچنين شما را گروهى مختار و ميانه گردانديم تا بر مردمان گواه باشيد
و رسول بر شما گواه باشد».
و خداوند (جل جلله) مىگويد:
ُ َّ َّ َ ُ َ َ
ملوا ن آمنُوا َو عَ ِ ج الذِي ْ َ خرِ َ ت لِي ُ ْ مبَيِّنَا ٍ م ايَاتِاللهِ َ ُ ُ
سوْل يَتْلوا عَليْك ْ ً م ذِكْراًَ .ر ُ ه اِلَيْك ُ ُْ (قَد ْ أنَْرلَالل ّ ُ
ى
جرِ ْ ت تَ ْ جنَّا ٍه َ خل ْ ُصالِحا ً يُد ْ ِ ل َ م ْ ن بِالل ّهِ وَ يَعْ ِ مَ ْ ن يُؤْ ِ م ْ ت اِلَى النُّوْرِ ،وَ َ ما ِ ن الظ ّل ُ َ م َ ت ِ حا ِ صال ِ َ ال َّ
ً َ ّ َ ً ْ
حتِهَا الَن ْ َهارِ َ
ه رِْزقا")( .الطلق)10-11 : هل ُ سنَالل ُ ح َ ن فِي ْ َها أبَدا ،قَد ْ أ ْ خالِدَي ْ َ ن تَ ْ م ْ ِ
ترجمه« :خداوند براى شما نصيحت فرو فرستاده است .پيامبرى فرستاده كه آيات
َ
روشنالل ّه را بر شما مىخواند ،تا آنان را كه ايمان آوردهاند و عملهاى نيك انجام
َ
دادهاند از تاريكىها به سوى روشنى بيرون سازد ،و هر كه بهالل ّه ايمان بياورد و عمل
نيكو بكند ،خدا او را به بوستان هايى كه زير (قصرهاى) آنها جويها جارى اند ،داخل
مىسازد ،و اينان در آنجا براى هميشه جاودان مىباشند ،و خداوند براى او روزى
نيكويى فراهم آورده است».
و خداوند (جل جلله) مىفرمايد:
مد ص فرستاده خدا (جل جلله) است و كسانى كه با او هستند در برابر ترجمه« :مح ّ
كفّار سرسخت و شديد و در ميان خود مهربان اند ،پيوسته آنها را در حال ركوع و
سجود مىبينى ،آنها همواره فضل خدا و رضاى او را مىطلبند ،نشانه آنها در رخسار
شان از اثر سجده نمايان است ،اين توصيف آنها در تورات است ،و توصيف آنها در
انجيل ،همانند زراعت است كه جوانههاى خود را خارج ساخته ،سپس به تقويت آن
پرداخته ،تا محكم شده ،و بر پاى خود ايستاده است ،و به قدرى نمو و رشد كرده كه
زارعان را به شگفتى وامى دارد ،اين براى آن است كه كافران را به خشم آورد،
خداوند (جل جلله) كسانى از آنها را كه ايمان آوردهاند و عمل صالح انجام دادهاند
وعده آمرزش و اجر عظيمى داده است».
و خداوند (جل جلله) مىفرمايد:
َ َ
ل، م ِفى التَّوَْراه وَاْلِن ْ ِ
جي ْ ِ عنْدَهُ ْمكْتُوْبا ً ِ
َ َ ه
ُ جدُوُن َ ِ مى اَل ّذِى ي َ ى اْل ُ ِّ ل النَّب ِ َّ سوْ َ ن الَّر ُ ن يَتَّبِعُو ََ (اَل ّذِي ْ
م ال ْ َ ح ُّ
ث َو خبَائ ِ َ م عَلَيْهِ ُ
حّر ُ
ت َو ي ُ َ م الط ّيِّبَا ِ ل لَهُ َ ُ منْكَرِ َو ي ُ ِ ن ال ْ ُ عَ ِ َ ف وَيَنْهَا هُ ْ
م معُْرو ِ م بِال ْ َمُرهُ ْ يَأ ُ
صُروْهُ منُوآ بِهِ وَ عََّزُروْهَ وَ ن َ َ نآ َ ت عَلَيْهِم ،فَال ّذِي ْ َ ى كَان َ ْ ل الت ِ ْ
م وَالَغَْل َ ّ ص ََرهُ ْ م اِ ْ ضعَ عَنْهُ ْ يَ َ
حون)( .العراف)157 : مفْل ِ ُ َ
ه اولئ ِك هُ ُ
م ال ُ ُ معَ ُ َ َ ّ ُ
وَات ّبَعُوا الن ّوَْر الذِى انَْزل َ َ
مى است ،پيروى مىكنند، ىا ّ ترجمه« :آنان كه (از روى صدق) آن پيغمبرى را كه نب ّ
كسى كه (صفات) او را نوشته نزد خويش در تورات و انجيل مىيابند ،كسى كه ايشان
را به كار پسنديده امر مىكند و از ناپسنديده منع مىنمايد،و پاكيزهها را براى شان حلل
مىسازد و ناپاكيزهها را براى شان حرام مىگرداند ،و بار سنگين و زنجيرهايى را كه بر
آنها بود( ،از دوش شان) بر مىدارد ،و آنها كه به او ايمان آوردند و حمايتش كردند و
يارى اش نمودند و از نورى كه با او نازل شده پيروى كردند ،آنان رستگاراند».
- 4كلم خداوند تبارك و تعالى درباره اصحاب پيامبر ص
ى ال ُ َ ِ
مم ْ
ه عَل َ مت َ ُ مدا ً وَ أ ُ َّ ح َّم َت ُ ضل ْ ُ ى فَ َّ ل :يَا داوُدُ ،اِن ِّ ْ ن قَا َ َ
ل نُورِاْلَنْبِيَاءِ ...اِلى أ ْ مث ْ ُ نُوُْرهُم ِ
َ
كُل ّهاَ) .كذا فى البدايه (.)326/2
َ
احمد از عطاء بن يسار روايت نموده ،كه گفت :با عبدالل ّه بن عمرو بن العاص
(ضىاللهعنهما) بر خوردم ،گفتم :مرا از صفتهاى پيامبر ص در تورات آگاه كن ،گفت:
آرى ،به خدا سوگند وى در تورات آن چنان صفت شده كه در قرآن موصوف است:
1
ميين «اى نبى! ما تو را گواه ،بشارت دهنده ،بيم دهنده ،و حفاظت كننده ا ّ
فرستاديم ،تو بنده و پيامبر من هستى ،تو را متوكّل نام گذاردم ،نه ترش روى و نه
هم سخت طبيعت هستى ،و نه اهل معركه و برپا كننده غوغا در بازارها .و نه هم بدى
را به بدى پاسخ مىدهد ،بلكه عفو و بخشش مىكند ،و خداوند او را تا آن وقت كه ملّت
َ
كج را با گفتن ل اله الالل ّه راست نكنند ،قبض نمىنمايد .بسا چشمهاى كور ،گوشهاى
2
كر ،و قلبهاى بسته به واسطه وى باز مىشوند».
َ
بخارى مانند اين را از عبدالل ّه 3و بيهقى از ابن سلم روايت نمودهاند ،و در روايتى 4
آمده« :تا اين كه ملّت كج را توسط وى راست كند» .ابن اسحاق از كعب احبار به
َ
معنايى اين را روايت نموده است .و اين را بيهقى به اختصار از عائشه (رضىالل ّه
عنها) روايت كرده 5،و وهب بن منبه متذكر شده كه خداوند تبارك و تعالى براى داود
(عليه السلم) در زبور وحى فرستاده« :اى داود ،پس از تو نبى اى خواهد آمد كه
مد است و او صادق و سردار است ،من هرگز بر وى خشمگين اسم وى احمد و مح ّ
نمىشوم ،و او ابدا ً مرا به غضب نمىآورد .گناهان گذشته و آينده وى را قبل از اين كه
متش مرحوم است .به آنها آن قدر نوافل دادهام نافرمانى مرا بكند ،بخشيدهام ،و ا ّ
كه به انبيا دادم ،و بر آنها فرايضى را لزم ساختهام كه بر انبياء و رسل فرض
گردانيده بودم .تا اينكه در قيامت در حالى نزدم بيايند كه نورشان چون نور انبيا
متها فضيلت متش را بر همه ا ّ مد و ا ّ باشد ...تا اين كه گفت :اى داود! من مح ّ
6
دادهام» .اين چنين در البدايه ( )326/2آمده است.
َّ َ
مرو ن عَ ْ ن عَبْدَاللهِ ب َ ل أ َّ سعِيْدِ ابن أبى هِل ٍ حلْيَه ( )386/5عَن َ ج أبونُعَيْم فِى ال ِ خَر َ وَ أ َ ْ
جدُهُم فِى كِتَا ِباللَّهِ تَعَالى( :ا ِ َّ
ن َ
متِهِ قال :أ ِ مدٍ ص َو أ ُ َّ ح َّ م َ صفَه َ ُ ن ِ خبََرنِى عَ ْ ب :أ َ ْ ل لِكَعْ ٍ قَا َ
ه عَلى ك ُ ِّ َ َ ّ َ ّ ُ َ
ل خيْرٍ وَ شّرٍ ،يُكَبِّروْنَالل َ ل َ جل عَلى ك ُ ِّ ه ع َ ّز َو َ مدُوْنَالل َ ح َ ن يَ ْ
َ
ماد ُ ْو َ ح َّ ه َ مت َ ُ مد َ وَ أ َّ ح َ أ ْ
صلتِهِم ى فِى َ م دَوِ ٌّ سماءِ ،لَهُ ْ جوِّ ال َّ م فِى َ ل ،نِدَاؤُهُ ْ منْزِ ٍ ل َ ى ك ُ ِّ ه فِ ْ حوَن آلل ّ َ سب ُ ْ ف ،وَ ي ُ َّ شَر ٍ َ
ن فِى ال ْ ِ ُ ملئِكَهَ ،و ي َ ُ ف ال ْ َ صله ك َ ُ ُ َ َ
ل
قتَا ِ صفّوْ َ صفُو ِ
َ ن فى ال ّ صفّوْ َ خرِ ،ي َ ُ ص ْ ل عَلى ال َّ ح ِ ى الن ّ ْ كَدَوِ ِ ّ
َ
فهِم بِرِ خل ْ ِ ن َ م ْ م َو ِ ن أيْدِيْهِ ْ مَلئِكَه بَي ْ َ ت ال ْ َ سبِيْلالل ّهِ كَاَن ِ صَله .اِذ َا غََزوْا ِفى َ م ِفى ال َّ صفُوفِهِ ْ كَ ُ
لُ
ما َ تُظ ِ ّ َ َ َ ص َّ
شاَر بِيَدِهِ -ك َ مظِل ً َ -و أ َ ه عَلَيْهِم ُ سبي ِلالل ّهِ كَا َنالل ّ ُ ى ِ ف فِ ْ ضُرو ال َّ ح َ شدَادٍ .اِذ َا َ ماٍح ِ َ
ه حو ن ب ب ع َ ك ن ع ر خ آ د ا سن ا ب ً ضا ي َ ا ه ج ر خ َ أ و ). ً دا بَ أ ًا ف ح ز ن رو َ
خ َ أ ت يَ ل ا، ه ر و ُ ك و َلى ع ر سو الن
ِِ ْ َ ٍ َ َ َ ْ ْ ٍ َِ ْ َ َ َ ْ َ َ ُ ْ َ ََ ّ ُ ْ َ َ ْ
َ
َ ْ ِ َ ّ ُ َْ
فُ ،رعَاه ل َ ّ ُ َ ّ ُ َ ّ َ َ ُ
شَر ٍ ىك ِ ه عَل َ ل وَ يُكبُِّروْن َ ُ حا ٍ ل َ ه عَلى ك ِ مدُونَالل َ ح َ ن يَ ْ مادُوْ َ ح ّ ه ال َ وَ فِيْهِ (و أمت ُ
ُ َ َ ْ ْ َ َ َ ّ ُ ُّ ال َّ
ساطِهِم ى أو َ ن عَل َ سه ،يَأتَزُِروْ َ ى كنَا َ ن وَ لوْ عَل َ مس لِوَقت ِ ِه ّ خ ْ ت ال َ صلوَا ِ ن ال ّ صلو َ س ،ي ُ َ م ِ ش ْ
مطَوَّلً. َ
ب ُ ن كَعْ ٍ خَر عَ ْ سنَادٍ آ َ ج أيضا ً بِا ِ ْ خَر َ ن أطَْراَفَهُم) .وَ أ ْ ضئُو َ وَ يُوَ ِّ
َّ
حليه ( )386/5از سعيد بن ابى هلل روايت نموده ،كه عبدالله بن عمرو ابونُعَيْم در ال ِ
َّ
مت وى را برايم بيان كن ،وى مد صلىالله عليه وسلم و ا ّ به كعب گفت :صفت مح ّ
مت گفت :آنها را در كتاب خداوند تبارك و تعالى (تورات) اين طور مىيابم« :احمد و ا ّ
2صحیح .احمد ( ، )2/174و بیهقی در «الدلئل» ( ، )1/374شیخ احمد شاکر (رحمه ال) آن را صحیح دانسته است.
3بخاری در کتاب بیوع ( .)2125و همچنین در کتاب تفسیر باب (إنا أرسلناک شاهدا.)..
4صحیح .بیهقی در «الدلئل» (.)1/376
5دلئل النبوة بیهقی (.)378 – 1/377
6بیهقی در «الدلئل» ( ، )1/380و ابن کثیر در «البدایة» ( ، )2/326وهب بن منبه به گرفتن اخبار از اهل کتاب مشهور است.
وى حمد گويان هستند ،حمد خداوند عز و جل را در هر خير و شر مىگويند ،خداوند را
در هر جاى بلندى به بزرگى ياد مىكنند ،و او را در هر منزل به پاكى ياد مىنمايند .نداى
(اذان) آنها در فضاى آسمان طنينانداز است .در نمازهاى خود صدايى چون صداى
زنبور عسل بر سنگ دارند .در نماز چون صفوف ملئك صف مىبندند ،و در قتال و
جنگ چون صفوف شان در نماز صف مىبندند .چون در راه خداوند جهاد نمايند ،ملئكه
با داشتن نيزههاى سخت در پيش روى و عقب آنها مىباشند ،و چون در صف فى
َ
سبيلالل ّه حضور پيدا مىكنند ،خداوند (جل جلله) بر آنها خود سايه بان مىباشد -و به
دست خود اشاره نمود -چنانكه كركسها بر آشيانه خود سايه مىافكنند ،آنها از رو
بروى دشمن در ميدان قتال گاهى هم فرار نمىكنند» .او اين را همچنان به اسناد
مت وى حمدگويان هستند ،حمد و ديگرى از كعب روايت نموده و در آن آمده« :و ا ّ
ثناى خداوند (جل جلله) را در هر حالت به جاى مىآورند ،و او را در هر جاى بلندى به
بزرگى ياد مىكنند( ،به خاطر نماز خود) مراقب آفتاب مىباشند ،و نمازهاى پنجگانه را
در اوقات آنها ولو بر خاكروبه هم باشند به جاى مىآورند .شلوارهاى خود را دور كمر
خود مىبندند ،و دست و پاى خود را وقت وضو گرفتن به درستى مىشويند» 1.اين
حديث همچنين به اسناد ديگرى به صورتى طولنىتر ،از كعب روايت شده است.
حتِهِ ب بِرا َ ضرِ ُ ل بِها ي َ ْ ص ُ ث يَ ِ حد َّ َ ب قَلَبَهَا ،وَ اِذا ت َ َ ج َ شاَر بِكَفِّهِ كُل ِّهاَ ،وَ اِذا تَعَ َّ شاَر أ َ َ لَهَا ،اِذا أ َ َ
ل ج ُّ هُ ، ض طَْرفَ ُ ح غَ َّ حَ .و اِذا فَرِ ُ شا َ َ ض وَ أ َ َ ب أعَْر َ
َ
ض َ سرى .وَ اِذا غَ ِ مهِ الي ُ ْ ن اِبْهَا ِ منى بَاط ِ َ الي ُ ْ
مامِ. ب الغَ َ ح ِّ ل َ مث ْ ِ م ،يَفُتَُّر عَن َ س ُ ُ حكِهِ الت ّب َ ّ َ ض ْ ِ
هَ
سأل ُ سبَقَنِى اِليْهِ ،فَ َ َ ه قَد َ جدْت ُ ُ حد ّثْتُه فَوَ َ َ م َ َ مانا ث ُ ّ ً ى َز َ ن :فَكت َ ْ َ قَا َ
ن عَل ّ ن َب َ متُهَا الحسي َ س ُ ح َ
َ
ل ال َ
م يَدَعْ َ
شكلِهِ فَل ْ ْ سهِ َو َ جل ِ ِ م ْ جهِ َو َ خَر ِ م ْ خلِهِ َو َ مد ْ َ ل آبَاهُ عن َ سأ َ ه قَد ْ َ جدْت ُ ُ ه وَ وَ َ ه عَن ْ ُ سألت ُ ُ ْ ما َ عَ َّ
شيْئاً. ه َ من ْ ُ ِ
هَ ً ْ ُ َ َ ّ ْ َ
مأذ ُونا ل ُ سهِ َ ه لِنَفْ ِ خول ُ خول َرسولِاللهِ ص فقال :كَان د ُ ُ ت أبى عَن د ُ ُ سأل ُ حسينَ : ل ال ُ قَا َ
خول َه ثََلثَه أجزاءٍ :جزأللَّه ،و جزأًِلَهله ،و جزأً َ
َ ُ ُ ُ ْ جَّزأ د ُ ُ ْ ُ منْزلِهِ َ ى اِلى َ ن اِذا أوَ َ فِى ذلِكَ ،و كَا َ
صه َليَد َّ ِ س فََرد َّ ذلِك عَلَى العَا َّ َ َ
خُر عَنْهُم خا َّ مه وَال َ ن النا ِ ه َو بَي ْ َ جزأهُ بَين َ ُ جَّزأ ُ م َ سه ،ث ُ َّ لِنَف ِ
ضلِهِم ه عَلى قَد ْ ِر فَ ْ م َ س ُ ل بِاِذ ْنِهِ َو قَ ْ ض ِ ل الْفَ ْ مه اِيثاُر اَهْ ِ جزءاِل ُ َ سيَْرتِه فِى ُ ن ِ م ْ ن ِ شيْئاً .وَ كَا َ َ
م َو ل بِهِ ْ شاغَ ُ حوَائِِج ،فَيَت َ َ منْهُم ذ ُوال َ نَ ،و ِ جتَي ْ ِ حا َ منْهُم ذ ُوال َ جه وَ ِ حا َ منْهُم ذوُ ال َ ن ،فَ ِ دّي ِ فِىال ِ
ى لَهُم وَيَقُو ُ َ ار هِ ْ ّ
ل: م بِالذِىْ يَنْب َ ِغ َ خب َ ِ سألِتِهِ عَنْهُم وَ ا ِ ْ م ْ ن َ م ْ مه ِ حهُم وَال ُ َّ صل ِ َ شغِلُهُم فِيْما ي ُ ْ يُ ْ
ن أبْلَغَ َ َ َ
م ْ ه َ جتِهِ؛ فَاِن َّ ُ حا ِ ستَطِيْعُ اِبلغَ َ من ل َ ي َ ْ
َ جه َ حا َ ب ،وَ أبْلِغُونِى َ شاهِد َ الغَائ ِ َ «لَيَبْلُغَ ال ّ
عنده اِلَّ
مه ،ل َ يُذ ْكَُر ِ ْ َ ُ م القِيَا َ ميْهِ يَوْ َ ه قَد َ َ ستَطِيْعَ اِبلغَهُا اِيَّاهُ ثَبَّتَالل ّ ُ ن ل َ يَ ْ م ْ جه ِ سلطَانا ً حا َ َ ُ
ق -وَ فِى َ ّ ُ َ ً َ َ ُ َ َ ذَل ِك ،وَ ل يَقْب َ ُ َ َ
ن ذ ًوا ٍ ن اِل عَ ْ خلون عَليْهِ ُروّادا وَ ل يَفْتَرِقو َ
َ َّ
حدٍ غيَْره ،يَد ْ ُ
َ
نأ َ م ْ ل َ
خيْرِ ) - ْ
ن أدِله -يعنى عَلى ال َ َ جو ِ خُر ُ ق -وَ ي َ ْ ن ذ َْو ٍ ن اِل عَ ْ ّ َروَايه( :وَ َل يَتَفََّرقُوْ َ
ُ َّ َ
ه
سان َ ُ ن لِ َ خُز ُ سوْلالله ص ي َ ْ ن َر ُ ل( :كَا َ َ صنَعُ فِيْهِ؟ فَقَا َ ن يَ ْ ف كَا َ جهِ كَي ْ َ خَر ِ م ْ ن َ ه عَ ْ سألْت ُ ُ لَ :و َ قَا َ
َ َ ّ ُ َ ُ َ ّ َ
حذُِّر الن ّا َ
س ل قَوْم ٍ َو يُوَلِيْهِ عَلي ْ ِهم .وَ ي ُ َ م ك ِّ م كرِي ْ ُ فهُم وَل يُنَفُِّرهُمَ .و يُكرِ ُ ما يَعْنِيْهِ .وَ يُؤَل ِ ُ اِل ّ ب ِ َ
َ
هَ ،و حاب َ ُ ص َ ه .يَتَفَقَّد ُ أ ْ خلُقَ ُ شَرهُ وَ َل ُ م بِ ْ منْهُ ْ حدٍ ِ ن يَطْوِىَ عَلَى أ َ ن غَيرِ أ ْ م ْ م ِ منْهُ ْ س ِ حتَرِ ُ َو ي َ ْ
ل معْتَدِ ُ ح وَ يُوَهِّيْهُِ . ح القَب ِّي ْ ُ ْ ن َو يُقَوّيْهَِ ،و يُقْب ِّ ُ س َ ح َ ن ال َ ْ س ُ ح ِّ س ،وَ ي ُ َ َ س عَ َّ َ سأ ُ
ما فِى الن ّا ِ ل الن ّا َ يَ ْ
صُر عنْدَهُ عَتَادٌ .وَ ل َ يُقَ ِّ ل ِ حا ٍ ل َ ميْلوا .لِك ُ ّ ُ أو ي َ ِ ن يَغْفَلوا ْ ُ خافَه أ ْ م َ ل َ ف .ل يَفْعَ ُ َ ختَل ِ ٍ م ْ مرِ غَيُْر ُ ال َ ْ
َ ُ َ َ ُ َ ّ ْ
حهَ ،و صي ْ َ م نَ ِ مهُ ْ عنْدَهُ أعَ ُّ م ِ ضلهُ ْ خيَاُرهُم ،أفْ َ س ِ ن الن ّا ِ م َ ه ِ ن يَلوْن َ ُ جوْزهُ .الذِي ْ َ ق َو ل َ ي َ ُ ح ِّ ن ال َ َعَ ِ
موَاَزَره. ساه َو ُ موَا َ سنُهُم ُ ح َ منْزِلَه أ ْ عنْدَهُ َ مهُم ِ أعْظ َ ُ
ل( :كَان رسولُاللَّه ص ل َ يجل ِس و َل يقُوم اِلَّ َ
َ ْ ُ ُ َ َ ْ ِ َ َ ُ ْ ن؟ فَقَا َ ف كَا َ سهِ كَي ْ َ جل ِ ِ م ْ ه عَن َ سألْت ُ ُ ل :فَ َ قَا َ
ث حي ْ ُ س َ جل َ َ ن اِيْطَانِهَاَ .و اِذ َا اِنْت َ َهى اِلى قَوْم ٍ َ ن َو يَنْهى عَ ْ ماك ِ َ ن اْل َ َ ى ذِكْرٍ .وَ َل يُوْط ِ ُ عَل َ
حداً َ َ َ
نأ َ ه أ َّ س ُ جلِي ْ ُ ب َ س ُ ح َ هَ ،ل َ ي َ ْ صيْب َ ُ سائِهِ ن َ ِ جل َ َ ل ُ ى كُ ّ ك .يُعْط ِ ْ مْر بِذل ِ َ س وَ يَأ ُ جل ِ ُ م ْ يَنْتَهِى بِهِ ال َ
ه ،وَ ف عَن ْ ُ صرِ َ من ْ َ ن هُوَال ُ ى يَكوْ َ ُ حت َّ صابََرهُ َ جه َ حا َ ى َ هف ِ م ُ ه أوْ قاوَ َ َ س ُ جال َ َ ن َ م ْ هَ ، من ْ ُ م عَلَيْهِ ِ أكَْر َ
ه وَ سط ُ ُ ه بَ ْ من ْ ُ س ِ سعَ النَّا َ ل .قَد ْ وَ ِ ن الْقَوْ ِ م َ سور ِ مي ْ ُ ٍ م يَُردَّهُ اِل ّ بِهَا أو ب ِ َ جه ل َ ْ حا َ ه َ سأل َ ُ ن َ م ْ َ
ْ ْ َ َ َ ُ
صبْرِ حيَاءٍ َو َ حلم ٍ َو َ س ِ جل ِ ُ م ْ ه َ س ُ جل ِ ُ م ْ سوَاءََ . قّ َ ح ِ عنْدَهُ فِى ال َ صاُروْا ِ م أبَا وَ َ صاَر لهُ ْ ه فَ َ خلقَ ُ ُ
َ َ َ َ
ن متَعَادِلِي ْ َ هُ . م ،وَ ل تُنْثى فَلتَات ُ ُ حَر ُ ن فِيهِ ال ُ تَ ،و ل تُؤْب َ ُ صوَا ُ مانَه ،ل تُْرفَعُ فِيْهِ ال ُ َو أ َ
ن صغِيَْر ،يُؤُثُِروْ َ ن فِيِه ال َّ موْ َ ح ُ ن فِيه الكبِيَْر َو يَْر َ َ ن يُوَقُِروْ َ ضعِي ْ َ متَوا ِ ن فِيْهِ بِالت ّقْوىَُ ، َ ضلوْ َ ُ يَتَفَا َ
ب). ن الغَرِي ْ َ حفَظوُ َ ُ جه َو ي َ ْ حا َ ذ َال َ
َ ّ َ َ ْ َ
ل سهْ َ شرَِ ، م الب ِ ْ سولاللهِ ص دَائ ِ ُ ن َر ُ سائِهِ فَقَال( :كا َ جل َ سيَْرتِهِ فِى ُ ن ِ ه عَ ْ سألت ُ ُ ل :فَ َ قَا َ
بَ ،و لَ شَ ،و ل عَي ّا ٍ َ َ َ بَ ،و ل فَ ّ َ َ َ ظَ ،و ل غَلِي ْ ٍ َ ّ َ َ ُ
حا ٍ خا ٍ س ّ ظ ،وَ ل َ س بِفَ ٍ ب ،لي ْ َ جان ِ ِ ن ال َ ق ،لي ِّ َ خل ِ ال ُ
ن
م ْ ه ِ س ُ ك نَفْ َ ب فِيْهِ ،قَد ْ تََر َ خي ِّ ُ جيَهَ ،و ل َ ي ُ َ ه َرا ِ من ْ ُ س ِ شتَهِى ،وَ ل يُؤي ِ ُ َ ما ل ي َ ْ َ ل عَ َّ مَّزاٍح ،يَتَغَافَ ُ َ
حدا ً َو لَ َ ُ َ َ َ َ َ َ َ َ َ ْ َ
َ ّ َ أ م ُ ذ ي ل ن ْ ا ك ث: ٍ ل ث ن
ّ َ ِ ْ م س ا ن ال ك ر ت
َ ْ َْ ِ َ َ َ و . ه ي ِ ن ع ي ل ما َ ِ ِ َ َ و ، ار ث ك ال و ِ، ء را ِ َ م ال ث: ثَ ٍ ل
ساؤُهُ كَأنَّماَ َ َ َ َ
جل َ َ ق ُ م أطَْر َ ه .اِذا تَكَل ّ َ جو ثَوَاب َ َ ُ م اِل ّ فِيْما يَْر ُ هَ ،و َل َ يَتَكَل ّ ُ ب َعَوَْرت َ ُ يُعَيُِّرهََ ،و َل يَطْل ُ ِ
ك ح ُ ض َ عنْدَهُ .ي َ ْ ن ِ مواَ ،و َل يَتَنَاَزعُوْ َ ت تَكَل ّ ُ سك َ َ سكَتُوا وَ اِذ َا َ م َ م الط ّيُْر ،فَاِذ َا تَكَل ّ َ سهِ ُ ى ُرؤُوْ ِ عَل َ
جفْوَه فِى ب عَلَى ال ْ َ صبُِر لِلْغَرِي ْ ِ منْه .وَ ي َ ْ ن ِ جبُوْ َ ما يَتَعَ َّ م َّ ب ِ ج ُ ه ،وَ يَتَعَ َّ من ْ ُ ن ِ حكُوْ َ ض َ ما ي َ ْ م َّ ِ
م ْ َ َ َ
ق ،وَ يَقُوْل :اِذ َا َرأيْت ُ ْ منْط ِ ِ حلِبُوْنَه فِى ال َ ست َ ْ ه لي َ ْ حاب ُ ُ ص َ نأ ْ ن كا َ حتّى ا ِ ْ سألِتِهِ َ م ْ منْطِقِهِ وَ َ
1
َ
1اين چنين در البدايه آمده ،ولى درست «ليستجلبونهم» مىباشد ،چنانكه در الكنز ( )33/4و الشمائل
آمده .مؤلف.
ساعدهايش دراز و كفهاى دستش گشاده و بزرگ بود .استخوان هايى راست و
مستقيم داشت .هر دو كف دست و پاهايش درشت بودند .انگشتان دست و پايش
دراز با اعتدال و راست بود .كف پاهايش خاليگاهى داشت (و با زمين تماس پيدا
نمىكرد) ،قدمهاى وى هموار بود و هيچ پستى و بلندى نداشت حتى كه آب بر آن
توقف نمىنمود .و چون گامهاى خود را از زمين بر مىداشت ،آنها را با قوت مىكشيد .و
به طرف جلو حركت مىنمود ،و با فروتنى راه مىرفت .در راه رفتن خود با وقار بود،
چون راه مىرفت گويى از فرازى رو به نشيب مىآيد .و چون نگاه مىكرد با تمام بدن
برگشته نگاه مىكرد .چشمانش فروهشته بود ،و نگريستنش به طرف زمين زيادتر از
نگريستنش به طرف آسمان بود ،اكثر ديدنش (در غير وقت حرف زدن) با گوشه
چشم بود ،و به دنبال اصحابش حركت مىنمود ،و با هر كس كه روبرو مىشد قبل از او
سلم مىداد».
گفتم :كيفيت سخن گفتن او را برايم بيان كن ،گفت« :پيامبر ص هميشه غمگين بود.
و دائما ً فكر مىنمود .گاهى هم براى خود راحتى نداشت .در غير ضرورت حرف نمىزد.
سكوتش طولنى بود .شروع و ختم سخن وى با باز شدن دهنش به اندازه متوسط و
بدون افراط و تفريط صورت مىگرفت .كلم جامع مىگفت .سخن وى از همديگر جدا
جدا و واضح بود .صحبتش به قدر حاجت بود ،نه زياد و نه كم .وى حليم و نرمخوى
بود .نه سخت دل بود و نه هم حقير و ذميم .نعمت را اگر چه ناچيز و اندك بود ،بزرگ
مىداشت ،چيزى از آن را بد نگفته و مدح هم نمىكرد .و در مقابل قهر و غضبش -
هنگامى كه به حق تعّرضى صورت ميگرفت ،-تا اين كه آن حق را غالب نمىگردانيد،
لحظهاى از پاى نمىنشست .و درروايتى آمده :دنيا و آن چه مربوط به آن مىشود او را
غضبناك نمىساخت ،ولى چون به حق تعرض صورت مىگرفت ،هيچ كسى او را
نمىشناخت ،و هيچ چيزى در مقابل خشم او تا اين كه حق را غالب نمىگردانيد،
نمىتوانست ايستادگى و مقاومت كند .براى خود خشمگين نمىشد ،و نه درصدد
انتقامگيرى آن برمىآمد .و چون اشاره مىنمود ،به همه كف دستش اشاره ميكرد ،و
جب كف دستش را پشت و رو مىكرد ،و در اثناى صحبت سخنش را با هنگام تع ّ
حركت دستش همراه و هماهنگ مىكرد و باكف دست راستش بر باطن ابهام دست
چپش مىزد .و چون خشمگين مىشد به صورت كامل روى برمىگردانيد .و چون
شادمان مىشد چشمانش را پايين مىانداخت .بلندترين خندهاش تبّسم بود .وقتى كه
مىخنديد دندانهايش مانند ژاله (تگرگ) سفيد معلوم مىشد».
حسن گويد :اين را از حسين بن على براى مدّتى پوشيده نگه داشتم ،بعد از آن اين
را برايش بيان نمودم ،ديدم كه او قبل از من به طرف وى سبقت جسته ،آنچه را من
پرسيدم او پرسيده است ،و همچنان او را دريافتم ،كه از داخل شدن ،بيرون رفتن،
نشستن و چهره پدرش ص پرسيده ،و هيچ چيزى را از وى باقى نگذاشته است.
حسين گفت :از پدرم درباره داخل شدن پيامبر خدا ص پرسيدم ،گفت« :در داخل
شدن (به منزل) براى ضرورتهاى خودش از طرف خداوند (جل جلله) اجازه داشت.
وى چون به منزل خود مىآمد ،ورود و اقامتش را به سه بخش تقسيم مىنمود :بخشى
براى خداوند ،بخشى براى اهلش ،و بخشى ديگر را به خودش اختصاص مىداد ،و
سهم اش را ميان خود و مردم تقسيم مىنمود ،و آن را در ميان عام و خاص گذرانيده
مت اين بود ،كه با دادنو چيزى را از آنها ذخيره نمىنمود .و روش وى در بخش ا ّ
اجازه ورود به اهل فضيلت ،آنها را بر ديگران ترجيح مىداد ،و وقت را به مقدار
فضيلت آنها در دين براى شان مصرف مىكرد .كسى از آنها يك كار ،كسى دو و كسى
هم كارهايى مىداشت با آنها مشغول مىشد ،و آنها را در كارهايى وا مىداشت ،كه
مت را ،به واسطه پرسش از آنها و دادن رهنمودهاى لزم براى شان در اصلح آنها و ا ّ
برداشت .به آنان مىگفت« :بايد حاضر به غير حاضر ابلغ نمايد ،و ضرورت و حاجت
كسى را كه خودش نمىتواند آن را برساند ،برسانيد ،زيرا هر كس فرمانروايى را از
ضرورت كسى كه نمىتواند خودش آن را برساند ،آگاه كند ،خداوند قدمهاى او را روز
قيامت ثابت و استوارمى سازد» ،جز اين نزد وى ديگر چيزى ياد نمىشد ،و از هيچ
كس غير از آن نمىپذيرفت 1مردم براى طلب خير نزدش مىآمدند ،و بدون صرف غذا
بيرون نمىرفتند 2و در روايتى آمده است :بدون خوردن پراكنده نمىشدند و همه آنها
راهنمايان -به خير و نيكويى -بيرون مىرفتند».
حسين گويد :او را از بيرون رفتنش پرسيدم كه در آن حال چه مىكرد؟ گفت« :پيامبر
ميّت مىداشت ،حفظ مىنمود 3.در بين آنها در مقابل ص زبان خود را جز از آنچه اه ّ
همديگر الفت ايجاد مىنمود،و باعث نفرت و انزجار شان نميگرديد .بزرگ هر قوم را
عّزت مىنمود ،و او را رئيس و فرمانده آنان مقرر مىنمود .از مردم بدون اين كه از
بشاشت و اخلق نيكوى خود در برابر هيچ يكى بكاهد بر حذر بود ،و احتياط را در
مورد ايشان رعايت مىكرد ،از اصحاب و ياران خود بازجويى مىنمود ،و از مردم آنچه
را كه در بين شان مىبود مىپرسيد .خوبى را تحسين نموده و تقويتش مىنمود ،و بدى
را بد گفته و تضعيفش مىكرد .كارهاى وى معتدل و بدون تناقض بود ،از هراس اين
كه مبادا مردم غافل شوند ،و يا به چيز ديگرى روى آورند ،گاهى هم غفلت نمىنمود.
براى هر حالتى نزد وى آمادگى وجود داشت .از حق كوتاهى نمىنمود ،و از آن هم
تجاوز نمىكرد .كسانى كه از جمله مردم به وى نزديك بودند ،بهترين آنها بودند .بهتر و
افضل آنها نزد وى كسى بود كه در اخلص و اراده خير از ديگران سبقت داشت ،و
بزرگترين آنها در مقام و منزلت نزد وى بهترين آنها در همدردى و تعاون بودند».
حسين گويد :او را از مجلس پيامبر ص پرسيدم كه چگونه بود؟ گفت« :نشستن و
ايستادن پيغمبر ص توأم با ذكر و ياد خدا (جل جلله) بود .جايى را براى نشستن خود
اختصاص نمىداد و ديگران را نيز از اختصاص دادن جاهاى مخصوص براى خودشان
بازميداشت .چون نزد قومى مىرفت در جايى مىنشست كه مجلس در آن ختم
مىشد 4،و به اين كار امر مىكرد .سهم و نصيب همه همنشينان خود رامى داد ،هيچ
همنشينش گمان نمىكرد كه ديگر كسى از وى نزد او عزيزتر است .كسى كه با وى
مىنشست و يا اين كه با او به خاطر كارى مىايستاد تا آن وقت با وى صبر مىنمود ،كه
خود آن مرد از نزدش مىرفت ،و اگر كسى از وى چيزى مىخواست او را بدون آن
چيزى كه خواسته بود ،رد نمىكرد ،و در غير آن او را به قول نيكو رخصت مىنمود.
گشادهرويى و خوش اخلقيش براى همه مردم بود .به اين صورت او براى شان پدر
شده بود ،و آنها همه -در حق -نزد وى برابر بودند .مجلس وى ،مجلس حلم ،حياء،
صبر و امانت بود .صداها در آن بلند نمىشد ،و حرمتها در آن هتك نمىگرديد ،و غلطىها
و لغزشها در آن واقع نمىشد .همه در آن برابر بودند و به تقوى از هم تميز داده
مىشدند .همه متواضع بودند ،بزرگ را در آن وقار و عزت مىنمودند ،و به كوچك رحم
مىكردند .كمك به نيازمندان را ترجيح مىدادند و بيگانه را با خود نگه مىداشتند».
1يعنى هميشه وقت در جهت منافع مردم صحبت مىنمود ،و از مردم نيز سخنان عام المنفعه را
مىپذيرفت ،و خلف آن را قبول نمىنمود .م.
2پيامبر ص براى شان طعام مىداد ،و آنها پس از صرف نمودن طعام متفرق مىشدند .م.
3يعنى درباره چزهايى كه اهميت نداشت صحبت نمىكرد .م.
4يعنى چون وارد مجلسى مىگرديد ،در همان جايى مىنشست كه خالى مىبود ،و مردم را از جاهاى
شان بيجاى نمىكرد ،تا در جاى آنها بنشيند ،بلكه در همانجايى كه مجلس اختتام يافته بود مىنشست.
م.
حسين گويد :درين راستا او را از سيرت پيامبر ص با اهل مجلسش پرسيدم ،گفت:
شاش بود .اخلق نيكويى داشت و بردبار بود .وى نه «چهره پيامبر خدا ص هميشه ب ّ
بد اخلق و نه هم زشت و درشت بود .نه اهل هياهو بود ،نه فحش گوينده ،نه عيب
گير و نه هم مزاح كنند .از آنچه نميخواست و دوست نداشت تغافل مىنمود ،و
پوپندهاش را از آن مأيوس نمىگردانيد ،و نه هم در آن نااميد مىكرد .سه چيز را از
ميّت نداشت .سه چيز را در خود دور كرده بود :جدال ،پرگويى ،و ترك آنچه نزدش اه ّ
مورد مردم ترك كرده بود :هيچ كسى را بد نمىگفت ،و او را طعنه نمىزد ،و امور
پوشيده وى را جستجو نمىنمود ،و جز در آنچه كه از آن اميد ثواب مىبود ،در ديگر
چيزى صحبت نمىكرد .چون صحبت مىنمود همنشينان وى آن چنان سكوت و آرامش
اختيار مىنمودند كه گويى بر سرهاى شان پرنده نشسته باشد ،و چون صحبت مىنمود
همه خاموش مىشدند ،و چون خاموش مىشد ،صحبت مىنمودند ،و در حضور وى نزاع
جب جب مىنمودند ،تع ّنمىكردند .به آنچه آنها مىخنديدند ،مىخنديد ،و از آنچه آنها تع ّ
مىكرد .و در مقابل بيگانه با وجود شدّت و خشونت كلم و سؤالش صبر مىنمود ،حتى
كه اصحابش آمدن بيگانگان را به خاطر پرسيدن مسايل از رسول خدا ص تمنا
مىكردند ،و پيامبر ص مىگفت :چون نيازمندى را ديديد باوى همكارى نماييد .ستايش و
مدح را جز از كسى كه به خاطر احسانى انجام مىداد ،نمىپذيرفت .صحبت و سخن
هيچ كسى را تا اين كه از حق منحرف نمىشد ،قطع نمىنمود ،و در صورت انحراف از
حق با نهى و يا برخاستن ،آن صحبت را قطع مىساخت».
حسين گويد :از وى پرسيدم سكوتش چگونه بود؟ گفت «سكوت وى بر چهار نوع
بود :حلم ،احتياط ،تقدير و تفكر .تقدير وى عبارت بود از تساوى نظر و شنيدن در
ما تذكر وى -يا گفت :تفكر وى -درباره آنچه بود كه باقى مىماند و يا ميان مردم ،و ا ّ
فانى مىشد .صبر و بردبارى در وى جمع شده بودند ،به اين صورت كه چيزى وى را
به غضب نمىآورد و حركتش نمىداد .و احتياط در وى در چهار چيز جمع شده بود:
1
جه به امورى كه براى امتش جامع دنيا و آخرت باشد ص». گزيدن نيكى ،و تو ّ
اين حديث را ترمذى به همين طولش در الشمائل از حسن بن على (رضىعنهما)
روايت نموده ،كه گفت :از دايى ام پرسيدم ...و اين را متذكّر شده است ،و در آن
َ
حديثش از برادرش حسين بن على بن ابى طالب (رضىالل ّه عنهما) نيز آمده است .و
اين را بيهقى در الدلئل از حاكم به اسنادش از حسن روايت نموده ،كه گفت :دايى
ام هند بن ابى هاله را پرسيدم ...و اين را متذكر شده .همچنان اين را حافظ بن كثير
در البدايه ( )33/6ذكر كرده .مىگويم (مؤلّف) :اسناد اين حديث را حاكم در مستدرك
( )640/3ذكر نموده و بعد گفته است ...:وحديث را به همان درازى و طولش متذكر
شده .اين را همچنان الرويانى ،طبرانى و ابن عساكر ،چنانكه در كنز العمال ()32/4
آمده ،و بغوى ،چنانكه در الصابه ( )611/3آمده ،روايت نمودهاند ،و در آنچه كه در
الكنز روايت شده در آخرش آمده :احتياط براى وى در چهار چيز جمع شده بود :عمل
به نيكى تا به وى اقتدا كرده شود،ترك بدى تا از آن اجتناب صورت پذيرد ،اجتهادش
در نظرى كه براى اصلح امتش باشد ،عمل و قيام بر آن كارهايى كه جامع دنيا و
آخرت براى آنها باشد .همچنان اين را در المجمع ( )275/8از طبرانى ذكر نموده
است.
1ضعیف .ترمذی در «الشمائل» ( ، )7و بیهقی در «الدلئل» ( ، )1/286و ابن عدی در «الکامل» ( ، )7/134و ابن سعد در «الطبقات» (– 1/422
دربارهی وی میگوید« :مجهول است» .و علت دوم:
، )423سند این حدیث دو علت (یعنی دو اشکال) دارد نخست :جهالت ابی عبدال التمیمی .حافظ
جمیع بن عمیر است که ضعیف است.
1قريهاى است در حوران -از مناطق شام -در ميان جاسم و نوى ،كه مركز ارتش اسلمى در
زمان عمر بود ،چون عمر به طرف شام مىرفت ،آنجا رفته و بيانيه ايراد مىنمود ،اين منطقه
اكنون تخريب شده است ،كه در نزديك آن تپه بزرگى با چشمه آبى قرار دارد ،و حادثه (جابيه) در
َ
هنگام فتح مناطق شام اتفاق افتاد و عبدالل ّه بن مسعود از جمله كسانى بود كه در معارك مناطق
شام شركت داشتند.
سوگند ،اشك روان و زياد داشت .بسيار فكر مىنمود ،كف دست خود را گردانيده خود
را مخاطب قرار مىداد ،و لباسهاى كوتاه را دوست مىداشت ،و از طعام نوع درشت
را خوش داشت .وى ،به خدا سوگند ،چون يكى از ما بود ،چون نزدش مىآمديم ما را
به خود نزديك مىساخت ،و اگر از وى سئوال مىنموديم پاسخ مان را مىداد .وى در
ضمن اينقدر نزديكى كه با ما داشت ،و ما با وى داشتيم ،به خاطر هيبتى كه داشت
سم [ دندانهايش] مينمود ،چون مرواريد تار همراهش نمىتوانستيم حرف بزنيم .اگر تب ّ
شده مىنمود .اهل دين را تعظيم مىكرد ،و مسكينان را دوست مىداشت .هيچ قدرتمند
و قوى در حكم وى باطل را انتظار نداشت ،و ضعيف و ناتوان نيز از عدل وى نااميد
نمىشد ،و من براى خدا گواهى مىدهم كه وى را در بعضى موقفهايش -كه شب
تاريكى خود را پهن كرده بود ،و ستارگان غروب نموده بودند -ديدم كه در محراب
خود در حالى كه ريش خود را در دست گرفته بود ،قرار داشت ،و چون شخص
مارگزيده بى قرار و مضطرب بود ،و همچون انسان غمگين گريه مىكرد .گويى كه
من اكنون صداى وى را مىشنوم كه مىگويد :اى پروردگار ما ،اى پروردگار ما ...به
طرف وى تضرع مىنمايد ،بعد از آن به دنيا مىگويد :مرا فريفته مىسازى؟! خود را به
من نشان مىدهى؟! دور است ،دور است ،غير از من را فريفته ساز ،تو را سه طلق
ميّتت كم است ،آه ،آه ،از كمى توشه و دادم ،عمر تو كوتاه ،مجلست حقير ،و اه ّ
دورى سفر و وحشت راه!!) اشكهاى معاويه بر ريشش بىاختيار مىريخت ،و آن را با
آستين خود پاك مىنمود -و گريه گلوهاى همه مردم را فشرده بود -معاويه گفت:
َ
(آرى ابوالحسن رحمهالل ّه همين طور بود ،اى ضرار غم و اندوه تو بر وى چگونه
است؟) گفت( :غم و اندوه زنى كه يگانه فرزندش در آغوشش ذبح شده باشد ،كه نه
1
اشك وى قطع گردد ،و نه هم حزن و اندوهش) بعد از آن برخاست و رفت.
حرمازى -مردى از همدان -از اين را همچنان ابن عبدالبر در الستيعاب ( )44/3از ِ
2
ضرار صدائى به اين معنى روايت نموده است.
َ َ َ خر َ َ
ى
ب الن ّب ِ ِ ّ حا ُ ص َ نأ ْ ما) هَل كَا َ ه عَنُهُ َ ضىَالل ّ ُ مَر (ر ِ ن عُ َ ل اب ُ سئ ِ َ لَ : ن قَتَادَه قَا َ ج أبونُعَيْم عَ ْ وَ أ ْ َ َ
حلْيَه( ل) كَذ َا فِى ال ِ جبَا ِ ن ال ِ م َ م ِ م أعْظ َ ُ ى قُلُوبِهِ ْ ن فِ ْ ما َ م وَالي َ ل( :نَعَ ْ ن؟ قَا َ حكُو َ ض َ ص يَ ْ
ل َ ْ َ َ َ َ
ن أ َهْ ِ م ْ َرأى ُرفقَه ِ مَرن عُ َ ىأ ّ ش ِّ مَر القَُر ِ ن عُ ِ سعِيْدَِ ب ِ ن َ ج هَن ّاد ٌ عَ ْ خَر َ .)311/1وَ أ ْ
ّ َ ُ َ
سولِاللهِ ص ب َر ُ حا ِ ص َ شبَهٍ كانُوا بِأ ْ َ ى َ ن يَنْظَر اِل َ بأ ْ َ ح ّنأ َ م ْ لَ ( : م فَقَا َ ُ
م الد ُ ُ حالُهُ ُ نر َ م ِالي َ َ
ى هؤُلءِ) كذا فى كنز العمال (.)163/7 َ فَلْيَنْظْر اِل
ُ
َ
ابونُعَيْم از قتاده روايت نموده ،كه گفت :از ابن عمر (رضىالل ّه عنهما) پرسيده شد،
كه آيا اصحاب پيامبر ص مىخنديدند؟ گفت( :آرى ،و ايمان در قلبهاى شان بزرگتر از
كوهها بود) .اين چنين در الحليه ( )311/1آمده است.
و هنّاد از سعيد بن عمر قرشى روايت نموده كه :عمر مجموعهاى از اهل يمن را
ديد كه اسباب سفرشان پوست بود ،گفت( :كسى كه دوست دارد كسانى را كه به
اصحاب پيامبر ص مشابهت دارند ،ببيند ،بايد به اينان نگاه كند) .اين چنين در كنز
العمال ( )163/7آمده است.
نما طُعِ َ ل :ل َ َ ىّ قَا َ مقْبَرِ ِ سعِيْدِ ال ُ ن أبى َ ك ( )264/3عَ ْ ستَدَْر ِ م ْ م فِى ال ُ حاك ِ ُ ج ال َ خَر َ وَ أ ْ
َ َ َ ّ َ ْ اَبُوْعُبَيْدَه قَا َ
جَّراِح، ن ال َ ت أبوُعُبَيْدَه ب ُ ما َ م َ س ،ث ُ ّ معَاذ ٌ بِالن ّ َا ِ صلى ُ س فَ َ ل بِالن ّا ِ ص ِّمعَاذ َ ل :يَا َ
صوْحا ً فَا ِ َّ َ
ن م تَوْبَه ن َ ُ ن ذ ُنُوْبِك ُ ْ م ْ س ،تُوْبُوا اِلىَالل ّهِ ِ ل( :يَا أي ُّ َهاالنَّا ُ س فَقَا َ النا ِ معَاذ فِى م ََ فَقَا َ
م أَيُّهاَ َ َ َ ّ َ ً ً َ ّ ْ ّ
ل :اِن ّك ُ ْ م قَا َ ه .ث ُ َّ ن يَغْفَِر ل ُ حقّا عَلىاللهِ أ ْ ن َ ن ذ َنْبِهِ اِل ّ كَا َ م ْ عَبْدَاللهِ ل َ يَلقَىالله تَائِبا ِ
1بسیار ضعیف .اگر موضوع نباشد! ابونعیم در «الحلیة» ( ، )1/84و ابن عبدالبر در «الستیعاب» ( ، )3/44در سند آن دو علت وجود دارد :محمد بن
سائب کلبی که متهم به دروغ است و همچنین به رافضیگری متهم شده است .و علت دوم :ابوضالح باذام مولی ام هانی که ضعیف است.
2در سند آن حرماذی مذکور مجهول و ناشناخته است.
به ياد خدا بود ،و بر نفس خود در امورات اصلحى سخت گير و از ياران و اصحاب
خود درتقوى ،نگه دارى نفس ،زهد ،عفت ،نيكى ،صيانت ،پارسائى ،و كفاءت برتر و
بلند بود .كسى كه عيب و يانقصى را به وى ملحق گرداند ،خداوند او را با نثار لعنتها تا
روز قيامت سزا و عقاب دهد!
حضرت معاويه گفت :درباره عمر بن الخطاب چه مىگويى؟ فرمود( :خداوند
ابوحفص را رحمت كند ،به خدا سوگند وى ،ملزم و مددگار اسلم ،مأوا و جايگاه
ايتام ،محل ايمان ،پناگاه ضعيفان ،سنگر استوار روى گردانندگان از باطل به طرف
حق ،قلعهاى براى مردم ،و كمك كننده و ياور آنها بود .وى براى اداى حق الهى قيام
نمود و درين راستا با صبر و اميد پاداش و ثواب از طرف خداوند تا آن وقت
ايستادگى نمود كه خداوند دين را غالب و شهرها را فتح نمود ،و خداوند در اقليمها،
جاهاى آب نوشيدن در خلل راهها ،پشتهها ،اطراف و نواحى شهرها ،و قطعههاى
زمين ،ياد شد .ذكر او به جاى آورده شد ،وى هنگام قول فحش در برابرش با وقار و
باعزت ،و در سختى و آرامى شاكر بود ،و در هر وقت و لحظه به ياد و ذكر الهى
مشغول بود ،خداوند بر كسى كه وى را بد مىبيند ،تا روز حسرت و پشيمانى ،لعنت
نازل فرمايد).
معاويه گفت :درباره عثمان چه مىگويى؟ گفت( :خداوند ابوعمرو را رحمت كند!
به خدا سوگند وى ،بهترين خدمتگاران بود ،و از همه نيكان در صله رحم نيكوتر بود.
جد مىخواند .اشكهايش وقت ذكر خداوند به مجاهد شكيبايى بود و در سحرگاهان ته ّ
كثرت روان مىبود .در چيزهايى كه به وى ارتباط داشت در شب و روز فكر مىكرد .به
طرف هر عزتى حركت نموده ،و مىجست .به طرف هر عمل نجات دهنده سعى
مىورزيد ،و از هر فعل هلك كننده فرار مىنمود .وى صاحب ارتش و چاه است 1،و
داماد پيامبر ص بر دو دخترش .خداوند بر كسى كه وى را دشنام دهد تا روز قيامت
ندامت و پشيمانى نازل فرمايد!)
معاويه گفت :درباره على بن ابى طالب چه مىگويى؟ گفت( :خداوند ابوالحسن را
رحمت كند! به خدا سوگند وى ،نشانه هدايت ،غار تقوى ،محل عقل ،كوه حسن و نور
متحرك و روان در تاريكى شب بود .وى دعوتگر به راه راست و بزرگ بود ،و به آنچه
كه در صحيفههاى اوّل آمده بود عالم و دانا بود .هميشه توأم با وعظ و نصيحت بود،
سك ،و تارك جور و اذيت بود .از راههاى خراب و پست روى به اسباب هدايت متم ّ
گردان ،و بهترين آنهايى بود كه ايمان آورده و تقوى پيشه نموده بودند ،و سردار
آنهايى بود كه لباس بر تن نموده و چادر پوشيده بودند ،و بهترين حج كنندگان و سعى
مد ص كنندگان بود،و از هر عادل و با انصاف نرمتر و متسامحتر بود .وى به جز از مح ّ
و بقيه انبياء از همه اهل دنيا خطيبتر بود .وى در زمره اصحاب قبلتين است .آيا
موحدى با وى برابرى مىكند؟! وى شوهر بهترين زنان ،و پدر دو نواسه پيامبر ص
است .چشمم مانند او را نديده است ،و تا روز قيامت و لقا نخواهد ديد .كسى كه وى
را لعنت كند ،خداوند (جل جلله) و بندگان ،او را تا قيامت لعنت نمايند).
معاويه گفت :درباره طلحه و زبير چه مىگويى؟ گفت( :رحمت خداوند (جل جلله)
بر آنها باشد ،آنها به خدا سوگند ،عفيف ،نيكوكار ،مسلمان ،پاك ،در حصول پاكى
مجتهد ،شهيد و عالم بودند .هر دو ،يك لغزشى نمودند ،و خداوند (جل جلله) اگر
1اشاره به آماده نمودن لشكر عسره در غزوه تبوك توسط عثمان با بخش اكثر از مالش است،
و همچنان اشاره است ،به خريدارى چاه رومه از صاحب يهودى آن توسط عثمان كه چاه بزرگى
بود ،و وقف نمودن آن براى مسلمانان.
بخواهد به خاطر يارىهاى قديم ،و صحبت قديم و افعال خوب شان با پيامبر ص ،آنها
را مىبخشد).
معاويه گفت :درباره عبّاس چه مىگويى؟ گفت( :خداوند (جل جلله) ابوالفضل را
رحمت كند ،به خدا سوگند ،وى برادر اصلى پدر پيامبر خدا ص ،و روشنى چشم
برگزيده خدا ،پناه قومها ،و سردار عموها بود .وى از ديد و بصيرت عالى در امور و
آينده نگرى برخوردار بود ،و علم وى را زينت بخشيده بود .نسبها و ذكر فضيلتها
هنگام ذكر فضيلت وى هيچ مىشود ،و اسباب و انگيزهها وقت ذكر شرافت و فضيلت
خانوادگى وى با ديگران از هم فاصله گرفته و دور مىشوند.
چرا چنين نباشد! چون وى از تربيت يافتگان بهترين شخص ميان موجودها و غايبها
يعنى عبدالمطّلب بود ،و نسبت به هر پياده و سوار قريش معّززتر و بهتر بود؟!) ...و
حديث را متذكّر شده است 1.هيثمى ( )160/9مىگويد :اين را طبرانى روايت نموده،
و در آن كسانى اند كه من آنها را نمىشناسم.
1ضعیف .چنانچه هیثمی در «المجمع» ( )9/160میگوید :طبرانی آن را روایت نموده است .هیثمی میگوید« :و در سند آن کسانی هستند که آنان را
نمیشناسم».
باب اول
دعوت به سوى خدا (جل جلله) و پيامبرش ص
) (
!!
!!
!!
1ضعیف .طبرانی همچنین در «مجمع الزوائد» )11/85( .علت (مشکل) آن انقطاع بین علی بن ابی طلحة و ابن عباس است.
نشست .ابوطالب آن گاه گفت :اى برادر زادهام ،چرا قومت از تو شكايت مىكنند ،و
ادّعا مينمايند كه تو خدايان آنها را دشنام مىدهى ،و چنين و چنان مىگويى؟
َ
ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) گويد :قومش درباره وى چيزهاى زيادى گفته (و زبان به
شكوه گشودند) ،پيامبر ص گفت« :اى عمو! من از آنها گفتن يك كلمه رامى خواهم
كه با گفتن و اقرار به آن همه عربها براى شان سر نهاده ،و عجمها توسط آن كلمه
به آنان جزيه مىپردازند» .آنان ازين كلمه و گفتار پيامبر ص هراسان شده (و شگفت
زده) پرسيدند :يك كلمه!! آرى ،سوگند به پدرت كه ما به ده كلمه حاضر هستيم ،و
همه گفتند :آن كدام است؟ ابوطالب نيز گفت :اى برادر زادهام ،آن كدام كلمه
َ
است؟ پيامبر ص فرمود( :ل اله ال الل ّه) آنها هراسان برخاستند ،و لباسهاى خود را
تكان داده مىگفتند:
ىء عُجاب)( .ص)5 : ن هَذا ل َ َ
ش ْ حدا ً ا ِ َّ
ل اْللِهَه اِلها ً وَا ِ جعَ َ
(أ َ
ترجمه« :آيا او به جاى اين همه خدايان ،خداى واحدى قرار داده؟ اين راستى چيز
عجيبى است!».
راوى مىگويد :در اين ارتباط قرآن از همانجايى كه ذكر شد تا به اين قول خداوند (جل
ما يَذ ُوقُوا عَذ َاب)« .بلكه آنها هنوز عذاب الهى را نچشيدهاند»( .ص)8: ل ل َ َّجلله)( :ب َ ْ
1
نازل گرديد.
همچنين اين را امام احمد ونسائى و ابن ابى حاتم و ابن جرير همه در تفاسير خود
روايت نمودهاند .اين حديث را ترمذى نيز روايت نموده ،و مىگويد :حسن است .اين
چنين در تفسير ابن كثير ( )28/4آمده ،و آن را بيهقى نيز ( )188/9روايت نموده ،و
حاكم اين حديث را در ( )432/2به اين معنى روايت نموده گفته است :حديث از
اسناد صحيح برخوردار مىباشد ،ولى بخارى و مسلم آن را روايت ننمودهاند ،ذهبى نيز
مىگويد :اين حديث صحيح است.
پيامبر ص و عنوان نمودن كلمه طيبه براى عمويش در هنگام وفات وى
َ
نزد ابن اسحاق از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) -چنان كه در البدايه ( )123/3آمده -
روايت است كه گفت :اشراف قوم ابوطالب به شمول عُتْبه بن ربيعهَ ،
شيبه بن
ميِه بن خلف و ابوسفيان بن حرب همراه جمعى از اشراف ربيعه ،ابوجهل بن هِشام ،ا ُ َّ
ديگر قريش نزد ابوطالب رفته ،وبه وى گفتند :اى ابوطالب ،تو خود منزلتت را در
ميان ما مىدانى ،و آنچه را اكنون دامن گيرت شده است نيز مىبينى ،و از انديشه و
ترس ما در قبال خود نيز آگاهى (چون شايد درين بيمارى ات وفات نمايى) ،و آن چه
را ميان ما و برادرزادهات در جريان است ،هم مىدانى ،او را طلب كن ،از وى براى
ما عهدى بگير ،و از ما نيز براى وى عهدى بستان تا او از ما دست بردارد ،و ما از او
دست بردار شويم ،تا اين كه او ما را به حال خود و پيروى از دين خود بگذارد و ما
هم او را و دينش را واگذاريم.
ابوطالب كسى را دنبال پيامبر ص فرستاد و چون پيامبر ص به آنجا تشريف آورد،
ابوطالب به وى گفت :اى برادر زادهام ،اينها همه سران و اشراف قوم تواند ،به
َّ
خاطر تو جمع شدهاند تا به تو چيزى بدهند و از تو چيزى بگيرند .ابن عبّاس (رضىالله
عنهما) مىگويد :پيامبر ص در پاسخ گفت« :آرى شما يك كلمه را بدهيد كه به واسطه
آن مالك همه عرب شويد و عجمها براى شما سر نهاده و زير فرمانتان درآيند».
1ضعیف .طبری در تفسیرش ( ، )23/125و احمد ( ، )1/362( ، )228و ترمذی ( ، )3232و حاکم نیشابوری ( ، )2/432حاکم آن را از طریق دیگری
از ابن عباس صحیح دانسته و ذهبی نیز با او موافقت نموده و گفته« :حسن صحیح است» .در سند آن یحیی بن عماره است که جز ابن حبان کسی وی را
ثقه (مورد اطمینان در روایت) ندانسته است و ابن حبان در ثقه دانستن آسانگیر است .نگا :التهذیب ( ، )1/227و تحفة الحوذی ( )8/215علمه آلبانی
آن را ضعیف دانسته اما شیخ احمد شاکر آن را در مسند به شمارهی ( )2008صحیح دانسته و گفته« :یحیی بن عمارة :ثقه است و ابن حبان وی را در
ثقات ذکر نموده است» .بخاری یحی بن عماره را در تاریخ الکبیر ( )4/2/296معرفی و ترجمه نموده اما دربارهی وی هیچ جرحی (عیبی) ذکر نکرده.
ابوجهل پاسخ داد :آرى ،سوگند به پدرت ما حاضريم ،ده كلمه همانند آن بدهيم (و آن
َ
را بگوييم) پيامبر ص فرمود« :بگوييد :ل اله الالل ّه و آنچه را غير از وى مىپرستيد كنار
بگذاريد» .آنها دستهاى خود را به هم زده گفتند :اى محمد ،آيا مىخواهى خدايان متعدّد
َ
را يك خدا بگردانى؟ اين كار تو شگفت آور است!! ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما)
مىگويد :بعد از آن بعضى آنها براى برخى ديگر گفتند :اين مرد ،به خدا سوگند ،چيزى
را هم از آن چه مىخواهيد ،به شما نمىدهد .به راه افتيد تا اين كه خداوند (جل جلله)
ميان شما و وى فيصله نمايد به همان دين آبايى خود ادامه دهيد ،و از آنجا پراكنده و
متفرق شدند.
َّ
ابن عبّاس (رضىالله عنهما) گويد :بعد از آن ابوطالب گفت :به خدا سوگند ،اى برادر
زادهام ،من نديدم كه تو از ايشان چيزى بيرون از حد درخواست نموده باشى .راوى
مىافزايد :ازين سخن وى پيامبر ص اميدوار شد (كه شايد ايمان بياورد) ،و شروع به
دعوت نمودنش نموده مىگفت« :اى عموى من ،تو آن را بگو ،كه من توسط آن
بتوانم تو را روز قيامت شفاعت كنم» ،چون ابوطالب حرص پيامبر ص را درين كار
ملحظه نمود گفت :اى برادر زادهام ،به خدا سوگند اگر خوف ننگ و دشنام بر توو بر
خاندان پدرت پس از درگذشتم نمىبود ،وخوف اين را نمىداشتم كه قريش گمان برد
كه من اين را از ترس مرگ گفتهام ،اين كلمه را حتما ً مىگفتم ،و آن را جز براى
خشنودى تو نمىگويم ...و حديث را متذكّر شده ،و درين روايت يك رواى مبهم است
1
كه حال وى معلوم نمىباشد.
سيَّب از پدرش روايت است كه هنگام مرگ ابوطالب م َ و نزد بخارى از ابن ال ُ
فرارسيد ،پيامبر ص نزد وى رفت ،و ابوجهل نزد او بود ،پيامبر ص به ابوطالب گفت:
َ
«اى عمو! بگو :ل اله ال الل ّه ،كلمهاى كه بتوانم از آن به عنوان حجتى در پيشگاه
َ
ميَّه گفتند :اى ابوطالب، خداوند درباره تو استفاده كنم» ،ابوجهل و عبدالل ّه بن ابى ا ُ َ
آيا از ملّت (دين) عبدالمطّلب روى مىگردانى؟! آن دو ،تا آن وقت باوى صحبت
نمودند كه آخرين كلمهاى كه ابوطالب گفت اين بود :بر ملّت (دين) عبدالمطّلب.
پيامبر ص آنگاه فرمود« :تا آن وقت كه منع و نهى نشدهام ،برايت مغفرت
مىخواهم» ،اينجا بود كه اين آيه قرآن نازل گرديد:
ماَ َ َ
ن بَعْدِ َ َ
ن وَلوْ كانُوا أولِى قُْربى ِ
م ْ شرِكِي ْ َ م ْ
ستَغْفُِروا لِل ُ
ن يَ ْمنُوا أ ْ نآ َ ى وَال ّذِي ْ َ ما كَا َ َ
ن لِلن ّب ِ ّ ( َ
حيْم)( .التوبه)113 : ج ِ ْ
ب ال َ حا ُ ص َ مأ ْ َ
م أن ّهُ ْ َ
ن لهُ ْتَبَّي َ َ
ترجمه« :براى پيامبر و مؤمنان شايسته نيست ،كه براى مشركان طلب آمرزش كنند،
اگرچه از نزديكان شان باشند ،البتّه بعد از اين كه براى آنها روشن گرديد ،كه
مشركان اصحاب دوزخ اند» .و همچنين اين آيه نازل شد:
ت)( .القصص)56: ك َلتهدى م َ (اِن َّ َ
حبَب ْ َ
نأ ْ ْ ِ ْ َ ْ
2
ترجمه« :تو كسى را كه دوست دارى نمىتوانى به راه آورى».
اين را مسلم نيز روايت نموده ،بخارى و مسلم اين را از طريق ديگرى مانند اين
حديث از وى روايت نمودهاند ،و در آن گفته است :پيامبر ص كلمه را برايش مكرراً
عنوان مىنمود ،و آنها همان سخن را برايش تكرار مىكردند ،تا اين كه آخرين چيزى كه
َ
وى گفت اين بود :بر ملّت (دين) عبدالمطّلب .و از گفتن (ل اله ال الل ّه) امتناع ورزيد.
ما من تا آن وقت برايت مغفرت مىخواهم كه از پيامبر ص پس از آن گفت« :ا ّ
مغفرت خواستن برايت نهى نشدهام» ،اينجا بود كه خداوند (جل جلله) -يعنى بعد از
آن -اين را نازل فرمود ...:و همان دو آيه را ذكر نموده.
سیرهی ابن هشام ( ، )45-2/44در سند آن یک شخص ناشناخته موجود است .نگا :البدایة و النهایة (.)3/123 1ضعیف .ابن اسحق ،چنانکه در
2بخاری ( ، )1360مسلم ( ، )131و نسائی (.)4/90
و همچنين امام احمد ،مسلم ،نسائى و ترمذى از ابوهريره روايت نمودهاند كه:
هنگامى كه مرگ ابوطالب فرارسيد ،پيامبر خدا ص نزدش آمد و گفت« :اى عموى
َ
من ،بگو :لالهالالل ّه ،تا به آن در روز قيامت برايت گواهى دهم» ،ابوطالب پاسخ داد:
اگر قريش به اين گفته خود مرا طعنه نمىزدند ،كه چيزى ديگر وى را جز ترس مرگ
به اين كار وانداشت ،حتما ً چشمت را به گفتن آن روشن مىساختم ،و آن را جز به
خاطر خشنودى و روشنى چشم تو نمىگويم ،آن گاه خداوند (جل جلله) اين را نازل
نمود:
َ َ
مهْتَدِيْن)( .القصص: شاءَُ ،و هُوَ أعْل َ ُ
م بِال ُ ن يَ َ
م ْ ت وَلكِنالل ّ َ
ه يَهْدِىْ َ حبَب ْ َ
نأ ْ ك َل تَهْدِىْ َ
م ْ (اِن َّ َ
)56
ترجمه« :توكسى را كه دوست دارى نمىتوانى به راه آورى ،ولى خداوند كسى را كه
1
بخواهد هدايت مىكند ،و او به كسانى كه هدايت اختيار مىكنند ،داناتر است».
اين چنين در البدايه ( )124/3آمده است.
عتبه دهن پيامبر ص را محكم گرفت و وى را سوگند قرابت و رشته دارى داد ،كه
ديگر از او دست برداشته و توقّف نمايد .عتبه بعد از آن نزد اهلش بيرون نرفت و
خود را از آنها جدا نمود .ابوجهل گفت :به خدا سوگند ،اى گروه قريش گمان مىكنم
مد خوشش آمده ،و او اين كار را فقط مد گرويده و از طعام مح ّ كه عتبه به دين مح ّ
به خاطر ضرورتى 1انجام داده كه برايش عايد گرديده است ،بيائيد نزد وى برويم .آنها
نزد عتبه آمدند ،ابوجهل گفت :اى عتبه به خدا سوگند ،هدف از آمدن ما چيز ديگرى
نيست ما به خاطرى آمدهايم كه تو به دين محمد گرويدهاى و از دين او خوشت آمده
است ،اگر نيازمندى برايت عايد شده باشد ،از ما لمان آن قدر برايت جمع مىكنيم كه
مد مستغنى و بى نياز سازد .عتبه غضبناك شده ،و به خدا سوگند تو را از طعام مح ّ
مد حرف نزند ،و افزود :همه شما مىدانيد كه من از همه ياد نمود كه ديگر هرگز با مح ّ
قريش زيادتر مالدارم ،ولى من نزد وى رفتم -و آن حكايت را براىشان بازگو نمود -
و او مرا به چيزى جواب داد ،كه به خدا سوگند نه سحر است ،نه شعر و نه هم
كهانت .بلكه چنين برايم خواند:
َ
حيِم -تا اين كه به اينجا رسيد - ن الَّر ِحم ِ ن الَّر ْ
م َ حيْم .حم تَنْزِي ْ ٌ
ل ِ ن الَّر ِ ِ مالل ّهِ الَّر ْ
حم س ِ
(ب ِ ْ
ُ َ َ
عقَه عَادٍ وَ ث َ ُ
مود). مثْل َ
صا ِ عقَه ِ صا ِضوْا فَقُل أنْذَْرتُكم َ ن أعَْر ُ فَا ِ ْ
از دهن وى محكم گرفتم و او را به قرابت سوگند دادم كه بس كند و دست باز دارد،
مد چيزى گفت ،دروغ نمىگويد!! ترسيدم كه عذاب بر و همه شما مىدانيد كه اگر مح ّ
شما نازل گردد 2.اين چنين در البدايه ( )62/3آمده است .و اين را ابويعلى از جابر
ميْد روايت نموده و ابونُعَيْم در الدلئل (ص )75مثل اين را ح َمانند حديث عبد بن ُ
معِين و غير وى او را جلَح كِنْدِى كه ابن َ روايت كرده ،هيثمى ( )20/6مىگويد :در آن ا َ ْ
ثقه دانسته ،ونسائى و غير وى ضعيفش دانستهاند ،آمده است ،ولى بقيه رجال وى
ثقهاند.
َّ
ابونعيم در دلئل النبوه (ص )76از ابن عمر (رضىالله عنهما) روايت نموده كه:
قريش به خاطر پيامبر خدا ص گرد هم آمدند ،و او در مسجد نشسته بود ،عتبه بن
ربيعه به آنان گفت :مرا بگذاريد تا نزد وى برخاسته و با او صحبت كنم ،و شايد من
در صحبت خود با وى از شما نرمتر باشم .به اين صورت عتبه برخاست تا اين كه نزد
پيامبر ص نشست و گفت :اى برادر زادهام ،من تو را از لحاظ خاندان در ميان خودها
از بهترين خانواده مىشمارم ،و از لحاظ منزلت از همه ما بهتر و افضل هستى ،ولى
تو ميان قومت چيزى را آوردهاى كه هيچ مردى مانند آن را در قوم خود نياورده
است!! اگر با اين گفتههاى خود خواهان مال باشى ،اين حق تو بر قومت باشد ،و آنها
برايت آن قدر مال جمع خواهند نمود كه از همه ما ثروتمندتر باشى ،و اگر خواهان
بزرگى و سردارى هستى ،تو را سردار خود انتخاب مىكنيم ،تا اين كه هيچ يكى از قوم
تو از تو شريف و بلندتر نباشد ،و هيچ كارى را بدون فيصله تو انجام نمىدهيم ،و اگر
اين حالت در اثر جن زدگى برايت عارض مىشود كه از آن خود را نمىتوانى رهايى
بخشى ،ما خزانههاى خود را در اين راه در خدمت تو مىگذاريم ،تا اينكه براى بهبودى
از مريضىات معذور شناخته شويم و اگر خواهان پادشاهى باشى ما تو را پادشاه
مىگردانيم.
پيامبر خدا ص فرمود« :اى ابووليد آيا فارغ شدى؟» عتبه پاسخ داد :بلى ،وى گويد:
آنگاه پيامبر ص حم سجده را برايش خواند ،تا اين كه به آيه سجده رسيد و با تلوت
آن پيامبر ص سجده نمود ،و عتبه در آن حالت دستهاى خود را پشت سر خود بر
زمين نهاده منتظر ماند ،تا اين كه پيامبر ص از قرائت آن فارغ گرديد .بعد از آن عتبه
برخاست و نمىدانست كه براى قوم خود در آن مجلس شان كه در انتظار وى قرار
داشتند چه بگويد .هنگامى كه او را ديدند به طرف شان مىآيد ،گفتند :وى با چهرهاى
غير از آن چهرهاى كه از نزدتان برخاسته بود ميآيد .او نزد آنها نشسته ،و گفت :اى
گروه قريش من با وى به همان چيزى كه شما مرا به آن مامور ساخته بوديد ،صحبت
نمودم ،تا اين كه از صحبت خود فارغ شدم .وى با من به بيانى صحبت نمود كه به
خدا سوگند گوش هايم مثل آن را هرگز نشنيده بود ،و ندانستم كه به وى چه بگويم!!
اى گروه قريش ،امروز از من اطاعت كنيد ،و در ماه بعد آن از من نافرمانى نماييد،
اين مرد را واگذاشته و از وى كنارهگيرى كنيد .چون به خدا سوگند ،وى آنچه را كه بر
آن است ترك نمىكند ،و او را با ساير عربها واگذاريد و درين راه مزاحمش نشويد.
اگر وى بر عربها غالب آمد در آن صورت شرف وى شرف شما و عزت وى عزت
شماست ،و اگر آنها بر وى غالب آمدند آشكار است كه شما از مصيبت وى توسط
ديگران رهايى يافتهايد 1.آنها گفتند :اى ابووليد تو از دين خود برگشتهاى .همچنان اين
را ابن اسحاق به تفصيل ،چنانكه در البدايه ( )63/3ذكر شده ،روايت نموده است،
اين را بيهقى نيز از حديث عمر به اختصار روايت كرده ،ابن كثير در البدايه ()64/3
مىگويد :اين حديث ازين وجه بسيار غريب است.
اصرار پيامبر ص بر جهاد در راه دعوت به سوى خدا (جل جلله)
مه و مروان روايت نموده كه آن دو گفتند :پيامبر ص در خَر َم ْ
سوَر بن َ
م ْ
بخارى از ِ
زمان حديبيه بيرون شد ...و حديث را به طول آن ،چنان كه در باب اخلق مؤدى به
هدايت مردم ،خواهد آمد ذكر نموده ،و در آن آمده است :در حالى كه آنها اين طور
خَزاعى درگروهى از قومش خزاعىها آمد -و آنها ياران صميمى بودند ،بُدَيل بن ورقاء ُ
پيامبر ص در اعطاى مشورت درست و حفظ اسرار وى از اهل تِهَامه به حساب
مىآمدند -بديل گفت :من قبيلههاى كعب بن لؤى و عامر بن لؤى را در حالى پشت
سر گذاشتم كه همه به يكبارگى كوچك و بزرگ نزد آبهاى دائمى حديبيه پايين آمدهاند،
و آنها باتو مىجنگند و تو را از رفتن به خانه كعبه بازمى دارند ،پيامبر ص فرمود« :ما
براى جنگ و قتال هيچ كسى نيامدهايم ،بلكه به خاطر اداى عمره آمدهايم .اگر جنگ،
آنها را به ستوه آورده است ،و براى شان ضررهايى وارد نموده ،اگر خواسته باشند،
تا مدتى همراهشان آتش بس و متاركه مىنمايم ،كه در آن مدّت مرا با بقيه مردم
واگذارند .اگر غالب شدم و آنها خواستند كه در آنچه مردم داخل شده است ،داخل
شوند ،داخل شوند ،و در غير آن (يعنى در صورت شكستم در مقابل بقيه مردم) آنان
از من راحت خواهند شد .ولى اگر آنان ازين هم ابا ورزيدند ،سوگند به ذاتى كه جانم
در دست اوست ،من حتما ً با ايشان به خاطر اين مأموريتم تا آن وقت مىجنگم كه
2
گردنم قطع شود و امر خداوند نافذ گردد».
سوَر و مروان به شكل مرفوع روايت است« :اى واى بر قريش! م ْ
و نزد طبرانى از ِ
جنگ آنها را خورده است ،آنها را چه مىشود اگر مرا با ساير عربها واگذارند .اگر آنها
بر من غالب شدند ،اين همان هدفى است كه خواهان آن هستند ،و اگر خداوند مرا
برايشان غالب نمود ،در آن صورت همه وارد اسلم گردند ،و اگر اين را قبول
ننمودند ،بجنگند در حالى كه قوّت شان باقى است .قريش چه گمان مىكند؟! به خدا
سوگند ،تا آن وقت در راه آنچه كه خداوند مرا به آن مبعوث نموده است با ايشان
1ضعیف .ابونعیم در «الدلئل» ( ، )76ابن کثیر در «البدایة و النهایة» ( )3/64می گوید« :از این وجه بسیار غریب است» .نگا :سیرهی ابن هشام (
)183-1/181چاپ دار ابن رجب.
2بخاری (.)2732( ، )2731
خواهم جنگيد كه خداوند مرا كامياب و غالب گرداند و يا اين گردن جدا گردد» 1.اين
رى روايتچنين در كنز العمال ( )287/2آمده ،و اين را ابن اسحاق نيز از طريق ُزهْ ِ
نموده و در حديث وى آمده« :قريش چه گمان مىكند؟! به خدا سوگند من با ايشان
بر اين چيزى كه خداوند مرا به آن مبعوث نموده است تا آن وقت جهاد و مبارزه
خواهم نمود ،كه خداوند (جل جلله) آن را نصرت و غلبه دهد ،و يا اين گردن جدا
گردد» .اين چنين در البدايه ( )165/4آمده است.
در غزوه خيبر براى دعوت به اسلم پيامبر ص و مأمور ساختن حضرت على
بخارى از سهل بن سعد روايت نموده كه :پيامبر ص روز خيبر فرمود« :فردا اين
بيرق را براى مردى خواهم داد ،كه خداوند به دستان وى فتح را نصيب مىكند ،وى خدا
و پيامبرش را دوست مىدارد ،و خدا و پيامبرش او را دوست مىدارند» .راوى گويد:
مردم شب خود را درين فكر و گفتگو سپرى نمودند كه بيرق به كدام يك از آنها داده
خواهد شد .چون مردم صبح نمودند همه نزد پيامبر ص رفتند و هر كسى اميدوار بود
كه بيرق به او داده خواهد شد ،پيامبر ص پرسيد« :على بن ابى طالب كجاست؟»،
گفتند :اى پيامبر خدا ص وى از چشمهاى خود شكايت دارد .راوى گويد :پيامبر ص
كسى را دنبال وى فرستاد و او آمد ،پيامبر ص لعاب دهن خود را در چشمهاى وى
انداخت و برايش دعا نمود ،چشمهاى وى بهبودى يافت ،گويى كه هيچ دردى نداشت.
سپس پيامبر ص بيرق را به او سپرد .حضرت على استفسار نمود :اى پيامبر خدا،
با آنها تا آن وقت بجنگم كه چون ما گردند ،پيامبر خدا ص فرمود« :به آهستگى
حركت نما ،تا اين كه در ميدان آنها فرود آيى ،بعد از آن ،آنها را به سوى اسلم دعوت
كن ،و آنها را از حقوق خداوند تعالى كه در صورت اسلم آوردن برايشان واجب
مىگردد باخبر ساز .به خدا سوگند ،اين كه خداوند يك مرد را توسط تو هدايت نمايد،
از اين كه همه شترهاى سرخ رنگ 2برايت باشد بهتر است» 3.مسلم مانند اين را در (2
)79/2روايت كرده است.
و مستحكم گشت و در راه خدا جهاد نمود تا اين كه در بئر معونه 1به شهادت رسيد ،و
2
پيامبر خدا ص از وى راضى بود ،و او به اين صورت وارد بهشت گرديد.
حكَم پرسيد :اسلمو نزد وى همچنين ( )138/4از ُزهرِى روايت است كه گفتِ :
چيست؟ پيامبر ص فرمود« :خداوند (جل جلله) را به وحدانيتش كه براى خود
مد بنده و پيامبر اوست» .حكم پاسخ
شريكى ندارد عبادت كن ،و گواهى بده كه مح ّ
داد :اسلم آوردم ،پيامبر ص به اصحاب خود ملتفت شده و فرمود« :اگر درباره وى
3
اندكى قبل ،از شما اطاعت مىنمودم و او را مىكشتم در آتش داخل مىشد».
خوردار است ،ولى بخارى و مسلم آن را روايت ننمودهاند .ذهبى اين قول وى را
رهاوى اى است ،كه وى را احمد و غير وى
ترديد نموده مىگويد :يزيد بن سنان ،همان ُ ِ
ضعيف دانستهاند ،و عُقْبَه (شيخ وى) شناخته نشده و غير معروف است .عقبه در
اللسان ذكر شده ،و مولّف اللسان گفته :بخارى مىگويد :در صحت وى نظر است،
ولى ابن حبان وى را از جمله ثقهها ذكر كرده است.
1هدف از زرد طل و از سفيد نقره است ،يعنى به سلمت گرفتن و در صورت ممكن داخل شدن
دوباره آنها به اسلم از تعلق گرفتن همه طلها و نقرههاى دنيا برايم بهتر بود .م.
خدايا ،من در آنجا حاضر نبودم ،و به اين كار دستور ندادهام و از آن وقتى كه خبرش
به من رسيد اظهار رضايت مندى ننمودهام!
سدَّد و ابن عبدالحكم از عمرو بن شعيب از پدرش از پدر بزرگش روايت م َ
و نزد ُ
است كه گفت :عمرو بن العاص با نوشتن نامهاى براى حضرت عمر از وى در
قبال مردى طالب هدايت شد كه اسلم آورده بود ،و بعد كافر شده ،بعد از آن اسلم
آورده و باز كافر شده بود ،حتى اين عمل را چندين مرتبه تكرار نموده بود .آيا اسلم
وى را قبول كند و يا خير؟ عمر به او نوشت ،كه اسلم وى را تا آن وقت كه خداوند
(جل جلله) از ايشان قبول مىكند بپذير ،اسلم را به وى عرضه كن اگر آن را پذيرفت
او را رها كن .وگرنه سرش را قطع نما .اين چنين در الكنز ( )79/1آمده است.
دعوت نمودن افراد و اشخاص ،و دعوت نمودن پيامبرص ابوبكر صدّيق را
َ
حافظ ابوالحسن طرابلسى از عائشه (رضىالل ّه عنها) روايت نموده ،كه گفت :ابوبكر
در جستجوى پيامبر ص بيرون رفت -وى در زمان جاهليت رفيق پيامبر ص بود -و
با وى ملقات نموده به وى گفت :اى ابوالقاسم ،در مجالس قومت حاضر نمىشوى :و
آنها تو را به عيبگيرى پدران و مادران خود متهم نمودهاند .رسول خدا ص فرمود:
«من پيامبر خدا هستم ،و تو را به سوى خداوند فرا مىخوانم ،چون از كلم خود فاغ
شد ابوبكر اسلم آورد ،پيامبر ص در حالى از نزد وى جدا گرديد و به راه افتاد كه
شبَيْن 1خوشتر از پيامبر ص به اسلم آوردن ابوبكر وجود هيچ كسى ميان كوههاى ا َ ْ
خ َ
َّ
نداشت .ابوبكر نيز حركت نموده ،نزد عثمان بن عفان ،طلحه بن عبيدالله ،زبير بن
عوام و سعدبن ابى وقاص ن رفت ،آنها همه به دين اسلم مشّرف شدند .بعد از آن
فردا نزد عثمان بن مظعون و ابو عبيدبن جراح و عبدالرحمن بن عوف و ابوسلمه بن
عبدالسد و ارقم بن ابى الرقم ن آمد ،و آنها هم درمجموع بر اثر دعوت وى به
شرف گرديدند .اين چنين در البدايه ( )29/3آمده است. اسلم م ّ
ابن اسحاق متذكّر شده ،كه ابوبكر صدّيق با پيامبر ص ملقات نموده گفت :اى
محمد ،آيا چيزى كه قريش مىگويند ،راست است ،و توخدايان ما را ترك و عقلهاى ما
را زايل و پدرانمان را تكفير نمودهاى؟ پيامبر خدا ص فرمود« :بلى ،من پيامبر خدا و
نبى وى هستم ،مرا مبعوث نموده است تا رسالت وى را ابلغ نمايم ،تو را به حق به
سوى خداوند دعوت مىكنم و به خدا سوگند آن حق است .اى ابوبكر تو را بسوى
خداوند واحد و لشريك فرا مىخوانم ،و غير از وى كسى را عبادت نكن ،و بر طاعت
ما ابوبكر نه اقرار نمود و نه انكار. وى ملزمت نما ).و قرآن را بر وى تلوت نمود ،ا ّ
بعد از آن ،وى اسلم آورد ،و كفر خود را به بتها اعلن داشت ،و همه ضدها و
شريكهاى خداوند (جل جلله) را كنار گذاشت ،و به راست و درستى اسلم اقرار
نمود ،و ابوبكر در حالى برگشت كه مؤمنى صادق و راستكار بود .ابن اسحاق
َ
مد بن عبد الرحمن بن عبدالل ّه بن حصين تميمى برايم حديث بيان داشت مىگويد :مح ّ
كه پيامبر خدا ص گفت :هيچ كس را به اسلم دعوت ننمودم ،مگر اينكه نزد وى تردد
و توقف و نظرى وجود داشت ،به جز ابوبكر كه وقتى اسلم را به وى يادآور شدم
1
ديگر انتظار و ترديدى در (پذيرش) آن از خود نشان نداد».
م يُقَِّر وَ ل َ ْ
م يُنْكَر) «نه اقرار نمود ونه و اين قول را كه ابن اسحاق ذكر نموده (فَل َ ْ
انكار» ،يك قول منكر است و قابل قبول نيست ،چون خود ابن اسحاق و غير وى
متذكّر شدهاند ،كه وى رفيق و همراه پيامبر ص قبل از بعثت بود ،و صدق و امانت،
حسن صفات و كرم و اخلق پيامبر ص را به درستى مىدانست .همه صفت هايى كه
پيامبر ص را حتّى از دروغ گفتن در مقابل خلق باز مىداشت ،پس وى چگونه بر
خداوند (جل جلله) دروغ مىگفت؟ و به همين سبب است به محض اين كه پيامبر ص
متذكّر مىشود ،كه خداوند (جل جلله) وى را فرستاده است ،بدون درنگ و انتظار به
تصديق نمودن وى مبادرت مىورزد ،و در صحيح بخارى از ابودرداء درحديثى كه
َ
ميان ابوبكر و عمر (رضىالل ّه عنهما) خصومتى وجود داشت ،ثابت شده (كه اين قضيه
حت ندارد) و در آن حديث آمده :پيامبر خدا ص فرموده« :خداوند (جل جلله) مرا ص ّ
به طرف شما فرستاد ،گفتيد :دروغ گفتى ،ولى ابوبكر گفت :راست گفته است .و با
جان ومالش بامن همكارى و مواسات نمود .آيا اكنون هم شما رفيقم را مىگذاريد (با
وى مقاطعه مىكنيد)؟» .اين را دو مرتبه تكرار نمود ،و بعد از آن ابوبكر ديگر اذيت
و آزار داده نشد .و اين مانند يك نص و دال بر اين است كه وى اوّلين كسى مىباشد
كه اسلم آورده است .اين چنين در البدايه ( )26/3- 27آمده.
1ضعیف معضل .بیهقی در «الدلئل» ( ، )1/164و ابن الثیر در «أسد الغابة» ( : )3/206هر دو روایت از طریق ابن اسحاق .
میگوید :محمدبن
عبدالرحمن بن عبدال بن الحصین التمیمی به من حدیث گفت که رسول ال صلی ال علیه وسلم فرمود ...و حدیث فوق را ذکر کرد .محمد بن عبدالرحمن
را ابن حبان موثق (ثقه) دانسته و بخاری وی را در «التاریخ» معرفی کرده اما دربارهی وی نه جرح و نه تعدیلی ذکر نکرده .این محمد از صحابه
روایت نکرده است و بلکه از عوف بن الحارث از ام سلمة روایت میکند .نگا :سیرهی ابن هشام ( )1/160چاپ دارابن رجب.
در مد بنده و پيامبر اوست» عمر معبود نيست ،و او واحد و بى شريك است ،و مح ّ
2
همانجا به اسلم مشّرف گرديده گفت :بيرون 1مىروم.
و نزد نُعَيم در الحليه ( )41/1از اسلم روايت است كه :عمر به ما گفت :آيا
دوست داريد تا داستان اسلم آوردنم را برايتان بازگو كنم؟ گفتيم :بلى ،وى فرمود:
من از جمله شديدترين و سرسختترين دشمنان پيامبر ص بودم ،وى افزود :در خانه
نزديك صفا نزد وى آمده ،و در پيش رويش نشستم .او گريبانم را گرفته گفت« :اى
فرزند خطاب مسلمان شو ،بارخدايا وى را هدايت فرما» ،مىگويد :من گفتم :گواهى
مىدهم كه معبود بر حقى جز يك خدا نيست ،و گواهى مىدهم كه تو فرستاده خدا
هستى .عمر افزود :مسمانان به يكبارگى همه تكبير گفتند ،كه صداى تكبير آنها در
كوچهها و راههاى مكّه شنيده شد ...و حديث را متذكّر شده .بزار اين را نيز به سياق
ديگرى چنان كه خواهد آمد روايت كرده است.
1منظور آنست كه به سوى مردم بيرون مىروم و آنان را به خداى واحد دعوت مىكنم.
2داستان اسلم عمر و خواهر و شوهر خواهرش از تمام طرق آن ضعیف است .این داستان از ثوبان و انس و اسلم مولی عمر از عمر و همچنین ابن
عباس از عمر روایت شده و هیچکدام از طرق آن خالی از راویان متروک یا ضعیف نیست .ذهبی در «المیزان» ( )3/375حکم به منکر بودن آن داده
سیرهی ابن هشام ( )1/214چاپ دار ابن رجب. است .نگا:
راز را پوشيده دار» .حضرت على آن شب توقف نمود ،بعد از آن ،خداوند (جل جلله)
اسلم را در قلبش انداخت و صبحگاه همان شب به طرف پيامبر ص آمد تا اين كه
مد چه چيز را براى من عرضه نمودى؟ نزد رسول خدا ص رسيد و گفت :اى مح ّ
پيامبر ص به او گفت« :گواهى بده كه معبودى جز يك خدا نيست ،و او واحد و بى
شريك است ،و لت و عزى را انكار كن و از شريكها و ضدهاى خداوند برائت حاصل
نما» ،حضرت على اين عمل را انجام داده و اسلم آورد .وى به صورت مخفى از
پدرش ،ارتباط خود را با پيامبر ص ادامه داد ،و اسلم خود را آشكار ننموده آن را
پنهان نگه داشت 1.اين چنين در البدايه ( )24/3آمده است.
حبَّه عَُرنى روايت است كه گفت :حضرت على را ديدم كه و نزد احمد و غير وى از َ
بر منبر مىخنديد ،و او را قبل ازين نديده بودم كه از آن زيادتر خنديده باشد ،حتّى كه
داندانهاى پسينش در آن خنده نمايان گرديد .بعد از آن فرمود :قول ابوطالب را به ياد
آوردم ،ابوطالب در حالى بر ما ظاهر گرديد ،كه من با پيامبر خدا ص هر دوى ما در
بطن نخله 2نماز مىخوانديم .پرسيد :اى برادر زادهام چه مىكنيد؟ پيامبر خدا ص او را
ما ابوطالب پاسخ داد :اين عملى را كه شما انجام
به سوى اسلم دعوت نمود ،ا ّ
مىدهيد در آن هيچ اشكالى وجود ندارد وليكن هرگز مرا به بلند كردن مقعدم وادار
جب به اين قول پدرش خنديد ،و سپس فرمود :بار خدايا، نكنيد 3.حضرت على با تع ّ
من هيچ بندهاى از اين امت را نمىشناسم كه تو را قبل از من غير از پيامبر تو عبادت
نموده باشد -اين گفته خود را سه مرتبه تكرار نمود -و من هفت روز 4قبل از اين كه
مردم نماز بخوانند ،نماز خواندم .هيثمى ( )102/9مىگويد :اين را احمد و ابويعلى به
اختصار روايت كردهاند ،و بزار و طبرانى آن را در الوسط روايت نمودهاند و اسناد
آن حسن مىباشد.
سه
پيامبر ص و دعوت نمودن عمرو بن عَب َ َ
َ
احمد ( )112/4از شداد بن عبدالل ّه روايت نموده ،كه گفت :ابو امامه فرمود :اى
عمروبن عبسه روى چه انگيزهاى مدّعى مىشوى كه تو ربع ( -چهارم جزء) -اسلم
هستى؟ 5پاسخ داد :من در جاهليت مردم را در گمراهى مىديدم و بتها را چيزى
نمىپنداشتم ،سپس از مردى در مكّه شنيدم كه خبرهايى را توأم با احاديثى بيان
مىكند ،بنابر آن بر شتر خود سوار شدم تا اين كه به مكّه آمدم ،و رسول خدا ص را
دريافتم كه در خفاست ،و قومش بر وى مسلّط هستند .آنگاه من به آهستگى و
مخفيانه نزدش وارد شده به وى گفتم :تو كيستى؟ در پاسخ به من فرمود« :من نبى
خدا هستم» بعد پرسيدم :نبى خدا چيست؟ گفت« :فرستاده خدا» مىگويد :پرسيدم:
آيا تو را خداوند فرستاده است؟ پاسخ داد« :بلى» گفتم :خداوند (جل جلله) تو را به
1ضعیف .ابن اسحاق آن را بدون سند آورده است .بیهقی آن را با سند خود در «الدلئل» ( )2/161روایت کرده است .ابن هشام این روایت را نه در
داستان اسلم خدیجه و نه در داستان اسلم علی ذکر نکرده است .نگا :السیرة النبویة (.)159-1/157
2نام جايى است در مكه.
3منظورش سجده است گويى كه اين را عيب پنداشت ،زيرا در حالت سجده نمودن مقعد بلند
مىگردد.
4در حديث سبعا ً «هفت» به صورت مطلق ذكر شده ،و هدف از آن دقيقا ً معلوم نمىباشد ،كه هفت
روز است ،هفت مرتبه است ،و يا چيزى ديگرى ،به هر صورت ما با مراجعه به علماء هفت روز را
َ
انتخاب نموديم .م .والل ّه اعلم.
5هدف از چهارم جزء اسلم در اينجا ،چهارمين شخص در اسلم مىباشد ،و عمرو بن عبسه اين را
به خاطرى ميگويد ،كه هنگامى وى نزد رسول خدا ص داخل گرديد ،او را نزد دو تن يافت ابوبكر
و آزاد كردهاش حضرت بلل و به اين صورت وى چهارم آنها گرديد.
چه چيز فرستاده است؟ گفت« :به اينكه خداوند يكتا و يگانه شمرده شود ،و چيزى
براى وى شريك قرار نگيرد ،و بتها شكسته شود و صله رحم صورت بگيرد» از وى
جويا شدم :در اين كار با تو كيست؟ فرمود« :يك آزاد -و يك غلم» -و يا غلم و آزاد
كه در آن موقع ابوبكر بن ابى قحافه و بلل آزاد كرده ابوبكر با وى بودند .به او
گفتم :من از تو پيروى مىكنم ،پيامبر ص گفت« :تو اين كار را امروز نمىتوانى انجام
دهى ،دوباره به سوى اهل خود برگرد و هرگاه شنيدى كه من غلبه يافتهام ،آنگاه به
من بپيوند» ،گويد :در حالى كه اسلم آورده بودم ،به اهل خود بازگشت نمودم.
بعد پيامبر خدا ص به طرف مدينه هجرت نمود ،من اخبار وى را هميشه تعقيب
نموده و پيگيرى مىكردم تا اين كه قافله كوچكى از شتر سواران از مدينه آمدند ،از
آنها پرسيدم :آن مكّى كه نزدتان آمده چگونه است؟ گفتند :قومش خواستند تا او را
به قتل رسانند ،ولى از انجام اين كار عاجز شدند ،و ميان او و ايشان حايلى واقع شد
(كه آنها را از انجام اين عمل باز داشت) ،و ما مدينه را درحالى پشت سر گذاشتيم،
كه مردم به سرعت طرف وى مىشتافتند ،عمروبن عبسه گويد :من شتر خود را
سوار شدم تا اين كه به مدينه آمده ،و نزدش وارد گرديده گفتم :اى پيامبر خدا ص آيا
مرا مىشناسى؟ فرمود« :بلى آيا تو همان كسى نيستى كه در مكّه نزدم آمدى؟ وى
گويد :جواب دادم بلى ،بعد از آن عرض نمودم :اى پيامبر خدا ،آنچه را خداوند به تو
آموخته و من آن را نمىدانم ،آن را به من بياموز ...و حديث را مفصل متذكّر شده 1.و
همچنين اين حديث را ابن سعد ( )158/4از عمرو بن عبسه به صورت طويلتر روايت
كرده .احمد ( )111/4نيز اين حديث را از ابوامامه از عمروبن عبسه روايت نموده ...
و حديث را متذكّر شده و در آن آمده :گفتم :خداوند تو را به چه خاطر فرستاده
است؟ وى گفت« :به خاطر اين كه صله رحم ميان مردم احيا گردد ،و از ريختن
خونها جلوگيرى به عمل آيد ،و امنيّت راهها تأمين شود و بتها شكسته شود ،و خداوند
به وحدانيتش عبادت شود ،و با وى هيچ چيزى شريك گردانيده نشود» من به نوبه
خود عرض نمودم :خداوند (جل جلله) تو را به چيز بهترى مبعوث گردانيده ،و تو را
گواه مىگيرم كه به تو ايمان آوردم ،و تو را تصديق نمودم ،آيا با تو اينجا باشم و يا
هدايت ديگرى عنايت مىفرمايى؟ پيامبر خدا ص فرمود« :بد بينى مردم را در مقابل
آنچه من به آن مبعوث شدهام خود مىبينى ،در ميان اهل خود بمان ،و چون شنيدى كه
من به جاى ديگرى (يعنى پناه گاه ديگرى) خارج شدهام آن وقت نزدم بيا» 2.اين را
همچنان مسلم 3و طبرانى و ابونعيم ،چنان كه در الصابه ( )6/3آمده ،روايت
نمودهاند ،و ابن عبدالبر آن را در الستيعاب ( )500/2از طريق ابوامامه به طولش
روايت نموده ،و ابونعيم اين حديث را در دلئل النبوه (ص )86:نيز روايت كرده است.
تا در آتش نيفتد .از خواب خود با ترس و هراس برخاسته گفت :به خدا سوگند ياد
مىكنم كه اين خواب حق است .او با ابوبكر بن ابى قحافه برخورد و خواب خود را
برايش بازگو كرد .ابوبكر به او گفت :برايت اراده خير و خوبى شده است .اين
پيامبر خداست ،از وى پيروى كن ،و تو او را به زودى پيروى مىنمايى و با وى به
ما پدرت در اسلم مشّرف مىشوى ،و اسلم ،تو را از افتادن در آن آتش باز مىدارد ،ا ّ
آن افتاده است (و از اهل آن آتش مىباشد) ،وى پيامبر ص را در حالى ملقات نمود
مد تو براى چه دعوت مىكنى؟ پيامبر كه در اجياد تشريف داشت .خالد پرسيد ،اى مح ّ
1
داشتند .ابوجهل گفت :اين همان مردى است كه وحدت ما را از هم گسست :عقلهاى
ما را سبك خوانده ،و گذشتههاى ما را گمراه ناميد ،و بر خدايان ما عيب گرفت .اميّه
به دنبال صحبت وى افزود :اين مرد بدون هيچ ترديدى ديوانه است .ضماد مىگويد:
سخن وى در قلب من نشست و با خود گفتم :من مردى هستم كه باد زدگىها را
معالجه مىكنم ،از آن مجلس برخاسته ،و در طلب پيامبر خدا ص بيرون رفتم ،اتّفاقاً
وى را در آن روز نيافتم ،تا اين كه فردا شد ،چون فرداى آن روز آمدم او را در پشت
مقام (ابراهيم عليه السلم) دريافتم كه نماز مىخواند .آنجا نشستم تا اين كه از نماز
خود فارغ گرديد .به او گفتم :اى فرزند عبدالمطلب! او روى خود را به طرف من
گردانيده پرسيد« :چه مىخواهى؟» ،گفتم :من مبتليان به باد 1را معالجه مىكنم اگر
خواسته باشى تو را نيز مداوا مىنمايم ،و تو اين بيمارى خود را آنقدر بزرگ مپندار،
من آنهايى را كه مريضى شان از مريضى تو خيلى شديدتر بود معالجه نمودم و آنها
بر اثر تداوى من تندرست شدند ،و از قومت شنيدم كه در ارتباط تو خصلتهاى بدى را
متذكّر مىشوند ،چون سبك دانستن عقلهاى آنها ،پراكنده ساختن جماعت شان ،گمراه
دانستن مردگان آنها ،و بالخره خردهگيرى و عيبجويى خدايانشان .با شنيدن اين
خردهگيرىهايت نسبت به آنها گفتم :اين كار را جز آن كسى كه جنزده يا ديوانه باشد،
مدُلِلهِ ح ْديگرى انجام نمىدهد .بعد (از اتمام صحبتهاى وى) پيامبر خدا ص فرمود( :اَل ْ َ
ه فََلَ ض َّ َ ن بِهِ وَ أَتَوَك َّ ُ ُ َ
ضلِل ْ ُ
ن يُ ْ م ْهو َ ل لَ ُ م ِ ه فل ُ ن يَهْدِهِالل ّ ُم ْل عَلَيْهَِ ، َ م ُ ه َو أؤْ ِ ستَعِيْن ُ ُمدُهُ َو أ ْ ح َ
أ ْ
ُ َ َ
شهَد ُ ا َّ َ َ شرِي ْ َ
حدَهُ ل َ َ ّ َ َ َ َ َ
سوْله). مد ً عَبْدُهُ وَ َر ُ ح ّّ
م َ ن ُ هَ ،و أ ْ كل ُ ه وَ ْن لاِل َهاِل ّالل ُ شهَد ُ ا ْ ه ،وَ أ ْ دى ل ُهَا ِ َ
ترجمه« :ستايش خاص براى خداوند (جل جلله) است ،او را مىستايم و از وى كم و
استعانت مىجويم ،و بر وى ايمان آوردهام ،و بر تو توكّل مىكنم ،كسى را كه خداوند
(جل جلله) هدايت و راهنمايى كند او را گمراه كنندهاى نيست ،و كسى را كه خداوند
(جل جلله) گمراه نمايد ،او را ديگر هدايتكنندهاى نمىباشد ،و من گواهى مىدهم كه
مد ص بنده و معبودى جز خداى واحد و ل شريك وجود ندارد و گواهى مىدهم كه مح ّ
فرستاده اوست» .ضماد مىگويد :كلمى را شنيدم كه بهتر از آن هرگز نشنيده بودم،
از وى خواستم تا آن را برايم تكرار نمايد ،و پيامبر ص آن را دوباره برايم خواند ،بعد
از آن پرسيدم :تو به چه چيز دعوت مىكنى؟ پيامبر ص پاسخ داد« :به سوى اين كه به
خداوند واحد و ل شريك ايمان بياورى ،و بتها را از گردنت بيرون اندازى ،و گواهى
بدهى كه من پيامر خدا هستم» .به او گفتم :اگر من اين كار را انجام دهم در بدل آن
برايم چه پاداشى است؟ پيامبر خدا ص فرمود« :براى تو جنّت است» ،من آن گاه
گفتم :گواهى مىدهم كه معبود بر حقى جز خداوند واحد و ل شريك وجود ندارد ،و بتها
را از گردن خود كشيده و بيزاريم را از آنها اعلم مىكنم ،و گواهى مىدهم كه تو بنده و
پيامبر خدا هستى .بعد از آن مدّتى را با پيامبر ص سپرى نمودم ،تا اين كه سورههاى
زيادى از قرآن فرا گرفتم ،سپس به سوى قوم خود باَگشتم.
َ
عبدالل ّه بن عبدالرحمن عدوى مىگويد :پيامبر ص سريهاى را تحت امارت على ابن
ابى طالب روان نمود ،و آنها بيست شتر را از جايى با خود برداشتند ،به على بن
ابى طالب خبر رسيد كه اين مردم از قوم ضماد هستند ،در حال حضرت على
2
هدايت داده فرمود :شترها را به آنان مسترد كنيد ،و شترها دوباره برگردانده شدند.
َ
عمران (رضىالل ّه عنهما)
صيْن پدر ِ
ح َ
پيامبر ص و دعوت نمودن ُ
1هدف ازين گفته وى نوعى از ديوانگى است كه بر اثر جن زدگى و يا بعضي تأثيرات چون بادهاى
معمول و خللهاى دماغى به وجود مىآيد.
2بسیار ضعیف .ابونعیم در «الدلئل» ( ، )77در سند آن واقدی که متروک است وجود دارد.
1ضعیف .ترمذی ( .)3483و گفته :این حدیثی است غریب .این حدیث از عمران بن حصین به غیر این صورت نیز وارد شده است .آلبانی آن را در
ضعیف ترمذی ( )690ضعیف دانسته .باید گفت در سند آن اشکالتی وجود دارد از جمله :شبیب بن شیبه که گرچه صدوق (بسیار راستگو) است اما در
میشود .همچنین حسن (بصری) از عمران بن حصین نشنیده است؛ بنابراین حدیث منقطع است .از سوی دیگر حسن مدلس است (تدلیس حدیث دچار وهم
میکند) و این حدیث را به صیغه عنعنه روایت کرده (یعنی تصریح به شنیدن نکرده است) .نگا« :إغاثة اللهفان» ابن قیم .چاپ دارالغد الجدید (.)1/70
دور كند ،و كسى كه اگر قحط زده باشى و او را فراخوانى برايت غلّه روياند .ذاتى كه
اگر در بيابان بى آب و علف سواريت را گم نمايى و او را فراخوانى آن را برايت
دوباره برگرداند» .آن گاه آن مرد اسلم آورد ،بعد از آن گفت :اى پيامبر خدا ص مرا
نصيحت كن ،پيامبر خدا ص فرمود« :چيزى را دشنام مده» -يا اين كه گفت
حكَم درين دو قول شك وترديد نموده است -آن مرد مىگويد :من پس «هيچكس را»َ ،
از آن نصيحت پيامبر ص برايم ،ديگر شتر و گوسفندى را دشنام ندادهام .هيثمى (
ضيْل آمده ،موصوف را ابوداود و غير وى ثقه حكَم بن فُ َ
)72/8مىگويد :درين روايت َ
دانسته ،ولى ابوزرعه و غير وى ضعيفش دانستهاند ،و بقيه رجال وى رجال صحيح
مىباشند.
حيْدَه
معَاويه بن َ پيامبر ص و دعوت نمودن ُ
شيرى روايت نموده ،و آن را صحيح حيْده قُ َ
ابن عبدالبر در الستيعاب از معاويه بن َ
دانسته ،كه وى مىگويد :نزد پيامبر خدا ص آمده به او گفتم :اى پيامبر خدا ،تا اين كه
زياده از عدد انگشتانم سوگند ياد نكردم -و كفهاى دست خود را روى هم گذاشت -
ما در حالى نزدت آمدهام تا نزدت نيايم ،و به دينت هم داخل نشوم به اينجا نيامدم!! ا ّ
كه چيزى جز آنچه خداوند (جل جلله) به من آموخته است ،نمىدانم .من تو را به
خداوند بزرگ سوگند داده مىپرسم كه پروردگار ما تو را به چه چيزى نزد ما فرستاده
است؟ پيامبر خدا ص گفت« :به دين اسلم» معاويه بن حيده پرسيد :دين اسلم
چيست؟ فرمود« :اين كه بگويى :من خود را براى خداوند تسليم نموده و (از بت
پرستى و شرك) كناره گرفتم .نماز را برپا دارى ،و زكات را بپردازى ،و هر چيز
مسلمان بر مسلمان ديگر حرام است .آنها برادر و ناصر يكديگرند ،و خداوند از كسى
كه بعد از اسلم آوردن خود ،مرتكب شرك شود هيچ عملى را تا آن وقت قبول
نمىكند ،كه خود را از مشركين دور ننموده و آنها را ترك نگويد .مىدانيد كه من چرا از
كمرتان گرفته و شما را از آتش باز مىدارم؟! آرى ،آگاه باشيد ،كه پروردگارم مرا
خواسته و از من مىپرسد كه آيا به بندگانم رسانيدى و ابلغ نمودى؟ به او پاسخ
مىدهم :آرى اى پروردگارم ،من ابلغ نمودم .شما آگاه باشيد ،بايد حاضرتان اين را به
غايبتان برساند .آگاه باشيد بعد از آن شما در حالى فراخوانده مىشويد ،كه دهن
اولين چيزى كه درباره يكى شما خبر ميدهد همانا ،ران هايتان با پوزبند بسته مىباشدّ .
و كف دستش مىباشد» وى مىگويد :پرسيدم :اى پيامبر خداص همين دين ماست؟
گفت« :اين دين توست و هر جاى كه نيكى كنى همان برايت كفايت مىكند» ....1و
تمام حديث را متذكّر شده است.
حيْده
معَاويه بن َ
حديث فوق ،صحيح السناد و ثابت شناخته شده است ،مربوط به ُ
مىباشد ،نه به حكيم بن ابى معاويه وحديث حكيم قبل ازين حديث روايت شده ،و در
آن آمده كه گفت :اى پيامبر خدا ،پروردگارمان تو را براى چه فرستاده است؟
پيامبرص فرمود« :براى اين كه خداوند را عبادت كنى و به آن چيزى را شريك
نياورى ،و نماز را برپا نموده و زكات را بپردازى ،و همه چيز يك مسلمان براى
مسلمان ديگر حرام كرده شده ،و اين دين توست و در هر جا كه باشى برايت كفايت
مه به اين صورت ذكر كرده است ،و بر همين خيْث َ َ
مىكند» ،اين چنين اين را ابن ابى َ
اسناد درين واقعه اعتماد نموده در حالى كه آن يك اسناد ضعيف مىباشد ،اين چنين در
الستيعاب ( )323/1آمده حافظ در الصابه ( )350/1گفته است :اين احتمال وجود
دارد ،كه اين واقعه ديگرى باشد ،و اين دور نيست كه دو شخص از يك چيز سئوال
نموده باشند و سئوالهاى شان با هم موافق شده باشد ،به ويژه با تباين روايت كننده.
حدان ذكر نموده و حديث را از عبدالوهاب بن اين روايت را ابن ابى عاصم در الوُ ْ
مه در روايت حديث است. خيْث َ َ
حوْطِى شيخ ابن ابى َ نجده روايت كرده وى همان َ
رسيد ،ظهور وى را خيلىها بد ديدم و از آن نفرت و انزجار نمودم ،به اين لحاظ از
منطقه خود بيرون رفته و در ناحيهاى از روم سكونت گزيدم -و در روايتى آمده :تا
اين كه نزد قيصر رفتم -مىگويد :بودنم در آنجا بدتر و ناخوشايندتر از خروج پيامبر ص
برايم جلوه نمود .مىافزايد ،با خود گفتم :به خدا سوگند ،چرا نزد اين مرد نروم ،اگر
دروغگو باشد طبيعى است كه برايم ضررى نمىرساند ،و اگر راستگو باشد اين را نيز
مىدانم .مىگويد :بدين خاطر نزد پيامبر ص آمدم ،چون فرا رسيدم مردم گفتند :عدى
بن حاتم ،عدى بن حاتم!! مىافزايد :بعد از آن نزد پيامبر خدا ص وارد شدم ،وى
فرمود« :اى عدى بن حاتم ،اسلم بياور تا سلمت باشى» -اين را سه مرتبه تكرار
نمود -وى گويد :عرض كردم :من نيز بر دينى هستم و براى خود آيينى دارم ،پيامبر
ص به من فرمود« :من از تو نسبت به دينت عالمتر هستم» در جوابش گفتم :تو از
من به دينم عالمتر هستى؟! ،پاسخ داد« :بلى ،آيا تو از اهل ركوسيه 2و همان كسى
نيستى كه چهارم سهم غنيمت قومت را مىخورى؟» جواب دادم :بلى ،فرمود« :اين
كار در دينت براى تو حلل نمىباشد» .مىافزايد :پيامبر ص هنوز اين سخنانش را تمام
نكرده بود ،كه در مقابل آن تابع شدم و برمن اثر كرد ،آن گاه جنابش فرمود« :من
آن چيزى را كه تو را از اسلم آوردن بازمى داردمى دانم ،تو مىگويى :وى را مردمان
ضعيف پيروى نمودهاند ،آنانى كه ،هيچ قوّتى ندارند ،و عربها آنها را راندهاند .و تو
حيْره 3را مىشناسى؟» گفتم :من آن را نديدهام ،ولى از آن شنيدهام .پيامبر ص در ِ
ادامه سخنان قبلى خود گفت« :سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست ،خداوند
حتما ً اين دين را به اتمام مىرساند طورى كه زن از حيره سوار بر هودج خود خارج
شده و بدون حمايت هيچ كسى مىتواند خانه خدا را طواف نمايد ،و حتما ً كنزهاى
كسرى بن هرمز فتح مىشود» وى مىگويد :گفتم :كسرى بن هرمز؟! پاسخ داد« :بلى،
كسرى بن هرمز ،و آن قدر مال زياد شده و از طرف مردم بذل و عطا مىگردد ،كه
كسى آن را قبول نمىكند».
عدى بن حاتم مىگويد :الحال زن سوار بر هودج از حيره بدون اين كه در حمايت
كسى باشد آمده و طواف كعبه را مىكند ،و من خودم از جمله كسانى بودم كه
گنجهاى كسرى را گشودند ،و سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست ،سومى آن نيز
تحقق خواهد يافت ،چون آن را پيامبر ص گفته است 4.اين چنين در البدايه ()66/5
آمده ،و بغوى نيز اين را با معنى در معجم خود ،چنان كه در الصابه ( )468/2آمده،
روايت كرده است.
احمد همچنان از عدى بن حاتم روايت نموده كه گفت :سواران پيامبر ص در حالى
مهام را با عدّه ديگرى با خود بردند ،و آمدند كه من در "عقرب" حضور داشتم ،و ع ّ
1خبر بعثت پيامبر ص در اينجا مىتواند دو احتمال داشته باشد ،يكى :برانگيخته شدن جنابشان از
طرف خداوند (جل جلله) .و دوم اين كه خبر فرستادن سريهاى از طرف پيامبر ص به سوى طيى،
قبيله عدى بن حاتم.
2دينى است كه در بين نصرانيت و دين صابئين قرار دارد.
3شهر قديمى است در نزديك كوفه.
4حسن .احمد ( )378-4/377و حاکم ( ، )519-4/518و بیهقی در «الدلئل» ( ، )5/342و طبرانی در «الکبیر» (.)17/99
هنگامى كه آنها را نزد پيامبر خدا ص آوردند ،وى مىگويد :همه آنها در مقابل پيامبر
مهام گفت :اى پيامبر خدا ص مددكار دور شده ،و ارتباط خدا ص صف بستند ،ع ّ
پسرم نيز با من قطع گرديده ،و خودم يك پيره زن بزرگ سالى هستم كه از من
خدمتى ساخته نيست ،بنابراين بر من منّت گذار ،خداوند بر تو منّت گذارد .پيامبر خدا
ص پرسيد« :مددكار تو كيست؟» ،گفت :عدى بن حاتم ،پيامبر ص فرمود« :همان
كسى كه از خدا و پيامبرش فرار نموده است؟»( .وى درخواست خود را تكرار نمود)
گفت :تو بر من احسان كن ،پيامبر ص براى كارى رفت و چون برگشت ،مردى در
كنارش بود - ،كه گمان مىكنم او حضرت على بود -وى گفت :از پيامبر ص براى
خود سوارى نيز خواهش كن .راوى گويد :آن زن از وى اين خواهش را نمود ،و پيامبر
ص برايش امر اعطاى يك مركب را داد ،عدى مىگويد :آن عمهام نزد من آمده گفت:
تو كارى را انجام دادهاى كه پدرت 1آن را انجام نمىداد ،و افزود :به رغبت و يا به
خوف حتما ً نزد وى مىروى چون فلن و فلن نزدش آمدند و از جنابش بهره بردند.
عدى گويد :من نزد وى آمدم ،ديدم نزدش يك زن و دو طفل حضور داشتند -يا اين
كه طفلى ، -و قرابت آنها را پيامبر ص براى خود متذكّر شد ،بعد دانستم كه اين
پادشاهى كسرى و قيصر نيست .پيامبر ص به عدى گفت« :اى عدى بن حاتم ،چه
باعث شد كه تو فرار كنى؟! آيا اين تو را به فرار واداشت كه گفته شود« :معبود بر
حقّى جز يك خدا نيست ،و آيا معبودى جز يك خدا وجود دارد؟! چه چيز تو را به فرار
واداشت؟ تو را اين به فرار واداشت كه گفته شود :خدا بزرگتر است ،و آيا چيزى
وجود دارد كه از خداوند عّزوجل بزرگتر باشد؟» ،عدى مىگويد :اينجا بود كه من
اسلم آوردم ،و چهره پيامبر ص را ديدم كه شادمان گرديده گفت« :آنهايى كه بر آنها
غضب خداوند شامل شده يهود هستند ،و گمراهان ،قوم نصارى مىباشند».
وى مىافزايد :بعد از آن بعضى آنها از پيامبر ص چيزى طلب نمودند ،وى خداوند (جل
ما بعد ،بر شماست اى مردم تا از جلله) را ستوده و با نثار ثنا بر وى فرمود« :ا ّ
زيادت خود به ديگران بدهيد ،هر كسى بايد به مقدار پيمانهاى ،يا كمتر از پيمانه ،به
مقدار قبضه و يا كمتر از يك قبضه انفاق نمايد و به ديگران بدهد -شعبه مىگويد (وى
يكى از راويان است) اكثر علم من بر آن است كه وى گفت :خرمايى ،و يا نصف
خرمايى ، -و هر يكى از شما با خداوند ملقات كردنى است و خداوند اين چيزهايى
را كه من مىگويم برايش گفتنى است كه :آيا من تو را شنوا و بينا نگردانيدم؟ و آيا
من به تو مال و فرزند ندادم؟ تو چه تقديم نمودى؟ وى به پيش روى و عقب خود ،و
ما چيزى را نمىيابد ،سپس از آتش سپرى جز به طرف راست و چپخود نگاه مىكند ا ّ
رويش نمىيابد (و از آن به روى خود استقبال مىكند) ،بدين خاطر خود را از آتش،
اگرچه به نصف خرما هم باشد ،نجات دهيد ،و اگر آن را هم نيافتيد ،خود را به سخنى
نرم و مليم نجات بخشيد .من از فقر بر شما هراس ندارم ،چون خداوند حتما ً شما را
نصرت داده و به شما عطا مىنمايد -يا اين كه فتح را نصيب شما مىكند -تا جايى كه
زن در هودج نشسته و ميان حيره و مدينه و يا دورتر از آن رفت و آمد مىنمايد ،و از
دزدان بر هودج خود هراس و خوفى نداشته باشد» 2.اين را ترمذى روايت كرده
مىگويد :حسن غريب است ،آن را جز از حديث سماك از ديگر طريقى نمىشناسيم .و
1پدرش همان حاتم طائى مشهور به سخاوت است ،كه حمايتهاى وى زبان زد عام و خاص مىباشد،
و او شب و روز خود را درين سپرى مىنمود ،تا مسافران و مهمانان را به خانه خود راهنمايى نموده
و از آنها ميزبانى نمايد.م.
2حسن .احمد ( ، )379-4/378و طبرانی در الکبیر ( ، )100-17/99و بیهقی در «الدلئل» ( ، )341-395نگا :مجمع الزوائد (.)6/208
بيهقى چيزى از آخر اين حديث را روايت نموده ،و همچنان اين حديث را به اختصار
بخارى ،1چنان كه در البدايه ( )65/5آمده ،روايت كرده است.
صيه
صا ِ
خ َ
پيامبر ص و دعوت نمودن بشيربن َ
ابن عساكر از بشيربن خصاصيه روايت نموده ،كه گفت :نزد پيامبر خدا ص آمدم و او
مرا به سوى اسلم دعوت نمود ،بعد از آن به من فرمود« :نام تو چيست؟» گفتم:
صفَّه 6نشاند،
نذير (بيم دهنده) ،پيامبر ص گفت« :بلكه تو بشير هستى» و مرا در ُ
چون هديهاى برايش مىآمد ما را در آن سهيم ،و اگر صدقهاى 1برايش مىآمد ،آن را
براى ما مىفرستاد .پيامبر ص شبى بيرون رفت ،و من او را تعقيب نمودم ،تا اين كه
به بقيع -قبرستان اهل مدينه -آمده و فرمود:
َ َ َ َ َّ
جعُوْن ،لقَدْ
حقُوْن ،اِن ّالِلهِ وَ اِن ّا اِليْهِ َرا ِ منِيْن وَ اِنَّا بِك ُ ْ
م َل ِ مؤ ِم داَر قَوْم ٍ ُ م عَلَيْك ُ ْ سل ُ (اَل َّ
شرا ً طَوِيْلً). م َّ َ
جيْلً ،وَ َ
سبَقْت ُ ْ خيْرا ً ب َ ِ
م َصبْت ُ ْ
أ َ
«سلمتى باد بر شما اى منزل و جايگاه قوم مومنين ،ما نيز به شما پيوستنى هستيم،
و ما براى خداييم ،و به طرف وى باز مىگرديم ،شما نيكويى بزرگ و وسيعى را نصيب
جه من شد، شدهايد ،و از شر طولنى و درازى سبقت جستهايد» .بعد از آن متو ّ
پرسيد« :اين كيست؟» ،در جواب عرض نمودم :بشير ،گفت« :آيا راضى نمىشوى كه
خداوند شنوايى ،قلب و بيناييت را از ميان ربيعه الفرس -آنانى كه مىگويند :اگر آنها
نباشند زمين با تمام اهلش دگرگون و منقلب مىشود -به طرف اسلم آورده است».
گفتم :چرا نه ،اى پيامبر خدا ،گفت« :اينجا چرا آمدى؟» ،جواب دادم :ترسيدم كه تو
را اذيت و آزارى برسد و يا حشرات مؤذى زمين تو را بگزند 2.و همچنين در نزد وى و
طبرانى و بيهقى آمده« :اى بشير ،آيا خداوندى را ستايش نمىكنى ،كه تو را از
پيشانيت از ميان ربيعه -قومى كه مىپندارند ،اگر آنها نباشند زمين توأم با همه
كسانى كه در روى آن هستند واژگون مىگردد -گرفته و به اسلم آورد» 3.اين چنين
در المنتخب ( )146/5آمده است.
طعام شب بر ياران خود تقسيم مىنمودو گروهى از ايشان با خود پيامبر خدا ص نان شب را صرف
مىكردند ،تا اين كه خداوند (جل جلله) غنا و ثروتمندى را نصيب مسلمانان نمود .صحابى مشهور
حضرت ابوهريره نيز از جمله همين اصحاب صفّه مىباشد.
1چون رسول خدا ص صدقه را نمىخورد .م.
2صحیح .ابونعیم در «الحلیة» ( ، )2/26و ابن عساکر در «تاریخ دمشق» (.)3058
3صحیح .طبرانی در «الکبیر» ( ،)1236و در «الوسط» ( -116مجمع البحرین) ،و ابن عساکر ( ، )10/310هیثمی در «المجمع» میگوید« :رجال آن
همه ثقه (قابل اعتماد) هستند».
مىخواهى؟» به او گفتم :تو همان كسى هستى كه مردم را گمراه نموده ،آنها را هلك
گردانيده و از عبادت آنچه پدران شان پرستش مىكردند باز داشتهاى؟ گفت« :اين را
خداوند (نموده است)» .به او افزودم :تو براى چه دعوت مىكنى؟ گفت« :من بندگان
خداوند را به سوى خداوند فرا مىخوانم» مىگويد :پرسيدم :چه مىگويى؟ گفت:
مد پيامبر خدا هستم، «گواهى بده كه معبود بر حقّى جز يك خدا وجود ندارد ،و من مح ّ
و به آن چه بر من نازل فرموده است ايمان بياور ،و به لت و عّزى كافر شو و نماز
را بر پا نما و زكات را بپرداز» .مىگويد ،پرسيدم :زكات چيست؟ گفت «غنى ما براى
فقير ما مىپردازد» ،مىگويد ،گفتم :به طرف چيزى بسيار بهتر دعوت مىنمايى .و
مىافزايد :در روى زمين از هر تنفس كننده او برايم بدتر و مبغوضتر بود .درين حالت
اندكى نگذشت كه وى برايم از فرزندام و والدينم و همه مردم محبوبتر گرديد.
مىگويد :عرض نمودم :من دانستم ،پيامبر ص فرمود« :دانستى؟» گفتم :بلى ،گفت:
مد فرستاده خدا هستم ،و «گواهى مىدهى كه معبودى جز خدا وجود ندارد ،و من مح ّ
به آن چه به من نازل گرديده است ايمان مىآورى؟» گفتم :بلى ،اى پيامبر خدا ص
من اكنون بر آبى وارد مىشوم كه تعداد زيادى ازمردم بر آن زندگى مىكنند و من آنها
را به طرف آن چه كه تو مرا به سوى آن دعوت نمودى ،دعوت مىكنم ،و اميدوارم
آنها از تو پيروى و متابعت نمايند .فرمود« :آرى ،دعوت شان كن» ،و بر اثر دعوت
وى مردان و زنان آن آب همه اسلم آوردند ،بدين خاطر پيامبر خدا ص دستى بر سر
او كشيد 1.هيثمى ( )18/9مىگويد :درين روايت راويى اى است كه از وى نام برده
نشده ،و بقيه رجال وى ثقه دانسته شدهاند.
و احمد از انس بن مالك روايت نموده كه :پيامبر ص جهت عبادت نزد مردى از بنى
َ
نجار داخل گرديد ،پيامبر خدا ص به او فرمود« :اى ماما (دايى) 2بگو :لالهالالل ّه» وى
گفت :من دايى هستم و يا عمو؟ پيامبر خدا ص فرمود« :نه بلكه دايى هستى» پيامبر
َ
ص به او گفت« :بگو :لالهالالل ّه» آن مرد پرسيد :آيا اين برايم بهتر و نيكوست؟
پيامبر ص گفت« :بلى» 3.هيثمى ( )305/5گفته است :اين را احمد روايت نموده و
رجال وى رجال صحيح اند.
بخارى و ابوداود از انس روايت نمودهاند كه :يك پسر يهودى پيامبر ص را خدمت
مىنمود ،جوان مريض شد ،پيامبر ص جهت عيادت وى آمد و در نزديك سرش نشسته
جهبه او گفت« :اسلم بياور» او به طرف پدرش در حالى كه نزدش حاضر بود ،متو ّ
شد ،پدرش به وى گفت :از ابوالقاسم اطاعت كن ،و آن پسر به اين صورت اسلم
آورد ،پيامبر ص در حالى بيرون رفت كه مىگفت« :ستايش و ثنا خدايى راست كه وى
را توسط من از آتش نجات داد» 4.اين چنين درجمع الفوائد ( )124/1آمده است.
احمد و ابويعلى از انس روايت نمودهاند كه پيامبر ص به مردى گفت« :اسلم
بياور تا سلمت باشى» ،وى گفت :من قلبم را از اين عمل ناراضى مىيابم ،پيامبرص
گفت« :اگر چه ناراضى باشى» 5.هيثمى ( )305/5مىگويد :رجال آنها رجال صحيحاند.
1ضعیف .ابی یعلی در «مسند» ( ،)6830در این سند جهالت مرد عدوی وجود دارد .به این دلیل هیثمی این حدیث را در «مجمع الزوائد» معلل
(مشکلدار) دانسته است.
2پيامبر ص به بنى نجار كه خزرج بودند ،دايى مىگفت زيرا كه (سلمى) مادر پدر بزرگش
عبدالمطلب از آنها بود ،و اين به خاطر مهربانى و نيكويى و پيوند نمودن رشته قرابت از طرف
پيامبر ص بود.
3صحیح .احمد ( ،)154 ،3/152و ابویعلی ( . )3512هیثمی آن را در مجمع ( )5/305به احمد ارجاع داده و گفته :رجال آن رجال صحیحند.
4صحیح .بخاری ( ،)1356و ابوداود (.)3095
5صحیح .احمد ( ،)181 – )3/109و ابویعلی ( ،)3879 ،3765هیثمی میگوید« :رجال این دو سند رجال صحیحند.
و وحدت صفوف آن ،سيادت مكّه را از سلطه خزاعه كشيد ،و آن را به دست قريش سپرد ،و
اساس عّزت و مطرح شدن قريش در تاريخ نيز از همين جا آغاز مىشود ،اوّلين فرزند كعب بن لؤى
بود كه به پادشاهى و رياست قوم خود رسيد ،و قومش از وى اطاعت نمودند ،و به اين صورت كليد
دارى حرم ،آب دادن حجاج ،جمع آورى مالى كه قريش (در جاهليت) براى حاجيان نيازمند از اموال
خود بيرون مىآوردند تا براى آنان طعام و نوشيدنى بخرند ،رياست شوراى قريش و بيرقجنگ براى
وى تعلّق داشت ،و او در ميان قريش حائز مقام بزرگى بود.
5حجابت :يعنى ،كليد دارى خانه كعبه به شكلى كه هيچ كس بدون اجازه كليد دار داخل خانه شده
نمىتواند.
ّ
6سقايه :يعنى آب دادن حجاج در موسم حج ،كه به خاطر قلت آب در مكه اين وظيفه خيلى عمده و
مهم به شمار مىرفت.
بعد گفتند :نَدْوَه 1هم براى ما و در ميان ماست ،گفتيم :بلى ،بعد گفتند :لواء 2نيز در
تصّرف ماست ،ما گفتيم :بلى ،بعد از آن ،آنها طعام دادند 3،و ما نيز طعام داديم تا
اين كه در طعام دادن ما نيز با بنى قصى مساوى و برابر شديم ،آنها بعد گفتند :پيامبر
نيز از ميان ماست ،به خدا سوگند ،من اين را قبول نمىكنم!! 5 4.اين چنين در البدايه
( )64/3آمده است.
مانند اين را ابن ابى شيبه نيز ،چنان كه در الكنز ( )129/7آمده ،روايت كرده ،و در
حديث وى آمده است« :اى ابوالحكم بيا به طرف خدا و پيامبرش و كتاب او ،و من تو
6
را به سوى خداوند دعوت مىكنم».
1ندوه :يعنى جمع شدن براى مشوره و اظهار نظر ،در دارالندوه ،جايى كه آن را قصى تأسيس
نموده بود ،و به مثابه مجلس شوراى قريش بود.
2لواء :همان بيرق جنگ است كه آن را خود قصى حمل مىنمود ،و يا براى كسى كه انتخاب مىكرد
تحويل مىداد.
3يعنى براى حجاج ،چون قبائل عرب طعام حجاج و سقايه آنها را در موسم حج مايه شرف و عزت
خود شمرده و بر آن با يكديگر رقابت مىكردند .م.
4ابوجهل با روشى پر از حسد و كينه مىگويد ،همه اين منصبها بدون اين كه بر ما هيچ امتيازى داشته
باشند به آنها تعلّق دارد ،همينكافى است ،و حال نمىتوان مقام رسالت را نيز براى آنها قائل شد .م.
5حسن .بیهقی در «الدلئل» (.)2/207
6حسن .ابن ابی شیبه در «المصنف» (.)8/336/97
روايت نموده .اين حديث را حمادبن زيد از ايوب از عكرمه -به شكل مرسل -روايت
كرده ،و در آن آمده :پيامبر ص اين آيه قرآن را برايش تلوت نموده:
ْ (انالل َّه يأ ْ
منْكَِر ن الْفَ ْ
ح َ
شاِء وَال ُ ْ
ن وَ اِيْتَا ِء ذِى القُْربى ،وَ يَنْهى عَ ِ
سا ِ
ح َل وَ اْل ِ ْ ِ مُر بِالعَد ْ
ُ ِّ َ
َ َ ّ َ ُ
م تَذ َك ُّروْن)( .النحل.)90 : م لعَلك ُ ْ ى ،يَعِظك ُ ْ َوالْبَغْ ِ
ترجمه« :خداوند به انصاف و نيكوكارى و احسان كردن به خويشاوندان دستور
مىدهد ،و از بى شرمى و كار ناپسند و تعدّى باز مىدارد ،او به شما پند مىدهد تا شما
پندپذير شويد».
همچنين در البدايه ( )60/3آمده اين را ابن جرير از عكرمه ،چنان كه در تفسير ابن
كثير ( )443/4آمده ،روايت كرده است.
خود پايين آمدم و پيامبر ص سوار شده ،و پيشاپيش ما لحظه كوتاهى به حركت افتاد،
بعد از آن به طرف ما روى كرد و گفت« :اى ابوسفيان بن حرب ،و اى هند بنت عتبه
به خدا سوگند ،شما خواهيد مرد ،و باز دوباره حتما ً بر انگيخته خواهيد شد ،و بعد از
آن نيكوكار داخل جنّت شده و بدكار داخل آتش خواهد گرديد ،و من برايتان به حق
مىگويم ،و شما از اوّلين كسانى هستيد كه بيم داده شدهايد» ،آن گاه پيامبر خدا ص
اين آيه را تلوت نمود:
َ َ َ َ َ ن الَّرحمنر ال ّر ِ
حيْم ِ -تا اين كه به اينجا رسيد -قالتَا أتَيْنا طائِعِيْن). َ (حم .تَنْزِي ْ ٌ
م َ
ل ِ
(فصلت)1-11 :
ترجمه« :حم .از جانب (خدايى كه) بى اندازه مهربان و نهايت با رحم است فرو
فرستاده شده است ...هر دو گفتند :به خوشى و فرمانبردارانه آمديم».
مد آيا فارغ شدى؟ پيامبر خدا ص فرمود« :بلى» ،و بعد ابوسفيان به وى گفت :اى مح ّ
از مركب پايين شد من آن را دوباره سوار شدم .درين موقع هند به طرف ابوسفيان
روى نموده گفت :آيا به خاطر اين جادوگر پسرم را پايين آوردى؟ ابوسفيان پاسخ داد:
نه ،به خدا سوگند ،وى نه جادوگر است و نه هم دروغگو .اين چنين در الكنز ()94/7
ميد بنح َ
آمده .و طبرانى نيز مانند آن را روايت كرده ،هيثمى ( )20/6مىگويد :من ُ
منْهب را نشناختم ،ولى بقيه رجال وى ثقهاند. ُ
آنها را از حقوق اسلم آگاه كرد ،و از طرف خداوند (جل جلله) به آنان وعده عّزت و
كرامت داد .آن دو ايمان آورده و وى را تصديق نمودند .آن گاه حضرت عثمان
فرمود :اى پيامبر خدا ص من در همين نزديكى از سرزمين شام آمدم،چون در ميان
معان وزرقاء رسيديم حالتى چون خواب گرفتگى بر ما مستولى شده بود كه ناگاه ندا
كنندهاى ما را ندا نمود :اى خواب رفتگان ،بيدار شويد! چون احمد در مكّه ظهور
َّ
نموده است ،و هنگامى كه به اينجا رسيديم از تو شنيديم .حضرت عثمان (رضى الله
عنه) سابق ،و قبل از داخل شدن پيامبر خدا ص به دار ارقم ،اسلم آورده بود.
نشست .آنان گفتند :اى محمد ،ما به دليلى كسى را دنبال تو فرستاده و تو را
خواستيم تا در ارتباط به تو معذور شناخته شويم ،و ما -به خدا سوگند -هيچ مردى
از عرب را نمىشناسيم كه بر قوم خود آن چه را تو بر قومت داخل نمودهاى ،داخل
كرده باشد!! پدران را دشنام دادى ،دين را عيبجويى كردى ،عقل را سبك شمردى ،و
خدايان را ناسزا گفتى ،و وحدت ما را از هم گسسته و متفّرق ساختى .خلصه ،آن
چه كار ناشايسته بود آن را در ميان ما و خودت انجام دادى .اگر اين سخنها را به
خاطر طلب مال آورده باشى ،برايت آن قدر مال جمع مىكنيم ،تا از همه ما مالدارتر
باشى .و اگر خواهان شرف و عّزت در ميان ما باشى ،تو را سردار خود تعيين
مىنماييم ،و اگر خواهان پادشاهى هستى ،تو را پادشاه خود مىگردانيم ،و اگر اين
چيزى كه برايت به وجود آمده بر اثر جنزدگى است ،كه بر تو غالب شده و خودت از
دفع آن عاجز آمدهاى -و گاهى هم اين طور مىشود -ما اموال خود را براى معالجه
تو بذل مىكنيم ،تا اين كه تو را از آن مرض تندرست بسازيم ،يا اين كه (پس از بذل
آن همه سعى و تلش خود) در ارتباط با تو معذور شناخته شويم.
پيامبر خدا ص در پاسخ به آنها فرمود« :آن چه شما مىگوييد در من نيست ،من به آن
چيزى كه با آن براى شما آمدهام ،نه به خاطر درخواست مالتان آمدهام ،و نه به
خاطر كسب شرف در ميان شما ،و نه پادشاهى بر شما ،بلكه خداوند مرا به سوى
شما به عنوان رسول فرستاده است ،و بر من كتابى نازل نموده ،و به من دستور
داده ،تا براى شما بشارت دهنده و بيم دهنده باشم .من با اقدام به اين عمل ،پيام
پروردگارم را به شما ابلغ ،و برايتان نصيحت نمودم .اگر از من آنچه را برايتان
آوردهام قبول كنيد ،بهره دنيا و آخرت از آن شماست ،و اگر آن را بر من رد كنيد،
منتظر امر خدا مىباشم ،تا در ميان من و شما فيصله نمايد» .و يا چنان كه پيامبر خدا
ص گفت.
گفتند :اى محمد ،اگر آن چه را ما به تو پيشنهاد نموديم آن را از ما قبول نمىكنى ،تو
خودت مىدانى ،كه هيچ مردمى از ما كشور و جاى تنگتر ،مال كمتر و زندگى مشكلتر
ندارد ،بنابراين از پروردگارت كه تو را به آن چه ادّعا مىكنى برانگيخته است ،بخواه تا
كوه هايى را كه جاى را بر ما تنگ نموده است (از اطراف شهر ما) دور كند ،و شهر
و منطقه ما را گشاده و هموار سازد ،و در آن نهرهايى چون شام و عراق جارى
سازد،و بايد پدران گذشته ما را براى مان دوباره زنده كند ،و در ميان آنهايى كه
ى بن كلب» كه بزرگ مرد صادقى بود نيز وجود دوباره برانگيخته مىشوند «قُ َ
ص ْ
داشته باشد ،تا از آنها درباره آنچه تو مىگويى بپرسيم ،كه آيا حق است يا باطل؟ اگر
اين چيزها را كه از تو خواستيم انجام دادى ،و آنها تو را تصديق نمودند ،ما نيز تو
راتصديق خواهيم كرد ،و به اين عمل منزلت تو را در نزد خداوند نيز درك نموده و
مىدانيم كه وى تو را چنان كه خود مىگويى به عنوان پيامبر فرستاده است .پيامبر خدا
ص به آنان فرمود« :من به اين كار مبعوث نشدهام ،من از نزد خداوند براى شما با
آن چيزى آمدهام كه وى مرا به آن (دستور داده و) مبعوث نموده است ،و به آنچه من
به آن فرستاده شده بودم به شما ابلغ نموده و رسانيدم ،اگر آن را قبول مىكنيد،
همان بهره و نصيب شما در دنيا و آخرت است ،و اگر آن را بر من رد مىكنيد ،منتظر
امر خداوند مىباشم تا اين كه در ميان من و شما فيصله نمايد».
گفتند :اگر اين را براى ما انجام نمىدهى ،پس براى خود بخواه و از پروردگارت طلب
نما ،تا فرشتهاى را بفرستد و آن چه را كه تو مىگويى تصديق نمايد ،و از طرف تو با
ما صحبت كند و جواب گويد ،و از وى بخواه ،تا براى تو باغها ،گنجها و قصرهايى از
طل و نقره قرار دهد ،و تو را به اين صورت ،از آن چه ما تو را در طلب آن مىبينيم،
بى نياز سازد -چون تو در بازار مانند ما در طلب روزى و اسباب معيشت هستى -تا
ما فضيلت و منزلت تو را در نزد پروردگارت اگر پيامبر باشى ،چنان كه خودت مدّعى
آن هستى ،ببينيم ،و به آن اعتراف كنيم .پيامبر خدا ص به آنها فرمود« :من اين كار را
نمىكنم و من آن كسى نيستم كه از پروردگارش چنين چيزى را مىخواهد ،و من براى
شما به اين كار مبعوث نشدهام ،بلكه خداوند مرا بشارت دهنده و بيم دهنده فرستاده
است .اگر شما آن چه را من با خود آوردهام قبول مىكنيد ،همان ،بهره و نصيب وافر
شما در دنيا و آخريت است ،و اگر آن را بر من رد نموده ،و قبول نمىكنيد ،براى امر
خداوند منتظر مىباشم ،تا اين كه در ميان من و شما فيصله نمايد» .گفتند :پس
آسمان را بر ما بينداز ،چنان كه مىپندارى اگر پروردگارت بخواهد اين كار را انجام
مىدهد و ما به تو ايمان نمىآوريم تا وقتى كه اين عمل را انجام نداده باشى ،پيامبر
خدا ص در پاسخ آنها فرمود« :اين به خداوند مربوط است ،و اگر بخواهد آن را براى
شما انجام خواهد داد» .گفتند :اى محمد ،آيا پروردگارت نمىدانست كه ما با تو
خواهيم نشست ،و آن چه را از تو پرسيديم خواهيم پرسيد ،و آنچه را مىخواهيم
درخواست خواهيم نمود؟ تا پيش از اين نزد تو آمده و برايت آنچه را كه بايد به ما
پاسخ مىدادى ،مىآموخت ،و تو را آگاه مىكرد كه در ارتباط با ما ،اگر آنچه را تو با خود
آوردهاى قبول نكنيم چه عملى انجام خواهد داد .چون مطلع شدهايم ما كه اين چيزها
را مردى كه در يمامه است ،به او (رحمان) گفته مىشود ،به تو ياد مىدهد - ،به خدا
سوگند -ابدا ً و هرگز به رحمان ايمان نمىآوريم .اى محمد ،اكنون ما در مقابل تو با
ما به خدا سوگند ،تو و آنچه را انجام تقديم همه راههاى ممكن ديگر معذور شديم!! ا ّ
دادى رها نمىكنيم ،تا اين كه يا ما تو را هلك گردانيم ،و يا اين كه تو ما را هلك
گردانى .يكى از آنها گفت :ما ملئكه را كه دختران خداوند هستند عبادت مىكنيم ،و
ديگرى گفت :ما به تو ايمان نخواهيم آورد ،تا زمانى كه خداوند و ملئكه را گروه
گروه از پى هم نياورى.
چون ايشان اين حرفها را گفتند و صحبت شان تمام شد ،پيامبر خدا ص از نزد آنها
َ َ
مغِيره بن عبدالل ّه بن عمر بن برخاست ،و از جمله آنان عبدالل ّه بن ابى ا ُ َ
ميَّه بن ُ
مه پيامبر ص (عاتكه) دختر عبدالمطّلب بود -برخاسته گفت :اى مخزوم -كه پسر ع ّ
محمد ،قومت آنچه را كه ديدى به تو پيشنهاد نمودند ،ولى تو آن را از ايشان قبول
ننمودى .بعد از آن از تو چيزهايى براى خود خواستند تا با آن منزلتت رانزد خداوند
بدانند ،آن را هم انجام ندادى .بعد از آن از تو خواستند تا همان عذابى را كه آنها را از
آن مىترسانى براى شان به زودى بياورى (اين كار را هم نكردى) ،به خدا سوگند ،من
هرگز به تو ايمان نمىآورم ،تا اين كه نردبانى براى خود بگذارى و به آسمان بال روى،
و به آسمان برسى و من شاهد آن صحنه باشم ،و از آسمان با خود يك صحيفه
سرگشادهاى را بيارى ،كه چهار فرشته نيز با تو باشند ،و بر اين گواهى دهند كه تو آن
چنان هستى كه خود مىگويى .به خدا سوگند ،اگر اين كار را هم انجام دهى ،گمان
مىكنم كه تو را تصديق نخواهم كرد.
بعد از آن نزد پيامبر خدا ص برگشت و رسول خدا ص به خاطر به دست نياوردن
آنچه هنگام درخواست قومش در دل پرورانيده بود ،و به خاطر فاصلهگيرى آنها از
وى ،خيلى اندوهگين و افسرده خاطر ،به طرف اهل خود برگشت 1.و همچنين اين
َ
حديث را به اين صورت زياد بن عبدالل ّه البكائى از ابن اسحاق از برخى اهل علم از
1ضعیف .ابن اسحاق ،چنانکه ابن هشام آورده است ( )305-1/183طبری نیز از وی در تفسیرش ( )9/15/164روایت کرده است .همچنین بیهقی در
«الدلئل» .طبری فرد مبهم در سند را که از شیوخ ابن اسحاق است به نام محمد بن ابی محمد مولی آل زید بن ثابت ذکر کرده است .این حدیث شواهدی
نیز دارد.
گفته پيامبر خدا ص بنى محارب و بنى حارث فرزندان فهر برگشتند .بعد پيامبر ص
گفت« :اى آل لؤى بن غالب» ،اين بار ،بنى تيم ادرم بن غالب برگشت .بعد فرمود:
«اى آل كعب بن لؤى» آن گاه ،بنى عامر بن لؤى برگشت .سپس گفت« :اى آل مره
جمح بن عمرو بن هُصيص بن كعب» ،درين اثناء بنى عدى بن كعب و بنى سهم و بنى ُ
بنى كعب بن لؤى برگشتند بعد پيامبر ص فرمود« :اى آل كلب بن مره» اين بار بنى
مخزوم بن يقظه بن مره و بنى تميم بن مره برگشتند .آن گاه پيامبر ص گفت« :اى
آل قصى» ،درين مرتبه بنى زهره بن كلب برگشت .سپس فرمود« :اى آل عبد
مناف» ،اين بار بنى عبدالدار بن قصى و بنى اسدبن عبدالعزى بن قصى و بنى عبد
بن قصى برگشتند .آن گاه ابولهب گفت :اينها بنى عبد مناف هستند كه نزدت حضور
دارند آن چه مىخواهى بگو :پيامبر خدا ص فرمود« :خداوند مرا مأمور نموده است تا
خويشاوندان نزديكتر خود را بترسانم ،و شما از ميان قريش براى من نزديكتر هستيد،
و من از خداوند براىتان مالك هيچ بهرهاى در دنيا و هيچ نصيبى در آخرت نيستم ،مگر
َ
اين كه بگوييد( :لاله الالل ّه) تا من به آن براىتان نزد پروردگارتان گواهى دهم ،و
عرب توسط آن براىتان سرنهاده و عجم براى شما ذليل گردد».
ابولهب در پاسخ گفت :واى بر تو ،ما را به همين خاطر دعوت نمودى؟! آن گاه
ى لَهَب)( .المسد)1: َ
ت يَدَا أب ِ ْ خداوند (جل جلله) نازل فرمود( :تَب َّ ْ
مىگويد :هر دو دست ابولهب هلك گرديدند .اين چنين درالكنز ( )277/1آمده است.
َ
و احمد از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده ،كه گفت :هنگامى خداوند (جل
1
ك اْلَقَْربِيْن) پيامبر خدا ص به كوه صفا شيَْرت َ َجلله) اين آيه را نازل فرمود( :وأنذِْر عَ ِ
آمده بر آن بال رفته فرياد زد« :يا صباحاه» 2،همه مردم در نزدش جمع شدند .كسى
خودش مىآمد ،و كسى هم نماينده خود را مىفرستاد ،آن گاه پيامبر خدا ص فرمود:
«اى بنى عبدالمطلب ،اى بنى فهر ،اى بنى كعب ،اگر من برايتان خبر بدهم كه سوار
كارانى در پايين اين كوه مىخواهند بر شما هجوم بياورند ،آيا مرا تأييد و تصديق
مىكنيد؟» آنها همه پاسخ دادند :بلى ،آن گاه پيامبر خدا ص گفت« :من براى شما
پيش از آمدن عذاب شديد بيم دهنده هستم» .ابولهب گفت :همه روز بر تو تباهى و
هلك باد ،آيا ما را فقط براى اين فرا خوانده بودى؟ آن گاه خداوند (جل جلله) اين
َ
ب) 3.بخارى و مسلم مانند اين را، ب وَ ت َ َّ ى لَهَ ٍ آيه قرآن را نازل فرمود( :تَب َّ ْ
ت يَدَا أب ِ ْ
چنان كه در البدايه ( )38/3آمده ،روايت كردهاند.
رفته آنها را فرا مىخواند تا از وى حمايت نمايند ،تا باشد پيام پروردگارش را تبليغ
ما هيچ نمايد ،و براى آنها اذعان مىنمود كه پاداش اين نصرت براى آنها جنّت است .ا ّ
كسى را نمىيافت تا وى را مدد و يارى دهد ،حتّى از قبايل و جاهاى آنها جداگانه
مىپرسيد و آنها را دعوت مىكرد ،تا اين كه به بنى عامر بن صعصعه رسيد ،اذيت و
آزارى را كه از آنها ديد از هيچ كسى نديده بود ،به حدّى كه او از نزد آنها بيرون رفته
بود ،ولى با اين همه او را از پشت مىزدند ،تا اين كه به بنى محارب بن خصفه رسيد،
در ميان آنها پيرمردى را يافت كه يك صدوبيست سال عمر داشت ،پيامبر خدا ص با
وى صحبت نموده و او را به اسلم دعوت نمود ،و از وى خواست تا از او حمايت
نمايد ،تا پيام و رسالت پروردگارش را تبليغ نمايد .آن پيرمرد پاسخ داد :اى مرد،
قومت از احوال تو بهتر آگاهند ،به خدا قسم كسى كه تو را به خانه خود ببرد ،به اين
معناست كه بدترين چيزى را از «موسم» با خود برده است .بنابراين خود را از ما
دور كن ،ابولهب كه در اين حالت ايستاده بود و سخن محاربى را مىشنيد ،نزدش
توقف نموده گفت :اگر همه اهل «موسم» چون تو مىبودند ،وى اين دينى را كه بر آن
است ترك مىنمود ،او يك بى دين و دروغگوست .محاربى پاسخ داد :تو ،به خدا سوگند
وى را از من خوبتر مىشناسى ،چون وى برادر زاده و پاره گوشت توست .بعد از آن
محاربى افزود :شايد -اى ابوعبته -وى ديوانه شده باشد؟ و با ما مردى از قريه
است كه مىتواند او را علج نمايد ،ابولهب ديگر به او پاسخى نداد ،مگر اين كه چون
پيامبر ص را مىديد بر قبيله و يا اهل قريهاى از عرب ايستاده است ،فرياد كشيده
مىگفت :وى يك بى دين و دروغگوست 1.در اسناد اين روايت واقدى نيز هست.
آنها درباره اينمرد جستجو و تحقيق كنيم ،آنها (با پذيرفتن درخواست وى) به طرف
يهود رفتند .يهوديان كتابى را كه داشتند بيرون آورده ،و آن را گذاشته بعد از آن به
مطالعه بخش تذكّر پيامبر خدا ص در آن پرداختند( ،كه در توصيف پيامبر آخر زمان
چنين آمده بود) :نبى امى عربى ،كه بر شتر سوار مىشود ،و به معاش اندك كفايت
مىكند ،نه دراز است و نه كوتاه ،نه موهاى خيلىها پيچيده و مجعد دارد ،و نه هموار ،و
در چشمش سرخيست ،و رنگ سفيد و مخلوط به سرخى دارد( .يهوديان براى مان
گفتند) اگر همين شخص كه صفاتش ذكر شد شما را دعوت نموده باشد ،دعوت وى
ما ما با وى حسد ورزيده به او ايمانرا قبول كنيد ،و به دين وى داخل شويد ،ا ّ
نمىآوريم ،و از طرف وى در بسا جاها براى ما مصيبتهاى بزرگى مىرسد ،و هيچ كسى
از عرب باقى نمىماند مگر اين كه وى را پيروى مىكند و يا با وى مىجنگد .بنابراين
شما از جمله كسانى باشيد كه وى را پيروى مىنمايند .ميسره گفت :اى قوم ،اين
قضيه خيلى آشكار است ،قومش گفتند :چون به موسم حج آينده بازگشتيم وى را
ملقات مىكنيم .به اين صورت آنها به طرف ديار خود برگشتند ،و مردان ديارشان اين
امر را از ايشان نپذيرفتند ،و هيچ يكى از آنها پيروى پيامبر ص را نكرد ،و چون پيامبر
خدا ص به مدينه تشريف آورد و حجهالوداع را به جاى آورد ،ميسره همراهش روبرو
گرديد و او را شناخت .عرض كرد اى پيامبر خدا ،به خدا سوگند ،من از همان روزى
كه شترت را براى ما جهت دعوت خوابانيدى بر پيروى تو حريص هستم ،تا اين كه
آنچه اتّفاق افتاد ،افتاد ،و خداوند نخواست تا آن وقت به اسلم مشّرف شوم ،و قضا
بر اين رفت تا اسلم آوردنم به تأخير افتد ،و عامه كسانى كه با من بودند در گذشتند.
اى پيامبر خدا اين را به من بگو كه جايگاه آنها در كجاست؟ پيامبر خدا ص در جواب
فرمود« :هر كسى كه به غير از دين اسلم مرده باشد ،وى در آتش است» .ميسره
گفت :ستايش خدايى راست كه مرا نجات داد .به اين صورت اسلم آورده ،و
اسلمش ثابت و نيكو گرديد ،و در نزد ابوبكر از منزلت و جايگاه خوبى برخوردار
بود .اين روايت در البدايه ( )145/3از واقدى و به اسناد وى به مانند اين ذكر شده
1
است.
شويد؟! نه ،باز هم نه .پيامبر خدا ص از نزد آنها اندوهگين برگشت ،و آنها به طرف
قوم خود برگشته اين قضيه را براى ايشان نقل نمودند .مردى از يهود گفت :به خدا
سوگند ،شما نصيب و سهم خود را از دست دادهايد( ،و راه خطايى را پيمودهايد)،
اگر به طرف اين مرد قبل از ديگران مىشتافتيد ،سردار همه عربها مىگرديديد ،و ما
صفت وى را در كتاب خود مىيابيم .قوم هايى كه پيامبر ص را ديده بودند ،با شنيدن
هر صفتى (از زبان همان يهودى كه از كتاب بيان مىنمود) آن را تصديق مىكردند كه
اين صفت در وى بود ،بعد از آن همان يهودى افزود :جاى ظهور وى را ما در مكّه
مىيابيم ،و دار هجرتش را به يثرب (مدينه منوره) .بنابراين قوم بر اين اتّفاق نمودند
كه در موسم حج سال آينده وى را ملقات نموده و به خواست هايش پاسخ مثبت
دهند ،ولى آنها را يكى از سرداران شان از اداى حج در همان سال باز داشت ،و هيچ
يكى از آنها نتوانست تا وى را در آن سال ببيند .آن يهودى در گذشت ،و هنگام مرگش
1
مد ص ايمان دارد و او را تصديق مىكند.شنيده شد كه به مح ّ
جاى داده و ياريش مىكنيد ،اين نظر و رأى شما رأى بسيار بدى است!! بعد از آن به
طرف پيامبر ص برگشته گفت :برخيز و به قوم خود بپيوند ،به خدا سوگند اگر در
ميان قومم نمىبودى گردنت را قطع نموده بودم .راوى گويد :پيامبر خدا ص به طرف
حَره خبيث پهلوى شتر را به شدّت فشرد و شتر خود برخاست و بر آن سوار گرديد ،بَي ْ َ
شتر بى قرارى نموده پيامبر ص را از بالى خود بر زمين انداخت .در اين هنگام
ضبَاعه دختر عامر بن قُْرط -وى از جمله زنانى بود كه در مكّه به پيامبر خدا ص ُ
ايمان آورده بود -نزد بنى عامر تشريف داشت ،كه براى زيارت پسر عموهايش
بدانجا آمده بود ،فرياد كشيد :اى آل عامر -آيا از شما كسى نيست -با پيامبر خدا ص
در ميان شما چنين عملى صورت مىگيرد ،و هيچ يكى از شما از وى حمايت نمىكنيد؟!
حَره
حَره و دو تن ديگر به حمايت از بَي ْ َ آنگاه سه تن از پسران عموهايش بر ضد بَي ْ َ
حَره و دو همراهش را گرفته بر زمين انداختند ،و بعد از برخاستند ،هر يكى از آنها بَي ْ َ
آن بر سينههاى شان نشسته آنها را خوب كتك كارى نمودند ،در اين حالت پيامبر خدا
ص فرمود« :بار خدايا ،به اينها بركت نما ،و بر اينها لعنت فرما» .راوى گويد :آن سه
تن كه پيامبر ص را يارى نمودند ،اسلم آورده بعد به شهادت رسيدند ،و آن دوى
حَره بن فراس را يارى نمودند، ديگر ،توأم با لعنت هلك گرديدند .اسم آن دو تن كه بَي ْ َ
َ
ما آن سه تن كه پيامبر خدا ص را يارى ّ معاويه بن عُباده بود ،و ا ُ حَزن بن عبدالل ّه و َ
َّ 1 َ ْ
كردند عبارت بودند ازِ :غطريف و غَطفَان پسران سهل و عُروه بن عبدالله .اين را
حافظ سعيد بن يحيى بن سعيد اموى در مغازى خود از پدرش چنان كه در البدايه (
)141/3آمده ،روايت نموده است.
و در نزد ابن اسحاق از زهرى روايت است كه پيامبر خدا ص نزد بنى عامر بن
صعصعه آمد و آنها را به طرف خداوند (جل جلله) فرا خوانده ،و خود را براى آنها
عرضه نمود ،مردى از آنها -كه به او بحيره 2بن فراس گفته مىشد -درباره پيامبر خدا
ص گفت :به خدا سوگند ،اگر من اين جوان را از قريش بستانم ،عرب را توسط آن
خوردهام (يعنى آنها را در تحت فرمان خود خواهم آورد) ،بعد از آن براى پيامبر خدا
ص گفت :آيا با اين موافق هستى و اگر ما از تو اطاعت و پيروى نموديم ،و تو را
خداوند بر مخالفينت كامياب گردانيد ،اين امر و فرمانروايى را پس از خودت به ما
بسپارى؟ پيامبر خدا ص فرمود« :امر مربوط خداست ،و او هر جايى كه آن را
بخواهد قرار مىدهد» .راوى ميگويد :بعد از اين آن مرد براى پيامبر ص گفت :آيا
درست است كه ما در دفاع از تو سينههاى خويش را هدف عربها قرار دهيم ،و چون
تو راخداوند كامياب نمود ،حكومت براى غير ما باشد؟! ما براى اين كار تو هيچ نيازى
نداريم ،و به اين صورت از قبول نمودن دعوت و امر پيامبر خدا ص سرباز زدند .چون
مردم به طرف ديار خود برگشتند ،بنوعامر نزد يكى از پيرمردان خود كه بسيار
كهنسال شده بود ،و حتّى قدرت شركت در مراسم حج را نداشت ،رفتند ،و عادت
آنها بر اين بود كه چون از حج بر مىگشتند او را از جريان آن «موسم» خبر مىداند.
هنگامى كه در همان سال نزد وى رفتند ،او آنها را از آنچه در موسم حج شان اتفاق
افتاده بود ،جويا شد ،به وى گفتند :جوانى از قريش و از خانواده عبدالمطّلب نزد ما
آمد ،كه مدّعى پيامبرى و نبوّت بود و ما را فرا مىخواند ،تا از وى حمايت نماييم ،قرار
شد او را از آنجا به ديار خود بياوريم .راوى مىگويد :آن مرد سالمند دست خود را بر
سرش زده فرياد زد اى بنى عامر ،آيا اين اشتباه شما مىتواند جبران شود؟ و آيا براى
جبران اين عملكرد شما راهى هست؟ سوگند به ذاتى كه نفس فلن در دست اوست
1بسیار ضعیف .ابونعیم در «الدلئل» (ص )100در سند آن محمد بن سائب که همان کلبی است وجود دارد که متهم به دروغ است .همچنین در این سند
میگوید :این اثری است غریب که ما آن را به دلیل همین غرابت آوردهایم و ال اعلم.
علوه بر انقطاع ،جهالت نیز وجود دارد .ابن کثیر در «البدایة»
2در سيرت ابن هشام و طبرى از وى به نام بيحره ياد شده است.
هيچ اسماعيليى 1هرگز اين را از خود نمىسازد ،و گفتههاى وى حق است ،آن وقت
عقل شما در كجا بود؟ 2.اين چنين در البدايه ( )139/3آمده است.
اين روايت را حافظ ابونعيم (ص )100از ابن اسحاق از ُزهرى ازين قولش :چون
مردم برگشتند بنوعامر به نزد يكى از شيخهاى خود رفتند ،تا به آخرش روايت نموده.
ابن اسحاق همچنان از ُزهرى روايت كرده كه :پيامبر ص در نزد كِنْده در اقامتگاههاى
ملَيح گفته مىشد حضور شان آمد ،و در ميان آنها يكى از سرداران شان كه به وى ُ
داشت و آنها را به طرف خداوند (جل جلله) دعوت نمود ،و دعوت خود را به آنان
عرضه داشت تا از وى حمايت نمايند ،ولى آنها از قبول اين درخواست سرباز زدند.
اقامتگاههاى شان تشريف آورد ،و آنها را به سوى خداوند (جل جلله) دعوت نمود ،و
خويشتن را به آنها عرضه نمود تا از وى حمايت كنند ،ولى آنها با تندى پيامبر ص را
جواب دادند ،كه در ميان عرب هيچ قبيلهاى به آن اندازه گستاخانه دعوت وى را رد
ننموده بود .اين چنين در البدايه ( )139/3آمده است.
1بسیار ضعیف .ابونعیم ،و همچنین در «البدایة» ( .)3/140در سند آن کلبی وجود دارد که متهم به دروغ است.
ابولهب عبدالعزى بن عبدالمطلّب است 1.اين چنين در البدايه ( )138/3آمده و اين را
َ
عبدالل ّه بن احمد 2و طبرانى از ربيعه به اين معنا روايت كردهاند .هيثمى ()36/6
َ َ
مىگويد :درين روايت حسين بن عبدالل ّه بن عبيدالل ّه آمده كه ضعيف مىباشد ،و ابن
معين وى را در روايتى ثقه دانسته است .مىگويم (مؤلف) :در روايت ابن اسحاق
مردى آمده كه از وى نام برده نشده است.
آمده است.
1ضعیف .بیهقی در «الدلئل» ( )2/186از طریق ابن اسحاق .در سند آن یک مجهول وجود دارد.
2ضعیف .احمد ( )3/493و طبرانی در «الکبیر» ( )4583در اسناد آن حسین بن عبدال بن عبیدال بن عباس است که ضعیف است .نگا« :مجمع الزوائد»
(.)6/36
3صحیح .به روایت طبرانی .هیثمی میگوید :رجال آن همه ثقه هستند ( )6/21همچنین نیز هست .و احمد (،)16556( ،)15965( ،)18905( ،)23044
(.)23085
4صحیح .طبرانی در «الکبیر» (.)373
5بسیار ضعیف .واقدی متروک است .نگا« :الصابة» (.)4/312
بعد از اينها ديگر كسى در ميان قوم شان با عّزتتر نيست ،و در ميان قوم اشخاصى
مثَنَّى بن حارثه ،و نُعمان بن شريك حضور چون مفروق بن عمرو ،هانى بن قبيصهُ ،
داشتند .در اين قوم مفروق بن عمرو به ابوبكر ازهمه نزديكتر بود و او بر همه آنها
در بيان و زبان ارجحيت داشت ،و دو گيسو از موهايش بر سينهاش آويزان بود .در
مجلس ،مفروق در نزديكى ابوبكر قرار داشت ،ابوبكر از او پرسيد :تعداد شما
چقدر است؟ مفروق به وى گفت ما از هزار تن زيادتر هستيم ،و هزار تن به خاطر
كمىاش مغلوب نخواهد شد .پرسيد دفاع و حمايت از ديگران در ميان شما چطور
است؟ گفت :ما در اين ارتباط سعى و تلش خود را مىكنيم ،و هر قومى سهم و
نصيب خود را دارد.
پرسيد :جنگ در ميان شما و دشمن تان چطور است؟ مفروق پاسخ داد :در وقت
روبرو شدن به دشمن احساسات و خشم و غضب ما به شور مىآيد و چون غضبناك
شويم بسيار سرسخت و جدّى مىجنگيم .ما اسبهاى خوب و تيزگام را بر اولد خود و
سلح را بر شتر شيرى ترجيح مىدهيم .البتّه در ضمن همه اينها فتح و نصرت از جانب
خداوند است ،گاهى ما را كامياب مىگرداند ،و گاهى هم آنها را بر ما غالب مىسازد.
بعد ازين گفتهها گفت :احتمال ً شما از قريش باشيد؟ ابوبكر گفت :آرى ،اگر خبرى
كه وى پيامبر خداست ،به شما رسيده باشد ،اين همان پيامبر است .مفروق در جواب
گفت :بلى ،اين خبر به ما رسيده بود ،كه وى اين چيز را بيان مىدارد.
جه شده پرسيد :اى قريشى ،تو به طرف چه بعد از آن به طرف پيامبر خدا ص متو ّ
دعوت مىكنى؟ پيامبر خدا ص پيش رفته و نشست ،آن گاه ابوبكر برخاست و
پيامبر ص را با لباسش سايه مىنمود .فرمود« :من شما را به گواهى دادن به اين كه
معبودى جز خداى واحد وجود ندارد ،و اين كه من پيامبر خدا هستم ،دعوت مىكنم ،و
شما را فرا مىخوانم كه مرا در ميان خود جاى دهيد و از من حمايت كنيد ،و مرا
نصرت دهيد ،تا آنچه را خداوند مرا به آن مامور ساخته است ،انجام دهم ،چون
قريش به جنگ بر ضد دين خدا قيام و پيامبرش را تكذيب نموده و به باطل در عوض
حق اكتفا كرده است ،و خداوند بى نياز و ستوده شده است» مفروق افزود :اى
قريشى ديگر به طرف چه دعوت مىكنى؟ پيامبر ص اين بخش از قرآن را تلوت
نمود:
ً
سانا -تا به ْ ً ُ
شرِكوْا بِهِ َ ّ َ َ
م ،أل ت ُ ْ ُ َ ُ ُ َ ُ َ َ (قُ ْ
ح َ
ن اِ ْ
شيْئا ،وَ بِال َوَالِدَي ْ ِ م عَليْك ْ م َرب ّك ْ ح ّر َما َ ل تَعَالوْا أت ْل َ
م تَتَّقُون)( .النعام: م بِهِ لَعَل ّك ُ ْ صاك ُ ْ
م وَ َّسبِيْلِهِ ،ذلِك ُ ْ ن َ اين قول خداوند -فَتَفََّرقَ بِك ُ ْ
م عَ ْ
)151 – 153
ترجمه« :بگو :بياييد آنچه را پروردگارتان بر شما حرام كرده است براى تان بخوانم:
اين كه چيزى را شريك خداوند قرار ندهيد ،و به پدر و مادر نيكى كنيد ...كه شما را از
راه خدا دور مىسازد ،اين چيزى است كه خداوند شما را به آن سفارش مىكند تا
پرهيزگار شويد».
باز هم مفروق از پيامبر ص پرسيد :اى قريشى ديگر چه دعوت مىكنى؟ چون به خدا
سوگند ،اين از كلم اهل زمين نيست ،و اگر از كلم آنها مىبود آن را حتما ً مىدانستيم،
اين مرتبه پيامبر ص اين آيه را تلوت كرد:
َ َ َّ (انالل َّ ْ
م تَذ َكُروْن)( .النحل)90 : ّ ُ
ن -تا به اين قول خداوند -لعَلك ْ سا ِ ح َ ل وَال ِ ْ مُر بِالْعَد ْ ِ
ه يَأ ُ
ِّ َ
ترجمه« :خداوند به انصاف و نيكوكارى امر مىكند ...تا باشد كه پندپذير شويد».
مفروق به پيامبر خدا ص گفت :اى قريشى ،به خدا سوگند ،تو به مكارم اخلق و
خوبىهاى اعمال دعوت مىكنى ،و قومى كه تو را تكذيب نمودهاند ،و بر ضد تو قيام
كردهاند ،بدون ترديد دروغ گفته و مرتكب افترا شدهاند .و گويى كه وى خواست تا در
اين صحبت هانى بن قبيصه نيز باوى همراهى نمايد ،بنابراين گفت :و اين هم هانى
بن قبيصه كه يكى از بزرگان و پيشوايان ماست .هانى به نوبه خود به پيامبر ص
گفت :اى قريشى من سخنان تو را شنيدم ،و قول تو را تصديق نمودم ،ولى نظرم
اين است كه ترك نمودن دين مان ،و پيروى از تو طبق احكام دينت در همين نشستى
كه با ما داشتى ،كه اوّل و آخر براى خود ندارد و بدون كدام تفكر در مورد دعوت و
دين تو ،و بدون نگرشى به عواقب و آينده آنچه ما را به طرف آن فرامىخوانى،
خطاى در راى و نارسايى در عقل و كوتاه نگرى به آينده باشد ،چون خطا هميشه
زاده عجله و شتاب است ،و ما در پشت سر خود اقوامى داريم كه در اينجا حضور
ندارند ،و خوب نمىبينيم كه از طرف آنها پيمانى را ببنديم ،و يا عهدى را بر آنها تحميل
كنيم ،بناءً بهتر آن است كه تو هم برگردى و ما هم وهر دو درين باب فكر نماييم.
مثَنّى بن حارثه نيز اشتراك نمايد ،بنابراين گفت:اين مرد نيز خواست تا در صحبتُ ،
اين هم مثنى يكى از بزرگان و مسؤول قضاياى جنگى ما .آن گاه مثنى گفت :من
گفته تو را شنيدم ،اى قريشى نيكو پنداشته و آن را پسنديدم ،و صحبت هايت در آن
ارتباط مرا مجذوب خود ساخته و خوشم آمد .جواب همان جوابى است كه هانىء بن
قبيصه ارائه نمود ،ولى ما در بين دو آب سكونت گزيدهايم ،يكى يمامه و ديگر آن
سماوه است .پيامبر خدا ص از وى پرسيد« :اين دو آب چيست؟» پاسخ داد :يكى از
آنها تپهها و سرزمين عرب است و ديگر آن سرزمين فارس و نهرهاى كسرى است ،و
ما با كسرى داخل پيمانى شدهايم ،كه آن را وى از ما گرفته است ،تا اين كه چيز
جديدى (فتنه) ايجاد نكنيم ،و كسى را كه فتنه ايجاد مىكند جاى ندهيم و اين چيزى كه
تو ما را به آن فرا مىخوانى شايد از جمله چيزهايى باشد كه پادشاهان آن را بد
ما در ارتباط به سرزمين عرب ،گناه گناهكار در آن بخشش ،و عذر وى قابل مىبينند .ا ّ
قبول است ،ولى در سرزمين فارس ،گناه گناهكار قابل بخشش نبوده ،و عذر مرتكب
آن قابل قبول نيست .اگر خواسته باشى تا از تو در مقابل عربها حمايت نماييم ،اين
1
كار را مىكنيم.
پيامبر خدا ص در پاسخ به آنها فرمود« :چون واقعيت را اظهار نموديد ،خود به اين
معناست كه جواب بد نداديد ،كسى كه به همه جوانب دين احاطه نداشته و از هر
طرف آن را حمايت نكند نمىتواند به دين خداوند قيام نمايد» .بعد از آن پيامبر خدا ص
در حالى كه دست ابوبكر را گرفته بود ،برخاست و به مجلس اوس و خزرج رفتيم،
از آنجا برنخاسته بوديم كه آنها با پيامبر خدا ص بيعت نمودند .على مىگويد :آنها
َ
مردمان صادق و صابرى بودند( .رضوانالل ّه عليهم اجمعين) 2.اين چنين در دلئل النبوه
از ابونُعيم آمده .و در البدايه ( )142/3مىگويد :اين را ابونُعيم ،حاكم و بيهقى كه
سياق آن از ابونُعيم است روايت نمودهاند ....و حديث را آورده و در آن بعد ازين قول
پيامبر خدا ص« :كسى كه به همه جوانب دين خدا احاطه نداشته و از هر طرف آن را
حمايت نكند نمىتواند به دين خدا قيام نمايد ،آمده :بعد از آن پيامبر خدا ص گفت« :آيا
مىدانيد كه هنوز اندكى سپرى نخواهيد كرد كه خداوند ديار و اموال آنها را به شما
بخشد ،و دخترهاى 3شان را در خدمت شما قرار دهد ،آيا در اين صورت خداوند را به
پاكى ياد مىكنيد ،و او را مقدس مىداريد؟» ،نُعمان بن شريك در جواب گفت :بار
خدايا! آن براى تو باشد اى قريشى!! آن گاه پيامبر ص اين آيه را برايش تلوت نمود:
1يعنى ،ما مىتوانيم از كسى كه در سرزمين عرب كارى انجام دهد و به ما پناه بياورد در مقابل
عربها از وى دفاع كنيم ،ولى نمىتوانيم از كسى كه در سرزمين فارس كارى بكند و يا بر ضد آنها در
َ
سرزمين ما كارى انجام دهد ،حمايت و پشتيبانى كنيم .والل ّه اعلم .م.
2حسن .ابونعیم در «الدلئل» ( ،)96و بیهقی در «الدلئل».)2/422:427( .
3يعنى يا به ازدواج تان در مىآيند و يا اين كه كنيز شما مىشوند.
دادند ،حتّى در داشتن ما با خود قرعه كشى مىكردند .گذشته از اين ما از اموال آنان
آن قدر مستفيد مىشديم كه خود آنان بهرهمند نمىشدند آن هم به خوشى و رضاى
ايشان .وى افزود علوه بر اين آنها جانهاى خود را در حمايت از پيامبر خود قربان
1
نمودند ،كه رحمت خدا بر همه آنها نازل باد.
ابونعيم همچنان در الدليل (ص )105از ام سعد بنت سعد بن ربيع (رضىعنهما) روايت
نموده ،كه گفت :پيامبر خدا ص درمكّه تا يك مدّتى توقّف نمود ،و قبايل را به خداوند
عزوجل دعوت مىكرد ،و درين راستا اذيت شده ،به وى ناسزا گفته مىشد؛ تا اين كه
خداوند عزوجل خواست اين كرامت نصيب گروه انصار گردد ،پيامبر خدا ص نزد چند
تن از آنها در عَقَبَه -جايى است در منى -در حالى كه سرهاى خود را مىتراشيدند،
تشريف آورد ،پرسيدم :اى مادر ،آنها كى بودند؟ گفت :شش و يا هفت تن بودند ،سه
تن آنها از بنى نجار بود كه عبارتند از :اسعد بن ُزراره و دو پسر عَفْراء ،ولى بقيه آنها
را برايم نام نبرد .آن زن افزود :آن گاه پيامبر خدا ص نزدشان نشست ،و آنها را
بهسوى خداوند عزوجل فرا خواند ،و قرآن را براىشان تلوت نمود ،و آنها دعوت خدا
(جل جلله) و پيامبرش ص را پذيرفتند ،و در سال آينده نيز به زيارت وى شتافتند ،كه
(همين آمدن دوم شان در سال بعدى) به نام بيعت عقبه اوّل ياد مىشود ،كه بعد از
آن( ،بيعت) عقبه دوم اتفاق افتاد .من از ام سعد پرسيدم :پيامبر ص در مكّه چه
صرمه قيس بن ابى انس را نشنيدى؟ مدّت سكونت نمود؟ پاسخ داد :آيا قول ابو ِ
گفتم :نه ،نمىدانم كه وى چه گفته است ،آن زن گفته وى را برايم خواند:
جهح َّ
شَره ِ ع عَ ْ
ض َش بِ ْى ِفى قَُري ْ ٍ ثَوَ
مواتِيا ً َ
صدِيْقا ً ُ
يُذ َك َّر لَوْ لقى َ
ترجمه« :او ده سال و اندى درميان قريش توأم با انجام دعوت و رسانيدن رسالت
الهى ،به اين اميد زيست ،تا باشد براى خود رفيق و هنوايى بيابد».
و ابياتى را ذكر نمود 2،چنان كه در باب نصرت و يارى رسانيدن ،در حديث ابن عبّاس
َ
(رضىالل ّه عنهما) در ما بعد خواهد آمد.
ابونُعيم همچنان در الدلئل (ص )105از عَقِيل بن ابى طالب و ُزهرى روايت
نموده ،كه گفت :چون مشركين حالت دشوار و ناگوارى را بر پيامبر ص آوردند ،وى
به عمويش عبّاس بن عبدالمطّلب گفت« :اى عمو ،خداوند دين خود را توسط
قومى نصرت و يارى مىدهد كه ذليل ساختن قريش براى آنها به خاطر عزت دين خدا
كار ساده و آسان خواهد بود .بيا با من تا به عُكاظ برويم و اقامتگاههاى قبايل عرب
را به من نشان بده ،تا آنها را به سوى خداوند عزوجل دعوت كنم ،تا باشد آنها از من
حمايت نموده و مرا جاى دهند كه ازين طريق آنچه را خداوند عزوجل مرا بدان مأمور
ساخته است ،تبليغ نمايم» .وى مىگويد :عبّاس در جواب گفت :اى برادرزادهام ،بيا به
طرف عُكاظ حركت كنيم ،من همراهت مىآيم تا اقامتگاههاى قبايل عرب را به تو
نشان دهم .پيامبر خدا ص از قبيله ثقيف كار خود را شروع نمود ،و بقيه قبايل را يكى
از پى ديگرى در همان سال ديدن نموده و آنها را دعوت كرد ،و چون سال آينده
فرارسيد -و اين وقت هنگامى بود كه خداوند (جل جلله) به وى امر نموده بود تا
دعوت را آشكار نمايد -با شش تن از خزرجىها و اوسىها ملقات نمود كه آنها عبارت
َ
بودند از :اسعد بن ُزراره ،ابوهيثم بن تيهان ،عبدالل ّه بن رواحه ،سعد بن ربيع ،نُعمان
بن حارثه و عُبَاده بن صامت .پيامبر ص با آنها در روزهاى منى درنزديك جمره عقبه
در شبانگاه روبرو شد ،و نزد شان نشسته آنها را به سوى خداوند عزوجل و عبادتش
1بسیار ضعیف .ابونعیم در «الدلئل»( .ص ،)105در سند آن واقدی متروک است.
2بسیار ضعیف .به دلیل واقدی که متروک است.
و كمك براى (برپا ساختن) دينش كه به آن انبياء و پيامبران را فرستاده است ،دعوت
كرد .در مقابل ،آنها از پيامبر ص خواستند تا آنچه را برايش وحى شده است به آنها
تقديم نمايد ،آن گاه پيامبر خدا ص سوره ابراهيم را تا آخر براىشان تلوت نمود:
جعَل هَذا الْبَلَد َ آ ِ
منا)( .ابراهيم)35 : با ْ
م َر ِّ (وَ اِذ ْ قَا َ
ل اِبْراهِي ُ
ترجمه« :و آن گاه كه ابراهيم گفت :اى پروردگار من! اين شهر را جاى امن
بگردان».
حالت شان از شنيدن قرآن دگرگون شده و نرمش و فروتنى از خود نشان داده،
دعوت پيامبر ص را پذيرفتند .عبّاس بن عبدالمطّلب درحالى بر آنها گذشت كه پيامبر
ص با آنها صحبت مىكرد ،و با هم گفتگو مىكردند .وى صداى پيامبر ص را شناخته
گفت :برادرزادهام ،اينها كه نزد تواند كيستند؟ پيامبر ص فرمود« :اى عمو اينها
ساكنان يثرب هستند ،اوس و خزرج ،من آنها را بسوى آنچه ديگران را از قبايل عرب
دعوت نموده بودم دعوت كردم ،دعوتم را اجابت نموده ،و مرا تصديق نمودند و به
من يادآور شدند كه آنها مرا به ديار خود خواهند برد» .عبّاس بن عبدالمطّلب پايين
عقال بر پاى شتر خود خطاب به آنها گفت :اى گروه اوس و خزرج، آمد و با بستن ِ
اين برادرزاده من است -كه از همه مردم او را زيادتر دوست دارم -اگر او را
تصديق نموده به او ايمان آورده و خواهان بردنش با خود هستيد ،من ميخواهم از
شما در اين ارتباط پيمانى بگيرم تا روانم به آن آرام و اطمينان حاصل كند ،و آن اين
كه وى را تنها نگذاشته و فريبش ندهيد .چون همسايههاى شما يهود هستند ،و آنها
دشمن وى مىباشند ،و من از مكر آنها در ارتباط به وى مطمئن نيستم .اسعد بن
زراره -در حالى كه سخنان اتهامآميز عبّاس بر وى و يارانش در ارتباط به پيامبر ص
گران تمام شده بود -گفت :اى پيامبر خدا ،براى ما اجازه است تا بدون گفتن چيزى
كه بر تو گران تمام شود ،و بدون اشاره به نكاتى كه بد مىپندارى جوابش را بدهيم ،و
اين جواب به جز تصديق و تاكيدى بر پذيرا شدن دعوت تان از طرف ما ،و ايمانى از
ما به تو نخواهد بود .پيامبر خدا ص فرمود« :بدون اين كه متهم باشيد 1جوابش را
بگوييد» .آن گاه اسعد بن زراره -در حالى كه رويش را به طرف پيامبر خدا ص
گردانيده بود -گفت :اى پيامبر خدا ،هر دعوت براى خود راهى در پيش دارد ،كه يا
نرمى است يا شدّت و سختى .تو امروز ما را به سوى دعوتى فراخواندهاى كه براى
مردم ناپسند و دشوار است ،ما را به ترك آيين و دين مان ،و پيروى از خودت طبق
مبادى و تعاليم دينت دعوت كردى ،كه در واقعيت امر اين يك كار بسيار سخت و
ما با اين وجود ما اين دعوتت را پذيرفتيم .تو ما را به قطع روابط با دشوار است ،ا ّ
مردم ،همسايه ،ذوى الرحام هر دور و نزديك دعوت نمودى ،پذيرفتن اين امر نيز
كارى است بس دشوار ،ولى على رغم آن ما آن را از تو پذيرفته و قبول كرديم.
گذشته از اين در حالى كه ما يك گروه داراى عّزت و قدرت دفاع در يك سرزمين
مستقل هستيم ،كه هيچ كسى در آن توقّع اين را ندارد ،تا يك فرد ديگرى غير از ما،
كه قومش او را تنها گذاشته و عموهايش او را به ديگران تسليم نموده باشند ،بيايد و
رياست ما را به عهده گيرد ،ولى هنگامى كه تو ما را به قبول آن فرا خواندى ،آن را
از تو پذيرفته و قبول نموديم .اينها همه در نزد عامه مردم بد و ناپسند است ،جز نزد
آنانى كه خداوند قلبهاى شان را به هدايت و رشد بارور گردانيده است ،و آنان خير و
نيكى را در عاقبت و فرجام اين كارها در نظر گرفتهاند ،ولى ما تو را و دعوتت را با
زبانها ،قلبها و دستهاىمان قبول نموده ،و به آن جواب مثبت داديم .اينها همه بدون
ترديد به خاطر ايمان آوردن به آنچه بود كه تو آن را با خود آوردهاى ،و به خاطر تأييد
1يعنى بدون اين كه من در ايمان و تصديق شما هيچ شك و اتّهامى داشته باشم .م.
و تصديق به همان معرفتى بود كه در قلبهاى مان ثابت شده است .ما با تو ،بر اين
بيعت مىنماييم ،و با پروردگارت نيز بر اين بيعت مىكنيم .دست خداوند بالى دستهاى
ماست ،و ما با خونها و دستهاىمان بدون اين كه تو را به اين كار بكشانيم در حمايت
از تو آماده هستيم .از تو چنان كه از جانهاى مان ،پسران و زنان مان ،حمايت مىكنيم،
حمايت و پشتيبانى مىنماييم .اگر به اين گفتههاى خود وفا كنيم به اين معناست كه به
خداوند وفا مىكنيم ،و اگر خيانت نماييم نيز در مقابل خداوند خيانت مىكنيم ،كه در اين
صورت ما بدبخت و شقى هستيم .اى پيامبر خدا! آنچه را گفتيم راست و صدق است،
و ما بر آن به صداقت به آن پايبند هستيم ،و خداوند خود مددكار است.
بعد از آن به طرف عبّاس بن عبدالمطّلب (كه تا آن وقت مشرك بود) روى خود را
ما تو ،اى اعتراض كننده بر ما قبل از پيامبر ص -خداوند خود بهتر گردانيده گفت :ا ّ
مىداند كه از آن گفته خود چه هدفى داشتى؟ -گفتى كه وى برادرزاده ات است و از
همه مردم برايت محبوبتر مىباشد ،ولى ما با نزديك و دور ،و رشته داران خود قطع
رابطه نمودهايم ،و گواهى مىدهيم كه وى پيامبر خداست ،و خداوند او را از نزدخود
فرستاده است ،و دروغگو نيست و آنچه را با خود آورده به كلم بشر مشابهت ندارد،
گذشته از اين ،در ارتباط به اين گفته ات كه تو درباره وى بر ما تا اين كه عهد و
پيمانى نگيرى اطمينان حاصل نمىكنى ،اين خصلت و ويژگيى است كه آن را بر هيچ
كسى كه براى پيامبر خدا ص خواسته باشد ،رد نمىكنيم .آنچه را كه مىخواهى بگير،
بعد از آن به پيامبر خدا ص روى نموده گفت :اى پيامبر خدا! آن چه را براى خودت
مىخواهى بگير ،و آنچه را براى پروردگارت شرط مىگذارى ،بگذار .و حديث را به
طولش درباره بيعت آنها متذكّر شده است.
و احاديث بيعت ،در بخش بيعت به نصرت ،و احاديث اين باب ،در باب نصرت در
َ
ابتداى كار انصار ،انشاءالل ّه خواهد آمد.
1در ارتباط با بازار ذى المجاز ،مجنه و عكاظ در پاورقى هاي قبل توضيحات لزم داده شده است
كه خوانندگان محترم ميتوانند در صورت لزوم از آن استفاده نمايند .م.
2صحیح .احمد ( )492 ،3/4عبدال بن احمد آن را در زیادات خود بر مسند روایت کرده است ، )3/4( .و طبرانی در الکبیر ( )4587و بیهقی در
«الدلئل» (.)2/186
نديدم كه خاموش نشده باشد مگر ابولهب كه خاموش نمىشد 1.و طريق ديگرى براى
اين روايت در بخش پيامبر ص و دعوت نمودن قبايل در ماقبل گذشت.
َ
طبرانى از طارق بن عبدالل ّه روايت نموده ،كه گفت :من در بازار ذى المجاز بودم،
جوانى كه لباس سرخ (يمنى) بر تن داشت عبور مىكرد و مىگفت« :اى مردم ،بگوييد:
َ
لاله الالل ّه ،كامياب مىشويد» ،مرد ديگرى به دنبال وى در حركت بود ،و در حالى كه
پاشنههاى پايش و هر دو ساقش را خون آلود نموده بود ميگفت :اى مردم ،وى
دروغگوست ،از وى اطاعت و پيروى نكنيد .پرسيدم :اين كيست؟ جواب شنيدم :وى
بچه بنى هاشم ،و همان كسى است كه ادعاى «پيامبرى خدا را» مىكند ،و اين هم
عمويش عبدالعزى است .و حديث را متذكر شده 2.هيثمى ( )23/6مىگويد :دراين
روايت ابوحباب كلبى آمده ،و مدلّس مىباشد ،ولى ابن حبان وى را ثقه دانسته ،ا ّ
ما 3
1در اين عبارت اندك سكتگى وجود دارد ،و با در نظر داشت يك احتمال ترجمه شده است .م.
2صحیح لغیره .طبرانی در «الکبیر» ( ،)8175در اسناد آن ابوجناب کلبی است که مدلس است.اما یزید بن زیاد بن ابی الحق وی را متابعه کرده است
کردهاند .ابوجناب نیز به تحدیث (یعنی لفظ حدثنا) تصریح کرده است. چنانکه دارقطنی ( )3/44و حاکم ( )2/61و بیهقی در «الدلئل» ( )5/381روایت
همچنین ابن حبان (.)6562
3در بعضى كتب از جمله در تفسير ابن كثير ( )532/3و شرح حياه الصحابه (ابوجناب) ثبت شده
است.
4صحیح .احمد ( )5/376و بیهقی در «الدلئل» (.)2/187
5صحیح .مسلم ( )493و احمد (.)6/187
پيامبر ص و گرد آوردن خويشاوندان و اهل بيتش بر طعام جهت دعوت آنها به سوى
اسلم
احمد همچنين از على روايت نموده ،كه گفت :چون اين آيه نازل شد( :وَ أنْذِر
شيَْرتَك اْلَقْرِبَين)پيامبر ص اهل بيت خود را جمع كرد ،كه سى تن از آنها گرد آمدند، عَ ِ
همه خوردند و نوشيدند ،على مىگويد :پيامبر ص به آنها گفت :كى دينهاى مرا و
وعده هايم را به گردن مىگيرد و بعد از من سرپرستى اهلم را مىكند تا با من در جنّت
همنشين باشد؟» مردى گفت :اى پيامبر خدا تو بحر بودى ،و كى مىتواند به اين كار
اقدام نمايد؟ على مىگويد :بعد از آن پيامبر ص اين گفته خود را -سه مرتبه -تكرار
نمود .مىگويد :پيامبر خدا ص آن را بار ديگر بر اهل بيت خود عرضه نمود ،در اين
1
ميان على گفت :من اين مسؤوليت را انجام مىدهم.
ّ
احمد همچنين از على روايت نموده كه :پيامبر خدا ص بنى عبدالمطلب را كه يك
گروهى را تشكيل مىدادند ،جمع -يا دعوت -نمود كه هر يك از آنها تقريبا ً يك بره
گوسفند و يا بز ،و مقدار زيادى آب را به تنهايى خود مىنوشيد ،آن گاه پيامبرص براى
آنها يك پيمانه طعام را پخت ،آن را خوردند تا اين كه سير شدند ،و طعام -گويى كه
به آن هيچ دست نرسيده باشد -به همان حالت خود باقى ماند ،و بعد از آن جام
كوچكى را آورد و از آن نوشيدند تا اين كه سيراب شدند ،و آن آب به همان صورت
قبلى خود باقى ماند ،گويى كه نوشيده نشده و دست نخورده باشد .پيامبرص بعد از
اين فرمود« :اى بنى عبد المطّلب ،من براى شما به شكل خاص و براى بقيه مردم
به شكل عام فرستاده شدهام ،و ازين واقعه 2معجزهاى بزرگ را مشاهده نموديد.
اكنون كدام يك از شما با من بيعت مىكند تا برادر و رفيقم باشد؟» على ميگويد:
هيچ كس در پاسخ به گفته پيغمبر برنخاست .وى مىافزايد :من -كه كوچكترين قوم
بودم به طرف وى برخواستم .حضرت على ميگويد :پيامبرص به من گفت:
«بنشين» و بعد از آن او همان گفته خود را سه مرتبه تكرار نمود و در هر مرتبه من
در مقابلش بر مىخواستم و او به من مىگفت« :بنشين» تا اين كه در مرتبه سوم او
دست خود را در دست من نهاد 3.اين چنين در تفسير ابن كثير ( )350/3آمده است.
شيَْرتَك اْلَقْرِبَين).
بزار از على روايت نموده كه گفت :چون آيه نازل شد( :وَ أنْذِر عَ ِ
پيامبر خداص گفت« :اى على از يك ران گوسفند با يك پيمانه گندم طعامى آماده
كن ،و بنى هاشم را برايم جمع نما» -و آنها در آن روز چهل مرد ،و يا چهل تن به جز
يك مرد (يعنى سه و نه تن) بودند - .على مىگويد :پيامبر خدا ص طعام را خواست و
آن را در ميان شان گذاشت .از آن طعام خوردند تا كه سير گرديدند .در ميان آنها
كسانى بود كه يك بز را با نانخورشش مىخورد (و سير نمىشد ،ولى اين بار همه آنها
فقط از همان طعام اندك سير شدند) .بعد از آن جام شير را به آنان تقديم داشت ،از
آن نيز نوشيدند تا اين كه از نوشيدن باز مانده و سير شدند .درين فرصت كسى از
آنها گفت چون اين جادو ديگر جادويى نديده بوديم -روايت مىكنند كه گوينده اين قول
ابولهب بود ، -بعد ازين روز باز پيامبر خدا ص گفت« :اى على ،از پاى گوسفندى با
يك پيمانه (گندم) طعام آماده كن ،و كاسه بزرگى از شير را نيز آماده بساز ».على
مىگويد :من اين كار را انجام دادم .آنها از آن چون روز اوّل خوردند ،و چنان كه در
مرتبه اوّل نوشيده بودند ،نوشيدند ،در اين بار نيز چون مرتبه اوّل اضافه ماند .كسى
1ضعیف .احمد ( )1/111در سند آن منهال بن عمرو و همچنین اسدی وجود دارد که ضعیف است نگا :التقریب (.)1/352
2هدف از واقعه ،بركت پيدا شدن در طعام و نوشيدنىداخل جام است كه نشانهاى از نبوّت و معجزه
را درين مقام ثابت مىكند .م
میگوید :رجال آن ثقهاند .شیخ احمد شاکر آن را صحیح دانسته است.
3صحیح .احمد ( ،)1/159هیثمی در «المجمع» ( )8/302
از آنها باز ،گفت :ما جادويى چون امروز نديديم .پيامبر ص بار ديگر بعد ازين رويداد
فرمود« :اى على از پاى گوسفند و يك پيمانه (گندم) برايم طعام آماده كن ،و كاسه
بزرگى از شير را نيز آماده كن» من اين كار را انجام دادم .آن گاه پيامبر ص گفت:
«اى على ،بنى هاشم را برايم جمع كن» .من آنها را جمع نمودم و آنها از آن خوردند
و نوشيدند ،آن گاه پيامبر خدا ص پيش از همه آنان گفت« :كدام يكى از شما دين
مرا مىپردازد» .مىگويد :خاموش باقى ماندم ،و همه قوم نيز خاموش و ساكت بودند،
پيامبر خداص گفته خود را باز تكرار نمود ،پاسخ دادم :من اى پيامبر خدا! پيامبرص
فرمود« :تو اى على ،تو اى على!» 1.هيثمى ( )302/8مىگويد :اين را بزار روايت
كرده و لفظ نيز از اوست ،و احمد اين را به اختصار روايت نموده ،چنان كه طبرانى
در الوسط به اختصار روايت كرده است ،و رجال احمد و يكى از اسنادهاى بزار بدون
شريك كه ثقه مىباشد ،رجال صحيح اند.
ابن ابى حاتم اين را نيز به اين معنى روايت نموده و در حديث وى آمده :پيامبر ص
گفت« :كدام يكى از شما قرضدارى مرا از طرف من ادا مىكند ،و خليفه و جانشينم
در اهلم مىباشد؟» على مىگويد :همه خاموش شدند و عبّاس نيز از ترس اين كه
شايد با قبول نمودن آن تمام مالش در آن مصرف شود ساكت و خاموش ماند ،بعد
از آن پيامبر خدا ص آن را بار دوم گفت :عبّاس اين بار نيز خاموش ماند ،چون من
اين حالت را مشاهده نمودم ،گفتم :اى پيامبر خدا ،من .على مىافزايد :من در آن
روز از همه آنها بد حالتر بودم ،چشمهايم درد مىكرد و از آنها آب مىرفت و شكمم
بزرگ بود ،و ساقهايم خراشيده شده بودند 2.اين چنين در تفسير ابن كثير ()351/3
آمده است .اين روايت را بيهقى در الدليل و ابنجرير به سياق مبسوطترى از اين
سياق با زيادتهاى ديگر به اسناد ضعيف ،چنان كه در تفسير ابن كثير ( )350/3و
َّ
البدايه ( )39/3آمده ،روايت نمودهاند .حديث به سياق ديگرى از ابن عبّاس (رضىالله
عنهما) در دعوت نمودن مجامع و گروهها در (ص )140ذكر گرديد.
(به طرف مدينه) راهنمايى نموده بود -و او از پدرش روايت نموده ،كه مىگويد:
پيامبر خدا ص نزد ما تشريف آورد ،و ابوبكر وى را همراهى مىنمود -ابوبكر در
آن فرصت دختر شير خوارى نزد ما داشت ،و پيامبر ص خواسته بود تا راه را به
طرف مدينه كوتاهتر سازد -سعد به پيامبر خدا ص گفت :اين سيل برد ركوبه است
ولى در آن دو دزد از قبيله اسلم مىباشند كه به آنها ،مهانان گفته مىشود ،اگر خواسته
باشيد از راهى كه آنها در آن جا قرار دارند ،مىرويم( ،و در غير آن ،راه ديگرى بايد
انتخاب كنيم) .پيامبر خدا ص فرمود« :ما را به همان راهى كه آنان هستند ببر» .سعد
مىگويد :ما از همان طريق بيرون رفتيم ،تا اين كه براى آنها معلوم گرديديم ،يكى از
آنها به ديگرى مىگفت :اين يمانى است .پيامبر خدا ص هر دوى آنها را خواست ،و
اسلم را به آنان عرضه نمود،و هر دوى آنها اسلم آوردند .بعد از آن پيامبر خدا ص
نامهاى شان را پرسيد :آن دو جواب دادند :ما مهانان (ذليل و خوارها) هستيم .پيامبر
1ضعیف .شریک بدحفظ است و در واقع از جهت حفظش ضعیف است اما مسلم از وی بصورت متابعه روایت کرده است.
2ضعیف .ابن کثیر آن را در تفسیرش ( )3/363به ابن ابی حاتم نسبت داده است .در اسناد آن منهال ابن عمرو که ضعیف است وجود دارد .همچنین
عبدال به عبدالقدوس را ائمهی جرح و تعدیل ضعیف دانستهاند .یحیی میگوید :او هیچ نیست بلکه رافضی خبیثی است .نگا« :میزان العتدال» (.)2/457
3اين همان راه مشهورى است كه در ميان مكه و مدينه در نزديك عرج واقع است ،كه پيامبر ص از
آنجا عبور نموده بود.
خداص براى شان گفت« :نه ،بلكه شما مكرمان (باعزتها) هستيد» .و به آنها توصيه
كرد تا در مدينه نزد وى بيايند .و حديث را متذكر شده است .هيثمى ( )58/6مىگويد:
َ َ
اين را عبدالل ّه بن احمد روايت نموده و نام اين سعد عبدالل ّه ست ،كه وى را
نشناختم ،ولى بقيه رجال وى ثقهاند.
صيْب و همراهانش ح َ
دعوت نمودن پيامبر ص در سفر هجرت از بَُريْدَه بن ُ
ابن سعد ( )242/4ازعاصم اسلمى روايت نموده ،كه گفت :هنگامى كه پيامبر خدا
صيْب نزدش ح َ
ص از مكه به طرف مدينه هجرت نمود ،و به غميم 3رسيد ،بَُريْدَه بن ُ
مشّرف گرديد .پيامبر خدا ص وى را به اسلم دعوت نمود ،او و همراهانش -كه در
حدود هشتاد خانه بودند -اسلم آوردند ،پيامبر خدا ص با آنها نماز عشاء را به جاى
آورد ،و آنها پشت سرش نماز خواندند.
1ضعیف .این داستان را ابن اسحاق ( )1/262:260با سند صحیح از محمد بن کعب القرطبی بصورت مرسل روایت کرده است اما دعای «اللهم أشکوا
إلیک »...را بدون سند آورده است .همینگونه ابن جریر ( )1/80،81آن را از طریق او آورده است .همچنین این داستان را طبرانی در «الکبیر» از
حدیث عبدال بن جعفر بصورت مختصر روایت کرده است .نگا :تخریج «فقه السیرة» آلبانی (ص .)136 ،135
2صحیح .همچنین :نصب الرایة ( )3/378باب :چگونگی نبرد (کیفیة قتال) همچنین در صحیحین و دیگر منابع حدیثی ثابت شده است که رسول ال صلی
ال علیه و سلم بنی مصطلق را بصورت ناگهانی به اسارت درآورد زیرا از قبل دعوت به آنان رسیده بود.
3ضعیف .مرسل است.
ابوداود در (ص )358كه لفظ حديث نيز مربوط وى است،و مسلم ( )82/2و ابن
ماجه (ص )210و بيهقى ( )189/4از بَُريْدَه روايت نمودهاند :كه گفت :هنگامى
پيامبر ص كسى را به سمت امير سريه و يا لشكرى مىفرستاد او را به ترس از
خداوند (جل جلله) در نفس خودش ،و به خير و نيكويى در ارتباط به مسلمانان،
سفارش كرده مىگفت« :هنگامى كه با دشمنت از كفّار برخوردى آنها را به قبول يكى
ازين سه چيز دعوت كن ،و چون هر يكى از اين سه چيز را از تو پذيرفتند ،آن را از
ايشان بپذير و دست از آنها باز دار .آنها را به اسلم دعوت كن ،اگر جواب مثبت داده
و آن را قبول نمودند ،تو هم آن را از ايشان بهپذير و از آنها دست بردار .بعد آنها را
به برگشت از منزل خودشان به طرف منزل مهاجرين فراخوان و براى شان بفهمان
كه اگر اين عمل را انجام دادند براى آنها همان امتيازى است كه براى مهاجرين
مىباشد ،و بر آنها همان چيزى مىباشد كه بر مهاجرين است .اگر ازين كار اجتناب
ورزيده ،و جاى خود را انتخاب كردند ،آگاه شان ساز كه مانند مسلمانان باديه نشين
مىباشند ،و همان حكم خداوند بر آنها جارى مىشود كه بر مؤمنان جارى بود ،و در
فىء و غنيمت حصه و نصيبى نخواهند داشت مگر اين كه همراه مسلمانان جهاد
نمايند .اگر از اسلم آوردن ابا ورزيدند ،آنها را به دادن جزيه فراخوان .اگر اين
خواست را قبول نمودند ،از ايشان پذيرفته و از قتال شان دست بازدار .اگر اين را
هم ردنموده و از قبول آن سرباز زدند ،آن گاه ازخداوند مدد خواسته و با ايشان به
جنگ .و اگر اهل قلعهاى را محاصره نمودى ،و از تو خواستند تا آنها را بر حكم خدا
پايين كنى ،اين كار را نكن ،چون شما نمىدانيد كه خداوند درباره ايشان چه حكم
مىكند ،وليكن ،آنها را به حكم خود همراه شان معامله كنيد ،و بعد درباره ايشان هر
تصميمى را كه خواستيد اتخاذ نماييد» 1.ترمذى مىگويد :حديث بريده حديث حسن و
صحيح است.
و اين حديث را همچنان احمد ،شافعى ،دارمى ،طحاوى ،ابن حبان ،ابن الجارود ،و ابن
ابى شيبه و غير ايشان ،چنان كه در كنز العمال ( )297/2آمده ،روايت كردهاند.
دستور پيامبر ص براى حضرت على كه تا قومى را به اسلم دعوت ننموده همراه
شان دست به جنگ و قتال نبرد
طبرانى در الوسط از انس بن مالك روايت نموده ،كه مىگويد :پيامبر خدا ص
حضرت على را به جنگ و قتال با قومى روان نمود ،بعد مردى را بسوى وى
فرستاده گفت« :او را از پشت صدا نزن ،به او بگو :تا اين كه آنها را دعوت ننمودهاى
همراه شان قتال مكن» 2.هيثمى ( )305/5مىگويد :رجال وى رجال صحيح اند ،غير از
سانى كه ثقه مىباشد.عثمان بن يحيى قَْرقَ َ
ابن راهَوَيه از على روايت نموده كه :پيامبر ص او را به طرفى فرستاد بعد براى
مردى فرمود« :به على خود را برسان ،و او را از دنبالش صدا مكن و به او بگو:
پيامبر ص توصيه مىكند تا منتظر وى باشى ،و به وى بگو :با قومى تا اين كه آنها را
دعوت نكردهاى جنگ مكن» .اين چنين در كنز العمال ( )297/2آمده .و نزد
عبدالرزاق از على روايت است كه :پيامبر ص هنگامى كه او را فرستاد به او
فرمود« :با قومى تا اين كه آنها را دعوت ننمودهاى جنگ مكن» .اين چنين در نصب
الرايه ( )378/2آمده.
سيْك نزد پيامبر خدا ص پيش مورد شك نموده -نيز روايت كرده و مىگويد :فَْروَه بن ُ
م َ
شد 1...و حديث را متذكر شده ،اين چنين در تفسير ابن كثير ( )531/3آمده است.
1ضعیف مرسل .ابونعیم در «الحلیة» ( )1/107در سند آن ابولهیعة است که ضعیف میباشد.
مير در حالى به طرف پيامبر خدا ص مصعب بن عُ َ (پس از انجام اين مأموريت) ُ
مقرىء» لقب داده مىشد .هيثمى ( )42/6ميگويد :درين روايت
1
برگشت كه به وى « ُ
ابن لُهِيعَه آمده و ضعيف مىباشد ،ولى در ضمن ضعف خود ،حسن الحديث نيز هست،
گذشته از وى بقيه رجال او همه ثقهاند.
اين را همچنان ابونُعيم در الدلئل (ص )108به همين طولش روايت كرده و ابونعيم
در الحليه ( )107/1آن را از ُزهرى به معناى حديث عروه نزدش به اختصار روايت
نموده ،و در حديث وى آمده :آنها معاذ بن عَفراء و رافع بن مالك را نزد پيامبر خدا
ص فرستادند ،كه براى ما از طرف خودت مردى را بفرست تا با كتاب خدا مردم را
مصعب بن دعوت نمايد ،چون مىسزد كه دين خدا پيروى شود .بنابراين پيامبر خدا ص ُ
مير را نزد آنها فرستاد ...و حديث را به مانند حديث قبل متذكّر شده است. عُ َ
«خداوند بر همان شخصى كه نزدش رفته بودى ،صاعقهاى را نازل فرمود ،و او را
سوزانيد» .درين باره اين آيه نازل گرديد:
َ ّ ُ ل ال َّ
حال). م َ ن فِىاللهِ َو هُوَ َ
شدِيْد ُ ال ِ جادِلو َ ن يَ َ
شاءُ وَ هُ ْ
م يُ َ م ْ
ب بِهَا َ عقَ فَي ُ ِ
صي ْ ُ صوَا ِ س ُ
(وَ يُْر ِ
(الرعد.)13 :
ترجمه« :و صاعقهها را مىفرستد ،و هر كس را بخواهد گرفتار آن مىسازد درحالى كه
آنها درباره خدا مجادله مىكنند و گرفتن او سخت است».
هيثمى ( )42/7مىگويد :اين را ابويعلى روايت نموده ،و بزار نيز مانند آن را روايت
كرده ،جز اين كه گفته است :به طرف مردى از فرعونهاى عرب ،و صحابى در
ارتباط با وى گفت :اى پيامبر خدا ،او از اين ،سركش و طاغىتر است .راوى مىگويد:
براى بار سوم آن صحابى نزد وى رفت ،مىافزايد :آن مرد همان حرفهاى قبلى خود را
برايش باز تكرار نمود .و درحالى كه آن صحابى با وى صحبت مىكرد ،خداوند ابرى را
بالى سر وى فرستاده ،آن ابر رعدى زد ،و از آن صاعقهاى پديد آمد و كاسه سر آن
جاهلى را قطع كرد .طبرانى مانند اين را در الوسط روايت نموده ،و گفته است:
رعد داد و برقى زد .رجال بزار غير از دَيْلَم بن غزوان كه ثقه مىباشد ،رجال صحيح
اند .و در رجال ابويعلى و طبرانى على بن ابى شاره 1آمده ،كه ضعيف مىباشد .و
حديث خالدبن سعيد در بخش ،دعوت به سوى خدا هنگام قتال در (ص )172گذشت،
كه گفت :پيامبر خدا ص مرا به يمن فرستاد و فرمود« :اگر به عربهايى برخوردى كه
اذان را از آنها مىشنيدى به آنها متعّرض نشوى ،و از آنانى كه اذان را نشنيدى آنها را
مره جهنى به طرف قومش از اين به سوى اسلم دعوت كن» .و فرستادن عمرو بن ُ
پس خواهد آمد.
جذام است ،و به طرف آنها خاطرشان را جلب نمايد .وقتى به آبى كه در سرزمين ُ
بدان السلسل گفته مىشود ،رسيد -بر همين اساس است كه آن غزوه به نام ذات
السلسل شهرت مىيابد ،-راوى مىگويد :هنگامى عمرو به آنجا رسيد و احساس خطر
نمود ،كسى را نزد پيامبر خدا ص فرستاده خواهان كمك شد ،پيامبر ص ابوعبيده بن
َ
جراح را با گروهى از مهاجرين اوايل كه ابوبكر و عمر (رضىالل ّه عنهما) نيز شامل آن
بودند به كمك وى فرستاد 1...و حديث را چنان كه در باب امارت خواهد آمد ،متذكر
شده است .اين چنين در البدايه ( )273/4آمده است.
و پرسيد« :اين قوم كه به مردان هند ميمانند ،كيستند؟» گفته شد :اى پيامبر خدا،
اينها بنى حارث بن كعب اند .و چون نزد پيامبر ص ايستادند ،برايش سلم داده گفتند:
شهادت مىدهيم كه تو پيامبر خدا هستى و معبودى جز يك خدا نيست .پيامبر ص
َ
گفت« :و من گواهى و شهادت مىدهم كه جزالل ّه معبودى نيست و اين كه من
فرستاده خدايم» .سپس پرسيد« :شما كسانى هستيد كه چون عقب رانده شوند ،به
پيش تازند» آنها خاموش ماندند و كسى پاسخ نگفت ،پيامبر ص آن را بار دوم وسوم
پرسيد ،ولى كسى از آنها به او جوابى نداد ،چهارمين بار تكرار كرد .آن گاه يزيد بن
عبدالمدان جواب داد :آرى ،اى پيامبر خدا ،ما كسانى هستيم كه چون عقب رانده
شوند ،به پيش تازند -و اين سخن را چهار بار تكرار كرد -پيغمبر ص گفت« :اگر
خالد ننوشته بود كه شما اسلم آوردهايد و نجنگيدهايد سرهاىتان را زير پاهاى تان
مىانداختم» يزيد بن عبدالمدان گفت :به خدا سوگند ،ما نه تو را مىستاييم و نه خالد
را ،پيامبر ص پرسيد« :پس چه كسى را مىستاييد؟» گفتند :ما خداى گرامى را
مىستاييم كه ما را به تو ،اى پيامبر خدا ص هدايت كرد ،پيامبر ص فرمود« :راست
گفتيد» بعد از آن پيامبر خدا ص از ايشان پرسيد« :در جاهليت توسط چه بر كسانى
كه با شما مىجنگيدند غلبه مىنموديد؟» آنها گفتند :ما بر هيچ كس غلبه نمىنموديم.
پيامبر ص در پاسخ به آنها گفت« :نه اين طور نيست بلكه بر كسانى كه با شما
مىجنگيدند ،غلبه مىنموديد» .آنها به پيامبر ص جواب دادند :اى پيامبر خدا ص ،ما بر
كسانى كه بر ضد ما مىجنگيدند به اين دليل غلبه مىنموديم ،كه ما با هم متّحد بوديم و
متفّرق و پراكنده نمىشديم ،و بر هيچ كسى آغازگر ظلم نبوديم .پيامبر ص گفت:
صين را بر آنها امير مقرر نمود 1.اين چنين در
ح َ
«راست گفتيد» .و بعد از آن قيس بن ُ
عكرمه بن البدايه ( )98/5آمده .و اين حديث را واقدى به اسناد از طريق ِ
عبدالرحمن بن حارث ،چنان كه در الصابه ( )660/3آمده ،روايت كرده است.
دعوت به فرايض
پيامبر ص و دعوت نمودن جرير به شهادتين و ايمان و فرايض
َ
بيهقى از جرير بن عبدالل ّه روايت نموده ،كه گفت :پيامبر خدا ص كسى را نزدم
فرستاد( ،چون نزدش حضور يافتم) پرسيد« :اى جرير براى چه آمدهاى؟» گفتم:
آمدهام تا به دستهاى تو اى پيامبر خدا ايمان بياورم .مىگويد :پيامبر خدا ص بر من
جامه و يا عبايى را انداخت و بعد از آن روى خود را به طرف اصحاب خود گردانيده
فرمود« :چون بزرگ يك قوم نزدتان آمد ،او را عّزت و اكرام كنيد» .سپس گفت:
«اى جرير ،من تو را به شهادت دادن به اينكه معبودى جز يك خدا نيست و من رسول
اويم دعوت مىكنم و تو را به اين فرا مىخوانم كه به خدا ،روز آخرت و اندازه (تقدیر)
خير و شر ايمان بياورى .نمازهاى فرضى را بخوانى ،و ذكات فرض شده را اداء
كنى» .من همه آنها را انجام دادم ،بعد از آن هر وقت كه پيامبر خدا ص مرا مىديد به
سم مىكرد 2.اين چنين در البدايه ( )78/5آمده .اين را طَبََرانى و ابونُعَيم نيز از
رويم تب ّ
جرير به مانند اين چنان كه در كنز العمال ( )19/7آمده ،روايت كردهاند.
تعليمات پيامبر خدا ص براى معاذ كه چگونه دريمن به فرايض اسلم دعوت نمايد
1ضعیف مرسل .ابن اسحاق از عبدال بن ابی بکر چنانکه در تاریخ طبری ( )3/126آمده است .همچنین بیهقی در «الدلئل» ( )412 ، 5/411از روایت
ابن اسحاق از عبدال بن ابی بکر نزد طبری و ابن هشام آن را در سیرت خود ( )404 – 4/402ذکر نموده است.
2بسیار ضعیف .بیهقی در «الدلئل» ( )5/347در اسناد آن حصین بن عمرو است که متروک است چنانکه هیثمی در «مجمع الزوائد» ( )8/15
میگوید.
طبرانی نیز در «الوسط» این روایت را از طریق وی آورده است.
1بخاری ( )1496و مسلم ( )121و احمد ( )1/233و ابوداود ( )1584و ترمذی (.)625
2به نقل از الصابه.
3به نقل از الصابه.
مَزفَّت 2 1».و
حنْتَم ُ
چيز ديگر شما را منع مىنمايم :از استفاده كاسههاى دُبّاء ،نقيرَ ،
نزد طيالسى به مانند اين با اندك زيادى در آخرش آمده ،كه آن چنين است« :اينها را
خود حفظ كنيد ،و كسانى را كه در عقب شما هستند به آن دعوت نماييد» .اين چنين
در البدايه ( )46/5آمده است.
حديث علقمه درباره حقيقت ايمان ودعوت به سوى ايمان و فرايض اسلم
حاكم از علقمه بن حارث روايت نموده كه مىگويد :نزد پيامبر خدا ص -در حالى
آمدم كه شش تن ديگر از قومم با من بودند -به پيامبر خدا ص سلم داديم ،و او
جواب سلم ما را داد ،بعد از آن با وى صحبت نموديم ،از صحبت ما خوشش آمد و
پرسيد« :شما چه هستيد؟» پاسخ داديم :ما مؤمن هستيم ،پيامبر خدا ص فرمود« :هر
قول براى خود حقيقتى دارد ،حقيقت ايمان شما چيست؟» در پاسخ گفتيم :حقيقت
ايمان ما پانزده خصلت است :به پنج خصلت تو ما را مأمور ساختهاى ،به پنج ديگر آن
فرستاده هايت ما را هدايت دادهاند و پنج خصلت ديگر آن را از زمان جاهليت فرا
گرفتهايم ،و تاكنون به آن عمل مىكنيم .مگر در صورتى كهاى پيامبر خدا ،تو ما را از
آن بازدارى .پيامبر ص فرمود« :آن پنج خصلتى كه من شما را به آن حكم كردهام
كدام اند؟» گفتيم :تو ما را امر نمودى ،تا به خداوند ،فرشتگان وى ،كتابها و
پيامبرانش و به اندازه خير و شر ،ايمان بياوريم .پرسيد :و آن پنج خصلتى كه
فرستادگانم شما را به آن امر نمودهاند كدام هاست؟» گفتيم :فرستادگانت ما را امر
نمودند ،تا شهادت دهيم كه معبودى جز خداى واحد و ل شريك نيست ،و تو بنده و
رسول وى هستى ،و نمازهاى فرضى را برپا كنيم ،و زكات فرض شده را ادا نماييم ،و
ماه رمضان را روزه بگيريم و در صورت داشتن امكانات به حج (خانه خدا) برويم.
سپس پيامبر ص پرسيد« :آن خصلت هايى را كه درجاهليت فرا گرفتهايد كدام اند؟»
گفتيم :شكر در وقت آرامى و آسودگى ،صبر در وقت مصيبت ،صدق و راستى در
وقت روبرو شدن با دشمن ،رضا بر جريان تقدير و ترك خوشى و سرور در صورت
رسيدن مصيبت بر دشمنان( .بعد از شنيدن اينها) پيامبر خدا ص فرمود« :شما فقها و
اهل ادب هستيد ،و نزديك است با اين خصلتها چون انبيا باشيد ،چقدر خصلتهاى نيكو
سم نموده فرمود« :من شما را و پاكيزهاى است!»( .با اين گفته خود) به طرف ما تب ّ
به پنج خصلت ديگر سفارش مىكنم ،تا خداوند با آنها خصلتهاى نيكو و خيرتان را
تكميل نمايد :چيزى را كه نمىخوريد جمع نكنيد ،و خانهاى را كه در آن سكونت نمىكنيد
بنا ننماييد ،و بر چيزى كه فردا آن را ترك نموده و وا مىگذاريد ،مسابقه نكنيد ،و از
خداوندى كه به طرف وى محشور مىشويد ،و نزد وى حضور به هم مىرسانيد ،بترسيد
و به طرف آنچه كه به سوى آن مىرويد ،و در آن هميشه مىباشيد راغب و علقمند
باشيد» 3.اين چنين در الكنز ( )69/1آمده است .اين حديث را همچنين ابوسعيد
نيشابورى در شرف مصطفى از علقمه بن حارث روايت نموده .عسكرىُ ،رشاطى
سوَيد بن حارث روايت كردهاند ،و ابن عساكر آن را با طولنى و ابن عساكر اين را از ُ
بودنش متذكّر شده ،اين روايت ،چنان كه در الصابه ( )98/2هم آمده ،مشهور است.
و ابونعيم در الحليه ( )279/9اين را از سويد بن حارث روايت نموده ،كه گفت :با
شش تن از قومم نزد پيامبر خدا ص آمدم ،هنگامى كه بر وى داخل شديم و
همراهش صحبت نموديم ،عادات و لباس ما خوشش آمد ،بنابراين پرسيد« :شما
چيستيد؟» گفتيم :مؤمنان ،پيامبر خدا ص تبسمى نموده فرمود« :هر قول براى خود
حقيقتى دارد ،حقيقت قول و ايمان شما چيست؟» سويد مىگويد :گفتيم( :حقيقت
ايمان ما در) پانزه خصلت (مضمر) است :پنج خصلت آن را فرستاده هايت امر
نمودند تا به آنها ايمان بياوريم ،و پنج خصلت ديگر را فرستادگانت به ما امر نمودند تا
به آن عمل كنيم ،و پنج خصلت ديگر آن را از زمان جاهليت انتخاب نموده و
فراگرفتهايم ،كه اكنون هم به آنها عمل مىكنيم ،مگر در صورتى كه چيزى از آن را بد
بدانى ....و حديث را به معناى همان حديث قبل يادآور شده ،جز اين كه متذكّر شده:
زنده شدن پس از مرگ -به جاى اندازه خير و شر ،و افزوده :و صبر نمون در وقت
خوشحال شدن دشمنان بر مصيبت نازل شده بر ما -به جاى ترك خوشى بر مصيبت
1
نازل شده بر دشمنان.
پيش از اين در بخش دعوت نمودن پيامبر ص مردى را كه از وى نام برده نشده
است در (ص )127در حديث مردى از بَلْعَدَوِيَّه از جدش گذشت ...و حديث را متذكر
شده و در آن آمده :آن مرد از پيامبر خدا ص پرسيد :تو به طرف چه دعوت مىكنى؟
پيامبر ص گفت« :من بندگان خداوند را به سوى خداوند فرا مىخوانم» .مىگويد:
گفتم :چه مىگويى؟ پيمبر خدا ص فرمود« :گواهى بده كه معبود بر حقى جز يك خدا
مد پيامبر خدا هستم و به آن چه بر من نازل فرموده است وجود ندارد ،و من مح ّ
ايمان بياور ،و به لت و عُّزى كافر شو و نماز را بر پا نما و زكات را بپرداز».
نامههاى پيامبر ص به سران جهان و غير آنها توسط يارانش جهت دعوت آنها به سوى
خدا(جل جلله) و داخل شدن به اسلم
پيامبر ص و برانگيختن و تشويق يارانش در اداى دعوت وى ،و عدم اختلف در آن ،و
فرستادن آنها به اطراف جهان
خرمه روايت نموده ،كه گفت :پيامبر ص در ميان اصحاب م ْ
مسوَر بن َ طبرانى از ِ
خود آمده گفت« :خداوند مرا رحمت براى همه مردم جهان مبعوث كرده است،
بنابراين دعوت مرا براى ديگران برسانيد -خداوند رحمت تان كند -چنان كه حواريون
با عيسى (عليه السلم) مخالفت نمودند با من مخالفت نكنيد ،او آنان را مانند اين
چيزى كه من شما را به طرف آن دعوت مىكنم ،دعوت نموده بود .كسى از آنها كه
راهش دور بود ناخشنودى مىكرد ،عيسى بن مريم ازين حالت به خداوند عزوجل
شكايت برد .چون صبح شد هر يكى از آنها به زبان همان قومى صحبت مىكرد كه به
طرف آن در انجام مأموريتى موظّف شده بود .آن گاه عيسى به آنان فرمود :اين
كارى است كه خداوند اراده نموده است تا شما آن را انجام دهيد ،بنابراين در انجام
َ
اين عمل كوتاهى ننموده و آن را عملى كنيد» .اصحاب (رضىالل ّه عنهم) در پاسخ به
پيامبر خدا ص گفتند :اى پيمبر ،ما اين مأموريت را از طرف تو انجام مىدهيم ،هر
جايى كه مىخواهى و خواسته باشى ما را بفرست به اين صورت پيامبر خدا ص (افراد
ذيل را از اصحاب خود به سوى پادشاهان و سران جهان و بقيه سردمداران آن وقت)
َ
حذافه را به سوى كسرى ،سليط بن عمرو را به سوى ارسال نمود :عبدالل ّه بن ُ
منذِر بن ساوى هوذه بن على سردمدار يمامه ،علء بن حضرمى را به سوى ُ
1ضعیف .ابونعیم در «الحلیة» ( )9/279وی این حدیث را ضعیف دانسته و گفته :تنها ابوسلیمان الدارانی آن را از احمد روایت کرده است.
شريك فرا مىخوانم ،و از تو مىخواهم كه در طاعت وى ملزمت و مواظبت نمايى ،و
تو را به اين دعوت مىكنم كه از من پيروى كنى ،به من و آنچه برايم آمده است ايمان
بياورى ،چون من رسول خدا هستم .پسر عمويم جعفر را با تنى چند از مسلمين
بسوى تو فرستادم ،چون آنها نزدت آمدند ،آنها را عزت نما و گردن كشى را كنار
بگذار ،و من تو را و لشكرهايت را به سوى خداند عزوجل دعوت مىكنم ،و من ابلغ
نمودم ،و نصيحت كردم و نصيحت مرا قبول كنيد .و سلمتى و درود بر كسى باد كه
از هدايت پيروى نمايد».
«پادشاه روم» نوشته است« :صاحب روم» قيصر گفت :اين نامه را حتما ً بخوان .وى
چون نامه را خواند و ديگران از نزد قيصر بيرون رفتند ،قيصر مرا نزد خود فراخواند و
اسقف را طلب نمود تا آنجا حاضر شود -اسقف صاحب كار آنها بود و به آنان
مشورت مىداد -آنها اسقف را مطّلع ساختند ،و قيصر (نيز) او را با خبر ساخته و
كتاب را برايش خواند .اسقف به قيصر گفت :اين همان كسى است كه ما انتظار وى
را مىكشيديم ،و عيسى(عليهالسلم) ما را به آمدن او بشارت داده بود .قيصر از
اسقف پرسيد :پس به من چه امر مىكنى؟ اسقف خطاب به قيصر گفت :من وى را
تصديق نموده و از او پيروى مىنمايم :ولى قيصر گفت :اگر من اين كار را بكنم
پادشاهىام از دست مىرود .بعد از آن از نزد وى بيرون شديم ،قيصر كسى را دنبال
ابوسفيان كه در آن روز (هنوز مشرك بود) و در سرزمين قيصر حضور داشت،
فرستاده و پرسيد :از اين كسى كه در سرزمين شما ظهور نموده ،صحبت كن كه وى
كيست؟ ابوسفيان گفت :او يك جوان است .قيصر پرسيد :حسب و نسب وى در
ميان شما چطور است؟ گفت :در حسب و نسب هيچ كس ما از وى افضل نيست.
قيصر گفت :اين نشانه نبوّت است .پرسيد :صدق و راستگويى وى چطور است؟
گفت :هرگز دروغ نگفته است .قيصر باز گفت :اين نشان نبوّت است .قيصر در ادامه
پرسيد :كسانى كه از شما بيرون شده و به طرف وى مىروند دوباره به طرف شما بر
مىگردند؟ گفت :خير ،قيصر گفت :اى عّلمت نبوّت است .و پرسيد ،آيا وقتى كه يكجا
با اصحابش به جنگ بيرون مىشود ،شكست هم مىخورد؟ ابوسفيان گفت :قومى با
وى جنگيدند ،و او آنها را شكست داد ،و آنها نيز وى را شكست دادند .قيصر گفت:
اين نشانه نبوّت است .راوى ميگويد :قيصر بار ديگر مرا خواست و گفت :به رفيقت
بگو ،من مىدانم كه وى نبى است ،ولى با اين همه سلطنت و پادشاهيم را ترك
نمىكنم.
راوى مىگويد :آنها هر روز يكشنبه به اطراف اسقف جمع مىشدند ،او براى شان
ما اين بار چون روز يكشنبه فرا رسيد او خارج شده ،صحبت مىنمود ،و وعظ مىكرد ،ا ّ
بيرون نرفت و تا روز يكشنبه آينده در آنجا نشست .من نزد وى مىرفتم و او با من
صحبت نموده و از من سئوال هايى مى كرد .هنگامى كه يكشنبه آينده فرارسيد ،آنها
براى وى انتظار كشيدند تا نزدشان بيرون شود ولى او نزد آنها بيرون نشد ،و اين را
بهانه آورد كه مريض مىباشد ،و اين عمل را بارها تكرار نمود.
آنها كسى را نزدش فرستادند ،كه يا براى ما بيرون مىشوى ،و يا اينكه بر تو داخل
شده و به قتلت مىرسانيم ،چون ما تو را از ابتدايى كه همين عربى آمده است ناآشنا
و دگرگون احساس مىكنيم .اسقف به من گفت :اين نامه را گرفته و براى رفيقت
برده برايش از طرف من سلم بگو ،و خبر بده كه من شهادت مىدهم :معبودى جز
يك خدا نيست ،و محمد رسول خداست ،و من به وى ايمان آوردم ،و او را تصديق
نمودم ،و از وى پيروى نمودم ،و اينها اين عمل مرا زشت پنداشتهاند ،و تو آنچه را
مىبينى برايش برسان .بعد از آن اسقف نزد آنها بيرون گرديد ،و او را به قتل
رسانيدند ...و حديث را متذكّر شده 1.هيثمى (237و )236/8مىگويد :در اين روايت
ابراهيم بن اسماعيل بن يحيى آمده كه ضعيف است.
اين حديث را همچنين طبرانى از حديث دِحيه به اختصار روايت نموده و در آن
مانى آمده ،و وى ،چنان كه هيثمى ( )306/5گفته ،ضعيف ح ّ
يحيى بن عبدالحميد ِ
مىباشد 2.همچنين اين را ابونُعيم در الدلئل (ص )121به معناى آن به اختصار روايت
1ضعیف .هیثمی در «مجمع الزوائد» ( )237 ، 8/236در آن ابراهیم بن اسماعیل است که ضعیف میباشد.
2همچنین ابن حجر وی را در «الفتح» ( )1/37ضعیف دانسته است.
پرسيدم :رفيقتان كدام است؟ گفته شد :او اين مرد است .به طرفش رفته همچنان
پيش رفتم تا اين كه در پيش رويش نشستم .بعد از آن نامه را به او دادم ،و او آن را
در دامان خود نهاد و سپس فرمود« :تو از كدام قوم هستى؟» گفتم :يك تن از
تنوخىها ،پرسيد« :آيا تو را به دين پدرتان ابراهيم تمايلى هست؟» عرض كردم :من
فرستاده و قاصد قومى هستم ،و بر دين آن قوم ايمان دارم ،و تا به طرف آنها
برنگردم از آن دينم برنمى گردم .پيامبر ص فرمود :
ْ َ َ َ ك َل تهدى م َ
مهْتَديْن)( .القصص: م بِال ُ ن يَ َ
شاء ،وَ هُوَ أعْل ُ م ْ ت وَلَكِنّالل ّ َ
ه يَهْدِى َ حبَب ْ َ
نأ َْ ْ َْ ِ (اِن َّ َ
)56
ترجمه« :تو كسى را كه دوست مىدارى نمىتوانى به راه بياورى ،ولى خداوند كسى را
كه بخواهد هدايت مىكند ،و او بر كسانى كه هدايت اختيار مىكنند داناتر است».
«اى برادر تنوخى ،من براى نجاشى هم نامه نوشتم 1ولى او نامه مرا پاره نمود ،و
ماخداوند او را و پادشاهيش را پاره خواهد كرد .و براى رفيق شما نيز نامه نوشتم ،ا ّ
او آن را نگه داشت ،ومردم از وى تا آن كه در زندگى خير مقدر است ،احساس رعب
و خوف مىنمايند» .تنوخى مىگويد :گفتم :اين يكى از همان سه چيزى است كه هرقل
مرا به آن سفارش نموده است ،بدين خاطر تيرى را از جعبه خود بيرون آورده ،و آن
را در غلف شمشيرم نوشتم ،بعد پيامبر ص نامه را براى مردى كه در طرف چپش
ايستاده بود داد ،پرسيدم :اين كه نامه در دستش است و آن را براىتان مىخواند
كيست؟ گفتند :معاويه ،ديدم كه در كتاب رفيقم (هرقل) آمده :مرا به طرف جنتى
فرا مىخوانى كه پهنايى آن چون آسمانها و زمين است ،كه براى پرهيزگاران آماده
َ
شده است ،پس آتش (جهنم) در كجا است؟ پيامبر خدا ص فرمود :سبحان الل ّه!!
شب كه چون روز فرا رسد در كجاست؟ باز تيرى را از جعبه خود بيرون آورده و اين
را در غلف شمشيرم نوشتم .هنگامى كه از خواندن نامه من فارغ گرديد گفت« :تو
براى خود حقى دارى ،و تو قاصد هستى ،اگر نزد ما جايزهاى پيدا مىشد ،آن را حتماً
برايت تقديم مىنموديم ،ولى اكنون ما مسافر هستيم ،و توشه ما تمام شده است».
تنوخى مىگويد :مردى از ميان طايفهاى از مردم ،پيامبر ص را صدا نمود كه من به او
عطيهاى تقديم مىكنم ،وى بار خود را باز نمود ،و يك دست لباس «صفوريه» را از آن
بيرون كشيد ،و آن را آورده در دامانم گذاشت .پرسيدم :صاحب اين لباس كيست؟
گفته شد :عثمان .سپس پيامبر خدا ص فرمود« :چه كسى اين مرد را مهمان
مىكند؟» در جواب جوانى از انصار پاسخ داد :من .آن انصارى برخاست و من
همراهش بلند شدم .هنگامى كه از گوشه مجلس گذشتم پيامبر ص مرا صدا نموده
گفت« :اى برادر تنوخى» .من به شتاب برگشتم ،تا اين كه در همان جاى قبلى كه در
آن نشسته بودم در پيش رويش ايستادم ،وى جامه خود را كه در اطرافش پيچيده بود
از پشتش دورنموده فرمود« :ها ،اينجا را كه به آن مأمور شدهاى ببين» ،من به
2
پشتش نگاه نمودم مهرى را در پشت شانه وى مانند تخم كبوتر ديدم.
َ
هيثمى ( )236-235/8مىگويد :رجال ابويعلى ثقهاند ،رجال عبدالل ّه بن احمد نيز
ثقهاند .اين حديث را همچنين امام احمد ،3چنان كه در البدايه ( )15/5آمده روايت
كرده ،و صاحب البدايه گفته است :اين حديث ،حديث غريب است ،در اسناد آن
اشكالى وجود ندارد ،و امام احمد آن را به تنهايى روايت نموده است .اين را يعقوب
بن سفيان ،چنان كه در البدايه ( )27/6آمده ،نيز روايت كرده است.
1اين نجاشى غير از آن نجاشى معروف است كه اسلم آورده بود.
2صحیح .عبدل بن احمد و ابویعلی ( ، )1597هیثمی در «المجمع» ( )236 ، 8/235میگوید :رجال ابویعلی همه ثقه هستند همچنین رجال عبدال بن
احمد.
3صحیح .احمد (.)442 ، 3/441
1هدف مان آتش بس و متاركهيى است كه پيامبر ص آن را با قريش درهنگام انعقاد صلح حديبيه در
آخر سال ششم هجرى پذيرفت ،كه بر ده سال آتش بس ميان مسلمانان و قريش تاكيد داشت.
َ
1نظر به قولى اينها فرقهاى هستند به نام اريسه از اتباع عبدالل ّه بن اريس ،و نبييى را كه براى شان
آمده بود به قتل رسانيدند .ولى هدف در اينجا ،همكاران و خدمتكاران هرقل مىباشد.
2آل عمران ،64و ابتداى اين آيت چنين است :قل يا اهل الكتاب...
3ابوكبشه نام شوهر حليمه سعديه مادر رضاعى پيامبر خدا ص است ،و مشركين به عنوان استهزاء
براى پيامبر مىگفتند :ابن ابى كبشه (پسر پدر قوچ).
بود ،و به ستارهها نظر مىكرد .هنگامى كه اين سئوال را از وى نمودند براى آنها
گفت :من چون به ستارگان ديدم دانستم ،پادشاهى كه ختنه كردن نزدش رايج است
ظهور نموده ،آيا مىدانيد كه از اين قومها كى ختنه مىكند؟ به او گفتند :جز يهود ديگر
كسى ختنه نمىكند ،و شأن آنها تو را آنقدر به تشويش نسازد .براى اميران شهرهاى
كشورت بنويس تا يهوديانى را كه در آنجاها سكونت دارند به قتل رسانند .در حالى كه
سانآنها درين كار مشغول بودند مردى نزد هرقل آورده شد كه وى را پادشاه غَ َّ
فرستاده بود ،و به آنها خبر پيامبر خدا ص را رسانيد .هنگامى كه هرقل اين خبر را از
وى شنيد به افراد خود گفت :برويد ببينيد كه آيا وى ختنه شده هست يا خير؟ آنها اين
مرد را ديدند و براى هرقل خبر دادند كه وى ختنه شده است و او را از عرب پرسيد،
پاسخ داد :آنها نيز ختنه مىكنند .آنگاه هرقل گفت :اين پادشاه همين امت است كه
ظهور نموده .بعد هرقل براى يكى از دوستان خود كه در روميه قرار داشت -و چون
مص حركت نمود ،هنوز به حمص ح ْ
وى عالم بود -نامهاى نوشت ،و خود به طرف ِ
نرسيده بود و يا از آن حركت نكرده بود كه نامه رفيقش رسيد ،و با نظر هَِرقْل در
ظهور نبى موافق بود و بر اين تاكيد داشت كه همين شخص نوظهور نبى است.
مص جمع كرد، ح ْ
هرقل به اين صورت بزرگان روم را در يكى از قصرهاى خود در ِ
سپس هدايت داد و دروازههاى آن بند گرديد ،بعد خودش ظاهر شده گفت :اى گروه
روميان ،آيا رشد و فلح را مىخواهيد و خواهان اين هستيد كه پادشاهى و سرزمين
تان براى تان ثابت باقى ماند؟ اگر اين را مىخواهيد ،از اين نبى پيروى كنيد .حاضرين
ما دريافتند كهدر مجلس چون خران وحشى رميده به طرف دروازهها رو نهادند ،ا ّ
دروازهها بسته است .هنگامى كه هرقل نفرت ايشان را ملحظه نمود و از ايمان
آوردن شان مايوس گرديد ،دستور داد :اينها را به من بازگردانيد( .چون آنها
برگردانيده شدند) گفت :اين را من به اين خاطر برايتان گفتم ،تا شما را امتحان
نمايم كه استوار بودن و عزم تان در دين تان چقدر است؟ و حال آن را خود مشاهده
نمودم ،اهل مجلس (و رميدگان لحظات قبل با شنيدن اين سخنان) راضى شده وبر
هرقل سجده كردند .اين بود آخرين جريان كار هرقل 1.اين حديث را بخارى درجاهاى
زيادى در صحيح خود به الفاظ مختلفى روايت نموده كه پىگيرى آن در اينجا به درازا
َ
مىكشد .بقيه محدثين غير از ابن ماجه ،اين حديث را نيز از طريق ُزهْرِى از عبيدالل ّه
َ َ
بن عبدالل ّه بن عُتْبه بن مسعود از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) روايت نمودهاند .اين
چنين درالبدايه ( )266/4آمده .و اين حديث را اين اسحاق بن همين طولش ،چنان كه
در البدايه ( )262/4ذكر نموده ،روايت كرده .و ابونُعَيم آن را در دلئل النبوه (ص
)119از طريق ُزهْرِى به مانند اين همين طور طويل روايت نموده ،و بيهقى (
)178/9نيز اين را به همين اسناد و مانند اين به طرز طولنى روايت كرده است.
1بخاری ( )7و همچنین در چند موضع دیگر آن را روایت کرده است .مسلم ( )4527و ترمذی (.)2717
2بخاری (.)64
دنبال اين مرد كه در حجاز است دو مرد قوى را بفرست تا او را نزد من بياورند.
باذان در عملى نمودن دستور كسرى معاون خود را -كه اَبَاَنَوْه نام داشت و در زبان
فارسى كاتب ومحاسب نيز بود -به اين مأموريت گماشت ،و مرد ديگرى از اهل
فارس را كه به وى (جد جميره) گفته مىشد با وى همراه نمود ،و با آنها نامهاى به
پيامبر ص نوشت ،كه در آن به پيامبر خدا ص دستور مىداد ،تا با آنها به طرف كسرى
حركت كند .وى به معاون خود گفت :آن مرد را ببين كه كيست ،و با وى صحبت نما و
1صحیح .بیهقی در «الدلئل» ( )4/387،388وی ترجیح می دهد که این خبر مرسل است .این روایت مرسل و همچنین روایت های موصول بر پاره
شدن نامه توسط کسری اتفاق دارند .در این روایت رسول ال صلی ال علیه و سلم خبر از پاره شدن ملک کسری می دهد و در روایت قبل علیه آنها
نفرین میکند .دو روایت در این که چه کسی نامه را به کسری تحویل داده است اختلف دارند اما روایت اول به دلیل آنکه موصول است اولویت دارد
وال اعلم.
عبدالرحمن بن عبدالقاری در مورد صحابه بودنش اختلف است نگا( :التقریب .)1/490 :اگر صحابی باشد حدیث موصول است و اگر تابعی باشد (و
حدیث مرسل باشد) روایت قبل شاهد آن است.
2اين چنين درالصابه و درحاشيه البدايه ( )269/4آمده ،در ابن جرير دربارء اين اسم اختلفى ديده
مىشود ،و از وى به نامهاى باذام .باذان ،اباذويه ،نابويه ،خرخره ،خرخسره و غير ذلك ياد شده
است.
خبرش را برايم بياور .آن دو حركت نمودند تا اين كه به طائف رسيدند ،در آنجا
بامردان تاجرى از قريش برخوردند ،و از آنها درباره پيامبر خدا ص جويا شدند .مردان
تاجر قريش پاسخ دادند :وى در يثرب است ،و از اين رخداد (تجار قريش) خوشحال
شده و به يكديگر بشارت دادند .آنها افزودند :كسرى اكنون درصدد نابودى او شده
است .از شر اينمرد نجات يافتيد!! (چون توسط ديگران به هلت خواهد رسيد) .اين
دو تن از آنجا به راه افتادند تا اين كه به مدينه رسيدند ،ابانوه با پيامبر ص صحبت
نموده گفت :كسرى به باذان نوشته است،تا كسى را دنبال تو بفرستد ،كه تو را نزد
وى ببرد ،و باذان مرا فرستاده است ،تا با من حركت كنى .پيامبر خدا ص فرمود:
«برگرديد و فردا نزد من بياييد» .آنها بيرون رفتند و چون فردا نزد پيامبر خدا ص
برگشتند ،پيامبر ص به آنها خبر داد كه خداوند كسرى را به قتل رسانيده ،و پسرش
شيْروَيه» را در فلن شب و فلن ماه بروى مسلّط گردانيده است .پرسيدند :آيا « ِ
آنچه را مىگويى به درستى مىدانى؟ و آيا ما اين را براى باذان بنويسيم؟ گفت :بلى ،و
به وى بگوييد« :اگر اسلم آوردى ،آنچه را در زير دست توست ،به تو مىهم» .بعد از
آن براى (جدجميره) يك كمربند را كه قبلً؛ براى پيامبرص هديه شده و در آن طل و
نقره كار شده بود ،اهداء نمود .آنها برگشته و نزد باذان آمدند ،و او را از قضيه خبر
دادند ،باذان گفت :به خدا سوگند ،اين سخن يك پادشاه نيست ،و ما بايد آنچه را گفته
شيْروَيه» به او رسيد و در آن چنين است ،ببينيم .اندكى درنگ ننموده بود ،كه نامه « ِ
ما بعد :كسرى را به خاطر خشم و قهر فارس و انتقام آنها به قتل آمده بود :ا ّ
رسانيدم ،اين بدين خاطر بود كه وى اشراف آنها را به قتل مىرسانيد ،و تو از من
اطاعت كن و آن مردى را كه دربارهاش كسرى برايت نوشته بود ،بد مگوى .چون
باذان اين نامه را خواند گفت :اين مرد مسلّما ً نبى مرسل است ،و به اين صورت او
و پسران آل فارس كه در يمن حضور داشتند ،همگى اسلم آوردند 1.اين را همچنين
ابونُعَيم اصبهانى در الدلئل بدون اسناد از ابن اسحاق حكايت نموده ،ولى او را خر
خسره ناميده ،و در تسميه رفيقش ابانوه با وى هم نظر و متفق است .اين چنين در
الصابه ( )259/1آمده است.
اين را همچنان ابن ابى الدنيا در دلئل النبوه از ابن اسحاق روايت نموده كه :پيامبر
َ
حذافه را با نامهاش نزد كسرى فرستاد كه وى را به اسلم خدا ص عبدالل ّه بن ُ
دعوت مىكرد .هنگامى كه كسرى آن نامه را قرائت نمود ،پارهاش كرد ،و بعد براى
حاكمش در يمن باذان نوشت ...و به معناى روايت قبلى ،حديث را تذكر داده ،و در
آن آمده :بعد از آن فرستادههاى باذان به مدينه آمدند ،و بِابْوَيْه با پيامبر ص صحبت
نموده گفت :شاهنشاه كسرى ،براى حاكم يمن باذان نوشته و او را دستور داده است
كه كسى را بفرستد تا تو را نزد وى ببرد .اگر به اين خواست پاسخ مثبت دهى ،با تو
براى وى چيزى خواهم نوشت كه برايت مفيد واقع گردد ،و اگر ابا ورزى ،مسلماً
كسرى تو را و قومت را هلك و شهرت را ويران خواهد نمود .پيامبر خدا ص به آنها
گفت« :شما برگرديد و فردا نزدم بياييد» ...و حديث را مانند آن متذكر شده 2.و ابن
مقْبُرِى اين را بسار به اختصار روايت كرده اين چنين در الصابه ( ابى الدنيا از سعيد َ
)169/1آمده است.
اين حديث را ابن جرير از طريق ابن اسحاق از زيد بن ابى حبيب روايت نموده ،كه
َ
حذافه رانزد كسرى بن هرمز پادشاه فارس گفت :پيامبر خدا ص عبدالل ّه بن ُ
فرستاد ،و با وى نوشت:
را كه از سرزمين تو ظهور كرده و مرا به دين خود و در صورت عدم قبول آن به
پرداختن جزيه دعوت مىكند ،كارش را از طرف من تمام كن ،در غير اين صورت تو را
خواهم كشت و با تو اين طور و آن طور خواهم نمود .حاكم صنعا چون اين نامه را
دريافت ،بيست و پنج تن را نزد پيامبر ص فرستاد ،كه دحيه آنها را نزد پيامبر خدا ص
دريافت .پيامبر ص چون پيام شان را دريافت ،آنها را پانزده شب (بدون هيچ پاسخى)
ترك نمود و چون پانزده شب سپرى شد دوباره نزد پيامبر خدا ص آمدند .هنگامى كه
پيامبر ص آنها را ديد ،ايشان را فراخوانده فرموده« :نزد صاحبتان (بادام) رفته به او
بگوئيد :پروردگارم ،بزرگ او را امشب به قتل رسانيده است» آنها حركت نمودند و
بادام را از قضيهاى كه اتفاق افتاده بود خبر دادند .بادام گفت :امشب را به ياد داشته
باشيد ،و پرسيد :اين را به من بگوييد :كه او را چگونه دريافتيد؟ گفتند :هيچ پادشاه را
خوشبختتر از وى نديدهايم ،در ميان آنها مىرود ،از چيزى نمىترسد ،محافظ و نگهبانى
با خود ندارد و آنها هم صداهاى خود را نزد وى بلند نمىكنند .دحيه مىگويد :بعد از آن
خبر آمد كه كسرى در همان شب به قتل رسيده است 1.هيثمى ( )309/5مىگويد:
درين روايت ابراهيمبن اسماعيل كه از پدرش نقل نموده آمده ،و هر دوى شان
ضعيف اند.
اين كه از تو تا رسيدن به جاى امنت بدرقه نمايند .راوى مىگويد :او به پيامبر خدا ص
سه كنيز اهدا نمود ،كه از جمله آنها مادر ابراهيم پسر پيامبر خدا ص مىباشد ،و يكى
ديگر از آنها را رسول خدا ص به حسان بن ثابت انصارى بخشيد ،و هداياى ديگرى را
نيز براى پيامبر ص ارسال داشت 1.اين چنين در البدايه ( )272/4آمده .و حديث
حاطب را ابن شاهين نيز ،چنان كه در الصابه ( )300/1آمده ،روايت كرده است.
و فرداى آنروز ،پس از خبر دادن اين آيه به آنها ،پيامبر خدا ص به شمول حسن و
حسين كه در چادر پيامبر ص قرار داشتند و فاطمه به دنبال وى روان بود ،براى
مباهله 1بيرون رفتند و پيامبر ص در آن روز چندين زن داشت .درين فرصت شرحبيل
به دو تن از همراهان خود گفت :خود مىدانيد كه اگر بال و پايين دره جمع شوند جز بر
رأى من كارى را انجام نمىدهند ،به خدا سوگند ،من كار دشوارى را ملحظه مىكنم،
به خدا قسم اگر اين مرد پيامبر باشد ،اوّلين خارچشم وى از ميان عربها ما بودهايم،
و از جمله اوّلين كسانى مىباشيم كه دعوتش را رد كردهايم ،و اين عمل كارى است
كه اثرش از سينه وى و يارانش درباره ما ،تا اين كه مصيبتى به ما نرسانند بيرون
نخواهد رفت .و ما در مقايسه با عربهاى ديگر ،نزديكترين همسايگان اوييم .و اگر اين
مرد نبى مرسل باشد ،و ما با وى مباهله كنيم ،بدون ترديد در روى زمين از ما موى و
ناخنى باقى نخواهد ماند و همه هلك خواهد شد .آن دو تن همراهان شرحبيل گفتند:
2
اى ابومريم پس چه بايد كرد؟ شرحبيل گفت :نظر من اين است كه وى را حكم
گردانيم ،چون او را مردى مىبينم كه ابدا ً به ستم و بيدادگرى حكم نمىكند .آن دو تن
گفتند :تو مىدانى و او .راوى ميگويد :شرحبيل با پيامبر خدا ص ملقات نمود و به وى
گفت :من چيزى بهتر از مباهله تو را انتخاب نمودهام .پيامبر ص پرسيد« :آن
چيست؟» شرحبيل پاسخ داد :فيصله و حكميت درباره ما از امروز تا شب و از شب
تا صبح .هر داورى اى را كه درين مدت درباره ما بنمايى ،آن را قبول داريم .پيامبر
خدا ص در جواب به اين پيشنهاد وى فرمود« :شايد پشت سر تو كسى باشد كه تو را
ملمت نمايد» .شرحبيل گفت :ازين دو همراهم بپرس ،پيامبر از آن دو پرسيد آنها
گفتند :دره ما چيزى را بدون رأى شرحبيل رد و يا قبول نمىكند .به اين صورت پيامبر
خدا ص بدون اين كه با آنها مباهله نمايد برگشت ،تا اين كه فردا شد و آنها نزد پيامبر
ص آمدند .و پيامبر ص اين نامه را براىشان نوشت:
1مباهله :چنانكه از محتواى قصه وفد نصاراى نجران آشكار گرديد ،هنگامى كه آنها در ضمن ارائه
دليل قانع كننده در ارتباط با حضرت عيسى (عليه السلم) از طرف رسول خدا ص قانع نشدند،
خداوند (جل جلله) چنين حكم نمود( :فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع
َ
أبناء نا و أبناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنتالل ّه على الكاذبين).
(ال عمران )60 :ترجمه« :پس هر كه مخاصمه كند با تو در آن قصه (قصه حضرت عيسى) بعد از
آن كه رسيد تو را از دانش ،پس بگو بياييد كه بخواهيم فرزندان خود را و فرزندان شما را و زنان
خود و زنان شما را و ذاتهاى خود و ذاتهاى شما را پس همه به زارى دعا كنيم پس بگردانيم لعنت
خدا را بر دروغگويان» .و به اين شكل يك صورت مكمل براى مباهله از طرف خداوند تجويز گرديد،
كه هر دو جماعت به جان و خانواده خويش حاضر شوند و از صميم قلب دعا نمايند كه هر كه در
ميان ما دروغ مىگويد لعنت وعذاب خدا (جل جلله) بر وى بادا و اوّل كسى به اين كار اقدام نمايد
كه در حقانيت و صداقت خود بيشتر يقين دارد.
در قرآن كريم تصريح نشده است كه بعد از پيامبر ص مباهله نمايند ،و يا چنانكه اثر آن درباره
پيامبر ص ظاهر شده هميشه چنان خواهد بود ،ولى از طريق عمل سلف و از تصريحات فقه حنفى
معلوم مىشود كه مشروعيت مباهله اكنون نيز باقى است،آن هم در اشيايى كه ثبوت آن قطعى
ما حضور زنان و اطفال و ورود عذاب چنان كه در مباهله رسول خدا ص ظاهر مىشد باشد ،ا ّ
ضرورى نيست ،و خود مباهله يك نوع اتمام حجت است كه به اين وسيله بحث تمام مىشود ،ولى
مباهله با هر كاذبى لزم نيست مگر با كاذب معاند .براى تفصيل موضوع به تفسير كابلى چاپ
چهارم ،نشر احسان ( )327-328جلد اوّل طبع 1370 :ه.ش .در ذيل تفسير آيات فوق مراجعه شود.
م.
2در اصل چنين آمده« :با وى صحبت كنيم» ولى درست همان است كه ذكر نموديم ،چنانكه در ابن
كثير آمده است.
مىاندازم .راوى مىگويد :آن گاه او را پايين آوردند ،و او هديهاى را با خود گرفته نزد
پيامبر خدا ص رفت ،كه از آن هداياى وى يكى اين جامه است كه آن را خلفا
مىپوشند ،و يك كاسه بزرگ و يك عصا .وى براى مدتى نزد پيامبر خدا ص اقامت
داشت و وحى را مىشنيد ،و بعد از آن بدون اين كه اسلم بياورد ،دوباره به طرف
ما اين كار براى وى بارقوم خود برگشت ،و وعده سپرد كه به زودى برخواهد گشت ا ّ
ما اسقف ابوحارث بعد از آن ديگر ميسر نگرديد تا اين كه پيامبر خدا ص درگذشت .ا ّ
و درحالى كه او را «سيد» و «عاقب» و بقيه بزرگان قومش همراهى مىنمودند نزد
پيامبر خدا ص آمد و مدتى را نزد وى اقامت داشتند و آنچه را كه براى وى از طرف
خداوند (جل جلله) نازل مىشد مىشنيدند ،و پيامبر ص بعد از آن اين نامه را براى
اسقف و بقيه اسقفهاى نجران نوشت.
1ضعیف .بیهقی در «الدلئل» ( )391 :5/385در سند آن چند ناشناخته وجود دارند.
2ضعیف .احمد ( )5/68و ابن اثیر در «أسد الغابة» (.)4/343
حكايت هايى از اخلق و اعمال پيامبر خدا ص كه سبب هدايت مردم گرديد.
سعنه عالم اسرائيلى
داستان اسلم آوردن زيدبن ُ
َ
طبرانى از عبدالل ّه بن سلم روايت نموده ،كه گفت :چون خداوند تبارك و تعالى
سعنه را هدايت نمايد ،زيد گفت :همه علمتهاى نبوّت را در روى خواست زيد بن ُ
مد ص هنگامى كه به سويش نگاه كردم شناختم ،مگر دو علمت آن را ،كه از وى مح ّ
ندانستم .يكى اين كه بردبارى و گذشتش بر غضب وى سبقت داشته باشد و ديگرى
اين كه برخوردهاى جاهلنه مردم ،جز بر حلم و بردباريش نيفزايد .زيد بن سعنه
مىگويد :روزى پيامبر خدا ص از حجره خود -كه حضرت على با وى همراه بود -
بيرون آمد ،مردى سوار بر شترش كه به روستايى مىماند نزدش آمده گفت :اى
پيامبر خدا ،من يك تعداد افرادى در قريه بنى فلن دارم ،آنان اسلم آورده و به اين
دين داخل شدهاند ،و براى شان گفته بودم كه اگر اسلم بياورند رزق به وسعت براى
شان مىآيد .و اكنون آنها به خشك سالى و سختى و قحطى مواجهاند ،و باران در آنجا
نمىبارد ،و اى پيامبر خدا ،من از اين هراس دارم كه آنها چنان كه در اسلم به طمع
داخل شده بودند ،از آن به طمع برگردند .اگر خواسته باشى كه براىشان چيزى جهت
فريادرسى و امداد بفرستى اين كار را بكن .پيامبر خدا ص به طرف همان مردى كه
در پهلويش قرار داشت متوجه شد -گمان مىكنم وى على بود ،-او گفت :اى پيامبر
خدا از آن چيزى باقى نمانده است .زيد بن سعنه مىگويد :من به وى نزديك شده
گفتم :اى محمد ،آيا براى من خرماى معينى را از بستان بنى فلن تا وقت معين به
فروش مىرسانى .پيامبر ص گفت« :بستان (معينى را از) بنى فلن نام مبر» ،گفتم:
درست است ،به اين صورت او برايم فروخت و من كيسه كمر خود را گشوده و از
آن هشتاد مثقال طل برايش در بدل خرماى معينى و تا يك وقت مقرر دادم ،آن گاه
او آن طلها را به آن مرد داده فرمود« :در ميان آنها عدالت را مراعات كن ،و به
فرياد شان برس».
زيد بن سعنه مىگويد :دو يا سه روز به همان موعد باقى بود كه پيامبر خدا در حالى
َ
كه ابوبكر و عمر و عثمان ،و گروهى از اصحابش (رضىالل ّه عنهم) او را همراهى
مىنمودند بيرون رفت ،چون بر جنازه نماز خواند ،به ديوار نزديك شد تا به آن بنشيند،
نزدش آمده ،از گريبان و چادر وى گرفتم و با چهره زشت به وى نگاه نموده ،به او
گفتم :اى محمد ،آيا حقم را به من نمىدهى؟ به خدا سوگند ،شما بنى عبدالمطّلب به
تعلل و نپرداختن قرض مشهوريد ،و من اين عادت شما را مىدانستم .آن گاه به عمر
نگاه كردم كه چشمانش از فرط غضب در رويش چون چرخ دور مىزد ،بعد از آن با
يك هجوم چشم به من گفت :اى دشمن خدا ،آيا چيزى را به پيامبر خدا مىگويى كه
من مىشنوم؟ و با وى عملى را انجام مىدهى كه مىبينم؟ سوگند به ذاتى كه جانم در
دست اوست اگر از فوت آن نمىترسيدم 1هم اكنون سرت را با شمشيرم قطع
مىنمودم .پيامبر خدا ص درين فرصت با سكون و آرامش خاصى به طرفم نگاه
مىكرد .سپس زبان گشود و فرمود« :اى عمر ما و او به چيزى ديگرى غير ازين نياز
داشتيم و آن اين كه مرا به حسن ادا ،و او را به نيكى در طلب امر كنى .اى عمر او
را ببر و حقش را بده و بيست پيمانه خرما در بدل ترسانيدنت به او اضافه بپرداز».
زيد مىگويد :عمر مرا با خود برد ،حقم را ادا نمود ،و بيست پيمانه خرماى ديگر اضافه
به من داد ،گفتم :اى عمر اين زيادت چيست؟! گفت :پيامبر ص مرا دستور داده
است تا در بدل اين كه تو را ترسانيدم اين را برايت زياد بدهم .زيد مىافزايد:
پرسيدم :اى عمر ،مرا مىشناسى؟ گفت :نخير .گفتم :من زيد بن سعنه هستم.
پرسيد :عالم (يهودى)؟ گفتم :بلى عالم (يهودى) .گفت :تو را چه واداشت تا آن عمل
را در مقابل پيامبر ص انجام دادى و آن چيزها را به او گفتى؟ گفتم :اى عمر ،من
همه علمتهاى نبوّت را هنگامى كه به روى وى نگاه نمودم دانستم ،مگر دو چيز را،
كه آن دو را از وى نفهميدم يكى اين كه حلم و بردبارى اش بر غضبش سبقت داشته
باشد ،و ديگرى اين كه شدت جهل مردم جز بر بردبارى وى نيفزايد .ومن اين دو را
در وى امتحان نمودم ،و اى عمر تو را شاهد مىگيرم ،كه خدا را به عنوان پروردگار
مد ص را به عنوان نبى قبول برگزيدم ،و اسلم را به عنوان دين پذيرفتم ،و مح ّ
مد مال زيادتر نمودم ،و تو را شاهد مىگيرم كه نصف مالم -چون من از همه امت مح ّ
مد ص صدقه است .عمر گفت :بهتر اين است كه بعضى امت دارم -براى امت مح ّ
مد بگويى ،چون تو توان همه آنها را ندارى ،گفتم :آرى ،براى بعضى آنها .سپس مح ّ
عمر و زيد هر دوى شان نزد پيامبر خدا ص برگشتند ،زيد گفت :گواهى مىدهم كه
مد ص بنده و رسول اوست .و به معبودى جز يك خدا نيست ،و گواهى مىدهم كه مح ّ
اين صورت وى به پيامبر خدا ص ايمان آورد ،و او را تصديق نموده همراهش بيعت
كرد ،و با وى در غزوههاى زيادى شركت ورزيد ،تا اين كه در غزوه تبوك در حالى كه
پيش ميرفت ،نه به عقب ،وفات نمود .خداوند زيد را رحمت كند 2.هيثمى ()240/8
مىگويد :اين را طبرانى روايت نموده ،و رجال وى ثقهاند ،و ابن ماجه بخشى از آن را
روايت كرده است.
اين را همچنان ابن حبان ،حاكم ابوالشيخ در كتاب اخلق النبى و غير ايشان ،چنان كه
در الصابه ( )566/1آمده ،روايت نمودهاند ،و در الصابه گفته است :رجال اسناد ثقه
مد بن ابى دانسته شدهاند ،وليد هم در آن به تحديث تصريح نموده ،و مدار آن بر مح ّ
3
سرى ،راوى ازوليد مىباشد( .يعنى غير از ابى سرى ،راوى ديگرى آن را از وليد
روايت نكرده است) .ابن معين وى را ثقه دانسته ،و ابوحاتم او را لين الحديث گفته
1آنچه كه عمر از فوت آن مىترسيد ممكن عدم ايمان آوردن زيد به پيامبر ص و بى بهره شدن او
از نعمتهاى ايمان باشد.
2حسن .طبرانی در «الکبیر» ( )5147و حاکم ( )605 ،3/604و بیهقی در «الدلئل» ( )6/278در سند آن حمزة بن یوسف بن عبدال بن سلم است که
مجهول است .کسی جز ابن حبان وی را ثقه ندانسته است .محمد بن أبی السری عسقلنی نیز صدوق اما دارای اوهام است .ذهبی در تعقیب بر سخن
حاکم که آن را صحیح دانسته گفته است :انکارش نمیکنم.
میگویم :اما این حدیث متابعه شده است .عبدالوهاب بن عدة الحوطی نزد طبرانی و أبی الشیخ آن را متابعه کردهاند .همچنین یعقوب بن حمید کاسب نزد
ابن ماجه .نگا« :إرواء الغلیل» ( )1381آلبانی آن را حسن دانسته .همچنین ابنحجر در «التهذیب» آن را حسن دانسته است.
3در روايت حدثنا ...گفته است .م.
حدَيْبِيَه
قصه صلح ُ
عكسالعمل قريش و بازداشتن پيامبر ص از زيارت كعبه
مه و مروان روايت نموده كه آن دو گفتند :پيامبر خدا ص در خَر َ
م ْ
سوَربن َ م ْبخارى از ِ
زمان حديبيه بيرون رفتند ،و هنگامى كه در جايى از راه قرار داشتند ،پيامبر خدا ص
فرمود« :خالد بن وليد به عنوان پيشقراول قريش با اسب سواران خود در غميم
است ،بنابراين شما به طرف راست حركت كنيد» .به خدا سوگند ،كه خالد از آنها
خبر نشد ،تا اين كه غبار لشكر را ديد ،آن گاه به سرعت به خاطر بيم دادن قريش به
راه افتاد.
پيامبر خدا ص حركت نمود تا اين كه به ثَنِيَه جايى كه بر آنهاوارد شد ،رسيد .در همين
حل (كلمهايى است كه براى شتر حلَ ،
جا بود كه شتر پيامبر ص زانو زد ،مردم گفتندَ :
در وقتى كه از حركت بماند گفته مىشود) ولى شتر در همان جا توقّف نمود .گفتند:
صواء (نام شتر پيامبر) از حركت وامانده ،رسول خدا ص فرمود« :قصواء وانمانده قَ ْ
است ،و اين عادت وى هم نيست ،ولى آن كس كه فيل را از رفتن (به سوى مكه)
1
جلوگيرى كرد اين شتر را نيز از رفتن باز داشت» .بعد از آن گفت« :سوگند به ذاتى
كه جانم در دست اوست ،اگر اينها از من هر خواهشى نمايند كه در آن به حدود و
حرمات خداوند احترام بگذارند من آن را براى شان انجام خواهم داد» ،بعد از آن بر
شتر خود بانگ زد و شتر از جاى خود برخاست و پيامبر قدرى از آنها پيشى گرفت تا
اين كه در طرف پايانى حديبيه بر آب اندكى كه ظاهر شده بود ،پايين آمد .و از آن آب
كم كم گرفته مىشد ،اندكى نگذشت كه مردم آن را تمام نمودند .و به پيامبر خدا ص
از تشنگى شكايت برده شد ،وى تيرى را از تيردان خود بيرون آورده ،بعد از آن به
آنها دستور داد تا آن را در همان جاى آب فرو برند .به خدا سوگند ،توأم با گذاشتن
تير آن قدر آب فوران نمود كه همه از آن سيراب شدند (و تا آن وقت به همان حالت
خود قرار داشت كه مسلمانان) از آنجا رفتند.
1هدف ،فيل لشكريان ابرهه است ،كه در هجوم شان از يمن بالى كعبه ،به خاطر منهدم ساختن آن
در اينجا توقف نمود و از رفتن به سوى مكه باز ايستاد ،و لشكر ابرهه نيز توسط ابابيل كه قصه آن
در قرآن مذكور است ،به هلكت رسيد ،و پيامبر خدا ص نيز در همين سال متولد شد .م.
پيامبر خدا ص فرمود« :ما براى جنگ با هيچ كسى نيامده ايم ،بلكه به خاطر اداى
عمره آمدهايم ،جنگ قريش را خورده است ،به آنها ضرر رسانيده است ،اگر خواسته
باشند ،من يك مدّت همراه شان متاركه مىكنم ،و مرا با مردم بگذارند ،اگر كامياب
شدم ،باز آنها اگر خواستند درآن چيزى كه مردم داخل شده داخل شوند ،اين كار را
بكنند ،در غير اين صورت (يعنى اگر در دينى كه مردم داخل شدهاند آنها داخل
نشدند) باز هم كثرت وجماعت شان باقيست ،ولى اگر آنها ابا ورزيدند ،سوگند به
خداوندى كه جانم دردست اوست ،با آنها به خاطر دينم خواهم جنگيد ،تا اين كه
گردنم جدا شود ،و دين خداوند كامياب و غالب شدنى است» .بُدَيل گفت :من اين
گفته تو را به آنها خواهم رسانيد ،وى حركت نمود تا اينكه نزد قريش آمده گفت :ما
از نزد اين مرد برگشتيم و از وى شنيديم كه چيزى مىگويد ،اگر خواسته باشيد كه آن
را براىتان عرضه نماييم ،اين كار را مىكنيم .جاهلن و سفيهان قريش گفتند :ما
ضرورتى نمىبينيم كه از وى به ماخبر بدهى .ولى صاحب نظران آنها گفتند :بگو ،از
وى چه شنيدى .بديل گفت :از وى شنيدم كه اين چنين و چنان مىگفت و گفتههاى
پيامبر خدا ص را براى شان بيان داشت.
گفتند :بلى (هستيم) .گفت :آيا من فرزند (شما) نيستم؟ گفتند :بلى( ،هستى) .گفت:
آيا مرا به چيزى متهم مىكنيد؟ گفتند :خير .گفت :آيا نمىدانيد كه من اهل عُكاظ را
براى نصرت شما بسيج نمودم ،و چون آنها از بيرون آمدن با من خوددارى كردند پس
اهل خود ،پسران وكسانى را كه از من اطاعت نمودند با خود آوردم؟ گفتند :بلى (اين
را مىدانيم) .عروه گفت :اين مرد براىتان كار خوب و خيرى را پيشنهاد نموده است،
آن را قبول كنيد و مرا بگذاريد تا نزدش بروم .آنها گفتند برو .عروه نزد پيامبر خدا
آمد و با پيامبر صحبت نمود ،پيامبر ص براى او همان گفتههاى خود براى بُدَيل را
مد آيا بر آن هستى تا قومت را ريشه كن تكرار كرد .عروه در اين موقع گفت :اى مح ّ
سازى ،و آيا از هيچ يك از اعراب شنيدهاى كه اهل خود را به يكبارگى هلك نموده
باشد؟ و اگر واقعه طور ديگرى شود ،من چهرههاى شناخته شدهاى را ،جز عده
مختلفى كه از مردم دور خود جمع كردهاى نمىبينم ،و اينها در صورت بروز جنگ تو را
وا گذاشته و همه فرار خواهند نمود .ابوبكر به او گفت :امصص بظراللت (نوعى از
دشنامهاى ركيك است) ،آيا ما از دور او فرار مىكنيم و او را رها مىكنيم؟! عروه
پرسيد اين مرد كيست؟ گفت :ابوبكر .گفت :سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست
اگر احسانت به من نمىبود كه تا حال به آن وفا ننمودهام ،جوابت را مىدادم .راوى
مىگويد :او با پيامبر ص داخل صحبت شد ،و هر گاهى كه حرف مىزد ريش پيامبر ص
شعْبه در اين هنگام در حالى كه شمشيرى به دست مغِيَْره بن ُ
را مىگرفت -و ُ
2
داشت ،و كله آهنى كه جز چشمانش از آن پيدا نبود بر سر داشت ،بالى سر پيامبر
1عروه يكى از زعماى ثقيف در طائف است و از اين كه مادرش قريشى و از بنى عبد شمس
مىباشد ،گويى او قريشىها را پدران خود به حساب مىآورد.
2عربها عادت داشتند كه در هنگام صحبت با هم ريش يكديگر خود را به دست مىگرفتند و يا دست
خود را به ريش جانب مقابل خود مىبردند ،ولى اين كار در صورتى به وقوع مىپيوست كه طرفهاى
صحبت با هم همتا و در عزت و شرف و مقام در يك درجه مساوى قرار مىداشتند ،در اينجا چون
عروه اين عمل را انجام داد ،اصحاب اين عمل وى را در مقابل پيامبر خدا ص عيب پنداشته و آن را
يك نوع جرأتى از طرف عروه در شأن پيامبر ص دانستند ،بر همين اساس بود كه مغيره خواست
َ
تا جلو وى را بگيرد.الل ّه اعلم .م.
ص ايستاده بود -و هرگاهى كه عروه دست خود را به ريش پيامبر ص مىرسانيد،
مغِيَْره دست او را با دسته شمشير زده به او مىگفت :دست خود را از ريش پيامبر ُ
خدا ص دور كن .عروه سر خود را بلند نموده پرسيد :اين كيست؟ گفتند :مغيره بن
شعبه!! عروه گفت :اى خائن!! آيا من در پايان بخشيدن به خيانتت تلش نمىكنم؟ -
مغيره بن شعبه در جاهليت با قومى بود ،بعد از آن ،آنها را به قتل رسانيد و اموال
ما اسلم شان را گرفته نزد پيامبر ص آمد و اسلم آورد ،پيامبر خداص گفت« :ا ّ
آوردنت را قبول مىكنم ،ولى به مالت كارى ندارم» -بعد از آن عروه به دقت متوجه
اصحاب پيامبر ص شد و آنها را با چشمانش نظاره مىكرد .عروه ميگويد :به خدا
سوگند ،پيامبر ص آب بينى را نمىانداخت ،مگر اين كه به دست مردى از آنها مىافتاد،
و او آن را به روى و پوستش مىماليد ،و اگر ايشان را امر مىنمود ،بر آن مبادرت
مىورزيدند ،و چون وضو مىگرفت ،نزديك بود بر آب وضوى وى با هم بجنگند ،و چون
صحبت مىنمود ،صداهاى خود را نزد وى پايين مىآوردند و به طرف وى به خاطر
تعظيم و احترامش به نظر تيز نگاه نمىنمودند .عروه به طرف ياران خود برگشت و
گفت :اى قوم ،به خدا سوگند ،من در وفدهايى نزد پادشاهان رفتهام و نزد قيصر و
كسرى و نجاشى (در كشورهاى شان) رفتهام ،به خدا سوگند ،هيچ پادشاهى را هرگز
مد را
نديدم كه اصحابش او را چنان احترام و تعظيم نمايند كه اصحاب محمد ،مح ّ
تعظيم و احترام مىكنند .به خدا سوگند آب بينى را نمىاندازد مگر اين كه به دست
مردى از آنها بيفتد .و او با آن روى و پوست خود را مىمالد ،و چون آنها را امر كند ،در
امتثالش مبادرت مىورزند ،و اگر وضو بگيرد،نزديك است كه بر وضويش با هم
بجنگند ،و چون صحبت نمايد صداهاىخود را نزد وى پايين مىآورند ،و به خاطر احترام
به وى به چشم تيز به وى نگاه نمىكنند ،و او براى شما چيز خوبى را پيشنهاد نموده
است ،بنابراين آن را قبول كنيد.
حديث خود گفته است( :آن گاه) سهيل آمده گفت :بيا در ميان ما و خودتان پيمانى
بنويس .پيامبر خدا ص كاتب را طلب نمود ،و دستور داد كه :اين طور بنويس:
حيمِ) .سهيل گفت :اما ،رحمان را ،به خدا سوگند نمىدانم كه او ن الَّر ِ
مالَّرحم ِ (بِس ِ
َ َّ
م) ،چنان كه در گذشتهها مىنوشتى مسلمانان با مك اللهُ ّ س ِ
چيست؟ ولى بنويس( :بِا ِ ْ
ن الَّر ِ
حيمِ) چيز ديگرى مالَّرحم ِ
ديدن اين حالت گفتند :به خدا سوگند ،ما جز (بِس ِ
مد
ك اللهم) .بعد از آن فرمود« :اين است آنچه مح ّ م َ س ِ نمىنويسيم .پيامبر ص گفت( :بِا ِ ْ
َ
رسولالل ّه به آن موافقت نموده است» .سهيل گفت :اگر ما مىدانستيم كه تو رسول
مد بن هستى نه تو را از خانه باز مىداشتيم ونه با تو مىجنگيديم ،ولى بنويس :مح ّ خدا
َّ
عبدالله .پيامبر خدا ص فرمود« :به خدا سوگند ،من در ضمن اين كه تكذيبم كنيد
َ
مد بن عبدالل ّه» - .زهرى ميگويد :اين به خاطر همان رسول خدا هستم ،بنويس :مح ّ
فرموده پيامبرص انجام گرفت كه گفته بود« :اگر اينها از من هر خواهشى نمايند كه
در آن به حدود و حرمات خداوند احترام گذارند ،من آن را براى شان انجام خواهم
داد» -پيامبرص به او گفت« :اين به شرطى است كه ما را بگذارند كه خانه خدا را
طواف كنيم» .سهيل گفت :نه ،اين به خاطرى است كه عربها نگويند كه بر ما فشار
آورده شد( ،و شما به زور و فشار داخل كعبه شديد) ،ولى شما در سال آينده بايد
بياييد .و (به اين صورت عهدنامه را) نوشت .سهيل گفت :ديگر اين كه اگر كسى از
طرف ما براى تو آمد ،اگر چه بر دين تو باشد او را براى ما پس مىگردانى.
َ
مسلمانان گفتند :سبحانالل ّه او چگونه در حالى كه مسلمان شده و آمده باشد ،به
مشركين مسترد شود؟!
جنْدَل
حكايت ابو َ
در حالى كه آنها درين حالت قرار داشتند ،ابوجندل بن سهيل بن عمرو آمد ،و همان
زنجيرهايى را كه به آن بسته شده بود با خود مىكشانيد 1،و از پايين مكّه بيرون آمده
مد اين اوّلين كسى است كه از و خود را ميان مسلمين رسانيد .سهيل گفت :اى مح ّ
تو مىخواهم او را دوباره به من مسترد كنى .پيامبر ص فرمود« :ما تا كنون پيمان را
تمام ننمودهايم» .سهيل گفت :به خدا سوگند ،با اين حال من با تو ابدا ً هيچ قرارداد
صلحى نمىبندم .پيامبر ص فرمود« :او را به من واگذار كن» ،سهيل گفت :خير من او
ما سهيل را به تو نمىگذارم .پيامبر خدا ص باز هم فرمود« :بلكه اين كار را بكن» .ا ّ
مكَْرز درين اثنا گفت :ما او را به تو داديم( .درين
گفت :خير من اين كار را نمىكنمِ .
لحظات دشوار) ابوجندل گفت :اى گروه مسلمانان ،من در حالى كه مسلمان شده
آمدهام ،دوباره براى مشركين برگردانيده مىشوم؟! آيا آنچه را من ديدم نمىدانيد -
وى در راه خداوند (جل جلله) بسيار عذاب و اذيت شده بود -عمر مىگويد :من
درين ميان نزد پيامبر خدا ص آمده گفتم :آيا تو به حق ،نبى خدا نيستى؟ گفت« :بلى
هستم» .گفتم :آيا ما بر حق و دشمن مان بر باطل نيست؟ گفت« :بلى هست».
گفتم :پس با اين وضع چرا ما خوارى و ذلّت را بر خود بخريم و در دين مان زير بار
ذلّت برويم؟ گفت« :من رسول خدا هستم ،و هرگز نافرمانى او را نخواهم كرد ،و او
نصرت دهنده من است» .گفتم :آيا تو به ما نمىگفتى كه به خانه خواهيم رفت و آن را
طواف خواهيم نمود؟ گفت« :بلى ،ولى آيا من اين را به تو گفته بودم كه ما امسال
به طواف آن خواهيم آمد؟» گفتم :نه .پيامبر ص فرمود« :تو به آن آمدنى هستى و
آن را به طور حتمى طواف مىكنى» .عمر ميگويد :آن گاه نزد ابوبگر آمده گفتم:
اى ابوبكر ،آيا اين به حق پيامبر خدا نيست؟ گفت :بلى .گفتم :آيا ما بر حق ودشمن
1وى از زندان فرار كرده بود.
مان بر باطل نيست؟ گفت :بلى هست .عمر مىگويد :گفتم :پس با اين وضع چرا ما
خوارى بر خود بخريم و دردين مان زير بار ذلّت برويم؟ ابوبكر گفت :اى مرد ،وى
پيامبر خداست ،و نافرمانى پروردگارش را نمىكند ،و پروردگارش ناصر و مددكار
اوست ،به امر وى چنگ زن و مخالفتش را نكن ،چون به خدا سوگند ،وى بر حق
است .گفتم :آيا وى به مانمى گفت كه ما به خانه مىآييم و آن را طواف مىكنيم؟
گفت :بلى ،ولى آيا به تو گفته بود كه امسال به طواف آن خواهى آمد؟ گفتم :خير.
ابوبكر گفت :تو حتما ً به كعبه مىآيى ،و آن را طواف مىكنى .عمر مىگويد :من به
(بعد از اين ماجرا) جهت تلفى اين ايرادها كارهاى انجام دادم 1.راوى مىگويد:
هنگامى كه پيامبر خدا ص از عقد قرارداد صلح فارغ شد ،به ياران خود گفت:
«برخيزيد قربانى كنيد و بعد از آن سرهاى خود را بتراشيد» .راوى مىافزايد :به خدا
سوگند ،هيچ يك از آنها از جاى خود بر نخاستند ،حتى پيامبرص سه مرتبه اين حرف
م سلمه خود را تكرار نمود 2هنگامى كه هيچ يك از آنها برنخاست پيامبر ص نزد ا ّ
َ
م سلمه (رضىالل ّه عنها) وارد شد ،و آنچه را از مردم ديده بود برايش متذكر گرديد .ا ّ
َ
(رضىالل ّه عنها) گفت :اى پيامبر خدا ،آيا اين عمل را دوست مىدارى؟ (اگر دوست
مىدارى) پس بيرون شو ،تا اين كه شتر قربانى خود را ذبح نكردهاى ،و كسى كه
سرت را ميتراشد او را نخواستهاى و سرت را نتراشيده است ،با هيچ يك از ايشان
حرف نزن .آن گاه پيامبر خدا ص بيرون رفت و بدون اين كه با هيچ يك از ايشان
حرف بزند قربانى خود را ذبح كرد ،و كسى كه سرش را مىتراشيد او را خواست و
سرش را تراشيد .چون اصحاب اين عمل پيامبر خدا ص را ديدند ،همه برخاستند و
ذبح كردند ،و بعضى شان به تراشيدن سر ديگرى پرداختند ،حتى كه از كثرت غم و
اندوه نزديك بود يكديگر خود را (در تراشيدن سر) زخمى و مجروح سازند ،بعد از آن
عدهاى از زنان مومن (از مكه) آمدند و خداوند تبارك و تعالى درباره شان اين آيه را
نازل فرمود:
َ َ
مضهُ ُ حنُوْهُ َّ
ن -تا به اين جا -بَعْ ُ ت فَا ْ
مت َ ِ جَرا ٌ
م َها ِ
ت ُ مؤْ ِ
منَا ُ م ال ُ ُ
جاءك ُ منُوا اِذ َا َ
نآ َ(يَااَيُّهَا ال ّذِي ْ َ
الْكَوَافَِر)( .الممتحنه)10 :
ترجمه« :اى مؤمنان هرگاه زنان مسلمان هجرت كنان نزد شما آيند ،آنان را امتحان
كنيد ...و هرگز همسران كافره را در همسرى خود نگه نداريد».
در آن روز حضرت عمر دو زن خود را كه مشرك بودند طلق داد ،معاويه بن ابى
سفيان با يكى از آنها ازدواج نمود و صفوان بن اميه با ديگرى.
ابوبصير به يكى از آن دو مرد گفت :به خدا سوگند ،اى فلن اين شمشيرت را بسيار
خوب مىبينم!! او آن را از نيام بيرون آورده گفت :آرى به خدا ،خيلى خوب است ،و
من چندين بار اين را تجربه نمودهام .ابوبصير گفت :به من بده تا ببينمش .ابوبصير
شمشير را از وى گرفت ،و او را با آن شمشير زد و او مرد ،دومى فرار نمود ،تا اين
كه خود را به مدينه رسانيد و به شتاب داخل مسجد شد ،پيامبر خدا ص چون
چشمش به وى افتاد گفت« :اين مرد منظر هولناكى را ديده است» .چون نزد پيامبر
ص رسيد گفت :به خدا سوگند ،رفيقم كشته شد ،و من نيز كشته مىشوم .از دنبال
وى ابوبصير آمده گفت :اى پيامبر خدا ص به خدا سوگند ،خداوند (جل جلله) ذمه تو
را برآورده كرد .مرا به ايشان تحويل دادى ،و خداوند (جل جلله) دو باره مرا از
چنگال ايشان رهانيد .پيامبر ص گفت« :واى بر مادرش ،عجب آتش افروز جنگ است
اين مرد ،اگر همدستى داشته باشد».
چون ابوبصير اين سخن را شنيد ،دانست كه (اگر وى در مدينه باشد) پيامبر ص وى
را (طبق قرارداد صلح) دوباره براى آنها مسترد مىكند ،بدين خاطر از مدينه خارج شد
و خود را به ساحل دريا رسانيد.
حدَيْبِيَه
پيامبر ص و فرستادن عثمان به مكه پس از فرود آمدن در ُ
شيْبَه از عُروه درباره استقرار پيامبر ص در حديبيه روايت ابن عساكر و ابن ابى َ
نمودهاند كه گفت :قريش از فرود آمدن پيامبر ص در آنجا ترسيد ،پيامبر ص مناسب
دانست تا مردى از اصحاب خود را نزد آنها بفرستد ،به اين لحاظ حضرت عمر بن
1بخاری ( )2734و احمد (.)331 ، 4/238
الخطاب را طلب نمود ،تا او را به اين مأموريت بگمارد .عمر گفت :اى پيامبر
خدا ص من آنها را لعنت مىكنم ،و هيچ كسى از بنى كعب در مكه نيست كه در
صورت اذيت و آزارم (به دست مشركين) مورد خشم واقع شود (و از من دفاع كند).
براى اين مأموريت ،حضرت عثمان را بفرست ،چون در مكه خويشاوندان وى زياد
است ،واو آنچه را تو خواستهاى براى آنها مىرساند .بنابراين پيامبر خدا ص عثمان بن
عفان را خواست و او را به سوى قريش روانه نمود و به او گفت« :آنها را خبر بده
كه ما براى جنگ نيامدهايم ،بلكه براى اداى عمره آمدهايم ،و آنها را به سوى اسلم
دعوت كن» .و به عثمان دستور داد تا پيش مردان و زنان مسلمان در مكه برود،
نزد آنها وارد شده ايشان را به فتح بشارت دهد ،و به آنان خبر دهد كه نزديك است
خداوند دين خود را در مكه غالب بگرداند ،تا ديگر كار ايمان در آن پنهان و مخفى
نماند ،و با اين كار مىخواست آنها را ثابت و استوار گرداند 1.راوى مىگوى :عثمان
حركت نمود ،تا اين كه در بَلْدَح (نام جايى است در حجاز قريب مكه) بر قريش
گذشت .قريش از وى پرسيدند :كجا مىروى؟ عثمان پاسخ داد :پيامبر خدا ص مرا به
سوى شما فرستاده است ،تا شما را به سوى خداوند عزوجل و به اسلم دعوت كنم،
و شما را با خبر سازم كه ما براى جنگ نيامدهايم ،بلكه براى اداى عمره آمدهايم.
عثمان قريش را چنان كه پيامبر ص وى را ارشاد كرده بود ،دعوت نمود ،و قريشىها
گفتند :آنچه را مىگويى شنيديم ،برو كار خود را بكن .ابان بن سعيد بن العاص در
مقابل به پا خاست و با استقبال از وى او را خوش آمديد گفت ،و اسب خود را براى
عثمان زين نمود ،وى را با پناه دادن بر آن اسب در پشت سر خود سوار نمود و تا
خزاعى و برادر بنى كِنَانه را روان
مكه رسانيد .بعد از آن قريش بُدَيْل بن ورقاء ُ
نمودند ،كه بعد از آن عروه بن مسعود ثقفى آمد ...و حديث را ،چنان كه در
كنزالعمال ( )288/5آمده ،ذكر نموده 2.و اين حديث را ابن ابى شيبه از وجه ديگرى
نيز به همين طولش از عروه ،چنان كه در كنز العمال ( )290/5آمده ،روايت كرده .و
مانند اين را بيهقى ( )221/9از موسى بن عقبه روايت نموده است.
َ
گفتار عمر (رضىالل ّه عنه) درباره صلح حديبيه
َ
ابن سعد از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده كه گفت :عمربن الخطاب
فرمود :پيامبر خدا ص با اهل مكه آن چنان صلحى نمود ،و به آنها چيزى داد ،كه اگر
پيامبر خدا ص اميرى را بر من مقّرر مىنمود ،و او همين عملى را انجام مىداد كه
پيامبر خدا ص انجام داد ،من آن را نه مىشنيدم و نه اطاعت مىكردم .و از جمله
چيزهايى كه به آنها داده بود يكى اين بود ،كه اگر كسى از كفار به مسلمانان
مىپيوست او را دوباره مسترد مىنمودند ،و كسى كه از مسلمانان به كفار مىپيوست او
را دوباره مسترد نمىكردند!! .اين چنين در كنزالعمال ( )286/5آمده و گفته :سند اين
صحيح است.
1اين عمل پيامبر ص به خاطر دلجويى آن عده از مسلمانانى بود كه در مكه باقى مانده بودند ،و
مىخواست تا يأس و نااميدى در قلب آنها پديدار نشده و اميد خود را بر فتح و نصرت الهى از دست
ندهند .م.
کردهاند که تابعی است. 2ضعیف .مرسل است .ابن عساکر و ابن أبی الشیبة آن را از عروة روایت
مد ص و پروردگارش بود كوتاهى نمود ،و بندگان در كارها عجله مىكنند ،ولى ميان مح ّ
خداوند (جل جلله) چون بندگان تا اين كه كارها را به همان مرحلهاى كه خواست
سهَيْل بن عمرو روىجه الوداع به ُ ح َّ
اوست نرساند ،شتاب و عجله نمىكند .من در روز َ
نمودم كه در قربانگاه ايستاده بود ،و قربانى پيامبر خدا ص را برايش نزديك مىكرد و
پيامبر ص آن را به دست خود قربانى نمود ،و سلمانى را بعد از آن طلب نمود و
سرش را تراشيد ،به سهيل توجه داشتم كه موهاى پيامبر ص را مىبرداشت ،و او را
مىديدم كه آن را بر چشمهاى خود مىگذاشت ،درين موقع به ياد روز حديبيه افتادم كه
َ َ
مد رسولالل ّه ابا ورزيد ،در حال چگونه وى از نوشتن بسمالل ّهالرحمنالرحيم و مح ّ
خداوندى را ستودم كه او را به اسلم رهنمون ساخت 1.اين چنين در كنزالعمال (286
)/5آمده است.
َ
داستان اسلم آوردن عمرو بن العاص (رضىالل ّه عنه)
ابن اسحاق از عمروبن العاص روايت نموده ،كه گفت :هنگامى كه ما از جنگ خندق
بازگشتيم ،چند تن از مردان قريش را كه حرف مرا مىشنيدند و نظرم را مىپذيرفتند،
مد بهجمع كردم و به آنها گفتم :مىدانيد ،به خدا سوگند ،من مىبينم كه آوازه و كار مح ّ
شكل عجيبى پيش مىرود ،و من براى خود فكرى كردهام ،كه نمىدانم شما در آن باره
چه فكر مىكنيد؟ پرسيدند :چه فكرى؟ گفتم :من چنين فكر نمودهام كه خود را به
مد بر قوم ما غالب حبشه در پيش نجاشى برسانيم ،و در پيش وى باشيم .اگر مح ّ
شد ،ما همانجا نزد نجاشى مىباشيم ،و بودن مان زير دست نجاشى بهتر ازين است
مد غالب آمد ،ترديدى نيست مد بر سرمان حكومت كند ،ولى اگر قوم ما بر مح ّ كه مح ّ
كه ما را به درستى مىشناسند ،و از آنها جز خير و نيكويى براى ما نخواهد آمد .آنها
گفتند :ما در اين رأى با تو همنظر و موافق هستيم ،آن گاه به آنها گفتم :چيزى فراهم
آوريد تا به وى اهدا كنيم ،و محبوبترين هديهاى كه از سرزمين ما براى وى تقديم
مىشد پوست بود ،و ما براى وى مقدار زيادى پوست جمع نموديم ،بعد از آن به طرف
حبشه به راه افتاديم ،تا اين كه نزد وى آمديم .به خدا سوگند ،در حالى كه ما نزد وى
مرِى را ديديم كه نزد وى آمد ،و او را پيامبر خدا ص در ارتباط ض ْ بوديم ،عمروبن ا ُ َ
ميَّه َ
با جعفربن ابى طالب و اصحابش نزد نجاشى فرستاده بود .عمرو مىافزايد :او نزد
نجاشى آمد و بعد از آن از نزد وى خارج شد .عمرو مىگويد :آن گاه من به رفقاى
خود گفتم :ابن عمرو بن اميه است ،نزد نجاشى مىروم و از وى مىخواهم كه او را به
من بسپارد تا گردنش را قطع كنم ،اگر او اين كار را با من بكند ،و من اين كار را
انجام دهم ،قريش درك مىكند ،كه من انتقام آنها را گرفته و عمل نيكويى را با كشتن
مد براى شان انجام دادهام .مىگويد :به همين منظور نزد نجاشى رفتم، فرستاده مح ّ
چنان كه در گذشتهها سجده مىكردم به او سجده نمودم .مىگويد :نجاشى گفت:
دوستم خوش آمدى ،آيا از ديارت براى ما هديه و سوغاتى آوردهاى؟ گفتم :بلى ،اى
پادشاه برايت پوستهاى زيادى را هديه آوردهام .مىگويد :بعد از آن پوستها را به او
نزديك ساختم و از آنها بسيار خوشش آمد .بعد از آن گفتم :اى پادشاه هم اكنون
مردى را ديدم كه از نزد شما بيرون رفت و او فرستاده مردى است كه دشمن ما
مىباشد ،او را به من بسپار تا بكشمش ،چون او اشراف و بزرگان ما را كشته است.
عمرو مىگويد :نجاشى خشمگين شد ،و دست خود را بلند نموده محكم به بينى خود
زد ،گمان كردم كه بينيش را شكست ،و آن چنان ناراحت شدم كه آرزو نمودم كاش
زمين پاره مىشد و من از ترس و خوفى كه داشتم در آن فرو مىرفتم .از اين رو
1بسیار ضعیف .هندی آن را در «کنزالعمال» ( )1136 ،5/286ذکر کرده است .در اسناد آن واقدی که متروک الحدیث است وجود دارد.
درصدد جبيره كار برآمده گفتم :اى پادشاه ،به خدا سوگند ،اگر مىپنداشم كه اين
خواهش من موجب كدورت خاطر و نارضايتى تان مىشود هرگز آن را مطرح
نمىكردم .نجاشى گفت :آيا تو از من خواهش مىكنى تا فرستاده مردى را به تو بدهم
كه ناموس اكبر (جبرئيل) به او نازل مىگردد ،ناموس اكبرى كه براى حضرت موسى
نازل مىشد ،و تو او را بگيرى و به قتلش برسانى؟! عمرو مىگويد :گفتم :اى پادشاه،
آيا او چنين است؟! گفت :واى بر تو اى عمرو ،سخن مرا قبول كن ،و از وى پيروى
كن ،به خدا سوگند وى بر حق است ،و بر مخالفين خود چنان كه موسى بن عمران
بر فرعون و لشكريانش غالب آمد ،پيروز مىشود .عمرو مىگويد :گفتم :آيا تو از طرف
وى با من به اسلم بيعت مىكنى؟ گفت :آرى ،وى دست خود را باز كرد و من
همراهش بيعت به اسلم نمودم .بعد از آن نزد رفقايم ،رفتم اين در حالى بود كه
نظرم از گذشته تغيير نموده بود و اسلمم را از ايشان مخفى داشتم .بعد از آن به
قصد زيارت رسول خدا ص بيرون رفتم تا اسلم بياورم ،در خلل راه به خالد بن وليد
برخوردم ،و اين واقعه اندكى قبل از فتح اتّفاق افتاده بود ،او از طرف مكه مىآمد.
گفتم :اى ابوسليمان به كجا مىروى؟ وى در پاسخ به من گفت :به خدا سوگند ،اين
امر درست و ثابت شد ،و اين مرد نبى است ،مىروم ،به خدا تا اسلم بياورم ،تا چه
وقت به اين وضع به سر بريم؟ عمرو مىگويد :گفتم :به خدا سوگند ،من هم جز به
خاطر اسلم آوردن نيامدهام .عمرو مىگويد :هر دوى ما در مدينه خدمت پيامبر
خداص آمديم ،خالد قبل از من رفت و اسلم آورد و با پيامبر ص بيعت نمود ،و بعد از
آن من نزديك رفتم و عرض نمودم كه :اى پيامبر خدا ص من با شما بيعت مىكنم
مشروط به اينكه گناهان گذشتهام را ببخشى ،و آينده را متذكّر نمىشوم؟ عمرو
مىگويد :پيامبر خدا ص فرمود« :اى عمرو ،بيعت كن ،اسلم كارهايى را كه قبل از آن
صورت گرفته است قطع نموده و از بين مىبرد ،و هجرت نيز چيزهاى گذشته را نابود
مىسازد» .عمرومى گويد :بعد از آن ،من با وى بيعت نمودم و برگشتم 1.اين چنين در
البدايه ( )142/4آمده .احمد و طبرانى نيز از عمرو مانند اين را به شكل طولنى
روايت نمودهاند .هيثمى ( )351/9مىگويد :رجال هر دوى آنها ثقهاند.
بيهقى از طريق واقدى اين حديث را درازتر و نيكوتر از حديث قبل روايت كرده ،و در
آن آمده :بعد از آن حركت نمودم تا اين كه به هَدَّه (نام جايى است در حجاز ميان
مكه و طائف) رسيدم ديدم دو مرد كه اندكى در راه ازمن سبقت داشتند ،مىخواهند
توقف نمايند ،يكى از آن دو داخل خيمه است و ديگرى شترها را محكم گرفته .عمرو
جه شدم كه خالدبن وليد است .عمرو مىافزايد :پرسيدم :كجا مىروى؟ مىگويد :متو ّ
مد مىروم ،چون همه مردم به اسلم گرويدهاند ،و هيچ يك از عقلء و گفت :نزد مح ّ
صاحبان درايت باقى نمانده كه به اسلم داخل نشده باشد .به خدا سوگند ،اگر زياده
ازين توقّف كنم ،وى از گردن مان چنان كه از گردن كفتار در غارش گرفته مىشود،
مد و اسلم آوردن را خواهد گرفت .گفتم من نيز ،به خدا سوگند ،تصميم رفتن نزد مح ّ
گرفتهام ،آن گاه عثمان بن طلحه بيرون رفت و مرا خوش آمديد گفت ،و هه در
همانجا اندكى توقّف نموديم .و بعد از آن به موافقت همديگر به مدينه وارد شديم،
من گفته مردى را كه نزد چاه ابى عُتبه همراهش روبرو شديم فراموش نمىكنم ،كه
فرياد مىكشيد :اى رباح! اى رباح! اى رباح( 2اسم كدام غلم است)!! ما از شنيدن
قول وى خوشحال شديم ،و آن را براى خود به فال نيك گرفتيم .بعد آن مرد به سوى
1حسن .ابن اسحاق همچنین در سیرهی ابن هشام ( )2/185چاپ دارابن رجب ،و ( )3/172چاپ ایمان .و احمد ( )199 ، 4/198و بیهقی در «الکبری»
(.)9/123
همچنین مسلم در صحیح خود ( )121کتاب ایمان ،باب اسلم آوردن اعمال بد قبل از خود را از بین میبرد ،به اختصار داستان اسلم عمرو را از زبان
خود روایت کرده است.
ما نگاه كرد و از وى شنيدم كه ميگفت :مكه پس ازين دو تن ،ديگر مهار خود را از
دست داد ،گمان نمودم كه هدف وى من و خالد بن وليد هستيم و با شتاب روى به
طرف مسجد گردانيد و بدان سو رفت .گمان كردم كه وى پيامبر ص را به قدوم ما
بشارت داد ،و اين پندار من درست بود.
حَّره خوابانيديم .با توقّفى در آنجا لباسهاى خوب خود را بر تن
ما شترهاى خود را در َ
نموديم ،بعد از آن اذان عصر گفته شد ،و حركت نموديم تا اين كه به پيامبرخداص
نمايان شديم ،چهره وى در آن موقع درخششى داشت و مسلمانان در اطرافش به
اسلم آوردن ما بسيار خوشحال و مسرور شده بودند ،آن گاه خالدبن وليد رفته بيعت
نمود ،و بعد از وى عثمان بن طلحه پيش شد و بيعت كرد ،سپس من پيش رفتم ،به
خدا سوگند ،آن لحظاتى كه من در پيش رويش نشستم نتوانستم از فرط حياء
چشمان خود را به طرفش بلند كنم .عمرو مىگويد :من با وى مشروط به اين بيعت
نمودم كه گناهان گذشته مرا ببخشد ،ولى گناهاى آيندهام به يادم نيامد .پيامبر ص
فرمود« :اسلم چيزهاى ما قبل خود را قطع نموده از بين مىبرد ،و هجرت نيز
چيزهاى ماقبل خود را نابود مىسازد» .عمرو مىگويد :به خدا سوگند ،از هنگامى كه
من و خالدبن وليد اسلم آوردهايم ،پيامبر خدا ص هيچ يك از اصحاب خود را در امر
مهمى كه وى را اندوهگين مىساخت با ما برابر نكرده است 1.اين چنين در البدايه (2
)37/4آمده.
َ
داستان اسلم آوردن خالدبن وليد (رضىالل ّه عنه)
واقدى از خالد روايت نموده كه گفت :چون خداوند (جل جلله) به من اراده خير
نمود ،در قلبم اسلم را جاى داد ،و راه هدايتم را برايم گشود ،با خود گفتم :من در
مد اشتراك ورزيدم ،و در هيچ معركهاى شركت نورزيدم همه اين معارك بر ضد مح ّ
مگر اين كه پس از بازگشت از آن بر اين باور بودم كه من كارهاى بى فايدهاى را
مد حتما ً پيروز شدنى است .هنگامى كه پيامبر ص به طرف حديبيه انجام مىدهم ،و مح ّ
بيرون رفت ،من همراه با گروهى از سواران مشركين بيرون آمدم و در عسفان با
پيامبر خدا ص و يارانش بر خوردم ،در مقابلش ايستاده به وى متعّرض شدم .او در
مقابل ما نماز ظهر را با اصحاب خود به جاى آورد ،خواستيم تا بر وى حمله نماييم،
ولى اين تصميم براى ما عملى نشد -كه خير هم در همان بود ،-پيامبر ازين تصميم
ما آگاه شد ،و نماز عصر را با اصحابش ،به شكل نماز خوف به جاى آورد .اين عمل
آنها در ما تأثير به سزايى گذاشت ،و گفتم :اين مرد تحت حمايت (غيبى) است ،لذا ما
را گذاشته و با تغيير مسير از جاى تمركز ما طرف راست را در پيش گرفت .گذشته
از اين ،هنگامى كه قريش با وى در حديبيه صلح نمود ،و بدون هيچ درگيرى اى وى را
برگردانيد ،با خود گفتم :ديگر چه چيز باقى است؟ به كجا بروم؟ :نزد نجاشى! او كه
مد شده است ،و اكنون يارانش نزد وى درامان زندگى به سر مىبرند!! يا به پيرو مح ّ
سوى هرقل .رفتن به سوى هرقل به اين معناست كه از دينم بيرون شده و به
نصرانيت و يا يهوديت بپيوندم ،و در ميان عجمها اقامت گزينم ،يا اين كه در ديار
خودم با آنهايى كه باقى ماندهاند باشم؟ در اين گيرو دار در فكر بودم كه پيامبر خدا
ص در اداى (عمرهالقضاء) به مكه وارد شد ،از مكه خارج شدم و ورود وى را بدانجا
مشاهده ننمودم ،برادرم وليد بن وليد نيز در اين سفر (عمره القضاء) يكجا با پيامبر
2كلمه رباح و يا ربح درعربى فائده را نيز افاده مىكند و آنها در هنگام شنيدن اين صدا آن را فال
نيك گرفته و به آن خوشحال شدند .م.
1بسیار ضعیف .بیهقی در «الدلئل» (.)345 : 343 /4
ص وارد مكه شده بود ،او در جستجوى من بود ،ولى مرا نيافته است ،به همين لحاظ
برايم نامهاى مىنويسد كه در آن چنين آمده است:
َ ْ حيم ،اما بعد :فَاِن ِى ل َ َ َ َ
سلمِ، ن ال ِ ْ َ
ب َرأي ِك عَ ِ ن ذَهَا َ ِ م ْ ب ِ ج َ م أَر أعْ َ ّ ْ ْ حمن الَّر ِ ِ ّ َ ْ مالل ّهِ الَّر ْ س ِ (ب ِ ْ
َ
سولاللهِ ص عَن ْك ،وَ قَا َ ّ ُ َ َ َ َ َ ُ َ ُ
ل: ى َر ُ سألن ِ ْ حدٌ؟! وَ قَد ْ َ هأ َ جهل ُ سلم ِ َ ل ال ِ ْمث ْ ُ
َوعَقْلك عَقْلك! َو ِ
َ َ ُ َ ّ
ه َ
ل نِكايَت َ ُجعَ َ ن َ َ
م؟ َو لوْ كا َ سل َ ل ال ْ جهِ َ مثْل ُ
ه َ لِ « : ه بِهِ .فَقَا َ ت :يَأتِىَالل ُ خالِد»؟ فَقُل ْ ُ ن َ «أي ْ َ
ماقَد ْ فَات َ َ
ك خى َ ك يَا أ ِستَدْرِ ْ منَاهُ عَلى غَيْرِه» .فَا ْ َ َ َ
ه ،وَ لقَد ّ ْ َ ً
خيْرال ُ ن َ َ
ن كا َ مي ْ َسل ِ ِ
م ْ معَ ال ُ جدَّهُ َ َو ِ
حه). صال ِ َن َ موَاط ِ َ ن َ م ْ ِ
ما بعد :من چيزى را عجيبتر از اسلم نياوردنت (به نام خداى بخشاينده مهربان ،ا ّ
نمىبينم ،در حالى كه از عقل واليى برخوردار هستى! و آيا از دينى چون اسلم كسى
غافل مىماند؟! پيامبر خدا ص از من در مورد تو پرسيد و گفت« :خالد كجاست؟»
گفتم :خداوند او را مىآورد .پيامبر ص فرمود« :فردى چون او از اسلم بى خبر مانده
است؟! اگر او قهرمانىها و تلش هايش را بامسلمين همراه مىگردانيد ،برايش بهتر
بود ،و ما او را بر ديگران ترجيح ميداديم» .اى برادرم ،آن چيزهاى نيكى را كه از
دست دادهاى به ياد بياور و آنها را دوباره درياب).
خالد مىگويد :هنگامى كه نامه وى به من رسيد ،براى آمدن نزد پيامبر ص شتاب به
خرج دادم ،و آن نامه در رغبت و علقمنديم به اسلم افزود ،و پرسيدن پيامبرص از
من مرا خشنود و مسرور ساخت ،بارى در خواب ديدم كه در يك شهر تنگ ،خشك و
بى گياه هستم ،و از آن به يك سرزمين پهناور و سرسبز خارج شدم ،گفتم :اين
خواب حتما ً مفهومى دارد و راست است .هنگامى كه به مدينه آمدم ،گفتم :اين
خواب را حتما ً براى ابوبكر بازگو مىكنم ،ابوبكر در تعبير خوابم فرمود :سرزمينى
كه تو به آن وارد شدى دين اسلم است كه خداوند (جل جلله) تو را به آن هدايت
نمود ،وتنگنايى كه در آن قرار داشتى شرك بود.
خالد ميگويد :چون تصميم رفتن نزد پيامبر خدا ص را گرفتم ،گفتم :اكنون كى را با
خود نزد پيامبر خدا ص همراه ببرم؟ درين راستا رفتن با صفوان بن اميه را مصلحت
ديدم ،گفتم :اى ابو وهب ،آيا حالتى را كه در آن قرار داريم ،نمىبينى؟ ما اكنون چون
مد بر عرب و عجم دندانهاى پسين دهان هستيم (در قلّت و كمى قرار داريم) ،و مح ّ
مد برويم و او را پيروى كنيم ،شرف و عزت او پيروز گرديده است .اگر ما نزد مح ّ
شرف و عزت ماست .وى به شدت از اين عمل ابا ورزيد و گفت :اگر جز خودم ديگر
كسى هم باقى نماند ،ابدا ً پيروى او را نمىكنم .به اين گفته ما از هم جدا شديم و با
خود گفتم :اين مردى است كه برادر و پدرش در بدر به قتل رسيدهاند .بعد از وى
عكرمه بن ابى جهل را ديدم ،و همان گفتههاى خود را براى صفوان بن اميه را برايش ِ
تكرار نمودم ،او نيز همان جواب صفوان را به من داد .از وى خواستم تا اين را
مخفى نگه دارد .او نيز تعهد سپرد كه اين را براى كسى متذكّر نمىشود ،سپس به
منزلم آمدم و هدايت دادم تا سواريم را آماده كنند ،و با او خارج شدم ،درين اثنا با
عثمان بن طلحه برخوردم .با خود گفتم :اين هم رفيقم است و بايد آنچه را خواهان
آن هستم به او يادآور شوم .بعد آن عده پدرانش را كه كشته شده بودند به ياد
آوردم ،و نخواستم اين قضيه را به او تذكّر بدهم .بعد با خود انديشيدم كه اگر اين را
بگويم ،چه ضررى براى من خواهد داشت؟ چون من همين ساعت در حركت هستم.
پس از اين انديشه و فكر جديد ،كار را تا به همان حدّى كه رسيده بود ،برايش بيان
داشته ،و افزودم :ما چون روباهى در يك غار هستيم كه اگر دلوى از آب در آن
انداخته شود ،خارج مىشود و مانند همانند گفتههاى خود را براى آن دو تن ديگر براى
وى تكرار كردم ،وى به زودى اين حرف مرا پذيرفت .به او گفتم :من امروز خارج
منَاخه آماده است. ج ُشدهام و مىخواهم همين روز بروم ،و اين هم سواريم كه در فَ ّ
جج 1با هم ملقات كنيم ،اگر قبل از من خالد مىگويد :ما با او وعده گذاشتيم كه در يأ ُ
به آنجا رسيد ،انتظارم را بكشد ،و اگر قبل از وى به آنجا رسيدم منتظرش مىباشم.
خالد مىگويد :سحرگاهان در تاريكى قبل از طلوع فجر خارج شدم تا در يأجج يكديگر
را ملقات كرديم .به راه افتاديم تا اين كه به هَدَّه رسيديم ،و عمروبن العاص را در
آنجا دريافتيم .عمرو گفت :اى قوم خوش آمديد ،گفتيم :تونيز خوش آمدى .عمرو از
ما پرسيد :مسيرتان به كدام طرف است؟ پرسيديم :چه چيز تو را بيرون كرده؟
گفت :شما را چه چيز بيرون كرده؟ گفتيم :پيوستن به اسلم و پيروى محمد .گفت:
اين همان چيزى است كه مرا به اينجا كشانيده است.
حَّره شترهاى خود را به اتّفاق هم حركت نموديم تا اين كه به مدينه آمديم ،ودر َ
خوابانيده و توقّفى نموديم .پيامبر ص از آمدن ما مطّلع شد و مسرور گرديد .من در
اين مكان لباسهاى خوب خود را پوشيدم ،بعد از آن به طرف پيامبر ص رفتم ،برادرم
در اين اثنا با من روبرو شده گفت :عجله و شتاب كن چون پيامبر خدا ص از آمدنت
مطّلع شده ،و به قدومت مسرور گرديده و اكنون انتظارتان را مىكشد .ما به شتاب
سم نمود ،به سلم به طرف وى روان شديم و خود را به او نشان دادم و او به من تب ّ
َ
نبوّت به او سلم كردم( ،السلم عليك يا نبى الل ّه) و با چهره گشاده جواب سلمم را
داد .گفتم :من شهادت مىدهم كه معبودى جز يك خدا وجود ندارد ،و تو پيامبر خدا
هستى .پيامبر ص گفت« :بيا» بعد از آن فرمود« :ستايش خدايى راست كه تو را
هدايت نمود ،من هوشمندى تو را از قبل ديده بودم ،و اميد داشتم تا تو را جز به خير
نسپارد» .گفتم :اى رسول خدا ،به اين فكر هستم در معركه هايى كه بر ضد تو
شركت داشتم و عنادى كه بر ضد حق مىنمودم (همه چيزهاى بزرگى اند) ،تو از
خداوند بخواه و دعا كن تا آنها را به من ببخشد .پيامبر ص در پاسخ به من با لحنى
مهربان و تسلّى بخش گفت« :اسلم گذشته را محو مىسازد» .گفتم :اى پيامبر خدا
ص على رغم آن برايم دعا كن ،آن گاه فرمود« :بار خدايا ،همه تلش و سعى خالدبن
وليد را كه در بازداشتن از راه خدا نموده است به او ببخش» .خالد مىگويد :بعد از آن
عثمان و عمرو پيش آمدند و با پيامبر خدا ص بيعت نمودند .خالد مىگويد :رفتن ما به
مدينه مصادف بود با ماه صفر سال هشتم ،خالد مىگويد :پيامبر خدا ص در امر مهمى
كه وى را اندوهگين مىساخت هيچ يك از اصحابش را با من برابر نمىكرد 2.اين چنين
در البدايه ( )238/4آمده .و اين را همچنين ابن عساكر همانند اين ...به شكل
تفصيل ،چنان كه در كنز العمال ( )30/7آمده ،روايت كرده است.
همه قبايل تجهيزات و سلح وجود داشت ،و مهاجرين و انصار بدون اين كه يكى از
آنها تخلّف نموده باشند ،با پيامبر خداص خارج شده بودند.
2
همان كسى است كه در مكه همه آن چيزها را به من گفت».
هنگامى كه پيامبر خدا ص درباره آنها اين چيزها را گفت -ابوسفيان كه يكى از
اطفال خود را نيز با خود داشت -گفت :به خدا سوگند ،يا به من اجازه ملقات بده ،و
يا اين كه همين طفلم را گرفته به جايى خواهيم رفت تا در آنجا از تشنگى و گرسنگى
جان دهيم .چون اين گفته به پيامبر ص رسيد ،بر آنها رحم نمود و با نشان دادن
نرمش ،به آنان اجازه دخول داد ،آنها نيز داخل شده و اسلم آوردند.
1ابوسفيان بن حارث ،حارث پسر عبدالمطلب است ،و از بزرگترين عموهاى پيامبر ص مىباشد كه
در زمان جاهليت در گذشته بود و پسرش ابوسفيان درمكه پيامبر ص را هجو مىنمود ،و حسان
جوابش را مىگفت.
2براى فهم گفتههاى وى درباره پيامبر ص به صفحات گذشته مراجعه شود.
خزاعه كمتر و كوچكتر از آن است كه اين همه آتش و لشكر از آنها باشد .عبّاس
مىگويد :من صداى ابوسفيان را شناختم ،و صدا زدم :اى ابوحنظله ،ابوسفيان نيز
صداى مرا شناخت و پاسخ داد :ابوالفضل؟ گفتم :بلى .ابوسفيان از من پرسيد -پدر
و مادرم فدايت -چه خبر است؟ گفتم :واى بر تو اى ابوسفيان ،اين رسول خداست
كه با مردم در اينجا آمده ،و آه از روز سياه قريش! ابوسفيان گفت - :پدر و مادرم
فدايت -پس چاره چيست؟ عبّاس مىگويد :گفتم :اگر به تو دست يابد گردنت را
خواهد زد ،با من بر اين قاطر سوار شو تا تو را نزد پيامبر خدا ص ببرم و از وى براى
تو امان بخواهم .عبّاس مىگويد :ابوسفيان با من بر قاطر سوار شد و -بُدَيل بن
حزام -دوتن همراهان وى (به طرف مكه) رفتند ،و من با وى ورقاء و حكيم بن ِ
حركت نمودم .و هر گاه بر آتشى از آتشهاى برافروخته شده مسلمانان عبور
مينمودم ،مىگفتند :اين كيست؟ و چون قاطر پيامبر خدا ص را مىديدند مىگفتند:
عموى پيامبر است كه بر قاطر وى سوار شده است ،تا اينكه بر آتش عمربن
الخطاب عبور نمودم .عمر گفت :اين كيست؟ و به طرفم برخاست .و چون
ابوسفيان را بر پشت سر قاطر ديد فرياد برآورد :ابوسفيان دشمن خدا!! سپاس
خدايى را كه تو را بدون عهد و پيمانى به چنگال ما گرفتار كرد .اين را گفت و به
شتاب به طرف پيامبر خدا ص دويد ،من نيز قاطر را دوانيدم تا اين كه از وى به
اندازهاى كه يك چهارپاى از يك مرد آهسته سبقت مىجويد ،سبقت جستم ،از قاطر
پايين آمدم و نزد پيامبر خدا ص وارد گرديدم .عمر نيز داخل شد ،و گفت :اى رسول
خدا ،اين ابو سفيان است كه بدون هيچ گونه عهد و پيمان ،خداوند او را به چنگال ما
انداخته است ،بگذار تا خودم گردنش را بزنم .عبّاس مىافزايد :من صدا زدم ،اى
پيامبر خدا من او را پناه دادهام ،بعد از آن نزديك پيامبر خدا ص نشستم و گفتم :نه
به خدا امشب بدون من با وى كسى مجلس خصوصى نداشته است .عبّاس مىگويد:
چون عمر درباره وى خيلى اصرار نمود گفتم :اى عمر! آرام باش .به خدا سوگند
اگر اين از مردان بنى عدى بن كعب مىبود اين را نمىگفتى ولى چون مىدانى وى از
مردان بنى عبد مناف است اين حرف را ميگويى .عمر در پاسخ به من گفت :اى
عبّاس آرام باش!! به خدا سوگند من روزى كه تو مسلمان شدى از اسلم تو اين قدر
خوشحال شدم كه از اسلم پدرم ،اگر اسلم مىآورد ،اين قدر خوشحال نمىشدم ،و
اين به خاطر چه بود؟ به خاطر اين كه من دانستم اسلم آوردن تو براى رسول خدا
ص از اسلم خطاب محبوبتر بود .پيامبر اسلم در اين ميان گفت« :اى عبّاس امشب
او را به نزد خود ببر ،و چون صبح شد به نزد من بياورش» .من او را به جاى خود
بردم و شب را نزد من سپرى نمود ،و چون صبح شد او را نزد پيامبر خدا ص بردم.
مد ص رسول خداست .عبّاس مىگويد :آن گاه ابوسفيان به كلمهيك خدا نيست و مح ّ
حق شهادت داد و مسلمان شد.
1آنها را به خاطرى گروه سبز گفتهاند ،كه خيلى اسلحه و آهن داشتند كه در تابش آفتاب از دور
سبز به چشم مىخورد.
1چون عبّاس ابوسفيان را در آنجا نگه داشت ،موصوف ترسيد كه شايد وى را به قتل برساند و به
اين لحاظ پرسيد :آيا خيانت مىكنيد ،عبّاس به او پاسخ داد :خير و در جواب اين گفته ابوسفيان كه
چرا اين را قبل ً برايم نگفتى ،تا خاطرم جمع مىبود و نمىترسيدم ،گفت :من اصل ً احساس نمىكردم
كه تو چنان فكر نمايى ،و بدون موجب بترسى .م.
از كوههاى خود نزدم آمده و حركت جنگافزار و سلحهاىشان را به نمايش مىگذارد.
جهَينه درگروه متشكل از هشت صد تن با سران خود كه درآن چهار پرچم بعد از آن ُ
معْبد بن اينها حمل مينمودند :ابوُزرعه َ وجود داشت گذشت ،پرچمهاى اين گروه را
َّ
خر ،رافع بن مكيث و عبدالله بن بدر .هنگامى كه در برابر وى ص ْ
سوزيد بن َ
خالدُ ،
مره و سعد بن بكر ض ْ
رسيدند اينها نيز سه مرتبه تكبير گفتد .بعد از آن كِنانه ،بنوليثَ ،
در يك گروه متشكل از دويست تن كه پرچم شان را ابوواقد ليثى حمل مىنمود ،عبور
نمودند .هنگامى كه اينهادر برابر ابوسفيان قرار گرفتند ،سه مرتبه تكبير گفتند.
ابوسفيان پرسيد :اينها كيستند؟ عبّاس گفت بنوبكر .گفت :آرى ،به خدا سوگند اهل
مد به خاطر 1آنها بر ما لشكركشى نموده است، شوم ،اينها همان كسانى اند كه مح ّ
ولى به خدا ،با من در آن كار نه مشورت شده بود ،و نه من آن را دانستم و همان
وقتى كه از آن مطلع شدم آن رانپسنديدم ،ولى آن كارى بود كه تقدير بر آن رفته
مدص بر شما اراده خير بود .عبّاس گفت :خداوند براى تو در لشكركشى و جنگ مح ّ
نموده كه همگى تان بر اثر آن به اسلم داخل شديد.
َ
حماس به من گفت :كه بنوليث به واقدى مىگويد :عبدالل ّهبن عامر از ابوعَمرو بن ِ
جثّامه تنهايى خود كه دويست و پنجاه تن بودند عبور كردند ،و پرچم آنها را صعب بن َ
حمل مىنمود ،هنگامى كه وى عبور نمود همه شان تكبير گفتند ،ابوسفيان پرسيد :اينها
كيستند؟ عبّاس پاسخ داد :بنوليث .سپس اشجع گذشت ،و آنها آخرين كسانى بودند
كه عبور نمودند ،گروه شان متشكل از سيصد تن بود و با خود پرچمى داشتند كه آن
معْقرل بن سنان حمل مىكرد و پرچم ديگرى در دست نُعَيم بن مسعود قرار را َ
داشت .ابوسفيان گفت :اينها سرسختترين دشمنان محمدص از ميان عرب بودند.
عباس گفت :خداوند اسلم را وارد قلبهاى آنها گردانيده ،و اين يك فضيلت است از
مد تاكنون نگذشته است؟ جانب خداوند .ابوسفيان خاموش ماند ،سپس افزود :مح ّ
مد ص در آن قرار عبّاس گفت :آرى ،اوتاكنون عبور ننموده ولى اگر كتيبهاى را كه مح ّ
دارد ببينى ،در آن آنقدر آهن ،اسبان و مردان هستند كه هيچ كسى را در مقابل شان
ياراى مقاومت نيست!! ابوسفيان گفت :اى ابوالفضل ،آرى به خدا ،من نيز چنين
مىپندارم!! كى در مقابل اينها تاب مقاومت را در خود دارد؟! هنگامى كه
كتيبهالخضراى پيامبر ص نمودار شد ،سياهى و غبارى از جلو سم اسبان به هوا بلند
مد گرديد ،و مردم از مقابل آن دو مىگذشت و ابوسفيان در هر مرتبه مىپرسيد :مح ّ
نگذشته است؟ عبّاس پاسخ ميداد :خير تا اين كه پيامبر خدا ص سوار بر شتر قصواى
ضير قرار داشت و براى شان صحبت خ َ خود در حالى كه در ميان ابوبكر و ا ُ َ
سيْد بن ُ
مىكرد از مقابل آن دو عبور نمود .عبّاس گفت :اين پيامبر خدا ص در ميان كتيه
الخضراى خود است ،در آن مهاجرين و انصار قرار دارند ،و در آن پرچمها و
پرچمهاست .با هر قهرمان از انصار پرچمى بود ،و آن چنان غرق در آهن بودند كه جز
حلقههاى چشم شان ديگر چيزى نمودار نبود .عمربنالخطاب در آن ميان صداى
بلندى داشت ،او كه نيز غرق در آهن بود ،با همان صداى بلند خود صفوف آنها را
ترتيب و تنسيق نموده ،و براى جنگ آماده مىساخت .ابوسفيان پرسيد:اى ابوالفضل،
اين مردى كه به صداى بلند حرف مىزند كيست؟ عبّاس پاسخ داد :او عمربن الخطاب
است .ابوسفيان در ادامه سخنان خود افزود :به خدا سوگند ،شأن و شوكت بنى عدى
بعد از آن قلّت و ذلّت اكنون بال گرفته است .عبّاس گفت :اى ابوسفيان :خداوند
1پس از صلح حديبيه خزاعه همراه پيامبر ص داخل پيمان شد ،و بنوبكر با قريش .بعد از آن بنوبكر
با قريش بر خزاعه هجوم آوردند و مفاد پيمان خويش با پيامبر ص را نقض نمودند ،كه اين امر خود
سبب عمده و مستقيم فتح مكه در سال هشتم هجرت بود.
چيزى را كه بخواهد توسط چيزى بلند مىكند ،و مسلّما ً عمر از جمله كسانى است كه
اسلم وى را بلند نموده است .وى مىافزايد :در كتيبه دو هزار زره بود .پيامبر خدا ص
پرچم خود را براى سعدبن عُباده داده بود ،كه وى در پيشاپيش كتيبه حركت مىكرد.
چون وى با پرچم پيامبر ص عبور نمود ،فرياد كشيد :اى ابوسفيان ،امروز روز كشتار
و جنگ است ،امروز روزى ست كه حرمت در آن حلل مىشود 1،و امروز روزى است
كه خداوند قريش را ذليل ساخته است .پيامبر خدا ص از پيش روى مىآمد تا اين كه
در برابر ابوسفيان رسيد ،ابوسفيان فرياد برآورد :اى رسول خدا ،امروز به كشتار و
قتل قومت دستور دادهاى؟ سعد و همراهانش هنگامى كه از نزد ما گذشتند چنان
مىپنداشتند ،وى به من گفت :اى ابوسفيان ،امروز روز كشتار و جنگ است ،و امروز
روزى است كه حرمت در آن حلل مىشود ،و امروز خداوند قريش را ذليل ساخته
است .در ارتباط با قومت بر خداوند سوگندت مىدهم ،چون تو نيكوترين مردم ،و با
صله رحمترين آنها هستى .عبدالرحمن بن عوف و عثمان بن عفان گفتند :اى پيامبر
خدا ص ما مىترسيم كه سعد امروز به قريش حمله ببرد ،پيامبر خدا ص فرمود« :اى
ابوسفيان ،امروز روز مرحمت است ،امروز روزى است كه خداوند قريش را در آن
عزت داده است» .عبّاس مىگويد :پيامبر خدا ص كسى را براى سعد فرستاد ،و با
عزل او پرچم را به قيس سپرد .پيامبرص پنداشت كه اكنون هم پرچم از سعد نرفته
است ،چون پرچم براى پسر وى تعلّق گرفت ،ولى سعد از تحويل دادن پرچم بدون
نشانهاى از پيامبر خدا ص ابا ورزيد .به اين صورت پيامبر خداص دستار (عمامه) خود
2
را براى وى فرستاد و سعد با شناختن آن ،پرچم را به پسرش قيس داد.
اين حديث را طبرانى از ابوليلى روايت نموده ،كه گفت :ما با پيامبر ص قرار
داشتيم و او به ما فرمود :ابوسفيان در اراك 3است ،ما به آنجا رفته و او را دست گير
نموديم ،و مسلمانان با غلفهاى شمشير خود او رامحاصره نمودند تا اين كه او را نزد
پيامبر آوردند ،پيامبر خدا ص به او گفت« :واى بر تو ،اى ابوسفيان من براى شما دنيا
و آخرت را آوردهام ،اسلم بياوريد تا در امان و محفوظ باشيد» .عبّاس با وى
دوست بود و در اين ميان براى پيامبر خدا ص گفت :اى پيامبر خدا ،ابوسفيان مردى
است شهرت پسند .به اين لحاظ پيامبر خدا ص مناديى را به مكه فرستاد تا براى
مردم ابلغ نمايد كه« :كسى دروازه خود را بند نمود در امان است ،و كسى كه سلح
خود را انداخت در امان است و كسى كه داخل خانه ابوسفيان شد ،در امان است».
بعد از آن ،آن حضرت عبّاس را با ابوسفيان روان نمود تا اين كه درعقبه ثَنِيّه
سلَيم آمدند ،ابوسفيان پرسيد :اينها كيستند؟ عبّاس پاسخ نشستند ،در آن هنگام بنى ُ
سلَيم هستند .ابوسفيان گفت :مرا با بنى سليم چه كار؟ بعد از آن داد :اينها بنى ُ
حضرت على ابن ابى طالب در ميان مهاجرين آمد .ابوسفيان پرسيد :اى عباس!
اينها كيستند؟ عباس گفت :على بن ابى طالب در ميان مهاجرين .بعد از آنها پيامبر
خدا ص در ميان انصار آمد ،ابوسفيان پرسيد :اى عبّاس اينها كيستند؟ عبّاس به او
جواب داد :اينها مرگ سرخ هستند! اين پيامبر خدا در بين انصار است .ابوسفيان به
عبّاس گفت :من پادشاهى كسرى و قيصر را ديدهام ،ولى مانند سلطنت و پادشاهى
برادر زاده تو را نديدهام .عبّاس گفت :اين نبوت است( 4نه پادشاهى و سطلنت آن
َ
1هدف از حلل شدن حرمت در اينجا ،حرمت بيت الحرام است .والل ّه اعلم .م.
2بسیار ضعیف .در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد.
3نام جايى است در نزديك مكه.
4صحیح .ابن هشام در سیره خود ( )269 ، 3/268از ابن اسحاق بدون سند .اما ابن جریر آن را از ابن اسحاق بطور موصول روایت نموده است.
همچنین طبرانی از ابن عباس همانگونه که گذشت .برخی از حدیث در صحیح بخاری ( )6 : 4 /8موجود است .و ابن جریر ( )333 ،332 ،1آن را از
عروه بصورت مرسل روایت نموده است و این همانگونه که آلبانی در «تخریج فقه السیرة» (ص )420
میگوید شاهدی قوی برای این روایت است.
چنان كه تو مىپنداى) .هثيمى ( )170/6مىگويد :اين را طبرانى روايت نموده ودر آن
حان آمده ،كه وى ضعيف مىباشد ،ولى از جانب بعضى ثقه دانسته حْرب بن حسن ط َ َّ َ
شده است.
طبرانى از عروه به شكل مرسل روايت نموده ،كه گفت :بعد از آن پيامبر خدا ص با
جهَيْنه و بنى
دوازده هزار (سپاه) خود ،متشكل از مهاجرين و انصار ،اسلمِ ،غفارُ ،
سليم بيرون شد ،وحركت خويش را با يدك (جلوكش) نمودن اسبان خود آغاز نمودند ُ
مّرظَهْران توقّف نمودند ،و قريش ازين واقعه هيچ اطلعى نداشت. َ در كه اين تا
حزام و ابوسفيان را نزد پيامبر ص روان نموده گفتند :يا از وى براى قريش حكيم به ِ
مان امان بگيريد و يا اين كه همراهش اعلن جنگ نماييد .ابوسفيان و حكيم بن حزام
براى اين مطلب بيرون شدند ،و با بُديل بن ورقاء روبرو گرديدند ،و او را نيز با خود
گرفتند ،تا اين كه -در هنگام شب -به اراك در نزديك مكه رسيدند ،و در آنجا
خرگاهها و لشكر را ديدند و شيهه اسبان به گوش شان رسيد .اين حالت آنها را
ترسانيد ،و از آن به وحشت افتاده و هراسان شده گفتند :اينها بنى كعب هستند كه
جنگ آنها را به هيجان آورده است .بُديل گفت :اينهااز بنى كعب بزرگتر هستند!! كه
مجموع آنها به اين حد نمىرسد .آيا اينها هوازن اند كه به خاطر اشغال سرزمين ما به
اينجا آمدهاند؟ به خدا ،اين را ما نيز نمىدانيم ،اينها چون انبوه حجاج اند .پيامبر خدا
ص در پيش روى خود يك دسته از سواران را ارسال نموده بود كه جاسوسان را
خزاعه نيز در راه هيچ كسى را اجازه نمىداد تا عبور نمايد. گرفتار مينمودند ،و قبيله ُ
هنگامى كه ابوسفيان و همراهانش داخل اردوگاه مسلمين شدند ،همان دسته
سواران آنها را درتاريكى شب گرفتار نمودند ،و با هراس از كشته شدن شان آنها را
آوردند .حضرت عمر به طرف ابوسفيان برخاست و يك ضربه بر گردن وى وارد
نمود ،مردم اطراف او را گرفتند و او را با خود بيرون نموده ،خواستند نزد رسول خدا
ص داخل نمايند ،اما ابوسفيان از كشته شدن بر خود ترسيد -عبّاس بن عبدالمطلب
كه در زمان جاهليّت رفيق وى بود ( -در ميان لشكر اسلم حضور داشت) و
ابوسفيان با صداى بلند فرياد كشيد :آيا مرا به عبّاس حواله نمىكنيد؟ درين هنگام
عبّاس فرا رسيد ،و از وى دفاع نمود و مردم را از دورش دور نمود ،و از پيامبر ص
خواست تا ابوسفيان را تسليم وى كند و منزلت خود را در ميان قوم به نمايش
گذاشت .عبّاس وى را در تاريكى شب سوار نموده ،در ميان اردوگاه گردانيد ،تا
اين كه همه مردم او را ديدند ،عمر براى ابوسفيان هنگامى كه ضربهاى به گردنش
وارد آورده بود گفت به خدا سوگند به پيامبر ص نارسيده مىميرى .وى عبّاس را به
فريادرسى فرا خوانده گفت :مرا مىكشند ،چون عبّاس آمد ،او را از چنگال مردم
رهانيد ،و نگذاشت زياده او را زير بار حرفهاى خود داشته باشد.
چون ابوسفيان كثرت مردم و اطاعت شان را ديد گفت :چون امشب اجتماعى
مردمى را نديده بودم .عبّاس او را از دست آنها نجات بخشيد ،و به او گفت :اگر
مد ص پيامبر خداست كشته مىشوى .وى اسلم نياورى ،و شهادت ندهى كه مح ّ
خواست تا آنچه را عبّاس به او دستور مىداد تكرار نمايد ،ولى زبانش به آن نمىگشت،
و شب خود را با عبّاس سپرى نمود .اما حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء نزد پيامبر
خدا ص وارد شده اسلم آوردند ،و پيامبر ص از آنها در ارتباط با اهل مكه سئوال
هايى كرد .چون اذان نماز صبح گفته شد ،مردم براى نماز خارج شدند ،ابوسفيان
ترسيد و گفت :اينها چه مىخواهند؟ عبّاس پاسخ داد :اينها مسلمان هستند و آماده
حضور پيامبر خدا ص مىشوند ،عبّاس با وى خارج شد .هنگامى كه ابوسفيان آنها را
ديد ،گفت :اى عبّاس :اگر اينها را به هر كار مأمور كند انجام مىدهند؟ عبّاس به او
گفت :اگر آنها را ازخوردن و نوشيدن باز دارد ،از وى اطاعت مىكنند .عبّاس در ادامه
سخنان خود براى ابوسفيان افزود :با وى درباره قومت صحبت كن ،كه او ايشان
راعفو مىكند .عبّاس ابوسفيان را آورد تا اين كه او را نزد پيامبر ص داخل نمود،
عبّاس آن گاه فرمود :اى پيامبر خدا ص اين ابوسفيان است ،ابوسفيان زبان به سخن
گشوده گفت :اى محمد ،من از خداى خود نصرت و مدد خواستم ،و تو نيز از خدايت
نصرت خواستى ،به خدا سوگند تو را ديدم كه بر من غالب شدى!! اگر خدايم به حق
مىبود ،و خداى تو باطل ،حتما ً من بر تو غالب مىآمدم!! بعد از آن شهادت داد كه
مد ص رسول خداست. معبودى جز يك خدا نيست ،و مح ّ
سپس عبّاس گفت :اى رسول خدا ،دوست دارم به من اجازه دهى تا نزد قومت
رفته ،و آنها را از اين چيزى كه نازل شده بيم دهم ،و آنها را به سوى خدا و پيامبرش
دعوت نمايم ،پيامبر ص به او اجازه داد .عبّاس باز خطاب به پيامبر خدا ص گفت :اى
پيامبر خدا ص براى شان چه بگويم؟ ازين چيزها چيزى كه امان را افاده نمايد به من
بگو تا آنها به آن اطمينان پيدا نمايند .پيامبر ص فرمود« :براى شان بگو :كسى كه
مد ص بنده و شهادت داد معبودى جز يك خدا نيست و او واحد و ل شريك است ،مح ّ
رسول اوست ،در امان است .و كسى كه نزد كعبه نشست و سلح خود را گذاشت
در امان است.و كسى كه دروازهاش را بر خود بست در امان است» .عبّاس ادامه
داد :اى رسول خدا ،ابوسفيان پسر عموى ماست ودوست دارد تا با من برگردد ،اگر
براى وى امتياز نيكويى بدهى (بهتر خواهد بود) .پيامبر خدا ص گفت« :كسى كه داخل
خانه ابوسفيان شود نيز در امان است» .ابوسفيان به پيامبر ص چنين تلقين مىنمود:
و خانه ابوسفيان در سمت بالى مكه است ،كسى كه داخل خانه حكيم بن حزام شد،
و دست از جنگ كشيد در امان است و خانه وى در پايان مكه است .پيامبر ص عبّاس
را بر همان قاطر سفيدش كه دحيه كلبى آن را به وى اهدا نموده بود ،سوار نمود .و
عبّاس در حالى كه ابوسفيان در پشت سرش سوار بود ،حركت كرد .چون عبّاس
رفت ،پيامبر خدا ص در دنبال وى عدهاى را فرستاد و گفت :او را دريافته و دوباره
نزد من برگردانيد ،و براى شان از آنچه بر آن ترسيده بود صحبت نمود .فرستاده
پيامبر خدا ص او را دريافت ،ولى عباس رضايت به برگشت نداد و گفت آيا پيامبر
خداص از اين مىترسد كه ابوسفيان به رضاى خود به طرف گروه اندكى برگشته و
پس از اسلم خود كافر مىشود؟ فرستاده پيامبر خدا ص گفت :وى را نگه دار ،و
عبّاس او را نگه داشت .ابوسفيان در اين حالت گفت :اى بنى هاشم آيا غدر و خيانت
مىكنيد؟ عبّاس به او پاسخ داد :نه ما غدر و خيانت نمىكنيم ،ولى من با تو كارى دارم.
ابوسفيان پرسيد :كار تو چيست؟ تا برايت انجام دهم .عبّاس گفت :آن را چون
خالدبن وليد و زبير بن عوام آمد خودت مىدانى.
به اين صورت عبّاس در تنگناى نارسيده به اراك در ناحيه مرظهران توقف نموده،
و ابوسفيان بادرك نمون سخن عبّاس تا حدى مطمئن شده بود .بعد از آن پيامبر خدا
ص نيروهاى سوار را يكى دنبال ديگرى فرستاد ،و همين نيروهاى سوار را به دو
بخش تقسيم نمود :اول زبير را سوق داد و از دنبال وى نيروهاى سوارهاى را كه
متشكل از اسلم ،غفار و قضاعه بودند سوق داد .ابوسفيان پرسيد :اى عباس ،اين
رسول خداست؟ عبّاس پاسخ داد :خير ،اين خالدبن وليد است .پيامبر خدا ص در
پيشاپيش خود سعدبن عباده را به كتيبه انصار فرستاد .سعدبن عباده گفت :امروز
روز كشتار و جنگ است ،امروز حرمت حلل مىشود .بعد از آن پيامبر خدا ص در
كتيبه ايمان كه متشكّل از مهاجرين و انصار بودوارد گرديد .هنگامى كه ابوسفيان
چهرههاى ناشناس زيادى را مشاهده نمود ،پرسيد :اى پيامبر خدا ص تعداد را زياد
نمودهاى ،و يا اين كه اين چهرهها را بر قوم خود ترجيح دادهاى؟ پيامبر خدا ص به او
پاسخ داد« :اين را تو و قومت نموديد ،هنگامى كه شما مرا تكذيب كرديد ،اينها
تصديقم كردند ،و هنگامى كه شما اخراجم نموديد ،يارى و مددم كردند» .در آن روز
با پيامبر خدا ص اقرع بن حابس ،عبّاس بن مرداس ،و عيينه بن حصن بن بدرالفزارى
حضور داشتند .هنگامى كه ابوسفيان آنها را در اطراف پيامبر خدا ص ديد پرسيد :اى
عباس! اينها كيستند؟ پاسخ داد :اين كتيبه پيامبر ص است ،و همين دسته مرگ سرخ
را با خود همراه دارد!! اينها مهاجرين و انصاراند .ابوسفيان گفت :اى عبّاس حال
حركت كن ،من چون امروز لشكر و گروه را هرگز نديده بودم .زبير در همان دسته
خود حركت نمود تا اين كه در حجون 1توقّف نمود .خالد حركت نمود تا اين كه از
سمت پايانى شهر مكه وارد گرديد .در خلل راه اوباشهاى بنى بكر باوى روبرو شدند،
و دست به جنگ بردند ،درين درگيرى خداوند (جل جلله) آنها را مغلوب گردانيد ،و
تعدادى از آنها در حزوره 2به قتل رسيدند ،تا اين كه عقب نشينى نموده و به خانههاى
خود پناه بردند ،و تعدادى از آنها سوار بر اسبان خود شده و به خندمه 3روانه گرديدند،
و مسلمانان به دنبال خالدبن وليد وارد شدند ،و خود پيامبر خدا ص از عقب مردم ،و
پس از ورود آنها ،قدم به مكه گذاشت ،و ندا كنندهاى فرياد برآورد ،كسى كه
دروازهاش را بر خود ببندد ،و از جنگ دست بردارد در امان است .ابوسفيان نيز در
مكه فرياد كشيد :اسلم بياوريد در امان و محفوظ مىباشيد .و عبّاس را خداوند از
چنگال آنها (اهل مكه) نگه داشت .هند بنت عتبه آمد و از ريش ابوسفيان گرفته فرياد
كشيد :اى آل غالب اين پيرمرد احمق را بكشيد .ابوسفيان (بالحن مهاجمى برايش)
گفت :ريشم را بگذار ،به خدا سوگند ياد مىكنم كه اگر مسلمان نشوى گردنت زده
خواهد شد .واى بر تو زن ،او با حق آمده است ،داخل خانه ات شو -راوى مىگويد:
گمان مىبرم كه به او گفت : -و خاموش باش .هيثمى ( )173/6مىگويد :اين را
طبرانى به شكل مرسل روايت كرده و در آن ابن لهيعه آمده كه حديث وى حسن
مىباشد ،ولى در آن ضعف نيز هست .اين حديث را همچنين ابن عائذ در مغازى عروه
به همين طولش ،چنان كه در الفتح ( )4/8آمده ،روايت نموده و بخارى آن را از
عروه به اختصار روايت كرده و همچنان بيهقى ( )119/9اين حديث را به اختصار
روايت نموده است.
شما چه رفتارى مىكنم؟» گفتند :نيكى و خير ،تو برادر كريم و برادر زاده بزرگوار ما
1
هستى!! پيامبر ص در پاسخ به آنها فرمود« :برويد همه شما آزاديد».
نمايى» .تا اين كه صفات و خصال اسلم را برايش برشمرد .عكرمه در جواب گفت:
به خدا سوگند ،تو جز به طرف حق و كار نيكو و خوب دعوت ننمودى ،تو به خدا
سوگند ،در ميان ما قبل از اين كه به اين دعوت اقدام كنى از همه ما راستگوتر و از
همه ما نيكوتر بودى .بعد از آن عكرمه گفت :من شهادت مىدهم كه معبودى جز يك
مد بنده و رسول اوست .پيامبر خدا ص به خاطر خدا نيست ،و شهادت مىدهم كه مح ّ
اين عمل وى خشنود گرديد .عكرمه افزود :اى پيامبر خدا! بهترين چيزى را ،كه بايد
بگويم به من ياد بده .پيامبر ص گفت :بگو« :گواهى مىدهم كه معبودى جز يك خدا
مد بنده و رسول اوست» .عكرمه پرسيد :بعد از آن چه؟ پيامبر خدا نيست ،و مح ّ
فرمود :بگوى «من خدا را و كسانى را كه حاضرند گواه مىگيرم كه من مسلمان
مجاهد و مهاجر هستم» ،عكرمه آن را گفت.
1اين جمله به خاطر رعايت نص به همان شكلى كه در حياه الصحابه و كنر العمال ( )74/7آمده
بود ،نقل گرديد ،ولى عبارت فوق تصحيف و به شكل خطاء نقل گرديده است ،در ارتباط با درك
واقعيت اين عبارت به استادان ،و كتب دست داشته خويش مراجعه نموديم ،ولى موفق به پى بردن
مدبه آن نگرديديم و درهر جايى صحبت از تصحيف بود ،ولى وقتى كه به محترم ولى صاحب مح ّ
نعيم عباسى مراجعه نموديم ،ايشان به واقعيت زحمت به خرج دادند ،و اصل متن واقدى را در
مد و كتاب وى ( )910/2دريافتند ،كه در آن چنين آمده است( :و قال سهيل بن عمرو :ليجتبرها مح ّ
مدّ مح أصحابه .قال :يقول له عكرمه هذا ليس بقول )...يعنى سهيل بن عمرو گفت :اين شكست را
و اصحابش نمىتوانند جبران كنند .در ذيل همان عبارتى كه در فوق ذكرش نموديم ،در متن حياه
الصحابه به عوض( ،ليس يقول ،ليس به قول) ،آمده است ،كه آن هم درترجمهاش اصلح گرديده ،و
ازين ناحيه از زحمت ايشان سپاس گزاريم .م.
حالى كه همين عقل را آن وقت هم داشتيم .سنگى را عبادت مىنموديم ،كه نه نفع
مىرسانيد و نه ضرر 1.اين چنين در كنزالعمال ( )7/75آمده است.
َ
اين را همچنان حاكم ( )241/3از حديث عبدالل ّه بن زبير روايت نموده ،ولى وى تا
به اين حد اكتفا نموده :هنگامى كه به دروازه خانه پيامبر خدا ص رسيد ،از قدوم وى
براى پيامبر خدا مژده داده شد ،رسول خدا ص ،به خاطر سرور آمدن وى روى پاهاى
خود ايستاد 2.بعد از آن از عروه بن زبير روايت نموده ،كه گفت :عكرمه بن ابى جهل
مىگويد :هنگامى كه نزد رسول خدا ص رسيدم گفتم :اى محمد ،اين (اشاره به
همسرش) خبر داد كه تو به من امان دادهاى ،پيامبر خدا ص فرود« :تو در امان
هستى» .آن گاه گفتم :شهادت مىدهم كه معبودى جز خداى واحد و ل شريك وجود
ندارد و تو بنده و رسول اوهستى .تو از نيكوترين مردمان ،راستگوترين و با وفاترين
آنها هستى .عكرمه مىافزايد :اين را من درحالى ميگفتم :كه سرم را به خاطر شرم و
حيا از وى پايين انداخته بودم .بعد از آن گفتم :اى رسول خدا ،همه دشمنى هايى را
كه با تو نمودم ،و ياهر سوارى را كه با شتاب در جهت اظهار شرك سوار شدم از
همه آن برايم طلب مغفرت نما .پيامبر ص فرمود« :بار خدايا ،براى عكرمه هر
عداوتى را كه با من نموده ،و يا هر سوارى را كه به شتاب براى باز داشتن از راه تو
سوار شده است ،ببخش» .گفتم :اى رسول خدا ،مرا به چيز بهترى كه مىدانى امر
كن تا آن را بدانم .فرمود« :بگو شهادت ميدهم كه معبودى جز يك خدا نيست و
مد بنده و رسول اوست ،و در راه وى جهاد كن» .بعد از آن عكرمه گفت :به خدا مح ّ
سوگند ،اى رسول خدا ،من در مقابل هر نفقهاى كه در راه بازداشتن از راه خدا
نموده بودم ،دو برابر آن را در راه خدا نفقه و مصرف مىكنم ،و در مقابل هر جنگى
كه در راه بازداشتن از راه خدا نمودهام دو چند در راه خدا جهاد و مبارزه خواهم
نمود.
كس ديگرى با وى نبود -مىگفت :واى بر تو ،ببين كه كى را مىبينى؟ غلمش پاسخ
داد :اين عميربن وهب است .صفوان گفت :با عمير چه كارى كنم؟! به خدا ،او جز
مد همكارى و معاونت نموده براى كشتنم به كار ديگرى نيامده ،او بر ضد من با مح ّ
است .آن گاه او خود را به وى رسانيده گفت :اى عمير ،در ضمن همه كرده هايت در
حقم باز هم به آنها اكتفا ننمودى؟! قرضدارى وعيالت را بر دوش من گذاشتى ،و
اكنون آمدهاى مىخواهى مرا بكشى!! عمير پاسخ داد :ابووهب ،فدايت شوم ،من از
نزد بهترين مردمان در نيكى وصله رحم اينجا آمدهام .عمير قبل از اين به پيامبر خدا
گفته بود :اى پيامبر خدا ،سيد و رئيس قومم از اينجا فرار نموده تا خود را به بحر
اندازد ،و از اين ترسيده است كه به او امان ندهى ،پدر و مادرم فدايت او را امان
بده .پيامبر خدا ص در پاسخ به وى فرموده بود« :به او امان دادم» ،بعد از آن او به
دنبال صفوان خارج شده گفت :پيامبر خدا ص به تو امان داده است.
وسايلش به عاريت داد .صفوان پرسيد :اين به خوشى است يا به زور؟ پيامبر خدا ص
فرمود«:نه ،اينها عاريت گرفته شده و دو باره مسترد مىشوند» ،او نيز آنها را به
عاريت داد ،پيامبر ص به او دستور داد تا آنها را به حنين برساند .صفوان به اين
صورت در حنين و طائف اشتراك نمود ،و بعد از آن پيامبر ص به طرف جعرانه
برگشت .درحالى كه پيامبر ص درميان اموال غنيمتى قدم مىزد ،و آنها را نگاه مىكرد
-صفوانبناميه نيز همراهش بود -صفوان بن اميه درين هنگام چشم خود را به درهاى
كه حيوانات ،گوسفندان و شبانان در آن قرار داشت و دره از آنها پر شده ،دوخته
بود .وى بسيار دير به آن سو نگريست ،و پيامبر ص او را به گوشه چشم مراقبت
مىكرد ،بلفاصله به او گفت« :ابووهب ،از اين دره خوشت آمده است؟» گفت :بلى،
پيامبر ص گفت« :آن دره با چيزهايى كه در آن است براى تو باشد» .صفوان درين
اثناء گفت :نفس هيچ كسى جز نفس نبى تن به اين كار نمىدهد ،گواهى و شهادت
مد بنده و رسول اوست .و در همانجا مىدهم كه معبودى جز يك خدا نيست ،و مح ّ
مد بن اسلم آورد .اين چنين در الكنز ( )294/5آمده .و اين را ابن اسحاق از مح ّ
1
َ
جعفر بن زبير از عروه از عائشه (رضى الل ّه عنها) به اختصار ،چنان كه در البدايه (
)308/4آمده ،روايت كرده است.
و امام احمد ( )465/6از اميه بن صفوان بن اميه و او از پدرش روايت نموده كه:
پيامبر خدا ص در روز حنين زرههايى را از وى به امانت گرفت ،صفوان پرسيد :آيا
اين را به غصب مىگيرى؟ پيامبر ص گفت« :بلكه امانت و تضمين شده» راوى
مىگويد :بعضى از آن زرهها مفقود گرديدند ،پيامبر ص از وى خواست تا تاوان آنها را
بستاند ،صفوان گفت :اى پيامبر خدا ،امروز من به اسلم بسيار راغب و علقمند
2
هستم.
امان داده نشدهاند و آنها در امان نيستند؟» حويطب مىگويد :بعد از آن مطمئن شدم
و عيالم را دوباره به جاهايشان برگردانيدم ،تا آن وقت ابوذر نيز نزدم آمد و به من
گفت :اى ابومحمد ،تا چه اندازه؟ و تا چه وقت؟ ديگران از تو در تمام معركههاى
اسلم سبقت جستند ،و خير و نيكىهاى زيادى را از دست دادى ،ولى حال هم نيكىهاى
زيادى باقى است ،نزد پيامبر خدا ص بيا و اسلم بياور ،در آن صورت در امان
مىباشى ،و رسول خدا ص نيكوترين مردم است ،و در صله رحم و بردبارى بر همه
مردمان سبقت و پيشى دارد ،شرف او شرف توست ،و عّزتش عّزت تو .حويطب
مىگويد :گفتم :پس من با تو بيرون مىآيم و نزدش مىروم ،به اين صورت با ابوذر
خارج شدم تا اين كه نزد پيامبر خدا ص در بطحا در حالى آمدم كه ابوبكر و
َ
عمر(رضىالل ّه عنهما) با وى حضور داشتند ،و بالى سرش ايستاده از ابوذر پرسيدم:
در وقت سلم دادن براى پيامبر ص چه گفته مىشود؟ ابوذر گفت :بگو( :السلم عليك
َ
أيها النبى و رحمه الل ّه و بركاته) ،من اين را گفتم ،پيامبر ص جواب به من داد( :و
عليك السلم حويطب) گفتم :شهادت مىدهم كه معبودى جز يك خدا وجود ندارد ،و تو
رسول خدا هستى ،آن گاه پيامبر ص فرمود« :ستايش خدايى راست كه تو را هدايت
نمود» .حويطب مىافزايد :پيامبر خدا ص به اسلم آوردنم خشنود گرديد ،و از من
مطالبه قرض دادن يك مقدار مال را نمود ،من نيز به او چهل هزار درهم قرض دادم،
1
و با وى در حنين و طائف اشتراك ورزيدم ،از غنايم حنين صد رأس شتر به من داد.
همچنين مانند اين را ابن سعد در الطبقات از طريق منذر بن جهم و غير وى از
حويطب ،چنان كه در الصابه ( )364/1آمده ،روايت نموده است .حاكم همچنان (
)492/3از ابراهيم بن جعفر بن محمود بن محمدبن سلمه اشهلى و او از پدرش
حوَيطِب گفت :هيچ روايت نموده ...و حديث را متذكّر شده ،و در آن آمده :بعد از آن ُ
يكى از سرداران قريش ،كه بر دين قوم خود تا هنگام فتح مكّه باقى مانده بودند ،بر
فتح و سقوط آن به دست وى خشنودتر از من نبودند ،ولى تقدير كار خود را مىكند!!
در بدر با مشركين حاضر بودم ،در آنجا درس هايى را آموختم ،ملئك را ديدم كه در
ميان آسمان و زمين مىكشتند و اسير مىكردند ،آن گاه با خود گفتم :اين مرد تحت
حمايت و پشتيبانى غيبى است ،و آنچه را ديده بودم براى هيچ كسى يادآور نشدم .ما
در آن جنگ شكست خورده به طرف مكه برگشتيم ،و در مكه سكونت گزيديم ،و
قريش يكى بعد ديگرى اسلم مىآورد (و به آنها مىپيوست) .هنگام صلح حديبيه نيز
حاضر شدم و شاهد صلح بودم ،و در آن تا وقت اختتامش تلش داشتم ،همه اينها به
گسترش اسلم مىافزود ،خداوند (جل جلله) چيزى را كه خواسته باشد همان مىكند.
هنگامى كه صلح حديبيه را نوشتيم من از آخرين شاهدان آن بودم و گفتم :قريش از
مد آنچه را نپسندد خواهد ديد ،من در بدل صلح به اين رضايت داشتم كه قريش او مح ّ
را بايد با تيرها مىراند .و هنگامى كه رسول خدا ص براى عمره القضاء آمد و قريش
از مكه بيرون رفت ،من از جمله كسانى بودم كه در مكه باقى بودند ،من با سهيل بن
عمرو مأموريت داشتيم كه رسول خدا ص را در وقت انقضاى مدّت اقامتش از مكه
بيرون كنيم ،و چون سه روز گذشت ،من با سهيل بن عمرو آمده گفتيم :شرطت
برآورده شده است ،از شهر ما بيرون برو ،رسول خدا ص فرياد كشيد« :اى بلل تا
قبل از غروب آفتاب هيچ يك از مسلمانانى كه با ما به مكه آمدهاند در اينجا باقى
2
نماند».
1بسیار ضعیف .اگر موضوع نباشد! حاکم ( ، )493 /3در سند آن أبوبکر بن عبدال بن أبی سیرة وجود دارد .ابن حجر در «التقریب» ( )2/397میگوید:
او را به وضع (ساختن حدیث) متهم کردهاند.
2بسیار ضعیف .حاکم ( )492 /3در سند آن واقدی متروک وجود دارد.
گرديد .بعد از آن به منزلم برگشتم ،و در حالى كه هيچ اطلعى نداشتم ،مردى از بنى
دؤل به من گفت :اى ابوالحارث رسول خدا ص اعطاى صد رأس شتر را دستور داده
است ،چيزى از آن را به من بده چون قرضدار هستم .نضير مىگويد :خواستم تا آن را
نگيرم و گفتم :اين جز به خاطر تأليف قلبم به اسلم نيست ،ولى من نمىخواهم به
اسلم آوردن خود رشوه بخورم ،بعد از آن گفتم :به خدا سوگند ،نه من اين را طلب
نمودهام ،و نه هم خواستهام ،به اين صورت آنها را متصّرف شدم ،و براى آن دؤلى
ده رأس را از ميان آنها اعطا نمودم 1.اين چنين در الصابه ( )558/3آمده است.
يك تن از افراد خود را به خدمت پيامبر خدا ص بفرستند ،به اين صورت عَبْدَيالِيل بن
عمرو را با دو تن از احلف و سه تن از بنى مالك به طرف پيامبر خدا ص فرستادند.
مغِيْره بن اينها هنگامى كه به مدينه نزديك شدند ،و در قنات فرود آمدند ،در آنجا ُ
شعبه را كه روى نوبت شتران اصحاب پيامبر خدا ص را مىچرانيد ،دريافتند .هنگامى ُ
كه مغيره آنها را ديد به شتاب راهى مدينه شد تا پيامبر ص را به قدوم آنها مژده دهد،
قبل از اين كه پيامبر خدا ص را ببيند ،ابوبكر با وى ديدار كرد و او ابوبكر را از
آمدن هيئت نمايندگى ثقيف باخبر نمود ،كه آنها آمدهاند و اگر پيامبر خدا ص بعضى
شرطهاى آنها را بپذيرد ،حاضرند اسلم آورده و بيعت نمايند ،و يك پيمان را درباره
قوم شان بنويسند .ابوبكر به مغيره گفت :تو را سوگند مىدهم ،كه آن را قبل از
من براى پيامبر خدا خبر ندهى تا باشد من اين مژده را به وى بدهم ،مغيره نيز اين
َ
درخواست ابوبكر را پذيرفت .ابوبكر (رضى الل ّه عنه) نزد پيامبر ص وارد شد و او
را از قدوم آنها باخبر ساخت .بعد از آن مغيره به طرف همان هيئت برگشت ،و
شترها را با آنها يكجاى به طرف مدينه برگردانيد ،و در راه به آنها ياد داد كه چگونه به
پيامبر خدا ص سلم بدهند ،ولى آنها اين كار را ننموده و طبق رسوم جاهليت به او
سلم دادند.
چون نزد پيامبر خدا ص آمدند ،خيمهاى براىشان در يك طرف مسجد زده شد ،و خالد
بن سعيد بن العاص (نقش ميانجى را در ميان آنها و پيامبر ص به عهده گرفت و) در
ميان طرفين رفت و آمد مىنمود .آنها را عادت برين بود كه هر گاهى غذايى براى
شان از طرف پيامبر خدا ص مىآوردند ،تا اين كه خالد بن سعيد از آن نمىخورد ،آنها به
طرف آن دست نمىبردند ،و خالدبن سعيد نامه را به آنها نوشت .راوى مىگويد :از
جمله شرطهايى كه از پيامبر خدا ص خواستند يكى هم اين بود كه «لت» را تا سه
سال براى آنها به حال خود واگذارد 1.آنها اين مدت را (نظر به قبول نكردن پيامبر
ص) يك سال يك سال كم مىكردند ولى پيامبر ص از قبول آن هم ابا مىروزيد ،تا اين
جه جاهلن كه از وى خواستند آن را لاقل يك ماه بعد از آمدن آنها باقى بگذارد ،تا تو ّ
و بى خردان خود را جلب بكنند (و آنها را به سوى اسلم بكشانند) ،ولى پيامبر ص به
هيچ يك از وقتهاى درخواستى آنها موافقت ننمود ،و حاضر به اين كار نشد ،مگر اين
كه ابوسفيان بن حرب و مغيره بن شعبه را با آنها بفرستد تا آن را منهدم سازند .در
ضمن آن درخواست ،پيشنهاد ديگر هيئت اين بود كه آنها را از نماز خواندن معاف
دارد ،و بتهاى خود را به دست خود نشكنند پيامبر خدا ص فرمود« :اما از شكستن
بتهاىتان به دست خود تان شما را معاف مىكنم ولى درباره نماز ،دينى كه در آن نماز
نباشد خيرى در آن نيست» .گفتند :اين را اگرچه يك نوع پستى ( -سجده كردن بر
2
زمين) -را با خود همراه دارد از تو قبول مىكنيم.
احمد از عثمان بن ابى العاص روايت نموده كه :وفد ثقيف نزد پيامبر خدا ص آمد ،و
او ايشان را در مسجد پايين آورد ،تا در قلبهاى شان نرمش و رقت پيدا گردد .آنها از
پيامبر خدا ص خواستند تا به جهاد بسيج نشوند ،از ايشان عشر گرفته نشود ،و نه هم
كسى بر آنها مأمور مقرر شود كه زكات مالهاى ايشان را جمع آورى نمايد ،و نه هم
غير از ايشان ديگر كسى بر آنها مقرر گردد .پيامبر خدا ص در پاسخ به پيشنهادهاى
شان فرمود« :اين براى شما باشد كه بسيج عمومى نشويد و كسى بر شما مأمور
مقرر نشود ،و غير از خودتان كسى بر شما مقرر نگردد ،ولى در دينى كه در آن ركوع
نيست در آن دين خيرى نيست» .و عثمان بن ابى العاص گفت :اى رسول خدا قرآن
را به من ياد بده و مرا امام قومم تعيين كن 1.اين را ابوداود نيز روايت نموده است.
ابوداود همچنان از وهب روايت نموده كه مىگويد :از جابر درباره چگونگى بيعت
ثقيف پرسيدم ،وى گفت :آنها بر پيامبر ص شرط گذاشتند كه صدقه بر آنها نباشد ،و
جهاد هم نكنند ،و او از پيامبر ص بعد از آن شنيد كه مىگفت« :پس از اسلم آوردن
خود صدقه هم خواهند پرداخت ،و جهاد هم خواهند نمود 2».به نقل از البدايه ()79/5
آن هم به شكل مختصر.
احمد ،ابوداود وابن ماجه از اوس بن حذيفه روايت نمودهاند كه گفت :ما در وفد
ثقيف نزد پيامبر خدا ص آمديم ،و مىافزايد :احلف نزد مغيره بن شعبه آمدند و رسول
خدا ص بنى مالك را در قبه خود جابجا ساخت ،هر شب پس از خفتن نزدمان مىآمد،
و ايستاده با ما صحبت مىنمود ،حتى كه به خاطر خستگى از طول قيام بر پاهاى خود
دم راستى مىنمود ،و اكثرا ً در صحبتهاى خود با ما مشكلتى را متذكّر مىشد كه از قوم
خود ديده بود ،بعد از آن مىگفت« :خفه و ناراحت نيستم ،ما در مكه ضعيف بوديم ،و
مورد اهانت قرار داشتيم ،ولى هنگامى كه به طرف مدينه خارج شديم جنگ درميان
ما نوبتى بود ،گاهى بر آنها پيروز مىشديم و گاهى آنها بر ما پيروزى حاصل
مىنمودند ».دريكى از شبها او از همان وقتى كه هميشه نزدمان مىآمد اندكى ديرتر
آمد ،پرسيديم :امشب دير آمدى؟ پاسخ داد« :جزيى از قرآن كه آن را تلوت مىنمودم
باقى بود ،و نخواستم قبل از اتمام آن نزد شما بيايم ».اين چنين در البدايه )(32/5
آمده ،و ابن سعد ) (150/5از اوس مانند اين را روايت كرده است.
1صحیح .ابوداود ( )3025و آلبانی آن را در «صحیح أبی داود» ( )2614صحیح دانسته است.
2ضعیف .ابونعیم در «الحلیة» ( )34 /9در سند آن مجهولنی وجود دارند.
3اين هشت تن عبارت اند از همين پنج نفر كه ذكر شد و سه تن ديگر كه قبل ً ايمان آورده بودند
يعنى :على ،زيد بن حارثه و ابوبكر ن.
1بسیار ضعیف .ابن عبدالبر در «الستیعاب» ( )4/225در سند آن واقدی است .همچنین این سند مرسل است.
2ثغامه گياهى است داراى گل و ميوه سفيد.
را دوست داريد از اينجا دور شويد .مصعب در جواب به وى گفت :آيا بهتر آن نيست
كه بنشينى و بشنوى ،اگر كار ما پسندت آمد آن را بپذير ،و اگر پسندت نيامد آنچه
خوشت نمىآيد از تو دور خواهد شد .اسيد گفت :از روى انصاف سخن گفتى ،بعد از
آن نوك سرنيزه خود را بر زمين فرو برد ،ونزد آن دو نشست ،مصعب با وى درباره
اسلم صحبت نمود ،و قرآن را برايش تلوت كرد .در آن چه از اسعد ومصعب روايت
مىشود ،آنها گفتند :به خدا ،ما اسلم را از چهره وى قبل از اين كه حرف بزند ،در
نورانيت و بشاشتش دانستيم ،بعد از شنيدن حرفهاى مصعب اسيد گفت :چه قدر
سخن زيبا و نيكوى است .وقتى كه بخواهيد به اين دين داخل شويد چه مىكنيد؟ آن دو
گفتند غسل نموده خود را پاك كن لباست را نيز پاك و تميز نما ،و بعد از آن شهادت
حق را بر زبان آورده و نماز به جاى آور .اسيد برخاست غسل نمود ،لباسش را پاك
كرده و به حق شهادت داد ،سپس دو ركعت نماز به جاى آورد ،و به آنها فرمود :به
دنبالم مردى است كه اگر از شما پيروى كند ،هيچ يك از قومش با او مخالفت
نخواهند كرد ،و من همين حال او را به سوى شما خواهم فرستاد و او سعدبن معاذ
است.
نمود -آنها گفتند :به خدا ،اسلم را در چهره وى قبل از اين كه حرف بزند از نورانيت
و بشاشتش دانستيم .بعد از آن سعد به آن دو فرمود :وقتى كه مسلمان شويد ،و به
اين دين داخل گرديد ،چه مىكنيد؟ آن دو گفتند :غسل نموده خود را پاك كن ،و هر دو
لباست را بشوى ،بعد از آن شهادت حق را به زبان آور و بعد از آن دو ركعت نماز ادا
كن .راوى مىگويد :او برخاست ،غسل نمود ،هر دو لباس خود را پاك ساخت و
شهادت حق را بر زبان آورد ،و بعد از آن دو ركعت نماز ادا نمود ،سپس نيزه خود را
گرفت ،و به طرف مجلس قوم خود در حالى برگشت كه اسيدبن حضير نيز در جمع
آنها حضور داشت.
براى الهى جواب مثبت بده .سعدبن معاذ پرسيد؟ وى چه مىگويد؟ مصعب بن عمير
آنها تلوت نمود:
ُ ُ ً َ َّ ً ْ َ
جعَلنَاهُ قُُرآنا عََربِيا لعَلك ْ
م تَعْقِلون)( .الزخرف)1-3 : مبِين .اِن ّا َ
ب ال ُ
(حم .وَالكِتَا ِ
ترجمه« :حم .سوگند به اين كتابى كه حقايقش آشكار است .كه ما آن را قرآن عربى
قرار داديم ،تا شما آن را بفهميد».
سعد در پاسخ گفت :چيز واضح و قابل فهمى را مىشنوم كه برايم قابل درك است.
وى در حالى برگشت كه خداوند (جل جلله) او را به اسلم هدايت نموده بود ،ولى
وى تا برگشت خود اسلمش را آشكار ننموده و آن را پنهان داشت .او به طرف قوم
خود رفت ،و بنى عبدالشهل را به اسلم دعوت نمود ،و اسلم خود را آشكار گردانيد.
در اين عمل او خطاب به بنى عبدالشهل گفت :هر كوچك و بزرگ و مرد و زنى كه
درين كار شك مىكند ،بايد از آن چيز خوبترى را براى ما بياورد ،تا به آن چنگ زده و
عمل نماييم .به خدا سوگند ،امرى آمده است كه گردنها در آن قطع خواهد شد .به
اين صورت بنى عبد الشهل در وقت اسلم آوردن سعد ودعوت وى به جز تعداد اندك
اولين محلّه انصار بود كه همه به و ناچيزى ،ديگر همه اسلم آوردند .و اين محلّه ّ
يكبارگى اسلم آورده بودند ...و حديث را چنان كه در بخش پيامبر ص و فرستادن
افراد براى دعوت به سوى خدا و پيامبر ص (ص )173گذشت ،متذكر شده ،و در آخر
آن آمده :و بعد از آن مصعب بن عمير به طرف پيامبر خدا ص يعنى مكه -
برگشت.
َ
دعوت نمودن طُلَيب بن عُ َ
مير (رضىالل ّه عنه)
طليب و دعوت نمودن مادرش اروى بنت عبدالمطّلب
مد بن ابراهيم بن حارث تيمى روايت نموده ،كه گفت :هنگامى كه طليب واقدى از مح ّ
ّ
بن عمير اسلم آورد ،و نزد مادرش اروى بنت عبدالمطلب آمد ،به وى گفت :من
مد ص شدهام ...قضيه را متذكّر شده و در آن آمده :او به اسلم آوردهام ،و پيرو مح ّ
مادرش گفت :چه مانعى وجود دارد كه اسلم بياورى و از وى پيروى نمايى؟ درحالى
كه برادرت حمزه اسلم آورده است ،پاسخ داد :منتظر مىباشم تا ببينم كه خواهرانم
چه مىكنند؟ بعد از آن نيز يكى از آنها مىباشم .طليب مىگويد :به او گفتم:
تو را به خدا سوگند مىدهم كه نزد وى برو ،به او سلم كن و او را تصديق كن و
گواهى بده كه معبودى جز خداى واحد نيست .مادرم پاسخ داد :شهادت مىدهم كه
مد رسول خداست .پس از آن معبودى جز خداى واحد نيست و شهادت ميدهم كه مح ّ
پيامبر خدا ص را با زبانش مساعدت مىنمود ،و پسرش را به نصرت و قيام به اوامر
وى ترغيب و تشويق مىكرد 1.اين چنين در الستيعاب ( )225/4آمده .و عقيلى اين را
از طريق واقدى مثل اين چنان كه در الصابه ( )227/4آمده ،روايت كرده است .و
مد فروى از موسى بن حاكم اين را در المستدرك ( )239/3از طريق اسحاق بن مح ّ
مد بن ابراهيم بن حارث تيمى از پدرش از ابوسلمه بن عبدالرحمن روايت نموده، مح ّ
كه گفت طليب بن عمير در دار ارقم اسلم آورد ،پس از آن بيرون آمده نزد
مد ص مادرش اروى بنت عبدالمطلب داخل گرديد ،و به او خبر داد كه من پيرو مح ّ
شدم و به خداوندى كه پروردگار جهانيان است و ذكرش از همه برتر است اسلم
آوردم .مادرش گفت :آرى ،مستحقترين كسى كه همراهش تعاون و همكارى كنى
پسر مادربزرگات مىباشد .به خدا سوگند ،اگر ما به آن چيزى كه مردان بر آن قادرند
قادر مىبوديم ،حتما ً از او پيروى نموده و از وى دفاع مىكرديم .طليب مىگويد :گفتم:
1از «أسد الغابة» (.)391 /5
اى مادرم ،پس تو را چه چيزى ازين عمل باز مىدارد؟ ...مانند همان چيزى را كه
گذشت متذكر شد.
مد بن ابراهيم تيمى از پدرش مثل اين اين را ابن سعد در الطبقات ( )123/3از مح ّ
روايت نموده .حاكم ( )239/3مىگويد :اين حديث به شرط بخارى صحيح و غريب
است ،ولى بخارى و مسلم آن را روايت نكردهاند .حافظ در الصابه ( )234/2باترديد
اين قول گفته است :آن طورى كه او گفته نمىباشد ،بلكه موسى ضعيف است ،و
روايت ابوسلمه از طليب مرسل است ،يعنى اين قولش :مىگويد :پس گفتم اى
مادرم ...الى آخره.
اين خبيث مواظبت به عمل آوريد ،چون قابل اعتماد نيست .بعد از آن او را نزد
رسول خدا ص برد ،وقتى كه پيامبر خدا ص او را ديد ،كه عمر از بند شمشيرش در
گردن او گرفته .فرمود« :اى عمر او را رها كن ،اى عميرنزديك شو» .عمير به پيامبر
نزديك شده گفت :صبح به خير -اين سلم اهل جاهليّت در ميان شان بود -پيامبر
خدا ص فرمود« :اى عمير ،خداوند ما را به سلمى بهتر از سلم تو عزت بخشيده
است ،و به سلم ،تحيّه اهل جنّت» .عمير پاسخ داد :اى محمد ،به خدا سوگند ،من به
اين تازه آشنا شدم ،پيامبر خدا ص پرسيد« :براى چه اينجا آمدهاى؟» پاسخ داد :براى
نجات اين اسيرى كه در دست شماست ،و اميدوار هستم (در رهايى اش) نيكويى
نماييد .پيامبر ص پرسيد« :پس اين شمشير را چرا در گردن خود آويختهاى؟» پاسخ
داد :خداوند روى اين شمشيرها را سياه كند؛ آيا چيزى را از ما دور ساخت؟ 1پيامبر
پرسيد« :به من راست بگو ،براى چه آمدهاى؟» پاسخ داد :جز به همين كار كه گفتم
به كار ديگرى نيامدهام .پيامبر ص گفت« :بلكه تو و صفوان بن اميه در حجر
نشستيد ،و راجع به كشته شدگان قريش در چاه بدر سخن گفتيد ،پس از آن تو
مد را
گفتى :اگر مقروض نبودم وعيالم بر گردنم نمىبود خارج مىشدم تا اين كه مح ّ
بكشم ،صفوان بن اميه قرضت را با سرپرستى عيالت متعهد شد تا تو مرا بكشى،
اما خداوند ميان تو و آن حايل است».
همچنان اين را ابن جرير از عروه به همين طولش چنان كه در كنزالعمال ()81/7
آمده ،روايت نموده و افزوده است :هنگامى كه عمير به مكه آمد ،در آنجا اقامت
گزيد و مردم را به سوى اسلم دعوت مىنمود ،و كسى را كه با وى مخالفت مىكرد به
شدت اذيت و آزار مىداد ،و تعداد زيادى از مردم به دست وى اسلم آوردند .همچنان
طبرانى از محمدبن جعفر بن زبير مانند اين را روايت نموده ،و هيثمى ()286/8
مىگويد :اسناد آن جيد است.
شنيد صدا زد :اى ابوهريره در جاى خود باش .و صداى آب را شنيدم .ابوهريره
مىگويد :مادرم پيراهن خود را بر تن نمود و بدون اين كه چادرش را بر سر نموده
باشد دروازه را باز نموده گفت :اى ابوهريره ،شهادت ميدهم كه معبودى جز يك خدا
مد رسول خدا است .ابوهريره مىافزايد :من به طرف نيست ،و شهادت ميدهم كه مح ّ
پيامبر خدا برگشتم و او را از قضيه باخبر ساختم ،حمد خدا را به جاى آورده و خير
گفت 1.احمد نيز مانند اين را روايت نموده .اين چنين در الصابه ( )241/4آمده
است.
ابن سعد ( )328/4اين را از ابوهريره روايت نموده ،كه فرمود :به خدا هيچ مؤمن
و مؤمنهاى از من نمىشنود مگر اين كه مرا در حال دوست مىدارد .راوى مىگويد:
پرسيدم :تو اين را از چه مىدانى؟ راوى مىافزايد :ابوهريره گفت :مادرم را دعوت
مىنمودم ...و مانند آن را متذكر شده .و در آخر آن افزوده :با شتاب در حالى نزد
پيامبر خدا ص آمدم ،كه از خوشى چنان كه از حزن گريه نموده بودم ،گريه مىكردم.
گفتم :مژده باد به تو ،اى رسول خدا ،كه پرورگار دعايت را قبول نمود ،و مادر
ابوهريره را به اسلم هدايت فرمود .بعد گفتم :اى رسول خدا ،دعا كن تا خداوند مرا
و مادرم را براى همه مؤمنين و مؤمنات ،و براى هر مؤمن و مؤمنه محبوب بگرداند،
پيامبر ص فرمود« :بار خدايا ،اين بندهات را ،و مادرش را براى هر مؤمن و مؤمنهاى
محبوب بگردان» .به اين لحاظ هيچ مؤمن و مؤمنهاى از من نمىشنود ،مگر اين كه
مرا دوست مىدارد.
َ
م سليم (رضىالل ّه عنها)
دعوت نمودن ا ّ
م سليم و دعوت نمودن ابو طلحه به اسلم هنگامى كه خواستگارى وى را نمود ،و ا ّ
اسلم آوردن ابوطلحه
م سليم را خواستگارى نمود -وى اين احمد از انس روايت نموده كه :ابوطلحه ا ّ
م سليم در پاسخ به او گفت: خواستگارى را قبل از اين كه اسلم بياورد ،نموده بود -ا ّ
اى ابوطلحه ،آيا نمىدانى ،خدايى را كه تو عبادت مىكنى گياهى از زمين است .گفت:
بلى ،ام سليم ادامه داد :آيا از عبادت درخت شرمت نمىآيد؟ اگر اسلم بياورى در آن
صورت من از تو مهرى غير از آن نمىخواهم .ابوطلحه گفت .باشد تا در اين كارم فكر
نمايم .رفت و دوباره آمده گفت :شهادت مىدهم كه معبودى جز يك خدا نيست ،و
م سليم به انس دستور داد :كارهاى عروسى ابوطلحه مد رسول خداست .آن گاه ا ّ مح ّ
را تمام كن ،و به اين صورت انس (مادرش) را به عقد نكاح او درآورد .ابن سعد نيز
به معناى اين را روايت نموده .اين چنين در الصابه ( )461/4آمده است.
و پرسيد :كدام يكى از شما پسر عبدالمطلب است؟ پيامبر خدا ص پاسخ داد« :من
مد هستى؟ فرمود« :بلى» .ضمام گفت: پسر عبدالمطلب هستم» .پرسيد :آيا تو مح ّ
اى پسر عبدالمطلب من ازتو سئوالتى مىكنم ،و در سئوال هايم ازتو شايد درشتى
هم بكنم ولى مبادا كه از من ناراحت شده و خشمگين شوى .پيامبر ص فرمود« :هر
چه مىخواهى بپرس من در دلم از تو ناراحت نخواهم شد» .ضمام گفت :من تو را
بهخداى خودت و خداى آنانى كه پيش از تو بودند ،و پس از تو مىآيند سوگند ميدهم،
كه آيا تو را خداوند به سوى ما به عنوان رسول فرستاده است؟ رسول خدا ص
َ
فرمود« :بار خدايا ،بلى» .گفت :تو را به الل ّه خداى خودت و خداى كسانى كه قبل از
تو بودند و خداى كسانى كه بعد از تو مىآيند ،سوگند مىدهم ،كه آيا خداوند به تو
دستور داده تا ما را به اين كار مأمور سازى كه او را به تنهاى بپرستيم و براى او
چيزى را شريك نياوريم ،و اين بتها و شركايى را كه پدران مان مىپرستيدند ديگر
َ
پرستش نكنيم؟ پيامبر ص فرمود« :بار خدايا ،بلى» .ضماد گفت :تو را به الل ّه خداى
خودت و خداى كسانى كه قبل از تو بودند ،و بعد از تو مىآيند سوگند مىدهم ،كه آيا
خداوند به تو دستور داده است تا اين نمازهاى پنجگانه را برپا داريم؟ فرمود« :بار
خدايا ،بلى» .راوى مىگويد :سپس يك يك فرايض اسلم را چون :زكات ،روزه ،حج و
بقيه شرايع آن را در مجموع نام مىبرد ،و پيامبر خدا ص را در وقت ياد نمودن هر يك
از آن فريضهها چون ماقبلش سوگند مىداد ،تا اين كه فارغ گرديد( ،و پس از آن)
مد
گفت :شهادت مىدهم كه معبودى جز يك خدا نيست ،و شهادت مىدهم كه مح ّ
رسول خداست ،و اين فرايض را همه به جاى خواهم آورد ،و از آنچه مرا نهى
نمودهاى اجتناب خواهم نمود ،و از اين كم و زيادى هم نمىكنم ،بعد از آن برخاسته و
به طرف شتر خود برگشت .راوى مىگويد :پيامبر خدا ص فرمود« :اگر صاحب دو
گيسو راست بگويد به بهشت خواهد رفت».
1برص ،پيسى ،لكه و پيس :لكههاى سفيد كه روى پوست بدن پيدا مىشود ،بيمارى پوستى كه با
سفيد شدن يا بى رنگ شدن قسمتى از پوست بدن و پررنگ شدن قسمتهاى اطراف آن مشخص
مىشود .اما جذام ،آكله ،داءالسد ،خوره :بيمارى مزمن كه با سيل آن شبيه به باسيل سل است ،و
بر دو قسم مىباشد :يك قسم آن داراى عوارضى از قبيل بر امدگىهاى مسى رنگ در روى پوست
بدن مىباشد كه به تدريج تغيير مىكند و تبديل به زخم و جراحت مىشود .قسم ديگر آن عبارت است
از لكههاى سفيد شبيه به برص و بى حسى بعضى از اعضاى بدن از قبيل بينى و دست و پا كه
گوشت آنها را فاسد مىكند و از ميان مىبرد ،دوره كمون آن بسيار طولنى است و ممكن است به
ده يا پانزده سال برسد .ولى جنون و يا ديوانگى ،زايل شدن عقل ،تباه گشتن عقل ،حالت ديوانگى
است كه گاه گاه در انسان بروز مىكند .به نقل از فرهنگ عميد .م.
اسحاق مىگويد :ابن عبّاس (رضىعنهما) مىگفت :ما نماينده قومى را بهتر از ضمام بن
ثعلبه سراغ نداريم 1.و همچنين اين را امام احمد از طريق ابن اسحاق روايت نموده،
و ابوداود مانند آن را از طريق وى روايت كرده است .نزد واقدى آمده :آن روز در
قريهاش بيگاه نشده بود كه همه ،مرد و زن ايمان آورده و مسلمان شدند ،مساجد را
بنا نموده و براى نماز اذان گفتند .اين چنين در البدايه ( )60/5آمده است.
روايت قبلى را همچنان حاكم در المستدرك ( )54/3از طريق ابن اسحاق مثل اين
روايت نموده ،و بعد گفته است :بخارى و مسلم در روايت نمودن ورود ضمام به
مدينه اتفاق نمودهاند ،ولى هيچ يك از آنها حديث را به اين طولش روايت ننموده ،و
اين حديث صحيح است .ذهبى با وى درين قول موافقه نموده و مىگويد :صحيح است.
َ
دعوت عمروبن مره جهنى (رضىالل ّه عنه) درميان قومش
1حسن .ابن اسحاق آنگونه که در سیرهی ابن هشام ( )150 ، 149 /4و احمد ( )265 -254 /6ابوداود ( )487و حاکم ( )55 ، 54 /3آمده است.
2نام كوهى است از قبيله جهينه در نزديك بحر.
پيامبر ص و فرستادن عمرو جهت دعوت به سوى قومش و وصيت پيامبر ص به او
گفتم :پدر و مادرم فدايت ،مرا به سوى قومم روانه كن ،شايد خداوند توسط من بر
آنها منّت گذارد چنان كه توسط تو برمن منّت گذاشت( ،و اسلم بياورند) .پيامبر ص
مرا فرستاد و فرمود« :مليمت و سخن راست و قاطع را در نظر داشته باش ،و
درشتخوى و متكبر و حسود مباش» .نزد قومم آمده گفتم :اى بنى رفاعه ،اى گروه
جهينه ،من فرستاده پيامبر خدا به سوى شما هستم ،شما را به سوى اسلم دعوت
مىكنم ،و به جلوگيرى از خونريزى ،ايجاد صله رحم ،عبادت خداوند به تنهايىاش ،كنار
گذاردن بتها ،حج خانه ،روزه ماه رمضان -كه يك ماه از دوازده ماه است -دستور
مىدهم ،كسى كه قبول مىكند برايش جنت ،و كسى كه نافرمانى مىكند ،برايش آتش
است .اى گروه جهينه ،خداوند شما رااز ميان عربها بهتر گردانيده است ،و در
جاهليت تان چيزهايى را كه براى غيرتان محبوب گردانيده بود ،براى شما مبغوض و
بد قرار داده است .تعدادى از آنها چنين عادت داشتند كه يك شخص دو خواهر را (در
حالى كه هر دوى آنها حيات داشتند) به نكاح مىگرفت و درماه حرام دست به جنگ
مىزدند ،و مردانى از آنها زن پدرش ( -مادر اندر خود) -را به نكاح خود در مىآورد.
پس اين نبى مرسل از بنى لؤى بن غالب را قبول كنيد ،به اين صورت عزت دنيا را به
دست آورده و كرامت آخرت نصيب تان مىگردد .كس ديگرى جز يكتن ازآنها سويم
نيامد ،او آمده گفت :اى عمرو بن مره ،خداوند زندگيت را تلخ كند ،آيا ما را به كنار
گذاشتن خدايان مان ،دستور مىدهى كه جماعت مان را متفّرق سازيم ،و از دين عالى
و بهتر پدران مان مخالفت كنيم و به آنچه بپيونديم كه اين قريشى از اهل تهامه به
سوى آن فرا مىخواند؟! اين گفته و دعوت تو قابل قبول نبوده و نمىسزد كه از آن
استقبال گردد .بعد از آن ،خبيث اين شعر را سرود:
مقَالَه مَّره قَد اَتَى ب ِ َ ن ُ ن اب َ ا ِ َّ
صَلحاً ن يُرِيْد ُ َ م ْمقَالَه َ ت َ س ْ لَي ْ َ
ه وَ ف َعال َ ُ
ه ب قَوْل َ ُ س ُ ح َ ى َل َ ْ اِن ِّ ْ
حان ذ ُبَا ً ما ُ ل الَّز َ ن طا َ َ يَوْما ً و ا ِ ْ
ضى م َ ن قَد ْ َ م ْ م َّ
خ ِ شيَا َسفّه ال َ ْ لَي َُ ِ
ب فَل ً
حا صا َ ك ل اَ َ م ذل ِ َ ن َرا َ م ْ َ
ترجمه« :ابن مره دعوتى را با خود آورده است كه خود مقاله و يا دعوت كسى كه
خواهان اصلح باشد،نيست .من قول و فعل او را اگر چه زمان طول بكشد ،دردى در
گلو مىپندارم ،او اين دعوت را به خاطرى آورده است كه بزرگان گذشته ما را احمق
بداند ،ولى كسى كه در اين راه گام بردارد كامياب نمىشود».
عمرو در پاسخ به وى گفت :هر يكى از ما كه دروغگو باشد خداوند زندگىاش را تلخ
سازد ،زبانش را گنگ نمايد ،و چشم هايش را كور سازد .عمرو مىگويد :به خدا
سوگند ،قبل از وفاتش ،دندانهايش ريخت ،كور شد ،عقل و فكرش مختل گرديد ،و
مزه طعام را نمىدانست.
آمدن عمرو با كسانى كه از قومش اسلم آوردند نزد پيامبر خدا ص ،و نامه پيامبر ص
به آنها
بعد از آن عمرو با كسانى كه از قومش اسلم آورده بودند بيرون رفتند ،تا اين كه نزد
پيامبر خدا ص آمدند ،و پيامبر ص آنها را خوش آمد گفته و از ايشان استقبال كرد ،و
به آنان نامهاى نوشت كه اين نسخه آن است:
َ َّ
قصادِ ٍق َ ح ٍّ سوْلِهِ ،ب ِ َن َر ُسا ِ ه العَزِيْزِ ،عَلَى ل ِ َ ن الل ّ ِ م َ ب ِ حيمِ .هَذ َا كِتَا ُ ن الَّر ِماللهِ الَّرحم ِ (بِس ِ
سهُوُلَهَا ،وَ ض وَ َ ن الَْر ِ م بُطُوْ َ ن لَك ُ ْ ن َزيْدٍ :ا ِ َّ جهَيْنَه اب ِ مَّرهال ِ ُ ن ُ مرِوب ِ معَ عَ ْ قَ ، ب نَاط ِ ٍ وَ كِتَا ٍ
س ،وَ م َ خ ُ ُ
ن تُؤَد ّو ال ُ َ َ
ماءَهَا ،عَلى ا ْ شَربُوا َ ن تَْرعَوا نَبَاتَهَا وَ ت َ ْ َ َ ُ
تِلَعَ الوْدِيَه وَ ظهُوَرهَا ،عَلى ا ْ َ
ُ
شاه، شاه َ ن فُّرِقَتَا فَ َ معَتَا فَا ِ ْ َ جت َ
ن اِذ َا ا ْ ِ شاتَا مه َ َ صَري ْ مه وَ ال ُّ َ س ،وَ فِى الغُنَي ْ َ م
ْ صل ّوا ال َ
خ تُ َ
َ َ ّ َ َ َ َ
ن
م ْما بَيْنَنَا َو َ شهِيْد َ عَلى َ ه َ ى الوَارِدَه لبِقَهَ ،والل ُ صدَقَه وَ ل عَل َ مثِيَْره َل ال ُ س عَلى اهْ ِ لَي ْ َ
س). ما ٍ ش َّ ن َ سب ِ ب قَي ْ ِ مين .كِتَا ُ سل ِ ِم ْ ن ال ُ م َ ضر ِ ح ََ
ترجمه« :به نام خداوند بخشاينده مهربان .اين نامهاى است از جانب خداوند غالب ،بر
زبان رسولش ،كه او را به حق و كتاب ناطق مبعوث نموده ،با عمرو بن مره براى
جهينه بن زيد :كه براى شما بطون زمين و جاهاى هموار آنست ،و همچنين قله وادىها
و پشت آنها ،بر اين كه گياهان آن را بچرانيد و از آبهايش بنوشيد ،در مقابل اين كه
خمس را ادا كنيد ،و نمازهاى پنجگانه را برپا داريد .در صورت تجمع بزها و
گوسفندان ،دو گوسفند است (در حالى كه بالغ بر حدنصاب باشد) ولى در صورت
جدايى آنها يك گوسفند يك گوسفند است .بر گاوهايى كه قلبه 1مىكنند صدقه نيست،
و همچنين بر شترهاى آبكش ،خداوند و مسلمانان حاضر ،بر اين پيمان ما شاهد اند.
كتاب قيس بن شماس».
اين چنين در كنزالعمال ( )64/7آمده ،و همچنين ابونعيم اين را به درازيش ،چنان كه
در البدايه ( )351/2آمده ،روايت نموده است ،و طبرانى آن را به طولش ،چنان كه
در المجمع ( )244/8آمده ،روايت كرده است.
َ
دعوت عروه بن مسعود (رضىالل ّه عنه) در ثقيف
اسلم آوردن عروه و دعوت نمودن قومش به اسلم ،و شهيد شدن وى توسط آنها
طبرانى از عروه بن زبير روايت نموده ،گفت :هنگامى كه مردم حج را در سال نهم
شروع نموده بودند ،عروه بن مسعود نزد پيامبر خدا ص آمده اسلم آورد ،و از
پيامبر خدا ص اجازه خواست تا به طرف قومش برگردد .رسول خدا ص فرمود:
«من از اين مىترسم كه آنها تو را بكشند» .عروه پاسخ داد :اگر آنها مرا خواب بيابند
بيدارم نمىكنند .پيامبر خدا ص به او اجازه داد ،و او در حالى كه مسلمان شده بود به
سوى قوم خود برگشت .او شب در آنجا رسيد ،و قوم ثقيف به ديدن وى آمدند و او
آنها را به سوى اسلم دعوت نمود ،ولى ثقيفىها او را متهم نموده ،خمشگين ساختند و
1قلبه مىكنند :شخم مىزنند.
چيزهايى به او گفتند ،و در نهايت امر او را به قتل رسانيدند .پيامبر خدا ص درين باره
فرمود« :مثال عروه چون مثال صاحب ياسين است ،او قومش را به سوى خدا
دعوت نمود و آنها او را كشتند» 1.هيثمى ( )386/9مىگويد :اين را طبرانى روايت
نموده و از زهرى مانند آن را روايت كرده ،هر دوى آنها مرسل اند ،و اسنادشان
حسن است .و حاكم ( )616/3به معناى آن روايت كرده.
خوشى و سرور عروه به خاطر كشته شدنش در راه خدا و سفارش او به قومش
َ
اين حديث را ابن سعد ( )369/5از واقدى از عبدالل ّه بن يحيى از تعدادى از اهل علم
روايت نموده ،و آن را به شكل طولنى متذكر شده ،و در آن آمده :شب به طايف
رسيد ،و وارد منزلش گرديد ،ثقيفىها نزد وى آمده ،و او را به شيوه جاهليّت سلم
مىدادند ،اما او اين را از آنها بد ديده گفت :بايد به درود اهل جنت تحيت بدهيد:
السلم .آنها او را آزار دادند ،و به او ناسزا و دشنام گفتند ،اما او در مقابل شان
بردبارى نشان داد ،و از نزدش بيرون رفتند ،ودرباره وى دست به توطئه زدند،
هنگامى كه فجردميد ،او بر يكى از غرفههاى خود بلند گرديد و براى نماز اذان گفت:
ثقيفىها از هر طرف براى وى بيرون رفتند ،و مردى از بنى مالك كه به او اوس بن
عوف گفته مىشد ،او را هدف تير خود قرار داد ،و تير به رگ چهار اندام 2وى اصابت
نمود ،كه خون آن توقف نمىكرد .در اين حالت غيلن بن سلمه ،كنانه بن عبدياليل و
حكم بن عمرو با چهرههاى شناخته شده و بزرگان احلف برخاستند ،لباس جنگ را بر
تن نموده و فرمان بسيج عمومى را صادر كرده گفتند :يا تا آخرين فردمان مىميريم يا
اين كه در انتقام وى ده تن از رؤساى بنى مالك را به قتل مىرسانيم .هنگامى كه
عروه بن مسعود اين عمل آنها را ديد فرمود :به خاطر من جنگ نكنيد ،من خون خود
را براى قاتلم براى اصلح در ميان شما بخشيدم( ،تا از جنگ در ميان تان جلوگيرى
كنم) ،اين كرامتى بود كه خداوند مرا به آن عزت بخشيد ،و شهادتى بود كه خداوند
مد رسول خداست .او به من خبر آن را به سويم سوق داد ،و گواهى مىدهم كه مح ّ
داده بود كه شما مرا مىكشيد ،بعد از آن قوم خود را فراخوانده گفت :چون فوت
نمودم مرا با همان شهدايى دفن كنيد كه در ركاب رسول خدا قبل از حركتش از اينجا
به شهادت رسيدند .بعد وى درگذشت ،واو را يك جا با آنها دفن نمودند .وخبر كشته
شدن وى براى پيامبر ص رسيد (جناب مبارك فرمود)« :مثال عروه »...و حديث را
صه اسلم آوردن ثقيف در حكايتهاى پيامبر خدا ص در اخلق و اعمال متذكر شده ،و ق ّ
3
مؤدى به هدايت مردم در صفحات گذشته ،گذشت.
َ
دعوت نمودن طفيل بن عمرو دوسى (رضىالل ّه عنه) در ميان قومش
آمدن طفيل بن عمرو به مكه و گفتگويش با قريش
مد بن اسحاق روايت نموده ،كه گفت :پيامبر خدا ابونعيم در الدلئل (ص )78از مح ّ
ص على رغم اذيت و اعراضى كه از قوم خود ميديد ،آنان را نصيحت مىكرد ،و آنها را
به سوى نجات از آنچه در آن قرار داشتند فرا مىخواند ،و قريش هنگامى كه خداوند
دست شان را از پيامبر ص بازداشته بود،مردم را ،حتى كسانى را كه از عربها به آنجا
مىآمدند ،از ملقات با وى برحذر مىداشتند .طفيل بن عمرو دوسى مىگفت ،وى به
مكه آمد و پيامبر خدا ص در آنجا سكونت داشت ،مردانى از قريش نزد وى آمده به
1ضعیف مرسل .به روایت طبرانی از عروه و همچنین از زهری .هیثمی ( )9/386میگوید :هر دوی این سندها مرسل و حسن هستند .همچنین حاکم (
)3/616چنین میگوید.
2نام رگى است در ذراع.
3بسیار ضعیف .ابن سعد ( )5/369آن را از طریق واقدی که متروک است روایت کرده است.
او گفتند :اى طفيل -طفيل مرد شريف ،شاعر و خردمندى بود -تو به شهر ما
آمدهاى ،و اين مردى كه در ميان ماست ،ما را به دشواريها كشانيده ،جماعت ما را
پراكنده ساخته و گفتارش مانند جادوست ،كه توسط آن در ميان انسان و پدرش ،بين
يك مرد و برادراش ،و بين مرد و همسرش جدايى مىافكند ،و ما از اين مىترسيم كه
بر تو و قومت آنچه بر ما داخل شده پيش آيد ،به اين لحاظ نه با وى حرف بزن و نه
هم از او بشنو .طفيل مىگويد :بر من آن قدر اصرار نمودند كه تصميم گرفتم نه از
وى چيزى بشنوم ونه هم با او حرف بزنم ،حتى در گوشهايم هنگامى كه به مسجد
رفتم ،پنبه نهادم ،از ترس اين كه مبادا از سخنان وى چيزى به من برسد ،كه من
خواهان شنيدن آن نيستم.
برگشتن طفيل به سوى قومش جهت دعوت آنها به اسلم وتأييد نمودن خداوند از وى
توسط نشانهاى
طفيل مىگويد :آن گاه من به طرف قومم بيرون رفتم تا اين كه به گشادگيى در ميان
دو كوه كه از آنجا قريه برايم معلوم مىشد ،رسيدم .در همين جا نورى در ميان دو
چشمم (در پيشانيم) مانند چراغ پديدار شد .گفتم :،بار خدايا ،اين را در غير رويم
ظاهر بگردان ،چون مىترسم آنها گمان كنند ،اين عذابى است كه در رويم به خاطر
ترك دين آنها واقع شده است .مىگويد :آن نشانه ،در سر تازيانهام جاى گرفت ،و اهل
قريه آن نور را در تازيانهام مىديدند ،كه چون قنديل آويزان به خود شكل گرفته بود،
اين در حالى بود كه من از آن گشادگى به طرف آنها پياده مىرفتم ،تا اين كه نزد آنها
رسيده و در ميانشان قرار گرفتم.
به اسلم دعوت نمود ،پدرش اسلم آورد ولى مادرش اسلم را نپذيرفت ،او قومش
را دعوت كرد و از ميان آنها فقط ابوهريره دعوتش را پذيرفت .موصوف باز نزد
پيامبر خدا ص آمد و عرض كرد :آيا مىخواهى تو را به يك جاى محكم و از نقطه نظر
دفاعى ،استوار دللت كنم؟ يعنى سرزمين دوس ،راوى مىگويد :هنگامى كه پيامبر
خدا ص براى (هدايت آنها) دعا نمود ،طفيل به او گفت :من اين را دوست نداشتم،
پيامبر ص فرمود« :در ميان آنها چون خودت زياد اند» .راوى مىگويد :جندب بن عمرو
بن حممه بن عوف دوسى در جاهليت مىگفت :خلق براى خود خالقى دارد ،ولى
نمىدانم كه آن كيست؟ هنگامى كه از قضيه بعثت پيامبر ص با خبر شد با هفتاد و پنج
تن از قوم خود خارج شد ،خودش اسلم آورد ،و همه آنها به تأسى از وى اسلم
آوردند ،ابوهريره مىگويد :جندب آنها را يكى يكى پيش مينمود 1.و دعوت على در
قبيله همدان و دعوت ابوامامه در ميان قومش قبل ً گذشت.
1بسیار ضعیف .اگر موضوع نباشد .این روایت از طریق محمد بن سائب کلبی روایت شده است.وی به دروغ و حتی به کفر متهم شده است .نگا :معرفی
وی در «التهذیب» (.)6858
2ضعیف .بیهقی در «الدلئل» ( )390-1/386ابن حجر وی را چنانکه در «الفتح» ( )8/219آمده ضعیف دانسته است.
3اين صفات كسانى است كه مستحق نصرت مىباشند ،اينها قومى اند كه عبادت و جهاد را يكجاى
با هم انجام مىدهند ،و خداوند تبارك و تعالى در مورد ايشان مىفرمايد( :الذين ان مكناهم فى الرض
َ
اقاموا الصله و آتوالزكاه وامروا بالمعروف ،ونهوا عن المنكر ولل ّه عاقبه المور)( .الحج)41 :
ترجمه« :آنانى كه هرگاه در زمين به آنها قدرت بخشيم نماز را برپا مىدارند و زكات را ادا مىكنند،
و امر به معروف و نهى از منكر مىنمايند ،و پايان همه كارها از آن خداست».
نزد پادشاه روم فرستاده شدند ،مىگويند :ما نزد جبله بن ايهم كه درغوطه بود وارد
شديم ،وى لباسهاى سياه بر تن داشت ،و همه چيزهايى كه در اطرافش قرار داشت
سياه بود ،گفت :اى هشام با وى صحبت كن ،هشام با وى صحبت نمود ،و او را به
طرف خداوند فرا خواند ...و حديث را چنان كه خواهد آمد به تفصيل بيان كرده است.
َ
اصحاب (رضىالل ّه عنهم) و فرستادن نامه ها براى دعوت به سوى خدا و داخل شدن
به اسلم
مىگويد :قول وى در نفسم جاى گرفت .بعد از آن فرد ديگرى نزدش آمده گفت :اى
رسول خدا ،به من بده .پيامبر خدا ص فرمود« :كسى كه از مردم در حال غنا طلب
نمايد ،باعث دردى در سر و دردى در شكم است» .سايل گفت :از صدقه به من بده.
پيامبر ص پاسخ داد« :خداوند در صدقات نه به حكم نبى رضايت داده و نه به غير از
وى ،بلكه خودش در آن فيصله و حكم نموده ،و آن را به هشت جزء تقسيم كرده ،اگر
مشمول آن اجزاء باشى به تو مىدهم» 2.صدايى مىگويد :اين نيز در نفسم جاى
1رسول خدا ص امارت را براى مؤمنى كه بر خود از واقع شدن در فتنه ،عدم مراعات عدالت و
امانت مىهراسد خوب نمىبيند ،ولى اگر مسلمانى كه خود را قوى و امين احساس مىكند ،و معتقد
است كه از عهده اين امانت و مسؤوليت برآمده مىتواند ،احراز امارت برايش باكى ندارد وحتى در
بعض اوقات به عهده گرفتن آن برايش لزمى نيز مىباشد.
2اشاره به اين آيه قرآن كريم است كه خداوند مستحقين صدقات را در آن معرفى مىكند( :انما
الصدقات للفقراء والمساكين والعاملين عليها والمؤلفه قلوبهم و فى الرقاب و الغارمين و فى
َ
سبيلالل ّه و ابن السبيل)(.التوبه)60 :
ترجمه« :زكات مخصوص فقرا و مساكين و كاركنانى است كه براى (جمع آورى) آن كار مىكنند ،و
كسانى كه براى جلب محبت شان كار مىشود ،و براى (آزادى) بردگان ،و بدهكاران ،و در راه تقويت
آيين خدا و مسافران».
گرفت ،كه من غنى هستم و از وى از مال صدقه خواست ...حديث را متذكر شده ،و
در آن آمده :هنگامى كه پيامبر خدا ص نماز را به جاى آورد هر دو نامه را گرفته
نزدش آمده گفتم :اى رسول خدا ،من را ازين دو معاف فرما .پرسيد« :چه نظر
جديدى براى تو پيدا شده است؟» پاسخ دادم :اى رسول خدا ،از تو شنيدم كه
مىگفتى« :در امارت براى مرد مؤمن خيرى نيست» .و من به خدا و رسولش ايمان
دارم و از تو شنيدم كه به سايل گفتى« :كسى كه از مردم در حال غنا طلب نمايد،
باعث دردى در سر و دردى در شكم است» .من آن را از تو در حالى خواستم كه
غنى هستم .پيامبر ص فرمود«:مسئله همين طور است ،اگر خواسته باشى آن را
قبول كن و اگر خواسته باشى آن را بگذار» .عرض كردم :آن را مىگذارم .پيامبر ص
به من گفت« :مردى را به من نشان بده كه وى را بر شما امير مقرر كنم» ،او را به
مردى از وفدى كه نزدش آمده بودند دللت نمودم ،واو همان مرد را بر آنان امير
مقرر نمود 1.اين چنين در البدايه ( )83/5آمده ،و اين را همچنين بغوى و ابن عساكر
به طول آن ،چنان كه در الكنز ( )38/7آمده ،روايت كردهاند ،و ابن عساكر گفته:
حسن است.
احمد نيز اين را به درازىاش ،چنان كه در الصابه ( )557/1آمده روايت نموده ،و
همچنان طبرانى آن را به طولش روايت كرده است .هيثمى ( )204/5مىگويد :در اين
روايت عبدالرحمن بن زياد بن انعم آمده كه ضعيف مىباشد ،ولى احمد بن صالح وى
را ثقه دانسته و بر كسى كه درباره وى چيزى گفته رد نموده ،و بقيه رجال وى
ثقهاند.
متذكر گرديد كه پيامبر خدا ص خونت را هدر ساخته است .راه نجات را پيش گير ،در
غير آن برايت خلصى نمىبينم.
بعد از آن به او نوشت :بدان ،كه اگر هر كسى نزد پيامبر ص بيايد و شهادت بدهد كه
مد رسول خداست ،اين را از وى مىپذيرد .چون اين معبودى جز خدا نيست ،و مح ّ
نامهام به تو رسيد ،اسلم آورده و به اين طرف حركت نما .كعب پس از به دست
آوردن نامه ،اسلم آورد و قصيده خود را كه پيامبر خدا ص را در آن مدح مىكند
سرود ،و سپس (به طرف مدينه) حركت نمود تا اين كه شتر خود را كنار دروازه
مسجد پيامبر ص خوابانيد ،بعد وارد مسجد شد و دريافت كه پيامبر ص در ميان
اصحابش چون سفره و خوانى كه در ميان مردم قرار داشته باشد ،به همان شكل
قرار دارد ،و آنها در اطراف وى حلقاتى دايره وار را تشكيل دادهاند ،و پيامبر خدا ص
گاهى به طرف اينها روى گردانيده به آنان حرف مىزند ،و گاهى هم به طرف گروه
ديگر آنها .كعب مىگويد :شترم را كنار دروازه مسجد خوابانيدم ،و رسول خدا ص را
از صفاتش شناختم ،و از مردم گذشتم تا اين كه نزدش نشستم و اسلم آورده،
گفتم :شهادت مىدهم كه معبودى جز خداى واحد نيست ،و تو رسول خدا هستى ،اى
پيامبر خدا امان مىخواهم .پرسيد« :تو كيستى؟» پاسخ دادم :من كعب بن زهير
هستم .گفت« :تو هستى كه مىگويى» .بعد از آن به ابوبكر متوجه شده فرمود:
«اى ابوبكر چگونه گفته است؟» ابوبكر آن را چنين برايش خواند:
س َردريَّه ْ
ك ابُوبَكْرٍ بِكَا ٍ سقَا َ َ
منْهَا وَ عَلّكاَ موُر ِ َ ُ ْ ما ال ك َ َ ل َو َ
ه ْ ان
كعب عرض كرد :اى رسول خدا ،اينطور نگفتهام .پرسيد« :چگونه گفتهاى؟» گفت:
اينطور گفتم :
س َروِيَّه ْ
ك ابُوبَكْرٍ بِكَا ٍ سقَا َ َ
منْهَا وَ عَلّكاَ ن ِ مو ُ ما ُ ْ َ
وَ انْهَلك ال َ َ َ
َّ
پيامبر فرمود« :مامون والله» بعد از آن قصيده خود را تا آخر براى پيامبر ص
1
خواند ....و قصيده را يادآور شده.
مد بن فليح از موسى بن عقبه حاكم ( )582/3همچنين از ابراهيم بن منذر از مح ّ
روايت نموده كه :كعب بن زهير قصيده خود «بانت سعاد» را براى پيامبر خدا ص در
مسجدش در مدينه خواند ،چون به اين شعر خود رسيد:
ه
ضا ُء ب ِ ِ ست َ َ سيْف ي ُ ْ ل لَ َ سو َ ن الَّر ُ ا ِ َّ
سلُوْ ُ َ
ل م ْ سيُوفِالل ّهِ َ ن ُ م ْ م ِ صارِ ٌ وَ َ
ُ
ش قال قائِلهُم َ َ َ ُ
ن قَري ْ ٍ م ْ ى فِتْيَه ِ
َ فِ ْ
ُ
موا ُزولوا َ
سل ُ ما ا َْ َ َ
مكه ل ّ ّ ن َ ْ
بِبَط ِ
ترجمه« :پيامبر شمشيرى است كه از آن كسب روشنايى و راهنمايى مىشود ،و او
شمشير بران و از نيام كشيده شدهاى از شمشيرهاى خداست .در جمعى از جوانان
قريش ،يكى از آنها در وادى مكه هنگامى كه اسلم آوردند ،گفت :بدون هيچ ترس و
هراسى نماييد» .هجرت رسول خدا ص با آستين خود براى مردم اشاره نمود ،تا از
وى بشنوند .راوى مىگويد :بجيربن زهير به برادرش كعب بن زهير بن ابى سلمى در
نامه خود -در حالى كه او را ترسانيده و به اسلم دعوت مىنمود -ابياتى را نيز گفته
بود:
َّ ل لَ َ مبَلّغُ كَعْباً؟ فَهَ ْ
ك فِى التِى ن ُ م ْ َ
م ز ح
َ ِ َ ْ َ ُ َ ا ى ه و ؟ ً ل ط
َْ َ ِ ا ب ا ه يَ َل ع م
تَ ْ ُ و ُ ل
افزود :بار خدايا نفسهاى شان را به سختى از جانشان برون نما ،و عبارت آن دو نامه
اين است:
َّ َ َ ُ َّ
مدُللهِ ح ْما بَعْدُ :فَال َ ارس .ا ّ ك فَ ِ ملو ِ ن الوليدِ اِلى ُ خالِد ب ِ ن َ م ْ حيمِِ . ن الر ِ ماللهِ الرحم ِ (بِس ِ
َ ً َ َ َ َ َ َ
م، ُ
شَّرا لك ْ ن َ َ
م كا ِ َ ُ
ل ذَل ِك بِك ْ َ فعَ ْ م يَ ْ ْ م وَ لوْل ْ ُ متَكَ َ
ن كيْدَكمَ ،و فََّرقَ كل ُ َ َ م َووَهَ ْ ُ مك َ ل نِظا ح ّ ال ّذِى َ
َ
نك وَ اَنْتُم كَارِهُو َ ن ذَل ِ َ م َو ا ِ ّل كا َ َ جوُزكُم اِلَى غَيْرِك ُ ْ م وَ ن َ ُ ضك ُ ْ مرِنَا نَدَعْكُم َو اَْر َ خلُو فِى ا َ ْ فَاد ْ ُ
حيَاه). ن ال َ ْ َ ُ
حب ّو َ ما ت ُ ِ َ
تك َ موْ َ ْ
ن ال َ حب ّو َ ُ َ
ب ،عَلى ايْدِى قَوْم ٍ ي ُ ِ َ عَلَى غَل ٍَ
ترجمه« :به نام خداوند بخشنده مهربان .از خالد بن وليد به ملوك فارس .اما بعد:
ستايش خدايى راست كه نظامتان را برهم زد ،و مكرتان را سست گردانيد ،و
وحدتتان را از هم پاشاند و اگر چنين نمىكرد براى شما شر بود .به دين ما داخل
شويد ،شما را و زمين تان را به خودتان وا مىگذاريم ،و به طرف غيرتان مىرويم ،و
اگر اين طور نباشد شما به شكست محكوم هستيد( ،و سرزمين و ملك تان به دست
ما مىافتد) آن هم به دست قومى كه مرگ را چنان كه شما زندگى را دوست داريد،
دوست مىدارند.».
ُ َ َ
سلموا َ
ما بَعدُ :فا ْ َ س .ا ّ َ
مَرازِبَه فارِ َ ى َن الوليدِ اِل ِ ِ من خالدِ ب حيمِِ . ن الر ِ ه الرحم َ مالل ّ َ (بِس ِ
ْ ُ ُ ْ َ َ ّ ُ َ َ َ َ ّ
موْت ن ال َ حب ّو َ جئتُكم بِقَوْم ِ ي ُ ِ جْزيَه ،و اِل فقَد ْ ِ مه ،وَ اد ّوا ال ِ ى الذِّ ّ من ّ ِ
موا ،وَ اِل فاعْتِقُدُوا ِ سل ِ ُتَ ْ
مر). خ ْ ْ
ب ال َ شْر َ ن ُحبُو َ ما ت ُ ِ كَ َ
«به نام خداوند بخشنده مهربان .از خالد بن وليد به مرزبانهاى اهل فارس .اما بعد:
اسلم بياوريد ،تا در امان باشيد .و در غير آن ذمه را از من بپذيريد ،و جزيه را ادا
نماييد ،كه در غير آن بر ضدتان با قومى آمدهام كه مرگ را چنان كه شما نوشيدن
شراب را دوست داريد ،دوست مىدارند.
خدايا ،مرا از آتش دوزخ در امان دار ،چون تو ،اگر در همان شب بميرى خداوند از
آتش دوزخ امان برايت نوشته مىكند».
هنگامى كه پيامبر خدا ص رحلت فرمود ،نزد ابوبكر آمدم ،نامه را گشود ،و آن را
قرائت نمود ،چيزى را به من امر كرد ،و بر آن مهر نمود .بعد از آن ،نامه را براى
عمر آوردم ،او نيز عين عمل را انجام داد ،پس از وى آن را براى عثمان آوردم،
او نيز عين كار را انجام داد .مسلم بن حارث مىگويد:
حارث در زمان خلفت عثمان درگذشت ،و نامه نزد ما باقى بود ،تا اين كه عمر بن
عبدالعزيز به خلفت رسيد ،او براى حاكمش كه در منطقه ما بود ،نوشت :مسلم بن
حارث بن مسلم تميمى را با نامه پيامبر خدا ص كه براى پدرش نوشته بود ،برايم
بفرست .من با آن نامه به طرف وى فرستاده شدم ،و او نيز چيزى را به من امر
نمود ،و بر آن نامه مهر زد 1.اين چنين در كنز العمال ( ،)28/7و المنتخب ()162/4
آمده است.
مير غفارى
دعوت كعب بن عُ َ
َّ
مد بن عبدالله ُزهرى روايت نموده ،كه گفت :پيامبر خدا ص كعب بن واقدى از مح ّ
عمير غفارى را با پانزده تن ديگر فرستاد ،تا اين كه به ذات اطلح در شام رسيدند.
اينها در آنجا با يك گروه از آنها كه تعدادشان زياد بود برخوردند و آنها را به سوى
اسلم دعوت كردند ،ولى آنها دعوت اينان را نپذيرفته ،و به تيرباران نمودن ايشان
اقدام نمودند .هنگامى كه اصحاب پيامبر ص اين حالت را مشاهده كردند ،به شدت با
آنها جنگيدند ،تا اين كه همه به شهادت رسيدند ،جز يك تن مجروح كه در ميان كشته
شدگان زنده باقى بود ،و با فرا رسيدن شب حركت نموده خود را به پيامبر خدا ص
رساند ،پيامبر تصميم اعزام نيروى جديد را بر ضد آنها اتّخاذ نمود ،ولى به او خبر
رسيد ،كه آنها به جاى ديگر رفتهاند 2.اين چنين در البدايه ( )241/4آمده.
ابن سعد اين را در طبقات ( )127/2از واقدى از محمدبن عبداللّه از زهرى مانند اين
َ
را روايت كرده ،و همچنان اين را ابن اسحاق از عبدالل ّه بن ابى بكر متذكر شده ،كه
كعب بن عمير نيز در آن روز به شهادت رسيده است ،و همچنين موسى بن عُقبه اين
را از ابن شهاب ،و ابوالسود از عروه ،چنان كه در الصابه ( )301/3آمده ،متذكر
شدهاند در الصابه گفته است .ابن سعد اين را در طبقه سوم ذكر نموده و اين
واقعه در ربيع الول سال هشتم اتفاق افتاده بود.
1ضعیف .ابوداود ( )5080و ابن حبان ( .)2022در سند آن مسلم بن الحارث است که جز ابن حبان کسی وی را ثقه ندانسته است .دارقطنی در ببارهی
میگوید :مجهول است .نگا« :تهذیب التهذیب» ( )10/113و ضعیف ابی داود (.)1084 وی
2بسیار ضعیف .واقدی متروک است.
را تيرباران نمودند ،و با رسيدن قواى كمكى براى شان ،اصحاب رااز هر طرف
محاصره كردند ،و در ميان طرفين جنگ شديدى در گرفت ،تا اين كه اكثريت اصحاب
به شهادت رسيدند ،وابن ابى العوجاء كه جراحات زيادى برداشته بود ،توانست خود
را باكسانى كه از اصحاب با وى باقى بودنددراول ماه صفر سال هشتم به مدينه
برساند 1.اين چنين در البدايه ( )235/4آمده ،و ابن سعد اين را در الطبقات (123/
)2همانند آنچه گذشت ،بدون اسناد ذكر نموده است.
َ
دعوت اصحاب به سوى خدا و پيامبرش هنگام جنگ در زمان ابوبكر (رضىالل ّه عنه) و
اين ارتباط سفارش وى به امرا در
1بسیار ضعیف .واقدی در «المغازی» ( )2/741و همچنین بیهقی در «الدلئل» ( )432-5/431از طریق وی .واقدی بسیار ضعیف است در ضمن
حدیث نیز از مرسلت زهری است.
سرهاى خود براى شيطان جايگاه هايى ساختهاند (يعنى وسط سرهاى خود را
تراشيدهاند) چون اينها را دريافتند ،به خواست خداوند گردنهاى شان را بزنيد .اين
1
1منکر است .بیهقی در «الکبری» ( )9/85از امام احمد نقل شده است که آن را منکر دانسته است.
2ضعیف .ابن جریر ( )2/551در سند آن محمد بن حمید رازی است که آنگونه که در «التقریب» ( )2/156آمده ضعیف است.
آن روز هانىء آمده گفت :ما بر اين توافق نموديم تا جزيه بپردازيم ،پس بيا تا با تو
صلح نمايم ...و قصه را يادآور شده و همچنين در البدايه ( )9/7مىگويد :هنگامى كه
مردم در روز يرموك به هم نزديك گرديدند ،ابوعبيده و يزيد بن ابى سفيان در حالى
كه آنها را ضراربن اَزوَر ،حارث بن هشام و ابوجندل بن سهيل همراهى مىنمودند،
پيش رفته و صدا نمودند :ما اميرتان را مىخواهيم تا با وى بنشينيم ،آن گاه براى آنها
اجازه ورود به نزد تَذاُرق (برادر هرقل) داده شد ،ديدند كه نامبرده در خيمهاى از
ابريشم نشسته است .صحابه گفتند :ما داخل شدن در اين را حلل نمىدانيم .فرمان
داد تا فرشى از ابريشم براى اصحاب بگسترند ،گفتند ،ما بر اين هم نمىنشينيم ،آن
گاه او ( -فرمانده ارتش روم) -در همان جايى كه اينها خواستند همراهشان نشست،
و به صلح راضى شدند 1،و صحابه از نزد آنها بعد از اين كه آنان را به سوى خداوند
2
(جل جلله) دعوت نمودند ،و اين دعوت نتيجهاى نداد دوباره برگشتند.
1در البدايه نيز آمده است :راضى شدند ،ولى درست اين است كه :درباره صلح مذاكره و مباحثه
نمودند ،وگرنه چنان كه ظاهر است به صلحى در آنجا نرسيدند ،و رضايتى هم حاصل نشد.
2سند آن ضعیف است .مرسل است .نگا« :البدایة» (.)7/9
3در گذشتهها كه نظام بردگى رواج داشت و بردهها زير سلطه برده داران خويش قرار داشتند،
دروغ گفتن براى بردهها ممكن بود و آن قدر عيب بزرگى پنداشته نمىشد ،ولى دروغ گفتن براى
برده دار كه از آن به عنوان انسان آزاد نام برده شده است به ويژه در ميان عربها كار زشت و بدى
َ
پنداشته مىشد ،و به همين لحاظ است كه جرجه براى خالد مىگويد :انسان آزاد دروغ نمىگويد .والل ّه
اعلم .م.
مىجنگيم .پرسيد :منزلت كسى كه دعوت تان را قبول كند و امروز داخل اين دين
شود ،چيست؟ پاسخ داد :منزلت ما در آنچه خداوند بر ما فرض گردانيده است ،اعم
از شريف و پست و اول و آخرمان يكى است .جرجه پرسيد :آيا براى كسى كه
امروز به دين شما داخل شود ،اجر و ذخيرهاى چون شما ،مىباشد؟ پاسخ داد :آرى،
بلكه بهتر از آن است .پرسيد :چگونه وى با شما برابرى مىكند ،در حالى كه شما از
وى سبقت نمودهايد؟! خالد پاسخ داد :ما اين دين را به زور قبول كردهايم ،و با
پيامبرمان در حالى بيعت نمودهايم كه او در ميان ما زنده بود ،و از آسمان برايش
وحى مىآمد ،و از كتاب به ما خبر مىداد ،و معجزهها و آيهها به ما نشان مىداد ،براى
كسى كه آنچه را ما ديديم ديده است ،و شنيدهايم شنيده لزم و حتمى است كه
اسلم بياورد و بيعت نمايد ،ولى شما ،آنچه را ما ديديم نديدهايد ،و چيزى را كه از
عجايب و دليل و برهانها شنيدهايم ،نشنيدهايد ،بنابراين كسى كه از شما به واقعيت و
نيت اين را بپذيرد ،از ما بهتر و افضل است .جرجه گفت :تو را به خدا سوگند ،كه به
من راست گفتى ،و مرا فريب ندادى؟ پاسخ داد ،به خدا سوگند ،به تو راست گفتم ،و
خداوند شاهد آنچه تو پرسيدى هست.
در اين موقع جرجه سپر خود را گردانيد ،و با خالد روان شده گفت :اسلم را به من
بياموز ،خالد او را گرفته به خرگاه خود برد ،و مشكى از آب بر وى ريخت ،و بعد از
آن دو ركعت نماز همراهش به جا آورد .رومىها به خاطر برگشتن وى با خالد ،و به
گمان اين كه اين عمل از جانب وى حملهاى (بر مسلمانان) است ،به شدت حمله
نمودند ،و مسلمانان را اندكى از مواضع شان عقب راندند ،به جز دو گروه دفاعى
عكرمه بن ابى جهل و در ديگرى حارث بن هشام قرار آنان را كه در رأس يكى آنها ِ
داشت .خالد در حالى كه جرجه او را همراهى مىنمود ،سوار شد و در اين وقت
رومىها در ميان مسلمانان بودند ،آن گاه مردم فرياد كشيده حمله نمودند،و رومىها
دوباره به مواضع قبلى خود برگشتند ،و خالد با مسلمانان (به طرف دشمن) پيش
رفت تا اين كه با شمشيرها با هم مقابله كردند ،خالد و جرجه از بلند شدن آفتاب تا
غروب آفتاب شمشير مىزدند ،و مسلمانان نماز ظهر و عصر را به اشاره به جاى
َ
آوردند ،ولى جرجه (رحمه الل ّه) درين معركه زخم برداشت و درگذشت ،او جز همان
1
دو ركعت نمازى كه با خالد به جاى آورده بود ،ديگر نمازى براى خداوند نخواند.
حافظ درالصابه ( )260/1مىگويد :اين را ابن يونس ازدى در فتوح شام ذكر نموده،
و از طريق ابونعيم در الدلئل گفته است :جرجير و سيف بن عمر در الفتوح گفته
است :جرجه ،و متذكر شده كه وى به دست خالد بن وليد اسلم آورد ،و در يرموك به
شر نيز در الفتوح ياد كرده ،ولى شهادت رسيد ،و قصه وى را ابوحذيفه اسحاق بن ب ِ ْ
از وى نام نبرده است.
در البدايه ( )345/6از خالد نقل شده ،كه وى در ميان مردم ايستاد ،و آنها را به
جهاد در كشور عجمها تشويق نمود ،و مشكلت شان را در سرزمين عرب متذكر
گرديده گفت :آيا اين همه طعامهايى را كه در اينجا وجود دارد ،نمىبينيد ،به خدا
سوگند ،اگر جهاد در راه خدا بر ما لزم هم نمىبود ،و رسالت دعوت به اسلم را به
عهده نمىداشتيم ،و هدف جز به دست آوردن ماديات و زندگى نمىبود باز هم ،درست
و به حق بود ،كه براى سيطره بر اين ديار مىجنگيديم ،تا اين كه در تحت تصرف ما
مىبود ،و گرسنگى و مشكلت را به كسانى وا مىگذاشتيم ،كه با شما بيرون نيامده و
مد بن ابى درجاى خود نشستد .ابن جرير ( )559/2اين را از طريق سيف از مح ّ
عثمان همانند آن روايت نموده است.
1در سند آن واقدی است که بسیار ضعیف است.
َ
اصحاب و دعوت به سوى خدا و رسول وى هنگام قتال در زمان عمر (رضىالل ّه عنه)
َ
و سفارش عمر (رضىالل ّه عنه) براى اُمراء در اين ارتباط
ابن كثير در البدايه ( )38/7يادآور شده كه :سعدبن ابى وقاص گروهى از بزرگان را
كه شامل :نعمان بن مقرن ،فرات به حيان ،حنظله بن ربيع تميمى ،عطارد بن حاجب،
َ
اشعث بن قيس ،مغيره بن شعبه و عمرو بن معديكرب (رضىالل ّه عنهم) بودند ،به
خاطر دعوت رستم به سوى خداوند عزوجل فرستاد .رستم به آنها گفت :چرا به اينجا
آمدهايد؟ گفتد :به خاطر وعده خداوند ،تسخير ديارتان ،كنيز ساختن زن و فرزندانتان
و گرفتن اموالتان به اينجا آمدهايم ،و ما به اين يقين داريم .رستم در خواب خود ديده
بود ،كه گويى ملكى از آسمان فرود آمده به همه سلحهاى اهل فارس مهر زد ،و آنها
1
را به رسول خدا ص تحويل داد ،و رسول خدا ص آنها را به عمر واگذار نمود.
فتح گرديد .م. 1سرزمين فارس نيز در زمان خلفت حضرت عمر
با لباس كلفت ،شمشير ،سپر و اسب كوتاه خود به آنجا داخل گرديد ،تا اين كه
گوشهاى از فرشها را با همان اسب خود لگد مال نموده بعد از آن پايين رفت و اسب
خود را به همان پشتىها بست ،و در حالى كه سلح ،زره و كله آهنين خود را بر سر
داشت به طرف رستم روان گرديد .به او گفتند :سلحت را بگذار ،پاسخ داد :من نزد
شما نيامدهام ،بلكه شما مرا خواستهايد ،و در پاسخ به طلب شما به اينجا آمدهام،
اگر مرا همين طور مىگذاريد خوب ،در غير آن برميگردم .رستم گفت :به او اجازه
دهيد .او در حالى كه بر نيزه خود تكيه مىنمود ،همچنان پيش رفت تا اين كه اكثر
پشتىها را پاره نمود .از او پرسيدند :براى چه به اينجا آمدهايد؟ پاسخ داد :خداوند ما را
برانگيخته است ،تا كسانى را كه خواسته باشد ،از عبادت بندگان به عبادت خداوند ،و
از تنگى دنيا به پهنايى و وسعت آن ،و از جور اديان به عدل اسلمى خارج كنيم .ما را
به دين خود براى خلقش فرستاده است ،تا آنها را به سوى آن دعوت كنيم ،و كسى
كه اين را بپذيرد ،ما نيز آن را از وى قبول مىنماييم ،و از نزدش برمى گرديم ،و كسى
كه امتناع ورزد ،با وى تا آن وقت مىجنگيم كه به موعود خداوند دست يابيم .پرسيدند:
موعود خداوند چيست؟ پاسخ داد :جنّت ،براى كسى كه در قتال با امتناع كننده ،به
شهادت برسد ،و كاميابى براى كسى كه زنده بماند .رستم گفت :پيامتان را شنيدم،
آيا موافق هستيد كه به ما مهلتى دهيد تا درين باره فكر كنيم و شما نيز فكر نماييد؟
پاسخ داد :بلى ،چه مدتى را دوست داريد؟ يك روز و يا دو روز ،رستم گفت :نه ،تا
اين كه با اهل رأى و رؤساى قوم خود مكاتبه نماييم .پاسخ داد :پيامبر خدا ص براى
ما اين سنت را نگذاشته است كه دشمنان را هنگام رويارويى زياده از سه روز مهلت
دهيم .تو درين مدت در ارتباط به خود و آنها فكر كن ،و يكى از اين سه چيز را پس
از انقضاى مدت انتخاب نما .رستم پرسيد كه آيا بزرگ شان تو هستى؟ پاسخ داد :نه،
ولى مسلمانان چون جسد واحد هستند كه در پناه و امان دادن ،كوچك آنها چون
بزرگشان است ،و همه به آن التزام دارند.
سپس رستم با رؤساى قوم خود نشسته گفت :آيا هرگز از سخن اين مرد سخن
َ
عزتمندتر و ارجحتر شنيدهايد؟ پاسخ دادند :معاذالل ّه كه به اين چيز تمايل نشان دهى،
و دينت را به اين سگ واگذارى!! آيا به لباسهايش نمىبينى؟! گفت :واى بر شما ،به
لباس نبينيد ،به رأى و كلم و سيرت نگاه كنيد ،چون عربها لباس و خوردن را ناچيز
انگاشته و حسب را نگه مىدارند.
سعد و فرستادن گروهى از يارانش به نزد كسرى به خاطر دعوت وى قبل از جنگ
ابن جرير از حسن بن عبدالرحمن روايت نموده ،كه گفت :ابووايل مىگويد :سعد با
مردم آمد ،تا اين كه در قادسيه فرود آمد .ابووايل مىافزايد :گمان نمىكنم كه ما از
هفت و يا هشت هزار نفر بيشتر بوديم ،در حالى كه مشركين سى هزار نفر بودند.
اين چنين در اين روايت آمده ،و در البدايه ( )38/7از سيف و غير وى متذكر گرديده
كه آنها هشتاد هزار بودند و در روايتى آمده كه :رستم يكصد و بيست هزار نفر با خود
همراه داشت ،كه هشتاد هزار ديگر پشت سر وى قرار داشت ،و با خود سى و سه
فيل داشت كه از جمله آنها يكى هم فيل سفيد سابور (از كسرىهاى سابقه) بود ،كه
بزرگترين و قديمىترين فيلها بود ،و ديگر فيلها به آن الفت داشتند .آنها به ما گفتند:
شما نه از نگاه تعداد چيزى هستيد ،و نه هم قدرت و سلحى داريد ،پس اينجا براى
چه آمدهايد؟ دوباره برگرديد ،مىگويد :پاسخ داديم :ما برنمى گرديم .آنها به تيرهاى ما
خنديده و مىگفتند« :دوك ،دوك»» و آن را به آلتهاى نختابى تشبيه مىنمودند .هنگامى
كه ما از بازگشت طبق درخواست آنها امتناع ورزيديم ،از ما خواستند كه :يكى از
خردمندان خود را نزد ما بفرستيد ،تا اين را براى ما شرح دهد كه شما براى چه
آمدهايد؟ مغيره بن شعبه گفت من اين كار را انجام مىدهم ،به اين صورت به طرف
آنها عبور نموده ،با رستم بر تخت نشست ،آنها غريده و فرياد زدند .مغيره فرمود:
اين كار نه مرا بلند كرده و نه هم به صاحب شما نقصى به بار آورده است .رستم
گفت :راست گفتى ،شما چرا به اينجا آمدهاى؟ پاسخ داد :ما قومى بوديم كه در شر
و گمراهى به سر مىبرديم ،پس خداوند در ميان ما نبيى فرستاد ،و ما را توسط وى
هدايت نموده ،و به دستهايش به ما روزى داد .از جمله چيزهايى كه به ما رزق داد،
دانهاى است كه در اين ديار مىرويد ،هنگامى كه ما آن را خورديم ،و به اهل خود
داديم ،به ما گفتند :ما ديگر طاقت دورى از آن را نداريم ،ما را در همان زمين پايين
بياوريد تا ازين دانه بخوريم 1.رستم به او گفت :پس شما را مىكشم .پاسخ داد :اگر
1هدف ازين دانه و يا حبه ممكن گندم باشد ،چون اكثر نان عربها از جو بود ،ولى اين سخنان مغيره
به عنوان استهزاء گفته شده است ،نه به عنوان بيان هدف از لشكركشى ،به خاطر اين كه هدف
فتوحات اسلمى جز نشر هدايات دين اسلم چيز ديگرىنبود ،و بقيه نصوص وارده در اين موضوع،
نيز بر ثبوت اين قول تاكيد دارند.
ما را كشتيد داخل جنت مىشويم ،و اگر ما شما را بكشيم داخل دوزخ مىشويد ،و
جزيه مىپردازيد .راوى مىگويد :هنگامى كه مغيره گفت :جزيه مىپردازيد ،آنها نعره و
فرياد برآورده گفتند :در ميان ما و شما ديگر صلحى نيست .مغيره به آنان گفت :شما
به طرف ما عبور مىكنيد و يا ما به طرف تان عبور كنيم .رستم پاسخ داد ،بلكه ما به
طرف تان عبور مينماييم ،مسلمانان اندكى عقب رفتند تا آنان عبور نمودند ،بعد از آن
بر آنها حمله ور شده شكست شان دادند .اين چنين در البدايه ( )40/7آمده است .و
حاكم ( )451/3اين را از طريق حصين بن عبدالرحمن از ابووايل روايت كرده كه
گفت :من در قادسيه شركت جستم ،و مغيره بن شعبه به آن طرف رفت ...و آن را
به اختصار ذكر نموده.
حاكم ( )451/3همچنان از معاويه بن قَُّره روايت نموده ،كه گفت :در روز قادسيه
مغيره بن شعبه به نزد فرمانده فارس فرستاده شد ،مغيره گفت :ده تن ديگر را بايد
با من بفرستيد .و اين كار را كردند ،وى لباسهاى خود را محكم بست ،سپس سپر
چرمى را كه چوپ نداشت با خود برداشت ،تا اين كه نزد فرمانده فارس رسيدند،
علج 1به مغيره و همراهانش مغيره گفت :يك سپر را به من بدهيد ،و بر آن نشستِ ،
گفت :شما -اى گروه عرب -من اين را مىدانم كه چه انگيزهاى باعث آمدن شما
به ديار ما شده است .شما قومى هستيد كه در كشور خود آنقدر طعام نمىيابيد كه از
آن سير شويد ،بنابراين به قدر همان نيازمندى تان به شما طعام مىدهيم ،و آن را
بگيريد ،چون ما قومى آتش پرست هستيم كشتن تان را خوب نمىبينيم ،به خاطر اين
كه شما سرزمين ما را نجس و پليد مىگردانيد .مغيره در پاسخ به وى گفت :به خدا
سوگند ،اين چيز ما را به اينجا نياورده است،ولى ما قومى بوديم كه سنگها و بتها را
عبادت مىكرديم .چون سنگى را بهتر از سنگى مىديديم ،سنگ قبلى را انداخته و
ديگرى را مىگرفتيم ،و پروردگارى را نمىشناختيم ،تا اين كه خداوند از خودمان به
سوى ما پيامبرى فرستاد ،و او ما را به اسلم دعوت نمود ،و ما از وى پيروى نموديم،
و اينجا به خاطر طعام نيامدهايم ،ما به قتال دشمنمان -كسانى كه اسلم را ترك
نمودهاند -مأمور شدهايم .ما براى طعام نيامدهايم ،بلكه به خاطرى آمدهايم تا
جنگجويان تان را به قتل برسانيم ،و زنان و اولدتان را كنيز و غلم بگيريم .و اما آن
چه در ارتباط به طعام متذكر شدى ،سوگند به جانم ،ما آن قدر طعام نمىيابيم كه از
آن سير شويم ،و گاهى آنقدر آبى نمىيابيم كه ما را سيراب نمايد .چون به سرزمين
شما آمديم ،در اينجا طعام زياد و آب فراوان يافتيم .به خدا سوگند ،ما از اين ديار تا
آن وقت بيرون نمىرويم كه يا آن براى ما باشد و يا براى شما 2.همان علج به زبان
فارسى افزود :راست گفت ،رستم به وى گفت :و چشم تو فردا كور مىشود( ،از
قضا) چشم وى فرداى آن روز بر اثر اصابت يك تير ناگهانى كور گرديد ،كه دانسته
نشد چه كسى و از كدام جهت آن را زده .حاكم مىگويد :صحيح السناد است ولى
بخارى و مسلم آن را روايت ننمودهاند ،و ذهبى گفته :صحيح مىباشد ،و طبرانى مانند
اين را از معاويه روايت كرده ،هيثمى ( )215/6مىگويد :رجال وى رجال صحيح اند.
و در البدايه ( )41/7از سيف متذكر شده كه سعد گروهى از ياران خود رانزد
كسرى به خاطر دعوت وى به سوى خدا قبل از قتال فرستاده بود ،آنها جهت ملقات
با كسرى اجازه خواستند ،به آنها اجازه داده شد .در اين جريان اهل شهر خارج شده
و به چادرهاى بر شانه انداخته شده ،تازيانههاى بر دست ،كفشهاى پا ،اسبان ضعيف و
جب قدم زدن آنها بر زمين ،نگاه مىكردند ،و ازين صحنه بسيار شگفت زده و متع ّ
1مردى تنومند و قوى از غير مسلمين ،كافر .م.
2اين قول وى به شكل استهزاء گفته شده است ،و شرحى در اين مورد در صفحه قبل گذشت .م.
گرديده بودند ،كه چگونه امثال اينها مىتوانند ،ارتش آنها را با آن همه تعداد و
تجهيزاتش درهم شكنند .هنگامى كه اينها اجازه داخل شدن نزد يزدگرد پادشاه وقت
را گرفتند ،وى به آنان اجازه داد ،و آنها را در پيش روى خود نشانيد -وى مرد متكبّر و
بى ادبى بود -بعد از آن شروع به پرسيدن از لباسها ،چادرها ،كفشها و تازيانههاى
آنان نمود ،و جويا مىشد كه نام اين چيست ،و هر گاهى كه چيزى از آن را به او
مىگفتند :آن را به فال نيك مىگرفت ،ولى خداوند فالش را بر سر خودش گردانيد.
بعد از آن به آنها گفت :چه چيز شما را به اين ديار آورده است؟! از اين كه ما
مشغول خود (مشكلت 1داخلى كشورمان) شديم ،شما بر ما جرأت نموديد؟ نعمان
بن مقرن به او فرمود :خواوند بر ما رحم كرد ،و به ما پيامبرى فرستاد ،كه ما را به
خير دللت نموده و به آن دستور مىداد ،شر را به ما معرفى كرده ،وما را از آن باز
مىداشت ،و در قبول نمودن دينش براى ما خير دنيا و آخرت را وعده داد .و قبيلهاى
را به آن دعوت ننمود مگر اين كه آنها به دو گروه تقسيم شدند :گروهى به وى نزديك
مىشد ،و گروه ديگرى خود را از وى دور مىداشت ،و جز خواص مردم ديگر كسى به
دينش داخل نمىشد .مدتى را به اين حالت طبق خواست خداوند سپرى كرد ،آن گاه
مامور گرديد ،تا بر آن عده عربهايى كه با وى مخالفت نمودهاند ،حمله نمايد ،و كار را
از آنها شروع كند .او اين عمل را انجام داد ،و هم آنها به دو صورت با وى داخل
اسلم شدند :يكى به زور كه بعد هم از آن عمل خود شادمان شدند ،و دومى هم كه
از وى اطاعت داشت ،و اين پديده در طاعت و خوشى شان افزود .و همه ما فضيلت
آنچه را كه او بدان مبعوث گرديده بود ،بر آنچه كه ما از عداوت و تنگى قرار داشتيم،
مت هايى كه با مانزديك اند ،شروع كنيم ،و دانستيم .و او ما را مأمور نموده است از ا ّ
آنها را به انصاف دعوت نماييم .بنابراين ما شما را به سوى دينمان فرا مىخوانيم ،و
آن دين اسلم است ،كه خوب را خوب دانسته و بد را به طور كلى بد دانسته است.
اگر ابا ورزيد ،در آن صورت كار شرى در پيش است كه از شر ديگر آسانتر مىباشد،
و آن جزيه است .اگر ازين هم ابا ورزيديد در آن صورت راه در پيش ،قتال و جنگ
است .اگر دين ما را پذيرفتيد ،كتاب خداوند را در ميان شما مىگذاريم ،و شما را بر
آن استوار مىسازيم تا به احكام آن حكم نماييد ،واز نزد شما بر مىگرديم ،بعد خودتان
مىدانيد و امور كشورتان .و اگر به ما جزيه بپردازيد ،آن را نيز قبول مىكنيم ،و در
مقابل از شما دفاع مىنماييم ،و در غير اين با شما مىجنگيم .راوى مىگويد :پس ازين
يزد گرد صحبت نموده گفت :من در روى زمين امتى را از شما بدبختتر ،كم عددتر و
درگير كشمكشهاى داخلى و عداوتها ،ديگر سراغ ندارم .ما در گذشته قريههاى
اطراف را موظّف شما ساخته بوديم ،تا به عوض ما كار شما را انجام دهند ،فارس
بر ضد شما نمىجنگد ،و شما هم اميد و طمع اين را كه در مقابل آنها قيام كنيد،
ننماييد .اگر شمارتان اضافه شده باشد ،اين پديده شما را در برابر ما مغرور نسازد،
و اگر فقر و مشكلت اقتصادى شما را به اينجا كشيده است ،به شما رزق و قوتى را
تا هنگام سير شدن و رفع مشكلت اقتصادى تان ،مقرر مىكنيم ،بزرگان تان را عزت
نموده و به شما لباس مىدهيم ،و پادشاهى را بر شما مقرر مىكنيم كه بر شما رحم و
نرمى نمايد.
مجلس خاموش شد ،مغيره بن شعبه از ميان آنها برخاسته گفت :اى پادشاه ،اينها
رؤساى عرب و بزرگان آنهايند .اينها اشراف هستند و از اشراف حياء مىنمايند ،و جز
1در آن مدت شورش انقلبها در سرزمين فارس قبل از به قدرت رسيدن يزد گرد ،تقريبا ً در مدت
ده سال به كثرت اتفاق افتاده بود ،و چندين پادشاه به قدرت رسيده و كنار رفته بود ،و به اين حال
سرزمين فارس در آن وقت مصروف مشكلت داخلى خود بود.
اين نيست كه اشراف را اشراف عزت مىكند ،و حقوق اشراف را اشراف محترم
مىشمارد .و اينها همه آن چيزهايى را كه به خاطر آن فرستاده شدهاند ،برايت
نگفتهاند ،ونه هم همه آن چيزهايى را كه گفتى ،به تو پاسخ دادند .مسلّما ً كه اينها
نيكى نمودند ،و براى امثال ايشان جز همان نمىسزد .اكنون تو به من پاسخ بده ،من
آن چيزها را برايت ابلغ مىكنم ،و اينها نيز بر آن شهادت مىدهند .تو ما را آن ،چنان
توصيف نمودى ،كه به آن علم نداشتى .ولى (درباره) تذكّرت درباره حالت بد ما (بايد
گفت) ،درست است ،كه هيچ كسى بد حالتر از ما نبود .درباره گرسنگى ما هم
واقعيت است ،كه گرسنگى اى مثل آن نبود .ما سوسكها ،سرگين گردان ،عقربها و
مارها را مىخورديم ،و آن را طعام خود حساب مىنموديم .اما درباره منزلها ،روى
زمين جاى مان بود ،و جز آنچه را از پشم شتر و گوسفند مىبافتيم ديگر چيزى را
نمىپوشيديم .دين و آيين ما اين بود كه بعضى از ما بعضى ديگر را بكشد ،و برخى از
ما بر ديگرى ستم نمايد ،و حتى افرادى از ما دخترش را به خاطر كراهيت و بد ديدن
اين كه مبادا از طعامش بخورد ،زنده به گور مىكرد .حالت ما قبل از اين روز همان
قسمى بود كه برايت متذكر شدم ،پس خداوند مردى شناخته شده و معروفى را به
سوى ما فرستاد ،كه نسبش را مىدانيم ،قدر و مولدش را نيز مىدانيم ،زمينش نژادش
بهترين زمين ما است ،و بهترين نژادهاى ماست ،و خانوادهاش بهترين خانوادههاى
ماست ،و قبيلهاش بهترين قبايل ماست ،و او خودش در همان حالتى كه بر آن قرار
داشت ،بهترين ما بود .وى راستگوترين و بردبارترين انسان در ميان ما بود .ما را به
سوى چيزى دعوت نمود ،ولى هيچ كس دعوتش را قبل از رفيقش كه خليفه وى بعد
از او بود قبول نكرد .او گفت و ما گفتيم ،وى تصديق كرد ولى ما تكذيب نموديم ،وى
افزون شد ،و ما كم شديم .او چيزى را مىگفت ،همان طور مىشد ،پس خداوند در
قلبهاى ما تصديق و پيروى وى را جاى داد ،و او در ميان ما و پروردگار عالميان
رابطهاى گرديد .چيزى كه به ما گفت ،همان قول خدا بود ،و به چيزى كه ما را امر
نموده ،همان امر خدا .به ما گفت :پروردگارتان مىگويد :من به تنهايىام خدا هستم،
شريكى براى خود ندارم ،در وقتى كه چيزى نبود ،من بودم ،و همه چيز جز من هلك
شدنى است ،و من همه چيز را خلق نمودهام ،و بازگشت و سرانجام همه چيز به
سوى من است ،و رحمتم به فريادتان رسيده است ،بنابراين همين مرد را به سوى
تان فرستادم ،تا شما را به راهى كه توسط آن بعد از مرگ شما را از عذابم نجات
دهم ،دللت كنم ،وتا شما را در خانهام دارالسلم (جنت) جاگزين سازم .و ما بر اين
شهادت مىدهيم كه وى به حق از جانب حق آمد وگفت :كسى كه از شما اين را
پذيرفت وبر اين اساس از شما پيروى نمود ،براى او همان چيزى است كه براى
شماست ،و بر وى همان چيزى است كه بر شماست .و كسى كه از اين ابا ورزيد،
جزيه را به او پيشكش نماييد ،و بعد از آن از وى چنان كه از نفسهاى خود دفاع و
حمايت مىكنيد ،حمايت نماييد .و كسى كه از اين هم ابا ورزيد با وى بجنگيد .من در
ميان شما داور هستم ،كسى كه از شما كشته شد او را داخل جنتم مىكنم ،و كسى
كه از شما باقى ماند او را بر مخالفينش پيروز مىگردانم .اكنون تو اگر خواسته باشى
جزيه را انتخاب كن كه در آن صورت ذليل و خوار هستى و اگر هم خواسته باشى
شمشير را ،و يا اين كه اسلم بياور و نفست را نجات بخش.
يزدگرد گفت :آيا در مقابل من چنين سخنى را مىگويى؟! پاسخ داد :من درمقابل
كسى كه با من صحبت نمود اين سخن را گفتم و اگر غير از خودت با من صحبت
مىنمود،در مقابل تو چنين سخنى نمىگفتم .يزدگرد افزود :اگر مرسوم نمىبود كه
فرستادگان را به قتل نمىرسانند ،حتما ً شما را مىكشتم ،هيچ چيزى براى شما نزد من
نيست ،و گفت :بار سنگينى از خاك به اينجا بياوريد و بر بزرگ و شريفترين اينها بار
كنيد بعد از آن وى را حركت بدهيد تا از كاخهاى مدائن بيرون رود .نزد فرمانده تان
برگرديد ،و به او خبر دهيد كه من رستم را برايش مىفرستم تا او و لشكرش را در
خندق قادسيه دفن نمايد ،و آن را درس عبرتى براى شما و پس از شما بگرداند .بعد
1
از آن وى را راهى سرزمينهاى شما مىسازم ،تا شما را حتى سختتر از شكنجه سابور
شكنجه نمايد و به اين صورت شما را در كارهاى خودتان مشغول گردانم.
بعد از آن پرسيد ،بزرگ تان كدام است؟ هيئت اعزامى مسلمانان خاموش ماندند.
مىگويد :عاصم بن عمرو به خاطر اين كه خاك را خودش به دوش گيرد ،گفت من
بزرگ و شريف آنها هستم ،من سيد اينها مىباشم ،خاك را بر دوش من بگذار .يزدگرد
پرسيد :آيا همين طور است؟ پاسخ دادند ،بلى ،آن خاك را بر گردن وى بار نمود ،و او
با همان خاك از ايوان و منزل بيرون گرديد تا اين كه نزد سوارى خود آمد ،و آن خاك
را بر آن بار نمود ،سپس به سرعت خود افزود ،و آن را نزد سعد بياورد .عاصم از
آنها سبقت جست و از دروازه قديس (قصرى است در قادسيه) گذشت ،و آن را
َ
پشت سر گذاشته گفت :امير را به كاميابى و نصرت مژده دهيد ،ان شاءالل ّه ما پيروز
شديم .بعد از آن حركت كرد ،و خاك را در زمين عرب خلط نمود ،بعد برگشته نزد
سعد داخل شد ،و او را در جريان قضايا قرار داد .حضرت سعد فرمود :مژده و
بشارت دهيد ،به خدا سوگند ،خداوند كليدهاى كشورشان را براى ما داده است ،و به
آن تسخير كشورشان را فال گرفتند .مانند اين را ابن جرير طبرى ( )94/4از شعيب
از سيف از عمرو از شعبى روايت كرده است.
َ
معتَم از بنى تَغلِب و غير ايشان در روز تكريت دعوت نمودن عبدالل ّه بن ُ
مد و طلحه و غير آنها روايت ابن جرير ( )186/4همچنين از طريق سيف از مح ّ
نموده ،كه گفتند - :در روز واقعه تكريت -هنگامى كه رومىها ملحظه نمودند كه آنها
در هيچ معركهاى بيرون نمىروند مگر اين كه به ضرر آنها تمام مىشود و با وجود كثرت
عددشان به شكست مواجه مىشوند ،امراى خود را رها نموده ،و اموال و متاع خود را
َ
مر نزد عبدالل ّه بن معتم آمده ،و به كشتىها انتقال دادند و جاسوسانى از تغلب ،اِياد و ن َ ِ
اين خبر را به او رسانيدند ،و از وى خواهش صلح با عربها را نموده ،و به او خبر
َ
دادند ،كه آنها خواست وى را قبول دارند .عبدالل ّه نيز كسى را نزد آنها فرستاد كه اگر
برين گفته خود صادق هستيد ،پس شهادت دهيد كه معبودى جز خداى واحد نيست و
مد رسول خدا است ،و به آنچه از نزد خداوند آمده اقرار نماييد ،وبعد از آن مح ّ
نظرتان را به ما بگوييد ،اينها به همين پيام نزد اهل تكريت رفتند ،و آنها اين افراد را
َ
صه را نقل نموده. دوباره با خبر اسلم آوردن خود به سوى عبدالل ّه برگردانيدند ،و ق ّ
1سابور همان كسى است كه اعراب را شكنجه مىكرد ،و شانههاى آنها را مىكشيد.
2هنگامى كه حضرت عمر به خاطر به دست آوردن كليدهاى بيت المقدس خود راهى سرزمين
قدس گرديد ،و اين عمل موفقيتآميز انجام گرفت ،قبل از بازگشتش حضرت عمروبن العاص از وى
اجازه فتح مصر را خواست ،و او نيز برايش اجازه داد و سرزمين مصر به دست فاتحان اسلم فتح
گرديد .م.
دنبال وى حركت نمود ،و هر دوى آنان به هم رسيدند .در همانجا ابو مريم -رئيس
نصاراى مصر -باايشان در حالى برخورد كه اسقف و اركان حرب او را همراهى
مقُوقِس (حاكم مصر) به خاطر دفاع و حمايت كشورشان وى را فرستاده مىكردندَ .
بود .هنگامى كه عمرو به آنها رسيد با وى دست به قتال زد ،عمرو كسى را نزد آنها
فرستاد كه :اين قدر عجله نكنيد ،تا در ارتباط به شما معذور شناخته شويم ،و شما
هم بعد از آن به فكر خود باشيد .آنها بدين خاطر جنگ را متوقّف ساختند ،و عمرو
براى آنها پيام فرستاد كه :من بيرون مىروم بايد ابومريم و ابومريام نيز نزدم بيرون
بيايند .آنها به اين درخواست عمرو جواب مثبت داده ،يكديگر خود را امان دادند.
عمرو به آن دو گفت :شما راهبان اين كشور هستيد ،بنابراين بشنويد :خداوند
مد ص را به حق مبعوث نموده ،و وى را به اين امر كرده است ،و او ص عزوجل مح ّ
ما را به اين كار مامور كرده ،و همه چيزهايى را كه به آن مامور شده بود ،نسبت به
َ
ما ادا نموده است .پس از آن وى -صلواتالل ّه عليه و رحمته -رحلت نمود و
درگذشت ،و آنچه را بر وى بود ادا كرد و ما را بر راه روشن ترك نود .از چيزهايى كه
ما را به آن امر نموده بود ،اينست كه در قبال مردم معذور شناخته شويم 1،بر همين
اساس ،شما را به سوى اسلم دعوت مىكنيم ،كسى كه اين را از ما پذيرفت ،مثل
ماست ،كسى كه نپذيرفت جزيه را به او عرضه مىنماييم ،و از وى حمايت مىكنيم .و
او به ما خبر داده كه ديار شما را فتح مىكنيم ،و ما را به خاطر احترام و حفظ
خويشاوندى 2و قرابتمان با شما ،به خير و نيكويى توصيه و سفارش نموده است .اگر
شما دعوت ما را پذيرفتيد در آن صورت دو پيمان و عهد براىتان خواهد بود .و از
چيزهايى كه اميرمان (عمربن الخطاب بر عهده ما گذاشته است يكى هم اين است
كه با قبطىها تعامل خوب نماييد ،چون پيامبر خدا ص ما را در ارتباط با قبطىها به خير
و نيكويى توصيه و سفارش نموده است ،زيرا آنها از قرابت و عهدى برخوردار
هستند .نمايندگان قبطىها گفتند :خويشاوندى و قرابت بسيار دورى است ،كه مانند آن
را جز انبيا ديگر كسى وصل نمىكند .هاجر زن شناخته شده و شريفى است ،وى دختر
پادشاه ما و از اهل منف بود ،و پادشاهى در ميان آنها بود .اهل عين شمس به آنها
حمله آوردند ،آنها را به قتل رسانيده و پادشاهى را از دست شان گرفتند ،و آنها
پراكنده و آواره گرديدند .به اين لحاظ وى به ابراهيم (عليه السلم) تعلّق گرفت( ،ما
به اين پيام و سفارش وى) خوش آمديد مىگوييم .براى ما مهلت و امان بده تا دوباره
نزدت برگرديم .عمرو در جواب گفت :مانند من كسى فريب داده نمىشود ،ولى من
سه روز به شما مهلت ميدهم تا شما در اين باره فكر كنيد ،و همراه قومتان داخل
صحبت گرديد ،كه در غير اين صورت با شما مىجنگيم .آن دو درخواست نمودند كه:
چيزى بر اين مدّت بيفزايد .براى ايشان يك روز افزود .آنها باز درخواست كردند كه
براىمان بيفزاى ،يك روز ديگر نيز براى شان افزود .آن دو تن نزد مقوقس برگشتند،
وى تا حدى ،به اينها تمايل نشان داد .ولى ارطبون 3از قبول دعوت آنها سرباز زد ،و
دستور جنگ با مسلمانان را صادر نمود .آن دو تن به اهل مصر گفتند :اما ،ما تلش
1يعنى قبل از جنگ آنان را دعوت كنيم كه ديگر ملمتى بر ما باقى نماند .م.
2هاجر مادر اسماعيل (عليه السلم) كه رسول خدا ص و ساير قريش از نسل وى مىباشند از مصر
است ،و هم چنين ام ولد رسول خدا ص ماريه مادر ابراهيم پسر پيامبر صازمصر مىباشد ،به اين
خاطر آنها خويشاوندان رسول خدا ص به شمار مىروند ،و از همين روست كه حضرت پيامبر ص در
ارتباط با اهل مصر به خاطر حفظ صله رحمى و خويشاوندى به خير و نيكويى توصيه و سفارش
مىكند .م.
او را شكست داد و او به طرف مصر رفت. 3فرمانده رومى است كه در فلسطين بود .عمرو
خواهيم نمود تا از شما حمايت كنيم ،و به طرف آنها بر نگرديم ،چون تا الحال چهار
روز باقى است كه در اين مدت به شما صدمهاى نمىرسد ،و ما مىخواهيم به يك
توافقنامه صلح و امان با وى برسيم .در اين هنگام بود كه عمرو و زبير از طرف
فَرقَب با شبيخون روبرو گرديدند .عمرو براى استقبال از چنان حالتى آمادگى داشت،
بناءً با وى روبرو گرديده ،او و همراهانش را به قتل رسانيدند .بعد از آن عمرو و زبير
َ
(رضىالل ّه عنهما) اسبهاى خود را سوار شدند ،و به سوى عين شمس به راه افتادند.
طبرى ( )228/4از ابوحارثه و ابوعثمان روايت نموده :هنگامى كه عمرو نزد ساكنان
اهل عين شمس پايين آمد ،اهل مصر به پادشاه خود گفتند :با قومى كه كسرى و
قيصر را شكست دادند ،و در كشورهاى خودشان بر آنها غلبه نمودند چه مىخواهى
انجام دهى؟! با اينها صلح نما ،و از ايشان پيمانى بگير ،نه بر آنها تعرض كن ،و نه هم
ما را در معرض تعرض آنها قرار بده .اين اتفاق در روز چهارم افتاده بود ،اما پادشاه
از اين مشورت امتناع ورزيد ،و برمسلمانان حملهور شد .بنابراين مسلمانان با آنان
جنگيدند ،و زبير به قلعه آنها رخنه نموده و به آنجا فراز شد .هنگامى كه اين اطلع به
آنها رسيد ،دروازه را به روى عمرو گشودند ،و با پيام صلح نزد وى خارج گرديدند .او
درخواست ايشان را پذيرفت و حضرت زبير (ظفرمندانه) و با قدرت بر آنها غالب
گرديد.
َ
سلَمه بن قيس اشجعى در قتال دعوت اصحاب (رضىالل ّه عنهم) تحت امارت َ
طبرى ( )9/5همچنين از سليمان بن بريده روايت نموده كه ،اميرالمؤمنين عمر
چون ارتشى را از اهل ايمان فراهم مىآورد ،مردى از اهل علم و فقه را بر آنها امير
مىكرد .يك مرتبه ارتشى برايش فراهم گرديد ،وى حضرت سلمه بن قيس اشجعى
را بر آنها امير نموده ،گفت :به نام خداوند حركت نما ،و در راه خدا با كسى كه به
خدا كافر است بجنگ .هنگامى كه با دشمن مشرك تان روبرو شديد ،آنها را به قبول
نمودن يكى از اين سه چيز دعوت نماييد :آنها را به سوى اسلم دعوت كنيد ،اگر
اسلم آوردند و جاى خود را انتخاب كردند ،بر آنها در مالهاى شان زكات است ،و در
فىء مسلمانان سهم و نصيبى ندارند .و اگر اين را انتخاب كردند كه با شما باشند ،در
اين صورت براى آنها همان چيزى است كه براى شما مىباشد و بر آنان نيز همان
چيزى است كه بر شما مىباشد .اگر از قبول اين ابا ورزيدند ،آنها را به دادن جزيه
دعوت كنيد ،اگر جزيه را قبول نمودند ،شما در حمايت از آنها با دشمن شان بجنگيد،
و آنها را فقط براى پرداختن جزيه فارغ بگذاريد .ولى آنها را به چيزى فراتر از طاقت
و توانايى شان مكلّف نسازيد .اگر از اين هم ابا ورزيدند ،با آنها بجنگيد ،خداوند خود
پيروز گرداننده شما بر آنهاست .و اگر داخل قلعهاى شدند و از شما خواستند كه آنها
به حكم خدا و حكم پيامبرش پايين مىآيند ،آنها را بر حكم خدا پايين نسازيد ،چون شما
نمىدانيد كه حكم خدا و پيامبرش درباره آنها چيست .و اگر از شما خواستند كه بر
ذمه خدا و پيامبرش پايين مىآيند (ذمه خدا و پيامبرش را به آنها ندهيد) 1بلكه به آنها
ذمه خودتان را بدهيد .اگر با شما جنگيدند ،در غنيمت سرقت نكنيد و خيانت ننماييد ،و
مثله هم نكنيد ،و اطفال را به قتل نرسانيد .سلمه ميگويد :ما حركت نموديم تا اين كه
با دشمن مان از مشركين روبرو شديم ،و آنها را به آنچه اميرالمؤمنين ما را به آن
مأمور ساخته بود دعوت نموديم ،ولى آنها از اسلم آوردن امتناع ورزيدند .بعد از آن،
آنها را به پرداخت جزيه فرا خوانديم ،از قبول نمودن آن نيز ابا ورزيدند .بعد با ايشان
جنگيديم و خداوند ما را بر آنان غالب گردانيد .جنگجويان آنها را به قتل رسانيده زنان
1به نقل از طبرى كه از اصل ساقط بود.
و اولدشان را كنيز و غلم گرفتيم ،و اموال غنيمتى را جمع آورى كرديم ...و حديث را
به تفصيل ذكر نموده.
قصه اسلم آوردن عمروبن جموح ،و عملكردهاى پسرش و معاذ بن جبل به خاطر
اسلم آوردن وى
ابونعيم در الدلئل (ص )109از ابن اسحاق روايت نموده ،كه گفت :هنگامى كه انصار
پس از بيعت با پيامبر خدا ص به مدينه برگشتند ،اسلم در آنجا ظهور يافت ،با اين
همه در ميان آنها ،كسانى يافت مىشدند كه بر همان دين قبلى خود و مشرك باقى
بودند .از جمله آنها عمروبن جموح بود كه پسرش معاذ در بيعت عقبه حاضر شده ،و
با پيامبر خدا ص بيعت نموده بود .عمرو بن جموح يكى از بزرگان بنى سلمه و
شريفى از اشراف آنها بود ،وى در خانه خود بتى را از چوب ،چنان كه اشراف و
بزرگان اين كار را مىنمودند ،براى خود گرفته بود ،و به آن «مناه» گفته مىشد .وى آن
را اله و معبود خود گرفته و پاكش مىنمود .هنگامى كه جوانان بنى سلمه معاذ بن
جبل و پسرش معاذبن عمرو بن جموح با عده ديگرى اسلم آوردند ،و عدهاى از آنها
قبل ً اسلم آورده و در عقبه نيز حضور داشتند ،در تاريكى شب بر بت عمرو وارد شده
و آن رابرداشته و بر فرق سر آن در بعضى از خاكروبههاى بنى سلمه انداختند كه در
آن كثافات مردم بود .عمرو چون صبح شد گفت :واى بر شما ،چه كسى امشب بر
معبود ما تجاوز نمود؟ مىگويد :بعد از آن مىرفت و آن را جستجو مىنمود ،تا اين كه آن
را مىيافت ،آن را شسته و پاك و خوشبو كرده باز مىآوردش .بعد از آن مىگفت :به
خدا سوگند ،اگر من بدانم كه كى اين كار را به تو كرده ،حتما ً رسوايش مىسازم .و
چون شب فرا مىرسيد و عمرو به خواب مىرفت ،بر بت وى هجوم آورده و با آن
همان كار را انجام مىدادند.
چون اين كار را مرتبا ً انجام دادند ،وى آن بت را از همانجايى كه انداخته بودند روزى
بيرون كشيده ،شسته و پاكش نمود ،پس از آن شمشير خود را آورده و بر آن آويزان
كرده گفت :به خدا سوگند ،من نمىدانم چه كسى اين كار را در حق تو مىكند ،اگر در
تو خيرى هست از خودت دفاع كن ،و اين شمشير نيز با توست .وقتى كه بيگاه شد و
او به خواب رفت بر وى تجاوز نموده و شمشير را از گردنش گرفتند ،بعد از آن سگ
مردهاى را آورده و آن بت را با ريسمانى به آن بستند و در چاهى از چاهاى بنى
سلمه كه در آن كثافتهاى مردم بود فرو انداختند .فردا عمرو بن جموح خارج شد ،آن
را در همان مكانش نيافت ،آنگاه در طلب آن بيرون آمد تا اين كه آن را واژگون و
بسته شده با سگ مرده در همان چاه يافت .هنگامى كه آن را و حالتش را ديد ،و
كسانى كه از قومش اسلم آورده بودند وى را سرزنش نمودند ،اسلم آورد -خدا
رحمتش نمايد -و اسلمش نيكو و ثابت شد.
و منجاب از زياد در حديث خود از ابن اسحاق افزوده ،كه گفت :اسحاق بن يسار از
مردى از بنى سلمه براى من تعريف كرد :چون جوانان بنى سلمه اسلم آوردند،
همسر عمروبن جموح و پسرش نيز با آنان ايمان آوردند .عمرو به همسرش گفت:
هيچ كسى از عيالت را نگذارى تا به جاى اقربايت بروند ،تا ببينيم كه اينها چه مىكنند.
همسرش پاسخ داد :اين كار را مىكنم ،ولى آيا مىخواهى از پسرت فلن ،چيزى را كه
از وى (مصعب) روايت مىكند ،بشنوى؟ گفت :شايد وى بى دين شده باشد .همسرش
گفت :نه ،ولى او نيز همراه قوم بود ،عمرو كسى را دنبال وى فرستاده گفت :آنچه
را از كلم اين مرد شنيدهاى به من خبر بده ،او اين آيات را برايش تلوت نمود:
َ
(الحمدلل ّه رب العالمين (تا به اين قول خداوند -الصراط المستقيم) عمرو گفت:
چقدر كلم زيبا و مقبولى است ،آيا همه سخنان وى همين طور است؟ پاسخ داد :اى
پدر :از اين بهتر است .و ادامه داد :آيا مىخواهى كه با وى بيعت نمايى؟ چون عموم
افراد قومت اين كار را نمودهاند ،جواب داد ،تا اين كه با (مناه) مشورت نكنم ،اين
كار را نخواهم نمود ،تا ببينم وى چه مىگويد :راوى مىگويد :چون آنها كلم مناه را
مىخواستند ،پيره زنى آمده در عقب آن مىايستاد و از طرف وى جواب مىداد .راوى
مىگويد :عمرو نزد مناه آمد ،ولى پيره زن ناپديد گرديد ،و نزد آن ايستاده و تعظيم او
را به جاى آورده گفت :اى مناه آيا مىدانى بر تو چه مىگذرد و تو از آن غافل هستى!!
مردى آمده و ما را از عبادت تو منع مىكند ،و به تعطيل تو دستور مىدهد .من
نخواستم بدون مشورت تو با وى بيعت نمايم ،عمرو به مدت طولنى به وى خطاب
نمود ،اما هيچ جوابى به او نداد ،عمرو گفت :گمان مىكنم خشمگين شدهاى ،در حالى
1
كه من هيچ كارى ننمودهام .پس ايستاد و آن را درهم شكست!!
ابراهيم بن سلمه در حديث خود از ابن اسحاق افزوده است كه :عمرو بن جموح
هنگامى كه اسلم آورد ،و حقانيت دين خداوند را دانست ،بتش را و آنچه از وى ديده
بود به ياد آورده ،با سپاسگزارى خداوند كه او را از آن حالت كورى و گمراهى نجات
بخشيده بود اين شعر را سرود:
َ
ضى م َ ما َ م َّ ب اِلَىالل ّهِ ِ اَتُوْ ُ
َّ
ن نَارِهِ م ْ ه ِ وَاستَنْقَذ ُالل َ
ماءِهِ ى عَلَيْهِ بِنَعْ َ َو اثْن ِ ْ
ُ
ستَارِهِ حَرام ِ وَ أ ْ اِلهِ ال َ
ن
حانَه عَدَد َ الخاطِبِي ْ َ سب ْ َ فَ ُ
مدَْرارِهِ ماءِ وَ ِ س َ َو قَطرِال َّ ْ
مه ى ظُل ْ َ ت ِف ْ ى وَ قَد ْ كُن ْ ُ هَدَان ِ ْ
ه َ
جارِ ِ ح َ منَاه وَ أ ْ ف َ حلِي ْ َ َ
ل َا ذ ق
َ ال ب شي َ َ
ِ ْ ِ َو ْ ِ َ ْ َ
د ع ب ى َن ذ ق
َ ن أ
ن عَارِهِ م ْك وَ ِ ن ذ َا َ شي ْ ِ ن َ م ْ ِ
ْ ُ ُ َ
مه ى ظل َ ت أهْل ِك فِ ً فَقَد ْ كِد ْ ُ
مقْدَارِهِ ك بِ ِ تَدَاَرك ذ َا َ
ماَبِقِيْت ه َ شكْرا ً ل َ ُ مدا ً َو ُ ح ْ فَ َ
جب ّارِهِ َ اِلَهِ النَام ِ و َ َ
هك اِذ ْ قُلْت ُ ُ اُرِيْد ُ بِذَل ِ َ
1ضعیف منقطع .ابونعیم در «الدلئل» صفحه 109از ابن اسحاق بدون سند.
حكايت اسلم آوردن ابودرداء و عملكرد ابن رواحه به خاطر اسلم آوردن وى
حاكم در المستدرك ( )336/3از واقدى روايت نموده ،كه گفت :ابودرداء آن چنان كه
گفته مىشود ،آخرين فرد خانوادهاش بوده كه اسلم آورده است .وى هميشه با يك
َ
بت خود كه دستمالى را بر وى آويخته بود سروكار داشت .عبدالل ّه بن رواحه او را
َ
به اسلم دعوت مىنمود ،ولى او ابا مىورزيد .عبدالل ّه بن رواحه كه قبل از اسلم و در
زمان جاهليت برادر وى بود ،نزدش مىآمد .هنگامى كه ديد از خانهاش بيرون رفته،
داخل خانهاش شد ،و باشتاب از همسر ابودرداء كه سر خود را شانه مىكرد پرسيد:
َ
ابودرداء كجاست؟ پاسخ داد :برادرت چند لحظه قبل بيرون رفت .عبدالل ّه بن رواحه
داخل همان اتاقى شد كه بت در آن قرار داشت ،وتيشهاى را نيز با خود داشت ،بت
را پايين آورد و با تيشهاى كه در دستش بود آن را قطعهقطعه نمود ،و در وقت خرد
كردن آن رجزى را مىخواند ،كه همه اسمهاى شياطين در آن وجود داشت ،و مىگفت:
هر آنچه كه با خداوند (به عنوان شريك) خوانده مىشود ،باطل است .پس از آن
بيرون رفت و همسر ابودرداء صداى تيشه را كه آن بت را مىزد ،شنيده گفت :اى ابن
َ
رواحه مرا هلك ساختى!! عبدالل ّه به همان صورت بدون هيچ حادثهاى بيرون آمد و
ابودرداء به منزل خود آمده ،داخل شد ديد كه خانمش نشسته و از ترس وى گريه
َ
مىكند .پرسيد :تو را چه شده است؟ پاسخ داد :برادرت عبدالل ّه بن رواحه نزد من آمد
و اين حالتى را كه مىبينى انجام داد .وى به شدت خشمگين شد ،سپس با خود فكر
نموده ،گفت :اگر نزد اين بت خيرى مىبود ،حتما ً از جان خود دفاع مىكرد .آن گاه
حركت نمود تا اين كه نزد پيامبر خدا ص در حالى كه ابن رواحه او را همراهى مىكرد،
1
آمد و اسلم آورد.
و آنچه در ميان وى ونصرانيى اتفاق افتاد و اسلم آوردن آن حكايت زره على
نصرانى
ترمذى و حاكم از شعبى روايت نمودهاند كه گفت :حضرت على بن ابى طالب به
بازار آمد .به نصرانيى برخورد كه زرهى را مىفروخت .حضرت على زره را
شناخت ،و گفت :اين زره مال من است ،و براى فيصله اين كار بايدنزد قاضى
مسلمانان برويم -در آن وقت قاضى مسلمانان شريح بود ،و حضرت على وى را به
عنوان قاضى تعيين نموده بود -هنگامى كه شريح اميرالمؤمنين را ديد ،از جاى
قضاوت خود برخاست ،و حضرت على را در جاى خود نشاند ،و خود با نصرانى در
مقابل وى نشست .حضرت على فرمود :اما -اى شريح -اگر خصمم مسلمان مىبود
با وى مىنشستم ،ولى من از پيامبر خدا ص شنيدم كه مىگويد« :با آنها مصافحه نكنيد،
و به سلم دادن بر آنها ابتدا نكنيد و مريضانشان را عيادت ننماييد ،وبر (ميت) آنها
نماز نگزاريد ،وآنها را در راه رفتن به جاى تنگ و ضيق مجبور كنيد ،و آنها را چنان كه
خداوند حقير و ذليل ساخته است ،حقير و ذليل سازيد» .اى شريح در ميان من و وى
داورى كن .شريح گفت :اى اميرالمؤمنين چه مىگويى؟ حضرت على پاسخ داد:
اين زره من است ،كه مدتى قبل از نزدم افتاده بود .شريح پرسيد :اى نصرانى تو چه
مىگويى؟ نصرانى گفت :اميرالمؤمنين را به دروغ متهم نمىكنم ،ولى زره مال خودم
است .شريح گفت :گمان نمىكنم اين از دست وى بيرون آيد ،آيا شاهدى دارى؟ على
پاسخ داد :شريح راست گفت .نصرانى گفت :اما من شهادت مىدهم كه اين احكام
و داورى انبيا است .اميرالمؤمنين نزد قاضى خود مىآيد ،و قاضى او برخلف وى حكم
داورى مىنمايد .اين -به خدا سوگند اى اميرالمؤمنين! -زره توست ،روزى من به
دنبال تو روان بودم ،و اين از شتر خاكسترى رنگت افتاد و من آن را برداشتم و
مد رسول خداست .حضرت على شهادت مىدهم كه معبودى جز يك خدا نيست و مح ّ
1
فرمود :از اين كه اسلم آوردى ،آن زره براى توباشد ،يك اسب نيز به او داد.
و نزد حاكم از شعبى روايت است كه :زرهى از حضرت على در روز جمل مفقود
گرديد ،مردى آن را به دست آورده فروخت ،آن زره نزد مردى از يهود شناسايى
گرديد ،حضرت على با وى نزد شريح اقامه دعوا نمود .حضرت حسن و قنبر غلم
آزاد شده حضرت على به نفع او شهادت دادند .شريح گفت :يك شاهد ديگر در
عوض حسن برايم پيدا كن .على پرسيد :آيا شهادت حسن را رد مىكنى؟ گفت نه،
ولى از تو به ياد دارم كه شهادت پسر براى پدر جايز نيست.
1بسیار ضعیف .بیهقی در «الکبری» ( )10136در سند آن دو مشکل وجود دارد :اول اینکه جابر جعفی چنانکه در «التقریب» ( )1/123آمده است
درباره وی میگویند :متروک الحدیث است .ابن
ضعیف است .و دوم عمرو بن شمر .بخاری دربارهی وی میگوید :منکر الحدیث است .نسائی و دارقطنی
حبان میگوید :وی رافضی است و صحابه را بد میگوید و از راویان ثقه روایات موضوع نقل
میکند .نگا« :المیزان» ( .)3/268این حدیث را نه در
ترمذی و نه در مستدرک نیافتم .اما طبرانی در «الوسط» از ابوهریره بطور مرفوع روایت نموده که « :ل تصافحوا الیهود و النصاری» که در این سند
نیز سفیان بن وکیع وجود دارد که همانگونه که در «المجمع» ( )8/42آمده ضعیف است.
اين را حاكم در الكنى و ابونعيم در الحليه ( )139/4از طريق ابراهيم بن يزيد تيمى از
پدرش ،به صورت طولنى روايت كرده ،و در حديث وى آمده :شريح گفت :اما
شهادت موليت را پذيرفتيم ،ولى شهادت پسرت را برايت جايز نمىدانيم .حضرت
على فرمود :مادرت گمت كند! آيا از عمر نشنيدى كه مىگفت :از پيامبر خدا ص
شنيدم كه مىگويد« :حسن وحسين سيد جوانان اهل جنتاند» 1.پس از آن به يهودى
گفت :زره را بگير .يهودى گفت :اميرالمؤمنين با من نزد قاضى مسلمين آمد و او
برخلف وى حكم نمود ،و او راضى گرديد ،راست گفتى -به خدا سوگند اى
اميرالمؤمنين -اين زره مال توست .از شترت پايين افتاد و من آن را گرفتم ،شهادت
مد رسول خدا نيست .حضرت على آن مىدهم كه معبودى جز يك خدا نست و مح ّ
زره را به او بخشيد ،و هفت صد دينار ديگر نيز به او بخشيد ،و او هميشه همراهش
مىبود تا اين كه در روز صفين به قتل رسيد .اين چنين در كنزالعمال ( )6/4آمده
است.
1سند آن ضعیف است .اما خود حدیث در مجموع صحیح و بلکه آنگونه که مناوی و آلبانی گفتهاند متواتر است و از ده طریق روایت شده است .نگا:
کردهاند .وی (ابونعیم) میگوید :این حدیثی
«الصحیحة» ( .)432-2/423( )796اما این حدیث را طبرانی ( )1/122/2و ابونعیم ( )140 ، 4/139روایت
میگوید :وی آنگونه که ابوحاتم میگوید متروک الحدیث است .نگا:است غریب از روایت اعمش از ابراهیم که تنها حکیم آن را روایت کرده است .آلبانی
«صحیح الجامع» (.)3182( ،)3181( ،)3180
باب دوم
َ
چگونه اصحاب (رضىالل ّه عنهم) با پيامبر خدا ص و با خلفاى بعد از وى بيعت
مىنمودند ،و بر چه امورى بيعت صورت مىگرفت.
بيعت بر اسلم
حديث جرير در اين باره
طبرانى از جرير روايت نموده ،كه گفت :با پيامبر ص مثل آنچه زنان بر آن بيعت
نمودند ،بيعت كرديم .كسى كه از ما ،بدون اين كه چيزى از آنها را مرتكب شود وفات
نمود ،جنت برايش تضمين است .و كسى كه از ما ،در حالى مرد كه چيزى از آنها را
مرتكب گرديد ،و حد بر او جارى شد ،همان (جارى شدن حد بر او) كفّاره است.
وكسى كه از ما ،در حالى مرد كه چيزى از آن را مرتكب گرديد ،ولى آن بر وى
پوشيده باقى ماند ،حساب وى بر خداوند است 1.هيثمى در مجمع الزاوائد ()36/6
مىگويد :در اين روايت سيف بن هارون آمده ،كه ابونعيم وى را ثقه دانسته و گروه
ديگرى ضعيفش دانستهاند ،و بقيه رجال وى رجال صحيح اند .اين را همچنان ابن
جرير ،چنان كه در الكنز ( )82/1آمده ،روايت نموده است ،و اين حديث در بيعت
زنان خواهد آمد.
1ضعیف .طبرانی در «الکبیر» ( .)2260در سند آن سیف بن هارون است که ضعیف است« :التقریب» (.)1/344
2در سيرت حلبيه ( )109/1آمده كه :در روز فتح بر كوه صفا نشست ،و با مردم بيعت مىنمود.
3در نص همينطور ذكر شده ،و ضمير ذكر شده به سوى همين كوه كوچك ياد شده در نص
برمىگردد ،ويك احتمال ديگر وجود دارد ،كه اين ضمير به بيت الحرام اشاره داشته باشد ،در اين
صورت چنين مىشود كه :پيامبر ص بر كوه صفا در حالى كه روى خود را به طرف كعبه گردانيده
َ
بود ،نشست .والل ّه اعلم .م.
4ضعیف .حاکم ( )3/196و احمد ( .)3/4در سند آن محمد بن السود بن خلف وجود دارد .ذهبی میگوید :وی و پدرش شناخته شده نیستند« :میزان
العتدال» (.)3/485
و همچنان بغوى ،ابن السكن ،حاكم و ابونعيم اين را ،چنان كه در الكنز ( )82/1آمده،
روايت نمودهاند.
گرفته است ،و من مىترسم كه چون جنگ فرا رسد ،با ترس از جان خود (از ميدان
جنگ) فرار نمايم و به غضب خدا گرفتار شوم .آن گاه پيامبر خداص دست خود را
پس كشيد و باز آن را حركت داد ،سپس فرمود« :اى بشير ،نه صدقه و نه جهاد!!
پس با چه داخل جنت مىشوى؟!» گفتم :اى رسول خدا ،دستت را بده كه با تو بيعت
كنم ،آنگاه دست خود را پيش آورد و من بر همه آنها با او بيعت نمودم 1.اين چنين در
كنز العمال ( )12/7آمده .و اين را احمد روايت نموده ،و رجال وى ،چنان كه هيثمى (
)42/1مىگويد ،ثقهاند.
َ
بيعت جرير بن عبدالل ّه بر اركان اسلم و نصيحت براى هر مسلمان
احمد از جرير روايت نموده ،كه گفت :با پيامبر خدا ص به برپا داشتن نماز ،دادن
زكات و نصيحت براى هر مسلمان بيعت نمودم 2.ابن جرير نيز مانند اين را ،چنان كه
در كنز العمال ( )82/1آمده ،روايت نموده است ،و شيخين (بخارى و مسلم) و
ترمذى آن را ،چنان كه در الترغيب ( )236/3آمده ،روايت كردهاند .احمد همچنين از
طريق ديگرى از وى روايت نموده كه :مىگويد :گفتم :اى پيامبر خدا بر من شرط
بگذار چون تو به شرط عالمترى .فرمود« :من با تو بر اين بيعت مىكنم ،كه خداوند را
به تنهاييش عبادت كنى و به وى چيزى را شريك نياورى ،نماز را برپاى دارى ،زكات را
ادا كنى ،براى هر مسلمان نصيحت نايى و از شرك بيزارى نمايى» 3.نسائى اين را،
چنان كه در البدايه ( )78/5آمده ،روايت كرده ،و ابن جرير مانند اين را ،چنان كه در
الكنز ( )82/1آمده ،روايت نموده ،جز اين كه وى گفته است« :مسلمانان را نصيحت
مىكنى و از شرك جدا مىشوى» ،طبرانى از وى روايت نموده ،كه گفت :جرير نزد
پيامبر خدا ص آمد و به او گفت« :اى جرير دستت را پيش آور» ،جرير پرسيد :بر
چه؟ 4فرمود« :اين كه خودت را به خدا تسليم كنى ،و براى هر مسلمان نصيحت
نمايى» .جرير به آن از گوش فراداد -وى كه مرد عاقل و خردمندى بود -گفت :اى
پيامبر خدا در آنچه توانستم؟ بنابراين بعد از وى براى مردم رخصت بود 6 5.اين چنين
در الكنز ( )82/1آمده.
چه چيز با تو بيعت كنيم؟ فرمود« :بر اين كه خداوند را عبادت كنيد ،و به وى چيزى را
شريك نياوريد ،و نمازهاى پنجگانه (را ادا نماييد) -و كلمه ديگرى را آهسته گفت -و
اين كه از مردم چيزى را سئوال نكنيد»( .راوى) مىگويد :كسى از اين افراد را ديدم
كه تازيانهاش مىافتاد ولى به هيچ كس نمىگفت كه آن را بدهد 1.اين چنين در الكنز (8
)3/1آمده .و اين را همچنان مسلم ،ترمذى و نسائى ،چنان كه در الترغيب ()98/2
آمده ،روايت كردهاند.
1مسلم ( )2365و ابی داوود ( )1642و ابن ماجه ( )2867و نسائی (.)1/228
2مولى در زبان عربى مالك ،سيد ،آقا ،ارباب ،بنده ،آزاد كننده بنده ،بنده آزاد شده ،ولى نعمت،
نعمت دهنده ،نعمت يافته ،نعمت داده شده ،دوست دار ،دوست ،هم پيمان ،همسايه ،مهمان،
شريك ،پسر ،پسرعمو ،خواهرزاده ،عمو ،داماد ،نزديك ،قريب ،خويشاوند و پيرو و تابع راافاده
مىكند .بدين خاطر از ترجمه آن در اكثر جاها منصرف شديم ،ومعناى آن طبق قرينه و سياق جمله
كه اكثرا ً غلم و غلم آزاد شده را معنى ميدهد بايد برداشت گردد .م.
3ضعیف .طبرانی در «الکبیر» ( )7832در سند آن علی بن یزید اللهانی است که ضعیف است .نگا« :المجمع» ( )3/93آلبانی این روایت را در
«ضعیف الترغیب» ( )493ضعیف دانسته است.
4صحیح .احمد ( )5/276و ابی داوود ( )1643و نسائی ( )5/96و ابن ماجه ( )1837و حاکم ( )1/412حاکم آن را صحیحی دانسته و همینگونه ذهبی و
نیز آلبانی در «صحیح الترغیب» (.)81
5ضعیف .احمد ( )1/11سند آن بین ابن ابی ملیکه و ابی بکر منقطع است زیرا او وی را ملقات نکرده است .همچنین در سند آن عبدال بن مومل وجود
دارد که درباره ی وی اختلف است و قول صحیح این است که وی ضعیف است .آلبانی این روایت را در «ضعیف الترغیب» ( )492ضعیف دانسته
است.
6صحیح .احمد ( )5/1072آلبانی در «صحیح الترغیب» ( )810آن را صحیح دانسته است.
هرگز چيزى نخواه اگر چه تازيانه ات هم بيفتد ،و قطعا ً امانتى را نگير .2»1اين چنين
در الترغيب ( )99/2آمده است.
اول
بيعت عباده بن صامت و غير وى از اصحاب در عقبه ّ
ابن اسحاق ،ابن جرير و ابن عساكر از عباده بن صامت روايت نمودهاند كه گفت:
ما در بيعت عقبه اوّل يازده مرد بوديم ،و با پيامبر خدا ص چون بيعت زنان بيعت
نموديم( ،البتّه) قبل از اين كه جنگ بر ما فرض شود ،ما با وى بيعت كرديم تا به
خداوند چيزى را شريك نياوريم ،دزدى نكنيم ،زنا ننماييم ،بهتانى را كه از نزد خود
ساخته باشيم روى صحنه نياوريم اولد مان را به قتل نرسانيم و از وى در كار
معروف و پسنديده نافرمانى نكنيم ،كسى كه (به اين چيزها) وفا نمود ،براى او
بهشت است ،و كسى كه چيزى از اينها را مرتكب گرديد ،كار وى به خداوند محوّل
است ،اگر خداوند بخواهد وى را عذاب مىكند ،و اگر بخواهد او را مىبخشد .بعد از آن
در سال آينده پس از اين بيعت شان آمدند و (دوباره بيعت نمودند) 6.اين چنين در
الكنز ( )82/1آمده .و بخارى و مسلم مانند اين را چنان كه ،در البدايه ()150/3
آمده ،روايت كردهاند.
1اين فرموده رسول خدا ص در ضمن توجه به درك و برداشت ايشان از شخصيت ،ظرفيت و
استعداد اشخاص مختلف ،به سنگينى بار امانت و اداى درست آن دللت مىكند.
2ضعیف .احمد ( )5/181منذری می گوید :راویان آن ثقه هستند .همینطور هیثمی در «المجمع» ( .)3/93من می گویم در این روایت دو اشکال وارد
است .اول :ابن لهیعه که ضعیف است .ثانیا روایت دراج از ابن ابی السمح ضعیف است .آلبانی در «صحیح الترغیب» ( )81آن را «حسن لغیره» دانسته
است.
3در اينجا اگر اندكى دقت كنيم به خوبى به عظمت و ابهت اصحاب كرام ن پى مىبريم ،چون راوى
اسم فرد ششم را افشا ننموده ،و آن را مستور نگه مىدارد كه اين خود عملى است بزرگ .م.
4ضعیف .طبرانی .نگا« :مجمع الزوائد» ( )7/264که در آنجا چنین گفته :در آن عبدالمهیمن بن عباس است که ضعیف است.
5بخاری ( )12/192و مسلم (.)4384
6صحیح .احمد ( )5/323و نگا :سیره ابن هشام (.)2/54
بيعت بر هجرت
بيعت بر نصرت
رسالت پروردگارم را ابلغ نمايم ،و براى وى جنت باشد» .ولى هيچ كس را نمىيافت
كه وى را جاى دهد و نصرت و يارى رساند ،تا جايى كه مردى چون از يمن و يا از
مضر بيرون مىرفت ،قوم و اقربايش نزد وى آمده مىگفتند :از بچه قريش بر حذر
باش تا تو را در فتنه نيندازد ،و پيامبر ص در ميان اقامتگاههاى آنها مىرفت ،و آنها با
انگشتان (خود) به سويش اشاره مىكردند .تا اين كه خداوند ما را از يثرب به طرف
وى فرستاد ،و ما او را جاى داديم و تصديقش نموديم ،مردى از ما خارج مىشد ،و به
وى ايمان مىآورد ،و وى قرآن را به او ياد مىداد ،بعد وى به طرف خانواده خود باز
مىگشت ،و آنها با اسلم آوردن وى اسلم مىآوردند ،تا اين كه هيچ خانهاى از خانه
هاى انصار باقى نماند ،مگر اين كه گروهى از مسلمانان در آن وجود داشتند ،كه
اسلم را ظاهر و آشكار مىنمودند.
بعد از آن همه انصار مشورت نمودند و گفتيم :تا چه وقت پيامبر خدا ص را رها كنيم،
كه در كوههاى مكه بگردد ،رانده شود و بترسد؟! بنابراين هفتاد مرد از ما به طرف
وى حركت نمودند ،تا اين كه در موسم نزدش رسيدند ،و ما با وى در گردنه عقبه
وعده ملقات داشتيم ،و يك تن و دو تن نزد وى گرد آمديم ،تا اين كه همه جمع شديم
و گفتيم :اى رسول خدا ،با تو بر چه بيعت كنيم؟ فرمود« :با من بر شنيدن و اطاعت
در نشاط و كسالت ،و خرج كردن در سختى و آسانى ،و امر به معروف و نهى از
منكر ،بيعت كنيد .و اين كه در راه خدا سخن بگوييد و از ملمت هيچ ملمت كننده در
دين خداى تعالى نه هراسيد و به اين كه مرا نصرت دهيد و از من در وقتى كه نزدتان
آمدم چنان حمايت كنيد كه از نفسهاى خود ،زنان و فرزندانتان حمايت مىكنيد ،و براى
شما جنت است».
آن گاه ما به طرف وى برخاستيم و اسعد بن زراره كه كوچكترين ايشان غير از من
بود -و در روايت بيهقى آمده بود كه :كوچكترين همان هفتاد تن بود -از دستش
گرفت و گفت :اى اهل يثرب آهسته باشيد و مهلت دهيد ،همين كه ما شتران خويش
را به طرف وى حركت داديم ،مىدانستيم كه او پيامبر خداست ،ولى بيرون نمودن وى
امروز ،دشمنى با همه عرب هاست ،و كشته شدن برگزيدگانتان را در بر دارد ،و
شمشيرها بر شما فرود خواهد آمد .اگر شما قومى هستيد كه بر اين صبر مىكنيد ،وى
را بگيريد و پاداش تان با خداست ،ولى اگر شما قومى هستيد كه از نفسهاى خويش
مىترسيد ،وى را رها كنيد ،و اين را بيان نماييد ،چون اين براىتان نزد خداوند معذرت
خوبى است .انصار گفتند :اى اسعد ،از ما دور شو ،به خدا سوگند ما اين بيعت را
نمىگذاريم ،و نه هم آن را ابدا ً بازمى گيريم!! مىگويد :آن گاه ما به سوى وى
برخاستيم و با وى بيعت نموديم .او از ما پيمان گرفت و شرط گذاشت ،كه بر اساس
1
آن براىمان جنت را (وعده) دهد.
اين را همچنان احمد روايت نموده و بيهقى نيز آن را به غير اين طريق روايت كرده
است ،و اين اسناد جيد است و به شرط مسلم مىباشد ،ولى تخريجش ننمودهاند .اين
چنين در البدايه ( )159/3آمده .حافظ در فتح البارى ( )158/7مىگويد :اسناد اين
حسن است ،و حاكم و ابن حبان آن را صحيح دانستهاند .هيثمى ( )46/6مىگويد:
رجال احمد رجال صحيحاند ،و افزوده :اين را بزار هم روايت كرده و در حديث خود
گفته است :به خدا سوگند ما اين بيعت را نمىگذاريم ،و نه هم طالب فسخ آن
مىشويم.
4شرح مختصرى در ارتباط به بازارهاى فوق و ذى المجاز قبل گذشت ،كه براى آگاهى مىتوان به آن
مراجعه نمود .م.
1صحیح .به روایت احمد ( )339 ،3/322و حاکم ( )624 /2و آن را صحیح دانسته .ذهبی نیز با وی موافقت کرده است .و نیز بیهقی در «السنن» (/8
)146نگا« :المجمع» (.)46 /6
1حديث چنين است« :بل الدم الدم و الهدم الهدم» ،كه هدم به سكون دال و فتح آن روايت
مىشود ،و هدم به حركت ،قبر را افاده مىكند ،يعنى همانجايى كه شما دفن شويد من هم دفن
ميشوم ،و گفته شده است :منزل را افاده مىكند ،يعنى منزل من منزل شماست ،مانند «المحيا
محيا كم الممات مماتكم» .زندگى ام با زندگى شماست ومرگم با مرگتان» بدين معنى كه از شما
جدا نمىشوم .و هدم به سكون وهمچنان به فتح باطل و هدر ساختن خون مقتول را افاده مينمايد،
چمان كه گفته مىشود« :و دمائهم بینهم هدم» يعنى خونهاى شان در ميان شان باطلو هدر است ،و
در اين صورت معنى چنين مىشود ،كه :طالب خون شما طالب خون من است ،يعنى اگر خون شما
طلب كرده شد ،بدون ترديد خون من طلب شده است ،و اگر خونتان هدر گردانيده شد ،خون مننيز
هدر شده است .به نقل از حاشيه كتاب .م.
كعب مى گويد :پيامبر خدا ص فرمود« :از ميان خود برايم دوازده رئيس انتخاب
كنيد ،كه از امور قوم خود وارسى كنند» .بنابراين آنها دوازده رئيس را از ميان خود
برگزيدند ،كه نه تن آنها از خزرج ،و سه تن ديگرشان از اوس بودند 1.اين چنين در
البدايه ( )160/3آمده .و حديث را همچنين احمد و طبرانى به شكل طولنى چنان كه
در مجمع الزوائد ( )42/6آمده ،و آن را به تفصيل يادآور گرديده ،روايت نمودهاند.
هيثمى ( )45/6مىگويد :رجال احمد غير ابن اسحاق ،كه به سماع تصريح نموده،
رجال صحيح اند .حافظ ( )157/7مىگويد :اين را ابن اسحاق روايت نموده ،و ابن
حبان آن را از طريق وى به طولش صحيح دانسته است.
1حسن .به روایت این اسحاق همانگونه که در «سیرت ابن هشام» ( )60 : 58 /2آمده و همچنین احمد ( ، )462 : 460 /3و طبرانی (، )87 /19
وبیهقی در «الدلئل» ( ،)445 ،444 /2و نگا« :مجمع الزوائد» ( ، )45 /6و «فتح الباری» (.)157 /7
2سند آن ضعیف است .به روایت طبرانی ( )250 /19که مرسل است و در سند آن نیز ابن لهیعه است که ضعیف است .نگا« :مجمع الزوائد» (.)47 /6
خويش كه وى را به سوى خود فراخواندهايد ،وفا مىكنيد ،وى را بگيريد ،زيرا او ،به
خدا سوگند ،خير دنيا و آخرت است؟ پاسخ دادند :ما وى را على رغم از بين رفتن
اموال و كشته شدن اشراف مىپذيريم و -اى رسول خدا -اگر ما اين عمل را انجام
داديم و وفا نموديم براى مان در بدل آن چيست؟ فرمود« :جنت» .گفتند :دست خود
را پيش آور ،پيامبر ص دست خود را دراز نمود و آنها با وى بيعت كردند 1،اين چنين
در البدايه ( )162/3آمده.
َّ
و ابن اسحاق همچنين از معبد بن كعب از برادرش عبدالله روايت نموده كه :بعد از
آن پيامبر خدا ص فرمود« :به طرف اقامتگاههاى خويش متفرق شويد»( .راوى)
مىگويد :آن گاه عبّاس بن عباده گفت :اى رسول خدا ،سوگند به ذاتى كه تو را به حق
مبعوث گردانيده ،اگر خواسته باشى فردا با شمشيرهاى خويش بر اهل منى روى
خواهيم آورد!! (راوى) مىافزايد :پيامبر ص گفت« :ما به اين مأمور نشدهايم ،ولى به
سوى اقامتگاه خويش برگرديد 2».اين چنين در البدايه ( )164/3آمده.
بيعت بر جهاد
بخارى (ص )397از انس روايت نموده ،كه گفت :رسول خدا ص به سوى خندق
جه شد كه مهاجرين و انصار در يك صبحگاه سرد مشغول حفر بيرون آمد ،متو ّ
(خندق) اند .و برده هايى هم براى خود نداشتند كه اين كار را براى آنها انجام مىدادند،
هنگامى كه پيامبر خدا ص خستگى و گرسنگى مستولى بر آنان را مشاهده نمود،
چنين فرمود:
خَره
ش ال ِ ش عَي ْ َ ن الْعَي ْ َ م ا ِ َّاَلّلهُ َّ
جَره م َها ِصاَر وَال ْ َ فَاغْفِرِ اْلَن ْ َ
ترجمه« :بار خدايا ،زندگى ،زندگى آخرت است ،بنابراين تو انصار و مهاجر را
مغفرت نما».
آنها در پاسخ براى پيامبر ص گفتند:
مداً َ
ح َّ
م َ
ن بَايَعُوا ُ ن ال ّذِي ْ َ ح ُ
نَ ْ
ً3
قيْنَا اَبَدا ما ب َ ِ
ج َهادِ َ عَلَى ال ْ َ
مد بر جهاد بيعتترجمه« :ما كسانى هستيم ،كه تا زنده و باقى هستيم ،با مح ّ
نمودهايم».
اين را همچنين مسلم و ترمذى چنان كه ،در جمع الفوائد ( )51/2آمده روايت
قبل گذشت :پرسيدم :پس با ما چه بيعت مىكنى؟ فرمود: كردهاند و حديث مجاشع
«بر اسلم و جهاد» 4.و حديث بشيربن خصاصيه قبل گذشت« :اى بشير ،نه صدقه و
نه جهاد!! پس با چه داخل جنت مىشوى؟» گفتم :اى رسول خدا 5،دستت را دراز كن
كه همراهت بيعت كنم ،آن گاه دست خود را پيش آورد ومن باوى بيعت نمودم 6.و
1ضعیف مرسل .به روایت ابن اسحاق همانگونه که در «سیرت ابن هشام» ( )282 /2آمده است .و همچنین از طریق ابن جریر طبری در «تاریخ الرسل
والملوک» ( )365 ،363 /2و بیهقی در «الدلئل» (.)2/450
2حسن .به روایت ابن اسحق همانگونه که در «سیرت ابن هشام» ( )283 /2آمده و طبری در «الدلئل» ( )450 /2و بیهقی در «الدلئل» و طبرانی در
کردهاند .البته این داستان شاهدی از حدیث جابر دارد که آن را احمد ( )322 /3و «الکبیر» ( )87 /19که همه آنها این روایت را از طریق ابن اسحاق نقل
حاکم ( )624 /2روایت نمودهاند.
3به روایت بخاری ( )2960و مسلم (.)1805
4متفق علیه .تخریج آن قبل گذشت.
5اى رسول خدا» در اصل در اين بخش از روايت كه از (ص )337نقل شده است موجود نمىباشد
ولى در متن روايت و در عين همان صفحه موجود است ،و شايد در اثر اشتباه باقى مانده باشد كه
ما آن را طبق اصلش از همان صفحه در اين بخش افزوديم .م.
6ضعیف .قبل گذشت.
حديث يعلى بن منيه :گفتم :اى رسول خدا ،با پدرم بر هجرت بيعت كن .گفت« :بلكه
1
با وى بر جهاد بيعت مىكنم».
بيعت بر مرگ
بيعت سلمه بن اكوع بر مرگ
َّ
بخارى (ص )415از سلمه (رضىالله عنها) روايت نموده كه گفت :با پيامبر خدا ص
بيعت نمودم ،بعد از آن در سايه درختى قرار گرفتم هنگامى كه مردم كم شدند.
رسول خدا ص فرمود« :اى ابن اكوع آيا بيعت نمىكنى؟» گويد :پاسخ دادم :اى رسول
خدا من بيعت نمودم .گفت« :بار ديگر» ،باز بار دوم با وى بيعت كردم( ،راوى
2
مىگويد) به او گفتم :اى ابومسلم در آن روز بر چه بيعت مىكرديد؟ گفت :بر مرگ.
اين را همچنين مسلم ،ترمذى ،و نسائى ،چنان كه در العينى ( ،)16/7آمده روايت
نمودهاند و بيهقى ( )146/8و ابن سعد ( )39/4نيز اين را روايت كردهاند ،بخارى
َ
3
همچنين (ص )415از عبدالل ّه بن زيد روايت نموده ،كه گفت :هنگام واقعه حره
كسى نزدش آمده به او گفت :ابن حنظله با مردم بر مرگ بيعت مىكند .او در پاسخ
گفت :من بر اين بعد از پيامبر خدا ص با هيچ كسى بيعت نمىكنم 4.اين را همچنين
مسلم ،چنان كه در العينى ( )15/7آمده ،روايت نموده است و بيهقى نيز ()146/8
آن را روايت نموده است.
بيعت كردهايم 1.اين چنين در البدايه ( )163/3آمده ،و شيخين (بخارى و مسلم) آن
را به معناى آن چنان كه در الترغيب ( )3/4آمده ،روايت كردهاند.
َ
بيعت جريربن عبدالل ّه بر شنيدن و اطاعت و نصيحت براى مسلمانان
َ
ابن جرير از جرير (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده ،كه گفت :با پيامبر خدا ص بر
شنيدن و طاعت و نصيحت براى مسلمين بيعت نمودم .و همچنين از حديث وى
روايت نموده كه فرمود :نزد رسول خدا ص آمده گفتم :با تو بر شنيدن و طاعت در
آنچه دوست دارم و بد مىبرم ،بيعت مىكنم .پيامبر خدا ص گفت« :آيا اين را مىتوانى و
آيا توانايى آن رادارى؟ اجتناب كن ،بگو در آنچه توانستم» .بعد گفتم :در آنچه
توانستم ،آن گاه با من (بر آن) ،نصيحت براى همه مسلمانان بيعت نمود .اين چنين
در كنزالعمال ( )82/1آمده .و نزد ابوداود و نسائى از وى روايت است كه گفت :آن
گاه با رسول خدا ص بر شنيدن و اطاعت ،اين كه هر مسلمان را نصيحت نمايم،
بيعت نمودم ،2وى چون چيزى را مىفروخت يا مىخريد ،مىگفت :آنچه را از تو گرفتيم
نسبت به آنچه به تو داديم ،براى ما محبوبتر است ،حال خودت انتخاب نما .اين چنين
در الترغيب ( )237/3آمده.
بيعت عتبه بن عبد و اين گفته پيامبر ص هنگام بيعت «در آنچه توانستى»
َ
بخارى از ابن عمر (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده ،كه گفت :هنگامى كه ما با پيامبر
خدا ص بر شنيدن و طاعت بيعت مىكرديم به ما مىگفت« :در آنچه توانستى»،3
نسائى و ابن جرير به معناى اين را ،چنان كه در الكنز ( )83/1آمده ،روايت كردهاند.
بغوى ،ابونعيم و ابن عساكر از عتبه بن عبد روايت نمودهاند كه گفت :با پيامبر خدا
ص هفت بار بيعت نمودم :پنج بيعت بر اطاعت و دو بيعت بر محبت .اين چنين
درالكنز ( )83/1آمده .و ابن جرير از انس روايت نموده ،كه گفت :با رسول خدا
ص با همين دستم بر شنيدن و اطاعت در آنچه توانستم بيعت كردم ،اين چنين در
الكنز ( )82/1آمده است.
بيعت زنان
1بخاری ( )7200( ،)7199و مسلم در کتاب حدود ،باب« :الحدود عقارات لهلها» و ابن اسحق همانگونه که در «سیره ابن هشام» ( )67 /2آمده است.
2صحیح .نسائی ( ،)140 /7و ابوداوود ( )4945آلبانی آن را صحیح دانسته است.
3بخاری (.)7202
4يعنى فرزندانى را كه از شوهران خودتان نيستند براى آنها نسبت ندهيد .م.
حضرت عمر دست خود را از بيرون دروازه پيش آورده و زنان نيز دستهاى خويش
را از درون دراز كردند ،بعد از آن عمر فرمود :بار خدايا گواه و شاهد باش ،و به ما
دستور داده شد تا در دو عيد ،زنان حائضه و دوشيزگان نوباوه را با خود بياوريم 1،من
وى را از بهتان و از اين قولش كه :در كار معروف و پسنديده تو را نافرمانى نكنند،
پرسيدم ،پاسخ داد :اين نوحه كشيدن است 2.اين را ابو داود به اختصار زياد روايت
نموده .اين چنين در مجمع الزوائد ( )38/6آمده.
مىگويم :اين را بخارى نيز به اختصار روايت نموده ،و ابن سعد و عبد بن حميد آن را،
3
چنان كه در الكنز ( )81/1آمده ،به طولش روايت نمودهاند .احمد ،ابويعلى و طبرانى
َ
-و رجال وى ،چنان كه هيثمى ( )38/6مىگويد ،ثقهاند -از سلمى بنت قيس (رضىالل ّه
عنها) -كه از خالههاى رسول خدا ص مىباشد و با وى در دو قبله نماز گزارده ،و يكى
از زنان بنى عدى بن نجار بود -روايت نمودهاند كه گفت :با عدهاى از زنان انصار نزد
رسول خدا ص آمده با وى بيعت كردم ،وى هنگامى كه با ما شرط گذاشت تا به
خداوند چيزى را شريك نسازيم ،دزدى نكنيم ،زنا ننماييم ،فرزندان خويش را به قتل
نرسانيم ،و بهتانى را كه نزد خود ساختهايم روى صحنه نياوريم و در كار معروف و
پسنديده نافرمانىاش را ننماييم ،گفت« :و به شوهران خود خيانت نكنيد» .مىگويد :و
با پيامبر خدا ص بيعت نموديم .و بعد از آن برگشتيم ،من براى يكى از آن زنان گفتم:
برگرد ،و از پيامبر خدا ص بپرس كه خيانت در مقابل شوهران مان چيست؟ وى
مىافزايد :آن زن پيامبر ص را پرسيد و او فرمود« :خيانت اين است كه مالش را
4
بگيرى و با بى پروايى به شخص ديگرى بدهى».
َ
5
امام احمد از عائشه بنت قدامه (رضىالل ّه عنها) به معناى اين در بيعت مطابق آيه
چنان كه در ابن كثير ( )353/4آمده ،6روايت كرده است .و طبرانى در الكبير
َ
والوسط از غفيله بنت عبيد بن حارث (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده ،كه گفت :من و
مادرم قريره بنت حارث عنواريه نزد جمعى از زنان مهاجر آمديم ،و با رسول خدا ص
در حالى كه در ابطح ،سايبانى را براى خود درست نموده بود( ،و در آن قرار داشت)
بيعت نموديم ،او از ما تعهد گرفت ،تا به خداوند چيزى را شريك نياوريم ....همه آيه
را 7.هنگامى كه ما آن را پذيرفتيم ،و دستهاى خود را دراز نموديم تا همراهش بيعت
كنيم فرمود« :من دستهاى زنان را لمس نمىكنم» ،و براى مان طلب آمرزش نمود ،و
1به نقل از مسند امام احمد ( )409/6و در مجمع الزوائد آمده :وامر نمود كه خارج شود .و ما از
تشييع كردن جنازهها نهى شديم ،و جمعه هم بر ما فرض نيست.
2صحیح .به روایت احمد ( ،)85 /5و ( ،)409 ، 408 /6و بیهقی در «الکبری» (.)184 /3
3بخاری (.)4892
4ضعیف .احمد ( )379 /6و ابویعلی ( )7070و طبرانی در «الکبیر» ( .)751احمد همچنین آن را به طور مختصر روایت نموده ( )422 /6اما در سند
آن یک ناشناخته وجود دارد .نگا« :مجمع الزوائد» (.)28 /6
5و آيه اين است:
(يا ايها النبى اذا جاءك المؤمنات يبايعنك على ان ل يشركن باللّه شيئا ً و ل يسرقن و ل يزنين و
ليقتلن اولدهن و ل يأتين ببهتان يفترينه بين ايديهن و ارجلهن و ليعصينك فى معروف فبايعهن و
َ َ
استغفر لهنالل ّه انالل ّه غفور رحيم( ).الممتحنه)12 :
َ
ترجمه« :اى پيغمير چون بيايند نزد تو زنان مؤمن براى بيعت كردن بر اين كه شريك نسازند به الل ّه
چيزى را و نه دزدى كنند ونه زنا كنند و نه بكشند اولد خود را و نيارند سخن دروغ را كه افتراكرده
باشند آن را در ميان دستها و پاهاى خود و نافرمانى نكنند تو را در كار نيك پس بيعت كن با ايشان و
َ
آمرزش بخواه براى ايشان ازالل ّه به تحقيقآمرزگار و مهربان است».
6ضعیف .احمد ( ،)365 /6و طبرانی در «الکبیر» ( )663در سند آن عبدالرحمن بن عثمان است که آنگونه که در «المجمع» ( )28 /6آمده ،ضعیف
است.
7يعنى همه چيزهايى را كه در آيه فوق ذكر است،متذكر شد و از ما بر آن بيعت گرفت.م.
آن بيعت ما بود 1.هيثمى ( )39/6مىگويد :در اين حديث موسى بن عبيده آمده و او
ضعيف مىباشد.
مالك از اميمه بنت ُرقَيقه ،كه ابن حبان آن را صحيح دانسته ،روايت نموده ،كه گفت:
در ميان زنانى كه با پيامبر خدا ص بيعت مىكردند ،نزدش آمدم و گفتيم :اى رسول
خدا ،همراهت بيعت مىكنيم ،تا به خداوند چيزى را شريك نياوريم ،دزدى نكنيم ،زنا
ننماييم ،فرزندان خويش را به قتل نرسانيم ،و بهتانى را كه از پيش دستها و پاهاى
خود ساخته باشيم روى صحنه نياوريم ،و از تو در كار پسنديده نافرمانى نكنيم .پيامبر
خدا ص فرمود« :در آنچه توانستيد و توانايى آن را داشتيد» .گفتيم :خدا و پيامبرش
بر ما از ما مهربان ترند .بيا اى رسول خدا كه با تو بيعت نماييم ،گفت« :من با زنان
دست نمىدهم ،و جز اين نيست كه گفتارم بر صد زن مانند قولم براى يك زن
است» 2.اين را ترمذى و غير وى به اختصار ،چنان كه در الصابه ( )240/4آمده،
روايت كردهاند.
آشكارا يا پنهان ،در گور نكنى» .عزه ميگويد :اما زنده به گور نمودن آشكارا دانستم،
ولى در قبال زنده به گور نمودن پنهان و خفى پيامبر خدا ص را نپرسيدم ،و او نيز به
من خبر نداد ،ولى در نفسم (قلبم) چنين واقع شد كه «زنده درگور نمودن خفى)
همان از بين بردن فرزند (در شكم) است ،به خدا سوگند من ابدا ً فرزندم را (در
شكمم) از بين نمىبرم 1.هيثمى ( )39/6مىگويد :طبرانى به مانند آن را در الوسط و
الكبير از عطاء بن مسعود كعبى از پدرش و او از عزه روايت نموده ،و مسعود را
نشناختم ،و بقيه رجال وى ثقه مىباشند.
1ضعیف .طبرانی در «الکبیر» ( )853و «الوسط» ( /5چاپ مجمع البحرین) در سند آن مسعود الکلبی است که همانگونه که هیثمی در «المجمع» (/6
میگوید در وی جهالت است. )39
2يعنى آيا در قومت زنا و سرقت و ...موجود است كه تو بر ما شرط مىگذارى تا آنها را انجام
ندهيم؟ م.
3حسن .به روایت حاکم ( ،)487 /2وی آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز همینگونه گفته است .نگا« :الصحیحة» (.)48 /2
«دو اخگر از اخگرهاى جهنماند 2.»1هيثمى ( )37/6مىگويد :در اين روايت كسانىاند كه
من ايشان را نشناختم .و اين را ابن ابى حاتم به اختصار ،چنان كه در ابن كثير (
)354/4آمده ،روايت نموده است .و در الصابه ( )425/4مىگويد :قصه هند ،در اين
قولش در وقت بيعت زنان« :و اين كه سرقت ننمايند و زنا نكنند »...هند گفت :آيا
زن آزاد هم زنا مىكند؟» و هنگام اين قول پيامبر ص «اولد خود را به قتل نرسانند».
ما آنها را در كودكى تربيت نموديم ،و تو در بزرگى به قتل شان رسانيدى ،مشهور
است .و يكى از طريقهاى آن اين است كه ابن سعد ،به سند صحيح مرسل از شعبى
و از ميمون بن مهران روايت نموده ،و در روايت شعبى آمده« :و زنا نكنند» .هند
گفت :آيا زن آزاد هم زنا ميكند؟ «و اولد خود را به قتل نرسانيد» .هند گفت :تو آنها
را به قتل رسانيدى .و در روايتى مانند آن آمده ولى در آن هند گفته است :آيا در روز
بدر فرزندى براى ما گذاشتى.
مد بيعت كنم. و ابن منده روايت نموده و در اول آن آمده :من مىخواهم با مح ّ
(ابوسفيان) گفت :تو را ديدم كه انكار داشتى و كفر مىورزيدى .هند گفت :آرى به خدا
سوگند (چنين بود ولى) به خدا سوگند ،من قبل از امشب ديگر نديده بودم كه خداوند
به گونهاى كه شايسته اوست در اين مسجد عبادت شده باشد ،به خدا سوگند ،آنها
شب را در نمازگزاردن ،قيام ،ركوع و سجده سپرى نمودند( 3،ابوسفيان) گفت :اين
تو بودى كه آن همه چيزها را انجام دادى ،حال همراه با مردى از قومت برو .هند نزد
عمر رفت ،بنا بر اين عمر نيز با هند رفت و برايش اجازه خواست ،و او در حالى
كه نقاب داشت ،داخل گرديد ...و بعد قصه بيعت را متذكر شده و در آن به نقل از
(حديث) مرسل شعبى كه در بال ذكر گرديد چنين آمده :هند گفت ،من از مال
ابوسفيان (چيزهايى را بدون اجازه وى) به مصرف رسانيده بودم.ابوسفيان گفت،
آنچه را تو از مالم گرفتهاى ،حلل است.
َّ
اين را ابن جرير از حديث ابن عبّاس (رضىالله عنهما) چنان كه ابن كثير درتفسير خود
( )353/4متذكر گرديده ،روايت نموده است ،و در آن آمده :ابوسفيان گفت :آنچه
گرفتهاى و تمام شده و يا مانده است همان برايت حلل است .آن گاه رسول خدا ص
خنده نمود و هند را شناخت و فراخواندش ،هند دست پيامبر خدا ص را گرفت و از
وى معذرت و پوزش خواست 4رسول خدا ص فرمود« :تو هند هستى» هند گفت:
خداوند گناهان گذشته را خود عفو كند .پيامبر ص از وى چشم پوشيد ،و گفت« :و
زنا نمىكنند» .هند گفت :اى رسول خدا آيا زن آزاد هم زنا مىكند؟! پاسخ داد« :نه ،به
خدا سوگند آزاد زنا نمىكند» .و افزود« :و اولد خود را به قتل نمىرسانند» .هند گفت:
1ضعیف .به روایت ابویعلی )4754( .و ابن ابی حاتم آنگونه که در تفسیر ابن کثیر آمده است ( .)355 /4همچنین ابی داوود ( .)4165در سند آن غبیطة
بنت عمرو است که مقبول است .آلبانی آن را ضعیف دانسته است .نگا :مجمع الزوائد.
2از رسول خدا ص ثابت است كه وى :ابريشمى را گرفت ،و آن را در دست راست خود قرار داد ،و
طليى را گرفت و آن را در دست چپ خود قرار داد ،بعداز آن گفت« :اين دو بر مردان امت من
حراماند» ،و ابن ماجه افزوده است« :و براى زنان آنها حلل است» .و شايد اينجا هدف پيامبر خدا
ص اين باشد كه اگر آنها را براى بيگانگان آشكار سازد ،در اين صورت پارههاى آتشى از جهنماند.
3هدف هند شب فتح مكه است ،كه ياران رسول خدا ص آن شب را به خاطر نصيب شدن فتح و
در هم كوبيدن دشمنان ،بر عكس ديگران كه از پيروزى خود با رقص و پاى كوبى و برپايى مجالس
نامشروع و روا داشتن اسراف جشن مىگيرند ،سرتا پا در عبادت ،خشوع ونيايش به درگاه خداوند
(جل جلله) سپرى نمودند ،اين حالت نامانوس بود كه هند را شگفتزده ساخت و واداشتش كه نزد
پيامبر ص برود و با وى بيعت نمايد .به نقل از پاورقى و باتصرف .م.
4صحيح و ثابت اين است كه پيامبر خدا ص با زنان مصافحه نمىنمود ،نه در بيعت و نه در غير آن،
شايد درين مقام هند از بازوان پيامبر ص از بالى لباس گرفته باشد ،بدون اين كه پوست وى را به
دست لمس كند.
تو آنها را در روز بدر به قتل رسانيدى ،بنابراين تو و آنها خوبتر مىدانيد .رسول خدا ص
فرمود« :بهتانى را كه از پيش دستها و پاهاى خويش بسته باشند نمىآورند» .و افزود:
«و در كار معروف و پسنديده تو رانافرمانى نمىكنند» .مىگويد :ايشان را از
نوحهسرايى ،و عمل اهل جاهليت كه لباسها را پاره مى كردند ،روىها را (با ناخن)
مىخراشيدند ،موها را ميكندند و به بدى و هلكت دعا مىنمودند ،بازداشت 1.ابن كثير
مىگويد :اين يك اثر غريب است .و ابن ابى حاتم از اسيد بن ابى اسيد براد 2از زنى از
جمله زنانى كه بيعت كردهاند ،روايت نموده كه گفت :از جمله چيزهايى كه پيامبر خدا
ص بر آن از ما بيعت گرفته بود ،اين است كه از وى در كار پسنديدهاى نافرمانى
نكنيم ،روى را نخراشيم ،موى را نكنيم ،گريبان را ندريم و به هلكت دعا نكنيم .اين
3
چنين در تفسير ابن كثير ( )355/4آمده است.
بيعت نابالغان
1ضعیف .طبری در تفسیر خود ( )78 /28در سند آن عطیة العوفی است که شیخی است مدلس .ابن کثیر نیز دربارهی این روایت میگوید :اثری است
غریب.
2ضعیف .طبرانی آن را روایت کرده است که آنطور که در «المجمع» ( )40 /6آمده است مرسل است.
3ضعیف .منقطع است .آنگونه که مزنی در «تهذیب کمال» ( )238 /3گفته است ،براد هیچ روایتی از صحابه ندارد.
4ضعیف .طبرانی آن را روایت کرده که همانگونه که در «المجمع» ( )40 /6آمده مرسل است.
5ضعیف .به روایت طبرانی و در سند آن اسماعیل بن عیاش است :بخاری از وی در جزء رفع یدین در نماز و نزد ائمهی اربعه ،روایت کرده است .وی
آنگونه که ابن حجر می گوید در روایت از اهل سرزمین خود صدوق است اما در روایت از دیگران مخلط است .ذهبی دربارهی وی میگوید :واهی
است .نگا« :تهذیب الکمال» ( )127 /1و «تهذیب التهذیب» ( )321 /1و «التقریب» ( )73 /1و «الکاشف» ( ،)127 /1و «المیزان» (.)240 /1
6حسن .به روایت نسائی ( )150 /7آلبانی آن را در «صحیح النسائی» ( )3899صحیح دانسته است.
و با وى بر اين بيعت كردند كه :به خداوند چيزى را شريك نياورند ،نماز را به پا دارند،
زكات را بپردازند ،رمضان را روزه بگيرند و عيد آتش پرستان را رها كنند .هنگامى كه
گفتند :بلى ،او با آنها بيعت كرد .اين چنين در كنزالعمال ( )81/1آمده.
اسلم آورده بودند. 1اسم همان گروه اهل فارس است كه در زمان عثمان
فهرست مطالب