You are on page 1of 236

‫حيات صحابه‬

‫مؤلّف‬
‫عّلمه شيخ مح ّ‬
‫مد يوسف كاندهلوى‬
‫مترجم‬
‫مجيب الّرحمن (رحيمى)‬

‫جلد اول‬
‫به همراه تحقیق احادیث کتاب توسط‪:‬‬
‫محمد احمد عیسی‬
‫(به همراه حکم بر احادیث بر اساس تخریجات علمه آلبانی)‬
‫ویژه‌ی کتابخانه‌ی عقیده‬
‫‪www.aqeedeh.com‬‬

‫بسم الل ه الرحمن الرحیم‬

‫مقدمه ک تا بخا نه عقیده‬

‫شکر و سپاس خداوند متعال که ما را از پیروان بهترین پیامبران محمد امین صلی ال علیه وسلم‬
‫قرار داد و ما را امر نمود که وی را اسوه‌ی خود قرار داده و راه او را بپیماییم‪ .‬ما را پیرو دینی نمود که‬
‫توسط بهترین امت تاریخ و امانتدارترین انسان ها پاک و بی آلیش سفید و روشن به ما رسیده‬
‫است‪.‬‬

‫‪1‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫ال متعال‪ ،‬محمد (صلی ال علیه وسلم) را با این پیام جاوید که اسلم نام دارد به سوی بشریت‬
‫فرستاد و برای این مهم و برای یاری اش برای او بهترین یاران را انتخاب نمود تا آنکه وی را در این‬
‫ماموریت یاری داده و علوه بر آن نمونه ای شوند برای همه‌ی رهروان تا روز قیامت‪.‬‬

‫{هُوَ الّ ذِيَ أَيّدَكَ بِنَصْرِهِ وَبِالْمُؤْمِنِینَ} [انفال‪]62 :‬‬

‫{او (ال) است که تو را با یاری خود و با مومنان نیرومند گردانید}‬

‫{يَا أَيّهَا النّبِيّ حَسْبُكَ الّ وَمَنِ اتّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ} [انفال‪]64 :‬‬

‫{ای پیامبر! ال تو را کافی است و مومنانی که از تو پیروی نموده اند}‬

‫یارانممی کممه جان و مال و همه‌ی امکانات خود را برای یاری دیممن و پیامممبرخدا و برای علی کلمه‌ی او‬
‫صمرف نمودنمد تما آنکمه ایمن بهتریمن یاران بمه رهمبری بهتریمن پیاممبران و بما بهتریمن رسمالت زیباتریمن دوران‬
‫تاریخ را به نمایش بگذارند‪.‬‬

‫اهمیمت مطالعمه سمیره پیاممبر اسملم صملی ال علیمه وسملم و یاران وی از اهمیمت منهمج و روش آنان‬
‫سمرچشمه ممی گیرد‪ .‬از سموی دیگمر مطالعمه سمیره و زندگمی آنان ممی توانمد کمکمی در جهمت ازدیاد‬
‫ایمان و بال رفتن همت و کوشش نسل کنونی شود‪.‬‬

‫اهمیمت نسمل صمحابه و منهمج آنان باعمث شمد در طول قرن هما‪ ،‬اممت اسملم و علمای آن تلشمی ویژه‬
‫برای گردآوری سممیرت و فضایممل و زندگممی آنان کننممد‪ .‬از ایممن رو کتابخانه‌ی امممت اسمملم پربار اسممت از‬
‫مولفاتی که در باب صحابه و زندگی و فضایل آنان نوشته شده است‪.‬‬

‫اما کتابی که هم اکنون در برار خود دارید نوشته‌ی پرباری است از علمه محمد یوسف کاندهلوی «‬
‫‪ 1384 – 1335‬هم» از علما و دعوتگران مشهور سرزمین هند‪.‬‬

‫کاری کممه شیممخ محمدیوسممف انجام داده اسممت اضافممه نمودن کتاب جدیدی در زندگینامه‌ی صممحابه‬
‫نیست زیرا کتابخانه‌ی اسلمی مملو است از نوشته هایی ارزشمند در این باب‪ ،‬در واقع هدف شیخ‬
‫در ایممن کتاب نشان دادن روش تربیتممی پیامممبر صمملی ال علیممه وسمملم درباره‌ی صممحابه و نشان دادن‬
‫جنبمه های مختلف زندگمی اصمحاب از دیدگاه تربیتمی‪ ،‬رفتاری و همچنیمن نشان دادن عملکرد آنان در‬
‫عرصه ها و موقعیت های گوناگون است‪.‬‬

‫برا این اساس نویسنده کتاب خود را به ‪ 19‬باب تقسیم بندی نموده است که هر باب به جنبه ای از‬
‫جوانب سلوک و رفتار صحابه و عملکرد آنان می پردازد‪.‬‬

‫بیشتریمن منابعمی کمه مولف در ایمن کتاب از آنهما اسمتفاده نموده اسمت ایمن کتاب هما هسمتند‪« :‬مجممع‬
‫الزوائد» هیثمی‪« ،‬کنز العمال» متقی هندی‪« ،‬البدایة والنهایة» ابن کثیر‪ ،‬تفسیر ابن کثیر‪« ،‬الصابة‬
‫فمی تمییمز الصمحابة» ابمن حجمر‪« ،‬حلیمة الولیاء» ابونعیمم‪« ،‬دلئل النبوة» ابونعیمم‪« ،‬مسمتدرک» حاکمم‬
‫نیشابوری‪« ،‬سنن کبری» بیهقی‪« ،‬دلئل النبوة» بیهقی‪ .‬البته این کتابها از کتب متأخرین به حساب‬
‫می آیند که در واقع از کتابهای متقدمین بهره برده اند‪.‬‬

‫بمه دلیمل انتشار ایمن کتاب در جهان اسملم و محبوبیمت آن در میان مردم لزم گردید نسمبت به احادیمث‬
‫موجود در ایمن کتاب و درجمه صمحت یما ضعمف آن اهتمام ورزیده شود‪ .‬از آنجما کمه ایمن نوشتمه نیمز کاری‬
‫بشری اسمت و بمی عیمب و نقمص نیسمت احادیمث ضعیمف و یما حتمی موضوع در آن اسمت کمه برخمی از‬
‫آنان گاه دارای مشکلت عقیدتی هستند‪ .‬بر این اساس لزم گردید نسبت به تحقیق درجه‌ی صحت‬
‫و ضعف و همچنین تخریج احادیث این کتاب اقدامی صورت بگیرد‪.‬‬

‫‪2‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫برای ایممن مهممم مناسممب دیدیممم تحقیممق شیممخ محمممد احمممد عیسممی را کممه بممه زبان عربممی و توسممط‬
‫انتشارات «دار الغد الجدید» در کشور مصر (قاهره) به سال ‪ 1427‬هجری منتشر گردیده است را به‬
‫زبان فارسی برگردانده و به همراه ترجمه‌ی فارسی آن در کتابخانه‌ی سایت عقیده قرار دهیم‪.‬‬

‫روش محقق در این تحقیق و تخریج بدین صورت است که غالبا نخست حکم حدیث را از نظر صحت و‬
‫ضعف نوشته و سپس به تخریج آن می پردازد‪ .‬در صورتی که روایتی ضعیف باشد نیز معمول به بیان‬
‫علت آن پرداخته و در برخی موارد نیز در صورت بیان سبب از سوی مولف یا در صورت ارجاع به منابع‬
‫دیگمر بمه بیان ضعمف آن اکتفما ممی کنمد‪ .‬در مورد احادیمث صمحیح نیمز اگمر حدیثمی توسمط بخاری و مسملم‬
‫روایممت شده باشممد از ذکممر درجممه آن خودداری کرده اسممت زیرا وجود حدیممث در ایممن دو کتاب نشانه‌ی‬
‫صحت آن است‪.‬‬

‫مولف در مورد حکم بر احادیث غالبا به تخریجات علمه ناصرالدین آلبانی و در مواردی به دیگر علمای‬
‫این فن اعتماد نموده است‪ .‬و در موارد خیلی نادر نیز‪ ،‬در مورد برخی از روایات حکمی را صادر ننموده‬
‫است‪.‬‬

‫در ترجممه فارسمی ایمن تحقیمق بیمش از ‪ 90‬درصمد تحقیمق و تخریمج ایشان ترجممه شده اسمت و در‬
‫برخی موارد اندک به علت عدم ضرورت بصورت مختصر ترجمه شده است‪.‬‬

‫نکته‌ی ضروری‪ :‬نام کتاب های موجود در تحقیمق و تخریج احادیث همم در متمن اصلی و همم در ترجمه‬
‫بصورت مختصر آمده است که برای سهولت استفاده نام کامل آنها را اینجا بیان خواهیم کرد‪:‬‬

‫«المجمع» یا «مجمع» = «مجمع الزوائد» هیثمی‬

‫«الکنز» یا «کنز» = «کنزالعمال» متقی هندی‬

‫«البدایة» = «البدایة والنهایة» ابن کثیر‬

‫«اصابة» یا «الصابة» = «الصابة فی تمییز الصحابة» ابن حجر‬

‫«حلیة» یا «الحلیة» = «حلیة الولیاء» آبونعیم الصبهانی‬

‫«دلئل» یا «الدلئل» = «دلئل النبوة» ابونعیم یا بیهقی که نام مولف در کنار آن ذکر شده است‪.‬‬

‫از ال سمبحانه و تعالی ممی خواهیمم کار انجام شده را سمودمند قرار داده و ایمن کتاب مورد قبول ال‬
‫متعال قرار گیرد‪.‬‬

‫کت اب خانه س ایت عقیده‬

‫اهدا‬
‫ترجمه فارسى اين كتاب پر ارج و گرانبها را‪:‬‬

‫‪3‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬
‫مركز ترجمه التراث السلمى‬

‫‪4‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫تقريظ شيخ الحديث مولنا محمدحسن جان‬


‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ه على‬ ‫م ُ‬ ‫صلواتُه و سل ُ‬ ‫سبحانَالل ّهِ بُكره و اصيلً‪ .‬و َ‬ ‫الل ّهُاكبُر كبيرا ً و الحمدُلل ّهِ كثيرا ً و ُ‬
‫سراجا ً منيرا ً َو على آله‬ ‫مد الدّاعى اليهِ باذنهِ و ِ‬ ‫قّ بشيراً‪ .‬و نذيراً‪ ،‬نبينا مح ّ‬ ‫ث بالح ِ‬ ‫المبعُو ِ‬
‫م الهدايه و خيرِ الخلئ ِق بعد َ النبيا ِء برا ً لِلِسلم وَسيعا ً مشكورا‪ً.‬‬
‫ِ‬ ‫ِ‬ ‫حبهِ نُجو ُ ِ‬ ‫ص ْ‬‫و َ‬
‫ضىَعَنهُم‬ ‫ً‬
‫صل كبِيرا‪ .‬فََر ِ‬‫َ‬ ‫ً‬ ‫متوا ِ‬ ‫ً‬
‫جهدا ُ‬ ‫ن فى سبيلهِ َ‬ ‫صعَه البيضاِء وَالباذلي َ‬ ‫مبَادِئهِ النّا ِ‬ ‫ن لِ َ‬ ‫النَّا ِ‬
‫شرِي ْ َ‬
‫شَرابا ً طهُوراً‪ .‬و بَارِك عَلَيْهِم‬ ‫م َ‬ ‫م َربّهُ ُ‬ ‫س نُُزل ً و َ‬
‫سقاهُ ْ‬ ‫ت الفِردَو ِ‬ ‫جنَّا َ‬ ‫ه و ا َ ْوَرثَهم َ‬ ‫ضوا عن ُ‬ ‫َو َر ُ‬
‫شرِيفا ً كبيرا‪ً.‬‬ ‫شّرِفْهُ ْ‬
‫م تَ ْ‬ ‫مهُم و َ‬ ‫ر ْ‬ ‫معِين و ك ّ ِ‬ ‫ج َ‬ ‫اَ ْ‬
‫ما بعد‪:‬‬ ‫ا ّ‬
‫عقيده امت مرحومه ما‪ ،‬به اتفاق و خالى از هر قسم تردد‪ ،‬شك و نفاق اين است كه‬
‫مد عليه افضل الصله والسلم و الثناء ‪ -‬افضل انبياى كرام و‬ ‫پيغمبر ما ‪ -‬سيدنا مح ّ‬
‫سرخيل همه رسولن‪ ،‬و صاحب شفاعت كبرى‪ ،‬و داراى مقام محمود است‪ .‬همچنين‬
‫هر آن چيزى كه نسبت وى به پيغمبر ما باشد در هم جنس خود از همه مبارك و بهتر‬
‫خواهد بود‪.‬‬
‫قرآن مقدس ما سردار تمام صحف و كتابهاى آسمانى است‪ ،‬و مدينه منوره سرخيل‬
‫و بهتر از تمام شهرهاى روى زمين است‪ .‬و اهل بيت و ازواج مطهرات آن حضرت‬
‫افضل و سردار همه ازواج و اولد انبياى كرام ديگر هستند‪ ،‬و همچنين صحابه كرام‬
‫پيغمبر ما بهتر از رفقاى همه پيغمبران قبلى اند ‪ -‬از اضافت در مضاف آيد شرف ‪،-‬‬
‫اين هرگز ممكن و روا نيست كه پيغمبر ما سردار و افضل همه پيغمبران باشد‪ ،‬و‬
‫رفقاى سفر و حضر او و عاشقان چهره انور او كمتر از دوستان پيغمبران ديگر‬
‫َ‬
‫باشند‪ ،‬عياذا ً بالل ّه تعالى كه خداوند بزرگ و بالتر ما‪ ،‬براى دوستى و رفاقت‬
‫محبوبترين بندگان خود كمترين بندگان خود را انتخاب كند ‪ -‬كه مخالف نص قرآنى‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫مغْفَِره‬ ‫م َ‬‫ن لَهُ ْ‬ ‫ما يَقُوْلُو َ‬‫م َّ‬
‫ن ِ‬ ‫رءو َ‬ ‫مب َ َّ ُ‬
‫ك ُ‬ ‫ت اُولئ َ‬‫ن لِلط ّيِّبَا ِ‬‫ن َوالط ّيِّبُوْ َ‬ ‫ت لِلط ّيِّبِي ْ َ‬ ‫(والط ّيِّبا ُ‬ ‫است ‪َ -‬‬
‫َورِْزقٌ كريم‪( ).‬النور‪)26 :‬‬
‫يعنى‪« :‬و زنان پاكيزه براى مردان پاكيزه و مردان پاكيزه براى زنان پاكيزه‬
‫سزاواراند‪ ،‬اينان از آنچه (خبيثان) مىگويند پاك هستند‪ ،‬و از آمرزش و روزى نيكو‬
‫بهرهمند اند»‪.‬‬
‫از افضل صحابه كرام ن كه حضرت ابوبكر صديق است‪ ،‬تا ادناى صحابه كه‬
‫حضرت وحشى مىباشد‪ ،‬همه ستارگان درخشنده آسمان هدايت هستند‪ .‬و همه‬
‫ايشان واسطه خير در ميان ما و قرآن و در ميان ما و پيغمبر ماص هستند‪.‬‬
‫صحابه كرام ن تفسير قرآن ما و مبلغين اين كتاب مقدس هستند و همچنين اين‬
‫بزرگواران ما‪ ،‬رساننده هدايتهاى پيغمبر ص و عاملين بر احكام و نصايح او بودند‪.‬‬
‫عمل به قرآن و سنت‪ ،‬و صورت و مصداق اين هر دو چشمههاى نور‪ ،‬يقين و حكمت‪،‬‬
‫به غير از صحابه كرام ن ممكن نيست‪ ،‬زيرا كه حيات صحابه همه تصوير و تفسير‬
‫َ‬
‫قرآن و حديث است ‪ -‬ولل ّه الحمد على ذلك ‪. -‬‬
‫خداى بزرگتر و بالتر ما‪ ،‬ايمان صحابه را مثال ايمان و معيار حق گردانيده‪:‬‬
‫س)‪( .‬البقره‪)13 :‬‬ ‫ن النَّا ُ‬ ‫ما آم َ‬ ‫منُوا ك َ َ‬‫ل لَهُم آ ِ‬ ‫(و اِذا قِي َ‬ ‫َ‬
‫يعنى‪« :‬و هنگامى كه به آنان گفته شود‪ ،‬طورى كه مردم ايمان آوردهاند‪ ،‬ايمان‬
‫بياوريد»‪.‬‬
‫َ‬
‫خلُو َ‬
‫ن‬ ‫س يَد ْ ُ‬‫ت النَّا َ‬ ‫جاءَ نَصُرالل ّهِ َوالفتح‪ .‬و راي َ‬ ‫و دين ايشان را دين خود قرار داده‪« :‬اِذا َ‬
‫َ‬
‫فِى دي ِنالل ّهِ افواجاً)‪( .‬النصر‪)1-2 :‬‬

‫‪5‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫يعنى‪« :‬هنگامى كه يارى خدا و پيروزى فرا رسد‪ .‬و مردم را ببينى گروه گروه وارد‬
‫دين خدا مىشوند»‪.‬‬
‫الكفار‬
‫ِ‬ ‫َ‬
‫شد ّاء عَلى‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫و توصيف اكرام‪ ،‬و تعريف كردار و ايقان صحابه را ذكر فرموده‪( :‬ا ِ‬
‫ما ُء بَيْنَهُم)‪( .‬الفتح‪)29 :‬‬ ‫ح َ‬ ‫ُر َ‬
‫يعنى‪« :‬در برابر كفار سرسخت و شديد‪ ،‬و در ميان خود مهرباناند»‪.‬‬
‫و تصديق محبت الهى ايشان نموده‪( :‬يحبهم و يحبونه اذله على المؤمنين اعّزه على‬
‫الكافرين)‪( .‬المائده‪)54 :‬‬
‫يعنى‪« :‬خداوند ايشان را دوست ميدارد‪ ،‬و آنان خداوند را دوست مىدارند‪ ،‬در برابر‬
‫مومنان نرم دلاند‪ ،‬و در برابر كافران سرسخت و شديد»‪.‬‬
‫َّ‬
‫و اعلن رضاى خود ازين نفسهاى مبارك كرده‪( :‬لقد رضىالله عن المؤمنين اذ‬
‫يبايعونك تحت الشجره فعلم ما فى قلوبهم)‪( .‬الفتح‪)18 :‬‬
‫يعنى‪« :‬همانا خداوند از مؤمنانى كه در زير آن درخت با تو بيعت كردند راضى و‬
‫خشنود شد‪ ،‬و آن چه را در درون قلبهاى آنان نهفته بوده دانست»‪.‬‬
‫ه اُولئ ِ َ‬ ‫َ‬
‫ك‬ ‫ضوا عَن ْ ُ‬ ‫ض َىالل ّ ُه َعنهُم و ر ُ‬
‫و جماعت ايشان را گروه و حزب خود قرار داده‪َ(:‬ر ِ‬
‫َ‬ ‫حْز َباللَّهِ اَل ا ِ َّ‬
‫حون)‪( .‬المجادله‪)22 :‬‬ ‫مفْل ِ ُ‬ ‫حْز َبالل ّهِ هُ ُ‬
‫م ال ُ‬ ‫ن ِ‬ ‫ِ‬
‫َّ‬
‫يعنى ‪«:‬خدا از آنان خشنود و آنها نيز از خدا خشنود اند‪ ،‬آنان حزب اللهاند‪ ،‬بدانيد‬
‫َ‬
‫حزبالل ّه پيروز است»‪.‬‬
‫بنابراين سيرت صحابه كرام و اطلع بر احوال مباركه ايشان در جهاد‪ ،‬دعوت و ايثار‬
‫در راه حق‪ ،‬و مبارزات و فتوحات و كارنامههاى ديگر‪ ،‬در حقيقت ذريعه رشد و‬
‫هدايت‪ ،‬و وسيله فهم قرآن و سنت و ايمان و حكمت است‪.‬‬
‫در حيات صحابه ن جهتهاى مختلف و شاخههاى گوناگون است‪ ،‬كه هر يكى از اين‬
‫جوانب موضوع بحث مستقل و عنوان مقالت و تصنيفات خواهد بود‪ .‬مثلً‪ :‬فقه‬
‫صحابه و قوت استنباط ايشان‪ ،‬جهاد‪ ،‬تقوا و نظام شورا و حكومت و برپايى عدل و‬
‫َ‬
‫انصاف و اجراى حدود‪ ،‬و جهد بليغ ايشان در اعلى كلمهالل ّه و بى رغبتى از دنياى دون‬
‫و اشتياق ايشان به ديدار خداوند و نعمتهاى بيكران وى و دعوت ايشان از مخلوق خدا‬
‫و نجات و رهايى مخلوق از جور و ظلم اديان به سايه رحمت و عدل اسلم‪ ،‬و از‬
‫عبادت مخلوقات به سوى عبادت پرودگار كاينات و از محنت و شدايد دنيا به پيروزى‬
‫و كاميابى دو جهان‪.‬‬
‫پيش نظر خوانندگان عزيز كتابى گران قدر‪ ،‬كه نامش حيات صحابه است قرار دارد‬
‫مد يوسف كاندهلوى خلف رشيد مبلغ اسلم‬
‫َّ‬ ‫كه مولّف آن داعى بزرگ اسلم‪ ،‬شيخ مح ّ‬
‫مد الياس كاندهلوى (رحمهماالله) مىباشد‪ ،‬كه همه‬ ‫و مؤسس جماعت تبليغ شيخ مح ّ‬
‫جوانب مذكور و بخشهاى ديگرى از زندگى اصحاب ن را دربردارد‪ .‬اصل كتاب به زبان‬
‫ما تا كنون به فارسى ترجمه‬ ‫عربى بود و ترجمه اردوى آن پيشتر منتشر شده بود‪ ،‬ا ّ‬
‫نشده بود‪.‬‬
‫َ‬
‫بحمدالل ّه و توفيقه كه ترجمه آن به زبان فصيح و ادبى فارسى از طرف برادر محترم‬
‫مجيب الرحمن «رحيمى» به ظهور آمد‪ ،‬و اين ترجمه از همه جهتها قابل اعتماد و‬
‫اطمينان است‪.‬‬
‫زفرق تا به قدم هر كجا كه مىنگرم‬
‫كرشمه دامن دل مىكشد كه جا اين جاست‬
‫اميد به فضل صمدانى و احسانهاى يزدانى اين است كه اين ترجمه فارسى را براى‬
‫مسلمانان عموما ً و براى دانندگان زبان فارسى خصوصا ً وسيله رشد و هدايت‪ ،‬و‬
‫وسيله نجات آخرت بگرداند ‪ -‬اين دعا از من و از جمله جهان آمين باد ‪. -‬‬

‫‪6‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫شيخ الحديث مولنا محمدحسن جان‬


‫‪1‬‬

‫تقريظ شيخ الحديث مولوى محمدنعيم‬


‫َ‬
‫ه‬
‫ن تَبِعَ ُ‬
‫م ْ‬
‫حبِهِ وَ َ‬
‫ص ْ‬
‫مدٍ وَ آلهِ وَ َ‬
‫ح ّ‬
‫م َ‬
‫سي ِّدِنا ُ‬‫م عَلَى َ‬ ‫صله َوال َّ‬
‫سل ُ‬ ‫ب العَال َ ِ‬
‫ميْن َوال َّ‬ ‫الحمدُلِل ّهِ َر ِّ‬
‫ن اِلى يَوم ِ الدِّين‪.‬‬ ‫سا ٍ‬‫بِاِح َ‬
‫مد نعيم ولد شيخ الحديث والفقه والتفسير‬ ‫بنده ضعيف و محتاج به خداوند غنى مح‬
‫ّ َّ‬
‫مد عظيم (رحمه الله) مىخواهم اذعان نمايم كه كتاب حيات‬ ‫استاذ الساتذه مولنا مح ّ‬
‫صحابه يك كتاب متداول در همه ممالك اسلمى مىباشد‪ ،‬و مشتمل بر تمام احوال و‬
‫َ‬
‫ض َىالل ّ ُهعَنهُم اجمعين) است‪ ،‬و تلش و‬ ‫افعال و كردار رسول خداص و صحابه كرام (َر ِ‬
‫َّ‬
‫مساعى آنها را به زبان‪ ،‬جان و مال در جهت اعلى كلمهالله به نمايش مىگذارد‪ .‬اين‬
‫مجموعه گرانبها كه خود سبب هدايت است‪ ،‬مىتواند به عنوان وسيله بهترى از طرف‬
‫داعيان به سوى حق مورد استفاده قرار گيرد‪ .‬از اين كه بعضى ممالك اسلمى از‬
‫مد حسن جان فرزند مولنا شيخ الحديث و جامع المنقول والمعقول ابوالحسن‬ ‫‪ 1‬نام و نسب‪ :‬مح ّ‬
‫على اكبر جان فرزند مولنا الحاج حافظ جمالدين فرزند مولنا خيرالدين فرزند بختيار احمد فرزند‬
‫مد حسن قريشى پشاورى فارغ التحصيل مدينه منوره مىباشد‪ .‬جد محترم شان مولنا‬ ‫مولنا مح ّ‬
‫محمدحسن قريشى در سلسله جهاد از قندهار به منطقه پشاور آمده بود و باز در علقه هشتنگر‬
‫چارسده مقام پژانگ سكونت اختيار فرمود و در همين جا در گذشت‪.‬‬
‫تولّد‪ :‬ايشان در روز دوشنبه يكم ذوالقعده ‪ 1358‬ه‪ .‬مطابق ‪ 8‬جنورى ‪1938‬م‪ ،‬در يك خانوادهاى كه‬
‫نسل در نسل دانشمند و دانش دوست تير شدهاند چشم به جهان گشود‪.‬‬
‫تعليم‪ :‬تعليم ابتدايى وى نزد والد بزرگوارش و عموهاى گرانقدر وى هر يك حضرت مولنا رحمان‬
‫مد اسماعيل صورت گرفت‪ ،‬و بعد در دارالعلوم نعمانيه‪ ،‬اتمان‬ ‫الدين نقشبندى و مولنا الحافظ مح ّ‬
‫زى‪ ،‬و دارالعلوم اسلميه چارسده داخل گرديد‪ .‬سپس براى دوره حديث در جامعه اشرفيه لهور‬
‫ثبت نام نمود‪ .‬و در سال ‪ 1376‬ه‪ .‬از جامعه اشرفيه لهور سند فراغت و تحصيل را به درجه علياء‬
‫به دست آورد‪.‬‬
‫وى بعد از فراغت‪ ،‬در دوران تدريس كتابهاى دينى‪ ،‬در امتحان «فاضل دينيات» از جامعه اسلميه‬
‫اكوژه ختك‪ ،‬به درجه ممتاز‪ ،‬نيز نايل گرديد‪.‬‬
‫او همچنان‪ ،‬از دانشگاه پيشاور در امتحان «مولوى عالم»‪« ،‬مولوى فاضل» و «منشى فاضل»‬
‫درجه هايى‪ ،‬امتيازى‪ ،‬كامرانى و كاميابى را‪ ،‬به فضل خداوند (جل جلله) حاصل نمود‪.‬‬
‫و در سال ‪1382‬ه‪ .‬مطابق ‪1962‬م‪ ،‬وى در جامعه اسلمى مندينه منوره‪ ،‬در «كليه الشريعه» قبول‬
‫شد‪ ،‬و بعد از اتمام دوره ليسانس كه چهار سال را در بر گرفت موصوف در امتحانها از همهاى‬
‫شاگردان پيشى گرفته و درجه اوّل را به خود اختصاص داد‪ ،‬و سند فراغت را به درجه ممتاز و به‬
‫مرتبه ‪ -‬الشرف الولى ‪ -‬به دست آورد‪ .‬و وى در دوران اقامت خود‪ ،‬در مدينه منوره در مسجد نبوى‬
‫‪ -‬على صاحبه الصله والسلم ‪ -‬قرآن كريم را نيز حفظ نمود‪.‬‬
‫نام برده بعد از بازگشت از مدينه منوره‪ ،‬در سال ‪ 1386‬ه‪ ،‬در دارالعلوم نعمانيه چارسده‪ ،‬پستهاى‬
‫شيخ الحديثى و سرمعلمى را به عهده داشته و در همين جا به تدريس حديث شريف شروع نمود‪ ،‬و‬
‫در دوران تدريس‪ ،‬در امتحان ماسترى‪ ،‬در علوم اسلمى از دانشگاه پشاور به درجه ممتاز كامياب‬
‫گرديد‪ ،‬و از حكومت پاكستان مدال و جايزه بزرگ صدارتى را به طور انعام حاصل كرد‪ .‬و پس از‬
‫هفت سال تدريس در دارالعلوم نعمانيه اتمان زى‪ ،‬به دارالعلوم عربيه تل كوهات رفت و بعد از‬
‫گذرانيدن سه سال‪ ،‬به دارالعلوم حقانيه اكوژه ختك آمد و دو سال را در آنجا گذرانيد و بعد به اكبر‬
‫دارالعلوم مردان مقرر شد و پنج سال را در آن سپرى نمود‪ ،‬سپس به جامعه امداد العلوم‪ ،‬پشاور‬
‫صدر آمد‪ ،‬و تا به حال (‪ 1418‬ه‪ ).‬در همين جا به پستهاى شيخ الحديثى و سرمعلمى‪ ،‬ايفاى وظيفه‬
‫مىنمايد و در خدمت حديث شريف مشغول است‪.‬‬
‫نامبرده در ضمن مشغوليتهاى درسى توجه خود را از تاليف و تصنيف دور ننموده‪ ،‬بلكه با همه‬
‫اشتغالهاى خود‪ ،‬رساله هايى را درباره فهم قرآن و حديث و نظام اقتصادى و غيره امور به رشته‬
‫تحرير درآورده‪ ،‬كه بعضى از آنها چاپ و بعضى ديگر تحت چاپ مىباشد‪ ،‬كه از جمله رسالههاى وى‬
‫ميتوان از اينها نام برد‪« :‬بركه المغازى»‪« ،‬احسن الخبر فى مبادى علم الثر»‪« ،‬احسن البيان فى‬
‫مقدمه تفسير القرآن» و «النظم القتصاديه فى الدوله السلميه»‪.‬‬

‫‪7‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫زبان عربى محروم هستند و در عين حال براى چنين كتابى نيازمندى شديدى در ميان‬
‫آنها احساس مىشود‪ ،‬روى همين انگيزه و به خاطر خدمت به فرهنگ اسلمى بود كه‬
‫مركز ترجمه تراث اسلمى تصميم گرفت تا اين كتاب را ترجمه و در دسترس عامه‬
‫مردم قرار دهد‪ .‬برادر محترم مجيبالرحمن «رحيمى» كه مسؤوليت ترجمه اين كتاب‬
‫را به عهده داشت‪ ،‬از عهده اين كار موفقانه به در آمده است‪ .‬من بنده ضعيف‬
‫ترجمه فارسى را ورق ورق‪ ،‬و كلمه به كلمه به اصل عربى تطبيق دادم‪ ،‬و به قدر‬
‫َ‬
‫طاقت ملحظه نمودم كه الحمدلل ّه والمنه مترجم‪ ،‬ترجمهاى عالى نموده است‪ ،‬واز‬
‫خداوند متعال التجامندم كه بهره اين ترجمه را به عام مسلمانان برساند‪ ،‬و تمام امت‬
‫مد ص را توفيق عنايت فرمايد تا براى مترجم كه تلش وافرى در انجام اين‬ ‫مح ّ‬
‫خدمت نموده‪ ،‬دعاى خير نمايند‪.‬‬
‫شيخ الحديث‬
‫‪1‬‬
‫مد نعيم‬
‫مولوى مح ّ‬

‫مد عظيم در دهم ماه شعبان سال ‪ 1319‬ه‪.‬ش‬ ‫مد نعيم فرزند مولنا مح ّ‬
‫‪ 1‬شيخ الحديث مولوى مح ّ‬
‫در وليت لوگر چشم به جهان گشوده است‪ .‬در سنين ابتدايى درسهاى خويش را چون قرآن كريم‪،‬‬
‫كتابهاى فارسى‪ ،‬صرف‪ ،‬نحو و اوائل فقه را از والده محترمه خود فراگرفته است‪ ،‬و كتابهاى بزرگ‬
‫علوم اسلمى چون ملجامى‪ ،‬غفورى‪ ،‬شرح ابن عقيل‪ ،‬منطق‪ ،‬فلسفه و معانى را نزد پدر‬
‫بزرگوارش خوانده است‪ .‬موصوف جهت فراگيرى كتابهاى بزرگتر عقائد‪ ،‬تفسير‪ ،‬بلغت و غيره به‬
‫وليتهاى مختلف افغانستان و پاكستان مسافرت نموده و نزد علماى جيد وكبار اين دو كشور درس‬
‫خوانده است‪ ،‬او به خاطر علقمندى وافرش به علم از پاكستان به دارالعلوم ديوبند در هندوستان‬
‫مسافرت مىكند‪ ،‬و با خواندن دوباره‪ ،‬كتب حديث و اصول آن در سال ‪ 1383‬ه‪.‬ق‪ ،‬مطابق ‪1341‬‬
‫ه‪.‬ش‪ ،‬از آنجا سند فراغت خود را به دست مىآورد‪.‬‬
‫بعد از فراغت در برخى مدارس پاكستانى و دارالعلوم حقانيه به عنوان استاد در رشته‪ ،‬عقليات و‬
‫ادب به مدت دو سال ايفاى وظيفه مىنمايد‪ .‬بعد از آندر وليت پكتياى افغانستان به مدت سه سال‬
‫تدريس فقه‪ ،‬تفسير‪ ،‬اصول حديث و علوم عقلى را به دوش مىگيرد‪ .‬سپس در وليت لوگر‪ ،‬بعد از‬
‫آن مدت ده سال ديگر در وليت پروان تدريس صحاح سته را به عهده مىگيرد‪ .‬او پس از تهاجم‬
‫نظامى روسها به افغانستان راه ديار هجرت را در پيش مىگيرد‪ ،‬و با يك تعهد مخلصانه به اسلم‪ ،‬باز‬
‫به مدت هشت سال در مدرسه عالى زرگرى كوهات به تدريس مسلم‪ ،‬ترمذى شريف‪ ،‬كتب تفسير‬
‫و معقولت اشتغال مىورزد‪ .‬بعد از آن در جامعه محمديه به عنوان استاد بعضى كتب حديث‪ ،‬فقه و‬
‫تفسير به مدت سه سال استخدام مىشود‪ .‬استاد گرانقدر كه همين حال مراجعه ترجمه درى‬
‫حياهالصحابه را به جبين گشاده به عهده گرفته‪ ،‬استاد تدريس صحاح سته در جامعه ضياءالمدارس‬
‫العربيه السلميه در پشاور پاكستان مىباشد‪ ،‬و اين پنجمين سال است كه اين وظيفه مقدس را به‬
‫استمرار به پيش مىبرد‪.‬‬
‫مد نعيم در ضمن مشغوليتهاى تدريس از جهان تاليف نيز‬ ‫شيخ الحديث محترم مولوى صاحب مح ّ‬
‫غافل نبوده‪ ،‬و پس از هجرت‪ ،‬شرحى بر ترمذى شريف‪ ،‬و يك حاشيه ملخص العينى بر بخش اوّل‬
‫بخارى شريف همراه با بعضى رسالههاى ديگر نوشته است‪ ،‬كه هم اكنون در خدمت طالبان علم‬
‫قرار دارد‪.‬‬

‫‪8‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫مقدّمه مترجم‬
‫َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ما اْلَعَْما ُ‬
‫سولِهِ‪،‬‬ ‫جرتُه اِلىاللهِ وَ َر ُ‬ ‫ن كانت ه ِ ْ‬ ‫َ‬ ‫م ْ‬‫مانَوى‪ ،‬فَ َ‬ ‫ىء َ‬ ‫مرِ ٍ‬ ‫ل اِ ْ‬ ‫ت َو اِن ّما لِكذ ِّ‬ ‫ل بِالنِيّا ِ‬
‫َ‬ ‫اِن َّ َ‬
‫َ‬
‫حهَا‬‫صيْبُها‪ ،‬ا َ ْو اِلَى اِمَرأه يَنْك ِ ُ‬ ‫جَرتُه اِلى الدُّنيا ي ُ ِ‬ ‫ت هِ ْ‬ ‫من كان َ ْ‬ ‫سولِه‪ ،‬وَ َ‬ ‫جرتُه اِلىالل ّهِ َو َر ُ‬ ‫فَهِ َ‬
‫جَر اِليهِ‪( .‬رواهالبخارى)‬ ‫ما هَا َ‬ ‫لى َ‬ ‫ه اِ‬‫جَرت ُ ُ‬ ‫فَهِ ْ‬
‫َ‬ ‫من ُ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ا ِ َّ‬
‫سنا و‬‫شُرورِ ان ْ ُف ِ‬ ‫ب اِليهِ وَ نَعُوْذ ُ بِاللهِ ِ‬ ‫مدُه َو نَستَعِيْنُه وَنَستَغْفُِره َو نَتُوْ ُ‬ ‫ح ِ‬‫مدَلِلهِ ن َ ْ‬ ‫ح ْ‬ ‫ن ال َ‬
‫ض َّ‬ ‫َ‬
‫ن ل اله‬ ‫شهَد ُ ا َ ْ‬ ‫ضلِل فَل هَادِىَ لَه‪َ ،‬و ن َ ْ‬ ‫من ي ُ ْ‬ ‫ل لَه‪ ،‬وَ َ‬ ‫م ِ‬ ‫ه فَل ُ‬ ‫من يَهْدِهاِلل ّ َ‬ ‫مالِنا َ‬ ‫ت اَعْ َ‬ ‫سي ِّئا ِ‬ ‫َ‬
‫ُ‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َّ‬
‫سوله‪.‬‬ ‫َ َ ُ‬‫ر‬ ‫و‬ ‫ه‬‫ُ‬ ‫د‬ ‫ْ‬ ‫َب‬ ‫ع‬ ‫مدا‬ ‫ح‬
‫َ‬
‫ُ ّ‬ ‫م‬ ‫ن‬ ‫ّ‬ ‫ا‬ ‫ُ‬ ‫د‬ ‫َ‬ ‫ه‬ ‫ش‬ ‫َ‬ ‫ن‬ ‫و‬
‫َ‬ ‫ه‪،‬‬ ‫ل‬ ‫ك‬ ‫شري‬ ‫ل‬ ‫ُ‬ ‫ه‬ ‫َ‬ ‫د‬ ‫ح‬
‫ْ‬ ‫و‬
‫ُ َ‬ ‫ه‬ ‫آلل‬ ‫ال‬
‫نيازمندىهاى مبرم جامعه ما به فهم و درك اسلم از خلل مراجع معتمد آن‪ ،‬و قلت آن‬
‫و كمبود چنان ذخيرههاى گرانبها و پر ارج‪ ،‬از جمله ضرورتهاى مشهود مىباشد‪ .‬در اين‬
‫راستا گرچه تلش هايى صورت گرفته‪ ،‬و كتابهاى مفيد و ارزشمندى در دوران جهاد و‬
‫قبل از آن تاليف و يا ترجمه گرديده‪ ،‬كه تا حدّى اين مشكلت را حل نموده‪ ،‬ولى آن‬
‫هم به درجهاى نبوده كه پاسخگوى همه ضرورتهاى مردم باشد‪ .‬به اين لحاظ به‬
‫تلشها و مجاهدتهاى وسيع و فراگير خستگى ناپذيرى درين راه ضرورت است‪ .‬تا‬
‫بتوانيم در خلل آن‪ ،‬خلهاى موجود‪ ،‬و نقيصههاى دامن گير جامعه را‪ ،‬در چنين اوضاع‬
‫دشوار‪ ،‬كه در بحبوحه هجوم فرهنگى منحرف بيگانگان قرار داريم‪ ،‬برطرف گردانيده‪،‬‬
‫و راه را براى گسترش فرهنگ اصيل اسلمى و خودى بگشاييم‪.‬‬
‫به خاطر تحقق اين هدف و آرمان‪ ،‬مركز ترجمه تراث اسلمى تصميم گرفت‪ ،‬تا با‬
‫انتخاب كتابهاى معتمد كه بتوان از آنها به عنوان مرجع استفاده نمود‪ ،‬گامى درين‬
‫مسير بردارد‪ .‬همين بود كه به عنوان تلشى براى برآورده ساختن اين هدف ترجمه‬
‫كتاب گرانبهاى «حياه الصحابه» را انتخاب نمود‪ .‬اين كتاب‪ ،‬آيينه و تصوير گويايى از‬
‫زندگى داعيانه و مجاهدانه پيامبر خدا ص و ياران پاك طينتش مىباشد‪ ،‬و در رديف‬
‫صلترين و معتمدترين كتابهاى سيرت قرار دارد‪ ،‬و به گفته دانشمندى‪ ،‬انعكاس‬ ‫مف ّ‬
‫مد ص‬ ‫دهنده زندگى «نخستين مردانى است كه در دشوارترين شرايط به مح ّ‬
‫گرويدند‪ ،‬و در راه او از شكنجه‪ ،‬تبعيد‪ ،‬از دست دادن جان‪ ،‬مال و خانواده و سعادت‬
‫و آرامش زندگى دريغ نكردند‪.‬‬
‫و زندگىنامه‪ ،‬كسانى است كه اگر ظهور اسلم در تاريخ به بيدارى و كمال معنوى و‬
‫تمدّن و فرهنگ بشرى خدمتى بزرگ بوده است‪ ،‬اينان نه تنها به گردن مسلمانان بلكه‬
‫به گردن بشريّت و تمدّن و اخلق بشرى حقى بزرگ دارند‪ ،‬و شناخت اينان نه تنها ما‬
‫را در شناخت اسلم در سرچشمه زلل نخستينش كمك مىكند‪ ،‬بلكه سيماى راستين‬
‫مد ص را در چشمهاى اينان روشنتر مىتوان ديد»‪.‬‬ ‫مح ّ‬
‫ّ‬
‫جه به اين نكته‪ ،‬كه كتاب مذكور توسط مؤلف گرانقدر از مراجع‬ ‫با در نظر داشت و تو ّ‬
‫معتمد و مختلف جمع آورى شده‪ ،‬و مجموعهاى از نصوص را تشكيل مىدهد‪،‬‬
‫مشكلتى را در ترجمه فارسى با خود همراه داشت‪ .‬مترجم كه تلش نهايى خود را در‬
‫امر برگردانيدن اين كتاب به فارسى به خرج داده است‪ ،‬با اين همه براين باور است‬
‫كه شايد اشكالتى در كارش مشهود باشد‪ ،‬لذا اميدوار است با دريافت انتقادها و‬
‫پيشنهادهاى سالم و سازنده علماى كرام‪ ،‬دانشمندان و دانشجويان عزيز‪ ،‬در رفع اين‬
‫نقيصه خود تلش نمايد‪ ،‬و متمنّى است تا او را با ارسال نظريههاى خود‪ ،‬در چاپ‬
‫آينده كتاب مساعدت و يارى رسانيد‪.‬‬
‫مد حسن جان‪ ،‬علماى همكار‬ ‫در پايان از عالم جليل القدر شيخ الحديث مولنا مح ّ‬
‫مد نعيم‪ ،‬و از‬ ‫ومشهور كشور شيخ الحديث مولوى صاحب مح ّ‬ ‫ايشان‪ ،‬و عالم سترگ‬
‫َّ‬
‫برادر مجاهد محترم عبدالله «صامت» رئيس مركز ترجمه‪ ،‬كه متن فارسى ترجمه را‬
‫مد يوسف عبّاس رئيس مكتب‬ ‫با عربى آن تطبيق دادند‪ ،‬و از محترم شيخ مح ّ‬

‫‪9‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫الخدمات العالمى‪ ،‬كه همه با اصلحات و رهنمايىهاى عالمانه خويش ما را در انجام‬


‫اين مسؤوليت بزرگ باشوق و علقه يارى رسانيدند و از برادران هيئت مراجعه و‬
‫مد يوسف و‬ ‫قارى مح ّ‬ ‫مد عوض‪،‬‬‫مد دين‪ ،‬مح ّ‬ ‫تدقيق مركز ترجمه‪ ،‬محترم قارى مح ّ‬
‫َّ‬
‫مد‬‫مسؤولين كمپيوتر‪ ،‬برادر محترم بيشرو عزالدين «رائد»‪ ،‬ذبيحالله «مومند»‪ ،‬مح ّ‬
‫على‪ ،‬كه از هيچ نوعى تلش و همكارى صادقانه در تصحيح و پيشبرد كارها دريغ‬
‫نكردند‪ ،‬و از بقيه برادرانى كه در اين عمل مقدّس سهيم شدند‪ ،‬قلبا ً اظهار امتنان و‬
‫سپاسگزارى نموده‪ ،‬و از خداوند منّان براى شان پاداش و اجر بزرگ خواستاريم‪.‬‬
‫تا اواخر سال ‪ 1995‬ميلدى‪ ،‬ترجمه كتاب ادامه داشت‪ .‬سال ‪ 1996‬ميلدى در‬
‫حقيقت با فرجام اندوهبار امور ترجمه‪ ،‬آغاز گرديد و كتاب از ترجمه باز ماند‪ .‬دفتر‬
‫ترجمه و طبع‪ ،‬به وسيله حكومت پاكستان بدون دليل توقيف شد‪ ،‬به دليل اين كه‬
‫نظام حاكم تحمل هضم بار تكاپوى معنوى و اعتقادى دفتر را نداشت‪ ،‬اجازه فعاليت‬
‫دوباره به دفتر داده نشد‪ .‬تهديد نمودن كاركنان دفتر به جرم پخش و ترويج تفكر ناب‬
‫اسلم از طرف رژيم آغاز شد‪ .‬تعقيب و تفتيش بىدليل ادامه يافت و بالخره بعضى به‬
‫زندان افكنده شدند‪ ،‬و بعضى از بيم جان فرارى شدند‪ ،‬بدين سان تسلسل ترجمه‬
‫كتاب مختل شد‪ .‬ولى با اين همه صبر و شكيبايى و استوارى و ثبات را در راستاى‬
‫تكميل كتاب از دست نداديم و با توكّل و اعتماد كامل به مدد و كمك پروردگار‪ ،‬در اين‬
‫مسير به پيش رفتيم‪ ،‬تا اين كه كمك و نصرت خداوند فرا رسيد و مسؤول قبلى‬
‫َ‬
‫دفتر‪ ،‬شيخ ابوالقاسم رها گرديد‪ ،‬و برادر مجاهد محترم عبدالل ّه «صامت» بار ديگر از‬
‫كشور مصر به پشاور تشريف آورد‪ ،‬و با سازمان دهى مجدد دفتر و كارها‪ ،‬امر چاپ و‬
‫توزيع كتاب را فراهم ساخت‪.‬‬
‫در مدّت مسدود شدن دفتر‪ ،‬كه براى جلب همكارى برادران فكر مىنمودم‪ ،‬چون‬
‫خودم به عنوان يك محصل از توانايى مادى كافى در اين بخش برخوردار نبودم‪ ،‬روزى‬
‫با برادر گرانقدر و محترم الحاج حبيب الدين «عزيزى»‪ ،‬يكى از تاجران مشهور‬
‫كشور‪ ،‬تماس گرفتم و موضوع را با وى در ميان گذاشتم‪ ،‬موصوف بدون درنگ در‬
‫حالى كه با من شناخت قبلى هم نداشت‪ ،‬از عمل انجام شده قدردانى نمود‪ ،‬و‬
‫آمادگى كاملش را در اكمال اين عمل بزرگ اعلم كرد‪ .‬همين بود كه دفتر ترجمهاى‬
‫را جنب مدرسه ضياء المدارس‪ ،‬كه مربوط به آنان است‪ ،‬با خريدارى همه وسايل‬
‫مورد ضرورت و فراهم آوردن زمينههاى لزم گشود‪ ،‬و ما توانستيم با كمكهاى‬
‫فياضانه وى و همكارىهاى مخلصانه و شبانهروزى برادرانش‪ ،‬به ويژه الحاج نورالدين‬
‫«عزيزى»‪ ،‬كه در واقع هميشه در خدمت قرار داشت‪ ،‬و با تشويق و همكارى و تعاون‬
‫برادرانهاش در برآورده شدن اين آرزو نقش حياتى را ايفا نمود‪ ،‬به كار پيگير خويش‬
‫جه و عنايت ايشان قلبا ً سپاس‬
‫ادامه دهيم‪ ،‬كه بر اين اساس از علم دوستى و تو ّ‬
‫گزارم‪ ،‬و از خداوند منّان براى همه آنان اجر جزيل و توفيق هر چه بيشتر در راه علم‬
‫و خدمت به فرهنگ اسلمى آرزو مىكنم‪ ،‬و اميدوارم كه مركز ترجمه ضياءالمدارس‬
‫بتواند‪ ،‬در آينده مصدر خدمات بهترى براى كشور گردد‪.‬‬
‫بخش مراجعه و تدقيق‪ :‬اين مسؤوليت بزرگ و سنگين را برادر محترم مولوى‬
‫مل همه مشكلت رسالت اسلمى و‬ ‫محمدطاهر «عطايى» به عهده گرفت‪ ،‬و با تح ّ‬
‫علمى خود را به طور شايسته و قابل تقدير در مراجعه و تطبيق ترجمه فارسى با‬
‫اصل كتاب و تدقيق آن انجام داد‪ ،‬كه بنده از وى قلبا ً سپاسگزارم‪ ،‬و از خداوند تبارك‬
‫و تعالى برايشان اجر و پاداش مزيد توأم با موفقيتهاى بيشتر در خدمت علم و اسلم‬
‫مسئلت مىنمايم‪.‬‬

‫‪10‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫مد نسيم «ريحان» و نور‬ ‫بخش كامپيوتر و توليد‪ :‬اين بخش را برادران محترم مح ّ‬
‫احمد «تمكين» به عهده گرفتند‪ ،‬و با شوق‪ ،‬علقه‪ ،‬اخلص و روحى سرشار از محبّت‬
‫به اسلم و خدمت در راه علم‪ ،‬اين وظيفه مهم و ارزشمند را به پايه اكمال رسانيدند‪،‬‬
‫كه اگر زحمات شبانهروزى اين دو برادر به ويژه نور احمد «تمكين» نمىبود‪ ،‬برآورده‬
‫شدن اين آمال به اين زودىها متصوّر نبود‪ .‬بنده با اظهار امتنان و سپاس از ايشان از‬
‫خداوند تبارك و تعالى براى شان اجر و پاداش بى پايان آرزو مىكنم‪.‬‬
‫از پدر گرانقدرم الحاج عبدالرحيم خان‪ ،‬كه در يك دست سلح مبارزه عليه كفر و‬
‫الحاد و تجاوز گران روسى را حمل نمود‪ ،‬و با دست ديگر مرا پروراند‪ ،‬و در تربيت‬
‫اسلمى و دينى ام لحظهاى فروگزار نكرد‪ ،‬و از مادر مهربان و عزيزم كه در كنار‬
‫خدمت به جهاد مقدّس و كفر شكن ملّت افغان‪ ،‬دوشادوش پدر در رشد و تربيتام‬
‫نقش اساسى ايفا نمود‪ ،‬و در عين ضرورت‪ ،‬و نياز مندى شديد شان به من‪ ،‬اجازه‬
‫دادند تا در ديار هجرت در اكمال اين عمل مقدّس براى مدت چهار سال اقامت‬
‫جه و عنايت آنان توأم با‬‫گزينم‪ ،‬قلبا ً اظهار امتنان مىكنم‪ ،‬و اذعان مىنمايم كه اگر تو ّ‬
‫دعاهاى مخلصانه شان نمىبود‪ ،‬و خداوند براى آنان و به من توفيق عنايت نمىفرمود‪،‬‬
‫اين آرزو هرگز برآورده نمىشد‪ .‬من در حالى كه برآورده شدن اين هدف را براى شان‬
‫مبارك باد عرض مىكنم‪ ،‬از خداوند قدّوس با دست نياز التجامندم‪ ،‬كه پاداش و اجر آن‬
‫همه صبر و شكيبايى و زحمتهاى فراموش ناشدنى شان را از طرف خود‪ ،‬طورى كه‬
‫مناسب خدايى اوست‪ ،‬عطا نمايد‪.‬‬
‫اوضاع و حالت حاكم بر زندگى ما‪ ،‬بدون ترديد براى نسل همين دوره قابل درك‬
‫است‪ ،‬چون خود در كورههاى آتش جنگ و استبداد روس و ايادى مزدورش و بعد در‬
‫جريان فتنه درگيرىهاى بين خود مسلمانان زير عناوين مختلف زندگى به سر بردهاند‪،‬‬
‫و درد آوارگىها و مهاجرتها و فقر و‪ ...‬را چه در داخل كشور و چه در كشورهاى‬
‫همسايه ديدهاند و احساس نمودهاند‪ ،‬و بر همين اساس اوضاع زيستى و زندگى‬
‫روزانه ما براىشان محسوس است‪ ،‬ولى شايد اين حالت و اوضاع براى نسلهاى‬
‫بعدى‪ ،‬اگر خدا بخواهد و تحول مثبتى به ميان بيايد‪ ،‬قابل درك نباشد‪ .‬در چنان‬
‫اوضاعى بدون ترديد‪ ،‬كار فرهنگى و علمى و حتّى درس و تعليم به صورت پديدههاى‬
‫مضحك و بى مفهومى درآمدهاند‪ ،‬و علّت هم تشتّت و بى ارزش شدن معيارها و‬
‫ارزشهاى اسلمى‪ ،‬اجتماعى‪ ،‬سياسى‪ ،‬اقتصادى و فرهنگى است كه اكثريت را به‬
‫سوى بيراهه و بىهدفى سوق مىدهد‪ ،‬و درزهاى اجتماعى شگفت انگيزى را در ميان‬
‫مردم به وجود آورده است‪ ،‬كه همه در يك كلمه به سوى جمع آورى دنيا و سرمايه در‬
‫حركتاند‪ .‬بنا بر اين تقدير و تمجيد ما از كسانى كه در انجام اين عمل با ما همكارى‬
‫نمودهاند‪ ،‬و تشويق كردهاند‪ ،‬مفهوم ويژهاى دارد‪ ،‬و همين كه عدّهاى ما را در انجام‬
‫اين عمل «ديوانه» خطاب نكردهاند‪ ،‬قابل تقدير اند‪ ،‬و من در اين راستا از همسرم‬
‫حميراء «رحيمى» كه از ابتداى ازدواج در چهار سال قبل تا حال شب و روزش را‬
‫بدون وقفه در خدمت و انجام اين رسالت اسلمى سپرى نموده اظهار امتنان مىكنم‪،‬‬
‫و اميدوارم خداوند به ايشان نيز اجر و پاداش جزيل عطا فرمايد‪.‬‬
‫بعد از انتشار جلد اوّل كتاب و مسدود شدن دفتر‪ ،‬كه ديگر موفّق نشديم جلدهاى‬
‫بعدى را طبق وعده به چاپ برسانيم‪ ،‬بنابر خواهش ما از برادران دانشمند و علم‬
‫دوست كه نظرها و انتقادات خويش را براى ما درباره كتاب بفرستند‪ ،‬تا در چاپ‬
‫بعدى و ترجمه جلدهاى بعدى از آن استفاده كنيم‪ ،‬عدّهاى از دوستان نظرات و‬
‫پيشنهادات خوبى را براى ما ارسال داشتند‪ ،‬كه در روشنايى آن و اندوختههاى‬
‫اول‪ ،‬در نوشته‪،‬‬‫تجربهاى خودمان در خلل چهار سال كار بر كتاب‪ ،‬تغييراتى در جلد ّ‬

‫‪11‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫اصلح و يكنواخت سازى همه كتاب با افزودن و كاستىهاى لزم به عمل آورديم‪ ،‬كه‬
‫اميد است در رفع نقيصههاى قبلى مثمر ثمر باشد‪.‬‬
‫و همچنان از برداران پژوهشگر و علم دوست خواهانم‪ ،‬كه روند نقد و بررسىهاى‬
‫سالم علمى را در بخشهاى مختلف متوقف نسازند‪ ،‬و با نقد و بررسى علمى سازنده‬
‫و سالم خويش در بارور شدن سرمايههاى فرهنگى و علمى نقش به سزاى خويش‬
‫را ايفا نمايند‪ ،‬باشد تا نسل كنونى و نسلهاى بعدى در روشنايى و پرتو همين‬
‫رهنمودهاى سازنده شما گامهاى متينى در راه انكشاف و ترقى علم و فرهنگ و‬
‫سفم و سوگمندانه اعلم‬ ‫شكوفايى ذخيرههاى علمى و فرهنگى بردارند‪ .‬بنده متأ ّ‬
‫مىكنم‪ ،‬كه از سال ‪ 1374‬ه‪.‬ش‪ ،‬كه جلد اوّل را براى ابراز نظرهاى شما چاپ نموديم‪،‬‬
‫و در دسترس قرار داديم‪ ،‬تا كنون فقط نامههاى انگشت شمارى در زمينه مطلوب‬
‫براى ما ارسال شده است‪ ،‬كه نبايد چنين مىبود‪.‬‬
‫جه خوانندگان عزيز را به نكات ذيل در كار ترجمه‬ ‫قبل از اختتام سخن مىخواهم تو ّ‬
‫اين كتاب معطوف دارم‪:‬‬
‫ّ‬
‫‪ - 1‬به خاطر اين كه كتاب متشكل از نصوص است‪ ،‬در ترجمه آنها نهايت احتياط به‬
‫كار گرفته شده‪ ،‬تا ترجمه كلمات و در صورت عدم امكان مفهوم آن به صورت دقيق‬
‫نقل گردد‪.‬‬
‫مل واقع شدن كتاب و ترجمه‪ ،‬جز در‬ ‫م ِ‬
‫‪ - 2‬به خاطر جلوگيرى از طولنى شدن‪ ،‬و ُ‬
‫مقدّمه كتاب‪ ،‬از نقل احاديث اجتناب شده‪ ،‬و طبق نقل از اصل كتاب ترجمه احاديث‬
‫در ميان گيومهها («») درج گرديده است‪.‬‬
‫ص بعضى دعاها توأم با ترجمه آنها نقل و نوشته شده‪ ،‬و‬ ‫‪ - 3‬در جاهاى لزم‪ ،‬ن ّ‬
‫همچنين متن نامههاى پيامبر ص و اكثر نامههاى اصحاب به خاطر پرمحتوا بودن و‬
‫مفيد بودن آنها نقل شده‪ ،‬و بعد از آن ترجمه شدهاند‪.‬‬
‫‪ - 4‬در بعضى جاهاى لزم و ضرورى‪ ،‬با استفاده از پاورقى كه در اصل كتاب موجود‬
‫است و نيز از ديگر كتب‪ ،‬معلومات كوتاه و شرحهاى لزم به خاطر فهم موضوع‪ ،‬در‬
‫پاورقى ارائه گرديده است‪.‬‬
‫‪ - 5‬به خاطر حفظ نص كتاب از خلط شدن‪ ،‬و مراعات اصول و موازين ترجمه‪،‬‬
‫كلماتى كه براى توضيح و يا فهم و تسهيل در خواندن متن كتاب از طرف مترجم‬
‫اضافه گرديده‪ ،‬و همچنين بعضى اسم هايى كه در پاورقى براى توضيح مطلب نقل‬
‫گرديده‪ ،‬در داخل اين علمت [ ] گنجانده شده است‪.‬‬
‫مد‬
‫‪ - 6‬ترجمه فارسى اين كتاب چنان كه ذكر شده زير نظر شيخ الحديث مولنا مح ّ‬
‫حسن جان‪ ،‬علماى همكار ايشان‪ ،‬شيخ الحديث مولوى صاحب محمدنعيم‪ ،‬برادر‬
‫َ‬
‫مد طاهر «عطايى» و هيئت تدقيق مركز‬ ‫عبدالل ّه «صامت»‪ ،‬محترم مولوى صاحب مح ّ‬
‫ترجمه تراث اسلمى و مراجعههاى مكّرر مترجم‪ ،‬انجام شده است‪.‬‬
‫‪ - 7‬در ترجمه آيات قرآن كريم‪ ،‬تفسير كابلى كه ترجمه تحت اللّفظىاش به فارسى‬
‫معتمد است‪ ،‬اساس قرار داده شده‪ ،‬و از تفاسير و تراجم ديگر نيز استفاده گرديده‪،‬‬
‫تا ترجمه سليس و روان بيايد‪.‬‬
‫‪ - 8‬به خاطر اين كه در كتاب بعضى اصطلحات حديث به كار رفته‪ ،‬جهت سهولت‬
‫فهم آن براى عامه خوانندگان در آخرين جلد كتاب‪ ،‬مصطلح الحديثى به فارسى تدوين‬
‫شده است‪.‬‬
‫‪ - 9‬ترجمه فارسى كتاب‪ ،‬از روى اصلى كه توسط دارالقلم در سال ‪ 1406‬ه‪.‬‬
‫مد على دوله‬ ‫مصادف با ‪1986‬م چاپ گرديده‪ ،‬و مراجعه و تحقيق نايف عبّاس و مح ّ‬
‫را نيز با خود دارد‪ ،‬به خاطر بعضى ويژگىهاى آن نظر به چاپهاى ديگر‪ ،‬چون گذاردن‬

‫‪12‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫عناوين در متن كتاب كه در اصل هندى آن وجود ندارد و بعضى اصلحات لزم ديگر‪،‬‬
‫انتخاب گرديده است‪.‬‬
‫‪ - 10‬بعضى شعرهاى موجود در كتاب‪ ،‬كه ارتباط و پيوند نزديك با عبارت كتاب‬
‫داشتند‪ ،‬ترجمه گرديدند‪ ،‬و برخى ديگر آنها نقل شده و ترجمه نشدهاند‪.‬‬
‫‪ - 11‬مترجم در فهم معانى كلمات و جملت از اساتيد گرانقدر و قاموسها و كتب‬
‫مختلف يارى جسته‪ ،‬كه در آخرين جزء كتاب از آنها ياد خواهيم كرد‪.‬‬
‫در پايان سخن يك بار ديگر از همه برادران و دوستانى كه ما را در انجام اين عمل‬
‫يارى نمودند اظهار امتنان مىكنم و از خداوند براىشان اجر و پاداش خواهانم و‬
‫اميدوام خداوند همه ما را در جنات فردوس با هم يكجا سازد‪ ،‬و از خوانندگان محترم‬
‫خواهشمنديم‪ ،‬مترجم كتاب و برادرانى را كه در اين عمل مقدّس سهيم شدهاند‪ ،‬از‬
‫دعاى خير خويش محروم نسازند‪.‬‬
‫به اميد آن كه خداوند (جل جلله) اين عمل ناچيز را مورد قبول قرار داده‪ ،‬و‬
‫لغزشهايم را به فضل و كرم خود عفو نموده‪ ،‬و هموطنان عزيز‪ ،‬و دانش پژوهان‬
‫گرانقدر از آن بهرهمند شوند‪.‬‬

‫صير‪.‬‬ ‫ك ال ْ َ‬
‫م ِ‬ ‫ك تَوَكَّلنَا وَ اِلَي ْ َ‬
‫ك اَنَبْنَا وَ اِلَي ْ َ‬ ‫َربَّنَا عَلَي ْ َ‬
‫مجيب الرحمن "رحيمى"‬
‫پاكستان‬
‫‪ 15‬ميزان ‪ 1376‬ه‪.‬ش‬
‫‪ 4‬جمادى الثانى ‪ 1418‬ه‪.‬ق‬
‫تقريظ به قلم عّلمه سيد ابوالحسن على الحسنى الندوى‬
‫َ‬
‫مدٍ وَ عَلى آلهِ و‬ ‫ح َّ‬
‫م َ‬‫موَلنا ُ‬ ‫سي ِّدِنا و َ‬
‫م عَلى َ‬ ‫صله وَال َّ‬
‫سل ُ‬ ‫ن‪ ،‬وَال َّ‬ ‫ب العالمي َ‬ ‫مدُلل ّهِ َر ِّ‬ ‫اَل ْ َ‬
‫ح ْ‬
‫ن اِلى يَوم ِ الدِّين‪.‬‬‫ن تَبِعَهُم بِاِحسا ٍ‬ ‫م ْ‬ ‫معِين‪ ،‬وَ َ‬ ‫ج َ‬‫حبِهِ ا َ ْ‬‫ص ْ‬‫َ‬
‫ما بعد‪ :‬سيرت نبوى ص و اصحاب كرام ن و تاريخ آنها از قوىترين مصادر قوت‬ ‫ا ّ‬
‫مت اسلمى و دعوتهاى دينى شعله ايمان را‬ ‫ايمانى و عاطفه دينى است‪ ،‬كه تاكنون ا ّ‬
‫از آن اقتباس مىنمايند‪ ،‬و قلبهاى با آن روشن مىشوند‪ ،‬كه خاموشى آن در معرض‬
‫وزيدن تندبادهاى ماديت بسيار سريع وزود به نظر مىرسيد‪ ،‬و اگر خاموش گردد‪ ،‬در‬
‫مت قوت‪ ،‬مزيّت و تأثير خود را از دست داده و به صورت نعش‬ ‫آن صورت اين ا ّ‬
‫بيجانى در خواهد آمد كه زندگى‪ ،‬آن را بر شانههاى خود حمل مىكند‪.‬‬
‫اين تاريخ مردانى است‪ ،‬كه دعوت اسلم براى شان آمد‪ ،‬و به آن ايمان آوردند‪ ،‬و‬
‫قلبهاى شان آن را تصديق نمود‪ ،‬و پاسخشان در هنگامى كه به طرف خدا (جل جلله)‬
‫منَادِياً‬
‫معْنا ُ‬ ‫و پيامبرش ص فراخوانده مىشدند‪ ،‬جز اين نبود كه مىگفتند‪( :‬رِبَّنَا اِنَنَا َ‬
‫س ِ‬
‫منَّا)‪( .‬آل عمران‪)193 :‬‬ ‫منُوا بَِربِّكُم فَآ َ‬‫ن اَن آ ِ‬ ‫ما ِ‬‫يُنَادِى لِْلي ْ َ‬
‫ترجمه‪« :‬اى پروردگار ما‪ ،‬ما ندا كنندهاى را شنيديم كه به سوى ايمان فرا مىخواند‬
‫كه به پروردگارتان ايمان بياوريد‪ ،‬و ايمان آورديم‪».‬‬
‫آنها دستهاى خود را در دست پيامبر ص گذاشتند‪ ،‬و جانها‪ ،‬اموال و اقرباى شان درين‬
‫مسير براى شان ناچيز و اندك جلوه نمود‪ ،‬و تلخىها و رنجها را در راه دعوت به سوى‬
‫خداوند (جل جلله) خوب دانستند‪ ،‬و يقين آن در قلبهاى شان راه يافت و بر نفسها و‬
‫عقلهاى شان مستولى گرديده و از آنها شگفتىهاى ايمان به غيب‪ ،‬مانند دوستى خدا و‬
‫رسول‪ ،‬مهربانى بر مؤمنان و شدّت بر كافران‪ ،‬ترجيح دادن آخرت بر دنيا‪ ،‬برترى‬
‫دادن آجل بر عاجل‪ ،‬غيب به شهود‪ ،‬هدايت بر ضللت‪ ،‬حرص براى دعوت مردم‪،‬‬

‫‪13‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫نجات و رهايى خلق خدا از عبادت بندگان به سوى عبادت خداوند واحد‪ ،‬از جور اديان‬
‫به عدل اسلم‪ ،‬از تنگى دنيا به پهنايى و وسعت آن‪ ،‬حقير شمردن زينتهاى دنيا و متاع‬
‫علو‬
‫ّ‬ ‫اندك و فناپذير آن‪ ،‬شوق به لقاى خداوند (جل جلله)‪ ،‬آرزومندى جنّت‪ ،‬بلندى و‬
‫همت‪ ،‬بعد نظر در نشر عطيه اسلم و خيرات آن در جهان‪ ،‬پخش شدن و انتشار آنها‬
‫براى تحقّق اين هدف در شرق و غرب زمين‪ ،‬در آسانىها و سختىهاى آن و در پستىها و‬
‫بلندىهاى آن‪ ،‬صادر گرديد‪ .‬آنها درين راه لذ ّتهاى خود را فراموش نموده‪ ،‬و راحتهاى‬
‫خود را ترك گفتند‪ ،‬و وطنهاى خود را ترك نموده‪ ،‬و درين راه چيزهاى خوب و اموال‬
‫زبده خود را مصرف كردند‪ ،‬تا اين كه دين استوار گرديد‪ ،‬و قلبها به طرف خداوند‬
‫(جل جلله) روى آورد‪ ،‬و نسيم ايمان‪ ،‬با قوّت توأم با پاكى و مباركى وزيد‪ ،‬و دولت‬
‫توحيد‪ ،‬ايمان‪ ،‬عبادت و تقوى بر پا گرديد‪ ،‬و بازار جنت بر پا شده رواج و رونق يافت‬
‫و هدايت در جهان منتشر گرديد‪ ،‬و مردم گروه گروه‪ ،‬به دين خدا (جل جلله) داخل‬
‫شدند‪ ،‬كه كتابهاى تاريخ‪ ،‬وقايع و حوادث آنها را در برگرفته‪ ،‬و خبرهاى شان را‬
‫ديوانهاى اسلم حفظ نموده است‪ ،‬و اين خود هميشه ماده تجديد و تحرك جديد در‬
‫مصلحين به‬ ‫زندگى مسلمانان بوده است‪ ،‬و به اين لحاظ عنايت دعوتگران اسلم و ُ‬
‫متهاى مسلمين‬ ‫اين حكايتها شديد و افزون بوده و از اين سرمايه معنوى در بيدارى ه ّ‬
‫و شعله ور ساختن قلبهاى آنان به انگيزه و اصل ايمان و حماسه دينى استفاده نموده‬
‫و اعانت جستهاند‪.‬‬
‫ولى بر مسلمانان زمانى فرارسيد‪ ،‬كه در آن از اين تاريخ روى گردانيده‪ ،‬و آن را‬
‫فراموش نمودند‪ ،‬و نويسندگان‪ ،‬مؤلّفان‪ ،‬و اعظان و دعوتگران آنها‪ ،‬با روى گردانيدن‬
‫خرين روى آوردند‪ ،‬و كتابها توأم با‬ ‫از آن به خبرها و تاريخ زاهدان‪ ،‬مشايخ و اولياى متأ ّ‬
‫انجمنها از حكايتها و كرامتهاى آنها پر شد‪ ،‬و مردم به آن سخت تشويق و برانگيخته‬
‫شدند‪ ،‬و اين پديده‪ ،‬به اين صورت مجلسهاى وعظ‪ ،‬حلقات درسى و صفحات كتب را‬
‫به خود مشغول گردانيد‪.‬‬
‫و از جمله نخستين كسانى كه درين عصر ‪ -‬تا جايى كه ما مىدانيم ‪ -‬به اهميّت و‬
‫فضيلت اخبار و احوال صحابه ن در دعوت اسلمى و تربيت دينى‪ ،‬و به ارزش اين‬
‫ثروت اصلحى و تربيتى ‪ -‬پوشيده در اوراق ‪ -‬تأثير آن در قلبها پى برد‪ ،‬و خود از اوّلين‬
‫جه و رعايت انصاف به آن روى آورد‪ ،‬مصلح بزرگ و داعى‬ ‫كسانى بود كه با عطف تو ّ‬
‫َّ‬
‫مد الياس كاندهلوى (رحمه الله) بود‪ ،‬كه در اين بخش به مطالعه‪،‬‬ ‫مشهور شيخ مح ّ‬
‫تدريس‪ ،‬حكايت و تذكر آن به ديگران پرداخت‪ .‬من در وى محبّت و دلباختگى بزرگى‬
‫در ارتباط با سيرت نبوى و اخبار اصحاب ديدم‪ ،‬كه موصوف آن را با ياران و‬
‫شاگردانش تكرار مىنمود‪ ،‬و از سيرت پيامبر ص و اخبار اصحاب هر شب برايش‬
‫خوانده مىشد‪ ،‬و او آن را با رغبت و اشتياق فراوان مىشنيد‪ ،‬و احيا و نشر و تكرار و‬
‫مد زكريا كاندهلوى‪،‬‬ ‫تذكار آن را دوست داشت‪ .‬برادر زادهاش محدّث بزرگ شيخ مح ّ‬
‫صاحب كتاب (أوجز المسالك الى مؤطأ المام مالك) كتاب متوسطى را به «اردو»‬
‫درباره اخبار صحابه ن نوشت‪ ،‬و آن را «حكايات الصحابه» نام گذاشت‪ ،‬شيخ با اين‬
‫كار بسيار خوشحال و مسرور گرديد‪ ،‬و مشغولين به دعوت و مسافرتها را درين جهت‬
‫به مطالعه و تدريس اين كتاب موظّف گردانيد‪ ،‬و آن كتاب ‪ -‬چنان كه اكنون نيز از‬
‫اهميّت ويژهاى برخوردار مىباشد ‪ -‬از جمله مهمترين كتابهاى مقّرر براى دعوتگران و‬
‫داوطلبان بود‪ ،‬و از جمله كتابهايى بود كه در ميان مجامع دينى از رواج و مقبوليت‬
‫وسيعى برخوردار گرديد‪.‬‬
‫مد الياس گرديد‪ ،‬و از پدرش‬ ‫مد يوسف‪ ،‬جانشين پدر بزرگوارش شيخ مح ّ‬ ‫شيخ مح ّ‬
‫جه و دلباختگى وى را‬ ‫حمل مشكلت دعوت و امانت آن را‪ ،‬و همچنين ذوق‪ ،‬علقه‪ ،‬تو ّ‬

‫‪14‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫مد يوسف همان كسى بود كه اين‬ ‫به سيرت و احوال اصحاب ن به ميراث برد‪ .‬مح ّ‬
‫حكايات و درسهاى سيرت و احوال اصحاب ن را در زندگى پدرش براى وى مىخواند‪،‬‬
‫و پس از در گذشت وى ‪ -‬در ضمن مشغوليت شديد به دعوت ‪ -‬به مطالعه كتابهاى‬
‫سيرت‪ ،‬تاريخ و طبقات صحابه ن پرداخت‪ ،‬و ما ‪ -‬در ميان كسانى كه مىشناسيم ‪ -‬از‬
‫وى وسيع بينتر در اخبار اصحاب ن‪ ،‬فهم باريكىهاى احوال شان‪ ،‬حضور ذهن در حفظ‬
‫آنها‪ ،‬و بهتر استشهاد آورنده‪ ،‬و بسيار بهتر اقتباس كننده از زندگى و سيرت آنها‪ ،‬و‬
‫زياد بيان كنندء آنها در خلل صحبتها و بياناتش‪ ،‬ديگر كسى را سراغ نداشته و‬
‫نمىشناسيم‪ ،‬و شايد مصدر قدرت كلمى و تأثير مولنا توأم با راز سحرانگيز بودن‬
‫بيانش و قرار گرفتن آن در دلها همين حكايتهاى تاريخى و قصههاى واقعى باشد‪ ،‬كه‬
‫مل‬‫گروههاى بزرگى را به ايثار و قربانى‪ ،‬ناچيز شمردن خستگىها و مشكلت‪ ،‬و تح ّ‬
‫مشقّتها در راه خداوند (جل جلله) واداشت‪ .‬دعوت در زمان وى به كشورهاى عربى‪،‬‬
‫آمريكا‪ ،‬اروپا‪ ،‬جاپان و جزيرههاى اقيانوس هند رسيده بود‪ ،‬و در چنان شرايطى نياز به‬
‫كتاب بزرگى بود تا كسانى كه به امور دعوت مشغول اند‪ ،‬ودر سفرها به خاطر‬
‫دعوت بيرون مىشوند‪ ،‬آن را مطالعه نموده و بخوانند‪ ،‬و عقلها و قلبهاى شان را از آن‬
‫تغذيه نموده‪ ،‬و عواطف دينى خود را با آن شعلهور سازند‪ .‬تا انگيزهاى براى آنها در‬
‫الگوپذيرى‪ ،‬بذل جان و هر چيز قيمتى شان در راه دعوت‪ ،‬سير و گردش در جهان‪،‬‬
‫هجرت و نصرت و فضايل اعمال و مكارم اخلق باشد‪ ،‬و چون اين خبرها را بخوانند‬
‫نفسهاى شان در مقابل آن‪ ،‬چنان كه جويها در مقابل بحرها و مردان بلند قامت در‬
‫مقابل كوههاى بلند‪ ،‬كوچك و ناچيز مىنمايند‪ ،‬كوچك و ناچيز شود‪ .‬اينجاست كه آنها‬
‫پس از مطالعه اين حكايتها‪ ،‬به يقين خود اتهام وارد مىكنند‪ ،‬و اعمال خود را كوچك و‬
‫زندگى خود را حقير مىشمارند و به اين صورت اراده و همتشان بلند شده و‬
‫عزمهاىشان به حركت مىافتد‪.‬‬
‫مد يوسف‪ ،‬فضيلت تأليف اين موضوع‬ ‫و خداوند تبارك و تعالى خواست تا شيخ مح ّ‬
‫بزرگ توأم با فضيلت دعوت را نصيب شود‪ ،‬در ضمن اين كه زندگى سراسر در حال‬
‫نقل و انتقال و توأم با سفرها‪ ،‬مهمانان‪ ،‬وفود و درسها چيز بسيار دور از زندگى‬
‫مت و قوّت اراده‬ ‫تأليف و نوشتن است‪ ،‬ولى وى با توفيق و كمك الهى‪ ،‬و با بلندى ه ّ‬
‫عزم راسخش توانست تا به كار تأليف اشتغال ورزد‪ ،‬و دعوت و نويسندگى هر دو را ‪-‬‬
‫كه واقعا ً همراه نمودن شان كار دشواريست ‪ -‬در كنار هم انجام دهد‪ ،‬و با مدد الهى‬
‫توانست كه به شرح‪ ،‬شرح معانى الثار امام طحاوى اقدام كند‪ ،‬و همين بود كه كتاب‬
‫«امانى الخبار» را در جلدهاى بزرگى تاليف نمود‪ ،‬و توانست به مدد وقوت الهى‬
‫كتاب «حياه الصحابه» را در سه جلد ضخيم تاليف‪ ،‬و در آن چيزهايى را كه در كتابهاى‬
‫سيرت‪ ،‬تاريخ‪ ،‬و طبقات پراكنده بود‪ ،‬جمع كند‪ .‬وى در ابتدا در اين كتاب از خبرهاى‬
‫پيامبر بزرگوار اسلم ص شروع‪ ،‬و در قدم دوم حكايتها و قصههاى صحابه كرام ن را‬
‫ذكر مىنمايد‪ ،‬و مؤلّف در اين كتاب به جوانبى كه به دعوت و تربيت ارتباط دارد‪ ،‬و‬
‫جه مىكند‪ ،‬تا اين كتاب‬ ‫براى دعوتگران و مّربيان به شكل ويژه داراى اهميّت است تو ّ‬
‫تذكرهاى براى دعوتگران‪ ،‬توشهاى براى عاملين‪ ،‬و مدرسه ايمان و يقين براى عامه‬
‫مسلمين باشد‪.‬‬
‫اين كتاب اخبار صحابه ن‪ ،‬سيرت‪ ،‬قصص‪ ،‬حكايتها و آنچه را كه وجود آن در يك كتاب‬
‫واحد كم نظير است جمع نموده‪ ،‬و به خاطر اين كه اين اثر از كتابهاى زيادى مانند‬
‫كتب حديث‪ ،‬مسانيد‪ ،‬تاريخ و طبقات اقتباس شده است‪ ،‬بناء در صورتى آمده كه آن‬
‫سم كند‪ ،‬و اين همه‬ ‫عصر را تصوير‪ ،‬و زنگى صحابه ن را با ويژگيها و اخلق شان مج ّ‬
‫دقّت‪ ،‬تتبّع و زيادت روايتها‪ ،‬و قصص براى كتاب آن چنان تأثيرى بخشيده‪ ،‬كه آن تأثير‬

‫‪15‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫و ويژگى در كتابهاى ديگرى كه مبنى بر اجمال‪ ،‬اختصار و هدف اساسى قصه هستند‪،‬‬
‫سراغ نمىشود‪ ،‬به همين لحاظ خواننده اين كتاب در محيط ايمان و دعوت‪ ،‬قهرمانى‬
‫و فضيلت‪ ،‬اخلق و زهد زندگى مىكند‪.‬‬
‫ً‬ ‫ّ‬
‫و چون ثابت گردد كه كتاب تصوير روانى و پارهاى از قلب مولف است‪ ،‬و طبعا تأثير‬
‫آن به همان اندازه كه مؤلّف آن را از عقيده و قناعت و تأثر و تأثير پذيرى مىنويسد‪ ،‬و‬
‫به همان اندازه كه خود در ماده و معناى آن زندگى مىكند‪ ،‬مؤثّر و قوى مىباشد ‪ -‬با‬
‫ثبوت اين اصل ‪ -‬من تأكيد مىكنم كه كتاب‪ ،‬مؤثّر و كامياب است‪ ،‬چون مؤلّف اين‬
‫كتاب را از عقيده و حماسه‪ ،‬و لذت و عاطفه خود نوشته‪ ،‬و محبّت صحابه ن با خون‬
‫و گوشت وى خلط شده‪ ،‬و بر مشاعر و تفكّرش مستولى بود‪ ،‬و او خود در اخبار و‬
‫احاديث آنها مدّت طولنى را به سر برده است‪ ،‬و اكنون پيوسته در آن زندگى به سر‬
‫مىبرد‪ ،‬و از سرچشمههاى آن سيراب مىگردد‪ ،‬خداوند (جل جلله) در مدّت و زمان‬
‫حيات وى زيادت عنايت فرموده‪ ،‬و در زندگيش بركت اندازد‪.‬‬
‫اگر چه اين كتاب به نوشتن ديباچه و يا تقريظ از طرف كسى مانند من ‪ -‬به خاطر‬
‫بزرگى و اخلق مؤلّفش ‪ -‬نيازى نداشت‪ ،‬چون وى ‪ -‬آن طور كه من مىپندارم و‬
‫مىدانم ‪ -‬موهبت الهى‪ ،‬نيكى اى از نيكىهاى زمان در قوّت ايمان‪ ،‬و قوّت دعوت و‬
‫بريدن از همه چيز و همنشين و همراه شدن با دعوت و فانى شدن در راه آن است‪،‬‬
‫كه امثال وى جز پس از مدّتهاى مديدى پيدا نمىشود‪ ،‬و او خود اكنون حركت و جنبش‬
‫دينى را رهبرى مىكند كه از قوىترين حركتها‪ ،‬و وسيعترين و پرنفوذترين آن در تأثير بر‬
‫نفسها مىباشد‪ ،‬ولى بدين خاطر بود تا مرا با اين عمل عّزت بخشد‪ ،‬و من نيز خواستم‬
‫كه در اين عمل بزرگ نصيب و سهمى داشته باشم‪ ،‬و اين كلمه را به اميد تقّرب به‬
‫خداوند (جل جلله) نوشتم‪ ،‬خداوند (جل جلله) خود اين كتاب را قبول و به بندگانش‬
‫آن نفع و بهره را برساند‪.‬‬

‫ابوالحسن على الحسنى الندوى‬


‫سهار نپور ‪ 2‬رجب ‪ 1378‬ه‪.‬‬

‫‪16‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫مد يوسف كاندهلوى (رحمه الل ّه)‬ ‫خلصهاى از شرح حال زندگى نامه مؤلّف عّلمه مح ّ‬
‫ترديدى نيست كه انعكاس تصوير همه جوانب و ابعاد شخصيت و زندگى ابر مردان‬
‫مد يوسف كاندهلوى عالم‪ ،‬محدّث و دعوتگر‬ ‫بزرگ و عالى مقامى چون عّلمه مح ّ‬
‫بزرگ و سترگ جهان اسلم‪ ،‬در چنين خلصه هايى نمىگنجد و ممكن نيست‪ ،‬و خود‬
‫نيازمند كتاب جداگانهاى است‪ ،‬تا ويژگىهاى زندگى عالمانه و مجاهدانه وى را به‬
‫صل بيان نمايد‪ ،‬ولى با اين همه‪ ،‬طبق معمول چنان كه در ابتداى كتابها از‬ ‫صورت مف ّ‬
‫زندگى مؤلّف ولو به صورت اجمال بايد ذكرى صورت گيرد‪ ،‬تلش خواهيم نمود‪ ،‬تا‬
‫خلصهاى از شرح حال و زندگى نامه مؤلّف را براىتان تقديم نماييم‪.‬‬
‫در غرب وليت شمالى هندوستان‪ ،‬در ولسوالى مظفرنك‪ ،‬دو قريه به نامهاى‬
‫جهنجهانه و كاندهله وجود دارند‪ ،‬كه از ساليان متمادى بدين سو يك فاميل متدّين و‬
‫داراى اصالت علمى‪ ،‬و ويژگىهاى بس درخشان ‪ -‬در رشد و پرورش بزرگترين علما و‬
‫مد اشرف نام دارد‪،‬‬ ‫دانشمندان دينى ‪ -‬در آن سكونت دارد‪.‬جد بزرگ اين فاميل كه مح ّ‬
‫و از علماى برجسته زمان خود به حساب مىرود‪ ،‬در زمان شاه جهان پادشاه‬
‫هندوستان زندگى مىكرد‪ .‬به سلسله شاهكارهاى درخشان اين فاميل‪ ،‬بعد از جدّ‬
‫بزرگ وى مىتوان از الهى بخش‪ ،‬كه به فضيلت و ذكاوت خود مشهور مىباشد و يكى‬
‫َ‬
‫از زبدهترين شاگردان شيخ عبدالعزيز بن شيخ ولىالل ّه بود‪ ،‬و جانشينى شهيد سيداحمد‬
‫بريلوى را بعد از وى نيز به عهده داشت‪ ،‬نام برد‪ .‬او در جريان زندگى علمى خود در‬
‫كنار تدريس و دعوت و بقيه تلشهاى علمى‪ ،‬بيش از چهل كتاب را به زبانهاى عربى و‬
‫فارسى تأليف نمود‪ ،‬كه شرح قصيده مشهور «بانت سعاد» از جمله تأليفات وى‬
‫مىباشد‪ .‬گذشته از شيخ الهى بخش كه جهان فانى را در سال ‪ 1215‬ه‪.‬ق وداع گفت‪،‬‬
‫مد اسماعيل و سرانجام از‬ ‫مىتوان از شيخ ابوالحسن‪ ،‬نورالحسن‪ ،‬مظفر حسن‪ ،‬مح ّ‬
‫مد الياس به عنوان شخصيتهاى برازنده علمى ‪ -‬كه از دست پروردههاى‬ ‫شيخ مح ّ‬
‫همين فاميل نجيباند ‪ -‬نام برد‪.‬‬
‫تولّد مؤلّف‪:‬‬
‫مد الياس كه از همين خاندان مىباشد‪ ،‬روز چهارشنبه ‪25‬‬ ‫مد يوسف فرزند مح ّ‬ ‫شيخ مح ّ‬
‫جمادى الول ‪ 1335‬ه‪.‬ق‪ ،‬مصادف به ‪ 20‬مارچ ‪1917‬م‪ ،‬در دهلى ديده به جهان‬
‫مد يوسف گذاشت‪.‬‬ ‫گشود‪ ،‬و پدر بزرگوارش نام وى را مح ّ‬
‫نشأت و رشد مؤلّف‪:‬‬
‫مد يوسف‪ ،‬در فاميلى چشم به جهان گشود‪ ،‬كه در ضمن داشتن علماى بزرگ‪،‬‬ ‫مح ّ‬
‫زنان بس متديّن و متّقى را در دامن داشت‪ ،‬و او در همچون فضاى پاك و صافى كه‬
‫تقوى و علم بر آن چيره بود‪ ،‬در آغوش مادران مؤمن و صالح تحت عنايت و‬
‫سرپرستى بزرگان دين رشد و نمو كرد‪ ،‬و مراحل تكامل و بناى شخصيت وى‪ ،‬با‬
‫چيدن ميوههاى مثمر تربيتى و اخلقى در همان محيط فضيلت و پاكى پى ريزى شد‪.‬‬
‫درس و تحصيل‪:‬‬
‫او هنوز ده سال داشت كه قرآن كريم را حفظ نمود‪ ،‬و پس از فرا گرفتن درسهاى‬
‫ابتدايى‪ ،‬علم حديث را در مدرسه «مظاهر العلوم» واقع سهارنپور‪ ،‬نزد شيوخ علماى‬
‫بزرگ حديث چون‪ :‬شيخ عبداللطيف مدير اسبق مدرسه‪ ،‬شيخ منظور احمدخان‪ ،‬شيخ‬
‫مد زكريا كاندهلوى پسر عمويش به اتمام‬ ‫عبدالرحمن كامل كافورى و شيخ مح ّ‬
‫رسانيد‪ ،‬و در سال ‪ 1354‬ه‪.‬ق سند فراغت خود را از مدرسه مذكور به دست آورد‪.‬‬
‫مؤلّف و سرگرمىهاى علمى‪:‬‬
‫مد يوسف از ابتداى عمر خود به علم و فراگيرى آن علقمندى زايدالوصفى‬ ‫علّمه مح ّ‬
‫داشت‪ ،‬و اكثر اوقات خود را صرف مطالعه و خواندن مىنمود‪ ،‬قضيه تأليف و نوشتن‬

‫‪17‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫به عنوان يك امر مقدّس در همان مرحله تحصيل حديث براى وى مطرح گرديد‪ ،‬و او‬
‫مت گماشت‪ ،‬و به تأليف شرح «شرح‬ ‫نيز با داشتن علقه و شوق بسيار‪ ،‬به اين كار ه ّ‬
‫معانى الثار للطحاوى» اقدام نمود‪ ،‬و آن را «أمانى الحبار» نام گذاشت‪ ،‬و تا آخر‬
‫عمر اين كار را دنبال و پيگيرى نمود‪.‬‬
‫بيعت و خلفت‪:‬‬
‫مد يوسف‪ ،‬ارتباط با شيوخ‪ ،‬و بيعت با آنها در ميان جامعه و علما‬ ‫در هنگام تولّد مح ّ‬
‫رواج بسيار داشت‪ ،‬بنابراين اعضاى يك فاميل همه با مشايخ و مرشدين ارتباط پيدا‬
‫مد‬‫كرده و با گرفتن علم از آنها همراه شان بيعت مىكردند‪ .‬درين راستا شيخ مح ّ‬
‫سس گروه «جماعه التبليغ»‪ ،‬كه داعى بزرگ و‬ ‫مد الياس مؤ ّ‬‫يوسف با پدرش شيخ مح ّ‬
‫مد يوسف) را در‬ ‫مشهور زمان خود به حساب مىرفت بيعت نمود‪ ،‬و او‪ ،‬پسرش (مح ّ‬
‫‪ 21‬رجب ‪ 1362‬ه‪ .‬ق‪ .‬به عنوان جانشين و خليفه خود انتخاب كرد‪ ،‬و امانت دعوت و‬
‫تبليغ را به عهده وى سپرد‪ ،‬و خود به جوار رحمت الهى پيوست‪.‬‬
‫كار دعوت و تبليغ‪:‬‬
‫بعد از درگذشت پدرش‪ ،‬ديگر او به دنياى جديدى قدم گذاشته بود‪ ،‬و بايد كارهاى‬
‫دعوت را توأم با تنظيم و هم آهنگ ساختن دعوتگران و بقيه امور گروهى كه پدرش‬
‫بانى آن بود‪ ،‬به عهده مىگرفت و اين كار با افزودن به مشغوليتهاى وى‪ ،‬مسؤوليت و‬
‫تعهّدش را نيز دو چندان مىكرد‪ ،‬و بار سنگينى را به دوشش مىگذاشت‪ .‬ولى او با‬
‫داشتن علقمندى وافر به دعوت و امور آن‪ ،‬با جبين گشاده ازين مسؤوليّت جديد‬
‫استقبال نمود‪ ،‬و آن قدر به اين كار سرگرم گرديد‪ ،‬كه ديگر دعوت براى او همه چيز‬
‫شده بود‪ ،‬و شب و روز را با دادن بيانيهها‪ ،‬تشكيل و برگزارى مجالس‪ ،‬اعزام هيئتها و‬
‫گروههاى تبليغ و مسافرتها جهت دعوت سپرى مىكرد‪ .‬او ساعتها براى مردم بدون‬
‫اين كه احساس ناراحتى و خستگى نمايد صحبت مىنمود‪.‬‬
‫مد يوسف در ابتدا كارهاى خود را از هندوستان و پاكستان شروع نمود و‬ ‫عّلمه مح ّ‬
‫در شهرها و قريههاى اين كشور مجالس و نشستهاى زيادى را ترتيب و تشكيل داد‪ ،‬و‬
‫سپس گروه هايى را جهت تبليغ به خارج از "دهلى" اعزام داشت‪ ،‬و دهلى در آن‬
‫موقع مركز فعاليتهاى وى به شمار مىرفت‪ .‬او به حدّى درين كارها مشغول بود كه‬
‫شايد در يك شب و روز دو و يا سه ساعت استراحت داشت و بس‪.‬‬
‫سفرهاى دعوت‪:‬‬
‫او به خاطر اداى فريضه دعوت و نشر و پخش آن براى عموم‪ ،‬سفرهاى زيادى‬
‫نموده‪ ،‬و مجالس و نشستهاى بىشمارى را در اين مسير برگزار نموده است‪ .‬وى در‬
‫زندگى عملى دعوت خود به سوى خدا و پيامبرش‪ ،‬كه بيش از بيست سال عمر وى‬
‫را در بر مىگيرد‪ 53 ،‬مجلس و اجتماع بزرگ را در شهرهاى بزرگ هندوستان برگزار و‬
‫به مسافرتهاى همهگيرى اقدام نموده است‪ .‬و بيش از ‪ 16‬بار به پاكستان و بنگلدش‬
‫پس از جدايى آنها سفر نمود‪ ،‬و در مجالسى بس بزرگ و مملوّ از تودههاى مردم‬
‫مشتاق به اسلم‪ ،‬و شنيدن پيام رهايىبخش آن كه در نوع خود بىمانند بودند‪ ،‬صحبت‬
‫هايى داشت‪ ،‬و بيانيههاى ارزشمندى ايراد نمود‪ .‬سفرهاى عّلمه به دهات و مناطق‬
‫دور افتاده اين سرزمين‪ ،‬و مجالس منعقده در آن از حساب بيرون مىباشد‪.‬‬
‫دعوت و تبليغ در حجاز و بقيه كشورهاى اسلمى‪:‬‬
‫مد يوسف علقمند بود‪ ،‬تا شاهد رونق و انتشار تبليغ و دعوت در مكّه و‬ ‫عّلمه مح ّ‬
‫جهى را درين بخش ببيند‪ ،‬وى معتقد‬ ‫مدينه باشد‪ ،‬و از طرف اهل حرمين عنايت و تو ّ‬
‫بود كه اگر دعوت ريشه خود را در اين ديار مقدّس كه حيثيّت مركز اسلم را دارد‬
‫محكم سازد‪ ،‬از طريق زائران خانه خدا به تدريج به هر گوشه و اكناف جهان انتقال‬

‫‪18‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫خواهد يافت‪ .‬به همين دليل وى سلسله فعاليتهاى ابتدايى خود را از بندر كراچى و‬
‫ل اجتماع حجاج بود‪ ،‬آغاز نمود‪ ،‬و گروههاى تبليغ را جهت تنوير و‬ ‫بمبئى كه مح ّ‬
‫ّ‬
‫رسانيدن پيام تبليغ به حجاج و زائران خانه خدا مؤظف گردانيد‪ ،‬تا باشد كه تأثير‬
‫پذيرى اينها از دعوت‪ ،‬تأثيرى بر برادران عرب داشته باشد‪ ،‬و اينان بتوانند در جريان‬
‫اداى مراسم حج در مكّه و مدينه اين پيام را بدان جا منتقل سازند‪ ،‬تا به اين صورت‬
‫زمينه فعّاليّتهاى بعدى در امر توسعه و شروع كارهاى دعوت از آنجا آسان و فراهم‬
‫جاج ديدن‬ ‫گردد‪ .‬او فقط به اين اكتفا نكرد‪ ،‬بلكه خودش در بندر كراچى از كشتىهاى ح ّ‬
‫نمود‪ ،‬و علما و گروههاى تبليغ را در ميانشان به تدريس و تعليم مؤظّف گردانيد‪ ،‬و در‬
‫حجاز نيز به زيارت شان شتافت‪ ،‬و حلقات درس و تعليم را در خود حرمين شريفين‬
‫آغاز نمود‪.‬‬
‫هنگامى كه سفرگروههاى تبليغ به حجاز افزايش يافت‪ ،‬و گروه هايى از بقيه‬
‫مد يوسف خواستند تا گروه‬ ‫كشورهاى عربى با آن آشنايى پيدا كردند‪ ،‬از عّلمه مح ّ‬
‫هايى را جهت تبليغ به ديار آنها بفرستد‪ .‬وى نيز در پاسخ به درخواست آنها گروههاى‬
‫زيادى را به مركز كشورهاى مختلف عربى اعزام داشت‪ ،‬كه اوّلين دسته آنها را به‬
‫مصر‪ ،‬سپس به سودان و عراق ارسال نمود‪ .‬با گذشت اندك زمانى پايههاى اين كار‬
‫در آنجا مستحكم گرديد‪ ،‬و گروههاى مختلف مردم به آن علقمند گرديده و آشنايى‬
‫پيدا نمودند‪ ،‬تا اين كه شمار زيادى از علما و عامه مردم آن ديار به نظامالدّين ‪ -‬مركز‬
‫مد يوسف مشّرف گرديدند‪ .‬گذشته از اين‪ ،‬او‬ ‫تبليغ در دهلى ‪ -‬به زيارت عّلمه مح ّ‬
‫گروههاى تبليغ را به بخشهاى مختلف آسيا‪ ،‬اروپا و بقيه كشورهاى عربى ارسال‬
‫نموده بود‪ ،‬كه با صحبتهاى مخلص و فيّاضانهاش‪ ،‬آن چنان روح فداكارى و ايثار را در‬
‫آنان پديد آورده بود‪ ،‬كه همه تكاليف و مصرف مسافرت را به كشورهاى دور دست‬
‫مل مىشدند‪ ،‬و نيازى به ديگران و مساعدت آنها نداشتند‪.‬‬ ‫جهان‪ ،‬خود متح ّ‬
‫مؤلّف و به جاى آوردن فريضه حج‪:‬‬
‫مد يوسف در زندگى داعيانه خود توانست سه مرتبه به زيارت خانه خدا‬ ‫شيخ مح ّ‬
‫مشّرف گردد‪ ،‬و فريضه حج را اداكند‪ ،‬و دو بار ديگر عمره ادا نمايد‪ .‬در مرتبه اوّل با‬
‫مد الياس در سال ‪ 1356‬ه‪ .‬ق‪ ،‬به حج رفت‪ ،‬و در مرتبه دوم با شيخ حسين‬ ‫پدرش مح ّ‬
‫احمد مدنى در سال ‪ 1374‬ه‪.‬ق‪ ،‬به حج مشّرف گرديد‪ .‬وى درين بار توانست مجالس‬
‫ما حج‬ ‫تبليغ را تشكيل دهد‪ ،‬و با شمارى از علما درباره كارهاى دعوت صحبت نمايد‪ .‬ا ّ‬
‫سوم و اخير وى در سال ‪ 1383‬ه‪.‬ق‪ ،‬صورت گرفت‪ ،‬كه يك سال قبل از وفاتش بود‪،‬‬
‫و او را در اين سفر مقدّس گروههاى زيادى از مردم همراهى مىكردند‪ .‬وى موفّق‬
‫شد در اين بار مجالس زيادى را در حجاز تشكيل دهد‪ ،‬و در قريهها و شهرهاى آن‬
‫بگردد‪ ،‬و با مردم از نزديك ديدار نمايد‪ ،‬چنان كه در همان سفر خود گروههاى زيادى‬
‫را به بخشهاى مختلف جهان ارسال نمود‪ ،‬و تعداد گروههاى ارسال اش به اروپا به ‪26‬‬
‫گروه مىرسيد‪ .‬درين مسافرت مردم خيلىها به كثرت به ديدار و استقبال از وى‬
‫شتافتند‪ ،‬و او بدون انقطاع از صبح تا بيگاه از علما و عموم مردم پذيرايى نموده و با‬
‫آنها صحبت مىكرد‪ .‬در جريان عمرههايش كه دو مرتبه انجام شد‪ ،‬نيز تعداد زيادى از‬
‫مردم وى را همراهى مىنمودند‪.‬‬
‫وفات‪:‬‬
‫مد يوسف‪ ،‬پس از يك سال از برگشت حج‪ ،‬مسافرت طولنى را در ‪10‬‬ ‫عّلمه مح ّ‬
‫شوال ‪ 1384‬ه‪.‬ق‪ ،‬مصادف با ‪ 12‬فوريه ‪1965‬م شروع نمود‪ .‬او در اين مسافرت از‬
‫همه شهرهاى بزرگ پاكستان و بنگلدش ديدن به عمل آورد‪ ،‬و در اجتماعات بى‬
‫نظيرى از تودههاى مردم صحبت نمود‪ ،‬كه اين صحبتهاى مستمر و بلوقفه باعث تب‬

‫‪19‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫و سرفه برايش گرديد‪ ،‬ولى عّلمه در ضمن تكليف و مريضى به اداى واجب خود‬
‫ادامه داد‪ .‬در پايان وى در يك مجلس در "لهور" قبل از بازگشتش به هند بيانيهاى‬
‫ايراد نمود‪ ،‬كه پس از آن به شدّت مريض اش افزوده شد‪ ،‬و درد و تكليف بر وى‬
‫فشار آورد‪ .‬مردم با شتاب و عجله‪ ،‬بعد از دگرگونى وضع سلمتىاش خواستند او را به‬
‫مقّرش انتقال دهند‪ ،‬ولى قبل از رسيدن به آنجا بيهوش گرديد‪ ،‬و شب را توأم با درد‬
‫و تكليف مريضى خود سپرى نمود‪ .‬در روز بعد از آن ‪ -‬كه روز جمعه بود ‪ -‬به‬
‫بيمارستان انتقال داده شد‪ ،‬ولى قبل از رسيدن به آنجا‪ ،‬به رحمت الهى‪ ،‬و جوار حق‬
‫َ‬
‫پيوست‪ ،‬و طائر روحش به سوى جنان رحمان پرواز كرد انا لل ّه و انا اليه راجعون‪.‬‬
‫َ‬ ‫َّ‬
‫ه‪ ،‬اِلحمدُلل ّه‬‫ُ‬ ‫وى قبل از درگذشت خود اين كلمات را زمزمه مىنمود‪( :‬ل اله ال الل‬
‫َّ َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ َ‬ ‫َ‬
‫ل الل ّه‪،‬الل ّه اكبر‪،‬الل ّه اكبر‪ ،‬الحمدللهِ الذِى‬ ‫سو‬‫مد ً َّر ُ‬
‫ح ّ‬
‫م َ‬ ‫جَز وَعْدَه‪ ،‬لاله الالل ّه ُ‬ ‫الذى اَن ْ َ‬
‫ه َو ل شىءَ بَعْدَه‪ ،‬ل‬ ‫ىءَ قَبْل َ ُ‬ ‫حدَه‪ ،‬ل َ‬
‫ش ْ‬ ‫ب وَ ْ‬
‫حزا َ‬ ‫م ال ْ‬ ‫صَر عَبْدَه‪َ ،‬و هََز َ‬
‫جَز َوعْدَه‪ ،‬وَ ن َ َ‬ ‫اَن ْ َ‬
‫شىءَ قَبله و ل شىءَ بعده)‬
‫ترجمه‪« :‬معبودى جز خدا نيست‪ ،‬ستايش خدايى راست كه وعده خود را عملى نمود‪.‬‬
‫مد ص رسول خداست‪ .‬خدا بزرگ است‪ ،‬خدا بزرگ‬ ‫معبودى جز خدا نيست‪ ،‬و مح ّ‬
‫است‪ .‬ستايش خدايى راست كه وعده خود را عملى ساخت‪ ،‬و بندهاش را كامياب‬
‫گردانيد‪ ،‬و احزاب را خود به تنهايى شكست داد‪ .‬نه چيزى قبل از وى است‪ ،‬و نه‬
‫چيزى بعد از وى‪ ،‬نه چيزى قبل از وى است‪ ،‬و نه چيزى بعد از وى»‪ .‬و در لحظات‬
‫جان دادن به جان آفرين كلمه طيبه و بقيه دعاهاى مأثور را تكرار مىكرد‪.‬‬
‫رسيدن به بيمارستان‪ ،‬پس از درگذشت وى در خلل راه بود‪ ،‬و پزشكان تلش زيادى‬
‫ما نتيجهاى نداشت‪ .‬خبر درگذشت آن جناب عاليمقام به سرعت در‬ ‫به خرج دادند‪ ،‬ا ّ‬
‫ميان تودههاى مردم‪ ،‬و در سراسر كشور پخش گرديد‪ .‬غم و اندوه بر فضاى شهر و‬
‫ديار كشور سايه افكند‪ .‬همين بود كه در لهور دو مرتبه بر وى نماز جنازه خوانده‬
‫شد‪ ،‬و سپس جسد مباركش با هواپيما به دهلى منتقل گرديد‪ ،‬و در حدود هفتاد هزار‬
‫مد زكريا در نظامالدين‪ ،‬هنگام طلوع آفتاب بر وى نماز‬ ‫مسلمان به امامت شيخ مح ّ‬
‫مد الياس در نظامالدين دهلى دفن خاك‬ ‫خواندند و در جانب غربى آرامگاه پدرش مح ّ‬
‫گرديد‪.‬‬
‫خلقت و اخلق وى‪:‬‬
‫او مردى بود‪ ،‬داراى قامت متوسط و چهرهاى درخشان و روشن‪ .‬ريشش سياه بود‪ ،‬و‬
‫موى انبوه زيادى داشت‪ .‬جاذبه و درخششى در چشمانش هويدا بود‪ .‬سرش را با‬
‫دستمالى مىبست‪ ،‬و كله ساده هندى را استعمال مىنمود‪ .‬لباس عادى وى شلوار و‬
‫پيراهن بلند بود‪ ،‬و احيانا ً سروال ‪ -‬لباس عربى ‪ -‬نيز بر تن مىكرد‪.‬‬
‫هنگامى كه اوّلين بار وى را مىديدى‪ ،‬گمان مىكردى در فكر طويل و عميقى فرو‬
‫رفته‪ ،‬و شكوه و جللش با هيبت خاصى كه داشت‪ ،‬انسان را سخت تكان داده و تحت‬
‫تأثير قرار مىداد‪ .‬ولى به سرعت آن هيبت‪ ،‬جاى خود را به انس و محبّت مىداد‪ ،‬و هر‬
‫همنشينش مىپنداشت كه وى از ديگران برايش نزديك و محبوبتر است‪ .‬جز در امور‬
‫دين صحبت نمىكرد‪ ،‬و جز مسايل دينى ديگر چيزى را نمىشنيد‪ .‬ذهن صفايى داشت‪ ،‬و‬
‫قلب مصفّا و پاكش مملوّ از يقين و اخلص بود‪ .‬وى از علم و معرفت وسيعى‬
‫بهرهمند بود‪ .‬به ويژه درباره زمان پيامبر ص‪ ،‬اصحاب و تابعين خيلىها معلومات وافر‬
‫و كافى داشت‪ .‬هميشه تبسم بر لب داشت ولى قلبش غرق در روند كارهاى دعوت و‬
‫امور آن بود‪ .‬عّلمه گاهى آستين خود را مىپيچيد‪ ،‬و نفس طولنى از سينهاش بيرون‬
‫مىآورد‪ ،‬كه اين حالت به اضطراب و بىقرارى وى مىافزود‪.‬‬

‫‪20‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫كسى كه شيخ را نديده باشد‪ ،‬درك حال و اخلق وى برايش مشكل است‪ ،‬و كسى كه‬
‫او را از نزديك ديده و با وى صحبت نموده‪ ،‬اين را به درستى مىداند كه وى آيتى از‬
‫آيات خداوندى در قرن حاضر بود‪ ،‬و پس از ديدن وى درك اخلق و صفات پيامبر خدا‬
‫ص براى انسان آسان مىشد‪.‬‬
‫ويژگىها و مميّزات‪:‬‬
‫خداوند (جل جلله) براى وى ويژگىها و مميّزات زيادى بخشيده بود‪ ،‬ترديدى نيست كه‬
‫سروكار هميشگى با زندگى پيامبر ص و اصحاب ن و مطالعه بخشهاى مختلف زندگى‬
‫آنها با بقيه مردان بزرگ تاريخ اسلم‪ ،‬و مطالعه و تدريس و تبليغ‪ ،‬برايش تأثيرى بس‬
‫فوق العاده بخشيده بود‪ ،‬كه نظير وى در تاريخ معاصر كم است‪ .‬قدرت نطق و ارائه‬
‫جه آنها‪ ،‬و كشانيدن‬ ‫صورتهاى زنده از تاريخ اسلم براى حاضرين در مجلس و جلب تو ّ‬
‫مل مسؤوليّتهاى دعوت‪ ،‬و قربانى دادن در راه خدا و دعوت از ويژگىهاى‬ ‫شان به تح ّ‬
‫شاخص و بارز وى به شمار مىرفت‪.‬‬
‫مت و‬ ‫تأليفات گرانمايه و پر بهاى اين شخصيت عاليقدر‪ ،‬خود بيانگر منزلت و علوّ ه ّ‬
‫علم و دانش وسيع وى در ارتباط به قرآن‪ ،‬حديث و بقيه علوم اسلمى است‪ ،‬كه خود‬
‫برايش شخصيت و مقام بخشيده و او را در قطار مردان عالم و هميشه زنده تاريخ‬
‫جهان اسلم قرار مىدهد‪.‬‬
‫انديشهها و افكار مؤلّف‪:‬‬
‫در ارتباط با احياى مجدّد اسلم‪ ،‬اعاده خلفت اسلمى و كارهاى دعوت‪ ،‬وى بر اين‬
‫عقيده بود‪ ،‬كه تشكيل مجالس و خواندن و مطالعه كتب‪ ،‬نمىتواند به تنهايى خود‬
‫چيزى را تغيير دهد‪ ،‬و تحولى را به وجود آورده انگيزههاى محّرك ايمانى را در انسان‬
‫ايجاد نمايد‪ .‬به اين لحاظ وى معتقد بود‪ ،‬كه بايد تحوّل و دگرگونى در باطن ايجاد‬
‫گردد‪ ،‬و با تزكيه اخلق و اعمال و احترام علم و علما‪ ،‬يك انقلب دينى در همه ابعاد‬
‫نظام به وجود آيد‪ .‬و در اين راه با تقديم قربانيها تلش صورت بگيرد‪ ،‬و در راه‬
‫رسيدن و ارتباط به خداوند (جل جلله) كار شود‪ ،‬و با تلش پيگير و خستگىناپذير اين‬
‫كار دنبال گردد‪ ،‬و براى مبادى و اصول احترام صورت بگيرد‪ ،‬و با تشكيل گروههاى‬
‫تبليغ دينى‪ ،‬روابط و تماس با تودههاى مردم مستحكم شده‪ ،‬با هدايت آنها به سوى‬
‫اسلم و مبادى آن‪ ،‬راه براى بذل نفس و مال در راه خدا گشوده شود‪ ،‬و حلقات‬
‫درس و تعليم با مجالس شورا‪ ،‬و دعاهاى عمومى تشكيل گردد‪ .‬او خود كسى بود كه‬
‫اين مراحل را عمل ً طى نموده‪ ،‬و راه را براى ديگران گشود‪ ،‬تا باشد در ادامه راه وى‬
‫مت گمارند‪.‬‬ ‫ه ّ‬
‫مؤلفات وى‪:‬‬‫ّ‬
‫ّ‬
‫او به كتاب و تأليف چنان كه تذكر داده شد‪ ،‬علقمندى زيادى داشت‪ ،‬و على الرغم‬
‫همه مشغوليتهاى دعوت و مطالعه و تدريس‪« ،‬أمانى الحبار» را در جلدهاى ضخيمى‬
‫تأليف نمود‪ ،‬كه به عنوان سرمايه نادرى در جهان علم در دسترس و استفاده علما‬
‫قرار دارد‪ ،‬و در ذات خود بيانگر فهم و دانش وسيع و عميق وى به آثار‪ ،‬علم حديث و‬
‫فقه اسلمى مىباشد‪ .‬كتاب دومى وى همين كتاب حاضر «حياه الصحابه» است‪ ،‬كه‬
‫بدون ترديد و شك يك ذخيره نادر و كمياب و آيينهاى از زندگى داعيانه و مجاهدانه و‬
‫سلوك و اخلق پيامبر ص و اصحاب ن مىباشد‪.‬‬
‫اهل و اولد مؤلّف‪:‬‬
‫مد هارون مىباشد‪ ،‬او نيز‬ ‫وى پس از خود پسرى به جاى گذاشت‪ ،‬كه نامش شيخ مح ّ‬
‫ما‬
‫سى از پدرش نقش قدم او را تعقيب مىكند‪ ،‬ا ّ‬ ‫مرد عالم و متدينى است‪ ،‬كه با تأ ّ‬

‫‪21‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫مادر و همسرش بعد از پنج ماه از درگذشت وى به جوار رحمت الهى پيوستند‪ ،‬كه در‬
‫زمان خود الگو و نمونههاى واقعى از تقوى و زن مسلمان بودند‪.‬‬

‫اقتباس‪ ،‬ترجمه و نگارش ‪ -‬با دخل و تصرف ‪ -‬از نوشته استاد سعيد اعظمى ندوى‬
‫مد يوسف كاندهلوى‬‫درباره زندگى عّلمه مح ّ‬
‫«مترجم»‬

‫‪22‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫مقدّمه كتاب‬

‫‪.‬‬ ‫)‬ ‫(‬ ‫‪-‬‬ ‫‪1‬‬


‫‪.‬‬ ‫‪-‬‬ ‫‪2‬‬
‫‪.‬‬ ‫‪-‬‬ ‫‪3‬‬
‫‪.‬‬ ‫‪-‬‬ ‫‪4‬‬
‫‪.‬‬ ‫‪-‬‬ ‫‪5‬‬
‫‪.‬‬ ‫‪-‬‬ ‫‪6‬‬
‫‪.‬‬ ‫‪-‬‬ ‫‪7‬‬

‫‪23‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫‪ - 1‬آيات قرآنى در اطاعت از خداوند (جل جلله) و پيامبر ص‬


‫َ‬
‫َ‬
‫ن‪ .‬ايّاك نَعبُد ُ و اِيّاك نَستعين‪.‬‬ ‫َ‬ ‫ك يوم ِ الدّي ِ‬ ‫مال ِ ِ‬ ‫ن الَّرحيم‪َ .‬‬ ‫ب العلمين‪ .‬الَّرحم ِ‬ ‫(الحمدُلل ّهِ َر ِّ‬
‫ب عَلَيهم و‬ ‫مغضو ِ‬ ‫م غَيرِال َ‬ ‫ت عليهِ ْ‬ ‫ن أنعم َ‬ ‫ط الذي َ‬ ‫مستقِيم‪ .‬صرا َ‬ ‫ط ال ُ‬ ‫صرا َ‬ ‫اِهدِنَا ال ِّ‬
‫ضال ِّين)‪.‬‬ ‫لَال ّ‬
‫‪( ...‬الفاتحه)‬
‫ترجمه‪« :‬همه ستايشها مر خدا راست‪ ،‬خدايى كه پروردگار عالميان است‪ ،‬بى اندازه‬
‫مهربان و نهايت با رحم است‪ ،‬صاحب روز جزاست‪ ،‬تنها تو را مىپرستيم و از تو يارى‬
‫مىخواهيم‪ ،‬ما را به راه راست هدايت كن‪ ،‬راه كسانى كه برايشان انعام كردهاى‪ ،‬نه‬
‫آنان كه برايشان غضب كرده شده و نه گمراهان‪.‬‬
‫و خداوند (جل جلله) فرموده است‪:‬‬
‫ٌ‬ ‫َ‬
‫ستَقِيم)‪( .‬آل عمران‪)51 :‬‬ ‫م ْ‬ ‫صراط ُ‬ ‫ى وَ َربُّكُم فَاعْبُدُوْهُ هَذا ِ‬ ‫ُ‬ ‫ه َرب ِّ‬ ‫(اِنّالل ّ َ‬
‫َ‬
‫ترجمه‪« :‬همانا الل ّه (جل جلله) پروردگار من و پروردگار شما است‪ .‬بنابراين او را‬
‫بپرستيد‪ ،‬اين است راه راست»‪ .‬و خداوند (جل جلله) فرموده است‪:‬‬
‫ً‬ ‫ً َ‬
‫ما كَا َ‬
‫ن‬ ‫حنِيْفا‪ ،‬وَ َ‬ ‫م َ‬ ‫مل ّه اِب ََْراهِي ْ َ‬ ‫ستَقِيْم دِيْنا ً قيَما ِ‬ ‫م ْ‬ ‫ط ُ‬ ‫صرا ٍ‬ ‫ى هَدَانِى َرب ِّى اِلى ِ‬ ‫ل اِن ّن ِ ْ‬
‫(قُ ْ َ‬
‫شرِيْك ل َ ُ‬
‫ه‬ ‫مين‪ .‬ل َ َ‬ ‫ب العال َ ِ‬ ‫ماتِى لِل ّهِ َر ِّ‬ ‫م َ‬ ‫اى و َ‬ ‫حي َ َ‬ ‫م ْ‬ ‫ى وَ َ‬ ‫سك ِ ْ‬ ‫ى َو ن ُ ُ‬ ‫صلت ِ ْ‬ ‫ن َ‬ ‫شرِكِيْن‪ .‬قُل ا ِ َّ‬ ‫م ْ‬ ‫منَال ْ ُ‬ ‫ِ‬
‫َ‬
‫مين)‪( .‬النعام‪)161 – 163 :‬‬ ‫سل ِ ِ‬ ‫م ْ‬ ‫ل ال ْ ُ‬ ‫ت وَ اَنَا َ آوَّ ُ‬ ‫مْر ُ‬ ‫ك اُ ِ‬ ‫و بِذَل ِ َ‬
‫ترجمه‪« :‬بگو‪ :‬همانا پروردگارم مرا به راه راست هدايت كرده‪ ،‬آيين پا برجا و ضامن‬
‫سعادت دين و دنيا‪ ،‬آيين ابراهيم‪ .‬همان كسى كه از آيينهاى خرافى محيط خود روى‬
‫گردانيد و از مشركان نبود‪ .‬بگو‪ :‬نماز و تمام عبادات من و زندگى و مرگ من‪ ،‬همه‬
‫براى خداوند پروردگار جهانيان است‪ ،‬شريكى براى او نيست‪ ،‬و به همين امر شدهام‪،‬‬
‫و من نخستين مسلمانم»‪.‬‬
‫و خداوند (جل جلله) مهربانى نموده‪:‬‬
‫ت وَاْلَْرض‪ ،‬ل َ اِلهَ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫سولُاللَّهِ اِلَيْك ُ‬ ‫َ‬
‫سموا ِ‬ ‫ك ال َّ‬ ‫مل ُ‬ ‫ُ‬ ‫ه‬‫ُ‬ ‫ميعا الذِى ل‬ ‫ج ِ‬ ‫م َ‬ ‫ْ‬ ‫ى َر ُ‬ ‫ِ‬ ‫س اِن ّ‬ ‫ُ‬ ‫ل يَا أيُهَّا ال ّنا‬ ‫(قُ ْ‬
‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬
‫ن بِاللهِ وَ كَلِماتِهِ‬ ‫م ُ‬ ‫ى الذِى يُؤْ ِ‬ ‫م ِّ‬ ‫ى ال ُ ِ‬ ‫سوْلِهِ الن ّب ِ ِ ّ‬ ‫منُوا بِاللهِ َو َر ُ‬ ‫ت‪ ،‬فَآ ِ‬ ‫مي ْ ُ‬‫ى وُ ي ُ ِ‬ ‫ح َِ‬ ‫ا ِ ّل هُوَ ي ُ ْ‬
‫م تَهْتَدُون)‪( .‬العراف‪)158 :‬‬ ‫وَاَتَّبعَوُهُ لَعَل ّك ُ ْ‬
‫ترجمه‪« :‬بگو‪ :‬اى مردم! من فرستاده خدا به سوى همه شما هستم‪ ،‬همان خدايى‬
‫كه حكومت آسمانها و زمين از آن اوست‪ ،‬معبودى جز او نيست‪ ،‬زنده مىكند و‬
‫مىميراند‪ ،‬پس ايمان بياوريد به خدا و فرستادهاش‪ ،‬آن پيامبر درس نخواندهاى كه‬
‫ايمان به خدا و كلماتش دارد و از او پيروى كنيد تا هدايت بيابيد»‪.‬‬
‫و خداوند تبارك و تعالى مىگويد‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫جاؤُوْكَ‬ ‫م َ‬ ‫سهُ ْ‬ ‫موا أن ْ ُف َ‬ ‫م اِذ ْ ظل ُ‬ ‫ن اللهِ‪َ ،‬وَ لوْ أن ّهُ ْ‬ ‫ل ا ِ ّل لِيُطاعَ بِاِذ ْ ِ‬ ‫سو ٍ‬ ‫من َر ُ‬ ‫سلْنا ِ‬
‫َ‬
‫ما أْر َ‬ ‫(و َ‬ ‫َ‬
‫حيما)‪( .‬النساء‪)64 :‬‬ ‫ً‬ ‫ً‬
‫ه تَوَّابا َّر ِ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫واالل‬ ‫ُ‬ ‫د‬ ‫ج‬
‫َ‬ ‫و‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ل‬ ‫َ‬
‫ل‬ ‫سو‬ ‫ُ‬
‫ُ ُ ّ ْ‬ ‫َ‬
‫ر‬ ‫ال‬ ‫م‬ ‫ه‬ ‫َ‬ ‫رل‬ ‫ف‬
‫ِ‬ ‫ْ‬ ‫غ‬ ‫َ‬ ‫ست‬
‫ْ‬ ‫ا‬ ‫و‬
‫َ َ‬ ‫ه‬ ‫ّ‬ ‫روالل‬ ‫ُ‬ ‫ف‬
‫ِ‬ ‫ْ‬ ‫غ‬ ‫َ‬ ‫ست‬ ‫ْ‬ ‫فَا‬
‫ترجمه‪« :‬و هر پيامبرى را فرستادهايم‪ ،‬به خاطرى فرستادهايم كه از وى به حكم‬
‫خدا فرمان برده شود‪ ،‬و اگر ايشان آنگاه كه بر نفسهاى خويشتن ستم روا مىدارند‬
‫نزد تو بيايند و از خداوند مغفرت بخواهند‪ ،‬و پيامبر براى شان مغفرت بخواهد‪ ،‬بدون‬
‫ترديد‪ ،‬خداوند را توبهپذير و مهربان مىيابند»‪.‬‬
‫و گفته است‪:‬‬
‫َ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫معْون)‪( .‬النفال‪)20 :‬‬ ‫س َ‬‫م تَ ْ‬ ‫ه وَ أنْت ُ ْ‬ ‫ه وَ ل تَوَلوْا عَن ْ ُ‬ ‫سوْل ُ‬ ‫ه وَ َر ُ‬ ‫منُوا أطِيعُواالل َ‬ ‫نآ َ‬ ‫(يَا أيُّهَاال ّذِي ْ َ‬
‫ترجمه‪« :‬اى كسانى كه ايمان آوردهايد اطاعت خدا و پيامبرش را كنيد و از وى در‬
‫حالى كه شما مىشنويد سرپيچى ننماييد»‪.‬‬
‫و فرموده‪:‬‬
‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬
‫مون)‪( .‬آل عمران‪)132 :‬‬ ‫ح ُ‬ ‫م تُْر َ‬ ‫ل لعَلك ُ ْ‬ ‫سوْ َ‬ ‫ه و الَّر ُ‬ ‫(و أطِيْعُواالل َ‬ ‫َ‬

‫‪24‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫ترجمه‪« :‬و فرمان بريد خدا را و پيغمبر را تا بر شما رحم شود‪.».‬‬


‫و مىفرمايد‪:‬‬
‫َّ‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬
‫ه وَ ل تَنَاَزعُوا فَتَفْ َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬
‫معَ‬ ‫ه َ‬ ‫صبُِروا‪ ،‬اِنّالل َ‬ ‫م وَا ْ‬ ‫حك ْ‬ ‫ب رِي ْ ُ‬ ‫شلوا َو تَذْهَ َ‬ ‫سوْل ُ‬ ‫ه َو َر ُ‬ ‫(و أطِيْعُواالل َ‬ ‫َ‬
‫صابِرِيْن)‪( .‬النفال‪)46 :‬‬ ‫ال َّ‬
‫ترجمه‪« :‬و اطاعت خدا و پيامبرش را نماييد و نزاع (كشمكش) نكنيد تا سست‬
‫نشويد و قدرت (و شوكت و هيبت) شما از ميان نرود و استقامت نماييد كه خداوند‬
‫(جل جلله) با استقامت كنندگان است»‪.‬‬
‫و مىگويد‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ى‬
‫ن تَنَاَزعْتُم ِف ْ‬ ‫منْكُم‪ ،‬فَا ِ ْ‬ ‫مرِ ِ‬ ‫ل َوَ اُولِى اْل َ ْ‬ ‫سوْ َ‬ ‫ه َو أطِيْعُوا الَّر ُ‬ ‫من ُ َوا أطِيْعُواالل ّ َ‬ ‫نآ َ‬ ‫(يَا أيّهُا َ ال ّذِي ْ َ‬
‫ن‬
‫س ُ‬ ‫ح َ‬ ‫خيٌْر وَّ أ ْ‬ ‫ك َ‬ ‫خرِ‪ ،‬ذَل ِ َ‬ ‫ن بِالل ّهِ وَالْيَوْم ِ ال ِ‬ ‫منُو َ‬ ‫م تُؤ ِ‬ ‫ن كُنْت ُ ْ‬ ‫ل اِ ْ‬ ‫سو ِ‬ ‫ىء فَُردُّوْهُ اِلَىالل ّهِ وَالَّر ُ‬ ‫ش ٍ‬ ‫َ‬
‫تَأوِيْلً) (النساء‪)59 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬اى مؤمنان! از خداوند اطاعت كنيد و از پيغمبر و صاحبان امر اطاعت‬
‫نماييد‪ ،‬و اگر در چيزى اختلف نموديد آن را به خدا و پيغمبر برگردانيد‪ ،‬اگر به خدا و‬
‫روز رستاخير ايمان داريد‪ ،‬چون انجام اين كار بهتر و نيكوتر است»‪.‬‬
‫و خداوند تبارك و تعالى فرموده است‪:‬‬
‫ُ‬ ‫َ‬
‫معْنَا َو‬ ‫س ِ‬ ‫م أن يَقُولوا َ‬ ‫م بَيْنَهُ َْ‬ ‫حك ُ َ‬ ‫سولِهِ لِي َ ْ‬ ‫ن اِذ َا دُعُوا اِلَىالل ّهِ و ر ُ‬ ‫َ‬ ‫منِي‬ ‫مؤ ِ‬ ‫ُ‬ ‫ل ال‬ ‫ن قَوْ َ‬ ‫ما َ كَا َ َ‬ ‫َ‬ ‫(اِن َّ‬
‫ه َو يَتَّقْهِ فَأوُلِئ َ‬ ‫َ‬ ‫أَطَعْنا‪ ،‬وَ أولئ ِ َ‬
‫م‬‫ك هُ ُ‬ ‫شالل ّ َ‬ ‫خ َ‬ ‫ه وَ ي َ ْ‬ ‫سوْل َ ُ‬ ‫ه وَ َر ُ‬ ‫ن يُطِعِالل ّ َ‬ ‫م ْ‬ ‫حون‪َ .‬و َ‬ ‫مفْل ِ ُ‬ ‫م ال ْ ُ‬ ‫ك هُ ُ‬
‫الفَائُِزون)‪( .‬النور‪)51- 52 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬مؤمنان هنگامى كه به سوى خدا و رسولش دعوت شوند تا ميان آنان‬
‫داورى كند‪ ،‬سخنشان تنها اين است كه مىگويند‪ :‬شنيديم و اطاعت كرديم‪ .‬و هر كس‬
‫خدا و پيامبرش را اطاعت كند و از پروردگار بترسد و از مخالفت فرمانش بپرهيزد‬
‫آنها رستگارند»‪.‬‬
‫و فرموده‪:‬‬
‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬
‫ملتُم‪،‬‬ ‫ح ِّ‬ ‫ما ُ‬ ‫م َ‬ ‫ل و َ عَليْك ْ‬ ‫م َ‬
‫َ‬
‫ح ِّ‬ ‫ما ُ‬ ‫ما عَليْهِ َ‬ ‫ن ت َ َوَلوا فَاِن ّ َ‬ ‫ل‪ ،‬فَا ِ ْ‬ ‫سوْ َ‬ ‫ه وَ أطِيْعُوا الَّر ُ‬ ‫(قُل أطِيعُواالل َ‬
‫منكُم و‬ ‫ن آمنوا ِ‬ ‫َ‬ ‫ه ال ّذِي ْ‬ ‫ن‪ َ .‬وعَدَاَلل ّ ُ‬ ‫ِ‬ ‫مبِي‬‫ل ا ِ ّل البَلغُ ال ُ‬ ‫سو ِ‬ ‫ما عَلى الَّر ُ‬ ‫ن تُطِيْعُوهُ تَهْتَدُوا‪ ،‬وَ َ‬ ‫َو ا ِ ْ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫مك ّن َ َّ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ملُوا ال َّ‬
‫ن لهُم‬ ‫من قَبْلِهِم‪َ ،‬ولي ُ ِ‬ ‫ن ِ‬ ‫ف الذِي َ‬ ‫خل َ‬ ‫ست َ ْ‬ ‫ما ا ْ‬ ‫ض كَ َ‬ ‫خلِفَن ّهُم فِى الر ِ‬ ‫ست َ ْ‬ ‫ت لِي َ ْ‬ ‫صالحا ِ‬
‫َ‬
‫عَ ِ‬
‫شيْئاً‪،‬‬ ‫ى َليُشرِكُوْن بِى َ‬ ‫م أمنا‪ ،‬يَعْبُدُوْنَن ِ ْ‬
‫ً‬ ‫خو ِفهِ ْ‬ ‫من بَعدِ َ‬ ‫دّلنَّهُم ِ‬ ‫م‪ ،‬وَلَيُب َ ِ‬ ‫م ال ّذِى اْرتَضى لَهُ ُ‬ ‫دِيْنَهُ ُ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫صَله و آتُوال ّزكَاَه وَ أطِيْعُوا‬ ‫مو ال َّ‬ ‫ن‪َ .‬و أقِي ْ ُ‬ ‫سقُوْ َ‬ ‫م الْفَا ِ‬ ‫ك هُ ُ‬ ‫ك فَأوُلئ ِ َ‬ ‫ن كَفََر بَعْد َ ذل ِ َ‬ ‫م ْ‬ ‫َو َ‬
‫َ‬
‫موْن)‪( .‬النور‪)54 – 56 :‬‬ ‫ح ُ‬‫م تُْر َ‬ ‫ل لَعَل ّك ُ ْ‬ ‫سوْ َ‬ ‫الَّر ُ‬
‫ترجمه‪« :‬بگو! اطاعت خدا و اطاعت پيامبرش را بكنيد‪ ،‬و اگر سرپيچى كنيد پيامبر‬
‫ما اگر از او اطاعت كنيد‪،‬‬ ‫مسؤول اعمال خويش است و شما مسؤول اعمال خود‪ .‬ا ّ‬
‫هدايت خواهيد شد‪ ،‬و بر پيامبر چيزى جز ابلغ آشكارا نيست‪ .‬خداوند به كسانى كه از‬
‫شما ايمان آوردهاند و اعمال صالح انجام دادهاند وعده مىدهد كه آنها را قطعا ً خليفه‬
‫روى زمين خواهد كرد‪ ،‬همان گونه كه پيشينيان را خليفهى روى زمين نمود و دين و‬
‫آيينى را كه براى آنها پسنديده پابرجا و ريشه دار خواهد ساخت و خوف و ترس آنها‬
‫را به امنيت و آرامش مبدّل مىكند‪ ،‬آن چنان كه تنها مرا مىپرستند و چيزى را براى‬
‫من شريك نمىسازند‪ .‬و كسانى كه بعد از آن كافر شوند‪ ،‬فاسق اند‪ .‬و نماز را بر پا‬
‫داريد و زكات را بدهيد و رسول (خدا) را اطاعت كنيد تا مشمول رحمت (او) شويد»‪.‬‬
‫و همچنين گفته است‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫مالَكُم وَ يَغْفِْرلَكُم‬ ‫م أع ْ َ‬ ‫ح لَك ُ ْ‬ ‫صل ِ ْ‬ ‫سدِيْدا ً ي ُ ْ‬ ‫منُوا اَتَّقُواالل ّه وَ قُوْلُوا قَوْل ً َ‬ ‫َ‬ ‫نآ‬ ‫َ‬ ‫(يَا اَيُّهَاال ّذِي ْ‬
‫َ‬
‫ه فَقَد ْ فَاََز فَوْزا ً عظِيماً) (الحزاب‪)70- 71 :‬‬ ‫سوْل َ ُ‬ ‫ه و َر ُ‬ ‫ن يُطِعِالل ّ َ‬ ‫م ْ‬ ‫ذ ُنُوْبَكُم‪ ،‬وَ َ‬

‫‪25‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫ترجمه‪« :‬اى مسلمانان از خدا بترسيد و سخن استوار بگوييد‪ ،‬تا كردارهاى شما را‬
‫برايتان اصلح سازد‪ ،‬و گناهان تان را براى شما بيامرزد‪ ،‬و هر كس كه از خدا و‬
‫پيامبرش اطاعت كند به كاميابى بزرگى دست يافته است»‪.‬‬
‫و خداوند تبارك و تعالى فرموده است‪:‬‬
‫َ َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ه‬
‫موا أنّالل َ‬ ‫م َو اعْل ُ‬ ‫ُ‬
‫حيِيْك ْ‬ ‫ما ي ُ ْ‬ ‫م لِ َ‬ ‫ُ‬
‫ل اِذ َا دَعَاك ْ‬ ‫سوْ ِ‬ ‫ه وَ لِلَّر ُ‬ ‫جيْبُوا لِل ّ َ‬ ‫ست ِ‬ ‫منُوا ا ْ‬ ‫نآ َ‬ ‫(يَا اَيُّهَا ال ّذِي ْ َ‬
‫َ‬
‫رون)‪( .‬النفال‪)24 :‬‬ ‫ش ُ ْ‬ ‫ح َ‬ ‫ه اِلَيْهِ ت ُ ْ‬ ‫مْرءِ وَ قَلْبِهِ وَ أن َّ ُ‬ ‫ن ال ْ َ‬ ‫ل بَي ْ َ‬ ‫حوْ ُ‬ ‫يَ ُ‬
‫ترجمه‪« :‬اى كسانى كه ايمان آوردهايد‪ ،‬دعوت خدا و پيامبر را اجابت كنيد هنگامى‬
‫كه شما را به سوى چيزى مىخواند كه مايه حيات تان است‪ .‬و بدانيد كه خداوند ميان‬
‫انسان و قلب او حايل مىشود و اين كه همه شما نزد او (در قيامت) جمع خواهيد‬
‫شد»‪.‬‬
‫و خداوند (جل جلله) مىگويد‪:‬‬
‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َّ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫(قُ ْ َ‬
‫ب الكافِرِيْن)‪( .‬آل عمران‪)32 :‬‬ ‫ُ‬ ‫ح ّ‬ ‫ه لي ُ ِ‬ ‫ن تَوَلوا فاِنْالل َ‬ ‫َ‬ ‫ل فَا ِ ْ‬ ‫سوْ َ‬ ‫ه وَ الَّر ُ‬ ‫ل أطِيْعُواالل ّ َ‬
‫ترجمه‪« :‬بگو‪ :‬خدا و پيامبر را اطاعت كنيد‪ .‬اگر روى گردانيدند‪ ،‬خداوند كافران را‬
‫دوست نمىدارد»‪.‬‬
‫و فرموده است‪:‬‬
‫ً‬ ‫َ‬ ‫سلنَا َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫حفِيْظا)‪( .‬النساء‪:‬‬ ‫م َ‬ ‫ك عَليْهِ ْ‬ ‫ما أْر َ‬ ‫ن تَوَلى فَ َ‬ ‫م ْ‬ ‫ه‪ ،‬وَ َ‬ ‫ل فَقَد ْ أطاعَ الل َ‬ ‫سو َ‬ ‫ن يُطِِع الَّر ُ‬ ‫م ْ‬ ‫( َ‬
‫‪)80‬‬
‫ترجمه‪« :‬كسى كه از پيغمبر اطاعت كند‪ ،‬اطاعت خدا را كرده‪ ،‬و هر كسى اعراض‬
‫كند‪ ،‬ما تو را بر آنان نگهبان نفرستادهايم»‪.‬‬
‫و فرموده است‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َّ‬
‫صدِّيْقِيْن‬ ‫ن َوال ِّ‬ ‫َ‬ ‫ن الن ّبِيِّي ْ‬ ‫َ‬ ‫م‬
‫م ِ‬ ‫ُ‬ ‫ِ‬ ‫ه عَليْه‬ ‫ُ‬ ‫مالل‬ ‫َ‬ ‫ن انْعَ‬ ‫َ‬ ‫معَ الذِي ْ‬ ‫َ‬ ‫ل فَأولئ ِك‬ ‫سوْ َ‬ ‫ه وَ الَّر ُ‬ ‫َ‬ ‫ن يُطِعِالل‬ ‫م ْ‬ ‫(و َ‬ ‫َ‬
‫ً‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫َّ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫ّ‬
‫ن اللهِ‪ ،‬وَ كفى بِاللهِ عَلِيْما)‪.‬‬ ‫َ‬ ‫م‬ ‫ِ‬ ‫ل‬ ‫َض‬ ‫ف‬ ‫ال‬ ‫ك‬ ‫ِ‬ ‫ل‬ ‫ذ‬ ‫‪.‬‬ ‫قا‬ ‫ْ‬ ‫ي‬ ‫ِ‬ ‫ف‬ ‫ر‬
‫َ‬ ‫ك‬ ‫ِ‬ ‫لئ‬ ‫أو‬
‫َ ُ‬ ‫ن‬ ‫س‬
‫ْ‬ ‫ح‬
‫َ‬ ‫و‬
‫َ‬ ‫ن‪،‬‬ ‫ْ‬ ‫حي‬ ‫ِ‬ ‫ِ‬ ‫ل‬ ‫صا‬ ‫َ ّ‬ ‫ال‬ ‫و‬ ‫ء‬
‫َ‬ ‫ا‬ ‫َ‬ ‫د‬ ‫َوال َ‬
‫ه‬ ‫ش‬
‫(النساء‪)69- 70 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬هر كسى كه از خدا و پيامبر اطاعت نمايد‪ ،‬آنان با كسانى اند كه خداوند بر‬
‫آنان انعام كرده‪( ،‬و آنان عبارت اند) از‪ :‬پيامبران‪ ،‬صديقان‪ ،‬شهيدان و نيكوكاران‪ ،‬و‬
‫رفاقت آنان بهتر و نيكوست‪ ،‬اين فضلى است از جانب خدا‪ ،‬و خدا به عنوان عالم‬
‫كافى است»‪.‬‬
‫و خداوند مىفرمايد‪:‬‬
‫ن فِيْهَا‪ ،‬وَ ذل ِكَ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َّ‬
‫خالِدِي ْ َ‬ ‫حتِهَاالنَهارِ َ‬ ‫ن تَ ْ‬ ‫م ْ‬ ‫جرِىْ ِ‬ ‫ت تَ ْ‬ ‫جن ّا ٍ‬ ‫ه َ‬ ‫خل ُ‬ ‫ه يُد ْ ِ‬
‫َّ‬ ‫ُ‬ ‫سوْل‬ ‫ه وَ َر ُ‬ ‫َ‬ ‫ن يُطِعِالل‬ ‫م ْ‬ ‫(وَ َ‬
‫ب‬ ‫ه عَذ َا ٌ‬ ‫َ‬
‫خالِدا فِيْهَا َو ل ُ‬ ‫ً‬ ‫ً‬
‫ه نَارا َ‬ ‫خل ُ‬ ‫ْ‬ ‫حدُوْدَهُ يُد ْ ِ‬ ‫َ‬
‫ه َو يَتَعَد ّ ُ‬ ‫َ‬
‫سوْل ُ‬ ‫ه وَ َر ُ‬ ‫صالل َ‬ ‫ن يَعْ ِ‬ ‫م ْ‬ ‫الْفَوُْز العَظِيْم‪ .‬وَ َ‬ ‫ْ‬
‫مهِيْن)‪( .‬النساء‪)13- 14 :‬‬ ‫ُ‬
‫ترجمه‪« :‬و هر كسى حكم خدا و پيامبرش را اطاعت كند‪ ،‬وى را در باغهايى كه از‬
‫زير آن جوىها در جريان اند‪ ،‬داخل مىگرداند‪ ،‬و آنان در آنجا جاويدان مىباشند‪ ،‬و اين‬
‫است كاميابى بزرگ‪ .‬و كسى كه خدا و پيامبرش را نافرمانى كند و از حدود او تجاوز‬
‫كند او را در آتش مىاندازد‪ ،‬و او در آنجا جاويدان مىباشد‪ ،‬و برايش عذات ذلّت آور‬
‫است»‪.‬‬
‫و خداوند فرموده است‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫م‪ ،‬وَ‬ ‫حوا ذ َاَت بَيْنِك ُ ْ‬ ‫َ‬
‫صل ِ ُ‬ ‫ه وَأ ْ‬ ‫ل‪ ،‬فَاَتَّقَُوالل ّ َ‬ ‫سوْ ِ‬ ‫ل لِل ّهِ وَ الَّر ُ‬ ‫ل اْلَنْفَا ُ‬ ‫ن اْلَنْفَال‪ ،‬قُ ِ‬ ‫ك عَ ِ‬ ‫سئَلُون َ َ‬
‫َ‬
‫(ي َ ْ‬
‫م‬ ‫ُ‬
‫ت قلوْبُهُ ْ‬ ‫ُ‬ ‫جل ْ‬ ‫َ‬ ‫ه وَ ِ‬ ‫ّ‬
‫ن اَِذا ذ ُكَِرالل ُ‬ ‫ن َالذِي ْ َ‬ ‫ّ‬ ‫منُو َ‬ ‫مؤْ ِ‬ ‫ما ال ُ‬ ‫َ‬
‫منِين‪ .‬اِن ّ َ‬ ‫مؤْ ِ‬ ‫م ُ‬ ‫ن كنْت ُ ْ‬ ‫ُ‬ ‫ه اِ ْ‬ ‫َ‬
‫سوْل ُ‬ ‫ه وَ َر ُ‬ ‫اَطِيْعُواالل َ‬
‫ّ‬
‫ما‬ ‫م َّ‬‫صله وَ ِ‬ ‫ن ال َّ‬ ‫موْ َ‬ ‫ن يُقِي ْ ُ‬ ‫ن‪ .‬اَل ّذِي ْ َ‬ ‫م يَتَوَك ّلُو َ‬ ‫مانا ً وَ عَلى َربِّهِ ْ‬ ‫م اِي ْ َ‬ ‫ه َزادَتْهُ ْ‬ ‫م آيات ُ ُ‬ ‫ت عَلَيْهِ ْ‬ ‫وَ اِذ َا تُلِي َ ْ‬
‫مغْفَِره وَ ِرْزقٌ‬ ‫م َو َ‬ ‫عنْد َ َربِّهِ ْ‬ ‫ت ِ‬ ‫جا ٌ‬ ‫م دََر َ‬ ‫حقا‪ ،‬لهُ ْ‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫ن َ‬ ‫منُوْ َ‬ ‫مؤْ ِ‬ ‫م ال ُ‬‫ْ‬ ‫َ‬
‫م يُنْفِقُون‪ .‬أوُلئ ِك هُ ُ‬ ‫َرَزقْنَا هُ ْ‬
‫كَرِيْم) (النفال‪)1 – 4 :‬‬

‫‪26‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫ترجمه‪« :‬از تو درباره غنايم مىپرسند‪ ،‬بگو‪ :‬غنايم مخصوص خدا و پيامبر است‪،‬‬
‫بنابراين از خدا بترسيد و ميان برادرانى كه با هم ستيزه دارند‪ ،‬آشتى دهيد و از خدا و‬
‫پيامبرش اطاعات كنيد‪ ،‬اگر ايمان داريد‪ .‬مؤمنان تنها كسانى هستند كه هرگاه نام خدا‬
‫برده شود‪ ،‬دلهاى شان ترسان و هراسان مىگردد‪ ،‬و هنگامى كه آيات او بر آنان‬
‫خوانده شود‪ ،‬ايمان شان افزوده مىگردد‪ ،‬و تنها بر پروردگارشان توكّل دارند‪ .‬آنها كه‬
‫نماز را برپا مىدارند و از آنچه به آنها روزى دادهايم انفاق مىكنند‪ .‬اينان مؤمنان‬
‫حقيقى هستند‪ ،‬براى شان درجه هايى نزد پروردگار شان هست و براى آنها آمرزش و‬
‫روزى نيكو و با عّزت است»‪.‬‬
‫و گفته است‪:‬‬
‫ن عَن ال ْ‬ ‫َ‬
‫منْكَرِ‪،‬‬
‫ِ َّ ُ َّ‬
‫ف‪َ ،‬و يَنْهُوْ َ‬ ‫م ْعروُ ْ‬ ‫ن بِال ْ َ‬ ‫رو َ‬‫م ُ ْ‬ ‫ض‪ َ ،‬يَأ ُ‬
‫ضهُم أوْلِيَا ُء ب َ ْع ٍ‬ ‫ت بَعْ ُ‬ ‫منَا ِ‬ ‫مؤْ ِ‬‫ن وَ ال ْ ُ‬ ‫منُوْ َ‬ ‫مؤ ْ ِ‬‫(وَال ْ ُ‬
‫ه‬
‫ه‪ ،‬ا ِ ّنالل َ‬ ‫م الل ُ‬‫مهُ ُ‬‫ح ُ‬
‫سيَْر َ‬ ‫ه‪ ،‬اُولئِك َ‬ ‫سوْل ُ‬ ‫ه وَ َر ُ‬ ‫ن الَّزكاه‪ ،‬وَ يُطِيْعُوْ َنالل ّ َ‬ ‫صلَه‪ ،‬وَ يُؤْتُوْ َ‬ ‫ن ال َّ‬ ‫موْ َ‬ ‫قي ْ ُ‬‫َو ي ُ ِ‬
‫حكِيْم)‪( .‬التوبه‪)71 :‬‬ ‫عَزِيٌْز َ‬
‫ترجمه‪« :‬و مردان و زنان مؤمن ولى (و يار و ياور) يكديگراند‪ ،‬امر به معروف و نهى‬
‫از منكر مىكنند‪ ،‬نماز را برپا مىدارند و زكات را مىپردازند و خدا و رسولش را اطاعات‬
‫مىنمايند‪ ،‬خداوند به زودى آنها را مورد رحمت خويش قرار مىدهد‪ ،‬خداوند توانا و‬
‫حكيم است»‪.‬‬
‫و خداوند تبارك و تعالى مهربانى نموده‪:‬‬
‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫حيْم)‪.‬‬ ‫ه غَفُوٌْر َر ِ‬ ‫م‪ ،‬وَالل ُ‬ ‫م ذ ُنُوُبَك ُ ْ‬‫ه وَ يَغْفِْرلك ُ ْ‬ ‫مالل ُ‬ ‫حبِبْك ُ ُ‬‫ه فَا ّتِبُعْوِنى ي ُ ْ‬ ‫حبُّوْنَالل ّ َ‬‫م تُ ِ‬ ‫ن كُنْت ُ ْ‬ ‫ل اِ ْ‬ ‫(قُ ْ‬
‫(آل عمران‪)31 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬بگو‪ :‬اگر خدا را دوست مىداريد‪ ،‬از من پيروى كنيد‪ ،‬تا خدا شما را دوست‬
‫بدارد و گناهان تان را بيامرزد‪ ،‬و خدا آمرزنده و مهربان است»‪.‬‬
‫و خداوند تبارك و تعالى مهربانى نموده است‪:‬‬
‫هّ‬ ‫ْ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫َ ُ‬
‫َ‬
‫خَر وَ ذ َكرالل َ‬ ‫م ال ِ‬ ‫ه َو اليَوْ َ‬ ‫جوْاالل َ‬ ‫ن يَْر ُ‬ ‫ن كا َ‬ ‫م ْ‬ ‫سنَه ل ِ َ‬ ‫ح َ‬ ‫سوَه َ‬ ‫سوْلِالل ّهِ أ ْ‬ ‫م فِى َر ُ‬ ‫ن لَك ُ ْ‬ ‫(لَقَد ْ كا َ َ‬
‫كَثَيْراً)‪(.‬الحزاب‪)21 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬براى شما در زندگى‪ ،‬رسول خدا و تعليم وى سرمشق نيكويى است‪ ،‬البته‬
‫براى آنكه اميد به رحمت خدا و روز رستاخيز دارد‪ ،‬و خدا را بسيار ياد مىكند»‪.‬‬
‫و خداوند تبارك و تعالى گفته است‪:‬‬
‫ه فَانْتَهُوا)‪( .‬الحشر‪)7 :‬‬ ‫م عَن ْ ُ‬ ‫مان َ َهاك ُ ْ‬
‫خذ ُوْهُ وَ َ‬ ‫ل فَ ُ‬ ‫سوْ َ‬ ‫م الَّر ُ‬ ‫مآ اَتاك ُ ُ‬ ‫(و َ‬ ‫َ‬
‫ترجمه‪« :‬آنچه را پيامبر خدا براى شما آورده بگيريد و اجرا كنيد‪ ،‬و آنچه را از آن نهى‬
‫كرده خوددارى نماييد و باز ايستيد»‪.‬‬
‫‪ - 2‬احاديث در اطاعات و پيروى از پيامبر ص وخلفاى وى ن‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ل رسولُاللَّه ص‪( :‬م َ‬ ‫خارىُ عَ َ‬
‫ن أطَاعَنِى فَقَد ْ أطَاعَ الل ّ َ‬
‫ه‪،‬‬ ‫َ ْ‬ ‫ِ‬ ‫ل‪ :‬قا َ َ َ ُ ْ‬
‫ى هَُريَْرهَ‬
‫ْ‬ ‫قا َ َ‬
‫ن أب ِ‬
‫ْ‬ ‫ّ‬ ‫ِ‬ ‫خرِِج الْب ُ َ‬‫أَ ْ‬
‫َ‬ ‫َ َ‬ ‫َ‬
‫َ‬ ‫م َ‬
‫ميْرِى‬‫ىأ ِ‬ ‫ص َ‬
‫نع َ‬ ‫م ْ‬‫ى‪ ،‬وَ َ‬ ‫ه‪َ .‬و‬ ‫ن أطَاَعَ أ ِ‬
‫صى الل ّ َ‬
‫ميْرِى فَقَد ْ أطاعَن ِ ْ‬ ‫صانِى فَقَد ْ عَ َ‬
‫َ ْ‬ ‫ن عَ َ‬ ‫م ْ‬‫َو َ‬
‫صانِى)‪.‬‬ ‫فَقَد ْ عَ َ‬
‫بخارى از ابوهريره روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬هر كسى از‬
‫من اطاعت كند‪ ،‬خداوند را اطاعت كرده‪ ،‬و هر كس از من نافرمانى كند‪ ،‬خداوند را‬
‫نافرمانى نموده است‪ .‬و هر كس از اميرى كه من مقّرر نمودهام اطاعت نمايد‪ ،‬او‬
‫ازمن اطاعت نموده‪ ،‬و هر كس از امير من نافرمانى كند‪ ،‬او از من نافرمانى كرده‬
‫‪1‬‬
‫است»‪.‬‬

‫‪ 1‬بخاری (‪.)1738‬‬

‫‪27‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫ن أبَى‪،‬‬ ‫م ْ‬ ‫جنَّه اِّل َ‬ ‫ن ال ْ َ‬ ‫خلُو َ‬ ‫ى يَد ْ ُ‬ ‫مت ِ ْ‬ ‫ل أ ُ َّ‬ ‫خارىُ أَيْضا ً عَن أَبى هُري ْره مرفُوعاً‪( :‬ك ُ ُّ‬
‫َ ْ ْ‬ ‫ْ ِ ْ َ َ‬ ‫ج الْب ُ َ ِ ّ‬ ‫خَر َ‬ ‫وَ أ َ ْ‬
‫صانى فَقَد أبَى)‪ .‬كذا فى (الجامع) (‪)233/2‬‬ ‫من عَ َ‬ ‫جنَّه وَ َ‬ ‫ل ال َ‬ ‫خ َ‬ ‫ن أَطَاَعنِى د َ َ‬ ‫م ْ‬ ‫َ‬
‫متم وارد‬ ‫ّ‬ ‫ا‬ ‫«همه‬ ‫است‪:‬‬ ‫نموده‬ ‫روايت‬ ‫ابوهريره‬ ‫از‬ ‫مرفوع‬ ‫شكل‬ ‫به‬ ‫همچنان‬ ‫بخارى‬
‫جنّت مىشوند‪ ،‬مگر آن كس كه ابا ورزد‪ ،‬هر كس از من اطاعت نمايد داخل جنّت‬
‫مىشود‪ ،‬و هر كس از من نافرمانى كند ابا ورزيده است»‪ 1.‬اين چنين در (الجامع) (‪23‬‬
‫‪ )3/2‬آمده است‪.‬‬
‫م فَقَالوا‪:‬‬ ‫ملئِكه اِلى الن ّبِى ص َو هُوَ نَائ ِ ٌ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ت َ‬ ‫جاءَ ْ‬ ‫ل‪َ ( :‬‬ ‫جابِرٍ قَا َ‬ ‫ن َ‬ ‫ً‬
‫خارىُّ أيضا عَ ْ‬ ‫ج الب ُ َ ِ‬ ‫خَر َ‬ ‫وَ أ ْ‬
‫ن‬
‫ن العَي ْ َ‬ ‫ضهُم‪ :‬ا ِ َّ‬ ‫ل بَعْ ُ‬ ‫م وَ قَا َ‬ ‫ضهُم‪ :‬اِنَّه نَائ ِ ٌ‬ ‫ل بَعْ ُ‬ ‫مثَلً‪ :‬قَا َ‬ ‫ه َ‬ ‫ضرِبُوا ل َ ُ‬ ‫مثَل ً فَا ْ‬ ‫حبَكُم هَذا َ‬ ‫صا ِ‬ ‫ن لِ َ‬ ‫ا ِ َّ‬
‫ث‬‫مأدُبَه‪ ،‬وَ بَعَ َ‬ ‫ل فِيْهَا َ‬ ‫جعَ َ‬ ‫ل بَنَى دارا ً وَ َ‬ ‫ج ٍ‬ ‫ل َر ُ‬ ‫مث َ ِ‬ ‫ه كَ َ‬ ‫مثَل ُ ُ‬ ‫ن‪ ،‬فَقَالوا‪َ :‬‬ ‫ب يَقْظا ُ‬ ‫مه وَ القَل َ‬ ‫نَائ ِ َ‬
‫م‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫خل الدّار وَ أك َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ً‬
‫عى ل ْ‬ ‫ب الدّا ِ‬ ‫ج ِ‬ ‫م يُ ِ‬ ‫نل ْ‬ ‫م ْ‬ ‫مأدُبَه‪ ،‬وَ َ‬ ‫ن ال َ‬ ‫م َ‬ ‫ل ِ‬ ‫ب الدّاعى د َ َ‬ ‫جا َ‬ ‫نا َ‬ ‫م ْ‬ ‫عيا‪ ،‬ف َ‬ ‫دَا ِ‬
‫م‪َ :‬و‬ ‫ه نائ ِ ٌ‬ ‫َ‬
‫ضهُم‪ :‬اِن ّ ُ‬ ‫ل بَعْ ُ‬ ‫قهْهَا‪ ،‬قَا َ‬ ‫ه يَفْ َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫مأدُبَه‪ ،‬فَقَالوا‪ :‬اوِّلوهَا ل ُ‬ ‫ن ال َ‬ ‫م َ‬
‫م يَأكل ِ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬
‫ل الدّاَر َو ل ْ‬ ‫خ ِ‬ ‫يَد ْ ُ‬
‫من‬ ‫مدٌ‪ ،‬فَ َ‬ ‫َ‬ ‫ح ّ‬ ‫م َ‬ ‫عى ُ‬ ‫جن ّه‪ ،‬والدّا ِ‬ ‫َ‬ ‫ن‪ ،‬فَقَالوا‪ :‬الدّاُر ال َ‬ ‫َ‬
‫ب يَقْظا ُ‬ ‫مه َوالقَل ُ‬ ‫ن نَاِئ َ َ‬ ‫ن العَي ْ َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ضهُم‪ :‬ا ِ ّ‬ ‫ل بَعْ ُ‬ ‫قَا َ‬
‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ً‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫َ‬
‫مد فَْرقٌ بَي ْ َ‬
‫ن‬ ‫ح َّ‬ ‫م َ‬ ‫ه‪ ،‬وَ ُ‬ ‫صى الل َ‬ ‫مدا فَقَد ْ عَ َ‬ ‫ح َّ‬ ‫م َ‬ ‫صى ُ‬ ‫ن عَ َ‬ ‫م ْ‬ ‫ه‪ ،‬وَ َ‬ ‫مدا فَقَد أطاعَ الل َ‬ ‫ح ّ‬ ‫م َ‬ ‫أطَاع ُ‬ ‫َ‬
‫النّاس)‪.‬‬
‫بخارى همچنان از جابر روايت نموده كه گفت‪« :‬در حالى فرشته هايى نزد پيامبر‬
‫ص آمدند كه وى در خواب بود‪ ،‬آنها گفتند‪ :‬اين دوست تان براى خود مثالى دارد‪ ،‬پس‬
‫برايش مثالى بزنيد‪ ،‬بعضى آنها گفتند‪ :‬وى خواب است‪ ،‬و عدّه‪ ،‬ديگرى از آنها گفتند‪:‬‬
‫چشم خواب‪ ،‬ولى قلب بيدار است‪ ،‬گفتند‪ :‬مثال وى مانند مردى است كه منزلى را‬
‫بنا نموده‪ ،‬و در آن مهمانى را ترتيب داده‪ ،‬و دعوت دهندهاى را فرستاده است‪ .‬هر‬
‫كس كه دعوت‪ ،‬دعوت دهنده را پذيرفت داخل منزل شده و از مهمانى خواهد خورد‪،‬‬
‫و كسى كه دعوت دعوتگر را نپذيرد نه داخل منزل شود‪ ،‬و نه هم از مهمانى خواهد‬
‫خورد‪ .‬ملئك گفتند‪ :‬اين را براى وى تأويل كنيد تا بداند‪ .‬بعضى آنها گفتند‪ :‬وى خواب‬
‫است‪ ،‬و بعضى ديگرشان اظهار داشتند‪ :‬چشم خواب‪ ،‬ولى قلب بيدار است‪.‬‬
‫فرمودند‪ :‬منزل جنت است [و صاحب آن خداوند] و دعوتگر محمد‪ ،‬بنابراين هر كس‬
‫مد اطاعت كند‪ ،‬از خداوند اطاعت نموده‪ ،‬و هر كس از محمد‪ ،‬نافرمانى كند‪ ،‬از‬ ‫از مح ّ‬
‫‪3‬‬
‫خداوند نافرمانى نموده‪ ،‬و محمد‪ ،‬تمييز دهنده آشكارى در ميان مردم است»‪.‬‬ ‫‪2‬‬

‫شى اين را‪ ،‬چنان كه درالمشكاه (ص ‪ )21‬آمده‪ ،‬با معنىاش‬ ‫جَر ِ‬ ‫دارمى از ربيعه ُ‬
‫روايت نموده است‪.‬‬
‫مث َ ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ُ‬ ‫ن عن ابى موسى قال‪ :‬قَا َ‬ ‫ج ال َّ‬
‫ما‬‫ل َ‬ ‫مثَلِى وَ َ‬ ‫ما َ‬ ‫ل رسولاللهِ ص‪( :‬اِن ّ َ‬ ‫شيخا ُ‬ ‫َو أخَر َ‬
‫ى‪َ ،‬و اِنّى أنَاَ‬ ‫ً‬ ‫َ‬
‫ش بِعَيْن َ َّ‬ ‫جي ْ َ‬ ‫ت ال َ‬ ‫ى َرأي ُ‬ ‫ل‪ :‬يَا قَوْم ِ اِن ّ ِ‬ ‫ل أتى قَوْما‪ ،‬فَقَا َ‬ ‫ٍ‬ ‫ج‬
‫ل َر ُ‬ ‫ِ‬ ‫مث َ‬ ‫ه بِهِ ك َ َ‬ ‫بَعَثَنِىَالل ّ ُ‬
‫جوا فَانْطَلَقُوا عَلى‬ ‫َ‬
‫مهِ فَأدْل َ ُ‬ ‫ن قَو ِ‬ ‫م ْ‬ ‫ه طَائِفَه ِ‬ ‫جاءَ‪ ،‬فَأطَاعَ ُ‬ ‫جاءَ‪ ،‬فَالن َّ َ‬ ‫ن‪ ،‬فَالن َّ َ‬ ‫النَّذِيُر العُريا ُ‬
‫ش فَاَهْلَكَهُم‬ ‫جي ْ ُ‬ ‫م ال ْ َ‬ ‫حهُ ُ‬ ‫صب َّ َ‬ ‫مكَانَهُم فَ َ‬ ‫حوا َ‬ ‫صب َ ُ‬ ‫منْهُم فَا َ ْ‬ ‫ت طَائِفَه ِ‬ ‫جوا‪ ،‬و كَذَّب َ ْ‬ ‫م فَن َ َ‬ ‫مهَلِهِ ْ‬ ‫َ‬
‫ت‬ ‫ْ‬
‫َ َ ِ ُ‬ ‫جئ‬ ‫ما‬ ‫ب‬ ‫ّ‬ ‫ذ‬‫َ‬ ‫ك‬ ‫و‬
‫َ‬ ‫ى‬ ‫ِ‬ ‫صان‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ع‬ ‫ن‬ ‫َ ْ‬ ‫م‬ ‫ل‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫مث‬ ‫و‬
‫َّ َ َ ِ ُ ِ ِ َ َ‬‫ه‬ ‫ب‬ ‫ت‬ ‫َ‬ ‫جئ‬ ‫ما‬ ‫ع‬ ‫ب‬‫َ‬ ‫ات‬‫َ‬ ‫ف‬ ‫ى‬ ‫ِ‬ ‫َن‬ ‫ع‬‫َ‬ ‫ا‬ ‫َ‬ ‫أط‬ ‫من‬‫َ‬ ‫ل‬‫ُ‬ ‫َ‬ ‫مث‬‫َ‬ ‫ك‬ ‫َ‬ ‫ِ‬ ‫ل‬ ‫ذ‬ ‫َ‬ ‫ف‬ ‫م‪،‬‬ ‫وَ ْ َ َ ُ‬
‫ه‬ ‫ح‬ ‫ا‬ ‫جت‬ ‫َ‬ ‫ا‬
‫ق)‪.‬‬ ‫ح ِّ‬ ‫ن ال ْ َ‬ ‫م َ‬ ‫بِهِ ِ‬
‫شيخان (بخارى و مسلم)‪ :‬از ابوموسى روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص‬
‫فرمود‪« :‬مثال من و مثال آنچه خداوند مرا به آن مبعوث نموده چون مثال مردى‬
‫است كه نزد قومى آمده‪ ،‬و گفت‪ :‬اى قوم‪ ،‬من لشكر را به چشم خود ديدم‪ ،‬و من‬

‫‪ 1‬بخاری (‪.)7280‬‬
‫‪ 2‬يعنى بامبعوث شدن وى مردم به دو گروه تقسيم شدهاند‪ ،‬گروهى كه وى را پيروى مىكنند‬
‫َ‬
‫مسلمانان و حزب الل ّهاند‪ ،‬و گروهى كه از وى پيروى نمىكنند‪ ،‬كفّار و حزب شيطان مىباشند‪ ،‬و اين‬
‫خود تمييز واضح و آشكارى در ميان مردم است‪.‬‬
‫‪ 3‬بخاری (‪.)7281‬‬

‫‪28‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫بيم دهندهاى آشكار هستم‪ ،‬بنابراين درصدد نجات خود باشيد‪ ،‬درصدد نجات خود‬
‫باشيد‪ .‬گروهى از وى اطاعت نموده و در همان فرصت‪ ،‬شبانگاه به آهستگى به راه‬
‫افتاده و نجات يافتند‪ ،‬و گروه ديگرى از ايشان او را تكذيب نموده و شب را در همان‬
‫جاى شان روز نمودند‪ ،‬صبحگاهان لشكر بر آنها هجوم آورده آنها را به هلكت رسانيد‬
‫و ريشه كن نمود‪ ،‬اين مثال كسى است كه مرا اطاعت و از آنچه من با خود آوردم‪،‬‬
‫پيروى كند‪ ،‬و همچنان مثال كسى است كه از من نافرمانى و آن حق را كه با خود‬
‫‪1‬‬
‫آوردهام‪ ،‬تكذيب نمايد»‪.‬‬
‫َّ َّ‬ ‫ُ َّ‬ ‫مرو (رضىالل ّه عنهما) قا َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ه‬
‫صلىالل ُ‬ ‫ل رسولاللهِ َ‬ ‫ل‪ :‬قا َ‬ ‫ى عَن عَبدِالل ّهِ بن عَ ْ‬ ‫مذِ ُّ‬ ‫ج التِّْر ِ‬
‫َ‬
‫خَر َ‬ ‫وَ أ ْ‬
‫َ‬ ‫ُ‬
‫حتَّى ا ِ ْ‬
‫ن‬ ‫ل َ‬ ‫ل بِالنَّعْ ِ‬ ‫حذ ْوَ النَّعْ ِ‬ ‫ل َ‬ ‫سَرائِي َ‬ ‫ى اِ ْ‬ ‫ما أتى ُ عَلى بَن ِ ْ‬
‫َ‬ ‫متِى ك َ َ‬ ‫ن عَلَى أ َّ‬ ‫سل ّم‪( :‬لَيَأتِي َ َّ‬ ‫عَلَيْهِ َو َ‬
‫َ‬
‫ت‬‫ل َتَفََّر َقَ ْ‬ ‫سَراِئي ِ‬ ‫ى اِ ْ‬ ‫ن ب َ ُن ِ ْ‬‫ك‪ ،‬وَ ا ِ َّ‬ ‫صنَعْ ذل ِ َ‬ ‫ن يَ ْ‬ ‫م َ‬ ‫ى َ‬ ‫مت ِ ْ‬ ‫ى أ َّ‬ ‫ن فِ ْ‬ ‫ه عَلَنِيَه لَكَا َ‬ ‫م ُ‬ ‫ن أتَى أ َّ‬ ‫م ْ‬ ‫ن منْهُم َ‬ ‫كَا َ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫مل ّه‬ ‫م فِىالنَّارِ ا ِ ّل ِ‬ ‫مل ّه كُل ّهُ ْ‬ ‫ن ِ‬ ‫سبْعِي ْ َ‬ ‫ث وَ َ‬ ‫ى ثَل َ‬ ‫متِى عَل َ ٍ‬ ‫مل ّه وَ تَفْتَرِقُ ا ُ َّ‬ ‫ن ِ‬ ‫سبْعِي ْ َ‬ ‫ن وَ َ‬ ‫عَلى اِثْنَتَي ِ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫حابِى)‪.‬‬ ‫ص َ‬ ‫ما أنَا عَلَيْهِ وَ أ ْ‬ ‫ل‪َ ( :‬‬ ‫ل الل ّهِ؟ قَا َ‬
‫َّ‬
‫سوْ َ‬ ‫ى يَا َر ُ‬ ‫ن هِ َ‬ ‫مَ ْ‬ ‫حده‪ )،‬قَالُوا‪َ :‬‬ ‫وَا ِ‬
‫ترمذى از عبدالله بن عمرو (رضىالله عنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص‬ ‫ّ‬
‫مت من نيز خواهد آمد‪ ،‬حتى اگر‬ ‫فرمود‪ :‬آنچه بر بنى اسرائيل آمده بود عين آن بر ا ّ‬
‫مت من كسى خواهد بود كه اين‬ ‫كسى از آنها با مادرش آشكار زنا نموده باشد‪ ،‬در ا ّ‬
‫مت من به‬ ‫عمل را انجام مىدهد‪ ،‬و بنى اسرائيل به هفتاد و دو گروه تقسيم شدند‪ ،‬و ا ّ‬
‫هفتاد و سه گروه تقسيم مىشود‪ ،‬همه آنها در آتشاند به جز يك گروه‪ ،‬گفتند‪ :‬اى‬
‫‪2‬‬
‫پيامبر خدا اين گروه كدام است؟ گفت‪« :‬آنچه من و اصحابم بر آن هستيم»‪.‬‬
‫َ‬ ‫ى َو أبوداود َ ‪َ -‬واللَّفْ ُ‬
‫صل ّى بِنَا‬ ‫ل‪َ :‬‬ ‫سارِيَه قَا َ‬ ‫ن َ‬ ‫ض بْ ِ‬ ‫ن العِْربَا ِ‬
‫ْ‬
‫ه ‪ -‬عَ ِ‬ ‫ظ لَ ُ‬ ‫مذِ ُّ‬ ‫ج الِتّْر ِ‬ ‫خَر َ‬ ‫وَ ا َ ْ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫عظَه بَلِيْغَه‪،‬‬ ‫موْ ِ‬ ‫جهِهِ‪ ،‬فَوَع ََظَنَا َ‬ ‫ل عَلَيْنَا ب ِ َ‬
‫و ْ‬ ‫م أقْب َ َ‬ ‫ت يَوْم ٍ ث ُ َّ‬ ‫م ذ َا َ‬ ‫سل ّ ْ‬ ‫ه عَلَيهِ وَ َ‬ ‫صل ّىالل ّ ُ‬ ‫سوْلُالل ّهِ َ‬ ‫َر ُ‬
‫عظهَ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ب‪ ،‬فَقا َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬
‫مو ِ‬
‫ن هَذِهِ َ ْ‬ ‫ل اللهِ! كأ ّ‬ ‫سو َ‬
‫َّ‬
‫ل‪ :‬يَا َر ُ‬ ‫ج ٌ‬ ‫ل َر ُ‬
‫َّ‬
‫منْهَا القُلو ُ‬ ‫ت ِ‬ ‫جل ْ‬ ‫ن َو َو ِ‬ ‫منْهَا العُيُو ُ‬ ‫ت ِ‬ ‫ذََرفَ ْ‬
‫شيّا‪ً،‬‬‫حب َ ِ‬ ‫ن عَبْدًا َ‬ ‫مع وَالطاعَه‪ ،‬وَ ا ِ ْ‬ ‫س ْ‬ ‫َ‬ ‫صيْكم بِتَقْوَىاللهِ وَال ّ‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬
‫ل‪( :‬اوْ ِ‬ ‫َ‬
‫ماذ َا تَعْهَد ُ اِليْنا؟ قا َ‬ ‫َ‬ ‫موَدٍِّع‪ ،‬فَ َ‬ ‫ُ‬
‫خلفَاءِ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬
‫سن ّه ال ُ‬ ‫َ‬ ‫َ ُ‬ ‫و‬ ‫ى‬ ‫ِ‬ ‫ت‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫سن‬ ‫ِ ُ‬ ‫ب‬ ‫م‬ ‫ُ‬ ‫ك‬ ‫ْ‬ ‫ي‬ ‫َ‬ ‫ل‬‫َ‬ ‫ع‬ ‫َ‬ ‫ف‬ ‫ً‬ ‫را‬ ‫ْ‬ ‫ي‬‫ِ‬ ‫ث‬‫َ‬ ‫ك‬ ‫ا‬ ‫ً‬ ‫ف‬ ‫ل‬ ‫َ‬ ‫ِ‬ ‫خت‬ ‫ْ‬ ‫ِ‬ ‫ا‬ ‫رى‬ ‫َ‬ ‫سي‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ف‬ ‫ى‬ ‫ِ‬ ‫د‬ ‫ْ‬ ‫ع‬ ‫َ‬ ‫ب‬ ‫م‬
‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫ك‬ ‫ْ‬ ‫من‬‫ِ‬ ‫ش‬
‫َ‬ ‫ِ‬ ‫ع‬ ‫َ‬ ‫ي‬ ‫ن‬‫فَ ُ َ ْ‬‫م‬ ‫ه‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ن‬‫ِ‬ ‫ا‬
‫موْرِ‪،‬‬ ‫ت ال ُ ُ‬ ‫حدَثَا ِ‬ ‫م ْ‬ ‫م وَ ُ‬ ‫ُ‬
‫جذِ‪ ،‬وَ اِي ّاك ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ضوا عَليْهَا بِالن ّوا ِ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫سكوْا بِهَا وَ عَ ّ‬ ‫ُ‬ ‫م َّ‬ ‫ن‪ ،‬ت َ َ‬ ‫مهْدِي ِّي ْ َ‬ ‫ن ال َ‬ ‫شدِي ْ َ‬ ‫الَّرا ِ‬
‫ضلَله)‪.‬‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ل بِدْعَه َ‬ ‫َ‬ ‫حدَثَه بِدْعَه َو ك ُ ّ‬ ‫م ْ‬ ‫َ‬ ‫ن كُ ّ‬ ‫فَا ِ َّ‬
‫ل ُ‬
‫عرباض بن ساريه روايت نمودهاند‬ ‫ترمذى و ابوداود ‪ -‬و لفظ از ابوداود است ‪ -‬از ِ‬
‫كه گفت‪ :‬پيامبر ص روزى براى ما نماز داد‪ ،‬بعد روى خود را به طرف ما گردانيد‪ ،‬و‬
‫آنچنان وعظ مؤثرى براى مان نمود‪ ،‬كه چشمها در آن اشك ريختند‪ ،‬و قلبها خوفناك و‬
‫هراسان شدند‪ .‬مردى گفت‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬گويى اين موعظه خداحافظى باشد‪ ،‬پس‬
‫‪3‬‬
‫براى ما چه سفارشى مىكنى؟ گفت‪« :‬شما را به ترس از خدا‪ ،‬شنيدن و طاعت‬
‫وصيت و سفارش مىكنم‪ ،‬اگر چه بنده حبشى هم باشد چون هر كسى كه از شما بعد‬
‫از من زندگى به سر برد‪ ،‬اختلفات زيادى را خواهد ديد‪ ،‬در آن صورت بايد به سنّت‬
‫من و سنّت خلفاى راشدين كه هدايت شدگانند عمل كنيد‪ .‬به آن چنگ زنيد‪ ،‬و آن را با‬
‫دندانهاى پسين خود محكم بگيريد‪ ،‬و از چيزهاى نو پديد [در دينتان] برحذر باشيد‪ ،‬زيرا‬
‫‪4‬‬
‫هر چيز نو پديدى‪ ،‬بدعت و هر بدعتى گمراهى است»‪.‬‬

‫‪ 1‬بخاری (‪ )6482( ، )2783‬و مسلم (‪.)5844‬‬


‫‪ 2‬ترمذی (‪ )2641‬ترمذی آن را «حسن غریب» دانسته است‪ .‬همچنین آلبانی آن را در صحیح ترمذی به شماره ی (‪ )2129‬آورده است‪ .‬حاکم نیز آن را‬
‫روایت کرده است (‪ ، )1/128‬و همینطور مروزی در «السنة» (صفحه ی ‪ ،)18‬در سند آن عبدالرحمن الفریقی است که ضعیف است اما حدیث شواهدی‬
‫‌‬
‫شمارهی (‪.)204‬‬ ‫دارد‪ .‬نگا‪« :‬السلسلة الصحیحة» به‬
‫‪ 3‬هدف ازين اطاعت از اولو المر مىباشد‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 4‬صحیح‪ .‬ترمذی (‪ ، )2676‬و ابوداود (‪ ، )4607‬و ابن ماجه (‪ ، )44 ، 43 ، 42‬و ابن حبان (‪ -5‬احسان) ‪ ،‬و حاکم (‪ .)1/95‬ترمذی درباره‌ی آن می‬
‫گوید‪« :‬حسن صحیح» است‪ .‬حاکم نیز آن را صحیح دانسته است و ذهبی و آلبانی آن را موقوف دانسته اند‪ .‬نگا‪ :‬صحیح ترمذی (‪.)2157‬‬

‫‪29‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬ ‫خرج رزين عَن عُمر مرفُوعاً‪َ ( :‬‬
‫ن بَعْدِى‪،‬‬ ‫م ْ‬ ‫حابِى ِ‬ ‫ص ِ‬ ‫فأ ْ‬ ‫ن اختِل َ ِ‬ ‫ى عَ ْ‬ ‫ْ‬ ‫ت َرب ّ‬ ‫سأل ْ ُ‬ ‫َ‬ ‫َ ْ ْ‬ ‫َ َ‬ ‫وَ ا َ ْ َ َ َ ِ‬
‫ن‬‫م ْ‬ ‫ض َها أقْوى ِ‬
‫َ‬
‫ما ِء بَعْ ُ‬ ‫س َ‬ ‫ن ال َّ‬ ‫م َ‬ ‫جوْم ِ ِ‬ ‫منْزِلَه الن ُّ َ‬ ‫عنْدِى ب ِ َ‬ ‫ك ِ‬ ‫حاب َ َ‬ ‫ص َ‬
‫َ‬
‫نأ ْ‬ ‫مدُ! ا ِ َّ‬ ‫ح َّ‬ ‫م َ‬ ‫ى‪ :‬يَا ُ‬ ‫فَأَوْحى اِل َ َّ‬
‫دى)‪َ .‬و‬ ‫عنْدِى عَلَى هُ ً‬ ‫ختَِلفِهِم فَهُوَ ِ‬ ‫نا ْ‬ ‫م ْ‬ ‫م عَلَيْهِ ِ‬ ‫ماهُ ْ‬ ‫م َّ‬ ‫ىء ِ‬ ‫ش ٍ‬ ‫خذ َ ب ِ َ‬ ‫ن اَ َ‬
‫َ‬ ‫م ْ‬ ‫وٌر‪ ،‬فَ َ‬ ‫ل نُ ْ‬ ‫ض‪َ ،‬و لِك ُ ٍ‬ ‫بَعْ ٍ‬
‫ُ‬ ‫َ‬
‫م) كذا فى جمع الفوائد (‪)201/2‬‬ ‫م اِهْتَدَيْت ُ ْ‬ ‫م اِقْتَدَيْت ُ ْ‬ ‫جوم ِ بِأي ِّهِ ْ‬ ‫حابِى كَالن ّ ُ‬ ‫ص َ‬ ‫قَاَل‪( :‬أ ْ‬
‫َ‬
‫رزين از عمر به شكل مرفوع روايت نموده كه رسولالل ّه ص فرمود‪« :‬از‬
‫پروردگارم درباره اختلف اصحابم بعد از خود پرسيدم‪ ،‬خداوند به من وحى فرستاد‪:‬‬
‫اى محمد‪ ،‬اصحاب نزد من به منزله ستارگان آسمان اند كه بعضى از ديگرى قوى‬
‫تراند‪ ،‬و همه آنان از نورى برخوردارند‪ ،‬و كسى كه به هر آنچه عمل نمايد كه صحابه‬
‫برآنند با وجود اختلف شان‪ ،‬او نزد من بر هدايت است»‪ ،1‬و گفت‪« :‬اصحابم چون‬
‫ستارگاناند به هر كدام شان اقتدا كنيد‪ ،‬هدايت شدهايد»‪ .2‬در جمع الفوائد (‪)201/2‬‬
‫اين چنين آمده‪.‬‬
‫َّ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ً‬
‫ن‬ ‫م‪ ،‬فاقتُدوا بِالذِي ْ َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫ى ل أدْرِىْ قدَْر بَقَائِى فِيْك ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫مْرفوعا‪( :‬اِن ِّ ْ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫حذ َيْفَه‬ ‫ن ُ‬ ‫مذِىّ عَ ْ‬ ‫ُ‬ ‫ج التِّْر ِ‬ ‫خَر َ‬ ‫وَ ا َ ْ‬
‫َ‬
‫ما‬‫مارٍ‪ ،‬وَ َ‬ ‫ى عَ َّ‬ ‫مَر) (رضىالل ّه عنهما) ‪ -‬وَ اهْتَدُوا بِهَد ِ‬ ‫شاَر اِلى أِبى بَكْرٍ وَ عُ َ‬ ‫ن بَعْدِى ‪ -‬وَ ا َ َ‬ ‫م ْ‬ ‫ِ‬
‫صدِّقُوْه)‪.‬‬ ‫سعُودٍ فَ َ‬ ‫م ْ‬ ‫ن َ‬ ‫م اب ُ‬ ‫ُ‬
‫حد ّثَك ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫َّ‬
‫ترمذى از حذيفه به شكل مرفوع روايت نموده كه رسولالله ص فرمود‪« :‬من‬
‫اندازه بقاى خود را در ميان شما نمىدانم‪ ،‬بنابراين به اين دو شخص كه بعد از من‬
‫َ‬
‫هستند‪ ،‬اقتدا كنيد ‪ -‬و به ابوبكر و عمر (رضىالل ّه عنهما) اشاره نمود ‪ -‬و از راهنمايى و‬
‫مار هدايت جوييد‪ ،‬و آنچه را ابن مسعود به شما مىگويد وى را تصديق‬ ‫هدايت ع ّ‬
‫نماييد»‪.3‬‬
‫َ‬ ‫خر َ‬ ‫َ‬
‫سنَّه‬ ‫حيا ُ‬ ‫ن أ َْ‬ ‫م ْ‬ ‫سولُالل ّهِ ص‪َ ( :‬‬ ‫ل َر ُ‬ ‫ل‪ :‬قَا َ‬ ‫ى قَا َ‬ ‫ّ‬ ‫مَزن ِ‬ ‫ث ال ُ‬ ‫ن الحار ِ‬ ‫ِ‬ ‫لب‬ ‫ج أيْضا ً عَن بِل ِ‬ ‫وَ أ ْ َ َ‬
‫ُ‬ ‫ُ‬
‫ن غَيْرِ أن يَنْقُ َ‬
‫ص‬ ‫م ْ‬ ‫ل بِهَا ِ‬ ‫م َ‬ ‫من عَ ِ‬
‫َ‬ ‫جوْرِ َ‬ ‫مثْل أ ُ‬ ‫جرِ ِ‬ ‫ن ال َ ْ‬ ‫م َ‬ ‫ه ِ‬ ‫ن لَ ُ‬ ‫ميْتَت بَعْدِى فَا ِ َّ‬ ‫سنَّتِى قَد أ ِ‬ ‫ن ُ‬ ‫م ْ‬ ‫ِ‬
‫ُ‬
‫ن‬ ‫م َ‬ ‫سولُه كَاَن عَلَيْهِ ِ‬ ‫ه َو َر ُ‬ ‫ضاهَاالل ّ ُ‬ ‫ضلَلَه َل يَر َ‬ ‫من اِبْتَدَعَ بِدْعَه َ‬ ‫شيْئاً‪َ ،‬و َ‬ ‫جوْرِهِم َ‬ ‫نأ ُ‬ ‫م ْ‬ ‫ك ِ‬ ‫ذَل ِ َ‬
‫جه أيْضاً‬ ‫شيْئاً)‪ .‬وَ ا َ ْ‬ ‫َ‬
‫ما َ‬ ‫ن َ‬ ‫ج اب ُ‬ ‫خَر َ‬ ‫م َ‬ ‫ن أوْ ِزار هِ ْ‬ ‫م ْ‬ ‫ك ِ‬ ‫ص ذ َل َ‬ ‫ل بَ ِ َها ل َ يَنْقُ ُ‬ ‫م َ‬ ‫من عَ ِ‬ ‫ل آثام ِ َ‬ ‫مث ْ ُ‬ ‫اْلِثْم ِ ِ‬
‫دّهِ‪.‬‬ ‫ج ِ‬ ‫مرو عَن أِبيْهِ عَن َ‬ ‫ن عَ ْ ٍ‬ ‫ّ‬ ‫حوَهُ عَن كَثِيْرِ اب َ‬
‫ن عبدِالله ب ِ‬ ‫نَ ْ‬
‫مَزنِى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص فرمود‪:‬‬ ‫وى همچنان از بلل بن حارِث ُ‬
‫«هر كسى سنّتى از سنّتهاى مرا كه پس از من از بين برده شده باشد زنده كند‪،‬‬
‫براى وى به اندازه اجر و پاداش آنان كه بدان عمل مىكنند اجر و پاداش است‪ ،‬بدون‬
‫اين كه اين‪ ،‬از پاداشهاى شان چيزى را بكاهد‪ .‬و كسى بدعت گمراه كننده را كه‬
‫خداوند و رسولش از آن راضى نباشند‪ ،‬ايجاد كند‪ ،‬بر وى گناهى به اندازه كناهان‬
‫آنانى كه بدان عمل مىكنند‪ ،‬مىباشد‪ ،‬و اين از گناهان شان چيزى را نمىكاهد»‪.4‬‬
‫َ‬
‫ابنماجه نيز مانند اين را از كثير ابن عبدالل ّه بن عمرو از پدرش از جدّش روايت نموده‬
‫است‪.‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫ن لَيَأرُِز‬ ‫ن الدِّي ْ َ‬ ‫سولُالل ّهِ ص‪( :‬ا ِ َّ‬ ‫ل َر ُ‬ ‫ل‪ :‬قَا َ‬ ‫عوْف قَا َ‬ ‫ن ِ‬ ‫مرِو ب ِ‬ ‫ن عَ ْ‬ ‫مذِىُّ أيْضا ً عَ ْ‬ ‫ج التِّْر ِ‬ ‫خَر َ‬ ‫وَ أ َ ْ‬
‫من‬ ‫ل الُْروِيَّه ِ‬ ‫معْقِ َ‬ ‫جازِ َ‬ ‫ح َ‬ ‫ن ال ْ ِ‬ ‫م َ‬ ‫ن ِ‬ ‫ن الدِّي ْ ُ‬ ‫حَرها‪َ ،‬و لِيَعْقِل َ َّ‬ ‫ج ْ‬ ‫ى ُ‬ ‫حيَّه اِل َ‬ ‫ما َ تَأرُِز ال َ‬ ‫جاز ك َ‬ ‫ح َ ِ‬ ‫اِلَى ال ِ‬

‫‪ 1‬موضوع‪ .‬ابن عساکر (‪ ، )6/303/1‬و ابن بطه در «البانة الکبری» (‪ ، )4/11/2‬در سند آن عبدالرحمن بن زید العمی است که کذاب (بسیار دروغگو)‬
‫است‪ .‬آلبانی در «السلسلة الضعیفة» حکم به وضع (ساختگی بودن) آن داده است‪ .‬به شماره‌ی (‪.)1/81( )60‬‬
‫‪ 2‬موضوع‪ .‬ابن بطه در «البانة الکبری» (‪ ، )4/11/2‬و عبد بن حمید در «المنتخب» (‪ ، )1/86‬در سند آن حمزه بن ابی حمزه است که متروک است و به‬
‫وضع (ساختن حدیث) متهم شده است‪ .‬نگا‪ :‬السلسلة الضعیفة به شماره‌ی ‪)1/81( 61‬‬
‫‪ 3‬صحیح‪ .‬ترمذی (‪ ، )3779‬و احمد (‪ ، )402 ، 5/385‬و ابن ماجه (‪ ، )97‬ترمذی آن را حسن دانسته و آلبانی در «صحیح ترمذی» (‪ )2988‬آن را‬
‫صحیح دانسته است‪.‬‬
‫‪ 4‬ضعیف‪ .‬ترمذی (‪ ، )2688‬و ابن ماجه (‪ ، )23‬ترمذی آن را حسن دانسته است‪ .‬منذری در الترغیب (‪ )91‬در پی این سخن ترمذی چنین گفته است‪:‬‬
‫«بلکه کثیر بن عبدال متروک و واهی است‪ ،‬اما حدیث شواهد دیگری دارد»‪ .‬آلبانی نیز آن را در «ضعیف الترغیب» (‪ )42‬و «ضعیف الجامع» (‬
‫‪ )5359‬ضعیف دانسته است‬

‫‪30‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫م ال ّذِي ْ َ‬
‫ن‬ ‫ما بَدَأ‪ ،‬فَطُوْبى لِلْغَُربَاِء وَ هُ ُ‬ ‫سيَعُود ُ غَرِيْبا ً ك َ َ‬ ‫ن بَدَأ غَرِيْبا ً وَ َ‬ ‫ن الدِّي َ‬ ‫ل‪ ،‬ا ِ َّ‬ ‫جب َ ِ‬‫س ال َ‬ ‫رأ ِ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫سن ّتِى)‪.‬‬ ‫ن ُ‬ ‫م ْ‬ ‫ن بَعْدِى ِ‬ ‫م ْ‬ ‫س ِ‬ ‫سد َ الن ّا ُ‬ ‫ما أفْ َ‬ ‫ن َ‬ ‫حوْ َ‬ ‫صل ِ ُ‬ ‫يُ ْ‬
‫ترمذى همچنان از عمرو بن عوف روايت نموده كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص گفت‪:‬‬
‫«دين خود را به طرف حجاز خواهد كشيد‪ ،‬همچنانكه مار خود را به طرف غار خود‬
‫مىكشد‪ ،‬و دين در حجاز چنان پناه مىبرد‪ ،‬همچنان كه گوزن به سر كوه پناه مىبرد‪.‬‬
‫دين غريب شروع شده‪ ،‬و دوباره غريب خواهد گرديد‪ ،‬خوشا به حال غريبان‪ ،‬و آنها‬
‫‪1‬‬
‫كسانى اند كه آنچه را مردم از سنت من فاسد گردانيدهاند‪ ،‬اصلح مىكنند»‪.‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫ح وَ‬ ‫صب ِ َ‬ ‫ن تُ ْ‬ ‫تأ ْ‬ ‫ن قَدَْر َ‬ ‫ى‪ ،‬ا ِ ْ‬ ‫سولُالل ّهِ ص‪( :‬يَا بُن َ َّ‬ ‫ى َر ُ‬ ‫ل لِ ْ‬ ‫ل‪ :‬قَا َ‬ ‫س قَا َ‬ ‫ج أيضا عَن أن ٍ‬
‫ً‬ ‫خَر َ‬ ‫وَ أ َ ْ‬
‫ن‬
‫م ْ‬ ‫سنَّتِى‪ ،‬وَ َ‬ ‫ن ُ‬ ‫م ْ‬ ‫ك ِ‬ ‫ى َو ذَل ِ َ‬ ‫ل‪ :‬يَا بُن َ َّ‬ ‫م قَا َ‬ ‫ل‪ ،‬ث ُ َّ‬ ‫حدٍ فَافْعَ ْ‬ ‫ش ِل َ َ‬ ‫ك ِغ ٌّ‬ ‫س فِى قَلْب ِ َ‬ ‫ى َو لَي ْ َ‬ ‫س َ‬ ‫م ِ‬ ‫تُ ْ‬
‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫جن ّه)‪.‬‬ ‫معِى فِى ال َ‬ ‫ن َ‬ ‫حبّنِى كا َ‬ ‫نأ َ‬ ‫م ْ‬ ‫حبّنِى وَ َ‬ ‫سن ّتِى فَقَد ْ أ َ‬ ‫ب ُ‬ ‫ح ّ‬ ‫أ َ‬
‫وى همچنان از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر ص به من فرمود‪« :‬اى پسرم!‬
‫اگر مىتوانى كه روز و شب خود را بدون اين كه در قلبت درباره كسى كينهاى داشته‬
‫باشى سپرى كنى‪ ،‬اين كار را انجام بده‪ .‬بعد از آن گفت‪ :‬اى پسرم‪ ،‬و اين از سنّت‬
‫من است‪ ،‬و كسى كه سنّت مرا دوست داشته باشد يقينا ً كه مرا دوست دارد‪ ،‬و‬
‫‪2‬‬
‫كسى كه مرا دوست دارد‪ ،‬در جنّت با من مىباشد»‪.‬‬
‫َ‬
‫عنْدَ‬ ‫سن ّتِى ِ‬ ‫َ‬ ‫سك ب ِ ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫م ّ‬ ‫َ‬ ‫ن تَ‬‫ْ‬ ‫م‬
‫َ‬ ‫ً‬
‫مْرفُوْعا‪( :‬‬ ‫َ‬ ‫س (رضىالل ّه عنهما)‬ ‫ٍ‬ ‫ن عَبّا‬ ‫ِ‬ ‫ن اب‬ ‫ْ‬ ‫ى عَ‬ ‫ج البَي ْ َهقِ ُّ‬ ‫خَر َ‬ ‫َو أ َ ْ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫ه‬‫ل‪« :‬فَل َ ُ‬ ‫ه قَا َ‬ ‫ن أبِى هَُريَْره ا ِ ّل أن َّ ُ‬ ‫ى عَ ْ‬ ‫شهِيدٍ)‪َ .‬وَروَاهُ الط ّبَران ِ ُّ‬ ‫مائَه َ‬ ‫جُر ِ‬ ‫هأ ْ‬ ‫ساد َ أمتِّى فَل َ ُ‬ ‫فَ َ‬
‫شهِيْدٍ»‪ ،‬كذا فى الترغيب (‪.)44/1‬‬ ‫جُر َ‬ ‫اَ ْ‬
‫َّ‬
‫بيهقى از ابن عبّاس (رضىالله عنهما) به شكل مرفوع روايت نموده‪ ،‬كه رسولص‬
‫متم‪ ،‬چنگ زند‪ ،‬براى وى اجر و پاداش‬ ‫فرمود‪« :‬كسى كه به سنّت من وقت فساد ا ّ‬
‫صد شهيد است»‪ .3‬اين را طبرانى از ابوهريره روايت نموده‪ ،‬مگر اين كه وى گفته‪:‬‬
‫«براى وى اجر شهيد است»‪ .‬اين چنين در الترغيب (‪ )44/1‬آمده است‪.‬‬
‫َ‬
‫سا َد‬ ‫عنْد َ فَ َ‬ ‫سنَّتِى ِ‬ ‫ك بِ ُ‬ ‫س ُ‬ ‫م ِّ‬ ‫حلْيَه عَن أِبى هَُريَْره (اَل ْ ُ‬
‫مت َ َ‬ ‫ى َو أبونُعَيْم ِفى ال ِ‬ ‫ج الط ّبََراِن ُّ‬ ‫خَر َ‬ ‫َو أ َ ْ‬
‫شهِيْدٍ)‪.‬‬ ‫جُر َ‬ ‫هأ ْ‬ ‫متِى ل َ ُ‬ ‫أ ُ َّ‬
‫طَبَرانى و ابونُعَيْم در الحليه از ابوهريره روايت نمودهاند‪« :‬براى چنگ زننده و‬
‫‪4‬‬
‫متم اجر و پاداش شهيد است»‪.‬‬ ‫سك به سنّت من هنگام فساد ا ّ‬ ‫متم ّ‬
‫ُ‬
‫مرِ)‪ .‬كذا‬ ‫ج ْ‬ ‫ض عَلَى ال ْ َ‬ ‫ى كَالقَاب ِ َ‬ ‫مت ِ ْ‬ ‫ف أ َّ‬ ‫ختَل ِ‬ ‫عنْد َ ا ِ ْ‬ ‫ى ِ‬ ‫ك بِ ُ َ‬
‫سن ّت ِ ْ‬ ‫س ُ‬ ‫م ِّ‬ ‫مت َ َ‬
‫ه‪( :‬ال ُ‬ ‫م عَن ْ ُ‬ ‫حكِي ْ ُ‬ ‫ج ال ْ َ‬ ‫خَر َ‬ ‫َو ا َ ْ‬
‫فى كنز العمال (‪.)47/1‬‬
‫حكيم ترمذى‪ 5‬از ابوهريره روايت نموده‪« :‬چنگ زننده به سنت من وقت اختلف‬
‫متم چون در دست گيرنده پاره آتش است»‪ .6‬اين چنين در كنز العمال (‪ )47/1‬آمده‬ ‫ا ّ‬
‫است‪.‬‬
‫‪ 1‬ضعیف جدا (بسیار ضعیف)‪ .‬ترمذی (‪ )5630‬و ابن عدی در الکامل (‪ )6/59‬ترمذی درباره‌ی آن گفته است «حسن صحیح»‪ .‬با وجود آنکه در سند آن‬
‫میگوید‪« :‬بسیار ضعیف است»‪.‬‬ ‫میباشد‪ .‬بر این اساس آلبانی در «ضعیف الترمذی» درباره‌ی آن ‌‬ ‫کثیر بن عبدال است که متروک ‌‬
‫‪ 2‬ضعیف‪ .‬ترمذی (‪ ، )2678‬در سند آن علی بن زید بن جدعان است که ضعیف می‌باشد‪ .‬آلبانی نیز آن را ضعیف دانسته است‪.‬‬
‫‪ 3‬این حدیث ابن عباس بسیار ضعیف است‪ .‬ابن عدی در «الکامل» (‪ ، )2/327‬و بیهقی در «الزهد الکبیر» (‪ ، )209‬در اسناد آن حسن بن قتیبه است که‬
‫دربارهی وی آمده است‪ .‬ذهبی چنین می‌گوید‪ .‬همچنین دارقطنی درباره‌ی وی‬
‫‌‬ ‫هالک است (هلک شده) همچنانکه در «اللسان» به شماره‌ی (‪)2/305‬‬
‫میگوید‪ :‬متروک الحدیث است‪ .‬ابوحاتم وی را ضعیف دانسته و الزدی او را واهی دانسته است‪ .‬العقیلی وی را دچار وهم دانسته است‪ .‬در ضمن شیخ‬ ‫‌‬
‫وی (یعنی شیخ حسن بن قتیبه) شناخته شده نیست‪ .‬آلبانی در «ضعیف الجامع» (‪ )30‬درباره‌ی این حدیث گفته ‪« :‬بسیارضعیف است»‪.‬‬
‫‪ 4‬ضعیف‪ .‬ابونعبم در «الحلیة» (‪ ، )8/200‬هیثمی در «مجمع الزوائد» آن را به طبرانی در «الوسط» ارجاع داده است‪ .‬وی گفته است‪ :‬در سند آن محمد‬
‫‌‬
‫نیافتهام کسی وی را معرفی کرده باشد و بقیه رجال این سند ثقه اند‪.‬‬ ‫بن صالح العدوی موجود است که‬
‫آلبانی آن را در «ضعیف الجامع» (‪ )5913‬ضعیف دانسته است‪.‬‬
‫‪ 5‬وى حكيم ترمذى‪ ،‬صاحب «نوادر الصول فى الحديث» مىباشد‪ ،‬نه ترمذى مشهور صاحب‬
‫«السنن»‪.‬‬
‫‪ 6‬حسن‪ .‬حکیم ترمذی از ابن مسعود‪ .‬همچنین «الجامع الصغیر» (‪ ، )2/185‬و کنزالعمال (‪ ، )1/47‬و آلبانی آن را در «السلسلة الصحیحة» (‪ )957‬حسن‬
‫دانسته است‪.‬‬

‫‪31‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫ن‬
‫ه اب ُ‬ ‫ج ُ‬
‫خَر َ‬‫منِّى) وَ أ َ ْ‬ ‫س ِ‬‫ى فَلَي ْ َ‬ ‫ْ‬ ‫سنَّت ِ‬
‫ن ُ‬ ‫ب عَ ْ‬ ‫ن َرِغ َ‬
‫م ْ‬‫مْرفُوْعاً‪َ ( :‬‬ ‫َ‬ ‫س‬‫ٍ‬
‫خرج مسل ِم عَ َ‬
‫ن أن َ‬ ‫ْ‬ ‫وَ ا َ ْ َ َ ُ ْ ٌ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫منَّى)‪.‬‬‫ى فَهْوَ ِ‬ ‫خذ َ ب ِ ُ َ‬
‫سن ّت ِ ْ‬ ‫نأ َ‬ ‫م ْ‬ ‫مَر (رضىالل ّه عنهما) َوَزاد َ فِى أ َّولِهِ‪َ ( :‬‬ ‫ن عُ َ‬ ‫ن اب ِ‬ ‫ساكَِر عَ ْ‬ ‫عَ َ‬
‫مسلم از انس به شكل مرفوع روايت نموده‪« :‬كسى كه از سنّت من روى گرداند‪،‬‬
‫َ‬
‫از من نيست»‪ .1‬و اين را ابن عساكر از ابن عمر (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده‪ ،‬و در‬
‫اوّل افزوده‪« :‬كسى كه سنّت مرا بگيرد او از من است»‪.‬‬
‫جن ّه»‪.‬‬ ‫َ‬ ‫ْ‬
‫ل ال َ‬‫خ َ‬ ‫َ‬
‫سن ّه د َ َ‬ ‫ُ‬ ‫ك بِال ّ‬ ‫س َ‬ ‫م َّ‬ ‫ن تَ َ‬ ‫مْرفُوْعا ً « َ‬
‫م ْ‬ ‫شه ن َ‬ ‫ن عَائ ِ َ‬
‫ى عَ ْ‬ ‫ج الدَّاَر قُطْن ِ ُّ‬ ‫وَ أ َ ْ‬
‫خَر َ‬
‫سك‬ ‫دارقطنى از عائشه ن به شكل مرفوع روايت نموده‪« :‬كسى كه به سنّت تم ّ‬
‫ورزد داخل جنّت مىشود»‪.2‬‬
‫خرج السجزىُ عَن أَنس مرفُوعاً‪( :‬من أ َحيا سنَتِى فَقَد أ َحبَن ِى و م َ‬
‫حبَّنِى كَا َ َ‬
‫ن‬ ‫نأ َ‬ ‫ْ َ ّ ْ َ َ ْ‬ ‫َ ْ ْ َ ُ ّ‬ ‫َ ْ‬ ‫ْ َ ٍ‬ ‫ِّ ْ ِ ّ‬ ‫وَ أ ْ َ َ‬
‫جنَّه)‪.‬‬
‫ى فِى ال ْ َ‬ ‫م ِع ْ‬ ‫َ‬
‫جزى از انس به شكل مرفوع روايت نموده‪« :‬كسى كه سنّت مرا زنده كند يقيناً‬ ‫س ْ‬‫ِ‬
‫‪3‬‬
‫مرا دوست داشته است‪ ،‬و كسى كه مرا دوست دارد‪ ،‬در جنّت با من مىباشد»‪.‬‬
‫‪ - 3‬آيات قرآنى درباره پيامبر ص و اصحاب ن‬

‫خداوند تبارك و تعالى مىفرمايد‪:‬‬


‫َ‬ ‫َ‬
‫ىء‬‫ش ٍْ‬ ‫ل َ‬ ‫ن‪َ ،‬و كَا َنالل ّ ُ‬
‫ه بِك ُ ِّ‬ ‫م النَّبِيِّي ْ‬ ‫خات َ َ‬‫سولَالل ّهِ َو َ‬ ‫ن َر ُ‬ ‫جالِكُم‪ ،‬وَلك ِ ْ‬ ‫ن ِر َ‬ ‫م ْ‬ ‫حدٍ ِ‬‫مد ٌ أبَا أ َ‬ ‫ح َّ‬ ‫م َ‬ ‫ما كَاَن ُ‬ ‫( َ‬
‫عَلِيْماً)‪( .‬الحزاب‪)40 :‬‬
‫مد پدر هيچ يك از مردان شما نيست‪ ،‬ولى پيامبر خدا و خاتم و آخرين‬ ‫ترجمه‪« :‬مح ّ‬
‫پيامبران است‪ ،‬و خداوند بر هر چيز داناست»‪.‬‬
‫و مىفرمايد‪:‬‬
‫ً َ َّ‬ ‫َ‬
‫ً‬
‫منِيْرا)‪.‬‬ ‫ً‬
‫سراجا ُ‬ ‫عيا اِلىاللهِ بِاِذ ْنِهِ وَ َ‬ ‫ً‬
‫شرا وَ نَذِيْرا‪َ .‬و دَا ِ‬ ‫ً‬ ‫مب َ ّ ِ‬ ‫ً‬
‫شاهِدا وَ ُ‬ ‫ك َ‬ ‫ْ‬
‫سلنَا َ‬ ‫َ‬
‫ى اِن ّا أْر َ‬ ‫(يَا أَيُّها َ النَّب ِ ُّ‬
‫(الحزاب‪)45- 46 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬اى پيامبر! ما تو را به عنوان گواه‪ ،‬بشارت دهنده و بيم دهنده فرستاديم و‬
‫دعوت كننده به سوى خدا‪ ،‬به حكم او‪ .‬و چراغى درخشان»‪.‬‬
‫و خداوند تبارك و تعالى مهربانى مىكند‪:‬‬
‫َّ‬ ‫َ‬
‫زُروْهُ‪ ،‬وَ تُوَقِّروُهْ وَ‬ ‫سوْلِهِ وَ تُعَ ّ ِ‬ ‫منُوا بِاللهِ وَ َر ُ‬ ‫شرا ً وَ نَذِيْراً‪ .‬لِتُؤْ ِ‬ ‫مب َ ّ ِ‬‫ك شاهِدا ً وَ ُ‬ ‫سلْنَا َ‬ ‫«اِنَّا أْر َ‬
‫صيْلً)‪( .‬الفتح‪)8-9 :‬‬ ‫حوْه بُكَْره َو أ ِ‬ ‫سب ِّ ُ‬
‫تُ َ‬
‫ترجمه‪« :‬ما تو را به عنوان گواه و بشارت دهنده و بيم دهنده فرستادهايم‪ .‬تا به خدا‬
‫و رسول او ايمان بياوريد و از او دفاع كنيد‪ ،‬و او را بزرگ داريد و خدا را صبح و شام‬
‫به پاكى ياد كنيد»‪.‬‬
‫خداوند (جل جلله) فرموده است‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫حيْمِ)‪( .‬البقره‪)119 :‬‬ ‫ج ِ‬ ‫ب ال ْ َ‬ ‫حا ِ‬ ‫ص َ‬
‫نأ ْ‬ ‫سئ َ ُ‬
‫ل عَ ْ‬ ‫شيْرا ً وَ نَذِيْرا ً َو ل َ ت ُ ْ‬ ‫ق بَ ِ‬‫ح ِّ‬ ‫ك بِال ْ َ‬ ‫سلْنَا َ‬ ‫(اِنَّا أْر َ‬
‫ترجمه‪« :‬ما تو را به حق‪ ،‬مژده دهنده و بيم دهنده فرستادهايم‪ ،‬و از تو در مورد اهل‬
‫دوزخ پرسيده نمىشود»‪.‬‬

‫‪ 1‬مسلم (‪ ، )3343‬و احمد (‪ ، )3/41‬و بخاری در جاهایی از صحیح خود‪.‬‬


‫‪ 2‬ضعیف‪ .‬دارقطنی در «الفراد» همچنین سیوطی در «الجامع الصغیر» (‪ )2/169‬و به ضعف این روایت از عایشه رضی ال عنها از طریق عمر‬
‫مولی هشام اشاره کرده است‪ .‬همینطور ابن جوزی وی (عمر مولی هشام) را در «العلل المتناهیة» ضعیف دانسته است‪ .‬ابن حبان درباره‌ی وی‬
‫میگوید‪« :‬اخبار را جا به جا می‌کند و قابل احتجاج نیست» بر این اساس آلبانی این روایت را در «ضعیف الجامع» ضعیف دانسته است‪.‬‬
‫‌‬
‫‪ 3‬ضعیف‪ .‬سیوطی آن را در «الجامع الصغیر» (‪ )2/111‬به سجزی از انس نسبت داده و به ضعف آن اشاره کرده است‪ .‬مناوی در «الفیض» (‪)4916‬‬
‫می گوید‪ :‬در «المیزان» چنین آمده است‪ :‬در این سند خالد بن انس است که حالش شناخته شده نیست و حدیثش منکر است‪ .‬سپس این خبر را آورده و سپس‬
‫میگوید‪« :‬آن را بقیه از عاصم بن سعد روایت کرده در حالی که وی نسبت به او ناشناخته است»‪ .‬در «اللسان» آمده است‪« :‬این شخص را العقیلی در‬ ‫‌‬
‫نمیشود و جز به وی شناخته نمی‌شود و راوی از وی‬
‫«الضعفاء» ذکر کرده است» و برای نمونه این حدیث وی را ذکر کرده و می‌گوید‪« :‬بر او متابعه ‌‬
‫عاصم مجهول است»‪.‬‬
‫آلبانی آن را در «ضعیف الجامع» (‪ ، )3560‬و «السلسلة الضعفة» (‪ )4538‬ضعیف دانسته است‪.‬‬

‫‪32‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫و مىفرمايد‪:‬‬
‫ً‬ ‫ً‬ ‫َ‬
‫شيْرا َو نَذِيْرا)‪( .‬فاطر‪)24 :‬‬ ‫قّ ب َ ِ‬ ‫ح ِ‬ ‫سلْنَاك بِال َ‬
‫ْ‬ ‫َ‬ ‫(اِنَّا أْر َ‬
‫ترجمه‪« :‬ما تو را به دين راست مژده دهنده و ترساننده فرستادهايم»‪.‬‬
‫و خداوند تبارك و تعالى فرموده است‪:‬‬
‫خَل فِي ْ َها نَذِيْر)‪( .‬فاطر‪)24 :‬‬ ‫مه اِل َّ َ‬ ‫ن أ ُ َّ‬ ‫م ْ‬ ‫ن ِ‬ ‫(و ا ِ ْ‬ ‫َ‬
‫متى بيم دهنده گذشته است»‪.‬‬ ‫ّ‬ ‫ا‬ ‫هر‬ ‫در‬ ‫«و‬ ‫ترجمه‪:‬‬
‫و خداوند (جل جلله) مىگويد‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫ً‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫ْ َ َّ‬ ‫َ‬
‫موْن)‪( .‬سبا‪)28 :‬‬ ‫س ل يَعْل ُ‬ ‫ن أكثَر الن ّا ِ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫شيْرا وَ نَذِيْرا وَلك ِ ّ‬ ‫س بَ ِ‬ ‫ك ا ِل كَافّه لِلنا ِ‬ ‫سلنَا‬ ‫ما أْر َ‬ ‫(وَ َ‬
‫ترجمه‪« :‬وما تو را براى همه مردم به عنوان مژده دهنده و بيم دهنده فرستادهايم‪،‬‬
‫ولى اكثر مردم نمىدانند»‪.‬‬
‫و خداوند (جل جلله) مىفرمايد‪:‬‬
‫َ َ َ‬ ‫َ‬
‫شرا ً َو نَذِيْرا)‪( .‬الفرقان‪)56 :‬‬ ‫ً‬ ‫مب َ ّ ِ‬ ‫ك ا ِ ّل ُ‬ ‫سلنْا‬ ‫ما أْر َ‬ ‫(وَ َ‬
‫ترجمه‪« :‬و ما تو را فقط بشارت دهنده و بيم دهنده فرستادهايم»‪.‬‬
‫و خداوند (جل جلله) مىگويد‪:‬‬
‫َ َ َ‬ ‫َ‬
‫ميْن)‪( .‬النبياء‪)107 :‬‬ ‫مه لِلْعَال َ ِ‬ ‫ح َ‬ ‫ك ا ِ ّل َر ْ‬ ‫سلنْا‬ ‫ما أْر َ‬ ‫(وَ َ‬
‫ترجمه‪« :‬و ما تو را رحمت براى جهانيان فرستادهايم»‪.‬‬
‫و مىفرمايد‪:‬‬
‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫َ‬
‫ن كلِهِ وَ لوْكرِهَ‬ ‫ُ‬ ‫حقَّ لِيُظهَِرهُ عَلى الدِّي ْ ِ‬ ‫ن ال َ‬ ‫ه بِالهُدَى وَ دي ْ ِ‬ ‫سوْل ُ‬ ‫ل َر ُ‬ ‫س َ‬‫ى اَْر َ‬ ‫(هُوَ ال ّذِ ْ‬
‫ون)‪( .‬الصف‪)9 :‬‬ ‫شرِك ُ ْ‬ ‫م ْ‬ ‫ال ُ‬
‫ترجمه‪ :‬اوست آن كه پيغمبر خود را به هدايت و دين حق فرستاده است‪ ،‬تا آن را بر‬
‫همه اديان‪ ،‬اگر چه مشركان بد بدانند‪ ،‬غالب گرداند»‪.‬‬
‫و خداوند (جل جلله) گفته است‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫ل أ ُ َّ‬
‫شهِيْدا عَلى هؤُلءِ‪ ،‬وَ‬ ‫جئنَا ب ِك َ‬‫َ‬ ‫ْ‬ ‫سهِم‪ ،‬وَ ِ‬ ‫ن أن ْ ُف ِ‬ ‫م ْ‬ ‫شهِيْدا ً عَليْهِم ِ‬
‫َ‬ ‫مه َ‬ ‫ث فِى ك ُ ِّ‬ ‫م نَبْعَ ُ‬ ‫(وَ يَوْ َ‬
‫ميْن)‪( .‬النحل‪)89 :‬‬ ‫سل ِ ِ‬ ‫م ْ‬ ‫شرى لِل ُ‬ ‫مه وَ ب ُ ْ‬ ‫ح َ‬‫ىء وَ هُدًى َو َر ْ‬ ‫ل َ‬ ‫ُ‬ ‫ً‬ ‫نََّزلْنَا عَلي ْك الكِتَا َ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫ش ٍْ‬ ‫ب تِبْيَانا لِك ِ‬
‫مت گواهى را بر ايشان از خودشان برانگيزيم‪ ،‬و تو را‬ ‫ترجمه‪« :‬و روزى كه در هر ا ّ‬
‫بر اين كافران‪ ،‬گواه بياوريم‪ ،‬و كتاب را بر تو‪ ،‬براى واضح بيان كردن هر چيز و براى‬
‫راه نمودن و بخشايش و مژده دادن براى مسلمانان فرود آورديم»‪.‬‬
‫سوْ ُ‬
‫ل‬ ‫ن الَّر ُ‬ ‫س وَ يَكُو َ‬ ‫َ‬
‫شهَدَاء عَلى الن ّا ِ‬
‫َ‬ ‫سطا ً لِتَكُوْنُوا ُ‬ ‫مه وَ َ‬ ‫م أ ُ َّ‬ ‫جعَلْنَاك ُ ْ‬ ‫ك َ‬ ‫و مىفرمايد‪( :‬وَكَذَل ِ َ‬
‫شهِيْداً» (البقره ‪)142‬‬ ‫م َ‬ ‫عَلَيْك ُ ْ‬
‫ترجمه‪« :‬و همچنين شما را گروهى مختار و ميانه گردانديم تا بر مردمان گواه باشيد‬
‫و رسول بر شما گواه باشد»‪.‬‬
‫و خداوند (جل جلله) مىگويد‪:‬‬
‫ُ‬ ‫َّ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ملوا‬ ‫ن آمنُوا َو عَ ِ‬ ‫ج الذِي ْ َ‬ ‫خرِ َ‬ ‫ت لِي ُ ْ‬ ‫مبَيِّنَا ٍ‬ ‫م ايَاتِاللهِ َ ُ‬ ‫ُ‬
‫سوْل يَتْلوا عَليْك ْ‬ ‫ً‬ ‫م ذِكْراً‪َ .‬ر ُ‬ ‫ه اِلَيْك ُ ُْ‬ ‫(قَد ْ أنَْرلَالل ّ ُ‬
‫ى‬
‫جرِ ْ‬ ‫ت تَ ْ‬ ‫جنَّا ٍ‬‫ه َ‬ ‫خل ْ ُ‬‫صالِحا ً يُد ْ ِ‬ ‫ل َ‬ ‫م ْ‬ ‫ن بِالل ّهِ وَ يَعْ ِ‬ ‫مَ ْ‬ ‫ن يُؤْ ِ‬ ‫م ْ‬ ‫ت اِلَى النُّوْرِ‪ ،‬وَ َ‬ ‫ما ِ‬ ‫ن الظ ّل ُ َ‬ ‫م َ‬ ‫ت ِ‬ ‫حا ِ‬ ‫صال ِ َ‬ ‫ال َّ‬
‫ً‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫ْ‬
‫حتِهَا الَن ْ َهارِ َ‬
‫ه رِْزقا")‪( .‬الطلق‪)10-11 :‬‬ ‫هل ُ‬ ‫سنَالل ُ‬ ‫ح َ‬ ‫ن فِي ْ َها أبَدا‪ ،‬قَد ْ أ ْ‬ ‫خالِدَي ْ َ‬ ‫ن تَ ْ‬ ‫م ْ‬ ‫ِ‬
‫ترجمه‪« :‬خداوند براى شما نصيحت فرو فرستاده است‪ .‬پيامبرى فرستاده كه آيات‬
‫َ‬
‫روشنالل ّه را بر شما مىخواند‪ ،‬تا آنان را كه ايمان آوردهاند و عملهاى نيك انجام‬
‫َ‬
‫دادهاند از تاريكىها به سوى روشنى بيرون سازد‪ ،‬و هر كه بهالل ّه ايمان بياورد و عمل‬
‫نيكو بكند‪ ،‬خدا او را به بوستان هايى كه زير (قصرهاى) آنها جويها جارى اند‪ ،‬داخل‬
‫مىسازد‪ ،‬و اينان در آنجا براى هميشه جاودان مىباشند‪ ،‬و خداوند براى او روزى‬
‫نيكويى فراهم آورده است»‪.‬‬
‫و خداوند (جل جلله) مىفرمايد‪:‬‬

‫‪33‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫ث فيهم رسول ً م َ‬ ‫َ‬
‫م آيتِهِ وَ يَُزكِيّْهِم‬ ‫م يَتْلُوا عَلَيْهِ ْ‬ ‫سهِ ْ‬ ‫ن أنْفُ ِ‬ ‫ِ ْ‬ ‫ن اِذ ْ بَعَ َ ِ ْ ِ ْ َ ُ‬ ‫منِي ْ َ‬ ‫مؤْ ِ‬ ‫ه عَلَى ال ْ ُ‬ ‫منّالل ّ ُ‬ ‫(لَقَد ْ َ‬
‫مبِين)‪( .‬آل عمران‪)164 :‬‬ ‫ل ُ‬ ‫ضل ٍ‬ ‫ل لَفِى َ‬ ‫ن قَب ْ ُ‬ ‫م ْ‬ ‫ن كَانُوا ِ‬ ‫مه وَ ا ِ ْ‬ ‫حك ْ َ‬ ‫ب وَال ِ‬ ‫مهُم الكِتَا َ‬ ‫وَ يُعَل ِ ُ‬
‫ترجمه‪« :‬خدا بر ايمان داران آنگاه كه ميان شان پيامبرى از خودشان برانگيخت‪،‬‬
‫احسان نمود‪ .‬او بر ايشان آيتهاى خدا را مىخواند‪ ،‬و آنان را از شرك و غيره پاك‬
‫مىسازد‪ ،‬و به آنان كتاب و حكمت مىآموزاند‪ ،‬در حالى كه قبل از اين در گمراهى‬
‫آشكار قرار داشتند»‪.‬‬
‫و خداوند (جل جلله) گفته است‪:‬‬
‫(ك َ َ‬
‫مه‬‫حك ْ َ‬ ‫ب وَال ِ‬ ‫م الكِتَا َ‬ ‫مك ُ ُ‬ ‫م َو يُعَل ِ َ‬ ‫م آياتِنَا َو يَُزكّيْك ُ ْ‬ ‫م يَتْلُوا عَلَيْك ُ ْ‬ ‫منْك ُ ْ‬ ‫سوْل ً ِ‬ ‫م َر ُ‬ ‫سلْنَا فِيْك ُ ْ‬ ‫ما أْر َ‬ ‫َ‬
‫ى وَ َل َ تكْفُُروْن)‪( .‬البقره‪:‬‬ ‫ل‬ ‫ا‬ ‫رو‬ ‫ُ‬ ‫شك‬ ‫ْ‬ ‫ا‬ ‫و‬ ‫م‬ ‫ُ‬ ‫رك‬ ‫ُ‬ ‫ْك‬ ‫ذ‬ ‫َ‬ ‫أ‬ ‫ى‬ ‫رون‬ ‫ُ‬ ‫ْك‬ ‫ذ‬ ‫ا‬ ‫َ‬ ‫ف‬ ‫مون‪.‬‬ ‫َ‬ ‫ل‬ ‫ع‬ ‫ت‬ ‫وا‬ ‫ن‬ ‫و‬ ‫ُ‬ ‫ك‬ ‫ت‬ ‫م‬ ‫َ‬ ‫مال‬ ‫ُ‬
‫ُ ْ ِ ْ‬ ‫ْ ْ َ‬ ‫ُ ِ‬ ‫َ ُْ َْ ُ‬ ‫َو يُعَ ِ َ ْ َ‬
‫م‬ ‫مك‬ ‫ل‬
‫‪)151- 152‬‬
‫ترجمه‪« :‬چنان كه در ميان شما رسولى از خود شما فرستاديم‪ ،‬او بر شما آيات ما‬
‫را مىخواند‪ ،‬و شما را پاك مىسازد و به شما كتاب و حكمت مىآموزاند‪ ،‬و به شما تعليم‬
‫مىدهد آنچه را كه نمىدانستيد‪ ،‬پس مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم و شكر مرا به جاى‬
‫آوريد و ناسپاسى نكنيد»‪.‬‬
‫و خداوند (جل جلله) مىفرمايد‪:‬‬
‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫لم َ‬
‫ف‬ ‫ن َرؤُوْ ٌ‬ ‫منِي ْ َ‬ ‫مؤ ِ‬ ‫م بِال ُ‬ ‫ص عَليْك ُ ْ‬ ‫حرِي ْ ٌ‬ ‫م َ‬ ‫ما عَنِت ّ ْ‬ ‫م عَزِيٌْز عَليْهِ َ‬ ‫سك ُ ْ‬ ‫ن أنْفِ ُ‬ ‫سوْ ٌ ِ ْ‬ ‫م َر ُ‬ ‫جاَءك ُ ْ‬ ‫(لَقَد َ‬
‫حيْم)‪( .‬التوبه‪)128 :‬‬ ‫َر ِ‬
‫ترجمه‪« :‬رسولى از خود شما به سوى تان آمده‪ ،‬كه رنج شما بر وى دشوار است‪ ،‬و‬
‫به هدايت شما اصرار دارد‪ ،‬و نسبت به مؤمنان رؤوف و مهربان است»‪.‬‬
‫و خداوند مىگويد‪:‬‬
‫ْ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ف‬‫حوْل ِك‪ ،‬فَاعْ ُ‬ ‫َ‬ ‫ن َ‬ ‫ْ‬ ‫م‬
‫ضوا ِ‬ ‫ُ‬ ‫ب لنْفَ ّ‬ ‫َ‬ ‫ِ‬ ‫ت فَظا غَلِي ْظ القَل‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫م َو لوْ كن ْ‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫ت له‬ ‫َ‬ ‫منَالل ّهِ لِن ْ‬ ‫مه ِ‬ ‫ح َ‬ ‫ما َر ْ‬ ‫(فَب ِ َ‬
‫بُ‬ ‫َّ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫ت فَتَوَك ْ‬‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬
‫ح ّ‬ ‫ه يُ ِ‬ ‫ل عَلى اللهِ‪ ،‬اِنّالل َ‬ ‫م َ‬ ‫مرِ‪ ،‬فَاِذ َا عََز ْ‬ ‫م فِى ال ْ‬ ‫شاوْرهُ ْ‬ ‫م وَ َ ِ‬ ‫ستَغْفِْرلهُ ْ‬ ‫م‪ ،‬وَأ ْ‬ ‫عَنْهُ ْ‬
‫وكِلِين)‪( .‬آل عمران‪)159 :‬‬ ‫ّ‬ ‫مت َ َ‬ ‫ال ْ ُ‬
‫ترجمه‪« :‬به سبب رحمتى كه از جانب خداست بر ايشان نرم دل شدى‪ ،‬و اگر تندخو‬
‫و سخت دل مىبودى‪ ،‬از پيرامون تو پراكنده مىشدند‪ ،‬بنابراين از ايشان در گذر و براى‬
‫شان آمرزش خواه و در كار همراه شان مشورت كن‪ ،‬و وقتى عزم كردى بر خدا‬
‫توكل نما‪ ،‬چون خداوند توكل كنندگان را دوست مىدارد»‪.‬‬
‫و خداوند (جل جلله) مىفرمايد‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫ل‬‫ما فِى الغَاِر‪ ،‬اِذ ْ يَقُوْ ُ‬ ‫ْ‬ ‫ن اِذ ْ هُ َ‬ ‫ى اثْنَي ْ ِ‬ ‫ن كفَُروا ثَان ِ َ َ‬ ‫َ‬ ‫ه الذِي ْ َ‬ ‫ّ‬ ‫جَ ُ‬ ‫خَر َ‬ ‫ه اِذ ْ أ َ ْ‬ ‫ص ََرهُالل ّ ُ‬ ‫صُروْهُ فَقَد ْ ن َ َ‬ ‫(اِل ّ تَن ْ ُ‬
‫َ‬
‫مه‬ ‫ل كَل ِ َ‬ ‫جعَ َ‬ ‫م تََروْهَا َو َ‬ ‫جنُوْدٍ ل َ ْ‬ ‫ه عَلَيْهِ َو أيَّدَهُ ب ِ ُ‬
‫ُ ْ ْ ُ َّ‬
‫سكِيْنَت َ‬ ‫معَنَا‪ ،‬فَاَنَْزلَالل ّه َ‬
‫َّ‬ ‫ه َ‬ ‫ن اِنّالل ّ َ‬ ‫حَز ْ‬ ‫حبِهِ َل ت َ ْ‬ ‫صا ِ‬ ‫لِ َ‬
‫حكِيْم)‪( .‬التوبه‪)40 :‬‬ ‫ه عََزيٌْز َ‬ ‫ى العُليا‪َ ،‬والل ُ‬ ‫مهاللهِ هِ َ َ‬ ‫َ‬
‫سفْلى‪َ ،‬و كل ِ َ‬ ‫ُ‬ ‫ن كفَُروْا ال ّ‬ ‫َ‬ ‫الَذِي ْ َ‬
‫ترجمه‪« :‬اگر رسول را مدد نكنيد‪،‬الل ّه او را هنگامى كه كافران وى را بيرون كردند‪ ،‬و‬
‫دومين نفر بود‪ ،‬يارى و كمك نمود‪ .‬آنگاه كه هر دو در غار بودند‪ ،‬و آن گاه كه رسول‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫به رفيق خود گفت‪ :‬غمگين مشو كهالل ّه همراه ماست‪ ،‬درين موقعالل ّه تسكين خود را‬
‫بر وى فرود آورد‪ ،‬و او را با لشكرهايى كه نمىديديد تقويت نمود‪ ،‬و گفتار كافران را‬
‫َ‬
‫پايين قرار داد‪ ،‬و سخن الل ّه بلند و پيروز است‪ ،‬و خداوند غالب و با حكمت است»‪.‬‬
‫و خداوند (جل جلله) مىفرمايد‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ َ‬
‫جداً‬ ‫س َّ‬ ‫ماءُ بَيْنَهُم‪ ،‬تََراهُم ُرك ّعا ً ُ‬ ‫ح َ‬ ‫شدَّاءُ عَلَى الك ُ َّفارِ ُر َ‬ ‫هأ ِ‬ ‫معَ ُ‬ ‫ن َ‬ ‫ل الل ّ َهِ‪ ،‬وَال ّذِي َ‬ ‫سوْ‬ ‫مد ٌ َر ُ‬ ‫ح َّ‬ ‫م َ‬ ‫( ُ‬
‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫ّ‬ ‫ً‬ ‫َ‬
‫مثلهُم فِى‬ ‫جودْ‪ ،‬ذَل ِك َ‬ ‫س ُ‬ ‫ن أثرِ ال ّ‬ ‫جوهِهِم م ْ‬ ‫ما هُم فِى وُ ُ‬ ‫سي ْ َ‬ ‫ضوَانا‪ِ ،‬‬ ‫منَاللهِ وَ رِ ْ‬ ‫ضل ِ‬ ‫نف ْ‬ ‫يَبْتَغُو َ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫سوْقِهِ‪،‬‬ ‫ستَوَى عَلى ُ‬ ‫َ‬
‫ستَغْلظ فا ْ‬ ‫َ‬
‫شطاهُ فآَزَرهُ فا ْ‬ ‫ج َ‬
‫َ‬
‫خر َ‬
‫َ‬
‫جيْل كَزْرٍع أ ْ‬ ‫َ‬ ‫مثَلهُم فِى الِن ْ ِ‬ ‫َ‬ ‫التَّوْراه‪ ،‬وَ َ‬
‫مغْفَِره َو‬ ‫م َ‬ ‫منْهُ ْ‬ ‫ت ِ‬ ‫حا ِ‬ ‫صال ِ َ‬ ‫ملُو ال َّ‬ ‫منُوآ وَ عَ ِ‬ ‫نآ َ‬ ‫ه ال ّذِي ْ َ‬ ‫م الكُفَّاَر‪َ ،‬وعَدَالل ّ ُ‬ ‫ظ بِهِ ُ‬ ‫ب الَّزرا ّع لِيَغِي ْ َ‬ ‫ج ُ‬ ‫يُعْ ِ‬
‫جرا عَظِيْما)‪( .‬الفتح‪)29 :‬‬ ‫ً‬ ‫ً‬ ‫اَ ْ‬

‫‪34‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫مد ص فرستاده خدا (جل جلله) است و كسانى كه با او هستند در برابر‬ ‫ترجمه‪« :‬مح ّ‬
‫كفّار سرسخت و شديد و در ميان خود مهربان اند‪ ،‬پيوسته آنها را در حال ركوع و‬
‫سجود مىبينى‪ ،‬آنها همواره فضل خدا و رضاى او را مىطلبند‪ ،‬نشانه آنها در رخسار‬
‫شان از اثر سجده نمايان است‪ ،‬اين توصيف آنها در تورات است‪ ،‬و توصيف آنها در‬
‫انجيل‪ ،‬همانند زراعت است كه جوانههاى خود را خارج ساخته‪ ،‬سپس به تقويت آن‬
‫پرداخته‪ ،‬تا محكم شده‪ ،‬و بر پاى خود ايستاده است‪ ،‬و به قدرى نمو و رشد كرده كه‬
‫زارعان را به شگفتى وامى دارد‪ ،‬اين براى آن است كه كافران را به خشم آورد‪،‬‬
‫خداوند (جل جلله) كسانى از آنها را كه ايمان آوردهاند و عمل صالح انجام دادهاند‬
‫وعده آمرزش و اجر عظيمى داده است»‪.‬‬
‫و خداوند (جل جلله) مىفرمايد‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫ل‪،‬‬ ‫م ِفى التَّوَْراه وَاْلِن ْ ِ‬
‫جي ْ ِ‬ ‫عنْدَهُ ْ‬‫مكْتُوْبا ً ِ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ه‬
‫ُ‬ ‫جدُوُن َ‬ ‫ِ‬ ‫مى اَل ّذِى ي َ‬ ‫ى اْل ُ ِّ‬ ‫ل النَّب ِ َّ‬ ‫سوْ َ‬ ‫ن الَّر ُ‬ ‫ن يَتَّبِعُو َ‬‫َ‬ ‫(اَل ّذِي ْ‬
‫م ال ْ َ‬ ‫ح ُّ‬
‫ث َو‬ ‫خبَائ ِ َ‬ ‫م عَلَيْهِ ُ‬
‫حّر ُ‬
‫ت َو ي ُ َ‬ ‫م الط ّيِّبَا ِ‬ ‫ل لَهُ َ ُ‬ ‫منْكَرِ َو ي ُ ِ‬ ‫ن ال ْ ُ‬ ‫عَ ِ‬ ‫َ‬ ‫ف وَيَنْهَا هُ ْ‬
‫م‬ ‫معُْرو ِ‬ ‫م بِال ْ َ‬‫مُرهُ ْ‬ ‫يَأ ُ‬
‫صُروْهُ‬ ‫منُوآ بِهِ وَ عََّزُروْهَ وَ ن َ َ‬ ‫نآ َ‬ ‫ت عَلَيْهِم‪ ،‬فَال ّذِي ْ َ‬ ‫ى كَان َ ْ‬ ‫ل الت ِ ْ‬
‫م وَالَغَْل َ ّ‬ ‫ص ََرهُ ْ‬ ‫م اِ ْ‬ ‫ضعَ عَنْهُ ْ‬ ‫يَ َ‬
‫حون)‪( .‬العراف‪)157 :‬‬ ‫مفْل ِ ُ‬ ‫َ‬
‫ه اولئ ِك هُ ُ‬
‫م ال ُ‬ ‫ُ‬ ‫معَ ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ُ‬
‫وَات ّبَعُوا الن ّوَْر الذِى انَْزل َ‬ ‫َ‬
‫مى است‪ ،‬پيروى مىكنند‪،‬‬ ‫ىا ّ‬ ‫ترجمه‪« :‬آنان كه (از روى صدق) آن پيغمبرى را كه نب ّ‬
‫كسى كه (صفات) او را نوشته نزد خويش در تورات و انجيل مىيابند‪ ،‬كسى كه ايشان‬
‫را به كار پسنديده امر مىكند و از ناپسنديده منع مىنمايد‪،‬و پاكيزهها را براى شان حلل‬
‫مىسازد و ناپاكيزهها را براى شان حرام مىگرداند‪ ،‬و بار سنگين و زنجيرهايى را كه بر‬
‫آنها بود‪( ،‬از دوش شان) بر مىدارد‪ ،‬و آنها كه به او ايمان آوردند و حمايتش كردند و‬
‫يارى اش نمودند و از نورى كه با او نازل شده پيروى كردند‪ ،‬آنان رستگاراند»‪.‬‬
‫‪ - 4‬كلم خداوند تبارك و تعالى درباره اصحاب پيامبر ص‬

‫خداوند (جل جلله) مىفرمايد ‪:‬‬


‫َ‬ ‫َ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬
‫ن بَعْدِ‬ ‫م ْ‬ ‫سَره ِ‬ ‫ساعَه العُ ْ‬ ‫ن ات ّبَعذوهْ فِى َ‬ ‫صاَرالذِي ْ َ‬ ‫ن وَالن ْ َ‬ ‫جرِي ْ َ‬ ‫مهَا ِ‬ ‫ى َوال ُ‬ ‫ه عَلَى النَّب ِ َّ‬ ‫(لَقَد ْ تَاَبالل ّ ُ‬
‫حيْمِ‪َ .‬و عَلَى الثَّلثَه‬ ‫ف َر ِ‬ ‫م َرؤُوْ ٌ‬ ‫ه بِهِ ْ‬ ‫ب عَلَيْهِم‪ ،‬اِن َّ ُ‬ ‫م تَا َ‬ ‫م ث ُ َّ‬
‫منْهُ ْ‬ ‫ق ِ‬ ‫ب فَرِي ْ ٍ‬ ‫ما كَاد َ يَزِيْغُ قُلُوْ ُ‬ ‫َ‬
‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬
‫سهُم وَظن ّوا‬ ‫م أن ْ ُف َ‬ ‫ت عَليْهِ ْ‬ ‫ضاقَ ْ‬ ‫ت َو َ‬
‫َ‬ ‫حب َ ْ‬ ‫ما َر ُ‬ ‫ت عَليْهُم الْرض ب ِ َ‬ ‫ضاقَ ْ‬ ‫حت ّى اِذ َا َ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫خلفِوُا‪َ ،‬‬ ‫ن ُ‬ ‫الذِي ْ َ‬
‫حيْم)‪( .‬التوبه‪:‬‬ ‫ب الَّر ِ‬ ‫َ‬
‫ه هُوَالت ّوَّا ُ‬ ‫ّ‬
‫م لِيَتُوْبُوا‪ ،‬اِنّالل َ‬ ‫َ‬
‫ب عَليْهِ ْ‬ ‫م تَا َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬
‫ن اللهِ ا ِل اِليْهِ‪ ،‬ث ُ َّ‬ ‫ّ‬ ‫م َ‬ ‫ن َلَملجا ِ‬
‫ً‬ ‫ْ‬ ‫أ ْ‬
‫‪)117- 118‬‬
‫ترجمه‪« :‬خداوند رحمت خودش را شامل حال پيامبر‪ ،‬و مهاجرين و انصار كه در‬
‫زمان عسرت و تنگى از وى پيروى كردند‪ ،‬نمود‪ .‬آنگاه خداوند توبه آنان را پذيرفت‪ ،‬و‬
‫او نسبت به آنها مهربان و رحيم است‪ .‬همچنين آن سه نفر را كه بازماندند‪ ،‬تا آن حد‬
‫كه زمين‪ ،‬با همه وسعتش بر آنان تنگ شد‪ ،‬و نفسهاى شان بر ايشان تنگ گرديد‪ ،‬و‬
‫دانستند كه پناه گاهى از خدا جز به سوى او نيست‪ ،‬در آن هنگام خدا آنان را مشمول‬
‫رحمت خود ساخت‪ ،‬و خداوند توبه آنان را پذيرفت‪ ،‬و خدا توبهپذير و مهربان است»‪.‬‬
‫و خداوند (جلجلله) مىفرمايد ‪:‬‬
‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬
‫م فَأنَْز َ‬
‫ل‬ ‫ى قُلوْبِهِ ْ‬ ‫ما فَ َْ‬ ‫م َ‬ ‫جَره فَعَل ِ َ‬ ‫ش َ‬ ‫ت ال َ‬ ‫ح َ‬ ‫َ‬
‫ن اِذ ْ يُبَايِعُوْن َك ت َ ْ‬ ‫منِي ْ َ‬‫مؤْ ِ‬ ‫ن ال ْ ُ‬
‫ه عَ َِ‬ ‫ضىَالل ّ ُ‬ ‫(لَقَد ْ َر ِ‬
‫ه عَزِيْزاً‬ ‫خذ ُوْنَهَا‪ ،‬وَ كَانَالل ّ ُ‬ ‫م كَثِيْرهيَأ ُ‬ ‫مغَان ِ َ‬ ‫م فَتْحا ً قَرِيْباً‪َ .‬و َ‬ ‫م وَ أثَابَهُ ْ‬ ‫سكْيِنَه عَلَيْهِ ْ‬ ‫ال َّ‬
‫حكِيْماً)‪(.‬الفتح‪)18-19 :‬‬ ‫َ‬
‫ترجمه‪« :‬خداوند از مؤمنانى كه زير آن درخت با تو بيعت كردند راضى و خشنود شد‪،‬‬
‫خدا آنچه را در درون قلبهاى آنان نهفته بود دانست‪ ،‬لذا آرامش را بر دلهاى آنان نازل‬
‫كرد‪ ،‬و فتح نزديكى‪ ،‬به عنوان پاداش‪ ،‬نصيب آنها فرمود‪ .‬و غنايم بسيارى كه آن را به‬
‫دست مىآورند‪ ،‬و خداوند عزيز و حكيم است»‪.‬‬

‫‪35‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫و خداوند مهربانى مىكند‪:‬‬


‫َ‬ ‫َّ‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬
‫ه عَنْهُ ْ‬
‫م‬ ‫ن َرضىِالل ُ‬ ‫سا ٍ‬ ‫ح َ‬ ‫م بِا ِ ْ‬ ‫ن ات ّبَعُوْهُ ْ‬ ‫صاَر وَالذِي ْ َ‬ ‫َ‬
‫ن وَالن ْ َ‬ ‫جري ْ َ‬ ‫مهَا ِ‬ ‫ن ال ُ‬ ‫م َ‬ ‫ن ِ‬ ‫ن اْلَوَّلُوْ َ‬ ‫سابِقُوْ َ‬ ‫(وَال َّ‬
‫ك الْفَوُْز‬ ‫ن فِيْهَا أبَداً‪ ،‬ذَل ِ َ‬ ‫حتَهَا اْلَنْهاُر َ‬ ‫َ‬
‫خالِدِي ْ َ‬ ‫جرِىْ ت َ ْ‬ ‫ت تَ ْ‬ ‫جنَّا ٍ‬ ‫م َ‬ ‫وز رزضذوا عزنْهذ وَ أعَد َّ لَهُ ْ‬
‫الْعَظِيْم)‪( .‬التوبه‪)100 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬خداوند از پيشگامان نخستين مهاجرين و انصار و آنهايى كه به نيكى از آنان‬
‫پيروى كردند‪ ،‬خشنود شده است‪ ،‬و آنها نيز از او خشنود شدهاند‪ ،‬و (خداوند) براى‬
‫آنان باغ هايى از بهشت فراهم ساخته كه نهرها از زير درختانش جريان دارند‪ ،‬و اينان‬
‫در آن جا‪ ،‬جاودانه خواهند ماند‪ ،‬و اين پيروزى بزرگ است»‪.‬‬
‫و خداوند (جل جلله) مىفرمايد‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ضواناً‬ ‫منَالل ّهِ وَ رِ ْ‬ ‫ضل ً ِ‬ ‫ن فَ ْ‬ ‫م يَبْتَغُوْ َ‬ ‫موَالِهِ ْ‬ ‫م َوَ أ ْ‬ ‫ن دِيَارِهِ ْ‬ ‫م ْ‬ ‫جوا ِ‬ ‫خرِ ُ‬ ‫ن أُ ْ‬ ‫ن ال ّذِي ْ َ‬ ‫جرِي ْ َ‬ ‫مهَا ِ‬ ‫ال ْ ُ‬ ‫(لِلْفُقََراءِ‬
‫َ‬
‫ن قَبْلِهِ ْ‬
‫م‬ ‫م ْ‬ ‫ن ِ‬ ‫ما َ‬ ‫ن تَبَوَّؤُا الدَّاَر وَاْلِي َ َ‬ ‫صادِقُوْن‪ .‬وَال ّذِي ْ َ‬ ‫م ال ّ‬ ‫ك هُ ُ‬ ‫ه‪ ،‬أولئ ِ َ‬ ‫سوْل َ ُ‬ ‫ه وَ َر ُ‬ ‫صُرونَالل ّ َ‬ ‫وَ يَن ْ ُ‬
‫ن عَلى‬ ‫ما اوْتُوا وَ يُؤْثُِروْ َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫م ّ‬ ‫جه ِ‬ ‫حا َ‬ ‫م َ‬ ‫صدُورِهِ ْ‬ ‫ن فِى ُ‬ ‫جدُوْ َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫جَر اِليْهِم‪ ،‬وَ ل ي َ ِ‬ ‫َ‬ ‫ن هَا َ‬ ‫م ْ‬ ‫ن َ‬ ‫حبُّو َ‬ ‫يُ ِ‬
‫حوُن)‪( .‬الحشر‪:‬‬ ‫مفْل ِ ُ‬ ‫ْ‬
‫م ال ُ‬ ‫َ‬
‫سهِ فَأوُلئ ِك هُ ُ‬ ‫ح نَفْ ِ‬ ‫َ‬ ‫ش ّ‬ ‫ن يُوْقَ ُ‬ ‫م ْ‬ ‫صه‪ ،‬وَ َ‬ ‫صا َ‬ ‫خ َ‬ ‫م َ‬ ‫ن بِهَ ْ‬ ‫َ‬
‫م َو لوْ كا َ‬ ‫َ‬ ‫سهِ ْ‬ ‫اَن ْ ُف ِ‬
‫‪)8-9‬‬
‫ترجمه‪« :‬اين اموال براى مهاجران فقيرى است كه از خانه و كاشانه و اموال خود‬
‫بيرون رانده شدهاند‪ ،‬آنها فضل الهى و رضاى او را مىطلبند‪ ،‬و خدا و رسولش را‬
‫يارى مىكنند‪ ،‬و آنها راستگويان اند‪ .‬و براى كسانى است كه در دارالهجره (مدينه) و‬
‫در خانه ايمان‪ ،‬قبل از مهاجران مسكن گزيدند‪ ،‬آنها كسانى را كه به سوى شان‬
‫هجرت كنند دوست مىدارند و در دل خود به آنچه به مهاجران داده شده احساس نياز‬
‫نمىكنند‪ ،‬و آنها را بر خود مقدّم مىدارند هر چند شديدا ً فقير باشند‪ .‬كسانى كه خداوند‬
‫آنها را از بخل و حرص نفس خويش بازداشته‪ ،‬رستگارند»‪.‬‬
‫و مىفرمايد‪:‬‬
‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ُ‬ ‫ً‬ ‫ً‬ ‫ْ‬ ‫(اَلل َّه نَز َ َ‬
‫م‪،‬‬
‫ن َربِّهُ ْ‬ ‫شوْ َ‬ ‫خ َ‬ ‫ن يَ ْ‬ ‫جلوْدُالذِي ْ َ‬ ‫ه ُ‬ ‫من ْ ُ‬ ‫شعُِّر ِ‬ ‫ى تَقْ َ‬ ‫َ‬ ‫مثَان ِ‬‫َ‬ ‫شابِها‬ ‫مت َ َ‬ ‫ُ‬ ‫ث كِتَابا‬ ‫حدِي ْ ِ‬ ‫ن ال َ‬ ‫َ‬ ‫س‬
‫ح َ‬ ‫لأ ْ‬ ‫ُ َّ‬
‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫ث ُ َّ‬
‫ن‬‫م ْ‬ ‫شاء‪ ،‬وَ َ‬ ‫ن يَ َ‬ ‫م ْ‬ ‫م وَ قُلوْبُهُم اِلى ذِكرِ اللهِ‪ ،‬ذ َلك هُدَىاللهِ يَهْدِى بِهِ َ‬ ‫جلوْدَهُ ْ‬ ‫ن ُ‬ ‫م تَلِي ْ َ ُ‬
‫ن هَادٍ)‪( .‬الزمر‪)23 :‬‬ ‫م ْ‬ ‫ه ِ‬ ‫ما ل َ ُ‬ ‫ه فَ َ‬ ‫ضلِلِالل ّ ُ‬ ‫يُ ْ‬
‫ترجمه‪« :‬خداوند بهترين سخن را نازل كرده‪ ،‬كتابى كه آياتش همانند همديگر است‪،‬‬
‫آياتى مكرر دارد‪ ،‬كه از شنيدن آياتش بر اندام كسانى كه از پروردگارشان مىترسند‬
‫جه ذكر خدا مىشود‪ ،‬اين هدايت‬ ‫لرزه مىافتد‪ .‬سپس بيرون و درون شان نرم ومتو ّ‬
‫الهى است‪ ،‬كه هر كسى را بخواهد با آن راهنمايى مىكند‪ ،‬و هر كسى را خداوند‬
‫گمراه كند‪ ،‬برايش هدايت كنندهاى وجود ندارد»‪.‬‬
‫و خداوند (جل جلله) مىفرمايد‪:‬‬
‫م لَ‬ ‫ً‬ ‫َ‬
‫م وَ ه ُ ْ‬ ‫مدِ َربِّهِ ْ‬ ‫ح ْ‬ ‫حوا ب ِ َ‬ ‫سب ِّ ُ‬
‫جدا وَ َ‬ ‫َ‬ ‫س ّ‬ ‫خ ّروا ُ‬ ‫ُ‬ ‫ن اِذ َا ذُكُِروا بِهَا َ‬ ‫ن بِآيَاتِنَا ال ّذِي ْ َ‬ ‫م ُ‬ ‫ما يُؤْ ِ‬ ‫(اِن َّ َ‬
‫ما َرَزقْنَاهُم‬ ‫م َّ‬‫معا ً وَ ِ‬ ‫خوْفا ً وَ ط َ َ‬ ‫م َ‬ ‫ن َربَّهُ ْ‬ ‫جِع يَدْعُوْ َ‬ ‫ضا ِ‬ ‫م َ‬ ‫ن ال ْ َ‬ ‫جنُوْبُهُم عُ ِ‬ ‫جافى ُ‬ ‫رون‪ .‬تَت َ َ‬ ‫ستَكْب ِ ُ ْ‬ ‫يَ ْ‬
‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ملوْن)‪( .‬السجده‪:‬‬ ‫ما كانُوا يَعْ َ‬ ‫جَزا ًء ب ِ َ‬ ‫ن َ‬ ‫ن قَُّره أعْي ُ ٍ‬ ‫م ْ‬ ‫م ِ‬ ‫خفى لهُ ْ‬ ‫ما أ ْ‬ ‫س َ‬ ‫م نَفْ ٌ‬ ‫ن‪ .‬فَل تَعْل ُ‬ ‫يُنْفِقُو َ‬
‫‪)15 – 17‬‬
‫ترجمه‪« :‬تنها كسانى به آيات ما ايمان مىآورند كه هر وقت اين آيات به آنها يادآورى‬
‫شود به سجده مىافتند و تسبيح و حمد پروردگارشان را به جاى مىآورند و تكبّر‬
‫نمىكنند‪ .‬پهلوهاى شان از بسترها در دل شب دور مىشود و پروردگار خود را با بيم و‬
‫اميد فرا مىخوانند‪ ،‬و از آنچه به آنها روزى دادهايم‪ ،‬انفاق مىكنند‪ .‬هيچ كسى نمىداند‬
‫چه پاداشهاى مهمى كه مايه روشنى چشمها مىگردد‪ ،‬براى آنها نهفته شده‪ ،‬اين جزاى‬
‫اعمالى است كه انجام مىدادند»‪.‬‬
‫و خداوند (جل جلله) مىگويد‪:‬‬

‫‪36‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ن كَبَائَر الِث ْ ِ‬
‫م‬ ‫جتَنِبُوْ َ‬ ‫ن يَ ْ‬ ‫ن‪ .‬وَال ّذِي ْ َ‬ ‫م يَتَوَك ّلُو َ‬ ‫ى َربِّهِ ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫منُوا وَ عَل‬ ‫َ‬ ‫نآ‬ ‫َ‬ ‫خيٌْر وَ أبْقى لِل ّذِي ْ‬ ‫عنْدَالل ّهِ َ‬ ‫ما ِ‬ ‫(وَ َ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫وَالْفَوَا ِ‬
‫صله َو‬ ‫موا ال َ‬ ‫م َو أقَا ُ‬ ‫جابُوا لَِربِّهِ ْ‬ ‫ست َ َ‬ ‫نا ْ‬
‫َ‬ ‫م يَغْ ِفُروْن‪َ .‬والذِي ْ َ‬ ‫ضبُوا هُ ْ‬ ‫ما غ ِ‬ ‫ش وَ اِذ َا َ‬ ‫ح َ‬
‫صاَبَهُ ُ ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ن»‪.‬‬ ‫صُروْ َ‬ ‫م يَنْت َ ِ‬ ‫ى هُ ْ‬ ‫م البَغْ ُ‬ ‫ن اِذ َا أ َ‬ ‫ن‪َ .‬وال ّذِي ْ َ‬ ‫م يُنْفِقُوْ َ‬ ‫ما َرَزقْنَا هُ ْ‬ ‫م َّ‬ ‫م َو ِ‬ ‫شوْرى بَيْنَهُ ْ‬ ‫م ُ‬ ‫مُرهُ ْ‬ ‫أ ْ‬
‫(الشورى‪)36 – 39 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬و آنچه نزد خداست براى كسانى كه ايمان آوردهاند و بر پروردگارشان‬
‫توكّل مىكنند‪ ،‬بهتر و پايدارتر است‪ .‬همان كسانى كه از گناهان كبيره و اعمال زشت‬
‫اجتناب مىورزند‪ ،‬و هنگامى كه خشمگين مىشوند‪ ،‬عفو مىكنند‪ .‬و آنها كه دعوت‬
‫پروردگارشان را اجابت كردهاند‪ ،‬نماز را برپا داشتهاند‪ ،‬و كارهاى شان در ميان شان‬
‫به طريق مشورت صورت مىگيرد‪ ،‬و از آنچه به آنان روزى دادهايم‪ ،‬انفاق مىكنند‪ .‬و‬
‫آنها كه هرگاه به آنان تعدّى و حمله برسد‪ ،‬انتقام مىكشند»‪.‬‬
‫و خداوند (جل جلله) مىفرمايد‪:‬‬
‫َ‬ ‫َّ‬
‫ن‬
‫م ْ‬ ‫م َ‬ ‫منْهُ ْ‬ ‫ه وَ ِ‬ ‫حب َ ُ‬ ‫ن قضى ن َ ْ‬ ‫َ‬ ‫م ْ‬ ‫م َ‬ ‫منْهُ ْ‬ ‫َ‬
‫ه عَليْهِ‪ ،‬ف ِ‬ ‫ما َ عَاهَدُواالل َ‬ ‫صدَقُوا َ‬ ‫ل َ‬ ‫جا ٌ‬ ‫نر َ‬ ‫منِي ْ َ‬ ‫مؤْ ِ‬ ‫ن ال ْ ُ‬‫م َ‬ ‫( ِ‬
‫شاءَ ا ْوَ‬ ‫ن َ‬ ‫ن اِ ْ‬ ‫منَافِقِي ْ َ‬ ‫ْ‬
‫ب ال ُ‬ ‫م َو يُعَذِّ َ‬ ‫صدْقِهِ ْ‬ ‫ن بِ ِ‬ ‫صادِقِي ْ َ‬ ‫َ‬ ‫ه ال ّ‬ ‫ّ‬
‫جزِىَالل ُ‬ ‫ً‬
‫ما بَد ّلوا تَبْدِيْل‪ .‬لِي َ ْ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫يَنْتَظِر‪ ،‬وَ َ‬
‫ً‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬
‫حيْما)‪( .‬الحزاب‪)23-24 :‬‬ ‫ه كان غَفُوْرا َر ِ‬ ‫َ‬ ‫م‪ ،‬اِنّالل َ‬ ‫ب عَلَيْهِ ْ‬ ‫يَتُوْ َ‬
‫ترجمه‪« :‬در ميان مؤمنان مردانى هستند كه بر سر عهدى كه با خدا بستهاند صادقانه‬
‫ايستادهاند‪ ،‬بعضى پيمان خود را به انجام رسانيدند‪ ،‬و بعضى ديگر در انتظاراند‪ ،‬و‬
‫هرگز تغيير و تبديلى در عهد و پيمان خود ندادهاند‪ .‬هدف اين است كه خداوند‬
‫صادقان را به خاطر صدق شان پاداش دهد‪ ،‬و منافقان را هر گاه كه بخواهد عذاب‬
‫كند‪ ،‬يا توبه آنان را بپذيرد‪ ،‬چرا كه خداوند غفور و رحيم است»‪.‬‬
‫و مىفرمايد‪:‬‬
‫مه َربِّهِ‪ ،‬قُ ْ‬ ‫ْ‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫(أ َ َّ‬
‫ل هَلْ‬ ‫ح َ‬‫جوا َر ْ‬ ‫خَره وَ يَْر ُ‬ ‫حذَُر ال ِ‬ ‫جدا و قائِما ي َ ْ‬ ‫سا ِ‬ ‫ل َ‬ ‫ت آنَاءاللي ْ َِ‬ ‫ن هُوَ َ قَان ِ ٌ‬ ‫م ْ‬
‫موْن)‪( .‬الزمر‪)9 :‬‬ ‫ن َل يَعْل َ ُ‬ ‫ن وَال ّذِي ْ َ‬ ‫مو َ‬ ‫ن يَعْل َ ُ‬ ‫ستَوِى اَل ّذِي ْ َ‬ ‫يَ ْ‬
‫ترجمه‪« :‬آيا كسى كه در ساعات شب به عبادت مشغول است و در سجده و قيام‬
‫قرار دارد و از آخرت مىترسد و به رحمت پروردگارش اميدوار است (با آن مشرك‬
‫ناسپاس برابر است؟) بگو‪ :‬آيا كسانى كه مىدانند با كسانى كه نمىدانند يكساناند؟»‪.‬‬

‫‪ - 5‬ذكر پيامبر ص و اصحاب وى ن در كتابهاى قبل از قرآن‬


‫َ‬ ‫َ‬
‫ص (َرض َى َالل ّ ُ‬
‫ه‬ ‫ن العَا َ ِ‬ ‫مرو ب ِ‬ ‫ن عَ ْ‬ ‫ت عبدُالل ّهِ ب َ‬ ‫َ‬ ‫قي ُ‬ ‫سار قال‪ :‬ل َ ِ‬ ‫ِ‬ ‫ن يَ‬ ‫َن عَطاِء ب ِ‬ ‫ج أحمد ُ ع‬ ‫خَر َ‬ ‫اَ ْ‬
‫َ‬
‫ه‬‫ل‪ .‬وَالل ّهِ اِن َّ ُ‬ ‫ج ْ‬ ‫سولِالل ّه ص فِى التَّوراه‪ ،‬فَقَال‪ :‬أ َ‬ ‫ت َر ُ‬ ‫صفا ِ‬ ‫خبََر نِى عَن َ‬ ‫ت‪ :‬أ ْ‬ ‫عَنْهَما) فَقُل ْ ُ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫شراً‪ ،‬وَ‬ ‫مب َ ّ ِ‬ ‫شاهِداً‪ ،‬وَ ُ‬ ‫ك َ‬
‫ٌ‬
‫سلْنا َ‬ ‫ى اِنَّا أْر َ‬ ‫ن‪( :‬يَا أيَّهَاَالنَّب ِ ُّ‬ ‫ى القرآ ِ‬ ‫صفِتِهِ ف ِ‬ ‫ف فِى التَّوراه ب ِ َ‬ ‫صو ٌ‬ ‫موْ ُ‬ ‫لَ َ‬
‫ظ وَ َل‬ ‫ظ وَ َل غَلِي ْ ٌ‬ ‫ل‪َ ،‬لَفَ ّ‬ ‫ك المتَوك ِ َّ‬ ‫ميِت َ َ‬ ‫س َّ‬ ‫سوْلِى‪َ ،‬‬ ‫ت عَبْدِى وَ َر ُ‬ ‫نَذِيْراً‪ ،‬وَ حْرزا ً لِل ُ ِ‬
‫َّ‬ ‫ُ َ‬ ‫ن‪ ،‬أن ْ َ‬ ‫ميّي ِّ َ‬
‫ه‬
‫ضهُالل ُ‬ ‫ن يَقْب ِ َ‬ ‫سيِّئَه َ َولَكِن يَعْفُو وَ يَغْفُِر‪َ ،‬و ل َ ْ‬ ‫سيِئَّه اِل َّ‬ ‫ق‪َ ،‬و َل يَدْفَعُ بِال َّ‬ ‫سوَا ِ‬ ‫ب فِى اْل َ ْ‬ ‫خا ٌ‬ ‫ص َّ‬ ‫َ‬
‫َ‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫ّ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬
‫ما‪َ ،‬و‬ ‫ص ّ‬ ‫ميا‪ ،‬وَ آذ َانا ُ‬ ‫ح بِهِ أعْيُنا عُ ْ‬ ‫ه‪ ،‬يَفْت َ ُ‬ ‫الل ُ‬ ‫ه ا ِل‬ ‫ن يَقُولوا ِ ل اِل َ‬ ‫جا َء بِأ ْ‬ ‫مله العَوْ َ‬ ‫موال ِ‬ ‫حت ّى يُقِي ْ ُ‬ ‫َ‬
‫َّ‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫ْ‬ ‫ً‬ ‫ُ‬
‫ى َروَايه‪:‬‬ ‫سلمٍ‪َ ،‬و فِ ْ‬ ‫ن َ‬ ‫حوَهُ عَن عَبدُاللهِ‪َ ،‬والبَيْهَقِى عَن اب َ‬ ‫ى نَ ْ‬ ‫خارِ ُّ‬ ‫ه الب ُ َ‬ ‫ج ُ‬‫خْر َ‬ ‫قُلوْبا غُلفا)‪ .‬و أ ِ‬
‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ ْ َّ‬
‫ه‬‫ج ُ‬ ‫خَر َ‬ ‫معْنَاهُ‪ .‬وَ أ ْ‬
‫َ‬ ‫حبْا ِر ب ِ َ‬ ‫ب ال ِ‬ ‫ن كع ْ ِ‬ ‫َ‬ ‫سحقَ عَ ْ‬ ‫ن اِ ْ‬ ‫ه اب ُ‬ ‫ج ُ‬ ‫خَر َ‬ ‫جاءَ)‪ .‬وَأ ْ‬
‫َ‬
‫و َ‬ ‫مله العَ ْ‬ ‫م بِهِ ال ِ‬ ‫حتَّى يُقِي ْ َ‬ ‫( َ‬
‫ه تَعَالى أ ْوحى‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫ّ‬ ‫ن عَاِئ ِ َ‬
‫منَب ّهٍ‪ :‬أنّالل َ‬ ‫ن ُ‬ ‫بب ُ‬ ‫صرا‪َ .‬و ذ َكَر وَهْ ُ‬ ‫خت َ َ‬ ‫م ْ‬ ‫ه عَنْهَا) ُ‬ ‫ضىَالل ُ‬ ‫شه (َر ِ‬ ‫ى عَ ْ‬ ‫البَيهَ ِق ُّ‬
‫صادِقاً‬ ‫ح َّ‬ ‫ن بَعْد ِ َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫مد ٌ َ‬ ‫م َ‬ ‫مد ُ َو ُ‬ ‫ح َ‬ ‫هأ ْ‬ ‫م ُ‬ ‫س ُ‬ ‫ىا ْ‬ ‫ك نَب ِ ٌ‬ ‫م ْ‬ ‫سيَأتِى ِ‬ ‫ه َ‬ ‫اِلى دَاوُد َ فِى ال ّزبُوْر‪( ،‬يَا دَاوُدُ‪ ،‬اِن ّ ُ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ما تَقَد َّ َ‬
‫م‬ ‫صيَنِى َ‬ ‫ن يَعْ ِ‬ ‫لأ ْ‬ ‫ه قَب ْ َ‬ ‫تل ُ‬ ‫ضبُنِى أبَدا‪َ ،‬و قَد ْ غَفَْر ُ‬ ‫ب عَلَيْهِ أبَدا ً َو َل ُ يُغْ ِ‬ ‫ض ُ‬ ‫سيِدًا‪َ ،‬ل أغ ْ َ‬ ‫َ‬
‫ت اْلَنِبَياءَ‪َ ،‬و‬ ‫ي‬ ‫َ‬ ‫ْط‬ ‫ع‬‫ل ما أ َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫مث‬ ‫ل‬ ‫ف‬ ‫وا‬ ‫َ‬ ‫الن‬ ‫ن‬ ‫م‬ ‫م‬ ‫ه‬ ‫ت‬ ‫ي‬‫َ‬ ‫ْط‬ ‫ع‬ ‫مته مرحومه أ َ‬ ‫َ‬ ‫خَر‪ ،‬و أ ُ‬ ‫من ذ َنبه و ما َ تأ َ‬
‫ْ ُ‬ ‫َ‬ ‫ِ‬ ‫ُُْ ِ َ ّ ِ‬ ‫ِ ْ ْ ِ ِ َ َ َ ّ َ ّ ُ َُ َ ْ ُ َ‬ ‫ِ‬
‫مه َو‬ ‫ا‬ ‫ي‬ ‫ق‬ ‫ال‬ ‫م‬
‫َِِْ َ ّ ُ ِ َ ّ َ ُ ّ ِ َ ْ َ ِ َ َ‬‫و‬ ‫ي‬ ‫ى‬ ‫ون‬ ‫أت‬ ‫ي‬ ‫ى‬ ‫َ‬ ‫حت‬ ‫ل‪،‬‬ ‫س‬ ‫ُ‬
‫ر‬ ‫ال‬ ‫و‬ ‫ء‬ ‫ا‬ ‫ي‬ ‫ب‬ ‫َ‬
‫ن‬ ‫ال‬ ‫ى‬ ‫َ‬ ‫َل‬ ‫ع‬ ‫ت‬ ‫ض ال ّتِى افْتََر ْ ُ‬
‫ض‬ ‫م الْفََرائ ِ َ‬ ‫ت عَلَيْهِ ُ‬ ‫ض ُ‬ ‫فََر ْ‬

‫‪37‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫ى ال ُ َ ِ‬
‫مم‬ ‫ْ‬
‫ه عَل َ‬ ‫مت َ ُ‬ ‫مدا ً وَ أ ُ َّ‬ ‫ح َّ‬‫م َ‬‫ت ُ‬ ‫ضل ْ ُ‬ ‫ى فَ َّ‬ ‫ل‪ :‬يَا داوُدُ‪ ،‬اِن ِّ ْ‬ ‫ن قَا َ‬ ‫َ‬
‫ل نُورِاْلَنْبِيَاءِ‪ ...‬اِلى أ ْ‬ ‫مث ْ ُ‬ ‫نُوُْرهُم ِ‬
‫َ‬
‫كُل ّهاَ)‪ .‬كذا فى البدايه (‪.)326/2‬‬
‫َ‬
‫احمد از عطاء بن يسار روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬با عبدالل ّه بن عمرو بن العاص‬
‫(ضىاللهعنهما) بر خوردم‪ ،‬گفتم‪ :‬مرا از صفتهاى پيامبر ص در تورات آگاه كن‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫آرى‪ ،‬به خدا سوگند وى در تورات آن چنان صفت شده كه در قرآن موصوف است‪:‬‬
‫‪1‬‬
‫ميين‬ ‫«اى نبى! ما تو را گواه‪ ،‬بشارت دهنده‪ ،‬بيم دهنده‪ ،‬و حفاظت كننده ا ّ‬
‫فرستاديم‪ ،‬تو بنده و پيامبر من هستى‪ ،‬تو را متوكّل نام گذاردم‪ ،‬نه ترش روى و نه‬
‫هم سخت طبيعت هستى‪ ،‬و نه اهل معركه و برپا كننده غوغا در بازارها‪ .‬و نه هم بدى‬
‫را به بدى پاسخ مىدهد‪ ،‬بلكه عفو و بخشش مىكند‪ ،‬و خداوند او را تا آن وقت كه ملّت‬
‫َ‬
‫كج را با گفتن ل اله الالل ّه راست نكنند‪ ،‬قبض نمىنمايد‪ .‬بسا چشمهاى كور‪ ،‬گوشهاى‬
‫‪2‬‬
‫كر‪ ،‬و قلبهاى بسته به واسطه وى باز مىشوند»‪.‬‬
‫َ‬
‫بخارى مانند اين را از عبدالل ّه‪ 3‬و بيهقى از ابن سلم روايت نمودهاند‪ ،‬و در روايتى‬ ‫‪4‬‬

‫آمده‪« :‬تا اين كه ملّت كج را توسط وى راست كند»‪ .‬ابن اسحاق از كعب احبار به‬
‫َ‬
‫معنايى اين را روايت نموده است‪ .‬و اين را بيهقى به اختصار از عائشه (رضىالل ّه‬
‫عنها) روايت كرده‪ 5،‬و وهب بن منبه متذكر شده كه خداوند تبارك و تعالى براى داود‬
‫(عليه السلم) در زبور وحى فرستاده‪« :‬اى داود‪ ،‬پس از تو نبى اى خواهد آمد كه‬
‫مد است و او صادق و سردار است‪ ،‬من هرگز بر وى خشمگين‬ ‫اسم وى احمد و مح ّ‬
‫نمىشوم‪ ،‬و او ابدا ً مرا به غضب نمىآورد‪ .‬گناهان گذشته و آينده وى را قبل از اين كه‬
‫متش مرحوم است‪ .‬به آنها آن قدر نوافل دادهام‬ ‫نافرمانى مرا بكند‪ ،‬بخشيدهام‪ ،‬و ا ّ‬
‫كه به انبيا دادم‪ ،‬و بر آنها فرايضى را لزم ساختهام كه بر انبياء و رسل فرض‬
‫گردانيده بودم‪ .‬تا اينكه در قيامت در حالى نزدم بيايند كه نورشان چون نور انبيا‬
‫متها فضيلت‬ ‫متش را بر همه ا ّ‬ ‫مد و ا ّ‬ ‫باشد‪ ...‬تا اين كه گفت‪ :‬اى داود! من مح ّ‬
‫‪6‬‬
‫دادهام»‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )326/2‬آمده است‪.‬‬
‫َّ‬ ‫َ‬
‫مرو‬ ‫ن عَ ْ‬ ‫ن عَبْدَاللهِ ب َ‬ ‫ل أ َّ‬ ‫سعِيْدِ ابن أبى هِل ٍ‬ ‫حلْيَه (‪ )386/5‬عَن َ‬ ‫ج أبونُعَيْم فِى ال ِ‬ ‫خَر َ‬ ‫وَ أ َ ْ‬
‫جدُهُم فِى كِتَا ِباللَّهِ تَعَالى‪( :‬ا ِ َّ‬
‫ن‬ ‫َ‬
‫متِهِ قال‪ :‬أ ِ‬ ‫مدٍ ص َو أ ُ َّ‬ ‫ح َّ‬ ‫م َ‬ ‫صفَه َ ُ‬ ‫ن ِ‬ ‫خبََرنِى عَ ْ‬ ‫ب‪ :‬أ َ ْ‬ ‫ل لِكَعْ ٍ‬ ‫قَا َ‬
‫ه عَلى ك ُ ِّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬
‫ل‬ ‫خيْرٍ وَ شّرٍ‪ ،‬يُكَبِّروْنَالل َ‬ ‫ل َ‬ ‫جل عَلى ك ُ ِّ‬ ‫ه ع َ ّز َو َ‬ ‫مدُوْنَالل َ‬ ‫ح َ‬ ‫ن يَ ْ‬
‫َ‬
‫ماد ُ ْو َ‬ ‫ح َّ‬ ‫ه َ‬ ‫مت َ ُ‬ ‫مد َ وَ أ َّ‬ ‫ح َ‬ ‫أ ْ‬
‫صلتِهِم‬ ‫ى فِى َ‬ ‫م دَوِ ٌّ‬ ‫سماءِ‪ ،‬لَهُ ْ‬ ‫جوِّ ال َّ‬ ‫م فِى َ‬ ‫ل‪ ،‬نِدَاؤُهُ ْ‬ ‫منْزِ ٍ‬ ‫ل َ‬ ‫ى ك ُ ِّ‬ ‫ه فِ ْ‬ ‫حوَن آلل ّ َ‬ ‫سب ُ ْ‬ ‫ف‪ ،‬وَ ي ُ َّ‬ ‫شَر ٍ‬ ‫َ‬
‫ن فِى ال ْ ِ‬ ‫ُ‬ ‫ملئِكَه‪َ ،‬و ي َ ُ‬ ‫ف ال ْ َ‬ ‫صله ك َ ُ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ل‬
‫قتَا ِ‬ ‫صفّوْ َ‬ ‫صفُو ِ‬
‫َ‬ ‫ن فى ال ّ‬ ‫صفّوْ َ‬ ‫خرِ‪ ،‬ي َ ُ‬ ‫ص ْ‬ ‫ل عَلى ال َّ‬ ‫ح ِ‬ ‫ى الن ّ ْ‬ ‫كَدَوِ ِ ّ‬
‫َ‬
‫فهِم بِرِ‬ ‫خل ْ ِ‬ ‫ن َ‬ ‫م ْ‬ ‫م َو ِ‬ ‫ن أيْدِيْهِ ْ‬ ‫مَلئِكَه بَي ْ َ‬ ‫ت ال ْ َ‬ ‫سبِيْلالل ّهِ كَاَن ِ‬ ‫صَله‪ .‬اِذ َا غََزوْا ِفى َ‬ ‫م ِفى ال َّ‬ ‫صفُوفِهِ ْ‬ ‫كَ ُ‬
‫لُ‬
‫ما َ تُظ ِ ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ص َّ‬
‫شاَر بِيَدِهِ ‪ -‬ك َ‬ ‫مظِل ً ‪َ -‬و أ َ‬ ‫ه عَلَيْهِم ُ‬ ‫سبي ِلالل ّهِ كَا َنالل ّ ُ‬ ‫ى ِ‬ ‫ف فِ ْ‬ ‫ضُرو ال َّ‬ ‫ح َ‬ ‫شدَادٍ‪ .‬اِذ َا َ‬ ‫ماٍح ِ‬ ‫َ‬
‫ه‬ ‫حو‬ ‫ن‬ ‫ب‬ ‫ب‬ ‫ع‬ ‫َ‬ ‫ك‬ ‫ن‬ ‫ع‬ ‫ر‬ ‫خ‬ ‫آ‬ ‫د‬ ‫ا‬ ‫سن‬ ‫ا‬ ‫ب‬ ‫ً‬ ‫ضا‬ ‫ي‬ ‫َ‬ ‫ا‬ ‫ه‬ ‫ج‬ ‫ر‬ ‫خ‬ ‫َ‬ ‫أ‬ ‫و‬ ‫)‪.‬‬ ‫ً‬ ‫دا‬ ‫ب‬‫َ‬ ‫أ‬ ‫ًا‬ ‫ف‬ ‫ح‬ ‫ز‬ ‫ن‬ ‫رو‬ ‫َ‬
‫خ‬ ‫َ‬ ‫أ‬ ‫ت‬ ‫ي‬‫َ‬ ‫ل‬ ‫ا‪،‬‬ ‫ه‬ ‫ر‬ ‫و‬ ‫ُ‬ ‫ك‬ ‫و‬ ‫َلى‬ ‫ع‬ ‫ر‬ ‫سو‬ ‫الن‬
‫ِِ ْ َ ٍ َ َ َ ْ ْ ٍ َِ ْ َ َ‬ ‫َ ْ َ َ ُ ْ‬ ‫َ‬ ‫ََ ّ ُ ْ َ َ ْ‬
‫َ‬
‫َ ْ ِ َ‬ ‫ّ ُ َْ‬
‫ف‪ُ ،‬رعَاه‬ ‫ل َ‬ ‫ّ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫شَر ٍ‬ ‫ىك ِ‬ ‫ه عَل َ‬ ‫ل وَ يُكبُِّروْن َ ُ‬ ‫حا ٍ‬ ‫ل َ‬ ‫ه عَلى ك ِ‬ ‫مدُونَالل َ‬ ‫ح َ‬ ‫ن يَ ْ‬ ‫مادُوْ َ‬ ‫ح ّ‬ ‫ه ال َ‬ ‫وَ فِيْهِ (و أمت ُ‬
‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ ّ ُ ُّ‬ ‫ال َّ‬
‫ساطِهِم‬ ‫ى أو َ‬ ‫ن عَل َ‬ ‫سه‪ ،‬يَأتَزُِروْ َ‬ ‫ى كنَا َ‬ ‫ن وَ لوْ عَل َ‬ ‫مس لِوَقت ِ ِه ّ‬ ‫خ ْ‬ ‫ت ال َ‬ ‫صلوَا ِ‬ ‫ن ال ّ‬ ‫صلو َ‬ ‫س‪ ،‬ي ُ َ‬ ‫م ِ‬ ‫ش ْ‬
‫مطَوَّلً‪.‬‬ ‫َ‬
‫ب ُ‬ ‫ن كَعْ ٍ‬ ‫خَر عَ ْ‬ ‫سنَادٍ آ َ‬ ‫ج أيضا ً بِا ِ ْ‬ ‫خَر َ‬ ‫ن أطَْراَفَهُم)‪ .‬وَ أ ْ‬ ‫ضئُو َ‬ ‫وَ يُوَ ِّ‬
‫َّ‬
‫حليه (‪ )386/5‬از سعيد بن ابى هلل روايت نموده‪ ،‬كه عبدالله بن عمرو‬ ‫ابونُعَيْم در ال ِ‬
‫َّ‬
‫مت وى را برايم بيان كن‪ ،‬وى‬ ‫مد صلىالله عليه وسلم و ا ّ‬ ‫به كعب گفت‪ :‬صفت مح ّ‬
‫مت‬ ‫گفت‪ :‬آنها را در كتاب خداوند تبارك و تعالى (تورات) اين طور مىيابم‪« :‬احمد و ا ّ‬

‫هدف از اميين عربهاى معاصر رسول خدا ص مىباشد‪.‬م‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ 2‬صحیح‪ .‬احمد (‪ ، )2/174‬و بیهقی در «الدلئل» (‪ ، )1/374‬شیخ احمد شاکر (رحمه ال) آن را صحیح دانسته است‪.‬‬
‫‪ 3‬بخاری در کتاب بیوع (‪ .)2125‬و همچنین در کتاب تفسیر باب (إنا أرسلناک شاهدا‪.)..‬‬
‫‪ 4‬صحیح‪ .‬بیهقی در «الدلئل» (‪.)1/376‬‬
‫‪ 5‬دلئل النبوة بیهقی (‪.)378 – 1/377‬‬
‫‪ 6‬بیهقی در «الدلئل» (‪ ، )1/380‬و ابن کثیر در «البدایة» (‪ ، )2/326‬وهب بن منبه به گرفتن اخبار از اهل کتاب مشهور است‪.‬‬

‫‪38‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫وى حمد گويان هستند‪ ،‬حمد خداوند عز و جل را در هر خير و شر مىگويند‪ ،‬خداوند را‬
‫در هر جاى بلندى به بزرگى ياد مىكنند‪ ،‬و او را در هر منزل به پاكى ياد مىنمايند‪ .‬نداى‬
‫(اذان) آنها در فضاى آسمان طنينانداز است‪ .‬در نمازهاى خود صدايى چون صداى‬
‫زنبور عسل بر سنگ دارند‪ .‬در نماز چون صفوف ملئك صف مىبندند‪ ،‬و در قتال و‬
‫جنگ چون صفوف شان در نماز صف مىبندند‪ .‬چون در راه خداوند جهاد نمايند‪ ،‬ملئكه‬
‫با داشتن نيزههاى سخت در پيش روى و عقب آنها مىباشند‪ ،‬و چون در صف فى‬
‫َ‬
‫سبيلالل ّه حضور پيدا مىكنند‪ ،‬خداوند (جل جلله) بر آنها خود سايه بان مىباشد ‪ -‬و به‬
‫دست خود اشاره نمود ‪ -‬چنانكه كركسها بر آشيانه خود سايه مىافكنند‪ ،‬آنها از رو‬
‫بروى دشمن در ميدان قتال گاهى هم فرار نمىكنند»‪ .‬او اين را همچنان به اسناد‬
‫مت وى حمدگويان هستند‪ ،‬حمد و‬ ‫ديگرى از كعب روايت نموده و در آن آمده‪« :‬و ا ّ‬
‫ثناى خداوند (جل جلله) را در هر حالت به جاى مىآورند‪ ،‬و او را در هر جاى بلندى به‬
‫بزرگى ياد مىكنند‪( ،‬به خاطر نماز خود) مراقب آفتاب مىباشند‪ ،‬و نمازهاى پنجگانه را‬
‫در اوقات آنها ولو بر خاكروبه هم باشند به جاى مىآورند‪ .‬شلوارهاى خود را دور كمر‬
‫خود مىبندند‪ ،‬و دست و پاى خود را وقت وضو گرفتن به درستى مىشويند»‪ 1.‬اين‬
‫حديث همچنين به اسناد ديگرى به صورتى طولنىتر‪ ،‬از كعب روايت شده است‪.‬‬

‫‪ - 6‬احاديث در وصف پيامبر ص‬


‫َ‬
‫ل‪:‬‬ ‫ه عَن ْ ُهما) قَا َ‬ ‫ض َىالل ّ ُ‬ ‫علِى (َر ِ‬ ‫ن ِ‬ ‫ِ‬ ‫نب‬ ‫ِ‬ ‫س‬
‫ح َ‬ ‫ن ال ْ َ‬ ‫ِ‬ ‫ظ عَ‬ ‫حافِ ُ‬ ‫ى ال َ‬ ‫سوِ ُّ‬ ‫ن الفَ َ‬ ‫سفيا َ‬ ‫ن ُ‬ ‫ُ‬ ‫بب‬ ‫ج يَعْقو ُ‬ ‫خَر َ‬ ‫أَ ْ‬
‫ن‬‫ى اَ ْ‬ ‫شتَهِ ْ‬ ‫سولاِللَّه ص َو أَنَا أ َ ْ‬ ‫حلْيَه َر ُ‬ ‫ن ِ‬ ‫صافَاً) عَ ْ‬ ‫ن وَ َّ‬ ‫ن أبى هَالَه ‪َ -‬و كا َ‬ ‫َ‬ ‫خالِى هِنْد َ ب‬ ‫ت َ‬ ‫ُ‬ ‫سأَل ْ‬ ‫َ‬
‫ل‪:‬‬‫شيْئا ً أَتَعَلَّقَ بِهِ‪ ،‬فَقَا َ‬ ‫من ْ َها َ‬ ‫يَ ِ َ ِ ْ ِ‬ ‫ى‬ ‫ل‬ ‫ف‬ ‫ص‬
‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬
‫مْربُوِع‬ ‫ن ال ْ َ‬ ‫م َ‬ ‫ل ِ‬ ‫مر لَيْلَهالْبَدْرِ‪ ،‬أطْوَ َ‬ ‫ه تََللُؤ القَ َ ِ‬ ‫جهُ َ‬ ‫خماً‪ ،‬يَتََل َل َو ْ‬ ‫مفُ ُ‬ ‫خما ً َ‬ ‫سولُالل ّهِ ص فَ ُ‬ ‫ن َر ُ‬ ‫(كَا َ‬
‫ه فََرقَ‪ ،‬وَ اِل ّ فََلَ‬ ‫صت َ ُ‬ ‫ت عَقِي ْ َ‬ ‫شعْرِ‪ ،‬اِذا تَفََّرقَ ْ‬ ‫ل ال َ‬ ‫ج َ‬ ‫ِ‬ ‫مه‪َ .‬ر‬ ‫َ‬ ‫م اَلْهَا‬ ‫َ‬ ‫ب‪ .‬عَظِي ْ‬ ‫ِ‬ ‫َ‬ ‫شذ ّ‬ ‫م َ‬ ‫ُ‬ ‫ن ال‬ ‫َ‬ ‫م‬ ‫صَر ِ‬ ‫َ‬ ‫وَ أَقْ‬
‫ن‪ .‬أََز َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫سوَابِغَ‬ ‫ب‪َ ،‬‬ ‫ج ِ‬ ‫حوَا ِ‬ ‫ج اَل ْ َ‬ ‫جبِي ْ ِ‬ ‫سعَ ال ْ َ‬ ‫ن‪ .‬وَا ِ‬ ‫مه أذ ُنَيْهِ اِذا وَ فََرهُ‪ .‬أْزهََر الل ّوْ ِ‬ ‫ح َ‬ ‫ش ْ‬ ‫شعُْرهُ َ‬ ‫جاوُِز َ‬ ‫يُ َ‬
‫م‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫نل ْ‬ ‫م ْ‬ ‫ه َ‬ ‫سب ُ ُ‬ ‫ح َ‬ ‫ه نُوٌْر يَعْلوْهُ‪ ،‬ي َ ْ‬
‫َّ‬ ‫ن‪ ،‬ل ُ‬ ‫ب‪ .‬أقنَى العِْرنِي ْ ِ‬ ‫ض ُ‬ ‫عْرقُ يُدِ ّرهُ الغَ َ‬ ‫ما ِ‬ ‫ن‪ ،‬بَيْنَهُ َ‬ ‫ى غيْرِ قَر ٍ‬ ‫فِ َ ِ‬
‫َ‬ ‫ْ‬ ‫مِ‪ ،‬أ ْ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫سهْ َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫هأ َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ن‪ ،‬دَقِيقَ‬ ‫سا ِ‬ ‫ج ا لن ْ َ‬ ‫مفَل َ‬ ‫ب‪ُ ،‬‬ ‫شن َ َ‬ ‫ضلِيْعَ الفَ ّ‬ ‫ن‪َ .‬‬ ‫خد ّي ْ ِ‬ ‫ل ال َ‬ ‫ج‪َ .‬‬ ‫حيَه‪ .‬أدْعَ َ‬ ‫ث الِل ْ‬ ‫م‪ .‬ك ّ‬ ‫ش ّ‬ ‫مل ُ‬ ‫يَتَأ ّ‬
‫سوَاءُ‬ ‫سكا‪َ .‬‬ ‫َ‬ ‫ما ِ‬ ‫مت َ َ‬ ‫ق‪ .‬بَادِنا ُ‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬ ‫معْتَد ِ َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ال ْ َ‬
‫َ‬ ‫خل ِ‬ ‫ل ال َ‬ ‫ضه‪ُ .‬‬ ‫صفَاءِ الفِ ّ‬ ‫ميَه فِى َ‬ ‫جيْد ُ د ُ ْ‬ ‫ه ِ‬ ‫ن عُنُقَ ُ‬ ‫سُربَه‪ .‬كا َ‬ ‫م ْ‬
‫جَّردِ‪.‬‬ ‫مت َ َ‬ ‫م الكرادِيس‪ .‬أنْوَُر ال ُ‬ ‫خ ُ‬ ‫ض ْ‬ ‫ن‪َ .‬‬ ‫منِكبَي ْ ِ‬ ‫ن ال َ ْ‬ ‫ما بَي ْ َ‬ ‫صدْرِ‪ .‬بُعَيْد ُ َ‬ ‫ض ال َّ‬ ‫عَرِي ْ ُ‬ ‫َ‬
‫صد ْ ِر‪.‬‬ ‫ن َوال َّ‬ ‫البَط ِ‬
‫ْ‬
‫م َّ‬ ‫ْ ْ‬ ‫خ ّ‬ ‫جرِى كَال ْ َ‬ ‫ن ال ّلبّه وَال ُّ‬
‫سوَى‬ ‫ما ِ‬ ‫ن ِ‬ ‫ى الثِّدْيَيْن َوالبَط ِ‬ ‫ط‪ .‬عَارِ َ‬ ‫شعْرٍ ي َ ْ‬ ‫سَره ب ِ َ‬ ‫ما بَي ْ َ‬ ‫ل َ‬ ‫صو ُ‬
‫َ‬
‫موْ ُ‬ ‫َ‬
‫سب ْطُ‬ ‫َ‬ ‫حه‪.‬‬ ‫َ‬ ‫را‬ ‫َ‬ ‫ال‬ ‫ب‬ ‫ُ‬ ‫ح‬
‫ْ‬ ‫ر‬ ‫ن‪.‬‬ ‫ْ‬ ‫ي‬ ‫َ‬ ‫د‬ ‫ْ‬ ‫زن‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ال‬ ‫ُ‬
‫ل‬ ‫ْ‬ ‫ي‬ ‫و‬ ‫َ‬ ‫ط‬ ‫‪.‬‬ ‫ر‬ ‫ْ‬ ‫د‬ ‫َ‬
‫ص‬ ‫ال‬ ‫ى‬ ‫ِ‬ ‫ل‬ ‫َا‬ ‫ع‬ ‫أ‬ ‫و‬ ‫ن‬ ‫ْ‬ ‫ي‬‫َ‬ ‫ب‬‫ِ‬ ‫ك‬ ‫ْ‬ ‫من‬ ‫ْ‬
‫ِ َ َ‬ ‫ال‬ ‫و‬ ‫ن‬ ‫ْ‬ ‫َي‬ ‫ع‬ ‫را‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ذ‬ ‫ال‬ ‫ر‬ ‫َ‬ ‫ع‬ ‫ش‬ ‫ْ‬ ‫أ‬ ‫ك‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫ل‬ ‫ذ‬
‫ّ‬ ‫ِ َ‬ ‫ِ‬ ‫ّ ِ‬ ‫َ‬ ‫ِ َ‬ ‫ُ‬
‫َ‬
‫ح‬ ‫سي ُ‬ ‫م ِ‬ ‫ن‪َ .‬‬ ‫صي ْ ِ‬ ‫م َ‬ ‫خ َ‬ ‫ن ال ْ‬ ‫مصا ُ‬ ‫خ ْ‬ ‫ف‪ُ .‬‬ ‫ل الطرا ِ‬ ‫سائ ِ ُ‬ ‫ن‪َ .‬‬ ‫مي ْ ِ‬ ‫ن َو القَد َ َ‬ ‫ن الكَفّي ْ ِ‬ ‫شث ْ ُ‬ ‫ب‪َ .‬‬ ‫ص ِ‬ ‫القَ َ‬
‫شيَه‪،‬‬ ‫م ْ‬ ‫ْ‬
‫شى هَوْنا‪ .‬ذ َرِيْعُ ال ِ‬ ‫ً‬ ‫م ِ‬ ‫خطو تَكَفّؤا وَ ي َ ْ‬ ‫ً‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫ل قَل ًعا‪ .‬ي َ ْ‬ ‫ْ‬ ‫ل َزا َ‬ ‫ماءُ‪ .‬اِذا َزا َ‬ ‫ميْن‪ ،‬يَنْبُو عَنْهُما ُال َ‬ ‫القَد َ َ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫ف‪ ،‬نَظَُرهُ اِلى‬ ‫ض الط ّر ِ‬ ‫خافِ ُ‬ ‫ميْعاً‪َ ،‬‬ ‫ج ِ‬ ‫ت َ‬ ‫ت اِلتَفَ َ‬ ‫ب‪َ .‬و اِذ َا التَفَ َ‬ ‫صب َ ٍ‬ ‫ن َ‬ ‫م ْ‬ ‫ط ِ‬ ‫ح ّ‬ ‫ما يَن ْ َ‬ ‫شى كَأن َّ َ‬ ‫م َ‬ ‫اِذ َا َ‬
‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬
‫ن‬
‫م ْ‬ ‫ه‪ ،‬وَ يَبْدَأ َ‬ ‫حاب َ ُ‬ ‫ص َ‬ ‫قأ ْ‬ ‫سوْ ُ‬ ‫ملحظَه‪ ،‬ي َ ُ‬ ‫ل نَظَرِهِ ال ُ‬ ‫ج ّ‬ ‫سماءِ‪ُ ،‬‬ ‫من نَظَرِهِ اِلى ال َّ‬ ‫ل ِ‬ ‫ض أطوَ ُ‬ ‫الر ِ‬
‫سَلم‪.‬‬ ‫ه بِال َّ‬ ‫قي َ ُ‬ ‫لَ ِ‬
‫َ‬
‫ت‬‫س َْ‬ ‫م الفِكَْره‪ .‬لَي ْ َ‬ ‫ن‪ .‬دَائ ِ َ‬ ‫حزا ِ‬ ‫ل ال َ ْ‬ ‫متَواص َ‬ ‫ن َرسولُالل ّهِ ص ُ‬ ‫ل‪ :‬كَا ِ‬ ‫ه‪ ،‬قَا َ‬ ‫منْطِقَ ُ‬ ‫ف لِى َ َ‬ ‫ص ْ‬ ‫ت‪ِ :‬‬ ‫قُل ْ ُ‬
‫َ‬
‫م‬‫شدَاقِهِ‪ .‬يَتَكَل ّ ُ‬ ‫ه بِأ ْ‬ ‫م ُ‬ ‫خت ِ ُ‬ ‫م وَ ي َ ْ‬ ‫ح الكََل َ‬ ‫ت‪ .‬يَفْتِت َ ُ‬ ‫سكُو ِ‬ ‫ل ال ُّ‬ ‫جه‪ .‬طَوِي ْ ِ‬ ‫حا َ‬ ‫ى غَيْر َ‬ ‫م فِ ْ‬ ‫ه َراحه‪ .‬لَيَتَكَل ّ ُ‬ ‫لَ ُ‬
‫ن‪،‬‬ ‫مهِي ْ ِ‬ ‫جافِى وَ َل ال ْ ُ‬ ‫س بِال َ‬ ‫ث‪ .‬لَي ْ َ‬ ‫م ٌ‬ ‫صير‪ .‬د َ ِ‬ ‫ل وَ َل تَقْ ِ‬ ‫ضو َ‬ ‫ل ل فُ ُ‬ ‫ص ٌ‬ ‫ه فَ ْ‬ ‫م ُ‬ ‫معَ الكَلِمِ‪ .‬كََل ُ‬ ‫جوَا ِ‬ ‫بِ َ‬
‫َ‬ ‫ً‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬
‫ض‬
‫ضبِه ‪ -‬اِذا تُعُّرِ َ‬ ‫م لِغَ َ‬ ‫حه‪ .‬وَ ل يقُو ُ‬ ‫شيْئا َو ل يَمد َ ُ‬ ‫منْها َ‬ ‫م ِ‬ ‫ت‪ ،‬ليَذ ُ ّ‬ ‫ن دَقّ ْ‬ ‫مه َو ا ِ ْ‬ ‫م النِّعْ َ‬ ‫يُعَظ ِ ُ‬
‫ض‬‫ن لهَا‪ ،‬فَاذِا تُعِّر َ‬ ‫َ‬ ‫ما كا َ‬ ‫َ‬ ‫ه الد ّنيا َو َ‬ ‫ُ‬ ‫ضب ُ ُ‬ ‫َ‬
‫ه‪ .‬وَ فِى روايه‪ :‬ل تُغْ ِ‬ ‫صَر ل ُ‬ ‫َ‬ ‫حتّى يَنْت َ ِ‬ ‫ىء َ‬ ‫حقّ ‪َ -‬‬ ‫لِل ْ َ‬
‫ش ٌ‬
‫صُر‬ ‫سهِ وَ ل َ يَنْت َ ِ‬ ‫ب لِنَفْ ِ‬ ‫ض ُ‬ ‫صَر لَه‪ .‬ل َ يَغْ َ‬ ‫حتَّى يَنْت َ ِ‬ ‫شىءٌ َ‬ ‫ضبِه َ‬ ‫م يَقُم لِغَ َ‬ ‫م يَعرِفْه اَحد ٌ َو ل َ ْ‬ ‫قّ ل َ ْ‬ ‫لِلح ِ‬
‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬ابونعیم (‪ )5/386‬در سند آن برادرزاده‌ی کعب ناشناخته است‪.‬‬

‫‪39‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫حتِهِ‬ ‫ب بِرا َ‬ ‫ضرِ ُ‬ ‫ل بِها ي َ ْ‬ ‫ص ُ‬ ‫ث يَ ِ‬ ‫حد َّ َ‬ ‫ب قَلَبَهَا‪ ،‬وَ اِذا ت َ َ‬ ‫ج َ‬ ‫شاَر بِكَفِّهِ كُل ِّهاَ‪ ،‬وَ اِذا تَعَ َّ‬ ‫شاَر أ َ َ‬ ‫لَهَا‪ ،‬اِذا أ َ َ‬
‫ل‬ ‫ج ُّ‬ ‫ه‪ُ ،‬‬ ‫ض طَْرفَ ُ‬ ‫ح غَ َّ‬ ‫ح‪َ .‬و اِذا فَرِ ُ‬ ‫شا َ َ‬ ‫ض وَ أ َ َ‬ ‫ب أعَْر َ‬
‫َ‬
‫ض َ‬ ‫سرى‪ .‬وَ اِذا غَ ِ‬ ‫مهِ الي ُ ْ‬ ‫ن اِبْهَا ِ‬ ‫منى بَاط ِ َ‬ ‫الي ُ ْ‬
‫مامِ‪.‬‬ ‫ب الغَ َ‬ ‫ح ِّ‬ ‫ل َ‬ ‫مث ْ ِ‬ ‫م‪ ،‬يَفُتَُّر عَن َ‬ ‫س ُ‬ ‫ُ‬ ‫حكِهِ الت ّب َ ّ‬ ‫َ‬ ‫ض ْ‬ ‫ِ‬
‫هَ‬
‫سأل ُ‬ ‫سبَقَنِى اِليْهِ‪ ،‬فَ َ‬ ‫َ‬ ‫ه قَد َ‬ ‫جدْت ُ ُ‬ ‫حد ّثْتُه فَوَ َ‬ ‫َ‬ ‫م َ‬ ‫َ‬ ‫مانا ث ُ ّ‬ ‫ً‬ ‫ى َز َ‬ ‫ن‪ :‬فَكت َ ْ‬ ‫َ‬ ‫قَا َ‬
‫ن عَل ّ‬ ‫ن َب َ‬ ‫متُهَا الحسي َ‬ ‫س ُ‬ ‫ح َ‬
‫َ‬
‫ل ال َ‬
‫م يَدَعْ‬ ‫َ‬
‫شكلِهِ فَل ْ‬ ‫ْ‬ ‫سهِ َو َ‬ ‫جل ِ ِ‬ ‫م ْ‬ ‫جهِ َو َ‬ ‫خَر ِ‬ ‫م ْ‬ ‫خلِهِ َو َ‬ ‫مد ْ َ‬ ‫ل آبَاهُ عن َ‬ ‫سأ َ‬ ‫ه قَد ْ َ‬ ‫جدْت ُ ُ‬ ‫ه وَ وَ َ‬ ‫ه عَن ْ ُ‬ ‫سألت ُ ُ‬ ‫ْ‬ ‫ما َ‬ ‫عَ َّ‬
‫شيْئا‪ً.‬‬ ‫ه َ‬ ‫من ْ ُ‬ ‫ِ‬
‫هَ‬ ‫ً‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬
‫مأذ ُونا ل ُ‬ ‫سهِ َ‬ ‫ه لِنَفْ ِ‬ ‫خول ُ‬ ‫خول َرسولِاللهِ ص فقال‪ :‬كَان د ُ ُ‬ ‫ت أبى عَن د ُ ُ‬ ‫سأل ُ‬ ‫حسين‪َ :‬‬ ‫ل ال ُ‬ ‫قَا َ‬
‫خول َه ثََلثَه أجزاءٍ‪ :‬جزأللَّه‪ ،‬و جزأًِلَهله‪ ،‬و جزأً‬ ‫َ‬
‫َ ُ‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫جَّزأ د ُ ُ ْ ُ‬ ‫منْزلِهِ َ‬ ‫ى اِلى َ‬ ‫ن اِذا أوَ َ‬ ‫فِى ذلِك‪َ ،‬و كَا َ‬
‫صه َليَد َّ ِ‬ ‫س فََرد َّ ذلِك عَلَى العَا َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫خُر عَنْهُم‬ ‫خا َّ‬ ‫مه وَال َ‬ ‫ن النا ِ‬ ‫ه َو بَي ْ َ‬ ‫جزأهُ بَين َ ُ‬ ‫جَّزأ ُ‬ ‫م َ‬ ‫سه‪ ،‬ث ُ َّ‬ ‫لِنَف ِ‬
‫ضلِهِم‬ ‫ه عَلى قَد ْ ِر فَ ْ‬ ‫م َ‬ ‫س ُ‬ ‫ل بِاِذ ْنِهِ َو قَ ْ‬ ‫ض ِ‬ ‫ل الْفَ ْ‬ ‫مه اِيثاُر اَهْ ِ‬ ‫جزءاِل ُ َ‬ ‫سيَْرتِه فِى ُ‬ ‫ن ِ‬ ‫م ْ‬ ‫ن ِ‬ ‫شيْئاً‪ .‬وَ كَا َ‬ ‫َ‬
‫م َو‬ ‫ل بِهِ ْ‬ ‫شاغَ ُ‬ ‫حوَائِِج‪ ،‬فَيَت َ َ‬ ‫منْهُم ذ ُوال َ‬ ‫ن‪َ ،‬و ِ‬ ‫جتَي ْ ِ‬ ‫حا َ‬ ‫منْهُم ذ ُوال َ‬ ‫جه وَ ِ‬ ‫حا َ‬ ‫منْهُم ذوُ ال َ‬ ‫ن‪ ،‬فَ ِ‬ ‫دّي ِ‬ ‫فِىال ِ‬
‫ى لَهُم وَيَقُو ُ‬ ‫َ‬ ‫ار هِ ْ ّ‬
‫ل‪:‬‬ ‫م بِالذِىْ يَنْب َ ِغ َ‬ ‫خب َ ِ‬ ‫سألِتِهِ عَنْهُم وَ ا ِ ْ‬ ‫م ْ‬ ‫ن َ‬ ‫م ْ‬ ‫مه ِ‬ ‫حهُم وَال ُ َّ‬ ‫صل ِ َ‬ ‫شغِلُهُم فِيْما ي ُ ْ‬ ‫يُ ْ‬
‫ن أبْلَغَ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫م ْ‬ ‫ه َ‬ ‫جتِهِ؛ فَاِن َّ ُ‬ ‫حا ِ‬ ‫ستَطِيْعُ اِبلغَ َ‬ ‫من ل َ ي َ ْ‬
‫َ‬ ‫جه َ‬ ‫حا َ‬ ‫ب‪ ،‬وَ أبْلِغُونِى َ‬ ‫شاهِد َ الغَائ ِ َ‬ ‫«لَيَبْلُغَ ال ّ‬
‫عنده اِلَّ‬
‫مه‪ ،‬ل َ يُذ ْكَُر ِ ْ َ ُ‬ ‫م القِيَا َ‬ ‫ميْهِ يَوْ َ‬ ‫ه قَد َ َ‬ ‫ستَطِيْعَ اِبلغَهُا اِيَّاهُ ثَبَّتَالل ّ ُ‬ ‫ن ل َ يَ ْ‬ ‫م ْ‬ ‫جه ِ‬ ‫سلطَانا ً حا َ َ‬ ‫ُ‬
‫ق ‪ -‬وَ فِى‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ذَل ِك‪ ،‬وَ ل يَقْب َ ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ن ذ ًوا ٍ‬ ‫ن اِل عَ ْ‬ ‫خلون عَليْهِ ُروّادا وَ ل يَفْتَرِقو َ‬
‫َ َّ‬
‫حدٍ غيَْره‪ ،‬يَد ْ ُ‬
‫َ‬
‫نأ َ‬ ‫م ْ‬ ‫ل َ‬
‫خيْرِ ‪) -‬‬ ‫ْ‬
‫ن أدِله ‪ -‬يعنى عَلى ال َ‬ ‫َ‬ ‫جو ِ‬ ‫خُر ُ‬ ‫ق ‪ -‬وَ ي َ ْ‬ ‫ن ذ َْو ٍ‬ ‫ن اِل عَ ْ‬ ‫ّ‬ ‫َروَايه‪( :‬وَ َل يَتَفََّرقُوْ َ‬
‫ُ َّ‬ ‫َ‬
‫ه‬
‫سان َ ُ‬ ‫ن لِ َ‬ ‫خُز ُ‬ ‫سوْلالله ص ي َ ْ‬ ‫ن َر ُ‬ ‫ل‪( :‬كَا َ َ‬ ‫صنَعُ فِيْهِ؟ فَقَا َ‬ ‫ن يَ ْ‬ ‫ف كَا َ‬ ‫جهِ كَي ْ َ‬ ‫خَر ِ‬ ‫م ْ‬ ‫ن َ‬ ‫ه عَ ْ‬ ‫سألْت ُ ُ‬ ‫ل‪َ :‬و َ‬ ‫قَا َ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬
‫حذُِّر الن ّا َ‬
‫س‬ ‫ل قَوْم ٍ َو يُوَلِيْهِ عَلي ْ ِهم‪ .‬وَ ي ُ َ‬ ‫م ك ِّ‬ ‫م كرِي ْ ُ‬ ‫فهُم وَل يُنَفُِّرهُم‪َ .‬و يُكرِ ُ‬ ‫ما يَعْنِيْهِ‪ .‬وَ يُؤَل ِ ُ‬ ‫اِل ّ ب ِ َ‬
‫َ‬
‫ه‪َ ،‬و‬ ‫حاب َ ُ‬ ‫ص َ‬ ‫ه‪ .‬يَتَفَقَّد ُ أ ْ‬ ‫خلُقَ ُ‬ ‫شَرهُ وَ َل ُ‬ ‫م بِ ْ‬ ‫منْهُ ْ‬ ‫حدٍ ِ‬ ‫ن يَطْوِىَ عَلَى أ َ‬ ‫ن غَيرِ أ ْ‬ ‫م ْ‬ ‫م ِ‬ ‫منْهُ ْ‬ ‫س ِ‬ ‫حتَرِ ُ‬ ‫َو ي َ ْ‬
‫ل‬ ‫معْتَدِ ُ‬ ‫ح وَ يُوَهِّيْهِ‪ُ .‬‬ ‫ح القَب ِّي ْ ُ‬ ‫ْ‬ ‫ن َو يُقَوّيْهِ‪َ ،‬و يُقْب ِّ ُ‬ ‫س َ‬ ‫ح َ‬ ‫ن ال َ‬ ‫ْ‬ ‫س ُ‬ ‫ح ِّ‬ ‫س‪ ،‬وَ ي ُ َ‬ ‫َ‬ ‫س عَ َّ‬ ‫َ‬ ‫سأ ُ‬
‫ما فِى الن ّا ِ‬ ‫ل الن ّا َ‬ ‫يَ ْ‬
‫صُر‬ ‫عنْدَهُ عَتَادٌ‪ .‬وَ ل َ يُقَ ِّ‬ ‫ل ِ‬ ‫حا ٍ‬ ‫ل َ‬ ‫ميْلوا‪ .‬لِك ُ ّ‬ ‫ُ‬ ‫أو ي َ ِ‬ ‫ن يَغْفَلوا ْ‬ ‫ُ‬ ‫خافَه أ ْ‬ ‫م َ‬ ‫ل َ‬ ‫ف‪ .‬ل يَفْعَ ُ‬ ‫َ‬ ‫ختَل ِ ٍ‬ ‫م ْ‬ ‫مرِ غَيُْر ُ‬ ‫ال َ ْ‬
‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ْ‬
‫حه‪َ ،‬و‬ ‫صي ْ َ‬ ‫م نَ ِ‬ ‫مهُ ْ‬ ‫عنْدَهُ أعَ ُّ‬ ‫م ِ‬ ‫ضلهُ ْ‬ ‫خيَاُرهُم‪ ،‬أفْ َ‬ ‫س ِ‬ ‫ن الن ّا ِ‬ ‫م َ‬ ‫ه ِ‬ ‫ن يَلوْن َ ُ‬ ‫جوْزهُ‪ .‬الذِي ْ َ‬ ‫ق َو ل َ ي َ ُ‬ ‫ح ِّ‬ ‫ن ال َ‬ ‫َعَ ِ‬
‫موَاَزَره‪.‬‬ ‫ساه َو ُ‬ ‫موَا َ‬ ‫سنُهُم ُ‬ ‫ح َ‬ ‫منْزِلَه أ ْ‬ ‫عنْدَهُ َ‬ ‫مهُم ِ‬ ‫أعْظ َ ُ‬
‫ل‪( :‬كَان رسولُاللَّه ص ل َ يجل ِس و َل يقُوم اِلَّ‬ ‫َ‬
‫َ ْ ُ‬ ‫ُ َ‬ ‫َ ْ‬ ‫ِ‬ ‫َ َ ُ ْ‬ ‫ن؟ فَقَا َ‬ ‫ف كَا َ‬ ‫سهِ كَي ْ َ‬ ‫جل ِ ِ‬ ‫م ْ‬ ‫ه عَن َ‬ ‫سألْت ُ ُ‬ ‫ل‪ :‬فَ َ‬ ‫قَا َ‬
‫ث‬ ‫حي ْ ُ‬ ‫س َ‬ ‫جل َ َ‬ ‫ن اِيْطَانِهَا‪َ .‬و اِذ َا اِنْت َ َهى اِلى قَوْم ٍ َ‬ ‫ن َو يَنْهى عَ ْ‬ ‫ماك ِ َ‬ ‫ن اْل َ َ‬ ‫ى ذِكْرٍ‪ .‬وَ َل يُوْط ِ ُ‬ ‫عَل َ‬
‫حداً‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫نأ َ‬ ‫ه أ َّ‬ ‫س ُ‬ ‫جلِي ْ ُ‬ ‫ب َ‬ ‫س ُ‬ ‫ح َ‬ ‫ه‪َ ،‬ل َ ي َ ْ‬ ‫صيْب َ ُ‬ ‫سائِهِ ن َ ِ‬ ‫جل َ َ‬ ‫ل ُ‬ ‫ى كُ ّ‬ ‫ك‪ .‬يُعْط ِ ْ‬ ‫مْر بِذل ِ َ‬ ‫س وَ يَأ ُ‬ ‫جل ِ ُ‬ ‫م ْ‬ ‫يَنْتَهِى بِهِ ال َ‬
‫ه‪ ،‬وَ‬ ‫ف عَن ْ ُ‬ ‫صرِ َ‬ ‫من ْ َ‬ ‫ن هُوَال ُ‬ ‫ى يَكوْ َ‬ ‫ُ‬ ‫حت َّ‬ ‫صابََرهُ َ‬ ‫جه َ‬ ‫حا َ‬ ‫ى َ‬ ‫هف ِ‬ ‫م ُ‬ ‫ه أوْ قاوَ َ‬ ‫َ‬ ‫س ُ‬ ‫جال َ‬ ‫َ‬ ‫ن َ‬ ‫م ْ‬ ‫ه‪َ ،‬‬ ‫من ْ ُ‬ ‫م عَلَيْهِ ِ‬ ‫أكَْر َ‬
‫ه وَ‬ ‫سط ُ ُ‬ ‫ه بَ ْ‬ ‫من ْ ُ‬ ‫س ِ‬ ‫سعَ النَّا َ‬ ‫ل‪ .‬قَد ْ وَ ِ‬ ‫ن الْقَوْ ِ‬ ‫م َ‬ ‫سور ِ‬ ‫مي ْ ُ ٍ‬ ‫م يَُردَّهُ اِل ّ بِهَا أو ب ِ َ‬ ‫جه ل َ ْ‬ ‫حا َ‬ ‫ه َ‬ ‫سأل َ ُ‬ ‫ن َ‬ ‫م ْ‬ ‫َ‬
‫ْ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫صبْرِ‬ ‫حيَاءٍ َو َ‬ ‫حلم ٍ َو َ‬ ‫س ِ‬ ‫جل ِ ُ‬ ‫م ْ‬ ‫ه َ‬ ‫س ُ‬ ‫جل ِ ُ‬ ‫م ْ‬ ‫سوَاءَ‪َ .‬‬ ‫قّ َ‬ ‫ح ِ‬ ‫عنْدَهُ فِى ال َ‬ ‫صاُروْا ِ‬ ‫م أبَا وَ َ‬ ‫صاَر لهُ ْ‬ ‫ه فَ َ‬ ‫خلقَ ُ‬ ‫ُ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ن‬ ‫متَعَادِلِي ْ َ‬ ‫ه‪ُ .‬‬ ‫م‪ ،‬وَ ل تُنْثى فَلتَات ُ ُ‬ ‫حَر ُ‬ ‫ن فِيهِ ال ُ‬ ‫ت‪َ ،‬و ل تُؤْب َ ُ‬ ‫صوَا ُ‬ ‫مانَه‪ ،‬ل تُْرفَعُ فِيْهِ ال ُ‬ ‫َو أ َ‬
‫ن‬ ‫صغِيَْر‪ ،‬يُؤُثُِروْ َ‬ ‫ن فِيِه ال َّ‬ ‫موْ َ‬ ‫ح ُ‬ ‫ن فِيه الكبِيَْر َو يَْر َ‬ ‫َ‬ ‫ن يُوَقُِروْ َ‬ ‫ضعِي ْ َ‬ ‫متَوا ِ‬ ‫ن فِيْهِ بِالت ّقْوىَ‪ُ ،‬‬ ‫َ‬ ‫ضلوْ َ‬ ‫ُ‬ ‫يَتَفَا َ‬
‫ب)‪.‬‬ ‫ن الغَرِي ْ َ‬ ‫حفَظوُ َ‬ ‫ُ‬ ‫جه َو ي َ ْ‬ ‫حا َ‬ ‫ذ َال َ‬
‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬
‫ل‬ ‫سهْ َ‬ ‫شرِ‪َ ،‬‬ ‫م الب ِ ْ‬ ‫سولاللهِ ص دَائ ِ ُ‬ ‫ن َر ُ‬ ‫سائِهِ فَقَال‪( :‬كا َ‬ ‫جل َ‬ ‫سيَْرتِهِ فِى ُ‬ ‫ن ِ‬ ‫ه عَ ْ‬ ‫سألت ُ ُ‬ ‫ل‪ :‬فَ َ‬ ‫قَا َ‬
‫ب‪َ ،‬و لَ‬ ‫ش‪َ ،‬و ل عَي ّا ٍ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ب‪َ ،‬و ل فَ ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ظ‪َ ،‬و ل غَلِي ْ ٍ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫حا ٍ‬ ‫خا ٍ‬ ‫س ّ‬ ‫ظ‪ ،‬وَ ل َ‬ ‫س بِفَ ٍ‬ ‫ب‪ ،‬لي ْ َ‬ ‫جان ِ ِ‬ ‫ن ال َ‬ ‫ق‪ ،‬لي ِّ َ‬ ‫خل ِ‬ ‫ال ُ‬
‫ن‬
‫م ْ‬ ‫ه ِ‬ ‫س ُ‬ ‫ك نَفْ َ‬ ‫ب فِيْهِ‪ ،‬قَد ْ تََر َ‬ ‫خي ِّ ُ‬ ‫جيَه‪َ ،‬و ل َ ي ُ َ‬ ‫ه َرا ِ‬ ‫من ْ ُ‬ ‫س ِ‬ ‫شتَهِى ‪ ،‬وَ ل يُؤي ِ ُ‬ ‫َ‬ ‫ما ل ي َ ْ‬ ‫َ‬ ‫ل عَ َّ‬ ‫مَّزاٍح‪ ،‬يَتَغَافَ ُ‬ ‫َ‬
‫حدا ً َو لَ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬
‫َ ّ َ‬ ‫أ‬ ‫م‬ ‫ُ‬ ‫ذ‬ ‫ي‬ ‫ل‬ ‫ن‬ ‫ْ‬ ‫ا‬ ‫ك‬ ‫ث‪:‬‬ ‫ٍ‬ ‫ل‬ ‫ث‬ ‫ن‬
‫ّ َ ِ ْ‬ ‫م‬ ‫س‬ ‫ا‬ ‫ن‬ ‫ال‬ ‫ك‬ ‫ر‬ ‫ت‬
‫َ ْ َْ ِ َ َ َ‬ ‫و‬ ‫‪.‬‬ ‫ه‬ ‫ي‬ ‫ِ‬ ‫ن‬ ‫ع‬ ‫ي‬ ‫ل‬ ‫ما‬ ‫َ ِ ِ َ َ‬ ‫و‬ ‫‪،‬‬ ‫ار‬ ‫ث‬ ‫ك‬ ‫ال‬ ‫و‬ ‫ِ‪،‬‬ ‫ء‬ ‫را‬ ‫ِ َ‬ ‫م‬ ‫ال‬ ‫ث‪:‬‬ ‫ثَ ٍ‬ ‫ل‬
‫ساؤُهُ كَأنَّماَ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫جل َ َ‬ ‫ق ُ‬ ‫م أطَْر َ‬ ‫ه‪ .‬اِذا تَكَل ّ َ‬ ‫جو ثَوَاب َ َ ُ‬ ‫م اِل ّ فِيْما يَْر ُ‬ ‫ه‪َ ،‬و َل َ يَتَكَل ّ ُ‬ ‫ب َعَوَْرت َ ُ‬ ‫يُعَيُِّرهَ‪َ ،‬و َل يَطْل ُ ِ‬
‫ك‬ ‫ح ُ‬ ‫ض َ‬ ‫عنْدَهُ‪ .‬ي َ ْ‬ ‫ن ِ‬ ‫موا‪َ ،‬و َل يَتَنَاَزعُوْ َ‬ ‫ت تَكَل ّ ُ‬ ‫سك َ َ‬ ‫سكَتُوا وَ اِذ َا َ‬ ‫م َ‬ ‫م الط ّيُْر‪ ،‬فَاِذ َا تَكَل ّ َ‬ ‫سهِ ُ‬ ‫ى ُرؤُوْ ِ‬ ‫عَل َ‬
‫جفْوَه فِى‬ ‫ب عَلَى ال ْ َ‬ ‫صبُِر لِلْغَرِي ْ ِ‬ ‫منْه‪ .‬وَ ي َ ْ‬ ‫ن ِ‬ ‫جبُوْ َ‬ ‫ما يَتَعَ َّ‬ ‫م َّ‬ ‫ب ِ‬ ‫ج ُ‬ ‫ه‪ ،‬وَ يَتَعَ َّ‬ ‫من ْ ُ‬ ‫ن ِ‬ ‫حكُوْ َ‬ ‫ض َ‬ ‫ما ي َ ْ‬ ‫م َّ‬ ‫ِ‬
‫م‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ق‪ ،‬وَ يَقُوْل‪ :‬اِذ َا َرأيْت ُ ْ‬ ‫منْط ِ ِ‬ ‫حلِبُوْنَه فِى ال َ‬ ‫ست َ ْ‬ ‫ه لي َ ْ‬ ‫حاب ُ ُ‬ ‫ص َ‬ ‫نأ ْ‬ ‫ن كا َ‬ ‫حتّى ا ِ ْ‬ ‫سألِتِهِ َ‬ ‫م ْ‬ ‫منْطِقِهِ وَ َ‬
‫‪1‬‬
‫َ‬

‫‪ 1‬اين چنين در البدايه آمده‪ ،‬ولى درست «ليستجلبونهم» مىباشد‪ ،‬چنانكه در الكنز (‪ )33/4‬و الشمائل‬
‫آمده‪ .‬مؤلف‪.‬‬

‫‪40‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫ه‬‫حدِيْث َ ُ‬ ‫حدٍ َ‬ ‫مكَافِىءٍ‪ ،‬وَ َل يَقْطَعُ عَلَى أ َ‬ ‫ن ُ‬ ‫م ْ‬ ‫ل الثَّنَا َء اِل ّ ِ‬ ‫جه فَأْرفِدُوُهَ‪ .‬وَ َل يَقْب َ ُ‬ ‫حا َ‬ ‫ب َ‬ ‫ح َ‬ ‫صا ِ‬ ‫َ‬
‫ى أوْ قِيَامٍ‪.‬‬ ‫ه بِنَهْ ٍ‬ ‫َ‬
‫جوَْر فَيَقْطعَ ُ‬ ‫حتّى ي َ ُ‬ ‫َ‬
‫حذ َرِ‪،‬‬ ‫ْ‬
‫حلمِ‪َ ،‬وال َ‬ ‫ْ‬ ‫ه عَلى أْربَِع‪ :‬ال ِ‬ ‫َ‬ ‫سكوْت ُ ُ‬ ‫ُ‬ ‫ن ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ل‪( :‬كا َ‬ ‫سكوْتُه؟ قَا َ‬ ‫ُ‬ ‫ن ُ‬ ‫ف كا َ‬ ‫َ‬ ‫ه كي ْ َ‬ ‫َ‬ ‫سألت ُ ُ‬ ‫ل‪ :‬فَ َ‬ ‫قَا َ‬
‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫ّ‬
‫ما تَذ َكُرهُ‬ ‫َ‬ ‫س‪َ ،‬و أ ّ‬ ‫ن النا ِ‬ ‫ماعَ بَي ْ َ‬ ‫ست َ َ‬ ‫سوِيَتِهِ الن ّظَر وَال ِ ْ‬ ‫ى تَ ْ‬ ‫ما تَقْدِيُْرهُ فَ ِف ْ‬ ‫َ‬ ‫َوالتَّقْدِيْرِ‪َ ،‬والت ّفَكرِ؛ فَا ّ‬
‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬
‫ُ‬
‫ه‬
‫ضب ُ ُ‬ ‫ن ل يُغْ ِ‬ ‫صبُْر فَكَا َ‬ ‫م وَال َّ‬ ‫حل ْ ُ‬ ‫معَ لَه ص ال ِ‬ ‫ج ِ‬ ‫ما يَبْقَى وَ يَفْنَى‪ .‬وَ ُ‬ ‫ل‪ :‬تَفَك ُّرهُ ‪ -‬فَفِي ْ َ‬ ‫أو قَا َ‬ ‫‪ْ -‬‬
‫معَ‬ ‫ج َ‬ ‫ما َ‬ ‫م فِي ْ َ‬ ‫م له ُ ْ‬ ‫َ‬ ‫سنى‪ ،‬وَالقِيَا َ‬ ‫ح ْ‬ ‫ْ‬
‫خذِهِ بِال ُ‬ ‫حذَُر فِى أْربٍَع‪ :‬أ ْ‬ ‫ْ‬
‫ه ال َ‬ ‫َ‬
‫معَ ل ُ‬ ‫ج ِ‬ ‫ستَفِ ّزهُ‪ .‬وَ ُ‬ ‫ُ‬ ‫شىءٌ وَ ل ي َ ْ‬ ‫َ‬
‫َّ‬
‫خَره ص )‪.‬‬ ‫م الد ّنْيَا و ال ِ‬ ‫ُ‬ ‫لَهُ ْ‬
‫ن ال ْ َ‬ ‫مذِى فِى ال َّ‬ ‫ث بِطُوْلِهِ التّْر ِ‬
‫ى الله‬ ‫ض َ‬ ‫ى (َر ِ‬ ‫ن عَل ِ ٍ ّ‬ ‫نب ِ‬ ‫حس ِ‬ ‫ع ِ‬ ‫ل ِ‬ ‫شمائ ِ ِ‬ ‫حدِي ْ َ‬ ‫ى هَذ َا ال َ‬
‫َ‬ ‫َو قَد ْ َروَ ِ‬
‫ن‬ ‫ىب ِ‬ ‫ن أبِيْهِ عَل ِ ِ‬ ‫ن عَ ْ‬ ‫سي ْ ِ‬ ‫ح َ‬
‫ه ال ُ‬ ‫خي ْ ِ‬ ‫نأ ِ‬ ‫ه عَ ْ‬ ‫حدِيْث ُ ُ‬ ‫خالِى‪ ...‬فَذ َكََرهُ‪ ،‬وَ فِيْهِ َ‬ ‫ت َ‬ ‫سأل ْ ُ‬ ‫ل‪َ :‬‬ ‫عَن ْ ُهما) قَا َ‬
‫ل‪:‬‬ ‫ن قَا َ‬ ‫س ِ‬ ‫ح َ‬ ‫ن ال َ‬ ‫سنَادِهِ عَ ِ‬ ‫ن الحاكِم بِا ِ ْ‬ ‫قى فِى الدَّلئِل عَ ِ‬ ‫أبى طالب‪ .‬وَ قَد َروَاهُ البَيْهَ ِ‬
‫َ‬
‫ن كثيرٍ فى البَدَايَه (‪)33/6‬‬ ‫حافِظ اب ِ‬ ‫هالَه‪ ..‬فَذ َكََرهُ‪ ،‬كَذ َا ذ َكََر ال ِ‬ ‫ن أبى َ‬ ‫خالِى هِنْد َ ب َ‬ ‫ت َ‬ ‫سأل ْ ُ‬ ‫َ‬
‫ل‪ ...‬فَذ َكَرَ‬ ‫م قا َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ك (‪ )640/3‬ث ُ ّ‬ ‫ستَدَْر ِ‬ ‫م ْ‬ ‫م فِى ال ُ‬ ‫حاك ِ ُ‬ ‫ث ال َ‬ ‫حدِي ْ ِ‬ ‫سنَاد َ هَذ َا ال َ‬ ‫ساقَ ا ِ ْ‬ ‫ت‪ :‬وَ َ‬ ‫قُل ُ‬ ‫ْ‬
‫َ‬
‫ل(‬ ‫ما ِ‬ ‫ما فِى كَنْزِ العُ َّ‬ ‫ساكَِر ك َ َ‬ ‫ن عَ َ‬ ‫ى َو اب ُ‬ ‫ى وَالط ّبََران ِ ُّ‬ ‫رويان ِ ُّ‬‫ه أيْضا ً اَل ُّ َْ‬ ‫ج ُ‬‫خَر َ‬ ‫ث بِطُوْلِهِ‪ .‬وَ أ ْ‬ ‫حدِي َ‬ ‫ال ْ َ‬
‫معَ ل َ ُ‬
‫ه‬ ‫ج ِ‬ ‫خرِهِ‪ :‬وَ ُ‬ ‫ما ذ ُكَِر فِى الْكَنْزِ فِى آ ِ‬ ‫صابَه (‪ ،)611/3‬وَ فِي ْ َ‬ ‫ما فِى ال ِ َ‬ ‫‪ )32/4‬وَالْبَغَوِىُّ ك َ َ‬
‫جت ِ َهادِهِ الَّرأى‬ ‫ى عَنْه‪َ ،‬و ا ْ‬ ‫قبْيح لِيُتَنَاهِ َ‬ ‫ك ال ْ ِ‬ ‫سنَى لِيُقْتَدَى بِه‪ ،‬وَ تَْر ِ‬ ‫ح ْ‬ ‫خذِهِ بِال ْ ُ‬ ‫حذََر ِفى أَْربٍَع‪ :‬أ َ ْ‬ ‫ال َ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫مِع‬ ‫ج َ‬ ‫م ْ‬ ‫خرِه‪َ .‬و هَكَذ َا ذ َكََرهُ فِى ال َ‬ ‫م الدُّنْيا َو ال َ‬ ‫معَ لَهُ ُ‬ ‫ج َ‬‫ما َ‬ ‫قيَام ِ فِي ْ َ‬ ‫ه‪ ،‬وَ ال ْ ِ‬ ‫مت َ ُ‬ ‫ح أ َّ‬ ‫صل َ َ‬ ‫ما أ ْ‬ ‫فِي ّ َ‬
‫ى‪.‬‬ ‫ن الطّبََران ِ ِ‬ ‫‪ )275/8‬عَ ِ‬
‫َّ‬
‫سوِى حافظ از حسن بن على (رضىالله عنهما) روايت نموده‪ ،‬كه‬ ‫سفْيان فَ َ‬ ‫يعقوب بن ُ‬
‫گفت‪ :‬از دايى ام هِنْد بن ابى هاله ‪ -‬كه توصيف كننده بود ‪ -‬از ويژگى و پيرايه رسول‬
‫خدا ص پرسيدم‪ ،‬و من علقمند بودم تا وى از وصف پيامبر ص چيزى براى من بيان‬
‫كند كه به آن چنگ زنم‪ ،‬وى گفت‪:‬‬
‫«پيامبر خدا ص خود بزرگوار بود‪ ،‬و در انظار نيز بزرگوار جلوه مىنمود‪ .‬چهرهاش‬
‫چون درخشش مهتاب در شب چهارده مىدرخشيد‪ .‬از انسان ميانه قد بلندتر و از‬
‫انسان دراز كوتاهتر بود‪ .‬سر بزرگى داشت‪ .‬موهاى اندك تابدار و مجعد داشت‪ .‬چون‬
‫موهايش پراكنده مىشد از وسط سر به دو طرف فرو آويخته مىشد‪ ،‬و اگر موهايش‬
‫را دراز مىگذاشت از نرمه گوشش تجاوز نمىنمود‪ .‬رنگش درخشنده و تابناك بود‪ .‬و‬
‫پيشانى فراخ و گشاده داشت‪ .‬ابروانش قوس دار‪ ،‬باريك و كشيده بود‪ ،‬به اندازه‬
‫كافى دراز ولى به هم پيوسته نبود‪ .‬در ميان آنها رگى قرار داشت كه خشم‪ ،‬آن را پر‬
‫از خون مىنمود‪ 1.‬استخوان بينى وى دراز و نوك بينىاش باريك بود و نور نمايانى‬
‫داشت‪ .‬كسى كه به وى درست تأمل نمىنمود‪ ،‬بينى او را بلند مىپنداشت‪ .‬ريشش‬
‫انبوه و بزرگ بود‪ .‬چشمانش سياه و گونه هايش از رويش بلند نبود‪ .‬دهن بزرگ‬
‫داشت‪ 2.‬دندان هايش همه آبدار و با رونق بود‪ ،‬و دندانهاى پيشين (ثناياى) وى از هم‬
‫فاصله داشتند‪ .‬خطى از موها از سينه تا ناف چون نخى كشيده شده و باريك بود‪.‬‬
‫گردنش در نيكويى چون گردن تصوير تراشيده شده‪ ،‬و در صفا چون نقره بود‪ ،‬و در‬
‫خلقت حالت ميانه و معتدلى داشت‪ .‬چاق معتدل بود (نه زياد و نه كم) و اندام سخت‬
‫و فشردهاى داشت‪ .‬شكم و سينهاش با هم برابر و موازى بود‪ ،‬سينهاش فراخ و پهن‬
‫بود‪ .‬در ميان شانه هايش فاصله وجود داشت و از هم قدرى دور بودند‪ .‬استخوانهاى‬
‫مفصلهايش بزرگ بود‪ .‬آن اعضاى بدنش كه موى نداشت با نور و پر درخشش بود‪ .‬با‬
‫خط باريكى از موى‪ ،‬سينهاش به نافش متصل شده بود‪ .‬غير از آن جاها بر سينه و‬
‫شكمس موى نداشت‪ .‬هر دو ساعد‪ ،‬شانهها و قسمتهاى بالى سينهاش موى داشت‪.‬‬
‫‪ 1‬يعنى هنگام خشم معلوم مىشد كه در آنجا رگى است كه غضب آن را ظاهر مىساخت‪.‬‬
‫‪ 2‬عربها دهن بزرگ را توصيف مىنمودند و دهن خرد را زيبا نمىپنداشتند‪.‬‬

‫‪41‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫ساعدهايش دراز و كفهاى دستش گشاده و بزرگ بود‪ .‬استخوان هايى راست و‬
‫مستقيم داشت‪ .‬هر دو كف دست و پاهايش درشت بودند‪ .‬انگشتان دست و پايش‬
‫دراز با اعتدال و راست بود‪ .‬كف پاهايش خاليگاهى داشت (و با زمين تماس پيدا‬
‫نمىكرد)‪ ،‬قدمهاى وى هموار بود و هيچ پستى و بلندى نداشت حتى كه آب بر آن‬
‫توقف نمىنمود‪ .‬و چون گامهاى خود را از زمين بر مىداشت‪ ،‬آنها را با قوت مىكشيد‪ .‬و‬
‫به طرف جلو حركت مىنمود‪ ،‬و با فروتنى راه مىرفت‪ .‬در راه رفتن خود با وقار بود‪،‬‬
‫چون راه مىرفت گويى از فرازى رو به نشيب مىآيد‪ .‬و چون نگاه مىكرد با تمام بدن‬
‫برگشته نگاه مىكرد‪ .‬چشمانش فروهشته بود‪ ،‬و نگريستنش به طرف زمين زيادتر از‬
‫نگريستنش به طرف آسمان بود‪ ،‬اكثر ديدنش (در غير وقت حرف زدن) با گوشه‬
‫چشم بود‪ ،‬و به دنبال اصحابش حركت مىنمود‪ ،‬و با هر كس كه روبرو مىشد قبل از او‬
‫سلم مىداد»‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬كيفيت سخن گفتن او را برايم بيان كن‪ ،‬گفت‪« :‬پيامبر ص هميشه غمگين بود‪.‬‬
‫و دائما ً فكر مىنمود‪ .‬گاهى هم براى خود راحتى نداشت‪ .‬در غير ضرورت حرف نمىزد‪.‬‬
‫سكوتش طولنى بود‪ .‬شروع و ختم سخن وى با باز شدن دهنش به اندازه متوسط و‬
‫بدون افراط و تفريط صورت مىگرفت‪ .‬كلم جامع مىگفت‪ .‬سخن وى از همديگر جدا‬
‫جدا و واضح بود‪ .‬صحبتش به قدر حاجت بود‪ ،‬نه زياد و نه كم‪ .‬وى حليم و نرمخوى‬
‫بود‪ .‬نه سخت دل بود و نه هم حقير و ذميم‪ .‬نعمت را اگر چه ناچيز و اندك بود‪ ،‬بزرگ‬
‫مىداشت‪ ،‬چيزى از آن را بد نگفته و مدح هم نمىكرد‪ .‬و در مقابل قهر و غضبش ‪-‬‬
‫هنگامى كه به حق تعّرضى صورت ميگرفت ‪ ،-‬تا اين كه آن حق را غالب نمىگردانيد‪،‬‬
‫لحظهاى از پاى نمىنشست‪ .‬و درروايتى آمده‪ :‬دنيا و آن چه مربوط به آن مىشود او را‬
‫غضبناك نمىساخت‪ ،‬ولى چون به حق تعرض صورت مىگرفت‪ ،‬هيچ كسى او را‬
‫نمىشناخت‪ ،‬و هيچ چيزى در مقابل خشم او تا اين كه حق را غالب نمىگردانيد‪،‬‬
‫نمىتوانست ايستادگى و مقاومت كند‪ .‬براى خود خشمگين نمىشد‪ ،‬و نه درصدد‬
‫انتقامگيرى آن برمىآمد‪ .‬و چون اشاره مىنمود‪ ،‬به همه كف دستش اشاره ميكرد‪ ،‬و‬
‫جب كف دستش را پشت و رو مىكرد‪ ،‬و در اثناى صحبت سخنش را با‬ ‫هنگام تع ّ‬
‫حركت دستش همراه و هماهنگ مىكرد و باكف دست راستش بر باطن ابهام دست‬
‫چپش مىزد‪ .‬و چون خشمگين مىشد به صورت كامل روى برمىگردانيد‪ .‬و چون‬
‫شادمان مىشد چشمانش را پايين مىانداخت‪ .‬بلندترين خندهاش تبّسم بود‪ .‬وقتى كه‬
‫مىخنديد دندانهايش مانند ژاله (تگرگ) سفيد معلوم مىشد»‪.‬‬
‫حسن گويد‪ :‬اين را از حسين بن على براى مدّتى پوشيده نگه داشتم‪ ،‬بعد از آن اين‬
‫را برايش بيان نمودم‪ ،‬ديدم كه او قبل از من به طرف وى سبقت جسته‪ ،‬آنچه را من‬
‫پرسيدم او پرسيده است‪ ،‬و همچنان او را دريافتم‪ ،‬كه از داخل شدن‪ ،‬بيرون رفتن‪،‬‬
‫نشستن و چهره پدرش ص پرسيده‪ ،‬و هيچ چيزى را از وى باقى نگذاشته است‪.‬‬
‫حسين گفت‪ :‬از پدرم درباره داخل شدن پيامبر خدا ص پرسيدم‪ ،‬گفت‪« :‬در داخل‬
‫شدن (به منزل) براى ضرورتهاى خودش از طرف خداوند (جل جلله) اجازه داشت‪.‬‬
‫وى چون به منزل خود مىآمد‪ ،‬ورود و اقامتش را به سه بخش تقسيم مىنمود‪ :‬بخشى‬
‫براى خداوند‪ ،‬بخشى براى اهلش‪ ،‬و بخشى ديگر را به خودش اختصاص مىداد‪ ،‬و‬
‫سهم اش را ميان خود و مردم تقسيم مىنمود‪ ،‬و آن را در ميان عام و خاص گذرانيده‬
‫مت اين بود‪ ،‬كه با دادن‬‫و چيزى را از آنها ذخيره نمىنمود‪ .‬و روش وى در بخش ا ّ‬
‫اجازه ورود به اهل فضيلت‪ ،‬آنها را بر ديگران ترجيح مىداد‪ ،‬و وقت را به مقدار‬
‫فضيلت آنها در دين براى شان مصرف مىكرد‪ .‬كسى از آنها يك كار‪ ،‬كسى دو و كسى‬
‫هم كارهايى مىداشت با آنها مشغول مىشد‪ ،‬و آنها را در كارهايى وا مىداشت‪ ،‬كه‬

‫‪42‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫مت را‪ ،‬به واسطه پرسش از آنها و دادن رهنمودهاى لزم براى شان در‬ ‫اصلح آنها و ا ّ‬
‫برداشت‪ .‬به آنان مىگفت‪« :‬بايد حاضر به غير حاضر ابلغ نمايد‪ ،‬و ضرورت و حاجت‬
‫كسى را كه خودش نمىتواند آن را برساند‪ ،‬برسانيد‪ ،‬زيرا هر كس فرمانروايى را از‬
‫ضرورت كسى كه نمىتواند خودش آن را برساند‪ ،‬آگاه كند‪ ،‬خداوند قدمهاى او را روز‬
‫قيامت ثابت و استوارمى سازد»‪ ،‬جز اين نزد وى ديگر چيزى ياد نمىشد‪ ،‬و از هيچ‬
‫كس غير از آن نمىپذيرفت‪ 1‬مردم براى طلب خير نزدش مىآمدند‪ ،‬و بدون صرف غذا‬
‫بيرون نمىرفتند‪ 2‬و در روايتى آمده است‪ :‬بدون خوردن پراكنده نمىشدند و همه آنها‬
‫راهنمايان ‪ -‬به خير و نيكويى ‪ -‬بيرون مىرفتند»‪.‬‬
‫حسين گويد‪ :‬او را از بيرون رفتنش پرسيدم كه در آن حال چه مىكرد؟ گفت‪« :‬پيامبر‬
‫ميّت مىداشت‪ ،‬حفظ مىنمود‪ 3.‬در بين آنها در مقابل‬ ‫ص زبان خود را جز از آنچه اه ّ‬
‫همديگر الفت ايجاد مىنمود‪،‬و باعث نفرت و انزجار شان نميگرديد‪ .‬بزرگ هر قوم را‬
‫عّزت مىنمود‪ ،‬و او را رئيس و فرمانده آنان مقرر مىنمود‪ .‬از مردم بدون اين كه از‬
‫بشاشت و اخلق نيكوى خود در برابر هيچ يكى بكاهد بر حذر بود‪ ،‬و احتياط را در‬
‫مورد ايشان رعايت مىكرد‪ ،‬از اصحاب و ياران خود بازجويى مىنمود‪ ،‬و از مردم آنچه‬
‫را كه در بين شان مىبود مىپرسيد‪ .‬خوبى را تحسين نموده و تقويتش مىنمود‪ ،‬و بدى‬
‫را بد گفته و تضعيفش مىكرد‪ .‬كارهاى وى معتدل و بدون تناقض بود‪ ،‬از هراس اين‬
‫كه مبادا مردم غافل شوند‪ ،‬و يا به چيز ديگرى روى آورند‪ ،‬گاهى هم غفلت نمىنمود‪.‬‬
‫براى هر حالتى نزد وى آمادگى وجود داشت‪ .‬از حق كوتاهى نمىنمود‪ ،‬و از آن هم‬
‫تجاوز نمىكرد‪ .‬كسانى كه از جمله مردم به وى نزديك بودند‪ ،‬بهترين آنها بودند‪ .‬بهتر و‬
‫افضل آنها نزد وى كسى بود كه در اخلص و اراده خير از ديگران سبقت داشت‪ ،‬و‬
‫بزرگترين آنها در مقام و منزلت نزد وى بهترين آنها در همدردى و تعاون بودند»‪.‬‬
‫حسين گويد‪ :‬او را از مجلس پيامبر ص پرسيدم كه چگونه بود؟ گفت‪« :‬نشستن و‬
‫ايستادن پيغمبر ص توأم با ذكر و ياد خدا (جل جلله) بود‪ .‬جايى را براى نشستن خود‬
‫اختصاص نمىداد و ديگران را نيز از اختصاص دادن جاهاى مخصوص براى خودشان‬
‫بازميداشت‪ .‬چون نزد قومى مىرفت در جايى مىنشست كه مجلس در آن ختم‬
‫مىشد‪ 4،‬و به اين كار امر مىكرد‪ .‬سهم و نصيب همه همنشينان خود رامى داد‪ ،‬هيچ‬
‫همنشينش گمان نمىكرد كه ديگر كسى از وى نزد او عزيزتر است‪ .‬كسى كه با وى‬
‫مىنشست و يا اين كه با او به خاطر كارى مىايستاد تا آن وقت با وى صبر مىنمود‪ ،‬كه‬
‫خود آن مرد از نزدش مىرفت‪ ،‬و اگر كسى از وى چيزى مىخواست او را بدون آن‬
‫چيزى كه خواسته بود‪ ،‬رد نمىكرد‪ ،‬و در غير آن او را به قول نيكو رخصت مىنمود‪.‬‬
‫گشادهرويى و خوش اخلقيش براى همه مردم بود‪ .‬به اين صورت او براى شان پدر‬
‫شده بود‪ ،‬و آنها همه ‪ -‬در حق ‪ -‬نزد وى برابر بودند‪ .‬مجلس وى‪ ،‬مجلس حلم‪ ،‬حياء‪،‬‬
‫صبر و امانت بود‪ .‬صداها در آن بلند نمىشد‪ ،‬و حرمتها در آن هتك نمىگرديد‪ ،‬و غلطىها‬
‫و لغزشها در آن واقع نمىشد‪ .‬همه در آن برابر بودند و به تقوى از هم تميز داده‬
‫مىشدند‪ .‬همه متواضع بودند‪ ،‬بزرگ را در آن وقار و عزت مىنمودند‪ ،‬و به كوچك رحم‬
‫مىكردند‪ .‬كمك به نيازمندان را ترجيح مىدادند و بيگانه را با خود نگه مىداشتند»‪.‬‬
‫‪ 1‬يعنى هميشه وقت در جهت منافع مردم صحبت مىنمود‪ ،‬و از مردم نيز سخنان عام المنفعه را‬
‫مىپذيرفت‪ ،‬و خلف آن را قبول نمىنمود‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬پيامبر ص براى شان طعام مىداد‪ ،‬و آنها پس از صرف نمودن طعام متفرق مىشدند‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 3‬يعنى درباره چزهايى كه اهميت نداشت صحبت نمىكرد‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 4‬يعنى چون وارد مجلسى مىگرديد‪ ،‬در همان جايى مىنشست كه خالى مىبود‪ ،‬و مردم را از جاهاى‬
‫شان بيجاى نمىكرد‪ ،‬تا در جاى آنها بنشيند‪ ،‬بلكه در همانجايى كه مجلس اختتام يافته بود مىنشست‪.‬‬
‫م‪.‬‬

‫‪43‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫حسين گويد‪ :‬درين راستا او را از سيرت پيامبر ص با اهل مجلسش پرسيدم‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫شاش بود‪ .‬اخلق نيكويى داشت و بردبار بود‪ .‬وى نه‬ ‫«چهره پيامبر خدا ص هميشه ب ّ‬
‫بد اخلق و نه هم زشت و درشت بود‪ .‬نه اهل هياهو بود‪ ،‬نه فحش گوينده‪ ،‬نه عيب‬
‫گير و نه هم مزاح كنند‪ .‬از آنچه نميخواست و دوست نداشت تغافل مىنمود‪ ،‬و‬
‫پوپندهاش را از آن مأيوس نمىگردانيد‪ ،‬و نه هم در آن نااميد مىكرد‪ .‬سه چيز را از‬
‫ميّت نداشت‪ .‬سه چيز را در‬ ‫خود دور كرده بود‪ :‬جدال‪ ،‬پرگويى‪ ،‬و ترك آنچه نزدش اه ّ‬
‫مورد مردم ترك كرده بود‪ :‬هيچ كسى را بد نمىگفت‪ ،‬و او را طعنه نمىزد‪ ،‬و امور‬
‫پوشيده وى را جستجو نمىنمود‪ ،‬و جز در آنچه كه از آن اميد ثواب مىبود‪ ،‬در ديگر‬
‫چيزى صحبت نمىكرد‪ .‬چون صحبت مىنمود همنشينان وى آن چنان سكوت و آرامش‬
‫اختيار مىنمودند كه گويى بر سرهاى شان پرنده نشسته باشد‪ ،‬و چون صحبت مىنمود‬
‫همه خاموش مىشدند‪ ،‬و چون خاموش مىشد‪ ،‬صحبت مىنمودند‪ ،‬و در حضور وى نزاع‬
‫جب‬ ‫جب مىنمودند‪ ،‬تع ّ‬‫نمىكردند‪ .‬به آنچه آنها مىخنديدند‪ ،‬مىخنديد‪ ،‬و از آنچه آنها تع ّ‬
‫مىكرد‪ .‬و در مقابل بيگانه با وجود شدّت و خشونت كلم و سؤالش صبر مىنمود‪ ،‬حتى‬
‫كه اصحابش آمدن بيگانگان را به خاطر پرسيدن مسايل از رسول خدا ص تمنا‬
‫مىكردند‪ ،‬و پيامبر ص مىگفت‪ :‬چون نيازمندى را ديديد باوى همكارى نماييد‪ .‬ستايش و‬
‫مدح را جز از كسى كه به خاطر احسانى انجام مىداد‪ ،‬نمىپذيرفت‪ .‬صحبت و سخن‬
‫هيچ كسى را تا اين كه از حق منحرف نمىشد‪ ،‬قطع نمىنمود‪ ،‬و در صورت انحراف از‬
‫حق با نهى و يا برخاستن‪ ،‬آن صحبت را قطع مىساخت»‪.‬‬
‫حسين گويد‪ :‬از وى پرسيدم سكوتش چگونه بود؟ گفت «سكوت وى بر چهار نوع‬
‫بود‪ :‬حلم‪ ،‬احتياط‪ ،‬تقدير و تفكر‪ .‬تقدير وى عبارت بود از تساوى نظر و شنيدن در‬
‫ما تذكر وى ‪ -‬يا گفت‪ :‬تفكر وى ‪ -‬درباره آنچه بود كه باقى مىماند و يا‬ ‫ميان مردم‪ ،‬و ا ّ‬
‫فانى مىشد‪ .‬صبر و بردبارى در وى جمع شده بودند‪ ،‬به اين صورت كه چيزى وى را‬
‫به غضب نمىآورد و حركتش نمىداد‪ .‬و احتياط در وى در چهار چيز جمع شده بود‪:‬‬
‫‪1‬‬
‫جه به امورى كه براى امتش جامع دنيا و آخرت باشد ص»‪.‬‬ ‫گزيدن نيكى‪ ،‬و تو ّ‬
‫اين حديث را ترمذى به همين طولش در الشمائل از حسن بن على (رضىعنهما)‬
‫روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬از دايى ام پرسيدم‪ ...‬و اين را متذكّر شده است‪ ،‬و در آن‬
‫َ‬
‫حديثش از برادرش حسين بن على بن ابى طالب (رضىالل ّه عنهما) نيز آمده است‪ .‬و‬
‫اين را بيهقى در الدلئل از حاكم به اسنادش از حسن روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬دايى‬
‫ام هند بن ابى هاله را پرسيدم‪ ...‬و اين را متذكر شده‪ .‬همچنان اين را حافظ بن كثير‬
‫در البدايه (‪ )33/6‬ذكر كرده‪ .‬مىگويم (مؤلّف)‪ :‬اسناد اين حديث را حاكم در مستدرك‬
‫(‪ )640/3‬ذكر نموده و بعد گفته است‪ ...:‬وحديث را به همان درازى و طولش متذكر‬
‫شده‪ .‬اين را همچنان الرويانى‪ ،‬طبرانى و ابن عساكر‪ ،‬چنانكه در كنز العمال (‪)32/4‬‬
‫آمده‪ ،‬و بغوى‪ ،‬چنانكه در الصابه (‪ )611/3‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪ ،‬و در آنچه كه در‬
‫الكنز روايت شده در آخرش آمده‪ :‬احتياط براى وى در چهار چيز جمع شده بود‪ :‬عمل‬
‫به نيكى تا به وى اقتدا كرده شود‪،‬ترك بدى تا از آن اجتناب صورت پذيرد‪ ،‬اجتهادش‬
‫در نظرى كه براى اصلح امتش باشد‪ ،‬عمل و قيام بر آن كارهايى كه جامع دنيا و‬
‫آخرت براى آنها باشد‪ .‬همچنان اين را در المجمع (‪ )275/8‬از طبرانى ذكر نموده‬
‫است‪.‬‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬ترمذی در «الشمائل» (‪ ، )7‬و بیهقی در «الدلئل» (‪ ، )1/286‬و ابن عدی در «الکامل» (‪ ، )7/134‬و ابن سعد در «الطبقات» (‪– 1/422‬‬
‫دربارهی وی می‌گوید‪« :‬مجهول است»‪ .‬و علت دوم‪:‬‬
‫‌‬ ‫‪ ، )423‬سند این حدیث دو علت (یعنی دو اشکال) دارد نخست‪ :‬جهالت ابی عبدال التمیمی‪ .‬حافظ‬
‫جمیع بن عمیر است که ضعیف است‪.‬‬

‫‪44‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫‪ - 7‬روايتهاى وارده در وصف اصحاب پيامبر ص‬

‫ت‬‫ج ْ‬ ‫خرِ َ‬ ‫مه أ َ ْ‬ ‫ُ‬


‫خيَْر ُأ َ‬ ‫م َ‬ ‫ى َقَوْلِهِ تَعَالى‪( :‬كُنْت ُ ْ‬ ‫ْ‬ ‫ى فِ‬ ‫سد ّ ِ‬ ‫ن ال ُّ‬ ‫ِ‬ ‫ى حاتِم ِ عَ‬ ‫ِ‬ ‫ن أب‬ ‫ُ‬ ‫جرِيْرِ َو اب‬ ‫ن َ‬ ‫ُ‬ ‫ج اب‬ ‫خَر َ‬ ‫أَ ْ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ل‪:‬‬ ‫ن قَا َ‬ ‫م‪ ،‬فَكُنَّا كُل ّنَا َولَك ِ ْ‬ ‫ل‪« :‬أنْت ُ ْ‬ ‫ه لَقَا َ‬ ‫شاءَالل ّ ُ‬ ‫ب ‪( :‬لَوْ َ‬ ‫خط ّا ِ‬ ‫ن ال َ‬ ‫مُر ب ُ‬ ‫ل عُ َ‬ ‫ل‪ :‬قَا َ‬ ‫س)‪ .‬قَا َ‬ ‫ِ‬ ‫لِل ّنا‬
‫ت‬‫ج ْ‬ ‫خرِ َ‬ ‫مه أ ُ ْ‬ ‫خيَْر أ ُ َّ‬ ‫صنِيْعِهِم‪ ،‬كَانُوا َ‬ ‫َ‬ ‫مث ْ َ‬
‫ل‬ ‫ع ِ‬ ‫صن َ َ‬ ‫َ‬ ‫ن‬
‫ْ‬ ‫م‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫مدٍ ص و‬ ‫ح َّ‬ ‫م َ‬ ‫ُ‬ ‫ب‬ ‫ِ‬ ‫حا‬ ‫ص َ‬ ‫ْ‬
‫صه فى أ َ‬
‫خا َّ ِ ْ‬ ‫«كُنْتُم» َ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫ب قََرأ هَذ ِ ِ‬
‫ه‬ ‫خط ّا ِ‬ ‫ن ال َ‬ ‫مَر ب َ‬ ‫ن عُ َ‬ ‫ل‪ :‬ذ ُكَِر لَنَا أ َّ‬ ‫ن قَتَادَه قَا َ‬ ‫جرِيرٍ عَ ْ‬ ‫عنْد َ ابن َ‬ ‫س)‪ .‬وَ ِ‬ ‫لِلن ّا ِ‬
‫َ‬
‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬
‫ن‬
‫م ْ‬ ‫س‪َ ،‬‬ ‫ل (يَا أيُّهاَالنَّا ُ‬ ‫م قَا َ‬ ‫س)‪( .‬ال عمران‪ ،)110 :‬ث ُ َّ‬ ‫ت لِلن ّا ِ‬
‫َ‬ ‫ج ْ‬ ‫خرِ َ‬ ‫مه أ ْ‬ ‫خيَْر أ ّ‬ ‫م َ‬ ‫الَيه‪( :‬كُنْت ُ ْ‬
‫َ َّ‬ ‫م اليَه فَلْيُؤَدِّ َ‬
‫من ْ َها)‪ .‬كذا فى كنزل العمال (‪.)238/1‬‬ ‫شْرطاللهِ ِ‬ ‫ن تِلْك ُ ُ‬ ‫م ْ‬ ‫ن ِ‬ ‫ن يَكُوْ َ‬ ‫سَّرهُ أ ْ‬ ‫َ‬
‫دّى درباره اين كلم خداوند تبارك و تعالى‪( :‬كنتم خير‬ ‫س ِ‬ ‫جرِير و ابن ابى حاتم از ُ‬ ‫ابن َ‬
‫أمه أخرجت للناس)‪.‬‬
‫ترجمه‪« :‬شما بهترين تمام امم بوديد كه براى مردم بيرون آورده شدهايد ‪ -‬انتخاب‬
‫شدهايد ‪ .»-‬روايت نمودهاند كه‪ :‬عمر بن الخطاب فرمود‪( :‬اگر خداوند مىخواست‬
‫م‪:‬‬ ‫م‪ :‬شما) به اين صورت ما همه مان مىبوديم‪ ،‬ولى گفته است‪( :‬كُنْت ُ ْ‬ ‫مىگفت (اَنْت ُ ْ‬
‫مت‬ ‫مد ص و كسانى كه چون آنها عمل كنند‪ ،‬آنها بهترين ا ّ‬ ‫بوديد) خاص براى ياران مح ّ‬
‫بودند‪ ،‬كه براى مردم برانگيخته شدند)‪.‬‬
‫و نزد ابن جرير از قتاده روايت است‪ ،‬كه گفت‪ :‬براى ما بيان گرديد كه عمر بن‬
‫الخطاب اين آيه را خواند‪ :‬ترجمه‪« :‬بوديد شما بهترين تمام امم كه براى مردم‬
‫بيرون آورده شدهايد»‪ ،1‬بعد از آن گفت‪( :‬اى مردم‪ ،‬كسى كه دوست مىدارد از جمله‬
‫آن كسانى باشد كه در آيه ذكر شدهاند‪ ،‬بايد شرط خداوندى (امر به معروف و نهى از‬
‫منكر) را در آن باره ادا نمايد)‪ 2.‬اين چنين در كنز العمال (‪ )238/1‬آمده است‪.‬‬
‫َ َ‬
‫ه نَظََر ِفى قُلُو ِ‬
‫ب‬ ‫ن الل ّ َ‬ ‫حلْيَه (‪ )375/1‬عن ابن مسعود قال‪( :‬ا ِ ّ‬ ‫خَرِج أبُونُعَيم فِى ال ِ‬ ‫وَ أ َ ْ‬
‫س بَعْدَهُ‬ ‫م نَظََر فِى قُلُو ِ َ‬ ‫مهِ‪ .‬ث ُ َّ‬ ‫ه بِعِل ْ ِ‬ ‫مدا ً ص فَبَعَث َ ُ‬ ‫ح َّ‬ ‫العِبَاد فَا ْ‬
‫ب الن ّا ِ‬ ‫خب َ ُ‬ ‫سالِتِهِ وَ انْت َ َ‬ ‫ه بِرِ َ‬ ‫م َ‬ ‫ختَاَر ُ‬ ‫َ‬
‫سنا ً فَهُوَ‬ ‫ح َ‬ ‫ن َ‬ ‫منُوْ َ‬ ‫مؤْ ِ‬ ‫ما َراهُ ال ُ‬ ‫صاَر دِيْنِهِ َوَ وَُزَرا َء نَبِيّهِ ص فَ َ‬ ‫م أن َ‬ ‫جعَلُهُ ْ‬ ‫حابًا‪ ،‬فَ َ‬ ‫ص َ‬ ‫هأ ْ‬ ‫ه لَ ُ‬ ‫ختَاَرالل ّ ُ‬ ‫فَا ْ‬
‫َ‬
‫ن عَبْدالبَّرِ فِى‬ ‫ه اب ُ‬ ‫ج ُ‬ ‫خَر َ‬ ‫ح)‪ .‬وَ أ ْ‬ ‫عنْدَالل ّهِ قَبِي ْ ُ‬ ‫و ِ‬ ‫ن قَبِيْحا ً فَهُ َ‬ ‫منُوْ َ‬ ‫مؤ ِ‬ ‫ما َرآهُ ال ُ‬ ‫ن وَ َ‬ ‫س َّ‬ ‫ح َ‬ ‫َ‬
‫ن ‪ -‬الى‬ ‫منُوْ َ‬ ‫مؤ ِ‬ ‫ما َرآهُ ال ُ‬ ‫م يَذ ْكر‪( :‬فَ َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬
‫معْنَاهُ َو ل ْ‬ ‫سعُوْدٍ ب ِ َ‬ ‫م ْ‬ ‫ن َ‬
‫َ‬ ‫ب (‪ )6/1‬ع ََن اب ِ‬ ‫ستِيْعَا ِ‬ ‫ال ِ ْ‬
‫ث أبى نُعَيم‪.‬‬ ‫ً‬ ‫ّ‬ ‫َ‬
‫حدِي ْ ِ‬ ‫حوَ َ‬ ‫ى (ص ‪ )33‬أيْضا ن َ ْ‬ ‫س ُّ‬ ‫ه الطيَالِي ْ ِ‬ ‫ج ُ‬ ‫خَر َ‬ ‫آخره) وَ أ ْ‬
‫حليه (‪ )375/1‬از ابن مسعود روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪( :‬خداوند در‬ ‫ابونُعَيْم در ال ِ‬
‫مد ص را برگزيد‪ ،‬و او را به رسالت خود‬ ‫قلبهاى بندگان نظر نمود‪ ،‬و از آنها مح ّ‬
‫مبعوث گردانيد‪ ،‬و او را به علم خود انتخاب نمود‪ .‬بعد از آن به قلبهاى مردم پس از‬
‫وى نگاه نمود‪ ،‬و خداوند براى وى يارانى انتخاب كرد‪ ،‬و آنها را نصرت دهنده دين خود‬
‫و وزراى نبىاش گردانيد‪ .‬آنچه را مؤمنان خوب ديدند‪ ،‬آن خوب است‪ ،‬و آنچه را‬
‫مؤمنان بد ديدند‪ ،‬آن نزد خداوند ناپسند و بد است)‪.‬‬
‫اين را ابى عبدالبَّر در الستيعاب (‪ )6/1‬از ابن مسعود به معناى اين روايت نموده‪،‬‬
‫ولى وى اين بخش (آنچه را كه مؤمنان خوب ديدند‪ ...‬الى آخره) را متذكر نشده‬
‫است‪ ،‬و همچنان طَيَاليسى (ص ‪ )33‬مانند حديث ابونعيم را روايت نموده‪.‬‬
‫ستَنّاً‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫م ْ‬ ‫ن ُ‬ ‫ن كا َ‬ ‫م ْ‬ ‫ل‪َ :‬‬ ‫ه عَنْهُما) قَا َ‬ ‫ضىَالل ّ ُ‬ ‫مَر (َر ِ‬ ‫ن عَبَدِالل ّه ابن عُ َ‬ ‫ج اَبُوْنُعَيم ِ اَيْضا ً عَ ْ‬ ‫خَر َ‬ ‫وَ ا َ ْ‬
‫مه‪ ،‬أبََّرهَا قُلُوبْاً‪َ ،‬و‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ت‪ ،‬اُولئ ِ َ‬
‫خيَْر هَذِهِ ال ُ َّ‬ ‫مدٍ ص كَانُوا َ‬
‫َ‬ ‫ح ّ‬ ‫م َ‬ ‫ب ُ‬ ‫حا ُ‬ ‫ص َ‬ ‫كأ ْ‬ ‫ُ‬ ‫ما َ‬ ‫َ‬ ‫ن قَد ْ َ‬ ‫م ْ‬ ‫ستَّن ب ِ َ‬ ‫فَلْي َ ْ‬
‫مالل ّه ل ِ‬ ‫م اَ ْ‬ ‫َ‬ ‫أَعْ‬
‫شبَّهُوا‬ ‫ل دِيْنِهِ‪ ،‬فَت َ َ‬ ‫ِ‬ ‫حبَه نَب ِّيِهِ ص و نَقْ‬ ‫ص ْ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫ختَاَرهُ‬ ‫علْماً‪ ،‬وَأقَل ّها تَكَل ّفاً‪ ،‬قَوْ ٌ‬ ‫مقَهَا ِ‬ ‫َ‬
‫َ‬
‫ب‬‫ستَقِيْم ِ َوالل ّه َر ِّ‬ ‫م ْ‬ ‫مدٍ ص كَانُوا عَلَى الهُدَى ال ُ‬ ‫ح ّ‬ ‫م َ‬ ‫ب ُ‬ ‫حا ُ‬ ‫ص َ‬ ‫مأ ْ‬
‫خَلقهم و ط َرائِقهم؛ فَه َ‬
‫ُ ْ‬ ‫َ ِ ِ ُ‬ ‫َ‬ ‫بأ َ ْ‬
‫م أَكْثَُر‬ ‫ل‪( :‬أنْت ُ ْ‬
‫َ‬ ‫سعود قَا َ‬ ‫م ْ‬ ‫ن َ‬ ‫ن اب ِ‬ ‫ج أيْضا عَ ْ‬ ‫خَر َ‬ ‫حليه (‪ )305/1‬وَ أ َ ْ‬ ‫الْكَعْبَه» كذا فِى ال ِ‬
‫‪ 1‬ابن جریر در تفسیرش (‪)4/43‬‬
‫‪ 2‬ابن جریر در تفسیرش (‪)4/43‬‬

‫‪45‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫منْكُم!!‬ ‫خيْرا ً ِ‬ ‫م كانُوا َ‬ ‫سوْلالل ّهِ ص وَ هُ ْ‬ ‫ب َر ُ‬ ‫حا َ‬ ‫ص َ‬ ‫نأ ْ‬ ‫م ْ‬ ‫جتَهَادا ً ِ‬ ‫صَله وَ أكْثَُر ا ِ ْ‬ ‫صياما ً وَ أكْثَُر َ‬ ‫َ‬
‫خَره) كذ َا فِى‬‫َ‬ ‫ب فِى ال ِ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬
‫م كانُوا أْزهَد َ فِى الد ّنْيا وَ أْرغ َ‬ ‫ُ‬ ‫ل‪ :‬هُ ْ‬ ‫حمن‪ ،‬قا َ‬‫َ‬ ‫َ‬
‫م يَا أبا عَبدِال ّر ْ‬ ‫قَالوا‪ :‬ل ِ َ‬ ‫ُ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫جل ً يَقُول‪ :‬أيْن‬ ‫معَ عَبْدُالل ّهِ َر ُ‬ ‫س ِ‬ ‫ل‪َ :‬‬ ‫ن أبى وَائِل قَا َ‬ ‫ج أيْضا ً عَ ْ‬ ‫خَر َ‬ ‫حلْيَه (‪َ .)136/1‬و أ ْ‬ ‫ال ِ‬
‫َّ‬ ‫خره؟ فَقَا َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫جابَيه‪،‬‬ ‫ب ال َ‬ ‫حا ِ‬ ‫ص َ‬ ‫ل عَبْدُاللهِ‪( :‬أوَلئك أ ْ‬ ‫ن فِى ال ِ‬ ‫ن فِى الد ّنيا الَّراِغبُو َ‬ ‫الّزاهِدُو َ‬
‫َ‬
‫سهُم َو لقُو‬ ‫حلقُوا ُرؤُوْ َ‬ ‫ْ‬ ‫حتّى يُقْتَلوا‪ ،‬فَ َ‬ ‫ُ‬ ‫جعُوا َ‬ ‫ن ل يَْر ِ‬ ‫َ‬ ‫نأ ْ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫شتََر َ‬ ‫اِ ْ‬
‫مي ْ ِ‬ ‫سل ِ ِ‬ ‫م ْ‬ ‫ن ال َ‬ ‫م َ‬ ‫س مائه ِ‬
‫َ‬
‫م ُ‬ ‫خ ْ‬ ‫ط َ‬
‫حليه الولياء (‪.)135/1‬‬ ‫م) كذا فى ِ‬ ‫خبِرا عَنْهُ ْ‬ ‫ً‬ ‫م ْ‬ ‫الْعَدُوَّ فَقُتِلوا اِل ّ ُ‬ ‫ُ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫ابونعيم همچنان از عبدالل ّه بن عمر (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪( :‬كسى‬
‫كه خواهان پيروى از كسى است‪ ،‬بايد از روش كسانى كه در گذشتهاند‪ ،‬پيروى نمايد‪،‬‬
‫مت بودند‪ .‬از همه داراى دلهاى پاكتر و علم‬ ‫مد ص اند كه بهترين اين ا ّ‬ ‫آنها ياران مح ّ‬
‫مت تكلف اندكى داشتند‪ .‬قومى بودند كه خداوند آنها را‬ ‫ّ‬ ‫عميقتر بودند‪ ،‬و درميان اين ا ّ‬
‫براى مصاحبت پيامبرش ص و انتقال دين خود انتخاب نمود‪ ،‬خود را به اخلق و‬
‫مدص اند‬ ‫روشهاى آنها مشابه سازيد‪ .‬آرى سوگند به پروردگار كعبه كه آنها ياران مح ّ‬
‫كه بر راه و هدايت مستقيم قرار داشتند)‪ .‬اين چنين در الحليه (‪ )305/1‬آمده است‪.‬‬
‫وى همچنين از ابن مسعود روايت نموده كه گفت‪( :‬شما از اصحاب پيامبرص‬
‫زيادتر روزه مىگيريد‪ ،‬و زيادتر نماز مىگزاريد‪ ،‬و زيادتر تلش و كوشش به خرج‬
‫مىدهيد‪ ،‬ولى آنها از شما بهتر بودند!! گفتد‪ :‬اى ابوعبدالرحمن چرا؟ گفت‪ :‬آنها از دنيا‬
‫روى گردان و به آخرت علقمند بودند)‪ .‬اين چنين در الحليه (‪ )136/1‬آمده است‪.‬‬
‫َ‬
‫وى همچنان از ابووائل روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عبدالل ّه از مردى شنيد كه مىگويد‪:‬‬
‫َ‬
‫روى گردانيدگان از دنيا‪ ،‬و علقمندان به آخرت كجايند؟ عبدالل ّه گفت‪( :‬آنها صاحب‬
‫جابيهاند‪ 1،‬پانصد تن از مسلمانان شرط گذاشتند‪ ،‬تا كشته نشوند‪ ،‬برنگردند‪ .‬بنابراين‬
‫سرهاى خود را تراشيدند‪ ،‬و با دشمن روبرو شدند‪ ،‬و همه آنها جز يك تن كه خبر شان‬
‫را آورد به قتل رسيدند‪ .‬اين چنين در حليه الولياء (‪ )135/1‬آمده است‪.‬‬
‫َّ‬
‫ن ال ّزاهِدُوُن فى‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ل‪ :‬أَي‬ ‫جل ً يَقُوْ ُ‬ ‫معَ َر ُ‬ ‫س ِ‬ ‫ه َ‬ ‫ُ‬ ‫ه عَن ْ ُهما) أَن َّ‬ ‫ُ‬ ‫ضىالل‬ ‫مر (َر ِ‬ ‫َ‬ ‫ن عُ‬ ‫ِ‬ ‫ن اب‬ ‫ِ‬ ‫ج أيضا ً عَ‬ ‫خَر َ‬ ‫وَ أ َ ْ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫ه عَن ْ ُهما)‬ ‫ضىَالل ّ ُ‬ ‫مَر (َر ِ‬ ‫ى ص وَ أبى بكرِ َو عُ َ‬ ‫خره؟ فَأراهُ قَبْر النَّب ِ ِ‬ ‫ن فِى ال ِ‬ ‫الدُّنيا اَلَّراِغبُو َ‬
‫حلْيَه (‪)307/1‬‬ ‫ل)‪ .‬كَذ َا فِى ال ِ‬ ‫سأ ُ‬ ‫ن هُؤلءِ ت َ ْ‬ ‫ْ‬ ‫ل‪( :‬عَ‬ ‫فَقَا َ َ‬
‫َ‬
‫وى همچنين از ابن عمر (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده كه وى از مردى شنيد كه‬
‫َ‬
‫ميگويد‪ :‬زاهدان در دنيا و علقمندان به آخرت كجايند؟ ابن عمر (رضىالل ّه عنهما) قبر‬
‫َ‬
‫پيامبر ص‪ ،‬ابوبكر و عمر (رضىالل ّه عنهما) را نشان داده گفت‪ :‬درباره اينها مىپرسى؟‬
‫در الحليه (‪ )307/1‬اين چنين آمده است‪.‬‬
‫َ‬
‫ما انْفَت َ َ‬
‫ل‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫جرِ‪ ،‬فَل ّ‬ ‫صله الفَ ْ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ى‬
‫معَ عَل ِ ٍ ّ‬ ‫ت َ‬ ‫صلي ْ َ‬ ‫ّ‬ ‫ل‪َ :‬‬ ‫ن أبى أَراَكَه يَقُوْ ُ‬ ‫ن أبِى الدُّنيا عَ ْ‬ ‫ج اَب ُ‬ ‫خَر َ‬ ‫وَ أ َ ْ‬
‫مٍح‬ ‫جدِ قِيْد َ ُر ْ‬ ‫س ِ‬ ‫م ْ‬ ‫ط ال َ‬ ‫حائ ِ ِ‬ ‫ى َ‬ ‫َ‬ ‫س عَل‬ ‫م َ‬ ‫ش ْ‬ ‫حتَّى اِذ َا كانت ال َّ‬ ‫ن عَلَيْهِ كَآَبِه‪َ ،‬‬ ‫ث كَأ َّ‬ ‫مك َ َ‬ ‫ميْنِهِ َ‬ ‫ن يَ ِ‬ ‫عَ َ ْ‬
‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬
‫م‬
‫ما أَرى اليَوْ َ‬ ‫مدٍ ص فَ َ‬ ‫ح َّ‬ ‫م َ‬ ‫ب ُ‬ ‫حا َ‬ ‫ص َ‬ ‫تا ْ‬ ‫ل‪( :‬وَاللهِ لقَد ْ َرأي ُ‬ ‫ب يَدَهُ فَقَا َ‬ ‫م قَل َ‬ ‫ن ث ُ َّ‬ ‫ِ‬ ‫صل ّى َركْعَتَي ْ‬ ‫َ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫شعثًا غُبرا ً بين أ َ‬ ‫ُ‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ً‬
‫م ْعَزى‪،‬‬ ‫ِ‬ ‫ال‬ ‫ب‬‫ْ ِ ُ ِ‬ ‫رك‬ ‫ل‬ ‫ا‬ ‫مث‬ ‫أ‬ ‫ك‬ ‫م‬ ‫ه‬
‫ُُُ ْ‬ ‫ن‬ ‫ْي‬ ‫ع‬ ‫ْ َْ َ‬ ‫ْ‬
‫َ‬
‫ْرا‬ ‫ف‬ ‫ص‬ ‫ن‬
‫ْ ُ ُ ْ ِ ُ ْ َ َ‬ ‫حو‬ ‫صب‬ ‫ي‬ ‫وا‬ ‫ان‬ ‫ك‬ ‫د‬ ‫ق‬
‫َ‬ ‫ل‬ ‫م!!‬ ‫َ ْ ُ َِ ُ ُ‬
‫ه‬ ‫ه‬ ‫شب‬ ‫ْ‬ ‫ي‬ ‫ئا‬ ‫شي‬
‫مهِم‪ ،‬فَاِذ َا‬ ‫جبَاهِهِم وَ أقْدَا ِ‬ ‫ن ِ‬ ‫ن بَي ْ َ‬ ‫حوْ َ‬ ‫ب الل ّهِ‪ ،‬يَتََراوَ ُ‬ ‫ن كِتَا َ‬ ‫جدا ً َو قِيَاماً‪ ،‬يَتْلُوْ ِ‬ ‫س َّ‬ ‫قَد ْ بَاتُوالل ّهِ ُ‬
‫لَ‬‫حتَّى تَب ُ ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ت أعْيُنُهُم َ‬ ‫مل َ ْ‬ ‫ه َ‬ ‫جُر فِى يَوم الّرِيِْح وَ َ‬ ‫ش َ‬ ‫ميْدُال ّ‬ ‫ما ي َ ِ‬ ‫مادُواك َ َ‬ ‫ه َ‬ ‫حوا فَذ ََكَُروالل ّ َ‬ ‫صب َ ْ‬ ‫أ ْ‬
‫حتَّى‬ ‫ك َ‬ ‫ح ُ‬ ‫ض َ‬‫مفْتَّرا ً ي َ ْ‬ ‫ك ُ‬ ‫ى بَعْد َ ذَل ِ َ‬ ‫ماُرئ ِ َ‬ ‫م نَهَض فَ َ‬ ‫ن!!) ث ُ َّ‬ ‫ن الْقُوْم ِ بَاتُوا غَافِلِي ْ َ‬ ‫ثِيَابَهُم‪ ،‬والل ّهِ لَكَا َ‬

‫‪ 1‬قريهاى است در حوران ‪ -‬از مناطق شام ‪ -‬در ميان جاسم و نوى‪ ،‬كه مركز ارتش اسلمى در‬
‫زمان عمر بود‪ ،‬چون عمر به طرف شام مىرفت‪ ،‬آنجا رفته و بيانيه ايراد مىنمود‪ ،‬اين منطقه‬
‫اكنون تخريب شده است‪ ،‬كه در نزديك آن تپه بزرگى با چشمه آبى قرار دارد‪ ،‬و حادثه (جابيه) در‬
‫َ‬
‫هنگام فتح مناطق شام اتفاق افتاد و عبدالل ّه بن مسعود از جمله كسانى بود كه در معارك مناطق‬
‫شام شركت داشتند‪.‬‬

‫‪46‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫ه أَيضا ً أبو نُعَيْم ِ فِى‬ ‫ج ُ‬ ‫خَر َ‬ ‫ق‪ .‬كَذ َا فِى البَدَايه (‪ .)6/8‬وَ أ ْ‬ ‫س ِ‬ ‫جم ٍ عَدُوُّالل ّهِ الفَا ِ‬ ‫مل ْ َ‬ ‫ن ُ‬ ‫ه اب ُ‬ ‫قَتَل َ ُ‬
‫ما فِى الْكنز (‪.)219/8‬‬ ‫ساكَِر ك َ َ‬ ‫ن عَ َ‬ ‫سكَرِىُّ وَ اب ْ ُ‬ ‫حلْيَه (‪ )76/1‬وَالدِّينورِىُّ وَالعَ ْ‬ ‫ال ْ ِ‬
‫ابن ابى الدنيا از ابو اراكه روايت نموده كه ميگفت‪ :‬نماز فجر را با حضرت على به‬
‫جاى آوردم‪ ،‬چون وى به طرف راست خود روى گردانيد نشست‪ ،‬گويى بر وى‬
‫اندوهى مستولى بود‪ .‬چون آفتاب به ديوار مسجد به مقدار يك نيزه رسيد‪ ،‬دو ركعت‬
‫مد ص را ديدم‪،‬‬ ‫نماز خواند بعد دست خود را گردانيده گفت‪( :‬به خدا سوگند ياران مح ّ‬
‫امروز چيزى را نمىبينم كه به آنها مشابهت داشته باشد!! آنها با چهرههاى زرد‪ ،‬موهاى‬
‫ژوليده و غبارآلود صبح مىنمودند‪ .‬در ميان چشمهاى شان [ در پيشانى آنها] چون‬
‫نشان زانوهاى بز اثراتى به چشم مىخورد‪ ،‬كه شب را در سجده و قيام سپرى نموده‬
‫بودند‪ .‬كتاب خداوند را تلوت نموده‪ ،‬و وقت تلوت آن‪ ،‬گاهى به پيشانى‪ ،‬و گاهى به‬
‫قدمهاى خود استراحت مىكردند‪ ،‬و چون صبح مىنمودند‪ ،‬خداوند را ياد مىكردند‪ ،‬و آن‬
‫چنان مىلرزيدند كه درخت در روز پرباد بر اثر وزش باد به حركت مىآيد‪ ،‬و چشمهاى‬
‫شان آنقدر اشك مىريخت كه لباسهاى شانتر مىشد‪ .‬به خدا سوگند‪ ،‬گويى قوم شب‬
‫خود را درغفلت سپرى نمودهاند!!) بعد از آن برخاست و ديگر تا اينكه ابن ملجم‬
‫دشمن خدا و فاسق‪ ،‬وى را به شهادت رسانيد در حال خنده ديده نشد‪ .‬اين چنين در‬
‫البدايه (‪ )6/8‬آمده است‪ .‬اين را همچنان ابونعيم در الحليه (‪ )76/1‬و دينورى و‬
‫عسكرى و ابن عساكر‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )219/8‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪.‬‬
‫ى عَلى‬ ‫َ‬ ‫مَره الكِنَان ِ ُّ‬ ‫ض ْ‬ ‫ن َ‬ ‫ضراٌر ب ُ‬ ‫ل َ‬ ‫خ َ‬ ‫ل‪ :‬د َ َ‬ ‫صالِِح قَا َ‬ ‫ى َ‬ ‫ن أب ِ‬ ‫ج أبونُعَيم (‪ )84/1‬أيضا ً عَ ْ‬ ‫خَر َ‬ ‫وَ أ ْ‬
‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ى عَلِيّا ً‪ ،‬فَقَا َ‬ ‫ً‬
‫ك‪،‬‬ ‫عفَي َ َ‬ ‫ل‪ :‬ل َ أ ِ‬ ‫منين؟ قَا َ‬ ‫مؤ ِ‬ ‫فيْنِى يَا أميَْرال َ‬ ‫ل‪ :‬أ َو ت ُ ْع ِ‬
‫َ‬ ‫ف لِ ْ‬ ‫ص ْ‬ ‫ه‪ِ :‬‬ ‫ل لَ ُ‬ ‫م َعاوَيَه فَقَا َ‬ ‫ُ‬
‫م‬‫حك ُُ‬ ‫ي‬ ‫و‬ ‫ً‬ ‫صل‬ ‫َ‬ ‫ف‬ ‫ل‬‫ُ‬ ‫ُو‬ ‫ق‬ ‫ي‬ ‫ى‪،‬‬ ‫ُو‬ ‫ق‬ ‫ال‬ ‫د‬ ‫ي‬ ‫د‬ ‫ش‬ ‫َ‬ ‫ى‪،‬‬ ‫د‬ ‫م‬ ‫ال‬ ‫د‬ ‫ي‬ ‫ع‬ ‫ب‬ ‫‪-‬‬ ‫ه‬ ‫ّ‬ ‫الل‬ ‫و‬ ‫‪-‬‬ ‫ن‬ ‫َ‬ ‫كا‬ ‫ه‬ ‫ن‬ ‫ا‬ ‫َ‬ ‫ف‬ ‫؛‬ ‫َ‬ ‫د‬ ‫لب‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫ذ‬ ‫ا‬ ‫ما‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫(أ‬ ‫ل‪:‬‬ ‫َ‬ ‫ا‬ ‫قَ‬
‫ْ َ َ ْ‬ ‫َ ْ‬ ‫َ‬ ‫ِْ ُ‬ ‫َ ِ َِ ْ ُ َ َ‬ ‫َ‬ ‫ُ ّ ِّ ُ‬ ‫ّ ِ‬
‫ن الدُّنْيَا وَ‬ ‫م َ‬ ‫ش ِ‬ ‫ح ُ‬ ‫ستَوُ ِ‬ ‫حيْهِ‪ ،‬ي َ ْ‬ ‫ن نَوا ِ‬ ‫م ْ‬ ‫مه ِ‬ ‫حك ْ َ‬ ‫جوَانِبِه‪ ،‬و تَنْطِقُ ال ْ ِ‬ ‫ن َ‬ ‫م ْ‬ ‫م ِ‬ ‫جُر العِل ْ ُ‬ ‫عَدْلً‪ ،‬يَتَفَ َّ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫ب‬ ‫ل الفِكَْره‪ ،‬يُقَل ِّ ُ‬ ‫ن ‪ -‬وَالل ّهِ ‪ -‬غَزِيَْر العَبَْره‪ ،‬طَوِي ْ َ‬ ‫متِهِ‪ ،‬كا َ َ‬ ‫ل وَ ظُل ْ َ‬ ‫س بِالل ّي ْ ِ‬ ‫ستَأن ِ ُ‬ ‫َزهَْرتِهَا‪ ،‬وَ ي َ ْ‬
‫َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬
‫ن ‪ -‬وَاللهِ‬ ‫ب‪ ،‬كا َ‬ ‫ش َ‬ ‫ج ِ‬ ‫ما َ‬ ‫ن الطعَام ِ َ‬ ‫م َ‬ ‫صَر‪ ،‬وَ ِ‬ ‫ما ق ُ‬ ‫َ‬ ‫س َ‬ ‫ن اللبَا َ ِ‬ ‫م َ‬ ‫ه ِ‬ ‫جب ُ ُ‬ ‫ه‪ ،‬يُعْ ِ‬ ‫س ُ‬ ‫ب نَفْ َ‬ ‫خاط ِ ُ‬ ‫ه وَ ي ُ َ‬ ‫كَفّ ُ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫ه‬
‫م ُ‬ ‫منّا َل نُكَل ِّ ُ‬ ‫معَ تَقَُّربِهِ اِلَيْنَا َو قُْربِهِ ِ‬ ‫ن َ‬ ‫سألَناهُ‪َ ،‬و كَا َ‬ ‫جيْبُنَا اِذ َا َ‬
‫ُ‬ ‫حدِنَا يُدْنِيْنَا اذ َا أتَيْنَاهُ‪ ،‬وَ ي ُ ِ‬ ‫‪ -‬كَأ َ‬
‫ن‪َ ،‬ل‬ ‫َ‬
‫ساكِي ْ ِ‬ ‫م َ‬ ‫ب ال َ‬ ‫ح ُّ‬ ‫ن‪ ،‬وَ ي ُ ِ‬
‫َ‬ ‫ل َالدِّي ْ ِ‬ ‫م أه ْ ِ‬ ‫منْظُوْمِ‪ ،‬يُعَظ ّ ُ‬ ‫ل الل ّؤْلُؤِال َ‬ ‫مث ْ ِ‬ ‫ن ِ‬ ‫م فَعَ ْ‬ ‫س ُ‬ ‫ن تَب َ َّ‬ ‫ه‪ ،‬فَا ِ ْ‬ ‫هَيْبَه ل َ ُ‬
‫َ‬
‫ض‬
‫ه فِى بِعْ ِ‬ ‫شهَد َ بِالل ّهِ لَقَد ْ َرأيْت ُ ُ‬ ‫ن عَدْلِهِ‪ ،‬فَأ ْ‬ ‫م ْ‬ ‫ف ِ‬ ‫ضعِي ْ ُ‬ ‫س ال َ‬ ‫معُ الْقَوِىُّ فِى بَاطِلِهِ‪َ َ ،‬و َل يَيْأ ُ‬ ‫يَط ْ َ‬
‫ً‬ ‫َ‬
‫حرابِهِ قَابِضا عَل َ‬
‫ى‬ ‫م ْ‬ ‫ى ِ‬ ‫ل فِ َ ْ‬ ‫مي ْ ُ‬ ‫ه ‪ -‬يَ ِ‬ ‫م ُ‬ ‫جوْ ُ‬ ‫ت نُ ُ‬ ‫ه وَ غَاَر ْ‬ ‫سدُوْل َ ُ‬ ‫ل ْ‬ ‫ى الل ّي ْ ُ‬ ‫خ َ‬ ‫موَاقِفِهِ ‪ -‬وَ قَد أْر ِ‬ ‫َ‬
‫ل‪ :‬يَا‬ ‫ن وَ هُوَ يَقُوْ ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬
‫ه ال َ‬ ‫ُ‬
‫ْ ْ َ ُ‬ ‫ع‬ ‫م‬ ‫س‬ ‫أ‬ ‫ى‬ ‫ِ‬ ‫ّ‬ ‫ن‬ ‫كأ‬ ‫ف‬ ‫ن‪،‬‬ ‫ِ ِ‬ ‫ْ‬ ‫ي‬ ‫حز‬ ‫َ‬ ‫َال‬ ‫ء‬ ‫ا‬ ‫ك‬ ‫ُ‬ ‫ب‬ ‫ى‬ ‫ِ‬ ‫ك‬ ‫ْ‬ ‫ب‬ ‫َ‬ ‫ي‬ ‫و‬
‫َ‬ ‫م‪،‬‬ ‫ْ‬ ‫ي‬ ‫ِ‬ ‫ل‬ ‫س‬ ‫ّ‬ ‫ال‬ ‫ل‬ ‫م‬‫َ ُ‬ ‫مل‬ ‫َ‬ ‫ت‬ ‫ل‬ ‫م‬
‫َ َ‬ ‫مل‬ ‫َ‬ ‫ت‬ ‫َ‬ ‫ي‬ ‫‪،‬‬ ‫ِ‬ ‫ه‬ ‫ِ‬ ‫ت‬ ‫َ‬ ‫حي‬ ‫ْ‬ ‫لِ‬
‫ت؟! هَي ْ َهات هَي ْ َهات‪،‬‬ ‫شوَّفْ ِ‬ ‫ى تَ َ‬ ‫ت؟ اِل َّ‬ ‫َ‬ ‫ى تَغََّرْر ِ‬ ‫َ‬
‫ل لِلد ّنيْا‪ :‬اِل َّ‬ ‫ُ‬ ‫م يَقُوْ ُ‬ ‫ضَّرعُ اِليْه ث ُ َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫َرب ّنَا‪ ،‬يَا َرب ّنَا‪ ،‬يَت َ َ‬ ‫َ‬
‫ن‬
‫م ْ‬ ‫سيٌُر‪ ،‬آه‪ ،‬آه‪ِ ،‬‬ ‫ك يَ ِ‬ ‫خطُر ِ‬ ‫َ‬ ‫حقِيٌْر‪ ،‬وَ َ‬ ‫ك َ‬ ‫س ِ‬ ‫جل ِ ُ‬ ‫م ْ‬ ‫صيٌْر وَ َ‬ ‫ك قَ ِ‬ ‫مُر ِ‬ ‫ك ث َلثَا‪ .‬فَعُ ُ‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫غُّرِىْ غَيْرِى‪ ،‬قَد ْ بَتَت ّ ِ‬
‫َ‬ ‫قِلَّه الَّزادِ وَ بَعُدْال َّ‬
‫ملِكُهَا َو‬ ‫ما ي َ ْ‬ ‫حيَتِهِ َ‬ ‫م َعاوِيَه عَلَى ل ِ ْ‬ ‫موْعُ ُ‬ ‫ت دُ ُ‬ ‫ق!!) فَوَكَفَ ْ‬ ‫شهالطرِي ْ ِ‬
‫ّ‬ ‫ح َ‬ ‫سفرِ وَ َو ْ‬
‫ه‬‫م ُ‬ ‫ح َ‬ ‫سن (َر ِ‬ ‫ح َ‬ ‫ن أبوُال َ‬ ‫ل‪( :‬كَذ َا كَا َ َ‬ ‫م بِالبُكاءِ ‪ -‬فَقَا َ‬ ‫ختَنَقَ القَوْ ُ‬ ‫ه ‪َ -‬و قَد ْ ا ْ‬ ‫م ِ‬ ‫فهَا بِك ُ ِّ‬ ‫ش ُ‬ ‫ل يَن ْ ِ‬ ‫جعَ َ‬ ‫َ‬
‫َّ‬
‫معَت ُُ َها‬ ‫َ ْ‬ ‫د‬ ‫أ‬ ‫َ‬ ‫ق‬ ‫ر‬
‫َْ‬ ‫لت‬ ‫َ‬ ‫ا‪،‬‬ ‫ه‬
‫ِ ْ ِ َ‬ ‫جر‬ ‫ح‬ ‫ى‬ ‫ف‬ ‫ا‬ ‫ه‬ ‫د‬
‫َ ْ ُ َ ْ ِ َ َ ِ ُ َ ِ‬ ‫ح‬ ‫ا‬ ‫و‬ ‫ح‬ ‫َب‬ ‫ذ‬ ‫ن‬ ‫م‬ ‫د‬ ‫ج‬ ‫و‬ ‫ل‪:‬‬ ‫َ‬ ‫ا‬ ‫َ‬ ‫ق‬ ‫ر؟)‬ ‫را‬
‫ِ َ ُ‬ ‫ض‬ ‫يا‬ ‫ه‬
‫ْ ِ‬ ‫ي‬ ‫َ‬ ‫َل‬ ‫ع‬ ‫َ‬
‫ك‬ ‫د‬ ‫ج‬
‫ْ َ َ ْ ُ‬ ‫و‬ ‫ف‬ ‫ي‬ ‫َ‬ ‫ك‬ ‫ه)‪،‬‬ ‫ُ‬ ‫الل‬
‫ستِي ْ َعاب (‪)44/3‬‬ ‫ال‬ ‫ى‬ ‫ف‬ ‫ر‬ ‫الب‬ ‫د‬ ‫َب‬ ‫ع‬ ‫ن‬ ‫اب‬ ‫ً‬ ‫ضا‬ ‫ي‬ ‫خرجه أ َ‬ ‫خرج‪ .‬و أ َْ‬ ‫َ‬ ‫ف‬ ‫م‬ ‫َ‬ ‫ا‬ ‫َ‬ ‫ق‬ ‫م‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫ث‬ ‫ا)‬ ‫َ‬
‫ِ ْ‬ ‫ُ ْ ِ َ ِّ ِ‬ ‫َ َ ُ ْ‬ ‫َ َ َ َ َ‬ ‫ّ‬ ‫َو ل َ ْ ُ َ ْ ُ َ‬
‫ه‬ ‫ن‬ ‫ز‬ ‫ح‬ ‫ن‬ ‫سك‬ ‫ي‬
‫معْنَاهَ‪.‬‬ ‫ى بِ َ‬ ‫صدائ ّ‬ ‫رار ال ُّ‬ ‫ض َ ِ‬ ‫مدان ‪ -‬عَن ِ‬ ‫ن هَ ْ‬ ‫م ْ‬ ‫ل ِ‬ ‫ج ٍ‬ ‫ى ‪َ -‬ر ُ‬ ‫مازِ ِ‬ ‫حْر َ‬ ‫ن ال ِ‬ ‫عَ ِ‬
‫مره كنانى‬ ‫ض ْ‬ ‫ضرِار بن َ‬ ‫ابونعيم همچنان (‪ )84/1‬از ابوصالح روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ِ :‬‬
‫نزد معاويه آمد‪ ،‬معاويه به او گفت‪ :‬على را برايم توصيف كن‪ ،‬ضرار گفت‪ :‬اى‬
‫اميرالمؤمنين‪ ،‬آيا مرا ازين معاف نميكنى؟ فرمود تو را معاف نمىكنم‪ .‬ضرار گفت‪:‬‬
‫(چون حتما ً بايد اين كار را بكنم‪ ،‬وى‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬دور نگر و پرقوت بود‪ .‬به حق‬
‫حرف مىزد‪ ،‬و فيصله كنندهاى بود و به عدالت حكم مىنمود‪ .‬علم از جوانب وى فواره‬
‫مىزد‪ ،‬حكمت و دانش از نواحى وى مشاهده مىشد‪ .‬از دنيا و رونق آن احساس‬
‫وحشت داشت‪ ،‬و به شب و تاريكى آن انس گرفته و آرام مىگرفت‪ .‬وى‪ ،‬به خدا‬

‫‪47‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫سوگند‪ ،‬اشك روان و زياد داشت‪ .‬بسيار فكر مىنمود‪ ،‬كف دست خود را گردانيده خود‬
‫را مخاطب قرار مىداد‪ ،‬و لباسهاى كوتاه را دوست مىداشت‪ ،‬و از طعام نوع درشت‬
‫را خوش داشت‪ .‬وى‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬چون يكى از ما بود‪ ،‬چون نزدش مىآمديم ما را‬
‫به خود نزديك مىساخت‪ ،‬و اگر از وى سئوال مىنموديم پاسخ مان را مىداد‪ .‬وى در‬
‫ضمن اينقدر نزديكى كه با ما داشت‪ ،‬و ما با وى داشتيم‪ ،‬به خاطر هيبتى كه داشت‬
‫سم [ دندانهايش] مينمود‪ ،‬چون مرواريد تار‬ ‫همراهش نمىتوانستيم حرف بزنيم‪ .‬اگر تب ّ‬
‫شده مىنمود‪ .‬اهل دين را تعظيم مىكرد‪ ،‬و مسكينان را دوست مىداشت‪ .‬هيچ قدرتمند‬
‫و قوى در حكم وى باطل را انتظار نداشت‪ ،‬و ضعيف و ناتوان نيز از عدل وى نااميد‬
‫نمىشد‪ ،‬و من براى خدا گواهى مىدهم كه وى را در بعضى موقفهايش ‪ -‬كه شب‬
‫تاريكى خود را پهن كرده بود‪ ،‬و ستارگان غروب نموده بودند ‪ -‬ديدم كه در محراب‬
‫خود در حالى كه ريش خود را در دست گرفته بود‪ ،‬قرار داشت‪ ،‬و چون شخص‬
‫مارگزيده بى قرار و مضطرب بود‪ ،‬و همچون انسان غمگين گريه مىكرد‪ .‬گويى كه‬
‫من اكنون صداى وى را مىشنوم كه مىگويد‪ :‬اى پروردگار ما‪ ،‬اى پروردگار ما‪ ...‬به‬
‫طرف وى تضرع مىنمايد‪ ،‬بعد از آن به دنيا مىگويد‪ :‬مرا فريفته مىسازى؟! خود را به‬
‫من نشان مىدهى؟! دور است‪ ،‬دور است‪ ،‬غير از من را فريفته ساز‪ ،‬تو را سه طلق‬
‫ميّتت كم است‪ ،‬آه‪ ،‬آه‪ ،‬از كمى توشه و‬ ‫دادم‪ ،‬عمر تو كوتاه‪ ،‬مجلست حقير‪ ،‬و اه ّ‬
‫دورى سفر و وحشت راه!!) اشكهاى معاويه بر ريشش بىاختيار مىريخت‪ ،‬و آن را با‬
‫آستين خود پاك مىنمود ‪ -‬و گريه گلوهاى همه مردم را فشرده بود ‪ -‬معاويه گفت‪:‬‬
‫َ‬
‫(آرى ابوالحسن رحمهالل ّه همين طور بود‪ ،‬اى ضرار غم و اندوه تو بر وى چگونه‬
‫است؟) گفت‪( :‬غم و اندوه زنى كه يگانه فرزندش در آغوشش ذبح شده باشد‪ ،‬كه نه‬
‫‪1‬‬
‫اشك وى قطع گردد‪ ،‬و نه هم حزن و اندوهش) بعد از آن برخاست و رفت‪.‬‬
‫حرمازى ‪ -‬مردى از همدان ‪ -‬از‬ ‫اين را همچنان ابن عبدالبر در الستيعاب (‪ )44/3‬از ِ‬
‫‪2‬‬
‫ضرار صدائى به اين معنى روايت نموده است‪.‬‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫خر َ‬ ‫َ‬
‫ى‬
‫ب الن ّب ِ ِ ّ‬ ‫حا ُ‬ ‫ص َ‬ ‫نأ ْ‬ ‫ما) هَل كَا َ‬ ‫ه عَنُهُ َ‬ ‫ضىَالل ّ ُ‬ ‫مَر (ر ِ‬ ‫ن عُ َ‬ ‫ل اب ُ‬ ‫سئ ِ َ‬ ‫ل‪َ :‬‬ ‫ن قَتَادَه قَا َ‬ ‫ج أبونُعَيْم عَ ْ‬ ‫وَ أ ْ َ َ‬
‫حلْيَه(‬ ‫ل) كَذ َا فِى ال ِ‬ ‫جبَا ِ‬ ‫ن ال ِ‬ ‫م َ‬ ‫م ِ‬ ‫م أعْظ َ ُ‬ ‫ى قُلُوبِهِ ْ‬ ‫ن فِ ْ‬ ‫ما َ‬ ‫م وَالي َ‬ ‫ل‪( :‬نَعَ ْ‬ ‫ن؟ قَا َ‬ ‫حكُو َ‬ ‫ض َ‬ ‫ص يَ ْ‬
‫ل‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ن أ َهْ ِ‬ ‫م ْ‬ ‫َرأى ُرفقَه ِ‬ ‫مَر‬‫ن عُ َ‬ ‫ىأ ّ‬ ‫ش ِّ‬ ‫مَر القَُر ِ‬ ‫ن عُ ِ‬ ‫سعِيْدَِ ب ِ‬ ‫ن َ‬ ‫ج هَن ّاد ٌ عَ ْ‬ ‫خَر َ‬ ‫‪ .)311/1‬وَ أ ْ‬
‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬
‫سولِاللهِ ص‬ ‫ب َر ُ‬ ‫حا ِ‬ ‫ص َ‬ ‫شبَهٍ كانُوا بِأ ْ‬ ‫َ‬ ‫ى َ‬ ‫ن يَنْظَر اِل َ‬ ‫بأ ْ‬ ‫َ‬ ‫ح ّ‬‫نأ َ‬ ‫م ْ‬ ‫ل‪َ ( :‬‬ ‫م فَقَا َ‬ ‫ُ‬
‫م الد ُ ُ‬ ‫حالُهُ ُ‬ ‫نر َ‬ ‫م ِ‬‫الي َ َ‬
‫ى هؤُلءِ) كذا فى كنز العمال (‪.)163/7‬‬ ‫َ‬ ‫فَلْيَنْظْر اِل‬
‫ُ‬
‫َ‬
‫ابونُعَيْم از قتاده روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬از ابن عمر (رضىالل ّه عنهما) پرسيده شد‪،‬‬
‫كه آيا اصحاب پيامبر ص مىخنديدند؟ گفت‪( :‬آرى‪ ،‬و ايمان در قلبهاى شان بزرگتر از‬
‫كوهها بود)‪ .‬اين چنين در الحليه (‪ )311/1‬آمده است‪.‬‬
‫و هنّاد از سعيد بن عمر قرشى روايت نموده كه‪ :‬عمر مجموعهاى از اهل يمن را‬
‫ديد كه اسباب سفرشان پوست بود‪ ،‬گفت‪( :‬كسى كه دوست دارد كسانى را كه به‬
‫اصحاب پيامبر ص مشابهت دارند‪ ،‬ببيند‪ ،‬بايد به اينان نگاه كند)‪ .‬اين چنين در كنز‬
‫العمال (‪ )163/7‬آمده است‪.‬‬
‫ن‬‫ما طُعِ َ‬ ‫ل‪ :‬ل َ َ‬ ‫ىّ قَا َ‬ ‫مقْبَرِ ِ‬ ‫سعِيْدِ ال ُ‬ ‫ن أبى َ‬ ‫ك (‪ )264/3‬عَ ْ‬ ‫ستَدَْر ِ‬ ‫م ْ‬ ‫م فِى ال ُ‬ ‫حاك ِ ُ‬ ‫ج ال َ‬ ‫خَر َ‬ ‫وَ أ ْ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫اَبُوْعُبَيْدَه قَا َ‬
‫جَّراِح‪،‬‬ ‫ن ال َ‬ ‫ت أبوُعُبَيْدَه ب ُ‬ ‫ما َ‬ ‫م َ‬ ‫س‪ ،‬ث ُ ّ‬ ‫معَاذ ٌ بِالن ّ َا ِ‬ ‫صلى ُ‬ ‫س فَ َ‬ ‫ل بِالن ّا ِ‬ ‫ص ِّ‬‫معَاذ َ‬ ‫ل‪ :‬يَا َ‬
‫صوْحا ً فَا ِ َّ‬ ‫َ‬
‫ن‬ ‫م تَوْبَه ن َ ُ‬ ‫ن ذ ُنُوْبِك ُ ْ‬ ‫م ْ‬ ‫س‪ ،‬تُوْبُوا اِلىَالل ّهِ ِ‬ ‫ل‪( :‬يَا أي ُّ َهاالنَّا ُ‬ ‫س فَقَا َ‬ ‫النا ِ‬ ‫معَاذ فِى‬ ‫م ََ‬ ‫فَقَا َ‬
‫م أَيُّهاَ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ْ‬ ‫ّ‬
‫ل‪ :‬اِن ّك ُ ْ‬ ‫م قَا َ‬ ‫ه‪ .‬ث ُ َّ‬ ‫ن يَغْفَِر ل ُ‬ ‫حقّا عَلىاللهِ أ ْ‬ ‫ن َ‬ ‫ن ذ َنْبِهِ اِل ّ كَا َ‬ ‫م ْ‬ ‫عَبْدَاللهِ ل َ يَلقَىالله تَائِبا ِ‬

‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬اگر موضوع نباشد! ابونعیم در «الحلیة» (‪ ، )1/84‬و ابن عبدالبر در «الستیعاب» (‪ ، )3/44‬در سند آن دو علت وجود دارد‪ :‬محمد بن‬
‫سائب کلبی که متهم به دروغ است و همچنین به رافضی‌گری متهم شده است‪ .‬و علت دوم‪ :‬ابوضالح باذام مولی ام هانی که ضعیف است‪.‬‬
‫‪ 2‬در سند آن حرماذی مذکور مجهول و ناشناخته است‪.‬‬

‫‪48‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫ط أَقَ ُّ‬ ‫ً َ ٌّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫مراً‪،‬‬ ‫ل ِغ ْ‬ ‫عبَادِالل ّهِ عَبْدا ق‬ ‫من ِ‬ ‫ت ِ‬ ‫ى َرأي ْ ُ‬ ‫ْ‬ ‫م أن ِّ‬ ‫ما أْزعُ ُ‬ ‫ل ‪ -‬وَالل ّهِ ‪َ -‬‬ ‫ج ٍ‬ ‫م بَِر ُ‬ ‫جعْت ُ ْ‬ ‫س‪ ،‬قَد ْ فُ ِ‬ ‫النَّا ُ‬
‫ح لِلْعَا َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫موْا‬ ‫ح ُ‬ ‫ه‪ ،‬فَتَُر ّ‬ ‫من ْ ُ‬ ‫مه ِ‬ ‫ص َ‬ ‫حبّاًلِلْعَاقَبه‪ ،‬و ل أن ْ َ‬ ‫شد َّ ُ‬ ‫صدْراً‪ ،‬وَ ل َ أبْعَد َ غَائِلَه‪ ،‬وَ َل أ َ‬
‫َ‬ ‫َو َل أبرأ َ‬
‫ُ‬ ‫م أَ‬
‫ج‬
‫خرِ َ‬ ‫س وَ أ ْ‬ ‫معَ النَّا َ‬ ‫جت َ َ‬ ‫ه أبَداً)‪ .‬فَا ْ‬ ‫مثْل ُ ُ‬ ‫ى عَلَيْكُم ِ‬ ‫َ‬ ‫صلَه عَلَيْهِ فَوَالل ّه َل يَل ِ‬
‫َ‬
‫حروُا لِل َّ‬ ‫ص ِ‬ ‫ْ‬ ‫عَلَيْهِ ث ُ َّ‬
‫ُ‬ ‫صل ّى عَلَيْهِ‪َ َ ،‬‬
‫ل‬‫جب َ ِ‬ ‫ن َ‬ ‫معَاذ ُ ب ُ‬ ‫ل قَبَْرهُ ُ‬ ‫خ َ‬ ‫ى وَ بِقَبْرِهِ د َ َ‬ ‫حت ّى اِذ َا أت ِ َ‬ ‫معَاذ ٌ فَ َ‬ ‫م ُ‬ ‫َو تَقَد َّ َ‬ ‫أبُوعُبَيْدَه‬
‫َ‬
‫شن ّوا عَليْهِ‬ ‫ُ‬ ‫جوا فَ َ‬ ‫خَر ُ‬ ‫حدِهِ َو َ‬ ‫َ‬
‫ضعُوْهُ فِى ل َ‬ ‫ما َو َ‬ ‫َ‬
‫ن قَيْس‪ ،‬فَل َّ‬ ‫كب ُ‬ ‫حا ُ‬ ‫ض َّ‬ ‫ص وَ ال َّ‬
‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ن العَا ِ‬ ‫مُرو اب ُ‬ ‫َو عَ ْ‬
‫ن‬ ‫فأ ْ‬ ‫خا ُ‬ ‫ل بَاطِل ً أ َ‬ ‫ك َو ل َ أقُو ُ‬ ‫ن عَلَي ْ َ‬ ‫ل‪( :‬يَا أبَا عُبَيْدَه َلثْنَي َّ‬ ‫جب َ ٍ‬ ‫ن َ‬ ‫م َعَاذ ُ ب ُ‬ ‫ب‪ ،‬فَقَاَل ُ‬ ‫التَّرا َ َ‬
‫َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ن‬
‫ن الذِي ْ َ‬ ‫م َ‬ ‫ه كَثِيراً‪ ،‬وَ ِ‬ ‫ن الذ ّاكِرِي َنالل ّ َ‬ ‫م َ‬ ‫ت ِ‬ ‫م ُ‬ ‫ما عَل ِ ْ‬ ‫ت ‪ -‬وَالل ّهِ ‪َ -‬‬ ‫ت‪ :‬كُن ْ َ‬ ‫مقْ ٌ‬ ‫م َنالل ّهِ َ‬ ‫حقَنِى ب ِ َها ِ‬ ‫يَل ْ َ‬
‫َ‬ ‫َّ‬
‫ن اِذ َا أنْفَقُوا‬ ‫ن الذِي ْ َ‬ ‫م َ‬ ‫ما‪ ،‬وَ ِ‬ ‫سل ً‬ ‫ن قَالُوا َ‬ ‫جاهِلُو َ‬ ‫م ال َ‬ ‫خاطَبَهُ ُ‬ ‫ض هَوْنا ً َو اِذا َ‬ ‫ى الَْر ِ‬ ‫ن عَل َ‬ ‫شوْ َ‬ ‫م ُ‬ ‫يَ ْ‬
‫َّ‬
‫ن‪،‬‬ ‫ضعِي ْ َ‬ ‫متَوَا ِ‬ ‫ن‪ ،‬ال ُ‬ ‫خبِتِي ْ َ‬ ‫م ْ‬ ‫ن ال ُ‬ ‫ت واللهِ م ِ‬ ‫ك قَوَاماً‪َ ،‬و كُن ْ َ‬ ‫ن ذَل ِ َ‬ ‫ن بَي ْ َ‬ ‫م يَقْتُُروا َو كا َ َ‬ ‫سْرفُوْا وَ ل َ ْ‬ ‫م يُ ِ‬ ‫لَ َ ْ‬
‫متَكِّبِريْن)‪.‬‬ ‫ن ال ُ‬ ‫خائِنِي ْ َ‬ ‫ن ال َ‬ ‫ضوُ َ‬ ‫ن وَ يُبْغِ ُ‬ ‫سكِي ْ َ‬ ‫م ْ‬ ‫م وَال ِ‬ ‫ن اليَتِي ْ َ‬ ‫مو َ‬ ‫ح ُ‬ ‫ن يَْر َ‬ ‫ال ّذِي ْ َ‬
‫مقْبُرى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه‬ ‫حاكم در المستدرك (‪ )264/3‬از ابوسعيد َ‬
‫ابوعُبَيْده به مرض طاعون مبتل شد گفت‪ :‬اى معاذ براى مردم نماز را امامت بده‪.‬‬
‫بناء معاذ براى مردم امامت داد‪ ،‬بعد از آن ابوعبيده بن جراح وفات نمود‪ ،‬معاذ‬
‫درميان مردم ايستاده گفت‪( :‬اى مردم‪ ،‬از گناهان خود به خداوند توبه خالص و‬
‫صادقانه كنيد‪ ،‬چون بنده با خداوند در حالى كه از گناه خود توبه كرده باشد‪ ،‬ملقات‬
‫نمىنمايد‪ ،‬مگر اين كه بر خداوند حق مىباشد تا او را ببخشد‪ ،‬بعد از آن فرمود‪ :‬شما‪،‬‬
‫اى مردم! با مرگ مردى‪ ،‬دردمند و مبتل شدهايد كه‪ ،‬به خدا سوگند گمان مىكنم هرگز‬
‫از بندگان خداوند بندهاى را ديده باشم‪ ،‬كه از وى كم كينهتر‪ ،‬سينه پاكتر‪ ،‬از مكر و‬
‫فريب و تباهى دورتر‪ ،‬و براى آخرت فريفتهتر و نصيحت كنندهتر براى عموم مردم‬
‫باشد‪ .‬براى وى دعاى رحمت كنيد‪ ،‬و بعد از آن براى اداى نماز جنازه بر وى به صحرا‬
‫بيرون رويد‪ .‬به خدا سوگند مثل وى اميرى براى شما ابدا ً نخواهد آمد)‪ .‬مردم جمع‬
‫شدند و ابوعبيده بيرون آورده شد‪ ،‬معاذ پيش شده و بر وى نماز خواند‪ .‬وقتى كه‬
‫او به قبرش آورده شد‪ ،‬معاذ بن جبل‪ ،‬عمرو بن العاص و ضحاك بن قيس داخل قبر‬
‫وى گرديدند‪ .‬چون او را در لحدش گذاشتند‪ ،‬بيرون آمده بر وى خاك ريختند‪ ،‬آن وقت‬
‫معاذ به جبل گفت‪( :‬اى ابوعبيده‪ ،‬من تو را حتما ً ستايش و تعريف مىكنم‪ ،‬ولى حرف‬
‫نادرستى نخواهم گفت‪ ،‬زيرا مىترسم در صورت گفتن قول باطل عذابى از خداوند‬
‫برايم برسد‪ .‬تو‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬تا جايى كه من ميدانم‪ ،‬از كسانى بودى كه خداوند را‬
‫به كثرت ياد مىكنند‪ ،‬و از كسانى بودى كه در روى زمين به آهستگى و آرامش و وقار‬
‫راه مىروند‪ ،‬و چون جاهلن با ايشان روبرو شوند‪ ،‬با آنان طورى حرف مىزنند كه به‬
‫صلح و سلم بينجامد‪ .‬از كسانى بودى كه چون انفاق نمايند‪ ،‬اسراف نمىكنند‪ ،‬و تنگ‬
‫دستى هم نمىكنند بلكه ميان روى و اقتصاد را پيشه مىكنند‪ ،‬و تو به خدا سوگند‪ ،‬از‬
‫خاشعان و متواضعان بودى‪ ،‬آنان كه‪ ،‬بر يتيم و مسكين رحم مىكنند‪ ،‬بر خاينان و‬
‫متكبّران خشم مىگيرند‪.‬‬
‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬
‫م َعاوِيَه ن‬ ‫س عَلَى ُ‬ ‫ن عَبَّا ٍ‬ ‫ن عَبْدُالل ّهِ ب ُ‬ ‫ستَأذ َ َ‬ ‫ل‪ :‬ا ْ‬ ‫ش قَا َ‬ ‫حَرا ٍ‬ ‫ن ِ‬ ‫ىب ِ‬ ‫ن رِبْعِ ّ‬ ‫ى عَ ْ‬ ‫ج الط ّبََران ِ ُّ‬ ‫خَر َ‬ ‫وَ أ َ ْ‬
‫َ‬
‫م َعاويَه‬ ‫ما رآهُ ُ‬ ‫ميْنِهِ‪ ،‬فَل َ َ‬ ‫ن يَ ِ‬ ‫س عَ ْ‬ ‫جال ِ ٌ‬ ‫ن العاص َ‬ ‫سعِيْد ُ اب ُ‬ ‫ش وَ َ‬ ‫ن َ قَُري ْ ِ‬ ‫عنْدَهُ بُطُوْ ُ‬ ‫ت ِ‬ ‫َو قَد ْ عَلِقَ ْ‬
‫سعِيْدٌ‪:‬‬ ‫ه َ‬ ‫ل لَ ُ‬ ‫جوَابِهَا‪ ،‬فَقَا َ‬ ‫ل يَعْيَى ب ِ َ‬ ‫سائ ِ َ‬ ‫م َ‬ ‫س َ‬ ‫ن عبّا ٍ‬ ‫ن عَلى اِب ِ‬
‫قي َ َّ َ‬ ‫سعِيْد‪ ،‬وَالل ّه َلل ْ ِ‬ ‫مقْبِل ً قال‪ :‬يَا َ‬ ‫ُ‬
‫ى أبِى‬ ‫ف‬ ‫ل‬‫ُ‬ ‫ُو‬ ‫ق‬ ‫ت‬ ‫ما‬ ‫ه‪:‬‬ ‫ي‬ ‫او‬ ‫ع‬ ‫م‬ ‫ه‬ ‫َ‬ ‫ل‬ ‫ل‬‫َ‬ ‫ا‬ ‫َ‬ ‫ق‬ ‫س‬ ‫َ‬ ‫جل‬ ‫ما‬‫َ‬ ‫َ‬ ‫ل‬ ‫َ‬ ‫ف‬ ‫ك‪،‬‬ ‫َ‬ ‫ل‬ ‫سائ‬
‫ُ ّ ٍ َْ َ ِ َ َ ِِ‬ ‫م‬ ‫ب‬ ‫ى‬ ‫ي‬ ‫ع‬ ‫ي‬ ‫س‬ ‫ا‬ ‫َب‬ ‫ع‬ ‫ن‬ ‫اب‬ ‫ُ‬
‫ل‬ ‫ْ‬ ‫مث‬ ‫لَ ْ َ ِ‬ ‫س‬ ‫ي‬
‫ِ ْ‬ ‫َ َ ُ‬ ‫ُ ُ َ َِ‬ ‫َ‬ ‫ّ َ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫ميْل ن َ َائياً‪ ،‬وَ عَ َ‬
‫ن‬ ‫ن ال ْ َ‬ ‫ن تَالِيا‪َ ،‬وَ عَ ِ‬
‫ً‬ ‫ن ‪ -‬وَالل ّهِ ‪ -‬لِلْقُرا ِ‬ ‫ه أبابَكر‪ ،‬كَا َ‬ ‫مالل ّ ُ‬ ‫ح َ‬ ‫بَكرِ؟ قال‪َ( :‬ر ِ‬
‫ل قائِما‪ ،‬وَ‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫ّ‬
‫خائِفا‪ ،‬وَ بِاللي ْ ِ‬ ‫ً‬ ‫منَاللهِ َ‬ ‫ّ‬ ‫ً‬
‫منْكِرِ نَاهِيا‪ ،‬وَ بِدِيْنِهِ عَارِفا‪ِ ،‬‬ ‫ً‬ ‫ن ال َ‬ ‫ً‬ ‫ح َ‬ ‫الْفَ ْ‬
‫ساهيا‪ ،‬وَ عَ ِ‬ ‫شاءِ َ‬
‫مرا ً وَ اِلَيْهِ‬ ‫فآ ِ‬ ‫معُرو ِ‬ ‫َازماً‪ ،‬وَ بِال ْ َ‬ ‫ل الْبَرِيَّه ع ِ‬ ‫ى عَد ْ ِ‬ ‫َ‬
‫سالِما َوَ عَل َ‬
‫ً‬ ‫ن دُنْيَاهُ َ‬ ‫م ْ‬ ‫صائِماً‪ ،‬وَ ِ‬ ‫هار َ‬ ‫بِالن َّ ِ‬
‫صالِح قَاهِراً‪.‬‬ ‫م َ‬ ‫سهِ بِال َ‬ ‫ى الْغُدُوِّ وَالَّروَاِح ذاكِراً‪َ ،‬و لِنَفْ ِ‬ ‫شاكِراً‪َ ،‬و لل ّهِ ف ِ‬ ‫ل َ‬ ‫حوَا ِ‬ ‫صائِراً‪ ،‬وَ فِى ال َ ْ‬ ‫َ‬

‫‪49‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫حيَاطَه وَ َزهَادَه وَ كَفَاءَه‪ ،‬فَأَعْقَبَالل ّه‬ ‫عفَافا ً وَ بِّرا وَ ِ‬ ‫ه وَ َرعا ً وَكَفَافاً‪ ،‬وَ ُزهْدا ً وَ ِ‬ ‫حاب َ َ ُ‬ ‫ص َ‬ ‫فَاقَ أ ْ‬
‫َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫مه)‪.‬‬ ‫ى يَوْم ِ القِيَا َ‬ ‫ن اِل َ‬ ‫ه الل ّعائ ِ َ‬ ‫ن ثَلَب َ ُ‬ ‫م ْ‬ ‫َ‬
‫ن ‪َ -‬واللهِ ‪-‬‬ ‫ص‪ ،‬كا َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬
‫ب؟ قا َ‬ ‫ّ‬ ‫ما تَقُوْ ُ‬ ‫َ‬ ‫معَاوِيَه‪ :‬فَ َ‬ ‫قَا َ‬
‫حفْ ٍ‬ ‫ه أبا َ‬ ‫مالل ُ‬ ‫ح َ‬ ‫ل‪َ( :‬ر َ‬ ‫خطا ِ‬ ‫ن ال َ‬ ‫مر ب ِ ِ‬ ‫ل ف ِى ع ُ َ‬
‫َ‬
‫ل ُ‬
‫حنَفَاء‪،‬‬ ‫ل ال ُ‬ ‫ُ‬ ‫ملذ َ ال ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ح ّ‬ ‫َ‬
‫معْ َقِ ِ‬ ‫ضعَفَاءِ‪ ،‬وَ َ‬ ‫ن‪َ ،‬و َ‬ ‫ما ِ‬ ‫ل َالي ْ َ‬ ‫مأوى اليْتَامِ‪َ ،‬و م ِ‬ ‫َ‬ ‫سِلمِ‪ ،‬وَ َ‬ ‫ف ال ْ‬ ‫حلِي ْ َ‬ ‫َ‬
‫ّ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫ً‬ ‫ّ‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫ً‬ ‫ْ‬ ‫ْ‬
‫ح‬ ‫ن َو فَت َ َ‬ ‫ه الدِّي ْ َ‬ ‫ى أظهَرالل ُ‬ ‫حت ّ َ‬ ‫سبّا َ‬ ‫حت َ ِ‬ ‫م ْ‬ ‫صابِرا ُ‬ ‫حقِاللهِ َ‬ ‫م بِ َ‬ ‫س عَوْنا‪ ،‬قَا َ‬ ‫صنا‪ ،‬وَ َ لِلن ّا ِ‬ ‫ح ْ‬ ‫ق ِ‬ ‫خل ِ‬ ‫لِل َ‬
‫حى وَ البِقَاِع‪َ ،‬و‬ ‫ضوا ِ‬ ‫َ‬ ‫ى ال ّ‬ ‫ل وَ ف ِ‬ ‫ى التِّل َ ِ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬
‫ه فِى الَقْط ِ‬ ‫ْ‬ ‫ّ‬
‫الدِّيَاَر‪َ ،‬و ذُكَِرالل ُ‬
‫منَاهِل َو عَل َ‬ ‫ار َو ال َ‬
‫ن ذ َكُوْرا‪ً،‬‬ ‫ى ك ُ ِّ‬ ‫ّ‬ ‫ً‬ ‫ً‬
‫أوا ٍ‬ ‫ت َو َ‬ ‫ل وَقْ ٍ‬ ‫شكُورا‪ ،‬وَ لِله فِ ْ‬ ‫خا ِء َ‬ ‫شده وَالَّر َ‬ ‫خنَى وَ قُورا‪َ ،‬و فِى ال ّ ِ‬
‫َّ‬ ‫َّ‬
‫عنْدال َ‬
‫َ‬
‫ِ‬
‫سرِه)‪.‬‬ ‫ح ْ‬ ‫ْ‬
‫ه اللعْنَه اِلى يَوْم ِ ال َ‬ ‫َ‬ ‫ض ُ‬ ‫ن يُبْغِ ُ‬ ‫م ْ‬ ‫فأعْقَ َبالله َ‬
‫َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ن ‪َ -‬واللهِ‬ ‫مرو‪ ،‬كا َ َ‬ ‫ه أبا عُ ْ‬ ‫مالل ّ ُ‬ ‫ح ِ‬ ‫ل‪َ( :‬ر َ‬ ‫ن؟ قَا َ‬ ‫ن عَفّا َ‬ ‫ن بِ ِ‬ ‫ما َ‬ ‫ى عُث ْ َ‬ ‫ل ِف ْ‬ ‫ما تَقُوْ ُ‬ ‫م َعاوَيَه ‪ :‬فَ َ‬ ‫ل ُ‬ ‫قَا َ َ‬
‫َ‬
‫عنْدَ‬ ‫موِْع ِ‬ ‫حارِ‪ ،‬كَثِيْراَلد ُّ ُ‬ ‫س َ‬ ‫جادا ً بِال َ ْ‬ ‫صبََر الغَُزاه‪ ،‬هَ َّ‬ ‫ل البََرَره‪َ ،‬وَ أ ْ‬ ‫ص َ‬ ‫حفَده‪ ،‬وَ أوْ َ‬ ‫م ال َ‬ ‫‪ -‬أكَْر َ‬
‫َ‬
‫ل‬ ‫ى اِلَى ك ُ ّ‬ ‫سعَ ِ‬ ‫مه‪ ،‬ي َ ْ‬ ‫مكُْر َ‬ ‫ل َ‬ ‫ضا اِلى ك ُ ِّ‬ ‫ل وَالْنَهَاَر‪ ،‬نَاهِ ً‬ ‫ما يَعْنِيهِ الل ّي ْ َ‬ ‫م الفِكْرِ فِي ْ َ‬ ‫ذ َكْرِالل ّهِ‪ ،‬دَائ ِ َ‬
‫ه‪،‬‬ ‫ى عَلى ابْنَتَي ْ َ‬ ‫م ْ َ‬ ‫ش وَ البِئْرِ‪ ،‬وَ َ‬ ‫ب ال ْ ِ‬ ‫ن كُ ّ‬ ‫جيَه‪ ،‬فََّرارا ً ِ‬
‫صطف َ‬ ‫ن ال ُ‬ ‫خت َ َ‬ ‫جي ِ‬ ‫ح ِ‬ ‫صا ِ‬ ‫موْبِقَه‪ ،‬وَ َ‬ ‫ل ُ‬ ‫م ْ‬ ‫َّ‬ ‫من ْ ِ‬ ‫ُ‬
‫مه)‪.‬‬ ‫مه اِلى يَوْم ٍ القِيَا َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ه الن ّدَا َ‬ ‫َ‬ ‫سب ّ ُ‬ ‫َ‬ ‫ن َ‬ ‫م ْ‬ ‫ه َ‬ ‫فَأعْقَبَالل ُ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َّ‬ ‫ب؟ قَا َ‬ ‫َ‬
‫ن‬
‫ن كا َ‬ ‫س ِ‬ ‫ح َ‬ ‫مالله أبَا ال َ‬ ‫ح َ‬ ‫ل‪َ( :‬ر ِ‬ ‫ى بن أبى طال ِ ٍ‬ ‫ل فِى عَل ِ ِ ّ‬ ‫ما تَقُوْ ُ‬ ‫معَاوِيَه ‪ :‬فَ َ‬ ‫ل ُ‬ ‫قَا َ‬
‫َ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬
‫ى فِى‬ ‫سَر ِ‬ ‫جى‪ ،‬وَ طوْد َ الب َ َهاءِ‪َ ،‬و نُوَْرال ُّ‬ ‫ح َ‬ ‫ل ال ِ‬ ‫ح ِّ‬ ‫م ِ‬ ‫ف الت ّقَى‪َ ،‬و َ‬ ‫م الهُدَى‪ ،‬وَ كَهْ َ‬ ‫َوالل ّهِ ‪ -‬عَل ُ‬
‫َ‬
‫ف الُوْلَى‪ ،‬وَ قَائِماً‬ ‫ح ِ‬ ‫ص ُ‬ ‫ما فِى ال ُّ‬ ‫مى‪ ،‬عَالِماً‪ ،‬ب ِ َ‬ ‫جه العُظ ْ َ‬ ‫ح َّ‬ ‫م َ‬ ‫عيا ً اِلَى ال َ‬ ‫جى‪ ،‬دَا ِ‬ ‫ظُلَم ِ الد ُّ َ‬
‫ت‬‫ن طُُرقَا ِ‬ ‫حائِدا ً عَ ْ‬ ‫ى‪َ ،‬و َ‬ ‫جوْرِ وَ اَلذ ْ ِ‬ ‫ب الْهُدَى‪ ،‬وَ تَارِكَا لِل ْ َ‬ ‫سبَا ِ‬ ‫متَعَلِقا ً بِأ ْ‬ ‫ذّكَْرى‪ُ ،‬‬ ‫ل وَ ال ِ‬ ‫بالتَّأوِي ْ ِ‬
‫َ‬
‫ى‪َ ،‬و‬ ‫س َع َ‬ ‫ج وَ َ‬ ‫ح َّ‬ ‫ن َ‬ ‫م ْ‬ ‫ضل َ‬ ‫ى‪ ،‬وَ أفْ َ‬ ‫ص َو اَْرتَد َ ِ‬ ‫م َ‬ ‫ن تَقَ َّ‬ ‫م ْ‬ ‫سيّد َ َ‬ ‫ن وَ اَتَّقَى‪ ،‬وَ َ‬ ‫م َ‬ ‫نآ َ‬ ‫م ْ‬ ‫خيَْر َ‬ ‫الَّردَى‪ ،‬وَ َ‬
‫م ْ َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ب‬ ‫ح َ‬ ‫صا ِ‬ ‫ى‪َ ،‬و َ‬ ‫صطف َ‬ ‫ل الدُّنْيَا اِل ّ الَنْبَيَاءَ َوالنَّبَّى ال ُ‬ ‫ب أه ْ ِ‬ ‫خط َ َ‬ ‫سوَّى‪ ،‬وَ أ ْ‬ ‫ل وَ َ‬ ‫ن عَد َ َ‬ ‫م ْ‬ ‫ح َ‬ ‫م َ‬ ‫س َ‬ ‫أ ْ‬
‫ه وَ‬ ‫مثْل َ ُ‬ ‫متََر عَيْنِى ِ‬ ‫ن‪ ،‬ل َ ْ‬ ‫سبْطي ْ ِ‬
‫ساءِ وَ أبوَ ال ّ َ‬
‫َ‬
‫خيْرِالن ِّ َ‬ ‫ج َ‬ ‫حدٌ؟! وَ َزوْ ُ‬ ‫موَ ِّ‬ ‫ل يُوَازِيْهِ ُ‬ ‫ن‪ ،‬فَهَ ُ‬ ‫القِبُلتَي ْ ِ‬
‫َ‬
‫ْ‬ ‫ّ‬ ‫َ َ‬ ‫ن لَعَن َ ُ‬ ‫مه وَ الل ِّقَاءِ‪َ ،‬‬ ‫َلتََرى اِلَى يَوْم ِ القِيَا َ‬
‫مه)‪.‬‬ ‫ى يَوْ َم ِ القِيَا َ‬ ‫ه فَعَليْهِ لعْن َ َهاللهِ وَ العِبَادِ اِل َ‬ ‫م ْ‬
‫ّ‬ ‫مهالل ّه عَلَي ْ ِه َ‬ ‫حه وَالُّزبَيْر؟ قَا َ‬ ‫ل فِى طَل ْ َ‬
‫ن‪،‬‬ ‫ما‪ ،‬كَانَا ‪ َ -‬وَاللهِ ‪ -‬عَفِيْفَي ْ ٍ‬ ‫ح َ‬ ‫ل‪َ( :‬ر ْ‬ ‫ما تَقُوْ ُ‬ ‫ل‪ :‬فَ َ‬ ‫قَا َ‬
‫ن‬
‫ما ا ِ ْ‬ ‫ه غَافٌِر لَهُ َ‬ ‫ن‪َ ،‬زلزله َوالل ّ ُ‬ ‫مي ْ ِ‬ ‫ن‪ ،‬عَال ِ َ‬ ‫شهِيْدَي ْ ِ‬ ‫ن‪َ ،‬‬ ‫متَطهَّري ْ ِ‬
‫مي ْن‪ ،‬طَاهَِري ْن‪َ ُ ،‬‬
‫ِ‬ ‫سل ِ َ ِ‬ ‫م ْ‬ ‫ن‪ُ َ ،‬‬ ‫بََّري ْ ِ‬
‫ميْله)‪.‬‬ ‫َ‬ ‫ج ِ‬ ‫ْ‬
‫مه وَالفْعَال ال َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫حبَه القَدِي ْ َ‬ ‫ْ‬ ‫ص ْ‬ ‫مه َوال ُّ‬ ‫صَره القَدِي ْ َ‬ ‫ه بِالن ّ ْ‬ ‫َ‬ ‫شاَءالل ُ‬‫ّ‬ ‫َ‬
‫َ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫س؟ قَا َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬
‫صنْوَ أبِى‬ ‫ن ‪ -‬وَاللهِ ‪ِ -‬‬ ‫ل كا َ‬ ‫ض ِ‬ ‫ه أبَاالفَ ْ‬ ‫مالل ُ‬ ‫ح َ‬ ‫ل‪َ( :‬ر ِ‬ ‫ل فِى العَب ّا َ ِ‬ ‫ما تَقُوْ ُ‬ ‫م َعَاويَه‪ :‬فَ َ‬ ‫ل ُ‬ ‫قَا َ‬
‫صراً‬ ‫َ‬
‫مامِ‪ ،‬وَ قَد ْ عَل ب َ َ‬ ‫َ‬ ‫ف القْوَامِ‪َ ،‬و َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ّ‬
‫سي ِّدِ العْ َ‬ ‫صفِىّاللهِ‪ ،‬كهْ َ‬ ‫ن َ‬ ‫سوْلِاللهِ ص‪ ،‬وَ قَُّره عَي ْ ِ‬ ‫َر ُ‬
‫ت‬
‫ضيْلتِهِ‪ ،‬وَتَبَاعَد َ ِ‬ ‫َ‬ ‫عنْد َ ذِكرِ فَ ِ‬ ‫ْ‬ ‫ب ِ‬ ‫سا ُ‬ ‫ح َ‬ ‫ت ال َ ْ‬ ‫ش ِ‬ ‫َ‬
‫م‪ ،‬قَد ْ ت َل َ‬ ‫عل ٌ‬ ‫ْ‬ ‫ه ِ‬ ‫ب‪ .‬قَدَْزان َ ُ‬ ‫موْ ِر َو نَظرا بِالعَوَاقِ ِ‬ ‫ْ‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫بِاْل ُ ُ‬
‫ك! و قَد ساس َ‬
‫ب‬ ‫ب وَه َّ‬ ‫ن د َ َّ‬ ‫م ْ‬ ‫م َ‬ ‫ه أكَْر ُ‬ ‫ن كَذَل ِ َ َ ْ َ َ ُ‬ ‫م ل َ يَكُوْ َ‬ ‫شيَْرتِهِ‪َ ،‬و ل َ ْ‬ ‫خَر عَ ِ‬ ‫عنْد َ فَ ْ‬ ‫ب ِ‬ ‫سا ُ‬ ‫الَن ْ َ‬
‫ْ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬
‫ى(‬ ‫م ُّ‬ ‫ل الهَيْث ُ ِ‬ ‫ث‪ .‬قَا َ‬ ‫حدِي ْ َ‬ ‫ب؟!)‪ ...‬فَذ َكََر ال َ‬ ‫ش وَ َرك َ َ‬ ‫ن قَُري ْ ِ‬ ‫م ْ‬ ‫ى ِ‬ ‫ش ِ‬ ‫م َ‬ ‫ن َ‬ ‫م ْ‬ ‫خُر ِ‬ ‫ب‪ ،‬أفْ َ‬ ‫مطل ِ ِ‬ ‫عَبْدُال ُ‬
‫َ‬
‫م أعْرِفْهُم‪.‬‬ ‫ن لَ ْ‬ ‫م ْ‬ ‫ه َ‬ ‫ى‪ ،‬وَ فِي ْ ِ‬ ‫‪َ :)160/9‬روَاهُ الط ّبََران ِ ُّ‬
‫َّ‬
‫طبرانى از ربعى بن حراش روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عبدالله بن عبّاس جهت ورود‬
‫نزد معاويه اجازه خواست‪ ،‬در حالى كه طوائف قريش در اطرافش نشسته بودند‪،‬‬
‫و سعيد بن العاص در طرف راست وى نشسته بود‪ ،‬چون معاويه او را در حال‬
‫آمدن ديد‪ ،‬گفت‪ :‬اى سعيد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬براى ابن عبّاس مسايلى را عرضه خواهم‬
‫نمود كه از پاسخ به آنها عاجز بماند‪ ،‬سعيد به او گفت‪ :‬شخصيتى مانند ابن عبّاس از‬
‫دادن پاسخ به سؤالها و مسايل تو عاجز نمىماند‪ .‬هنگامى كه ابن عبّاس نشست‪،‬‬
‫معاويه به وى گفت‪ :‬درباره ابوبكر چه مىگويى؟ گفت‪( :‬خداوند ابوبكر را رحمت‬
‫كند‪ ،‬وى به خدا سوگند‪ ،‬هميشه قرآن را تلوت مىنمود‪ ،‬از كجى دور و از فحشا بى‬
‫خبر و غافل بود‪ ،‬و نهى از منكر مىنمود‪ ،‬و از دين خود آگاه و باخبر بود‪ ،‬واز خدا‬
‫مىترسيد‪ ،‬و در شب قيام مىكرد‪ ،‬و روز روزه مىداشت‪ ،‬و از دنياى خود سالم و‬
‫محفوظ بود‪ ،‬و بر عدالت درباره اهل زمين عزم راسخ داشت‪ .‬به معروف و كارهاى‬
‫نيك امر مىنمود و به طرف آن روان بود‪ ،‬و در همه احوالت شاكر‪ ،‬و در صبح و بيگاه‬

‫‪50‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫به ياد خدا بود‪ ،‬و بر نفس خود در امورات اصلحى سخت گير و از ياران و اصحاب‬
‫خود درتقوى‪ ،‬نگه دارى نفس‪ ،‬زهد‪ ،‬عفت‪ ،‬نيكى‪ ،‬صيانت‪ ،‬پارسائى‪ ،‬و كفاءت برتر و‬
‫بلند بود‪ .‬كسى كه عيب و يانقصى را به وى ملحق گرداند‪ ،‬خداوند او را با نثار لعنتها تا‬
‫روز قيامت سزا و عقاب دهد!‬
‫حضرت معاويه گفت‪ :‬درباره عمر بن الخطاب چه مىگويى؟ فرمود‪( :‬خداوند‬
‫ابوحفص را رحمت كند‪ ،‬به خدا سوگند وى‪ ،‬ملزم و مددگار اسلم‪ ،‬مأوا و جايگاه‬
‫ايتام‪ ،‬محل ايمان‪ ،‬پناگاه ضعيفان‪ ،‬سنگر استوار روى گردانندگان از باطل به طرف‬
‫حق‪ ،‬قلعهاى براى مردم‪ ،‬و كمك كننده و ياور آنها بود‪ .‬وى براى اداى حق الهى قيام‬
‫نمود و درين راستا با صبر و اميد پاداش و ثواب از طرف خداوند تا آن وقت‬
‫ايستادگى نمود كه خداوند دين را غالب و شهرها را فتح نمود‪ ،‬و خداوند در اقليمها‪،‬‬
‫جاهاى آب نوشيدن در خلل راهها‪ ،‬پشتهها‪ ،‬اطراف و نواحى شهرها‪ ،‬و قطعههاى‬
‫زمين‪ ،‬ياد شد‪ .‬ذكر او به جاى آورده شد‪ ،‬وى هنگام قول فحش در برابرش با وقار و‬
‫باعزت‪ ،‬و در سختى و آرامى شاكر بود‪ ،‬و در هر وقت و لحظه به ياد و ذكر الهى‬
‫مشغول بود‪ ،‬خداوند بر كسى كه وى را بد مىبيند‪ ،‬تا روز حسرت و پشيمانى‪ ،‬لعنت‬
‫نازل فرمايد)‪.‬‬
‫معاويه گفت‪ :‬درباره عثمان چه مىگويى؟ گفت‪( :‬خداوند ابوعمرو را رحمت كند!‬
‫به خدا سوگند وى‪ ،‬بهترين خدمتگاران بود‪ ،‬و از همه نيكان در صله رحم نيكوتر بود‪.‬‬
‫جد مىخواند‪ .‬اشكهايش وقت ذكر خداوند به‬ ‫مجاهد شكيبايى بود و در سحرگاهان ته ّ‬
‫كثرت روان مىبود‪ .‬در چيزهايى كه به وى ارتباط داشت در شب و روز فكر مىكرد‪ .‬به‬
‫طرف هر عزتى حركت نموده‪ ،‬و مىجست‪ .‬به طرف هر عمل نجات دهنده سعى‬
‫مىورزيد‪ ،‬و از هر فعل هلك كننده فرار مىنمود‪ .‬وى صاحب ارتش و چاه است‪ 1،‬و‬
‫داماد پيامبر ص بر دو دخترش‪ .‬خداوند بر كسى كه وى را دشنام دهد تا روز قيامت‬
‫ندامت و پشيمانى نازل فرمايد!)‬
‫معاويه گفت‪ :‬درباره على بن ابى طالب چه مىگويى؟ گفت‪( :‬خداوند ابوالحسن را‬
‫رحمت كند! به خدا سوگند وى‪ ،‬نشانه هدايت‪ ،‬غار تقوى‪ ،‬محل عقل‪ ،‬كوه حسن و نور‬
‫متحرك و روان در تاريكى شب بود‪ .‬وى دعوتگر به راه راست و بزرگ بود‪ ،‬و به آنچه‬
‫كه در صحيفههاى اوّل آمده بود عالم و دانا بود‪ .‬هميشه توأم با وعظ و نصيحت بود‪،‬‬
‫سك‪ ،‬و تارك جور و اذيت بود‪ .‬از راههاى خراب و پست روى‬ ‫به اسباب هدايت متم ّ‬
‫گردان‪ ،‬و بهترين آنهايى بود كه ايمان آورده و تقوى پيشه نموده بودند‪ ،‬و سردار‬
‫آنهايى بود كه لباس بر تن نموده و چادر پوشيده بودند‪ ،‬و بهترين حج كنندگان و سعى‬
‫مد ص‬ ‫كنندگان بود‪،‬و از هر عادل و با انصاف نرمتر و متسامحتر بود‪ .‬وى به جز از مح ّ‬
‫و بقيه انبياء از همه اهل دنيا خطيبتر بود‪ .‬وى در زمره اصحاب قبلتين است‪ .‬آيا‬
‫موحدى با وى برابرى مىكند؟! وى شوهر بهترين زنان‪ ،‬و پدر دو نواسه پيامبر ص‬
‫است‪ .‬چشمم مانند او را نديده است‪ ،‬و تا روز قيامت و لقا نخواهد ديد‪ .‬كسى كه وى‬
‫را لعنت كند‪ ،‬خداوند (جل جلله) و بندگان‪ ،‬او را تا قيامت لعنت نمايند)‪.‬‬
‫معاويه گفت‪ :‬درباره طلحه و زبير چه مىگويى؟ گفت‪( :‬رحمت خداوند (جل جلله)‬
‫بر آنها باشد‪ ،‬آنها به خدا سوگند‪ ،‬عفيف‪ ،‬نيكوكار‪ ،‬مسلمان‪ ،‬پاك‪ ،‬در حصول پاكى‬
‫مجتهد‪ ،‬شهيد و عالم بودند‪ .‬هر دو‪ ،‬يك لغزشى نمودند‪ ،‬و خداوند (جل جلله) اگر‬

‫‪ 1‬اشاره به آماده نمودن لشكر عسره در غزوه تبوك توسط عثمان با بخش اكثر از مالش است‪،‬‬
‫و همچنان اشاره است‪ ،‬به خريدارى چاه رومه از صاحب يهودى آن توسط عثمان كه چاه بزرگى‬
‫بود‪ ،‬و وقف نمودن آن براى مسلمانان‪.‬‬

‫‪51‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫بخواهد به خاطر يارىهاى قديم‪ ،‬و صحبت قديم و افعال خوب شان با پيامبر ص ‪ ،‬آنها‬
‫را مىبخشد)‪.‬‬
‫معاويه گفت‪ :‬درباره عبّاس چه مىگويى؟ گفت‪( :‬خداوند (جل جلله) ابوالفضل را‬
‫رحمت كند‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬وى برادر اصلى پدر پيامبر خدا ص‪ ،‬و روشنى چشم‬
‫برگزيده خدا‪ ،‬پناه قومها‪ ،‬و سردار عموها بود‪ .‬وى از ديد و بصيرت عالى در امور و‬
‫آينده نگرى برخوردار بود‪ ،‬و علم وى را زينت بخشيده بود‪ .‬نسبها و ذكر فضيلتها‬
‫هنگام ذكر فضيلت وى هيچ مىشود‪ ،‬و اسباب و انگيزهها وقت ذكر شرافت و فضيلت‬
‫خانوادگى وى با ديگران از هم فاصله گرفته و دور مىشوند‪.‬‬
‫چرا چنين نباشد! چون وى از تربيت يافتگان بهترين شخص ميان موجودها و غايبها‬
‫يعنى عبدالمطّلب بود‪ ،‬و نسبت به هر پياده و سوار قريش معّززتر و بهتر بود؟!)‪ ...‬و‬
‫حديث را متذكّر شده است‪ 1.‬هيثمى (‪ )160/9‬مىگويد‪ :‬اين را طبرانى روايت نموده‪،‬‬
‫و در آن كسانى اند كه من آنها را نمىشناسم‪.‬‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬چنانچه هیثمی در «المجمع» (‪ )9/160‬می‌گوید‪ :‬طبرانی آن را روایت نموده است‪ .‬هیثمی می‌گوید‪« :‬و در سند آن کسانی هستند که آنان را‬
‫‌‬
‫نمیشناسم»‪.‬‬

‫‪52‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫باب اول‬
‫دعوت به سوى خدا (جل جلله) و پيامبرش ص‬

‫)‬ ‫(‬

‫!!‬

‫!!‬
‫!!‬

‫محبّت و دلباختگى به دعوت‬


‫حريض بودن پيامبر ص بر ايمان آوردن همه مردم‬
‫َ‬
‫ى‬
‫ق ٌّ‬
‫ش ِ‬‫م َ‬ ‫طبرانى از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) درباره قول خداوند (جل جلله) (فَ ِ‬
‫منْهُ ْ‬
‫سعِيد)‪( .‬هود‪ )105 :‬ترجمه‪« :‬بعضى از ايشان بدبخت و بعضى از آنان نيك بخت‬ ‫َو َ‬
‫باشند»‪.‬‬
‫و مانند اين گونه آيات قرآن كريم روايت نموده‪ ،‬كه گفت پيامبرص خدا صلىعليه و‬
‫سلم) حريص بود تا همه مردم ايمان آورده‪ ،‬و با وى بر هدايت بيعت نمايند‪ .‬خداوند‬
‫(جل جلله) به وى خبر داد‪ ،‬جز آن كس كه سعادت از طرف خداوند (جل جلله) در‬
‫ابتدا و در روز ازل برايش نوشته شده‪ ،‬ديگر كسى ايمان نمىآورد‪ ،‬و جز آن كس كه‬
‫بدبختى در روز ازل برايش نوشته شده ديگرى گمراه نمىشود‪ .‬سپس خداوند (جل‬
‫جلله) خطاب به پيامبرش فرمود‪:‬‬
‫َ َ َّ‬ ‫خع نفْس َ َ‬ ‫(لَعَل َّ َ‬
‫ت‬‫ما ِء آيَه فظل ْ‬ ‫ن ال َّ‬
‫س َ‬ ‫م َ‬
‫عليْهِم ِ‬ ‫شأ نُنَّزِ ْ‬
‫ل ِ‬ ‫ن نَ َ‬‫منِين‪ .‬ا ِ ْ‬ ‫ك أّل يَكُونُوا ُ‬
‫مؤْ ِ‬ ‫ك بِا ِ ٌ َ َ‬
‫م لَهَا َ‬ ‫َ‬
‫ضعِين)‪( .‬الشعراء‪)3-4 :‬‬ ‫خا ِ‬ ‫أعْنَاَقَهُ ْ‬
‫ترجمه‪« :‬انگار مىخواهى جان خود را از شدّت اندوه به خاطر اين كه آنها ايمان‬
‫نمىآورند از دست بدهى‪ .‬اگر ما اراده كنيم از آسمان بر آنها آيهاى نازل مىكنيم كه‬
‫‪1‬‬
‫گردنهاى شان در برابر آن خاضع گردد»‪.‬‬
‫هيثمى (‪ )85/7‬مىگويد‪ :‬رجال وى ثقه دانسته شدهاند جز اين كه گفته شده‪ ،‬على بن‬
‫َ‬
‫ابى طلحه از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) نشنيده است‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن قومش هنگام وفات ابوطالب‬


‫ابن جرير از ابن عبّاس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬چون ابوطالب مريض شد‪ ،‬گروهى از‬
‫قريش كه ابوجهل نيز در ميان ايشان بود‪ ،‬نزد وى وارد شده گفتند‪ :‬برادر زاده ات‬
‫خدايان ما را دشنام مىدهد‪ ،‬و اين طور و آن طور نموده‪ ،‬و چنين و چنان مىگويد‪ ،‬اگر‬
‫كسى را دنبال وى فرستاده و او را ازين عملش باز دارى (بهتر خواهد شد)‪ .‬ابوطالب‬
‫كسى را دنبال پيامبر ص فرستاد و او تشريف آورده وارد خانه شد‪ ،‬در ميان آنها و‬
‫َّ‬
‫ابوطالب به اندازه نشستن يكتن جاى وجود داشت‪ ،‬راوى مىگويد‪ :‬ابوجهل ‪ -‬لعنهالله ‪-‬‬
‫ترسيد كه اگر پيامبر ص در پهلوى ابوطالب بنشيند شايد او روش نرمترى را در‬
‫مد ص عليه ابوجهل اتّخاذ نمايد‪ ،‬به اين خاطر از جاى خود بلند شد در آنجا‬‫مقابل مح ّ‬
‫نشست‪ ،‬و پيامبر ص جايى براى نشستن نزديك عموى خود نيافت‪ ،‬و نزديك دروازه‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬طبرانی همچنین در «مجمع الزوائد»‪ )11/85( .‬علت (مشکل) آن انقطاع بین علی بن ابی طلحة و ابن عباس است‪.‬‬

‫‪53‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫نشست‪ .‬ابوطالب آن گاه گفت‪ :‬اى برادر زادهام‪ ،‬چرا قومت از تو شكايت مىكنند‪ ،‬و‬
‫ادّعا مينمايند كه تو خدايان آنها را دشنام مىدهى‪ ،‬و چنين و چنان مىگويى؟‬
‫َ‬
‫ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) گويد‪ :‬قومش درباره وى چيزهاى زيادى گفته (و زبان به‬
‫شكوه گشودند)‪ ،‬پيامبر ص گفت‪« :‬اى عمو! من از آنها گفتن يك كلمه رامى خواهم‬
‫كه با گفتن و اقرار به آن همه عربها براى شان سر نهاده‪ ،‬و عجمها توسط آن كلمه‬
‫به آنان جزيه مىپردازند»‪ .‬آنان ازين كلمه و گفتار پيامبر ص هراسان شده (و شگفت‬
‫زده) پرسيدند‪ :‬يك كلمه!! آرى‪ ،‬سوگند به پدرت كه ما به ده كلمه حاضر هستيم‪ ،‬و‬
‫همه گفتند‪ :‬آن كدام است؟ ابوطالب نيز گفت‪ :‬اى برادر زادهام‪ ،‬آن كدام كلمه‬
‫َ‬
‫است؟ پيامبر ص فرمود‪( :‬ل اله ال الل ّه) آنها هراسان برخاستند‪ ،‬و لباسهاى خود را‬
‫تكان داده مىگفتند‪:‬‬
‫ىء عُجاب)‪( .‬ص‪)5 :‬‬ ‫ن هَذا ل َ َ‬
‫ش ْ‬ ‫حدا ً ا ِ َّ‬
‫ل اْللِهَه اِلها ً وَا ِ‬ ‫جعَ َ‬
‫(أ َ‬
‫ترجمه‪« :‬آيا او به جاى اين همه خدايان‪ ،‬خداى واحدى قرار داده؟ اين راستى چيز‬
‫عجيبى است!»‪.‬‬
‫راوى مىگويد‪ :‬در اين ارتباط قرآن از همانجايى كه ذكر شد تا به اين قول خداوند (جل‬
‫ما يَذ ُوقُوا عَذ َاب)‪« .‬بلكه آنها هنوز عذاب الهى را نچشيدهاند»‪( .‬ص‪)8:‬‬ ‫ل ل َ َّ‬‫جلله)‪( :‬ب َ ْ‬
‫‪1‬‬
‫نازل گرديد‪.‬‬
‫همچنين اين را امام احمد ونسائى و ابن ابى حاتم و ابن جرير همه در تفاسير خود‬
‫روايت نمودهاند‪ .‬اين حديث را ترمذى نيز روايت نموده‪ ،‬و مىگويد‪ :‬حسن است‪ .‬اين‬
‫چنين در تفسير ابن كثير (‪ )28/4‬آمده‪ ،‬و آن را بيهقى نيز (‪ )188/9‬روايت نموده‪ ،‬و‬
‫حاكم اين حديث را در (‪ )432/2‬به اين معنى روايت نموده گفته است‪ :‬حديث از‬
‫اسناد صحيح برخوردار مىباشد‪ ،‬ولى بخارى و مسلم آن را روايت ننمودهاند‪ ،‬ذهبى نيز‬
‫مىگويد‪ :‬اين حديث صحيح است‪.‬‬
‫پيامبر ص و عنوان نمودن كلمه طيبه براى عمويش در هنگام وفات وى‬
‫َ‬
‫نزد ابن اسحاق از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) ‪ -‬چنان كه در البدايه (‪ )123/3‬آمده ‪-‬‬
‫روايت است كه گفت‪ :‬اشراف قوم ابوطالب به شمول عُتْبه بن ربيعه‪َ ،‬‬
‫شيبه بن‬
‫ميِه بن خلف و ابوسفيان بن حرب همراه جمعى از اشراف‬ ‫ربيعه‪ ،‬ابوجهل بن هِشام‪ ،‬ا ُ َّ‬
‫ديگر قريش نزد ابوطالب رفته‪ ،‬وبه وى گفتند‪ :‬اى ابوطالب‪ ،‬تو خود منزلتت را در‬
‫ميان ما مىدانى‪ ،‬و آنچه را اكنون دامن گيرت شده است نيز مىبينى‪ ،‬و از انديشه و‬
‫ترس ما در قبال خود نيز آگاهى (چون شايد درين بيمارى ات وفات نمايى)‪ ،‬و آن چه‬
‫را ميان ما و برادرزادهات در جريان است‪ ،‬هم مىدانى‪ ،‬او را طلب كن‪ ،‬از وى براى‬
‫ما عهدى بگير‪ ،‬و از ما نيز براى وى عهدى بستان تا او از ما دست بردارد‪ ،‬و ما از او‬
‫دست بردار شويم‪ ،‬تا اين كه او ما را به حال خود و پيروى از دين خود بگذارد و ما‬
‫هم او را و دينش را واگذاريم‪.‬‬
‫ابوطالب كسى را دنبال پيامبر ص فرستاد و چون پيامبر ص به آنجا تشريف آورد‪،‬‬
‫ابوطالب به وى گفت‪ :‬اى برادر زادهام‪ ،‬اينها همه سران و اشراف قوم تواند‪ ،‬به‬
‫َّ‬
‫خاطر تو جمع شدهاند تا به تو چيزى بدهند و از تو چيزى بگيرند‪ .‬ابن عبّاس (رضىالله‬
‫عنهما) مىگويد‪ :‬پيامبر ص در پاسخ گفت‪« :‬آرى شما يك كلمه را بدهيد كه به واسطه‬
‫آن مالك همه عرب شويد و عجمها براى شما سر نهاده و زير فرمانتان درآيند»‪.‬‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬طبری در تفسیرش (‪ ، )23/125‬و احمد (‪ ، )1/362( ، )228‬و ترمذی (‪ ، )3232‬و حاکم نیشابوری (‪ ، )2/432‬حاکم آن را از طریق دیگری‬
‫از ابن عباس صحیح دانسته و ذهبی نیز با او موافقت نموده و گفته‪« :‬حسن صحیح است»‪ .‬در سند آن یحیی بن عماره است که جز ابن حبان کسی وی را‬
‫ثقه (مورد اطمینان در روایت) ندانسته است و ابن حبان در ثقه دانستن آسان‌گیر است‪ .‬نگا‪ :‬التهذیب (‪ ، )1/227‬و تحفة الحوذی (‪ )8/215‬علمه آلبانی‬
‫آن را ضعیف دانسته اما شیخ احمد شاکر آن را در مسند به شماره‌ی (‪ )2008‬صحیح دانسته و گفته‪« :‬یحیی بن عمارة‪ :‬ثقه است و ابن حبان وی را در‬
‫ثقات ذکر نموده است»‪ .‬بخاری یحی بن عماره را در تاریخ الکبیر (‪ )4/2/296‬معرفی و ترجمه نموده اما درباره‌ی وی هیچ جرحی (عیبی) ذکر نکرده‪.‬‬

‫‪54‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫ابوجهل پاسخ داد‪ :‬آرى‪ ،‬سوگند به پدرت ما حاضريم‪ ،‬ده كلمه همانند آن بدهيم (و آن‬
‫َ‬
‫را بگوييم) پيامبر ص فرمود‪« :‬بگوييد‪ :‬ل اله الالل ّه و آنچه را غير از وى مىپرستيد كنار‬
‫بگذاريد»‪ .‬آنها دستهاى خود را به هم زده گفتند‪ :‬اى محمد‪ ،‬آيا مىخواهى خدايان متعدّد‬
‫َ‬
‫را يك خدا بگردانى؟ اين كار تو شگفت آور است!! ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما)‬
‫مىگويد‪ :‬بعد از آن بعضى آنها براى برخى ديگر گفتند‪ :‬اين مرد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬چيزى‬
‫را هم از آن چه مىخواهيد‪ ،‬به شما نمىدهد‪ .‬به راه افتيد تا اين كه خداوند (جل جلله)‬
‫ميان شما و وى فيصله نمايد به همان دين آبايى خود ادامه دهيد‪ ،‬و از آنجا پراكنده و‬
‫متفرق شدند‪.‬‬
‫َّ‬
‫ابن عبّاس (رضىالله عنهما) گويد‪ :‬بعد از آن ابوطالب گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬اى برادر‬
‫زادهام‪ ،‬من نديدم كه تو از ايشان چيزى بيرون از حد درخواست نموده باشى‪ .‬راوى‬
‫مىافزايد‪ :‬ازين سخن وى پيامبر ص اميدوار شد (كه شايد ايمان بياورد)‪ ،‬و شروع به‬
‫دعوت نمودنش نموده مىگفت‪« :‬اى عموى من‪ ،‬تو آن را بگو‪ ،‬كه من توسط آن‬
‫بتوانم تو را روز قيامت شفاعت كنم»‪ ،‬چون ابوطالب حرص پيامبر ص را درين كار‬
‫ملحظه نمود گفت‪ :‬اى برادر زادهام ‪،‬به خدا سوگند اگر خوف ننگ و دشنام بر توو بر‬
‫خاندان پدرت پس از درگذشتم نمىبود‪ ،‬وخوف اين را نمىداشتم كه قريش گمان برد‬
‫كه من اين را از ترس مرگ گفتهام‪ ،‬اين كلمه را حتما ً مىگفتم‪ ،‬و آن را جز براى‬
‫خشنودى تو نمىگويم‪ ...‬و حديث را متذكّر شده‪ ،‬و درين روايت يك رواى مبهم است‬
‫‪1‬‬
‫كه حال وى معلوم نمىباشد‪.‬‬
‫سيَّب از پدرش روايت است كه هنگام مرگ ابوطالب‬ ‫م َ‬ ‫و نزد بخارى از ابن ال ُ‬
‫فرارسيد‪ ،‬پيامبر ص نزد وى رفت‪ ،‬و ابوجهل نزد او بود‪ ،‬پيامبر ص به ابوطالب گفت‪:‬‬
‫َ‬
‫«اى عمو! بگو‪ :‬ل اله ال الل ّه‪ ،‬كلمهاى كه بتوانم از آن به عنوان حجتى در پيشگاه‬
‫َ‬
‫ميَّه گفتند‪ :‬اى ابوطالب‪،‬‬ ‫خداوند درباره تو استفاده كنم»‪ ،‬ابوجهل و عبدالل ّه بن ابى ا ُ َ‬
‫آيا از ملّت (دين) عبدالمطّلب روى مىگردانى؟! آن دو‪ ،‬تا آن وقت باوى صحبت‬
‫نمودند كه آخرين كلمهاى كه ابوطالب گفت اين بود‪ :‬بر ملّت (دين) عبدالمطّلب‪.‬‬
‫پيامبر ص آنگاه فرمود‪« :‬تا آن وقت كه منع و نهى نشدهام‪ ،‬برايت مغفرت‬
‫مىخواهم»‪ ،‬اينجا بود كه اين آيه قرآن نازل گرديد‪:‬‬
‫ماَ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ن بَعْدِ َ‬ ‫َ‬
‫ن وَلوْ كانُوا أولِى قُْربى ِ‬
‫م ْ‬ ‫شرِكِي ْ َ‬ ‫م ْ‬
‫ستَغْفُِروا لِل ُ‬
‫ن يَ ْ‬‫منُوا أ ْ‬ ‫نآ َ‬ ‫ى وَال ّذِي ْ َ‬ ‫ما كَا َ َ‬
‫ن لِلن ّب ِ ّ‬ ‫( َ‬
‫حيْم)‪( .‬التوبه‪)113 :‬‬ ‫ج ِ‬ ‫ْ‬
‫ب ال َ‬ ‫حا ُ‬ ‫ص َ‬ ‫مأ ْ‬ ‫َ‬
‫م أن ّهُ ْ‬ ‫َ‬
‫ن لهُ ْ‬‫تَبَّي َ َ‬
‫ترجمه‪« :‬براى پيامبر و مؤمنان شايسته نيست‪ ،‬كه براى مشركان طلب آمرزش كنند‪،‬‬
‫اگرچه از نزديكان شان باشند‪ ،‬البتّه بعد از اين كه براى آنها روشن گرديد‪ ،‬كه‬
‫مشركان اصحاب دوزخ اند»‪ .‬و همچنين اين آيه نازل شد‪:‬‬
‫ت)‪( .‬القصص‪)56:‬‬ ‫ك َلتهدى م َ‬ ‫(اِن َّ َ‬
‫حبَب ْ َ‬
‫نأ ْ‬ ‫ْ ِ ْ َ ْ‬
‫‪2‬‬
‫ترجمه‪« :‬تو كسى را كه دوست دارى نمىتوانى به راه آورى»‪.‬‬
‫اين را مسلم نيز روايت نموده‪ ،‬بخارى و مسلم اين را از طريق ديگرى مانند اين‬
‫حديث از وى روايت نمودهاند‪ ،‬و در آن گفته است‪ :‬پيامبر ص كلمه را برايش مكرراً‬
‫عنوان مىنمود‪ ،‬و آنها همان سخن را برايش تكرار مىكردند‪ ،‬تا اين كه آخرين چيزى كه‬
‫َ‬
‫وى گفت اين بود‪ :‬بر ملّت (دين) عبدالمطّلب‪ .‬و از گفتن (ل اله ال الل ّه) امتناع ورزيد‪.‬‬
‫ما من تا آن وقت برايت مغفرت مىخواهم كه از‬ ‫پيامبر ص پس از آن گفت‪« :‬ا ّ‬
‫مغفرت خواستن برايت نهى نشدهام»‪ ،‬اينجا بود كه خداوند (جل جلله) ‪ -‬يعنى بعد از‬
‫آن ‪ -‬اين را نازل فرمود‪ ...:‬و همان دو آيه را ذكر نموده‪.‬‬

‫‌‬
‫سیرهی ابن هشام (‪ ، )45-2/44‬در سند آن یک شخص ناشناخته موجود است‪ .‬نگا‪ :‬البدایة و النهایة (‪.)3/123‬‬ ‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬ابن اسحق‪ ،‬چنانکه در‬
‫‪ 2‬بخاری (‪ ، )1360‬مسلم (‪ ، )131‬و نسائی (‪.)4/90‬‬

‫‪55‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫و همچنين امام احمد‪ ،‬مسلم‪ ،‬نسائى و ترمذى از ابوهريره روايت نمودهاند كه‪:‬‬
‫هنگامى كه مرگ ابوطالب فرارسيد‪ ،‬پيامبر خدا ص نزدش آمد و گفت‪« :‬اى عموى‬
‫َ‬
‫من‪ ،‬بگو‪ :‬لالهالالل ّه‪ ،‬تا به آن در روز قيامت برايت گواهى دهم»‪ ،‬ابوطالب پاسخ داد‪:‬‬
‫اگر قريش به اين گفته خود مرا طعنه نمىزدند‪ ،‬كه چيزى ديگر وى را جز ترس مرگ‬
‫به اين كار وانداشت‪ ،‬حتما ً چشمت را به گفتن آن روشن مىساختم‪ ،‬و آن را جز به‬
‫خاطر خشنودى و روشنى چشم تو نمىگويم‪ ،‬آن گاه خداوند (جل جلله) اين را نازل‬
‫نمود‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫مهْتَدِيْن)‪( .‬القصص‪:‬‬ ‫شاءُ‪َ ،‬و هُوَ أعْل َ ُ‬
‫م بِال ُ‬ ‫ن يَ َ‬
‫م ْ‬ ‫ت وَلكِنالل ّ َ‬
‫ه يَهْدِىْ َ‬ ‫حبَب ْ َ‬
‫نأ ْ‬ ‫ك َل تَهْدِىْ َ‬
‫م ْ‬ ‫(اِن َّ َ‬
‫‪)56‬‬
‫ترجمه‪« :‬توكسى را كه دوست دارى نمىتوانى به راه آورى‪ ،‬ولى خداوند كسى را كه‬
‫‪1‬‬
‫بخواهد هدايت مىكند‪ ،‬و او به كسانى كه هدايت اختيار مىكنند‪ ،‬داناتر است»‪.‬‬
‫اين چنين در البدايه (‪ )124/3‬آمده است‪.‬‬

‫امتناع پيامبر ص از ترك دعوت به سوى خدا (جل جلله)‬


‫طبرانى و بخارى در تاريخ از عقيل بن ابى طالب روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬قريش‬
‫مل سختىها خواهد آمد متذكّر‬‫نزد ابوطالب آمد‪ ...‬و حديث را چنان كه در باب تح ّ‬
‫شده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬ابوطالب به پيامبر ص گفت‪ :‬اى برادر زادهام‪ ،‬من بر اين باورم‬
‫كه حرف مرا شنيده و هميشه از من اطاعت كردهاى‪ ،‬اكنون قوم تو آمده و ادّعا‬
‫مىكنند كه تو نزد آنها در كعبه و مجلس شان آمده و براى آنان چيزهايى را مىگويى كه‬
‫باعث اذيّت و آزارشان مىگردد‪ ،‬اگر خواسته باشى ازين كار جلوگيرى كنى (بهتر‬
‫خواهد شد)‪ .‬پيامبر ص چشم خود را به طرف آسمان بلند نموده گفت‪« :‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬من قدرت و توانايى ترك آنچه را كه به آن مبعوث شدهام‪ ،‬ندارم‪ ،‬چنان كه‬
‫يكى از شما قدرت روشن ساختن شعله آتش را از اين آفتاب ندارد»‪ 2.‬و نزد بيهقى‬
‫آمده‪ ،‬كه ابوطالب به وى گفت‪ :‬اى برادر زادهام‪ ،‬قوم تو نزد من آمده و به من چنين‬
‫و چنان گفتند‪ ،‬بر من و جان خودت رحم كن‪ ،‬و مرا به كارى مكشان كه نه من طاقت‬
‫مل آن را داشته باشم و نه تو‪ ،‬بنابراين از گفتن آن سخنانى كه بر قومت دشوار‬ ‫تح ّ‬
‫است‪ ،‬و آن را بد مىبينند‪ ،‬خوددارى كن‪ .‬پيامبر ص گمان نمود كه در موقف عمويش‬
‫تحوّلى به وجود آمده‪ ،‬و نظر جديدى برايش پيدا شده‪ ،‬و عمويش او را تنها گذاشته و‬
‫به مشركين تسليم مىكند‪ ،‬و از قيام با وى عاجز آمده است‪ ،‬از اين رو پيامبر ص‬
‫فرمود‪« :‬اى عمو‪ ،‬اگر آفتاب در دست راستم گذاشته شود‪ ،‬ومهتاب در دست چپم‪،‬‬
‫من اين كار را تا آن وقت رها نمىكنم‪ ،‬كه خداوند آن را غالب گرداند و يا اين كه من‬
‫در طلب آن هلك شوم» سپس اشك بر چشمان پيامبر ص حلقه زد و گريست‪ 3‬و‪ ...‬و‬
‫حديث را چنانكه خواهد آمد متذكّر شده‪.‬‬
‫َّ‬
‫ميْد در مسند خود از ابن ابى شيبه به اسناد خود از جابر بن عبدالله (رضى‬ ‫ح َ‬
‫عَبْدبن ُ‬
‫َ‬
‫الل ّه عنهما) روايت نموده كه‪ :‬قريش روزى جمع شده گفتند‪ :‬بهترين عالم تان را به‬
‫جادو‪ ،‬كهانت و شعر جستجو نماييد‪ ،‬تا نزد اين مردى كه جماعت ما را پراكنده‪ ،‬و كار‬
‫ما را پراكنده‪ ،‬و بر دين مان عيب گرفته است (برود و با وى) حرف بزند‪ ،‬و ببيند كه‬
‫به او چه پاسخى مىدهد‪ ،‬آنها گفتند‪:‬ما غير از عُتْبَه بن ربيعه ديگر كسى را مناسبتر‬
‫براى اين كار نمىشناسيم‪ ،‬بعد گفتند‪ :‬اى ابووليد تو نزد وى رفته اين ماموريت را‬
‫‪ 1‬مسلم (‪ ، )134‬ترمذی (‪ ، )3188‬و احمد (‪.)441 ،32‬‬
‫‪ 2‬حسن‪ .‬طبرانی در «الکبیر» (‪ ، )511‬و بخاری در «التاریخ الکبیر» (‪.)4/1/51‬‬
‫‪ 3‬حسن‪ .‬بیهقی در «الدلئل» (‪ ، )2/187‬و ابن اسحاق چنانچه در سیره ابن هشام آمده است (‪ ، )165 – 1/164‬هیثمی در «مجمع الزوائد» (‪ )6/15‬به‬
‫مانند آن را به ابی یعلی نسبت داده و درباره‌ی آن گفته‪« :‬رجال آن رجال صحیحند»‪ .‬نگا‪ :‬السلسلة الضعیفة (‪ ، )1/310( )909‬و الصحیحة (‪.)92‬‬

‫‪56‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫مد تو بهتر هستى يا عبدالل ّه؟‬
‫‪1‬‬
‫انجام ده‪ ،‬عتبه نزد پيامبر ص آمد و پرسيد‪ :‬اى مح ّ‬
‫پيامبر خدا ص خاموش ماند‪ .‬عتبه باز پرسيد‪ :‬تو بهتر هستى يا عبدالمطلب؟ پيامبر‬
‫خدا ص خاموش ماند‪ .‬عتبه گفت‪ :‬اگر بر اين باور باشى كه آنها از تو بهتر بودند‪ ،‬آنها‬
‫همان خدايانى را كه تو عيب گرفتى عبادت نمودند‪ ،‬و اگر برين باور باشى كه تو از‬
‫آنها بهتر هستى‪ ،‬پس حرف بزن تا قولت را بشنويم!! به خدا سوگند‪ ،‬ما هرگز فرزند‬
‫محبوبى را نزد والدين و قومش از تو شومتر براى قومش نديدهايم‪ ،‬جماعت ما را‬
‫پراكنده ساختى‪ ،‬و امر و كار ما را از هم فروپاشيدى‪ ،‬و دين ما را مورد عيب و ايراد‬
‫قرار دادى‪ ،‬و ما را در ميان عرب رسوا ساختى‪ ،‬حتّى ميان آنها شايع گرديده كه در‬
‫قريش جادوگرى است‪ ،‬و در قريش كاهنى است‪ .‬به خدا سوگند ما چون صداى زن‬
‫حامله انتظار مىكشيم‪ ،‬تا يكى بر روى ديگرى شمشير كشيده و يكديگر را نابود‬
‫سازيم!! اى مرد‪ ،‬اگر نيازمند هستى آن قدر مال برايت جمع خواهيم نمود كه غنىترين‬
‫مرد ميان قريش باشى‪ ،‬و اگر خواهان ازدواج هستى هر زنى را كه از قريش‬
‫مىخواهى انتخاب كن‪ ،‬تا به تو ده زن بدهيم‪.‬‬
‫پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬فارغ شدى؟» پاسخ داد‪ :‬بلى‪ ،‬آن گاه پيامبر خدا ص فرمود‪:‬‬
‫ه قُرآناً‬ ‫َ‬
‫ت آيات ُ‬ ‫صل َ ْ‬
‫ب فُ ِّ‬‫حيمِ‪ .‬كِتَا ٌ‬ ‫ن الَّر ِ‬ ‫ن الَّر ْ‬
‫حم ِ‬ ‫م َ‬‫ل ِ‬ ‫حيْمِ‪ ،‬حم‪ .‬تَنْزِي ْ ٌ‬ ‫ن الَّر ِ‬‫حم ِ‬ ‫مالل ّهِ الَّر ْ‬ ‫س ِ‬‫(ب ِ ْ‬
‫مون)‪( .‬فصلت‪)1-3 :‬‬ ‫َ‬ ‫ً‬
‫عََربِيّا لِقَوْم ٍ يَعْل ُ‬
‫ترجمه‪« :‬به نام خدايى كه بىاندازه مهربان و نهايت با رحم است‪ .‬حم‪ .‬از جانب‬
‫(خدايى كه) بىاندازه مهربان و نهايت با رحم است‪ ،‬فرو فرستاده شده است‪ .‬كتابى‬
‫كه آياتش هر مطلبى را در جاى خود بازگو كرده است‪ ،‬و قرآن عربى است براى‬
‫قومى كه مىدانند»‪.‬‬
‫تا اين كه به اينجا رسيد‪:‬‬
‫مود)‪( .‬فصلت‪)13 :‬‬ ‫عقه عَادٍ وَ ث َ ُ‬ ‫صا ِ‬
‫ل َ‬ ‫مث ْ َ‬‫عقه ِ‬ ‫صا ِ‬ ‫ُ‬
‫ل أنْذَْرتُكم َ‬ ‫ضوا فَقُ ْ‬ ‫ن أعَْر ُ‬ ‫(فَا ِ ْ‬
‫ترجمه‪« :‬اگر آنها روى گردان شوند بگو‪ :‬من شما را به صاعقهاى همانند صاعقه عاد‬
‫و ثمود تهديد مىكنم!»‪.‬‬
‫عتبه گفت‪ :‬اين كافى است! غير از اين نزد خود چيزى ندارى؟ پيامبر ص پاسخ داد‪:‬‬
‫«نه» عتبه به طرف قريش برگشت‪ ،‬آنها پرسيدند‪ :‬با خود چه آوردى؟ گفت‪ :‬چيزى را‬
‫كه گمان مىكنم شما از وى مىخواستيد‪ ،‬بپرسيد و يا همراهش در ميان گذاريد‪ ،‬درباره‬
‫همه آنها با وى صحبت نمودم‪ .‬آنها پرسيدند‪ :‬آيا به تو جواب داد؟ پاسخ داد‪ :‬آرى‪ ،‬بعد‬
‫از آن گفت‪ :‬سوگند به خدايى كه كعبه را بنياد نهاده است از گفتههاى وى هيچ چزى را‬
‫ندانستم جز اين كه شما را از صاعقهاى مانند صاعقه عاد ثمود ترسانيد‪ .‬آنها گفتند‪:‬‬
‫واى بر تو‪ ،‬مردى (رسول خدا ص) با تو به عربى صحبت مىكند و تو نمىدانى كه چه‬
‫مىگفت؟! عتبه جواب داد‪ :‬نه به خدا سوگند من چيزى از گفتههاى وى را غير از ذكر‬
‫‪2‬‬
‫صاعقه ندانستم‪.‬‬
‫اين را بيهقى و غير وى نيز از حاكم روايت نمودهاند‪ ،‬وى افزوده‪ :‬و اگر خواهان‬
‫رياست باشى درفشهاى خود را براى تو برپا مىكنيم‪ ،‬و تو تا زنده هستى رئيس باشى‪.‬‬
‫ل أنْذَْرتُكُم‬ ‫ضوا فَقُ ْ‬ ‫ن أعَْر ُ‬ ‫و نزد وى همچنان آمده‪ :‬چون پيامبر ص به اينجا رسيد‪( :‬فَا ِ ْ‬
‫موْد)‪.‬‬ ‫عقِه عَادٍ َو ث َ ُ‬ ‫صا َ ِ‬
‫مثْل َ‬ ‫عقَه ِ‬ ‫صا ِ‬ ‫َ‬
‫ترجمه‪« :‬اگر آنها روى گردان شوند‪ ،‬بگو‪ :‬من شما را به صاعقهاى همانند صاعقه‪،‬‬
‫عاد و ثمود تهديد مىكنم!»‬
‫‪ 1‬هدفش پدر رسول خدا ص است‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬حسن‪ .‬ابویعلی در «مسند» (‪ ، )1818‬و ابونعیم در «دلئل النبوة» (‪ ، )128‬و ابن ابی شیبه در «المصنف» (‪ ،)8/440‬و بیهقی در «الدلئل» (‪)2/204‬‬
‫و این روایت اخیر (روایت بیهقی ) مرسل است اما دیگر روایت ها به طور موصول از جابر روایت شده اند اما در سندشان اجلح کندی است که ضعیف‬
‫است اما این روایات شواهدی دارند‪ .‬نگا‪ :‬مجمع الزوائد (‪.)6/20‬‬

‫‪57‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫عتبه دهن پيامبر ص را محكم گرفت و وى را سوگند قرابت و رشته دارى داد‪ ،‬كه‬
‫ديگر از او دست برداشته و توقّف نمايد‪ .‬عتبه بعد از آن نزد اهلش بيرون نرفت و‬
‫خود را از آنها جدا نمود‪ .‬ابوجهل گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬اى گروه قريش گمان مىكنم‬
‫مد خوشش آمده‪ ،‬و او اين كار را فقط‬ ‫مد گرويده و از طعام مح ّ‬ ‫كه عتبه به دين مح ّ‬
‫به خاطر ضرورتى‪ 1‬انجام داده كه برايش عايد گرديده است‪ ،‬بيائيد نزد وى برويم‪ .‬آنها‬
‫نزد عتبه آمدند‪ ،‬ابوجهل گفت‪ :‬اى عتبه به خدا سوگند‪ ،‬هدف از آمدن ما چيز ديگرى‬
‫نيست ما به خاطرى آمدهايم كه تو به دين محمد گرويدهاى و از دين او خوشت آمده‬
‫است‪ ،‬اگر نيازمندى برايت عايد شده باشد‪ ،‬از ما لمان آن قدر برايت جمع مىكنيم كه‬
‫مد مستغنى و بى نياز سازد‪ .‬عتبه غضبناك شده‪ ،‬و به خدا سوگند‬ ‫تو را از طعام مح ّ‬
‫مد حرف نزند‪ ،‬و افزود‪ :‬همه شما مىدانيد كه من از همه‬ ‫ياد نمود كه ديگر هرگز با مح ّ‬
‫قريش زيادتر مالدارم‪ ،‬ولى من نزد وى رفتم ‪ -‬و آن حكايت را براىشان بازگو نمود ‪-‬‬
‫و او مرا به چيزى جواب داد‪ ،‬كه به خدا سوگند نه سحر است‪ ،‬نه شعر و نه هم‬
‫كهانت‪ .‬بلكه چنين برايم خواند‪:‬‬
‫َ‬
‫حيِم ‪ -‬تا اين كه به اينجا رسيد ‪-‬‬ ‫ن الَّر ِ‬‫حم ِ‬ ‫ن الَّر ْ‬
‫م َ‬ ‫حيْم‪ .‬حم تَنْزِي ْ ٌ‬
‫ل ِ‬ ‫ن الَّر ِ‬ ‫ِ‬ ‫مالل ّهِ الَّر ْ‬
‫حم‬ ‫س ِ‬
‫(ب ِ ْ‬
‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫عقَه عَادٍ وَ ث َ ُ‬
‫مود)‪.‬‬ ‫مثْل َ‬
‫صا ِ‬ ‫عقَه ِ‬ ‫صا ِ‬‫ضوْا فَقُل أنْذَْرتُكم َ‬ ‫ن أعَْر ُ‬ ‫فَا ِ ْ‬
‫از دهن وى محكم گرفتم و او را به قرابت سوگند دادم كه بس كند و دست باز دارد‪،‬‬
‫مد چيزى گفت‪ ،‬دروغ نمىگويد!! ترسيدم كه عذاب بر‬ ‫و همه شما مىدانيد كه اگر مح ّ‬
‫شما نازل گردد‪ 2.‬اين چنين در البدايه (‪ )62/3‬آمده است‪ .‬و اين را ابويعلى از جابر‬
‫ميْد روايت نموده و ابونُعَيْم در الدلئل (ص ‪ )75‬مثل اين را‬ ‫ح َ‬‫مانند حديث عبد بن ُ‬
‫معِين و غير وى او را‬ ‫جلَح كِنْدِى كه ابن َ‬ ‫روايت كرده‪ ،‬هيثمى (‪ )20/6‬مىگويد‪ :‬در آن ا َ ْ‬
‫ثقه دانسته‪ ،‬ونسائى و غير وى ضعيفش دانستهاند‪ ،‬آمده است‪ ،‬ولى بقيه رجال وى‬
‫ثقهاند‪.‬‬
‫َّ‬
‫ابونعيم در دلئل النبوه (ص ‪ )76‬از ابن عمر (رضىالله عنهما) روايت نموده كه‪:‬‬
‫قريش به خاطر پيامبر خدا ص گرد هم آمدند‪ ،‬و او در مسجد نشسته بود‪ ،‬عتبه بن‬
‫ربيعه به آنان گفت‪ :‬مرا بگذاريد تا نزد وى برخاسته و با او صحبت كنم‪ ،‬و شايد من‬
‫در صحبت خود با وى از شما نرمتر باشم‪ .‬به اين صورت عتبه برخاست تا اين كه نزد‬
‫پيامبر ص نشست و گفت‪ :‬اى برادر زادهام‪ ،‬من تو را از لحاظ خاندان در ميان خودها‬
‫از بهترين خانواده مىشمارم‪ ،‬و از لحاظ منزلت از همه ما بهتر و افضل هستى‪ ،‬ولى‬
‫تو ميان قومت چيزى را آوردهاى كه هيچ مردى مانند آن را در قوم خود نياورده‬
‫است!! اگر با اين گفتههاى خود خواهان مال باشى‪ ،‬اين حق تو بر قومت باشد‪ ،‬و آنها‬
‫برايت آن قدر مال جمع خواهند نمود كه از همه ما ثروتمندتر باشى‪ ،‬و اگر خواهان‬
‫بزرگى و سردارى هستى‪ ،‬تو را سردار خود انتخاب مىكنيم‪ ،‬تا اين كه هيچ يكى از قوم‬
‫تو از تو شريف و بلندتر نباشد‪ ،‬و هيچ كارى را بدون فيصله تو انجام نمىدهيم‪ ،‬و اگر‬
‫اين حالت در اثر جن زدگى برايت عارض مىشود كه از آن خود را نمىتوانى رهايى‬
‫بخشى‪ ،‬ما خزانههاى خود را در اين راه در خدمت تو مىگذاريم‪ ،‬تا اينكه براى بهبودى‬
‫از مريضىات معذور شناخته شويم و اگر خواهان پادشاهى باشى ما تو را پادشاه‬
‫مىگردانيم‪.‬‬
‫پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬اى ابووليد آيا فارغ شدى؟» عتبه پاسخ داد‪ :‬بلى‪ ،‬وى گويد‪:‬‬
‫آنگاه پيامبر ص حم سجده را برايش خواند‪ ،‬تا اين كه به آيه سجده رسيد و با تلوت‬

‫‪ 1‬هدف از ضرورت در اينجا نيازمندى به پول و طعام مىباشد‪ .‬م‪.‬‬


‫‪ 2‬ضعیف‪ .‬بیهقی در «الدلئل» (‪ ، )204-2/202‬و حاکم در مستدرک (‪ )254 – 2/253‬و آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی موافقت نموده با وجود‬
‫اینکه در این سند اجلح کندی وجود دارد که ضعیف است!‬

‫‪58‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫آن پيامبر ص سجده نمود‪ ،‬و عتبه در آن حالت دستهاى خود را پشت سر خود بر‬
‫زمين نهاده منتظر ماند‪ ،‬تا اين كه پيامبر ص از قرائت آن فارغ گرديد‪ .‬بعد از آن عتبه‬
‫برخاست و نمىدانست كه براى قوم خود در آن مجلس شان كه در انتظار وى قرار‬
‫داشتند چه بگويد‪ .‬هنگامى كه او را ديدند به طرف شان مىآيد‪ ،‬گفتند‪ :‬وى با چهرهاى‬
‫غير از آن چهرهاى كه از نزدتان برخاسته بود ميآيد‪ .‬او نزد آنها نشسته‪ ،‬و گفت‪ :‬اى‬
‫گروه قريش من با وى به همان چيزى كه شما مرا به آن مامور ساخته بوديد‪ ،‬صحبت‬
‫نمودم‪ ،‬تا اين كه از صحبت خود فارغ شدم‪ .‬وى با من به بيانى صحبت نمود كه به‬
‫خدا سوگند گوش هايم مثل آن را هرگز نشنيده بود‪ ،‬و ندانستم كه به وى چه بگويم!!‬
‫اى گروه قريش‪ ،‬امروز از من اطاعت كنيد‪ ،‬و در ماه بعد آن از من نافرمانى نماييد‪،‬‬
‫اين مرد را واگذاشته و از وى كنارهگيرى كنيد‪ .‬چون به خدا سوگند‪ ،‬وى آنچه را كه بر‬
‫آن است ترك نمىكند‪ ،‬و او را با ساير عربها واگذاريد و درين راه مزاحمش نشويد‪.‬‬
‫اگر وى بر عربها غالب آمد در آن صورت شرف وى شرف شما و عزت وى عزت‬
‫شماست‪ ،‬و اگر آنها بر وى غالب آمدند آشكار است كه شما از مصيبت وى توسط‬
‫ديگران رهايى يافتهايد‪ 1.‬آنها گفتند‪ :‬اى ابووليد تو از دين خود برگشتهاى‪ .‬همچنان اين‬
‫را ابن اسحاق به تفصيل‪ ،‬چنانكه در البدايه (‪ )63/3‬ذكر شده‪ ،‬روايت نموده است‪،‬‬
‫اين را بيهقى نيز از حديث عمر به اختصار روايت كرده‪ ،‬ابن كثير در البدايه (‪)64/3‬‬
‫مىگويد‪ :‬اين حديث ازين وجه بسيار غريب است‪.‬‬
‫اصرار پيامبر ص بر جهاد در راه دعوت به سوى خدا (جل جلله)‬
‫مه و مروان روايت نموده كه آن دو گفتند‪ :‬پيامبر ص در‬ ‫خَر َ‬‫م ْ‬
‫سوَر بن َ‬
‫م ْ‬
‫بخارى از ِ‬
‫زمان حديبيه بيرون شد‪ ...‬و حديث را به طول آن‪ ،‬چنان كه در باب اخلق مؤدى به‬
‫هدايت مردم‪ ،‬خواهد آمد ذكر نموده‪ ،‬و در آن آمده است‪ :‬در حالى كه آنها اين طور‬
‫خَزاعى درگروهى از قومش خزاعىها آمد ‪ -‬و آنها ياران صميمى‬ ‫بودند‪ ،‬بُدَيل بن ورقاء ُ‬
‫پيامبر ص در اعطاى مشورت درست و حفظ اسرار وى از اهل تِهَامه به حساب‬
‫مىآمدند ‪ -‬بديل گفت‪ :‬من قبيلههاى كعب بن لؤى و عامر بن لؤى را در حالى پشت‬
‫سر گذاشتم كه همه به يكبارگى كوچك و بزرگ نزد آبهاى دائمى حديبيه پايين آمدهاند‪،‬‬
‫و آنها باتو مىجنگند و تو را از رفتن به خانه كعبه بازمى دارند‪ ،‬پيامبر ص فرمود‪« :‬ما‬
‫براى جنگ و قتال هيچ كسى نيامدهايم‪ ،‬بلكه به خاطر اداى عمره آمدهايم‪ .‬اگر جنگ‪،‬‬
‫آنها را به ستوه آورده است‪ ،‬و براى شان ضررهايى وارد نموده‪ ،‬اگر خواسته باشند‪،‬‬
‫تا مدتى همراهشان آتش بس و متاركه مىنمايم‪ ،‬كه در آن مدّت مرا با بقيه مردم‬
‫واگذارند‪ .‬اگر غالب شدم و آنها خواستند كه در آنچه مردم داخل شده است‪ ،‬داخل‬
‫شوند‪ ،‬داخل شوند‪ ،‬و در غير آن (يعنى در صورت شكستم در مقابل بقيه مردم) آنان‬
‫از من راحت خواهند شد‪ .‬ولى اگر آنان ازين هم ابا ورزيدند‪ ،‬سوگند به ذاتى كه جانم‬
‫در دست اوست‪ ،‬من حتما ً با ايشان به خاطر اين مأموريتم تا آن وقت مىجنگم كه‬
‫‪2‬‬
‫گردنم قطع شود و امر خداوند نافذ گردد»‪.‬‬
‫سوَر و مروان به شكل مرفوع روايت است‪« :‬اى واى بر قريش!‬ ‫م ْ‬
‫و نزد طبرانى از ِ‬
‫جنگ آنها را خورده است‪ ،‬آنها را چه مىشود اگر مرا با ساير عربها واگذارند‪ .‬اگر آنها‬
‫بر من غالب شدند‪ ،‬اين همان هدفى است كه خواهان آن هستند‪ ،‬و اگر خداوند مرا‬
‫برايشان غالب نمود‪ ،‬در آن صورت همه وارد اسلم گردند‪ ،‬و اگر اين را قبول‬
‫ننمودند‪ ،‬بجنگند در حالى كه قوّت شان باقى است‪ .‬قريش چه گمان مىكند؟! به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬تا آن وقت در راه آنچه كه خداوند مرا به آن مبعوث نموده است با ايشان‬
‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬ابونعیم در «الدلئل» (‪ ، )76‬ابن کثیر در «البدایة و النهایة» (‪ )3/64‬می گوید‪« :‬از این وجه بسیار غریب است»‪ .‬نگا‪ :‬سیره‌ی ابن هشام (‬
‫‪ )183-1/181‬چاپ دار ابن رجب‪.‬‬
‫‪ 2‬بخاری (‪.)2732( ، )2731‬‬

‫‪59‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫خواهم جنگيد كه خداوند مرا كامياب و غالب گرداند و يا اين گردن جدا گردد»‪ 1.‬اين‬
‫رى روايت‬‫چنين در كنز العمال (‪ )287/2‬آمده‪ ،‬و اين را ابن اسحاق نيز از طريق ُزهْ ِ‬
‫نموده و در حديث وى آمده‪« :‬قريش چه گمان مىكند؟! به خدا سوگند من با ايشان‬
‫بر اين چيزى كه خداوند مرا به آن مبعوث نموده است تا آن وقت جهاد و مبارزه‬
‫خواهم نمود‪ ،‬كه خداوند (جل جلله) آن را نصرت و غلبه دهد‪ ،‬و يا اين گردن جدا‬
‫گردد»‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )165/4‬آمده است‪.‬‬

‫در غزوه خيبر براى دعوت به اسلم‬ ‫پيامبر ص و مأمور ساختن حضرت على‬
‫بخارى از سهل بن سعد روايت نموده كه‪ :‬پيامبر ص روز خيبر فرمود‪« :‬فردا اين‬
‫بيرق را براى مردى خواهم داد‪ ،‬كه خداوند به دستان وى فتح را نصيب مىكند‪ ،‬وى خدا‬
‫و پيامبرش را دوست مىدارد‪ ،‬و خدا و پيامبرش او را دوست مىدارند»‪ .‬راوى گويد‪:‬‬
‫مردم شب خود را درين فكر و گفتگو سپرى نمودند كه بيرق به كدام يك از آنها داده‬
‫خواهد شد‪ .‬چون مردم صبح نمودند همه نزد پيامبر ص رفتند و هر كسى اميدوار بود‬
‫كه بيرق به او داده خواهد شد‪ ،‬پيامبر ص پرسيد‪« :‬على بن ابى طالب كجاست؟»‪،‬‬
‫گفتند‪ :‬اى پيامبر خدا ص وى از چشمهاى خود شكايت دارد‪ .‬راوى گويد‪ :‬پيامبر ص‬
‫كسى را دنبال وى فرستاد و او آمد‪ ،‬پيامبر ص لعاب دهن خود را در چشمهاى وى‬
‫انداخت و برايش دعا نمود‪ ،‬چشمهاى وى بهبودى يافت‪ ،‬گويى كه هيچ دردى نداشت‪.‬‬
‫سپس پيامبر ص بيرق را به او سپرد‪ .‬حضرت على استفسار نمود‪ :‬اى پيامبر خدا‪،‬‬
‫با آنها تا آن وقت بجنگم كه چون ما گردند‪ ،‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬به آهستگى‬
‫حركت نما‪ ،‬تا اين كه در ميدان آنها فرود آيى‪ ،‬بعد از آن‪ ،‬آنها را به سوى اسلم دعوت‬
‫كن‪ ،‬و آنها را از حقوق خداوند تعالى كه در صورت اسلم آوردن برايشان واجب‬
‫مىگردد باخبر ساز‪ .‬به خدا سوگند‪ ،‬اين كه خداوند يك مرد را توسط تو هدايت نمايد‪،‬‬
‫از اين كه همه شترهاى سرخ رنگ‪ 2‬برايت باشد بهتر است»‪ 3.‬مسلم مانند اين را در (‪2‬‬
‫‪ )79/2‬روايت كرده است‪.‬‬

‫حكَم بن كيسان به اسلم‬ ‫صبر پيامبر ص در دعوت نمودن َ‬


‫مقداد بن عمرو روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من حكم بن كيسان را‬ ‫ابن سعد (‪ )137/4‬از ِ‬
‫اسير گرفتم‪ .‬امير ما خواست تا گردن وى را بزند‪ ،‬من عرض نمودم‪ :‬وى را بگذار تا‬
‫با خود نزد پيامبر ص ببريم‪( ،‬اميرمان اين درخواست مرا پذيرفت‪ ،‬و ما او را با خود‬
‫نگه داشتيم) تا اين كه نزد پيامبر خدا ص آمديم‪ .‬پيامبر ص وى را به اسلم دعوت‬
‫نمود‪ ،‬و اين كار به طول كشيد‪ .‬عمر (كه ديگر از طول كشيدن دعوت و ايمان‬
‫نياوردن وى بى قرار شده بود) گفت‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬با اين مرد چه صحبتى مىكنى؟‬
‫به خدا سوگند اين مرد تا ابد اسلم نمىآورد‪ ،‬بگذار تا گردنش را بزنم و راهى‬
‫جايگاهش جهنّم گردد‪ .‬پيامبر ص ديگر تا اين كه حكم اسلم نياورد‪ ،‬به طرف عمر‬
‫متوجه نشد‪ .‬عمر مىگويد‪ :‬بعد ديدم وى اسلم آورده است‪ ،‬و آن عملهاى گذشته و‬
‫حال به يادم آمد و (با خود) گفتم‪ :‬چگونه امرى را بر پيامبر ص رد مىكنم كه او از من‬
‫به آن عالمتر است؟! بعد گفتم‪ :‬من به آن جز نصيحت براى خدا و پيامبرش ص ديگر‬
‫كدام هدفى نداشتم‪ .‬عمر مىافزايد‪ :‬وى به خدا سوگند‪ ،‬اسلم آورد‪ ،‬و اسلمش نيكو‬

‫‪ 1‬طبرانی در «الکبیر» (‪.)20/16‬‬


‫‪ 2‬شترهاى سرخ از بهترين اموال در نزد عربهاى آن زمان به حساب مىرفت‪ ،‬و آن را خيلىها دوست‬
‫داشتند‪ ،‬به اين لحاظ در اينجا از آنها نام برده شده است‪.‬‬
‫‪ 3‬بخاری (‪ ، )4210‬و مسلم (‪.)6106‬‬

‫‪60‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫و مستحكم گشت و در راه خدا جهاد نمود تا اين كه در بئر معونه‪ 1‬به شهادت رسيد‪ ،‬و‬
‫‪2‬‬
‫پيامبر خدا ص از وى راضى بود‪ ،‬و او به اين صورت وارد بهشت گرديد‪.‬‬
‫حكَم پرسيد‪ :‬اسلم‬‫و نزد وى همچنين (‪ )138/4‬از ُزهرِى روايت است كه گفت‪ِ :‬‬
‫چيست؟ پيامبر ص فرمود‪« :‬خداوند (جل جلله) را به وحدانيتش كه براى خود‬
‫مد بنده و پيامبر اوست»‪ .‬حكم پاسخ‬
‫شريكى ندارد عبادت كن‪ ،‬و گواهى بده كه مح ّ‬
‫داد‪ :‬اسلم آوردم‪ ،‬پيامبر ص به اصحاب خود ملتفت شده و فرمود‪« :‬اگر درباره وى‬
‫‪3‬‬
‫اندكى قبل‪ ،‬از شما اطاعت مىنمودم و او را مىكشتم در آتش داخل مىشد»‪.‬‬

‫حكايت اسلم آوردن وحشى بن حرب‬


‫َ‬
‫طبرانى از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر ص كسى را نزد‬
‫وحشى پسر حرب قاتل حمزه جهت دعوت وى به اسلم روان نمود وحشى براى‬
‫مد چگونه مرا دعوت مىكنى‪ ،‬در حالى كه خودت بر‬ ‫پيامبر ص پيام فرستاد كه‪ :‬اى مح ّ‬
‫اين باور هستى كسى كه قتل نموده‪ ،‬شرك آورده‪ ،‬يا زنا نموده باشد جزاى گناه را‬
‫مىبيند‪ ،‬و روز قيامت عذاب وى دو چندان كرده مىشود‪ ،‬و با ذلّت و خوارى در آن براى‬
‫هميشه باقى مىماند‪ ،‬و من اين كار را انجام دادهام؟ آيا براى من رخصت و يا‬
‫درگذشتى مىبينى؟ اينجا بود كه خداوند (جل جلله) اين آيه را نازل فرمود‪:‬‬
‫َّ‬ ‫َ‬ ‫صالِحا ً فَأُولئ ِ َ‬
‫ه‬‫ن الل ُ‬ ‫َ‬
‫ت‪َ ،‬و كا َ‬ ‫سنَا ٍ‬ ‫ح َ‬ ‫سيِئآتِهِم َ‬ ‫ه َ‬ ‫ك يُبَدِّلُالل ّ ُ‬ ‫مل ً َ‬ ‫مل عَ َ‬ ‫ن َو عَ ِ‬ ‫م َ‬ ‫ب َو آ َ‬ ‫ن تَا َ‬ ‫م ْ‬ ‫(اِّل َ‬
‫حيْماً)‪( .‬الفرقان‪)70 :‬‬ ‫غَفُوْرا ً َر ِ‬
‫ترجمه‪« :‬مگر كسى كه توبه كند و ايمان آورد و عمل صالح انجام دهد‪ ،‬كه خداوند‬
‫گناهان اين گروه را به حسنات تبديل مىكند‪ ،‬و خداوند آمرزنده ومهربان است»‪.‬‬
‫وحشى بعد از آن گفت‪ :‬اى محمد‪ ،‬اين شرط دشوار است‪:‬‬
‫صالِحاً)‪ .‬شايد من قادر به اين نباشم‪ ،‬پس خداوند‬ ‫مل ً َ‬ ‫ل عَ َ‬‫م َ‬ ‫ن َو عَ ِ‬ ‫م َ‬ ‫ب َو آ َ‬ ‫ن تَا َ‬ ‫م ْ‬ ‫(اِّل َ‬
‫(جل جلله) اين را نازل فرمود‪:‬‬
‫َ‬
‫شاء)‪( .‬النساء‪.)48 :‬‬ ‫ن يَ َ‬ ‫م ْ‬ ‫َ‬
‫ن ذَل ِك ل ِ َ‬ ‫ما دُوْ َ‬ ‫ك بِهِ وَ يَغْفُِر َ‬ ‫شَر َ‬ ‫ن يُ ْ‬‫ه َل يَغْفَِر أ ْ‬ ‫(اِنّالل ّ َ‬
‫ترجمه‪« :‬خداوند شرك به خود را نمىبخشد‪ ،‬و جز آن را براى كسى كه بخواهد‬
‫مىآمرزد»‪.‬‬
‫وحشى گفت‪ :‬اى محمد‪ ،‬اين آن چنان كه من مىپندارم و درك مىكنم بعد از مشيّت‬
‫الهى است‪ ،‬بنابراين نمىدانم كه آيا من بخشيده مىشوم يا خير‪ ،‬آيا غير ازين ديگر‬
‫راهى هست؟ آن گاه خداوند (جل جلله) اين آيه را نازل گردانيد‪:‬‬
‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫فُر الذ ّنُوْ َ‬
‫ب‬ ‫مهالل ّهِ‪ ،‬ا ِ ّنالل ّ َ‬
‫ه يَغْ ِ‬ ‫ح َ‬‫ن َر ْ‬ ‫م ْ‬ ‫م ل تَقَنْطُوا ِ‬ ‫سهِ ْ‬‫سَرفُوا عَلى أن ْ ُف ِ‬ ‫نأ ْ‬ ‫عبَادِىَ ال ّذِي ْ َ‬ ‫(يَا ِ‬
‫حيْم)‪( .‬الزمر‪)53 :‬‬ ‫ه هُوَالْغَفُوُر الَّر ِ‬ ‫ميْعاً‪ ،‬اِن َّ ُ‬ ‫ج ِ‬
‫َ‬
‫ترجمه‪« :‬اى بندگان من كه بر خود اسراف و ستم كردهايد! از رحمت خداوند نااميد‬
‫نشويد‪ ،‬كه خدا همه گناهان را مىآمرزد‪ ،‬و او بخشاينده و مهربان است»‪.‬‬
‫ما اين را قبول دارم‪ ،‬و اسلم آورد‪ ،‬مردم عرض كردند‪ :‬اى‬ ‫سپس وحشى گفت‪ :‬ا ّ‬
‫پيامبر خدا ص ما هم مانند عمل وى را انجام دادهايم‪ ،‬پيامبر ص فرمود‪« :‬اين براى‬
‫سفيان آمده‪ ،‬كه‬ ‫همه مسلمانان عام است»‪ .‬هيثمى (‪ )100/7‬مىگويد‪ :‬درين اَبْيَن بن ُ‬
‫‪4‬‬

‫ذهبى وى را ضعيف دانسته است‪.‬‬


‫‪ 1‬بئر معونه مكانى است در نجد كه در آنجا هفتاد تن از مسلمانان (چنان كه در بخارى آمده) در ماه‬
‫صفر سال چهارم هجرت در اثر غدر «قبيلههاى رعل و ذكوان و عصيه» به شهادت رسيدند‪ ،‬و آنها را‬
‫«عامر بن طفيل» به اين غدر و خيانت كشانيده بود‪ ،‬و پيامبر ص بر مرگ اصحاب خود كه در اين جا‬
‫به شهادت رسيده بودند‪ ،‬خيلى ناراحت گرديد‪ ،‬و يك ماه بر خاينين دعا مىنمود‪.‬‬
‫‪ 2‬ضعیف‪ .‬ابن سعد در «الطبقات»‪.)4/137( .‬‬
‫‪ 3‬ضعیف‪ .‬ابن سعد (‪.)4/138‬‬

‫‪61‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫و نزد بخارى (‪ )710/2‬از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) روايت است كه گفت‪ :‬گروهى‬
‫از اهل شرك كه قتل كرده و درين كار افراط و زياده روى كرده بودند و زنا نموده‪ ،‬و‬
‫درين عمل كثرت نموده بودند‪ ،‬نزد پيامبر ص آمده گفتند‪ :‬چيزى را كه تو مىگويى و به‬
‫طرف آن دعوت ميكنى‪ ،‬چيز نيكو و پسنديدهاى است‪ ،‬ولى اگر ما را از كفّاره‪ ،‬آن‬
‫همه عملهاى كه انجام دادهايم آگاه سازى (بهتر خواهد شد كه آيا آن همه گناهان‬
‫براى خود كفّارهاى دارند يا خير؟) آن گاه اين آيه نازل گرديد‪:‬‬
‫َ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ق َو َل‬ ‫ه اِّل بِال ْ َ‬
‫ح ِّ‬ ‫مالل ّ ُ‬‫حَّر َ‬
‫ى َ‬ ‫س الت ِ ْ‬ ‫ن اَل ّنْف َ‬ ‫خَر وَ َل يَقْتُلُو َ‬
‫م َعالل ّهِ اِلها ً آ َ‬
‫ن َ‬ ‫ن َل يَدْعُوْ َ‬‫(وَال ّذِي ْ َ‬
‫ن)‪( .‬الفرقان‪)68 :‬‬ ‫يَْزنُو َ‬
‫ترجمه‪« :‬و آنها كسانى هستند كه معبود ديگرى را با خداوند فرا نمىخوانند‪ ،‬و انسانى‬
‫را كه خداوند خونش را حرام گردانيده است جز به حق نمىكشند و زنا نمىكنند»‪.‬‬
‫و همچنين اين آيه نازل شد‪:‬‬
‫َّ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫عبادى الَّذي َ‬
‫‪1‬‬
‫مه اللهِ)‪.‬‬ ‫ح َ‬
‫ن َر ْ‬ ‫م ْ‬
‫سهِم لتَقْنَطوا ِ‬ ‫سَرفُوا عَلى أنْفُ ِ‬ ‫نأ ْ‬ ‫ِْ َ‬ ‫ل يَا ِ َ ِ‬ ‫(قُ ْ‬
‫اين را همچنين مسلم‪ )76/1( :‬و ابوداود (‪ )238/2‬و نسائى‪ ،‬چنان كه در العينى (‬
‫‪ )121/9‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪ ،‬و مانند اين را بيهقى (‪ )89/9‬نيز روايت كرده است‪.‬‬
‫َ‬
‫گريه نمودن فاطمه (رضىالل ّه عنها) بر تغيير رنگ پيامبر ص در راه جهاد به خاطر‬
‫اسلم‬
‫شنِى روايت نمودهاند كه گفت‪:‬‬ ‫خ َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬
‫حليَه و حاكم از ابوثَعْلبَه ُ‬‫طَبََرانى و ابونُعَيْم در ال ِ‬
‫پيامبر ص از غزوهاى بازميگشت‪ ،‬داخل مسجد شده در آن دو ركعت نماز به جاى‬
‫آورد‪ - ،‬و او اين را مىپسنديد كه چون از سفر برگردد داخل مسجد گرديده در آن دو‬
‫ركعت نماز به جاى آورد‪ ،‬و سپس احوال فاطمه ن را جويا شده‪ ،‬بعد راهى احوال‬
‫پرسى همسران خود شود ‪ -‬يك مرتبه وى از سفر خود برمىگشت‪ ،‬نزد حضرت‬
‫فاطمه ن آمد‪ ،‬وقبل از اين كه به خانههاى همسران خود سرى بزند از وى شروع‬
‫نمود‪ ،‬حضرت فاطمه از وى در آستانه خانه استقبال نموده‪ ،‬و شروع به بوسيدن روى‬
‫مبارك ‪ -‬و در لفظى آمده دهنش ‪ -‬و چشم هايش نمود‪ ،‬و درين حالت گريه مىنمود‪،‬‬
‫پيامبر ص به او گفت‪« :‬چه چيز تو را به گريه وا داشته است؟» گفت‪ :‬اى پيامبر خدا‬
‫ص تو را مىبينم كه رنگت دگرگون شده‪ ،‬و لباس هايت كهنه و فرسوده گرديده است‪.‬‬
‫پيامبر خدا ص به وى گفت‪« :‬اى فاطمه گريه مكن‪ ،‬چون خداوند (جل جلله) پدرت را‬
‫‪2‬‬
‫به چنان كارى مبعوث نموده است كه در روى زمين خانهاى از گل‪ ،‬پشم و موى‬
‫باقى نخواهد ماند مگر اين كه خداوند (جل جلله) به واسطه اسلم در آن يا عّزت را‬
‫وارد مىكند و يا ذلّت را‪ ،‬حتّى (اين دين) به جايى خواهد رسيد كه شب به آنجا‬
‫مىرسد»‪ 3.‬اين چنين در كنز العمال (‪ )77/1‬آمده است‪ .‬و هيثمى (‪ )262/8‬مىگويد‪:‬‬
‫سنَان ابوفَْروَه آمده كه وى با ضعف‬
‫اين را طبرانى روايت نموده و در آن يزيد بن ِ‬
‫زيادى مقارب الحديث مىباشد‪ .‬و حاكم (‪ )155/3‬گفته‪ :‬اين حديث از اسناد صحيح بر‬
‫‪ 4‬ضعیف‪ .‬طبرانی در «الکبیر» (‪ ، )11480‬هیثمی در «المجمع» (‪ )7/100‬می گوید‪« :‬طبرانی آن را روایت نموده و در سند آن ابین بن سفیان است که‬
‫ضعیف است ‪ .‬ذهبی وی را تضعیف نموده است‪.‬‬
‫‪ 1‬بخاری (‪ ، )4810‬و مسلم (‪ ، )1/76‬و ابوداود (‪.)2/238‬‬
‫مدَر وَالوَبَر استعمال شده‪ ،‬بيت مدر‪ :‬خانه ايست كه از خاك و خشت ساخته شده‬ ‫‪ 2‬در حديث بيت َ‬
‫ً‬
‫باشد‪ ،‬و اين لفظ بر شهرها و قريهها نيز اطلق مىگردد‪ ،‬چون بنيان آنها غالبا از خاك و خشت‬
‫ما اهل الوبر‪ ،‬عبارت است از باديه نشينان و‬
‫مىباشد‪ ،‬و اهل المدر‪ ،‬عبارت است از اهل شهرها‪ .‬ا ّ‬
‫كوچىها‪ ،‬به اين صورت اين كلمات حديث شامل اهل شهرها و قريهها و اطراف به صورت مجموعى‬
‫مىگردد‪.‬‬
‫‪ 3‬صحیح لغیره‪ .‬حاکم (‪ ،)3.155( ،)1/489‬در سند آن یزید بن سنان است که ضعیف است اما حدیث مقداد بن السود نزد امام احمد (‪ )6/4‬شاهد آن است‪.‬‬
‫همچنین طبرانی (‪ ، )601‬حاکم (‪ ، )4/430‬و بیهقی (‪ ، )9/181‬و ابن منده (‪ )1084‬و اسناد آن صحیح است‪.‬‬

‫‪62‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫خوردار است‪ ،‬ولى بخارى و مسلم آن را روايت ننمودهاند‪ .‬ذهبى اين قول وى را‬
‫رهاوى اى است‪ ،‬كه وى را احمد و غير وى‬
‫ترديد نموده مىگويد‪ :‬يزيد بن سنان‪ ،‬همان ُ ِ‬
‫ضعيف دانستهاند‪ ،‬و عُقْبَه (شيخ وى) شناخته نشده و غير معروف است‪ .‬عقبه در‬
‫اللسان ذكر شده‪ ،‬و مولّف اللسان گفته‪ :‬بخارى مىگويد‪ :‬در صحت وى نظر است‪،‬‬
‫ولى ابن حبان وى را از جمله ثقهها ذكر كرده است‪.‬‬

‫حديث تميم دارى دربارهء انتشار دعوت اسلم‬


‫احمد و طبرانى از تميم دارى روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬از پيامبر خدا ص شنيدم كه‬
‫مىفرمود‪« :‬اين دين به جايى خواهد رسيد كه شب و روز به آنجا مىرسد‪ ،‬و خداوند‬
‫هيچ خانه گلى و پشمى را نخواهد گذاشت مگر اين كه اين دين را به عّزت نيكو و يا‬
‫ذلّت خوار كننده در آن داخل خواهد نمود‪ .‬عّزتى كه خداوند با آن اسلم و اهل آن را‬
‫عّزت مىبخشد‪ ،‬و ذلّت و خوارى اى كه خداوند به آن اهل كفر را خوار و ذليل‬
‫مىسازد‪ ».‬تميم دارى مىگفت‪ :‬اين را من از اهل بيت خود دانستم‪ ،‬آنهايى را كه از‬
‫اهل بيتم اسلم آورده بودند خير‪ ،‬عّزت و شرف نصيب شد و آنهايى را كه كافر بودند‬
‫ذلّت خوارى و جزيه پرداختن نصيب گرديد‪ .‬اين چنين در المجمع (‪ )14/6‬و (‪)262/8‬‬
‫آمده هيثمى (‪ )14/6‬مىگويد‪ :‬رجال احمد رجال صحيح اند‪ ،‬و مانند اين را طبرانى نيز‬
‫از مقداد روايت كرده است‪.‬‬

‫بر دعوت و برگشتن مرتدين به دين اسلم‬ ‫حرص حضرت عمر‬


‫عبدالرزاق از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابوموسى مرا به خاطر رسانيدن خبر‬
‫فتح شوشتر ‪ -‬بزرگترين شهر خوزستان ‪ -‬نزد حضرت عمر فرستاد‪ .‬عمر از من‬
‫پرسيد ‪ -‬آن وقت شش تن از اهل بَكر بن وائل از اسلم برگشته و با مرتد شدن به‬
‫مشركين پيوسته بودند ‪ -‬و گفت‪ :‬آن افراد مربوط به بكر بن وائل چه شدند؟ پاسخ‬
‫دادم‪ :‬اى اميرالمؤمنين! آنها مردمانى اند كه از اسلم مرتد شده و به مشركين‬
‫پيوستهاند‪ ،‬و راهى جز كشته شدن در پيش نداشتند‪ .‬آن گاه عمر فرمود‪ :‬اگر آنها را‬
‫به سلمت مىگرفتم برايم از طلوع آفتاب بر هر زرد و سفيد‪ 1‬بهتر و محبوبتر بود‪.‬‬
‫پرسيدم‪ :‬اى اميرالمؤمنين‪ ،‬اگر آنها را سلمت گرفتار مىنمودى با ايشان چه برخوردى‬
‫مىكردى؟ به من گفت‪ :‬همان دروازهاى را كه از آن بيرون رفته بودند‪ ،‬براىشان‬
‫عرضه مىنمودم تا در آن وارد شوند‪ .‬اگر اين كار را انجام مىدادند‪ ،‬از آنها مىپذيرفتم‪،‬‬
‫و اّل آنها را روانه زندان مىساختم‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )79/1‬آمده‪ ،‬و بيهقى (‬
‫‪ )207/8‬نيز آن را بالمعنى روايت كرده است‪.‬‬
‫و نزد مالك و شافعى و عبدالرزاق و ابوعُبَيد در الغريب و بيهقى (ص ‪ )207‬از‬
‫عبدالرحمن قارى روايت است كه گفت‪ :‬مردى از طرف ابوموسى نزد حضرت عمر‬
‫آمد‪ ،‬عمر وى را ازاحوال مردم پرسيد و او خبر آنها را به حضرت عمر رسانيد‪،‬‬
‫بعد از آن حضرت عمر پرسيد‪ :‬آيا خبر جديدى را از شهرهاى دور در دست داريد؟‬
‫پاسخ داد‪ :‬بلى‪ ،‬مردى پس از اسلم آوردنش كافر گرديد‪ ،‬عمر گفت‪ :‬با وى چه كار‬
‫كرديد؟ آن مرد پاسخ داد‪ :‬ما او را گرفتار نموده و گردنش را قطع كرديم‪ ،‬عمر‬
‫گفت‪ :‬چرا وى را سه روز حبس ننموديد و هر روز يك نان به او مىداديد‪ ،‬از وى طلب‬
‫توبه مىكرديد‪ ،‬شايد او توبه مىنمود‪ ،‬و به امر خداوند (جل جلله) بر مىگشت؟! بار‬

‫‪ 1‬هدف از زرد طل و از سفيد نقره است‪ ،‬يعنى به سلمت گرفتن و در صورت ممكن داخل شدن‬
‫دوباره آنها به اسلم از تعلق گرفتن همه طلها و نقرههاى دنيا برايم بهتر بود‪ .‬م‪.‬‬

‫‪63‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫خدايا‪ ،‬من در آنجا حاضر نبودم‪ ،‬و به اين كار دستور ندادهام و از آن وقتى كه خبرش‬
‫به من رسيد اظهار رضايت مندى ننمودهام!‬
‫سدَّد و ابن عبدالحكم از عمرو بن شعيب از پدرش از پدر بزرگش روايت‬ ‫م َ‬
‫و نزد ُ‬
‫است كه گفت‪ :‬عمرو بن العاص با نوشتن نامهاى براى حضرت عمر از وى در‬
‫قبال مردى طالب هدايت شد كه اسلم آورده بود‪ ،‬و بعد كافر شده‪ ،‬بعد از آن اسلم‬
‫آورده و باز كافر شده بود‪ ،‬حتى اين عمل را چندين مرتبه تكرار نموده بود‪ .‬آيا اسلم‬
‫وى را قبول كند و يا خير؟ عمر به او نوشت‪ ،‬كه اسلم وى را تا آن وقت كه خداوند‬
‫(جل جلله) از ايشان قبول مىكند بپذير‪ ،‬اسلم را به وى عرضه كن اگر آن را پذيرفت‬
‫او را رها كن‪ .‬وگرنه سرش را قطع نما‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )79/1‬آمده است‪.‬‬

‫گريه نمودن عمر بر تلش وكوشش يك راهب‬


‫جوْنى روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬عمر بر‬ ‫بيهقى و ابن المنذر و حاكم از ابوعمران َ‬
‫راهبى گذشت و در آنجا توقف نمود‪ ،‬راهب را صدا كردند و به او گفته شد‪:‬‬
‫اميرالمؤمنين (آمده) است‪ .‬وى بيرون آمد‪ ،‬انسانى بود كه مشكلت ترك دنيا و‬
‫كوشش هايش در چهره او به چشم مىخورد‪ .‬هنگامى كه حضرت عمر وى را ديد‬
‫گريست‪ ،‬به وى گفته شد‪ :‬او نصرانى است‪ ،‬حضرت عمر پاسخ داد‪ :‬اين را دانستم‬
‫ملَه‬
‫ولى من بر وى رحم نموده‪ ،‬و اين قول خداوند (جل جلله) را به ياد آوردم‪( :‬عَا ِ‬
‫ميَه)‪( .‬الغاشيه‪)3- 4 :‬‬ ‫صلى نَارا ً َ‬
‫حا ِ‬ ‫صبَه ت َ ْ‬
‫نَا ِ‬
‫ترجمه‪« :‬آنها كه پيوسته عمل كرده و خسته شدهاند‪ .‬در آتش سوزان وارد‬
‫مىگردند»‪ .‬و بر تلشها و خستگىهاى وى رحم نمودم‪ ،‬كه عليرغم همه اينها در آتش‬
‫مىباشد‪ .‬اين چنين در كنز العمال (‪ )175/1‬آمده است‪.‬‬

‫دعوت نمودن افراد و اشخاص‪ ،‬و دعوت نمودن پيامبرص ابوبكر صدّيق را‬
‫َ‬
‫حافظ ابوالحسن طرابلسى از عائشه (رضىالل ّه عنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابوبكر‬
‫در جستجوى پيامبر ص بيرون رفت ‪ -‬وى در زمان جاهليت رفيق پيامبر ص بود ‪ -‬و‬
‫با وى ملقات نموده به وى گفت‪ :‬اى ابوالقاسم‪ ،‬در مجالس قومت حاضر نمىشوى‪ :‬و‬
‫آنها تو را به عيبگيرى پدران و مادران خود متهم نمودهاند‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪:‬‬
‫«من پيامبر خدا هستم‪ ،‬و تو را به سوى خداوند فرا مىخوانم‪ ،‬چون از كلم خود فاغ‬
‫شد ابوبكر اسلم آورد‪ ،‬پيامبر ص در حالى از نزد وى جدا گرديد و به راه افتاد كه‬
‫شبَيْن‪ 1‬خوشتر از پيامبر ص به اسلم آوردن ابوبكر وجود‬ ‫هيچ كسى ميان كوههاى ا َ ْ‬
‫خ َ‬
‫َّ‬
‫نداشت‪ .‬ابوبكر نيز حركت نموده‪ ،‬نزد عثمان بن عفان‪ ،‬طلحه بن عبيدالله‪ ،‬زبير بن‬
‫عوام و سعدبن ابى وقاص ن رفت‪ ،‬آنها همه به دين اسلم مشّرف شدند‪ .‬بعد از آن‬
‫فردا نزد عثمان بن مظعون و ابو عبيدبن جراح و عبدالرحمن بن عوف و ابوسلمه بن‬
‫عبدالسد و ارقم بن ابى الرقم ن آمد‪ ،‬و آنها هم درمجموع بر اثر دعوت وى به‬
‫شرف گرديدند‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )29/3‬آمده است‪.‬‬ ‫اسلم م ّ‬
‫ابن اسحاق متذكّر شده‪ ،‬كه ابوبكر صدّيق با پيامبر ص ملقات نموده گفت ‪:‬اى‬
‫محمد‪ ،‬آيا چيزى كه قريش مىگويند‪ ،‬راست است‪ ،‬و توخدايان ما را ترك و عقلهاى ما‬
‫را زايل و پدرانمان را تكفير نمودهاى؟ پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬بلى‪ ،‬من پيامبر خدا و‬
‫نبى وى هستم‪ ،‬مرا مبعوث نموده است تا رسالت وى را ابلغ نمايم‪ ،‬تو را به حق به‬
‫سوى خداوند دعوت مىكنم و به خدا سوگند آن حق است‪ .‬اى ابوبكر تو را بسوى‬

‫‪ 1‬دو كوهيست محيط بر مكه‪.‬‬

‫‪64‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫خداوند واحد و لشريك فرا مىخوانم‪ ،‬و غير از وى كسى را عبادت نكن‪ ،‬و بر طاعت‬
‫ما ابوبكر نه اقرار نمود و نه انكار‪.‬‬ ‫وى ملزمت نما‪ ).‬و قرآن را بر وى تلوت نمود‪ ،‬ا ّ‬
‫بعد از آن‪ ،‬وى اسلم آورد‪ ،‬و كفر خود را به بتها اعلن داشت‪ ،‬و همه ضدها و‬
‫شريكهاى خداوند (جل جلله) را كنار گذاشت‪ ،‬و به راست و درستى اسلم اقرار‬
‫نمود‪ ،‬و ابوبكر در حالى برگشت كه مؤمنى صادق و راستكار بود‪ .‬ابن اسحاق‬
‫َ‬
‫مد بن عبد الرحمن بن عبدالل ّه بن حصين تميمى برايم حديث بيان داشت‬ ‫مىگويد‪ :‬مح ّ‬
‫كه پيامبر خدا ص گفت‪ :‬هيچ كس را به اسلم دعوت ننمودم‪ ،‬مگر اينكه نزد وى تردد‬
‫و توقف و نظرى وجود داشت‪ ،‬به جز ابوبكر كه وقتى اسلم را به وى يادآور شدم‬
‫‪1‬‬
‫ديگر انتظار و ترديدى در (پذيرش) آن از خود نشان نداد»‪.‬‬
‫م يُقَِّر وَ ل َ ْ‬
‫م يُنْكَر) «نه اقرار نمود ونه‬ ‫و اين قول را كه ابن اسحاق ذكر نموده (فَل َ ْ‬
‫انكار»‪ ،‬يك قول منكر است و قابل قبول نيست‪ ،‬چون خود ابن اسحاق و غير وى‬
‫متذكّر شدهاند‪ ،‬كه وى رفيق و همراه پيامبر ص قبل از بعثت بود‪ ،‬و صدق و امانت‪،‬‬
‫حسن صفات و كرم و اخلق پيامبر ص را به درستى مىدانست‪ .‬همه صفت هايى كه‬
‫پيامبر ص را حتّى از دروغ گفتن در مقابل خلق باز مىداشت‪ ،‬پس وى چگونه بر‬
‫خداوند (جل جلله) دروغ مىگفت؟ و به همين سبب است به محض اين كه پيامبر ص‬
‫متذكّر مىشود‪ ،‬كه خداوند (جل جلله) وى را فرستاده است‪ ،‬بدون درنگ و انتظار به‬
‫تصديق نمودن وى مبادرت مىورزد‪ ،‬و در صحيح بخارى از ابودرداء درحديثى كه‬
‫َ‬
‫ميان ابوبكر و عمر (رضىالل ّه عنهما) خصومتى وجود داشت‪ ،‬ثابت شده (كه اين قضيه‬
‫حت ندارد) و در آن حديث آمده‪ :‬پيامبر خدا ص فرموده‪« :‬خداوند (جل جلله) مرا‬ ‫ص ّ‬
‫به طرف شما فرستاد‪ ،‬گفتيد‪ :‬دروغ گفتى‪ ،‬ولى ابوبكر گفت‪ :‬راست گفته است‪ .‬و با‬
‫جان ومالش بامن همكارى و مواسات نمود‪ .‬آيا اكنون هم شما رفيقم را مىگذاريد (با‬
‫وى مقاطعه مىكنيد)؟»‪ .‬اين را دو مرتبه تكرار نمود‪ ،‬و بعد از آن ابوبكر ديگر اذيت‬
‫و آزار داده نشد‪ .‬و اين مانند يك نص و دال بر اين است كه وى اوّلين كسى مىباشد‬
‫كه اسلم آورده است‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )26/3- 27‬آمده‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن عمربن الخطاب‬


‫َ‬
‫طبرانى از عبدالل ّه بن مسعود روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬بار‬
‫خدايا اسلم را به عمربن الخطاب و يا به ابوجهل بن هِشام عّزت بخش» خداوند (جل‬
‫جلله) دعاى پيامبرش را در ارتباط با عمر بن الخطاب مورد اجابت قرار داد‪ ،‬و‬
‫اسلم با ايمان آوردن وى تقويت يافت و بتها توسط وى منهدم گرديدند‪ .‬هيثمى (‬
‫‪ )61/9‬مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيح اند غير مجالد بن سعيد كه‪ ،‬ثقه دانسته شده‬
‫است‪.‬‬
‫مل سختىها‬ ‫و نزد طبرانى از حديث ثوبان‪ ...‬حديث را چنان كه در باب صحابه و تح ّ‬
‫درباره سعيد بن زيد و همسرش فاطمه خواهر عمر خواهد آمد‪ ،‬ذكر نموده‪ ،‬و در‬
‫آن آمده‪ :‬پيامبر خدا ص از بازوهاى عمر گرفته و او را تكان داده گفت‪« :‬چه‬
‫مىخواهى؟ و براى چه آمدهاى؟» عمر به وى عرض نمود‪ :‬آنچه را كه به سوى آن‬
‫دعوت مىكنى‪ ،‬برايم عرضه كن‪ ،‬پيامبر ص فرمود‪« :‬گواهى بده كه خداى جز يك‬

‫‪ 1‬ضعیف معضل‪ .‬بیهقی در «الدلئل» (‪ ، )1/164‬و ابن الثیر در «أسد الغابة» (‪ : )3/206‬هر دو روایت از طریق ابن اسحاق‪‌ .‬‬
‫میگوید‪ :‬محمدبن‬
‫عبدالرحمن بن عبدال بن الحصین التمیمی به من حدیث گفت که رسول ال صلی ال علیه وسلم فرمود‪ ...‬و حدیث فوق را ذکر کرد‪ .‬محمد بن عبدالرحمن‬
‫را ابن حبان موثق (ثقه) دانسته و بخاری وی را در «التاریخ» معرفی کرده اما درباره‌ی وی نه جرح و نه تعدیلی ذکر نکرده‪ .‬این محمد از صحابه‬
‫روایت نکرده است و بلکه از عوف بن الحارث از ام سلمة روایت می‌کند‪ .‬نگا‪ :‬سیره‌ی ابن هشام (‪ )1/160‬چاپ دارابن رجب‪.‬‬

‫‪65‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫در‬ ‫مد بنده و پيامبر اوست» عمر‬ ‫معبود نيست‪ ،‬و او واحد و بى شريك است‪ ،‬و مح ّ‬
‫‪2‬‬
‫همانجا به اسلم مشّرف گرديده گفت‪ :‬بيرون‪ 1‬مىروم‪.‬‬
‫و نزد نُعَيم در الحليه (‪ )41/1‬از اسلم روايت است كه‪ :‬عمر به ما گفت‪ :‬آيا‬
‫دوست داريد تا داستان اسلم آوردنم را برايتان بازگو كنم؟ گفتيم‪ :‬بلى‪ ،‬وى فرمود‪:‬‬
‫من از جمله شديدترين و سرسختترين دشمنان پيامبر ص بودم‪ ،‬وى افزود‪ :‬در خانه‬
‫نزديك صفا نزد وى آمده‪ ،‬و در پيش رويش نشستم‪ .‬او گريبانم را گرفته گفت‪« :‬اى‬
‫فرزند خطاب مسلمان شو‪ ،‬بارخدايا وى را هدايت فرما»‪ ،‬مىگويد‪ :‬من گفتم‪ :‬گواهى‬
‫مىدهم كه معبود بر حقى جز يك خدا نيست‪ ،‬و گواهى مىدهم كه تو فرستاده خدا‬
‫هستى‪ .‬عمر افزود‪ :‬مسمانان به يكبارگى همه تكبير گفتند‪ ،‬كه صداى تكبير آنها در‬
‫كوچهها و راههاى مكّه شنيده شد‪ ...‬و حديث را متذكّر شده‪ .‬بزار اين را نيز به سياق‬
‫ديگرى چنان كه خواهد آمد روايت كرده است‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن عثمان بن عفان‬


‫مدائنى از عمرو بن عثمان روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عثمان فرمود نزد خالهام ‪ -‬اروى‬
‫بنت عبدالمطلب ‪ -‬به خاطر عيادتش داخل شدم‪ .‬پيامبر خدا ص نيز به آنجا وارد شد‪،‬‬
‫و من به دقت به طرف وى نگاه كردم ‪ -‬اين هنگامى بود كه شأن وى در آن وقت تا‬
‫اندازهاى بال گرفته بود ‪ -‬او به طرف من روى گردانيده فرمود‪« :‬اى عثمان تو را چه‬
‫جب‬ ‫شده؟» پاسخ دادم‪ :‬درباره تو و منزلتت در ميان ما و آنچه بر تو گفته مىشود‪ ،‬تع ّ‬
‫َ‬
‫مىكنم‪ .‬عثمان مىافزايد‪ :‬آن گاه پيامبر خدا ص گفت‪( :‬لاله ال الل ّه) ‪ -‬خدا مىداند كه‬
‫در آن موقع موهاى بدنم برخاست ‪ -‬و بعد از آن گفت‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬
‫ما أن ّك ُ ْ‬
‫م‬ ‫حقٌّ ِ‬
‫مث ْ َ‬
‫ل َ‬ ‫هل َ‬ ‫ماءِ َوالَْر ِ‬
‫ض اِن ّ ُ‬ ‫ب ال َّ‬
‫س َ‬ ‫ماءِ ِرْزقُكُم َو َ‬
‫ما تُوْعَدُون‪ .‬فَوََر ِّ‬ ‫(وَفِى ال َّ‬
‫س َ‬
‫تَنْطِقُون)‪( .‬الذاريات‪)22-23 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬روزى شما در آسمان است و آنچه به شما وعده داده مىشود‪ .‬سوگند به‬
‫پروردگار آسمان و زمين كه اين مطلب حق است‪ ،‬همان گونه كه شما سخن‬
‫مىگوييد»‪.‬‬
‫بعد از آن برخاست و بيرون رفت‪ ،‬من نيز به دنبالش بيرون رفتم‪ ،‬او را دريافته و‬
‫اسلم آوردم‪ .‬اين چنين در الستيعاب (‪ )225/4‬آمده است‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن على بن ابى طالب‬


‫ى بن ابى طالب در حالى آمد كه آنها ‪ -‬يعنى پيامبر‬‫شده كه عل ّ‬ ‫ابن اسحاق متذكّر‬
‫َّ‬
‫ص و خديجه (رضىالله عنها) ‪ -‬نماز مىخواندند‪ ،‬حضرت على پرسيد‪ :‬اى محمد‪ ،‬اين‬
‫چيست؟ پيامبر ص به وى پاسخ داد‪« :‬دين خداوند دينى كه آن را براى خود برگزيده و‬
‫پيامبرانش را به آن مبعوث نموده است‪ ،‬بنابراين من تو را به سوى خداوند واحد و‬
‫بى شريك‪ ،‬و به عبادت وى و به انكار نمودن لت و عزى دعوت مىكنم»‪ ،‬حضرت‬
‫على اظهار داشت‪ :‬اين چيزى است كه من آن را قبل از امروز نشنيده بودم‪ ،‬و من‬
‫در كارى تا آن وقت تصميم قاطع نمىگيرم كه ابوطالب را از آن آگاه نساخته باشم (و‬
‫همراهش صحبت نكنم)‪ ،‬اينجا بود كه پيامبر ص نپسنديد كه قبل از علنى نمودن‬
‫دعوتش راز وى افشا گردد‪ ،‬لذا به على فرمود‪« :‬اى على‪ ،‬اگر اسلم نمىآورى اين‬

‫‪ 1‬منظور آنست كه به سوى مردم بيرون مىروم و آنان را به خداى واحد دعوت مىكنم‪.‬‬
‫‪ 2‬داستان اسلم عمر و خواهر و شوهر خواهرش از تمام طرق آن ضعیف است‪ .‬این داستان از ثوبان و انس و اسلم مولی عمر از عمر و همچنین ابن‬
‫عباس از عمر روایت شده و هیچکدام از طرق آن خالی از راویان متروک یا ضعیف نیست‪ .‬ذهبی در «المیزان» (‪ )3/375‬حکم به منکر بودن آن داده‬
‫‌‬
‫سیرهی ابن هشام (‪ )1/214‬چاپ دار ابن رجب‪.‬‬ ‫است‪ .‬نگا‪:‬‬

‫‪66‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫راز را پوشيده دار»‪ .‬حضرت على آن شب توقف نمود‪ ،‬بعد از آن‪ ،‬خداوند (جل جلله)‬
‫اسلم را در قلبش انداخت و صبحگاه همان شب به طرف پيامبر ص آمد تا اين كه‬
‫مد چه چيز را براى من عرضه نمودى؟‬ ‫نزد رسول خدا ص رسيد و گفت‪ :‬اى مح ّ‬
‫پيامبر ص به او گفت‪« :‬گواهى بده كه معبودى جز يك خدا نيست‪ ،‬و او واحد و بى‬
‫شريك است‪ ،‬و لت و عزى را انكار كن و از شريكها و ضدهاى خداوند برائت حاصل‬
‫نما»‪ ،‬حضرت على اين عمل را انجام داده و اسلم آورد‪ .‬وى به صورت مخفى از‬
‫پدرش‪ ،‬ارتباط خود را با پيامبر ص ادامه داد‪ ،‬و اسلم خود را آشكار ننموده آن را‬
‫پنهان نگه داشت‪ 1.‬اين چنين در البدايه (‪ )24/3‬آمده است‪.‬‬
‫حبَّه عَُرنى روايت است كه گفت‪ :‬حضرت على را ديدم كه‬ ‫و نزد احمد و غير وى از َ‬
‫بر منبر مىخنديد‪ ،‬و او را قبل ازين نديده بودم كه از آن زيادتر خنديده باشد‪ ،‬حتّى كه‬
‫داندانهاى پسينش در آن خنده نمايان گرديد‪ .‬بعد از آن فرمود‪ :‬قول ابوطالب را به ياد‬
‫آوردم‪ ،‬ابوطالب در حالى بر ما ظاهر گرديد‪ ،‬كه من با پيامبر خدا ص هر دوى ما در‬
‫بطن نخله‪ 2‬نماز مىخوانديم‪ .‬پرسيد‪ :‬اى برادر زادهام چه مىكنيد؟ پيامبر خدا ص او را‬
‫ما ابوطالب پاسخ داد‪ :‬اين عملى را كه شما انجام‬
‫به سوى اسلم دعوت نمود‪ ،‬ا ّ‬
‫مىدهيد در آن هيچ اشكالى وجود ندارد وليكن هرگز مرا به بلند كردن مقعدم وادار‬
‫جب به اين قول پدرش خنديد‪ ،‬و سپس فرمود‪ :‬بار خدايا‪،‬‬ ‫نكنيد‪ 3.‬حضرت على با تع ّ‬
‫من هيچ بندهاى از اين امت را نمىشناسم كه تو را قبل از من غير از پيامبر تو عبادت‬
‫نموده باشد ‪ -‬اين گفته خود را سه مرتبه تكرار نمود ‪ -‬و من هفت روز‪ 4‬قبل از اين كه‬
‫مردم نماز بخوانند‪ ،‬نماز خواندم‪ .‬هيثمى (‪ )102/9‬مىگويد‪ :‬اين را احمد و ابويعلى به‬
‫اختصار روايت كردهاند‪ ،‬و بزار و طبرانى آن را در الوسط روايت نمودهاند و اسناد‬
‫آن حسن مىباشد‪.‬‬

‫سه‬
‫پيامبر ص و دعوت نمودن عمرو بن عَب َ َ‬
‫َ‬
‫احمد (‪ )112/4‬از شداد بن عبدالل ّه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابو امامه فرمود‪ :‬اى‬
‫عمروبن عبسه روى چه انگيزهاى مدّعى مىشوى كه تو ربع ‪( -‬چهارم جزء) ‪ -‬اسلم‬
‫هستى؟‪ 5‬پاسخ داد‪ :‬من در جاهليت مردم را در گمراهى مىديدم و بتها را چيزى‬
‫نمىپنداشتم‪ ،‬سپس از مردى در مكّه شنيدم كه خبرهايى را توأم با احاديثى بيان‬
‫مىكند‪ ،‬بنابر آن بر شتر خود سوار شدم تا اين كه به مكّه آمدم‪ ،‬و رسول خدا ص را‬
‫دريافتم كه در خفاست‪ ،‬و قومش بر وى مسلّط هستند‪ .‬آنگاه من به آهستگى و‬
‫مخفيانه نزدش وارد شده به وى گفتم‪ :‬تو كيستى؟ در پاسخ به من فرمود‪« :‬من نبى‬
‫خدا هستم» بعد پرسيدم‪ :‬نبى خدا چيست؟ گفت‪« :‬فرستاده خدا» مىگويد‪ :‬پرسيدم‪:‬‬
‫آيا تو را خداوند فرستاده است؟ پاسخ داد‪« :‬بلى» گفتم‪ :‬خداوند (جل جلله) تو را به‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬ابن اسحاق آن را بدون سند آورده است‪ .‬بیهقی آن را با سند خود در «الدلئل» (‪ )2/161‬روایت کرده است‪ .‬ابن هشام این روایت را نه در‬
‫داستان اسلم خدیجه و نه در داستان اسلم علی ذکر نکرده است‪ .‬نگا‪ :‬السیرة النبویة (‪.)159-1/157‬‬
‫‪ 2‬نام جايى است در مكه‪.‬‬
‫‪ 3‬منظورش سجده است گويى كه اين را عيب پنداشت‪ ،‬زيرا در حالت سجده نمودن مقعد بلند‬
‫مىگردد‪.‬‬
‫‪ 4‬در حديث سبعا ً «هفت» به صورت مطلق ذكر شده‪ ،‬و هدف از آن دقيقا ً معلوم نمىباشد‪ ،‬كه هفت‬
‫روز است‪ ،‬هفت مرتبه است‪ ،‬و يا چيزى ديگرى‪ ،‬به هر صورت ما با مراجعه به علماء هفت روز را‬
‫َ‬
‫انتخاب نموديم‪ .‬م‪ .‬والل ّه اعلم‪.‬‬
‫‪ 5‬هدف از چهارم جزء اسلم در اينجا‪ ،‬چهارمين شخص در اسلم مىباشد‪ ،‬و عمرو بن عبسه اين را‬
‫به خاطرى ميگويد‪ ،‬كه هنگامى وى نزد رسول خدا ص داخل گرديد‪ ،‬او را نزد دو تن يافت ابوبكر‬
‫و آزاد كردهاش حضرت بلل و به اين صورت وى چهارم آنها گرديد‪.‬‬

‫‪67‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫چه چيز فرستاده است؟ گفت‪« :‬به اينكه خداوند يكتا و يگانه شمرده شود‪ ،‬و چيزى‬
‫براى وى شريك قرار نگيرد‪ ،‬و بتها شكسته شود و صله رحم صورت بگيرد» از وى‬
‫جويا شدم‪ :‬در اين كار با تو كيست؟ فرمود‪« :‬يك آزاد ‪ -‬و يك غلم» ‪ -‬و يا غلم و آزاد‬
‫كه در آن موقع ابوبكر بن ابى قحافه و بلل آزاد كرده ابوبكر با وى بودند‪ .‬به او‬
‫گفتم‪ :‬من از تو پيروى مىكنم‪ ،‬پيامبر ص گفت‪« :‬تو اين كار را امروز نمىتوانى انجام‬
‫دهى‪ ،‬دوباره به سوى اهل خود برگرد و هرگاه شنيدى كه من غلبه يافتهام‪ ،‬آنگاه به‬
‫من بپيوند»‪ ،‬گويد‪ :‬در حالى كه اسلم آورده بودم‪ ،‬به اهل خود بازگشت نمودم‪.‬‬
‫بعد پيامبر خدا ص به طرف مدينه هجرت نمود‪ ،‬من اخبار وى را هميشه تعقيب‬
‫نموده و پيگيرى مىكردم تا اين كه قافله كوچكى از شتر سواران از مدينه آمدند‪ ،‬از‬
‫آنها پرسيدم‪ :‬آن مكّى كه نزدتان آمده چگونه است؟ گفتند‪ :‬قومش خواستند تا او را‬
‫به قتل رسانند‪ ،‬ولى از انجام اين كار عاجز شدند‪ ،‬و ميان او و ايشان حايلى واقع شد‬
‫(كه آنها را از انجام اين عمل باز داشت)‪ ،‬و ما مدينه را درحالى پشت سر گذاشتيم‪،‬‬
‫كه مردم به سرعت طرف وى مىشتافتند‪ ،‬عمروبن عبسه گويد‪ :‬من شتر خود را‬
‫سوار شدم تا اين كه به مدينه آمده‪ ،‬و نزدش وارد گرديده گفتم‪ :‬اى پيامبر خدا ص آيا‬
‫مرا مىشناسى؟ فرمود‪« :‬بلى آيا تو همان كسى نيستى كه در مكّه نزدم آمدى؟ وى‬
‫گويد‪ :‬جواب دادم بلى‪ ،‬بعد از آن عرض نمودم‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬آنچه را خداوند به تو‬
‫آموخته و من آن را نمىدانم‪ ،‬آن را به من بياموز‪ ...‬و حديث را مفصل متذكّر شده‪ 1.‬و‬
‫همچنين اين حديث را ابن سعد (‪ )158/4‬از عمرو بن عبسه به صورت طويلتر روايت‬
‫كرده‪ .‬احمد (‪ )111/4‬نيز اين حديث را از ابوامامه از عمروبن عبسه روايت نموده ‪...‬‬
‫و حديث را متذكّر شده و در آن آمده‪ :‬گفتم‪ :‬خداوند تو را به چه خاطر فرستاده‬
‫است؟ وى گفت‪« :‬به خاطر اين كه صله رحم ميان مردم احيا گردد‪ ،‬و از ريختن‬
‫خونها جلوگيرى به عمل آيد‪ ،‬و امنيّت راهها تأمين شود و بتها شكسته شود‪ ،‬و خداوند‬
‫به وحدانيتش عبادت شود‪ ،‬و با وى هيچ چيزى شريك گردانيده نشود» من به نوبه‬
‫خود عرض نمودم‪ :‬خداوند (جل جلله) تو را به چيز بهترى مبعوث گردانيده‪ ،‬و تو را‬
‫گواه مىگيرم كه به تو ايمان آوردم‪ ،‬و تو را تصديق نمودم‪ ،‬آيا با تو اينجا باشم و يا‬
‫هدايت ديگرى عنايت مىفرمايى؟ پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬بد بينى مردم را در مقابل‬
‫آنچه من به آن مبعوث شدهام خود مىبينى‪ ،‬در ميان اهل خود بمان‪ ،‬و چون شنيدى كه‬
‫من به جاى ديگرى (يعنى پناه گاه ديگرى) خارج شدهام آن وقت نزدم بيا»‪ 2.‬اين را‬
‫همچنان مسلم‪ 3‬و طبرانى و ابونعيم‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )6/3‬آمده‪ ،‬روايت‬
‫نمودهاند‪ ،‬و ابن عبدالبر آن را در الستيعاب (‪ )500/2‬از طريق ابوامامه به طولش‬
‫روايت نموده‪ ،‬و ابونعيم اين حديث را در دلئل النبوه (ص‪ )86:‬نيز روايت كرده است‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن خالد بن سعيد بن العاص‬


‫َّ‬
‫مد بن عبدالله بن‬
‫مد بن خالد بن زبير از پدرش ‪ -‬و يا از مح ّ‬
‫بيهقى از جعفر بن مح ّ‬
‫عمرو بن عثمان ‪ -‬روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬خالدبن سعيد بن العاص در اسلم خيلى‬
‫سابقه داشت و پيش از همه برادران خود اسلم آورده بود‪ .‬ابتداى اسلمش چنين‬
‫بود‪ :‬وى در خواب ديد كه دركناره آتشى ايستاده شده است‪ - ...‬در وصف وسعتش‬
‫چنان مبالغه نمود كه خدا مىداند ‪ -‬در خواب مىبيند كه گويا پدرش او رادر آن آتش‬
‫مىاندازد‪ ،‬و پيامبر خداص را در حالى مىبيند كه از تهيگاه وى (جاى بستن ازار) گرفته‬

‫‪ 1‬صحیح‪ .‬احمد (‪ )4/112‬و ابن سعد (‪.)4/185‬‬


‫‪ 2‬صحیح‪ .‬احمد (‪.)4/11‬‬
‫‪ 3‬مسلم (‪.)1898‬‬

‫‪68‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫تا در آتش نيفتد‪ .‬از خواب خود با ترس و هراس برخاسته گفت‪ :‬به خدا سوگند ياد‬
‫مىكنم كه اين خواب حق است‪ .‬او با ابوبكر بن ابى قحافه برخورد و خواب خود را‬
‫برايش بازگو كرد‪ .‬ابوبكر به او گفت‪ :‬برايت اراده خير و خوبى شده است‪ .‬اين‬
‫پيامبر خداست‪ ،‬از وى پيروى كن‪ ،‬و تو او را به زودى پيروى مىنمايى و با وى به‬
‫ما پدرت در‬ ‫اسلم مشّرف مىشوى‪ ،‬و اسلم‪ ،‬تو را از افتادن در آن آتش باز مىدارد‪ ،‬ا ّ‬
‫آن افتاده است (و از اهل آن آتش مىباشد)‪ ،‬وى پيامبر ص را در حالى ملقات نمود‬
‫مد تو براى چه دعوت مىكنى؟ پيامبر‬ ‫كه در اجياد تشريف داشت‪ .‬خالد پرسيد‪ ،‬اى مح ّ‬
‫‪1‬‬

‫مد ص بنده و‬ ‫ص فرمود‪« :‬من تو را به سوى خداوند واحد و ل شريك و اين كه مح ّ‬


‫فرستاده اوست دعوت مىكنم و تو را فرا مىخوانم تا از عبادت سنگى كه نه مىشنود‪،‬‬
‫نه ضرر مىرساند‪ ،‬نه مىبيند‪ ،‬نه نفع مىرساند و نه هم كسى را كه آن را عبادت نموده‬
‫از كسى كه وى را عبادت نمىكند‪ ،‬مىشناسد‪ ،‬اجتناب و خوددارى كنى»‪ .‬خالد گفت‪:‬‬
‫پس من گواهى مىدهم كه معبودى جز يك خدا وجود ندارد‪ ،‬و گواهى مىدهم كه تو‬
‫رسول خدا هستى‪ ،‬و پيامبر خدا ص به اسلم وى مسرور و شادمان گرديد‪.‬‬
‫خالد مدّتى ناپديد گرديد‪ ،‬و پدرش از موضوع اسلم آوردن او آگاه گرديد‪ ،‬به اين لحاظ‬
‫دنبال وى كسى را فرستاد‪ ،‬و خالد آورده شد‪ ،‬پدرش او را شديدا ً توبيخ و ملمت‬
‫نموده و با چوبى كه در دست داشت او را مورد ضرب و شتم قرار داد تا اين كه‬
‫همان چوب را بر سرش شكستاند و گفت به خدا سوگند‪ ،‬ديگر به تو نان نمىدهم‪.‬‬
‫حضرت خالد پاسخ داد‪ ،‬اگر تو به من نان ندهى خداوند (جل جلله) آن قدر روزى و‬
‫رزق مىدهد كه با آن زندگى كنم‪ ،‬و به سوى پيامبر خدا ص برگشت و هميشه ملزمت‬
‫پيامبر خدا ص را مىنمود و با وى همراهى مىكرد‪ 2.‬اين چنين در البدايه (‪ )32/3‬آمده‬
‫است‪.‬‬
‫مد بن‬ ‫اين حديث را حاكم در المستدرك (‪ )248/3‬از طريق واقدى از جعفربن مح ّ‬
‫‪3‬‬
‫َ‬
‫مد بن عبدالل ّه بن عمروبن عثمان روايت نموده‪ ...‬حديث را متذكّر‬ ‫خالد بن زبير از مح ّ‬
‫شده و در حديث وى آمده‪ :‬پدرش در جستجوى وى آن عده از فرزندانش را كه‬
‫اسلم نياورده بودند‪ ،‬با موليش رافع همراه نمود‪ ،‬و آنها خالد را دريافته نزد پدرش ‪-‬‬
‫حيْحزه ‪ -‬احضار نمودند پدرش او را توبيخ و ملمت نموده و با چوبى كه در دست‬ ‫ابا ا ُ َ‬
‫داشت او را مورد ضرب و شتم قرار داد تا اين كه آن چوب را بر شكستاند‪ ،‬بعد از آن‬
‫مد را نمودى‪ ،‬درحالى كه خودت مخالفت قومش را با وى و آن همه‬ ‫پرسيد‪ :‬پيروى مح ّ‬
‫عيبى را كه در قبال خدايان آنها و پدران و گذشتگان شان با خود آورده است‪،‬‬
‫مىبينى؟ خالد جواب داد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬وى راست گفته است و من پيروى وى را‬
‫حه ‪ -‬غضبناك شده و او را دشنام داده گفت‪ :‬اى رذيل احمق‬ ‫نمودهام‪ ،‬پدرش ‪ -‬ابوا ُ َ‬
‫حي ْ َ‬
‫هر جايى كه مىخواهى برو‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬ديگر به تو نان نمىدهم‪ .‬خالد فرمود‪ :‬اگر‬
‫تو به من ندادى‪ ،‬خداوند (جل جلله) به من آن قدر رزق مىدهد كه با آن زندگى كنم‪.‬‬
‫(به اين صورت) خالد را بيرون ساخته و به پسران خود دستور داد‪ :‬هيچ يكى از شما‬
‫با وى صحبت ننمايد‪ .‬اگر صحبت كرد با وى همان عملى را انجام مىدهم كه با خالد‬
‫انجام دادم‪ .‬خالد پس ازين واقعه به طرف پيامبر ص برگشت و هميشه ملزمت او را‬
‫‪4‬‬
‫نموده و با وى مىبود‪.‬‬

‫‪ 1‬نام جايى است در مكه‪.‬‬


‫‪ 2‬بیهقی در «الدلئل» (‪ .)173-2/172‬چاپ دار الریان‪.‬‬
‫‪ 3‬واقدی‪ :‬وی محمد بن عمر واقدی است که متروک است‪ .‬نگا‪ :‬التقریب (‪ )2/194‬در سند بیهقی واقدی وجود ندارد‪.‬‬
‫‪ 4‬بسیار ضعیف‪ .‬حاکم (‪ ، )3/248‬و ابن سعد در «الطبقات» (‪ ، )4/94‬و ابن عبدالبر در «الستیعاب» (‪ ، )1/401‬در سند همه‌ی اینها واقدی که متروک‬
‫است وجود دارد‪.‬‬

‫‪69‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫مد بن عبدالل ّه مانند اين را به‬
‫مد از مح ّ‬
‫ابن سعد (‪ )94/4‬ازواقدى از جعفربن مح ّ‬
‫صورت طولنىترى روايت نموده‪ .‬و همچنين اين را در الستيعاب (‪ )401/1‬از طريق‬
‫واقدى ذكر نموده‪ ،‬و در آن افزوده است‪ :‬و از نزد پدرش در نواحى مكّه ناپديد گرديد‪،‬‬
‫تا اين كه اصحاب پيامبر ص به طرف سرزمين حبشه براى دومين بار هجرت كردند‪،‬‬
‫اولين كسى بود كه به آن طرف هجرت نمود‪.‬‬ ‫و خالد ّ‬
‫و حاكم (‪ )349/3‬همچنان از خالد بن سعيد روايت نموده‪ ،‬كه سعيد بن العاص بن‬
‫اميّه مريض گرديد و گفت‪ :‬اگر خداوند مرا از اين مريضيم بلند نمود و شفا يافتم‪،‬‬
‫شه‪( 1‬بچه پدر قُوچ) در سرزمين مكّه ابدا ً ديگر عبادت نخواهد شد‪.‬‬ ‫خداى ابن ابى كَب ْ َ‬
‫خالدبن سعيد در آن وقت فرمود‪ :‬بار خدايا‪ ،‬ديگر وى را از جايش بلند مكن‪ ،‬و او با‬
‫همان مريضيش مرد‪ .‬اين را بدين صورت ابن سعد نيز (‪ )95/4‬روايت كرده است‪.‬‬

‫ضماد‬ ‫پيامبر ص و دعوت نمودن ِ‬


‫ضماد به مكهّ‬ ‫َّ‬
‫مسلم و بيهقى از ابن عبّاس (رضىالله عنهما) روايت نمودهاند كه گفت‪ِ :‬‬
‫شنُوءَه ‪ -‬وى بعضى بادها را دم مىانداخت‪ ،‬و از بى عقلن‬ ‫آمد ‪ -‬وى مردى است از اَزد ِ َ‬
‫مد ص ديوانه است‪ ،‬ضماد پرسيد‪ :‬اين مرد‬ ‫و احمقان اهل مكّه شنيد كه مىگفتند‪ :‬مح ّ‬
‫مد ص‬ ‫در كجاست؟ شايد خداوند وى را به دست من شفا بدهد‪ .‬وى مىافزايد با مح ّ‬
‫ملقات نموده به او گفتم‪ :‬من اين بادها را دم مىاندازم‪ ،‬و خداوند كسى را كه بخواهد‬
‫به دست من شفا مىدهد‪ ،‬پس عجله كن (كه تو را تداوى نمايم)‪ ،‬حضرت ص فرمود‪:‬‬
‫ض َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ل فََل هَادِىَ ل َ ُ‬
‫ه‪،‬‬ ‫ضل ِ ْ‬
‫ن يُ ْ‬
‫م ْ‬ ‫ل لَ ُ‬
‫ه وَ َ‬ ‫ه فََل ُ‬
‫م ِ‬ ‫هالل ّ ُ‬
‫ن يَهْدِ ِ‬ ‫م ْ‬‫ه‪َ ،‬‬‫ستَعِيْن ُ ُ‬
‫مدُهُ وَ ن َ ْ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫مدَلِل ّهِ ن َ ْ‬
‫ح‬ ‫ح ْ‬‫ن ال َ‬ ‫(ا ِ َّ‬
‫َ‬ ‫أَ ْ‬
‫ه)‪.‬‬‫شرِيْك ل َ ُ‬ ‫حدَهُ َل َ‬ ‫ه َو ْ‬‫ه اِّلالل ّ ُ‬‫ن َل اِل َ‬ ‫شهَد ُ أ ْ‬
‫«حمد و ستايش همه براى خداوند (جل جلله) است‪ ،‬او را مىستاييم و از وى كمك و‬
‫استعانت مىجوييم‪ ،‬كسى را كه خداوند (جل جلله) هدايت نمايد‪ ،‬او را ديگر گمراه‬
‫كنندهاى نيست‪ ،‬و كسى را كه گمراه كند او را هدايت كنندهاى نيست‪ ،‬گواهى مىدهم‬
‫كه معبودى جز خداى واحد و ل شريك وجود ندارد»‪ .‬اين را پيامبر ص سه مرتبه تكرار‬
‫نمود‪ ،‬ضماد گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬من قول كاهنان‪ ،‬ساحران و شعرا را شنيدهام‪،‬‬
‫ولى مثل اين كلمات را نشنيدم‪ .‬بيا دستت را بياور تا همراهت بر اسلم بيعت نمايم‪.‬‬
‫پيامبر ص همراهش بيعت نمود‪ ،‬و فرمود‪ :‬اين بيعت براى قوم تو نيز هست‪ ،‬ضماد‬
‫پاسخ داد‪ :‬آرى‪ ،‬براى قومم هم باشد‪( ،‬و من آن را قبول دارم‪ .‬مدّتى بعد) پيامبر خدا‬
‫ص ارتشى را فرستاد و آنها بر قوم ضماد عبور نمودند‪ .‬امير سريه براى افراد خود‬
‫گفت‪ :‬آيا ازين قوم چيزى را گرفتهايد؟ مردى از ميان آنها جواب داد‪ :‬من از آنها يك‬
‫مشك آب را با خود برداشتهام‪ ،‬امير ارتش دستور داد‪ :‬آن را دوباره مسترد كن‪ ،‬چون‬
‫آنها قوم ضماد هستند‪ .‬و در روايتى آمده‪ :‬ضماد به او گفت‪ :‬اين كلماتت را برايم‬
‫تكرار كن‪ ،‬چون آنها در نهايت درجه بلغت قرار دارند‪ 2.‬اين چنين در البدايه (‪)36/3‬‬
‫آمده است‪.‬‬
‫سد ّد درمسند خود‪ ،‬چنان كه در الِصابه (‪)210/2‬‬ ‫َ‬ ‫م َ‬‫اين راهمچنان نسائى‪ ،‬بغوى و ُ‬
‫آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪ .‬و ابونُعَيم اين حديث را در دلئل النبوه (ص ‪ )77‬از طريق‬
‫سلِيْط از پدرش از عبدالرحمن عَدَوِى برايم حديث‬ ‫مد بن َ‬ ‫واقدى روايت كرده كه‪ :‬مح ّ‬
‫بيان نموده فرمود‪ :‬ضماد چنين حكايت نمود‪ :‬جهت اداى عمره وارد مكّه شدم‪ ،‬و در‬
‫ميَّه بن خلف نيز اشتراك‬ ‫مجلسى نشستم كه در آن ابوجهل‪ ،‬عُتْبه بن ربيعه و ا ُ َ‬
‫‪ 1‬ابى كبشه نام شوهر حليمه سعديه مادر رضاعى پيامبر خدا ص بود‪ ،‬و مشركين به عنوان استهزاء‬
‫براى پيامبر خدا‪ ،‬ابن ابى كبشه مىگفتند‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬مسلم در کتاب فضائل (‪ )2473‬و احمد (‪ ، )175-5/174‬و ابن ماجه (‪ ، )1893‬و نسائی (‪.)6/89‬‬

‫‪70‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫داشتند‪ .‬ابوجهل گفت‪ :‬اين همان مردى است كه وحدت ما را از هم گسست‪ :‬عقلهاى‬
‫ما را سبك خوانده‪ ،‬و گذشتههاى ما را گمراه ناميد‪ ،‬و بر خدايان ما عيب گرفت‪ .‬اميّه‬
‫به دنبال صحبت وى افزود‪ :‬اين مرد بدون هيچ ترديدى ديوانه است‪ .‬ضماد مىگويد‪:‬‬
‫سخن وى در قلب من نشست و با خود گفتم‪ :‬من مردى هستم كه باد زدگىها را‬
‫معالجه مىكنم‪ ،‬از آن مجلس برخاسته‪ ،‬و در طلب پيامبر خدا ص بيرون رفتم‪ ،‬اتّفاقاً‬
‫وى را در آن روز نيافتم‪ ،‬تا اين كه فردا شد‪ ،‬چون فرداى آن روز آمدم او را در پشت‬
‫مقام (ابراهيم عليه السلم) دريافتم كه نماز مىخواند‪ .‬آنجا نشستم تا اين كه از نماز‬
‫خود فارغ گرديد‪ .‬به او گفتم‪ :‬اى فرزند عبدالمطلب! او روى خود را به طرف من‬
‫گردانيده پرسيد‪« :‬چه مىخواهى؟»‪ ،‬گفتم‪ :‬من مبتليان به باد‪ 1‬را معالجه مىكنم اگر‬
‫خواسته باشى تو را نيز مداوا مىنمايم‪ ،‬و تو اين بيمارى خود را آنقدر بزرگ مپندار‪،‬‬
‫من آنهايى را كه مريضى شان از مريضى تو خيلى شديدتر بود معالجه نمودم و آنها‬
‫بر اثر تداوى من تندرست شدند‪ ،‬و از قومت شنيدم كه در ارتباط تو خصلتهاى بدى را‬
‫متذكّر مىشوند‪ ،‬چون سبك دانستن عقلهاى آنها‪ ،‬پراكنده ساختن جماعت شان‪ ،‬گمراه‬
‫دانستن مردگان آنها‪ ،‬و بالخره خردهگيرى و عيبجويى خدايانشان‪ .‬با شنيدن اين‬
‫خردهگيرىهايت نسبت به آنها گفتم‪ :‬اين كار را جز آن كسى كه جنزده يا ديوانه باشد‪،‬‬
‫مدُلِلهِ‬ ‫ح ْ‬‫ديگرى انجام نمىدهد‪ .‬بعد (از اتمام صحبتهاى وى) پيامبر خدا ص فرمود‪( :‬اَل ْ َ‬
‫ه فََلَ‬ ‫ض َّ‬ ‫َ‬ ‫ن بِهِ وَ أَتَوَك َّ ُ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬
‫ضلِل ْ ُ‬
‫ن يُ ْ‬ ‫م ْ‬‫هو َ‬ ‫ل لَ ُ‬ ‫م ِ‬ ‫ه فل ُ‬ ‫ن يَهْدِهِالل ّ ُ‬‫م ْ‬‫ل عَلَيْهِ‪َ ،‬‬ ‫َ‬ ‫م ُ‬ ‫ه َو أؤْ ِ‬ ‫ستَعِيْن ُ ُ‬‫مدُهُ َو أ ْ‬ ‫ح َ‬
‫أ ْ‬
‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫شهَد ُ ا َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫شرِي ْ َ‬
‫حدَهُ ل َ َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫سوْله)‪.‬‬ ‫مد ً عَبْدُهُ وَ َر ُ‬ ‫ح ّّ‬
‫م َ‬ ‫ن ُ‬ ‫ه‪َ ،‬و أ ْ‬ ‫كل ُ‬ ‫ه وَ ْ‬‫ن لاِل َهاِل ّالل ُ‬ ‫شهَد ُ ا ْ‬ ‫ه‪ ،‬وَ أ ْ‬ ‫دى ل ُ‬‫هَا ِ َ‬
‫ترجمه‪« :‬ستايش خاص براى خداوند (جل جلله) است‪ ،‬او را مىستايم و از وى كم و‬
‫استعانت مىجويم‪ ،‬و بر وى ايمان آوردهام‪ ،‬و بر تو توكّل مىكنم‪ ،‬كسى را كه خداوند‬
‫(جل جلله) هدايت و راهنمايى كند او را گمراه كنندهاى نيست‪ ،‬و كسى را كه خداوند‬
‫(جل جلله) گمراه نمايد‪ ،‬او را ديگر هدايتكنندهاى نمىباشد‪ ،‬و من گواهى مىدهم كه‬
‫مد ص بنده و‬ ‫معبودى جز خداى واحد و ل شريك وجود ندارد و گواهى مىدهم كه مح ّ‬
‫فرستاده اوست»‪ .‬ضماد مىگويد‪ :‬كلمى را شنيدم كه بهتر از آن هرگز نشنيده بودم‪،‬‬
‫از وى خواستم تا آن را برايم تكرار نمايد‪ ،‬و پيامبر ص آن را دوباره برايم خواند‪ ،‬بعد‬
‫از آن پرسيدم‪ :‬تو به چه چيز دعوت مىكنى؟ پيامبر ص پاسخ داد‪« :‬به سوى اين كه به‬
‫خداوند واحد و ل شريك ايمان بياورى‪ ،‬و بتها را از گردنت بيرون اندازى‪ ،‬و گواهى‬
‫بدهى كه من پيامر خدا هستم»‪ .‬به او گفتم‪ :‬اگر من اين كار را انجام دهم در بدل آن‬
‫برايم چه پاداشى است؟ پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬براى تو جنّت است»‪ ،‬من آن گاه‬
‫گفتم‪ :‬گواهى مىدهم كه معبود بر حقى جز خداوند واحد و ل شريك وجود ندارد‪ ،‬و بتها‬
‫را از گردن خود كشيده و بيزاريم را از آنها اعلم مىكنم‪ ،‬و گواهى مىدهم كه تو بنده و‬
‫پيامبر خدا هستى‪ .‬بعد از آن مدّتى را با پيامبر ص سپرى نمودم‪ ،‬تا اين كه سورههاى‬
‫زيادى از قرآن فرا گرفتم‪ ،‬سپس به سوى قوم خود باَگشتم‪.‬‬
‫َ‬
‫عبدالل ّه بن عبدالرحمن عدوى مىگويد‪ :‬پيامبر ص سريهاى را تحت امارت على ابن‬
‫ابى طالب روان نمود‪ ،‬و آنها بيست شتر را از جايى با خود برداشتند‪ ،‬به على بن‬
‫ابى طالب خبر رسيد كه اين مردم از قوم ضماد هستند‪ ،‬در حال حضرت على‬
‫‪2‬‬
‫هدايت داده فرمود‪ :‬شترها را به آنان مسترد كنيد‪ ،‬و شترها دوباره برگردانده شدند‪.‬‬
‫َ‬
‫عمران (رضىالل ّه عنهما)‬
‫صيْن پدر ِ‬
‫ح َ‬
‫پيامبر ص و دعوت نمودن ُ‬

‫‪ 1‬هدف ازين گفته وى نوعى از ديوانگى است كه بر اثر جن زدگى و يا بعضي تأثيرات چون بادهاى‬
‫معمول و خللهاى دماغى به وجود مىآيد‪.‬‬
‫‪ 2‬بسیار ضعیف‪ .‬ابونعیم در «الدلئل» (‪ ، )77‬در سند آن واقدی که متروک است وجود دارد‪.‬‬

‫‪71‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫مد بن عمران بن حصين روايت‬ ‫عمران بن خالد بن طليق بن مح ّ‬


‫مه از ِ‬‫خَزي ْ َ‬
‫ابن ُ‬
‫نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پدرم از پدرش و او از پدر بزرگش به من خبر داد كه‪ :‬قريش نزد‬
‫صين آمدند ‪ -‬آنها وى را تعظيم مىنمودند ‪ -‬به او گفتند‪ :‬از طرف ما با اين مرد ‪-‬‬ ‫ح َ‬
‫ُ‬
‫(حضرت پيامبر ص) صحبت كن‪ ،‬چون وى خدايان ما را به بدى ياد نموده‪ ،‬آنها را‬
‫دشنام مىدهد‪ ،‬قريشىها با وى آمدند و نزديك دروازه پيامبر ص نشستند‪ .‬پيامبر خدا‬
‫ص هنگام تشريف آورى حصين فرمود‪« :‬براى شيخ جايى خالى كنيد» ‪ -‬پيامبر ص اين‬
‫صين) و بقيه اصحاب وى در كنارش حضور‬ ‫ح َ‬‫را در حالى گفت‪ :‬كه عمران (پسر ُ‬
‫داشتند ‪ -‬آن گاه حصين گفت‪ :‬اين چه خبر است كه از تو به ما مىرسد‪ ،‬خدايان ما را‬
‫دشنام داده آنها را به بدى ياد مىكنى‪ ،‬در حالى كه پدرت عاقل‪ ،‬متديّن به دين‬
‫صيْن‪ ،‬پدر من و پدر‬ ‫ح َ‬‫گذشتگان و مرد خيرانديشى بود‪ .‬پيامبر ص در پاسخ گفت‪« :‬اى ُ‬
‫تو در آتش هستند‪ .‬اى حصين تو چند خدا را عبادت ميكنى؟» حصين گفت‪ :‬هفت خدا‬
‫را در زمين و يك خدا را در آسمان‪ .‬پيامبر خدا ص پرسيد و چون ضررى به تو برسد‬
‫كدام آنها را فرا مىخوانى»؟ پاسخ داد‪ :‬همان خدايى را كه در آسمان است‪ .‬پيامبر ص‬
‫باز پرسيد‪« :‬چون مالت به هلكت رسد كدام آنها را فرا مىخوانى؟» پاسخ داد‪ :‬همان‬
‫خدايى را كه در آسمان است‪ ،‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬خدايى كه در آسمان است به‬
‫تنهاييش دعاى تو را اجابت مىكند‪ ،‬و تو آن خدايان ديگر را با وى شريك مىگردانى‪ ،‬آيا‬
‫تو به اين صورت وى را راضى ساختهاى‪ ،‬يا اين كه مىترسى بر تو غلبه نموده و قهر‬
‫شود؟» حصين گفت‪ :‬يكى ازين دو را هم احساس نمىكنم‪ .‬حصين مىگويد‪ :‬در اين‬
‫موقع دانستم كه با كسى چون وى (در فصاحت و بلغت و اقامه حجت) ديگر صحبت‬
‫ننمودهام‪ .‬پيامبر ص گفت‪« :‬اى حصين اسلم بياور تا سلمت باشى»‪ .‬حصين جواب‬
‫داد‪ :‬من قوم و قبيلهاى از خود دارم‪ ،‬اين را برايم بگو كه چه بگويم‪ ،‬پيمبر ص گفت‪:‬‬
‫«بار خدايا‪ ،‬از تو هدايت مىخواهم تا در كارى كه به صلحم است راه ياب شوم و‬
‫علمى را به من بيفزاى كه برايم سودمند باشد»‪ ،‬حصين اين را پس از پيامبر ص‬
‫تكرار نمود و از جاى خود برنخاسته بود كه اسلم آورد‪ .‬آنگاه عمران به طرف پدر‬
‫خود شتافته سر‪ ،‬دستان و پاهاى وى را بوسيد‪ .‬چون پيامبر ص اين حالت را مشاهده‬
‫نمود گريه نموده فرمود‪« :‬از عملكرد عمران گريه نمودم‪ ،‬چون حصين در حالى كه‬
‫كافر بود و به اينجا داخل شد عمران نه برايش ايستاد و نه هم به طرفش التفاتى‬
‫نمود‪ ،‬ولى وقتى اسلم آورد‪ ،‬وى حق پدرش را ادا نمود‪ ،‬ازين حالت رقتى به من‬
‫دست داد»‪ .‬هنگامى كه حصين خواست بيرون رود پيامبر ص به ياران خود دستور‬
‫داد‪« :‬برخيزيد و او را تا منزلش همراهى كنيد»‪ ،‬چون وى از زير در دروازه قدم‬
‫بيرون گذاشت‪ ،‬قريش وى را ديده گفتند‪ :‬بى دين شده است (اسلم آورده)!! و از‬
‫نزدش پراكنده شدند‪ 1.‬اين چنين در الصابه (‪ )337/1‬آمده‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت مردى كه نامش برده نشده است‬


‫جيْمى از مردى از قومش روايت نموده‪ ،‬كه وى نزد پيامبر خداص‬ ‫احمد از ابوتميمه هُ َ‬
‫آمد ‪ -‬يا اين كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص را ديدم ‪ -‬كه مردى نزدش آمده پرسيد‪ :‬تو پيامبر‬
‫مد هستى؟ ‪ -‬پيامبر ص فرمود‪« :‬بلى»‪ ،‬پرسيد‪:‬‬ ‫خدا هستى؟ ‪ -‬يا اين كه گفت‪ :‬تو مح ّ‬
‫تو كى را فرا مىخوانى؟ پيامبر ص پاسخ داد‪« :‬خداوند عزوجل را به تنهاييش فرا‬
‫مىخوانم‪ .‬ذاتى كه اگر برايت ضرر و مصيبتى رسيده باشد او را فراخوانى آن را از تو‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬ترمذی (‪ .)3483‬و گفته‪ :‬این حدیثی است غریب‪ .‬این حدیث از عمران بن حصین به غیر این صورت نیز وارد شده است‪ .‬آلبانی آن را در‬
‫ضعیف ترمذی (‪ )690‬ضعیف دانسته‪ .‬باید گفت در سند آن اشکالتی وجود دارد از جمله‪ :‬شبیب بن شیبه که گرچه صدوق (بسیار راستگو) است اما در‬
‫میشود‪ .‬همچنین حسن (بصری) از عمران بن حصین نشنیده است؛ بنابراین حدیث منقطع است‪ .‬از سوی دیگر حسن مدلس است (تدلیس‬ ‫حدیث دچار وهم ‌‬
‫‌‬
‫میکند) و این حدیث را به صیغه عنعنه روایت کرده (یعنی تصریح به شنیدن نکرده است)‪ .‬نگا‪« :‬إغاثة اللهفان» ابن قیم‪ .‬چاپ دارالغد الجدید (‪.)1/70‬‬

‫‪72‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫دور كند‪ ،‬و كسى كه اگر قحط زده باشى و او را فراخوانى برايت غلّه روياند‪ .‬ذاتى كه‬
‫اگر در بيابان بى آب و علف سواريت را گم نمايى و او را فراخوانى آن را برايت‬
‫دوباره برگرداند»‪ .‬آن گاه آن مرد اسلم آورد‪ ،‬بعد از آن گفت‪ :‬اى پيامبر خدا ص مرا‬
‫نصيحت كن‪ ،‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬چيزى را دشنام مده» ‪ -‬يا اين كه گفت‬
‫حكَم درين دو قول شك وترديد نموده است ‪ -‬آن مرد مىگويد‪ :‬من پس‬ ‫«هيچكس را»‪َ ،‬‬
‫از آن نصيحت پيامبر ص برايم‪ ،‬ديگر شتر و گوسفندى را دشنام ندادهام‪ .‬هيثمى (‬
‫ضيْل آمده‪ ،‬موصوف را ابوداود و غير وى ثقه‬ ‫حكَم بن فُ َ‬
‫‪ )72/8‬مىگويد‪ :‬درين روايت َ‬
‫دانسته‪ ،‬ولى ابوزرعه و غير وى ضعيفش دانستهاند‪ ،‬و بقيه رجال وى رجال صحيح‬
‫مىباشند‪.‬‬

‫حيْدَه‬
‫معَاويه بن َ‬ ‫پيامبر ص و دعوت نمودن ُ‬
‫شيرى روايت نموده‪ ،‬و آن را صحيح‬ ‫حيْده قُ َ‬
‫ابن عبدالبر در الستيعاب از معاويه بن َ‬
‫دانسته‪ ،‬كه وى مىگويد‪ :‬نزد پيامبر خدا ص آمده به او گفتم‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬تا اين كه‬
‫زياده از عدد انگشتانم سوگند ياد نكردم ‪ -‬و كفهاى دست خود را روى هم گذاشت ‪-‬‬
‫ما در حالى نزدت آمدهام‬ ‫تا نزدت نيايم‪ ،‬و به دينت هم داخل نشوم به اينجا نيامدم!! ا ّ‬
‫كه چيزى جز آنچه خداوند (جل جلله) به من آموخته است‪ ،‬نمىدانم‪ .‬من تو را به‬
‫خداوند بزرگ سوگند داده مىپرسم كه پروردگار ما تو را به چه چيزى نزد ما فرستاده‬
‫است؟ پيامبر خدا ص گفت‪« :‬به دين اسلم» معاويه بن حيده پرسيد‪ :‬دين اسلم‬
‫چيست؟ فرمود‪« :‬اين كه بگويى‪ :‬من خود را براى خداوند تسليم نموده و (از بت‬
‫پرستى و شرك) كناره گرفتم‪ .‬نماز را برپا دارى‪ ،‬و زكات را بپردازى‪ ،‬و هر چيز‬
‫مسلمان بر مسلمان ديگر حرام است‪ .‬آنها برادر و ناصر يكديگرند‪ ،‬و خداوند از كسى‬
‫كه بعد از اسلم آوردن خود‪ ،‬مرتكب شرك شود هيچ عملى را تا آن وقت قبول‬
‫نمىكند‪ ،‬كه خود را از مشركين دور ننموده و آنها را ترك نگويد‪ .‬مىدانيد كه من چرا از‬
‫كمرتان گرفته و شما را از آتش باز مىدارم؟! آرى‪ ،‬آگاه باشيد‪ ،‬كه پروردگارم مرا‬
‫خواسته و از من مىپرسد كه آيا به بندگانم رسانيدى و ابلغ نمودى؟ به او پاسخ‬
‫مىدهم‪ :‬آرى اى پروردگارم‪ ،‬من ابلغ نمودم‪ .‬شما آگاه باشيد‪ ،‬بايد حاضرتان اين را به‬
‫غايبتان برساند‪ .‬آگاه باشيد بعد از آن شما در حالى فراخوانده مىشويد‪ ،‬كه دهن‬
‫اولين چيزى كه درباره يكى شما خبر ميدهد همانا‪ ،‬ران‬ ‫هايتان با پوزبند بسته مىباشد‪ّ .‬‬
‫و كف دستش مىباشد» وى مىگويد‪ :‬پرسيدم‪ :‬اى پيامبر خداص همين دين ماست؟‬
‫گفت‪« :‬اين دين توست و هر جاى كه نيكى كنى همان برايت كفايت مىكند»‪ ....1‬و‬
‫تمام حديث را متذكّر شده است‪.‬‬
‫حيْده‬
‫معَاويه بن َ‬
‫حديث فوق‪ ،‬صحيح السناد و ثابت شناخته شده است‪ ،‬مربوط به ُ‬
‫مىباشد‪ ،‬نه به حكيم بن ابى معاويه وحديث حكيم قبل ازين حديث روايت شده‪ ،‬و در‬
‫آن آمده كه گفت‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬پروردگارمان تو را براى چه فرستاده است؟‬
‫پيامبرص فرمود‪« :‬براى اين كه خداوند را عبادت كنى و به آن چيزى را شريك‬
‫نياورى‪ ،‬و نماز را برپا نموده و زكات را بپردازى‪ ،‬و همه چيز يك مسلمان براى‬
‫مسلمان ديگر حرام كرده شده‪ ،‬و اين دين توست و در هر جا كه باشى برايت كفايت‬
‫مه به اين صورت ذكر كرده است‪ ،‬و بر همين‬ ‫خيْث َ َ‬
‫مىكند»‪ ،‬اين چنين اين را ابن ابى َ‬
‫اسناد درين واقعه اعتماد نموده در حالى كه آن يك اسناد ضعيف مىباشد‪ ،‬اين چنين در‬
‫الستيعاب (‪ )323/1‬آمده حافظ در الصابه (‪ )350/1‬گفته است‪ :‬اين احتمال وجود‬
‫دارد‪ ،‬كه اين واقعه ديگرى باشد‪ ،‬و اين دور نيست كه دو شخص از يك چيز سئوال‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬ابن عبدالبر در «الستیعاب» (‪.)1/323‬‬

‫‪73‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫نموده باشند و سئوالهاى شان با هم موافق شده باشد‪ ،‬به ويژه با تباين روايت كننده‪.‬‬
‫حدان ذكر نموده و حديث را از عبدالوهاب بن‬ ‫اين روايت را ابن ابى عاصم در الوُ ْ‬
‫مه در روايت حديث است‪.‬‬ ‫خيْث َ َ‬
‫حوْطِى شيخ ابن ابى َ‬ ‫نجده روايت كرده وى همان َ‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن عَدِى بن حاتم‬


‫احمد از عدى بن حاتم روايت نموده‪ ،‬كه گويد‪ :‬هنگامى خبر بعثت پيامبر ص برايم‬
‫‪1‬‬

‫رسيد‪ ،‬ظهور وى را خيلىها بد ديدم و از آن نفرت و انزجار نمودم‪ ،‬به اين لحاظ از‬
‫منطقه خود بيرون رفته و در ناحيهاى از روم سكونت گزيدم ‪ -‬و در روايتى آمده‪ :‬تا‬
‫اين كه نزد قيصر رفتم ‪ -‬مىگويد‪ :‬بودنم در آنجا بدتر و ناخوشايندتر از خروج پيامبر ص‬
‫برايم جلوه نمود‪ .‬مىافزايد‪ ،‬با خود گفتم‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬چرا نزد اين مرد نروم‪ ،‬اگر‬
‫دروغگو باشد طبيعى است كه برايم ضررى نمىرساند‪ ،‬و اگر راستگو باشد اين را نيز‬
‫مىدانم‪ .‬مىگويد‪ :‬بدين خاطر نزد پيامبر ص آمدم‪ ،‬چون فرا رسيدم مردم گفتند‪ :‬عدى‬
‫بن حاتم‪ ،‬عدى بن حاتم!! مىافزايد‪ :‬بعد از آن نزد پيامبر خدا ص وارد شدم‪ ،‬وى‬
‫فرمود‪« :‬اى عدى بن حاتم‪ ،‬اسلم بياور تا سلمت باشى» ‪ -‬اين را سه مرتبه تكرار‬
‫نمود ‪ -‬وى گويد‪ :‬عرض كردم‪ :‬من نيز بر دينى هستم و براى خود آيينى دارم‪ ،‬پيامبر‬
‫ص به من فرمود‪« :‬من از تو نسبت به دينت عالمتر هستم» در جوابش گفتم‪ :‬تو از‬
‫من به دينم عالمتر هستى؟!‪ ،‬پاسخ داد‪« :‬بلى‪ ،‬آيا تو از اهل ركوسيه‪ 2‬و همان كسى‬
‫نيستى كه چهارم سهم غنيمت قومت را مىخورى؟» جواب دادم‪ :‬بلى‪ ،‬فرمود‪« :‬اين‬
‫كار در دينت براى تو حلل نمىباشد»‪ .‬مىافزايد‪ :‬پيامبر ص هنوز اين سخنانش را تمام‬
‫نكرده بود‪ ،‬كه در مقابل آن تابع شدم و برمن اثر كرد‪ ،‬آن گاه جنابش فرمود‪« :‬من‬
‫آن چيزى را كه تو را از اسلم آوردن بازمى داردمى دانم‪ ،‬تو مىگويى‪ :‬وى را مردمان‬
‫ضعيف پيروى نمودهاند‪ ،‬آنانى كه‪ ،‬هيچ قوّتى ندارند‪ ،‬و عربها آنها را راندهاند‪ .‬و تو‬
‫حيْره‪ 3‬را مىشناسى؟» گفتم‪ :‬من آن را نديدهام‪ ،‬ولى از آن شنيدهام‪ .‬پيامبر ص در‬ ‫ِ‬
‫ادامه سخنان قبلى خود گفت‪« :‬سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست‪ ،‬خداوند‬
‫حتما ً اين دين را به اتمام مىرساند طورى كه زن از حيره سوار بر هودج خود خارج‬
‫شده و بدون حمايت هيچ كسى مىتواند خانه خدا را طواف نمايد‪ ،‬و حتما ً كنزهاى‬
‫كسرى بن هرمز فتح مىشود» وى مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬كسرى بن هرمز؟! پاسخ داد‪« :‬بلى‪،‬‬
‫كسرى بن هرمز‪ ،‬و آن قدر مال زياد شده و از طرف مردم بذل و عطا مىگردد‪ ،‬كه‬
‫كسى آن را قبول نمىكند»‪.‬‬
‫عدى بن حاتم مىگويد‪ :‬الحال زن سوار بر هودج از حيره بدون اين كه در حمايت‬
‫كسى باشد آمده و طواف كعبه را مىكند‪ ،‬و من خودم از جمله كسانى بودم كه‬
‫گنجهاى كسرى را گشودند‪ ،‬و سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست‪ ،‬سومى آن نيز‬
‫تحقق خواهد يافت‪ ،‬چون آن را پيامبر ص گفته است‪ 4.‬اين چنين در البدايه (‪)66/5‬‬
‫آمده‪ ،‬و بغوى نيز اين را با معنى در معجم خود‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )468/2‬آمده‪،‬‬
‫روايت كرده است‪.‬‬
‫احمد همچنان از عدى بن حاتم روايت نموده كه گفت‪ :‬سواران پيامبر ص در حالى‬
‫مهام را با عدّه ديگرى با خود بردند‪ ،‬و‬ ‫آمدند كه من در "عقرب" حضور داشتم‪ ،‬و ع ّ‬
‫‪ 1‬خبر بعثت پيامبر ص در اينجا مىتواند دو احتمال داشته باشد‪ ،‬يكى‪ :‬برانگيخته شدن جنابشان از‬
‫طرف خداوند (جل جلله)‪ .‬و دوم اين كه خبر فرستادن سريهاى از طرف پيامبر ص به سوى طيى‪،‬‬
‫قبيله عدى بن حاتم‪.‬‬
‫‪ 2‬دينى است كه در بين نصرانيت و دين صابئين قرار دارد‪.‬‬
‫‪ 3‬شهر قديمى است در نزديك كوفه‪.‬‬
‫‪ 4‬حسن‪ .‬احمد (‪ )378-4/377‬و حاکم (‪ ، )519-4/518‬و بیهقی در «الدلئل» (‪ ، )5/342‬و طبرانی در «الکبیر» (‪.)17/99‬‬

‫‪74‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫هنگامى كه آنها را نزد پيامبر خدا ص آوردند‪ ،‬وى مىگويد‪ :‬همه آنها در مقابل پيامبر‬
‫مهام گفت‪ :‬اى پيامبر خدا ص مددكار دور شده‪ ،‬و ارتباط‬ ‫خدا ص صف بستند‪ ،‬ع ّ‬
‫پسرم نيز با من قطع گرديده‪ ،‬و خودم يك پيره زن بزرگ سالى هستم كه از من‬
‫خدمتى ساخته نيست‪ ،‬بنابراين بر من منّت گذار‪ ،‬خداوند بر تو منّت گذارد‪ .‬پيامبر خدا‬
‫ص پرسيد‪« :‬مددكار تو كيست؟»‪ ،‬گفت‪ :‬عدى بن حاتم‪ ،‬پيامبر ص فرمود‪« :‬همان‬
‫كسى كه از خدا و پيامبرش فرار نموده است؟»‪( .‬وى درخواست خود را تكرار نمود)‬
‫گفت‪ :‬تو بر من احسان كن‪ ،‬پيامبر ص براى كارى رفت و چون برگشت‪ ،‬مردى در‬
‫كنارش بود‪ - ،‬كه گمان مىكنم او حضرت على بود ‪ -‬وى گفت‪ :‬از پيامبر ص براى‬
‫خود سوارى نيز خواهش كن‪ .‬راوى گويد‪ :‬آن زن از وى اين خواهش را نمود‪ ،‬و پيامبر‬
‫ص برايش امر اعطاى يك مركب را داد‪ ،‬عدى مىگويد‪ :‬آن عمهام نزد من آمده گفت‪:‬‬
‫تو كارى را انجام دادهاى كه پدرت‪ 1‬آن را انجام نمىداد‪ ،‬و افزود‪ :‬به رغبت و يا به‬
‫خوف حتما ً نزد وى مىروى چون فلن و فلن نزدش آمدند و از جنابش بهره بردند‪.‬‬
‫عدى گويد‪ :‬من نزد وى آمدم‪ ،‬ديدم نزدش يك زن و دو طفل حضور داشتند ‪ -‬يا اين‬
‫كه طفلى ‪ ، -‬و قرابت آنها را پيامبر ص براى خود متذكّر شد‪ ،‬بعد دانستم كه اين‬
‫پادشاهى كسرى و قيصر نيست‪ .‬پيامبر ص به عدى گفت‪« :‬اى عدى بن حاتم‪ ،‬چه‬
‫باعث شد كه تو فرار كنى؟! آيا اين تو را به فرار واداشت كه گفته شود‪« :‬معبود بر‬
‫حقّى جز يك خدا نيست‪ ،‬و آيا معبودى جز يك خدا وجود دارد؟! چه چيز تو را به فرار‬
‫واداشت؟ تو را اين به فرار واداشت كه گفته شود‪ :‬خدا بزرگتر است‪ ،‬و آيا چيزى‬
‫وجود دارد كه از خداوند عّزوجل بزرگتر باشد؟»‪ ،‬عدى مىگويد‪ :‬اينجا بود كه من‬
‫اسلم آوردم‪ ،‬و چهره پيامبر ص را ديدم كه شادمان گرديده گفت‪« :‬آنهايى كه بر آنها‬
‫غضب خداوند شامل شده يهود هستند‪ ،‬و گمراهان‪ ،‬قوم نصارى مىباشند»‪.‬‬
‫وى مىافزايد‪ :‬بعد از آن بعضى آنها از پيامبر ص چيزى طلب نمودند‪ ،‬وى خداوند (جل‬
‫ما بعد‪ ،‬بر شماست اى مردم تا از‬ ‫جلله) را ستوده و با نثار ثنا بر وى فرمود‪« :‬ا ّ‬
‫زيادت خود به ديگران بدهيد‪ ،‬هر كسى بايد به مقدار پيمانهاى‪ ،‬يا كمتر از پيمانه‪ ،‬به‬
‫مقدار قبضه و يا كمتر از يك قبضه انفاق نمايد و به ديگران بدهد ‪ -‬شعبه مىگويد (وى‬
‫يكى از راويان است) اكثر علم من بر آن است كه وى گفت‪ :‬خرمايى‪ ،‬و يا نصف‬
‫خرمايى ‪ ، -‬و هر يكى از شما با خداوند ملقات كردنى است و خداوند اين چيزهايى‬
‫را كه من مىگويم برايش گفتنى است كه‪ :‬آيا من تو را شنوا و بينا نگردانيدم؟ و آيا‬
‫من به تو مال و فرزند ندادم؟ تو چه تقديم نمودى؟ وى به پيش روى و عقب خود‪ ،‬و‬
‫ما چيزى را نمىيابد‪ ،‬سپس از آتش سپرى جز‬ ‫به طرف راست و چپخود نگاه مىكند ا ّ‬
‫رويش نمىيابد (و از آن به روى خود استقبال مىكند)‪ ،‬بدين خاطر خود را از آتش‪،‬‬
‫اگرچه به نصف خرما هم باشد‪ ،‬نجات دهيد‪ ،‬و اگر آن را هم نيافتيد‪ ،‬خود را به سخنى‬
‫نرم و مليم نجات بخشيد‪ .‬من از فقر بر شما هراس ندارم‪ ،‬چون خداوند حتما ً شما را‬
‫نصرت داده و به شما عطا مىنمايد ‪ -‬يا اين كه فتح را نصيب شما مىكند ‪ -‬تا جايى كه‬
‫زن در هودج نشسته و ميان حيره و مدينه و يا دورتر از آن رفت و آمد مىنمايد‪ ،‬و از‬
‫دزدان بر هودج خود هراس و خوفى نداشته باشد»‪ 2.‬اين را ترمذى روايت كرده‬
‫مىگويد‪ :‬حسن غريب است‪ ،‬آن را جز از حديث سماك از ديگر طريقى نمىشناسيم‪ .‬و‬

‫‪ 1‬پدرش همان حاتم طائى مشهور به سخاوت است‪ ،‬كه حمايتهاى وى زبان زد عام و خاص مىباشد‪،‬‬
‫و او شب و روز خود را درين سپرى مىنمود‪ ،‬تا مسافران و مهمانان را به خانه خود راهنمايى نموده‬
‫و از آنها ميزبانى نمايد‪.‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬حسن‪ .‬احمد (‪ ، )379-4/378‬و طبرانی در الکبیر (‪ ، )100-17/99‬و بیهقی در «الدلئل» (‪ ، )341-395‬نگا‪ :‬مجمع الزوائد (‪.)6/208‬‬

‫‪75‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫بيهقى چيزى از آخر اين حديث را روايت نموده‪ ،‬و همچنان اين حديث را به اختصار‬
‫بخارى‪ ،1‬چنان كه در البدايه (‪ )65/5‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن ذى الجوشن ضبابى‬


‫طبرانى از ذى الجوشن ضبابى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬بعد از اين كه پيامبر خداص از‬
‫حاء) گفته مىشد‪،‬‬ ‫اهل بدر فارغ گرديد‪ ،‬با يك كَُّره اسبى كه داشتم و به مادرش (قَْر َ‬
‫نزد پيامبر ص آمدم‪ ،‬به وى گفتم‪ :‬اى محمد‪ ،‬بچه قرحاء را با خود برايت آوردم تا آن‬
‫را بگيرى‪ .‬پيامبر ص پاسخ داد‪« :‬من به آن نيازى ندارم‪ ،‬اگر خواسته باشى در بدل آن‬
‫از بهترين زرههاى‪ 2‬بدر را به تو مىدهم‪ ،‬و آن را قبول مىكنم»‪ .‬گفتم‪ :‬امروز من آن را‬
‫در بدل بهترين اسب هم عوض نخواهم كرد‪ ،‬پيامبر ص گفت‪« :‬من به آن احتياجى‬
‫اولين‬
‫ندارم»‪ ،‬بعد از آن فرمود‪« :‬اى ذى الجوشن‪ ،‬آيا اسلم نمىآورى كه از جمله ّ‬
‫كسان اين دين باشى؟»‪ ،‬پاسخ دادم‪ :‬نه‪ ،‬وى پرسيد‪« :‬چرا»؟‪ ،‬ذى الجوشن مىگويد‪:‬‬
‫گفتم‪ :‬چون قومت را ديدم كه تو را تكذيب (و تضعيف) نمودهاند‪ .‬پيامبر ص فرمود‪:‬‬
‫«چگونه از شكست آنها در بدر به تو خبر رسيد؟» گفتم‪ :‬آن خبر به من رسيد‪ ،‬افزود‪:‬‬
‫«ما برايت بيان مىكنيم»‪ .‬گفتم‪ :‬اگر بر كعبه غالب شده و در آنجا سكونت گزيدى (به‬
‫تو ايمان مىآورم)‪ ،‬پيامبر ص فرمود‪« :‬اگر زنده بودى آن را خواهى ديد»‪ ،‬بعد از آن‬
‫گفت‪« :‬اى بلل‪ ،‬توشه دان اين مرد را بگير و برايش از خرماهاى عجوه‪ 3‬توشه را‬
‫ما وى از بهترين‬ ‫آماده كن» ذى الجوشن مىافزايد‪ :‬چون برگشتم پيامبر ص گفت‪« :‬ا ّ‬
‫سواركاران بنى عامر است» گويد‪ :‬من در فاميلم در غَوْر بودم كه سوار كارى آمد‪ ،‬از‬
‫مد بر كعبه غلبه نموده و‬ ‫وى پرسيدم‪ :‬مردم چه كارى كردند؟ گفت‪ :‬به خدا قسم‪ ،‬مح ّ‬
‫در آن سكنى گزيده است‪ ،‬آن گاه گفتم‪ :‬مادرم مرا گم مىكرد‪ ،‬اگر آن روز اسلم‬
‫مىآوردم‪ ،‬و بعد از آن حيره (اسم جايى است) را از وى مىخواستم او آن را حتماً‬
‫‪4‬‬
‫برايم واگذار مىنمود!!‪.‬‬
‫و در روايتى آمده است كه‪ :‬پيامبر ص به او گفت‪« :‬تو را چه عاملى از آن باز‬
‫مىدارد؟» وى پاسخ داد‪ :‬چون قومت را ديدم كه تو را تكذيب نموده‪ ،‬اخراجت كردند و‬
‫همراهت دست به جنگ و قتال زدند‪ ،‬من منتظرم ببينم كه چه مىكنى؟ اگر بر آنها‬
‫غالب شدى به تو ايمان آورده و از تو پيروى مىكنم‪ ،‬ولى اگر آنها به تو غالب آمدند‪ ،‬تو‬
‫َ‬
‫را پيروى نمىنمايم‪ 5.‬هيثمى (‪ )162/2‬گفته است‪ :‬اين را عبدالل ّه بن احمد و پدرش ‪-‬‬
‫كه متن را به طور كامل ذكر ننموده ‪ -‬و همچنان طبرانى روايت كردهاند و رجال آنها‬
‫رجال صحيحاند‪ ،‬و ابوداود بعض آن را روايت نموده است‪.‬‬

‫صيه‬
‫صا ِ‬
‫خ َ‬
‫پيامبر ص و دعوت نمودن بشيربن َ‬
‫ابن عساكر از بشيربن خصاصيه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬نزد پيامبر خدا ص آمدم و او‬
‫مرا به سوى اسلم دعوت نمود‪ ،‬بعد از آن به من فرمود‪« :‬نام تو چيست؟» گفتم‪:‬‬
‫صفَّه‪ 6‬نشاند‪،‬‬
‫نذير (بيم دهنده)‪ ،‬پيامبر ص گفت‪« :‬بلكه تو بشير هستى» و مرا در ُ‬

‫‪ 1‬بخاری در مناقب‪ ،‬باب «علمات النبوة فی السلم»‪.‬‬


‫‪ 2‬هدف از زرههاى بدر در اينجا زره هايى است كه در غزوه بدر به دست مسلمان افتاده بود‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 3‬عجوه‪ :‬نوعى از خرماهاى مدينه است‪.‬‬
‫‪ 4‬صحیح‪ .‬احمد (‪ ، )15907( ، )3/484‬ابوداود (‪ )21/27‬در کتاب جهاد‪ ،‬باب «حمل السلح إلی أرض العدو»‪.‬‬
‫‪ 5‬صحیح‪ .‬احمد (‪.)16588( ، )16587( ، )16586( )4/68‬‬
‫‪ 6‬صفّه اسم جايى است كه در مسجد نبوى در مدينه قرار داشت‪ ،‬و فقراى مهاجرين كه منزل و‬
‫جايى براى سكونت نداشتند‪ ،‬و قومى هم از ايشان در آنجا نبود در آن محل زندگى مىكردند‪ ،‬اهل‬
‫صفّه قرآن مىآموختند‪ ،‬و در هر غزوه با پيامبر ص بيرون مىرفتند‪ ،‬رسول خدا ص آنها را در وقت‬

‫‪76‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫چون هديهاى برايش مىآمد ما را در آن سهيم‪ ،‬و اگر صدقهاى‪ 1‬برايش مىآمد‪ ،‬آن را‬
‫براى ما مىفرستاد‪ .‬پيامبر ص شبى بيرون رفت‪ ،‬و من او را تعقيب نمودم‪ ،‬تا اين كه‬
‫به بقيع ‪ -‬قبرستان اهل مدينه ‪ -‬آمده و فرمود‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ َّ‬
‫جعُوْن‪ ،‬لقَدْ‬
‫حقُوْن‪ ،‬اِن ّالِلهِ وَ اِن ّا اِليْهِ َرا ِ‬ ‫منِيْن وَ اِنَّا بِك ُ ْ‬
‫م َل ِ‬ ‫مؤ ِ‬‫م داَر قَوْم ٍ ُ‬ ‫م عَلَيْك ُ ْ‬ ‫سل ُ‬ ‫(اَل َّ‬
‫شرا ً طَوِيْلً)‪.‬‬ ‫م َّ‬ ‫َ‬
‫جيْلً‪ ،‬وَ َ‬
‫سبَقْت ُ ْ‬ ‫خيْرا ً ب َ ِ‬
‫م َ‬‫صبْت ُ ْ‬
‫أ َ‬
‫«سلمتى باد بر شما اى منزل و جايگاه قوم مومنين‪ ،‬ما نيز به شما پيوستنى هستيم‪،‬‬
‫و ما براى خداييم‪ ،‬و به طرف وى باز مىگرديم‪ ،‬شما نيكويى بزرگ و وسيعى را نصيب‬
‫جه من شد‪،‬‬ ‫شدهايد‪ ،‬و از شر طولنى و درازى سبقت جستهايد»‪ .‬بعد از آن متو ّ‬
‫پرسيد‪« :‬اين كيست؟»‪ ،‬در جواب عرض نمودم‪ :‬بشير‪ ،‬گفت‪« :‬آيا راضى نمىشوى كه‬
‫خداوند شنوايى‪ ،‬قلب و بيناييت را از ميان ربيعه الفرس ‪ -‬آنانى كه مىگويند‪ :‬اگر آنها‬
‫نباشند زمين با تمام اهلش دگرگون و منقلب مىشود ‪ -‬به طرف اسلم آورده است»‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬چرا نه‪ ،‬اى پيامبر خدا‪ ،‬گفت‪« :‬اينجا چرا آمدى؟»‪ ،‬جواب دادم‪ :‬ترسيدم كه تو‬
‫را اذيت و آزارى برسد و يا حشرات مؤذى زمين تو را بگزند‪ 2.‬و همچنين در نزد وى و‬
‫طبرانى و بيهقى آمده‪« :‬اى بشير‪ ،‬آيا خداوندى را ستايش نمىكنى‪ ،‬كه تو را از‬
‫پيشانيت از ميان ربيعه ‪ -‬قومى كه مىپندارند‪ ،‬اگر آنها نباشند زمين توأم با همه‬
‫كسانى كه در روى آن هستند واژگون مىگردد ‪ -‬گرفته و به اسلم آورد»‪ 3.‬اين چنين‬
‫در المنتخب (‪ )146/5‬آمده است‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت مردى كه از وى نام برده نشده است‬


‫ْ‬
‫سرِيْج روايت نموده كه گفت‪ :‬مردى از بَلعَدَوِيَه به من خبر داده‬
‫ابويعلى از حرب بن ُ‬
‫گفت‪ :‬پدربزرگم به من خبر داد كه‪ :‬به مدينه رفته و در درهاى پايين شدم‪ ،‬ديدم كه دو‬
‫مرد يك بز را با خود دارند‪ ،‬و خريدار به فروشنده مىگويد‪ :‬در فروش اين همراهم‬
‫خوبى كن‪ ،‬مىگويد‪ :‬با خود گفتم‪ :‬همان هاشمى كه مردم را گمراه نموده آيا اين همان‬
‫جه شدم‪ ،‬كه داراى جسم نيكو‪ ،‬پيشانى بزرگ و گشاده‪ ،‬بينى‬ ‫است؟ او مىافزايد‪ :‬متو ّ‬
‫باريك‪ ،‬ابروان قوسى و از بالترين نقطه سينهاش تا نافش چون تار سياهى از موى‬
‫سياه كشيده شده است‪ ،‬و دو تكّه لباس كهنه و فرسوده بر تن دارد‪ .‬گويد‪ :‬او به ما‬
‫نزديك شده گفت‪ :‬السلم عليكم‪ ،‬و ما جواب سلم وى را داديم اندك مدّتى درنگ‬
‫نكرده بودم كه مشترى صدا نموده گفت‪ :‬اى پيامبر خدا ص‪ ،‬به وى بگو كه در فروش‬
‫با من خوبى نمايد‪ ،‬پيامبر ص دست خود را بلند نموده فرمود‪« :‬شما خودتان مالك‬
‫اموال تان هستيد‪ ،‬من ميخواهم با خداوند روز قيامت در حالى ملقات نمايم‪ ،‬كه هيچ‬
‫يكى از شما مرا از ظلمى در مال‪ ،‬در خون‪ ،‬و در ناموس مگر به حقّش‪ ،‬كه در سهم‬
‫وى روا داشته باشم‪ ،‬مطالبه نكند‪ ،‬و خداوند رحمت كند مردى را كه در كار فروش‪،‬‬
‫خريد‪ ،‬گرفتن‪ ،‬دادن‪ ،‬به جاى آوردن قرض و طلب نمودن قرض سهولت و نرمى‬
‫دارد» و بعد از آن رفت‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬نزد وى خواهم رفت‪ ،‬چون سخنان بسيار نيكو گفت‪ ،‬دنبالش‬
‫رفتم گفتم‪ :‬اى محمد‪ ،‬وى به يكبارگى خود را به سوى من گردانيده پرسيد‪« :‬چه‬

‫طعام شب بر ياران خود تقسيم مىنمودو گروهى از ايشان با خود پيامبر خدا ص نان شب را صرف‬
‫مىكردند‪ ،‬تا اين كه خداوند (جل جلله) غنا و ثروتمندى را نصيب مسلمانان نمود‪ .‬صحابى مشهور‬
‫حضرت ابوهريره نيز از جمله همين اصحاب صفّه مىباشد‪.‬‬
‫‪ 1‬چون رسول خدا ص صدقه را نمىخورد‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬صحیح‪ .‬ابونعیم در «الحلیة» (‪ ، )2/26‬و ابن عساکر در «تاریخ دمشق» (‪.)3058‬‬
‫‪ 3‬صحیح‪ .‬طبرانی در «الکبیر» (‪ ،)1236‬و در «الوسط» (‪ -116‬مجمع البحرین) ‪ ،‬و ابن عساکر (‪ ، )10/310‬هیثمی در «المجمع» می‌گوید‪« :‬رجال آن‬
‫همه ثقه (قابل اعتماد) هستند»‪.‬‬

‫‪77‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫مىخواهى؟» به او گفتم‪ :‬تو همان كسى هستى كه مردم را گمراه نموده‪ ،‬آنها را هلك‬
‫گردانيده و از عبادت آنچه پدران شان پرستش مىكردند باز داشتهاى؟ گفت‪« :‬اين را‬
‫خداوند (نموده است)»‪ .‬به او افزودم‪ :‬تو براى چه دعوت مىكنى؟ گفت‪« :‬من بندگان‬
‫خداوند را به سوى خداوند فرا مىخوانم» مىگويد‪ :‬پرسيدم‪ :‬چه مىگويى؟ گفت‪:‬‬
‫مد پيامبر خدا هستم‪،‬‬ ‫«گواهى بده كه معبود بر حقّى جز يك خدا وجود ندارد‪ ،‬و من مح ّ‬
‫و به آن چه بر من نازل فرموده است ايمان بياور‪ ،‬و به لت و عّزى كافر شو و نماز‬
‫را بر پا نما و زكات را بپرداز»‪ .‬مىگويد‪ ،‬پرسيدم‪ :‬زكات چيست؟ گفت «غنى ما براى‬
‫فقير ما مىپردازد»‪ ،‬مىگويد‪ ،‬گفتم‪ :‬به طرف چيزى بسيار بهتر دعوت مىنمايى‪ .‬و‬
‫مىافزايد‪ :‬در روى زمين از هر تنفس كننده او برايم بدتر و مبغوضتر بود‪ .‬درين حالت‬
‫اندكى نگذشت كه وى برايم از فرزندام و والدينم و همه مردم محبوبتر گرديد‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬عرض نمودم‪ :‬من دانستم‪ ،‬پيامبر ص فرمود‪« :‬دانستى؟» گفتم‪ :‬بلى‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫مد فرستاده خدا هستم‪ ،‬و‬ ‫«گواهى مىدهى كه معبودى جز خدا وجود ندارد‪ ،‬و من مح ّ‬
‫به آن چه به من نازل گرديده است ايمان مىآورى؟» گفتم‪ :‬بلى‪ ،‬اى پيامبر خدا ص‬
‫من اكنون بر آبى وارد مىشوم كه تعداد زيادى ازمردم بر آن زندگى مىكنند و من آنها‬
‫را به طرف آن چه كه تو مرا به سوى آن دعوت نمودى‪ ،‬دعوت مىكنم‪ ،‬و اميدوارم‬
‫آنها از تو پيروى و متابعت نمايند‪ .‬فرمود‪« :‬آرى‪ ،‬دعوت شان كن»‪ ،‬و بر اثر دعوت‬
‫وى مردان و زنان آن آب همه اسلم آوردند‪ ،‬بدين خاطر پيامبر خدا ص دستى بر سر‬
‫او كشيد‪ 1.‬هيثمى (‪ )18/9‬مىگويد‪ :‬درين روايت راويى اى است كه از وى نام برده‬
‫نشده‪ ،‬و بقيه رجال وى ثقه دانسته شدهاند‪.‬‬
‫و احمد از انس بن مالك روايت نموده كه‪ :‬پيامبر ص جهت عبادت نزد مردى از بنى‬
‫َ‬
‫نجار داخل گرديد‪ ،‬پيامبر خدا ص به او فرمود‪« :‬اى ماما (دايى)‪ 2‬بگو‪ :‬لالهالالل ّه» وى‬
‫گفت‪ :‬من دايى هستم و يا عمو؟ پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬نه بلكه دايى هستى» پيامبر‬
‫َ‬
‫ص به او گفت‪« :‬بگو‪ :‬لالهالالل ّه» آن مرد پرسيد‪ :‬آيا اين برايم بهتر و نيكوست؟‬
‫پيامبر ص گفت‪« :‬بلى»‪ 3.‬هيثمى (‪ )305/5‬گفته است‪ :‬اين را احمد روايت نموده و‬
‫رجال وى رجال صحيح اند‪.‬‬
‫بخارى و ابوداود از انس روايت نمودهاند كه‪ :‬يك پسر يهودى پيامبر ص را خدمت‬
‫مىنمود‪ ،‬جوان مريض شد‪ ،‬پيامبر ص جهت عيادت وى آمد و در نزديك سرش نشسته‬
‫جه‬‫به او گفت‪« :‬اسلم بياور» او به طرف پدرش در حالى كه نزدش حاضر بود‪ ،‬متو ّ‬
‫شد‪ ،‬پدرش به وى گفت‪ :‬از ابوالقاسم اطاعت كن‪ ،‬و آن پسر به اين صورت اسلم‬
‫آورد‪ ،‬پيامبر ص در حالى بيرون رفت كه مىگفت‪« :‬ستايش و ثنا خدايى راست كه وى‬
‫را توسط من از آتش نجات داد»‪ 4.‬اين چنين درجمع الفوائد (‪ )124/1‬آمده است‪.‬‬
‫احمد و ابويعلى از انس روايت نمودهاند كه پيامبر ص به مردى گفت‪« :‬اسلم‬
‫بياور تا سلمت باشى»‪ ،‬وى گفت‪ :‬من قلبم را از اين عمل ناراضى مىيابم‪ ،‬پيامبرص‬
‫گفت‪« :‬اگر چه ناراضى باشى»‪ 5.‬هيثمى (‪ )305/5‬مىگويد‪ :‬رجال آنها رجال صحيحاند‪.‬‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬ابی یعلی در «مسند» (‪ ،)6830‬در این سند جهالت مرد عدوی وجود دارد‪ .‬به این دلیل هیثمی این حدیث را در «مجمع الزوائد» معلل‬
‫‌‬
‫(مشکلدار) دانسته است‪.‬‬
‫‪ 2‬پيامبر ص به بنى نجار كه خزرج بودند‪ ،‬دايى مىگفت زيرا كه (سلمى) مادر پدر بزرگش‬
‫عبدالمطلب از آنها بود‪ ،‬و اين به خاطر مهربانى و نيكويى و پيوند نمودن رشته قرابت از طرف‬
‫پيامبر ص بود‪.‬‬
‫‪ 3‬صحیح‪ .‬احمد (‪ ،)154 ،3/152‬و ابویعلی (‪ . )3512‬هیثمی آن را در مجمع (‪ )5/305‬به احمد ارجاع داده و گفته‪ :‬رجال آن رجال صحیحند‪.‬‬
‫‪ 4‬صحیح‪ .‬بخاری (‪ ،)1356‬و ابوداود (‪.)3095‬‬
‫‪ 5‬صحیح‪ .‬احمد (‪ ،)181 – )3/109‬و ابویعلی (‪ ،)3879 ،3765‬هیثمی می‌گوید‪« :‬رجال این دو سند رجال صحیحند‪.‬‬

‫‪78‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن ابوقحافه‬


‫َّ‬
‫طبرانى از اسماء بنت ابى بكر (رضىالله عنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگام فتح‪،‬‬
‫پيامر خدا ص به ابوقحافه (پدر ابوبكر صديق گفت‪« :‬اسلم بياور تا در امان‬
‫باشى»‪ .‬هيثمى (‪ )305/5‬گفته‪ :‬رجال وى رجال صحيح اند‪.‬‬
‫َ‬
‫و در نزد ابن سعد (‪ )451/5‬از اسماء (رضىالل ّه عنها) روايت است كه گفت‪ :‬هنگامى‬
‫كه پيامبر خدا ص وارد مكّه شد‪ ،‬و پس از حصول اطمينان در مسجد نشست‪ ،‬ابوبكر‬
‫ابوقحافه را نزدش آورد‪ ،‬چون پيامبر ص وى را ديد فرمود‪« :‬اى ابوبكر‪ ،‬شيخ را در‬
‫همانجا چرا نگذاشتى كه من نزدش مىرفتم؟‪ ،‬ابوبكر پاسخ داد او مستحق اين است‬
‫كه نزد تو بيايد‪ ،‬از اين كه تو نزد وى بروى‪ .‬پيامبر خدا ص او را در پيش روى خود‬
‫نشانيد و دست خود را بر قلبش گذاشت‪ ،‬بعد از آن گفت‪« :‬اى ابوقحافه‪ ،‬اسلم بياور‬
‫تا در امان باشى»‪ 1‬وى مىگويد‪ :‬او اسلم آورد‪ ،‬و به كلمه حق گواهى داد‪ .‬اسماء‬
‫‪2‬‬
‫مىافزايد‪ :‬ابوقحافه در حالى نزد پيامبر ص آورده شد كه سر و ريشش چون ثَغَامه‬
‫ما به سياهى‬ ‫سفيد گرديده بود‪ ،‬پيامبر ص گفت‪« :‬موىهاى سفيد وى را تغيير دهيد ا ّ‬
‫‪3‬‬
‫تبديلش نكنيد»‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن آن عده از افراد مشركين كه ايمان نياوردند‪.‬‬


‫پيامبر ص و دعوت نمودن ابوجهل‬
‫اولين روزى كه من پيامبر ص را‬ ‫مغِيْره بن ُ‬
‫شعْبَه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ّ :‬‬ ‫بيهقى از ُ‬
‫ّ‬
‫شناختم همان روزى بود كه با ابوجهل در بعضى كوچههاى مكه قدم مىزديم‪ ،‬كه‬
‫ناگهان با پيامر خدا ص برخورديم‪ .‬پيامبر ص به ابوجهل گفت‪« :‬اى ابوالحكم‪ ،‬بيا به‬
‫طرف خدا و پيامبرش و در اين كار عجله كن‪ ،‬و من تو را به طرف خدا دعوت‬
‫مىكنم»‪ ،‬ابوجهل در پاسخ گفت‪ :‬اى محمد‪ ،‬آيا تو از دشنام دادن خدايان ما اجتناب‬
‫نمىكنى؟! آيا غير از اين كه ما گواهى بدهيم تو (رسالتت) را ابلغ نمودى چيزى‬
‫ديگرى هم مىخواهى؟ ما گواهى مىدهيم كه تو ابلغ نمودى‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬اگر من‬
‫بدانم آن چه را تو مىگويى حق است از تو پيروى مىكردم‪.‬‬
‫پيامبر خدا ص منصرف گرديد‪ ،‬ابوجهل روى خود را به طرف من گردانيده گفت‪ :‬به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬من مىدانم آن چه وى مىگويد حق است‪ ،‬ولى مرا يك چيز باز مىدارد‪ ،‬و‬
‫جابَت‪ 5‬خانه در ميان ماست‪،‬‬ ‫ح َ‬‫صى (قوم رسول خدا)‪ ( 4‬گفتند‪ِ :‬‬‫آن اين كه‪ :‬بنى قُ َ‬
‫گفتيم‪ :‬بلى‪ ،‬بعد از آن گفتند‪ :‬آب دادن و سقايه‪ 6‬حجاج نيز براى ماست‪ ،‬گفتيم‪ :‬بلى‪،‬‬

‫‪ 1‬صحیح‪ .‬طبرانی در «الکبیر» (‪ )238‬همچنین نگا‪ :‬مجمع الزوائد (‪)5/305‬‬


‫‪ 2‬گياهى است داراى گل و ميوه سفيد‬
‫‪ 3‬صحیح‪ .‬ابن سعد (‪ )5/451‬و احمد (‪ ، )350 -6/349‬و طبرانی در «الکبیر» (‪ ، )236‬و حاکم (‪ )3/46‬و نگا‪ :‬مجمع الزوائد(‪.)174-6/173‬‬
‫صى جد چهارم رسول خدا ص است‪ ،‬و اين همان شخصيت است كه پس از متّحد ساختن قريش‬ ‫قُ َ‬
‫‪4‬‬

‫و وحدت صفوف آن‪ ،‬سيادت مكّه را از سلطه خزاعه كشيد‪ ،‬و آن را به دست قريش سپرد‪ ،‬و‬
‫اساس عّزت و مطرح شدن قريش در تاريخ نيز از همين جا آغاز مىشود‪ ،‬اوّلين فرزند كعب بن لؤى‬
‫بود كه به پادشاهى و رياست قوم خود رسيد‪ ،‬و قومش از وى اطاعت نمودند‪ ،‬و به اين صورت كليد‬
‫دارى حرم‪ ،‬آب دادن حجاج‪ ،‬جمع آورى مالى كه قريش (در جاهليت) براى حاجيان نيازمند از اموال‬
‫خود بيرون مىآوردند تا براى آنان طعام و نوشيدنى بخرند‪ ،‬رياست شوراى قريش و بيرقجنگ براى‬
‫وى تعلّق داشت‪ ،‬و او در ميان قريش حائز مقام بزرگى بود‪.‬‬
‫‪ 5‬حجابت‪ :‬يعنى‪ ،‬كليد دارى خانه كعبه به شكلى كه هيچ كس بدون اجازه كليد دار داخل خانه شده‬
‫نمىتواند‪.‬‬
‫ّ‬
‫‪ 6‬سقايه‪ :‬يعنى آب دادن حجاج در موسم حج‪ ،‬كه به خاطر قلت آب در مكه اين وظيفه خيلى عمده و‬
‫مهم به شمار مىرفت‪.‬‬

‫‪79‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫بعد گفتند‪ :‬نَدْوَه‪ 1‬هم براى ما و در ميان ماست‪ ،‬گفتيم‪ :‬بلى‪ ،‬بعد گفتند‪ :‬لواء‪ 2‬نيز در‬
‫تصّرف ماست‪ ،‬ما گفتيم‪ :‬بلى‪ ،‬بعد از آن‪ ،‬آنها طعام دادند‪ 3،‬و ما نيز طعام داديم تا‬
‫اين كه در طعام دادن ما نيز با بنى قصى مساوى و برابر شديم‪ ،‬آنها بعد گفتند‪ :‬پيامبر‬
‫نيز از ميان ماست‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬من اين را قبول نمىكنم!!‪ 5 4.‬اين چنين در البدايه‬
‫(‪ )64/3‬آمده است‪.‬‬
‫مانند اين را ابن ابى شيبه نيز‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )129/7‬آمده‪ ،‬روايت كرده‪ ،‬و در‬
‫حديث وى آمده است‪« :‬اى ابوالحكم بيا به طرف خدا و پيامبرش و كتاب او‪ ،‬و من تو‬
‫‪6‬‬
‫را به سوى خداوند دعوت مىكنم»‪.‬‬

‫مغِيره‬ ‫پيامبر ص و دعوت نمودن وليد بن ُ‬


‫َّ‬
‫اسحاق بن راهَوَيه از ابن عبّاس (رضىالله عنهما) روايت نموده كه‪ :‬وليد بن مغيره نزد‬
‫پيامبر خدا ص آمد‪ .‬رسول خدا ص قرآن را برايش تلوت نمود‪( ،‬قرآن بر وى تأثير‬
‫گذاشت)‪ ،‬و گويى كه وى در مقابل آن نرم گرديد‪ .‬اين خبر به گوش ابوجهل رسيد‪ ،‬و‬
‫او با شنيدن اين خبر نزد وليد بن مغيره آمده گفت‪ :‬اى عمو‪ ،‬قوم تو مىخواهند برايت‬
‫مال جمع نمايند‪ .‬وليد از ابوجهل پرسيد‪ :‬چرا؟ ابوجهل پاسخ داد‪ :‬تا آن را به تو بدهند‪،‬‬
‫مد به خاطر به دست آوردن مال رفته و تطميمع شدهاى‪ .‬وليد گفت‪:‬‬ ‫چون نزد مح ّ‬
‫قريش مىداند كه من از همه آنان مالدارتر هستم‪ ،‬ابوجهل به او گفت‪ :‬پس درباره وى‬
‫چيزى بگو تا به قومت برسد و آنها بدانند كه تو اكنون هم‪ ،‬منكر وى هستى‪ .‬وليد‬
‫پرسيد‪ :‬چه بگويم؟ به خدا سوگند‪ ،‬در ميان شما هيچ كسى به اشعار‪ ،‬رجز و قصيده‬
‫آن و اشعار جن از من زيادتر عالم نيست‪ .‬به خدا قسم‪ ،‬چيزهايى كه وى مىگويد به‬
‫هيچ يكى از اينها شباهت ندارد‪ ،‬و به خدا سوگند‪ ،‬در سخنى كه مىگويد شرينى و‬
‫حلوتى وجود دارد‪ ،‬و آن سخنان از رونق و حسن ويژهاى برخوردار است‪ .‬ابتداى آن‬
‫ميوه دار‪ ،‬و پايانش گوارا و شيرين است‪ ،‬و سخنى است كه بلند مىشود‪ ،‬و چيزى‬
‫ديگرى بالتر و بلندتر از آن نمىتواند باشد و پايينتر ازخود را نابود مىسازد‪ .‬ابوجهل‬
‫گفت‪ :‬قومت تا آن وقت از تو راضى نمىشوند كه درباره وى چيزى نگويى‪ .‬وليد گفت‪:‬‬
‫مل و فكر نمود گفت‪ :‬اين به جز‬ ‫اندكى صبر كن‪ ،‬تا درباره وى فكر كنم‪ ،‬چون تأ ّ‬
‫جادويى كه از ساحران نقل مىشود‪ ،‬ديگر چيزى نيست‪ ،‬و او (محمد) اين را از ديگرى‬
‫گرفته و بيان مىنمايد‪ ،‬آن گاه اين آيات قرآن نازل گرديد‪:‬‬
‫ً‬ ‫ن ُ‬‫مدُوْداً‪ .‬وَ بَنِي ْ َ‬ ‫مال ً َ‬ ‫ت لَ ُ‬‫جعَل ْ ُ‬
‫حيْداً‪ .‬وَ َ‬ ‫خلَقْ ُ‬
‫شهُوْدا)‪( .‬المدثر‪)11-13 :‬‬ ‫م ْ‬ ‫ه َ‬ ‫ت وَ ِ‬ ‫ن َ‬‫م ْ‬ ‫(ذَْرن ِ ْ‬
‫ى َو َ‬
‫ترجمه‪« :‬اى رسول! كار انتقام آن كس را كه تنها آفريدم به من واگذار‪ .‬و به او مال‬
‫فراوان و فرزندانى بسيار كه برايش حاضرند نصيب كردم»‪.‬‬

‫‪ 1‬ندوه‪ :‬يعنى جمع شدن براى مشوره و اظهار نظر‪ ،‬در دارالندوه‪ ،‬جايى كه آن را قصى تأسيس‬
‫نموده بود‪ ،‬و به مثابه مجلس شوراى قريش بود‪.‬‬
‫‪ 2‬لواء‪ :‬همان بيرق جنگ است كه آن را خود قصى حمل مىنمود‪ ،‬و يا براى كسى كه انتخاب مىكرد‬
‫تحويل مىداد‪.‬‬
‫‪ 3‬يعنى براى حجاج‪ ،‬چون قبائل عرب طعام حجاج و سقايه آنها را در موسم حج مايه شرف و عزت‬
‫خود شمرده و بر آن با يكديگر رقابت مىكردند‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 4‬ابوجهل با روشى پر از حسد و كينه مىگويد‪ ،‬همه اين منصبها بدون اين كه بر ما هيچ امتيازى داشته‬
‫باشند به آنها تعلّق دارد‪ ،‬همينكافى است‪ ،‬و حال نمىتوان مقام رسالت را نيز براى آنها قائل شد‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 5‬حسن‪ .‬بیهقی در «الدلئل» (‪.)2/207‬‬
‫‪ 6‬حسن‪ .‬ابن ابی شیبه در «المصنف» (‪.)8/336/97‬‬

‫‪80‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫مد صنعانى ساكن مكّه از اسحاق‬ ‫اين چنين‪ ،‬اين را بيهقى از حاكم از عبدالل ّه بن مح ّ‬
‫‪1‬‬

‫روايت نموده‪ .‬اين حديث را حمادبن زيد از ايوب از عكرمه ‪ -‬به شكل مرسل ‪ -‬روايت‬
‫كرده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬پيامبر ص اين آيه قرآن را برايش تلوت نموده‪:‬‬
‫ْ‬ ‫(انالل َّه يأ ْ‬
‫منْكَِر‬ ‫ن الْفَ ْ‬
‫ح َ‬
‫شاِء وَال ُ‬ ‫ْ‬
‫ن وَ اِيْتَا ِء ذِى القُْربى‪ ،‬وَ يَنْهى عَ ِ‬
‫سا ِ‬
‫ح َ‬‫ل وَ اْل ِ ْ‬ ‫ِ‬ ‫مُر بِالعَد ْ‬
‫ُ‬ ‫ِّ َ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫م تَذ َك ُّروْن)‪( .‬النحل‪.)90 :‬‬ ‫م لعَلك ُ ْ‬ ‫ى‪ ،‬يَعِظك ُ ْ‬ ‫َوالْبَغْ ِ‬
‫ترجمه‪« :‬خداوند به انصاف و نيكوكارى و احسان كردن به خويشاوندان دستور‬
‫مىدهد‪ ،‬و از بى شرمى و كار ناپسند و تعدّى باز مىدارد‪ ،‬او به شما پند مىدهد تا شما‬
‫پندپذير شويد»‪.‬‬
‫همچنين در البدايه (‪ )60/3‬آمده اين را ابن جرير از عكرمه‪ ،‬چنان كه در تفسير ابن‬
‫كثير (‪ )443/4‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن دو تن‬


‫سفْيان و هند‬‫پيامبر ص و دعوت نمودن ابو ُ‬
‫ابن عساكر از معاويه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابوسفيان در حالى كه هند (همسر‬
‫وى) در پشت سرش قرار داشت و هر دو بر يك مركب سوار بودند به طرف يكى از‬
‫جاهاى بيابانى و صحرايى خود در حركت بود‪ .‬من در حالى كه بچه خردسالى بودم‪،‬‬
‫سوار بر الغى كه داشتم در جلوى آنها حركت مىكردم‪ ،‬در طى اين مسير به پيامبر‬
‫مد سوار شود‪ ،‬من از الغ‬ ‫خدا ص رسيديم‪ .‬ابوسفيان گفت‪ :‬اى معاويه پايين بيا تا مح ّ‬
‫‪2‬‬

‫خود پايين آمدم و پيامبر ص سوار شده‪ ،‬و پيشاپيش ما لحظه كوتاهى به حركت افتاد‪،‬‬
‫بعد از آن به طرف ما روى كرد و گفت‪« :‬اى ابوسفيان بن حرب‪ ،‬و اى هند بنت عتبه‬
‫به خدا سوگند‪ ،‬شما خواهيد مرد‪ ،‬و باز دوباره حتما ً بر انگيخته خواهيد شد‪ ،‬و بعد از‬
‫آن نيكوكار داخل جنّت شده و بدكار داخل آتش خواهد گرديد‪ ،‬و من برايتان به حق‬
‫مىگويم‪ ،‬و شما از اوّلين كسانى هستيد كه بيم داده شدهايد»‪ ،‬آن گاه پيامبر خدا ص‬
‫اين آيه را تلوت نمود‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ن الَّرحمنر ال ّر ِ‬
‫حيْم ِ ‪ -‬تا اين كه به اينجا رسيد ‪ -‬قالتَا أتَيْنا طائِعِيْن)‪.‬‬ ‫َ‬ ‫(حم‪ .‬تَنْزِي ْ ٌ‬
‫م َ‬
‫ل ِ‬
‫(فصلت‪)1-11 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬حم‪ .‬از جانب (خدايى كه) بى اندازه مهربان و نهايت با رحم است فرو‬
‫فرستاده شده است‪ ...‬هر دو گفتند‪ :‬به خوشى و فرمانبردارانه آمديم»‪.‬‬
‫مد آيا فارغ شدى؟ پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬بلى»‪ ،‬و‬ ‫بعد ابوسفيان به وى گفت‪ :‬اى مح ّ‬
‫از مركب پايين شد من آن را دوباره سوار شدم‪ .‬درين موقع هند به طرف ابوسفيان‬
‫روى نموده گفت‪ :‬آيا به خاطر اين جادوگر پسرم را پايين آوردى؟ ابوسفيان پاسخ داد‪:‬‬
‫نه‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬وى نه جادوگر است و نه هم دروغگو‪ .‬اين چنين در الكنز (‪)94/7‬‬
‫ميد بن‬‫ح َ‬
‫آمده‪ .‬و طبرانى نيز مانند آن را روايت كرده‪ ،‬هيثمى (‪ )20/6‬مىگويد‪ :‬من ُ‬
‫منْهب را نشناختم‪ ،‬ولى بقيه رجال وى ثقهاند‪.‬‬ ‫ُ‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن عثمان و طلحه‬


‫ابن سعد (‪ )55/3‬از يزيدبن رومان روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عثمان بن عفّان و طلحه‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫بن عبيدالل ّه (رضىالل ّه عنهما) به تعقيب زبير بن عوام پرداخته نزد پيامبر خدا ص‬
‫آمدند‪ .‬پيامبر ص اسلم را به آنان عرضه نموده و قرآن را براى شان تلوت كرد‪ ،‬و‬
‫‪ 1‬صحیح‪ .‬بیهقی در «الدلئل» (‪ )199-2/198‬و حاکم (‪ )2/506‬و حاکم آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی موافق است‪.‬‬
‫‪ 2‬در نص كتاب سمعنا (شنيديم) آمده است‪ ،‬و در هيثمى لحقنا «رسيديم و يا پيوستيم»‪ ،‬كه ما به‬
‫خاطر قرابت معناى دومى آن را انتخاب نموديم‪ .‬م‪.‬‬

‫‪81‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫آنها را از حقوق اسلم آگاه كرد‪ ،‬و از طرف خداوند (جل جلله) به آنان وعده عّزت و‬
‫كرامت داد‪ .‬آن دو ايمان آورده و وى را تصديق نمودند‪ .‬آن گاه حضرت عثمان‬
‫فرمود‪ :‬اى پيامبر خدا ص من در همين نزديكى از سرزمين شام آمدم‪،‬چون در ميان‬
‫معان وزرقاء رسيديم حالتى چون خواب گرفتگى بر ما مستولى شده بود كه ناگاه ندا‬
‫كنندهاى ما را ندا نمود‪ :‬اى خواب رفتگان‪ ،‬بيدار شويد! چون احمد در مكّه ظهور‬
‫َّ‬
‫نموده است‪ ،‬و هنگامى كه به اينجا رسيديم از تو شنيديم‪ .‬حضرت عثمان (رضى الله‬
‫عنه) سابق‪ ،‬و قبل از داخل شدن پيامبر خدا ص به دار ارقم‪ ،‬اسلم آورده بود‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن عمار و صهيب‬


‫مد بن عمار روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عمار بن‬ ‫ابن سعد (‪ )247/3‬از ابوعبيده بن مح ّ‬
‫َ‬
‫ياسر (رضىالل ّه عنهما) فرمود‪ :‬با صهيب بن سنان در دروازه دار ارقم روبرو شدم‪،‬‬
‫اين‪ ،‬در حالتى بود كه پيامبر خدا ص در منزل تشريف داشت‪ ،‬از وى پرسيدم چه‬
‫مد رفته سخنان‬‫مىخواهى؟ گفت‪ :‬تو چه مىخواهى؟ جواب دادم‪ :‬خواستم تا نزد مح ّ‬
‫وى را بشنوم‪ .‬گفت‪ :‬من نيز اين را مىخواهم‪ .‬آن گاه هر دوى ما نزد پيامبر ص داخل‬
‫شديم و او اسلم را به ما عرضه نمود (ما دعوت وى را قبول نموده) اسلم آورديم‪،‬‬
‫بعد همان روز را تا بيگاه در آنجا توقف كرديم‪ ،‬و از شبانگاه به طور مخفيانه از آن جا‬
‫َ‬
‫بيرون رفتيم‪ .‬اسلم آوردن عمار و صهيب (رضىالل ّه عنهما) پس از اسلم آوردن سى‬
‫و چند تن مرد بود‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن اسعد بن ُزراره و ذكوان بن عبد قيس‬


‫خبَيُب بن عبدالرحمن روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬اسعد بن زراره و‬ ‫ابن سعد (‪ )608/3‬از ُ‬
‫ل و فصل معضلى در بين آنها نزد عتبه بن ربيعه به مكه‬‫ذكوان بن عبد قيس جهت ح ّ‬
‫آمدند‪ ،‬آنها از پيامبر ص آگاهى حاصل نموده نزد وى مشّرف شدند‪ .‬پيامبر اسلم را‬
‫براى شان مطرح نمود و قرآن را براى آنها تلوت كرد‪ .‬ايشان اسلم آوردند‪ ،‬و بدون‬
‫اين كه نزد عتبه روند از همانجا به مدينه برگشتند‪ ،‬و اوّلين كسانى بودند كه اسلم را‬
‫با خود به مدينه بردند‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن گروه و جماعت‬


‫جدال و احتجاج سران قريش با پيامبر ص در ارتباط با دعوت آنها به طرف اسلم و‬
‫پاسخ پيامبر ص‬
‫َّ‬
‫ابن جرير از ابن عبّاس (رضىالله عنهما) روايت نموده كه‪ :‬عُتْبَه و شيبه پسران ربيعه‪،‬‬
‫خترى از بنى السد‪ ،‬اسود بن‬ ‫سفيان بن حرب‪ ،‬مردى از بنى عبدالدار‪ ،‬ابوالب َ ْ‬ ‫ابو ُ‬
‫َّ‬
‫معه بن اسود‪ ،‬وليدبن مغيره‪ ،‬ابوجهل بن هشام‪ ،‬عبدالله بن‬ ‫عبدالمطلب بن اسد‪َ ،‬ز ْ‬
‫منَبَّه پسران حجاج سهمى‪ ،‬همه ‪ -‬و‬ ‫ميَه بن خلف‪ ،‬عاص بن وائل‪ ،‬و نُبَيْه و ُ‬ ‫ابى اميه‪ ،‬ا ُ ِ‬
‫يا كسانى از ايشان ‪ -‬در پشت كعبه بعد از غروب آفتاب دور هم جمع شدند‪ .‬بعضى‬
‫مد بفرستيد و (با احضار نمودن وى در اينجا)‬ ‫آنها به يكديگر گفتند‪ :‬كسى را نزد مح ّ‬
‫همراهش صحبت و مخاصمه نماييد‪ ،‬تا اين كه در ارتباط با وى معذور دانسته شويد‪.‬‬
‫بنابراين آنها كسى را دنبال وى فرستادند كه‪ :‬اشراف و بزرگان قومت به خاطر تو‬
‫جمع شده‪ ،‬و مىخواهند با تو صحبت نمايند‪ .‬پيامبر ص به سوى آنها به اين گمان كه در‬
‫ارتباط به كارهاى وى براى آنها نظر جديدى پيدا شده است‪ ،‬شتافت ‪ -‬چون پيامبر ص‬
‫به آنها علقهمند بود‪ ،‬و هدايت شان را دوست داشت‪ ،‬و مشقّت و فساد و هلك آنها‬
‫برايش گران تمام شده و رنجش مىداد ‪ -‬تا اين كه نزد آنها (رسيده و در كنارشان)‬

‫‪82‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫نشست‪ .‬آنان گفتند‪ :‬اى محمد‪ ،‬ما به دليلى كسى را دنبال تو فرستاده و تو را‬
‫خواستيم تا در ارتباط به تو معذور شناخته شويم‪ ،‬و ما ‪ -‬به خدا سوگند ‪ -‬هيچ مردى‬
‫از عرب را نمىشناسيم كه بر قوم خود آن چه را تو بر قومت داخل نمودهاى‪ ،‬داخل‬
‫كرده باشد!! پدران را دشنام دادى‪ ،‬دين را عيبجويى كردى‪ ،‬عقل را سبك شمردى‪ ،‬و‬
‫خدايان را ناسزا گفتى‪ ،‬و وحدت ما را از هم گسسته و متفّرق ساختى‪ .‬خلصه‪ ،‬آن‬
‫چه كار ناشايسته بود آن را در ميان ما و خودت انجام دادى‪ .‬اگر اين سخنها را به‬
‫خاطر طلب مال آورده باشى‪ ،‬برايت آن قدر مال جمع مىكنيم‪ ،‬تا از همه ما مالدارتر‬
‫باشى‪ .‬و اگر خواهان شرف و عّزت در ميان ما باشى‪ ،‬تو را سردار خود تعيين‬
‫مىنماييم‪ ،‬و اگر خواهان پادشاهى هستى‪ ،‬تو را پادشاه خود مىگردانيم‪ ،‬و اگر اين‬
‫چيزى كه برايت به وجود آمده بر اثر جنزدگى است‪ ،‬كه بر تو غالب شده و خودت از‬
‫دفع آن عاجز آمدهاى ‪ -‬و گاهى هم اين طور مىشود ‪ -‬ما اموال خود را براى معالجه‬
‫تو بذل مىكنيم‪ ،‬تا اين كه تو را از آن مرض تندرست بسازيم‪ ،‬يا اين كه (پس از بذل‬
‫آن همه سعى و تلش خود) در ارتباط با تو معذور شناخته شويم‪.‬‬
‫پيامبر خدا ص در پاسخ به آنها فرمود‪« :‬آن چه شما مىگوييد در من نيست‪ ،‬من به آن‬
‫چيزى كه با آن براى شما آمدهام‪ ،‬نه به خاطر درخواست مالتان آمدهام‪ ،‬و نه به‬
‫خاطر كسب شرف در ميان شما‪ ،‬و نه پادشاهى بر شما‪ ،‬بلكه خداوند مرا به سوى‬
‫شما به عنوان رسول فرستاده است‪ ،‬و بر من كتابى نازل نموده‪ ،‬و به من دستور‬
‫داده‪ ،‬تا براى شما بشارت دهنده و بيم دهنده باشم‪ .‬من با اقدام به اين عمل‪ ،‬پيام‬
‫پروردگارم را به شما ابلغ‪ ،‬و برايتان نصيحت نمودم‪ .‬اگر از من آنچه را برايتان‬
‫آوردهام قبول كنيد‪ ،‬بهره دنيا و آخرت از آن شماست‪ ،‬و اگر آن را بر من رد كنيد‪،‬‬
‫منتظر امر خدا مىباشم‪ ،‬تا در ميان من و شما فيصله نمايد»‪ .‬و يا چنان كه پيامبر خدا‬
‫ص گفت‪.‬‬
‫گفتند‪ :‬اى محمد‪ ،‬اگر آن چه را ما به تو پيشنهاد نموديم آن را از ما قبول نمىكنى‪ ،‬تو‬
‫خودت مىدانى‪ ،‬كه هيچ مردمى از ما كشور و جاى تنگتر‪ ،‬مال كمتر و زندگى مشكلتر‬
‫ندارد‪ ،‬بنابراين از پروردگارت كه تو را به آن چه ادّعا مىكنى برانگيخته است‪ ،‬بخواه تا‬
‫كوه هايى را كه جاى را بر ما تنگ نموده است (از اطراف شهر ما) دور كند‪ ،‬و شهر‬
‫و منطقه ما را گشاده و هموار سازد‪ ،‬و در آن نهرهايى چون شام و عراق جارى‬
‫سازد‪،‬و بايد پدران گذشته ما را براى مان دوباره زنده كند‪ ،‬و در ميان آنهايى كه‬
‫ى بن كلب» كه بزرگ مرد صادقى بود نيز وجود‬ ‫دوباره برانگيخته مىشوند «قُ َ‬
‫ص ْ‬
‫داشته باشد‪ ،‬تا از آنها درباره آنچه تو مىگويى بپرسيم‪ ،‬كه آيا حق است يا باطل؟ اگر‬
‫اين چيزها را كه از تو خواستيم انجام دادى‪ ،‬و آنها تو را تصديق نمودند‪ ،‬ما نيز تو‬
‫راتصديق خواهيم كرد‪ ،‬و به اين عمل منزلت تو را در نزد خداوند نيز درك نموده و‬
‫مىدانيم كه وى تو را چنان كه خود مىگويى به عنوان پيامبر فرستاده است‪ .‬پيامبر خدا‬
‫ص به آنان فرمود‪« :‬من به اين كار مبعوث نشدهام‪ ،‬من از نزد خداوند براى شما با‬
‫آن چيزى آمدهام كه وى مرا به آن (دستور داده و) مبعوث نموده است‪ ،‬و به آنچه من‬
‫به آن فرستاده شده بودم به شما ابلغ نموده و رسانيدم‪ ،‬اگر آن را قبول مىكنيد‪،‬‬
‫همان بهره و نصيب شما در دنيا و آخرت است‪ ،‬و اگر آن را بر من رد مىكنيد‪ ،‬منتظر‬
‫امر خداوند مىباشم تا اين كه در ميان من و شما فيصله نمايد»‪.‬‬
‫گفتند‪ :‬اگر اين را براى ما انجام نمىدهى‪ ،‬پس براى خود بخواه و از پروردگارت طلب‬
‫نما‪ ،‬تا فرشتهاى را بفرستد و آن چه را كه تو مىگويى تصديق نمايد‪ ،‬و از طرف تو با‬
‫ما صحبت كند و جواب گويد‪ ،‬و از وى بخواه‪ ،‬تا براى تو باغها‪ ،‬گنجها و قصرهايى از‬
‫طل و نقره قرار دهد‪ ،‬و تو را به اين صورت‪ ،‬از آن چه ما تو را در طلب آن مىبينيم‪،‬‬

‫‪83‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫بى نياز سازد ‪ -‬چون تو در بازار مانند ما در طلب روزى و اسباب معيشت هستى ‪ -‬تا‬
‫ما فضيلت و منزلت تو را در نزد پروردگارت اگر پيامبر باشى‪ ،‬چنان كه خودت مدّعى‬
‫آن هستى‪ ،‬ببينيم‪ ،‬و به آن اعتراف كنيم‪ .‬پيامبر خدا ص به آنها فرمود‪« :‬من اين كار را‬
‫نمىكنم و من آن كسى نيستم كه از پروردگارش چنين چيزى را مىخواهد‪ ،‬و من براى‬
‫شما به اين كار مبعوث نشدهام‪ ،‬بلكه خداوند مرا بشارت دهنده و بيم دهنده فرستاده‬
‫است‪ .‬اگر شما آن چه را من با خود آوردهام قبول مىكنيد‪ ،‬همان‪ ،‬بهره و نصيب وافر‬
‫شما در دنيا و آخريت است‪ ،‬و اگر آن را بر من رد نموده‪ ،‬و قبول نمىكنيد‪ ،‬براى امر‬
‫خداوند منتظر مىباشم‪ ،‬تا اين كه در ميان من و شما فيصله نمايد»‪ .‬گفتند‪ :‬پس‬
‫آسمان را بر ما بينداز‪ ،‬چنان كه مىپندارى اگر پروردگارت بخواهد اين كار را انجام‬
‫مىدهد و ما به تو ايمان نمىآوريم تا وقتى كه اين عمل را انجام نداده باشى‪ ،‬پيامبر‬
‫خدا ص در پاسخ آنها فرمود‪« :‬اين به خداوند مربوط است‪ ،‬و اگر بخواهد آن را براى‬
‫شما انجام خواهد داد»‪ .‬گفتند‪ :‬اى محمد‪ ،‬آيا پروردگارت نمىدانست كه ما با تو‬
‫خواهيم نشست‪ ،‬و آن چه را از تو پرسيديم خواهيم پرسيد‪ ،‬و آنچه را مىخواهيم‬
‫درخواست خواهيم نمود؟ تا پيش از اين نزد تو آمده و برايت آنچه را كه بايد به ما‬
‫پاسخ مىدادى‪ ،‬مىآموخت‪ ،‬و تو را آگاه مىكرد كه در ارتباط با ما‪ ،‬اگر آنچه را تو با خود‬
‫آوردهاى قبول نكنيم چه عملى انجام خواهد داد‪ .‬چون مطلع شدهايم ما كه اين چيزها‬
‫را مردى كه در يمامه است‪ ،‬به او (رحمان) گفته مىشود‪ ،‬به تو ياد مىدهد‪ - ،‬به خدا‬
‫سوگند ‪ -‬ابدا ً و هرگز به رحمان ايمان نمىآوريم‪ .‬اى محمد‪ ،‬اكنون ما در مقابل تو با‬
‫ما به خدا سوگند‪ ،‬تو و آنچه را انجام‬ ‫تقديم همه راههاى ممكن ديگر معذور شديم!! ا ّ‬
‫دادى رها نمىكنيم‪ ،‬تا اين كه يا ما تو را هلك گردانيم‪ ،‬و يا اين كه تو ما را هلك‬
‫گردانى‪ .‬يكى از آنها گفت‪ :‬ما ملئكه را كه دختران خداوند هستند عبادت مىكنيم‪ ،‬و‬
‫ديگرى گفت‪ :‬ما به تو ايمان نخواهيم آورد‪ ،‬تا زمانى كه خداوند و ملئكه را گروه‬
‫گروه از پى هم نياورى‪.‬‬
‫چون ايشان اين حرفها را گفتند و صحبت شان تمام شد‪ ،‬پيامبر خدا ص از نزد آنها‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫مغِيره بن عبدالل ّه بن عمر بن‬ ‫برخاست‪ ،‬و از جمله آنان عبدالل ّه بن ابى ا ُ َ‬
‫ميَّه بن ُ‬
‫مه پيامبر ص (عاتكه) دختر عبدالمطّلب بود ‪ -‬برخاسته گفت‪ :‬اى‬ ‫مخزوم ‪ -‬كه پسر ع ّ‬
‫محمد‪ ،‬قومت آنچه را كه ديدى به تو پيشنهاد نمودند‪ ،‬ولى تو آن را از ايشان قبول‬
‫ننمودى‪ .‬بعد از آن از تو چيزهايى براى خود خواستند تا با آن منزلتت رانزد خداوند‬
‫بدانند‪ ،‬آن را هم انجام ندادى‪ .‬بعد از آن از تو خواستند تا همان عذابى را كه آنها را از‬
‫آن مىترسانى براى شان به زودى بياورى (اين كار را هم نكردى)‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬من‬
‫هرگز به تو ايمان نمىآورم‪ ،‬تا اين كه نردبانى براى خود بگذارى و به آسمان بال روى‪،‬‬
‫و به آسمان برسى و من شاهد آن صحنه باشم‪ ،‬و از آسمان با خود يك صحيفه‬
‫سرگشادهاى را بيارى‪ ،‬كه چهار فرشته نيز با تو باشند‪ ،‬و بر اين گواهى دهند كه تو آن‬
‫چنان هستى كه خود مىگويى‪ .‬به خدا سوگند‪ ،‬اگر اين كار را هم انجام دهى‪ ،‬گمان‬
‫مىكنم كه تو را تصديق نخواهم كرد‪.‬‬
‫بعد از آن نزد پيامبر خدا ص برگشت و رسول خدا ص به خاطر به دست نياوردن‬
‫آنچه هنگام درخواست قومش در دل پرورانيده بود‪ ،‬و به خاطر فاصلهگيرى آنها از‬
‫وى‪ ،‬خيلى اندوهگين و افسرده خاطر‪ ،‬به طرف اهل خود برگشت‪ 1.‬و همچنين اين‬
‫َ‬
‫حديث را به اين صورت زياد بن عبدالل ّه البكائى از ابن اسحاق از برخى اهل علم از‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬ابن اسحاق‪ ،‬چنانکه ابن هشام آورده است (‪ )305-1/183‬طبری نیز از وی در تفسیرش (‪ )9/15/164‬روایت کرده است‪ .‬همچنین بیهقی در‬
‫«الدلئل»‪ .‬طبری فرد مبهم در سند را که از شیوخ ابن اسحاق است به نام محمد بن ابی محمد مولی آل زید بن ثابت ذکر کرده است‪ .‬این حدیث شواهدی‬
‫نیز دارد‪.‬‬

‫‪84‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫سعيد بن جبير و عكرمه از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده‪ ...‬و مانند اين را‬
‫متذكّر شده‪ ،‬و اين چنين در تفسير ابن كثير (‪ )62/3‬و البدايه (‪ )50/3‬آمده است‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن ابوالحيسم و جوانانى از بنى عبدالشهل‬


‫ابونعيم از محمود بن لبيد كه از بنى عبدالشهل است روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬چون‬
‫ابوالحيسم انس بن رافع‪ 1‬به مكّه آمد ‪ -‬جوانانى از بنى عبدالشهل كه در ميان آنها‬
‫اياس ابن معاذ نيز بود او را همراهى مىكردند‪ ،‬تا از قريش بر ضد خزرجيان پيمانى به‬
‫دست آورند ‪ -‬پيامبر ص از آمدن آنها اطّلع يافت‪ ،‬نزدشان آمد و با آنها نشسته و به‬
‫آنان فرمود‪« :‬آيا چيز بهترى از آنچه دنبال آن آمدهايد‪ ،‬نمىخواهيد؟» آنها پرسيدند‪ :‬آن‬
‫چيست؟ پيامبر خدا ص گفت‪« :‬من پيامبر خدا هستم‪ ،‬خداوند مرا براى بندگان‬
‫فرستاده است‪ ،‬آنها را به سوى خداوند فرا مىخوانم‪ ،‬تا خداوند را عبادت نموده‪ ،‬و‬
‫چيزى را برايش شريك نياورند‪ ،‬و او برايم كتاب نازل نموده است»‪ .‬سپس اسلم را‬
‫براى آنها بيان و قرآن را براى شان تلوت نمود‪ .‬آن گاه اياس بن معاذ ‪ -‬كه نوجوانى‬
‫بود ‪ -‬گفت‪ :‬اى قوم‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬اين براىتان از چيزى كه دنبال آن آمدهايد‪ ،‬بهتر و‬
‫نيكوتر است‪ .‬ابوالحيسم انس بن رافع‪ ،‬مشتى از سنگريزههاى بطحاء را‪ 2‬گرفته و در‬
‫روى اياس بن معاذ زده گفت‪ :‬اين حرفها را كنار گذار‪ ،‬سوگند به جانم‪ ،‬براى چيزى‬
‫غير از اين آمدهايم‪ .‬اياس ساكت شد‪ ،‬و پيامبر خدا ص از ميان شان برخاست‪ ،‬و آنها‬
‫به مدينه برگشتند‪ .‬طولى نكشيد كه جنگ «بُعاث» ميان اوس و خزرج اتفاق افتاد‪ .‬بعد‬
‫از آن اياس بن معاذ جز اندكى درنگ ننموده بود كه وفات كرد‪ .‬محمود بن لبيد‬
‫مىگويد‪ :‬آن عده از قومم كه در وقت وفات وى نزدش حضور داشتند‪ ،‬به من گفتند‪:‬‬
‫َ‬
‫آنها از وى مىشنيدند كه لالهالالل ّه را با خود مكّررا ً زمزمه مينمود‪ ،‬و تا لحظه‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫وفاتشالل ّه اكبر‪ ،‬و سبحانالل ّه مىگفت‪ ،‬و در اين ترديدى نداشتند كه وى مسلمان در‬
‫گذشته است‪ ،‬چون اسلم را در همان مجلس هنگامى كه از پيامبر ص آن چيزها را‬
‫شنيد درك نموده بود‪ 3.‬اين چنين در كنز العمال (‪ )11/7‬آمده و اين را احمد و‬
‫طبرانى نيز روايت نمودهاند رجال آن‪ ،‬چنان كه هيثمى (‪ )36/6‬مىگويد‪ :‬ثقهاند‪ .‬و اين‬
‫را همچنين ابن اسحاق در مغازى از محمود بن لبيد همانند اين روايت كرده‪ ،‬و گروهى‬
‫آن را از ابن اسحاق روايت نمودهاند‪ ،‬و اين حديث چنان كه در الصابه (‪ )91/1‬آمده‪،‬‬
‫از جمله احاديث صحيح وى مىباشد‪.‬‬

‫دعوت نمودن پيامبر ص از گروهها و مجامع پيامبر ص و دعوت نمودن خويشاوندان‬


‫نزديكش و قبيلههاى قريش هنگام نزول آيه انذار‬
‫َ‬
‫ابن سعد از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه خداوند‬
‫ك اْلَقَْربِيْن)‪( .‬الشعراء‪)214 :‬‬
‫شيَْرت َ َ‬
‫(جل جلله) اين آيه را نازل نمود‪( :‬وَ أنْذِْر عَ ِ‬
‫ترجمه‪« :‬و قبيله نزديكتر خود را بترسان»‪.‬‬
‫پيامبر خدا ص بيرون رفت تا اين كه بر كوه مروه بال رفت و از آنجا گفت‪« :‬اى آل‬
‫فهر»! آن گاه قريش نزد وى آمدند‪ ،‬ابولهب بن عبدالمطّلب گفت‪ :‬اينها آل فهراند كه‬
‫در نزد تو گرد آمدهاند‪ ،‬بگو چه مىگويى؟ پيامبر ص صدا زد‪« :‬اى آل غالب»‪ ،‬به اين‬
‫‪ 1‬در (المجمع) آمده‪ :‬ابوالحيسر انس بن نافع‪ ،‬صحيح هم همين است و اين در اكثر مراجع آمده‬
‫است‪.‬‬
‫‪ 2‬سيل گاهى بزرگ و وسيع در مكه است‪.‬‬
‫‪ 3‬صحیح‪ .‬احمد (‪ )5/427‬و طبرانی در «الکبیر» (‪ )805‬و بیهقی در «الدلئل» (‪ )421-2/420‬و حاکم (‪ )181-3/180‬حاکم آن را به شرط مسلم صحیح‬
‫ادامه درمورد این سخن حاکم می‌گوید‪« :‬بلکه مرسل است» وی همچنین می‌گوید‪ :‬محمود بن لبید از صغار صحابه است؛ بر این‬
‫‌‬ ‫دانسته است‪ .‬ذهبی در‬
‫اساس حدیث صحیح است‪.‬‬

‫‪85‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫گفته پيامبر خدا ص بنى محارب و بنى حارث فرزندان فهر برگشتند‪ .‬بعد پيامبر ص‬
‫گفت‪« :‬اى آل لؤى بن غالب»‪ ،‬اين بار‪ ،‬بنى تيم ادرم بن غالب برگشت‪ .‬بعد فرمود‪:‬‬
‫«اى آل كعب بن لؤى» آن گاه‪ ،‬بنى عامر بن لؤى برگشت‪ .‬سپس گفت‪« :‬اى آل مره‬
‫جمح بن عمرو بن هُصيص‬ ‫بن كعب»‪ ،‬درين اثناء بنى عدى بن كعب و بنى سهم و بنى ُ‬
‫بنى كعب بن لؤى برگشتند بعد پيامبر ص فرمود‪« :‬اى آل كلب بن مره» اين بار بنى‬
‫مخزوم بن يقظه بن مره و بنى تميم بن مره برگشتند‪ .‬آن گاه پيامبر ص گفت‪« :‬اى‬
‫آل قصى»‪ ،‬درين مرتبه بنى زهره بن كلب برگشت‪ .‬سپس فرمود‪« :‬اى آل عبد‬
‫مناف»‪ ،‬اين بار بنى عبدالدار بن قصى و بنى اسدبن عبدالعزى بن قصى و بنى عبد‬
‫بن قصى برگشتند‪ .‬آن گاه ابولهب گفت‪ :‬اينها بنى عبد مناف هستند كه نزدت حضور‬
‫دارند آن چه مىخواهى بگو‪ :‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬خداوند مرا مأمور نموده است تا‬
‫خويشاوندان نزديكتر خود را بترسانم‪ ،‬و شما از ميان قريش براى من نزديكتر هستيد‪،‬‬
‫و من از خداوند براىتان مالك هيچ بهرهاى در دنيا و هيچ نصيبى در آخرت نيستم‪ ،‬مگر‬
‫َ‬
‫اين كه بگوييد‪( :‬لاله الالل ّه) تا من به آن براىتان نزد پروردگارتان گواهى دهم‪ ،‬و‬
‫عرب توسط آن براىتان سرنهاده و عجم براى شما ذليل گردد»‪.‬‬
‫ابولهب در پاسخ گفت‪ :‬واى بر تو‪ ،‬ما را به همين خاطر دعوت نمودى؟! آن گاه‬
‫ى لَهَب)‪( .‬المسد‪)1:‬‬ ‫َ‬
‫ت يَدَا أب ِ ْ‬ ‫خداوند (جل جلله) نازل فرمود‪( :‬تَب َّ ْ‬
‫مىگويد‪ :‬هر دو دست ابولهب هلك گرديدند‪ .‬اين چنين درالكنز (‪ )277/1‬آمده است‪.‬‬
‫َ‬
‫و احمد از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى خداوند (جل‬
‫‪1‬‬
‫ك اْلَقَْربِيْن) پيامبر خدا ص به كوه صفا‬ ‫شيَْرت َ َ‬‫جلله) اين آيه را نازل فرمود‪( :‬وأنذِْر عَ ِ‬
‫آمده بر آن بال رفته فرياد زد‪« :‬يا صباحاه»‪ 2،‬همه مردم در نزدش جمع شدند‪ .‬كسى‬
‫خودش مىآمد‪ ،‬و كسى هم نماينده خود را مىفرستاد‪ ،‬آن گاه پيامبر خدا ص فرمود‪:‬‬
‫«اى بنى عبدالمطلب‪ ،‬اى بنى فهر‪ ،‬اى بنى كعب‪ ،‬اگر من برايتان خبر بدهم كه سوار‬
‫كارانى در پايين اين كوه مىخواهند بر شما هجوم بياورند‪ ،‬آيا مرا تأييد و تصديق‬
‫مىكنيد؟» آنها همه پاسخ دادند‪ :‬بلى‪ ،‬آن گاه پيامبر خدا ص گفت‪« :‬من براى شما‬
‫پيش از آمدن عذاب شديد بيم دهنده هستم»‪ .‬ابولهب گفت‪ :‬همه روز بر تو تباهى و‬
‫هلك باد‪ ،‬آيا ما را فقط براى اين فرا خوانده بودى؟ آن گاه خداوند (جل جلله) اين‬
‫َ‬
‫ب)‪ 3.‬بخارى و مسلم مانند اين را‪،‬‬ ‫ب وَ ت َ َّ‬ ‫ى لَهَ ٍ‬ ‫آيه قرآن را نازل فرمود‪( :‬تَب َّ ْ‬
‫ت يَدَا أب ِ ْ‬
‫چنان كه در البدايه (‪ )38/3‬آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن قبايل عرب در مراسم حج‬


‫پيامبر ص و دعوت نمودن بنى عامر و بنى محارب‬
‫َّ‬ ‫َ‬
‫ابونعيم در دلئل النبوه (ص ‪ )101‬از عبدالل ّه بن كعب بن مالك (رضىالله عنهما)‬
‫روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر ص مدّت سه سال بعد از بعثت خود مخفيانه زيست‬
‫كرد‪ ،‬و در سال چهارم دعوت خود را آشكارا نمود‪ .‬به مدت ده سال در موسمهاى حج‬
‫‪4‬‬
‫جاج در اقامت گاههاى آنان در عكاظ‪ ،‬مجنه و ذى المجاز‬ ‫دعوت مىنمود‪ ،‬و به دنبال ح ّ‬
‫‪ 1‬صفا و مروه دو كوه كوچك در نزديكى كعبهاند‪ ،‬كه خداوند در ارتباط با آنها مىفرمايد‪( :‬ان الصفا‬
‫والمروه من شعائراللَّه‪ ،‬فمن حج البيت أو اعتمر فل جناح عليه أن يطوف بهما‪ ،‬و من تطوع خيراً‬
‫َ‬
‫فانالل ّه شاكر عليم)‪( .‬البقره‪)158 :‬‬
‫‪ 2‬كلمهاى است براى فرياد رسى در هنگام هجوم و يا غارت دشمن‪.‬‬
‫‪ 3‬صحیح‪ .‬بخاری (‪ )4801‬و مسلم (‪ )208‬و ترمذی (‪ )3336‬و احمد (‪.)1/281‬‬
‫‪ 4‬عكاظ‪ ،‬مجنه و ذى المجاز‪ ،‬از مشهورترين بازارهاى مكه بودند‪ ،‬عربها را عادت برين بود كه در اوّل‬
‫ماه ذى القعده الحرام بازار عكاظ را افتتاح مىنمودند‪ ،‬و مدّت بيست روز را در آنجا به سر مىبردند‪،‬‬
‫و پس از آن به بازار مجنه آمده و ده روز را در آنجا سپرى مىكردند و چون ماه ذوالحجه نو مىشد به‬

‫‪86‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫رفته آنها را فرا مىخواند تا از وى حمايت نمايند‪ ،‬تا باشد پيام پروردگارش را تبليغ‬
‫ما هيچ‬ ‫نمايد‪ ،‬و براى آنها اذعان مىنمود كه پاداش اين نصرت براى آنها جنّت است‪ .‬ا ّ‬
‫كسى را نمىيافت تا وى را مدد و يارى دهد‪ ،‬حتّى از قبايل و جاهاى آنها جداگانه‬
‫مىپرسيد و آنها را دعوت مىكرد‪ ،‬تا اين كه به بنى عامر بن صعصعه رسيد‪ ،‬اذيت و‬
‫آزارى را كه از آنها ديد از هيچ كسى نديده بود‪ ،‬به حدّى كه او از نزد آنها بيرون رفته‬
‫بود‪ ،‬ولى با اين همه او را از پشت مىزدند‪ ،‬تا اين كه به بنى محارب بن خصفه رسيد‪،‬‬
‫در ميان آنها پيرمردى را يافت كه يك صدوبيست سال عمر داشت‪ ،‬پيامبر خدا ص با‬
‫وى صحبت نموده و او را به اسلم دعوت نمود‪ ،‬و از وى خواست تا از او حمايت‬
‫نمايد‪ ،‬تا پيام و رسالت پروردگارش را تبليغ نمايد‪ .‬آن پيرمرد پاسخ داد‪ :‬اى مرد‪،‬‬
‫قومت از احوال تو بهتر آگاهند‪ ،‬به خدا قسم كسى كه تو را به خانه خود ببرد‪ ،‬به اين‬
‫معناست كه بدترين چيزى را از «موسم» با خود برده است‪ .‬بنابراين خود را از ما‬
‫دور كن‪ ،‬ابولهب كه در اين حالت ايستاده بود و سخن محاربى را مىشنيد‪ ،‬نزدش‬
‫توقف نموده گفت‪ :‬اگر همه اهل «موسم» چون تو مىبودند‪ ،‬وى اين دينى را كه بر آن‬
‫است ترك مىنمود‪ ،‬او يك بى دين و دروغگوست‪ .‬محاربى پاسخ داد‪ :‬تو‪ ،‬به خدا سوگند‬
‫وى را از من خوبتر مىشناسى‪ ،‬چون وى برادر زاده و پاره گوشت توست‪ .‬بعد از آن‬
‫محاربى افزود‪ :‬شايد ‪ -‬اى ابوعبته ‪ -‬وى ديوانه شده باشد؟ و با ما مردى از قريه‬
‫است كه مىتواند او را علج نمايد‪ ،‬ابولهب ديگر به او پاسخى نداد‪ ،‬مگر اين كه چون‬
‫پيامبر ص را مىديد بر قبيله و يا اهل قريهاى از عرب ايستاده است‪ ،‬فرياد كشيده‬
‫مىگفت‪ :‬وى يك بى دين و دروغگوست‪ 1.‬در اسناد اين روايت واقدى نيز هست‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن بنى عبس‬


‫َّ‬
‫ابونعيم (ص ‪ )102‬همچنين از طريق واقدى از عبدالله بن وابصه عبسى از پدرش و‬
‫او از پدربزرگش روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر ص در اقامت گاههاى ما در منى آمد‬
‫‪ -‬و ما‪ ،‬در اين موقع در جمره اولى كه نزديك مسجد خيف واقع است‪ ،‬اقامت‬
‫داشتيم‪ ،‬او در حالى سوار بر شترش آمد كه زيد بن حارثه پشت سر وى سوار بود ‪-‬‬
‫و ما را به سوى اسلم دعوت نمود‪ .‬به خدا سوگند‪ ،‬دعوت وى را نپذيرفتيم‪ ،‬و در ما‬
‫آن گاه خيرى وجود نداشت‪ ،‬وى مىگويد‪ :‬ما از وى و از دعوتش در «موسم» شنيده‬
‫بوديم‪ ،‬او ما را دعوت كرد‪ ،‬ولى ما دعوتش را قبول ننموديم‪ ،‬در اين «موسم»‬
‫ميسره بن مسروق عبسى نيز با ما همراه بود‪ ،‬وى گفت‪ ،‬من به خدا سوگند ياد‬
‫مىكنم‪ ،‬كه اگر اين مرد را تصديق نماييم و او را به ديار خود ببريم‪ ،‬اين عمل نيكويى‬
‫خواهد بود‪ ،‬و من به خدا سوگند ياد مىكنم‪ ،‬كه دين و كار وى غالب و پيروز شدنى‬
‫است‪ ،‬و به همه جاها خواهد رسيد‪ .‬قوم در پاسخ گفتند‪ :‬ما را بگذار و قرار باش‪ ،‬و به‬
‫چيزى مكشان كه طاقت آن را نداشته باشيم‪ .‬پيامبر ص در ارتباط باميسره اميدوار‬
‫منورى دارى! ولى قومم‬ ‫ّ‬ ‫شده و با وى صحبت نمود‪ .‬ميسره گفت‪ :‬چقدر كلم خوب و‬
‫با من مخالفت مىكنند‪ ،‬و انسان وابسته به قوم خود است‪ ،‬كه اگر وى را يارى و مدد‬
‫نكنند‪ ،‬توقع يارى و مدد از دشمنان نيز خيلى بعيد است‪.‬‬
‫پيامبر خدا ص از آنجا منصرف شده و بيرون گرديد‪ ،‬و قوم نيز به طرف اهالى خود‬
‫حركت كردند‪ ،‬ميسره به آنها گفت‪ :‬بياييد به يهوديان ساكن فدك سرى بزنيم‪ ،‬و از‬
‫ذى المجاز مىآمدند و هشت شب را در آن جا مىماندند‪ ،‬و پس از آن به عرفات مىرفتند ومناسك حج‬
‫را به جاى مىآوردند‪ ،‬پيامبر خدا ص با استفاده ازين فرصت به هر يك ازين بازارها‪ ،‬در همان وقتهاى‬
‫معين تشريف مىبرد‪ ،‬و با سر زدن به اقامتگاههاى قبايل‪ ،‬تحفه گرانبهاى دعوت را به آنها عرضه‬
‫مىنمود‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬اونعیم در «الدلئل» (ص ‪ )101‬در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد‪.‬‬

‫‪87‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫آنها درباره اينمرد جستجو و تحقيق كنيم‪ ،‬آنها (با پذيرفتن درخواست وى) به طرف‬
‫يهود رفتند‪ .‬يهوديان كتابى را كه داشتند بيرون آورده‪ ،‬و آن را گذاشته بعد از آن به‬
‫مطالعه بخش تذكّر پيامبر خدا ص در آن پرداختند‪( ،‬كه در توصيف پيامبر آخر زمان‬
‫چنين آمده بود)‪ :‬نبى امى عربى‪ ،‬كه بر شتر سوار مىشود‪ ،‬و به معاش اندك كفايت‬
‫مىكند‪ ،‬نه دراز است و نه كوتاه‪ ،‬نه موهاى خيلىها پيچيده و مجعد دارد‪ ،‬و نه هموار‪ ،‬و‬
‫در چشمش سرخيست‪ ،‬و رنگ سفيد و مخلوط به سرخى دارد‪( .‬يهوديان براى مان‬
‫گفتند) اگر همين شخص كه صفاتش ذكر شد شما را دعوت نموده باشد‪ ،‬دعوت وى‬
‫ما ما با وى حسد ورزيده به او ايمان‬‫را قبول كنيد‪ ،‬و به دين وى داخل شويد‪ ،‬ا ّ‬
‫نمىآوريم‪ ،‬و از طرف وى در بسا جاها براى ما مصيبتهاى بزرگى مىرسد‪ ،‬و هيچ كسى‬
‫از عرب باقى نمىماند مگر اين كه وى را پيروى مىكند و يا با وى مىجنگد‪ .‬بنابراين‬
‫شما از جمله كسانى باشيد كه وى را پيروى مىنمايند‪ .‬ميسره گفت‪ :‬اى قوم‪ ،‬اين‬
‫قضيه خيلى آشكار است‪ ،‬قومش گفتند‪ :‬چون به موسم حج آينده بازگشتيم وى را‬
‫ملقات مىكنيم‪ .‬به اين صورت آنها به طرف ديار خود برگشتند‪ ،‬و مردان ديارشان اين‬
‫امر را از ايشان نپذيرفتند‪ ،‬و هيچ يكى از آنها پيروى پيامبر ص را نكرد‪ ،‬و چون پيامبر‬
‫خدا ص به مدينه تشريف آورد و حجهالوداع را به جاى آورد‪ ،‬ميسره همراهش روبرو‬
‫گرديد و او را شناخت‪ .‬عرض كرد اى پيامبر خدا‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬من از همان روزى‬
‫كه شترت را براى ما جهت دعوت خوابانيدى بر پيروى تو حريص هستم‪ ،‬تا اين كه‬
‫آنچه اتّفاق افتاد‪ ،‬افتاد‪ ،‬و خداوند نخواست تا آن وقت به اسلم مشّرف شوم‪ ،‬و قضا‬
‫بر اين رفت تا اسلم آوردنم به تأخير افتد‪ ،‬و عامه كسانى كه با من بودند در گذشتند‪.‬‬
‫اى پيامبر خدا اين را به من بگو كه جايگاه آنها در كجاست؟ پيامبر خدا ص در جواب‬
‫فرمود‪« :‬هر كسى كه به غير از دين اسلم مرده باشد‪ ،‬وى در آتش است»‪ .‬ميسره‬
‫گفت‪ :‬ستايش خدايى راست كه مرا نجات داد‪ .‬به اين صورت اسلم آورده‪ ،‬و‬
‫اسلمش ثابت و نيكو گرديد‪ ،‬و در نزد ابوبكر از منزلت و جايگاه خوبى برخوردار‬
‫بود‪ .‬اين روايت در البدايه (‪ )145/3‬از واقدى و به اسناد وى به مانند اين ذكر شده‬
‫‪1‬‬
‫است‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن كِنْدَه‬


‫مد بن‬‫ابونُعيم در الدلئل (ص ‪ )103‬همچنين از طريق واقدى روايت نموده كه‪ :‬مح ّ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫عبدالل ّه بن كثير بن صلت از ابن ُرومان و عبدالل ّه بن ابى بكر و غير آنها ن خبر داد كه‬
‫گفتند‪ :‬پيامبر خدا ص نزد كنده در اقامتگاههاى آنها در عُكاظ تشريف آورد‪ ،‬و مثل آنها‬
‫قبيله نرم و حليم عرب را قبل از آن ملقات نكرده بود‪ ،‬و چون نرمى آنها و قوت‬
‫منطق شان را در ارتباط با خود ملحظه نمود‪ ،‬با آنها به صحبت شروع نموده گفت‪:‬‬
‫«شما را به سوى خداوند واحد و ل شريك‪ ،‬دعوت مىكنم‪ ،‬و اين كه از من آن چنان كه‬
‫از نفسهاى خود حمايت مىكنيد‪ ،‬حمايت و پشتيبانى نماييد‪ ،‬اگر كامياب و غالب شوم‬
‫شما در آن وقت مخير هستيد»‪ ،‬عامه آنها گفتند‪ :‬چقدر سخن خوبى است! ولى ما آن‬
‫چه را پدران مان عبادت مىنمودند‪ ،‬عبادت مىكنيم‪ .‬فرد خردسالى از ميان آنها گفت‪:‬‬
‫اى قوم‪ ،‬قبل از اين كه ديگران اين مرد را پيروى نمايند‪ ،‬شما به پيروى از وى سبقت‬
‫جوييد به خدا سوگند‪ ،‬اهل كتاب صحبت از اين دارند كه نبى اى از حرم ظهور مىكند‪،‬‬
‫كه زمان ظهورش نزديك شده است‪ .‬درميان قوم يك انسان يك چشم نيز وجود‬
‫داشت‪ ،‬وى گفت‪ :‬خاموش باشيد تا من صحبت كنم‪ ،‬او را خويشاوندان و قومش‬
‫مل جنگ با همه عربها‬ ‫بيرون راندهاند‪ ،‬و شما وى را پناه مىدهيد؟! آيا مىخواهيد متح ّ‬
‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬ابونعیم در «الدلئل» (ص ‪ )102‬در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد‪.‬‬

‫‪88‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫شويد؟! نه‪ ،‬باز هم نه‪ .‬پيامبر خدا ص از نزد آنها اندوهگين برگشت‪ ،‬و آنها به طرف‬
‫قوم خود برگشته اين قضيه را براى ايشان نقل نمودند‪ .‬مردى از يهود گفت‪ :‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬شما نصيب و سهم خود را از دست دادهايد‪( ،‬و راه خطايى را پيمودهايد)‪،‬‬
‫اگر به طرف اين مرد قبل از ديگران مىشتافتيد‪ ،‬سردار همه عربها مىگرديديد‪ ،‬و ما‬
‫صفت وى را در كتاب خود مىيابيم‪ .‬قوم هايى كه پيامبر ص را ديده بودند‪ ،‬با شنيدن‬
‫هر صفتى (از زبان همان يهودى كه از كتاب بيان مىنمود) آن را تصديق مىكردند كه‬
‫اين صفت در وى بود‪ ،‬بعد از آن همان يهودى افزود‪ :‬جاى ظهور وى را ما در مكّه‬
‫مىيابيم‪ ،‬و دار هجرتش را به يثرب (مدينه منوره)‪ .‬بنابراين قوم بر اين اتّفاق نمودند‬
‫كه در موسم حج سال آينده وى را ملقات نموده و به خواست هايش پاسخ مثبت‬
‫دهند‪ ،‬ولى آنها را يكى از سرداران شان از اداى حج در همان سال باز داشت‪ ،‬و هيچ‬
‫يكى از آنها نتوانست تا وى را در آن سال ببيند‪ .‬آن يهودى در گذشت‪ ،‬و هنگام مرگش‬
‫‪1‬‬
‫مد ص ايمان دارد و او را تصديق مىكند‪.‬‬‫شنيده شد كه به مح ّ‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن بنى كعب‬


‫ابونُعيم در دلئل النبوه (ص ‪ )100‬از عبدالرحمن عامرى از شيخ هايى از قوم خود‬
‫روايت نموده‪ ،‬كه گفتند‪ :‬پيامبر ص نزد ما در حالى آمد‪ ،‬كه در بازار عُكاظ اقامت‬
‫صعَه‪.‬‬ ‫صعْ َ‬
‫داشتيم‪ ،‬گفت‪« :‬اين قوم از كدام قبيله است؟» گفتيم‪ :‬از بنى عامر بن َ‬
‫پرسيد‪« :‬از كدام بخش بنى عامر؟» پاسخ داديم‪ :‬از بنو كعب بن ربيعه‪ .‬فرمود‪:‬‬
‫«قدرت حمايت تان (از كسى كه طالب حمايت شود) چطور است؟» گفتيم‪ :‬هيچ‬
‫كسى را مجال آن نيست تا چيزى را از پيش روى ما بردارد‪ ،‬و نه هم كسى خود را به‬
‫آتش ما گرم كرده مىتواند‪ 2.‬راوى گويد‪ :‬پيامبر خدا ص به آنان گفت‪« :‬من پيامبر خدا‬
‫هستم‪ ،‬اگر نزد شما بيايم‪ ،‬آيا از من حمايت مىكنيد‪ ،‬تا پيام پروردگارم را تبليغ نمايم؟‬
‫و هيچ يكى از شما را به چيزى مجبور نمىكنم»‪ .‬پرسيدند تو از كدام طايفه قريش‬
‫هستى؟ پيامبر ص گفت‪« :‬از بنى عبدالمطّلب»‪ .‬پرسيدند موضع بنى عبد مناف در‬
‫اولين كسانى بودند كه مرا تكذيب‬ ‫مقابل تو چگونه است؟ پيامبر ص فرمود‪« :‬آنها ّ‬
‫ما‪ ،‬ما‪ ،‬نه تو را از خود مىرانيم‪ ،‬و نه به تو ايمان مىآوريم‪،‬‬ ‫نموده و راندند»‪ .‬گفتند‪ :‬ا ّ‬
‫ولى از تو حمايت مىكنيم تا پيام پروردگارت را تبليغ كنى‪ .‬راوى مىافزايد‪ :‬پيامبر خدا‬
‫حَره بن فِراس‬
‫ص نزد ايشان آمد و آنها مشغول خريد و فروش بودند كه «بَي ْ َ‬
‫قشيرى» نزدشان آمده پرسيد‪ :‬اين مرد را كه نزد شما مىبينم‪ ،‬كيست؟ وى را‬
‫َ‬
‫مد بن عبدالل ّه قريشى است‪ .‬گفت‪ :‬شما با وى چه ارتباطى‬ ‫نشناختم‪ ،‬گفتند‪ :‬او مح ّ‬
‫داريد؟ جواب دادند‪ :‬وى ادّعا مىكند كه پيامبر خداست‪ ،‬و ازما مىخواهد كه از وى‬
‫حمايت نماييم‪ ،‬تا پيام پروردگارش را ابلغ نمايد‪ .‬پرسيد‪ :‬شما چه جوابى به او داديد؟‬
‫گفتند‪ :‬به او خوش آمد گفته و از وى استقبال نموديم‪ ،‬كه ما تو را به ديار خود برده‪،‬‬
‫حَره‬‫و از تو چنان كه از نفسهاى خود حمايت مىكنيم‪ ،‬حمايت و پشتيبانى مىنماييم‪ .‬بَي ْ َ‬
‫گفت‪ :‬گمان نمىكنم هيچ كسى از اهل اين بازار چيزى بدترى از شما با خود پس ببرد‪،‬‬
‫به كارى دست يازيدهايد كه بر اثر آن با مردم دشمنى اعلن نمودهايد‪ ،‬و عربها همه‬
‫شان شما را از يك كمان هدف قرار مىدهند‪ ،‬قومش به كار وى داناترند‪ ،‬اگر از وى‬
‫احساس خير مىنمودند‪ ،‬به وسيله وى از نيك بختترين مردم مىبودند‪ ،‬به احمق و سفيه‬
‫قومى روى آوردهايد كه قومش او را برون رانده و تكذيبش نمودهاند‪ ،‬و شما وى را‬
‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬ابونعیم در «الدلئل» (ص ‪ )13‬در سند آن واقدی متروک است‪.‬‬
‫‪ 2‬يعنى كسى نمىتواند بر ما غلبه كند تا چيزى را كه در پيش روى ماست بگيرد‪ ،‬و كسى ما را از‬
‫اطراف آتش مان نمىتواند كنار بزند تا خود را با آن گرم كند‪ ،‬و اين اشارهاى است به قوّت وشوكت‬
‫آنها‪ .‬م‪.‬‬

‫‪89‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫جاى داده و ياريش مىكنيد‪ ،‬اين نظر و رأى شما رأى بسيار بدى است!! بعد از آن به‬
‫طرف پيامبر ص برگشته گفت‪ :‬برخيز و به قوم خود بپيوند‪ ،‬به خدا سوگند اگر در‬
‫ميان قومم نمىبودى گردنت را قطع نموده بودم‪ .‬راوى گويد‪ :‬پيامبر خدا ص به طرف‬
‫حَره خبيث پهلوى شتر را به شدّت فشرد و‬ ‫شتر خود برخاست و بر آن سوار گرديد‪ ،‬بَي ْ َ‬
‫شتر بى قرارى نموده پيامبر ص را از بالى خود بر زمين انداخت‪ .‬در اين هنگام‬
‫ضبَاعه دختر عامر بن قُْرط ‪ -‬وى از جمله زنانى بود كه در مكّه به پيامبر خدا ص‬ ‫ُ‬
‫ايمان آورده بود ‪ -‬نزد بنى عامر تشريف داشت‪ ،‬كه براى زيارت پسر عموهايش‬
‫بدانجا آمده بود‪ ،‬فرياد كشيد‪ :‬اى آل عامر ‪ -‬آيا از شما كسى نيست ‪ -‬با پيامبر خدا ص‬
‫در ميان شما چنين عملى صورت مىگيرد‪ ،‬و هيچ يكى از شما از وى حمايت نمىكنيد؟!‬
‫حَره‬
‫حَره و دو تن ديگر به حمايت از بَي ْ َ‬ ‫آنگاه سه تن از پسران عموهايش بر ضد بَي ْ َ‬
‫حَره و دو همراهش را گرفته بر زمين انداختند‪ ،‬و بعد از‬ ‫برخاستند‪ ،‬هر يكى از آنها بَي ْ َ‬
‫آن بر سينههاى شان نشسته آنها را خوب كتك كارى نمودند‪ ،‬در اين حالت پيامبر خدا‬
‫ص فرمود‪« :‬بار خدايا‪ ،‬به اينها بركت نما‪ ،‬و بر اينها لعنت فرما»‪ .‬راوى گويد‪ :‬آن سه‬
‫تن كه پيامبر ص را يارى نمودند‪ ،‬اسلم آورده بعد به شهادت رسيدند‪ ،‬و آن دوى‬
‫حَره بن فراس را يارى نمودند‪،‬‬ ‫ديگر‪ ،‬توأم با لعنت هلك گرديدند‪ .‬اسم آن دو تن كه بَي ْ َ‬
‫َ‬
‫ما آن سه تن كه پيامبر خدا ص را يارى‬ ‫ّ‬ ‫معاويه بن عُباده بود‪ ،‬و ا‬ ‫ُ‬ ‫حَزن بن عبدالل ّه و‬ ‫َ‬
‫َّ ‪1‬‬ ‫َ‬ ‫ْ‬
‫كردند عبارت بودند از‪ِ :‬غطريف و غَطفَان پسران سهل و عُروه بن عبدالله‪ .‬اين را‬
‫حافظ سعيد بن يحيى بن سعيد اموى در مغازى خود از پدرش چنان كه در البدايه (‬
‫‪ )141/3‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪.‬‬
‫و در نزد ابن اسحاق از زهرى روايت است كه پيامبر خدا ص نزد بنى عامر بن‬
‫صعصعه آمد و آنها را به طرف خداوند (جل جلله) فرا خوانده‪ ،‬و خود را براى آنها‬
‫عرضه نمود‪ ،‬مردى از آنها ‪ -‬كه به او بحيره‪ 2‬بن فراس گفته مىشد ‪ -‬درباره پيامبر خدا‬
‫ص گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬اگر من اين جوان را از قريش بستانم‪ ،‬عرب را توسط آن‬
‫خوردهام (يعنى آنها را در تحت فرمان خود خواهم آورد)‪ ،‬بعد از آن براى پيامبر خدا‬
‫ص گفت‪ :‬آيا با اين موافق هستى و اگر ما از تو اطاعت و پيروى نموديم‪ ،‬و تو را‬
‫خداوند بر مخالفينت كامياب گردانيد‪ ،‬اين امر و فرمانروايى را پس از خودت به ما‬
‫بسپارى؟ پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬امر مربوط خداست‪ ،‬و او هر جايى كه آن را‬
‫بخواهد قرار مىدهد»‪ .‬راوى ميگويد‪ :‬بعد از اين آن مرد براى پيامبر ص گفت‪ :‬آيا‬
‫درست است كه ما در دفاع از تو سينههاى خويش را هدف عربها قرار دهيم‪ ،‬و چون‬
‫تو راخداوند كامياب نمود‪ ،‬حكومت براى غير ما باشد؟! ما براى اين كار تو هيچ نيازى‬
‫نداريم‪ ،‬و به اين صورت از قبول نمودن دعوت و امر پيامبر خدا ص سرباز زدند‪ .‬چون‬
‫مردم به طرف ديار خود برگشتند‪ ،‬بنوعامر نزد يكى از پيرمردان خود كه بسيار‬
‫كهنسال شده بود‪ ،‬و حتّى قدرت شركت در مراسم حج را نداشت‪ ،‬رفتند‪ ،‬و عادت‬
‫آنها بر اين بود كه چون از حج بر مىگشتند او را از جريان آن «موسم» خبر مىداند‪.‬‬
‫هنگامى كه در همان سال نزد وى رفتند‪ ،‬او آنها را از آنچه در موسم حج شان اتفاق‬
‫افتاده بود‪ ،‬جويا شد‪ ،‬به وى گفتند‪ :‬جوانى از قريش و از خانواده عبدالمطّلب نزد ما‬
‫آمد‪ ،‬كه مدّعى پيامبرى و نبوّت بود و ما را فرا مىخواند‪ ،‬تا از وى حمايت نماييم‪ ،‬قرار‬
‫شد او را از آنجا به ديار خود بياوريم‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬آن مرد سالمند دست خود را بر‬
‫سرش زده فرياد زد اى بنى عامر‪ ،‬آيا اين اشتباه شما مىتواند جبران شود؟ و آيا براى‬
‫جبران اين عملكرد شما راهى هست؟ سوگند به ذاتى كه نفس فلن در دست اوست‬
‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬ابونعیم در «الدلئل» (ص ‪ )100‬در سند آن محمد بن سائب که همان کلبی است وجود دارد که متهم به دروغ است‪ .‬همچنین در این سند‬
‫میگوید‪ :‬این اثری است غریب که ما آن را به دلیل همین غرابت آورده‌ایم و ال اعلم‪.‬‬
‫علوه بر انقطاع‪ ،‬جهالت نیز وجود دارد‪ .‬ابن کثیر در «البدایة» ‌‬
‫‪ 2‬در سيرت ابن هشام و طبرى از وى به نام بيحره ياد شده است‪.‬‬

‫‪90‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫هيچ اسماعيليى‪ 1‬هرگز اين را از خود نمىسازد‪ ،‬و گفتههاى وى حق است‪ ،‬آن وقت‬
‫عقل شما در كجا بود؟‪ 2.‬اين چنين در البدايه (‪ )139/3‬آمده است‪.‬‬
‫اين روايت را حافظ ابونعيم (ص ‪ )100‬از ابن اسحاق از ُزهرى ازين قولش‪ :‬چون‬
‫مردم برگشتند بنوعامر به نزد يكى از شيخهاى خود رفتند‪ ،‬تا به آخرش روايت نموده‪.‬‬
‫ابن اسحاق همچنان از ُزهرى روايت كرده كه‪ :‬پيامبر ص در نزد كِنْده در اقامتگاههاى‬
‫ملَيح گفته مىشد حضور‬ ‫شان آمد‪ ،‬و در ميان آنها يكى از سرداران شان كه به وى ُ‬
‫داشت و آنها را به طرف خداوند (جل جلله) دعوت نمود‪ ،‬و دعوت خود را به آنان‬
‫عرضه داشت تا از وى حمايت نمايند‪ ،‬ولى آنها از قبول اين درخواست سرباز زدند‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن بنى كَلْب‬


‫صين روايت است كه‪ :‬پيامبر ص نزد قبيله بنى كلب در‬ ‫ح َ‬
‫مد بن عبدالرحمن بن ُ‬ ‫از مح ّ‬
‫َّ‬
‫جاهاى آنها آمد و نزد طايفهاى از آنها موسوم به بنوعبدالله تشريف برد‪ ،‬و آنها را به‬
‫سوى اسلم فراخواند‪ ،‬دعوت خود را به آنها عرضه نمود تا از وى حمايت نمايند‪ ،‬حتّى‬
‫َ‬
‫به ايشان فرمود‪« :‬اى بنى عبدالل ّه‪ ،‬خداوند نام نيكويى براى پدرتان انتخاب نموده‬
‫‪3‬‬
‫است»‪ ،‬ولى آنها به رغم آن‪ ،‬دعوت پيامبر ص را قبول نكردند‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن بنى حنيفه‬


‫َ‬
‫از عبدالل ّه بن كعب بن مالك روايت است كه‪ :‬پيامبر ص نزد بنى حنيفه در‬
‫‪4‬‬

‫اقامتگاههاى شان تشريف آورد‪ ،‬و آنها را به سوى خداوند (جل جلله) دعوت نمود‪ ،‬و‬
‫خويشتن را به آنها عرضه نمود تا از وى حمايت كنند‪ ،‬ولى آنها با تندى پيامبر ص را‬
‫جواب دادند‪ ،‬كه در ميان عرب هيچ قبيلهاى به آن اندازه گستاخانه دعوت وى را رد‬
‫ننموده بود‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )139/3‬آمده است‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن بكر‬


‫حافظ ابونُعيم از عبّاس روايت نموده كه مىگويد‪ :‬پيامبر خدا ص به من فرمود‪:‬‬
‫«من در تو و در برادرت قوتى براى حمايت خود چنان كه لزم است نمىبينم‪ ،‬آيا مرا‬
‫فردا به بازار مىبرى‪ ،‬تا در اقامتگاههاى قبايل مردم بياييم؟»‪ ،‬و آن وقت مجمع بزرگى‬
‫از عربها دور هم گرد مىآمدند‪ .‬عبّاس مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬اينها قبيله كِنْده و كسانىاند كه‬
‫در اطراف آنها گرد آمدهاند‪ ،‬و اين قبيله از بهترين قبايل است كه از يمن به حج‬
‫صعَه‬‫صعْ َ‬
‫مىآيد‪ ،‬و اين اقامتگاههاى بكر بن وائل است‪ ،‬و اين اقامتگاههاى بنى عامر بن َ‬
‫مىباشد‪ ،‬يكى از اينها را براى خود انتخاب كن‪ .‬پيامبر خدا ص از كِنْدَه شروع نمود و‬
‫نزد آنها آمده پرسيد‪« :‬شما از كدام قوم هستيد؟» گفتند‪ :‬از اهل يمن‪ .‬پيامبر ص‬
‫پرسيد‪« :‬از كدام جاى يمن هستيد؟» پاسخ دادند‪ :‬از كنده‪ ،‬پيامبر ص پرسيد‪« :‬از‬
‫كدام گروه كنده هستيد؟» گفتند‪ :‬از بنى عمرو بن معاويه‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬آيا‬
‫خواهان خير و نيكويى هستيد؟» پرسيدند آن چيست؟ پيامبر ص گفت‪« :‬گواهى بدهيد‬
‫كه معبودى جز يك خدا وجود ندارد‪ ،‬نماز را برپا كنيد‪ ،‬و به آنچه از طرف خداوند آمده‬
‫َ‬
‫است ايمان بياوريد»‪ .‬عبدالل ّه بن اجلح ميگويد‪ :‬پدرم از بزرگان قوم خود برايم بيان‬
‫نمود كه‪ :‬كنده به پيامبر ص گفتند‪ :‬اگر تو كامياب شدى حكومت و پادشاهى را پس از‬
‫‪ 1‬يعنى هيچ كس از فرزندان اسماعيل (عليه السلم) به كذب ادّعاى نبوّت نمىكند‪.‬‬
‫‪2‬‬
‫ضعیف‪ .‬ابن اسحاق آن را بطور مرسل از زهری روایت کرده است‪ .‬نگا‪« :‬البدایة» (‪.)3/139‬‬
‫گفتهاند و در این سند ناشناخته‌ها‬
‫‌‬ ‫‪ 3‬ضعیف‪ .‬ابن اسحاق آن را روایت کرده و گفته است‪ :‬بعضی از یاران ما از عبدال بن کعب بن مالک مرا اینچنین حدیث‬
‫و مجاهیلی وجود دارند‪ .‬نگا‪« :‬البدایة» (‪ )3/139‬بنوحنیفة اهل یمامه‌ و از قوم مسیلمه کذاب هستند که ادعای نبوت کرد‪.‬‬
‫‪ 4‬اينها اهل يمامه و اصحاب مسيلمه كذاب هستند‪.‬‬

‫‪91‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫خودت براى ما مىسپارى؟ پيامبر خدا ص در پاسخ به آنها فرمود‪« :‬پادشاهى و‬


‫حكومت از آن خداوند است هر جايى كه خودش بخواهد آن را قرار مىدهد»‪ .‬آنها بعد‬
‫از شنيدن اين جواب گفتند‪ :‬ما به آن چه كه تو آوردهاى ضرورت و نيازى نداريم‪ .‬كلبى‬
‫مىگويد‪ :‬آنها در جواب پيامبر ص گفتند‪ :‬آيا تو براى اين آمدهاى تا ما را از خدايان مان‬
‫باز دارى‪ ،‬و با عربها دشمنى و اختلف كنيم؟ برو به قوم خود ملحق شو كه ما به تو‬
‫هيچ ضرورتى نداريم‪.‬‬
‫پيامبر خدا ص از نزد آنها برگشت‪ ،‬و نزد بكر بن وائل آمده پرسيد‪« :‬شما كدام قوم‬
‫هستيد؟» گفتند‪ :‬از بكر بن وائل‪ .‬پيامبر ص پرسيد‪« :‬از كدام گروه بكربن وائل؟»‬
‫پاسخ دادند‪ :‬از بنى قيس بن ثَعْلَبَه‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬تعدادتان چه قدر است؟»‬
‫گفتند‪ :‬در عدد مانند ريگ هستيم‪ .‬پيامبر ص پرسيد‪« :‬قدرت حمايت و پشتيبانى (تان‬
‫از ديگران) چطور است؟» گفتند‪ :‬ما اين قدرت را نداريم‪ ،‬چون در همجوارى فارس‬
‫زندگى مىكنيم‪ ،‬ما نمىتوانيم از آنها حمايت نكنيم و نمىتوانيم عليه آنها كسى را پناه‬
‫دهيم‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬آيا اين حق را از خداوند بر خود لزم مىگردانيد كه اگر شما‬
‫را باقى گذاشت‪ ،‬و در جاها و منازل آنها سكونت نموديد‪ ،‬و زنهاى شان را به نكاح‬
‫گرفتيد‪ ،‬و فرزندانشان را غلم خود گردانيديد‪ ،‬كه خداوند را سى و سه مرتبه‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫سبحانالل ّه بگوييد‪ ،‬سى و سه بار الحمدلل ّه و سى و چهار بارالل ّه اكبر»‪ .‬آنها پرسيدند‪:‬‬
‫تو كيستى؟ گفت‪« :‬من پيامبر خدا هستم»‪ .‬و بعد از آن حركت نمود‪ ،‬چون از نزد آنها‬
‫دور شد‪ ،‬كلبى مىگويد‪ :‬عمويش ابولهب به دنبال وى بود و او را تعقيب نموده به‬
‫مردم مىگفت‪ :‬قول و گفته وى را قبول نكنيد‪ .‬ابولهب بر آنها مىگذشت‪ ،‬از او‬
‫پرسيدند‪ :‬آيا اين مرد را مىشناسى؟ گفت‪ :‬بلى‪ ،‬او بلندترين ماست‪ ،‬در چه ارتباط و‬
‫از كدام كار وى مىپرسيد؟ آنها وى را از آنچه پيامبر ص ايشان را به طرف آن‬
‫فراخوانده بود باخبر نموده گفتند‪ :‬وى ادّعا مىكند كه پيامبر خداست‪ .‬ابولهب گفت‪:‬‬
‫آگاه باشيد‪ ،‬كه به گفته وى باور نكنيد‪ ،‬چون او ديوانه است‪ ،‬و هر چه به ذهنش‬
‫مىرسد آن را مىگويد‪ .‬پاسخ دادند‪ :‬آرى‪ ،‬ما اين را وقتى كه چيزهايى درباره فارس‬
‫گفت‪ ،‬دانستيم (كه وى ديوانه است)‪ 1.‬اين چنين در البدايه (‪ )140/3‬آمده است‪.‬‬

‫منى‬ ‫پيامبر ص و دعوت نمودن قبايل در ِ‬


‫عباد روايت نموده‪ ،‬كه مىگويد‪ :‬در آن هنگام من پسر‬ ‫ابن اسحاق از ربيعه بن ِ‬
‫جوانى با پدرم در منى بودم‪ ،‬كه پيامبر خدا ص در اقامتگاههاى قبايل عرب حاضر‬
‫شده مىگفت‪« :‬اى بنى فلن‪ ،‬من فرستاده خدا به سوى شما هستم‪ ،‬شما را امر‬
‫مىكنم تا خداوند را عبادت كنيد‪ ،‬و چيزى را شريك او نسازيد‪ ،‬آن چيزهايى را كه غير‬
‫از وى به عنوان مثل و مانند‪ ،‬عبادت مىكنيد كنار بگذاريد‪ ،‬و به من ايمان آوريد‪ ،‬و مرا‬
‫تصديق نماييد‪ ،‬و از من‪ ،‬حمايت و پشتيبانى كنيد تا بتوانم از خداوند آنچه را مرا به آن‬
‫مبعوث نموده است بيان نمايم»‪ .‬ربيعه مىگويد‪ :‬در دنبال پيامبر ص مرد كج چشمى‬
‫كه صورت درخشان و دو گيسو داشت‪ ،‬و لباس عدنى بر تن نموده بود‪ ،‬قرار داشت‪،‬‬
‫و چون پيامبر خدا ص از صحبت و دعوت خود فارغ مىشد‪ ،‬آن مرد مىگفت‪ :‬اى بنى‬
‫فلن‪ ،‬اين مرد شما را به طرف اين فرا مىخواند كه شما از هم پيمانانتان از جنيان‬
‫بنى مالك بن اُقَيْش و از عبادت لت و عُّزى دست برداريد‪ ،‬و آنها را از گردنهاى تان‬
‫بيرون كشيد‪ ،‬و پيروى بدعت و گمراهيى را كه وى آورده است‪ ،‬نماييد‪ ،‬بنابراين از وى‬
‫اطاعت نكنيد و سخنانش را نشنويد‪ .‬وى مىگويد‪ :‬از پدرم پرسيدم اى پدر‪ ،‬اين مردى‬
‫كه وى را تعقيب نموده و گفتههايش را رد مىكند‪ ،‬كيست؟ پدرم گفت‪ :‬او عمويش‬

‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬ابونعیم‪ ،‬و همچنین در «البدایة» (‪ .)3/140‬در سند آن کلبی وجود دارد که متهم به دروغ است‪.‬‬

‫‪92‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫ابولهب عبدالعزى بن عبدالمطلّب است‪ 1.‬اين چنين در البدايه (‪ )138/3‬آمده و اين را‬
‫َ‬
‫عبدالل ّه بن احمد‪ 2‬و طبرانى از ربيعه به اين معنا روايت كردهاند‪ .‬هيثمى (‪)36/6‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫مىگويد‪ :‬درين روايت حسين بن عبدالل ّه بن عبيدالل ّه آمده كه ضعيف مىباشد‪ ،‬و ابن‬
‫معين وى را در روايتى ثقه دانسته است‪ .‬مىگويم (مؤلف)‪ :‬در روايت ابن اسحاق‬
‫مردى آمده كه از وى نام برده نشده است‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن يك گروه در منى‬


‫مدرِك روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من با پدرم حج نمودم‪ .‬هنگامى كه به منى‬ ‫طبرانى از ُ‬
‫وارد شديم‪ ،‬با يك گروهى برخورديم‪ .‬از پدرم پرسيدم‪ :‬اين گروه كيست؟ گفت‪ :‬اين‬
‫يك بى دين است‪ ،‬در حالى كه من پيامبر خدا ص را ديدم كه مىگفت‪« :‬اى مردم‪،‬‬
‫َ‬
‫بگوييد‪ :‬لاله الالل ّه كامياب مىشويد»‪ 3.‬هيثمى (‪ )21/6‬مىگويد‪ :‬رجال وى همه ثقهاند‪.‬‬
‫بخارى در تاريخ و ابوزُرعه و بَغَوِى و ابن ابى عاصم و طَبََرانى از حارث بن حارث‬
‫غامدى‪ ،‬روايت نمودهاند كه (گفت) از پدرم در حالى كه در منى بوديم پرسيدم‪ :‬اين‬
‫گروه كيست؟ پاسخ داد‪ :‬اينها به دور يك بى دين كه در ميان شان هست گرد آمدهاند‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬من از جاى بلندى نگاه نموده ديدم‪ ،‬كه پيامبر خدا ص مردم را به طرف‬
‫وحدانيت خداوند دعوت مىكند‪ ،‬ولى آنها حرفهاى وى را رد مىكنند‪ 4.‬اين چنين در‬
‫الصابه (‪ )275/1‬آمده است‪.‬‬
‫و واقدى از حسان بن ثابت روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى حج نمودم كه پيامبر‬
‫خدا ص مردم را به طرف اسلم دعوت مىنمود‪ ،‬و اصحابش شكنجه مىشدند‪ .‬من در‬
‫مل را شكنجه مىنمود‪ ،‬بعد از آن‬ ‫مؤَ َّ‬
‫حالى نزد عمر توقف كردم كه كنيز بنى عمرو بن ُ‬
‫به جان زِنِّيْره افتاد و عين عمل را با وى انجام داد‪ .‬اين چنين در الصابه (‪)312/4‬‬
‫‪5‬‬

‫آمده است‪.‬‬

‫پيامبر ص‪ ،‬و دعوت نمودن بنى شيبان‬


‫َّ‬
‫ابونعيم در الدلئل (ص ‪ )96‬از ابن عبّاس (رضىالله عنهما) از على بن ابى طالب‬
‫روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه خداوند (جل جلله) به نبى خود فرمان داد‪ ،‬تا‬
‫خويشتن را بر قبايل عرب عرضه نمايد‪ ،‬وى در حالى كه من و ابوبكر او را همراهى‬
‫مىكرديم به طرف منى بيرون رفت‪ ،‬تا اين كه به مجلسى از مجالس عرب رسيديم‪.‬‬
‫ابوبكر جلو رفته سلم داد ‪ -‬ابوبكر در هر كار خير از ديگران سبقت داشت‪ ،‬و به‬
‫علم انساب خوب دانا بود ‪ -‬پرسيد‪ :‬شما از كدام قوم هستيد؟ گفتند‪ :‬از ربيعه‪.‬‬
‫پرسيد‪ :‬شما از كدام طائفه ربيعه هستيد؟‪ ...‬و حديث را به طول آن يادآور شده و در‬
‫آن آمده كه گفت‪ :‬بعد از آن به مجلس ديگرى آمديم كه آرامش و وقار بر فضاى آن‬
‫حاكم بود‪ ،‬و آنها بزرگانى از خود داشتند كه از قدر و منزلت ويژهاى برخوردار بودند‪،‬‬
‫باز ابوبكر جلو رفته سلم داد‪ - ،‬على مىگويد‪ :‬ابوبكر در هر كار خير از ديگران‬
‫سبقت داشت ‪ -‬و از ايشان پرسيد از كدام قوم هستيد؟ گفتند‪ :‬ما بنى شيبان بن‬
‫جه شده گفت‪ :‬پدر و مادرم فدايت‪،‬‬ ‫ثَعْلَبه هستيم‪ .‬ابوبكر به طرف پيامبر خدا ص متو ّ‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬بیهقی در «الدلئل» (‪ )2/186‬از طریق ابن اسحاق‪ .‬در سند آن یک مجهول وجود دارد‪.‬‬
‫‪ 2‬ضعیف‪ .‬احمد (‪ )3/493‬و طبرانی در «الکبیر» (‪ )4583‬در اسناد آن حسین بن عبدال بن عبیدال بن عباس است که ضعیف است‪ .‬نگا‪« :‬مجمع الزوائد»‬
‫(‪.)6/36‬‬
‫‪ 3‬صحیح‪ .‬به روایت طبرانی‪ .‬هیثمی می‌گوید‪ :‬رجال آن همه ثقه هستند (‪ )6/21‬همچنین نیز هست‪ .‬و احمد (‪،)16556( ،)15965( ،)18905( ،)23044‬‬
‫(‪.)23085‬‬
‫‪ 4‬صحیح‪ .‬طبرانی در «الکبیر» (‪.)373‬‬
‫‪ 5‬بسیار ضعیف‪ .‬واقدی متروک است‪ .‬نگا‪« :‬الصابة» (‪.)4/312‬‬

‫‪93‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫بعد از اينها ديگر كسى در ميان قوم شان با عّزتتر نيست‪ ،‬و در ميان قوم اشخاصى‬
‫مثَنَّى بن حارثه‪ ،‬و نُعمان بن شريك حضور‬ ‫چون مفروق بن عمرو‪ ،‬هانى بن قبيصه‪ُ ،‬‬
‫داشتند‪ .‬در اين قوم مفروق بن عمرو به ابوبكر ازهمه نزديكتر بود و او بر همه آنها‬
‫در بيان و زبان ارجحيت داشت‪ ،‬و دو گيسو از موهايش بر سينهاش آويزان بود‪ .‬در‬
‫مجلس‪ ،‬مفروق در نزديكى ابوبكر قرار داشت‪ ،‬ابوبكر از او پرسيد‪ :‬تعداد شما‬
‫چقدر است؟ مفروق به وى گفت ما از هزار تن زيادتر هستيم‪ ،‬و هزار تن به خاطر‬
‫كمىاش مغلوب نخواهد شد‪ .‬پرسيد دفاع و حمايت از ديگران در ميان شما چطور‬
‫است؟ گفت‪ :‬ما در اين ارتباط سعى و تلش خود را مىكنيم‪ ،‬و هر قومى سهم و‬
‫نصيب خود را دارد‪.‬‬
‫پرسيد‪ :‬جنگ در ميان شما و دشمن تان چطور است؟ مفروق پاسخ داد‪ :‬در وقت‬
‫روبرو شدن به دشمن احساسات و خشم و غضب ما به شور مىآيد و چون غضبناك‬
‫شويم بسيار سرسخت و جدّى مىجنگيم‪ .‬ما اسبهاى خوب و تيزگام را بر اولد خود و‬
‫سلح را بر شتر شيرى ترجيح مىدهيم‪ .‬البتّه در ضمن همه اينها فتح و نصرت از جانب‬
‫خداوند است‪ ،‬گاهى ما را كامياب مىگرداند‪ ،‬و گاهى هم آنها را بر ما غالب مىسازد‪.‬‬
‫بعد ازين گفتهها گفت‪ :‬احتمال ً شما از قريش باشيد؟ ابوبكر گفت‪ :‬آرى‪ ،‬اگر خبرى‬
‫كه وى پيامبر خداست‪ ،‬به شما رسيده باشد‪ ،‬اين همان پيامبر است‪ .‬مفروق در جواب‬
‫گفت‪ :‬بلى‪ ،‬اين خبر به ما رسيده بود‪ ،‬كه وى اين چيز را بيان مىدارد‪.‬‬
‫جه شده پرسيد‪ :‬اى قريشى ‪،‬تو به طرف چه‬ ‫بعد از آن به طرف پيامبر خدا ص متو ّ‬
‫دعوت مىكنى؟ پيامبر خدا ص پيش رفته و نشست‪ ،‬آن گاه ابوبكر برخاست و‬
‫پيامبر ص را با لباسش سايه مىنمود‪ .‬فرمود‪« :‬من شما را به گواهى دادن به اين كه‬
‫معبودى جز خداى واحد وجود ندارد‪ ،‬و اين كه من پيامبر خدا هستم‪ ،‬دعوت مىكنم‪ ،‬و‬
‫شما را فرا مىخوانم كه مرا در ميان خود جاى دهيد و از من حمايت كنيد‪ ،‬و مرا‬
‫نصرت دهيد‪ ،‬تا آنچه را خداوند مرا به آن مامور ساخته است‪ ،‬انجام دهم‪ ،‬چون‬
‫قريش به جنگ بر ضد دين خدا قيام و پيامبرش را تكذيب نموده و به باطل در عوض‬
‫حق اكتفا كرده است‪ ،‬و خداوند بى نياز و ستوده شده است» مفروق افزود‪ :‬اى‬
‫قريشى ديگر به طرف چه دعوت مىكنى؟ پيامبر ص اين بخش از قرآن را تلوت‬
‫نمود‪:‬‬
‫ً‬
‫سانا ‪ -‬تا به‬ ‫ْ‬ ‫ً‬ ‫ُ‬
‫شرِكوْا بِهِ َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫م‪ ،‬أل ت ُ ْ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫(قُ ْ‬
‫ح َ‬
‫ن اِ ْ‬
‫شيْئا‪ ،‬وَ بِال َوَالِدَي ْ ِ‬ ‫م عَليْك ْ‬ ‫م َرب ّك ْ‬ ‫ح ّر َ‬‫ما َ‬ ‫ل تَعَالوْا أت ْل َ‬
‫م تَتَّقُون)‪( .‬النعام‪:‬‬ ‫م بِهِ لَعَل ّك ُ ْ‬ ‫صاك ُ ْ‬
‫م وَ َّ‬‫سبِيْلِهِ‪ ،‬ذلِك ُ ْ‬ ‫ن َ‬ ‫اين قول خداوند ‪ -‬فَتَفََّرقَ بِك ُ ْ‬
‫م عَ ْ‬
‫‪)151 – 153‬‬
‫ترجمه‪« :‬بگو‪ :‬بياييد آنچه را پروردگارتان بر شما حرام كرده است براى تان بخوانم‪:‬‬
‫اين كه چيزى را شريك خداوند قرار ندهيد‪ ،‬و به پدر و مادر نيكى كنيد‪ ...‬كه شما را از‬
‫راه خدا دور مىسازد‪ ،‬اين چيزى است كه خداوند شما را به آن سفارش مىكند تا‬
‫پرهيزگار شويد»‪.‬‬
‫باز هم مفروق از پيامبر ص پرسيد‪ :‬اى قريشى ديگر چه دعوت مىكنى؟ چون به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬اين از كلم اهل زمين نيست‪ ،‬و اگر از كلم آنها مىبود آن را حتما ً مىدانستيم‪،‬‬
‫اين مرتبه پيامبر ص اين آيه را تلوت كرد‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ َّ‬ ‫(انالل َّ ْ‬
‫م تَذ َكُروْن)‪( .‬النحل‪)90 :‬‬ ‫ّ‬ ‫ُ‬
‫ن ‪ -‬تا به اين قول خداوند ‪ -‬لعَلك ْ‬ ‫سا ِ‬ ‫ح َ‬ ‫ل وَال ِ ْ‬ ‫مُر بِالْعَد ْ ِ‬
‫ه يَأ ُ‬
‫ِّ َ‬
‫ترجمه‪« :‬خداوند به انصاف و نيكوكارى امر مىكند‪ ...‬تا باشد كه پندپذير شويد»‪.‬‬
‫مفروق به پيامبر خدا ص گفت‪ :‬اى قريشى‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬تو به مكارم اخلق و‬
‫خوبىهاى اعمال دعوت مىكنى‪ ،‬و قومى كه تو را تكذيب نمودهاند‪ ،‬و بر ضد تو قيام‬
‫كردهاند‪ ،‬بدون ترديد دروغ گفته و مرتكب افترا شدهاند‪ .‬و گويى كه وى خواست تا در‬

‫‪94‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫اين صحبت هانى بن قبيصه نيز باوى همراهى نمايد‪ ،‬بنابراين گفت‪ :‬و اين هم هانى‬
‫بن قبيصه كه يكى از بزرگان و پيشوايان ماست‪ .‬هانى به نوبه خود به پيامبر ص‬
‫گفت‪ :‬اى قريشى من سخنان تو را شنيدم‪ ،‬و قول تو را تصديق نمودم‪ ،‬ولى نظرم‬
‫اين است كه ترك نمودن دين مان‪ ،‬و پيروى از تو طبق احكام دينت در همين نشستى‬
‫كه با ما داشتى‪ ،‬كه اوّل و آخر براى خود ندارد و بدون كدام تفكر در مورد دعوت و‬
‫دين تو‪ ،‬و بدون نگرشى به عواقب و آينده آنچه ما را به طرف آن فرامىخوانى‪،‬‬
‫خطاى در راى و نارسايى در عقل و كوتاه نگرى به آينده باشد‪ ،‬چون خطا هميشه‬
‫زاده عجله و شتاب است‪ ،‬و ما در پشت سر خود اقوامى داريم كه در اينجا حضور‬
‫ندارند‪ ،‬و خوب نمىبينيم كه از طرف آنها پيمانى را ببنديم‪ ،‬و يا عهدى را بر آنها تحميل‬
‫كنيم‪ ،‬بناءً بهتر آن است كه تو هم برگردى و ما هم وهر دو درين باب فكر نماييم‪.‬‬
‫مثَنّى بن حارثه نيز اشتراك نمايد‪ ،‬بنابراين گفت‪:‬‬‫اين مرد نيز خواست تا در صحبت‪ُ ،‬‬
‫اين هم مثنى يكى از بزرگان و مسؤول قضاياى جنگى ما‪ .‬آن گاه مثنى گفت‪ :‬من‬
‫گفته تو را شنيدم‪ ،‬اى قريشى نيكو پنداشته و آن را پسنديدم‪ ،‬و صحبت هايت در آن‬
‫ارتباط مرا مجذوب خود ساخته و خوشم آمد‪ .‬جواب همان جوابى است كه هانىء بن‬
‫قبيصه ارائه نمود‪ ،‬ولى ما در بين دو آب سكونت گزيدهايم‪ ،‬يكى يمامه و ديگر آن‬
‫سماوه است‪ .‬پيامبر خدا ص از وى پرسيد‪« :‬اين دو آب چيست؟» پاسخ داد‪ :‬يكى از‬
‫آنها تپهها و سرزمين عرب است و ديگر آن سرزمين فارس و نهرهاى كسرى است‪ ،‬و‬
‫ما با كسرى داخل پيمانى شدهايم‪ ،‬كه آن را وى از ما گرفته است‪ ،‬تا اين كه چيز‬
‫جديدى (فتنه) ايجاد نكنيم‪ ،‬و كسى را كه فتنه ايجاد مىكند جاى ندهيم و اين چيزى كه‬
‫تو ما را به آن فرا مىخوانى شايد از جمله چيزهايى باشد كه پادشاهان آن را بد‬
‫ما در ارتباط به سرزمين عرب‪ ،‬گناه گناهكار در آن بخشش‪ ،‬و عذر وى قابل‬ ‫مىبينند‪ .‬ا ّ‬
‫قبول است‪ ،‬ولى در سرزمين فارس‪ ،‬گناه گناهكار قابل بخشش نبوده‪ ،‬و عذر مرتكب‬
‫آن قابل قبول نيست‪ .‬اگر خواسته باشى تا از تو در مقابل عربها حمايت نماييم‪ ،‬اين‬
‫‪1‬‬
‫كار را مىكنيم‪.‬‬
‫پيامبر خدا ص در پاسخ به آنها فرمود‪« :‬چون واقعيت را اظهار نموديد‪ ،‬خود به اين‬
‫معناست كه جواب بد نداديد‪ ،‬كسى كه به همه جوانب دين احاطه نداشته و از هر‬
‫طرف آن را حمايت نكند نمىتواند به دين خداوند قيام نمايد»‪ .‬بعد از آن پيامبر خدا ص‬
‫در حالى كه دست ابوبكر را گرفته بود‪ ،‬برخاست و به مجلس اوس و خزرج رفتيم‪،‬‬
‫از آنجا برنخاسته بوديم كه آنها با پيامبر خدا ص بيعت نمودند‪ .‬على مىگويد‪ :‬آنها‬
‫َ‬
‫مردمان صادق و صابرى بودند‪( .‬رضوانالل ّه عليهم اجمعين)‪ 2.‬اين چنين در دلئل النبوه‬
‫از ابونُعيم آمده‪ .‬و در البدايه (‪ )142/3‬مىگويد‪ :‬اين را ابونُعيم‪ ،‬حاكم و بيهقى كه‬
‫سياق آن از ابونُعيم است روايت نمودهاند‪ ....‬و حديث را آورده و در آن بعد ازين قول‬
‫پيامبر خدا ص‪« :‬كسى كه به همه جوانب دين خدا احاطه نداشته و از هر طرف آن را‬
‫حمايت نكند نمىتواند به دين خدا قيام نمايد‪ ،‬آمده‪ :‬بعد از آن پيامبر خدا ص گفت‪« :‬آيا‬
‫مىدانيد كه هنوز اندكى سپرى نخواهيد كرد كه خداوند ديار و اموال آنها را به شما‬
‫بخشد‪ ،‬و دخترهاى‪ 3‬شان را در خدمت شما قرار دهد‪ ،‬آيا در اين صورت خداوند را به‬
‫پاكى ياد مىكنيد‪ ،‬و او را مقدس مىداريد؟»‪ ،‬نُعمان بن شريك در جواب گفت‪ :‬بار‬
‫خدايا! آن براى تو باشد اى قريشى!! آن گاه پيامبر ص اين آيه را برايش تلوت نمود‪:‬‬
‫‪ 1‬يعنى‪ ،‬ما مىتوانيم از كسى كه در سرزمين عرب كارى انجام دهد و به ما پناه بياورد در مقابل‬
‫عربها از وى دفاع كنيم‪ ،‬ولى نمىتوانيم از كسى كه در سرزمين فارس كارى بكند و يا بر ضد آنها در‬
‫َ‬
‫سرزمين ما كارى انجام دهد‪ ،‬حمايت و پشتيبانى كنيم‪ .‬والل ّه اعلم‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬حسن‪ .‬ابونعیم در «الدلئل» (‪ ،)96‬و بیهقی در «الدلئل»‪.)2/422:427( .‬‬
‫‪ 3‬يعنى يا به ازدواج تان در مىآيند و يا اين كه كنيز شما مىشوند‪.‬‬

‫‪95‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫منِيْراً)‪( .‬الحزاب‪:‬‬
‫سَراجا ً ُ‬
‫عيا ً اِلَىالل ّهِ بِاِذ ْنِهِ وَ ِ‬
‫شرا ً وَ نَذِيْراً‪ .‬وَ دَا ِ‬ ‫شاهِدا ً وَ ُ‬
‫مب َ ّ ِ‬ ‫سلْنَا َ‬
‫ك َ‬ ‫(اِنّا أْر َ‬
‫‪)45-46‬‬
‫ترجمه‪« :‬ما تو را به عنوان گواه‪ ،‬بشارت دهنده و بيم دهنده فرستادهايم‪ ،‬وتو را به‬
‫عنوان دعوت كننده به سوى خدا به حكم او و چراغ درخشان روان كردهايم‪».‬‬
‫بعد از آن پيامبر خدا ص در حالى كه دستهاى ابوبكر را گرفته بود برخاست‪ .‬على‬
‫مىگويد‪ :‬بعد از آن پيامبر خدا ص به ما روى نموده گفت‪« :‬اى على عربها در جاهليت‬
‫چه اخلق نيكويى داشتهاند ‪ -‬چقدر عالى و بلند است؟! ‪ -‬توسط همين اخلق‬
‫نيكوست كه آنها در زندگى دنيا مردم را از درگيرى باز داشته و در ميان آنها فيصله‬
‫مىنمايند»‪ .‬على مىافزايد بعد از آن به مجلس اوس و خزرج آمديم‪ ،‬از آن مجلس‬
‫برنخاسته بوديم كه آنها با پيامبر ص بيعت كردند‪ .‬گويد‪ :‬به خدا سوگند آنها مردمان‬
‫راستين و صابرى بودند‪ ،‬و پيامبر خدا ص در آن مجلس از شناخت و معرفت ابوبكر‬
‫از نسبهاى آنها خوشحال و مسرور گرديد‪ .‬و اندكى نگذشته بود كه پيامبر ص نزد‬
‫اصحاب خود رفته و به آنها گفت‪« :‬خداوند را زياد ستايش كنيد‪ ،‬چون امروز فرزندان‬
‫ربيعه بر اهل فارس غلبه نمودند‪ ،‬پادشاهان آنان را كشتند و لشكرهاى آنها را تارومار‬
‫نموده و توسط من نصرت كرده شدند»‪ .‬ابن كثير در البدايه (‪ )145/3‬گفته‪ :‬اين‬
‫حديث بسيار غريب است‪ ،‬ولى به خاطرى كه دليلى از نبوت‪ ،‬محاسن اخلق و مكارم‬
‫و اوصاف و فصاحت عرب در آن وجود داشت ما آن را نقل نموديم‪.‬‬
‫اين حديث از طريق ديگرى نيز وارد گرديده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬چون آنها با اهل فارس‬
‫جنگيدند‪ ،‬و در قُراقِر ‪ -‬جايى در نزديكى فرات ‪ -‬با آنها روبرو گرديدند‪ ،‬شعار خود را‬
‫مد ص قرار دادند‪ ،‬و بنا بر آن بر فارس غلبه نمودند‪ ،‬و اين قوم بعد از آن به‬ ‫نام مح ّ‬
‫اسلم مشّرف شد‪.‬‬
‫حافظ ابن حجر در فتح البارى (‪ )156/7‬مىگويد‪ :‬حاكم‪ ،‬ابونعيم و بيهقى در الدليل به‬
‫َ‬
‫اسناد حسن از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬على بن ابى‬
‫طالب براى من تعريف كرد و در آن چيزى از اين حديث را متذكّر شده است‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن اَوْس و َ‬


‫خْزَرج‬
‫حباب از يحيى بن يعلى‬ ‫ابونُعيم در الدليل (ص ‪ )105‬از طريق واقدى از اسحاق بن ُ‬
‫روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬على بن ابى طالب روزى ‪ -‬در حالى كه فضيلت و سابقه‬
‫انصار را بيان مىنمود ‪ -‬گفت‪ :‬كسى كه انصار را دوست نمىدارد و حقوق آنها را‬
‫نمىشناسد‪ ،‬مؤمن نيست‪ .‬به خدا سوگند‪ ،‬آنها اسلم را چنان كه يك كره اسب با‬
‫دست باز و عنايت كامل پروريده مىشود‪ ،‬با شمشيرها و زبان و سخاوت شان‬
‫پرورش دادند‪ .‬پيامبر خدا ص در موسم حج خارج مىشد و قبايل را دعوت مىنمود‪،‬‬
‫ولى هيچ يك از مردم به وى پاسخ مثبت نمىدادند‪ ،‬و دعوتش را نمىپذيرفتند‪ .‬او در نزد‬
‫جنَّه‪ ،‬عكاظ و منى مىآمد‪ ،‬حتّى سالى پس از سال ديگر مكررا ً نزد قبايل‬
‫م َ‬
‫قبايل در َ‬
‫رفته آنها را دعوت مىكرد‪ ،‬به حدّى كه بعضى از قبايل گفتند‪ :‬اكنون هم وقت آن‬
‫نرسيده است كه از ما مأيوس شوى؟ اين حرف را به خاطر كثرت مراجعه پيامبر‬
‫ص‪ ،‬و عرضه نمودن خودش به آنها مىگفتند‪ ،‬تا اين كه خداوند (جل جلله) اين قريه‬
‫انصار را انتخاب نمود‪ ،‬و پيامبر ص دعوت اسلم را به آنان عرضه داشت‪ ،‬و آنها‬
‫دعوت را پذيرفته‪ ،‬و در اين كار از خود عجله و شتاب به خرج دادند‪ .‬پيامبر خدا ص را‬
‫جاى داده‪ ،‬و او را مدد كردند‪ ،‬و با وى مواسات و همدردى نشان دادند ‪ -‬خداوند (جل‬
‫جلله) آنها را پاداش نيكو دهد ‪ -‬ما نزد آنها آمديم‪ ،‬و در منازل شان سكونت اختيار‬
‫نموديم‪ ،‬و در اين كه ما را با خود داشته باشند از خود حرص و علقهمندى نشان‬

‫‪96‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫دادند‪ ،‬حتّى در داشتن ما با خود قرعه كشى مىكردند‪ .‬گذشته از اين ما از اموال آنان‬
‫آن قدر مستفيد مىشديم كه خود آنان بهرهمند نمىشدند آن هم به خوشى و رضاى‬
‫ايشان‪ .‬وى افزود علوه بر اين آنها جانهاى خود را در حمايت از پيامبر خود قربان‬
‫‪1‬‬
‫نمودند‪ ،‬كه رحمت خدا بر همه آنها نازل باد‪.‬‬
‫ابونعيم همچنان در الدليل (ص ‪ )105‬از ام سعد بنت سعد بن ربيع (رضىعنهما) روايت‬
‫نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص درمكّه تا يك مدّتى توقّف نمود‪ ،‬و قبايل را به خداوند‬
‫عزوجل دعوت مىكرد‪ ،‬و درين راستا اذيت شده‪ ،‬به وى ناسزا گفته مىشد؛ تا اين كه‬
‫خداوند عزوجل خواست اين كرامت نصيب گروه انصار گردد‪ ،‬پيامبر خدا ص نزد چند‬
‫تن از آنها در عَقَبَه ‪ -‬جايى است در منى ‪ -‬در حالى كه سرهاى خود را مىتراشيدند‪،‬‬
‫تشريف آورد‪ ،‬پرسيدم‪ :‬اى مادر‪ ،‬آنها كى بودند؟ گفت‪ :‬شش و يا هفت تن بودند‪ ،‬سه‬
‫تن آنها از بنى نجار بود كه عبارتند از‪ :‬اسعد بن ُزراره و دو پسر عَفْراء‪ ،‬ولى بقيه آنها‬
‫را برايم نام نبرد‪ .‬آن زن افزود‪ :‬آن گاه پيامبر خدا ص نزدشان نشست‪ ،‬و آنها را‬
‫بهسوى خداوند عزوجل فرا خواند‪ ،‬و قرآن را براىشان تلوت نمود‪ ،‬و آنها دعوت خدا‬
‫(جل جلله) و پيامبرش ص را پذيرفتند‪ ،‬و در سال آينده نيز به زيارت وى شتافتند‪ ،‬كه‬
‫(همين آمدن دوم شان در سال بعدى) به نام بيعت عقبه اوّل ياد مىشود‪ ،‬كه بعد از‬
‫آن‪( ،‬بيعت) عقبه دوم اتفاق افتاد‪ .‬من از ام سعد پرسيدم‪ :‬پيامبر ص در مكّه چه‬
‫صرمه قيس بن ابى انس را نشنيدى؟‬ ‫مدّت سكونت نمود؟ پاسخ داد‪ :‬آيا قول ابو ِ‬
‫گفتم‪ :‬نه‪ ،‬نمىدانم كه وى چه گفته است‪ ،‬آن زن گفته وى را برايم خواند‪:‬‬
‫جه‬‫ح َّ‬
‫شَره ِ‬ ‫ع عَ ْ‬
‫ض َ‬‫ش بِ ْ‬‫ى ِفى قَُري ْ ٍ‬ ‫ثَوَ‬
‫مواتِيا ً‬ ‫َ‬
‫صدِيْقا ً ُ‬
‫يُذ َك َّر لَوْ لقى َ‬
‫ترجمه‪« :‬او ده سال و اندى درميان قريش توأم با انجام دعوت و رسانيدن رسالت‬
‫الهى‪ ،‬به اين اميد زيست‪ ،‬تا باشد براى خود رفيق و هنوايى بيابد»‪.‬‬
‫و ابياتى را ذكر نمود‪ 2،‬چنان كه در باب نصرت و يارى رسانيدن‪ ،‬در حديث ابن عبّاس‬
‫َ‬
‫(رضىالل ّه عنهما) در ما بعد خواهد آمد‪.‬‬
‫ابونُعيم همچنان در الدلئل (ص ‪ )105‬از عَقِيل بن ابى طالب و ُزهرى روايت‬
‫نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬چون مشركين حالت دشوار و ناگوارى را بر پيامبر ص آوردند‪ ،‬وى‬
‫به عمويش عبّاس بن عبدالمطّلب گفت‪« :‬اى عمو‪ ،‬خداوند دين خود را توسط‬
‫قومى نصرت و يارى مىدهد كه ذليل ساختن قريش براى آنها به خاطر عزت دين خدا‬
‫كار ساده و آسان خواهد بود‪ .‬بيا با من تا به عُكاظ برويم و اقامتگاههاى قبايل عرب‬
‫را به من نشان بده‪ ،‬تا آنها را به سوى خداوند عزوجل دعوت كنم‪ ،‬تا باشد آنها از من‬
‫حمايت نموده و مرا جاى دهند كه ازين طريق آنچه را خداوند عزوجل مرا بدان مأمور‬
‫ساخته است‪ ،‬تبليغ نمايم»‪ .‬وى مىگويد‪ :‬عبّاس در جواب گفت‪ :‬اى برادرزادهام‪ ،‬بيا به‬
‫طرف عُكاظ حركت كنيم‪ ،‬من همراهت مىآيم تا اقامتگاههاى قبايل عرب را به تو‬
‫نشان دهم‪ .‬پيامبر خدا ص از قبيله ثقيف كار خود را شروع نمود‪ ،‬و بقيه قبايل را يكى‬
‫از پى ديگرى در همان سال ديدن نموده و آنها را دعوت كرد‪ ،‬و چون سال آينده‬
‫فرارسيد ‪ -‬و اين وقت هنگامى بود كه خداوند (جل جلله) به وى امر نموده بود تا‬
‫دعوت را آشكار نمايد ‪ -‬با شش تن از خزرجىها و اوسىها ملقات نمود كه آنها عبارت‬
‫َ‬
‫بودند از‪ :‬اسعد بن ُزراره‪ ،‬ابوهيثم بن تيهان‪ ،‬عبدالل ّه بن رواحه‪ ،‬سعد بن ربيع‪ ،‬نُعمان‬
‫بن حارثه و عُبَاده بن صامت‪ .‬پيامبر ص با آنها در روزهاى منى درنزديك جمره عقبه‬
‫در شبانگاه روبرو شد‪ ،‬و نزد شان نشسته آنها را به سوى خداوند عزوجل و عبادتش‬

‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬ابونعیم در «الدلئل»‪( .‬ص ‪ ،)105‬در سند آن واقدی متروک است‪.‬‬
‫‪ 2‬بسیار ضعیف‪ .‬به دلیل واقدی که متروک است‪.‬‬

‫‪97‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫و كمك براى (برپا ساختن) دينش كه به آن انبياء و پيامبران را فرستاده است‪ ،‬دعوت‬
‫كرد‪ .‬در مقابل‪ ،‬آنها از پيامبر ص خواستند تا آنچه را برايش وحى شده است به آنها‬
‫تقديم نمايد‪ ،‬آن گاه پيامبر خدا ص سوره ابراهيم را تا آخر براىشان تلوت نمود‪:‬‬
‫جعَل هَذا الْبَلَد َ آ ِ‬
‫منا)‪( .‬ابراهيم‪)35 :‬‬ ‫با ْ‬
‫م َر ِّ‬ ‫(وَ اِذ ْ قَا َ‬
‫ل اِبْراهِي ُ‬
‫ترجمه‪« :‬و آن گاه كه ابراهيم گفت‪ :‬اى پروردگار من! اين شهر را جاى امن‬
‫بگردان»‪.‬‬
‫حالت شان از شنيدن قرآن دگرگون شده و نرمش و فروتنى از خود نشان داده‪،‬‬
‫دعوت پيامبر ص را پذيرفتند‪ .‬عبّاس بن عبدالمطّلب درحالى بر آنها گذشت كه پيامبر‬
‫ص با آنها صحبت مىكرد‪ ،‬و با هم گفتگو مىكردند‪ .‬وى صداى پيامبر ص را شناخته‬
‫گفت‪ :‬برادرزادهام‪ ،‬اينها كه نزد تواند كيستند؟ پيامبر ص فرمود‪« :‬اى عمو اينها‬
‫ساكنان يثرب هستند‪ ،‬اوس و خزرج‪ ،‬من آنها را بسوى آنچه ديگران را از قبايل عرب‬
‫دعوت نموده بودم دعوت كردم‪ ،‬دعوتم را اجابت نموده‪ ،‬و مرا تصديق نمودند و به‬
‫من يادآور شدند كه آنها مرا به ديار خود خواهند برد»‪ .‬عبّاس بن عبدالمطّلب پايين‬
‫عقال بر پاى شتر خود خطاب به آنها گفت‪ :‬اى گروه اوس و خزرج‪،‬‬ ‫آمد و با بستن ِ‬
‫اين برادرزاده من است ‪ -‬كه از همه مردم او را زيادتر دوست دارم ‪ -‬اگر او را‬
‫تصديق نموده به او ايمان آورده و خواهان بردنش با خود هستيد‪ ،‬من ميخواهم از‬
‫شما در اين ارتباط پيمانى بگيرم تا روانم به آن آرام و اطمينان حاصل كند‪ ،‬و آن اين‬
‫كه وى را تنها نگذاشته و فريبش ندهيد‪ .‬چون همسايههاى شما يهود هستند‪ ،‬و آنها‬
‫دشمن وى مىباشند‪ ،‬و من از مكر آنها در ارتباط به وى مطمئن نيستم‪ .‬اسعد بن‬
‫زراره ‪ -‬در حالى كه سخنان اتهامآميز عبّاس بر وى و يارانش در ارتباط به پيامبر ص‬
‫گران تمام شده بود ‪ -‬گفت‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬براى ما اجازه است تا بدون گفتن چيزى‬
‫كه بر تو گران تمام شود‪ ،‬و بدون اشاره به نكاتى كه بد مىپندارى جوابش را بدهيم‪ ،‬و‬
‫اين جواب به جز تصديق و تاكيدى بر پذيرا شدن دعوت تان از طرف ما‪ ،‬و ايمانى از‬
‫ما به تو نخواهد بود‪ .‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬بدون اين كه متهم باشيد‪ 1‬جوابش را‬
‫بگوييد»‪ .‬آن گاه اسعد بن زراره ‪ -‬در حالى كه رويش را به طرف پيامبر خدا ص‬
‫گردانيده بود ‪ -‬گفت‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬هر دعوت براى خود راهى در پيش دارد‪ ،‬كه يا‬
‫نرمى است يا شدّت و سختى‪ .‬تو امروز ما را به سوى دعوتى فراخواندهاى كه براى‬
‫مردم ناپسند و دشوار است‪ ،‬ما را به ترك آيين و دين مان‪ ،‬و پيروى از خودت طبق‬
‫مبادى و تعاليم دينت دعوت كردى‪ ،‬كه در واقعيت امر اين يك كار بسيار سخت و‬
‫ما با اين وجود ما اين دعوتت را پذيرفتيم‪ .‬تو ما را به قطع روابط با‬ ‫دشوار است‪ ،‬ا ّ‬
‫مردم‪ ،‬همسايه‪ ،‬ذوى الرحام هر دور و نزديك دعوت نمودى‪ ،‬پذيرفتن اين امر نيز‬
‫كارى است بس دشوار‪ ،‬ولى على رغم آن ما آن را از تو پذيرفته و قبول كرديم‪.‬‬
‫گذشته از اين در حالى كه ما يك گروه داراى عّزت و قدرت دفاع در يك سرزمين‬
‫مستقل هستيم‪ ،‬كه هيچ كسى در آن توقّع اين را ندارد‪ ،‬تا يك فرد ديگرى غير از ما‪،‬‬
‫كه قومش او را تنها گذاشته و عموهايش او را به ديگران تسليم نموده باشند‪ ،‬بيايد و‬
‫رياست ما را به عهده گيرد‪ ،‬ولى هنگامى كه تو ما را به قبول آن فرا خواندى‪ ،‬آن را‬
‫از تو پذيرفته و قبول نموديم‪ .‬اينها همه در نزد عامه مردم بد و ناپسند است‪ ،‬جز نزد‬
‫آنانى كه خداوند قلبهاى شان را به هدايت و رشد بارور گردانيده است‪ ،‬و آنان خير و‬
‫نيكى را در عاقبت و فرجام اين كارها در نظر گرفتهاند‪ ،‬ولى ما تو را و دعوتت را با‬
‫زبانها‪ ،‬قلبها و دستهاىمان قبول نموده‪ ،‬و به آن جواب مثبت داديم‪ .‬اينها همه بدون‬
‫ترديد به خاطر ايمان آوردن به آنچه بود كه تو آن را با خود آوردهاى‪ ،‬و به خاطر تأييد‬

‫‪ 1‬يعنى بدون اين كه من در ايمان و تصديق شما هيچ شك و اتّهامى داشته باشم‪ .‬م‪.‬‬

‫‪98‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫و تصديق به همان معرفتى بود كه در قلبهاى مان ثابت شده است‪ .‬ما با تو‪ ،‬بر اين‬
‫بيعت مىنماييم‪ ،‬و با پروردگارت نيز بر اين بيعت مىكنيم‪ .‬دست خداوند بالى دستهاى‬
‫ماست‪ ،‬و ما با خونها و دستهاىمان بدون اين كه تو را به اين كار بكشانيم در حمايت‬
‫از تو آماده هستيم‪ .‬از تو چنان كه از جانهاى مان‪ ،‬پسران و زنان مان‪ ،‬حمايت مىكنيم‪،‬‬
‫حمايت و پشتيبانى مىنماييم‪ .‬اگر به اين گفتههاى خود وفا كنيم به اين معناست كه به‬
‫خداوند وفا مىكنيم‪ ،‬و اگر خيانت نماييم نيز در مقابل خداوند خيانت مىكنيم‪ ،‬كه در اين‬
‫صورت ما بدبخت و شقى هستيم‪ .‬اى پيامبر خدا! آنچه را گفتيم راست و صدق است‪،‬‬
‫و ما بر آن به صداقت به آن پايبند هستيم‪ ،‬و خداوند خود مددكار است‪.‬‬
‫بعد از آن به طرف عبّاس بن عبدالمطّلب (كه تا آن وقت مشرك بود) روى خود را‬
‫ما تو‪ ،‬اى اعتراض كننده بر ما قبل از پيامبر ص ‪ -‬خداوند خود بهتر‬ ‫گردانيده گفت‪ :‬ا ّ‬
‫مىداند كه از آن گفته خود چه هدفى داشتى؟ ‪ -‬گفتى كه وى برادرزاده ات است و از‬
‫همه مردم برايت محبوبتر مىباشد‪ ،‬ولى ما با نزديك و دور‪ ،‬و رشته داران خود قطع‬
‫رابطه نمودهايم‪ ،‬و گواهى مىدهيم كه وى پيامبر خداست‪ ،‬و خداوند او را از نزدخود‬
‫فرستاده است‪ ،‬و دروغگو نيست و آنچه را با خود آورده به كلم بشر مشابهت ندارد‪،‬‬
‫گذشته از اين‪ ،‬در ارتباط به اين گفته ات كه تو درباره وى بر ما تا اين كه عهد و‬
‫پيمانى نگيرى اطمينان حاصل نمىكنى‪ ،‬اين خصلت و ويژگيى است كه آن را بر هيچ‬
‫كسى كه براى پيامبر خدا ص خواسته باشد‪ ،‬رد نمىكنيم‪ .‬آنچه را كه مىخواهى بگير‪،‬‬
‫بعد از آن به پيامبر خدا ص روى نموده گفت‪ :‬اى پيامبر خدا! آن چه را براى خودت‬
‫مىخواهى بگير‪ ،‬و آنچه را براى پروردگارت شرط مىگذارى‪ ،‬بگذار‪ .‬و حديث را به‬
‫طولش درباره بيعت آنها متذكّر شده است‪.‬‬
‫و احاديث بيعت‪ ،‬در بخش بيعت به نصرت‪ ،‬و احاديث اين باب‪ ،‬در باب نصرت در‬
‫َ‬
‫ابتداى كار انصار‪ ،‬انشاءالل ّه خواهد آمد‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن در بازار‬


‫پيامبر خدا ص و دعوت نمودن در بازار ذى المجاز‬
‫عباد از بنى ديَل ‪ -‬كه قبل ً مشترك بود و اسلم آورد ‪ -‬روايت نموده‪،‬‬‫احمد از ربيعه بن ِ‬
‫كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص را در زمان جاهليت در بازار ذى المجاز ديدم كه مىگفت‪:‬‬
‫‪1‬‬
‫َ‬
‫«اى مردم بگوييد‪ :‬لاله الالل ّه كامياب و رستگار مىشويد» و مردم در اطراف وى گرد‬
‫آمده بودند‪ .‬از دنبالش مرد خوشچهره و كج چشمى كه دو گيسوى بافته شده داشت‬
‫در حركت بود‪ ،‬و مىگفت‪ :‬وى بى دين و دروغگوست‪ ،‬و هر جايى كه پيامبر ص‬
‫مىرفت‪ ،‬او وى را دنبال مىكرد‪ .‬پرسيدم‪ :‬اين كيست؟ گفتند‪ :‬اين عمويش ابولهب‬
‫است‪ 2.‬بيهقى مانند اين راروايت نموده‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )41/3‬آمده‪ ،‬و هيثمى (‬
‫‪2‬‬
‫‪ )2/6‬مىگويد‪ :‬اين را احمد و پسرش و طبرانى در الكبير همانند اين‪ ،‬و در الوسط به‬
‫َ‬
‫اختصار بسيار به اسنادهايى روايت نمودهاند‪ ،‬كه يكى از اسانيد عبدالل ّه بن احمد‬
‫رجال ثقه دارد‪ .‬حافظ در الفتح (‪ )156/7‬اين روايت را به بيهقى و احمد نسبت داده‪،‬‬
‫و گفته‪ :‬اين را ابن حبان صحيح دانسته است‪ .‬و هيثمى (‪ )22/6‬مىگويد‪ :‬در يك‬
‫روايت آمده كه‪ :‬پيامبر ص از وى فرار مىنمود‪ ،‬ولى او پيامبر ص را دنبال مىكرد‪ .‬و در‬
‫روايت ديگرى آمده كه‪ :‬مردم بر وى ازدحام بسيار شديد داشتند‪ ،‬و هيچ كسى را‬

‫‪ 1‬در ارتباط با بازار ذى المجاز‪ ،‬مجنه و عكاظ در پاورقى هاي قبل توضيحات لزم داده شده است‬
‫كه خوانندگان محترم ميتوانند در صورت لزوم از آن استفاده نمايند‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬صحیح‪ .‬احمد (‪ )492 ،3/4‬عبدال بن احمد آن را در زیادات خود بر مسند روایت کرده است‪ ، )3/4( .‬و طبرانی در الکبیر (‪ )4587‬و بیهقی در‬
‫«الدلئل» (‪.)2/186‬‬

‫‪99‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫نديدم كه خاموش نشده باشد مگر ابولهب كه خاموش نمىشد‪ 1.‬و طريق ديگرى براى‬
‫اين روايت در بخش پيامبر ص و دعوت نمودن قبايل در ماقبل گذشت‪.‬‬
‫َ‬
‫طبرانى از طارق بن عبدالل ّه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من در بازار ذى المجاز بودم‪،‬‬
‫جوانى كه لباس سرخ (يمنى) بر تن داشت عبور مىكرد و مىگفت‪« :‬اى مردم‪ ،‬بگوييد‪:‬‬
‫َ‬
‫لاله الالل ّه‪ ،‬كامياب مىشويد»‪ ،‬مرد ديگرى به دنبال وى در حركت بود‪ ،‬و در حالى كه‬
‫پاشنههاى پايش و هر دو ساقش را خون آلود نموده بود ميگفت‪ :‬اى مردم‪ ،‬وى‬
‫دروغگوست‪ ،‬از وى اطاعت و پيروى نكنيد‪ .‬پرسيدم‪ :‬اين كيست؟ جواب شنيدم‪ :‬وى‬
‫بچه بنى هاشم‪ ،‬و همان كسى است كه ادعاى «پيامبرى خدا را» مىكند‪ ،‬و اين هم‬
‫عمويش عبدالعزى است‪ .‬و حديث را متذكر شده‪ 2.‬هيثمى (‪ )23/6‬مىگويد‪ :‬دراين‬
‫روايت ابوحباب كلبى آمده‪ ،‬و مدلّس مىباشد‪ ،‬ولى ابن حبان وى را ثقه دانسته‪ ،‬ا ّ‬
‫ما‬ ‫‪3‬‬

‫بقيه رجال وى رجال صحيح اند‪.‬‬


‫و احمد از مردى از بنى مالك بن كنانه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من پيامبر خدا ص را‬
‫در بازار ذى المجاز در حالى ديدم كه در آن گشت زده مىگفت‪« :‬اى مردم‪ ،‬بگوييد‪:‬‬
‫َ‬
‫لاله الالل ّه كامياب مىشويد»‪ .‬مىگويد‪ :‬اين در حالى بود كه ابوجهل خاك را بر وى‬
‫پاشيده مىگفت‪ :‬اين‪ ،‬شما را از دين تان گمراه نكند‪ ،‬خواست وى اين است تا شما‬
‫جه‬‫خدايان خود را ترك كنيد‪ ،‬و لت و عزى را كنار بگذاريد‪ ،‬ولى پيامبر ص به وى تو ّ‬
‫نمىكرد‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬پيامبر ص را براى مان توصيف كن‪ ،‬گفت‪ :‬او در ميان دو لباس سرخ قرار‬
‫داشت‪ ،‬نه دراز بود نه كوتاه و قامت ميانه داشت‪ ،‬پرگوشت بود‪ ،‬چهره نيكو و خوبى‬
‫داشت‪ ،‬موهايش بسيار سياه‪ 4،‬و خودش بسيار سفيد بود‪ ،‬و موى انبوه داشت‪ .‬هيثمى‬
‫(‪ )21/6‬مىگويد‪ :‬اين را احمد روايت نموده و رجال وى رجال صحيح اند‪ .‬بيهقى‬
‫همچنان اين را به اين معنى روايت كرده‪ ،‬مگر وى صفت پيامبر ص را‪ ،‬چنان كه در‬
‫البدايه (‪ )139/3‬آمده ذكر نكرده و افزوده است‪ :‬در اين سياق (در بدل ابولهب)‬
‫ابوجهل ذكر شده‪ ،‬و شايد اين در اثر وهمى پيش آمده باشد‪ ،‬و اين احتمال نيز هست‬
‫كه بارى ابوجهل و بار ديگرى ابولهب بوده باشد‪ ،‬چون آنها اذيت پيامبر ص را با هم به‬
‫نوبت انجام مىدادند‪ .‬دعوت نمودن پيامبر ص در بازار عكاظ در بخش دعوت نمودن‬
‫قبايل در ماقبل گذشت‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن خويشاوندان نزديكش‬


‫گفتار پيامبر ص براى فاطمه و صفيه و غير آنها‬
‫َ‬
‫احمد از عائشه (رضىالل ّه عنها) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬چون اين آيه قرآن نازل شد‪:‬‬
‫شيَْرتَك اْلَقْرِبَين)‪« ،‬اقارب نزديكات را بيم بده» پيامبر خدا ص برخاسته‬
‫(وَ أنْذِر عَ ِ‬
‫گفت‪« :‬اى فاطمه دختر محمد‪ ،‬اى صفيه دختر عبدالمطّلب‪ ،‬اى بنى عبدالمطّلب من‬
‫از جانب خداوند مالك هيچ چيزى براى شما نيستم‪ ،‬از مالم آنچه را از من مىخواهيد‪،‬‬
‫بخواهيد»‪ 5.‬مسلم اين را به تنهايى خود روايت كرده است‪.‬‬

‫‪ 1‬در اين عبارت اندك سكتگى وجود دارد‪ ،‬و با در نظر داشت يك احتمال ترجمه شده است‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬صحیح لغیره‪ .‬طبرانی در «الکبیر» (‪ ،)8175‬در اسناد آن ابوجناب کلبی است که مدلس است‪.‬اما یزید بن زیاد بن ابی الحق وی را متابعه کرده است‬
‫‌‬
‫کردهاند‪ .‬ابوجناب نیز به تحدیث (یعنی لفظ حدثنا) تصریح کرده است‪.‬‬ ‫چنانکه دارقطنی (‪ )3/44‬و حاکم (‪ )2/61‬و بیهقی در «الدلئل» (‪ )5/381‬روایت‬
‫همچنین ابن حبان (‪.)6562‬‬
‫‪ 3‬در بعضى كتب از جمله در تفسير ابن كثير (‪ )532/3‬و شرح حياه الصحابه (ابوجناب) ثبت شده‬
‫است‪.‬‬
‫‪ 4‬صحیح‪ .‬احمد (‪ )5/376‬و بیهقی در «الدلئل» (‪.)2/187‬‬
‫‪ 5‬صحیح‪ .‬مسلم (‪ )493‬و احمد (‪.)6/187‬‬

‫‪100‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫پيامبر ص و گرد آوردن خويشاوندان و اهل بيتش بر طعام جهت دعوت آنها به سوى‬
‫اسلم‬
‫احمد همچنين از على روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬چون اين آيه نازل شد‪( :‬وَ أنْذِر‬
‫شيَْرتَك اْلَقْرِبَين)پيامبر ص اهل بيت خود را جمع كرد‪ ،‬كه سى تن از آنها گرد آمدند‪،‬‬ ‫عَ ِ‬
‫همه خوردند و نوشيدند‪ ،‬على مىگويد‪ :‬پيامبر ص به آنها گفت‪ :‬كى دينهاى مرا و‬
‫وعده هايم را به گردن مىگيرد و بعد از من سرپرستى اهلم را مىكند تا با من در جنّت‬
‫همنشين باشد؟» مردى گفت‪ :‬اى پيامبر خدا تو بحر بودى‪ ،‬و كى مىتواند به اين كار‬
‫اقدام نمايد؟ على مىگويد‪ :‬بعد از آن پيامبر ص اين گفته خود را ‪ -‬سه مرتبه ‪ -‬تكرار‬
‫نمود‪ .‬مىگويد‪ :‬پيامبر خدا ص آن را بار ديگر بر اهل بيت خود عرضه نمود‪ ،‬در اين‬
‫‪1‬‬
‫ميان على گفت‪ :‬من اين مسؤوليت را انجام مىدهم‪.‬‬
‫ّ‬
‫احمد همچنين از على روايت نموده كه‪ :‬پيامبر خدا ص بنى عبدالمطلب را كه يك‬
‫گروهى را تشكيل مىدادند‪ ،‬جمع ‪ -‬يا دعوت ‪ -‬نمود كه هر يك از آنها تقريبا ً يك بره‬
‫گوسفند و يا بز‪ ،‬و مقدار زيادى آب را به تنهايى خود مىنوشيد‪ ،‬آن گاه پيامبرص براى‬
‫آنها يك پيمانه طعام را پخت‪ ،‬آن را خوردند تا اين كه سير شدند‪ ،‬و طعام ‪ -‬گويى كه‬
‫به آن هيچ دست نرسيده باشد ‪ -‬به همان حالت خود باقى ماند‪ ،‬و بعد از آن جام‬
‫كوچكى را آورد و از آن نوشيدند تا اين كه سيراب شدند‪ ،‬و آن آب به همان صورت‬
‫قبلى خود باقى ماند‪ ،‬گويى كه نوشيده نشده و دست نخورده باشد‪ .‬پيامبرص بعد از‬
‫اين فرمود‪« :‬اى بنى عبد المطّلب‪ ،‬من براى شما به شكل خاص و براى بقيه مردم‬
‫به شكل عام فرستاده شدهام‪ ،‬و ازين واقعه‪ 2‬معجزهاى بزرگ را مشاهده نموديد‪.‬‬
‫اكنون كدام يك از شما با من بيعت مىكند تا برادر و رفيقم باشد؟» على ميگويد‪:‬‬
‫هيچ كس در پاسخ به گفته پيغمبر برنخاست‪ .‬وى مىافزايد‪ :‬من ‪ -‬كه كوچكترين قوم‬
‫بودم به طرف وى برخواستم‪ .‬حضرت على ميگويد‪ :‬پيامبرص به من گفت‪:‬‬
‫«بنشين» و بعد از آن او همان گفته خود را سه مرتبه تكرار نمود و در هر مرتبه من‬
‫در مقابلش بر مىخواستم و او به من مىگفت‪« :‬بنشين» تا اين كه در مرتبه سوم او‬
‫دست خود را در دست من نهاد‪ 3.‬اين چنين در تفسير ابن كثير (‪ )350/3‬آمده است‪.‬‬
‫شيَْرتَك اْلَقْرِبَين)‪.‬‬
‫بزار از على روايت نموده كه گفت‪ :‬چون آيه نازل شد‪( :‬وَ أنْذِر عَ ِ‬
‫پيامبر خداص گفت‪« :‬اى على از يك ران گوسفند با يك پيمانه گندم طعامى آماده‬
‫كن‪ ،‬و بنى هاشم را برايم جمع نما» ‪ -‬و آنها در آن روز چهل مرد‪ ،‬و يا چهل تن به جز‬
‫يك مرد (يعنى سه و نه تن) بودند‪ - .‬على مىگويد‪ :‬پيامبر خدا ص طعام را خواست و‬
‫آن را در ميان شان گذاشت‪ .‬از آن طعام خوردند تا كه سير گرديدند‪ .‬در ميان آنها‬
‫كسانى بود كه يك بز را با نانخورشش مىخورد (و سير نمىشد‪ ،‬ولى اين بار همه آنها‬
‫فقط از همان طعام اندك سير شدند)‪ .‬بعد از آن جام شير را به آنان تقديم داشت‪ ،‬از‬
‫آن نيز نوشيدند تا اين كه از نوشيدن باز مانده و سير شدند‪ .‬درين فرصت كسى از‬
‫آنها گفت چون اين جادو ديگر جادويى نديده بوديم ‪ -‬روايت مىكنند كه گوينده اين قول‬
‫ابولهب بود ‪ ، -‬بعد ازين روز باز پيامبر خدا ص گفت‪« :‬اى على‪ ،‬از پاى گوسفندى با‬
‫يك پيمانه (گندم) طعام آماده كن‪ ،‬و كاسه بزرگى از شير را نيز آماده بساز‪ ».‬على‬
‫مىگويد‪ :‬من اين كار را انجام دادم‪ .‬آنها از آن چون روز اوّل خوردند‪ ،‬و چنان كه در‬
‫مرتبه اوّل نوشيده بودند‪ ،‬نوشيدند‪ ،‬در اين بار نيز چون مرتبه اوّل اضافه ماند‪ .‬كسى‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬احمد (‪ )1/111‬در سند آن منهال بن عمرو و همچنین اسدی وجود دارد که ضعیف است نگا‪ :‬التقریب (‪.)1/352‬‬
‫‪ 2‬هدف از واقعه‪ ،‬بركت پيدا شدن در طعام و نوشيدنىداخل جام است كه نشانهاى از نبوّت و معجزه‬
‫را درين مقام ثابت مىكند‪ .‬م‬
‫میگوید‪ :‬رجال آن ثقه‌اند‪ .‬شیخ احمد شاکر آن را صحیح دانسته است‪.‬‬
‫‪ 3‬صحیح‪ .‬احمد (‪ ،)1/159‬هیثمی در «المجمع» (‪‌ )8/302‬‬

‫‪101‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫از آنها باز‪ ،‬گفت‪ :‬ما جادويى چون امروز نديديم‪ .‬پيامبر ص بار ديگر بعد ازين رويداد‬
‫فرمود‪« :‬اى على از پاى گوسفند و يك پيمانه (گندم) برايم طعام آماده كن‪ ،‬و كاسه‬
‫بزرگى از شير را نيز آماده كن» من اين كار را انجام دادم‪ .‬آن گاه پيامبر ص گفت‪:‬‬
‫«اى على‪ ،‬بنى هاشم را برايم جمع كن»‪ .‬من آنها را جمع نمودم و آنها از آن خوردند‬
‫و نوشيدند‪ ،‬آن گاه پيامبر خدا ص پيش از همه آنان گفت‪« :‬كدام يكى از شما دين‬
‫مرا مىپردازد»‪ .‬مىگويد‪ :‬خاموش باقى ماندم‪ ،‬و همه قوم نيز خاموش و ساكت بودند‪،‬‬
‫پيامبر خداص گفته خود را باز تكرار نمود‪ ،‬پاسخ دادم‪ :‬من اى پيامبر خدا! پيامبرص‬
‫فرمود‪« :‬تو اى على‪ ،‬تو اى على!»‪ 1.‬هيثمى (‪ )302/8‬مىگويد‪ :‬اين را بزار روايت‬
‫كرده و لفظ نيز از اوست‪ ،‬و احمد اين را به اختصار روايت نموده‪ ،‬چنان كه طبرانى‬
‫در الوسط به اختصار روايت كرده است‪ ،‬و رجال احمد و يكى از اسنادهاى بزار بدون‬
‫شريك كه ثقه مىباشد‪ ،‬رجال صحيح اند‪.‬‬
‫ابن ابى حاتم اين را نيز به اين معنى روايت نموده و در حديث وى آمده‪ :‬پيامبر ص‬
‫گفت‪« :‬كدام يكى از شما قرضدارى مرا از طرف من ادا مىكند‪ ،‬و خليفه و جانشينم‬
‫در اهلم مىباشد؟» على مىگويد‪ :‬همه خاموش شدند و عبّاس نيز از ترس اين كه‬
‫شايد با قبول نمودن آن تمام مالش در آن مصرف شود ساكت و خاموش ماند‪ ،‬بعد‬
‫از آن پيامبر خدا ص آن را بار دوم گفت‪ :‬عبّاس اين بار نيز خاموش ماند‪ ،‬چون من‬
‫اين حالت را مشاهده نمودم‪ ،‬گفتم‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬من‪ .‬على مىافزايد‪ :‬من در آن‬
‫روز از همه آنها بد حالتر بودم‪ ،‬چشمهايم درد مىكرد و از آنها آب مىرفت و شكمم‬
‫بزرگ بود‪ ،‬و ساقهايم خراشيده شده بودند‪ 2.‬اين چنين در تفسير ابن كثير (‪)351/3‬‬
‫آمده است‪ .‬اين روايت را بيهقى در الدليل و ابنجرير به سياق مبسوطترى از اين‬
‫سياق با زيادتهاى ديگر به اسناد ضعيف‪ ،‬چنان كه در تفسير ابن كثير (‪ )350/3‬و‬
‫َّ‬
‫البدايه (‪ )39/3‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪ .‬حديث به سياق ديگرى از ابن عبّاس (رضىالله‬
‫عنهما) در دعوت نمودن مجامع و گروهها در (ص ‪ )140‬ذكر گرديد‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن در حال سفر‬


‫پيامبر ص و دعوت نمودن در سفر هجرت‬
‫احمد (‪ )74/4‬از ابن سعد ‪ -‬اين همان سعد است كه براى پيامبر ص راه ركوبه را‬
‫‪3‬‬

‫(به طرف مدينه) راهنمايى نموده بود ‪ -‬و او از پدرش روايت نموده‪ ،‬كه مىگويد‪:‬‬
‫پيامبر خدا ص نزد ما تشريف آورد‪ ،‬و ابوبكر وى را همراهى مىنمود ‪ -‬ابوبكر در‬
‫آن فرصت دختر شير خوارى نزد ما داشت‪ ،‬و پيامبر ص خواسته بود تا راه را به‬
‫طرف مدينه كوتاهتر سازد ‪ -‬سعد به پيامبر خدا ص گفت‪ :‬اين سيل برد ركوبه است‬
‫ولى در آن دو دزد از قبيله اسلم مىباشند كه به آنها‪ ،‬مهانان گفته مىشود‪ ،‬اگر خواسته‬
‫باشيد از راهى كه آنها در آن جا قرار دارند‪ ،‬مىرويم‪( ،‬و در غير آن‪ ،‬راه ديگرى بايد‬
‫انتخاب كنيم)‪ .‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬ما را به همان راهى كه آنان هستند ببر»‪ .‬سعد‬
‫مىگويد‪ :‬ما از همان طريق بيرون رفتيم‪ ،‬تا اين كه براى آنها معلوم گرديديم‪ ،‬يكى از‬
‫آنها به ديگرى مىگفت‪ :‬اين يمانى است‪ .‬پيامبر خدا ص هر دوى آنها را خواست‪ ،‬و‬
‫اسلم را به آنان عرضه نمود‪،‬و هر دوى آنها اسلم آوردند‪ .‬بعد از آن پيامبر خدا ص‬
‫نامهاى شان را پرسيد‪ :‬آن دو جواب دادند‪ :‬ما مهانان (ذليل و خوارها) هستيم‪ .‬پيامبر‬
‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬شریک بدحفظ است و در واقع از جهت حفظش ضعیف است اما مسلم از وی بصورت متابعه روایت کرده است‪.‬‬
‫‪ 2‬ضعیف‪ .‬ابن کثیر آن را در تفسیرش (‪ )3/363‬به ابن ابی حاتم نسبت داده است‪ .‬در اسناد آن منهال ابن عمرو که ضعیف است وجود دارد‪ .‬همچنین‬
‫عبدال به عبدالقدوس را ائمه‌ی جرح و تعدیل ضعیف دانسته‌اند‪ .‬یحیی می‌گوید‪ :‬او هیچ نیست بلکه رافضی خبیثی است‪ .‬نگا‪« :‬میزان العتدال» (‪.)2/457‬‬
‫‪ 3‬اين همان راه مشهورى است كه در ميان مكه و مدينه در نزديك عرج واقع است‪ ،‬كه پيامبر ص از‬
‫آنجا عبور نموده بود‪.‬‬

‫‪102‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫خداص براى شان گفت‪« :‬نه‪ ،‬بلكه شما مكرمان (باعزتها) هستيد»‪ .‬و به آنها توصيه‬
‫كرد تا در مدينه نزد وى بيايند‪ .‬و حديث را متذكر شده است‪ .‬هيثمى (‪ )58/6‬مىگويد‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫اين را عبدالل ّه بن احمد روايت نموده و نام اين سعد عبدالل ّه ست‪ ،‬كه وى را‬
‫نشناختم‪ ،‬ولى بقيه رجال وى ثقهاند‪.‬‬

‫پيامبر ص و دعوت نمودن يك اعرابى در حالت سفر‬


‫َ‬ ‫َ‬
‫حاكم ابوعبدالل ّه نيشابورى از ابن عمر (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده كه گفت‪ :‬ما در‬
‫يك سفر با پيامبر ص همراه بوديم كه اعرابيى از پيش روى ما آمد‪ ،‬چون به پيامبرص‬
‫نزديك شد‪ ،‬پيامبر خدا ص از وى پرسيد‪« :‬كجا مىروى؟» گفت‪ :‬به طرف اهل و ديار‬
‫خود‪ ،‬پيامبر ص گفت‪« :‬آيا خواهان چيز بهتر و نيكويى هستى؟» اعرابى پرسيد‪ :‬آن‬
‫چيست؟ پيامبر ص فرمود‪« :‬گواهى بده كه معبودى جز خداى واحد و ل شريك وجود‬
‫مد بنده و پيامبر اوست»‪ .‬اعرابى گفت‪ :‬آيا بر صدق گفته تو هيچ شاهدى‬ ‫ندارد‪ ،‬و مح ّ‬
‫وجود دارد؟ پيامبر ص فرمود‪( :‬آرى) «اين درخت»‪ .‬به اين صورت پيامبر خدا ص آن‬
‫درخت را كه در كنار دّرهاى قرار داشت طلب نمود‪ ،‬درخت درحالى كه زمين را پاره‬
‫مىكرد به طرف پيامبر ص روى آورد‪ 1‬تا اين كه در پيش رويش ايستاد‪ ،‬و پيامبر ص‬
‫سه مرتبه از آن شهادت و گواهى خواست‪ ،‬آن درخت گواهى داد كه او در گفته خود‬
‫صادق است‪ .‬و بعد به همانجا كه روييده بود برگشت‪ ،‬اعرابى به قوم خود برگشته‬
‫گفت‪ :‬اگر قومم از من اطاعت و پيروى نمودند آنها را برايت مىآورم‪ ،‬و اگر اين طور‬
‫ننمودند‪ ،‬خودم برگشته و با تو خواهم بود‪ .‬اين اسناد يك اسناد جيد است‪ ،‬ولى آنها‬
‫اين را روايت ننمودهاند‪ ،‬و نه هم امام احمد اين را روايت كرده است‪ ،‬اين چنين در‬
‫البدايه (‪ )125/6‬آمده‪ .‬هيثمى (‪ )292/8‬مىگويد‪ :‬اين حديث را طبرانى روايت‬
‫نموده‪ 2،‬و رجال وى رجال صحيح اند‪ ،‬ابويعلى و بزار نيز اين را روايت كردهاند‪.‬‬

‫صيْب و همراهانش‬ ‫ح َ‬
‫دعوت نمودن پيامبر ص در سفر هجرت از بَُريْدَه بن ُ‬
‫ابن سعد (‪ )242/4‬ازعاصم اسلمى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه پيامبر خدا‬
‫صيْب نزدش‬ ‫ح َ‬
‫ص از مكه به طرف مدينه هجرت نمود‪ ،‬و به غميم‪ 3‬رسيد‪ ،‬بَُريْدَه بن ُ‬
‫مشّرف گرديد‪ .‬پيامبر خدا ص وى را به اسلم دعوت نمود‪ ،‬او و همراهانش ‪ -‬كه در‬
‫حدود هشتاد خانه بودند ‪ -‬اسلم آوردند‪ ،‬پيامبر خدا ص با آنها نماز عشاء را به جاى‬
‫آورد‪ ،‬و آنها پشت سرش نماز خواندند‪.‬‬

‫پياده رفتن پيامبر ص براى دعوت‬


‫پياده بيرون رفتن پيامبر ص به طرف طائف‬
‫َ‬
‫طبرانى از عبدالل ّه بن جعفر روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬وقتى ابوطالب وفات نموده‬
‫بود‪ ،‬پيامبر خداص با پاى پياده به طرف طائف خارج شد تا آنها را به اسلم فرا‬
‫خواند‪ ،‬ولى آنها دعوتش را نپذيرفتند‪ ،‬بدين خاطر پيامبر خدا ص (كه آنها خيلىها اذيت‬
‫و آزارش كرده بودند) دو باره برگشت‪ ،‬و در سايه درختى آمده و با به جاى آوردن دو‬
‫س‪،‬‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ى عَلى الن ّا ِ‬ ‫ى‪ ،‬وَ هَوَ اِن ْ‬ ‫ف قُوَّت ِ ْ‬
‫ضعْ َ‬
‫ك َ‬ ‫ى أَ ْ‬
‫شكُو اِلَي ْ َ‬ ‫م اِن ِّ ْ‬‫ركعت نماز چنين فرمود‪( :‬اَللّهُ َّ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫م اِلى قَرِي ْ ٍ‬
‫ب‬ ‫منِى ا َ ْ‬ ‫ن تَكِلْنى؟ اِلى عَد ُ ٍوّ يَت َ َ‬
‫جهَّ ُ‬ ‫م ْ‬ ‫مين‪ ،‬اِلى َ‬ ‫ح ِ‬‫م الَّرا ِ‬ ‫ت اَْر َ‬
‫ح ُ‬ ‫مين‪ ،‬أن ْ َ‬ ‫م الَّرا ِ‬
‫ح ِ‬ ‫ح َ‬
‫أْر َ‬
‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬عبدال بن احمد در زیاداتش بر مسند احمد (‪ .)4/74‬در سندش ابن سعد العرجی وجود دارد که مجهول است‪ .‬همینگونه هیثمی در «المجمع»‬
‫‌‬
‫میگوید‪.)6/58( .‬‬
‫‪ 2‬صحیح‪ .‬ابویعلی (‪ )5662‬و بیهقی در «الدلئل» (‪ )6/14،15‬و ابن حبان (‪ – 6505‬احسان) و طبرانی در «الکبیر» (‪ .)3582‬نگا‪« :‬معجزات النبی»‬
‫تالیف حافظ ابن کثیر‪ ،‬انتشارات دارغد الجدید‪.‬‬
‫‪ 3‬وادى است نزديك مكّه‪.‬‬

‫‪103‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫سعُ لِى‪ .‬أَعُوْذُ‬ ‫ن عَافيت َ َ‬ ‫ى فَل َ اُبَالِى‪ ،‬غَيَْر أ َ َّ‬ ‫َ‬


‫ك أو ْ َ‬ ‫ِ ََ‬ ‫ن عَل َ َّ‬ ‫ضبَا َ‬ ‫ن غَ ْ‬ ‫ْ‬ ‫م تَك ُ‬
‫ْ‬ ‫ن لَ‬
‫مرِى؟ ا ِ ْ‬ ‫ْ‬ ‫ه اَ‬ ‫ُ‬ ‫مل ّكْت َ‬‫َ‬
‫ن يَنْزِ َ‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫جهِك الذِىْ أ ْ‬‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬
‫ى‬
‫ل بِ ْ‬ ‫خَره أ ِ ْ‬ ‫مُر الد ّنْيَا وَ ال ِ‬ ‫ح عَليْهِ أ ْ‬ ‫صل َ‬‫ت‪ ،‬وَ َ‬ ‫ما ُ‬ ‫ه الظل َ‬ ‫تل ُ‬ ‫شَرق ْ‬ ‫بِوَ ْ‬
‫َّ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫حت ّى تَْرضى َو ل قُوَّه ا ِل بِاالله)‪.‬‬ ‫خطك‪ ،‬لك العُتْبى َ‬ ‫س َ‬‫ى َ‬ ‫ل بِ ْ‬ ‫ح ّ‬‫ضب ُك‪ ،‬أوْ ي َ ِ‬ ‫غَ َ‬
‫ترجمه‪« :‬بار خدايا‪ ،‬من از ضعف و ناتوانى خود‪ ،‬و از سبكىام بر مردم نزد تو شكوه و‬
‫شكايت ميكنم‪ .‬يا ارحم الراحمين‪ ،‬تو مهربانترين همه مهربانان هستى‪ ،‬تو مرا به كى‬
‫مىسپارى؟ به دشمنى كه با خشونت و ترش رويى با من برخورد مىكند‪ ،‬و يا به‬
‫نزديكى كه تو او را بر من قدرت داده و چيره ساختهاى؟ اگر بر من خشمگين نباشى‬
‫پروا ندارم‪ ،‬ولى يقين دارم كه عافيت و حمايت تو برايم وسيعتر است‪ .‬به آن وجه‬
‫مباركت كه پرده ظلمات و تاريكىها توسط آن دريده شده و به روشنى مبدّل شده و‬
‫به بركت آن امور دنيا و آخرت صلح يافته‪ ،‬پناه مىبرم‪ ،‬از اين كه بر من غضب و‬
‫قهرت نازل شود‪ .‬خدايا خشوع و نيايش براى توست تا اين كه راضى شوى‪ ،‬و جز‬
‫‪1‬‬
‫خدا ديگر كسى از نيرو و توانايى برخوردار نيست»‪.‬‬
‫هيثمى (‪ )35/6‬گفته است‪ :‬درين روايت ابن اسحاق آمده كه مدلّس ثقه مىباشد‪ ،‬ولى‬
‫بقيه رجال وى ثقهاند‪ .‬اين حديث از طريق زهرى و غير وى به شكل طولنىتر آن در‬
‫مل سختيها در راه دعوت به سوى خداوند (جل جلله) خواهد آمد‪.‬‬ ‫بخش تح ّ‬

‫دعوت به سوى خدا هنگام قتال و جنگ‬


‫پيامبر ص با هيچ قومى قبل از دعوت آنها‪ ،‬نجنگيده است‬
‫َ‬
‫عبدالرزاق از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر ص با هيچ‬
‫قومى قبل از دعوت آنها‪ ،‬نجنگيده است‪ 2.‬اين حديث را همچنين حاكم در مستدرك‬
‫روايت نموده گفته است‪ :‬حديث صحيح السناد است‪ ،‬ولى بخارى و مسلم آن را‬
‫روايت ننمودهاند‪ ،‬و اين را احمد در مسند خود‪ ،‬و طبرانى در معجمش روايت‬
‫كردهاند‪ .‬اين چنين در نصب الرايه (‪ )278/2‬آمده‪ ،‬هيثمى (‪ )304/5‬مىگويد‪ :‬و اين را‬
‫احمد و ابويعلى و طبرانى به اسنادهايى روايت نمودهاند‪ ،‬كه رجال يكى از آن سندها‬
‫رجال صحيح اند‪ .‬اين را ابن نجار نيز‪ ،‬چنان كه در كنزالعمال (‪ )298/2‬آمده‪ ،‬روايت‬
‫نموده و همچنان بيهقى آن را در سنن خود (‪ )107/9‬روايت كرده است‪.‬‬

‫پيامبر ص و مأمور ساختن گروههاى ارسالى به دعوت و دوستى در ميان مردم‬


‫مندَه و ابن عساكر از عبدالرحمن بن عائذ روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬وقتى‬ ‫ابن َ‬
‫پيامبر خدا ص گروهى را ارسال مينمود‪ ،‬مىگفت‪« :‬در ميان مردم الفت و اتّحاد ايجاد‬
‫كنيد‪ ،‬و تا آنها را دعوت نكردهايد‪ ،‬بر آنها حمله نكنيد‪ ،‬اگر همه خانههاى روى زمين را‬
‫اعم از خانههاى گلى و پشمى مسلمان برايم بياوريد بهتر از اين است كه مردان آنها‬
‫را كشته‪ ،‬اولد و زنانشان را برايم بياوريد»‪ 3.‬اين چنين در الكنز (‪ )294/2‬آمده است‪.‬‬
‫و اين را ابن شاهين و بغوى نيز‪ ،‬چنانكه در الصابه (‪ )152/3‬آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪ ،‬و‬
‫ترمذى آن را در (‪ )195/1‬روايت نموده است‪.‬‬

‫سرِيَه" براى دعوت‬


‫پيامبر ص و هدايت دادن به امير " َ‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬این داستان را ابن اسحاق (‪ )1/262:260‬با سند صحیح از محمد بن کعب القرطبی بصورت مرسل روایت کرده است اما دعای «اللهم أشکوا‬
‫إلیک‪ »...‬را بدون سند آورده است‪ .‬همینگونه ابن جریر (‪ )1/80،81‬آن را از طریق او آورده است‪ .‬همچنین این داستان را طبرانی در «الکبیر» از‬
‫حدیث عبدال بن جعفر بصورت مختصر روایت کرده است‪ .‬نگا‪ :‬تخریج «فقه السیرة» آلبانی (ص ‪.)136 ،135‬‬
‫‪ 2‬صحیح‪ .‬همچنین‪ :‬نصب الرایة (‪ )3/378‬باب‪ :‬چگونگی نبرد (کیفیة قتال) همچنین در صحیحین و دیگر منابع حدیثی ثابت شده است که رسول ال صلی‬
‫ال علیه و سلم بنی مصطلق را بصورت ناگهانی به اسارت درآورد زیرا از قبل دعوت به آنان رسیده بود‪.‬‬
‫‪ 3‬ضعیف‪ .‬مرسل است‪.‬‬

‫‪104‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫ابوداود در (ص ‪ )358‬كه لفظ حديث نيز مربوط وى است‪،‬و مسلم (‪ )82/2‬و ابن‬
‫ماجه (ص ‪ )210‬و بيهقى (‪ )189/4‬از بَُريْدَه روايت نمودهاند‪ :‬كه گفت‪ :‬هنگامى‬
‫پيامبر ص كسى را به سمت امير سريه و يا لشكرى مىفرستاد او را به ترس از‬
‫خداوند (جل جلله) در نفس خودش‪ ،‬و به خير و نيكويى در ارتباط به مسلمانان‪،‬‬
‫سفارش كرده مىگفت‪« :‬هنگامى كه با دشمنت از كفّار برخوردى آنها را به قبول يكى‬
‫ازين سه چيز دعوت كن‪ ،‬و چون هر يكى از اين سه چيز را از تو پذيرفتند‪ ،‬آن را از‬
‫ايشان بپذير و دست از آنها باز دار‪ .‬آنها را به اسلم دعوت كن‪ ،‬اگر جواب مثبت داده‬
‫و آن را قبول نمودند‪ ،‬تو هم آن را از ايشان بهپذير و از آنها دست بردار‪ .‬بعد آنها را‬
‫به برگشت از منزل خودشان به طرف منزل مهاجرين فراخوان و براى شان بفهمان‬
‫كه اگر اين عمل را انجام دادند براى آنها همان امتيازى است كه براى مهاجرين‬
‫مىباشد‪ ،‬و بر آنها همان چيزى مىباشد كه بر مهاجرين است‪ .‬اگر ازين كار اجتناب‬
‫ورزيده‪ ،‬و جاى خود را انتخاب كردند‪ ،‬آگاه شان ساز كه مانند مسلمانان باديه نشين‬
‫مىباشند‪ ،‬و همان حكم خداوند بر آنها جارى مىشود كه بر مؤمنان جارى بود‪ ،‬و در‬
‫فىء و غنيمت حصه و نصيبى نخواهند داشت مگر اين كه همراه مسلمانان جهاد‬
‫نمايند‪ .‬اگر از اسلم آوردن ابا ورزيدند‪ ،‬آنها را به دادن جزيه فراخوان‪ .‬اگر اين‬
‫خواست را قبول نمودند‪ ،‬از ايشان پذيرفته و از قتال شان دست بازدار‪ .‬اگر اين را‬
‫هم ردنموده و از قبول آن سرباز زدند‪ ،‬آن گاه ازخداوند مدد خواسته و با ايشان به‬
‫جنگ‪ .‬و اگر اهل قلعهاى را محاصره نمودى‪ ،‬و از تو خواستند تا آنها را بر حكم خدا‬
‫پايين كنى‪ ،‬اين كار را نكن‪ ،‬چون شما نمىدانيد كه خداوند درباره ايشان چه حكم‬
‫مىكند‪ ،‬وليكن‪ ،‬آنها را به حكم خود همراه شان معامله كنيد‪ ،‬و بعد درباره ايشان هر‬
‫تصميمى را كه خواستيد اتخاذ نماييد»‪ 1.‬ترمذى مىگويد‪ :‬حديث بريده حديث حسن و‬
‫صحيح است‪.‬‬
‫و اين حديث را همچنان احمد‪ ،‬شافعى‪ ،‬دارمى‪ ،‬طحاوى‪ ،‬ابن حبان‪ ،‬ابن الجارود‪ ،‬و ابن‬
‫ابى شيبه و غير ايشان‪ ،‬چنان كه در كنز العمال (‪ )297/2‬آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪.‬‬

‫دستور پيامبر ص براى حضرت على كه تا قومى را به اسلم دعوت ننموده همراه‬
‫شان دست به جنگ و قتال نبرد‬
‫طبرانى در الوسط از انس بن مالك روايت نموده‪ ،‬كه مىگويد‪ :‬پيامبر خدا ص‬
‫حضرت على را به جنگ و قتال با قومى روان نمود‪ ،‬بعد مردى را بسوى وى‬
‫فرستاده گفت‪« :‬او را از پشت صدا نزن‪ ،‬به او بگو‪ :‬تا اين كه آنها را دعوت ننمودهاى‬
‫همراه شان قتال مكن»‪ 2.‬هيثمى (‪ )305/5‬مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيح اند‪ ،‬غير از‬
‫سانى كه ثقه مىباشد‪.‬‬‫عثمان بن يحيى قَْرقَ َ‬
‫ابن راهَوَيه از على روايت نموده كه‪ :‬پيامبر ص او را به طرفى فرستاد بعد براى‬
‫مردى فرمود‪« :‬به على خود را برسان‪ ،‬و او را از دنبالش صدا مكن و به او بگو‪:‬‬
‫پيامبر ص توصيه مىكند تا منتظر وى باشى‪ ،‬و به وى بگو‪ :‬با قومى تا اين كه آنها را‬
‫دعوت نكردهاى جنگ مكن»‪ .‬اين چنين در كنز العمال (‪ )297/2‬آمده‪ .‬و نزد‬
‫عبدالرزاق از على روايت است كه‪ :‬پيامبر ص هنگامى كه او را فرستاد به او‬
‫فرمود‪« :‬با قومى تا اين كه آنها را دعوت ننمودهاى جنگ مكن»‪ .‬اين چنين در نصب‬
‫الرايه (‪ )378/2‬آمده‪.‬‬

‫‪ 1‬مسلم (‪ ،)1731‬ابوداود (‪ )2612‬و ابن ماجه (‪.)2858‬‬


‫‪ 2‬حسن‪ .‬طبرانی در «الوسط» هیثمی در «المجمع» (‪ )5/305‬می‌گوید‪ :‬رجال آن رجال صحیح است به جز عثمان بن یحیی القرقسانی که ثقه است‪.‬‬

‫‪105‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫و در (ص ‪ )101‬در حديث سهل بن سعد نزد بخارى و غير وى گذشت كه پيامبر ص‬


‫به على در روز خيبر توصيه نمود‪« :‬به آهستگى حركت نما‪ ،‬تا اين كه در ميدان آنها‬
‫پايين بيايى بعد از آن‪ ،‬آنها را به سوى اسلم دعوت كن‪ ،‬و آنها را از حقوق خداوند‬
‫تعالى كه در صورت اسلم آوردن برايشان واجب مىگردد با خبر ساز‪ .‬به خدا سوگند‪،‬‬
‫اين كه خداوند يك مرد را توسط تو هدايت نمايد‪ ،‬از اين كه همه شترهاى سرخ رنگ‬
‫‪1‬‬
‫برايت باشد‪ ،‬بهتر است»‪.‬‬

‫پيامبر ص و مأمور ساختن فَْروَه قُطَي ْ ِفى براى دعوت در قتال‬


‫ابن سعد‪ ،‬احمد‪ ،‬ابوداود‪ ،‬ترمذى (‪ )154/2‬كه آن را حسن دانسته‪ ،‬طبرانى و حاكم از‬
‫سيْك قُطَيْفِى روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬نزد پيامبر ص آمده گفتم‪ :‬اى‬ ‫م َ‬ ‫فَْروَه بن ُ‬
‫پيامبر خدا‪ ،‬آيا بر ضد آن عده از قومم كه روى گردانيدهاند‪ ،‬توسط آنهايى كه روى‬
‫آوردهاند‪ ،‬بجنگم؟ پيامبر ص فرمود‪« :‬بلى بجنگ»‪ .‬بعد از آن نظر جديدى برايم پيدا‬
‫شد و عرض كردم‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬نه‪ ،‬بلكه آنها اهل سبأ هستند‪ ،‬و از نيرومندى و‬
‫قدرت زيادى برخوردارند‪ .‬آن گاه پيامبر ص مرا به قتال اهل سبأ مأمور ساخت و به‬
‫من اجازه داد‪ ،‬چون از نزدش بيرون شدم‪ ،‬خداوند آنچه را كه درباره سبأ نازل‬
‫فرموده است‪ ،‬نازل كرد‪ .‬سپس پيامبر خدا ص مىپرسد‪« :‬قُطَيْفِى چه كرده است؟» و‬
‫كسى را به منزلم فرستاد‪ ،‬او دريافت كه من حركت نمودهام‪ ،‬ولى مرا باز گردانيد‪ .‬و‬
‫هنگامى كه نزد پيامبر خدا ص آمدم‪ ،‬او را در حالى نشسته يافتم كه اصحابش در‬
‫اطرافش قرار داشتند‪( ،‬خطاب به من) فرمود‪« :‬قوم را دعوت كن‪ ،‬و كسى كه از‬
‫آنها جواب مثبت داد آن را قبول نما‪ ،‬وكسى كه ابا ورزيد‪ ،‬تا اين كه دربارهاش برايم‬
‫حكمى نيامده بر وى عجله و شتاب مكن»‪ .‬مردى از ميان قوم پرسيد‪ :‬اى پيامبر خدا‬
‫ص سبأ چيست‪ ،‬كدام سرزمين است يا زن؟ پيامبر ص پاسخ داد‪« :‬نه سرزمين است‬
‫ونه هم زن‪ ،‬بلكه مردى است پدر ده عرب‪ .‬شش تن آن در يمن سكونت كردند‪ ،‬و‬
‫ما كسانى كه در شام زندگى و سكونت اختيار نمودند‪،‬‬ ‫چهار تن ديگر آنها در شام‪ ،‬ا ّ‬
‫ما كسانى كه در يمن سكونت گزيدند‬ ‫سان‪ ،‬و عامله‪ ،‬و ا ّ‬ ‫جذ َام‪ ،‬غَ ّ‬
‫خم‪ُ ،‬‬ ‫عبارتند از‪ :‬ل َ ْ‬
‫ميَر‪ ،‬اشعريون‪ ،‬انمار و مذحج» آن مرد پرسيد‪ :‬اى پيامبر خدا‬ ‫عبارتند از‪ :‬اَْزد‪ ،‬كِنْدَه‪ِ ،‬‬
‫ح ْ‬
‫جيله‬‫خثْعَم و ب َ ِ‬
‫انمار كيست؟ پيامبر ص پاسخ داد‪« :‬همان كسانى اند كه از جمله آنها َ‬
‫مىباشند»‪ 2.‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )260/1‬آمده است‪.‬‬
‫ميد از فَْروَه روايت است كه گفت‪ :‬نزد پيامبر خدا‬ ‫ح َ‬
‫و همچنين نزد احمد و عبد بن ُ‬
‫ص آمده گفتم‪ :‬اى پيامبر خدا ص من با كسانى از قومم كه روى آوردهاند بر ضد‬
‫آنهايى كه روى گردانيدهاند مىجنگم؟ پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬بلى‪ ،‬با روى آورده‬
‫قومت بر ضد متمردان آن بجنگ»‪ .‬چون از نزدش برگشتم‪ ،‬مرا فراخوانده گفت‪« :‬با‬
‫آنها تا اين كه به اسلم دعوت نكردهاى نجنگ»‪ .‬بعد پرسيدم‪ :‬اى پيامبر خدا ص‬
‫درباره سبأ چه فكر ميكنى؟ اين نام كدام وادى يا كوه است؟ يا چيز ديگرى؟ پيامبر‬
‫خدا ص پاسخ داد‪« :‬نه‪ ،‬بلكه او مردى از عرب بوده كه ده فرزند داشت»‪ ....‬و حديث‬
‫را متذكر شده‪ .‬اين اسناد اگرچه در آن ابو حباب‪ 3‬كلبى است‪ ،‬و درباره وى چيزهايى‬
‫‪4‬‬
‫گفتهاند‪ ،‬يك اسناد حسن مىباشد‪ ،‬زيرا اين حديث را ابن جرير از ابوكَرِيب از عبقرى‬
‫از اسباط ابن نصر از يحيىبن هانى مرادى از عمويش و يا از پدرش كه اسباط در اين‬

‫‪ 1‬صحیح‪ .‬بخاری و دیگران‪ .‬تخریج آن گذشت‪.‬‬


‫‪ 2‬صحیح‪ .‬ترمذی (‪ )3222‬و احمد (‪ )3/451‬و ابوداود (‪ )3923‬و حاکم (‪ .)2/424‬آلبانی آن را صحیح دانسته است‪.‬‬
‫‪ 3‬در بعضى مآخذ (ابوجناب) ذكر شده‪ ،‬پاروقى صفحه ‪ 176‬همين جلد ملحظه شود‪.‬‬
‫‪ 4‬در شرح حياه الصحابه به عبقزى تصحيح شده است‪.‬‬

‫‪106‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫سيْك نزد پيامبر خدا ص پيش‬ ‫مورد شك نموده ‪ -‬نيز روايت كرده و مىگويد‪ :‬فَْروَه بن ُ‬
‫م َ‬
‫شد‪ 1...‬و حديث را متذكر شده‪ ،‬اين چنين در تفسير ابن كثير (‪ )531/3‬آمده است‪.‬‬

‫پيامبر ص خالد بن سعيد را در وقت فرستادن به يمن مأمور به دعوت مىكند‬


‫طبرانى از خالد بن سعيد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص مرا به طرف يمن‬
‫فرستاد و فرمود‪« :‬اگر با عرب هايى برخوردى كه اذان را از آنها شنيدى‪ ،‬به آنها‬
‫‪2‬‬
‫متعّرض نشوى‪ ،‬و از آنانى كه اذان را نشنيدى‪ ،‬آنها را به سوى اسلم دعوت كن»‪.‬‬
‫مانى آمده و ضعيف‬ ‫ح ّ‬
‫هيثمى (‪ )307/5‬مىگويد‪ :‬درين روايت يحيى بن عبدالحميد ِ‬
‫مىباشد‪.‬‬
‫پيامبر ص و رها ساختن اسيرانى كه بدون دعوت در قتال به چنگ مسلمانان افتاده‬
‫بودند‬
‫‪3‬‬
‫بيهقى (‪ )107/9‬از ابَى بن كعب روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬اسيرانى از لت و عَّزى‬ ‫ُ‬
‫نزد پيامبر خدا ص آورده شد‪ ،‬راوى گويد‪ :‬پيامبر خدا ص در وقت ديدن اسيران‬
‫پرسيد‪« :‬آيا اينها را به اسلم دعوت نموده بوديد؟» پاسخ دادند‪ :‬نه‪ ،‬آن گاه پيامبر ص‬
‫از اسيران پرسيد‪« :‬آيا اينها شما را به اسلم دعوت نمودند؟» گفتند‪ :‬خير‪ ،‬بنابراين‬
‫پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬اينها را رها كنيد تا دوباره به جاهاى امن خود برگردند»‪ ،‬بعد‬
‫اين دو آيه را تلوت نمود‪:‬‬
‫ً‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫ً َ َ َّ‬ ‫ً‬ ‫ً‬
‫منِيْرا)‪( .‬الحزاب‪:‬‬ ‫سَراجا ُ‬ ‫عيا الىاللهِ بِاذ ْنِهِ َو ِ‬ ‫شرا وَ نَذِيْرا‪َ .‬و دَا ِ‬ ‫شاهِدا ً وَ ُ‬
‫مب َ ّ ِ‬ ‫ك َ‬ ‫سلْنَا َ‬
‫(اِنَّا أْر َ‬
‫‪)46- 47‬‬
‫ترجمه‪« :‬ما تو را به عنوان گواه‪ ،‬بشارت دهنده و بيم دهنده فرستادهايم‪ .‬و تو را به‬
‫عنوان دعوت كننده به سوى خدا به حكم او و چراغ درخشان روان كردهايم»‪.‬‬
‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ن أ َ َّ‬ ‫َ‬
‫خرى)‪.‬‬ ‫م َعالل ّهِ آلِهَه أ ْ‬‫ن َ‬ ‫شهَدُو َ‬‫م لَت َ ْ‬
‫ن بَلَغَ‪ ،‬أئِنَّك ُ ْ‬
‫م ْ‬‫ه وَ َ‬ ‫ن لِنُذ ْرِكُم ب ِ ِ‬ ‫(وَ أَوْحى اِل َّ‬
‫ى هذا الْقُْرآ ُ‬
‫(النعام‪)19 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬و اين قرآن بر من وحى شده تا شما و تمام كسانى را كه اين قرآن به آنها‬
‫مىرسد‪ ،‬انذار كنم‪ ،‬آيا به راستى شما گواهى مىدهيد كه معبودان ديگرى با‬
‫‪4‬‬
‫خداست؟»‬
‫و آيه را تا آخرش قرائت كرد‪ .‬بيهقى مىگويد‪َ :‬روْح بن مسافر ضعيف مىباشد‪ .‬و نزد‬
‫حارث از طريق واقدى‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )297/2‬آمده‪ ،‬روايت است كه‪ :‬پيامبر ص‬
‫دستهاى از مجاهدين را به طرف لت و عزى فرستاد‪ ،‬آنها بر قريهاى از عربها هجوم‬
‫بردند‪ ،‬و افراد جنگى و اولد آنها را (به شكل دسته جمعى) به اسارت خود درآوردند‪،‬‬
‫اسير شدگان عرض نمودند‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬اينها بدون اين كه ما را دعوت كنند بر ما‬
‫هجوم آوردند‪ ،‬پيامبر ص اين قضيه را از اشتراك كنندگان در سريه جويا شد‪ ،‬و آنها‬
‫نيز گفتههاى اسيران را تأييد نمودند‪ ،‬پيامبر ص فرمود‪« :‬اينها را رها نموده و دوباره‬
‫‪5‬‬
‫به جاهاي امن شان برگردانيد و بعد ايشان را دعوت كنيد)‪.‬‬

‫پيامبر ص و فرستادن افراد براى دعوت به سوى خدا(جلجلله) و پيامبرش ص‬


‫‌‬
‫زیادهروی در تدلیس وی را ضعیف‬ ‫‪ 1‬حسن لغیره‪ .‬آن را در مسند احمد نیافتم‪ .‬در سند آن ابوحباب کلبی است که ضعیف است‪ .‬حافظ می‌گوید‪ :‬به علت‬
‫‌‬
‫دانستهاند‪ .‬اما این حدیث طریق دیگری نزد ابن جریر در تفسیرش (‪ )22/77‬داراست‪ .‬همچنین ابن کثیر برای این حدیث طرق دیگری در تفسیرش ذکر‬
‫‌‬
‫میکند‪.‬‬
‫‪ 2‬ضعیف‪ .‬طبرانی در «الکبیر» (‪ )41116‬در سند آن الحمانی است که همانگونه که هیثمی می‌گوید ضعیف است‪.)5/307( .‬‬
‫‪ 3‬هدف قومى است كه در نزديك اين دو بت اقامت داشتند‪.‬‬
‫‪ 4‬ضعیف‪ .‬بیهقی در «الکبری» (‪ )9/107‬وی آن را به علت وجود روح بن مسافر ضعیف دانسته است‪.‬‬
‫‪ 5‬بسیار ضعیف‪ .‬واقدی متروک الحدیث است‪.‬‬

‫‪107‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫صعَب به طرف مدينه‬‫م ْ‬


‫پيامبر ص و فرستادن ُ‬
‫َّ‬
‫حليه (‪ )107/1‬از عَْروه بن ُزبير (رضىالله عنهما) روايت نموده كه‪:‬‬ ‫ابونُعيم در ال ِ‬
‫هنگامى انصار سخنان پيامبر خدا ص را شنيدند‪ ،‬و به آن يقين نموده و دلهاى شان به‬
‫دعوت وى اطمينان و آرامش حاصل كرد‪ ،‬و پيامبر ص را تصديق نموده و به وى‬
‫ايمان آوردند ‪ -‬اينها به اين عمل خود ترديدى نيست كه اسباب انگيزههاى خير بودند‪،‬‬
‫و در ابتداى ايمان آوردن براى پيامبرص به او وعده دادند كه سال آينده درموسم حج‬
‫نزد وى مشّرف شوند‪ ،‬و به اين صورت دوباره به طرف قوم خود برگشتند ‪( -‬بعد از‬
‫گذرانيدن مدّتى در مدينه) كسى را نزد پيامبر خدا ص فرستادند‪ ،‬كه يك تن را از‬
‫طرف خود براى مان بفرست تا مردم را به كتاب خداوند (جل جلله) دعوت نمايد‪.‬‬
‫چون احتمال زياد دارد كه دعوت وى پذيرفته شده و ازدين خدا پيروى شود‪ .‬پيامبر‬
‫مصعَب بن عُمير بنى عبدالدارى را با‬ ‫خدا ص جهت انجام اين مأموريت حضرت ُ‬
‫ايشان فرستاد‪ ،‬و مصعب در ابتداى انجام مأموريت خود در بنى غنم نزد اسعد بن‬
‫ُزراره رفت‪ ،‬و براى آنها حديث و درس هايى از قرآن و حكايتهاى آن را شروع نمود‪.‬‬
‫مصعب در ادامه انجام اين مأموريت خودتا آن وقت نزد سعد بن معاذ باقى ماند‪ ،‬و به‬
‫دعوت خود ادامه داد‪ ،‬كه خداوند (جل جلله) به دست وى كسان زيادى را هدايت‬
‫نمود‪ ،‬به اندازهاى كه خانه كمى از انصار سراغ مىشد كه عدّهاى در آن ايمان نياورده‬
‫موح نيز‬ ‫ج ُ‬
‫باشند‪ .‬بزرگان و اشراف آنها به اسلم گرويدند‪ ،‬و در اين راستا‪ ،‬عمروبن َ‬
‫اسلم آورد و بتهاىشان همه شكسته و نابود گرديدند‪ ،‬و مصعب در حالى به طرف‬
‫‪1‬‬
‫مقرىء» «معلم قرآن» لقب مىدادند‪.‬‬ ‫پيامبر خدا ص برگشت كه وى را « ُ‬
‫اين حديث را طبرانى از عروه طولنىتر روايت نموده‪ ،‬و چگونگى دعوت وى را از‬
‫َ‬
‫انصار‪ ،‬چنان كه در ابتداى كارهاى انصار (رضىالل ّه عنهم) خواهد آمد‪ ،‬متذكر شده‬
‫است‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬آن عده كسانى كه از انصار ايمان آورده بودند به طرف قوم‬
‫خود برگشتند‪ ،‬و آنها را مخفيانه دعوت نمودند‪ ،‬و از پيامبر خدا ص كه خداوند (جل‬
‫جلله) او را به دين حق فرستاده‪ ،‬آنان را با خبر ساختند‪ ،‬و براى شان قرآن را تلوت‬
‫نمودند‪ ،‬حتى معدود خانهاى از انصار باقى ماند‪ ،‬كه در آن عدّهاى ايمان نياورده‬
‫باشند‪ .‬بعد كسى را نزد پيامبر خدا ص فرستادند‪ ،‬كه مردى را از طرف خود نزد ما‬
‫بفرست‪ ،‬تا مردم را به كتاب خدا (جل جلله) دعوت نمايد‪ ،‬چون بسيار احتمال دارد‬
‫كه دعوت وى مورد قبول واقع شود و از دين خدا پيروى گردد‪ .‬بر اين اساس پيامبر‬
‫ميْر بنى عبدالدارى را به سوى آنها فرستاد‪ .‬وى در بنى غنم نزد‬ ‫صعَب بن عُ َ‬‫م ْ‬‫خدا ص ُ‬
‫اسعد بن زراره رفت‪ ،‬شروع به دعوت نمودن مردم‪ ،‬و انتشار اسلم نمود‪ ،‬و بر اثر‬
‫دعوتهاى وى اهل اسلم رو به فزونى گذاشت ولى آنها درضمن اين‪ ،‬كارهاى دعوت را‬
‫مخفيانه پيش مىبردند‪ .‬بعد از اين دعوت نمودن‪ ،‬سعد بن معاذ را توسط مصعب و‬
‫اسلم آوردن وى را يا اسلم آوردن بنىعبد الشهل چنان كه در بخش دعوت مصعب‬
‫خواهد آمد‪ ،‬متذكّر گرديده‪ .‬بعد از اين مىگويد‪ :‬بنى نجار مصعب بن عمير را اخراج‬
‫نمودند‪ ،‬و بر اسعد بن زراره سختگيرى و شدّت روا داشتند‪ ،‬بنابراين مصعب بن عمير‬
‫از آنجا به نزد سعد بن معاذ نقل مكان نمود‪ ،‬و در آنجا تا آن وقت به دعوت خود ادامه‬
‫داد‪ ،‬و خداوند (جل جلله) مردم را توسط وى هدايت مىنمود كه كم و اندك خانهاى از‬
‫انصار باقى مانده بود كه در آن عدّهاى اسلم نياورده باشند‪ .‬اشراف و بزرگان آنها‬
‫مسلمان گرديدند‪ ،‬و در اين ميان عمرو بن جموح نيز اسلم آورد‪ ،‬و بتهاى شان‬
‫شكسته و منهدم گرديدند‪ ،‬به اين صورت مسلمانان از با عّزتترين اهل مدينه‬
‫محسوب مىشدند‪ ،‬و كارهاى شان رونق زيادى يافته بود‪.‬‬

‫‪ 1‬ضعیف مرسل‪ .‬ابونعیم در «الحلیة» (‪ )1/107‬در سند آن ابولهیعة است که ضعیف می‌باشد‪.‬‬

‫‪108‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫مير در حالى به طرف پيامبر خدا ص‬ ‫مصعب بن عُ َ‬ ‫(پس از انجام اين مأموريت) ُ‬
‫مقرىء» لقب داده مىشد‪ .‬هيثمى (‪ )42/6‬ميگويد‪ :‬درين روايت‬
‫‪1‬‬
‫برگشت كه به وى « ُ‬
‫ابن لُهِيعَه آمده و ضعيف مىباشد‪ ،‬ولى در ضمن ضعف خود‪ ،‬حسن الحديث نيز هست‪،‬‬
‫گذشته از وى بقيه رجال او همه ثقهاند‪.‬‬
‫اين را همچنان ابونُعيم در الدلئل (ص ‪ )108‬به همين طولش روايت كرده و ابونعيم‬
‫در الحليه (‪ )107/1‬آن را از ُزهرى به معناى حديث عروه نزدش به اختصار روايت‬
‫نموده‪ ،‬و در حديث وى آمده‪ :‬آنها معاذ بن عَفراء و رافع بن مالك را نزد پيامبر خدا‬
‫ص فرستادند‪ ،‬كه براى ما از طرف خودت مردى را بفرست تا با كتاب خدا مردم را‬
‫مصعب بن‬ ‫دعوت نمايد‪ ،‬چون مىسزد كه دين خدا پيروى شود‪ .‬بنابراين پيامبر خدا ص ُ‬
‫مير را نزد آنها فرستاد‪ ...‬و حديث را به مانند حديث قبل متذكّر شده است‪.‬‬ ‫عُ َ‬

‫پيامبر ص و فرستادن ابواُمامه به سوى قومش باهله‬


‫طبرانى از ابواُمامه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص مرا به طرف قومم‬
‫فرستاد‪ ،‬تا آنها را به سوى خداوند عزوجل دعوت نمايم‪ ،‬و شريعت اسلم را به آنان‬
‫عرضه كنم‪ .‬من در حالى نزد آنها آمدم كه شترهاى خود را آب داده‪ ،‬آنها را دوشيده‪،‬‬
‫صدى بن‬ ‫و شيرشان را نوشيده بودند‪ ،‬چون چشم شان به من افتاد گفتند‪ :‬مرحبا به ُ‬
‫عَجلن‪ .‬و افزودند‪ ،‬به ما خبر رسيد كه تو نيز به دين اين مرد گرويدهاى‪ ،‬گفتم‪ :‬خير‪،‬‬
‫بلكه به خدا و پيامبرش ايمان آوردهام‪ ،‬و پيامبر خدا ص مرا به سوى شما فرستاده‬
‫است تا اسلم و شرايع آن را عرضه نمايم‪ .‬در حالى كه ما در اين گفتگو قرار‬
‫داشتيم‪ ،‬آنها كاسه خود را آورده گذاشتند‪ ،‬و همه در اطراف آن جمع شده شروع به‬
‫خوردن كردند‪ ،‬خطاب به من گفتند‪ :‬اى صدى بيا و با ما نان بخور‪ ،‬گفتم‪ :‬واى بر‬
‫شما!! من از نزد كسى آمدهام كه اين را براى شما حرام ميداند‪ 2‬مگر آن چه را ذبح‬
‫كنيد‪ ،‬آن هم به همان شكل و صورتى كه خداوند نازل فرموده است‪ .‬پرسيدند‪:‬‬
‫ت عَلَيْكُم ال ْ َ‬
‫ميْتَه‬ ‫م ْ‬‫حّرِ َ‬
‫خداوند در اين ارتباط چه گفته؟ گفتم‪ :‬اين آيه نازل شده است‪ُ ( :‬‬
‫موْا بِالَْزَلمِ)‪.‬‬ ‫َ‬
‫س ُ‬‫ستَقْ ِ‬
‫ن تَ ْ‬
‫خنْزِيْرِ ‪ -‬تا به اين قول خداوند (جل جلله) َو أ ْ‬
‫م ال ِ‬ ‫م َول َ ْ‬
‫ح ُ‬ ‫َوالد َّ ُ‬
‫(المائده‪)3 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬حرام گردانيده شده بر شما حيوان مرده و خون و گوشت خوك‪ ...‬و قسمت‬
‫كردن به وسيله چوبههاى تير مخصوص بخت آزمايى»‪.‬‬
‫به اين صورت من آنها را به اسلم دعوت مىنمودم‪ ،‬و آنها ابا مىورزيدند‪ .‬گفتم‪ :‬واى بر‬
‫شما‪ ،‬برايم كمى آب بياوريد كه بسيار تشنه هستم‪ ،‬مىافزايد‪ :‬من بر سر خود دستارى‬
‫داشتم‪ .‬آنها گفتند‪ :‬خير‪ .‬بلكه تو را همين طور مىگذاريم تا از تشنگى بميرى‪ .‬مىگويد‪:‬‬
‫من دستارم را بسته و سر خود را در آن گذاشته در ريگستان و در همان گرماى‬
‫بسيار شديد و طاقت فرسا خوابيدم‪ ،‬كسى درخوابم با جامى از شيشه كه مردم‬
‫ديگر‪ ،‬بهتر از آن را نديدهاند‪ ،‬و در آن نوشيدنى اى بود كه ديگر مردم مرغوبتر از آن‬
‫را نديدهاند‪ ،‬نزدم آمد‪ ،‬آن را به من تقديم كرد‪ ،‬و من آن را نوشيدم‪ ،‬و چون از‬
‫نوشيدنم فارغ شدم از خواب بيدار شدم‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬ديگر بعد از آن نوشيدن نه‬
‫تشنه شدم‪ ،‬و نه هم تشنگى را دانستم‪ 3.‬هيثمى (‪ )387/9‬مىگويد‪ :‬در اين روايت‬
‫بشير بن شريح‪ 4‬آمده‪ ،‬كه ضعيف مىباشد‪ .‬ابن عساكر اين را به همين طولش و مانند‬
‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬به روایت طبرانی‪ .‬در سند آن ابن لهیعة است که در وی ضعف است همانگونه که هیثمی در «المجمع» ‌‬
‫میگوید (‪.)6/42‬‬
‫‪ 2‬هدف دم مسفوح است‪ ،‬چون آنها بدون مراعات ذبح به صورت اسلمى و شرعى آن ذبيحه را‬
‫مورد استفاده قرار مىدادند‪.‬‬
‫‌‬
‫گفتهی هیثمی در «المجمع» (‪ )9/387‬ضعیف است‪.‬‬ ‫‪ 3‬ضعیف‪ .‬به روایت طبرانی‪ .‬در سند آن بشیربن شریح است که بر اساس‬
‫سَريْج) تصحيح شده است‪.‬‬
‫‪ 4‬در شرح حياه الصحابه‪ ،‬به ( ُ‬

‫‪109‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫اين‪ ،‬چنان كه در كنزالعمال (‪ )94/7‬آمده‪ ،‬روايت كرده‪ .‬ابويعلى اين را به اختصار‬


‫روايت نموده و در آخرش افزوده است‪ :‬بعد از آن مردى از ميان آنها به آنان گفت‪:‬‬
‫مردى براى شما از بزرگان قوم خودتان آمده ولى به او هديه تقديم نمىكنيد؟ پس از‬
‫آن برايم شيرى آوردند‪ .‬گفتم‪ :‬ضرورتى به آن ندارم‪ ،‬و شكمم را به آنها نشان دادم‪،‬‬
‫چون آن را ديدند همه آنان اسلم آوردند‪ .‬بيهقى نيز اين را در الدليل روايت نموده و‬
‫در آن افزوده‪ :‬پيامبر ص وى را به سوى قومش باهله فرستاد‪ .‬اين چنين در الصابه (‬
‫‪ )182/2‬آمده است‪.‬‬
‫طبرانى نيز اين را به سياق ابويعلى و غير وى روايت نموده‪ .‬هيثمى (‪)387/9‬‬
‫مىگويد‪ :‬اين را طبرانى به دو اسناد روايت كرده‪ ،‬و اسناد اوّل آن حسن است و در آن‬
‫ابوغالب آمده‪ ،‬موصوف ثقه دانسته شده است‪ .‬اين حديث را حاكم نيز در المستدرك‬
‫(‪ )641/3‬روايت نموده‪ .‬و ذهبى مىگويد‪ :‬صدقه را ابن معين ضعيف دانسته است‪.‬‬

‫پيامبر ص و فرستادن مردى به بنى سعد‬


‫ابن ابى عاصم از احنف بن قيس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در حالى كه در زمان‬
‫عثمان در خانه كعبه طواف مىكردم‪ ،‬مردى از بنى ليث دستم را گرفته گفت‪ :‬آيا‬
‫مژده و خوش خبرى به تو ندهم؟ گفتم‪ :‬بلى‪ ،‬بده‪ .‬گفت‪ :‬آيا به خاطر دارى كه مرا‬
‫پيامبر ص به سوى قوم تو به خاطر دعوت به اسلم و فراخواندن آنها به سوى اين‬
‫دين فرستاده بود‪ ،‬و من ايشان را به طرف اسلم دعوت مىنمودم‪ ،‬و تو گفتى‪ :‬تو ما‬
‫را به سوى خير دعوت مىكنى‪ ،‬و به آن دستور مىدهى‪ ،‬و او ‪( -‬پيامبر ص) ‪ -‬نيز به‬
‫طرف خير و نيكويى دعوت مىكند‪ ،‬و اين حرف به پيامبر خدا ص رسيد و او گفت‪:‬‬
‫«بار خدايا‪ ،‬براى احنف مغفرت فرما و او را ببخش»‪ 1.‬احنف مىگفت‪ :‬هيچ عملى از‬
‫آن برايم اميد بخشتر نيست ‪ -‬يعنى از همان دعاى پيامبر خدا ص ‪ .-‬اين را على بن‬
‫زيد به تنهايى روايت كرده‪ ،‬و در وى ضعف مىباشد‪ .‬اين چنين در الصابه (‪)100/1‬‬
‫آمده‪ .‬و حاكم در المستدرك (‪ )614/3‬مانند اين را روايت كرده‪.‬‬
‫اين را همچنان احمد و طبرانى روايت نمودهاند و در حديث آنها آمده‪ :‬وقتى كه پيامبر‬
‫خدا ص مرا به سوى قومت بنى سعد فرستاد‪ ،‬و آنها را به اسلم دعوت مىنمودم‪ ،‬تو‬
‫گفتى‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬وى جز خير نگفته است ‪ -‬يا اين كه جز خوبى چيز ديگرى‬
‫نمىشنوم ‪ -‬من برگشته و اين سخن تو را به پيامبر خدا ص خبر دادم‪ ،‬گفت‪« :‬بار‬
‫خدايا براى احنف مغفرت نما و او را ببخش»‪ .‬احنف مىگويد‪ :‬چنان كه من به همان‬
‫دعا اميدوار هستم‪ ،‬به چيزى ديگرى از خود اميدوار نيستم‪ .‬هيثمى (‪ )2/10‬مىگويد‪:‬‬
‫رجال احمد غير على بن زيد كه حسن الحديث مىباشد‪ ،‬رجال صحيح اند‪.‬‬

‫پيامبر ص و فرستادن مردى نزد يكى از بزرگان جاهليت‬


‫ابويعلى از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص يكى از اصحاب خود را نزد‬
‫يكى از بزرگان جاهليت جهت دعوت وى به سوى خداوند تبارك و تعالى فرستاد‪ ،‬آن‬
‫شخص گفت‪ :‬پروردگارت كه مرا به سوى آن دعوت مىكنى چيست؟ از آهن است‪ ،‬از‬
‫مس است‪ ،‬از نقره است يا از طل؟ (صحابى) نزد پيامبر خدا ص آمده او را از اين‬
‫سئوال آگاهانيد‪ ،‬پيامبر ص او را بار دوم فرستاد‪ ،‬آن مرد همان گفته قبلى خود را‬
‫تكرار نمود‪ ،‬صحابى برگشت و به پيامبر ص قضيه را خبر داد‪ ،‬باز پيامبر ص او را‬
‫براى سومين بار فرستاد‪ ،‬ولى آن مرد همان گفته قبلى خود را تكرار نمود‪ .‬صحابى‬
‫بازگشت و به پيامبر ص خبر داد‪ ،‬اين بار پيامبر ص خطاب به صحابى فرمود‪:‬‬
‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬احمد (‪ )5/372‬و طبرانی در «الکبیر» (‪ )2785‬در سند آن علی بن زید است که همانگونه که در «التقریب» (‪ )2/37‬آمده ضعیف می‌باشد‪.‬‬

‫‪110‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫«خداوند بر همان شخصى كه نزدش رفته بودى‪ ،‬صاعقهاى را نازل فرمود‪ ،‬و او را‬
‫سوزانيد»‪ .‬درين باره اين آيه نازل گرديد‪:‬‬
‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ُ‬ ‫ل ال َّ‬
‫حال)‪.‬‬ ‫م َ‬ ‫ن فِىاللهِ َو هُوَ َ‬
‫شدِيْد ُ ال ِ‬ ‫جادِلو َ‬ ‫ن يَ َ‬
‫شاءُ وَ هُ ْ‬
‫م يُ َ‬ ‫م ْ‬
‫ب بِهَا َ‬ ‫عقَ فَي ُ ِ‬
‫صي ْ ُ‬ ‫صوَا ِ‬ ‫س ُ‬
‫(وَ يُْر ِ‬
‫(الرعد‪.)13 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬و صاعقهها را مىفرستد‪ ،‬و هر كس را بخواهد گرفتار آن مىسازد درحالى كه‬
‫آنها درباره خدا مجادله مىكنند و گرفتن او سخت است»‪.‬‬
‫هيثمى (‪ )42/7‬مىگويد‪ :‬اين را ابويعلى روايت نموده‪ ،‬و بزار نيز مانند آن را روايت‬
‫كرده‪ ،‬جز اين كه گفته است‪ :‬به طرف مردى از فرعونهاى عرب‪ ،‬و صحابى در‬
‫ارتباط با وى گفت‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬او از اين‪ ،‬سركش و طاغىتر است‪ .‬راوى مىگويد‪:‬‬
‫براى بار سوم آن صحابى نزد وى رفت‪ ،‬مىافزايد‪ :‬آن مرد همان حرفهاى قبلى خود را‬
‫برايش باز تكرار نمود‪ .‬و درحالى كه آن صحابى با وى صحبت مىكرد‪ ،‬خداوند ابرى را‬
‫بالى سر وى فرستاده‪ ،‬آن ابر رعدى زد‪ ،‬و از آن صاعقهاى پديد آمد و كاسه سر آن‬
‫جاهلى را قطع كرد‪ .‬طبرانى مانند اين را در الوسط روايت نموده‪ ،‬و گفته است‪:‬‬
‫رعد داد و برقى زد‪ .‬رجال بزار غير از دَيْلَم بن غزوان كه ثقه مىباشد‪ ،‬رجال صحيح‬
‫اند‪ .‬و در رجال ابويعلى و طبرانى على بن ابى شاره‪ 1‬آمده‪ ،‬كه ضعيف مىباشد‪ .‬و‬
‫حديث خالدبن سعيد در بخش‪ ،‬دعوت به سوى خدا هنگام قتال در (ص ‪ )172‬گذشت‪،‬‬
‫كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص مرا به يمن فرستاد و فرمود‪« :‬اگر به عربهايى برخوردى كه‬
‫اذان را از آنها مىشنيدى به آنها متعّرض نشوى‪ ،‬و از آنانى كه اذان را نشنيدى آنها را‬
‫مره جهنى به طرف قومش از اين‬ ‫به سوى اسلم دعوت كن»‪ .‬و فرستادن عمرو بن ُ‬
‫پس خواهد آمد‪.‬‬

‫پيامبر ص و فرستادن سريهها براى دعوت به سوى خداوند(جل جلله)‬


‫جنْدَل براى دعوت‬ ‫مه ال ْ َ‬
‫عبدالرحمن بن عوف به دُوْ َ‬ ‫پيامبر ص و فرستادن‬
‫َّ‬
‫دار قطنى از ابن عمر (رضىالله عنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر ص عبدالرحمن‬
‫بن عوف را فراخوانده فرمود‪« :‬خود را آماده كن چون تو را به سريهاى‬
‫مىفرستم»‪ ....‬حديث را متذكّر شده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬عبدالرحمن به اين صورت بيرون‬
‫رفت تا اين كه به ياران خود پيوست و تا رسيدن به دومه الجندل‪ 2‬به حركت خود‬
‫ادامه داد‪ .‬چون به آنجا داخل گرديد‪ ،‬آنها را سه روز به اسلم دعوت نمود‪ ،‬چون روز‬
‫سوم فرا رسيد اصبغ بن عمرو كلبى كه مرد نصرانى و رئيس آنها بود‪ ،‬اسلم آورد‪.‬‬
‫جهَيْنَه بود‪ ،‬و به او رافع بن‬
‫عبدالرحمن بن عوف اين قضيه را ‪ -‬به دست مردى كه از ُ‬
‫مكِيث گفته مىشد ‪ -‬براى پيامبر خدا ص گزارش داد‪ ،‬پيامبرص در جواب به وى‬ ‫َ‬
‫نوشت‪ ،‬كه با دختر اصبغ ازدواج كن‪ ،‬به اينصورت عبدالرحمن با دختر وى ازدواج‬
‫ضر است كه بعد از آن ابوسلمه بن عبدالرحمن از وى به دنيا‬ ‫ما ِ‬
‫نمود‪ ،‬نام اين دختر ت ُ َ‬
‫آمد‪ .‬اين چنين در الصابه (‪ )108/1‬آمده است‪.‬‬

‫ى‪ ،‬جهت بسيج آنها به سوى‬


‫پيامبر خدا ص و فرستادن عمروبن عاص به سوى بَل ِ ّ‬
‫اسلم‬
‫ابن اسحاق از محمدبن عبدالرحمن تميمى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص‬
‫عمروبن العاص را جهت دعوت نمودن و بسيج ساختن اعراب به اسلم فرستاد‪ ،‬و از‬
‫اين كه مادر عاص بن وائل از بنى بلى بود‪ ،‬پيامبر خدا ص خواست تا با فرستادن وى‬
‫ساّره صحيح است‪.‬‬
‫‪ 1‬در شرح حياه الصحابه گفته است كه علىبن ابى َ‬
‫‪ 2‬قلعه و قريه هايى است در ميان شام و مدينه نزديك دو كوه طى‪.‬‬

‫‪111‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫جذام است‪ ،‬و‬ ‫به طرف آنها خاطرشان را جلب نمايد‪ .‬وقتى به آبى كه در سرزمين ُ‬
‫بدان السلسل گفته مىشود‪ ،‬رسيد ‪ -‬بر همين اساس است كه آن غزوه به نام ذات‬
‫السلسل شهرت مىيابد ‪ ،-‬راوى مىگويد‪ :‬هنگامى عمرو به آنجا رسيد و احساس خطر‬
‫نمود‪ ،‬كسى را نزد پيامبر خدا ص فرستاده خواهان كمك شد‪ ،‬پيامبر ص ابوعبيده بن‬
‫َ‬
‫جراح را با گروهى از مهاجرين اوايل كه ابوبكر و عمر (رضىالل ّه عنهما) نيز شامل آن‬
‫بودند به كمك وى فرستاد‪ 1...‬و حديث را چنان كه در باب امارت خواهد آمد‪ ،‬متذكر‬
‫شده است‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )273/4‬آمده است‪.‬‬

‫پيامبر ص و فرستادن خالد بن وليد به يمن‬


‫بيهقى از براء روايت نموده كه‪ :‬پيامبر خدا ص خالد بن وليد را به سوى اهل يمن‬
‫جهت دعوت آنها به اسلم روانه نمود‪ .‬براء مىگويند‪ :‬من نيز از جمله كسانى بودم كه‬
‫با خالد بن وليد بيرون رفته بودند‪ ،‬ما شش ماه در آنجا اقامت نموديم‪ ،‬و در تمام اين‬
‫مدّت خالد آنها را دعوت مىكرد‪ ،‬ولى آنها دعوتش را نپذيرفتند‪ ،‬پيامبر خدا ص بعد از‬
‫آن على بن ابى طالب را فرستاد‪ ،‬و به وى يادآور شد تا خالد را دوباره برگرداند ولى‬
‫اگر كسى از همراهان خالد خواست با على باقى بماند‪ ،‬مانعى ندارد‪ .‬براء مىگويد‪:‬‬
‫من باز هم از جمله كسانى بودم كه با على باقى مانديم‪ ،‬هنگامى ما به قوم نزديك‬
‫شديم‪ ،‬آنهابه طرف ما آمدند‪ ،‬بعد حضرت على پيش شده و براى ما نماز داد‪ ،‬و بعد‬
‫ما رادر يك صف منظم گردانيد‪ ،‬و خود پيش روى ما حاضر شد و نامه پيامبر خدا ص‬
‫را براى آنها قرائت نمود‪ ،‬و با قرائت آن همه همدان اسلم آوردند‪ .‬بعد از اسلم‬
‫آوردن آنها على براى پيامبر ص خبر اسلم آوردن آنها را نوشت‪ .‬هنگامى كه پيامبر‬
‫خدا ص آن نامه را قرائت نموده‪ ،‬به سجده افتاد و باز سر خود را بلند نموده گفت‪:‬‬
‫«سلم بر همدان‪ ،‬سلم بر همدان»‪ 2.‬بخارى اين حديث را به اختصا روايت كرده‪ ،‬اين‬
‫چنين در البدايه (‪ )105/5‬آمده است‪.‬‬

‫پيامبر ص و فرستادن خالد بن وليد به نجران‬


‫ابن اسحاق متذكّر شده‪ :‬پيامبر خدا ص خالد بن وليد را به بنى حارث بن كعب در‬
‫نجران فرستاد‪ ،‬و وى را امر نمود‪ ،‬قبل از اين كه با آنها جنگ كند سه روز ايشان را به‬
‫اسلم دعوت نمايد‪ ،‬اگر قبول نمودند‪ ،‬او نيز از ايشان بپذيرد‪ ،‬و اگر قبول نكردند با‬
‫ايشان بجنگند‪ .‬خالد بيرون رفت تا اين كه نزد آنها رسيد‪ ،‬بعد از رسيدن‪ ،‬خالد بن‬
‫وليد سواراكاران را به هر طرف نجران فرستاد‪ ،‬و آنها مردم را به سوى اسلم دعوت‬
‫نموده مىگفتند‪« :‬اى مردم‪ ،‬اسلم بياوريد تا در امان باشيد»‪ ،‬به اين صورت همه‬
‫مردم اسلم آوردند‪ ،‬و داخل آنچه شدند كه به سوى آن فراخوانده شده بودند‪ .‬خالد‬
‫بن وليد طبق توصيه پيامبر ص كه اگر آنها اسلم آوردند و نجنگيدند در ميان آنها مدتى‬
‫اقامت نمايد و به آنان اسلم‪ ،‬قرآن و سنت پيامبر را بياموزد عمل كرد‪ ،‬بعد خالد بن‬
‫وليد با نوشتن نامهاى به پيامبر ص او را از قضيه آگاهانيد‪.‬‬

‫نامه خالد بن وليد به پيامبر خداص‬


‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫م عَلي ْ َ‬
‫ك يَا‬ ‫خالِد بن الوَلِيد‪ :‬ال َّ‬
‫سل ُ‬ ‫ن َ‬
‫م َْ‬‫سولِالله ِ‬ ‫ى َر ُ‬ ‫ّ‬ ‫ِ‬ ‫مدِالن ّب‬
‫ّ‬ ‫ح‬
‫م َ‬ ‫ُ‬ ‫ن الَّر ِ‬
‫حيْم‪ ،‬ل ِ‬ ‫ِ‬ ‫حم‬‫مالل ّهِ الَّر ْ‬ ‫(بِس ِ‬
‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ َ َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬
‫ه اِل هُو‪ .‬أما بعد‪ :‬يا‬ ‫ه الذِى لاِل َ‬
‫مد ُ اِليْكالل َ‬‫ح َ‬
‫ىأ ْ‬ ‫ه‪ ،‬فَاِن ّ ِ‬‫مه اللهِ وَ بََركَات ُ ُ‬ ‫ح َ‬
‫سوْلاللهِ وَ َر ْ‬ ‫َر ُ‬
‫‪ 1‬ضعیف مرسل‪ .‬ابن اسحاق‪ ،‬همانگونه که در «البدایة والنهایة» (‪ )4/273‬از محمد بن عبدالرحمن ابن عبدال بن الحصین التمیمی آمده است‪ .‬همچنین‬
‫بیهقی در «الدلئل» (‪ )4/399‬ابن هشام آن را در سیرت خود ذکر نموده (‪ )4/232‬و اصل حدیث در «صحیحین» است‪ :‬بخاری در کتاب مناقب‪ ،‬باب‪:‬‬
‫فضائل ابی بکر‪ ،‬و مسلم در کتاب فضائل صحابة‪ ،‬باب فضائل ابی بکر‪ .‬همچنین نگا‪« :‬الدلئل» (‪.)4/401‬‬
‫‪ 2‬صحیح‪ .‬بیهقی در «الدلئل» (‪.)5/396‬‬

‫‪112‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ى اِذ َا َ آتَيْتُهُ ْ‬
‫م‬ ‫مْرتَن ِ ْ‬ ‫ب وَ ا َ َ‬ ‫ن كَعْ ٍ‬ ‫ثب ِ‬ ‫حار ِ‬ ‫ى اِلى بَنِى ال َ ِ‬ ‫ك بَعَثْتَن ِ ْ‬ ‫ك) فَاِن َّ َ‬ ‫ه عَلَي ْ َ‬ ‫صل ّى الل ّ ُ‬ ‫سولَالل ّهِ( َ‬ ‫َر ُ‬
‫متُهُم‬ ‫ّ‬
‫م َو عَل ْ‬ ‫منْهُ ْ‬ ‫ت ِ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬
‫موا قبِل ُ‬ ‫َ‬
‫سل ُ‬ ‫َ‬
‫نا ْ‬ ‫َ‬
‫سلمِ‪ ،‬فا ِ ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ن ادْعُوْهُم اِلى ال ِ ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫م ث َلثَه ايّام وَ ا ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ن ل اقاتِلهُ ُ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫اَ ْ‬
‫َ‬
‫م‬ ‫ت عَلَيْهِ ْ‬ ‫م ُ‬ ‫م‪َ .‬و اِنِّى قَد ِ ْ‬ ‫موا َقَاتَلْتُهُ ْ‬ ‫سل ِ ُ‬ ‫م يُ ْ‬ ‫ن لَ ْ‬ ‫سنَّه نَبِيَّهِ‪ ،‬وَ ا ِ ْ‬ ‫سلم وَكِتَابَالل ّهِ َو ُ‬ ‫م اْل ِ ْ‬ ‫معَال ِ َ‬ ‫َ‬
‫م ُركْبَانا‪ً:‬‬ ‫ت فِيْهِ ْ‬ ‫ل اللهِ‪َ ،‬و بَعَث ْ ُ‬ ‫ّ‬ ‫سوْ ُ‬ ‫مَرنِى َر ُ‬ ‫َ‬
‫ما ا َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫سلم ِ ث َلثَه ايّام ٍ ك َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬
‫م اِلى ال ِ ْ‬ ‫َ‬ ‫فَدَعَوْتُهُ ْ‬
‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫مُرهُ ْ‬
‫م‬ ‫مآ ُ‬ ‫ر هِ ْ‬ ‫ن اظهُ ِ‬ ‫م بَي ْ َ‬‫مقِي ْ ٌ‬ ‫م يُقَاتِلوا‪ ،‬وَ انَا ُ‬ ‫موا وَ َ ل ْ‬ ‫سل ُ‬ ‫موا! فَأ ْ‬ ‫سل ِ ُ‬ ‫موْات َ ْ‬ ‫سل ِ ُ‬ ‫ث! ا ْ‬ ‫حارِ ِ‬ ‫يَابَنِىال ْ َ‬
‫َ‬ ‫سَلم َو ُ َ‬ ‫َ‬
‫ى‬
‫سن ّه الن ّب ِ ِ ّ‬ ‫ِ َّ‬
‫م ال ِ ْ‬ ‫معَال ِ َ‬ ‫م ََ‬ ‫مهُ ْ‬ ‫ه َو اُعَل ِّ ُ‬ ‫ه عَن ْ ُ‬ ‫مالل ّ ُ‬ ‫ما نَهَاهُ ُ‬ ‫م عَ َّ‬
‫َ‬ ‫ه بِهِ‪َ ،‬و آن ْ َهاهُ ْ‬ ‫مالل ّ ُ‬ ‫مَرهُ ُ‬ ‫ما ا َ َ‬ ‫بِ َ‬
‫ه)‪.‬‬ ‫مه اللهِ وَ بََركات ُ ُ‬ ‫ح َ‬ ‫سوْلاللهِ َو َر ْ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ك ‪ -‬يَا َر ُ‬ ‫َ‬
‫م عَلي ْ َ‬ ‫سل ُ‬ ‫سوْلاللهِ‪ .‬وَ ال َّ‬ ‫ّ‬ ‫ُ‬ ‫ى َر ُ‬ ‫ب اِل َّ‬‫َ‬ ‫حت ّى يَكْت ُ َ‬ ‫َ‬ ‫ص َ‬
‫مد نبى و فرستاده خدا از خالد پسر وليد‪:‬‬ ‫«به نام خداوند بخشاينده و مهربان‪ .‬به مح ّ‬
‫سلم و رحمت و بركت خدا بر تو اى رسول خدا‪ ،‬من خدا را كه جز او معبودى نيست‬
‫ما بعد‪ :‬اى پيامبر خدا ‪ -‬درود خدا بر تو ‪ -‬تو مرا به‬ ‫براى تو حمد و ستايش مىكنم‪ .‬ا ّ‬
‫سوى بنى حارث بن كعب فرستادى و به من فرمان دادى كه چون نزد آنان روم‪ ،‬تا‬
‫سه روز با آنان به پيكار دست نيازم و ايشان را به اسلم فراخوانم و اگر اسلم‬
‫آوردند‪ ،‬در ميان شان بمانم و از ايشان بپذيرم و شعاير اسلم‪ ،‬كتاب خدا و سنّت‬
‫پيامبرش را به آنها بياموزم‪ ،‬و اگر اسلم نياوردند با آنان بجنگم‪ ،‬و من نزد آنان رفته و‬
‫همچنان كه رسول خدا ص مرا فرمود‪ :‬تا سه روز ايشان را به اسلم دعوت كردم و‬
‫در ميان شان سواران فرستادم كه‪ :‬اى بنى حارث‪،‬اسلم بياوريد تا سلمت بمانيد‪،‬‬
‫پس اسلم آوردند و به پيكار برنخاستند و من در ميان ايشان ماندهام‪ ،‬و ايشان را به‬
‫آنچه خدا امر شان كرده است امر مىكنم و از آنچه خدا نهى شان كرده است‪ ،‬نهى‬
‫ميكنم‪ ،‬و شعاير اسلم را و سنت پيغمبر ص را به آنان تعليم مىدهم تا اين كه‪ ،‬رسول‬
‫خدا به من (نامه) بنويسد (و درباره كارهاى بعديم راهنمايى كند)‪ .‬والسلم عليك ‪ -‬يا‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫رسولالل ّه و رحمه الل ّه بركاته»‪.‬‬

‫نامه پيامبر خدا ص به خالد بن وليد‬


‫پيامبر خدا ص در جواب به نامه خالد برايش نوشت‪:‬‬
‫ن الْوَلِيْدِ‪ :‬سلم عَلَي ْك!َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫خالِد ب ِ‬ ‫سوْلِالل ّهِ اِلى َ‬ ‫ى َر ُ‬ ‫َ‬
‫مدٍ الن ّب ِ ِ ّ‬ ‫ح َّ‬ ‫م َ‬ ‫ن ُ‬ ‫م ْ‬ ‫حيْم‪ِ .‬‬ ‫مالل ّهِ الَّرحمن الَّر ِ‬ ‫(بِس ِ‬
‫نَ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ َ َّ َّ‬ ‫َ‬
‫خبُِر ا ّ‬ ‫سوْل ِك ي ُ ْ‬ ‫معَ َر ُ‬ ‫جاءَنِى َ‬ ‫ن كِتَاب َك َ‬
‫َ‬
‫ما بَعْدُ‪ :‬فا ِ ّ‬ ‫ه اِل هُوَ‪ .‬ا ّ‬
‫َ‬
‫ه الذِى ل اِل َ‬ ‫مد ُ اِليْكالل َ‬‫ح َ‬ ‫ىأ ْ‬ ‫فَاِن ِّ ْ‬
‫م اِلَيْهِ‬
‫ما دَعَوْتَهُ ْ‬ ‫جابُوا اِلى َ‬ ‫م‪ ،‬وَ أ َ‬ ‫ن تُقَاتِلَهُ ْ‬ ‫لأ ْ‬ ‫موا قَب ْ َ‬ ‫سل َ ُ‬ ‫ب قَد ْ ا َ ْ‬ ‫ن كَعْ ِ‬ ‫ثب ِ‬ ‫حارِ َ‬ ‫بَنِى ال ْ َ‬
‫َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ه‬‫مالل ُ‬ ‫ن قَد ْ هَدَا هُ‬ ‫ه‪َ ،‬و ا َ ْ‬ ‫سوْل ُ ُ‬ ‫مدا ً عَبْدُهُ وَ َر ُ‬ ‫ح َّ‬
‫م َ‬ ‫ن ُ‬ ‫ه َو ا َ َّ‬ ‫ن ل اِله اِل ّالل ّ ُ‬ ‫شهِدُوا ا َ ْ‬ ‫سلمِ‪ ،‬وَ َ‬ ‫منَاْل ِ ْ‬ ‫ِ‬
‫ُ َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫مهاللهِ َو‬ ‫ح َ‬‫م عَلي ْك َو َر ْ‬ ‫سل ُ‬ ‫م‪َ .‬وال ّ‬‫معَك وَ فْدَهُ ْ‬ ‫ل َ‬ ‫ل‪ ،‬وَليُقْب ِ ْ‬ ‫م وَ أقب ِ ْ‬ ‫م َو انْذِْرهُ ْ‬ ‫شْرهُ ُ‬ ‫بِهُدَاهُ‪ ،‬فَب َ ّ ِ‬
‫ه)‪.‬‬ ‫بََركَات ُ ُ‬
‫مد پيغمبر و فرستاده خدا‪ ،‬به خالد پسر‬ ‫«به نام خداوند بخشاينده و مهربان‪ .‬از مح ّ‬
‫وليد‪ ،‬سلم بر تو! من خدا را كه جز او خدايى نيست براى تو حمد و ستايش مىكنم‪.‬‬
‫ما بعد‪ :‬نامه تو با قاصدت به من رسيد و خبر مىدهد كه بنى حارث بن كعب‪ ،‬پيش از‬ ‫ا ّ‬
‫آن كه با آنان پيكار كنى‪ ،‬اسلم آوردهاند‪ .‬به آنچه از اسلم ايشان را دعوت كردهاى‬
‫َ‬
‫مد بنده خدا و‬ ‫پاسخ گفتهاند‪ ،‬و شهادت دادهاند كه جزالل ّه خدايى نيست و اين كه مح ّ‬
‫فرستاده اوست‪ ،‬و خدا ايشان را به هدايت خويش هدايت كرده است‪ ،‬ايشان را اميد‬
‫و بيم ده و خود برگرد و وفد شان با تو همراه شود و بيايد‪ .‬والسلم عليك و رحمه‬
‫َ‬
‫الل ّه بركاته»‪.‬‬

‫برگشت خالد با وفد بنى حارث به طرف پيامبر خدا ص‬


‫خالد بن وليد در حالى به طرف پيامبر خدا ص برگشت كه وفد بنى حارث بن كعب‬
‫وى را همراهى مىنمود‪ ،‬و چون به طرف پيامبر ص مىآمدند‪ ،‬چشمش به ايشان افتاد‬

‫‪113‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫و پرسيد‪« :‬اين قوم كه به مردان هند ميمانند‪ ،‬كيستند؟» گفته شد‪ :‬اى پيامبر خدا‪،‬‬
‫اينها بنى حارث بن كعب اند‪ .‬و چون نزد پيامبر ص ايستادند‪ ،‬برايش سلم داده گفتند‪:‬‬
‫شهادت مىدهيم كه تو پيامبر خدا هستى و معبودى جز يك خدا نيست‪ .‬پيامبر ص‬
‫َ‬
‫گفت‪« :‬و من گواهى و شهادت مىدهم كه جزالل ّه معبودى نيست و اين كه من‬
‫فرستاده خدايم»‪ .‬سپس پرسيد‪« :‬شما كسانى هستيد كه چون عقب رانده شوند‪ ،‬به‬
‫پيش تازند» آنها خاموش ماندند و كسى پاسخ نگفت‪ ،‬پيامبر ص آن را بار دوم وسوم‬
‫پرسيد‪ ،‬ولى كسى از آنها به او جوابى نداد‪ ،‬چهارمين بار تكرار كرد‪ .‬آن گاه يزيد بن‬
‫عبدالمدان جواب داد‪ :‬آرى‪ ،‬اى پيامبر خدا‪ ،‬ما كسانى هستيم كه چون عقب رانده‬
‫شوند‪ ،‬به پيش تازند ‪ -‬و اين سخن را چهار بار تكرار كرد ‪ -‬پيغمبر ص گفت‪« :‬اگر‬
‫خالد ننوشته بود كه شما اسلم آوردهايد و نجنگيدهايد سرهاىتان را زير پاهاى تان‬
‫مىانداختم» يزيد بن عبدالمدان گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬ما نه تو را مىستاييم و نه خالد‬
‫را‪ ،‬پيامبر ص پرسيد‪« :‬پس چه كسى را مىستاييد؟» گفتند‪ :‬ما خداى گرامى را‬
‫مىستاييم كه ما را به تو‪ ،‬اى پيامبر خدا ص هدايت كرد‪ ،‬پيامبر ص فرمود‪« :‬راست‬
‫گفتيد» بعد از آن پيامبر خدا ص از ايشان پرسيد‪« :‬در جاهليت توسط چه بر كسانى‬
‫كه با شما مىجنگيدند غلبه مىنموديد؟» آنها گفتند‪ :‬ما بر هيچ كس غلبه نمىنموديم‪.‬‬
‫پيامبر ص در پاسخ به آنها گفت‪« :‬نه اين طور نيست بلكه بر كسانى كه با شما‬
‫مىجنگيدند‪ ،‬غلبه مىنموديد»‪ .‬آنها به پيامبر ص جواب دادند‪ :‬اى پيامبر خدا ص‪ ،‬ما بر‬
‫كسانى كه بر ضد ما مىجنگيدند به اين دليل غلبه مىنموديم‪ ،‬كه ما با هم متّحد بوديم و‬
‫متفّرق و پراكنده نمىشديم‪ ،‬و بر هيچ كسى آغازگر ظلم نبوديم‪ .‬پيامبر ص گفت‪:‬‬
‫صين را بر آنها امير مقرر نمود‪ 1.‬اين چنين در‬
‫ح َ‬
‫«راست گفتيد»‪ .‬و بعد از آن قيس بن ُ‬
‫عكرمه بن‬ ‫البدايه (‪ )98/5‬آمده‪ .‬و اين حديث را واقدى به اسناد از طريق ِ‬
‫عبدالرحمن بن حارث‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )660/3‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬

‫دعوت به فرايض‬
‫پيامبر ص و دعوت نمودن جرير به شهادتين و ايمان و فرايض‬
‫َ‬
‫بيهقى از جرير بن عبدالل ّه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص كسى را نزدم‬
‫فرستاد‪( ،‬چون نزدش حضور يافتم) پرسيد‪« :‬اى جرير براى چه آمدهاى؟» گفتم‪:‬‬
‫آمدهام تا به دستهاى تو اى پيامبر خدا ايمان بياورم‪ .‬مىگويد‪ :‬پيامبر خدا ص بر من‬
‫جامه و يا عبايى را انداخت و بعد از آن روى خود را به طرف اصحاب خود گردانيده‬
‫فرمود‪« :‬چون بزرگ يك قوم نزدتان آمد‪ ،‬او را عّزت و اكرام كنيد»‪ .‬سپس گفت‪:‬‬
‫«اى جرير‪ ،‬من تو را به شهادت دادن به اينكه معبودى جز يك خدا نيست و من رسول‬
‫اويم دعوت مىكنم و تو را به اين فرا مىخوانم كه به خدا‪ ،‬روز آخرت و اندازه (تقدیر)‬
‫خير و شر ايمان بياورى‪ .‬نمازهاى فرضى را بخوانى‪ ،‬و ذكات فرض شده را اداء‬
‫كنى»‪ .‬من همه آنها را انجام دادم‪ ،‬بعد از آن هر وقت كه پيامبر خدا ص مرا مىديد به‬
‫سم مىكرد‪ 2.‬اين چنين در البدايه (‪ )78/5‬آمده‪ .‬اين را طَبََرانى و ابونُعَيم نيز از‬
‫رويم تب ّ‬
‫جرير به مانند اين چنان كه در كنز العمال (‪ )19/7‬آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪.‬‬

‫تعليمات پيامبر خدا ص براى معاذ كه چگونه دريمن به فرايض اسلم دعوت نمايد‬

‫‪ 1‬ضعیف مرسل‪ .‬ابن اسحاق از عبدال بن ابی بکر چنانکه در تاریخ طبری (‪ )3/126‬آمده است‪ .‬همچنین بیهقی در «الدلئل» (‪ )412 ، 5/411‬از روایت‬
‫ابن اسحاق از عبدال بن ابی بکر نزد طبری و ابن هشام آن را در سیرت خود (‪ )404 – 4/402‬ذکر نموده است‪.‬‬
‫‪ 2‬بسیار ضعیف‪ .‬بیهقی در «الدلئل» (‪ )5/347‬در اسناد آن حصین بن عمرو است که متروک است چنانکه هیثمی در «مجمع الزوائد» (‪‌ )8/15‬‬
‫میگوید‪.‬‬
‫طبرانی نیز در «الوسط» این روایت را از طریق وی آورده است‪.‬‬

‫‪114‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫بخارى از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص براى‬
‫معاذ بن حبل ‪ -‬هنگامى كه وى را به يمن فرستاد ‪ -‬فرمود‪« :‬تو نزد قومى خواهى‬
‫رفت كه اهل كتاب هستد‪ ،‬و چون نزد آنها رفتى ايشان را به اين دعوت كن تا شهادت‬
‫مد پيامبر خداست‪ .‬اگر آنها از تو اطاعت‬ ‫بدهند كه معبودى جز يك خدا نيست‪ ،‬و مح ّ‬
‫نموده و اين را پذيرفتند‪ ،‬ايشان را خبر بده كه خداوند بر آنها در هر روز و شب پنج‬
‫نماز فرض گردانيده است‪ .‬اگر آنها اين را از تو قبول نموده و اطاعتت كردند‪ ،‬ايشان‬
‫را خبر بده كه خداوند برايشان صدقهاى را فرض نموده‪ ،‬كه از اغنياى آنها گرفته‬
‫مىشود و به فقراى شان پرداخته مىشود‪ .‬اگر آنها اين را هم ازتو پذيرفته و اطاعتت‬
‫نمودند‪ ،‬از گرفتن مالهاى خوب آنها اجتناب كن‪ ،‬و از دعاى مظلوم بترس‪ ،‬چون در‬
‫ميان دعاى وى و خداوند پرده و حجابى نيست»‪ 1.‬اين را بقيه جماعت نيز روايت‬
‫نمودهاند‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )100/5‬آمده است‪.‬‬

‫شب ذى ظُلَيم به فرايض اسلم‬‫حو َ‬


‫پيامبر ص و دعوت نمودن َ‬
‫مد ص را‬ ‫شب ذى ظُلَيْم روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬چون خداوند مح ّ‬ ‫حوْ َ‬
‫ابو نعيم از َ‬
‫كامياب و پيروز گردانيد‪ ،‬من نيز به عنوان جواب مثبت در قبول دعوت وى‪ ،‬چهل‬
‫سوار را با عبد شر نزد وى فرستادم‪ .‬آنها با نامه من در مدينه نزدش رفتند‪ ،‬چون به‬
‫مد است؟ گفتند‪ :‬اين‪ .‬عبد شر‬ ‫آنجا رسيدند (عبد شر) پرسيد‪ :‬كدام يكى از شما مح ّ‬
‫‪2‬‬

‫گفت‪ :‬تو براى ما چه آوردهاى؟ اگر آن حق باشد ما اطاعت و پيرويت را ميكنيم‪.‬‬


‫فرمود‪« :‬نماز را برپا مىكنيد‪ ،‬زكات را مىدهيد‪ ،‬از خونها جلوگيرى مىنماييد‪ ،‬مردم را به‬
‫نيكى امر مىكنيد و از بدى منع مىنماييد»‪ .‬عبدشر (چون اين گفتههاى پيامبر را شنيد)‬
‫گفت‪ :‬اين چيزهاى (كه تو به طرف آن فرا مىخوانى و با خود آوردهاى) چيزهاى خوب‬
‫و نيكويى است‪ ،‬دستت را دراز كن كه همراهت بيعت نمايم‪ .‬پيامبر خدا ص پرسيد‪:‬‬
‫«نامت چيست»؟ پاسخ داد‪ :‬عبد شر‪ ،‬پيامبر ص گفت‪« :‬نه‪ ،‬بلكه تو عبد خير هستى»‪.‬‬
‫(و با وى بر اسلم بيعت نمود)‪ 3‬و جواب نامه حوشب ذى ظليم را توسط وى برايش‬
‫نوشت‪ ،‬او نيز ايمان آورد‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )325/5‬آمده و اين را همچنين‬
‫منْده و ابن عساكر‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )84/1‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪ ،‬و ابن‬ ‫ابن َ‬
‫سكَن مانند اين را‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )382/1‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬ ‫َ‬

‫پيامبر ص ودعوت نمودن وفد عبدالقيس به فرايض اسلم‬


‫َ‬
‫بخارى از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬وفد عبدالقيس نزد‬
‫پيامبر خدا ص آمد‪ ،‬پيامبر ص فرمود‪« :‬مرحبا به قوم‪ ،‬به دور از شرمندگى و‬
‫پشيمانى»‪ .‬آنها گفتند‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬در ميان ما و تو مشركين مضر موقعيت دارند‪،‬‬
‫و مانزد تو جز در ماه حرام‪ ،‬ديگر وقت رسيدگى نمىتوانيم بكنيم‪ ،‬بنابراين براى ما آن‬
‫عملهاى نيكو و شايسته را بيان كن‪ ،‬كه اگر به آن عمل نموديم داخل جنّت شويم‪ ،‬و‬
‫كسانى را كه در عقب ما هستند به طرف آن دعوت كنيم‪ .‬پيامبر ص گفت‪« :‬من شما‬
‫را به چهار چيز دستور مىدهم‪ ،‬و از چهار چيز ديگر منع مىكنم‪ ،‬شما را به ايمان به‬
‫خدا‪ ،‬و شهادت به اين كه معبودى جز يك خدا وجود ندارد‪ ،‬برپا داشتن نماز و دادن‬
‫زكات و روزه رمضان و اين كه از غنايم خمس آن را بپردازيد‪ ،‬امر مىكنم‪ .‬از چهار‬

‫‪ 1‬بخاری (‪ )1496‬و مسلم (‪ )121‬و احمد (‪ )1/233‬و ابوداود (‪ )1584‬و ترمذی (‪.)625‬‬
‫‪ 2‬به نقل از الصابه‪.‬‬
‫‪ 3‬به نقل از الصابه‪.‬‬

‫‪115‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫مَزفَّت‪ 2 1».‬و‬
‫حنْتَم ُ‬
‫چيز ديگر شما را منع مىنمايم‪ :‬از استفاده كاسههاى دُبّاء‪ ،‬نقير‪َ ،‬‬
‫نزد طيالسى به مانند اين با اندك زيادى در آخرش آمده‪ ،‬كه آن چنين است‪« :‬اينها را‬
‫خود حفظ كنيد‪ ،‬و كسانى را كه در عقب شما هستند به آن دعوت نماييد»‪ .‬اين چنين‬
‫در البدايه (‪ )46/5‬آمده است‪.‬‬

‫حديث علقمه درباره حقيقت ايمان ودعوت به سوى ايمان و فرايض اسلم‬
‫حاكم از علقمه بن حارث روايت نموده كه مىگويد‪ :‬نزد پيامبر خدا ص ‪ -‬در حالى‬
‫آمدم كه شش تن ديگر از قومم با من بودند ‪ -‬به پيامبر خدا ص سلم داديم‪ ،‬و او‬
‫جواب سلم ما را داد‪ ،‬بعد از آن با وى صحبت نموديم‪ ،‬از صحبت ما خوشش آمد و‬
‫پرسيد‪« :‬شما چه هستيد؟» پاسخ داديم‪ :‬ما مؤمن هستيم‪ ،‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬هر‬
‫قول براى خود حقيقتى دارد‪ ،‬حقيقت ايمان شما چيست؟» در پاسخ گفتيم‪ :‬حقيقت‬
‫ايمان ما پانزده خصلت است‪ :‬به پنج خصلت تو ما را مأمور ساختهاى‪ ،‬به پنج ديگر آن‬
‫فرستاده هايت ما را هدايت دادهاند و پنج خصلت ديگر آن را از زمان جاهليت فرا‬
‫گرفتهايم‪ ،‬و تاكنون به آن عمل مىكنيم‪ .‬مگر در صورتى كهاى پيامبر خدا‪ ،‬تو ما را از‬
‫آن بازدارى‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬آن پنج خصلتى كه من شما را به آن حكم كردهام‬
‫كدام اند؟» گفتيم‪ :‬تو ما را امر نمودى‪ ،‬تا به خداوند‪ ،‬فرشتگان وى‪ ،‬كتابها و‬
‫پيامبرانش و به اندازه خير و شر‪ ،‬ايمان بياوريم‪ .‬پرسيد‪ :‬و آن پنج خصلتى كه‬
‫فرستادگانم شما را به آن امر نمودهاند كدام هاست؟» گفتيم‪ :‬فرستادگانت ما را امر‬
‫نمودند‪ ،‬تا شهادت دهيم كه معبودى جز خداى واحد و ل شريك نيست‪ ،‬و تو بنده و‬
‫رسول وى هستى‪ ،‬و نمازهاى فرضى را برپا كنيم‪ ،‬و زكات فرض شده را ادا نماييم‪ ،‬و‬
‫ماه رمضان را روزه بگيريم و در صورت داشتن امكانات به حج (خانه خدا) برويم‪.‬‬
‫سپس پيامبر ص پرسيد‪« :‬آن خصلت هايى را كه درجاهليت فرا گرفتهايد كدام اند؟»‬
‫گفتيم‪ :‬شكر در وقت آرامى و آسودگى‪ ،‬صبر در وقت مصيبت‪ ،‬صدق و راستى در‬
‫وقت روبرو شدن با دشمن‪ ،‬رضا بر جريان تقدير و ترك خوشى و سرور در صورت‬
‫رسيدن مصيبت بر دشمنان‪( .‬بعد از شنيدن اينها) پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬شما فقها و‬
‫اهل ادب هستيد‪ ،‬و نزديك است با اين خصلتها چون انبيا باشيد‪ ،‬چقدر خصلتهاى نيكو‬
‫سم نموده فرمود‪« :‬من شما را‬ ‫و پاكيزهاى است!»‪( .‬با اين گفته خود) به طرف ما تب ّ‬
‫به پنج خصلت ديگر سفارش مىكنم‪ ،‬تا خداوند با آنها خصلتهاى نيكو و خيرتان را‬
‫تكميل نمايد‪ :‬چيزى را كه نمىخوريد جمع نكنيد‪ ،‬و خانهاى را كه در آن سكونت نمىكنيد‬
‫بنا ننماييد‪ ،‬و بر چيزى كه فردا آن را ترك نموده و وا مىگذاريد‪ ،‬مسابقه نكنيد‪ ،‬و از‬
‫خداوندى كه به طرف وى محشور مىشويد‪ ،‬و نزد وى حضور به هم مىرسانيد‪ ،‬بترسيد‬
‫و به طرف آنچه كه به سوى آن مىرويد‪ ،‬و در آن هميشه مىباشيد راغب و علقمند‬
‫باشيد»‪ 3.‬اين چنين در الكنز (‪ )69/1‬آمده است‪ .‬اين حديث را همچنين ابوسعيد‬
‫نيشابورى در شرف مصطفى از علقمه بن حارث روايت نموده‪ .‬عسكرى‪ُ ،‬رشاطى‬
‫سوَيد بن حارث روايت كردهاند‪ ،‬و ابن عساكر آن را با طولنى‬ ‫و ابن عساكر اين را از ُ‬
‫بودنش متذكّر شده‪ ،‬اين روايت‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )98/2‬هم آمده‪ ،‬مشهور است‪.‬‬

‫‪ 1‬كاسه هايى بودند كه عربها در جاهليت در ميان آنها شراب مىساختند‪.‬‬


‫‪ 2‬بخاری (‪ )53‬و مسلم (‪ )116‬و ابوداود (‪ )3692‬و ترمذی (‪.)1599‬‬
‫‪ 3‬ضعیف‪ .‬در «کنز المعمال» (‪ )1/275‬به حاکم ارجاع داده شده است‪ .‬و ابن قیم در «زاد المعاد» (‪ )673-3/672‬آن را به ابونعیم در کتاب «معرفة‬
‫الصحابة» ارجاع داده‪ .‬حافظ ابوموسی المدینی از حدیث احمد بن ابی الجوزی چنین روایت ‌‬
‫میکند‪ :‬شنیدم اباسلیمان الدارانی گفت‪ :‬مرا علقمة بن یزید بن‬
‫سوید الزدی چنین حدیث گفت‪ :‬مرا پدرم از جدم سوید بن الحارث‪ ،‬چنین حدیث گفت‪.‬‬
‫میگوید‪ :‬شناخته شده نیست و خبری منکر آورده است‪ .‬ابن حجر آن را در «الصابة» در ترجمه‌ی‬ ‫در حالی که ذهبی در باره‌ علقمة بن یزید بن سوید ‌‬
‫سوید بن الحارث آورده است (‪)3/15‬‬

‫‪116‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫و ابونعيم در الحليه (‪ )279/9‬اين را از سويد بن حارث روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬با‬
‫شش تن از قومم نزد پيامبر خدا ص آمدم‪ ،‬هنگامى كه بر وى داخل شديم و‬
‫همراهش صحبت نموديم‪ ،‬عادات و لباس ما خوشش آمد‪ ،‬بنابراين پرسيد‪« :‬شما‬
‫چيستيد؟» گفتيم‪ :‬مؤمنان‪ ،‬پيامبر خدا ص تبسمى نموده فرمود‪« :‬هر قول براى خود‬
‫حقيقتى دارد‪ ،‬حقيقت قول و ايمان شما چيست؟» سويد مىگويد‪ :‬گفتيم‪( :‬حقيقت‬
‫ايمان ما در) پانزه خصلت (مضمر) است‪ :‬پنج خصلت آن را فرستاده هايت امر‬
‫نمودند تا به آنها ايمان بياوريم‪ ،‬و پنج خصلت ديگر را فرستادگانت به ما امر نمودند تا‬
‫به آن عمل كنيم‪ ،‬و پنج خصلت ديگر آن را از زمان جاهليت انتخاب نموده و‬
‫فراگرفتهايم‪ ،‬كه اكنون هم به آنها عمل مىكنيم‪ ،‬مگر در صورتى كه چيزى از آن را بد‬
‫بدانى‪ ....‬و حديث را به معناى همان حديث قبل يادآور شده‪ ،‬جز اين كه متذكّر شده‪:‬‬
‫زنده شدن پس از مرگ ‪ -‬به جاى اندازه خير و شر‪ ،‬و افزوده‪ :‬و صبر نمون در وقت‬
‫خوشحال شدن دشمنان بر مصيبت نازل شده بر ما ‪ -‬به جاى ترك خوشى بر مصيبت‬
‫‪1‬‬
‫نازل شده بر دشمنان‪.‬‬
‫پيش از اين در بخش دعوت نمودن پيامبر ص مردى را كه از وى نام برده نشده‬
‫است در (ص ‪ )127‬در حديث مردى از بَلْعَدَوِيَّه از جدش گذشت‪ ...‬و حديث را متذكر‬
‫شده و در آن آمده‪ :‬آن مرد از پيامبر خدا ص پرسيد‪ :‬تو به طرف چه دعوت مىكنى؟‬
‫پيامبر ص گفت‪« :‬من بندگان خداوند را به سوى خداوند فرا مىخوانم»‪ .‬مىگويد‪:‬‬
‫گفتم‪ :‬چه مىگويى؟ پيمبر خدا ص فرمود‪« :‬گواهى بده كه معبود بر حقى جز يك خدا‬
‫مد پيامبر خدا هستم و به آن چه بر من نازل فرموده است‬ ‫وجود ندارد‪ ،‬و من مح ّ‬
‫ايمان بياور‪ ،‬و به لت و عُّزى كافر شو و نماز را بر پا نما و زكات را بپرداز‪».‬‬

‫نامههاى پيامبر ص به سران جهان و غير آنها توسط يارانش جهت دعوت آنها به سوى‬
‫خدا(جل جلله) و داخل شدن به اسلم‬

‫پيامبر ص و برانگيختن و تشويق يارانش در اداى دعوت وى‪ ،‬و عدم اختلف در آن‪ ،‬و‬
‫فرستادن آنها به اطراف جهان‬
‫خرمه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر ص در ميان اصحاب‬ ‫م ْ‬
‫مسوَر بن َ‬ ‫طبرانى از ِ‬
‫خود آمده گفت‪« :‬خداوند مرا رحمت براى همه مردم جهان مبعوث كرده است‪،‬‬
‫بنابراين دعوت مرا براى ديگران برسانيد ‪ -‬خداوند رحمت تان كند ‪ -‬چنان كه حواريون‬
‫با عيسى (عليه السلم) مخالفت نمودند با من مخالفت نكنيد‪ ،‬او آنان را مانند اين‬
‫چيزى كه من شما را به طرف آن دعوت مىكنم‪ ،‬دعوت نموده بود‪ .‬كسى از آنها كه‬
‫راهش دور بود ناخشنودى مىكرد‪ ،‬عيسى بن مريم ازين حالت به خداوند عزوجل‬
‫شكايت برد‪ .‬چون صبح شد هر يكى از آنها به زبان همان قومى صحبت مىكرد كه به‬
‫طرف آن در انجام مأموريتى موظّف شده بود‪ .‬آن گاه عيسى به آنان فرمود‪ :‬اين‬
‫كارى است كه خداوند اراده نموده است تا شما آن را انجام دهيد‪ ،‬بنابراين در انجام‬
‫َ‬
‫اين عمل كوتاهى ننموده و آن را عملى كنيد»‪ .‬اصحاب (رضىالل ّه عنهم) در پاسخ به‬
‫پيامبر خدا ص گفتند‪ :‬اى پيمبر‪ ،‬ما اين مأموريت را از طرف تو انجام مىدهيم‪ ،‬هر‬
‫جايى كه مىخواهى و خواسته باشى ما را بفرست به اين صورت پيامبر خدا ص (افراد‬
‫ذيل را از اصحاب خود به سوى پادشاهان و سران جهان و بقيه سردمداران آن وقت)‬
‫َ‬
‫حذافه را به سوى كسرى‪ ،‬سليط بن عمرو را به سوى‬ ‫ارسال نمود‪ :‬عبدالل ّه بن ُ‬
‫منذِر بن ساوى‬ ‫هوذه بن على سردمدار يمامه‪ ،‬علء بن حضرمى را به سوى ُ‬
‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬ابونعیم در «الحلیة» (‪ )9/279‬وی این حدیث را ضعیف دانسته و گفته‪ :‬تنها ابوسلیمان الدارانی آن را از احمد روایت کرده است‪.‬‬

‫‪117‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫جلُندى پادشاهان‬ ‫جيْفر و عَبّاد پسران ُ‬


‫جر‪ ،‬عمروبن العاص را به طرف َ‬ ‫سردمدار هَ َ‬
‫منذِربن حارث‬ ‫شجاع بن وهب اسدى را به سوى ُ‬ ‫عمان‪ ،‬دِحيه كلبى را نزد قيصر‪ُ ،‬‬
‫مرى را نزد نجاشى‪.‬‬ ‫ض ْ‬
‫ميه َ‬ ‫سانى و عمروبن ا ُ َ‬
‫شمر غَ ّ‬ ‫بن ابى ِ‬
‫اينها همه قبل از درگذشت پيامبر ص دوباره برگشتند‪ .‬به جز علء بن حضرمى كه‬
‫هنگام وفات پيامبر ص در بحرين بود‪ 1.‬هيثمى مىگويد‪ :‬درين روايت محمدبن اسماعيل‬
‫بن عياش آمده و وى ضعيف مىباشد‪ .‬اين چنين در المجمع (‪ )306/5‬آمده است‪.‬‬
‫حافظ درالفتح (‪ )89/8‬مىگويد‪ :‬سيرت نويسان افزودهاند كه‪ :‬پيامبر خدا ص مهاجر‬
‫بن ابى اميه را به نزد حارث بن عبد كُلل‪ ،‬جرير را نزد ذى كلع‪ ،‬سائب را نزد‬
‫مقُوقِس فرستاد‪.‬‬ ‫مه (كذاب)‪ ،‬و حاطب ابن ابى بَلْتَعَه را نزد َ‬ ‫سيْل َ َ‬
‫م َ‬
‫ُ‬
‫َّ‬
‫مسلم از انس (رضى الله عنه) روايت نموده كه‪ :‬پيامبر خدا قبل از رحلت خود براى‬
‫كسرى‪ ،‬قيصر‪ ،‬نجاشى و هر جبار سركش نامه نوشت‪ ،‬كه در نامههاى خود آنها را به‬
‫طرف اسلم دعوت مىنمود‪ ،‬هدف از نجاشى در اينجا نجاشى اى نيست كه پيامبر ص‬
‫بر وى غايبانه نماز جنازه به جاى آورد‪ 2.‬اين چنين در البدايه (‪ )262/4‬آمده‪.‬‬
‫احمد و طبرانى از جابر روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص قبل از درگذشت‬
‫خود به كسرى و قيصر و هر جبار و ستمگر نامه نوشت‪ 3.‬هيثمى (‪ )305/5‬گفته‬
‫است‪ :‬در اين ابن لهيعه آمده كه حديثش حسن است‪ ،‬ولى بقيه رجال وى رجال‬
‫صحيح مىباشند‪.‬‬

‫نامه پيامبر ص به نجاشى پادشاه حبشه‬


‫مرى‬ ‫ض ْ‬ ‫بيهقى از ابن اسحاق روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص عمرو بن اميه َ‬
‫را با نامه خود در ارتباط با جعفر بن ابى طالب و بقيه يارانش‪ ،‬به نزد نجاشى‬
‫فرستاد‪ ،‬كه در نامه چنين نوشته بود‪:‬‬
‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬
‫شه‪،‬‬ ‫حب َ َ‬ ‫ك ال َ‬ ‫مل ِ ِ‬ ‫حم ِ َ‬ ‫ص َ‬ ‫ى ال َ ْ‬ ‫ّ‬ ‫ش ِ‬ ‫جا ِ‬ ‫سوْلِاللهِ اِلى الن ّ َ‬ ‫مدٍ َر ُ‬ ‫ح َّ‬ ‫م َ‬‫نَ ُ‬ ‫م ْ‬ ‫حيْمِ‪ِ .‬‬ ‫ن الَّر ِ‬ ‫ِ‬ ‫مالل ّهِ الَّرحم‬ ‫(بِس ِ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫عيْسى‬ ‫ن ِ‬ ‫شهَد ُ أ َّ‬ ‫ن َو أ ْ‬ ‫م َ‬ ‫مهَي ْ ِ‬ ‫ن ال ُ‬ ‫م َ‬ ‫مؤْ ِ‬ ‫س ال ُ‬ ‫ك القُد ُّ َو َ‬ ‫مل ِ َ‬ ‫ه ال َ‬ ‫مد ُ اِليْكَالل َ‬ ‫ح َ‬ ‫م عَليْك! فَاِنِّى ا ْ‬ ‫سَل ٌ‬ ‫َ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ّ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬
‫ت بِعِيْسى‬ ‫َ َ َْ‬ ‫مل‬ ‫ح‬ ‫ف‬ ‫ه‪،‬‬ ‫ن‬ ‫صي‬
‫َ ِ َْ‬ ‫ح‬ ‫ال‬ ‫ه‬ ‫ب‬
‫ِّ َ‬ ‫ي‬ ‫الط‬ ‫ره‬ ‫ِ َ‬ ‫ه‬ ‫ا‬ ‫الط‬ ‫ل‬ ‫و‬ ‫ت‬ ‫الب‬
‫َ ْ َ َ َُ ْ ِ‬ ‫م‬ ‫ري‬ ‫م‬ ‫لى‬ ‫ِ‬ ‫ا‬ ‫ا‬ ‫ه‬
‫َ‬ ‫َا‬ ‫ق‬ ‫ل‬ ‫ا‬ ‫ه‬ ‫مت‬ ‫ِ‬
‫ِ َ َ ُ ُ‬ ‫ل‬ ‫ك‬ ‫و‬ ‫ه‬ ‫حالل‬ ‫َ ُ ُ‬ ‫رو‬
‫حدَهُ َل‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ِ َ ْ‬ ‫و‬ ‫ه‬ ‫الل‬ ‫ى‬ ‫ل‬ ‫ِ‬ ‫ا‬ ‫َ‬
‫ك‬ ‫ُو‬ ‫ع‬
‫ْ َ ْ‬ ‫د‬ ‫أ‬ ‫ى‬ ‫ن‬ ‫ا‬ ‫و‬ ‫‪،‬‬ ‫ه‬ ‫خ‬ ‫ف‬
‫ْ‬
‫َ َ َ ِ َ ِ ِ َ َ ِ ِ َ ِ ِّ‬ ‫ن‬ ‫و‬ ‫ه‬ ‫د‬ ‫ي‬‫ب‬ ‫م‬ ‫د‬ ‫آ‬ ‫ق‬ ‫خل‬‫َ‬ ‫خل َ ُ ِ ْ ُ ْ ِ ِ َ َ ِ ِ َ‬
‫ما‬ ‫َ‬ ‫ك‬ ‫ه‬ ‫خت‬‫َ‬ ‫ف‬
‫ْ‬ ‫ن‬ ‫و‬ ‫ه‬ ‫ح‬ ‫رو‬ ‫ن‬ ‫م‬ ‫ه‬ ‫َ‬ ‫ق‬ ‫فَ َ‬
‫َ‬ ‫ن ب ِى وَ بِال ّذِىْ َ َ‬ ‫ن تَتَّبِعَنِى فَتُؤْ ِ‬ ‫موَاله عَلى طَاعَتِهِ‪َ ،‬و ا َ ْ‬ ‫ك لَ ُ‬ ‫شرِي ْ َ‬
‫سوْ ُ‬
‫ل‬ ‫ى َر ُ‬ ‫ى‪ ،‬فَاِن ّ ْ‬ ‫جاءن ِ ْ‬ ‫م َ ْ‬ ‫ه‪ ،‬وَال َ‬ ‫َ‬
‫َ‬
‫ك فَأقِرهِ ْ‬
‫م‬ ‫جاؤوُ َ‬ ‫ن‪ ،‬فَاِذ َا َ‬ ‫مي َ‬ ‫سل ِ ِ‬
‫َ‬
‫م ْ‬‫ن ال ْ ُ‬ ‫م َ‬ ‫ه نَفٌَر ِ‬ ‫معَ ُ‬‫جعْفَرا ً وَ َ َ‬ ‫ى َ‬ ‫م ْ‬ ‫ن عَ ِّ‬ ‫ك اِب ْ َ‬ ‫ت اِلَي ْ َ‬ ‫الل ّهِ‪ .‬وَ قَد ْ بَعَث ْ ُ‬
‫ت فَاقْبَلُوا‬ ‫ح ُ‬ ‫ص ْ‬ ‫ت وَ ن َ َ‬ ‫جل‪ ،‬وَ قَد ْ بل ّغْ ُ‬ ‫ك اِلَىالل ّهِ عََّزوَ َ‬ ‫جنُوْد َ َ‬ ‫ك وَ ُ‬ ‫ى اَدْعُوْ َ‬ ‫جبَُّر‪ ،‬فَاِن ِّ ْ‬ ‫وَ دَِع الت َّ َ‬
‫ن اتَّبَعَ الْهُدَى)‪.‬‬ ‫م ِ‬ ‫م عَلى َ‬ ‫سَل ُ‬ ‫حتِى‪ .‬وَال َّ‬ ‫صي ْ َ‬ ‫نَ ِ‬
‫مد رسول خدا به نجاشى اصحم پادشاه‬ ‫«به نام خداى بخشاينده مهربان‪ .‬از مح ّ‬
‫حبشه‪ :‬سلم بر تو! من خداوندى را كه پادشاه است‪ ،‬پاك است‪ ،‬نصرت دهنده‬
‫فرستادگان خود است و حاكم و مسيطر و نگهبان است براى تو حمد و ستايش‬
‫‪4‬‬
‫مىكنم‪ .‬و شهادت مىدهم كه عيسى روح خدا و كلمه اوست‪ ،‬كه آن را به مريم بتول‪،‬‬
‫پاك‪ ،‬نيك و پاكدامن القاءنمود‪ ،‬كه بر اثر آن حضرت مريم آبستن شد و عيسى در‬
‫شكمش پيدا گرديد‪ .‬خداوند او را از روح و دميدن خود خلق نمود‪ ،‬چنان كه آدم را به‬
‫دست خود خلق نمود‪ ،‬و از روح خود در وى دميد‪ .‬من تو را به سوى خداى واحد و ل‬
‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬طبرانی در «الکبیر» (‪ )12‬در آن دو علت (مشکل) وجود دارد‪ :‬محمد بن اسماعیل بن عیاش ضعیف است‪ .‬نگا‪« :‬التقریب» (‪ )2/145‬و هیثمی‬
‫در «المجمع» (‪ .)5/306‬و دوم اینکه محمد بن اسحاق مدلس است و عنعنه کرده است‪.‬‬
‫‪ 2‬مسلم‪.)1774( .‬‬
‫‪ 3‬حسن لغیره‪ .‬احمد (‪ .)3/336‬و طبرانی در «الوسط» همچنانکه در «مجمع الزوائد» (‪ )5/305‬آمده است‪ .‬در آن ابن لهیعه است که ضعیف است‪ .‬نگا‪:‬‬
‫«التهذیب» (‪ )5/327‬اما حدیث انس نزد امام مسلم که قبل از آن گذشت شاهد آن است‪.‬‬
‫َ‬
‫‪ 4‬پارسا و همچنين زنى را گويند كه ازدواج نكرده‪ ،‬و لقب مريم و فاطمه (رضىالل ّه عنهما) است‪ .‬م‪.‬‬

‫‪118‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫شريك فرا مىخوانم‪ ،‬و از تو مىخواهم كه در طاعت وى ملزمت و مواظبت نمايى‪ ،‬و‬
‫تو را به اين دعوت مىكنم كه از من پيروى كنى‪ ،‬به من و آنچه برايم آمده است ايمان‬
‫بياورى‪ ،‬چون من رسول خدا هستم‪ .‬پسر عمويم جعفر را با تنى چند از مسلمين‬
‫بسوى تو فرستادم‪ ،‬چون آنها نزدت آمدند‪ ،‬آنها را عزت نما و گردن كشى را كنار‬
‫بگذار‪ ،‬و من تو را و لشكرهايت را به سوى خداند عزوجل دعوت مىكنم‪ ،‬و من ابلغ‬
‫نمودم‪ ،‬و نصيحت كردم و نصيحت مرا قبول كنيد‪ .‬و سلمتى و درود بر كسى باد كه‬
‫از هدايت پيروى نمايد»‪.‬‬

‫نامه نجاشى به پيامبر خدا ص‬


‫نجاشى در جواب براى پيامبر صنوشت‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫م‬
‫سل ٌ‬ ‫جر‪َ :‬‬ ‫ن اَب ْ َ‬ ‫حم ِ اب ِ‬ ‫ص َ‬ ‫ى ال َ ْ‬‫ش ّ‬ ‫جا ِ‬ ‫ن الن َّ َ‬
‫َ‬ ‫سولِالل ّهِ ِ‬
‫م‬ ‫مدٍ َّر ُ‬ ‫ح َّ‬‫م َ‬ ‫ُ‬ ‫حيْمِ‪ .‬اِلى‬ ‫ن الَّر ِ‬ ‫ِ‬ ‫حم‬ ‫مالل ّهِ الَّر ْ‬ ‫(بِس ِ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫سلمِ‪ .‬فَقَد‬ ‫ه اِل ّ هُوَ ال ّذِىْ هَدَانِى اِلَى ال ِ ْ‬ ‫ه‪ ،‬لَاِل َ‬ ‫مهالل ّهِ وَبََركات ُ ُ‬ ‫ح َ‬ ‫ك يَا نَب ِ ّىالل ّهِ منالل ّه! وَ َر ْ‬ ‫عَلي ْ َ‬
‫ماءِ وَ اْلَْرض ا ِ َّ‬ ‫َ‬
‫ن‬ ‫ِ‬ ‫س َ‬‫ب ال َّ‬‫و َّر ِّ‬ ‫عيْسى‪ ،‬فَ َ‬ ‫مرِ ِ‬ ‫من ا َ ْ‬ ‫ت ِ‬ ‫ما ذ َكَْر َ‬ ‫سوْلَالل ّهِ فِي ْ َ‬ ‫ك يَا َر ُ‬ ‫بَلَغَنِى كِتَاب ُ َ‬
‫ك وَ‬ ‫م َ‬ ‫ن عَ َّ‬ ‫ت بِهِ اِلَيْنَا ؛ وَ قََريْنَا اِب ْ َ‬ ‫ما بَعَث ْ َ‬ ‫ت‪ .‬وَ قَد ْ عََرفْنَا َ‬ ‫ما ذ َكَْر َ َ‬ ‫ما يَزِيْد ُ عَلى َ‬ ‫عيْسى َ‬ ‫ِ‬
‫مك وَ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ن عَ ّ‬ ‫ت اِب َ‬ ‫َ‬
‫صدِقا وَ قد ْ بَايَعْتُك وَ َبَايَعْ ُ‬ ‫ً‬ ‫م َ‬ ‫ً‬
‫صادِقا وَ ُ‬ ‫سوُلاللهِ َ‬‫ّ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬
‫شهَد ُ ان ّك َر ُ‬‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ه‪ ،‬فا ْ‬ ‫حاب َ ُ‬ ‫ص َ‬‫اَ ْ‬
‫ن‬‫حم ِ ب ِ‬ ‫ص َ‬‫ن ال َ ْ‬ ‫حا ب ِ‬ ‫ك ‪ -‬يَا نَبِىّالل ّهِ اَرِي ْ َ‬ ‫ت اِلَي ْ َ‬ ‫ن‪ .‬وَ قَد ْ بَعَث ْ ُ‬ ‫مي ْ َ‬ ‫ب الْعَال َ ِ‬ ‫هِ َر ِّ‬ ‫ت عَلى يَدَيْهِ لِل ّ‬ ‫م ُ‬ ‫سل َ ْ‬ ‫اَ ْ‬
‫شهَد ُ ا َ َّ‬ ‫ى اَ ْ‬ ‫َ‬ ‫ت يَا َر ُ َ ّ‬ ‫َ‬
‫ما‬‫ن َ‬ ‫سوْلاللهِ فَاِن ِّ ْ‬ ‫ك فَعَل ْ ُ‬ ‫ن آتِي َ َ‬ ‫ت اَ ْ‬ ‫شئ ْ َ‬
‫ن ِ‬ ‫سى وَ ا ِ ْ‬ ‫ك ا ِ ّل نَفْ ِ‬ ‫مل ِ ُ‬ ‫ى َل ا َ ْ‬ ‫جَر‪ ،‬فَاِن ّ ِ‬ ‫اَب ْ َ‬
‫حقٌّ)‪.‬‬ ‫ل َ‬ ‫تَقُو ُ‬
‫مد رسول خدا‪.‬‬ ‫«به نام خداى بخشاينده مهربان‪ .‬از نجاشى اصحم ابن ابجر به مح ّ‬
‫سلم بر تو اى نبى خدا از طرف خدا‪ ،‬و رحمت خدا و بركتهاى وى بر تو‪ ،‬معبودى جز‬
‫نامهات و آنچه درباره عيسى‬ ‫‌‬ ‫اونيست‪ ،‬كه مرا به اسلم هدايت نمود‪ .‬اى پيامبر خدا‬
‫متذكّر شدهاى به من رسيد‪ ،‬به پروردگار آسمان و زمين سوگند‪ ،‬عيسى زياده از آن‬
‫چيزى كه تو آن را متذكّر شدهاى چيزى نمىگويد‪ 1.‬و آنچه را تو براى ما فرستاده بودى‬
‫دانستيم و پسر عمويت را با همراهانش عزت نموده و گرامى داشتيم‪ ،‬گواهى مىدهم‬
‫كه تو رسول خدا‪ ،‬صادق و تصديق شده هستى‪ ،‬و من با تو بيعت نمودم‪ ،‬و با پسر‬
‫عمويت بيعت نموده و به دستهاى وى به خدايى كه پروردگار جهانيان است‪ ،‬اسلم‬
‫آوردم‪ .‬واى نبى خدا‪ ،‬من اريحا‪ 2‬بن اصحم بن ابجر را نزدت فرستادم‪ ،‬من جز مالك‬
‫نفس خودم مالك چيز ديگرى نيستم و اگر خواسته باشى تا نزدت بيايم اى پيامبر‬
‫خدا‪ ،‬اين كار را مىكنم و من شهادت مىدهم كه آنچه تو مىگويى حق است‪ 3 .‬اين چنين‬
‫در البدايه (‪ )83/3‬آمده‪.‬‬

‫نامه پيامبر ص به قيصر پادشاه روم‬


‫حيه كلبى روايت نموده كه وى گفت‪ :‬پيامبر خدا ص مرا با نامهاى نزد‬ ‫بزار از دِ ْ‬
‫قيصر فرستاد‪ ،‬نزد وى رفته آن نامه را برايش دادم‪ ،‬در آن اثناء يك برادر زادهاش كه‬
‫روى سرخ و چشمان كبود‪ ،‬موهاى نرم و فروهشته داشت‪ ،‬با وى بود‪ ،‬چون نامه را‬
‫َ‬
‫ب الُّروم‬
‫ح ِ‬ ‫سوْلِالل ّ ِهاِلى هَِرقْل َ‬
‫صا ِ‬ ‫ح َّ‬
‫مد َر ُ‬ ‫م َ‬
‫ن ُ‬
‫م ْ‬
‫خواند‪ ،‬در آن چنين نوشته شده بود‪ِ :‬‬
‫مد فرستاده خدا به هرقل صاحب روم» راوى مىگويد‪ :‬برادرزادهاش نفس‬ ‫«از مح ّ‬
‫بلندى از طريق بينى خود كشيده‪ ،‬گفت‪ :‬اين نامه امروز خوانده نمىشود‪ .‬قيصر به او‬
‫گفت‪ :‬چرا؟ برادرزادهاش جواب داد‪ :‬وى نامه را به نام خود شروع نموده و در عوض‬

‫‪ 1‬يعنى نمىگويد كه فرزند خداوند (جل جلله) و چنين و چنان هستم‪.‬م‪.‬‬


‫‪ 2‬در شرح حياه الصحابه‪ ،‬بيان داشته كه «ارها» صحيح است‪.‬‬
‫‪ 3‬ضعیف‪ .‬بیهقی در «الدلئل» (‪ )310 ، 309‬و نگا‪« :‬البدایة والنهایة» (‪.)84 ، 3/83‬‬

‫‪119‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫«پادشاه روم» نوشته است‪« :‬صاحب روم» قيصر گفت‪ :‬اين نامه را حتما ً بخوان‪ .‬وى‬
‫چون نامه را خواند و ديگران از نزد قيصر بيرون رفتند‪ ،‬قيصر مرا نزد خود فراخواند و‬
‫اسقف را طلب نمود تا آنجا حاضر شود ‪ -‬اسقف صاحب كار آنها بود و به آنان‬
‫مشورت مىداد ‪ -‬آنها اسقف را مطّلع ساختند‪ ،‬و قيصر (نيز) او را با خبر ساخته و‬
‫كتاب را برايش خواند‪ .‬اسقف به قيصر گفت‪ :‬اين همان كسى است كه ما انتظار وى‬
‫را مىكشيديم‪ ،‬و عيسى(عليهالسلم) ما را به آمدن او بشارت داده بود‪ .‬قيصر از‬
‫اسقف پرسيد‪ :‬پس به من چه امر مىكنى؟ اسقف خطاب به قيصر گفت‪ :‬من وى را‬
‫تصديق نموده و از او پيروى مىنمايم‪ :‬ولى قيصر گفت‪ :‬اگر من اين كار را بكنم‬
‫پادشاهىام از دست مىرود‪ .‬بعد از آن از نزد وى بيرون شديم‪ ،‬قيصر كسى را دنبال‬
‫ابوسفيان كه در آن روز (هنوز مشرك بود) و در سرزمين قيصر حضور داشت‪،‬‬
‫فرستاده و پرسيد‪ :‬از اين كسى كه در سرزمين شما ظهور نموده‪ ،‬صحبت كن كه وى‬
‫كيست؟ ابوسفيان گفت‪ :‬او يك جوان است‪ .‬قيصر پرسيد‪ :‬حسب و نسب وى در‬
‫ميان شما چطور است؟ گفت‪ :‬در حسب و نسب هيچ كس ما از وى افضل نيست‪.‬‬
‫قيصر گفت‪ :‬اين نشانه نبوّت است‪ .‬پرسيد‪ :‬صدق و راستگويى وى چطور است؟‬
‫گفت‪ :‬هرگز دروغ نگفته است‪ .‬قيصر باز گفت‪ :‬اين نشان نبوّت است‪ .‬قيصر در ادامه‬
‫پرسيد‪ :‬كسانى كه از شما بيرون شده و به طرف وى مىروند دوباره به طرف شما بر‬
‫مىگردند؟ گفت‪ :‬خير‪ ،‬قيصر گفت‪ :‬اى عّلمت نبوّت است‪ .‬و پرسيد‪ ،‬آيا وقتى كه يكجا‬
‫با اصحابش به جنگ بيرون مىشود‪ ،‬شكست هم مىخورد؟ ابوسفيان گفت‪ :‬قومى با‬
‫وى جنگيدند‪ ،‬و او آنها را شكست داد‪ ،‬و آنها نيز وى را شكست دادند‪ .‬قيصر گفت‪:‬‬
‫اين نشانه نبوّت است‪ .‬راوى ميگويد‪ :‬قيصر بار ديگر مرا خواست و گفت‪ :‬به رفيقت‬
‫بگو‪ ،‬من مىدانم كه وى نبى است‪ ،‬ولى با اين همه سلطنت و پادشاهيم را ترك‬
‫نمىكنم‪.‬‬
‫راوى مىگويد‪ :‬آنها هر روز يكشنبه به اطراف اسقف جمع مىشدند‪ ،‬او براى شان‬
‫ما اين بار چون روز يكشنبه فرا رسيد او‬ ‫خارج شده‪ ،‬صحبت مىنمود‪ ،‬و وعظ مىكرد‪ ،‬ا ّ‬
‫بيرون نرفت و تا روز يكشنبه آينده در آنجا نشست‪ .‬من نزد وى مىرفتم و او با من‬
‫صحبت نموده و از من سئوال هايى مى كرد‪ .‬هنگامى كه يكشنبه آينده فرارسيد‪ ،‬آنها‬
‫براى وى انتظار كشيدند تا نزدشان بيرون شود ولى او نزد آنها بيرون نشد‪ ،‬و اين را‬
‫بهانه آورد كه مريض مىباشد‪ ،‬و اين عمل را بارها تكرار نمود‪.‬‬
‫آنها كسى را نزدش فرستادند‪ ،‬كه يا براى ما بيرون مىشوى‪ ،‬و يا اينكه بر تو داخل‬
‫شده و به قتلت مىرسانيم‪ ،‬چون ما تو را از ابتدايى كه همين عربى آمده است ناآشنا‬
‫و دگرگون احساس مىكنيم‪ .‬اسقف به من گفت‪ :‬اين نامه را گرفته و براى رفيقت‬
‫برده برايش از طرف من سلم بگو‪ ،‬و خبر بده كه من شهادت مىدهم‪ :‬معبودى جز‬
‫يك خدا نيست‪ ،‬و محمد رسول خداست‪ ،‬و من به وى ايمان آوردم‪ ،‬و او را تصديق‬
‫نمودم‪ ،‬و از وى پيروى نمودم‪ ،‬و اينها اين عمل مرا زشت پنداشتهاند‪ ،‬و تو آنچه را‬
‫مىبينى برايش برسان‪ .‬بعد از آن اسقف نزد آنها بيرون گرديد‪ ،‬و او را به قتل‬
‫رسانيدند‪ ...‬و حديث را متذكّر شده‪ 1.‬هيثمى (‪237‬و ‪ )236/8‬مىگويد‪ :‬در اين روايت‬
‫ابراهيم بن اسماعيل بن يحيى آمده كه ضعيف است‪.‬‬
‫اين حديث را همچنين طبرانى از حديث دِحيه به اختصار روايت نموده و در آن‬
‫مانى آمده‪ ،‬و وى‪ ،‬چنان كه هيثمى (‪ )306/5‬گفته‪ ،‬ضعيف‬ ‫ح ّ‬
‫يحيى بن عبدالحميد ِ‬
‫مىباشد‪ 2.‬همچنين اين را ابونُعيم در الدلئل (ص ‪ )121‬به معناى آن به اختصار روايت‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬هیثمی در «مجمع الزوائد» (‪ )237 ، 8/236‬در آن ابراهیم بن اسماعیل است که ضعیف می‌باشد‪.‬‬
‫‪ 2‬همچنین ابن حجر وی را در «الفتح» (‪ )1/37‬ضعیف دانسته است‪.‬‬

‫‪120‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫مد مروزى نيز از عبدالل ّه بن شداد به مانند‬ ‫نموده است‪ .‬اين حديث را عبدان بن مح ّ‬
‫اين و تمامتر از روايت قبلى روايت كرده‪ .‬وعبدان ازابن اسحاق از بعض اهل علم‬
‫روايت نموده كه هرقل براى دِحيه گفت‪ :‬واى بر تو! من به خدا سوگند‪ ،‬مىدانم كه‬
‫رفيق تو نبى مرسل است‪ ،‬و او همان كسى است كه ما انتظار وى را مىكشيديم و‬
‫او را در كتاب خود مىيابيم‪ ،‬وليكن من از رومىها بر جانخود ميترسم‪ ،‬و اگر اين هراس‬
‫ضغَاطِر اسقف برو‪ ،‬و او را از قضيه رفيقتان‬ ‫نمىبود از او پيروى مىكردم‪ ،‬ولى تو نزد َ‬
‫آگاه كن‪ ،‬چون وى در روم از من بزرگتر است‪ ،‬و قول نافذ و پرتأثيرى دارد‪ .‬دحيه‬
‫بعد از آن نزد اسقف آمده و او را از قضيه با خبر ساخت‪ .‬اسقف گفت‪ :‬رفيق تو به‬
‫خدا سوگند نبى مرسل است‪ ،‬و ما او را به صفت و اسمش مىشناسيم‪ .‬بعد از آن‬
‫اسقف رفت لباسهاى خود را بيرون آورد و لباس سفيدى پوشيد‪ ،‬آنگاه نزد رومىها‬
‫بيرون گرديد‪ ،‬و براى شان شهادت حق را داد‪ ،‬آنها به جان وى افتاده و شهيدش‬
‫ساختند‪ 1.‬اين را يحيى بن سعيد اموى در المغازى و طبرى نيز از ابن اسحاق روايت‬
‫َ‬
‫كردهاند‪ ،‬اين چنين در الصابه (‪ )216/2‬آمده است‪.‬عبدالل ّه بن احمد و ابويعلى از‬
‫سعيد بن ابى راشد روايت نمودهاند كه گفت ‪ :‬من تنوخى ‪ -‬فرستاده هرقل براى‬
‫مص ديدم‪ ،‬او همسايهام بود‪ ،‬و به سن بزرگى و حد فنا‬ ‫ح ْ‬
‫پيامبر خدا ص ‪ -‬را در ِ‬
‫رسيده بود ‪ -‬با اين كه قريب فنا شده بود ‪ -‬به او گفتم‪ :‬آيا مرا از رساله هَِرقل براى‬
‫پيامبر خدا ص و نامه پيغمبر خدا براى هرقل خبرميدهى؟ گفت‪ :‬آرى‪ ،‬به تو خبر‬
‫حيَه كلبى را نزد هَِرقل فرستاد‪ ،‬چون نامه‬ ‫مىدهم‪ .‬پيامبر خدا وارد تبوك شد‪ ،‬و دِ ْ‬
‫سيسهاى روم واراكين حرب خود را جمع و دروازه را بر خود‬ ‫پيامبر ص رسيد هرقل قِ ِّ‬
‫و آنها بسته نمود‪ .‬بعد از آن هرقل گفت‪ :‬از آمدن اين مرد به آنجا آگاهى داريد‪ ،‬وى‬
‫كسى را نزد من فرستاده‪ ،‬و مرا به قبول نمودن يكى ازين سه چيز دعوت مىكند‪:‬‬
‫مرا دعوت مىكند تا بر دين وى او را متابعت كنم‪ ،‬و يا اين كه مالمان را به او (به‬
‫عنوان جزيه) بپردازيم‪ ،‬و سرزمين مان از ما باشد‪ ،‬و يا اين كه با وى اعلن جنگ‬
‫بكنيم‪ .‬قيصر ادامه داده افزود‪ :‬شما از خلل خواندن كتابهاىتان به خوبى درك مىكنيد‪،‬‬
‫كه وى همين زير قدمهاى مرا خواهد گرفت‪ :‬پس بياييد از دين او پيروى كنيم و يا اين‬
‫كه به او با حفظ سرزمين خود جزيه بپردازيم‪ .‬اشتراك كنندگان در مجلس همه به‬
‫يكبارگى چون يك مرد صدا كشيدند‪ ،‬حتى كلههاى شان را از سر بدر نموده گفتند‪ :‬آيا‬
‫ما را به اين دعوت مىكنى كه نصرانيت را ترك كنيم‪ ،‬و يا اين كه غلم يك اعرابى كه‬
‫از حجاز آمده باشيم؟! چون قيصر اين حالت را ديد‪ ،‬چنين پنداشت كه اگر آنها بيرون‬
‫روند روابط شان با وى تغيير نموده و رفقاى خود را بر ضد وى تحريك مىكنند و‬
‫سلطنتش را خراب مىكنند‪ ،‬بدين خاطر گفت‪ :‬من اين را به دليلى براى شما گفتم تا‬
‫عزم و استوار بودن تان را بر كار (دين) تان بدانم‪.‬‬
‫بعد مردى از عرب را كه «تُجيب» نام داشت‪ ،‬و از مسيحيان عرب بود خواست و به‬
‫او گفت‪ :‬كسى را كه حافظهاش خوب باشد و زبان عربى را نيز بداند نزدم بياور‪ ،‬كه‬
‫او را با جواب نامهاش نزد اين مرد روانه كنم‪ .‬وى نزد من آمد‪ ،‬و هرقل با دادن‬
‫نامهاى كه در استخوانهاى سينه نوشته شده بود به من گفت‪ :‬اين نامه مرا براى اين‬
‫مرد ببر‪ ،‬و آنچه را از سخنانش شنيدى‪ ،‬از آن جمله سه چيز آن را حفظ كن‪ .‬متوجه‬
‫باش و ببين كه آيا در ارتباط با نامهاى كه به من نوشته بود چيزى مىگويد؟ و متوجه‬
‫باش كه چون نامه مرا خواند آيا شب را ياد مىكند؟ به پشتش نگاه كن‪ ،‬آيا در آن‬
‫چيزى هست كه تو را به شك بيندازد؟ (تنوخى مىگويد)‪ :‬من با نامه وى به راه افتادم‪،‬‬
‫تا اين كه به تبوك رسيدم‪ ،‬ديدم كه وى در ميان اصحابش بر آبى نشسته است‪،‬‬
‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬طبری در تاریخ خود (‪ )2/650‬در سند آن مجهولنی وجود دارند‪ .‬نگا‪« :‬الصابة» (‪.)2/216‬‬

‫‪121‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫پرسيدم ‪ :‬رفيقتان كدام است؟ گفته شد‪ :‬او اين مرد است‪ .‬به طرفش رفته همچنان‬
‫پيش رفتم تا اين كه در پيش رويش نشستم‪ .‬بعد از آن نامه را به او دادم‪ ،‬و او آن را‬
‫در دامان خود نهاد و سپس فرمود‪« :‬تو از كدام قوم هستى؟» گفتم‪ :‬يك تن از‬
‫تنوخىها‪ ،‬پرسيد‪« :‬آيا تو را به دين پدرتان ابراهيم تمايلى هست؟» عرض كردم‪ :‬من‬
‫فرستاده و قاصد قومى هستم‪ ،‬و بر دين آن قوم ايمان دارم‪ ،‬و تا به طرف آنها‬
‫برنگردم از آن دينم برنمى گردم‪ .‬پيامبر ص فرمود ‪:‬‬
‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ك َل تهدى م َ‬
‫مهْتَديْن)‪( .‬القصص‪:‬‬ ‫م بِال ُ‬ ‫ن يَ َ‬
‫شاء‪ ،‬وَ هُوَ أعْل ُ‬ ‫م ْ‬ ‫ت وَلَكِنّالل ّ َ‬
‫ه يَهْدِى َ‬ ‫حبَب ْ َ‬
‫نأ ْ‬‫َ ْ‬ ‫َْ ِ‬ ‫(اِن َّ َ‬
‫‪)56‬‬
‫ترجمه‪« :‬تو كسى را كه دوست مىدارى نمىتوانى به راه بياورى‪ ،‬ولى خداوند كسى را‬
‫كه بخواهد هدايت مىكند‪ ،‬و او بر كسانى كه هدايت اختيار مىكنند داناتر است»‪.‬‬
‫«اى برادر تنوخى‪ ،‬من براى نجاشى هم نامه نوشتم‪ 1‬ولى او نامه مرا پاره نمود‪ ،‬و‬
‫ما‬‫خداوند او را و پادشاهيش را پاره خواهد كرد‪ .‬و براى رفيق شما نيز نامه نوشتم‪ ،‬ا ّ‬
‫او آن را نگه داشت‪ ،‬ومردم از وى تا آن كه در زندگى خير مقدر است‪ ،‬احساس رعب‬
‫و خوف مىنمايند»‪ .‬تنوخى مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬اين يكى از همان سه چيزى است كه هرقل‬
‫مرا به آن سفارش نموده است‪ ،‬بدين خاطر تيرى را از جعبه خود بيرون آورده‪ ،‬و آن‬
‫را در غلف شمشيرم نوشتم‪ ،‬بعد پيامبر ص نامه را براى مردى كه در طرف چپش‬
‫ايستاده بود داد‪ ،‬پرسيدم‪ :‬اين كه نامه در دستش است و آن را براىتان مىخواند‬
‫كيست؟ گفتند‪ :‬معاويه‪ ،‬ديدم كه در كتاب رفيقم (هرقل) آمده‪ :‬مرا به طرف جنتى‬
‫فرا مىخوانى كه پهنايى آن چون آسمانها و زمين است‪ ،‬كه براى پرهيزگاران آماده‬
‫َ‬
‫شده است‪ ،‬پس آتش (جهنم) در كجا است؟ پيامبر خدا ص فرمود‪ :‬سبحان الل ّه!!‬
‫شب كه چون روز فرا رسد در كجاست؟ باز تيرى را از جعبه خود بيرون آورده و اين‬
‫را در غلف شمشيرم نوشتم‪ .‬هنگامى كه از خواندن نامه من فارغ گرديد گفت‪« :‬تو‬
‫براى خود حقى دارى‪ ،‬و تو قاصد هستى‪ ،‬اگر نزد ما جايزهاى پيدا مىشد‪ ،‬آن را حتماً‬
‫برايت تقديم مىنموديم‪ ،‬ولى اكنون ما مسافر هستيم‪ ،‬و توشه ما تمام شده است»‪.‬‬
‫تنوخى مىگويد‪ :‬مردى از ميان طايفهاى از مردم‪ ،‬پيامبر ص را صدا نمود كه من به او‬
‫عطيهاى تقديم مىكنم‪ ،‬وى بار خود را باز نمود‪ ،‬و يك دست لباس «صفوريه» را از آن‬
‫بيرون كشيد‪ ،‬و آن را آورده در دامانم گذاشت‪ .‬پرسيدم‪ :‬صاحب اين لباس كيست؟‬
‫گفته شد‪ :‬عثمان‪ .‬سپس پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬چه كسى اين مرد را مهمان‬
‫مىكند؟» در جواب جوانى از انصار پاسخ داد‪ :‬من‪ .‬آن انصارى برخاست و من‬
‫همراهش بلند شدم‪ .‬هنگامى كه از گوشه مجلس گذشتم پيامبر ص مرا صدا نموده‬
‫گفت‪« :‬اى برادر تنوخى»‪ .‬من به شتاب برگشتم‪ ،‬تا اين كه در همان جاى قبلى كه در‬
‫آن نشسته بودم در پيش رويش ايستادم‪ ،‬وى جامه خود را كه در اطرافش پيچيده بود‬
‫از پشتش دورنموده فرمود‪« :‬ها‪ ،‬اينجا را كه به آن مأمور شدهاى ببين»‪ ،‬من به‬
‫‪2‬‬
‫پشتش نگاه نمودم مهرى را در پشت شانه وى مانند تخم كبوتر ديدم‪.‬‬
‫َ‬
‫هيثمى (‪ )236-235/8‬مىگويد‪ :‬رجال ابويعلى ثقهاند‪ ،‬رجال عبدالل ّه بن احمد نيز‬
‫ثقهاند‪ .‬اين حديث را همچنين امام احمد‪ ،3‬چنان كه در البدايه (‪ )15/5‬آمده روايت‬
‫كرده‪ ،‬و صاحب البدايه گفته است‪ :‬اين حديث‪ ،‬حديث غريب است‪ ،‬در اسناد آن‬
‫اشكالى وجود ندارد‪ ،‬و امام احمد آن را به تنهايى روايت نموده است‪ .‬اين را يعقوب‬
‫بن سفيان‪ ،‬چنان كه در البدايه (‪ )27/6‬آمده‪ ،‬نيز روايت كرده است‪.‬‬
‫‪ 1‬اين نجاشى غير از آن نجاشى معروف است كه اسلم آورده بود‪.‬‬
‫‪ 2‬صحیح‪ .‬عبدل بن احمد و ابویعلی (‪ ، )1597‬هیثمی در «المجمع» (‪ )236 ، 8/235‬می‌گوید‪ :‬رجال ابویعلی همه ثقه هستند همچنین رجال عبدال بن‬
‫احمد‪.‬‬
‫‪ 3‬صحیح‪ .‬احمد (‪.)442 ، 3/441‬‬

‫‪122‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫گفتگوى ابوسفيان با هرقل پادشاه روم‬


‫َ‬
‫بخارى از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده كه‪ :‬ابوسفيان به او خبر داد كه‬
‫هرقل كسى را دنبال وى در حالى كه با گروهى از قريش بود فرستاد ‪ -‬اينها براى‬
‫تجارت به شام رفته بودند ‪ -‬و اين هنگامى اتفاق افتاده بود كه پيامبر ص با ابوسفيان‬
‫و كفّار قريش قرارداد آتش بس بسته بود‪( 1‬ابوسفيان مىافزايد) آنها در حالى كه در‬
‫ايليا (شهر قدس) اقامت داشتند نزد هرقل آمدند‪.‬‬
‫هرقل آنها را به مجلس خود فراخواند‪ ،‬و در اطرافش بزرگان روم قرار داشتند‪ ،‬بعد‬
‫آنها را نزديك خود خواست و مترجم را نيز طلب نموده گفت‪ :‬كدام يكى از شما با‬
‫اين مردى كه ادعاى نبوّت مىكند نسب نزديكتر دارد؟ ابوسفيان مىگويد‪ :‬گفتم من از‬
‫جمله اينها با وى نسب نزديكتر دارم‪ ،‬هرقل گفت‪ :‬او را به من نزديك سازيد‪ ،‬و‬
‫همراهانش را نيز نزديك ساخته و در پشت سر وى قرار دهيد‪ ،‬بعد از آن به مترجم‬
‫خود گفت‪ ،‬به اينها بگو‪ :‬من ازين مرد سئوال هايى مىكنم‪ ،‬اگر برايم دروغ گفت‪ ،‬شما‬
‫دروغ وى را رد نماييد‪( ،‬ابوسفيان مىافزايد) به خدا سوگند‪ ،‬اگر هراس اين نمىبود كه‬
‫آنها مرا به دروغگويى متهم مىنمايند‪ ،‬حتما ً درباره وى دروغ مىگفتم‪.‬‬
‫نخستين سئوال وى از من اين بود كه پرسيد‪ :‬نسب وى در ميان شما چطور است؟‬
‫گفتم‪ :‬او در ميان ما از نسب عالى برخوردار است‪ .‬پرسيد‪ :‬آيا اين قول (ادعاى‬
‫نبوت) را هيچ يكى از شما قبل از وى هرگز گفته است؟ گفتم‪ :‬خير‪ .‬گفت‪ :‬آيا هيچ‬
‫يكى از پدرانش پادشاه بود؟ گفتم‪ :‬خير‪ .‬پرسيد‪ :‬آيا اشراف مردم وى را پيروى نموده‬
‫و يا ضعفاى شان؟ گفتم‪ :‬بلكه ضعفاى آنها‪ .‬پرسيد‪ :‬آيا آنها زياد مىشوند يا كم؟ گفتم‪:‬‬
‫بلكه زياد مىشوند‪ .‬گفت‪ :‬آيا هيچ يكى از آنها به خاطر عدم رضايت از دينش بعد از‬
‫پيوستن به آن‪ ،‬بر ميگردد؟ گفتم‪ :‬خير‪ .‬گفت‪ :‬آيا وى را قبل از اينكه اين چيزها را‬
‫بگويد به كذب متهم مىنموديد؟ گفتم‪ :‬خير‪ .‬پرسيد‪ :‬آيا وى غدر و خيانت مىكند؟ گفتم‪:‬‬
‫خير‪ ،‬ولى اكنون ما با وى داخل پيمان و معاهدهاى شدهايم‪ ،‬كه نمىدانيم در آن ارتباط‬
‫چه مىكند ‪ -‬ابوسفيان مىگويد‪ :‬ديگر نتوانستم غير از اين كلمه چيزى به آن بيفزايم ‪-‬‬
‫هرقل پرسيد‪ :‬آيا با وى جنگ و قتال نمودهايد؟ گفتم‪ :‬بلى‪ ،‬پرسيد‪ :‬قتال تان با وى‬
‫چگونه بود؟ گفتم‪ :‬جنگ در ميان ما و او نوبتى است گاهى بر ما پيروز مىشود و گاهى‬
‫ما بر وى پيروز مىشويم‪ .‬هرقل پرسيد‪ :‬او شما را به چه امر مىكند؟ گفتم‪ :‬مىگويد‬
‫خداوند را به تنهايى عبادت كنيد و به او چيزى را شريك نياوريد‪ ،‬و آنچه را پدران تان‬
‫مىگويند‪ ،‬ترك كنيد و ما را به نماز‪ ،‬صدق‪ ،‬عفاف و صله رحم دستور ميدهد‪.‬‬
‫آنگاه به مترجم خود گفت‪ :‬به او بگو‪ :‬تو را از نسب وى پرسيدم‪ ،‬ادعا نمودى وى از‬
‫نسب عالى در ميان شما برخوردار است‪ ،‬همچنين پيامبران از ميان بهترين نسب‬
‫قوم خود مبعوث مىشوند‪ .‬از تو پرسيدم‪ :‬آيا اين قول را هيچ يكى از شما قبل از وى‬
‫گفته بود‪ ،‬متذكّر شدى؟ خير‪ .‬گفتم‪ :‬اگر اين قول را قبل از وى كسى گفته باشد‪ ،‬باز‬
‫هم مىتوانستم بگويم وى مردى است كه اين قول را به تأسى از همان قولى كه قبل‬
‫از وى گفته شده مىگويد‪ .‬از تو پرسيدم‪ :‬كه آيا هيچ يكى از پدرانش پادشاه بود‪ ،‬گفتى‬
‫خير اگر كسى از پدران وى پادشاه مىبود‪ ،‬مىگفتم‪ :‬وى مردى است كه پادشاهى‬
‫پدرش را مطالبه مىكند‪ ،‬از تو پرسيدم‪ :‬آيا وى را قبل از گفتن آنچه مىگويد‪ ،‬به‬
‫دروغگويى متهم مىنموديد‪ ،‬متذكر شدى‪ ،‬خير‪ .‬بنابر اين مىدانم‪ ،‬وى چنان نيست كه‬
‫دروغ بستن بر مردم را كنار بگذارد‪ ،‬و بر خداوند دروغ بندد‪ .‬از تو پرسيدم‪ :‬اشراف‬

‫‪ 1‬هدف مان آتش بس و متاركهيى است كه پيامبر ص آن را با قريش درهنگام انعقاد صلح حديبيه در‬
‫آخر سال ششم هجرى پذيرفت‪ ،‬كه بر ده سال آتش بس ميان مسلمانان و قريش تاكيد داشت‪.‬‬

‫‪123‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫مردم از وى پيروى نمودهاند يا ضعفاى آنها‪ ،‬گفتى‪ :‬ضعفاى آنان وى را پيروى‬


‫نمودهاند‪ ،‬و همين ضعيفان پيروان پيامبران اند‪ .‬ازتو پرسيدم‪ :‬آيا آنها زياد مىشوند يا‬
‫كم‪ ،‬متذكر شدى‪ :‬آنها زياد مىشوند‪ ،‬و كار ايمان نيز همين طور است‪ ،‬تا اين كه تمام‬
‫شود‪ .‬از تو پرسيدم‪ :‬آيا يكى از آنها به خاطر عدم رضايت از دينش پس از گرويدن به‬
‫آن‪ ،‬دوباره بر مىگردد‪ ،‬گفتى خير‪ ،‬و ايمان چون بشاشت و نورش در قلبها داخل‬
‫گردد‪ ،‬مسلّما ً كه همين طور مىباشد‪ .‬از تو پرسيدم‪ :‬آيا وى غدر مىكند‪ ،‬گفتى خير‪ ،‬و‬
‫همچنين پيامران غدر و خيانت نمىكنند‪ .‬از تو پرسيدم‪ :‬شما را به چه دستور مىدهد؟‬
‫متذكر شدى كه وى شما را دستور مىدهد‪ ،‬تا خداوند را عبادت كنيد و به وى چيزى را‬
‫شريك نياوريد‪ ،‬و شما را از عبادت بتها باز مىدارد‪ ،‬و به نماز و صدق و عفاف دستور‬
‫مىدهد‪ .‬اگر اين چيزهايى را كه تومى گويى راست باشد او جاى همين دو قدمم را‬
‫مىگيرد‪ .‬مىدانستم كه وى ظهور مىكند‪ ،‬ولى گمان نمىبردم از ميان شما باشد‪ ،‬و اگر‬
‫مىدانستم كه من به وى مىرسم‪ ،‬براى ديدارش هر رنجى را تحمل مىنمودم‪ ،‬و اگر‬
‫نزدش مىبودم پاهايش را مىشستم‪.‬‬
‫صَرى فرستاده بود‪،‬‬ ‫حيَه به بزرگ ب ُ ْ‬ ‫بعد از آن نامه پيامبر خدا ص را كه توسط دِ ْ‬
‫طلب نمود‪ ،‬و او آن را به هرقل تقديم داشت كه در آن چنين نوشته بود‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫سل َ ٌ‬
‫م‬ ‫روم‪َ ،‬‬ ‫ْ‬ ‫سوْلِهِ اِلى هَِرقٌل عَظِيْم ِ ال ُّ‬ ‫مد عَبْدِالل ّهِ َو َر ُ‬ ‫ح َّ‬ ‫م َ‬ ‫ُ‬ ‫ن‬‫ْ‬ ‫ن الَّرحيمِ‪ِ .‬‬
‫م‬ ‫ِ‬ ‫مالل ّهِ الَّرحم‬ ‫(بِس ِ‬
‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫جَر َ‬
‫ك‬ ‫هأ ْ‬ ‫م يُوْءتِكَالل ُ‬ ‫سل ِ ْ‬
‫م تَ ْ‬ ‫سل ِ ْ‬
‫سلمِ‪ ،‬أ ْ‬ ‫ما بَعْد‪ :‬فَاِنّى ادْعُوْك بِدَعَايَه ال ِْ ْ‬ ‫ن ات ّبَعَ الهُدى‪ ،‬ا َّ‬ ‫م ِ‬ ‫عَلى َ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ت فَا ِ َّ‬ ‫َ‬
‫سوَاءٍ‬ ‫مه َ‬ ‫ب ت َ َعالوا اِلى كَل ِ َ‬ ‫ل الكِتَا ِ‬ ‫سيِيْن‪َ .‬و (يَا أهْ َ‬ ‫م الَرِي ْ ِ‬ ‫ك اِث ْ َ‬ ‫ن عَلي ْ َ‬
‫َ‬ ‫ن تَوََلي ْ َ‬ ‫مَّرتَيْن‪ .‬فَا ِ ْ‬ ‫َ‬
‫ن‬ ‫و‬ ‫د‬ ‫ن‬ ‫م‬ ‫ً‬ ‫ابا‬ ‫رب‬ ‫َ‬ ‫ا‬ ‫ً‬ ‫ضا‬ ‫ع‬ ‫ب‬ ‫ا‬ ‫ضن‬ ‫ع‬‫ب‬ ‫ُ‬ ‫ذ‬ ‫خ‬ ‫َ‬ ‫ت‬ ‫ي‬ ‫ل‬ ‫َ‬ ‫و‬ ‫‪،‬‬‫ً‬ ‫ئا‬ ‫َ‬
‫شي‬ ‫ه‬ ‫ب‬ ‫َ‬
‫ك‬ ‫شر‬ ‫ْ‬ ‫ن‬ ‫َ‬
‫ل‬ ‫و‬ ‫ه‪،‬‬ ‫ّ‬ ‫الل‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ل‬ ‫ا‬ ‫د‬ ‫ب‬ ‫ع‬ ‫ن‬ ‫ّ‬
‫ل‬ ‫َ‬ ‫ا‬ ‫م‬ ‫ُ‬
‫ْ ُ ْ ِ‬ ‫ِ‬ ‫ْ َ‬ ‫َ‬
‫َْ ُ َْ‬ ‫ِ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫ِ‬ ‫ِ‬ ‫ِ‬ ‫ُ‬ ‫َ َ‬ ‫ِ‬ ‫ْ ُ ُ‬ ‫َ‬
‫َ‬ ‫بَ ْ َ َ َ ْ ْ‬
‫ك‬‫َ‬ ‫ن‬ ‫ي‬ ‫ب‬ ‫و‬ ‫ا‬‫َ‬ ‫ن‬‫َ‬ ‫ن‬‫ي‬
‫مون)‪.‬‬ ‫سل ِ ُ‬ ‫م ْ‬ ‫شهَدُو ا بِاَنَّا ُ‬ ‫ن تَوَل ّوا فَقَولُوا ا ْ‬ ‫الل ّهِ‪ ،‬فَا ِ ْ‬
‫مد بنده و رسول خدا به هرقل بزرگ روم‪،‬‬ ‫«به نام خداى بخشاينده مهربان‪ .‬از مح ّ‬
‫سلم بر كسيكه از هدايت پيروى نمايد‪ ،‬اما بعد‪ :‬من تو را به دعايه اسلم دعوت‬
‫مىكنم‪ ،‬اسلم بياور تا در امان باشى‪ ،‬و خداوند اجرت را برايت دو برابر مىدهد‪ .‬ولى‬
‫سيِيْن است‪ 1‬و‪« :‬اى اهل كتاب! بياييد به سوى‬ ‫اگر روى گردانيدى‪ ،‬بر تو گناه اَرِي ْ ِ‬
‫سخنى كه ميان ما و شما مشترك است‪ ،‬اين كه جز خداند يگانه را نپرستيم‪ ،‬و چيزى‬
‫را شريك او قرار ندهيم‪ ،‬و بعضى از ما بعضى ديگر را غير از خدا‪ ،‬پروردگار نگيرد‪،‬‬
‫‪2‬‬
‫اگر سر بر تابند‪ ،‬بگوييد‪ :‬گواه باشيد كه ما مسلمانانيم»‬
‫ابوسفيان مىگويد‪ :‬چون هرقل اين چيزها را گفت‪ ،‬و از خواندن نامه فارغ گرديد‪ ،‬شور‬
‫و هيجان نزدش زياد شد‪ ،‬صداها بلند شد و ما از آن مجلس بيرون كرده شديم‪ - ،‬بعد‬
‫شه‪ 3‬به جايى رسيده كه پادشاه‬ ‫از بيرون شدن ‪ -‬براى همراهانم گفتم‪ :‬كار ابن ابى كَب ْ َ‬
‫بنى اصفر (پادشاه روم) از وى مىهراسد!! پس از آن من متيقن بودم كه وى حتماً‬
‫غالب شدنى است‪ ،‬تا اين كه خداوند (جل جلله) اسلم را در نهادم قرار داد (و‬
‫مسلمان شدم)‪.‬‬
‫سقُف‬ ‫ُ‬
‫راوى مىافزايد‪ :‬ابن ناطور نگهبان (كه امير ايليا و رفيق هَِرقْل‪ ،‬و در عين حال ا ْ‬
‫نصاراى شام نيز بود‪ )،‬مىگويد‪ :‬هرقل وقتى به ايليا آمد‪ ،‬يك روز صبح بسيار غمگين و‬
‫رنجور از خواب برخاست‪ ،‬آنگاه بعض فرماندهان جنگى به او گفتند‪ :‬امروز ما چهره‬
‫تو را ناراحت و ملول احساس مىكنيم‪ .‬ابن ناطور مىگويد‪ :‬هرقل عالم به علم نجوم‬

‫َ‬
‫‪ 1‬نظر به قولى اينها فرقهاى هستند به نام اريسه از اتباع عبدالل ّه بن اريس‪ ،‬و نبييى را كه براى شان‬
‫آمده بود به قتل رسانيدند‪ .‬ولى هدف در اينجا‪ ،‬همكاران و خدمتكاران هرقل مىباشد‪.‬‬
‫‪ 2‬آل عمران ‪ ،64‬و ابتداى اين آيت چنين است‪ :‬قل يا اهل الكتاب‪...‬‬
‫‪ 3‬ابوكبشه نام شوهر حليمه سعديه مادر رضاعى پيامبر خدا ص است‪ ،‬و مشركين به عنوان استهزاء‬
‫براى پيامبر مىگفتند‪ :‬ابن ابى كبشه (پسر پدر قوچ)‪.‬‬

‫‪124‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫بود‪ ،‬و به ستارهها نظر مىكرد‪ .‬هنگامى كه اين سئوال را از وى نمودند براى آنها‬
‫گفت‪ :‬من چون به ستارگان ديدم دانستم‪ ،‬پادشاهى كه ختنه كردن نزدش رايج است‬
‫ظهور نموده‪ ،‬آيا مىدانيد كه از اين قومها كى ختنه مىكند؟ به او گفتند‪ :‬جز يهود ديگر‬
‫كسى ختنه نمىكند‪ ،‬و شأن آنها تو را آنقدر به تشويش نسازد‪ .‬براى اميران شهرهاى‬
‫كشورت بنويس تا يهوديانى را كه در آنجاها سكونت دارند به قتل رسانند‪ .‬در حالى كه‬
‫سان‬‫آنها درين كار مشغول بودند مردى نزد هرقل آورده شد كه وى را پادشاه غَ َّ‬
‫فرستاده بود‪ ،‬و به آنها خبر پيامبر خدا ص را رسانيد‪ .‬هنگامى كه هرقل اين خبر را از‬
‫وى شنيد به افراد خود گفت‪ :‬برويد ببينيد كه آيا وى ختنه شده هست يا خير؟ آنها اين‬
‫مرد را ديدند و براى هرقل خبر دادند كه وى ختنه شده است و او را از عرب پرسيد‪،‬‬
‫پاسخ داد‪ :‬آنها نيز ختنه مىكنند‪ .‬آنگاه هرقل گفت‪ :‬اين پادشاه همين امت است كه‬
‫ظهور نموده‪ .‬بعد هرقل براى يكى از دوستان خود كه در روميه قرار داشت ‪ -‬و چون‬
‫مص حركت نمود‪ ،‬هنوز به حمص‬ ‫ح ْ‬
‫وى عالم بود ‪ -‬نامهاى نوشت‪ ،‬و خود به طرف ِ‬
‫نرسيده بود و يا از آن حركت نكرده بود كه نامه رفيقش رسيد‪ ،‬و با نظر هَِرقْل در‬
‫ظهور نبى موافق بود و بر اين تاكيد داشت كه همين شخص نوظهور نبى است‪.‬‬
‫مص جمع كرد‪،‬‬ ‫ح ْ‬
‫هرقل به اين صورت بزرگان روم را در يكى از قصرهاى خود در ِ‬
‫سپس هدايت داد و دروازههاى آن بند گرديد‪ ،‬بعد خودش ظاهر شده گفت‪ :‬اى گروه‬
‫روميان‪ ،‬آيا رشد و فلح را مىخواهيد و خواهان اين هستيد كه پادشاهى و سرزمين‬
‫تان براى تان ثابت باقى ماند؟ اگر اين را مىخواهيد‪ ،‬از اين نبى پيروى كنيد‪ .‬حاضرين‬
‫ما دريافتند كه‬‫در مجلس چون خران وحشى رميده به طرف دروازهها رو نهادند‪ ،‬ا ّ‬
‫دروازهها بسته است‪ .‬هنگامى كه هرقل نفرت ايشان را ملحظه نمود و از ايمان‬
‫آوردن شان مايوس گرديد‪ ،‬دستور داد‪ :‬اينها را به من بازگردانيد‪( .‬چون آنها‬
‫برگردانيده شدند) گفت‪ :‬اين را من به اين خاطر برايتان گفتم‪ ،‬تا شما را امتحان‬
‫نمايم كه استوار بودن و عزم تان در دين تان چقدر است؟ و حال آن را خود مشاهده‬
‫نمودم‪ ،‬اهل مجلس (و رميدگان لحظات قبل با شنيدن اين سخنان) راضى شده وبر‬
‫هرقل سجده كردند‪ .‬اين بود آخرين جريان كار هرقل‪ 1.‬اين حديث را بخارى درجاهاى‬
‫زيادى در صحيح خود به الفاظ مختلفى روايت نموده كه پىگيرى آن در اينجا به درازا‬
‫َ‬
‫مىكشد‪ .‬بقيه محدثين غير از ابن ماجه‪ ،‬اين حديث را نيز از طريق ُزهْرِى از عبيدالل ّه‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫بن عبدالل ّه بن عُتْبه بن مسعود از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) روايت نمودهاند‪ .‬اين‬
‫چنين درالبدايه (‪ )266/4‬آمده‪ .‬و اين حديث را اين اسحاق بن همين طولش‪ ،‬چنان كه‬
‫در البدايه (‪ )262/4‬ذكر نموده‪ ،‬روايت كرده‪ .‬و ابونُعَيم آن را در دلئل النبوه (ص‬
‫‪ )119‬از طريق ُزهْرِى به مانند اين همين طور طويل روايت نموده‪ ،‬و بيهقى (‬
‫‪ )178/9‬نيز اين را به همين اسناد و مانند اين به طرز طولنى روايت كرده است‪.‬‬

‫نامه پيامبر خدا ص براى كسرى پادشاه فارس‬


‫َّ‬ ‫َّ‬
‫بخارى از حديث لَيْث از يونس از ُزهْرِى از عبيدالله بن عبدالله بن عُتْبَه از ابن عبّاس‬
‫َ‬
‫(رضىالل ّه عنهما) روايت نموده كه‪ :‬پيامبر ص نامه خود را توسط شخصى براى كسرى‬
‫فرستاد‪ ،‬و او را مأمور گردانيد تا آن نامه را به بزرگ بحرين تسليم نمايد‪ ،‬به اين‬
‫صورت بزرگ بحرين آن را براى كسرى تقديم داشت‪ ،‬چون كسرى نامه را خواند‪ ،‬آن‬
‫سيَّب گفت‪ :‬پيامبر خدا ص بر آنها دعا‬ ‫م َ‬ ‫را پاره نمود‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬گمان مىكنم ابن ال ُ‬
‫‪2‬‬
‫نمود تا پاره پاره شوند‪.‬‬

‫‪ 1‬بخاری (‪ )7‬و همچنین در چند موضع دیگر آن را روایت کرده است‪ .‬مسلم (‪ )4527‬و ترمذی (‪.)2717‬‬
‫‪ 2‬بخاری (‪.)64‬‬

‫‪125‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫و عبدالل ّه بن وَهْب به نقل از يونس از زهرى گفته است‪ :‬عبدالرحمن بن عبدالقارى‬
‫به من گفت‪ ،‬كه‪ :‬پيامبر خدا ص روزى جهت خطابه به منبر بال رفت‪ ،‬خدا را ستود و‬
‫بر وى ثنا گفت‪ :‬و كلمه شهادت را بر زبان آورد‪ ،‬بعد فرمود‪« :‬مىخواهم بعضى شما را‬
‫نزد پادشاهان عجم بفرستم‪ ،‬بنابراين شما چنان كه بنى اسرائيل بر عيسى بن مريم‬
‫اختلف نمودند‪ ،‬بر من اختلف نكنيد»‪ .‬مهاجرين گفتند‪ :‬اى پيامبر خدا ص ما هرگز بر‬
‫شجاع بن‬ ‫چيزى بر تو مخالفت نمىكنيم ما را دستور بده و بفرست‪ .‬سپس پيامبر ص ُ‬
‫وَهْب را به سوى كسرى فرستاد‪ ،‬كسرى دستور داد تا ايوانش را مزين كنند‪ ،‬بعد از‬
‫آن به بزرگان فارس اجازه ورود داد‪ ،‬و در عقب آنها به شجاع بن وهب اذن دخول‬
‫داده شد‪ .‬چون شجاع نزدش آمد‪ ،‬دستور داد تا نامه پيامبر ص از وى گرفته شود‪،‬‬
‫شجاع به وهب گفت‪ :‬خير‪ ،‬اين را چنان كه رسول خدا ص امر نموده است‪ ،‬من بايد‬
‫خودم آن را بدهم‪ .‬كسرى گفت‪ :‬نزديك شو‪ ،‬وى نزديك گرديد‪ ،‬و نامه را به او تقديم‬
‫حيَْره بود طلب نمود و او نامه را‬ ‫داشت‪ ،‬بعد يكى از كاتبهاى خود را كه از اهل ِ‬
‫برايش قرائت كرد كه در آن چنين آمده بود‪:‬‬
‫َ‬
‫سرى عَظِيْم فَارس‬ ‫مد بن عَبْدِالل ّهِ وَ َر ُ‬
‫سوْلِهِ اِلى ك َ ْ‬ ‫ح َّ‬ ‫م َ‬‫ن ُ‬‫م ْ‬
‫ِ‬
‫َّ‬
‫مد بن عبدالله و رسول خدا‪ ،‬براى كسرى بزرگ فارس»‪ ،‬راوى مىگويد‪ :‬از اين‬ ‫«ازمح ّ‬
‫كه پيامبر ص نامه را به نام خود آغاز نموده بود‪ ،‬او را غضبناك ساخت‪ ،‬و فرياد كشيد‬
‫و قبل از اين كه محتواى نامه را بداند آن را پاره نمود‪ ،‬و دستور داد كه شجاع بن‬
‫وهب بيرون كرده شود‪ ،‬و او بيرون انداخته شد‪ .‬چون شجاع آن حالت را ديد‪ ،‬بر شتر‬
‫خود سوار شد و حركت نمود‪ ،‬بعد گفت‪ :‬من اكنون باكى ندارم كه بر كدام حالت‬
‫هستم‪( ،‬در اعزاز از طرف پادشاه يا در عتاب)‪ ،‬چون نامه پيامبر خدا را به جاى‬
‫مطلوب رسانيدم‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬چون شدت غضب و خشم كسرى فرو نشست‪،‬‬
‫كسى را دنبال شجاع فرستاد تا نزد وى بيايد‪ .‬از وى جستجو به عمل آمد‪ ،‬ولى يافت‬
‫ما او از آن جاها گذشته بود‪ .‬وقتى كه شجاع‬ ‫حيَْره هم او را دنبال نمودند‪ ،‬ا ّ‬ ‫نشد‪ ،‬تا ِ‬
‫نزد پيامبر خدا ص آمد‪ ،‬او را از عملكرد كسرى و پاره نمودن نامهاش توسط وى‬
‫باخبر ساخت‪ .‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬كسرى پادشاهىخود را پاره نموده است»‪ .‬اين‬
‫‪1‬‬

‫چنين در البدايه (‪ )269/4‬آمده است‪.‬‬


‫رى از‬ ‫و ابوسعيد نيشابورى در كتاب شرف المصطفى از طريق ابن اسحاق از ُزهْ ِ‬
‫مه بن عبدالرحمن روايت نموده كه‪ :‬چون نامه پيامبر خدا ص به كسرى رسيد‬ ‫سل َ َ‬
‫ابو َ‬
‫و او آن را خواند و پاره نمود‪ ،‬براى باذان ‪ -‬كه كار دار وى در يمن بود ‪ -‬نوشت‪:‬‬
‫‪2‬‬

‫دنبال اين مرد كه در حجاز است دو مرد قوى را بفرست تا او را نزد من بياورند‪.‬‬
‫باذان در عملى نمودن دستور كسرى معاون خود را ‪ -‬كه اَبَاَنَوْه نام داشت و در زبان‬
‫فارسى كاتب ومحاسب نيز بود ‪ -‬به اين مأموريت گماشت‪ ،‬و مرد ديگرى از اهل‬
‫فارس را كه به وى (جد جميره) گفته مىشد با وى همراه نمود‪ ،‬و با آنها نامهاى به‬
‫پيامبر ص نوشت‪ ،‬كه در آن به پيامبر خدا ص دستور مىداد‪ ،‬تا با آنها به طرف كسرى‬
‫حركت كند‪ .‬وى به معاون خود گفت‪ :‬آن مرد را ببين كه كيست‪ ،‬و با وى صحبت نما و‬
‫‪ 1‬صحیح‪ .‬بیهقی در «الدلئل» (‪ )4/387،388‬وی ترجیح می دهد که این خبر مرسل است‪ .‬این روایت مرسل و همچنین روایت های موصول بر پاره‬
‫شدن نامه توسط کسری اتفاق دارند‪ .‬در این روایت رسول ال صلی ال علیه و سلم خبر از پاره شدن ملک کسری می دهد و در روایت قبل علیه آنها‬
‫نفرین می‌کند‪ .‬دو روایت در این که چه کسی نامه را به کسری تحویل داده است اختلف دارند اما روایت اول به دلیل آنکه موصول است اولویت دارد‬
‫وال اعلم‪.‬‬
‫عبدالرحمن بن عبدالقاری در مورد صحابه بودنش اختلف است نگا‪( :‬التقریب‪ .)1/490 :‬اگر صحابی باشد حدیث موصول است و اگر تابعی باشد (و‬
‫حدیث مرسل باشد) روایت قبل شاهد آن است‪.‬‬
‫‪ 2‬اين چنين درالصابه و درحاشيه البدايه (‪ )269/4‬آمده‪ ،‬در ابن جرير دربارء اين اسم اختلفى ديده‬
‫مىشود‪ ،‬و از وى به نامهاى باذام‪ .‬باذان‪ ،‬اباذويه‪ ،‬نابويه‪ ،‬خرخره‪ ،‬خرخسره و غير ذلك ياد شده‬
‫است‪.‬‬

‫‪126‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫خبرش را برايم بياور‪ .‬آن دو حركت نمودند تا اين كه به طائف رسيدند‪ ،‬در آنجا‬
‫بامردان تاجرى از قريش برخوردند‪ ،‬و از آنها درباره پيامبر خدا ص جويا شدند‪ .‬مردان‬
‫تاجر قريش پاسخ دادند‪ :‬وى در يثرب است‪ ،‬و از اين رخداد (تجار قريش) خوشحال‬
‫شده و به يكديگر بشارت دادند‪ .‬آنها افزودند‪ :‬كسرى اكنون درصدد نابودى او شده‬
‫است‪ .‬از شر اينمرد نجات يافتيد!! (چون توسط ديگران به هلت خواهد رسيد)‪ .‬اين‬
‫دو تن از آنجا به راه افتادند تا اين كه به مدينه رسيدند‪ ،‬ابانوه با پيامبر ص صحبت‬
‫نموده گفت‪ :‬كسرى به باذان نوشته است‪،‬تا كسى را دنبال تو بفرستد‪ ،‬كه تو را نزد‬
‫وى ببرد‪ ،‬و باذان مرا فرستاده است‪ ،‬تا با من حركت كنى‪ .‬پيامبر خدا ص فرمود‪:‬‬
‫«برگرديد و فردا نزد من بياييد»‪ .‬آنها بيرون رفتند و چون فردا نزد پيامبر خدا ص‬
‫برگشتند‪ ،‬پيامبر ص به آنها خبر داد كه خداوند كسرى را به قتل رسانيده‪ ،‬و پسرش‬
‫شيْروَيه» را در فلن شب و فلن ماه بروى مسلّط گردانيده است‪ .‬پرسيدند‪ :‬آيا‬ ‫« ِ‬
‫آنچه را مىگويى به درستى مىدانى؟ و آيا ما اين را براى باذان بنويسيم؟ گفت‪ :‬بلى‪ ،‬و‬
‫به وى بگوييد‪« :‬اگر اسلم آوردى‪ ،‬آنچه را در زير دست توست‪ ،‬به تو مىهم»‪ .‬بعد از‬
‫آن براى (جدجميره) يك كمربند را كه قبلً؛ براى پيامبرص هديه شده و در آن طل و‬
‫نقره كار شده بود‪ ،‬اهداء نمود‪ .‬آنها برگشته و نزد باذان آمدند‪ ،‬و او را از قضيه خبر‬
‫دادند‪ ،‬باذان گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬اين سخن يك پادشاه نيست‪ ،‬و ما بايد آنچه را گفته‬
‫شيْروَيه» به او رسيد و در آن چنين‬ ‫است‪ ،‬ببينيم‪ .‬اندكى درنگ ننموده بود‪ ،‬كه نامه « ِ‬
‫ما بعد‪ :‬كسرى را به خاطر خشم و قهر فارس و انتقام آنها به قتل‬ ‫آمده بود‪ :‬ا ّ‬
‫رسانيدم‪ ،‬اين بدين خاطر بود كه وى اشراف آنها را به قتل مىرسانيد‪ ،‬و تو از من‬
‫اطاعت كن و آن مردى را كه دربارهاش كسرى برايت نوشته بود‪ ،‬بد مگوى‪ .‬چون‬
‫باذان اين نامه را خواند گفت‪ :‬اين مرد مسلّما ً نبى مرسل است‪ ،‬و به اين صورت او‬
‫و پسران آل فارس كه در يمن حضور داشتند‪ ،‬همگى اسلم آوردند‪ 1.‬اين را همچنين‬
‫ابونُعَيم اصبهانى در الدلئل بدون اسناد از ابن اسحاق حكايت نموده‪ ،‬ولى او را خر‬
‫خسره ناميده‪ ،‬و در تسميه رفيقش ابانوه با وى هم نظر و متفق است‪ .‬اين چنين در‬
‫الصابه (‪ )259/1‬آمده است‪.‬‬
‫اين را همچنان ابن ابى الدنيا در دلئل النبوه از ابن اسحاق روايت نموده كه‪ :‬پيامبر‬
‫َ‬
‫حذافه را با نامهاش نزد كسرى فرستاد كه وى را به اسلم‬ ‫خدا ص عبدالل ّه بن ُ‬
‫دعوت مىكرد‪ .‬هنگامى كه كسرى آن نامه را قرائت نمود‪ ،‬پارهاش كرد‪ ،‬و بعد براى‬
‫حاكمش در يمن باذان نوشت‪ ...‬و به معناى روايت قبلى‪ ،‬حديث را تذكر داده‪ ،‬و در‬
‫آن آمده‪ :‬بعد از آن فرستادههاى باذان به مدينه آمدند‪ ،‬و بِابْوَيْه با پيامبر ص صحبت‬
‫نموده گفت‪ :‬شاهنشاه كسرى‪ ،‬براى حاكم يمن باذان نوشته و او را دستور داده است‬
‫كه كسى را بفرستد تا تو را نزد وى ببرد‪ .‬اگر به اين خواست پاسخ مثبت دهى‪ ،‬با تو‬
‫براى وى چيزى خواهم نوشت كه برايت مفيد واقع گردد‪ ،‬و اگر ابا ورزى‪ ،‬مسلماً‬
‫كسرى تو را و قومت را هلك و شهرت را ويران خواهد نمود‪ .‬پيامبر خدا ص به آنها‬
‫گفت‪« :‬شما برگرديد و فردا نزدم بياييد»‪ ...‬و حديث را مانند آن متذكر شده‪ 2.‬و ابن‬
‫مقْبُرِى اين را بسار به اختصار روايت كرده اين چنين در الصابه (‬ ‫ابى الدنيا از سعيد َ‬
‫‪ )169/1‬آمده است‪.‬‬
‫اين حديث را ابن جرير از طريق ابن اسحاق از زيد بن ابى حبيب روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫َ‬
‫حذافه رانزد كسرى بن هرمز پادشاه فارس‬ ‫گفت‪ :‬پيامبر خدا ص عبدالل ّه بن ُ‬
‫فرستاد‪ ،‬و با وى نوشت‪:‬‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬مرسل است‪.‬‬


‫‪ 2‬ضعیف‪ .‬معضل است‪.‬‬

‫‪127‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫م عَلى‬ ‫سَل ٌ‬ ‫م فَارس‪َ .‬‬ ‫سرى َ عَظِي ْ َ‬ ‫سوْلِالل ّهِ اِلى ك َ ْ‬ ‫ح َّ‬
‫مد َر ُ‬ ‫م َ‬
‫ُ‬ ‫ن‬
‫ْ‬ ‫م‬
‫حيِم‪ِ .‬‬ ‫ن الَّر ِ‬ ‫ِ‬ ‫حم‬ ‫مالل ّهِ الَّر ْ‬ ‫س ِ‬ ‫(ب ِ ْ‬
‫نَ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫حدَهُ ل َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫سوْلِه‪َ ،‬و َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬
‫ه وَ ا ّ‬ ‫شرِي ْك ل ُ‬ ‫ه َو ْ‬ ‫ه ا ِلالل َ ُ‬ ‫ن ل اِل َ‬ ‫شهِد َ ا ْ‬ ‫ن بِاللهِ وَ َر ُ‬ ‫م َ‬‫ن ات ّبَعَ الهُدَى َو آ َ‬ ‫م ِ‬ ‫َ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫ً‬ ‫َ‬
‫س كافَه لنْذُُر‬ ‫سوْلاللهِ اِلى الن ّا ِ‬ ‫ى انَا َر ُ‬ ‫ه َو ادْعُوْك بِدَعَاءِاللهِ‪ ،‬فَاِن ِّ ْ‬ ‫سوْل ُ‬ ‫مدا عَبْدُهُ وَ َر ُ‬ ‫ح ّ‬ ‫م َ‬ ‫ُ‬
‫ن اِث ْ َ‬
‫م‬ ‫َ‬ ‫ت فَا ِ ّ‬ ‫َ‬
‫ن ابِي ْ َ‬‫م‪َ ،‬و ا ِ ْ‬ ‫َ‬
‫سل ْ‬‫م تَ ْ‬ ‫سل ْ‬ ‫َ‬ ‫ن تُ ْ‬ ‫َ‬
‫ل عَلى الكافِرِيْن‪ .‬فَا ِ ْ‬ ‫َ‬ ‫ْ‬
‫حقّ القَوْ َ‬ ‫َ‬ ‫حي ّا َو ي َ ِ‬‫َ‬ ‫َ‬
‫ن ك ان َ‬ ‫َ‬ ‫م ْ‬ ‫َ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫س عَلي ْك)‪.‬‬ ‫ْ‬
‫َّ‬ ‫جو ِ‬ ‫م ُ‬ ‫ال َ‬
‫مد رسولالله به كسرى بزرگ فارس‪ .‬سلم بر‬ ‫«به نام خداى بخشاينده مهربان‪ .‬از مح ّ‬
‫كسى كه ازهدايت پيروى نمايد‪ ،‬و به خدا و رسولش ايمان آورد‪ ،‬و شهادت دهد كه‬
‫مد بنده و رسول اوست‪ ،‬و من‬ ‫معبودى جز خداى واحد و ل شريك وجود ندارد‪ ،‬و مح ّ‬
‫تو را به دعوت خدا دعوت مىكنم‪ ،‬چون من بدون ترديدى رسول خدا براى همه‬
‫جهانيان هستم‪ ،‬تا كسانى را كه زندهاند بيم دهم و الزام حق بر كافران ثابت گردد‪.‬‬
‫اگر اسلم بياورى سلمت مىمانى‪ ،‬و اگر ابا ورزيدى‪ ،‬بر تو گناه آتش پرستان است»‪.‬‬
‫راوى مىگويد‪ :‬هنگامى كه كسرى اين نامه راخواند پارهاش نموده گفت‪ :‬اين را او در‬
‫حالى كه غلم من است‪ ،‬برايم مىنويسد!! راوى مىافزايد‪ :‬بعد از آن كسرى به باذام‬
‫نوشت‪ ....‬و آنچه را كه قبل ً از ابن اسحاق روايت شد متذكر شده‪ ،‬و در آن آمده‪ ،‬آن‬
‫دو تن نزد پيامبر خدا ص وارد شدند‪ ،‬و ريشهاى خود را تراشيده و سبيلهاى خود را‬
‫گذاشته بودند‪ ،‬پيامبر به طرف آنها نگاه كرده و آن را زشت دانسته‪ ،‬پرسيد‪« :‬واى بر‬
‫شما‪ ،‬كى شما را به اين امر نموده است؟ آن دو گفتند‪ :‬ما را سيدمان كسرى امر‬
‫نموده‪ ،‬فرمود‪« :‬وليكن پروردگارم مرا امر نموده است تا ريشم را بگذارم و سبيل‬
‫هايم را كوتاه نمايم»‪ 1.‬اين چنين در البدايه (‪ )269/4‬آمده‪.‬‬
‫و طبرانى ازابى بكره روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه پيامبر خدا ص مبعوث‬
‫گرديد‪ ،‬كسرى براى حاكم خود در سرزمين يمن كه حاكميت عربهاى ساكن آن نواحى‬
‫را نيز به عهده داشت ‪ -‬و به او بادام گفته مىشد ‪ -‬نوشت‪ :‬برايم خبر رسيده كه مردى‬
‫از مناطق تو بروز نموده‪ ،‬و ادعاى نبوّت مىكند‪ ،‬به وى بگو‪ :‬بايد ازين كار دست‬
‫بردارد‪ ،‬و در غير اين صورت كسى را روانه خواهم نمود كه او و قومش را به قتل‬
‫برساند‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬فرستاده بادام نزد پيامبر خدا ص آمده و اين پيام را به وى‬
‫رسانيد‪ .‬پيامبر خدا ص در پاسخ فرمود‪« :‬اگر اين چيزى مىبود كه من آن را از نزد‬
‫خود انجام ميدادم‪ ،‬باز مىايستادم ولى خداوند عزوجل مرا مبعوث نموده است»‬
‫فرستاده كسرى نزد پيامبر ص اقامت گزيد‪ ،‬پيامبر ص به او خبر داد‪« :‬پروردگارم‬
‫كسرى را به قتل رسانيده است‪ ،‬و بعد از امروز كسرايى نخواهد بود‪ ،‬پروردگارم‬
‫قيصر را به قتل رسانيده است‪ .‬و بعد از امروز قيصرى نخواهد بود»‪ .‬راوى مىگويد‪:‬‬
‫همان قاصد قول پيامبر ص را در همان ساعتى كه اين خبر را به او داد با روز و ماه‬
‫آن نوشت‪ .‬و بعد به طرف بادام برگشت‪ ،‬و دريافت كه كسرى مرده‪ ،‬و قيصر نيز به‬
‫قتل رسيده است‪ 2.‬هيثمى (‪ )287/8‬مىگويد رجاى وى‪ ،‬غير از كثيرابن زياد كه ثقه‬
‫مىباشد همه رجال صحيح اند‪ ،‬احمد و بزار بخشى ازين را روايت كردهاند‪.‬‬
‫حيَه كلبى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬مرا پيامبر خدا ص با نامهاى به نزد‬ ‫وبزار از دِ ْ‬
‫قيصر فرستاده‪ ....‬و حديث را چنان كه در نامه پيامبر ص به قيصر گذشت متذكر‬
‫شده‪ ،‬و در آخر آن آمده‪ :‬بعد از آن دحيه نزد پيامبر خدا ص برگشت و فرستادگان‬
‫حكام كسرى كه از طرف حاكمان وى بر صنعا‪ ،‬فرستاده شده بودند نزد پيامبر خدا‬
‫ص حضور داشتند‪ ،‬كسرى براى حاكم صنعاء با تهديد و خشم چنين نوشته بود‪ :‬مردى‬
‫‪ 1‬حسن‪ .‬ابن جریر (‪ )266 ،2/267‬از یزید بن ابی حبیب بطور مرسل‪ .‬همچنین ابن سعد در «الطبقات» (‪ )1/47‬از عبیدال بن عبدال بطور مرسل به سند‬
‫صحیح‪ .‬ابن روایت را ابن بشران در «المالی» از حدیث ابوهریره با سندی واهی وصل کرده است‪ .‬آلبانی آن را در «تحقیق فقه السیرة» حسن دانسته‬
‫است‪( .‬ص ‪)381‬‬
‫‪ 2‬صحیح‪ .‬طبرانی‪ .‬همچنین نگا‪« :‬مجمع الزوائد» (‪.)8/287‬‬

‫‪128‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫را كه از سرزمين تو ظهور كرده و مرا به دين خود و در صورت عدم قبول آن به‬
‫پرداختن جزيه دعوت مىكند‪ ،‬كارش را از طرف من تمام كن‪ ،‬در غير اين صورت تو را‬
‫خواهم كشت و با تو اين طور و آن طور خواهم نمود‪ .‬حاكم صنعا چون اين نامه را‬
‫دريافت‪ ،‬بيست و پنج تن را نزد پيامبر ص فرستاد‪ ،‬كه دحيه آنها را نزد پيامبر خدا ص‬
‫دريافت‪ .‬پيامبر ص چون پيام شان را دريافت‪ ،‬آنها را پانزده شب (بدون هيچ پاسخى)‬
‫ترك نمود و چون پانزده شب سپرى شد دوباره نزد پيامبر خدا ص آمدند‪ .‬هنگامى كه‬
‫پيامبر ص آنها را ديد‪ ،‬ايشان را فراخوانده فرموده‪« :‬نزد صاحبتان (بادام) رفته به او‬
‫بگوئيد‪ :‬پروردگارم‪ ،‬بزرگ او را امشب به قتل رسانيده است» آنها حركت نمودند و‬
‫بادام را از قضيهاى كه اتفاق افتاده بود خبر دادند‪ .‬بادام گفت‪ :‬امشب را به ياد داشته‬
‫باشيد‪ ،‬و پرسيد‪ :‬اين را به من بگوييد‪ :‬كه او را چگونه دريافتيد؟ گفتند‪ :‬هيچ پادشاه را‬
‫خوشبختتر از وى نديدهايم‪ ،‬در ميان آنها مىرود‪ ،‬از چيزى نمىترسد‪ ،‬محافظ و نگهبانى‬
‫با خود ندارد و آنها هم صداهاى خود را نزد وى بلند نمىكنند‪ .‬دحيه مىگويد‪ :‬بعد از آن‬
‫خبر آمد كه كسرى در همان شب به قتل رسيده است‪ 1.‬هيثمى (‪ )309/5‬مىگويد‪:‬‬
‫درين روايت ابراهيمبن اسماعيل كه از پدرش نقل نموده آمده‪ ،‬و هر دوى شان‬
‫ضعيف اند‪.‬‬

‫مقُوقِس پادشاه اسكندريه‬ ‫نامه پيامبر ص َبه َ‬


‫حاطِب بن ابى‬ ‫بيهقى از عبدالل ّه بن عبدالقارى روايت نموده كه‪ :‬پيامبر خدا ص َ‬
‫مقُوقِس پادشاه اسكندريه فرستاد‪ ،‬وى با نامه پيامبر خدا ص نزد‬ ‫بَلْتَعَه را نزد َ‬
‫مقُوقِس رفت‪ ،‬مقوقس نامه پيامبر ص را بوسيد و حاطِب را عزت و احترام نمود‪ ،‬و‬ ‫َ‬
‫از وى به درستى ميزبانى كرد‪ ،‬و هنگام مرخص نمودن حاطب‪ ،‬هدايايى را براى‬
‫پيامبرص ارسال داشت كه عبارت بودند از‪ :‬يك دست لباس‪ ،‬يك رأس قاطر با زينش‬
‫و دو كنيز‪ ،‬كه يكى از آنها ماريه‪ ،‬مادر ابراهيم (پسر پيامبر خدا) بود‪ ،‬و ديگرى را‬
‫‪2‬‬
‫پيامبر خدا ص‪ ،‬به محمدبن قيس عبدى بخشيد‪.‬‬
‫بيهقى همچنين از حاطب بن ابى بَلْتَعَه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص مرا‬
‫نزد مقوقس پادشاه اسكندريه فرستاد‪ ،‬مىگويد‪ :‬من نامه پيامبر خدا ص را به او تقديم‬
‫داشتم‪ ،‬او مرا در منزل خود جاى داد‪( ،‬و مزبانى از من در آنجا صورت پذيرفت) و‬
‫نزد وى اقامت داشتم‪ ،‬سپس مقوقس در حالى كه فرماندهان ارتش خود را جمع‬
‫نموده بود‪ ،‬مرا طلب نموده گفت‪ :‬از تو سخنى مىپرسم‪ ،‬دوست دارم كه آن را‬
‫بفهمى‪ ،‬حاطب مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬بفرما‪ ،‬پرسيد‪ :‬مرا از رفيقت خبر بده كه آيا او نبى‬
‫نيست؟ گفتم‪ :‬بلكه وى رسول خداست‪ .‬مقوقس گفت‪ :‬در صورتى كه چنين باشد‪،‬‬
‫چرا بر قومش دعاى بد ننمود‪ ،‬چون قومش وى را از شهرش به جاى ديگرى بيرون‬
‫كردند؟ مىگويد‪ :‬پرسيدم‪ :‬آيا درباره عيسى بن مريم شهادت نمىدهى كه پيامبر‬
‫خداست؟ گفت‪ :‬درين ترديدى نيست كه وى پيامبر خداست‪ .‬گفتم‪ :‬پس چرا وى‪ ،‬در‬
‫حالى كه قومش او را گرفتند و خواستند تا به دارش بزنند‪ ،‬بر آنها دعاى بد ننمود تا‬
‫خداوند ايشان را هلك سازد‪ ،‬تا جايى كه (بدون هيچ دعايى) خداوند او را به آسمان‬
‫دنيا بلند نمود؟ مقوقس گفت‪ :‬تو حكيمى هستى كه از نزد حكيمى آمدهاى‪ .‬اين‬
‫مدص روانه مىكنم‪ .‬و عدهاى را مىفرستم براى‬ ‫هدايايى است كه آنها را با تو براى مح ّ‬
‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬هیثمی (‪ )5/309‬آن را به بزار ارجاع داده است‪ .‬وی می‌گوید‪ :‬در سند آن ابراهیم بن اسماعیل از پدرش روایت نموده که هر دوی آنها ضعیف‬
‫‌‬
‫میباشند‪.‬‬
‫‪ 2‬ضعیف‪ .‬بیهقی در «الدلئل» (‪ )4/395‬این در صورتی است که عبدال بن عبدالقارئ تابعی باشد و اگر صحابی باشد این سند صحیح خواهد بود‪ .‬قبل‬
‫گذشت که در مورد صحابه بودن وی اختلف است و عجلی وی را در ثقات تابعین ذکر کرده است‪ .‬گفته‌ی واقدی در مورد وی مختلف است‪ .‬گاه ‌‬
‫میگوید‬
‫صحابی است و گاه می‌گوید تابعی است‪ .‬نگا‪« :‬التقریب» (‪.)1029‬‬

‫‪129‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫اين كه از تو تا رسيدن به جاى امنت بدرقه نمايند‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬او به پيامبر خدا ص‬
‫سه كنيز اهدا نمود‪ ،‬كه از جمله آنها مادر ابراهيم پسر پيامبر خدا ص مىباشد‪ ،‬و يكى‬
‫ديگر از آنها را رسول خدا ص به حسان بن ثابت انصارى بخشيد‪ ،‬و هداياى ديگرى را‬
‫نيز براى پيامبر ص ارسال داشت‪ 1.‬اين چنين در البدايه (‪ )272/4‬آمده‪ .‬و حديث‬
‫حاطب را ابن شاهين نيز‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )300/1‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬

‫نامه پيامبر خدا ص به اهل نجران‬


‫سوع از پدرش از جدش روايت نموده ‪-‬‬ ‫بيهقى از يونس بن بُكَيْر از سلمه بن عَبد ي َ ُ‬
‫يونس مىگويد‪ :‬وى نصرانى بود و اسلم آورد ‪ -‬كه‪ :‬پيامبر خدا ص قبل از اين كه‬
‫(سوره نمل) طس سليمان طس سليمان (سوره نمل) نازل شود براى اهل نجران‬
‫چنين نوشت‪:‬‬
‫ُ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫جران َو‬ ‫ف نَ ْ‬‫سقُ ِ‬ ‫سوْلِاللهِ اِلى ا ْ‬ ‫ى َر ُ‬ ‫مدِ الن ّب ِ ّ‬ ‫ح ّ‬‫م َ‬ ‫ن ُ‬ ‫م ْ‬‫ب‪ِ .‬‬ ‫حاقَ َو يَعْقُوْ َ‬ ‫س َ‬ ‫م وَ ا ِ ْ‬ ‫سم ِ اِله اِبْراهِي ْ َ‬ ‫(بِا ِ ْ‬
‫َ‬
‫ب‪ .‬ا َّ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫اَهْل ن َ ْ‬
‫ى‬ ‫ما بَعْدُ‪ :‬فَاِن ِّ ْ‬ ‫حاقَ وَ يَعْقُو َ‬
‫َ‬
‫س َ‬‫م وَا ِ ْ‬ ‫م اِله اِبْراهِي ْ َ‬ ‫مد ُ اِليْك ْ‬ ‫ح َ‬ ‫م‪ ،‬فَاِنِّى ا ْ‬ ‫سلِم انْت ُ َ ْ‬ ‫جران‪َ :‬‬
‫ن وََلَيه الْعِبَاد‪ ،‬فَا ِ ْ‬
‫ن‬ ‫م ْ‬‫م اِلى وََلَيه الل ّهِ ِ‬ ‫عبَادَه الْعِبَادِ‪َ ،‬واَدْعُوْك ُ ْ‬ ‫ن ِ‬ ‫م ْ‬‫عبَادَهالل ّهِ ِ‬ ‫م اِلى ِ‬ ‫اَدْعُوْك ُ ْ‬
‫سلم)‬ ‫ب‪ .‬وَال َّ‬ ‫حْر ِ‬ ‫م بِ َ‬‫م فَقَد ْ آذ َنْتُك ُ ْ‬ ‫ن اَبِيْت ُ ْ‬ ‫جزِيَه‪ ،‬فَا ِ ْ‬ ‫م فَال ْ َ‬ ‫اَبِيْت ُ ْ‬
‫مد نبى و رسول خدا به اسقف‬ ‫«به نام خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب‪ .‬از مح ّ‬
‫نجران و اهل نجران‪ :‬براى شما سلمتى و امان باد‪ ،‬من براى شما خداى ابراهيم‪،‬‬
‫ما بعد‪ :‬من شما را از عبادت بندگان به‬ ‫اسحاق و َ يعقوب را حمد و ستايش مىكنم‪ ،‬ا ّ‬
‫عبادت آلل ّه دعوت مىنمايم‪ ،‬و شما را از قيموميت بندگان به قيموميت خداوند فرا‬
‫مىخوانم‪ ،‬اگر ابا ورزيديد‪ ،‬جزيه بپردازيد و اگر از آن هم ابا ورزيديد‪ ،‬با شما اعلم‬
‫جنگ است‪ .‬والسلم»‪.‬‬
‫چون نامه به اسقف رسيد و آن را مطالعه نمود‪ ،‬از آن به وحشت افتاد و بسيار‬
‫حبِيل بن وداعه گفته ميشد فرستاد‪ ،‬و او‬ ‫شَر ْ‬ ‫ترسيد‪ ،‬و دنبال مردى از نجران كه به او ُ‬
‫را خواست ‪ -‬شرحبيل ازاهل همدان بود‪ ،‬و چون معضلهاى پيش مىآمد قبل از وى هيچ‬
‫كسى‪ ،‬نه «أَيْهَم»‪ ،‬نه «سيد» و نه هم «عاقِب»‪ 2‬طلب نمىشد‪ ،‬بلكه جهت مشورت‬
‫حبِيل داد و وى‬ ‫شَر ْ‬ ‫قبل از همه او خواسته مىشد ‪ -‬اسقف نامه فرستاده خدا ص را به ُ‬
‫حبِيل در‬ ‫شَر ْ‬ ‫آن را خواند‪ .‬اسقف سپس پرسيد‪ :‬اى ابومريم نظرت درين باره چيست؟ ُ‬
‫پاسخ گفت‪ :‬خودت مىدانى كه خداوند براى ابراهيم در ذريه اسماعيل وعده نبوّت‬
‫داده است‪ ،‬پس چه مانعى وجود دارد كه اين مرد همان نبى موعود باشد‪ ،‬و در امر‬
‫نبوت‪ ،‬من راى و نظرى ندارم‪ ،‬و اگر كارى از كارهاى دنيا مىبود‪ ،‬حتما ً به تو مشورت‬
‫مىدادم‪ ،‬و نظرم را در ضمن تلش و كوششم ابراز مىداشتم‪ .‬آن گاه اسقف گفت‪:‬‬
‫حبِيل كنار رفت و در گوشهاى نشست‪ .‬اسقف دنبال مرد‬ ‫شَر ْ‬ ‫كنار برو و بنشين‪ُ ،‬‬
‫َ‬ ‫ّ‬
‫ديگرى از نجران كه به او عبدالله بن ُ‬
‫حبِيل گفته مىشد فرستاد‪ ،‬وى از جمله ذى‬ ‫شَر ْ‬
‫ميَر بود‪ ،‬نامه را برايش خواند‪ ،‬ونظرش را درين باره جويا شد او نيز‬ ‫ح ْ‬ ‫اصبح از قبيله ِ‬
‫َّ‬ ‫چون ُ‬
‫حبِيل پاسخ داد‪ .‬اسقف گفت‪ :‬كنار برو بنشين‪ .‬عبدالله كنار رفته و در كنجى‬ ‫شَر ْ‬
‫نشست‪ .‬اسقف دنبال مردى از نجران كه به وى جبار بن فيض گفته مىشد‪ ،‬و از بنى‬
‫ماس بود فرستاد‪ ،‬نامه را برايش خواند و نظرش را‬ ‫ح َ‬
‫حارث بن كعب و يكى از بنى ال ِ‬
‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬بیهقی در «الدلئل» (‪ )396 ، 4/395‬در اسناد آن عبدالرحمن بن زید بن اسلم است که ضعیف است نگا‪« :‬التقریب» (‪.)1/480‬‬
‫‪ 2‬در نزد مسيحيان نجران در آن زمان «عاقب» به معناى امير و صاحب رأى بود و مقامش چنان بود‬
‫كه بدون مشورت و رأى او كارى انجام نمىدادند‪« .‬سيد» به معناى كشيش و بزرگ مجالس ايشان‬
‫بود‪ ،‬كه اسمش «ايهم» بود «اسقف» نيز سمت پيشواى روحانى جامعه آنها را به عهده داشت‪.‬‬
‫براى تفصيل بيشتر به سيرت ابن هشام‪ ،‬جلد اوّل (ص ‪ )380‬ترجمه سيدهاشم رسولى مراجعه‬
‫شود‪ .‬م‪.‬‬

‫‪130‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫درين مورد جويا شد‪ ،‬وى نيز همان گفتههاى شرحبيل و عبدالل ّه را تكرار نمود‪ ،‬اسقف‬
‫به وى دستور داد‪ ،‬وى نيز كنار رفت و در گوشه نشست‪.‬‬
‫چون همه آنها يك نظر را ابراز داشتند‪ ،‬اسقف امر نمود و ناقوسها به صدا درآمد‪،‬‬
‫آتشها روشن و جامههاى مويى در صومعهها بلند كرده شد‪ ،‬چون رعب و هراسى در‬
‫روز براى شان مىرسيد همين عمل را انجام مىدادند‪ ،‬و اگر ترس شان در شب مىبود‬
‫ناقوسها را به صدا در آورده‪ ،‬و آتشها را در صوامع برافروخته و شعله ور مىكردند‪.‬‬
‫چون ناقوسها به صدا درآمد و جامههاى مويى بلند گرديد‪ ،‬همه اهل دره از بال تا پايين‬
‫آن‪ ،‬كه طول آن به مقدار يك روز حركت يك سوار كار سريع بود‪ ،‬و هفتاد و سه قريه‬
‫در آن وجودداشت‪ ،‬و يك صدو بيست هزار جنگجوى آماده به پيكار را در خود جاى‬
‫داده بود‪ ،‬جمع شدند‪ .‬اسقف نامه پيامبر خدا ص را براى آنها قرائت كرد‪ ،‬و نظرشان‬
‫حبِيل بن وَدَاعه همدانى‪،‬‬ ‫را درباره آن جويا شد‪ .‬اهل رأى آنها نظر دادند كه بايد ُ‬
‫شَر ْ‬
‫حى و جبار بن فيض حارثى را بفرستند و آنها خبر پيامبر خدا‬ ‫حبِيل ا َ ْ‬
‫صب َ ِ‬ ‫عبداللَّه بن ُ‬
‫شَر ْ‬
‫ص را براى شان بياورند‪ .‬وفد به راه افتاد تا اين كه به مدينه رسيد‪ ،‬و چون به مدينه‬
‫رسيدند‪ ،‬لباسهاى سفر را از تن درآورده و نوع لباسهاى مجلل يمنى خود را با‬
‫انگشترهاى طليى به تن نمودند‪ .‬بعد حركت نمودند تا اين كه نزد پيامبر خدا ص‬
‫آمدند‪ ،‬به پيامبر ص سلم دادند ولى وى پاسخ سلم شان را نداد‪ ،‬و در طول روز‬
‫ما به خاطر‪ ،‬همان لباسهاى مجلل و انگشترهاى‬ ‫انتظار صحبت پيامبر را كشيدند‪ ،‬ا ّ‬
‫طليى شان پيامبر ص با آنان حرف نزد‪ .‬ايشان حركت كرده درصدد يافتن عثمان بن‬
‫عفان و عبدالرحمن بن عوف كه آنها را مىشناختند‪ ،‬خارج شدند و آنها را در مجلسى‬
‫كه عدهاى از مهاجرين و انصار حضور داشتند‪ ،‬دريافته گفتند‪ :‬اى عثمان و‬
‫عبدالرحمن‪ ،‬پيامبر تان براى ما نامهاى نوشت‪ ،‬و ما در پاسخ به نامه وى اينجا آمديم‪،‬‬
‫ما جواب سلم ما را نداد‪ ،‬و روز دراز انتظار‬ ‫نزدش رفته و به وى سلم داديم‪ ،‬ا ّ‬
‫صحبت وى را كشيديم‪ ،‬ولى با اين همه از صحبت با ما اجتناب ورزيد‪ ،‬شما در اين‬
‫مورد چه نظرى داريد؟ آيا اين را مناسب مىدانيد كه ما باز گرديم؟ حضرت عثمان و‬
‫عبدالرحمن از حضرت على ‪ -‬كه درميان قوم حضور داشت ‪ -‬پرسيدند‪ :‬اى ابوالحسن‬
‫َ‬
‫درباره اين قوم چه مىگويى؟ حضرت على به عثمان و عبدالرحمن (رضىالل ّه عنهما)‬
‫فرمود‪ :‬به نظر من اينها اين لباسهاىخود را با انگشترهاى شان كنار گذارند و لباسهاى‬
‫سفر خود را پوشيده دوباره نزد وى بروند‪ .‬آنان اين كار را نمودند‪ ،‬و به پيامبر ص‬
‫سلم دادند‪ ،‬او سلم شان را پاسخ داد‪ ،‬سپس گفت‪« :‬سوگند به ذاتى كه مرا به حق‬
‫مبعوث نموده وقتى اينها در مرتبه اوّل نزدم آمدند‪ ،‬ابليس همراه شان بود»‪ .‬بعد‬
‫پيامبر ص از ايشان سئوالتى نمود‪ ،‬ايشان نيز از پيامبر ص سئوال هايى كردند‪،‬‬
‫مناقشه اينها تا حدّى طول كشيد كه آنها از پيامبر ص پرسيدند‪ :‬درباره عيسى چه‬
‫مىگويى؟ چون ما نصارى هستيم و به طرف قوم خود بر مىگرديم ‪ -‬اگر پيامبر باشى ‪-‬‬
‫خوشحال خواهيم شد تا ازتو بشنويم كه درباره وى چه مىگويى‪ .‬پيامبر خدا ص‬
‫فرمود‪« :‬امروز من درباره وى چيزى با خود ندارم‪ ،‬شما اينجا اقامت كنيد تا شما را‬
‫از آنچه پروردگارم برايم درباره عيسى مىگويد‪ ،‬آگاه كنم»‪ .‬فرداى آن روز خداوند‬
‫(جل جلله) اين آيه را نازل كرد‪:‬‬
‫َ‬
‫(ان مثل عيسى عندالل ّه كمثل آدم ‪ -‬تا به اين قول خداوند ‪ -‬الكاذبين)‪( .‬آلعمران‪-61:‬‬
‫‪)59‬‬
‫ترجمه‪« :‬مثال عيسى نزد خدا مانند مثال آدم است ‪ -‬تا به اين قول خداوند ‪ -‬دروغ‬
‫گويان»‪.‬‬
‫ولى آنها از اقرار به اين قول ابا ورزيدند‪.‬‬

‫‪131‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫و فرداى آنروز‪ ،‬پس از خبر دادن اين آيه به آنها‪ ،‬پيامبر خدا ص به شمول حسن و‬
‫حسين كه در چادر پيامبر ص قرار داشتند و فاطمه به دنبال وى روان بود‪ ،‬براى‬
‫مباهله‪ 1‬بيرون رفتند و پيامبر ص در آن روز چندين زن داشت‪ .‬درين فرصت شرحبيل‬
‫به دو تن از همراهان خود گفت‪ :‬خود مىدانيد كه اگر بال و پايين دره جمع شوند جز بر‬
‫رأى من كارى را انجام نمىدهند‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬من كار دشوارى را ملحظه مىكنم‪،‬‬
‫به خدا قسم اگر اين مرد پيامبر باشد‪ ،‬اوّلين خارچشم وى از ميان عربها ما بودهايم‪،‬‬
‫و از جمله اوّلين كسانى مىباشيم كه دعوتش را رد كردهايم‪ ،‬و اين عمل كارى است‬
‫كه اثرش از سينه وى و يارانش درباره ما‪ ،‬تا اين كه مصيبتى به ما نرسانند بيرون‬
‫نخواهد رفت‪ .‬و ما در مقايسه با عربهاى ديگر‪ ،‬نزديكترين همسايگان اوييم‪ .‬و اگر اين‬
‫مرد نبى مرسل باشد‪ ،‬و ما با وى مباهله كنيم‪ ،‬بدون ترديد در روى زمين از ما موى و‬
‫ناخنى باقى نخواهد ماند و همه هلك خواهد شد‪ .‬آن دو تن همراهان شرحبيل گفتند‪:‬‬
‫‪2‬‬
‫اى ابومريم پس چه بايد كرد؟ شرحبيل گفت‪ :‬نظر من اين است كه وى را حكم‬
‫گردانيم‪ ،‬چون او را مردى مىبينم كه ابدا ً به ستم و بيدادگرى حكم نمىكند‪ .‬آن دو تن‬
‫گفتند‪ :‬تو مىدانى و او‪ .‬راوى ميگويد‪ :‬شرحبيل با پيامبر خدا ص ملقات نمود و به وى‬
‫گفت‪ :‬من چيزى بهتر از مباهله تو را انتخاب نمودهام‪ .‬پيامبر ص پرسيد‪« :‬آن‬
‫چيست؟» شرحبيل پاسخ داد‪ :‬فيصله و حكميت درباره ما از امروز تا شب و از شب‬
‫تا صبح‪ .‬هر داورى اى را كه درين مدت درباره ما بنمايى‪ ،‬آن را قبول داريم‪ .‬پيامبر‬
‫خدا ص در جواب به اين پيشنهاد وى فرمود‪« :‬شايد پشت سر تو كسى باشد كه تو را‬
‫ملمت نمايد»‪ .‬شرحبيل گفت‪ :‬ازين دو همراهم بپرس‪ ،‬پيامبر از آن دو پرسيد آنها‬
‫گفتند‪ :‬دره ما چيزى را بدون رأى شرحبيل رد و يا قبول نمىكند‪ .‬به اين صورت پيامبر‬
‫خدا ص بدون اين كه با آنها مباهله نمايد برگشت‪ ،‬تا اين كه فردا شد و آنها نزد پيامبر‬
‫ص آمدند‪ .‬و پيامبر ص اين نامه را براىشان نوشت‪:‬‬

‫‪ 1‬مباهله‪ :‬چنانكه از محتواى قصه وفد نصاراى نجران آشكار گرديد ‪،‬هنگامى كه آنها در ضمن ارائه‬
‫دليل قانع كننده در ارتباط با حضرت عيسى (عليه السلم) از طرف رسول خدا ص قانع نشدند‪،‬‬
‫خداوند (جل جلله) چنين حكم نمود‪( :‬فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع‬
‫َ‬
‫أبناء نا و أبناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنتالل ّه على الكاذبين)‪.‬‬
‫(ال عمران‪ )60 :‬ترجمه‪« :‬پس هر كه مخاصمه كند با تو در آن قصه (قصه حضرت عيسى) بعد از‬
‫آن كه رسيد تو را از دانش‪ ،‬پس بگو بياييد كه بخواهيم فرزندان خود را و فرزندان شما را و زنان‬
‫خود و زنان شما را و ذاتهاى خود و ذاتهاى شما را پس همه به زارى دعا كنيم پس بگردانيم لعنت‬
‫خدا را بر دروغگويان»‪ .‬و به اين شكل يك صورت مكمل براى مباهله از طرف خداوند تجويز گرديد‪،‬‬
‫كه هر دو جماعت به جان و خانواده خويش حاضر شوند و از صميم قلب دعا نمايند كه هر كه در‬
‫ميان ما دروغ مىگويد لعنت وعذاب خدا (جل جلله) بر وى بادا و اوّل كسى به اين كار اقدام نمايد‬
‫كه در حقانيت و صداقت خود بيشتر يقين دارد‪.‬‬
‫در قرآن كريم تصريح نشده است كه بعد از پيامبر ص مباهله نمايند‪ ،‬و يا چنانكه اثر آن درباره‬
‫پيامبر ص ظاهر شده هميشه چنان خواهد بود‪ ،‬ولى از طريق عمل سلف و از تصريحات فقه حنفى‬
‫معلوم مىشود كه مشروعيت مباهله اكنون نيز باقى است‪،‬آن هم در اشيايى كه ثبوت آن قطعى‬
‫ما حضور زنان و اطفال و ورود عذاب چنان كه در مباهله رسول خدا ص ظاهر مىشد‬ ‫باشد‪ ،‬ا ّ‬
‫ضرورى نيست‪ ،‬و خود مباهله يك نوع اتمام حجت است كه به اين وسيله بحث تمام مىشود‪ ،‬ولى‬
‫مباهله با هر كاذبى لزم نيست مگر با كاذب معاند‪ .‬براى تفصيل موضوع به تفسير كابلى چاپ‬
‫چهارم‪ ،‬نشر احسان (‪ )327-328‬جلد اوّل طبع‪ 1370 :‬ه‪.‬ش‪ .‬در ذيل تفسير آيات فوق مراجعه شود‪.‬‬
‫م‪.‬‬
‫‪ 2‬در اصل چنين آمده‪« :‬با وى صحبت كنيم» ولى درست همان است كه ذكر نموديم‪ ،‬چنانكه در ابن‬
‫كثير آمده است‪.‬‬

‫‪132‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ن عَلَيْه ْ‬
‫م‬ ‫ن كَا َ‬
‫جَران‪ - :‬ا ِ ْ‬ ‫سوْلَالل ّه لِن َ ْ‬
‫مد َر ُ‬ ‫ح َّ‬
‫م َ‬
‫ى ُ‬ ‫ب ال ّنب ِ ُّ‬ ‫ما كَت َ َ‬‫حيْمِ‪ .‬هَذ َا َ‬ ‫ن الَّر ِ‬ ‫حم ِ‬ ‫مالل ّهِ الَّر ْ‬ ‫س ِ‬ ‫(ب ِ ْ‬
‫ل عَلَيْهِم‪َ ،‬و تَْرك ذل ِكَ‬ ‫ض ٌ‬ ‫سوْدَاء وَ َرقِيْق فَا ِ‬ ‫ضاء َو َ‬ ‫صفَْراء وَ بَي ْ َ‬ ‫ل َ‬ ‫ُ‬
‫مَره وَ ك ّ‬ ‫ل ثَ َ‬ ‫ىك ّ‬ ‫ُ‬ ‫مه ‪ -‬فِ ْ‬ ‫حك ْ َ‬ ‫ِ‬
‫َّ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫ى ك ِّ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫ى ك ِّ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫ّ‬ ‫ُ‬
‫حله)‪.‬‬ ‫ف ُ‬
‫صفَرٍ ال َ‬ ‫ل َ‬ ‫حله‪َ ،‬و فِ ْ‬ ‫ف ُ‬ ‫ب ال َ‬ ‫ج ٍ‬ ‫ل َر َ‬ ‫حله‪ :‬فِ ْ‬ ‫ى ُ‬‫م عَلى الفَ ْ‬ ‫ه لهُ ْ‬ ‫كل ُ‬
‫مد نبى و رسول خدا‬ ‫ترجمه‪« :‬به نام خداى بخشاينده مهربان‪ .‬اين چيزى است كه مح ّ‬
‫براى اهل نجران نوشته ‪ -‬البته در صورتى كه حكم وى برايشان نافذ گردد ‪ -‬همه‬
‫ميوه‪ ،‬و هر زرد‪( ،‬طل) و سفيد (نقره) و سياه (خرما) غلم و كنيز را كه براى ايشان‬
‫اضافه است‪ ،‬در بدل پرداخت دوهزار لباس‪ ،‬به آنها واگذار نموده است‪ :‬در هر (ماه)‬
‫رجب يك هزار لباس بدهند‪ ،‬و در هر (ماه) صفر يك هزار ديگر‪.‬‬
‫و همه شرطها را متذكر شده‪ .‬اين چنين در تفسير ابن كثير (‪ )369/1‬آمده است‪ .‬و‬
‫در البدايه (‪ )55/5‬بعد ازين قولش ‪ -‬و همه شرطها را متذكر شده‪ ،‬افزوده است‪ :‬تا‬
‫مرو‪ ،‬مالك بن عوف از بنى نَصر‪ ،‬اَقَْرع بن‬ ‫حْرب‪ ،‬غَيْلن بن عَ ْ‬ ‫سفيان بن َ‬ ‫اين كه ابو ُ‬
‫حابِس حنظلى و مغيره در آن به عنوان شاهدان ثبت شدند‪ ،‬و نامه نوشته شد‪ .‬وقتى‬
‫كه آنها نامه خود را گرفتند‪ ،‬به طرف نجران برگشتند و با اسقف يك برادر مادرىاش‬
‫بود‪ ،‬كه از لحاظ نسبت فرزند عمويش مىشد به او بشر بن معاويه مىگفتند و كنيه وى‬
‫ابوعلقمه بود‪ .‬وفد‪ ،‬نامه پيامبر خدا ص را براى اسقف سپرد‪ ،‬در جريان رفتن اسقف‬
‫آن نامه را مىخواند و ابوعلقمه در كنار وى قرار داشت‪ ،‬و هر دوى ايشان در حركت‬
‫بودند‪ ،‬كه ناگهان شتر بشر پايش به چيزى خورد و به روى رفت تا بيفتد‪ ،‬بشر صريحاً‬
‫با گرفتن نام پيامبر ص او را دعا نمود تا هلك گردد‪ .‬اسقف درين موقع‪ ،‬به او گفت‪:‬‬
‫به خدا سوگند‪ ،‬نبى مرسل را به نابودى و هلكت دعا نمودى‪ .‬بشر به وى گفت‪ :‬بدون‬
‫شك و ترديد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬از شتر خود تا وقتى پايين نمىآيم و پالن آن را دور‬
‫نمىكنم كه نزد پيامبر خدا ص خود را نرسانيده باشم‪ .‬به اين صورت وى روى شتر‬
‫خود را به طرف مدينه گردانيد‪ ،‬اسقف نيز شتر خود را به طرف وى گردانيده گفت‪:‬‬
‫اين را از من خوب بشنو‪ ،‬آن را بدين خاطر گفتم تا آن سخن ازمن به عرب برسد و‬
‫آنها گمان نكنند كه ما چيزى از حق وى را كم نمودهايم‪ ،‬و يا اين كه گفته او را‬
‫پذيرفتهايم‪ ،‬و چنان به او سر نهادهايم كه عربها آن چنان گردن ننهادهاند‪ ،‬در حالى كه‬
‫ما از آنها قويتر و زيادتر هستيم‪.‬‬
‫ً‬
‫بشر به اسقف گفت‪ :‬نه به خدا سوگند آنچه را از سرت بيرون شد ابدا قبول نمىكنم‪،‬‬
‫‪ -‬ودر حالى كه پشت خود را به طرف اسقف گردانيده بود ‪ -‬شتر خود را كوبيد‪ ،‬و‬
‫چنين رجز مىخواند‪:‬‬
‫ك تَغْدُو قَلَقا ً وضيُنُها‬ ‫اِلَي ْ َ‬
‫جنِيْنُهَا‬‫ى بَطْنِهَا َ‬ ‫ً‬
‫معْتَرِضا فِ ْ‬ ‫ُ‬
‫صارى دِيْنُها‬ ‫َ‬
‫ِْ َ ّ َ‬ ‫الن‬ ‫ن‬ ‫ي‬ ‫د‬ ‫ً‬ ‫فا‬ ‫ل‬ ‫خا‬
‫ُ َ ِ‬ ‫م‬
‫ترجمه‪(« :‬شتر) درحالى به طرف تو مىرود كه تسمهاش تكان مىخورد‪ ،‬و پرواى جنين‬
‫يا بچهاش را كه در شكمش هست ندارد‪ ،‬و دينش نيز درين حالت مخالف دين نصارى‬
‫است»‪.‬‬
‫تا اين كه نزد پيامبر خدا ص آمد و اسلم آورد‪ ،‬و هميشه با پيامبر ص بود‪ ،‬تا اين كه‬
‫مر‬ ‫ش ْ‬
‫بعد از آن به قتل رسيد‪ .‬راوى گويد‪ :‬وفد داخل نجران شد‪ ،‬و نزد راهب ابن ابى ِ‬
‫ُزبَيْدِى در حالى آمد‪ ،‬كه وى در بالى صومعه خود قرار داشت‪ ،‬و به او خبر داد كه‬
‫نبيى در تهامه مبعوث گرديده است ‪ -‬و براى وى قصه وفد نجران را با پيامبر ص‬
‫بازگو نمود‪ ،‬و اين را برايش متذكر شد كه پيامبر ص از آنها خواست تا مباهله نمايند‬
‫ولى آنها از انجام اين عمل ابا ورزيدند و بشر بن معاويه از ميان آنها به طرف وى‬
‫رفته و اسلم آورد ‪ -‬راهب گفت‪ :‬مرا پايين بياوريد‪ ،‬وگرنه خودم را ازين صومعه پايين‬

‫‪133‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫مىاندازم‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬آن گاه او را پايين آوردند‪ ،‬و او هديهاى را با خود گرفته نزد‬
‫پيامبر خدا ص رفت‪ ،‬كه از آن هداياى وى يكى اين جامه است كه آن را خلفا‬
‫مىپوشند‪ ،‬و يك كاسه بزرگ و يك عصا‪ .‬وى براى مدتى نزد پيامبر خدا ص اقامت‬
‫داشت و وحى را مىشنيد‪ ،‬و بعد از آن بدون اين كه اسلم بياورد‪ ،‬دوباره به طرف‬
‫ما اين كار براى وى بار‬‫قوم خود برگشت‪ ،‬و وعده سپرد كه به زودى برخواهد گشت ا ّ‬
‫ما اسقف ابوحارث بعد از آن‬ ‫ديگر ميسر نگرديد تا اين كه پيامبر خدا ص درگذشت‪ .‬ا ّ‬
‫و درحالى كه او را «سيد» و «عاقب» و بقيه بزرگان قومش همراهى مىنمودند نزد‬
‫پيامبر خدا ص آمد و مدتى را نزد وى اقامت داشتند و آنچه را كه براى وى از طرف‬
‫خداوند (جل جلله) نازل مىشد مىشنيدند‪ ،‬و پيامبر ص بعد از آن اين نامه را براى‬
‫اسقف و بقيه اسقفهاى نجران نوشت‪.‬‬

‫نامه پيامبر ص به اسقف ابوحارث‬


‫َ‬
‫جران‪َ ،‬و‬ ‫ساقِفَه ن َ ْ‬ ‫حارِث‪َ ،‬و ا ُ َ‬ ‫سقُف اَبى ال ْ َ‬ ‫ى لِْل ُ ْ‬ ‫ّ‬ ‫ِ‬ ‫مدِ النَّب‬‫ح َّ‬ ‫م َ‬‫ُ‬ ‫ن‬
‫ْ‬ ‫م‬
‫حيمِ‪ِ .‬‬ ‫ن الَّر ِ‬ ‫ِ‬ ‫مالل ّهِ الَّرحم‬ ‫(بِس ِ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫سوْلِهِ‪ ،‬ل َ يُغَيَُّر‬ ‫جوَارالل ّهِ وَ َر ُ‬ ‫ل وَ كَثِيْر‪َ :‬‬ ‫ن قَلِي ْ ٍ‬
‫م ْ‬ ‫ت أيْدِيْهم ِ‬ ‫ح َ‬ ‫ما ت َ ْ‬
‫ل َ‬ ‫كَهَنَتِهِم وَ ُرهْبَانِهِم‪ ،‬وَ ك ُ ّ‬
‫ن‬‫م ْ‬‫حقٌَ ِ‬ ‫ن كَهَانَتِهِ‪ ،‬وَ َل يُغَيُِّر َ‬ ‫م ْ‬
‫ن ِ‬ ‫ن ُرهْبَانِيَتِهِ وَ َل كَاهِ ٌ‬ ‫م ْ‬ ‫ب ِ‬ ‫سقُفَتِه وَ َل َ َراه ِ ٌ‬ ‫ن اُ ْ‬‫م ْ‬
‫ف ُ‬ ‫سقُ ٌ‬ ‫اُ ْ‬
‫َ‬
‫حوا‬‫صل َ ُ‬‫ما ا َ ْ‬ ‫سوْلِهِ اَبدًا َ‬ ‫جوَاَرالل ّهِ وَ َر ُ‬‫ك‪َ .‬‬ ‫ن ذل ِ َ‬ ‫م ْ‬‫ما كَانُوا عَلَيْهِ ِ‬ ‫سلْطَانِهِم وَ َل َ‬ ‫م‪ ،‬وَ َل ُ‬ ‫حقُوْقِهِ ْ‬ ‫ُ‬
‫ميْن)‪.‬‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫مبْتَلِيْن بِظلِم ِ َو ل ظال ِ ِ‬ ‫َ‬
‫م غيَْر ُ‬ ‫َ‬
‫حوا عَليْهِ ْ‬ ‫ص ُ‬‫َو ن َ َ‬
‫مد نبى براى اسقف ابوحارث‪ ،‬اسقفان نجران‪،‬‬ ‫«به نام خداى بخشاينده مهربان‪ .‬از مح ّ‬
‫كاهنان آنجا‪ ،‬رهبانهاى شان و هر كم و زيادى كه در زير دستهاى آنها است‪ :‬اينها در‬
‫پناه خدا و رسول وىاند‪ ،‬هيچ اسقفى از اسقفيت خود‪ ،‬و راهبى از رهبانيت خود‪ ،‬و‬
‫كاهنى از كهانت خود‪ ،‬معزول نمى شود‪ ،‬و نه هم حقى از حقوق شان تغيير داده‬
‫مىشود‪ ،‬و نه هم قدرتمندى شان و چيزى كه آنها از آن بهرهمند بودند‪ .‬اينها هميشه در‬
‫پناه خدا و پيامبر وىاند‪ ،‬تا وقتى كه اصلح كردند و نصيحت نمودند‪ ،‬بدون اين كه به‬
‫‪1‬‬
‫ظلم مبتل شوند و يا ظلم روا دارند»‪.‬‬
‫و نامه را مغيره بن شعبه نوشته بود‪ .‬آنچه در البدايه (‪ )55/5‬بود پايان يافت‪.‬‬

‫نامه پيامبر ص به بكربن وائل‬


‫مْرثَد بن ظَبْيَان روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬نامهاى از پيامبر خدا ص به ما‬ ‫احمد از َ‬
‫رسيد‪ ،‬كسى را نيافتيم كه آن را برايمان بخواند‪،‬تا اين كه مردى از ضبيعه آن را براى‬
‫ما قرائت نمود‪:‬‬
‫َ‬
‫موا)‬
‫سل ِ ُ‬
‫موا ت َ ْ‬ ‫ن وَائِل‪ :‬ا َ ْ‬
‫سل ِ ُ‬ ‫سو ِلالل ّهِ اِلَى بَكْر ب ِ ْ‬‫ن َر ُ‬
‫م ْ‬
‫( ِ‬
‫‪2‬‬
‫«از رسول خدا به بكربن وائل‪ :‬اسلم بياوريد تا در امان باشيد»‪.‬‬
‫هيثمى (‪ )305/5‬مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيح اند‪ .‬اين را همچنين بزار و ابويعلى و‬
‫طبرانى در الصغير از انس به اين معنى روايت نمودهاند‪ .‬هيثمى (‪ )305/5‬مىگويد‪:‬‬
‫رجال بزار و ابويعلى رجال صحيح اند‪.‬‬

‫نامه پيامبر خدا ص براى بنى جذامه‬


‫جذامى و او از پدرش روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رفاعه بن زيد‬
‫مقبل ُ‬‫ميربن ُ‬
‫طبرانى از عُ َ‬
‫جذامى نزد پيامبر خدا ص آمد‪ ،‬پيامبر ص برايش نامهاى نوشت كه در آن چنين آمده‬
‫بود‪:‬‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬بیهقی در «الدلئل» (‪ )391 :5/385‬در سند آن چند ناشناخته وجود دارند‪.‬‬
‫‪ 2‬ضعیف‪ .‬احمد (‪ )5/68‬و ابن اثیر در «أسد الغابة» (‪.)4/343‬‬

‫‪134‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫ل فِيْهِم‪،‬‬‫خ َ‬‫ن دَ َ‬
‫م ْ‬
‫مه وَ َ‬ ‫ه اِلى قَو ِ‬
‫مهِ عَا َ‬ ‫ُ‬ ‫ى بُعْثِت ْ‬
‫ِ‬ ‫سولِالل ّهِ لَِرفَاعَه بن زيَد‪ :‬اِن ّ‬
‫مد َر ُ‬ ‫ح َّ‬ ‫م َ‬
‫ن ُ‬‫م ْ‬
‫( ِ‬
‫هَ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬
‫ن ادْبََر فَل ُ‬
‫م ْ‬‫سوْلِهِ‪َ ،‬و َ‬
‫ب َر ُ‬ ‫حْز َ‬
‫حْزبِاللهِ َو ِ‬
‫ى ِ‬ ‫ن فَفِ ْ‬ ‫م َ‬ ‫نآ َ‬ ‫سولِه‪ ،‬فَ َ‬
‫م ْ‬ ‫ه و اِلى َر ُ‬ ‫يَدْعُوْهُم اِلىالل َ‬
‫شهَْريْن)‪.‬‬ ‫ن َ‬‫ما ُ‬‫اَ َ‬
‫مد رسول خدا براى رفاعه بن زيد‪ :‬من وى را براى قومش به شكل عام‪ ،‬و‬ ‫«از مح ّ‬
‫كسى كه شامل آنها مىشود فرستادم‪ ،‬او ايشان را به سوى خدا و به سوى رسولش‬
‫دعوت مىكند‪ ،‬كسى كه ايمان آورد‪ ،‬وى در حزب خدا و حزب رسول اوست‪ ،‬كسى كه‬
‫روى گردانيد‪ ،‬براى وى به مدت دو ماه امان است‪».‬‬
‫چون موصوف نزد قومش رفت‪ ،‬دعوت او را پذيرفتند‪ ....‬و حديث را متذكر شده‪.‬‬
‫هيثمى (‪ )310/5‬مىگويد‪ :‬طبرانى اين را به اين صورت متصل‪ ،‬و همچنان منقطع از‬
‫ابن اسحاق به اختصار روايت نموده‪ ،‬در سند متصل وى گروهى است كه من آنها را‬
‫نمىشناسم ولى اسناد هر دوى آنها تا ابن اسحاق جيد است‪.‬‬
‫اين حديث را اموى نيز درالمغازى از طريق ابن اسحاق از روايت عمير بن معبد بن‬
‫فلن جذامى از پدرش همانند اين‪ ،‬چنانكه در الصابه (‪ )441/3‬آمده‪ ،‬روايت كرده‬
‫است‪.‬‬

‫حكايت هايى از اخلق و اعمال پيامبر خدا ص كه سبب هدايت مردم گرديد‪.‬‬
‫سعنه عالم اسرائيلى‬
‫داستان اسلم آوردن زيدبن ُ‬
‫َ‬
‫طبرانى از عبدالل ّه بن سلم روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬چون خداوند تبارك و تعالى‬
‫سعنه را هدايت نمايد‪ ،‬زيد گفت‪ :‬همه علمتهاى نبوّت را در روى‬ ‫خواست زيد بن ُ‬
‫مد ص هنگامى كه به سويش نگاه كردم شناختم‪ ،‬مگر دو علمت آن را‪ ،‬كه از وى‬ ‫مح ّ‬
‫ندانستم ‪.‬يكى اين كه بردبارى و گذشتش بر غضب وى سبقت داشته باشد و ديگرى‬
‫اين كه برخوردهاى جاهلنه مردم‪ ،‬جز بر حلم و بردباريش نيفزايد‪ .‬زيد بن سعنه‬
‫مىگويد‪ :‬روزى پيامبر خدا ص از حجره خود ‪ -‬كه حضرت على با وى همراه بود ‪-‬‬
‫بيرون آمد‪ ،‬مردى سوار بر شترش كه به روستايى مىماند نزدش آمده گفت‪ :‬اى‬
‫پيامبر خدا‪ ،‬من يك تعداد افرادى در قريه بنى فلن دارم‪ ،‬آنان اسلم آورده و به اين‬
‫دين داخل شدهاند‪ ،‬و براى شان گفته بودم كه اگر اسلم بياورند رزق به وسعت براى‬
‫شان مىآيد‪ .‬و اكنون آنها به خشك سالى و سختى و قحطى مواجهاند‪ ،‬و باران در آنجا‬
‫نمىبارد‪ ،‬و اى پيامبر خدا‪ ،‬من از اين هراس دارم كه آنها چنان كه در اسلم به طمع‬
‫داخل شده بودند‪ ،‬از آن به طمع برگردند‪ .‬اگر خواسته باشى كه براىشان چيزى جهت‬
‫فريادرسى و امداد بفرستى اين كار را بكن‪ .‬پيامبر خدا ص به طرف همان مردى كه‬
‫در پهلويش قرار داشت متوجه شد ‪ -‬گمان مىكنم وى على بود ‪ ،-‬او گفت‪ :‬اى پيامبر‬
‫خدا از آن چيزى باقى نمانده است‪ .‬زيد بن سعنه مىگويد‪ :‬من به وى نزديك شده‬
‫گفتم‪ :‬اى محمد‪ ،‬آيا براى من خرماى معينى را از بستان بنى فلن تا وقت معين به‬
‫فروش مىرسانى‪ .‬پيامبر ص گفت‪« :‬بستان (معينى را از) بنى فلن نام مبر»‪ ،‬گفتم‪:‬‬
‫درست است‪ ،‬به اين صورت او برايم فروخت و من كيسه كمر خود را گشوده و از‬
‫آن هشتاد مثقال طل برايش در بدل خرماى معينى و تا يك وقت مقرر دادم‪ ،‬آن گاه‬
‫او آن طلها را به آن مرد داده فرمود‪« :‬در ميان آنها عدالت را مراعات كن‪ ،‬و به‬
‫فرياد شان برس»‪.‬‬
‫زيد بن سعنه مىگويد‪ :‬دو يا سه روز به همان موعد باقى بود كه پيامبر خدا در حالى‬
‫َ‬
‫كه ابوبكر و عمر و عثمان‪ ،‬و گروهى از اصحابش (رضىالل ّه عنهم) او را همراهى‬
‫مىنمودند بيرون رفت‪ ،‬چون بر جنازه نماز خواند‪ ،‬به ديوار نزديك شد تا به آن بنشيند‪،‬‬
‫نزدش آمده‪ ،‬از گريبان و چادر وى گرفتم و با چهره زشت به وى نگاه نموده‪ ،‬به او‬

‫‪135‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫گفتم‪ :‬اى محمد‪ ،‬آيا حقم را به من نمىدهى؟ به خدا سوگند‪ ،‬شما بنى عبدالمطّلب به‬
‫تعلل و نپرداختن قرض مشهوريد‪ ،‬و من اين عادت شما را مىدانستم‪ .‬آن گاه به عمر‬
‫نگاه كردم كه چشمانش از فرط غضب در رويش چون چرخ دور مىزد‪ ،‬بعد از آن با‬
‫يك هجوم چشم به من گفت‪ :‬اى دشمن خدا‪ ،‬آيا چيزى را به پيامبر خدا مىگويى كه‬
‫من مىشنوم؟ و با وى عملى را انجام مىدهى كه مىبينم؟ سوگند به ذاتى كه جانم در‬
‫دست اوست اگر از فوت آن نمىترسيدم‪ 1‬هم اكنون سرت را با شمشيرم قطع‬
‫مىنمودم‪ .‬پيامبر خدا ص درين فرصت با سكون و آرامش خاصى به طرفم نگاه‬
‫مىكرد‪ .‬سپس زبان گشود و فرمود‪« :‬اى عمر ما و او به چيزى ديگرى غير ازين نياز‬
‫داشتيم و آن اين كه مرا به حسن ادا‪ ،‬و او را به نيكى در طلب امر كنى‪ .‬اى عمر او‬
‫را ببر و حقش را بده و بيست پيمانه خرما در بدل ترسانيدنت به او اضافه بپرداز»‪.‬‬
‫زيد مىگويد‪ :‬عمر مرا با خود برد‪ ،‬حقم را ادا نمود‪ ،‬و بيست پيمانه خرماى ديگر اضافه‬
‫به من داد‪ ،‬گفتم‪ :‬اى عمر اين زيادت چيست؟! گفت‪ :‬پيامبر ص مرا دستور داده‬
‫است تا در بدل اين كه تو را ترسانيدم اين را برايت زياد بدهم‪ .‬زيد مىافزايد‪:‬‬
‫پرسيدم‪ :‬اى عمر‪ ،‬مرا مىشناسى؟ گفت‪ :‬نخير‪ .‬گفتم‪ :‬من زيد بن سعنه هستم‪.‬‬
‫پرسيد‪ :‬عالم (يهودى)؟ گفتم‪ :‬بلى عالم (يهودى)‪ .‬گفت‪ :‬تو را چه واداشت تا آن عمل‬
‫را در مقابل پيامبر ص انجام دادى و آن چيزها را به او گفتى؟ گفتم‪ :‬اى عمر‪ ،‬من‬
‫همه علمتهاى نبوّت را هنگامى كه به روى وى نگاه نمودم دانستم‪ ،‬مگر دو چيز را‪،‬‬
‫كه آن دو را از وى نفهميدم يكى اين كه حلم و بردبارى اش بر غضبش سبقت داشته‬
‫باشد‪ ،‬و ديگرى اين كه شدت جهل مردم جز بر بردبارى وى نيفزايد‪ .‬ومن اين دو را‬
‫در وى امتحان نمودم‪ ،‬و اى عمر تو را شاهد مىگيرم‪ ،‬كه خدا را به عنوان پروردگار‬
‫مد ص را به عنوان نبى قبول‬ ‫برگزيدم‪ ،‬و اسلم را به عنوان دين پذيرفتم‪ ،‬و مح ّ‬
‫مد مال زيادتر‬ ‫نمودم‪ ،‬و تو را شاهد مىگيرم كه نصف مالم ‪ -‬چون من از همه امت مح ّ‬
‫مد ص صدقه است‪ .‬عمر گفت‪ :‬بهتر اين است كه بعضى امت‬ ‫دارم ‪ -‬براى امت مح ّ‬
‫مد بگويى‪ ،‬چون تو توان همه آنها را ندارى‪ ،‬گفتم‪ :‬آرى‪ ،‬براى بعضى آنها‪ .‬سپس‬ ‫مح ّ‬
‫عمر و زيد هر دوى شان نزد پيامبر خدا ص برگشتند‪ ،‬زيد گفت‪ :‬گواهى مىدهم كه‬
‫مد ص بنده و رسول اوست‪ .‬و به‬ ‫معبودى جز يك خدا نيست‪ ،‬و گواهى مىدهم كه مح ّ‬
‫اين صورت وى به پيامبر خدا ص ايمان آورد‪ ،‬و او را تصديق نموده همراهش بيعت‬
‫كرد‪ ،‬و با وى در غزوههاى زيادى شركت ورزيد‪ ،‬تا اين كه در غزوه تبوك در حالى كه‬
‫پيش ميرفت‪ ،‬نه به عقب‪ ،‬وفات نمود‪ .‬خداوند زيد را رحمت كند‪ 2.‬هيثمى (‪)240/8‬‬
‫مىگويد‪ :‬اين را طبرانى روايت نموده‪ ،‬و رجال وى ثقهاند‪ ،‬و ابن ماجه بخشى از آن را‬
‫روايت كرده است‪.‬‬
‫اين را همچنان ابن حبان‪ ،‬حاكم ابوالشيخ در كتاب اخلق النبى و غير ايشان‪ ،‬چنان كه‬
‫در الصابه (‪ )566/1‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪ ،‬و در الصابه گفته است‪ :‬رجال اسناد ثقه‬
‫مد بن ابى‬ ‫دانسته شدهاند‪ ،‬وليد هم در آن به تحديث تصريح نموده‪ ،‬و مدار آن بر مح ّ‬
‫‪3‬‬

‫سرى‪ ،‬راوى ازوليد مىباشد‪( .‬يعنى غير از ابى سرى‪ ،‬راوى ديگرى آن را از وليد‬
‫روايت نكرده است)‪ .‬ابن معين وى را ثقه دانسته‪ ،‬و ابوحاتم او را لين الحديث گفته‬
‫‪ 1‬آنچه كه عمر از فوت آن مىترسيد ممكن عدم ايمان آوردن زيد به پيامبر ص و بى بهره شدن او‬
‫از نعمتهاى ايمان باشد‪.‬‬
‫‪ 2‬حسن‪ .‬طبرانی در «الکبیر» (‪ )5147‬و حاکم (‪ )605 ،3/604‬و بیهقی در «الدلئل» (‪ )6/278‬در سند آن حمزة بن یوسف بن عبدال بن سلم است که‬
‫مجهول است ‪ .‬کسی جز ابن حبان وی را ثقه ندانسته است‪ .‬محمد بن أبی السری عسقلنی نیز صدوق اما دارای اوهام است‪ .‬ذهبی در تعقیب بر سخن‬
‫حاکم که آن را صحیح دانسته گفته است‪ :‬انکارش نمی‌کنم‪.‬‬
‫میگویم‪ :‬اما این حدیث متابعه شده است‪ .‬عبدالوهاب بن عدة الحوطی نزد طبرانی و أبی الشیخ آن را متابعه کرده‌اند‪ .‬همچنین یعقوب بن حمید کاسب نزد‬
‫‌ ‌‬
‫ابن ماجه‪ .‬نگا‪« :‬إرواء الغلیل» (‪ )1381‬آلبانی آن را حسن دانسته‪ .‬همچنین ابنحجر در «التهذیب» آن را حسن دانسته است‪.‬‬
‫‪ 3‬در روايت حدثنا‪ ...‬گفته است‪ .‬م‪.‬‬

‫‪136‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫مد كثيرالغلط است‪ .‬والل ّه اعلم‪ .‬من براى قصه وى‬
‫است‪ .‬و اين عدى مىگويد‪ :‬مح ّ‬
‫شاهدى از وجه ديگرى يافتم‪ ،‬وليكن در آن (از ابن سعنه) نام برده نشده‪ .‬ابن سعد‬
‫مىگويد‪ :‬يزيد براى مان حديث بيان داشت‪ ،‬جرير بن حازم به ما خبر داد‪ ،‬كسى كه از‬
‫زهرى شنيده بود‪ ،‬به من گفت‪ :‬كه وى مىگويد‪ :‬يك يهودى گفت‪ :‬من همه صفتهاى‬
‫مد ص را كه در تورات آمده بودم ديدم‪ ،‬مگر حلم و بردبارى را‪ ...‬و قصه را متذكر‬‫مح ّ‬
‫شده‪ .‬ابونعيم نيز اين را در الدلئل (ص ‪ )23‬روايت كرده است‪.‬‬

‫حدَيْبِيَه‬
‫قصه صلح ُ‬
‫عكسالعمل قريش و بازداشتن پيامبر ص از زيارت كعبه‬
‫مه و مروان روايت نموده كه آن دو گفتند‪ :‬پيامبر خدا ص در‬ ‫خَر َ‬
‫م ْ‬
‫سوَربن َ‬ ‫م ْ‬‫بخارى از ِ‬
‫زمان حديبيه بيرون رفتند‪ ،‬و هنگامى كه در جايى از راه قرار داشتند‪ ،‬پيامبر خدا ص‬
‫فرمود‪« :‬خالد بن وليد به عنوان پيشقراول قريش با اسب سواران خود در غميم‬
‫است‪ ،‬بنابراين شما به طرف راست حركت كنيد»‪ .‬به خدا سوگند‪ ،‬كه خالد از آنها‬
‫خبر نشد‪ ،‬تا اين كه غبار لشكر را ديد‪ ،‬آن گاه به سرعت به خاطر بيم دادن قريش به‬
‫راه افتاد‪.‬‬
‫پيامبر خدا ص حركت نمود تا اين كه به ثَنِيَه جايى كه بر آنهاوارد شد‪ ،‬رسيد‪ .‬در همين‬
‫حل (كلمهايى است كه براى شتر‬ ‫حل‪َ ،‬‬
‫جا بود كه شتر پيامبر ص زانو زد‪ ،‬مردم گفتند‪َ :‬‬
‫در وقتى كه از حركت بماند گفته مىشود) ولى شتر در همان جا توقّف نمود‪ .‬گفتند‪:‬‬
‫صواء (نام شتر پيامبر) از حركت وامانده‪ ،‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬قصواء وانمانده‬ ‫قَ ْ‬
‫است‪ ،‬و اين عادت وى هم نيست‪ ،‬ولى آن كس كه فيل را از رفتن (به سوى مكه)‬
‫‪1‬‬

‫جلوگيرى كرد اين شتر را نيز از رفتن باز داشت»‪ .‬بعد از آن گفت‪« :‬سوگند به ذاتى‬
‫كه جانم در دست اوست‪ ،‬اگر اينها از من هر خواهشى نمايند كه در آن به حدود و‬
‫حرمات خداوند احترام بگذارند من آن را براى شان انجام خواهم داد»‪ ،‬بعد از آن بر‬
‫شتر خود بانگ زد و شتر از جاى خود برخاست و پيامبر قدرى از آنها پيشى گرفت تا‬
‫اين كه در طرف پايانى حديبيه بر آب اندكى كه ظاهر شده بود‪ ،‬پايين آمد‪ .‬و از آن آب‬
‫كم كم گرفته مىشد‪ ،‬اندكى نگذشت كه مردم آن را تمام نمودند‪ .‬و به پيامبر خدا ص‬
‫از تشنگى شكايت برده شد‪ ،‬وى تيرى را از تيردان خود بيرون آورده‪ ،‬بعد از آن به‬
‫آنها دستور داد تا آن را در همان جاى آب فرو برند‪ .‬به خدا سوگند‪ ،‬توأم با گذاشتن‬
‫تير آن قدر آب فوران نمود كه همه از آن سيراب شدند (و تا آن وقت به همان حالت‬
‫خود قرار داشت كه مسلمانان) از آنجا رفتند‪.‬‬

‫گفتگوى بديل با پيامبر ص‬


‫در حالى كه مسلمانان با پيامبر ص در چنان حالتى قرار داشتند بُدَيل بن ورقاء‬
‫خزاعه آمدند ‪ -‬آنها از جمله رفقا و اهل راز پيامبر ص‬ ‫خزاعى با تنى چند از قومش از ُ‬ ‫ُ‬
‫از ميان اهل تِهامه بودند ‪ -‬بُدَيل گفت‪ :‬من كعب بن لؤى ‪ ،‬و عامر بن لؤى را گذاشته‬
‫اين جا آمدم‪ ،‬آنها نزديك آب حديبيه پياده شدهاند‪ ،‬كه شتران شيرى و زنان و اولد‬
‫خود را نيز با خود همراه دارند‪ ،‬مىخواهند با تو بجنگند‪ ،‬وتو را از رفتن به خانه خدا باز‬
‫دارند‪.‬‬

‫‪ 1‬هدف‪ ،‬فيل لشكريان ابرهه است‪ ،‬كه در هجوم شان از يمن بالى كعبه‪ ،‬به خاطر منهدم ساختن آن‬
‫در اينجا توقف نمود و از رفتن به سوى مكه باز ايستاد‪ ،‬و لشكر ابرهه نيز توسط ابابيل كه قصه آن‬
‫در قرآن مذكور است‪ ،‬به هلكت رسيد‪ ،‬و پيامبر خدا ص نيز در همين سال متولد شد‪ .‬م‪.‬‬

‫‪137‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬ما براى جنگ با هيچ كسى نيامده ايم‪ ،‬بلكه به خاطر اداى‬
‫عمره آمدهايم‪ ،‬جنگ قريش را خورده است‪ ،‬به آنها ضرر رسانيده است‪ ،‬اگر خواسته‬
‫باشند‪ ،‬من يك مدّت همراه شان متاركه مىكنم‪ ،‬و مرا با مردم بگذارند‪ ،‬اگر كامياب‬
‫شدم‪ ،‬باز آنها اگر خواستند درآن چيزى كه مردم داخل شده داخل شوند‪ ،‬اين كار را‬
‫بكنند‪ ،‬در غير اين صورت (يعنى اگر در دينى كه مردم داخل شدهاند آنها داخل‬
‫نشدند) باز هم كثرت وجماعت شان باقيست‪ ،‬ولى اگر آنها ابا ورزيدند‪ ،‬سوگند به‬
‫خداوندى كه جانم دردست اوست‪ ،‬با آنها به خاطر دينم خواهم جنگيد‪ ،‬تا اين كه‬
‫گردنم جدا شود‪ ،‬و دين خداوند كامياب و غالب شدنى است»‪ .‬بُدَيل گفت‪ :‬من اين‬
‫گفته تو را به آنها خواهم رسانيد‪ ،‬وى حركت نمود تا اينكه نزد قريش آمده گفت‪ :‬ما‬
‫از نزد اين مرد برگشتيم و از وى شنيديم كه چيزى مىگويد‪ ،‬اگر خواسته باشيد كه آن‬
‫را براىتان عرضه نماييم‪ ،‬اين كار را مىكنيم‪ .‬جاهلن و سفيهان قريش گفتند‪ :‬ما‬
‫ضرورتى نمىبينيم كه از وى به ماخبر بدهى‪ .‬ولى صاحب نظران آنها گفتند‪ :‬بگو‪ ،‬از‬
‫وى چه شنيدى‪ .‬بديل گفت‪ :‬از وى شنيدم كه اين چنين و چنان مىگفت و گفتههاى‬
‫پيامبر خدا ص را براى شان بيان داشت‪.‬‬

‫گفتگوى عُْروَه بن مسعود با پيامبر ص‬


‫آن گاه عروه بن مسعود برخاست و گفت‪ :‬اى قوم‪ ،‬آيا شما پدران (من) نيستيد؟‬
‫‪1‬‬

‫گفتند‪ :‬بلى (هستيم)‪ .‬گفت‪ :‬آيا من فرزند (شما) نيستم؟ گفتند‪ :‬بلى‪( ،‬هستى)‪ .‬گفت‪:‬‬
‫آيا مرا به چيزى متهم مىكنيد؟ گفتند‪ :‬خير‪ .‬گفت‪ :‬آيا نمىدانيد كه من اهل عُكاظ را‬
‫براى نصرت شما بسيج نمودم‪ ،‬و چون آنها از بيرون آمدن با من خوددارى كردند پس‬
‫اهل خود‪ ،‬پسران وكسانى را كه از من اطاعت نمودند با خود آوردم؟ گفتند‪ :‬بلى (اين‬
‫را مىدانيم)‪ .‬عروه گفت‪ :‬اين مرد براىتان كار خوب و خيرى را پيشنهاد نموده است‪،‬‬
‫آن را قبول كنيد و مرا بگذاريد تا نزدش بروم‪ .‬آنها گفتند برو‪ .‬عروه نزد پيامبر خدا‬
‫آمد و با پيامبر صحبت نمود‪ ،‬پيامبر ص براى او همان گفتههاى خود براى بُدَيل را‬
‫مد آيا بر آن هستى تا قومت را ريشه كن‬ ‫تكرار كرد‪ .‬عروه در اين موقع گفت‪ :‬اى مح ّ‬
‫سازى‪ ،‬و آيا از هيچ يك از اعراب شنيدهاى كه اهل خود را به يكبارگى هلك نموده‬
‫باشد؟ و اگر واقعه طور ديگرى شود‪ ،‬من چهرههاى شناخته شدهاى را‪ ،‬جز عده‬
‫مختلفى كه از مردم دور خود جمع كردهاى نمىبينم‪ ،‬و اينها در صورت بروز جنگ تو را‬
‫وا گذاشته و همه فرار خواهند نمود‪ .‬ابوبكر به او گفت‪ :‬امصص بظراللت (نوعى از‬
‫دشنامهاى ركيك است)‪ ،‬آيا ما از دور او فرار مىكنيم و او را رها مىكنيم؟! عروه‬
‫پرسيد اين مرد كيست؟ گفت‪ :‬ابوبكر‪ .‬گفت‪ :‬سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست‬
‫اگر احسانت به من نمىبود كه تا حال به آن وفا ننمودهام‪ ،‬جوابت را مىدادم‪ .‬راوى‬
‫مىگويد‪ :‬او با پيامبر ص داخل صحبت شد‪ ،‬و هر گاهى كه حرف مىزد ريش پيامبر ص‬
‫شعْبه در اين هنگام در حالى كه شمشيرى به دست‬ ‫مغِيَْره بن ُ‬
‫را مىگرفت ‪ -‬و ُ‬
‫‪2‬‬

‫داشت‪ ،‬و كله آهنى كه جز چشمانش از آن پيدا نبود بر سر داشت‪ ،‬بالى سر پيامبر‬

‫‪ 1‬عروه يكى از زعماى ثقيف در طائف است و از اين كه مادرش قريشى و از بنى عبد شمس‬
‫مىباشد‪ ،‬گويى او قريشىها را پدران خود به حساب مىآورد‪.‬‬
‫‪ 2‬عربها عادت داشتند كه در هنگام صحبت با هم ريش يكديگر خود را به دست مىگرفتند و يا دست‬
‫خود را به ريش جانب مقابل خود مىبردند‪ ،‬ولى اين كار در صورتى به وقوع مىپيوست كه طرفهاى‬
‫صحبت با هم همتا و در عزت و شرف و مقام در يك درجه مساوى قرار مىداشتند‪ ،‬در اينجا چون‬
‫عروه اين عمل را انجام داد‪ ،‬اصحاب اين عمل وى را در مقابل پيامبر خدا ص عيب پنداشته و آن را‬
‫يك نوع جرأتى از طرف عروه در شأن پيامبر ص دانستند‪ ،‬بر همين اساس بود كه مغيره خواست‬
‫َ‬
‫تا جلو وى را بگيرد‪.‬الل ّه اعلم‪ .‬م‪.‬‬

‫‪138‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫ص ايستاده بود ‪ -‬و هرگاهى كه عروه دست خود را به ريش پيامبر ص مىرسانيد‪،‬‬
‫مغِيَْره دست او را با دسته شمشير زده به او مىگفت‪ :‬دست خود را از ريش پيامبر‬ ‫ُ‬
‫خدا ص دور كن‪ .‬عروه سر خود را بلند نموده پرسيد‪ :‬اين كيست؟ گفتند‪ :‬مغيره بن‬
‫شعبه!! عروه گفت‪ :‬اى خائن!! آيا من در پايان بخشيدن به خيانتت تلش نمىكنم؟ ‪-‬‬
‫مغيره بن شعبه در جاهليت با قومى بود‪ ،‬بعد از آن‪ ،‬آنها را به قتل رسانيد و اموال‬
‫ما اسلم‬ ‫شان را گرفته نزد پيامبر ص آمد و اسلم آورد‪ ،‬پيامبر خداص گفت‪« :‬ا ّ‬
‫آوردنت را قبول مىكنم‪ ،‬ولى به مالت كارى ندارم»‪ -‬بعد از آن عروه به دقت متوجه‬
‫اصحاب پيامبر ص شد و آنها را با چشمانش نظاره مىكرد‪ .‬عروه ميگويد‪ :‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬پيامبر ص آب بينى را نمىانداخت‪ ،‬مگر اين كه به دست مردى از آنها مىافتاد‪،‬‬
‫و او آن را به روى و پوستش مىماليد‪ ،‬و اگر ايشان را امر مىنمود‪ ،‬بر آن مبادرت‬
‫مىورزيدند‪ ،‬و چون وضو مىگرفت‪ ،‬نزديك بود بر آب وضوى وى با هم بجنگند‪ ،‬و چون‬
‫صحبت مىنمود‪ ،‬صداهاى خود را نزد وى پايين مىآوردند و به طرف وى به خاطر‬
‫تعظيم و احترامش به نظر تيز نگاه نمىنمودند‪ .‬عروه به طرف ياران خود برگشت و‬
‫گفت‪ :‬اى قوم‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬من در وفدهايى نزد پادشاهان رفتهام و نزد قيصر و‬
‫كسرى و نجاشى (در كشورهاى شان) رفتهام‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬هيچ پادشاهى را هرگز‬
‫مد را‬
‫نديدم كه اصحابش او را چنان احترام و تعظيم نمايند كه اصحاب محمد‪ ،‬مح ّ‬
‫تعظيم و احترام مىكنند‪ .‬به خدا سوگند آب بينى را نمىاندازد مگر اين كه به دست‬
‫مردى از آنها بيفتد‪ .‬و او با آن روى و پوست خود را مىمالد‪ ،‬و چون آنها را امر كند‪ ،‬در‬
‫امتثالش مبادرت مىورزند‪ ،‬و اگر وضو بگيرد‪،‬نزديك است كه بر وضويش با هم‬
‫بجنگند‪ ،‬و چون صحبت نمايد صداهاىخود را نزد وى پايين مىآورند‪ ،‬و به خاطر احترام‬
‫به وى به چشم تيز به وى نگاه نمىكنند‪ ،‬و او براى شما چيز خوبى را پيشنهاد نموده‬
‫است‪ ،‬بنابراين آن را قبول كنيد‪.‬‬

‫گفتگوى مردى از بنى كنانه با پيامبر ص‬


‫آن گاه مردى از بنى كنانه گفت‪ :‬به من اجازه دهيد تا نزد وى بروم‪ .‬گفتند‪ :‬برو‪ .‬چون‬
‫اين مرد به سوى پيامبر ص و اصحابش رفت‪ ،‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬اين فلنى‬
‫است و از قومى است كه شتران قربانى را احترام و تعظيم مىكنند‪ ،‬بنابراين شترهاى‬
‫قربانى را به طرف وى بفرستيد»‪ .‬شترهاى قربانى به طرف وى روان شد‪ ،‬و مردم‬
‫از او در حالى استقبال نمودند كه تلبيه (لبيك اللهم لبيك‪ ،‬لبيك‪ )...‬مىگفتند‪ .‬چون وى‬
‫َ‬
‫اين حالت را مشاهده نمود گفت‪ :‬سبحان الل ّه‪ ،‬نمىسزد كه اينها از زيارت كعبه‬
‫بازداشته شوند!! و هنگامى كه به طرف اصحاب خود برگشت گفت‪ :‬من شتران‬
‫قربانى را ديدم كه به گردنهاىشان قلده انداخته شده ‪،‬و طرف راست كوهان آنها را‬
‫زخم نموده بودند (تا اين كه خون جارى شود و قربانى بودن شان دانسته شود) به‬
‫نظر من‪ ،‬آنها نبايد از زيارت خانه خدا منع شوند‪ .‬مردى از ميان آنها كه به او ‪-‬‬
‫حفْص ‪ -‬گفته مىشد گفت‪ :‬مرا بگذاريد تا نزد وى بروم‪ .‬آنها به وى گفتند‪:‬‬ ‫مكَْرْزبن َ‬
‫ِ‬
‫برو‪ .‬چون اين مرد براى پيامبر ص و اصحابش ظاهر گرديد‪ ،‬پيامبر خدا ص فرمود‪:‬‬
‫«اين مكرز است و او مرد فاجريست»‪ .‬و در حالى كه مكرز با پيامبر ص صحبت‬
‫مىنمود‪ ،‬سهيل بن عمرو آمد‪.‬‬

‫گفتگوى سهيل بن عمرو با پيامبر ص و شروط صلح حديبيه‬


‫عكرمه به من خبر داد كه ‪:‬هنگامى سهيل بن عمرو آمد‪ ،‬پيامبر‬‫مر مىگويد‪ :‬ايوب از ِ‬
‫معْ َ‬
‫َ‬
‫خدا ص فرمود‪« :‬اكنون كار شما براىتان آسان شده»‪ .‬معمر مىافزايد‪ :‬زهرى در‬

‫‪139‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫حديث خود گفته است‪( :‬آن گاه) سهيل آمده گفت‪ :‬بيا در ميان ما و خودتان پيمانى‬
‫بنويس‪ .‬پيامبر خدا ص كاتب را طلب نمود‪ ،‬و دستور داد كه‪ :‬اين طور بنويس‪:‬‬
‫حيمِ)‪ .‬سهيل گفت‪ :‬اما‪ ،‬رحمان را‪ ،‬به خدا سوگند نمىدانم كه او‬ ‫ن الَّر ِ‬
‫مالَّرحم ِ‬ ‫(بِس ِ‬
‫َ‬ ‫َّ‬
‫م)‪ ،‬چنان كه در گذشتهها مىنوشتى مسلمانان با‬ ‫مك اللهُ ّ‬ ‫س ِ‬
‫چيست؟ ولى بنويس‪( :‬بِا ِ ْ‬
‫ن الَّر ِ‬
‫حيمِ) چيز ديگرى‬ ‫مالَّرحم ِ‬
‫ديدن اين حالت گفتند‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬ما جز (بِس ِ‬
‫مد‬
‫ك اللهم)‪ .‬بعد از آن فرمود‪« :‬اين است آنچه مح ّ‬ ‫م َ‬ ‫س ِ‬ ‫نمىنويسيم‪ .‬پيامبر ص گفت‪( :‬بِا ِ ْ‬
‫َ‬
‫رسولالل ّه به آن موافقت نموده است»‪ .‬سهيل گفت‪ :‬اگر ما مىدانستيم كه تو رسول‬
‫مد بن‬ ‫هستى نه تو را از خانه باز مىداشتيم ونه با تو مىجنگيديم‪ ،‬ولى بنويس‪ :‬مح ّ‬ ‫خدا‬
‫َّ‬
‫عبدالله‪ .‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬به خدا سوگند‪ ،‬من در ضمن اين كه تكذيبم كنيد‬
‫َ‬
‫مد بن عبدالل ّه»‪ - .‬زهرى ميگويد‪ :‬اين به خاطر همان‬ ‫رسول خدا هستم‪ ،‬بنويس‪ :‬مح ّ‬
‫فرموده پيامبرص انجام گرفت كه گفته بود‪« :‬اگر اينها از من هر خواهشى نمايند كه‬
‫در آن به حدود و حرمات خداوند احترام گذارند‪ ،‬من آن را براى شان انجام خواهم‬
‫داد» ‪ -‬پيامبرص به او گفت‪« :‬اين به شرطى است كه ما را بگذارند كه خانه خدا را‬
‫طواف كنيم»‪ .‬سهيل گفت‪ :‬نه‪ ،‬اين به خاطرى است كه عربها نگويند كه بر ما فشار‬
‫آورده شد‪( ،‬و شما به زور و فشار داخل كعبه شديد)‪ ،‬ولى شما در سال آينده بايد‬
‫بياييد‪ .‬و (به اين صورت عهدنامه را) نوشت‪ .‬سهيل گفت‪ :‬ديگر اين كه اگر كسى از‬
‫طرف ما براى تو آمد‪ ،‬اگر چه بر دين تو باشد او را براى ما پس مىگردانى‪.‬‬
‫َ‬
‫مسلمانان گفتند‪ :‬سبحانالل ّه او چگونه در حالى كه مسلمان شده و آمده باشد‪ ،‬به‬
‫مشركين مسترد شود؟!‬

‫جنْدَل‬
‫حكايت ابو َ‬
‫در حالى كه آنها درين حالت قرار داشتند‪ ،‬ابوجندل بن سهيل بن عمرو آمد‪ ،‬و همان‬
‫زنجيرهايى را كه به آن بسته شده بود با خود مىكشانيد‪ 1،‬و از پايين مكّه بيرون آمده‬
‫مد اين اوّلين كسى است كه از‬ ‫و خود را ميان مسلمين رسانيد‪ .‬سهيل گفت‪ :‬اى مح ّ‬
‫تو مىخواهم او را دوباره به من مسترد كنى‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬ما تا كنون پيمان را‬
‫تمام ننمودهايم»‪ .‬سهيل گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬با اين حال من با تو ابدا ً هيچ قرارداد‬
‫صلحى نمىبندم‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬او را به من واگذار كن»‪ ،‬سهيل گفت‪ :‬خير من او‬
‫ما سهيل‬ ‫را به تو نمىگذارم‪ .‬پيامبر خدا ص باز هم فرمود‪« :‬بلكه اين كار را بكن»‪ .‬ا ّ‬
‫مكَْرز درين اثنا گفت‪ :‬ما او را به تو داديم‪( .‬درين‬
‫گفت‪ :‬خير من اين كار را نمىكنم‪ِ .‬‬
‫لحظات دشوار) ابوجندل گفت‪ :‬اى گروه مسلمانان‪ ،‬من در حالى كه مسلمان شده‬
‫آمدهام‪ ،‬دوباره براى مشركين برگردانيده مىشوم؟! آيا آنچه را من ديدم نمىدانيد ‪-‬‬
‫وى در راه خداوند (جل جلله) بسيار عذاب و اذيت شده بود ‪ -‬عمر مىگويد‪ :‬من‬
‫درين ميان نزد پيامبر خدا ص آمده گفتم‪ :‬آيا تو به حق‪ ،‬نبى خدا نيستى؟ گفت‪« :‬بلى‬
‫هستم»‪ .‬گفتم‪ :‬آيا ما بر حق و دشمن مان بر باطل نيست؟ گفت‪« :‬بلى هست»‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬پس با اين وضع چرا ما خوارى و ذلّت را بر خود بخريم و در دين مان زير بار‬
‫ذلّت برويم؟ گفت‪« :‬من رسول خدا هستم‪ ،‬و هرگز نافرمانى او را نخواهم كرد‪ ،‬و او‬
‫نصرت دهنده من است»‪ .‬گفتم‪ :‬آيا تو به ما نمىگفتى كه به خانه خواهيم رفت و آن را‬
‫طواف خواهيم نمود؟ گفت‪« :‬بلى‪ ،‬ولى آيا من اين را به تو گفته بودم كه ما امسال‬
‫به طواف آن خواهيم آمد؟» گفتم‪ :‬نه‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬تو به آن آمدنى هستى و‬
‫آن را به طور حتمى طواف مىكنى»‪ .‬عمر ميگويد‪ :‬آن گاه نزد ابوبگر آمده گفتم‪:‬‬
‫اى ابوبكر‪ ،‬آيا اين به حق پيامبر خدا نيست؟ گفت‪ :‬بلى‪ .‬گفتم‪ :‬آيا ما بر حق ودشمن‬
‫‪ 1‬وى از زندان فرار كرده بود‪.‬‬

‫‪140‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫مان بر باطل نيست؟ گفت‪ :‬بلى هست‪ .‬عمر مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬پس با اين وضع چرا ما‬
‫خوارى بر خود بخريم و دردين مان زير بار ذلّت برويم؟ ابوبكر گفت‪ :‬اى مرد‪ ،‬وى‬
‫پيامبر خداست‪ ،‬و نافرمانى پروردگارش را نمىكند‪ ،‬و پروردگارش ناصر و مددكار‬
‫اوست‪ ،‬به امر وى چنگ زن و مخالفتش را نكن‪ ،‬چون به خدا سوگند‪ ،‬وى بر حق‬
‫است‪ .‬گفتم‪ :‬آيا وى به مانمى گفت كه ما به خانه مىآييم و آن را طواف مىكنيم؟‬
‫گفت‪ :‬بلى‪ ،‬ولى آيا به تو گفته بود كه امسال به طواف آن خواهى آمد؟ گفتم‪ :‬خير‪.‬‬
‫ابوبكر گفت‪ :‬تو حتما ً به كعبه مىآيى‪ ،‬و آن را طواف مىكنى‪ .‬عمر مىگويد‪ :‬من به‬
‫(بعد از اين ماجرا) جهت تلفى اين ايرادها كارهاى انجام دادم‪ 1.‬راوى مىگويد‪:‬‬
‫هنگامى كه پيامبر خدا ص از عقد قرارداد صلح فارغ شد‪ ،‬به ياران خود گفت‪:‬‬
‫«برخيزيد قربانى كنيد و بعد از آن سرهاى خود را بتراشيد»‪ .‬راوى مىافزايد‪ :‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬هيچ يك از آنها از جاى خود بر نخاستند‪ ،‬حتى پيامبرص سه مرتبه اين حرف‬
‫م سلمه‬ ‫خود را تكرار نمود‪ 2‬هنگامى كه هيچ يك از آنها برنخاست پيامبر ص نزد ا ّ‬
‫َ‬
‫م سلمه‬ ‫(رضىالل ّه عنها) وارد شد‪ ،‬و آنچه را از مردم ديده بود برايش متذكر گرديد‪ .‬ا ّ‬
‫َ‬
‫(رضىالل ّه عنها) گفت‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬آيا اين عمل را دوست مىدارى؟ (اگر دوست‬
‫مىدارى) پس بيرون شو‪ ،‬تا اين كه شتر قربانى خود را ذبح نكردهاى‪ ،‬و كسى كه‬
‫سرت را ميتراشد او را نخواستهاى و سرت را نتراشيده است‪ ،‬با هيچ يك از ايشان‬
‫حرف نزن‪ .‬آن گاه پيامبر خدا ص بيرون رفت و بدون اين كه با هيچ يك از ايشان‬
‫حرف بزند قربانى خود را ذبح كرد‪ ،‬و كسى كه سرش را مىتراشيد او را خواست و‬
‫سرش را تراشيد‪ .‬چون اصحاب اين عمل پيامبر خدا ص را ديدند‪ ،‬همه برخاستند و‬
‫ذبح كردند‪ ،‬و بعضى شان به تراشيدن سر ديگرى پرداختند‪ ،‬حتى كه از كثرت غم و‬
‫اندوه نزديك بود يكديگر خود را (در تراشيدن سر) زخمى و مجروح سازند‪ ،‬بعد از آن‬
‫عدهاى از زنان مومن (از مكه) آمدند و خداوند تبارك و تعالى درباره شان اين آيه را‬
‫نازل فرمود‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫م‬‫ضهُ ُ‬ ‫حنُوْهُ َّ‬
‫ن ‪ -‬تا به اين جا ‪ -‬بَعْ ُ‬ ‫ت فَا ْ‬
‫مت َ ِ‬ ‫جَرا ٌ‬
‫م َها ِ‬
‫ت ُ‬ ‫مؤْ ِ‬
‫منَا ُ‬ ‫م ال ُ‬ ‫ُ‬
‫جاءك ُ‬ ‫منُوا اِذ َا َ‬
‫نآ َ‬‫(يَااَيُّهَا ال ّذِي ْ َ‬
‫الْكَوَافَِر)‪( .‬الممتحنه‪)10 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬اى مؤمنان هرگاه زنان مسلمان هجرت كنان نزد شما آيند‪ ،‬آنان را امتحان‬
‫كنيد‪ ...‬و هرگز همسران كافره را در همسرى خود نگه نداريد»‪.‬‬
‫در آن روز حضرت عمر دو زن خود را كه مشرك بودند طلق داد‪ ،‬معاويه بن ابى‬
‫سفيان با يكى از آنها ازدواج نمود و صفوان بن اميه با ديگرى‪.‬‬

‫حكايت ابوبصير با دو تن كه دنبال وى فرستاده شده بودند‬


‫پس از اتمام كارهاى صلح‪ ،‬پيامبر خدا ص به مدينه برگشت‪ ،‬ابوبصير ‪ -‬مردى از‬
‫قريش كه مسلمان بود ‪ -‬در مدينه نزدش آمد‪ ،‬مشركين در طلب وى دو تن را به‬
‫مدينه فرستادند‪ ،‬و از پيامبر ص خواستند تا به مفاد موافقتنامه صلح وفا نمايد‪ .‬بر‬
‫اين اساس پيامبر خدا ص ابوبصير را به آن دو مرد تحويل داد‪ ،‬آن دو تن ابوبصير را‬
‫حلَيْفه‪ 3‬رسيدند‪ ،‬در اينجا فرود آمدند و از خرمايى‬
‫گرفته بيرون رفتند تا اين كه به ذوال ُ‬
‫كه با خود داشتند‪ ،‬مىخوردند‪.‬‬
‫‪ 1‬در سيرت ابن هشام (‪ )317/2‬در تفسير اين جمله چنين آمده است‪ :‬عمر گويد‪ :‬از آن روز به بعد‬
‫مرتبا ً من صدقه دادم و روزه گرفتم و نماز خواندم و غلم آزاد كردم كه تلفى آن ايرادهايم بشود و‬
‫كفاره آن عملكرد و سخنانم باشد تا اين كه به اين باور شدم كه جبران و تلفىشده باشد‪.‬‬
‫‪ 2‬اين نافرمانى آنها در مقابل پيامبر خدا ص نبود‪ ،‬بلكه جريان صلح و شروط آن فضاى حيرت و‬
‫سرگشتگى را براى آنان پديد آورده بود‪ ،‬و آن حالت شديد و مدهوش كننده انگيزه اين عمل بود‪.‬‬
‫‪ 3‬قريهاى است نزديك مدينه‪ ،‬كه ميقات اهل مدينه نيز مىباشد‪ ،‬و اكنون به آن اببار على مىگويند‪.‬‬

‫‪141‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫ابوبصير به يكى از آن دو مرد گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬اى فلن اين شمشيرت را بسيار‬
‫خوب مىبينم!! او آن را از نيام بيرون آورده گفت‪ :‬آرى به خدا‪ ،‬خيلى خوب است‪ ،‬و‬
‫من چندين بار اين را تجربه نمودهام‪ .‬ابوبصير گفت‪ :‬به من بده تا ببينمش‪ .‬ابوبصير‬
‫شمشير را از وى گرفت‪ ،‬و او را با آن شمشير زد و او مرد‪ ،‬دومى فرار نمود‪ ،‬تا اين‬
‫كه خود را به مدينه رسانيد و به شتاب داخل مسجد شد‪ ،‬پيامبر خدا ص چون‬
‫چشمش به وى افتاد گفت‪« :‬اين مرد منظر هولناكى را ديده است»‪ .‬چون نزد پيامبر‬
‫ص رسيد گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬رفيقم كشته شد‪ ،‬و من نيز كشته مىشوم‪ .‬از دنبال‬
‫وى ابوبصير آمده گفت‪ :‬اى پيامبر خدا ص به خدا سوگند‪ ،‬خداوند (جل جلله) ذمه تو‬
‫را برآورده كرد‪ .‬مرا به ايشان تحويل دادى‪ ،‬و خداوند (جل جلله) دو باره مرا از‬
‫چنگال ايشان رهانيد‪ .‬پيامبر ص گفت‪« :‬واى بر مادرش‪ ،‬عجب آتش افروز جنگ است‬
‫اين مرد‪ ،‬اگر همدستى داشته باشد»‪.‬‬
‫چون ابوبصير اين سخن را شنيد‪ ،‬دانست كه (اگر وى در مدينه باشد) پيامبر ص وى‬
‫را (طبق قرارداد صلح) دوباره براى آنها مسترد مىكند‪ ،‬بدين خاطر از مدينه خارج شد‬
‫و خود را به ساحل دريا رسانيد‪.‬‬

‫پيوستن ابوجندل به ابوبصير و متعّرض شدن آنها به كاروانهاى قريش‬


‫راوى مىگويد‪ :‬ابوجندل بن سهيل بن عمرو از دست آنها نجات مىيابد‪ ،‬و خود را به‬
‫ابوبصير مىرساند‪ ،‬به اين صورت هر كسى كه از قريش ايمان مىآورد به ابوبصير‬
‫مىپيوست‪ ،‬تا اين كه آنها يك گروهى را تشكيل دادند‪ ،‬و هرگاه خبر خارج شدن قافله‬
‫قريش به طرف شام به آنان مىرسيد‪ ،‬بر آن هجوم آورده‪ ،‬مردان شامل در كاروان را‬
‫به قتل مىرسانيدند و اموالشان را مىگرفتند‪ .‬قريش وقتى از اين حالت به تنگ آمد‪،‬‬
‫كسى را نزد پيامبر خدا فرستاد‪ ،‬و او را به خدا و رحم سوگند داده‪ 1‬و از وى مطالبه‬
‫نمود تا كسى را نزد اين گروه بفرستد‪ ،‬و از ايشان بخواهد كه بدون هراس از‬
‫برگردانيدن آنها به قريش به طرف مدينه بيايند‪ ،‬چون هر كسى از آنها به مدينه رود‬
‫در امان خواهد بود‪ .‬پيامبر ص نيز دنبال آنها كسى را فرستاد‪ ،‬خداوند (جل جلله)‬
‫م‬ ‫م َو اَيْدِيَك ُ ْ‬
‫م عَنْهُ ْ‬ ‫م عَنْك ُ ْ‬ ‫درين باره اين آيات قرآنى را نازل نمود‪( :‬وَ هُوَ الَّذِى ك َ َّ‬
‫ف اَيْدِيَهُ ْ‬
‫َ‬
‫ميَّه‬
‫ح ِ‬‫ميَّه َ‬ ‫ح ِ‬‫م ‪ -‬تا اين كه به اينجا رسيد ‪ -‬ال َ‬ ‫م عَلَيْهِ ْ‬
‫ن اَظْفََرك ُ ْ‬
‫ن بَعْدِ ا َ ْ‬ ‫مك ّه ِ‬
‫م ْ‬ ‫ن َ‬ ‫ْ‬
‫بِبَط ِ‬
‫جاهِلَيَّه)‪( .‬الفتح‪)24 -26 :‬‬ ‫ال ْ َ‬
‫ترجمه‪« :‬و او كسى است كه دستهاى كافران را از شما و دستهاى شما را از ايشان‬
‫در دل مكه بعد از اين كه شما را بر آنها پيروز كرد‪ ،‬بازداشت‪ ...‬خشم و نخوت‬
‫جاهليت»‪.‬‬
‫غيرت توأم با جاهليت آنان اين بود كه آنها اقرار به اين ننمودند كه وى نبى است و‬
‫َ‬
‫بسمالل ّهالرحمنالرحيم را نيز قبول نكردند‪ ،‬و او را از رسيدن به خانه كعبه باز داشتند‪.‬‬
‫ابن كثير در البدايه (‪ )177/4‬مىگويد‪ :‬اين سياق داراى زيادتها و فوايد نيكى است‪ ،‬كه‬
‫در روايت ابن اسحاق از زهرى نمىباشد‪ .‬و اين حديث را همچنين بيهقى (‪ )218/9‬به‬
‫همين طولش روايت كرده است‪.‬‬

‫حدَيْبِيَه‬
‫پيامبر ص و فرستادن عثمان به مكه پس از فرود آمدن در ُ‬
‫شيْبَه از عُروه درباره استقرار پيامبر ص در حديبيه روايت‬ ‫ابن عساكر و ابن ابى َ‬
‫نمودهاند كه گفت‪ :‬قريش از فرود آمدن پيامبر ص در آنجا ترسيد‪ ،‬پيامبر ص مناسب‬
‫دانست تا مردى از اصحاب خود را نزد آنها بفرستد‪ ،‬به اين لحاظ حضرت عمر بن‬
‫‪ 1‬بخاری (‪ )2734‬و احمد (‪.)331 ، 4/238‬‬

‫‪142‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫الخطاب را طلب نمود‪ ،‬تا او را به اين مأموريت بگمارد‪ .‬عمر گفت‪ :‬اى پيامبر‬
‫خدا ص من آنها را لعنت مىكنم‪ ،‬و هيچ كسى از بنى كعب در مكه نيست كه در‬
‫صورت اذيت و آزارم (به دست مشركين) مورد خشم واقع شود (و از من دفاع كند)‪.‬‬
‫براى اين مأموريت‪ ،‬حضرت عثمان را بفرست‪ ،‬چون در مكه خويشاوندان وى زياد‬
‫است‪ ،‬واو آنچه را تو خواستهاى براى آنها مىرساند‪ .‬بنابراين پيامبر خدا ص عثمان بن‬
‫عفان را خواست و او را به سوى قريش روانه نمود و به او گفت‪« :‬آنها را خبر بده‬
‫كه ما براى جنگ نيامدهايم‪ ،‬بلكه براى اداى عمره آمدهايم‪ ،‬و آنها را به سوى اسلم‬
‫دعوت كن»‪ .‬و به عثمان دستور داد تا پيش مردان و زنان مسلمان در مكه برود‪،‬‬
‫نزد آنها وارد شده ايشان را به فتح بشارت دهد‪ ،‬و به آنان خبر دهد كه نزديك است‬
‫خداوند دين خود را در مكه غالب بگرداند‪ ،‬تا ديگر كار ايمان در آن پنهان و مخفى‬
‫نماند‪ ،‬و با اين كار مىخواست آنها را ثابت و استوار گرداند‪ 1.‬راوى مىگوى‪ :‬عثمان‬
‫حركت نمود‪ ،‬تا اين كه در بَلْدَح (نام جايى است در حجاز قريب مكه) بر قريش‬
‫گذشت‪ .‬قريش از وى پرسيدند‪ :‬كجا مىروى؟ عثمان پاسخ داد‪ :‬پيامبر خدا ص مرا به‬
‫سوى شما فرستاده است‪ ،‬تا شما را به سوى خداوند عزوجل و به اسلم دعوت كنم‪،‬‬
‫و شما را با خبر سازم كه ما براى جنگ نيامدهايم‪ ،‬بلكه براى اداى عمره آمدهايم‪.‬‬
‫عثمان قريش را چنان كه پيامبر ص وى را ارشاد كرده بود‪ ،‬دعوت نمود‪ ،‬و قريشىها‬
‫گفتند‪ :‬آنچه را مىگويى شنيديم‪ ،‬برو كار خود را بكن‪ .‬ابان بن سعيد بن العاص در‬
‫مقابل به پا خاست و با استقبال از وى او را خوش آمديد گفت‪ ،‬و اسب خود را براى‬
‫عثمان زين نمود‪ ،‬وى را با پناه دادن بر آن اسب در پشت سر خود سوار نمود و تا‬
‫خزاعى و برادر بنى كِنَانه را روان‬
‫مكه رسانيد‪ .‬بعد از آن قريش بُدَيْل بن ورقاء ُ‬
‫نمودند‪ ،‬كه بعد از آن عروه بن مسعود ثقفى آمد‪ ...‬و حديث را‪ ،‬چنان كه در‬
‫كنزالعمال (‪ )288/5‬آمده‪ ،‬ذكر نموده‪ 2.‬و اين حديث را ابن ابى شيبه از وجه ديگرى‬
‫نيز به همين طولش از عروه‪ ،‬چنان كه در كنز العمال (‪ )290/5‬آمده‪ ،‬روايت كرده‪ .‬و‬
‫مانند اين را بيهقى (‪ )221/9‬از موسى بن عقبه روايت نموده است‪.‬‬
‫َ‬
‫گفتار عمر (رضىالل ّه عنه) درباره صلح حديبيه‬
‫َ‬
‫ابن سعد از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده كه گفت‪ :‬عمربن الخطاب‬
‫فرمود‪ :‬پيامبر خدا ص با اهل مكه آن چنان صلحى نمود‪ ،‬و به آنها چيزى داد‪ ،‬كه اگر‬
‫پيامبر خدا ص اميرى را بر من مقّرر مىنمود‪ ،‬و او همين عملى را انجام مىداد كه‬
‫پيامبر خدا ص انجام داد‪ ،‬من آن را نه مىشنيدم و نه اطاعت مىكردم‪ .‬و از جمله‬
‫چيزهايى كه به آنها داده بود يكى اين بود‪ ،‬كه اگر كسى از كفار به مسلمانان‬
‫مىپيوست او را دوباره مسترد مىنمودند‪ ،‬و كسى كه از مسلمانان به كفار مىپيوست او‬
‫را دوباره مسترد نمىكردند!!‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )286/5‬آمده و گفته‪ :‬سند اين‬
‫صحيح است‪.‬‬

‫گفتار ابوبكر درباره صلح حديبيه‬


‫ابن عساكر از واقدى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابوبكر صدّيق مىگفت‪ :‬در (تاريخ)‬
‫اسلم از فتح حديبيه فتح بزرگتر وجود ندارد‪ ،‬ولى در آن روز نظر مردمان از آنچه در‬

‫‪ 1‬اين عمل پيامبر ص به خاطر دلجويى آن عده از مسلمانانى بود كه در مكه باقى مانده بودند‪ ،‬و‬
‫مىخواست تا يأس و نااميدى در قلب آنها پديدار نشده و اميد خود را بر فتح و نصرت الهى از دست‬
‫ندهند‪ .‬م‪.‬‬
‫‌‬
‫کردهاند که تابعی است‪.‬‬ ‫‪ 2‬ضعیف‪ .‬مرسل است‪ .‬ابن عساکر و ابن أبی الشیبة آن را از عروة روایت‬

‫‪143‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫مد ص و پروردگارش بود كوتاهى نمود‪ ،‬و بندگان در كارها عجله مىكنند‪ ،‬ولى‬ ‫ميان مح ّ‬
‫خداوند (جل جلله) چون بندگان تا اين كه كارها را به همان مرحلهاى كه خواست‬
‫سهَيْل بن عمرو روى‬‫جه الوداع به ُ‬ ‫ح َّ‬
‫اوست نرساند‪ ،‬شتاب و عجله نمىكند‪ .‬من در روز َ‬
‫نمودم كه در قربانگاه ايستاده بود‪ ،‬و قربانى پيامبر خدا ص را برايش نزديك مىكرد و‬
‫پيامبر ص آن را به دست خود قربانى نمود‪ ،‬و سلمانى را بعد از آن طلب نمود و‬
‫سرش را تراشيد‪ ،‬به سهيل توجه داشتم كه موهاى پيامبر ص را مىبرداشت‪ ،‬و او را‬
‫مىديدم كه آن را بر چشمهاى خود مىگذاشت‪ ،‬درين موقع به ياد روز حديبيه افتادم كه‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫مد رسولالل ّه ابا ورزيد‪ ،‬در حال‬ ‫چگونه وى از نوشتن بسمالل ّهالرحمنالرحيم و مح ّ‬
‫خداوندى را ستودم كه او را به اسلم رهنمون ساخت‪ 1.‬اين چنين در كنزالعمال (‪286‬‬
‫‪ )/5‬آمده است‪.‬‬
‫َ‬
‫داستان اسلم آوردن عمرو بن العاص (رضىالل ّه عنه)‬
‫ابن اسحاق از عمروبن العاص روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه ما از جنگ خندق‬
‫بازگشتيم‪ ،‬چند تن از مردان قريش را كه حرف مرا مىشنيدند و نظرم را مىپذيرفتند‪،‬‬
‫مد به‬‫جمع كردم و به آنها گفتم‪ :‬مىدانيد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬من مىبينم كه آوازه و كار مح ّ‬
‫شكل عجيبى پيش مىرود‪ ،‬و من براى خود فكرى كردهام‪ ،‬كه نمىدانم شما در آن باره‬
‫چه فكر مىكنيد؟ پرسيدند‪ :‬چه فكرى؟ گفتم‪ :‬من چنين فكر نمودهام كه خود را به‬
‫مد بر قوم ما غالب‬ ‫حبشه در پيش نجاشى برسانيم‪ ،‬و در پيش وى باشيم‪ .‬اگر مح ّ‬
‫شد‪ ،‬ما همانجا نزد نجاشى مىباشيم‪ ،‬و بودن مان زير دست نجاشى بهتر ازين است‬
‫مد غالب آمد‪ ،‬ترديدى نيست‬ ‫مد بر سرمان حكومت كند‪ ،‬ولى اگر قوم ما بر مح ّ‬ ‫كه مح ّ‬
‫كه ما را به درستى مىشناسند‪ ،‬و از آنها جز خير و نيكويى براى ما نخواهد آمد‪ .‬آنها‬
‫گفتند‪ :‬ما در اين رأى با تو همنظر و موافق هستيم‪ ،‬آن گاه به آنها گفتم‪ :‬چيزى فراهم‬
‫آوريد تا به وى اهدا كنيم‪ ،‬و محبوبترين هديهاى كه از سرزمين ما براى وى تقديم‬
‫مىشد پوست بود‪ ،‬و ما براى وى مقدار زيادى پوست جمع نموديم‪ ،‬بعد از آن به طرف‬
‫حبشه به راه افتاديم‪ ،‬تا اين كه نزد وى آمديم‪ .‬به خدا سوگند‪ ،‬در حالى كه ما نزد وى‬
‫مرِى را ديديم كه نزد وى آمد‪ ،‬و او را پيامبر خدا ص در ارتباط‬ ‫ض ْ‬ ‫بوديم‪ ،‬عمروبن ا ُ َ‬
‫ميَّه َ‬
‫با جعفربن ابى طالب و اصحابش نزد نجاشى فرستاده بود‪ .‬عمرو مىافزايد‪ :‬او نزد‬
‫نجاشى آمد و بعد از آن از نزد وى خارج شد‪ .‬عمرو مىگويد‪ :‬آن گاه من به رفقاى‬
‫خود گفتم‪ :‬ابن عمرو بن اميه است‪ ،‬نزد نجاشى مىروم و از وى مىخواهم كه او را به‬
‫من بسپارد تا گردنش را قطع كنم‪ ،‬اگر او اين كار را با من بكند‪ ،‬و من اين كار را‬
‫انجام دهم‪ ،‬قريش درك مىكند‪ ،‬كه من انتقام آنها را گرفته و عمل نيكويى را با كشتن‬
‫مد براى شان انجام دادهام‪ .‬مىگويد‪ :‬به همين منظور نزد نجاشى رفتم‪،‬‬ ‫فرستاده مح ّ‬
‫چنان كه در گذشتهها سجده مىكردم به او سجده نمودم‪ .‬مىگويد‪ :‬نجاشى گفت‪:‬‬
‫دوستم خوش آمدى‪ ،‬آيا از ديارت براى ما هديه و سوغاتى آوردهاى؟ گفتم‪ :‬بلى‪ ،‬اى‬
‫پادشاه برايت پوستهاى زيادى را هديه آوردهام‪ .‬مىگويد‪ :‬بعد از آن پوستها را به او‬
‫نزديك ساختم و از آنها بسيار خوشش آمد‪ .‬بعد از آن گفتم‪ :‬اى پادشاه هم اكنون‬
‫مردى را ديدم كه از نزد شما بيرون رفت و او فرستاده مردى است كه دشمن ما‬
‫مىباشد‪ ،‬او را به من بسپار تا بكشمش‪ ،‬چون او اشراف و بزرگان ما را كشته است‪.‬‬
‫عمرو مىگويد‪ :‬نجاشى خشمگين شد‪ ،‬و دست خود را بلند نموده محكم به بينى خود‬
‫زد‪ ،‬گمان كردم كه بينيش را شكست‪ ،‬و آن چنان ناراحت شدم كه آرزو نمودم كاش‬
‫زمين پاره مىشد و من از ترس و خوفى كه داشتم در آن فرو مىرفتم‪ .‬از اين رو‬

‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬هندی آن را در «کنزالعمال» (‪ )1136 ،5/286‬ذکر کرده است‪ .‬در اسناد آن واقدی که متروک الحدیث است وجود دارد‪.‬‬

‫‪144‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫درصدد جبيره كار برآمده گفتم‪ :‬اى پادشاه‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬اگر مىپنداشم كه اين‬
‫خواهش من موجب كدورت خاطر و نارضايتى تان مىشود هرگز آن را مطرح‬
‫نمىكردم‪ .‬نجاشى گفت‪ :‬آيا تو از من خواهش مىكنى تا فرستاده مردى را به تو بدهم‬
‫كه ناموس اكبر (جبرئيل) به او نازل مىگردد‪ ،‬ناموس اكبرى كه براى حضرت موسى‬
‫نازل مىشد‪ ،‬و تو او را بگيرى و به قتلش برسانى؟! عمرو مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬اى پادشاه‪،‬‬
‫آيا او چنين است؟! گفت‪ :‬واى بر تو اى عمرو‪ ،‬سخن مرا قبول كن‪ ،‬و از وى پيروى‬
‫كن‪ ،‬به خدا سوگند وى بر حق است‪ ،‬و بر مخالفين خود چنان كه موسى بن عمران‬
‫بر فرعون و لشكريانش غالب آمد‪ ،‬پيروز مىشود‪ .‬عمرو مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬آيا تو از طرف‬
‫وى با من به اسلم بيعت مىكنى؟ گفت‪ :‬آرى‪ ،‬وى دست خود را باز كرد و من‬
‫همراهش بيعت به اسلم نمودم‪ .‬بعد از آن نزد رفقايم‪ ،‬رفتم اين در حالى بود كه‬
‫نظرم از گذشته تغيير نموده بود و اسلمم را از ايشان مخفى داشتم‪ .‬بعد از آن به‬
‫قصد زيارت رسول خدا ص بيرون رفتم تا اسلم بياورم‪ ،‬در خلل راه به خالد بن وليد‬
‫برخوردم‪ ،‬و اين واقعه اندكى قبل از فتح اتّفاق افتاده بود‪ ،‬او از طرف مكه مىآمد‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬اى ابوسليمان به كجا مىروى؟ وى در پاسخ به من گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬اين‬
‫امر درست و ثابت شد‪ ،‬و اين مرد نبى است‪ ،‬مىروم‪ ،‬به خدا تا اسلم بياورم‪ ،‬تا چه‬
‫وقت به اين وضع به سر بريم؟ عمرو مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬من هم جز به‬
‫خاطر اسلم آوردن نيامدهام‪ .‬عمرو مىگويد‪ :‬هر دوى ما در مدينه خدمت پيامبر‬
‫خداص آمديم‪ ،‬خالد قبل از من رفت و اسلم آورد و با پيامبر ص بيعت نمود‪ ،‬و بعد از‬
‫آن من نزديك رفتم و عرض نمودم كه‪ :‬اى پيامبر خدا ص من با شما بيعت مىكنم‬
‫مشروط به اينكه گناهان گذشتهام را ببخشى‪ ،‬و آينده را متذكّر نمىشوم؟ عمرو‬
‫مىگويد‪ :‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬اى عمرو‪ ،‬بيعت كن‪ ،‬اسلم كارهايى را كه قبل از آن‬
‫صورت گرفته است قطع نموده و از بين مىبرد‪ ،‬و هجرت نيز چيزهاى گذشته را نابود‬
‫مىسازد»‪ .‬عمرومى گويد‪ :‬بعد از آن‪ ،‬من با وى بيعت نمودم و برگشتم‪ 1.‬اين چنين در‬
‫البدايه (‪ )142/4‬آمده‪ .‬احمد و طبرانى نيز از عمرو مانند اين را به شكل طولنى‬
‫روايت نمودهاند‪ .‬هيثمى (‪ )351/9‬مىگويد‪ :‬رجال هر دوى آنها ثقهاند‪.‬‬
‫بيهقى از طريق واقدى اين حديث را درازتر و نيكوتر از حديث قبل روايت كرده‪ ،‬و در‬
‫آن آمده‪ :‬بعد از آن حركت نمودم تا اين كه به هَدَّه (نام جايى است در حجاز ميان‬
‫مكه و طائف) رسيدم ديدم دو مرد كه اندكى در راه ازمن سبقت داشتند‪ ،‬مىخواهند‬
‫توقف نمايند‪ ،‬يكى از آن دو داخل خيمه است و ديگرى شترها را محكم گرفته‪ .‬عمرو‬
‫جه شدم كه خالدبن وليد است‪ .‬عمرو مىافزايد‪ :‬پرسيدم‪ :‬كجا مىروى؟‬ ‫مىگويد‪ :‬متو ّ‬
‫مد مىروم‪ ،‬چون همه مردم به اسلم گرويدهاند‪ ،‬و هيچ يك از عقلء و‬ ‫گفت‪ :‬نزد مح ّ‬
‫صاحبان درايت باقى نمانده كه به اسلم داخل نشده باشد‪ .‬به خدا سوگند‪ ،‬اگر زياده‬
‫ازين توقّف كنم‪ ،‬وى از گردن مان چنان كه از گردن كفتار در غارش گرفته مىشود‪،‬‬
‫مد و اسلم آوردن را‬ ‫خواهد گرفت‪ .‬گفتم من نيز‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬تصميم رفتن نزد مح ّ‬
‫گرفتهام‪ ،‬آن گاه عثمان بن طلحه بيرون رفت و مرا خوش آمديد گفت‪ ،‬و هه در‬
‫همانجا اندكى توقّف نموديم‪ .‬و بعد از آن به موافقت همديگر به مدينه وارد شديم‪،‬‬
‫من گفته مردى را كه نزد چاه ابى عُتبه همراهش روبرو شديم فراموش نمىكنم‪ ،‬كه‬
‫فرياد مىكشيد‪ :‬اى رباح! اى رباح! اى رباح‪( 2‬اسم كدام غلم است)!! ما از شنيدن‬
‫قول وى خوشحال شديم‪ ،‬و آن را براى خود به فال نيك گرفتيم‪ .‬بعد آن مرد به سوى‬
‫‪ 1‬حسن‪ .‬ابن اسحاق همچنین در سیره‌ی ابن هشام (‪ )2/185‬چاپ دارابن رجب‪ ،‬و (‪ )3/172‬چاپ ایمان‪ .‬و احمد (‪ )199 ، 4/198‬و بیهقی در «الکبری»‬
‫(‪.)9/123‬‬
‫همچنین مسلم در صحیح خود (‪ )121‬کتاب ایمان‪ ،‬باب اسلم آوردن اعمال بد قبل از خود را از بین می‌برد‪ ،‬به اختصار داستان اسلم عمرو را از زبان‬
‫خود روایت کرده است‪.‬‬

‫‪145‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫ما نگاه كرد و از وى شنيدم كه ميگفت‪ :‬مكه پس ازين دو تن‪ ،‬ديگر مهار خود را از‬
‫دست داد‪ ،‬گمان نمودم كه هدف وى من و خالد بن وليد هستيم و با شتاب روى به‬
‫طرف مسجد گردانيد و بدان سو رفت‪ .‬گمان كردم كه وى پيامبر ص را به قدوم ما‬
‫بشارت داد‪ ،‬و اين پندار من درست بود‪.‬‬
‫حَّره خوابانيديم‪ .‬با توقّفى در آنجا لباسهاى خوب خود را بر تن‬
‫ما شترهاى خود را در َ‬
‫نموديم‪ ،‬بعد از آن اذان عصر گفته شد‪ ،‬و حركت نموديم تا اين كه به پيامبرخداص‬
‫نمايان شديم‪ ،‬چهره وى در آن موقع درخششى داشت و مسلمانان در اطرافش به‬
‫اسلم آوردن ما بسيار خوشحال و مسرور شده بودند‪ ،‬آن گاه خالدبن وليد رفته بيعت‬
‫نمود‪ ،‬و بعد از وى عثمان بن طلحه پيش شد و بيعت كرد‪ ،‬سپس من پيش رفتم‪ ،‬به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬آن لحظاتى كه من در پيش رويش نشستم نتوانستم از فرط حياء‬
‫چشمان خود را به طرفش بلند كنم‪ .‬عمرو مىگويد‪ :‬من با وى مشروط به اين بيعت‬
‫نمودم كه گناهان گذشته مرا ببخشد‪ ،‬ولى گناهاى آيندهام به يادم نيامد‪ .‬پيامبر ص‬
‫فرمود‪« :‬اسلم چيزهاى ما قبل خود را قطع نموده از بين مىبرد‪ ،‬و هجرت نيز‬
‫چيزهاى ماقبل خود را نابود مىسازد»‪ .‬عمرو مىگويد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬از هنگامى كه‬
‫من و خالدبن وليد اسلم آوردهايم‪ ،‬پيامبر خدا ص هيچ يك از اصحاب خود را در امر‬
‫مهمى كه وى را اندوهگين مىساخت با ما برابر نكرده است‪ 1.‬اين چنين در البدايه (‪2‬‬
‫‪ )37/4‬آمده‪.‬‬
‫َ‬
‫داستان اسلم آوردن خالدبن وليد (رضىالل ّه عنه)‬
‫واقدى از خالد روايت نموده كه گفت‪ :‬چون خداوند (جل جلله) به من اراده خير‬
‫نمود‪ ،‬در قلبم اسلم را جاى داد‪ ،‬و راه هدايتم را برايم گشود‪ ،‬با خود گفتم‪ :‬من در‬
‫مد اشتراك ورزيدم‪ ،‬و در هيچ معركهاى شركت نورزيدم‬ ‫همه اين معارك بر ضد مح ّ‬
‫مگر اين كه پس از بازگشت از آن بر اين باور بودم كه من كارهاى بى فايدهاى را‬
‫مد حتما ً پيروز شدنى است‪ .‬هنگامى كه پيامبر ص به طرف حديبيه‬ ‫انجام مىدهم‪ ،‬و مح ّ‬
‫بيرون رفت‪ ،‬من همراه با گروهى از سواران مشركين بيرون آمدم و در عسفان با‬
‫پيامبر خدا ص و يارانش بر خوردم‪ ،‬در مقابلش ايستاده به وى متعّرض شدم‪ .‬او در‬
‫مقابل ما نماز ظهر را با اصحاب خود به جاى آورد‪ ،‬خواستيم تا بر وى حمله نماييم‪،‬‬
‫ولى اين تصميم براى ما عملى نشد ‪ -‬كه خير هم در همان بود ‪ ،-‬پيامبر ازين تصميم‬
‫ما آگاه شد‪ ،‬و نماز عصر را با اصحابش‪ ،‬به شكل نماز خوف به جاى آورد‪ .‬اين عمل‬
‫آنها در ما تأثير به سزايى گذاشت‪ ،‬و گفتم‪ :‬اين مرد تحت حمايت (غيبى) است‪ ،‬لذا ما‬
‫را گذاشته و با تغيير مسير از جاى تمركز ما طرف راست را در پيش گرفت‪ .‬گذشته‬
‫از اين‪ ،‬هنگامى كه قريش با وى در حديبيه صلح نمود‪ ،‬و بدون هيچ درگيرى اى وى را‬
‫برگردانيد‪ ،‬با خود گفتم‪ :‬ديگر چه چيز باقى است؟ به كجا بروم؟‪ :‬نزد نجاشى! او كه‬
‫مد شده است‪ ،‬و اكنون يارانش نزد وى درامان زندگى به سر مىبرند!! يا به‬ ‫پيرو مح ّ‬
‫سوى هرقل‪ .‬رفتن به سوى هرقل به اين معناست كه از دينم بيرون شده و به‬
‫نصرانيت و يا يهوديت بپيوندم‪ ،‬و در ميان عجمها اقامت گزينم‪ ،‬يا اين كه در ديار‬
‫خودم با آنهايى كه باقى ماندهاند باشم؟ در اين گيرو دار در فكر بودم كه پيامبر خدا‬
‫ص در اداى (عمرهالقضاء) به مكه وارد شد‪ ،‬از مكه خارج شدم و ورود وى را بدانجا‬
‫مشاهده ننمودم‪ ،‬برادرم وليد بن وليد نيز در اين سفر (عمره القضاء) يكجا با پيامبر‬

‫‪ 2‬كلمه رباح و يا ربح درعربى فائده را نيز افاده مىكند و آنها در هنگام شنيدن اين صدا آن را فال‬
‫نيك گرفته و به آن خوشحال شدند‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬بیهقی در «الدلئل» (‪.)345 : 343 /4‬‬

‫‪146‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫ص وارد مكه شده بود‪ ،‬او در جستجوى من بود‪ ،‬ولى مرا نيافته است‪ ،‬به همين لحاظ‬
‫برايم نامهاى مىنويسد كه در آن چنين آمده است‪:‬‬
‫َ‬ ‫ْ‬ ‫حيم‪ ،‬اما بعد‪ :‬فَاِن ِى ل َ َ َ‬ ‫َ‬
‫سلمِ‪،‬‬ ‫ن ال ِ ْ‬ ‫َ‬
‫ب َرأي ِك عَ ِ‬ ‫ن ذَهَا َ ِ‬ ‫م ْ‬ ‫ب ِ‬ ‫ج َ‬ ‫م أَر أعْ َ‬ ‫ّ ْ ْ‬ ‫حمن الَّر ِ ِ ّ َ ْ‬ ‫مالل ّهِ الَّر ْ‬ ‫س ِ‬ ‫(ب ِ ْ‬
‫َ‬
‫سولاللهِ ص عَن ْك‪ ،‬وَ قَا َ‬ ‫ّ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫ل‪:‬‬ ‫ى َر ُ‬ ‫سألن ِ ْ‬ ‫حدٌ؟! وَ قَد ْ َ‬ ‫هأ َ‬ ‫جهل ُ‬ ‫سلم ِ َ‬ ‫ل ال ِ ْ‬‫مث ْ ُ‬
‫َوعَقْلك عَقْلك! َو ِ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬
‫ه‬ ‫َ‬
‫ل نِكايَت َ ُ‬‫جعَ َ‬ ‫ن َ‬ ‫َ‬
‫م؟ َو لوْ كا َ‬ ‫سل َ‬ ‫ل ال ْ‬ ‫جهِ َ‬ ‫مثْل ُ‬
‫ه َ‬ ‫ل‪ِ « :‬‬ ‫ه بِهِ‪ .‬فَقَا َ‬ ‫ت‪ :‬يَأتِىَالل ُ‬ ‫خالِد»؟ فَقُل ْ ُ‬ ‫ن َ‬ ‫«أي ْ َ‬
‫ماقَد ْ فَات َ َ‬
‫ك‬ ‫خى َ‬ ‫ك يَا أ ِ‬‫ستَدْرِ ْ‬ ‫منَاهُ عَلى غَيْرِه»‪ .‬فَا ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ه‪ ،‬وَ لقَد ّ ْ‬ ‫َ‬ ‫ً‬
‫خيْرال ُ‬ ‫ن َ‬ ‫َ‬
‫ن كا َ‬ ‫مي ْ َ‬‫سل ِ ِ‬
‫م ْ‬ ‫معَ ال ُ‬ ‫جدَّهُ َ‬ ‫َو ِ‬
‫حه)‪.‬‬ ‫صال ِ َ‬‫ن َ‬ ‫موَاط ِ َ‬ ‫ن َ‬ ‫م ْ‬ ‫ِ‬
‫ما بعد‪ :‬من چيزى را عجيبتر از اسلم نياوردنت‬ ‫(به نام خداى بخشاينده مهربان‪ ،‬ا ّ‬
‫نمىبينم‪ ،‬در حالى كه از عقل واليى برخوردار هستى! و آيا از دينى چون اسلم كسى‬
‫غافل مىماند؟! پيامبر خدا ص از من در مورد تو پرسيد و گفت‪« :‬خالد كجاست؟»‬
‫گفتم‪ :‬خداوند او را مىآورد‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬فردى چون او از اسلم بى خبر مانده‬
‫است؟! اگر او قهرمانىها و تلش هايش را بامسلمين همراه مىگردانيد‪ ،‬برايش بهتر‬
‫بود‪ ،‬و ما او را بر ديگران ترجيح ميداديم»‪ .‬اى برادرم‪ ،‬آن چيزهاى نيكى را كه از‬
‫دست دادهاى به ياد بياور و آنها را دوباره درياب)‪.‬‬
‫خالد مىگويد‪ :‬هنگامى كه نامه وى به من رسيد‪ ،‬براى آمدن نزد پيامبر ص شتاب به‬
‫خرج دادم‪ ،‬و آن نامه در رغبت و علقمنديم به اسلم افزود‪ ،‬و پرسيدن پيامبرص از‬
‫من مرا خشنود و مسرور ساخت‪ ،‬بارى در خواب ديدم كه در يك شهر تنگ‪ ،‬خشك و‬
‫بى گياه هستم‪ ،‬و از آن به يك سرزمين پهناور و سرسبز خارج شدم‪ ،‬گفتم‪ :‬اين‬
‫خواب حتما ً مفهومى دارد و راست است‪ .‬هنگامى كه به مدينه آمدم‪ ،‬گفتم‪ :‬اين‬
‫خواب را حتما ً براى ابوبكر بازگو مىكنم‪ ،‬ابوبكر در تعبير خوابم فرمود‪ :‬سرزمينى‬
‫كه تو به آن وارد شدى دين اسلم است كه خداوند (جل جلله) تو را به آن هدايت‬
‫نمود‪ ،‬وتنگنايى كه در آن قرار داشتى شرك بود‪.‬‬
‫خالد ميگويد‪ :‬چون تصميم رفتن نزد پيامبر خدا ص را گرفتم‪ ،‬گفتم‪ :‬اكنون كى را با‬
‫خود نزد پيامبر خدا ص همراه ببرم؟ درين راستا رفتن با صفوان بن اميه را مصلحت‬
‫ديدم‪ ،‬گفتم‪ :‬اى ابو وهب‪ ،‬آيا حالتى را كه در آن قرار داريم‪ ،‬نمىبينى؟ ما اكنون چون‬
‫مد بر عرب و عجم‬ ‫دندانهاى پسين دهان هستيم (در قلّت و كمى قرار داريم)‪ ،‬و مح ّ‬
‫مد برويم و او را پيروى كنيم‪ ،‬شرف و عزت او‬ ‫پيروز گرديده است‪ .‬اگر ما نزد مح ّ‬
‫شرف و عزت ماست‪ .‬وى به شدت از اين عمل ابا ورزيد و گفت‪ :‬اگر جز خودم ديگر‬
‫كسى هم باقى نماند‪ ،‬ابدا ً پيروى او را نمىكنم‪ .‬به اين گفته ما از هم جدا شديم و با‬
‫خود گفتم‪ :‬اين مردى است كه برادر و پدرش در بدر به قتل رسيدهاند‪ .‬بعد از وى‬
‫عكرمه بن ابى جهل را ديدم‪ ،‬و همان گفتههاى خود را براى صفوان بن اميه را برايش‬ ‫ِ‬
‫تكرار نمودم‪ ،‬او نيز همان جواب صفوان را به من داد‪ .‬از وى خواستم تا اين را‬
‫مخفى نگه دارد‪ .‬او نيز تعهد سپرد كه اين را براى كسى متذكّر نمىشود‪ ،‬سپس به‬
‫منزلم آمدم و هدايت دادم تا سواريم را آماده كنند‪ ،‬و با او خارج شدم‪ ،‬درين اثنا با‬
‫عثمان بن طلحه برخوردم‪ .‬با خود گفتم‪ :‬اين هم رفيقم است و بايد آنچه را خواهان‬
‫آن هستم به او يادآور شوم‪ .‬بعد آن عده پدرانش را كه كشته شده بودند به ياد‬
‫آوردم‪ ،‬و نخواستم اين قضيه را به او تذكّر بدهم‪ .‬بعد با خود انديشيدم كه اگر اين را‬
‫بگويم‪ ،‬چه ضررى براى من خواهد داشت؟ چون من همين ساعت در حركت هستم‪.‬‬
‫پس از اين انديشه و فكر جديد‪ ،‬كار را تا به همان حدّى كه رسيده بود‪ ،‬برايش بيان‬
‫داشته‪ ،‬و افزودم‪ :‬ما چون روباهى در يك غار هستيم كه اگر دلوى از آب در آن‬
‫انداخته شود‪ ،‬خارج مىشود و مانند همانند گفتههاى خود را براى آن دو تن ديگر براى‬
‫وى تكرار كردم‪ ،‬وى به زودى اين حرف مرا پذيرفت‪ .‬به او گفتم‪ :‬من امروز خارج‬

‫‪147‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫منَاخه آماده است‪.‬‬ ‫ج ُ‬‫شدهام و مىخواهم همين روز بروم‪ ،‬و اين هم سواريم كه در فَ ّ‬
‫جج‪ 1‬با هم ملقات كنيم‪ ،‬اگر قبل از من‬ ‫خالد مىگويد‪ :‬ما با او وعده گذاشتيم كه در يأ ُ‬
‫به آنجا رسيد‪ ،‬انتظارم را بكشد‪ ،‬و اگر قبل از وى به آنجا رسيدم منتظرش مىباشم‪.‬‬
‫خالد مىگويد‪ :‬سحرگاهان در تاريكى قبل از طلوع فجر خارج شدم تا در يأجج يكديگر‬
‫را ملقات كرديم‪ .‬به راه افتاديم تا اين كه به هَدَّه رسيديم‪ ،‬و عمروبن العاص را در‬
‫آنجا دريافتيم‪ .‬عمرو گفت‪ :‬اى قوم خوش آمديد‪ ،‬گفتيم‪ :‬تونيز خوش آمدى‪ .‬عمرو از‬
‫ما پرسيد‪ :‬مسيرتان به كدام طرف است؟ پرسيديم‪ :‬چه چيز تو را بيرون كرده؟‬
‫گفت‪ :‬شما را چه چيز بيرون كرده؟ گفتيم‪ :‬پيوستن به اسلم و پيروى محمد‪ .‬گفت‪:‬‬
‫اين همان چيزى است كه مرا به اينجا كشانيده است‪.‬‬
‫حَّره شترهاى خود را‬ ‫به اتّفاق هم حركت نموديم تا اين كه به مدينه آمديم‪ ،‬ودر َ‬
‫خوابانيده و توقّفى نموديم‪ .‬پيامبر ص از آمدن ما مطّلع شد و مسرور گرديد‪ .‬من در‬
‫اين مكان لباسهاى خوب خود را پوشيدم‪ ،‬بعد از آن به طرف پيامبر ص رفتم‪ ،‬برادرم‬
‫در اين اثنا با من روبرو شده گفت‪ :‬عجله و شتاب كن چون پيامبر خدا ص از آمدنت‬
‫مطّلع شده‪ ،‬و به قدومت مسرور گرديده و اكنون انتظارتان را مىكشد‪ .‬ما به شتاب‬
‫سم نمود‪ ،‬به سلم‬ ‫به طرف وى روان شديم و خود را به او نشان دادم و او به من تب ّ‬
‫َ‬
‫نبوّت به او سلم كردم‪( ،‬السلم عليك يا نبى الل ّه) و با چهره گشاده جواب سلمم را‬
‫داد‪ .‬گفتم‪ :‬من شهادت مىدهم كه معبودى جز يك خدا وجود ندارد‪ ،‬و تو پيامبر خدا‬
‫هستى‪ .‬پيامبر ص گفت‪« :‬بيا» بعد از آن فرمود‪« :‬ستايش خدايى راست كه تو را‬
‫هدايت نمود‪ ،‬من هوشمندى تو را از قبل ديده بودم‪ ،‬و اميد داشتم تا تو را جز به خير‬
‫نسپارد»‪ .‬گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬به اين فكر هستم در معركه هايى كه بر ضد تو‬
‫شركت داشتم و عنادى كه بر ضد حق مىنمودم (همه چيزهاى بزرگى اند)‪ ،‬تو از‬
‫خداوند بخواه و دعا كن تا آنها را به من ببخشد‪ .‬پيامبر ص در پاسخ به من با لحنى‬
‫مهربان و تسلّى بخش گفت‪« :‬اسلم گذشته را محو مىسازد»‪ .‬گفتم‪ :‬اى پيامبر خدا‬
‫ص على رغم آن برايم دعا كن‪ ،‬آن گاه فرمود‪« :‬بار خدايا‪ ،‬همه تلش و سعى خالدبن‬
‫وليد را كه در بازداشتن از راه خدا نموده است به او ببخش»‪ .‬خالد مىگويد‪ :‬بعد از آن‬
‫عثمان و عمرو پيش آمدند و با پيامبر خدا ص بيعت نمودند‪ .‬خالد مىگويد‪ :‬رفتن ما به‬
‫مدينه مصادف بود با ماه صفر سال هشتم‪ ،‬خالد مىگويد‪ :‬پيامبر خدا ص در امر مهمى‬
‫كه وى را اندوهگين مىساخت هيچ يك از اصحابش را با من برابر نمىكرد‪ 2.‬اين چنين‬
‫در البدايه (‪ )238/4‬آمده‪ .‬و اين را همچنين ابن عساكر همانند اين‪ ...‬به شكل‬
‫تفصيل‪ ،‬چنان كه در كنز العمال (‪ )30/7‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬

‫داستان فتح مكّه‬


‫مّرظَهْران‬
‫فتح مكه و فرود آمدنش در َ‬ ‫خروج پيامبر خدا ص براى‬
‫َّ‬
‫طبرانى از ابن عبّاس (رضىالله عنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص به‬
‫صيْن غفارى را بر مدينه گماشت‪ .‬اين‬ ‫ح َ‬
‫سوى مكه خارج شد‪ ،‬و ابُوُرهُم كلثوم بن ُ‬
‫حركت در دهم رمضان المبارك صورت گرفت‪ ،‬پيامبر خدا ص درين سفر روزه‬
‫گرفت‪ ،‬و مردم نيز با وى روزه گرفتند‪ ،‬تا اين كه در كَدِيد ‪ -‬آبى است در ميان‬
‫ج ‪ -‬رسيد‪ ،‬در آنجا روزه خود را افطار نمود‪ ،‬بعد به حركت افتاد تا اين كه‬ ‫عُسفان وا َ َ‬
‫م ْ‬
‫در مر ظهران ‪ -‬جايى است كه اكنون آن را وادى فاطمه مىنامند ‪ -‬با ده هزار تن از‬
‫سلَيم نيز آنها را همراهى مىنمود‪ ،‬و در‬ ‫مسلمانان توقّف كرد‪ ،‬كه يك هزار از ُ‬
‫مَزينه و ُ‬

‫‪ 1‬نام جايى است در حدود سه كيلومترى مكه‪.‬‬


‫‪ 2‬بسیار ضعیف‪ .‬واقدی در «المغازی» (‪ ، )748 :746 /2‬و بیهقی در «الدلئل» (‪ )4/348‬از طریق واقدی که متروک الحدیث است‪.‬‬

‫‪148‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫همه قبايل تجهيزات و سلح وجود داشت‪ ،‬و مهاجرين و انصار بدون اين كه يكى از‬
‫آنها تخلّف نموده باشند‪ ،‬با پيامبر خداص خارج شده بودند‪.‬‬

‫سس سران قريش جهت كسب اطلعات‬ ‫تج ّ‬


‫مَّر ظهْران پايين شد ‪ -‬قريش از كارهاى وى اطلعى‬ ‫َ‬ ‫هنگامى كه پيامر خدا ص در َ‬
‫نداشت و با قطع شدن اخبار‪ ،‬ديگر از پيامبر ص خبرى به آنها نرسيد‪ ،‬و ندانستند كه‬
‫وى چه تصميمى دارد و چه مىكند ‪ -‬در آن شب ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حزام و‬
‫سس بيرون شدند‪ ،‬تا ببينند كه آيا خبرى را در مىيابند و از وى‬ ‫بُدَيل بن ورقاء جهت تج ّ‬
‫ّ‬
‫چيزى مىشنوند؟ عبّاس بن عبدالمطلب قبل از اينها با پيامبر خدا ص در حصهاى از‬
‫راه (در مسير هجرتش به سوى مدينه) برخورده (و با آنها يكجاى شده بود) و‬
‫َ‬
‫ميَّه بن ُ‬
‫مغِيره نيز با پيامبر خدا‬ ‫ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطّلب و عبدالل ّه بن ابى ا ُ َ‬
‫م‬
‫در ميان مدينه و مكه ديدار و تلش نموده بودند تا نزد وى بيايند‪ ،‬در اين ارتباط ا ّ‬
‫سلمه با پيامبر خدا ص صحبت نموده گفت‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬پسر عمويت‪ ،‬پسرعمه‬
‫ات‪ ،‬پدر خانمات مىخواهند تو را ملقات نمايند‪ ،‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬من به آنها‬
‫ما پسر عمه و پدر خانمم‬ ‫نيازى ندارم‪ ،‬پسرعمويم آبرويم را در مكه ريخته بود و ا ّ‬
‫‪1‬‬

‫‪2‬‬
‫همان كسى است كه در مكه همه آن چيزها را به من گفت»‪.‬‬
‫هنگامى كه پيامبر خدا ص درباره آنها اين چيزها را گفت ‪ -‬ابوسفيان كه يكى از‬
‫اطفال خود را نيز با خود داشت ‪ -‬گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬يا به من اجازه ملقات بده‪ ،‬و‬
‫يا اين كه همين طفلم را گرفته به جايى خواهيم رفت تا در آنجا از تشنگى و گرسنگى‬
‫جان دهيم‪ .‬چون اين گفته به پيامبر ص رسيد‪ ،‬بر آنها رحم نمود و با نشان دادن‬
‫نرمش‪ ،‬به آنان اجازه دخول داد‪ ،‬آنها نيز داخل شده و اسلم آوردند‪.‬‬

‫عبّاس و ترغيب قريش تا از پيامبر ص امان بخواهند‬


‫مّر ظَهْران فرود آمد‪ ،‬عبّاس گفت‪ :‬آه از روز سياه قريش!!‬ ‫هنگامى كه پيامبر ص در َ‬
‫اگر پيامبر خدا به زور قبل از اين كه از وى امان بخواهند‪ ،‬داخل مكه شود‪ ،‬اين به‬
‫معناى هلك ابدى و هميشگى قريش خواهد بود‪ .‬عبّاس مىگويد‪ :‬بعد از آن بر قاطر‬
‫سفيد پيامبر خدا ص سوار شدم‪ ،‬و به راه افتادم تا اين كه به محلى به نام اراك‬
‫رسيدم‪ ،‬و در صدد بودم كه به شخص هيزم شكنى‪ ،‬يا صاحب شيرى‪ ،‬يا حاجتمندى‬
‫برخورم كه به مكه رفته‪ ،‬و مردم را از آمدن پيامبر خدا ص و جايش باخبر كند تا هر‬
‫چه زودتر پيش از حمله پيامبر ص و داخل شدنش به زور به مكه به نزد آن حضرت‬
‫بيايند‪ ،‬و از وى امان بخواهند‪.‬‬
‫َ‬
‫گفتگوى ابوسفيان با عبّاس و عمر (رضىالل ّه عنهما)‬
‫عبّاس مىگويد‪ :‬من در طلب آنچه دنبالش آمده بودم‪ ،‬به حركت خود ادامه مىدادم‪،‬‬
‫كه در اين ميان صداى ابوسفيان و بُدَيل بن ورقاء را شنيدم كه با هم گفتگو مىكردند‪،‬‬
‫ابوسفيان مىگفت‪ :‬تاكنون من اين همه آتش و اين اندازه سرباز نديده بودم!! عبّاس‬
‫خَزاعه است كه جنگ‪ ،‬آنها‬‫مىگويد‪ :‬بديل به او مىگفت‪ :‬اين به خدا سوگند‪ ،‬آتشهاى ُ‬
‫را برافروخته و به سوز آورده است‪ .‬عبّاس مىگويد‪ :‬ابوسفيان در جواب او مىگفت‪:‬‬

‫‪ 1‬ابوسفيان بن حارث‪ ،‬حارث پسر عبدالمطلب است‪ ،‬و از بزرگترين عموهاى پيامبر ص مىباشد كه‬
‫در زمان جاهليت در گذشته بود و پسرش ابوسفيان درمكه پيامبر ص را هجو مىنمود‪ ،‬و حسان‬
‫جوابش را مىگفت‪.‬‬
‫‪ 2‬براى فهم گفتههاى وى درباره پيامبر ص به صفحات گذشته مراجعه شود‪.‬‬

‫‪149‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫خزاعه كمتر و كوچكتر از آن است كه اين همه آتش و لشكر از آنها باشد‪ .‬عبّاس‬
‫مىگويد‪ :‬من صداى ابوسفيان را شناختم‪ ،‬و صدا زدم‪ :‬اى ابوحنظله‪ ،‬ابوسفيان نيز‬
‫صداى مرا شناخت و پاسخ داد‪ :‬ابوالفضل؟ گفتم‪ :‬بلى‪ .‬ابوسفيان از من پرسيد ‪ -‬پدر‬
‫و مادرم فدايت ‪ -‬چه خبر است؟ گفتم‪ :‬واى بر تو اى ابوسفيان‪ ،‬اين رسول خداست‬
‫كه با مردم در اينجا آمده‪ ،‬و آه از روز سياه قريش! ابوسفيان گفت‪ - :‬پدر و مادرم‬
‫فدايت ‪ -‬پس چاره چيست؟ عبّاس مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬اگر به تو دست يابد گردنت را‬
‫خواهد زد‪ ،‬با من بر اين قاطر سوار شو تا تو را نزد پيامبر خدا ص ببرم و از وى براى‬
‫تو امان بخواهم‪ .‬عبّاس مىگويد‪ :‬ابوسفيان با من بر قاطر سوار شد و ‪ -‬بُدَيل بن‬
‫حزام ‪ -‬دوتن همراهان وى (به طرف مكه) رفتند‪ ،‬و من با وى‬ ‫ورقاء و حكيم بن ِ‬
‫حركت نمودم‪ .‬و هر گاه بر آتشى از آتشهاى برافروخته شده مسلمانان عبور‬
‫مينمودم‪ ،‬مىگفتند‪ :‬اين كيست؟ و چون قاطر پيامبر خدا ص را مىديدند مىگفتند‪:‬‬
‫عموى پيامبر است كه بر قاطر وى سوار شده است‪ ،‬تا اينكه بر آتش عمربن‬
‫الخطاب عبور نمودم‪ .‬عمر گفت‪ :‬اين كيست؟ و به طرفم برخاست‪ .‬و چون‬
‫ابوسفيان را بر پشت سر قاطر ديد فرياد برآورد‪ :‬ابوسفيان دشمن خدا!! سپاس‬
‫خدايى را كه تو را بدون عهد و پيمانى به چنگال ما گرفتار كرد‪ .‬اين را گفت و به‬
‫شتاب به طرف پيامبر خدا ص دويد‪ ،‬من نيز قاطر را دوانيدم تا اين كه از وى به‬
‫اندازهاى كه يك چهارپاى از يك مرد آهسته سبقت مىجويد‪ ،‬سبقت جستم‪ ،‬از قاطر‬
‫پايين آمدم و نزد پيامبر خدا ص وارد گرديدم‪ .‬عمر نيز داخل شد‪ ،‬و گفت‪ :‬اى رسول‬
‫خدا‪ ،‬اين ابو سفيان است كه بدون هيچ گونه عهد و پيمان‪ ،‬خداوند او را به چنگال ما‬
‫انداخته است‪ ،‬بگذار تا خودم گردنش را بزنم‪ .‬عبّاس مىافزايد‪ :‬من صدا زدم‪ ،‬اى‬
‫پيامبر خدا من او را پناه دادهام‪ ،‬بعد از آن نزديك پيامبر خدا ص نشستم و گفتم‪ :‬نه‬
‫به خدا امشب بدون من با وى كسى مجلس خصوصى نداشته است‪ .‬عبّاس مىگويد‪:‬‬
‫چون عمر درباره وى خيلى اصرار نمود گفتم‪ :‬اى عمر! آرام باش‪ .‬به خدا سوگند‬
‫اگر اين از مردان بنى عدى بن كعب مىبود اين را نمىگفتى ولى چون مىدانى وى از‬
‫مردان بنى عبد مناف است اين حرف را ميگويى‪ .‬عمر در پاسخ به من گفت ‪:‬اى‬
‫عبّاس آرام باش!! به خدا سوگند من روزى كه تو مسلمان شدى از اسلم تو اين قدر‬
‫خوشحال شدم كه از اسلم پدرم‪ ،‬اگر اسلم مىآورد‪ ،‬اين قدر خوشحال نمىشدم‪ ،‬و‬
‫اين به خاطر چه بود؟ به خاطر اين كه من دانستم اسلم آوردن تو براى رسول خدا‬
‫ص از اسلم خطاب محبوبتر بود‪ .‬پيامبر اسلم در اين ميان گفت‪« :‬اى عبّاس امشب‬
‫او را به نزد خود ببر‪ ،‬و چون صبح شد به نزد من بياورش»‪ .‬من او را به جاى خود‬
‫بردم و شب را نزد من سپرى نمود‪ ،‬و چون صبح شد او را نزد پيامبر خدا ص بردم‪.‬‬

‫شهادت ابوسفيان بر كمال اخلق پيامبر ص و مسلمان شدنش‬


‫هنگامى كه پيامبر خدا ص ابوسفيان را ديد‪ ،‬گفت‪« :‬واى بر تو اى ابوسفيان! آيا هنوز‬
‫وقت آن نرسيده كه شهادت بدهى كه معبود بر حقى جز يك خدا نيست؟» ابوسفيان‬
‫گفت‪ :‬پدر و مادرم فدايت‪ ،‬راستى چه اندازه كريم و بردبار‪ ،‬و به خويشاوندان مهربان‬
‫هستى!! من نيز گمان كردم كه اگر به جز خداى واحد‪ ،‬خدايى مىبود براى من كارى‬
‫انجام داده بود‪ .‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬واى بر تو اى ابوسفيان‪ ،‬آيا هنوزوقت آن‬
‫نرسيده است كه بدانى من رسول خدا هستم؟» ابوسفيان پاسخ داد‪ :‬پدر و مادرم‬
‫فدايت‪ ،‬راستى چه اندازه بردبار و كريم و به خويشاوندان مهربان هستى!! در اين‬
‫باره تا اكنون در قلبم چيزى وجود دارد‪ .‬در اين موقع عبّاس به او گفت‪ :‬واى بر تو اى‬
‫ابوسفيان‪ ،‬اسلم بياور و قبل از اين كه گردنت زده شود شهادت بده كه معبودى جز‬

‫‪150‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫مد ص رسول خداست‪ .‬عبّاس مىگويد‪ :‬آن گاه ابوسفيان به كلمه‬‫يك خدا نيست و مح ّ‬
‫حق شهادت داد و مسلمان شد‪.‬‬

‫كسانى را كه پيامبر خدا ص در روز فتح به آنان امان داده بود‬


‫عبّاس در دنباله سخن مىافزايد‪ :‬گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬ابوسفيان مردى است فخر‬
‫دوست‪ ،‬بنابراين به وى امتيازى بده‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬بلى‪ ،‬هر كس به خانه‬
‫ابوسفيان داخل شود در امان است‪ ،‬و هر كس دروازه خانهاش را ببندد درامان است‪،‬‬
‫و هر كس به مسجد الحرام داخل شود در امان است»‪ .‬هنگامى ابوسفيان برخاست‬
‫تا برود‪ ،‬رسول خدا ص گفت‪« :‬اى عبّاس او را در اين دره در دماغه كوه نگه دار‪ ،‬تا‬
‫لشكر خداوند بر او عبور كنند‪ ،‬و او آنها را ببيند»‪.‬‬
‫عبّاس مىگويد‪ :‬من با وى خارج شدم تا اين كه وى را در همان تنگناى وادى نگه‬
‫داشتم‪ ،‬در جايى كه پيامبر خدا ص دستور داده بود تا او را نگه دارم‪ .‬عبّاس مىگويد‪:‬‬
‫همه قبايل با پرچمهاى خود از مقابل وى عبور نمودند‪ ،‬و هرگاه قبيلهاى مىگذشت‬
‫سلَيم‪ ،‬اومى گفت‪ :‬مرا با‬ ‫ابوسفيان مىپرسيد‪ :‬اى عبّاس اينها كيستند؟ مىگفتم‪ :‬بنو ُ‬
‫سليم چه كار؟ عبّاس ميگويد‪ :‬باز قبيلهاى مىگذشت‪ ،‬او مىگفت‪ :‬اينها كيستند؟‬
‫مَزينه‪ ،‬او مىگفت‪ :‬مرا با مزينه چه كار؟ تا اين كه قبيلهها همه گذشتند و هر‬ ‫مىگفتم‪ُ :‬‬
‫قبيلهاى كه مىگذشت او ميگفت‪ :‬اينها كيستند؟ و من به او مىگفتم‪ :‬بنو فلن و او‬
‫مىگفت‪ :‬مرا با بنى فلن چه كار؟ تا اين كه پيامبر خدا ص به (كتيبه) الخضراء (گروه‬
‫سبز) آمد‪ 1‬كه در آن مهاجرين و انصار شامل بود‪ ،‬و همه غرق در آهن بودند و تنها‬
‫َ‬
‫حلقههاى چشمشان از ميان آهن پيدا بود و بس‪ ،‬ابوسفيان گفت‪ :‬سبحان الل ّه‪ ،‬اى‬
‫عبّاس اينها كيستند؟ گفتم‪ :‬اين پيامبر خدا ص است كه در ميان مهاجرين و انصار‬
‫قرار دارد‪ .‬ابوسفيان گفت‪ :‬هيچ كس را طاقت و ياراى مقاومت در برابر اينها نيست‪.‬‬
‫به خدا سوگند‪ ،‬اى ابوالفضل سلطنت و پادشاهى برادر زاده ات بسيار بزرگ شده‬
‫است!! گفتم‪ :‬اى ابوسفيان‪ ،‬ابن نبوت و رسالت است (نه سلطنت و پادشاهى)‪.‬‬
‫ابوسفيان پاسخ داد‪ :‬پس آرى‪ .‬عبّاس مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬اكنون نزد قومت برو‪ .‬عبّاس‬
‫مىگويد‪ :‬ابوسفيان خارج شد‪ ،‬تا اين كه در مكه نزد قوم خود آمده و به صداى بلند‬
‫مد است كه با سپاه بسيار بزرگى آمده كه شما‬ ‫خود فرياد كشيد‪ :‬اى قريش اين مح ّ‬
‫تاب مقاومت در مقابلش را نداريد‪ .‬وهر كسى كه داخل خانه ابوسفيان شود او در‬
‫امان است‪ .‬هند خانم ابوسفيان دختر عُتْبَه برخاست و سبيلهاى او را گرفته صدا زد‪:‬‬
‫اين سياه پست را بكشيد‪ ،‬زشت باد روى همچو خبر آور قومى‪ .‬ابوسفيان گفت‪ :‬واى‬
‫مد با سپاهى آمده است كه شما طاقت‬ ‫بر شما‪ .‬اين زن شما را فريب ندهد‪ ،‬چون مح ّ‬
‫مقاومت با وى را نداريد‪ ،‬هر كسى كه داخل خانه ابوسفيان شود در امان است‪.‬‬
‫آنهاگفتند‪ :‬واى بر تو‪ ،‬خانه تو به ما چه سودى مىتواند برساند؟ ابوسفيان گفت‪ :‬هر‬
‫كسى كه دروازه خانه خود را ببندد در امان است‪ ،‬و كسى كه داخل مسجد شود‪ ،‬در‬
‫امان است‪ .‬مردم چون اين سخن را شنيدند طرف خانههاى خود و به طرف مسجد‬
‫پراكنده شدند‪ .‬هيثمى (‪ )167/6‬مىگويد‪ :‬اين را طبرانى روايت نموده و رجال وى‬
‫رجال صحيح اند‪.‬‬

‫چگونگى ورود پيامبر خدا ص به مكّه‬

‫‪ 1‬آنها را به خاطرى گروه سبز گفتهاند‪ ،‬كه خيلى اسلحه و آهن داشتند كه در تابش آفتاب از دور‬
‫سبز به چشم مىخورد‪.‬‬

‫‪151‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫حديث را همچنين بيهقى به همين درازيش‪ ،‬چنان كه در البدايه (‪ )291/4‬آمده‪ ،‬روايت‬


‫نموده‪ ،‬و ابن عساكر نيز آن را از طريق واقدى از ابن عبّاس ‪ ،‬چنان كه در كنز‬
‫العمال (‪ )295/5‬آمده‪ ،‬روايت كرده‪ ...‬و چنان كه قبل ً در روايت طبرانى گذشت آن‬
‫را يادآور شده‪ ،‬در سياق وى آمده‪ :‬بعد پيامبر خدا ص پس از خارج شدن ابوسفيان به‬
‫عبّاس گفت‪« :‬او را در تنگناى دره در دماغه كوه نگه دار تا اين كه لشكر خدا بر وى‬
‫عبور نمايد‪ ،‬و او آن را ببيند»‪ .‬عبّاس مىگويد‪ :‬من او را در همان تنگناى دره در دماغه‬
‫كوه آورده و نگه داشتم‪ ،‬و هنگامى كه ابوسفيان را نگه داشتم گفت‪ :‬اى بنى هاشم‬
‫آيا غدر و خيانت مىكنيد؟ عباس‪ :‬پاسخ داد‪ :‬اهل نبوت غدر و خيانت نمىكنند ولى من با‬
‫تو كارى دارم‪ .‬ابوسفيان گفت‪ :‬چرا آن وقت نگفتى؟ اين را به من مىگفتى كه من به‬
‫تو كارى دارم تا مطمئن مىبودم و چنان حالتى برايم رخ نمىداد‪ .‬عبّاس به او گفت‪ :‬به‬
‫اين فكر نبودم كه تو به اين راه مىروى‪ 1.‬پيامبر خدا ص ياران خود را آماده نمود‪ ،‬و‬
‫قبايل به سركردگى رهبران خود‪ ،‬و كتيبهها با بيرقهاى خود گذشته و نخستين دستهاى‬
‫سلَيم بود كه تعدادشان به‬ ‫را كه پيامبر خداص پيش نموده بود خالدبن وليد با بنى ُ‬
‫مرداس حمل مىنمود‪ ،‬و پرچم‬ ‫يكهزار مىرسيد‪ ،‬آنها پرچمى داشتند كه آن را عبّاس بن ِ‬
‫علط دردست داشت‪،‬‬ ‫ديگرى را خفافبنندبه حمل مىكرد‪ ،‬و پرچم سومى را حجاج بن ِ‬
‫ابوسفيان پرسيد‪ :‬اينها كيستند؟ عبّاس پاسخ داد‪ :‬خالدبن وليد‪ .‬گفت‪ :‬همان بچه‪.‬‬
‫عبّاس گفت‪ :‬بلى‪ .‬و چون خالد به عبّاس رسيد كه ابوسفيان در پهلويش قرار داشت‪،‬‬
‫سه مرتبه تكبير گفتند و رفتند‪ .‬بعد در عقب وى ُزبير بن عوام با پانصد تن عبور نمود‬
‫كه عدّه اى از آن مهاجرين و بقيه از گروههاى مختلف مردم گرد آمده بودند‪ ،‬و با خود‬
‫پرچم سياه داشت‪ .‬هنگامى كه در برابر ابوسفيان رسيد‪ ،‬سه مرتبه تكبير گفت‪ ،‬و‬
‫همراهانش نيز تكبير گفتند‪ .‬ابوسفيان پرسيد‪ :‬اين كيست؟ عبّاس پاسخ داد‪ :‬زبيربن‬
‫عوام‪ .‬گفت‪ :‬خواهر زادهات؟ عبّاس گفت‪ :‬آرى‪ .‬بعد از آن يك گروه سيصد نفرى از‬
‫ضه حمل‬
‫ح َ‬
‫ِغفار عبور نمود كه پرچم آنها را ابوذر غفارى و گفته شده ايماءبن َر َ‬
‫مىنمود‪ ،‬هنگامى كه اينها با وى برابر شدند سه مرتبه تكبير گفتند‪ .‬ابوسفيان پرسيد‪:‬‬
‫اى ابوالفضل اينها كيستند؟ عبّاس گفت‪ :‬بنو ِغفار‪ .‬ابوسفيان گفت‪ :‬مرا به بنى غفار‬
‫چه؟ بعد از آن قبيله اسلم كه متشكل از چهار صد تن بود عبور نمود‪ ،‬و در آن دو‬
‫صيْب حمل مىنمود و ديگرى را ناجيه بن‬ ‫ح َ‬ ‫پرچم قرار داشت‪ ،‬يكى آنها را بَُريْدَه بن ُ‬
‫اعجم‪ .‬هنگامى كه اينها نيز در برابر وى رسيدند‪ ،‬سه مرتبه تكبير گفتند‪ .‬ابوسفيان‬
‫پرسيد‪ :‬اينها كيستند؟ عبّاس گفت‪ :‬اسلم‪ .‬ابوسفيان گفت‪ :‬اى ابوالفضل مرا به اسلم‬
‫چه؟ در ميان ما و ايشان هيچ انتقامگيرى هرگز نبوده است‪ .‬عبّاس به وى گفت‪ :‬اينها‬
‫قومى مسلمان اند و به اسلم داخل شدهاند‪ .‬بعد از آن بنوكعب بن عمرو با پانصد تن‬
‫گذشت كه پرچم آنها را بِشربن شيبان حمل مىنمود‪ .‬ابوسفيان پرسيد‪ :‬اينها كيستند؟‬
‫خزاعه)‪ .‬ابوسفيان گفت‪ :‬آرى‪ ،‬اينها هم‬ ‫عباس گفت‪ :‬اينها كعب بن عمرو هستند ( ُ‬
‫مد اند‪ .‬هنگامى كه آنها در برابر وى رسيدند سه مرتبه تكبير گفتند‪ .‬بعد از‬ ‫پيمانان مح ّ‬
‫مَزينه در يك گروهى متشكل از هزار تن عبور نمود كه در آن سه پرچم و صد‬ ‫آن ُ‬
‫َّ‬
‫مقرن‪ ،‬بلل بن حارث و عبدالله بن‬ ‫اسب وجود داشت‪ ،‬كه پرچمهاى آن را نُعمان بن ُ‬
‫عمرو حمل مىنمودند‪ .‬اينها چون در برابر ابوسفيان رسيدند‪ ،‬تكبير گفتند‪ .‬ابوسفيان‬
‫پرسيد‪ :‬اينها كيستند؟ عبّاس گفت‪ :‬مزينه‪ .‬گفت اى ابوالفضل‪ ،‬مرا با مزنيه چه كار كه‬

‫‪ 1‬چون عبّاس ابوسفيان را در آنجا نگه داشت‪ ،‬موصوف ترسيد كه شايد وى را به قتل برساند و به‬
‫اين لحاظ پرسيد‪ :‬آيا خيانت مىكنيد‪ ،‬عبّاس به او پاسخ داد‪ :‬خير و در جواب اين گفته ابوسفيان كه‬
‫چرا اين را قبل ً برايم نگفتى‪ ،‬تا خاطرم جمع مىبود و نمىترسيدم‪ ،‬گفت‪ :‬من اصل ً احساس نمىكردم‬
‫كه تو چنان فكر نمايى‪ ،‬و بدون موجب بترسى‪ .‬م‪.‬‬

‫‪152‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫از كوههاى خود نزدم آمده و حركت جنگافزار و سلحهاىشان را به نمايش مىگذارد‪.‬‬
‫جهَينه درگروه متشكل از هشت صد تن با سران خود كه درآن چهار پرچم‬ ‫بعد از آن ُ‬
‫معْبد بن‬ ‫اينها حمل مينمودند‪ :‬ابوُزرعه َ‬ ‫وجود داشت گذشت‪ ،‬پرچمهاى اين گروه را‬
‫َّ‬
‫خر‪ ،‬رافع بن مكيث و عبدالله بن بدر‪ .‬هنگامى كه در برابر وى‬ ‫ص ْ‬
‫سوزيد بن َ‬
‫خالد‪ُ ،‬‬
‫مره و سعد بن بكر‬ ‫ض ْ‬
‫رسيدند اينها نيز سه مرتبه تكبير گفتد‪ .‬بعد از آن كِنانه‪ ،‬بنوليث‪َ ،‬‬
‫در يك گروه متشكل از دويست تن كه پرچم شان را ابوواقد ليثى حمل مىنمود‪ ،‬عبور‬
‫نمودند‪ .‬هنگامى كه اينهادر برابر ابوسفيان قرار گرفتند‪ ،‬سه مرتبه تكبير گفتند‪.‬‬
‫ابوسفيان پرسيد‪ :‬اينها كيستند؟ عبّاس گفت بنوبكر‪ .‬گفت‪ :‬آرى‪ ،‬به خدا سوگند اهل‬
‫مد به خاطر‪ 1‬آنها بر ما لشكركشى نموده است‪،‬‬ ‫شوم‪ ،‬اينها همان كسانى اند كه مح ّ‬
‫ولى به خدا‪ ،‬با من در آن كار نه مشورت شده بود‪ ،‬و نه من آن را دانستم و همان‬
‫وقتى كه از آن مطلع شدم آن رانپسنديدم‪ ،‬ولى آن كارى بود كه تقدير بر آن رفته‬
‫مدص بر شما اراده خير‬ ‫بود‪ .‬عبّاس گفت‪ :‬خداوند براى تو در لشكركشى و جنگ مح ّ‬
‫نموده كه همگى تان بر اثر آن به اسلم داخل شديد‪.‬‬
‫َ‬
‫حماس به من گفت‪ :‬كه بنوليث به‬ ‫واقدى مىگويد‪ :‬عبدالل ّهبن عامر از ابوعَمرو بن ِ‬
‫جثّامه‬ ‫تنهايى خود كه دويست و پنجاه تن بودند عبور كردند‪ ،‬و پرچم آنها را صعب بن َ‬
‫حمل مىنمود‪ ،‬هنگامى كه وى عبور نمود همه شان تكبير گفتند‪ ،‬ابوسفيان پرسيد‪ :‬اينها‬
‫كيستند؟ عبّاس پاسخ داد‪ :‬بنوليث‪ .‬سپس اشجع گذشت‪ ،‬و آنها آخرين كسانى بودند‬
‫كه عبور نمودند‪ ،‬گروه شان متشكل از سيصد تن بود و با خود پرچمى داشتند كه آن‬
‫معْقرل بن سنان حمل مىكرد و پرچم ديگرى در دست نُعَيم بن مسعود قرار‬ ‫را َ‬
‫داشت‪ .‬ابوسفيان گفت‪ :‬اينها سرسختترين دشمنان محمدص از ميان عرب بودند‪.‬‬
‫عباس گفت‪ :‬خداوند اسلم را وارد قلبهاى آنها گردانيده‪ ،‬و اين يك فضيلت است از‬
‫مد تاكنون نگذشته است؟‬ ‫جانب خداوند‪ .‬ابوسفيان خاموش ماند‪ ،‬سپس افزود‪ :‬مح ّ‬
‫مد ص در آن قرار‬ ‫عبّاس گفت‪ :‬آرى‪ ،‬اوتاكنون عبور ننموده ولى اگر كتيبهاى را كه مح ّ‬
‫دارد ببينى‪ ،‬در آن آنقدر آهن‪ ،‬اسبان و مردان هستند كه هيچ كسى را در مقابل شان‬
‫ياراى مقاومت نيست!! ابوسفيان گفت‪ :‬اى ابوالفضل‪ ،‬آرى به خدا‪ ،‬من نيز چنين‬
‫مىپندارم!! كى در مقابل اينها تاب مقاومت را در خود دارد؟! هنگامى كه‬
‫كتيبهالخضراى پيامبر ص نمودار شد‪ ،‬سياهى و غبارى از جلو سم اسبان به هوا بلند‬
‫مد‬ ‫گرديد‪ ،‬و مردم از مقابل آن دو مىگذشت و ابوسفيان در هر مرتبه مىپرسيد‪ :‬مح ّ‬
‫نگذشته است؟ عبّاس پاسخ ميداد‪ :‬خير تا اين كه پيامبر خدا ص سوار بر شتر قصواى‬
‫ضير قرار داشت و براى شان صحبت‬ ‫خ َ‬ ‫خود در حالى كه در ميان ابوبكر و ا ُ َ‬
‫سيْد بن ُ‬
‫مىكرد از مقابل آن دو عبور نمود‪ .‬عبّاس گفت‪ :‬اين پيامبر خدا ص در ميان كتيه‬
‫الخضراى خود است‪ ،‬در آن مهاجرين و انصار قرار دارند‪ ،‬و در آن پرچمها و‬
‫پرچمهاست‪ .‬با هر قهرمان از انصار پرچمى بود‪ ،‬و آن چنان غرق در آهن بودند كه جز‬
‫حلقههاى چشم شان ديگر چيزى نمودار نبود‪ .‬عمربنالخطاب در آن ميان صداى‬
‫بلندى داشت‪ ،‬او كه نيز غرق در آهن بود‪ ،‬با همان صداى بلند خود صفوف آنها را‬
‫ترتيب و تنسيق نموده‪ ،‬و براى جنگ آماده مىساخت‪ .‬ابوسفيان پرسيد‪:‬اى ابوالفضل‪،‬‬
‫اين مردى كه به صداى بلند حرف مىزند كيست؟ عبّاس پاسخ داد‪ :‬او عمربن الخطاب‬
‫است‪ .‬ابوسفيان در ادامه سخنان خود افزود‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬شأن و شوكت بنى عدى‬
‫بعد از آن قلّت و ذلّت اكنون بال گرفته است‪ .‬عبّاس گفت‪ :‬اى ابوسفيان‪ :‬خداوند‬

‫‪ 1‬پس از صلح حديبيه خزاعه همراه پيامبر ص داخل پيمان شد‪ ،‬و بنوبكر با قريش‪ .‬بعد از آن بنوبكر‬
‫با قريش بر خزاعه هجوم آوردند و مفاد پيمان خويش با پيامبر ص را نقض نمودند‪ ،‬كه اين امر خود‬
‫سبب عمده و مستقيم فتح مكه در سال هشتم هجرت بود‪.‬‬

‫‪153‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫چيزى را كه بخواهد توسط چيزى بلند مىكند‪ ،‬و مسلّما ً عمر از جمله كسانى است كه‬
‫اسلم وى را بلند نموده است‪ .‬وى مىافزايد‪ :‬در كتيبه دو هزار زره بود‪ .‬پيامبر خدا ص‬
‫پرچم خود را براى سعدبن عُباده داده بود‪ ،‬كه وى در پيشاپيش كتيبه حركت مىكرد‪.‬‬
‫چون وى با پرچم پيامبر ص عبور نمود‪ ،‬فرياد كشيد‪ :‬اى ابوسفيان‪ ،‬امروز روز كشتار‬
‫و جنگ است‪ ،‬امروز روزى ست كه حرمت در آن حلل مىشود‪ 1،‬و امروز روزى است‬
‫كه خداوند قريش را ذليل ساخته است‪ .‬پيامبر خدا ص از پيش روى مىآمد تا اين كه‬
‫در برابر ابوسفيان رسيد‪ ،‬ابوسفيان فرياد برآورد‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬امروز به كشتار و‬
‫قتل قومت دستور دادهاى؟ سعد و همراهانش هنگامى كه از نزد ما گذشتند چنان‬
‫مىپنداشتند‪ ،‬وى به من گفت‪ :‬اى ابوسفيان‪ ،‬امروز روز كشتار و جنگ است‪ ،‬و امروز‬
‫روزى است كه حرمت در آن حلل مىشود‪ ،‬و امروز خداوند قريش را ذليل ساخته‬
‫است‪ .‬در ارتباط با قومت بر خداوند سوگندت مىدهم‪ ،‬چون تو نيكوترين مردم‪ ،‬و با‬
‫صله رحمترين آنها هستى‪ .‬عبدالرحمن بن عوف و عثمان بن عفان گفتند‪ :‬اى پيامبر‬
‫خدا ص ما مىترسيم كه سعد امروز به قريش حمله ببرد‪ ،‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬اى‬
‫ابوسفيان ‪،‬امروز روز مرحمت است‪ ،‬امروز روزى است كه خداوند قريش را در آن‬
‫عزت داده است»‪ .‬عبّاس مىگويد‪ :‬پيامبر خدا ص كسى را براى سعد فرستاد‪ ،‬و با‬
‫عزل او پرچم را به قيس سپرد‪ .‬پيامبرص پنداشت كه اكنون هم پرچم از سعد نرفته‬
‫است‪ ،‬چون پرچم براى پسر وى تعلّق گرفت‪ ،‬ولى سعد از تحويل دادن پرچم بدون‬
‫نشانهاى از پيامبر خدا ص ابا ورزيد‪ .‬به اين صورت پيامبر خداص دستار (عمامه) خود‬
‫‪2‬‬
‫را براى وى فرستاد و سعد با شناختن آن‪ ،‬پرچم را به پسرش قيس داد‪.‬‬
‫اين حديث را طبرانى از ابوليلى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ما با پيامبر ص قرار‬
‫داشتيم و او به ما فرمود‪ :‬ابوسفيان در اراك‪ 3‬است‪ ،‬ما به آنجا رفته و او را دست گير‬
‫نموديم‪ ،‬و مسلمانان با غلفهاى شمشير خود او رامحاصره نمودند تا اين كه او را نزد‬
‫پيامبر آوردند‪ ،‬پيامبر خدا ص به او گفت‪« :‬واى بر تو‪ ،‬اى ابوسفيان من براى شما دنيا‬
‫و آخرت را آوردهام‪ ،‬اسلم بياوريد تا در امان و محفوظ باشيد»‪ .‬عبّاس با وى‬
‫دوست بود و در اين ميان براى پيامبر خدا ص گفت‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬ابوسفيان مردى‬
‫است شهرت پسند‪ .‬به اين لحاظ پيامبر خدا ص مناديى را به مكه فرستاد تا براى‬
‫مردم ابلغ نمايد كه‪« :‬كسى دروازه خود را بند نمود در امان است‪ ،‬و كسى كه سلح‬
‫خود را انداخت در امان است و كسى كه داخل خانه ابوسفيان شد‪ ،‬در امان است»‪.‬‬
‫بعد از آن‪ ،‬آن حضرت عبّاس را با ابوسفيان روان نمود تا اين كه درعقبه ثَنِيّه‬
‫سلَيم آمدند‪ ،‬ابوسفيان پرسيد‪ :‬اينها كيستند؟ عبّاس پاسخ‬ ‫نشستند‪ ،‬در آن هنگام بنى ُ‬
‫سلَيم هستند‪ .‬ابوسفيان گفت‪ :‬مرا با بنى سليم چه كار؟ بعد از آن‬ ‫داد‪ :‬اينها بنى ُ‬
‫حضرت على ابن ابى طالب در ميان مهاجرين آمد‪ .‬ابوسفيان پرسيد‪ :‬اى عباس!‬
‫اينها كيستند؟ عباس گفت‪ :‬على بن ابى طالب در ميان مهاجرين‪ .‬بعد از آنها پيامبر‬
‫خدا ص در ميان انصار آمد‪ ،‬ابوسفيان پرسيد‪ :‬اى عبّاس اينها كيستند؟ عبّاس به او‬
‫جواب داد‪ :‬اينها مرگ سرخ هستند! اين پيامبر خدا در بين انصار است‪ .‬ابوسفيان به‬
‫عبّاس گفت‪ :‬من پادشاهى كسرى و قيصر را ديدهام‪ ،‬ولى مانند سلطنت و پادشاهى‬
‫برادر زاده تو را نديدهام‪ .‬عبّاس گفت‪ :‬اين نبوت است‪( 4‬نه پادشاهى و سطلنت آن‬
‫َ‬
‫‪ 1‬هدف از حلل شدن حرمت در اينجا‪ ،‬حرمت بيت الحرام است‪ .‬والل ّه اعلم‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬بسیار ضعیف‪ .‬در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد‪.‬‬
‫‪ 3‬نام جايى است در نزديك مكه‪.‬‬
‫‪ 4‬صحیح‪ .‬ابن هشام در سیره خود (‪ )269 ، 3/268‬از ابن اسحاق بدون سند‪ .‬اما ابن جریر آن را از ابن اسحاق بطور موصول روایت نموده است‪.‬‬
‫همچنین طبرانی از ابن عباس همانگونه که گذشت‪ .‬برخی از حدیث در صحیح بخاری (‪ )6 : 4 /8‬موجود است‪ .‬و ابن جریر (‪ )333 ،332 ،1‬آن را از‬
‫عروه بصورت مرسل روایت نموده است و این همانگونه که آلبانی در «تخریج فقه السیرة» (ص ‪‌ )420‬‬
‫میگوید شاهدی قوی برای این روایت است‪.‬‬

‫‪154‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫چنان كه تو مىپنداى)‪ .‬هثيمى (‪ )170/6‬مىگويد‪ :‬اين را طبرانى روايت نموده ودر آن‬
‫حان آمده‪ ،‬كه وى ضعيف مىباشد‪ ،‬ولى از جانب بعضى ثقه دانسته‬ ‫حْرب بن حسن ط َ َّ‬ ‫َ‬
‫شده است‪.‬‬
‫طبرانى از عروه به شكل مرسل روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬بعد از آن پيامبر خدا ص با‬
‫جهَيْنه و بنى‬
‫دوازده هزار (سپاه) خود‪ ،‬متشكل از مهاجرين و انصار‪ ،‬اسلم‪ِ ،‬غفار‪ُ ،‬‬
‫سليم بيرون شد‪ ،‬وحركت خويش را با يدك (جلوكش) نمودن اسبان خود آغاز نمودند‬ ‫ُ‬
‫مّرظَهْران توقّف نمودند‪ ،‬و قريش ازين واقعه هيچ اطلعى نداشت‪.‬‬ ‫َ‬ ‫در‬ ‫كه‬ ‫اين‬ ‫تا‬
‫حزام و ابوسفيان را نزد پيامبر ص روان نموده گفتند‪ :‬يا از وى براى‬ ‫قريش حكيم به ِ‬
‫مان امان بگيريد و يا اين كه همراهش اعلن جنگ نماييد‪ .‬ابوسفيان و حكيم بن حزام‬
‫براى اين مطلب بيرون شدند‪ ،‬و با بُديل بن ورقاء روبرو گرديدند‪ ،‬و او را نيز با خود‬
‫گرفتند‪ ،‬تا اين كه ‪ -‬در هنگام شب ‪ -‬به اراك در نزديك مكه رسيدند‪ ،‬و در آنجا‬
‫خرگاهها و لشكر را ديدند و شيهه اسبان به گوش شان رسيد‪ .‬اين حالت آنها را‬
‫ترسانيد‪ ،‬و از آن به وحشت افتاده و هراسان شده گفتند‪ :‬اينها بنى كعب هستند كه‬
‫جنگ آنها را به هيجان آورده است‪ .‬بُديل گفت‪ :‬اينهااز بنى كعب بزرگتر هستند!! كه‬
‫مجموع آنها به اين حد نمىرسد‪ .‬آيا اينها هوازن اند كه به خاطر اشغال سرزمين ما به‬
‫اينجا آمدهاند؟ به خدا‪ ،‬اين را ما نيز نمىدانيم‪ ،‬اينها چون انبوه حجاج اند‪ .‬پيامبر خدا‬
‫ص در پيش روى خود يك دسته از سواران را ارسال نموده بود كه جاسوسان را‬
‫خزاعه نيز در راه هيچ كسى را اجازه نمىداد تا عبور نمايد‪.‬‬ ‫گرفتار مينمودند‪ ،‬و قبيله ُ‬
‫هنگامى كه ابوسفيان و همراهانش داخل اردوگاه مسلمين شدند‪ ،‬همان دسته‬
‫سواران آنها را درتاريكى شب گرفتار نمودند‪ ،‬و با هراس از كشته شدن شان آنها را‬
‫آوردند‪ .‬حضرت عمر به طرف ابوسفيان برخاست و يك ضربه بر گردن وى وارد‬
‫نمود‪ ،‬مردم اطراف او را گرفتند و او را با خود بيرون نموده‪ ،‬خواستند نزد رسول خدا‬
‫ص داخل نمايند‪ ،‬اما ابوسفيان از كشته شدن بر خود ترسيد ‪ -‬عبّاس بن عبدالمطلب‬
‫كه در زمان جاهليّت رفيق وى بود ‪( -‬در ميان لشكر اسلم حضور داشت) و‬
‫ابوسفيان با صداى بلند فرياد كشيد‪ :‬آيا مرا به عبّاس حواله نمىكنيد؟ درين هنگام‬
‫عبّاس فرا رسيد‪ ،‬و از وى دفاع نمود و مردم را از دورش دور نمود‪ ،‬و از پيامبر ص‬
‫خواست تا ابوسفيان را تسليم وى كند و منزلت خود را در ميان قوم به نمايش‬
‫گذاشت‪ .‬عبّاس وى را در تاريكى شب سوار نموده‪ ،‬در ميان اردوگاه گردانيد‪ ،‬تا‬
‫اين كه همه مردم او را ديدند‪ ،‬عمر براى ابوسفيان هنگامى كه ضربهاى به گردنش‬
‫وارد آورده بود گفت به خدا سوگند به پيامبر ص نارسيده مىميرى‪ .‬وى عبّاس را به‬
‫فريادرسى فرا خوانده گفت‪ :‬مرا مىكشند‪ ،‬چون عبّاس آمد‪ ،‬او را از چنگال مردم‬
‫رهانيد‪ ،‬و نگذاشت زياده او را زير بار حرفهاى خود داشته باشد‪.‬‬
‫چون ابوسفيان كثرت مردم و اطاعت شان را ديد گفت‪ :‬چون امشب اجتماعى‬
‫مردمى را نديده بودم‪ .‬عبّاس او را از دست آنها نجات بخشيد‪ ،‬و به او گفت‪ :‬اگر‬
‫مد ص پيامبر خداست كشته مىشوى‪ .‬وى‬ ‫اسلم نياورى‪ ،‬و شهادت ندهى كه مح ّ‬
‫خواست تا آنچه را عبّاس به او دستور مىداد تكرار نمايد‪ ،‬ولى زبانش به آن نمىگشت‪،‬‬
‫و شب خود را با عبّاس سپرى نمود‪ .‬اما حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء نزد پيامبر‬
‫خدا ص وارد شده اسلم آوردند‪ ،‬و پيامبر ص از آنها در ارتباط با اهل مكه سئوال‬
‫هايى كرد‪ .‬چون اذان نماز صبح گفته شد‪ ،‬مردم براى نماز خارج شدند‪ ،‬ابوسفيان‬
‫ترسيد و گفت‪ :‬اينها چه مىخواهند؟ عبّاس پاسخ داد‪ :‬اينها مسلمان هستند و آماده‬
‫حضور پيامبر خدا ص مىشوند‪ ،‬عبّاس با وى خارج شد‪ .‬هنگامى كه ابوسفيان آنها را‬
‫ديد‪ ،‬گفت‪ :‬اى عبّاس ‪:‬اگر اينها را به هر كار مأمور كند انجام مىدهند؟ عبّاس به او‬

‫‪155‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫گفت‪ :‬اگر آنها را ازخوردن و نوشيدن باز دارد‪ ،‬از وى اطاعت مىكنند‪ .‬عبّاس در ادامه‬
‫سخنان خود براى ابوسفيان افزود‪ :‬با وى درباره قومت صحبت كن‪ ،‬كه او ايشان‬
‫راعفو مىكند‪ .‬عبّاس ابوسفيان را آورد تا اين كه او را نزد پيامبر ص داخل نمود‪،‬‬
‫عبّاس آن گاه فرمود‪ :‬اى پيامبر خدا ص اين ابوسفيان است‪ ،‬ابوسفيان زبان به سخن‬
‫گشوده گفت‪ :‬اى محمد‪ ،‬من از خداى خود نصرت و مدد خواستم‪ ،‬و تو نيز از خدايت‬
‫نصرت خواستى‪ ،‬به خدا سوگند تو را ديدم كه بر من غالب شدى!! اگر خدايم به حق‬
‫مىبود‪ ،‬و خداى تو باطل‪ ،‬حتما ً من بر تو غالب مىآمدم!! بعد از آن شهادت داد كه‬
‫مد ص رسول خداست‪.‬‬ ‫معبودى جز يك خدا نيست‪ ،‬و مح ّ‬
‫سپس عبّاس گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬دوست دارم به من اجازه دهى تا نزد قومت‬
‫رفته‪ ،‬و آنها را از اين چيزى كه نازل شده بيم دهم‪ ،‬و آنها را به سوى خدا و پيامبرش‬
‫دعوت نمايم‪ ،‬پيامبر ص به او اجازه داد‪ .‬عبّاس باز خطاب به پيامبر خدا ص گفت‪ :‬اى‬
‫پيامبر خدا ص براى شان چه بگويم؟ ازين چيزها چيزى كه امان را افاده نمايد به من‬
‫بگو تا آنها به آن اطمينان پيدا نمايند‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬براى شان بگو‪ :‬كسى كه‬
‫مد ص بنده و‬ ‫شهادت داد معبودى جز يك خدا نيست و او واحد و ل شريك است‪ ،‬مح ّ‬
‫رسول اوست‪ ،‬در امان است‪ .‬و كسى كه نزد كعبه نشست و سلح خود را گذاشت‬
‫در امان است‪.‬و كسى كه دروازهاش را بر خود بست در امان است»‪ .‬عبّاس ادامه‬
‫داد‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬ابوسفيان پسر عموى ماست ودوست دارد تا با من برگردد‪ ،‬اگر‬
‫براى وى امتياز نيكويى بدهى (بهتر خواهد بود)‪ .‬پيامبر خدا ص گفت‪« :‬كسى كه داخل‬
‫خانه ابوسفيان شود نيز در امان است»‪ .‬ابوسفيان به پيامبر ص چنين تلقين مىنمود‪:‬‬
‫و خانه ابوسفيان در سمت بالى مكه است‪ ،‬كسى كه داخل خانه حكيم بن حزام شد‪،‬‬
‫و دست از جنگ كشيد در امان است و خانه وى در پايان مكه است‪ .‬پيامبر ص عبّاس‬
‫را بر همان قاطر سفيدش كه دحيه كلبى آن را به وى اهدا نموده بود‪ ،‬سوار نمود‪ .‬و‬
‫عبّاس در حالى كه ابوسفيان در پشت سرش سوار بود‪ ،‬حركت كرد‪ .‬چون عبّاس‬
‫رفت‪ ،‬پيامبر خدا ص در دنبال وى عدهاى را فرستاد و گفت‪ :‬او را دريافته و دوباره‬
‫نزد من برگردانيد‪ ،‬و براى شان از آنچه بر آن ترسيده بود صحبت نمود‪ .‬فرستاده‬
‫پيامبر خدا ص او را دريافت‪ ،‬ولى عباس رضايت به برگشت نداد و گفت آيا پيامبر‬
‫خداص از اين مىترسد كه ابوسفيان به رضاى خود به طرف گروه اندكى برگشته و‬
‫پس از اسلم خود كافر مىشود؟ فرستاده پيامبر خدا ص گفت‪ :‬وى را نگه دار‪ ،‬و‬
‫عبّاس او را نگه داشت‪ .‬ابوسفيان در اين حالت گفت‪ :‬اى بنى هاشم آيا غدر و خيانت‬
‫مىكنيد؟ عبّاس به او پاسخ داد‪ :‬نه ما غدر و خيانت نمىكنيم‪ ،‬ولى من با تو كارى دارم‪.‬‬
‫ابوسفيان پرسيد‪ :‬كار تو چيست؟ تا برايت انجام دهم‪ .‬عبّاس گفت‪ :‬آن را چون‬
‫خالدبن وليد و زبير بن عوام آمد خودت مىدانى‪.‬‬
‫به اين صورت عبّاس در تنگناى نارسيده به اراك در ناحيه مرظهران توقف نموده‪،‬‬
‫و ابوسفيان بادرك نمون سخن عبّاس تا حدى مطمئن شده بود‪ .‬بعد از آن پيامبر خدا‬
‫ص نيروهاى سوار را يكى دنبال ديگرى فرستاد‪ ،‬و همين نيروهاى سوار را به دو‬
‫بخش تقسيم نمود‪ :‬اول زبير را سوق داد و از دنبال وى نيروهاى سوارهاى را كه‬
‫متشكل از اسلم‪ ،‬غفار و قضاعه بودند سوق داد‪ .‬ابوسفيان پرسيد‪ :‬اى عباس‪ ،‬اين‬
‫رسول خداست؟ عبّاس پاسخ داد‪ :‬خير‪ ،‬اين خالدبن وليد است‪ .‬پيامبر خدا ص در‬
‫پيشاپيش خود سعدبن عباده را به كتيبه انصار فرستاد‪ .‬سعدبن عباده گفت‪ :‬امروز‬
‫روز كشتار و جنگ است‪ ،‬امروز حرمت حلل مىشود‪ .‬بعد از آن پيامبر خدا ص در‬
‫كتيبه ايمان كه متشكّل از مهاجرين و انصار بودوارد گرديد‪ .‬هنگامى كه ابوسفيان‬
‫چهرههاى ناشناس زيادى را مشاهده نمود‪ ،‬پرسيد‪ :‬اى پيامبر خدا ص تعداد را زياد‬

‫‪156‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫نمودهاى‪ ،‬و يا اين كه اين چهرهها را بر قوم خود ترجيح دادهاى؟ پيامبر خدا ص به او‬
‫پاسخ داد‪« :‬اين را تو و قومت نموديد‪ ،‬هنگامى كه شما مرا تكذيب كرديد‪ ،‬اينها‬
‫تصديقم كردند‪ ،‬و هنگامى كه شما اخراجم نموديد‪ ،‬يارى و مددم كردند»‪ .‬در آن روز‬
‫با پيامبر خدا ص اقرع بن حابس‪ ،‬عبّاس بن مرداس‪ ،‬و عيينه بن حصن بن بدرالفزارى‬
‫حضور داشتند‪ .‬هنگامى كه ابوسفيان آنها را در اطراف پيامبر خدا ص ديد پرسيد‪ :‬اى‬
‫عباس! اينها كيستند؟ پاسخ داد‪ :‬اين كتيبه پيامبر ص است‪ ،‬و همين دسته مرگ سرخ‬
‫را با خود همراه دارد!! اينها مهاجرين و انصاراند‪ .‬ابوسفيان گفت‪ :‬اى عبّاس حال‬
‫حركت كن‪ ،‬من چون امروز لشكر و گروه را هرگز نديده بودم‪ .‬زبير در همان دسته‬
‫خود حركت نمود تا اين كه در حجون‪ 1‬توقّف نمود‪ .‬خالد حركت نمود تا اين كه از‬
‫سمت پايانى شهر مكه وارد گرديد‪ .‬در خلل راه اوباشهاى بنى بكر باوى روبرو شدند‪،‬‬
‫و دست به جنگ بردند‪ ،‬درين درگيرى خداوند (جل جلله) آنها را مغلوب گردانيد‪ ،‬و‬
‫تعدادى از آنها در حزوره‪ 2‬به قتل رسيدند‪ ،‬تا اين كه عقب نشينى نموده و به خانههاى‬
‫خود پناه بردند‪ ،‬و تعدادى از آنها سوار بر اسبان خود شده و به خندمه‪ 3‬روانه گرديدند‪،‬‬
‫و مسلمانان به دنبال خالدبن وليد وارد شدند‪ ،‬و خود پيامبر خدا ص از عقب مردم‪ ،‬و‬
‫پس از ورود آنها‪ ،‬قدم به مكه گذاشت‪ ،‬و ندا كنندهاى فرياد برآورد‪ ،‬كسى كه‬
‫دروازهاش را بر خود ببندد‪ ،‬و از جنگ دست بردارد در امان است‪ .‬ابوسفيان نيز در‬
‫مكه فرياد كشيد‪ :‬اسلم بياوريد در امان و محفوظ مىباشيد‪ .‬و عبّاس را خداوند از‬
‫چنگال آنها (اهل مكه) نگه داشت‪ .‬هند بنت عتبه آمد و از ريش ابوسفيان گرفته فرياد‬
‫كشيد‪ :‬اى آل غالب اين پيرمرد احمق را بكشيد‪ .‬ابوسفيان (بالحن مهاجمى برايش)‬
‫گفت‪ :‬ريشم را بگذار‪ ،‬به خدا سوگند ياد مىكنم كه اگر مسلمان نشوى گردنت زده‬
‫خواهد شد‪ .‬واى بر تو زن‪ ،‬او با حق آمده است‪ ،‬داخل خانه ات شو ‪ -‬راوى مىگويد‪:‬‬
‫گمان مىبرم كه به او گفت ‪ : -‬و خاموش باش‪ .‬هيثمى (‪ )173/6‬مىگويد‪ :‬اين را‬
‫طبرانى به شكل مرسل روايت كرده و در آن ابن لهيعه آمده كه حديث وى حسن‬
‫مىباشد‪ ،‬ولى در آن ضعف نيز هست‪ .‬اين حديث را همچنين ابن عائذ در مغازى عروه‬
‫به همين طولش‪ ،‬چنان كه در الفتح (‪ )4/8‬آمده‪ ،‬روايت نموده و بخارى آن را از‬
‫عروه به اختصار روايت كرده و همچنان بيهقى (‪ )119/9‬اين حديث را به اختصار‬
‫روايت نموده است‪.‬‬

‫اسلم آوردن سهيل بن عمرو و شهادتش به نرمخويى پيامبر ص‬


‫واقدى‪ ،‬ابن عساكر و ابن سعد از سهيل بن عمرو روايت نمودهاند كه گفت‪:‬‬
‫هنگامى كه پيامبر ص پيروزمندانه وارد مكه گرديد‪ ،‬من داخل خانه خود شده‪ ،‬در را بر‬
‫َ‬
‫مد ص برايم امان بخواهد‪،‬‬ ‫ّ‬ ‫خود بستم‪ .‬پسرم عبدالل ّه بن سهيل را فرستادم تا از مح‬
‫َ‬
‫چون من بر جان خود مىترسم كه كشته شوم‪ .‬پسرم عبدالل ّه بن سهيل رفته گفت‪:‬‬
‫اى پيامبر خدا‪ ،‬آيا پدرم را امان مىدهى؟ پيامبر ص پاسخ مىدهد‪ ،‬بلى‪ ،‬او در امان‬
‫خداست‪ ،‬و بايد خارج شود‪ .‬بعد پيامبر ص براى آنهايى كه در اطرافش بودند مىگويد‪:‬‬
‫«كسى كه از شما با سهيل روبرو مىشود بايد به طرف وى تيز نگاه نكند‪ ،‬و او بايد‬
‫خارج شود‪ ،‬به جانم سوگند‪ ،‬سهيل از عقل و شرف برخوردار است‪ ،‬و شخصى مثل‬
‫وى از اسلم بى خبر نمانده است‪ ،‬اما گذاشتن هر چيزى در مقابل قدرت الهى بى‬
‫فايده است‪».‬‬

‫‪ 1‬كوه بلندى است كه پس از شعب جزارين در مكه المكرمه قراردارد‪.‬‬


‫‪ 2‬جايى است در مكه نزديك دروازه حناطين‪.‬‬
‫‪ 3‬كوه معروفى است در مكه‪.‬‬

‫‪157‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫آن گاه عبدالل ّه به طرف پدر خود بيرون شده و او را از گفته پيامبر خدا ص با خبر‬
‫مىكند‪ ،‬سهيل مىگويد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬وى در كوچكى و بزرگى خود مهربان و‬
‫نيكوست‪ .‬سهيل بعد از آن گاهى به پيش مىرفت و گاهى به عقب‪ .‬وى با پيامبر خدا‬
‫ص به طرف حنين بيرون شد‪ ،‬و درين خروج خود هنوز مشرك بود‪ ،‬تا اين كه در‬
‫جعرانه‪ 1‬اسلم آورد‪ ،‬و پيامبر خدا ص در آن روز صد رأس شتر از غنايم حنين را به او‬
‫بخشيد‪ 2.‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )294/5‬آمده‪ ،‬و مانند اين را حاكم نيز در‬
‫المستدرك (‪ )281/3‬روايت نموده است‪.‬‬

‫گفتار پيامبر ص براى اهل مكه در روز فتح‬


‫ابن عساكر از عمربن الخطاب روايت نموده‪ ،‬گفت‪ :‬در روز فتح كه رسول خدا ص‬
‫در مكه حضور داشت‪ ،‬دنبال صفوان بن اميه‪ ،‬ابوسفيان بن حرب و حارث بن هشام‬
‫كسانى را ارسال داشت ‪ -‬عمر مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬اكنون خداوند ما را بر آنها مسلّط‬
‫گردانيده است‪ ،‬من به آنها عملكردهاى شان را كه انجام داده بودند‪ ،‬بازگو خواهم‬
‫نمود ‪ -‬تا اين كه رسول خدا ص فرمود‪« :‬مثال من و شما همانند يوسف است كه‬
‫هنگام ديدار با برادرانش گفت‪:‬‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ن)‪( .‬يوسف‪)92 :‬‬ ‫مي َ‬‫ح ِ‬‫م الَّرا ِ‬‫ح ُ‬
‫و اْر َ‬ ‫ُ‬
‫ه لكم‪ ،‬وَ هُ َ‬ ‫م‪ ،‬يَغْفُِرالل ّ َ‬ ‫م اليَوْ َ‬‫ب عَلَيْك ُ ُ‬ ‫(لتَثْرِي ْ َ‬
‫ترجمه‪« :‬امروزملمت و توبيخى بر شما نيست‪ ،‬خداوند شما را مىبخشد‪ ،‬و او ارحم‬
‫الراحمين است»‪.‬‬
‫عمر گويد‪ :‬من از پيامبر خدا ص به خاطر اين كه مبادا آن حرفهايم به او رسيده‬
‫باشد‪ ،‬و پيامبر خدا ص به آنها اعلم عفو نمود‪ ،‬خيلىها خجالت زده شدم‪ .‬اين چنين در‬
‫الكنز (‪ )292/5‬آمده‪.‬‬
‫و در نزد ابن زنجويه در كتاب الموال از طريق ابن ابى حسين روايت است‪ ،‬كه‬
‫گفت‪ :‬هنگامى كه پيامبرخدا ص مكه را فتح نمود‪ ،‬داخل خانه كعبه گرديد‪ ،‬بعد از آن‬
‫بيرون رفت و دستهاى خود را بر دروازه گذاشته فرمود‪« :‬چه مىگوييد؟» سهيل بن‬
‫عمرو گفت‪ :‬ما خير مىگوييم‪ ،‬و خير توقع داريم‪ ،‬تو برادر كريم و برادر زاده بزرگوارما‬
‫هستى‪ ،‬و اكنون بر ما پيروز شدهاى‪ .‬پيامبر ص (با شنيدن اين سخن از آنها) گفت‪:‬‬
‫«من چنان كه برادرم يوسف گفته است مىگويم‪( :‬ل تثريب عليكم اليوم)‪ .‬اين چنين‬
‫در الصابه (‪ )93/2‬آمده‪.‬‬
‫اين را بيهقى (‪ )118/9‬از طريق قاسم بن سلم بن مسكين از پدرش‪ ،‬از ثابت بنانى‬
‫َ‬
‫از عبدالل ّه بن رباح از ابوهريره روايت نموده‪ ....‬و حديث را آورده و در آن آمده‪:‬‬
‫وى مىگويد‪ :‬بعد از آن‪ ،‬پيامبر خدا ص به كعبه آمد و از هر دو طرف دروازه كعبه‬
‫گرفته گفت‪« :‬چه مىگوييد؟ و چه فكر مىكنيد؟» آنها گفتند‪ :‬مىگوييم‪ :‬برادر زاده‪ ،‬و‬
‫پسرعموى بردبار و مهربان ما هستى‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬آنها اين را سه مرتبه گفتند‪.‬‬
‫سپس پيامبر خدا ص فرمود‪ :‬چنان كه يوسف گفته بود من نيز آن چنان مىگويم‪:‬‬
‫َ‬
‫مين)‪.‬‬‫ح ِ‬‫م الرا ِ‬ ‫ه لكُم‪ ،‬وَ هُوَ اَْرح ُ‬‫م‪ ،‬يَغْفَِرالل ّ ُ‬ ‫م اليَوْ َ‬‫ب عَلَيْك ُ ُ‬ ‫(لتَثْرِي ْ َ‬
‫راوى مىگويد‪ :‬آنها آن چنان با خوشى و سرور (از محوطه كعبه) بيرون رفتند‪ ،‬طورى‬
‫كه گويى از قبرها دوباره زنده شده باشند‪ ،‬و به اسلم وارد گرديدند‪ .‬بيهقى ميگويد‪:‬‬
‫صه حكايت نموده‪ ،‬آمده كه‪ :‬پيامبر خدا‬ ‫در آن چه شافعى از ابويوسف درباره اين ق ّ‬
‫ص هنگامى كه آنها در مسجد جمع شدند‪ ،‬به آنان گفت‪« :‬چه فكر مىكنيد‪ ،‬كه من با‬

‫‪ 1‬جايى است نزديك به مكهكه ميقات نيز مىباشد‪.‬‬


‫‪ 2‬بسیار ضعیف‪ .‬حاکم (‪ .)581 /‬در سند آن واقدی متروک الحدیث وجود دارد‪.‬‬

‫‪158‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫شما چه رفتارى مىكنم؟» گفتند‪ :‬نيكى و خير‪ ،‬تو برادر كريم و برادر زاده بزرگوار ما‬
‫‪1‬‬
‫هستى!! پيامبر ص در پاسخ به آنها فرمود‪« :‬برويد همه شما آزاديد»‪.‬‬

‫مه بن ابى جهل‬‫عكَْر َ‬


‫داستان اسلم آوردن ِ‬
‫م حكيم برايش درخواست امان نمود‬ ‫امان دادن عكرمه زمانى كه همسرش ا ّ‬
‫َّ‬ ‫َ‬
‫واقدى و ابن عساكر از عبدالل ّه بن زبير (رضىالله عنهما) روايت نمودهاند كه گفت‪:‬‬
‫م حكيم بنت حارث بن هشام همسر عكرمه بن ابى جهل مسلمان‬ ‫روز فتح مكه‪ ،‬ا ّ‬
‫شد‪ .‬بعد از آن ام حكيم گفت‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬عكرمه از ترس تو به يمن فرار نموده‪،‬‬
‫وى ترسيده است كه تو او را به قتل خواهى رسانيد‪ ،‬به او امان بده‪ .‬پيامبر خدا ص‬
‫فرمود‪« :‬او در امان است»‪ .‬همسرش به دنبال وى با غلم روميش بيرون رفت‪ ،‬آن‬
‫غلم از ام حكيم خواست تا با وى عمل بد را انجام دهد‪ ،‬ام حكيم او را تطميع مىنمود‬
‫تا اين كه به قريهاى از عك رسيد ‪،‬ام حكيم از آنها بر تأديب غلمش كمك طلبيد‪ ،‬و‬
‫آنها غلم را در ريسمان بستند‪ .‬ام حكيم در حالى به عكرمه رسيد كه او به ساحلى از‬
‫سواحل تهامه رسيده و در آنجا سوار كشتى گرديده بود‪ .‬درين اثنا كشتيبان به او‬
‫مىگفت‪ :‬خود را نجات بده‪ ،‬عكرمه پرسيد چه بگويم؟ گفت‪ :‬بگو معبودى جز يك خدا‬
‫نيست‪ .‬عكرمه پاسخ داد‪ :‬من جز از اين از چيزى ديگرى فرار ننمودهام‪ .‬ام حكيم كه‬
‫درين هنگام به وى رسيده بود‪ ،‬با اشاره ايستاده شدن به او مىگفت‪ :‬اى پسر عمو‪،‬‬
‫من نزد تو از پيش كسى آمدهام كه با صله رحمترين مردمان‪ ،‬نيكوترين و بهترين‬
‫آنهاست‪ ،‬خودت را هلك مكن‪ .‬به اين خاطر عكرمه توقّف نمود تا اين كهام حكيم‬
‫نزدش آمد و گفت‪ :‬من از پيامبر خدا ص برايت پناه و امان خواستم‪ .‬عكرمه گفت‪ :‬تو‬
‫اين را انجام دادى؟ گفت‪ :‬آرى‪ ،‬من با او صحبت نمودم و او به تو امان داد‪ .‬عكرمه‬
‫پس از اين گفت و شنيد‪ ،‬همراه همسرش برگشت‪ .‬وى به عكرمه گفت‪ :‬آيا مىدانى‬
‫كه من ازين غلم روميت چه ديدم؟! و او را از قضيه با خبر ساخت‪ ،‬وى بلفاصله آن‬
‫‪2‬‬
‫غلم را در حالى كه خودش هنوز اسلم نياورده بود به قتل رسانيد‪.‬‬

‫مه و شهادتش به كمال نيكى و مهربانى پيامبر ص‬ ‫عكَْر َ‬


‫اسلم آوردن ِ‬
‫چون عكرمه به نزديك مكه شد‪ ،‬پيامبر خدا ص به اصحاب خود فرمود‪« :‬عكرمه بن‬
‫ابى جهل مؤمن و مهاجر نزد شما مىآيد‪ ،‬بنابراين پدرش را دشنام ندهيد‪ ،‬چون دشنام‬
‫ميت زنده را آزار و اذيت مىكند‪ ،‬و به مرده نمىرسد»‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬عكرمه‪ ،‬از‬
‫همسرش مىخواست تا با وى مقاربت نمايد‪ ،‬اما او از انجام اين عمل با وى سرباز‬
‫زده ميگفت‪ :‬تو كافر هستى و من مسلمان‪ .‬عكرمه به او گفت‪ :‬چيزى كه تو را از‬
‫مقاربت با من بازداشته است مسلّما ً كه امر بزرگى است‪ .‬هنگامى كه پيامبر خدا ص‬
‫عكرمه را ديد‪ ،‬براى استقبال از وى در حالى كه چادرى هم بر دوش نداشت‪ ،‬به‬
‫خاطر خوشى و سرور از جاى خود به سرعت برخاست‪ .‬بعد از آن پيامبر خدا‬
‫صنشست و عكرمه در حالى كه همسرش با داشتن حجاب و در كنارش قرار داشت‪،‬‬
‫در مقابل پيامبر ص ايستاد‪ .‬عكرمه زبان به سخن گشوده گفت‪ :‬اى محمد‪ :‬همسرم‬
‫خبر داد كه تو به من امان دادهاى‪ .‬پيامبر ص پاسخ داد‪« :‬راست گفته است‪ ،‬و تو در‬
‫مد تو به سوى چه دعوت مىكنى؟ پيامبر ص‬ ‫امان هستى»‪ .‬عكرمه پرسيد‪ :‬اى مح ّ‬
‫فرمود‪« :‬تو را دعوت مىكنم تا شهادت بدهى كه معبودى جز يك خدا نيست‪ ،‬و من‬
‫رسول خدا هستم‪ ،‬و نماز را برپا كنى‪ ،‬و زكات را بدهى و اين طور و آن طور‬
‫‪ 1‬خبر «اذهبوا فأنتم الطلقاء» را ابن اسحاق از ابوهریره بصورت معضل (نوعی منقطع) روایت کرده است‪ .‬آلبانی آن را در «تخریج فقه السیرة» (ص‬
‫‪ )404‬و «الرد علی البوطی» (ص ‪ )41‬ضعیف دانسته است‪.‬‬
‫‪ 2‬به نقل از حاكم (‪.)241/3‬‬

‫‪159‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫نمايى»‪ .‬تا اين كه صفات و خصال اسلم را برايش برشمرد‪ .‬عكرمه در جواب گفت‪:‬‬
‫به خدا سوگند‪ ،‬تو جز به طرف حق و كار نيكو و خوب دعوت ننمودى‪ ،‬تو به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬در ميان ما قبل از اين كه به اين دعوت اقدام كنى از همه ما راستگوتر و از‬
‫همه ما نيكوتر بودى‪ .‬بعد از آن عكرمه گفت‪ :‬من شهادت مىدهم كه معبودى جز يك‬
‫مد بنده و رسول اوست‪ .‬پيامبر خدا ص به خاطر‬ ‫خدا نيست‪ ،‬و شهادت مىدهم كه مح ّ‬
‫اين عمل وى خشنود گرديد‪ .‬عكرمه افزود‪ :‬اى پيامبر خدا! بهترين چيزى را‪ ،‬كه بايد‬
‫بگويم به من ياد بده‪ .‬پيامبر ص گفت‪ :‬بگو‪« :‬گواهى مىدهم كه معبودى جز يك خدا‬
‫مد بنده و رسول اوست»‪ .‬عكرمه پرسيد‪ :‬بعد از آن چه؟ پيامبر خدا‬ ‫نيست‪ ،‬و مح ّ‬
‫فرمود‪ :‬بگوى «من خدا را و كسانى را كه حاضرند گواه مىگيرم كه من مسلمان‬
‫مجاهد و مهاجر هستم»‪ ،‬عكرمه آن را گفت‪.‬‬

‫دعاى پيامبر ص براى عكرمه‬


‫پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬امروز هر آن چه را از احدى قابل پذيرش باشد و تو آن را‬
‫درخواست كنى خواهشت را خواهم پذيرفت‪ ».‬عكرمه گفت‪ :‬من از تو مىخواهم تا‬
‫همه عداوت هايى را كه با تو نمودهام‪ ،‬و يا در مسيرى كه موانع ايجاد نمودهام‪ ،‬و يا‬
‫درمقامى كه با تو روبرو شدهام‪ ،‬و يا سخنى را كه در روى تو گفتهام‪ ،‬يا در غيابت‪ ،‬از‬
‫همه آنها برايم طلب مغفرت كنى‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬بار خدايا‪ ،‬براى وى همه‬
‫دشمنى هايى را كه با من نموده است‪ ،‬و در هر مسيرى كه به جايى رفته و‬
‫مىخواسته نور تو را خاموش نمايد ببخش و مغفرت نما‪ ،‬و همچنان دشنام هايى را كه‬
‫در مقابلم يا در غيابم گفته است ببخش»‪ .‬عكرمه آن وقت گفت‪ :‬اى پيامبر خدا‬
‫راضى شدم‪ ،‬سپس افزود‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬اى رسول خدا‪ ،‬من در مقابل هر نفقه و‬
‫مصرفى كه در راه بازداشتن از راه خدا نموده بودم‪ ،‬دو برابر آن را در راه خدا‬
‫مصرف مىنمايم‪ ،‬و هر قتالى كه در راه بازداشتن از راه خدا نموده بودم‪ ،‬دو برابر آن‬
‫را در راه خدا خواهم نمود‪ .‬بعد از آن وى در خدمت جنگ بود‪ ،‬و درين راه تلش‬
‫مىنمود تا اين كه شهيد گرديد‪ .‬پس از اسلم آوردنش پيامبرخداص همسرش را به‬
‫همان نكاح اول براى او بازگردانيد‪ .‬واقدى به روايت از رجال خود گفته است كه‪:‬‬
‫مد و أصحابه)‪ 1‬راوى من گويد‪:‬‬ ‫سهيل بن عمرو در روز حنين گفت‪( :‬ليختبرهما مح ّ‬
‫عكرمه به او مىگفت‪ :‬اين سخن درست نيست‪ ،‬چون كار به دست خداوند است‪ ،‬و‬
‫مد نمىباشد‪ .‬اگر او امروز مغلوب گردد‪ ،‬فردا نتيجه كار‬ ‫چيزى از كار هم به دست مح ّ‬
‫از آن اوست‪ .‬راوى مىافزايد‪ :‬سهيل به وى مىگويد‪ :‬تو در همين وقتهاى نزديك مخالف‬
‫وى بودى‪ ،‬عكرمه گفت‪ :‬اى ابويزيد‪ :‬ما به خدا سوگند‪ ،‬كار بيموردى مىنموديم‪ ،‬در‬

‫‪ 1‬اين جمله به خاطر رعايت نص به همان شكلى كه در حياه الصحابه و كنر العمال (‪ )74/7‬آمده‬
‫بود‪ ،‬نقل گرديد‪ ،‬ولى عبارت فوق تصحيف و به شكل خطاء نقل گرديده است‪ ،‬در ارتباط با درك‬
‫واقعيت اين عبارت به استادان‪ ،‬و كتب دست داشته خويش مراجعه نموديم‪ ،‬ولى موفق به پى بردن‬
‫مد‬‫به آن نگرديديم و درهر جايى صحبت از تصحيف بود‪ ،‬ولى وقتى كه به محترم ولى صاحب مح ّ‬
‫نعيم عباسى مراجعه نموديم‪ ،‬ايشان به واقعيت زحمت به خرج دادند‪ ،‬و اصل متن واقدى را در‬
‫مد و‬ ‫كتاب وى (‪ )910/2‬دريافتند‪ ،‬كه در آن چنين آمده است‪( :‬و قال سهيل بن عمرو‪ :‬ليجتبرها مح ّ‬
‫مد‬‫ّ‬ ‫مح‬ ‫أصحابه‪ .‬قال‪ :‬يقول له عكرمه هذا ليس بقول‪ )...‬يعنى سهيل بن عمرو گفت‪ :‬اين شكست را‬
‫و اصحابش نمىتوانند جبران كنند‪ .‬در ذيل همان عبارتى كه در فوق ذكرش نموديم‪ ،‬در متن حياه‬
‫الصحابه به عوض‪( ،‬ليس يقول‪ ،‬ليس به قول)‪ ،‬آمده است‪ ،‬كه آن هم درترجمهاش اصلح گرديده‪ ،‬و‬
‫ازين ناحيه از زحمت ايشان سپاس گزاريم‪ .‬م‪.‬‬

‫‪160‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫حالى كه همين عقل را آن وقت هم داشتيم‪ .‬سنگى را عبادت مىنموديم‪ ،‬كه نه نفع‬
‫مىرسانيد و نه ضرر‪ 1.‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )7/75‬آمده است‪.‬‬
‫َ‬
‫اين را همچنان حاكم (‪ )241/3‬از حديث عبدالل ّه بن زبير روايت نموده‪ ،‬ولى وى تا‬
‫به اين حد اكتفا نموده‪ :‬هنگامى كه به دروازه خانه پيامبر خدا ص رسيد‪ ،‬از قدوم وى‬
‫براى پيامبر خدا مژده داده شد‪ ،‬رسول خدا ص‪ ،‬به خاطر سرور آمدن وى روى پاهاى‬
‫خود ايستاد‪ 2.‬بعد از آن از عروه بن زبير روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عكرمه بن ابى جهل‬
‫مىگويد‪ :‬هنگامى كه نزد رسول خدا ص رسيدم گفتم‪ :‬اى محمد‪ ،‬اين (اشاره به‬
‫همسرش) خبر داد كه تو به من امان دادهاى‪ ،‬پيامبر خدا ص فرود‪« :‬تو در امان‬
‫هستى»‪ .‬آن گاه گفتم‪ :‬شهادت مىدهم كه معبودى جز خداى واحد و ل شريك وجود‬
‫ندارد و تو بنده و رسول اوهستى‪ .‬تو از نيكوترين مردمان‪ ،‬راستگوترين و با وفاترين‬
‫آنها هستى‪ .‬عكرمه مىافزايد‪ :‬اين را من درحالى ميگفتم‪ :‬كه سرم را به خاطر شرم و‬
‫حيا از وى پايين انداخته بودم‪ .‬بعد از آن گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬همه دشمنى هايى را‬
‫كه با تو نمودم‪ ،‬و ياهر سوارى را كه با شتاب در جهت اظهار شرك سوار شدم از‬
‫همه آن برايم طلب مغفرت نما‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬بار خدايا‪ ،‬براى عكرمه هر‬
‫عداوتى را كه با من نموده‪ ،‬و يا هر سوارى را كه به شتاب براى باز داشتن از راه تو‬
‫سوار شده است‪ ،‬ببخش»‪ .‬گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬مرا به چيز بهترى كه مىدانى امر‬
‫كن تا آن را بدانم‪ .‬فرمود‪« :‬بگو شهادت ميدهم كه معبودى جز يك خدا نيست و‬
‫مد بنده و رسول اوست‪ ،‬و در راه وى جهاد كن»‪ .‬بعد از آن عكرمه گفت‪ :‬به خدا‬ ‫مح ّ‬
‫سوگند‪ ،‬اى رسول خدا‪ ،‬من در مقابل هر نفقهاى كه در راه بازداشتن از راه خدا‬
‫نموده بودم‪ ،‬دو برابر آن را در راه خدا نفقه و مصرف مىكنم‪ ،‬و در مقابل هر جنگى‬
‫كه در راه بازداشتن از راه خدا نمودهام دو چند در راه خدا جهاد و مبارزه خواهم‬
‫نمود‪.‬‬

‫سعى و تلش عكرمه در جنگ و به شهادت رسيدن وى‬


‫بعد از آن در جنگ و قتال سعى و تلش ورزيد تا اين كه در روز اجنادين‪ ،‬در زمان‬
‫‪3‬‬

‫خلفت ابوبكر به شهادت رسيد‪ .‬پيامبر خدا ص در سال حج خود او را بر هوازن‬


‫براى جمع صدقات مقّرر نموده بود‪ ،‬و پيامبر ص در حالى درگذشت كه عكرمه در‬
‫تباله‪ 4‬قرار داشت‪ .‬طبرانى همچنان از عروه داستان اسلم آوردن عكرمه را به‬
‫‪5‬‬
‫اختصار‪ ،‬چنان كه در المجمع (‪ )174/6‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪.‬‬
‫َ‬
‫ميَّه (رضىالل ّه عنه)‬
‫داستان اسلم آوردن صفوان بن ا ُ َ‬
‫ميربن وهب برايش امان خواست‬ ‫كه عُ َ‬ ‫امان دادن صفوان‪ ،‬هنگامى‬
‫َّ‬ ‫َّ‬
‫واقدى و ابن عساكر از عبدالله بن زبير (رضىالله عنهما) روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬در‬
‫روز فتح مكه همسر صفوان بن اميه ‪ -‬بغوم بنت معدل از قبيله كنانه ‪ -‬اسلم آورد‪،‬‬
‫ولى صفوان ابن اميه فرار نمود‪ ،‬تا اين كه به دره آمد‪ ،‬و براى غلم خود يسار ‪ -‬كه‬

‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬در سند آن واقدی متروک وجود دارد‪.‬‬


‫‪ 2‬بسیار ضعیف‪ .‬حاکم (‪ )3/241‬در سند آن واقدی که متروک الحدیث است وجود دارد‪ .‬ابن أبی سمرة نیز وضعیتش به مانند واقدی است و أبو حبیبة نیز‬
‫شناخته شده نیست‪ .‬نگا‪« :‬الضعیفة» (‪.)643 /3‬‬
‫‪ 3‬اجنادين منطقهاى است در فلسطين ميان رمله و بيت جبرين‪ .‬روايتى در دست است كه مىگويد‪:‬‬
‫عكرمه در يرموك به شهادت رسيده و اين روايت از روايتى كه دال بر شهادت وى در روز اجنادين‬
‫است قوىتر مىباشد‪ ،‬كه آن را طبرى نيز در تاريخ خود آورده است‪.‬‬
‫‪ 4‬شهر معروفى است در يمن‪.‬‬
‫‌‬
‫دربارهی حکم بر آن سکوت کرده است‪ .‬نگا‪« :‬المجمع» (‪.)6/174‬‬ ‫‪ 5‬صحیح‪ .‬حاکم (‪ )3/342‬وی‬

‫‪161‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫كس ديگرى با وى نبود ‪ -‬مىگفت‪ :‬واى بر تو‪ ،‬ببين كه كى را مىبينى؟ غلمش پاسخ‬
‫داد‪ :‬اين عميربن وهب است‪ .‬صفوان گفت‪ :‬با عمير چه كارى كنم؟! به خدا‪ ،‬او جز‬
‫مد همكارى و معاونت نموده‬ ‫براى كشتنم به كار ديگرى نيامده‪ ،‬او بر ضد من با مح ّ‬
‫است‪ .‬آن گاه او خود را به وى رسانيده گفت‪ :‬اى عمير‪ ،‬در ضمن همه كرده هايت در‬
‫حقم باز هم به آنها اكتفا ننمودى؟! قرضدارى وعيالت را بر دوش من گذاشتى‪ ،‬و‬
‫اكنون آمدهاى مىخواهى مرا بكشى!! عمير پاسخ داد‪ :‬ابووهب‪ ،‬فدايت شوم‪ ،‬من از‬
‫نزد بهترين مردمان در نيكى وصله رحم اينجا آمدهام‪ .‬عمير قبل از اين به پيامبر خدا‬
‫گفته بود‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬سيد و رئيس قومم از اينجا فرار نموده تا خود را به بحر‬
‫اندازد‪ ،‬و از اين ترسيده است كه به او امان ندهى‪ ،‬پدر و مادرم فدايت او را امان‬
‫بده‪ .‬پيامبر خدا ص در پاسخ به وى فرموده بود‪« :‬به او امان دادم»‪ ،‬بعد از آن او به‬
‫دنبال صفوان خارج شده گفت‪ :‬پيامبر خدا ص به تو امان داده است‪.‬‬

‫پيامبر ص و فرستادن عمامهاش براى صفوان به عنوان نشانه امان‬


‫صفوان به عمير گفت‪ :‬نه به خدا سوگند‪ ،‬با تو تا وقتى بر نمىگردم كه از وى نشانهاى‬
‫برايم نياورى‪ ،‬كه من آن را سوگند بشناسم‪ .‬پيامبر ص به عمير گفت‪« :‬دستارم را‬
‫بگير»‪ ،‬عمير با دستار رسول خدا ص به طرف صفوان برگشت‪ ،‬و آن همان چادر‬
‫يمنى بود كه پيامبر ص در آن روز در حالى كه آن را بر سر خود گذاشته و يك‬
‫گوشهاش را بر رويش بسته بود داخل مكه گرديد‪ .‬عمير براى دومين بار به سوى وى‬
‫شتافت‪ ،‬و با آوردن عمامه پيامبر ص به او گفت‪ :‬ابووهب‪ ،‬من از نزد بهترين مردم‪،‬‬
‫كسى كه در صله رحم نيكى و بردبارى از همگان برتر است‪ ،‬آمدهام‪ .‬سرفرازى او‬
‫سرافرازى توست‪ ،‬و عّزتش عّزت تو‪ ،‬و فرمانروايىاش فرمانروايى تو‪ ،‬و پسر مادر و‬
‫پدرت است! به خاطر خدا‪ ،‬بر خود رحم كن‪ .‬صفوان به عمير گفت‪ :‬من مىترسم كه‬
‫كشته شوم‪ .‬عمير به او گفت‪ :‬او تو را به سوى اسلم دعوت نموده است كه اسلم‬
‫بياورى‪ ،‬و اگر دوست دارى كه اسلم بياورى خوب‪ ،‬وگرنه دو ماه به تو مهلت داده‪ ،‬او‬
‫با وفاترين و نيكترين مردمان است‪ ،‬و آن چادر (دستار) خود را برايت فرستاده است‬
‫كه در روز فتح مكه آن را بر سر خود نهاد‪ ،‬و يك گوشهاش را بر رويش بسته بود‪.‬‬
‫صفوان آن چادر (دستار) را شناخت‪ ،‬و گفت‪ :‬بلى‪ .‬و عمير آن را بيرون آورد‪ ،‬صفوان‬
‫گفت‪ :‬بلى‪ .‬آن همين است‪ ،‬آن همين است‪ .‬صفوان برگشت تا اين كه نزد پيامبر خدا‬
‫ص آمد‪ ،‬و هنگام آمدن وى‪ ،‬پيامبر خدا ص نماز عصر را براى مردم در مسجد امامت‬
‫مىنمود‪ ،‬هر دوى آنها توقّف نمودند‪ .‬صفوان پرسيد‪ :‬اينها در يك شب و يك روز چند‬
‫مد براى شان نماز مىخواند؟‬ ‫نماز مىخوانند؟ عمير پاسخ داد‪ :‬پنج نماز‪ ،‬پرسيد‪ :‬مح ّ‬
‫عمير پاسخ داد‪ :‬بلى‪ .‬هنگامى كه پيامبر خداص سلم داد‪ ،‬صفوان گفت‪ :‬اى محمد‪،‬‬
‫عميربن وهب با چادرت نزدم آمد‪ ،‬و مدعى است كه تو مرا به آمدن نزد خودت فرا‬
‫خواندهاى‪ ،‬و اگر اسلم را راضى شده‪ ،‬و پذيرفتم خوب‪ ،‬در غير آن دو ماه به من‬
‫مهلت دادهاى؟‪ ،‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬اباوهب پايين بيا»‪ .‬صفوان پاسخ داد‪ :‬تا اين‬
‫كه اين را برايم مشخص نكنى پايين نمىآيم‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬بلكه برايت چهار‬
‫ماه مهلت است»‪ .‬صفوان پس از شنيدن اين حرف پيامبر خدا ص پايين آمد‪.‬‬

‫بيرون رفتن صفوان با پيامبر ص به طرف هوازن و اسلم آوردنش‬


‫پيامبر خدا ص به طرف هوازن بيرون رفت‪ ،‬صفوان در حالى كه هنوز كافر بود‪ ،‬در‬
‫اين سفر با وى بيرون رفت‪ ،‬پيامبر ص كسى را نزد وى فرستاد و از او سلح هايش‬
‫را عاريت مىخواست‪ ،‬او در پاسخ به خواست پيامبر خدا ص صد زره را با بقيه‬

‫‪162‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫وسايلش به عاريت داد‪ .‬صفوان پرسيد‪ :‬اين به خوشى است يا به زور؟ پيامبر خدا ص‬
‫فرمود‪«:‬نه‪ ،‬اينها عاريت گرفته شده و دو باره مسترد مىشوند»‪ ،‬او نيز آنها را به‬
‫عاريت داد‪ ،‬پيامبر ص به او دستور داد تا آنها را به حنين برساند‪ .‬صفوان به اين‬
‫صورت در حنين و طائف اشتراك نمود‪ ،‬و بعد از آن پيامبر ص به طرف جعرانه‬
‫برگشت‪ .‬درحالى كه پيامبر ص درميان اموال غنيمتى قدم مىزد‪ ،‬و آنها را نگاه مىكرد‬
‫‪ -‬صفوانبناميه نيز همراهش بود ‪ -‬صفوان بن اميه درين هنگام چشم خود را به درهاى‬
‫كه حيوانات‪ ،‬گوسفندان و شبانان در آن قرار داشت و دره از آنها پر شده‪ ،‬دوخته‬
‫بود‪ .‬وى بسيار دير به آن سو نگريست‪ ،‬و پيامبر ص او را به گوشه چشم مراقبت‬
‫مىكرد‪ ،‬بلفاصله به او گفت‪« :‬ابووهب‪ ،‬از اين دره خوشت آمده است؟» گفت‪ :‬بلى‪،‬‬
‫پيامبر ص گفت‪« :‬آن دره با چيزهايى كه در آن است براى تو باشد»‪ .‬صفوان درين‬
‫اثناء گفت‪ :‬نفس هيچ كسى جز نفس نبى تن به اين كار نمىدهد‪ ،‬گواهى و شهادت‬
‫مد بنده و رسول اوست‪ .‬و در همانجا‬ ‫مىدهم كه معبودى جز يك خدا نيست‪ ،‬و مح ّ‬
‫مد بن‬ ‫اسلم آورد‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )294/5‬آمده‪ .‬و اين را ابن اسحاق از مح ّ‬
‫‪1‬‬
‫َ‬
‫جعفر بن زبير از عروه از عائشه (رضى الل ّه عنها) به اختصار‪ ،‬چنان كه در البدايه (‬
‫‪ )308/4‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬
‫و امام احمد (‪ )465/6‬از اميه بن صفوان بن اميه و او از پدرش روايت نموده كه‪:‬‬
‫پيامبر خدا ص در روز حنين زرههايى را از وى به امانت گرفت‪ ،‬صفوان پرسيد‪ :‬آيا‬
‫اين را به غصب مىگيرى؟ پيامبر ص گفت‪« :‬بلكه امانت و تضمين شده» راوى‬
‫مىگويد‪ :‬بعضى از آن زرهها مفقود گرديدند‪ ،‬پيامبر ص از وى خواست تا تاوان آنها را‬
‫بستاند‪ ،‬صفوان گفت‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬امروز من به اسلم بسيار راغب و علقمند‬
‫‪2‬‬
‫هستم‪.‬‬

‫حوَيطِب بن عبدالعزى‬ ‫داستان اسلم آوردن ُ‬


‫دعوت ابوذر از حويطب و داخل شدن او به اسلم‬
‫حاكم (‪ )493/3‬از منذر بن جهم روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬حويطب بن عبدالعزى‬
‫مىگويد‪ :‬هنگامى كه پيامبر خدا ص در سال فتح وارد مكه گرديد‪ ،‬من بسيار ترسيدم‪،‬‬
‫از خانهام بيرون رفتم‪ ،‬و عيالم را به جاهايى كه امنيّت شان در آن تأمين بود پراكنده‬
‫ساختم‪ ،‬و خود را به بستان عوف رسانيده و در آنجا بودم‪ .‬درين مكان با ابوذر غفارى‬
‫برخوردم و در ميان من و او دوستى و صميميت بود ‪ -‬آرى دوستى هميشه بازدارنده‬
‫انسان است ‪ -‬چون او را ديدم فرار كردم‪ .‬او كه مرا درين حالت ديد صدا زد‪:‬‬
‫ابومحمد! پاسخ دادم‪ :‬لبّيك‪ ،‬پرسيد‪ :‬تو را چه شده است؟ گفتم‪ :‬خوف و هراس (مرا‬
‫درخود فرو برده است)‪ ،‬او گفت‪ :‬خوف و ترسى برايت نيست‪ ،‬تو در امان خداوند‬
‫عزوجل هستى‪ .‬من به طرف وى برگشته و به او سلم دادم‪ ،‬به من گفت‪ :‬دوباره به‬
‫منزلت برو‪ ،‬پرسيدم‪ :‬آيا من‪ ،‬توان راه رفتن به خانه را دارم؟ به خدا گمان نمىكنم‬
‫زنده به خانهام برسم‪ ،‬چون يا در راه كشته مىشوم و يا اين كه در منزلم وارد شده و‬
‫مرا به قتل مىرسانند‪ ،‬و عيالم نيز در جاهاى مختلف قرار دارند‪ .‬ابوذر گفت‪ :‬عيالت را‬
‫در يكجا جمع كن‪ ،‬و من با تو تا منزلت آمده وتو را تا آن جا مىرسانم‪ .‬وى با من‬
‫حركت نمود‪ ،‬و صدا مىزد‪ :‬براى حويطب امان داده شده است‪ ،‬آزار داده نمىشود‪ .‬بعد‬
‫از آن ابوذر به طرف پيامبر خدا ص برگشت‪ ،‬و قضيه را به او خبر داد‪ .‬پيامبر خدا ص‬
‫در پاسخ گفت‪« :‬آيا همه مردم به جز آنانى كه دستور قتل شان را صادر نمودهام‪،‬‬
‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬در سند آن واقدی است که متروک است‪.‬‬
‫‪ 2‬حسن‪ .‬احمد (‪ )401 /3‬و (‪ )465 /6‬و حاکم (‪ )47 /2‬و أبوداود (‪ .)3562‬شیخ آلبانی برای آن شواهد و طرقی ذکر کرده‪ .‬نگا‪« :‬الصحیحة» (‪( ،)630‬‬
‫‪.)210 : 206 /2( ،)631‬‬

‫‪163‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫امان داده نشدهاند و آنها در امان نيستند؟» حويطب مىگويد‪ :‬بعد از آن مطمئن شدم‬
‫و عيالم را دوباره به جاهايشان برگردانيدم‪ ،‬تا آن وقت ابوذر نيز نزدم آمد و به من‬
‫گفت‪ :‬اى ابومحمد‪ ،‬تا چه اندازه؟ و تا چه وقت؟ ديگران از تو در تمام معركههاى‬
‫اسلم سبقت جستند‪ ،‬و خير و نيكىهاى زيادى را از دست دادى‪ ،‬ولى حال هم نيكىهاى‬
‫زيادى باقى است‪ ،‬نزد پيامبر خدا ص بيا و اسلم بياور‪ ،‬در آن صورت در امان‬
‫مىباشى‪ ،‬و رسول خدا ص نيكوترين مردم است‪ ،‬و در صله رحم و بردبارى بر همه‬
‫مردمان سبقت و پيشى دارد‪ ،‬شرف او شرف توست‪ ،‬و عّزتش عّزت تو‪ .‬حويطب‬
‫مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬پس من با تو بيرون مىآيم و نزدش مىروم‪ ،‬به اين صورت با ابوذر‬
‫خارج شدم تا اين كه نزد پيامبر خدا ص در بطحا در حالى آمدم كه ابوبكر و‬
‫َ‬
‫عمر(رضىالل ّه عنهما) با وى حضور داشتند‪ ،‬و بالى سرش ايستاده از ابوذر پرسيدم‪:‬‬
‫در وقت سلم دادن براى پيامبر ص چه گفته مىشود؟ ابوذر گفت‪ :‬بگو‪( :‬السلم عليك‬
‫َ‬
‫أيها النبى و رحمه الل ّه و بركاته)‪ ،‬من اين را گفتم‪ ،‬پيامبر ص جواب به من داد‪( :‬و‬
‫عليك السلم حويطب) گفتم‪ :‬شهادت مىدهم كه معبودى جز يك خدا وجود ندارد‪ ،‬و تو‬
‫رسول خدا هستى‪ ،‬آن گاه پيامبر ص فرمود‪« :‬ستايش خدايى راست كه تو را هدايت‬
‫نمود»‪ .‬حويطب مىافزايد‪ :‬پيامبر خدا ص به اسلم آوردنم خشنود گرديد‪ ،‬و از من‬
‫مطالبه قرض دادن يك مقدار مال را نمود‪ ،‬من نيز به او چهل هزار درهم قرض دادم‪،‬‬
‫‪1‬‬
‫و با وى در حنين و طائف اشتراك ورزيدم‪ ،‬از غنايم حنين صد رأس شتر به من داد‪.‬‬
‫همچنين مانند اين را ابن سعد در الطبقات از طريق منذر بن جهم و غير وى از‬
‫حويطب‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )364/1‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪ .‬حاكم همچنان (‬
‫‪ )492/3‬از ابراهيم بن جعفر بن محمود بن محمدبن سلمه اشهلى و او از پدرش‬
‫حوَيطِب گفت‪ :‬هيچ‬ ‫روايت نموده‪ ...‬و حديث را متذكّر شده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬بعد از آن ُ‬
‫يكى از سرداران قريش‪ ،‬كه بر دين قوم خود تا هنگام فتح مكّه باقى مانده بودند‪ ،‬بر‬
‫فتح و سقوط آن به دست وى خشنودتر از من نبودند‪ ،‬ولى تقدير كار خود را مىكند!!‬
‫در بدر با مشركين حاضر بودم‪ ،‬در آنجا درس هايى را آموختم‪ ،‬ملئك را ديدم كه در‬
‫ميان آسمان و زمين مىكشتند و اسير مىكردند‪ ،‬آن گاه با خود گفتم‪ :‬اين مرد تحت‬
‫حمايت و پشتيبانى غيبى است‪ ،‬و آنچه را ديده بودم براى هيچ كسى يادآور نشدم‪ .‬ما‬
‫در آن جنگ شكست خورده به طرف مكه برگشتيم‪ ،‬و در مكه سكونت گزيديم‪ ،‬و‬
‫قريش يكى بعد ديگرى اسلم مىآورد (و به آنها مىپيوست)‪ .‬هنگام صلح حديبيه نيز‬
‫حاضر شدم و شاهد صلح بودم‪ ،‬و در آن تا وقت اختتامش تلش داشتم‪ ،‬همه اينها به‬
‫گسترش اسلم مىافزود‪ ،‬خداوند (جل جلله) چيزى را كه خواسته باشد همان مىكند‪.‬‬
‫هنگامى كه صلح حديبيه را نوشتيم من از آخرين شاهدان آن بودم و گفتم‪ :‬قريش از‬
‫مد آنچه را نپسندد خواهد ديد‪ ،‬من در بدل صلح به اين رضايت داشتم كه قريش او‬ ‫مح ّ‬
‫را بايد با تيرها مىراند‪ .‬و هنگامى كه رسول خدا ص براى عمره القضاء آمد و قريش‬
‫از مكه بيرون رفت‪ ،‬من از جمله كسانى بودم كه در مكه باقى بودند‪ ،‬من با سهيل بن‬
‫عمرو مأموريت داشتيم كه رسول خدا ص را در وقت انقضاى مدّت اقامتش از مكه‬
‫بيرون كنيم‪ ،‬و چون سه روز گذشت‪ ،‬من با سهيل بن عمرو آمده گفتيم‪ :‬شرطت‬
‫برآورده شده است‪ ،‬از شهر ما بيرون برو‪ ،‬رسول خدا ص فرياد كشيد‪« :‬اى بلل تا‬
‫قبل از غروب آفتاب هيچ يك از مسلمانانى كه با ما به مكه آمدهاند در اينجا باقى‬
‫‪2‬‬
‫نماند»‪.‬‬

‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬اگر موضوع نباشد! حاکم (‪ ، )493 /3‬در سند آن أبوبکر بن عبدال بن أبی سیرة وجود دارد‪ .‬ابن حجر در «التقریب» (‪ )2/397‬می‌گوید‪:‬‬
‫او را به وضع (ساختن حدیث) متهم کرده‌اند‪.‬‬
‫‪ 2‬بسیار ضعیف‪ .‬حاکم (‪ )492 /3‬در سند آن واقدی متروک وجود دارد‪.‬‬

‫‪164‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫داستان اسلم آوردن حارث بن هشام (رضىالل ّه عنه)‬
‫َ‬
‫مه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در روز فتح‪ ،‬حارث بن‬ ‫حاكم (‪ )277/3‬از عبدالل ّه بن ِ‬
‫عكَر َ‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫هشام و عبدالل ّه بن ابى ربيعه نزد ام هانىء بنت ابى طالب (رضىالل ّه عنها) داخل‬
‫شدند‪ ،‬و از وى پناه خواسته گفتند‪ :‬ما در پناه تو هستيم و او به ايشان پناه داد‪ .‬على‬
‫بن ابى طالب آنجا وارد شد و چون چشمش به آنها افتاد‪ ،‬شمشير خود را از غلف‬
‫كشيده و بر آنها حمله آورد‪ ،‬درين هنگام ام هانىء خود را در ميان انداخته و حضرت‬
‫على را محكم گرفته گفت‪ :‬از ميان مردم اين كار را در سهم من مىكنى؟! بايد قبل‬
‫به او فرمود‪ :‬مشركين را پناه مىدهى‪ ،‬و بيرون‬ ‫از آنها مرا بكشى‪ .‬حضرت على‬
‫رفت‪ .‬ام هانىء مىگويد‪ :‬نزد پيامبر خدا ص آمده گفت‪ :‬آيا مىدانى كه از پسر مادرم‬
‫على چه ديدم؟! شايد از دست وى نجات نيابم!! دو تن از خويشاوندان شوهرم را كه‬
‫مشركاند پناه دادهام‪ ،‬و او به آنها حمله آورد تا به قتل شان برساند‪ .‬پيامبر ص‬
‫فرمود‪« :‬او اين حق را نداشت‪ ،‬ما كسى را كه تو پناه دادهاى پناه داديم‪ ،‬و كسى را‬
‫كه تو امان دادهاى امان داديم‪ ».‬ام هانىء برگشته‪ ،‬و آنها را از قضيه آگاه كرد و هر‬
‫دوى آنها به منازل خود برگشتند‪ .‬به پيامبر خدا ص گفته شد‪ :‬حارث بن هشام و‬
‫َ‬
‫عبدالل ّه بن ابى ربيعه در حالى كه لباسهاى رنگارنگ به زعفران بر تن دارند‪ ،‬باافتخار‬
‫و شوكت در مجالس خود نشستهاند‪ .‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬راهى اكنون براى زدن‬
‫آنها نيست‪ ،‬چون ما آن دو را امان دادهايم»‪ .‬حارث بن هشام مىگويد‪ :‬از اين كه‬
‫پيامبر ص مرا ببيند خجالت مىكشيدم‪ ،‬و همه موضع هايى را كه بر ضد وى با‬
‫مشركين شركت نموده بودم‪ ،‬و او مرا ديده بود به ياد مىآوردم‪ ،‬ولى بعد از آن نيكى‬
‫و نيكويى وى را توأم با رحمتش به ياد ميآوردم‪ ،‬به اين صورت در حالى با وى روبرو‬
‫سم و چهره گشاده برخورد نمود‪ ،‬و در‬ ‫شدم كه در مسجد قرار داشت‪ ،‬با من با يك تب ّ‬
‫جاى خود توقّف كرد تا اين كه نزدش آمده و با دادن سلم به كلمه حق شهادت دادم‪.‬‬
‫پيامبر ص فرمود‪« :‬ستايش خدايى راست كه تو را هدايت نمود‪ ،‬و شخصى مانند تو‬
‫نمىتوانست از اسلم غافل بماند»‪ .‬حارث مىگويد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬نديدم كه چيزى‬
‫‪1‬‬
‫مانند اسلم ناشناخته شده بماند و از آن تغافل صورت گيرد‪.‬‬

‫ضيربن حارث عبدرى‬ ‫داستان اسلم آوردن ن ُ َ‬


‫شَرحبيل عبدرى از پدرش روايت نموده كه گفت‪:‬‬ ‫مد بن َ‬
‫واقدى از ابراهيم بن مح ّ‬
‫نضير بن حارث از عالمترين مردمان بود‪ ،‬و مىگفت‪ :‬ستايش خدايى راست كه ما را‬
‫مد ص بر ما منت گذاشت‪ ،‬و ما بر آن چه‬ ‫به اسلم عزت بخشيد‪ ،‬و با ارسال مح ّ‬
‫پدران مان بر آن مردند‪ ،‬نمرديم‪ .‬من در هر حركتى به جانب قريش ايستاده بودم‪،‬‬
‫حتى در سال فتح‪ ،‬هنگامى كه پيامبر ص به طرف حنين بيرون رفت‪ ،‬ما نيز با وى‬
‫خارج شديم‪ ،‬و اراده داشتيم كه اگر وى مغلوب گردد‪ ،‬در اين امر طرف مخالفين را‬
‫مد با ايشان همكارى كنيم‪ ،‬ولى اين كار براى ما دست نداد‪ ،‬و‬ ‫گرفته و بر ضد مح ّ‬
‫نتوانستيم آن را انجام دهيم‪ .‬و هنگامى كه به جعرانه رفت‪ ،‬من بر همان حالت سابقه‬
‫خودبودم‪ ،‬ناگهان بدون اين كه بدانم‪ ،‬پيامبر با خوشرويى با من روبرو گرديده گفت‪:‬‬
‫«نضير؟» گفتم‪ :‬لبيك‪ ،‬فرمود‪« :‬اين بهتر از آن است كه در روز حنين خواسته‬
‫بودى!!» مىگويد‪ :‬به شتاب خود را به طرف وى گردانيده و به او رسانيدم‪ ،‬افزود‪:‬‬
‫«اكنون وقت آن فرارسيده است تا آنچه را در آن قرار دارى‪ ،‬ببينى»‪ .‬پاسخ دادم‪،‬‬
‫مىبينم‪ ،‬آن گاه فرمود‪« :‬بار خدايا‪ ،‬در ثبات وى بيفزا»‪ .‬نضير مىگويد‪ :‬سوگند به ذاتى‬
‫كه او را به حق برانگيخته است‪ ،‬قلبم بعد از آن چون سنگ در دين و نصرت حق ثابت‬
‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬حاکم (‪ )3/277‬در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد‪.‬‬

‫‪165‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫گرديد‪ .‬بعد از آن به منزلم برگشتم‪ ،‬و در حالى كه هيچ اطلعى نداشتم‪ ،‬مردى از بنى‬
‫دؤل به من گفت‪ :‬اى ابوالحارث رسول خدا ص اعطاى صد رأس شتر را دستور داده‬
‫است‪ ،‬چيزى از آن را به من بده چون قرضدار هستم‪ .‬نضير مىگويد‪ :‬خواستم تا آن را‬
‫نگيرم و گفتم‪ :‬اين جز به خاطر تأليف قلبم به اسلم نيست‪ ،‬ولى من نمىخواهم به‬
‫اسلم آوردن خود رشوه بخورم‪ ،‬بعد از آن گفتم‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬نه من اين را طلب‬
‫نمودهام‪ ،‬و نه هم خواستهام‪ ،‬به اين صورت آنها را متصّرف شدم‪ ،‬و براى آن دؤلى‬
‫ده رأس را از ميان آنها اعطا نمودم‪ 1.‬اين چنين در الصابه (‪ )558/3‬آمده است‪.‬‬

‫داستان اسلم آوردن ثقيف اهل طائف‬


‫برگشتن پيغمبر خدا ص از ثقيف و اسلم آوردن عُروه بن مسعود‬
‫ابن اسحاق يادآور شده است‪ ،‬كه چون رسول خدا ص از ثقيف برگشت‪ ،‬عروه بن‬
‫مسعود به قصد ايمان آوردن به دنبال پيامبر ص خارج شد‪ ،‬وخود را قبل از اين كه‬
‫پيامبر ص به مدينه برسد‪ ،‬به او رسانيد‪ .‬خودش مسلمان شد و از پيامبر ص اجازه‬
‫بازگشت به سوى قومش را خواست‪ ،‬تا آنها را به اسلم دعوت نمايد‪ .‬پيامبر ص به او‬
‫فرمود‪« :‬آنها تو را به قتل مىرسانند‪ - ».‬چون پيامبر خدا ص نخوت وتكبرى را كه در‬
‫آنها به عنوان قوّه بازدارنده وجود داشت‪ ،‬به علت آنچه از ايشان (در غزوه حنين)‬
‫ديده بود مىدانست ‪ -‬عروه پاسخ داد‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬آنها مرا از دوشيزگان خود‬
‫محبوبتر مىدانند‪ ،‬و او از چنان حيثيت ومقامى در ميان آنها برخوردار بود‪ ،‬كه همه‬
‫دوستش داشتند‪ ،‬و از وى اطاعت مىكردند‪.‬‬

‫عُروه و دعوت نمودن قومش به سوى اسلم و شهادتش در راه خدا‬


‫به اين ترتيب وى به سوى قوم خود خارج شد تا آنها را به سوى اسلم دعوت نمايد‪،‬‬
‫البته به اين اميد‪ ،‬كه با وى به خاطر منزلتى كه در ميان آنها دارد مخالفتى صورت‬
‫نخواهد گرفت‪ ،‬ولى هنگامى كه به بال خانهاى كه داشت وارد شد ‪ -‬قبل از آن ‪ ،‬آنها‬
‫را به طرف اسلم دعوت نموده‪ ،‬و اسلم خودش را نيز براى شان اعلن نموده بود ‪-‬‬
‫(وى را موقع نداده) از هر طرف تير بارانش نمودند‪ ،‬و به او تيرى اصابت كرد و جان‬
‫داد‪ .‬به عروه گفته شد‪ :‬درباره خونت چه مىگويى؟ او در پاسخ گفت‪ :‬اين يك كرامتى‬
‫بود كه خداوند مرا به آن عّزت بخشيد‪ ،‬و شهادتى است كه آن را به سويم فرستاد‪ ،‬و‬
‫حالت من نيز مانند همان شهدايى است‪ 2‬كه قبل از حركت پيامبر ص از اينجا‪ ،‬در‬
‫ركاب وى به شهادت رسيدند‪ ،‬و مرا نيز با آنها دفن كنيد‪ ،‬و طبق وصيتش او را در‬
‫كنار آنها دفن نمودند‪ .‬به نظر مىرسد كه پيامبر خدا ص درباره وى گفت‪« :‬مثال وى‬
‫در قومش ‪،‬مانند صاحب ياسين‪ 3‬است ميان قومش»‪.‬‬

‫ثقيف و فرستادن هيئتى تحت سرپرستى عَبْدَيالِيل بن عمرو به طرف پيامبر ص و‬


‫مذاكرات طرفين‬
‫بعد از قتل عروه‪ ،‬ثقفىها چندين ماه همان طور ماندند‪ ،‬بعد از آن در ميان خود‬
‫مشورت نموده به اين نتيجه رسيدند كه طاقت و توانايى جنگ با همه اعراب همجوار‬
‫خود را كه بيعت نموده و اسلم آوردهاند‪ ،‬در خود ندارند‪ .‬پس از آن‪ ،‬تصميم گرفتند تا‬
‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬در اسناد آن واقدی متروک است‪.‬همچنین ابراهیم بن محمد را تنها ابن حبان موثق دانسته است و پدرش نیز ثابت نیست که صحابی باشد‪.‬‬
‫‪ 2‬اينها همان شهدايى هستد كه در محاصره طائف به شهادت رسيدند‪ ،‬و تعدادشان به بيست شهيد‬
‫بالغ مىگردد‪.‬‬
‫‪ 3‬وى حبيب نجار مىباشد كه اهل انطاكيه را در هنگام آمدن فرستادگان مسيح (عليه السلم) به‬
‫سوى ايمان دعوت نمود‪ ،‬و قومش او را به قتل رسانيدند‪ ،‬كه اين قصه در سوره يس مذكور است‪.‬‬

‫‪166‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫يك تن از افراد خود را به خدمت پيامبر خدا ص بفرستند‪ ،‬به اين صورت عَبْدَيالِيل بن‬
‫عمرو را با دو تن از احلف و سه تن از بنى مالك به طرف پيامبر خدا ص فرستادند‪.‬‬
‫مغِيْره بن‬ ‫اينها هنگامى كه به مدينه نزديك شدند‪ ،‬و در قنات فرود آمدند‪ ،‬در آنجا ُ‬
‫شعبه را كه روى نوبت شتران اصحاب پيامبر خدا ص را مىچرانيد‪ ،‬دريافتند‪ .‬هنگامى‬ ‫ُ‬
‫كه مغيره آنها را ديد به شتاب راهى مدينه شد تا پيامبر ص را به قدوم آنها مژده دهد‪،‬‬
‫قبل از اين كه پيامبر خدا ص را ببيند‪ ،‬ابوبكر با وى ديدار كرد و او ابوبكر را از‬
‫آمدن هيئت نمايندگى ثقيف باخبر نمود‪ ،‬كه آنها آمدهاند و اگر پيامبر خدا ص بعضى‬
‫شرطهاى آنها را بپذيرد‪ ،‬حاضرند اسلم آورده و بيعت نمايند‪ ،‬و يك پيمان را درباره‬
‫قوم شان بنويسند‪ .‬ابوبكر به مغيره گفت‪ :‬تو را سوگند مىدهم‪ ،‬كه آن را قبل از‬
‫من براى پيامبر خدا خبر ندهى تا باشد من اين مژده را به وى بدهم‪ ،‬مغيره نيز اين‬
‫َ‬
‫درخواست ابوبكر را پذيرفت‪ .‬ابوبكر (رضى الل ّه عنه) نزد پيامبر ص وارد شد و او‬
‫را از قدوم آنها باخبر ساخت‪ .‬بعد از آن مغيره به طرف همان هيئت برگشت‪ ،‬و‬
‫شترها را با آنها يكجاى به طرف مدينه برگردانيد‪ ،‬و در راه به آنها ياد داد كه چگونه به‬
‫پيامبر خدا ص سلم بدهند‪ ،‬ولى آنها اين كار را ننموده و طبق رسوم جاهليت به او‬
‫سلم دادند‪.‬‬
‫چون نزد پيامبر خدا ص آمدند‪ ،‬خيمهاى براىشان در يك طرف مسجد زده شد‪ ،‬و خالد‬
‫بن سعيد بن العاص (نقش ميانجى را در ميان آنها و پيامبر ص به عهده گرفت و) در‬
‫ميان طرفين رفت و آمد مىنمود‪ .‬آنها را عادت برين بود كه هر گاهى غذايى براى‬
‫شان از طرف پيامبر خدا ص مىآوردند‪ ،‬تا اين كه خالد بن سعيد از آن نمىخورد‪ ،‬آنها به‬
‫طرف آن دست نمىبردند‪ ،‬و خالدبن سعيد نامه را به آنها نوشت‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬از‬
‫جمله شرطهايى كه از پيامبر خدا ص خواستند يكى هم اين بود كه «لت» را تا سه‬
‫سال براى آنها به حال خود واگذارد‪ 1.‬آنها اين مدت را (نظر به قبول نكردن پيامبر‬
‫ص) يك سال يك سال كم مىكردند ولى پيامبر ص از قبول آن هم ابا مىروزيد‪ ،‬تا اين‬
‫جه جاهلن‬ ‫كه از وى خواستند آن را لاقل يك ماه بعد از آمدن آنها باقى بگذارد‪ ،‬تا تو ّ‬
‫و بى خردان خود را جلب بكنند (و آنها را به سوى اسلم بكشانند)‪ ،‬ولى پيامبر ص به‬
‫هيچ يك از وقتهاى درخواستى آنها موافقت ننمود‪ ،‬و حاضر به اين كار نشد‪ ،‬مگر اين‬
‫كه ابوسفيان بن حرب و مغيره بن شعبه را با آنها بفرستد تا آن را منهدم سازند‪ .‬در‬
‫ضمن آن درخواست‪ ،‬پيشنهاد ديگر هيئت اين بود كه آنها را از نماز خواندن معاف‬
‫دارد‪ ،‬و بتهاى خود را به دست خود نشكنند پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬اما از شكستن‬
‫بتهاىتان به دست خود تان شما را معاف مىكنم ولى درباره نماز‪ ،‬دينى كه در آن نماز‬
‫نباشد خيرى در آن نيست»‪ .‬گفتند‪ :‬اين را اگرچه يك نوع پستى ‪( -‬سجده كردن بر‬
‫‪2‬‬
‫زمين) ‪ -‬را با خود همراه دارد از تو قبول مىكنيم‪.‬‬
‫احمد از عثمان بن ابى العاص روايت نموده كه‪ :‬وفد ثقيف نزد پيامبر خدا ص آمد‪ ،‬و‬
‫او ايشان را در مسجد پايين آورد‪ ،‬تا در قلبهاى شان نرمش و رقت پيدا گردد‪ .‬آنها از‬
‫پيامبر خدا ص خواستند تا به جهاد بسيج نشوند‪ ،‬از ايشان عشر گرفته نشود‪ ،‬و نه هم‬
‫كسى بر آنها مأمور مقرر شود كه زكات مالهاى ايشان را جمع آورى نمايد‪ ،‬و نه هم‬
‫غير از ايشان ديگر كسى بر آنها مقرر گردد‪ .‬پيامبر خدا ص در پاسخ به پيشنهادهاى‬
‫شان فرمود‪« :‬اين براى شما باشد كه بسيج عمومى نشويد و كسى بر شما مأمور‬
‫مقرر نشود‪ ،‬و غير از خودتان كسى بر شما مقرر نگردد‪ ،‬ولى در دينى كه در آن ركوع‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬ابن هشام (‪ )236 /4‬با سند منقطع‪.‬‬


‫‪ 2‬ضعیف‪ .‬احمد (‪ )218 /4‬و ابوداود (‪ )3026‬و طبرانی در «الکبیر» (‪ )8372‬و در سند آن حسن بصری است که مدلس است و در این سند عنعنه کرده‬
‫است‪ .‬آلبانی آن را در «ضعیف أبی داود» (‪ )652‬روایت کرده است‪.‬‬

‫‪167‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫نيست در آن دين خيرى نيست»‪ .‬و عثمان بن ابى العاص گفت‪ :‬اى رسول خدا قرآن‬
‫را به من ياد بده و مرا امام قومم تعيين كن‪ 1.‬اين را ابوداود نيز روايت نموده است‪.‬‬
‫ابوداود همچنان از وهب روايت نموده كه مىگويد‪ :‬از جابر درباره چگونگى بيعت‬
‫ثقيف پرسيدم‪ ،‬وى گفت‪ :‬آنها بر پيامبر ص شرط گذاشتند كه صدقه بر آنها نباشد‪ ،‬و‬
‫جهاد هم نكنند‪ ،‬و او از پيامبر ص بعد از آن شنيد كه مىگفت‪« :‬پس از اسلم آوردن‬
‫خود صدقه هم خواهند پرداخت‪ ،‬و جهاد هم خواهند نمود‪ 2».‬به نقل از البدايه (‪)79/5‬‬
‫آن هم به شكل مختصر‪.‬‬
‫احمد‪ ،‬ابوداود وابن ماجه از اوس بن حذيفه روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬ما در وفد‬
‫ثقيف نزد پيامبر خدا ص آمديم‪ ،‬و مىافزايد‪ :‬احلف نزد مغيره بن شعبه آمدند و رسول‬
‫خدا ص بنى مالك را در قبه خود جابجا ساخت‪ ،‬هر شب پس از خفتن نزدمان مىآمد‪،‬‬
‫و ايستاده با ما صحبت مىنمود‪ ،‬حتى كه به خاطر خستگى از طول قيام بر پاهاى خود‬
‫دم راستى مىنمود‪ ،‬و اكثرا ً در صحبتهاى خود با ما مشكلتى را متذكّر مىشد كه از قوم‬
‫خود ديده بود‪ ،‬بعد از آن مىگفت‪« :‬خفه و ناراحت نيستم‪ ،‬ما در مكه ضعيف بوديم‪ ،‬و‬
‫مورد اهانت قرار داشتيم‪ ،‬ولى هنگامى كه به طرف مدينه خارج شديم جنگ درميان‬
‫ما نوبتى بود‪ ،‬گاهى بر آنها پيروز مىشديم و گاهى آنها بر ما پيروزى حاصل‬
‫مىنمودند‪ ».‬دريكى از شبها او از همان وقتى كه هميشه نزدمان مىآمد اندكى ديرتر‬
‫آمد‪ ،‬پرسيديم‪ :‬امشب دير آمدى؟ پاسخ داد‪« :‬جزيى از قرآن كه آن را تلوت مىنمودم‬
‫باقى بود‪ ،‬و نخواستم قبل از اتمام آن نزد شما بيايم‪ ».‬اين چنين در البدايه )‪(32/5‬‬
‫آمده‪ ،‬و ابن سعد )‪ (150/5‬از اوس مانند اين را روايت كرده است‪.‬‬

‫اصحاب و دعوت نمودن افراد و اشخاص‬


‫دعوت ابوبكر صدّيق‬
‫ابن اسحاق مىگويد‪ :‬هنگامى كه ابوبكر صدّيق اسلم آورد‪ ،‬و اسلم خود را آشكار‬
‫گردانيد‪ ،‬دعوت به طرف خداوند (جل جلله) را آغاز نمود‪ .‬ابوبكر در ميان قوم خود‬
‫مردى محبوب‪ ،‬شناخته شده و نرم خو بود و در ميان قريش از همه بيشتر به نسب‬
‫قريش آگاهى داشت‪ ،‬و به خير و شر آنها آگاه بود‪ .‬وى مرد تاجر و داراى اخلق‬
‫نيكويى بود‪ ،‬كه مردان قومش نزد او مىآمدند و به خاطر ويژگىهاى زيادش چون علم‪،‬‬
‫تجارت‪ ،‬نيكى و خوبى مجلسش با ديگران با وى صحبت و همنشينى مىنمودند‪ .‬وى‬
‫دعوت به سوى خدا و اسلم را از كسانى كه در ميان قومش بر آنان اعتماد داشت‪ ،‬و‬
‫نزدش رفت و آمد و نشست هايى مىنمودند شروع كرد‪ .‬طبق آنچه به من رسيده به‬
‫َ‬
‫دست وى اينها اسلم آوردند‪ :‬زبير بن عوام‪ ،‬عثمان بن عفان‪ ،‬طلحه بن عبيدالل ّه‪،‬‬
‫َ‬
‫سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمن بن عوف (رضىالل ّه عنهم اجمعين)‪ ،‬اينها در حالى كه‬
‫ابوبكر همراه شان بود نزد پيامبر خدا رفتند‪ ،‬پيامبرص اسلم را به آنان عرضه‬
‫نمود‪ ،‬و قرآن را بر آنها تلوت كرد‪ ،‬و آنها را از حق اسلم باخبر ساخت‪ ،‬و همه ايمان‬
‫آوردند‪ .‬ايشان همان هشت تن‪ 3‬بودند كه قبل از همه اسلم آوردند‪،‬و پيامبر خدا ص را‬
‫تصديق كردند‪ ،‬و به آنچه از نزد خداوند (جل جلله) آمده بود ايمان آوردند‪ .‬اين چنين‬
‫در البدايه (‪ )29/3‬آمده‪.‬‬

‫‪ 1‬صحیح‪ .‬ابوداود (‪ )3025‬و آلبانی آن را در «صحیح أبی داود» (‪ )2614‬صحیح دانسته است‪.‬‬
‫‪ 2‬ضعیف‪ .‬ابونعیم در «الحلیة» (‪ )34 /9‬در سند آن مجهولنی وجود دارند‪.‬‬
‫‪ 3‬اين هشت تن عبارت اند از همين پنج نفر كه ذكر شد و سه تن ديگر كه قبل ً ايمان آورده بودند‬
‫يعنى‪ :‬على‪ ،‬زيد بن حارثه و ابوبكر ن‪.‬‬

‫‪168‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫دعوت عمربن الخطاب (رضىالل ّه عنه)‬
‫ستَق روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من نصرانى و غلم عمر بن الخطاب‬ ‫ابن سعد از ا َ ْ‬
‫بودم‪ .‬وى مرا به اسلم دعوت نموده مىگفت‪ :‬اگر تو اسلم بياورى از تو در امانتم‬
‫استفاده خواهم كرد‪ ،‬و اين جواز ندارد كه از تو در امانت مسلمانان در حالى بهره‬
‫ببرم كه تو بر دين آنها نيستى‪ ،‬ولى من خواهش او را نپذيرفتم‪ ،‬فرمود‪ :‬در دين اكراه‬
‫و جبر نيست‪ .‬هنگامى كه مرگ به سراغش آمد‪،‬مرا در حالى كه هنوز نصرانى بودم‬
‫آزاد ساخته گفت‪ :‬هر جايى كه مىخواهى برو‪ .‬اين را همچنان سعيدبن منصور‪ ،‬ابن ابى‬
‫شيبه‪ ،‬ابن المنذر و ابن ابى حاتم به مانند اين به اختصار روايت كردهاند‪ .‬اين چنين در‬
‫سق رومى به مانند اين‬ ‫الكنز (‪ )50/5‬آمده‪ ،‬و ابونعيم آن را در الحليه (‪ )34/9‬از وَ ْ‬
‫روايت كرده‪ ،‬جز اين كه در روايت او آمده‪ :‬بر امانت مسلمانان‪ ،‬چون برايم مناسب‬
‫‪1‬‬
‫نيست تا بر امانت آنها از كسى كه از آنها نيست استفاده نمايم‪.‬‬
‫ودار قطنى و ابن عساكر از اسلم روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬هنگامى كه در شام‬
‫بوديم براى عمر بن الخطاب آبى آوردم كه با آن وضو گرفت‪ .‬و از من پرسيد‪ ،‬اين‬
‫آب را از كجا آوردى؟ من چنين آب خوشگوارى را نديدهام حتى كه آب آسمان هم از‬
‫آن خوبتر نيست‪ .‬گفتم‪ :‬اين آب را از خانه همين پيره زن نصرانى آوردم‪ .‬بعد از اين‬
‫كه وضو گرفت‪ ،‬نزد همان زن آمده گفت‪ :‬اى پيره زن ايمان بياور‪ ،‬چون خداوند‬
‫مدص را به حق فرستاده است‪ ،‬آن زن سر خود را برهنه نمود‪ ،‬كه سرش‬ ‫حضرت مح ّ‬
‫چون ثغامه‪ 2‬سفيد بود و گفت‪ :‬پيره زن بزرگى هستم كه اكنون خواهم مرد‪ .‬عمر‬
‫فرمود‪ :‬بار خدايا تو شاهد باش‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )142/5‬آمده‪.‬‬
‫َ‬
‫مير (رضىالل ّه عنه)‬‫مصعَب بن عُ َ‬ ‫دعوت ُ‬
‫حضير و اسلم آوردن وى‬ ‫مصعب و دعوت نمودن اُسيد بن ُ‬
‫َ‬
‫مد بن عمروبن حزم و غير وى روايت نموده‬ ‫ابن اسحاق از عبدالل ّه بن ابى بكر بن مح ّ‬
‫كه‪ :‬اسعد بن زراره با مصعب بن عمير جهت رفتن به محله بنى عبدالشهل و محله‬
‫بنى ظفر بيرون رفت ‪ -‬و سعدبن معاذ پسر خاله اسعد بن زراره بود ‪ -‬اسعد بن‬
‫زراره كه مصعب را با خود همراه داشت به يكى از باغهاى بنى ظفر بر سر چاهى كه‬
‫به آن چاه مرق گفته مىشود داخل گرديد‪ .‬اين دو تن در همين باغ نشستند‪ ،‬و مردانى‬
‫كه اسلم آورده بودند نزد اينها جمع شدند ‪ -‬سعد بن معاذ و اسيدبن حضير در آن روز‬
‫رئيس و سردار قومهاى خود در بنى عبدالشهل بودند‪ ،‬وهر دوى آنها مشرك و بر دين‬
‫قوم خود قرار داشتند ‪ -‬هنگامى كه اين دو از آمدن آنها به آن باغ اطلع حاصل‬
‫نمودند‪ ،‬سعد به اسيد گفت‪ :‬اى بى پدر‪ ،‬نزد اين دو مرد كه به جاى ما آمدهاند‪ ،‬تا‬
‫ضعفاى ما را بيراه كنند‪ ،‬برو و آنها را با تندى از اينجا بران و از آمدن به جاى ما منع‬
‫شان كن‪ .‬اگر اسعدبن زراره با من نزديكيى‪ ،‬كه خودت آن را مىدانى مىداشت من‬
‫خودم اين كار را به عوض تو انجام مىدادم‪ ،‬او پسر خاله من است‪ ،‬بنابراين من‬
‫نمىتوانم نزدش بروم‪.‬‬
‫راوى مىگويد‪ :‬اسيد بن حضير نيزه خود را برداشت و به طرف آنها حركت كرد‪.‬‬
‫هنگامى كه اسعدبن زراره او را ديد به مصعب گفت‪ :‬اين سردار قوم خود است ونزد‬
‫تو آمده‪ ،‬پس حق خدا را در وى به جا آور‪ .‬مصعب گفت‪ :‬اگر بنشيند همراهش صحبت‬
‫خواهم نمود‪ .‬راوى مىافزايد‪ :‬او با پرخاش گرى و ترشرويى بر خورد نموده‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫براى چه به اينجا آمدهايد‪ ،‬براى اين كه ضعفاى ما را از راه بيرون كنيد؟ اگر جان خود‬

‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬ابن عبدالبر در «الستیعاب» (‪ )4/225‬در سند آن واقدی است‪ .‬همچنین این سند مرسل است‪.‬‬
‫‪ 2‬ثغامه گياهى است داراى گل و ميوه سفيد‪.‬‬

‫‪169‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫را دوست داريد از اينجا دور شويد‪ .‬مصعب در جواب به وى گفت‪ :‬آيا بهتر آن نيست‬
‫كه بنشينى و بشنوى‪ ،‬اگر كار ما پسندت آمد آن را بپذير‪ ،‬و اگر پسندت نيامد آنچه‬
‫خوشت نمىآيد از تو دور خواهد شد‪ .‬اسيد گفت‪ :‬از روى انصاف سخن گفتى‪ ،‬بعد از‬
‫آن نوك سرنيزه خود را بر زمين فرو برد‪ ،‬ونزد آن دو نشست‪ ،‬مصعب با وى درباره‬
‫اسلم صحبت نمود‪ ،‬و قرآن را برايش تلوت كرد‪ .‬در آن چه از اسعد ومصعب روايت‬
‫مىشود‪ ،‬آنها گفتند‪ :‬به خدا‪ ،‬ما اسلم را از چهره وى قبل از اين كه حرف بزند‪ ،‬در‬
‫نورانيت و بشاشتش دانستيم‪ ،‬بعد از شنيدن حرفهاى مصعب اسيد گفت‪ :‬چه قدر‬
‫سخن زيبا و نيكوى است‪ .‬وقتى كه بخواهيد به اين دين داخل شويد چه مىكنيد؟ آن دو‬
‫گفتند غسل نموده خود را پاك كن لباست را نيز پاك و تميز نما‪ ،‬و بعد از آن شهادت‬
‫حق را بر زبان آورده و نماز به جاى آور‪ .‬اسيد برخاست غسل نمود‪ ،‬لباسش را پاك‬
‫كرده و به حق شهادت داد‪ ،‬سپس دو ركعت نماز به جاى آورد‪ ،‬و به آنها فرمود‪ :‬به‬
‫دنبالم مردى است كه اگر از شما پيروى كند‪ ،‬هيچ يك از قومش با او مخالفت‬
‫نخواهند كرد‪ ،‬و من همين حال او را به سوى شما خواهم فرستاد و او سعدبن معاذ‬
‫است‪.‬‬

‫مصعب و دعوت نمودن سعدبن معاذ و اسلم آوردنش‬


‫پس از آن اسيد سرنيزه خود را برداشت و به طرف سعد و قومش برگشت و آنها را‬
‫در حالى يافت كه در مجلس جاى خود نشسته بودند‪ ،‬هنگامى كه چشمان سعد بن‬
‫معاذ به وى افتاد كه به طرف آنها مىآمد گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬اسيد به غير از آن‬
‫چهره و قيافهاى كه از نزد شما رفته بود به طرف تان برگشته است‪ .‬وقتى كه اسيد‬
‫در همان مجلس وارد شد‪ ،‬سعد به او گفت‪ :‬چه كردى؟ جواب داد‪ :‬با آن دو مرد‬
‫صحبت نمودم‪ ،‬و به خدا‪ ،‬زيانى در بودنشان (در محله) احساس نكردم‪ .‬اما با اين‬
‫همه آنها را از آمدن به اينجا بازداشتم‪ ،‬و ايشان پاسخ دادند‪ :‬ما همانطورى كه دوست‬
‫دارى عمل مىكنيم‪ ،‬ولى به من گفته شد‪ ،‬كه بنى حارثه به طرف اسعد بن زراره‬
‫بيرون رفته تا او را به قتل برسانند‪ .‬اين بدان خاطر صورت مىگيرد كه آنها‬
‫دانستهاند ‪،‬اسعد پسر خاله توست‪ ،‬و مىخواهند تو را از اين طريق سبك و حقير‬
‫سازند‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬سعدبن معاذ خشمناك و به سرعت با هراس از آنچه از بنى‬
‫حارثه به وى يادآورى شد‪ ،‬برخاست‪ ،‬و نيزه را به دست خود گرفته گفت‪ :‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬كارى را از پيش نبردى‪ .‬بعد از آن سعد به سوى اسعد و مصعب رفت‪.‬‬
‫هنگامى كه آن دو را ديد ‪،‬ايشان را مطمئن يافت و دانست كه اسيد حيلهاى به كار‬
‫برده تا او را به نزد آنها بكشاند كه حرف آن دو را بشنود‪ .‬سعد با پرخاشگرى و‬
‫ترشرويى ايستاد‪ ،‬و بعد از آن به اسعد بن زراره گفت‪ :‬اى ابوامامه‪ ،‬اگر همان پيوند‬
‫قرابت ميان من و تو نمىبود‪ ،‬اين كار را هرگز نمىكردى‪ .‬آيا در داخل خانه ما آمده‬
‫چيزى را براى مان تبليغ مىكنى كه ما آن را دوست نداريم؟! مىافزايد‪ :‬اسعد قبل از‬
‫اين به مصعب گفته بود‪ :‬اى مصعب به خدا سوگند‪ ،‬اين سردار قومش است كه‬
‫نزدت مىآيد‪ ،‬كسى است كه به دنبال خود قومى دارد‪ ،‬و اگر از تو پيروى نمايد‪ ،‬حتى‬
‫دو تن آنها هم مخالفت تو را نمىكنند‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬مصعب به او گفت‪ :‬آيا بهتر از اين‬
‫نيست كه بنشينى و بشنوى‪ .‬اگر اين كار را پسند يدى و به او علقه داشتى آن را‬
‫قبول كن‪ ،‬و اگر مورد پسندت نشد ما هم چيزى را كه خوشت نمىآيد از تو دور‬
‫خواهيم نمود؟ سعد پاسخ داد‪ :‬سخنى به انصاف گفتى‪ .‬سپس سرنيزهخود را بر زمين‬
‫فرو برده نشست‪ .‬مصعب اسلم را به او عرضه نمود‪ ،‬و قرآن را برايش تلوت كرد‬
‫‪ -‬موسى بن عقبه يادآور شده است كه مصعب اول (سوره) زخرف را برايش تلوت‬

‫‪170‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫نمود ‪ -‬آنها گفتند‪ :‬به خدا‪ ،‬اسلم را در چهره وى قبل از اين كه حرف بزند از نورانيت‬
‫و بشاشتش دانستيم‪ .‬بعد از آن سعد به آن دو فرمود‪ :‬وقتى كه مسلمان شويد‪ ،‬و به‬
‫اين دين داخل گرديد‪ ،‬چه مىكنيد؟ آن دو گفتند‪ :‬غسل نموده خود را پاك كن‪ ،‬و هر دو‬
‫لباست را بشوى‪ ،‬بعد از آن شهادت حق را به زبان آور و بعد از آن دو ركعت نماز ادا‬
‫كن‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬او برخاست‪ ،‬غسل نمود‪ ،‬هر دو لباس خود را پاك ساخت و‬
‫شهادت حق را بر زبان آورد‪ ،‬و بعد از آن دو ركعت نماز ادا نمود‪ ،‬سپس نيزه خود را‬
‫گرفت‪ ،‬و به طرف مجلس قوم خود در حالى برگشت كه اسيدبن حضير نيز در جمع‬
‫آنها حضور داشت‪.‬‬

‫سعدبن معاذ و دعوت نمودن بنى عبدالشهل و اسلم آوردن آنها‬


‫هنگامى كه قومش او را ديدند كه مىآيد‪ ،‬گفتند‪ :‬به خدا سوگند سعد با چهره و قيافهاى‬
‫غير از آن چهره و قيافه برگشته كه از نزد ما رفته بود‪ .‬وقتى كه نزد آنها ايستاد‪،‬‬
‫فرمود‪ :‬اى بنى عبدالشهل‪ :‬مقام و حكم مرا در ميان خود چگونه مىبينيد؟ پاسخ‬
‫دادند‪ :‬تو سردار ما هستى‪ ،‬در رأى از همه ما بالتر‪ ،‬و پاك نفسترى‪ .‬سعد بعد از‬
‫شنيدن اين جواب گفت‪ :‬سخن گفتن با مردان و زنان شما بر من‪ ،‬تا اين كه به خدا و‬
‫رسول وى ايمان نياوريد‪ ،‬حرام است‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬هنوز به قبيله بنى‬
‫عبدالشهل وارد نشده بود كه همه مردان و زنان آن مسلمان شدند‪ .‬به اين صورت‬
‫اسعد و مصعب دوباره به منزل اسعد بن زراره برگشتند و مصعب نزد وى اقامت‬
‫گزيد و مردم را به سوى اسلم دعوت مىنمود‪ ،‬طورى كه خانهاى از خانههاى انصار‬
‫باقى نماند‪ ،‬مگر اين كه در آن مردان و زنان مسلمان وجود داشتند‪ ،‬به جز محلّههاى‬
‫محدودى كه اسلم نياورده بودند و آنها عبارت بودند از‪ :‬محله بنى اميه بن زيد‪،‬‬
‫خطمه‪ ،‬وائل‪ ،‬و واقف كه مربوط به اوس بودند‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )152/3‬آمده‪.‬‬
‫اين را طبرانى نيز روايت نموده‪ ،‬و ابونعيم آن را در دلئل النبوه از عروه به شكل‬
‫طولنىترى روايت كرده‪ ...‬و در آن دعوت پيامبر ص را از انصار‪ ،‬و اجابت آنها را با‬
‫ايمان آوردن شان چنان كه در ابتداى كار انصار خواهد آمد يادآور شده‪ ،‬پس از آن‬
‫كارهاى دعوت انصار را در ميان قوم شان به شكل سرى‪ ،‬و درخواست آنها را از‬
‫پيامبر خدا ص كه كسى را از طرف خود به خاطر دعوت مردم بفرستد ‪ -‬كه وى در‬
‫پاسخ مصعب را‪ ،‬چنان كه در روان نمودن افراد براى دعوت به سوى خدا و پيامبرش‬
‫ص در (ص ‪ )173‬گذشت‪ ،‬فرستاد ‪ -‬متذكر شده‪ ،‬و بعد از آن مىگويد‪ :‬سپس اسعدبن‬
‫زراره با مصعب بن عمير حركت نمودند‪ ،‬تا اين كه به چاه مرق و يا نزديك آن‬
‫رسيدند‪ .‬در همانجا نشستند‪ ،‬و دنبال گروهى از اهل زمين (مسلمانان اهل مدينه)‬
‫كسى را روان كردند‪ ،‬و همه آنان به شكل سّرى نزد آنها گرد آمدند‪ ،‬در حالى كه‬
‫مصعب بن عمير براى شان صحبت مىنمود و از قرآن حكايت مىكرد‪ .‬به سعد بن معاذ‬
‫مع شان خبر داده شد‪ ،‬و با سلح خود در حالى كه نيزهاى را با خود حمل مىكرد‪،‬‬ ‫از تج ّ‬
‫به طرف آنها آمد‪ ،‬تا اين كه بر مصعب بن عمير برخاست و گفت‪ :‬اين مرد تنها‪ ،‬رانده‬
‫شده و بيگانه چرا به منازل ما آورده مىشود‪ ،‬تا ضعفاى ما را به باطل بكشاند‪ ،‬و آنها‬
‫را دعوت كند‪ .‬شما دو تن را پس از اين ديگر در اين نزديكىهاى مان نبينم‪ ،‬بنابراين‬
‫مسلمانان برگشتند‪ .‬ولى باز براى بار دوم در سر چاه مرق و يا نزديك آن آمده و‬
‫مع نمودند‪ ،‬درين مرتبه براى دومين بار به سعد بن معاذ اطلع داده شد‪ ،‬موصوف‬ ‫تج ّ‬
‫درين مرتبه آنها را با روش نرمترى از اول بيم داد‪ .‬هنگامى كه اسعد اين نرمش را ز‬
‫او ملحظه نمود گفت‪ :‬اى پسرخاله‪ ،‬سخنان وى را بشنو‪ ،‬اگر از وى چيز بدى را‬
‫شنيدى آن را دوباره به او برگردان‪ ،‬ولى اگر چيز نيكويى را از وى شنيدى به خواست‬

‫‪171‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫براى‬ ‫الهى جواب مثبت بده‪ .‬سعدبن معاذ پرسيد؟ وى چه مىگويد؟ مصعب بن عمير‬
‫آنها تلوت نمود‪:‬‬
‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫ً َ َّ‬ ‫ً‬ ‫ْ‬ ‫َ‬
‫جعَلنَاهُ قُُرآنا عََربِيا لعَلك ْ‬
‫م تَعْقِلون)‪( .‬الزخرف‪)1-3 :‬‬ ‫مبِين‪ .‬اِن ّا َ‬
‫ب ال ُ‬
‫(حم‪ .‬وَالكِتَا ِ‬
‫ترجمه‪« :‬حم‪ .‬سوگند به اين كتابى كه حقايقش آشكار است‪ .‬كه ما آن را قرآن عربى‬
‫قرار داديم‪ ،‬تا شما آن را بفهميد‪».‬‬
‫سعد در پاسخ گفت‪ :‬چيز واضح و قابل فهمى را مىشنوم كه برايم قابل درك است‪.‬‬
‫وى در حالى برگشت كه خداوند (جل جلله) او را به اسلم هدايت نموده بود‪ ،‬ولى‬
‫وى تا برگشت خود اسلمش را آشكار ننموده و آن را پنهان داشت‪ .‬او به طرف قوم‬
‫خود رفت‪ ،‬و بنى عبدالشهل را به اسلم دعوت نمود‪ ،‬و اسلم خود را آشكار گردانيد‪.‬‬
‫در اين عمل او خطاب به بنى عبدالشهل گفت‪ :‬هر كوچك و بزرگ و مرد و زنى كه‬
‫درين كار شك مىكند‪ ،‬بايد از آن چيز خوبترى را براى ما بياورد‪ ،‬تا به آن چنگ زده و‬
‫عمل نماييم‪ .‬به خدا سوگند‪ ،‬امرى آمده است كه گردنها در آن قطع خواهد شد‪ .‬به‬
‫اين صورت بنى عبد الشهل در وقت اسلم آوردن سعد ودعوت وى به جز تعداد اندك‬
‫اولين محلّه انصار بود كه همه به‬ ‫و ناچيزى‪ ،‬ديگر همه اسلم آوردند‪ .‬و اين محلّه ّ‬
‫يكبارگى اسلم آورده بودند‪ ...‬و حديث را چنان كه در بخش پيامبر ص و فرستادن‬
‫افراد براى دعوت به سوى خدا و پيامبر ص (ص ‪ )173‬گذشت‪ ،‬متذكر شده‪ ،‬و در آخر‬
‫آن آمده‪ :‬و بعد از آن مصعب بن عمير به طرف پيامبر خدا ص يعنى مكه ‪-‬‬
‫برگشت‪.‬‬
‫َ‬
‫دعوت نمودن طُلَيب بن عُ َ‬
‫مير (رضىالل ّه عنه)‬
‫طليب و دعوت نمودن مادرش اروى بنت عبدالمطّلب‬
‫مد بن ابراهيم بن حارث تيمى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه طليب‬ ‫واقدى از مح ّ‬
‫ّ‬
‫بن عمير اسلم آورد‪ ،‬و نزد مادرش اروى بنت عبدالمطلب آمد‪ ،‬به وى گفت‪ :‬من‬
‫مد ص شدهام‪ ...‬قضيه را متذكّر شده و در آن آمده‪ :‬او به‬ ‫اسلم آوردهام‪ ،‬و پيرو مح ّ‬
‫مادرش گفت‪ :‬چه مانعى وجود دارد كه اسلم بياورى و از وى پيروى نمايى؟ درحالى‬
‫كه برادرت حمزه اسلم آورده است‪ ،‬پاسخ داد‪ :‬منتظر مىباشم تا ببينم كه خواهرانم‬
‫چه مىكنند؟ بعد از آن نيز يكى از آنها مىباشم‪ .‬طليب مىگويد‪ :‬به او گفتم‪:‬‬
‫تو را به خدا سوگند مىدهم كه نزد وى برو‪ ،‬به او سلم كن و او را تصديق كن و‬
‫گواهى بده كه معبودى جز خداى واحد نيست‪ .‬مادرم پاسخ داد‪ :‬شهادت مىدهم كه‬
‫مد رسول خداست‪ .‬پس از آن‬ ‫معبودى جز خداى واحد نيست و شهادت ميدهم كه مح ّ‬
‫پيامبر خدا ص را با زبانش مساعدت مىنمود‪ ،‬و پسرش را به نصرت و قيام به اوامر‬
‫وى ترغيب و تشويق مىكرد‪ 1.‬اين چنين در الستيعاب (‪ )225/4‬آمده‪ .‬و عقيلى اين را‬
‫از طريق واقدى مثل اين چنان كه در الصابه (‪ )227/4‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪ .‬و‬
‫مد فروى از موسى بن‬ ‫حاكم اين را در المستدرك (‪ )239/3‬از طريق اسحاق بن مح ّ‬
‫مد بن ابراهيم بن حارث تيمى از پدرش از ابوسلمه بن عبدالرحمن روايت نموده‪،‬‬ ‫مح ّ‬
‫كه گفت طليب بن عمير در دار ارقم اسلم آورد‪ ،‬پس از آن بيرون آمده نزد‬
‫مد ص‬ ‫مادرش اروى بنت عبدالمطلب داخل گرديد‪ ،‬و به او خبر داد كه من پيرو مح ّ‬
‫شدم و به خداوندى كه پروردگار جهانيان است و ذكرش از همه برتر است اسلم‬
‫آوردم‪ .‬مادرش گفت‪ :‬آرى‪ ،‬مستحقترين كسى كه همراهش تعاون و همكارى كنى‬
‫پسر مادربزرگات مىباشد‪ .‬به خدا سوگند‪ ،‬اگر ما به آن چيزى كه مردان بر آن قادرند‬
‫قادر مىبوديم‪ ،‬حتما ً از او پيروى نموده و از وى دفاع مىكرديم‪ .‬طليب مىگويد‪ :‬گفتم‪:‬‬
‫‪ 1‬از «أسد الغابة» (‪.)391 /5‬‬

‫‪172‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫اى مادرم‪ ،‬پس تو را چه چيزى ازين عمل باز مىدارد؟‪ ...‬مانند همان چيزى را كه‬
‫گذشت متذكر شد‪.‬‬
‫مد بن ابراهيم تيمى از پدرش مثل اين‬ ‫اين را ابن سعد در الطبقات (‪ )123/3‬از مح ّ‬
‫روايت نموده‪ .‬حاكم (‪ )239/3‬مىگويد‪ :‬اين حديث به شرط بخارى صحيح و غريب‬
‫است‪ ،‬ولى بخارى و مسلم آن را روايت نكردهاند‪ .‬حافظ در الصابه (‪ )234/2‬باترديد‬
‫اين قول گفته است‪ :‬آن طورى كه او گفته نمىباشد‪ ،‬بلكه موسى ضعيف است‪ ،‬و‬
‫روايت ابوسلمه از طليب مرسل است‪ ،‬يعنى اين قولش‪ :‬مىگويد‪ :‬پس گفتم اى‬
‫مادرم‪ ...‬الى آخره‪.‬‬

‫محى و داستان اسلم آوردنش‬ ‫ج َ‬


‫دعوت نمودن عميربن وهب ُ‬
‫گفتگوى عميربن وهب با صفوان بن اميه‬
‫َّ‬
‫ابن اسحاق از محمدبن جعفر بن زبير از عروه بن زبير (رضىالله عنهما) روايت‬
‫نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عميربن وهب جمحى با صفوان بن اميه در حجر (مكانى است در‬
‫كعبه) اندكى پس از مصيبت بدر در كمين مشركين نشست ‪ -‬عمير بن وهب شيطانى‬
‫از شيطانهاى قريش بود‪ ،‬و از كسانى بود كه پيامبر خدا ص و يارانش را اذيت‬
‫مىنمود‪ ،‬و آنها از وى مشكلت و رنجهاى زيادى در حالى كه خودش در مكه بود‪،‬‬
‫مىديدند‪ ،‬و پسرش وهب بن عمير در جمله اسيران بدر قرار داشت ‪ -‬و كشته شدگان‬
‫مشركين را در بدر كه در چاه انداخته شده بودند و مصيبت آنها را متذكر شد‪ ،‬صفوان‬
‫گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬در زندگى بعد از آنها خيرى نيست‪ .‬عمير به او گفت‪ :‬راست‬
‫گفتى‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬اگر اين قرضدارى كه توان اداى آن را ندارم‪ ،‬با اين اهل و‬
‫عيال كه پس از خودم بر ضياع آنها در هراسم نمىبودند‪ ،‬حتما ً سوار شده و براى قتل‬
‫مد مىرفتم‪ ،‬چون من در ميان آنها دليلى دارم‪ ،‬و آن اين كه پسرم در دست شان‬ ‫مح ّ‬
‫اسير است (و كسى مرا در راه رسيدن و رفتنم نزد آنها معترض نخواهد شد)‪ .‬راوى‬
‫مىگويد‪ :‬صفوان بن اميه اين فرصت را غنيمت شمرده و گفت‪ :‬قرضداريت را ادا‬
‫مىكنم و عيالت را چون عيالم نگه مىدارم‪ ،‬من از آنها تا وقتى كه زنده باشند‬
‫سرپرستى مىكنم‪ ،‬هر چيزى كه در دست داشته باشم از آنها دريغ نخواهم ورزيد‪.‬‬
‫عمير به او گفت‪ :‬اين امر را بين من و خودت پوشيده نگه دار‪ ،‬صفوان پاسخ داد‪ :‬اين‬
‫را خواهم نمود‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬بعد از آن عمير دستور داد شمشيرش تيز كرده شد‪ ،‬و‬
‫لبه آن زهر داده شد‪ ،‬سپس حركت نمود تا اين كه به مدينه آمد‪ .‬در حالى كه عمربن‬
‫خطاب با عدهاى از مسلمانان درباره بدر و عّزتى كه خداوند (جل جلله) نصيب‬
‫شان نموده بود‪ ،‬و چيزى را كه براى دشمن شان نشان داده بود‪ ،‬صحبت مىنمودند‪.‬‬
‫چشمش به عمير بن وهب افتاد كه شتر خود را در دروازه مسجد خوابانيده و‬
‫شمشيرش را بر گردن دارد‪ .‬عمر فرمود‪ :‬اين سگ دشمن خدا عميربن وهب جز‬
‫براى شرى نيامده است‪ ،‬اين همان كسى است كه در ميان ما فساد نمود‪ ،‬و شمار ما‬
‫را براى مشركين در روز بدر تخمين زد‪.‬‬

‫گفتگوى عمير با پيامبر ص‬


‫عمر بعد از آن نزد پيامبر خدا ص وارد شده گفت‪ :‬اى نبى خدا‪ ،‬دشمن خدا عميربن‬
‫وهب در حالى كه شمشير خود را بر گردن دارد آمده است‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬او را‬
‫پيش من بياور»‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬عمر برگشت و از بند شمشيرش كه در گردن او قرار‬
‫داشت گرفت‪ ،‬و او را كشان كشان به طرف پيامبر خدا آورد‪ ،‬و به آن عده از انصارى‬
‫كه با وى بودند گفت‪ :‬نزد پيامبر خدا وارد شده و نزدش بنشينيد‪ ،‬و از وى‪ ،‬از دست‬

‫‪173‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫اين خبيث مواظبت به عمل آوريد‪ ،‬چون قابل اعتماد نيست‪ .‬بعد از آن او را نزد‬
‫رسول خدا ص برد‪ ،‬وقتى كه پيامبر خدا ص او را ديد‪ ،‬كه عمر از بند شمشيرش در‬
‫گردن او گرفته‪ .‬فرمود‪« :‬اى عمر او را رها كن‪ ،‬اى عميرنزديك شو»‪ .‬عمير به پيامبر‬
‫نزديك شده گفت‪ :‬صبح به خير ‪ -‬اين سلم اهل جاهليّت در ميان شان بود ‪ -‬پيامبر‬
‫خدا ص فرمود‪« :‬اى عمير‪ ،‬خداوند ما را به سلمى بهتر از سلم تو عزت بخشيده‬
‫است‪ ،‬و به سلم‪ ،‬تحيّه اهل جنّت»‪ .‬عمير پاسخ داد‪ :‬اى محمد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬من به‬
‫اين تازه آشنا شدم‪ ،‬پيامبر خدا ص پرسيد‪« :‬براى چه اينجا آمدهاى؟» پاسخ داد‪ :‬براى‬
‫نجات اين اسيرى كه در دست شماست‪ ،‬و اميدوار هستم (در رهايى اش) نيكويى‬
‫نماييد‪ .‬پيامبر ص پرسيد‪« :‬پس اين شمشير را چرا در گردن خود آويختهاى؟» پاسخ‬
‫داد‪ :‬خداوند روى اين شمشيرها را سياه كند؛ آيا چيزى را از ما دور ساخت؟‪ 1‬پيامبر‬
‫پرسيد‪« :‬به من راست بگو‪ ،‬براى چه آمدهاى؟» پاسخ داد‪ :‬جز به همين كار كه گفتم‬
‫به كار ديگرى نيامدهام‪ .‬پيامبر ص گفت‪« :‬بلكه تو و صفوان بن اميه در حجر‬
‫نشستيد‪ ،‬و راجع به كشته شدگان قريش در چاه بدر سخن گفتيد‪ ،‬پس از آن تو‬
‫مد را‬
‫گفتى‪ :‬اگر مقروض نبودم وعيالم بر گردنم نمىبود خارج مىشدم تا اين كه مح ّ‬
‫بكشم‪ ،‬صفوان بن اميه قرضت را با سرپرستى عيالت متعهد شد تا تو مرا بكشى‪،‬‬
‫اما خداوند ميان تو و آن حايل است»‪.‬‬

‫اسلم آوردن عمير و دعوت وى از اهل مكه‬


‫عمير پس از شنيدن حرفهاى پيامبر ص گفت‪ :‬شهادت مىدهم كه تو رسول خدا‬
‫هستى‪ ،‬وما اى رسول خدا تو را در مقابل آن چيزهايى كه براى ما از خبر آسمان‬
‫مىآوردى‪ ،‬و وحيى كه برايت نازل مىشد‪ ،‬تكذيب مىنموديم‪ ،‬و اين چيزى را كه اكنون‬
‫گفتى چيزى بود كه جز من و صفوان ديگر كسى در آن حضور نداشت‪ .‬به خدا سوگند‬
‫به درستى دانستم كه آن خداوند به تو خبر داد‪ .‬ستايش خدايى راست كه مرا به‬
‫اسلم هدايت نمود‪ ،‬و مرا به اين راه كشانيد‪ ،‬و آن گاه شهادتين را بر زبان آورد‪.‬‬
‫پيامبر خدا ص آن گاه به اصحاب گفت‪« :‬احكام دين را به برادرتان بياموزانيد‪ ،‬و قرآن‬
‫را به او ياد بدهيد‪ ،‬و اسيرش را آزاد كنيد»‪ .‬اصحاب نيز اين كار را انجام دادند‪ .‬بعد از‬
‫آن عمير گفت‪ :‬اى پيامبر خدا من قبل از اين در خاموش ساختن نور خدا‪ ،‬و اذيت‬
‫كسانى كه بر دين خدا بودند سعى و تلش مىنمودم‪ ،‬و اكنون دوست دارم تا به من‬
‫اجازه دهى كه به مكه رفته و آنها را به سوى خدا و پيامبرش و اسلم دعوت كنم‪،‬‬
‫شايد خداوند آنها را هدايت نمايد ‪،‬درغير اين صورت آنها را چنان كه اصحاب شما را‬
‫در دين شان اذيت مىكردم‪ ،‬اذيت و آزار مىرسانم‪ .‬رسول خدا ص به او اجازه داد‪ ،‬و‬
‫او به مكه آمد‪ .‬صفوان از هنگاميكه عميربن وهب خارج شده بود مىگفت‪ :‬خبر خوشى‬
‫در اين روزها برايتان خواهد رسيد كه (مصيبتهاى) واقعه بدر را فراموشتان خواهد‬
‫نمود‪ .‬و صفوان هميشه از سواران احوال وى رامى گرفت‪ ،‬تا اين كه سوارى آمد‪ ،‬و‬
‫او را از اسلم آوردن عمير با خبر ساخت‪ .‬صفوان سوگند ياد نمود‪ ،‬كه با وى ابداً‬
‫سخن نگويد و كارى به نفعش انجام ندهد‪ 2،‬اين چنين در البدايه (‪ )313/3‬آمده‪.‬‬

‫اسلم آوردن تعداد زيادى از مردم به دست عمير‬


‫‪ 1‬او مىخواهد به اين گفته خود به شكست قريش در غزوه بدر اشاره نمايد‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬سند آن ضعیف مرسل است‪ .‬ابن اسحاق آن را بطور مرسل آنگونه که در «سیرة ابن هشام» (‪ ، )210 : 208 /2‬همچنین طبری در تاریخ خود (‪)2/44‬‬
‫و بیهقی در «الدلئل» (‪ .)3/149‬همچنین بیهقی (‪ )3/147‬آن را از طریق ابن لهیعة روایت کرده است‪ .‬همچنین آن را از روایت موسی بن عقبة روایت‬
‫کرده که موسی بن عقبه آن را از زهری بصورت مرسل روایت نموده است‪ .‬همچنین طبرانی در «الکبیر» (‪ )61 ، 60 /17‬و طبری در تاریخ خود (‪/2‬‬
‫‪ )45‬از طریق ابن اسحق که این روایت‪ ،‬روایت مرسل اما قوی است‪ .‬همچنین این حدیث بطور موصول با سند حسن از حدیث انس توسط طبرانی در‬
‫«الکبیر» (‪ )120‬روایت شده است‪ .‬بر اساس تمام این ها این حدیث ان شاءال با مجموع طرق خود صحیح می‌باشد‪.‬‬

‫‪174‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫همچنان اين را ابن جرير از عروه به همين طولش چنان كه در كنزالعمال (‪)81/7‬‬
‫آمده‪ ،‬روايت نموده و افزوده است‪ :‬هنگامى كه عمير به مكه آمد‪ ،‬در آنجا اقامت‬
‫گزيد و مردم را به سوى اسلم دعوت مىنمود‪ ،‬و كسى را كه با وى مخالفت مىكرد به‬
‫شدت اذيت و آزار مىداد‪ ،‬و تعداد زيادى از مردم به دست وى اسلم آوردند‪ .‬همچنان‬
‫طبرانى از محمدبن جعفر بن زبير مانند اين را روايت نموده‪ ،‬و هيثمى (‪)286/8‬‬
‫مىگويد‪ :‬اسناد آن جيد است‪.‬‬

‫قول عمر درباره عميربن وهب پس از اسلم آوردنش‬


‫از عروه بن زبير به شكل مرسل روايت شده‪ ،‬و در آن گفته است‪ :‬وقتى كه خداوند‬
‫(جل جلله) او را هدايت نمود‪ ،‬مسلمانان خوشحال شدند‪ ،‬و عمربن الخطاب‬
‫فرمود‪ :‬هنگامى كه به نظرم آمد‪ ،‬خوكى از وى برايم محبوبتر بود‪ ،‬ولى او امروز حتى‬
‫از بعضى پسرانم برايم محبوبتر است‪ .‬اسناد اين حسن است‪.‬‬
‫اين را همچنان طبرانى از انس به شكل موصول به معناى روايت قبلى ولى به‬
‫اختصار روايت كرده است‪ .‬هيثمى (‪ )287/8‬مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيح مىباشند‪.‬‬
‫اين را همچنين ابن منده به شكل موصول از انس روايت نموده‪ ،‬و گفته است‪:‬‬
‫غريب مىباشد‪ ،‬و ما آن را از ابوعمران غير ازين وجه نمىدانيم‪ ،‬اين چنين در الصابه (‬
‫‪ )36/3‬آمده است‪.‬‬
‫َ‬
‫و واقدى از عبدالل ّه بن عمرو بن اميه و او از پدرش روايت نموده‪ :‬هنگامى كه عمير‬
‫بن وهب پس از اسلم آوردنش به مكه آمد‪ ،‬در ميان اهل خودش وارد شد و با‬
‫صفوان ابن اميه هنوز ملقات ننموده بود‪ ،‬كه اسلم خود را آشكار نمود‪ ،‬و به سوى‬
‫آن دعوت كرد‪ ،‬اين خبر به صفوان رسيد‪ ،‬وى گفت‪:‬‬
‫من وقتى كه وى قبل از رفتن به منزلش نزدم نيامد‪ ،‬دانستم كه سقوط نموده‪ ،‬و بى‬
‫دين گرديده است‪ .‬من هرگز با وى سخن نمىگويم‪ ،‬و نه به او‪ ،‬و نه به عيالش نفعى‬
‫نمىرسانم‪ .‬عمير بر او در حالى كه در حجر قرار داشت توقّف كرد‪ ،‬و صدايش نمود‪،‬‬
‫اما صفوان از وى روى گردانيد‪ .‬عمير به او گفت‪ :‬تو بزرگى از بزرگان ما هستى‪ ،‬آيا‬
‫همان حالتى كه ما بر آن قرار داشتيم سنگ را عبادت مىنموديم و برايش ذبح‬
‫مىكرديم‪ ،‬همان هم دين است؟! شهادت مىدهم كه معبودى جز خداى واحد نيست‪ ،‬و‬
‫مد بنده و رسول اوست‪ .‬صفوان پاسخش را حتى به كلمهاى هم نداد و هيچ‬ ‫مح ّ‬
‫نگفت‪ .‬اين چنين در الستيعاب (‪ )486/2‬آمده‪ .‬و سعى و تلش عمير در اسلم‬‫‪1‬‬

‫آوردن صفوان در صفحات قبل گذشت‪.‬‬

‫ابوهريره و دعوت نمودن مادرش و اسلم آوردن وى‬


‫مسلم از ابوهريره روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬مادرم را در حالى كه مشرك بود‪ ،‬به‬
‫اسلم دعوت مىنمودم‪ .‬روزى او را دعوت كردم‪ ،‬ولى درباره پيامبر خدا ص چيزى را‬
‫شنيدم كه آن را دوست نداشتم‪ .‬نزد پيامبر خدا ص گريه كنان آمده و عرض كردم‪:‬‬
‫اى رسول خدا‪ ،‬مادرم را به اسلم دعوت مىنمودم ولى او ابا مىورزد‪ ،‬امروز او را باز‬
‫دعوت كردم‪ ،‬و درباره تو به من چيزى گفت كه خوشم نمىآمد‪ ،‬بنابراين خداوند (جل‬
‫جلله) را دعا كن تا مادر ابوهريره را هدايت فرمايد‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬بار خدايا‪،‬‬
‫مادر ابوهريره را هدايت نما»‪.‬‬
‫من خوشى كنان به خاطر دعاى رسول خدا ص بيرون رفتم‪ ،‬هنگامى كه به خانه‬
‫رسيدم به سوى دروازه روى آوردم‪ ،‬و آن را بسته يافتم‪ ،‬مادرم كه صداى پاهاى مرا‬
‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬ابن عبدالبر در «الستیعاب» (‪ )2/486‬در سند آن واقدی متروک الحدیث وجود دارد‪.‬‬

‫‪175‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫شنيد صدا زد‪ :‬اى ابوهريره در جاى خود باش‪ .‬و صداى آب را شنيدم‪ .‬ابوهريره‬
‫مىگويد‪ :‬مادرم پيراهن خود را بر تن نمود و بدون اين كه چادرش را بر سر نموده‬
‫باشد دروازه را باز نموده گفت‪ :‬اى ابوهريره‪ ،‬شهادت ميدهم كه معبودى جز يك خدا‬
‫مد رسول خدا است‪ .‬ابوهريره مىافزايد‪ :‬من به طرف‬ ‫نيست‪ ،‬و شهادت ميدهم كه مح ّ‬
‫پيامبر خدا برگشتم و او را از قضيه باخبر ساختم‪ ،‬حمد خدا را به جاى آورده و خير‬
‫گفت‪ 1.‬احمد نيز مانند اين را روايت نموده‪ .‬اين چنين در الصابه (‪ )241/4‬آمده‬
‫است‪.‬‬
‫ابن سعد (‪ )328/4‬اين را از ابوهريره روايت نموده‪ ،‬كه فرمود‪ :‬به خدا هيچ مؤمن‬
‫و مؤمنهاى از من نمىشنود مگر اين كه مرا در حال دوست مىدارد‪ .‬راوى مىگويد‪:‬‬
‫پرسيدم‪ :‬تو اين را از چه مىدانى؟ راوى مىافزايد‪ :‬ابوهريره گفت‪ :‬مادرم را دعوت‬
‫مىنمودم‪ ...‬و مانند آن را متذكر شده‪ .‬و در آخر آن افزوده‪ :‬با شتاب در حالى نزد‬
‫پيامبر خدا ص آمدم‪ ،‬كه از خوشى چنان كه از حزن گريه نموده بودم‪ ،‬گريه مىكردم‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬مژده باد به تو‪ ،‬اى رسول خدا‪ ،‬كه پرورگار دعايت را قبول نمود‪ ،‬و مادر‬
‫ابوهريره را به اسلم هدايت فرمود‪ .‬بعد گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬دعا كن تا خداوند مرا‬
‫و مادرم را براى همه مؤمنين و مؤمنات‪ ،‬و براى هر مؤمن و مؤمنه محبوب بگرداند‪،‬‬
‫پيامبر ص فرمود‪« :‬بار خدايا‪ ،‬اين بندهات را‪ ،‬و مادرش را براى هر مؤمن و مؤمنهاى‬
‫محبوب بگردان»‪ .‬به اين لحاظ هيچ مؤمن و مؤمنهاى از من نمىشنود‪ ،‬مگر اين كه‬
‫مرا دوست مىدارد‪.‬‬
‫َ‬
‫م سليم (رضىالل ّه عنها)‬
‫دعوت نمودن ا ّ‬
‫م سليم و دعوت نمودن ابو طلحه به اسلم هنگامى كه خواستگارى وى را نمود‪ ،‬و‬ ‫ا ّ‬
‫اسلم آوردن ابوطلحه‬
‫م سليم را خواستگارى نمود ‪ -‬وى اين‬ ‫احمد از انس روايت نموده كه‪ :‬ابوطلحه ا ّ‬
‫م سليم در پاسخ به او گفت‪:‬‬ ‫خواستگارى را قبل از اين كه اسلم بياورد‪ ،‬نموده بود ‪ -‬ا ّ‬
‫اى ابوطلحه‪ ،‬آيا نمىدانى‪ ،‬خدايى را كه تو عبادت مىكنى گياهى از زمين است‪ .‬گفت‪:‬‬
‫بلى‪ ،‬ام سليم ادامه داد‪ :‬آيا از عبادت درخت شرمت نمىآيد؟ اگر اسلم بياورى در آن‬
‫صورت من از تو مهرى غير از آن نمىخواهم‪ .‬ابوطلحه گفت‪ .‬باشد تا در اين كارم فكر‬
‫نمايم‪ .‬رفت و دوباره آمده گفت‪ :‬شهادت مىدهم كه معبودى جز يك خدا نيست‪ ،‬و‬
‫م سليم به انس دستور داد‪ :‬كارهاى عروسى ابوطلحه‬ ‫مد رسول خداست‪ .‬آن گاه ا ّ‬ ‫مح ّ‬
‫را تمام كن‪ ،‬و به اين صورت انس (مادرش) را به عقد نكاح او درآورد‪ .‬ابن سعد نيز‬
‫به معناى اين را روايت نموده‪ .‬اين چنين در الصابه (‪ )461/4‬آمده است‪.‬‬

‫دعوت صحابه در قبايل و اقوام عرب‬


‫ضمام بن ثعلبه در بنى سعدبن بكر‪ ،‬آمدن ضمام به نمايندگى از قومش‬ ‫دعوت نمودن ِ‬
‫نزد پيامبر خداص و گفتگوى او با پيامبر ص و اسلم آوردنش‬
‫َ‬
‫ابن اسحاق از ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده كه گفت‪ :‬بنى سعد بن بكر‪،‬‬
‫ضمام بن ثعلبه را به عنوان نماينده خود نزد پيامبر خدا ص فرستادند‪ .‬وى نزد پيامبر‬
‫خدا ص آمد‪ ،‬شتر خود را در دروازه مسجد خوابانيد‪ ،‬و بعد بر پاى آن عقال بست‪ ،‬و‬
‫داخل مسجد گرديد و پيامبر خدا ص در ميان اصحاب خود نشسته بود‪ .‬ضمام مردى‬
‫بود شديد و نيرومند و موى انبوهى داشت‪ ،‬كه موهاى خود را به دو شكل گيسو بافته‬
‫بود‪ ،‬او همچنان پيش آمد تا اين كه در مقابل پيامبر خدا ص در ميان اصحابش ايستاد‬

‫‪ 1‬مسلم (‪ )6279‬و احمد به شماره‌ی (‪.)8242‬‬

‫‪176‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫و پرسيد‪ :‬كدام يكى از شما پسر عبدالمطلب است؟ پيامبر خدا ص پاسخ داد‪« :‬من‬
‫مد هستى؟ فرمود‪« :‬بلى»‪ .‬ضمام گفت‪:‬‬ ‫پسر عبدالمطلب هستم»‪ .‬پرسيد‪ :‬آيا تو مح ّ‬
‫اى پسر عبدالمطلب من ازتو سئوالتى مىكنم‪ ،‬و در سئوال هايم ازتو شايد درشتى‬
‫هم بكنم ولى مبادا كه از من ناراحت شده و خشمگين شوى‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬هر‬
‫چه مىخواهى بپرس من در دلم از تو ناراحت نخواهم شد»‪ .‬ضمام گفت‪ :‬من تو را‬
‫بهخداى خودت و خداى آنانى كه پيش از تو بودند‪ ،‬و پس از تو مىآيند سوگند ميدهم‪،‬‬
‫كه آيا تو را خداوند به سوى ما به عنوان رسول فرستاده است؟ رسول خدا ص‬
‫َ‬
‫فرمود‪« :‬بار خدايا‪ ،‬بلى»‪ .‬گفت‪ :‬تو را به الل ّه خداى خودت و خداى كسانى كه قبل از‬
‫تو بودند و خداى كسانى كه بعد از تو مىآيند‪ ،‬سوگند مىدهم‪ ،‬كه آيا خداوند به تو‬
‫دستور داده تا ما را به اين كار مأمور سازى كه او را به تنهاى بپرستيم و براى او‬
‫چيزى را شريك نياوريم‪ ،‬و اين بتها و شركايى را كه پدران مان مىپرستيدند ديگر‬
‫َ‬
‫پرستش نكنيم؟ پيامبر ص فرمود‪« :‬بار خدايا‪ ،‬بلى»‪ .‬ضماد گفت‪ :‬تو را به الل ّه خداى‬
‫خودت و خداى كسانى كه قبل از تو بودند‪ ،‬و بعد از تو مىآيند سوگند مىدهم‪ ،‬كه آيا‬
‫خداوند به تو دستور داده است تا اين نمازهاى پنجگانه را برپا داريم؟ فرمود‪« :‬بار‬
‫خدايا‪ ،‬بلى»‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬سپس يك يك فرايض اسلم را چون‪ :‬زكات‪ ،‬روزه‪ ،‬حج و‬
‫بقيه شرايع آن را در مجموع نام مىبرد‪ ،‬و پيامبر خدا ص را در وقت ياد نمودن هر يك‬
‫از آن فريضهها چون ماقبلش سوگند مىداد‪ ،‬تا اين كه فارغ گرديد‪( ،‬و پس از آن)‬
‫مد‬
‫گفت‪ :‬شهادت مىدهم كه معبودى جز يك خدا نيست‪ ،‬و شهادت مىدهم كه مح ّ‬
‫رسول خداست‪ ،‬و اين فرايض را همه به جاى خواهم آورد‪ ،‬و از آنچه مرا نهى‬
‫نمودهاى اجتناب خواهم نمود‪ ،‬و از اين كم و زيادى هم نمىكنم‪ ،‬بعد از آن برخاسته و‬
‫به طرف شتر خود برگشت‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬اگر صاحب دو‬
‫گيسو راست بگويد به بهشت خواهد رفت‪».‬‬

‫اسلم آوردن بنى سعد و قول ابن عبّاس درباره ضمام‬


‫َ‬
‫ابن عبّاس (رضىالل ّه عنهما) ميگويد‪ :‬او نزد شتر خود آمد‪ ،‬عقال آن را باز نموده بيرون‬
‫گرديد‪ ،‬تا اين كه نزد قوم خود آمد‪ ،‬همه آنها نزدش جمع شدند‪ ،‬اوّلين حرفى كه وى‬
‫زد اين بود كه گفت‪ :‬مرگ به لت و عزى‪ .‬قومش به او گفتند‪ :‬اى ضمام آرام باش و‬
‫اين را مگو‪ ،‬و از برص‪ ،‬جذام و جنون‪ 1‬بترس!! گفت‪ :‬واى بر شما‪ ،‬آن دو به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬نفع و ضررى نى توانند برسانند‪ .‬و خداوند (جل جلله) پيامبرى فرستاده‬
‫است‪ ،‬و بر وى كتابى نازل نموده‪ ،‬و به واسطه آن شما را از آنچه در آن قرار داريد‪،‬‬
‫نجات مىدهد‪ ،‬و من شهادت مىدهم كه معبودى جز خداى واحد و لشريك نيست‪ ،‬و‬
‫مد بنده و رسول اوست‪ ،‬و من از نزد او به آنچه شما را به آن امر كرده و از آنچه‬ ‫مح ّ‬
‫َّ‬
‫شما را نهى نموده آمدهام‪ .‬ابن عبّاس (رضىالله عنهما) مىگويد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬آن‬
‫روز شام نشده بود كه همه افراد قريه وى اعم از مرد و زن مسلمان شدند‪ .‬ابن‬

‫‪ 1‬برص‪ ،‬پيسى‪ ،‬لكه و پيس‪ :‬لكههاى سفيد كه روى پوست بدن پيدا مىشود‪ ،‬بيمارى پوستى كه با‬
‫سفيد شدن يا بى رنگ شدن قسمتى از پوست بدن و پررنگ شدن قسمتهاى اطراف آن مشخص‬
‫مىشود‪ .‬اما جذام‪ ،‬آكله‪ ،‬داءالسد‪ ،‬خوره‪ :‬بيمارى مزمن كه با سيل آن شبيه به باسيل سل است‪ ،‬و‬
‫بر دو قسم مىباشد‪ :‬يك قسم آن داراى عوارضى از قبيل بر امدگىهاى مسى رنگ در روى پوست‬
‫بدن مىباشد كه به تدريج تغيير مىكند و تبديل به زخم و جراحت مىشود‪ .‬قسم ديگر آن عبارت است‬
‫از لكههاى سفيد شبيه به برص و بى حسى بعضى از اعضاى بدن از قبيل بينى و دست و پا كه‬
‫گوشت آنها را فاسد مىكند و از ميان مىبرد‪ ،‬دوره كمون آن بسيار طولنى است و ممكن است به‬
‫ده يا پانزده سال برسد‪ .‬ولى جنون و يا ديوانگى‪ ،‬زايل شدن عقل‪ ،‬تباه گشتن عقل‪ ،‬حالت ديوانگى‬
‫است كه گاه گاه در انسان بروز مىكند‪ .‬به نقل از فرهنگ عميد‪ .‬م‪.‬‬

‫‪177‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫اسحاق مىگويد‪ :‬ابن عبّاس (رضىعنهما) مىگفت‪ :‬ما نماينده قومى را بهتر از ضمام بن‬
‫ثعلبه سراغ نداريم‪ 1.‬و همچنين اين را امام احمد از طريق ابن اسحاق روايت نموده‪،‬‬
‫و ابوداود مانند آن را از طريق وى روايت كرده است‪ .‬نزد واقدى آمده‪ :‬آن روز در‬
‫قريهاش بيگاه نشده بود كه همه‪ ،‬مرد و زن ايمان آورده و مسلمان شدند‪ ،‬مساجد را‬
‫بنا نموده و براى نماز اذان گفتند‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )60/5‬آمده است‪.‬‬
‫روايت قبلى را همچنان حاكم در المستدرك (‪ )54/3‬از طريق ابن اسحاق مثل اين‬
‫روايت نموده‪ ،‬و بعد گفته است‪ :‬بخارى و مسلم در روايت نمودن ورود ضمام به‬
‫مدينه اتفاق نمودهاند‪ ،‬ولى هيچ يك از آنها حديث را به اين طولش روايت ننموده‪ ،‬و‬
‫اين حديث صحيح است‪ .‬ذهبى با وى درين قول موافقه نموده و مىگويد‪ :‬صحيح است‪.‬‬

‫َ‬
‫دعوت عمروبن مره جهنى (رضىالل ّه عنه) درميان قومش‬

‫رؤياى عمرو درباره مبعوث شدن پيامبر ص‬


‫رويانى و ابن عساكر از عمروبن مره جهنى روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬در گروهى‬
‫از قوم مان در جاهليت به خاطر اداى حج بيرون رفتيم‪ ،‬در خواب در حالى كه در مكه‬
‫بودم نور درخشندهاى را ديدم كه از كعبه بلند شد‪ ،‬حتى كوه يثرب و اشعر جهينه‪ 2‬را‬
‫برايم روشن گردانيد‪ ،‬و از ميان نور صدايى را شنيدم كه مىگفت‪ :‬تاريكى برچيده شد‬
‫و روشنى درخشيد و گسترش يافت‪ ،‬و خاتم النبياء مبعوث شد‪ .‬بعد از آن روشنى‬
‫ديگرى برايم پيدا شد‪ ،‬حتى در همين روشنايى قصرهاى حيره‪ ،‬و مدائن را ديدم‪ ،‬و‬
‫صدايى را از نور شنيدم كه مىگفت‪ :‬اسلم ظهور نمود‪ ،‬و بتها شكسته شد‪ ،‬و ارحام‬
‫وصل گرديد‪ ،‬از خواب با ترس و هراس بيدار شدم‪ ،‬و به قومم گفتم‪ :‬به خدا سوگند‪،‬‬
‫در اين قريه قريش حادثه جديدى رخ دادنى است‪ ،‬و آنها را از آنچه در خواب ديده‬
‫بودم خبر دادم‪.‬‬

‫داخل شدن عمرو نزد پيامبر ص و حكايت اسلم وى‬


‫هنگامى كه به شهرمان برگشتم‪ ،‬خبر رسيد مردى كه به او احمد گفته مىشد‪ ،‬به‬
‫پيامبرى مبعوث شده است‪ .‬با شنيدن اين خبر بيرون آمدم‪ ،‬تا اين كه نزدش آمده و‬
‫او را از آنچه ديده بودم‪ ،‬خبر دادم‪ .‬فرمود‪« :‬اى عمرو بن مره‪ ،‬من نبى فرستاده‬
‫شده براى همه بندگان هستم‪ ،‬آنها را به سوى اسلم دعوت مىكنم‪ ،‬و به جلوگيرى از‬
‫خون ريزى‪ ،‬صله رحم‪ ،‬عبادت خداوند به تنهاىاش‪ ،‬كنار گذاشتن بتها‪ ،‬حج خانه خدا‪ ،‬و‬
‫روزه رمضان ‪ -‬كه ماهى از جمله دوازده ماه است ‪ -‬دستور مىدهم‪ .‬كسى كه اينها را‬
‫پذيرفت و قبول نمود برايش جنت است‪ ،‬و كسى كه نافرمانى نمود‪ ،‬برايش آتش‬
‫است‪ .‬و تو اى عمرو ايمان بياور‪ ،‬خداوند تو را از اهوال جهنم در امان مىدارد»‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬شهادت مىدهم كه معبودى جز يك خدا نيست‪ ،‬و تو رسول خدا هستى‪ ،‬به همه‬
‫حلل و حرام هايى كه آوردهاى ايمان آوردم‪ ،‬اگر چه كه اكثر قومها از قبول اين‪،‬‬
‫سرباز زدهاند‪ .‬بعد از آن ابياتى را برايش خواندم‪ ،‬كه هنگام شنيدن خبر بعثتش‬
‫سروده بودم ‪ -‬ما بتى داشتيم كه پدرم پرده دار آن بود‪ ،‬من برخاسته آن را شكستم‪،‬‬
‫بعد از آن در حالى كه اين ابيات را مىخواندم خود را به پيامبر ص رسانيدم‪:‬‬
‫َ َ َ‬
‫ق َو اَنَّنِى‬
‫ح ٌ‬ ‫ن الل ّ َ‬
‫ه َ‬ ‫َ‬
‫شهِدُت بِأ ّ‬

‫‪ 1‬حسن‪ .‬ابن اسحاق آنگونه که در سیره‌ی ابن هشام (‪ )150 ، 149 /4‬و احمد (‪ )265 -254 /6‬ابوداود (‪ )487‬و حاکم (‪ )55 ، 54 /3‬آمده است‪.‬‬
‫‪ 2‬نام كوهى است از قبيله جهينه در نزديك بحر‪.‬‬

‫‪178‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫ك‬‫ل تَارِ ِ‬ ‫جار اَوَّ ُ‬


‫ح َ ِ‬ ‫َلَلِهَه ال ْ‬
‫جرا ً‬‫مهَا ِ‬ ‫ى الَِزاَر ُ‬ ‫ش َّ‬ ‫َو َ‬
‫ساقِ َ‬ ‫ن َ‬ ‫ت عَ ْ‬ ‫مْر ُ‬
‫ك‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ث بَعْد َ الد ّكاد ِ ِ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ب اِلي ْك الوَع ْ َ‬ ‫جوْ ُ‬ ‫اَ ُ‬
‫خيَْرالنَّاس نَفْسا ً َو والِداً‬ ‫َ‬
‫ِ‬ ‫ب َ‬ ‫ح َ‬ ‫ص َ‬‫َل ْ‬
‫حبَائ ِ ِ‬
‫ك‬ ‫س فَوْقَ ال َ‬ ‫ملِي ْ ِ َ‬ ‫سوْ َ‬
‫َّ‬ ‫ك الن ّا ِ‬ ‫ل َ‬ ‫َر ُ‬
‫ترجمه‪« :‬گواهى دادم كهالله حق است‪ ،‬و من اول كسى هستم كه خدايان سنگى را‬
‫ترك مىكنم‪ ،‬و با برزدن شلوارم تا به ساقها به عنوان مهاجر‪ ،‬با قطع نمودن و بريدن‬
‫راههاى صعب العبور و زمينهاى سخت مىخواهم خود را به تو برسانم‪ ،‬تا هم صحبت‬
‫كسى باشم كه به اعتبار خودش و نسبش از همه مردم بهتر است‪،‬هم صحبت مردى‬
‫كه او فرستاده پادشاه مردم فوق آسمانهاست»‪.‬‬
‫پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬مرحبا به تو اى عمرو»‪.‬‬

‫پيامبر ص و فرستادن عمرو جهت دعوت به سوى قومش و وصيت پيامبر ص به او‬
‫گفتم‪ :‬پدر و مادرم فدايت‪ ،‬مرا به سوى قومم روانه كن‪ ،‬شايد خداوند توسط من بر‬
‫آنها منّت گذارد چنان كه توسط تو برمن منّت گذاشت‪( ،‬و اسلم بياورند)‪ .‬پيامبر ص‬
‫مرا فرستاد و فرمود‪« :‬مليمت و سخن راست و قاطع را در نظر داشته باش‪ ،‬و‬
‫درشتخوى و متكبر و حسود مباش»‪ .‬نزد قومم آمده گفتم‪ :‬اى بنى رفاعه‪ ،‬اى گروه‬
‫جهينه‪ ،‬من فرستاده پيامبر خدا به سوى شما هستم‪ ،‬شما را به سوى اسلم دعوت‬
‫مىكنم‪ ،‬و به جلوگيرى از خونريزى‪ ،‬ايجاد صله رحم‪ ،‬عبادت خداوند به تنهايىاش‪ ،‬كنار‬
‫گذاردن بتها‪ ،‬حج خانه‪ ،‬روزه ماه رمضان ‪ -‬كه يك ماه از دوازده ماه است ‪ -‬دستور‬
‫مىدهم‪ ،‬كسى كه قبول مىكند برايش جنت‪ ،‬و كسى كه نافرمانى مىكند‪ ،‬برايش آتش‬
‫است‪ .‬اى گروه جهينه‪ ،‬خداوند شما رااز ميان عربها بهتر گردانيده است‪ ،‬و در‬
‫جاهليت تان چيزهايى را كه براى غيرتان محبوب گردانيده بود‪ ،‬براى شما مبغوض و‬
‫بد قرار داده است‪ .‬تعدادى از آنها چنين عادت داشتند كه يك شخص دو خواهر را (در‬
‫حالى كه هر دوى آنها حيات داشتند) به نكاح مىگرفت و درماه حرام دست به جنگ‬
‫مىزدند‪ ،‬و مردانى از آنها زن پدرش ‪( -‬مادر اندر خود) ‪ -‬را به نكاح خود در مىآورد‪.‬‬
‫پس اين نبى مرسل از بنى لؤى بن غالب را قبول كنيد‪ ،‬به اين صورت عزت دنيا را به‬
‫دست آورده و كرامت آخرت نصيب تان مىگردد‪ .‬كس ديگرى جز يكتن ازآنها سويم‬
‫نيامد‪ ،‬او آمده گفت‪ :‬اى عمرو بن مره‪ ،‬خداوند زندگيت را تلخ كند‪ ،‬آيا ما را به كنار‬
‫گذاشتن خدايان مان‪ ،‬دستور مىدهى كه جماعت مان را متفّرق سازيم‪ ،‬و از دين عالى‬
‫و بهتر پدران مان مخالفت كنيم و به آنچه بپيونديم كه اين قريشى از اهل تهامه به‬
‫سوى آن فرا مىخواند؟! اين گفته و دعوت تو قابل قبول نبوده و نمىسزد كه از آن‬
‫استقبال گردد‪ .‬بعد از آن‪ ،‬خبيث اين شعر را سرود‪:‬‬
‫مقَالَه‬ ‫مَّره قَد اَتَى ب ِ َ‬ ‫ن ُ‬ ‫ن اب َ‬ ‫ا ِ َّ‬
‫صَلحاً‬ ‫ن يُرِيْد ُ َ‬ ‫م ْ‬‫مقَالَه َ‬ ‫ت َ‬ ‫س ْ‬ ‫لَي ْ َ‬
‫ه وَ ف َعال َ ُ‬
‫ه‬ ‫ب قَوْل َ ُ‬ ‫س ُ‬ ‫ح َ‬ ‫ى َل َ ْ‬ ‫اِن ِّ ْ‬
‫حا‬‫ن ذ ُبَا ً‬ ‫ما ُ‬ ‫ل الَّز َ‬ ‫ن طا َ َ‬ ‫يَوْما ً و ا ِ ْ‬
‫ضى‬ ‫م َ‬ ‫ن قَد ْ َ‬ ‫م ْ‬ ‫م َّ‬
‫خ ِ‬ ‫شيَا َ‬‫سفّه ال َ ْ‬ ‫لَي َُ ِ‬
‫ب فَل ً‬
‫حا‬ ‫صا َ‬ ‫ك ل اَ َ‬ ‫م ذل ِ َ‬ ‫ن َرا َ‬ ‫م ْ‬ ‫َ‬
‫ترجمه‪« :‬ابن مره دعوتى را با خود آورده است كه خود مقاله و يا دعوت كسى كه‬
‫خواهان اصلح باشد‪،‬نيست‪ .‬من قول و فعل او را اگر چه زمان طول بكشد‪ ،‬دردى در‬

‫‪179‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫گلو مىپندارم‪ ،‬او اين دعوت را به خاطرى آورده است كه بزرگان گذشته ما را احمق‬
‫بداند‪ ،‬ولى كسى كه در اين راه گام بردارد كامياب نمىشود»‪.‬‬
‫عمرو در پاسخ به وى گفت‪ :‬هر يكى از ما كه دروغگو باشد خداوند زندگىاش را تلخ‬
‫سازد‪ ،‬زبانش را گنگ نمايد‪ ،‬و چشم هايش را كور سازد‪ .‬عمرو مىگويد‪ :‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬قبل از وفاتش‪ ،‬دندانهايش ريخت‪ ،‬كور شد‪ ،‬عقل و فكرش مختل گرديد‪ ،‬و‬
‫مزه طعام را نمىدانست‪.‬‬

‫آمدن عمرو با كسانى كه از قومش اسلم آوردند نزد پيامبر خدا ص‪ ،‬و نامه پيامبر ص‬
‫به آنها‬
‫بعد از آن عمرو با كسانى كه از قومش اسلم آورده بودند بيرون رفتند‪ ،‬تا اين كه نزد‬
‫پيامبر خدا ص آمدند‪ ،‬و پيامبر ص آنها را خوش آمد گفته و از ايشان استقبال كرد‪ ،‬و‬
‫به آنان نامهاى نوشت كه اين نسخه آن است‪:‬‬
‫َ‬ ‫َّ‬
‫ق‬‫صادِ ٍ‬‫ق َ‬ ‫ح ٍّ‬ ‫سوْلِهِ‪ ،‬ب ِ َ‬‫ن َر ُ‬‫سا ِ‬ ‫ه العَزِيْزِ‪ ،‬عَلَى ل ِ َ‬ ‫ن الل ّ ِ‬ ‫م َ‬ ‫ب ِ‬ ‫حيمِ‪ .‬هَذ َا كِتَا ُ‬ ‫ن الَّر ِ‬‫ماللهِ الَّرحم ِ‬ ‫(بِس ِ‬
‫سهُوُلَهَا‪ ،‬وَ‬ ‫ض وَ َ‬ ‫ن الَْر ِ‬ ‫م بُطُوْ َ‬ ‫ن لَك ُ ْ‬ ‫ن َزيْدٍ‪ :‬ا ِ َّ‬ ‫جهَيْنَه اب ِ‬ ‫مَّرهال ِ ُ‬ ‫ن ُ‬ ‫مرِوب ِ‬ ‫معَ عَ ْ‬ ‫ق‪َ ،‬‬ ‫ب نَاط ِ ٍ‬ ‫وَ كِتَا ٍ‬
‫س‪ ،‬وَ‬ ‫م َ‬ ‫خ ُ‬ ‫ُ‬
‫ن تُؤَد ّو ال ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ماءَهَا‪ ،‬عَلى ا ْ‬ ‫شَربُوا َ‬ ‫ن تَْرعَوا نَبَاتَهَا وَ ت َ ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫تِلَعَ الوْدِيَه وَ ظهُوَرهَا‪ ،‬عَلى ا ْ‬ ‫َ‬
‫ُ‬
‫شاه‪،‬‬ ‫شاه َ‬ ‫ن فُّرِقَتَا فَ َ‬ ‫معَتَا فَا ِ ْ‬ ‫َ‬ ‫جت َ‬
‫ن اِذ َا ا ْ‬ ‫ِ‬ ‫شاتَا‬ ‫مه َ‬ ‫َ‬ ‫صَري ْ‬ ‫مه وَ ال ُّ‬ ‫َ‬ ‫س‪ ،‬وَ فِى الغُنَي ْ‬ ‫َ‬ ‫م‬
‫ْ‬ ‫صل ّوا ال َ‬
‫خ‬ ‫تُ َ‬
‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ن‬
‫م ْ‬‫ما بَيْنَنَا َو َ‬ ‫شهِيْد َ عَلى َ‬ ‫ه َ‬ ‫ى الوَارِدَه لبِقَه‪َ ،‬والل ُ‬ ‫صدَقَه وَ ل عَل َ‬ ‫مثِيَْره َ‬‫ل ال ُ‬ ‫س عَلى اهْ ِ‬ ‫لَي ْ َ‬
‫س)‪.‬‬ ‫ما ٍ‬ ‫ش َّ‬ ‫ن َ‬ ‫سب ِ‬ ‫ب قَي ْ ِ‬ ‫مين‪ .‬كِتَا ُ‬ ‫سل ِ ِ‬‫م ْ‬ ‫ن ال ُ‬ ‫م َ‬ ‫ضر ِ‬ ‫ح َ‬‫َ‬
‫ترجمه‪« :‬به نام خداوند بخشاينده مهربان‪ .‬اين نامهاى است از جانب خداوند غالب‪ ،‬بر‬
‫زبان رسولش‪ ،‬كه او را به حق و كتاب ناطق مبعوث نموده‪ ،‬با عمرو بن مره براى‬
‫جهينه بن زيد‪ :‬كه براى شما بطون زمين و جاهاى هموار آنست‪ ،‬و همچنين قله وادىها‬
‫و پشت آنها‪ ،‬بر اين كه گياهان آن را بچرانيد و از آبهايش بنوشيد‪ ،‬در مقابل اين كه‬
‫خمس را ادا كنيد‪ ،‬و نمازهاى پنجگانه را برپا داريد‪ .‬در صورت تجمع بزها و‬
‫گوسفندان‪ ،‬دو گوسفند است (در حالى كه بالغ بر حدنصاب باشد) ولى در صورت‬
‫جدايى آنها يك گوسفند يك گوسفند است‪ .‬بر گاوهايى كه قلبه‪ 1‬مىكنند صدقه نيست‪،‬‬
‫و همچنين بر شترهاى آبكش‪ ،‬خداوند و مسلمانان حاضر‪ ،‬بر اين پيمان ما شاهد اند‪.‬‬
‫كتاب قيس بن شماس»‪.‬‬
‫اين چنين در كنزالعمال (‪ )64/7‬آمده‪ ،‬و همچنين ابونعيم اين را به درازيش‪ ،‬چنان كه‬
‫در البدايه (‪ )351/2‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪ ،‬و طبرانى آن را به طولش‪ ،‬چنان كه‬
‫در المجمع (‪ )244/8‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪.‬‬
‫َ‬
‫دعوت عروه بن مسعود (رضىالل ّه عنه) در ثقيف‬

‫اسلم آوردن عروه و دعوت نمودن قومش به اسلم‪ ،‬و شهيد شدن وى توسط آنها‬
‫طبرانى از عروه بن زبير روايت نموده‪ ،‬گفت‪ :‬هنگامى كه مردم حج را در سال نهم‬
‫شروع نموده بودند‪ ،‬عروه بن مسعود نزد پيامبر خدا ص آمده اسلم آورد‪ ،‬و از‬
‫پيامبر خدا ص اجازه خواست تا به طرف قومش برگردد‪ .‬رسول خدا ص فرمود‪:‬‬
‫«من از اين مىترسم كه آنها تو را بكشند»‪ .‬عروه پاسخ داد‪ :‬اگر آنها مرا خواب بيابند‬
‫بيدارم نمىكنند‪ .‬پيامبر خدا ص به او اجازه داد‪ ،‬و او در حالى كه مسلمان شده بود به‬
‫سوى قوم خود برگشت‪ .‬او شب در آنجا رسيد‪ ،‬و قوم ثقيف به ديدن وى آمدند و او‬
‫آنها را به سوى اسلم دعوت نمود‪ ،‬ولى ثقيفىها او را متهم نموده‪ ،‬خمشگين ساختند و‬
‫‪ 1‬قلبه مىكنند‪ :‬شخم مىزنند‪.‬‬

‫‪180‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫چيزهايى به او گفتند‪ ،‬و در نهايت امر او را به قتل رسانيدند‪ .‬پيامبر خدا ص درين باره‬
‫فرمود‪« :‬مثال عروه چون مثال صاحب ياسين است‪ ،‬او قومش را به سوى خدا‬
‫دعوت نمود و آنها او را كشتند»‪ 1.‬هيثمى (‪ )386/9‬مىگويد‪ :‬اين را طبرانى روايت‬
‫نموده و از زهرى مانند آن را روايت كرده‪ ،‬هر دوى آنها مرسل اند‪ ،‬و اسنادشان‬
‫حسن است‪ .‬و حاكم (‪ )616/3‬به معناى آن روايت كرده‪.‬‬

‫خوشى و سرور عروه به خاطر كشته شدنش در راه خدا و سفارش او به قومش‬
‫َ‬
‫اين حديث را ابن سعد (‪ )369/5‬از واقدى از عبدالل ّه بن يحيى از تعدادى از اهل علم‬
‫روايت نموده‪ ،‬و آن را به شكل طولنى متذكر شده‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬شب به طايف‬
‫رسيد‪ ،‬و وارد منزلش گرديد‪ ،‬ثقيفىها نزد وى آمده‪ ،‬و او را به شيوه جاهليّت سلم‬
‫مىدادند‪ ،‬اما او اين را از آنها بد ديده گفت‪ :‬بايد به درود اهل جنت تحيت بدهيد‪:‬‬
‫السلم‪ .‬آنها او را آزار دادند‪ ،‬و به او ناسزا و دشنام گفتند‪ ،‬اما او در مقابل شان‬
‫بردبارى نشان داد‪ ،‬و از نزدش بيرون رفتند‪ ،‬ودرباره وى دست به توطئه زدند‪،‬‬
‫هنگامى كه فجردميد‪ ،‬او بر يكى از غرفههاى خود بلند گرديد و براى نماز اذان گفت‪:‬‬
‫ثقيفىها از هر طرف براى وى بيرون رفتند‪ ،‬و مردى از بنى مالك كه به او اوس بن‬
‫عوف گفته مىشد‪ ،‬او را هدف تير خود قرار داد‪ ،‬و تير به رگ چهار اندام‪ 2‬وى اصابت‬
‫نمود‪ ،‬كه خون آن توقف نمىكرد‪ .‬در اين حالت غيلن بن سلمه‪ ،‬كنانه بن عبدياليل و‬
‫حكم بن عمرو با چهرههاى شناخته شده و بزرگان احلف برخاستند‪ ،‬لباس جنگ را بر‬
‫تن نموده و فرمان بسيج عمومى را صادر كرده گفتند‪ :‬يا تا آخرين فردمان مىميريم يا‬
‫اين كه در انتقام وى ده تن از رؤساى بنى مالك را به قتل مىرسانيم‪ .‬هنگامى كه‬
‫عروه بن مسعود اين عمل آنها را ديد فرمود‪ :‬به خاطر من جنگ نكنيد‪ ،‬من خون خود‬
‫را براى قاتلم براى اصلح در ميان شما بخشيدم‪( ،‬تا از جنگ در ميان تان جلوگيرى‬
‫كنم)‪ ،‬اين كرامتى بود كه خداوند مرا به آن عزت بخشيد‪ ،‬و شهادتى بود كه خداوند‬
‫مد رسول خداست‪ .‬او به من خبر‬ ‫آن را به سويم سوق داد‪ ،‬و گواهى مىدهم كه مح ّ‬
‫داده بود كه شما مرا مىكشيد‪ ،‬بعد از آن قوم خود را فراخوانده گفت‪ :‬چون فوت‬
‫نمودم مرا با همان شهدايى دفن كنيد كه در ركاب رسول خدا قبل از حركتش از اينجا‬
‫به شهادت رسيدند‪ .‬بعد وى درگذشت‪ ،‬واو را يك جا با آنها دفن نمودند‪ .‬وخبر كشته‬
‫شدن وى براى پيامبر ص رسيد (جناب مبارك فرمود)‪« :‬مثال عروه‪ »...‬و حديث را‬
‫صه اسلم آوردن ثقيف در حكايتهاى پيامبر خدا ص در اخلق و اعمال‬ ‫متذكر شده‪ ،‬و ق ّ‬
‫‪3‬‬
‫مؤدى به هدايت مردم در صفحات گذشته‪ ،‬گذشت‪.‬‬
‫َ‬
‫دعوت نمودن طفيل بن عمرو دوسى (رضىالل ّه عنه) در ميان قومش‬
‫آمدن طفيل بن عمرو به مكه و گفتگويش با قريش‬
‫مد بن اسحاق روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا‬ ‫ابونعيم در الدلئل (ص ‪ )78‬از مح ّ‬
‫ص على رغم اذيت و اعراضى كه از قوم خود ميديد‪ ،‬آنان را نصيحت مىكرد‪ ،‬و آنها را‬
‫به سوى نجات از آنچه در آن قرار داشتند فرا مىخواند‪ ،‬و قريش هنگامى كه خداوند‬
‫دست شان را از پيامبر ص بازداشته بود‪،‬مردم را‪ ،‬حتى كسانى را كه از عربها به آنجا‬
‫مىآمدند‪ ،‬از ملقات با وى برحذر مىداشتند‪ .‬طفيل بن عمرو دوسى مىگفت‪ ،‬وى به‬
‫مكه آمد و پيامبر خدا ص در آنجا سكونت داشت‪ ،‬مردانى از قريش نزد وى آمده به‬
‫‪ 1‬ضعیف مرسل‪ .‬به روایت طبرانی از عروه و همچنین از زهری‪ .‬هیثمی (‪ )9/386‬می‌گوید‪ :‬هر دوی این سندها مرسل و حسن هستند‪ .‬همچنین حاکم (‬
‫‪ )3/616‬چنین می‌گوید‪.‬‬
‫‪ 2‬نام رگى است در ذراع‪.‬‬
‫‪ 3‬بسیار ضعیف‪ .‬ابن سعد (‪ )5/369‬آن را از طریق واقدی که متروک است روایت کرده است‪.‬‬

‫‪181‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫او گفتند‪ :‬اى طفيل ‪ -‬طفيل مرد شريف‪ ،‬شاعر و خردمندى بود ‪ -‬تو به شهر ما‬
‫آمدهاى‪ ،‬و اين مردى كه در ميان ماست‪ ،‬ما را به دشواريها كشانيده‪ ،‬جماعت ما را‬
‫پراكنده ساخته و گفتارش مانند جادوست‪ ،‬كه توسط آن در ميان انسان و پدرش‪ ،‬بين‬
‫يك مرد و برادراش‪ ،‬و بين مرد و همسرش جدايى مىافكند‪ ،‬و ما از اين مىترسيم كه‬
‫بر تو و قومت آنچه بر ما داخل شده پيش آيد‪ ،‬به اين لحاظ نه با وى حرف بزن و نه‬
‫هم از او بشنو‪ .‬طفيل مىگويد‪ :‬بر من آن قدر اصرار نمودند كه تصميم گرفتم نه از‬
‫وى چيزى بشنوم ونه هم با او حرف بزنم‪ ،‬حتى در گوشهايم هنگامى كه به مسجد‬
‫رفتم‪ ،‬پنبه نهادم‪ ،‬از ترس اين كه مبادا از سخنان وى چيزى به من برسد‪ ،‬كه من‬
‫خواهان شنيدن آن نيستم‪.‬‬

‫اسلم آوردن طفيل بن عمرو‬


‫وى مىگويد‪ :‬قبل از ظهر به مسجد رفتم‪ ،‬ديدم كه رسول خدا ص ايستاده است و در‬
‫كعبه نماز مىخواند‪ .‬طفيل مىگويد‪ :‬نزديك وى رفته و خداوند (جل جلله) خواست تا‬
‫بعضى سخنان وى را برايم بيان كند‪ ،‬طفيل مىگويد‪ :‬كلم نيكويى را شنيدم‪ ،‬اومى‬
‫افزايد‪ :‬با خود گفتم‪ :‬مادرم مرا از دست دهد‪ ،‬من مردى خردمند وشاعر هستم‪ ،‬و‬
‫خوب از بد برايم پوشيده نمىماند‪ ،‬پس مرا چه باز مىدارد كه گفتههاى اين مرد را‬
‫بشنوم؟! اگر گفته هايش نيكو باشد آن را قبول مىكنم و اگر بد بود آن را ترك نموده‬
‫و كنار مىگذارم‪.‬‬
‫بنابراين توقف نمودم تا اين كه رسول خدا ص به طرف خانه خود برگشت‪ ،‬من او را‬
‫تعقيب نمودم تا اين كه داخل خانهاش شد‪ ،‬من نيز نزدش وارد گرديده گفتم‪ :‬اى‬
‫محمد‪ ،‬قومت به من چنين و چنان گفتند ‪ -‬چيزهايى را كه به من گفته بودند ‪ -‬آنها به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬مرا تا اين حد ترسانيدند كه به خاطر نشنيدن قولت در گوشهايم پنبه‬
‫گذاشتم بعد از آن خداوند خواست تا آن را به من بشنواند‪ ،‬و قول نيكويى را شنيدم‪،‬‬
‫تو آنچه را با خود دارى‪ ،‬به من عرضه كن‪ .‬او اسلم را به من عرضه داشت و قرآن را‬
‫برايم تلوت نمود‪ .‬طفيل مىگويد‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬قولى را هرگز بهتر از آن نشنيده‬
‫بودم‪ ،‬ونه هم امرى را عادلتر از آن‪ .‬طفيل مىگويد‪ :‬در همانجا اسلم آوردم و به‬
‫شهادت حق گواهى دادم‪ ،‬وعرض كردم‪ :‬اى نبى خدا‪ ،‬من مردى هستم كه قومم از‬
‫من اطاعت مىكنند‪ ،‬ومن به طرف آنها برگشتنى هستم‪ .‬آنها را به سوى اسلم دعوت‬
‫مىنمايم‪ ،‬پس خداوند را دعا كن‪ ،‬تا نشانهاى به من بنماياند كه مددى برايم در دعوت‬
‫آنها باشد‪ .‬طفيل مىگويد‪ :‬پيامبر فرمود‪« :‬بار خدايا برايش نشانه و آيهاى بگردان»‪.‬‬

‫برگشتن طفيل به سوى قومش جهت دعوت آنها به اسلم وتأييد نمودن خداوند از وى‬
‫توسط نشانهاى‬
‫طفيل مىگويد‪ :‬آن گاه من به طرف قومم بيرون رفتم تا اين كه به گشادگيى در ميان‬
‫دو كوه كه از آنجا قريه برايم معلوم مىشد‪ ،‬رسيدم‪ .‬در همين جا نورى در ميان دو‬
‫چشمم (در پيشانيم) مانند چراغ پديدار شد‪ .‬گفتم‪ :،‬بار خدايا‪ ،‬اين را در غير رويم‬
‫ظاهر بگردان‪ ،‬چون مىترسم آنها گمان كنند‪ ،‬اين عذابى است كه در رويم به خاطر‬
‫ترك دين آنها واقع شده است‪ .‬مىگويد‪ :‬آن نشانه‪ ،‬در سر تازيانهام جاى گرفت‪ ،‬و اهل‬
‫قريه آن نور را در تازيانهام مىديدند‪ ،‬كه چون قنديل آويزان به خود شكل گرفته بود‪،‬‬
‫اين در حالى بود كه من از آن گشادگى به طرف آنها پياده مىرفتم‪ ،‬تا اين كه نزد آنها‬
‫رسيده و در ميانشان قرار گرفتم‪.‬‬

‫‪182‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫دعوت نمودن طفيل از پدر و همسرش و اسلم آوردن آنها‬


‫هنگامى كه پايين رفتم‪ ،‬پدرم ‪ -‬كه مرد بزرگ سالى بود ‪ -‬نزدم آمد‪ ،‬گفتم‪ :‬اى پدر از‬
‫من دور شو‪ ،‬چون نه تو از من هستى‪ ،‬و نه من از تو‪ .‬پرسيد‪ :‬چرا اى فرزندم؟ گفتم‪:‬‬
‫مد ص شدهام‪ ،‬پدرم پاسخ داد‪ :‬دين من نيز همان دين‬ ‫اسلم آوردهام‪ ،‬و پيرو دين مح ّ‬
‫توست‪ ،‬بعد از آن غسل نمود و لباسهاى خود را پاك ساخت‪ ،‬بعد از آن آمد و من‬
‫اسلم را به وى عرضه نمودم و اسلم آورد‪ .‬طفيل مىگويد‪ :‬پس از آن همسرم آمد‪،‬‬
‫به او گفتم‪ :‬از من دور شو‪ ،‬من از تو نيستم وتو از من نيستى‪ ،‬پرسيد‪ :‬پدر و مادرم‬
‫فدايت اين چرا؟ مىگويد گفتم‪ :‬اسلم در ميان من وتو جدايى افكنده است‪ .‬او اسلم‬
‫آورد‪ ،‬و دوس را نيز به سوى اسلم دعوت نمودم‪ ،‬ولى آنها بر من تأخير كردند‪.‬‬
‫َ‬
‫دعاى پيامبر خدا صلىالل ّهعليهوسلم براى دوس و اسلم آوردن آنها و قدوم شان با‬
‫طفيل نزد رسول خدا ص‬
‫بعد از آن به مكه آمدم‪ ،‬گفتم‪ :‬اى نبى خدا‪ ،‬دوس بر من غلبه نمودند‪ ،‬بنابراين بر آنان‬
‫دعاى بد نما‪ ،‬پيامبر ص فرمود‪« :‬بار خدايا‪ ،‬دوس را هدايت فرما‪ ،‬به طرف قومت‬
‫برگرد آنها را دعوت كن‪ ،‬و به آنها شفقت ومهربانى نما»‪ .‬مىگويد‪ :‬برگشتم‪ ،‬و تا آن‬
‫وقت در سرزمين دوس بودم و آنها را به سوى اسلم دعوت مىنمودم‪ ،‬كه پيامبر خدا‬
‫ص به مدينه هجرت نمود‪ ،‬و معركههاى بدر‪ ،‬احد و خندق را پشت سر گذاشت‪ .‬بعد از‬
‫آن با كسانى از قومم كه اسلم آورده بودند نزد پيامبر خدا ص آمدم و جنابشان ص‬
‫در خيبر‪ 1‬تشريف داشتند‪ ،‬تا اين كه با هفتاد و يا هشتاد خانواده از دوس درمدينه‬
‫ساكن شدم‪ 2.‬اين را در البدايه (‪ )1003/3‬بااندكى بيشتر از ابن اسحاق يادآور شده‬
‫است‪.‬‬
‫در الصابه (‪ )225/2‬مىگويد‪ :‬اين را ابن اسحاق در ساير نسخهها بدون اسناد ذكر‬
‫نموده‪ ،‬و در نسخهاى از المغازى از طريق صالح بن كيسان از طفيل بن عمرو در‬
‫داستان اسلم آوردن وى خبر طولنى را متذكر شده است‪ .‬ابن سعد (‪)237/4‬‬
‫همچنين اين را به شكل طولنى از وجه ديگرى روايت كرده‪ ،‬و همچنان اموى از ابن‬
‫كلبى به اسناد ديگرى به اختصار روايت نموده است‪ .‬ابن عبدالبر در الستيعاب (‬
‫‪ )232/2‬از طريق اموى اين را از ابن كلبى از ابوصالح از ابن عبّاس از طفيل بن‬
‫صه اسلم آوردن‪ ،‬دعوت از پدر‪ ،‬همسر وقومش را با‬ ‫عمرو روايت نموده‪ ،‬و ق ّ‬
‫قدومش به مكه به معناى آنچه گذشت متذكر شده‪ ،‬و بعد از آن افزوده است او را‬
‫براى به آتش كشيدن بت (ذى الكفين) فرستاد‪ ،‬پس از آن بيرون شدن وى را به‬
‫طرف يمامه و خوابى را كه در آن باره ديد‪ ،‬و شهادتش را در روز يمامه تذكر داده‬
‫است‪.‬‬
‫در الصابه مىگويد‪ :‬ابوالفرج اصبهانى نيز از طريق ابن كلبى متذكر شده‪ :‬هنگامى كه‬
‫طفيل به مكه آمد تعدادى از قريش از قضيه پيامبر خدا ص به او اطلع داده و از وى‬
‫خواستند تا پيامبر خدا ص را امتحان و آزمايش كند‪ .‬او به اين صورت نزد پيامبر خدا‬
‫ص آمد‪ ،‬و بخشى از اشعارش را براى پيامبر ص خواند‪ ،‬پيامبر در مقابل برايش‬
‫سوره اخلص و معوذتين را تلوت نمود‪ ،‬و او در حال اسلم آورده و به طرف قوم‬
‫خود برگشت‪ ،‬و داستان تازيانه ونور آن را نيز تذكر داده مىافزايد‪ :‬او پدر و مادرش را‬
‫‪ 1‬خيبر نام جايى است بيرون از مدينه كه در آن غزوه مشهور اسلم بر ضد يهود اتفاق افتاده است‪،‬‬
‫و چنان كه از صحبت طفيل معلوم مىگردد‪ ،‬او در وقتى تشريف آورده كه رسولخدا ص در خيبر‬
‫ومصروف جهاد بوده‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬ابن اسحاق آنگونه که در سیره ابن هشام (‪ )29-2/21‬آمده است بدون سند ذکر کرده است‪ .‬بیهقی نیز آن را در «الدلئل» (‪ )362-5/360‬از طریق ابن‬
‫اسحاق روایت کرده است‪.‬‬

‫‪183‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫به اسلم دعوت نمود‪ ،‬پدرش اسلم آورد ولى مادرش اسلم را نپذيرفت‪ ،‬او قومش‬
‫را دعوت كرد و از ميان آنها فقط ابوهريره دعوتش را پذيرفت‪ .‬موصوف باز نزد‬
‫پيامبر خدا ص آمد و عرض كرد‪ :‬آيا مىخواهى تو را به يك جاى محكم و از نقطه نظر‬
‫دفاعى‪ ،‬استوار دللت كنم؟ يعنى سرزمين دوس‪ ،‬راوى مىگويد‪ :‬هنگامى كه پيامبر‬
‫خدا ص براى (هدايت آنها) دعا نمود‪ ،‬طفيل به او گفت‪ :‬من اين را دوست نداشتم‪،‬‬
‫پيامبر ص فرمود‪« :‬در ميان آنها چون خودت زياد اند»‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬جندب بن عمرو‬
‫بن حممه بن عوف دوسى در جاهليت مىگفت‪ :‬خلق براى خود خالقى دارد‪ ،‬ولى‬
‫نمىدانم كه آن كيست؟ هنگامى كه از قضيه بعثت پيامبر ص با خبر شد با هفتاد و پنج‬
‫تن از قوم خود خارج شد‪ ،‬خودش اسلم آورد‪ ،‬و همه آنها به تأسى از وى اسلم‬
‫آوردند‪ ،‬ابوهريره مىگويد‪ :‬جندب آنها را يكى يكى پيش مينمود‪ 1.‬و دعوت على در‬
‫قبيله همدان و دعوت ابوامامه در ميان قومش قبل ً گذشت‪.‬‬

‫اصحاب و فرستادن افراد و گروهها براى دعوت‬

‫فرستادن هشام بن عاص و غير وى نزد هرقل‬


‫َّ‬
‫بيهقى در الدلئل از ابوامامه باهلى از هشام بن عاص اموى (رضىالله عنهما) روايت‬
‫نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من و مرد ديگرى به نزد هرقل ‪ -‬صاحب روم ‪ -‬به خاطر دعوت وى‬
‫به سوى اسلم فرستاده شديم‪ .‬حركت كرديم تا اين كه به غوطه دمشق رسيديم‪ ،‬و‬
‫در آنجا نزد جبله بن ايهم غسانى پايين آمديم‪ ،‬هنگامى كه نزدش وارد شديم او بر‬
‫تختى نشسته بود‪ .‬مردى رانزد ما فرستاد تا از طريق او همراهش صحبت كنيم‪ ،‬ولى‬
‫ما گفتيم‪ :‬به خدا ما با فرستادهاى صحبت نخواهيم كرد‪ ،‬چون به نزد پادشاه فرستاده‬
‫شدهايم‪ ،‬اگر او اجازه بدهد‪ ،‬همراهش صحبت مىكنيم‪ ،‬و گرنه با فرستادهاى صحبت‬
‫نمىنماييم‪ ،‬فرستاده او دوباره به طرفش برگشت و او را از اين قضيه خبر داد‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬پادشاه به ما اجازه داد‪ ،‬و گفت‪ :‬حرفهايتان را بگوييد‪ ،‬هشام بن عاص صحبت‬
‫نمود و او را به اسلم دعوت نمود‪ ،‬وى در اين حالت لباس سياه بر تن داشت‪ .‬هشام‬
‫پرسيد‪ :‬اين چيزى كه بر دوش شماست چيست؟ جواب داد‪ :‬اين را پوشيده و سوگند‬
‫ياد كردهام‪ ،‬كه تا شما را از سر زمين شام اخراج نكنم‪ ،‬آن را از تنم بيرون نمىآورم‪.‬‬
‫به او گفتيم‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬ما همين جايى را كه نشستهاى از تو خواهيم گرفت‪ ،‬و ان‬
‫َ‬
‫مد ص پيامبرمان به‬ ‫شاءالل ّه پادشاهى پادشاه بزرگ را نيز خواهيم گرفت و اين را مح ّ‬
‫ما خبر داده است‪ .‬گفت‪ :‬شما اهل اين نيستيد‪ ،‬بلكه آنها قومى هستند كه در روز‪،‬‬
‫روزه ميگيرند‪ ،‬و در شب قيام مىنمايند‪ ...3 2‬و حديث را به طول آن چنان كه در باب‬
‫امدادها و تأييدات غيبى خواهد آمد‪ ،‬متذكر شده‪ ،‬و اين را همچنان حاكم به طول آن‬
‫چنان كه در تفسير ابن كثير (‪ )251/2‬آمده‪ ،‬به مانند آن روايت كرده است‪.‬‬
‫ابونعيم در الدلئل (ص ‪ )9‬از موسى بن عقبه قريشى روايت نموده كه‪ :‬هشام بن‬
‫َ‬
‫عاص‪ ،‬نعيم بن عبدالل ّه و مرد ديگرى كه از وى نام برده است‪ ،‬در زمان ابوبكر به‬

‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬اگر موضوع نباشد‪ .‬این روایت از طریق محمد بن سائب کلبی روایت شده است‪.‬وی به دروغ و حتی به کفر متهم شده است‪ .‬نگا‪ :‬معرفی‬
‫وی در «التهذیب» (‪.)6858‬‬
‫‪ 2‬ضعیف‪ .‬بیهقی در «الدلئل» (‪ )390-1/386‬ابن حجر وی را چنانکه در «الفتح» (‪ )8/219‬آمده ضعیف دانسته است‪.‬‬
‫‪ 3‬اين صفات كسانى است كه مستحق نصرت مىباشند‪ ،‬اينها قومى اند كه عبادت و جهاد را يكجاى‬
‫با هم انجام مىدهند‪ ،‬و خداوند تبارك و تعالى در مورد ايشان مىفرمايد‪( :‬الذين ان مكناهم فى الرض‬
‫َ‬
‫اقاموا الصله و آتوالزكاه وامروا بالمعروف‪ ،‬ونهوا عن المنكر ولل ّه عاقبه المور)‪( .‬الحج‪)41 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬آنانى كه هرگاه در زمين به آنها قدرت بخشيم نماز را برپا مىدارند و زكات را ادا مىكنند‪،‬‬
‫و امر به معروف و نهى از منكر مىنمايند‪ ،‬و پايان همه كارها از آن خداست»‪.‬‬

‫‪184‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫نزد پادشاه روم فرستاده شدند‪ ،‬مىگويند‪ :‬ما نزد جبله بن ايهم كه درغوطه بود وارد‬
‫شديم‪ ،‬وى لباسهاى سياه بر تن داشت‪ ،‬و همه چيزهايى كه در اطرافش قرار داشت‬
‫سياه بود‪ ،‬گفت‪ :‬اى هشام با وى صحبت كن‪ ،‬هشام با وى صحبت نمود‪ ،‬و او را به‬
‫طرف خداوند فرا خواند‪ ...‬و حديث را چنان كه خواهد آمد به تفصيل بيان كرده است‪.‬‬
‫َ‬
‫اصحاب (رضىالل ّه عنهم) و فرستادن نامه ها براى دعوت به سوى خدا و داخل شدن‬
‫به اسلم‬

‫نامه زياد بن حارث صدايى به قومش‬


‫بيهقى از زياد بن حارث صدايى روايت نموده‪ ،‬كه مىگويد‪ :‬نزد پيامبر خدا ص آمده و‬
‫با وى بر اسلم بيعت نمودم‪ ،‬به من خبر داده شد كه پيامبر خدا ص لشكرى را به‬
‫سوى قومم فرستاده است‪ .‬گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ :‬ارتش را برگردان‪ ،‬من مسؤوليت‬
‫اسلم آوردن و طاعت قومم را برايت به عهده مىگيرم‪ .‬پيامبر ص فرمود‪« :‬برو و آنها‬
‫را برگردان» عرض كردم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬سواريم از پاى افتاده است‪ ،‬رسول خدا‬
‫ص‪ ،‬مرد ديگرى را فرستاد و آنها را برگردانيد‪ .‬صدايى مىگويد‪ :‬من براى قومم نامهاى‬
‫نوشتم‪ ،‬كه بر اثر آن وفد آنها با خبر اسلم آوردنشان رسيد‪ .‬رسول خدا ص به من‬
‫فرمود‪« :‬اى برادر صدايى‪ ،‬قومت از تو فرمان مىبرند»‪ .‬عرض كردم‪ :‬بلكه خداوند‬
‫آنها را به اسلم هدايت نموده است‪ .‬گفت‪« :‬آيا تو را بر آنها امير مقرر نكنم؟» پاسخ‬
‫دادم‪ :‬بلى اى رسول خدا‪ .‬مىگويد‪ :‬پيامبر ص نامهاى به من نوشت و مرا امير مقرر‬
‫نمود‪ .‬پس از آن درخواست نمودم‪ ،‬كه اى پيامبر خدا‪ ،‬چيزى از صدقههاى آنان را به‬
‫من اختصاص ده‪ .‬فرمود‪« :‬بلى»‪ .‬و در اين ارتاط نامه ديگرى برايم نوشت‪.‬‬
‫صدايى مىگويد ‪ -‬اين در برخى مسافرتهاى پيامبر ص بود ‪ -‬پيامبر خدا ص در يك جا‬
‫پايين آمد‪ ،‬اهل آن ديار نزدش آمده و از حاكم خود به او شكايت نموده مىگفتند‪ :‬ما را‬
‫به خاطر چيزى كه در ميان ما و قومش در جاهليت وجود داشت مؤاخذه نمود (و بر‬
‫ما ظلم روا داشت)‪ ،‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬آيا او اين كار را نموده است؟» پاسخ‬
‫جه شد‪ ،‬كه من نيز در ميان‬ ‫دادند‪ :‬بلى‪ .‬پيامبر ص بعد از آن به طرف اصحاب خود متو ّ‬
‫آنها قرار داشتم‪ ،‬و گفت‪« :‬در امارت براى مرد مؤمن خيرى نيست‪ . ».‬صدايى‬
‫‪1‬‬

‫مىگويد‪ :‬قول وى در نفسم جاى گرفت‪ .‬بعد از آن فرد ديگرى نزدش آمده گفت‪ :‬اى‬
‫رسول خدا‪ ،‬به من بده‪ .‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬كسى كه از مردم در حال غنا طلب‬
‫نمايد‪ ،‬باعث دردى در سر و دردى در شكم است»‪ .‬سايل گفت‪ :‬از صدقه به من بده‪.‬‬
‫پيامبر ص پاسخ داد‪« :‬خداوند در صدقات نه به حكم نبى رضايت داده و نه به غير از‬
‫وى‪ ،‬بلكه خودش در آن فيصله و حكم نموده‪ ،‬و آن را به هشت جزء تقسيم كرده‪ ،‬اگر‬
‫مشمول آن اجزاء باشى به تو مىدهم»‪ 2.‬صدايى مىگويد‪ :‬اين نيز در نفسم جاى‬

‫‪ 1‬رسول خدا ص امارت را براى مؤمنى كه بر خود از واقع شدن در فتنه‪ ،‬عدم مراعات عدالت و‬
‫امانت مىهراسد خوب نمىبيند‪ ،‬ولى اگر مسلمانى كه خود را قوى و امين احساس مىكند‪ ،‬و معتقد‬
‫است كه از عهده اين امانت و مسؤوليت برآمده مىتواند‪ ،‬احراز امارت برايش باكى ندارد وحتى در‬
‫بعض اوقات به عهده گرفتن آن برايش لزمى نيز مىباشد‪.‬‬
‫‪ 2‬اشاره به اين آيه قرآن كريم است كه خداوند مستحقين صدقات را در آن معرفى مىكند‪( :‬انما‬
‫الصدقات للفقراء والمساكين والعاملين عليها والمؤلفه قلوبهم و فى الرقاب و الغارمين و فى‬
‫َ‬
‫سبيلالل ّه و ابن السبيل)‪(.‬التوبه‪)60 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬زكات مخصوص فقرا و مساكين و كاركنانى است كه براى (جمع آورى) آن كار مىكنند‪ ،‬و‬
‫كسانى كه براى جلب محبت شان كار مىشود‪ ،‬و براى (آزادى) بردگان‪ ،‬و بدهكاران‪ ،‬و در راه تقويت‬
‫آيين خدا و مسافران»‪.‬‬

‫‪185‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫گرفت‪ ،‬كه من غنى هستم و از وى از مال صدقه خواست‪ ...‬حديث را متذكر شده‪ ،‬و‬
‫در آن آمده‪ :‬هنگامى كه پيامبر خدا ص نماز را به جاى آورد هر دو نامه را گرفته‬
‫نزدش آمده گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬من را ازين دو معاف فرما‪ .‬پرسيد‪« :‬چه نظر‬
‫جديدى براى تو پيدا شده است؟» پاسخ دادم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬از تو شنيدم كه‬
‫مىگفتى‪« :‬در امارت براى مرد مؤمن خيرى نيست»‪ .‬و من به خدا و رسولش ايمان‬
‫دارم و از تو شنيدم كه به سايل گفتى‪« :‬كسى كه از مردم در حال غنا طلب نمايد‪،‬‬
‫باعث دردى در سر و دردى در شكم است»‪ .‬من آن را از تو در حالى خواستم كه‬
‫غنى هستم‪ .‬پيامبر ص فرمود‪«:‬مسئله همين طور است‪ ،‬اگر خواسته باشى آن را‬
‫قبول كن و اگر خواسته باشى آن را بگذار»‪ .‬عرض كردم‪ :‬آن را مىگذارم‪ .‬پيامبر ص‬
‫به من گفت‪« :‬مردى را به من نشان بده كه وى را بر شما امير مقرر كنم»‪ ،‬او را به‬
‫مردى از وفدى كه نزدش آمده بودند دللت نمودم‪ ،‬واو همان مرد را بر آنان امير‬
‫مقرر نمود‪ 1.‬اين چنين در البدايه (‪ )83/5‬آمده‪ ،‬و اين را همچنين بغوى و ابن عساكر‬
‫به طول آن‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )38/7‬آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪ ،‬و ابن عساكر گفته‪:‬‬
‫حسن است‪.‬‬
‫احمد نيز اين را به درازىاش‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )557/1‬آمده روايت نموده‪ ،‬و‬
‫همچنان طبرانى آن را به طولش روايت كرده است‪ .‬هيثمى (‪ )204/5‬مىگويد‪ :‬در اين‬
‫روايت عبدالرحمن بن زياد بن انعم آمده كه ضعيف مىباشد‪ ،‬ولى احمد بن صالح وى‬
‫را ثقه دانسته و بر كسى كه درباره وى چيزى گفته رد نموده‪ ،‬و بقيه رجال وى‬
‫ثقهاند‪.‬‬

‫نامه بجيربن زهير بن ابى سلمى به برادرش كعب‬


‫حزامى‪ ،‬از حجاج بن ذى رقيبه بن عبدالرحمن بن‬ ‫حاكم (‪ )579/3‬از ابراهيم بن منذر ِ‬
‫كعب بن زهير بن ابى سلمى مزنى‪ ،‬از پدرش و او از جدش روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫كعب و بجير پسران زهير خارج شدند‪ ،‬تا اين كه به ابرق عزاف (آب بنى اسد)‬
‫رسيدند‪ .‬بجير به كعب گفت‪ :‬در همين جا توقّف كن تا نزد اين مرد ‪ -‬يعنى پيامبر خدا‬
‫ص ‪ -‬بروم و بشنوم كه چه مىگويد‪ .‬كعب در همانجا توقف نمود‪ ،‬و بجير حركت كرد تا‬
‫اين كه نزد پيامبر خدا ص آمد‪ ،‬پيامبر ص‪ ،‬اسلم را به او عرضه نمود‪ ،‬و او اسلم‬
‫آورد‪ ،‬اين خبر به كعب رسيد‪ ،‬وى در اين باره گفت ‪:‬‬
‫سالَه‬ ‫جيْرا ً رِ َ‬ ‫أل َ أبْلِغَا عَنِّى ب ُ َ‬
‫َ‬ ‫ّ‬
‫ك دَلكَا‬ ‫ب غَيْرِ َ‬ ‫ىءٍ وَي ْ َ‬ ‫ْ‬ ‫ش‬‫ى َ‬ ‫عَلَى أ ِ ّ‬
‫ما وََل أَبًا‬ ‫ف أ ُ َّ‬‫م تُل ْ ِ‬ ‫ق لَ ْ‬‫ٍ‬
‫خل ُ‬‫عَلَى ُ‬
‫ك عَلَيْهِ أَخاًلَكَا‬ ‫م تُدْرِ ْ‬ ‫عَلَيْهِ َول َ ْ‬
‫س َردِيَّه‬ ‫ْ‬ ‫سقَا َ َ‬
‫ك ابُوْبَكرٍ بِكَأ ٍ‬ ‫َ‬
‫منْهَا َو عَلّكاَ‬ ‫ن‬
‫َ ُ ُ ِ‬ ‫مو‬ ‫ما‬ ‫ال‬ ‫َ‬
‫ك‬ ‫َ‬ ‫ل‬‫َو ْ َ‬
‫ه‬ ‫ان‬
‫ترجمه‪« :‬اين پيام را از من به بجير برسانيد‪ ،‬هلكت باد بر غير تو‪ ،‬وى تو را به چه‬
‫چيز راهنمايى نمود‪ .‬بر روشى كه نه مادر و نه پدرت را بر آن يافته بودى‪ ،‬و نه هم‬
‫برادرت را بر آن ديده بودى‪ .‬ابوبكر جام لبريز را به تو نوشانيد و مأمون از آن به تو‬
‫علّك‪ 2‬را نوشانيد‪.‬‬
‫چون اين ابيات به پيامبر خدا ص رسيد‪ ،‬او را مهدورالدّم قرار داده گفت‪« :‬هر كسى‬
‫كه با كعب روبرو شد بايد او را بكشد»‪ .‬در اين ارتباط بجير به برادرش نامه نوشت و‬
‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬بیهقی در «الدلئل» (‪ )357-5/355‬در سند آن عبدالرحمن بن زیاد الفریقی است که چنانکه در «التقریب» (‪ )1/480‬آمده است ضعیف است‪.‬‬
‫‪ 2‬نوعى نوشيدنى‪.‬‬

‫‪186‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫متذكر گرديد كه پيامبر خدا ص خونت را هدر ساخته است‪ .‬راه نجات را پيش گير‪ ،‬در‬
‫غير آن برايت خلصى نمىبينم‪.‬‬
‫بعد از آن به او نوشت‪ :‬بدان‪ ،‬كه اگر هر كسى نزد پيامبر ص بيايد و شهادت بدهد كه‬
‫مد رسول خداست‪ ،‬اين را از وى مىپذيرد‪ .‬چون اين‬ ‫معبودى جز خدا نيست‪ ،‬و مح ّ‬
‫نامهام به تو رسيد‪ ،‬اسلم آورده و به اين طرف حركت نما‪ .‬كعب پس از به دست‬
‫آوردن نامه‪ ،‬اسلم آورد و قصيده خود را كه پيامبر خدا ص را در آن مدح مىكند‬
‫سرود‪ ،‬و سپس (به طرف مدينه) حركت نمود تا اين كه شتر خود را كنار دروازه‬
‫مسجد پيامبر ص خوابانيد‪ ،‬بعد وارد مسجد شد و دريافت كه پيامبر ص در ميان‬
‫اصحابش چون سفره و خوانى كه در ميان مردم قرار داشته باشد‪ ،‬به همان شكل‬
‫قرار دارد‪ ،‬و آنها در اطراف وى حلقاتى دايره وار را تشكيل دادهاند‪ ،‬و پيامبر خدا ص‬
‫گاهى به طرف اينها روى گردانيده به آنان حرف مىزند‪ ،‬و گاهى هم به طرف گروه‬
‫ديگر آنها‪ .‬كعب مىگويد‪ :‬شترم را كنار دروازه مسجد خوابانيدم‪ ،‬و رسول خدا ص را‬
‫از صفاتش شناختم‪ ،‬و از مردم گذشتم تا اين كه نزدش نشستم و اسلم آورده‪،‬‬
‫گفتم‪ :‬شهادت مىدهم كه معبودى جز خداى واحد نيست‪ ،‬و تو رسول خدا هستى‪ ،‬اى‬
‫پيامبر خدا امان مىخواهم‪ .‬پرسيد‪« :‬تو كيستى؟» پاسخ دادم‪ :‬من كعب بن زهير‬
‫هستم‪ .‬گفت‪« :‬تو هستى كه مىگويى»‪ .‬بعد از آن به ابوبكر متوجه شده فرمود‪:‬‬
‫«اى ابوبكر چگونه گفته است؟» ابوبكر آن را چنين برايش خواند‪:‬‬
‫س َردريَّه‬ ‫ْ‬
‫ك ابُوبَكْرٍ بِكَا ٍ‬ ‫سقَا َ‬ ‫َ‬
‫منْهَا وَ عَلّكاَ‬ ‫موُر ِ‬ ‫َ ُ‬ ‫ْ‬ ‫ما‬ ‫ال‬ ‫ك‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ل‬ ‫َو َ‬
‫ه‬ ‫ْ‬ ‫ان‬
‫كعب عرض كرد‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬اينطور نگفتهام‪ .‬پرسيد‪« :‬چگونه گفتهاى؟» گفت‪:‬‬
‫اينطور گفتم ‪:‬‬
‫س َروِيَّه‬ ‫ْ‬
‫ك ابُوبَكْرٍ بِكَا ٍ‬ ‫سقَا َ‬ ‫َ‬
‫منْهَا وَ عَلّكاَ‬ ‫ن ِ‬ ‫مو ُ‬ ‫ما ُ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬
‫وَ انْهَلك ال َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫َّ‬
‫پيامبر فرمود‪« :‬مامون والله» بعد از آن قصيده خود را تا آخر براى پيامبر ص‬
‫‪1‬‬
‫خواند‪ ....‬و قصيده را يادآور شده‪.‬‬
‫مد بن فليح از موسى بن عقبه‬ ‫حاكم (‪ )582/3‬همچنين از ابراهيم بن منذر از مح ّ‬
‫روايت نموده كه‪ :‬كعب بن زهير قصيده خود «بانت سعاد» را براى پيامبر خدا ص در‬
‫مسجدش در مدينه خواند‪ ،‬چون به اين شعر خود رسيد‪:‬‬
‫ه‬
‫ضا ُء ب ِ ِ‬ ‫ست َ َ‬ ‫سيْف ي ُ ْ‬ ‫ل لَ َ‬ ‫سو َ‬ ‫ن الَّر ُ‬ ‫ا ِ َّ‬
‫سلُوْ ُ‬ ‫َ‬
‫ل‬ ‫م ْ‬ ‫سيُوفِالل ّهِ َ‬ ‫ن ُ‬ ‫م ْ‬ ‫م ِ‬ ‫صارِ ٌ‬ ‫وَ َ‬
‫ُ‬
‫ش قال قائِلهُم‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫ن قَري ْ ٍ‬ ‫م ْ‬ ‫ى فِتْيَه ِ‬
‫َ‬ ‫فِ ْ‬
‫ُ‬
‫موا ُزولوا‬ ‫َ‬
‫سل ُ‬ ‫ما ا ْ‬‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫مكه ل ّ‬ ‫ّ‬ ‫ن َ‬ ‫ْ‬
‫بِبَط ِ‬
‫ترجمه‪« :‬پيامبر شمشيرى است كه از آن كسب روشنايى و راهنمايى مىشود‪ ،‬و او‬
‫شمشير بران و از نيام كشيده شدهاى از شمشيرهاى خداست‪ .‬در جمعى از جوانان‬
‫قريش‪ ،‬يكى از آنها در وادى مكه هنگامى كه اسلم آوردند‪ ،‬گفت‪ :‬بدون هيچ ترس و‬
‫هراسى نماييد»‪ .‬هجرت رسول خدا ص با آستين خود براى مردم اشاره نمود‪ ،‬تا از‬
‫وى بشنوند‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬بجيربن زهير به برادرش كعب بن زهير بن ابى سلمى در‬
‫نامه خود ‪ -‬در حالى كه او را ترسانيده و به اسلم دعوت مىنمود ‪ -‬ابياتى را نيز گفته‬
‫بود‪:‬‬
‫َّ‬ ‫ل لَ َ‬ ‫مبَلّغُ كَعْباً؟ فَهَ ْ‬
‫ك فِى التِى‬ ‫ن ُ‬ ‫م ْ‬ ‫َ‬
‫م‬ ‫ز‬ ‫ح‬
‫َ ِ َ ْ َ ُ‬ ‫َ‬ ‫ا‬ ‫ى‬ ‫ه‬ ‫و‬ ‫؟‬ ‫ً‬ ‫ل‬ ‫ط‬
‫َْ َ ِ‬ ‫ا‬ ‫ب‬ ‫ا‬ ‫ه‬ ‫ي‬‫َ‬ ‫َل‬ ‫ع‬ ‫م‬
‫تَ ْ ُ‬ ‫و‬ ‫ُ‬ ‫ل‬

‫‪ 1‬حاکم (‪ )3/79‬وی و ذهبی در مورد سند آن سکوت کرده‌اند‪.‬‬

‫‪187‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫حدَهُ‬ ‫ت وَ ْ‬ ‫اِلَىالل ّهِ َل العَُّزى وَ َلالل ّ ِ‬
‫سل َ ُ‬
‫م‬ ‫ن النَّجاءُ وَت َ ْ‬ ‫جو اِذ َا كَا َ‬ ‫فَتَن ْ ُ‬
‫ت‬‫مفْل ِ ٍ‬ ‫س بِ ُ‬ ‫جو وَ لي َ‬ ‫َ‬ ‫لَدَىْ يَوْم ِ ل يَن ْ ُ‬
‫َ‬
‫َ‬
‫م‬‫سل ِ ُ‬‫م ْ‬ ‫ب ُ‬ ‫ن النَّارِ اَل ّ طَاهُِرالقَل ْ ِ‬ ‫م َ‬ ‫ِ‬
‫ى َء بَاط ِ ُ‬
‫ل‬ ‫َ‬
‫ن ُزهَيْرٍ َو هُوَل َ‬ ‫فَدِي ْ ُ‬
‫ش ْ‬
‫حَّر ُ‬
‫م‬ ‫م َ‬‫ى ُ‬ ‫َ‬
‫مى عَل َّ‬ ‫ْ‬
‫سل َ‬ ‫ن أبِى ُ‬ ‫َو دِي ْ ُ‬
‫ترجمه‪« :‬كيست كه اين پيام را از من به كعب برساند؟ آيا همان چيزى را كه‪ ،‬تو مرا‬
‫به خاطر گرويدن به آن بى مورد ملمت نمودى‪ ،‬قبول نمىكنى؟ چون آن چيز بهترى‬
‫است‪ .‬اگر به سوى خداوند واحد روى آورى‪ ،‬نه به لت و عزى‪ ،‬كاميابى و نجات و‬
‫سلمتى در نصيبت مىباشد‪ ،‬به خاطر رهايى و نجات در روزى كه جز مسلمان طاهر‬
‫القلب در آن ديگر كسى نجات نمىيابد‪ ،‬و نه مىتواند خود را از عذاب نجات دهد‪.‬‬
‫بنابراين دين زهير چيزى نبوده و باطل مىباشد‪ ،‬و دين ابى سلمى نيز بر من حرام‬
‫است»‪.‬‬
‫حاكم (‪ )583/3‬گفته است‪ :‬اين حديث اسنادهايى براى خود دارد كه ابراهيم بن منذر‬
‫حزامى آنها را جمع نموده است‪ .‬اما حديث محمدبن فليح از موسى بن عقبه‪ ،‬و‬
‫مد بن‬‫حديث حجاج بن ذى رقيبه هر دوى شان صحيح اند‪ ،‬و هر دوى آنها را مح ّ‬
‫اسحاق قرشى در المغازى به اختصار ذكر نموده‪ ...‬و آن را به اسنادش تا ابن اسحاق‬
‫متذكر شده است‪.‬‬
‫و همچنين طبرانى از ابن اسحاق آن را روايت كرده‪ ،‬هيثمى (‪ )394/9‬مىگويد‪ :‬رجال‬
‫آن تا به ابن اسحاق ثقهاند‪ .‬ابن ابى عاصم نيز آن را در الحاد و المثانى از يحيى بن‬
‫عمرو بن جريج از ابراهيم بن منذر از حجاج روايت نموده‪ ...‬و آن را به معناى آنچه‬
‫گذشت‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )395/4‬آمده‪ ،‬ذكر كرده‪ .‬اين را همچنين بيهقى از‬
‫ابنمنذر به اسناد خود‪ ،‬مانند آن ‪ -‬چنان كه در البدايه (‪ )372/4‬آمده روايت نموده‬
‫است‪.‬‬

‫نامه خالدبن وليد به اهل فارس‬


‫طبرانى از ابووائل روايت نموده‪ ،‬گفت‪ :‬خالدبن وليد نامهاى به اهل فارس‬
‫نوشت كه آنها را به سوى اسلم دعوت مىنمود‪:‬‬
‫مَ‬ ‫َ‬ ‫َّ‬
‫سل ٌ‬‫س‪َ ،‬‬ ‫ار َ‬ ‫مل فَ ِ‬ ‫مهْران َو َ‬ ‫ستَم َو ِ‬ ‫ى ُر ْ‬ ‫ن الوَلِيْد اِل َ‬ ‫خالِدِب ِ‬ ‫ن َ‬‫م ْ‬ ‫حيمِ‪ِ .‬‬ ‫ن الر ِ‬ ‫ماللهِ الرحم ِ‬ ‫(بس ِ‬
‫ن‬
‫جْزيَه عَ ْ‬ ‫ُ‬
‫م فَاع َْطوا ال ِ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ن ابَيْت ُ ْ‬ ‫َ‬
‫سلمِ‪ ،‬فَا ِ ْ‬ ‫م اِلى ال ِ ْ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬
‫ما بَعْدَ‪ :‬فَاِن ّا نَدْعُوْك ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬
‫ن ات ّبَعَ الهدَى‪ .‬ا ّ‬ ‫عَلَى َ‬
‫م ِ‬
‫ب‬‫ح ُّ‬
‫ما ت ُ ِ‬‫سبِيْلِالل ّهِ ك َ َ‬‫ل فِى َ‬ ‫ن القَت ْ َ‬ ‫حبُّو َ‬‫ى قَوْما ً ي ُ ِ‬‫معِ ْ‬‫ن َ‬ ‫م فَا ِ َّ‬ ‫ن اَبَيْت ُ ْ‬
‫صاِغُروْن‪ ،‬فَا ِ ْ‬ ‫م َ‬ ‫يَدٍ َو اَنْت ُ ْ‬
‫ن اَتَّبَعَ الُهدَى)‪.‬‬ ‫م ِ‬‫م عَلَى َ‬ ‫سل ُ‬ ‫مر‪َ .‬وال َّ‬‫خ ْ‬‫س ال َ‬ ‫فار ُ‬
‫ترجمه‪« :‬به نام خداوند بخشاينده مهربان‪ .‬از خالدبن وليد به رستم و مهران و اهل‬
‫فارس‪ ،‬سلم بر كسى كه از هدايت پيروى نمايد‪ .‬اما بعد‪ :‬ما شما را به اسلم دعوت‬
‫مىكنيم‪ ،‬اگر از آن ابا ورزيديد‪ ،‬به دستهاى خود جزيه بدهيد‪ ،‬در حالى كه ذليل و خوار‬
‫خواهيد بود‪ ،‬اگر از آن هم ابا ورزيديد با من قومى است كه كشته شدن در راه خدا‬
‫را‪ ،‬چنان كه فارس شراب را دوست دارد‪ ،‬دوست مىدارند‪ .‬و سلم بر كسى كه از‬
‫هدايت پيروى نمايد»‪.‬‬
‫هيثمى (‪ )310/5‬گفته است‪ :‬اين را طبرانى روايت نموده‪ ،‬و اسناد وى حسن يا‬
‫صحيح است‪ .‬حاكم همچنان در المستدرك (‪ )299/3‬از ابووائل مانند آن را روايت‬
‫كرده‪.‬‬

‫‪188‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫نامه خالدبن وليد به اهل مدائن‬


‫و ابن جرير (‪ )553/2‬از مجالد از شعبى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬بنو بقيله نامه خالد‬
‫بن وليد را به اهل مدائن برايم خواندند‪:‬‬
‫ما بَعْدُ‪:‬‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬
‫ن ات ّبَعَ الهُدَى‪ .‬ا َّ‬ ‫َ‬ ‫ل فَارِس‪َ .‬‬ ‫مرازِبه اَهْ ِ‬ ‫ن الوَليدِ اِلَى َ‬
‫َ‬ ‫م ِ‬ ‫م عَلى َ‬ ‫سل ٌ‬ ‫خال ِ َد ب َِ‬ ‫ن َ‬ ‫م ْ‬ ‫( ِ‬
‫َ‬
‫صلَتَنَا‪َ ،‬و‬ ‫صلى َ‬ ‫ّ‬ ‫ن َ‬ ‫م ْ‬‫ه َ‬ ‫َ‬
‫ن كَيْدَكُم‪َ ،‬و اِن ّ ُ‬ ‫م‪َ ،‬ووَهَ َ‬ ‫ملكَك ُ‬ ‫ْ‬ ‫ب ُ‬ ‫سل َ‬‫َ‬ ‫متَكُم‪ ،‬وَ َ‬ ‫خد َ َ‬‫ض َ‬ ‫ّ‬
‫مدُللهِ الذِىْ فَ َّ‬ ‫ّ‬ ‫ْ‬
‫فَال َ‬
‫ح ْ‬
‫ما عَلَيْنَا‪ ،‬ا َ َّ‬ ‫َ‬
‫ما بَعْدُ‪:‬‬
‫َ‬ ‫مالَنَا وَ عَلَيْهِ َ‬ ‫ه َ‬ ‫م ال ّذِى ل َ ُ‬ ‫سل ِ ُ‬‫م ْ‬ ‫ك ال ُ‬ ‫حتَنَا‪ ،‬فَذَل ِ َ‬ ‫ل ذ َبِي ْ َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ل قِبْلتَنَا‪ ،‬وَ اك َ َ‬ ‫ستَقْب َ َ‬ ‫ا ْ‬
‫َ‬
‫ه غَيُْرهُ‬ ‫مه‪َ ،‬و اِل ّ فَوَال ّذِى َل اِل َ َ‬ ‫ذّ َّ‬
‫منِّى ال ِ‬ ‫قدُوا ِ‬ ‫ن‪َ ،‬و اعْت َ ِ‬ ‫ى بِالُّرهُ ِ‬ ‫ى فَاْبَعثُوا اِل َ َّ‬ ‫م كِتَاب ِ ْ‬ ‫جاءَك ُ ْ‬ ‫فَاِذ َا َ‬
‫حيَاه)‪.‬‬ ‫ن ال ْ َ‬ ‫حبُّو َ‬ ‫ما ت ُ ِ‬ ‫ت كَ َ‬ ‫موْ َ‬
‫ن ال َ‬ ‫حبُّو َ‬ ‫ما ي ُ ِ‬ ‫م قَوْ َ‬ ‫ن اِلَيْك ُ ْ‬ ‫َل َ بْعَث َ َّ‬
‫ترجمه‪« :‬از خالدبن وليد به مرزبانهاى اهل فارس‪ ،‬سلم بر كسى كه از هدايت پيروى‬
‫نمايد‪ .‬اما بعد‪ :‬ستايش خدايى راست كه جماعت شما را متفرق ساخت‪ ،‬و ملك تان‬
‫را باز گرفت و مكرتان را سست گردانيد‪ ،‬و كسى كه نماز ما را بخواند‪ ،‬و به قبله ما‬
‫روى آورد‪ ،‬و ذبيحه ما را بخورد‪ ،‬او همان مسلمانى است كه از آنچه چيزى ما‬
‫برخوردار هستيم برخوردار است‪ ،‬و بر وى همان چيزى است كه بر ما مىباشد‪.‬‬
‫گذشته از اين‪ :‬چون اين نامهام برايتان رسيد‪ ،‬براى من گروگان بفرستيد و عهد و ذمه‬
‫را از من بپذيريد‪ ،‬و به آن باور كنيد‪ ،‬وگرنه سوگند به ذاتى كه جز او ديگر خدايى‬
‫نيست‪ ،‬قومى را به سوى شما خواهم فرستاد‪ ،‬كه مرگ را چنان كه شما زندگى را‬
‫دوست داريد‪ ،‬دوست مىدارند»‪.‬‬
‫هنگامى كه آنها نامه را خواندند به تعجيب افتاده و از آن شگفت زده شدند و اين‬
‫واقعه در سال دوازدهم اتفاق افتاده بود‪.‬‬

‫نامه خالدبن وليد به هرمز‬


‫ابن جرير همچنان درتاريخ (‪ )554/2‬از مجالد از شعبى روايت نموده كه گفت‪ :‬خالد‬
‫به هرمز قبل از بيرون رفتنش با ازاذبه ابى الزياذبه كه در يمامه بودند‪ ،‬و هرمز در‬
‫آن روز مسؤوليت نگهبانى مرز را به دوش داشت‪ ،‬چنين نوشت‪:‬‬
‫َ‬
‫ن‬ ‫جْزيَه وَ اِل ّ فََلَتَلُو َ‬
‫م َّ‬ ‫مه‪ ،‬وَاَقْرِْر بِال ْ ِ‬ ‫ذّ َّ‬
‫ك ال ِ‬ ‫م َ‬‫ك َو قَوْ ِ‬‫س َ‬ ‫م‪ ،‬اَوِ اعْت َ ِ‬
‫قد ْ لِنَفْ ِ‬ ‫سل َ ْ‬‫م تَ ْ‬ ‫ما بَعْدُ‪ :‬فَا َ ْ‬
‫سل ِ ْ‬ ‫(ا َ َّ‬
‫َ‬
‫حيَاه‪).‬‬‫ن ال ْ َ‬ ‫حبُّو َ‬ ‫ت كَ َ‬
‫ما ت ُ ِ‬ ‫ن ال ْ َ‬
‫موْ َ‬ ‫حبُّو َ‬ ‫ك بِقَوْم ٍ ي ُ ِ‬ ‫جئْت ُ َ‬
‫ك‪ ،‬فَقَد ْ ِ‬ ‫س َ‬‫اِل ّ نَفْ َ‬
‫ترجمه‪« :‬اما بعد‪ :‬اسلم بياور تا در امان باشى‪ ،‬و يا عهد را براى خود و قومت بپذير‪،‬‬
‫و جزيه را قبول نما‪ ،‬در غير آن جز خودت را ملمت مكن‪ ،‬چون من با قومى به‬
‫طرفت آمدهام كه مرگ را چنان كه شما زندگى را دوست داريد‪ ،‬دوست مىدارند‪».‬‬
‫ابن جرير همچنان (‪ )571/2‬به اسناد خود يادآور شده كه چون خالد بر يكى از‬
‫طرفهاى عراق غلبه يافت‪ ،‬مردى را از اهل حيره خواست‪ ،‬و توسط وى نامهاى را به‬
‫اهل فارس نوشت كه در مدائن گردهم آمده‪ ،‬و پس از مرگ اردشير در ميان شان‬
‫اختلف به وجود آمده بود‪ ،‬و با همكارى با يكديگر مىخواستند اتحادى در ميان خود پيدا‬
‫نمايند‪ .‬مگر اين كه آنها بهمن جاذويه رادر بهر سير‪ 1‬در پيش روى به عنوان پيشقراول‬
‫جابجايى ساخته بودند‪ ،‬و با بهمن جاذويه به تعداد نيروهاى خودش از افراد ازاذبه‬
‫حضور داشت‪ ،‬و صلوبا را توسط مردى دعوت نمود‪ ،‬و توسط آنها دو نامه نوشت‪:‬‬
‫يكى براى طبقه خاص‪ ،‬و دومى براى عام مردم‪ ،‬يكى از آنها حيرى و ديگرى هم‬
‫نبطى بود‪ .‬هنگامى كه خالد از كسى كه از اهل حيره بود پرسيد‪ :‬نامت چيست؟‬
‫گفت‪ :‬مره (تلخ)‪ ،‬خالد گفت‪ :‬نامه را بگير و آن را به اهل فارس ببر شايد خداوند‬
‫زندگى آنها را بر آنان تلخ نمايد‪ ،‬يا اسلم بياورند‪ ،‬و يا برگردند‪ .‬و به كسى كه نزد‬
‫صلوبا مىفرستاد گفت‪ :‬نامت چيست؟ گفت‪ :‬هزقيل‪ ،‬خالد گفت‪ :‬نامه را بگير‪ ،‬و‬
‫‪ 1‬بهرسير‪ ،‬معرب است از ده ارد شير‪ ،‬وآن منطقه ى است در نزديك مدائن‪.‬‬

‫‪189‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫افزود‪ :‬بار خدايا نفسهاى شان را به سختى از جانشان برون نما‪ ،‬و عبارت آن دو نامه‬
‫اين است‪:‬‬
‫َّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫َّ‬
‫مدُللهِ‬ ‫ح ْ‬‫ما بَعْدُ‪ :‬فَال َ‬ ‫ارس‪ .‬ا ّ‬ ‫ك فَ ِ‬ ‫ملو ِ‬ ‫ن الوليدِ اِلى ُ‬ ‫خالِد ب ِ‬ ‫ن َ‬ ‫م ْ‬ ‫حيمِ‪ِ .‬‬ ‫ن الر ِ‬ ‫ماللهِ الرحم ِ‬ ‫(بِس ِ‬
‫َ‬ ‫ً‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫م‪،‬‬ ‫ُ‬
‫شَّرا لك ْ‬ ‫ن َ‬ ‫َ‬
‫م كا ِ َ‬ ‫ُ‬
‫ل ذَل ِك بِك ْ‬ ‫َ‬ ‫فعَ ْ‬ ‫م يَ ْ‬ ‫ْ‬ ‫م وَ لوْل‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫متَك‬‫َ‬ ‫َ‬
‫ن كيْدَكم‪َ ،‬و فََّرقَ كل‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫م َووَهَ‬ ‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫مك‬ ‫َ‬ ‫ل نِظا‬ ‫ح ّ‬ ‫ال ّذِى َ‬
‫َ‬
‫ن‬‫ك وَ اَنْتُم كَارِهُو َ‬ ‫ن ذَل ِ َ‬ ‫م َو ا ِ ّل كا َ َ‬ ‫جوُزكُم اِلَى غَيْرِك ُ ْ‬ ‫م وَ ن َ ُ‬ ‫ضك ُ ْ‬ ‫مرِنَا نَدَعْكُم َو اَْر َ‬ ‫خلُو فِى ا َ ْ‬ ‫فَاد ْ ُ‬
‫حيَاه)‪.‬‬ ‫ن ال َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫ُ‬
‫حب ّو َ‬ ‫ما ت ُ ِ‬ ‫َ‬
‫تك َ‬ ‫موْ َ‬ ‫ْ‬
‫ن ال َ‬ ‫حب ّو َ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬
‫ب‪ ،‬عَلى ايْدِى قَوْم ٍ ي ُ ِ‬ ‫َ‬ ‫عَلَى غَل ٍ‬‫َ‬
‫ترجمه‪« :‬به نام خداوند بخشنده مهربان‪ .‬از خالد بن وليد به ملوك فارس‪ .‬اما بعد‪:‬‬
‫ستايش خدايى راست كه نظامتان را برهم زد‪ ،‬و مكرتان را سست گردانيد‪ ،‬و‬
‫وحدتتان را از هم پاشاند و اگر چنين نمىكرد براى شما شر بود‪ .‬به دين ما داخل‬
‫شويد‪ ،‬شما را و زمين تان را به خودتان وا مىگذاريم‪ ،‬و به طرف غيرتان مىرويم‪ ،‬و‬
‫اگر اين طور نباشد شما به شكست محكوم هستيد‪( ،‬و سرزمين و ملك تان به دست‬
‫ما مىافتد) آن هم به دست قومى كه مرگ را چنان كه شما زندگى را دوست داريد‪،‬‬
‫دوست مىدارند‪.».‬‬
‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫سلموا‬ ‫َ‬
‫ما بَعدُ‪ :‬فا ْ‬ ‫َ‬ ‫س‪ .‬ا ّ‬ ‫َ‬
‫مَرازِبَه فارِ َ‬ ‫ى َ‬‫ن الوليدِ اِل ِ‬ ‫ِ‬ ‫من خالدِ ب‬ ‫حيمِ‪ِ .‬‬ ‫ن الر ِ‬ ‫ه الرحم َ‬ ‫مالل ّ َ‬ ‫(بِس ِ‬
‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬
‫موْت‬ ‫ن ال َ‬ ‫حب ّو َ‬ ‫جئتُكم بِقَوْم ِ ي ُ ِ‬ ‫جْزيَه‪ ،‬و اِل فقَد ْ ِ‬ ‫مه‪ ،‬وَ اد ّوا ال ِ‬ ‫ى الذِّ ّ‬ ‫من ّ ِ‬
‫موا‪ ،‬وَ اِل فاعْتِقُدُوا ِ‬ ‫سل ِ ُ‬‫تَ ْ‬
‫مر)‪.‬‬ ‫خ ْ‬ ‫ْ‬
‫ب ال َ‬ ‫شْر َ‬ ‫ن ُ‬‫حبُو َ‬ ‫ما ت ُ ِ‬ ‫كَ َ‬
‫«به نام خداوند بخشنده مهربان‪ .‬از خالد بن وليد به مرزبانهاى اهل فارس‪ .‬اما بعد‪:‬‬
‫اسلم بياوريد‪ ،‬تا در امان باشيد‪ .‬و در غير آن ذمه را از من بپذيريد‪ ،‬و جزيه را ادا‬
‫نماييد‪ ،‬كه در غير آن بر ضدتان با قومى آمدهام كه مرگ را چنان كه شما نوشيدن‬
‫شراب را دوست داريد‪ ،‬دوست مىدارند‪.‬‬

‫دعوت اصحاب هنگام قتال در زمان پيامبر خدا ص‬

‫دعوت مسلم بن حارث تميمى‬


‫حسن بن سفيان و ابونعيم از عبدالرحمن بن حسان كتّانى روايت نمودهاند كه‪:‬‬
‫مسلم بن حارث بن مسلم تميمى به من خبر داد‪ ،‬كه پدرش به او چنين خطاب كرده‬
‫است‪ :‬پيامبر خدا ص آنها را به سريهاى فرستاد‪ .‬مىگويد‪ :‬چون ما به نقطهاى كه بايد‬
‫حمله كنيم‪ ،‬رسيديم‪ ،‬اسبم را سرعت بخشيدم‪ ،‬و از همراهانم سبقت گرفتم‪ ،‬و اهل‬
‫قريه با گريه و ناله از ما استقبال نمودند‪ .‬من به آنها گفتم‪ :‬بگوييد‪ :‬معبودى جز يك‬
‫خدا نيست در امان بوده‪ ،‬و خود را نگه مىداريد‪ ،‬آنها اين را گفتند‪ .‬همراهانم نزدم‬
‫آمده مرا ملمت نموده گفتند‪ :‬ما را از غنيمت پس از اين كه به دست مان افتاده بود‬
‫محروم ساختى!! هنگامى كه برگشتيم اين را به پيامبر خدا ص متذكر شدند‪ ،‬رسول‬
‫خدا ص مرا خواست‪ ،‬و از آنچه انجام داده بودم‪ ،‬ستايش به عمل آورده گفت‪:‬‬
‫«خداوند برايت در مقابل هر انسانى از آنها اينقدر و آن قدر (اجر) نوشته است‪».‬‬
‫عبدالرحمن مىگويد‪ :‬من سبب آن بودم‪ ،‬و مىافزايد‪ :‬بعد از آن پيامبر خدا ص فرمود‪:‬‬
‫«من برايت نامهاى مىنويسم‪ ،‬و در آن برايت براى ائمه مسلمانان كه بعد از من‬
‫مىباشند سفارش مىكنم»‪ .‬پيامبر ص اين كار را نمود‪ ،‬بر آن مهر زده و آن را به من‬
‫تحويل داده گفت‪« :‬چون نماز صبح را خواندى‪ ،‬قبل از اين كه با كسى صحبت كنى‪،‬‬
‫ن النَّارِ) «بار خدايا مرا ز آتش دوزخ در امان دار»‪.‬‬
‫م َ‬
‫ى ِ‬
‫جْرن ِ ْ‬ ‫هفت مرتبه بگو‪( :‬الَلَّهُ َّ‬
‫م اَ ِ‬
‫چون اگر تو در همان روز بميرى خداوند برايت از آتش دوزخ امان نوشته مىكند‪ ،‬و‬
‫چون نماز مغرب را خواندى قبل از اين كه با هيچ كس صحبت كنى هفت بار بگو‪ :‬بار‬

‫‪190‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫خدايا‪ ،‬مرا از آتش دوزخ در امان دار‪ ،‬چون تو‪ ،‬اگر در همان شب بميرى خداوند از‬
‫آتش دوزخ امان برايت نوشته مىكند»‪.‬‬
‫هنگامى كه پيامبر خدا ص رحلت فرمود‪ ،‬نزد ابوبكر آمدم‪ ،‬نامه را گشود‪ ،‬و آن را‬
‫قرائت نمود‪ ،‬چيزى را به من امر كرد‪ ،‬و بر آن مهر نمود‪ .‬بعد از آن‪ ،‬نامه را براى‬
‫عمر آوردم‪ ،‬او نيز عين عمل را انجام داد‪ ،‬پس از وى آن را براى عثمان آوردم‪،‬‬
‫او نيز عين كار را انجام داد‪ .‬مسلم بن حارث مىگويد‪:‬‬
‫حارث در زمان خلفت عثمان درگذشت‪ ،‬و نامه نزد ما باقى بود‪ ،‬تا اين كه عمر بن‬
‫عبدالعزيز به خلفت رسيد‪ ،‬او براى حاكمش كه در منطقه ما بود‪ ،‬نوشت‪ :‬مسلم بن‬
‫حارث بن مسلم تميمى را با نامه پيامبر خدا ص كه براى پدرش نوشته بود‪ ،‬برايم‬
‫بفرست‪ .‬من با آن نامه به طرف وى فرستاده شدم‪ ،‬و او نيز چيزى را به من امر‬
‫نمود‪ ،‬و بر آن نامه مهر زد‪ 1.‬اين چنين در كنز العمال (‪ ،)28/7‬و المنتخب (‪)162/4‬‬
‫آمده است‪.‬‬

‫مير غفارى‬
‫دعوت كعب بن عُ َ‬
‫َّ‬
‫مد بن عبدالله ُزهرى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص كعب بن‬ ‫واقدى از مح ّ‬
‫عمير غفارى را با پانزده تن ديگر فرستاد‪ ،‬تا اين كه به ذات اطلح در شام رسيدند‪.‬‬
‫اينها در آنجا با يك گروه از آنها كه تعدادشان زياد بود برخوردند و آنها را به سوى‬
‫اسلم دعوت كردند‪ ،‬ولى آنها دعوت اينان را نپذيرفته‪ ،‬و به تيرباران نمودن ايشان‬
‫اقدام نمودند‪ .‬هنگامى كه اصحاب پيامبر ص اين حالت را مشاهده كردند‪ ،‬به شدت با‬
‫آنها جنگيدند‪ ،‬تا اين كه همه به شهادت رسيدند‪ ،‬جز يك تن مجروح كه در ميان كشته‬
‫شدگان زنده باقى بود‪ ،‬و با فرا رسيدن شب حركت نموده خود را به پيامبر خدا ص‬
‫رساند‪ ،‬پيامبر تصميم اعزام نيروى جديد را بر ضد آنها اتّخاذ نمود‪ ،‬ولى به او خبر‬
‫رسيد‪ ،‬كه آنها به جاى ديگر رفتهاند‪ 2.‬اين چنين در البدايه (‪ )241/4‬آمده‪.‬‬
‫ابن سعد اين را در طبقات (‪ )127/2‬از واقدى از محمدبن عبداللّه از زهرى مانند اين‬
‫َ‬
‫را روايت كرده‪ ،‬و همچنان اين را ابن اسحاق از عبدالل ّه بن ابى بكر متذكر شده‪ ،‬كه‬
‫كعب بن عمير نيز در آن روز به شهادت رسيده است‪ ،‬و همچنين موسى بن عُقبه اين‬
‫را از ابن شهاب‪ ،‬و ابوالسود از عروه‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )301/3‬آمده‪ ،‬متذكر‬
‫شدهاند در الصابه گفته است‪ .‬ابن سعد اين را در طبقه سوم ذكر نموده و اين‬
‫واقعه در ربيع الول سال هشتم اتفاق افتاده بود‪.‬‬

‫دعوت ابن ابى العوجاء‬


‫َّ‬
‫بيهقى از طريق واقدى از محمدبن عبدالله بن مسلم از ُزهرى روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫گفت‪ :‬هنگامى كه پيامبر خدا ص از عمرهالقضاء در ذى الحجه سال هفتم برگشت‪،‬‬
‫سلَمى را با پنجاه سوار روان نمود‪ ،‬جاسوسى به طرف قومش‬ ‫ابن ابى عوجاء ُ‬
‫رفت‪ ،‬آنها را بر حذر داشت‪ ،‬و به آنان خبر داد‪ .‬تعداد زيادى از آنها جمع گرديدند‪ ،‬و‬
‫ابن ابى العوجاء در حالى به آنجا رسيد كه قوم آمادگى خود را گرفته بود‪ .‬هنگامى كه‬
‫ياران پيامبر خدا ص آنها را و تجمع شان را ديدند‪ ،‬آنان را به سوى اسلم دعوت‬
‫كردند‪ ،‬ولى آن قوم اصحاب پيامبر را تيرباران كردند‪ ،‬و قول آنها را نشنيده گفتند‪ :،‬ما‬
‫به آنچه شما ما را به سوى آن دعوت نموديد‪ ،‬نيازى نداريم‪ ،‬و مدتى ياران پيامبر ص‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬ابوداود (‪ )5080‬و ابن حبان (‪ .)2022‬در سند آن مسلم بن الحارث است که جز ابن حبان کسی وی را ثقه ندانسته است‪ .‬دارقطنی در بباره‌ی‬
‫میگوید‪ :‬مجهول است‪ .‬نگا‪« :‬تهذیب التهذیب» (‪ )10/113‬و ضعیف ابی داود (‪.)1084‬‬ ‫وی ‌‬
‫‪ 2‬بسیار ضعیف‪ .‬واقدی متروک است‪.‬‬

‫‪191‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫را تيرباران نمودند‪ ،‬و با رسيدن قواى كمكى براى شان‪ ،‬اصحاب رااز هر طرف‬
‫محاصره كردند‪ ،‬و در ميان طرفين جنگ شديدى در گرفت‪ ،‬تا اين كه اكثريت اصحاب‬
‫به شهادت رسيدند‪ ،‬وابن ابى العوجاء كه جراحات زيادى برداشته بود‪ ،‬توانست خود‬
‫را باكسانى كه از اصحاب با وى باقى بودنددراول ماه صفر سال هشتم به مدينه‬
‫برساند‪ 1.‬اين چنين در البدايه (‪ )235/4‬آمده‪ ،‬و ابن سعد اين را در الطبقات (‪123/‬‬
‫‪ )2‬همانند آنچه گذشت‪ ،‬بدون اسناد ذكر نموده است‪.‬‬
‫َ‬
‫دعوت اصحاب به سوى خدا و پيامبرش هنگام جنگ در زمان ابوبكر (رضىالل ّه عنه) و‬
‫اين ارتباط‬ ‫سفارش وى به امرا در‬

‫ابوبكر امراى خود را هنگام فرستادن به شام به دعوت دستور مىدهد‬


‫بيهقى (‪ )85/9‬و ابن عساكر از سعيدبن مسيب روايت نمودهاند كه‪ :‬هنگامى ابوبكر‬
‫شَرحبيل‬‫لشكر را به طرف شام فرستاد‪ ،‬يزيد بن ابى سفيان‪ ،‬عمروبن العاص و ُ‬
‫بن حسنه را به عنوان امير بر آنها مقرر نمود‪ ،‬و هنگامى كه آماده حركت شده و‬
‫سوار گرديدند‪ ،‬ابوبكر نيز به خاطر خداحافظى با اميران لشكر خود پياده حركت‬
‫نمود‪ ،‬تا اين كه به ثنيهالوداع رسيد‪ .‬آنها به او عرض نمودند‪ :‬اى خليفه رسول خدا‪ ،‬تو‬
‫پياده راه مىروى و ما سوار هستيم؟ فرمود‪ :‬من اين گامهاى خود را در راه خداوند‬
‫حساب مىكنم‪ .‬پس از آن شروع به توصيه و سفارش آنها نمود‪:‬‬
‫شما را به تقوى و ترس خداوند (جل جلله) سفارش مىكنم‪ .‬در راه خدا بجنگيد‪ ،‬و با‬
‫كسى كه منكر خدا و كافر است‪ ،‬قتال نماييد‪ .‬خداوند ناصر دين خود است‪ ،‬و از مال‬
‫غنيمت دزدى و سرقت نكنيد‪ .‬خيانت نناييد‪ .‬نترسيد و در روى زمين فساد نكنيد و از‬
‫َ‬
‫آنچه به شما هدايت و دستور داده مىشود سرپيچى و نافرمانى نكنيد‪ ،‬و ‪ -‬ان شاءالل ّه‬
‫‪ -‬چون با دشمن مشرك برخورديد‪ ،‬آنها را به قبول نمودن يكى ازين سه چيز دعوت‬
‫نماييد‪ .‬اگر آنها از شما قبول نمودند‪ ،‬شما نيز از آنها قبول نماييد و از ايشان دست‬
‫بازداريد‪ .‬آنان را به اسلم دعوت كنيد‪ ،‬اگر از شما پذيرفتند‪ ،‬شما نيز از آنها قبول‬
‫كنيد‪ ،‬و دست از آنها بازداريد‪ .‬بعد از آن آنها را به هجرت از جاى شان به دار‬
‫مهاجرين فراخوانيد‪ .‬اگر اين كار را قبول كردند‪ ،‬به آنان خبر دهيد كه براى آنها همان‬
‫اجرى است كه براى مهاجرين است و بر آنها همان چيزى است كه بر مهاجرين‬
‫مىباشد‪ .‬اگر به اسلم داخل شدند‪ ،‬و منطقه خود را بر دار مهاجرين برگزيدند‪ ،‬آنها را‬
‫با خبر سازيد‪ ،‬كه چون مسلمانان باديه نشين هستند‪ ،‬و همان حكم خداوند كه بر‬
‫مؤمنين فرض نموده است بر آنها جارى مىشود و از فىء و غنايم تا اين كه همراه‬
‫مسلمين جهاد نكنند‪ ،‬سهم و نصيبى ندارند‪ .‬اگر داخل شدن به اسلم را نپذيرفتند‪،‬‬
‫آنها را به جزيه دادن دعوت كنيد‪ .‬اگر اين كار را هم انجام دادند‪ ،‬از آنها قبول كنيد‪ ،‬و‬
‫از ايشان دست بازداريد‪ .‬و اگر از اين هم ابا ورزيدند‪ ،‬با طلب مدد و استعانت از‬
‫خداوند (جل جلله)‪ ،‬و به خواست الهى با آنها بجنگيد‪ .‬ولى درخت خرمايى را قطع‬
‫نكنيد‪ ،‬ونه بسوزانيد‪ ،‬و حيوانات را (توسط زدن به شمشير و يا تير) نكشيد‪ ،‬و درخت‬
‫ميوه دار را از بين نبريد‪ .‬عبادت خانههاى يهود و نصارا را منهدم نسازيد‪ ،‬و پسران‬
‫خردسال‪ ،‬بزرگ سالن و زنان را نكشيد‪ .‬شما اقوامى را خواهيد يافت كه خود را در‬
‫صومعهها حبس نمودهاند‪ ،‬آنها را به همان حالت شان كه در آنجا خود را بند نموده (و‬
‫مصروف عبادت هستند) واگذاريد‪ ،‬و كسان ديگرى را خواهيد يافت كه در ميان‬

‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬واقدی در «المغازی» (‪ )2/741‬و همچنین بیهقی در «الدلئل» (‪ )432-5/431‬از طریق وی‪ .‬واقدی بسیار ضعیف است در ضمن‬
‫حدیث نیز از مرسلت زهری است‪.‬‬

‫‪192‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫سرهاى خود براى شيطان جايگاه هايى ساختهاند (يعنى وسط سرهاى خود را‬
‫تراشيدهاند) چون اينها را دريافتند‪ ،‬به خواست خداوند گردنهاى شان را بزنيد‪ .‬اين‬
‫‪1‬‬

‫چنين در كنز العمال (‪ )295/2‬آمده است‪.‬‬


‫و اين را مالك‪ ،‬عبدالرزاق‪ ،‬بيهقى و ابن ابى شيبه از يحيى بن سعيد‪ ،‬و باز بيهقى از‬
‫َ‬
‫صالح بن كيسان و ابن زنجويه از ابن عمر (رضىالل ّه عنهما) به اختصار‪ ،‬چنان كه در‬
‫الكنز (‪ )295/2- 296‬آمده‪ ،‬روايت نمودهاند‪.‬‬

‫دستور ابوبكر به خالد هنگام فرستادن وى به سوى مرتدين‬


‫بيهقى (‪ )201/8‬از عروه روايت نموده كه‪ :‬ابوبكر صدّيق به خالد بن وليد هنگامى‬
‫كه او را به سوى مرتدين عرب فرستاد‪ ،‬دستور داد‪ ،‬تا آنها را به اسلم دعوت كند‪ ،‬و‬
‫به آنها آنچه را به سود يا زيانشان در اسلم است بيان نمايد‪ ،‬و به فرمان آنها سعى و‬
‫تلش به خرج دهد‪ ،‬و هر كسى كه از مردم‪ ،‬از سرخ و سياهشان اين را از وى‬
‫پذيرفت‪ ،‬بايد اين را از او بهپذيرد‪ ،‬زيرا تنها بايد با كافران جنگيد تا مسلمان شوند‪ ،‬و‬
‫وقتى كه دعوت شده به سوى اسلم جواب مثبت داد‪ ،‬و ايمان وى راست بود‪ ،‬ديگر‬
‫راهى بر وى نيست‪ ،‬و خداوند خود محاسب وى است‪ .‬و كسى كه از اسلم برگردد و‬
‫دعوت وى (خالد) را به سوى اسلم قبول نكند‪ ،‬بايد او را به قتل برساند‪ .‬اين چنين در‬
‫الكنز (‪ )143/3‬آمده است‪.‬‬

‫دعوت نمودن خالدبن وليد از اهل حيره‬


‫سلمه‪ ،‬از ابن اسحاق‪ ،‬از صالح بن كيسان‬ ‫َ‬ ‫ميد‪ ،‬از َ‬‫ح َ‬
‫ابن جرير طبرى (‪ )551/2‬از ابن ُ‬
‫روايت نموده كه‪ :‬خالد وارد حيره شد‪ ،‬و اشراف آنجا همراه قبيصه بن اياس بن حيه‬
‫طائى ‪ -‬كه كسرى او را پس از نعمان بن منذر بر آنجا گماشته بود ‪ -‬نزد خالد آمدند‪،‬‬
‫خالد به او و همراهانش گفت‪ :‬شما را به سوى خدا و اسلم دعوت مىكنم‪ .‬اگر اين را‬
‫قبول كرديد‪ ،‬شما از جمله مسلمانان هستيد‪ ،‬و براىتان آنچه كه براى مسلمانان است‬
‫مىباشد‪ .‬و بر شما نيز آنچه است كه بر مسلمانان مىباشد‪ ،‬اگر اين را قبول نكرديد‪،‬‬
‫جزيه بپردازيد‪ ،‬اگر از پرداختن جزيه هم امتناع ورزيديد‪ ،‬من نزد تان با اقوامى آمدهام‬
‫كه به مرگ از علقمندى و حرص شما به زندگى‪ ،‬حريصتر و علقمندتر هستند‪ ،‬با شما‬
‫در اين صورت جهاد مىكنيم‪ ،‬تا خداوند در ميان ما و شما فيصله نمايد‪ .‬قبيصه به او‬
‫پاسخ داد‪ :‬ما به جنگ تو نيازى نداريم‪ ،‬بلكه بر همان دين خود مىباشيم‪ ،‬و به شما‬
‫‪2‬‬
‫جزيه مىدهيم‪ ،‬آن گاه خالد با آنها به نود هزار درهم مصالحه نمود‪.‬‬
‫بيهقى (‪ )187/9‬اين را از طريق يونس بن بُكَير از ابن اسحاق روايت نموده‪ ،‬و در آن‬
‫آمده‪ :‬خالد فرمود‪ :‬شما را به سوى اسلم دعوت مىكنم‪ ،‬و به اين كه شهادت بدهيد‬
‫مد بنده و رسول اوست‪ ،‬و نماز را برپا كنيد‪،‬‬ ‫معبودى جز خداى واحد نيست‪ ،‬و مح ّ‬
‫زكات را بپردازيد‪ ،‬و احكام مسلمين را قبول نماييد‪ .‬اين در حالى خواهد بود‪ ،‬كه براى‬
‫شما همان امتيازى است كه براى مسلمين مىباشد‪ ،‬و بر شما نيز همان چيزى است‬
‫كه بر مسلمين مىباشد‪ .‬هانىء در پاسخ گفت‪ :‬اگر اين را نخواهم پس چه خواهد بود؟‬
‫گفت‪ :‬اگر از اين ابا ورزيديد‪ ،‬با دست خود جزيه مىدهيد‪ ،‬پرسيد‪ :‬اگر از اين هم ابا‬
‫ورزيديم؟ گفت‪ :‬اگر ازين هم ابا ورزيديد‪ ،‬شما را با قومى پامال خواهم نمود كه مرگ‬
‫براى شان از زندگى براى شما‪ ،‬محبوبتر است‪ .‬هانىء گفت‪ :‬امشب را به ما مهلت‬
‫ده‪ ،‬تا در اين ارتباط با هم فكر نماييم‪ ،‬پاسخ داد‪ :‬درست است اين را پذيرفتم‪ .‬صبح‬

‫‪ 1‬منکر است‪ .‬بیهقی در «الکبری» (‪ )9/85‬از امام احمد نقل شده است که آن را منکر دانسته است‪.‬‬
‫‪ 2‬ضعیف‪ .‬ابن جریر (‪ )2/551‬در سند آن محمد بن حمید رازی است که آنگونه که در «التقریب» (‪ )2/156‬آمده ضعیف است‪.‬‬

‫‪193‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫آن روز هانىء آمده گفت‪ :‬ما بر اين توافق نموديم تا جزيه بپردازيم‪ ،‬پس بيا تا با تو‬
‫صلح نمايم‪ ...‬و قصه را يادآور شده و همچنين در البدايه (‪ )9/7‬مىگويد‪ :‬هنگامى كه‬
‫مردم در روز يرموك به هم نزديك گرديدند‪ ،‬ابوعبيده و يزيد بن ابى سفيان در حالى‬
‫كه آنها را ضراربن اَزوَر‪ ،‬حارث بن هشام و ابوجندل بن سهيل همراهى مىنمودند‪،‬‬
‫پيش رفته و صدا نمودند‪ :‬ما اميرتان را مىخواهيم تا با وى بنشينيم‪ ،‬آن گاه براى آنها‬
‫اجازه ورود به نزد تَذاُرق (برادر هرقل) داده شد‪ ،‬ديدند كه نامبرده در خيمهاى از‬
‫ابريشم نشسته است‪ .‬صحابه گفتند‪ :‬ما داخل شدن در اين را حلل نمىدانيم‪ .‬فرمان‬
‫داد تا فرشى از ابريشم براى اصحاب بگسترند‪ ،‬گفتند‪ ،‬ما بر اين هم نمىنشينيم‪ ،‬آن‬
‫گاه او ‪( -‬فرمانده ارتش روم) ‪ -‬در همان جايى كه اينها خواستند همراهشان نشست‪،‬‬
‫و به صلح راضى شدند‪ 1،‬و صحابه از نزد آنها بعد از اين كه آنان را به سوى خداوند‬
‫‪2‬‬
‫(جل جلله) دعوت نمودند‪ ،‬و اين دعوت نتيجهاى نداد دوباره برگشتند‪.‬‬

‫صه اسلم آوردنش‬ ‫جه را در روز يرموك و ق ّ‬


‫جَر َ‬
‫دعوت نمودن خالد از امير رومى َ‬
‫در البدايه (‪ )12/7‬از واقدى و غير وى يادآور شده كه گفتند‪ :‬جرجه ‪ -‬يكى از امراى‬
‫بزرگ ‪ -‬از صف ‪ -‬در روز يرموك ‪ -‬بيرون رفت‪ ،‬و خالد بن وليد را خواست‪ ،‬خالد‬
‫نيز نزدش آمد‪ ،‬تا اين كه اسبهاى شان گردن به گردن شدند‪ .‬جرجه گفت‪ :‬اى خالد‪،‬‬
‫به من بگو‪ ،‬ولى راست بگو و دروغ نگويى‪ ،‬چون انسان آزاد‪ 3‬دروغ نميگويد‪ .‬مرا‬
‫فريب هم مده‪ ،‬چون شخص نجيب كسى را كه به خاطر خدا بر وى اعتماد نموده‬
‫باشد‪ ،‬فريب نمىدهد‪ .‬آيا خداوند بر پيامبر شما شمشيرى را از آسمان نازل نموده‪ ،‬و‬
‫او آن را به تو داده است‪ ،‬كه آن را بر هيچ كسى نمىكشى مگر اين كه آنها را شكست‬
‫مىدهى؟ گفت‪ :‬نه‪ .‬پرسيد پس چرا به شمشير خدا ناميده شدهاى؟ پاسخ داد‪ :‬خداوند‬
‫در ميان ما نبى خود را مبعوث گردانيد و او ما را دعوت نمود‪ .‬ما همگى از وى نفرت‬
‫نموده‪ ،‬و دورى گزيديم‪ .‬بعد از آن بعضى ما او را تصديق نموده و از وى پيروى‬
‫كردند‪ ،‬و بعضى ديگرمان او را تكذيب نموده‪ ،‬و از وى دورى گزيدند‪ ،‬من از جمله‬
‫كسانى بودم كه وى را تكذيب نموده و از وى دورى گزيده بودند‪ .‬سپس خداوند (جل‬
‫جلله) از قلب و پيشانى ما گرفته و ما را توسط وى هدايت نمود‪ ،‬و همراهش بيعت‬
‫كرديم‪ .‬او به من گفت‪« :‬تو شمشيرى از شمشيرهاى خداوند هستى‪ ،‬كه خداوند آن را‬
‫بر مشركين از نيام كشيده است»‪ .‬و برايم به نصرت دعا فرمود‪ ،‬به اين خاطر به‬
‫شمشير خدا ناميده شدم‪ .‬من از شديدترين و سختترين مسلمانان بر مشركين‬
‫هستم‪ .‬جرجه پرسيد‪ :‬اى خالد‪ :‬براى چه دعوت مىكنيد؟ پاسخ داد‪ :‬به شهادت دادن به‬
‫مد بنده و رسول اوست‪ ،‬و قبول نمودن‬ ‫اين كه معبودى جز خداى واحد نيست‪ ،‬و مح ّ‬
‫آنچه از طرف خداوند (جل جلله) آمده است‪ .‬پرسيد‪ :‬كسى كه اين را از شما‬
‫نپذيرفت؟ پاسخ داد‪ :‬در آن صورت جزيه است و ما از آنها حمايت مىكنيم‪ .‬پرسيد‪:‬‬
‫اگر اين را نپرداخت؟ پاسخ داد‪ :‬همراهش اعلم جنگ مىكنيم و بعد از آن با وى‬

‫‪ 1‬در البدايه نيز آمده است‪ :‬راضى شدند‪ ،‬ولى درست اين است كه‪ :‬درباره صلح مذاكره و مباحثه‬
‫نمودند‪ ،‬وگرنه چنان كه ظاهر است به صلحى در آنجا نرسيدند‪ ،‬و رضايتى هم حاصل نشد‪.‬‬
‫‪ 2‬سند آن ضعیف است‪ .‬مرسل است‪ .‬نگا‪« :‬البدایة» (‪.)7/9‬‬
‫‪ 3‬در گذشتهها كه نظام بردگى رواج داشت و بردهها زير سلطه برده داران خويش قرار داشتند‪،‬‬
‫دروغ گفتن براى بردهها ممكن بود و آن قدر عيب بزرگى پنداشته نمىشد‪ ،‬ولى دروغ گفتن براى‬
‫برده دار كه از آن به عنوان انسان آزاد نام برده شده است به ويژه در ميان عربها كار زشت و بدى‬
‫َ‬
‫پنداشته مىشد‪ ،‬و به همين لحاظ است كه جرجه براى خالد مىگويد‪ :‬انسان آزاد دروغ نمىگويد‪ .‬والل ّه‬
‫اعلم‪ .‬م‪.‬‬

‫‪194‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫مىجنگيم‪ .‬پرسيد‪ :‬منزلت كسى كه دعوت تان را قبول كند و امروز داخل اين دين‬
‫شود‪ ،‬چيست؟ پاسخ داد‪ :‬منزلت ما در آنچه خداوند بر ما فرض گردانيده است‪ ،‬اعم‬
‫از شريف و پست و اول و آخرمان يكى است‪ .‬جرجه پرسيد‪ :‬آيا براى كسى كه‬
‫امروز به دين شما داخل شود‪ ،‬اجر و ذخيرهاى چون شما‪ ،‬مىباشد؟ پاسخ داد‪ :‬آرى‪،‬‬
‫بلكه بهتر از آن است‪ .‬پرسيد‪ :‬چگونه وى با شما برابرى مىكند‪ ،‬در حالى كه شما از‬
‫وى سبقت نمودهايد؟! خالد پاسخ داد‪ :‬ما اين دين را به زور قبول كردهايم‪ ،‬و با‬
‫پيامبرمان در حالى بيعت نمودهايم كه او در ميان ما زنده بود‪ ،‬و از آسمان برايش‬
‫وحى مىآمد‪ ،‬و از كتاب به ما خبر مىداد‪ ،‬و معجزهها و آيهها به ما نشان مىداد‪ ،‬براى‬
‫كسى كه آنچه را ما ديديم ديده است‪ ،‬و شنيدهايم شنيده لزم و حتمى است كه‬
‫اسلم بياورد و بيعت نمايد‪ ،‬ولى شما‪ ،‬آنچه را ما ديديم نديدهايد‪ ،‬و چيزى را كه از‬
‫عجايب و دليل و برهانها شنيدهايم‪ ،‬نشنيدهايد‪ ،‬بنابراين كسى كه از شما به واقعيت و‬
‫نيت اين را بپذيرد‪ ،‬از ما بهتر و افضل است‪ .‬جرجه گفت‪ :‬تو را به خدا سوگند‪ ،‬كه به‬
‫من راست گفتى‪ ،‬و مرا فريب ندادى؟ پاسخ داد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬به تو راست گفتم‪ ،‬و‬
‫خداوند شاهد آنچه تو پرسيدى هست‪.‬‬
‫در اين موقع جرجه سپر خود را گردانيد‪ ،‬و با خالد روان شده گفت ‪:‬اسلم را به من‬
‫بياموز‪ ،‬خالد او را گرفته به خرگاه خود برد‪ ،‬و مشكى از آب بر وى ريخت‪ ،‬و بعد از‬
‫آن دو ركعت نماز همراهش به جا آورد‪ .‬رومىها به خاطر برگشتن وى با خالد‪ ،‬و به‬
‫گمان اين كه اين عمل از جانب وى حملهاى (بر مسلمانان) است‪ ،‬به شدت حمله‬
‫نمودند‪ ،‬و مسلمانان را اندكى از مواضع شان عقب راندند‪ ،‬به جز دو گروه دفاعى‬
‫عكرمه بن ابى جهل و در ديگرى حارث بن هشام قرار‬ ‫آنان را كه در رأس يكى آنها ِ‬
‫داشت‪ .‬خالد در حالى كه جرجه او را همراهى مىنمود‪ ،‬سوار شد و در اين وقت‬
‫رومىها در ميان مسلمانان بودند‪ ،‬آن گاه مردم فرياد كشيده حمله نمودند‪،‬و رومىها‬
‫دوباره به مواضع قبلى خود برگشتند‪ ،‬و خالد با مسلمانان (به طرف دشمن) پيش‬
‫رفت تا اين كه با شمشيرها با هم مقابله كردند‪ ،‬خالد و جرجه از بلند شدن آفتاب تا‬
‫غروب آفتاب شمشير مىزدند‪ ،‬و مسلمانان نماز ظهر و عصر را به اشاره به جاى‬
‫َ‬
‫آوردند‪ ،‬ولى جرجه (رحمه الل ّه) درين معركه زخم برداشت و درگذشت‪ ،‬او جز همان‬
‫‪1‬‬
‫دو ركعت نمازى كه با خالد به جاى آورده بود‪ ،‬ديگر نمازى براى خداوند نخواند‪.‬‬
‫حافظ درالصابه (‪ )260/1‬مىگويد‪ :‬اين را ابن يونس ازدى در فتوح شام ذكر نموده‪،‬‬
‫و از طريق ابونعيم در الدلئل گفته است‪ :‬جرجير و سيف بن عمر در الفتوح گفته‬
‫است‪ :‬جرجه‪ ،‬و متذكر شده كه وى به دست خالد بن وليد اسلم آورد‪ ،‬و در يرموك به‬
‫شر نيز در الفتوح ياد كرده‪ ،‬ولى‬ ‫شهادت رسيد‪ ،‬و قصه وى را ابوحذيفه اسحاق بن ب ِ ْ‬
‫از وى نام نبرده است‪.‬‬
‫در البدايه (‪ )345/6‬از خالد نقل شده‪ ،‬كه وى در ميان مردم ايستاد‪ ،‬و آنها را به‬
‫جهاد در كشور عجمها تشويق نمود‪ ،‬و مشكلت شان را در سرزمين عرب متذكر‬
‫گرديده گفت‪ :‬آيا اين همه طعامهايى را كه در اينجا وجود دارد‪ ،‬نمىبينيد‪ ،‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬اگر جهاد در راه خدا بر ما لزم هم نمىبود‪ ،‬و رسالت دعوت به اسلم را به‬
‫عهده نمىداشتيم‪ ،‬و هدف جز به دست آوردن ماديات و زندگى نمىبود باز هم‪ ،‬درست‬
‫و به حق بود‪ ،‬كه براى سيطره بر اين ديار مىجنگيديم‪ ،‬تا اين كه در تحت تصرف ما‬
‫مىبود‪ ،‬و گرسنگى و مشكلت را به كسانى وا مىگذاشتيم‪ ،‬كه با شما بيرون نيامده و‬
‫مد بن ابى‬ ‫درجاى خود نشستد‪ .‬ابن جرير (‪ )559/2‬اين را از طريق سيف از مح ّ‬
‫عثمان همانند آن روايت نموده است‪.‬‬
‫‪ 1‬در سند آن واقدی است که بسیار ضعیف است‪.‬‬

‫‪195‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫َ‬
‫اصحاب و دعوت به سوى خدا و رسول وى هنگام قتال در زمان عمر (رضىالل ّه عنه)‬
‫َ‬
‫و سفارش عمر (رضىالل ّه عنه) براى اُمراء در اين ارتباط‬

‫نامه عمر به سعد به خاطر دعوت مردم به اسلم مدت سه روز‬


‫ابوعبيد از يزيد بن ابى حبيب روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬عمر به سعدبن ابى وقاص‬
‫چنين نوشت‪ :‬من برايت قبل ً نوشته بودم كه مردم را سه روز به اسلم دعوت كن‪،‬‬
‫كسى كه قبل از قتال به تو جواب مثبت داد او يكى از مسلمانان است‪ ،‬و آنچه كه‬
‫براى مسلمانان است براى او نيز هست‪ ،‬و در اسلم (از غنيمت) سهم دارد‪ ،‬ولى‬
‫كسى كه بعد از قتال و يا بعد از شكست به تو جواب مثبت مىدهد‪ ،‬مال وى براى‬
‫مسلمانان غنيمت است‪ ،‬چون مجاهدين‪ ،‬قبل از مسلمان شدن وى‪ ،‬مال او را‬
‫متصّرف شدهاند‪ .‬اين دستور و نامهام به توست‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )297/2‬آمده‬
‫است‪.‬‬

‫دعوت نمودن سلمان فارسى در روز قصر سفيد مدت سه روز‬


‫ابونعيم در الحليه (‪ )189/1‬از ابوالبخترى روايت نموده كه‪ :‬ارتشى از ارتشهاى‬
‫مسلمانان كه رهبرى آن را سلمان فارسى به عهده داشت‪ ،‬قصرى از قصرهاى‬
‫َ‬
‫فارس را محاصره نمودند‪ .‬ارتشيان عرض كردند‪ :‬اى ابوعبدالل ّه‪ ،‬آيا برايشان هجوم‬
‫نياوريم؟ سلمان پاسخ داد‪ :‬مرا بگذاريد‪ ،‬تا آنها را چنان كه از پيامبر خدا ص شنيدم كه‬
‫دعوتشان مىنمود‪ ،‬دعوت كنم‪ .‬سلمان در دعوت خود براى اهل آن قصر گفت‪ :‬من‬
‫مردى فارسى از شما هستم‪ ،‬آيا عربها را نمىبينيد كه از من اطاعت مىكنند‪ ،‬اگر‬
‫اسلم آورديد‪ ،‬همان چيزى كه براى ماست براى شما نيز هست‪ ،‬و همان چيزى كه بر‬
‫ماست‪ ،‬بر شما نيز مىباشد‪ ،‬و اگر امتناع ورزيديد‪ ،‬و دين تان را رها نكرديد‪ ،‬ما شما را‬
‫بر دينتان مىگذاريم‪ ،‬ولى به دستهايتان در حالى كه ذليل مىباشيد‪ ،‬جزيه بپردازيد‪- ،‬‬
‫مىگويد‪ :‬به زبان فارسى به آنها گفت‪ ،‬و شما در آن حالت ناستودنى مىباشيد ‪ -‬و اگر‬
‫از اين هم ابا ورزيديد‪ ،‬در آن صورت همراهتان دست به جنگ خواهيم برد‪ .‬پاسخ‬
‫دادند‪ :‬ما از كسانى كه ايمان بياورد‪ ،‬نيستيم‪ .‬و نه هم جزيه مىدهيم‪ ،‬ولى همراهتان‬
‫َ‬
‫مىجنگيم‪ .‬گفتند‪ :‬اى ابوعبدالل ّه‪ ،‬آيا اكنون بر آنها حمله نكنيم؟ پاسخ داد‪ :‬نه‪ ،‬به اين‬
‫صورت آنها را سه روز به طرف همين چيز دعوت نمود‪ .‬بعد از آن گفت‪ :‬اكنون بر‬
‫آنها حمله كنيد‪ ،‬و مسلمانان بر آنها حمله آوردند‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬و آنها همان قلعه را‬
‫فتح كردند‪ .‬اين را همچنان احمد در مسند خود و حاكم در المستدرك‪ ،‬چنان كه در‬
‫نصب الرايه (‪ )378/4‬آمده‪ ،‬به معناى آن روايت نمودهاند‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬چون روز‬
‫چهارم فرارسيد‪ ،‬براى مردم دستور داد‪ ،‬و آنها آن قلعه را فتح نمودند‪ .‬اين را ابن ابى‬
‫شيبه چنان كه در الكنز (‪ )298/2‬آمده‪ ،‬روايت كرده‪ .‬و همچنان ابن جرير (‪)173/4‬‬
‫از ابوالبخترى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬فرمانده مسلمانان سلمان فارسى بود‪ ،‬و‬
‫مسلمانان وى را دعوت دهنده اهل فارس گردانيده بودند‪ .‬عطيه مىگويد‪ :‬او را براى‬
‫دعوت نمودن اهل بهر سير (ده ارد شير) امير ساخته بودند‪ ،‬و همچنان او را در روز‬
‫قصر سفيد امير مقرر نمودند‪ ،‬و او آنها را سه روز دعوت نمود و حديث را در دعوت‬
‫نمودن سلمان به معناى آنچه گذشت ذكر نموده‪.‬‬

‫مقَّرِن و همراهانش از رستم در روز قادسيه‬


‫دعوت نمودن نُعمان بن ُ‬

‫‪196‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫ابن كثير در البدايه (‪ )38/7‬يادآور شده كه‪ :‬سعدبن ابى وقاص گروهى از بزرگان را‬
‫كه شامل‪ :‬نعمان بن مقرن‪ ،‬فرات به حيان‪ ،‬حنظله بن ربيع تميمى‪ ،‬عطارد بن حاجب‪،‬‬
‫َ‬
‫اشعث بن قيس‪ ،‬مغيره بن شعبه و عمرو بن معديكرب (رضىالل ّه عنهم) بودند‪ ،‬به‬
‫خاطر دعوت رستم به سوى خداوند عزوجل فرستاد‪ .‬رستم به آنها گفت‪ :‬چرا به اينجا‬
‫آمدهايد؟ گفتد‪ :‬به خاطر وعده خداوند‪ ،‬تسخير ديارتان‪ ،‬كنيز ساختن زن و فرزندانتان‬
‫و گرفتن اموالتان به اينجا آمدهايم‪ ،‬و ما به اين يقين داريم‪ .‬رستم در خواب خود ديده‬
‫بود‪ ،‬كه گويى ملكى از آسمان فرود آمده به همه سلحهاى اهل فارس مهر زد‪ ،‬و آنها‬
‫‪1‬‬
‫را به رسول خدا ص تحويل داد‪ ،‬و رسول خدا ص آنها را به عمر واگذار نمود‪.‬‬

‫مغِيره بن شعبه از رستم‬


‫دعوت ُ‬
‫سيف از شيوخ خود نقل مىكند‪ :‬هنگامى كه دو ارتش با هم روبرو گرديدند‪ ،‬رستم‬
‫كسى را نزد سعد فرستاد‪ ،‬تا مرد عاقل و عالمى را نزد وى روانه كند‪ ،‬كه از وى‬
‫چيزهايى را پرسان نمايد‪ ،‬حضرت سعد‪ ،‬مغيره بن شعبه را نزد وى فرستاد‪ .‬چون وى‬
‫نزد رستم رسيد‪ ،‬رستم به او گفت‪ :‬شما همسايگان ما هستيد‪ ،‬و ما در ارتباط با شما‬
‫نيكى مىكرديم‪ ،‬و از اذيتتان دست باز مىداشتيم‪ ،‬دوباره به سرزمين خود برگرديد‪ ،‬و‬
‫ما تجارت شما را از داخل شدن به كشورمان منع نمىكنيم‪ .‬مغيره پاسخ داد‪ :‬ما در‬
‫طلب دنيا نيستيم‪ ،‬بلكه هدف از سعى وتلش ما آخرت است‪ ،‬و ما آن را مىخواهيم‪ ،‬و‬
‫خداوند در ميان ما پيامبرى را مبعوث گردانيده‪ ،‬و به وى گفته است‪ :‬من اين طايفه‬
‫را بر كسى كه دين مرا قبول نمىكند‪ ،‬مسلّط گردانيدهام‪ .‬و من توسط اينها از ايشان‬
‫انتقام مىگيرم‪ ،‬و غلبه را تا وقتى كه بر اين دين استوار باشند در طرف آنها مىگردانم‪،‬‬
‫و آن دين حق است‪ .‬هر كسى كه از آن روى بگرداند ذليل مىشود‪ ،‬و كسى به آن‬
‫چنگ بزند عزت نصيب وى مىگردد‪ .‬رستم از مغيره پرسيد‪ :‬آن دين چيست؟ مغيره‬
‫پاسخ داد‪ :‬اما ستون اين دين كه چيزى از آن بدون همان ستون درست نمىشود‪،‬‬
‫مد رسول خداست و‬ ‫شهادت براين است‪ ،‬كه معبودى جز خداى واحد نيست‪ ،‬و مح ّ‬
‫اقرار نمودن به چيزى است كه از طرف خداوند آمده‪ .‬رستم گفت‪ :‬چقدر خوب!! و‬
‫ديگر چيست؟ فرمود‪ :‬و بيرون نمودن بندگان از عبادت بندگان به عبادت خداوند‪.‬‬
‫گفت‪ :‬همچنان خوب است‪ ،‬و ديگر چيست؟ پاسخ داد‪ :‬مردم فرزندان آدم هستند‪ ،‬و‬
‫آنها برادران هم و از يك پدر و مادرند‪ .‬رستم گفت‪ :‬اين هم نيكو و خوب است‪ .‬پس‬
‫از آن رستم پرسيد‪ :‬چه فكر مىكنى اگر ما به اين دين تان داخل شويم از كشور ما‬
‫دوباره بر مىگرديد؟ پاسخ داد‪ :‬بلى‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬پس از آن جز براى تجارت و يا‬
‫ضرورت به سرزمين تان نمىآييم‪ .‬رستم گفت‪ :‬اين هم خوب است‪ .‬راوى مىگويد‪:‬‬
‫هنگامى كه مغيره از نزد وى بيرون رفت‪ ،‬رستم با رؤساى قوم خود درباره اسلم به‬
‫مشورت پرداخت‪ ،‬ولى آنها اين را متكبّرانه قبول نكرده‪ ،‬و از داخل شدن در آن ابا‬
‫ورزيدند‪ ،‬خداوند ايشان را زشت و رسوا نمايد‪ ،‬چنان كه اين كار را كرد‪.‬‬

‫دعوت رِبْعِى بن عامر از رستم‬


‫گفتند‪ :‬بعد از آن سعد كس ديگرى را بنا به درخواست رستم نزدش فرستاد‪ ،‬كه وى‬
‫ربعى بن عامر بود‪ ،‬او در حالى نزد رستم وارد گرديد كه مجلس وى را با پشتىهاى‬
‫طلدار‪ ،‬و فرشهاى ابريشمى زينت داده بودند‪ ،‬و در آنجا ياقوتها و مرواريدهاى گران‬
‫بها را با زينت بزرگى به نمايش گذارده بودند‪ ،‬و خود رستم تاجى بر سر داشت‪ ،‬و‬
‫كالهاى گرانبهاى ديگرى نيز بر وى قرار داشت‪ ،‬و بر تختى از طل نشسته بود‪ .‬ربعى‬

‫فتح گرديد‪ .‬م‪.‬‬ ‫‪ 1‬سرزمين فارس نيز در زمان خلفت حضرت عمر‬

‫‪197‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫با لباس كلفت‪ ،‬شمشير‪ ،‬سپر و اسب كوتاه خود به آنجا داخل گرديد‪ ،‬تا اين كه‬
‫گوشهاى از فرشها را با همان اسب خود لگد مال نموده بعد از آن پايين رفت و اسب‬
‫خود را به همان پشتىها بست‪ ،‬و در حالى كه سلح‪ ،‬زره و كله آهنين خود را بر سر‬
‫داشت به طرف رستم روان گرديد‪ .‬به او گفتند‪ :‬سلحت را بگذار‪ ،‬پاسخ داد‪ :‬من نزد‬
‫شما نيامدهام‪ ،‬بلكه شما مرا خواستهايد‪ ،‬و در پاسخ به طلب شما به اينجا آمدهام‪،‬‬
‫اگر مرا همين طور مىگذاريد خوب‪ ،‬در غير آن برميگردم‪ .‬رستم گفت‪ :‬به او اجازه‬
‫دهيد‪ .‬او در حالى كه بر نيزه خود تكيه مىنمود‪ ،‬همچنان پيش رفت تا اين كه اكثر‬
‫پشتىها را پاره نمود‪ .‬از او پرسيدند‪ :‬براى چه به اينجا آمدهايد؟ پاسخ داد‪ :‬خداوند ما را‬
‫برانگيخته است‪ ،‬تا كسانى را كه خواسته باشد‪ ،‬از عبادت بندگان به عبادت خداوند‪ ،‬و‬
‫از تنگى دنيا به پهنايى و وسعت آن‪ ،‬و از جور اديان به عدل اسلمى خارج كنيم‪ .‬ما را‬
‫به دين خود براى خلقش فرستاده است‪ ،‬تا آنها را به سوى آن دعوت كنيم‪ ،‬و كسى‬
‫كه اين را بپذيرد‪ ،‬ما نيز آن را از وى قبول مىنماييم‪ ،‬و از نزدش برمى گرديم‪ ،‬و كسى‬
‫كه امتناع ورزد‪ ،‬با وى تا آن وقت مىجنگيم كه به موعود خداوند دست يابيم‪ .‬پرسيدند‪:‬‬
‫موعود خداوند چيست؟ پاسخ داد‪ :‬جنّت‪ ،‬براى كسى كه در قتال با امتناع كننده‪ ،‬به‬
‫شهادت برسد‪ ،‬و كاميابى براى كسى كه زنده بماند‪ .‬رستم گفت‪ :‬پيامتان را شنيدم‪،‬‬
‫آيا موافق هستيد كه به ما مهلتى دهيد تا درين باره فكر كنيم و شما نيز فكر نماييد؟‬
‫پاسخ داد‪ :‬بلى‪ ،‬چه مدتى را دوست داريد؟ يك روز و يا دو روز‪ ،‬رستم گفت‪ :‬نه‪ ،‬تا‬
‫اين كه با اهل رأى و رؤساى قوم خود مكاتبه نماييم‪ .‬پاسخ داد‪ :‬پيامبر خدا ص براى‬
‫ما اين سنت را نگذاشته است كه دشمنان را هنگام رويارويى زياده از سه روز مهلت‬
‫دهيم‪ .‬تو درين مدت در ارتباط به خود و آنها فكر كن‪ ،‬و يكى از اين سه چيز را پس‬
‫از انقضاى مدت انتخاب نما‪ .‬رستم پرسيد كه آيا بزرگ شان تو هستى؟ پاسخ داد‪ :‬نه‪،‬‬
‫ولى مسلمانان چون جسد واحد هستند كه در پناه و امان دادن‪ ،‬كوچك آنها چون‬
‫بزرگشان است‪ ،‬و همه به آن التزام دارند‪.‬‬
‫سپس رستم با رؤساى قوم خود نشسته گفت‪ :‬آيا هرگز از سخن اين مرد سخن‬
‫َ‬
‫عزتمندتر و ارجحتر شنيدهايد؟ پاسخ دادند‪ :‬معاذالل ّه كه به اين چيز تمايل نشان دهى‪،‬‬
‫و دينت را به اين سگ واگذارى!! آيا به لباسهايش نمىبينى؟! گفت‪ :‬واى بر شما‪ ،‬به‬
‫لباس نبينيد‪ ،‬به رأى و كلم و سيرت نگاه كنيد‪ ،‬چون عربها لباس و خوردن را ناچيز‬
‫انگاشته و حسب را نگه مىدارند‪.‬‬

‫حصن و مغيره بن شعبه از رستم در روز دوم و سوم‬ ‫م ْ‬


‫دعوت نمودن حذيفه بن ِ‬
‫آنها (نيروهاى فارس) باز در روز دوم مرد ديگرى را فرستادند‪ ،‬و (سعد بن ابى‬
‫وقاص) حذيفه بن محصن را نزدشان فرستاد‪ .‬وى نيز حرفهايى چون سخنان ربعى‬
‫براىشان زد‪ ،‬و در روز سوم مغيره بن شعبه رفت‪ ،‬و صحبت طولنى و نيكويى با آنها‬
‫نمود‪ .‬در جريان آن صحبت رستم براى مغيره گفت‪ :‬مثال داخل شدن شما به‬
‫سرزمين ما مانند مگس است كه عسل را ديده بگويد هر كسى كه مرا به آن عسل‬
‫برساند دو درهم به او داده مىشود‪ .‬ولى هنگامى كه در آن مىافتد‪ ،‬در آن غرق‬
‫مىگردد‪ ،‬و در صدد نجات برمىآيد‪ ،‬ولى خود را نمىتواند نجات دهد‪ .‬بر اين اساس‬
‫مىگويد‪ :‬هر كسى كه مرا نجات دهد به او چهار درهم داده مىشود؟! و مثال شما‬
‫مانند مثال روباه ضعيفى است‪ ،‬كه از سوراخى داخل انگور باغى شد‪ ،‬هنگامى كه‬
‫صاحب باغ آن را ضعيف و ناتوان ديد به او رحم نمود‪ ،‬و آن را گذاشت‪ ،‬ولى چون‬
‫فربه شد‪ ،‬چيزهاى زيادى را خراب كرد‪ .‬صاحب باغ چوبى را آورده و از غلمانش نيز‬
‫(در زدن آن) كمك خواست‪ ،‬روباه پا به فرار گذاشت‪ ،‬تا خارج شود‪ ،‬ولى به سبب‬

‫‪198‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫فربهىاش نتوانست بيرون رود‪ .‬صاحب باغ آنقدر آن را زد كه آن را از پاى درآورد‪،‬‬


‫شما نيز همين طور از كشور ما خارج مىشويد‪ .‬بعد از آن از خشم و غضب ملتهب‬
‫شده‪ ،‬به آفتاب سوگند ياد كرد‪ ،‬كه فردا شما را خواهم كشت‪ .‬مغيره به او پاسخ داد‪:‬‬
‫به زودى خواهى دانست‪ .‬بعد از اين رستم به مغيره گفت‪ :‬براىتان لباسهايى سفارش‬
‫دادهام‪ ،‬و براى اميرتان هزار دينار با لباسها و سوارى‪ ،‬اين را بگيريد‪ ،‬و از كشور ما‬
‫خارج شويد‪ .‬مغيره خطاب به وى گفت‪ :‬آيا بعد از اين كه ملك تان را سست و‬
‫عزتتان را ضعيف ساختهايم؟! و مدتى است كه به سوى كشور شما آمدهايم و از‬
‫شما جزيه خواهيم گرفت‪ ،‬كه آن را با دستان خود در حالى كه خوار و ذليل مىباشيد‬
‫به ما بپردازيد‪ ،‬و شما على رغم زشت پنداشتن تان عنقريب غلمان ما خواهيد‬
‫گرديد!! چون مغيره اين را گفت‪ ،‬او به شدت خشمگين و بسيار ملتهب گرديد‪ .‬پايان‬
‫روايت البدايه‪.‬‬
‫طبرى (‪ )105/4‬از ابن ُرفَيل از پدرش و از ابوعثمان نهدى و غير آنها روايت نموده‪...‬‬
‫َ‬
‫و دعوت نمودن زهره‪ ،‬مغيره‪ ،‬ربعى و حذيفه (رضىالل ّه عنهم) را به طول آن به معناى‬
‫آنچه گذشت يادآور گرديده‪.‬‬

‫سعد و فرستادن گروهى از يارانش به نزد كسرى به خاطر دعوت وى قبل از جنگ‬
‫ابن جرير از حسن بن عبدالرحمن روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابووايل مىگويد‪ :‬سعد با‬
‫مردم آمد‪ ،‬تا اين كه در قادسيه فرود آمد‪ .‬ابووايل مىافزايد‪ :‬گمان نمىكنم كه ما از‬
‫هفت و يا هشت هزار نفر بيشتر بوديم‪ ،‬در حالى كه مشركين سى هزار نفر بودند‪.‬‬
‫اين چنين در اين روايت آمده‪ ،‬و در البدايه (‪ )38/7‬از سيف و غير وى متذكر گرديده‬
‫كه آنها هشتاد هزار بودند و در روايتى آمده كه‪ :‬رستم يكصد و بيست هزار نفر با خود‬
‫همراه داشت‪ ،‬كه هشتاد هزار ديگر پشت سر وى قرار داشت‪ ،‬و با خود سى و سه‬
‫فيل داشت كه از جمله آنها يكى هم فيل سفيد سابور (از كسرىهاى سابقه) بود‪ ،‬كه‬
‫بزرگترين و قديمىترين فيلها بود‪ ،‬و ديگر فيلها به آن الفت داشتند‪ .‬آنها به ما گفتند‪:‬‬
‫شما نه از نگاه تعداد چيزى هستيد‪ ،‬و نه هم قدرت و سلحى داريد‪ ،‬پس اينجا براى‬
‫چه آمدهايد؟ دوباره برگرديد‪ ،‬مىگويد‪ :‬پاسخ داديم‪ :‬ما برنمى گرديم‪ .‬آنها به تيرهاى ما‬
‫خنديده و مىگفتند‪« :‬دوك‪ ،‬دوك»» و آن را به آلتهاى نختابى تشبيه مىنمودند‪ .‬هنگامى‬
‫كه ما از بازگشت طبق درخواست آنها امتناع ورزيديم‪ ،‬از ما خواستند كه‪ :‬يكى از‬
‫خردمندان خود را نزد ما بفرستيد‪ ،‬تا اين را براى ما شرح دهد كه شما براى چه‬
‫آمدهايد؟ مغيره بن شعبه گفت من اين كار را انجام مىدهم‪ ،‬به اين صورت به طرف‬
‫آنها عبور نموده‪ ،‬با رستم بر تخت نشست‪ ،‬آنها غريده و فرياد زدند‪ .‬مغيره فرمود‪:‬‬
‫اين كار نه مرا بلند كرده و نه هم به صاحب شما نقصى به بار آورده است‪ .‬رستم‬
‫گفت‪ :‬راست گفتى‪ ،‬شما چرا به اينجا آمدهاى؟ پاسخ داد‪ :‬ما قومى بوديم كه در شر‬
‫و گمراهى به سر مىبرديم‪ ،‬پس خداوند در ميان ما نبيى فرستاد‪ ،‬و ما را توسط وى‬
‫هدايت نموده‪ ،‬و به دستهايش به ما روزى داد‪ .‬از جمله چيزهايى كه به ما رزق داد‪،‬‬
‫دانهاى است كه در اين ديار مىرويد‪ ،‬هنگامى كه ما آن را خورديم‪ ،‬و به اهل خود‬
‫داديم‪ ،‬به ما گفتند‪ :‬ما ديگر طاقت دورى از آن را نداريم‪ ،‬ما را در همان زمين پايين‬
‫بياوريد تا ازين دانه بخوريم‪ 1.‬رستم به او گفت‪ :‬پس شما را مىكشم‪ .‬پاسخ داد‪ :‬اگر‬

‫‪ 1‬هدف ازين دانه و يا حبه ممكن گندم باشد‪ ،‬چون اكثر نان عربها از جو بود‪ ،‬ولى اين سخنان مغيره‬
‫به عنوان استهزاء گفته شده است‪ ،‬نه به عنوان بيان هدف از لشكركشى‪ ،‬به خاطر اين كه هدف‬
‫فتوحات اسلمى جز نشر هدايات دين اسلم چيز ديگرىنبود‪ ،‬و بقيه نصوص وارده در اين موضوع‪،‬‬
‫نيز بر ثبوت اين قول تاكيد دارند‪.‬‬

‫‪199‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫ما را كشتيد داخل جنت مىشويم‪ ،‬و اگر ما شما را بكشيم داخل دوزخ مىشويد‪ ،‬و‬
‫جزيه مىپردازيد‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬هنگامى كه مغيره گفت‪ :‬جزيه مىپردازيد‪ ،‬آنها نعره و‬
‫فرياد برآورده گفتند‪ :‬در ميان ما و شما ديگر صلحى نيست‪ .‬مغيره به آنان گفت‪ :‬شما‬
‫به طرف ما عبور مىكنيد و يا ما به طرف تان عبور كنيم‪ .‬رستم پاسخ داد‪ ،‬بلكه ما به‬
‫طرف تان عبور مينماييم‪ ،‬مسلمانان اندكى عقب رفتند تا آنان عبور نمودند‪ ،‬بعد از آن‬
‫بر آنها حمله ور شده شكست شان دادند‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )40/7‬آمده است‪ .‬و‬
‫حاكم (‪ )451/3‬اين را از طريق حصين بن عبدالرحمن از ابووايل روايت كرده كه‬
‫گفت‪ :‬من در قادسيه شركت جستم‪ ،‬و مغيره بن شعبه به آن طرف رفت‪ ...‬و آن را‬
‫به اختصار ذكر نموده‪.‬‬
‫حاكم (‪ )451/3‬همچنان از معاويه بن قَُّره روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در روز قادسيه‬
‫مغيره بن شعبه به نزد فرمانده فارس فرستاده شد‪ ،‬مغيره گفت‪ :‬ده تن ديگر را بايد‬
‫با من بفرستيد‪ .‬و اين كار را كردند‪ ،‬وى لباسهاى خود را محكم بست‪ ،‬سپس سپر‬
‫چرمى را كه چوپ نداشت با خود برداشت‪ ،‬تا اين كه نزد فرمانده فارس رسيدند‪،‬‬
‫علج‪ 1‬به مغيره و همراهانش‬ ‫مغيره گفت‪ :‬يك سپر را به من بدهيد‪ ،‬و بر آن نشست‪ِ ،‬‬
‫گفت‪ :‬شما ‪ -‬اى گروه عرب ‪ -‬من اين را مىدانم كه چه انگيزهاى باعث آمدن شما‬
‫به ديار ما شده است‪ .‬شما قومى هستيد كه در كشور خود آنقدر طعام نمىيابيد كه از‬
‫آن سير شويد‪ ،‬بنابراين به قدر همان نيازمندى تان به شما طعام مىدهيم‪ ،‬و آن را‬
‫بگيريد‪ ،‬چون ما قومى آتش پرست هستيم كشتن تان را خوب نمىبينيم‪ ،‬به خاطر اين‬
‫كه شما سرزمين ما را نجس و پليد مىگردانيد‪ .‬مغيره در پاسخ به وى گفت‪ :‬به خدا‬
‫سوگند‪ ،‬اين چيز ما را به اينجا نياورده است‪،‬ولى ما قومى بوديم كه سنگها و بتها را‬
‫عبادت مىكرديم‪ .‬چون سنگى را بهتر از سنگى مىديديم‪ ،‬سنگ قبلى را انداخته و‬
‫ديگرى را مىگرفتيم‪ ،‬و پروردگارى را نمىشناختيم‪ ،‬تا اين كه خداوند از خودمان به‬
‫سوى ما پيامبرى فرستاد‪ ،‬و او ما را به اسلم دعوت نمود‪ ،‬و ما از وى پيروى نموديم‪،‬‬
‫و اينجا به خاطر طعام نيامدهايم‪ ،‬ما به قتال دشمنمان ‪ -‬كسانى كه اسلم را ترك‬
‫نمودهاند ‪ -‬مأمور شدهايم‪ .‬ما براى طعام نيامدهايم‪ ،‬بلكه به خاطرى آمدهايم تا‬
‫جنگجويان تان را به قتل برسانيم‪ ،‬و زنان و اولدتان را كنيز و غلم بگيريم‪ .‬و اما آن‬
‫چه در ارتباط به طعام متذكر شدى‪ ،‬سوگند به جانم‪ ،‬ما آن قدر طعام نمىيابيم كه از‬
‫آن سير شويم‪ ،‬و گاهى آنقدر آبى نمىيابيم كه ما را سيراب نمايد‪ .‬چون به سرزمين‬
‫شما آمديم‪ ،‬در اينجا طعام زياد و آب فراوان يافتيم‪ .‬به خدا سوگند‪ ،‬ما از اين ديار تا‬
‫آن وقت بيرون نمىرويم كه يا آن براى ما باشد و يا براى شما‪ 2.‬همان علج به زبان‬
‫فارسى افزود‪ :‬راست گفت‪ ،‬رستم به وى گفت‪ :‬و چشم تو فردا كور مىشود‪( ،‬از‬
‫قضا) چشم وى فرداى آن روز بر اثر اصابت يك تير ناگهانى كور گرديد‪ ،‬كه دانسته‬
‫نشد چه كسى و از كدام جهت آن را زده‪ .‬حاكم مىگويد‪ :‬صحيح السناد است ولى‬
‫بخارى و مسلم آن را روايت ننمودهاند‪ ،‬و ذهبى گفته‪ :‬صحيح مىباشد‪ ،‬و طبرانى مانند‬
‫اين را از معاويه روايت كرده‪ ،‬هيثمى (‪ )215/6‬مىگويد‪ :‬رجال وى رجال صحيح اند‪.‬‬
‫و در البدايه (‪ )41/7‬از سيف متذكر شده كه سعد گروهى از ياران خود رانزد‬
‫كسرى به خاطر دعوت وى به سوى خدا قبل از قتال فرستاده بود‪ ،‬آنها جهت ملقات‬
‫با كسرى اجازه خواستند‪ ،‬به آنها اجازه داده شد‪ .‬در اين جريان اهل شهر خارج شده‬
‫و به چادرهاى بر شانه انداخته شده‪ ،‬تازيانههاى بر دست‪ ،‬كفشهاى پا‪ ،‬اسبان ضعيف و‬
‫جب‬ ‫قدم زدن آنها بر زمين‪ ،‬نگاه مىكردند‪ ،‬و ازين صحنه بسيار شگفت زده و متع ّ‬
‫‪ 1‬مردى تنومند و قوى از غير مسلمين‪ ،‬كافر‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬اين قول وى به شكل استهزاء گفته شده است‪ ،‬و شرحى در اين مورد در صفحه قبل گذشت‪ .‬م‪.‬‬

‫‪200‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫گرديده بودند‪ ،‬كه چگونه امثال اينها مىتوانند‪ ،‬ارتش آنها را با آن همه تعداد و‬
‫تجهيزاتش درهم شكنند‪ .‬هنگامى كه اينها اجازه داخل شدن نزد يزدگرد پادشاه وقت‬
‫را گرفتند‪ ،‬وى به آنان اجازه داد‪ ،‬و آنها را در پيش روى خود نشانيد ‪ -‬وى مرد متكبّر و‬
‫بى ادبى بود ‪ -‬بعد از آن شروع به پرسيدن از لباسها‪ ،‬چادرها‪ ،‬كفشها و تازيانههاى‬
‫آنان نمود‪ ،‬و جويا مىشد كه نام اين چيست‪ ،‬و هر گاهى كه چيزى از آن را به او‬
‫مىگفتند‪ :‬آن را به فال نيك مىگرفت‪ ،‬ولى خداوند فالش را بر سر خودش گردانيد‪.‬‬
‫بعد از آن به آنها گفت‪ :‬چه چيز شما را به اين ديار آورده است؟! از اين كه ما‬
‫مشغول خود (مشكلت‪ 1‬داخلى كشورمان) شديم‪ ،‬شما بر ما جرأت نموديد؟ نعمان‬
‫بن مقرن به او فرمود‪ :‬خواوند بر ما رحم كرد‪ ،‬و به ما پيامبرى فرستاد‪ ،‬كه ما را به‬
‫خير دللت نموده و به آن دستور مىداد‪ ،‬شر را به ما معرفى كرده‪ ،‬وما را از آن باز‬
‫مىداشت‪ ،‬و در قبول نمودن دينش براى ما خير دنيا و آخرت را وعده داد‪ .‬و قبيلهاى‬
‫را به آن دعوت ننمود مگر اين كه آنها به دو گروه تقسيم شدند‪ :‬گروهى به وى نزديك‬
‫مىشد‪ ،‬و گروه ديگرى خود را از وى دور مىداشت‪ ،‬و جز خواص مردم ديگر كسى به‬
‫دينش داخل نمىشد‪ .‬مدتى را به اين حالت طبق خواست خداوند سپرى كرد‪ ،‬آن گاه‬
‫مامور گرديد‪ ،‬تا بر آن عده عربهايى كه با وى مخالفت نمودهاند‪ ،‬حمله نمايد‪ ،‬و كار را‬
‫از آنها شروع كند‪ .‬او اين عمل را انجام داد‪ ،‬و هم آنها به دو صورت با وى داخل‬
‫اسلم شدند‪ :‬يكى به زور كه بعد هم از آن عمل خود شادمان شدند‪ ،‬و دومى هم كه‬
‫از وى اطاعت داشت‪ ،‬و اين پديده در طاعت و خوشى شان افزود‪ .‬و همه ما فضيلت‬
‫آنچه را كه او بدان مبعوث گرديده بود‪ ،‬بر آنچه كه ما از عداوت و تنگى قرار داشتيم‪،‬‬
‫مت هايى كه با مانزديك اند‪ ،‬شروع كنيم‪ ،‬و‬ ‫دانستيم‪ .‬و او ما را مأمور نموده است از ا ّ‬
‫آنها را به انصاف دعوت نماييم‪ .‬بنابراين ما شما را به سوى دينمان فرا مىخوانيم‪ ،‬و‬
‫آن دين اسلم است‪ ،‬كه خوب را خوب دانسته و بد را به طور كلى بد دانسته است‪.‬‬
‫اگر ابا ورزيد‪ ،‬در آن صورت كار شرى در پيش است كه از شر ديگر آسانتر مىباشد‪،‬‬
‫و آن جزيه است‪ .‬اگر ازين هم ابا ورزيديد در آن صورت راه در پيش‪ ،‬قتال و جنگ‬
‫است‪ .‬اگر دين ما را پذيرفتيد‪ ،‬كتاب خداوند را در ميان شما مىگذاريم‪ ،‬و شما را بر‬
‫آن استوار مىسازيم تا به احكام آن حكم نماييد‪ ،‬واز نزد شما بر مىگرديم‪ ،‬بعد خودتان‬
‫مىدانيد و امور كشورتان‪ .‬و اگر به ما جزيه بپردازيد‪ ،‬آن را نيز قبول مىكنيم‪ ،‬و در‬
‫مقابل از شما دفاع مىنماييم‪ ،‬و در غير اين با شما مىجنگيم‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬پس ازين‬
‫يزد گرد صحبت نموده گفت‪ :‬من در روى زمين امتى را از شما بدبختتر ‪،‬كم عددتر و‬
‫درگير كشمكشهاى داخلى و عداوتها‪ ،‬ديگر سراغ ندارم‪ .‬ما در گذشته قريههاى‬
‫اطراف را موظّف شما ساخته بوديم‪ ،‬تا به عوض ما كار شما را انجام دهند‪ ،‬فارس‬
‫بر ضد شما نمىجنگد‪ ،‬و شما هم اميد و طمع اين را كه در مقابل آنها قيام كنيد‪،‬‬
‫ننماييد‪ .‬اگر شمارتان اضافه شده باشد‪ ،‬اين پديده شما را در برابر ما مغرور نسازد‪،‬‬
‫و اگر فقر و مشكلت اقتصادى شما را به اينجا كشيده است‪ ،‬به شما رزق و قوتى را‬
‫تا هنگام سير شدن و رفع مشكلت اقتصادى تان‪ ،‬مقرر مىكنيم‪ ،‬بزرگان تان را عزت‬
‫نموده و به شما لباس مىدهيم‪ ،‬و پادشاهى را بر شما مقرر مىكنيم كه بر شما رحم و‬
‫نرمى نمايد‪.‬‬
‫مجلس خاموش شد ‪،‬مغيره بن شعبه از ميان آنها برخاسته گفت‪ :‬اى پادشاه‪ ،‬اينها‬
‫رؤساى عرب و بزرگان آنهايند‪ .‬اينها اشراف هستند و از اشراف حياء مىنمايند‪ ،‬و جز‬

‫‪ 1‬در آن مدت شورش انقلبها در سرزمين فارس قبل از به قدرت رسيدن يزد گرد‪ ،‬تقريبا ً در مدت‬
‫ده سال به كثرت اتفاق افتاده بود‪ ،‬و چندين پادشاه به قدرت رسيده و كنار رفته بود‪ ،‬و به اين حال‬
‫سرزمين فارس در آن وقت مصروف مشكلت داخلى خود بود‪.‬‬

‫‪201‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫اين نيست كه اشراف را اشراف عزت مىكند‪ ،‬و حقوق اشراف را اشراف محترم‬
‫مىشمارد‪ .‬و اينها همه آن چيزهايى را كه به خاطر آن فرستاده شدهاند‪ ،‬برايت‬
‫نگفتهاند‪ ،‬ونه هم همه آن چيزهايى را كه گفتى‪ ،‬به تو پاسخ دادند‪ .‬مسلّما ً كه اينها‬
‫نيكى نمودند‪ ،‬و براى امثال ايشان جز همان نمىسزد‪ .‬اكنون تو به من پاسخ بده‪ ،‬من‬
‫آن چيزها را برايت ابلغ مىكنم‪ ،‬و اينها نيز بر آن شهادت مىدهند‪ .‬تو ما را آن‪ ،‬چنان‬
‫توصيف نمودى‪ ،‬كه به آن علم نداشتى‪ .‬ولى (درباره) تذكّرت درباره حالت بد ما (بايد‬
‫گفت)‪ ،‬درست است‪ ،‬كه هيچ كسى بد حالتر از ما نبود‪ .‬درباره گرسنگى ما هم‬
‫واقعيت است‪ ،‬كه گرسنگى اى مثل آن نبود‪ .‬ما سوسكها‪ ،‬سرگين گردان‪ ،‬عقربها و‬
‫مارها را مىخورديم‪ ،‬و آن را طعام خود حساب مىنموديم‪ .‬اما درباره منزلها‪ ،‬روى‬
‫زمين جاى مان بود‪ ،‬و جز آنچه را از پشم شتر و گوسفند مىبافتيم ديگر چيزى را‬
‫نمىپوشيديم‪ .‬دين و آيين ما اين بود كه بعضى از ما بعضى ديگر را بكشد‪ ،‬و برخى از‬
‫ما بر ديگرى ستم نمايد‪ ،‬و حتى افرادى از ما دخترش را به خاطر كراهيت و بد ديدن‬
‫اين كه مبادا از طعامش بخورد‪ ،‬زنده به گور مىكرد‪ .‬حالت ما قبل از اين روز همان‬
‫قسمى بود كه برايت متذكر شدم‪ ،‬پس خداوند مردى شناخته شده و معروفى را به‬
‫سوى ما فرستاد‪ ،‬كه نسبش را مىدانيم‪ ،‬قدر و مولدش را نيز مىدانيم‪ ،‬زمينش نژادش‬
‫بهترين زمين ما است‪ ،‬و بهترين نژادهاى ماست‪ ،‬و خانوادهاش بهترين خانوادههاى‬
‫ماست‪ ،‬و قبيلهاش بهترين قبايل ماست‪ ،‬و او خودش در همان حالتى كه بر آن قرار‬
‫داشت‪ ،‬بهترين ما بود‪ .‬وى راستگوترين و بردبارترين انسان در ميان ما بود‪ .‬ما را به‬
‫سوى چيزى دعوت نمود‪ ،‬ولى هيچ كس دعوتش را قبل از رفيقش كه خليفه وى بعد‬
‫از او بود قبول نكرد‪ .‬او گفت و ما گفتيم‪ ،‬وى تصديق كرد ولى ما تكذيب نموديم‪ ،‬وى‬
‫افزون شد‪ ،‬و ما كم شديم‪ .‬او چيزى را مىگفت‪ ،‬همان طور مىشد‪ ،‬پس خداوند در‬
‫قلبهاى ما تصديق و پيروى وى را جاى داد‪ ،‬و او در ميان ما و پروردگار عالميان‬
‫رابطهاى گرديد‪ .‬چيزى كه به ما گفت‪ ،‬همان قول خدا بود‪ ،‬و به چيزى كه ما را امر‬
‫نموده‪ ،‬همان امر خدا‪ .‬به ما گفت‪ :‬پروردگارتان مىگويد‪ :‬من به تنهايىام خدا هستم‪،‬‬
‫شريكى براى خود ندارم‪ ،‬در وقتى كه چيزى نبود‪ ،‬من بودم‪ ،‬و همه چيز جز من هلك‬
‫شدنى است‪ ،‬و من همه چيز را خلق نمودهام‪ ،‬و بازگشت و سرانجام همه چيز به‬
‫سوى من است‪ ،‬و رحمتم به فريادتان رسيده است‪ ،‬بنابراين همين مرد را به سوى‬
‫تان فرستادم‪ ،‬تا شما را به راهى كه توسط آن بعد از مرگ شما را از عذابم نجات‬
‫دهم‪ ،‬دللت كنم‪ ،‬وتا شما را در خانهام دارالسلم (جنت) جاگزين سازم‪ .‬و ما بر اين‬
‫شهادت مىدهيم كه وى به حق از جانب حق آمد وگفت‪ :‬كسى كه از شما اين را‬
‫پذيرفت وبر اين اساس از شما پيروى نمود‪ ،‬براى او همان چيزى است كه براى‬
‫شماست‪ ،‬و بر وى همان چيزى است كه بر شماست‪ .‬و كسى كه از اين ابا ورزيد‪،‬‬
‫جزيه را به او پيشكش نماييد‪ ،‬و بعد از آن از وى چنان كه از نفسهاى خود دفاع و‬
‫حمايت مىكنيد‪ ،‬حمايت نماييد‪ .‬و كسى كه از اين هم ابا ورزيد با وى بجنگيد‪ .‬من در‬
‫ميان شما داور هستم‪ ،‬كسى كه از شما كشته شد او را داخل جنتم مىكنم‪ ،‬و كسى‬
‫كه از شما باقى ماند او را بر مخالفينش پيروز مىگردانم‪ .‬اكنون تو اگر خواسته باشى‬
‫جزيه را انتخاب كن كه در آن صورت ذليل و خوار هستى و اگر هم خواسته باشى‬
‫شمشير را‪ ،‬و يا اين كه اسلم بياور و نفست را نجات بخش‪.‬‬
‫يزدگرد گفت‪ :‬آيا در مقابل من چنين سخنى را مىگويى؟! پاسخ داد‪ :‬من درمقابل‬
‫كسى كه با من صحبت نمود اين سخن را گفتم و اگر غير از خودت با من صحبت‬
‫مىنمود‪،‬در مقابل تو چنين سخنى نمىگفتم‪ .‬يزدگرد افزود‪ :‬اگر مرسوم نمىبود كه‬
‫فرستادگان را به قتل نمىرسانند‪ ،‬حتما ً شما را مىكشتم‪ ،‬هيچ چيزى براى شما نزد من‬

‫‪202‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫نيست‪ ،‬و گفت‪ :‬بار سنگينى از خاك به اينجا بياوريد و بر بزرگ و شريفترين اينها بار‬
‫كنيد بعد از آن وى را حركت بدهيد تا از كاخهاى مدائن بيرون رود‪ .‬نزد فرمانده تان‬
‫برگرديد‪ ،‬و به او خبر دهيد كه من رستم را برايش مىفرستم تا او و لشكرش را در‬
‫خندق قادسيه دفن نمايد‪ ،‬و آن را درس عبرتى براى شما و پس از شما بگرداند‪ .‬بعد‬
‫‪1‬‬
‫از آن وى را راهى سرزمينهاى شما مىسازم‪ ،‬تا شما را حتى سختتر از شكنجه سابور‬
‫شكنجه نمايد و به اين صورت شما را در كارهاى خودتان مشغول گردانم‪.‬‬
‫بعد از آن پرسيد‪ ،‬بزرگ تان كدام است؟ هيئت اعزامى مسلمانان خاموش ماندند‪.‬‬
‫مىگويد‪ :‬عاصم بن عمرو به خاطر اين كه خاك را خودش به دوش گيرد‪ ،‬گفت من‬
‫بزرگ و شريف آنها هستم‪ ،‬من سيد اينها مىباشم‪ ،‬خاك را بر دوش من بگذار‪ .‬يزدگرد‬
‫پرسيد‪ :‬آيا همين طور است؟ پاسخ دادند‪ ،‬بلى‪ ،‬آن خاك را بر گردن وى بار نمود‪ ،‬و او‬
‫با همان خاك از ايوان و منزل بيرون گرديد تا اين كه نزد سوارى خود آمد‪ ،‬و آن خاك‬
‫را بر آن بار نمود‪ ،‬سپس به سرعت خود افزود‪ ،‬و آن را نزد سعد بياورد‪ .‬عاصم از‬
‫آنها سبقت جست و از دروازه قديس (قصرى است در قادسيه) گذشت‪ ،‬و آن را‬
‫َ‬
‫پشت سر گذاشته گفت‪ :‬امير را به كاميابى و نصرت مژده دهيد‪ ،‬ان شاءالل ّه ما پيروز‬
‫شديم‪ .‬بعد از آن حركت كرد‪ ،‬و خاك را در زمين عرب خلط نمود‪ ،‬بعد برگشته نزد‬
‫سعد داخل شد ‪،‬و او را در جريان قضايا قرار داد‪ .‬حضرت سعد فرمود‪ :‬مژده و‬
‫بشارت دهيد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬خداوند كليدهاى كشورشان را براى ما داده است‪ ،‬و به‬
‫آن تسخير كشورشان را فال گرفتند‪ .‬مانند اين را ابن جرير طبرى (‪ )94/4‬از شعيب‬
‫از سيف از عمرو از شعبى روايت كرده است‪.‬‬
‫َ‬
‫معتَم از بنى تَغلِب و غير ايشان در روز تكريت‬ ‫دعوت نمودن عبدالل ّه بن ُ‬
‫مد و طلحه و غير آنها روايت‬ ‫ابن جرير (‪ )186/4‬همچنين از طريق سيف از مح ّ‬
‫نموده‪ ،‬كه گفتند‪ - :‬در روز واقعه تكريت ‪ -‬هنگامى كه رومىها ملحظه نمودند كه آنها‬
‫در هيچ معركهاى بيرون نمىروند مگر اين كه به ضرر آنها تمام مىشود و با وجود كثرت‬
‫عددشان به شكست مواجه مىشوند‪ ،‬امراى خود را رها نموده‪ ،‬و اموال و متاع خود را‬
‫َ‬
‫مر نزد عبدالل ّه بن معتم آمده‪ ،‬و‬ ‫به كشتىها انتقال دادند و جاسوسانى از تغلب‪ ،‬اِياد و ن َ ِ‬
‫اين خبر را به او رسانيدند‪ ،‬و از وى خواهش صلح با عربها را نموده‪ ،‬و به او خبر‬
‫َ‬
‫دادند‪ ،‬كه آنها خواست وى را قبول دارند‪ .‬عبدالل ّه نيز كسى را نزد آنها فرستاد كه اگر‬
‫برين گفته خود صادق هستيد‪ ،‬پس شهادت دهيد كه معبودى جز خداى واحد نيست و‬
‫مد رسول خدا است‪ ،‬و به آنچه از نزد خداوند آمده اقرار نماييد‪ ،‬وبعد از آن‬ ‫مح ّ‬
‫نظرتان را به ما بگوييد‪ ،‬اينها به همين پيام نزد اهل تكريت رفتند‪ ،‬و آنها اين افراد را‬
‫َ‬
‫صه را نقل نموده‪.‬‬ ‫دوباره با خبر اسلم آوردن خود به سوى عبدالل ّه برگردانيدند‪ ،‬و ق ّ‬

‫دعوت نمودن عمروبن العاص در معركه مصر‬


‫َّ‬
‫ابن جرير (‪ )227/4‬از طريق سيف از ابوعثمان از خالد و عباده (رضىالله عنهما)‬
‫روايت نموده‪ ،‬كه گفتند‪ :‬پس از بازگشت عمر به مدينه عمروبن العاص به طرف‬
‫مصر‪ 2‬بيرون رفت‪ ،‬تا اين كه به دروازه اليون (نام قديمى شهر مصر) رسيد‪ ،‬و زبير‬

‫‪ 1‬سابور همان كسى است كه اعراب را شكنجه مىكرد‪ ،‬و شانههاى آنها را مىكشيد‪.‬‬
‫‪ 2‬هنگامى كه حضرت عمر به خاطر به دست آوردن كليدهاى بيت المقدس خود راهى سرزمين‬
‫قدس گرديد‪ ،‬و اين عمل موفقيتآميز انجام گرفت‪ ،‬قبل از بازگشتش حضرت عمروبن العاص از وى‬
‫اجازه فتح مصر را خواست‪ ،‬و او نيز برايش اجازه داد و سرزمين مصر به دست فاتحان اسلم فتح‬
‫گرديد‪ .‬م‪.‬‬

‫‪203‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫دنبال وى حركت نمود‪ ،‬و هر دوى آنان به هم رسيدند‪ .‬در همانجا ابو مريم ‪ -‬رئيس‬
‫نصاراى مصر ‪ -‬باايشان در حالى برخورد كه اسقف و اركان حرب او را همراهى‬
‫مقُوقِس (حاكم مصر) به خاطر دفاع و حمايت كشورشان وى را فرستاده‬ ‫مىكردند‪َ .‬‬
‫بود‪ .‬هنگامى كه عمرو به آنها رسيد با وى دست به قتال زد‪ ،‬عمرو كسى را نزد آنها‬
‫فرستاد كه‪ :‬اين قدر عجله نكنيد‪ ،‬تا در ارتباط به شما معذور شناخته شويم‪ ،‬و شما‬
‫هم بعد از آن به فكر خود باشيد‪ .‬آنها بدين خاطر جنگ را متوقّف ساختند‪ ،‬و عمرو‬
‫براى آنها پيام فرستاد كه‪ :‬من بيرون مىروم بايد ابومريم و ابومريام نيز نزدم بيرون‬
‫بيايند‪ .‬آنها به اين درخواست عمرو جواب مثبت داده‪ ،‬يكديگر خود را امان دادند‪.‬‬
‫عمرو به آن دو گفت‪ :‬شما راهبان اين كشور هستيد‪ ،‬بنابراين بشنويد‪ :‬خداوند‬
‫مد ص را به حق مبعوث نموده‪ ،‬و وى را به اين امر كرده است‪ ،‬و او ص‬ ‫عزوجل مح ّ‬
‫ما را به اين كار مامور كرده‪ ،‬و همه چيزهايى را كه به آن مامور شده بود‪ ،‬نسبت به‬
‫َ‬
‫ما ادا نموده است‪ .‬پس از آن وى ‪ -‬صلواتالل ّه عليه و رحمته ‪ -‬رحلت نمود و‬
‫درگذشت‪ ،‬و آنچه را بر وى بود ادا كرد و ما را بر راه روشن ترك نود‪ .‬از چيزهايى كه‬
‫ما را به آن امر نموده بود‪ ،‬اينست كه در قبال مردم معذور شناخته شويم‪ 1،‬بر همين‬
‫اساس‪ ،‬شما را به سوى اسلم دعوت مىكنيم‪ ،‬كسى كه اين را از ما پذيرفت‪ ،‬مثل‬
‫ماست‪ ،‬كسى كه نپذيرفت جزيه را به او عرضه مىنماييم‪ ،‬و از وى حمايت مىكنيم‪ .‬و‬
‫او به ما خبر داده كه ديار شما را فتح مىكنيم‪ ،‬و ما را به خاطر احترام و حفظ‬
‫خويشاوندى‪ 2‬و قرابتمان با شما‪ ،‬به خير و نيكويى توصيه و سفارش نموده است‪ .‬اگر‬
‫شما دعوت ما را پذيرفتيد در آن صورت دو پيمان و عهد براىتان خواهد بود‪ .‬و از‬
‫چيزهايى كه اميرمان (عمربن الخطاب بر عهده ما گذاشته است يكى هم اين است‬
‫كه با قبطىها تعامل خوب نماييد‪ ،‬چون پيامبر خدا ص ما را در ارتباط با قبطىها به خير‬
‫و نيكويى توصيه و سفارش نموده است‪ ،‬زيرا آنها از قرابت و عهدى برخوردار‬
‫هستند‪ .‬نمايندگان قبطىها گفتند‪ :‬خويشاوندى و قرابت بسيار دورى است‪ ،‬كه مانند آن‬
‫را جز انبيا ديگر كسى وصل نمىكند‪ .‬هاجر زن شناخته شده و شريفى است‪ ،‬وى دختر‬
‫پادشاه ما و از اهل منف بود‪ ،‬و پادشاهى در ميان آنها بود‪ .‬اهل عين شمس به آنها‬
‫حمله آوردند‪ ،‬آنها را به قتل رسانيده و پادشاهى را از دست شان گرفتند‪ ،‬و آنها‬
‫پراكنده و آواره گرديدند‪ .‬به اين لحاظ وى به ابراهيم (عليه السلم) تعلّق گرفت‪( ،‬ما‬
‫به اين پيام و سفارش وى) خوش آمديد مىگوييم‪ .‬براى ما مهلت و امان بده تا دوباره‬
‫نزدت برگرديم‪ .‬عمرو در جواب گفت‪ :‬مانند من كسى فريب داده نمىشود‪ ،‬ولى من‬
‫سه روز به شما مهلت ميدهم تا شما در اين باره فكر كنيد‪ ،‬و همراه قومتان داخل‬
‫صحبت گرديد‪ ،‬كه در غير اين صورت با شما مىجنگيم‪ .‬آن دو درخواست نمودند كه‪:‬‬
‫چيزى بر اين مدّت بيفزايد‪ .‬براى ايشان يك روز افزود‪ .‬آنها باز درخواست كردند كه‬
‫براىمان بيفزاى‪ ،‬يك روز ديگر نيز براى شان افزود‪ .‬آن دو تن نزد مقوقس برگشتند‪،‬‬
‫وى تا حدى‪ ،‬به اينها تمايل نشان داد‪ .‬ولى ارطبون‪ 3‬از قبول دعوت آنها سرباز زد‪ ،‬و‬
‫دستور جنگ با مسلمانان را صادر نمود‪ .‬آن دو تن به اهل مصر گفتند‪ :‬اما‪ ،‬ما تلش‬
‫‪ 1‬يعنى قبل از جنگ آنان را دعوت كنيم كه ديگر ملمتى بر ما باقى نماند‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 2‬هاجر مادر اسماعيل (عليه السلم) كه رسول خدا ص و ساير قريش از نسل وى مىباشند از مصر‬
‫است‪ ،‬و هم چنين ام ولد رسول خدا ص ماريه مادر ابراهيم پسر پيامبر صازمصر مىباشد‪ ،‬به اين‬
‫خاطر آنها خويشاوندان رسول خدا ص به شمار مىروند‪ ،‬و از همين روست كه حضرت پيامبر ص در‬
‫ارتباط با اهل مصر به خاطر حفظ صله رحمى و خويشاوندى به خير و نيكويى توصيه و سفارش‬
‫مىكند‪ .‬م‪.‬‬

‫او را شكست داد و او به طرف مصر رفت‪.‬‬ ‫‪ 3‬فرمانده رومى است كه در فلسطين بود‪ .‬عمرو‬

‫‪204‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫خواهيم نمود تا از شما حمايت كنيم‪ ،‬و به طرف آنها بر نگرديم‪ ،‬چون تا الحال چهار‬
‫روز باقى است كه در اين مدت به شما صدمهاى نمىرسد‪ ،‬و ما مىخواهيم به يك‬
‫توافقنامه صلح و امان با وى برسيم‪ .‬در اين هنگام بود كه عمرو و زبير از طرف‬
‫فَرقَب با شبيخون روبرو گرديدند‪ .‬عمرو براى استقبال از چنان حالتى آمادگى داشت‪،‬‬
‫بناءً با وى روبرو گرديده‪ ،‬او و همراهانش را به قتل رسانيدند‪ .‬بعد از آن عمرو و زبير‬
‫َ‬
‫(رضىالل ّه عنهما) اسبهاى خود را سوار شدند‪ ،‬و به سوى عين شمس به راه افتادند‪.‬‬
‫طبرى (‪ )228/4‬از ابوحارثه و ابوعثمان روايت نموده‪ :‬هنگامى كه عمرو نزد ساكنان‬
‫اهل عين شمس پايين آمد‪ ،‬اهل مصر به پادشاه خود گفتند‪ :‬با قومى كه كسرى و‬
‫قيصر را شكست دادند‪ ،‬و در كشورهاى خودشان بر آنها غلبه نمودند چه مىخواهى‬
‫انجام دهى؟! با اينها صلح نما‪ ،‬و از ايشان پيمانى بگير‪ ،‬نه بر آنها تعرض كن‪ ،‬و نه هم‬
‫ما را در معرض تعرض آنها قرار بده‪ .‬اين اتفاق در روز چهارم افتاده بود‪ ،‬اما پادشاه‬
‫از اين مشورت امتناع ورزيد‪ ،‬و برمسلمانان حملهور شد‪ .‬بنابراين مسلمانان با آنان‬
‫جنگيدند‪ ،‬و زبير به قلعه آنها رخنه نموده و به آنجا فراز شد‪ .‬هنگامى كه اين اطلع به‬
‫آنها رسيد‪ ،‬دروازه را به روى عمرو گشودند‪ ،‬و با پيام صلح نزد وى خارج گرديدند‪ .‬او‬
‫درخواست ايشان را پذيرفت و حضرت زبير (ظفرمندانه) و با قدرت بر آنها غالب‬
‫گرديد‪.‬‬
‫َ‬
‫سلَمه بن قيس اشجعى در قتال‬ ‫دعوت اصحاب (رضىالل ّه عنهم) تحت امارت َ‬
‫طبرى (‪ )9/5‬همچنين از سليمان بن بريده روايت نموده كه‪ ،‬اميرالمؤمنين عمر‬
‫چون ارتشى را از اهل ايمان فراهم مىآورد‪ ،‬مردى از اهل علم و فقه را بر آنها امير‬
‫مىكرد‪ .‬يك مرتبه ارتشى برايش فراهم گرديد‪ ،‬وى حضرت سلمه بن قيس اشجعى‬
‫را بر آنها امير نموده‪ ،‬گفت‪ :‬به نام خداوند حركت نما‪ ،‬و در راه خدا با كسى كه به‬
‫خدا كافر است بجنگ‪ .‬هنگامى كه با دشمن مشرك تان روبرو شديد‪ ،‬آنها را به قبول‬
‫نمودن يكى از اين سه چيز دعوت نماييد‪ :‬آنها را به سوى اسلم دعوت كنيد‪ ،‬اگر‬
‫اسلم آوردند و جاى خود را انتخاب كردند‪ ،‬بر آنها در مالهاى شان زكات است‪ ،‬و در‬
‫فىء مسلمانان سهم و نصيبى ندارند‪ .‬و اگر اين را انتخاب كردند كه با شما باشند‪ ،‬در‬
‫اين صورت براى آنها همان چيزى است كه براى شما مىباشد و بر آنان نيز همان‬
‫چيزى است كه بر شما مىباشد‪ .‬اگر از قبول اين ابا ورزيدند‪ ،‬آنها را به دادن جزيه‬
‫دعوت كنيد‪ ،‬اگر جزيه را قبول نمودند‪ ،‬شما در حمايت از آنها با دشمن شان بجنگيد‪،‬‬
‫و آنها را فقط براى پرداختن جزيه فارغ بگذاريد‪ .‬ولى آنها را به چيزى فراتر از طاقت‬
‫و توانايى شان مكلّف نسازيد‪ .‬اگر از اين هم ابا ورزيدند‪ ،‬با آنها بجنگيد‪ ،‬خداوند خود‬
‫پيروز گرداننده شما بر آنهاست‪ .‬و اگر داخل قلعهاى شدند و از شما خواستند كه آنها‬
‫به حكم خدا و حكم پيامبرش پايين مىآيند‪ ،‬آنها را بر حكم خدا پايين نسازيد‪ ،‬چون شما‬
‫نمىدانيد كه حكم خدا و پيامبرش درباره آنها چيست‪ .‬و اگر از شما خواستند كه بر‬
‫ذمه خدا و پيامبرش پايين مىآيند (ذمه خدا و پيامبرش را به آنها ندهيد)‪ 1‬بلكه به آنها‬
‫ذمه خودتان را بدهيد‪ .‬اگر با شما جنگيدند‪ ،‬در غنيمت سرقت نكنيد و خيانت ننماييد‪ ،‬و‬
‫مثله هم نكنيد‪ ،‬و اطفال را به قتل نرسانيد‪ .‬سلمه ميگويد‪ :‬ما حركت نموديم تا اين كه‬
‫با دشمن مان از مشركين روبرو شديم‪ ،‬و آنها را به آنچه اميرالمؤمنين ما را به آن‬
‫مأمور ساخته بود دعوت نموديم‪ ،‬ولى آنها از اسلم آوردن امتناع ورزيدند‪ .‬بعد از آن‪،‬‬
‫آنها را به پرداخت جزيه فرا خوانديم‪ ،‬از قبول نمودن آن نيز ابا ورزيدند‪ .‬بعد با ايشان‬
‫جنگيديم و خداوند ما را بر آنان غالب گردانيد‪ .‬جنگجويان آنها را به قتل رسانيده زنان‬
‫‪ 1‬به نقل از طبرى كه از اصل ساقط بود‪.‬‬

‫‪205‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫و اولدشان را كنيز و غلم گرفتيم‪ ،‬و اموال غنيمتى را جمع آورى كرديم‪ ...‬و حديث را‬
‫به تفصيل ذكر نموده‪.‬‬

‫دعوت نمودن ابوموسى اشعرى از اهل اصبهان قبل از قتال‬


‫ابن سعد (‪ )110/4‬از بشيربن ابى اميه از پدرش روايت نموده كه‪ :‬اشعرى در‬
‫اصبهان پايين آمد و اسلم را به آنها عرضه نمود‪ ،‬اما آنها از قبول نمودن آن ابا‬
‫ورزيدند‪ .‬پس از آن وى به آنها جزيه را پيشنهاد نمود‪ ،‬اهل آن ديار با قبول اين امر با‬
‫وى صلح نمودند‪ ،‬و شب را در صلح سپرى كردند‪ ،‬تا اين كه فردا شد‪ ،‬و در صبح‬
‫خيانت روا داشتند‪ ،‬بر اين اساس ابوموسى نيز دست به قتال با آنها زد‪ ،‬و اندكى‬
‫نگذشته بود كه خداوند وى را بر آنها پيروز گردانيد‪.‬‬
‫َ‬
‫حكايتهاى آن اعمال و اخلق اصحاب (رضىالل ّه عنهم) كه سبب هدايت مردم گرديد‪.‬‬

‫قصه اسلم آوردن عمروبن جموح‪ ،‬و عملكردهاى پسرش و معاذ بن جبل به خاطر‬
‫اسلم آوردن وى‬
‫ابونعيم در الدلئل (ص ‪ )109‬از ابن اسحاق روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه انصار‬
‫پس از بيعت با پيامبر خدا ص به مدينه برگشتند‪ ،‬اسلم در آنجا ظهور يافت‪ ،‬با اين‬
‫همه در ميان آنها‪ ،‬كسانى يافت مىشدند كه بر همان دين قبلى خود و مشرك باقى‬
‫بودند‪ .‬از جمله آنها عمروبن جموح بود كه پسرش معاذ در بيعت عقبه حاضر شده‪ ،‬و‬
‫با پيامبر خدا ص بيعت نموده بود‪ .‬عمرو بن جموح يكى از بزرگان بنى سلمه و‬
‫شريفى از اشراف آنها بود‪ ،‬وى در خانه خود بتى را از چوب‪ ،‬چنان كه اشراف و‬
‫بزرگان اين كار را مىنمودند‪ ،‬براى خود گرفته بود‪ ،‬و به آن «مناه» گفته مىشد‪ .‬وى آن‬
‫را اله و معبود خود گرفته و پاكش مىنمود‪ .‬هنگامى كه جوانان بنى سلمه معاذ بن‬
‫جبل و پسرش معاذبن عمرو بن جموح با عده ديگرى اسلم آوردند‪ ،‬و عدهاى از آنها‬
‫قبل ً اسلم آورده و در عقبه نيز حضور داشتند‪ ،‬در تاريكى شب بر بت عمرو وارد شده‬
‫و آن رابرداشته و بر فرق سر آن در بعضى از خاكروبههاى بنى سلمه انداختند كه در‬
‫آن كثافات مردم بود‪ .‬عمرو چون صبح شد گفت‪ :‬واى بر شما‪ ،‬چه كسى امشب بر‬
‫معبود ما تجاوز نمود؟ مىگويد‪ :‬بعد از آن مىرفت و آن را جستجو مىنمود‪ ،‬تا اين كه آن‬
‫را مىيافت‪ ،‬آن را شسته و پاك و خوشبو كرده باز مىآوردش‪ .‬بعد از آن مىگفت‪ :‬به‬
‫خدا سوگند‪ ،‬اگر من بدانم كه كى اين كار را به تو كرده‪ ،‬حتما ً رسوايش مىسازم‪ .‬و‬
‫چون شب فرا مىرسيد و عمرو به خواب مىرفت‪ ،‬بر بت وى هجوم آورده و با آن‬
‫همان كار را انجام مىدادند‪.‬‬
‫چون اين كار را مرتبا ً انجام دادند‪ ،‬وى آن بت را از همانجايى كه انداخته بودند روزى‬
‫بيرون كشيده‪ ،‬شسته و پاكش نمود‪ ،‬پس از آن شمشير خود را آورده و بر آن آويزان‬
‫كرده گفت‪ :‬به خدا سوگند‪ ،‬من نمىدانم چه كسى اين كار را در حق تو مىكند‪ ،‬اگر در‬
‫تو خيرى هست از خودت دفاع كن‪ ،‬و اين شمشير نيز با توست‪ .‬وقتى كه بيگاه شد و‬
‫او به خواب رفت بر وى تجاوز نموده و شمشير را از گردنش گرفتند‪ ،‬بعد از آن سگ‬
‫مردهاى را آورده و آن بت را با ريسمانى به آن بستند و در چاهى از چاهاى بنى‬
‫سلمه كه در آن كثافتهاى مردم بود فرو انداختند‪ .‬فردا عمرو بن جموح خارج شد‪ ،‬آن‬
‫را در همان مكانش نيافت‪ ،‬آنگاه در طلب آن بيرون آمد تا اين كه آن را واژگون و‬
‫بسته شده با سگ مرده در همان چاه يافت‪ .‬هنگامى كه آن را و حالتش را ديد‪ ،‬و‬

‫‪206‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫كسانى كه از قومش اسلم آورده بودند وى را سرزنش نمودند‪ ،‬اسلم آورد ‪ -‬خدا‬
‫رحمتش نمايد ‪ -‬و اسلمش نيكو و ثابت شد‪.‬‬
‫و منجاب از زياد در حديث خود از ابن اسحاق افزوده‪ ،‬كه گفت‪ :‬اسحاق بن يسار از‬
‫مردى از بنى سلمه براى من تعريف كرد‪ :‬چون جوانان بنى سلمه اسلم آوردند‪،‬‬
‫همسر عمروبن جموح و پسرش نيز با آنان ايمان آوردند‪ .‬عمرو به همسرش گفت‪:‬‬
‫هيچ كسى از عيالت را نگذارى تا به جاى اقربايت بروند‪ ،‬تا ببينيم كه اينها چه مىكنند‪.‬‬
‫همسرش پاسخ داد‪ :‬اين كار را مىكنم‪ ،‬ولى آيا مىخواهى از پسرت فلن‪ ،‬چيزى را كه‬
‫از وى (مصعب) روايت مىكند‪ ،‬بشنوى؟ گفت‪ :‬شايد وى بى دين شده باشد‪ .‬همسرش‬
‫گفت‪ :‬نه‪ ،‬ولى او نيز همراه قوم بود‪ ،‬عمرو كسى را دنبال وى فرستاده گفت‪ :‬آنچه‬
‫را از كلم اين مرد شنيدهاى به من خبر بده‪ ،‬او اين آيات را برايش تلوت نمود‪:‬‬
‫َ‬
‫(الحمدلل ّه رب العالمين (تا به اين قول خداوند ‪ -‬الصراط المستقيم) عمرو گفت‪:‬‬
‫چقدر كلم زيبا و مقبولى است‪ ،‬آيا همه سخنان وى همين طور است؟ پاسخ داد‪ :‬اى‬
‫پدر‪ :‬از اين بهتر است‪ .‬و ادامه داد‪ :‬آيا مىخواهى كه با وى بيعت نمايى؟ چون عموم‬
‫افراد قومت اين كار را نمودهاند‪ ،‬جواب داد‪ ،‬تا اين كه با (مناه) مشورت نكنم‪ ،‬اين‬
‫كار را نخواهم نمود‪ ،‬تا ببينم وى چه مىگويد‪ :‬راوى مىگويد‪ :‬چون آنها كلم مناه را‬
‫مىخواستند‪ ،‬پيره زنى آمده در عقب آن مىايستاد و از طرف وى جواب مىداد‪ .‬راوى‬
‫مىگويد‪ :‬عمرو نزد مناه آمد‪ ،‬ولى پيره زن ناپديد گرديد‪ ،‬و نزد آن ايستاده و تعظيم او‬
‫را به جاى آورده گفت‪ :‬اى مناه آيا مىدانى بر تو چه مىگذرد و تو از آن غافل هستى!!‬
‫مردى آمده و ما را از عبادت تو منع مىكند‪ ،‬و به تعطيل تو دستور مىدهد‪ .‬من‬
‫نخواستم بدون مشورت تو با وى بيعت نمايم‪ ،‬عمرو به مدت طولنى به وى خطاب‬
‫نمود‪ ،‬اما هيچ جوابى به او نداد‪ ،‬عمرو گفت‪ :‬گمان مىكنم خشمگين شدهاى‪ ،‬در حالى‬
‫‪1‬‬
‫كه من هيچ كارى ننمودهام‪ .‬پس ايستاد و آن را درهم شكست!!‬
‫ابراهيم بن سلمه در حديث خود از ابن اسحاق افزوده است كه‪ :‬عمرو بن جموح‬
‫هنگامى كه اسلم آورد‪ ،‬و حقانيت دين خداوند را دانست‪ ،‬بتش را و آنچه از وى ديده‬
‫بود به ياد آورده‪ ،‬با سپاسگزارى خداوند كه او را از آن حالت كورى و گمراهى نجات‬
‫بخشيده بود اين شعر را سرود‪:‬‬
‫َ‬
‫ضى‬ ‫م َ‬ ‫ما َ‬ ‫م َّ‬ ‫ب اِلَىالل ّهِ ِ‬ ‫اَتُوْ ُ‬
‫َّ‬
‫ن نَارِهِ‬ ‫م ْ‬ ‫ه ِ‬ ‫وَاستَنْقَذ ُالل َ‬
‫ماءِهِ‬ ‫ى عَلَيْهِ بِنَعْ َ‬ ‫َو اثْن ِ ْ‬
‫ُ‬
‫ستَارِهِ‬ ‫حَرام ِ وَ أ ْ‬ ‫اِلهِ ال َ‬
‫ن‬
‫حانَه عَدَد َ الخاطِبِي ْ َ‬ ‫سب ْ َ‬ ‫فَ ُ‬
‫مدَْرارِهِ‬ ‫ماءِ وَ ِ‬ ‫س َ‬ ‫َو قَطرِال َّ‬ ‫ْ‬
‫مه‬ ‫ى ظُل ْ َ‬ ‫ت ِف ْ‬ ‫ى وَ قَد ْ كُن ْ ُ‬ ‫هَدَان ِ ْ‬
‫ه‬ ‫َ‬
‫جارِ ِ‬ ‫ح َ‬ ‫منَاه وَ أ ْ‬ ‫ف َ‬ ‫حلِي ْ َ‬ ‫َ‬
‫ل‬ ‫َا‬ ‫ذ‬ ‫ق‬
‫َ‬ ‫ال‬ ‫ب‬ ‫شي‬ ‫َ‬ ‫َ‬
‫ِ‬ ‫ْ ِ‬ ‫َو ْ ِ َ ْ َ‬
‫د‬ ‫ع‬ ‫ب‬ ‫ى‬ ‫َن‬ ‫ذ‬ ‫ق‬
‫َ‬ ‫ن‬ ‫أ‬
‫ن عَارِهِ‬ ‫م ْ‬‫ك وَ ِ‬ ‫ن ذ َا َ‬ ‫شي ْ ِ‬ ‫ن َ‬ ‫م ْ‬ ‫ِ‬
‫ْ‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫َ‬
‫مه‬ ‫ى ظل َ‬ ‫ت أهْل ِك فِ ً‬ ‫فَقَد ْ كِد ْ ُ‬
‫مقْدَارِهِ‬ ‫ك بِ ِ‬ ‫تَدَاَرك ذ َا َ‬
‫ماَبِقِيْت‬ ‫ه َ‬ ‫شكْرا ً ل َ ُ‬ ‫مدا ً َو ُ‬ ‫ح ْ‬ ‫فَ َ‬
‫جب ّارِهِ‬ ‫َ‬ ‫اِلَهِ النَام ِ و َ‬ ‫َ‬
‫ه‬‫ك اِذ ْ قُلْت ُ ُ‬ ‫اُرِيْد ُ بِذَل ِ َ‬

‫‪ 1‬ضعیف منقطع‪ .‬ابونعیم در «الدلئل» صفحه ‪ 109‬از ابن اسحاق بدون سند‪.‬‬

‫‪207‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َّ‬
‫ه‬
‫ى دَارِ ِ‬ ‫جاوََره اللهِ فِ ْ‬ ‫م َ‬
‫ُ‬
‫ترجمه‪« :‬از آنچه گذشت براى خداوند توبه مىكنم‪ ،‬و از خداوند مىخواهم مرا از آتش‬
‫خود نجات دهد‪ ،‬و به خاطر نعمت هايش او را ستايش مىكنم‪ ،‬او خداى بيت الحرام و‬
‫پردههاى آن است‪ ،‬و خداوند را به اندازه دعاكنندگان و قطرات پيهم باران تقديس‬
‫مىكنم‪ .‬وى مرا در حالى هدايت نمود‪ ،‬كه در تاريكى قرار داشتم‪ ،‬و سروكارم با مناه‬
‫و سنگهايش بود‪ .‬او مرا پس از پيرى كه موى هايم سفيد شده بود‪ ،‬نجات داد‪ ،‬و آن‬
‫عار و ننگى را كه بر من بود‪ ،‬از من دور ساخت‪ .‬نزديك بود در آن تاريكى هلك گردم‪،‬‬
‫ولى او به تقدير خود به فريادم رسيد‪ .‬به اين خاطر تا زنده هستم او را‪ ،‬كه خداى‬
‫مردم و جبّار آنهاست‪ ،‬ستايش ميكنم‪ ،‬و شكرش را به جاى مىآورم‪ ،‬و هدف ازين‬
‫گفتههايم اين است تا در جنتش در جوار او باشم»‪.‬‬
‫و همچنان درذم بت خود مىگويد‪:‬‬
‫َ‬
‫ن‬‫م تَك ُ ْ‬ ‫ت اِلها ً ل َ ْ‬ ‫تَالل ّهِ لَوْ كُن ْ َ‬
‫ط بِئْرٍ فِى قََر ْ‬
‫ن‬ ‫س َ‬ ‫ب وَ ْ‬ ‫ت وَكَل ْ ٌ‬ ‫اَن ْ َ‬
‫ن‬
‫ستَد َ ْ‬ ‫م ْ‬ ‫ك اِلها ً ُ‬ ‫ملْقَا َ‬ ‫ف لِ َ‬ ‫أ ُ ٍّ‬
‫سوءِالْغَب َ ْ‬
‫ن‬ ‫ن ُ‬ ‫ك عَ ْ‬ ‫شنَا َ‬ ‫ن فَت َّ ْ‬
‫َّ‬
‫اَل َ‬
‫ن‬ ‫من َ ْ‬‫ى ذِى ال ِ‬ ‫مدُللهِ العَل ِ ِ ّ‬ ‫ح ُ‬ ‫اَل َ‬
‫ن‬‫ن الدِّي َ ْ‬
‫َ‬
‫ق دَيَّا ِ‬ ‫ب َالَرَّزا ِ‬ ‫الوَا َهِ ِ‬
‫ل أن‬ ‫ن قَب ْ ِ‬ ‫م ْ‬‫هُوَال ّذِى أنْقَذ َنِى ِ‬
‫َ‬
‫ن‬
‫مْرت َ َه ْ‬ ‫مه قَبْرٍ ُ‬ ‫ى ظُل ْ َ‬ ‫ن فِ ْ‬ ‫أكُوْ َ‬
‫ترجمه‪« :‬به خدا سوگند ‪،‬اگر تو خدا مىبودى‪ ،‬هرگز همراه سگ مرده در ميان چاه در‬
‫يك ريسمان نمىبودى‪ .‬لعنت به ديدن تو‪ ،‬اى خداى پست حال من دانستم كه خدا‬
‫نيستى‪ .‬سپاس خداى بزرگ‪ ،‬منت نهنده‪ ،‬بخشنده‪ ،‬رزق دهنده و پاداش دهنده راست‪.‬‬
‫او بود كه مرا قبل از اين كه اسير تاريكى قبر باشم‪ ،‬نجاتم داد»‪.‬‬

‫حكايت اسلم آوردن ابودرداء و عملكرد ابن رواحه به خاطر اسلم آوردن وى‬
‫حاكم در المستدرك (‪ )336/3‬از واقدى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابودرداء آن چنان كه‬
‫گفته مىشود‪ ،‬آخرين فرد خانوادهاش بوده كه اسلم آورده است‪ .‬وى هميشه با يك‬
‫َ‬
‫بت خود كه دستمالى را بر وى آويخته بود سروكار داشت‪ .‬عبدالل ّه بن رواحه او را‬
‫َ‬
‫به اسلم دعوت مىنمود‪ ،‬ولى او ابا مىورزيد‪ .‬عبدالل ّه بن رواحه كه قبل از اسلم و در‬
‫زمان جاهليت برادر وى بود‪ ،‬نزدش مىآمد‪ .‬هنگامى كه ديد از خانهاش بيرون رفته‪،‬‬
‫داخل خانهاش شد‪ ،‬و باشتاب از همسر ابودرداء كه سر خود را شانه مىكرد پرسيد‪:‬‬
‫َ‬
‫ابودرداء كجاست؟ پاسخ داد‪ :‬برادرت چند لحظه قبل بيرون رفت‪ .‬عبدالل ّه بن رواحه‬
‫داخل همان اتاقى شد كه بت در آن قرار داشت‪ ،‬وتيشهاى را نيز با خود داشت‪ ،‬بت‬
‫را پايين آورد و با تيشهاى كه در دستش بود آن را قطعهقطعه نمود‪ ،‬و در وقت خرد‬
‫كردن آن رجزى را مىخواند‪ ،‬كه همه اسمهاى شياطين در آن وجود داشت‪ ،‬و مىگفت‪:‬‬
‫هر آنچه كه با خداوند (به عنوان شريك) خوانده مىشود‪ ،‬باطل است‪ .‬پس از آن‬
‫بيرون رفت و همسر ابودرداء صداى تيشه را كه آن بت را مىزد‪ ،‬شنيده گفت‪ :‬اى ابن‬
‫َ‬
‫رواحه مرا هلك ساختى!! عبدالل ّه به همان صورت بدون هيچ حادثهاى بيرون آمد و‬
‫ابودرداء به منزل خود آمده‪ ،‬داخل شد ديد كه خانمش نشسته و از ترس وى گريه‬
‫َ‬
‫مىكند‪ .‬پرسيد‪ :‬تو را چه شده است؟ پاسخ داد‪ :‬برادرت عبدالل ّه بن رواحه نزد من آمد‬
‫و اين حالتى را كه مىبينى انجام داد‪ .‬وى به شدت خشمگين شد‪ ،‬سپس با خود فكر‬
‫نموده‪ ،‬گفت‪ :‬اگر نزد اين بت خيرى مىبود‪ ،‬حتما ً از جان خود دفاع مىكرد‪ .‬آن گاه‬

‫‪208‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫حركت نمود تا اين كه نزد پيامبر خدا ص در حالى كه ابن رواحه او را همراهى مىكرد‪،‬‬
‫‪1‬‬
‫آمد و اسلم آورد‪.‬‬

‫نامه عمر به عمروبن العاص درباره جزيه و اسيران جنگ‬


‫جزء زبيدى روايت نموده كه گفت‪ :‬ما اسكندريه‬ ‫ابن جرير طبرى (‪ )227/4‬از زيادبن َ‬
‫را در زمان خلفت حضرت عمر فتح نموديم‪ ...‬حديث را ذكر نموده و در آن آمده‪:‬‬
‫بعد از آن در بلهيب در انتظار رسيدن نامه عمر اقامت گزيديم‪ ،‬تا اين كه آن نامه‬
‫به ما رسيد‪ ،‬و عمرو آن را براى ما قرائت نمود و در آن آمده بود‪:‬‬
‫(أما بعد‪ :‬فانه جاءنى كتابك تذكر أن صاحب السكندريه عرض أن يعطيك الجزيه على‬
‫أن ترد عليه ما أصيب من سبايا أرضه‪ ،‬و لعمرى‪ ،‬لجزيه قائمه تكون لنا و لمن بعدنا‬
‫من المسلمين أحب الى من فىء يقسم ثم كانه لم يكن‪ ،‬فاعرض على صاحب‬
‫السكندريه أن يعطيك الجزيه ؛ على ان تخيروا من فى ايديكم من سبيهم بين السلم‬
‫و بين دين قومهم؛ فمن اختار منهم السلم فهو من المسلمين له ما لهم و عليه‬
‫ماعليهم؛ ومن اختار دين قومه وضع عليه من الجزيه ما يوضع على اهل دينه‪ ،‬فاما من‬
‫تفرق من سبيهم بارض العرب فبلغ مكه والمدينه واليمن فانا ل نقدر على ردهم‪ ،‬و ل‬
‫نحب ان نصالحه على امر ل نفى له به)‪.‬‬
‫«اما بعد‪ :‬نامهات به من رسيد‪ ،‬در آن متذكّر شدهاى كه صاحب اسكندريه به تو‬
‫پيشنهاد نموده است كه وى حاضر است در عوض استرداد اسيران سرزمينش به تو‬
‫جزيه بپردازد‪ .‬سوگند به جانم‪ ،‬جزيه پايدارى كه براى ما و مسلماناى كه بعد از ما‬
‫مىآيند استوار باشد‪ ،‬از فىء كه تقسيم مىشود و گويى كه هيچ نبود ‪،‬نزد من بهتر‬
‫است‪ .‬تو نيز به صاحب اسكندريه پيشنهاد كن تا به تو جزيه بدهد‪ ،‬به شرط اين كه‬
‫اسيران در دست شما را در ميان انتخاب اسلم و دين قومشان آزاد بگذاريد‪ .‬كسى‬
‫كه اسلم را انتخاب نمود او از جمله مسلمين است‪ ،‬براى وى همان چيزى است كه‬
‫براى مسلمانان است‪ ،‬و بر وى همان چيزى است كه بر مسلمانان مىباشد‪ .‬و كسى‬
‫كه دين قوم خود را اتخاب كرد‪ ،‬بر وى همانطورى كه بر اهل دين وى جزيه وضع‬
‫مىشود‪ ،‬جزيه وضع گردد‪ .‬اما آن عده از اسيران ايشان كه در سرزمين عرب پراكنده‬
‫شده است‪ ،‬و به مكه‪ ،‬مدينه و يمن رسيده ما قادر بر رد نمودن آنها نيستيم‪ ،‬و‬
‫دوست هم نداريم با وى به شرطى صلح نماييم‪ ،‬كه نتوانيم نسبت به آن وفادار‬
‫باشيم‪.‬‬

‫تذكّر آنچه در فتح اسكندريه براى اصحاب اتفاق افتاد‬


‫راوى مىگويد‪ :‬بعد از آن عمرو كسى را نزد صاحب اسكندريه فرستاد تا محتواى‬
‫نامه اميرالمؤمنين را به او برساند‪ .‬راوى مىافزايد‪ :‬صاحب اسكندريه در پاسخ گفت‪:‬‬
‫من اين را قبول دارم‪ .‬گويد‪ :‬ما همه اسيران در دست خود را جمع نموديم‪ ،‬و نصارا‬
‫هم جمع شدند‪ ،‬و ما مردانى را كه در دست داشتيم‪ ،‬يك يك مىآورديم‪ ،‬و او را در‬
‫ميان انتخاب اسلم و نصرانيت اختيار مىنموديم‪ .‬اگر اسلم را انتخاب مىنمود‪ ،‬آن‬
‫چنان تكبيرى مىگفتيم كه از تكبيرمان هنگام فتح يك قريه شديد و سخت ترمى بود‪،‬‬
‫مىگويد‪ :‬و او را به طرف خود مىكشيديم‪ .‬اگر نصرانيت را اختيار مىنمود ‪ ،‬نصرانىها‬
‫صدا برآورده و او را به سوى خود مىكشيدند‪ ،‬و ما بر او جزيه وضع مىكرديم‪ ،‬و از آن‬
‫به شدت ناراحت شده و مىرنجيديم‪ ،‬طورى كه گويى مردى از طرف ما به سوى آنها‬
‫خارج شده (و كافر شده) باشد‪ .‬راوى مىگويد‪ :‬تا اختتام همين طور كار به پيش‬
‫‪ 1‬سند آن بسیار ضعیف است‪ .‬حاکم (‪ )3/236‬در سند آن واقدی است که متروک است‪.‬‬

‫‪209‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫مىرفت‪ ،‬از جمله كسانى كه ما آورديم‪ ،‬يكى هم ابومريم عبدالل ّه بن عبدالرحمن بود‪،‬‬
‫‪ -‬قاسم مىگويد‪ :‬من وى را ديدم كه سردار بنى زبيد بود ‪ -‬مىگويد‪ :‬ما او را آماده‬
‫كرديم‪ ،‬و اسلم و نصرانيت را به وى عرضه داشتيم ‪ -‬پدر ‪،‬مادر و برادرانش همه‬
‫مسيحى بودند ‪ -‬وى اسلم را انتخاب نمود‪ ،‬و ما او را به سوى خودمان كشيديم‪.‬‬
‫مادر‪ ،‬پدر و برادرانش قصد جان وى را داشتند و مىخواستند او را از دست ما بيرون‬
‫كنند‪ ،‬تا اين كه لباسهايش را بر وى دريدند‪ .‬بعد‪ ،‬امروز چنان كه مىبينى او رئيس‬
‫ماست‪ ...‬و حديث را ذكر نموده‪.‬‬

‫و آنچه در ميان وى ونصرانيى اتفاق افتاد و اسلم آوردن آن‬ ‫حكايت زره على‬
‫نصرانى‬
‫ترمذى و حاكم از شعبى روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬حضرت على بن ابى طالب به‬
‫بازار آمد‪ .‬به نصرانيى برخورد كه زرهى را مىفروخت‪ .‬حضرت على زره را‬
‫شناخت‪ ،‬و گفت‪ :‬اين زره مال من است‪ ،‬و براى فيصله اين كار بايدنزد قاضى‬
‫مسلمانان برويم ‪ -‬در آن وقت قاضى مسلمانان شريح بود‪ ،‬و حضرت على وى را به‬
‫عنوان قاضى تعيين نموده بود ‪ -‬هنگامى كه شريح اميرالمؤمنين را ديد‪ ،‬از جاى‬
‫قضاوت خود برخاست ‪،‬و حضرت على را در جاى خود نشاند‪ ،‬و خود با نصرانى در‬
‫مقابل وى نشست‪ .‬حضرت على فرمود‪ :‬اما ‪ -‬اى شريح ‪ -‬اگر خصمم مسلمان مىبود‬
‫با وى مىنشستم‪ ،‬ولى من از پيامبر خدا ص شنيدم كه مىگويد‪« :‬با آنها مصافحه نكنيد‪،‬‬
‫و به سلم دادن بر آنها ابتدا نكنيد و مريضانشان را عيادت ننماييد‪ ،‬وبر (ميت) آنها‬
‫نماز نگزاريد‪ ،‬وآنها را در راه رفتن به جاى تنگ و ضيق مجبور كنيد‪ ،‬و آنها را چنان كه‬
‫خداوند حقير و ذليل ساخته است‪ ،‬حقير و ذليل سازيد»‪ .‬اى شريح در ميان من و وى‬
‫داورى كن‪ .‬شريح گفت‪ :‬اى اميرالمؤمنين چه مىگويى؟ حضرت على پاسخ داد‪:‬‬
‫اين زره من است‪ ،‬كه مدتى قبل از نزدم افتاده بود‪ .‬شريح پرسيد‪ :‬اى نصرانى تو چه‬
‫مىگويى؟ نصرانى گفت‪ :‬اميرالمؤمنين را به دروغ متهم نمىكنم‪ ،‬ولى زره مال خودم‬
‫است‪ .‬شريح گفت‪ :‬گمان نمىكنم اين از دست وى بيرون آيد‪ ،‬آيا شاهدى دارى؟ على‬
‫پاسخ داد‪ :‬شريح راست گفت‪ .‬نصرانى گفت‪ :‬اما من شهادت مىدهم كه اين احكام‬
‫و داورى انبيا است‪ .‬اميرالمؤمنين نزد قاضى خود مىآيد‪ ،‬و قاضى او برخلف وى حكم‬
‫داورى مىنمايد‪ .‬اين ‪ -‬به خدا سوگند اى اميرالمؤمنين! ‪ -‬زره توست‪ ،‬روزى من به‬
‫دنبال تو روان بودم‪ ،‬و اين از شتر خاكسترى رنگت افتاد و من آن را برداشتم و‬
‫مد رسول خداست‪ .‬حضرت على‬ ‫شهادت مىدهم كه معبودى جز يك خدا نيست و مح ّ‬
‫‪1‬‬
‫فرمود‪ :‬از اين كه اسلم آوردى‪ ،‬آن زره براى توباشد‪ ،‬يك اسب نيز به او داد‪.‬‬
‫و نزد حاكم از شعبى روايت است كه‪ :‬زرهى از حضرت على در روز جمل مفقود‬
‫گرديد‪ ،‬مردى آن را به دست آورده فروخت‪ ،‬آن زره نزد مردى از يهود شناسايى‬
‫گرديد‪ ،‬حضرت على با وى نزد شريح اقامه دعوا نمود‪ .‬حضرت حسن و قنبر غلم‬
‫آزاد شده حضرت على به نفع او شهادت دادند‪ .‬شريح گفت‪ :‬يك شاهد ديگر در‬
‫عوض حسن برايم پيدا كن‪ .‬على پرسيد‪ :‬آيا شهادت حسن را رد مىكنى؟ گفت نه‪،‬‬
‫ولى از تو به ياد دارم كه شهادت پسر براى پدر جايز نيست‪.‬‬

‫‪ 1‬بسیار ضعیف‪ .‬بیهقی در «الکبری» (‪ )10136‬در سند آن دو مشکل وجود دارد‪ :‬اول اینکه جابر جعفی چنانکه در «التقریب» (‪ )1/123‬آمده است‬
‫درباره وی می‌گویند‪ :‬متروک الحدیث است‪ .‬ابن‬
‫‌‬ ‫ضعیف است‪ .‬و دوم عمرو بن شمر‪ .‬بخاری درباره‌ی وی می‌گوید‪ :‬منکر الحدیث است‪ .‬نسائی و دارقطنی‬
‫حبان می‌گوید‪ :‬وی رافضی است و صحابه را بد می‌گوید و از راویان ثقه روایات موضوع نقل ‌‬
‫میکند‪ .‬نگا‪« :‬المیزان» (‪ .)3/268‬این حدیث را نه در‬
‫ترمذی و نه در مستدرک نیافتم‪ .‬اما طبرانی در «الوسط» از ابوهریره بطور مرفوع روایت نموده که ‪« :‬ل تصافحوا الیهود و النصاری» که در این سند‬
‫نیز سفیان بن وکیع وجود دارد که همانگونه که در «المجمع» (‪ )8/42‬آمده ضعیف است‪.‬‬

‫‪210‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫اين را حاكم در الكنى و ابونعيم در الحليه (‪ )139/4‬از طريق ابراهيم بن يزيد تيمى از‬
‫پدرش‪ ،‬به صورت طولنى روايت كرده‪ ،‬و در حديث وى آمده‪ :‬شريح گفت‪ :‬اما‬
‫شهادت موليت را پذيرفتيم‪ ،‬ولى شهادت پسرت را برايت جايز نمىدانيم‪ .‬حضرت‬
‫على فرمود‪ :‬مادرت گمت كند! آيا از عمر نشنيدى كه مىگفت‪ :‬از پيامبر خدا ص‬
‫شنيدم كه مىگويد‪« :‬حسن وحسين سيد جوانان اهل جنتاند»‪ 1.‬پس از آن به يهودى‬
‫گفت‪ :‬زره را بگير‪ .‬يهودى گفت‪ :‬اميرالمؤمنين با من نزد قاضى مسلمين آمد و او‬
‫برخلف وى حكم نمود‪ ،‬و او راضى گرديد‪ ،‬راست گفتى ‪ -‬به خدا سوگند اى‬
‫اميرالمؤمنين ‪ -‬اين زره مال توست‪ .‬از شترت پايين افتاد و من آن را گرفتم‪ ،‬شهادت‬
‫مد رسول خدا نيست‪ .‬حضرت على آن‬ ‫مىدهم كه معبودى جز يك خدا نست و مح ّ‬
‫زره را به او بخشيد‪ ،‬و هفت صد دينار ديگر نيز به او بخشيد‪ ،‬و او هميشه همراهش‬
‫مىبود تا اين كه در روز صفين به قتل رسيد‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )6/4‬آمده‬
‫است‪.‬‬

‫‪ 1‬سند آن ضعیف است‪ .‬اما خود حدیث در مجموع صحیح و بلکه آنگونه که مناوی و آلبانی گفته‌اند متواتر است و از ده طریق روایت شده است‪ .‬نگا‪:‬‬
‫کردهاند‪ .‬وی (ابونعیم) می‌گوید‪ :‬این حدیثی‬
‫‌‬ ‫«الصحیحة» (‪ .)432-2/423( )796‬اما این حدیث را طبرانی (‪ )1/122/2‬و ابونعیم (‪ )140 ، 4/139‬روایت‬
‫میگوید‪ :‬وی آنگونه که ابوحاتم می‌گوید متروک الحدیث است‪ .‬نگا‪:‬‬‫است غریب از روایت اعمش از ابراهیم که تنها حکیم آن را روایت کرده است‪ .‬آلبانی ‌‬
‫«صحیح الجامع» (‪.)3182( ،)3181( ،)3180‬‬

‫‪211‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫باب دوم‬
‫َ‬
‫چگونه اصحاب (رضىالل ّه عنهم) با پيامبر خدا ص و با خلفاى بعد از وى بيعت‬
‫مىنمودند‪ ،‬و بر چه امورى بيعت صورت مىگرفت‪.‬‬

‫بيعت بر اسلم‬
‫حديث جرير در اين باره‬

‫طبرانى از جرير روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬با پيامبر ص مثل آنچه زنان بر آن بيعت‬
‫نمودند‪ ،‬بيعت كرديم‪ .‬كسى كه از ما‪ ،‬بدون اين كه چيزى از آنها را مرتكب شود وفات‬
‫نمود‪ ،‬جنت برايش تضمين است‪ .‬و كسى كه از ما‪ ،‬در حالى مرد كه چيزى از آنها را‬
‫مرتكب گرديد‪ ،‬و حد بر او جارى شد‪ ،‬همان (جارى شدن حد بر او) كفّاره است‪.‬‬
‫وكسى كه از ما‪ ،‬در حالى مرد كه چيزى از آن را مرتكب گرديد‪ ،‬ولى آن بر وى‬
‫پوشيده باقى ماند‪ ،‬حساب وى بر خداوند است‪ 1.‬هيثمى در مجمع الزاوائد (‪)36/6‬‬
‫مىگويد‪ :‬در اين روايت سيف بن هارون آمده‪ ،‬كه ابونعيم وى را ثقه دانسته و گروه‬
‫ديگرى ضعيفش دانستهاند‪ ،‬و بقيه رجال وى رجال صحيح اند‪ .‬اين را همچنان ابن‬
‫جرير‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )82/1‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪ ،‬و اين حديث در بيعت‬
‫زنان خواهد آمد‪.‬‬

‫بيعت نمودن بزرگان‪ ،‬خردسالن‪ ،‬مردان و زنان بر شهادت در روز فتح‬


‫َ‬
‫مد بن اسود بن خلف به او‬ ‫احمد از عبدالل ّه بن عثمان بن خيثم روايت نموده‪ ،‬كه مح ّ‬
‫خبر داد كه‪ :‬پدرش اسود پيامر خدا ص را در روز فتح ديد كه با مردم بيعت مىنمود‪.‬‬
‫ميگويد‪ :‬پيامبر ص نزد كوه كوچكى‪ 2‬كه روى خود را به طرف آن‪ 3‬گردانيده بود‪،‬‬
‫نشست و با مردم بر اسلم و شهادت بيعت نمود‪ .‬پرسيدم‪ :‬شهادت چيست؟ گفت‪:‬‬
‫مد بن اسود بن خلف به من خبر داد‪ ،‬كه وى با ايشان بر ايمان به خدا و شهادت‬ ‫مح ّ‬
‫‪4‬‬
‫مد بنده و رسول اوست‪ ،‬بيعت نمود‪.‬‬ ‫بر اين كه مبعودى جز خدا وجود ندارد‪ ،‬و مح ّ‬
‫اين چنين در البدايه (‪ )318/4‬آمده‪ ،‬و افزوده است كه‪ :‬اين را احمد به تنهايى خود‬
‫روايت نموده‪ .‬هيثمى (‪ )37/6‬مىگويد‪ :‬رجال وى ثقهاند‪ ،‬ونزد بيهقى آمده‪ :‬آن گاه‬
‫مردم اعم از بزرگان‪ ،‬خردسالن‪ ،‬مردان و زنان نزدش آمدند و او با ايشان بر اسلم‬
‫و شهادت بيعت نمود‪ .‬اين چنين در البدايه (‪ )318/4‬آمده‪ ،‬و طبرانى اين را به اين‬
‫سياق در الكبير و الصغير چنان كه در مجمع الزوايد (‪ )37/6‬آمده روايت كرده است‪،‬‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬طبرانی در «الکبیر» (‪ .)2260‬در سند آن سیف بن هارون است که ضعیف است‪« :‬التقریب» (‪.)1/344‬‬
‫‪ 2‬در سيرت حلبيه (‪ )109/1‬آمده كه‪ :‬در روز فتح بر كوه صفا نشست‪ ،‬و با مردم بيعت مىنمود‪.‬‬
‫‪ 3‬در نص همينطور ذكر شده‪ ،‬و ضمير ذكر شده به سوى همين كوه كوچك ياد شده در نص‬
‫برمىگردد‪ ،‬ويك احتمال ديگر وجود دارد‪ ،‬كه اين ضمير به بيت الحرام اشاره داشته باشد‪ ،‬در اين‬
‫صورت چنين مىشود كه‪ :‬پيامبر ص بر كوه صفا در حالى كه روى خود را به طرف كعبه گردانيده‬
‫َ‬
‫بود‪ ،‬نشست‪ .‬والل ّه اعلم‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 4‬ضعیف‪ .‬حاکم (‪ )3/196‬و احمد (‪ .)3/4‬در سند آن محمد بن السود بن خلف وجود دارد‪ .‬ذهبی می‌گوید‪ :‬وی و پدرش شناخته شده نیستند‪« :‬میزان‬
‫العتدال» (‪.)3/485‬‬

‫‪212‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫و همچنان بغوى‪ ،‬ابن السكن‪ ،‬حاكم و ابونعيم اين را‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )82/1‬آمده‪،‬‬
‫روايت نمودهاند‪.‬‬

‫شع و برادرش بر اسلم و جهاد‬ ‫مجا ِ‬


‫بيعت ُ‬
‫شيخين (بخارى و مسلم) از مجاشع بن مسعود روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬من و‬
‫برادرام نزد پيامبر خدا ص آمديم‪ ،‬گفتم‪ :‬با ما بر هجرت بيعت نما‪ ،‬پاسخ داد‪« :‬هجرت‬
‫براى اهلش گذشت»‪ ،‬پرسيدم‪ :‬پس با ما بر چه بيعت مىكنى؟ فرمود‪« :‬بر اسلم و‬
‫جهاد»‪ 1.‬اين چنين درالعينى (‪ )16/7‬آمده‪ .‬و اين را همچنان ابن ابى شيبه روايت‬
‫نموده و افزوده است‪( :‬راوى) مىگويد‪ :‬بعد از آن با برادرش ملقات نموده‪ ،‬از وى‬
‫(نيز اين را) پرسيدم گفت‪ :‬مجاشع راست گفته است‪ .‬اين چنين در كنز العمال (‪-83‬‬
‫‪ )26/1‬آمده‪.‬‬
‫َ‬
‫بيعت جرير بن عبدالل ّه بر اسلم‬
‫ابوعوانه در مسند خود (‪ )38/1‬از زياد بن علقه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬از جريربن‬
‫َ‬
‫عبدالل ّه شنيدم كه هنگام وفات مغيره بن شعبه صحبت مىنمود‪ .‬موصوف براى‬
‫مردم سخنرانى كرده گفت‪ :‬شما را به ترس خداوند واحد و ل شريك‪ ،‬وقار و آرامش‬
‫وصيت مىكنم‪ ،‬چون من با همين دستم با پيامبر خدا ص بر اسلم بيعت نمودم‪ ،‬و او‬
‫نصيحت براى هر مسلمان را براى من شرط گذاشت‪ .‬سوگند به پروردگار كعبه‪ ،‬كه‬
‫‪2‬‬
‫من براى همه شما نصيحت كننده هستم‪ ،‬سپس طلب مغفرت نمود و پايين شد‪.‬‬
‫بخارى (‪( )14/1‬اين را) كاملتر از آن روايت نموده است‪ ،3‬و بيهقى و غير وى از‬
‫زيادبن حارث صدائى روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬نزد پيامبر خدا ص آمده با وى بر‬
‫اسلم بيعت نمودم‪ 4...‬و حديث را به طول آن‪ :‬چنان كه در باب دعوت گذشت‪ ،‬متذكر‬
‫گرديده‪.‬‬
‫‪5‬‬
‫بيعت بر اعمال اسلم‬

‫بيعت بشير بن خصاصيه بر اركان اسلم و بر صدقه و جهاد‬


‫حسن بن سفيان‪ ،‬طبرانى در الوسط‪ ،‬ابونعيم‪ ،‬حاكم‪ ،‬بيهقى و ابن عساكر از بشيربن‬
‫خصاصيه روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬نزد پيامبر خدا ص آمدم تا همراهش بيعت‬
‫نمايم‪ ،‬گفتم‪ :‬اى پيامبر خدا بر چه با من بيعت مىكنى؟ پيامبر دست خود را دراز‬
‫نموده فرمود‪« :‬گواهى مىدهى كه معبودى جز خداى واحد و ل شريك وجود ندارد و‬
‫مد بنده و رسول اوست‪ ،‬نمازهاى پنجگانه را در وقتهاى آن ميخوانى‪ ،‬زكات فرض‬ ‫مح ّ‬
‫شده را ادا مىكنى‪ ،‬روزه رمضان را مىگيرى‪ ،‬حج خانه (كعبه) را به جاى مىآورى و در‬
‫راه خداوند جهاد مىنمايى»‪ .‬گفتم‪ :‬اى پيامبر خدا ص همه اينها را مىتوانم انجام دهم‪،‬‬
‫مگر دو چيز را‪ ،‬كه طاقت آن را ندارم‪ :‬زكات را‪ ،‬چون به خدا سوگند جز ده شتر كه‬
‫به اهلم شير مىدهند و باركش آنها اند ديگر (چيزى) ندارم‪ .‬و جهاد‪ :‬من مرد ترسويى‬
‫هستم‪ ،‬و مىپندارند‪ ،‬كسى كه (از ميدان قتال) روى گرداند‪ 6،‬مورد غصب خدا قرار‬
‫‪ 1‬بخاری (‪ )3963 ، 2962‬و مسلم (‪ )1863‬در کتاب المارة‪ ،‬باب‪ :‬مبایعه بعد از فتح مکه بر اسلم و جهاد‪.‬‬
‫‪ 2‬صحیح‪ .‬ابوعوانه در «مسند» (‪.)1/38‬‬
‫‪ 3‬بخاری (‪.)98‬‬
‫‪ 4‬ضعیف‪ .‬قبل گذشت‪.‬‬
‫‪ 5‬هدف احكام عملى اسلم چون نماز و غيره است‪.‬م‪.‬‬
‫‪ 6‬وى اشاره به ين قول خداوند تبارك و تعالى دارد كه مىفرمايد ‪:‬‬

‫‪213‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫گرفته است‪ ،‬و من مىترسم كه چون جنگ فرا رسد‪ ،‬با ترس از جان خود (از ميدان‬
‫جنگ) فرار نمايم و به غضب خدا گرفتار شوم‪ .‬آن گاه پيامبر خداص دست خود را‬
‫پس كشيد و باز آن را حركت داد‪ ،‬سپس فرمود‪« :‬اى بشير‪ ،‬نه صدقه و نه جهاد!!‬
‫پس با چه داخل جنت مىشوى؟!» گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬دستت را بده كه با تو بيعت‬
‫كنم‪ ،‬آنگاه دست خود را پيش آورد و من بر همه آنها با او بيعت نمودم‪ 1.‬اين چنين در‬
‫كنز العمال (‪ )12/7‬آمده‪ .‬و اين را احمد روايت نموده‪ ،‬و رجال وى‪ ،‬چنان كه هيثمى (‬
‫‪ )42/1‬مىگويد‪ ،‬ثقهاند‪.‬‬
‫َ‬
‫بيعت جرير بن عبدالل ّه بر اركان اسلم و نصيحت براى هر مسلمان‬
‫احمد از جرير روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬با پيامبر خدا ص به برپا داشتن نماز‪ ،‬دادن‬
‫زكات و نصيحت براى هر مسلمان بيعت نمودم‪ 2.‬ابن جرير نيز مانند اين را‪ ،‬چنان كه‬
‫در كنز العمال (‪ )82/1‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪ ،‬و شيخين (بخارى و مسلم) و‬
‫ترمذى آن را‪ ،‬چنان كه در الترغيب (‪ )236/3‬آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪ .‬احمد همچنين از‬
‫طريق ديگرى از وى روايت نموده كه‪ :‬مىگويد‪ :‬گفتم‪ :‬اى پيامبر خدا بر من شرط‬
‫بگذار چون تو به شرط عالمترى‪ .‬فرمود‪« :‬من با تو بر اين بيعت مىكنم‪ ،‬كه خداوند را‬
‫به تنهاييش عبادت كنى و به وى چيزى را شريك نياورى‪ ،‬نماز را برپاى دارى‪ ،‬زكات را‬
‫ادا كنى‪ ،‬براى هر مسلمان نصيحت نايى و از شرك بيزارى نمايى»‪ 3.‬نسائى اين را‪،‬‬
‫چنان كه در البدايه (‪ )78/5‬آمده‪ ،‬روايت كرده‪ ،‬و ابن جرير مانند اين را‪ ،‬چنان كه در‬
‫الكنز (‪ )82/1‬آمده‪ ،‬روايت نموده‪ ،‬جز اين كه وى گفته است‪« :‬مسلمانان را نصيحت‬
‫مىكنى و از شرك جدا مىشوى»‪ ،‬طبرانى از وى روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬جرير نزد‬
‫پيامبر خدا ص آمد و به او گفت‪« :‬اى جرير دستت را پيش آور»‪ ،‬جرير پرسيد‪ :‬بر‬
‫چه؟‪ 4‬فرمود‪« :‬اين كه خودت را به خدا تسليم كنى‪ ،‬و براى هر مسلمان نصيحت‬
‫نمايى»‪ .‬جرير به آن از گوش فراداد ‪ -‬وى كه مرد عاقل و خردمندى بود ‪ -‬گفت‪ :‬اى‬
‫پيامبر خدا در آنچه توانستم؟ بنابراين بعد از وى براى مردم رخصت بود‪ 6 5.‬اين چنين‬
‫در الكنز (‪ )82/1‬آمده‪.‬‬

‫بيعت عوف بن مالك و يارانش بر اركان اسلم و عدم سئوال از مردم‬


‫رويانى‪ ،‬ابن جرير و ابن عساكر از عوف بن مالك اشجعى روايت نمودهاند كه‬
‫گفت‪ :‬نزد پيامبر خدا ص نه يا هشت و يا هفت تن بوديم‪ ،‬فرمود‪« :‬آيا با رسول خدا‬
‫بيعت نمىكنيد؟» و اين را سه مرتبه تكرار نمود‪ .‬آن گاه ما دستهاى خود را پيش‬
‫نموديم و باپيامبر خدا ص بيعت كرده گفتيم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬ما با تو بيعت نموديم‪ ،‬بر‬
‫َ‬
‫(و من يوليهم يومئذ دبره ال متحّرفا لقتال او متحيزا ً الى فئه فقد باء بغضب من الل ّه وماواه جهنم و‬
‫بئس المصير‪( .).‬النفال‪)16 :‬‬
‫ترجمه‪« :‬و هر كس در آن هنگام به آنها پشت كند ‪ -‬مگر در صورتى كه هدفش كنارهگيرى از ميدان‬
‫براى حمله مجدد و يا به قصد پيوستن به گروهى (از مجاهدان) بوده باشد ‪( -‬چنينكسى) گرفتار‬
‫غضب خداوند است‪ ،‬و ماواى او جهنم است‪ ،‬و چه بد جايگاهى است‪».‬‬
‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬احمد (‪ )5/244‬و طبرانی در «الکبیر» (‪ )1233‬و ابن عساکر (‪ )10/138‬و حاکم (‪ .)80 ، 2/79‬حاکم آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی‬
‫متفق است‪ .‬در سند آن ابوالمثنی العبدی است که همان موثر بن عفارة است‪ .‬حافظ ابن حجر در تقریب (‪ )2/280‬درباره‌ی می‌گوید‪ :‬مقبول است‪ .‬یعنی در‬
‫صورت متابعه و ال لین است‪ .‬برای این سند نیز هیچ متابعی یافته نشده است‪ .‬نگا‪« :‬الستیعاب» (‪.)1/330‬‬
‫‪ 2‬بخاری (‪ )3963( )2962‬و مسلم (‪ )196‬و احمد (‪.)2/358‬‬
‫‪ 3‬صحیح‪ .‬احمد (‪ )4/357‬و نسائی (‪ )7/147‬و بیهقی (‪.)9/13‬‬
‫‪ 4‬يعنى بر كدام شروط بيعت صورت مىگيرد‪.‬‬
‫‪ 5‬ضعیف‪ .‬رواه الطبرانی فی الکبیر (‪ )2365‬در سند آن داود بن یزید الودی که ضعیف است‪ .‬نگا‪ :‬تقریب (‪.)1/235‬‬
‫‪ 6‬يعنى هر كس به حد توان و قدرت خود مكلّف به اداى مسؤوليتهاى به دوش گرفتهاش بود‪ .‬م‪.‬‬

‫‪214‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫چه چيز با تو بيعت كنيم؟ فرمود‪« :‬بر اين كه خداوند را عبادت كنيد‪ ،‬و به وى چيزى را‬
‫شريك نياوريد‪ ،‬و نمازهاى پنجگانه (را ادا نماييد) ‪ -‬و كلمه ديگرى را آهسته گفت ‪ -‬و‬
‫اين كه از مردم چيزى را سئوال نكنيد»‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬كسى از اين افراد را ديدم‬
‫كه تازيانهاش مىافتاد ولى به هيچ كس نمىگفت كه آن را بدهد‪ 1.‬اين چنين در الكنز (‪8‬‬
‫‪ )3/1‬آمده‪ .‬و اين را همچنان مسلم‪ ،‬ترمذى و نسائى‪ ،‬چنان كه در الترغيب (‪)98/2‬‬
‫آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪.‬‬

‫بيعت ثوبان بر اين كه از هيچ كس چيزى طلب نكند‬


‫و طبرانى در الكبير از ابوامامه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خداص فرمود‪« :‬چه‬
‫كسى بيعت مىكند؟» ثوبان مولى‪ 2‬رسول خدا ص گفت‪ :‬اى پيامبر خدا ص بيعت‬
‫نموديم‪ ،‬فرمود‪« :‬بر اين كه از هيچ كس چيزى را طلب نكنى»‪ .‬ثوبان پرسيد‪ :‬اى‬
‫رسول خدا براى كسى كه اين كار را انجام دهد چيست؟ فرمود‪« :‬جنّت»‪ .‬و ثوبان با‬
‫وى بيعت نمود‪ .‬ابوامامه مىگويد‪ :‬من ثوبان را در مكه در جمع زيادى از مردم ديدم‪،‬‬
‫كه سوار بود و تازيانهاش از وى مىافتاد‪ ،‬و گاهى بر شانه مردى مىافتاد‪،‬آن مرد آن را‬
‫مىگرفت و به او مىداد‪ ،‬اما او آن را نمىگرفت‪ ،‬تا اين كه خودش پايين مىآمد و آن را‬
‫بر مىداشت‪ 3.‬اين چنين در الترغيب (‪ )100/2‬آمده‪ .‬احمد‪ ،‬نسائى‪ ،‬و غير ايشان نيز‬
‫اين را به اختصار از ثوبان روايت كردهاند‪ ،4‬و آن دو قصه تازيانه را براى ابوبكر‪، 5‬‬
‫چنان كه در الترغيب (‪ )99/2- 101‬آمده‪ ،‬متذكر شدهاند‪.‬‬

‫بيعت ابوذر بر امور پنچگانه‬


‫احمد از ابوذر روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص پنج بار با من بيعت كرد‪ ،‬و‬
‫هفت روز بر من تأكيد و توثيق نمود‪ ،‬و خداوند را هفت بار بر من شاهد و گواه آورد‬
‫كه‪ :‬در دين خدا از ملمت هيچ ملمت كننده نهراسم‪ .‬ابوالمثنى مىگويد‪ :‬ابوذر گفت‪:‬‬
‫پيامبر خدا ص مرا طلب نموده فرمود‪« :‬آيا مىخواهى بيعتى نمايى كه در عوض آن‬
‫برايت جنّت باشد؟» گفتم‪ :‬بلى‪ ،‬و دست خود را پيش نمودم‪ ،‬پيامبر خدا ص ‪ -‬در‬
‫حالى كه بر من شرط مىگذاشت ‪ -‬گفت‪ :‬از مردم چيزى طلب نكنم‪ ،‬گفتم‪ :‬بلى‪.‬‬
‫‪6‬‬
‫افزود‪« :‬و نه تازيانه ات را اگر از تو افتاد‪ ،‬تا اين كه خودت پياده شده آن را بگيرى»‪.‬‬
‫و در روايتى آمده كه‪ :‬پيامبر خدا ص شش روز مىگفت‪« :‬اى ابوذر آنچه در آينده به تو‬
‫گفته مىشود آن را بدان»‪ .‬چون روز هفتم فرا رسيد گفت‪« :‬تو را در كارهاى سّرى و‬
‫علنىات به ترس از خدا توصيه مىكنم‪ ،‬و چون بدى نمودى نيكى كن‪ ،‬و از هيچ كس‬

‫‪ 1‬مسلم (‪ )2365‬و ابی داوود (‪ )1642‬و ابن ماجه (‪ )2867‬و نسائی (‪.)1/228‬‬
‫‪ 2‬مولى در زبان عربى مالك‪ ،‬سيد‪ ،‬آقا‪ ،‬ارباب‪ ،‬بنده‪ ،‬آزاد كننده بنده‪ ،‬بنده آزاد شده‪ ،‬ولى نعمت‪،‬‬
‫نعمت دهنده‪ ،‬نعمت يافته‪ ،‬نعمت داده شده‪ ،‬دوست دار‪ ،‬دوست ‪،‬هم پيمان‪ ،‬همسايه‪ ،‬مهمان‪،‬‬
‫شريك‪ ،‬پسر‪ ،‬پسرعمو‪ ،‬خواهرزاده‪ ،‬عمو‪ ،‬داماد‪ ،‬نزديك‪ ،‬قريب‪ ،‬خويشاوند و پيرو و تابع راافاده‬
‫مىكند‪ .‬بدين خاطر از ترجمه آن در اكثر جاها منصرف شديم‪ ،‬ومعناى آن طبق قرينه و سياق جمله‬
‫كه اكثرا ً غلم و غلم آزاد شده را معنى ميدهد بايد برداشت گردد‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 3‬ضعیف‪ .‬طبرانی در «الکبیر» (‪ )7832‬در سند آن علی بن یزید اللهانی است که ضعیف است‪ .‬نگا‪« :‬المجمع» (‪ )3/93‬آلبانی این روایت را در‬
‫«ضعیف الترغیب» (‪ )493‬ضعیف دانسته است‪.‬‬
‫‪ 4‬صحیح‪ .‬احمد (‪ )5/276‬و ابی داوود (‪ )1643‬و نسائی (‪ )5/96‬و ابن ماجه (‪ )1837‬و حاکم (‪ )1/412‬حاکم آن را صحیحی دانسته و همینگونه ذهبی و‬
‫نیز آلبانی در «صحیح الترغیب» (‪.)81‬‬
‫‪ 5‬ضعیف‪ .‬احمد (‪ )1/11‬سند آن بین ابن ابی ملیکه و ابی بکر منقطع است زیرا او وی را ملقات نکرده است‪ .‬همچنین در سند آن عبدال بن مومل وجود‬
‫دارد که درباره ی وی اختلف است و قول صحیح این است که وی ضعیف است‪ .‬آلبانی این روایت را در «ضعیف الترغیب» (‪ )492‬ضعیف دانسته‬
‫است‪.‬‬
‫‪ 6‬صحیح‪ .‬احمد (‪ )5/1072‬آلبانی در «صحیح الترغیب» (‪ )810‬آن را صحیح دانسته است‪.‬‬

‫‪215‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫هرگز چيزى نخواه اگر چه تازيانه ات هم بيفتد‪ ،‬و قطعا ً امانتى را نگير‪ .2»1‬اين چنين‬
‫در الترغيب (‪ )99/2‬آمده است‪.‬‬

‫بيعت سهل بن سعد و غير وى بر اَعمال اسلم‬


‫شاشى و ابن عساكر از سهل بن سعد روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬من‪ ،‬ابوذر‪ ،‬عباده‬
‫مد بن مسلمه و فرد ششمى با پبامبر خدا ص بيعت‬ ‫بن صامت‪ ،‬ابوسعيد خدرى‪ ،‬مح ّ‬
‫‪3‬‬
‫نموديم‪ ،‬تا ملمت‪ ،‬هيچ ملمت كننده ما را از دين خدا باز ندارد‪ ،‬ولى فرد ششم‬
‫خواهان لغو و فسخ آن گرديد و پيامبرص آن را برايش فسخ نمود‪ 4.‬اين چنين در الكنز‬
‫(‪ )82/1‬آمده‪ .‬و طبرانى نيز اين را عينا ً روايت كرده است‪ .‬هيثمى (‪ )264/7‬مىگويد‪:‬‬
‫در اين روايت عبدالمهيمن بن عياش آمده و او ضعيف مىباشد‪ .‬و مسلم از عباده بن‬
‫صامت روايت نموده كه (گفت)‪ :‬من از جمله رؤسايى هستم كه با پيامبر خدا ص‬
‫بيعت نمودند‪ .‬وى گفت‪ :‬بيعت كرديم تا چيزى را شريك خداوند نگيريم‪ ،‬دزدى نكنيم‪،‬‬
‫زنا ننماييم‪ .‬نفسى را كه خداوند حرام گردانيده جز به حق نكشيم‪ ،‬غارت و چپاول‬
‫نكنيم و نافرمانى ننماييم‪ ،‬اگر اين كارها را نموديم‪ ،‬براىمان جنت است‪ ،‬و اگر چيزى‬
‫از اينها را مرتكب شديم‪ ،‬داورى آن به خداوند محوّل است و نزد ابن جرير از وى‬
‫روايت است كه گفت‪ :‬ما نزد پيامبر خدا ص بوديم‪ ،‬فرمود‪« :‬با من بيعت كنيد كه به‬
‫خداوند چيزى را شريك نياوريد‪ ،‬دزدى نكنيد و زنا ننماييد كسى كه از شما به اين‬
‫بيعت وفا نمود پاداش وى بر خداوند است‪ ،‬كسى كه چيزى ازينها را مرتكب شد و‬
‫خداوند آن را پنهان و مستور داشت‪ ،‬اين به خداوند محول است‪ ،‬اگر خواست عذابش‬
‫مىدهد‪ ،‬و اگر خواست مىبخشدش»‪ 5.‬اين چنين در الكنز (‪ )82/1‬آمده است‪.‬‬

‫اول‬
‫بيعت عباده بن صامت و غير وى از اصحاب در عقبه ّ‬
‫ابن اسحاق‪ ،‬ابن جرير و ابن عساكر از عباده بن صامت روايت نمودهاند كه گفت‪:‬‬
‫ما در بيعت عقبه اوّل يازده مرد بوديم‪ ،‬و با پيامبر خدا ص چون بيعت زنان بيعت‬
‫نموديم‪( ،‬البتّه) قبل از اين كه جنگ بر ما فرض شود‪ ،‬ما با وى بيعت كرديم تا به‬
‫خداوند چيزى را شريك نياوريم‪ ،‬دزدى نكنيم‪ ،‬زنا ننماييم‪ ،‬بهتانى را كه از نزد خود‬
‫ساخته باشيم روى صحنه نياوريم اولد مان را به قتل نرسانيم و از وى در كار‬
‫معروف و پسنديده نافرمانى نكنيم‪ ،‬كسى كه (به اين چيزها) وفا نمود‪ ،‬براى او‬
‫بهشت است‪ ،‬و كسى كه چيزى از اينها را مرتكب گرديد‪ ،‬كار وى به خداوند محوّل‬
‫است‪ ،‬اگر خداوند بخواهد وى را عذاب مىكند‪ ،‬و اگر بخواهد او را مىبخشد‪ .‬بعد از آن‬
‫در سال آينده پس از اين بيعت شان آمدند و (دوباره بيعت نمودند)‪ 6.‬اين چنين در‬
‫الكنز (‪ )82/1‬آمده‪ .‬و بخارى و مسلم مانند اين را چنان كه‪ ،‬در البدايه (‪)150/3‬‬
‫آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪.‬‬

‫‪ 1‬اين فرموده رسول خدا ص در ضمن توجه به درك و برداشت ايشان از شخصيت‪ ،‬ظرفيت و‬
‫استعداد اشخاص مختلف‪ ،‬به سنگينى بار امانت و اداى درست آن دللت مىكند‪.‬‬
‫‪ 2‬ضعیف‪ .‬احمد (‪ )5/181‬منذری می گوید‪ :‬راویان آن ثقه هستند‪ .‬همینطور هیثمی در «المجمع» (‪ .)3/93‬من می گویم در این روایت دو اشکال وارد‬
‫است‪ .‬اول‪ :‬ابن لهیعه که ضعیف است‪ .‬ثانیا روایت دراج از ابن ابی السمح ضعیف است‪ .‬آلبانی در «صحیح الترغیب» (‪ )81‬آن را «حسن لغیره» دانسته‬
‫است‪.‬‬
‫‪ 3‬در اينجا اگر اندكى دقت كنيم به خوبى به عظمت و ابهت اصحاب كرام ن پى مىبريم‪ ،‬چون راوى‬
‫اسم فرد ششم را افشا ننموده‪ ،‬و آن را مستور نگه مىدارد كه اين خود عملى است بزرگ‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 4‬ضعیف‪ .‬طبرانی‪ .‬نگا‪« :‬مجمع الزوائد» (‪ )7/264‬که در آنجا چنین گفته‪ :‬در آن عبدالمهیمن بن عباس است که ضعیف است‪.‬‬
‫‪ 5‬بخاری (‪ )12/192‬و مسلم (‪.)4384‬‬
‫‪ 6‬صحیح‪ .‬احمد (‪ )5/323‬و نگا‪ :‬سیره ابن هشام (‪.)2/54‬‬

‫‪216‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫بيعت بر هجرت‬

‫منيه از طرف پدرش‬‫بيعت يعلى بن ُ‬


‫بيهقى (‪ )16/9‬از يعلى بن منيه روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬در روز دوم فتح نزد پيامبر‬
‫خداص آمده گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬با پدرم بر هجرت بيعت كن‪ ،‬گفت‪« :‬بلكه با وى بر‬
‫جهاد بيعت مىكنم‪ ،‬چون هجرت در روز فتح قطع گرديد»‪ 1.‬و حديث مجاشع گذشت‪:‬‬
‫گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬با ما بر هجرت بيعت نما‪ ،‬پاسخ داد‪« :‬هجرت براى اهلش‬
‫گذشت»‪ .‬حديث جرير گذشت‪« :‬و از شرك جدا مىگردى»‪ .‬و نزد بيهقى (‪ )13/9‬در‬
‫حديث جرير آمده‪« :‬مؤمن را نصيحت ميكنى و از مشرك جدا مىگردى»‪.‬‬

‫بيعت مردم بر هجرت در روز خندق‬


‫خيثَمه‪ ،‬ابوعوانه‪ ،‬بَغَوى‪ ،‬ابونُعيم و طبرانى از حارث‬
‫احمد‪ ،‬بخارى در التاريخ‪ ،‬ابن ابى َ‬
‫بن زياد ساعدى روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬در روز خندق در حالى نزد پيامبر خدا ص‬
‫آمدم كه با مردم بر هجرت بيعت مىنمود‪ .‬ما گمان كرديم كه همه براى بيعت‬
‫فراخوانده مىشوند‪ ،‬بنابراين گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬با اين بر هجرت بيعت نما‪ .‬فرمود‪:‬‬
‫حوط بن يزيد ‪ -‬يا يزيد بن حوط ‪ -‬است‪ .‬پيامبر‬ ‫«اين كيست؟» گفتم‪ :‬اين پسر عمويم َ‬
‫خدا ص فرمود‪« :‬با شما بيعت نمىكنم‪ ،‬چون مردم به سوى شما هجرت مىكنند و شما‬
‫به سوى آنها هجرت مىنماييد‪ .‬سوگند به ذاتى كه جانم در دست اوست‪ ،‬انصار را هر‬
‫مردى تا ملقات با خداوند دوست بدارد‪ ،‬خداوند را در حالى ملقات مىنمايد كه وى او‬
‫را دوست مىدارد‪ ،‬و انصار را هر مردى تا ملقات با خدا بد بيند‪ ،‬خداوند را در حالى‬
‫ملقات مىكند كه خداوند او را بد مىبيند»‪ 2.‬اين چنين در الكنز (‪ )134/7‬آمده‪ .‬و اين‬
‫را همچنان ابوداود‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )279/1‬آمده‪ ،‬روايت كرده است‪ ،‬و هيثمى‬
‫(‪ )38/10‬مىگويد‪ :‬اين را احمد و طبرانى به اسنادهايى روايت نمودهاند و رجال‬
‫مد بن عمرو‪ ،‬كه حسن الحديث مىباشد‪ ،‬رجال صحيحاند‪ .‬و طبرانى‬ ‫بعضى آنها غير مح ّ‬
‫از ابو اسيد ساعدى روايت نموده كه‪ :‬مردم نزد پيغمبر ص براى حفر خندق آمدند و‬
‫با وى بر هجرت بيعت مينمودند‪ .‬هنگاميكه فارغ شد‪ ،‬فرمود‪( :‬اى گروه انصار‪ ،‬شما بر‬
‫هجرت بيعت نكنيد‪ ،‬چون مردم بسوى شما هجرت مىكنند‪ .‬كسى كه به خداوند در‬
‫حالى ملقات نمايد كه انصار را دوست داشته باشد‪ ،‬با خداوند در حالى ملقات مىكند‬
‫كه وى او را دوست داشته باشد‪ .‬و كسى كه با خداوند در حالى ملقات نمايد كه‬
‫نسبت به انصار بدبين باشد به خداوند در حالى روبرو مىشود كه نسبت به او بدگمان‬
‫است)‪ 3.‬هيثمى (‪ )38/10‬مىگويد در اين روايت عبدالحميد بن سهيل آمده و من وى‬
‫را نشناختم و بقيه رجال وى ثقهاند‪.‬‬

‫بيعت بر نصرت‬

‫بيعت هفتاد مرد انصارى در گردنه عقبه بر نصرت‬


‫احمد از جابر روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬پيامبر خدا ص ده سال در مكه درنگ نمود‪ ،‬و‬
‫مردم را درمنزلهاى شان‪ :‬در عكاظ و مجنه‪ 4‬و در موسمها (ى حج) پيگيرى و دنبال‬
‫مىنمود‪ ،‬و مىگفت‪« :‬چه كسى مرا جاى مىدهد؟ چه كسى مرا نصرت مىدهد؟ تا‬
‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬به روایت نسائی (‪ )7/141‬در کتاب بیعت‪ ،‬باب بیعت بر جهاد‪ .‬در سند آن عمرو بن عبدالرحمن است‪ .‬ذهبی در «المیزان» (‪ )3/272‬در‬
‫بارهاش می ‌گوید‪ :‬کسی وی را نمی‌شناسد‪ .‬آلبانی نیز این روایت ر ا در «ضعیف نسائی» (‪ )280‬ضعیف دانسته است‪.‬‬
‫‌‬
‫‪ 2‬حسن‪ .‬به روایت احمد (‪ )3/429‬و طبرانی در «الکبیر» (‪ )3356‬نگا‪« :‬مجمع الزوائد» (‪.)10/38‬‬
‫میگوید‪ :‬در آن عبدالرحمن بن سهیل است که وی را نشناختم‪ .‬و بقیه‌ی رجال آن ثقه‌اند‪.‬‬
‫‪ 3‬ضعیف‪ .‬به روایت طبرانی‪ .‬هیثمی (‪ )1/38‬درباره‌ی آن ‌‬

‫‪217‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫رسالت پروردگارم را ابلغ نمايم‪ ،‬و براى وى جنت باشد»‪ .‬ولى هيچ كس را نمىيافت‬
‫كه وى را جاى دهد و نصرت و يارى رساند‪ ،‬تا جايى كه مردى چون از يمن و يا از‬
‫مضر بيرون مىرفت‪ ،‬قوم و اقربايش نزد وى آمده مىگفتند‪ :‬از بچه قريش بر حذر‬
‫باش تا تو را در فتنه نيندازد‪ ،‬و پيامبر ص در ميان اقامتگاههاى آنها مىرفت‪ ،‬و آنها با‬
‫انگشتان (خود) به سويش اشاره مىكردند‪ .‬تا اين كه خداوند ما را از يثرب به طرف‬
‫وى فرستاد‪ ،‬و ما او را جاى داديم و تصديقش نموديم‪ ،‬مردى از ما خارج مىشد‪ ،‬و به‬
‫وى ايمان مىآورد‪ ،‬و وى قرآن را به او ياد مىداد‪ ،‬بعد وى به طرف خانواده خود باز‬
‫مىگشت ‪ ،‬و آنها با اسلم آوردن وى اسلم مىآوردند‪ ،‬تا اين كه هيچ خانهاى از خانه‬
‫هاى انصار باقى نماند‪ ،‬مگر اين كه گروهى از مسلمانان در آن وجود داشتند‪ ،‬كه‬
‫اسلم را ظاهر و آشكار مىنمودند‪.‬‬
‫بعد از آن همه انصار مشورت نمودند و گفتيم‪ :‬تا چه وقت پيامبر خدا ص را رها كنيم‪،‬‬
‫كه در كوههاى مكه بگردد‪ ،‬رانده شود و بترسد؟! بنابراين هفتاد مرد از ما به طرف‬
‫وى حركت نمودند‪ ،‬تا اين كه در موسم نزدش رسيدند‪ ،‬و ما با وى در گردنه عقبه‬
‫وعده ملقات داشتيم‪ ،‬و يك تن و دو تن نزد وى گرد آمديم‪ ،‬تا اين كه همه جمع شديم‬
‫و گفتيم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬با تو بر چه بيعت كنيم؟ فرمود‪« :‬با من بر شنيدن و اطاعت‬
‫در نشاط و كسالت‪ ،‬و خرج كردن در سختى و آسانى‪ ،‬و امر به معروف و نهى از‬
‫منكر‪ ،‬بيعت كنيد‪ .‬و اين كه در راه خدا سخن بگوييد و از ملمت هيچ ملمت كننده در‬
‫دين خداى تعالى نه هراسيد و به اين كه مرا نصرت دهيد و از من در وقتى كه نزدتان‬
‫آمدم چنان حمايت كنيد كه از نفسهاى خود‪ ،‬زنان و فرزندانتان حمايت مىكنيد‪ ،‬و براى‬
‫شما جنت است»‪.‬‬
‫آن گاه ما به طرف وى برخاستيم و اسعد بن زراره كه كوچكترين ايشان غير از من‬
‫بود ‪ -‬و در روايت بيهقى آمده بود كه‪ :‬كوچكترين همان هفتاد تن بود ‪ -‬از دستش‬
‫گرفت و گفت‪ :‬اى اهل يثرب آهسته باشيد و مهلت دهيد‪ ،‬همين كه ما شتران خويش‬
‫را به طرف وى حركت داديم‪ ،‬مىدانستيم كه او پيامبر خداست‪ ،‬ولى بيرون نمودن وى‬
‫امروز‪ ،‬دشمنى با همه عرب هاست‪ ،‬و كشته شدن برگزيدگانتان را در بر دارد‪ ،‬و‬
‫شمشيرها بر شما فرود خواهد آمد‪ .‬اگر شما قومى هستيد كه بر اين صبر مىكنيد‪ ،‬وى‬
‫را بگيريد و پاداش تان با خداست‪ ،‬ولى اگر شما قومى هستيد كه از نفسهاى خويش‬
‫مىترسيد‪ ،‬وى را رها كنيد‪ ،‬و اين را بيان نماييد‪ ،‬چون اين براىتان نزد خداوند معذرت‬
‫خوبى است‪ .‬انصار گفتند‪ :‬اى اسعد‪ ،‬از ما دور شو‪ ،‬به خدا سوگند ما اين بيعت را‬
‫نمىگذاريم‪ ،‬و نه هم آن را ابدا ً بازمى گيريم!! مىگويد‪ :‬آن گاه ما به سوى وى‬
‫برخاستيم و با وى بيعت نموديم‪ .‬او از ما پيمان گرفت و شرط گذاشت‪ ،‬كه بر اساس‬
‫‪1‬‬
‫آن براىمان جنت را (وعده) دهد‪.‬‬
‫اين را همچنان احمد روايت نموده و بيهقى نيز آن را به غير اين طريق روايت كرده‬
‫است‪ ،‬و اين اسناد جيد است و به شرط مسلم مىباشد‪ ،‬ولى تخريجش ننمودهاند‪ .‬اين‬
‫چنين در البدايه (‪ )159/3‬آمده‪ .‬حافظ در فتح البارى (‪ )158/7‬مىگويد‪ :‬اسناد اين‬
‫حسن است‪ ،‬و حاكم و ابن حبان آن را صحيح دانستهاند‪ .‬هيثمى (‪ )46/6‬مىگويد‪:‬‬
‫رجال احمد رجال صحيحاند‪ ،‬و افزوده‪ :‬اين را بزار هم روايت كرده و در حديث خود‬
‫گفته است‪ :‬به خدا سوگند ما اين بيعت را نمىگذاريم‪ ،‬و نه هم طالب فسخ آن‬
‫مىشويم‪.‬‬
‫‪ 4‬شرح مختصرى در ارتباط به بازارهاى فوق و ذى المجاز قبل گذشت‪ ،‬كه براى آگاهى مىتوان به آن‬
‫مراجعه نمود‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 1‬صحیح‪ .‬به روایت احمد (‪ )339 ،3/322‬و حاکم (‪ )624 /2‬و آن را صحیح دانسته‪ .‬ذهبی نیز با وی موافقت کرده است‪ .‬و نیز بیهقی در «السنن» (‪/8‬‬
‫‪ )146‬نگا‪« :‬المجمع» (‪.)46 /6‬‬

‫‪218‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬
‫َ‬
‫و ابن اسحاق از كعب بن مالك (رضى الل ّه عنه) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه‬
‫در گردنه اجتماع نموديم انتظار پيامبر ص را مىكشيديم‪ ،‬تا اين كه پيامبر ص نزدمان‬
‫تشريف آورد‪ ،‬و عبّاس بن عبدالمطلب كه در آن روز بر دين قوم خود قرار داشت‪،‬‬
‫همراهش بود‪ ،‬وى (عليرغم آن) خواست تا در كار برادر زادهاش حضور به هم رساند‪،‬‬
‫و براى وى عهد و پيمان بگيرد‪ .‬هنگامى كه نشست‪ ،‬نخستين صحبت كننده عبّاس بن‬
‫مد در ميان ما از مقام و جايگاهى‬‫عبدالمطلب بود‪ ،‬و گفت‪ :‬اى گروه خزرج‪ ،‬مح ّ‬
‫برخوردار است كه مىدانيد‪ ،‬و از او در مقابل كسانى كه از قوم ما نظر ما را در‬
‫ارتباط به وى دارند حمايت و پشتيبانى به عمل آوردهايم‪ ،‬و او اكنون در ميان قوم‬
‫خود با عزت بوده‪ ،‬و در شهر خود از حمايت و پشتيبانى برخوردار است‪ ،‬ولى او به‬
‫جز از تمايل به طرف شما‪ ،‬و پيوستن به شما‪ ،‬از ديگر كارى ابا ورزيده است‪ .‬اگر‬
‫معتقد هستيد كه به آن چه كه او را بسوى آن دعوت نمودهايد وفا مىكنيد‪ ،‬و از او در‬
‫مقابل مخالفينش حمايت مىنماييد‪ ،‬بنابراين شما (ميدانيد) و آنچه به گردن گرفتهايد‪.‬‬
‫ولى اگر بر اين باوريد كه او را پس از خارج شدنش به طرفتان (به دشمنانش)‬
‫تسليم مىكنيد‪ ،‬ونصرت و يارى اش نمىنماييد‪ ،‬از همين حال او را بگذاريد‪ ،‬چون او در‬
‫ميان قوم و ديار خود با عزت بوده و در حمايت قرار دارد‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬ما به او‬
‫گفتيم‪ :‬آنچه را گفتى شنيديم‪ ،‬و تو‪ ،‬اى رسول خدا‪ ،‬صحبت كن‪ ،‬و براى خود و‬
‫پروردگارت آنچه را دوست دارى بگير‪( .‬راوى) مىافزايد‪ :‬آنگاه پيامبر خدا صحبت‬
‫نمود‪ ،‬قرآن تلوت كرد‪ ،‬و به سوى خداوند دعوت نمود‪ ،‬و به طرف اسلم تشويق‬
‫كرد‪ .‬وى فرمود‪« :‬با شما براين بيعت مىكنم كه از من چنان حمايت كنيد كه از زنان و‬
‫فرزندان تان حمايت مىنماييد»‪( .‬راوى) مىگويد‪ :‬در اين حال براءبنمعرور از دست‬
‫پيامبر گرفت وگفت‪ :‬بلى‪ ،‬سوگند به ذاتى كه تو را به حق مبعوث گردانيده‪ ،‬از تو‬
‫چنان حمايت مىكنيم كه از زنان و فرزندان خود حمايت مىنماييم‪ .‬بنابراين اى رسول‬
‫خدا با ما بيعت كن‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬ما فرزندان جنگ و معركه هستيم‪،‬و آن را پدر از‬
‫پدر به ميراث بردهايم!! (راوى) مىگويد‪ - :‬در حالى كه براء با پيامبر خدا ص صحبت‬
‫مىكرد ‪ -‬ابوالهيثم بن تيهان مداخله نموده‪ ،‬چنين گفت‪ :‬اى پيامبر خدا‪ ،‬در ميان ما و آن‬
‫مردان ‪ -‬يعنى يهود ‪ -‬پيمان هايى است‪ ،‬و ما آن را قطع مىكنيم‪ ،‬نشود كه ما اين عمل‬
‫را انجام دهيم‪ ،‬و بعد از اين كه خداوند تو را بر دشمنانت پيروزى گرداند‪ ،‬دوباره به‬
‫سم نمود‬ ‫سوى قوم خود بر گردى و ما را واگذارى؟ (راوى) مىگويد‪ :‬پيامبر خدا ص تب ّ‬
‫و بعد فرمود‪« :‬بلكه خون من خون شماست‪ ،‬و مدفنم مدفن شماست‪ 1‬من از‬
‫شماهستم و شما از من‪ ،‬با كسى كه جنگيديد مىجنگم‪ ،‬و با كسى كه صلح نموديد‪،‬‬
‫صلح مىكنم»‪.‬‬

‫انصار و انتخاب نمودن دوازده رئيس‬

‫‪ 1‬حديث چنين است‪« :‬بل الدم الدم و الهدم الهدم»‪ ،‬كه هدم به سكون دال و فتح آن روايت‬
‫مىشود‪ ،‬و هدم به حركت‪ ،‬قبر را افاده مىكند‪ ،‬يعنى همانجايى كه شما دفن شويد من هم دفن‬
‫ميشوم‪ ،‬و گفته شده است‪ :‬منزل را افاده مىكند‪ ،‬يعنى منزل من منزل شماست‪ ،‬مانند «المحيا‬
‫محيا كم الممات مماتكم»‪ .‬زندگى ام با زندگى شماست ومرگم با مرگتان» بدين معنى كه از شما‬
‫جدا نمىشوم‪ .‬و هدم به سكون وهمچنان به فتح باطل و هدر ساختن خون مقتول را افاده مينمايد‪،‬‬
‫چمان كه گفته مىشود‪« :‬و دمائهم بینهم هدم» يعنى خونهاى شان در ميان شان باطلو هدر است‪ ،‬و‬
‫در اين صورت معنى چنين مىشود‪ ،‬كه‪ :‬طالب خون شما طالب خون من است‪ ،‬يعنى اگر خون شما‬
‫طلب كرده شد‪ ،‬بدون ترديد خون من طلب شده است‪ ،‬و اگر خونتان هدر گردانيده شد‪ ،‬خون مننيز‬
‫هدر شده است‪ .‬به نقل از حاشيه كتاب‪ .‬م‪.‬‬

‫‪219‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫كعب مى گويد‪ :‬پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬از ميان خود برايم دوازده رئيس انتخاب‬
‫كنيد‪ ،‬كه از امور قوم خود وارسى كنند»‪ .‬بنابراين آنها دوازده رئيس را از ميان خود‬
‫برگزيدند‪ ،‬كه نه تن آنها از خزرج‪ ،‬و سه تن ديگرشان از اوس بودند‪ 1.‬اين چنين در‬
‫البدايه (‪ )160/3‬آمده‪ .‬و حديث را همچنين احمد و طبرانى به شكل طولنى چنان كه‬
‫در مجمع الزوائد (‪ )42/6‬آمده‪ ،‬و آن را به تفصيل يادآور گرديده‪ ،‬روايت نمودهاند‪.‬‬
‫هيثمى (‪ )45/6‬مىگويد‪ :‬رجال احمد غير ابن اسحاق‪ ،‬كه به سماع تصريح نموده‪،‬‬
‫رجال صحيح اند‪ .‬حافظ (‪ )157/7‬مىگويد‪ :‬اين را ابن اسحاق روايت نموده‪ ،‬و ابن‬
‫حبان آن را از طريق وى به طولش صحيح دانسته است‪.‬‬

‫بيعت ابوالهيثم و آنچه او به اصحاب خود گفت‬


‫طبرانى از عروه به شكل مرسل روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬نخستين كسى كه با‬
‫پيامبر خدا ص بيعت نمود‪ ،‬ابوالهيثم تيهان بود‪ ،‬و گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬در ميان ما‬
‫و آن مرد پيمان هايى ‪ -‬معاهدات و قراردادهايى ‪ -‬وجود دارد‪ ،‬شايد ما اين پيمانها را‬
‫بشكنيم‪ ،‬و بعد از آن تو به طرف قوم خود در حالى برگردى‪ ،‬كه ما اين پيمانها را‬
‫قطع نمودهايم و با مردم جنگيدهايم؟ پيامبرص از گفته وى تبسم كرد‪ ،‬و فرمود‪:‬‬
‫«خون من خون شما است و مدفنم مدفن شما»‪ .‬هنگامى كه ابوالهيثم از پاسخ‬
‫پيامبر خدا ص به گفته هايش راضى گرديد‪ ،‬به طرف قوم خود روى گردانيده گفت‪:‬‬
‫اى قوم‪ ،‬اين رسول خدا ص است‪ ،‬شهادت مىدهم كه وى صادق است‪ ،‬و او امروز در‬
‫حرم و امان خدا و در ميان قوم و اقرباى خويش قرار دارد‪ ،‬بدانيد كه اگر شما وى را‬
‫بيرون كنيد‪ ،‬همه عربها شما را از يك كمان هدف قرار خواهند داد‪ ،‬اگر نفسهاى شما‬
‫جنگ و قتال در راه خدا رابا رفتن و از دست دادن مال و اولد دوست دارد و به آن‬
‫راضى است‪ ،‬وى را به سوى سرزمين خود دعوت نماييد‪ ،‬چون وى به حق پيامبر‬
‫خداست‪ .‬و اگر از عدم يارى و نصرت مىهراسيد از همين حال (آن را آشكار سازيد)‪.‬‬
‫آنها در اين هنگام گفتند‪ :‬از خداوند و پيامبرش آنچه را به ما دادند پذيرفته و قبول‬
‫نمودهايم‪ ،‬و از نفسهاى خود اى رسول خدا آنچه را خواستى به تو دادهايم‪ ،‬و ‪ -‬تو اى‬
‫ابوالهيثم ‪ -‬از ميان ما و پيامبر خدا آسوده خاطر باش تا همراهش بيعت كنيم‪.‬‬
‫ابوالهيثم مىگويد‪ :‬من نخستين كسى بودم كه بيعت نمودم و بعد از آن همه شان يكى‬
‫از پى ديگرى بيعت كردند‪ .‬و حديث را متذكر شده‪ 2.‬هيثمى (‪ )47/6‬مىگويد‪ :‬در اين‬
‫روايت ابن لهيعه آمده‪ ،‬وحديثش حسن است و در آن ضعف مىباشد‪.‬‬

‫قول عبّاس بن عباده هنگام بيعت‬


‫واز ابن اسحاق از عاصم بن عمر بن قتاده روايت است‪ :‬هنگامى كه قوم براى‬
‫بيعت با پيامبر خدا ص جمع شدند‪ ،‬عبّاس بن عباده بن نضله ‪ -‬كه از بنى سالم بن‬
‫عوف است ‪ -‬گفت‪ :‬اى گروه خزرج‪ ،‬آيا مىدانيد كه با اين مرد بر چه بيعت مىكنيد؟‬
‫گفتند‪ :‬آرى‪ .‬افزود‪ :‬شما با وى بر جنگ همه مردم اعم از سرخ و سياه بيعت مىنماييد‪،‬‬
‫اگر شما بر اين باوريد كه وقتى آفتى اموالتان را ضايع بسازد‪ ،‬و سران تان به قتل‬
‫برسند وى را تسليم مىكنيد‪ ،‬اين كار را از هم اكنون انجام دهيد؟ چون اين ‪ -‬به خدا‬
‫قسم اگر انجامش دهيد ‪ -‬رسوايى دنيا و آخرت است‪ ،‬ولى اگر بر اين باوريد كه با‬
‫وى على رغم از بين رفتن اموال و كشته شدن اشراف و سران‪ ،‬بر همان وعدههاى‬

‫‪ 1‬حسن‪ .‬به روایت این اسحاق همانگونه که در «سیرت ابن هشام» (‪ )60 : 58 /2‬آمده و همچنین احمد (‪ ، )462 : 460 /3‬و طبرانی (‪، )87 /19‬‬
‫وبیهقی در «الدلئل» (‪ ،)445 ،444 /2‬و نگا‪« :‬مجمع الزوائد» (‪ ، )45 /6‬و «فتح الباری» (‪.)157 /7‬‬
‫‪ 2‬سند آن ضعیف است‪ .‬به روایت طبرانی (‪ )250 /19‬که مرسل است و در سند آن نیز ابن لهیعه است که ضعیف است‪ .‬نگا‪« :‬مجمع الزوائد» (‪.)47 /6‬‬

‫‪220‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫خويش كه وى را به سوى خود فراخواندهايد‪ ،‬وفا مىكنيد‪ ،‬وى را بگيريد‪ ،‬زيرا او‪ ،‬به‬
‫خدا سوگند ‪،‬خير دنيا و آخرت است؟ پاسخ دادند‪ :‬ما وى را على رغم از بين رفتن‬
‫اموال و كشته شدن اشراف مىپذيريم و ‪ -‬اى رسول خدا ‪ -‬اگر ما اين عمل را انجام‬
‫داديم و وفا نموديم براى مان در بدل آن چيست؟ فرمود‪« :‬جنت»‪ .‬گفتند ‪:‬دست خود‬
‫را پيش آور‪ ،‬پيامبر ص دست خود را دراز نمود و آنها با وى بيعت كردند‪ 1،‬اين چنين‬
‫در البدايه (‪ )162/3‬آمده‪.‬‬
‫َّ‬
‫و ابن اسحاق همچنين از معبد بن كعب از برادرش عبدالله روايت نموده كه‪ :‬بعد از‬
‫آن پيامبر خدا ص فرمود‪« :‬به طرف اقامتگاههاى خويش متفرق شويد»‪( .‬راوى)‬
‫مىگويد‪ :‬آن گاه عبّاس بن عباده گفت‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬سوگند به ذاتى كه تو را به حق‬
‫مبعوث گردانيده‪ ،‬اگر خواسته باشى فردا با شمشيرهاى خويش بر اهل منى روى‬
‫خواهيم آورد!! (راوى) مىافزايد‪ :‬پيامبر ص گفت‪« :‬ما به اين مأمور نشدهايم‪ ،‬ولى به‬
‫سوى اقامتگاه خويش برگرديد‪ 2».‬اين چنين در البدايه (‪ )164/3‬آمده‪.‬‬

‫بيعت بر جهاد‬
‫بخارى (ص ‪ )397‬از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬رسول خدا ص به سوى خندق‬
‫جه شد كه مهاجرين و انصار در يك صبحگاه سرد مشغول حفر‬ ‫بيرون آمد‪ ،‬متو ّ‬
‫(خندق) اند‪ .‬و برده هايى هم براى خود نداشتند كه اين كار را براى آنها انجام مىدادند‪،‬‬
‫هنگامى كه پيامبر خدا ص خستگى و گرسنگى مستولى بر آنان را مشاهده نمود‪،‬‬
‫چنين فرمود‪:‬‬
‫خَره‬
‫ش ال ِ‬ ‫ش عَي ْ َ‬ ‫ن الْعَي ْ َ‬ ‫م ا ِ َّ‬‫اَلّلهُ َّ‬
‫جَره‬ ‫م َها ِ‬‫صاَر وَال ْ َ‬ ‫فَاغْفِرِ اْلَن ْ َ‬
‫ترجمه‪« :‬بار خدايا‪ ،‬زندگى‪ ،‬زندگى آخرت است‪ ،‬بنابراين تو انصار و مهاجر را‬
‫مغفرت نما»‪.‬‬
‫آنها در پاسخ براى پيامبر ص گفتند‪:‬‬
‫مداً‬ ‫َ‬
‫ح َّ‬
‫م َ‬
‫ن بَايَعُوا ُ‬ ‫ن ال ّذِي ْ َ‬ ‫ح ُ‬
‫نَ ْ‬
‫ً‪3‬‬
‫قيْنَا اَبَدا‬ ‫ما ب َ ِ‬
‫ج َهادِ َ‬ ‫عَلَى ال ْ َ‬
‫مد بر جهاد بيعت‬‫ترجمه‪« :‬ما كسانى هستيم‪ ،‬كه تا زنده و باقى هستيم‪ ،‬با مح ّ‬
‫نمودهايم»‪.‬‬
‫اين را همچنين مسلم و ترمذى چنان كه‪ ،‬در جمع الفوائد (‪ )51/2‬آمده روايت‬
‫قبل گذشت‪ :‬پرسيدم‪ :‬پس با ما چه بيعت مىكنى؟ فرمود‪:‬‬ ‫كردهاند و حديث مجاشع‬
‫«بر اسلم و جهاد»‪ 4.‬و حديث بشيربن خصاصيه قبل گذشت‪« :‬اى بشير‪ ،‬نه صدقه و‬
‫نه جهاد!! پس با چه داخل جنت مىشوى؟» گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ 5،‬دستت را دراز كن‬
‫كه همراهت بيعت كنم‪ ،‬آن گاه دست خود را پيش آورد ومن باوى بيعت نمودم‪ 6.‬و‬

‫‪ 1‬ضعیف مرسل‪ .‬به روایت ابن اسحاق همانگونه که در «سیرت ابن هشام» (‪ )282 /2‬آمده است‪ .‬و همچنین از طریق ابن جریر طبری در «تاریخ الرسل‬
‫والملوک» (‪ )365 ،363 /2‬و بیهقی در «الدلئل» (‪.)2/450‬‬
‫‪ 2‬حسن‪ .‬به روایت ابن اسحق همانگونه که در «سیرت ابن هشام» (‪ )283 /2‬آمده و طبری در «الدلئل» (‪ )450 /2‬و بیهقی در «الدلئل» و طبرانی در‬
‫‌‬
‫کردهاند‪ .‬البته این داستان شاهدی از حدیث جابر دارد که آن را احمد (‪ )322 /3‬و‬ ‫«الکبیر» (‪ )87 /19‬که همه‌ آنها این روایت را از طریق ابن اسحاق نقل‬
‫حاکم (‪ )624 /2‬روایت نموده‌اند‪.‬‬
‫‪ 3‬به روایت بخاری (‪ )2960‬و مسلم (‪.)1805‬‬
‫‪ 4‬متفق علیه‪ .‬تخریج آن قبل گذشت‪.‬‬
‫‪ 5‬اى رسول خدا» در اصل در اين بخش از روايت كه از (ص ‪ )337‬نقل شده است موجود نمىباشد‬
‫ولى در متن روايت و در عين همان صفحه موجود است‪ ،‬و شايد در اثر اشتباه باقى مانده باشد كه‬
‫ما آن را طبق اصلش از همان صفحه در اين بخش افزوديم‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 6‬ضعیف‪ .‬قبل گذشت‪.‬‬

‫‪221‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫حديث يعلى بن منيه ‪ :‬گفتم‪ :‬اى رسول خدا‪ ،‬با پدرم بر هجرت بيعت كن‪ .‬گفت‪« :‬بلكه‬
‫‪1‬‬
‫با وى بر جهاد بيعت مىكنم»‪.‬‬

‫بيعت بر مرگ‬
‫بيعت سلمه بن اكوع بر مرگ‬
‫َّ‬
‫بخارى (ص ‪ )415‬از سلمه (رضىالله عنها) روايت نموده كه گفت‪ :‬با پيامبر خدا ص‬
‫بيعت نمودم‪ ،‬بعد از آن در سايه درختى قرار گرفتم هنگامى كه مردم كم شدند‪.‬‬
‫رسول خدا ص فرمود‪« :‬اى ابن اكوع آيا بيعت نمىكنى؟» گويد‪ :‬پاسخ دادم‪ :‬اى رسول‬
‫خدا من بيعت نمودم‪ .‬گفت‪« :‬بار ديگر»‪ ،‬باز بار دوم با وى بيعت كردم‪( ،‬راوى‬
‫‪2‬‬
‫مىگويد) به او گفتم‪ :‬اى ابومسلم در آن روز بر چه بيعت مىكرديد؟ گفت‪ :‬بر مرگ‪.‬‬
‫اين را همچنين مسلم‪ ،‬ترمذى‪ ،‬و نسائى‪ ،‬چنان كه در العينى (‪ ،)16/7‬آمده روايت‬
‫نمودهاند و بيهقى (‪ )146/8‬و ابن سعد (‪ )39/4‬نيز اين را روايت كردهاند‪ ،‬بخارى‬
‫َ‬
‫‪3‬‬
‫همچنين (ص ‪ )415‬از عبدالل ّه بن زيد روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگام واقعه حره‬
‫كسى نزدش آمده به او گفت‪ :‬ابن حنظله با مردم بر مرگ بيعت مىكند‪ .‬او در پاسخ‬
‫گفت‪ :‬من بر اين بعد از پيامبر خدا ص با هيچ كسى بيعت نمىكنم‪ 4.‬اين را همچنين‬
‫مسلم‪ ،‬چنان كه در العينى (‪ )15/7‬آمده‪ ،‬روايت نموده است و بيهقى نيز (‪)146/8‬‬
‫آن را روايت نموده است‪.‬‬

‫بيعت بر شنيدن و طاعت‬

‫گفتار عباده بن صامت در اين باب‬


‫َ‬
‫بيهقى از عبيدالل ّه بن رافع روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬مشكهاى شراب آورده شد‪،‬‬
‫عباده بن صامت نزد آنها آمد و آنها را پاره كرده و گفت‪ :‬ما با پيامبر خدا ص بر‬
‫شنيدن و طاعت در نشاط و كسالت و خرج كردن در سختى و آسانى‪ ،‬و امر به‬
‫معروف و نهى از منكر‪ ،‬و اين كه در راه خدا سخن بگوييم‪ ،‬و در اين ارتباط ملمت‬
‫هيچ ملمت كننده‪ ،‬ما را باز ندارد و بر اين كه رسول خدا ص را چون به يثرب نزد ما‬
‫تشريف آورد نصرت و يارى رسانيم‪ ،‬و از وى آن چنان كه از نفسها‪ ،‬زنان و پسران‬
‫خود حمايت مىكنند حمايت و پشتيبانى نماييم‪ ،‬بيعت كردهايم‪ ،‬كه (در مقابل) براى‬
‫مان جنت است‪ ،‬و اين همان بيعت رسول خدا ص است كه با وى بر آن بيعت‬
‫نمودهايم و اين اسناد جيد و قوى است ولى آنها اين را روايت ننمودهاند‪ .‬يونس از‬
‫ابن اسحاق روايت نموده كه‪ :‬عباده بن وليد بن عباده بن صامت از پدرش و او از‬
‫پدربزرگش عباده برايم نقل نمود كه وى گفت‪ :‬ما با رسول خدا ص چون بيعت بر‬
‫جنگ‪ ،‬بر شنيدن و اطاعت نمودن در سختى و آسانى خود‪ ،‬در نشاط و كراهيت خود‪،‬‬
‫اگرچه ديگران بر ما ترجيح داده شوند‪ ،‬و اين كه با اهل امر منازعه نكنيم‪ ،‬و حق را‬
‫در هر جايى كه بوديم‪ ،‬بگوييم و در دين خدا از ملمت هيچ ملمت كننده نترسيم‪،‬‬
‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬قبل گذشت‪.‬‬
‫‪ 2‬بخاری (‪ ، )2960‬و مسلم (‪ )1860‬در کتاب امارت‪ ،‬باب‪ :‬استحباب مبایعت امام با لشکر قبل از شروع جنگ‪.‬‬
‫‪ 3‬اين يك روز مشهور در تاريخ اسلم است‪ ،‬كه در هنگام حكومت يزيد بن معاويه در ذى الحجه سال‬
‫‪63‬ه‪ .‬اتفاق افتاده بود‪ ،‬در آن هنگام يزيد لشكرى را از اهل شام به خاطر جنگ و در هم كوبيدن‬
‫مدينه كه محل سكونت اصحاب و تابعين بود فرستاد‪ ،‬و مسلم بن عقبه مردى را بر آنها امير مقرر‬
‫نمود‪ ،‬و خود يزيد در عقب آن هلك گرديد‪ ،‬و اين حره زمينى است نزيك مدينه و سياه سنگهاى‬
‫فراوانى دارد‪ ،‬كه معركه در همانجا اتفاق افتاده بود‪.‬‬
‫‪ 4‬بخاری (‪ ،)2959‬و مسلم (‪ )1861‬در بابی که پیش از این ذکر شد‪.‬‬

‫‪222‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫بيعت كردهايم‪ 1.‬اين چنين در البدايه (‪ )163/3‬آمده‪ ،‬و شيخين (بخارى و مسلم) آن‬
‫را به معناى آن چنان كه در الترغيب (‪ )3/4‬آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪.‬‬
‫َ‬
‫بيعت جريربن عبدالل ّه بر شنيدن و اطاعت و نصيحت براى مسلمانان‬
‫َ‬
‫ابن جرير از جرير (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬با پيامبر خدا ص بر‬
‫شنيدن و طاعت و نصيحت براى مسلمين بيعت نمودم‪ .‬و همچنين از حديث وى‬
‫روايت نموده كه فرمود‪ :‬نزد رسول خدا ص آمده گفتم‪ :‬با تو بر شنيدن و طاعت در‬
‫آنچه دوست دارم و بد مىبرم‪ ،‬بيعت مىكنم‪ .‬پيامبر خدا ص گفت‪« :‬آيا اين را مىتوانى و‬
‫آيا توانايى آن رادارى؟ اجتناب كن‪ ،‬بگو در آنچه توانستم»‪ .‬بعد گفتم‪ :‬در آنچه‬
‫توانستم‪ ،‬آن گاه با من (بر آن)‪ ،‬نصيحت براى همه مسلمانان بيعت نمود‪ .‬اين چنين‬
‫در كنزالعمال (‪ )82/1‬آمده‪ .‬و نزد ابوداود و نسائى از وى روايت است كه گفت‪ :‬آن‬
‫گاه با رسول خدا ص بر شنيدن و اطاعت‪ ،‬اين كه هر مسلمان را نصيحت نمايم‪،‬‬
‫بيعت نمودم‪ ،2‬وى چون چيزى را مىفروخت يا مىخريد‪ ،‬مىگفت‪ :‬آنچه را از تو گرفتيم‬
‫نسبت به آنچه به تو داديم‪ ،‬براى ما محبوبتر است‪ ،‬حال خودت انتخاب نما‪ .‬اين چنين‬
‫در الترغيب (‪ )237/3‬آمده‪.‬‬

‫بيعت عتبه بن عبد و اين گفته پيامبر ص هنگام بيعت «در آنچه توانستى»‬
‫َ‬
‫بخارى از ابن عمر (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬هنگامى كه ما با پيامبر‬
‫خدا ص بر شنيدن و طاعت بيعت مىكرديم به ما مىگفت‪« :‬در آنچه توانستى»‪،3‬‬
‫نسائى و ابن جرير به معناى اين را‪ ،‬چنان كه در الكنز (‪ )83/1‬آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪.‬‬
‫بغوى‪ ،‬ابونعيم و ابن عساكر از عتبه بن عبد روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬با پيامبر خدا‬
‫ص هفت بار بيعت نمودم‪ :‬پنج بيعت بر اطاعت و دو بيعت بر محبت‪ .‬اين چنين‬
‫درالكنز (‪ )83/1‬آمده‪ .‬و ابن جرير از انس روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬با رسول خدا‬
‫ص با همين دستم بر شنيدن و اطاعت در آنچه توانستم بيعت كردم‪ ،‬اين چنين در‬
‫الكنز (‪ )82/1‬آمده است‪.‬‬

‫بيعت زنان‬

‫حكايت بيعت زنان انصار هنگام قدوم رسول خدا ص‬


‫احمد‪ ،‬ابويعلى و طبرانى ‪ -‬و رجال وى‪ ،‬چنان كه هيثمى (‪ )38/6‬مىگويد‪ ،‬ثقهاند ‪ -‬از‬
‫َ‬
‫ام عطيه (رضىالل ّه عنها) روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬هنگامى كه رسول خدا ص وارد‬
‫مدينه گرديد‪ ،‬زنان انصار را‪ ،‬در يك خانه جمع نمود‪ ،‬و بعد از آن عمر بن الخطاب را‬
‫نزد آنها فرستاد‪ ،‬او در دروازه ايستاد و بر آنها سلم داد‪ ،‬و آنان نيز سلم را پاسخ‬
‫دادند‪ .‬عمر فرمود‪ :‬من فرستاده رسول خدا ص به سوى شما هستم‪( .‬ام عطيه‬
‫گويد) گفتيم‪ :‬مرحبا به رسول خدا ص و به فرستاده رسول خدا ص عمر گفت‪:‬‬
‫شما بيعت كنيد كه به خداوند چيزى را شريك نمىآوريد‪ ،‬سرقت نمىكنيد‪ ،‬زنا نمىنماييد‪،‬‬
‫فرزندان خود را به قتل نمىرسانيد‪ ،‬بهتانى را كه از پيش دستها و پاهاى خود ساختهايد‬
‫روى صحنه نمىآوريد‪ 4.‬و دركار معروف نافرمانى نمىكنيد‪ .‬زنان گفتند‪ :‬بلى‪ ،‬آن گاه‬

‫‪ 1‬بخاری (‪ )7200( ،)7199‬و مسلم در کتاب حدود‪ ،‬باب‪« :‬الحدود عقارات لهلها» و ابن اسحق همانگونه که در «سیره ابن هشام» (‪ )67 /2‬آمده است‪.‬‬
‫‪ 2‬صحیح‪ .‬نسائی (‪ ،)140 /7‬و ابوداوود (‪ )4945‬آلبانی آن را صحیح دانسته است‪.‬‬
‫‪ 3‬بخاری (‪.)7202‬‬
‫‪ 4‬يعنى فرزندانى را كه از شوهران خودتان نيستند براى آنها نسبت ندهيد‪ .‬م‪.‬‬

‫‪223‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫حضرت عمر دست خود را از بيرون دروازه پيش آورده و زنان نيز دستهاى خويش‬
‫را از درون دراز كردند‪ ،‬بعد از آن عمر فرمود‪ :‬بار خدايا گواه و شاهد باش‪ ،‬و به ما‬
‫دستور داده شد تا در دو عيد‪ ،‬زنان حائضه و دوشيزگان نوباوه را با خود بياوريم‪ 1،‬من‬
‫وى را از بهتان و از اين قولش كه‪ :‬در كار معروف و پسنديده تو را نافرمانى نكنند‪،‬‬
‫پرسيدم‪ ،‬پاسخ داد‪ :‬اين نوحه كشيدن است‪ 2.‬اين را ابو داود به اختصار زياد روايت‬
‫نموده‪ .‬اين چنين در مجمع الزوائد (‪ )38/6‬آمده‪.‬‬
‫مىگويم‪ :‬اين را بخارى نيز به اختصار روايت نموده ‪ ،‬و ابن سعد و عبد بن حميد آن را‪،‬‬
‫‪3‬‬

‫چنان كه در الكنز (‪ )81/1‬آمده‪ ،‬به طولش روايت نمودهاند‪ .‬احمد‪ ،‬ابويعلى و طبرانى‬
‫َ‬
‫‪ -‬و رجال وى‪ ،‬چنان كه هيثمى (‪ )38/6‬مىگويد‪ ،‬ثقهاند ‪ -‬از سلمى بنت قيس (رضىالل ّه‬
‫عنها) ‪ -‬كه از خالههاى رسول خدا ص مىباشد و با وى در دو قبله نماز گزارده‪ ،‬و يكى‬
‫از زنان بنى عدى بن نجار بود ‪ -‬روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬با عدهاى از زنان انصار نزد‬
‫رسول خدا ص آمده با وى بيعت كردم‪ ،‬وى هنگامى كه با ما شرط گذاشت تا به‬
‫خداوند چيزى را شريك نسازيم‪ ،‬دزدى نكنيم‪ ،‬زنا ننماييم‪ ،‬فرزندان خويش را به قتل‬
‫نرسانيم‪ ،‬و بهتانى را كه نزد خود ساختهايم روى صحنه نياوريم و در كار معروف و‬
‫پسنديده نافرمانىاش را ننماييم‪ ،‬گفت‪« :‬و به شوهران خود خيانت نكنيد»‪ .‬مىگويد‪ :‬و‬
‫با پيامبر خدا ص بيعت نموديم‪ .‬و بعد از آن برگشتيم‪ ،‬من براى يكى از آن زنان گفتم‪:‬‬
‫برگرد‪ ،‬و از پيامبر خدا ص بپرس كه خيانت در مقابل شوهران مان چيست؟ وى‬
‫مىافزايد‪ :‬آن زن پيامبر ص را پرسيد و او فرمود‪« :‬خيانت اين است كه مالش را‬
‫‪4‬‬
‫بگيرى و با بى پروايى به شخص ديگرى بدهى»‪.‬‬
‫َ‬
‫‪5‬‬
‫امام احمد از عائشه بنت قدامه (رضىالل ّه عنها) به معناى اين در بيعت مطابق آيه‬
‫چنان كه در ابن كثير (‪ )353/4‬آمده‪ ،6‬روايت كرده است‪ .‬و طبرانى در الكبير‬
‫َ‬
‫والوسط از غفيله بنت عبيد بن حارث (رضىالل ّه عنهما) روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من و‬
‫مادرم قريره بنت حارث عنواريه نزد جمعى از زنان مهاجر آمديم‪ ،‬و با رسول خدا ص‬
‫در حالى كه در ابطح‪ ،‬سايبانى را براى خود درست نموده بود‪( ،‬و در آن قرار داشت)‬
‫بيعت نموديم‪ ،‬او از ما تعهد گرفت‪ ،‬تا به خداوند چيزى را شريك نياوريم‪ ....‬همه آيه‬
‫را‪ 7.‬هنگامى كه ما آن را پذيرفتيم‪ ،‬و دستهاى خود را دراز نموديم تا همراهش بيعت‬
‫كنيم فرمود‪« :‬من دستهاى زنان را لمس نمىكنم»‪ ،‬و براى مان طلب آمرزش نمود‪ ،‬و‬

‫‪ 1‬به نقل از مسند امام احمد (‪ )409/6‬و در مجمع الزوائد آمده‪ :‬وامر نمود كه خارج شود‪ .‬و ما از‬
‫تشييع كردن جنازهها نهى شديم‪ ،‬و جمعه هم بر ما فرض نيست‪.‬‬
‫‪ 2‬صحیح‪ .‬به روایت احمد (‪ ،)85 /5‬و (‪ ،)409 ، 408 /6‬و بیهقی در «الکبری» (‪.)184 /3‬‬
‫‪ 3‬بخاری (‪.)4892‬‬
‫‪ 4‬ضعیف‪ .‬احمد (‪ )379 /6‬و ابویعلی (‪ )7070‬و طبرانی در «الکبیر» (‪ .)751‬احمد همچنین آن را به طور مختصر روایت نموده (‪ )422 /6‬اما در سند‬
‫آن یک ناشناخته وجود دارد‪ .‬نگا‪« :‬مجمع الزوائد» (‪.)28 /6‬‬
‫‪ 5‬و آيه اين است‪:‬‬
‫(يا ايها النبى اذا جاءك المؤمنات يبايعنك على ان ل يشركن باللّه شيئا ً و ل يسرقن و ل يزنين و‬
‫ليقتلن اولدهن و ل يأتين ببهتان يفترينه بين ايديهن و ارجلهن و ليعصينك فى معروف فبايعهن و‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫استغفر لهنالل ّه انالل ّه غفور رحيم‪( ).‬الممتحنه‪)12 :‬‬
‫َ‬
‫ترجمه‪« :‬اى پيغمير چون بيايند نزد تو زنان مؤمن براى بيعت كردن بر اين كه شريك نسازند به الل ّه‬
‫چيزى را و نه دزدى كنند ونه زنا كنند و نه بكشند اولد خود را و نيارند سخن دروغ را كه افتراكرده‬
‫باشند آن را در ميان دستها و پاهاى خود و نافرمانى نكنند تو را در كار نيك پس بيعت كن با ايشان و‬
‫َ‬
‫آمرزش بخواه براى ايشان ازالل ّه به تحقيقآمرزگار و مهربان است‪».‬‬
‫‪ 6‬ضعیف‪ .‬احمد (‪ ،)365 /6‬و طبرانی در «الکبیر» (‪ )663‬در سند آن عبدالرحمن بن عثمان است که آنگونه که در «المجمع» (‪ )28 /6‬آمده‪ ،‬ضعیف‬
‫است‪.‬‬
‫‪ 7‬يعنى همه چيزهايى را كه در آيه فوق ذكر است‪،‬متذكر شد و از ما بر آن بيعت گرفت‪.‬م‪.‬‬

‫‪224‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫آن بيعت ما بود‪ 1.‬هيثمى (‪ )39/6‬مىگويد‪ :‬در اين حديث موسى بن عبيده آمده و او‬
‫ضعيف مىباشد‪.‬‬
‫مالك از اميمه بنت ُرقَيقه‪ ،‬كه ابن حبان آن را صحيح دانسته‪ ،‬روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪:‬‬
‫در ميان زنانى كه با پيامبر خدا ص بيعت مىكردند‪ ،‬نزدش آمدم و گفتيم‪ :‬اى رسول‬
‫خدا‪ ،‬همراهت بيعت مىكنيم‪ ،‬تا به خداوند چيزى را شريك نياوريم‪ ،‬دزدى نكنيم‪ ،‬زنا‬
‫ننماييم‪ ،‬فرزندان خويش را به قتل نرسانيم‪ ،‬و بهتانى را كه از پيش دستها و پاهاى‬
‫خود ساخته باشيم روى صحنه نياوريم‪ ،‬و از تو در كار پسنديده نافرمانى نكنيم‪ .‬پيامبر‬
‫خدا ص فرمود‪« :‬در آنچه توانستيد و توانايى آن را داشتيد»‪ .‬گفتيم‪ :‬خدا و پيامبرش‬
‫بر ما از ما مهربان ترند‪ .‬بيا اى رسول خدا كه با تو بيعت نماييم‪ ،‬گفت‪« :‬من با زنان‬
‫دست نمىدهم‪ ،‬و جز اين نيست كه گفتارم بر صد زن مانند قولم براى يك زن‬
‫است»‪ 2.‬اين را ترمذى و غير وى به اختصار‪ ،‬چنان كه در الصابه (‪ )240/4‬آمده‪،‬‬
‫روايت كردهاند‪.‬‬

‫بيعت اميمه بنت رقيقه بر اسلم‬


‫َّ‬
‫طبرانى ‪ -‬كه رجال وى ثقهاند ‪ -‬از عبدالله بن عمرو روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬اميمه‬
‫َ‬
‫بنت رقيقه (رضىالل ّه عنها) نزد پيامبر خدا ص به خاطر بيعت نمودنش بر اسلم آمد‪.‬‬
‫رسول خدا ص فرمود‪« :‬باتو بيعت مىكنم تا به خداوند چيزى را شريك نياورى‪ ،‬سرقت‬
‫ننمايى‪ ،‬زنا نكنى‪ ،‬فرزندت را به قتل نرسانى‪ ،‬و بهتانى را كه از پيش دستها و پاهايت‬
‫ساخته باشى نياورى‪ ،‬نوحهسرايى ننمايى‪ ،‬زينت خود را همچون ظاهر ساختن زينت‬
‫در جاهليت پيشين ظاهر نسازى»‪ 3.‬اين چنين در المجمع (‪ )37/6‬آمده‪ .‬و اين را‬
‫همچنين نسائى‪ ،‬ابن ماجه‪ ،‬امام احمد و ترمذى كه آن را صحيح دانسته‪ ،‬چنان كه در‬
‫تفسير ابن كثير (‪ )352/4‬آمده‪ ،‬روايت كردهاند‪.‬‬

‫بيعت فاطمه بنت عُتْبه‬


‫َّ‬
‫احمد وبزار ‪ -‬كه رجال وى رجال صحيح اند ‪ -‬از عائشه (رضىالله عنها) روايت‬
‫َ‬
‫نمودهاند كه گفت‪ :‬فاطمه بنت عتبه بن ربيعه (رضىالل ّه عنها) جهت بيعت نزد پيامبر‬
‫‪4‬‬
‫خدا ص آمد‪ ،‬پيامبر ص از وى تعهد گرفت‪« :‬كه شرك نياورند و زنا ننمايند»‪ ...‬اليه‪.‬‬
‫عائشه مىفرمايد‪ :‬فاطمه دست خود را از حيا بر سر خود گذاشت‪ ،‬و پيامبر ص را‬
‫جب ساخت‪ ،‬عائشه گفت‪ :‬اى زن اينها را قبول كن‪ ،‬به خدا‬ ‫آنچه از وى ديد متع ّ‬
‫سوگند ما نيز بر چيز ديگرى جز اين بيعت نكردهايم‪ .‬فاطمه پاسخ داد‪ :‬بنابراين آرى‪،‬‬
‫و با وى بر همان آيه بيعت نمود‪ 5.‬اين چنين در مجمع الزوائد (‪ )37/6‬آمده‪.‬‬

‫بيعت عّزه بنت خايل با پيامبر ص‬


‫َّ‬
‫طبرانى از عزه بنت خايل (رضىالله عنها) روايت نموده كه‪ :‬وى نزد پيامبر خدا ص آمد‬
‫و پيامبر ص با وى بيعت نمود كه‪« :‬زنا نكنى‪ ،‬سرقت ننمايى و اولد خود را زنده‪،‬‬
‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬طبرانی در «الکبیر» و «الوسط»‪ .‬در سند آن موسی بن عبیدة است که آنگونه که هیثمی در «مجمع الزوائد» (‪ )36 /6‬گفته است ضعیف است‬
‫نمیکنم) صحیح است‪« :‬الصحیحة» (‪.)529‬‬‫گرچه معنای آن صحیح است و همچنین این روایت با لفظ «إنی ل أصافح النساء» (من با زنان مصافحه ‌‬
‫‪ 2‬صحیح‪ .‬به روایت احمد (‪ )357 /6‬و مالک (‪ )983 ، 982 /2‬و ابن حبان (‪ 453‬ـ چاپ احسان) و طبری در «الکبیر» (‪ )471‬و بیهقی در «السنن» (‪/8‬‬
‫‪.)148‬‬
‫‪ 3‬صحیح‪ .‬به روایت احمد (‪ )357 /6‬و ترمذی (‪ )1597‬و نسائی (‪ )149 /7‬و طبرانی در «الکبیر» (‪ )470‬و حاکم (‪ )71 /4‬و ابن ماجه (‪ )2874‬همچنین‬
‫نگا‪ :‬الصحیحة (‪.)529‬‬
‫‪ 4‬يعنى همه چيزهاى شامل آيه را كه قبل ً متذكرشديم‪ ،‬برايش يادآور شد و از وى بر آن تعهدگرفت‪.‬‬
‫م‪.‬‬
‫‪ 5‬صحیح‪ .‬به روایت احمد (‪ )151 /6‬و بزار (‪.)77‬‬

‫‪225‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫آشكارا يا پنهان‪ ،‬در گور نكنى»‪ .‬عزه ميگويد‪ :‬اما زنده به گور نمودن آشكارا دانستم‪،‬‬
‫ولى در قبال زنده به گور نمودن پنهان و خفى پيامبر خدا ص را نپرسيدم‪ ،‬و او نيز به‬
‫من خبر نداد‪ ،‬ولى در نفسم (قلبم) چنين واقع شد كه «زنده درگور نمودن خفى)‬
‫همان از بين بردن فرزند (در شكم) است‪ ،‬به خدا سوگند من ابدا ً فرزندم را (در‬
‫شكمم) از بين نمىبرم‪ 1.‬هيثمى (‪ )39/6‬مىگويد‪ :‬طبرانى به مانند آن را در الوسط و‬
‫الكبير از عطاء بن مسعود كعبى از پدرش و او از عزه روايت نموده‪ ،‬و مسعود را‬
‫نشناختم‪ ،‬و بقيه رجال وى ثقه مىباشند‪.‬‬

‫بيعت فاطمه بنت عتبه و خواهرش هند همسر ابوسفيان‬


‫َّ‬
‫حاكم (‪ )486/2‬از فاطمه بنت عتبه بن ربيعه بن عبد شمس (رضىالله عنها) روايت‬
‫نموده‪ ،‬كه‪ :‬ابوحذيفه بن عتبه ‪ ،‬او و هند دختر عتبه را به خاطر بيعت نمودن نزد‬
‫رسول خدا ص آورد‪ .‬فاطمه گويد‪ :‬پيامبر ص از ما بيعت گرفت و بر ما شرط‬
‫گذاشت‪ .‬فاطمه مىگويد‪ :‬به وى گفتم‪ :‬اى پسر عمو‪ ،‬آيا در قومت چيزى از اين آفتها‬
‫و يا بلها را مىدانى؟‪ 2‬ابوحذيفه گفت‪ :‬خاموش باش!! و با وى بيعت كن‪ ،‬چون به اين‬
‫بيعت مىشود‪ ،‬و اين طور شرط گذاشته مىشود‪ .‬هند گفت‪ :‬با تو بر سرقت بيعت‬
‫نمىكنم‪ ،‬به خاطر اين كه من از مال شوهرم دزدى مىنمايم‪ ،‬آن گاه پيامبر ص دست‬
‫خود را بازداشت‪ ،‬و هند نيز دستش را باز داشت‪ .‬تا اين كه دنبال ابوسفيان كسى را‬
‫فرستاد‪ ،‬و از وى برايش بخشش خواست‪ .‬ابوسفيان گفت‪( :‬از خرماى)تر قبول دارم‪،‬‬
‫ولى از (خرماى) خشك نه‪ ،‬و نه از نعمت‪( .‬راوى) مىافزايد‪ :‬وما با وى بيعت كرديم‪.‬‬
‫َ‬
‫بعد از آن فاطمه (رضىالل ّه عنها) گفت‪ :‬هيچ قبه و سايه بانى از قبه تو برايم بد و‬
‫مبغوضتر نبود‪ ،‬و خيلى دوست داشتم كه خداوند‪ ،‬آن و آنچه را در آن است از بين‬
‫ببرد‪ ،‬اما (اكنون) به خدا سوگند هيچ قبهاى نسبت به قبه تو براى من دوست داشتىتر‬
‫نيست‪ ،‬كه خداوند آن را آباد كند و در آن بركت اندازد‪ .‬پيامبر خدا ص آن گاه فرمود‪:‬‬
‫«و همچنين به خدا سوگند‪ ،‬يكى از شما ايمان نمىآورد كه من از فرزند و پدرش‬
‫برايش محبوبتر نباشم»‪ 3.‬حاكم مىگويد‪ :‬اين حديث صحيح السناد است‪ ،‬ولى بخارى و‬
‫مسلم آن را روايت نكردهاند‪ .‬ذهبى با وى موافقت نموده گفته است‪ :‬صحيح مىباشد‪.‬‬
‫َ‬
‫و نزد ابويعلى از عائشه (رضىالل ّه عنها) روايت است كه گفت‪ :‬هند بنت عتبه بن ربيعه‬
‫(رضى اللّه عنها) نزد پيامبر خدا ص آمد تا با وى بيعت نمايد‪ ،‬رسول خدا ص به طرف‬
‫جه نموده فرمود‪« :‬برو دستهاى خود را تغيير بده»‪ .‬گويد‪ :‬هند رفت و‬ ‫دستهاى وى تو ّ‬
‫دستهاى خود را با حناء تغيير داد‪ ،‬و بعد از آن نزد رسول خدا ص آمد‪ .‬پيامبر ص‬
‫فرمود‪« :‬با تو بر اين بيعت مىكنم كه به خدا چيزى را شريك نياورى‪ ،‬دزدى نكنى و زنا‬
‫ننمايى»‪ .‬هند گفت‪ :‬آيا زن آزاد هم زنا مىكند؟ رسول خدا ص فرمود‪« :‬و اولد خود را‬
‫از ترس گرسنگى به قتل نرسانيد»‪ .‬هند گفت‪ :‬آيا براى ما اولدى باقى گذاشتهاى تا‬
‫آنها را بكشيم؟ مىگويد‪ :‬با وى بيعت نمود‪ ،‬و بعد از آن براى رسول خدا ص ‪ -‬در حالى‬
‫كه دو كره طل در دست خود داشت ‪ -‬گفت ‪ :‬درباره اين دو كره چه مىگويى؟ گفت‪:‬‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬طبرانی در «الکبیر» (‪ )853‬و «الوسط» (‪ /5‬چاپ مجمع البحرین) در سند آن مسعود الکلبی است که همانگونه که هیثمی در «المجمع» (‪/6‬‬
‫میگوید در وی جهالت است‪.‬‬‫‪‌ )39‬‬
‫‪ 2‬يعنى آيا در قومت زنا و سرقت و‪ ...‬موجود است كه تو بر ما شرط مىگذارى تا آنها را انجام‬
‫ندهيم؟ م‪.‬‬
‫‪ 3‬حسن‪ .‬به روایت حاکم (‪ ،)487 /2‬وی آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز همینگونه گفته است‪ .‬نگا‪« :‬الصحیحة» (‪.)48 /2‬‬

‫‪226‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫«دو اخگر از اخگرهاى جهنماند‪ 2.»1‬هيثمى (‪ )37/6‬مىگويد‪ :‬در اين روايت كسانىاند كه‬
‫من ايشان را نشناختم‪ .‬و اين را ابن ابى حاتم به اختصار‪ ،‬چنان كه در ابن كثير (‬
‫‪ )354/4‬آمده‪ ،‬روايت نموده است‪ .‬و در الصابه (‪ )425/4‬مىگويد‪ :‬قصه هند‪ ،‬در اين‬
‫قولش در وقت بيعت زنان‪« :‬و اين كه سرقت ننمايند و زنا نكنند‪ »...‬هند گفت‪ :‬آيا‬
‫زن آزاد هم زنا مىكند؟» و هنگام اين قول پيامبر ص «اولد خود را به قتل نرسانند»‪.‬‬
‫ما آنها را در كودكى تربيت نموديم‪ ،‬و تو در بزرگى به قتل شان رسانيدى‪ ،‬مشهور‬
‫است‪ .‬و يكى از طريقهاى آن اين است كه ابن سعد‪ ،‬به سند صحيح مرسل از شعبى‬
‫و از ميمون بن مهران روايت نموده‪ ،‬و در روايت شعبى آمده‪« :‬و زنا نكنند»‪ .‬هند‬
‫گفت‪ :‬آيا زن آزاد هم زنا ميكند؟ «و اولد خود را به قتل نرسانيد»‪ .‬هند گفت‪ :‬تو آنها‬
‫را به قتل رسانيدى‪ .‬و در روايتى مانند آن آمده ولى در آن هند گفته است‪ :‬آيا در روز‬
‫بدر فرزندى براى ما گذاشتى‪.‬‬
‫مد بيعت كنم‪.‬‬ ‫و ابن منده روايت نموده و در اول آن آمده‪ :‬من مىخواهم با مح ّ‬
‫(ابوسفيان) گفت‪ :‬تو را ديدم كه انكار داشتى و كفر مىورزيدى‪ .‬هند گفت‪ :‬آرى به خدا‬
‫سوگند (چنين بود ولى) به خدا سوگند‪ ،‬من قبل از امشب ديگر نديده بودم كه خداوند‬
‫به گونهاى كه شايسته اوست در اين مسجد عبادت شده باشد‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬آنها‬
‫شب را در نمازگزاردن‪ ،‬قيام‪ ،‬ركوع و سجده سپرى نمودند‪( 3،‬ابوسفيان) گفت‪ :‬اين‬
‫تو بودى كه آن همه چيزها را انجام دادى‪ ،‬حال همراه با مردى از قومت برو‪ .‬هند نزد‬
‫عمر رفت‪ ،‬بنا بر اين عمر نيز با هند رفت و برايش اجازه خواست‪ ،‬و او در حالى‬
‫كه نقاب داشت‪ ،‬داخل گرديد‪ ...‬و بعد قصه بيعت را متذكر شده و در آن به نقل از‬
‫(حديث) مرسل شعبى كه در بال ذكر گرديد چنين آمده‪ :‬هند گفت‪ ،‬من از مال‬
‫ابوسفيان (چيزهايى را بدون اجازه وى) به مصرف رسانيده بودم‪.‬ابوسفيان گفت‪،‬‬
‫آنچه را تو از مالم گرفتهاى‪ ،‬حلل است‪.‬‬
‫َّ‬
‫اين را ابن جرير از حديث ابن عبّاس (رضىالله عنهما) چنان كه ابن كثير درتفسير خود‬
‫(‪ )353/4‬متذكر گرديده‪ ،‬روايت نموده است‪ ،‬و در آن آمده‪ :‬ابوسفيان گفت‪ :‬آنچه‬
‫گرفتهاى و تمام شده و يا مانده است همان برايت حلل است‪ .‬آن گاه رسول خدا ص‬
‫خنده نمود و هند را شناخت و فراخواندش‪ ،‬هند دست پيامبر خدا ص را گرفت و از‬
‫وى معذرت و پوزش خواست‪ 4‬رسول خدا ص فرمود‪« :‬تو هند هستى» هند گفت‪:‬‬
‫خداوند گناهان گذشته را خود عفو كند‪ .‬پيامبر ص از وى چشم پوشيد‪ ،‬و گفت‪« :‬و‬
‫زنا نمىكنند»‪ .‬هند گفت‪ :‬اى رسول خدا آيا زن آزاد هم زنا مىكند؟! پاسخ داد‪« :‬نه‪ ،‬به‬
‫خدا سوگند آزاد زنا نمىكند»‪ .‬و افزود‪« :‬و اولد خود را به قتل نمىرسانند»‪ .‬هند گفت‪:‬‬
‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬به روایت ابویعلی‪ )4754( .‬و ابن ابی حاتم آنگونه که در تفسیر ابن کثیر آمده است (‪ .)355 /4‬همچنین ابی داوود (‪ .)4165‬در سند آن غبیطة‬
‫بنت عمرو است که مقبول است‪ .‬آلبانی آن را ضعیف دانسته است‪ .‬نگا‪ :‬مجمع الزوائد‪.‬‬
‫‪ 2‬از رسول خدا ص ثابت است كه وى‪ :‬ابريشمى را گرفت‪ ،‬و آن را در دست راست خود قرار داد‪ ،‬و‬
‫طليى را گرفت و آن را در دست چپ خود قرار داد‪ ،‬بعداز آن گفت‪« :‬اين دو بر مردان امت من‬
‫حراماند»‪ ،‬و ابن ماجه افزوده است‪« :‬و براى زنان آنها حلل است»‪ .‬و شايد اينجا هدف پيامبر خدا‬
‫ص اين باشد كه اگر آنها را براى بيگانگان آشكار سازد‪ ،‬در اين صورت پارههاى آتشى از جهنماند‪.‬‬
‫‪ 3‬هدف هند شب فتح مكه است‪ ،‬كه ياران رسول خدا ص آن شب را به خاطر نصيب شدن فتح و‬
‫در هم كوبيدن دشمنان‪ ،‬بر عكس ديگران كه از پيروزى خود با رقص و پاى كوبى و برپايى مجالس‬
‫نامشروع و روا داشتن اسراف جشن مىگيرند‪ ،‬سرتا پا در عبادت‪ ،‬خشوع ونيايش به درگاه خداوند‬
‫(جل جلله) سپرى نمودند‪ ،‬اين حالت نامانوس بود كه هند را شگفتزده ساخت و واداشتش كه نزد‬
‫پيامبر ص برود و با وى بيعت نمايد‪ .‬به نقل از پاورقى و باتصرف‪ .‬م‪.‬‬
‫‪ 4‬صحيح و ثابت اين است كه پيامبر خدا ص با زنان مصافحه نمىنمود‪ ،‬نه در بيعت و نه در غير آن‪،‬‬
‫شايد درين مقام هند از بازوان پيامبر ص از بالى لباس گرفته باشد‪ ،‬بدون اين كه پوست وى را به‬
‫دست لمس كند‪.‬‬

‫‪227‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫تو آنها را در روز بدر به قتل رسانيدى‪ ،‬بنابراين تو و آنها خوبتر مىدانيد‪ .‬رسول خدا ص‬
‫فرمود‪« :‬بهتانى را كه از پيش دستها و پاهاى خويش بسته باشند نمىآورند»‪ .‬و افزود‪:‬‬
‫«و در كار معروف و پسنديده تو رانافرمانى نمىكنند»‪ .‬مىگويد‪ :‬ايشان را از‬
‫نوحهسرايى‪ ،‬و عمل اهل جاهليت كه لباسها را پاره مى كردند‪ ،‬روىها را (با ناخن)‬
‫مىخراشيدند‪ ،‬موها را ميكندند و به بدى و هلكت دعا مىنمودند‪ ،‬بازداشت‪ 1.‬ابن كثير‬
‫مىگويد‪ :‬اين يك اثر غريب است‪ .‬و ابن ابى حاتم از اسيد بن ابى اسيد براد‪ 2‬از زنى از‬
‫جمله زنانى كه بيعت كردهاند‪ ،‬روايت نموده كه گفت‪ :‬از جمله چيزهايى كه پيامبر خدا‬
‫ص بر آن از ما بيعت گرفته بود‪ ،‬اين است كه از وى در كار پسنديدهاى نافرمانى‬
‫نكنيم‪ ،‬روى را نخراشيم‪ ،‬موى را نكنيم‪ ،‬گريبان را ندريم و به هلكت دعا نكنيم‪ .‬اين‬
‫‪3‬‬
‫چنين در تفسير ابن كثير (‪ )355/4‬آمده است‪.‬‬

‫بيعت نابالغان‬

‫بيعت حسن‪ ،‬حسين‪ ،‬ابن عبّاس و ابن جعفر‬


‫َّ‬
‫مد بن على بن حسين (رضىالله عنهم) روايت نموده كه‪ :‬رسول خدا ص‬ ‫طبرانى از مح ّ‬
‫َّ‬ ‫َّ‬
‫با حسن‪ ،‬حسين‪ ،‬عبدالله بن عبّاس و عبدالله بن جعفر در حالى كه آنها خردسال و‬
‫كوچك بودند‪ ،‬ريش در نياورده و بالغ نشده بودند‪ ،‬بيعت نمود‪ ،‬و با هيچ خردسال و‬
‫نابالغ بيعت نكرد مگر (از خاندان) ما‪ 4.‬هيثمى (‪ )40/6‬مىگويد‪ :‬اين مرسل بوده‪ ،‬و‬
‫رجالش همه ثقهاند‪.‬‬

‫بيعت ابن زبير و ابن جعفر‬


‫َّ‬ ‫َّ‬ ‫َ‬
‫طبرانى همچنان از عبدالل ّه بن زبير و عبدالله بن جعفر (رضىالله عنهم) روايت نموده‬
‫كه آنها در حالى كه هفت سال داشتند با پيامبر ص بيعت نمودند‪ .‬هنگامى كه رسول‬
‫سم نمود و دست خود را دراز نمود با آنها بيعت كرد‪ 5.‬هيثمى (‪2‬‬ ‫خدا ص آن دو را ديد تب ّ‬
‫‪ )85/9‬مىگويد‪ :‬در اين (روايت) اسماعيل بن عياش آمده كه دربارهاش اختلف‬
‫است‪ ،‬ولى بقيه رجال وى رجال صحيح اند‪ ،‬و اين را همچنان ابونعيم و ابن عساكر از‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫عروه روايت كردهاند كه‪ :‬عبدالل ّه بن زبير و عبدالل ّه بن جعفر ‪ -‬و در لفظى‪ :‬جعفر بن‬
‫زبير ‪ -‬با پيامبر ص در حالى بيعت نمودند كه هر دو هفت سال داشتند‪ ...‬و مانند آن‬
‫را‪ ،‬چنان كه در المنتخب (‪ )227/5‬آمده‪ ،‬متذكر شده‪ .‬و نسائى از هرماس بن زياد‬
‫روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬دستم را به سوى رسول خدا ص در حالى كه بچه بودم دراز‬
‫نمودم تا با من بيعت نمايد‪ ،‬ولى او با من بيعت نكرد‪ 6.‬اين چنين در جمع الفوائد (‪14/‬‬
‫‪ )1‬آمده است‪.‬‬

‫بيعت اصحاب بر دستان خلفاى پيامبر خدا ص‬

‫‪ 1‬ضعیف‪ .‬طبری در تفسیر خود (‪ )78 /28‬در سند آن عطیة العوفی است که شیخی است مدلس‪ .‬ابن کثیر نیز درباره‌ی این روایت می‌گوید‪ :‬اثری است‬
‫غریب‪.‬‬
‫‪ 2‬ضعیف‪ .‬طبرانی آن را روایت کرده است که آنطور که در «المجمع» (‪ )40 /6‬آمده است مرسل است‪.‬‬
‫‪ 3‬ضعیف‪ .‬منقطع است‪ .‬آنگونه که مزنی در «تهذیب کمال» (‪ )238 /3‬گفته است‪ ،‬براد هیچ روایتی از صحابه ندارد‪.‬‬
‫‪ 4‬ضعیف‪ .‬طبرانی آن را روایت کرده که همانگونه که در «المجمع» (‪ )40 /6‬آمده مرسل است‪.‬‬
‫‪ 5‬ضعیف‪ .‬به روایت طبرانی و در سند آن اسماعیل بن عیاش است‪ :‬بخاری از وی در جزء رفع یدین در نماز و نزد ائمه‌ی اربعه‪ ،‬روایت کرده است‪ .‬وی‬
‫آنگونه که ابن حجر می گوید در روایت از اهل سرزمین خود صدوق است اما در روایت از دیگران مخلط است‪ .‬ذهبی درباره‌ی وی می‌گوید‪ :‬واهی‬
‫است‪ .‬نگا‪« :‬تهذیب الکمال» (‪ )127 /1‬و «تهذیب التهذیب» (‪ )321 /1‬و «التقریب» (‪ )73 /1‬و «الکاشف» (‪ ،)127 /1‬و «المیزان» (‪.)240 /1‬‬
‫‪ 6‬حسن‪ .‬به روایت نسائی (‪ )150 /7‬آلبانی آن را در «صحیح النسائی» (‪ )3899‬صحیح دانسته است‪.‬‬

‫‪228‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫بيعت اصحاب بر دست حضرت ابوبكر‬


‫ابن شاهين در الصحابه از ابراهيم بن منتشر‪ ،‬از پدرش و از جدش روايت نموده‪ ،‬كه‬
‫گفت‪ :‬بيعت پيامبر ص هنگامى صورت گرفت كه خداوند اين آيه را نازل فرمود‪:‬‬
‫َ‬
‫(ان الذين يبايعونك انما يبايعون الل ّه)‪( .‬الفتح‪)10 :‬‬
‫َ‬
‫ترجمه‪« :‬آنانى كه باتو بيعت مىكنند در حقيقت باالل ّه بيعت مىنمايند)‪.‬‬
‫و بر اساس آن با مردم بيعت كرد‪ ،‬كه بيعت وى براى خدا و اطاعت از حق بود‪ ،‬و‬
‫بيعت ابوبكر چنين بود‪ :‬با من تا وقتى بيعت كنيد كه از خداوند اطاعت كردم‪ ،‬بيعت‬
‫عمر و كسانى كه بعد از وى بودند‪ ،‬چون بيعت پيامبر ص بود‪ .‬اين چنين در الصابه‬
‫(‪ )458/3‬آمده است‪.‬‬
‫بيهقى (‪ )146/8‬از ابن عفيف روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬من ابوبكر را ديدم كه بعد‬
‫از رسول خدا ص با مردم بيعت مىكرد‪ ،‬گروهى نزدش گرد مىآمدند‪ ،‬و او مىگفت‪ :‬با‬
‫من بر شنيدن و اطاعت از خدا و از كتابش سپس از امير بيعت مىكنيد‪ :‬آنها مىگفتند‪:‬‬
‫بلى‪ ،‬بعد او با آنان بيعت مىنمود‪ .‬من ‪ -‬در حالى كه در آن روز بالغ و يا بزرگتر از آن‬
‫بودم ‪ -‬ساعتى نزدش درنگ كردم‪ ،‬و شرط وى را كه بر مردم مىگذاشت‪ ،‬فرا گرفتم‪،‬‬
‫بعد از آن نزدش آمده و سخن را شروع نموده گفتم‪ :‬من با تو بر شنيدن و اطاعت از‬
‫خدا و از كتابش و سپس از امير بيعت مىكنم‪ ،‬او سر تا پايم رانگاه كرد سپس چشم‬
‫خود را پايين انداخت‪ ،‬فكر كرد كه خوشش آمدم ‪ -‬خدا رحمتش كند ‪ -‬و مسدد از‬
‫ابوالسفر روايت نموده‪ ،‬كه گفت‪ :‬ابوبكر هنگامى كه به شام (گروهى و يا‬
‫لشكرى) را مىفرستاد‪ ،‬با آنها بر نيزه زدن (جنگ) بيعت مىنمود‪ .‬اين چنين در الكنز (‬
‫‪ )323/2‬آمده است‪.‬‬

‫بيعت صحابه بر دست عمر‬


‫ابن سعد‪ ،‬ابن ابى شيبه و طيالسى از انس روايت نمودهاند كه گفت‪ :‬به مدينه در‬
‫حالى آمدم كه ابوبكر وفات نموده و حضرت عمر به جايش خليفه تعيين شده‬
‫بود‪ ،‬به عمر گفتم‪ :‬دستت را پيش آور‪ ،‬تا من با تو بر آنچه بيعت نمايم كه با رفيقت‬
‫قبل از تو‪ ،‬بر شنيدن و اطاعت در آنچه توانستم‪ ،‬بيعت نموده بودم‪ .‬اين چنين در‬
‫الكنز (‪ )81/1‬آمده‪.‬‬
‫و ابن سعد ازعمير بن عطيه ليثى روايت نموده كه‪ :‬نزد عمربن الخطاب آمده‬
‫گفتم‪ :‬اى اميرالمؤمنين‪ ،‬دستت را دراز كن ‪ -‬خداوند آن را بلند گرداند ‪ -‬تا من‬
‫ت خدا و سنّت رسول وى بيعت نمايم‪ .‬پس دست خود را بلند نموده‪،‬‬ ‫همراهت بر سن ّ ِ‬
‫خنديد (وگفت)‪ :‬اين بيعت حق ما را بر شما‪ ،‬و حق شما را بر ما لزم مىگرداند‪ .‬و از‬
‫َ‬
‫عبدالل ّه بن حكيم روايت است كه گفت‪ :‬با عمر با همين دستم بر شنيدن و‬
‫طاعت بيعت نمودم‪ .‬اين چنين در الكنز (‪ )81/1‬آمده است‪.‬‬

‫بيعت وفد الحمراء بر دست عثمان‬


‫احمد درالسنه از سليم ابوعامر روايت نموده كه‪ :‬وفد الحمراء نزد عثمان آمدند‪،‬‬
‫‪1‬‬

‫و با وى بر اين بيعت كردند كه‪ :‬به خداوند چيزى را شريك نياورند‪ ،‬نماز را به پا دارند‪،‬‬
‫زكات را بپردازند‪ ،‬رمضان را روزه بگيرند و عيد آتش پرستان را رها كنند‪ .‬هنگامى كه‬
‫گفتند‪ :‬بلى‪ ،‬او با آنها بيعت كرد‪ .‬اين چنين در كنزالعمال (‪ )81/1‬آمده‪.‬‬

‫اسلم آورده بودند‪.‬‬ ‫‪ 1‬اسم همان گروه اهل فارس است كه در زمان عثمان‬

‫‪229‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫بيعت مسلمانان با عثمان به خلفت‬


‫سوَر بن مخرمه روايت نموده‪ :‬گروهى را كه عمر (براى انتخاب‬ ‫م ْ‬
‫بخارى از ِ‬
‫خليفه به عنوان جانشينش) موظّف گردانيده بود‪ ،‬گرد هم آمده مشورت كردند‪،‬‬
‫عبدالرحن به آنها گفت‪ :‬من از كسانى نيستم كه درين كار با شما رقابت كنم‪ ،‬ولى‬
‫اگر شما خواسته باشيد‪ ،‬يكى از شما را براىتان انتخاب و اختيار مىكنم‪ ،‬بنابراين آنها‬
‫اين رابه عهده عبدالرحمن سپردند‪ .‬هنگامى كه آنها امر خود را به دوش عبدالرحمن‬
‫گذاشتند (و وظيفه انتخاب را به وى محول ساختند)‪ ،‬مردم همه به عبدالرحمن روى‬
‫آوردند‪ ،‬حتى يكى از مردم را نمىديدم كه دنبال آن گروه رفته در حركت باشد‪ .‬و‬
‫مردم به سوى عبدالرحمن روى آوردند و در آن شبها با وى مشورت مىنمودند تا اينكه‬
‫همان شبى فرا رسيد كه به فرداى آن با عثمان بيعت نموديم‪ .‬مسور مىگويد‪:‬‬
‫عبدالرحمن پس از قسمتى از شب نزدم آمد و دروازه را كوبيد تا اين كه بيدار شدم‪،‬‬
‫و گفت‪ :‬تو را در خواب مىبينم‪ ،‬به خدا سوگند‪ ،‬من امشب زياد نخوابيدهام‪ ،‬برو زبير و‬
‫سعد را برايم فراخوان‪ ،‬من آن دو را براى وى فرا خواندم‪ ،‬و او با ايشان مشورت‬
‫نمود‪ ،‬بعد از آن مرا طلب نموده گفت‪ :‬على را برايم صدا كن‪ ،‬او را فرا خواندم‪ ،‬و با‬
‫او تا آخر شب صحبت كرد‪ .‬بعد از آن على ازنزد وى درحالى برخاست كه در دل اميد‬
‫داشت ‪ -‬ولى عبدالرحمن از على از چيزى انديشه داشت ‪ -‬سپس به من گفت‪:‬‬
‫عثمان را برايم طلب كن و من او را فراخواندم‪ ،‬با وى صحبت كرد‪ ،‬تا اين كه اذان‬
‫مؤذن براى (نماز) صبح‪ ،‬آنها را از هم جدا گردانيد‪ .‬هنگامى كه مردم نماز صبح را به‬
‫جاى آوردند و آن گروه در منبر جمع شدند‪ ،‬عبدالرحمن دنبال آن عده از مهاجرين و‬
‫انصار كه حاضر بودند (نفر) فرستاد‪ ،‬و دنبال امراى ارتش نيز (كسى را) روانه نمود ‪-‬‬
‫و آنها آن حج را باعمر يك جاى به جاى آورده بودند‪( ،‬و همه در مدينه حضور‬
‫داشتند) ‪ -‬هنگامى كه جمع شدند‪ ،‬عبدالرحمن شهادتين را بر زبان آورده بعد از آن‬
‫گفت‪ :‬اما بعد‪ :‬اى على‪ ،‬من به امر مردم نگاه كردم و آنها را نديدم كه كسى را با‬
‫عثمان برابر كنند‪ ،‬بنابراين تو براى نفس خود راهى مگردان‪ ،‬و دست عثمان را‬
‫گرفته گفت‪ :‬با تو بر سنت خدا و سنت رسولش و دو خليفه بعد از وى بيعت مىكنم‪.‬‬
‫آن گاه عبدالرحمن با وى بيعت نمود و مردم كه‪ :‬شامل مهاجرين‪ ،‬انصار‪ ،‬امراى‬
‫ارتش و مسلمانان بودند نيز با وى بيعت كردند‪ 1.‬و بيهقى (‪ )147/8‬نيز اين را مانند‬
‫آن روايت كرده است‪.‬‬

‫‪ 1‬بخاری (‪ )7207‬و بیهقی در «السنن» (‪.)47 /8‬‬

‫‪230‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫فهرست مطالب‬

‫تقريظ شيخ الحديث مولنا محمدحسن جان‬


‫تقريظ شيخ الحديث مولوى محمدنعيم‬
‫مقدّمه مترجم‬
‫ّ‬
‫تقريظ به قلم علمه سيد ابوالحسن على الحسنى الندوى‬
‫خلصهاى از شرح حال زندگى نامه‬
‫َّ‬
‫مد يوسف كاندهلوى (رحمه الله)‬ ‫مؤلّف عّلمه مح ّ‬
‫تولّد مؤلّف‬
‫نشأت و رشد مؤلّف‬
‫درس و تحصيل‬
‫مؤلّف و سرگرمىهاى علمى‬
‫بيعت و خلفت‬
‫كار دعوت و تبليغ‬
‫سفرهاى دعوت‬
‫دعوت و تبليغ در حجاز و بقيه كشورهاى اسلمى‬
‫مؤلّف و به جاى آوردن فريضه حج‬
‫وفات‬
‫خلقت و اخلق وى‬
‫ويژگىها و مميّزات‬
‫ّ‬
‫انديشهها و افكار مؤلف‬
‫مؤلّفات وى‬
‫اهل و اولد مؤلّف‬
‫‪ -1‬آيات قرآنى درباره اطاعت از خداوند (جلجلله) و پيامبر‬
‫‪ - 2‬احاديث در اطاعت و پيروى از پيامبر و خلفاى وى‬
‫‪ - 3‬آيات قرآنى درباره پيامبر و اصحاب‬
‫‪ - 4‬قول خداوند تبارك و تعالى درباره اصحاب پيامبر‬
‫‪ - 5‬ذكر پيامبر و اصحاب در كتابهاى قبل از قرآن‬
‫‪ - 6‬احاديث در وصف پيامبر‬
‫‪ - 7‬روايتهاى وارده در وصف اصحاب‬
‫‪ - 6‬احاديث در وصف پيامبر‬
‫‪ - 7‬روايتهاى وارده در وصف اصحاب پيامبر‬
‫دعوت به سوى خدا (جل جلله) و پيامبرش‬
‫پيامبر و دعوت نمودن قومش هنگام وفات ابوطالب‬
‫پيامبر و عنوان نمودن كلمه طيبه براى عمويش در هنگام وفات وى‬
‫امتناع پيامبر از ترك دعوت به سوى خدا (جل جلله)‬
‫اصرار پيامبر بر جهاد در راه دعوت به سوى خدا (جل جلله)‬
‫پيامبر و مأمور ساختن حضرت على‬
‫در غزوه خيبر براى دعوت به اسلم‬
‫حكَم بن كيسان به اسلم‬ ‫صبر پيامبر در دعوت نمودن َ‬
‫حكايت اسلم آوردن وحشى بن حرب‬
‫َ‬
‫گريه نمودن فاطمه (رضىالل ّه عنها) بر تغيير رنگ‬

‫‪231‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫پيامبر در راه جهاد به خاطر اسلم‬


‫حديث تميم دارى دربارء انتشار دعوت اسلم‬
‫حرص حضرت عمر‬
‫بر دعوت و برگشتن مرتدين به دين اسلم‬
‫گريه نمودن عمر بر تلش وكوشش يك راهب‬
‫دعوت نمودن افراد و اشخاص‪ ،‬و دعوت نمودن پيامبرص ابوبكر صدّيق‬
‫پيامبر و دعوت نمودن عمربن الخطاب‬
‫پيامبر و دعوت نمودن عثمان بن عفان‬
‫پيامبر و دعوت نمودن على بن ابى طالب‬
‫سه‬ ‫پيامبر و دعوت نمودن عمرو بن عَب َ َ‬
‫پيامبر و دعوت نمودن خالدبنسعيدبنالعاص‬
‫ضماد‬ ‫پيامبر و دعوت نمودن ِ‬
‫َّ‬
‫عمران (رضىالله عنهما)‬ ‫صيْن پدر ِ‬ ‫ح َ‬ ‫پيامبر و دعوت نمودن ُ‬
‫پيامبر و دعوت مردى كه نامش برده نشده است‬
‫حيْدَه‬‫معَاويه بن َ‬ ‫پيامبر و دعوت نمودن ُ‬
‫پيامبر و دعوت نمودن عَدِى بن حاتم‬
‫پيامبر و دعوت نمودن ذى الجوشن ضبابى‬
‫صيه‬‫صا ِ‬ ‫خ َ‬‫پيامبر و دعوت نمودن بشيربن َ‬
‫پيامبر و دعوت مردى كه از وى نام برده نشده است‬
‫پيامبر و دعوت نمودن ابوقحافه‬
‫پيامبر و دعوت نمودن‬
‫آن عده از افراد مشركين كه ايمان نياوردند‪.‬‬
‫پيامبر و دعوت نمودن ابوجهل‬
‫مغِيره‬ ‫پيامبر و دعوت نمودن وليد بن ُ‬
‫پيامبر و ژدعوت نمودن دو تن‬
‫سفْيان و هند‬ ‫پيامبر و دعوت نمودن ابو ُ‬
‫پيامبر و دعوت نمودن عثمان و طلحه‬
‫پيامبر و دعوت نمودن عمار و صهيب‬
‫پيامبر و دعوت نمودن‬
‫اسعد بن ُزراره و ذكوان بن عبد قيس‬
‫پيامبر و دعوت نمودن گروه و جماعت جدال و احتجاج سران قريش با پيامبر‬
‫پيامبر و دعوت نمودن ابوالحيسم و جوانانى از بنى عبدالشهل‬
‫پيامبر و دعوت نمودن خويشاوندان نزديكش و قبيلههاى قريش هنگام نزول آيه انذار‬
‫پيامبر و دعوت نمودن قبايل عرب در مراسم حج‬
‫پيامبر و دعوت نمودن بنى عامر و بنى محارب‬
‫پيامبر و دعوت نمودن بنى عبس‬
‫پيامبر و دعوت نمودن كِنْدَه‬
‫پيامبر و دعوت نمودن بنى كعب‬
‫پيامبر و دعوت نمودن بنى كَلْب‬
‫پيامبر و دعوت نمودن بنى حنيفه‬
‫پيامبر و دعوت نمودن بكر‬
‫منى‬ ‫پيامبر و دعوت نمودن قبايل در ِ‬

‫‪232‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫پيامبر و دعوت نمودن يك گروه در منى‬


‫پيامبر و دعوت نمودن بنى شيبان‬
‫خْزَرج‬ ‫پيامبر و دعوت نمودن اَوْس و َ‬
‫پيامبر و گرد آوردن خويشاوندان‬
‫و اهل بيتش بر طعام جهت دعوت آنها به سوى اسلم‬
‫پيامبر و دعوت نمودن يك اعرابى در حالت سفر‬
‫صيْب و همراهانش‬ ‫ح َ‬‫دعوت نمودن پيامبر ص در سفر هجرت از بَُريْدَه بن ُ‬
‫پيامبر و مأمور ساختن گروههاى ارسالى به دعوت و دوستى در ميان مردم‬
‫سرِيَه" براى دعوت‬ ‫پيامبر و هدايت دادن به امير " َ‬
‫دستور پيامبر براى حضرت على كه تا قومى را‬
‫به اسلم دعوت ننموده همراه شان دست به جنگ و قتال نبرد‬
‫فى براى دعوت در قتال‬ ‫پيامبر و مأمور ساختن فَْروَه قُطَي ْ ِ‬
‫پيامبر خالد بن سعيد‬
‫را در وقت فرستادن به يمن مأمور به دعوت مىكند‬
‫پيامبر و رها ساختن اسيرانى‬
‫كه بدون دعوت در قتال به چنگ مسلمانان افتاده بودند‬
‫پيامبر و فرستادن ابواُمامه به سوى قومش باهله‬
‫پيامبر و فرستادن مردى به بنى سعد‬
‫پيامبر و فرستادن مردى نزد يكى از بزرگان جاهليت‬
‫پيامبر خدا و فرستادن عمروبن عاص‬
‫ى‪ ،‬جهت بسيج آنها به سوى اسلم‬ ‫به سوى بَل ِ ّ‬
‫پيامبر و فرستادن خالد بن وليد به يمن‬
‫پيامبر و فرستادن خالد بن وليد به نجران‬
‫نامه خالد بن وليد به پيامبر خداص‬
‫نامه پيامبر خدا ص به خالد بن وليد‬
‫برگشت خالد با وفد بنى حارث به طرف پيامبر خدا ص‬
‫تعليمات پيامبر خدا براى معاذ‬
‫كه چگونه دريمن به فرايض اسلم دعوت نمايد‬
‫شب ذى ظُلَيم به فرايض اسلم‬ ‫حو َ‬ ‫پيامبر و دعوت نمودن َ‬
‫پيامبر ودعوت نمودن وفد عبدالقيس به فرايض اسلم‬
‫حديث علقمه درباره حقيقت ايمان ودعوت به سوى ايمان و فرايض اسلم‬
‫نامه پيامبر به نجاشى پادشاه حبشه‬
‫نامه نجاشى به پيامبر خدا‬
‫نامه پيامبر به قيصر پادشاه روم‬
‫گفتگوى ابوسفيان با هرقل پادشاه روم‬
‫نامه پيامبر خدا براى كسرى پادشاه فارس‬
‫مقُوقِس پادشاه اسكندريه‬ ‫نامه پيامبر به َ‬
‫نامه پيامبر خدا به اهل نجران‬
‫نامه پيامبر به اسقف ابوحارث‬
‫نامه پيامبر به بكربن وائل‬
‫نامه پيامبر خدا راى بنى جذامه‬
‫گفتگوى بديل با پيامبر‬

‫‪233‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫گفتگوى عُْروَه بن مسعود با پيامبر‬


‫گفتگوى مردى از بنى كنانه با پيامبر‬
‫گفتگوى سهيل بن عمرو با پيامبر و شروط صلح حديبيه‬
‫جنْدَل‬
‫حكايت ابو َ‬
‫حكايت ابوبصير با دو تن كه دنبال وى فرستاده شده بودند‬
‫پيوستن ابوجندل به ابوبصير‬
‫و متعّرض شدن آنها به كاروانهاى قريش‬
‫حدَيْبِيَه‬
‫پيامبر و فرستادن عثمان به مكه پس از فرود آمدن در ُ‬
‫َ‬
‫گفتار عمر (رضىالل ّه عنه) درباره صلح حديبيه‬
‫گفتار ابوبكر درباره صلح حديبيه‬
‫سس سران قريش جهت كسب اطلعات‬ ‫تج ّ‬
‫عبّاس و ترغيب قريش تا از پيامبر امان بخواهند‬
‫َ‬
‫گفتگوى ابوسفيان با عبّاس و عمر (رضىالل ّه عنهما)‬
‫شهادت ابوسفيان بر كمال اخلق پيامبر و مسلمان شدنش‬
‫كسانى را كه پيامبر خدا در روز فتح به آنان امان داده بود‬
‫اسلم آوردن سهيل بن عمرو و شهادتش به نرمخويى پيامبر‬
‫گفتار پيامبر براى اهل مكه در روز فتح‬
‫مه و شهادتش به كمال نيكى و مهربانى پيامبر‬ ‫عكَْر َ‬
‫اسلم آوردن ِ‬
‫دعاى پيامبر براى عكرمه‬
‫سعى و تلش عكرمه در جنگ و به شهادت رسيدن وى‬
‫پيامبر و فرستادن عمامهاش براى صفوان به عنوان نشانه امان‬
‫بيرون رفتن صفوان با پيامبر به طرف هوازن و اسلم آوردنش‬
‫عُروه و دعوت نمودن قومش به سوى اسلم و شهادتش در راه خدا‬
‫ثقيف و فرستادن هيئتى تحت سرپرستى‬
‫عَبْدَيالِيل بن عمرو به طرف پيامبر و مذاكرات طرفين‬
‫مصعب و دعوت نمودن سعدبن معاذ و اسلم آوردنش‬
‫سعدبن معاذ و دعوت نمودن بنى عبدالشهل و اسلم آوردن آنها‬
‫گفتگوى عمير با پيامبر‬
‫اسلم آوردن عمير و دعوت وى از اهل مكه‬
‫اسلم آوردن تعداد زيادى از مردم به دست عمير‬
‫قول عمر درباره عميربن وهب پس از اسلم آوردنش‬
‫ابوهريره و دعوت نمودن مادرش و اسلم آوردن وى‬
‫اسلم آوردن بنى سعد و قول ابن عبّاس درباره ضمام‬
‫داخل شدن عمرو نزد پيامبر و حكايت اسلم وى‬
‫پيامبر و فرستادن عمرو‬
‫جهت دعوت به سوى قومش و وصيت پيامبر به او‬
‫آمدن عمرو با كسانى كه از قومش اسلم‬
‫آوردند نزد پيامبر خدا ‪ ،‬و نامه پيامبر به آنها‬
‫خوشى و سرور عروه به خاطر كشته‬
‫شدنش در راه خدا و سفارش او به قومش‬
‫اسلم آوردن طفيل بن عمرو‬
‫برگشتن طفيل به سوى قومش جهت دعوت آنها‬

‫‪234‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫به اسلم وتأييد نمودن خداوند از وى توسط نشانهاى‬


‫دعوت نمودن طفيل از پدر و همسرش و اسلم آوردن آنها‬
‫َ‬
‫دعاى پيامبر خدا صلىالل ّهعليهوسلم براى دوس‬
‫و اسلم آوردن آنها و قدوم شان با طفيل نزد رسول خدا‬
‫نامه بجيربن زهير بن ابى سلمى به برادرش كعب‬
‫نامه خالدبن وليد به اهل فارس‬
‫نامه خالدبن وليد به اهل مدائن‬
‫نامه خالدبن وليد به هرمز‬
‫مير غفارى‬ ‫دعوت كعب بن عُ َ‬
‫دعوت ابن ابى العوجاء‬
‫دستور ابوبكر به خالد‬
‫هنگام فرستادن وى به سوى مرتدين‬
‫دعوت نمودن خالدبن وليد از اهل حيره‬
‫دعوت نمودن خالد از امير رومى‬
‫صه اسلم آوردنش‬ ‫جه در روز يرموك و ق ّ‬ ‫جَر َ‬
‫َ‬
‫دعوت نمودن سلمان فارسى در روز قصر سفيد مدت سه روز‬
‫مقَّرِن و همراهانش از رستم در روز قادسيه‬ ‫دعوت نمودن نُعمان بن ُ‬
‫مغِيره بن شعبه از رستم‬ ‫دعوت ُ‬
‫دعوت رِبْعِى بن عامر از رستم‬
‫حصن و مغيره بن شعبه از رستم در روز دوم و سوم‬ ‫م ْ‬‫دعوت نمودن حذيفه بن ِ‬
‫سعد و فرستادن گروهى از يارانش به نزد كسرى به خاطر دعوت وى قبل از جنگ‬
‫َ‬
‫معتَم از بنى تَغلِب و غير ايشان در روز تكريت‬ ‫دعوت نمودن عبدالل ّه بن ُ‬
‫دعوت نمودن عمروبن العاص در معركه مصر‬
‫َ‬
‫دعوت اصحاب (رضىالل ّه عنهم)‬
‫سلَمه بن قيس اشجعى در قتال‬ ‫تحت امارت َ‬
‫دعوت نمودن ابوموسى اشعرى از اهل اصبهان قبل از قتال‬
‫حكايت اسلم آوردن ابودرداء و عملكرد ابن رواحه به خاطر اسلم آوردن وى‬
‫نامه عمر به عمروبن العاص درباره جزيه و اسيران جنگ‬
‫تذكّر آنچه در فتح اسكندريه براى اصحاب اتفاق افتاد‬
‫حكايت زره على و آنچه در ميانوى ونصرانيى اتفاق افتاد‬
‫بيعت نمودن بزرگان‪ ،‬خردسالن‪ ،‬مردان و زنان بر شهادت در روز فتح‬
‫شع و برادرش بر اسلم و جهاد‬ ‫مجا ِ‬‫بيعت ُ‬
‫َّ‬
‫بيعت جرير بن عبدالله بر اسلم‬
‫َ‬
‫بيعت جرير بن عبدالل ّه بر اركان اسلم و نصيحت براى هر مسلمان‬
‫بيعت عوف بن مالك و يارانش بر اركان اسلم و عدم سئوال از مردم‬
‫بيعت ثوبان بر اين كه از هيچ كس چيزى طلب نكند‬
‫بيعت ابوذر بر امور پنچگانه‬
‫بيعت سهل بن سعد و غير وى بر اَعمال اسلم‬
‫بيعت عباده بن صامت و غير وى از اصحاب در عقبه اوّل‬
‫بيعت مردم بر هجرت در روز خندق‬
‫انصار و انتخاب نمودن دوازده رئيس‬
‫بيعت ابوالهيثم و آنچه او به اصحاب خود گفت‬

‫‪235‬‬ ‫جلد اول‬


‫حيات صحابه‬

‫قول عبّاس بن عباده هنگام بيعت‬


‫َ‬
‫بيعت جريربن عبدالل ّه بر شنيدن و اطاعت و نصيحت براى مسلمانان‬
‫بيعت عتبه بن عبد و اين گفته‬
‫پيامبر هنگام بيعت «در آنچه توانستى»‬
‫بيعت اميمه بنت رقيقه بر اسلم‬
‫بيعت فاطمه بنت عُتْبه‬
‫بيعت عّزه بنت خايل با پيامبر‬
‫بيعت فاطمه بنت عتبه و خواهرش هند همسر ابوسفيان‬
‫بيعت ابن زبير و ابن جعفر‬
‫بيعت صحابه بر دست عمر‬
‫بيعت وفد الحمراء بر دست عثمان‬
‫بيعت مسلمانان با عثمان به خلفت‬

‫‪236‬‬ ‫جلد اول‬

You might also like