You are on page 1of 56

‫آقاي رييس‬

‫نگهبان شرکت نگاهی پدرانه به چهار سرنشين خوش و خندان پژو ‪ 206‬آلبالویی‬
‫انداخت و نرده را بال برد‪ .‬اتوموبيل وارد پارکينگ شد‪ .‬پرنيان و فرشته و جواهر و‬
‫شهرزاد‪ ،‬در حال بگو بخند پياده شدند و به طرف آسانسور رفتند‪ .‬با باز شدن در‬
‫آسانسور‪ ،‬ناگهان همه خنده ها را فرو خوردند و با قيافه ای رسمی و سر بزیر کنار‬
‫رفتند تا آقای مهندس شفيع مدیر طبقه ی سوم از کنارشان رد شود‪.‬‬
‫همه زیر لبی سلم کردند‪ .‬مهندس شفيع هم جواب کوتاهی داد‪ .‬بعد نگاهی به‬
‫ساعت رولکسش انداخت و پرسيد‪ :‬دیر نکردین خانم مهندس صولتی؟‬
‫پرنيان کيفش را از دست راست به چپ داد و گفت‪ :‬فقط چند دقيقه‪ .‬جبران می کنم‬
‫آقای ریيس‪.‬‬
‫آقای ریيس قاطعانه گفت‪ :‬تکرار نشه‪.‬‬
‫_‪ :‬چشم آقای ریيس‪.‬‬
‫مهندس به طرف ماشينش رفت و دخترها توی آسانسور پریدند‪ .‬جواهر گفت‪ :‬اوه من‬
‫هروقت اینو ميبينم قالب تهی می کنم‪ .‬تو چه جوری این قدر آرومی پرنيان؟‬
‫فرشته گفت‪ :‬پس ما حال داریم با یه روح صحبت می کنيم بله؟ احتمال ً قالبت تو‬
‫پارکينگ جا مونده!!‬
‫پرنيان نگاهی تو آینه انداخت‪ .‬روسری اش را باز کرد و دوباره بست و گفت‪ :‬اون مدیر‬
‫فوق العاده ایه‪ .‬درسته فقط ریيس بخش طبقه ی سومه‪ ،‬ولی عمل ً این اونه که‬
‫شرکتو سر پا نگه داشته‪ ،‬نه خانم ارجمندی با اون ملیمتش و نه بقيه ی هيئت‬
‫مدیره‪ ...‬منم سالها از مهندس شفيع می ترسيدم‪ ،‬اما الن می بينم اگه این جدیت‬
‫اون نبود الن همه ی ما بی کار بودیم‪.‬‬
‫شهرزاد با چشمهای گردشده پرسيد‪ :‬یعنی از این که طبقه ی سوم کار می کنی‬
‫خوشحالی؟!‬
‫پرنيان اشاره ای به در باز آسانسور کرد و گفت‪ :‬پياده شو باید برم‪ .‬هيچ کس از این که‬
‫هميشه تهدید اخراج بالی سرش باشه خوشش نمياد‪ .‬من فقط مدیریتشو تحسين‬
‫می کنم و سعی می کنم کاری رو که می خواد بکنم‪ .‬در نتيجه ظاهر آرام‪ ،‬جدیت در‬
‫کار و دقت و نظم دارم‪ .‬سخنرانيم تموم شد‪ .‬بریزین پایين‪.‬‬
‫فرشته دستی سر شانه اش زد و گفت‪ :‬خوش بگذره‪ .‬الن که رفت‪ .‬اميدوارم امروز‬
‫برنگرده!‬
‫پرنيان تبسمی کرد و عقب ایستاد تا در آسانسور بسته شود‪ .‬چند لحظه بعد طبقه ی‬
‫سوم پياده شد‪.‬‬
‫دفاتر طبقه ی سوم با پارتيشن از هم جدا شده بود‪ .‬در آن لحظه در اغلب آنها باز بود و‬
‫همه با جدیت مشغول کار بودند‪ .‬شهرام اکبری دستی تکان داد و با خوشرویی گفت‪:‬‬
‫سلم خانم مهندس‪ ..‬خوبی؟‬
‫_‪ :‬سلم آقا شهرام‪ .‬خوبم‪ .‬شما چطورین؟ مينا خانم چطوره؟ بهتره؟‬
‫_‪ :‬مينا خانوم؟ عالی! الن تو دفتر شماره ی سيزده نشسته‪ ،‬کلّشو کرده تو مانيتور و‬
‫نمی دونم دنبال چی می گرده!‬
‫_‪ :‬اوه چه عالی‪ .‬پس اومد سر کار‪.‬‬
‫_‪ :‬بعله خانم‪ .‬آقای ریيس تا اینجا رو خيلی لطف کرد مرخصی داد‪.‬‬
‫پرنيان لبخندی زد و به طرف در شماره ی ‪ 17‬رفت‪ .‬سر راهش جلوی دفتر شماره ی‬
‫‪ 13‬احوالی از مينا هم پرسيد و سریع رد شد‪ .‬این زن و شوهر جالب حدود یک سال‬
‫بود که ازدواج کرده بودند و هرکدام سه چهار سال سابقه ی کار در این شرکت‬
‫داشتند‪ .‬مينا خانم یک زن لغر و دراز و عينکی بود‪ ،‬که هميشه موضوعی برای‬
‫شوخی پيدا می کرد‪.‬‬
‫شهرام اکبری هم یک مرد کوتاه قد که مثل یک گلوله ی آتش بود‪ .‬دائم مشغول رفت‬
‫و آمد و بگو بخند‪ .‬کارش را خيلی خوب انجام می داد و به خاطر خوش خلقی اش‬
‫همه دوستش داشتند‪ .‬اگر این زوج بشّاش نبودند‪ ،‬طبقه ی سوم خيلی سرد و تلخ‬
‫ميشد‪.‬‬

‫پرنيان کليد را توی در چرخاند‪ .‬پشت سرش در دفتر شماره ‪ 18‬باز شد‪ .‬مهندس‬
‫شقاقی گفت‪ :‬صبح بخير پرنيان خانم!‬
‫پرنيان لحظه ای پشت به او مکث کرد‪ .‬دندان قروچه ای رفت‪ .‬بعد آرام برگشت و با‬
‫صدایی که می کوشيد به فریاد تبدیل نشود گفت‪ :‬ده بار گفتم برای بار یازدهم ميگم‬
‫خوشم نمياد به اسم کوچيک صدام کنين آقای مهندس شقاقی‪.‬‬
‫ابروهای مهندس شقاقی بال رفت و با پررویی گفت‪ :‬من که حرف بدی نزدم عزیزم‪.‬‬
‫پرنيان دهان باز کرد که چيزی بگوید‪ ،‬اما در آسانسور باز شد و مهندس شفيع بيرون‬
‫آمد‪ .‬با صدایی ملیم‪ ،‬ولی لحنی برنده گفت‪ :‬خانم مهندس صولتی شما هنوز قفل در‬
‫رو هم باز نکردین؟‬
‫پرنيان آهی کشيد‪ .‬توی پارکينگ به خاطر دوستانش از خودش دفاع نکرده بود‪ .‬دليلی‬
‫نمی دید بگوید که چون رفت و آمد آنها را به عهده گرفته است‪ ،‬هرروز کلی معطل می‬
‫شود‪.‬‬
‫اما این بار به دنبال مهندس شفيع رفت و پرسيد‪ :‬ببخشيد آقای مهندس‪ ،‬ميشه چند‬
‫لحظه وقتتونو بگيرم؟‬
‫مهندس شفيع با بی حوصلگی برگشت و گفت‪ :‬کوتاه باشه لطفاً‪.‬‬
‫_‪ :‬من بعضی از همکاران اینجا مشکل دارم‪ .‬اگه ميشه منتقل بشم به طبقه ی دوم‪.‬‬
‫_‪ :‬که کنار دوستاتون به کلی قيد کار رو بزنين و آخر ماه حقوق هرٌوکرٌتونو بگيرین‪ ،‬بله؟‬
‫پرنيان به سرعت گفت‪ :‬نه موضوع این نيست‪.‬‬
‫لب به دندان گزید‪ .‬نمی توانست برای مهندس شفيع توضيح دهد که مهندس شقاقی‬
‫قبل از اینکه حتی یک کلمه به او بگوید توی شرکت شایعه کرده که با پرنيان نامزد‬
‫شده است‪ .‬و از وقتی که پرنيان به شدت این شایعه و متعاقب آن خواستگاری‬
‫مهندس شقاقی را رد کرده بود‪ ،‬دائم سر راهش سبز می شد و سعی می کرد به هر‬
‫طریق راضيش کند‪.‬‬
‫مهندس شفيع گفت‪ :‬اگه سؤال دیگه ای ندارین من برم‪.‬‬
‫پرنيان با دستپاچگی گفت‪ :‬طبقه اش فرق نمی کنه‪ .‬هرجا غير از اینجا‪.‬‬
‫مهندس شفيع به سردی گفت‪ :‬فعل ً که امکان نداره‪.‬‬
‫پرنيان آرام گفت ببخشيد و به سرعت به اتاقش رفت‪ .‬مشتی روی ميز کوبيد و‬
‫مشغول کارش شد‪.‬‬
‫نيم ساعت بعد احضار شد‪.‬‬
‫_‪ :‬خانم مهندس صولتی لطف ًا این سی دی رو ببرین پایين‪ .‬دو سری پرینت بگيرین‪ .‬یه‬
‫سری رو بدین به خانم ارجمندی و یه سری رو برای من بيارین‪.‬‬
‫آخ جون پرینتر رنگی تو اتاق بچه ها بود‪ .‬پله ها را دو تا یکی پایين رفت‪.‬‬
‫_‪:‬سلم!‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬چه خبر؟ کبکت خروس می خونه‪.‬‬
‫_‪ :‬نکنه انتقالی گرفتی؟‬
‫_‪ :‬بکنه!‬
‫_‪ :‬نه بابا‪ .‬اومدم چند تا پرینت بگيرم‪.‬‬
‫_‪ :‬بده من واست بگيرم‪ .‬بشين چایی بخور‪.‬‬
‫_‪ :‬به مرسی‪ .‬فقط مواظب باش‪.‬‬
‫_‪ :‬اطاعت قربان‪.‬‬
‫سری اول را جواهر برد و به دست خانم ارجمندی رساند و برگشت‪ .‬سری دوم حاضر‬
‫شد‪ .‬شهرزاد با دلسوزی گفت‪ :‬حاضر شد‪.‬‬
‫پرنيان همانطور که استکان چایش دستش بود‪ ،‬گفت‪ :‬یه بار دیگه بذار بشه‪ .‬این‬
‫گوشه اش رنگ کشيده شده‪.‬‬
‫_‪ :‬چيزیش نيست که!‬
‫_‪ :‬از نظر من و تو بله‪.‬‬
‫_‪ :‬خودتو لوس نکن بردار ببر‪.‬‬
‫پرنيان آهی کشيد و از جایش بلند شد‪ .‬برگه های گرم را مرتب کرد و برداشت‪.‬‬
‫_‪ :‬برمی گردم خدمتتون‪ .‬سلمی عرضی فرمایشی ندارین خدمت آقای ریيس؟‬
‫_‪:‬داره می ره مسلخ خوشحالم هست!!‬
‫_‪ :‬خوشحال که نيستم‪ .‬ولی تو این ‪ 9‬سالم هنوز سر منو نبریده‪ .‬شایدم منتظره پروار‬
‫بشم!‬
‫_‪ :‬خوب پس اميدی نيست‪ ،‬خدا رو شکر!!‬
‫پرنيان لبخندی زد و از در بيرون رفت‪.‬‬

‫_‪ :‬خانم شما بعد از نه سال هنوز یاد نگرفتين برگه های پرینت شده رو تميز تحویل‬
‫من بدین؟‬
‫_‪ :‬ولی این پرینتر‪...‬‬
‫_‪ :‬اگه خرابه بدین تعمير‪ .‬اگه قابل اصلح نيست گزارش بدین عوضش کنيم‪ .‬حال هم‬
‫یه بار دیگه سعی خودتونو بکنين‪ .‬سی دی که هنوز پيشتونه؟‬
‫_‪ :‬بله آقای ریيس‪.‬‬

‫_‪ :‬سلم بچه ها من برگشتم!‬


‫_‪ :‬عليک سلم‪ .‬مورد قبول نيفتاد یا یکی دیگه داد؟‬
‫_‪ :‬نيفتاد‪.‬‬
‫_‪ :‬چی نيفتاد؟‬
‫_‪ :‬مورد قبول!‬

‫دوباره پرینت گرفت‪ .‬خودش کنار پرینتر ایستاد و نهایت دقتش را به کار برد‪ .‬بعد هم با‬
‫وسواس خاصی برگه ها را برداشت و بال رفت‪.‬‬
‫خدا را شکر پذیرفته شد و پرنيان سر کارش برگشت‪.‬‬

‫نيم ساعت بعد‪ :‬خانم مهندس صولتی این فایل رو که فرستادین چرا کامل نيستن؟‬
‫_‪ :‬تقصير نت ورکه‪ .‬قطع و وصل ميشه‪.‬‬
‫_‪ :‬تقصير نت ورکه‪ ،‬تقصير پرینتره‪ ،‬تقصير بقال سرکوچه اس‪ ...‬خانم مهندس صولتی‬
‫خرابی دستگاه ها به من مربوط نمی شه‪ .‬با مسئول مربوطه صحبت کنين!‬
‫و این ماجرا برنامه ی هرروز و هر لحظه ی شرکت بود‪ .‬از همان روزی که استخدام‬
‫شده بود‪ .‬اگر لجبازی خاص دخترک نبود محال بود‪ ،‬آنجا دوام بياورد‪ .‬همه ی اعضای‬
‫خانواده از پدر محترم تا برادر کوچکش می گفتند این دختر هيجده ساله که تازگی‬
‫دانشجو هم شده بود‪ ،‬نمی تواند کار کند‪ .‬اصل ً احتياجی به کار کردن نداشت‪ .‬اما‬
‫پرنيان با دیدن یک آگهی تصميم گرفته بود شانسش را امتحان کند‪.‬‬
‫دایيش کلی خندیده بود که آره تو برو‪ .‬با یه نگاه هم بهت کار ميدن‪ .‬بابا ليسانسه‬
‫هاش توش موندن‪.‬‬
‫توی آن مهمانی خانوادگی همه پرنيان ریزنقش را به نوعی مسخره کردند‪ .‬خاله می‬
‫گفت‪ :‬تو برو عروسک بازی تو بکن دختر‪ .‬حتی دانشگاه هم واسه تو زوده‪.‬‬
‫پسر دایی می گفت‪ :‬تو بری سر کار که ما دیگه باید بساطمونو جمع کنيم!‬
‫مادربزرگ می گفت‪ :‬بيا بشين پيش بچه ها می خوام واستون قصه بگم‪...‬‬

‫آن روز پرنيان با جدیت برای تقاضای کار رفته بود‪ .‬اگر اینجا قبولش نمی کردند حاضر‬
‫بود تمام تهران را به دنبال کار زیر پا بگذارد‪ .‬او باید به همه ثابت می کرد که می تواند‪.‬‬
‫وقتی وارد کارگزینی شد‪ ،‬از این مرد جدی با صورت کامل ً اصلح شده و لباس رسمی‬
‫خوشش نيامد‪.‬‬
‫مهندس شفيع با تکبر خاصی به پشتی اش تکيه داده بود و سوالت بيمعنی ای از‬
‫پرنيان پرسيد‪ .‬بعد هم گفت پنج شنبه صبح ساعت ‪ 9‬تماس می گيرد‪ .‬صبح روز پنج‬
‫شنبه پرنيان با التهاب خاصی کنار تلفن نشسته بود‪ .‬راس ساعت ‪ 9‬تلفن زنگ زد‪.‬‬
‫آقای مهندس با لحنی به سردی یخ گفت که هيئت مدیره بعد از شور او را انتخاب‬
‫کرده اند و از صبح شنبه باید کارش را شروع کند‪.‬‬

‫از آن صبح شنبه ‪ 9‬سال می گذشت‪ .‬مسئول کارگزینی حال سهامدار شرکت بود‪ .‬آن‬
‫موقع وقتی پرنيان فهميده بود این مردک پرمدعا فقط بيست و پنج سال دارد خيلی تو‬
‫ذوقش خورده بود‪.‬‬
‫دو سال اول خيلی مشکل بود‪ ،‬ولی حال حساسيت هایش را به خوبی ميشناخت‪.‬‬
‫مهندس شفيع کامل ً قابل پيش بينی بود‪ .‬شاید این بزرگترین حسنش بود‪.‬‬

‫عصر آن روز پرنيان با همه اتمام حجت كرد‪ :‬بيشتر از پنج دقيقه معطل نميشم‪.‬‬
‫شهرزاد چون بچه كوچيك داره بهش تخفيف ميديم و ده دقيقه صبر مي كنم‪ .‬اين چند‬
‫روز ديگه خيلي بي خيال ساعت شدين‪.‬‬
‫_‪ :‬خيلي خوب بابا تو هم‪ .‬چشم‪ .‬سر ساعت ميايم‪ .‬فرمايشي هست؟‬
‫_‪ :‬نه ديگه همين ممنون‪.‬‬

‫صبح روز بعد كمي زودتر از معمول برخاست‪ .‬دوش گرفت‪ ،‬صبحانه خورد و راه افتاد‪.‬‬
‫همه سعي كردند سريع بيايند‪ .‬غير از جواهر كه نزديك بود جا بماند‪ ،‬ولي در آخرين‬
‫لحظه خودش را رساند‪.‬‬
‫پرنيان وارد پاركينگ شركت شد‪ .‬توقف كرد و مسافرينش پياده شدند‪ .‬خانم ارجمندي‬
‫هم تازه رسيده بود‪ .‬ماشينش را قفل كرد و پياده شد‪ .‬با دخترها خوش و بشي كرد و‬
‫همگي به طرف آسانسور رفتند‪ .‬با رسيدن شهرام اكبري و مينا خانم جَو شادتر شد‪.‬‬
‫پرنيان پا به پا كرد‪ .‬آسانسور پر شده بود‪ .‬نگاهي كرد و به طرف راه پله راه افتاد‪.‬‬
‫شهرام اكبري مي گفت بيا برو‪ ،‬ولي او شتابان بال رفت تا سريعتر برسد‪.‬‬
‫طبقه ي اول مهندس خرم ضمن صبح بخير و حال و احوال همراهش شد‪ .‬مهندس‬
‫خرم مدير طبقه ي دوم بود‪ .‬يك مرد ميانسال خوش برخورد احساساتي‪ ،‬كه طاقت‬
‫كشتن يك مورچه را هم نداشت‪ .‬دقيقاً نقطه ي مقابل مهندس شفيع بود‪ .‬به همين‬
‫علت دوستان پرنيان در طبقه ي دوم عيش مي كردند!‬
‫مديريت طبقه اول و سرمايه گذار اصلي شركت خانم ارجمندي بود‪ .‬يك زن شصت‬
‫هفتاد ساله ي مهربان‪ ،‬كه همه دوستش داشتند‪.‬‬
‫مهندس خرم با پرنيان بال آمد‪ .‬در بيشتر دفاتر بسته بود‪ .‬البته مهندس شفيع قبل از‬
‫بقيه حي و حاضر توي دفترش نشسته بود! مهندس خرم براي ديدن او رفت‪.‬‬
‫پرنيان هم در دفترش را باز كرد‪ .‬اما با ديدن يك شاخه گل رز سلطنتي روي كيبورد‪،‬‬
‫خشكش زد‪ .‬يك شاخه بلند رز درشت به رنگ كرم طليي بود‪ .‬اما در دفتر كه قفل بود!‬
‫پس كار مهندس شقاقي نمي توانست باشد‪ .‬البته اين خواستگار سمج اين قدر‬
‫سليقه هم نداشت‪ .‬گل خيلي شيك و زيبا بود‪ .‬اما در طول ‪ 9‬سال گذشته سابقه‬
‫نداشت كسي توي شركت به پرنيان گل هديه كند‪ .‬آن هم مخفيانه!‬
‫گل را برداشت‪ .‬بوييد و بوسيد و به فكر فرو رفت‪ .‬شاه كليد ها پيش خانم ارجمندي‬
‫بود‪ .‬البته خيلي وقتها كارمندها كليدهايشان را جا مي گذاشتند يا مشكلي پيش مي‬
‫آمد كه از خانم ارجمندي شاه كليد مي گرفتند‪ .‬هر طبقه يك شاه كليد داشت و تقريباً‬
‫هركسي مي توانست آن را بگيرد‪ .‬به طور عادي كسي تو اين اتاقك هاي پارتيشني‬
‫مايملك خصوصي نداشت كه مشكلي باشد‪ .‬كامپيوتر و وسايل شركت بود‪.‬‬
‫شانه اي بال انداخت‪ .‬فعل ً فرصت كارآگاه بازي نداشت‪ .‬اگر معطل مي كرد‪ ،‬توبيخ‬
‫محترمانه ي رييس را هم مي شنيد‪ .‬پس فقط در فرصت كوتاهي به آبدارخانه رفت و‬
‫يك بطري پيدا كرد تا بجاي گلدان استفاده كند‪ .‬شاخه ي بلند روي ميز تعادل نداشت؛‬
‫آن را كنار ميز روي زمين گذاشت‪ .‬دوباره نگاهي به آن انداخت و آهي كشيد‪ .‬بطري‬
‫شيشه اي خيلي با آن شاخه گل پر ابهت ناهمگون بود! اما توي شركت راه بهتري‬
‫نداشت‪.‬‬
‫كامپيوتر را روشن كرد و مشغول شد‪ .‬تا ظهر بي وقفه مشغول بود‪ .‬حتي فرصت آب‬
‫خوردن هم پيدا نكرده بود‪ .‬وقت نهار پايين رفت‪ .‬سالن غذاخوري همكف بود‪.‬‬
‫توي سالن غذاخوري دوستانش مشغول شوخي و خنده بودند‪ .‬سيني غذايش را‬
‫گرفت و سر ميزشان نشست‪ .‬جواهر داشت جوك تعريف مي كرد‪ .‬فرشته ماست‬
‫خودش را خورد و ماست جواهر را هم پيش كشيد‪ .‬جواهر وسط حرفش ليوان كوچك‬
‫ماستش را هم از دست فرشته قاپيد‪ .‬ماستها روي ميز ريخت و همگي خنديدند‪.‬‬
‫پرنيان به بي خياليشان حسرت مي خورد‪ .‬نگران بود‪ .‬اين شاخه گل بوي خوبي نمي‬
‫داد!‬
‫نهارش را نيمه كاره گذاشت و بال رفت‪ .‬در دفتر خانم ارجمندي باز بود‪.‬‬
‫_‪ :‬اجازه هست؟‬
‫_‪:‬بيا تو عزيزم‪.‬‬
‫كتابي كه دستش بود‪ ،‬بست و روي ميز گذاشت‪.‬‬
‫_‪ :‬يه سوالي داشتم‪ .‬مي خواستم ببينم امروز اول وقت يا شايد آخر وقت ديروز كي‬
‫شاه كليد طبقه ي سوم رو گرفته؟‬
‫_‪ :‬اتفاقي افتاده؟‬
‫_‪ :‬نه نه‪ .‬فقط مي خواستم بدونم به كي دادين؟‬
‫پرنيان پشت به در‪ ،‬روبروي خانم ارجمندي نشسته بود‪ .‬خانم ارجمندي سرش را بلند‬
‫كرد و گفت‪ :‬كاري داشتي مهندس شفيع؟‬
‫جواب مهندس شفيع فقط چند ثانيه زودتر از بلند شدن پرنيان بود‪.‬‬
‫_‪ :‬نه نه مزاحمتون نمي شم‪ .‬فقط مي خواستم شاه كليدو برگردونم‪.‬‬
‫همين كه جمله اش تمام شد‪ ،‬نگاهش با نگاه پرنيان تلقي كرد‪ .‬آشكارا دستپاچه‬
‫شد‪ .‬چيزي كه پرنيان در طول ‪ 9‬سال گذشته نديده بود! مهندس شفيع قدم بلندي تو‬
‫گذاشت‪ .‬كليد را روي ميز رها كرد و رفت‪.‬‬
‫پرنيان با حيرت برگشت‪ .‬خانم ارجمندي گفت‪ :‬نمي فهمم اين پسره چشه؟ دفتر اون‬
‫كه قفل و كليدش از اين پارتيشنا جداست!‬
‫پرنيان به آرامي بيرون رفت‪ .‬نفهميد چطور به دفترش رسيد‪ .‬شاخه گل را از توي گلدان‬
‫برداشت و لمس كرد‪ .‬خيلي عجيب بود‪ .‬خيلي خيلي عجيب بود‪.‬‬
‫تا سه روز احضار نشد! پرنيان بعد از مدتها نفسي كشيد‪ .‬توانست كارهاي عقب‬
‫افتاده اش را انجام دهد و گاهي وسط كار سري به دوستانش بزند‪ .‬براي دخترها‬
‫خيلي عجيب بود كه پرنيان مي آيد و با آنها براحتي چاي مي نوشد‪ .‬و البته پرنيان‬
‫دليلش را بروز نمي داد! كم كم مي خواست به مهندس شفيع پيشنهاد كند هفته اي‬
‫دو تا شاخه گل برايش بخرد و ديگر احضارش نكند!!! حتي بدون گل هم قبول داشت‪.‬‬
‫روز چهارم نزديك ظهر بود كه پايين رفت‪ .‬يك استكان چاي پيش دخترها نوشيد و گفت‪:‬‬
‫بريم نهار‪.‬‬
‫جواهر گفت‪ :‬آره بريم‪.‬‬
‫شهرزاد گفت‪ :‬من يه كمي هنوز كار دارم‪.‬‬
‫فرشته در حالي كه غرق كارش بود‪ ،‬گفت‪ :‬واقعاً داره پرواريت مي كنه‪.‬‬
‫پرنيان پرسيد‪ :‬كي؟‬
‫_‪ :‬هموني كه اين چند روز راحتت گذاشته تا آزاد بچري؛ منظورش چيه؟‬
‫تبسم پرنيان به لبخند تبديل شد و گفت‪ :‬من گرگ بارون ديده ام‪ .‬چيزيم نمي شه‪.‬‬
‫_‪ :‬يه وقت مچتو نگيره پرونده ي اين چند روزو بده زير بغلت و شوتت كنه بيرون‪.‬‬
‫_‪ :‬نه بابا توام‪ .‬به جاي سفسفطه كردن بيا بريم نهار‪ .‬حتي اگه بخواد مرغ پرواري شو‬
‫سر ببره‪ ،‬دلم نمي خواد گرسنه باشم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي من هنوز يه كم كار دارم‪.‬‬
‫پرنيان لب ميز نشست‪ .‬شهرزاد و جواهر رفتند‪ .‬چند لحظه بعد جواهر برگشت و با‬
‫هيجان گفت‪ :‬بچه ها بدوين جشنه!‬
‫فرشته كه كارش تمام شده بود‪ ،‬پرسيد‪ :‬چه جشني؟‬
‫پرنيان گفت‪ :‬تولد من!‬
‫_‪ :‬اون كه هفته ي ديگه اس‪.‬‬
‫_‪ :‬گفتم شايد مهندس شفيع عزيز واسم جشن تولد گرفته!!‬
‫_‪:‬اره جون عمه ات! همون مهندس شفيع واسه تو تولد مي گيره‪.‬‬
‫وارد سالن غذاخوري شدند‪ .‬ظاهراً خبر خاصي نبود‪.‬كمي آذين بندي اطراف و به نهار‬
‫روزانه هم سوپ و كباب و دسر اضافه شده بود‪.‬‬
‫خانم ارجمندي كنار ميز هيئت مديره ايستاد و شروع به صحبت كرد‪ :‬امروز مي‬
‫خواستم واگذاري مقام رياست رو اعلم كنم‪ .‬دوست و همكار عزيزم آقاي مهندس‬
‫شفيع به تازگي مقداري از سهام من رو خريدن و در حال حاضر سهامدار اصلي‬
‫هستند‪ .‬من هم ديگه براي اين همه مسئوليت پير شدم‪ .‬البته اينو يواشكي اعتراف‬
‫مي كنمس شما به كسي نگين ؛( مهندس شفيع تبريك مي گم‪.‬‬
‫مهندس شفيع ايستاد‪ .‬كت شلوار ذغال سنگي اي پوشيده بود كه برازنده تر از‬
‫هميشه مي نمود‪ .‬البته تاي شلوار ايشون هميشه خربزه قاچ مي كرد؛ اما آنروز‬
‫آراسته تر از معمول بود‪ .‬سينه اي صاف كرد و با لحن آرام و قاطع معمولش شروع به‬
‫صحبت كرد‪ :‬ضمن تشكر فراوان از سركار خانم ارجمندي كه اين جشن رو به افتخار‬
‫من فراهم كردن و واقع ًا بنده رو شرمنده كردن‪ ،‬اميدوارم بتونم جانشين خوبي براي‬
‫ايشون باشم و مثل ايشون آن طور كه شايسته است شركت رو اداره كنم‪.‬‬
‫سري خم كرد و رفت نشست‪ .‬همه تقريباً بدون هيجان حرفهايش را شنيدند و بعد از‬
‫كف مرتبي‪ ،‬مشغول غذا خوردن شدند‪.‬‬
‫فرشته با دلخوري ناليد‪ :‬واي به حالمون‪.‬‬
‫پرنيان گفت‪ :‬فرشته تو امروز انگار از دنده ي چپ پا شدي‪ .‬از صبح داري غر مي زني‪.‬‬
‫_‪ :‬خيلي خوشحالي كه شده رييس كل؟‬
‫_‪ :‬به حال من كه فرقي نمي كنه‪ .‬شايد مسئوليتاش بيشتر بشه كمتر فرصت كنه به‬
‫من گير بده‪.‬‬
‫يك نفر از ميز كناري گفت‪ :‬حداقل خيالمون راحته كه حقوقمون سر موقع مي رسه‪.‬‬
‫پرنيان با پيروزي گفت‪ :‬ديدي فرشته؟ چي بهتر از اين؟ مهندس شفيع سرش ميره‬
‫قولش نمي ره‪ .‬شده از جيب سر ماه حقوق مي ده‪.‬‬
‫_‪ :‬ببينم چي بهت داده اين قدر سنگشو به سينه مي زني؟‬
‫_‪ :‬ول كن بابا‪ .‬تو امروز حالت خوب نيست‪ .‬منم زيادي خوردم برم به كارم برسم‪.‬‬
‫_‪ :‬تو كه هنوز چيزي نخوردي‪.‬‬
‫_‪ :‬دسرش خوشمزه بود‪ .‬ولي جوجه كبابش عين پاك كن بود‪ .‬سوپم ميلم نرسيد‪.‬‬
‫امري نيست؟ من برم‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش مي كنم‪ .‬بفرماييد‪.‬‬
‫وارد دفترش شد‪ .‬شاخه گل رز را پشت و رو به جالباسي آويخته بود تا خشك شود‪.‬‬
‫نگاهي به آن انداخت‪ .‬واقع ًا منظورش چي بود؟‬
‫منشي مهندس شفيع ضربه اي به در زد‪ .‬در باز بود‪ .‬پرنيان برگشت و پرسيد‪ :‬بله؟‬
‫منشي با دست پر آمده بود‪.‬‬
‫_‪ :‬آقاي رييس گفتن اين پوشه ها رو بخونين اصلح كنين ببرين پيش مهندس خرم و‬
‫خانم ارجمندي امضا كنن‪ .‬اين برگه ها هم بايد ترجمه بشه‪ .‬ترجمه رو بفرستين رو‬
‫كامپيوتر آقاي رييس‪ ،‬ببينن اگه مشكلي نداشته باشه ببرين پرينت كنين‪ .‬و اين پاكت‬
‫هم مال شماست‪.‬‬
‫پرنيان پوشه ها را روي ميز گذاشت و پاكت را باز كرد‪ .‬يكي از پاكتهاي چاپ شده ي‬
‫شركت بود‪ .‬توي آن هم برگه اي با آرم شركت و نامه ي تايپ شده ي آقاي رييس بود‪،‬‬
‫با اين مضمون‪:‬‬

‫رياست شركت از شما خواهشمند است‬


‫كه امشب ساعت ‪ 8‬جهت صرف شام در‬
‫رستوران رز نقره اي حضور بهم رسانيده و‬
‫بنده را سرافراز فرماييد‬
‫با تشكر‬
‫مهندس آريا شفيع‬

‫نامه مهر و امضا شده بود‪ .‬احتمال ً بيشتر همكاران دعوت داشتند‪ .‬پرنيان فكر كرد‪ ،‬اگر‬
‫فرشته بيايد مي روم‪ .‬و بعد فكر كرد فرشته كه حتم ًا مي آيد‪ .‬او پايه ي هر‬
‫مهمانيست‪ .‬جواهر هم همين طور؛ پس خوش مي گذرد‪.‬‬
‫تا ساعت پنج يك سره كار كرد اما تمام نشد‪ .‬تصميم گرفت بماند و تمامش كند‪ .‬بعد از‬
‫چند روز كم كاري واقع ًا سخت بود‪ .‬ولي نمي خواست فردا دوباره با اين ترجمه هاي‬
‫لعنتي روبرو شود‪.‬‬
‫فرشته بال آمد‪ .‬اما پرنيان خواهش كرد كه آن ها بروند‪ .‬نزديك ساعت شش بود كه‬
‫ترجمه اش تمام شد‪ .‬طبقه ي سوم خالي بود‪ .‬فقط چراغ دفتر آقاي رييس هنوز‬
‫روشن مانده بود‪ .‬پرنيان طول راهرو را پيمود و ضربه اي به در زد‪.‬‬
‫_‪ :‬بفرماييد‪.‬‬
‫_‪ :‬ببخشيد آقاي رييس‪...‬‬
‫_‪ :‬شما هنوز اينجايين خانم مهندس صولتي؟!‬
‫_‪ :‬مي خواستم ترجمه ها رو تموم كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬واقعاً ممنونم‪.‬‬
‫_‪ :‬ميشه يه نگاهي بندازين اگه ايرادي نداره برم پرينت بگيرم‪.‬‬
‫_‪ :‬شما بفرمايين‪ .‬باشه فردا‪.‬‬
‫سري تكان داد‪ .‬واقع ًا خسته بود‪.‬‬
‫_‪ :‬پس‪ ...‬خداحافظ‪.‬‬
‫_‪ :‬خدانگهدار‪.‬‬
‫بيست دقيقه به هفت به خانه رسيد‪ .‬به سرعت سلمي كرد و رفت تا دوش بگيرد‪.‬‬
‫خيلي وقت نداشت‪.‬‬
‫سال قبل خانم ارجمندي به مناسبت موفقيت يك پروژه ي بزرگ توي رستوران رز نقره‬
‫اي مهماني داده بود و مهندسين شركت را دعوت كرده بود‪ .‬آنشب خيلي خوش‬
‫گذشته بود‪ .‬پرنيان در حالي كه موهايش را سشوار مي كشيد و لباس مي پوشيد‪ ،‬از‬
‫يادآوري آن خاطره لبخند زد‪.‬‬
‫پريسا خواهر كوچكش در را باز كرد و پرسيد‪ :‬كجا داري ميري؟‬
‫_‪ :‬رييس جديد به مناسبت رياستش مهموني داده‪.‬‬
‫_‪ :‬حال كي هست اين رييس جديد؟‬
‫_‪ :‬هيشكي بابا‪ .‬مهندس شفيع خودمونه‪.‬‬
‫_‪ :‬مي گم يه توري واسه اين مهندس شفيع پهن كن‪ .‬اين طور كه پيداس وضعش‬
‫توپه‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه ميشناختيش اين پيشنهادو نمي كردي‪.‬‬
‫_‪ :‬چطور مگه؟‬
‫_‪ :‬هيچي‪ .‬برو كنار رد شم‪ .‬ديرم شده‪.‬‬
‫مامان نگاهي كرد و پرسيد‪ :‬دير مياي؟‬
‫بوسه اي به گونه ي مادر نشاند و گفت‪ :‬هر وقت بچه ها بلند شن‪ .‬راستي فرشته‬
‫نگفت برم دنبالش؟‬
‫_‪ :‬معمول ً كه به موبايلت زنگ مي زد‪.‬‬
‫_‪ :‬آخه بعد از ظهر خاموشش كردم‪ .‬يادم نبود روشنش كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬به خونه هم زنگ نزد‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب پس خودش مياد‪ .‬من كه ديرم شده‪ .‬خوشم نمياد تو مهموني رييس دير‬
‫برسم‪.‬‬
‫توي ذهنش صداي رييس را مي شنيد كه مي گفت‪ :‬بازهم دير كرديد خانم مهندس‬
‫صولتي‪...‬‬
‫شكلكي تو آينه ي ماشين درآورد و راه افتاد‪ .‬ساعت هشت و ربع بود كه به رستوران‬
‫رسيد‪ .‬خوشبختانه خيلي زود جاي پارك پيدا كرد و پياده شد‪ .‬مانتو شلوار ساده ي‬
‫خاكستري پوشيده بود با شال راه راه نقره اي خاكستري‪ .‬آرايش مليمي داشت‪.‬‬
‫وارد رستوران شد‪ .‬نگاهي به سالن بال كه سال قبل آنجا شام خورده بود‪ ،‬انداخت‪.‬‬
‫پيش خدمت جلو آمد و گفت‪ :‬بفرماييد خانم‪.‬‬
‫_‪ :‬من مهمون آقاي مهندس شفيع هستم‪.‬‬
‫_‪ :‬بله خانم‪ .‬اونجا پشت ميز شماره ي بيست و يك منتظرتون هستن‪.‬‬
‫ولي حتم ًا اشتباه شده بود‪ .‬پرنيان جهتي كه پيش خدمت نشان مي داد را با نگاه‬
‫دنبال كرد‪ .‬ميز شماره ي بيست و يك‪ ،‬يك ميز دونفره بود كه البته مهندس شفيع‬
‫كنارش ايستاده بود‪.‬‬
‫با قدمهايي مردد به طرف ميز رفت‪ .‬با ناباوري سلم كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم خانم مهندس صولتي‪ .‬خيلي لطف كردين كه دعوت منو پذيرفتين‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش مي كنم‪ .‬ولي متوجه نمي شم‪ .‬فكر كردم يه مهموني اداريه‪.‬‬
‫_‪ :‬شرمنده ام خانم‪ .‬بفرمايين خواهش مي كنم‪.‬‬
‫پرنيان نشست‪ .‬با لحني جدي پرسيد‪ :‬موضوع چيه؟‬
‫_‪ :‬راستش فكر كردم اگر دعوت غير رسمي باشه شايد قبول نكنين‪.‬‬

‫پيش خدمت جلو آمد و مانع از ادامه ي صحبت شد‪ .‬پرنيان صورت غذا را باز كرد‪ .‬اما‬
‫چشمش اسامي را نمي ديد‪.‬‬
‫_‪ :‬شما چي ميل دارين؟‬
‫_‪ :‬نمي دونم‪ .‬فرقي نمي كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬اجازه مي دين من انتخاب كنم؟‬
‫_‪ :‬هر طور ميلتونه‪.‬‬
‫نفهميد كه مهندس شفيع چي سفارش داد‪ .‬افكار درهم و برهمش منظم نمي شد‪.‬‬
‫دلخور بود‪.‬‬
‫پيش خدمت دور شد‪ .‬مهندس شفيع آرام و قاطعانه گفت‪ :‬من امشب شما رو دعوت‬
‫كردم تا اگر بنده رو قابل بدونين‪ ،‬ازتون خواستگاري كنم‪.‬‬
‫پرنيان متحير نگاهش كرد‪ .‬كلمات توي ذهنش حلجي نمي شد‪ .‬نمي فهميد چه مي‬
‫گويد‪.‬‬
‫مهندس شفيع لبخندي زد و پرسيد‪ :‬متوجه شدين چي گفتم؟‬
‫پرنيان به سرعت سر تكان داد و گفت‪ :‬نه متاسفانه‪.‬‬
‫_‪ :‬مي خوام اگه اجازه بدين ازتون خواستگاري كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬از من؟!‬
‫به سينه اش اشاره كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬بله شما‪ .‬خيلي عجيبه؟‬
‫پرنيان مستاصل جواب داد‪ :‬خيلي‪.‬‬
‫_‪ :‬اما من خيلي وقته به اين نتيجه رسيدم‪.‬‬
‫_‪ :‬و اگر قبول نكنم؟‬
‫مهندس شفيع خنديد‪ .‬نمكدان را روي ميز جابجا كرد و گفت‪ :‬نگران نباش اخراج‬
‫نميشي‪.‬‬
‫پرنيان چند بار پلك زد‪ .‬چقدر وقتي مي خنديد زيبا ميشد!‬
‫_‪ :‬ميشه يه بار ديگه بگين؟‬
‫حال چشمانش هم مي خنديد‪ .‬گفت‪ :‬براي بار سوم مي پرسم‪ .‬دوشيزه مكرمه سر‬
‫كار خانم مهندس پرنيان صولتي آيا به بنده اجازه مي دهيد؟‪...‬‬
‫پرنيان خنده اش گرفت‪ .‬با سردرگمي گفت‪ :‬ولي من اصل ً آمادگي ندارم آقاي رييس‪.‬‬

‫پيش خدمت سالد و نوشابه را روي ميز گذاشت‪ .‬پرنيان فكر كرد‪ :‬آيا امشب مي تونم‬
‫شام بخورم؟ يا اين پرتقالي كه چند لحظه ايه كه راه گلوم رو گرفته همونجا جا خوش‬
‫مي كنه؟‬
‫مهندس شفيع گفت‪ :‬نگفتين نوشابه چي ميل دارين‪ ،‬كوكا سفارش دادم‪ .‬اگه چيز‬
‫ديگه اي مي خورين‪ ،‬عوضش مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه نه خوبه‪ .‬بدون كوكا هم احتمال ً تا صبح بيدارم‪ .‬پس فرقي نمي كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬پس مجبورم فردا رو مرخصي بدم!‬
‫لبخندي زد و سر به زير انداخت ‪ :‬نه‪ ...‬ميام‪.‬‬
‫_‪ :‬نگفتين چرا آمادگي ندارين؟‬
‫_‪ :‬راستشو مي خواين آقاي رييس؟‬
‫_‪ :‬البته! فقط امشب يه لطفي به من بكنين؛ نگين آقاي رييس‪.‬‬
‫_‪ :‬من تو خونه ي بابام هيچ كار نمي كنم‪ .‬صبح ميام شركت عصر برمي گردم‪ .‬شامم‬
‫آمادست‪ ،‬لباسام اطو كرده‪ .‬حتي اتاقم منظمه‪ .‬چون اتاقمون با خواهرم مشتركه و اون‬
‫جمعش مي كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهرتون شاغل نيست؟‬
‫_‪ :‬نه ديپلم گرفت ادامه نداد‪ .‬عاشق خونه داريه‪ .‬آشپزي و شيريني پزي و نظافت‪ .‬اون‬
‫دختر مامانه‪ .‬من كه هيچ وقت نيستم‪.‬‬
‫_‪ :‬پس كجا بهتر از خونه ي پدري؟!‬
‫_‪ :‬دقيقاً‪ .‬من تو خونه دست به سياه و سفيد نمي زنم‪.‬‬
‫_‪ :‬عوضش تو شركت من پوستتو مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه‪ ...‬خنديد‪ .‬بعد آرام اضافه كرد‪ :‬من مديريت‪ ،‬نظم و دقت شما رو هميشه‬
‫تحسين مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬اوه لطف دارين!‬
‫_‪ :‬نه نه‪ .‬تعارف نكردم‪ .‬باور كنين‪.‬‬
‫_‪ :‬شما هم خيلي منظمين‪ .‬اگر اين طور نبود نه حال همون روز اول انتخابتون نمي‬
‫كردم‪.‬‬
‫_‪ :‬شما گفتين منو هيئت مديره انتخاب كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬كدوم هيئت مديره؟ اون موقع يه خانم ارجمندي بود و يه مهندس خرم‪ .‬تازه خانم‬
‫ارجمندي گزينش رو به خودم سپرده بود‪ .‬يه چيزي گفتم كلس شركتو ببرم بال!‬
‫مكثي كرد‪ .‬غرق خاطراتش شد‪ .‬بعد از چند لحظه گفت‪ :‬عجيبه تو اين ‪ 9‬سال چقدر‬
‫عوض شدم‪.‬‬
‫_‪ :‬به نظر من اصل ً عوض نشدين‪ .‬فقط قدرتمندتر شدين‪.‬‬
‫_‪ :‬قدرتمند؟!‬
‫خنديد‪ .‬پيش خدمت غذا را روي ميز گذاشت‪ .‬پرنيان نگاهي به ديس غذا انداخت‪.‬‬
‫حالش داشت بهم مي خورد‪ .‬سرش را بلند كرد‪ .‬نگاهي به مهندس شفيع انداخت‪.‬‬
‫واقع ًا خودش بود‪ ،‬آنجا روبرويش نشسته بود و از او خواستگاري كرده بود‪.‬‬

‫مهندس شفيع سر بلند كرد‪ .‬چند لحظه خندان نگاهش كرد و پرسيد‪ :‬شروع نمي‬
‫كنين؟‬
‫چشمانش را بست‪ .‬مهندس شفيع گفت‪ :‬با وجودي كه پرستيژ بنده پاك بهم مي‬
‫ريزه‪ ،‬ولي كتم رو درميارم‪ ،‬بلكه جَو اين قدر رسمي نباشه و بتونين شامتونو بخورين‪.‬‬

‫پرنيان با حيرت نگاهش كرد‪ .‬تا به حال او را بدون كت نديده بود‪ .‬مهندس شفيع‬
‫برخاست‪ .‬كتش را درآورد و روي پشتي صندلي اش گذاشت‪.‬‬
‫_‪ :‬چيه؟ چرا اين جوري نگاه مي كني؟ بدتر شد؟‬
‫_‪ :‬نه نه‪ ...‬نمي دونم‪.‬‬
‫_‪ :‬تا حال اين قدر سورپريزت نكردم‪ .‬نه؟‬
‫_‪ :‬هرگز‪ .‬شما قابل پيش بيني ترين آدمي هستين كه مي شناسم‪.‬‬
‫مكثي كرد و به آرامي اضافه كرد‪ :‬مي شناختم‪.‬‬
‫_‪ :‬هنوزم همون آدمم‪ .‬هموني كه وقتي اولين كارتو ديد به انتخاب خودش تبريك گفت‪.‬‬
‫_‪ :‬اولين كارم؟! اصل ً راضي نبودين‪.‬‬
‫_‪ :‬فكر كردم اگه تحويلت بگيرم باورت ميشه‪.‬‬
‫_‪ :‬ظاهر ًا درمورد همه و هميشه اين فكر رو مي كنين‪.‬‬
‫آخيش! بالخره گفت‪ .‬عقده ي ‪ 9‬ساله اش آزاد شد!!‬
‫مهندس شفيع لبخندي زد و گفت‪ :‬درسته من يه كم بدخلقم‪ ،‬نه نه‪ ،‬بدخلق نه‪.‬‬
‫انصاف بده زيادي جدي ام‪ .‬ولي در مورد هيچ كس بي انصافي نمي كنم‪ .‬زود هم‬
‫قضاوت نمي كنم‪ .‬فقط دلم مي خواد كار درست و كامل باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬همه ي اينا درست‪ .‬ولي به نظرم مينا خانم به مرخصي بيشتري احتياج داشت‪.‬‬
‫_‪ :‬مينا خانم؟!‬
‫_‪ :‬زن شهرام اكبري‪ .‬مريض بود‪ .‬ذات الريه شده بود‪ .‬ولي بيشتر از يك هفته بهش‬
‫مرخصي ندادين‪.‬‬
‫_‪ :‬به من نگفت ذات الريه‪ .‬گفت سرما خوردگي شديد‪ .‬منم گفتم يك هفته‪.‬‬
‫_‪ :‬روز اول نمي دونست‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب بعد از اونم به من نگفت‪.‬‬
‫پرنيان با دلخوري گفت‪ :‬مهندس شقاقي هم لب تاپ لزم نداشت‪.‬‬
‫مهندس شفيع اين بار واقع ًا خنده اش گرفت و گفت‪ :‬تو منو خلع سلح كردي و داري‬
‫تير بارونم مي كني؟ خب ادامه بده‪ .‬لب تاپو من بهش ندادم‪ .‬مهندس ابطحي‬
‫تشخيص داد لزم داره‪.‬‬
‫_‪ :‬مهندس ابطحي كه مدير طبقه ي چهارمه‪ .‬چكار به مهندس شقاقي؟ اصل ً اگه اين‬
‫قدر دوسش داره چرا منتقلش نمي كنه بره بال؟‬
‫_‪ :‬تو با كدومشون مشكل داري؟‬
‫_‪ :‬هردو قربان!‬
‫_‪ :‬اگه ترتيب انتقالشو بدم راضي ميشي؟‬
‫_‪ :‬يعني قبول كنم؟!!‬
‫مهندس شفيع دست روي پيشاني اش گذاشت و غش غش خنديد‪ .‬پرنيان هم خنده‬
‫اش گرفته بود و سعي مي كرد آن را فرو بخورد‪ .‬چند لحظه بعد كه مهندس شفيع‬
‫موفق شد خنده اش را كنترل كند‪ ،‬گفت‪ :‬نه ‪ .‬منظورم اين بود كه راضي ميشي‬
‫بموني طبقه ي سوم؟‬
‫پرنيان آه بلندي كشيد‪ .‬مهندس شفيع گفت‪ :‬كشتي منو! تو هم برو طبقه ي دوم!‬
‫حال خوبه؟‬
‫_‪ :‬عاليه‪ .‬ولي من قصد ازدواج ندارم‪.‬‬
‫_‪ :‬ببين اونو اصل ً فراموش كن‪.‬‬
‫_‪ :‬پس سركاري بود!‬
‫_‪ :‬يعني من بايد الن چي بگم؟ بگم نخير بنده هنوزم قصد ازدواج دارم؟ يا ناز بخرم؟ يا‬
‫نرخو ببرم بال؟‬
‫_‪ :‬هيچ كدوم‪ .‬من فقط برم طبقه ي دوم‪ .‬اگه مهندس شقاقي هم بره چهارم ديگه‬
‫خوب ميشه‪ .‬ولي هيچ كدوم دليل نميشه‪...‬‬
‫_‪ :‬نه اصل ً دليل نميشه‪ .‬سماق ميل دارين؟‬
‫_‪ :‬ممنون‪ .‬و باز هم هيچ دليلي جز فضولي نداره اگه مي پرسم شما تا حال ازدواج‬
‫نكردين؟‬
‫_‪ :‬چرا! با شركت‪ .‬عشق اول و آخرم!‬
‫_‪ :‬اينو كه مي دونم‪ .‬هيچ كس به اندازه ي شما شركتو دوست نداره‪ .‬حتي خانم‬
‫ارجمندي‪.‬‬
‫_‪ :‬خانم ارجمندي؟ اون شركتو راه انداخت كه پولشو يه جاي درست سرمايه گذاري‬
‫كرده باشه‪ .‬ولي من كار كردم تا به اين جا رسوندمش‪.‬‬
‫_‪ :‬چند سال سابقه كار دارين؟‬
‫_‪ :‬لبد اينم دليل نميشه؟!‬
‫_‪ :‬ابداً!‬
‫_‪ :‬من شونزده سالم بود كه شروع كردم‪ .‬به عبارتي ميشه ‪ 18‬سال سابقه ي كار‪.‬‬
‫خوب البته بينش درس خوندم‪ .‬فوق ليسانسمو گرفتم و كار كردم‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني از همون اول شروع شركت‪.‬‬
‫_‪ :‬بله‪ .‬خانم ارجمندي دوست مادرمه‪ .‬اون موقع پدرم تازه فوت كرده بود‪ .‬برادرم امريكا‬
‫درس مي خوند و من خيلي دلم مي خواست كار كنم‪ .‬خانم ارجمندي در واقع به‬
‫خاطر اين كه لطفي به مادرم كرده باشه قبول كرد برم پيشش‪.‬‬
‫_‪ :‬كه اين طور‪.‬‬
‫پرنيان چند لحظه به فكر فرو رفت‪ .‬بعد پوزخندي زد و گفت‪ :‬دو برابر من سابقه كار‬
‫دارين!‬
‫_‪ :‬آره امسال شد دوبرابر‪ .‬ولي دوبرابر تو سن ندارم‪ .‬ميشه درمورد پيشنهادم فكر‬
‫كني؟‬
‫پرنيان از ته دلش گفت‪ :‬من اگه مي خواستم ازدواج كنم همين الن قبول مي كردم‪،‬‬
‫ولي‪ ...‬آخه خودتون قضاوت كنين من يه آزادي خيلي زياد رو بايد از دست بدم‪...‬‬
‫مهندس شفيع با نااميدي لبخندي زد و سر به تاييد تكان داد‪ .‬پرنيان با ناراحتي نگاهي‬
‫به اطراف انداخت‪ .‬دوباره هوا خفه شده بود‪.‬‬
‫ولي مهندس شفيع به سرعت بحث را عوض كرد‪ :‬اون روزي كه ليسانس گرفتي‬
‫يادته؟ مي خواستم بهت جايزه بدم‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا ندادين؟ الن بدين‪ .‬بفرستينم طبقه ي دوم‪.‬‬
‫_‪ :‬آره تو چند تا بهانه جور كن منو قانع كني!‬
‫_‪ :‬خب‪ 9 ...‬سال طبقه ي سوم بودم‪ .‬ديگه بسمه‪ .‬تو اون ساختمون قبليم كه بوديم‬
‫طبقه ي سوم بوديم‪ .‬تنوعم لزمه ديگه!‬
‫_‪ :‬خوب منم به تنوع احتياج دارم‪ .‬ما ميريم پايين‪ ،‬طبقه دوميا رو مي فرستيم بال!‬
‫_‪ :‬خيلي ممنون!‬
‫_‪ :‬نه تو ميري پايين‪.‬‬
‫_‪ :‬نگفتين مي خواستين چي بهم جايزه بدين‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب راستش درموردش فكر نكردم‪ .‬فقط خيلي خوشحال بودم كه تو موفق شدي‪.‬‬
‫انگار جزو افتخارات من بود‪.‬‬
‫_‪ :‬جدي؟ من فكر مي كردم تو دلتون مي گين حال مگه هنر كردي؟ و سختتونه‬
‫حقوقمو به خاطر ليسانسم اضافه كنين‪.‬‬
‫_‪ :‬من تا حال كم بهت دادم كه همچو فكري كردي؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬ولي هيشكي دلش نمي خواد خرج كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬من هر خرجي براي شركت حاضرم بكنم‪ .‬تو بهترين كارمند زير دست مني‪.‬‬
‫_‪ :‬هرگز فكر نمي كردم نظرتون اين باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬هرگز؟ حتي وقتي اون گل رو ديدي؟‬
‫_‪:‬آووو گل! من جريانشو نفهميدم‪ .‬يعني آره‪ .‬الن مي فهمم‪ .‬ولي اون موقع‪ ....‬خنديد‬
‫و گفت‪ :‬خيلي عجيب بود‪.‬‬
‫مهندس شفيع تكيه داد‪ .‬قهوه اي كه سفارش داده بود‪ ،‬پيش خدمت روي ميز‬
‫گذاشت‪ .‬دست برد‪ .‬از جيب كتش سيگار در آورد و پرسيد‪ :‬ناراحتت مي كنه؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .....‬مستاصل اضافه كرد‪ :‬نديده بودم بكشين‪ .‬شما احياناً يه برادر دوقلو ندارين؟‬
‫راستش دارم مطمئن ميشم با دو نفر طرفم!‬
‫مهندس شفيع سيگارش را آتش زد و گفت‪ :‬چيه فكر مي كردي خيلي منو مي‬
‫شناسي؟ جهت اطلعت بگم من مدتهاست كه بعد از شام يه دونه سيگار مي كشم‪.‬‬
‫سر كارم نمي كشم‪ .‬چون بهم نمي چسبه‪ .‬دلم مي خواد با خيال راحت همراه با يه‬
‫فنجون قهوه بكشم‪.‬‬
‫_‪ :‬ميشه يه دونه هم به من بدين؟‬
‫مهندس شفيع لبخندي شيطنت آميز زد و گفت‪ :‬شمام بعله؟‬
‫_‪ :‬نه الن حالم خوب نيست‪.‬‬
‫پاكت سيگار روي ميز بود‪ .‬آن را تكاند و يك نخ بيرون كشيد‪ .‬با سيگار خودش روشنش‬
‫كرد و به طرف پرنيان گرفت‪.‬‬
‫چند لحظه در سكوت گذشت‪.‬‬
‫_‪ :‬فردا صبح وسايلتو جمع كن برو پايين‪ .‬به مهندس شقاقي هم مي گم جاشو با‬
‫الوندي عوض كنه‪ .‬منم با الوندي آبم بهتر تو يه جو ميره‪ .‬شقاقي چيزيش نيس‪ .‬فقط‬
‫يه كم خنكه!‬
‫پرنيان ناليد‪ :‬خيلي‪.‬‬
‫_‪ :‬نگران نباش‪ .‬درسته كه نمي تونم به دليل خنكي اخراجش كنم‪ ،‬ولي ديگه دفترش‬
‫روبروت نيست‪ .‬دسر مي خوري؟‬
‫_‪ :‬نه ديگه من برم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي كرم كارامل اينجا محشره‪.‬‬
‫_‪ :‬مي دونم‪...‬‬
‫_‪ :‬زياد طول نمي كشه‪.‬‬
‫آوردن دسر زياد طول نكشيد‪ .‬ولي پرنيان نمي دانست اين همه حرف را از كجا آوردند!‬
‫به اندازه سالهايي كه در سكوت از كنار هم رد شده بودند حرف زدند‪ .‬تمام سوءتفاهم‬
‫ها‪ ،‬برداشتهاي غلطشان‪ ،‬عكس العملهاي خنده دار‪ .‬پرنيان واقعاً لذت برد‪.‬‬
‫تا اين كه مهندس شفيع نگاهي روي ساعتش انداخت و گفت‪ :‬با وجوديكه اصل ً دلم‬
‫نمي خواد اينو يادآوري كنم ولي‪ ...‬سيندرل پژوت كدو نشه!‬
‫پرنيان نگاهي روي ساعت انداخت و جيغ كوتاهي كشيد‪ :‬واااااااي دوازده!!!!‬
‫از جا بلند شد‪ .‬مهندس شفيع هم برخاست و كتش را پوشيد‪ .‬دوباره رييس شده بود‪.‬‬
‫پرنيان سر به زير انداخت‪ .‬مهندس شفيع گفت‪ :‬با وجوديكه نتيجه اي كه مي خواستم‬
‫نگرفتم‪ .‬ولي به خاطر يه شب خيلي خوب ازت صميمانه متشكرم‪ .‬مدتها بود اين قدر‬
‫بهم خوش نگذشته بود‪.‬‬
‫پرنيان سر بلند كرد‪ .‬شايد پشيمان شده بود‪ .‬اما فقط براي چند لحظه!‬
‫لبخندي زد و گفت‪ :‬از اين كه به من لطف دارين ممنونم و متاسفم كه نمي تونم قبول‬
‫كنم‪.‬‬
‫مهندس شفيع لبخندي زد و سري تكان داد‪ .‬پرنيان بغض كرده بود‪ .‬دلش نمي خواست‬
‫اين طوري تمام شود‪ .‬ولي نمي توانست قبول كند‪ .‬قبول اين مسئوليت براي دختري‬
‫كه به بيست و هفت سالگي رسيده بود‪ ،‬كار ساده اي نبود‪ .‬او حال خيلي محتاط تر از‬
‫يك دختر بيست ساله بود‪.‬‬
‫باهم بيرون آمدند‪ .‬مهندس شفيع تا كنار ماشينش همراهيش كرد‪.‬‬
‫آن شب تا صبح يك لحظه هم نخوابيد‪ .‬نمي دانست بيشتر از هيجان است يا تاثير‬
‫كوكا و قهوه اي كه نوشيده بود؟ هرچه بود آرام نداشت‪ .‬صبح زودتر از معمول برخاست‬
‫و براي قدم زدن بيرون رفت‪ .‬بعد از يك ساعت پياده روي برگشت و دوش گرفت و سر‬
‫كار رفت‪ .‬توي راه چيزي در مورد انتقالش به دوستانش نگفت‪ .‬هنوز خودش هم باور‬
‫نداشت كه ماجراهاي ديشب را در خواب نديده باشد‪ .‬وارد دفترش شد‪ .‬نگاهي به‬
‫وسايل انداخت‪ .‬حال بايد چه كار مي كرد؟ خيلي زود جواب سوالش را گرفت‪ .‬منشي‬
‫رييس نامه اي مبني بر انتقال او به طبقه ي دوم دستش داد و رفت‪ .‬پرنيان ده بار متن‬
‫نامه را از بال تا پايين خواند و وقتي كه باورش شد‪ ،‬مشغول جمع كردن وسايلش شد‪.‬‬
‫يكي از كارگرها ترتيب وسايل سنگين را داد و ساعت ده صبح او در دفتر دوستانش‬
‫مستقر شده بود‪ .‬فرشته‪ ،‬جواهر و شهرزاد با ناباوري دورش را گرفته بودند و نمي‬
‫فهميدند كه آقاي رييس چطور راضي شده است‪ .‬پرنيان هم البته چيزي از شام‬
‫روياييش تعريف نمي كرد!‬
‫فرشته تصميم گرفت جشن بگيرد و به آبدارچي سفارش نان خامه اي و نسكافه داد‪.‬‬
‫دخترها خوردند و خنديدند‪ .‬بعد از نيم ساعت پرنيان بلند شد و گفت بايد با آقاي رييس‬
‫صحبت كند‪.‬‬
‫فرشته اداي غش كردن را درآورد و گفت‪ :‬واييي اينجا هم دست از سرت بر نمي داره‬
‫پرنيان‪.‬‬
‫پرنيان برخاست و گفت‪ :‬حال همين قدر يه طبقه هم فاصله‪ ،‬خودش خيليه‪.‬‬
‫جواهر پيشنهاد داد‪ :‬واسش توضيح بده كه ديگه الن تحت رياست مهندس خرم‬
‫هستي و فقط از ايشون دستور مي گيري‪.‬‬
‫شهرزاد گفت‪ :‬يه يه يه! اونم مي گه من رييس كُلّم‪ .‬خوش نداري هرري‪.‬‬
‫پرنيان گفت‪ :‬البته هرگز اين قدر بي ادبانه نمي گه‪ .‬پرستيژشون اجازه نمي ده‪.‬‬
‫فرشته گفت‪ :‬برو تا نسخه ي اخراجتو نپيچيده‪.‬‬
‫پرنيان پله ها را به سرعت پيمود‪ .‬دم دفتر آقاي رييس نفس عميقي كشيد‪ .‬منشي‬
‫ورودش را اطلع داد و او آرام وارد شد‪.‬‬
‫_‪ :‬صبح بخير خانم مهندس صولتي‪ .‬فرمايشي دارين؟‬
‫_‪ :‬صبح شما هم بخير‪ .‬ادب حكم مي كرد تشكر كنم‪ .‬به خاطر همه چي‪ ...‬شام‬
‫ديشب‪ ،‬انتقالي امروز‪ .‬من خيلي ممنونم‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش مي كنم‪ .‬قابلي نداشت‪.‬‬
‫طعنه مي زد؟ پرنيان ترجيح داد پيگيرش نباشد‪.‬‬
‫_‪ :‬با من امري ندارين آقاي رييس؟‬
‫_‪ :‬لطف ًا ترجمه ي ديروزي رو براي من پرينت كنين بيارين‪.‬‬
‫_‪:‬چشم‪.‬‬

‫پايين رفت‪ .‬جواهر با عشوه پرسيد‪ :‬خوش گذشت؟‬


‫پرنيان ادايش را درآورد و گفت‪ :‬خيلي!‬
‫برگه ها را پرينت كرد و برد‪.‬‬
‫برعكس انتظارش كار آقاي رييس نه تنها كمتر نشد‪ ،‬بلكه كمي هم بيشتر شد! حال‬
‫اگر مرتب احضارش نمي كرد‪ ،‬تلفن مي زد‪ .‬ولي كار به قوت خودش باقي بود و پرنيان‬
‫دوباره مثل قبل‪ ،‬فرصت سر خاراندن نداشت و البته حقوقش از تمام هم اتاقي هايش‬
‫بيشتر بود‪.‬‬

‫چهارشنبه ي هفته ي بعد تولد پرنيان بود‪ .‬پريسا معمول ً هر سال برايش تولد مي‬
‫گرفت‪ .‬بيشتر وقتها فقط خودشان بودند و كيك دستپخت پريسا با تزئينات زيبايش‪.‬‬
‫اما گاهي پريسا با كمك فرشته دوستان پرنيان را دعوت مي كرد‪ .‬اين بار تصميم‬
‫گرفتند براي اولين بار همكاران را دعوت كنند‪ ،‬حدود پانزده نفري كه با آنها صميمي تر‬
‫بودند‪ .‬البته پرنيان هيچ اطلعي از اين تصميم نداشت‪ .‬به شدت كار داشت و حوصله‬
‫نداشت به جشن تولد فكر كند‪ .‬هم اتاقيها هم به سرپرستي فرشته شديداً مشغول‬
‫تدارك جشن بودند‪ .‬پرنيان كمي بو برده بود‪ ،‬ولي نمي خواست خودش را قاطي كند‪.‬‬

‫چهار شنبه صبح بود‪ .‬پرنيان بال رفته بود‪ ،‬تا يكي از اوامر آقاي رييس را اجرا كند‪.‬‬
‫فرشته از بال رسيد و با ناراحتي گفت‪ :‬گند زدم بچه ها!‬
‫جواهر سر بلند كرد و پرسيد‪ :‬چي كار كردي؟‬
‫_‪ :‬رفتم بال شهرام اكبري و مينا خانم رو دعوت كنم‪ ،‬اين خروس بي محل هم نمي‬
‫دونم چي شد كه يه دفعه از دفترش اومد بيرون‪ .‬پرسيد‪ :‬اينجا چه خبره؟ منم‬
‫دستپاچه شدم‪ ،‬گفتم امشب تولد پرنيانه‪ .‬شمام تشريف بيارين‪ .‬اونم پرسيد چه‬
‫ساعتي و گفت مياد! بدبخت شديم‪ .‬حال بايد ساكت و صامت دور پذيرايي بشينيم و‬
‫همديگه رو تماشا كنيم‪.‬‬
‫جواهر گفت‪ :‬حيف اون همه سي دي كه من ضبط كردم‪ .‬تازه مي خواستم رقص‬
‫شايان درودي رو ببينم!!‬
‫_‪ :‬شايان درودي جلوي مهندس شفيع برقصه‪ ...‬فكر كن!‬
‫_‪ :‬خرابش كردي‪.‬‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬اميدوارم دير بياد زودم بره‪.‬‬
‫_‪ :‬به همين خيال باش‪.‬‬
‫پرنيان وارد اتاق شد و پرسيد‪ :‬كشتياتون غرق شده؟‬
‫فرشته گفت‪ :‬پرنيان جون تولدت مبارك‪ .‬مي خواستم واست هديه بخرم نشد‪.‬‬
‫شهرزاد گفت‪ :‬اه تولدشه؟! مباركه پرنيان جون‪.‬‬
‫_‪ :‬حال چرا عزا گرفتين؟ بد كردم متولد شدم؟ خوب بار آخرمه ديگه به دنيا نميام‪ .‬اين‬
‫دفعه رو ببخشين‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه قبول‪ .‬ولي همين يه دفعه!!‬
‫حال كه آقاي رييس دعوت شده بود‪ ،‬ميشد ترتيب اضافه كاري پرنيان را داد تا كمي‬
‫ديرتر به خانه برسد!‬
‫شهرام اكبري كه شجاعتر بود‪ ،‬موضوع را به گوش مهندس شفيع رساند‪ .‬مهندس‬
‫شفيع هم نامردي نكرد و حدود ساعت چهار و نيم وقتي كه فرشته به كلي از‬
‫همكاريش نااميد شده بود‪ ،‬يك كار اساسي جلوي پرنيان گذاشت و گفت كه حتماً بايد‬
‫امروز تمام شود‪.‬‬
‫پرنيان با دلخوري قبول كرد‪ .‬چاره اي نداشت‪ .‬از اين اتفاقات زياد مي افتاد‪.‬‬
‫پرنيان در حالي كه بعد از ساعت اداري مشغول سر و كله زدن با ستونهاي بي معني‬
‫آمار و ارقام بود‪ ،‬فكر كرد‪ :‬خوب شد خواستگاريشو قبول نكردم‪ .‬اين از خودراضي لعنتي‬
‫خيلي تحويل بگيره‪ ،‬دو روز ناز آدمو بخره‪ ،‬وَاِل لبد اضافه كار مي ده‪ ،‬وقتيم ‪ 9‬شب‬
‫خسته و مونده ميرسي خونه‪ ،‬مي گه چرا شام حاضر نيست؟ خيلي از خود راضيه‪.‬‬
‫خيلي خيلي از خود راضيه‪ .‬چه هديه ي تولدي! محشره! بابا امشب تولدمه ولم‬
‫كنين!!!‬

‫و البته يك در هزار هم به فكرش نمي رسيد كه اين اضافه كار به تولدش مربوط باشد‪.‬‬
‫ساعت هشت بود‪ .‬ديگر داشت تمام مي شد‪ .‬اميدوار بود بچه ها برايش تولد نگرفته‬
‫باشند‪ .‬مي خواست برود بخوابد‪ .‬يك خواب عميق تا فردا ظهر‪...‬‬
‫‪-‬فردا پنج شنبه اس تعطيله!‪ -‬از يادآوري اين موضوع لبخند زد‪ .‬يك فنجان نسكافه ي‬
‫غليظ با يك استامينوفن خورد‪ .‬بسيار خوب‪ .‬حال فرشته هر كار دلش مي خواهد بكند‪.‬‬
‫او مي توانست تا نيمه شب بيدار باشد‪.‬‬
‫برخاست‪ .‬خميازه اي كشيد‪ .‬كيفش را برداشت‪ .‬در دفتر را بست و بيرون آمد‪ .‬با‬
‫وجودي كه معمول ً از كوچه پس كوچه احتياط مي كرد‪ ،‬اين بار به كوچه ها زد تا از‬
‫ترافيك شبانه فرار كند‪ .‬نزديك هشت و نيم به خانه رسيد‪.‬‬
‫صداي موزيك اين قدر بلند بود كه كسي متوجه ي ورودش نشد‪ .‬خسته وارد شد‪ .‬با‬
‫ديدن شايان درودي در حال رقص فكر كرد دچار توهم شده است!‬
‫مات و متحير داشت تماشا مي كرد‪ ،‬كه فرشته متوجه اش شد‪ .‬ذوق زده جلو آمد و‬
‫پرسيد‪ :‬اومدي؟ بيا بريم لباس بپوش‪.‬‬
‫_‪ :‬فرشته اينا كين؟‬
‫_‪ :‬بچم از دست رفتس همكاراشو نمي شناسه!!‬
‫_‪ :‬شيك شديم‪ .‬تولد مختلط تا حال نداشتيم كه حال‪...‬‬
‫_‪ :‬اين قدر بچه نباش‪ .‬تو ديگه بزرگ شدي‪ .‬ناسلمتي بيست و هفت سالته مادر!‬
‫عروسيتو ببينم ايشال‪ .‬برو سريع يه دوش بگير‪ .‬سريع ها!‬
‫_‪ :‬ديوونه شدي فرشته؟‬
‫_‪ :‬ديوونم كردي ديگه‪ .‬برو‪.‬‬
‫تقريب ًا پرتش كرد توي حمام‪ .‬بعد هم يك لباس شب خيلي قشنگ فيروزه اي سنگ‬
‫دوزي شده توي حمام انداخت و دستور داد‪ :‬بپوش‬
‫_‪ :‬فرشته اين چيه؟‬
‫_‪ :‬گفتم بپوش‪ .‬حرف نباشه‪.‬‬

‫پرنيان موهايش را توي حوله پيچيد‪ .‬لباس را پوشيد و بيرون آمد‪ .‬فرشته متكبرانه به‬
‫پريسا گفت‪ :‬سليقه ام حرف نداره!‬
‫_‪ :‬فرشته اينو تو خريدي؟!!‬
‫_‪ :‬آره به خرج بابات‪ .‬گفتم شما كه مي خواي واسه دخترت هديه تولد بخري‪ ،‬بده من‬
‫بخرم‪ .‬اونم كلي دعام كرد‪ .‬چون نمي دونست واست چي بخره‪ .‬من و پريسام رفتيم‬
‫خريد‪ .‬هان راستي از مامانتم پول گرفتيم! پريسا اون صندلهاشم بيار‪ .‬نيگا كن چقد به‬
‫لباست مياد؟ خيلي قشنگن‪.‬‬
‫فرشته تند تند حرف مي زد و در همان حال سشوار مي كشيد و آرايش مي كرد و‬
‫سعي مي كرد هر چه سريعتر پرنيان را آماده كند‪.‬‬
‫وقتي بالخره حاضر شد و با فرشته بيرون آمد‪ ،‬ناگهان صداي موزيك كم شد و همه‬
‫مودبانه سر جايشان ايستادند‪ .‬شايان درودي كتش را پوشيد و يقه اش را صاف كرد‪.‬‬
‫پرنيان رد نگاهشان را گرفت و دم در به آقاي رييس برخورد‪ .‬تعجب او كمتر از بقيه نبود‪.‬‬
‫زير لب گفت‪ :‬ايشونو كي دعوت كرده؟‬
‫فرشته گفت‪ :‬منِ ديوونه‪...‬‬
‫پرنيان از لحن فرشته خنده اش گرفت‪ .‬جلو رفت و در حالي كه داشت از خجالت آب‬
‫مي شد‪ ،‬گفت‪ :‬سلم‪ .‬خيلي خوش آمدين آقاي رييس‪.‬‬
‫آقاي با چهره اي متبسم جواب داد‪ :‬سلم‪ .‬تبريك ميگم‪.‬‬
‫پرنيان سر بزير انداخت و گفت‪ :‬متشكرم‪ .‬خواهش مي كنم بفرماييد‪.‬‬
‫دكور اتاق بدجوري بهم ريخته بود‪ .‬ميزها توي اتاق خوابها بود و مبلها و صندليها به‬
‫ديوارها چسبيده بود‪ .‬بالي اتاق روي كاناپه پرنيان را كنار آقاي رييس را نشاندند‪ .‬بعد‬
‫هم ميز جلوي مبل را از توي اتاق خواب بيرون آوردند‪ .‬يك نفر يك ليوان شربت به آقاي‬
‫رييس تعارف كرد‪.‬‬
‫پريسا كيك زيبايي روي ميز گذاشت‪ .‬پرنيان به آرامي گفت‪ :‬واي پريسا فوق العاده‬
‫اس‪.‬‬
‫پريسا لبخندي زد و گفت‪ :‬اشتباه ًا خوب دراومده!‬
‫فرشته و جواهر كادوها را روي ميز گذاشتند‪ .‬همه سعي مي كردند تا حد امكان مودب‬
‫باشند و آتو دست آقاي رييس ندهند!‬
‫آقاي رييس با ابروهاي بال رفته نگاهي به گروه مهمانها كه دست به سينه جلويشان‬
‫حلقه زده بودند انداخت‪.‬‬
‫_‪ :‬مثل اين كه بزمتونو بهم زدم‪.‬‬
‫شهرزاد با دستپاچگي گفت‪ :‬نه نه خيلي خوش اومدين‪.‬‬
‫_‪ :‬ميشه موزيكتونو بلند كنين و راحت باشين‪ .‬اينجا شركت نيست‪.‬‬
‫_‪ :‬هان؟ بله حتماً‪..‬‬
‫آقاي رييس دست توي جيب بغل كتش برد و بسته اي كه به زيبايي پيچيده شده بود‬
‫بيرون آورد و به طرف پرنيان گرفت‪.‬‬
‫پرنيان زير لب تشكر كرد‪ .‬اما حرفش نصفه ماند‪ .‬چون آقاي رييس سر بلند كرد و به‬
‫شايان درودي كه داشت لنز دوربينش را تنظيم مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬آقاي مهندس درودي‬
‫لطف كنين عكس نگيرين‪ .‬مجلس خصوصيه‪ .‬فقط دو سه نفر دوستانشون عكس‬
‫ميگيرن‪ .‬فكر نمي كنم لزومي داشته باشه بقيه بگيرن‪.‬‬
‫دوربينها غلف شد‪ .‬آقاي رييس آرام اضافه كرد‪ :‬ببخشيد دخالت كردم‪.‬‬
‫پرنيان دوباره تشكر كرد‪.‬‬
‫فرشته جلو آمد‪ .‬آقاي رييس آرام گفت‪ :‬چوب اضافه كاري امروز رو به خانم مهندس‬
‫شيري بزنين‪.‬‬
‫_‪ :‬فرشته؟!!‬
‫آقاي رييس شانه اي بال انداخت و گفت‪ :‬سفارش كردن يه كم ديرتر برسين خونه‪.‬‬
‫فرشته همان موقع خم شد و پرسيد‪ :‬هديه ها رو باز نمي كني؟‬
‫_‪ :‬فرشته مگه گيرت نيارم!‬
‫فرشته با تعجب نگاهي به آقاي رييس و بعد پرنيان انداخت و پرسيد‪ :‬چي شده؟‬
‫آقاي رييس لبخندي زد و گفت‪ :‬از خودم سلب مسئوليت كردم‪ .‬من نمي خواستم‬
‫س‬‫امروز اضافه كار بدم‬
‫_‪ :‬من كه نگفتم‪ .‬شهرام اكبري گفت‪.‬‬
‫شهرام اكبري گفت‪ :‬خانم شيري من؟ داشتيم حال؟ خودت گفتي!‬
‫همه خنديدند‪ .‬پرنيان هم گفت‪ :‬ولي به زحمت افتادي‪ .‬مجبورم ببخشمت‪.‬‬
‫_‪ :‬آه مرسي‪ .‬حال هديه هاتو باز كن‪ .‬اين بسته اش چه خوشگله‪.‬‬
‫بسته را بال برد و پرسيد‪ :‬اينو كي داده؟‬
‫پرنيان گفت‪ :‬فرشته!‬
‫_‪ :‬چيه كي داده خب؟‬
‫_‪ :‬آقاي مهندس شفيع لطف كردن‪.‬‬
‫_‪ :‬كاري نكردم‪.‬‬
‫هديه آقاي رييس يك جعبه ي زيبا محتوي يك ساعت و يك قلم خودنويس بود‪ .‬پرنيان‬
‫بقيه ي هدايا را هم باز كرد‪ .‬شهرام اكبري و مينا خانم يك شكلت خوري فانتزي‬
‫خريده بودند‪ .‬مينا خانم مي گفت‪ :‬ظرفش رو من خريدم‪ ،‬درش رو شهرام!‬
‫جواهر يك دامن جين خريده بود و شهرزاد هم شكلتهاي موردعلقه ي پرنيان‪ .‬بقيه ي‬
‫هم هركدام به فراخور حالشان هديه اي تهيه كرده بودند و دخترك حسابي شرمنده‬
‫شد‪.‬‬
‫كم كم همه خيالشان راحت شد و سعي كردند حسابي خوش بگذرانند‪ .‬آقاي رييس‬
‫هم يك ساعتي بيشتر ننشست و زود رفت تا بيش از اين مزاحمشان نباشد‪ .‬جشن تا‬
‫نيمه شب ادامه داشت‪ .‬پرنيان واقع ًا خسته بود‪ .‬ولي به همه خوش گذشت‪ .‬آخر شب‬
‫همه رفتند‪ ،‬غير از فرشته كه شب همانجا خوابيد‪.‬‬
‫ظهر روز بعد پرنيان با سرو صداي فرشته و پريسا از خواب پريد‪ .‬اثري از آثار جشن باقي‬
‫نمانده بود‪ .‬دخترها همه چيز به حال اوليه برگردانده بودند‪ .‬نهار هم توي جمع خانواده‬
‫و با حضور فرشته صرف شد‪ .‬بعداز ظهر هم گفتگوي تمام نشدني دخترها‪...‬‬
‫تا اين كه مامان اطلع داد مي خواهند بروند شمال‪ .‬فرشته هم به اصرار پرنيان و‬
‫پريسا آمد‪ .‬مهمان خاله رويا رفتند شمال‪ .‬پنج شنبه شب را بودند و عصر جمعه‬
‫برگشتند‪.‬‬
‫صبح شنبه دوباره روز از نو روزي از نو‪ .‬مهمانان پرنيان منتظر بودند آقاي رييس توي‬
‫شركت هم تحويلشان بگيرن و مثل توي مهماني لبخند بزند‪ .‬اما آقاي رييس خيلي‬
‫صريح بهشان تفهيم كرد كه اينجا شركت است نه مهماني! تا ظهر البته پچ پچها راجع‬
‫به رفتار آقاي رييس شنيده ميشد كه آن هم با دو سه تا تذكر قاطع فرو نشست‪.‬‬
‫آقاي رييس حتي از پرنيان هم كه اين وسط هيچ نقشي نداشت نگذشت و حسابي‬
‫دستش را توي رنگ گذاشت‪ .‬يك عالمه كار كه تا شب گرفتارش بود‪ .‬نزديك بود پرنيان‬
‫بپرسد آيا امروز هم كسي سفارشي كرده است؟!‬
‫البته پرنيان هميشه مزد اضافه كارش را مي گرفت‪ ،‬ولي اين اضافه كارها هيچ وقت‬
‫اختياري نبود‪.‬‬
‫چند روز بعد‪ ،‬يك روز عصر كه اتفاقاً اضافه كاري هم نداشت‪ ،‬دخترها را رساند و‬
‫خواست به خانه برگردد‪ .‬اما سر اولين چهاركوچه به جاي اين كه به راست بپيچد به‬
‫چپ پيچيد‪ .‬كوچه هم يك طرفه بود و او كه اواسط كوچه متوجه ي اشتباهش شده‬
‫بود نمي توانست برگردد‪ .‬سعي كرد سر كوچه دور بزند و خيابان اصلي را پيدا كند‪ ،‬اما‬
‫توي كوچه هاي آسفالته اي كه دوطرفش درخت بود و همه عين هم بودند‪ ،‬گرفتار‬
‫شد‪ .‬تا اينجايش خيلي بد نبود‪ .‬اما ناگهان ماشينش خاموش كرد و ديگر روشن نشد‪.‬‬
‫مشكلي نداشت‪ .‬يادش آمد بنزين تمام كرده است‪ .‬ولي اين كه ظرفي بردارد برود دم‬
‫اولين پمپ بنزين كه توي محله غريب‪ ،‬نمي دانست كجا مي تواند باشد‪ ،‬بنزين بخرد‪،‬‬
‫برگردد و ماشين را راه بيندازد‪ ،‬كار شاقي به نظر مي رسيد‪.‬‬
‫فكر كردن و حرص خوردن فايده اي نداشت‪ .‬پياده شد‪ .‬يك دست روي فرمان و با كمك‬
‫شانه و دست ديگرش سعي كرد ماشين را از وسط راه به كنار كوچه هدايت كند‪.‬‬
‫با صداي يك ماشين از پشت سرش فكر كرد‪ :‬واي هنوز وسط راهم‪.‬‬
‫اتوموبيل پشت سرش ترمز كرد و راننده به سرعت پياده شد‪ .‬پرنيان برگشت كه‬
‫عذرخواهي كند‪ .‬اما با ديدن مهندس شفيع حيرت زده گفت‪ :‬سلم شمايين؟!! اينجا‬
‫چيكار مي كنين؟‬
‫_‪ :‬عليك سلم‪ .‬من كه دارم خونه‪ .‬شما اينجا چكار مي كنين؟ دست نزن بگم‬
‫ميرحسيني بياد هولش بده‪.‬‬
‫ماشينش را به زحمت از كنار ماشين پرنيان رد كرد و چند قدم آن طرفتر جلوي يك‬
‫مجتمع بزرگ و قديمي ترمز كرد‪ .‬نرده ي ساختمان بال رفت‪ .‬مكث كرد‪ .‬شيشه را‬
‫پايين كشيد و به نگهبان چيزي گفت‪ .‬بعد هم رفت تا ماشينش را پارك كند‪ .‬نگهبان هم‬
‫سرايدار را صدا زد‪ .‬چند لحظه بعد مرد تنومندي بيرون آمد و گفت‪ :‬سلم خانم‪ .‬اجازه‬
‫بدين كمكتون كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم ممنون‪...‬‬
‫پرنيان كنار رفت و مرد ماشينش را كنار كوچه پارك كرد‪ .‬آقاي رييس هم بيرون آمد و‬
‫پرسيد‪ :‬خوب چي شده؟‬
‫_‪ :‬هيچي بنزين تموم كرده‪ .‬ميشه آدرس نزديك ترين پمپ بنزين رو به من بدين؟‬
‫_‪ :‬شما بفرمايين‪ .‬ميرحسيني ميره مي گيره مياره‪ .‬خيلي نزديك نيست‪ .‬شما‬
‫بفرمايين بال تا برمي گرده‪.‬‬
‫_‪ :‬باعث زحمت‪.‬‬
‫_‪ :‬ابداً‪ .‬خوشحال ميشم‪.‬‬
‫كيفش را از توي ماشين برداشت و درها را قفل كرد‪ .‬بعد هم به دنبال آقاي رييس وارد‬
‫ساختمان شد‪ .‬دو سه بلوك شامل آپارتمانهاي بزرگ‪ ،‬همكف زير آپارتمانها پاركينگ و‬
‫دور ساختمانها را حياط بزرگ و سرسبزي احاطه كرده بود‪ .‬يك استخر زيبا پر از آب بود‬
‫و بچه هاي ساختمان مشغول شنا كردن بودند‪.‬‬
‫دو سه تا پله را از كنار باغچه بال رفتند و وارد راهروي ورودي شدند‪ .‬آقاي رييس دكمه‬
‫هاي هر دو آسانسور را زد و چند لحظه بعد وارد يكي از آنها شدند‪.‬‬
‫ساختمان شايد بيست سال سن داشت‪ .‬از آنها كه به نظر پرنيان استخوان دار و اصيل‬
‫بودند‪ .‬طبقه پنجم پياده شدند‪ .‬آقاي رييس در واحد شماره ‪ 20‬را باز كرد و گفت‪:‬‬
‫خواهش مي كنم بفرمايين‪.‬‬
‫پرنيان وارد شد‪ .‬با نگاهي سريع اطراف را از همه نظر اندازه زد‪ .‬حدود سيصد متر زير‬
‫بنا داشت‪ .‬كف پاركت بود كه به تازگي پاليش شده بود‪ .‬فضا آرام و دلپذير بود‪ .‬بوي‬
‫خاصي هم نداشت جز ادوكلن آشناي آقاي رييس‪.‬‬
‫به محض ورودشان تلفن زنگ زد‪ .‬آقاي رييس گفت‪ :‬شما بفرماييد‪ .‬منو ببخشيد‪.‬‬
‫بيسيم را برداشت‪ .‬به مبل اشاره كرد و خودش به طرف آشپزخانه رفت‪ .‬در همان حال‬
‫تلفن را جواب داد‪ :‬سلم مامان – خوبين شما ‪ -‬بد نيستم‪ -‬مثل هميشه‪ -‬نه خبري‬
‫نيست‪ -‬جانم؟‪ -‬نه چطور مگه؟‪ -‬نه‪ -‬باشه حتماً – قربان شما‪ -‬خداحافظ‪.‬‬
‫سيني محتوي دو ليوان آب آناناس با يخ جلويش گرفت‪ .‬يك ظرف كوچك شكلت هم‬
‫توي سيني بود كه روي ميز كنار پرنيان گذاشت‪ .‬كتش را درآورد و نشست و گفت‪ :‬تا‬
‫حال اينجا نيومده بودين‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا الن يادم اومد يه بار دم در اومده بودم‪.‬‬
‫_‪ :‬كي؟‬
‫_‪ :‬پنج شيش سال پيش‪ ،‬وقت سفر آلمانتون‪ .‬يه چيزي تو شركت جا گذاشته بودين‪،‬‬
‫آخر شب زنگ زدين فقط من اونجا بودم‪" .‬با خنده اضافه كرد" طبق معمول اضافه كار!‬
‫آژانس گرفتم آوردم دم در دادم‪ .‬داشتين مي رفتين فرودگاه‪.‬‬
‫_‪ :‬طبق معمول اضافه كار! خيلي سخته؟ اگه اين قدر مشكله يه كارمند ديگه رو‬
‫استخدام كنم؟‬
‫_‪ :‬نه زياد‪ .‬هرجور ميلتونه‪.‬‬
‫_‪ :‬به هر حال اگر لزمه بگو‪.‬‬
‫_‪ :‬هنوز از پسش برميام‪.‬‬
‫چند لحظه در سكوت گذشت‪ .‬آقاي رييس ليوان شربتش را آرام تكان مي داد تا خنك‬
‫شود‪ .‬همانطور كه به ليوان چشم دوخته بود‪ ،‬با لحن شوخي و جدي گفت‪ :‬مي بيني‬
‫چقدر تنهام؟ دلت مياد؟‬
‫بعد سر بلند كرد و منتظر جوابش شد‪ .‬پرنيان به آرامي پرسيد‪ :‬چرا با مادرتون زندگي‬
‫نمي كنين؟‬
‫_‪ :‬چي بگم؟‪ ...‬ده سال پيش كه بعد از تقسيم ارث پدري و گذاشتن رو پس اندازم‬
‫اينجا رو خريدم‪ ،‬مامان فكر مي كرد همون روزا مي خوام ازدواج كنم و به هيچ قيمتي‬
‫حاضر نشد با من زندگي كنه‪ .‬از اون طرف خواهرم آيدا تازه از خارج برگشته بود‪ .‬به‬
‫خاطر دلتنگي چندين سالش مي خواس هر جوري شده با مامان همسايه باشه‪ .‬اونم‬
‫يه آپاتمان واسه خودش خريد‪ ،‬يه سوئيتم همكفش واسه مامان‪ .‬به اين ترتيب نه‬
‫مامان خودش مي خواست و نه آيدا اجازه مي داد كه با من زندگي كنه و منم تو‬
‫سوئيت دو وجبي مامان جا نمي شدم‪ .‬ساعت كارمم كه حساب كتاب نداره‪ .‬هرروز و‬
‫هرلحظه نگرانه كه من كي ميرم كي ميام چي مي خورم با كي معاشرت مي كنم‪...‬‬
‫_‪ :‬هنوزم؟!‬
‫_‪ :‬دل مادره ديگه‪ ...‬هفتاد ساله ام باشم بچه اشم‪ .‬مي گه تا زن نگيري دلم آروم‬
‫نمي گيره‪.‬‬
‫پرنيان لبخندي زد و پرسيد‪ :‬دختر قحط اومده؟ شما كه مي تونين انگشت رو هركسي‬
‫بذارين‪.‬‬
‫_‪ :‬تو منِ مشكل پسند رو ميشناسي‪ .‬من واسه انتخاب ساعت و كت شلوارم كلي‬
‫وقت مي ذارم‪ .‬انتظار داري به همين راحتي با يه نه شنيدن برم سراغ نفر بعدي؟!‬
‫پرنيان سري تكان داد و چيزي نگفت‪ .‬نگفت مي ترسم خيلي از خودراضي باشي و‬
‫فكر كني تو خونه هم رييسي‪ .‬وال در بقيه ي موارد ردخور نداري‪...‬‬
‫فقط بعد از چند لحظه سكوت برخاست‪ .‬كنار پنجره رفت و پرسيد‪ :‬نيومد؟‬
‫_‪ :‬فكر نمي كنم‪ .‬پياده رفت‪.‬‬
‫پرنيان برگشت‪ .‬قاب عكسي روي ديوار بود‪ .‬يك گروه جوان سرخوش كه دست در‬
‫گردن هم انداخته بودند‪ .‬آقاي رييس هم با يك تيشرت رنگي خوش تيپ تر از هميشه‬
‫بينشان بود‪.‬‬
‫_‪ :‬اين عكس مال كِيِه؟‬
‫مهندس شفيع برخاست‪ .‬جلو آمد و گفت‪ :‬دانشگاه‪ .‬دوازده سيزده سال پيش‪ .‬هنوزم‬
‫باهم دوستيم‪.‬‬
‫_‪ :‬چه خوب! دوست قديمي خيلي بهتره‪.‬‬
‫_‪ :‬آره خيلي‪ .‬يه دوره داريم معمول ً ماهي يه بار نوبتي مي ديم‪ .‬اين دفعه به من‬
‫رسيده يه شيش ماهي عقبش انداختم تا گفتم همين هفته جمعه شب بيان‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا؟ مگه چهار تا مهمون و يه غذا از بيرون گرفتن چقدر زحمت داره؟‬
‫_‪ :‬اول ً كه همشون متاهلن هشت نفرن‪ .‬تازه اگه بچه هاشونو نيارن‪ .‬ولي رويهم رفته‬
‫زحمتي ندارن‪ ،‬خودشون صابخونه ان‪ .‬باهم راحتيم‪ .‬ولي اين چند وقت كه خيلي درگير‬
‫پست جديد بودم و دو سه باريم اقدام كردم اما يا من روز تعيين شده نمي تونستم يا‬
‫بچه ها‪ .‬تا دوشنبه كه همديگه رو تو كافي شاپ بهرامي ديديم كه از زمان دانشگاه‬
‫مشتري شيم‪.‬‬
‫بچه ها گير دادن كه زودتر يه روزي تعيين كن‪ ،‬بعدم شد جمعه‪ .‬مسئله هم واسشون‬
‫پيش اومده بود كه چرا زودتر ندادم‪ ،‬آخه من هميشه از بقيه دستم بازتر بود‪ ،‬قرار نبود‬
‫با كسي تنظيم كنم‪ ،‬سريع مي دادم‪ ،‬اما اين دفعه نشده بود‪ .‬منم گفتم رفتم زن‬
‫گرفتم‪ .‬عزادار بوديم نتونستم عروسي بگيرم‪ .‬حال قراره جمعه بيان زنمو ببينن!!‬
‫پرنيان با حيرت نگاهش كرد و گفت‪ :‬اصل ً بهتون نمياد شوخي كنين! شما مطمئنين‬
‫دوقلو نيستين؟‬
‫مهندس شفيع با كنايه حرف او را كامل كرد‪ :‬آدميزاد اين قدر دورو؟!!!‬
‫بعد خنديد‪ .‬خنده ي بلندي كه پرنيان را مبهوت كرد‪ .‬وقتي كه پرنيان را بهت زده ديد‪،‬‬
‫گفت‪ :‬من و دوستام يه عالم ديگه داريم‪ .‬در واقع كار و زندگي خصوصي من هيچ‬
‫ربطي بهم ندارن‪ .‬نه من اون آدمم و نه دوستام زيردستام‪.‬‬
‫_‪ :‬جالبه!‬
‫_‪ :‬ميشه يه خواهشي ازت بكنم؟‬
‫_‪ :‬بفرمايين‪.‬‬
‫_‪ :‬ميتوني جمعه شب دو سه ساعتي نقش همسر منو بازي كني؟!! يا خيلي‬
‫نامرديه؟ آخر شب مي گيم سر كاري بود و همه چي تموم ميشه‪ .‬دوستاي خوبي‬
‫دارم‪ .‬بهت خوش مي گذره‪.‬‬
‫پرنيان آب دهانش را به سختي قورت داد‪ .‬به زحمت پرسيد‪ :‬شما دقيقاً از من چي مي‬
‫خواين؟‬
‫_‪ :‬دقيقاً؟ دوس دارم يه پيرهن سفيد گلدار كتوني بپوشي و جلوي دوستام و‬
‫خونوادشون نقش يه همسر خوشبخت رو بازي كني‪ .‬اگه ممكنه‪...‬‬
‫_‪ :‬چي بگم؟‪...‬‬
‫_‪ :‬چيزي نگو‪ .‬مي توني تا جمعه درموردش فكر كني‪.‬‬
‫درحاليكه از پنجره كوچه را نگاه مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬مير حسيني اومد‪ .‬بريم پايين در باك رو‬
‫باز كن‪.‬‬
‫بعد كتش را برداشت و خواست بپوشد كه پرنيان التماس كرد‪ :‬خواهش مي كنن نياين‬
‫پايين‪ .‬راه رو بلدم‪ .‬از پذيراييتون ممنون‪.‬‬
‫آقاي رييس كتش را روي دستش انداخت و گفت‪ :‬خيلي خوش اومدين‪.‬‬
‫پرنيان به سرعت بيرون رفت‪ .‬سرايدار ‪ 4‬ليتر بنزين برايش گرفته بود كه كارش را راه‬
‫انداخت‪.‬‬
‫شب تا دير وقت بيدار بود‪ .‬محال بود بتواند برود‪ .‬بالخره موفق شد كه فكرش را از‬
‫سرش بيرون كند و بخوابد‪.‬‬
‫جمعه ظهر فرشته‪ ،‬هم اتاقيها را براي شنا خانه ي مادربزرگش دعوت كرده بود‪ .‬از‬
‫صبح تا شب‪ .‬شهرزاد صبح آمد‪ .‬ولي چون نهار مهمان مادرشوهرش بود‪ ،‬ظهر رفت‪.‬‬
‫پرنيان و جواهر و فرشته تا ظهر توي آب بودند‪ .‬نهار خوشمزه ي دستپخت مادربزرگ را‬
‫كنار استخر خوردند و بعد از ظهر روي چمنها دراز كشيدند‪ .‬عصر دوباره و شنا و آب‬
‫بازي‪.‬‬
‫نزديك غروب بود خيس و خسته بالخره دوش گرفتند و روي صنليهاي حياط ولو شدند‪.‬‬
‫مامان فرشته توي حياط آمد و پرسيد‪ :‬دختراي خوشگل اين اندازه ي شماها نيست؟‬
‫و يك پيراهن كتان سفيد گلدار را نشانشان داد‪ .‬پرنيان كه پاك قضيه مهماني را‬
‫فراموش كرده بود‪ ،‬ناگهان يادش آمد و رنگ از رخش پريد‪ .‬البته كسي متوجه اش‬
‫نشد‪ .‬مادر فرشته توضيح داد‪ :‬اينو پريروز تو حراجي خريدم‪ .‬خيلي نازه‪ .‬ولي واسم‬
‫اندازه نيست‪.‬‬
‫فرشته گفت‪ :‬من كه پيراهن نمي پوشم مامان جان شرمنده‪.‬‬
‫جواهر گفت‪ :‬واسه منم كوچيكه‪ .‬ولي به پرنيان مياد‪.‬‬
‫پرنيان گفت‪ :‬نمي دونم‪ .‬چي بگم‪...‬‬
‫فرشته گفت‪ :‬لزم نيست چيزي بگي‪ .‬بپوشش ببينيم‪.‬‬
‫پرنيان با احتياط لباس را پوشيد‪ .‬مادربزرگ فرشته هم توي حياط آمد‪ .‬هر چهار نفر راي‬
‫دادند كه لباس خيلي به پرنيان مي آيد‪ .‬فرشته كه مي گفت‪ :‬من پولشم ميدم تو‬
‫برش دار‪ .‬نه نه درش نيار‪ .‬مي خوايم خوشگلت كنيم!‬
‫با جواهر سرش ريختند‪ .‬موهايش هزار مدل بستند و باز كردند‪ .‬صورتش را هم هزار‬
‫رنگ زدند و پاك كردند‪ .‬بالخره با نظر بزرگترها به زيباترين طرح رسيدند‪ .‬ديگر شب‬
‫شده بود‪ .‬جواهر مي خواست برود‪ .‬پرينان هم پول لباس را داد‪ ،‬خداحافظي كرد و‬
‫بيرون آمد‪.‬‬
‫تازه راه افتاده بودند كه مامان اس ام اس زد‪ :‬پرنيان جان عروسي پسر خانم افسري‬
‫دعوتيم‪ .‬تو هم كه لبد چون كسي رو نمي شناسي حوصله نداري بياي‪ .‬مي توني‬
‫پيش فرشته بموني يا يه فكر ديگه واسه خودت بكن تنها نموني‪.‬‬
‫جواهر را رساند‪ .‬يادش آمد اينجا محله ي آقاي رييس است! انگار ابر و باد و مه و‬
‫خورشيد و فلك دست به دست هم داده بودند تا او به اين مهماني برسد‪.‬‬
‫اميدوار بود راه را گم كند كه نكرد و صاف جلوي ساختمان آقاي رييس سردرآورد‪.‬‬
‫ماشين را پارك كرد و پياده شد‪.‬‬
‫نگهبان بدون اين كه چيزي بپرسد با لبخند اجازه ي ورود داد‪ .‬پرنيان وارد شد‪ .‬طول‬
‫حياط را طي كرد‪ .‬پله هاي تراس را بال رفت و روبروي رديف زنگها ايستاد‪ .‬چند دقيقه‬
‫گذشت‪ .‬كلفه بود‪ .‬نمي دانست زنگ بزند چه بگويد‪.‬‬
‫نگاهي به ساعتش انداخت‪9 .‬بود‪ .‬بهتر نبود برگردد خانه و بخوابد؟ فردا شنبه بود‪ ،‬كار‬
‫داشت‪ .‬يك قدم به عقب برداشت‪ .‬اما با ديدن در باز آسانسور دوباره وسوسه شد و‬
‫وارد شد‪ .‬طبقه ي پنجم‪ ،‬شماره ي بيست‪ .‬زنگ آپارتمان را زد‪ .‬صداي قدمهايي كه به‬
‫در نزديك ميشد را شنيد و بعد‪...‬‬
‫_‪ :‬سلم عزيزم اومدي؟ مامان بهتر شد؟ بستري نشد كه؟‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬نه خدا رو شكر خوبه‪ .‬همه اومدن؟‬
‫_‪ :‬آره همه هستن‪.‬‬
‫_‪ :‬چه زود!‬
‫_‪ :‬بچه ها هميشه زود ميان‪...‬‬
‫مانتو اش را با چهره اي گرفته و دستپاچه درآورد‪ .‬آقاي رييس با شگفتي زمزمه كرد‪:‬‬
‫وووووووه كتون سفيد گلدار!! خيلي گشتي تا پيدا كردي؟‬
‫پرنيان با بي علقگي گفت‪ :‬نه همين غروبي بهم انداختن‪.‬‬
‫زيرلب گفت‪ :‬يادت نره من نه رييسم نه مهندس‪ .‬اسمم آرياس‪.‬‬
‫پرنيان لبهايش را بهم فشرد و سري به تاييد تكان داد‪ .‬او هيچ وقت هنرپيشه ي خوبي‬
‫نبود‪ .‬نمي دانست مي خواهد چكار كند‪.‬‬
‫مهندس شفيع در راهرو را باز كرد‪ .‬دست توي پشت پرنيان گذاشت و گفت‪ :‬معرفي‬
‫مي كنم همسر عزيزم پرنيان‪.‬‬
‫سوت و دست و هلهله فضا را پر كرد‪ .‬همگي به استقبال آمدند‪ .‬مهندس شفيع‬
‫معرفي كرد‪ :‬سهراب ايشونم خانومش ستاره خانم‪ .‬كامران و خانمش فتانه خانم‪.‬‬
‫بهروز و خانمش شقايق خانم و آخرين زوج خوشبختمون كيان و ندا خانوم‪.‬‬
‫پرنيان آهي كشيد و سر خم كرد‪ .‬خانمها با هيجان با او روبوسي كردند و گفتند شديداً‬
‫مشتاق ديدارش بوده اند‪.‬‬
‫پرنيان با نگراني نگاهي به مهندس شفيع انداخت‪ .‬آقاي رييس لبخند اطمينان بخشي‬
‫زد و بعد رو به مهمانها گفت‪ :‬خواهش مي كنم بفرمايين‪ .‬خدا رو شكر حال مادر خانمم‬
‫بهتره و بستري نشدن‪.‬‬
‫ستاره زن سهراب از پرنيان پرسيد‪ :‬آخه چي شده بود؟‬
‫پرنيان نگاهي پر از سوال به مهندس شفيع انداخت‪ .‬او هم سريع گفت‪ :‬هيچي گفتم‬
‫كه از صبح حالش خوب نبود‪ .‬تا عصري بدتر شد بردنش اورژانس‪ .‬حال مال قلب بود‬
‫پرنيان؟‬
‫پرنيان اولين جمله اي كه به ذهنش رسيد به زبان آورد‪ :‬نه خدا رو شكر مال معده بود‪.‬‬
‫يه بار ديگه هم همينطور شده بود‪ .‬مسكن زدن‪ .‬بهتر شد برگشتيم‪.‬‬
‫ستاره پرسيد‪ :‬خوب خدا رو شكر‪ .‬خوب پرنيان خانم از خودتون بگين‪ .‬چه يه دفعه بدون‬
‫خبر‪...‬‬
‫_‪ :‬خوب چي بگم پيش اومد‪.‬‬
‫_‪ :‬آريا اينقدر زبون قايم نبود!‬
‫_‪ :‬وال همه چي يهويي شد‪.‬‬
‫فتانه پرسيد‪ :‬خيلي وقته باهم آشنايين؟‬
‫مهندس شفيع گفت‪ :‬اين حرفاي خال زنكي چيه آخه؟‬
‫فتانه معترضانه گفت‪ :‬ده آريا خوب مي خوايم بدونيم ديگه!! عروسي كه دعوتمون‬
‫نكردي‪...‬‬
‫_‪ :‬ما اصل ً عروسي نگرفتيم‪.‬‬
‫سهراب گفت‪ :‬محضر كه رفتين‪ .‬نامردي كردي ما رو خبر نكردي‪.‬‬
‫ستاره گفت‪ :‬بعله‪ .‬تو شاهد عقد ما بودي‪ .‬اونوقت يك كلمه به سهراب نگفتي؟‬
‫مهندس آريا شفيع دستهايش را بال برد و گفت‪ :‬من تسليمم توضيح مي دم‪ .‬شرايط‬
‫اجازه نمي داد‪ .‬همه چي يهويي شد‪ .‬يه عقد كوچيك گرفتيم فقط خونواده ها ي‬
‫دوطرف بودن‪ .‬آخه مادربزرگ پرنيان بدحال بود‪ ،‬اين بود كه‪...‬‬
‫پرنيان كه ناگهان توي نقشش فرو رفته بود‪ ،‬با بغض گفت‪ :‬همون شب‪...‬‬
‫چند دقيقه اي مراسم آبغوره گيري برقرار بود‪ .‬پرنيان هم بعد از كمي گريه كردن‪،‬‬
‫توانست بر استرسش غلبه كند!‬
‫مهندس شفيع گفت‪ :‬خدا رفتگان همتونو بيامرزه‪ .‬پرنيان جون پاشو يه آب به صورتت‬
‫بزن‪ .‬گناه دارن مهمونا‪ ،‬اومدن ديدن عروس‪.‬‬
‫پرنيان از جا برخاست‪ .‬دستشويي احتمال ً دم در بود! اميدوار بود اشتباه نكند‪ .‬ولي نه‬
‫خدا رو شكر زود پيدايش كرد‪ .‬توي دستشويي خنده اش گرفته بود‪ .‬بازي مضحكي‬
‫بود‪ .‬و مضحكتر اين كه اصل ً به مهندس شفيع نمي آمد‪ .‬اگر از اين مراسم فيلم هم‬
‫مي گرفت‪ ،‬توي شركت كسي باور نمي كرد كه اين اداها مال آقاي رييس باشد‪ .‬و‬
‫البته پرنيان خيال نداشت‪ ،‬يك كلمه حتي به فرشته يا پريسا بروز بدهد!‬
‫دست و رويش را شست‪ .‬خوشبختانه اشكهاي تمساح آرايش واتر پروف فرشته را‬
‫بهم نزده بود‪.‬‬
‫آرام وارد اتاق شد‪ .‬لبخند كم رنگي به صورت نشاند و گفت‪ :‬منو ببخشيد‪.‬‬
‫دوباره روي مبل كنار مهمانها نشست‪ .‬فتانه با هيجان پرسيد‪ :‬خوب نگفتي كجا باهم‬
‫آشنا شدين؟‬
‫_‪ :‬تو شركت ‪ 9‬سال پيش!‬
‫_‪ :‬اوووووووووه آريا ‪ 9‬ساله كه داري دست دست مي كني؟‬
‫_‪ :‬ببين هرچي مي خواين بپرسين از خودش بپرسين‪ .‬ما دوستاي قديمي رو هم‬
‫بذارين بعد از صد سال همديگه رو ببينيم‪.‬‬
‫_‪ :‬تقصير كيه؟‬
‫_‪ :‬دست بردار فتانه خانم‪.‬‬
‫كامران شوهر فتانه خنديد و گفت‪ :‬ديگه ببخشش فتانه جون‪.‬‬
‫_‪ :‬خيلي حوب‪ .‬چون تويي!‬
‫شقايق پرسيد‪ :‬حال نگفتين تو ‪ 9‬سال استخاره راه نميداد؟!!‬
‫پرنيان نگاهي به آريا انداخت و گفت‪ :‬وال ايشون كه همين حالشم آقاي رييسن‪ .‬و‬
‫من تا همين چند وقت پيش اصل ً به فكرم نرسيده بود كه كوچكترين توجهي به من‬
‫داره‪.‬‬
‫_‪ :‬نه بابا!‬
‫_‪ :‬به جون خودم راس مي گم! تو شركت كه هميشه من مطئنم مي خواد اخراجم‬
‫كنه از بس ايراد مي گيره‪.‬‬
‫آريا خنديد و گفت‪ :‬خوب ميدون پيدا كردي پرنيان خانم!‬
‫سهراب گفت‪ :‬بذار عقده هاشو خالي كنه‪ .‬ما نشنيده مي گيريم‪.‬‬
‫ستاره گفت‪ :‬تو شركتو ولش كن‪ ،‬تو خونه كه خوبه؟!‬
‫آريا گفت‪ :‬تو خونه ايشون رييسن!‬
‫_‪ :‬رييس كدومه‪ .‬من به اين مظلومي‪.‬‬
‫فتانه گفت‪ :‬نازي‪ .‬ولش كن‪ .‬اين مردا همشون سر و ته يه كرباسن‪.‬‬
‫آريا پرسيد‪ :‬خب ليديز اند جنتلمن شام چي ميل دارين سفارش بدم؟‬
‫پرنيان سعي كرد تعجبش را كنترل كند‪ .‬آقاي رييس اين قدر بي برنامه؟ مهمان دعوت‬
‫كرده بود و ساعت نه و نيم شب هنوز برنامه اي براي شام نداشت؟؟؟؟‬
‫آريا اضافه كرد‪ :‬البته دستپخت پرنيان حرف نداره‪ .‬ولي خوب بهش حق بدين نتونست‬
‫آشپزي كنه!‬
‫پرنيان خنديد و گفت‪ :‬آره جون عمه ات!‬
‫بعد رو به فتانه گفت‪ :‬هر بدي داشته باشه به اين مي بخشم كه اجازه مي ده من‬
‫آشپزي نكنم!‬
‫_‪ :‬يعني اصل ً نمي كني؟!‬
‫_‪ :‬من تو عمرم آشپزي نكردم‪.‬‬
‫_‪ :‬وايييي چه شوهر خوبي!‬
‫آريا گفت‪ :‬اونوقت من مي گم ايشون رييسن مي گين نه‪ .‬حال يال حرف بزنين ديگه‪.‬‬
‫چي ميخورين؟‬
‫كيان گفت‪ :‬سور عروسي كمتر از فيله كباب نميشه‪.‬‬
‫بهروز شوهر شقايق گفت‪ :‬آي گفتي‪ .‬مي چسبه ها! چلو كباب با دوغ‪ .‬سليقه ي آريا‬
‫جانم كه حرف نداره‪ .‬يا نمي گيره يا خوبشو مي گيره‪.‬‬
‫آريا لبخند متكبرانه اي زد و گفت‪ :‬خانما چي ميل دارن؟‬
‫ندا گفت‪ :‬چلو كباب خوبه ديگه‪.‬‬
‫ستاره گفت‪ :‬دسرم يه بستني عالي‪.‬‬
‫فتانه گفت‪ :‬منم موافقم‪.‬‬
‫شقايق گفت‪ :‬حرف نداره‪ .‬فقط من دوغ نمي خوام‪ .‬كوكا مي خورم‪.‬‬
‫آريا پرسيد‪ :‬پرنيان جان؟‬
‫شقايق گفت‪ :‬بگو نه‪ ،‬همه ي كاسه كوزه هامونو بريز بهم!!‬
‫پرنيان با لبخند خجولي گفت‪ :‬واسه من فرقي نمي كنه‪.‬‬
‫آريا موبايلش را درآورد‪ ،‬چرخي توي دفتر تلفن زد و بعد تماس گرفت‪ .‬شام و بستني‬
‫سفارش داد و وارد بحث فوتبال آقايان شد‪.‬‬
‫شقايق پرسيد‪ :‬خوب دقيقاً كي ازدواج كردين؟‬
‫پرنيان با دستپاچگي پرسيد‪ :‬كي بود آريا؟‬
‫آقاي رييس كه براي اولين بار اسمش را از دهان او مي شنيد با لبخندي پر از‬
‫خوشوقتي سر بلند كرد و گفت‪ :‬سه شنبه ميشه دو ماه‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬معمول ً خانما اين تاريخا رو بهتر بلدن‪.‬‬
‫آريا با لحن محافظه كارانه اي گفت‪ :‬براي پرنيان يادآور خوشايندي نيست‪.‬‬
‫چند لحظه مجلس در سكوت فرو رفت‪ .‬تا اين كه پرنيان بغض نداشته را فرو داد و‬
‫پرسيد‪ :‬خوب چرا هيچ كدوم بچه هاتونو نياوردين؟‬
‫فتانه گفت‪ :‬ما كه گذاشتيم خونه مامان جون‪ .‬گفتيم صبحم داييش ببرش مهدكودك‪.‬‬
‫مي خوام دو ديقه تو مهموني بشينم‪ .‬نمي دوني چقد شيطونه‪.‬‬
‫_‪ :‬نازي‪ .‬خدا نگهش داره‪.‬‬
‫ستاره گفت‪ :‬ساليناي منم كه خودش گفت مي خوام برم خونه خاله‪ .‬رفت اونجا با‬
‫دختر خاله اش بيشتر خوش مي گذره تا بياد اينجا تنهايي بشينه‪.‬‬
‫ندا گفت‪ :‬من و شقايقم نداشتيم كه بياريم‪.‬‬
‫_‪ :‬اوووه آريا يه بچه هايي گفت‪ ،‬فكر كردم الن هفت هشت تا بچه رديفه‪ .‬همه ي‬
‫كريستالمو جمع كردم‪.‬‬
‫آريا لب به دندان گزيد تا خنده اش را فرو بخورد‪.‬‬
‫فتانه گفت‪ :‬همون نويد من واسه فاتحه ي كريستال رو خوندن كافيه‪ .‬آتيش پاره اس‪.‬‬
‫_‪ :‬آخي چند سالشه؟‬
‫_‪ :‬دو هفته ي ديگه يك سالش تموم ميشه‪.‬‬
‫_‪ :‬تازه يه سالشه و اين قدر شيطون؟!‬
‫ندا گفت‪ :‬نمي دوني چيه‪ .‬من هنوز عزاي اون روژ مري كورمو دارم‪.‬‬
‫شقايق گفت‪ :‬خدا رو شكر من اون ديس ميوه رو خيلي دوست نداشتم‪.‬‬
‫فتانه گفت‪ :‬هفته ي پيش با ندا رفتيم پيش شقايق جون آرايشگاه‪ .‬گفتم نويدو مي‬
‫برم‪ .‬تا كارم رو مي كنم ندا نيگه مي داره‪ .‬نويدم با خاله ندا خيلي دوسته‪ .‬هيچي‬
‫ديگه تا ما زير دست شقايق بوديم نويد كيف خاله رو زير و رو كرده بود‪ .‬بعدم شقايق‬
‫گفت بريم بال يه چايي بخوريم كه زد ديس ميوه رو شكست‪ .‬نمي دوني چه وروجكيه‪.‬‬

‫تلفن زنگ زد‪ .‬پرنيان به دنبال گوشي نگاهي به اطراف انداخت‪ .‬آريا گفت‪ :‬پرنيان جان‬
‫بيسيم پشت سرته‪.‬‬
‫پرنيان فكر كرد‪ :‬اين پرنيان جان از دهنش نميفته!!!‬
‫گوشي را برداشت و جواب داد‪ .‬از نگهباني دم در بود‪ ،‬با آقاي مهندس كار داشت‪ .‬گويا‬
‫غذاها رسيده بود و نگهبان مي خواست بداند كه آقاي مهندس سفارش داده اند؟‬
‫چند دقيقه بعد غذا را آوردند‪ .‬ميز شام چيده بود‪ .‬اما نمكدان فراموش شده بود‪ .‬ستاره‬
‫گفت‪ :‬پرنيان جون نمكدون ميشه بدي؟‬
‫پرنيان با بيچارگي گفت‪ :‬باشه الن‪.‬‬
‫داشت فكر مي كرد اين يكي را از كجا پيدا كند‪ .‬اما آريا به سرعت برخاست و درحاليكه‬
‫لقمه اش را به زور فرو ميداد‪ ،‬گفت‪ :‬تو بشين عزيزم‪.‬‬
‫كامران خنديد و گفت‪ :‬پرنيان خانم خيلي مطمئن نباش اين هميشه همينجوري بمونه‬
‫ها!‬
‫فتانه گفت‪ :‬اون روز تلخو مي بينم كه مجبورت مي كنه آشپزي كني‪.‬‬
‫_‪ :‬واي نه! همه تون شاهد باشين‪ .‬ازش امضا مي گيرم‪.‬‬
‫آريا نمكدان را روي ميز گذاشت و پرسيد‪ :‬حال اگه امضا كنم حله؟‬
‫_‪ :‬آره ديگه‪ .‬ديگه نمي توني بزني زيرش‪.‬‬
‫_‪ :‬امضا مي كنيم‪.‬‬
‫بهروز با دهان پر گفت‪ :‬آريا جان دستپختتم خوبه ها!‬
‫_‪ :‬آره از عصر تا حال داشتم به سيخ مي كشيدم‪.‬‬
‫پرنيان گفت‪ :‬همه ي گوشتاشم خودم پاك كردم!‬
‫ستاره پرسيد‪ :‬آشپزي كه نمي كني‪ .‬كار خونه چي؟‬
‫_‪ :‬اوم‪ ...‬مشترك‪.‬‬
‫_‪ :‬مگه آريا هيچ وقت خونه اس؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬ولي ما كه صبح تا شب تو شركت باهميم‪ .‬اضافه كارم كه قربونش برم هرروز‬
‫ميده‪ .‬بعدم خوب آخر شب مجبوره خودش جارو كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬مي گم بهت كارمند اضافه استخدام مي كنم‪ ،‬مي گي نمي خواد‪.‬‬
‫_‪ :‬تو كلفت استخدام كن‪ .‬كارمند نمي خواد‪.‬‬
‫شقايق گفت‪ :‬ساده اي ها! تا خرت ميره بگو جفتش‪ .‬هم كارمند اضافه هم كلفت‪ .‬هم‬
‫هفته اي سه روز مرخصي!‬
‫پرنيان خنديد و گفت‪ :‬هم كلس شنا و هم گيتار‪ .‬سالي دو سفر اروپا‪ .‬تازه هر شب‬
‫بايد ببرتم سينما‪.‬‬
‫_‪ :‬نه اين كه من هر شب خونه ام!‬
‫_‪ :‬خوب اينم به ليست اضافه مي كنيم‪.‬‬
‫_‪ :‬بعد كم كم خونه رو هم بفروشيم تو خيابون بخوابيم‪.‬‬
‫سهراب گفت‪ :‬آريا جان سخت نگير‪ .‬هرچي مي گه بگو خب‪ .‬بعدم بي خيالش شو‪.‬‬
‫_‪ :‬بابا اين داره از من امضا مي گيره‪ .‬نكنم ميكشدم دادگاه!‬
‫همه خنديدند‪.‬گپ و گفتگو تا ديروقت ادامه داشت‪ .‬با كمك مهمانها ميز را جمع كردند و‬
‫چون ندا شروع به چيدن ظرفها توي ماشين ظرفشويي كرد‪ ،‬مجبور شد همراهيش‬
‫كند‪ .‬اما اشكال اينجا بود كه بلد نبود ماشين را راه بيندازد!‬
‫بالخره با كمي دستپاچگي گفت‪ :‬راستش هميشه من مي چينم آريا روشنش مي‬
‫كنه‪ .‬اين دو ماهه هم كه اونقدر خونه نبوديم كه ظرف خيلي كثيف بشه‪.‬‬
‫فتانه گفت‪ :‬اين مثل ماشين منه‪ .‬كاري نداره روشن كردنش‪ .‬ببين‪.‬‬
‫و روشنش كرد‪ .‬پرنيان لبخندي زد و تشكر كرد‪ .‬ستاره گفت‪ :‬نمكدونا رو كجا بذارم؟‬
‫_‪ :‬تو رو خدا بذار باشه‪ .‬بريم بشينيم‪ .‬بعدا جمع مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬ببين پرنيان جون‪ .‬ما هيچ كدوم باهم تعارف نداريم‪ .‬هميشه باهم راحتيم كه دوره‬
‫مون دووم داره‪.‬‬
‫ندا گفت‪ :‬نمكدونا تو كابينت آخريه‪ .‬يعني دفعه ي پيش اونجا بود‪ .‬مگه پرنيان جابجاش‬
‫كرده باشه‪.‬‬
‫شقايق گفت‪ :‬بچه تو خيلي باهوشي‪ .‬دفعه قبل يك سال پيش بود‪.‬‬
‫فتانه گفت‪ :‬آره چند روز پيش از زايمون من‪ .‬آريا زودتر از نوبتش داد كه من بتونم بيام‪.‬‬
‫خوشبختانه نمكدانها جابجا نشده بود! ستاره آنها را سر جايش گذاشت و بالخره به‬
‫پذيرايي برگشتند‪ .‬پرنيان جدا از مشكل نقشش با جمع خيلي صميمي شده بود‪.‬‬
‫خيلي گروه يكدست و خوبي بودند‪ .‬پرنيان را هم راحت پذيرفته بودند‪.‬‬
‫ساعت يك و نيم بعد از نيمه شب بود كه مهمانها عزم رفتن كردند‪ .‬بعد از اين كه اصرار‬
‫و تعارف آريا و پرنيان نتوانست مانع تصميمشان بشود‪ ،‬آريا گفت‪ :‬بسيار خوب‪ ...‬حال‬
‫كه واقع ًا دارين ميرين‪ ،‬فقط چند لحظه به حرفي كه قول دادم بزنم‪ ،‬گوش كنين‪.‬‬
‫همه با تعجب ايستادند‪ .‬آريا نگاهي پر از نااميدي به پرنيان انداخت‪ .‬پرنيان سر بزير‬
‫انداخت‪ .‬نمي توانست شكستنش را ببيند‪.‬‬
‫آريا سينه اي صاف كرد و گفت‪ :‬همش نمايش بود‪ ،‬نمايشي كه پرنيان لطف كرد و‬
‫همكاري كرد‪ .‬ما ازدواج نكرديم‪ .‬در واقع پرنيان دلش نمي خواد با من ازدواج كنه‪ .‬اون‬
‫رييس بدخلقشو قابل زندگي نمي دونه و من سرزنشش نمي كنم‪....‬‬
‫همه بهت زده به همديگر نگاه كردند‪ .‬بعد از چند لحظه سكوت‪ ،‬ندا گفت‪ :‬ولي شما‬
‫خيلي بهم مياين‪.‬‬
‫فتانه گفت‪ :‬پرنيان جون در مورد آريا اشتباه مي كني‪ .‬اون مرد خوبيه‪.‬‬
‫سهراب جلو آمد و گفت‪ :‬پرنيان خانم‪ ،‬شما حق داري در مورد خودت تصميم بگيري‪ .‬اما‬
‫بذار منم برادرانه يه حقيقتو رو بگم‪ .‬ما سالهاس كه باهم رفيقيم‪ .‬همديگه رو خوب‬
‫ميشناسيم‪ ،‬آريا با اين ظاهر خشنش از همه ي ما لطيفتره‪.‬‬
‫نگاهي به آريا انداخت و ادامه داد‪ :‬خوب البته يه مرد خوشش نمياد اينقدر نازك نارنجي‬
‫نشون بده‪ .‬ولي آريا خيلي مهربونه‪.‬‬
‫آريا پوزخندي زد و گفت‪ :‬خيلي از لطفت ممنونم سهراب‪ .‬ولي اعتراف نكردم كه واسم‬
‫دلسوزي كنين‪ .‬گفتم چون به پرنيان قول داده بودم كه ميگم‪ .‬برين ديگه صبح شد!!‬
‫فردا شنبه است ها!‬
‫پرنيان لبخندي زد و گفت‪ :‬با اجازتون من برم‪ .‬فردا دير برسم‪ ،‬رييسم اخراجم مي كنه!‬
‫كامران نگاهي به آريا انداخت و گفت‪ :‬جرات نداره‪ .‬شما فردا اصل ً نرو‪ .‬حقته علوه بر‬
‫مرخصي‪ ،‬يه هفته حقوق اضافه بهت بده‪ .‬راحت باش خانوم‪ .‬تا ظهر بخواب‪.‬‬
‫پرنيان خنديد و سر بلند كرد‪ .‬آريا گفت‪ :‬ولي بي شوخي مجبور نيستي فردا بياي‪.‬‬
‫_‪ :‬حال ببينم‪.‬‬
‫ستاره گفت‪ :‬هوراااااااا آفرين آقاي رييس‪ .‬كاشكي منم از اين رييسا داشتم‪ .‬سهراب‬
‫مي گم چطوره فردا زنگ بزنم شركت‪ ،‬بگم ديشب مهموني بودم‪.‬‬
‫پرنيان با خنده گفت‪ :‬من كافيه زنگ بزنم همچو حرفي بزنم‪ ،‬غير از خودم هم اتاقيها‬
‫هم اخراج ميشن!‬
‫آريا گفت‪ :‬شاهد باشين ها اين امشب هرچي دلش خواست به من گفت!‬
‫كيان گفت‪ :‬جربزه تو شكر آقاي رييس‪ .‬خب دهنتو باز كن دفاع كن‪.‬‬
‫_‪ :‬شما بفرماين‪ .‬ما بعد ًا همديگرو مي بينيم!‬
‫شقايق يك دفعه گفت‪ :‬راستي پرنيان مامانت كه چيزيش نيست؟ ايشال اينم فيلم‬
‫بود‪..‬‬
‫پرنيان خنديد و گفت‪ :‬آره خدا رو شكر‪ .‬مادربزرگمم ده سال پيش فوت كرده‪ .‬اون يكي‬
‫هم زنده اس‪.‬‬
‫_‪ :‬الهي صد سال زنده باشه‪ .‬ولي تو اين اشكا رو از كجا آوردي دختر؟!‬
‫اين بار پرنيان غش غش خنديد و گفت‪ :‬از فرط استرس گريه ام گرفت‪ .‬اصل ً نمي‬
‫تونستم جلوي اشكامو بگيرم‪.‬‬
‫آريا گفت‪ :‬منو بگو چقد جوش زدم‪.‬‬
‫سهراب گفت‪ :‬من كه مي گم اين دلش از برگ گل نازكتره‪.‬‬
‫پرنيان گفت‪ :‬حال چرا نگران شدين؟ شما كه مي دونستين كشكه‪.‬‬
‫فتانه ابرويي بال انداخت و گفت‪ :‬شما؟ دوباره شد آقاي رييس؟‬
‫آريا گفت‪ :‬ولش كن فتانه خانم ما از اين شانسا نداريم‪.‬‬
‫ستاره گفت‪ :‬حال باهم دوستين كه؟‬
‫پرنيان گفت‪ :‬دشمن نيستيم!‬
‫ستاره گفت‪ :‬نه منظورم اينه كه‪...‬‬
‫آريا گفت‪ :‬به پرنيان جسارت نمي كنم‪ .‬ولي سن من از اين بازيا گذشته‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬نه بابا اين عرضه نداره! فوق ليسانس كه داشتيم مي گرفتيم‪ ،‬من و‬
‫فتانه تازه باهم دوست شده بوديم‪ .‬اين مي گفت دختراي دانشگاه به درد نمي خورن‪.‬‬
‫يه كارمند دارم مثل ماه‪ .‬البته اين قدر سنگينه كه نميشه باهاش رفيق شد‪.‬‬
‫نگاهي به آريا انداخت و گفت‪ :‬نمي دونم هنوزم اون كارمند هست يا نه؟!‬
‫آريا پوزخندي زد و چيزي نگفت‪ .‬كامران گفت‪ :‬يادت نمياد؟ مي گفتي دانشجوئه‪ .‬خيلي‬
‫وحشتناك كار مي كنه صداشم در نمياد‪ .‬خييييييييلي خوش قيافه اس‪ .‬اسمش چي‬
‫بود يادم رفت‪...‬‬
‫آريا با لبخند كم رنگي گفت‪ :‬يه كم بيشتر به حافظه ات فشار بياري يادت مياد‪.‬‬
‫كامران گفت‪ :‬نه يادم نمياد‪ .‬چون ديگه حرفشو نزدي‪...‬‬
‫ستاره با شيطنت پرسيد‪ :‬احياناً اسمش پرنيان نبود؟‬
‫كامران متفكرانه سر بلند كرد‪ .‬آريا كمكش كرد‪ :‬پرنيان صولتي‪ .‬بعدم شد خانم مهندس‬
‫صولتي‪.‬‬
‫كامران مثل اين كه كشف بزرگي كرده باشد‪ ،‬ناگهان گفت‪ :‬آره خودشه‪ .‬منو بگو‪ .‬يادم‬
‫رفته بود‪ .‬اين خانم مهندس صولتي كه همه كارته ايشونن؟!! جسارته پرنيان خانوم‪.‬‬
‫من تا حال مطمئن بودم خانم مهندس صولتي يه زن كاركشته ي پنجاه ساله است كه‬
‫آريا اين قدر روش حساب مي كنه‪.‬‬
‫پرنيان خنديد و گفت‪ :‬آفاي رييس لطف دارن‪.‬‬
‫بهروز گفت‪ :‬بچه ها يه چايي مي خورين؟ ساعت دو شد‪ .‬اگه همتون فردا بيكارين من‬
‫كار دارم‪ .‬تا برسم خونه هم كلي راهه‪.‬‬
‫پرنيان كه نزديكتر به در بود‪ ،‬مانتو اش را برداشت و پوشيد‪ .‬ندا بيرون آمد و پرسيد‪ :‬اين‬
‫ساك ورزشي مال كيه؟‬
‫پرنيان ساك را برداشت و گفت‪ :‬مال منه‪ .‬استخر بودم‪.‬‬
‫شقايق گفت‪ :‬بهروز مهموني بعدي تا دم آخر من ميرم استخر! گفته باشم!‬
‫پرنيان گفت‪ :‬بعدم نمي دوني جاي نمكدونا كجاست يا ماشين ظرفشويي چه جوري‬
‫كار مي كنه!!!‬
‫ستاره گفت‪ :‬نه بابا من داشتم فكر مي كردم تو چطوره هيچي به اين خونه اضافه‬
‫نكردي!‬
‫آريا گفت‪ :‬اينو جلوي همتون مي گم‪ .‬اگه قبول كنه من جهيزيه نمي خوام‪ .‬هرچي‬
‫بخواد مي خرم‪.‬‬
‫فتانه گفت‪ :‬بابا معطل چي هستي؟ شوهر به اين خوبي! بله رو بده خيال هممونو‬
‫راحت كن‪.‬‬
‫پرنيان لبخندي زد و گفت‪ :‬شب همگي بخير‪ .‬ممنون آقاي رييس‪.‬‬
‫و چون از همه به در نزديكتر بود بيرون رفت‪.‬‬
‫صبح روز بعد راس ساعت ‪ 9‬پرنيان و دوستانش به شركت رسيدند‪ .‬پرنيان پياده شد و‬
‫با لبخند نگاهي به ماشين آقاي رييس انداخت‪ .‬بعد به سرعت در را بست و به طرف‬
‫آسانسور رفت‪ .‬باهم بال رفتند‪.‬‬
‫كامپيوتر را روشن كرد‪ ،‬تا گرم ميشد‪ ،‬روي ميزش را مرتب كرد‪ .‬يادداشتي كه رييس‬
‫چهارشنبه داده بود برداشت‪ .‬يك سري موضوعات كه بايست درموردشان توي نت‬
‫تحقيق مي كرد‪ .‬مشغول شد‪ .‬دو سه تا سايت پيدا كرد و غرق مطالعه شد‪.‬‬
‫بقيه هم مشغول كارشان بودند‪ .‬هنوز يك ساعت نشده بود كه جواهر سفارش چايي‬
‫داد و مش رحمان هم آورد‪ .‬پرنيان هم بالخره سايتها را مناسب تشخيص داد و‬
‫فرستاد روي كامپيوتر آقاي رييس‪.‬‬
‫چند لحظه بعد تلفن زنگ زد‪ .‬شهرزاد كه نزديكتر بود‪ ،‬جواب داد‪ .‬بعد گفت‪ :‬پرنيان چايي‬
‫نخور‪ ،‬ده ميگم نخور آقاي رييس كارت داره!‬
‫پرنيان خنديد‪ .‬شهرزاد هم خنديد‪ .‬شانه اي بال انداخت و گفت‪ :‬به من چه كارت داره‪.‬‬
‫پرنيان چايش را خورد‪ .‬بلند شد‪ ،‬پله ها را با آرامش بال رفت‪ .‬بعد از ‪ 9‬سال برگ برنده‬
‫دستش بود و لزم نبود خودش را پرتاب كند توي دفتر رييس‪.‬‬
‫دم دفتر منشي با خودكار به در اشاره كرد و گفت‪ :‬منتظرتونن‪.‬‬
‫ضربه اي به در زد و آرام وارد شد‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم آقاي رييس‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‪ ...‬شما قرار نبود امروز مرخصي باشين؟‬
‫_‪ :‬مشكلي نداشتم‪ .‬اومدم‪.‬‬
‫_‪ :‬اين سايتا چيه؟‬
‫_‪ :‬خودتون گفتين بگردم‪ .‬واسه همون سفارش بندرانزلي‪..‬‬
‫_‪:‬آهان‪ ...‬آهان يادم اومد‪ .‬حواس نمي ذاري واسه آدم كه‪...‬‬
‫پرنيان سر بزير انداخت و خنديد‪ .‬آقاي رييس همانطور كه به دقت به صفحه ي مانيتور‬
‫چشم دوخته بود‪ ،‬گفت‪ :‬بشين خانم مهندس‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه با من امري ندارين من برم‪.‬‬
‫_‪ :‬نميشيني يه قهوه بخوري؟‬
‫_‪ :‬نه ممنون‪.‬‬
‫آقاي رييس سري تكان داد و گفت‪ :‬هر جور ميلته‪ .‬بفرماييد‪.‬‬
‫پرنيان با آسودگي بيرون آمد‪ .‬شهرام اكبري كه داشت به اتاقش مي رفت‪ ،‬گفت‪ :‬به‬
‫به خانم مهندس! مي درخشي! بهت پاداش داده يا مرخصي؟‬
‫پرنيان گفت‪ :‬هردو‪ .‬گفت برو سه ماه بخواب تو خونه‪ ،‬من حقوق شيش ماه رو به‬
‫حسابت واريز مي كنم‪.‬‬
‫شهرام اكبري سرش را جلو آورد و گفت‪ :‬خانم مهندس راستشو بگو چه وردي‬
‫خوندي؟‬
‫پرنيان ابرويي بال انداخت و گفت‪ :‬اوهوكي!‬
‫بعد از چند لحظه اضافه كرد‪ :‬من برم تا اخراجم نكرده‪.‬‬
‫_‪ :‬آره برو خانم مهندس‪ .‬به مويي بنده!‬

‫البته اين طور ها هم نبود‪ .‬پرنيان نديده بود آقاي رييس بي دليل كسي را اخراج كند؛‬
‫ولي تذكر حتم ًا مي داد‪.‬‬
‫پرنيان پايين رفت و وارد دفتر شد‪ .‬فرشته سر بلند كرد و نگاه ناراضي اي به او انداخت‪.‬‬
‫پرنيان با تعجب پرسيد‪ :‬چي شده؟‬
‫فرشته شانه اي بال انداخت‪ .‬پرنيان نگاهي به شهرزاد انداخت‪ .‬شهرزاد گفت‪ :‬خبري‬
‫نيست!‬
‫فرشته گفت‪ :‬بشين بابا‪ .‬گير نده‪.‬‬
‫پرنيان مشغول كارش شد‪ .‬جواهر وارد شد و گفت‪ :‬بچه ها مژده بدين‪ .‬دوشنبه تعطيل‬
‫رسميه‪ .‬شايان درودي دعوتمون كرده‪ ،‬بريم دماوند‪ ،‬باغ بابابزرگش‪ .‬قرار شد هركسي‬
‫يه چيزي ببره‪.‬‬
‫پرنيان نگاهي كرد و گفت‪ :‬من كه نميام‪.‬‬
‫_‪ :‬ده پرنيان؟‬
‫_‪ :‬خوب بابا مي خوام خونه بمونم‪.‬‬

‫اصرارهاي جواهر تا عصر و روز بعد كه يكشنبه بود‪ ،‬ادامه پيدا كرد‪ .‬اما فايده اي‬
‫نداشت‪ .‬ظاهراً بعد از تمام حرفها به فرشته متوسل شده بود‪ .‬صبح روز دوشنبه كله‬
‫ي سحر فرشته زنگ زد و كلي التماس كرد كه بيا بريم و ماشين كم داريم و ماشين تو‬
‫رو مي خوايم و جون من و جون هركي دوس داري‪....‬‬
‫بالخره راضي شد‪ .‬به مادرش گفت كه با بچه هاي شركت قرار پيك نيك دارند‪.‬‬
‫مامان پرسيد‪ :‬مهمونين يا غذا هم بايد ببرين؟‬
‫_‪ :‬پيكيه‪ .‬قراره هركسي چيزي بياره‪ .‬ولي چون به من خيلي التماس كردن كه برم‪،‬‬
‫س‬‫قرار شد چيزي نبرم‬
‫_‪ :‬نميشه كه دست خالي‪ .‬بيا از اين كيك كه پريسا ديروز پخته ببر‪ .‬خوشمزه اس‪.‬‬
‫پريسا گفت‪ :‬آره بگو خودم پختم‪ .‬بلكه يكي از همكاراي شكموت بياد خواستگاريت!‬
‫مامان آهي كشيد و گفت‪ :‬حال بياد‪ .‬مگه اين قبول مي كنه‪ .‬بايد آرزوي ديدنشو تو‬
‫لباس عروسي رو به گور ببرم‪.‬‬
‫_‪ :‬مامان اين حرفا چيه؟ خوب آخه هنوز اوني كه مي خوام پيدا نكردم‪ .‬اين حرفا چيه؟‬
‫_‪ :‬اوني كه مي خوام! گفت آنچه يافت مي نشود آنم آرزوست‪.‬‬
‫_‪ :‬آي گفتي‪ .‬خودشه! كاري ندارين؟‬
‫_‪ :‬ديروز مادر مهندس شقاقي دوباره اومده بود‪ .‬خودمم چند روز پيش كه اومدم‬
‫شركت ديدمش‪ .‬تحصيلكرده‪ ،‬شاغل‪ ،‬ماشين‪ ...،‬ايرادي نداره‪.‬‬
‫_‪ :‬نه نداره‪ .‬جز يه كم كمبود نمك‪.‬‬
‫_‪ :‬اون يكي قدش بلنده‪ ،‬اون يكي صداش خوب نيست‪ ،‬سنش كمه‪ ،‬اين يكي هم‪....‬‬
‫پرنيان بند كفشش را محكم كرد‪ .‬ظرف كيك را از دست پريسا گرفت و به او گفت‪ :‬مي‬
‫گم خواهرم پخته‪.‬‬
‫پريسا با شيطنت گفت‪ :‬حواست باشه من به كمتر از آقاي رييس راضي نمي شم‪.‬‬
‫پرنيان لحظه اي مكث كرد؛ بعد آرام گفت‪ :‬باشه‪.‬‬
‫و از در بيرون رفت‪ .‬مجبور شد‪ ،‬غير از هم اتاقيها‪ ،‬خانم مهندس شرفي و مينا خانم زن‬
‫شهرام اكبري را هم سوار كند‪ .‬تازه توي صندوق هم پر از باروبنه بود‪.‬‬
‫بقيه هم گويا با دو تا ماشين ديگر به همين وضع رفته بودند‪ .‬نزديك ظهر بود كه‬
‫رسيدند‪ .‬چند دقيقه آخر راه‪ ،‬جواهر تلفني با شايان درودي حرف مي زد و آدرس‬
‫ميگرفت‪ .‬بالخره رسيدند و شايان درودي دروازه ي بزرگ باغ را به رويشان گشود‪.‬‬
‫وارد شدند‪ .‬اولين چيزي كه پرنيان ديد‪ ،‬ماشين مشكي آقاي رييس بود‪ .‬با حيرت گفت‪:‬‬
‫آقاي رييس هم اينجاست؟!‬
‫فرشته شانه اي بال انداخت و گفت‪ :‬آره دعوتش كرديم‪.‬‬
‫_‪ :‬خيلي خوب بريزين پايين‪ .‬من الن پياده نميشم‪ .‬مي خوام يه كم بخوابم‪ .‬ديشب تا‬
‫صبح تو نت چرخيدم‪ ،‬كه امروز تعطيله مي خوابم‪ .‬نذاشتي كه!!!‬
‫همه پياده شدند‪ .‬پرنيان هم روي صندلي شاگرد خزيد‪ ،‬آن را كامل ً خواباند و دراز‬
‫كشيد‪ .‬چند لحظه بعد خوابش برد‪.‬‬
‫حدود سه ربع ساعت بعد از خواب بيدار شد و از ماشين پياده شد‪ .‬سلنه سلنه جلو‬
‫آمد‪ .‬يك گروه از آقايان همكار به اضافه آقاي رييس مشغول تمرين تيراندازي بودند‪ .‬يك‬
‫نخ سيگار روي درختي گذاشته بودند و سعي داشتند با تفنگ بادي آن را بزنند‪ .‬تفنگ‬
‫دست مهندس شقاقي بود‪.‬‬
‫مهندس خرم برگشت و گفت‪ :‬سلم خانم مهندس صولتي‪ .‬صحت خواب!‬
‫پرنيان خواب آلود به او و بقيه سلم كرد‪ .‬مهندس شفيع لبخندي زد و پرسيد‪ :‬سلم‬
‫حال شما خوبه؟‬
‫_‪ :‬ممنون آقاي رييس‪ .‬شما خوبين؟‬
‫_‪ :‬خدا رو شكر‪.‬‬
‫مهندس شقاقي تفنگ را جلو آورد‪ .‬مهندس شفيع آن را گرفت و نشانه رفت‪ .‬پرنيان‬
‫چند لحظه مكث كرد‪ ،‬تير به هدف خورد و احترام آقاي رييس را حفظ كرد!‬
‫صداي سوت و دست همه بلند شد‪ .‬آن طرفتر جمع زنانه مشغول سفره چيدن بودند‪.‬‬
‫شايان درودي و شهرام اكبري داشتند كباب باد مي زنند‪ .‬فرشته داشت عكس مي‬
‫گرفت‪.‬‬
‫آقاي رييس هم از جمع تيراندازها جدا شد و با دوربين شيكي كه به گردن داشت‪،‬‬
‫مشغول عكاسي شد‪ .‬از اينجا و آنجا‪ ،‬افراد‪ ،‬مناظر و كل ً هر چيزي كه به نظرش جالب‬
‫مي رسيد‪ .‬جواهر تو گوش پرنيان گفت‪ :‬اين دوربينش منو كشته‪ .‬خيلي ماهه! تو‬
‫اينترنت مشخصاتشو ديدم‪ ،‬وايييييييي نمي دوني چيه‪.‬‬
‫پرنيان لبخندي زد و گفت‪ :‬مي گم به عنوان پاداش بهت هديه كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬آي قربونت اگه بگي كه خيلي خوب ميشه‪.‬‬
‫پرنيان جلو رفت و گفت‪ :‬عكسم مي گيرين آقاي رييس؟!‬
‫مهندس شفيع درحالي كه با لنزش ور مي رفت‪ ،‬پرسيد‪ :‬چيه به ما نمياد؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬اتفاقاً خيليم بهتون مياد‪ .‬دوربينتون محشره‪.‬‬
‫آقاي رييس سر بلند كرد‪ .‬چشمانش برقي زد و آرام گفت‪ :‬لطف دارين‪.‬‬
‫پرنيان برگشت‪ .‬نگاه فرشته نگران بود‪ .‬اشاره كرد‪ :‬چي شده؟‬
‫اما فرشته سري تكان داد كه هيچي‪.‬‬
‫همگي مشغول نهار خوردن شدند‪ .‬مهندس شقاقي از آن طرف سفره صدا زد‪ :‬پرنيان‬
‫خانم اون ليوانا رو اين طرف مي دي؟‬
‫پرنيان قرمز شد و با حرص سر بلند كرد‪ .‬اين قدر عصباني شده بود كه نمي توانست‬
‫حرف بزند‪ .‬خيلي از مهندس شقاقي بدش مي آمد‪.‬‬
‫مهندس شفيع نگاهي به او و بعد به مهندس شقاقي انداخت و با لحني برنده گفت‪:‬‬
‫آقاي مهندس شقاقي‪ ،‬شما حق ندارين هيچ كدوم از خانماي همكار رو برخلف‬
‫ميلشون به اسم كوچيك صدا كنين‪ .‬قبل ً هم غيرمستقيم خواهش كردم‪ ،‬اما انگار بايد‬
‫اين مطلب رو صريح ًا تفهيم كنم‪.‬‬
‫تمام جمع براي چند لحظه ساكت شد‪ .‬آقاي رييس تا به اينجا خيلي همكاري كرده‬
‫بود‪ ،‬نه تنها رياستش را به رخ كسي نكشيده بود‪ ،‬بلكه در تمام تفريحاتشان هم‬
‫شركت كرده بود‪ .‬الن هم ادامه نداد‪ .‬فقط كاري كرد كه مهندس شقاقي كاملً‬
‫سرجايش نشست‪.‬‬
‫چند لحظه بعد آقاي رييس گفت‪ :‬آقاي مهندس خرم از اين جوجه كباب بفرمايين‪.‬‬
‫بعد هم صحبتهاي عادي اول به صورت پچ پچ و كم كم دوباره فضا طبيعي شد‪ .‬بعد از‬
‫نهار پرنيان توي ساختمان رفت تا دستهايش را بشويد‪ .‬وقتي بيرون آمد آقاي رييس‬
‫پرسيد‪ :‬صابون هم بود؟‬
‫پرنيان كه دستهايش را بوييد و گفت‪ :‬آره خوشبو هم هست‪ .‬راستي خيلي ممنون از‬
‫لطفتون‪ .‬خيلي وقت بود كه دلم مي خواست مي تونستم سر جاش بشونمش‪.‬‬
‫_‪ :‬نگفته بودي‪ .‬گفتي از حضورش ناراحتي جابجاش كردم‪ ،‬ولي‪...‬‬
‫_‪ :‬به هر حال ممنون‪.‬‬
‫_‪ :‬دوربين منو نگه مي داري برم دستامو بشورم؟‬
‫و همزمان تسمه ي دوربين را از دور گردنش برداشت و دور گردن پرنيان انداخت‪.‬‬
‫بعد هم به طرف ساختمان رفت‪ .‬پرنيان پشت سرش صدا زد‪ :‬عكس مي گيرما!!‬
‫مهندس شفيع رو گرداند و با لبخند گفت‪ :‬عكس بگيريا!! فيلمم خواستي بگير‪.‬‬
‫فرشته نزديك شد و گفت‪ :‬مي بينم كه خيلي باهم صميمي شدين‪.‬‬
‫_‪ :‬فرشته وايسا مي خوام پرتره شو امتحان كنم‪.‬‬
‫و خودش چند قدم عقب رفت‪ .‬فرشته باز جلو آمد و با دست دوربين را عقب زد‪.‬‬
‫_‪ :‬اه فرشته چرا همچين مي كني؟ سيوش كه نمي كنم‪ .‬فقط مي خوام ببينم‪.‬‬
‫_‪ :‬گوش كن چي مي گم‪ .‬من خيلي نگرانم‪.‬‬
‫_‪ :‬واسه چي؟‬
‫_‪ :‬مي دوني كه مهندس شفيع مجرده؟‬
‫پرنيان درحاليكه غرق دكمه هاي دوربين بود‪ ،‬گفت‪ :‬خب كه چي؟‬
‫_‪ :‬ميشناسيش كه خيلي از خودراضيه؟‬
‫_‪ :‬هوم‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا اين قدر بهش رو ميدي؟‪ ....‬گوشت با منه پرنيان؟‬
‫_‪ :‬هان بگو‪.‬‬
‫_‪ :‬مي گم رو چه حساب اين قدر تحويلش مي گيري؟‬
‫پرنيان دوربين را رها كرد و گفت‪ :‬گير ميديا فرشته! مگه من چيكار كردم؟ خودش‬
‫دوربينشو داد بهم‪ .‬هرچي باشه من تو شركت دست راستشم‪.‬‬
‫جواهر جلو آمد و پرسيد‪ :‬كي؟ چي؟ موضوع چيه؟ هي دختر دوربينو!!!! داد بهت؟‬
‫_‪ :‬آره ديگه گفت باشه مال خودت‪.‬‬
‫جواهر با خنده اضافه كرد‪ :‬عزيزم دوست دارم‪.‬‬
‫_‪:‬آره ديگه‪.‬‬
‫فرشته دندان قروچه اي رفت و دور شد‪ .‬پرنيان پشت سرش صداش زد‪ :‬فرشته‪...‬‬
‫فرشته برگشت‪.‬‬
‫_‪ :‬من مي تونم مراقب خودم باشم‪ .‬اينقدر نگران نباش‪.‬‬
‫فرشته سري تكان داد و گفت‪ :‬اميدوارم‪.‬‬
‫پرنيان با دلخوري جلو رفت و گفت‪ :‬فرشته من بيست و هفت سالمه‪ .‬دو سال كه از تو‬
‫بزرگترم‪ 9 .‬سالم هست كه دارم زير دست اين بابا كار مي كنم‪ .‬يعني تو اين ‪ 9‬سال‬
‫هيچ موقعيتي نداشت كه بخواد كاري به كار من داشته باشه؟؟ مسخره است‬
‫فرشته‪ .‬هم اون مي تونسته هم من‪ .‬نمي گم من خيلي باشخصيتم‪ .‬ولي حد خودمو‬
‫مي دونم‪ .‬اونم عاقلتر از اين حرفاس‪ .‬خيالت تخت‪.‬‬
‫فرشته با ناراحتي گفت‪ :‬به شايان درودي گفتم دعوتش كنه‪ ،‬به اميد اين كه ببينم كه‬
‫اشتباه كردم‪ .‬مي بينم نه‪ .‬اينجا ميدون بازتره و راحت باهم گپ مي زنين‪.‬‬
‫_‪ :‬بس كن فرشته‪ .‬من بچه نيستم‪ .‬مي فهمم دارم چكار مي كنم‪.‬‬
‫جواهر جلو آمد و گفت‪ :‬حداقل به منم بگين سر چي دارين دعوا مي كنين؟‬
‫پرنيان سر بلند كرد و گفت‪ :‬شايان درودي كارت داره‪.‬‬
‫نيش جواهر تا بناگوش باز شد و از روي تراس جلوي ساختمان پايين رفت‪.‬‬
‫فرشته با عصبانيت پرسيد‪ :‬نمي خواي دوربينشو پس بدي؟ مدتيه اومده‪.‬‬
‫پرنيان كه سخت مشغول عكاسي بود‪ ،‬گفت‪ :‬اگه خواست خودش مياد ميگيره‪.‬‬
‫آنطرفتر شايان درودي گفت‪ :‬آقاي مهندس بفرماين سيگار‪.‬‬
‫مهندس شفيع ابرويي بال انداخت و گفت‪ :‬سيگار؟ روز؟ تو گرما؟‬
‫_‪ :‬زير سايه‪ ...‬بعد از اين همه نهار‪ .‬بفرمايين‪.‬‬
‫_‪ :‬من كه زيادي نخوردم‪ .‬ولي باشه حال اين دفعه دستتو رد نمي كنم‪.‬‬
‫با ظرافت سيگار را از توي قوطي بيرون كشيد و فندك زيبايش را درآورد‪ .‬پرنيان همان‬
‫موقع به طرفش برگشت و عكس گرفت‪ .‬آقاي رييس خنديد و گفت‪ :‬مدرك جمع مي‬
‫كني؟‬
‫_‪ :‬آره! هيشكي لب تاپ نداره از رو دوربين كششون برم؟‬
‫_‪ :‬ميگم تو كه مي خواي كش بري‪ ،‬ببر خونه همه عكساشو سي دي كن! ميذارم به‬
‫حساب اضافه كار‪.‬‬
‫_‪ :‬اوه مرسي!‬
‫و دوباره مشغول تنظيم كردن لنز شد‪ .‬منظره واقعاً خاص بود‪ .‬آقاي رييس با پيراهن‬
‫چهارخانه ي آستين كوتاه و شلوار كتان كرم‪ ،‬روي يك شاخه ي كوتاه درخت نشسته‬
‫بود و سيگار مي كشيد!!! اين چيزي نبود كه هرروز اتفاق بيفتد‪.‬‬
‫پرنيان دو سه تا عكس گرفت‪ .‬بعد هم چرخيد و از بقيه گرفت‪ .‬از دخترها كه زير درخت‬
‫دور هم حلقه زده بودند؛ حرف مي زدند و تخمه مي شكستند‪ .‬از مردها كه با آن‬
‫هيكلهاي نحيفشان! از درخت بال مي رفتند‪ .‬از مهندس خرم كه داشت سعي مي‬
‫كرد‪ ،‬از جوي عريض آب رد شود و اين طرف بيايد و مناظر طبيعي كه لحظه لحظه اش‬
‫سوژه بود‪ .‬از مورچه اي كه داشت ريزه ناني را مي كشيد يا حلزوني كه توي آفتاب‬
‫مي خزيد تا خود را به سايه برساند و رد پاي خيسش بر جا مي ماند‪.‬‬
‫آقاي رييس هم بي خيال دوربينش شده بود‪ .‬فقط يك بار صدايش كرد كه عكس‬
‫گروهي بگيرند‪ .‬يك بار هم دسته جمع ايستادند و دوربين خودش عكس گرفت‪ .‬بماند‬
‫سر جا دادن دوربين روي درخت پرنيان و مهندس شفيع چقدر كل كل كردند‪ ،‬تا بالخره‬
‫شايان درودي آن را توي قاب پنجره جا داد و زيرش هم يك تكه موكت انداخت تا خط‬
‫نيفتد!‬
‫نزديك غروب تصميم گرفتند راه بيفتند‪ .‬وسايل جمع شد و با كمي تلش توي ماشينها‬
‫جا گرفت‪ .‬آقاي رييس نگاهي به سه تا ماشين كارمندانش انداخت و پرسيد‪ :‬اين‬
‫جمعيت با سه تا ماشين اومدين؟‬
‫شايان درودي گفت‪ :‬وال آقاي رييس امروز همه ماشيناشون مشكل پيدا كرده بود‪.‬‬
‫شهرام اكبري داشت راه ميفتاد‪ ،‬ماشينش خراب شد‪ .‬منم داداشم ماشينمو گرفته‬
‫رفته مسافرت‪ .‬مهندس شقاقي ديروز موتور سوزونده‪ ،‬ماشينش تعميرگاس‪ .‬ولي ما‬
‫مي خواستيم هرجوري شده بياييم‪ .‬خدا رو شكر خوش گذشت‪.‬‬
‫_‪:‬خوب كيا با من هم مسيرن؟ مي رسونمشون‪.‬‬
‫_‪ :‬نه بابا همونجوري اومديم ميريم‪.‬‬
‫_‪ :‬تعارف نميكنم‪.‬‬
‫پرنيان كه رد مي شد‪ ،‬گفت‪ :‬خونه جواهر و مهندس خرم تو محله ي شماست‪.‬‬
‫_‪ :‬مهندس خرم ماشين داره‪ .‬مي گم تو و خانم توفيق بياين تو ماشين من‪ .‬سوييچتو‬
‫بده مهندس شيري‪ ،‬خودت بيا راحت بخواب‪.‬‬
‫_‪ :‬حتماً! من ماشينمو دست بابام نميدم‪ ،‬بدم فرشته؟ دو ساله دارم مي رونمش يه‬
‫خط بهش ننداختم‪ .‬الكي نيست‪.‬‬
‫مهندس شفيع خنديد و چيزي نگفت‪ .‬بالخره شهرام اكبري و مينا خانم و جواهر و‬
‫شايان درودي همراهش شدند‪.‬‬
‫پرنيان هم بقيه ي گروه همراهش را به مقصد رساند و برگشت‪.‬‬
‫چند روز بعد يكي از احضاريه هاي معمول آقاي رييس رسيد‪ .‬پرنيان كه فكر مي كرد‬
‫فايلهايي كه چند لحظه قبل روي كامپيوتر آقاي رييس فرستاده است‪ ،‬مشكل دارند‪ ،‬با‬
‫نگراني بال رفت‪.‬‬
‫منشي از بالي عينكش نگاهي كرد و گفت‪ :‬بفرمايين‪.‬‬
‫پرنيان ضربه اي به در زد و وارد شد‪ .‬آقاي مهندس داشت با موبايلش صحبت مي كرد‪:‬‬
‫تو فكر مي كني از من حساب مي بره؟ به من چه بابا خودت بگو‪ .‬اومد‪ .‬گوشي‪...‬‬
‫گوشي را به طرف پرنيان گرفت و گفت‪ :‬فتانه اس‪ ،‬زن كامران‪.‬‬
‫پرنيان با تعجب گوشي را گرفت و گفت‪ :‬سلم فتانه جون‪.‬‬
‫_‪ :‬سلاااام پرنيان خانوم! رفتي و ديگه احوالي از ما نگرفتي‪ .‬به ما چه زن آريا نيستي؛‬
‫رفيق ما كه هستي‪.‬‬
‫_‪ :‬ببخش فتانه جون‪ .‬من اصل ً يادم نيومد شماره اي بگيرم آدرسي‪ ...‬حال بگو‬
‫يادداشت مي كنم‪.‬‬
‫به سرعت گوشي خودش را درآورد تا شماره را بزند‪.‬‬
‫_‪ :‬حال حضوري بهت ميدم‪ .‬غرض از مزاحمت چهارشنبه تولد نويده‪ .‬بايد با آريا بياي‪.‬‬
‫يعني اگه نياي آريا نبايد بياد‪ .‬بعد خيلي بد ميشه كه!‬
‫_‪ :‬معلوم هست چي داري مي گي؟‬
‫_‪ :‬ميگم ما مجردا رو راه نمي ديم‪ .‬خوبيت نداره خانوم‪ .‬بيا دوباره اداي زن آريا رو دربيار‪،‬‬
‫بيچاره ميخواد بياد خونه رفيقش‪.‬‬
‫_‪ :‬به هركي كه راش نميده بگو زنش مريضه‪ ،‬بدحال خوابيده‪ .‬وال مي خواست بياد‬
‫جون تو!‬
‫_‪ :‬حال هرچي دليل مي خواي بياري بيار‪ .‬تو بايد چهارشنبه شب با آريا بياي‪ .‬مهمون‬
‫غريبه اي هم نداريم‪ .‬همون دوره ايا‪ .‬مياي كه؟‬
‫_‪ :‬من‪ ...‬نمي دونم‪.‬‬
‫_‪ :‬منتظرتم‪ .‬باي‪.‬‬
‫موبايل را به طرف آقاي رييس گرفت و گفت‪ :‬من واقع ًا نمي دونم آخه‪...‬‬
‫_‪ :‬نه نمي دوني‪ .‬وقتي فتانه اراده كنه كه تو بايد بري‪ ،‬يعني بايد بري‪ .‬چهارشنبه‬
‫ساعت ‪ 6‬ميام دنبالت بريم هديه بخرم و بريم‪.‬‬
‫_‪ :‬مي خواين هديه رو روز قبلش بخرين؟ يا اگه سختتونه من بخرم؟ من ساعت ‪6‬‬
‫نمي تونم حاضر بشم‪ .‬من يه ربع به ‪ 6‬تازه ميرسم خونه‪ .‬چه جوري حاضر بشم آخه؟‬
‫_‪ :‬دوش گرفتن سه دقيقه وقت مي خواد‪ ،‬لباس عوض كردن دو دقيقه‪ .‬تازه ده دقيقه‬
‫هم زياد مياري واسه جينگيلي مستوناي دخترونه!‬
‫وا آقاي رييس اين لغتاي دور از جنتلمني را از كجا ياد گرفته بود؟! ‪‬‬
‫پرنيان لبخندي زد و گفت‪ :‬وال چي بگم؟ من نميتونم تو سه دقيقه دوش بگيرم‪.‬‬
‫_‪ :‬منصف باشي مي توني تو همين يه ربع پنج دقيقه واسه دوش گرفتن وقت بذاري‪،‬‬
‫ولي چون تويي ربع ساعت ديگه هم وقت ميدم و يه ربعم روش كه اگه دير رسيدي‪.‬‬
‫ساعت شيش و نيم كه ديگه حرفي نيست؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬اگه بخواين هديه رو هم عصري مي تونم بخرم‪.‬‬
‫_‪ :‬درسته كه واقعاً به نظرت احتياج دارم‪ .‬ولي بايد خودمم باشم‪.‬‬
‫_‪ :‬هرطور ميلتونه‪.‬‬
‫آقاي رييس سري خم كرد و گفت‪ :‬ممنون‪.‬‬

‫روز چهارشنبه با سرعتي غيرعادي دوستانش را حوالي خانه هايشان رها كرد و تا‬
‫خانه راند‪ .‬با تمام اينها به خاطر ترافيك ده دقيقه به شش رسيد‪ .‬خودش را توي حمام‬
‫انداخت و به سرعت دوش گرفت‪ .‬وقتي بيرون آمد‪ ،‬مامان با تعجب پرسيد‪ :‬چه خبره؟‬
‫پرنيان در حالي كه تند تند دو سه دست لباس را روي تخت مي ريخت تا از بينشان‬
‫انتخاب كند‪ ،‬گفت‪ :‬مهمونم‪ .‬يكي از دوستام واسه بچه اش تولد گرفته دعوتم كرده‪.‬‬
‫_‪ :‬كي هست حال؟‬
‫_‪ :‬اسمش فتانه اس‪ .‬زن خيلي خوبيه‪ .‬گمونم همسن خودمه‪.‬‬
‫پريسا پرسيد‪ :‬نگفتن خواهرتم بيار؟‬
‫_‪ :‬رو رو برم بچه‪ .‬تو كه صبح تاشب خونه اي‪ .‬خيلي بيشتر از من مهموني ميري‪.‬‬
‫س مي خواي موهاتو سشوار بكشم؟‬ ‫_‪ :‬آره‬
‫_‪ :‬لطف مي كني‪.‬‬
‫_‪ :‬هديه چي خريدي؟‬
‫_‪ :‬هنوز هيچي‪ .‬تو راه مي خرم‪.‬‬
‫تازه لباس پوشيده بود‪ ،‬كه زنگ در به صدا درآمد‪ .‬روي ساعت نگاه كرد؛ شش و نيم‬
‫بود‪ .‬مثل گلوله خودش را به آيفون رساند‪ .‬مامان گفت‪ :‬خوب حال چرا ميدوي؟ عجله‬
‫داري برو‪ ،‬من جواب ميدم‪.‬‬
‫اما پرنيان به سرعت گوشي را برداشت و پرسيد‪ :‬بله؟‬
‫_‪ :‬خانم مهندس صولتي؟‬
‫_‪ :‬بله الن ميام‪.‬‬
‫برگشت توي اتاقش‪ .‬لوازم آرايشش را توي كيفش ريخت‪ .‬مانتواش را به سرعت‬
‫پوشيد و از در بيرون رفت‪ .‬پله ها را با كفشهاي پاشنه بلندش دوان دوان طي كرد و به‬
‫در خانه رسيد‪ .‬نگاهي دو طرف كوچه انداخت مبادا همسايه ي فضولي آن دوروبر‬
‫باشد‪ .‬آقاي رييس همان طور كه نشسته بود‪ ،‬در شاگرد را برايش باز كرد‪ .‬پرنيان نگاه‬
‫ديگري به اطراف انداخت و سوار شد‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم!‬
‫_‪ :‬عليك سلم‪ .‬خوبين شما؟‬
‫_‪ :‬ممنون شما خوبين؟‬
‫_‪ :‬از احوالپرسيتون‪.‬‬
‫كوچه را ريورس آمد و وارد كوچه ي اصلي شد‪.‬‬
‫_‪ :‬خب‪ ...‬خيلي عجله كردي؟‬
‫_‪ :‬خيلي!‬
‫بعد خنديد و گفت‪ :‬آقايون كارشون خيلي راحتتره ها! باورتون نميشه؟‬
‫_‪ :‬خوب چرا‪ .‬ولي نمي فهمم نتيجه اين همه خط و خال خانوما چيه؟ باز خوبه بهت‬
‫فرصت نقاشي ندادم!!‬
‫پرنيان با چشمهاي گرد شده لحظه اي نگاهش كرد‪ .‬اين حرفا اصل ً به آقاي رييس‬
‫نمي آمد‪ .‬مگر او اصل ً تا حال متوجه آرايش هميشه مليم او شده بود؟‬
‫آقاي رييس برگشت‪ .‬يك ابرويش را بال برد و گفت‪ :‬آره اين همون برادر دوقلومه! اين‬
‫همون آدميزاد دوروئه!‬
‫پرنيان تازه به خود آمد و لبخندي زد‪ .‬مهندس شفيع پرسيد‪ :‬خوب حال كجا بايد بريم؟‬
‫_‪ :‬مقصد نهاييتون كجاست؟‬
‫_‪ :‬سهروردي‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب بريم جهان كودك‪.‬‬
‫_‪ :‬كجا؟‬
‫_‪ :‬بين ميدون ونك و گاندي‪.‬‬
‫_‪ :‬بسيار خوب‪ .‬فقط دير اومدي ها! خدا كنه تو ترافيك ميدون ونك گير نكنيم‪.‬‬
‫_‪ :‬دهه خيلي ديگه‪...‬‬
‫و بلفاصله دهانش را بست و خنده اش را فرو خورد‪.‬‬
‫_‪ :‬چيه؟ چرا حرفتو نمي زني؟‬
‫_‪ :‬هيچي حق با شماست‪ .‬اميدوارم به ترافيك نخوريم‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا جا زدي؟‬
‫_‪ :‬عادت ندارم با شما بحث كنم‪ .‬حتي اگر جراتم بكنم شما قيچيش مي كنين‪.‬‬
‫_‪ :‬آقاي رييس حوصله ي بحث نداره‪ .‬كار شركت بايد سر موقع انجام بشه و بحثاي‬
‫بيخود كلي وقت مي گيره؛ ولي آريا شفيع نه تنها با بحث مشكلي نداره‪ ،‬بلكه وراجي‬
‫هم مي كنه! شوخي هم مي كنه!‬
‫_‪ :‬دارم مي بينم‪ ،‬ولي باور نمي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه ديگه سعي كن باور كني‪ .‬تو مهموني بخواي دم به ساعت بگي بله آقاي‬
‫رييس‪ ،‬اعصابمو خورد مي كنيس‬
‫_‪ :‬ولي اين دفعه كه همه مي دونن خبري نيست‪ ،‬پس‪ ...‬دليلي نداره‪...‬‬
‫_‪ :‬چه دليلي مهمتر از اين كه همراه من اومدي؟ بگذريم‪ .‬فتانه و ندا و بقيه هم هيچ‬
‫نسبتي با من ندارن‪ ،‬ولي منو آريا صدا مي كنن‪ .‬مهمونيه‪ ،‬شركت كه نيست‪.‬‬
‫_‪ :‬سخته‪ ،‬ولي سعي مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬لطف مي كني‪ .‬اين آهنگو شنيدي؟‬
‫پرنيان كه منتظر شنيدن يك موزيك مليم كلسيك بود‪ ،‬از شاهكار بينش پژوه جا خورد!‬
‫يه چيزيم دستي ميدم نباشي‬ ‫اينهمه تهديدم نكن كه ميري‬
‫چقد بدم كه بيخيال ماشي؟؟؟‬ ‫خيال كردي بدون تو ميميرم‬
‫تا آخر آهنگ با دقت گوش داد ‪ .‬آريا گفت‪ :‬اميدوارم به خود نگيري‪ ،‬گذاشتم بخندي‪.‬‬
‫پرنيان خنديد و گفت‪ :‬منم به خود نگرفتم‪ .‬اصل ً مگه من تهديد كردم؟ به فرض كه بكنم‪.‬‬
‫مي دونم با خونسردي مي گين برو حسابداري تصفيه حساب كن‪ .‬بعدم اگه بخواين‬
‫لطف كنين يه نامه نه چندان پرمهر براي محل كار بعديم مي نويسين‪.‬‬
‫مهندس شفيع كه توي ترافيك قفل شده بود‪ ،‬لحظه اي چشمانش را بست‪ ،‬با آرامش‬
‫مودبانه اي كه هميشه داشت و پرنيان خيلي تحسينش مي كرد‪ ،‬حرفهايش را شنيد؛‬
‫بعد به طرف او برگشت و گفت‪ :‬يعني من اين قدر بدم؟ فكر مي كني به همين راحتي‬
‫مي فرستمت بري؟ كارمند اصليمو؟ تو بري فكر مي كني چند نفر مي تونن كار تو رو‬
‫براي من بكنن؟ اصل ً مي تونن؟!‬
‫پرنيان جا خورد‪ .‬حيرتزده نگاهش كرد‪ .‬تا بحال توي رويش اينقدر تحسينش نكرده بود‪.‬‬
‫بالخره بعد از چند لحظه گفت‪ :‬ولي من خيال ندارم جايي برم‪.‬‬
‫_‪ :‬اوه ممنونم‪ .‬حاضرم دو برابر الن بهت حقوق بدم ولي نگهت دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬شما لطف دارين‪.‬‬
‫_‪ :‬من لطف دارم؟ خيلي!!! من با كسي تعارف دارم؟ اونم تو! نخير من طرفمو‬
‫ميشناسم‪.‬‬
‫_‪ :‬به هر حال ممنون‪ .‬فكر كنم همينجا بايد پارك كنين‪ .‬مغازه ها اونجاست‪.‬‬
‫پياده شدند‪ .‬پرنيان بالخره يك نفر را ديد كه از فرشته سختتر انتخاب مي كرد!! آقاي‬
‫رييس حاضر نبود هر چيزي را بخرد‪ .‬كلي نظر و عقيده داشت براي يك هديه كوچك‬
‫براي پسركي يك ساله! پرنيان بعد از اين كه نيم ساعتي سر پا همراهيش كرد‪،‬‬
‫خودش يك شيشه شير فانتزي خريد و سوييچ را گرفت و رفت توي ماشين‪.‬‬
‫نگاهي به اطراف انداخت‪ .‬دول شد‪ ،‬كيفش را باز كرد و به سرعت مشغول شد‪ .‬كرم‬
‫پودر ماليد‪ .‬روژ گونه و لب را به دقت زد‪ .‬خط كشيد و سايه و ريمل غيره‪...‬‬
‫وقتي سر بلند كرد تا نتيجه ي كارش را توي آينه ي ماشين بهتر ببيند‪ ،‬آقاي رييس در‬
‫را باز كرد و دو سه تا بسته ي كادو پيچي شده عقب گذاشت‪.‬‬
‫_‪ :‬ببخشين معطلت كردم‪.‬‬
‫سوار شد و در حالي كه استارت مي زد نگاهي به پرنيان انداخت‪.‬‬
‫_‪ :‬ده چيكار كردي؟‬
‫_‪ :‬يعني چي؟‬
‫_‪ :‬اينو اصل ً نبايد به خانما گفت‪ ،‬ولي آرايش سنتو بال مي بره‪ .‬نمي دونم مال سبك‬
‫كارته يا فيزك صورتت‪.‬‬
‫نگاه محتاطانه اي به پرنيان انداخت و گفت‪ :‬البته ببخشيدا‪...‬‬
‫_‪ :‬نه بگين‪ .‬دارم فكر مي كنم منظورتون چيه؟‬
‫_‪ :‬منظورم؟ واضحتر از اين؟‬
‫_‪ :‬خوب يعني ميگم به نظرم سبك آرايش بايد خيلي خاص باشه كه سن كسي رو‬
‫كمتر نشون بده‪ .‬ولي خوب اگه آدم خوب آرايش كنه زيباتر ميشه خب‪...‬‬
‫_‪ :‬من كه دهنمو باز كردم‪ ،‬چه يه وجب چه ده وجب!!! اين رفيقت خانم شيري يه‬
‫جوري آرايش مي كنه ميشه مثل پونزده ساله ها‪ ...‬نمي دونم چيكار مي كنه‪ .‬ولي‬
‫خوب وقتي بدون آرايشه سن طبيعيش رو نشون ميده‪ .‬برعكس تو‪.‬‬
‫_‪ :‬فرشته هنر خاصي نمي كنه ها! يعني اصل ً طراحي نمي كنه واسه آرايشش‪.‬‬
‫همينجوري هرچي خوشش اومد مي زنه‪.‬‬
‫_‪ :‬چي بگم؟ ما ديگه اينقدرا سرمون نميشه‪.‬‬
‫_‪ :‬تا همينجام عجيبه!‬
‫_‪ :‬آدم كه هرچي مي بينه كه به زبون نمياره! اونم وقتي آقاي رييس باشه!‬
‫پرنيان غش غش خنديد‪.‬‬

‫كم كم رسيدند‪ .‬تا وقتي كه توي ماشين بودند خيلي داشت خوش مي گذشت؛ اما‬
‫پرنيان وقتي كه پياده شد احساس خوبي نداشت‪ .‬نگران بود‪ .‬جاي جديد و همراهي‬
‫آريا‪ ...‬خودش هم درست نمي دانست چكار مي كند‪ .‬بين تفريح و وجدانش گرفتار‬
‫شده بود‪ .‬يعني تا به حال هم بود‪ ،‬ولي بهش فكر نكرده بود‪.‬‬
‫ولي به محض ورود با چنان استقبال گرمي مواجه شد كه تمام نگرانيهايش را فراموش‬
‫كرد‪ .‬فقط ستاره و سهراب نيامده بودند كه چند دقيه بعد رسيدند و جمعشان جمع‬
‫شد‪ .‬نويد كوچولو واقع ًا شيطان بود‪ .‬از در و ديوار بال مي رفت و هر كار مي كردند نمي‬
‫توانستند او را كنار كيك نگه دارند تا از او عكس بگيرند‪ .‬به اين هم برگزار نشد و پسرك‬
‫كمي بعد چنان بليي سر كيك آورد كه كامل ً از حيث انتفاع افتاد!!!‬
‫بزرگترين خوشبختي جمع اين بود كه پسرك با آن همه شيطنتش نمي توانست تا‬
‫ديروقت بيدار بماند‪ .‬ساعت هنوز ده نشده بود كه مادرش او را به اتاقش برد تا‬
‫بخواباند‪ .‬همه نفسي به راحتي كشيدند‪.‬‬
‫ستاره رو به پرنيان كرد و پرسيد‪ :‬ببينم تو هنوز بله رو ندادي؟‬
‫پرنيان با صدايي آرام و لحني كشدار گفت‪ :‬به اين؟ اين كه آدم نيست!‬
‫فكر نمي كرد آريا از بين صداي بلند خنده هاي خودش و دوستانش صداي او را شنيده‬
‫باشد‪ .‬اما آريا فوري برگشت و گفت‪ :‬آدمت مي كنم! من آدم نيستم؟!‬
‫_‪ :‬م م من من غلط كردم!‬
‫سهراب گفت‪ :‬چيه مي ترسي اخراجت كنه؟‬
‫بهروز گفت‪ :‬ما واسطه ميشيم ها!‬
‫پرنيان با احتياط گفت‪ :‬نه نمي كنه‪ .‬خودش گفت زندگي كاري و شخصيم كاملً‬
‫جداست‪.‬‬
‫آريا گفت‪ :‬آره خودم گفتم‪ .‬آتو رو بگير هرچي دلت مي خواد بارم كن‪.‬‬
‫كيان گفت‪:‬اَي زن ذليل! هيچ خوشم نيومد آريا‪ .‬اصل ً خوشم نيومد‪ .‬مرد كه خونه و‬
‫بيرون نداره‪ .‬همه جا مَرده‪.‬‬
‫ندا گفت‪ :‬دارم برات كيان خان‪.‬‬
‫_‪ :‬خب ندا جون مسئله ي ما فرق مي كنه‪ .‬من دارم رفقيمو نصيحت مي كنم كه به‬
‫روز من نيفته‪.‬‬
‫_‪ :‬مثل ً وضع شما چه ريختيه؟‬
‫_‪ :‬هيچي ندا جان كوتاه بيا‪.‬‬
‫آريا گفت‪ :‬نداخانم اصل ً ما همه دربست نوكرتونم هستيم‪ .‬حال اجازه هست بريم سر‬
‫بحث خودمون؟‬
‫پرنيان گفت‪ :‬خودت بحثتونو قطع كردي‪ .‬ما داشتيم باهم اختلط مي كرديم!‬
‫_‪ :‬سركار درست مي فرمايين‪ .‬من معذرت مي خوام‪.‬‬
‫پرنيان با بزرگواري گفت‪ :‬خواهش مي كنم‪.‬‬
‫كامران كه داشت ميز شام را مي چيد‪ ،‬گفت‪ :‬احياناً ميز شام چيدن كه از زن ذليلي‬
‫نيست؟!‬
‫آريا گفت‪ :‬نه داداچ كارتو بكن‪.‬‬
‫شقايق گفت‪ :‬گناه داره بنده خدا‪.‬‬
‫و از جا برخاست‪ .‬پرنيان دستش را كشيد و گفت‪ :‬تو بشين‪.‬‬
‫بعد رو جمع آقايان كرد و گفت‪ :‬آريا به تو هم ميگن رفيق؟‬
‫آريا نگاهي محتاطانه به اطراف انداخت و گفت‪ :‬نه وال‪...‬‬
‫و درحاليكه برمي خاست اضافه كرد‪ :‬رفقا در هيچ كدوم از مراحل سخت زندگي‬
‫همديگه رو تنها نميذارن‪ .‬بريم بچه ها‪.‬‬
‫بهروز كه داشت ميوه پوست مي كند‪ ،‬گفت‪ :‬آره شما برين‪ .‬من در مرحله ي بعدي به‬
‫شما ملحق خواهم شد‪.‬‬
‫سهراب گفت‪ :‬يعني وقت شام خوردن منظورتونه ديگه؟!‬
‫بهروز گفت‪ :‬خب خودش خيلي مهمه‪ .‬ميگين نه امتحان مي كنيم‪ .‬من الن شام‬
‫نخورده دست زنمو بگيرم برم‪ ،‬همتون به دست و پا ميفتين كه نگهمون دارين‪.‬‬
‫شقايق گفت‪ :‬بهروز جان تو هرجا مي خواي بري برو‪ .‬من ميمونم نمي ذارم كسي‬
‫ناراحت بشه‪.‬‬
‫_‪ :‬آه! خودت گفتي‪ .‬يادت باشه‪ .‬پس من مجبورم برم پيش اون يكي زنم شام بخورم‪.‬‬
‫شقايق كوسني كه دستش بود و داشت با آن بازي مي كرد را به طرف شوهرش پرت‬
‫كرد‪ .‬ندا گفت‪ :‬حرفتو پس بگير بهروز بعديش ليوانه!‬
‫بهروز گفت‪ :‬واقع ًا درست نيست‪ ...‬ليواناي مردم! من حرفمو پس گرفتم شقايق جان‪.‬‬
‫من اصل ً ميرم گوشه خيابون مي خوابم سپور بياد جمعم كنه‪.‬‬
‫آريا گفت‪ :‬بدبختي رو مي بينين؟ آدم اينقدر از زن اولش بترسه كه زن دومش دختر‬
‫سپور باشه!‬
‫كيان گفت‪ :‬كي ميگه!‬
‫آريا درحالي كه با دقت خاصي بشقاب و ليوانهايي كه دوستانش چيده بودند‪،‬‬
‫ميليمتري روي ميز صاف مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬من رو نمي كنم‪ .‬وال سه تا تو اقصا نقاط‬
‫عالم تو آب نمك خوابوندم‪ .‬يه زن پولدار دارم كه اصليتش انگليسيه تو افرقا جنوبي كه‬
‫معدن الماس داره‪ .‬دومي تو سواحل فلوريدا هتلهاي زنجيره اي داره‪ ،‬سومي هم يه‬
‫ژاپني تيتيشه‪ ،‬دختر صاحب كارخونه ي سوني!‬
‫پرنيان خنديد‪ .‬سهراب گفت‪ :‬برو بابا تو عرضه ي اوليشم نداري‪.‬‬
‫پرنيان گفت‪ :‬چرا اتفاقاً داره‪ .‬اون سه تا كه بلوفه‪ .‬ولي يه زن طناز هزار رنگ داره به‬
‫اسم شركت‪ ،‬كه ديوانه وار عاشقشه‪ .‬حال اين شركتي كه هرروز داره رشد مي كنه‬
‫من نمي دونم كي از فرم خارج ميشه كه از چشم آقا بيفته!‬
‫آريا گفت‪ :‬خدا اون روزو نياره پرنيان‪ .‬اگه از فرم خارج بشه كه من و تو بايد بريم آدامس‬
‫بفروشيم‪.‬‬
‫_‪ :‬آه پول خوشبختي نمياره!!‬
‫شقايق رو پاي پرنيان زد و گفت‪ :‬ديوونه اين روزا فقط پول خوشبختي مياره‪ .‬عشق‬
‫كيلويي چند؟‬
‫_‪ :‬اه؟ راس ميگيا! تا حال بهش اينجوري نگاه نكرده بودم‪ .‬ببين آريا جان من مي خوام‬
‫دوباره درمورد پيشنهادت فكر كنم‪.‬‬
‫آريا اين دفعه اصل ً به شوخي نگرفت و با نگاهي پر از اميد و لبخند به او چشم دوخت‪.‬‬
‫پرنيان كه ديد تمام جمع متوجه شده اند‪ ،‬اضافه كرد‪ :‬البته اول بايد شام بخورم‪ .‬با‬
‫شكم خالي كه نميشه راجع به مسائل مهم تصميم گرفت!‬
‫آريا آهي كشيد و صبورانه سكوت كرد‪.‬‬
‫شام هم در فضايي شاد و پر از شوخي صرف شد‪ .‬اين قدر داشت خوش مي گذشت‬
‫كه پرنيان يادش نيامده بود‪ ،‬روي ساعت نگاه كند‪ .‬يك وقتي بعد از شام و دسر و چاي‬
‫و قهوه و غيره‪ ،‬پرنيان نگاهي روي ساعت انداخت و گفت‪ :‬هين! ساعت دوازده و نيمه‪.‬‬
‫آريا كه داشت حرف مي زد‪ ،‬حرف خودش را نصفه قطع كرد؛ نگاهي روي ساعتش‬
‫انداخت و گفت‪ :‬دوازده و سي و هشته‪ .‬بگو ساعتت عقبه كه هميشه دير مياي!‬
‫_‪ :‬من دير ميام آريا؟! خيلي نامردي‪ ...‬خيلي!‬
‫_‪ :‬باز نامردي به عدم آدميت ترجيح داره! پاشو بريم خانم‪ .‬پاشو پس فردا پدر زنم ديگه‬
‫تو خونش رام نميده‪ .‬پاشو‪.‬‬
‫پرنيان برخاست‪ .‬بقيه هم بلند شدند‪ .‬فتانه و كامران كلي اصرار كردند كه بمانيد‪ .‬اما‬
‫چهره ي نگران پرنيان جاي مكث براي آريا نمي گذاشت‪ .‬بقيه هم وقتي آريا مي رفت‪،‬‬
‫نمي ماندند‪.‬‬
‫بيرون آمدند‪ .‬نسيم خنك شبانگاهي توي صورتشان خورد‪ .‬آريا در جلو را براي پرنيان باز‬
‫كرد‪ .‬سهراب گفت‪ :‬مي دوني آريا ميگن وقتي مردي در ماشين رو براي زني باز مي‬
‫كنه‪ ،‬معنيش اينه يا زنش نوئه يا ماشينش!‬
‫آريا لبخندي زد و گفت‪ :‬يا هيچ كدوم‪.‬‬
‫سهراب خنديد و دستي تكان داد‪ :‬شب بخير‪.‬‬
‫_‪ :‬شب تو هم بخير‪.‬‬
‫آريا سوار شد‪ .‬پرنيان به اطميناني كه به او داشت فكر مي كرد‪ .‬آيا اين براي قبول‬
‫درخواستش كافي نبود؟ پرنيان با تمام وجودش به او اعتماد داشت‪....‬‬

‫آريا سمفوني چهار و پنج بتهوون را گذاشت كه كامل ً با تيريپ آقاي رييس همخواني‬
‫داشت و در سكوت راه افتاد‪ .‬پرنيان با خودش در جدال بود‪ .‬بايد قبول مي كرد و اين‬
‫بازي را تمام مي كرد؟ منطقش كه اين طور مي گفت‪ .‬ولي دلش چي؟ دوست‬
‫نداشت آقاي رييس صرفاً او را به خاطر اين كه كارمند خوبيست انتخاب كرده باشد‪.‬‬
‫باور نداشت كه از ته دل دوستش داشته باشد‪ .‬آريا شفيع هرچقدر هم شوخ و رفيق‬
‫نواز و مهربان بود‪ ،‬عاشق نبود‪ .‬پرنيان خودش را ملمت كرد‪ .‬يك دختر بيست و هفت‬
‫ساله و اين اداها؟ ديوانه موقعيت بهتر از اين از كجا مي خواهي بياوري؟‬
‫محبت خودبخود به وجود مي آيد‪ .‬اما اگر مهندس شفيع روي سومي هم داشت چه‬
‫مي كرد؟ كي تضمين مي كرد در زندگي خصوصي اش بيشتر شبيه آريا شفيع باشد‬
‫يا آقاي رييس كه بخواهد به پر روميزي و لكه ي يخچال گير بدهد؟‬
‫پرنيان از گوشه ي چشم نگاهش كرد‪ .‬دو انگشتش روي فرمان بود و با سرعت‬
‫مطمئني ميراند‪ .‬همان موقع برگشت و لبخندي به پرنيان زد‪ .‬دوباره دل پرنيان لرزيد‪.‬‬
‫جلوي در خانه ي پرنيان نگه داشت‪ .‬آرام گفت‪ :‬مي خواستم به خاطر امشب ازت‬
‫تشكر كنم‪ .‬به من بي اندازه خوش گذشت‪.‬‬
‫پرنيان با احتياط لبخندي زد و گفت‪ :‬اما من خيلي پررويي كردم‪.‬‬
‫_‪ :‬تو فقط شوخيهايي كردي كه يه زن با شوهرش ميكنه و اين منو از ته دل خوشحال‬
‫و اميدوار كرد‪.‬‬
‫پرنيان سري خم كرد‪ .‬اين دفعه منطق و احساسش هر دو يك طرف بودند‪ .‬اما نمي‬
‫دانست چرا مي ترسد‪ .‬آرام گفت‪ :‬به منم خيلي خوش گذشت‪ .‬شب بخير‪.‬‬
‫_‪ :‬شب تو هم بخير‪.‬‬
‫پرنيان پياده شد و به سرعت به طرف خانه رفت‪ .‬كليد را با دست لرزان توي در‬
‫انداخت‪ .‬به زحمت در را گشود و برگشت‪ .‬آريا دستي تكان داد و راه افتاد‪.‬‬
‫صبح روز بعد پرنيان سرحال و شاداب دوستانش را برداشت و سر كار رفتند‪ .‬اما به‬
‫زودي متوجه شد‪ ،‬روز چندان شادي هم در پيش نخواهند داشت‪ .‬يك هيئت آلماني‬
‫براي بازديد از شركت و بستن يك قرارداد مهم وارد تهران شده بودند‪ .‬آقاي رييس همه‬
‫را به كار كشيده بود‪ ،‬تا شركت را براي ورود هيئت محترم آماده كنند‪ .‬اخلقش هم كه‬
‫بيست! تقريباً هزار بار پرنيان را احضار كرد و با خشونت دستورهاي ساده اي داد كه‬
‫مي توانست خيلي مليمتر بگويد‪ .‬با بقيه هم همينطور بود‪ .‬كلٌ شركت را كلفه كرده‬
‫بود‪ .‬تمام مدت توي طبقات مختلف بال و پايين مي رفت و دستورات رنگارنگ صادر مي‬
‫كرد‪ .‬شب ساعت ‪ 9‬بود كه پرنيان موفق شد دوستانش را برساند و مثل يك جنازه به‬
‫خانه برگردد‪.‬‬

‫صبح روز بعد خسته راهي كار شد‪ .‬جلسه بعد از ظهر برگزار ميشد و آقاي رييس‬
‫خيلي به اين قرارداد اميد داشت‪ .‬تمام سعيش را مي كرد كه آرام باشد‪ ،‬اما استرس‬
‫از سر تا پايش مي باريد‪ .‬مي رفت و مي آمد‪ .‬دستور مي داد‪ ،‬باز خواست مي كرد‪.‬‬
‫وسط اين هياهو‪ ،‬جواهر داشت براي هم اتاقيهايش توضيح مي داد كه برادرش از خارج‬
‫آمده و جواهر مي خواهد برايش زن بگيرد!! به همين دليل از او خواسته بيايد شركت‬
‫تا پرنيان را ببيند‪.‬‬
‫پرنيان تمام اين حرفها را شنيد؛ اما حتي يك كلمه اش توي ذهنش ترجمه نشد‪ .‬با‬
‫تمام وجود داشت سعي مي كرد كار را به سرعت تحويل دهد‪ .‬همين كه كارش تمام‬
‫شد‪ ،‬برخاست و تقريب ًا دوان دوان بال رفت‪ .‬آقاي رييس با اخم تحويل گرفت و كار بعدي‬
‫را جلويش گذاشت‪ .‬پرنيان بيرون آمد‪ .‬آقاي رييس هم دنبال سرش آمد تا سري به‬
‫سالن كنفرانس بزند‪.‬‬
‫همان موقع جواهر كه اصل ً متوجه ي آقاي رييس نشده بود‪ ،‬بازوي پرنيان را كشيد و‬
‫گفت‪ :‬پرنيان دو ثانيه وايسا‪.‬‬
‫پرنيان نفس نفس زنان ايستاد و پرسيد‪ :‬چي مي گي؟‬
‫مي خواستم برادرم رو بهت معرفي كنم‪ .‬جاويد جان پرنيان‪.‬‬
‫جاويد سري خم كرد‪ .‬پرنيان نگاهي به آن جوانك موچرب كرده انداخت‪ .‬بعد برگشت و‬
‫نگاه پرسشگري به جواهر انداخت‪.‬‬
‫جواهر گفت‪ :‬جاويد دوهفته اينجاست بعد داره برمي گرده امريكا‪ .‬داداشم گرين كارت‬
‫داره و مي تونه زنشو با خودش ببره‪ .‬تحصيلت عاليه و هرچي كه دلت بخواد داره‪.‬‬
‫پرنيان نگاه ديگري به جاويد انداخت و گفت‪ :‬خيلي خوشوقتم‪ .‬بعداً در موردش فكر مي‬
‫كنم‪.‬‬
‫جواهر دستش را گرفت و گفت‪ :‬اگه قبول كني ديگه مجبور نيستي تو اين شركت‬
‫سگ دو بزني‪.‬‬
‫پرنيان پوزخندي عصبي زد و گفت‪ :‬يعني اميدي هست؟‬
‫بعد به سرعت دور شد‪ .‬همين كه به اتاقش رسيد‪ ،‬تلفن روي ميز زنگ زد‪ .‬گوشي را‬
‫برداشت‪ .‬منشي رييس گفت‪ :‬خانم مهندس صولتي زود خودتونو برسونين‪ .‬خدا به‬
‫فريادتون برسه‪ .‬خيلي عصبانيه‪.‬‬
‫پرنيان گوشي را روي دستگاه كوبيد‪ .‬بدو بدو بال رفت‪ .‬در دفتر باز بود‪ .‬خسته و عصبي‬
‫وارد شد‪ .‬آقاي رييس كه نزديك در ايستاده بود در را بست‪.‬‬
‫بعد پرسيد‪ :‬اين يارو ژيگوله كي بود؟‬
‫پرنيان آهي كشيد‪ .‬پس موضوع كاري نبود‪.‬‬
‫_‪ :‬برادر جواهر‪.‬‬
‫_‪ :‬شركت من بنگاه شادماني نيست خانم! به چه جراتي اومده اينجا؟‬
‫_‪ :‬مگه من گفتم بياد؟‬
‫_‪ :‬ولي به اون احمق گفتي كه درموردش فكر مي كني‪.‬‬
‫_‪ :‬آره گفتم‪ .‬به شما چه؟ پدرمين يا برادرم؟ من كه به شما قولي ندادم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي تو حق نداري‪...‬‬
‫_‪ :‬من حق دارم در مورد زندگيم تصميم بگيرم آقاي رييس!‬
‫به سرعت از اتاق بيرون آمد و در را بهم كوبيد‪ .‬آقاي رييس مشتي روي ميز زد‪ .‬ليوان‬
‫آب چپه شد‪ .‬آب روي برگه ها و ديسكت ها و زير كيبورد و غيره جاري شد‪ .‬ليوان هم‬
‫روي زمين افتاد و شكست‪.‬‬

‫پرنيان پايين رفت‪ .‬در حالي كه كيفش را بر ميداشت گفت‪ :‬من ديگه پامو تو اين شركت‬
‫لعنتي نمي ذارم‪.‬‬
‫فرشته با نگاهي از سر همدردي گفت‪ :‬من حيرونم تو چطور زودتر از اين به اين نتيجه‬
‫نرسيدي؟‬

‫آقاي رييس چند لحظه به آب ريخته و ليوان شكسته چشم دوخت‪ .‬غرورش مثل ليوان‬
‫هزار تكه شده بود‪ .‬كيفش را برداشت و بيرون آمد‪ .‬به منشي گفت‪ :‬تمام قرارهاي‬
‫امروز رو لغو كن‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي آقاي رييس جلسه‪...‬‬
‫_‪ :‬بندازش فردا‪.‬‬
‫_‪ :‬بله؟!!‬

‫گاراژ شركت توي يك كوچه ي بن بست بود‪ .‬پرنيان بيرون آمد و با عصبانيت به طرف‬
‫خيابان راند‪ .‬هنوز از كوچه خارج نشده بود كه براي اولين بار تصادف كرد‪ .‬كاپوتش به تير‬
‫چراغ برق خورد و له شد‪ .‬پرنيان براي چند لحظه به آن چشم دوخت‪ .‬بعد سرش را‬
‫روي فرمان گذاشت و ضجٌه زد‪.‬‬

‫آقاي رييس به سرعت ماشينش را از پارك خارج كرد و بيرون آمد‪ .‬با ديدن صحنه ي‬
‫تصادف از وحشت خشكش زد‪ .‬پياده شد و دوان دوان به طرف ‪ 206‬آلبالويي رفت‪.‬‬
‫نگهبان شركت هم با شنيدن صداي ضربه بيرون آمد‪.‬‬
‫آقاي رييس در راننده را باز كرد و پرسيد‪ :‬پرنيان حالت خوبه؟‬
‫نگهبان پرسيد‪ :‬چي شده آقاي رييس؟‬
‫_‪ :‬بايد برسونمش بيمارستان‪.‬‬
‫به سرعت رفت تا ماشينش را جلو بياورد‪ .‬چند نفر از سر كوچه رد مي شدند‪ ،‬جلو‬
‫آمدند تا ببينند چه خبر است‪ .‬چند تا از كارمندهاي شركت هم كه پنجره رو به كوچه‬
‫داشتند با ديدن حادثه خودشان رسانده بودند و چند نفر ديگر را هم خبر كرده بودند‪.‬‬
‫آقاي رييس ماشين را نزديك ماشين پرنيان گذاشت و بدون اين كه خاموش كند پياده‬
‫شد‪ .‬توي ماشين خم شد و پرسيد‪ :‬كجات درد مي كنه من فشار نيارم؟‬
‫پرنيان اشك آلود سر بلند كرد‪ .‬چهره ها نگران و بعض ًا خالي از تفريح نبود! همكاران‬
‫برايشان جالب بود كه آقاي رييس وسط روز‪ ،‬آن هم روز به آن مهمي! ناگهان شركت را‬
‫ترك كرده است و حال اين طور توي ماشين پرنيان خم شده است‪.‬‬
‫از پشت زير بغلهاي پرنيان را گرفت‪ .‬و آرام بيرون كشيد‪ .‬پرنيان كه دلش مي خواست‬
‫هرچه زودتر از زير سنگيني آن نگاههاي كنجكاو خلص شود‪ ،‬خودش را عقب ماشين‬
‫آقاي رييس انداخت‪ .‬آقاي رييس هم در را بست‪.‬‬
‫همان طور كه ماشين را دور ميزد تا سوار شود به نگهبان شركت گفت‪ :‬سوييچ رو‬
‫بردار يه فكري براي تعميرش بكن‪.‬‬
‫بعد به سرعت سوار شد و راه افتاد‪ .‬پرنيان همچنان گريه مي كرد‪ ،‬اما همين كه از‬
‫كوچه خارج شد‪ ،‬صدايش اوج گرفت‪ .‬داد ميزد و مشت مي كوبيد‪.‬‬
‫آريا با نگراني ديوانه كننده اي رانندگي مي كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬پرنيان تو رو خدا بگو چي شده؟ ضربه به كجات خورده؟ الن خيلي درد داري؟ پرنيان‬
‫جاييت شكسته؟ پرنيان فقط يك كلمه بگو‪ .‬پرنيان حرف بزن‪...‬‬
‫بالخره پرنيان كه تا حال خوابيده بود‪ ،‬با عصبانيت نشست و داد زد‪ :‬بسه ديگه من‬
‫هيچيم نيست‪ .‬اصل ً بهم ضربه اي نخورد‪ .‬نمي خوام برم بيمارستان‪ .‬منو برسون خونه‪.‬‬
‫من فقط عصبانيم‪ .‬خيلي عصبانيم‪.‬‬
‫آريا آه بلندي از سر آسودگي كشيد و گفت‪ :‬خب خدا رو شكر‪ .‬بسيار خب‪ .‬حال‬
‫هرچي دلت مي خواد داد بزن‪ .‬بدوبيراهم به من خواستي بگي بگو‪.‬‬
‫_‪ :‬بسيار خب‪ .‬خودت خواستي‪ .‬فكر مي كني ما اسب درشكه ايم؟ يا گاو گاوآهن؟‬
‫وال اون اسب و گاو رو هم شب ميفرستن بخوابن‪ .‬اجازه مي دن سر ظهر كاه و جواش‬
‫رو بخوره‪ .‬اين وضع كاركردنه؟ چون اون آقايون فلن و بهمان تشريف ميارن ما بايد از‬
‫فرط كار كردن بميريم؟ خيلي از خود راضي هستي‪ .‬بيشتر از نوك دماغت جايي رو‬
‫نمي بيني‪ .‬نمي بيني از خستگي هلك شديم؟‬
‫با حرص رو گرداند‪ .‬از توي كيفش دستمالي بيرون كشيد و صورتش را خشك كرد‪ .‬آقاي‬
‫رييس جلوي يك سوپر ماركت ايستاد و يك آبميوه برايش خريد‪ .‬ني را در آن جا داد و به‬
‫طرف پرنيان گرفت‪ .‬غرور پرنيان اجازه نميداد كه آن را قبول كند‪ ،‬اما گلويش خيلي‬
‫خشك بود‪ .‬جرعه اي نوشيد‪ .‬آريا جلو نشست‪ .‬بدون اين كه رو برگرداند سرش را‬
‫عقب داد و چشمانش را بست‪ .‬بعد از چند لحظه آرام گفت‪ :‬به همه تا آخر هفته‬
‫مرخصي با حقوق ميدم‪ .‬استثنا هم نداره‪ .‬جلسه هم كنسل شد‪ .‬طبق قرار فقط مي‬
‫تونست‪ ،‬الن و با حضور من تشكيل بشه؛ بهم خورد‪.‬‬
‫در صدايش تاسفي آشكار بود‪ .‬پرنيان با دلخوري گفت‪ :‬من پياده ميشم ميتونين‬
‫برگردين‪.‬‬
‫_‪ :‬صبر كن پرنيان‪ .‬من بدون اون جلسه هم مي تونم زندگي كنم‪ ،‬ولي بدون تو نمي‬
‫تونم‪.‬‬
‫پرنيان مكثي كرد‪ .‬مطمئن نبود درست شنيده باشد‪.‬‬
‫آريا آرام گفت‪ :‬اعتراف به عشق سخته‪ ،‬براي من سختتر‪ .‬من خيلي خودخواهم‪.‬‬
‫درست ميگي بيش از اين حرفها خودخواهم‪ .‬راستش از همون نگاه اول ازت خوشم‬
‫اومد و روز به روز اين علقه بيشتر شد‪ .‬وقتي هم كه تو با تمام وجود كار مي كردي‬
‫كه جاي كوچكترين ايرادي براي من نذاري‪ ،‬تنها دليلي كه به ذهنم مي رسيد‪ ،‬علقه‬
‫ات بود به من‪ .‬واِل من ازت نصف اينم توقع نداشتم‪ .‬اگر بار اول مي گفتي نمي تونم‬
‫قبول مي كردم‪ .‬اما تو هميشه برمي گردوندي و دوباره انجام مي دادي‪ .‬خواستگاراتم‬
‫گوشه و كنار مي ديدم و مي شنيدم كه همه رو رد مي كني و من با خودخواهي‬
‫بينظيري خيالم تخت بود كه دليلش منم! اقدامي نمي كردم‪ ،‬چون فكر مي كردم‬
‫مسئله حل شده است! مثل وقتي كه شكلت تو يخچال داشته باشي‪ .‬گذاشته بودم‬
‫هروقت خيلي دلم خواست اقدام جدي بكنم‪ .‬مثل اونشب كه به رستوران دعوتت‬
‫كردم‪ .‬تو گفتي اگه مي خواستم ازدواج كنم همين الن قبول مي كردم‪ .‬منم به راحتي‬
‫ازش گذشتم‪ .‬جايي نمي رفتي كه نگران باشم‪ .‬تنها چيزي كه اذيتم مي كرد‪ ،‬دلتنگي‬
‫آخر هفته بود كه با برنامه هاي فشرده پُرش مي كردم‪ .‬روزاي اداريم كه اگه دوساعت‬
‫نبينمت ديوانه ميشم‪ .‬خيلي جلوي خودمو مي گيرم كه پنج دقيقه يه بار احضاريه‬
‫واست نفرستم‪ .....‬النم ديگه نمي دونم چي بگم‪ .‬نمي تونم به هيچ زبوني قانعت‬
‫كنم‪ .‬تو حق داري من خيلي خيلي خودخواهم و معلوم نيست كنار من زندگي جالبي‬
‫داشته باشي و گفتنش هرچند برام خيلي مشكله‪ ،‬ولي درسته‪ .‬تو حق انتخاب داري‪.‬‬

‫تمام اين حرفها را بدون اين كه رو برگرداند زد‪ .‬بعد چشمانش را بست و آه كوتاهي‬
‫كشيد‪ .‬بالخره حرفش را زده بود‪ .‬تمامش را گفته بود‪ .‬پرنيان سر به زير انداخت‪ .‬سعي‬
‫مي كرد حرفهايش را تجزيه و تحليل كند‪ .‬يعني براي ديدنش مدام احضارش مي كرد؟‬
‫خب البته گاهي مي ديد واقعاً كاري كه با او داشت پيش پا افتاده است‪ .‬ولي هرگز‪،‬‬
‫هرگز فكر نكرده بود كه از ديدنش خوشحال مي شود‪.‬‬

‫آريا آرام راه افتاد و او را به خانه رساند‪ .‬پرنيان بدون هيچ حرفي پياده شد‪ .‬موبايلش‬
‫زنگ زد‪ .‬نگاهي انداخت‪ .‬فرشته بود‪ .‬فعل ً توان حرف زدن نداشت‪ .‬اما قبل از اين كه‬
‫خاموشش كند نگاهي توي دفتر تلفنش انداخت‪ .‬شماره اي را كه مي خواست پيدا‬
‫كرد‪ .‬اين شماره را سالها بود كه داشت‪ .‬اما به تعداد انگشتان دستش هم با آن تماس‬
‫نگرفته بود‪ .‬يك كلمه به آن اس ام اس زد‪ :‬بله‪.‬‬
‫موبايل را خاموش كرد و آرام آرام از پله ها بال رفت‪.‬‬

‫آقاي رييس ‪2‬‬

‫آقاي رييس خيال نداشت به شركت برگردد‪ .‬غرق افكار درهم و برهمش بدون هدف‬
‫رانندگي مي كرد‪ .‬صداي زنگ اس ام اس را نشنيده بود‪ .‬وقتي به خود آمد‪ ،‬كه از‬
‫ماشينش پياده شد و متوجه شد توي گاراژ شركت همان جاي هميشگي پارك كرده‬
‫است‪ .‬نگهبان جلو دويد و پرسيد‪ :‬حال خانم مهندس چطوره؟‬
‫آقاي ر ييس به خشكي جواب داد‪ :‬خوبه‪ .‬رفت خونه‪ .‬با ماشينش چيكار كردي؟‬
‫_‪ :‬يه ماشين گرفتم گفتم بوكسولش كنه ببره صافكاري‪ .‬مش رحمانم باهاش رفت‪.‬‬
‫سري به تاييد تكان داد و به طرف آسانسور رفت‪.‬‬
‫_‪ :‬ضمناً قربان‪...‬‬
‫آقاي رييس با بيحوصلگي آشكاري به طرف او برگشت‪ .‬نگهبان با دستپاچگي ادامه‬
‫داد‪ :‬هواپيماي هيئت آلماني تاخير داشته‪ .‬تازه چند دقيقه اس كه روي باند نشسته‪.‬‬
‫گروه استقبال هنوز فرودگاهن‪.‬‬
‫آقاي رييس با ناباوري پرسيد‪ :‬مطمئني؟‬
‫_‪ :‬بعله آغا! مهندس ابطحي خودش زنگ زد‪ .‬من رفته بودم مش رحمانو صدا كنم كه‬
‫شنيدم اينجوري شده‪.‬‬
‫آقاي رييس منتظر بقيه ي حرفش نشد‪ .‬منتظر آسانسور هم همينطور‪ .‬پله ها را دو تا‬
‫يكي بال رفت تا هرچه زودتر ته و توي قضيه را دربياورد‪.‬‬
‫واقع ًا هواپيما با دو ساعت تاخير وارد شده بود‪ .‬اين يعني همان دو ساعتي كه از‬
‫دست داده بود!!! با خوشحالي مشغول نظم دادن شركت بهم ريخته اش شد‪ .‬همه‬
‫نگر ان پرنيان بودند‪ .‬توي شركت پيچيده بود كه پرنيان مي خواسته استعفا بدهد و‬
‫آقاي رييس به دنبالش رفته بود‪ .‬آقاي رييس پانصد بار توضيح داد كه حال خانم مهندس‬
‫صولتي خوب است و معلوم نيست استعفا بدهد‪.‬‬
‫براي آخرين بازديد پيش از ورود مهمانها به سالن كنفرانس رفت‪ .‬همه چيز از پذيرايي‬
‫گرفته تا دستگاه سليد و دوربين و ميكروفون مرتب بود‪.‬‬
‫با صداي سينه صاف كردني به طرف در برگشت‪ .‬فرشته بود‪ .‬جلو آمد و نگاهي پر از‬
‫نفرت و نگراني پرسيد‪ :‬پرنيان واقعاً چطوره؟‬
‫_‪ :‬منظورتون از واقعاً چيه خانم مهندس؟ مهندس صولتي حتي يه خراش كوچيكم‬
‫برنداشت‪ .‬فقط يه كم شوكه شده كه طبيعيه‪ .‬رسوندمش خونه و گفتم تا آخر هفته‬
‫استراحت كنه‪ .‬بعدم اگر حالش خوب شد بياد‪.‬‬
‫_‪ :‬اون ديگه نمياد‪ .‬حتي اگه خودشم بخواد من نميذارم! اينم استعفاي منه آقاي‬
‫رييس‪.‬‬
‫آقاي رييس را با انزجار ادا كرد و برگه ي استعفايي به طرف او گرفت‪.‬‬
‫يك نفر از دم در گفت‪ :‬آقاي رييس ببخشيد‪...‬‬
‫آقاي رييس دستش به نشانه ي چند لحظه صبر كن‪ ،‬بال گرفت و به فرشته گفت‪:‬‬
‫خانم شيري‪ ،‬من خيال دارم از امروز تا آخر هفته‪ ،‬به همه‪ ،‬بلاستثناء‪ ،‬مرخصي با‬
‫حقوق بدم‪ .‬اين شامل شما هم ميشه‪ .‬مي تونين از همين الن تشريف ببرين‪ .‬شنبه‬
‫ي آينده‪ ،‬در مورد استعفاتون تصميم مي گيريم‪ .‬بفرمايين خانم‪.‬‬
‫با دست به در اشاره كرد‪.‬‬
‫فرشته با انزجار يادآوري كرد‪ :‬ولي من ديگه برنمي گردم‪.‬‬
‫_‪ :‬بسيار خب شنبه تشريف بيارين تصفيه حساب كنين‪.‬‬
‫بعد هم با يك عذرخواهي كوتاه از كنارش رد شد‪.‬‬

‫جلسه با موفقيت بي نظيري برگزار شد‪ .‬آقاي رييس از هر جهت آماده بود‪ .‬فكرش از‬
‫همه ي نگرانيهاي خارجي‪ ،‬آزاد كرده بود‪ .‬با تمام وجود توي صحبتها غرق شده بود و‬
‫موازين شركت را توضيح ميداد‪ .‬قراردادها با موفقيت امضا شد‪ .‬هيئت مديره راضي و‬
‫خوشحال بود‪ .‬پذيرايي عالي بود‪ .‬خلصه همه چيز خوب بود‪.‬‬
‫ساعت پنج بعدازظهر‪ ،‬بعد از اتمام جلسه‪ ،‬سه نفر از مهندسين شركت‪ ،‬مهمانها را تا‬
‫هتلي كه براي اقامتشان در نظر گرفته شده بود‪ ،‬همراهي كردند‪.‬‬
‫آقاي رييس همه ي اعضاي شركت را احضار كرد و درباره ي مرخصي برايشان توضيح‬
‫داد‪ .‬بعد هم با آرزوي تعطيلتي خوش‪ ،‬از همگي خداحافظي كرد‪.‬‬
‫تازه به خانه رسيده بود كه فكر كرد تلفني احوالي از پرنيان بپرسد‪ .‬به دنبال شماره‬
‫تلفن‪ ،‬گوشي موبايلش را كه چند ساعتي بود خاموش بود‪ ،‬روشن كرد‪.‬‬
‫با ديدن اس ام اس كوتاه پرنيان‪ ،‬رنگ از رويش پريد‪ .‬چندين و چند بار اين يك كلمه را‬
‫خواند‪ .‬بالخره دست برد و شماره را گرفت‪ .‬موبايل پرنيان خاموش بود‪ .‬ولي اين دليل‬
‫عقب نشيني نبود‪ .‬آقاي رييس شماره ي خانه را گرفت‪.‬‬

‫**********‬

‫پرنيان گيج و خسته وارد خانه شد‪ .‬مامان و پريسا با نگراني به استقبالش آمدند‪.‬‬
‫رنگش بدجوري پريده بود‪ .‬پريسا دويد و شربتي حاضر كرد‪ .‬پرنيان نگاهي كرد و به‬
‫آرامي گفت‪ :‬چرا اينجوري نگام مي كنين؟ داشتم از خستگي مي مردم از شركت زدم‬
‫بيرون‪.‬‬
‫_‪ :‬حق داري! با اين وضعي كه تو كار مي كني هرچي بگي حقته‪.‬‬
‫_‪ :‬ميخوام برم بخوابم‪ .‬كسي زنگ زد‪ ،‬من نيستم‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬برو خيالت راحت باشه‪.‬‬

‫يكساعت بعد فرشته با نگراني از راه رسيد‪ .‬پريسا توضيح داد‪ ،‬پرنيان خوابيده و او نمي‬
‫خواهد بيدارش كند‪ .‬فرشته با حيرت گفت‪ :‬پس بهتون نگفته كه تصادف كرده!!‬
‫_‪ :‬تصادف كرده؟!‬
‫فرشته سر مبل نشست و گفت‪ :‬ماشينش له شد!‬
‫مادر پرنيان با نگراني پرسيد‪ :‬چي ميگي؟‬
‫فرشته گفت‪ :‬با اون قيافه ي ماشين هيچ كس باور نمي كرد آدم زنده اي از توش‬
‫بيرون بياد‪.‬‬
‫_‪ :‬درست حرف بزن ببينم چي ميگي؟‬
‫_‪ :‬چي بگم؟ همش تقصير اين رييس نامردمونه كه مثل خر ازمون كار مي كشه‪.‬‬
‫پرنيانم ديگه به اينجاش رسيده بود‪ .‬آخه اون دست راست رييسه‪ .‬رييسم به خاطر اين‬
‫جلسه ي كوفتي چپ و راست سر پرنيان داد مي كشيد‪ .‬بالخره هم اين دختره سر‬
‫عقل اومد و به رييس گفت ديگه يه لحظه هم تو اون شركت لعنتي نمي مونه‪ .‬ولي‬
‫طفلك اينقدر عصباني بيرون اومد كه نزديك بود خودشو به كشتن بده! خدا خيلي‬
‫بهمون رحم كرد‪.‬‬

‫مادر و خواهر پرنيان ناگهان به اين فكر افتادند كه نكند اين دختر بيهوش شده باشد؟!‬
‫سه نفري هراسان وارد اتاق پرنيان شدند و بيچاره پرنيان چنان از جا پريد كه فكر كرد‬
‫زلزله اي چيزي آمده!‬
‫بعد از اين كه خيالشان كمي راحت شد‪ ،‬دوباره اجازه دادند بخوابد‪ .‬پرنيان هم اينقدر‬
‫خسته بود كه باز خوابش برد‪.‬‬
‫بيرون اتاق فرشته با صدايي كه مي كوشيد بلند نشود اوضاع اخير شركت را توضيح‬
‫ميداد و مي ناليد‪.‬‬
‫بعد از دو سه ساعت جواهر و شهرزاد و ميناخانم زن شهرام اكبري هم آمدند‪ .‬پرنيان‬
‫اجباراً بيدار شده بود‪ .‬توي تخت نشسته بود و از مهمانها پذيرايي مي كرد‪ .‬شهرزاد و‬
‫ميناخانم فقط چند دقيقه اي احوالپرسي كردند و رفتند‪.‬‬
‫فرشته همچنان داشت غر ميزد‪ :‬مردك بي همه چيز شانس آورد بليي چيزي سر تو‬
‫نيومد‪ ،‬وال تا دارش نمي زدم خيالم راحت نميشد!‬
‫پرنيان گفت‪ :‬فرشته تو هم ديگه خيلي شورش كردي‪ .‬انگار بدت نميومد يه چيزيم‬
‫شده بود فرصتي ميشد حرصتو خالي كني!‬
‫ً‬
‫جواهر گفت‪ :‬بس كنين ديگه‪ .‬خدا رو شكر كه چيزي نشد‪ .‬اصل به جاي اين حرفا بياين‬
‫درمورد جاويد حرف بزنيم‪.‬‬
‫پرنيان كه به كلي آن ماجرا را از ياد برده بود‪ ،‬با تعجب پرسيد‪ :‬جاويد؟ برادرت؟ مگه‬
‫چي شده؟‬
‫فرشته مستاصل ناليد‪ :‬پرنيان!‬
‫پرنيان كه ناگهان خواستگاري جواهر را به خاطر آورده بود‪ ،‬با دستپاچگي گفت‪ :‬آو‬
‫ببخشيد‪.‬‬
‫جواهر خنديد و گفت‪ :‬خواهش مي كنم‪ .‬اون موقع كه اصل ً فرصت نكردي ببينيش‪ .‬حال‬
‫بايد هرچه زودتر يه قراري بذاريم كه با خانواده خدمت برسيم‪ .‬براي اين كه جاويد‬
‫خيلي وقت نداره‪ .‬بايد تا دو هفته ي ديگه برگرده‪.‬‬
‫_‪ :‬من خيلي معذرت مي خوام جواهر جون‪ .‬ولي من برادرت رو ديدم‪ .‬خيلي جوون‬
‫برازنده ايه‪ .‬ولي‪ ...‬شرمنده‪ .‬من نمي تونم درخواست محبت آميزتو قبول كنم‪.‬‬
‫انگار با اين حرف به صورت جواهر سيلي زد‪ .‬جواهر ناگهان راست نشست و حيرتزده‬
‫پرسيد‪ :‬چرا؟؟؟‬
‫فرشته گفت‪ :‬براي اين كه خره! خيلي خره! من نمي فهمم اين شاه پريون كيه كه‬
‫ايشون منتظرشه‪.‬‬
‫_‪ :‬باور كن من منتظر هيچ كس نيستم فرشته‪.‬‬
‫_‪ :‬پس بمون تو اون شركت لعنتي تا موهات رنگ دندونات بشه‪.‬‬
‫_‪ :‬اتفاق ًا مي خوام همين كارو بكنم‪ .‬من ‪ 9‬ساله كه اونجام‪ .‬شركت و همه ي آدماش‬
‫جزئي از زندگيم شدن‪.‬‬
‫فرشته با بدبيني پرسيد‪ :‬نكنه منظورت از آدماش‪ ،‬يه شخص خاص باشه؟‬
‫_‪ :‬البته كه نه‪ .‬من به گروه چهارنفره ي خودمون‪ ،‬به مش رحمان‪ ،‬به خانم ارجمندي‪،‬‬
‫به شهرام اكبري و ميناخانم‪ ،‬به همه‪ ،‬حتي غر و لند آقاي رييسم عادت كردم‪ .‬نمي‬
‫تونم برم‪ .‬شركت خونه ي منه‪.‬‬
‫جواهر با ناراحتي گفت‪ :‬ولي يه كم كه با جاويد معاشرت كني نظرت عوض ميشه‪ .‬آدم‬
‫مي تونه به همه چي عادت كنه‪ .‬عاشق كه بشي همه چي فرق مي كنه و جاويد‬
‫اينقدر خوب هست كه بهت قول ميدم‪...‬‬
‫_‪ :‬معذرت مي خوام جواهر جون‪ .‬خدا كنه اين تصميم من به دوستي مون هيچ خدشه‬
‫اي وارد نكنه‪ .‬در اين كه برادرت پسر خوبيه شكي نيست‪ .‬ولي من َبدَم‪ .‬به يه چي كه‬
‫عادت كنم ريشه مي دوونم‪ .‬نمي تونم ريشه هامو از جا دربيارم‪.‬‬
‫فرشته سري تكان داد و گفت‪ :‬نه بابا اين دختره آدم بشو نيست كه نيست‪ .‬ما رو‬
‫باش واسه كي داريم خودمونو جر ميديم‪ .‬پريساجون يه آژانس واسه من بگير‪.‬‬
‫پريسا بيرون رفت و با تلفن بيسيم برگشت‪ .‬پرنيان حال تعارف كردن هم نداشت‪ .‬دلش‬
‫مي خواست دوباره دراز بكشد در سكوت و بدون هيچ دغدغه اي‪.‬‬
‫جواهر غرق فكر بود‪ .‬انگار ضربه ي جواب منفي گيجش كرده بود‪ .‬آژانس كه رسيد‬
‫بدون حرف برخاست‪ .‬جلو آمد و گونه ي پرنيان را بوسيد‪ .‬زير لب با صدايي حاكي از‬
‫نااميدي گفت‪ :‬قسمت نبود‪ .‬اشكال نداره‪ .‬خداحافظ‬
‫پرنيان از ناراحتي نزديك بود گريه كند‪ .‬به زحمت جلوي بغضش را گرفت و با هردوي آنها‬
‫خداحافظي كرد‪.‬‬
‫مامان و پريسا براي بدرقه ي مهمانانش رفتند‪ .‬تلفن زنگ زد‪ .‬پرنيان نگاه خسته اي به‬
‫بيسيم كه نزديك تختش بود انداخت‪ .‬حوصله ي حرف زدن با هيچ كس را نداشت‪.‬‬
‫كاش يك نفر مي آمد جواب ميداد‪ .‬پريسا بالخره خودش رساند‪ .‬بيسيم را برداشت و‬
‫بيرون رفت‪ .‬با ابروهاي بال رفته و لبهايي كه كج و كوله ميشد جواب تلفن را داد‪ .‬بعد‬
‫بيسيم را خاموش كرد و برگشت‬
‫_‪ :‬رييسته‪ .‬ميگه مي خواد احوالتو بپرسه‪ .‬گفتم داري استراحت مي كني‪ .‬ولي خيلي‬
‫سمجه‪ .‬ميگه ببينين اگه خواب نيستن من فقط چند لحظه مزاحمشون ميشم‪.‬‬
‫_‪ :‬بده ببينم چي ميگه‪ .‬ضمناً لطفاً تنهام بذار‪ .‬ميخوام بعدش استراحت كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪.‬‬
‫مامان با يك بشقاب گوشت كباب شده و آب ميوه وارد شد‪ .‬پرنيان با اشاره تشكر كرد‬
‫و بيسيم را روشن كرد‪ :‬سلم آقاي رييس‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم خانوووووم‪ .‬خيلي با ناز جواب ما رو ميدين!‬
‫پرنيان لبخندي زد و به مامان كه هنوز بيرون نرفته بود‪ ،‬نگاهي كرد‪ .‬گفت‪ :‬خوبم‬
‫ممنون‪ .‬شما خوبين؟ تبريك ميگم‪ .‬بچه ها گفتن جلسه به خوبي برگزار شد‪.‬‬
‫_‪ :‬جلسه كه عالي بود‪ .‬ولي اون كلمه اس ام اس به تمام اون موفقيت مي ارزيد!‬
‫مامان آرام گفت‪ :‬تا داغه بخور‪.‬‬
‫پرنيان سري تكان داد و تصميم گرفت كمي سربسر آريا بگذارد‪.‬‬
‫_‪ :‬اس ام اس؟ منظورتون چيه؟‬
‫مامان يك لقمه جلوي دهان پرنيان گرفت‪ .‬پرنيان روي دهني گوشي رو گرفت و‬
‫معترضانه گفت‪ :‬دارم حرف مي زنم مامان!‬
‫_‪ :‬من يه اس ام اس ازت دريافت كردم‪.‬‬
‫_‪ :‬از من؟ حتماً اشتباهي شده‪ .‬ببخشيد اگه مزاحم شدم‪.‬‬
‫آريا كه داشت قدم ميزد‪ ،‬با ناراحتي روي مبل نشست و گفت‪ :‬پرنيان داري سربسرم‬
‫ميذاري؟‬
‫_‪ :‬نه بذارين موبايلمو چك كنم ببينم چي شده‪.‬‬
‫_‪ :‬پرنيان!‬
‫_‪ :‬مامان ميشه اون موبايل منو بدي؟ تو كيفمه‪.‬‬
‫_‪ :‬لزم نيست بگردي‪ .‬معذرت ميخوام كه مزاحم شدم‪ .‬شب بخير‪.‬‬
‫صدايش چنان نااميد بود كه پرنيان احساس كرد بدجور دلش را شكسته است‪ .‬ولي‬
‫پيش از آن كه توضيحي بدهد تلفن قطع شد‪ .‬شماره ي خانه اش روي تلفن بود‪.‬‬
‫هرچه زنگ زد جواب نداد‪ .‬موبايلش هم خاموش بود‪ .‬سعي كرد اس ام اس بزند كه‬
‫لاقل وقتي روشن كرد ببيند‪ ،‬اما خطها شلوغ بود و اس ام اس نمي رفت‪.‬‬
‫پرنيان تا ديروقت داشت با موبايلش كشتي مي گرفت‪ .‬نزديك ساعت دو بود كه‬
‫بالخره موفق شد بنويسد‪ :‬شوخي كردم‪.‬‬
‫بعد هم موبايل را خاموش كرد تا صبح شماطه اش بيدارش نكند‪ .‬كمي بعد خوابش‬
‫برد‪.‬‬
‫صبح روز بعد نزديك ساعت يازده بود كه به سنگيني برخاست و خواب آلود توي هال‬
‫آمد‪ .‬پريسا رفته بود خريد‪ ،‬مامان هم حمام بود‪.‬‬
‫پرنيان هنوز احساس خستگي مي كرد‪ .‬نيم ساعتي طول كشيد تا دست و رويش را‬
‫بشويد و شروع به خوردن صبحانه اي كه معلوم نبود از كي روي اوپن چيده شده‬
‫است‪ ،‬بكند‪.‬‬
‫در خانه باز شد‪ .‬پريسا با چند كيسه ي ميوه و سبزي و يك نان داغ وارد شد‪ .‬بلند‬
‫سلم كرد و نان را جلوي پرنيان گذاشت‪ .‬پرنيان خواب آلود لبخندي زد و گفت‪ :‬عليك‬
‫سلم‪ .‬دستت درد نكنه‪.‬‬
‫پريسا مشغول چيدن كيسه ها روي كابينت شد و پرسيد‪ :‬با مهندس شفيع حرف‬
‫زدي؟‬
‫_‪ :‬ديشب‪.‬‬
‫_‪ :‬نه بابا امروزو ميگم‪ .‬از صبح سه بار زنگ زده‪ .‬منم هربار گفتم خوابي و محاله‬
‫بيدارت كنم‪ .‬مرتيكه سمج!‬
‫مامان همان موقع بيرون آمد و گفت‪ :‬پس بالخره موفق شد بيدارش كنه!‬
‫پرنيان سر بلند كرد و گفت‪ :‬نه نتونست‪ .‬الن پريسا ميگه زنگ زده‪ .‬من نشنيدم‪.‬‬
‫پريسا با حرص گفت‪ :‬مي خواستم پريز تلفنو بكشم‪ .‬ايششش ول كن نيست‪.‬‬
‫مامان پرسيد‪ :‬يعني چي كارت داره؟ مگه تو تصفيه حساب نكردي؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬خيالم ندارم بكنم‪ .‬ديروز عصباني بودم گفتم ديگه نميام سر كار‪ .‬اونم فقط به‬
‫پام نيفتاد‪ .‬وال به هر زبوني بلد بود عذرخواهي كرد‪ .‬دليلي نداره كه نرم‪ .‬كجا اين همه‬
‫امكانات و راحتي دارم؟‬
‫پريسا با حيرت پرسيد‪ :‬اون رييس مغرور ازت عذرخواهي كرد؟!!!‬
‫_‪ :‬اون رييس مغرور به خاطر از دست ندادن من از همه عذرخواهي كرد! به همه‬
‫مرخصي داده‪ .‬چرا فكر مي كنين آدم بديه؟‬
‫مامان زير لب گفت‪ :‬من نمي فهمم‪ .‬پس اون حرفاي فرشته چي؟ اون كه خيلي دلخور‬
‫بود!‬
‫_‪ :‬فرشته هم برميگرده سركار‪ .‬من مطمئنم‪ .‬هيچ رييسي درست تر از مهندس شفيع‬
‫نيست‪ .‬نميگم خوش اخلقه‪ .‬برعكس خيليم خشنه‪ .‬اما از اوناس كه سرش بره قولش‬
‫نميره‪ .‬از همه اينا گذشته امنيت شركتش‪ .‬اون به هيچ كس اجازه نميده مزاحم‬
‫خانوماي شركت بشه‪ .‬اگه اين جذبه رو نداشت مگه مي تونست؟‬
‫پريسا نگاهي كرد و نااميدانه گفت‪ :‬حيف كه هميشه تعريفشو مي كني‪ .‬وگرنه با اين‬
‫حرفات شروع مي كردم بادا بادا مبارك بادا خوندن!‬
‫پرنيان خنديد‪ .‬تلفن زنگ زد‪ .‬پريسا گفت‪ :‬خودشه‪ .‬تو جواب بده‪.‬‬
‫پرنيان بيسيم را برداشت و به اتاقش رفت‪ .‬روي تختش نشست‪.‬‬
‫آقاي رييس نبود‪ .‬فرشته بود كه احساس مي كرد بينشان دلخوري پيش آمده و براي‬
‫آشتي پيش قدم شده بود‪ .‬بيشتر از نيم ساعت حرف زدند‪ .‬همان طور كه پرنيان‬
‫حدس مي زد فرشته به اين كار احتياج داشت و با وجوديكه اصل ً از اين اعتراف‬
‫خوشحال نبود اما خيال داشت شنبه برگردد‪ .‬اما به نظر فرشته هنوز هم پرنيان مي‬
‫توانست برود‪ .‬هم سابقه و هم توانايي كار خوبي داشت‪ .‬پرنيان با مليمت توضيح داد‬
‫كه خيال ندارد برود‪.‬‬
‫بالخره وقتي كه درد دلهاي دخترانه تمام شد و بعد از خداحافظي سومي پرنيان با‬
‫لبخند گوشي را گذاشت‪ .‬اما تلفن هنوز كامل ً قطع نشده بود كه دوباره زنگ زد‪.‬‬
‫شماره ي شركت بود‪.‬‬
‫پرنيان گوشي را برداشت و با خنده گفت‪ :‬آغا تعطيله‪ .‬نشستي اونجا چيكار؟ جمع كن‬
‫برو خونه!‬
‫_‪ :‬عليك سلم خانوم گل! مي بينم كه خدا رو شكر بهتري‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬آره خوبم‪ .‬ولي تو مثل اين كه خيلي خوبي! اونجا پرنده پر نمي زنه‪ .‬رفتي‬
‫مگس بكشي؟‬
‫_‪ :‬مگس؟! تو ديگه چرا؟ مي دوني كه به اندازه ي تمام اعضاي شركت كار دارم‪ .‬بنده‬
‫الن به شخصه هم رييسم‪ ،‬هم كارمند‪ ،‬هم تلفنچي ‪ ،‬آبدارچي و غيره! با اين‬
‫مرخصي ناگهاني كه به لطف حضرت عالي داديم‪ ،‬يك دفعه چنان اين شركت خالي از‬
‫اغيار شده كه بيا و تماشا كن‪ .‬همه هم لطف كردن و كاراشونو نصفه گذاشتن‪ .‬نمي‬
‫خواد بگي تقصير خودته‪ .‬دندم نرم تا استكاناي تو آبدارخونه رو خودم مي شورم‪ .‬تو‬
‫ديگه هيچي نگو!‬
‫پرنيان خنديد و در حالي كه كمي دلش سوخته بود‪ ،‬پرسيد‪ :‬مي خواي بيام كمكت؟‬
‫البته ظرف نمي شورم‪ .‬گفته باشم!‬
‫_‪ :‬نه مرسي‪ .‬شما تا شنبه ي آينده حق ندارين اين طرفا آفتابي بشين‪ .‬وال هرچي‬
‫ديدي از چشم خودت ديدي‪.‬‬
‫_‪ :‬مثل ً مي خواي چيكار كني؟‬
‫_‪ :‬پرنيان سوال سخت نپرس!‬
‫_‪ :‬خيلي خب‪ .‬مزاحمت نباشم‪ .‬برو به كارات برس‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬ولي بي زحمت اون موبايلتو روشن كن‪ .‬خواهرت امروز مي خواست منو‬
‫بكشه!‬
‫پرنيان خنديد و گفت‪ :‬حقته!‬
‫_‪ :‬هي هي روزگار رياست كجايي؟! ببين دنيا چه جفاكار شده!‬
‫_‪ :‬دنيا كيه؟ عوضي گرفتي عمو!‬
‫آريا بلند خنديد و گفت‪ :‬نه بدجوري گرفتار شديم‪ .‬حال متلكا رو كه بايد بشنويم هيچ‪،‬‬
‫مواظب حرف زدنمونم باشيم يه وقت اشتباهي سر خانوم هوو نياد‪.‬‬
‫_‪ :‬معلومه ديگه‪ .‬مواظب خودت باش‪ .‬پاتو كج بذاري سرتو به باد دادي!‬
‫_‪ :‬آخه دختر گل من اگه مي خواستم سر تو هوو بيارم كه ‪ 9‬سال جووني مو به پات‬
‫نمي ذاشتم‪.‬‬
‫_‪ :‬منم ‪ 9‬سال جوونيمو به پاي شركت تو گذاشتم‪ .‬پس بدهي اي بهت ندارم‪.‬‬
‫_‪ :‬ما دست شما رو هم مي بوسيم‪.‬‬
‫_‪ :‬بسه ديگه آريا‪ .‬زيادي پر و بالم بدي پررو ميشم‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني قطع كنم برم گم شم ديگه‬
‫_‪ :‬نه گم نشو برو به كارت برس‪ .‬منم اگه حالم اومد يه سري مي زنم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه نيا‪ .‬بياي اينجا كه من ديگه نمي تونم هيچ غلطي بكنم! بذار به كارم برسم‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه خداحافظ‪.‬‬
‫_‪ :‬خداحافظ‪.‬‬
‫پرنيان بيسيم را خاموش كرد و با لبخندي رويايي به ديوار روبرو چشم دوخت‪ .‬پريسا‬
‫كه تازه از شستن ميوه و سبزيهايش فارغ شده با يك بشقاب ميوه ي تازه وارد شد و‬
‫كنار پرنيان روي تخت نشست‪.‬‬
‫_‪ :‬رييست زنگ زد؟‬
‫_‪ :‬آره‪.‬‬
‫_‪ :‬باز چي كار داشت؟‬
‫_‪ :‬من كه ميگم به حد مرگ پشيمون شده‪ .‬مي خواست احوالمو بپرسه‪.‬‬
‫_‪ :‬ديشب كه پرسيد‪.‬‬
‫_‪ :‬گير ميديا پريسا‪.‬‬
‫_‪ :‬آخه تا حال نديده بودم باهاش تلفني حرف بزني‪.‬‬
‫پرنيان برخاست و گفت‪ :‬موردش پيش نيومده بود‪.‬‬
‫جلوي آينه نشست‪ .‬برس را برداشت و مشغول شانه زدن موهايش شد‪.‬‬
‫تمام روز توي خانه مشغول استراحت بود‪ .‬پريسا و مامان هم همه جوره به او مي‬
‫رسيدند كه آب توي دلش تكان نخورد‪.‬‬
‫شب همين كه بابا رسيد پريسا مشغول چيدن ميز شام شد‪ .‬بابا هم رفت تا لباس‬
‫عوض كند‪ .‬كمي با مامان صحبت كرد و بالخره وقتي پريسا شام را چيد‪ ،‬همگي دور‬
‫ميز نشستند‪.‬‬
‫پرنيان با سرخوشي براي خودش سالد كشيد‪ .‬استراحت امروز حسابي بهش مزه‬
‫داده بود‪ .‬بابا رو به او كرد و گفت‪ :‬مامانت ميگه از شنبه برميگردي سر كار‪ .‬مشكلت با‬
‫رييست حل شده؟‬
‫_‪ :‬البته‪ .‬اون فقط به جلسه اش فكر مي كرد‪ .‬منم با كلي داد و بيداد حاليش كردم‬
‫ماهام آدميم‪ .‬بالخره هم كلي عذرخواهي كرد و تمام شركت رو تا آخر هفته تعطيل‬
‫كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬پس ديگه دلخوري اي نمونده‪.‬‬
‫_‪ :‬نه ابداً‪ .‬اين فرشته بيخودي شلوغش كرده‪ ،‬شماها فكر كردين آيا اونجا چه خبره!‬
‫خبر تازه اي نيست‪ .‬ماييم و يه رييس جدي و يه شركت شلوغ پلوغ‪ .‬حتي فرشته هم‬
‫كه اينقدر تهديد كرده بود از شنبه برميگرده سركار‪.‬‬
‫_‪ :‬به طور كلي ميونه ات با مهدس شفيع چطوره؟‬
‫قاشق از دست پرنيان افتاد‪ .‬مكثي كرد و پرسيد‪ :‬منظورتون چيه؟‬
‫_‪ :‬امروز اومده بود پيش من‪ .‬تو رو خواستگاري كرده‪.‬‬
‫پرنيان با تعجب پرسيد‪ :‬منو؟ ‪....‬‬
‫ادامه ي جمله اش را خورد‪ .‬فكر نمي كرد رييس محافظه كارش به اين سرعت اقدام‬
‫كند‪ .‬سر به زير انداخت‪.‬‬
‫مامان گفت‪ :‬منم خيلي تعجب كردم‪ .‬بعد از اين همه اذيت و آزار‪...‬‬
‫پرنيان سر بلند كرد و زير لب گفت‪ :‬اذيت و آزاري نبود‪ .‬فقط سرمون شلوغ بود‪،‬‬
‫هممون‪.‬‬
‫پريسا گفت‪ :‬ولي من مي دونستم‪ .‬از خيلي وقت پيش مطمئن بودم‪.‬‬
‫بابا با لحن معني داري پرسيد‪ :‬چطور؟!‬
‫ً‬
‫_‪ :‬مهندس شفيع تنها كسيه كه پرنيان اصل ايراداشو نمي بينه!‬
‫بابا متفكرانه گفت‪ :‬به نظر منم ايراد خاصي نداره‪ .‬اون مرد خودساخته و قابل اتكائيه‪.‬‬
‫مامان پرسيد‪ :‬نظر تو چيه پرنيان؟‬
‫پرنيان با صداي لرزان و صورتي گلگون گفت‪ :‬من با بابا موافقم‪ .‬اين حرف النم نيست‪.‬‬
‫هميشه همينو گفتم‪.‬‬
‫بابا گفت‪ :‬جهت اطمينانم با خانم ارجمندي هم تماس گرفتم‪ .‬اون خانواده شونو خوب‬
‫مي شناسه‪ .‬يكي يكي اسم برد‪ .‬شغلشون و مشخصاتشون رو برام گفت‪ .‬خانواده ي‬
‫قابل قبولي داره‪ .‬يكي دو تا شماره هم داد كه باز سوال كردم و موردي نداشت‪.‬‬
‫پريسا دو كف دستش را محكم بهم كوبيد و داد زد‪ :‬پس مباركه!!!‬
‫بعد با يك جهش خودش را به پرنيان رساند و سر و رويش را غرق بوسه كرد‪.‬‬
‫بابا گفت‪ :‬صبر كن پريسا! ما هنوز نظر مادرتو نپرسيديم‪.‬‬
‫مامان پوزخندي زد و آرام گفت‪ :‬مگه من غير از خوشبختي و رضايت بچه هام چي مي‬
‫خوام؟‬
‫بعد انگار ناگهان چيزي به خاطر آورده باشد‪ ،‬پرسيد‪ :‬درمورد مهريه هم صحبت كردي؟‬
‫بابا خنديد و گفت‪ :‬نگران نباش‪ .‬مهريه ي خوبي پيشنهاد كرده‪.‬‬
‫مامان آهي از سر رضايت كشيد و از جا برخاست و پرنيان را در آغوش كشيد‪ .‬بابا‬
‫خنديد و گفت‪ :‬اي بابا شامتون يخ كرد كه! بشينين بخورين بعد ابراز احساسات كنين!‬
‫مامان خنديد و سرجايش برگشت‪ .‬بابا گفت‪ :‬اي واي! قرار بود بهش يه شماره تلفن‬
‫بدم يادم رفت!‬
‫موبايلش را درآورد و به سرعت شماره گرفت‪.‬‬
‫_‪ :‬مهندس شفيع؟_ سلم صولتي هستم‪ _.‬ببخشيد من اين شماره رو پيدا كردم اما‬
‫فراموش كردم زودتر تماس بگيرم‪ _.‬گوشي يه لحظه‪...‬‬
‫گوشي را روي بلندگو گذاشت و مشغول گشتن توي دفتر تلفنش شد‪ .‬حال بقيه هم‬
‫صداي آريا را مي شنيدند كه داشت شماره را مي پرسيد و يادداشت مي كرد‪.‬‬
‫با شنيدن صدايش انگار غم تمام دلتنگيهاي عالم به دل پرنيان ريخت‪ .‬چقدر دلش مي‬
‫خواست او را ببيند! بيشتر از يك شبانه روز بود كه او را نديده بود و عجيب آن كه اين‬
‫طور كم طاقت شده بود‪.‬‬
‫بابا شماره را داد‪ .‬آريا پرسيد‪ :‬معذرت ميخوام كه مي پرسم؛ با خانواده صحبت كردين؟‬
‫بابا نگاهي به پرنيان و مادرش انداخت‪ .‬مامان سري به موافقت تكان داد‪ .‬پرنيان سر به‬
‫زير انداخت‪ .‬بغض كرده بود‪.‬‬
‫_‪ :‬بله‪ .‬و تا اينجا كه جوابشون مثبته‪.‬‬
‫صداي آريا از شوق لرزيد‪ :‬يك دنيا ممنونم آقاي صولتي‪ .‬بهتون قول ميدم دخترتون رو‬
‫خوشبخت كنم‪.‬‬
‫پرنيان ديگر طاقت ماندن نداشت‪ .‬به اتاقش گريخت و هاي هاي بناي گريستن‬
‫گذاشت‪.‬‬
‫مامان و پريسا هم او را همراهي مي كردند‪ .‬بابا هم كه نمي خواست احساساتش را‬
‫بروز دهد خودش با روزنامه ي صبح سرگرم كرد‪ .‬اگرچه كلمات پيش چشمش مي‬
‫رقصيدند و او حتي به خاطر نياورد كه عينكش را بزند‪.‬‬

‫صبح روز بعد پرنيان خسته و سنگين برخاست‪ .‬حتي يك لحظه هم نخوابيده بود‪.‬‬
‫پريسا نزديك صبح خوابش برده بود و هنوز خواب بود‪ .‬پرنيان به آرامي برخاست‪ .‬مامان‬
‫توي آشپزخانه بود‪ .‬به گرمي صبح بخير گفت‪ .‬پرنيان لبخندي زد و جوابش را داد‪.‬‬
‫صبحانه ي مختصري فقط براي راضي كردن مامان خورد و رفت لباس عوض كرد‪ .‬در‬
‫حالي كه در خانه را باز مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬ميرم يه كم قدم بزنم‪.‬‬
‫مامان لبخندي زد و پرسيد‪ :‬مي خواي باهات بيام؟‬
‫_‪ :‬مي خوام يه كم فكر كنم‪.‬‬
‫مامان سري تكان داد و گفت‪ :‬به سلمت‪.‬‬
‫_‪ :‬خداحافظ‪.‬‬
‫بيرون آمد‪ .‬نسيم خنك صبحگاهي صورتش را نوازش داد‪ .‬تازه به سر خيابان رسيده‬
‫بود‪ .‬اگر ماشينش سالم بود‪ ،‬الن تو راه شركت بود‪ .‬الن حتماً آريا هم شركت بود‪.‬‬
‫قلبش توي سينه فشرده شد‪ .‬جلوي اولين تاكسي را گرفت و آدرس شركت را داد‪.‬‬

‫در جلويي بسته بود‪ .‬ساختمان را دور زد‪ .‬لي در پاركينگ باز بود و ماشين سياه رنگ‬
‫آشنايي سر جاي هميشگي پارك شده بود‪ .‬پرنيان لبخندي زد‪ .‬با آسانسور بال رفت‪.‬‬
‫همين كه قدم به طبقه ي سوم گذاشت ‪ ،‬آريا از دفترش بيرون آمد‪ ،‬با ديدن پرنيان‬
‫پوشه هايي كه در دست داشت رها كرد‪ .‬پرنيان احساس ضعف مي كرد‪ .‬به ديوار تكيه‬
‫داد‪ .‬آريا جلو آمد‪ .‬به آرامي سلم كرد‪.‬‬
‫پرنيان سر به زير انداخت و به صدايي كه به زحمت بال مي آمد جوابش را داد‪.‬‬
‫_‪ :‬خوش اومدي خانوم‪.‬‬
‫لحنش پر از مهر بود‪ .‬پرنيان به اين دنيا نبود‪ .‬جايي خيلي دورتر در سرزمين روياها پرواز‬
‫مي كرد‪.‬‬

‫بعد از چند لحظه پرنيان سر بلند كرد‪ .‬با ترديد پرسيد‪ :‬واقع ًا هيچ كس نيست؟‬
‫_‪ :‬اگه من و تو جزو افراد حساب نشيم‪ ،‬نه نيست‪.‬‬
‫با خجالت يك قدم عقب كشيد‪ .‬لبخندي شرمگين صورتش را گلگون كرد‪ .‬نگاهي به‬
‫اطراف انداخت و گفت‪ :‬چقدر اينجاها بهم ريخته!‬
‫آريا با تاسف سري تكان داد و گفت‪ :‬وقتي گفتم مرخصي‪ ،‬انگار از قفس آزادشون‬
‫كردم‪ .‬هيچ كس پشت سرشو نگاه نكرد‪ .‬حتي مديرها هم با خونسردي در دفترشونو‬
‫بستن و رفتن‪.‬‬
‫_‪ :‬فكر كنم بايد مشغول بشم‪.‬‬
‫_‪ :‬نخير‪ .‬شما تشريف ببرين خونه‪ .‬بيا با ماشين من برو‪.‬‬
‫_‪ :‬با ماشين تو؟! آريا داري سوييچتو ميدي به من؟!! نميگي بزنم به در و ديوار يه وقت‬
‫ماشينت خط شه؟‬
‫_‪ :‬فداي سرت‪ .‬تو برو خونه من خودم به كارام مي رسم‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه ولي برم از تو كشوم يه سي دي بردارم ميرم‪.‬‬
‫_‪ :‬هرجور ميلته‪.‬‬
‫پرنيان در اتاقي كه با دوستانش در آن كار مي كرد را باز مي كرد‪ .‬وحشتزده نگاهي به‬
‫اطراف انداخت‪ .‬باور نمي كرد اينطور رها شده باشد‪ .‬جدا از بي توجهي جواهر و‬
‫شهرزاد‪ ،‬پرنيان و فرشته با عصبانيت آنجا ترك كرده بودند‪ .‬فرشته كه تمام ميزش را‬
‫بهم ريخته بود‪ .‬ميز پرنيان هم نظم هميشگي را نداشت‪.‬‬
‫سي دي را فراموش كرد‪ .‬به سرعت مشغول شد‪ .‬يك دسته كاغذ را بال برد‪ .‬آريا‬
‫پشت ميزش ايستاده بود و به صفحه ي مانيتور چشم دوخته بود‪ .‬با شنيدن صداي‬
‫پاي او سر بلند كرد و گفت‪ :‬تو هنوز اينجايي؟!‬
‫_‪ :‬اينا رو بايد امضا كني بعد فاكس بشن‪.‬‬
‫_‪ :‬بذار شنبه منشي بياد‪.‬‬
‫_‪ :‬خب امضا كن فاكس مي كنم ديگه‪.‬‬
‫_‪ :‬كار تو نيست‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني من يه فاكس كردن بلد نيستم!‬
‫آريا خنديد‪ .‬خودكارش را از توي جيبش بيرون آورد و گفت‪ :‬ناسلمتي تو مريض بودي‪.‬‬
‫_‪ :‬من بمونم خونه مريض ميشم‪ .‬وقت كار حالم خوبه‪.‬‬
‫آريا همانطور ايستاده مشغول خواندن و امضا كردن شد‪ .‬پرنيان برگه ها و سي دي‬
‫هاي آشفته روي ميزش را جابجا كرد و به ترتيب اولويت منظمشان كرد‪ .‬برگه هاي‬
‫امضا شده را گرفت و بيرون برد‪ .‬پشت ميز منشي نشست و شروع به كار كرد‪.‬‬
‫مامان تلفن زد‪ .‬نگران شده بود‪ .‬پرنيان به او اطمينان داد كه حالش خوب است‪ .‬تا ظهر‬
‫مشغول بود‪ .‬تا بالخره آريا به زور او را به خانه رساند‪.‬‬

‫براي همان شب قرار گذاشتند كه آريا با مادر و خواهرش بيايند‪ .‬اولين بار بود كه پرنيان‬
‫اقوام او را ميديد‪ .‬دلشوره ي عجيبي داشت‪ .‬ولي با ديدن آنها احساس كرد خيلي‬
‫بهتر از تصورش هستند‪ .‬همه چيز به خوبي پيش رفت‪ .‬قرار عقد محضري را براي‬
‫همان هفته و مراسم نامزدي را سه هفته بعد گذاشتند‪.‬‬

‫آريا از دوستانش به عنوان شهود عقد دعوت كرد‪ .‬ولي پرنيان نمي دانست چطور بايد‬
‫به دوستانش مخصوص ًا فرشته بگويد‪ .‬بالخره بعد از كلي كلنجار رفتن با اس ام اس از‬
‫آنها براي نهار روز چهارشنبه در يك رستوران نزديك محضر دعوت كرد‪ .‬اميدوار بود همه‬
‫بيايند‪.‬‬
‫پرنيان با نگراني طول رستوران را بال و پايين مي رفت‪ .‬اول سهراب و ستاره و كامران و‬
‫فتانه رسيدند‪ .‬همه كلي تبريك گفتند‪ .‬پرنيان مجبور شد بنشيند‪ .‬اما چشمش دائم به‬
‫در بود‪ .‬مي ترسيد دير كنند‪ .‬از محضر ساعت دو بعدازظهر وقت داشتند و حال يك و‬
‫نيم بود‪ .‬همان موقع اس ام اسي از شهرزاد دريافت كرد‪ .‬عذرخواهي كرده و توضيح‬
‫داده بود كه مسافرت است‪ .‬چند دقيقه بعد بهروز و شقايق و بالخره كيان و ندا هم‬
‫آمدند‪ .‬اما خبري از جواهر و فرشته نبود‪.‬‬
‫وقت محضر شده بود‪ .‬قرار نهار را براي بعد از عقد گذاشتند‪ .‬پرنيان با نگراني به آريا‬
‫گفت‪ :‬شما برين‪ .‬من چند دقه ديگه هم صبر مي كنم‪.‬‬
‫آريا تاكيد كرد‪ :‬فقط چند دقيقه!‬
‫_‪ :‬باشه زود ميام‪.‬‬
‫پرنيان دم در رستوران ايستاد و براي دهمين بار به فرشته زنگ زد‪.‬‬
‫_‪ :‬يه بارم خواستم مهمونت كنم ها! كجايين شماها؟‬
‫_‪ :‬اونهاش رسيديم‪ .‬داريم مي بينمت‪ .‬سر خيابونيم‪.‬‬
‫كمي بعد هر دو نفس نفس زنان رسيدند‪ .‬راه دور بود و بيشتر آن را مجبور شده بودند‬
‫پياده بيايند‪.‬‬
‫سلم و عليك و روبوسي و اظهار دلتنگي‪...‬‬
‫پرنيان با نگراني سلم و عليكشان را قطع كرد و گفت‪ :‬بدوين بريم دير شد‪.‬‬
‫جواهر با تعجب گفت‪ :‬كجا؟ مگه رستوران اينجا نيست؟‬
‫_‪ :‬رستوران كه نمي خوايم بريم‪ .‬يعني ميريم ولي بعداً‪ .‬تقصير خودتونه دير كردين‪.‬‬
‫محضر طبقه ي سوم بود و آسانسور كار نمي كرد‪ .‬پرنيان بدو بدو شروع به بال رفتن از‬
‫پله ها كرد‪.‬‬
‫فرشته ناله كنان گفت‪ :‬آخه نامرد حداقل بگو كجا داري ميري! نفسمون بريد‪ .‬ما كلي‬
‫پياده اومديم‪ .‬ديگه ناي پله بال رفتن نداريم‪.‬‬
‫_‪ :‬مجبورين بياين‪.‬‬
‫_‪ :‬آخه كجا؟ نرسيديم هنوز؟ بازم بايد بريم بالتر؟ يه دقه وايسا بابا‪.‬‬
‫فرشته لب پاگرد نشست‪ .‬جواهر هم همينطور‪ .‬آريا پله ها را به سرعت پايين آمد و‬
‫صدا زد‪ :‬اومدي پرنيان؟‬
‫فرشته با شنيدن صداي رييس مثل فنر از جا پريد‪ .‬جواهر هم لرزان راست ايستاد‪.‬‬
‫همان موقع آريا به آنها رسيد‪ .‬جواهر با صدايي كه به زحمت بال مي آمد گفت‪ :‬سلم‬
‫آقاي رييس‪.‬‬
‫فرشته هم به سرعت گفت‪ :‬سلم‪.‬‬
‫آقاي رييس باخوشرويي بي سابقه اي جواب سلمشان را داد وبعد با جديت معمولش‬
‫رو به پرنيان كرد و در حالي كه ساعتش را نشان مي داد گفت‪ :‬ده دقيقه از وقتمون‬
‫گذشته‪ .‬بدو ديگه!‬
‫پرنيان آهي كشيد و به دنبالش روان شد‪ .‬جواهر آستينش را كشيد و پرسيد‪ :‬چه‬
‫خبره؟ مگه ما مرخصي نيستيم؟‬
‫فرشته جلو آمد و گفت‪ :‬آره‪ .‬خودش بهمون مرخصي داده‪ .‬يعني چي دوباره احضارمون‬
‫كرده؟ من كه ديگه يه پله هم بال نميام‪.‬‬
‫پرنيان ملتمسانه برگشت و گفت‪ :‬خواهش مي كنم فرشته‪ .‬اينجا كه شركت نيست‪.‬‬
‫بيا بال‪.‬‬
‫_‪ :‬تا به من نگي اون بال چه خبره نميام‪.‬‬
‫_‪ :‬مي خوام باهاش ازدواج كنم‪ .‬خيالت راحت شد؟‬
‫جواهر با حيرت پرسيد‪ :‬ازدواج كني؟ با رييس؟‬
‫_‪ :‬ترسيدم زودتر بهتون بگم‪ .‬النم اگه ناراحتين مجبور نيستين بياين‪ .‬ولي من ديرم‬
‫شده بايد برم‪.‬‬
‫قدم تند كرد و بال رفت‪ .‬فرشته و جواهر با حيرت بهم خيره شدند‪ .‬مدتي طول كشيد تا‬
‫تصميم گرفتند بروند و آن چه كه شنيده بودند را به چشم ببينند‪.‬‬
‫توي دفتر محضردار شلوغ بود‪ .‬پدر و مادر و چند نفري از اقوام پرنيان به علوه دوستان‬
‫و آشنايان آريا‪ .‬فرشته و جواهر به زحمت جايي براي ايستادن پيدا كردند تا شاهد‬
‫جاري شدن خطبه ي عقد باشند‪.‬‬
‫و‪ ...‬واقعاً پرنيان به عقد آقاي رييس در آمد!‬

‫صبح روز شنبه خبر جديد مثل افتادن دانه هاي دامينو توي شركت پيچيد‪ .‬اول يك‬
‫زمزمه بعد يك تبريك بلند بال خدمت آقاي رييس كه خيال داشت نهار و شيريني‬
‫مفصلي به كارمندان بدهد‪.‬‬
‫پرنيان با يك ساعت تاخير وارد شركت شد و هنوز به دفترش نرسيده بود كه همكاران‬
‫مثل مور و ملخ سرش ريختند‪ .‬هيچ كس باور نمي كرد كه اين خبر راست باشد‪ .‬همه‬
‫مي خواستند بدانند كه ماجرا چه بوده است‪.‬‬
‫پرنيان با خونسردي گفت‪ :‬چه ماجرايي؟ مهندس شفيع رفت پيش بابام منو‬
‫خواستگاري كرد‪ .‬همين!‬
‫و البته هيچ كس باور نكرد ماجرا به همين سادگي باشد‪ ،‬اما توضيح ديگري هم از‬
‫پرنيان نشنيدند‪.‬‬
‫تلفن زنگ زد‪ .‬شهرزاد جواب داد و با لبخند گفت‪ :‬پرنيان جون آقاي رييس احضار‬
‫فرمودن‪.‬‬
‫پرنيان بدون اين كه سر بلند كند‪ ،‬گفت‪ :‬به منشيش بگو كارم كه تموم شد ميام‪.‬‬
‫ابروهاي شهرزاد بال رفت‪ .‬با خنده گفت‪ :‬شجاع شدي پرنيان‪.‬‬
‫پرنيان سر بلند كرد و گفت‪ :‬شجاعت كدومه؟ كلي كار عقب افتاده دارم‪.‬‬
‫شهرزاد داخلي را گرفت و پيغام رساند‪ .‬بعد روي دهني گوشي را گرفت و گفت‪ :‬ميگه‬
‫كار فوري دارن‪.‬‬
‫پرنيان با حرص بلند شد‪ .‬هنوز نگاهش به مانيتور بود‪ .‬به طرف در رفت‪ .‬هم اتاقيها مي‬
‫خنديدند‪.‬‬
‫_‪ :‬خوبه خوبه بخندين‪ .‬من الن برميگردم و تا ظهر محاله برم بال‪.‬‬
‫فرشته گفت‪ :‬ببينيم و تعريف كنيم!‬

‫منشي با ديدن پرنيان نيشش تا بناگوش باز شد‪ .‬ذوق زده گفت‪ :‬تبريك ميگم خانم‬
‫مهندس‪.‬‬
‫_‪ :‬ممنون‪ .‬آقاي رييس تو دفترشونن؟‬
‫_‪ :‬بله خانم‪.‬‬
‫بعد دكمه ي تلفن را زد و گفت‪ :‬آقاي رييس‪ ،‬خانمتون‪.‬‬
‫خودش از اين عبارت كلي ذوق زد و خنده اش گرفته بود و پرنيان از عكس العمل او‬
‫خنده اش گرفته بود‪.‬‬
‫در اتاق باز شد‪ .‬آقاي رييس پشت در بود و داشت با موبايلش حرف ميزد‪ .‬پرنيان وارد‬
‫شد‪ .‬در را بست و دست و آزادش را محكم دور بازوهاي پرنيان حلقه كرد‪ .‬صحبتش را‬
‫تمام كرد و موبايل را توي جيبش گذاشت و دست ديگرش را هم دور بازوهاي پرنيان‬
‫انداخت‪.‬‬
‫پرنيان خنديد و سلم كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬عليك سلم! نمي گي اين بنده خدا اون بال دلش پوسيد؟ معلوم هست كجايي‬
‫تو؟ موبايلتم كه تو خونه جا گذاشتي! زنگ زدم پريسا ميگه همون ساعت معمول رفته‬
‫بيرون‪ .‬حال هي رو ساعت نگاه مي كنم‪ .‬هي زنگ مي زنم پايين‪ .‬نخير خانم مهندس‬
‫هنوز نيومدن‪ .‬وقتي هم اومدن كه نميان بال! دل آدم هزار راه ميره دختر!‬
‫پرنيان با بو سه اي آرامش كرد بعد خود را از بين حلقه ي بازوهايش رها كرد و در‬
‫حالي كه به طرف پنجره ميرفت‪ ،‬گفت‪ :‬هوا خوب بود هوس كردم پياده بيام‪ .‬و تا همين‬
‫النم يادم نبود موبايلمو جا گذاشتم‪ .‬معذرت مي خوام‪.‬‬
‫توي قاب پنجره نشست و با لبخند نگاهش كرد‪ .‬براي خودش هم باورش سخت بود‬
‫كه اين طور دوستش دارد‪.‬‬
‫آريا روبرويش به ميزش تكيه داد‪ .‬بلند بال‪ ،‬خوش تيپ و جذابتر از هميشه!‬
‫پرنيان بي اختيار فكرش را بلند گفت‪ .‬ابروهاي آريا بال رفت‪ .‬سري تكان داد و گفت‪:‬‬
‫باعث افتخاره كه به چشم شما خوب بيام!‬
‫پرنيان خنديد‪ .‬قدمي پيش گذاشت و پشت ميز آريا نشست‪ .‬آريا پرسيد‪ :‬صندلي‬
‫رياست چه مزه اي ميده؟‬
‫_‪ :‬خيلي ناراحته! تو كمرت درد نمي گيره؟!‬
‫_‪ :‬قدم از تو بلندتره‪ .‬نه خيلي مشكلي ندارم‪ .‬از اون گذشته مدت طولني نمي‬
‫شينم‪ .‬ولي خسته شدم‪ .‬دلم مي خواد برم مرخصي‪.‬‬
‫_‪ :‬آخرين مرخصي اي كه رفتي كي بود؟ تو سفرهاتم هميشه كارين‪ .‬اصل ً يادم نمياد‬
‫اين روزا به دليل شخصي غيبت كرده باشي!‬
‫_‪ :‬منم يادم نمياد‪ .‬معمول ً مسافرتام منحصر به آخر هفته اس يا چهار روز اول سال‪.‬‬
‫پرنيان يك سي دي را برداشت و گفت‪ :‬اه بالخره پيداش كردي؟!!‬
‫_‪ :‬آره از صبح دارم دنبالت مي گردم بهت بدم! ضمناً نت وركم اشكال پيدا كرده بود‪،‬‬
‫الن حل شده‪.‬‬
‫_‪ :‬آووو ممنون‪ .‬پس با اجازه من برم‪ .‬رييسم اخراجم مي كنهس‬
‫_‪ :‬بفرمايين‪.‬‬
‫خنديد براي چند لحظه در آغو شش كشيد‪ .‬رهايش كرد‪ .‬در را به سرعت باز كرد و‬
‫بست و به طرف راه پله دويد‪.‬‬
‫با ديدن مهندس شقاقي قدمهايش سست شد‪ .‬كمي خودش را جمع و جور كرد‪.‬‬
‫مهندس شقاقي با لحني به سردي يخ گفت‪ :‬پس لقمه ي چرب تر از من گيرت اومده‪.‬‬
‫پرنيان مستقيم توي چشمهايش نگاه كرد و گفت‪ :‬اميدوارم شمام بهتر از من گيرتون‬
‫بياد‪.‬‬
‫_‪ :‬البته كه مياد‪ .‬خيليا آرزومو دارن‪ .‬مگه من چي كم دارم؟‬
‫پرنيان در حالي كه از پله ها پايين مي رفت‪ ،‬جواب داد‪ :‬هيچي‪.‬‬
‫آهي كشيد‪ .‬وارد دفترش شد‪ .‬فرشته گفت‪ :‬اوامر آقاي رييس اين دفعه طول كشيد!‬
‫_‪ :‬تو هم كرنومتر بگير دستت بشمار هر دفعه!‬
‫بچه ها خنديدند‪ .‬پرنيان پشت ميزش نشست‪ .‬سي دي را گذاشت‪ .‬اما ظاهراً كار‬
‫نمي كرد‪ .‬چند بار امتحان كرد نشد‪.‬‬
‫گوشي را برداشت‪ .‬شماره ي اتاق رييس را گرفت‪.‬‬
‫_‪ :‬آرياجان؟____ ببين عزيزم اين كار نمي كنه___ جان؟ ____ آهان!____ باشه‪.‬‬
‫ممنون____ قربانت باي‬
‫جواهر ريسه ميرفت‪ .‬پرنيان پرسيد‪ :‬به چي مي خندي؟‬
‫_‪ :‬آخه كي تو اين شركت جرات داره‪ ،‬كمتر از آقاي رييس بهش بگه؟ تو به همين‬
‫راحتي ميگي آرياجان؟ من بودم تا صدسال از آقاي رييس از دهنم نمي افتاد‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي من راحت عادت كردم‪ .‬همون دفعه ي اول كه گفت بگو آريا‪ ،‬گفتم‪.‬‬
‫فرشته با بدبيني پرسيد‪ :‬راستي دفعه ي اول كي بود؟‬
‫پرنيان خنديد و گفت‪ :‬دست بردار فرشته! همه چي تموم شده‪ .‬اونم منو به بازي‬
‫نگرفته‪ .‬ديگه براي چي نگراني؟‬
‫شهرزاد پرسيد‪ :‬موضوع چيه؟ آقاي رييس كسي رو به بازي بگيره؟!! وجدانش اجازه‬
‫ميده؟!!!‬
‫فرشته دست بلند كرد و گفت‪ :‬بابا بيخيال‪.‬‬
‫تلفن روي ميز زنگ خورد‪ .‬پرنيان جواب داد‪ :‬جانم بگو‪ .‬باشه نگاه مي كنم‪ .‬ببين خانم‬
‫ارجمندي گفت يه تماسي با شركت پويا بگير‪ .‬آره گفته بودن مي فرستن‪ ،‬ولي هنوز‬
‫نرسيده‪.‬‬

‫دوباره همه مشغول كارشان بودند‪.‬‬

‫حدود يك ماه از نامزدي پرنيان با آريا شفيع مي گذشت‪ .‬آن روز يك صبح آفتابي زيبا‬
‫بود‪ .‬پرنيان بيشتر راه تا شركت را پياده رفت‪ .‬وقتي رسيد مستقيم به دفتر رييس رفت‪.‬‬

‫آريا پشت ميزش نشسته بود و به شدت مشغول بود‪ .‬پرنيان وارد شد‪ .‬ميزش را دور‬
‫زد‪ .‬از پشت سر خم شد و گونه اش را بو سيد‪.‬‬
‫آريا بدون اين كه سر بلند كند گفت‪ :‬مي دوني چقدر دير كردي؟‬
‫_‪ :‬آخي دلت برام تنگ شده بود!‬
‫آريا با بي حوصلگي سر بلند كرد‪ :‬پرنيان! تو ديگه خيلي داري بيخيال همه چي‬
‫ميشي! اينجا شركته نه خونه ي خاله‪ .‬وقتي به تو هيچي نگم بقيه دشمنت ميشن‪.‬‬
‫اين روزا به خودشون جرات ميدن و هر حرفي رو پشت سرت ميزنن‪ .‬يه كم رعايت كن‬
‫عزيز من‪.‬‬
‫پرنيان كنار پنجره نشست و در حالي كه به بيرون خيره شده بود‪ ،‬گفت‪ :‬آخه دلت مياد‬
‫تو هواي به اين خوبي بشيني تو دفتر و يكريز تا شب كار كني؟‬
‫_‪ :‬تو هواي بهتر از اينم نشستم كار كردم‪ .‬بگير اين سي دي رو ببر ترجمه كن‪.‬‬
‫_‪ :‬من مرخصي مي خوام‪.‬‬
‫_‪ :‬بميرم برات! هر روز خدا كه مرخصي هستي‪ .‬هر وقت مي خواي مياي‪ ،‬هروقت‬
‫بخواي ميري‪ ،‬تا هم بگيم بال چشمت ابرو دادت درمياد واسه خاطر تو دارم ميرم‬
‫آرايشگاه!! من نمي دونم تو قبل ً كه هميشه منظم و مرتب و آرايشگاه رفته بودي‬
‫چيكار مي كردي!‬
‫پرنيان اخم كرد‪ .‬اين اولين جر و بحثشان بود‪ .‬سي دي را برداشت و لخ لخ كنان بيرون‬
‫رفت‪.‬‬
‫تمام صبح زيبايش را درگير بود‪ .‬تو دلش هرچي بلد بود نثار آريا كرد‪ .‬هربار هم كه‬
‫احضار شد‪ ،‬پيغام داد كه درگير ترجمه هايش است و حتي حاضر نشد جواب تلفن آريا‬
‫را بدهد‪ .‬آريا هم نامردي نكرد‪ .‬با منشي اش كلي اضافه كار برايش فرستاد كه تا شب‬
‫گرفتارش كرد‪.‬‬
‫هم اتاقيها داشتند از فضولي ميميردند كه چه اتفاقي افتاده است؛ اما پرنيان حاضر‬
‫نشد هيچ توضيحي بدهد‪.‬‬
‫ساعت هشت و نيم شب بود‪ .‬پرنيان كامپيوتر را با مشت خاموش كرد و برخاست‪.‬‬
‫خسته و عصباني بود‪.‬‬
‫آريا تو قاب در با لبخند ايستاده بود‪ .‬پرنيان با اخم رو گرداند و گفت‪ :‬اوامرتون اجرا شد‬
‫آقاي رييس‪ .‬بي زحمت اجازه بدين برم‪.‬‬
‫_‪ :‬مي رسونمت‪.‬‬
‫_‪ :‬لزم نيست‪ .‬راهتون رو دور نمي كنم‪ .‬با تاكسي ميرم‪.‬‬
‫_‪ :‬من شبا مسافركشي مي كنم!‬
‫پرنيان خنده اش را فرو خورد‪ .‬آريا خنديد و پيروزمندانه گفت‪ :‬خنديدي!!‬
‫پرنيان سر بلند كرد و با بيحوصلگي گفت‪ :‬ببين بذار برم‪ .‬امشب حوصلتو ندارم‪.‬‬
‫ابروهاي آريا بال رفت‪ .‬قاطعانه گفت‪ :‬من نوكر بابات نيستم كه حوصلمو نداري‪.‬‬
‫پرنيان سر بزير انداخت و سعي كرد از كنارش رد شود‪ .‬آريا بازويش را محكم گرفت‪.‬‬
‫پرنيان داد زد‪ :‬ولم كن بذار برم‪ .‬دردم مياد ولم كن‪.‬‬
‫فشار دست آريا كم شد‪ ،‬ولي رهايش نكرد‪.‬‬
‫_‪ :‬ساكت! فقط نگهبان نفهميده كه ما امروز بحثمون شده كه اونم الن ميفهمه‪.‬‬
‫پرنيان با نااميدي سر بلند كرد‪ .‬مي دانست آريا كوتاه نمي آيد‪ .‬آرام گفت‪ :‬خيلي خب‪.‬‬
‫ولم كن‪ .‬ميام‪.‬‬
‫آريا رهايش كرد‪ .‬پرنيان در حالي كه بازويش را ميماليد‪ ،‬جلو افتاد‪ .‬سوار ماشين شدند‪.‬‬
‫پرنيان اخم آلود به روبرو خيره شده بود‪.‬‬
‫آريا گفت‪ :‬شعبه ي جديد شركت هفته ي آينده افتتاح ميشه‪.‬‬
‫_‪ :‬خب كه چي؟‬
‫_‪ :‬قراره مهندس خرم با چند تا از پرسنل بره اونجا‪.‬‬
‫_‪ :‬ميدونم‪ .‬نمي خواي كه منو بفرستي اون ور؟‬
‫_‪ :‬چرا كه نه؟ مهندس شيري هم ميره اونجا‪ .‬حسابي بهتون خوش مي گذره!‬
‫لحنش طعنه آميز و دلخور بود‪ .‬پرنيان از گوشه چشم نگاهش كرد‪ .‬نور چراغهاي خيابان‬
‫گاه بگاه نيمي از صورتش را روشن ميكرد و او را رنگ پريده تر از هميشه نشان ميداد‪.‬‬
‫پرنيان آرام جواب داد‪ :‬اون شعبه به خونه ي فرشته اينا نزديكه‪ .‬براي همين تقاضا داد‬
‫كه بره اونجا‪.‬‬
‫_‪ :‬به خونه ي شمام نزديكتر از اينجاست‪.‬‬
‫پرنيان توجهي نكرد و ادامه داد‪ :‬ضمن ًا فرشته ترجيح ميده تحت رياست مهندس خرم‬
‫باشه كه من بهش حق ميدم‪.‬‬
‫_‪ :‬چي بهتر از اين؟ تو هم برو زير دست مهندس خرم‪ .‬عوضش صبحا ميتوني نيم‬
‫ساعت بيشتر بخوابي! تمام روز هم مجبور نيستي سايه ي نحس منو تحمل كني‪.‬‬
‫پرنيان برگشت و با بغضي كهنه نگاهش كرد‪ .‬رنجيده بود‪ ...‬خيلي‪...‬‬
‫_‪ :‬تو داري بيرونم ميكني؟‬
‫آريا نگاهي به او انداخت و به سادگي گفت‪ :‬نه‪ .‬دارم منتقلت مي كنم‪ .‬تو شعبه ي‬
‫جديد به كارمند كارآمدي مثل تو احتياج داريم‪ .‬غير از مهندس خرم‪ ،‬بقيه تجربه ي‬
‫چنداني ندارن‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي آريا‪...‬‬
‫مكثي كرد و بعد هم ساكت شد‪ .‬سربزير انداخت‪ .‬حيران شده بود‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي چي؟‬
‫و چون جوابي نشنيد ادامه داد‪ :‬فكر مي كنم اينجوري خيلي بهتره‪ .‬تو هم ديگه‬
‫حوصلت سر نميره‪.‬‬
‫پرنيان از پنجره به بيرون خيره شد‪ .‬پشت چراغ قرمز بودند‪ .‬دختر و پسر جوان و‬
‫خنداني دست در دست هم پيش مي آمدند‪ .‬دو تايي از روي جو پريدند و غش غش‬
‫خنديدند‪ .‬بعد هم از جلوي ماشين آريا رد شدند و به آن طرف خيابان رفتند‪ .‬پرنيان به‬
‫بي خياليشان حسرت ميخورد‪.‬‬
‫بقيه ي راه در سكوت گذشت‪ .‬جلوي در خانه رسيدند‪ .‬آريا آرنجش را توي قاب پنجره‬
‫تكيه داد و منتظر رفتنش شد‪ .‬پرنيان پياده شد‪ .‬در را نگه داشت‪ .‬چند لحظه صبر كرد‪.‬‬
‫بعد توي ماشين خم شد و پرسيد‪ :‬پياده نميشي؟‬
‫_‪ :‬نه امشب حوصلمو نداري! اتفاق ًا منم دلم مي خواد با خودم خلوت كنم‪.‬‬
‫پرنيان ايستاد‪ .‬لب به دندان گزيد‪ .‬سعي ميكرد جلوي ريختن اشكهايش را بگيرد‪ .‬در را‬
‫بست و با قدمهايي لرزان به طرف خانه رفت‪ .‬قدمي تو گذاشت‪ .‬مكث كرد‪ .‬آريا راه‬
‫افتاد و رفت‪.‬‬

‫توي ر اه پله اشكهايش را پاك كرد‪ .‬با چهره اي درهم وارد خانه شد‪ .‬مامان با نگراني‬
‫پرسيد‪ :‬چي شده؟ آريا كجاست؟‬
‫بدون اين كه به مامان نگاه كند‪ ،‬جواب داد‪ :‬كار داشت رفت‪.‬‬
‫_‪ :‬شام خوردي؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬شركت بودم‪.‬‬
‫_‪ :‬بكشم برات؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬ميرم حموم‪.‬‬
‫_‪ :‬چيزي شده پرنيان؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬فقط خسته ام‪ .‬همين‪.‬‬
‫زير دوش راحتتر ميشد اشك ريخت و بعد قرمزي چشمها را كف شامپو بهانه كرد‪.‬‬
‫اينقدر گريه كرد تا حس كرد كمي آرام گرفته است‪.‬‬
‫باور نمي كرد دعوا كرده باشند‪ .‬بحث اين دو روز نامزدي نبود‪ .‬در ‪ 9‬سال گذشته دعوا‬
‫نكرده بودند‪ .‬البته هميشه او رئيس بود و اين مرئوس‪ .‬ولي حال‪...‬‬
‫مي دانست اين روزها خيلي بيخيال شده است‪ .‬شنيده بود همكارها به زن ذليلي آريا‬
‫و بيخيالي پرنيان تكه مي اندازند‪ .‬همان قدر كه از برخورد تند آريا ناراحت بود‪ ،‬به‬
‫ناراحت شدن او هم حق ميداد‪.‬‬
‫بيرون آمد‪ .‬شام از گلويش پايين نمي رفت‪ .‬در فكر يك عذرخواهي تروتميز بود كه نه‬
‫سيخ بسوزد و نه كباب‪ .‬نمي خواست غرورش را زير پا بگذارد‪ .‬اما به اين وضع هم‬
‫نمي توانست ادامه دهد‪.‬‬
‫چندين اس ام اس نوشت و بدون ارسال پاكشان كرد‪ .‬بالخره هم بدون نتيجه خوابش‬
‫برد‪.‬‬
‫صبح روز بعد پريسا صدايش زد‪ :‬پرنيان‪ ...‬پرنيان‪ ...‬پاشو شوهرت اومده دنبالت‪ .‬پاشو‬
‫ديگه‪.‬‬
‫پرنيان خواب آلود برخاست‪ .‬نگاهي به ساعت كرد‪ .‬سرش درد مي كرد و هنوز خوابش‬
‫مي آمد‪ .‬آبي به صورتش زد و توي هال آمد‪ .‬يك سلم و عليك عادي كردند‪ .‬در چهره‬
‫ي آريا اثري از دلخوري و دعوا نبود‪.‬‬
‫پرنيان كه هنوز كمي رنجيده خاطر بود‪ ،‬پرسيد‪ :‬صبحانه بخورم يا عجله دارين؟‬
‫آريا بدون اين كه از رو برود خيلي عادي جواب داد‪ :‬دير شده‪ .‬برو لباس بپوش‪ .‬بعد ًا يه‬
‫چيزي مي خوري‪.‬‬
‫با ناراحتي به طرف اتاق رفت‪ .‬تمام عذرخواهي هاي ديشبي را فراموش كرد‪ .‬لب تخت‬
‫نشست‪ .‬پريسا مانتويش را كنارش گذاشت‪ .‬شال رنگي زيبايي هم روي مانتو‬
‫گذاشت‪.‬‬
‫پرنيان خواب آلود گفت‪ :‬همون روسري ساده رو بده‪ .‬بدون اين اطوارا هم بهمون متلك‬
‫ميگن‪.‬‬
‫پريسا بدون حرف روسري ساده اش را روي تخت گذاشت و بعد بيرون رفت‪ .‬پرنيان‬
‫لباس پوشيد‪ .‬آريا خداحافظي گرمي با مامان و پريسا كرد و به همراه پرنيان بيرون‬
‫رفت‪.‬‬
‫پرنيان با اخم و خواب آلودگي پرسيد‪ :‬اومدي دنبالم كه رياستتو ثابت كني؟‬
‫_‪ :‬من نيومدم دنبالت كه چيزي رو ثابت كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬ديرتون نشه آقاي رييس‪ .‬اين ساعت بايد تو شركت باشين‪.‬‬
‫_‪ :‬من تا حال بهت دروغ گفتم پرنيان؟‬
‫پرنيان كه از سوالش جا خورده بود‪ ،‬آرام گفت‪ :‬نه‪ .‬چطور مگه؟‬
‫_‪ :‬تو نمي دونستي به نظم عمومي كارمندام‪ ،‬مخصوصاً تو‪ ،‬اهميت خاصي ميدم‪.‬‬
‫صرف ًا بحث سر موقع رسيدن و برگشتن نيست‪ ،‬تو كل ً اين روزا بيخيال همه چي‬
‫شدي‪ .‬با يه "عزيزم قربونت برم" ميخواي همه چي رو ماست مالي كني‪ .‬عزيز من‪،‬‬
‫كار سر جاش و عشق و تفريحم سر جاش‪ .‬اجازه بده سر كار من رييس باشم‪ ،‬بعد از‬
‫كار تو‪ .‬دوست ندارم بگم‪ ،‬ولي تو همه چي رو بهم ريختي‪ .‬اقتدار من‪ ،‬نظم عمومي‬
‫شركت‪ ،‬كار و بار بقيه‪ ،‬همه چي يه جور ديگه شده‪.‬‬

‫پرنيان در سكوت گوش داد‪ .‬خيلي بهش برخورده بود‪ .‬اما از حقيقت نميشد فرار كرد‪.‬‬
‫هرچند به هيچ قيمتي حاضر نبود به گناهش اعتراف كند‪.‬‬
‫بعد از چند دقيقه سكوت‪ ،‬آريا گفت‪ :‬با تمام اين حرفا‪ ،‬از اين كه ناراحتت كردم‬
‫متاسفم‪ .‬خيلي سعي كردم با مليمت تذكر بدم كه به اينجا نرسه‪ ،‬اما نشد‪ .‬ديشب‬
‫تا ديروقت داشتم فكر مي كردم‪ .‬به نظرم مجبورم كه منتقلت كنم‪ .‬اينجوري براي‬
‫هردومون بهتره‪ .‬شايد يادمون بياد قدر همديگه رو بدونيم‪.‬‬
‫پرنيان با بغض سر بلند كرد‪ .‬چشمانش بي اختيار تر شد‪ .‬با صدايي لرزان پرسيد‪ :‬تو‬
‫كه اينو جدي نميگي؟ مگه شبا چقدر فرصت داريم همديگه رو ببينيم كه تو روزا رو هم‬
‫حذف مي كني؟‬
‫_‪ :‬هميشه اينجوري نمي مونه‪ .‬وقتي بريم سر خونه زندگيمون شبا باهميم‪.‬‬
‫_‪ :‬باهميم؟ ساعت ده شب برسي خونه كه شيش صبح بري بيرون‪ .‬هم شام بخوري‬
‫هم بخوابي‪ ،‬سهم من چقدر ميشه؟‬
‫_‪ :‬سعي مي كنم زودتر بيام خونه‪.‬‬
‫_‪ :‬ممكنه يه هفته هم رعايت كني‪ ،‬اما بعد مياي توضيح ميدي كه عزيز من تو شركت‬
‫كار دارم‪ ،‬اينو بفهم! نمي خوام بفهمم‪ .‬من نمي خوام روزاي با تو بودن رو از دست‬
‫بدم‪.‬‬
‫_‪ :‬كار كردن زير دست من آسون نيست‪ .‬اذيتت مي كنم‪ .‬دلم نمي خواد ناراحت‬
‫بشي‪.‬‬
‫_‪ :‬روز اولم كه نيست‪ ،‬اينقدر تهديد مي كني!‬
‫از لحن عصباني پرنيان هر دو خنده شان گرفت‪ .‬آريا برگشت‪ .‬نگاهش لبريز از عشق‬
‫بود‪ .‬پرنيان با خوشحالي چشم در چشمان او دوخت‪ .‬بالخره توانست به آرامي بگويد‪:‬‬
‫معذرت مي خوام‪.‬‬
‫آريا لبخندي زد‪ .‬دستش را گرفت و با محبت فشرد‪.‬‬
‫پرنيان با تعجب نگاهي به اطراف انداخت و پرسيد‪ :‬اينجا كجاست آريا؟ مطمئني داري‬
‫درست ميري؟‬
‫_‪ :‬گفتي مرخصي مي خواي‪ ،‬دارم مي برمت مرخصي‪.‬‬
‫_‪ :‬جدي كجا داري ميري؟‬
‫_‪ :‬مرخصي!‬
‫پرنيان خنديد‪ .‬وقتي آريا نمي خواست حرف بزند‪ ،‬محال بود بتواند از او حرف بكشد‪.‬‬
‫پس او هم در سكوت به اطراف خيره شد‪ .‬نيم ساعت بعد از شمال شهر خارج شدند‪.‬‬
‫هنوز خيلي دور نشده بودند كه آريا كنار يك كلبه ي كوچك چوبي توقف كرد‪.‬‬
‫پرنيان پياده شد و با هيجان گفت‪ :‬واي چه كلبه ي قشنگي! اينقدر دلم مي خوام برم‬
‫توش‪.‬‬
‫آريا كليدي به طرفش گرفت و گفت‪ :‬تقديم با عشق!‬
‫پرنيان با حيرت پرسيد‪ :‬اين كليد كلبه اس؟‬
‫_‪ :‬اين كليد كلبه ي توئه‪ .‬بايد زودتر از اينا مي آوردمت‪ .‬مي دوني دو سه ساله كه‬
‫اينجا رو براي تو خريدم!‬
‫_‪ :‬براي من؟!!‬
‫آريا در حالي كه در صندوق عقب را باز مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬من كه بهت گفتم هيچ شكي‬
‫نداشتم كه تو منو دوست داري‪.‬‬
‫پرنيان خنديد‪ .‬نگاهي توي صندوق كرد و با تعجب گفت‪ :‬اين كه ساك منه!‬
‫_‪ :‬ديشب زنگ زدم‪ ،‬پريسا جواب داد‪ .‬گفت تو حمومي‪ .‬ازش خواهش كردم يه ساك‬
‫براي دو سه روز برات ببنده‪ .‬صبحم خواب بودي‪ ،‬تحويلش گرفتم!‬
‫پرنيان خنديد و گفت‪ :‬چه خوب!‬
‫باهم به طرف كلبه عشقشان رفتند تا آغازي باشد براي زندگي پر از مهرشان‪.‬‬

‫تمام شد‬
‫سه شنبه ‪ 17‬ارديبهشت ‪1387‬‬
‫ساعت ‪ 7.10‬بعدازظهر‬
‫شاذّه‬

You might also like