You are on page 1of 21

‫هفت رنگِ نگار‬

‫دکتر بهداد اتاق عمل ‪ ,‬دکتر بهداد اتاق عمل…‪..‬‬


‫فربد در حالیکه با موبایل مشغول تایپ بود ‪ ,‬طول راهرو را بدون عجله پیمود‪ .‬جلوی اتاق عمل گوشی را‬
‫خاموش کرد و توی جیبش گذاشت‪ .‬وارد شد‪ .‬یک پرستار کتش را گرفت و با عجله لباس اتاق عمل را به‬
‫او پوشاند‪.‬شیرآب را باز کرد و کنار ایستاد‪ .‬دکتر دستهایش را شست و استریل کرد‪ .‬به طرف پرستار‬
‫برگشت‪ .‬امّا …‪ .‬این که پرستار نبود‪ .‬از بین کله و ماسک مخصوص یک جفت چشم سبز گربه ای با‬
‫جسارت خاصی نگاهش میکرد‪ .‬فربد لحظه ای براندازش کرد وبعد پرسید‪ :‬ببخشید‪ ,‬جنابعالی؟‬
‫‪ :-‬من همراه دوستم آمدم‪ .‬از هزار نفر مجوز گرفتم‪ .‬شما دیگه مانعم نشین‪.‬‬
‫بعد بدون اینکه منتظر جواب شود ‪ ,‬از کنار فربد رد شد و به اتاق عمل رفت‪ .‬در همین حین صدایی ناله‬
‫کنان گفت‪:‬بذارین دوستم بیاد خواهش میکنم‪......‬‬
‫‪:-‬من اینجام عزیزم‪ .‬یکی دو پله که نیست‪ .‬هفت خوان رستمه‪ .‬هر کس و ناکس به خودش اجازه میده‬
‫جلوی آمدمو بگیره که خانم خرت به چند؟ حال تا بیای توضیح بدی که فروشنده نیستی …‪..‬‬
‫فربد از پشت سرش گفت ‪ :‬خانم معذرت میخوام ‪ .‬ولی اینجا جای منه‪ .‬ضمناً اتاق عمل هم تیاتر نیست‬
‫که هر کس و ناکس با یه بلیط ناقابل وارد کنه و هر جا دلش خواست بشینه‪.‬‬
‫دکتر عابدی گفت‪ :‬اگه موعظه ات تموم شد ‪ ,‬کارتو شروع کن که خیلی از برنامه عقبیم‪.‬‬
‫‪ :-‬چشم دکتر‪ .‬خانم شما میشه دست مریضو ول کنین؟‬
‫‪ :-‬آخه دکتر من خیلی میترسم‪ .‬این اولین باره که تو اتاق عملم‪.‬‬
‫‪ :-‬ولی من و اعضای تیم دفعه ی اولمون نیست‪ .‬حاضرم قسم بخورم‪ .‬این آقای دکتر عابدی حسابی کار‬
‫کشته اس‪ .‬هیچ کی رم نکشته‪ .‬من اگه جای شما بودم فقط از این خانمه با چشمای پلنگیش‬
‫میترسیدم که هر آن حمله کنه…‪..‬‬
‫چنته ی فربد خالی شده بود‪.‬چیز ديگري براي آرام كردن مريض به خاطرش نمیرسید‪ .‬بعد از شبی پر کار‬
‫احتیاج به استراحت داشت‪ .‬دختر چشم گربه ای نگاه خطرناکی بهش کرد‪ .‬امّا وقتی لبخند دوستش را‬
‫دید ‪ ,‬اعتراضی نکرد‪ .‬فربد اشاره ی نامحسوسی به پرستار کرد و او داروی بیهوشی را تزریق کرد‪ .‬فربد‬
‫فشار خون ‪ ,‬ضربان و تنفس را کنترل کرد‪ .‬مریض که کامل ً بیهوش شد ‪ ,‬اشاره ای به دکتر کرد‪ .‬دختر‬
‫مزاحم زیر لب پرسید‪ :‬ضربانش زیاد نیست دکتر؟ نکنه از لج من درست بهش نرسین؟‬
‫‪ :-‬خانم خواهش میکنم برو بیرون‪.‬بذار به کارمون برسیم‪ .‬قول میدم قبل از اینکه بهوش بیاد‪ ,‬بفرستم‬
‫دنبالت‪ ,‬لحظه ی اول چشمش به جمال شما روشن بشه‪.‬‬
‫‪ :-‬کور خوندی آقای دکتر‪ .‬من از اینجا تکون نمیخورم‪ .‬حریف پلنگ نمیشی‪.‬‬
‫فربد آهی کشید و سعی کرد او را ندید بگیرد‪ .‬ولی دخترک ساکت نمیشد‪ .‬مثل زنبور مدام زیر گوشش‬
‫وزوزو میکرد‪ :‬میشه بری کنار دکتر؟ آخه شما که اینجا کاری نمیکنی‪ .‬دارو رو هم که پرستار تزریق کرد‪.‬‬
‫فربد زیر لب غرغر کرد‪ .‬اصل ً حوصله ی کل کل نداشت‪ .‬نگاهی به ساعت انداخت‪ .‬آهی کشید‪ .‬نبض‬
‫مریض را امتحان کرد‪ .‬باز شنید‪ :‬نبضش چطوره؟ داروی بیهوشی زیادی بهش ندادین؟‬
‫‪ :-‬نه خیر خانم‪ .‬من کارمو بلدم‪.‬‬
‫‪ :-‬تو کارتو بلدی؟ نیم ساعت اینجایی‪ ,‬چی کار کردی؟ هی اونجا رو ببین‪ .‬دکتر داره رفیق منو میکشه‪.‬‬
‫ببین چه خونریزیی‪ .‬وای کشتش‪........‬‬
‫‪ :-‬خانم تا حال سوزن به انگشتت رفته؟ تو عمرت خون دیدی؟‬
‫امّا قبل از اینکه جمله اش تمام شود ‪ ,‬با کمک یک پرستار دخترک را از سقوط نجات داد‪ .‬بعد باهم کشان‬
‫کشان او را به ریکاوری بردند‪ .‬فربد با خوشحالی گفت‪:‬‬
‫عالی شد‪ .‬حال با خیال راحت به کارمون میرسیم‪.‬‬
‫خواست به اتاق عمل برگردد که پرستار با نگرانی گفت‪ :‬ولی آقای دکتر نفس نمیکشه‪.‬‬
‫پرستار داشت توی صورتش آب میپاشید‪ .‬فربد برگشت‪ .‬با دلخوری یک سیلی توی صورتش خواباند‪.‬‬
‫دخترک به سرعت چشم باز کرد‪ .‬با دیدن فربد داد زد‪ :‬تو گوش من میزنی؟ من ازت شکایت میکنم آقای‬
‫دکتر‪ .‬اصل ً تو اینجا چه کار میکنی؟ رفیق منو ول کردی اومدی منو بزنی؟ باید برم ببینم اونجا چه خبره‪.‬‬
‫فربد مستاصل شده بود‪ .‬لحظه شماری میکرد که از آنجا بیرون بزند‪ .‬انگار یک قرن طول کشید‪ .‬تا بیمار‬
‫بهوش بیاید ‪ ,‬دختر مزاحم بیچاره اش کرد‪.‬تنفس مریض اشکال پیدا کرده بود و راحت بهوش نیامد‪ .‬دختره‬
‫دکتر و خودش را کشت تا دوستش چشم باز کرد‪ .‬هر چند که در تمام این مدت صدایش به غیر از یکی‬
‫دو مورد از زمزمه بلندتر نشده بود‪ .‬امّا فربد دیگر تحمل نداشت‪ .‬همینکه بیمار چشم باز کرد‪ ,‬او را به‬
‫پرستار بیهوشی سپرد و از اتاق عمل بیرون زد‪ .‬دربان اتاق عمل با دیدن او از جا برخاست‪ .‬فربد پرسید‪:‬‬
‫ببینم قرار بود یه راننده واسه من پیدا کنی چی شد؟‬
‫‪ :-‬پیدا کردم آقای دکتر‪ .‬منتها سربازیه‪ .‬اول پاییز میاد خدمتتون‪.‬‬
‫‪ :-‬ببینم من به تو سپردم واسه من راننده پیدا کنی یا واسه اینی که میگی کار؟ من الن راننده میخوام‪.‬‬
‫‪ :-‬چشم آقای دکتر پیدا میکنم‪.‬‬
‫از توی اتاق عمل صدای فریادی به گوش رسید‪ :‬این چه اتاق عملیه که یه لیوان آب خوردن توش پیدا‬
‫نمیشه؟‬
‫در اتاق عمل با شدت باز و بسته شد‪ .‬لزم نبود پشت سرش را نگاه کند‪ .‬پس حرفش را ادامه داد‪ :‬پس‬
‫میگردی یه راننده ی کاری و وقت شناس واسه من پیدا میکنی‪ .‬بازهم میگم من از رانندگی بیزارم و به‬
‫موقع سر کار رسیدنم حیاطیه‪ .‬متوجه ای که؟ پس زود باش‪.‬‬
‫فربد خسته و خواب آلود از در خارج شد‪ .‬بازهم دکتر فخام ماشینش را درست جلوی ماشین او گذاشته‬
‫بود‪ .‬حداقل به ده فرمان برای خارج شدن احتیاج داشت‪.‬‬
‫آهی کشید‪ .‬سوار ماشین شد و سرش را روی فرمان گذاشت‪ .‬یک نفر به شیشه زد‪.‬‬
‫سر برداشت‪.‬یک دختر چشم و ابرو مشکی که تضاد خاصی با رنگ سفید صورتش داشت‪ .‬یک خال سیاه‬
‫هم پشت لبش بود‪ .‬موهای ژولیده اش از جلوی روسری بیرون زده بود‪ .‬گفت‪ :‬ببخشید آقای دکتر من‬
‫شنیدم که شما راننده میخواین‪ ,‬درسته؟ من یه راننده ی خوبم‪.‬‬
‫فربد با بی علقگی پرسید‪ :‬کی ضمانت میکنه؟‬
‫‪:-‬امتحان کنین آقای دکتر‪ .‬باور کنین به پولش احتیاج دارم‪ .‬آخه مادر بیچاره ام چقدر باید کلفتی بکنه‪.‬‬
‫خواهش میکنم اجازه بدین ماشینتونو از تو پارک در بیارم کارمو ببینین‪ .‬آقای دکتر اگه بهم کار بدین‬
‫گواهینامه و کارت شناساییمو گرو پیشتون میذارم‪ .‬فقط تو ماشین گواهینامه مو بهم بدین ‪ ,‬اگه پلیسی‬
‫چیزی‪....‬ولی نه خیالتون جمع من اصل ً سر و کارم با پلیس نمیفته‪ .‬من قوانینو خوب بلدم‪ .‬تمام تهرونم‬
‫مخصوص ًا این طرفا رو مثل کف دستم میشناسم‪.‬امتحان کنین‪.‬‬
‫فربد به ناچار هیکل خسته اش را روی صندلی کمک راننده کشید‪ .‬دخترک به سرعت سوار شد‪ .‬قبل از‬
‫اینکه باز شروع به حرف زدن بکند ‪ ,‬فربد پرسید‪ :‬رانندگی رو کجا یاد گرفتی؟ راستی اسمت چیه؟‬
‫‪ :-‬اسمم نگینه‪ .‬اینم گواهینامم‪.‬‬
‫فربد نگاهی سرسری به گواهینامه انداخت‪ .‬چشمهایش دودو میزد‪ .‬اسمش درست بود‪ .‬گواهینامه را‬
‫پس داد‪ .‬نگین با چرخشی حرفه ای ماشین را از پارک خارج کرد‪ .‬گفت‪ :‬رانندگی رو از بابام یاد گرفتم‪.‬‬
‫وقتی زنده بود ‪ ,‬راننده ی آژانس بود‪ .‬این محله رو هم بس دنبال مادرم اومدم یاد گرفتم‪ .‬میدونین تو یه‬
‫خونه این طرفا کار میکنه‪ .‬الن که خانم و آقا مسافرتن ‪ ,‬من پیششم‪ .‬یعنی تا آخر تابستون‪ .‬اجازه میدین‬
‫براتون کار کنم؟ به جون مادرم اگه احتیاج نداشتم‪.........‬‬
‫‪ :-‬باید اول مادرتو ببینم‪.‬‬
‫‪:-‬ای به چشم ‪ .‬الن که خسته این‪ .‬ولی در اولین فرصت میبرمتون ببینینش‪.‬‬
‫‪ :-‬ببین من همیشه یا کار فوری دارم یا خسته ام‪ .‬پس همین الن بریم‪ .‬راهش که خیلی دور نیست؟‬
‫‪ :-‬نه نه همین طرفاست‪ .‬یارو گفت بعد از تابستون واسه تون راننده میفرسته‪ .‬منم گفتم تا اینجا پیش‬
‫ننه هستم بیکار نباشم‪ .‬بلکه بتونم یکی دو تا تکه جهیزیه واسه خودم بخرم‪ .‬آخه میدونین بین خودمون‬
‫باشه‪ .‬یکی رو دوست دارم‪ .‬اونم عاشق منه‪ .‬ولی خوب دست خالیه دیگه‪ .‬یکی مثل اربابای ننه ام هر‬
‫تابستون فرنگه ‪,‬یکی هم مث ما واسه یه حلقه لنگه‪.‬‬
‫‪ :-‬بسه دیگه ساکت باش یه چرت بزنم‪.‬‬
‫‪ :-‬آ آم اگه من دیگه حرف زدم‪.‬‬
‫توی یک کوچه ی آرام و پردرخت جلوی یک خانه ی دو طبقه ایستاد‪ .‬پیاده شد‪ .‬زنگ زد و لحظه ای بعد‬
‫پشت در ناپدید شد‪ .‬فربد با شک ضبط صوت ماشین و موبایلش را چک کرد‪ .‬چیزی دست نخورده بود‪ .‬در‬
‫خانه باز شد‪ .‬زنی در حالیکه چادر کهنه اش را درست میکرد ‪ ,‬به همراه نگین می آمد‪ .‬تقریب ًا به اندازه ی‬
‫دخترش حرف زد‪ .‬آدرس خانه اش را در شهر ری داد و کلی دعایش کرد که به دخترش کار داده است‪.‬‬
‫فربد تاکید کرد که سر وقت آمدن و رانندگی صحیح تنها چیزهاییست که میخواهد‪.‬‬
‫نگین ثابت کرد که بسیار وقت شناس است ‪ ,‬حتی اگر لزم بود چهار صبح دم در بود‪ .‬عاشق هوندای‬
‫دکتر بود‪ .‬مرتب تمیزش میکرد‪ .‬هرروز کلی باهاش صحبت میکرد و اسمش را هنگامه گذاشته بود‪ .‬فربد‬
‫اما عقیده داشت که هنگامه خود نگین است ‪ ,‬که با هیاهویش سکوت زندگیش را بهم زده بود‪ .‬انگار با‬
‫فربد مشكل داشت يا اينكه به داشتن اتوموبیل زيبايش حسودي میكرد‪ .‬حركاتش طوري بود كه انگار‬
‫میخواهد اهمیت حضورش را ثابت كند‪.‬‬
‫جمعه صبح بود‪ .‬ساعت پنج و نیم کشیک داشت‪ .‬اصراری نداشت که نگین بیاید‪ .‬اما درست سر ساعت‬
‫پنج و نیم دم در بود‪ .‬فربد هنوز داشت لباس میپوشید‪ .‬گرسنه اش بود‪ .‬اما ننو ‪ ,‬کلفتش آخر هفته میرفت‬
‫ده‪ .‬در نتیجه چای و نان داغ حاضر نبود‪ .‬او هم دیرش شده بود‪ .‬به سرعت بیرون رفت‪ .‬در ماشین را باز‬
‫کرد‪ .‬نگین با دهان پر سلم کرد‪ .‬بعد هم یک ساندویچ نان و پنیر دستش داد‪ .‬در حالیکه راه می افتاد‬
‫توضیح داد‪ :‬فرصت نکردم صبحانه بخورم‪ .‬از خونه پنیر برداشتم‪ .‬سر راه نون تازه خریدم و اومدم‪.‬‬
‫سر اولین چهارراه یک فلسک هم از کنار صندلیش برداشت و برای دکتر چای ریخت‪ .‬از توی جیبش یک‬
‫کیسه قند بیرون کشید دست دکتر داد و راه افتاد‪ .‬فربد از این پذیرایی خنده اش گرفته بود‪.‬‬
‫‪ :-‬کاش چیز بهتری خواسته بودم‪.‬‬
‫‪ :-‬دیگه از عهده ی من برنمی اومد‪ .‬ولی یادم اومد که اون دفعه که دم در به ننو رسیدم گفت پنج شنبه‬
‫جمعه میره پیش بچه هاش‪ .‬فکر کردم تنها باشی صبحونه نمیخوری‪ .‬آخه مردا همشون واسه این جور‬
‫کارا تنبلن‪ .‬حتماً باید لقمه بگیری دهنشون بذاری‪ .‬راستی آقای دکتر چه ادوکلن خوشبویی‪ .‬میدونی آخه‬
‫عصرا این بوی بیمارستان بی ادبیه ولی افتضاحه‪.‬‬
‫‪ :-‬بسه دیگه ‪ .‬ده بار یاد آوری کردی که از بوی بیمارستان بدت میاد‪ .‬دوست نداری برو‪ .‬من که نمیتونم‬
‫به خاطر حضرت عالی شغلمو عوض کنم‪.‬دیگه نشنوم چیزی بگی‪.‬‬
‫‪ :-‬چشم من لل میشم‪ .‬من که چیز بدی نگفتم‪ .‬گفتم ادوکلنتون خوشبویه‪.‬‬
‫‪ :-‬نه تو هیچ وقت چیزی نمیگی فقط صبح تا شب داری واسه من توضیح میدی که کت شلوارم چروکه ‪,‬‬
‫تنم بو میده‪ ,‬خودم تنبلم‪ ,‬ماشینم کثیفه و رویهم رفته آدم بیخودیم‪ .‬ببین تو جداً اعتماد بنفس منو تقویت‬
‫میکنی‪ .‬جالب اینجاست که من هر روز دوش میگیرم و با وجود کار زیاد همیشه مراقب سر و وضعم‬
‫هستم‪.‬‬
‫صدای گریه ی نگین بلند شد‪ .‬ماشین را کنار زد‪ .‬گریه کنان عذرخواهی میکرد‪ .‬حال ول نمیکرد‪ .‬به خودش‬
‫فحش میداد و مثل ابر بهار اشک میریخت‪.‬‬
‫فربد با عصبانیت داد زد‪ :‬یا خفه شو یا پیاده شو دیرم شده‪.‬‬
‫نگین آرام پیاده شد‪ .‬فربد نفس عمیقی کشید و پشت رل نشست‪ .‬راه افتاد و یک ربع بعد در اتاق عمل‬
‫بود‪ .‬تعطیلی روز جمعه را با دو کشیک پشت سر هم را گذراند‪ .‬درآمد اصلیش به جای بقیه کشیک دادن‬
‫بود‪ .‬مخصوص ًا که معاشرت خاصی هم نداشت‪ .‬با ارث پدری ماشین خوبی خریده بود و برای مخارج‬
‫شخصی شبانه روز کار میکرد‪ .‬چند روز یکبار سری به مادرو ناپدریش میزد‪ .‬گهگاه با همکاران غذایی‬
‫بیرون میخوردند‪.‬‬
‫آنروز وقتی خسته بیرون آمد‪ ,‬آرزو کرد که ای کاش نگین را جواب نکرده بود‪ .‬ناگهان نگین با هنگامه ی‬
‫عزیزش جلویش توقف کرد‪ .‬فربد با تعجب سوار شد‪.‬‬
‫‪ :-‬از من پرروتر پیدا نمیکنین آقای دکتر‪ .‬رفتم خونه ديدم از اون روز كه سويیچ گم شد وبعد پیدا شد‬
‫سويیچ زاپاستون پیشم مونده‪ .‬به خودم گفتم میبرم میدم شايد آقاي دكتر بخشید و منو از هنگامه ي‬
‫عزيزم جدا نكرد‪.‬‬
‫‪ :-‬خیلی خوب حال تو هم دیگه ‪ .‬بدون حرف برو خونه‪.‬‬
‫‪ :-‬اطاعت قربان‪ .‬سرکار امر بفرمایید‪.‬‬
‫‪ :-‬امر فرمودم ساکت باش‪.‬‬
‫نگین اشاره کرد‪ :‬به روی چشم‪.‬‬
‫و بعد واقع ًا با سکوت کامل راه افتاد‪ .‬فقط دم در پرسید ‪ :‬فردا کی بیام؟‬
‫‪ :-‬فردا‪....‬فردا هان نمیرم‪ .‬خونه رو رنگ کردم‪ .‬دیروز نقاشا رفتن‪ .‬امروز هم نبودم مرتبش کنم‪ .‬به این پسر‬
‫سرایدار گفتم فردا بیاد بچینه‪ .‬ننو هم بیاد زمینا رو بسابه‪ .‬خیلی کثیف کردن‪ .‬راستی میتونی بیای‬
‫کمکش؟‬
‫‪ :-‬حتماً ‪ .‬شش صبح خوبه؟‬
‫‪ :-‬عالیه‪ .‬منتظرتم‪.‬‬
‫صبح روز بعد با صدای زنگ در از خواب پرید‪ .‬راس شش بود‪.‬نگین روسری اش را پشت گردنش گره زد و‬
‫به سرعت مشغول شد‪ .‬چند دقیقه بعد ننو رسید و از دیدن یک کمک دست قبراق خیلی خوشحال شد‪.‬‬
‫بالخره حدود ساعت هفت فرشید پسر سرایدار هم آمد‪.‬با ديدن نگین پاك حواسش پرت شد‪ .‬چند دقیقه‬
‫بعد زير لب پرسید‪ :‬جسارته آقاي دكتر كلفت به اين خوشگلي از كجا تور كردين؟‬
‫فربد اخمي كرد و گفت‪ :‬كارتو بكن‪.‬‬
‫به اتاقش رفت‪.‬امابعد از مدتي فكر كرد نبايد نگین را تنها بگذارد‪ .‬سري توي هال كشید‪ .‬نفهمید فرشید‬
‫چي گفت اما نگین چنان سیلي توي گوشش خواباند كه نزديك بود روي زمین بیفتد‪.‬فربد لبخندي زد‪.‬‬
‫دختري كه با اوباش پايین شهر بزرگ شده بود‪ ،‬احتیاجي به مراقبت نداشت‪ .‬فرشید در حالیكه گونه اش‬
‫را میمالید گفت‪:‬شانس آوردي كه ما رو زن جماعت دستمونو بلند نمیكنیم‪.‬‬
‫فربد آرام گفت‪:‬فرشید برو بیرون‪.‬‬
‫_‪:‬ولي آقاي دكتر‪........‬‬
‫_‪:‬گفتم بیرون‪.‬‬
‫فرشید غرولندكنان از در بیرون رفت‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلي ممنون آقاي دكتر‪ .‬خوب جوابشو دادين‪ .‬خیلي پرروه‪ .‬شما چرا سرايدارتونو عوض نمیكنین؟‬
‫_‪ :‬ساكت باش وال رانندمو عوض میكنم‪ .‬بگیر سر اين كاناپه رو‪.‬‬
‫_‪ :‬خدايیش من راننده ي بديم آقاي دكتر؟‬
‫_‪ :‬نه راننده ي خوبي هستي‪ .‬فقط خیلي حرف میزني‪ .‬يه كم اونورتر خوبه‪ .‬آهان بذارش زمین‪ .‬حال بیا‬
‫اين يكي مبل رو برداريم‪.‬‬
‫_‪ :‬چه وضعي شده خونتون‪ .‬خوب شد ما پول نداريم نقاشي كنیم‪ .‬ها چه خوب!‬
‫_‪ :‬نكنه انتظار داري من پول نقاشي خونتونو بدم؟‬
‫_‪ :‬اوه نه ابداً‪ .‬خواهش میكنم حرفشم نزنین‪ .‬اونوقت مجبور میشم يه اثاث كشي حسابیو تنهايي بكنم‪.‬‬
‫ننه كه نیست‪ .‬ننو و سرايدارم ندارم‪ .‬اگرچه خونه ي اجاره اي همون خرجش نكنیم سنگیتريم‪ .‬وال سر‬
‫سال كه میخواد بیرونمون كنه‪ .‬چه كاريه؟‬
‫_‪ :‬نگین گفتم ساكت باش‪.‬‬
‫_‪ :‬چشم آقاي دكتر من خفه خون مرگ میگیرم‪ .‬واي ننو چايي؟! خیلي مرسي‪ .‬به چه عطري! اوم ننو‬
‫راستي پسرت چطوره؟ با عروست آشتي كرد يا نه؟ میگم خودت برو دنبال عروست‪ .‬اين بچه ها گناه‬
‫دارن ها‪.‬‬
‫فربد نگاهي عاقل اندر سفیه به نگین انداخت‪ .‬بیست سال بود كه با ننو داشت زندگي میكرد‪.‬‬
‫نمیدانست ننو اصل ً پسري هم دارد‪ .‬يكدفعه نگین برگشت و پرسید‪ :‬آقاي دكتر شما چند سالتونه؟‬
‫_‪ :‬هفته ي آينده بیست ونه سالم تموم میشه‪ .‬گفتم كه نپرسي تولدتون كییه‪.‬‬
‫_‪ :‬واي چه عالي‪ .‬جشن تولدم میگیرين؟ من بیام پذيرايي كنم؟ اوه حال چي بپوشم؟‬
‫_‪ :‬هي كجا؟ پیاده شو باهم بريم‪ .‬من فقط يكبار اونم ‪ 4‬سالگي جشن تولد داشتم‪ .‬كه مربیاي مهد‬
‫واسم گرفتن‪ .‬من اهل اين اداها نیستم نگین‪ .‬تو هم ديگه حرفشو نزن‪ .‬وال اعصابمو خورد میكني‬
‫میندازمت بیرون ها‪.‬‬
‫_‪ :‬واي نه اقاي دكتر خواهش میكنم‪ .‬ديروز رفتم مايكروفر قیمت كردم‪ .‬تا آخر تابستون میتونم بخرمش‪.‬‬
‫_‪ :‬ديوونه تو يخچال و اجاق گاز داري كه میخواي مايكروفر بخري؟‬
‫_‪ :‬اوه نه‪ .‬ولي خوب اونا رو يه جوري جور میكنم‪ .‬يعني به نظر شما بايد اول اونا رو بخرم؟ هان منظورتون‬
‫اينه؟‬
‫_‪ :‬خیلي پررويي دختر‪ .‬میگم ساكت باش‪ .‬ننو قاب عكسا رو صاف بچین‪.‬‬
‫_‪ :‬چشم ننه‪ .‬چیزي میخوري واست بیارم؟‬
‫_‪ :‬واسه من يه چايي ديگه میاري؟‬
‫_‪ :‬از تو نپرسید نگین‪ .‬خفه شو كارتو بكن‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه خفه شم چه جوري بكنم؟‬
‫_‪ :‬اون روي منو بال نیار‪.‬‬
‫فربد با عصبانیت رو گرداند‪ .‬دلش نمیخواست اين يكي را هم اخراج كند‪ .‬اهل خانه داري نبود كه فكر كند‬
‫از عهده اش برمي آيد‪ .‬نگین هم خیلي تمیز و باسلیقه بود‪ .‬پس تلفن احضاريه ي بیمارستان را غنیمت‬
‫شمرد و راه افتاد‪ .‬نگین به سرعت حاضر شد‪ .‬او را رساند و به خانه برگشت تا كارش را تمام كند‪ .‬بعد از‬
‫عمل هم به دنبالش آمد‪ .‬و تمام راه توضیح داد كه چقدر خانه اش تمیز و براق شده است‪ .‬فربد حوصله‬
‫اش سر رفته بود‪ .‬اما خسته تر از آن بود كه چیزي بگويد‪.‬‬
‫اواخر تابستان بود‪ .‬نگین مثل پیامهاي بازرگاني هرروز اطلع میداد‪ :‬هشت روز ديگر باقیست‪ ...‬هفت روز‬
‫ديگر باقیست‪ ...‬شش روز ديگر باقیست‪ ...‬هي آقاي دكتر پنج روز ديگه از شر من راحت میشین!‬
‫وبالخره روز موعود رسید‪ .‬نگین با بغض از هنگامه ي عزيزش خداحافظي كرد‪ .‬يك بار ديگر به دقت‬
‫شست و تمیزش كرد‪ .‬خشكش كرد‪ .‬فرمان را در آغوش كشید و با صد تا ادا از ماشین خداحافظي كرد‪.‬‬
‫بعد برگشت‪ .‬از پشت پرده ي اشك نگاهي به فربد كه با صبوري خاصي انتظار رفتن او را میكشید‬
‫انداخت و گفت‪ :‬خوب خداحافظ آقاي دكتر‪ .‬هر بدي ديدين حللمون كنین‪.‬‬
‫_‪ :‬به سلمت‪.‬‬
‫راننده ي جديدش پسر اخمو وساكتي بود كه رانندگي بلد نبود! آدرس ها را هم نمیدانست‪ .‬سر سه روز‬
‫اخراجش كرد‪.‬‬
‫دوباره رانندگي‪ .‬خیلي مشكل بود‪ .‬از هیچ كاري به اين اندازه بدش نمي آمد‪ .‬بعد از چند روز طاقتش‬
‫طاق شد‪ .‬سري به خانه اي كه مادر نگین آنجا كار میكرد زد‪ .‬زنگ زد‪ .‬نفس عمیقي كشید‪ .‬نمیدانست‬
‫چه بگويد‪.‬‬
‫_‪ :‬ببخشید‪ ...‬من دكتر بهداد هستم‪ .‬عصمت خانم اينجاست؟‬
‫_‪ :‬بله الن میگم بیاد‪.‬‬
‫چند قدم رفت و برگشت‪ .‬محله ساكت و آرام بود‪ .‬عصمت خانم با دستپاچگي در را باز كرد‪ .‬نگاهي به‬
‫دور و بر انداخت و گفت‪ :‬سلم آقاي دكتر‪ .‬خیلي مشرف‪....‬‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬میخواستم ببینم نگین ديگه نمیخواد كار كنه؟‬
‫_‪ :‬نگین هان بله نه‪ .‬يعني رامون دوره‪ .‬شهر ري تا ايتجا خیلیه‪.‬‬
‫_‪ :‬خودت چه جوري میاي؟ با خودت بیاد‪.‬‬
‫_‪ :‬آقاي دكتر‪ .‬كار شما كه ساعت نداره‪ .‬اول صبح میخواين‪ .‬آخر شب میخواين‪ .‬من نه صبح میرسم اينجا‪.‬‬
‫يك و نیم دو هم میرم‪ .‬تازه نامزدش اصل ً خوشش نمیاد‪.‬‬
‫_‪ :‬بهش بگو حقوقشو زياد میكنم‪.‬‬
‫_‪ :‬نمیشه آقا نامزدش طلقش میده‪.‬‬
‫_‪ :‬طلقش میده؟‬
‫_‪ :‬خوب آره ديگه‪ .‬عقد كرده است‪ .‬يارو جوش بیاره بد میشه‪.‬‬
‫_‪ :‬بسیار خوب‪ .‬پس ‪ ......‬هیچي‪ .‬ببخشین مزاحم شدم‪.‬‬
‫برگشت‪ .‬سوار شد و رفت‪.‬‬
‫روزها از پي هم میگذشت‪ .‬اواسط آبان بود‪ .‬شب تا صبح تو اورژانس سر پا بود‪ .‬صبح زود به خانه رسید‪.‬‬
‫با لباس كامل روي تخت افتاد‪ .‬سرش به بالش نرسیده خواب رفت‪ .‬با صداي زنگ تلفن ‪ ،‬چشم بسته‬
‫گوشي را پیدا كرد و جواب داد‪ :‬دكتر بهداد هستم‪ .‬بفرمايید‪.‬‬
‫_‪ :‬ببخشید آقاي دكتر‪...‬‬
‫_‪ :‬بده خودم حرف میزنم‪ .‬آقاي دكتر سلم‪ .‬نگین هستم‪ .‬منو خاطرتون هست؟‬
‫_‪ :‬علیك سلم‪ .‬تو بیمارستان چیكار میكني؟‬
‫_‪ :‬وايیییییي آقاي دكتر‪ ...‬كمك‪ .‬بابام داره میمیره‪.‬‬
‫_‪ :‬مگه بابات يه بار ديگه نمرده بود؟!‬
‫_‪ :‬واي نه خدا نكنه‪ .‬گفته بودم مرده؟ هان مثل اينكه گفته بودم‪ .‬چاخان بود آقاي دكتر‪ .‬میخواستم دلتون‬
‫به رحم بیاد‪ .‬حال میاين؟ به زور بابامو آوردم تو اين بیمارستان كه شما بالسرش باشین‪ .‬حال میگن‬
‫شیفت شما نیست‪ .‬میشه بیاين؟ به خاطر من‪ .‬خواهش میكنم‪.‬‬
‫_‪ :‬فكر میكنم الن شیفت دكتر رضايي باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬آره همینو گفتن‪ .‬ولي من میخوام شما بیاين‪.‬‬
‫_‪ :‬دكتر رضايي سابقه و تجربه اش از من خیلي بیشتره‪ .‬خیالت راحت باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني نمیاين؟‬
‫لحنش طوري بود كه انگار تمام امید و آرزويش جواب مثبت فربد است‪ .‬فربد لبهايش را بهم فشرد‪.‬‬
‫میخواست تا ظهر بخوابد و كشیك بعد ازظهر را برود‪ .‬نگاهي به ساعت انداخت‪ .‬نیم ساعت خوابیده بود‪.‬‬
‫نشست و گفت‪ :‬باشه اومدم‪.‬‬
‫_‪ :‬واي يك دنیا ممنون‪ .‬جبران میكنم آقاي دكتر‪.‬‬
‫گوشي را گذاشت‪ .‬نگاهي كرد‪ .‬حتي كفشهايش را در نیاورده بود‪ .‬آهي كشید‪ .‬از جا برخاست‪ .‬دست و‬
‫رويي شست‪ .‬لقمه ناني و‪ ..........‬راه افتاد‪.‬‬
‫دربان اتاق عمل خسته و عصباني سلم كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬علیك‪ .‬چي شده پسر؟ كشتیات غرق شده؟‬
‫_‪ :‬نه اين خانمه هر چي میگم نمیاد بیرون‪ .‬گوش به حرف هیشكي نمیكنه‪.‬‬
‫_‪ :‬كي نگین؟‬
‫_‪ :‬فكر كنم اسمش همینه‪.‬‬
‫وارد اتاق عمل شد‪ .‬با صدايي تهديدآمیز و نسبتاً بلند صدا زد‪ :‬نگین‪....‬‬
‫_‪ :‬واي دكتر بهداد اومدين؟ يك دنیا ممنون‪ .‬سلم‪.‬‬
‫تا وقتي كه سلم نكرده بود او را كه داشت از ريكاوري بیرون مي آمد نديده بود‪ .‬با لحني طلبكار جواب‬
‫سلمش را داد‪ .‬اما اينكه نگین نبود‪ .‬يعني بود ولي ‪ .........‬نه نبود‪ .‬به هر حال فرصت نكرد زياد به اين‬
‫مطلب توجه كند‪ .‬چون دكتر فاتحي ريیس بیمارستان روبرويش ايستاده بود و با خشونت نگاهش میكرد‪.‬‬
‫_‪ :‬س سلم آقاي دكتر‪ .‬ببخشید من ‪ ....‬يعني‪....‬‬
‫_‪ :‬سلم آقاي دكتر بهداد‪ .‬به شما ياد ندادن تو اتاق عمل داد نزنین؟ اونم سر دختر من؟‬
‫_‪ :‬دختر شما؟ نه قربان اشتباهي شده‪ .‬من يعني‪.....‬‬
‫با حیرت نگاهي به نگین انداخت‪ .‬تازه متوجه چشمهاي سبز پلنگي و ابروهاي كمرنگش شد‪.‬‬
‫_‪ :‬من‪ ....‬بله معذرت میخوام‪ .‬اشتباه گرفتم‪.‬‬
‫_‪ :‬بسیار خوب‪ .‬نگین خانم اينم دكتر بهداد‪ .‬خیالت راحت شد؟ اجازه میدي ما بريم به كارمون برسیم؟‬
‫_‪ :‬بله حتماً ‪ .‬آقاي دكتر جون شما و جون باباي من‪.‬‬
‫_‪ :‬نگین ‪ ....‬بابا برو بیرون‪.‬‬
‫فربد گیج شده بود‪ .‬اين نگین بود يا نبود؟ شايد لنز گذاشته بود‪ .‬پس اون ماجراي بدبختي و بي پولي‬
‫اش چه بود؟ اگر اين دختر دكتر فاتحي بود ‪ ،‬آن يكي كي بود؟‬
‫گیج و منگ لباس اتاق عمل پوشید و آماده شد‪ .‬دكتر فاتحي روي تخت دراز كشید و به دكتر عابدي‬
‫گفت‪ :‬بايد اتاق عملشونو میديدي‪ .‬خیلي جالب بود‪ .‬چه نظافتي! چه پرسنلي!‬
‫پرستار فشارخونش را گرفت و گفت‪ :‬آقاي دكتر فشارتون بالست‪.‬‬
‫_‪ :‬آره بالست‪ .‬بايد با بیحسي نخاعي كار كنیم‪ .‬ببینم دكتر بهداد تو واردي يا بگم دكتر رضايي بیاد؟‬
‫_‪ :‬فكر میكنم كار دكتر رضايي بهتر باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬دكتر رضايي رفت بیرون؟ الن اينجا بود‪.‬‬
‫_‪ :‬نه آقاي دكتر من اينجام‪ .‬در خدمتم‪ .‬راستي لندن چیكار میكردين؟‬
‫_‪ :‬موضعي بود كیف كردم‪ .‬كلي با دكتر بحث كرديم‪ .‬خودش سؤال میكرد كه شما اين عملو چه جوري‬
‫میكنین و‪ ....‬خلصه كلي بحث كرديم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب يكي رو هم همونجا برمیداشتین‪.‬‬
‫_‪ :‬خرجش خیلي میشد‪ .‬يه غده ي ناقابله‪ .‬گفتم اين كارو دكتر عابدي هم میتوني بكنه‪ .‬تجهیزات‬
‫خاصي نمیخواد‪.‬‬
‫_‪ :‬اجازه میدين شروع كنم؟‬
‫_‪ :‬بله حتماً‪.‬‬
‫_‪ :‬با اجازتون من مرخص بشم‪.‬‬
‫_‪ :‬داري میري دكتر بهداد؟ ببخشین بیموقع احضارت كردم‪ .‬يعني تقصیر نگین بود‪ .‬يه دفعه سر عمل تو‬
‫بوده كارتو پسنديده‪ .‬فكر میكنه ديگه هیشكي بلد نیست‪.‬‬
‫_‪ :‬سر عمل؟‬
‫دكتر عابدي گفت‪ :‬يادت نیست دكتر؟ اون روز كه با دوستش اومده بود ‪ ،‬اتاق عملو گذاشت رو سرش‪.‬‬
‫خون ديد بیهوش شد‪.‬‬
‫_‪ :‬آو بله يادم اومد‪ .‬دخترتون لطف دارن‪ .‬ولي همینطور كه میدونین من يه تازه كارم‪.‬‬
‫_‪ :‬اتفاق ًا شنیدم كارت خوبه‪ .‬خیلي هم فعالي‪ .‬فقط تو اين مورد خاص دكتر رضايي تجربه اش بیشتره‪.‬‬
‫معطلت نكنم‪ .‬میتوني بري‪.‬‬
‫_‪ :‬ممنون‪ .‬خداحافظ همگي‪.‬‬
‫يادش آمد‪ .‬پس آن دختر چشم سبز دختر دكتر فاتحي بود؟! گیج و سردرگم بیرون آمد‪.‬‬
‫_‪ :‬پس چي شد دكتر بهداد؟‬
‫_‪ :‬چي؟ بله خانم‪ .‬قرار بود بیحسي نخاعي بكنن ‪ ،‬دكتر رضايي تجربه شون بیشتره‪.‬‬
‫_‪ :‬فكر میكنین خوب میشه؟‬
‫_‪ :‬حتماً خوب میشن‪ .‬نگران نباشین خانم‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا با من اينجوري حرف میزني؟ چون دختر دكتر فاتحیم؟ ولي من همون نگینم‪.‬‬
‫_‪ :‬بله خانم؟‬
‫_‪ :‬دكتر بهداد! رنگ چشمام عوض شده‪ .‬صدام رو هم فراموش كردين؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬ولي اگه من اشتباه نمیكنم ‪ ،‬اين كار چه معني میده؟ آخه دختر دكتر فاتحي كجا و اون نگین كجا‪.‬‬
‫_‪ :‬بشینین واستون تعريف میكنم‪.‬‬
‫_‪ :‬من سراپا گوشم خانم‪.‬‬
‫_‪ :‬ايندفعه حوصله دارين وراجیامو گوش كنین نه؟‬
‫_‪ :‬امیدوارم من اشتباه كرده باشم‪.‬‬
‫_‪ :‬شما اشتباه كردين‪ .‬اون روز تو اتاق عمل يه كشیده خوابوندين تو گوش من كه جاي انگشتتون رو‬
‫صورت من موند‪.‬‬
‫_‪ :‬من شرمنده ام خانم‪.‬‬
‫_‪ :‬مهم نیست‪ .‬میدونین میخواستم هر جوري شده انتقام بگیرم‪.‬‬
‫_‪ :‬حق با شماست‪.‬‬
‫_‪ :‬زورم به هیكلتون كه نمیرسه‪ .‬شنیدم راننده میخواين ‪ ،‬منم كه عاشق رانندگي‪ .‬بابا مامانم كه‬
‫مسافرت بودن كسي رفت و آمدمو چك نمیكرد‪ .‬میخواستم اينجوري بهتون نزديك بشم تا سر فرصت يه‬
‫فكر حسابي بكنم‪.‬‬
‫_‪ :‬نكردين‪.‬‬
‫_‪ :‬اينقدر لذت بخش بود كه فراموشش كردم‪.‬‬
‫_‪ :‬سابیدن زمیناي خونه ي منم همینطور؟ آخه خانم اگه نمیخواستي خودتو معرفي كني میتونستي كه‬
‫حداقل بگي نمیام‪.‬‬
‫_‪ :‬واي اون روز خیلي خوش گذشت‪ .‬از فضولي داشتم میمردم كه اين آقاي دكتر تو چه جور خونه اي‬
‫زندگي میكنه‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب چي گیرت اومد؟‬
‫_‪ :‬قرار نبود چیزي گیرم بیاد‪ .‬يه سوتي بزرگم دادم‪ .‬انگشتر برلیانم دستم بود‪ .‬تا حواستون نبود‬
‫گذاشتمش تو اون قوطي خاتم كاري رو پیش بخاري‪ .‬امیدوارم هنوزم اونجا باشه‪ .‬چون فراموش كردم‬
‫ببرمش‪.‬‬
‫_‪ :‬نمیدونم‪ .‬من كه بازش نكردم‪ .‬جعبه سر جاشه‪.‬‬
‫_‪ :‬اه چه خوب‪.‬چند روز پیشم اومدين دنبالم نه؟ راننده ي جديدتونو نپسنديدين؟‬
‫_‪ :‬نه ‪ .‬رانندگي بلد نبود‪ .‬ولي اون عصمت خانم‪....‬‬
‫_‪ :‬كلفتمونه‪ .‬منو بزرگ كرده‪ .‬بذارين از اول بگم‪ .‬اون روز داشتم از اتاق عمل میومدم بیرون كه شنیدم تا‬
‫آخر تابستون راننده میخواين‪ .‬تو يك ثانیه تصمیم گرفتم‪ .‬رفتم تو دستشويي‪ .‬ابروهامو با مداد سیاه كردم‪.‬‬
‫تو كیفم لنز سیاهم داشتم‪ .‬آخه رنگ چشمام يه جوريه‪ .‬به نظرم غیر طبیعیه‪ .‬واسه همین بیشتر لنز‬
‫سیاه میذارم‪ .‬خلصه يه خالم پشت لبم كشیدم‪ .‬شمام كه فقط چشمامو از روي ماسك ديده بودين‪.‬‬
‫اينقدرم خسته بودين كه وقتي رو گواهینامم نگاه كردين حتي فامیلمو نديدين‪ .‬به طرز وسوسه كننده اي‬
‫ساده بود!‬
‫_‪ :‬فقط نمیفهمم كجاش خوش گذشت؟ من به طرز وحشتناكي بي ادب بودم!‬
‫_‪ :‬هنرپیشه ي تاتر از چي كیف میكنه؟‬
‫_‪ :‬باور كردن دروغاش‪.‬‬
‫_‪ :‬میدونستم كه يه روز بهتون راستشو میگم‪ .‬ولي دروغ گفتن من كه ضرري به شما نزد‪ .‬زد؟‬
‫_‪ :‬نه فقط شديد ًا احساس حماقت میكنم‪.‬‬
‫_‪ :‬اوه نه شما احمق نیستین‪ .‬من خیلي چاخانم‪.‬‬
‫_‪ :‬چي بگم؟‬
‫_‪ :‬شما خیلي دلتون نمیخواد هنگامه رو با يه دويست و شش آلبالويي صفر كیلومتر عوض كنین؟ هر‬
‫چي سر بخواين میدم‪ .‬میدونین چند وقت پیش بابا واسم اسم نوشته بود‪ .‬دوهفته پیش تحويلم دادن‪.‬‬
‫ولي من بعد از هنگامه ديگه از هیچ ماشیني خوشم نمیاد‪ .‬شما كه واستون فرقي نمیكنه‪ .‬میفروشین؟‬
‫_‪ :‬كي گفته واسه من فرقي نمیكنه؟ من كلي گشتم تا اين ماشینو انتخاب كردم‪ .‬به نظرم حال كه از‬
‫رانندگي بدم میاد‪ ،‬حداقل وسیله شو دوست داشته باشم‪.‬‬
‫_‪ :‬جداً ؟ ولي من هیچ وقت متوجه نشدم كه دوسش دارين‪.‬‬
‫_‪ :‬ابراز علقمو به اعل صوت نمیكنم!‬
‫_‪ :‬آخه اون بنده خدام دل داره‪ .‬اصل ً میدونه كه دوسش دارين؟‬
‫_‪ :‬هنگامه خانم از من همچو توقعي نداره! خیالت راحت باشه‪ .‬خوب من رفتم‪.‬‬
‫_‪ :‬خداحافظ‪.‬‬
‫حوصله ي برگشتن به خانه را نداشت‪ .‬توي پاويون دراز كشید و خواب رفت‪ .‬بعدازظهر نهاري خورد و‬
‫مشغول كار شد‪ .‬سر شب بود كه میخواست برگردد‪ .‬وارد پاركینگ شد‪ .‬در ماشین را باز كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬آقاي دكتر! سلم‪.‬‬
‫_‪ :‬علیك سلم‪ .‬حال دكتر فاتحي چطوره؟‬
‫_‪ :‬اوه عالیه‪ .‬الن مامانم پهلوشه و منو مرخص كردن‪ .‬میدونین از بس مامانم جوش میزنه صبح فقط به‬
‫من گفت كه داره میره اتاق عمل‪.‬‬
‫_‪ :‬جداً ؟‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬راستش خیلي نگران شدم‪ .‬اوندفعه تو اتاق عمل خیلي ترسیده بودم‪ .‬بعدم چون فقط شما رو از‬
‫نزديك میشناختم فكر كردم اگه شما اونجا باشین خیالم راحتتره‪.‬‬
‫_‪ :‬و دو ساعت مردمو علف كردي‪ .‬حال میخواي بري خونه؟‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬اجازه میدين براي آخرين بار هنگامه رو برونم؟ راهتونو دور نمیكنم‪ .‬دم در خونتون انگشترمو میگیرم‬
‫و پیاده میرم‪.‬‬
‫_‪ :‬تو راننده ي من نیستي كه منو برسوني و پیاده بري خانم‪ .‬بشین پشت رل‪ .‬انگشترتو میگیري و‬
‫میري دم خونه تون يا هر جايي كه خواستي پیاده میشي‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلي ممنون‪ .‬آخ دلم واسه هنگامه يه ذره شده بود‪.‬‬
‫_‪ :‬هنگامه هم بهانتو میگرفت‪.‬‬
‫_‪ :‬واي جدي؟ میدونم عزيزم میدونم دلت تنگ شده‪ .‬دل به دل راه داره‪.‬‬
‫استارت زد و راه افتاد‪ .‬چند دقیقه در سكوت گذشت‪ .‬تا اينكه فربد پرسید‪ :‬حالت خوبه نگین؟ خیلي‬
‫ساكتي‪.‬‬
‫_‪ :‬فكر كردم كم كم بايد خودم بشم‪ .‬من اينقدرام وراج و الكي خوش نیستم‪.‬‬
‫_‪ :‬چطور؟‬
‫_‪ :‬يه فرضیه ي روان شناسي میگه اگه میخواي خوش باشي سعي كن بخندي‪ .‬يا هر كاري كه دوست‬
‫داري بكني‪ .‬من اول تابستون به حد مرگ افسرده بودم‪ .‬بابا كه به خاطر درمان سرطان به انگلیس رفت‪.‬‬
‫بهترين دوستم هم ناگهان مجبور به برداشتن كیسه صفرا شد‪ .‬همون كه سر عملش بودين‪ .‬و در اين‬
‫بین من با تلش خسته كننده اي سعي میكردم كه صورتمو زنده نگهدارم‪ .‬وقتي وارد اون بازي شدم يه‬
‫دفعه خوب شدم‪ .‬نمیدونم چي بسر شما دادم ولي‪...‬‬
‫يكدفعه سكوت كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬چي شد؟ منظورت چیه؟ اگه قرار به عذرخواهي هم باشه من بايد بكنم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه آقاي دكتر اين چه حرفیه؟‬
‫_‪ :‬بگذريم‪ .‬نگه دار برم انگشترتو بیارم‪.‬‬
‫_‪ :‬باعث زحمت‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش میكنم‪.‬‬
‫پیاده شد‪ .‬وارد خانه شد‪ .‬با آخرين سرعتي كه میتوانست لباس عوض كرد ‪.‬دست و رويي صفا داد و‬
‫ادوكلن زد‪ .‬انگشتر را برداشت و پايین رفت‪ .‬نگین مشغول صحبت با موبايلش بود‪ .‬فربد كه سوار شد‪،‬‬
‫گفت‪ :‬خوب عزيزم بعداً باهات تماس میگیرم‪ .‬ولي نه يه لحظه گوشي‪....‬‬
‫_‪ :‬مهمونین آقاي دكتر؟‬
‫_‪ :‬نه میخواستم مهمون دعوت كنم‪ .‬اگه تو برنامه اي نداشته باشي‪ .‬اينم انگشترت‪.‬‬
‫_‪ :‬ممنون‪ .‬مهمون من باشین با يه سورپريز‪.‬‬
‫_‪ :‬من امروز به حد اشباع سورپريز شدم‪.‬‬
‫_‪ :‬اين يكي رو هم طاقت بیارين سكته نكنین‪.‬‬
‫_‪ :‬من قلبم ضعیفه! ولي هر جور میلته‪.‬‬
‫_‪ :‬مرواريد جون هنوز اونجايي؟ آره ببین حاضر باش میام دنبالت‪ .‬سه ساعت واسه من جینگیلي مستون‬
‫نكن‪ .‬معطل كني میرم آ ! گفته باشم‪ ....‬باشه باشه‪ .‬پس اومدم‪ .‬نه خیلي راهي نیست‪ .‬تا يه ربع ديگه‬
‫اونجام‪.‬‬
‫فربد نگاهي به نگین انداخت‪ .‬حال كه يك شب بعد از سالها تصمیم داشت با يك دختر شام بخورد‪،‬‬
‫سرخر نمیخواست‪ .‬اما چیزي نگفت‪ .‬مدتي در سكوت گذشت‪ .‬تا اينكه‪...‬‬
‫_‪ :‬مرواريد رو يادتون میاد؟‬
‫_‪ :‬مرواريد؟‬
‫_‪ :‬همون كه اونروز زير عمل بود‪.‬‬
‫_‪ :‬آهان‪ .‬نه قیافش كه يادم نیست‪.‬‬
‫_‪ :‬بهترين دوستمه‪.‬‬
‫_‪ :‬متوجهم‪ .‬به همین علت بايد امشب با ما شام بخوره؟‬
‫_‪ :‬مثل اينكه خیلي خوشتون نیومد‪.‬‬
‫_‪ :‬میترسي جاي شام تو رو بخورم؟‬
‫_‪ :‬هاها نه! من به شما اعتماد مطلق دارم‪ .‬فقط يه موضوعي هست كه میخوام در حضور مرواريد بهتون‬
‫بگم‪ .‬من و دوستم تمام تابستون راجع به اين موضوع تحقیق كرديم‪ .‬خیلیا رو ديديم‪ .‬كلي بحث و جستجو‬
‫كرديم‪ .‬خلصه اينكه نتیجه كامل ً مستدله!‬
‫_‪ :‬حال بايد حتماً در حضور مرواريد بگي؟‬
‫_‪ :‬نصف ماجرا اونه!‬
‫_‪ :‬نكنه خواهر دوقلوي منه كه تو بیمارستان دزديده شده؟!‬
‫_‪ :‬اوه نه به اين بدي‪ .‬خوب رسیديم‪ .‬چه عجب خانوم حاضره! بالخره اينم هیجانزده شد!‬
‫فربد با بدبیني نگاهي به مرواريد انداخت‪ .‬نسبت ًا درشت هیكل وخوش قیافه بود‪ .‬فربد دوباره فكر كرد‪.‬‬
‫نمیشد گفت خیلي زيباست‪ ،‬ولي دوست داشتني بود‪ .‬در پشت راننده را باز كرد و با كمي خجالت‬
‫گفت‪ :‬سلم‪....‬‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬دكتر بهداد ‪ ...‬اينم بهترين دوست من مرواريد‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم خوشوقتم‪.‬‬
‫_‪ :‬منم همینطور‪.‬‬
‫_‪ :‬سوار شو ديگه‪ .‬درو درست ببند‪ .‬هي نه اينقدر محكم! بیسواد مگه در دوچرخه اس؟‬
‫فربد گفت‪ :‬كاسه ي داغتر از آش‪ .‬بفرما اينم دوستت‪ .‬حال موضوع چیه؟‬
‫_‪ :‬واي شیش ماهه دنیا اومدي؟ اگه يه ذره پا بودي تا يه هفته كشش میدادم‪ .‬ولي حال مجبورم تا‬
‫پیادم نكردي تندتند بگم‪ .‬خوب تو بگو مرواريد‪.‬‬
‫_‪ :‬واي نه خودت بگو‪.‬‬
‫_‪ :‬حاشیه نرو‪.‬‬
‫_‪ :‬اطاعت قربان‪ .‬شرط میبندم نمیدونین فامیل مرواريد چیه‪ .‬ولي اجازه میدم يه حدس بزنین‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب اگه بهداد نیست حتم ًا فاتحیه ديگه‪ .‬حرف آخرتو بزن‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب خیلي باهوشین! باشه میگم‪ .‬ما كلي تحقیق كرديم‪ .‬فهمیديم كه مادر شما در جواني با يه مرد‬
‫شصت و پنج ساله ي زن مرده ازدواج كرده‪.‬‬
‫_‪ :‬ببین راجع به مادر من‪........‬‬
‫_‪ :‬باشه باشه‪ .‬فقط بگین درسته يا نه؟‬
‫_‪ :‬اين اطلعاتو از كجا آوردي؟‬
‫چشمكي زد و گفت‪ :‬منابع موثق! خوب طبق يه تعصب احمقانه بچه هاي اون زن با مادر شما و بالطبع با‬
‫خود شما دشمني داشتند‪ .‬در نتیجه باهم معاشرتي نداشتین‪ .‬و براي اينكه از جنجال دور بمونین قبل از‬
‫تولد ده سالگي تون پدرتون آپارتمان فعلي تونو به اسم مادرتون كرد و مقداري پول نقدم به او داد‪ .‬تا اصلً‬
‫سر ارث و میراث با بچه هاش درگیر نشه‪ .‬چند روز بعدم مرد!‬
‫خوب اون روز تو اتاق عمل من كشف كردم كه فامیل شما و مرواريد يكیه‪ .‬بعد از سه چهار ماه تحقیق و‬
‫بررسي خستگي ناپذيرمون فهمیديم كه مرواريد برادرزاده ي شماست‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب پس نمیخواستي انتقام بگیري‪ .‬میخواستي تحقیق كني!‬
‫_‪ :‬هردو قربان‪ .‬حال جالب نیست؟ يه لبخند هم نزدين به پاس اينهمه زحمتي كه من و مرواريد كشیديم‪.‬‬
‫هان چیه؟ نكنه شمام اون تعصب احمقانه رو دارين؟ لطفاً بذارينش كنار‪ .‬چون من و مرواريد با تلش‬
‫فراوان پدر و عمه هاشو راضي كرديم كه شما خیلي آدم خوبي هستین‪ .‬و حال همگي بیصبرانه منتظر‬
‫ديدن شمان‪ .‬ازهمه ي اينا گذشته مرواريدو از داشتن عمو محروم نكنین!‬
‫فربد برگشت‪ .‬با لبخندي دست به طرف مرواريد دراز كرد و گفت‪ :‬به شرطي عمو صدام نكني‪ .‬احساس‬
‫میكنم شصت سالمه‪.‬‬
‫_‪ :‬وا آقاي دكتر مگه نیست؟‬
‫_‪ :‬نگین آخرش من از دست تو خودكشي میكنم‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه سر پیري اشكالي نداره‪ .‬ولي گردن من نندازين لطفاً‪.‬‬
‫_‪ :‬رو رو برم!‬
‫بالخره مرواريد هم با خجالت خنديد و با فربد دست داد‪.‬‬
‫_‪ :‬بالخره بايد چي صداتون كنه؟ عمو كمه بگه خان عمو؟‬
‫_‪ :‬نه مرسي‪ .‬فربد كافیه‪.‬‬
‫_‪ :‬فربد؟ فربد خالي؟ عمو فربد باحاله ها! يا دكتر فربد اقلً‪.‬‬
‫_‪ :‬نگین دهنتو ببند بذار اين رفیقتم يك كلمه حرف بزنه‪.‬‬
‫_‪ :‬آآ من اگه ديگه حرف زدم‪.‬‬
‫جلوي يك رستوران پارك كرد‪ .‬پیاده شدند‪ .‬مرواريد جلو آمد و خجولنه خنديد‪ .‬فربد دست دور شانه هايش‬
‫انداخت و گفت‪ :‬كم رويي تو و پررويي نگینو قاطي كنن دو تا آدم متعادل در میان‪.‬‬
‫_‪ :‬يخش وا بره از من پرروتره‪ .‬آهان راستي قرار بود من حرف نزنم‪.‬‬
‫_‪ :‬نگین دختر خوبیه‪ .‬اينجوري نگاش نكنین‪.‬‬
‫_‪ :‬نگفتم دختر بديه‪.‬راستي شما باهم معاشرت خونوادگي دارين نه؟‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬خونوادهامون باهم دوستن‪.‬‬
‫_‪ :‬فقط دوستن؟ خوب خدا رو شكر كه من با نگین نسبتي ندارم‪.‬‬
‫خندان به طرف نگین برگشت‪ .‬نگین نگاه خشني به او انداخت‪ .‬ولي چیزي نگفت‪ .‬مرواريد خنديد‪ .‬بعد‬
‫نگاهي به اطراف انداخت و پرسید‪ :‬خوب كجا بشینیم؟‬
‫_‪ :‬مهمون نگین خانومیم‪ .‬هر جا اون بگه‪.‬‬
‫نگین بدون حرف يك صندلي پیش كشید‪ .‬همگي نشستند‪ .‬پیش خدمت منو آورد‪ .‬فربد نگاهي كرد و‬
‫گفت‪ :‬اگه خانوما عجله اي ندارن اول قهوه اي چیزي بخوريم؟‬
‫نگین شانه اي بال انداخت‪ .‬مرواريد با لبخند گفت‪ :‬من كه خوشحال میشم‪ .‬به مامان گفتم با شمام‪.‬‬
‫خیالش راحته‪.‬‬
‫فربد‪ :‬از اين كه نديده به من اعتماد دارن ممنونم‪ .‬خوب يه هفت هشت جور قهوه داره و غیره‪ .‬مرواريد‬
‫چي میخوري؟‬
‫مرواريد‪ :‬قهوه كه نه! خودم از هیجان تا صبح بیدارم‪ .‬قهوه هم بخورم همسايه ها رو هم از خواب میندازم‪.‬‬
‫خوب ببینم‪ .......‬يه آب آناناس‪.‬‬
‫فربد‪ :‬عالیه منم آب آناناس‪ .‬نگین تو چي؟‬
‫نگین فقط سري به نفي تكان داد‪.‬‬
‫فربد‪ :‬چیه زبونتو قورت دادي؟‬
‫نگین‪ :‬نه راحت باشین‪.‬‬
‫فربد‪ :‬من راحت نیستم نگین‪ .‬اينجوري راحت نیستم‪.‬‬
‫دستهايش را روي میز گذاشت و به نگین نگاه كرد‪ .‬نگین خنديد و پرسید‪ :‬حال مگه چي شده؟‬
‫فربد‪ :‬يه قیافه اي گرفتي كه انگار‪........‬پوه‪ ...‬اصل ً ولش كن‪ .‬چیزي نمیخوري؟‬
‫نگین‪ :‬نه میلم نمیرسه‪.‬‬
‫فربد‪ :‬آقا‪ .....‬دو تا آب آناناس لطفاً‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬بابا خیلي دلش میخواست شما رو ببینه‪.‬‬
‫فربد‪ :‬بار آخرت باشه كه به من میگي شما‪ .‬فرض كن داداشت‪ .‬مگه چند سال از تو بزرگترم؟‬
‫مرواريد‪ :‬شیش سال و دو ماه! قبل ً حساب كرده بوديم‪ .‬از نگین پنج سال و نیم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬بیكارين به خدا ! بابات دكتره نه؟ از بابا يه وقتي شنیده بودم‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬جراح قلب اطفال‪.‬‬
‫فربد‪ :‬اوه اوه! عالیه‪ .‬بايد به داشتن همچو برادري افتخار كنم‪ .‬براش متاسفم كه مايه ي افتخارش‬
‫نیستم‪ .‬خدابیامرز بابام خیلي به منصب و مدرك اهمیت میداد‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬شمام دكترين‪ .‬ببخشید تو! تو هم كه متخصصي‪.‬‬
‫فربد‪ :‬تخصص بیهوشي رشته ي نسبتاً آسونیه‪ .‬ولي بابات نصف عمرشو درس خونده كه نصفه ي ديگه‬
‫شو به بازآموزي بگذرونه! پزشكي يعني بدبختي!‬
‫لیوانش را به طرف نگین گرفت ‪ .‬نگین لبخندي زد و سر تكان داد‪.‬‬
‫فربد‪ :‬بخور تا نصفشو نخوري به دلم نمیگیره‪ .‬سیر نمیشي آب آناناس جاي غذا رو نمیگیره‪ .‬چاق كننده‬
‫هم نیست‪.‬‬
‫نگین‪ :‬ممنون‪ .‬اگه خواستم سفارش میدم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬پنج سال و نیم ديگه كه عاقل شدي میفهمي تعارف رو پس نمیزنن!‬
‫نگین‪ :‬عاقل شدن شما رو هم ديديم!‬
‫مرواريد‪ :‬نگین به عموي من تیكه ننداز!‬
‫نگین‪ :‬آخ بمیرم عموت تا تو رو نداشت چي كار میكرد؟‬
‫فربد‪ :‬يكي میزد تو سر خودش يكي تو سر نگین‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬واي خیلي دلم میخواست ببینم تو ريخت راننده چه جوري بود!‬
‫فربد‪ :‬اينجوري نگاش نكن‪ .‬واسه خودش پديده اس! اه النم كه لنزاش مشكیه!‬
‫نگین‪ :‬دست شما درد نكنه‪ .‬اين آقايون محشرن‪ .‬بعد از سه ساعت تازه كشف كرده!‬
‫فربد‪ :‬چشم پاكي منو به حساب بي توجهي نذار‪.‬‬
‫نگین‪ :‬آخي بمیرم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬يه بار ديگه بگي‪ ،‬امشب میمیريا! فعل ً زنده باش بذار شاممونو بخوريم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬بعد از شام سرمو بذارم؟‬
‫مرواريد با خنده گفت‪ :‬آره بذار رو پاي من‪ .‬بچه ها اينجورين‪ .‬آخر شب تو ماشین خواب میرن‪.‬‬
‫فربد‪ :‬خیالت راحت‪ .‬هنگامه رو بدم دست نگین تا صبح اتوبان گردي میكنه‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬خوب ندين‪ .‬بچه اس خرابش میكنه‪.‬‬
‫فربد‪ :‬نه بچه ي خوبیه‪ .‬مواظبه‪ .‬فقط تمام تلششو میكنه كه از چنگ من درش بیاره كه من نمیدم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬ببین يه هوندا ديگه بخر اينو بده من‪ .‬هنگامه واسه من فرق میكنه‪.‬‬
‫فربد‪ :‬هنگامه واسه منم فرق میكنه‪ .‬خیال كردي الكیه؟‬
‫مرواريد‪ :‬ماشین ماشینه‪ .‬چه فرقي میكنه؟‬
‫فربد‪ :‬مرواريد جان ماشین من يه چیز ديگه اس‪ .‬خدا رو شكر كه نمیفهمي‪ .‬وال تو هم مدعیش بودي‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬خوب يه هونداي ديگه با همین رنگ و مشخصات پیدا نمیشه؟ هان نگین بايد حتماً همین باشه؟‬
‫نگین‪ :‬هنگامه يه چیز ديگه اس‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬هنگامه يا صاحبش؟ من اين حرفا حالیم نیست‪ .‬شما دو تا ماشینو فقط بهانه ي ابراز علقه‬
‫كردين‪.‬‬
‫نگین‪ :‬دستت درد نكنه مرواريد خانم‪ .‬دوستي رو در حق من تموم كردي‪.‬‬
‫نگین بعد از اين حرف بغضش را به زحمت فرو داد و راست نشست‪ .‬فربد نگاهي كرد و گفت‪ :‬نگین بهت‬
‫نمیاد اينقدر دل نازك باشي‪ .‬گريه كني امشب از رانندگي محرومت میكنم!‬
‫نگین به زور لبخندي زد‪ .‬مرواريد گفت‪ :‬من فقط نظرمو گفتم‪ .‬نمیخواستم ناراحتت كنم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬نگران نباش مرواريد‪ .‬نگین فقط از اين دلخوره كه فكر میكنه كه من تو رو از چنگش درمیارم‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬يا من تو رو از چنگش درمیارم؟‬
‫فربد‪ :‬بس كن مرواريد‪ .‬میبیني كه ناراحت میشه‪ .‬به جاي اين حرفا غذاتو انتخاب كن‪.‬‬
‫بالخره بعد از سه ساعت لطف كردند و از رستوران خارج شدند‪ .‬مرواريد با شك پرسید‪ :‬میشه من‬
‫رانندگي كنم؟‬
‫نگین‪ :‬نه مرسي‪ .‬عموت ماشین دست بچه نمیده كه خرابش كنه‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬ايش‪ ...‬حال يكي بهش گفت دست بفرمونش خوبه پررو شده‪.‬‬
‫فربد‪ :‬دعوا نكنین خودم میرونم‪.‬‬
‫نگین برگشت و گفت‪ :‬خودتو اذيت نكن‪ .‬دوست نداري من میرونم‪ .‬من و مرواريد دعوايي نداريم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬نه امشب اينقدر حالم خوبه‪ ،‬رانندگي كه سهله بگو از اينجا يه راست برو بیمارستان تا صبح سر پا‬
‫وايست‪.‬‬
‫نگین‪ :‬خوب خدا رو شكر‪ .‬اينو به عنوان تشكر قبول میكنم‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬بابا تعارفاتتونو بذارين تو ماشین‪ .‬سوار شین يخ زدم‪ .‬باشه من عقب میشینم‪ .‬هركي میخواد‬
‫بشینه برونه‪ .‬فقط منو قبل از منجمد شدن به خونه برسونین‪.‬‬
‫فربد سويیچ را به نگین داد و خودش ماشین را دور زد‪ .‬مرواريد را رساندند‪ .‬چند دقیقه در سكوت گذشت‪.‬‬
‫تا اينكه نگین پرسید‪ :‬میشه يه خواهشي بكنم؟‬
‫_‪ :‬حتماً‪ .‬چي شده؟ تو هنوز ناراحتي؟‬
‫_‪ :‬نه بابا اونكه مهم نبود‪ .‬نگران بابام‪ .‬هرچي میپرسم نه دكتر عابدي جوابمو میده نه كس ديگه‪ .‬عمل‬
‫بابا چطور بود؟ امیدي به زنده موندنش هست؟ میتوني از دكتر عابدي بپرسي؟ نگو من گفتم‪.‬‬
‫فربد موبايل را درآورد‪.‬‬
‫_‪ :‬نگفتم الن‪ .‬وقتي رفتي بیمارستان‪ .‬هر وقت‪ .‬فقط حقیقتو به من بگو‪ .‬خواهش میكنم‪ .‬من طاقت‬
‫شنیدنشو دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬دكتر عابدي؟ سلم بهداد هستم‪ .‬خوبي آقاي دكتر؟‪ ........‬نه بل يه دور‪ .‬تو ماشینم دارم میرم خونه‪.‬‬
‫میخوام امشب تخت بخوابم‪ .‬فقط میخواستم يه چیزي بپرسم‪ .‬مريضي دكتر فتحي در چه حده؟ هیچي‬
‫همینطوري‪ .‬صبح ديدمش میخواستم ببینم چیكار كردي؟ ‪....‬هان‪....‬خوب؟‪ .....‬تا كي؟‪ ......‬خوب‪ ....‬آره‬
‫ديگه‪ ....‬نه عوارض بدي گزارش نشده‪ .....‬خوب خدا رو شكر‪ .‬همین ببخشید مزاحم شدم‪ .‬خداحافظ‪.‬‬
‫_‪ :‬چي شد؟‬
‫_‪ :‬نتیجه عمل عالي بوده‪ .‬به درمانهاي قبلیم جواب داده و رويهم رفته جاي نگراني نیست‪.‬‬
‫_‪ :‬به من كه دروغ نمیگي؟‬
‫_‪ :‬نه ‪ .‬پدرت فقط يه كمي روحیه میخواد كه با داشتن تو حله‪.‬‬
‫_‪ :‬كاش كه بتونم موثر باشم‪.‬‬
‫_‪ :‬حتماً همینطوره‪ .‬رسیديم‪ .‬كلید داري؟‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬ممنون‪.‬‬
‫پیاده شدند‪ .‬نگین سويیچ را به او داد و در را باز كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬من نمیدونم چه جوري ازت تشكر كنم‪ .‬امشب واقع ًا به من خوش گذشت‪ .‬از اون گذشته احساس‬
‫اينكه منم غیر از مادرم خونواده و كس و كاري دارم‪ ،‬فوق العاده است‪.‬‬
‫_‪ :‬خوشحالم‪ .‬شب به خیر‪.‬‬
‫_‪ :‬شب به خیر‪.‬‬
‫در بسته شد‪ .‬فربد متفكرانه به طرف ماشین رفت و تا خانه راند‪.‬‬
‫صبح روز بعد در فاصله ي بین دو تا عمل سري به دكتر فاتحي زد‪ .‬وقتي بیرون آمد‪ ،‬نگین و مرواريد نفس‬
‫نفس زنان رسیدند‪.‬‬
‫نگین‪ :‬سلم‬
‫مرواريد‪ :‬سلم‬
‫فربد‪ :‬سلم سلم خانوماي محترم! چه خبر؟ اومدين ازم تشكر كنین ديشب خیلي خوش گذشت؟‬
‫خواهش میكنم قابل شما رو نداشت‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬اگه قرار باشه از كسي تشكر كنیم نگینه كه با وجود گرفتاري و نگرانیش ما رو مهمون كرد‪.‬‬
‫فربد‪ :‬اوه بله البته‪ .‬فكر كنم تشكر كردم‪ .‬اگه لزم باشه بازم میكنم‪ .‬لطف كردين نگین خانم‪ .‬خیلي‬
‫ممنون‪.‬‬
‫نگین‪ :‬خودتو لوس نكن‪ .‬پیش بابا بودي؟ چطوره؟‬
‫فربد‪ :‬خوب! عالي‪ .‬تمام طول راهرو رو دويدي همینو بپرسي؟ خوب داري میري ببینیش ديگه‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬ترسیديم بري اتاق عمل گیرت نیاريم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬آره النم دارن پیجم میكنن‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬فقط چند لحظه‪ .‬بابا داره میاد‪ .‬اونهاش‪...‬‬
‫فربد‪ :‬بابات‪.....‬‬
‫مرواريد‪ :‬بابا اينهاش‪ .‬اينم برادر شما‪.‬‬
‫دكتر فرخ‪ :‬خیلي خوب داد نزن‪ .‬اينجا بیمارستانه‪ .‬كشتي منو! سلم خوشوقتم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬سلم‪ .‬خیلي دلم میخواست شما رو ببینم‪ .‬همیشه دلم میخواست‪.‬‬
‫ولي همینكه همديگر را در آغوش گرفتند و دخترها با بغض بیني شان را بال كشیدند ‪ ،‬موبايل فربد با‬
‫صداي تیزي زنگ زد!!!‬
‫همه از جا پريدند‪ .‬فربد نگاهي كرد و با دلخوري گفت‪ :‬از اتاق عمله‪ .‬خیلي خیلي متاسفم‪ .‬ولي در اولین‬
‫فرصت‪.....‬‬
‫دكتر فرخ‪ :‬تا آخر هفته وقت ندارم‪ .‬جمعه شب چطوره؟‬
‫فربد‪ :‬خیلي خوبه‪ .‬مهمون من‪ .‬هر جا كه شما بگین‪.‬‬
‫دكتر فرخ‪ :‬من بزرگترم‪ .‬اول بايد بیاي خونم دست بوس‪ .‬آدرس كه داري؟‬
‫فربد‪ :‬بله‪ .‬ديشب اومدم‪ .‬ساعت هشت خوبه؟‬
‫دكتر فرخ‪ :‬عالیه‪ .‬برو به كارت برس‪.‬‬
‫فربد خداحافظي كرد و رفت‪ .‬تا جمعه شب دل توي دلش نبود‪ .‬اگرچه روز جمعه هم خودش كلي ماجرا‬
‫بود‪..........‬‬
‫صبح ناپدريش زنگ زد‪ :‬كجايي پسر؟ سال تا سال هم احوالي از مادرت نمیگیري؟ چشمش به در خشك‬
‫شد اين پیرزن‪ .‬خیلي خوب غلط كردم خانوم‪ .‬جوان چهارده ساله‪ .‬فربد نجاتم بده داره منو میزنه‪.‬‬
‫فربد‪ :‬حال بايد بیام نجاتت بدم؟ خرجش يه نهاره!‬
‫كورش‪ :‬بیا جون من‪ .‬باشه نهارم میريم ديزين‪ .‬تو بیا‪ .‬اصل ً هر جا تو بگي‪ .‬نه هر جا خانوم بفرماين‪ .‬منم‬
‫كه دست به خرجم خوبه‪ .‬واسم فرقي نمیكنه كجا بريم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬گوشي رو به مامان بده ببینم چي داره میگه‪.‬‬
‫مامان‪ :‬الو فربد؟‬
‫فربد‪ :‬سلم مامان خوبي؟‬
‫مامان‪ :‬علیك سلم‪ .‬ببین بیا بريم گردش‪ .‬يه دختر خوشگلم نشون كردم میبريم همرامون اگه خوشت‬
‫اومد شب بريم خواستگاري!‬
‫فربد‪ :‬فردا هم لبد عقد كنیم‪ .‬پس فردا بريم سر خونه زندگیمون‪ .‬هي كجا با اين عجله؟‬
‫مامان‪ :‬كدوم عجله؟ موهات سفید شد‪ .‬ديگه كسي بهت زن نمیده‪ .‬منم میمیرم و دومادي يه دونه‬
‫پسرمو نمیبینم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬خدا نكنه مامان‪ .‬تو هنوز جووني‪.‬‬
‫مامان‪ :‬حادثه كه خبر نمیكنه‪ .‬يه فكري بكن‪ .‬من يكي رو بیارم يا تو میاري؟‬
‫فربد‪ :‬مرسي خودم میارم‪ .‬ولي خواستگاري نكنین ها! اگه كردين طلسمش باطل میشه‪ .‬من يه بار‬
‫ممكنه خر بشم‪.‬‬
‫مامان‪ :‬اصل ً من خفه میشم‪ .‬تو بیار ما جمال اين مهرو رو يه بار ببینیم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬باشه كجا میرين؟ ديزين؟‬
‫مامان‪ :‬نه بريم شمال‪.‬‬
‫فربد‪ :‬من شب مهمونم بايد به موقع برسم‪.‬‬
‫مامان‪ :‬كجا خونه ي دختره‪.‬‬
‫فربد‪ :‬آره خودشه!‬
‫مامان‪ :‬واي عالیه! پس دوازده و نیم ديزين باش‪ .‬تنهام نیاي ها!‬
‫فربد‪ :‬دو نفرو میارم اصل ً خوبه؟‬
‫مامان‪ :‬يعني انتخاب با منه؟‬
‫فربد‪ :‬نه انتخاب با منه‪ .‬فعل ً خداحافظ‪ .‬میبینمت‪.‬‬
‫مامان‪ :‬خداحافظ‪.‬‬
‫فربد دو تا اس ام اس كوتاه زد و مشغول لباس پوشیدن شد‪ .‬نیم ساعت بعد نگین خواب آلود سوار‬
‫ماشین شد و گفت‪ :‬شرمنده خودت برون‪ .‬ديشب پیش بابا بودم‪ .‬تا صبح نخوابیدم‪ .‬گیج گیجم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬منم ديشب كشیك بودم‪ .‬اينكه چیزي نیست‪.‬‬
‫نگین‪ :‬اه تو عادت داري‪ .‬من كه هر شب بیدار نیستم‪ .‬میزنم هر دوتا مونو به كشتن میدن‪ .‬اول جوونیم‪.‬‬
‫حال تو كه عمرتو كردي‪ .‬شصت سال كم نیست!‬
‫فربد‪ :‬تا جايي كه يادم میاد من پنج سال و نیم از تو بزرگترم‪ .‬با اين حساب تو هم عمرتو كردي‪.‬‬
‫نگین‪ :‬نه هنوز پنج سال و نیم مونده‪.‬‬
‫فربد‪ :‬خیلي خلي بچه‪ .‬بريم ديگه دير شد‪ .‬مرواريد منتظره‪.‬‬
‫نگین‪ :‬مرواريد؟؟؟ اون هنوز خواب آلود داره آينه رو تماشا میكنه‪.‬‬
‫فربد‪ :‬بیدارش میكنیم‪ .‬مامانم منتظره‪.‬‬
‫نگین‪ :‬مامانت؟‬
‫فربد‪ :‬آره مامانم‪ .‬چیه؟ نهار مهمون شوهرشیم‪ .‬لبد خبر دارين كه اونم پسر خالشه و خواستگار قديمي‬
‫و مامانم سر لج و لجبازي با بابام عروسي كرده‪.‬‬
‫نگین‪ :‬نههههههههه! خوب اون بهش وفادار موند و بعدش باهم عروسي كردن؟‬
‫فربد‪ :‬آره‪ .‬اونموقع از غصه گذاشت رفت خارج‪ .‬من هفده سالم بود كه برگشت و باهم ازدواج كردن‪.‬‬
‫نگین‪ :‬وه عجب داستاني! ما ديگه اينا رو نفهمیديم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬گفتم اطلعاتتون كامل باشه‪.‬‬
‫همانطور كه نگین حدس میزد ‪ ،‬مرواريد حدود بیست دقیقه آنها را دم در كاشت‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬سلم‬
‫نگین‪ :‬علیك نمیومدي خانم‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬میخواستم مزاحم خلوتتون نباشم‪ .‬چطوري فربد؟‬
‫فربد‪ :‬سلم‪ .‬نمیشه به اين نگین بدبخت گیر ندي؟‬
‫مرواريد‪ :‬چه گیري؟ خودش بهم گفت دوستت داره‪.‬‬
‫دست نگین دير تو دهنش خورد‪ .‬بعد هم از چراغ قرمز استفاده كرد و پیاده شد‪.‬‬
‫فربد‪ :‬نگین نگین بیا دختر كجا میري؟ نگین‪...‬‬
‫شانه اش را گرفت و چون چراغ سبز شد تقريباً پرتش كرد رو صندلي پشت راننده و خودش پشت رل‬
‫نشست‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬خدا لعنتت نكنه دختر‪ .‬چه ضرب دستیم داري ها‪.‬‬
‫نگین‪ :‬فربد همینجا نگه دار پیاده میشم‪ .‬مهموني خونوادگي چه ربطي به من داره؟‬
‫مرواريد‪ :‬خونوادگي؟‬
‫فربد‪ :‬آره مهمون ناپدريمیم‪ .‬مامان گفت تنها نیا‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬خوب نگین‪ .‬خره میخواد تو رو به مامانش نشون بده ديگه‪ .‬منم در نقش چسب‪ ،‬كاتالیزور و غیره‪.‬‬
‫فربد‪ :‬مرواريد يه كم سر زبونتو بساب اينقدر اين بنده خدا رو اذيت نكن‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬خوب تو يك كلمه بگو منظورت همینه‪ ،‬اينم ديگه خیالش راحت بشه منو نزنه‪.‬‬
‫نگین‪ :‬فربد خواهش میكنم نگه دار تا خودمو پرت نكردم پايین‪.‬‬
‫فربد‪ :‬من كه پاك گیج شدم‪.‬‬
‫پا روي ترمز گذاشت‪ .‬نگین بیرون پريد‪ .‬مرواريد پرسید‪ :‬دوسش داري يا نه؟‬
‫فربد‪ :‬ببینم اين چرنديات شوخیه يا جدي؟‬
‫مرواريد‪ :‬من بلد نیستم مثل نگین چاخان كنم يا حاشیه برم‪ .‬من ركم‪ .‬اگه نگینم بفهمه اينا رو دارم به تو‬
‫میگم منو میكشه‪ .‬ولي دوستت داره‪ .‬از اول میخواست اذيتت كنه‪ .‬ولي وقتي عاشقت شد نتونست‪.‬‬
‫فرصتي نیست كه فكر كني‪ .‬يعني فكر كردن نمیخواد‪ .‬اگه دوسش داري برو دنبالش‪ .‬دلش میخواست‬
‫خودت ابتدااً بهش بگي وقتي هیچي نمیگي كلفه میشه‪ .‬اون از دوستي گذشته‪ .‬عاشقته‪.‬‬
‫فربد برگشت‪ .‬نگین دور میشد‪ .‬لبهايش را بهم فشرد‪ .‬لحظه اي مكث كرد‪ .‬مرواريد با ناامیدي گفت‪ :‬ولي‬
‫تو هیچ وقت اينجوري فكر نكردي ‪ ،‬نه؟ اونم يكي مثل بقیه اس‪....‬‬
‫فربد پايین پريد‪ .‬خودش را به سرعت به نگین رساند‪ .‬نگین بدون اينكه سرش را از توي يقه ي پالتويش‬
‫بلند كند گفت‪ :‬برو هرچي گفته دروغ گفته‪ .‬میخواد منو اذيت كنه‪.‬‬
‫فربد‪ :‬اگه دروغ بود كه اذيت نمیشدي‪ .‬به شوخیش میخنديدي‪ .‬نهايتش يه چیزي هم بار من میكردي‪.‬‬
‫نگین‪ :‬خوب كه چي؟‬
‫فربد‪ :‬كه من میخواستم اول تكلیف خانوادمو مشخص كنم بعد از مرخص شدن بابات بیام خواستگاري‪.‬‬
‫نمیتونم همه چي رو قاطي كنم‪ .‬امروزم آره میخوام با مامان آشنا بشي‪.‬‬
‫نگین‪ :‬نمیخواستي‪ .‬مرواريد تو دهنت انداخت‪ .‬ببین من محتاج ترحم نیستم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬ولي من هستم‪ .‬اگه نیاي مامانم منو میزنه!‬
‫نگین به زور خنديد‪ .‬فربد با لبخند پرسید‪ :‬بايد چیكار كنم كه باور كني؟‬
‫نگین‪ :‬میام ولي‪ .......‬هنوز هیچي معلوم نیست‪ .‬مرواريدم هرچي گفته بیخود گفته‪ .‬چون دو سه سال‬
‫پیش تو عشقش شكست خورد میترسه سر من بليي بیاد‪ .‬ولي موضوع اصل ً اين نیست‪ .‬من به اندازه‬
‫ي اون عاشق نیستم‪ .‬دنیا واسم به آخر نرسیده‪ .‬من فقط خسته ام‪ .‬اونم ربطي به عاشقي نداره‪.‬‬
‫نگراني بابا اذيتم میكنه‪ .‬احتیاج به استراحت دارم‪ .‬همین‪.‬‬
‫فربد‪ :‬خیلي خوب ولي اگه بدوني دوستت دارم راحتتر مقاومت میكني مگه نه؟‬
‫نگین‪ :‬تو اينو واسه دلخوشي مرواريد میگي؟ گفتم كه اشتباه میكنه‪.‬‬
‫فربد‪ :‬منم گفتم اگه تو شوخي میگرفتي ناراحت نمیشدي‪ .‬قبول داري كه ناراحتي‪ .‬نگین اگه بعد از اين‬
‫مدت تو رو نشناسم به درد لي جرز ديوارم نمیخورم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬متاسفم كه به درد لي جرز ديوارم نمیخوري‪.‬‬
‫فربد‪ :‬ولي من مطمئنم كه میخورم‪.‬میشیني پشت رل؟‬
‫نگین‪ :‬نه گیجم‪ .‬اگه به اين امید منو دعوت كردي كه راننده ات باشم‪ ،‬كور خوندي‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬من برونم؟ شما عقب كنار هم بشینین‪.‬‬
‫نگین‪ :‬لزم نكرده‪ .‬میزني عشق منو لت و پار میكني با اون رانندگیت‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬آخي فربد‪ ،‬میشنوي چي میگه؟‬
‫فربد‪ :‬آره عشقش هنگامه اس‪ .‬محاله بدمش تو خانوم‪ .‬بچه پدر میخواد‪ .‬يه زن خوب میگیرم واسش‬
‫مادري كنه!‬
‫نگین‪ :‬عمراً! بذارم بچه ام زير دست نامادري بزرگ بشه‪ .‬بدش من برو با هركي میخواي عروسي كن‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬هي يواش نگین جون‪ .‬يه وقت میبیني باورش شد‪ .‬تو كه فربد و به هنگامه نمیفروشي‪.‬‬
‫فربد‪ :‬نخیر خانوم هم خدا رو میخواد هم خرما رو‪ .‬ولي من به اينجام رسیده‪ .‬من و تو زير يه سقف طاقت‬
‫نمیاريم‪ .‬بچه آرامش میخواد‪ .‬فردا تو جامعه نمیتونه سپرشو بلند كنه‪.‬‬
‫نگین‪ :‬يواش‪...‬سر درگیريت با من اينجوري پا رو پاش نذار‪ .‬له شد پدال بچه ام!‬
‫فربد‪ :‬بچه ي خودمه‪ .‬میدونم دارم باهاش چیكار میكنم‪ .‬تو هم بهتره تا شكايت نكردم بكشي كنار‪.‬‬
‫میدوني كه دادگاه حق رو به من میده‪.‬‬
‫نگین‪ :‬خیال كردي‪ .‬شده بدزدمش اينكارو میكنم‪ .‬من نمیذارم پاره ي جیگرم زير دست تو بزرگ بشه‪ .‬فردا‬
‫بپرسن پدرت كیه به قول تو نتونه سپرشو بلند كنه!‬
‫فربد‪ :‬مگه من چمه؟ واسش يه گاراژ طليي درست میكنم با يه قفل بزرگ‪ .‬نمیذارم نوك ناخن مانیكور‬
‫كرده ات بهش برسه‪.‬‬
‫نگین‪ :‬تا بیاي گاراژ درست كني ما رفتیم‪ .‬از اون ور مرز باهات تماس میگیرم‪ .‬چون با كمال تاسف بالخره‬
‫بچه ام دلش واسه باباش تنگ میشه‪ .‬منم كه مثل تو بیرحم نیستم‪ .‬دل دارم‪ .‬اجازه میدم باهات صحبت‬
‫كنه‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬شما دو تا ديوونه اين‪ .‬دلم درد گرفت بس كه خنديدم‪ .‬واي بسه‪.....‬‬
‫فربد‪ :‬مهم اين بود كه نگین سر حال بیاد كه اومد‪ .‬جاتو با من عوض میكني نگین؟‬
‫نگین‪ :‬نیگاش كن به هر زبوني میخواد بگه دكتر فاتحي سیري چند؟ تو هنوز راننده اي‪.‬‬
‫فربد‪ :‬اگه میخواي اينجوري فكر كني باشه‪ .‬ولي اگه يادت بیاد من راننده مو گردش نمیبردم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬جاي به اين سردي میخوام صد سال نبري‪.‬‬
‫فربد‪ :‬چرا زودتر نگفتي میتونستیم عوضش كنیم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬مهمون اون بنده خدا به من چه؟‬
‫فربد‪ :‬واسه كوروش فرقي نمیكرد‪ .‬مامان كه نمیخواست برف بازي كنه‪ .‬میخواست منو از خونه بیرون‬
‫بكشه‪ .‬و خوب البته ترجیح میداد تنها نباشم‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬يه وقت تو راه گم نشي‪ .‬راستي مامانت با من مشكل نداره؟‬
‫فربد‪ :‬اگه مامان بزرگ صداش نكني‪ ،‬فكر نكنم‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬قول میدم اينكارو نكنم‪ .‬ولي اسمش چیه؟ بهش بگم خاله خوبه؟‬
‫فربد‪ :‬فكر كنم خوبه‪ .‬اسمش نازنینه‪ .‬اگه ببینین كورش چه جوري صداش میكنه دلتون آب میشه‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬آخي هنوز عاشقه؟‬
‫فربد‪ :‬فكر نمیكنم اين تبش عرق كنه‪ .‬وال بیست سال عزب نمیموند‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬حاضري واسه نگین اينكارو بكني؟‬
‫فربد‪ :‬تو باز ما رو پیش كشیدي؟ من نگین رو لج نمیندازم كه زن يكي ديگه بشه‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬بادا بادا مباركبادا‪ ....‬ايشال مبارك بادا‬
‫نگین‪ :‬هي يواش فكر كنم منم بايد بله رو بدم بعد بزني زير آواز‪ .‬فربد بزن كنار من بشینم‪ .‬نه چرنديات‬
‫اين قابل تحمله نه رانندگي تو‪.‬‬
‫فربد‪ :‬شگردمه‪ .‬بايد يه جوري راضیت میكردم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬آره میدونم‪.‬‬
‫مرواريد از بین دو تاصندلي خم شد و گفت‪ :‬حال وقتي اينجوري بینتون فاصله انداختم ياد میگیرين حرفاي‬
‫منو جدي بگیرين‪.‬‬
‫نگین‪ :‬من اگر تو رو جدي بگیرم كه كلم پس معركه اس‪.‬‬
‫تا برسند به شوخي و خنده گذشت‪ .‬كنار پاتوق معمولشان پیاده شدند‪ .‬مامان با ديدن دو تا دختر جوان و‬
‫شاداب به همراه فربد با حیرت نگاهش كرد‪ .‬فكر نمیكرد كه فربد جدي گفته باشد‪ .‬فربد اما با متانت جلو‬
‫رفت و همه را به هم معرفي كرد‪ :‬مامانم و آقا كورش ‪ ،‬نگین و مرواريد عزيزم‪.‬‬
‫مامان به سختي آب دهانش را قورت داد و گفت‪ :‬خیلي خوشوقتم‪.‬‬
‫مرواريد در آغوشش كشید و گفت‪ :‬منم همینطور‪.‬‬
‫مامان نگاهي به نگین كرد و او را كه كمي عقب كشیده بود در آغوش كشید‪ .‬همه روي تخت نشستند‪.‬‬
‫سفارش غذا دادند‪ .‬مامان با چشم و ابرو اشاره میكرد كه حال كدومشون؟‬
‫بالخره فربد خنده اش گرفت و گفت‪ :‬مامان جون مشكلت چیه؟ مرواريد برادرزاده ي منه‪ .‬دختر فرخ‪ .‬نگین‬
‫هم دوستش دختر دكتر فاتحي ريیس بیمارستانه‪ .‬دوتايي كشف كردن كه من عموي مرواريدم و سر‬
‫همین ماجرا باهم آشنا شديم‪.‬‬
‫مامان‪ :‬آه چه خوب! دختر دكتر فرخ؟! خود دكتر خبر داره؟ يعني اونا تو رو میپذيرن؟‬
‫فربد‪ :‬آره مامان جون خیالت راحت‪ .‬به لطف نگین و مرواريد همه منو پذيرفتن‪ .‬امشب مهمون فرخم‪.‬‬
‫خواهرام هم قراره بیان‪ .‬هیچكس با من مشكلي نداره‪ .‬يه خانواده دارم اين هوا‪ .‬پس ديگه چي؟؟ تنها‬
‫نیستم‪.‬‬
‫مامان‪ :‬يعني‪ ...‬منو بگو كه‪ ....‬آخه من چي فربد؟‬
‫فربد‪ :‬احترام شما به جاي خود باقي‪ .‬من كه تو رو كنار نذاشتم‪.‬‬
‫مامان‪ :‬ولي من هنوزم فكر میكنم تو تنهايي‪.‬‬
‫فربد‪ :‬آه از اون لحاظ ! ولي من شبا گريه نمیكنم‪ .‬زير پامم خیس نمیكنم‪ .‬بیشتر شبام كشیكم‪ .‬اصلً‬
‫خونه نیستم كه بخوام بهانه بگیرم‪.‬‬
‫مامان سري به تاسف تكان داد و با ناامیدي گفت‪ :‬تو آدم بشو نیستي‪.‬‬
‫فربد‪ :‬متاسفم‪.‬‬
‫كم كم باهم آشنا شدند و مثل پنج تا دوست قديمي گرم صحبت شدند‪ .‬يكي دو ساعت بعد كورش‬
‫میخواست براي اسكي برود‪ .‬مامان و مرواريد هم راه افتادند‪ .‬نگین در حالیكه كمي به بخاري نزديكتر‬
‫میشد گفت‪ :‬حیف نیست اين گوشه ي دنج رو ول كنین برين تو سرما؟ من كه تازه يخم وا رفته‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬تو گوشه ي دنجتو بچسب‪ .‬ما میريم گشتي میزنیم و میايم‪ .‬تا بیايم دو سه تا دوست جديد‬
‫واسه خودت دست و پا كن تنها نموني‪.‬‬
‫فربد‪ :‬من نمیام‪ .‬كورش میدونه من عاشق اسكي ام‪ .‬هر دفعه میاد اينجا‪ .‬گاهي هم محض تنوع آبعلي!‬
‫كورش‪ :‬آره تو فقط دوست داري كنار شومینه ي خونت چاي بهارنارنج بنوشي و برفا رو از فاصله ي سه‬
‫متري پشت پنجره تماشا كني‪.‬‬
‫فربد‪ :‬گل گفتي! يه كتاب عالي صحنه رو تكمیل میكنه‪ .‬حال برين تا غروب نشده‪ .‬من و مرواريد شام‬
‫مهمونیم‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬آره ديگه ما بريم‪ .‬مزاحم نباشیم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬وقتي نگین گفت تو پرروتري باورم نشد‪ .‬سريش ولم كن‪ .‬ما اگه برادرزاده نخوايم كي رو بايد ببینیم؟‬
‫داشتیم زندگیمونو میكرديم‪.‬‬
‫كورش‪ :‬بیاين بابا بريم تا دعوا نشده‪.‬‬
‫بالخره رفتند‪ .‬فربد نشست و گفت‪ :‬اصل ً ما بريم‪ .‬كي به كیه؟ مامان اينا مرواريدو میرسونن ديگه‪ .‬هان؟‬
‫نگین‪ :‬اگه بريم مامانت ناراحت نمیشه؟‬
‫فربد‪ :‬نه بابا از خداشه من نباشم مجبور نباشه زود برگرده‪ .‬بشین الن پیداش میكنم بهش میگم‪.‬‬
‫ماشینم میارم نزديكتر يخ نزني‪.‬‬
‫نگین‪ :‬ممنون‪.‬‬
‫فربد رفت و با هنگامه برگشت‪ .‬نگین در راننده را باز كرد‪ .‬فربد لبخندي زد و جابجا شد‪.‬‬
‫فربد‪ :‬مطمئني اين رنگ چشمات لنز نیست؟ نگي الن ديدم‪ .‬يادم نیومد بگم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬نه نمیگم‪ .‬اين رنگ اينقدر عجیبه كه همه تو خیابون برمیگردن نگاه میكنن‪ .‬لنزام تاريخش داره‬
‫میگذره كم كم اذيت میكنه‪ .‬بابا كه میگه شیش ماه يه بار حتماً عوض كن‪ .‬الن داره هشت ماهي‬
‫میشه‪ .‬بیا میخواي ببیني تو كیفمه‪.‬‬
‫كنار كشید‪ .‬از كیفش بسته ي لنز سیاه را درآورد و نشانش داد‪ .‬فربد با تعجب نگاهي كرد و گفت‪:‬‬
‫درسته رنگ سبز چشمات تو ذوق میزنه ولي خیلي بهت میاد‪ .‬من دوسش دارم‪.‬‬
‫نگین با ناباوري لبخندي زد و راه افتاد‪ .‬فربد يك وري نشسته بود و بدون حرف تماشايش میكرد‪.‬‬
‫نگین‪ :‬هي چرا اينجوري نگاه میكني؟ میزنم جفتمونو به كشتن میدم ها!‬
‫فربد ‪ :‬داشتم فكر میكردم‪.‬‬
‫نگین ‪ :‬خوب يه طرف ديگه رو نگاه كن‪.‬‬
‫فربد‪ :‬تو خواهراي منو ديدي؟‬
‫نگین‪ :‬آره چطور مگه؟ ترس ندارن نگرن نباش‪.‬‬
‫فربد‪ :‬همین‪ .‬حواسم پرته‪.‬‬
‫نگین‪ :‬يه كم ريسك پذير باش‪ .‬بهت قول میدم نتیجه اش عالیه‪.‬‬
‫فربد‪ :‬من قول تو رو قبول دارم‪.‬‬
‫و دوباره به فكر فرو رفت‪ .‬والبته دقت كرد كه اينبار به نگین زل نزند! تا رسیدن به مقصد هر دو غرق افكار‬
‫خود بودند‪.‬‬
‫نزديك خانه فربد پرسید‪ :‬بريم خونه ي من يه چايي بخوريم؟ هنوز تا ساعت هشت خیلي وقت دارم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬داشتم به چايي فكر میكردم! خوبه‪ .‬خونه تو نزديكتره‪.‬‬
‫فربد‪ :‬حسابي خسته ات كردم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬نه بابا كرم از خود درخته‪.‬‬
‫فربد در گاراژ را با ريموت باز كرد و نگین ماشین را سر جايش پارك كرد‪ .‬بال رفتند‪ .‬فربد چاي را گذاشت و‬
‫شومینه را روشن كرد‪ .‬بعد ضمن عذرخواهي رفت تا لباس عوض كند‪ .‬نگین هم سر ورويي صفا داد‪.‬‬
‫تجديد آرايش كرد و به اتاق برگشت‪ .‬فربد چاي ريخت و با كیك شكلتي آورد‪.‬‬
‫فربد‪ :‬ننو عاشق كیك پختنه‪ .‬اين كیكشم عالیه‪.‬‬
‫نگین‪ :‬ممنون‪ .‬چرا زحمت كشیدي؟‬
‫فربد‪ :‬خیلي زحمت كشیدم! از صبح تا حال كه منو میبیني دارم كیك میپزم‪ .‬فقط نمیدونم چرا وسط كار‬
‫نصفشو خوردم!‬
‫نگین لبخندي زد و جرعه اي چاي نوشید‪ .‬فربد هم جرعه اي نوشید و با شیطنت گفت‪ :‬آرايشت قشنگتر‬
‫شد‪ .‬نگي نفهمیدم!‬
‫نگین‪ :‬تو هم ديگه! ببین دست بردار‪ .‬مرواريد چرند میگه‪ .‬اگه بخواي ادامه بدي پا میشم میرم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬باشه ديگه چیزي نمیگم‪.‬‬
‫جرعه ي ديگري نوشید‪ .‬نمیدانست چطور بايد به او بقبولند كه چقدر از حضورش احساس آرامش میكند‪.‬‬
‫از جا برخاست هیزم ديگري كنار آتش گذاشت‪ .‬بارها فكر كرده بود كه بخاري را گازي كند‪ .‬اما دلش‬
‫نیامده بود‪ .‬همانطور كه به آتش چشم دوخته بود‪ ،‬نگین گفت‪ :‬بوي آتیش چه حس خوبي داره!‬
‫فربد برخاست در حالیكه به طرف مبل برمگشت گفت‪ :‬آره دوسش دارم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬چیزي شده؟‬
‫فربد‪ :‬نه چطور مگه؟‬
‫نگین‪ :‬هنوز تو فكر امشبي؟ بابا دست بردار‪ .‬نمیخورنت‪.‬‬
‫فربد‪ :‬نه داشتم فكر میكردم‪ ....‬ولش كن‪ .‬بگذريم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬يا يه حرفي رو بزن يا نصفه نگو‪.‬‬
‫فربد‪ :‬هیچي زمستونو دوست دارم‪ .‬سرما رو دوست ندارم‪ .‬ولي اين حسشو دوست دارم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬منم خیلي دوست دارم‪ .‬به شرطي كه مجبور نباشم از خونه بیرون برم‪ .‬تازه الن هنوز پايیزه‪.‬‬
‫فربد‪ :‬پايیز‪ ..........‬يه چايي ديگه میخوري؟‬
‫نگین‪ :‬بذار من بريزم‪.‬‬
‫و بدون مكث فنجانهاي خالي را برداشت و به آشپزخانه رفت‪ .‬فنجاها را شست‪ .‬خشك كرد و دوباره پر‬
‫كرد‪ .‬فربد با لذت سیري ناپذيري تماشايش میكرد‪ .‬به نظرش نگین جزيي از آن خانه بود‪ .‬انگار همیشه‬
‫اينجا بوده‪.‬سیني را از او گرفت و به اتاق برگشتند‪.‬‬
‫نگین‪ :‬چقدر اين رنگ ديوار به مبل میاد‪.‬‬
‫فربد‪ :‬منو ياد اون روز نفرت انگیز ننداز‪.‬‬
‫نگین‪ :‬چرا؟ به من كه خیلي خوش گذشت‪ .‬تا تونستم واست ننه من غريبم بازي درآوردم‪ .‬يه هفته‬
‫بعدشم خودم دادم اتاقمو رنگ كردن‪ .‬همه اش میترسیدم بپرسي بوي رنگ چیه‪ .‬هزار تا قصه واسه‬
‫سؤالت آماده كرده بودم‪ .‬ولي نپرسیدي‪.‬‬
‫فربد‪ :‬من شرمنده ام‪.‬‬
‫نگین‪ :‬فراموشش كن‪ .‬نمیخواي اينجا بوردر بزني؟ قشنگ میشه‪.‬‬
‫فربد‪ :‬بهش فكر نكرده بودم‪ .‬از كجا بايد بخرم؟‬
‫نگین با چشمهايي كه برق میزد پرسید‪ :‬من بخرم واست؟‬
‫فربد‪ :‬عالیه‪ .‬چرا كه نه‪ .‬لطف میكني‪.‬‬
‫نگین‪ :‬نه من عاشق بوردرم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬حتماً قشنگ میشه‪.‬‬
‫نگین‪ :‬خوب پس من برم بوردر بخرم! نه يعني برم خونه‪ .‬مرواريد اصرار كرده امشب منم بیام‪.‬‬
‫مهمونیاشون بدون من برگزار نمیشه‪.‬‬
‫فربد‪ :‬صبر كن میرسونمت‪.‬‬
‫نگین‪ :‬ببین يه پیشنهاد‪ .‬سويیچ بده من‪ .‬میرم خونه حاضر میشم برمیگردم دنبالت‪.‬‬
‫فربد‪ :‬باشه فقط دير نكني‪.‬‬
‫نگین‪ :‬تا حال نگین دير كرده؟‬
‫فربد‪ :‬معذرت میخوام‪.‬‬
‫نگین لبخندي زد و به سرعت بیرون رفت‪ .‬فربد جلوي خودش را گرفت تا پیش از رفتن او را نبوسد‪ .‬نیم‬
‫ساعت بعد نگین برگشت‪ .‬فربد را رساند و دم خانه فرخ با بحني كه اندكي نگراني داشت‪ ،‬گفت‪ :‬میدونم‬
‫پررويیه فربد‪ .‬ولي بابا تنهاست بايد برم بیمارستان‪ .‬میتونم‪........‬‬
‫فربد دستي سر شانه اش زد و با لبخند گفت‪ :‬آره میتوني‪ .‬به بابا سلم برسون‪.‬‬
‫پیاده شد‪ .‬دستي براي نگین تكان داد و زنگ در خانه ي فرخ را زد‪.‬‬
‫همه منتظرش بودند‪ .‬فرخ و خانمش پروانه‪ ،‬فرحناز و فرنوش و همسرانشان‪ .‬با بچه ها هم بايد آشنا‬
‫میشد‪ .‬صدف خواهر مرواريد و ثريا و سپیده و آرش و شهروز‪.‬‬
‫همه با مهرباني تحويلش گرفتند و كم كم چنان خودماني شدند كه انگار هرگز فاصله اي نبوده‬
‫است‪.‬مرواريد پروانه وار دورش میچرخید و زبان میريخت‪ .‬شب از نیمه گذشته بود كه برخاست‪ .‬بعد از‬
‫قول اينكه حتماً به ديدن خواهر هايش هم برود ‪ ،‬خداحافظي كرد‪ .‬نیم ساعت بعد موبايلش زنگ زد‪.‬‬
‫مرواريد بود‪ .‬بعد از احوالپرسي و مقدمه چیني پرسید‪ :‬فكر میكني نگین از من دلخوره؟ ترسید من چیزي‬
‫بگم نیومد؟‬
‫فربد‪ :‬نگین؟ نه فكر نكنم‪ .‬باباش تنها بود‪ .‬حال خیلي دلت میخواد دلشو به دست بیاري يه عذرخواهي‬
‫ازش بكن‪ .‬نگین زودرنج هست‪ ،‬اما كینه اي نیست‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬میدونم يه پارچه جواهره‪ .‬از تو هم معذرت میخوام‪ .‬بیخودي دخالت كردم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬اشكالي نداره‪ .‬من دلگیر نیستم‪ .‬شب بخیر‪.‬‬
‫مرواريد‪ :‬ممنون شب بخیر‪.‬‬
‫بلفاصله دوباره تلفن زنگ زد‪ .‬شماره ناشناس بود‪.‬‬
‫فربد‪ :‬دكتر بهداد هستم بفرمايید‪.‬‬
‫نگین‪ :‬دختر دكتر فاتحي‪ ،‬نگین هستم‪ ،‬ببخشید سلم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬هه سلم نگین جان‪ .‬ترسیدي دكتر نباشي كم بیاري؟‬
‫نگین‪ :‬آره يه چیزي تو همین مايه ها‪ .‬هنوز اونجايي؟‬
‫فربد‪ :‬نه خونه ام‪.‬‬
‫نگین‪ :‬واي با چي اومدي؟‬
‫فربد‪ :‬واي با خواهرم اومدم‪ .‬چیه ترسیدي نصف شب گربه منو بخوره؟‬
‫نگین‪ :‬نه يعني‪ ....‬خواب كه نبودي؟‬
‫فربد‪ :‬نه تازه رسیدم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬امشب كه كشیك نداري؟‬
‫فربد‪ :‬نه‪ .‬بیام كشیك تو رو بكشم؟‬
‫نگین‪:‬نه مرسي! فردا صبح كي میخواي بیاي بیام دنبالت؟‬
‫فربد‪ :‬به تو چه؟ فردا میخوام محض تنوع با آژانس بیام‪ .‬ببینم راننده ي آژانس خوشگلتره يا تو؟‬
‫نگین‪ :‬اون كه فكر كردن نداره! حال كي بیام؟‬
‫فربد‪ :‬نه من میخوام فكر كنم! ببین ولش كن‪ .‬خودم میام سويیچو ازت میگیرم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬آخه صبح زود دارم میرم خونه‪ .‬واي يه دنیا كار دارم‪ .‬سويیچتو میذارم تو پرستاري‪ .‬يا بدم دربون‬
‫اتاق عمل؟‬
‫فربد‪ :‬فرقي نمیكنه‪ .‬فردا چیكار داري؟‬
‫نگین‪ :‬بايد برم خونه‪ .‬مشقاي كلس زبانم رو بنويسم‪ .‬سه هفته رو هم شده‪ .‬هر دفعه گفتم مینويسم‬
‫ننوشتم‪ .‬ساعت نه وقت آرايشگاه دارم‪ .‬تا يازده‪ .‬كه از اونجا بايد برم مهموني‪ .‬دو اون سر شهر تو كلس‬
‫زبانم باشم‪ .‬تا چهار كه يه مقدار خورده ريز واسه بابا از خونه بردارم و برگردم‪ .‬بازم بگم؟‬
‫فربد‪ :‬نه كافیه‪ .‬فقط سعي كن امشب بخوابي‪.‬‬
‫نگین‪ :‬واي اينقدر بد خواب شدم كه نگو‪ .‬با بیهوشیم خواب نمیرم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬میخواي امتحان كنم؟‬
‫نگین‪ :‬نه مرسي‪ .‬تو سرتو با اون راننده ي آژانس گرم كن‪ .‬بذار به كارم برسم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬باشه‪ .‬میخوام فردا به نهار دعوتش كنم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬خوش بگذره‪ .‬میرم سعي كنم بخوابم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬خوب بخوابي عزيزم‪.‬‬
‫صبح روز بعد آژانس گرفت ولي راننده ي اخمو توي آن صبح سرد پايیزي اصل ً چنگي به دل نمیزد‪ .‬وارد‬
‫بیمارستان شد‪ .‬دربان اتاق عمل نبود‪ .‬قدم زنان تا پرستاري رفت‪ .‬نگین پشت به او داشت براي‬
‫سرپرستار توضیح میداد‪ :‬ببین اين سويیچ مال دكتر بهداده‪ .‬رو چشمات نگهش دار‪ .‬خودش میاد دنبالش‪.‬‬
‫مراقب باش گمش نكني‪ .‬ببین ديگه سفارش نمیكنم‪....‬‬
‫فربد‪ :‬هي مگه با بچه طرفي؟‬
‫نگین‪ :‬آخیشششش‪ .‬خودت اومدي‪ .‬سلم‪ .‬نه بچه نیست ولي صحبت هنگامه اس‪.‬‬
‫فربد‪ :‬خیلي خوب ديگه شلوغش نكن‪ .‬داري میري؟‬
‫نگین‪ :‬وايیییي آره‪ .‬دعا كن به كارام برسم‪ .‬بفرما اينم سويیچتون صحیح و سالم‪ .‬ديشب بنزين زدم باكش‬
‫پره ‪ ،‬كارواشم بردم‪ .‬خوشگلم سر تا پاش برق میزنه‪.‬‬
‫فربد‪ :‬اي خدا عمرت بده‪ .‬حال چرا زحمت كشیدي؟‬
‫نگین‪ :‬اختیار دارين‪ .‬راننده تون اينقده كار نكنه واسه لي جرز خوبه‪.‬‬
‫فربد‪ :‬گیر میدي نگین‪ .‬حال چقدر پول دادي؟‬
‫نگین‪ :‬آخر ماه رو حقوقم حساب میكنیم‪ .‬فعل ً خداحافظ‪.‬‬
‫فربد‪ :‬زهرمار‪ .‬بگیر اين سويیچو‪ .‬من كه تا عصر اينجام‪ .‬اومدي فقط يه تك زنگ بزن‪.‬‬
‫نگین‪ :‬ممنون‪ .‬دارن پیجت میكنن‪ .‬خداحافظ‬
‫فربد‪ :‬خداحافظ‪.‬‬
‫نگاهي پرمحبت به او انداخت و خلف مسیر نگین به طرف اتاق عمل رفت‪ .‬روز نسبت ًا سبكي بود‪ .‬دو سه‬
‫تا عمل كوتاه‪ .‬مريضهاي بدون مشكل تنفسي و فشارخون و غیره‪.....‬ساعت پنج بعد ازظهر بود‪ .‬كاري‬
‫نداشت‪ .‬تو پاويون دراز كشیده بود‪ .‬نگین اس ام اس زد‪ :‬تو اتاق بابام‪ .‬تو كجايي؟‬
‫جواب داد‪ :‬همین دور و بر خانوم خوشگله‬
‫ضربه اي به در اتاق دكتر فاتحي زد‪ .‬نگین در را باز كرد‪ .‬دكتر فاتحي با خنده گفت‪ :‬تويي دكتر بیا تو‪.‬‬
‫وارد شد‪ .‬بعد از سلم و علیك دكتر فاتحي پرسید‪ :‬ببینم دكتر چي میكشي از دست دختر من؟‬
‫جا خورد‪ .‬نگاه پرسش آمیزي به نگین انداخت‪ .‬دكتر فاتحي توضیح داد‪ :‬دختره پررو میخواست سر منو‬
‫گرم كنه‪ ،‬میگه بذار واست تعريف كنم دور از چشم بابام چیكار كردم‪ .‬چه جوري دكتره رو سر كار‬
‫گذاشتم! آي خنديدم از دست دختره پررو‪ .‬خجالتم نمیكشه‪ .‬حال هر غلطي كرده‪ ،‬تو روم داره واسم‬
‫تعريف میكنه‪ .‬رفتم راننده ي دكتر بهداد شدم‪ .‬نفهمید دختر شمام! آخه بنده خدا از كجا بايد میفهمید؟‬
‫كف دستشو بو نكرده بود‪ ،‬كه من همچو بليي داشته باشم!‬
‫نگین بالخره كمي از رو رفته بود‪ .‬انتظار نداشت پدرش بلفاصله براي فربد تعريف كند‪ .‬در و ديوار را نگاه‬
‫میكرد و سعي میكرد نگاهش با هیچ كدام از عزيزترين مردان زندگیش تلقي نكند‪.‬‬
‫فربد با خنده گفت‪ :‬شما خیلي لطف دارين كه سر منو به تنم باقي گذاشتین!‬
‫دكتر فاتحي‪ :‬رك بگو من بیغیرتم!‬
‫فربد‪ :‬نه منظور من‪....‬‬
‫دكتر فاتحي‪ :‬همین بود‪ .‬ولي بايد بگم من هیچوقت حريف اين دختر شر و شیطونم نشدم‪ .‬و وقتي كه‬
‫طرفش تو باشي بازم بايد خدا رو شكر كنم كه با آدم بدي درنیفتاده!‬
‫فربد‪ :‬شما لطف دارين‪.‬‬
‫دكتر فاتحي‪ :‬نه لطف ندارم‪ .‬يه حقیقته‪ .‬نگین گفت بازم ماشینت دستش بوده‪ .‬اينو نده دستش ماشین‬
‫خودشو برداره‪ .‬من سويیچمو تو هفت تا سوراخ قايم كردم‪ .‬بازم از جاي ديگه ماشین پیدا میكنه‪ .‬آدم‬
‫بشو نیست‪.‬‬
‫نگین‪ :‬سويیچتون ارزونیتون‪ .‬اگه میتونین اينو راضي كنین ماشینشو به من بفروشه‪ .‬هنگامه عشق منه‪.‬‬
‫دكتر فاتحي‪ :‬ببینم بايد چكار كنم؟ وقتي نمیخواد بفروشه كه نمیتونم به چهار میخش بكشم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬تهديد به اخراج! مجبورش كنین‪.‬‬
‫فربد خنديد و گفت‪ :‬تقديم!‬
‫دكتر فاتحي‪ :‬هي من هنوز تهديدت نكردم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬پس سويیچتو نمیخواي ديگه!‬
‫فربد تمام جسارتش را جمع كرد و با صدايي كه به زحمت به گوش میرسید‪ ،‬گفت‪ :‬صاحب سويیچو‬
‫میخوام‪.‬‬
‫دكتر فاتحي با تاسف گفت‪ :‬خرت كرده بیچاره! تا دير نشده حرفتو پس بگیر‪ .‬من نشنیده میگیرم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬از نظر شما مانعي داره؟‬
‫دكتر فاتحي‪ :‬نه واسه خودت میگم‪ .‬به جوونیت رحم كن‪ .‬اين مار هفت خطو من میشناسم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬دست شما درد نكنه بابا‪.‬اينقدر تعريف نكنین چشم میخورم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬ولي با تمام اين حرفا‪....‬‬
‫دكتر فاتحي‪ :‬خودت میدوني پسرم‪ .‬انشاا‪ ...‬خوشبخت بشین‪ .‬برين‪ .‬دوباره روش فكر كنین‪ .‬صحبت يكي‬
‫دو روز نیست‪ .‬يه عمره‪ .‬برين به سلمت‪.‬‬
‫فربد آهي كشید‪ .‬همین يك هفته پیش اگر مامان حرف ازدواج را میزد‪،‬قاطعانه رد میكرد‪ .‬ولي حال با‬
‫خوشوقتي دست دكتر فاتحي را بوسید‪ .‬نگین هم اشك ريزان پدرش را بوسید و باهم از اتاق بیرون‬
‫آمدند‪ .‬تمام طول راهرو اشك میريخت‪ .‬چند نفر جلويشان را گرفتند و با نگراني پرسیدند كه براي دكتر‬
‫فاتحي اتفاقي افتاده؟‬
‫بالخره وارد پاركینگ بیمارستان شدند‪ .‬نگین با ريموت درها را باز كرد و خودش جاي كمك راننده نشست‪.‬‬
‫فربد نشست ‪ .‬سويیچ را گرفت و پرسید‪ :‬حال رانندگي نداري؟‬
‫نگین‪ :‬صبح تا حال هزار ساعت رانندگي كردم‪ .‬بشینم پشت رل بچه ام رم میكنه‪.‬‬
‫فربد‪ :‬بچه ات مال خودت! حال ديگه هیچ فرقي نمیكنه چي سوار شم‪.‬‬
‫نگین‪ :‬يادته من بهت بله ندادم؟‬
‫فربد‪ :‬من از تو سؤال نكردم!‬
‫نگین‪ :‬دست شما درد نكنه‪ .‬واقعاً حقمو دادين‪ .‬اون از تعريفاي بابا‪ .‬اينم از خواستگاري عصر حجري تو‪.‬‬
‫فربد‪ :‬عصر حجر صاحب سويیچو خواستگاري میكردن؟‬
‫نگین ايشي گفت و رو برگرداند‪.‬‬
‫فربد لخندي زد‪ ،‬ولي تلشي براي آشتي نكرد‪ .‬بدون حرف راه افتاد‪ .‬چند دقیقه بعد نگین خودش از قهر‬
‫درآمد‪ .‬برگشت نگاهي روي دست فربد انداخت‪.‬كه با بیخیالي روي فرمان بود‪ .‬با دلخوري گفت‪ :‬فرمونو‬
‫درست بگیر‪ .‬چه جوري میخواي كنترلش كني؟‬
‫فربد‪ :‬اينجوري‪ .‬رانندگي من همینه‪ .‬دوست نداري خودت برون‪.‬‬
‫نگین‪ :‬پوه‪ .‬كشتي منو با عشقولنه هات‪.‬‬
‫فربد‪ :‬بگم دوستت دارم كه باور نمیكني‪.‬‬
‫نگین‪ :‬هنوزم فكر میكنم به خاطر حرفاي مرواريده‪.‬‬
‫فربد‪ :‬حرفاش چیزي رو تغییر نداد‪ .‬فقط تسريعش كرد‪.‬‬
‫نگین‪ :‬هیچوقت نمیبخشمش‪.‬‬
‫فربد‪ :‬بهت زنگ زد؟‬
‫نگین‪ :‬آره همینو بهش گفتم‪.‬‬
‫فربد‪ :‬ولي من بهش گفتم نگین كینه اي نیست‪ .‬اونم گفت میدونم يه پارچه جواهره‪.‬‬
‫نگین با تمسخر گفت‪ :‬زربفت!‬
‫فربد نگاهي كرد‪ .‬نمیفهمید‪ .‬نمیدانست چطور بايد راضیش كند‪ .‬نگین خسته و عصباني بود‪ .‬چند شب‬
‫بود نخوابیده بود و فربد هم هیچ تجربه اي در اين مورد نداشت‪ .‬میترسید هر حرفي بیشتر جري اش كند‪.‬‬
‫در خانه پیاده اش كرد‪ .‬نگین بدون حرف رفت‪ .‬پكر بود‪ .‬فربد اس ام اس زد‪ :‬معذرت میخوام دوستت دارم‪.‬‬
‫جوابي نگرفت‪ .‬يكساعت بعد يكي ديگر‪ :‬با من ازدواج میكني؟ علوه بر مهريه هنگامه پشت قبالته‪.‬‬
‫بازهم جوابي نبود‪ .‬روز بعد نوشت‪ :‬سكوت علمت رضاست‪ .‬به خود میگیرم ها! جواب بده‪.‬‬
‫اما هیچ‪...........‬‬
‫تا يك هفته اس ام اس بارانش كرد‪ .‬دريغ از يك كلمه جواب‪.‬‬
‫در طول هفته ‪ ،‬به ديدن هر دو خواهرش رفت‪ .‬خواهرها و خواهرزاده برادرزاده ها همگي به طرز فجیعي‬
‫آرزوي دامادي اش را داشتند! با آستینهاي بالزده منتظر يك اشارت‪.........‬‬
‫صبح روز هفتم بود‪ .‬تو پاويون دراز كشیده بود‪ .‬براي آخرين بار نوشت‪ :‬يك كلمه بگو نه راحتم كن‪ .‬كشتي‬
‫منو از بیجوابي‪ .‬پدر عشق اونم سر پیري بسوزه‪....‬‬
‫_‪ :‬من؟؟؟؟؟؟؟؟تو منو كشتي با اين همه اس ام اس‪.‬‬
‫نگین آنجا بود‪ .‬اگر خواب نمیديد آنجا بود‪ .‬از جا برخاست‪ .‬دخترك به قاب در تكیه كرده بود و خجولنه لبخند‬
‫میزد‪ .‬فربد با قدمهاي لرزان جلو رفت‪ .‬نگین راست ايستاد و آرام گفت‪ :‬سلم‬
‫فربد‪ :‬سلم‪ .‬دلم واست تنگ شده بود‪.‬‬
‫نگین‪ :‬منم‪.‬‬
‫نگین لبش را گزيد و سر به زير انداخت‪ .‬فربد زير چانه اش را گرفت و سرش را بلند كرد‪ .‬با لبخند گفت‪:‬‬
‫اجازه میدي با خانواده براي يه امر خیر خدمت برسم؟‬
‫نگین خنديد لرزيد‪ .‬فربد در آغوشش گرفت‪ .‬با دست آزادش در اتاق پاويون را بست‪.‬‬
‫چهار شنبه‪ ،‬پانزده آذر هشتاد و پنج‬

‫ساعت يازده و پنجاه‬

‫شاذه‬

You might also like