دکتر بهداد اتاق عمل ,دکتر بهداد اتاق عمل…..
فربد در حالیکه با موبایل مشغول تایپ بود ,طول راهرو را بدون عجله پیمود .جلوی اتاق عمل گوشی را خاموش کرد و توی جیبش گذاشت .وارد شد .یک پرستار کتش را گرفت و با عجله لباس اتاق عمل را به او پوشاند.شیرآب را باز کرد و کنار ایستاد .دکتر دستهایش را شست و استریل کرد .به طرف پرستار برگشت .امّا … .این که پرستار نبود .از بین کله و ماسک مخصوص یک جفت چشم سبز گربه ای با جسارت خاصی نگاهش میکرد .فربد لحظه ای براندازش کرد وبعد پرسید :ببخشید ,جنابعالی؟ :-من همراه دوستم آمدم .از هزار نفر مجوز گرفتم .شما دیگه مانعم نشین. بعد بدون اینکه منتظر جواب شود ,از کنار فربد رد شد و به اتاق عمل رفت .در همین حین صدایی ناله کنان گفت:بذارین دوستم بیاد خواهش میکنم...... :-من اینجام عزیزم .یکی دو پله که نیست .هفت خوان رستمه .هر کس و ناکس به خودش اجازه میده جلوی آمدمو بگیره که خانم خرت به چند؟ حال تا بیای توضیح بدی که فروشنده نیستی ….. فربد از پشت سرش گفت :خانم معذرت میخوام .ولی اینجا جای منه .ضمناً اتاق عمل هم تیاتر نیست که هر کس و ناکس با یه بلیط ناقابل وارد کنه و هر جا دلش خواست بشینه. دکتر عابدی گفت :اگه موعظه ات تموم شد ,کارتو شروع کن که خیلی از برنامه عقبیم. :-چشم دکتر .خانم شما میشه دست مریضو ول کنین؟ :-آخه دکتر من خیلی میترسم .این اولین باره که تو اتاق عملم. :-ولی من و اعضای تیم دفعه ی اولمون نیست .حاضرم قسم بخورم .این آقای دکتر عابدی حسابی کار کشته اس .هیچ کی رم نکشته .من اگه جای شما بودم فقط از این خانمه با چشمای پلنگیش میترسیدم که هر آن حمله کنه….. چنته ی فربد خالی شده بود.چیز ديگري براي آرام كردن مريض به خاطرش نمیرسید .بعد از شبی پر کار احتیاج به استراحت داشت .دختر چشم گربه ای نگاه خطرناکی بهش کرد .امّا وقتی لبخند دوستش را دید ,اعتراضی نکرد .فربد اشاره ی نامحسوسی به پرستار کرد و او داروی بیهوشی را تزریق کرد .فربد فشار خون ,ضربان و تنفس را کنترل کرد .مریض که کامل ً بیهوش شد ,اشاره ای به دکتر کرد .دختر مزاحم زیر لب پرسید :ضربانش زیاد نیست دکتر؟ نکنه از لج من درست بهش نرسین؟ :-خانم خواهش میکنم برو بیرون.بذار به کارمون برسیم .قول میدم قبل از اینکه بهوش بیاد ,بفرستم دنبالت ,لحظه ی اول چشمش به جمال شما روشن بشه. :-کور خوندی آقای دکتر .من از اینجا تکون نمیخورم .حریف پلنگ نمیشی. فربد آهی کشید و سعی کرد او را ندید بگیرد .ولی دخترک ساکت نمیشد .مثل زنبور مدام زیر گوشش وزوزو میکرد :میشه بری کنار دکتر؟ آخه شما که اینجا کاری نمیکنی .دارو رو هم که پرستار تزریق کرد. فربد زیر لب غرغر کرد .اصل ً حوصله ی کل کل نداشت .نگاهی به ساعت انداخت .آهی کشید .نبض مریض را امتحان کرد .باز شنید :نبضش چطوره؟ داروی بیهوشی زیادی بهش ندادین؟ :-نه خیر خانم .من کارمو بلدم. :-تو کارتو بلدی؟ نیم ساعت اینجایی ,چی کار کردی؟ هی اونجا رو ببین .دکتر داره رفیق منو میکشه. ببین چه خونریزیی .وای کشتش........ :-خانم تا حال سوزن به انگشتت رفته؟ تو عمرت خون دیدی؟ امّا قبل از اینکه جمله اش تمام شود ,با کمک یک پرستار دخترک را از سقوط نجات داد .بعد باهم کشان کشان او را به ریکاوری بردند .فربد با خوشحالی گفت: عالی شد .حال با خیال راحت به کارمون میرسیم. خواست به اتاق عمل برگردد که پرستار با نگرانی گفت :ولی آقای دکتر نفس نمیکشه. پرستار داشت توی صورتش آب میپاشید .فربد برگشت .با دلخوری یک سیلی توی صورتش خواباند. دخترک به سرعت چشم باز کرد .با دیدن فربد داد زد :تو گوش من میزنی؟ من ازت شکایت میکنم آقای دکتر .اصل ً تو اینجا چه کار میکنی؟ رفیق منو ول کردی اومدی منو بزنی؟ باید برم ببینم اونجا چه خبره. فربد مستاصل شده بود .لحظه شماری میکرد که از آنجا بیرون بزند .انگار یک قرن طول کشید .تا بیمار بهوش بیاید ,دختر مزاحم بیچاره اش کرد.تنفس مریض اشکال پیدا کرده بود و راحت بهوش نیامد .دختره دکتر و خودش را کشت تا دوستش چشم باز کرد .هر چند که در تمام این مدت صدایش به غیر از یکی دو مورد از زمزمه بلندتر نشده بود .امّا فربد دیگر تحمل نداشت .همینکه بیمار چشم باز کرد ,او را به پرستار بیهوشی سپرد و از اتاق عمل بیرون زد .دربان اتاق عمل با دیدن او از جا برخاست .فربد پرسید: ببینم قرار بود یه راننده واسه من پیدا کنی چی شد؟ :-پیدا کردم آقای دکتر .منتها سربازیه .اول پاییز میاد خدمتتون. :-ببینم من به تو سپردم واسه من راننده پیدا کنی یا واسه اینی که میگی کار؟ من الن راننده میخوام. :-چشم آقای دکتر پیدا میکنم. از توی اتاق عمل صدای فریادی به گوش رسید :این چه اتاق عملیه که یه لیوان آب خوردن توش پیدا نمیشه؟ در اتاق عمل با شدت باز و بسته شد .لزم نبود پشت سرش را نگاه کند .پس حرفش را ادامه داد :پس میگردی یه راننده ی کاری و وقت شناس واسه من پیدا میکنی .بازهم میگم من از رانندگی بیزارم و به موقع سر کار رسیدنم حیاطیه .متوجه ای که؟ پس زود باش. فربد خسته و خواب آلود از در خارج شد .بازهم دکتر فخام ماشینش را درست جلوی ماشین او گذاشته بود .حداقل به ده فرمان برای خارج شدن احتیاج داشت. آهی کشید .سوار ماشین شد و سرش را روی فرمان گذاشت .یک نفر به شیشه زد. سر برداشت.یک دختر چشم و ابرو مشکی که تضاد خاصی با رنگ سفید صورتش داشت .یک خال سیاه هم پشت لبش بود .موهای ژولیده اش از جلوی روسری بیرون زده بود .گفت :ببخشید آقای دکتر من شنیدم که شما راننده میخواین ,درسته؟ من یه راننده ی خوبم. فربد با بی علقگی پرسید :کی ضمانت میکنه؟ :-امتحان کنین آقای دکتر .باور کنین به پولش احتیاج دارم .آخه مادر بیچاره ام چقدر باید کلفتی بکنه. خواهش میکنم اجازه بدین ماشینتونو از تو پارک در بیارم کارمو ببینین .آقای دکتر اگه بهم کار بدین گواهینامه و کارت شناساییمو گرو پیشتون میذارم .فقط تو ماشین گواهینامه مو بهم بدین ,اگه پلیسی چیزی....ولی نه خیالتون جمع من اصل ً سر و کارم با پلیس نمیفته .من قوانینو خوب بلدم .تمام تهرونم مخصوص ًا این طرفا رو مثل کف دستم میشناسم.امتحان کنین. فربد به ناچار هیکل خسته اش را روی صندلی کمک راننده کشید .دخترک به سرعت سوار شد .قبل از اینکه باز شروع به حرف زدن بکند ,فربد پرسید :رانندگی رو کجا یاد گرفتی؟ راستی اسمت چیه؟ :-اسمم نگینه .اینم گواهینامم. فربد نگاهی سرسری به گواهینامه انداخت .چشمهایش دودو میزد .اسمش درست بود .گواهینامه را پس داد .نگین با چرخشی حرفه ای ماشین را از پارک خارج کرد .گفت :رانندگی رو از بابام یاد گرفتم. وقتی زنده بود ,راننده ی آژانس بود .این محله رو هم بس دنبال مادرم اومدم یاد گرفتم .میدونین تو یه خونه این طرفا کار میکنه .الن که خانم و آقا مسافرتن ,من پیششم .یعنی تا آخر تابستون .اجازه میدین براتون کار کنم؟ به جون مادرم اگه احتیاج نداشتم......... :-باید اول مادرتو ببینم. :-ای به چشم .الن که خسته این .ولی در اولین فرصت میبرمتون ببینینش. :-ببین من همیشه یا کار فوری دارم یا خسته ام .پس همین الن بریم .راهش که خیلی دور نیست؟ :-نه نه همین طرفاست .یارو گفت بعد از تابستون واسه تون راننده میفرسته .منم گفتم تا اینجا پیش ننه هستم بیکار نباشم .بلکه بتونم یکی دو تا تکه جهیزیه واسه خودم بخرم .آخه میدونین بین خودمون باشه .یکی رو دوست دارم .اونم عاشق منه .ولی خوب دست خالیه دیگه .یکی مثل اربابای ننه ام هر تابستون فرنگه ,یکی هم مث ما واسه یه حلقه لنگه. :-بسه دیگه ساکت باش یه چرت بزنم. :-آ آم اگه من دیگه حرف زدم. توی یک کوچه ی آرام و پردرخت جلوی یک خانه ی دو طبقه ایستاد .پیاده شد .زنگ زد و لحظه ای بعد پشت در ناپدید شد .فربد با شک ضبط صوت ماشین و موبایلش را چک کرد .چیزی دست نخورده بود .در خانه باز شد .زنی در حالیکه چادر کهنه اش را درست میکرد ,به همراه نگین می آمد .تقریب ًا به اندازه ی دخترش حرف زد .آدرس خانه اش را در شهر ری داد و کلی دعایش کرد که به دخترش کار داده است. فربد تاکید کرد که سر وقت آمدن و رانندگی صحیح تنها چیزهاییست که میخواهد. نگین ثابت کرد که بسیار وقت شناس است ,حتی اگر لزم بود چهار صبح دم در بود .عاشق هوندای دکتر بود .مرتب تمیزش میکرد .هرروز کلی باهاش صحبت میکرد و اسمش را هنگامه گذاشته بود .فربد اما عقیده داشت که هنگامه خود نگین است ,که با هیاهویش سکوت زندگیش را بهم زده بود .انگار با فربد مشكل داشت يا اينكه به داشتن اتوموبیل زيبايش حسودي میكرد .حركاتش طوري بود كه انگار میخواهد اهمیت حضورش را ثابت كند. جمعه صبح بود .ساعت پنج و نیم کشیک داشت .اصراری نداشت که نگین بیاید .اما درست سر ساعت پنج و نیم دم در بود .فربد هنوز داشت لباس میپوشید .گرسنه اش بود .اما ننو ,کلفتش آخر هفته میرفت ده .در نتیجه چای و نان داغ حاضر نبود .او هم دیرش شده بود .به سرعت بیرون رفت .در ماشین را باز کرد .نگین با دهان پر سلم کرد .بعد هم یک ساندویچ نان و پنیر دستش داد .در حالیکه راه می افتاد توضیح داد :فرصت نکردم صبحانه بخورم .از خونه پنیر برداشتم .سر راه نون تازه خریدم و اومدم. سر اولین چهارراه یک فلسک هم از کنار صندلیش برداشت و برای دکتر چای ریخت .از توی جیبش یک کیسه قند بیرون کشید دست دکتر داد و راه افتاد .فربد از این پذیرایی خنده اش گرفته بود. :-کاش چیز بهتری خواسته بودم. :-دیگه از عهده ی من برنمی اومد .ولی یادم اومد که اون دفعه که دم در به ننو رسیدم گفت پنج شنبه جمعه میره پیش بچه هاش .فکر کردم تنها باشی صبحونه نمیخوری .آخه مردا همشون واسه این جور کارا تنبلن .حتماً باید لقمه بگیری دهنشون بذاری .راستی آقای دکتر چه ادوکلن خوشبویی .میدونی آخه عصرا این بوی بیمارستان بی ادبیه ولی افتضاحه. :-بسه دیگه .ده بار یاد آوری کردی که از بوی بیمارستان بدت میاد .دوست نداری برو .من که نمیتونم به خاطر حضرت عالی شغلمو عوض کنم.دیگه نشنوم چیزی بگی. :-چشم من لل میشم .من که چیز بدی نگفتم .گفتم ادوکلنتون خوشبویه. :-نه تو هیچ وقت چیزی نمیگی فقط صبح تا شب داری واسه من توضیح میدی که کت شلوارم چروکه , تنم بو میده ,خودم تنبلم ,ماشینم کثیفه و رویهم رفته آدم بیخودیم .ببین تو جداً اعتماد بنفس منو تقویت میکنی .جالب اینجاست که من هر روز دوش میگیرم و با وجود کار زیاد همیشه مراقب سر و وضعم هستم. صدای گریه ی نگین بلند شد .ماشین را کنار زد .گریه کنان عذرخواهی میکرد .حال ول نمیکرد .به خودش فحش میداد و مثل ابر بهار اشک میریخت. فربد با عصبانیت داد زد :یا خفه شو یا پیاده شو دیرم شده. نگین آرام پیاده شد .فربد نفس عمیقی کشید و پشت رل نشست .راه افتاد و یک ربع بعد در اتاق عمل بود .تعطیلی روز جمعه را با دو کشیک پشت سر هم را گذراند .درآمد اصلیش به جای بقیه کشیک دادن بود .مخصوص ًا که معاشرت خاصی هم نداشت .با ارث پدری ماشین خوبی خریده بود و برای مخارج شخصی شبانه روز کار میکرد .چند روز یکبار سری به مادرو ناپدریش میزد .گهگاه با همکاران غذایی بیرون میخوردند. آنروز وقتی خسته بیرون آمد ,آرزو کرد که ای کاش نگین را جواب نکرده بود .ناگهان نگین با هنگامه ی عزیزش جلویش توقف کرد .فربد با تعجب سوار شد. :-از من پرروتر پیدا نمیکنین آقای دکتر .رفتم خونه ديدم از اون روز كه سويیچ گم شد وبعد پیدا شد سويیچ زاپاستون پیشم مونده .به خودم گفتم میبرم میدم شايد آقاي دكتر بخشید و منو از هنگامه ي عزيزم جدا نكرد. :-خیلی خوب حال تو هم دیگه .بدون حرف برو خونه. :-اطاعت قربان .سرکار امر بفرمایید. :-امر فرمودم ساکت باش. نگین اشاره کرد :به روی چشم. و بعد واقع ًا با سکوت کامل راه افتاد .فقط دم در پرسید :فردا کی بیام؟ :-فردا....فردا هان نمیرم .خونه رو رنگ کردم .دیروز نقاشا رفتن .امروز هم نبودم مرتبش کنم .به این پسر سرایدار گفتم فردا بیاد بچینه .ننو هم بیاد زمینا رو بسابه .خیلی کثیف کردن .راستی میتونی بیای کمکش؟ :-حتماً .شش صبح خوبه؟ :-عالیه .منتظرتم. صبح روز بعد با صدای زنگ در از خواب پرید .راس شش بود.نگین روسری اش را پشت گردنش گره زد و به سرعت مشغول شد .چند دقیقه بعد ننو رسید و از دیدن یک کمک دست قبراق خیلی خوشحال شد. بالخره حدود ساعت هفت فرشید پسر سرایدار هم آمد.با ديدن نگین پاك حواسش پرت شد .چند دقیقه بعد زير لب پرسید :جسارته آقاي دكتر كلفت به اين خوشگلي از كجا تور كردين؟ فربد اخمي كرد و گفت :كارتو بكن. به اتاقش رفت.امابعد از مدتي فكر كرد نبايد نگین را تنها بگذارد .سري توي هال كشید .نفهمید فرشید چي گفت اما نگین چنان سیلي توي گوشش خواباند كه نزديك بود روي زمین بیفتد.فربد لبخندي زد. دختري كه با اوباش پايین شهر بزرگ شده بود ،احتیاجي به مراقبت نداشت .فرشید در حالیكه گونه اش را میمالید گفت:شانس آوردي كه ما رو زن جماعت دستمونو بلند نمیكنیم. فربد آرام گفت:فرشید برو بیرون. _:ولي آقاي دكتر........ _:گفتم بیرون. فرشید غرولندكنان از در بیرون رفت. _ :خیلي ممنون آقاي دكتر .خوب جوابشو دادين .خیلي پرروه .شما چرا سرايدارتونو عوض نمیكنین؟ _ :ساكت باش وال رانندمو عوض میكنم .بگیر سر اين كاناپه رو. _ :خدايیش من راننده ي بديم آقاي دكتر؟ _ :نه راننده ي خوبي هستي .فقط خیلي حرف میزني .يه كم اونورتر خوبه .آهان بذارش زمین .حال بیا اين يكي مبل رو برداريم. _ :چه وضعي شده خونتون .خوب شد ما پول نداريم نقاشي كنیم .ها چه خوب! _ :نكنه انتظار داري من پول نقاشي خونتونو بدم؟ _ :اوه نه ابداً .خواهش میكنم حرفشم نزنین .اونوقت مجبور میشم يه اثاث كشي حسابیو تنهايي بكنم. ننه كه نیست .ننو و سرايدارم ندارم .اگرچه خونه ي اجاره اي همون خرجش نكنیم سنگیتريم .وال سر سال كه میخواد بیرونمون كنه .چه كاريه؟ _ :نگین گفتم ساكت باش. _ :چشم آقاي دكتر من خفه خون مرگ میگیرم .واي ننو چايي؟! خیلي مرسي .به چه عطري! اوم ننو راستي پسرت چطوره؟ با عروست آشتي كرد يا نه؟ میگم خودت برو دنبال عروست .اين بچه ها گناه دارن ها. فربد نگاهي عاقل اندر سفیه به نگین انداخت .بیست سال بود كه با ننو داشت زندگي میكرد. نمیدانست ننو اصل ً پسري هم دارد .يكدفعه نگین برگشت و پرسید :آقاي دكتر شما چند سالتونه؟ _ :هفته ي آينده بیست ونه سالم تموم میشه .گفتم كه نپرسي تولدتون كییه. _ :واي چه عالي .جشن تولدم میگیرين؟ من بیام پذيرايي كنم؟ اوه حال چي بپوشم؟ _ :هي كجا؟ پیاده شو باهم بريم .من فقط يكبار اونم 4سالگي جشن تولد داشتم .كه مربیاي مهد واسم گرفتن .من اهل اين اداها نیستم نگین .تو هم ديگه حرفشو نزن .وال اعصابمو خورد میكني میندازمت بیرون ها. _ :واي نه اقاي دكتر خواهش میكنم .ديروز رفتم مايكروفر قیمت كردم .تا آخر تابستون میتونم بخرمش. _ :ديوونه تو يخچال و اجاق گاز داري كه میخواي مايكروفر بخري؟ _ :اوه نه .ولي خوب اونا رو يه جوري جور میكنم .يعني به نظر شما بايد اول اونا رو بخرم؟ هان منظورتون اينه؟ _ :خیلي پررويي دختر .میگم ساكت باش .ننو قاب عكسا رو صاف بچین. _ :چشم ننه .چیزي میخوري واست بیارم؟ _ :واسه من يه چايي ديگه میاري؟ _ :از تو نپرسید نگین .خفه شو كارتو بكن. _ :اگه خفه شم چه جوري بكنم؟ _ :اون روي منو بال نیار. فربد با عصبانیت رو گرداند .دلش نمیخواست اين يكي را هم اخراج كند .اهل خانه داري نبود كه فكر كند از عهده اش برمي آيد .نگین هم خیلي تمیز و باسلیقه بود .پس تلفن احضاريه ي بیمارستان را غنیمت شمرد و راه افتاد .نگین به سرعت حاضر شد .او را رساند و به خانه برگشت تا كارش را تمام كند .بعد از عمل هم به دنبالش آمد .و تمام راه توضیح داد كه چقدر خانه اش تمیز و براق شده است .فربد حوصله اش سر رفته بود .اما خسته تر از آن بود كه چیزي بگويد. اواخر تابستان بود .نگین مثل پیامهاي بازرگاني هرروز اطلع میداد :هشت روز ديگر باقیست ...هفت روز ديگر باقیست ...شش روز ديگر باقیست ...هي آقاي دكتر پنج روز ديگه از شر من راحت میشین! وبالخره روز موعود رسید .نگین با بغض از هنگامه ي عزيزش خداحافظي كرد .يك بار ديگر به دقت شست و تمیزش كرد .خشكش كرد .فرمان را در آغوش كشید و با صد تا ادا از ماشین خداحافظي كرد. بعد برگشت .از پشت پرده ي اشك نگاهي به فربد كه با صبوري خاصي انتظار رفتن او را میكشید انداخت و گفت :خوب خداحافظ آقاي دكتر .هر بدي ديدين حللمون كنین. _ :به سلمت. راننده ي جديدش پسر اخمو وساكتي بود كه رانندگي بلد نبود! آدرس ها را هم نمیدانست .سر سه روز اخراجش كرد. دوباره رانندگي .خیلي مشكل بود .از هیچ كاري به اين اندازه بدش نمي آمد .بعد از چند روز طاقتش طاق شد .سري به خانه اي كه مادر نگین آنجا كار میكرد زد .زنگ زد .نفس عمیقي كشید .نمیدانست چه بگويد. _ :ببخشید ...من دكتر بهداد هستم .عصمت خانم اينجاست؟ _ :بله الن میگم بیاد. چند قدم رفت و برگشت .محله ساكت و آرام بود .عصمت خانم با دستپاچگي در را باز كرد .نگاهي به دور و بر انداخت و گفت :سلم آقاي دكتر .خیلي مشرف.... _ :سلم .میخواستم ببینم نگین ديگه نمیخواد كار كنه؟ _ :نگین هان بله نه .يعني رامون دوره .شهر ري تا ايتجا خیلیه. _ :خودت چه جوري میاي؟ با خودت بیاد. _ :آقاي دكتر .كار شما كه ساعت نداره .اول صبح میخواين .آخر شب میخواين .من نه صبح میرسم اينجا. يك و نیم دو هم میرم .تازه نامزدش اصل ً خوشش نمیاد. _ :بهش بگو حقوقشو زياد میكنم. _ :نمیشه آقا نامزدش طلقش میده. _ :طلقش میده؟ _ :خوب آره ديگه .عقد كرده است .يارو جوش بیاره بد میشه. _ :بسیار خوب .پس ......هیچي .ببخشین مزاحم شدم. برگشت .سوار شد و رفت. روزها از پي هم میگذشت .اواسط آبان بود .شب تا صبح تو اورژانس سر پا بود .صبح زود به خانه رسید. با لباس كامل روي تخت افتاد .سرش به بالش نرسیده خواب رفت .با صداي زنگ تلفن ،چشم بسته گوشي را پیدا كرد و جواب داد :دكتر بهداد هستم .بفرمايید. _ :ببخشید آقاي دكتر... _ :بده خودم حرف میزنم .آقاي دكتر سلم .نگین هستم .منو خاطرتون هست؟ _ :علیك سلم .تو بیمارستان چیكار میكني؟ _ :وايیییییي آقاي دكتر ...كمك .بابام داره میمیره. _ :مگه بابات يه بار ديگه نمرده بود؟! _ :واي نه خدا نكنه .گفته بودم مرده؟ هان مثل اينكه گفته بودم .چاخان بود آقاي دكتر .میخواستم دلتون به رحم بیاد .حال میاين؟ به زور بابامو آوردم تو اين بیمارستان كه شما بالسرش باشین .حال میگن شیفت شما نیست .میشه بیاين؟ به خاطر من .خواهش میكنم. _ :فكر میكنم الن شیفت دكتر رضايي باشه. _ :آره همینو گفتن .ولي من میخوام شما بیاين. _ :دكتر رضايي سابقه و تجربه اش از من خیلي بیشتره .خیالت راحت باشه. _ :يعني نمیاين؟ لحنش طوري بود كه انگار تمام امید و آرزويش جواب مثبت فربد است .فربد لبهايش را بهم فشرد. میخواست تا ظهر بخوابد و كشیك بعد ازظهر را برود .نگاهي به ساعت انداخت .نیم ساعت خوابیده بود. نشست و گفت :باشه اومدم. _ :واي يك دنیا ممنون .جبران میكنم آقاي دكتر. گوشي را گذاشت .نگاهي كرد .حتي كفشهايش را در نیاورده بود .آهي كشید .از جا برخاست .دست و رويي شست .لقمه ناني و ..........راه افتاد. دربان اتاق عمل خسته و عصباني سلم كرد. _ :علیك .چي شده پسر؟ كشتیات غرق شده؟ _ :نه اين خانمه هر چي میگم نمیاد بیرون .گوش به حرف هیشكي نمیكنه. _ :كي نگین؟ _ :فكر كنم اسمش همینه. وارد اتاق عمل شد .با صدايي تهديدآمیز و نسبتاً بلند صدا زد :نگین.... _ :واي دكتر بهداد اومدين؟ يك دنیا ممنون .سلم. تا وقتي كه سلم نكرده بود او را كه داشت از ريكاوري بیرون مي آمد نديده بود .با لحني طلبكار جواب سلمش را داد .اما اينكه نگین نبود .يعني بود ولي .........نه نبود .به هر حال فرصت نكرد زياد به اين مطلب توجه كند .چون دكتر فاتحي ريیس بیمارستان روبرويش ايستاده بود و با خشونت نگاهش میكرد. _ :س سلم آقاي دكتر .ببخشید من ....يعني.... _ :سلم آقاي دكتر بهداد .به شما ياد ندادن تو اتاق عمل داد نزنین؟ اونم سر دختر من؟ _ :دختر شما؟ نه قربان اشتباهي شده .من يعني..... با حیرت نگاهي به نگین انداخت .تازه متوجه چشمهاي سبز پلنگي و ابروهاي كمرنگش شد. _ :من ....بله معذرت میخوام .اشتباه گرفتم. _ :بسیار خوب .نگین خانم اينم دكتر بهداد .خیالت راحت شد؟ اجازه میدي ما بريم به كارمون برسیم؟ _ :بله حتماً .آقاي دكتر جون شما و جون باباي من. _ :نگین ....بابا برو بیرون. فربد گیج شده بود .اين نگین بود يا نبود؟ شايد لنز گذاشته بود .پس اون ماجراي بدبختي و بي پولي اش چه بود؟ اگر اين دختر دكتر فاتحي بود ،آن يكي كي بود؟ گیج و منگ لباس اتاق عمل پوشید و آماده شد .دكتر فاتحي روي تخت دراز كشید و به دكتر عابدي گفت :بايد اتاق عملشونو میديدي .خیلي جالب بود .چه نظافتي! چه پرسنلي! پرستار فشارخونش را گرفت و گفت :آقاي دكتر فشارتون بالست. _ :آره بالست .بايد با بیحسي نخاعي كار كنیم .ببینم دكتر بهداد تو واردي يا بگم دكتر رضايي بیاد؟ _ :فكر میكنم كار دكتر رضايي بهتر باشه. _ :دكتر رضايي رفت بیرون؟ الن اينجا بود. _ :نه آقاي دكتر من اينجام .در خدمتم .راستي لندن چیكار میكردين؟ _ :موضعي بود كیف كردم .كلي با دكتر بحث كرديم .خودش سؤال میكرد كه شما اين عملو چه جوري میكنین و ....خلصه كلي بحث كرديم. _ :خوب يكي رو هم همونجا برمیداشتین. _ :خرجش خیلي میشد .يه غده ي ناقابله .گفتم اين كارو دكتر عابدي هم میتوني بكنه .تجهیزات خاصي نمیخواد. _ :اجازه میدين شروع كنم؟ _ :بله حتماً. _ :با اجازتون من مرخص بشم. _ :داري میري دكتر بهداد؟ ببخشین بیموقع احضارت كردم .يعني تقصیر نگین بود .يه دفعه سر عمل تو بوده كارتو پسنديده .فكر میكنه ديگه هیشكي بلد نیست. _ :سر عمل؟ دكتر عابدي گفت :يادت نیست دكتر؟ اون روز كه با دوستش اومده بود ،اتاق عملو گذاشت رو سرش. خون ديد بیهوش شد. _ :آو بله يادم اومد .دخترتون لطف دارن .ولي همینطور كه میدونین من يه تازه كارم. _ :اتفاق ًا شنیدم كارت خوبه .خیلي هم فعالي .فقط تو اين مورد خاص دكتر رضايي تجربه اش بیشتره. معطلت نكنم .میتوني بري. _ :ممنون .خداحافظ همگي. يادش آمد .پس آن دختر چشم سبز دختر دكتر فاتحي بود؟! گیج و سردرگم بیرون آمد. _ :پس چي شد دكتر بهداد؟ _ :چي؟ بله خانم .قرار بود بیحسي نخاعي بكنن ،دكتر رضايي تجربه شون بیشتره. _ :فكر میكنین خوب میشه؟ _ :حتماً خوب میشن .نگران نباشین خانم. _ :چرا با من اينجوري حرف میزني؟ چون دختر دكتر فاتحیم؟ ولي من همون نگینم. _ :بله خانم؟ _ :دكتر بهداد! رنگ چشمام عوض شده .صدام رو هم فراموش كردين؟ _ :نه .ولي اگه من اشتباه نمیكنم ،اين كار چه معني میده؟ آخه دختر دكتر فاتحي كجا و اون نگین كجا. _ :بشینین واستون تعريف میكنم. _ :من سراپا گوشم خانم. _ :ايندفعه حوصله دارين وراجیامو گوش كنین نه؟ _ :امیدوارم من اشتباه كرده باشم. _ :شما اشتباه كردين .اون روز تو اتاق عمل يه كشیده خوابوندين تو گوش من كه جاي انگشتتون رو صورت من موند. _ :من شرمنده ام خانم. _ :مهم نیست .میدونین میخواستم هر جوري شده انتقام بگیرم. _ :حق با شماست. _ :زورم به هیكلتون كه نمیرسه .شنیدم راننده میخواين ،منم كه عاشق رانندگي .بابا مامانم كه مسافرت بودن كسي رفت و آمدمو چك نمیكرد .میخواستم اينجوري بهتون نزديك بشم تا سر فرصت يه فكر حسابي بكنم. _ :نكردين. _ :اينقدر لذت بخش بود كه فراموشش كردم. _ :سابیدن زمیناي خونه ي منم همینطور؟ آخه خانم اگه نمیخواستي خودتو معرفي كني میتونستي كه حداقل بگي نمیام. _ :واي اون روز خیلي خوش گذشت .از فضولي داشتم میمردم كه اين آقاي دكتر تو چه جور خونه اي زندگي میكنه. _ :خوب چي گیرت اومد؟ _ :قرار نبود چیزي گیرم بیاد .يه سوتي بزرگم دادم .انگشتر برلیانم دستم بود .تا حواستون نبود گذاشتمش تو اون قوطي خاتم كاري رو پیش بخاري .امیدوارم هنوزم اونجا باشه .چون فراموش كردم ببرمش. _ :نمیدونم .من كه بازش نكردم .جعبه سر جاشه. _ :اه چه خوب.چند روز پیشم اومدين دنبالم نه؟ راننده ي جديدتونو نپسنديدين؟ _ :نه .رانندگي بلد نبود .ولي اون عصمت خانم.... _ :كلفتمونه .منو بزرگ كرده .بذارين از اول بگم .اون روز داشتم از اتاق عمل میومدم بیرون كه شنیدم تا آخر تابستون راننده میخواين .تو يك ثانیه تصمیم گرفتم .رفتم تو دستشويي .ابروهامو با مداد سیاه كردم. تو كیفم لنز سیاهم داشتم .آخه رنگ چشمام يه جوريه .به نظرم غیر طبیعیه .واسه همین بیشتر لنز سیاه میذارم .خلصه يه خالم پشت لبم كشیدم .شمام كه فقط چشمامو از روي ماسك ديده بودين. اينقدرم خسته بودين كه وقتي رو گواهینامم نگاه كردين حتي فامیلمو نديدين .به طرز وسوسه كننده اي ساده بود! _ :فقط نمیفهمم كجاش خوش گذشت؟ من به طرز وحشتناكي بي ادب بودم! _ :هنرپیشه ي تاتر از چي كیف میكنه؟ _ :باور كردن دروغاش. _ :میدونستم كه يه روز بهتون راستشو میگم .ولي دروغ گفتن من كه ضرري به شما نزد .زد؟ _ :نه فقط شديد ًا احساس حماقت میكنم. _ :اوه نه شما احمق نیستین .من خیلي چاخانم. _ :چي بگم؟ _ :شما خیلي دلتون نمیخواد هنگامه رو با يه دويست و شش آلبالويي صفر كیلومتر عوض كنین؟ هر چي سر بخواين میدم .میدونین چند وقت پیش بابا واسم اسم نوشته بود .دوهفته پیش تحويلم دادن. ولي من بعد از هنگامه ديگه از هیچ ماشیني خوشم نمیاد .شما كه واستون فرقي نمیكنه .میفروشین؟ _ :كي گفته واسه من فرقي نمیكنه؟ من كلي گشتم تا اين ماشینو انتخاب كردم .به نظرم حال كه از رانندگي بدم میاد ،حداقل وسیله شو دوست داشته باشم. _ :جداً ؟ ولي من هیچ وقت متوجه نشدم كه دوسش دارين. _ :ابراز علقمو به اعل صوت نمیكنم! _ :آخه اون بنده خدام دل داره .اصل ً میدونه كه دوسش دارين؟ _ :هنگامه خانم از من همچو توقعي نداره! خیالت راحت باشه .خوب من رفتم. _ :خداحافظ. حوصله ي برگشتن به خانه را نداشت .توي پاويون دراز كشید و خواب رفت .بعدازظهر نهاري خورد و مشغول كار شد .سر شب بود كه میخواست برگردد .وارد پاركینگ شد .در ماشین را باز كرد. _ :آقاي دكتر! سلم. _ :علیك سلم .حال دكتر فاتحي چطوره؟ _ :اوه عالیه .الن مامانم پهلوشه و منو مرخص كردن .میدونین از بس مامانم جوش میزنه صبح فقط به من گفت كه داره میره اتاق عمل. _ :جداً ؟ _ :آره .راستش خیلي نگران شدم .اوندفعه تو اتاق عمل خیلي ترسیده بودم .بعدم چون فقط شما رو از نزديك میشناختم فكر كردم اگه شما اونجا باشین خیالم راحتتره. _ :و دو ساعت مردمو علف كردي .حال میخواي بري خونه؟ _ :آره .اجازه میدين براي آخرين بار هنگامه رو برونم؟ راهتونو دور نمیكنم .دم در خونتون انگشترمو میگیرم و پیاده میرم. _ :تو راننده ي من نیستي كه منو برسوني و پیاده بري خانم .بشین پشت رل .انگشترتو میگیري و میري دم خونه تون يا هر جايي كه خواستي پیاده میشي. _ :خیلي ممنون .آخ دلم واسه هنگامه يه ذره شده بود. _ :هنگامه هم بهانتو میگرفت. _ :واي جدي؟ میدونم عزيزم میدونم دلت تنگ شده .دل به دل راه داره. استارت زد و راه افتاد .چند دقیقه در سكوت گذشت .تا اينكه فربد پرسید :حالت خوبه نگین؟ خیلي ساكتي. _ :فكر كردم كم كم بايد خودم بشم .من اينقدرام وراج و الكي خوش نیستم. _ :چطور؟ _ :يه فرضیه ي روان شناسي میگه اگه میخواي خوش باشي سعي كن بخندي .يا هر كاري كه دوست داري بكني .من اول تابستون به حد مرگ افسرده بودم .بابا كه به خاطر درمان سرطان به انگلیس رفت. بهترين دوستم هم ناگهان مجبور به برداشتن كیسه صفرا شد .همون كه سر عملش بودين .و در اين بین من با تلش خسته كننده اي سعي میكردم كه صورتمو زنده نگهدارم .وقتي وارد اون بازي شدم يه دفعه خوب شدم .نمیدونم چي بسر شما دادم ولي... يكدفعه سكوت كرد. _ :چي شد؟ منظورت چیه؟ اگه قرار به عذرخواهي هم باشه من بايد بكنم. _ :نه آقاي دكتر اين چه حرفیه؟ _ :بگذريم .نگه دار برم انگشترتو بیارم. _ :باعث زحمت. _ :خواهش میكنم. پیاده شد .وارد خانه شد .با آخرين سرعتي كه میتوانست لباس عوض كرد .دست و رويي صفا داد و ادوكلن زد .انگشتر را برداشت و پايین رفت .نگین مشغول صحبت با موبايلش بود .فربد كه سوار شد، گفت :خوب عزيزم بعداً باهات تماس میگیرم .ولي نه يه لحظه گوشي.... _ :مهمونین آقاي دكتر؟ _ :نه میخواستم مهمون دعوت كنم .اگه تو برنامه اي نداشته باشي .اينم انگشترت. _ :ممنون .مهمون من باشین با يه سورپريز. _ :من امروز به حد اشباع سورپريز شدم. _ :اين يكي رو هم طاقت بیارين سكته نكنین. _ :من قلبم ضعیفه! ولي هر جور میلته. _ :مرواريد جون هنوز اونجايي؟ آره ببین حاضر باش میام دنبالت .سه ساعت واسه من جینگیلي مستون نكن .معطل كني میرم آ ! گفته باشم ....باشه باشه .پس اومدم .نه خیلي راهي نیست .تا يه ربع ديگه اونجام. فربد نگاهي به نگین انداخت .حال كه يك شب بعد از سالها تصمیم داشت با يك دختر شام بخورد، سرخر نمیخواست .اما چیزي نگفت .مدتي در سكوت گذشت .تا اينكه... _ :مرواريد رو يادتون میاد؟ _ :مرواريد؟ _ :همون كه اونروز زير عمل بود. _ :آهان .نه قیافش كه يادم نیست. _ :بهترين دوستمه. _ :متوجهم .به همین علت بايد امشب با ما شام بخوره؟ _ :مثل اينكه خیلي خوشتون نیومد. _ :میترسي جاي شام تو رو بخورم؟ _ :هاها نه! من به شما اعتماد مطلق دارم .فقط يه موضوعي هست كه میخوام در حضور مرواريد بهتون بگم .من و دوستم تمام تابستون راجع به اين موضوع تحقیق كرديم .خیلیا رو ديديم .كلي بحث و جستجو كرديم .خلصه اينكه نتیجه كامل ً مستدله! _ :حال بايد حتماً در حضور مرواريد بگي؟ _ :نصف ماجرا اونه! _ :نكنه خواهر دوقلوي منه كه تو بیمارستان دزديده شده؟! _ :اوه نه به اين بدي .خوب رسیديم .چه عجب خانوم حاضره! بالخره اينم هیجانزده شد! فربد با بدبیني نگاهي به مرواريد انداخت .نسبت ًا درشت هیكل وخوش قیافه بود .فربد دوباره فكر كرد. نمیشد گفت خیلي زيباست ،ولي دوست داشتني بود .در پشت راننده را باز كرد و با كمي خجالت گفت :سلم.... _ :سلم .دكتر بهداد ...اينم بهترين دوست من مرواريد. _ :سلم خوشوقتم. _ :منم همینطور. _ :سوار شو ديگه .درو درست ببند .هي نه اينقدر محكم! بیسواد مگه در دوچرخه اس؟ فربد گفت :كاسه ي داغتر از آش .بفرما اينم دوستت .حال موضوع چیه؟ _ :واي شیش ماهه دنیا اومدي؟ اگه يه ذره پا بودي تا يه هفته كشش میدادم .ولي حال مجبورم تا پیادم نكردي تندتند بگم .خوب تو بگو مرواريد. _ :واي نه خودت بگو. _ :حاشیه نرو. _ :اطاعت قربان .شرط میبندم نمیدونین فامیل مرواريد چیه .ولي اجازه میدم يه حدس بزنین. _ :خوب اگه بهداد نیست حتم ًا فاتحیه ديگه .حرف آخرتو بزن. _ :خوب خیلي باهوشین! باشه میگم .ما كلي تحقیق كرديم .فهمیديم كه مادر شما در جواني با يه مرد شصت و پنج ساله ي زن مرده ازدواج كرده. _ :ببین راجع به مادر من........ _ :باشه باشه .فقط بگین درسته يا نه؟ _ :اين اطلعاتو از كجا آوردي؟ چشمكي زد و گفت :منابع موثق! خوب طبق يه تعصب احمقانه بچه هاي اون زن با مادر شما و بالطبع با خود شما دشمني داشتند .در نتیجه باهم معاشرتي نداشتین .و براي اينكه از جنجال دور بمونین قبل از تولد ده سالگي تون پدرتون آپارتمان فعلي تونو به اسم مادرتون كرد و مقداري پول نقدم به او داد .تا اصلً سر ارث و میراث با بچه هاش درگیر نشه .چند روز بعدم مرد! خوب اون روز تو اتاق عمل من كشف كردم كه فامیل شما و مرواريد يكیه .بعد از سه چهار ماه تحقیق و بررسي خستگي ناپذيرمون فهمیديم كه مرواريد برادرزاده ي شماست. _ :خوب پس نمیخواستي انتقام بگیري .میخواستي تحقیق كني! _ :هردو قربان .حال جالب نیست؟ يه لبخند هم نزدين به پاس اينهمه زحمتي كه من و مرواريد كشیديم. هان چیه؟ نكنه شمام اون تعصب احمقانه رو دارين؟ لطفاً بذارينش كنار .چون من و مرواريد با تلش فراوان پدر و عمه هاشو راضي كرديم كه شما خیلي آدم خوبي هستین .و حال همگي بیصبرانه منتظر ديدن شمان .ازهمه ي اينا گذشته مرواريدو از داشتن عمو محروم نكنین! فربد برگشت .با لبخندي دست به طرف مرواريد دراز كرد و گفت :به شرطي عمو صدام نكني .احساس میكنم شصت سالمه. _ :وا آقاي دكتر مگه نیست؟ _ :نگین آخرش من از دست تو خودكشي میكنم. _ :باشه سر پیري اشكالي نداره .ولي گردن من نندازين لطفاً. _ :رو رو برم! بالخره مرواريد هم با خجالت خنديد و با فربد دست داد. _ :بالخره بايد چي صداتون كنه؟ عمو كمه بگه خان عمو؟ _ :نه مرسي .فربد كافیه. _ :فربد؟ فربد خالي؟ عمو فربد باحاله ها! يا دكتر فربد اقلً. _ :نگین دهنتو ببند بذار اين رفیقتم يك كلمه حرف بزنه. _ :آآ من اگه ديگه حرف زدم. جلوي يك رستوران پارك كرد .پیاده شدند .مرواريد جلو آمد و خجولنه خنديد .فربد دست دور شانه هايش انداخت و گفت :كم رويي تو و پررويي نگینو قاطي كنن دو تا آدم متعادل در میان. _ :يخش وا بره از من پرروتره .آهان راستي قرار بود من حرف نزنم. _ :نگین دختر خوبیه .اينجوري نگاش نكنین. _ :نگفتم دختر بديه.راستي شما باهم معاشرت خونوادگي دارين نه؟ _ :آره .خونوادهامون باهم دوستن. _ :فقط دوستن؟ خوب خدا رو شكر كه من با نگین نسبتي ندارم. خندان به طرف نگین برگشت .نگین نگاه خشني به او انداخت .ولي چیزي نگفت .مرواريد خنديد .بعد نگاهي به اطراف انداخت و پرسید :خوب كجا بشینیم؟ _ :مهمون نگین خانومیم .هر جا اون بگه. نگین بدون حرف يك صندلي پیش كشید .همگي نشستند .پیش خدمت منو آورد .فربد نگاهي كرد و گفت :اگه خانوما عجله اي ندارن اول قهوه اي چیزي بخوريم؟ نگین شانه اي بال انداخت .مرواريد با لبخند گفت :من كه خوشحال میشم .به مامان گفتم با شمام. خیالش راحته. فربد :از اين كه نديده به من اعتماد دارن ممنونم .خوب يه هفت هشت جور قهوه داره و غیره .مرواريد چي میخوري؟ مرواريد :قهوه كه نه! خودم از هیجان تا صبح بیدارم .قهوه هم بخورم همسايه ها رو هم از خواب میندازم. خوب ببینم .......يه آب آناناس. فربد :عالیه منم آب آناناس .نگین تو چي؟ نگین فقط سري به نفي تكان داد. فربد :چیه زبونتو قورت دادي؟ نگین :نه راحت باشین. فربد :من راحت نیستم نگین .اينجوري راحت نیستم. دستهايش را روي میز گذاشت و به نگین نگاه كرد .نگین خنديد و پرسید :حال مگه چي شده؟ فربد :يه قیافه اي گرفتي كه انگار........پوه ...اصل ً ولش كن .چیزي نمیخوري؟ نگین :نه میلم نمیرسه. فربد :آقا .....دو تا آب آناناس لطفاً. مرواريد :بابا خیلي دلش میخواست شما رو ببینه. فربد :بار آخرت باشه كه به من میگي شما .فرض كن داداشت .مگه چند سال از تو بزرگترم؟ مرواريد :شیش سال و دو ماه! قبل ً حساب كرده بوديم .از نگین پنج سال و نیم. فربد :بیكارين به خدا ! بابات دكتره نه؟ از بابا يه وقتي شنیده بودم. مرواريد :جراح قلب اطفال. فربد :اوه اوه! عالیه .بايد به داشتن همچو برادري افتخار كنم .براش متاسفم كه مايه ي افتخارش نیستم .خدابیامرز بابام خیلي به منصب و مدرك اهمیت میداد. مرواريد :شمام دكترين .ببخشید تو! تو هم كه متخصصي. فربد :تخصص بیهوشي رشته ي نسبتاً آسونیه .ولي بابات نصف عمرشو درس خونده كه نصفه ي ديگه شو به بازآموزي بگذرونه! پزشكي يعني بدبختي! لیوانش را به طرف نگین گرفت .نگین لبخندي زد و سر تكان داد. فربد :بخور تا نصفشو نخوري به دلم نمیگیره .سیر نمیشي آب آناناس جاي غذا رو نمیگیره .چاق كننده هم نیست. نگین :ممنون .اگه خواستم سفارش میدم. فربد :پنج سال و نیم ديگه كه عاقل شدي میفهمي تعارف رو پس نمیزنن! نگین :عاقل شدن شما رو هم ديديم! مرواريد :نگین به عموي من تیكه ننداز! نگین :آخ بمیرم عموت تا تو رو نداشت چي كار میكرد؟ فربد :يكي میزد تو سر خودش يكي تو سر نگین. مرواريد :واي خیلي دلم میخواست ببینم تو ريخت راننده چه جوري بود! فربد :اينجوري نگاش نكن .واسه خودش پديده اس! اه النم كه لنزاش مشكیه! نگین :دست شما درد نكنه .اين آقايون محشرن .بعد از سه ساعت تازه كشف كرده! فربد :چشم پاكي منو به حساب بي توجهي نذار. نگین :آخي بمیرم. فربد :يه بار ديگه بگي ،امشب میمیريا! فعل ً زنده باش بذار شاممونو بخوريم. نگین :بعد از شام سرمو بذارم؟ مرواريد با خنده گفت :آره بذار رو پاي من .بچه ها اينجورين .آخر شب تو ماشین خواب میرن. فربد :خیالت راحت .هنگامه رو بدم دست نگین تا صبح اتوبان گردي میكنه. مرواريد :خوب ندين .بچه اس خرابش میكنه. فربد :نه بچه ي خوبیه .مواظبه .فقط تمام تلششو میكنه كه از چنگ من درش بیاره كه من نمیدم. نگین :ببین يه هوندا ديگه بخر اينو بده من .هنگامه واسه من فرق میكنه. فربد :هنگامه واسه منم فرق میكنه .خیال كردي الكیه؟ مرواريد :ماشین ماشینه .چه فرقي میكنه؟ فربد :مرواريد جان ماشین من يه چیز ديگه اس .خدا رو شكر كه نمیفهمي .وال تو هم مدعیش بودي. مرواريد :خوب يه هونداي ديگه با همین رنگ و مشخصات پیدا نمیشه؟ هان نگین بايد حتماً همین باشه؟ نگین :هنگامه يه چیز ديگه اس. مرواريد :هنگامه يا صاحبش؟ من اين حرفا حالیم نیست .شما دو تا ماشینو فقط بهانه ي ابراز علقه كردين. نگین :دستت درد نكنه مرواريد خانم .دوستي رو در حق من تموم كردي. نگین بعد از اين حرف بغضش را به زحمت فرو داد و راست نشست .فربد نگاهي كرد و گفت :نگین بهت نمیاد اينقدر دل نازك باشي .گريه كني امشب از رانندگي محرومت میكنم! نگین به زور لبخندي زد .مرواريد گفت :من فقط نظرمو گفتم .نمیخواستم ناراحتت كنم. فربد :نگران نباش مرواريد .نگین فقط از اين دلخوره كه فكر میكنه كه من تو رو از چنگش درمیارم. مرواريد :يا من تو رو از چنگش درمیارم؟ فربد :بس كن مرواريد .میبیني كه ناراحت میشه .به جاي اين حرفا غذاتو انتخاب كن. بالخره بعد از سه ساعت لطف كردند و از رستوران خارج شدند .مرواريد با شك پرسید :میشه من رانندگي كنم؟ نگین :نه مرسي .عموت ماشین دست بچه نمیده كه خرابش كنه. مرواريد :ايش ...حال يكي بهش گفت دست بفرمونش خوبه پررو شده. فربد :دعوا نكنین خودم میرونم. نگین برگشت و گفت :خودتو اذيت نكن .دوست نداري من میرونم .من و مرواريد دعوايي نداريم. فربد :نه امشب اينقدر حالم خوبه ،رانندگي كه سهله بگو از اينجا يه راست برو بیمارستان تا صبح سر پا وايست. نگین :خوب خدا رو شكر .اينو به عنوان تشكر قبول میكنم. مرواريد :بابا تعارفاتتونو بذارين تو ماشین .سوار شین يخ زدم .باشه من عقب میشینم .هركي میخواد بشینه برونه .فقط منو قبل از منجمد شدن به خونه برسونین. فربد سويیچ را به نگین داد و خودش ماشین را دور زد .مرواريد را رساندند .چند دقیقه در سكوت گذشت. تا اينكه نگین پرسید :میشه يه خواهشي بكنم؟ _ :حتماً .چي شده؟ تو هنوز ناراحتي؟ _ :نه بابا اونكه مهم نبود .نگران بابام .هرچي میپرسم نه دكتر عابدي جوابمو میده نه كس ديگه .عمل بابا چطور بود؟ امیدي به زنده موندنش هست؟ میتوني از دكتر عابدي بپرسي؟ نگو من گفتم. فربد موبايل را درآورد. _ :نگفتم الن .وقتي رفتي بیمارستان .هر وقت .فقط حقیقتو به من بگو .خواهش میكنم .من طاقت شنیدنشو دارم. _ :دكتر عابدي؟ سلم بهداد هستم .خوبي آقاي دكتر؟ ........نه بل يه دور .تو ماشینم دارم میرم خونه. میخوام امشب تخت بخوابم .فقط میخواستم يه چیزي بپرسم .مريضي دكتر فتحي در چه حده؟ هیچي همینطوري .صبح ديدمش میخواستم ببینم چیكار كردي؟ ....هان....خوب؟ .....تا كي؟ ......خوب ....آره ديگه ....نه عوارض بدي گزارش نشده .....خوب خدا رو شكر .همین ببخشید مزاحم شدم .خداحافظ. _ :چي شد؟ _ :نتیجه عمل عالي بوده .به درمانهاي قبلیم جواب داده و رويهم رفته جاي نگراني نیست. _ :به من كه دروغ نمیگي؟ _ :نه .پدرت فقط يه كمي روحیه میخواد كه با داشتن تو حله. _ :كاش كه بتونم موثر باشم. _ :حتماً همینطوره .رسیديم .كلید داري؟ _ :آره .ممنون. پیاده شدند .نگین سويیچ را به او داد و در را باز كرد. _ :من نمیدونم چه جوري ازت تشكر كنم .امشب واقع ًا به من خوش گذشت .از اون گذشته احساس اينكه منم غیر از مادرم خونواده و كس و كاري دارم ،فوق العاده است. _ :خوشحالم .شب به خیر. _ :شب به خیر. در بسته شد .فربد متفكرانه به طرف ماشین رفت و تا خانه راند. صبح روز بعد در فاصله ي بین دو تا عمل سري به دكتر فاتحي زد .وقتي بیرون آمد ،نگین و مرواريد نفس نفس زنان رسیدند. نگین :سلم مرواريد :سلم فربد :سلم سلم خانوماي محترم! چه خبر؟ اومدين ازم تشكر كنین ديشب خیلي خوش گذشت؟ خواهش میكنم قابل شما رو نداشت. مرواريد :اگه قرار باشه از كسي تشكر كنیم نگینه كه با وجود گرفتاري و نگرانیش ما رو مهمون كرد. فربد :اوه بله البته .فكر كنم تشكر كردم .اگه لزم باشه بازم میكنم .لطف كردين نگین خانم .خیلي ممنون. نگین :خودتو لوس نكن .پیش بابا بودي؟ چطوره؟ فربد :خوب! عالي .تمام طول راهرو رو دويدي همینو بپرسي؟ خوب داري میري ببینیش ديگه. مرواريد :ترسیديم بري اتاق عمل گیرت نیاريم. فربد :آره النم دارن پیجم میكنن. مرواريد :فقط چند لحظه .بابا داره میاد .اونهاش... فربد :بابات..... مرواريد :بابا اينهاش .اينم برادر شما. دكتر فرخ :خیلي خوب داد نزن .اينجا بیمارستانه .كشتي منو! سلم خوشوقتم. فربد :سلم .خیلي دلم میخواست شما رو ببینم .همیشه دلم میخواست. ولي همینكه همديگر را در آغوش گرفتند و دخترها با بغض بیني شان را بال كشیدند ،موبايل فربد با صداي تیزي زنگ زد!!! همه از جا پريدند .فربد نگاهي كرد و با دلخوري گفت :از اتاق عمله .خیلي خیلي متاسفم .ولي در اولین فرصت..... دكتر فرخ :تا آخر هفته وقت ندارم .جمعه شب چطوره؟ فربد :خیلي خوبه .مهمون من .هر جا كه شما بگین. دكتر فرخ :من بزرگترم .اول بايد بیاي خونم دست بوس .آدرس كه داري؟ فربد :بله .ديشب اومدم .ساعت هشت خوبه؟ دكتر فرخ :عالیه .برو به كارت برس. فربد خداحافظي كرد و رفت .تا جمعه شب دل توي دلش نبود .اگرچه روز جمعه هم خودش كلي ماجرا بود.......... صبح ناپدريش زنگ زد :كجايي پسر؟ سال تا سال هم احوالي از مادرت نمیگیري؟ چشمش به در خشك شد اين پیرزن .خیلي خوب غلط كردم خانوم .جوان چهارده ساله .فربد نجاتم بده داره منو میزنه. فربد :حال بايد بیام نجاتت بدم؟ خرجش يه نهاره! كورش :بیا جون من .باشه نهارم میريم ديزين .تو بیا .اصل ً هر جا تو بگي .نه هر جا خانوم بفرماين .منم كه دست به خرجم خوبه .واسم فرقي نمیكنه كجا بريم. فربد :گوشي رو به مامان بده ببینم چي داره میگه. مامان :الو فربد؟ فربد :سلم مامان خوبي؟ مامان :علیك سلم .ببین بیا بريم گردش .يه دختر خوشگلم نشون كردم میبريم همرامون اگه خوشت اومد شب بريم خواستگاري! فربد :فردا هم لبد عقد كنیم .پس فردا بريم سر خونه زندگیمون .هي كجا با اين عجله؟ مامان :كدوم عجله؟ موهات سفید شد .ديگه كسي بهت زن نمیده .منم میمیرم و دومادي يه دونه پسرمو نمیبینم. فربد :خدا نكنه مامان .تو هنوز جووني. مامان :حادثه كه خبر نمیكنه .يه فكري بكن .من يكي رو بیارم يا تو میاري؟ فربد :مرسي خودم میارم .ولي خواستگاري نكنین ها! اگه كردين طلسمش باطل میشه .من يه بار ممكنه خر بشم. مامان :اصل ً من خفه میشم .تو بیار ما جمال اين مهرو رو يه بار ببینیم. فربد :باشه كجا میرين؟ ديزين؟ مامان :نه بريم شمال. فربد :من شب مهمونم بايد به موقع برسم. مامان :كجا خونه ي دختره. فربد :آره خودشه! مامان :واي عالیه! پس دوازده و نیم ديزين باش .تنهام نیاي ها! فربد :دو نفرو میارم اصل ً خوبه؟ مامان :يعني انتخاب با منه؟ فربد :نه انتخاب با منه .فعل ً خداحافظ .میبینمت. مامان :خداحافظ. فربد دو تا اس ام اس كوتاه زد و مشغول لباس پوشیدن شد .نیم ساعت بعد نگین خواب آلود سوار ماشین شد و گفت :شرمنده خودت برون .ديشب پیش بابا بودم .تا صبح نخوابیدم .گیج گیجم. فربد :منم ديشب كشیك بودم .اينكه چیزي نیست. نگین :اه تو عادت داري .من كه هر شب بیدار نیستم .میزنم هر دوتا مونو به كشتن میدن .اول جوونیم. حال تو كه عمرتو كردي .شصت سال كم نیست! فربد :تا جايي كه يادم میاد من پنج سال و نیم از تو بزرگترم .با اين حساب تو هم عمرتو كردي. نگین :نه هنوز پنج سال و نیم مونده. فربد :خیلي خلي بچه .بريم ديگه دير شد .مرواريد منتظره. نگین :مرواريد؟؟؟ اون هنوز خواب آلود داره آينه رو تماشا میكنه. فربد :بیدارش میكنیم .مامانم منتظره. نگین :مامانت؟ فربد :آره مامانم .چیه؟ نهار مهمون شوهرشیم .لبد خبر دارين كه اونم پسر خالشه و خواستگار قديمي و مامانم سر لج و لجبازي با بابام عروسي كرده. نگین :نههههههههه! خوب اون بهش وفادار موند و بعدش باهم عروسي كردن؟ فربد :آره .اونموقع از غصه گذاشت رفت خارج .من هفده سالم بود كه برگشت و باهم ازدواج كردن. نگین :وه عجب داستاني! ما ديگه اينا رو نفهمیديم. فربد :گفتم اطلعاتتون كامل باشه. همانطور كه نگین حدس میزد ،مرواريد حدود بیست دقیقه آنها را دم در كاشت. مرواريد :سلم نگین :علیك نمیومدي خانم. مرواريد :میخواستم مزاحم خلوتتون نباشم .چطوري فربد؟ فربد :سلم .نمیشه به اين نگین بدبخت گیر ندي؟ مرواريد :چه گیري؟ خودش بهم گفت دوستت داره. دست نگین دير تو دهنش خورد .بعد هم از چراغ قرمز استفاده كرد و پیاده شد. فربد :نگین نگین بیا دختر كجا میري؟ نگین... شانه اش را گرفت و چون چراغ سبز شد تقريباً پرتش كرد رو صندلي پشت راننده و خودش پشت رل نشست. مرواريد :خدا لعنتت نكنه دختر .چه ضرب دستیم داري ها. نگین :فربد همینجا نگه دار پیاده میشم .مهموني خونوادگي چه ربطي به من داره؟ مرواريد :خونوادگي؟ فربد :آره مهمون ناپدريمیم .مامان گفت تنها نیا. مرواريد :خوب نگین .خره میخواد تو رو به مامانش نشون بده ديگه .منم در نقش چسب ،كاتالیزور و غیره. فربد :مرواريد يه كم سر زبونتو بساب اينقدر اين بنده خدا رو اذيت نكن. مرواريد :خوب تو يك كلمه بگو منظورت همینه ،اينم ديگه خیالش راحت بشه منو نزنه. نگین :فربد خواهش میكنم نگه دار تا خودمو پرت نكردم پايین. فربد :من كه پاك گیج شدم. پا روي ترمز گذاشت .نگین بیرون پريد .مرواريد پرسید :دوسش داري يا نه؟ فربد :ببینم اين چرنديات شوخیه يا جدي؟ مرواريد :من بلد نیستم مثل نگین چاخان كنم يا حاشیه برم .من ركم .اگه نگینم بفهمه اينا رو دارم به تو میگم منو میكشه .ولي دوستت داره .از اول میخواست اذيتت كنه .ولي وقتي عاشقت شد نتونست. فرصتي نیست كه فكر كني .يعني فكر كردن نمیخواد .اگه دوسش داري برو دنبالش .دلش میخواست خودت ابتدااً بهش بگي وقتي هیچي نمیگي كلفه میشه .اون از دوستي گذشته .عاشقته. فربد برگشت .نگین دور میشد .لبهايش را بهم فشرد .لحظه اي مكث كرد .مرواريد با ناامیدي گفت :ولي تو هیچ وقت اينجوري فكر نكردي ،نه؟ اونم يكي مثل بقیه اس.... فربد پايین پريد .خودش را به سرعت به نگین رساند .نگین بدون اينكه سرش را از توي يقه ي پالتويش بلند كند گفت :برو هرچي گفته دروغ گفته .میخواد منو اذيت كنه. فربد :اگه دروغ بود كه اذيت نمیشدي .به شوخیش میخنديدي .نهايتش يه چیزي هم بار من میكردي. نگین :خوب كه چي؟ فربد :كه من میخواستم اول تكلیف خانوادمو مشخص كنم بعد از مرخص شدن بابات بیام خواستگاري. نمیتونم همه چي رو قاطي كنم .امروزم آره میخوام با مامان آشنا بشي. نگین :نمیخواستي .مرواريد تو دهنت انداخت .ببین من محتاج ترحم نیستم. فربد :ولي من هستم .اگه نیاي مامانم منو میزنه! نگین به زور خنديد .فربد با لبخند پرسید :بايد چیكار كنم كه باور كني؟ نگین :میام ولي .......هنوز هیچي معلوم نیست .مرواريدم هرچي گفته بیخود گفته .چون دو سه سال پیش تو عشقش شكست خورد میترسه سر من بليي بیاد .ولي موضوع اصل ً اين نیست .من به اندازه ي اون عاشق نیستم .دنیا واسم به آخر نرسیده .من فقط خسته ام .اونم ربطي به عاشقي نداره. نگراني بابا اذيتم میكنه .احتیاج به استراحت دارم .همین. فربد :خیلي خوب ولي اگه بدوني دوستت دارم راحتتر مقاومت میكني مگه نه؟ نگین :تو اينو واسه دلخوشي مرواريد میگي؟ گفتم كه اشتباه میكنه. فربد :منم گفتم اگه تو شوخي میگرفتي ناراحت نمیشدي .قبول داري كه ناراحتي .نگین اگه بعد از اين مدت تو رو نشناسم به درد لي جرز ديوارم نمیخورم. نگین :متاسفم كه به درد لي جرز ديوارم نمیخوري. فربد :ولي من مطمئنم كه میخورم.میشیني پشت رل؟ نگین :نه گیجم .اگه به اين امید منو دعوت كردي كه راننده ات باشم ،كور خوندي. مرواريد :من برونم؟ شما عقب كنار هم بشینین. نگین :لزم نكرده .میزني عشق منو لت و پار میكني با اون رانندگیت. مرواريد :آخي فربد ،میشنوي چي میگه؟ فربد :آره عشقش هنگامه اس .محاله بدمش تو خانوم .بچه پدر میخواد .يه زن خوب میگیرم واسش مادري كنه! نگین :عمراً! بذارم بچه ام زير دست نامادري بزرگ بشه .بدش من برو با هركي میخواي عروسي كن. مرواريد :هي يواش نگین جون .يه وقت میبیني باورش شد .تو كه فربد و به هنگامه نمیفروشي. فربد :نخیر خانوم هم خدا رو میخواد هم خرما رو .ولي من به اينجام رسیده .من و تو زير يه سقف طاقت نمیاريم .بچه آرامش میخواد .فردا تو جامعه نمیتونه سپرشو بلند كنه. نگین :يواش...سر درگیريت با من اينجوري پا رو پاش نذار .له شد پدال بچه ام! فربد :بچه ي خودمه .میدونم دارم باهاش چیكار میكنم .تو هم بهتره تا شكايت نكردم بكشي كنار. میدوني كه دادگاه حق رو به من میده. نگین :خیال كردي .شده بدزدمش اينكارو میكنم .من نمیذارم پاره ي جیگرم زير دست تو بزرگ بشه .فردا بپرسن پدرت كیه به قول تو نتونه سپرشو بلند كنه! فربد :مگه من چمه؟ واسش يه گاراژ طليي درست میكنم با يه قفل بزرگ .نمیذارم نوك ناخن مانیكور كرده ات بهش برسه. نگین :تا بیاي گاراژ درست كني ما رفتیم .از اون ور مرز باهات تماس میگیرم .چون با كمال تاسف بالخره بچه ام دلش واسه باباش تنگ میشه .منم كه مثل تو بیرحم نیستم .دل دارم .اجازه میدم باهات صحبت كنه. مرواريد :شما دو تا ديوونه اين .دلم درد گرفت بس كه خنديدم .واي بسه..... فربد :مهم اين بود كه نگین سر حال بیاد كه اومد .جاتو با من عوض میكني نگین؟ نگین :نیگاش كن به هر زبوني میخواد بگه دكتر فاتحي سیري چند؟ تو هنوز راننده اي. فربد :اگه میخواي اينجوري فكر كني باشه .ولي اگه يادت بیاد من راننده مو گردش نمیبردم. نگین :جاي به اين سردي میخوام صد سال نبري. فربد :چرا زودتر نگفتي میتونستیم عوضش كنیم. نگین :مهمون اون بنده خدا به من چه؟ فربد :واسه كوروش فرقي نمیكرد .مامان كه نمیخواست برف بازي كنه .میخواست منو از خونه بیرون بكشه .و خوب البته ترجیح میداد تنها نباشم. مرواريد :يه وقت تو راه گم نشي .راستي مامانت با من مشكل نداره؟ فربد :اگه مامان بزرگ صداش نكني ،فكر نكنم. مرواريد :قول میدم اينكارو نكنم .ولي اسمش چیه؟ بهش بگم خاله خوبه؟ فربد :فكر كنم خوبه .اسمش نازنینه .اگه ببینین كورش چه جوري صداش میكنه دلتون آب میشه. مرواريد :آخي هنوز عاشقه؟ فربد :فكر نمیكنم اين تبش عرق كنه .وال بیست سال عزب نمیموند. مرواريد :حاضري واسه نگین اينكارو بكني؟ فربد :تو باز ما رو پیش كشیدي؟ من نگین رو لج نمیندازم كه زن يكي ديگه بشه. مرواريد :بادا بادا مباركبادا ....ايشال مبارك بادا نگین :هي يواش فكر كنم منم بايد بله رو بدم بعد بزني زير آواز .فربد بزن كنار من بشینم .نه چرنديات اين قابل تحمله نه رانندگي تو. فربد :شگردمه .بايد يه جوري راضیت میكردم. نگین :آره میدونم. مرواريد از بین دو تاصندلي خم شد و گفت :حال وقتي اينجوري بینتون فاصله انداختم ياد میگیرين حرفاي منو جدي بگیرين. نگین :من اگر تو رو جدي بگیرم كه كلم پس معركه اس. تا برسند به شوخي و خنده گذشت .كنار پاتوق معمولشان پیاده شدند .مامان با ديدن دو تا دختر جوان و شاداب به همراه فربد با حیرت نگاهش كرد .فكر نمیكرد كه فربد جدي گفته باشد .فربد اما با متانت جلو رفت و همه را به هم معرفي كرد :مامانم و آقا كورش ،نگین و مرواريد عزيزم. مامان به سختي آب دهانش را قورت داد و گفت :خیلي خوشوقتم. مرواريد در آغوشش كشید و گفت :منم همینطور. مامان نگاهي به نگین كرد و او را كه كمي عقب كشیده بود در آغوش كشید .همه روي تخت نشستند. سفارش غذا دادند .مامان با چشم و ابرو اشاره میكرد كه حال كدومشون؟ بالخره فربد خنده اش گرفت و گفت :مامان جون مشكلت چیه؟ مرواريد برادرزاده ي منه .دختر فرخ .نگین هم دوستش دختر دكتر فاتحي ريیس بیمارستانه .دوتايي كشف كردن كه من عموي مرواريدم و سر همین ماجرا باهم آشنا شديم. مامان :آه چه خوب! دختر دكتر فرخ؟! خود دكتر خبر داره؟ يعني اونا تو رو میپذيرن؟ فربد :آره مامان جون خیالت راحت .به لطف نگین و مرواريد همه منو پذيرفتن .امشب مهمون فرخم. خواهرام هم قراره بیان .هیچكس با من مشكلي نداره .يه خانواده دارم اين هوا .پس ديگه چي؟؟ تنها نیستم. مامان :يعني ...منو بگو كه ....آخه من چي فربد؟ فربد :احترام شما به جاي خود باقي .من كه تو رو كنار نذاشتم. مامان :ولي من هنوزم فكر میكنم تو تنهايي. فربد :آه از اون لحاظ ! ولي من شبا گريه نمیكنم .زير پامم خیس نمیكنم .بیشتر شبام كشیكم .اصلً خونه نیستم كه بخوام بهانه بگیرم. مامان سري به تاسف تكان داد و با ناامیدي گفت :تو آدم بشو نیستي. فربد :متاسفم. كم كم باهم آشنا شدند و مثل پنج تا دوست قديمي گرم صحبت شدند .يكي دو ساعت بعد كورش میخواست براي اسكي برود .مامان و مرواريد هم راه افتادند .نگین در حالیكه كمي به بخاري نزديكتر میشد گفت :حیف نیست اين گوشه ي دنج رو ول كنین برين تو سرما؟ من كه تازه يخم وا رفته. مرواريد :تو گوشه ي دنجتو بچسب .ما میريم گشتي میزنیم و میايم .تا بیايم دو سه تا دوست جديد واسه خودت دست و پا كن تنها نموني. فربد :من نمیام .كورش میدونه من عاشق اسكي ام .هر دفعه میاد اينجا .گاهي هم محض تنوع آبعلي! كورش :آره تو فقط دوست داري كنار شومینه ي خونت چاي بهارنارنج بنوشي و برفا رو از فاصله ي سه متري پشت پنجره تماشا كني. فربد :گل گفتي! يه كتاب عالي صحنه رو تكمیل میكنه .حال برين تا غروب نشده .من و مرواريد شام مهمونیم. مرواريد :آره ديگه ما بريم .مزاحم نباشیم. فربد :وقتي نگین گفت تو پرروتري باورم نشد .سريش ولم كن .ما اگه برادرزاده نخوايم كي رو بايد ببینیم؟ داشتیم زندگیمونو میكرديم. كورش :بیاين بابا بريم تا دعوا نشده. بالخره رفتند .فربد نشست و گفت :اصل ً ما بريم .كي به كیه؟ مامان اينا مرواريدو میرسونن ديگه .هان؟ نگین :اگه بريم مامانت ناراحت نمیشه؟ فربد :نه بابا از خداشه من نباشم مجبور نباشه زود برگرده .بشین الن پیداش میكنم بهش میگم. ماشینم میارم نزديكتر يخ نزني. نگین :ممنون. فربد رفت و با هنگامه برگشت .نگین در راننده را باز كرد .فربد لبخندي زد و جابجا شد. فربد :مطمئني اين رنگ چشمات لنز نیست؟ نگي الن ديدم .يادم نیومد بگم. نگین :نه نمیگم .اين رنگ اينقدر عجیبه كه همه تو خیابون برمیگردن نگاه میكنن .لنزام تاريخش داره میگذره كم كم اذيت میكنه .بابا كه میگه شیش ماه يه بار حتماً عوض كن .الن داره هشت ماهي میشه .بیا میخواي ببیني تو كیفمه. كنار كشید .از كیفش بسته ي لنز سیاه را درآورد و نشانش داد .فربد با تعجب نگاهي كرد و گفت: درسته رنگ سبز چشمات تو ذوق میزنه ولي خیلي بهت میاد .من دوسش دارم. نگین با ناباوري لبخندي زد و راه افتاد .فربد يك وري نشسته بود و بدون حرف تماشايش میكرد. نگین :هي چرا اينجوري نگاه میكني؟ میزنم جفتمونو به كشتن میدم ها! فربد :داشتم فكر میكردم. نگین :خوب يه طرف ديگه رو نگاه كن. فربد :تو خواهراي منو ديدي؟ نگین :آره چطور مگه؟ ترس ندارن نگرن نباش. فربد :همین .حواسم پرته. نگین :يه كم ريسك پذير باش .بهت قول میدم نتیجه اش عالیه. فربد :من قول تو رو قبول دارم. و دوباره به فكر فرو رفت .والبته دقت كرد كه اينبار به نگین زل نزند! تا رسیدن به مقصد هر دو غرق افكار خود بودند. نزديك خانه فربد پرسید :بريم خونه ي من يه چايي بخوريم؟ هنوز تا ساعت هشت خیلي وقت دارم. نگین :داشتم به چايي فكر میكردم! خوبه .خونه تو نزديكتره. فربد :حسابي خسته ات كردم. نگین :نه بابا كرم از خود درخته. فربد در گاراژ را با ريموت باز كرد و نگین ماشین را سر جايش پارك كرد .بال رفتند .فربد چاي را گذاشت و شومینه را روشن كرد .بعد ضمن عذرخواهي رفت تا لباس عوض كند .نگین هم سر ورويي صفا داد. تجديد آرايش كرد و به اتاق برگشت .فربد چاي ريخت و با كیك شكلتي آورد. فربد :ننو عاشق كیك پختنه .اين كیكشم عالیه. نگین :ممنون .چرا زحمت كشیدي؟ فربد :خیلي زحمت كشیدم! از صبح تا حال كه منو میبیني دارم كیك میپزم .فقط نمیدونم چرا وسط كار نصفشو خوردم! نگین لبخندي زد و جرعه اي چاي نوشید .فربد هم جرعه اي نوشید و با شیطنت گفت :آرايشت قشنگتر شد .نگي نفهمیدم! نگین :تو هم ديگه! ببین دست بردار .مرواريد چرند میگه .اگه بخواي ادامه بدي پا میشم میرم. فربد :باشه ديگه چیزي نمیگم. جرعه ي ديگري نوشید .نمیدانست چطور بايد به او بقبولند كه چقدر از حضورش احساس آرامش میكند. از جا برخاست هیزم ديگري كنار آتش گذاشت .بارها فكر كرده بود كه بخاري را گازي كند .اما دلش نیامده بود .همانطور كه به آتش چشم دوخته بود ،نگین گفت :بوي آتیش چه حس خوبي داره! فربد برخاست در حالیكه به طرف مبل برمگشت گفت :آره دوسش دارم. نگین :چیزي شده؟ فربد :نه چطور مگه؟ نگین :هنوز تو فكر امشبي؟ بابا دست بردار .نمیخورنت. فربد :نه داشتم فكر میكردم ....ولش كن .بگذريم. نگین :يا يه حرفي رو بزن يا نصفه نگو. فربد :هیچي زمستونو دوست دارم .سرما رو دوست ندارم .ولي اين حسشو دوست دارم. نگین :منم خیلي دوست دارم .به شرطي كه مجبور نباشم از خونه بیرون برم .تازه الن هنوز پايیزه. فربد :پايیز ..........يه چايي ديگه میخوري؟ نگین :بذار من بريزم. و بدون مكث فنجانهاي خالي را برداشت و به آشپزخانه رفت .فنجاها را شست .خشك كرد و دوباره پر كرد .فربد با لذت سیري ناپذيري تماشايش میكرد .به نظرش نگین جزيي از آن خانه بود .انگار همیشه اينجا بوده.سیني را از او گرفت و به اتاق برگشتند. نگین :چقدر اين رنگ ديوار به مبل میاد. فربد :منو ياد اون روز نفرت انگیز ننداز. نگین :چرا؟ به من كه خیلي خوش گذشت .تا تونستم واست ننه من غريبم بازي درآوردم .يه هفته بعدشم خودم دادم اتاقمو رنگ كردن .همه اش میترسیدم بپرسي بوي رنگ چیه .هزار تا قصه واسه سؤالت آماده كرده بودم .ولي نپرسیدي. فربد :من شرمنده ام. نگین :فراموشش كن .نمیخواي اينجا بوردر بزني؟ قشنگ میشه. فربد :بهش فكر نكرده بودم .از كجا بايد بخرم؟ نگین با چشمهايي كه برق میزد پرسید :من بخرم واست؟ فربد :عالیه .چرا كه نه .لطف میكني. نگین :نه من عاشق بوردرم. فربد :حتماً قشنگ میشه. نگین :خوب پس من برم بوردر بخرم! نه يعني برم خونه .مرواريد اصرار كرده امشب منم بیام. مهمونیاشون بدون من برگزار نمیشه. فربد :صبر كن میرسونمت. نگین :ببین يه پیشنهاد .سويیچ بده من .میرم خونه حاضر میشم برمیگردم دنبالت. فربد :باشه فقط دير نكني. نگین :تا حال نگین دير كرده؟ فربد :معذرت میخوام. نگین لبخندي زد و به سرعت بیرون رفت .فربد جلوي خودش را گرفت تا پیش از رفتن او را نبوسد .نیم ساعت بعد نگین برگشت .فربد را رساند و دم خانه فرخ با بحني كه اندكي نگراني داشت ،گفت :میدونم پررويیه فربد .ولي بابا تنهاست بايد برم بیمارستان .میتونم........ فربد دستي سر شانه اش زد و با لبخند گفت :آره میتوني .به بابا سلم برسون. پیاده شد .دستي براي نگین تكان داد و زنگ در خانه ي فرخ را زد. همه منتظرش بودند .فرخ و خانمش پروانه ،فرحناز و فرنوش و همسرانشان .با بچه ها هم بايد آشنا میشد .صدف خواهر مرواريد و ثريا و سپیده و آرش و شهروز. همه با مهرباني تحويلش گرفتند و كم كم چنان خودماني شدند كه انگار هرگز فاصله اي نبوده است.مرواريد پروانه وار دورش میچرخید و زبان میريخت .شب از نیمه گذشته بود كه برخاست .بعد از قول اينكه حتماً به ديدن خواهر هايش هم برود ،خداحافظي كرد .نیم ساعت بعد موبايلش زنگ زد. مرواريد بود .بعد از احوالپرسي و مقدمه چیني پرسید :فكر میكني نگین از من دلخوره؟ ترسید من چیزي بگم نیومد؟ فربد :نگین؟ نه فكر نكنم .باباش تنها بود .حال خیلي دلت میخواد دلشو به دست بیاري يه عذرخواهي ازش بكن .نگین زودرنج هست ،اما كینه اي نیست. مرواريد :میدونم يه پارچه جواهره .از تو هم معذرت میخوام .بیخودي دخالت كردم. فربد :اشكالي نداره .من دلگیر نیستم .شب بخیر. مرواريد :ممنون شب بخیر. بلفاصله دوباره تلفن زنگ زد .شماره ناشناس بود. فربد :دكتر بهداد هستم بفرمايید. نگین :دختر دكتر فاتحي ،نگین هستم ،ببخشید سلم. فربد :هه سلم نگین جان .ترسیدي دكتر نباشي كم بیاري؟ نگین :آره يه چیزي تو همین مايه ها .هنوز اونجايي؟ فربد :نه خونه ام. نگین :واي با چي اومدي؟ فربد :واي با خواهرم اومدم .چیه ترسیدي نصف شب گربه منو بخوره؟ نگین :نه يعني ....خواب كه نبودي؟ فربد :نه تازه رسیدم. نگین :امشب كه كشیك نداري؟ فربد :نه .بیام كشیك تو رو بكشم؟ نگین:نه مرسي! فردا صبح كي میخواي بیاي بیام دنبالت؟ فربد :به تو چه؟ فردا میخوام محض تنوع با آژانس بیام .ببینم راننده ي آژانس خوشگلتره يا تو؟ نگین :اون كه فكر كردن نداره! حال كي بیام؟ فربد :نه من میخوام فكر كنم! ببین ولش كن .خودم میام سويیچو ازت میگیرم. نگین :آخه صبح زود دارم میرم خونه .واي يه دنیا كار دارم .سويیچتو میذارم تو پرستاري .يا بدم دربون اتاق عمل؟ فربد :فرقي نمیكنه .فردا چیكار داري؟ نگین :بايد برم خونه .مشقاي كلس زبانم رو بنويسم .سه هفته رو هم شده .هر دفعه گفتم مینويسم ننوشتم .ساعت نه وقت آرايشگاه دارم .تا يازده .كه از اونجا بايد برم مهموني .دو اون سر شهر تو كلس زبانم باشم .تا چهار كه يه مقدار خورده ريز واسه بابا از خونه بردارم و برگردم .بازم بگم؟ فربد :نه كافیه .فقط سعي كن امشب بخوابي. نگین :واي اينقدر بد خواب شدم كه نگو .با بیهوشیم خواب نمیرم. فربد :میخواي امتحان كنم؟ نگین :نه مرسي .تو سرتو با اون راننده ي آژانس گرم كن .بذار به كارم برسم. فربد :باشه .میخوام فردا به نهار دعوتش كنم. نگین :خوش بگذره .میرم سعي كنم بخوابم. فربد :خوب بخوابي عزيزم. صبح روز بعد آژانس گرفت ولي راننده ي اخمو توي آن صبح سرد پايیزي اصل ً چنگي به دل نمیزد .وارد بیمارستان شد .دربان اتاق عمل نبود .قدم زنان تا پرستاري رفت .نگین پشت به او داشت براي سرپرستار توضیح میداد :ببین اين سويیچ مال دكتر بهداده .رو چشمات نگهش دار .خودش میاد دنبالش. مراقب باش گمش نكني .ببین ديگه سفارش نمیكنم.... فربد :هي مگه با بچه طرفي؟ نگین :آخیشششش .خودت اومدي .سلم .نه بچه نیست ولي صحبت هنگامه اس. فربد :خیلي خوب ديگه شلوغش نكن .داري میري؟ نگین :وايیییي آره .دعا كن به كارام برسم .بفرما اينم سويیچتون صحیح و سالم .ديشب بنزين زدم باكش پره ،كارواشم بردم .خوشگلم سر تا پاش برق میزنه. فربد :اي خدا عمرت بده .حال چرا زحمت كشیدي؟ نگین :اختیار دارين .راننده تون اينقده كار نكنه واسه لي جرز خوبه. فربد :گیر میدي نگین .حال چقدر پول دادي؟ نگین :آخر ماه رو حقوقم حساب میكنیم .فعل ً خداحافظ. فربد :زهرمار .بگیر اين سويیچو .من كه تا عصر اينجام .اومدي فقط يه تك زنگ بزن. نگین :ممنون .دارن پیجت میكنن .خداحافظ فربد :خداحافظ. نگاهي پرمحبت به او انداخت و خلف مسیر نگین به طرف اتاق عمل رفت .روز نسبت ًا سبكي بود .دو سه تا عمل كوتاه .مريضهاي بدون مشكل تنفسي و فشارخون و غیره.....ساعت پنج بعد ازظهر بود .كاري نداشت .تو پاويون دراز كشیده بود .نگین اس ام اس زد :تو اتاق بابام .تو كجايي؟ جواب داد :همین دور و بر خانوم خوشگله ضربه اي به در اتاق دكتر فاتحي زد .نگین در را باز كرد .دكتر فاتحي با خنده گفت :تويي دكتر بیا تو. وارد شد .بعد از سلم و علیك دكتر فاتحي پرسید :ببینم دكتر چي میكشي از دست دختر من؟ جا خورد .نگاه پرسش آمیزي به نگین انداخت .دكتر فاتحي توضیح داد :دختره پررو میخواست سر منو گرم كنه ،میگه بذار واست تعريف كنم دور از چشم بابام چیكار كردم .چه جوري دكتره رو سر كار گذاشتم! آي خنديدم از دست دختره پررو .خجالتم نمیكشه .حال هر غلطي كرده ،تو روم داره واسم تعريف میكنه .رفتم راننده ي دكتر بهداد شدم .نفهمید دختر شمام! آخه بنده خدا از كجا بايد میفهمید؟ كف دستشو بو نكرده بود ،كه من همچو بليي داشته باشم! نگین بالخره كمي از رو رفته بود .انتظار نداشت پدرش بلفاصله براي فربد تعريف كند .در و ديوار را نگاه میكرد و سعي میكرد نگاهش با هیچ كدام از عزيزترين مردان زندگیش تلقي نكند. فربد با خنده گفت :شما خیلي لطف دارين كه سر منو به تنم باقي گذاشتین! دكتر فاتحي :رك بگو من بیغیرتم! فربد :نه منظور من.... دكتر فاتحي :همین بود .ولي بايد بگم من هیچوقت حريف اين دختر شر و شیطونم نشدم .و وقتي كه طرفش تو باشي بازم بايد خدا رو شكر كنم كه با آدم بدي درنیفتاده! فربد :شما لطف دارين. دكتر فاتحي :نه لطف ندارم .يه حقیقته .نگین گفت بازم ماشینت دستش بوده .اينو نده دستش ماشین خودشو برداره .من سويیچمو تو هفت تا سوراخ قايم كردم .بازم از جاي ديگه ماشین پیدا میكنه .آدم بشو نیست. نگین :سويیچتون ارزونیتون .اگه میتونین اينو راضي كنین ماشینشو به من بفروشه .هنگامه عشق منه. دكتر فاتحي :ببینم بايد چكار كنم؟ وقتي نمیخواد بفروشه كه نمیتونم به چهار میخش بكشم. نگین :تهديد به اخراج! مجبورش كنین. فربد خنديد و گفت :تقديم! دكتر فاتحي :هي من هنوز تهديدت نكردم. نگین :پس سويیچتو نمیخواي ديگه! فربد تمام جسارتش را جمع كرد و با صدايي كه به زحمت به گوش میرسید ،گفت :صاحب سويیچو میخوام. دكتر فاتحي با تاسف گفت :خرت كرده بیچاره! تا دير نشده حرفتو پس بگیر .من نشنیده میگیرم. فربد :از نظر شما مانعي داره؟ دكتر فاتحي :نه واسه خودت میگم .به جوونیت رحم كن .اين مار هفت خطو من میشناسم. نگین :دست شما درد نكنه بابا.اينقدر تعريف نكنین چشم میخورم. فربد :ولي با تمام اين حرفا.... دكتر فاتحي :خودت میدوني پسرم .انشاا ...خوشبخت بشین .برين .دوباره روش فكر كنین .صحبت يكي دو روز نیست .يه عمره .برين به سلمت. فربد آهي كشید .همین يك هفته پیش اگر مامان حرف ازدواج را میزد،قاطعانه رد میكرد .ولي حال با خوشوقتي دست دكتر فاتحي را بوسید .نگین هم اشك ريزان پدرش را بوسید و باهم از اتاق بیرون آمدند .تمام طول راهرو اشك میريخت .چند نفر جلويشان را گرفتند و با نگراني پرسیدند كه براي دكتر فاتحي اتفاقي افتاده؟ بالخره وارد پاركینگ بیمارستان شدند .نگین با ريموت درها را باز كرد و خودش جاي كمك راننده نشست. فربد نشست .سويیچ را گرفت و پرسید :حال رانندگي نداري؟ نگین :صبح تا حال هزار ساعت رانندگي كردم .بشینم پشت رل بچه ام رم میكنه. فربد :بچه ات مال خودت! حال ديگه هیچ فرقي نمیكنه چي سوار شم. نگین :يادته من بهت بله ندادم؟ فربد :من از تو سؤال نكردم! نگین :دست شما درد نكنه .واقعاً حقمو دادين .اون از تعريفاي بابا .اينم از خواستگاري عصر حجري تو. فربد :عصر حجر صاحب سويیچو خواستگاري میكردن؟ نگین ايشي گفت و رو برگرداند. فربد لخندي زد ،ولي تلشي براي آشتي نكرد .بدون حرف راه افتاد .چند دقیقه بعد نگین خودش از قهر درآمد .برگشت نگاهي روي دست فربد انداخت.كه با بیخیالي روي فرمان بود .با دلخوري گفت :فرمونو درست بگیر .چه جوري میخواي كنترلش كني؟ فربد :اينجوري .رانندگي من همینه .دوست نداري خودت برون. نگین :پوه .كشتي منو با عشقولنه هات. فربد :بگم دوستت دارم كه باور نمیكني. نگین :هنوزم فكر میكنم به خاطر حرفاي مرواريده. فربد :حرفاش چیزي رو تغییر نداد .فقط تسريعش كرد. نگین :هیچوقت نمیبخشمش. فربد :بهت زنگ زد؟ نگین :آره همینو بهش گفتم. فربد :ولي من بهش گفتم نگین كینه اي نیست .اونم گفت میدونم يه پارچه جواهره. نگین با تمسخر گفت :زربفت! فربد نگاهي كرد .نمیفهمید .نمیدانست چطور بايد راضیش كند .نگین خسته و عصباني بود .چند شب بود نخوابیده بود و فربد هم هیچ تجربه اي در اين مورد نداشت .میترسید هر حرفي بیشتر جري اش كند. در خانه پیاده اش كرد .نگین بدون حرف رفت .پكر بود .فربد اس ام اس زد :معذرت میخوام دوستت دارم. جوابي نگرفت .يكساعت بعد يكي ديگر :با من ازدواج میكني؟ علوه بر مهريه هنگامه پشت قبالته. بازهم جوابي نبود .روز بعد نوشت :سكوت علمت رضاست .به خود میگیرم ها! جواب بده. اما هیچ........... تا يك هفته اس ام اس بارانش كرد .دريغ از يك كلمه جواب. در طول هفته ،به ديدن هر دو خواهرش رفت .خواهرها و خواهرزاده برادرزاده ها همگي به طرز فجیعي آرزوي دامادي اش را داشتند! با آستینهاي بالزده منتظر يك اشارت......... صبح روز هفتم بود .تو پاويون دراز كشیده بود .براي آخرين بار نوشت :يك كلمه بگو نه راحتم كن .كشتي منو از بیجوابي .پدر عشق اونم سر پیري بسوزه.... _ :من؟؟؟؟؟؟؟؟تو منو كشتي با اين همه اس ام اس. نگین آنجا بود .اگر خواب نمیديد آنجا بود .از جا برخاست .دخترك به قاب در تكیه كرده بود و خجولنه لبخند میزد .فربد با قدمهاي لرزان جلو رفت .نگین راست ايستاد و آرام گفت :سلم فربد :سلم .دلم واست تنگ شده بود. نگین :منم. نگین لبش را گزيد و سر به زير انداخت .فربد زير چانه اش را گرفت و سرش را بلند كرد .با لبخند گفت: اجازه میدي با خانواده براي يه امر خیر خدمت برسم؟ نگین خنديد لرزيد .فربد در آغوشش گرفت .با دست آزادش در اتاق پاويون را بست. چهار شنبه ،پانزده آذر هشتاد و پنج