Professional Documents
Culture Documents
مليكا ساك سنگينش را روي شانه اش جابجا كرد .هوا به سرعت تاريك ميشد و او هنوز جايي را
پيدا نكرده .فقط سه روز تاخير باعث شده بود خوابگاه را از دست بدهد .تمام معاملت ملكي هاي
.دور و بر دانشگاه را گشته بود ،اما جاي امني كه با بودجه اش جور دربيايد پيدا نكرده بود
اين آخرين معاملت ملكي اي بود كه اين اطراف پيدا كرده بود .وارد شد .گرماي هواي توي مغازه
.تسكين بخش بود .روي اولين مبل نشست
صاحب آژانس سرش را بلند كرد و پرسيد :بله؟
.يه اتاق دانشجويي مي خوام .پول زيادي ندارم .يه اتاق كوچيك برام كافيه _:
.وال اين چند روز هرچي بوده گرفتن .مخصوص ًا ارزونتراش _:
.يعني هيچي سراغ ندارين؟ خسته ام .غريبم .كمكم كنين _:
مرد دفترچه ي بزرگش را ورق زد .بعد گفت :يه خونه سراغ دارم .به دانشگاهم خيلي نزديكه .يه
خونه ي بزرگ حياط دار .راستش من نمي دونم چه سِرّي تو اين خونه اس ،كه من از سه سال
پيش كه صاحبش سپردتش دست من ،هنوز نتونستم براش يه مشتري حسابي جور كنم .يعني
ميان اما نمي مونن .خيلي بشه سر يه هفته جمع مي كنن .چي بگم .من كه خبر ندارم .ميگن
جن زده اس .همسايه ها ميگن از تو خونه صداي گريه ي يه زن مياد .اما كسي چيزي نديده .اگه
.نمي ترسين مي تونم بهتون كليد بدم
مليكا با بي حوصلگي گفت :من به اين حرفا اعتقادي ندارم .از ناامني خونه ي حياط دار مي
!ترسم .از دزد ،از آدما ،نه از ارواح
من جاي ديگه اي رو سراغ ندارم .ولي حاضرم اينو به قيمت يه اتاق دانشجويي در اختيارت _:
.بذارم .يعني صاحبش گفته هرجوري هست اجاره اش بدم كه خالي نمونه
مليكا نگاهي پر از شك و نگراني به مرد انداخت .مرد گفت :تو هم مي ترسي نه؟
.آره مي ترسم .ولي از آدما! حتم ًا كاسه اي زير نيم كاسه اس _:
و برخاست كه برود .مرد با لحني پدرانه گفت :بيا اين كليدا رو بگير .اگه جايي پيدا نكردي ،برو
اونجا .كتابفروشي دانشجو رو كه ديدي ،نبش يه كوچه اس ،اين خونه پشت كتابفروشيه ،توي
كوچه اولين در ميشه .يه در گاراژي بزرگه .اگه خواستي برو تو .اينجوريم منو نگاه نكن .من فقط
همين يك كليد رو داشتم كه دادم تو .نخواستي فردا پسش بيار .اگرم خواستي بيا قرارداد
.بنويس
.مليكا نگاهي نامطمئن به او انداخت .سري تكان داد و بيرون آمد
جهت تكميل آوارگي اش باران گرفت .نگاهي به آسمان انداخت .تا خانه ي نزديكترين دوستش
.كلي راه بود
آهي كشيد .ترم چهارم بود .فكر مي كرد ديگر راه و چاه زندگي دانشجويي توي اين شهر بي در
و پيكر را ياد گرفته است .باور نمي كرد اينقدر به مشكل بخورد .سردش بود .دستهايش را توي
.جيبش فرو برد .ساك بزرگش خيلي سنگين بود
باران شدت گرفت .قدم تند كرد .ربع ساعت بعد به كتابفروشي رسيد .نگاهي به كوچه انداخت
كه با شيب مليمي پايين مي رفت .هرچه بود سرپاييني بود و رفتنش با آن بار سنگين ساده تر
.از راه صاف بود
در خانه آبي كمرنگ و رنگ و رو رفته بود .طرح رويش زماني خيلي زيبا بود .الن هم اگر رنگي مي
خورد قشنگ ميشد .نگاهي به دسته كليدش انداخت .با ترديد اولين كليد را امتحان كرد .نمي
.دانست مي خواهد چه كند .اما زير اين باران زمستاني هم نمي توانست تا صبح سر كند
كليد بعدي را امتحان كرد .باران تبديل به تگرگ شده بود .نگاهي به آسمان كرد .كليد سوم درش
را باز كرد .به خودش اميد داد كه اگر متصدي معاملت ملكي قصد مزاحمتي داشت ،او را با روح و
جن نمي ترساند .برعكس سعي مي كرد تطميعش كند .اما اين هم كامل ً آرامش نمي كرد.
قدمي تو گذاشت .توي طاقي ورودي ايستاد و به حياط بزرگ و تاريك خيره شد .روي ديوار دست
كشيد .كليد چراغي پيدا كرد .اما ديوار كامل ً خيس بود ،ترسيد دچار برق گرفتگي بشود .پس
.بدون اين كه آن را امتحان كند ،دستش را پس كشيد
نگاهي توي كوچه ي خيس و خالي انداخت .وارد شد و در را بست .قد حياط را با سرعت طي
كرد بلكه تگرگ كمتري روي لباسش بنشيند .بالخره رسيد .كليد در اتاق مشخص بود .آن را جدا
...كرد و توي در انداخت .در براحتي باز شد .قدم توي راهروي كوچكي گذاشت .تاريك تاريك
كليد چراغ را پيدا كرد .چراغ كم نوري روشن شد .صدا زد :كسي اينجا نيست؟
اما هيچ كس نبود .ساكش را زمين گذاشت .همه ي چراغها را روشن كرد و مشغول گشتن توي
خانه شد .خانه ي بزرگي بود .احساس مي كرد ناگهان بيست سال به عقب برگشته است.
موكتها ،كاغذديواريها ،كابينتهاي آشپزخانه ،سقفهاي گنبدي ،همه و همه رنگي از گذشته
.داشت .همه جا را گشت .حياط خلوت ،گاراژ ،اتاقها و حتي توي كمدها
نزديك در مهمانخانه يك در كوچك رو به خيابان بود .در را باز كرد و نگاهي به خيابان اصلي انداخت.
شانه اي بال انداخت .دوباره در را بست و قفل كرد .شب بند آن را هم انداخت .دوباره چرخي
توي خانه زد .سه تا اتاق خواب ،انباري ،مهمانخانه ،غذاخوري ،نشيمن ،حياط خلوت ،زير زمين و و
و و خانه ي بزرگي بود .فقط زير زمين را نگشته بود .هم از حياط و هم از آشپزخانه راه داشت .از
توي آشپزخانه پايين رفت .درش قفل نبود .كليد چراغ نزديك در بود .روشنش كرد .جز مقدار زيادي
وسيله كه آنها هم مثل خانه حداقل مال بيست و پنج سال پيش بودند ،چيز ديگري نيافت.
نگاهي به اطراف انداخت .همه چي بود .يك قاليچه را باز كرد .گوشه اش كمي بيد زده بود .برش
داشت و بال آورد .بعد دوباره برگشت .خانه سرد بود .توي زير زمين دو سه تا بخاري نفتي بود.
اما نه مي توانست آنها را بال بياورد و نه مطمئن بود بتواند روشنشان كند .كمي ديگر گشت .يك
بخاري برقي پيدا كرد كه كارش را راه انداخت .يك پشتي هم آورد .لباسهاي خيسش را عوض
كرد .چترش را از توي ساكش پيدا كرد و رفت در گاراژ را قفل كرد و شب بندش را انداخت .نگاهي
.به اطراف انداخت .جز صداي منظم تگرگ ،صداي ديگري به گوش نمي رسيد
خواست برگردد .اما ناگهان سايه ي سفيدي را ديد كه وارد اتاق شد .چشمهايش را بهم زد.
.حتماً اشتباه ديده بود .لبد به خاطر حرفهاي مرد بنگاه دار اينطور بهش تلقين شده بود
قدم زنان برگشت .سعي كرد ترس را از خودش دور كند .قدمي تو گذاشت .توي هال كسي نبود.
بقيه ي درها را به خاطر سرما بسته بود .اما هال بزرگ بود و به اين راحتي گرم نميشد .بخاري
.برداشت و توي انباري برد .قاليچه را هم پهن كرد و در را بست .همانجا خوابيد
نيمه شب با صداي گريه ي زني از خواب پريد .لحظه اي دراز كشيده با چشم باز گوش داد و بعد
بلند شد نشست .بعد با خود گفت :خونه خاليه .لبد اونم يه بي پناهه مثل من .بهتره برم ببينم
.كيه .اون بيرون سرده
تازه گرم شده بود .دوباره بيرون رفتن خيلي سخت بود .اما بايد مي رفت .به سختي از جا
برخاست .در را با احتياط باز كرد .شايد غير از آن زن كس ديگري هم بيرون بود .مكثي كرد .اما
.صداي گريه اينقدر پر سوز و گداز بود كه تصميم گرفت هر جوري هست منبعش را پيدا كند
آب دهانش را قورت داد .نفس عميقي كشيد .با خودش فكر كرد :بايد از تو زيرزمين يه چماق پيدا
.كنم
از راهرو رد شد .صداي گريه از توي هال مي آمد .با ترديد نگاهي دور هال انداخت و بالخره
!صاحب صدا را ديد .سايه ي سفيد
يك زن بود .اما نه يك زن واقعي ...فقط سايه ي يك زن .انگار از لي ژورنالهاي قديمي مادرش در
آمده بود .بلوز آستين نصفه ي سفيدي داشت كه پيش سينه اش گلدوزي ظريفي شده بود.
دامن سفيد پليسه اي داشت كه تا روي زانويش مي رسيد .موهاي سياهش را با بيگودي حالت
داده بود و يك نوار پهن سفيد هم مثل تل دور موهايش بسته بود كه بالي گوشش پاپيون مي
.خورد .صندل سفيد پاشنه بلند پوشيده بود .كنار ديوار سر پا نشسته بود و گريه مي كرد
مليكا چند لحظه با حيرت نگاهش كرد .قابل ترحم تر از آن بود كه بترسد .ولي ترسي موهوم به
.جانش چنگ انداخته بود
آب دهانش را به سختي قورت داد و پرسيد :تو كي هستي؟
زن دستهايش را از روي صورتش برداشت و با بغض پرسيد :تو كي هستي؟
مليكا به انگشتان ظريف و كشيده ي او انداخت و گفت :من مليكاام .مي خوام اينجا رو اجاره
.كنم
!با خود فكر كرد :دارم با يه خيال حرف مي زنم .تنهايي ديوونه ام كرده
مطمئن بود كه اين يك روياست .شايد هم يك كابوس .هرچه بود واقعي نبود و او خسته تر از آن
.بود كه خودش را از آن بيرون بكشد
.زن نگاهش را به روبرو دوخت و گفت :من مينو ام .اينجا خونه ي منه
مليكا با ترديد قدمي پيش گذاشت و پرسيد :براي چي گريه مي كني؟
.براي پسرم _:
از دستش دادي؟ _:
اون منو از دست داده .نمي دونم چند وقته مُردم .اما ديگه طاقت ندارم اينجا بمونم .من فقط _:
.مي خوام با پسرم خداحافظي كنم و برم
مليكا آهي كشيد و نگاهي به اطراف انداخت .سعي كرد لرزش بدنش را آرام كند .مي ترسيد
.فرار كند .بيرون امنيت بيشتري انتظارش را نمي كشيد
پسرت كجاست؟ _:
.اگه مي دونستم كه خوب بود _:
تو كي مُردي؟ _:
تابستون _: 55
.الن زمستون هفتاد و پنجه _:
!دروغ ميگي _:
باور كن .نصفه شبه .منم خيلي خسته ام .ميشه بري بيرون بذاري بخوابم؟ _:
.ولي من پسرمو مي خوام _:
!من الن پسرتو از كجا بيارم؟ _:
بايد پيداش كني .خواهش مي كنم .من تا پسرمو نبينم روحم آروم نمي گيره .وقتي ديدمش _:
.ميرم .ميرم و ميذارم تو اين خونه آسوده باشي
آخه بنده ي خدا من نصفه شبي پسرتو از كجا بيارم؟ _:
زن دوباره شروع به گريه كردن كرد .مليكا با كلفگي گفت :خيلي خب .اسم پسرت چيه؟ چند
سالشه؟
اسمش برزوئه .برزو رامش .وقتي من مردم تازه چهار سالش شده بود .ولي الن نمي دونم_: .
.حتي نمي دونم چه شكلي شده
يعني متولد پنجاه و يك؟ _:
.نه .پنجاه .اسفند پنجاه .ولي شناسنامه شو فروردين پنجاه و يك گرفتيم _:
.خب بايد بيست و پنج سالش باشه .منم كسي رو به اين اسم و نشوني نمي شناسم _:
.ولي تو بايد اونو پيداش كني .من دستم از دنيا كوتاهه .بهم رحم كن _:
.تو يه روحي .مي توني همه جا بري .برو پيداش كن _:
نمي تونم .من تو اين خونه گير افتادم .فقط راه آسمون برام بازه .ولي من نمي خوام برم .بايد _:
.با پسرم خداحافظي كنم .من نتونستم باهاش خداحافظي كنم
يعني چي آخه؟ _:
من پسرمو مي خوام .وقتي كه يهويي معدم خونريزي كرد ،تو خونه تنها بودم .شوهرم برزو رو _:
برده بود شهربازي .من دلم درد مي كرد نرفتم .هنوز نيم ساعت نبود كه رفته بودن .شروع كردم
خون بال آوردن .تلفنم نداشتيم .اينقدرم ضعف داشتم كه نمي تونستم از خونه برم بيرون .وقتي
مردم يه دفعه راحت شدم .تمام اون درد و ناراحتي تموم شد .از تو تنم دراومدم .ديدم لباس
.سفيدم پر خونه
شوهرم كه اومد تو خيلي ترسيد .نذاشت برزو منو ببينه .ولي من مي خواستم باهاش
.خداحافظي كنم
بعدم از اينجا رفتن .ديگه برزو اينجا نيومد .از اون وقت تا حال اينجا موندم بلكه برزو برگرده .اگه
ببينمش مي تونم برم .ولي الن دلم نمياد .حال بديه .هرروز دارم ماجراي روز آخري رو رج مي
زنم .از صبح كه مهمون داشتم .همه اومدن ولي رويا نيومد .شقايق گفت رويا وقت دندونپزشكي
داشت .مهموني برگزار ميشه .نهار پدر و مادرم ميان .شوهرم داره مي خنده .برزو روي صندلي
مي ايسته و نهار مي خوره .غذا رو جمع مي كنم ظرفا رو مي شورم .عصر دلم درد مي گيره و...
تا شب ...و هر شب دلتنگ برزو ام .فردا دوباره همين صحنه ها رو مي بينم .من روزاي عادي رو
نمي بينم .تو كه ميگي برزو بيست و پنج سالشه من باور نمي كنم .من همين امروز ديدمش.
.برزو چهار سالشه
.به هر حال من نمي تونم كمكي بهت بكنم _:
.خواهش مي كنم _:
و باز با صداي بلند شروع به گريه كردن كرد .مليكا با استيصال گفت :خيلي خب .خيلي خب .الن
.نصفه شبه .اگه بذاري من بخوابم ،قول ميدم فردا برم دنبالش بگردم
يعني فردا مياريش؟ _:
.ميرم دنبالش مي گردم .ضمناً برزوي تو الن بيست و پنج سالشه _:
.باشه باشه .فقط يه نظر ببينمش ميرم _:
.خيلي خب حال بذار من بخوابم _:
زن به سختي بغضش را فرو داد و گفت :باشه
مليكا آهي كشيد و به انبار برگشت .اما مگر مي توانست بخوابد؟ زانوهايش را بغل گرفت و كنار
.ديوار نشست .دور و برش را مي پاييد مبادا زن ناگهان جلويش ظاهر شود
.نزديك صبح خوابش برد
وقتي بيدار شد ،وحشتزده نگاهي به ساعت انداخت .خيلي دير بود .از يادآوري ديشب حرصش
.گرفت .مطمئن بود كابوس ديده است
به سرعت برخاست .اما همين كه از اتاق بيرون آمد آن زن را ديد .وحشتزده قدمي عقب
.گذاشت .اين بار مطمئن بود كه بيدار است
زن پرسيد :داري ميري دنبال برزو؟
.مليكا صداي ضربان قلب خود را مي شنيد
زن التماس كرد :خواهش مي كنم برو دنبالش .من ببينمش ميرم .ميرم به آسمون و ديگه نمي
.تونم برگردم .تمنا مي كنم برو دنبالش
.مليكا با ترس سري تكان داد و گفت :باشه باشه ميرم
تو از من مي ترسي؟ _:
نبايد بترسم؟ _:
من كه نمي خوام بهت آزاري برسونم .من فقط مي خوام پسرمو ببينم .اين خواسته ي _:
زياديه؟
.نه نه اصلً _:
.پس ميري دنبالش _:
.آره ميرم _:
مليكا به سرعت لباس پوشيد و از خانه بيرون آمد .بايد جاي ديگري پيدا مي كرد .اما اگر موفق
ميشد برزو را بيابد ،شايد براي هميشه از شر اين زن راحت ميشد و مي توانست با اجاره اي
.اندك خانه اي بزرگ را در اختيار بگيرد
به نزديكترين مركز تلفن رفت .وارد شد و تقاضاي دفتر تلفن تهران را كرد .دختر متصدي بدون اين
كه نگاهش را از روي رماني كه داشت مي خواند بردارد ،دفتر تلفن را جلوي او گذاشت .مليكا
.نشست و دنبال شماره ها گشت .سه تا برزو رامش بود .دفتر را برداشت و توي يك باجه رفت
اولين شماره را گرفت .پيرمردي جواب داد .مليكا پرسيد :ببخشيد مي تونم با برزو رامش صحبت
كنم؟
.پيرمرد گفت :خودم هستم بفرماييد
مليكا با ترديد پرسيد :شما بيست و پنج سالتونه؟
سربسرم مي ذاري سر پيري؟ _:
.مليكا قطع كرد .دومين نفر يك زن بود كه برزو رامش همسرش بود و نزديك چهل سال داشت
آخري كمي اميدوار كننده بود .زن جواني جواب داد و گفت اين خانه را از كسي به اين نام اجاره
.كرده است .اما شماره اي از صاحبخانه ندارد .گفت عصر از شوهرش مي پرسد و مي دهد
مليكا شماره را يادداشت كرد و از باجه بيرون آمد .پول تلفنهايش را پرداخت و به طرف دانشگاه
.رفت
عصر با زن تماس گرفت .اين بار شوهرش جواب داد و گفت صاحبخانه شان مسافرت است .وقتي
.برگشت در مورد دادن شماره از او اجازه مي گيرد
مليكا كلفه به خانه برگشت .مينو يا همان روح مينو منتظرش بود .منتظر او كه نه ،مطمئن بود
.پسرش مي آيد
.مليكا خسته نگاهش كرد .ديگر نمي ترسيد .با بي حوصلگي گفت :هنوز هيچي
مينو سري تكان داد و گفت :هنوز دارم مي بينمش .داره با باباش ميره شهربازي .خوشحاله .منو
.مي بو سه و ميره
مليكا بي حوصله از خاطره ي تكراري او ،به طرف انبار رفت .بايد فكري به حال بخاريها مي كرد.
نمي توانست تا آخر زمستان توي آن اتاقك تنگ بماند .لباس عوض كرد و به زير زمين رفت .مينو
.روي يك مبل نشسته بود و پاهايش را با ظرافت روي هم انداخته بود
مليكا كه نمي فهميد بايد چه كند ،كلفه پرسيد :اين وسايلم مال توئه؟
مينو نگاهي به اطراف كرد و گفت :آره .يه نفر گذاشتشون اينجا .ولي اون شوهرم نبود .فقط
يخچال و گاز و اينا رو نياوردن پايين .ماشين رختشوييم سر جاشه .ولي اينا رو آوردن كه خونه مال
.خودشون بشه ،ولي رفتن
مليكا سري تكان داد و گفت :بهشون حق ميدم .چرا شوهرت اينا رو نبرد؟
.نمي دونم .از وقتي كه بدنم رو بردن بيرون ،ديگه نيومد تو اين خونه _:
من مي تونم ازشون استفاده كنم؟ _:
.البته .همش مال تو .به شرطي كه قول بدي پسرمو پيدا كني _:
.مليكا آهي كشيد و گفت :سعي خودمو مي كنم
بعد هم كوچكترين بخاري را با زور و زحمت فراوان از پله ها بال برد .وسط راه رو گرداند و از مينو
كه هنوز روي مبل نشسته بود ،پرسيد :ميشه كمكم كني؟
.معذرت مي خوام .من نمي تونم چيزي رو بگيرم .از توش رد ميشم _:
مليكا سري تكان داد و به تلشش ادامه داد .ده دقيقه بعد موفق شد آن را سر جايش توي هال
بگذارد .سيني زيرش را هم آورد و دودكشش را هم نصب كرد .نگاهي به اطرافش كرد.
.بچگيهايش خانه ي مادربزرگش بخاري نفتي ديده بود ،ولي نه به اين سالها
حال مينو كنارش ايستاده بود .از او پرسيد :نفت از كجا بيارم؟
تانكر تو زير زمينه .اگر كسي نفتاشو برنداشته باشه يا خودش سوراخ نشده باشه ،پره .چون _:
.روز قبل از اين كه اون اتفاق بيفته شوهرم پرش كرد
مگه نگفتي تابستون بود؟ _:
چرا براي آبگرمكن .راستي آبگرمكنم تو انبار كنار حياط خلوته .اگه نفت باشه مي توني _:
.روشنش كني
.ممنون _:
.نفتها هم سر جايشان بود .حداقل دو هزار ليتر نفت داشت .اين زمستان راحت بود
لبخندي زد و مشغول شد .با راهنماييهاي مينو موفق شد هم بخاري و هم آبگرمكن را راه بيندازد.
بعد از چند ساعت حمام داغي كرد و توي هال دراز كشيد .با خودش فكر كرد بايد كسي را پيدا
.كند كه تمام وسايل را بال بياورد .ولي فعل ً پيدا كردن برزو مهمتر بود .روح مينو رهايش نمي كرد
****************
برزو از پشت يخچال ،نگاهي به سالن كوچك كافي شاپ انداخت .خانمي كه آمده بود ،بي
صبرانه منتظر قهوه اش بود .برزو دو فنجان آب جوش ريخت .شيشه ي كافي ميكس را جلويش
گذاشت و يك قاشق توي فنجان ريخت .فنجان را توي نعلبكي گذاشت و با سيني براي مشتري
برد .با يك حركت حرفه اي آن را روي ميز گذاشت و به سرعت برگشت .يك قاشق پر از كافي
ميكس برداشت و توي فنجان دوم ريخت .كافي ميكس به راحتي حل شد و گلوله نشد .برزو
!!لبخندي زد و به خود گفت :امروز روز شانسمه! برزو آماده باش كه پنت هاوست تو راهه
تلفن زنگ زد .برزو با يك جهش چرخشي خودش را به آن رساند و جواب داد :كافي شاپ قهوه ي
.داغ ،بفرماييد
برزو حواست به دور و بر باشه .صبحي كار دارم نمي تونم بيام .مراقب همه چي باشي ها! _:
.نري تو هپروت يادت بره
چشم چشم .خيالتون جمع _:
.خلصه اين كه پشيمونم نكني _:
!خيالتون راحت آقا .ما اينقدرام بوق نيستيم _:
.چي بگم .من عصر ميام .ساعت چهار در مغازه باز باشه ها _:
.البته كه بازه آقا .من كه دير نمي كنم _:
آره .فقط همين يه عيب رو نداري .خداحافظ _:
.خداحافظ _:
بشكني زد و با خود گفت :نگفتم امروز روز شانسته آقا برزو! حال هي بگو اين مسخره بازيا چيه؟
.زن مشتري يك اسكناس درشت روي ميز گذاشت و گفت :باقيش مال خودت
.و بيرون رفت .برزو خنديد و گفت :خيلي خوش اومدين
!بعد ابرويي بال انداخت و زير لب گفت :من كه بهت گفته بودم! سوميش پنت هاوسته برزو
قهوه ي ديگري براي خودش ريخت .اين بار درست حل نشد .با خود گفت :اككهي .پنت هاوست
!پريد پسر
مرد ميانسالي گفت :حواست كجاست؟ ميگم يه چايي به من بده .ده بار بايد بگم؟
.برزو سري تكان داد و در حالي كه برمي خاست با نااميدي فكر كرد :خراب كردي
صبح آرامي بود و به همان آرامي كه شروع شده بود تمام شد .برزو كف مغازه را تميز كرد و بعد از
.اين كه تقريباً همه چيز را مرتب كرد از در بيرون رفت
توي راه از يك تلفن عمومي به خانه زنگ زد :سلم عزيز! دارم ميام خونه .چيزي نمي خواي برات
بخرم؟
.چرا مادر .خدا خيرت بده .يه نون با يكي دو كيلو سيب درختي بخر _:
در حالي كه با خودش آوازي زمزمه مي كرد وارد خانه شد .نان داغ و پاكت سيب را روي ميز
آشپزخانه گذاشت .صورت چروكيده ي عزيز را بوسيد و گفت :چه خبر؟
.بارون مي باريد .سقف هال چكه مي كنه _:
!اين كه غصه نداره عزيز من! خب يه تشتي كاسه اي چيزي بذار زيرش ديگه _:
بعدازظهري هرجوري هست بايد بري دنبال اوس يحيي بگي بياد درستش كنه .ديوار _:
دسشوييم نم زده .شيشه ي آشپزخونه هم كه شكسته بدجوري سرده .مترش كن برو شيشه
.بخر
عزيز عزيز عزيز! آخه ما كه دو روز ديگه ميريم تو پنت هاوسمون .ارزش نداره من اين همه خرج _:
!بكنم
لزم نيست تو خرج بكني .پولشو خودم ميدم .خدا رو شكر بازنشستگي اون مرحوم هست _:
.محتاج تو نيستم
ولي عزيز فك كن .پنت هاوسمون تو فرشته! چه منظره اي! چه اتاقايي! حتم ًا نماشم شيشه _:
.اس
.نخير نيست .چون يه شيشه اش بشكنه ديگه محاله تو بري دنبال درست كردنش _:
!عزيز قرار نيست بشكنه .من ديگه از سن فوتبال بازي كردنم گذشته _:
.پاشو خيالبافي بسه .بيا نهارتو بخور _:
.اي به چشم .شما امر بفرمايين _:
!خوبه خوبه .واسه خوردن خوب گوش به حرف كن ميشه _:
!عزيز؟ _:
چيه؟ چرا اينجوري نگام مي كني؟ مگه دروغ ميگم؟ _:
نههه دروغ كه نه .ولي صبر كن بريم تو پنت هاوس ،آشپز ميارم ديگه لزم نيست اين همه _:
.زحمت بكشي
.حال كو تا پنت هاوست! فعل ً بايد به همين نون و كشك راضي باشي _:
البته كه راضيم .به آشپزم ميدم همينا رو بپزه! بعضي وقتام ميديم كباب درست كنه .يك كبابي _:
.مي كنه كه تو دهن آب شه
برزووووووو _:
.بله چشم .ميخورم _:
*********************
مليكا بعد از دو سه روز فرصت كرد تا دوباره سري به بنگاه دار بزند تا قرار داد را ببندد .مرد با
تعجب پرسيد :مطمئني كه مي خواي اونجا بموني؟ تنها؟
مليكا سري تكان داد و گفت :فقط يه كمي از دزد مي ترسم .ولي دلمو به ديواراي بلندش خوش
كردم .حال چقدري اجاره مي خواد؟ من اصل ً مي تونم بدم يا نه؟
وال ديشب با صابخونه تلفني حرف زدم .گفتم گمونم خونه رو مي خواد .چون خبري ازش _:
نيست .گفتش همينقدر كه يكي بتونه اونجا زندگي كنه خيلي خوبه .آخه هي مي خواد خونه رو
بفروشه ،اما مردم ميگن اين خونه يه چيزيش ميشه و خلصه سر همين خرافات نمي خرن.
.گفتش اينم كه دانشجوئه .بذار اين ترم اونجا باشه بلكه به كمك اون بتونم بفروشمش
بعد از تمام اين حرفا ...نگفت چقدر؟ _:
.هيچي ديگه .برو خوش باش _:
!شوخي مي كنين _:
نه ديگه .اين بابا ده ساله كه مي خواد اينجا رو بفروشه .از خداشه كه يكي بياد شهادت بده _:
.كه خبري اون تو نيست
مليكا با ترديد پرسيد :مي تونم قفل خونه رو عوض كنم؟
هركار دلت مي خواد بكن .ولي دزد كه هيچي ،منم نه ،حتي خود صابخونه هم حاضر نيست _:
.ديگه پاشو تو اون خونه بذاره! خيالت جمع
.خيلي ممنون _:
از جا بلند شد .به آنها حق ميداد كه بترسند؛ اما خودش هم احساس امنيت نمي كرد .تمام
قفلها را عوض كرد و خيالش راحت شد .حال تنها مشكلش برزو بود .اگر خانه تلفن داشت يك
آگهي به روزنامه ميداد .اما نمي خواست به تمام مدعيان احتمالي آدرس خانه را بدهد .بدون
آگهي هم كارش خيلي كند پيش مي رفت .از هركس كه مي توانست در مورد برزو رامش سوال
مي كرد .اما هيچ كس او را نمي شناخت .تنها اميدش به همان شماره تلفني بود كه صاحبخانه
اش برزو رامش بود .اما او را هم بعد از چند روز پبدا كرد .تلفن زد و قرار ملقات گذاشت .اما هيچ
.يك از مشخصاتش به آن كه او مي خواست نمي خورد
نزديك يك ماه گذشته بود .روح مينو داشت ديوانه اش مي كرد .نه مي گذاشت بخوابد و نه
آرامشي داشت .شبها صداي گريه اش قطع نميشد و روزها ،روز تكراري آخر زندگيش را رج ميزد.
مهمانانش مي آمدند مي رفتند و صداي حرف مينو مي آمد .صداي ناله كردنش ،التماس كردنش
...و مردنش
هر وقت هم كه چشمش به مليكا مي افتاد يادش مي آمد كه مليكا قول داده است برزو را پيدا
...كند .دوباره التماس و خواهش و گريه
آن روز استاد ،يك استاد حل تمرين جديد معرفي كرد .مليكا سرش پايين بود و داشت چيزي
.يادداشت مي كرد كه با صداي استاد از جا پريد
.ايشون استاد حل تمرين جديدتون ،آقاي بامداد رامش هستن _:
مليكا با صدايي پر از اميد پرسيد :ببخشين آقا ،شما برزو رامش مي شناسين؟
...استاد حل تمرين با تعجب برگشت و گفت :برزو رامش؟ اسمش آشناس
.خواهش مي كنم سعي كنين به ياد بيارين .خيلي مهمه _:
چند سالشه؟ _:
.بيست و پنج سال _:
نه ...نمي شناسم .يعني فكر كردم ميگي بهروز .يه بهروز رامش مي شناسم كه هيفده _:
.هيجده سالشه
...يعني _:
.خيلي دلم مي خواد كمكتون كنم .ولي نمي شناسم _:
.مليكا با نااميدي نشست
.دختر كناريش خم شد و با خنده توي گوشش گفت :من يه برزو مي شناسم
مليكا تكاني خورد و پرسيد :فاميلش چيه؟
.نمي دونم .تو كافي شاپ نزديك خونمون كار مي كنه _:
يه پادو؟ _:
.يه همچين چيزي _:
.نه فكر نمي كنم _:
.حال مي تونم فاميلشو بپرسم _:
.مهم نيس .بعيده اون باشه _:
...بعد برگشت و سعي كرد روي درس تمركز كند .اما نمي توانست .بدجوري خوابش مي آمد
******************
برزو قهوه اش را برداشت و با لبخندي حاكي از رضايت هم زد .دختر خوشگلي كه با دو سه تا از
.دوستانش سر ميز نشسته بود ،صدايش زد :برزو ...آقا برزو
برزو فنجان را زمين گذاشت .با خود گفت :حواستو جمع كن پسر .امروز روز شانسته .غلط نكنم
اين خوشگل خانم مي خواد باهات دوست بشه .اصل ً واسه همينه كه اين چند وقت مرتب مياد
.اينجا .يقه تو صاف كن و برو جلو .آره برو .با اعتماد بنفس ،محكم
ظهر نه نهار ميلش مي رسيد و نه حوصله داشت جواب عزيز را بدهد .عزيز هم گير سه پيچ داده
بود كه بايد بگي چي شده؟
چي بايد مي گفت؟ بازهم چهار تا دختر سر كارش گذاشته اند؟
!!توي ذهنش با خودش درگير بود .آخه تا كي مي خواي خنگ بازي در بياري پسر؟!! گاگول
بالخره هم زودتر از معمول از خانه بيرون زد .عجله نداشت .قدم زنان راه افتاد تا به مغازه برسد.
.باران گرفت .اما عصباني تر از آن بود كه اهميتي بدهد .خيس خيس به مغازه رسيد
با ديدن دختري كه با مانتو شلوار ساده ي دانشجويي ،سر تا پا خيس ،جلوي در بسته ي مغازه
!ايستاده بود ،با خود گفت :نه پسر از تو خنگ ترم پيدا ميشه
جلو رفت .كليد را در آورد و خواست قفل را باز كند .مليكا قدمي پيش گذاشت و پرسيد :شما برزو
رامشين؟
.برزو كه سخت پكر بود ،مستقيم توي چشمهاي او نگاه كرد و گفت :نخير
در مغازه را باز كرد و وارد شد .بدون اين كه به مليكا توجهي بكند مشغول مرتب كردن وسايل
.شد
.مليكا به دنبالش آمد و با نگراني گفت :ولي حتم ًا مي شناسينش .اينجا كار مي كنه
.نخير نمي شناسم .بفرمايين بيرون _:
.بسيار خب .حتي اگه نشناسينش ،ولي مي تونين كه يه شيركاكائوي داغ به من بدين _:
.نخير نمي تونم .شير نداريم _:
.خب فقط يه هات چاكليت _:
.برزو درحاليكه سماور را روشن مي كرد ،گفت :تا آب جوش بياد طول مي كشه
آقا يه دفه بگين نمي خوام جوابتو بدم! با يكي ديگه مشكل داري ،تقصير من چيه؟ _:
.من با همتون مشكل دارم _:
ولي من نمي خوام مزاحم شما بشم .نيم ساعت زير بارون وايسادم كه هرجوري هست برزو _:
.رامش رو ببينم .يه ماهه دارم دنبالش مي گردم .خسته شدم
برزو بدبينانه پرسيد :باهاش چيكار داري؟
اول بايد ببينم واقعاً اوني كه من مي خوام هست ،يا نه؟ _:
به فرض كه بود _:
.مادرش مي خواد ببينتش _:
اشتباه گرفتي _:
شما برزو رامشين ،نه؟ _:
.نه اوني كه شما دنبالشين _:
مادرتون زنده اس؟ _:
.نخير .عمرشو داده به شما .اشتباه گرفتين خانم _:
.خب منم دنبال يه برزو رامشم كه مادرش وقتي چهار سالش بود فوت كرده _:
!برزو به خود گفت :پولدار شدي پسر
چشمانش برقي زد .جلو آمد و پرسيد :شما وكيلين؟
.نخير _:
.خب به هر حال پاي ارث و ميراثي هست كه دنبال منين _:
.نه .تا جايي كه مي دونم اون مرحومه مالي نداشته _:
برزو با نااميدي پشت دخل برگشت و پرسيد :خب پس چي مي خواين؟ نكنه مقروض بوده؟
.نه اصل ً صحبت پول نيست _:
از توي كتري برقي كوچكي دو فنجان آب جوش ريخت و پرسيد :پس چيه؟
.من بايد اول مطمئن بشم _:
با خودش فكر كرد ،ديوونه چه اطميناني؟ راضيش كن بياد اونجا بگه من برزوام .اون كه پسرشو
.اينقدي نديده .خوشحال ميشه ميره
اما فقط محض اطمينان خودش پرسيد :تولدتون كيه؟
برزو نگاه عاقل اندرسفيهي به او انداخت .مكثي كرد و گفت :براتون هات چاكليت بريزم؟
.ممنون ميشم _:
.برزو قوطي كاكائوي مخلوط را برداشت و گفت :تولدم چهارم فروردينه
.مليكا پيروزمندانه گفت :اينو تو شناسنامتون نوشتن .در اصل 21اسفند 50به دنيا اومدين
شما از كجا مي دونين؟ _:
.مادرتون بهم گفته _:
برزو پوزخندي زد و گفت :بچه خر مي كني؟
.بعد فنجان شكلت داغ را به طرفش گرفت و گفت :بفرمايين
مليكا سر نزديكترين ميز نشست و در حاليكه دستهايش را با فنجان داغ گرم مي كرد ،گفت :مي
.دونم يه كم عجيبه .ولي من يه ماهه دارم با روحش زندگي مي كنم
برزو غش غش خنديد و گفت :عاليه .ادامه بدين .ديگه چي كارا مي كنين؟
.من تو يه خونه ي بزرگ زندگي مي كنم كه احتمال ً پيش از تولد شما ساخته شده _:
برزو نگاهي به تپه ي خاكي كافي ميكسش انداخت كه كامل ً حل شد .فنجان را برداشت و با
سرخوشي گفت :خيلي جالبه! پيش از تولد من؟ يعني زمان دايناسورا؟
.مليكا لبهايش را بهم فشرد .برزو داشت تلفي صبح را سر او خالي مي كرد
مينو ميگه بر اثر خونريزي ناگهاني معده فوت كرده .اون موقع شما با پدرتون شهربازي بودين و _:
.اونم تو خونه تنها بوده
.قيافه ي برزو جدي شد .فنجان را روي ميز گذاشت و خودش روبروي مليكا نشست
ببين خانم ،نشونيهات همه صحيح ،حال از من چي مي خواي؟ _:
.مينو مي خواد تو رو ببينه _:
.برزو برخاست و گفت :نه ديگه اومدي نسازي .اين مسخره بازي چيه؟ جمع كن بساطتو
فنجانش را برداشت .روي ويترين گذاشت .در باز شد و مرد جاافتاده اي وارد شد .برزو با چهره اي
درهم سلم كرد و مرد جوابش را داد .بعد هم پشت دخل نشست و پا رويهم انداخت .بادي به
.گلو انداخت و غريد :برزو يه چايي بده ببينم
چشم آقا _:
مليكا شكلتش را خورد .دنبال بهانه ي قانع كننده اي براي راضي كردن برزو مي گشت .اما
چيزي به ذهنش نمي رسيد .در واقع اگر خودش هم به جاي برزو بود ،محال بود چنين مزخرفاتي
.را باور كند
******************
صبح روز بعد مليكا كلفه وارد كافي شاپ شد .يك كلس مهم را از دست داده بود .ولي محال بود
.با اين اعصاب بهم ريخته چيزي از درس بفهمد
برزو داشت كف مغازه را تي مي كشيد .زير چشمي نگاهي به مليكا انداخت و به كارش ادامه
.داد
.مليكا گفت :سلم
برزو بدون اين كه نگاهش كند جواب داد .كارش تمام شده بود .تي را توي انبار برد و بعد از چند
لحظه برگشت .فنجان قهوه اش را از پشت دخل برداشت .آن روز ،روز شانسش نبود .جرعه اي
.نوشيد
شما نمي خواين حرفمو قبول كنين ،بسيارخب .فقط با من بياين پنج دقيقه تو خونه ي _:
بچگياتون چرخي بزنين و برين .اين خواسته ي زياديه؟
زياد نيست .ولي براي چي؟ _:
براي مادرتون از فرط گريه اصل ً نميذاره من شبا بخوابم .اينو من نميگم .ميتونين از همه _:
بپرسين .حتي بنگاه دارم كه من مي خواستم خونه رو اجاره كنم ،بهم گفت شبا از تو خونه
.صداي گريه مياد
پس براي چي اجاره اش كردين؟ _:
!ناچاري _:
خب به من چه؟ _:
اگه شما فقط چند دقيقه بياين اونجا خوب ميشه .روحش ميره به آسمون ،منم به زندگيم مي _:
رسم .صابخونه ي بدبختيم كه اين خونه رو به جاي طلبش بهش انداختن ،مي تونه اين خونه رو
.بفروشه
طلبش؟ از پدر من؟ _:
نخير .اين خونه دو سه دست گشته .ولي ده سالي هست كه اين بنده خدا رو حيرون كرده_: .
.فقط چند دقيقه .خواهش مي كنم
اين خونه كه ميگي دقيق ًا كجاست؟ _:
مليكا اميدوارانه آدرس داد .برزو سر بلند كرد و به پسر جواني كه همان موقع وارد شده بود،
.گفت :اكبر حواست به مشتريا باشه ،من يه نيم ساعتي ميرم بيرون
.روپوش سفيدش را آويزان كرد و همراه مليكا بيرون آمد .مليكا از ذوق سر پا بند نبود
برزو گفت :نه فكر كني حرفتو باور كردم .من فقط مي خوام ببينم هيچي از وسايلم اونجا هست
يا نه؟
آره يه عالمه وسيله تو زيرزمينه .من همشونو نديدم .ولي مينو ميگه هرچي هست مال _:
.خودشه .مال صابخونه هاي بعدي نبوده
.آخه بابا ديگه دلش نيومد هيچ كدومشونو ببينه .دست نخورده فروختشون .تمامشو _:
مينو ميگه نذاشته باهات خدافظي كنه .اين همه سال صبر كرده كه يه نظر پسرشو ببينه و _:
.بره
.ميشه بس كني؟ من يك كلمه هم از حرفاتو باور نمي كنم _:
هر دو سكوت كردند .بالخره بعد از مدتي رسيدند .برزو جلو آمد .بعد قدمي عقب گذاشت .با
.لبخند نگاهي به در انداخت .از يادآوري خاطرات لذت مي برد
به دنبال مليكا وارد شد .دو سه پله را پايين رفتند .برزو پرسيد :حياط كوچيك نشده؟
!نخير شما بزرگ شدي _:
.برزو خنديد و گفت :شايد
مليكا نگاهي به اطراف انداخت .كلفه پرسيد :كجايي مينو؟
برزو جلوي پله اي كه تمام عرض حياط بود ،ايستاد .مكثي كرد و بعد با يك جهش رويش پريد.
!برگشت خنديد و گفت :تونستم
!!چيه؟ نكنه فكر مي كردي با اين هيكلم نتوني يه پله رو بپري _:
.بعد به سرعت از كنار برزو رد شد و در اتاق را باز كرد
مينو ...مينو .بيا ديگه كجايي؟ _:
سلم ...برزو رو آوردي؟ _:
.عليك سلم .بله .شازدتون تو حياطه _:
برزو از پشت سرش گفت :ما كه صبح تا شب داريم پنت هاوس مي خريم مسخرمون مي كنن،
به شما چي ميگن كه با هوا صوبت مي كنين؟
مليكا به سرعت چرخيد و گفت :تو نمي بينيش؟
نه _:
صداشم نشنيدي؟ _:
.نه نشنيدم _:
!!واي ديوونم كردي! ديگه چته؟ الن كه صبحه .واسه چي داري گريه مي كني؟ هان؟ _:
.اين گريه ي شوقه مليكا .پسرم اينقدر بزرگ شده؟ واي كاش مي تونستم ب غ ل ش كنم _:
مليكا كلفه نگاهي به برزو انداخت و بعد دوباره رو به مينو كرد و گفت :خيلي خب .اينم پسرت.
آسوده شدي؟ ميري و بذاري من زندگيمو بكنم؟
برزو نگاهي عاقل اندر سفيه به مليكا انداخت .بعد قدم زنان وارد شد .دستي به ديوار و به بخاري
كشيد .در مهمان خانه را باز كرد .سوز سردي توي اتاق پيچيد .با لبخند گفت :اينجا پرده هاش
...زرد بود .رنگ گلي كاغذديواري
.مليكا گفت :ميشه درو ببندي؟ اتاق يخ مي كنه .من فقط همين يه بخاري رو تونستم بيارم بال
برزو در را بست .مليكا رو به سايه ي سفيد كرد و گفت :برو ديگه .سير نديديش؟
نه .يعني دارم مي بينمش .اما ديگه دلم نمياد برم .پسرمه .ببين مردي شده واسه خودش_: .
ازش بپرس زن و بچه هم داره؟
.مليكا چشم غره اي براي روح رفت .برزو به آشپزخانه رفت .لب كابينت نشست
.مليكا غرغركنان گفت :هي آقا شما ديگه يه بچه ي چهار ساله نيستي
.برزو لبخندي زد و پايين پريد
مينو مي پرسه زن و بچه داري؟ _:
برزو خنديد و گفت :اين روش جديد براي خواستگاريه؟
!مليكا با عصبانيت گفت :اينو من نگفتم اون ميگه
.خيلي خب .بهش بگو هروقت پنت هاوسمو خريدم زن مي گيرم _:
مينو پرسيد :پنت هاوس چيه؟
!مليكا گفت :طبقه ي بالي آپارتمان .شيكترين خونه ي يه آپارتمان به اصطلح
.اوه چه خوب! ولي بهش بگو داماديشو اينجا بگيره منم باشم _:
مليكا برگشت و با چشمهاي گرد شده پرسيد :تو نمي خواي بري؟
برزو كه داشت از پله هاي زيرزمين پايين مي رفت ،گفت :چرا .يه نگاهي به وسايل پايين ميندازم
.ميرم
.مليكا كلفه گفت :با تو نبودم
مينو گفت :چه جوري از پسرم دوباره جدا شم؟ بعد از اين همه هجران ،حال يهو برم؟
.اوفففف .ولي تو به من قول دادي _:
برزو بازويش را روي نرده گذاشت و گفت :تو مطمئني كه داري اونو مي بيني؟
.البته كه مطمئنم _:
چه شكليه؟ _:
موهاي مشكي پيچيده و مرتب داره .صورتش ظريف و ريزنقشه .يه لباس سفيدپوشيده .بلوز _:
.آستين كوتاه با دامن پليسه كه تا روي زانوش مي رسه .صندل سفيد پاشنه بلند داره
.برزو توي پله ها نشست و سرش را بين دستهايش گرفت
.مليكا نگاهي به او انداخت .روي صندلي آشپزخانه نشست و گفت :ببخشيد داغتو تازه كردم
برزو سر بلند كرد .اشكهايش را پاك كرد .از جا برخاست .از جيب عقب شلوارش كيف پولش را در
آورد .درش را باز كرد و عكس سياه و سفيدي نشان مليكا داد و پرسيد :اينه؟
.مليكا با حيرت گفت :آره خودشه .منتها نه به اين وضوح .مي دوني شفافه
برزو عكس را بوسيد .نگاهي به اطراف انداخت .با بغض پرسيد :پس چرا من نمي تونم ببينمت؟
چرا صداتو نمي شنوم؟ اوناي ديگه كه صداي گريه تو مي شنون ،پس چرا من نمي شنوم؟
مامااااااان
.مليكا نگاهي به مينو انداخت .گوشه ي آشپزخانه چمباتمه زده بود و گريه مي كرد
.برزو كتش را برداشت و به سرعت بيرون رفت
مينو اشك ريزان دنبال برزو رفت و دم در متوقف شد .بعد با شانه هاي فرو افتاده برگشت و
پرسيد :اون برمي گرده ،نه؟
.مليكا نگاهي به او انداخت و با درماندگي گفت :اگه تو بخواي حتماً
بعد از جا برخاست و گفت :ولي يه شرط داره .اون خاطره ي تكراري تو بنداز بيرون ،بذار منم
!زندگيمو بكنم .آسايش ندارم از دست تو
مينو با سر و صدا دماغش را بال كشيد و گفت :باشه باشه .حال ميري دنبالش؟
!نخير نميرم .بابا پسره فكر مي كنه من عاشق چشم و ابروش شدم دنبالش افتادم _:
يعني نشدي؟ _:
مينو!!! بس كن!! ديوونه ام كردي .يه كاري مي كني بذارم از اينجا برم ها! اگه برم ديگه _:
!هيشكي حاضر نميشه بره دنبال پسرت ها
.باشه .من ديگه هيچي نميگم .ولي زود بيارش _:
.باشه _:
آن شب مليكا بعد از مدتها آرام خوابيد .ولي از اول صبح گريه و التماس شروع شد كه دوباره
.پسرم بياور
.مليكا بدون توجه به او كلفه وسايلش را جمع كرد و به طرف دانشگاه رفت
***************
برزو وقتي كه به سر كوچه رسيد از سرعت قدمهايش كاست .رو گرداند و نگاه ديگري به خانه اي
.كه سالها بود فراموشش كرده بود انداخت .چشمانش هنوز تر بود
راه افتاد و آرام آرام به طرف خانه رفت .خوشبختانه عزيز نبود .چند لحظه اي به گوشي تلفن نگاه
.كرد تا حوصله اش گذاشت آن را بردارد و به اكبر بگويد كه نمي تواند سر كار برگردد
صداي باز و بسته شدن در به گوش رسيد .لبهايش را بهم فشرد .حال بايد جواب عزيز را ميداد.
اصل ً حوصله نداشت .برخاست .چند لحظه اي توي مهمانخانه ايستاد تا عزيز به اتاقش رفت .بعد
.بيرون آمد .توي راهروي دم در خزيد و بي صدا پله ها را بال رفت
روي تختش دراز كشيد و به سقف خيره شد .اصل ً نمي توانست اين قضيه را حلجي كند .اگر آن
دختر كه حتي اسمش را هم نمي دانست ،دروغ مي گفت ،پس آن همه اطلعات از كجا آورده
بود؟ ميشد دفتر خاطراتي مال مامان پيدا كرده باشد .اما اگر اينطور بود چرا اين همه زحمت را به
جان خريده بود و او را به آن خانه كشيده بود؟
...اگر هم راست مي گفت
برزو غلتي زد و به ديوار خيره شد .صداي شعر خواندن مادرش توي گوشش مي پيچيد .شعر
كودكانه اي كه بيشترش را فراموش كرده بود .فقط آهنگ صداي مادرش بود و تصويرش توي حياط
كنار باغچه با لباس سفيدش ،همان روز آخر ،وقتي كه داشت براي آمدن مهمانهايش گل مي
.چيد
....چقدر دلش برايش تنگ شده بود
ناگهان چشمش به ساعت افتاد .باور نمي كرد اينقدر گذشته باشد .خيلي دير بود .عزيز حتم ًا
نگرانش شده بود .پله ها را دو تا يكي پايين آمد .دور خانه را گشت .عزيز نبود .در خانه را باز كرد.
.عزيز در خانه ي همسايشان بود و داشت سراغ او را از پسر همسايه مي گرفت
.برزو با دستپاچگي صدايش زد
عزيز برگشت و با ديدن او با نگراني پرسيد :معلوم هست كجايي پسر؟
.من الن اومدم .شما رو نديدم _:
آخه تا حال كجا بودي؟ _:
!رفته بودم پنت هاوس بخرم _:
.تو تا منو دق مرگ نكني آروم نمي گيري _:
.دور از جونتون عزيز .الهي من فداي عزيز گلم بشم _:
.بسه ديگه برو تو سرما مي خوري _:
.چشم چشم .شما بفرمايين _:
عزيز با ناراحتي وارد شد و گفت :شامت سر اجاقه .برو بخور .بعدم بخواب كه خيلي ديره .نگفتي
تا حال كجا بودي؟
هيچي عزيز اكبر يه خورده حال نداشت برديمش دكتر .بعد منم ساعتم باطريش تموم شده_: .
فكر نمي كردم اينقدر طول كشيده باشه .ببخشين شما .شرمنده
اكبر چش شده بود؟ _:
.تب داشت سرما خورده بود _:
شانه اي بال انداخت و به طرف آشپزخانه رفت .عزيز به دنبالش آمد و گفت :فردا ميدي ساعتتو
.باطري كنن .اگه پول نداري بدم بهت
.نه نه عزيز .پول دارم .چشم ميدم _:
.به سرعت شام خورد و به اتاقش برگشت
.آن شب تا صبح خواب مادرش و آن خانه را ميديد
صبح روز بعد زودتر از معمول از جا برخاست .عزيز تازه از نانوايي برگشته بود كه او لباس پوشيده
.پايين بود .تكه اي از ناني كه به دست عزيز بود كند و خداحافظي كرد
.عزيز با حيرت گفت :وايسا بچه .صبحانتو بخور
.نه ديگه ديشب زود تعطيل كرديم فرصت نكردم مغازه رو تميز كنم .آقا فريبرز ميكُشَتَم _:
.به سلمت _:
بيرون آمد .صبح سردي بود .قدمهايش بي اختيار او را به طرف خانه ي قديميش مي كشيدند.
جلوي در ايستاد .مكثي كرد .اگر آن دختر راهش نميداد چه مي كرد؟
!با خودش گفت :بيخيال پسر .فوقش ميگه برو گمشو
زنگ در را به صدا در آورد .دوباره و باز هم ...اما كسي خانه نبود .با ناراحتي برگشت و به طرف
.كافي شاپ رفت
آقافريبرز كلي به خاطر غيبت ديروز غر و لند كرد ،اما بالخره نزديك ظهر دنبال كاري رفت و برزو
راحت شد .قهوه اي ريخت و با خود گفت :رو شانسي پسر .دختره دوباره مياد دنبالت .اگه نيومد
!هرچي مي خواي بگو
.سر بلند كرد و با ديدن مليكا ،گل از گلش شكفت .مليكا عصبي و گرفته وارد شد
.سلم خانم _:
.سلم _:
.بفرمايين قهوه _:
نه ممنون .يه سوال داشتم .ساعت كار اينجا چيه ؟ _:
وال ما از هشت و نيم در مغازه رو باز مي كنيم تا حدود يك و نيم دو .بعدم ساعت چار باز مي _:
.كنيم
خوبه .بعدازظهر مي تونين يه سري به مادرتون بزنين؟ _:
بله حتماً .شما دارين ميرين خونه؟ _:
مليكا با يك دنيا ترديد تك كليدي را به طرف او گرفت و گفت :نه من تمام بعدازظهرا تا سه ونيم
چار كلس دارم .اين كليد در كوچيكه رو به خيابونه .لطفاً تو كوچه نياين .يه خواهشم داشتم.
.سعي كنين قانعش كنين كه بره ،يا حداقل اينقدر گريه نكنه .من درس دارم
باشه چشم .صداي منو كه ميشنوه؟ _:
.هم ميشنوه و ميبينه .از اين نظر مشكلي نيست _:
كلفه بيرون آمد .دم در برگشت و پرسيد :اين طرفا يه نهار دانشجويي پيدا ميشه؟
.خودمون يه ساندويچاي كوچيكي داريم .مهمون من _:
.لزم نيس مهمونم كنين .يكي دو تا بدين مي برم _:
.برزو آهي كشيد .ساندويچها را به او داد و پولش را گرفت .مليكا بيرون رفت
برزو نگاهي به كليد انداخت .ياد جاكليدي اي كه اكبر چند روز پيش برايش از مشهد سوغات
آورده بود ،افتاد .توي آشپزخانه بود .يادش رفته بود برش دارد .كليد را به آن آويخت .با لبخند آن را
.جلوي چشمش گرفت
.يك خروس بي محل گفت :آقا ببخشيد دو تا ساندويچ و يه آب معدني به من بدين
.لبخند روي لبش ماسيد .كليد را توي جيب شلوار جينش گذاشت و رفت جواب مشتري را بدهد
.مغازه را زودتر از معمول تعطيل كرد و به طرف خانه ي مادرش راه افتاد
جلوي دري كه رو به خيابان باز ميشد ،ايستاد .با خود فكر كرد :مطمئني كه كار درستي داري
مي كني برزو؟
نگاهي به كليد انداخت و نگاهي به كلون در .دو سه بار كلون را كوبيد .اما جوابي نيامد .كليد را
توي در چرخاند و با ترديد وارد شد .در را پشت سرش بست .نگاهي به راهروي خالي انداخت.
.هيچ صدايي نمي آمد
دو پله ي دم در را پايين آمد .نگاهش روي گوشه ي راهرو ثابت ماند .جايي كه مادرش دو سه
گلدان نگه مي داشت و با آب پاش زردرنگي به آنها آب ميداد .جالب بود .اينها را به كلي فراموش
كرده بود .اما الن آن روزي را هم كه چشم مامان را دور ديده بود و موكت و قاليچه ي دم در را
خيس آب كرده بود ،را هم به خاطر مي آورد .حس قشنگي بود .نگاهي به موكتها انداخت .آن
...قاليچه الن كجا بود؟ توي زيرزمين؟ شايد
بدون فكر ديگري به طرف آشپزخانه رفت .اما ناگهان به خاطر آورد كه اصل ً براي چي آمده است.
ايستاد .نگاهي به اطراف انداخت و گفت :سلم مامان .خوبي؟ منم خوبم .سر و مر گنده .يعني
گنده تر از اوني كه تا حال بودم! اگه تو ذهن تو من هنوز كوچولوئم ،تو ذهن خودمم همينطوره!
!اينجا ،تو اين خونه من يه برزوي چهار ساله ام كه قدم اندازه ي كابينتاس
دستي روي كابينت كشيد كه حال به كمرش هم نمي رسيد .لبخندي زد و به طرف راه پله ي زير
زمين رفت .دور و بر زير زمين مي چرخيد .هر وسيله اي را بر مي داشت ،چيزي مي گفت ،حرفي
ميزد و براي مادري كه نمي ديد درد دل مي كرد .همه چيز آنجا بود .اسباب بازيهاي بچگيش،
.وسايل خانه و غيره
برزو يك ماشين كنترلي را كه ديگر كار نمي كرد ،برداشت و گفت :صابخونه اينو لزم داره؟ اگه اينو
.ببرم خونه چي ميشه؟ اين مال من بوده .اما اوني كه اين خونه رو خريده با وسيله هاش خريده
نگاهي به دور و بر ماشين انداخت و ادامه داد :آخه اون اينو مي خواد چكار؟ براي اون كه يادآور
هيچي نيست .يادت مياد مامان؟ چقدر اون روز گريه كردم تا برام اينو خريدي .چقدر اون روز
خوشحال شدم وقتي خريدي .وقتي رسيديم خونه ،روي موزاييكاي حياط اينقدر باهاش بازي
.كردم كه همون روز اول خرابش كردم
.از راه پله ي حياط بال رفت .ماشين را روي زمين گذاشت و كنترلش را به دست گرفت
.كليد توي در چرخيد و در باز شد .برزو با خجالت ماشين را از روي زمين برداشت و گفت :سلم
مليكا كه يك لحظه جا خورده بود ،وحشتزده نگاهش كرد .بعد كه خيالش راحت شد ،سلم
كوتاهي كرد و بي توجه به او به طرف اتاق دويد .برزو لب پله نشست .مليكا به همان سرعتي
.كه وارد شده بود ،برگشت
...برزو برخاست و گفت :ببخشيد خانم
مليكا با بي قراري ايستاد .برزو ادامه داد :شما شماره تلفني از صاحب خونه دارين؟
.نه ندارم _:
پس از كي خونه رو اجاره كردين؟ _:
.از معاملت ملكي _:
.من با صاحبش كار دارم _:
مليكا با لحني كه بوي تمسخر ميداد پرسيد :چيه؟ مي خواين به جاي پنت هاوس اينجا رو
بخرين؟
.برزو سر به زير انداخت و گفت :كاش مي تونستم
بعد سر برداشت و گفت :نه فقط مي خوام يه مقدار از وسيله هامو بردارم .حتي لباسهامم
.اينجاست .بابا حاضر نشده بعد از اون اتفاق پاشو تو اين خونه بذاره
مليكا خنده اي كرد و پرسيد :مي خواين بپوشينشون؟
برزو با ناراحتي رو گرداند .مليكا گفت :معذرت مي خوام .به هر حال من آدرسي ندارم .مي تونين
.از بنگاهي سر كوچه بپرسين
.ممنونم _:
.خواهش مي كنم .خداحافظ _:
.در را به سرعت پشت سرش بست .برزو زير لب گفت :خداحافظ
نگاهي به ماشينش انداخت .انگار همان لحظه بود كه ميديد ديگر كار نمي كند .تمام آن خجالت و
غصه ي آن روز ،بعد از حرفهاي مليكا به جانش نشست .يعني اينقدر بچه بود؟
.ماشين را لب پله رها كرد و وارد اتاق شد و از در خيابان بيرون رفت
*************
روزها از پي هم مي گذشت .برزو هرروز با نيرويي نامرئي به آنجا كشيده ميشد .فقط پنج شنبه
جمعه ها كه مليكا خانه بود ،نمي رفت .بقيه ي روزها ميرفت و هميشه هم تنها بود .خيلي كم
.پيش مي آمد كه مليكا ناگهان به چيزي احتياج پيدا كند و برگردد
برزو هنوز هم اسم مليكا را نمي دانست .صداي مادرش را هم نمي شنيد .اما هرروز مي رفت و
نزديك دو ساعت با او حرف ميزد .بعد از حرفهاي مليكا ،ديگر دل نكرد كه دنبال صاحبخانه بگردد.
...هرچند دليلي نداشت كه به صاحبخانه بگويد ،اسباب بازيها و لباسهايش را مي خواهد ،اما
هرروز مقداري از وسايل خانه را بال مي آورد و همان طوري كه به خاطر داشت مي چيد .گاهي
.شك مي كرد .صد بار مبل را جابجا مي كرد تا همان طوري ميشد كه بود
پرده ها را پيدا كرد و توي ماشين لباسشويي شست و با اتوي رول اتو كشيد .همانطور كه
مادرش اين كار را مي كرد .اين روزها به اندازه ي تمام دلتنگيهايش اشك ريخته بود و حرف زده
.بود
.شايد تمام اينها باوري موهوم بود ،اما احساس مي كرد به اين باور نياز دارد
همه ي اتاقها را كم كم چيد .اگر به او بود دلش مي خواست لباسهاي مادر و پدرش را هم توي
.كمد بياويزد
براي مادرش از كارها و برنامه هايش مي گفت .آن روز داشت پرده هاي اتاق مادر و پدرش را مي
آويخت .روي صندلي ايستاده بود و حرف ميزد :بايد برم دنبال مدركم ولي نميرم .يه بار ميرم
نميشه بعد ده روز نميرم .آخه كارم هست .من كارمو دوس دارم مي دوني؟ كار مهمي نيستا.
ولي خوشم مياد يه قهوه بذارم جلوي مردم و بشينم تماشاشون كنم .جالبه .طرز فكرا ،حرفا...
مثل ً همين دختره مستاجر اينجا .خيلي تند و تيز و جديه .اما ازش خوشم مياد .نه اين كه
...عاشقش باشم
.نگاهي به اطراف انداخت و گفت :يه وقت نيومده باشه تو ،من نفهميده باشم
از صندلي پايين آمد .نگاهي رضايتمند به پرده انداخت و ادامه داد :ولي خدا رو شكر دانشگام
تموم شد .پسرت آق مهندسه واسه خودش .يعني بعد هف سال زحمت كشيدم! اما خب خيليم
!بد نيس .آخه الكترونيك خوندم .سخت بود ديگه
شب مينو مثل هرروز تمام حرفهاي برزو را با كمي پيازداغ اضافه كف دست مليكا گذاشت .مليكا
.يك ابرويش را بال برد و پرسيد :از من خوشش مياد؟ چرنده
...مينو جلو آمد و گفت :چرا چرند باشه؟ دختر به اين خوبي ،خوشگلي
.بس كن مينو _:
اگه دوستت نداشت تمام اتاقا رو برات نمي چيد .همه ي بخاري ها رو واست روبراه نمي كرد_: .
.ببين الن تمام خونه گرمه
خودش سرماش مي شد! تازه اون اينجوري خاطراتشو زنده مي كنه .همه چيز رو همونجوري _:
مي چينه كه بچگيش بوده .مي دوني از دكورش اصل ً خوشم نمياد! حتي تخت بچگياش رو هم
آورده .اگه به خاطر من بود ،وسايل اتاقش رو چرا اينجا چيده؟ نگاش كن .تمام اسباب بازياش رو
.هم رديف كرده
!ماشين كنترليشم درست كرد _:
.همينه ديگه .ميگم اون با خودشه نه با من _:
نمي دونم .ولي كاش صداي منو مي شنيد .مي دوني اين روزا دارم خيلي تلش مي كنم كه _:
صدامو بشنوه يا منو ببينه ،خودشم همينطور .يه لحظه هم انگار متوجه ميشه ،اما باز تموم
.ميشه
.لب تخت برزو توي هوا نشست و پاهايش را رويهم انداخت
مليكا يك عروسك لستيكي را فشار داد و صداي سوتش را در آورد .لبخندي زد و گفت :ببين چه
.جور همه رو تميز و مرتب كرده
.از جا برخاست و به آشپزخانه رفت تا شامش را آماده كند
ولي مينو ،با تما اين حرفا دستش درد نكنه .همه چي يه طرف ،اين ظرفا و وسايل رو آورده و _:
تميز كرده و سرجاش گذاشته يه طرف .يخچالم خيلي صدا ميداد كه الن خوب شده .جارو برقيم
كار نمي كرد .از جارو دستي عاجز شده بودم .خونه به اين بزرگي ،اونم پر خاك و كثيف ،ولي
.جارو رو درست كرده همه جا رو جارو كشيده .دستش درد نكنه
.پس تو هم دوسش داري _:
مليكا با درماندگي برگشت و گفت :مينو!! اصل ً نميشه با تو دو كلمه حرف زد!! عين اين پيرزن
فضولي تو كوچه مي موني .حال نه فقط پيرزنا .پير و جوون و زن و مرد جلوي آدمو مي گيرن و
ميگن اين يارو كيه وقتي تو نيستي مياد تو خونت و ميره .حال خوبه كه اينقدر آمارمو دارن ،مي
دونن اون ساعت نيستم .با وجوديكه در اينور هميشه قفله و برزو فقط از در خيابون مياد ،بازم
ديدنش كه ميره تو خونه .يه بار به يكيشون گفتم روحه! خيلي قيافش خنده دار شده بود .فكر
كرد منم روحم! آخه همشون مي خوان بدونن تو اين خونه چه خبره .منم حوصله ي توضيح دادن
ندارم .همش ميگم هيچي .اين پسره هم بچه اس .يه سال اوليه بدبخته كه مثل خودم اينجا
غريبه .روزا مياد دانشگاه ،شبام سر كار .فقط بعدازظهراش بيكاره كه من بهش گفتم بياد اينجا
استراحت كنه .آخه من وسيله اي كه ندارم كه به خاطرش نگران باشم .خودمم وقتي ميام شب
بندا رو ميبندم .تازه يه خورده هم ازش اجاره مي گيرم .آخه بدبخت خوابگاشون از اينجا خيلي
دوره .اگه بخواد بره خونه و برگرده ،ديگه نمي رسه بره سر كارش .اگه سر كارم نره نون نداره
Jبخوره!! خلصه كلي از قول شازدت ننه من غريبم بازي در آوردم
مينو خنديد و پرسيد :تو كه اينا رو جدي نميگي؟
چرا نميگم؟ خب چي بگم بهشون؟ به نظرت اگه واقعيت رو بگم به عقلم شك نمي كنن؟ _:
خوبه وال! اوف كاش اين برنج زودتر دم بكشه .گشنمه مامااااان
*****************
***************
.برزو كليد را توي در انداخت .مرد جواني به او نزديك شد و پرسيد :آقا ببخشين
برزو كليد را برداشت و پرسيد :بله؟
شما با اين خانومي كه تو اين خونه اس نسبتي دارين؟ _:
آره پسرخالشم .امرتون؟ _:
هيچي فقط مي خواستم بدونم چرا وقتي ميره بيرون شما مياين؟ _:
!مي خوام برم سوسكاي خونه رو بشمارم _:
كليد را دوباره توي در انداخت و بدون توجه ديگري وارد شد .مرد لبهايش را بهم فشرد و با
.كنجكاوي نگاهي از لي در توي خانه انداخت
برزو در را بست و گفت :مسخره .آخه مامان جوني اگه خودتو بهم نشون مي دادي ،لاقل خودم
!مي دونستم واسه چي دارم ميام
با ديدن سايه ي سفيدي جلوي پاسيو جا خورد .چشمهايش را بهم زد .صدايي كه انگار از ته چاه
.مي آمد به او سلم كرد
برزو آب دهانش را قورت داد .دم در دو پله مي خورد و پايين مي رفت .برزو كه انگار دچار سرگيجه
شده بود ،لب پله نشست و به تصويري كه به زحمت ميديد چشم دوخت .آرام گفت :سلم
مينو لبخندي زد و پرسيد :داري منو مي بيني نه؟
...خيلي محو ولي آره .مثل يه سايه _:
كم كم برخاست و به طرف شبح مادرش رفت .سعي كرد دستش را بگيرد .اما نتوانست .تنها
.حسي كه از تماس دست او داشت چيزي شبيه رطوبت و خنكي بود
لب پاسيو كنار او نشست .با وجود اين كه هميشه فكر مي كرد اگر مادرش را ببيند ساعتها حرف
مي زند ،اما آن روز اينطور نبود .فقط دلش مي خواست بنشيند و به آن سايه زل بزند .گهگاه
مادرش حرفي ميزد يا سوالي مي كرد .برزو آرام جواب مي داد .آن چه مي ديد و مي شنيد فراتر
.از يك روياي شيرين بود
يكي دو ساعتي كه معمول ً مي ماند گذشت ،اما برزو گذر زمان را حس نمي كرد .اصل ً نمي
توانست از مادرش جدا شود .ترس از اين كه روز بعد باز هم نتواند مادرش را ببيند او را همانجا
.ميخكوب كرده بود
هوا تاريك شده بود كه مليكا خسته و گرفته وارد خانه شد .همين كه به هال رسيد ،برزو را ديد
كه هنوز لب پاسيو نشسته بود .براي لحظه اي حسابي عصباني شد و چهره اش درهم رفت.
.برزو برخاست ،سلمي كرد و خواست برود .مليكا بدون اين كه نگاهش كند جوابش را داد
.مينو گفت :برزوجان مليكا خسته است .براش يه قهوه ي مخصوص درست كن
برزو نگاهي به مادرش انداخت كه با لبخند معني داري نگاهش مي كرد .با ترديد از مليكا پرسيد:
قهوه مي خورين؟
.مزاحم شما نميشم _:
به اتاقش رفت و پالتويش را درآورد .مينو به برزو اشاره كرد كه زودباش معطل چي هستي؟
برزو سعي كرد با نگاهش به او بفهماند كه درست نيست من اينجا باشم .اما مينو به طرف
.آشپزخانه رفت و برزو را صدا كرد
برزو آهي كشيد و دنبالش رفت .مينو فنجاني را كه مليكا دوست داشت نشانش داد و برايش
.توضيح داد كه مليكا معمول ً چقدر شير و شكر به قهوه اش اضافه مي كند
برزو كه بين دو نيروي قوي گرفتار شده بود ،نمي دانست غضب مادرش را به جان بخرد يا مليكا
.را
مينو لب كابينت نشست و گفت :اسمش مليكاست .خيلي دوسِت داره ولي روش نميشه بهت
.بگه
برزو بدون توجه با حالي عصبي داشت قهوه درست مي كرد .مليكا وارد آشپزخانه شد و يك
كيسه ي كوچك ميوه روي سينك گذاشت و گفت :چي واسه خودت دري وري ميگي؟ هرچي
.ميگه چرنده آقا برزو
.برزو قهوه جوش را روي گاز گذاشت و گفت :منم باور نكردم .ما ازين شانسا نداريم
.مليكا گفت :اگه من شانسم ،همون بهتر كه نداشته باشين
ميوه ها را توي سبد ريخت و مشغول شستن شد .هنوز مانتو و مقنعه اش را درنياورده بود .از اين
كه برزو آنجا بود عصباني بود .ناگهان چيزي به خاطرش رسيد .برگشت و پرسيد :الن مي
بينينش نه؟
برزو لبخندي زد و در حالي كه قهوه را توي فنجان مي ريخت گفت :آره .بالخره موفق شدم .اما
.خيلي كم .يه سايه اس نه يه تصوير واضح
!خب منم همينقدر مي بينم _:
.صداشم خيلي كمه _:
.ولومشو زياد كنين _:
.برزو خنديد و قهوه را روي ميز گذاشت
.بفرمايين _:
مينو گفت :وال من اون روزي كه زنده ام بودم بلند حرف نمي زدم .خوبيت نداشت زن صداشو
.بلند كنه
مليكا نگاهش كرد .با خود فكر كرد ،اين روح بيشتر خنده داره تا ترسناك! به برزو گفت :نمي
.خواستم مزاحمتون بشم
برزو گفت :نه بابا چه زحمتي .ببخشين من امروز ذوق زده بودم زودتر رفع زحمت نكردم .با
.اجازتون
به سرعت بيرون رفت و كاپشنش را از روي پاسيو برداشت .مينو گفت :بخور مليكا .قهوه ي پسر
.من حرف نداره .مليكا پشت ميز نشست و قهوه را بوييد
.برزو دم آشپزخانه مكثي كرد و خداحافظي كرد
مينو گفت:هي شازده كجا؟ نري حاجي حاجي مكه! يه چلو كبابي سر خيابون هست دو پرس
!چلو كباب فرد اعل بخر بيار اينجا
قهوه به گلوي مليكا پريد .در حالي كه داشت خفه ميشد با حركت سر و دست مخالفت مي كرد.
!!مينو به برزو گفت :حال چرا وايسادي تو؟ يكي بزن تو پشتش
برزو قدمي پيش گذاشت .ميز را عقب زد .پشت گردن مليكا را گرفت و سرش تا جايي كه ميشد
.پايين برد .قطره ي قهوه توي حلقش برگشت .نفسي كشيد
برزو عقب رفت و گفت :معذرت مي خوام خداحافظ .نترسين من برنمي گردم .ولي اگه مي خواين
.براتون شام بگيرم
.نه ممنون .خداحافظ _:
آن شب مليكا تا دير وقت داشت با مينو دعوا مي كرد .مينو هم تمام حرفش اين بود كه اين روزها
احساس مي كند ديگر نمي تواند روي زمين بماند ،بايد برود .اما مي خواهد قبل از رفتن دامادي
.پسرش را ببيند
مليكا كلفه گفت :آخه تقصير من چيه اين وسط؟
!تقصير تو اينه كه هم خوبي و هم خانم _:
بس كن مينو .پسر يه ل قبات حتي اگه مهندسم باشه نمي تونه با اين كارش يه زندگي رو _:
!بچرخونه .از اون گذشته من و برزو همديگه رو دوست نداريم
من حرفاي شماها رو نمي فهمم .من تا روزي كه عقد كردم شوهرمو نديده بودم .سرباز بود _:
اصل ً تو شهر نبود .وقت عقد اومد بعدم رفت تا يكي دو ماه بعدش كه سربازيش تموم شد و اومد
.عروسي كرديم .ولي خوشبخت بوديم .خيلي خوشبخت
مليكا با عصبانيت گفت :اون مال سي سال پيش بود ،سي سال!!! مي فهمي؟ تو اين دور و
.زمونه هيچي به سادگي گذشته نيست
.مي تونه باشه .خودتون سخت مي گيرين .پسرم اگه هيچي نداره عوضش مَرده .آقاست _:
.همه ي اينا قبول .اما من قصد ازدواج ندارم _:
.تو باهاش عروسي مي كني _:
من اين كارو نمي كنم .مي خوام ادامه تحصيل بدم .هنوز كلي برنامه دارم .مينو من تازه _:
.بيست سالمه
.من سن تو بودم برزو چهار ساله بود _:
!بعدشم مُردي! مي خواي منم سرمو بذارم بميرم _:
مليكا مشكل من فقط تنها موندن پسرمه .مي دوني ديگه نمي تونم اينجا بمونم .روحم در _:
...عذابه .بايد برم به آسمون .اما مي خوام
.مينو من نمي تونم اين فداكاري رو بكنم .من كه مادر برزو نيستم كه مثل تو عاشقش باشم _:
.ولي اون پسر خوبيه .بهت قول ميدم كه خوشبختت كنه _:
من نمي تونم رو قول تو حساب كنم .از اون گذشته فقط من نيستم كه بايد رضايت بدم_: .
خونواده ام پدر و مادرم ...پدربزرگم همه بايد خواستگارمو تاييد كنن .تازه! برزو از من خواستگاري
!!نكرده
.تو رضايت بده .اين كارو مي كنه _:
.مليكا كلفه از بحثي كه ساعتها طول كشيده بود ،داد زد :ولم كن مينو .بسه ديگه
روح مينو آرام به طرف سقف رفت .مينو گفت :باشه .هرجور ميلته .بيشتر از اين اذيتت نمي كنم.
حللم كن .من ديگه نمي تونم بمونم .از قول من به برزو بگو هميشه دوستش دارم و از ته دلم
آرزو مي كنم خوشبخت بشه .بهش بگو خيلي دوستش دارم .انگار بازم قسمت نيست باهاش
.خداحافظي كنم .از قول من باهاش خداحافظي كن
مليكا باترس و ناباوري به سقف چشم دوخت .قبل از آن كه بتواند جواب بدهد ،مينو به نرمي از
.سقف گذشت و از پيش چشمش محو شد
شب بدي را گذراند .پر از ترس و وحشت و تنهايي .پنجره ها نرده نداشت .از دزد مي ترسيد .از
اين كه فردا بايد جواب برزو را بدهد مي ترسيد .از بادي كه توي حياط زوزه مي كشيد مي ترسيد.
.خواب مي رفت كابوس ميديد .بيدار ميشد مي ترسيد
صبح اينقدر خسته و خراب بود كه نمي توانست دانشگاه برود .به سختي برخاست .دوشي
گرفت و كمي صبحانه خورد .غرق فكر به ليوان چايش چشم دوخته بود كه صداي زنگ در
.برخاست
سر بلند كرد .كي مي توانست باشد؟ كسي كه با او كاري نداشت .برزو كه صبح آن هم از در
.كوچه نمي آمد .شايد قبض آب و برقي چيزي بود
شال بزرگي روي سر و شانه اش انداخت و به طرف در رفت .پشت در صدا زد :كيه؟
.خانم جمالي ،قاسمي هستم .از معاملت ملكي مزاحمتون ميشم _:
در را باز كرد .متصدي معاملت ملكي را شناخت .مرد قد بلند و عبوسي همراهش بود .آقاي
قاسمي گفت :ايشون آقاي صديقي هستن .اينجا رو خريدن .مي خواستن يه نگاهي بهش
.بندازن
مليكا با سوءظن پرسيد :خريدن؟ نديد؟
آقاي صديقي گفت :من بساز بفروشم خانم .موقعيت زمينشو ديدم .ساختمونم كه مشخصه.
كلنگيه .در مورد مالكيتشو و سندشم تحقيق كردم .بعدم خريدم .حال مي خوام يه نگاهي توش
.بندازم
مليكا با ترديد از جلوي در كنار رفت .هر دو نفر وارد شدند .مليكا به دنبالشان از حياط گذشت و
وارد اتاق شد .آقاي صديقي گفت :دلم مي خوام پيش از عيد لودر بيارم .شما مي تونين جايي
پيدا كنين خانم؟
غم عالم به دل مليكا ريخت .خودش هيچ ،به برزو چي بايد مي گفت؟
پرسيدم مي تونين جايي پيدا كنين؟ _:
.آقاي قاسمي گفت :خانم دانشجوئن .قرارمون اين بوده كه تا پايان ترم اينجا باشن
آقاي صديقي بي توجه به او ،به مليكا گفت :چه همه وسيله! براي يه دانشجوي تنها زياد
نيست؟
.مال من نيست .توي خونه بوده _:
خب پس به عنوان خسارت هرچي وسيله تو اين خونه هست از فرش و مبل بگير تا كابينت و _:
.كليد پريز مال شما .فقط سريعتر خاليش كنين
آقاي قاسمي با حيرت گفت :اين چه حرفيه آقاي صديقي؟ آخه يه دانشجو اين وسيله ي كهنه
پاره رو مي خواد چكار؟ آخه خودش يه نفري باشه با پول نقدي كه بهش بدين يه حرفي ،اما اين
!!همه وسيله رو برداره كجا بره؟
.خب سمسار بياره بفروشتشون .موضوع اينه كه من مي خوام پيش از نوروز كارو شروع كنم _:
ببينين آقاي صديقي شما يه پولي به عنوان خسارت بدين به خانم جمالي ،بعد خودتون _:
.سمسار بيارين
مليكا گفت :ولي من يه نفرو مي شناسم .فكر مي كنم وسايل رو بخواد .يا حداقل مقداري از اونا
.رو
.آقاي صديقي گفت :پس حله ديگه .پس تا يكي دو هفته ديگه خاليش كنين .بريم
به سرعت به طرف حياط رفت .آقاي قاسمي با لحني پدرانه گفت :آخه اين چه حرفي بود كه
زدي دخترم؟ اين همه وسيله كهنه به چه دردت مي خوره؟
.مليكا نگاهي كرد و گفت :ترجيح ميدم اينا رو داشته باشم
مي خواي چيكار كني تو اين شهر بي در و پيكر؟ كاميون بكشي پشت سرت دنبال خونه به _:
.اين بزرگي بگردي؟ يه پولي مي گرفتي حداقل يه جا اجاره مي كردي
مليكا چنان نگاه مطمئني از تصميمي كه گرفته بود به او انداخت كه آقاي قاسمي زير لب گفت:
لاله الل
.و بعد در حالي كه به طرف در مي رفت ،گفت :ببخشين مزاحم شدم
.خواهش مي كنم _:
اينقدر توي راهرو ايستاد تا در پشت سر آقاي قاسمي بسته شد .به حياط رفت .صبح آفتابي
قشنگي بود .لب پله نشست و به باغچه ي خشك و خالي چشم دوخت .چقدر براي نوروز
نقشه داشت! دلش مي خواست باغچه را غرق گل بكند .مي خواست آن گوشه يك نهال سيب
...بزند .شايد سيب سرخ
آه بلندي كشيد .سردش شد .شال را دور خود پيچيد .از جا برخاست و به اتاق رفت .نگاهي به
...در و ديوار انداخت .دستي به كاغذديواري كشيد .حيف بود خيلي حيف
تا بعد از ظهر بي حوصله و كلفه دور خانه چرخيد .قاعدت ًا بايد اثاثيه اش را مي بست ،اما اصلً
.دلش نمي خواست اين كار را بكند
ساعت دوونيم بعدازظهر بود كه كليد توي در چرخيد .برزو سلم بلندي كرد و با يك دسته گل
قشنگ وارد شد .هنوز مليكا را نديده بود .با لبخندي به پهناي صورت صدا زد :مامان جوني
كجايي؟ ببين واست گل خريدم .مامان؟
.با ديدن مليكا يكه اي خورد و خودش را جمع و جور كرد .مليكا آرام سلم كرد
سلم .مامانم كجاست؟ _:
.مليكا لب پاسيو نشست و نگاهش را از او دزديد
پرسيدم مامانم كجاست؟ _:
.اون ديگه اينجا نيست _:
نيست؟؟؟؟ _:
مليكا با بغض سري به نفي تكان داد .دسته گل از دست برزو رها شد و روي زمين افتاد .لب
پاسيو نشست و ناباورانه گفت :نرفت كه بي خداحافظي؟
.گفت باهات خداحافظي كنم .گفت خيلي دوستت داره ولي ديگه نمي تونست بمونه _:
برزو لب به دندان گزيد .زير لب پرسيد :ديگه چي گفت؟
اصرار داشت كه قبول كنم باهات ازدواج كنم ،وقتي بهش گفتم نمي تونم ،رفت ...من خيلي _:
متاسفم .واقع ًا فكر نمي كردم اين طوري بشه .يعني خب بايد چي بهش مي گفتم؟
چشمانش تر شده بود .برزو را محو ميديد .برزو با دلخوري گفت :مي مردي بهش مي گفتي
باشه؟ حداقل ميذاشتي با خيال راحت بره .اون كه بعدشو نميديد .چه فرقي برات مي كرد؟
نكردي اين يك كلمه رو به خاطر يه روح دل شكسته بگي؟
!من كه نمي دونستم اون داره ميره _:
چطور نمي دونستي؟ تمام ديروز مشخص بود بي قراره .حتي منم كه دفعه ي اول بود مي _:
.ديدمش فهميدم كه داره ميره .معلوم بود
.مليكا با لحن بچه اي گناهكار گفت :فكر نمي كردم به اين زودي باشه
برزو از جا برخاست .دسته گل را از روي زمين برداشت .آهي كشيد و گفت :ديروز بهم گفت :فردا
...مياي گل بخر .گفت ميخك دوست داره .ميخكاي رنگي
مليكا زانوهايش را در آغوش گرفت و گفت :سياستش منو كشته! ديروز سر صبحونه پرسيد گل
.چي دوس داري؟ منم گفتم ميخك رنگي .نمي دونستم نقشه اس
برزو نگاهي عميق به او انداخت .قدمي پيش گذاشت و گفت :پس بذار آخرين خواهششو قبول
!كنم .تقديم به تو با عشق به مادرم
.لحنش بوي تمسخر تلخي ميداد .مليكا گل را گرفت .برزو به سرعت به طرف در رفت
با وجود دلگرمي برزو ،تا صبح خوابش نبرد .آفتاب تازه زده بود .مليكا كه از غلتيدن توي رختخواب
خسته شده بود ،از جا برخاست و ا ز در بيرون رفت .عزيز زير كتري اش را روشن كرده بود و
داشت ميرفت نان بخرد .با ديدن مليكا با لحني كه انگار ناراحتي اش را فرو مي خورد ،جواب
.سلمش را داد
برزو هم كه خوب نخوابيده بود ،از پله ها پايين آمد و گفت :شما بفرمايين عزيز .من ميرم نون مي
.خرم
.مليكا آرام گفت :منم با اجازتون رفع زحمت مي كنم
.عزيز آرام و قاطع گفت :صبحانتو مي خوري بعد هرجا خواستي ميري
...ولي آخه _:
.مهمون حبيب خداست .صبحانتو بخور بعد برو _:
برزو كه بيرون رفت ،عزيز گفت :خيلي خب ،حال بيا اينجا بشين راستشو به من بگو .از اين پسره
كه هرچي بپرسم آخرش يه كلمه ي درست حسابي نميگه .من مي دونم برزو ساده تر از اونيه
كه خلفي كرده باشه .مگه اون كه كسي گولش زده باشه؛ ولي آخه چرا؟ پسر من نه مالي داره
!و نه زيبايي و تيپ آنچناني! برزو خودشه و لباس تنش
.مليكا سر به زير انداخت و گفت :و يه دنيا صداقت نگاهش
عزيز آهي كشيد و سري به تاييد تكان داد .بعد پرسيد :چند وقته مي شناسيش؟
.چند ماهي ميشه .ولي باور كنين بين ما هيچي نيست_:
!يه چيزي بوده كه نصف شب برت داشته با خودش آورده _:
.راستشو بگم كه باور نمي كنين _:
.اگه راست بگي باور مي كنم _:
قول ميدين؟ _:
.قول مي دم _:
مليكا شرح حالش را خلصه كرد ،ولي همه چيز را گفت .عزيز بين حرفهاي او چاي را دم كرد و
.سفره ي صبحانه را پهن كرد
.تازه قصه تمام شده بود كه برزو در را باز كرد و با يك ياا وارد شد
لبخندي زد و نان را سر سفره گذاشت .صبحانه در سكوت صرف شد .عزيز هنوز با برزو سر
سنگين بود .مليكا نمي دانست عزيز باور كرده است يا نه .سعي كرده بود همه ي نشانه ها را
.بدهد .اما نمي دانست چقدر موفق بوده است
بعد از صبحانه برزو خدا حافظي كرد و سر كار رفت .مليكا هم مي خواست برود ،كه عزيز پرسيد:
مي توني منو ببري تو اون خونه؟
.مليكا لحظه اي فكر كرد .كلس امروز را هم بيخيال ميشد .پاي آبرويش در بين بود
.به سرعت گفت :بله .البته .بفرمايين
تمام راه عزيز داشت از مينو مي گفت و كارهايش .گاهي هم گريزي به زندگي كارمندي عروس
فعلي اش ميزد كه پسرش را حسابي اسير كرده بود .زن و شوهر هر دو كار مي كردند و اگر دو
سه ماه يك بار به مادر پيرشان سر مي زدند هنر مي كردند .نوه هايش هم هيچ كدام مثل برزو
!مهربان نبودند .اين از اين
بالخره راه به آخر رسيد و درد دل عزيز تمام نشد .مليكا فقط گوش مي داد و هر جوابي كه عزيز
انتظار داشت به او مي داد .به هر اميدي چنگ ميزد تا مهر خودش را به دل عزيز بيندازد .خودش
! Jهم نمي دانست چرا اينقدر به اين كار اصرار دارد
مليكا كليد را توي در چرخاند و در را باز كرد .كنار كشيد و به عزيز تعارف كرد .عزيز همين كه از در
وارد شد ،اشكهايش روي گونه اش غلتيد .به زحمت تا كنار پله آمد .نشست و شروع به گريه
كردن كرد .مليكا با نگراني توي اتاق رفت .شربتي حاضر كرد و بيرون آمد .بعد از اين كه عزيز
.شربت را خورد ،مليكا گفت :عزيز بفرمايين تو اتاق اينجا سرده
.آره سرده .پير كه ميشي نه طاقت سرما داري ،نه غصه _:
.با كمك مليكا برخاست و به اتاق رفت
همه چيز را مي شناخت .شروع به تعريف كردن خاطراتش كرد .نگاهي به خرس پشمالو كه
مليكا روي مبل گذاشته بود ،انداخت و گفت :اينو من واسه برزو خريدم .تولدش بود يادم نيست
.دو سالش بود يا سه سال ...يه فروشگاه بود تو خيابون سپه سالر رفتم واسش خريدم
!مليكا لبخندي زد .روي اين كه بگويد برزو آن را به او بخشيده است را نداشت
كمي بيسكوييت و ميوه آورد .دلش گرفته بود .كاش اينجا واقع ًا خانه اش بود .كاش برزو شوهرش
...بود و عزيز مهمانش
خودش هم از اين آرزو تعجب كرد .سر بلند كرد؛ با ديدن عزيز شرمگين سر به زير انداخت .انگار
مي ترسيد عزيز از چهره اش رويايش را بخواند .عزيز هنوز داشت حرف ميزد .مليكا به مينو فكر
مي كرد .به التماسي كه مي كرد كه پسرش را تنها نگذارد .به برزو فكر مي كرد و عصبانيتش:
.مي مردي بهش مي گفتي باشه؟ حداقل ميذاشتي با خيال راحت بره
.سر بلند كرد .عزيز سوالي كرده بود
.ببخشيد چي گفتين؟ مي دونين نگران پيدا كردم خونه ام .يه لحظه حواسم پرت شد _:
منم پرسيدم مي خواي چيكار كني؟ _:
.نمي دونم .اصل ً نميدونم _:
وسايل اينجا رو چند مي فروشي؟ _:
شما مي خواين بخرين؟ _:
.براي برزو .يه كمي پس انداز دارم .شايد بتونم بخرم _:
.نمي دونم .هرچقدر كه بگين _:
.يه سمسار بيار قيمت بزن به من بگو _:
به سختي از جا برخاست و در حالي كه به طرف در مي رفت ،گفت :شبم تنها نمون .بيا همون
.جا .به در و همسايه مي سپرم يه جاي مطمئن برات پيد ا كنن
.خدا عمرتون بده عزيز _:
.سلمت باشي _:
عزيز كه رفت مليكا به اتاق برگشت .كمي دور و برش را مرتب كرد و به طرف دانشگاه رفت .بعد
.از ظهر خسته بود .تصميم گرفت برگردد و كمي بخوابد
وقتي رسيد ،با ديدن برزو يك لحظه جا خورد ،اما فوراً خودش را جمع و جور كرد و با لبخند سلم
.كرد
برزو جوابش را داد .خجالت زده دستي به سرش كشيد و گفت :مي دونم نبايست بيام .اما..
...نمي دونم .نمي تونم دل بكَنَم .مي دوني
...مي دونم .منم همينطور _:
...يعد از مكثي اضافه كرد :امروز عزيز اومد اينجا
عزيز؟! عزيزِ من؟ _:
آره .مي خواست ببينه من راست گفتم يا نه .راستش من ...من همه چي رو بهش گفتم_: .
.چون حرفتو باور نكرده بود
!نمي خواي بگي كه واقعيتو باور كرد _:
نمي دونم .چيزي نگفت .ولي گفت وسايل خونه رو برات مي خره .گفت سمسار بيارم قيمت _:
.بزنم بهش بگم
!!!چه خوب _:
مي توني زحمتشو بكشي؟ حوصله ي سر و كله زدن با سمسار ندارم .كسي رو هم سراغ _:
.ندارم
اصل ً كار تو نيست كه حوصلشو داشته .يكي رو مي شناسم .مغازش سر خيابونمونه_: .
خونشم مي دونم كجاست .الن ميرم ميارمش! اشكالي نداره؟
.نه چه اشكالي داره؟ به هر حال كه بايد زودتر خالي بشه _:
.دستي روي ديوار كشيد و اضافه كرد :هرچند كه خيلي دلم مي گيره
.برزو آهي كشيد و گفت :متاسفم .خيلي متاسفم .انگار چاره اي نداريم
.مليكا سري به تاييد تكان داد .برزو گفت پس فعل ً خداحافظ
بيرون رفت.مليكا دراز كشيد .سه ربع ساعتي گذشت تا برزو با سمسار برگشت .مرد سمسار با
صورت لغر و دماغ آويزانش شبيه جادوگر ها بود .روي هر چيز عيبي مي گذاشت و قيمت پاييني
پيشنهاد مي كرد .تمام خانه را زير و بال كرد .همه چيز را طوري نگاه مي كرد كه انگار بوي بدي
.مي داد .مليكا از اين كه مجبور نبود همراه او از اين اتاق به آن اتاق برود خوشحال بود
بالخره بازديد مرد تمام شد و گفت :همشو كلهم مي تونم نيم مليون بخرم .ميدوني واسه اين
آشقال خيليه! اين مبل كه ديگه به دردي نمي خورن .گاز و يخچالم كه چيزي از عمرشون نمونده.
بقيه ي وسايلم به هر حال ...خلصه دارم خوب مي خرم .مي خواي الن زنگ بزنم كاميون بياد
بارشون كنم؟
.برزو نگاهي به مليكا كرد و بعد گفت :نه ممنون .زحمت كشيدين
.باشه .چون آشنايي پونصد و پنجاه _:
.من فقط مي خواستم يه قيمت كلي بگيرم _:
.ديگه آخرش شيشصد تومن _:
.خيلي ممنون .شما بفرمايين _:
به زور او را بيرون برد و خودش برگشت .نگاهي به مليكا كرد و گفت :با اين حساب حدود يه
.تومني پياده ميشيم
.نه بابا همون پونصدم زياده .اينا مال من نيست برزو _:
مرتيكه قالتاق ،اين وسيله ها ده سالم كار نكردن ،مي خواد مفت بخره! همين فرش كلي _:
...قيمت داره .يه عالمه وسيله برقي هست .اينا هركدوم
.برزو اگه جا داري كاميون بردار ببر .من نمي تونم ازت پول بگيرم _:
چرا؟ از گلوت پايين نميره؟ _:
!نه _:
.خنديد .برزو هم خنديد و گفت :حال يه جاشون بكنم ببينم چيكار مي كنيم
توي آشپزخانه رفتند .برزو از توي كابينت چرخ گوشتي كه هنوز جعبه اش هم سالم بود در آورد و
!روي كابينت گذاشت .همانطور كه پشتش به مليكا بود ،گفت :اينو بردار واسه جهازت! سالمه ها
.مليكا خنديد و گفت :منم نگفتم خرابه .گفتم مال توئه
يارو بابت خسارت داده به تو .مال منه؟ رو چه حساب؟ _:
.تخم مرغ زني را به برق زد .لحظه اي روشنش كرد .پره هايش به سرعت چرخيد
جون خودت من اينو مي خوام چكار كنم؟ خودم واست وانت مي گيرم مي فرستمشون خونه_:
بابات .پس فردا كه خواستي بري خونه ي بخت ازم ممنون ميشي .مگه اين كه خونواده شوهر
بخوان جهازتو چك كنن و از اين كه جديد نيستن خجالت بكشي! هان؟
سر بلند كرد و تازه مليكا را ديد .مليكا شرمزده سر به زير انداخت و گفت :فعل ً مي خوام درس
.بخونم
خب بالخره اش كه چي؟ _:
.نمي دونم _:
جلوي كابينت زانو زد .دسته اي بشقاب چيني بيرون آورد و روي كابينت گذاشت .از برزو پرسيد:
اينا رو از تو زير زمين آوردي جعبه نداشت؟
نمي دونم .نه .همينجوري كنار ديوار بودن .غرق خاك .دو ساعت طول كشيد تا شستم و _:
.صافي كردم و عين قبلش جا دادم
.مشتي روي كابينت كوبيد و گفت :دلم نمي خواد اينجا رو خالي كنم .نمي خوام
مليكا آهي كشيد و نگاهش كرد .احساس خفقان مي كرد .از آشپزخانه بيرون آمد .وارد اتاق
خواب مينو شد .برزو همه چيز را مرتب چيده بود .نگاهي به پرده ها انداخت كه زماني مينو با
روتختي اش ست كرده بود .در كمد را باز كرد .چند دست لباس هم آنجا آويخته بود .كشو را باز
كرد .چيزي آنجا نبود .اما وقتي خواست آن را ببندد ،خش خشي شنيد .جيغ كشيد :برزو
!موووووووش
!برزو به سرعت خودش را رساند .با ديدن رنگ پريده ي مليكا گفت :عزيزم موش آدم نمي خوره
مليكا نگاهش كرد .خنديد .از جايش بلند شد .اما سرش گيج رفت .چند قدمي عقب رفت و لب
.تخت نشست
برزو جلو آمد و پرسيد :حالت خوبه؟ مي خواي برات آب قند بيارم؟
.نه نه خوبم .اون موش رو بگير ،خوب ميشم _:
برزو نگاهي به كشو كرد و گفت :مگه اين كه از اين جيغ تو سكته كرده باشه كه هنوز اونجا مونده
.باشه! وال قاعدتاً ديگه اونجا نيست! ولي چشم .تو زيرزمين مرگ موش هست ميارم ميريزم
مليكا كه هنوز صداي ضربانش را مي شنيد گفت :وال من خود موشه رو نديدم ،ولي يه صداي
.خش خشي بود كه حدس زدم موشه
.برزو كشو را بيرون كشيد و گفت :شايدم روحه
.مليكا خنده اي كرد و گفت :از روح نمي ترسم
برزو لبخند غمناكي زد و كشوي بعدي را هم بيرون كشيد .روي زمين نشست و خم شد جاي
!كشوها را نگاه كرد .يك كيسه نايلون محتوي چند برگ كاغذ بيرون آورد و گفت :بپا نخورتت
مليكا جلو آمد و با حيرت پرسيد :اين چيه؟
.نمي دونم _:
.پاكت را باز كرد و مشغول بررسي كاغذها شد
.يه سنده .به اسم مامانم .چطور بابا اينو جا گذاشته؟ كمم نيست 1500 .متر زمينه _:
!يعني همين خونه؟ _:
نه بابا اينجا كه خيلي باشه هفتصد متره .تازه نيست .نه اين يه زمينه آدرسشم قديميه_: .
.درست نمي فهمم كجاست .بايد از بابا بپرسم
!برزو _:
چيه؟ _:
!مي توني اينجا رو باهاش بخري _:
.معلوم نيست .اين اگه قيمتي داشت كه جا نمي موند _:
.بابات هيچي رو نبرده .اينم مثل بقيه _:
.نه ...نمي دونم .ميرم ازش مي پرسم .شايد تا نرفته خونه تو دفترش گيرش بيارم _:
به منم خبرشو ميدي؟ _:
آره .تو برو پيش عزيز ،شب ميام ميگم ...چيه؟ چرا اينجوري منو نگاه مي كني؟ دلتو صابون _:
.نزن .خيلي بعيده اين چيز بدرد بخوري باشه
.تا دم در رفت .دوباره برگشت :تنها نموني خونه .برو پيش عزيز
.مليكا لبخندي زد .لحن برزو طوري بود كه انگار مدتهاست ازدواج كرده اند
به چي مي خندي؟ مگه من دارم شوخي مي كنم؟ داره غروب ميشه پاشو برو! گرفتاري _:
.شديم ها! مي سپرم عزيز چيزي بهت نگه
.نمي گه .خودش گفت شب بيا _:
خب پس چيه؟ _:
.هيچي .برو به سلمت _:
.خداحافظ _:
بيرون رفت .مليكا آهي كشيد .برگشت .كشوها را سر جايشان زد .ظرفها و چرخ گوشت و تخم
...مرغ زني را هم دوباره توي كابينت گذاشت .دلش مي خواست فكر كند اينجا را خريده است
شب برزو خسته از سر كار رسيد .مليكا به استقبالش دويد .اما برزو با اخم گفت :نتونستم بابا رو
.ببينم
مليكا آهي كشيد و برگشت .عزيز پرسيد :با بابات چكار داشتي؟
!مي خواستم بهش بگم به جاي پنت هاوس بياد اين خونه رو واسم بخره _:
!لاله ال ا! خل بود .بدتر شده بچم _:
.مليكا لبخندي زد .شب بخيري گفت و به مهمانخانه رفت .آن شب راحت خوابيد
يك هفته مثل برق و باد گذشت .مليكا هر شب خانه ي عزيز بود ،ولي هرروز سري به خانه ميزد.
دلش مي خواست از آخرين لحظات استفاده كند .برزو هيچ اميدواري اي به او نميداد .تنها جوابي
كه بعد از يك هفته داد اين بود كه توانسته است صديقي را راضي كند كه تا بعد از تعطيلت نوروز
.خانه را نكوبد .اين به اين معني بود كه عجله اي براي خالي كردن خانه نبود
ولي هر بار كه مليكا راجع به سند مي پرسيد ،برزو با حالتي عصبي جواب ميداد هنوز هيچي
.معلوم نيست
كم كم مليكا فهميد اين زمين را پدر مينو در زمان حياتش به او بخشيده بود .مي خواسته به
دليلي سند آن به نام خودش نباشد .مينو آن را مال خودش نمي دانست) .مليكا عقيده داشت
اين حس را برزو به شدت به ارث برده است!( ولي پدر مينو واقعاً آن را داده بود و بعد از مرگ هر
دوي آنها هم كسي ادعاي مالكيت نداشت .و حال زمين به برزو و پدرش مي رسيد .كه پدر برزو
.سهم خود را هم به برزو داد
...حال بايد زمين كارشناسي و تعيين قيمت ميشد و از آن طرف صديقي بود كه عجله داشت
مليكا بعد از دانشگاه به خانه برگشت .هوا بوي بهار ميداد .توي حياط لب پله نشست و به باغچه
.ي خشك و خالي چشم دوخت .صداي باز شدن در خانه را شنيد .برخاست و به اتاق رفت
برزو صدا زد :سلم .كسي خونه نيست؟
!سلم .اگه من كسي باشم خونه ام _:
!سركار خانم صابخونه _:
چه خبر؟ _:
هيچچچ! سلمتي .تو حياط چيكار مي كردي؟ مي خواي براي عيد باغچه ها رو درست كني؟ _:
خونه تكونيم نكردي! تو اين خونه قرار نيست عيد بياد؟
مليكا پوزخندي زد .به ديوار تكيه داد و گفت :دلم مي خواست باغچه رو پر از گل كنم .بنفشه مينا
...پامچال لله سوسن
.آه بلندي كشيد و حرفش را ادامه نداد
خب چرا نمي كني؟ مي خواي برم بيل بزنم؟ _:
تو هم دلت خوشه برزو! پنت هاوستو رفت و روب كردي؟ _:
اوووووووه چه جورم .عزيز امروز زندگيمو ريخته بهم .از ترسم خونه نرفتم! زنگ زده كافي شاپ _:
!!ميگه اتاقتو ريختم بيرون .خدا مي دونه چكار كرده
!!!اوه هو هو! كي ميره اين همه راه رو!! تو به اين دو تا اتاق بالخونه ميگي پنت هاوس؟ _:
چيكار كنم؟ حال كه قرار شد به جاي پنت هاوس اينجا رو بخرم ،ديگه نميشه كه آرزو به دل _:
بمونم! بچه اس گناه داره .پنت هاوس مي خواد! تازه تو كه پنت هاوسمو نديدي؛ ويوش اينقدر
.قشنگه .غروباش فوق العاده اس
.اينجوري نميشه .بايد بيام ببينم _:
الن نه .نمي دونم عزيز چيكار كرده .هرچي قسمش ميدم دست به اتاق من نزن فايده نداره_: .
طول سال از اين پله ها بال نمياد كه پام درد مي كنه .يهو مي بيني شب عيد كمد و تختمم از
!اتاق پرت كرد بيرون كه تميزش كنه
!خب خودت بكن _:
.ميگم بهش ،قبول نداره _:
باهم به خانه برگشتند .تمام راهرو و راه پله پر از كاغذ و لباس و وسيله بود .برزو سوتي كشيد و
گفت :چه خبره اينجا!! عزيز؟ سلم! عزيز؟
به زحمت از بين آنها راهي باز كردند و باهم وارد شدند .عزيز از خستگي قلبش درد گرفته بود و
كنار اتاق افتاده بود .هردو به طرفش دويدند .برزو به دنبال قرصهايش رفت .مليكا شانه هايش را
مي ماليد .بالخره بعد از نيم ساعتي حالش بهتر شد و توانست تا تخت خوابش برود .برزو هم
.قول داد تا عزيز استراحتي بكند ،او هم اتاقش را مرتب كند
!مليكا كنار عزيز نشست .برزو كه داشت مي رفت با نگراني گفت :چشم ازش برنداري
.مليكا لبخندي زد و گفت :برو خيالت راحت باشه
بالخره رفت و به سرعت مشغول شد .مليكا كنار عزيز نشسته بود و آرام آرام با او حرف ميزد.
.عزيز قضيه ي سند را شنيده بود ،ولي تا پيش از اين از آن هيچ اطلعي نداشت
دوست داشت برزو بتواند زمين را بفروشد و هرچه زودتر سر و سامان بگيرد .دلش براي پسرك
.مي سوخت .به نظرش داشت دير ميشد
برزو بين كارش مي آمد و ميرفت .بالخره بعد از يك ساعت و نيم پيروزمندانه اطلع داد جارو هم
.كرده اتاق و انباري پشتش كامل ً تميز شده است
مليكا بيرون آمد تا كمي درس بخواند .برزو با لحن پسر بچه اي كه اسباب بازي تازه اي پيدا كرده
است ،ذوق زده گفت :پنت هاوسم تميز شده .نمي خواي ببينيش؟
مليكا لبخندي زد .كتاب را بست و به دنبال برزو از پله ها بال رفت .اتاقش يك پنجره به پشت بام
داشت و پنجره ي ديگري رو به كوچه .مليكا چرخي زد .نگاهي تا انتهاي كوچه انداخت و گفت:
.عاليه
برزو كه كمي از رو رفته بود ،گفت :اگه يه پنت هاوس واقعي بود ،اين عاليه رو از ته دلت مي
.گفتي
...اينطور نيست .من _:
.سر بلند كرد؛ در نگاه برزو چيزي بود كه مليكا با خجالت سر به زير انداخت
.برزو گفت :مزاحمت نميشم .ميرم شام رو گرم كنم
مليكا لب تخت نشست .كاش مينو بود .زير لب گفت :نمي دونم صدامو مي شنوي يا نه؟ ولي
...من پسرتو دوست دارم .كاش بودي
نگاه ديگري دور اتاق انداخت .آهي كشيد .از جا برخاست و از پله ها پايين رفت .مانتويش را از
.روي جالباسي برداشت
.برزو كه داشت سفره مي انداخت پرسيد :كجا؟ دارم شام ميارم
.تا گرم بشه برمي گردم .ميرم مخابرات يه تلفن بزنم _:
!تلفن كه هست _:
چند روزه نتونستم با مامانم حرف بزنم .امروزم سعي كردم اما نشد .نگرانم .ميرم ببينم مي _:
...تونم
.چرا تعارف مي كني مليكا؟ اگه جلوي من نمي توني راحت حرف بزني برو تو مهمونخونه _:
نه نه موضوع اصل ً اين نيست .مگه چي مي خوام به مامانم بگم؟ فقط مي خوام احوالشونو _:
.بپرسم
.برزو تلفن را كشيد و گفت :هرچي
.آن را به مهمانخانه برد و به پريز زد
بفرما .زنگ بزن .هرچقدرم دلت خواست حرف بزن .راه دوره و خرجشون زياد ميشه و ادا اصول _:
.دربياري من ناراحت ميشم
.ممنونم _:
.واسه چي؟ اين كارو بايد خودت مي كردي! خوشم نمياد تعارف مي كني _:
...ببخشيد _:
برزو بيرون رفت و در را پشت سرش بست .مليكا با ترديد شماره ي خانه را گرفت .شماره عوض
شده بود .نمي دانست بايد چكار كند .چند جاي ديگر هم زنگ زد .اما ظاهراً تمام محله عوض
.شده بود .با ناراحتي بيرون آمد
برزو يك كاسه ماست سر سفره گذاشت و پرسيد :خدا بد نده .اتفاقي افتاده؟
.نه .همش ميگه با 118تماس بگيرين .انگار شماره ها عوض شده .نمي فهمم چكار كنم _:
.كد شهرتونو با هفت تا سه بگير .ميشه _: 118
جدي ميگي؟ _:
.امتحان كن _:
با خوشحالي برگشت .همينطور بود .شماره ها عوض شده بود و به ارقامش اضافه شده بود.
بالخره موفق شد با مامان تماس بگيرد .او هم به اندازه ي دخترش از اين بي خبري نگران بود.
.تلفنشان تازه وصل شده بود
بعد از كلي حال و احوال و رفع دلتنگي مامان گفت :با بابات اينا حرف زديم ،گفتيم حال كه تو يه
خونه ي بزرگ اجاره كردي ،امسال عيد بيايم پيشت .داييتم گفته مياد .مي خوايم بابابزرگ اينا رو
هم بياريم .اينقدر جا داري؟
مليكا گوشي به دست به روبرو خيره شد .حال بايد چي مي گفت؟ البته برزو عيد را مهلت گرفته
...بود ،اما
.نخواست مامان را نگران آوارگي اش بكند
.چه خوب! خوشحال ميشم بفرمايين .البته كه جا دارم .خونه ي بزرگيه _:
با بابا هم حرف زد .همينطور خواهر و برادر كوچكش .بالخره گوشي را گذاشت .با ناراحتي بيرون
.رفت .برزو زير قابلمه را خاموش كرد و آن را از روي گاز برداشت
مليكا با ناراحتي پرسيد :كمك نمي خواي؟
نه ...باز چي شده؟ _:
.مامان اينا مي خوان بيان تهران _:
قدمشون رو چشم .كي ميان؟ _:
مي ترسم صديقي بياد سراغم و همه چي رو بفهمن .نمي خوام نگرانشون كنم .در واقع ازين _:
مي ترسم كه بابا بفهمه و ديگه نذاره درس بخونم .من هميشه بهشون گفتم اينجا همه چي
...عاليه و با پشتكار مشغول درس خوندنم .وال كه دلشون راضي نميشد بيام
.صديقي ديگه اونجا كاري نداره .سند خونه به اسم منه _:
!!چي؟ _:
دعوا سر خونه نيست .سر ما به التفاوتيه كه بايد به من بده .مي دونه من خونه رو مي خوام_: ،
مي خواد حسابي سر كيسه ام كنه .در حالي كه اون زمين خيلي بيشتر مي ارزه .كليم براش
صرف داره .اينجا پونصد و پنجاه متره ،اونجا هزار و پونصد .كنار اتوبان .كلي قيمت داره .اون وقت
.مي خواد سر بسر معامله كنه
.با ناراحتي قابلمه را وسط سفره گذاشت و افزود :هالو گير آورده
!!!ولي برزو تو واقعاً خونه رو خريدي؟ _:
.اگه مجبور نشم همه چي رو بهم بزنم آره _:
به طرف اتاق عزيز رفت .چند لحظه بعد برگشت و زير لب گفت :خوابش برده .بشين .مهمونات
كي ميان؟
.سه چهار روز ديگه .مي خوان سال تحويل اينجا باشن _:
ميگم سرايدار شركت بابا بياد خونه رو تميز كنه .پيش از عيد كه بعيده ،ولي اگه بعد از عيد _:
.هنوز خونه مال من بود ،ميدم پنجره ها رو هم نرده كنن .يه خط تلفنم مي گيرم
.يه دنيا ممنونم .ولي لزم نيست اين همه زحمت بكشي .خودم تميز مي كنم _:
تو به درسِت برس .بازم بكشم؟ _:
.مليكا تازه متوجه ي بشقاب پرش شد و وحشتزده گفت :واي نه .زياده
.نصف بشقاب را خالي كرد و در حالي كه تمام تنش از هيجان مي لرزيد مشغول خوردن شد
بعد از شام باهم سفره را جمع كردند .مليكا كه دوباره نگران شده بود ،گفت :ولي لبد تو يا مي
خواي خودت اونجا زندگي كني يا اجاره اش بدي .من كه نمي تونم به قيمت واقعيش بهت اجاره
.بدم
.تو باز شروع كردي؟ هنوز كه هيچي معلوم نيست .بس كن مليكا خواهش مي كنم _:
.مليكا لبخندي زد .عصبانيتِ از روي مهرباني اش را دوست داشت
برزو بشقابها را توي ظرفشويي گذاشت و آستينهايش را بال زد .مليكا جلو رفت و گفت :بذار من
.بشورم
.برو درستو بخون _:
!نخير .اگه قراره تعارف نكنم و راحت باشم ،تو برو بيرون _:
برزو خنده اش گرفت .به طرف او برگشت و گفت :بسيار خب .پس فردا نگي اين همه ي كارا رو
!انداخت گردن من ،نتونستم درست درس بخونم
.مليكا هم خنديد :نه نميگم
برزو بيرون رفت .مليكا بعد از مرتب كردن آشپزخانه به مهمان خانه برگشت .از هيجان خوابش
...نمي برد .آن شب تا صبح درس خواند
روز بعد مليكا از صبح تا عصر كلس داشت .نزديك غروب خسته و مانده به طرف خانه راه افتاد .در
را كه باز كرد ،همانجا خشكش زد .باغچه ها غرق گل هاي رنگارنگ بود .برزو داشت ميز و
.صندلي هاي فلزي مخصوص حياط را ،كه از زيرزمين آورده بود ،رنگ ميزد
قبل از اين كه مليكا را ببيند به طرف اتاق رفت و صدا زد :صمد آقا قربونت .يه نگاهي هم به زير
.زمين بنداز خيلي خاك داره .بلكه تا شب نشده كارمون تموم شه
قلم مو به دست به حياط برگشت .با ديدن مليكا لبخندي زد و گفت :سلم
سلم _:
خوشت مياد؟ _:
جلو رفت .در حالي كه نمي توانست چشم از گلها برگيرد با حيرت گفت :برزو من واقعاً نميدونم
.چه جوري تشكر كنم
.همين كه خوشت اومده بهترين تشكره _:
در حالي كه دوباره مشغول كارش مي شد ،گفت :من فكر مي كنم همه چي بايد همون جوري
كه بوده بمونه .اينام سفيد بوده .بيرونشون كه آوردم ديدم رنگشون خيلي خراب شده .رفتم يه
.قوطي رنگ خريدم دوباره نوشون كنم .نمي دونم تو مي خواستي چه رنگي بشن
مليكا خنديد و گفت :مال خودته .به من چه؟
.مثل اين كه يادت رفته همه چي مال توئه .من ازت نخريدم _:
.مال من نبود كه تو بخري _:
.چونه نزن مال خودته _:
.مليكا خنديد .لب پله نشست و به گلها نگاه كرد
.برزو با خوشحالي گفت :آخيش .اينم از اين .تموم شد
.مباركه .خيلي قشنگ شد _:
.ممنون _:
به اتاق رفت و چند دقيقه بعد با دو فنجان قهوه و بيسكوييت برگشت .كنار مليكا لب پله نشست
Jو گفت :حيف كه نمي تونم تعارف كنم رو صندليها بشيني
.همين جام خوبه .چرا زحمت كشيدي؟ من بايد مي رفتم مياوردم _:
آره تو بايد مي رفتي .ولي من كه شانس ندارم .يه ذره هم به فكر من نيستي! نميگي از _:
.صبح خودمو كشتم خسته شدم
بعد از اين كه با لحن سوزناكي اين را گفت ،خنديد و گفت :نه بابا بيشترشو صمدآقا تميز كرد .من
همش مي رفتم بيرون ميومدم .يكي دو ساعتشم كافي شاپ بودم .اين روزا نمي رسم مرتب
Jبرم .آقا فريبرز مي خواد بكشتم
اگه اخراجت بكنه چي؟ _:
.پولدار كه شدم يه كافي شاپ مي زنم _:
.خنديد و اضافه كرد :خدا بزرگه .نگران نباش
.مليكا آخرين جرعه ي قهوه اش را نوشيد .گلها توي دست نسيم به اين سو و آن سو مي رفتند
برزو پرسيد :مي تونم يه خواهشي ازت بكنم؟
.البته _:
ميشه يه سري به عزيز بزني؟ نگرانشم .سر ظهر رفتم ديدمش .ظاهراً خوب بود ،اما دلم آروم _:
.نمي گيره
.باشه .ميرم _:
.معذرت مي خوام .نمي خوام بيرونت كنم _:
نه بابا اين چه حرفيه؟ _:
.به عزيز بگو ميرم كافي شاپ .كاري داشت زنگ بزن _:
.باشه حتماً .فعل ً خداحافظ _:
.خداحافظ _:
آخر شب برزو از سر كار برگشت .با ديدن يك حلب روغن توي راهرو پرسيد :عزيز اينو بذارم تو
آشپزخونه؟
.مليكا گفت :نه بذار همونجا باشه .مال منه
رو به عزيز كرد و گفت :چقدرم گرون شده يه دفعه! شب عيدي مردمو مي چاپن! تازه فقط روغن
.خريدم .واي به حال گوشت و مرغ و بقيه ي چيزا
برزو نشست و در حالي كه خياري از توي ظرف ميوه برمي داشت ،گفت :ليست بگير خودم برات
.مي خرم .اين جماعت غريبه مي بينن سرش كله مي ذارن
.آره مادر بده برزو بخره .بچه ام اين يه كارو خوب بلده! هم گوشت خوب مي خره هم ميوه _:
!نمرديم و يه بار عزيز تو سرمون نزد _:
.مليكا خنديد و گفت :عزيز كه هميشه داره تعريفتو مي كنه
.مگه تو روي شما تعريفمونو بكنه _:
!بشكنه اين دست كه نمك نداره _:
!دور از جونتون عزيز! الهي قربونت برم .حقمه بزني تو سرم! من اينقد بچه ي بديم _:
.بسه ديگه زبون نريز .دير وقته پاشين .فقط ...مليكا ،هرچي مي خواي سياهه بگير بده بهش _:
...مليكا لبخندي زد و گفت :زحمتش ميشه
.برزو چنان اخمي كرد كه مليكا فوراً كاغذي آورد و مشغول ليست گرفتن شد
اممم خب ميوه مي خوام .هر چي كه تازه بود و خوب .سه چهار جور هركدوم يك كيلو_: ...
ديگه ...گوشت ..گوشت چي بخرم عزيز؟
راسته گوساله .هم مي توني چرخش كني ،هم خورشي خوردش كني .سر دست گوسفندم _:
.مي توني بخري
نههه گوسفند دوس ندارم .خب راسته ...دو كيلو بسه ديگه .دو تام مرغ ...متوسط باشه نه _:
ريز نه درشت .برنجم مي خوام .عزيز برنج چي خوبه؟ خيليم گرون نباشه .زيادم خورد نشه .من
Jبلد نيستم خوب بپزم
.برزو اين دفعه ايا چي بودن؟ خوبن _:
.آره .قيمتشونم مناسبه _:
...چهار پنج كيلو هم برنج...خب پس عجالتاً همينا _:
برزو نگاهي به كاغذ انداخت و پرسيد :شيريني هم مي خواي؟ چايي داري؟
عزيز گفت :چايي از همين جا ببر .پارسال يه عالمه بيدمشكي كردم هنوز هست .يه ماه ديگه
.هم بيدمشك فراوون ميشه
.مليكا گفت :اقل ً بذارين چايي سادشو بخرم بدم بهتون ،بيدمشكي بگيرم
!!برزو غريد :مليكا
تو هي واسه ما چشم غره برو! خريدمو كه بكن .شام و نهار و اتاقم مجاني .يه چيزي هم _:
دستي بگيرم؟! درسته پرروام .ولي ديگه چقدر؟؟؟
عزيز خنديد و گفت :عزيزم تو جاي دخترمي .من كه دختر ندارم .خوشحالم كه اينجايي .نه تنها
.پررو نيستي بلكه خيليم مهربوني
.برزو در حالي كه برمي خاست گفت :بفرما .ديگه حرف حسابت چيه؟ شب بخير
.خم شد گونه ي عزيز را بو سيد و گفت :عزيز شب شمام بخير
.شب تو هم بخير _:
بعدازظهر روز بعد مليكا خانه بود كه برزو با چندين كيسه خريد به خانه برگشت .مليكا با لبخند به
.استقبالش شتافت
.برزو كيسه ها روي كابينت چيد و يك گوني ده كيلويي برنج هم كنارش گذاشت
اووووووه برزو چه خبره؟ _:
ده پونزده نفرن ديگه .مي خواي چقدر بخرم؟ _:
چند كيلو ميوه اس؟ _:
.پنج جور .از هركدوم دو كيلو _:
خوبه من گفتم سه چهار جور هر كدوم يك كيلو! ده كيلو برنج؟؟؟؟ مرغم كه سه تاست! تازه _:
!!!چقدر بزرگن
خانم خانما تو اين مملكت سه چهار روز اول سال تعطيله! گيرت نمياد .خيليم كه بخواي صرفه _:
جويي كني با اين جمعيت روزي يك كيلو و نيم برنج رو مي خواي! ميوه و مرغتم زياد نمياد .قول
.ميدم
مليكا ناليد :همه ي اينا درست .ولي من بخوام پول اينا رو بدم ،ديگه از كجا بيارم شيريني بخرم؟
!نميشه كه بابام تا پاشو گذاشت تو خونه بگم پول بده كه من تا خرخره تو قرضم
قرض؟ مليكا جمع كن اين بساطو! اين مسخره بازيا چيه؟ كي پول تو رو خواست؟ چرا حرف تو _:
.كله ات نميره؟ خوشم نمياد باهام تعارف كني! اگه نداشتم نمي خريدم
مليكا تا حال اينقدر او را خشمگين نديده بود .با دستپاچگي گفت :ولي برزو آخه شب عيده،
...گفتم شايد ...آخه
من با شماها چيكار كنم؟ كي مي خواين باور كنين من بزرگ شدم؟ حتي اگه پولم نداشته _:
باشم دستمو پيش تو و عزيز دراز نمي كنم .من حقوق و عيدي مو از آقافرامرز گرفتم .اون وقت
صبح رفتم پيش بابا دنبال كاراي زمين ،ميگه اگه مي خواي عيديتو الن بدم كار داري .اومدم خونه
عزيز ميگه ميخواي بري براي مليكا خريد كني بهت پول بدم .بابا اين تن لش مي تونه خودش كار
كنه! چرا اذيت مي كنين؟
خيلي خب .آروم باش .من كه چيزي نگفتم .چرا دلخوري از عزيز و باباتو سر من خالي مي _:
كني؟ تازه از من بپرسي ميگم غلط كردي دلخوري .بزرگترتن دلشون مي خواد بهت كمك كنن.
گردن مي گيري واسه چي؟ مگر خردي فراموش كردي كه درشتي مي كني؟؟؟
.برزو آهي كشيد و پشت ميز نشست
من درشتي نكردم .با عرض شرمندگي همشو سر تو خالي كردم .ولي آخه به كي بگم؟ بابا _:
غير از من سه تا بچه داره .داره واسه عيد ميره تبريز ،بايد به تمام بچه هاي ايل و تبار زنش
عيدي بده .عزيزم كه قربونش برم كل زندگيش مختصر حقوق بازنشستگي خدا بيامرز پدربزرگمه.
حال اين آدماي خيلي پولدار! مي خوان به من كه يه نفري كه هم واسه خودم كار مي كنم و هم
!نون و آبمم مهمونشونم كمك اضافه بكنن! ناسلمتي بيست و پنج سالمه .بچه نيستم ديگه
!مليكا كه جوابي نداشت ،براي عوض كردن موضوع خنديد و گفت :راستي تولد گذشته ات مبارك
برزو دستي توي هوا تكان داد و بدون اين كه به او نگاه كند ،گفت :برو بابا حوصله داري! تو
!عمرمون كسي بهمون تولدمونو تبريك نگفته
از جا برخاست و گفت :قصاب راسته تموم كرده بود ،گفتم فردا ساعت ده حاضر كنه برم بگيرم.
شيريني چي مي خواستي؟
.خودم مي خرم _:
.به سرعت اضافه كرد :موضوع اصل ً پول و مخارجش نيست .مي خوام خودم انتخاب كنم
.خب باهم بريم _:
.نه ديگه زشته _:
برزو اخمي كرد .هنوز ناراحت بود .دسته اي اسكناس تا شده از توي جيبش در آورد و روي ميز
.انداخت و گفت :هر جور ميلته .خداحافظ
.مليكا زير لب گفت :خداحافظ
.جرات نكرد بگويد به آن پول احتياجي ندارد
ميوه ها را شست و توي جاميوه اي يخچال ريخت .مرغها را هم توي سيني اي توي يخچال
گذاشت تا بعداً پاك كند .خسته و ناراحت از آشپزخانه بيرون آمد .نمي فهميد كجاي زندگي برزو
.جا دارد؟ كلفه روي مبل افتاد و به روبرو خيره شد
.هوا كامل ً تاريك شده بود كه به طرف خانه ي عزيز راه افتاد
صبح روز بعد از عزيز چايي گرفت ،سر راه شيريني خريد و به خانه رفت .با مادرش حرف زده بود.
.قرار بود فردا صبح زود با ماشين راه بيفتند
.توي آشپزخانه مشغول بود كه برزو در را باز كرد و گفت ياا
بعد هر دو لنگه را كامل ً باز كرد و از پشت يك وانت بار چند دست رختخواب كه توي چادر شب
پيچيده برداشت و توي راهرو انداخت .بعد هم كرايه ي راننده را داد و برگشت در را جفت كرد و
.بست
مليكا با حيرت پرسيد :اينا چيه برزو؟
چي؟ خب رختخوابن ديگه! مهموناتو كه نمي خواي روي قالي بخوابوني! مال عزيزن .خودش _:
.گفت ببر
با شرمندگي سر بلند كرد و زير لب گفت :من چه جوري جبران كنم؟
.برزو در حالي كه صورتش پشت رختخواب پيچ ،پنهان بود ،گفت :اون روي سگ منو بال نيار مليكا
.از كنار او به سرعت رد شد و رخت خوابها را به اتاق بچگيهايش كه هنوز تختش هم آنجا بود ،برد
.مليكا هم يكي از رختخوابها را برداشت و به دنبالش آمد
تو بر ندار با اين هيكل نيم وجبيت! ميگم نرده هاي اين تخت تو زير زمينه .اگه بچه كوچيك دارن _:
بيارم وصلشون كنم .دارن؟ ها؟
.پسر داييم دو سالشه _:
پس چرا صدات بال نمياد؟ _:
بدون اين كه منتظر جواب شود ،رفت و بقيه ي رختخوابها را هم آورد و مرتب رويهم چيد .بعد هم
.نرده هاي تخت را آورد و وصل كرد
مليكا از خجالت داشت آب ميشد .با ناراحتي سراغ مرغهايش رفت تا آنها را پاك كند .از مرغ پاك
كردن متنفر بود ،ولي چاره اي نداشت .تخته و كارد بزرگي روي ميز گذاشت .نگاهي كرد .يك كارد
كوچك هم كنارش گذاشت .مرغها را از يخچال بيرون آورد .يك آبكش هم گذاشت .همه چيز حاضر
.شده بود .بايد مشغول ميشد .با درماندگي به مرغها نگاه كرد
برزو به آشپزخانه آمد .داشت مي گفت ،ميرود گوشت بگيرد؛ كه با ديدن قيافه ي درهم مليكا
پرسيد :چي شده؟
.مليكا به سرعت گفت :هيچي
مي خواي سر به تن من نباشه كه به جاي دو تا ،سه تا گرفتم .خيلي خب جريمه شو ميدم_: .
.خوردشون مي كنم تو خودت تميزشون كن
.نه برزو نه _:
ولي قبل از اين كه بتواند مانعش شود ،برزو مشغول كارد تيز كردن شد و بعد هم ماهرانه به جان
!مرغها افتاد .چند دقيقه بعد هم دستهايش شست و بيرون رفت
مليكا پشت ميز نشست .كاري كه او مي خواست در طول سه ساعت آينده بكند ،برزو ظرف پنج
دقيقه انجام داده بود و رفته بود .تمام مرغها خورد شده بود .مليكا آرام آرام مشغول گرفتن چربيها
.و پوستهاي اضافه شد
تازه كارش تمام شده بود كه برزو با يك كيسه كه اقل ً پنج كيلو گوشت توي آن بود برگشت .مليكا
.فقط مي خواست گريه كند
برزو چرخ گوشت را بيرون آورد .تميزش كرد و نيمي از گوشتها را چرخ كرد .كلفه و بي حوصله بود
.و اصل ً به مليكا نگاه نمي كرد
!!مليكا هم ديگر ولش كرده بود .به درك!! هركار مي خواهد بكند
.برزو رفت .مليكا هم تا شب مشغول شستن و خورد كردن و بسته بندي كردن بود
روز بعد مليكا از صبح تا بعدازظهر پيش عزيز بود .دلش نمي خواست برود و دقيقه ها را براي
رسيدن مسافرينش بشمارد .در عوض با كمك عزيز مشغول مرتب كردن كابينت هايش شد .بعد
از ظهر وارد خانه شد .شيريني و ميوه را توي ظرف چيد .خواست به اتاق ببرد .با ديدن يك كيسه
.ي آجيل ابرو درهم كشيد
!مگه گيرت نيارم برزو .بذار مهمونام برن ،من مي دونم و تو _:
انتظارش تا ساعت ده شب طول كشيد .خيلي نگران شده بود .قرار بود حدود چهار بعد ازظهر
برسند .ولي آخر شب رسيدند .كمي راه گم كرده بودند .اما قسمت عمده ي معطليشان به
!!خاطر جمعيت زيادشان بود! علوه بر دايي و بابابزرگ ،عمو و خاله هم آمده بودند
مليكا همان قدر كه خوشحال شده بود ،ناراحت و نگران هم بود .معلوم نبود اين جماعت چه بر
!!!سر خانه ي برزو بياورند
آمدند .شامي كه مليكا پخته بود ،به علوه هر چه خوراكي همراه خودشان بود ،خوردند و نيمه
.شب هر يك گوشه اي خوابيدند
صبح مليكا با تني يخ كرده و دردناك بيدار شد .نگاهي به اطراف انداخت .به جاي بالش زير سرش
.يكي از ابرهاي مبلهاي هال بود و به جاي پتو هم مانتوي كلفتي پوشيده بود
!نيمي از مهمانها بيدار بودند .بقيه هم گوشه و كنار خانه ولو بودند
.مريم خواهر مليكا با دختر دايي و دختر عمو مشغول گشتن سوراخ سنبه هاي خانه بودند
.آن يكي دختر عمو داشت دست و روي بچه اش را مي شست
مامان و زن دايي مشغول آماده كردن صبحانه بودند .خوشبختانه نان و پنير خودشان داشتند،
!چون مليكا و برزو فراموش كرده بودند
.پدربزرگ توي حياط نشسته بود و از باغچه ي پر از گل لذت مي برد
.و خلصه هر كسي مشغول كاري بود
مليكا خواب آلود برخاست .دست و رويش را شست و به كمك مادرش رفت تا صبحانه را حاضر
.كند .سيني بزرگي چاي ريخت و آورد .بقيه هم بيدار شده بودند
مبلهاي هال را به ديوار چسبانده بودند كه وسطش سفره بيندازند .همه جمع شدند .بزرگترها
.روي مبل و بقيه سر سفره بودند
.همه مي خواستند بدانند مليكا اين خانه را چطور اجاره كرده است
مليكا نگاهي به جمع انداخت .همه ساكت و منتظر حرفهاي او بودند .كمي از رو رفته بود و نمي
دانست چه بگويد .بالخره با احتياط گفت :روزي كه من مي خواستم خونه اجاره كنم بنگاهيه
اينجا رو معرفي كرد و گفت صاحبش بهش سپرده يكي رو پيدا كنه كه چند وقتي تو اين خونه
بمونه .منم گفتم مي مونم .با صابخونه صحبت كرد و گفت اجاره نمي خواد من مي خوام اينجا رو
بفروشم .حال باشه اونجا تا من مشتري پيدا كنم .بعدم يكي خونه رو خريد و گفت مي خواد
بكوبه .مي خواست بيرونم كنه .اما نفر سومي پيدا شد و يه زمين خوب به طرف پيشنهاد كرد .به
جاش فعل ً اينجا رو گرفته .اين آخري تو اين خونه به دنيا اومده .بعد از چند دست خريد و فروش
دوباره خونه به دستش رسيده و نمي خواد خرابش كنه .وسايلم مال خودشه .يعني از نفر اولي
...اين وسايل دست نخورده مونده بود تو زير زمين كه من كم كم آوردم بال
دوباره سوالها شروع شد .مليكا كم كم در مورد عزيز و برزو توضيح داد .البته بيشتر در مورد عزيز،
.سعي كرد توجهات را به برزو نكشاند كه مجبور شود بيشتر جواب بدهد
همه كنجكاو شده بودند كه عزيز و برزو را ببينند .بالخره مادربزرگ مليكا گفت :لبد دم تحويل بچه
.هاش پيششن .ولي مي توني براي نهار فردا دعوتشون كني
نه مادرجون .عزيز فقط يه پسر داره كه روز اول اين خونه رو ساخته .النم پسرش تبريزه_: .
.نوبتيه .يه سال عيد پيش عزيزن ،يه سالم پيش مادرزنش .امسالم رفتن .عزيز با برزو تنهاست
!خب پس بگو واسه تحويل بيان _:
.آره باباجون بگو بيان .بده دم تحويل تنها باشن .بگو بيان ما هم ببينيمشون _:
راستي چرا برزو با پدرش نرفته؟ _:
.مادر برزو فوت كرده .اين زن دومشه _:
...خدا بيامرزتش _:
مليكا لباس پوشيد كه برود عزيز را براي عصر كه سال تحويل ميشد دعوت كند .خواهرش مريم
.گفت :مليكا منم باهات ميام
.بيا بريم _:
منم بيام؟ _:
من چي؟ كجا ميرين؟ _:
!منم هستما _:
مليكا با كلفگي به همراهياني كه هر لحظه به تعدادشان افزوده ميشد نگاه كرد و گفت :اصلً
تنها ميرم .بابا ده نفر كه نميرن دو نفرو دعوت كنن!! همه تون برين تو .نه ديگه هيشكي نياد.
برين ديگههههههه
هوا بهاري و مليكا غرق شادي بود .بعد از دو ماه بيشتر قوم و خويشها را ديده بود .تنها نگرانيش
از بين رفتن در و ديوار خانه بود كه زياد هم مهم نبود .به هر حال احتياج به رنگ و تعمير داشت.
.اميدوار بود برزو پول كلني به جيب بزند و خانه ي محبوبش را حسابي نونوار كند
.جلوي در خانه ي عزيز رسيد .بعد از دو سه ضربه روي شيشه ي در ،عزيز در را باز كرد
.مليكا با خوشحالي او را بوسيد و سلم كرد
عزيز گفت :سلم عزيزم .چشمت روشن .مهمونات به سلمت رسيدن؟
.آره خدا رو شكر .همه اومدن _:
به دنبال عزيز وارد خانه شد .برزو وسط هال روي چهارپايه ي بلندي ايستاده بود و داشت لوستر
.را تميز مي كرد .از همان بال با خوشرويي سلم كرد
Jمليكا با خنده جواب داد :سلم! عيد شد برزو بيا پايين! چه وقت خونه تكونيه؟
مي بينم كه خدا رو شكر كبكت خروس مي خونه! رفع دلتنگيها شد؟ _:
!آره خدا رو شكر .خدا بهت رحم كنه .عمو و خاله ام هم اومدن .سي چهل نفري هستن _:
!مشكل من نيست _:
!قول نميدم خونه ات سالم از زير دست و پاشون در بياد _:
فداي سرت .عزيز اين ديگه خوبه؟ جاييش خاك نداره؟ _:
.نه ديگه خوبه مادر .بيا پايين _:
برزو پايين آمد و رودرروي مليكا ايستاد و خيلي جدي پرسيد :خب .امرتون؟ مهمونا رو كه الكي ول
...نكردي بدوي اينجا
نه! اومدم براي تحويل دعوتتون كنم .عزيز مياين؟ _:
نه كجا بيايم؟ جمعتون خونوادگيه .ما بيايم چيكار كنيم؟ _:
.عزيز نياين ناراحت ميشم .اصل ً مامان بزرگم دعوتتون كرده .گفته بگو حتماً بيان _:
برزو متفكرانه پرسيد :ما رو چه جوري معرفي كردي؟
!واي برزو نمي دوني چه قصه هايي گفتم _:
عزيز گفت :نكنه قصه ي روح مينو رو براشون تعريف كردي؟
واي نه!! چه طوري مي تونستم اين ماجرا رو بهشون بقبولونم؟ من فقط گفتم برزو اين خونه _:
رو خريده و من رو اين حساب باهاش آشنا شدم .بعدم چون خونه ي قديميشون بوده ،شمام
اومدين خونه رو ببينين و خلصه باهم دوس شديم .خيليم دروغ نگفتم نه؟ عزيز كلي تعريفتونو
كردم و گفتم چقدر مهمونم كردين و در حقم مادري كردين و ...البته نگفتم شب اينجا موندم ؛(
ولي خلصه اينقدر تعريف كردم ،يعني اينقدر سوال كردن و هي من جواب دادم كه همشون به
شدت علقمند شدن كه شماها رو ببينن .النم بايد برم .مياين كه؟ منتظرتونم .برزو راضيشون كن
!بياين ديگه
.برزو لبخندي زد و گفت :چشم من سعي خودمو مي كنم
عزيز گفت :منم دلم مي خواد با خونوادت آشنا بشم .فقط مي خواستم دم تحويل مزاحم نشم
...كه
.شما مراحمين عزيز جون .خوشحال ميشيم _:
نيم ساعتي به تحويل مانده بود كه برزو و عزيز با يك گلدان آزاليا و يك ظرف شيريني دست پخت
عزيز از راه رسيدند .برزو مرتب و خوش پوش حسابي دل مليكا را برده بود .مليكا هم با آن لباس
.گلبهي كه مادرش به او عيدي داده بود زيبا تر از هميشه به نظر مي رسيد
مليكا با خوشحالي مهمانهايش را به جمع معرفي كرد .شيريني ها را هم قبل از اين كه بچه ها
خدمتشان برسند ،جلوي بزرگترها گرفت و گفت :شيريني هاي عزيز تو دهن آب ميشه .خيلي
.عالين
.مادر مليكا لبخندي زد و به عزيز گفت :به مليكا هم ياد بدين .بچه ام خيلي بي هنره
!مليكا اخمي كرد .اما عزيز لبخندي زد و گفت :مليكا خانومه .خيلي دختر خوبيه ماشال
بعد از سال تحويل و عيدي دادن و گرفتن و روبوسي ،دوباره همه سر جايشان نشستند .اين بار
نوبت به برزو رسيد و اين كه چطور و از كجا توانسته است اين خانه را بخرد .برزو در مورد سند به
ظاهر بي ارزشي كه به مادرش تعلق داشت توضيح داد و اين كه نگران مابه التفاوتش است .پدر
مليكا كه وكيل بود فوراً گفت :اون نمي تونه حقتو بخوره .من خودم حاضرم دو سه روز بعد از
.تعطيلت بمونم و حقتو ازش بگيرم
.برزو لبخندي زد و گفت :شما لطف دارين
عمو پرسيد :تحصيلتتون چيه آقا برزو؟
.ليسانس الكترونيك _:
خوبه خوبه .شغلتون چيه؟ _:
.شاگرد كافي شاپ _:
چيييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟_:
تمام جمع متعجب به آقاي مهندس! نگاه كردند .برزو حيرت زده نگاهي كرد و گفت :اين شغل
ضمن تحصيلم بود .ولي براي بعد از عيد از طرف يه شركت كامپيوتري دعوت به كار شدم كه قراره
.مشغول بشم
كدوم شركت؟ _:
برزو اسم شركت را كه يك شركت خيلي معتبر بود برد .هركس غير از برزو بود مليكا فكر مي كرد
دارد بلوف مي زند .اما اين برزو بود! با آن صداقت نگاهش و مهرباني و سادگي لحنش محال بود
.دروغ بگويد
حقوق پايه اش چقدره؟ _:
شغل پدرتون چيه؟ _:
چند سالتونه؟ _:
چند ساله ليسانس گرفتين؟ _:
وووووووو
مليكا مي خواست داد بزند كه ولش كنينننننننننننننننننن!!! نمي دانست برزو چرا عصباني نمي
شود .كم مانده بود بپرسند شبها قبل از خواب مسواك مي زند يا نه؟!! زندگيش را زير و رو كردند.
!بيچاره اگر خواستگاري هم آمده بود نبايد اين همه استنطاق ميشد
مادربزرگ مليكا رو به عزيز كرد و پرسيد :حتماً براش شيريني هم خوردين نه؟
!تا حال كه نه .ولي اگه به غلمي قبولش كنين مي خوريم _:
برزو فوراً رو به عزيز كرد و با نگاهي پرسش آميز منتظر ادامه ي حرفش شد .عزيز خنديد و گفت:
چيه؟ حرف شيريني شنيدي گوشات تيز شد؟
مليكا كه بين آن همه سر و صدا متوجه ي حرفشان نشده بود با ناراحتي نگاهشان مي كرد .از
اين كه عزيز توي جمع سربسر برزو مي گذاشت دلخور بود .كم كم مي خواست دست برزو را
!بگيرد و از اتاق بيرونش كند ،بلكه دست از سرش بردارند
.مادربزرگ رو به پدر مليكا كرد و با لبخند به عزيز گفت :اجازه ي دختر دست پدرشه
.پدر مودبانه به مادرزنش گفت :اجازه ي ما هم دست شماست حاج خانم
مادربزرگ رو به شوهرش كرد :شما چي ميگين آقا؟
عزيز پرسيد :پسر منو به غلمي قبول مي كنين؟
مليكا تازه متوجه ي ماجرا شد! سر به زير انداخت .صورتش گر گرفته بود .بيشتر از آن كه خجالت
.بكشد ناراحت بود
پدربزرگش گفت :آقا برزو پسر ماست .وال تو اين دور و زمونه جووني اينقدر سالم و مودب كم پيدا
.ميشه
مليكا فكر كرد :بعله واقعاً ادب به خرج داد به جاي جواب اين سوالها داد نكشيد .من كه جاش
!بودم گذاشته بودم رفته بودم
پدربزرگ بعد از مكثي اضافه كرد :خب ما هم سخت نمي گيريم .همين سخت گيريهاي بيجاست
...كه مانع ازدواج جوونا ميشه .قديما اين حرفا نبود كه .خيلي همه چي راحتتر بود
!مليكا فكر كرد :آره جون خودتون
مادربزرگ از پدر مليكا پرسيد :خب نظر شما چيه؟
پدر نگاهي پر مهر به دخترش انداخت .اگر تصميم با او بود كه نمي خواست از دخترش جدا شود.
.چه برزو چه هركس ديگر .اما آهي كشيد و گفت :هرچي كه خودش بگه
.مليكا نگاهي به بابا انداخت .دوباره سر به زير انداخت
.مادربزرگ گفت :سكوت علمت رضاست .مباركه انشال
همه ي جمع مشغول تبريك گفتن و كف زدن شدند .مليكا كه ديگر نمي توانست بنشيند به
.آشپزخانه گريخت
زن دايي گفت :ببينم اين از خجالت پا شد يا از ناراحتي؟ نكنه مخالف بود روش نشد بگه؟
همه لحظه اي سكوت كردند .تا اين كه عزيز رو به پدر مليكا كرد و گفت :اگه اجازه بدين ،برزو بره
.ازش بپرسه .بالخره قبل از هر تصميمي بايد چند كلمه اي صحبت كنن
.خواهش مي كنم _:
.نگاهي به برزو كرد و با حركت سر به او اجازه داد كه برود
.برزو از جا برخاست و با نگاهي از جمع كسب اجازه كرد و به طرف آشپزخانه رفت
مليكا ناراحت و نگران پشت ميز نشسته بود .آرنجهايش را روي ميز گذ اشته بود و انگشتهايش را
.توي هم گره كرده بود .با حالتي عصبي داشت انگشت اشاره اش را گاز مي گرفت
برزو وارد شد و آرام در را پشت سرش بست .نگاهي به او انداخت و گفت :مجبور نيستي قبول
.كني ،اينقدر حرص نخور
مليكا عكس العملي نشان نداد .برزو جلو آمد .دست او را عقب زد و گفت :نكن! بهت ميگم مجبور
نيستي ،چرا اينقدر خودتو ناراحت مي كني؟ من كه چيزي نمي گم .خونوادتم كه پس فردا پا
.ميشن ميرن .كسي نمي مونه كه بهت سركوفت بزنه
.مليكا دستهايش را روي ميز گذاشت و گفت :ناراحتي من به خاطر اين نيست
برزو روبروي او نشست و آرام گفت :به خاطر چيه؟
.هر دو سعي مي كردند صدايشان به گوشهاي تيز پشت در نرسد
مليكا بغضش را فرو داد و گفت :بدون اين كه حرفي زده باشي همه چي پرسيدن .اونا خجالت
نمي كشن ،تو چرا حرف نمي زني؟
چي بايد بگم؟ _:
من كه جات بودم داد مي كشيدم! آخه فضولي تا كجا؟؟؟ _:
.من چيزي به دل نگرفتم .تو هم خودتو ناراحت نكن _:
.مليكا بدون اين كه نگاهش كند گفت :برزو تو زيادي مهربوني
!يا اين كه زيادي ساده ام _:
.من سادگي و صبوريتو دوست دارم ،ولي ...بايد از خودت دفاع مي كردي _:
!چي مي گفتم؟ اگه هتك حرمتي مي كردم كه ديگه دخترشونو بهم نمي دادن _:
!دخترشون بخوره تو سرشون _:
.برزو با اخم گفت :مودب باش مليكا
مليكا سر بلند كرد و در حالي كه به ميز چشم دوخته بود ،سري به تاييد تكان داد و گفت :معذرت
مي خوام .ولي حرصم دراومد .ولم نمي كنن .همينجور يه ريز مي پرسن .اگه شما نيومده بودين
!اينا اين چند ساعت مي خواستن راجع به چي حرف بزنن؟
!باز خدا خيرمون بده شديم سوژه ي صحبت _:
.مليكا لبخندي زد .برزو هم با محبت نگاهش كرد و خنديد
مليكا دوباره درهم رفت و گفت :ميگن سخت گيري نمي كنيم و خيلي خوبيم و اين حرفا .ديگه
چه ايرادي مي خواستن بهت بگيرن؟ خونه ،شغل ،تحصيلت يا نجابت و صداقت؟ دلم مي
خواست يكيشو نداشتي ببينم كي آسون مي گيره! فقط كافي بود در مورد اون دعوت به كارت
!!حرفي نمي زدي! الن اينجا نبودي
برزو آرام گفت :اون دعوت به كارو فقط به خاطر تو قبول كردم .دلم مي خواست اگه يه روزي باهم
ازدواج كرديم روت بشه سرتو بلند و بگي شوهرت چه كاره اس .النم اگه قبول نكني ،منم
.قبولش نمي كنم
برزو صداقت تو از همه چي براي من مهمتره .شايد روز اول شغلت برام مهم بود .ولي الن _:
.برام فرقي نمي كنه تو چكار مي كني .دلم ميخواد راضي و خوشحال باشي
برزو لبخندي زد و گفت :من راضي و خوشحالم .دلم نمي خواد خودتو بيخودي ناراحت كني .از
!همه اينا گذشته ،تو هنوز جواب منو ندادي
!مليكا با خجالت لبخندي زد .سر به زير انداخت و گفت :تو هم سوالي نكردي
برزو ساعدهايش را روي ميز گذاشت .انگشتهايش را توي هم قفل كرد و گفت :راستش من تا
!حال خواستگاري نرفتم ...اينجور وقتا چه جوري سوالشونو مطرح مي كنن؟
!صداي آشنايي كه هر دو را از جا پراند ،گفت :نخوردي نون گندم ،ديدي كه دست مردم
!برزو با صدايي كه به زحمت بال مي آمد ،گفت :سلم! خيلي خوشحالم كه برگشتي مامان
مينو لبخندي زد .انگشتهايش را پشت كمرش قفل كرد و گفت :عليك سلم! من كه جايي نرفته
!بودم! كجا برم؟ بهشت من همين جاست
مليكا با صدايي لرزان پرسيد :پس واسه چي اينقدر منو ترسوندي؟ مي دوني چقدر از برزو
خجالت كشيدم؟؟؟
واسه اين كه داشتي لج مي كردي .طرفداري من از برزو رو ميذاشتي به حساب مادر بودنم_: .
!ولي حال دوسش داري
مليكا سر به زير انداخت .برزو با لبخند نگاهش كرد .بعد رو به مادرش كرد و گفت :نگفتي تا حال
كجا بودي؟
خداييش جاي مزخرفي بود! بشين .مزاحم صحبتتون نباشم .مي خواستي Jتو لوله بخاري _:
.سوالي بپرسي
برزو نشست .نگاهي به مينو انداخت .رو به مليكا كرد و بالخره بعد از چند لحظه مِن و مِن كردن
!گفت :ببين من نمي دونم چي بگم ديگه! بپرسم ميشه لطف ًا با من ازدواج كنين؟ ...مثلً
نگاهي به مينو انداخت و اضافه كرد :نااميد كننده اس! آخه چي بگم كه قشنگ باشه؟
مليكا سر به زير انداخته بود و مي خنديد .از كنار ميز پاهاي خوش تراش مينو را ميديد كه با آن
!دامن تا روي زانو ،واقعاً قشنگ بود .فكر كرد :اگه پاهاي دخترم به مينو بره خيلي خوب ميشه
!!مينو به برزو گفت :پاشو مادر .نمي خواد دنبال كلمات قشنگ بگردي! اين دخترشم زاييد
!!!مليكا با حرص داد زد :مينو
مگه دروغ ميگم؟ _:
مينو غش غش خنديد .برزو گفت :ميشه به منم بگين موضوع چيه؟
در آشپزخانه باز شد .مينو توي شكاف ديوار محو شد .دو سه تا از بچه ها كه تا حال پشت در
گوش ايستاده بودند ،وارد شدند .پسردايي با لحن مسخره اي پرسيد :مينو كيه؟
!مريم گفت :وقت مصاحبه تمام شده است
كلي هم دماغشان سوخته بود كه غير از جيغي كه مليكا كشيده بود ،هيچ حرف ديگري را
!نشنيده بودند ،چون مليكا و برزو خيلي احتياط كرده بودند
حال همه مي خواستند بدانند كه مليكا براي چي داد زده بود مينو؟مليكا به سرعت از كنارشان
.رد شد و حاضر نشد هيچ توضيحي بدهد .برزو هم خندان به دنبالش رفت
خاله ي مليكا ،قبل از اين كه مليكا رد شود ،دست او را گرفت و پرسيد :بالخره شيريني بخوريم
عروس خانم يا نه؟
.مليكا نگاهي به ظرف خالي شيريني انداخت و گفت :اگه گيرتون اومد بخورين
همه خنديدند .دوباره بازار ماچ و بوسه به راه افتاد .بچه ها هم مشغول سوت و دست و جيغ زدن
.بودند .همه از اين كه سفرشان هيجان مضاعفي پيدا كرده بود خوشحال بودند
بعد از صرف شام ،بزرگترها سر ميز نشسته بودند و مليكا و برزو هم ناچاراً صاحبخانه شده بودند.
.ميز را جمع مي كردند ،چاي مي ريختند و مشغول رتق و فتق امور بودند
مينو هم هرجا كه ميشد خودش را نشان ميداد و پارازيتي مي فرستاد .مليكا كه كلفه شده بود،
.مدام با او دعوا مي كرد كه تا كسي او را نديده است خودش را پنهان كند
برزو همچنان لبخند ميزد و سعي مي كرد مليكا را هم آرام كند .نزديك نيمه شب بود .بزرگترها
همچنان گرم صحبت بودند .نتيجه گرفته بودند ،حال كه همه جمعند نامزدي را هم برگزار كنند.
بحث سر اين بود كه عقدكنان هم باشد يا نه؟
مليكا داشت ظرفهاي كثيف را با كمك خواهرش توي ماشين ظرفشويي مي چيد كه برزو وارد
.آشپزخانه شد و زير گوش مليكا گفت :يه لحظه بيا رو پشت بوم
و خودش به سرعت از راه پله اي كه توي راهرو نزديك در آشپزخانه بود ،بال رفت .مليكا كليد در
پشت بام را پيدا نكرده بود ،ولي برزو فرصتي نداد تا اين را بگويد .نگاهي به مريم انداخت .ماشين
.را به سرعت راه انداخت و گفت :يه لحظه حواس بچه ها رو پرت كن دنبال من نيان
خودش پله ها را دو تا يكي بال رفت .با ديدن در باز پشت بام بيرون رفت .قبل از اين كه برزو را
ببيند ،برزو دست برد و در را پشت سر او بست و قفل كرد .مليكا برگشت .با حيرت نگاهي به در
انداخت و گفت :اين قفلش خيلي قديمي بود ،زنگ زده بود .چه جوري بازش كردي؟
برزو شانه اي بال انداخت و گفت :همون اوائل قفل ساز آوردم درستش كردم .كليدشم زير موكت
.كنار در گذاشتم .مي خواستم بهت بگم يادم رفت
مليكا با لبخند پرسيد :حال صدام كردي همينو بگي؟
برزو نگاهي به اطراف انداخت .آه بلندي كشيد و برگشت .چشم توي چشمهاي مليكا دوخت و
گفت :صدات كردم بهت بگم دوسِت دارم .بهت خيلي افتخار مي كنم و اميدوارم بتونم تو هر
.شرايطي تكيه گاه مناسبي برات باشم
مليكا با خجالت سر بزير انداخت .باد موهايش را توي صورتش ريخت .صداي كف زدن مليمي
.سكوت را شكست
برزو كه كمي از رو رفته بود ،رو به مينو كرد و گفت :مي دونم خوشحال ميشي پسرت سر و
سامون بگيره ،اما بهتر نيست چند دقيقه اي تنهامون بذاري؟ زياد طول نمي كشه .النه كه يه
.گروه ردمونو بگيرن و به اينجا برسن
.مينو لبخندي زد و گفت :بسيار خب .من فقط مي خواستم تبريك بگم
.ممنونم _:
مليكا به ديواره ي راه بام تكيه داد ،دستهايش را پشت كمرش بهم قفل كرد و نفس عميقي
.كشيد .مينو از در بسته گذشت و محو شد
برزو دست توي موهاي پريشان مليكا برد و آرام پرسيد :خيلي دلم مي خواد بدونم در مورد من
چه احساسي داري؟
اگه بگم دوسِت دارم ،تمام احساسمو نمي رسونه .نمي دونم چه جوري بگم ...نمي دونم از _:
كي و چه جوري شروع شده .شايد از وقتي كه بهت كليد خونه رو دادم .من اينقدر آدم بي
احتياطي نبودم كه به اين راحتي به كسي كه فقط يكي دو بار ديدمش كليد بدم .ولي اعتمادي
كه به تو كردم از جنس معاملت روزمره ام نبود و خوشحالم كه هرگز پشيمون نشدم .اگه تو مي
...خواي بعد از اين تكيه گاه من باشي ،بايد بگم من خيلي وقته كه بهت تكيه كردم .خيلي وقت
تمام شد
پنج شنبه 2/12/86ساعت 1.50بعدازظهر
شاذّه