You are on page 1of 44

‫بهشت مينو‬

‫تهران دي ماه ‪1375‬‬

‫مليكا ساك سنگينش را روي شانه اش جابجا كرد‪ .‬هوا به سرعت تاريك ميشد و او هنوز جايي را‬
‫پيدا نكرده‪ .‬فقط سه روز تاخير باعث شده بود خوابگاه را از دست بدهد‪ .‬تمام معاملت ملكي هاي‬
‫‪.‬دور و بر دانشگاه را گشته بود‪ ،‬اما جاي امني كه با بودجه اش جور دربيايد پيدا نكرده بود‬
‫اين آخرين معاملت ملكي اي بود كه اين اطراف پيدا كرده بود‪ .‬وارد شد‪ .‬گرماي هواي توي مغازه‬
‫‪.‬تسكين بخش بود‪ .‬روي اولين مبل نشست‬
‫صاحب آژانس سرش را بلند كرد و پرسيد‪ :‬بله؟‬
‫‪.‬يه اتاق دانشجويي مي خوام‪ .‬پول زيادي ندارم‪ .‬يه اتاق كوچيك برام كافيه ‪_:‬‬
‫‪.‬وال اين چند روز هرچي بوده گرفتن‪ .‬مخصوص ًا ارزونتراش ‪_:‬‬
‫‪.‬يعني هيچي سراغ ندارين؟ خسته ام‪ .‬غريبم‪ .‬كمكم كنين ‪_:‬‬
‫مرد دفترچه ي بزرگش را ورق زد‪ .‬بعد گفت‪ :‬يه خونه سراغ دارم‪ .‬به دانشگاهم خيلي نزديكه‪ .‬يه‬
‫خونه ي بزرگ حياط دار‪ .‬راستش من نمي دونم چه سِرّي تو اين خونه اس‪ ،‬كه من از سه سال‬
‫پيش كه صاحبش سپردتش دست من‪ ،‬هنوز نتونستم براش يه مشتري حسابي جور كنم‪ .‬يعني‬
‫ميان اما نمي مونن‪ .‬خيلي بشه سر يه هفته جمع مي كنن‪ .‬چي بگم‪ .‬من كه خبر ندارم‪ .‬ميگن‬
‫جن زده اس‪ .‬همسايه ها ميگن از تو خونه صداي گريه ي يه زن مياد‪ .‬اما كسي چيزي نديده‪ .‬اگه‬
‫‪.‬نمي ترسين مي تونم بهتون كليد بدم‬
‫مليكا با بي حوصلگي گفت‪ :‬من به اين حرفا اعتقادي ندارم‪ .‬از ناامني خونه ي حياط دار مي‬
‫!ترسم‪ .‬از دزد‪ ،‬از آدما‪ ،‬نه از ارواح‬
‫من جاي ديگه اي رو سراغ ندارم‪ .‬ولي حاضرم اينو به قيمت يه اتاق دانشجويي در اختيارت ‪_:‬‬
‫‪.‬بذارم‪ .‬يعني صاحبش گفته هرجوري هست اجاره اش بدم كه خالي نمونه‬
‫مليكا نگاهي پر از شك و نگراني به مرد انداخت‪ .‬مرد گفت‪ :‬تو هم مي ترسي نه؟‬
‫‪.‬آره مي ترسم‪ .‬ولي از آدما! حتم ًا كاسه اي زير نيم كاسه اس ‪_:‬‬
‫و برخاست كه برود‪ .‬مرد با لحني پدرانه گفت‪ :‬بيا اين كليدا رو بگير‪ .‬اگه جايي پيدا نكردي‪ ،‬برو‬
‫اونجا‪ .‬كتابفروشي دانشجو رو كه ديدي‪ ،‬نبش يه كوچه اس‪ ،‬اين خونه پشت كتابفروشيه‪ ،‬توي‬
‫كوچه اولين در ميشه‪ .‬يه در گاراژي بزرگه‪ .‬اگه خواستي برو تو‪ .‬اينجوريم منو نگاه نكن‪ .‬من فقط‬
‫همين يك كليد رو داشتم كه دادم تو‪ .‬نخواستي فردا پسش بيار‪ .‬اگرم خواستي بيا قرارداد‬
‫‪.‬بنويس‬
‫‪.‬مليكا نگاهي نامطمئن به او انداخت‪ .‬سري تكان داد و بيرون آمد‬
‫جهت تكميل آوارگي اش باران گرفت‪ .‬نگاهي به آسمان انداخت‪ .‬تا خانه ي نزديكترين دوستش‬
‫‪.‬كلي راه بود‬
‫آهي كشيد‪ .‬ترم چهارم بود‪ .‬فكر مي كرد ديگر راه و چاه زندگي دانشجويي توي اين شهر بي در‬
‫و پيكر را ياد گرفته است‪ .‬باور نمي كرد اينقدر به مشكل بخورد‪ .‬سردش بود‪ .‬دستهايش را توي‬
‫‪.‬جيبش فرو برد‪ .‬ساك بزرگش خيلي سنگين بود‬
‫باران شدت گرفت‪ .‬قدم تند كرد‪ .‬ربع ساعت بعد به كتابفروشي رسيد‪ .‬نگاهي به كوچه انداخت‬
‫كه با شيب مليمي پايين مي رفت‪ .‬هرچه بود سرپاييني بود و رفتنش با آن بار سنگين ساده تر‬
‫‪.‬از راه صاف بود‬
‫در خانه آبي كمرنگ و رنگ و رو رفته بود‪ .‬طرح رويش زماني خيلي زيبا بود‪ .‬الن هم اگر رنگي مي‬
‫خورد قشنگ ميشد‪ .‬نگاهي به دسته كليدش انداخت‪ .‬با ترديد اولين كليد را امتحان كرد‪ .‬نمي‬
‫‪.‬دانست مي خواهد چه كند‪ .‬اما زير اين باران زمستاني هم نمي توانست تا صبح سر كند‬
‫كليد بعدي را امتحان كرد‪ .‬باران تبديل به تگرگ شده بود‪ .‬نگاهي به آسمان كرد‪ .‬كليد سوم درش‬
‫را باز كرد‪ .‬به خودش اميد داد كه اگر متصدي معاملت ملكي قصد مزاحمتي داشت‪ ،‬او را با روح و‬
‫جن نمي ترساند‪ .‬برعكس سعي مي كرد تطميعش كند‪ .‬اما اين هم كامل ً آرامش نمي كرد‪.‬‬
‫قدمي تو گذاشت‪ .‬توي طاقي ورودي ايستاد و به حياط بزرگ و تاريك خيره شد‪ .‬روي ديوار دست‬
‫كشيد‪ .‬كليد چراغي پيدا كرد‪ .‬اما ديوار كامل ً خيس بود‪ ،‬ترسيد دچار برق گرفتگي بشود‪ .‬پس‬
‫‪.‬بدون اين كه آن را امتحان كند‪ ،‬دستش را پس كشيد‬
‫نگاهي توي كوچه ي خيس و خالي انداخت‪ .‬وارد شد و در را بست‪ .‬قد حياط را با سرعت طي‬
‫كرد بلكه تگرگ كمتري روي لباسش بنشيند‪ .‬بالخره رسيد‪ .‬كليد در اتاق مشخص بود‪ .‬آن را جدا‬
‫‪...‬كرد و توي در انداخت‪ .‬در براحتي باز شد‪ .‬قدم توي راهروي كوچكي گذاشت‪ .‬تاريك تاريك‬
‫كليد چراغ را پيدا كرد‪ .‬چراغ كم نوري روشن شد‪ .‬صدا زد‪ :‬كسي اينجا نيست؟‬
‫اما هيچ كس نبود‪ .‬ساكش را زمين گذاشت‪ .‬همه ي چراغها را روشن كرد و مشغول گشتن توي‬
‫خانه شد‪ .‬خانه ي بزرگي بود‪ .‬احساس مي كرد ناگهان بيست سال به عقب برگشته است‪.‬‬
‫موكتها‪ ،‬كاغذديواريها‪ ،‬كابينتهاي آشپزخانه‪ ،‬سقفهاي گنبدي‪ ،‬همه و همه رنگي از گذشته‬
‫‪.‬داشت‪ .‬همه جا را گشت‪ .‬حياط خلوت‪ ،‬گاراژ‪ ،‬اتاقها و حتي توي كمدها‬
‫نزديك در مهمانخانه يك در كوچك رو به خيابان بود‪ .‬در را باز كرد و نگاهي به خيابان اصلي انداخت‪.‬‬
‫شانه اي بال انداخت‪ .‬دوباره در را بست و قفل كرد‪ .‬شب بند آن را هم انداخت‪ .‬دوباره چرخي‬
‫توي خانه زد‪ .‬سه تا اتاق خواب‪ ،‬انباري‪ ،‬مهمانخانه‪ ،‬غذاخوري‪ ،‬نشيمن‪ ،‬حياط خلوت‪ ،‬زير زمين و و‬
‫و و خانه ي بزرگي بود‪ .‬فقط زير زمين را نگشته بود‪ .‬هم از حياط و هم از آشپزخانه راه داشت‪ .‬از‬
‫توي آشپزخانه پايين رفت‪ .‬درش قفل نبود‪ .‬كليد چراغ نزديك در بود‪ .‬روشنش كرد‪ .‬جز مقدار زيادي‬
‫وسيله كه آنها هم مثل خانه حداقل مال بيست و پنج سال پيش بودند‪ ،‬چيز ديگري نيافت‪.‬‬
‫نگاهي به اطراف انداخت‪ .‬همه چي بود‪ .‬يك قاليچه را باز كرد‪ .‬گوشه اش كمي بيد زده بود‪ .‬برش‬
‫داشت و بال آورد‪ .‬بعد دوباره برگشت‪ .‬خانه سرد بود‪ .‬توي زير زمين دو سه تا بخاري نفتي بود‪.‬‬
‫اما نه مي توانست آنها را بال بياورد و نه مطمئن بود بتواند روشنشان كند‪ .‬كمي ديگر گشت‪ .‬يك‬
‫بخاري برقي پيدا كرد كه كارش را راه انداخت‪ .‬يك پشتي هم آورد‪ .‬لباسهاي خيسش را عوض‬
‫كرد‪ .‬چترش را از توي ساكش پيدا كرد و رفت در گاراژ را قفل كرد و شب بندش را انداخت‪ .‬نگاهي‬
‫‪.‬به اطراف انداخت‪ .‬جز صداي منظم تگرگ‪ ،‬صداي ديگري به گوش نمي رسيد‬
‫خواست برگردد‪ .‬اما ناگهان سايه ي سفيدي را ديد كه وارد اتاق شد‪ .‬چشمهايش را بهم زد‪.‬‬
‫‪.‬حتماً اشتباه ديده بود‪ .‬لبد به خاطر حرفهاي مرد بنگاه دار اينطور بهش تلقين شده بود‬
‫قدم زنان برگشت‪ .‬سعي كرد ترس را از خودش دور كند‪ .‬قدمي تو گذاشت‪ .‬توي هال كسي نبود‪.‬‬
‫بقيه ي درها را به خاطر سرما بسته بود‪ .‬اما هال بزرگ بود و به اين راحتي گرم نميشد‪ .‬بخاري‬
‫‪.‬برداشت و توي انباري برد‪ .‬قاليچه را هم پهن كرد و در را بست‪ .‬همانجا خوابيد‬

‫نيمه شب با صداي گريه ي زني از خواب پريد‪ .‬لحظه اي دراز كشيده با چشم باز گوش داد و بعد‬
‫بلند شد نشست‪ .‬بعد با خود گفت‪ :‬خونه خاليه‪ .‬لبد اونم يه بي پناهه مثل من‪ .‬بهتره برم ببينم‬
‫‪.‬كيه‪ .‬اون بيرون سرده‬
‫تازه گرم شده بود‪ .‬دوباره بيرون رفتن خيلي سخت بود‪ .‬اما بايد مي رفت‪ .‬به سختي از جا‬
‫برخاست‪ .‬در را با احتياط باز كرد‪ .‬شايد غير از آن زن كس ديگري هم بيرون بود‪ .‬مكثي كرد‪ .‬اما‬
‫‪.‬صداي گريه اينقدر پر سوز و گداز بود كه تصميم گرفت هر جوري هست منبعش را پيدا كند‬
‫آب دهانش را قورت داد‪ .‬نفس عميقي كشيد‪ .‬با خودش فكر كرد‪ :‬بايد از تو زيرزمين يه چماق پيدا‬
‫‪.‬كنم‬
‫از راهرو رد شد‪ .‬صداي گريه از توي هال مي آمد‪ .‬با ترديد نگاهي دور هال انداخت و بالخره‬
‫!صاحب صدا را ديد‪ .‬سايه ي سفيد‬
‫يك زن بود‪ .‬اما نه يك زن واقعي‪ ...‬فقط سايه ي يك زن‪ .‬انگار از لي ژورنالهاي قديمي مادرش در‬
‫آمده بود‪ .‬بلوز آستين نصفه ي سفيدي داشت كه پيش سينه اش گلدوزي ظريفي شده بود‪.‬‬
‫دامن سفيد پليسه اي داشت كه تا روي زانويش مي رسيد‪ .‬موهاي سياهش را با بيگودي حالت‬
‫داده بود و يك نوار پهن سفيد هم مثل تل دور موهايش بسته بود كه بالي گوشش پاپيون مي‬
‫‪.‬خورد‪ .‬صندل سفيد پاشنه بلند پوشيده بود‪ .‬كنار ديوار سر پا نشسته بود و گريه مي كرد‬
‫مليكا چند لحظه با حيرت نگاهش كرد‪ .‬قابل ترحم تر از آن بود كه بترسد‪ .‬ولي ترسي موهوم به‬
‫‪.‬جانش چنگ انداخته بود‬
‫آب دهانش را به سختي قورت داد و پرسيد‪ :‬تو كي هستي؟‬
‫زن دستهايش را از روي صورتش برداشت و با بغض پرسيد‪ :‬تو كي هستي؟‬
‫مليكا به انگشتان ظريف و كشيده ي او انداخت و گفت‪ :‬من مليكاام‪ .‬مي خوام اينجا رو اجاره‬
‫‪.‬كنم‬
‫!با خود فكر كرد‪ :‬دارم با يه خيال حرف مي زنم‪ .‬تنهايي ديوونه ام كرده‬
‫مطمئن بود كه اين يك روياست‪ .‬شايد هم يك كابوس‪ .‬هرچه بود واقعي نبود و او خسته تر از آن‬
‫‪.‬بود كه خودش را از آن بيرون بكشد‬
‫‪.‬زن نگاهش را به روبرو دوخت و گفت‪ :‬من مينو ام‪ .‬اينجا خونه ي منه‬
‫مليكا با ترديد قدمي پيش گذاشت و پرسيد‪ :‬براي چي گريه مي كني؟‬
‫‪.‬براي پسرم ‪_:‬‬
‫از دستش دادي؟ ‪_:‬‬
‫اون منو از دست داده‪ .‬نمي دونم چند وقته مُردم‪ .‬اما ديگه طاقت ندارم اينجا بمونم‪ .‬من فقط ‪_:‬‬
‫‪.‬مي خوام با پسرم خداحافظي كنم و برم‬
‫مليكا آهي كشيد و نگاهي به اطراف انداخت‪ .‬سعي كرد لرزش بدنش را آرام كند‪ .‬مي ترسيد‬
‫‪.‬فرار كند‪ .‬بيرون امنيت بيشتري انتظارش را نمي كشيد‬
‫پسرت كجاست؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬اگه مي دونستم كه خوب بود ‪_:‬‬
‫تو كي مُردي؟ ‪_:‬‬
‫تابستون ‪_: 55‬‬
‫‪.‬الن زمستون هفتاد و پنجه ‪_:‬‬
‫!دروغ ميگي ‪_:‬‬
‫باور كن‪ .‬نصفه شبه‪ .‬منم خيلي خسته ام‪ .‬ميشه بري بيرون بذاري بخوابم؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬ولي من پسرمو مي خوام ‪_:‬‬
‫!من الن پسرتو از كجا بيارم؟ ‪_:‬‬
‫بايد پيداش كني‪ .‬خواهش مي كنم‪ .‬من تا پسرمو نبينم روحم آروم نمي گيره‪ .‬وقتي ديدمش ‪_:‬‬
‫‪.‬ميرم‪ .‬ميرم و ميذارم تو اين خونه آسوده باشي‬
‫آخه بنده ي خدا من نصفه شبي پسرتو از كجا بيارم؟ ‪_:‬‬
‫زن دوباره شروع به گريه كردن كرد‪ .‬مليكا با كلفگي گفت‪ :‬خيلي خب‪ .‬اسم پسرت چيه؟ چند‬
‫سالشه؟‬
‫اسمش برزوئه‪ .‬برزو رامش‪ .‬وقتي من مردم تازه چهار سالش شده بود‪ .‬ولي الن نمي دونم‪_: .‬‬
‫‪.‬حتي نمي دونم چه شكلي شده‬
‫يعني متولد پنجاه و يك؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬نه‪ .‬پنجاه‪ .‬اسفند پنجاه‪ .‬ولي شناسنامه شو فروردين پنجاه و يك گرفتيم ‪_:‬‬
‫‪.‬خب بايد بيست و پنج سالش باشه‪ .‬منم كسي رو به اين اسم و نشوني نمي شناسم ‪_:‬‬
‫‪.‬ولي تو بايد اونو پيداش كني‪ .‬من دستم از دنيا كوتاهه‪ .‬بهم رحم كن ‪_:‬‬
‫‪.‬تو يه روحي‪ .‬مي توني همه جا بري‪ .‬برو پيداش كن ‪_:‬‬
‫نمي تونم‪ .‬من تو اين خونه گير افتادم‪ .‬فقط راه آسمون برام بازه‪ .‬ولي من نمي خوام برم‪ .‬بايد ‪_:‬‬
‫‪.‬با پسرم خداحافظي كنم‪ .‬من نتونستم باهاش خداحافظي كنم‬
‫يعني چي آخه؟ ‪_:‬‬
‫من پسرمو مي خوام‪ .‬وقتي كه يهويي معدم خونريزي كرد‪ ،‬تو خونه تنها بودم‪ .‬شوهرم برزو رو ‪_:‬‬
‫برده بود شهربازي‪ .‬من دلم درد مي كرد نرفتم‪ .‬هنوز نيم ساعت نبود كه رفته بودن‪ .‬شروع كردم‬
‫خون بال آوردن‪ .‬تلفنم نداشتيم‪ .‬اينقدرم ضعف داشتم كه نمي تونستم از خونه برم بيرون‪ .‬وقتي‬
‫مردم يه دفعه راحت شدم‪ .‬تمام اون درد و ناراحتي تموم شد‪ .‬از تو تنم دراومدم‪ .‬ديدم لباس‬
‫‪.‬سفيدم پر خونه‬
‫شوهرم كه اومد تو خيلي ترسيد‪ .‬نذاشت برزو منو ببينه‪ .‬ولي من مي خواستم باهاش‬
‫‪.‬خداحافظي كنم‬
‫بعدم از اينجا رفتن‪ .‬ديگه برزو اينجا نيومد‪ .‬از اون وقت تا حال اينجا موندم بلكه برزو برگرده‪ .‬اگه‬
‫ببينمش مي تونم برم‪ .‬ولي الن دلم نمياد‪ .‬حال بديه‪ .‬هرروز دارم ماجراي روز آخري رو رج مي‬
‫زنم‪ .‬از صبح كه مهمون داشتم‪ .‬همه اومدن ولي رويا نيومد‪ .‬شقايق گفت رويا وقت دندونپزشكي‬
‫داشت‪ .‬مهموني برگزار ميشه‪ .‬نهار پدر و مادرم ميان‪ .‬شوهرم داره مي خنده‪ .‬برزو روي صندلي‬
‫مي ايسته و نهار مي خوره‪ .‬غذا رو جمع مي كنم ظرفا رو مي شورم‪ .‬عصر دلم درد مي گيره و‪...‬‬
‫تا شب‪ ...‬و هر شب دلتنگ برزو ام‪ .‬فردا دوباره همين صحنه ها رو مي بينم‪ .‬من روزاي عادي رو‬
‫نمي بينم‪ .‬تو كه ميگي برزو بيست و پنج سالشه من باور نمي كنم‪ .‬من همين امروز ديدمش‪.‬‬
‫‪.‬برزو چهار سالشه‬
‫‪.‬به هر حال من نمي تونم كمكي بهت بكنم ‪_:‬‬
‫‪.‬خواهش مي كنم ‪_:‬‬
‫و باز با صداي بلند شروع به گريه كردن كرد‪ .‬مليكا با استيصال گفت‪ :‬خيلي خب‪ .‬خيلي خب‪ .‬الن‬
‫‪.‬نصفه شبه‪ .‬اگه بذاري من بخوابم‪ ،‬قول ميدم فردا برم دنبالش بگردم‬
‫يعني فردا مياريش؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬ميرم دنبالش مي گردم‪ .‬ضمناً برزوي تو الن بيست و پنج سالشه ‪_:‬‬
‫‪.‬باشه باشه‪ .‬فقط يه نظر ببينمش ميرم ‪_:‬‬
‫‪.‬خيلي خب حال بذار من بخوابم ‪_:‬‬
‫زن به سختي بغضش را فرو داد و گفت‪ :‬باشه‬
‫مليكا آهي كشيد و به انبار برگشت‪ .‬اما مگر مي توانست بخوابد؟ زانوهايش را بغل گرفت و كنار‬
‫‪.‬ديوار نشست‪ .‬دور و برش را مي پاييد مبادا زن ناگهان جلويش ظاهر شود‬
‫‪.‬نزديك صبح خوابش برد‬

‫وقتي بيدار شد‪ ،‬وحشتزده نگاهي به ساعت انداخت‪ .‬خيلي دير بود‪ .‬از يادآوري ديشب حرصش‬
‫‪.‬گرفت‪ .‬مطمئن بود كابوس ديده است‬
‫به سرعت برخاست‪ .‬اما همين كه از اتاق بيرون آمد آن زن را ديد‪ .‬وحشتزده قدمي عقب‬
‫‪.‬گذاشت‪ .‬اين بار مطمئن بود كه بيدار است‬
‫زن پرسيد‪ :‬داري ميري دنبال برزو؟‬
‫‪.‬مليكا صداي ضربان قلب خود را مي شنيد‬
‫زن التماس كرد‪ :‬خواهش مي كنم برو دنبالش‪ .‬من ببينمش ميرم‪ .‬ميرم به آسمون و ديگه نمي‬
‫‪.‬تونم برگردم‪ .‬تمنا مي كنم برو دنبالش‬
‫‪.‬مليكا با ترس سري تكان داد و گفت‪ :‬باشه باشه ميرم‬
‫تو از من مي ترسي؟ ‪_:‬‬
‫نبايد بترسم؟ ‪_:‬‬
‫من كه نمي خوام بهت آزاري برسونم‪ .‬من فقط مي خوام پسرمو ببينم‪ .‬اين خواسته ي ‪_:‬‬
‫زياديه؟‬
‫‪.‬نه نه اصلً ‪_:‬‬
‫‪.‬پس ميري دنبالش ‪_:‬‬
‫‪.‬آره ميرم ‪_:‬‬
‫مليكا به سرعت لباس پوشيد و از خانه بيرون آمد‪ .‬بايد جاي ديگري پيدا مي كرد‪ .‬اما اگر موفق‬
‫ميشد برزو را بيابد‪ ،‬شايد براي هميشه از شر اين زن راحت ميشد و مي توانست با اجاره اي‬
‫‪.‬اندك خانه اي بزرگ را در اختيار بگيرد‬
‫به نزديكترين مركز تلفن رفت‪ .‬وارد شد و تقاضاي دفتر تلفن تهران را كرد‪ .‬دختر متصدي بدون اين‬
‫كه نگاهش را از روي رماني كه داشت مي خواند بردارد‪ ،‬دفتر تلفن را جلوي او گذاشت‪ .‬مليكا‬
‫‪.‬نشست و دنبال شماره ها گشت‪ .‬سه تا برزو رامش بود‪ .‬دفتر را برداشت و توي يك باجه رفت‬
‫اولين شماره را گرفت‪ .‬پيرمردي جواب داد‪ .‬مليكا پرسيد‪ :‬ببخشيد مي تونم با برزو رامش صحبت‬
‫كنم؟‬
‫‪.‬پيرمرد گفت‪ :‬خودم هستم بفرماييد‬
‫مليكا با ترديد پرسيد‪ :‬شما بيست و پنج سالتونه؟‬
‫سربسرم مي ذاري سر پيري؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬مليكا قطع كرد‪ .‬دومين نفر يك زن بود كه برزو رامش همسرش بود و نزديك چهل سال داشت‬

‫آخري كمي اميدوار كننده بود‪ .‬زن جواني جواب داد و گفت اين خانه را از كسي به اين نام اجاره‬
‫‪.‬كرده است‪ .‬اما شماره اي از صاحبخانه ندارد‪ .‬گفت عصر از شوهرش مي پرسد و مي دهد‬

‫مليكا شماره را يادداشت كرد و از باجه بيرون آمد‪ .‬پول تلفنهايش را پرداخت و به طرف دانشگاه‬
‫‪.‬رفت‬

‫عصر با زن تماس گرفت‪ .‬اين بار شوهرش جواب داد و گفت صاحبخانه شان مسافرت است‪ .‬وقتي‬
‫‪.‬برگشت در مورد دادن شماره از او اجازه مي گيرد‬

‫مليكا كلفه به خانه برگشت‪ .‬مينو يا همان روح مينو منتظرش بود‪ .‬منتظر او كه نه‪ ،‬مطمئن بود‬
‫‪.‬پسرش مي آيد‬

‫‪.‬مليكا خسته نگاهش كرد‪ .‬ديگر نمي ترسيد‪ .‬با بي حوصلگي گفت‪ :‬هنوز هيچي‬
‫مينو سري تكان داد و گفت‪ :‬هنوز دارم مي بينمش‪ .‬داره با باباش ميره شهربازي‪ .‬خوشحاله‪ .‬منو‬
‫‪.‬مي بو سه و ميره‬
‫مليكا بي حوصله از خاطره ي تكراري او‪ ،‬به طرف انبار رفت‪ .‬بايد فكري به حال بخاريها مي كرد‪.‬‬
‫نمي توانست تا آخر زمستان توي آن اتاقك تنگ بماند‪ .‬لباس عوض كرد و به زير زمين رفت‪ .‬مينو‬
‫‪.‬روي يك مبل نشسته بود و پاهايش را با ظرافت روي هم انداخته بود‬
‫مليكا كه نمي فهميد بايد چه كند‪ ،‬كلفه پرسيد‪ :‬اين وسايلم مال توئه؟‬
‫مينو نگاهي به اطراف كرد و گفت‪ :‬آره‪ .‬يه نفر گذاشتشون اينجا‪ .‬ولي اون شوهرم نبود‪ .‬فقط‬
‫يخچال و گاز و اينا رو نياوردن پايين‪ .‬ماشين رختشوييم سر جاشه‪ .‬ولي اينا رو آوردن كه خونه مال‬
‫‪.‬خودشون بشه‪ ،‬ولي رفتن‬
‫مليكا سري تكان داد و گفت‪ :‬بهشون حق ميدم‪ .‬چرا شوهرت اينا رو نبرد؟‬
‫‪.‬نمي دونم‪ .‬از وقتي كه بدنم رو بردن بيرون‪ ،‬ديگه نيومد تو اين خونه ‪_:‬‬
‫من مي تونم ازشون استفاده كنم؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬البته‪ .‬همش مال تو‪ .‬به شرطي كه قول بدي پسرمو پيدا كني ‪_:‬‬
‫‪.‬مليكا آهي كشيد و گفت‪ :‬سعي خودمو مي كنم‬
‫بعد هم كوچكترين بخاري را با زور و زحمت فراوان از پله ها بال برد‪ .‬وسط راه رو گرداند و از مينو‬
‫كه هنوز روي مبل نشسته بود‪ ،‬پرسيد‪ :‬ميشه كمكم كني؟‬
‫‪.‬معذرت مي خوام‪ .‬من نمي تونم چيزي رو بگيرم‪ .‬از توش رد ميشم ‪_:‬‬
‫مليكا سري تكان داد و به تلشش ادامه داد‪ .‬ده دقيقه بعد موفق شد آن را سر جايش توي هال‬
‫بگذارد‪ .‬سيني زيرش را هم آورد و دودكشش را هم نصب كرد‪ .‬نگاهي به اطرافش كرد‪.‬‬
‫‪.‬بچگيهايش خانه ي مادربزرگش بخاري نفتي ديده بود‪ ،‬ولي نه به اين سالها‬
‫حال مينو كنارش ايستاده بود‪ .‬از او پرسيد‪ :‬نفت از كجا بيارم؟‬
‫تانكر تو زير زمينه‪ .‬اگر كسي نفتاشو برنداشته باشه يا خودش سوراخ نشده باشه‪ ،‬پره‪ .‬چون ‪_:‬‬
‫‪.‬روز قبل از اين كه اون اتفاق بيفته شوهرم پرش كرد‬
‫مگه نگفتي تابستون بود؟ ‪_:‬‬
‫چرا براي آبگرمكن‪ .‬راستي آبگرمكنم تو انبار كنار حياط خلوته‪ .‬اگه نفت باشه مي توني ‪_:‬‬
‫‪.‬روشنش كني‬
‫‪.‬ممنون ‪_:‬‬
‫‪.‬نفتها هم سر جايشان بود‪ .‬حداقل دو هزار ليتر نفت داشت‪ .‬اين زمستان راحت بود‬
‫لبخندي زد و مشغول شد‪ .‬با راهنماييهاي مينو موفق شد هم بخاري و هم آبگرمكن را راه بيندازد‪.‬‬
‫بعد از چند ساعت حمام داغي كرد و توي هال دراز كشيد‪ .‬با خودش فكر كرد بايد كسي را پيدا‬
‫‪.‬كند كه تمام وسايل را بال بياورد‪ .‬ولي فعل ً پيدا كردن برزو مهمتر بود‪ .‬روح مينو رهايش نمي كرد‬

‫****************‬

‫برزو از پشت يخچال‪ ،‬نگاهي به سالن كوچك كافي شاپ انداخت‪ .‬خانمي كه آمده بود‪ ،‬بي‬
‫صبرانه منتظر قهوه اش بود‪ .‬برزو دو فنجان آب جوش ريخت‪ .‬شيشه ي كافي ميكس را جلويش‬
‫گذاشت و يك قاشق توي فنجان ريخت‪ .‬فنجان را توي نعلبكي گذاشت و با سيني براي مشتري‬
‫برد‪ .‬با يك حركت حرفه اي آن را روي ميز گذاشت و به سرعت برگشت‪ .‬يك قاشق پر از كافي‬
‫ميكس برداشت و توي فنجان دوم ريخت‪ .‬كافي ميكس به راحتي حل شد و گلوله نشد‪ .‬برزو‬
‫!!لبخندي زد و به خود گفت‪ :‬امروز روز شانسمه! برزو آماده باش كه پنت هاوست تو راهه‬
‫تلفن زنگ زد‪ .‬برزو با يك جهش چرخشي خودش را به آن رساند و جواب داد‪ :‬كافي شاپ قهوه ي‬
‫‪.‬داغ‪ ،‬بفرماييد‬
‫برزو حواست به دور و بر باشه‪ .‬صبحي كار دارم نمي تونم بيام‪ .‬مراقب همه چي باشي ها! ‪_:‬‬
‫‪.‬نري تو هپروت يادت بره‬
‫چشم چشم‪ .‬خيالتون جمع ‪_:‬‬
‫‪.‬خلصه اين كه پشيمونم نكني ‪_:‬‬
‫!خيالتون راحت آقا‪ .‬ما اينقدرام بوق نيستيم ‪_:‬‬
‫‪.‬چي بگم‪ .‬من عصر ميام‪ .‬ساعت چهار در مغازه باز باشه ها ‪_:‬‬
‫‪.‬البته كه بازه آقا‪ .‬من كه دير نمي كنم ‪_:‬‬
‫آره‪ .‬فقط همين يه عيب رو نداري‪ .‬خداحافظ ‪_:‬‬
‫‪.‬خداحافظ ‪_:‬‬
‫بشكني زد و با خود گفت‪ :‬نگفتم امروز روز شانسته آقا برزو! حال هي بگو اين مسخره بازيا چيه؟‬
‫‪.‬زن مشتري يك اسكناس درشت روي ميز گذاشت و گفت‪ :‬باقيش مال خودت‬
‫‪.‬و بيرون رفت‪ .‬برزو خنديد و گفت‪ :‬خيلي خوش اومدين‬
‫!بعد ابرويي بال انداخت و زير لب گفت‪ :‬من كه بهت گفته بودم! سوميش پنت هاوسته برزو‬
‫قهوه ي ديگري براي خودش ريخت‪ .‬اين بار درست حل نشد‪ .‬با خود گفت‪ :‬اككهي‪ .‬پنت هاوست‬
‫!پريد پسر‬
‫مرد ميانسالي گفت‪ :‬حواست كجاست؟ ميگم يه چايي به من بده‪ .‬ده بار بايد بگم؟‬
‫‪.‬برزو سري تكان داد و در حالي كه برمي خاست با نااميدي فكر كرد‪ :‬خراب كردي‬
‫صبح آرامي بود و به همان آرامي كه شروع شده بود تمام شد‪ .‬برزو كف مغازه را تميز كرد و بعد از‬
‫‪.‬اين كه تقريباً همه چيز را مرتب كرد از در بيرون رفت‬
‫توي راه از يك تلفن عمومي به خانه زنگ زد‪ :‬سلم عزيز! دارم ميام خونه‪ .‬چيزي نمي خواي برات‬
‫بخرم؟‬
‫‪.‬چرا مادر‪ .‬خدا خيرت بده‪ .‬يه نون با يكي دو كيلو سيب درختي بخر ‪_:‬‬

‫در حالي كه با خودش آوازي زمزمه مي كرد وارد خانه شد‪ .‬نان داغ و پاكت سيب را روي ميز‬
‫آشپزخانه گذاشت‪ .‬صورت چروكيده ي عزيز را بوسيد و گفت‪ :‬چه خبر؟‬
‫‪.‬بارون مي باريد‪ .‬سقف هال چكه مي كنه ‪_:‬‬
‫!اين كه غصه نداره عزيز من! خب يه تشتي كاسه اي چيزي بذار زيرش ديگه ‪_:‬‬
‫بعدازظهري هرجوري هست بايد بري دنبال اوس يحيي بگي بياد درستش كنه‪ .‬ديوار ‪_:‬‬
‫دسشوييم نم زده‪ .‬شيشه ي آشپزخونه هم كه شكسته بدجوري سرده‪ .‬مترش كن برو شيشه‬
‫‪.‬بخر‬
‫عزيز عزيز عزيز! آخه ما كه دو روز ديگه ميريم تو پنت هاوسمون‪ .‬ارزش نداره من اين همه خرج ‪_:‬‬
‫!بكنم‬
‫لزم نيست تو خرج بكني‪ .‬پولشو خودم ميدم‪ .‬خدا رو شكر بازنشستگي اون مرحوم هست ‪_:‬‬
‫‪.‬محتاج تو نيستم‬
‫ولي عزيز فك كن‪ .‬پنت هاوسمون تو فرشته! چه منظره اي! چه اتاقايي! حتم ًا نماشم شيشه ‪_:‬‬
‫‪.‬اس‬
‫‪.‬نخير نيست‪ .‬چون يه شيشه اش بشكنه ديگه محاله تو بري دنبال درست كردنش ‪_:‬‬
‫!عزيز قرار نيست بشكنه‪ .‬من ديگه از سن فوتبال بازي كردنم گذشته ‪_:‬‬
‫‪.‬پاشو خيالبافي بسه‪ .‬بيا نهارتو بخور ‪_:‬‬
‫‪.‬اي به چشم‪ .‬شما امر بفرمايين ‪_:‬‬
‫!خوبه خوبه‪ .‬واسه خوردن خوب گوش به حرف كن ميشه ‪_:‬‬
‫!عزيز؟ ‪_:‬‬
‫چيه؟ چرا اينجوري نگام مي كني؟ مگه دروغ ميگم؟ ‪_:‬‬
‫نههه دروغ كه نه‪ .‬ولي صبر كن بريم تو پنت هاوس‪ ،‬آشپز ميارم ديگه لزم نيست اين همه ‪_:‬‬
‫‪.‬زحمت بكشي‬
‫‪.‬حال كو تا پنت هاوست! فعل ً بايد به همين نون و كشك راضي باشي ‪_:‬‬
‫البته كه راضيم‪ .‬به آشپزم ميدم همينا رو بپزه! بعضي وقتام ميديم كباب درست كنه‪ .‬يك كبابي ‪_:‬‬
‫‪.‬مي كنه كه تو دهن آب شه‬
‫برزووووووو ‪_:‬‬
‫‪.‬بله چشم‪ .‬ميخورم ‪_:‬‬

‫*********************‬

‫مليكا بعد از دو سه روز فرصت كرد تا دوباره سري به بنگاه دار بزند تا قرار داد را ببندد‪ .‬مرد با‬
‫تعجب پرسيد‪ :‬مطمئني كه مي خواي اونجا بموني؟ تنها؟‬
‫مليكا سري تكان داد و گفت‪ :‬فقط يه كمي از دزد مي ترسم‪ .‬ولي دلمو به ديواراي بلندش خوش‬
‫كردم‪ .‬حال چقدري اجاره مي خواد؟ من اصل ً مي تونم بدم يا نه؟‬
‫وال ديشب با صابخونه تلفني حرف زدم‪ .‬گفتم گمونم خونه رو مي خواد‪ .‬چون خبري ازش ‪_:‬‬
‫نيست‪ .‬گفتش همينقدر كه يكي بتونه اونجا زندگي كنه خيلي خوبه‪ .‬آخه هي مي خواد خونه رو‬
‫بفروشه‪ ،‬اما مردم ميگن اين خونه يه چيزيش ميشه و خلصه سر همين خرافات نمي خرن‪.‬‬
‫‪.‬گفتش اينم كه دانشجوئه‪ .‬بذار اين ترم اونجا باشه بلكه به كمك اون بتونم بفروشمش‬
‫بعد از تمام اين حرفا‪ ...‬نگفت چقدر؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬هيچي ديگه‪ .‬برو خوش باش ‪_:‬‬
‫!شوخي مي كنين ‪_:‬‬
‫نه ديگه‪ .‬اين بابا ده ساله كه مي خواد اينجا رو بفروشه‪ .‬از خداشه كه يكي بياد شهادت بده ‪_:‬‬
‫‪.‬كه خبري اون تو نيست‬
‫مليكا با ترديد پرسيد‪ :‬مي تونم قفل خونه رو عوض كنم؟‬
‫هركار دلت مي خواد بكن‪ .‬ولي دزد كه هيچي‪ ،‬منم نه‪ ،‬حتي خود صابخونه هم حاضر نيست ‪_:‬‬
‫‪.‬ديگه پاشو تو اون خونه بذاره! خيالت جمع‬
‫‪.‬خيلي ممنون ‪_:‬‬
‫از جا بلند شد‪ .‬به آنها حق ميداد كه بترسند؛ اما خودش هم احساس امنيت نمي كرد‪ .‬تمام‬
‫قفلها را عوض كرد و خيالش راحت شد‪ .‬حال تنها مشكلش برزو بود‪ .‬اگر خانه تلفن داشت يك‬
‫آگهي به روزنامه ميداد‪ .‬اما نمي خواست به تمام مدعيان احتمالي آدرس خانه را بدهد‪ .‬بدون‬
‫آگهي هم كارش خيلي كند پيش مي رفت‪ .‬از هركس كه مي توانست در مورد برزو رامش سوال‬
‫مي كرد‪ .‬اما هيچ كس او را نمي شناخت‪ .‬تنها اميدش به همان شماره تلفني بود كه صاحبخانه‬
‫اش برزو رامش بود‪ .‬اما او را هم بعد از چند روز پبدا كرد‪ .‬تلفن زد و قرار ملقات گذاشت‪ .‬اما هيچ‬
‫‪.‬يك از مشخصاتش به آن كه او مي خواست نمي خورد‬
‫نزديك يك ماه گذشته بود‪ .‬روح مينو داشت ديوانه اش مي كرد‪ .‬نه مي گذاشت بخوابد و نه‬
‫آرامشي داشت‪ .‬شبها صداي گريه اش قطع نميشد و روزها‪ ،‬روز تكراري آخر زندگيش را رج ميزد‪.‬‬
‫مهمانانش مي آمدند مي رفتند و صداي حرف مينو مي آمد‪ .‬صداي ناله كردنش‪ ،‬التماس كردنش‬
‫‪...‬و مردنش‬
‫هر وقت هم كه چشمش به مليكا مي افتاد يادش مي آمد كه مليكا قول داده است برزو را پيدا‬
‫‪...‬كند‪ .‬دوباره التماس و خواهش و گريه‬

‫آن روز استاد‪ ،‬يك استاد حل تمرين جديد معرفي كرد‪ .‬مليكا سرش پايين بود و داشت چيزي‬
‫‪.‬يادداشت مي كرد كه با صداي استاد از جا پريد‬
‫‪.‬ايشون استاد حل تمرين جديدتون‪ ،‬آقاي بامداد رامش هستن ‪_:‬‬
‫مليكا با صدايي پر از اميد پرسيد‪ :‬ببخشين آقا‪ ،‬شما برزو رامش مي شناسين؟‬
‫‪...‬استاد حل تمرين با تعجب برگشت و گفت‪ :‬برزو رامش؟ اسمش آشناس‬
‫‪.‬خواهش مي كنم سعي كنين به ياد بيارين‪ .‬خيلي مهمه ‪_:‬‬
‫چند سالشه؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬بيست و پنج سال ‪_:‬‬
‫نه‪ ...‬نمي شناسم‪ .‬يعني فكر كردم ميگي بهروز‪ .‬يه بهروز رامش مي شناسم كه هيفده ‪_:‬‬
‫‪.‬هيجده سالشه‬
‫‪...‬يعني ‪_:‬‬
‫‪.‬خيلي دلم مي خواد كمكتون كنم‪ .‬ولي نمي شناسم ‪_:‬‬
‫‪.‬مليكا با نااميدي نشست‬
‫‪.‬دختر كناريش خم شد و با خنده توي گوشش گفت‪ :‬من يه برزو مي شناسم‬
‫مليكا تكاني خورد و پرسيد‪ :‬فاميلش چيه؟‬
‫‪.‬نمي دونم‪ .‬تو كافي شاپ نزديك خونمون كار مي كنه ‪_:‬‬
‫يه پادو؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬يه همچين چيزي ‪_:‬‬
‫‪.‬نه فكر نمي كنم ‪_:‬‬
‫‪.‬حال مي تونم فاميلشو بپرسم ‪_:‬‬
‫‪.‬مهم نيس‪ .‬بعيده اون باشه ‪_:‬‬
‫‪...‬بعد برگشت و سعي كرد روي درس تمركز كند‪ .‬اما نمي توانست‪ .‬بدجوري خوابش مي آمد‬

‫******************‬

‫برزو قهوه اش را برداشت و با لبخندي حاكي از رضايت هم زد‪ .‬دختر خوشگلي كه با دو سه تا از‬
‫‪.‬دوستانش سر ميز نشسته بود‪ ،‬صدايش زد‪ :‬برزو‪ ...‬آقا برزو‬
‫برزو فنجان را زمين گذاشت‪ .‬با خود گفت‪ :‬حواستو جمع كن پسر‪ .‬امروز روز شانسته‪ .‬غلط نكنم‬
‫اين خوشگل خانم مي خواد باهات دوست بشه‪ .‬اصل ً واسه همينه كه اين چند وقت مرتب مياد‬
‫‪.‬اينجا‪ .‬يقه تو صاف كن و برو جلو‪ .‬آره برو‪ .‬با اعتماد بنفس‪ ،‬محكم‬

‫جلو رفت و پرسيد‪ :‬بله خانم؟‬


‫برزو تويي؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬بله خانم ‪_:‬‬
‫يكي از دخترها پرسيد‪ :‬همون خوش تيپي كه رفيق ما خاطرخواشه؟‬
‫‪.‬برزو زيرچشمي نگاهي به دختر خوشگل انداخت و گفت‪ :‬خانم لطف دارن‬
‫سومي پرسيد‪ :‬ببينم تو چند سالته؟‬
‫‪.‬بيست و پنج سال ‪_:‬‬
‫‪.‬دختر خوشگل گفت‪ :‬نگفتم؟ من مي دونستم‬
‫اشكالي داره؟ ‪_:‬‬
‫نه نه خيليم خوبه‪ .‬ببينم آقا برزو‪ ...‬فاميلت چيه؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬رامش ‪_:‬‬
‫صداي سوت و تشويق دخترها بلند شد‪ .‬و برزو كه حس مي كرد مسخره اش مي كنند با‬
‫‪.‬ناراحتي پشت ويترين برگشت‬
‫صاحبكارش در حاليكه سبيلش را مي جويد غرغركنان گفت‪ :‬دختراي اين دور و زمونه چه پررو‬
‫‪.‬شدن! خجالتم خوب چيزيه‬
‫برزو نگاهي به قهوه اي كه فرصت نكرده بود بنوشد انداخت‪ .‬بدون اين صاحبكارش ببيند آن را توي‬
‫‪.‬ظرفشويي خالي كرد و فنجانش را شست‬
‫مشتري ديگري رسيد‪ .‬دخترها هم حسابشان را كردند و بعد از خداحافظي گرمي با برزو بيرون‬
‫‪.‬رفتند‪ .‬برزو اخم آلود جوابشان را داد و مشغول كارش شد‬

‫ظهر نه نهار ميلش مي رسيد و نه حوصله داشت جواب عزيز را بدهد‪ .‬عزيز هم گير سه پيچ داده‬
‫بود كه بايد بگي چي شده؟‬
‫چي بايد مي گفت؟ بازهم چهار تا دختر سر كارش گذاشته اند؟‬
‫!!توي ذهنش با خودش درگير بود‪ .‬آخه تا كي مي خواي خنگ بازي در بياري پسر؟!! گاگول‬
‫بالخره هم زودتر از معمول از خانه بيرون زد‪ .‬عجله نداشت‪ .‬قدم زنان راه افتاد تا به مغازه برسد‪.‬‬
‫‪.‬باران گرفت‪ .‬اما عصباني تر از آن بود كه اهميتي بدهد‪ .‬خيس خيس به مغازه رسيد‬
‫با ديدن دختري كه با مانتو شلوار ساده ي دانشجويي‪ ،‬سر تا پا خيس‪ ،‬جلوي در بسته ي مغازه‬
‫!ايستاده بود‪ ،‬با خود گفت‪ :‬نه پسر از تو خنگ ترم پيدا ميشه‬
‫جلو رفت‪ .‬كليد را در آورد و خواست قفل را باز كند‪ .‬مليكا قدمي پيش گذاشت و پرسيد‪ :‬شما برزو‬
‫رامشين؟‬
‫‪.‬برزو كه سخت پكر بود‪ ،‬مستقيم توي چشمهاي او نگاه كرد و گفت‪ :‬نخير‬
‫در مغازه را باز كرد و وارد شد‪ .‬بدون اين كه به مليكا توجهي بكند مشغول مرتب كردن وسايل‬
‫‪.‬شد‬
‫‪.‬مليكا به دنبالش آمد و با نگراني گفت‪ :‬ولي حتم ًا مي شناسينش‪ .‬اينجا كار مي كنه‬
‫‪.‬نخير نمي شناسم‪ .‬بفرمايين بيرون ‪_:‬‬
‫‪.‬بسيار خب‪ .‬حتي اگه نشناسينش‪ ،‬ولي مي تونين كه يه شيركاكائوي داغ به من بدين ‪_:‬‬
‫‪.‬نخير نمي تونم‪ .‬شير نداريم ‪_:‬‬
‫‪.‬خب فقط يه هات چاكليت ‪_:‬‬
‫‪.‬برزو درحاليكه سماور را روشن مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬تا آب جوش بياد طول مي كشه‬
‫آقا يه دفه بگين نمي خوام جوابتو بدم! با يكي ديگه مشكل داري‪ ،‬تقصير من چيه؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬من با همتون مشكل دارم ‪_:‬‬
‫ولي من نمي خوام مزاحم شما بشم‪ .‬نيم ساعت زير بارون وايسادم كه هرجوري هست برزو ‪_:‬‬
‫‪.‬رامش رو ببينم‪ .‬يه ماهه دارم دنبالش مي گردم‪ .‬خسته شدم‬
‫برزو بدبينانه پرسيد‪ :‬باهاش چيكار داري؟‬
‫اول بايد ببينم واقعاً اوني كه من مي خوام هست‪ ،‬يا نه؟ ‪_:‬‬
‫به فرض كه بود ‪_:‬‬
‫‪.‬مادرش مي خواد ببينتش ‪_:‬‬
‫اشتباه گرفتي ‪_:‬‬
‫شما برزو رامشين‪ ،‬نه؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬نه اوني كه شما دنبالشين ‪_:‬‬
‫مادرتون زنده اس؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬نخير‪ .‬عمرشو داده به شما‪ .‬اشتباه گرفتين خانم ‪_:‬‬
‫‪.‬خب منم دنبال يه برزو رامشم كه مادرش وقتي چهار سالش بود فوت كرده ‪_:‬‬
‫!برزو به خود گفت‪ :‬پولدار شدي پسر‬
‫چشمانش برقي زد‪ .‬جلو آمد و پرسيد‪ :‬شما وكيلين؟‬
‫‪.‬نخير ‪_:‬‬
‫‪.‬خب به هر حال پاي ارث و ميراثي هست كه دنبال منين ‪_:‬‬
‫‪.‬نه‪ .‬تا جايي كه مي دونم اون مرحومه مالي نداشته ‪_:‬‬
‫برزو با نااميدي پشت دخل برگشت و پرسيد‪ :‬خب پس چي مي خواين؟ نكنه مقروض بوده؟‬
‫‪.‬نه اصل ً صحبت پول نيست ‪_:‬‬
‫از توي كتري برقي كوچكي دو فنجان آب جوش ريخت و پرسيد‪ :‬پس چيه؟‬
‫‪.‬من بايد اول مطمئن بشم ‪_:‬‬
‫با خودش فكر كرد‪ ،‬ديوونه چه اطميناني؟ راضيش كن بياد اونجا بگه من برزوام‪ .‬اون كه پسرشو‬
‫‪.‬اينقدي نديده‪ .‬خوشحال ميشه ميره‬
‫اما فقط محض اطمينان خودش پرسيد‪ :‬تولدتون كيه؟‬
‫برزو نگاه عاقل اندرسفيهي به او انداخت‪ .‬مكثي كرد و گفت‪ :‬براتون هات چاكليت بريزم؟‬
‫‪.‬ممنون ميشم ‪_:‬‬
‫‪.‬برزو قوطي كاكائوي مخلوط را برداشت و گفت‪ :‬تولدم چهارم فروردينه‬
‫‪.‬مليكا پيروزمندانه گفت‪ :‬اينو تو شناسنامتون نوشتن‪ .‬در اصل ‪ 21‬اسفند ‪ 50‬به دنيا اومدين‬
‫شما از كجا مي دونين؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬مادرتون بهم گفته ‪_:‬‬
‫برزو پوزخندي زد و گفت‪ :‬بچه خر مي كني؟‬
‫‪.‬بعد فنجان شكلت داغ را به طرفش گرفت و گفت‪ :‬بفرمايين‬
‫مليكا سر نزديكترين ميز نشست و در حاليكه دستهايش را با فنجان داغ گرم مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬مي‬
‫‪.‬دونم يه كم عجيبه‪ .‬ولي من يه ماهه دارم با روحش زندگي مي كنم‬
‫برزو غش غش خنديد و گفت‪ :‬عاليه‪ .‬ادامه بدين‪ .‬ديگه چي كارا مي كنين؟‬
‫‪.‬من تو يه خونه ي بزرگ زندگي مي كنم كه احتمال ً پيش از تولد شما ساخته شده ‪_:‬‬
‫برزو نگاهي به تپه ي خاكي كافي ميكسش انداخت كه كامل ً حل شد‪ .‬فنجان را برداشت و با‬
‫سرخوشي گفت‪ :‬خيلي جالبه! پيش از تولد من؟ يعني زمان دايناسورا؟‬
‫‪.‬مليكا لبهايش را بهم فشرد‪ .‬برزو داشت تلفي صبح را سر او خالي مي كرد‬
‫مينو ميگه بر اثر خونريزي ناگهاني معده فوت كرده‪ .‬اون موقع شما با پدرتون شهربازي بودين و ‪_:‬‬
‫‪.‬اونم تو خونه تنها بوده‬
‫‪.‬قيافه ي برزو جدي شد‪ .‬فنجان را روي ميز گذاشت و خودش روبروي مليكا نشست‬
‫ببين خانم‪ ،‬نشونيهات همه صحيح‪ ،‬حال از من چي مي خواي؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬مينو مي خواد تو رو ببينه ‪_:‬‬
‫‪.‬برزو برخاست و گفت‪ :‬نه ديگه اومدي نسازي‪ .‬اين مسخره بازي چيه؟ جمع كن بساطتو‬
‫فنجانش را برداشت‪ .‬روي ويترين گذاشت‪ .‬در باز شد و مرد جاافتاده اي وارد شد‪ .‬برزو با چهره اي‬
‫درهم سلم كرد و مرد جوابش را داد‪ .‬بعد هم پشت دخل نشست و پا رويهم انداخت‪ .‬بادي به‬
‫‪.‬گلو انداخت و غريد‪ :‬برزو يه چايي بده ببينم‬
‫چشم آقا ‪_:‬‬
‫مليكا شكلتش را خورد‪ .‬دنبال بهانه ي قانع كننده اي براي راضي كردن برزو مي گشت‪ .‬اما‬
‫چيزي به ذهنش نمي رسيد‪ .‬در واقع اگر خودش هم به جاي برزو بود‪ ،‬محال بود چنين مزخرفاتي‬
‫‪.‬را باور كند‬

‫******************‬

‫صبح روز بعد مليكا كلفه وارد كافي شاپ شد‪ .‬يك كلس مهم را از دست داده بود‪ .‬ولي محال بود‬
‫‪.‬با اين اعصاب بهم ريخته چيزي از درس بفهمد‬
‫برزو داشت كف مغازه را تي مي كشيد‪ .‬زير چشمي نگاهي به مليكا انداخت و به كارش ادامه‬
‫‪.‬داد‬
‫‪.‬مليكا گفت‪ :‬سلم‬
‫برزو بدون اين كه نگاهش كند جواب داد‪ .‬كارش تمام شده بود‪ .‬تي را توي انبار برد و بعد از چند‬
‫لحظه برگشت‪ .‬فنجان قهوه اش را از پشت دخل برداشت‪ .‬آن روز‪ ،‬روز شانسش نبود‪ .‬جرعه اي‬
‫‪.‬نوشيد‬
‫شما نمي خواين حرفمو قبول كنين‪ ،‬بسيارخب‪ .‬فقط با من بياين پنج دقيقه تو خونه ي ‪_:‬‬
‫بچگياتون چرخي بزنين و برين‪ .‬اين خواسته ي زياديه؟‬
‫زياد نيست‪ .‬ولي براي چي؟ ‪_:‬‬
‫براي مادرتون از فرط گريه اصل ً نميذاره من شبا بخوابم‪ .‬اينو من نميگم‪ .‬ميتونين از همه ‪_:‬‬
‫بپرسين‪ .‬حتي بنگاه دارم كه من مي خواستم خونه رو اجاره كنم‪ ،‬بهم گفت شبا از تو خونه‬
‫‪.‬صداي گريه مياد‬
‫پس براي چي اجاره اش كردين؟ ‪_:‬‬
‫!ناچاري ‪_:‬‬
‫خب به من چه؟ ‪_:‬‬
‫اگه شما فقط چند دقيقه بياين اونجا خوب ميشه‪ .‬روحش ميره به آسمون‪ ،‬منم به زندگيم مي ‪_:‬‬
‫رسم‪ .‬صابخونه ي بدبختيم كه اين خونه رو به جاي طلبش بهش انداختن‪ ،‬مي تونه اين خونه رو‬
‫‪.‬بفروشه‬
‫طلبش؟ از پدر من؟ ‪_:‬‬
‫نخير‪ .‬اين خونه دو سه دست گشته‪ .‬ولي ده سالي هست كه اين بنده خدا رو حيرون كرده‪_: .‬‬
‫‪.‬فقط چند دقيقه‪ .‬خواهش مي كنم‬
‫اين خونه كه ميگي دقيق ًا كجاست؟ ‪_:‬‬
‫مليكا اميدوارانه آدرس داد‪ .‬برزو سر بلند كرد و به پسر جواني كه همان موقع وارد شده بود‪،‬‬
‫‪.‬گفت‪ :‬اكبر حواست به مشتريا باشه‪ ،‬من يه نيم ساعتي ميرم بيرون‬
‫‪.‬روپوش سفيدش را آويزان كرد و همراه مليكا بيرون آمد‪ .‬مليكا از ذوق سر پا بند نبود‬
‫برزو گفت‪ :‬نه فكر كني حرفتو باور كردم‪ .‬من فقط مي خوام ببينم هيچي از وسايلم اونجا هست‬
‫يا نه؟‬
‫آره يه عالمه وسيله تو زيرزمينه‪ .‬من همشونو نديدم‪ .‬ولي مينو ميگه هرچي هست مال ‪_:‬‬
‫‪.‬خودشه‪ .‬مال صابخونه هاي بعدي نبوده‬
‫‪.‬آخه بابا ديگه دلش نيومد هيچ كدومشونو ببينه‪ .‬دست نخورده فروختشون‪ .‬تمامشو ‪_:‬‬
‫مينو ميگه نذاشته باهات خدافظي كنه‪ .‬اين همه سال صبر كرده كه يه نظر پسرشو ببينه و ‪_:‬‬
‫‪.‬بره‬
‫‪.‬ميشه بس كني؟ من يك كلمه هم از حرفاتو باور نمي كنم ‪_:‬‬
‫هر دو سكوت كردند‪ .‬بالخره بعد از مدتي رسيدند‪ .‬برزو جلو آمد‪ .‬بعد قدمي عقب گذاشت‪ .‬با‬
‫‪.‬لبخند نگاهي به در انداخت‪ .‬از يادآوري خاطرات لذت مي برد‬
‫به دنبال مليكا وارد شد‪ .‬دو سه پله را پايين رفتند‪ .‬برزو پرسيد‪ :‬حياط كوچيك نشده؟‬
‫!نخير شما بزرگ شدي ‪_:‬‬
‫‪.‬برزو خنديد و گفت‪ :‬شايد‬
‫مليكا نگاهي به اطراف انداخت‪ .‬كلفه پرسيد‪ :‬كجايي مينو؟‬
‫برزو جلوي پله اي كه تمام عرض حياط بود‪ ،‬ايستاد‪ .‬مكثي كرد و بعد با يك جهش رويش پريد‪.‬‬
‫!برگشت خنديد و گفت‪ :‬تونستم‬
‫!!چيه؟ نكنه فكر مي كردي با اين هيكلم نتوني يه پله رو بپري ‪_:‬‬
‫‪.‬بعد به سرعت از كنار برزو رد شد و در اتاق را باز كرد‬
‫مينو‪ ...‬مينو‪ .‬بيا ديگه كجايي؟ ‪_:‬‬
‫سلم‪ ...‬برزو رو آوردي؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬عليك سلم‪ .‬بله‪ .‬شازدتون تو حياطه ‪_:‬‬
‫برزو از پشت سرش گفت‪ :‬ما كه صبح تا شب داريم پنت هاوس مي خريم مسخرمون مي كنن‪،‬‬
‫به شما چي ميگن كه با هوا صوبت مي كنين؟‬
‫مليكا به سرعت چرخيد و گفت‪ :‬تو نمي بينيش؟‬
‫نه ‪_:‬‬
‫صداشم نشنيدي؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬نه نشنيدم ‪_:‬‬
‫!!واي ديوونم كردي! ديگه چته؟ الن كه صبحه‪ .‬واسه چي داري گريه مي كني؟ هان؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬اين گريه ي شوقه مليكا‪ .‬پسرم اينقدر بزرگ شده؟ واي كاش مي تونستم ب غ ل ش كنم ‪_:‬‬
‫مليكا كلفه نگاهي به برزو انداخت و بعد دوباره رو به مينو كرد و گفت‪ :‬خيلي خب‪ .‬اينم پسرت‪.‬‬
‫آسوده شدي؟ ميري و بذاري من زندگيمو بكنم؟‬
‫برزو نگاهي عاقل اندر سفيه به مليكا انداخت‪ .‬بعد قدم زنان وارد شد‪ .‬دستي به ديوار و به بخاري‬
‫كشيد‪ .‬در مهمان خانه را باز كرد‪ .‬سوز سردي توي اتاق پيچيد‪ .‬با لبخند گفت‪ :‬اينجا پرده هاش‬
‫‪...‬زرد بود‪ .‬رنگ گلي كاغذديواري‬
‫‪.‬مليكا گفت‪ :‬ميشه درو ببندي؟ اتاق يخ مي كنه‪ .‬من فقط همين يه بخاري رو تونستم بيارم بال‬
‫برزو در را بست‪ .‬مليكا رو به سايه ي سفيد كرد و گفت‪ :‬برو ديگه‪ .‬سير نديديش؟‬
‫نه‪ .‬يعني دارم مي بينمش‪ .‬اما ديگه دلم نمياد برم‪ .‬پسرمه‪ .‬ببين مردي شده واسه خودش‪_: .‬‬
‫ازش بپرس زن و بچه هم داره؟‬
‫‪.‬مليكا چشم غره اي براي روح رفت‪ .‬برزو به آشپزخانه رفت‪ .‬لب كابينت نشست‬
‫‪.‬مليكا غرغركنان گفت‪ :‬هي آقا شما ديگه يه بچه ي چهار ساله نيستي‬
‫‪.‬برزو لبخندي زد و پايين پريد‬
‫مينو مي پرسه زن و بچه داري؟ ‪_:‬‬
‫برزو خنديد و گفت‪ :‬اين روش جديد براي خواستگاريه؟‬
‫!مليكا با عصبانيت گفت‪ :‬اينو من نگفتم اون ميگه‬
‫‪.‬خيلي خب‪ .‬بهش بگو هروقت پنت هاوسمو خريدم زن مي گيرم ‪_:‬‬
‫مينو پرسيد‪ :‬پنت هاوس چيه؟‬
‫!مليكا گفت‪ :‬طبقه ي بالي آپارتمان‪ .‬شيكترين خونه ي يه آپارتمان به اصطلح‬
‫‪.‬اوه چه خوب! ولي بهش بگو داماديشو اينجا بگيره منم باشم ‪_:‬‬
‫مليكا برگشت و با چشمهاي گرد شده پرسيد‪ :‬تو نمي خواي بري؟‬
‫برزو كه داشت از پله هاي زيرزمين پايين مي رفت‪ ،‬گفت‪ :‬چرا‪ .‬يه نگاهي به وسايل پايين ميندازم‬
‫‪.‬ميرم‬
‫‪.‬مليكا كلفه گفت‪ :‬با تو نبودم‬
‫مينو گفت‪ :‬چه جوري از پسرم دوباره جدا شم؟ بعد از اين همه هجران‪ ،‬حال يهو برم؟‬
‫‪.‬اوفففف‪ .‬ولي تو به من قول دادي ‪_:‬‬
‫برزو بازويش را روي نرده گذاشت و گفت‪ :‬تو مطمئني كه داري اونو مي بيني؟‬
‫‪.‬البته كه مطمئنم ‪_:‬‬
‫چه شكليه؟ ‪_:‬‬
‫موهاي مشكي پيچيده و مرتب داره‪ .‬صورتش ظريف و ريزنقشه‪ .‬يه لباس سفيدپوشيده‪ .‬بلوز ‪_:‬‬
‫‪.‬آستين كوتاه با دامن پليسه كه تا روي زانوش مي رسه‪ .‬صندل سفيد پاشنه بلند داره‬
‫‪.‬برزو توي پله ها نشست و سرش را بين دستهايش گرفت‬
‫‪.‬مليكا نگاهي به او انداخت‪ .‬روي صندلي آشپزخانه نشست و گفت‪ :‬ببخشيد داغتو تازه كردم‬
‫برزو سر بلند كرد‪ .‬اشكهايش را پاك كرد‪ .‬از جا برخاست‪ .‬از جيب عقب شلوارش كيف پولش را در‬
‫آورد‪ .‬درش را باز كرد و عكس سياه و سفيدي نشان مليكا داد و پرسيد‪ :‬اينه؟‬
‫‪.‬مليكا با حيرت گفت‪ :‬آره خودشه‪ .‬منتها نه به اين وضوح‪ .‬مي دوني شفافه‬
‫برزو عكس را بوسيد‪ .‬نگاهي به اطراف انداخت‪ .‬با بغض پرسيد‪ :‬پس چرا من نمي تونم ببينمت؟‬
‫چرا صداتو نمي شنوم؟ اوناي ديگه كه صداي گريه تو مي شنون‪ ،‬پس چرا من نمي شنوم؟‬
‫مامااااااان‬
‫‪.‬مليكا نگاهي به مينو انداخت‪ .‬گوشه ي آشپزخانه چمباتمه زده بود و گريه مي كرد‬
‫‪.‬برزو كتش را برداشت و به سرعت بيرون رفت‬

‫مينو اشك ريزان دنبال برزو رفت و دم در متوقف شد‪ .‬بعد با شانه هاي فرو افتاده برگشت و‬
‫پرسيد‪ :‬اون برمي گرده‪ ،‬نه؟‬
‫‪.‬مليكا نگاهي به او انداخت و با درماندگي گفت‪ :‬اگه تو بخواي حتماً‬
‫بعد از جا برخاست و گفت‪ :‬ولي يه شرط داره‪ .‬اون خاطره ي تكراري تو بنداز بيرون‪ ،‬بذار منم‬
‫!زندگيمو بكنم‪ .‬آسايش ندارم از دست تو‬
‫مينو با سر و صدا دماغش را بال كشيد و گفت‪ :‬باشه باشه‪ .‬حال ميري دنبالش؟‬
‫!نخير نميرم‪ .‬بابا پسره فكر مي كنه من عاشق چشم و ابروش شدم دنبالش افتادم ‪_:‬‬
‫يعني نشدي؟ ‪_:‬‬
‫مينو!!! بس كن!! ديوونه ام كردي‪ .‬يه كاري مي كني بذارم از اينجا برم ها! اگه برم ديگه ‪_:‬‬
‫!هيشكي حاضر نميشه بره دنبال پسرت ها‬
‫‪.‬باشه‪ .‬من ديگه هيچي نميگم‪ .‬ولي زود بيارش ‪_:‬‬
‫‪.‬باشه ‪_:‬‬
‫آن شب مليكا بعد از مدتها آرام خوابيد‪ .‬ولي از اول صبح گريه و التماس شروع شد كه دوباره‬
‫‪.‬پسرم بياور‬
‫‪.‬مليكا بدون توجه به او كلفه وسايلش را جمع كرد و به طرف دانشگاه رفت‬

‫***************‬

‫برزو وقتي كه به سر كوچه رسيد از سرعت قدمهايش كاست‪ .‬رو گرداند و نگاه ديگري به خانه اي‬
‫‪.‬كه سالها بود فراموشش كرده بود انداخت‪ .‬چشمانش هنوز تر بود‬
‫راه افتاد و آرام آرام به طرف خانه رفت‪ .‬خوشبختانه عزيز نبود‪ .‬چند لحظه اي به گوشي تلفن نگاه‬
‫‪.‬كرد تا حوصله اش گذاشت آن را بردارد و به اكبر بگويد كه نمي تواند سر كار برگردد‬
‫صداي باز و بسته شدن در به گوش رسيد‪ .‬لبهايش را بهم فشرد‪ .‬حال بايد جواب عزيز را ميداد‪.‬‬
‫اصل ً حوصله نداشت‪ .‬برخاست‪ .‬چند لحظه اي توي مهمانخانه ايستاد تا عزيز به اتاقش رفت‪ .‬بعد‬
‫‪.‬بيرون آمد‪ .‬توي راهروي دم در خزيد و بي صدا پله ها را بال رفت‬
‫روي تختش دراز كشيد و به سقف خيره شد‪ .‬اصل ً نمي توانست اين قضيه را حلجي كند‪ .‬اگر آن‬
‫دختر كه حتي اسمش را هم نمي دانست‪ ،‬دروغ مي گفت‪ ،‬پس آن همه اطلعات از كجا آورده‬
‫بود؟ ميشد دفتر خاطراتي مال مامان پيدا كرده باشد‪ .‬اما اگر اينطور بود چرا اين همه زحمت را به‬
‫جان خريده بود و او را به آن خانه كشيده بود؟‬
‫‪...‬اگر هم راست مي گفت‬
‫برزو غلتي زد و به ديوار خيره شد‪ .‬صداي شعر خواندن مادرش توي گوشش مي پيچيد‪ .‬شعر‬
‫كودكانه اي كه بيشترش را فراموش كرده بود‪ .‬فقط آهنگ صداي مادرش بود و تصويرش توي حياط‬
‫كنار باغچه با لباس سفيدش‪ ،‬همان روز آخر‪ ،‬وقتي كه داشت براي آمدن مهمانهايش گل مي‬
‫‪.‬چيد‬
‫‪....‬چقدر دلش برايش تنگ شده بود‬

‫ناگهان چشمش به ساعت افتاد‪ .‬باور نمي كرد اينقدر گذشته باشد‪ .‬خيلي دير بود‪ .‬عزيز حتم ًا‬
‫نگرانش شده بود‪ .‬پله ها را دو تا يكي پايين آمد‪ .‬دور خانه را گشت‪ .‬عزيز نبود‪ .‬در خانه را باز كرد‪.‬‬
‫‪.‬عزيز در خانه ي همسايشان بود و داشت سراغ او را از پسر همسايه مي گرفت‬
‫‪.‬برزو با دستپاچگي صدايش زد‬
‫عزيز برگشت و با ديدن او با نگراني پرسيد‪ :‬معلوم هست كجايي پسر؟‬
‫‪.‬من الن اومدم‪ .‬شما رو نديدم ‪_:‬‬
‫آخه تا حال كجا بودي؟ ‪_:‬‬
‫!رفته بودم پنت هاوس بخرم ‪_:‬‬
‫‪.‬تو تا منو دق مرگ نكني آروم نمي گيري ‪_:‬‬
‫‪.‬دور از جونتون عزيز‪ .‬الهي من فداي عزيز گلم بشم ‪_:‬‬
‫‪.‬بسه ديگه برو تو سرما مي خوري ‪_:‬‬
‫‪.‬چشم چشم‪ .‬شما بفرمايين ‪_:‬‬

‫عزيز با ناراحتي وارد شد و گفت‪ :‬شامت سر اجاقه‪ .‬برو بخور‪ .‬بعدم بخواب كه خيلي ديره‪ .‬نگفتي‬
‫تا حال كجا بودي؟‬
‫هيچي عزيز اكبر يه خورده حال نداشت برديمش دكتر‪ .‬بعد منم ساعتم باطريش تموم شده‪_: .‬‬
‫فكر نمي كردم اينقدر طول كشيده باشه‪ .‬ببخشين شما‪ .‬شرمنده‬
‫اكبر چش شده بود؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬تب داشت سرما خورده بود ‪_:‬‬
‫شانه اي بال انداخت و به طرف آشپزخانه رفت‪ .‬عزيز به دنبالش آمد و گفت‪ :‬فردا ميدي ساعتتو‬
‫‪.‬باطري كنن‪ .‬اگه پول نداري بدم بهت‬
‫‪.‬نه نه عزيز‪ .‬پول دارم‪ .‬چشم ميدم ‪_:‬‬
‫‪.‬به سرعت شام خورد و به اتاقش برگشت‬
‫‪.‬آن شب تا صبح خواب مادرش و آن خانه را ميديد‬

‫صبح روز بعد زودتر از معمول از جا برخاست‪ .‬عزيز تازه از نانوايي برگشته بود كه او لباس پوشيده‬
‫‪.‬پايين بود‪ .‬تكه اي از ناني كه به دست عزيز بود كند و خداحافظي كرد‬
‫‪.‬عزيز با حيرت گفت‪ :‬وايسا بچه‪ .‬صبحانتو بخور‬
‫‪.‬نه ديگه ديشب زود تعطيل كرديم فرصت نكردم مغازه رو تميز كنم‪ .‬آقا فريبرز ميكُشَتَم ‪_:‬‬
‫‪.‬به سلمت ‪_:‬‬
‫بيرون آمد‪ .‬صبح سردي بود‪ .‬قدمهايش بي اختيار او را به طرف خانه ي قديميش مي كشيدند‪.‬‬
‫جلوي در ايستاد‪ .‬مكثي كرد‪ .‬اگر آن دختر راهش نميداد چه مي كرد؟‬
‫!با خودش گفت‪ :‬بيخيال پسر‪ .‬فوقش ميگه برو گمشو‬
‫زنگ در را به صدا در آورد‪ .‬دوباره و باز هم‪ ...‬اما كسي خانه نبود‪ .‬با ناراحتي برگشت و به طرف‬
‫‪.‬كافي شاپ رفت‬
‫آقافريبرز كلي به خاطر غيبت ديروز غر و لند كرد‪ ،‬اما بالخره نزديك ظهر دنبال كاري رفت و برزو‬
‫راحت شد‪ .‬قهوه اي ريخت و با خود گفت‪ :‬رو شانسي پسر‪ .‬دختره دوباره مياد دنبالت‪ .‬اگه نيومد‬
‫!هرچي مي خواي بگو‬
‫‪.‬سر بلند كرد و با ديدن مليكا‪ ،‬گل از گلش شكفت‪ .‬مليكا عصبي و گرفته وارد شد‬
‫‪.‬سلم خانم ‪_:‬‬
‫‪.‬سلم ‪_:‬‬
‫‪.‬بفرمايين قهوه ‪_:‬‬
‫نه ممنون‪ .‬يه سوال داشتم‪ .‬ساعت كار اينجا چيه ؟ ‪_:‬‬
‫وال ما از هشت و نيم در مغازه رو باز مي كنيم تا حدود يك و نيم دو‪ .‬بعدم ساعت چار باز مي ‪_:‬‬
‫‪.‬كنيم‬
‫خوبه‪ .‬بعدازظهر مي تونين يه سري به مادرتون بزنين؟ ‪_:‬‬
‫بله حتماً‪ .‬شما دارين ميرين خونه؟ ‪_:‬‬
‫مليكا با يك دنيا ترديد تك كليدي را به طرف او گرفت و گفت‪ :‬نه من تمام بعدازظهرا تا سه ونيم‬
‫چار كلس دارم‪ .‬اين كليد در كوچيكه رو به خيابونه‪ .‬لطفاً تو كوچه نياين‪ .‬يه خواهشم داشتم‪.‬‬
‫‪.‬سعي كنين قانعش كنين كه بره‪ ،‬يا حداقل اينقدر گريه نكنه‪ .‬من درس دارم‬
‫باشه چشم‪ .‬صداي منو كه ميشنوه؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬هم ميشنوه و ميبينه‪ .‬از اين نظر مشكلي نيست ‪_:‬‬
‫كلفه بيرون آمد‪ .‬دم در برگشت و پرسيد‪ :‬اين طرفا يه نهار دانشجويي پيدا ميشه؟‬
‫‪.‬خودمون يه ساندويچاي كوچيكي داريم‪ .‬مهمون من ‪_:‬‬
‫‪.‬لزم نيس مهمونم كنين‪ .‬يكي دو تا بدين مي برم ‪_:‬‬
‫‪.‬برزو آهي كشيد‪ .‬ساندويچها را به او داد و پولش را گرفت‪ .‬مليكا بيرون رفت‬

‫برزو نگاهي به كليد انداخت‪ .‬ياد جاكليدي اي كه اكبر چند روز پيش برايش از مشهد سوغات‬
‫آورده بود‪ ،‬افتاد‪ .‬توي آشپزخانه بود‪ .‬يادش رفته بود برش دارد‪ .‬كليد را به آن آويخت‪ .‬با لبخند آن را‬
‫‪.‬جلوي چشمش گرفت‬
‫‪.‬يك خروس بي محل گفت‪ :‬آقا ببخشيد دو تا ساندويچ و يه آب معدني به من بدين‬
‫‪.‬لبخند روي لبش ماسيد‪ .‬كليد را توي جيب شلوار جينش گذاشت و رفت جواب مشتري را بدهد‬
‫‪.‬مغازه را زودتر از معمول تعطيل كرد و به طرف خانه ي مادرش راه افتاد‬
‫جلوي دري كه رو به خيابان باز ميشد‪ ،‬ايستاد‪ .‬با خود فكر كرد‪ :‬مطمئني كه كار درستي داري‬
‫مي كني برزو؟‬
‫نگاهي به كليد انداخت و نگاهي به كلون در‪ .‬دو سه بار كلون را كوبيد‪ .‬اما جوابي نيامد‪ .‬كليد را‬
‫توي در چرخاند و با ترديد وارد شد‪ .‬در را پشت سرش بست‪ .‬نگاهي به راهروي خالي انداخت‪.‬‬
‫‪.‬هيچ صدايي نمي آمد‬
‫دو پله ي دم در را پايين آمد‪ .‬نگاهش روي گوشه ي راهرو ثابت ماند‪ .‬جايي كه مادرش دو سه‬
‫گلدان نگه مي داشت و با آب پاش زردرنگي به آنها آب ميداد‪ .‬جالب بود‪ .‬اينها را به كلي فراموش‬
‫كرده بود‪ .‬اما الن آن روزي را هم كه چشم مامان را دور ديده بود و موكت و قاليچه ي دم در را‬
‫خيس آب كرده بود‪ ،‬را هم به خاطر مي آورد‪ .‬حس قشنگي بود‪ .‬نگاهي به موكتها انداخت‪ .‬آن‬
‫‪...‬قاليچه الن كجا بود؟ توي زيرزمين؟ شايد‬
‫بدون فكر ديگري به طرف آشپزخانه رفت‪ .‬اما ناگهان به خاطر آورد كه اصل ً براي چي آمده است‪.‬‬
‫ايستاد‪ .‬نگاهي به اطراف انداخت و گفت‪ :‬سلم مامان‪ .‬خوبي؟ منم خوبم‪ .‬سر و مر گنده‪ .‬يعني‬
‫گنده تر از اوني كه تا حال بودم! اگه تو ذهن تو من هنوز كوچولوئم‪ ،‬تو ذهن خودمم همينطوره!‬
‫!اينجا‪ ،‬تو اين خونه من يه برزوي چهار ساله ام كه قدم اندازه ي كابينتاس‬
‫دستي روي كابينت كشيد كه حال به كمرش هم نمي رسيد‪ .‬لبخندي زد و به طرف راه پله ي زير‬
‫زمين رفت‪ .‬دور و بر زير زمين مي چرخيد‪ .‬هر وسيله اي را بر مي داشت‪ ،‬چيزي مي گفت‪ ،‬حرفي‬
‫ميزد و براي مادري كه نمي ديد درد دل مي كرد‪ .‬همه چيز آنجا بود‪ .‬اسباب بازيهاي بچگيش‪،‬‬
‫‪.‬وسايل خانه و غيره‬
‫برزو يك ماشين كنترلي را كه ديگر كار نمي كرد‪ ،‬برداشت و گفت‪ :‬صابخونه اينو لزم داره؟ اگه اينو‬
‫‪.‬ببرم خونه چي ميشه؟ اين مال من بوده‪ .‬اما اوني كه اين خونه رو خريده با وسيله هاش خريده‬
‫نگاهي به دور و بر ماشين انداخت و ادامه داد‪ :‬آخه اون اينو مي خواد چكار؟ براي اون كه يادآور‬
‫هيچي نيست‪ .‬يادت مياد مامان؟ چقدر اون روز گريه كردم تا برام اينو خريدي‪ .‬چقدر اون روز‬
‫خوشحال شدم وقتي خريدي‪ .‬وقتي رسيديم خونه‪ ،‬روي موزاييكاي حياط اينقدر باهاش بازي‬
‫‪.‬كردم كه همون روز اول خرابش كردم‬
‫‪.‬از راه پله ي حياط بال رفت‪ .‬ماشين را روي زمين گذاشت و كنترلش را به دست گرفت‬
‫‪.‬كليد توي در چرخيد و در باز شد‪ .‬برزو با خجالت ماشين را از روي زمين برداشت و گفت‪ :‬سلم‬
‫مليكا كه يك لحظه جا خورده بود‪ ،‬وحشتزده نگاهش كرد‪ .‬بعد كه خيالش راحت شد‪ ،‬سلم‬
‫كوتاهي كرد و بي توجه به او به طرف اتاق دويد‪ .‬برزو لب پله نشست‪ .‬مليكا به همان سرعتي‬
‫‪.‬كه وارد شده بود‪ ،‬برگشت‬
‫‪...‬برزو برخاست و گفت‪ :‬ببخشيد خانم‬
‫مليكا با بي قراري ايستاد‪ .‬برزو ادامه داد‪ :‬شما شماره تلفني از صاحب خونه دارين؟‬
‫‪.‬نه ندارم ‪_:‬‬
‫پس از كي خونه رو اجاره كردين؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬از معاملت ملكي ‪_:‬‬
‫‪.‬من با صاحبش كار دارم ‪_:‬‬
‫مليكا با لحني كه بوي تمسخر ميداد پرسيد‪ :‬چيه؟ مي خواين به جاي پنت هاوس اينجا رو‬
‫بخرين؟‬
‫‪.‬برزو سر به زير انداخت و گفت‪ :‬كاش مي تونستم‬
‫بعد سر برداشت و گفت‪ :‬نه فقط مي خوام يه مقدار از وسيله هامو بردارم‪ .‬حتي لباسهامم‬
‫‪.‬اينجاست‪ .‬بابا حاضر نشده بعد از اون اتفاق پاشو تو اين خونه بذاره‬
‫مليكا خنده اي كرد و پرسيد‪ :‬مي خواين بپوشينشون؟‬
‫برزو با ناراحتي رو گرداند‪ .‬مليكا گفت‪ :‬معذرت مي خوام‪ .‬به هر حال من آدرسي ندارم‪ .‬مي تونين‬
‫‪.‬از بنگاهي سر كوچه بپرسين‬
‫‪.‬ممنونم ‪_:‬‬
‫‪.‬خواهش مي كنم‪ .‬خداحافظ ‪_:‬‬
‫‪.‬در را به سرعت پشت سرش بست‪ .‬برزو زير لب گفت‪ :‬خداحافظ‬
‫نگاهي به ماشينش انداخت‪ .‬انگار همان لحظه بود كه ميديد ديگر كار نمي كند‪ .‬تمام آن خجالت و‬
‫غصه ي آن روز‪ ،‬بعد از حرفهاي مليكا به جانش نشست‪ .‬يعني اينقدر بچه بود؟‬
‫‪.‬ماشين را لب پله رها كرد و وارد اتاق شد و از در خيابان بيرون رفت‬

‫*************‬

‫روزها از پي هم مي گذشت‪ .‬برزو هرروز با نيرويي نامرئي به آنجا كشيده ميشد‪ .‬فقط پنج شنبه‬
‫جمعه ها كه مليكا خانه بود‪ ،‬نمي رفت‪ .‬بقيه ي روزها ميرفت و هميشه هم تنها بود‪ .‬خيلي كم‬
‫‪.‬پيش مي آمد كه مليكا ناگهان به چيزي احتياج پيدا كند و برگردد‬
‫برزو هنوز هم اسم مليكا را نمي دانست‪ .‬صداي مادرش را هم نمي شنيد‪ .‬اما هرروز مي رفت و‬
‫نزديك دو ساعت با او حرف ميزد‪ .‬بعد از حرفهاي مليكا‪ ،‬ديگر دل نكرد كه دنبال صاحبخانه بگردد‪.‬‬
‫‪...‬هرچند دليلي نداشت كه به صاحبخانه بگويد‪ ،‬اسباب بازيها و لباسهايش را مي خواهد‪ ،‬اما‬
‫هرروز مقداري از وسايل خانه را بال مي آورد و همان طوري كه به خاطر داشت مي چيد‪ .‬گاهي‬
‫‪.‬شك مي كرد‪ .‬صد بار مبل را جابجا مي كرد تا همان طوري ميشد كه بود‬
‫پرده ها را پيدا كرد و توي ماشين لباسشويي شست و با اتوي رول اتو كشيد‪ .‬همانطور كه‬
‫مادرش اين كار را مي كرد‪ .‬اين روزها به اندازه ي تمام دلتنگيهايش اشك ريخته بود و حرف زده‬
‫‪.‬بود‬
‫‪.‬شايد تمام اينها باوري موهوم بود‪ ،‬اما احساس مي كرد به اين باور نياز دارد‬
‫همه ي اتاقها را كم كم چيد‪ .‬اگر به او بود دلش مي خواست لباسهاي مادر و پدرش را هم توي‬
‫‪.‬كمد بياويزد‬
‫براي مادرش از كارها و برنامه هايش مي گفت‪ .‬آن روز داشت پرده هاي اتاق مادر و پدرش را مي‬
‫آويخت‪ .‬روي صندلي ايستاده بود و حرف ميزد‪ :‬بايد برم دنبال مدركم ولي نميرم‪ .‬يه بار ميرم‬
‫نميشه بعد ده روز نميرم‪ .‬آخه كارم هست‪ .‬من كارمو دوس دارم مي دوني؟ كار مهمي نيستا‪.‬‬
‫ولي خوشم مياد يه قهوه بذارم جلوي مردم و بشينم تماشاشون كنم‪ .‬جالبه‪ .‬طرز فكرا‪ ،‬حرفا‪...‬‬
‫مثل ً همين دختره مستاجر اينجا‪ .‬خيلي تند و تيز و جديه‪ .‬اما ازش خوشم مياد‪ .‬نه اين كه‬
‫‪...‬عاشقش باشم‬
‫‪.‬نگاهي به اطراف انداخت و گفت‪ :‬يه وقت نيومده باشه تو‪ ،‬من نفهميده باشم‬
‫از صندلي پايين آمد‪ .‬نگاهي رضايتمند به پرده انداخت و ادامه داد‪ :‬ولي خدا رو شكر دانشگام‬
‫تموم شد‪ .‬پسرت آق مهندسه واسه خودش‪ .‬يعني بعد هف سال زحمت كشيدم! اما خب خيليم‬
‫!بد نيس‪ .‬آخه الكترونيك خوندم‪ .‬سخت بود ديگه‬

‫شب مينو مثل هرروز تمام حرفهاي برزو را با كمي پيازداغ اضافه كف دست مليكا گذاشت‪ .‬مليكا‬
‫‪.‬يك ابرويش را بال برد و پرسيد‪ :‬از من خوشش مياد؟ چرنده‬
‫‪...‬مينو جلو آمد و گفت‪ :‬چرا چرند باشه؟ دختر به اين خوبي‪ ،‬خوشگلي‬
‫‪.‬بس كن مينو ‪_:‬‬
‫اگه دوستت نداشت تمام اتاقا رو برات نمي چيد‪ .‬همه ي بخاري ها رو واست روبراه نمي كرد‪_: .‬‬
‫‪.‬ببين الن تمام خونه گرمه‬
‫خودش سرماش مي شد! تازه اون اينجوري خاطراتشو زنده مي كنه‪ .‬همه چيز رو همونجوري ‪_:‬‬
‫مي چينه كه بچگيش بوده‪ .‬مي دوني از دكورش اصل ً خوشم نمياد! حتي تخت بچگياش رو هم‬
‫آورده‪ .‬اگه به خاطر من بود‪ ،‬وسايل اتاقش رو چرا اينجا چيده؟ نگاش كن‪ .‬تمام اسباب بازياش رو‬
‫‪.‬هم رديف كرده‬
‫!ماشين كنترليشم درست كرد ‪_:‬‬
‫‪.‬همينه ديگه‪ .‬ميگم اون با خودشه نه با من ‪_:‬‬
‫نمي دونم‪ .‬ولي كاش صداي منو مي شنيد‪ .‬مي دوني اين روزا دارم خيلي تلش مي كنم كه ‪_:‬‬
‫صدامو بشنوه يا منو ببينه‪ ،‬خودشم همينطور‪ .‬يه لحظه هم انگار متوجه ميشه‪ ،‬اما باز تموم‬
‫‪.‬ميشه‬
‫‪.‬لب تخت برزو توي هوا نشست و پاهايش را رويهم انداخت‬
‫مليكا يك عروسك لستيكي را فشار داد و صداي سوتش را در آورد‪ .‬لبخندي زد و گفت‪ :‬ببين چه‬
‫‪.‬جور همه رو تميز و مرتب كرده‬
‫‪.‬از جا برخاست و به آشپزخانه رفت تا شامش را آماده كند‬
‫ولي مينو‪ ،‬با تما اين حرفا دستش درد نكنه‪ .‬همه چي يه طرف‪ ،‬اين ظرفا و وسايل رو آورده و ‪_:‬‬
‫تميز كرده و سرجاش گذاشته يه طرف‪ .‬يخچالم خيلي صدا ميداد كه الن خوب شده‪ .‬جارو برقيم‬
‫كار نمي كرد‪ .‬از جارو دستي عاجز شده بودم‪ .‬خونه به اين بزرگي‪ ،‬اونم پر خاك و كثيف‪ ،‬ولي‬
‫‪.‬جارو رو درست كرده همه جا رو جارو كشيده‪ .‬دستش درد نكنه‬
‫‪.‬پس تو هم دوسش داري ‪_:‬‬
‫مليكا با درماندگي برگشت و گفت‪ :‬مينو!! اصل ً نميشه با تو دو كلمه حرف زد!! عين اين پيرزن‬
‫فضولي تو كوچه مي موني‪ .‬حال نه فقط پيرزنا‪ .‬پير و جوون و زن و مرد جلوي آدمو مي گيرن و‬
‫ميگن اين يارو كيه وقتي تو نيستي مياد تو خونت و ميره‪ .‬حال خوبه كه اينقدر آمارمو دارن‪ ،‬مي‬
‫دونن اون ساعت نيستم‪ .‬با وجوديكه در اينور هميشه قفله و برزو فقط از در خيابون مياد‪ ،‬بازم‬
‫ديدنش كه ميره تو خونه‪ .‬يه بار به يكيشون گفتم روحه! خيلي قيافش خنده دار شده بود‪ .‬فكر‬
‫كرد منم روحم! آخه همشون مي خوان بدونن تو اين خونه چه خبره‪ .‬منم حوصله ي توضيح دادن‬
‫ندارم‪ .‬همش ميگم هيچي‪ .‬اين پسره هم بچه اس‪ .‬يه سال اوليه بدبخته كه مثل خودم اينجا‬
‫غريبه‪ .‬روزا مياد دانشگاه‪ ،‬شبام سر كار‪ .‬فقط بعدازظهراش بيكاره كه من بهش گفتم بياد اينجا‬
‫استراحت كنه‪ .‬آخه من وسيله اي كه ندارم كه به خاطرش نگران باشم‪ .‬خودمم وقتي ميام شب‬
‫بندا رو ميبندم‪ .‬تازه يه خورده هم ازش اجاره مي گيرم‪ .‬آخه بدبخت خوابگاشون از اينجا خيلي‬
‫دوره‪ .‬اگه بخواد بره خونه و برگرده‪ ،‬ديگه نمي رسه بره سر كارش‪ .‬اگه سر كارم نره نون نداره‬
‫‪ J‬بخوره!! خلصه كلي از قول شازدت ننه من غريبم بازي در آوردم‬
‫مينو خنديد و پرسيد‪ :‬تو كه اينا رو جدي نميگي؟‬
‫چرا نميگم؟ خب چي بگم بهشون؟ به نظرت اگه واقعيت رو بگم به عقلم شك نمي كنن؟ ‪_:‬‬
‫خوبه وال! اوف كاش اين برنج زودتر دم بكشه‪ .‬گشنمه مامااااان‬

‫*****************‬

‫برزو به سرعت صبحانه اش را خورد‪ .‬عزيز پرسيد‪ :‬امروزم نهار نمياي؟‬


‫‪.‬نه عزيز‪ .‬فكر نمي كنم ديگه بتونم بيام ‪_:‬‬
‫واسه خودتم بهتره‪ .‬تو اين سرما اين راهو نياي برگردي‪ .‬حال چي مي پزين اين روزا؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬ساندويچ سرد‪ .‬سوسيس كالباس ‪_:‬‬
‫خدا به دور! تو قهوه خونه اين آشغال رو ميدين دست مردم؟ ‪_:‬‬
‫عزيز حال ديگه بهش نميگن قهوه خونه‪ .‬ميگن كافي شاپ‪ .‬نقالي و سماور ذغالي و اين حرفام ‪_:‬‬
‫‪.‬نداره‪ .‬ساندويچ سوسيس كالباس داره كه من ظهرا مي مونم مي پيچم‬
‫‪.‬خودت نخوري اين آشغال رو! بيا بگير‪ .‬واست كتلت گذاشتم‪ .‬همينو بذار لي نون بخور ‪_:‬‬
‫چشم عزيز دستت درد نكنه‪ .‬ولي مجبور نيستي هرروز نهار همرام كني‪ .‬من خودم يه كاريش ‪_:‬‬
‫‪.‬مي كنم‪ .‬بچه كه نيستم‬
‫خيليم بچه اي‪ .‬بذارم بري اون آشغال رو بخوري‪ ،‬پس فردا بيفتي گوشه ي خونه از دلدرد ‪_:‬‬
‫نتوني تكون بخوري؟‬
‫نه‪ .‬دست شما درد نكنه‪ .‬خداحافظ ‪_:‬‬
‫‪.‬خداحافظ‪ .‬شب دير نكني ‪_:‬‬
‫چشم چشم ‪_:‬‬

‫***************‬

‫‪.‬برزو كليد را توي در انداخت‪ .‬مرد جواني به او نزديك شد و پرسيد‪ :‬آقا ببخشين‬
‫برزو كليد را برداشت و پرسيد‪ :‬بله؟‬
‫شما با اين خانومي كه تو اين خونه اس نسبتي دارين؟ ‪_:‬‬
‫آره پسرخالشم‪ .‬امرتون؟ ‪_:‬‬
‫هيچي فقط مي خواستم بدونم چرا وقتي ميره بيرون شما مياين؟ ‪_:‬‬
‫!مي خوام برم سوسكاي خونه رو بشمارم ‪_:‬‬
‫كليد را دوباره توي در انداخت و بدون توجه ديگري وارد شد‪ .‬مرد لبهايش را بهم فشرد و با‬
‫‪.‬كنجكاوي نگاهي از لي در توي خانه انداخت‬
‫برزو در را بست و گفت‪ :‬مسخره‪ .‬آخه مامان جوني اگه خودتو بهم نشون مي دادي‪ ،‬لاقل خودم‬
‫!مي دونستم واسه چي دارم ميام‬
‫با ديدن سايه ي سفيدي جلوي پاسيو جا خورد‪ .‬چشمهايش را بهم زد‪ .‬صدايي كه انگار از ته چاه‬
‫‪.‬مي آمد به او سلم كرد‬
‫برزو آب دهانش را قورت داد‪ .‬دم در دو پله مي خورد و پايين مي رفت‪ .‬برزو كه انگار دچار سرگيجه‬
‫شده بود‪ ،‬لب پله نشست و به تصويري كه به زحمت ميديد چشم دوخت‪ .‬آرام گفت‪ :‬سلم‬
‫مينو لبخندي زد و پرسيد‪ :‬داري منو مي بيني نه؟‬
‫‪...‬خيلي محو ولي آره‪ .‬مثل يه سايه ‪_:‬‬

‫كم كم برخاست و به طرف شبح مادرش رفت‪ .‬سعي كرد دستش را بگيرد‪ .‬اما نتوانست‪ .‬تنها‬
‫‪.‬حسي كه از تماس دست او داشت چيزي شبيه رطوبت و خنكي بود‬
‫لب پاسيو كنار او نشست‪ .‬با وجود اين كه هميشه فكر مي كرد اگر مادرش را ببيند ساعتها حرف‬
‫مي زند‪ ،‬اما آن روز اينطور نبود‪ .‬فقط دلش مي خواست بنشيند و به آن سايه زل بزند‪ .‬گهگاه‬
‫مادرش حرفي ميزد يا سوالي مي كرد‪ .‬برزو آرام جواب مي داد‪ .‬آن چه مي ديد و مي شنيد فراتر‬
‫‪.‬از يك روياي شيرين بود‬
‫يكي دو ساعتي كه معمول ً مي ماند گذشت‪ ،‬اما برزو گذر زمان را حس نمي كرد‪ .‬اصل ً نمي‬
‫توانست از مادرش جدا شود‪ .‬ترس از اين كه روز بعد باز هم نتواند مادرش را ببيند او را همانجا‬
‫‪.‬ميخكوب كرده بود‬
‫هوا تاريك شده بود كه مليكا خسته و گرفته وارد خانه شد‪ .‬همين كه به هال رسيد‪ ،‬برزو را ديد‬
‫كه هنوز لب پاسيو نشسته بود‪ .‬براي لحظه اي حسابي عصباني شد و چهره اش درهم رفت‪.‬‬
‫‪.‬برزو برخاست‪ ،‬سلمي كرد و خواست برود‪ .‬مليكا بدون اين كه نگاهش كند جوابش را داد‬
‫‪.‬مينو گفت‪ :‬برزوجان مليكا خسته است‪ .‬براش يه قهوه ي مخصوص درست كن‬
‫برزو نگاهي به مادرش انداخت كه با لبخند معني داري نگاهش مي كرد‪ .‬با ترديد از مليكا پرسيد‪:‬‬
‫قهوه مي خورين؟‬
‫‪.‬مزاحم شما نميشم ‪_:‬‬
‫به اتاقش رفت و پالتويش را درآورد‪ .‬مينو به برزو اشاره كرد كه زودباش معطل چي هستي؟‬
‫برزو سعي كرد با نگاهش به او بفهماند كه درست نيست من اينجا باشم‪ .‬اما مينو به طرف‬
‫‪.‬آشپزخانه رفت و برزو را صدا كرد‬
‫برزو آهي كشيد و دنبالش رفت‪ .‬مينو فنجاني را كه مليكا دوست داشت نشانش داد و برايش‬
‫‪.‬توضيح داد كه مليكا معمول ً چقدر شير و شكر به قهوه اش اضافه مي كند‬
‫برزو كه بين دو نيروي قوي گرفتار شده بود‪ ،‬نمي دانست غضب مادرش را به جان بخرد يا مليكا‬
‫‪.‬را‬
‫مينو لب كابينت نشست و گفت‪ :‬اسمش مليكاست‪ .‬خيلي دوسِت داره ولي روش نميشه بهت‬
‫‪.‬بگه‬
‫برزو بدون توجه با حالي عصبي داشت قهوه درست مي كرد‪ .‬مليكا وارد آشپزخانه شد و يك‬
‫كيسه ي كوچك ميوه روي سينك گذاشت و گفت‪ :‬چي واسه خودت دري وري ميگي؟ هرچي‬
‫‪.‬ميگه چرنده آقا برزو‬
‫‪.‬برزو قهوه جوش را روي گاز گذاشت و گفت‪ :‬منم باور نكردم‪ .‬ما ازين شانسا نداريم‬
‫‪.‬مليكا گفت‪ :‬اگه من شانسم‪ ،‬همون بهتر كه نداشته باشين‬
‫ميوه ها را توي سبد ريخت و مشغول شستن شد‪ .‬هنوز مانتو و مقنعه اش را درنياورده بود‪ .‬از اين‬
‫كه برزو آنجا بود عصباني بود‪ .‬ناگهان چيزي به خاطرش رسيد‪ .‬برگشت و پرسيد‪ :‬الن مي‬
‫بينينش نه؟‬
‫برزو لبخندي زد و در حالي كه قهوه را توي فنجان مي ريخت گفت‪ :‬آره‪ .‬بالخره موفق شدم‪ .‬اما‬
‫‪.‬خيلي كم‪ .‬يه سايه اس نه يه تصوير واضح‬
‫!خب منم همينقدر مي بينم ‪_:‬‬
‫‪.‬صداشم خيلي كمه ‪_:‬‬
‫‪.‬ولومشو زياد كنين ‪_:‬‬
‫‪.‬برزو خنديد و قهوه را روي ميز گذاشت‬
‫‪.‬بفرمايين ‪_:‬‬
‫مينو گفت‪ :‬وال من اون روزي كه زنده ام بودم بلند حرف نمي زدم‪ .‬خوبيت نداشت زن صداشو‬
‫‪.‬بلند كنه‬
‫مليكا نگاهش كرد‪ .‬با خود فكر كرد‪ ،‬اين روح بيشتر خنده داره تا ترسناك! به برزو گفت‪ :‬نمي‬
‫‪.‬خواستم مزاحمتون بشم‬
‫برزو گفت‪ :‬نه بابا چه زحمتي‪ .‬ببخشين من امروز ذوق زده بودم زودتر رفع زحمت نكردم‪ .‬با‬
‫‪.‬اجازتون‬
‫به سرعت بيرون رفت و كاپشنش را از روي پاسيو برداشت‪ .‬مينو گفت‪ :‬بخور مليكا‪ .‬قهوه ي پسر‬
‫‪.‬من حرف نداره‪ .‬مليكا پشت ميز نشست و قهوه را بوييد‬
‫‪.‬برزو دم آشپزخانه مكثي كرد و خداحافظي كرد‬
‫مينو گفت‪:‬هي شازده كجا؟ نري حاجي حاجي مكه! يه چلو كبابي سر خيابون هست دو پرس‬
‫!چلو كباب فرد اعل بخر بيار اينجا‬
‫قهوه به گلوي مليكا پريد‪ .‬در حالي كه داشت خفه ميشد با حركت سر و دست مخالفت مي كرد‪.‬‬
‫!!مينو به برزو گفت‪ :‬حال چرا وايسادي تو؟ يكي بزن تو پشتش‬
‫برزو قدمي پيش گذاشت‪ .‬ميز را عقب زد‪ .‬پشت گردن مليكا را گرفت و سرش تا جايي كه ميشد‬
‫‪.‬پايين برد‪ .‬قطره ي قهوه توي حلقش برگشت‪ .‬نفسي كشيد‬
‫برزو عقب رفت و گفت‪ :‬معذرت مي خوام خداحافظ‪ .‬نترسين من برنمي گردم‪ .‬ولي اگه مي خواين‬
‫‪.‬براتون شام بگيرم‬
‫‪.‬نه ممنون‪ .‬خداحافظ ‪_:‬‬

‫آن شب مليكا تا دير وقت داشت با مينو دعوا مي كرد‪ .‬مينو هم تمام حرفش اين بود كه اين روزها‬
‫احساس مي كند ديگر نمي تواند روي زمين بماند‪ ،‬بايد برود‪ .‬اما مي خواهد قبل از رفتن دامادي‬
‫‪.‬پسرش را ببيند‬
‫مليكا كلفه گفت‪ :‬آخه تقصير من چيه اين وسط؟‬
‫!تقصير تو اينه كه هم خوبي و هم خانم ‪_:‬‬
‫بس كن مينو‪ .‬پسر يه ل قبات حتي اگه مهندسم باشه نمي تونه با اين كارش يه زندگي رو ‪_:‬‬
‫!بچرخونه‪ .‬از اون گذشته من و برزو همديگه رو دوست نداريم‬
‫من حرفاي شماها رو نمي فهمم‪ .‬من تا روزي كه عقد كردم شوهرمو نديده بودم‪ .‬سرباز بود ‪_:‬‬
‫اصل ً تو شهر نبود‪ .‬وقت عقد اومد بعدم رفت تا يكي دو ماه بعدش كه سربازيش تموم شد و اومد‬
‫‪.‬عروسي كرديم‪ .‬ولي خوشبخت بوديم‪ .‬خيلي خوشبخت‬
‫مليكا با عصبانيت گفت‪ :‬اون مال سي سال پيش بود‪ ،‬سي سال!!! مي فهمي؟ تو اين دور و‬
‫‪.‬زمونه هيچي به سادگي گذشته نيست‬
‫‪.‬مي تونه باشه‪ .‬خودتون سخت مي گيرين‪ .‬پسرم اگه هيچي نداره عوضش مَرده‪ .‬آقاست ‪_:‬‬
‫‪.‬همه ي اينا قبول‪ .‬اما من قصد ازدواج ندارم ‪_:‬‬
‫‪.‬تو باهاش عروسي مي كني ‪_:‬‬
‫من اين كارو نمي كنم‪ .‬مي خوام ادامه تحصيل بدم‪ .‬هنوز كلي برنامه دارم‪ .‬مينو من تازه ‪_:‬‬
‫‪.‬بيست سالمه‬
‫‪.‬من سن تو بودم برزو چهار ساله بود ‪_:‬‬
‫!بعدشم مُردي! مي خواي منم سرمو بذارم بميرم ‪_:‬‬
‫مليكا مشكل من فقط تنها موندن پسرمه‪ .‬مي دوني ديگه نمي تونم اينجا بمونم‪ .‬روحم در ‪_:‬‬
‫‪...‬عذابه‪ .‬بايد برم به آسمون‪ .‬اما مي خوام‬
‫‪.‬مينو من نمي تونم اين فداكاري رو بكنم‪ .‬من كه مادر برزو نيستم كه مثل تو عاشقش باشم ‪_:‬‬
‫‪.‬ولي اون پسر خوبيه‪ .‬بهت قول ميدم كه خوشبختت كنه ‪_:‬‬
‫من نمي تونم رو قول تو حساب كنم‪ .‬از اون گذشته فقط من نيستم كه بايد رضايت بدم‪_: .‬‬
‫خونواده ام پدر و مادرم‪ ...‬پدربزرگم همه بايد خواستگارمو تاييد كنن‪ .‬تازه! برزو از من خواستگاري‬
‫!!نكرده‬
‫‪.‬تو رضايت بده‪ .‬اين كارو مي كنه ‪_:‬‬
‫‪.‬مليكا كلفه از بحثي كه ساعتها طول كشيده بود‪ ،‬داد زد‪ :‬ولم كن مينو‪ .‬بسه ديگه‬
‫روح مينو آرام به طرف سقف رفت‪ .‬مينو گفت‪ :‬باشه‪ .‬هرجور ميلته‪ .‬بيشتر از اين اذيتت نمي كنم‪.‬‬
‫حللم كن‪ .‬من ديگه نمي تونم بمونم‪ .‬از قول من به برزو بگو هميشه دوستش دارم و از ته دلم‬
‫آرزو مي كنم خوشبخت بشه‪ .‬بهش بگو خيلي دوستش دارم‪ .‬انگار بازم قسمت نيست باهاش‬
‫‪.‬خداحافظي كنم‪ .‬از قول من باهاش خداحافظي كن‬

‫مليكا باترس و ناباوري به سقف چشم دوخت‪ .‬قبل از آن كه بتواند جواب بدهد‪ ،‬مينو به نرمي از‬
‫‪.‬سقف گذشت و از پيش چشمش محو شد‬

‫شب بدي را گذراند‪ .‬پر از ترس و وحشت و تنهايي‪ .‬پنجره ها نرده نداشت‪ .‬از دزد مي ترسيد‪ .‬از‬
‫اين كه فردا بايد جواب برزو را بدهد مي ترسيد‪ .‬از بادي كه توي حياط زوزه مي كشيد مي ترسيد‪.‬‬
‫‪.‬خواب مي رفت كابوس ميديد‪ .‬بيدار ميشد مي ترسيد‬
‫صبح اينقدر خسته و خراب بود كه نمي توانست دانشگاه برود‪ .‬به سختي برخاست‪ .‬دوشي‬
‫گرفت و كمي صبحانه خورد‪ .‬غرق فكر به ليوان چايش چشم دوخته بود كه صداي زنگ در‬
‫‪.‬برخاست‬
‫سر بلند كرد‪ .‬كي مي توانست باشد؟ كسي كه با او كاري نداشت‪ .‬برزو كه صبح آن هم از در‬
‫‪.‬كوچه نمي آمد‪ .‬شايد قبض آب و برقي چيزي بود‬
‫شال بزرگي روي سر و شانه اش انداخت و به طرف در رفت‪ .‬پشت در صدا زد‪ :‬كيه؟‬
‫‪.‬خانم جمالي‪ ،‬قاسمي هستم‪ .‬از معاملت ملكي مزاحمتون ميشم ‪_:‬‬
‫در را باز كرد‪ .‬متصدي معاملت ملكي را شناخت‪ .‬مرد قد بلند و عبوسي همراهش بود‪ .‬آقاي‬
‫قاسمي گفت‪ :‬ايشون آقاي صديقي هستن‪ .‬اينجا رو خريدن‪ .‬مي خواستن يه نگاهي بهش‬
‫‪.‬بندازن‬
‫مليكا با سوءظن پرسيد‪ :‬خريدن؟ نديد؟‬
‫آقاي صديقي گفت‪ :‬من بساز بفروشم خانم‪ .‬موقعيت زمينشو ديدم‪ .‬ساختمونم كه مشخصه‪.‬‬
‫كلنگيه‪ .‬در مورد مالكيتشو و سندشم تحقيق كردم‪ .‬بعدم خريدم‪ .‬حال مي خوام يه نگاهي توش‬
‫‪.‬بندازم‬
‫مليكا با ترديد از جلوي در كنار رفت‪ .‬هر دو نفر وارد شدند‪ .‬مليكا به دنبالشان از حياط گذشت و‬
‫وارد اتاق شد‪ .‬آقاي صديقي گفت‪ :‬دلم مي خوام پيش از عيد لودر بيارم‪ .‬شما مي تونين جايي‬
‫پيدا كنين خانم؟‬
‫غم عالم به دل مليكا ريخت‪ .‬خودش هيچ‪ ،‬به برزو چي بايد مي گفت؟‬
‫پرسيدم مي تونين جايي پيدا كنين؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬آقاي قاسمي گفت‪ :‬خانم دانشجوئن‪ .‬قرارمون اين بوده كه تا پايان ترم اينجا باشن‬
‫آقاي صديقي بي توجه به او‪ ،‬به مليكا گفت‪ :‬چه همه وسيله! براي يه دانشجوي تنها زياد‬
‫نيست؟‬
‫‪.‬مال من نيست‪ .‬توي خونه بوده ‪_:‬‬
‫خب پس به عنوان خسارت هرچي وسيله تو اين خونه هست از فرش و مبل بگير تا كابينت و ‪_:‬‬
‫‪.‬كليد پريز مال شما‪ .‬فقط سريعتر خاليش كنين‬
‫آقاي قاسمي با حيرت گفت‪ :‬اين چه حرفيه آقاي صديقي؟ آخه يه دانشجو اين وسيله ي كهنه‬
‫پاره رو مي خواد چكار؟ آخه خودش يه نفري باشه با پول نقدي كه بهش بدين يه حرفي‪ ،‬اما اين‬
‫!!همه وسيله رو برداره كجا بره؟‬
‫‪.‬خب سمسار بياره بفروشتشون‪ .‬موضوع اينه كه من مي خوام پيش از نوروز كارو شروع كنم ‪_:‬‬
‫ببينين آقاي صديقي شما يه پولي به عنوان خسارت بدين به خانم جمالي‪ ،‬بعد خودتون ‪_:‬‬
‫‪.‬سمسار بيارين‬
‫مليكا گفت‪ :‬ولي من يه نفرو مي شناسم‪ .‬فكر مي كنم وسايل رو بخواد‪ .‬يا حداقل مقداري از اونا‬
‫‪.‬رو‬
‫‪.‬آقاي صديقي گفت‪ :‬پس حله ديگه‪ .‬پس تا يكي دو هفته ديگه خاليش كنين‪ .‬بريم‬
‫به سرعت به طرف حياط رفت‪ .‬آقاي قاسمي با لحني پدرانه گفت‪ :‬آخه اين چه حرفي بود كه‬
‫زدي دخترم؟ اين همه وسيله كهنه به چه دردت مي خوره؟‬
‫‪.‬مليكا نگاهي كرد و گفت‪ :‬ترجيح ميدم اينا رو داشته باشم‬
‫مي خواي چيكار كني تو اين شهر بي در و پيكر؟ كاميون بكشي پشت سرت دنبال خونه به ‪_:‬‬
‫‪.‬اين بزرگي بگردي؟ يه پولي مي گرفتي حداقل يه جا اجاره مي كردي‬
‫مليكا چنان نگاه مطمئني از تصميمي كه گرفته بود به او انداخت كه آقاي قاسمي زير لب گفت‪:‬‬
‫لاله الل‬
‫‪.‬و بعد در حالي كه به طرف در مي رفت‪ ،‬گفت‪ :‬ببخشين مزاحم شدم‬
‫‪.‬خواهش مي كنم ‪_:‬‬
‫اينقدر توي راهرو ايستاد تا در پشت سر آقاي قاسمي بسته شد‪ .‬به حياط رفت‪ .‬صبح آفتابي‬
‫قشنگي بود‪ .‬لب پله نشست و به باغچه ي خشك و خالي چشم دوخت‪ .‬چقدر براي نوروز‬
‫نقشه داشت! دلش مي خواست باغچه را غرق گل بكند‪ .‬مي خواست آن گوشه يك نهال سيب‬
‫‪...‬بزند‪ .‬شايد سيب سرخ‬
‫آه بلندي كشيد‪ .‬سردش شد‪ .‬شال را دور خود پيچيد‪ .‬از جا برخاست و به اتاق رفت‪ .‬نگاهي به‬
‫‪...‬در و ديوار انداخت‪ .‬دستي به كاغذديواري كشيد‪ .‬حيف بود خيلي حيف‬

‫تا بعد از ظهر بي حوصله و كلفه دور خانه چرخيد‪ .‬قاعدت ًا بايد اثاثيه اش را مي بست‪ ،‬اما اصلً‬
‫‪.‬دلش نمي خواست اين كار را بكند‬
‫ساعت دوونيم بعدازظهر بود كه كليد توي در چرخيد‪ .‬برزو سلم بلندي كرد و با يك دسته گل‬
‫قشنگ وارد شد‪ .‬هنوز مليكا را نديده بود‪ .‬با لبخندي به پهناي صورت صدا زد‪ :‬مامان جوني‬
‫كجايي؟ ببين واست گل خريدم‪ .‬مامان؟‬
‫‪.‬با ديدن مليكا يكه اي خورد و خودش را جمع و جور كرد‪ .‬مليكا آرام سلم كرد‬
‫سلم‪ .‬مامانم كجاست؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬مليكا لب پاسيو نشست و نگاهش را از او دزديد‬
‫پرسيدم مامانم كجاست؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬اون ديگه اينجا نيست ‪_:‬‬
‫نيست؟؟؟؟ ‪_:‬‬
‫مليكا با بغض سري به نفي تكان داد‪ .‬دسته گل از دست برزو رها شد و روي زمين افتاد‪ .‬لب‬
‫پاسيو نشست و ناباورانه گفت‪ :‬نرفت كه بي خداحافظي؟‬
‫‪.‬گفت باهات خداحافظي كنم‪ .‬گفت خيلي دوستت داره ولي ديگه نمي تونست بمونه ‪_:‬‬
‫برزو لب به دندان گزيد‪ .‬زير لب پرسيد‪ :‬ديگه چي گفت؟‬
‫اصرار داشت كه قبول كنم باهات ازدواج كنم‪ ،‬وقتي بهش گفتم نمي تونم‪ ،‬رفت‪ ...‬من خيلي ‪_:‬‬
‫متاسفم‪ .‬واقع ًا فكر نمي كردم اين طوري بشه‪ .‬يعني خب بايد چي بهش مي گفتم؟‬
‫چشمانش تر شده بود‪ .‬برزو را محو ميديد‪ .‬برزو با دلخوري گفت‪ :‬مي مردي بهش مي گفتي‬
‫باشه؟ حداقل ميذاشتي با خيال راحت بره‪ .‬اون كه بعدشو نميديد‪ .‬چه فرقي برات مي كرد؟‬
‫نكردي اين يك كلمه رو به خاطر يه روح دل شكسته بگي؟‬
‫!من كه نمي دونستم اون داره ميره ‪_:‬‬
‫چطور نمي دونستي؟ تمام ديروز مشخص بود بي قراره‪ .‬حتي منم كه دفعه ي اول بود مي ‪_:‬‬
‫‪.‬ديدمش فهميدم كه داره ميره‪ .‬معلوم بود‬
‫‪.‬مليكا با لحن بچه اي گناهكار گفت‪ :‬فكر نمي كردم به اين زودي باشه‬
‫برزو از جا برخاست‪ .‬دسته گل را از روي زمين برداشت‪ .‬آهي كشيد و گفت‪ :‬ديروز بهم گفت‪ :‬فردا‬
‫‪...‬مياي گل بخر‪ .‬گفت ميخك دوست داره‪ .‬ميخكاي رنگي‬
‫مليكا زانوهايش را در آغوش گرفت و گفت‪ :‬سياستش منو كشته! ديروز سر صبحونه پرسيد گل‬
‫‪.‬چي دوس داري؟ منم گفتم ميخك رنگي‪ .‬نمي دونستم نقشه اس‬
‫برزو نگاهي عميق به او انداخت‪ .‬قدمي پيش گذاشت و گفت‪ :‬پس بذار آخرين خواهششو قبول‬
‫!كنم‪ .‬تقديم به تو با عشق به مادرم‬
‫‪.‬لحنش بوي تمسخر تلخي ميداد‪ .‬مليكا گل را گرفت‪ .‬برزو به سرعت به طرف در رفت‬

‫‪.‬برزو هنوز در را باز نكرده بود كه مليكا صدايش زد‬


‫برزو؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬دست برزو روي دستگيره ماند‬
‫‪.‬مي دونم الن وقتش نيست‪ ،‬ولي من ديگه فرصتي ندارم‪ .‬بايد يه چيزي بهت بگم ‪_:‬‬
‫برزو برگشت و نگاهي به او انداخت‪ .‬پرسيد‪ :‬امرتون؟‬
‫‪.‬امروز صابخونه ي جديد اومده بود ‪_:‬‬
‫خب؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬مي خواد خونه رو بكوبه ‪_:‬‬
‫برزو لب پله نشست‪ .‬دستش را روي زانويش رها كرد‪ .‬بعد از چند لحظه پرسيد‪ :‬تو چكار مي‬
‫كني؟‬
‫نمي دونم‪ .‬ولي ازش در مورد اسباب و اثاثيه پرسيدم‪ .‬گفتش هرچي كه هست از مبلمان ‪_:‬‬
‫‪.‬گرفته تا موكت و كليد پريز مال خودت‪ .‬گفت حداكثر تا دو هفته ي ديگه خالي كنم‬
‫همه ي اينا درست‪ .‬به من چه ربطي داره؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬اين وسايل حق توئه‪ .‬من يه دانشجوام‪ .‬اينا به دردم نمي خورن ‪_:‬‬
‫خيلي دلم مي خواد‪ .‬ولي هيچ پولي ندارم كه بابت اينا بدم‪ .‬نهايت ًا بتونم اسباب بازيامو و ‪_:‬‬
‫‪.‬لباسامو بخرم و تو هم بهم بخندي‪ .‬ولي اين كارو مي كنم‬
‫‪.‬و به طرف اتاق بچگيهايش رفت‬
‫مليكا به دنبالش رفت‪ .‬توي درگاه ايستاد و گفت‪ :‬من خيلي معذرت مي خوام‪ .‬من سعي كردم‬
‫اينجوري بهت نشون بدم كه چقدر متاسفم‪ .‬مي تونستم به يارو اصرار كنم يه خسارتي بهم بده‬
‫‪...‬و ساكمو بردارم و برم‪ .‬اما مي خواستم‬
‫برزو سر بلند كرد و بدون توجه به حرفهاي او گفت‪ :‬جعبه اي چيزي داري؟‬
‫‪.‬مليكا آهي كشيد و با نااميدي گفت‪ :‬شايد تو زيرزمين باشه‬
‫به در تكيه داد‪ .‬برزو برخاست‪ .‬لحظه اي مكث كرد‪ .‬انگار دنبال كلمات مي گشت‪ .‬بعد خيلي‬
‫‪.‬سريع گفت‪ :‬ازت ممنونم‬
‫از كنارش رد شد و به زير زمين رفت‪ .‬مليكا وارد آشپزخانه شد‪ .‬گلدان زيبايي برداشت و پر از آب‬
‫‪.‬كرد‪ .‬مال مينو بود‪ .‬اشكش روي گونه اش غلتيد‬
‫‪.‬گلها را باز كرد و يكي يكي توي گلدان گذاشت‪ .‬برزو با يك چمدان كهنه برگشت‬
‫مليكا بدون اين كه نگاهش را از گلها برگيرد‪ ،‬گفت‪ :‬اگه جايي براي وسايل خونه داري همه رو ببر‪.‬‬
‫من دلم نمياد اينا رو بفروشم‪ .‬مي دوني‪ ...‬به نظرم‪ ...‬اين خونه با اين وسايل زنده اس‪ .‬همه‬
‫شون كنار هم‪ .‬وقتي اينا فروخته بشه و اون يارو اينجا رو بكوبه‪ ،‬هرچقدرم آپارتمانش شيك‬
‫‪...‬باشه‪ ...‬زنده نيست‪ ...‬آرامش بخش نيست‬
‫‪.‬برگشت پشت ميز نشست‪ .‬اشكش را پاك كرد‪ .‬لبش محكم گاز گرفت‬
‫برزو دستمالي از توي جيبش در آورد و به طرفش گرفت‪ .‬آرام گفت‪ :‬لبت زخم شد‪ .‬گريه كن‪ .‬تو‬
‫‪.‬خودت بريزي آروم نميشي‬
‫مكثي كرد‪ .‬انگار چيزي مي خواست بگويد‪ .‬اما نگفت‪ .‬چمدان را برداشت و از در بيرون رفت‪ .‬مليكا‬
‫سرش را روي ميز گذاشت‪ .‬شانه هايش مي لرزيد‪ .‬كمي بعد آرام گرفت‪ .‬حالش خيلي بهتر شده‬
‫بود‪ .‬توي دستشويي صورتش را شست و سر بلند كرد‪ .‬قيافه اش وحشتناك شده بود‪ .‬چشمها و‬
‫بيني و لبهاي قرمز و ورم كرده و موهاي در هم و برهمي كه از زير شال روي صورتش ريخته بود‪.‬‬
‫به اتاقش رفت‪ .‬لباس عوض كرد و موهايش را شانه زد‪ .‬روسري زيبايي به سر انداخت و بيرون‬
‫‪.‬آمد‪ .‬برزو داشت مي رفت‪ .‬مليكا ناگهان چيزي به خاطر آورد‬
‫‪.‬صبر كن ‪_:‬‬
‫برزو با مليمت برگشت‪ :‬باز چيه؟‬
‫‪.‬مليكا از كنار تختش خرس پشمالويي كه از توي اتاق برزو برداشته بود‪ ،‬آورد‬
‫‪.‬اين پيش من مونده بود ‪_:‬‬
‫‪.‬برزو نگاهي به آن انداخت‪ .‬لبخندي زد و گفت‪ :‬اگه دوسش داري باشه مال تو‬
‫‪.‬ولي‪ ...‬يادگاره ‪_:‬‬
‫مال تو‪ .‬اين چمدون باشه اينجا‪ .‬ميرم سر كار‪ .‬آخر شب ميام مي برمش‪ .‬اشكالي نداره؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬نه ‪_:‬‬
‫كاري با من نداري؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬نه ممنون‪ ...‬به سلمت ‪_:‬‬
‫در كه بسته شد‪ ،‬اضطراب و نگراني اش هم از بين رفت‪ .‬به اتاق برگشت و مشغول جمع كردن‬
‫وسايلش شد‪ .‬لباس چركها را توي ماشين ريخت‪ .‬ظرفها را شست و آنها كه مال خودش بود به‬
‫اتاقش برد‪ .‬كاغذها را دسته كرد و كتابها را مرتب توي ساك جا داد‪ .‬فقط كمي غمگين بود‪.‬‬
‫نگاهي به پنجره انداخت‪ .‬ديگر نمي توانست توي اين تاقچه بنشيند و از آخرين اشعه هاي آفتاب‬
‫‪.‬براي درس خواندن استفاده كند و روياي حياطي پر از گل را در سر بپروراند‬
‫ديروقت بود‪ .‬ساكش تقريباً تكميل شده بود‪ .‬از فكر دوباره دنبال خانه گشتن حالش بهم مي‬
‫خورد‪ .‬اما ظاهراً چاره اي نبود‪ .‬پشت ميز نهارخوري نشست‪ .‬كتاب و جزوه و برگه هايش را پهن‬
‫كرد و مشغول درس خواندن شد‪ .‬چقدر صندليهايش راحت بود‪ .‬با وجوديكه ابرش از بين رفته و‬
‫‪.‬روكشش نخ نما شده بود‬
‫داشت خوابش مي برد‪ .‬با صداي باز شدن در‪ ،‬اول از جا پريد‪ .‬اما برزو ياا بلندي گفت و دم در‬
‫‪.‬ايستاد‬
‫مليكا آهي از سر آسودگي كشيد‪ .‬نگاهي به ساعت انداخت‪ .‬يازده و نيم بود‪ .‬بيرون رفت‪ .‬برزو با‬
‫‪.‬لحني عذرخواهانه گفت‪ :‬ببخشين خيلي دير شد‬
‫‪.‬اشكالي نداره‪ .‬داشتم درس مي خوندم ‪_:‬‬
‫برزو به اتاقش رفت و چمدان را برداشت‪ .‬بيرون آمد‪ .‬نگاهي به مليكا انداخت و پرسيد‪ :‬تنهايي‬
‫چكار مي كنين؟‬
‫‪.‬مليكا شانه اي بال انداخت و گفت‪ :‬هيچي‬
‫قدمي پيش گذاشت و پرسيد‪ :‬نمي ترسي؟‬
‫مليكا سعي كرد نگاهش را از او بدزدد ‪ :‬چرا! خيلي‪ .‬تا مينو بود يه كم خيالم راحت بود‪ .‬النم فقط‬
‫‪.‬دلم به اين خوشه كه مردم فكر مي كنن اينجا روح داره‬
‫‪.‬دزدا براي دزدي كردم معمول ً نميرن از اهل محل تحقيق كنن و مجوز بگيرن ‪_:‬‬
‫سر بلند كرد‪ :‬چرا تو دلمو خالي مي كني؟ نصف شبي چيكار كنم؟ هان؟‬
‫‪.‬بيا بريم خونه ي ما‪ .‬تو بمون پيش عزيز‪ ،‬من ميام اينجا ‪_:‬‬
‫از كجا بدونم كه راست ميگي؟ ‪_:‬‬
‫!تو اگه به من اعتماد نداشتي روز اول بهم كليد نمي دادي ‪_:‬‬
‫مليكا نگاهي به چشمان معصوم و كودكانه اش كرد كه الن جديتر از هميشه بود‪ .‬لبخند خسته‬
‫‪.‬اي زد و گفت‪ :‬پس چند دقه صبر كن حاضر بشم‬
‫‪.‬برزو روي مبل نشست‪ .‬نگاهي به ساعتش انداخت و گفت‪ :‬زود باش خيلي دير شده‬
‫به عزيزت چي مي خواي بگي؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬اصل ً نمي دونم‪ .‬برو حاضر شو ‪_:‬‬
‫مليكا يك دست لباس و وسايل فردايش را توي يك ساك كوچك ريخت و همراه برزو بيرون آمد‪.‬‬
‫خيابان ساكت و خلوت بود‪ .‬تاكسي هم پيدا نمي شد‪ .‬برزو بعد از چند دقيقه انتظار براي تاكسي‬
‫پرسيد‪ :‬مردش هستي يه نيم ساعت پياده روي كني؟‬
‫‪.‬مرد كه نه‪ ،‬ولي مجبورم كه باشم‪ .‬تو خونه چيز بهتري انتظارمو نمي كشه ‪_:‬‬
‫‪.‬برزو لبخندي زد و گفت‪ :‬درست ميشه‪ .‬خودم يه جايي برات پيدا مي كنم‬
‫چه جور جايي؟ ‪_:‬‬
‫تو چرا اينجوري منو نگاه مي كني؟ وال بل من آزارم به مورچه هم نمي رسه‪ .‬اگه اينطور بود ‪_:‬‬
‫مگه مرض داشتم برت دارم با خودم ببرم پيش عزيز و دلم بلرزه كه الن بهم چي ميگه؟ هرچي‬
‫باشه خونه ي اونه و تا من بيام براش توضيح قانع كننده اي جور كنم‪ ،‬هر بد و بيراهي كه به‬
‫فكرش رسيده بارم كرده‪ .‬اصل ً شماها چرا اينقدر بدبينين؟‬
‫‪.‬براي اين كه آدماي خوب كم پيدا ميشن ‪_:‬‬
‫‪.‬برزو آهي كشيد و گفت‪ :‬آره‪ ...‬متاسفانه‬
‫بقيه ي راه در سكوت طي شد‪ .‬شب سردي بود‪ .‬مليكا از سرما دندانهايش بهم مي خورد‪ .‬برزو‬
‫دستكشهاي پشمي اش را به او داد‪ .‬بالخره رسيدند‪ .‬شب از نيمه گذشته بود كه وارد خانه‬
‫شدند‪ .‬عزيز جلو آمد‪ .‬قبل از اين كه آنها را ببيند‪ ،‬با نگراني پرسيد‪ :‬كجا بودي تا اين وقت؟‬
‫با ديدن مليكا جمله اش نيمه كاره ماند‪ .‬نگاهي به چمداني كه دست برزو بود انداخت و فكر كرد‬
‫‪.‬مال مليكاست‪ .‬اخمي به چهره نشاند‪ .‬برزو به سرعت گفت‪ :‬توضيح ميدم‬
‫نصف شبي چي رو مي خواي توضيح بدي؟ ‪_:‬‬
‫برزو وارد شد‪ .‬چمدان را كنار هال باز كرد و گفت‪ :‬اينا رو ببين‪ .‬مال بچگيامه‪ .‬رفتم تو اون خونه‪.‬‬
‫‪.‬هنوز اونجا بودن‪ .‬يعني همه چي همون جور دست نخورده مونده‬
‫اين چرت و پرتا چيه ميگي؟ اين دختر كيه؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬مليكا جلو آمد و گفت‪ :‬من مليكاام‪ .‬مليكا جمالي‪ .‬مال تهران نيستم‪ .‬اينجا دانشجوام‬
‫برزو برخاست و گفت‪ :‬خواب مامانمو ديدم‪ .‬اومده بود باهام خداحافظي كنه تو خونمون‪ .‬همه چي‬
‫عين قديم بود‪ .‬درست همون جوري كه من يادم ميومد‪ .‬امروز رفتم ببينم اون خونه هنوز هست يا‬
‫نه‪ .‬اين دختر خانم اونجا بود‪ .‬گفتش صابخونه مي خواد خونه رو بكوبه‪ .‬وسايلم بخشيده به‬
‫ايشون‪ .‬خودمو معرفي كردم و گفتم مي خوام يه نگاهي بكنم‪ .‬ترسيدم بكوبنش ديگه فرصت‬
‫نكنم‪ .‬اينا رو جدا كردم و گفتم مي خوام بخرمشون‪ .‬قرار شد آخر شب بيام ببرم‪ .‬وقتي رفتم ديدم‬
‫تنهاست‪ .‬خونه هم نه نرده داره‪ ،‬نه قفل و بند درست حسابي‪ .‬همخونه اش ديشب رفته و ديگه‬
‫برنمي گرده‪ .‬گفتم اگه اجازه بدين تا خونه پيدا كنه مهمون شما باشه‪ .‬منم ميرم تو خونه اش كه‬
‫‪.‬خيال شما راحت باشه كه من نظر سوئي ندارم‬
‫عزيز كه معلوم بود هنوز هم قانع نشده است‪ ،‬با اوقات تلخي گفت‪ :‬لزم نكرده نصف شبي بري‬
‫‪.‬از در بيرون‪ .‬يه رختخواب بنداز تو مهمونخونه‪ .‬بعدم برو بال تو اتاقت‬
‫‪.‬يه دنيا ممنونم عزيز ‪_:‬‬
‫‪.‬مليكا با صدايي كه به زحمت بال مي آمد گفت‪ :‬ببخشيد كه مزاحمتون شدم‬
‫‪.‬عزيز سري تكان داد و به اتاقش رفت تا بخوابد‬
‫‪.‬برزو رختخواب را پهن كرد‪ .‬مليكا دم در ايستاده بود‪ .‬با ناراحتي گفت‪ :‬من واقعاً متاسفم‬
‫برزو درحالي كه بيرون مي رفت‪ ،‬گفت‪ :‬فراموشش كن‪ .‬تموم شد‪ .‬عزيز هيچي رو تو دلش نگه‬
‫‪.‬نميداره‪ .‬بگير بخواب‪ .‬شب بخير‬
‫‪.‬ممنونم‪ .‬شب بخير ‪_:‬‬

‫با وجود دلگرمي برزو‪ ،‬تا صبح خوابش نبرد‪ .‬آفتاب تازه زده بود‪ .‬مليكا كه از غلتيدن توي رختخواب‬
‫خسته شده بود‪ ،‬از جا برخاست و ا ز در بيرون رفت‪ .‬عزيز زير كتري اش را روشن كرده بود و‬
‫داشت ميرفت نان بخرد‪ .‬با ديدن مليكا با لحني كه انگار ناراحتي اش را فرو مي خورد‪ ،‬جواب‬
‫‪.‬سلمش را داد‬
‫برزو هم كه خوب نخوابيده بود‪ ،‬از پله ها پايين آمد و گفت‪ :‬شما بفرمايين عزيز‪ .‬من ميرم نون مي‬
‫‪.‬خرم‬
‫‪.‬مليكا آرام گفت‪ :‬منم با اجازتون رفع زحمت مي كنم‬
‫‪.‬عزيز آرام و قاطع گفت‪ :‬صبحانتو مي خوري بعد هرجا خواستي ميري‬
‫‪...‬ولي آخه ‪_:‬‬
‫‪.‬مهمون حبيب خداست‪ .‬صبحانتو بخور بعد برو ‪_:‬‬
‫برزو كه بيرون رفت‪ ،‬عزيز گفت‪ :‬خيلي خب‪ ،‬حال بيا اينجا بشين راستشو به من بگو‪ .‬از اين پسره‬
‫كه هرچي بپرسم آخرش يه كلمه ي درست حسابي نميگه‪ .‬من مي دونم برزو ساده تر از اونيه‬
‫كه خلفي كرده باشه‪ .‬مگه اون كه كسي گولش زده باشه؛ ولي آخه چرا؟ پسر من نه مالي داره‬
‫!و نه زيبايي و تيپ آنچناني! برزو خودشه و لباس تنش‬
‫‪.‬مليكا سر به زير انداخت و گفت‪ :‬و يه دنيا صداقت نگاهش‬
‫عزيز آهي كشيد و سري به تاييد تكان داد‪ .‬بعد پرسيد‪ :‬چند وقته مي شناسيش؟‬
‫‪.‬چند ماهي ميشه‪ .‬ولي باور كنين بين ما هيچي نيست‪_:‬‬
‫!يه چيزي بوده كه نصف شب برت داشته با خودش آورده ‪_:‬‬
‫‪.‬راستشو بگم كه باور نمي كنين ‪_:‬‬
‫‪.‬اگه راست بگي باور مي كنم ‪_:‬‬
‫قول ميدين؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬قول مي دم ‪_:‬‬
‫مليكا شرح حالش را خلصه كرد‪ ،‬ولي همه چيز را گفت‪ .‬عزيز بين حرفهاي او چاي را دم كرد و‬
‫‪.‬سفره ي صبحانه را پهن كرد‬
‫‪.‬تازه قصه تمام شده بود كه برزو در را باز كرد و با يك ياا وارد شد‬
‫لبخندي زد و نان را سر سفره گذاشت‪ .‬صبحانه در سكوت صرف شد‪ .‬عزيز هنوز با برزو سر‬
‫سنگين بود‪ .‬مليكا نمي دانست عزيز باور كرده است يا نه‪ .‬سعي كرده بود همه ي نشانه ها را‬
‫‪.‬بدهد‪ .‬اما نمي دانست چقدر موفق بوده است‬
‫بعد از صبحانه برزو خدا حافظي كرد و سر كار رفت‪ .‬مليكا هم مي خواست برود‪ ،‬كه عزيز پرسيد‪:‬‬
‫مي توني منو ببري تو اون خونه؟‬
‫‪.‬مليكا لحظه اي فكر كرد‪ .‬كلس امروز را هم بيخيال ميشد‪ .‬پاي آبرويش در بين بود‬
‫‪.‬به سرعت گفت‪ :‬بله‪ .‬البته‪ .‬بفرمايين‬
‫تمام راه عزيز داشت از مينو مي گفت و كارهايش‪ .‬گاهي هم گريزي به زندگي كارمندي عروس‬
‫فعلي اش ميزد كه پسرش را حسابي اسير كرده بود‪ .‬زن و شوهر هر دو كار مي كردند و اگر دو‬
‫سه ماه يك بار به مادر پيرشان سر مي زدند هنر مي كردند‪ .‬نوه هايش هم هيچ كدام مثل برزو‬
‫!مهربان نبودند‪ .‬اين از اين‬
‫بالخره راه به آخر رسيد و درد دل عزيز تمام نشد‪ .‬مليكا فقط گوش مي داد و هر جوابي كه عزيز‬
‫انتظار داشت به او مي داد‪ .‬به هر اميدي چنگ ميزد تا مهر خودش را به دل عزيز بيندازد‪ .‬خودش‬
‫‪! J‬هم نمي دانست چرا اينقدر به اين كار اصرار دارد‬
‫مليكا كليد را توي در چرخاند و در را باز كرد‪ .‬كنار كشيد و به عزيز تعارف كرد‪ .‬عزيز همين كه از در‬
‫وارد شد‪ ،‬اشكهايش روي گونه اش غلتيد‪ .‬به زحمت تا كنار پله آمد‪ .‬نشست و شروع به گريه‬
‫كردن كرد‪ .‬مليكا با نگراني توي اتاق رفت‪ .‬شربتي حاضر كرد و بيرون آمد‪ .‬بعد از اين كه عزيز‬
‫‪.‬شربت را خورد‪ ،‬مليكا گفت‪ :‬عزيز بفرمايين تو اتاق اينجا سرده‬
‫‪.‬آره سرده‪ .‬پير كه ميشي نه طاقت سرما داري‪ ،‬نه غصه ‪_:‬‬
‫‪.‬با كمك مليكا برخاست و به اتاق رفت‬
‫همه چيز را مي شناخت‪ .‬شروع به تعريف كردن خاطراتش كرد‪ .‬نگاهي به خرس پشمالو كه‬
‫مليكا روي مبل گذاشته بود‪ ،‬انداخت و گفت‪ :‬اينو من واسه برزو خريدم‪ .‬تولدش بود يادم نيست‬
‫‪.‬دو سالش بود يا سه سال‪ ...‬يه فروشگاه بود تو خيابون سپه سالر رفتم واسش خريدم‬
‫!مليكا لبخندي زد‪ .‬روي اين كه بگويد برزو آن را به او بخشيده است را نداشت‬
‫كمي بيسكوييت و ميوه آورد‪ .‬دلش گرفته بود‪ .‬كاش اينجا واقع ًا خانه اش بود‪ .‬كاش برزو شوهرش‬
‫‪...‬بود و عزيز مهمانش‬
‫خودش هم از اين آرزو تعجب كرد‪ .‬سر بلند كرد؛ با ديدن عزيز شرمگين سر به زير انداخت‪ .‬انگار‬
‫مي ترسيد عزيز از چهره اش رويايش را بخواند‪ .‬عزيز هنوز داشت حرف ميزد‪ .‬مليكا به مينو فكر‬
‫مي كرد‪ .‬به التماسي كه مي كرد كه پسرش را تنها نگذارد‪ .‬به برزو فكر مي كرد و عصبانيتش‪:‬‬
‫‪.‬مي مردي بهش مي گفتي باشه؟ حداقل ميذاشتي با خيال راحت بره‬
‫‪.‬سر بلند كرد‪ .‬عزيز سوالي كرده بود‬
‫‪.‬ببخشيد چي گفتين؟ مي دونين نگران پيدا كردم خونه ام‪ .‬يه لحظه حواسم پرت شد ‪_:‬‬
‫منم پرسيدم مي خواي چيكار كني؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬نمي دونم‪ .‬اصل ً نميدونم ‪_:‬‬
‫وسايل اينجا رو چند مي فروشي؟ ‪_:‬‬
‫شما مي خواين بخرين؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬براي برزو‪ .‬يه كمي پس انداز دارم‪ .‬شايد بتونم بخرم ‪_:‬‬
‫‪.‬نمي دونم‪ .‬هرچقدر كه بگين ‪_:‬‬
‫‪.‬يه سمسار بيار قيمت بزن به من بگو ‪_:‬‬
‫به سختي از جا برخاست و در حالي كه به طرف در مي رفت‪ ،‬گفت‪ :‬شبم تنها نمون‪ .‬بيا همون‬
‫‪.‬جا‪ .‬به در و همسايه مي سپرم يه جاي مطمئن برات پيد ا كنن‬
‫‪.‬خدا عمرتون بده عزيز ‪_:‬‬
‫‪.‬سلمت باشي ‪_:‬‬
‫عزيز كه رفت مليكا به اتاق برگشت‪ .‬كمي دور و برش را مرتب كرد و به طرف دانشگاه رفت‪ .‬بعد‬
‫‪.‬از ظهر خسته بود‪ .‬تصميم گرفت برگردد و كمي بخوابد‬
‫وقتي رسيد‪ ،‬با ديدن برزو يك لحظه جا خورد‪ ،‬اما فوراً خودش را جمع و جور كرد و با لبخند سلم‬
‫‪.‬كرد‬
‫برزو جوابش را داد‪ .‬خجالت زده دستي به سرش كشيد و گفت‪ :‬مي دونم نبايست بيام‪ .‬اما‪..‬‬
‫‪...‬نمي دونم‪ .‬نمي تونم دل بكَنَم‪ .‬مي دوني‬
‫‪...‬مي دونم‪ .‬منم همينطور ‪_:‬‬
‫‪...‬يعد از مكثي اضافه كرد‪ :‬امروز عزيز اومد اينجا‬
‫عزيز؟! عزيزِ من؟ ‪_:‬‬
‫آره‪ .‬مي خواست ببينه من راست گفتم يا نه‪ .‬راستش من‪ ...‬من همه چي رو بهش گفتم‪_: .‬‬
‫‪.‬چون حرفتو باور نكرده بود‬
‫!نمي خواي بگي كه واقعيتو باور كرد ‪_:‬‬
‫نمي دونم‪ .‬چيزي نگفت‪ .‬ولي گفت وسايل خونه رو برات مي خره‪ .‬گفت سمسار بيارم قيمت ‪_:‬‬
‫‪.‬بزنم بهش بگم‬
‫!!!چه خوب ‪_:‬‬
‫مي توني زحمتشو بكشي؟ حوصله ي سر و كله زدن با سمسار ندارم‪ .‬كسي رو هم سراغ ‪_:‬‬
‫‪.‬ندارم‬
‫اصل ً كار تو نيست كه حوصلشو داشته‪ .‬يكي رو مي شناسم‪ .‬مغازش سر خيابونمونه‪_: .‬‬
‫خونشم مي دونم كجاست‪ .‬الن ميرم ميارمش! اشكالي نداره؟‬
‫‪.‬نه چه اشكالي داره؟ به هر حال كه بايد زودتر خالي بشه ‪_:‬‬
‫‪.‬دستي روي ديوار كشيد و اضافه كرد‪ :‬هرچند كه خيلي دلم مي گيره‬
‫‪.‬برزو آهي كشيد و گفت‪ :‬متاسفم‪ .‬خيلي متاسفم‪ .‬انگار چاره اي نداريم‬
‫‪.‬مليكا سري به تاييد تكان داد‪ .‬برزو گفت پس فعل ً خداحافظ‬
‫بيرون رفت‪.‬مليكا دراز كشيد‪ .‬سه ربع ساعتي گذشت تا برزو با سمسار برگشت‪ .‬مرد سمسار با‬
‫صورت لغر و دماغ آويزانش شبيه جادوگر ها بود‪ .‬روي هر چيز عيبي مي گذاشت و قيمت پاييني‬
‫پيشنهاد مي كرد‪ .‬تمام خانه را زير و بال كرد‪ .‬همه چيز را طوري نگاه مي كرد كه انگار بوي بدي‬
‫‪.‬مي داد‪ .‬مليكا از اين كه مجبور نبود همراه او از اين اتاق به آن اتاق برود خوشحال بود‬
‫بالخره بازديد مرد تمام شد و گفت‪ :‬همشو كلهم مي تونم نيم مليون بخرم‪ .‬ميدوني واسه اين‬
‫آشقال خيليه! اين مبل كه ديگه به دردي نمي خورن‪ .‬گاز و يخچالم كه چيزي از عمرشون نمونده‪.‬‬
‫بقيه ي وسايلم به هر حال‪ ...‬خلصه دارم خوب مي خرم‪ .‬مي خواي الن زنگ بزنم كاميون بياد‬
‫بارشون كنم؟‬
‫‪.‬برزو نگاهي به مليكا كرد و بعد گفت‪ :‬نه ممنون‪ .‬زحمت كشيدين‬
‫‪.‬باشه‪ .‬چون آشنايي پونصد و پنجاه ‪_:‬‬
‫‪.‬من فقط مي خواستم يه قيمت كلي بگيرم ‪_:‬‬
‫‪.‬ديگه آخرش شيشصد تومن ‪_:‬‬
‫‪.‬خيلي ممنون‪ .‬شما بفرمايين ‪_:‬‬
‫به زور او را بيرون برد و خودش برگشت‪ .‬نگاهي به مليكا كرد و گفت‪ :‬با اين حساب حدود يه‬
‫‪.‬تومني پياده ميشيم‬
‫‪.‬نه بابا همون پونصدم زياده‪ .‬اينا مال من نيست برزو ‪_:‬‬
‫مرتيكه قالتاق‪ ،‬اين وسيله ها ده سالم كار نكردن‪ ،‬مي خواد مفت بخره! همين فرش كلي ‪_:‬‬
‫‪...‬قيمت داره‪ .‬يه عالمه وسيله برقي هست‪ .‬اينا هركدوم‬
‫‪.‬برزو اگه جا داري كاميون بردار ببر‪ .‬من نمي تونم ازت پول بگيرم ‪_:‬‬
‫چرا؟ از گلوت پايين نميره؟ ‪_:‬‬
‫!نه ‪_:‬‬
‫‪.‬خنديد‪ .‬برزو هم خنديد و گفت‪ :‬حال يه جاشون بكنم ببينم چيكار مي كنيم‬
‫توي آشپزخانه رفتند‪ .‬برزو از توي كابينت چرخ گوشتي كه هنوز جعبه اش هم سالم بود در آورد و‬
‫!روي كابينت گذاشت‪ .‬همانطور كه پشتش به مليكا بود‪ ،‬گفت‪ :‬اينو بردار واسه جهازت! سالمه ها‬
‫‪.‬مليكا خنديد و گفت‪ :‬منم نگفتم خرابه‪ .‬گفتم مال توئه‬
‫يارو بابت خسارت داده به تو‪ .‬مال منه؟ رو چه حساب؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬تخم مرغ زني را به برق زد‪ .‬لحظه اي روشنش كرد‪ .‬پره هايش به سرعت چرخيد‬
‫جون خودت من اينو مي خوام چكار كنم؟ خودم واست وانت مي گيرم مي فرستمشون خونه‪_:‬‬
‫بابات‪ .‬پس فردا كه خواستي بري خونه ي بخت ازم ممنون ميشي‪ .‬مگه اين كه خونواده شوهر‬
‫بخوان جهازتو چك كنن و از اين كه جديد نيستن خجالت بكشي! هان؟‬
‫سر بلند كرد و تازه مليكا را ديد‪ .‬مليكا شرمزده سر به زير انداخت و گفت‪ :‬فعل ً مي خوام درس‬
‫‪.‬بخونم‬
‫خب بالخره اش كه چي؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬نمي دونم ‪_:‬‬
‫جلوي كابينت زانو زد‪ .‬دسته اي بشقاب چيني بيرون آورد و روي كابينت گذاشت‪ .‬از برزو پرسيد‪:‬‬
‫اينا رو از تو زير زمين آوردي جعبه نداشت؟‬
‫نمي دونم‪ .‬نه‪ .‬همينجوري كنار ديوار بودن‪ .‬غرق خاك‪ .‬دو ساعت طول كشيد تا شستم و ‪_:‬‬
‫‪.‬صافي كردم و عين قبلش جا دادم‬
‫‪.‬مشتي روي كابينت كوبيد و گفت‪ :‬دلم نمي خواد اينجا رو خالي كنم‪ .‬نمي خوام‬
‫مليكا آهي كشيد و نگاهش كرد‪ .‬احساس خفقان مي كرد‪ .‬از آشپزخانه بيرون آمد‪ .‬وارد اتاق‬
‫خواب مينو شد‪ .‬برزو همه چيز را مرتب چيده بود‪ .‬نگاهي به پرده ها انداخت كه زماني مينو با‬
‫روتختي اش ست كرده بود‪ .‬در كمد را باز كرد‪ .‬چند دست لباس هم آنجا آويخته بود‪ .‬كشو را باز‬
‫كرد‪ .‬چيزي آنجا نبود‪ .‬اما وقتي خواست آن را ببندد‪ ،‬خش خشي شنيد‪ .‬جيغ كشيد‪ :‬برزو‬
‫!موووووووش‬
‫!برزو به سرعت خودش را رساند‪ .‬با ديدن رنگ پريده ي مليكا گفت‪ :‬عزيزم موش آدم نمي خوره‬
‫مليكا نگاهش كرد‪ .‬خنديد‪ .‬از جايش بلند شد‪ .‬اما سرش گيج رفت‪ .‬چند قدمي عقب رفت و لب‬
‫‪.‬تخت نشست‬
‫برزو جلو آمد و پرسيد‪ :‬حالت خوبه؟ مي خواي برات آب قند بيارم؟‬
‫‪.‬نه نه خوبم‪ .‬اون موش رو بگير‪ ،‬خوب ميشم ‪_:‬‬
‫برزو نگاهي به كشو كرد و گفت‪ :‬مگه اين كه از اين جيغ تو سكته كرده باشه كه هنوز اونجا مونده‬
‫‪.‬باشه! وال قاعدتاً ديگه اونجا نيست! ولي چشم‪ .‬تو زيرزمين مرگ موش هست ميارم ميريزم‬
‫مليكا كه هنوز صداي ضربانش را مي شنيد گفت‪ :‬وال من خود موشه رو نديدم‪ ،‬ولي يه صداي‬
‫‪.‬خش خشي بود كه حدس زدم موشه‬
‫‪.‬برزو كشو را بيرون كشيد و گفت‪ :‬شايدم روحه‬
‫‪.‬مليكا خنده اي كرد و گفت‪ :‬از روح نمي ترسم‬
‫برزو لبخند غمناكي زد و كشوي بعدي را هم بيرون كشيد‪ .‬روي زمين نشست و خم شد جاي‬
‫!كشوها را نگاه كرد‪ .‬يك كيسه نايلون محتوي چند برگ كاغذ بيرون آورد و گفت‪ :‬بپا نخورتت‬
‫مليكا جلو آمد و با حيرت پرسيد‪ :‬اين چيه؟‬
‫‪.‬نمي دونم ‪_:‬‬
‫‪.‬پاكت را باز كرد و مشغول بررسي كاغذها شد‬
‫‪.‬يه سنده‪ .‬به اسم مامانم‪ .‬چطور بابا اينو جا گذاشته؟ كمم نيست‪ 1500 .‬متر زمينه ‪_:‬‬
‫!يعني همين خونه؟ ‪_:‬‬
‫نه بابا اينجا كه خيلي باشه هفتصد متره‪ .‬تازه نيست‪ .‬نه اين يه زمينه آدرسشم قديميه‪_: .‬‬
‫‪.‬درست نمي فهمم كجاست‪ .‬بايد از بابا بپرسم‬
‫!برزو ‪_:‬‬
‫چيه؟ ‪_:‬‬
‫!مي توني اينجا رو باهاش بخري ‪_:‬‬
‫‪.‬معلوم نيست‪ .‬اين اگه قيمتي داشت كه جا نمي موند ‪_:‬‬
‫‪.‬بابات هيچي رو نبرده‪ .‬اينم مثل بقيه ‪_:‬‬
‫‪.‬نه‪ ...‬نمي دونم‪ .‬ميرم ازش مي پرسم‪ .‬شايد تا نرفته خونه تو دفترش گيرش بيارم ‪_:‬‬
‫به منم خبرشو ميدي؟ ‪_:‬‬
‫آره‪ .‬تو برو پيش عزيز‪ ،‬شب ميام ميگم‪ ...‬چيه؟ چرا اينجوري منو نگاه مي كني؟ دلتو صابون ‪_:‬‬
‫‪.‬نزن‪ .‬خيلي بعيده اين چيز بدرد بخوري باشه‬
‫‪.‬تا دم در رفت‪ .‬دوباره برگشت‪ :‬تنها نموني خونه‪ .‬برو پيش عزيز‬
‫‪.‬مليكا لبخندي زد‪ .‬لحن برزو طوري بود كه انگار مدتهاست ازدواج كرده اند‬
‫به چي مي خندي؟ مگه من دارم شوخي مي كنم؟ داره غروب ميشه پاشو برو! گرفتاري ‪_:‬‬
‫‪.‬شديم ها! مي سپرم عزيز چيزي بهت نگه‬
‫‪.‬نمي گه‪ .‬خودش گفت شب بيا ‪_:‬‬
‫خب پس چيه؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬هيچي‪ .‬برو به سلمت ‪_:‬‬
‫‪.‬خداحافظ ‪_:‬‬
‫بيرون رفت‪ .‬مليكا آهي كشيد‪ .‬برگشت‪ .‬كشوها را سر جايشان زد‪ .‬ظرفها و چرخ گوشت و تخم‬
‫‪...‬مرغ زني را هم دوباره توي كابينت گذاشت‪ .‬دلش مي خواست فكر كند اينجا را خريده است‬

‫شب برزو خسته از سر كار رسيد‪ .‬مليكا به استقبالش دويد‪ .‬اما برزو با اخم گفت‪ :‬نتونستم بابا رو‬
‫‪.‬ببينم‬
‫مليكا آهي كشيد و برگشت‪ .‬عزيز پرسيد‪ :‬با بابات چكار داشتي؟‬
‫!مي خواستم بهش بگم به جاي پنت هاوس بياد اين خونه رو واسم بخره ‪_:‬‬
‫!لاله ال ا! خل بود‪ .‬بدتر شده بچم ‪_:‬‬
‫‪.‬مليكا لبخندي زد‪ .‬شب بخيري گفت و به مهمانخانه رفت‪ .‬آن شب راحت خوابيد‬

‫يك هفته مثل برق و باد گذشت‪ .‬مليكا هر شب خانه ي عزيز بود‪ ،‬ولي هرروز سري به خانه ميزد‪.‬‬
‫دلش مي خواست از آخرين لحظات استفاده كند‪ .‬برزو هيچ اميدواري اي به او نميداد‪ .‬تنها جوابي‬
‫كه بعد از يك هفته داد اين بود كه توانسته است صديقي را راضي كند كه تا بعد از تعطيلت نوروز‬
‫‪.‬خانه را نكوبد‪ .‬اين به اين معني بود كه عجله اي براي خالي كردن خانه نبود‬
‫ولي هر بار كه مليكا راجع به سند مي پرسيد‪ ،‬برزو با حالتي عصبي جواب ميداد هنوز هيچي‬
‫‪.‬معلوم نيست‬
‫كم كم مليكا فهميد اين زمين را پدر مينو در زمان حياتش به او بخشيده بود‪ .‬مي خواسته به‬
‫دليلي سند آن به نام خودش نباشد‪ .‬مينو آن را مال خودش نمي دانست‪) .‬مليكا عقيده داشت‬
‫اين حس را برزو به شدت به ارث برده است!( ولي پدر مينو واقعاً آن را داده بود و بعد از مرگ هر‬
‫دوي آنها هم كسي ادعاي مالكيت نداشت‪ .‬و حال زمين به برزو و پدرش مي رسيد‪ .‬كه پدر برزو‬
‫‪.‬سهم خود را هم به برزو داد‬
‫‪...‬حال بايد زمين كارشناسي و تعيين قيمت ميشد و از آن طرف صديقي بود كه عجله داشت‬

‫مليكا بعد از دانشگاه به خانه برگشت‪ .‬هوا بوي بهار ميداد‪ .‬توي حياط لب پله نشست و به باغچه‬
‫‪.‬ي خشك و خالي چشم دوخت‪ .‬صداي باز شدن در خانه را شنيد‪ .‬برخاست و به اتاق رفت‬
‫برزو صدا زد‪ :‬سلم‪ .‬كسي خونه نيست؟‬
‫!سلم‪ .‬اگه من كسي باشم خونه ام ‪_:‬‬
‫!سركار خانم صابخونه ‪_:‬‬
‫چه خبر؟ ‪_:‬‬
‫هيچچچ! سلمتي‪ .‬تو حياط چيكار مي كردي؟ مي خواي براي عيد باغچه ها رو درست كني؟ ‪_:‬‬
‫خونه تكونيم نكردي! تو اين خونه قرار نيست عيد بياد؟‬
‫مليكا پوزخندي زد‪ .‬به ديوار تكيه داد و گفت‪ :‬دلم مي خواست باغچه رو پر از گل كنم‪ .‬بنفشه مينا‬
‫‪...‬پامچال لله سوسن‬
‫‪.‬آه بلندي كشيد و حرفش را ادامه نداد‬
‫خب چرا نمي كني؟ مي خواي برم بيل بزنم؟ ‪_:‬‬
‫تو هم دلت خوشه برزو! پنت هاوستو رفت و روب كردي؟ ‪_:‬‬
‫اوووووووه چه جورم‪ .‬عزيز امروز زندگيمو ريخته بهم‪ .‬از ترسم خونه نرفتم! زنگ زده كافي شاپ ‪_:‬‬
‫!!ميگه اتاقتو ريختم بيرون‪ .‬خدا مي دونه چكار كرده‬
‫!!!اوه هو هو! كي ميره اين همه راه رو!! تو به اين دو تا اتاق بالخونه ميگي پنت هاوس؟ ‪_:‬‬
‫چيكار كنم؟ حال كه قرار شد به جاي پنت هاوس اينجا رو بخرم‪ ،‬ديگه نميشه كه آرزو به دل ‪_:‬‬
‫بمونم! بچه اس گناه داره‪ .‬پنت هاوس مي خواد! تازه تو كه پنت هاوسمو نديدي؛ ويوش اينقدر‬
‫‪.‬قشنگه‪ .‬غروباش فوق العاده اس‬
‫‪.‬اينجوري نميشه‪ .‬بايد بيام ببينم ‪_:‬‬
‫الن نه‪ .‬نمي دونم عزيز چيكار كرده‪ .‬هرچي قسمش ميدم دست به اتاق من نزن فايده نداره‪_: .‬‬
‫طول سال از اين پله ها بال نمياد كه پام درد مي كنه‪ .‬يهو مي بيني شب عيد كمد و تختمم از‬
‫!اتاق پرت كرد بيرون كه تميزش كنه‬
‫!خب خودت بكن ‪_:‬‬
‫‪.‬ميگم بهش‪ ،‬قبول نداره ‪_:‬‬

‫باهم به خانه برگشتند‪ .‬تمام راهرو و راه پله پر از كاغذ و لباس و وسيله بود‪ .‬برزو سوتي كشيد و‬
‫گفت‪ :‬چه خبره اينجا!! عزيز؟ سلم! عزيز؟‬
‫به زحمت از بين آنها راهي باز كردند و باهم وارد شدند‪ .‬عزيز از خستگي قلبش درد گرفته بود و‬
‫كنار اتاق افتاده بود‪ .‬هردو به طرفش دويدند‪ .‬برزو به دنبال قرصهايش رفت‪ .‬مليكا شانه هايش را‬
‫مي ماليد‪ .‬بالخره بعد از نيم ساعتي حالش بهتر شد و توانست تا تخت خوابش برود‪ .‬برزو هم‬
‫‪.‬قول داد تا عزيز استراحتي بكند‪ ،‬او هم اتاقش را مرتب كند‬
‫!مليكا كنار عزيز نشست‪ .‬برزو كه داشت مي رفت با نگراني گفت‪ :‬چشم ازش برنداري‬
‫‪.‬مليكا لبخندي زد و گفت‪ :‬برو خيالت راحت باشه‬
‫بالخره رفت و به سرعت مشغول شد‪ .‬مليكا كنار عزيز نشسته بود و آرام آرام با او حرف ميزد‪.‬‬
‫‪.‬عزيز قضيه ي سند را شنيده بود‪ ،‬ولي تا پيش از اين از آن هيچ اطلعي نداشت‬
‫دوست داشت برزو بتواند زمين را بفروشد و هرچه زودتر سر و سامان بگيرد‪ .‬دلش براي پسرك‬
‫‪.‬مي سوخت‪ .‬به نظرش داشت دير ميشد‬
‫برزو بين كارش مي آمد و ميرفت‪ .‬بالخره بعد از يك ساعت و نيم پيروزمندانه اطلع داد جارو هم‬
‫‪.‬كرده اتاق و انباري پشتش كامل ً تميز شده است‬
‫مليكا بيرون آمد تا كمي درس بخواند‪ .‬برزو با لحن پسر بچه اي كه اسباب بازي تازه اي پيدا كرده‬
‫است‪ ،‬ذوق زده گفت‪ :‬پنت هاوسم تميز شده‪ .‬نمي خواي ببينيش؟‬
‫مليكا لبخندي زد‪ .‬كتاب را بست و به دنبال برزو از پله ها بال رفت‪ .‬اتاقش يك پنجره به پشت بام‬
‫داشت و پنجره ي ديگري رو به كوچه‪ .‬مليكا چرخي زد‪ .‬نگاهي تا انتهاي كوچه انداخت و گفت‪:‬‬
‫‪.‬عاليه‬
‫برزو كه كمي از رو رفته بود‪ ،‬گفت‪ :‬اگه يه پنت هاوس واقعي بود‪ ،‬اين عاليه رو از ته دلت مي‬
‫‪.‬گفتي‬
‫‪...‬اينطور نيست‪ .‬من ‪_:‬‬
‫‪.‬سر بلند كرد؛ در نگاه برزو چيزي بود كه مليكا با خجالت سر به زير انداخت‬
‫‪.‬برزو گفت‪ :‬مزاحمت نميشم‪ .‬ميرم شام رو گرم كنم‬
‫مليكا لب تخت نشست‪ .‬كاش مينو بود‪ .‬زير لب گفت‪ :‬نمي دونم صدامو مي شنوي يا نه؟ ولي‬
‫‪...‬من پسرتو دوست دارم‪ .‬كاش بودي‬
‫نگاه ديگري دور اتاق انداخت‪ .‬آهي كشيد‪ .‬از جا برخاست و از پله ها پايين رفت‪ .‬مانتويش را از‬
‫‪.‬روي جالباسي برداشت‬
‫‪.‬برزو كه داشت سفره مي انداخت پرسيد‪ :‬كجا؟ دارم شام ميارم‬
‫‪.‬تا گرم بشه برمي گردم‪ .‬ميرم مخابرات يه تلفن بزنم ‪_:‬‬
‫!تلفن كه هست ‪_:‬‬
‫چند روزه نتونستم با مامانم حرف بزنم‪ .‬امروزم سعي كردم اما نشد‪ .‬نگرانم‪ .‬ميرم ببينم مي ‪_:‬‬
‫‪...‬تونم‬
‫‪.‬چرا تعارف مي كني مليكا؟ اگه جلوي من نمي توني راحت حرف بزني برو تو مهمونخونه ‪_:‬‬
‫نه نه موضوع اصل ً اين نيست‪ .‬مگه چي مي خوام به مامانم بگم؟ فقط مي خوام احوالشونو ‪_:‬‬
‫‪.‬بپرسم‬
‫‪.‬برزو تلفن را كشيد و گفت‪ :‬هرچي‬
‫‪.‬آن را به مهمانخانه برد و به پريز زد‬
‫بفرما‪ .‬زنگ بزن‪ .‬هرچقدرم دلت خواست حرف بزن‪ .‬راه دوره و خرجشون زياد ميشه و ادا اصول ‪_:‬‬
‫‪.‬دربياري من ناراحت ميشم‬
‫‪.‬ممنونم ‪_:‬‬
‫‪.‬واسه چي؟ اين كارو بايد خودت مي كردي! خوشم نمياد تعارف مي كني ‪_:‬‬
‫‪...‬ببخشيد ‪_:‬‬
‫برزو بيرون رفت و در را پشت سرش بست‪ .‬مليكا با ترديد شماره ي خانه را گرفت‪ .‬شماره عوض‬
‫شده بود‪ .‬نمي دانست بايد چكار كند‪ .‬چند جاي ديگر هم زنگ زد‪ .‬اما ظاهراً تمام محله عوض‬
‫‪.‬شده بود‪ .‬با ناراحتي بيرون آمد‬
‫برزو يك كاسه ماست سر سفره گذاشت و پرسيد‪ :‬خدا بد نده‪ .‬اتفاقي افتاده؟‬
‫‪.‬نه‪ .‬همش ميگه با ‪ 118‬تماس بگيرين‪ .‬انگار شماره ها عوض شده‪ .‬نمي فهمم چكار كنم ‪_:‬‬
‫‪.‬كد شهرتونو با هفت تا سه بگير‪ .‬ميشه ‪_: 118‬‬
‫جدي ميگي؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬امتحان كن ‪_:‬‬
‫با خوشحالي برگشت‪ .‬همينطور بود‪ .‬شماره ها عوض شده بود و به ارقامش اضافه شده بود‪.‬‬
‫بالخره موفق شد با مامان تماس بگيرد‪ .‬او هم به اندازه ي دخترش از اين بي خبري نگران بود‪.‬‬
‫‪.‬تلفنشان تازه وصل شده بود‬
‫بعد از كلي حال و احوال و رفع دلتنگي مامان گفت‪ :‬با بابات اينا حرف زديم‪ ،‬گفتيم حال كه تو يه‬
‫خونه ي بزرگ اجاره كردي‪ ،‬امسال عيد بيايم پيشت‪ .‬داييتم گفته مياد‪ .‬مي خوايم بابابزرگ اينا رو‬
‫هم بياريم‪ .‬اينقدر جا داري؟‬
‫مليكا گوشي به دست به روبرو خيره شد‪ .‬حال بايد چي مي گفت؟ البته برزو عيد را مهلت گرفته‬
‫‪...‬بود‪ ،‬اما‬
‫‪.‬نخواست مامان را نگران آوارگي اش بكند‬
‫‪.‬چه خوب! خوشحال ميشم بفرمايين‪ .‬البته كه جا دارم‪ .‬خونه ي بزرگيه ‪_:‬‬
‫با بابا هم حرف زد‪ .‬همينطور خواهر و برادر كوچكش‪ .‬بالخره گوشي را گذاشت‪ .‬با ناراحتي بيرون‬
‫‪.‬رفت‪ .‬برزو زير قابلمه را خاموش كرد و آن را از روي گاز برداشت‬
‫مليكا با ناراحتي پرسيد‪ :‬كمك نمي خواي؟‬
‫نه‪ ...‬باز چي شده؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬مامان اينا مي خوان بيان تهران ‪_:‬‬
‫قدمشون رو چشم‪ .‬كي ميان؟ ‪_:‬‬
‫مي ترسم صديقي بياد سراغم و همه چي رو بفهمن‪ .‬نمي خوام نگرانشون كنم‪ .‬در واقع ازين ‪_:‬‬
‫مي ترسم كه بابا بفهمه و ديگه نذاره درس بخونم‪ .‬من هميشه بهشون گفتم اينجا همه چي‬
‫‪...‬عاليه و با پشتكار مشغول درس خوندنم‪ .‬وال كه دلشون راضي نميشد بيام‬
‫‪.‬صديقي ديگه اونجا كاري نداره‪ .‬سند خونه به اسم منه ‪_:‬‬
‫!!چي؟ ‪_:‬‬
‫دعوا سر خونه نيست‪ .‬سر ما به التفاوتيه كه بايد به من بده‪ .‬مي دونه من خونه رو مي خوام‪_: ،‬‬
‫مي خواد حسابي سر كيسه ام كنه‪ .‬در حالي كه اون زمين خيلي بيشتر مي ارزه‪ .‬كليم براش‬
‫صرف داره‪ .‬اينجا پونصد و پنجاه متره‪ ،‬اونجا هزار و پونصد‪ .‬كنار اتوبان‪ .‬كلي قيمت داره‪ .‬اون وقت‬
‫‪.‬مي خواد سر بسر معامله كنه‬
‫‪.‬با ناراحتي قابلمه را وسط سفره گذاشت و افزود ‪ :‬هالو گير آورده‬
‫!!!ولي برزو تو واقعاً خونه رو خريدي؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬اگه مجبور نشم همه چي رو بهم بزنم آره ‪_:‬‬
‫به طرف اتاق عزيز رفت‪ .‬چند لحظه بعد برگشت و زير لب گفت‪ :‬خوابش برده‪ .‬بشين‪ .‬مهمونات‬
‫كي ميان؟‬
‫‪.‬سه چهار روز ديگه‪ .‬مي خوان سال تحويل اينجا باشن ‪_:‬‬
‫ميگم سرايدار شركت بابا بياد خونه رو تميز كنه‪ .‬پيش از عيد كه بعيده‪ ،‬ولي اگه بعد از عيد ‪_:‬‬
‫‪.‬هنوز خونه مال من بود‪ ،‬ميدم پنجره ها رو هم نرده كنن‪ .‬يه خط تلفنم مي گيرم‬
‫‪.‬يه دنيا ممنونم‪ .‬ولي لزم نيست اين همه زحمت بكشي‪ .‬خودم تميز مي كنم ‪_:‬‬
‫تو به درسِت برس‪ .‬بازم بكشم؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬مليكا تازه متوجه ي بشقاب پرش شد و وحشتزده گفت‪ :‬واي نه‪ .‬زياده‬
‫‪.‬نصف بشقاب را خالي كرد و در حالي كه تمام تنش از هيجان مي لرزيد مشغول خوردن شد‬
‫بعد از شام باهم سفره را جمع كردند‪ .‬مليكا كه دوباره نگران شده بود‪ ،‬گفت‪ :‬ولي لبد تو يا مي‬
‫خواي خودت اونجا زندگي كني يا اجاره اش بدي‪ .‬من كه نمي تونم به قيمت واقعيش بهت اجاره‬
‫‪.‬بدم‬
‫‪.‬تو باز شروع كردي؟ هنوز كه هيچي معلوم نيست‪ .‬بس كن مليكا خواهش مي كنم ‪_:‬‬
‫‪.‬مليكا لبخندي زد‪ .‬عصبانيتِ از روي مهرباني اش را دوست داشت‬
‫برزو بشقابها را توي ظرفشويي گذاشت و آستينهايش را بال زد‪ .‬مليكا جلو رفت و گفت‪ :‬بذار من‬
‫‪.‬بشورم‬
‫‪.‬برو درستو بخون ‪_:‬‬
‫!نخير‪ .‬اگه قراره تعارف نكنم و راحت باشم‪ ،‬تو برو بيرون ‪_:‬‬
‫برزو خنده اش گرفت‪ .‬به طرف او برگشت و گفت‪ :‬بسيار خب‪ .‬پس فردا نگي اين همه ي كارا رو‬
‫!انداخت گردن من‪ ،‬نتونستم درست درس بخونم‬
‫‪.‬مليكا هم خنديد‪ :‬نه نميگم‬
‫برزو بيرون رفت‪ .‬مليكا بعد از مرتب كردن آشپزخانه به مهمان خانه برگشت‪ .‬از هيجان خوابش‬
‫‪...‬نمي برد‪ .‬آن شب تا صبح درس خواند‬

‫روز بعد مليكا از صبح تا عصر كلس داشت‪ .‬نزديك غروب خسته و مانده به طرف خانه راه افتاد‪ .‬در‬
‫را كه باز كرد‪ ،‬همانجا خشكش زد‪ .‬باغچه ها غرق گل هاي رنگارنگ بود‪ .‬برزو داشت ميز و‬
‫‪.‬صندلي هاي فلزي مخصوص حياط را‪ ،‬كه از زيرزمين آورده بود‪ ،‬رنگ ميزد‬
‫قبل از اين كه مليكا را ببيند به طرف اتاق رفت و صدا زد‪ :‬صمد آقا قربونت‪ .‬يه نگاهي هم به زير‬
‫‪.‬زمين بنداز خيلي خاك داره‪ .‬بلكه تا شب نشده كارمون تموم شه‬
‫قلم مو به دست به حياط برگشت‪ .‬با ديدن مليكا لبخندي زد و گفت‪ :‬سلم‬
‫سلم ‪_:‬‬
‫خوشت مياد؟ ‪_:‬‬
‫جلو رفت‪ .‬در حالي كه نمي توانست چشم از گلها برگيرد با حيرت گفت‪ :‬برزو من واقعاً نميدونم‬
‫‪.‬چه جوري تشكر كنم‬
‫‪.‬همين كه خوشت اومده بهترين تشكره ‪_:‬‬
‫در حالي كه دوباره مشغول كارش مي شد‪ ،‬گفت‪ :‬من فكر مي كنم همه چي بايد همون جوري‬
‫كه بوده بمونه‪ .‬اينام سفيد بوده‪ .‬بيرونشون كه آوردم ديدم رنگشون خيلي خراب شده‪ .‬رفتم يه‬
‫‪.‬قوطي رنگ خريدم دوباره نوشون كنم‪ .‬نمي دونم تو مي خواستي چه رنگي بشن‬
‫مليكا خنديد و گفت‪ :‬مال خودته‪ .‬به من چه؟‬
‫‪.‬مثل اين كه يادت رفته همه چي مال توئه‪ .‬من ازت نخريدم ‪_:‬‬
‫‪.‬مال من نبود كه تو بخري ‪_:‬‬
‫‪.‬چونه نزن مال خودته ‪_:‬‬
‫‪.‬مليكا خنديد‪ .‬لب پله نشست و به گلها نگاه كرد‬
‫‪.‬برزو با خوشحالي گفت‪ :‬آخيش‪ .‬اينم از اين‪ .‬تموم شد‬
‫‪.‬مباركه‪ .‬خيلي قشنگ شد ‪_:‬‬
‫‪.‬ممنون ‪_:‬‬
‫به اتاق رفت و چند دقيقه بعد با دو فنجان قهوه و بيسكوييت برگشت‪ .‬كنار مليكا لب پله نشست‬
‫‪ J‬و گفت‪ :‬حيف كه نمي تونم تعارف كنم رو صندليها بشيني‬
‫‪.‬همين جام خوبه‪ .‬چرا زحمت كشيدي؟ من بايد مي رفتم مياوردم ‪_:‬‬
‫آره تو بايد مي رفتي‪ .‬ولي من كه شانس ندارم‪ .‬يه ذره هم به فكر من نيستي! نميگي از ‪_:‬‬
‫‪.‬صبح خودمو كشتم خسته شدم‬
‫بعد از اين كه با لحن سوزناكي اين را گفت‪ ،‬خنديد و گفت‪ :‬نه بابا بيشترشو صمدآقا تميز كرد‪ .‬من‬
‫همش مي رفتم بيرون ميومدم‪ .‬يكي دو ساعتشم كافي شاپ بودم‪ .‬اين روزا نمي رسم مرتب‬
‫‪ J‬برم‪ .‬آقا فريبرز مي خواد بكشتم‬
‫اگه اخراجت بكنه چي؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬پولدار كه شدم يه كافي شاپ مي زنم ‪_:‬‬
‫‪.‬خنديد و اضافه كرد‪ :‬خدا بزرگه‪ .‬نگران نباش‬
‫‪.‬مليكا آخرين جرعه ي قهوه اش را نوشيد‪ .‬گلها توي دست نسيم به اين سو و آن سو مي رفتند‬
‫برزو پرسيد‪ :‬مي تونم يه خواهشي ازت بكنم؟‬
‫‪.‬البته ‪_:‬‬
‫ميشه يه سري به عزيز بزني؟ نگرانشم‪ .‬سر ظهر رفتم ديدمش‪ .‬ظاهراً خوب بود‪ ،‬اما دلم آروم ‪_:‬‬
‫‪.‬نمي گيره‬
‫‪.‬باشه‪ .‬ميرم ‪_:‬‬
‫‪.‬معذرت مي خوام‪ .‬نمي خوام بيرونت كنم ‪_:‬‬
‫نه بابا اين چه حرفيه؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬به عزيز بگو ميرم كافي شاپ‪ .‬كاري داشت زنگ بزن ‪_:‬‬
‫‪.‬باشه حتماً‪ .‬فعل ً خداحافظ ‪_:‬‬
‫‪.‬خداحافظ ‪_:‬‬

‫آخر شب برزو از سر كار برگشت‪ .‬با ديدن يك حلب روغن توي راهرو پرسيد‪ :‬عزيز اينو بذارم تو‬
‫آشپزخونه؟‬
‫‪.‬مليكا گفت‪ :‬نه بذار همونجا باشه‪ .‬مال منه‬
‫رو به عزيز كرد و گفت‪ :‬چقدرم گرون شده يه دفعه! شب عيدي مردمو مي چاپن! تازه فقط روغن‬
‫‪.‬خريدم‪ .‬واي به حال گوشت و مرغ و بقيه ي چيزا‬
‫برزو نشست و در حالي كه خياري از توي ظرف ميوه برمي داشت‪ ،‬گفت‪ :‬ليست بگير خودم برات‬
‫‪.‬مي خرم‪ .‬اين جماعت غريبه مي بينن سرش كله مي ذارن‬
‫‪.‬آره مادر بده برزو بخره‪ .‬بچه ام اين يه كارو خوب بلده! هم گوشت خوب مي خره هم ميوه ‪_:‬‬
‫!نمرديم و يه بار عزيز تو سرمون نزد ‪_:‬‬
‫‪.‬مليكا خنديد و گفت‪ :‬عزيز كه هميشه داره تعريفتو مي كنه‬
‫‪.‬مگه تو روي شما تعريفمونو بكنه ‪_:‬‬
‫!بشكنه اين دست كه نمك نداره ‪_:‬‬
‫!دور از جونتون عزيز! الهي قربونت برم‪ .‬حقمه بزني تو سرم! من اينقد بچه ي بديم ‪_:‬‬
‫‪.‬بسه ديگه زبون نريز‪ .‬دير وقته پاشين‪ .‬فقط‪ ...‬مليكا‪ ،‬هرچي مي خواي سياهه بگير بده بهش ‪_:‬‬
‫‪...‬مليكا لبخندي زد و گفت‪ :‬زحمتش ميشه‬
‫‪.‬برزو چنان اخمي كرد كه مليكا فوراً كاغذي آورد و مشغول ليست گرفتن شد‬
‫اممم خب ميوه مي خوام‪ .‬هر چي كه تازه بود و خوب‪ .‬سه چهار جور هركدوم يك كيلو‪_: ...‬‬
‫ديگه‪ ...‬گوشت‪ ..‬گوشت چي بخرم عزيز؟‬
‫راسته گوساله‪ .‬هم مي توني چرخش كني‪ ،‬هم خورشي خوردش كني‪ .‬سر دست گوسفندم ‪_:‬‬
‫‪.‬مي توني بخري‬
‫نههه گوسفند دوس ندارم‪ .‬خب راسته‪ ...‬دو كيلو بسه ديگه‪ .‬دو تام مرغ‪ ...‬متوسط باشه نه ‪_:‬‬
‫ريز نه درشت‪ .‬برنجم مي خوام‪ .‬عزيز برنج چي خوبه؟ خيليم گرون نباشه‪ .‬زيادم خورد نشه‪ .‬من‬
‫‪ J‬بلد نيستم خوب بپزم‬
‫‪.‬برزو اين دفعه ايا چي بودن؟ خوبن ‪_:‬‬
‫‪.‬آره‪ .‬قيمتشونم مناسبه ‪_:‬‬
‫‪...‬چهار پنج كيلو هم برنج‪...‬خب پس عجالتاً همينا ‪_:‬‬
‫برزو نگاهي به كاغذ انداخت و پرسيد‪ :‬شيريني هم مي خواي؟ چايي داري؟‬
‫عزيز گفت‪ :‬چايي از همين جا ببر‪ .‬پارسال يه عالمه بيدمشكي كردم هنوز هست‪ .‬يه ماه ديگه‬
‫‪.‬هم بيدمشك فراوون ميشه‬
‫‪.‬مليكا گفت‪ :‬اقل ً بذارين چايي سادشو بخرم بدم بهتون‪ ،‬بيدمشكي بگيرم‬
‫!!برزو غريد‪ :‬مليكا‬
‫تو هي واسه ما چشم غره برو! خريدمو كه بكن‪ .‬شام و نهار و اتاقم مجاني‪ .‬يه چيزي هم ‪_:‬‬
‫دستي بگيرم؟! درسته پرروام‪ .‬ولي ديگه چقدر؟؟؟‬
‫عزيز خنديد و گفت‪ :‬عزيزم تو جاي دخترمي‪ .‬من كه دختر ندارم‪ .‬خوشحالم كه اينجايي‪ .‬نه تنها‬
‫‪.‬پررو نيستي بلكه خيليم مهربوني‬
‫‪.‬برزو در حالي كه برمي خاست گفت‪ :‬بفرما‪ .‬ديگه حرف حسابت چيه؟ شب بخير‬
‫‪.‬خم شد گونه ي عزيز را بو سيد و گفت‪ :‬عزيز شب شمام بخير‬
‫‪.‬شب تو هم بخير ‪_:‬‬

‫بعدازظهر روز بعد مليكا خانه بود كه برزو با چندين كيسه خريد به خانه برگشت‪ .‬مليكا با لبخند به‬
‫‪.‬استقبالش شتافت‬
‫‪.‬برزو كيسه ها روي كابينت چيد و يك گوني ده كيلويي برنج هم كنارش گذاشت‬
‫اووووووه برزو چه خبره؟ ‪_:‬‬
‫ده پونزده نفرن ديگه‪ .‬مي خواي چقدر بخرم؟ ‪_:‬‬
‫چند كيلو ميوه اس؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬پنج جور‪ .‬از هركدوم دو كيلو ‪_:‬‬
‫خوبه من گفتم سه چهار جور هر كدوم يك كيلو! ده كيلو برنج؟؟؟؟ مرغم كه سه تاست! تازه ‪_:‬‬
‫!!!چقدر بزرگن‬
‫خانم خانما تو اين مملكت سه چهار روز اول سال تعطيله! گيرت نمياد‪ .‬خيليم كه بخواي صرفه ‪_:‬‬
‫جويي كني با اين جمعيت روزي يك كيلو و نيم برنج رو مي خواي! ميوه و مرغتم زياد نمياد‪ .‬قول‬
‫‪.‬ميدم‬
‫مليكا ناليد‪ :‬همه ي اينا درست‪ .‬ولي من بخوام پول اينا رو بدم‪ ،‬ديگه از كجا بيارم شيريني بخرم؟‬
‫!نميشه كه بابام تا پاشو گذاشت تو خونه بگم پول بده كه من تا خرخره تو قرضم‬
‫قرض؟ مليكا جمع كن اين بساطو! اين مسخره بازيا چيه؟ كي پول تو رو خواست؟ چرا حرف تو ‪_:‬‬
‫‪.‬كله ات نميره؟ خوشم نمياد باهام تعارف كني! اگه نداشتم نمي خريدم‬
‫مليكا تا حال اينقدر او را خشمگين نديده بود‪ .‬با دستپاچگي گفت‪ :‬ولي برزو آخه شب عيده‪،‬‬
‫‪...‬گفتم شايد‪ ...‬آخه‬
‫من با شماها چيكار كنم؟ كي مي خواين باور كنين من بزرگ شدم؟ حتي اگه پولم نداشته ‪_:‬‬
‫باشم دستمو پيش تو و عزيز دراز نمي كنم‪ .‬من حقوق و عيدي مو از آقافرامرز گرفتم‪ .‬اون وقت‬
‫صبح رفتم پيش بابا دنبال كاراي زمين‪ ،‬ميگه اگه مي خواي عيديتو الن بدم كار داري‪ .‬اومدم خونه‬
‫عزيز ميگه ميخواي بري براي مليكا خريد كني بهت پول بدم‪ .‬بابا اين تن لش مي تونه خودش كار‬
‫كنه! چرا اذيت مي كنين؟‬
‫خيلي خب‪ .‬آروم باش‪ .‬من كه چيزي نگفتم‪ .‬چرا دلخوري از عزيز و باباتو سر من خالي مي ‪_:‬‬
‫كني؟ تازه از من بپرسي ميگم غلط كردي دلخوري‪ .‬بزرگترتن دلشون مي خواد بهت كمك كنن‪.‬‬
‫گردن مي گيري واسه چي؟ مگر خردي فراموش كردي كه درشتي مي كني؟؟؟‬
‫‪.‬برزو آهي كشيد و پشت ميز نشست‬
‫من درشتي نكردم‪ .‬با عرض شرمندگي همشو سر تو خالي كردم‪ .‬ولي آخه به كي بگم؟ بابا ‪_:‬‬
‫غير از من سه تا بچه داره‪ .‬داره واسه عيد ميره تبريز‪ ،‬بايد به تمام بچه هاي ايل و تبار زنش‬
‫عيدي بده‪ .‬عزيزم كه قربونش برم كل زندگيش مختصر حقوق بازنشستگي خدا بيامرز پدربزرگمه‪.‬‬
‫حال اين آدماي خيلي پولدار! مي خوان به من كه يه نفري كه هم واسه خودم كار مي كنم و هم‬
‫!نون و آبمم مهمونشونم كمك اضافه بكنن! ناسلمتي بيست و پنج سالمه‪ .‬بچه نيستم ديگه‬
‫!مليكا كه جوابي نداشت‪ ،‬براي عوض كردن موضوع خنديد و گفت‪ :‬راستي تولد گذشته ات مبارك‬
‫برزو دستي توي هوا تكان داد و بدون اين كه به او نگاه كند‪ ،‬گفت‪ :‬برو بابا حوصله داري! تو‬
‫!عمرمون كسي بهمون تولدمونو تبريك نگفته‬
‫از جا برخاست و گفت‪ :‬قصاب راسته تموم كرده بود‪ ،‬گفتم فردا ساعت ده حاضر كنه برم بگيرم‪.‬‬
‫شيريني چي مي خواستي؟‬
‫‪.‬خودم مي خرم ‪_:‬‬
‫‪.‬به سرعت اضافه كرد‪ :‬موضوع اصل ً پول و مخارجش نيست‪ .‬مي خوام خودم انتخاب كنم‬
‫‪.‬خب باهم بريم ‪_:‬‬
‫‪.‬نه ديگه زشته ‪_:‬‬
‫برزو اخمي كرد‪ .‬هنوز ناراحت بود‪ .‬دسته اي اسكناس تا شده از توي جيبش در آورد و روي ميز‬
‫‪.‬انداخت و گفت‪ :‬هر جور ميلته‪ .‬خداحافظ‬
‫‪.‬مليكا زير لب گفت‪ :‬خداحافظ‬
‫‪.‬جرات نكرد بگويد به آن پول احتياجي ندارد‬
‫ميوه ها را شست و توي جاميوه اي يخچال ريخت‪ .‬مرغها را هم توي سيني اي توي يخچال‬
‫گذاشت تا بعداً پاك كند‪ .‬خسته و ناراحت از آشپزخانه بيرون آمد‪ .‬نمي فهميد كجاي زندگي برزو‬
‫‪.‬جا دارد؟ كلفه روي مبل افتاد و به روبرو خيره شد‬
‫‪.‬هوا كامل ً تاريك شده بود كه به طرف خانه ي عزيز راه افتاد‬
‫صبح روز بعد از عزيز چايي گرفت‪ ،‬سر راه شيريني خريد و به خانه رفت‪ .‬با مادرش حرف زده بود‪.‬‬
‫‪.‬قرار بود فردا صبح زود با ماشين راه بيفتند‬
‫‪.‬توي آشپزخانه مشغول بود كه برزو در را باز كرد و گفت ياا‬
‫بعد هر دو لنگه را كامل ً باز كرد و از پشت يك وانت بار چند دست رختخواب كه توي چادر شب‬
‫پيچيده برداشت و توي راهرو انداخت‪ .‬بعد هم كرايه ي راننده را داد و برگشت در را جفت كرد و‬
‫‪.‬بست‬
‫مليكا با حيرت پرسيد‪ :‬اينا چيه برزو؟‬
‫چي؟ خب رختخوابن ديگه! مهموناتو كه نمي خواي روي قالي بخوابوني! مال عزيزن‪ .‬خودش ‪_:‬‬
‫‪.‬گفت ببر‬
‫با شرمندگي سر بلند كرد و زير لب گفت‪ :‬من چه جوري جبران كنم؟‬
‫‪.‬برزو در حالي كه صورتش پشت رختخواب پيچ‪ ،‬پنهان بود‪ ،‬گفت‪ :‬اون روي سگ منو بال نيار مليكا‬
‫‪.‬از كنار او به سرعت رد شد و رخت خوابها را به اتاق بچگيهايش كه هنوز تختش هم آنجا بود‪ ،‬برد‬
‫‪.‬مليكا هم يكي از رختخوابها را برداشت و به دنبالش آمد‬
‫تو بر ندار با اين هيكل نيم وجبيت! ميگم نرده هاي اين تخت تو زير زمينه‪ .‬اگه بچه كوچيك دارن ‪_:‬‬
‫بيارم وصلشون كنم‪ .‬دارن؟ ها؟‬
‫‪.‬پسر داييم دو سالشه ‪_:‬‬
‫پس چرا صدات بال نمياد؟ ‪_:‬‬
‫بدون اين كه منتظر جواب شود‪ ،‬رفت و بقيه ي رختخوابها را هم آورد و مرتب رويهم چيد‪ .‬بعد هم‬
‫‪.‬نرده هاي تخت را آورد و وصل كرد‬
‫مليكا از خجالت داشت آب ميشد‪ .‬با ناراحتي سراغ مرغهايش رفت تا آنها را پاك كند‪ .‬از مرغ پاك‬
‫كردن متنفر بود‪ ،‬ولي چاره اي نداشت‪ .‬تخته و كارد بزرگي روي ميز گذاشت‪ .‬نگاهي كرد‪ .‬يك كارد‬
‫كوچك هم كنارش گذاشت‪ .‬مرغها را از يخچال بيرون آورد‪ .‬يك آبكش هم گذاشت‪ .‬همه چيز حاضر‬
‫‪.‬شده بود‪ .‬بايد مشغول ميشد‪ .‬با درماندگي به مرغها نگاه كرد‬
‫برزو به آشپزخانه آمد‪ .‬داشت مي گفت‪ ،‬ميرود گوشت بگيرد؛ كه با ديدن قيافه ي درهم مليكا‬
‫پرسيد‪ :‬چي شده؟‬
‫‪.‬مليكا به سرعت گفت‪ :‬هيچي‬
‫مي خواي سر به تن من نباشه كه به جاي دو تا‪ ،‬سه تا گرفتم‪ .‬خيلي خب جريمه شو ميدم‪_: .‬‬
‫‪.‬خوردشون مي كنم تو خودت تميزشون كن‬
‫‪.‬نه برزو نه ‪_:‬‬
‫ولي قبل از اين كه بتواند مانعش شود‪ ،‬برزو مشغول كارد تيز كردن شد و بعد هم ماهرانه به جان‬
‫!مرغها افتاد‪ .‬چند دقيقه بعد هم دستهايش شست و بيرون رفت‬
‫مليكا پشت ميز نشست‪ .‬كاري كه او مي خواست در طول سه ساعت آينده بكند‪ ،‬برزو ظرف پنج‬
‫دقيقه انجام داده بود و رفته بود‪ .‬تمام مرغها خورد شده بود‪ .‬مليكا آرام آرام مشغول گرفتن چربيها‬
‫‪.‬و پوستهاي اضافه شد‬
‫تازه كارش تمام شده بود كه برزو با يك كيسه كه اقل ً پنج كيلو گوشت توي آن بود برگشت‪ .‬مليكا‬
‫‪.‬فقط مي خواست گريه كند‬
‫برزو چرخ گوشت را بيرون آورد‪ .‬تميزش كرد و نيمي از گوشتها را چرخ كرد‪ .‬كلفه و بي حوصله بود‬
‫‪.‬و اصل ً به مليكا نگاه نمي كرد‬
‫!!مليكا هم ديگر ولش كرده بود‪ .‬به درك!! هركار مي خواهد بكند‬
‫‪.‬برزو رفت‪ .‬مليكا هم تا شب مشغول شستن و خورد كردن و بسته بندي كردن بود‬

‫روز بعد مليكا از صبح تا بعدازظهر پيش عزيز بود‪ .‬دلش نمي خواست برود و دقيقه ها را براي‬
‫رسيدن مسافرينش بشمارد‪ .‬در عوض با كمك عزيز مشغول مرتب كردن كابينت هايش شد‪ .‬بعد‬
‫از ظهر وارد خانه شد‪ .‬شيريني و ميوه را توي ظرف چيد‪ .‬خواست به اتاق ببرد‪ .‬با ديدن يك كيسه‬
‫‪.‬ي آجيل ابرو درهم كشيد‬
‫!مگه گيرت نيارم برزو‪ .‬بذار مهمونام برن‪ ،‬من مي دونم و تو ‪_:‬‬
‫انتظارش تا ساعت ده شب طول كشيد‪ .‬خيلي نگران شده بود‪ .‬قرار بود حدود چهار بعد ازظهر‬
‫برسند‪ .‬ولي آخر شب رسيدند‪ .‬كمي راه گم كرده بودند‪ .‬اما قسمت عمده ي معطليشان به‬
‫!!خاطر جمعيت زيادشان بود! علوه بر دايي و بابابزرگ‪ ،‬عمو و خاله هم آمده بودند‬
‫مليكا همان قدر كه خوشحال شده بود‪ ،‬ناراحت و نگران هم بود‪ .‬معلوم نبود اين جماعت چه بر‬
‫!!!سر خانه ي برزو بياورند‬
‫آمدند‪ .‬شامي كه مليكا پخته بود‪ ،‬به علوه هر چه خوراكي همراه خودشان بود‪ ،‬خوردند و نيمه‬
‫‪.‬شب هر يك گوشه اي خوابيدند‬

‫صبح مليكا با تني يخ كرده و دردناك بيدار شد‪ .‬نگاهي به اطراف انداخت‪ .‬به جاي بالش زير سرش‬
‫‪.‬يكي از ابرهاي مبلهاي هال بود و به جاي پتو هم مانتوي كلفتي پوشيده بود‬
‫!نيمي از مهمانها بيدار بودند‪ .‬بقيه هم گوشه و كنار خانه ولو بودند‬
‫‪.‬مريم خواهر مليكا با دختر دايي و دختر عمو مشغول گشتن سوراخ سنبه هاي خانه بودند‬
‫‪.‬آن يكي دختر عمو داشت دست و روي بچه اش را مي شست‬
‫مامان و زن دايي مشغول آماده كردن صبحانه بودند‪ .‬خوشبختانه نان و پنير خودشان داشتند‪،‬‬
‫!چون مليكا و برزو فراموش كرده بودند‬
‫‪.‬پدربزرگ توي حياط نشسته بود و از باغچه ي پر از گل لذت مي برد‬
‫‪.‬و خلصه هر كسي مشغول كاري بود‬
‫مليكا خواب آلود برخاست‪ .‬دست و رويش را شست و به كمك مادرش رفت تا صبحانه را حاضر‬
‫‪.‬كند‪ .‬سيني بزرگي چاي ريخت و آورد‪ .‬بقيه هم بيدار شده بودند‬
‫مبلهاي هال را به ديوار چسبانده بودند كه وسطش سفره بيندازند‪ .‬همه جمع شدند‪ .‬بزرگترها‬
‫‪.‬روي مبل و بقيه سر سفره بودند‬
‫‪.‬همه مي خواستند بدانند مليكا اين خانه را چطور اجاره كرده است‬
‫مليكا نگاهي به جمع انداخت‪ .‬همه ساكت و منتظر حرفهاي او بودند‪ .‬كمي از رو رفته بود و نمي‬
‫دانست چه بگويد‪ .‬بالخره با احتياط گفت‪ :‬روزي كه من مي خواستم خونه اجاره كنم بنگاهيه‬
‫اينجا رو معرفي كرد و گفت صاحبش بهش سپرده يكي رو پيدا كنه كه چند وقتي تو اين خونه‬
‫بمونه‪ .‬منم گفتم مي مونم‪ .‬با صابخونه صحبت كرد و گفت اجاره نمي خواد من مي خوام اينجا رو‬
‫بفروشم‪ .‬حال باشه اونجا تا من مشتري پيدا كنم‪ .‬بعدم يكي خونه رو خريد و گفت مي خواد‬
‫بكوبه‪ .‬مي خواست بيرونم كنه‪ .‬اما نفر سومي پيدا شد و يه زمين خوب به طرف پيشنهاد كرد‪ .‬به‬
‫جاش فعل ً اينجا رو گرفته‪ .‬اين آخري تو اين خونه به دنيا اومده‪ .‬بعد از چند دست خريد و فروش‬
‫دوباره خونه به دستش رسيده و نمي خواد خرابش كنه‪ .‬وسايلم مال خودشه‪ .‬يعني از نفر اولي‬
‫‪...‬اين وسايل دست نخورده مونده بود تو زير زمين كه من كم كم آوردم بال‬

‫دوباره سوالها شروع شد‪ .‬مليكا كم كم در مورد عزيز و برزو توضيح داد‪ .‬البته بيشتر در مورد عزيز‪،‬‬
‫‪.‬سعي كرد توجهات را به برزو نكشاند كه مجبور شود بيشتر جواب بدهد‬
‫همه كنجكاو شده بودند كه عزيز و برزو را ببينند‪ .‬بالخره مادربزرگ مليكا گفت‪ :‬لبد دم تحويل بچه‬
‫‪.‬هاش پيششن‪ .‬ولي مي توني براي نهار فردا دعوتشون كني‬
‫نه مادرجون‪ .‬عزيز فقط يه پسر داره كه روز اول اين خونه رو ساخته‪ .‬النم پسرش تبريزه‪_: .‬‬
‫‪.‬نوبتيه‪ .‬يه سال عيد پيش عزيزن‪ ،‬يه سالم پيش مادرزنش‪ .‬امسالم رفتن‪ .‬عزيز با برزو تنهاست‬
‫!خب پس بگو واسه تحويل بيان ‪_:‬‬
‫‪.‬آره باباجون بگو بيان‪ .‬بده دم تحويل تنها باشن‪ .‬بگو بيان ما هم ببينيمشون ‪_:‬‬
‫راستي چرا برزو با پدرش نرفته؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬مادر برزو فوت كرده‪ .‬اين زن دومشه ‪_:‬‬
‫‪...‬خدا بيامرزتش ‪_:‬‬
‫مليكا لباس پوشيد كه برود عزيز را براي عصر كه سال تحويل ميشد دعوت كند‪ .‬خواهرش مريم‬
‫‪.‬گفت‪ :‬مليكا منم باهات ميام‬
‫‪.‬بيا بريم ‪_:‬‬
‫منم بيام؟ ‪_:‬‬
‫من چي؟ كجا ميرين؟ ‪_:‬‬
‫!منم هستما ‪_:‬‬
‫مليكا با كلفگي به همراهياني كه هر لحظه به تعدادشان افزوده ميشد نگاه كرد و گفت‪ :‬اصلً‬
‫تنها ميرم‪ .‬بابا ده نفر كه نميرن دو نفرو دعوت كنن!! همه تون برين تو‪ .‬نه ديگه هيشكي نياد‪.‬‬
‫برين ديگههههههه‬

‫‪.‬خودش بيرون رفت و در را پشت سرش بهم كوبيد‬

‫هوا بهاري و مليكا غرق شادي بود‪ .‬بعد از دو ماه بيشتر قوم و خويشها را ديده بود‪ .‬تنها نگرانيش‬
‫از بين رفتن در و ديوار خانه بود كه زياد هم مهم نبود‪ .‬به هر حال احتياج به رنگ و تعمير داشت‪.‬‬
‫‪.‬اميدوار بود برزو پول كلني به جيب بزند و خانه ي محبوبش را حسابي نونوار كند‬
‫‪.‬جلوي در خانه ي عزيز رسيد‪ .‬بعد از دو سه ضربه روي شيشه ي در‪ ،‬عزيز در را باز كرد‬
‫‪.‬مليكا با خوشحالي او را بوسيد و سلم كرد‬
‫عزيز گفت‪ :‬سلم عزيزم‪ .‬چشمت روشن‪ .‬مهمونات به سلمت رسيدن؟‬
‫‪.‬آره خدا رو شكر‪ .‬همه اومدن ‪_:‬‬
‫به دنبال عزيز وارد خانه شد‪ .‬برزو وسط هال روي چهارپايه ي بلندي ايستاده بود و داشت لوستر‬
‫‪.‬را تميز مي كرد‪ .‬از همان بال با خوشرويي سلم كرد‬
‫‪ J‬مليكا با خنده جواب داد‪ :‬سلم! عيد شد برزو بيا پايين! چه وقت خونه تكونيه؟‬
‫مي بينم كه خدا رو شكر كبكت خروس مي خونه! رفع دلتنگيها شد؟ ‪_:‬‬
‫!آره خدا رو شكر‪ .‬خدا بهت رحم كنه‪ .‬عمو و خاله ام هم اومدن‪ .‬سي چهل نفري هستن ‪_:‬‬
‫!مشكل من نيست ‪_:‬‬
‫!قول نميدم خونه ات سالم از زير دست و پاشون در بياد ‪_:‬‬
‫فداي سرت‪ .‬عزيز اين ديگه خوبه؟ جاييش خاك نداره؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬نه ديگه خوبه مادر‪ .‬بيا پايين ‪_:‬‬
‫برزو پايين آمد و رودرروي مليكا ايستاد و خيلي جدي پرسيد‪ :‬خب‪ .‬امرتون؟ مهمونا رو كه الكي ول‬
‫‪...‬نكردي بدوي اينجا‬
‫نه! اومدم براي تحويل دعوتتون كنم‪ .‬عزيز مياين؟ ‪_:‬‬
‫نه كجا بيايم؟ جمعتون خونوادگيه‪ .‬ما بيايم چيكار كنيم؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬عزيز نياين ناراحت ميشم‪ .‬اصل ً مامان بزرگم دعوتتون كرده‪ .‬گفته بگو حتماً بيان ‪_:‬‬
‫برزو متفكرانه پرسيد‪ :‬ما رو چه جوري معرفي كردي؟‬
‫!واي برزو نمي دوني چه قصه هايي گفتم ‪_:‬‬
‫عزيز گفت‪ :‬نكنه قصه ي روح مينو رو براشون تعريف كردي؟‬
‫واي نه!! چه طوري مي تونستم اين ماجرا رو بهشون بقبولونم؟ من فقط گفتم برزو اين خونه ‪_:‬‬
‫رو خريده و من رو اين حساب باهاش آشنا شدم‪ .‬بعدم چون خونه ي قديميشون بوده‪ ،‬شمام‬
‫اومدين خونه رو ببينين و خلصه باهم دوس شديم‪ .‬خيليم دروغ نگفتم نه؟ عزيز كلي تعريفتونو‬
‫كردم و گفتم چقدر مهمونم كردين و در حقم مادري كردين و ‪ ...‬البته نگفتم شب اينجا موندم ؛(‬
‫ولي خلصه اينقدر تعريف كردم‪ ،‬يعني اينقدر سوال كردن و هي من جواب دادم كه همشون به‬
‫شدت علقمند شدن كه شماها رو ببينن‪ .‬النم بايد برم‪ .‬مياين كه؟ منتظرتونم‪ .‬برزو راضيشون كن‬
‫!بياين ديگه‬
‫‪.‬برزو لبخندي زد و گفت‪ :‬چشم من سعي خودمو مي كنم‬
‫عزيز گفت‪ :‬منم دلم مي خواد با خونوادت آشنا بشم‪ .‬فقط مي خواستم دم تحويل مزاحم نشم‬
‫‪...‬كه‬
‫‪.‬شما مراحمين عزيز جون‪ .‬خوشحال ميشيم ‪_:‬‬

‫نيم ساعتي به تحويل مانده بود كه برزو و عزيز با يك گلدان آزاليا و يك ظرف شيريني دست پخت‬
‫عزيز از راه رسيدند‪ .‬برزو مرتب و خوش پوش حسابي دل مليكا را برده بود‪ .‬مليكا هم با آن لباس‬
‫‪.‬گلبهي كه مادرش به او عيدي داده بود زيبا تر از هميشه به نظر مي رسيد‬
‫مليكا با خوشحالي مهمانهايش را به جمع معرفي كرد‪ .‬شيريني ها را هم قبل از اين كه بچه ها‬
‫خدمتشان برسند‪ ،‬جلوي بزرگترها گرفت و گفت‪ :‬شيريني هاي عزيز تو دهن آب ميشه‪ .‬خيلي‬
‫‪.‬عالين‬
‫‪.‬مادر مليكا لبخندي زد و به عزيز گفت‪ :‬به مليكا هم ياد بدين‪ .‬بچه ام خيلي بي هنره‬
‫!مليكا اخمي كرد‪ .‬اما عزيز لبخندي زد و گفت‪ :‬مليكا خانومه‪ .‬خيلي دختر خوبيه ماشال‬
‫بعد از سال تحويل و عيدي دادن و گرفتن و روبوسي‪ ،‬دوباره همه سر جايشان نشستند‪ .‬اين بار‬
‫نوبت به برزو رسيد و اين كه چطور و از كجا توانسته است اين خانه را بخرد‪ .‬برزو در مورد سند به‬
‫ظاهر بي ارزشي كه به مادرش تعلق داشت توضيح داد و اين كه نگران مابه التفاوتش است‪ .‬پدر‬
‫مليكا كه وكيل بود فوراً گفت‪ :‬اون نمي تونه حقتو بخوره‪ .‬من خودم حاضرم دو سه روز بعد از‬
‫‪.‬تعطيلت بمونم و حقتو ازش بگيرم‬
‫‪.‬برزو لبخندي زد و گفت‪ :‬شما لطف دارين‬
‫عمو پرسيد‪ :‬تحصيلتتون چيه آقا برزو؟‬
‫‪.‬ليسانس الكترونيك ‪_:‬‬
‫خوبه خوبه‪ .‬شغلتون چيه؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬شاگرد كافي شاپ ‪_:‬‬
‫چيييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟‪_:‬‬
‫تمام جمع متعجب به آقاي مهندس! نگاه كردند‪ .‬برزو حيرت زده نگاهي كرد و گفت‪ :‬اين شغل‬
‫ضمن تحصيلم بود‪ .‬ولي براي بعد از عيد از طرف يه شركت كامپيوتري دعوت به كار شدم كه قراره‬
‫‪.‬مشغول بشم‬
‫كدوم شركت؟ ‪_:‬‬
‫برزو اسم شركت را كه يك شركت خيلي معتبر بود برد‪ .‬هركس غير از برزو بود مليكا فكر مي كرد‬
‫دارد بلوف مي زند‪ .‬اما اين برزو بود! با آن صداقت نگاهش و مهرباني و سادگي لحنش محال بود‬
‫‪.‬دروغ بگويد‬
‫حقوق پايه اش چقدره؟ ‪_:‬‬
‫شغل پدرتون چيه؟ ‪_:‬‬
‫چند سالتونه؟ ‪_:‬‬
‫چند ساله ليسانس گرفتين؟ ‪_:‬‬
‫وووووووو‬
‫مليكا مي خواست داد بزند كه ولش كنينننننننننننننننننن!!! نمي دانست برزو چرا عصباني نمي‬
‫شود‪ .‬كم مانده بود بپرسند شبها قبل از خواب مسواك مي زند يا نه؟!! زندگيش را زير و رو كردند‪.‬‬
‫!بيچاره اگر خواستگاري هم آمده بود نبايد اين همه استنطاق ميشد‬

‫مادربزرگ مليكا رو به عزيز كرد و پرسيد‪ :‬حتماً براش شيريني هم خوردين نه؟‬
‫!تا حال كه نه‪ .‬ولي اگه به غلمي قبولش كنين مي خوريم ‪_:‬‬
‫برزو فوراً رو به عزيز كرد و با نگاهي پرسش آميز منتظر ادامه ي حرفش شد‪ .‬عزيز خنديد و گفت‪:‬‬
‫چيه؟ حرف شيريني شنيدي گوشات تيز شد؟‬
‫مليكا كه بين آن همه سر و صدا متوجه ي حرفشان نشده بود با ناراحتي نگاهشان مي كرد‪ .‬از‬
‫اين كه عزيز توي جمع سربسر برزو مي گذاشت دلخور بود‪ .‬كم كم مي خواست دست برزو را‬
‫!بگيرد و از اتاق بيرونش كند‪ ،‬بلكه دست از سرش بردارند‬
‫‪.‬مادربزرگ رو به پدر مليكا كرد و با لبخند به عزيز گفت‪ :‬اجازه ي دختر دست پدرشه‬
‫‪.‬پدر مودبانه به مادرزنش گفت‪ :‬اجازه ي ما هم دست شماست حاج خانم‬
‫مادربزرگ رو به شوهرش كرد‪ :‬شما چي ميگين آقا؟‬
‫عزيز پرسيد‪ :‬پسر منو به غلمي قبول مي كنين؟‬
‫مليكا تازه متوجه ي ماجرا شد! سر به زير انداخت‪ .‬صورتش گر گرفته بود‪ .‬بيشتر از آن كه خجالت‬
‫‪.‬بكشد ناراحت بود‬
‫پدربزرگش گفت‪ :‬آقا برزو پسر ماست‪ .‬وال تو اين دور و زمونه جووني اينقدر سالم و مودب كم پيدا‬
‫‪.‬ميشه‬
‫مليكا فكر كرد‪ :‬بعله واقعاً ادب به خرج داد به جاي جواب اين سوالها داد نكشيد‪ .‬من كه جاش‬
‫!بودم گذاشته بودم رفته بودم‬
‫پدربزرگ بعد از مكثي اضافه كرد‪ :‬خب ما هم سخت نمي گيريم‪ .‬همين سخت گيريهاي بيجاست‬
‫‪...‬كه مانع ازدواج جوونا ميشه‪ .‬قديما اين حرفا نبود كه‪ .‬خيلي همه چي راحتتر بود‬
‫!مليكا فكر كرد‪ :‬آره جون خودتون‬
‫مادربزرگ از پدر مليكا پرسيد‪ :‬خب نظر شما چيه؟‬
‫پدر نگاهي پر مهر به دخترش انداخت‪ .‬اگر تصميم با او بود كه نمي خواست از دخترش جدا شود‪.‬‬
‫‪.‬چه برزو چه هركس ديگر‪ .‬اما آهي كشيد و گفت‪ :‬هرچي كه خودش بگه‬
‫‪.‬مليكا نگاهي به بابا انداخت‪ .‬دوباره سر به زير انداخت‬
‫‪.‬مادربزرگ گفت‪ :‬سكوت علمت رضاست‪ .‬مباركه انشال‬
‫همه ي جمع مشغول تبريك گفتن و كف زدن شدند‪ .‬مليكا كه ديگر نمي توانست بنشيند به‬
‫‪.‬آشپزخانه گريخت‬
‫زن دايي گفت‪ :‬ببينم اين از خجالت پا شد يا از ناراحتي؟ نكنه مخالف بود روش نشد بگه؟‬
‫همه لحظه اي سكوت كردند‪ .‬تا اين كه عزيز رو به پدر مليكا كرد و گفت‪ :‬اگه اجازه بدين‪ ،‬برزو بره‬
‫‪.‬ازش بپرسه‪ .‬بالخره قبل از هر تصميمي بايد چند كلمه اي صحبت كنن‬
‫‪.‬خواهش مي كنم ‪_:‬‬
‫‪.‬نگاهي به برزو كرد و با حركت سر به او اجازه داد كه برود‬
‫‪.‬برزو از جا برخاست و با نگاهي از جمع كسب اجازه كرد و به طرف آشپزخانه رفت‬
‫مليكا ناراحت و نگران پشت ميز نشسته بود‪ .‬آرنجهايش را روي ميز گذ اشته بود و انگشتهايش را‬
‫‪.‬توي هم گره كرده بود‪ .‬با حالتي عصبي داشت انگشت اشاره اش را گاز مي گرفت‬
‫برزو وارد شد و آرام در را پشت سرش بست‪ .‬نگاهي به او انداخت و گفت‪ :‬مجبور نيستي قبول‬
‫‪.‬كني‪ ،‬اينقدر حرص نخور‬
‫مليكا عكس العملي نشان نداد‪ .‬برزو جلو آمد‪ .‬دست او را عقب زد و گفت‪ :‬نكن! بهت ميگم مجبور‬
‫نيستي‪ ،‬چرا اينقدر خودتو ناراحت مي كني؟ من كه چيزي نمي گم‪ .‬خونوادتم كه پس فردا پا‬
‫‪.‬ميشن ميرن‪ .‬كسي نمي مونه كه بهت سركوفت بزنه‬
‫‪.‬مليكا دستهايش را روي ميز گذاشت و گفت‪ :‬ناراحتي من به خاطر اين نيست‬
‫برزو روبروي او نشست و آرام گفت‪ :‬به خاطر چيه؟‬
‫‪.‬هر دو سعي مي كردند صدايشان به گوشهاي تيز پشت در نرسد‬
‫مليكا بغضش را فرو داد و گفت‪ :‬بدون اين كه حرفي زده باشي همه چي پرسيدن‪ .‬اونا خجالت‬
‫نمي كشن‪ ،‬تو چرا حرف نمي زني؟‬
‫چي بايد بگم؟ ‪_:‬‬
‫من كه جات بودم داد مي كشيدم! آخه فضولي تا كجا؟؟؟ ‪_:‬‬
‫‪.‬من چيزي به دل نگرفتم‪ .‬تو هم خودتو ناراحت نكن ‪_:‬‬
‫‪.‬مليكا بدون اين كه نگاهش كند گفت‪ :‬برزو تو زيادي مهربوني‬
‫!يا اين كه زيادي ساده ام ‪_:‬‬
‫‪.‬من سادگي و صبوريتو دوست دارم‪ ،‬ولي‪ ...‬بايد از خودت دفاع مي كردي ‪_:‬‬
‫!چي مي گفتم؟ اگه هتك حرمتي مي كردم كه ديگه دخترشونو بهم نمي دادن ‪_:‬‬
‫!دخترشون بخوره تو سرشون ‪_:‬‬
‫‪.‬برزو با اخم گفت‪ :‬مودب باش مليكا‬
‫مليكا سر بلند كرد و در حالي كه به ميز چشم دوخته بود‪ ،‬سري به تاييد تكان داد و گفت‪ :‬معذرت‬
‫مي خوام‪ .‬ولي حرصم دراومد‪ .‬ولم نمي كنن‪ .‬همينجور يه ريز مي پرسن‪ .‬اگه شما نيومده بودين‬
‫!اينا اين چند ساعت مي خواستن راجع به چي حرف بزنن؟‬
‫!باز خدا خيرمون بده شديم سوژه ي صحبت ‪_:‬‬
‫‪.‬مليكا لبخندي زد‪ .‬برزو هم با محبت نگاهش كرد و خنديد‬
‫مليكا دوباره درهم رفت و گفت‪ :‬ميگن سخت گيري نمي كنيم و خيلي خوبيم و اين حرفا‪ .‬ديگه‬
‫چه ايرادي مي خواستن بهت بگيرن؟ خونه‪ ،‬شغل‪ ،‬تحصيلت يا نجابت و صداقت؟ دلم مي‬
‫خواست يكيشو نداشتي ببينم كي آسون مي گيره! فقط كافي بود در مورد اون دعوت به كارت‬
‫!!حرفي نمي زدي! الن اينجا نبودي‬
‫برزو آرام گفت‪ :‬اون دعوت به كارو فقط به خاطر تو قبول كردم‪ .‬دلم مي خواست اگه يه روزي باهم‬
‫ازدواج كرديم روت بشه سرتو بلند و بگي شوهرت چه كاره اس‪ .‬النم اگه قبول نكني‪ ،‬منم‬
‫‪.‬قبولش نمي كنم‬
‫برزو صداقت تو از همه چي براي من مهمتره‪ .‬شايد روز اول شغلت برام مهم بود‪ .‬ولي الن ‪_:‬‬
‫‪.‬برام فرقي نمي كنه تو چكار مي كني‪ .‬دلم ميخواد راضي و خوشحال باشي‬
‫برزو لبخندي زد و گفت‪ :‬من راضي و خوشحالم‪ .‬دلم نمي خواد خودتو بيخودي ناراحت كني‪ .‬از‬
‫!همه اينا گذشته‪ ،‬تو هنوز جواب منو ندادي‬
‫!مليكا با خجالت لبخندي زد‪ .‬سر به زير انداخت و گفت‪ :‬تو هم سوالي نكردي‬

‫برزو ساعدهايش را روي ميز گذاشت‪ .‬انگشتهايش را توي هم قفل كرد و گفت‪ :‬راستش من تا‬
‫!حال خواستگاري نرفتم‪ ...‬اينجور وقتا چه جوري سوالشونو مطرح مي كنن؟‬
‫!صداي آشنايي كه هر دو را از جا پراند‪ ،‬گفت‪ :‬نخوردي نون گندم‪ ،‬ديدي كه دست مردم‬
‫!برزو با صدايي كه به زحمت بال مي آمد‪ ،‬گفت‪ :‬سلم! خيلي خوشحالم كه برگشتي مامان‬
‫مينو لبخندي زد‪ .‬انگشتهايش را پشت كمرش قفل كرد و گفت‪ :‬عليك سلم! من كه جايي نرفته‬
‫!بودم! كجا برم؟ بهشت من همين جاست‬
‫مليكا با صدايي لرزان پرسيد‪ :‬پس واسه چي اينقدر منو ترسوندي؟ مي دوني چقدر از برزو‬
‫خجالت كشيدم؟؟؟‬
‫واسه اين كه داشتي لج مي كردي‪ .‬طرفداري من از برزو رو ميذاشتي به حساب مادر بودنم‪_: .‬‬
‫!ولي حال دوسش داري‬
‫مليكا سر به زير انداخت‪ .‬برزو با لبخند نگاهش كرد‪ .‬بعد رو به مادرش كرد و گفت‪ :‬نگفتي تا حال‬
‫كجا بودي؟‬
‫خداييش جاي مزخرفي بود! بشين‪ .‬مزاحم صحبتتون نباشم‪ .‬مي خواستي ‪ J‬تو لوله بخاري ‪_:‬‬
‫‪.‬سوالي بپرسي‬
‫برزو نشست‪ .‬نگاهي به مينو انداخت‪ .‬رو به مليكا كرد و بالخره بعد از چند لحظه مِن و مِن كردن‬
‫!گفت‪ :‬ببين من نمي دونم چي بگم ديگه! بپرسم ميشه لطف ًا با من ازدواج كنين؟ ‪ ...‬مثلً‬
‫نگاهي به مينو انداخت و اضافه كرد‪ :‬نااميد كننده اس! آخه چي بگم كه قشنگ باشه؟‬
‫مليكا سر به زير انداخته بود و مي خنديد‪ .‬از كنار ميز پاهاي خوش تراش مينو را ميديد كه با آن‬
‫!دامن تا روي زانو‪ ،‬واقعاً قشنگ بود‪ .‬فكر كرد‪ :‬اگه پاهاي دخترم به مينو بره خيلي خوب ميشه‬
‫!!مينو به برزو گفت‪ :‬پاشو مادر‪ .‬نمي خواد دنبال كلمات قشنگ بگردي! اين دخترشم زاييد‬
‫!!!مليكا با حرص داد زد‪ :‬مينو‬
‫مگه دروغ ميگم؟ ‪_:‬‬
‫مينو غش غش خنديد‪ .‬برزو گفت‪ :‬ميشه به منم بگين موضوع چيه؟‬
‫در آشپزخانه باز شد‪ .‬مينو توي شكاف ديوار محو شد‪ .‬دو سه تا از بچه ها كه تا حال پشت در‬
‫گوش ايستاده بودند‪ ،‬وارد شدند‪ .‬پسردايي با لحن مسخره اي پرسيد‪ :‬مينو كيه؟‬
‫!مريم گفت‪ :‬وقت مصاحبه تمام شده است‬
‫كلي هم دماغشان سوخته بود كه غير از جيغي كه مليكا كشيده بود‪ ،‬هيچ حرف ديگري را‬
‫!نشنيده بودند‪ ،‬چون مليكا و برزو خيلي احتياط كرده بودند‬
‫حال همه مي خواستند بدانند كه مليكا براي چي داد زده بود مينو؟مليكا به سرعت از كنارشان‬
‫‪.‬رد شد و حاضر نشد هيچ توضيحي بدهد‪ .‬برزو هم خندان به دنبالش رفت‬

‫خاله ي مليكا‪ ،‬قبل از اين كه مليكا رد شود‪ ،‬دست او را گرفت و پرسيد‪ :‬بالخره شيريني بخوريم‬
‫عروس خانم يا نه؟‬
‫‪.‬مليكا نگاهي به ظرف خالي شيريني انداخت و گفت‪ :‬اگه گيرتون اومد بخورين‬
‫همه خنديدند‪ .‬دوباره بازار ماچ و بوسه به راه افتاد‪ .‬بچه ها هم مشغول سوت و دست و جيغ زدن‬
‫‪.‬بودند‪ .‬همه از اين كه سفرشان هيجان مضاعفي پيدا كرده بود خوشحال بودند‬

‫بعد از صرف شام‪ ،‬بزرگترها سر ميز نشسته بودند و مليكا و برزو هم ناچاراً صاحبخانه شده بودند‪.‬‬
‫‪.‬ميز را جمع مي كردند‪ ،‬چاي مي ريختند و مشغول رتق و فتق امور بودند‬
‫مينو هم هرجا كه ميشد خودش را نشان ميداد و پارازيتي مي فرستاد‪ .‬مليكا كه كلفه شده بود‪،‬‬
‫‪.‬مدام با او دعوا مي كرد كه تا كسي او را نديده است خودش را پنهان كند‬
‫برزو همچنان لبخند ميزد و سعي مي كرد مليكا را هم آرام كند‪ .‬نزديك نيمه شب بود‪ .‬بزرگترها‬
‫همچنان گرم صحبت بودند‪ .‬نتيجه گرفته بودند‪ ،‬حال كه همه جمعند نامزدي را هم برگزار كنند‪.‬‬
‫بحث سر اين بود كه عقدكنان هم باشد يا نه؟‬
‫مليكا داشت ظرفهاي كثيف را با كمك خواهرش توي ماشين ظرفشويي مي چيد كه برزو وارد‬
‫‪.‬آشپزخانه شد و زير گوش مليكا گفت‪ :‬يه لحظه بيا رو پشت بوم‬
‫و خودش به سرعت از راه پله اي كه توي راهرو نزديك در آشپزخانه بود‪ ،‬بال رفت‪ .‬مليكا كليد در‬
‫پشت بام را پيدا نكرده بود‪ ،‬ولي برزو فرصتي نداد تا اين را بگويد‪ .‬نگاهي به مريم انداخت‪ .‬ماشين‬
‫‪.‬را به سرعت راه انداخت و گفت‪ :‬يه لحظه حواس بچه ها رو پرت كن دنبال من نيان‬
‫خودش پله ها را دو تا يكي بال رفت‪ .‬با ديدن در باز پشت بام بيرون رفت‪ .‬قبل از اين كه برزو را‬
‫ببيند‪ ،‬برزو دست برد و در را پشت سر او بست و قفل كرد‪ .‬مليكا برگشت‪ .‬با حيرت نگاهي به در‬
‫انداخت و گفت‪ :‬اين قفلش خيلي قديمي بود‪ ،‬زنگ زده بود‪ .‬چه جوري بازش كردي؟‬
‫برزو شانه اي بال انداخت و گفت‪ :‬همون اوائل قفل ساز آوردم درستش كردم‪ .‬كليدشم زير موكت‬
‫‪.‬كنار در گذاشتم‪ .‬مي خواستم بهت بگم يادم رفت‬
‫مليكا با لبخند پرسيد‪ :‬حال صدام كردي همينو بگي؟‬
‫برزو نگاهي به اطراف انداخت‪ .‬آه بلندي كشيد و برگشت‪ .‬چشم توي چشمهاي مليكا دوخت و‬
‫گفت‪ :‬صدات كردم بهت بگم دوسِت دارم‪ .‬بهت خيلي افتخار مي كنم و اميدوارم بتونم تو هر‬
‫‪.‬شرايطي تكيه گاه مناسبي برات باشم‬
‫مليكا با خجالت سر بزير انداخت‪ .‬باد موهايش را توي صورتش ريخت‪ .‬صداي كف زدن مليمي‬
‫‪.‬سكوت را شكست‬
‫برزو كه كمي از رو رفته بود‪ ،‬رو به مينو كرد و گفت‪ :‬مي دونم خوشحال ميشي پسرت سر و‬
‫سامون بگيره‪ ،‬اما بهتر نيست چند دقيقه اي تنهامون بذاري؟ زياد طول نمي كشه‪ .‬النه كه يه‬
‫‪.‬گروه ردمونو بگيرن و به اينجا برسن‬
‫‪.‬مينو لبخندي زد و گفت‪ :‬بسيار خب‪ .‬من فقط مي خواستم تبريك بگم‬
‫‪.‬ممنونم ‪_:‬‬
‫مليكا به ديواره ي راه بام تكيه داد‪ ،‬دستهايش را پشت كمرش بهم قفل كرد و نفس عميقي‬
‫‪.‬كشيد‪ .‬مينو از در بسته گذشت و محو شد‬
‫برزو دست توي موهاي پريشان مليكا برد و آرام پرسيد‪ :‬خيلي دلم مي خواد بدونم در مورد من‬
‫چه احساسي داري؟‬
‫اگه بگم دوسِت دارم‪ ،‬تمام احساسمو نمي رسونه‪ .‬نمي دونم چه جوري بگم‪ ...‬نمي دونم از ‪_:‬‬
‫كي و چه جوري شروع شده‪ .‬شايد از وقتي كه بهت كليد خونه رو دادم‪ .‬من اينقدر آدم بي‬
‫احتياطي نبودم كه به اين راحتي به كسي كه فقط يكي دو بار ديدمش كليد بدم‪ .‬ولي اعتمادي‬
‫كه به تو كردم از جنس معاملت روزمره ام نبود و خوشحالم كه هرگز پشيمون نشدم‪ .‬اگه تو مي‬
‫‪...‬خواي بعد از اين تكيه گاه من باشي‪ ،‬بايد بگم من خيلي وقته كه بهت تكيه كردم‪ .‬خيلي وقت‬
‫تمام شد‬
‫پنج شنبه ‪ 2/12/86‬ساعت ‪ 1.50‬بعدازظهر‬

‫شاذّه‬

You might also like