You are on page 1of 33

‫دوستت دارم باور كن‬

‫نمیخوام روابطمون از حد کامنت و چت و ایمیل فراتر بره‪ .‬نه وبکم نه ویس و نه عکس‪.‬‬

‫از وقتی که این جمله را تایپ کرده بود و جواب تاییدش را دریافت کرده بود‪ ،‬پنج سال‬
‫میگذشت‪ .‬پنج سال بود که باهم دوست بودند‪ .‬درونی ترین درددلهایشان پیش هم‬
‫بود‪ .‬بدون اینکه هیچ تصوری از صدا و سیمای طرف مقابلشان داشته باشند‪ .‬حتی‬
‫اسمشان هم مستعار بود‪ .‬پیشی و برونو‪ .‬سگ و گربه ای که هیچ وقت دعوایشان‬
‫نشده بود‪.‬‬

‫روز انتخاب واحد دانشگاه بود‪ .‬پیشی در اوج هیجان و ناباوری ورقه ی انتخاب واحد را‬
‫زیر و رو میکرد‪ .‬قبول شدن تو هفده سالگی یک شاهکار بود‪.‬حواسش پیش چت‬
‫امشب بود‪ .‬چی زدی چیکار کردی؟ آخه برونو بعد از سربازی دوباره کنکور داده بود‪.‬‬
‫الن بیست سالش بود و اونم سال اول بود‪ .‬اونم امروز انتخاب واحد داشت‪ .‬کدام شهر‬
‫کدام دانشگاه نمیدانست‪.‬دور و بر حسابی شلوغ بود‪ .‬اما پیشی غرق افکارش بود‪.‬یک‬
‫پسر بور و باریک به طرفش آمد‪ .‬بدون حرف روی نیمکت کنارش نشست‪ .‬تقریباْ‬
‫پشتش به او بود و حواسش توی برگه اش‪ .‬پیشی کمی کنار کشید‪ .‬تقریب ْا داشت از‬
‫آن طرف نیمکت می افتاد‪ .‬با بدبینی نگاهی به پسره ی پررو انداخت که نزدیک بود‬
‫پایش له کند‪ .‬حتی یک ببخشید هم نگفته بود‪ .‬نگاهش روی پوتینهایش ثابت ماند‪.‬‬

‫یه پوتینایی خریدم آخرشه‪ .‬جیر قهوه ای‪ .‬کنارش زیپ داره و سگک‪ .‬مامانم کلی غر زد‬
‫که اص ْ‬
‫ل به ریخت بور و ظریف و بچه گونه ات نمیخوره‪ .‬اما دیگه گذشته بود‪.‬‬

‫نفسی کشید‪ .‬شلوار مخمل کبریتی سفیدش‪ .‬همان که از پنج سال پیش رو‬
‫چشماش نگهش داشته بود و خیلی دوستش داشت‪ .‬ممکنه؟ نه محاله‪.‬آخه اینجا؟‬

‫پیراهن چهارخانه‪ .‬همیشه چهارخانه‪ .‬ساعت؟ساعت؟‬

‫هی موفق شدم‪ .‬ساعت ضد خش سواچم رو خش کردم‪ .‬یه خش تابلو که همیشه‬


‫انگار ساعت یه ربع به سه مونده‪ .‬یا شاید نه و ربع‪ .‬گرفتی قرینه سازی رو؟ مامانم‬
‫میخواد کلمو بکنه‪ .‬آخه هدیه ی داییمه‪ .‬گفته بودم که‪ .‬باور کن خیلی سعی کردم‬
‫مراقبش باشم‪ .‬تو باور کن‪ .‬مامان که نمیکنه‪.‬‬

‫ساعتش انگار یک ربع به سه مانده بود‪ .‬یک دسته موی طلیی روی پیشانی بلندش‬
‫افتاده بود‪ .‬داشت ته مداد اتودش را میجوید‪.‬پیشی تقریب ْا گریه اش گرفته بود‪.‬‬
‫نمیتوانست باور کند‪ .‬زیر لب گفت‪ :‬برونو؟‬
‫پسرک از جا پرید‪ .‬برگه ها و مداد اتودش ریخت‪ .‬با دستپاچگی خم شد‪ .‬در حالیکه‬
‫سعی میکرد آنها را جمع کند گفت‪ :‬پیشی تویی؟نه خدای من‪ .‬اینجا ؟ برگه ها را روی‬
‫نیمکت گذاشت و ایستاد‪ .‬انگار توی ذهنش دنبال کلمات میگشت‪..........‬‬

‫‪ :‬آ‪....‬خوب‪......‬سلم‪ .‬راستش من چی بگم‪ .‬چه جوری بگم ‪.‬خیلی هیجان زده شدم‪.‬‬
‫واقع ًا خودتی؟ خوب آره معلومه که تویی‪ .‬کی منو به اسم برونو میشناسه؟ باورم‬
‫نمیشه‪ .‬تو؟ یک در چند هزار امکانش بود؟‬
‫‪ :-‬منو رنگ نکن برونو‪ .‬من خودم ذغالم‪ .‬بگو از کی فهمیدی من اینجا زندگی میکنم؟‬
‫فکر نمیکنم همشهری باشیم‪.‬‬
‫‪ :-‬نه متاسفانه همشهری نیستیم‪ .‬وال زودتر پیدات میکردم‪ .‬خوب راستش همون‬
‫اوایل فهمیدم‪ .‬از نشونیهایی که دادی‪ .‬خیابون بازار و چیزای دیگه‪ .‬ذره ذره رو مثل پازل‬
‫کنار هم چیدم‪ .‬چند بار هم به اسم مسافرت و بهانه های مختلف اومدم‪ .‬اما خوب‬
‫قیافتو که نمیشناختم‪ .‬اسمتم که نمیدونم‪ .‬اعتراف میکنم که به اندازه ی تو هم‬
‫باهوش نیستم‪ .‬خواستم دوره ی سربازی بیام اینجا‪ .‬هر کار کردم نشد‪ .‬بالخره واسه‬
‫دانشگاه موفق شدم‪.‬‬
‫‪ :-‬ولی آخه چرا؟ دوستی ما کم و کسری نداشت‪.‬‬
‫‪ :-‬ببین پیشی من هزار کیلومتر نکوبیدم بیام اینجا اینو بشنوم‪ .‬اومدم فاصله ها رو کم‬
‫کنم‪ .‬اومدم رودررو باهات حرف بزنم‪.‬‬
‫‪ :-‬اشتباه کردی‪ .‬عوضی اومدی‪ .‬تو فقط باعث فاصله شدی‪ .‬اینجا شهر منه‪ .‬تو همین‬
‫دانشگاه کلی آشنا دارم‪ .‬اگه یکی به گوش بابام برسونه که دوست پسر دارم اعدامم‬
‫میکنه‪ .‬تو که شرایط منو میدونی‪ .‬چرا همه چی رو خراب کردی؟‬
‫‪ :-‬باورم نمیشه اینو بگی‪ .‬حتی باورم نمیشد به این زودی پیدات کنم‪ .‬کلی نقشه‬
‫کشیده بودم که چه جوری گیرت بیارم‪ .‬فکر میکردم وقتی منو ببینی‪..........‬‬
‫_‪ :‬ذوق زده بشم؟ از خوشحالی بال در بیارم؟ متاسفم من دیگه نمیتونم حتی به نامه‬
‫هات جواب بدم‪ .‬برونو تو زیر قولت زدی‪ .‬همه چی تموم شد خداحافظ‪ .‬امیدوارم اینقدر‬
‫مرد باشی که تو دانشگاه منو ضایع نکنی‪.‬‬
‫‪ :-‬آخه چرا اینجوری میکنی؟ مگه من باهات چیکار کردم؟ اینه نتیجه ی پنج سال‬
‫رفاقت؟‬
‫‪ :-‬باور کن برونو این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست‪ .‬دیگه اگه طرف من بیای ازت‬
‫شکایت میکنم‪ .‬دلم نمیخواست اینجوری بشه ‪ .‬خودت کردی‪.‬‬
‫پیشی با قدمهای سریع دور شد و برونو را حیرتزده بر جای گذاشت‪.‬چند قدم بعد دختر‬
‫خاله مادرش که توی همان دانشگاه درس میخواند جلو آمد و با تغیر گفت‪ :‬ببینم پسره‬
‫سربسرت گذاشت؟ دادشم همرامه ها‪ .‬بگم بره حالشو بگیره؟ چی گفت بهت؟‬
‫_‪ :‬هیچی بابا ولم کن‪ .‬من وکیل وصی نخوام کی رو باید ببینم؟‬
‫‪ :-‬ببخشین ارغوان خانوم‪ .‬میخواستم کمکت کنم‪ .‬به مامانت گفتم دختر خوشگلتو تو‬
‫خونه نگه داری بهتره‪ .‬بی شوخی چشم میخوری ها‪ .‬هم خوشگل هم درس خون‪ .‬به‬
‫هر حال رو من حساب کن‪ .‬داداشم نباشه بالخره تو حراست آشنا دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬از لطفت ممنونم‪ .‬ولی فعل ً احتیاجی به کمک ندارم‪.‬‬
‫با پریشانی برگه ی انتخاب واحد را پر کرد‪ .‬آخر بار فقط امیدوار بود ساعت کلسهایش‬
‫روی هم نباشد‪.‬‬
‫به همان شدتی که خوشحال بود عصبانی بیرون آمد‪ .‬تاکسی دربست گرفت و به‬
‫خانه برگشت‪.‬‬
‫کسی خانه نبود‪ .‬طبق عادت کامپیوتر را روشن کرد و لباسهایش را عوض کرد‪ .‬همینکه‬
‫به اینترنت وصل شد آه از نهادش برآمد‪ .‬با بغض گفت‪ :‬لعنتی‪.‬‬
‫کامپیوتر را خاموش کرد و روی تختش افتاد‪ .‬تصور اینکه برونو یک شخصیت واقعی‬
‫باشد مشکل بود‪ .‬تا حال تمام حرفهایش را به امید اینکه او را هرگز نمیبیند برایش‬
‫مینوشت‪ .‬با او راحت بود‪ .‬نه آبروریزی داشت نه مسئله ای‪ .‬یک اعتماد دوطرفه‪ .‬او هم‬
‫درددل میکرد‪ .‬ارغوان حرفهایی را به او زده بود که نه به مادر نه خواهر و نه حتی‬
‫بهترین دوستش گفته بود‪ .‬فقط او میدانست که تو قلبش چی میگذرد‪ .‬ولی حال ‪......‬‬
‫داشت از خجالت میمرد‪ .‬به او اولتیماتوم داده بود که شکایت میکند‪ .‬اما خیلی‬
‫میترسید‪....‬تا حال به او اعتماد مطلق داشت‪ .‬اما حال اگر از لجش حرفی میزد‪.......‬‬

‫نزدیک یک ماه ترس از آبروریزی مثل سایه دنبالش بود‪ .‬اما برونو هیچ حرکتی نکرد‪ .‬نه‬
‫تو دانشگاه نه نت‪ .‬نبود که نبود‪ .‬نه ایمیلی نه خبری‪ .‬تو دانشگاه هم از ده متری‬
‫نزدیکتر نمی آمد‪ .‬خواسته یا ناخواسته حال اسمش را میدانست‪ .‬کیان تمدن‪ .‬خیلی‬
‫هم محبوب بود‪ .‬خوش تیپ و خوش صحبت‪ .‬با موهای لخت بور که یک طرف صورتش‬
‫میریخت و چشمان مهربان آبی‪ .‬باریک و بلند‪ .‬دخترها برایش سرودست میشکستند و‬
‫پسرها هم دوستش داشتند‪ .‬همه جا حرف کیان بود‪ .‬با همه دوست بود‪ .‬اما دوست‬
‫خاصی برای خودش نداشت‪ .‬چه دختر چه پسر‪.‬‬
‫کم کم خیالش راحت شد‪ .‬کیان مشغولتر از آن به نظر میرسید که اصل ً به او فکر کند‪.‬‬
‫چه برسد به اینکه قصد بدی داشته باشد‪ .‬از این سو ارغوان در خلء بدی رها شده‬
‫بود‪ .‬بهترین دوستش را از دست داده بود‪ .‬با محیط جدید هم انس نگرفته بود‪.‬هیچ‬
‫دوستی نداشت‪ .‬درسها هم خیلی سنگین بود‪.‬‬
‫در این بین اردلن پسر همسایه خواستگار خواهرش ترلن شد‪ .‬خیلی وقت بود که‬
‫همدیگر را دوست داشتند‪ .‬اما شرایط جور نمیشد‪ .‬تنها کسی که از دل سوخته ی‬
‫ترلن خبر داشت ارغوان بود‪ .‬ترلن باوجودیکه سه سال از او برگتر بود ‪ ,‬همیشه‬
‫برایش درددل میکرد‪ .‬اما ارغوان هرگز لب نمیگشود‪ .‬یک هفته بعد از خواستگاری‬
‫مراسم عقدکنان داشتند‪.‬قرار گذاشتند مراسم عروسی را بعد از اتمام درس اردلن که‬
‫سال آخر مهندسی راه و ساختمان را میگذراند‪ ,‬برگزار کنند‪ .‬اگرچه بعد از عقد اردلن‬
‫عمل ً مقیم خانه ی آنها بود‪ .‬گاهی سری به پدر و مادرش یا دانشگاه میزد‪ .‬ترلن‬
‫خوش و خندان بود‪ .‬ارغوان سوخته و نگران‪ .‬هرچند برای خواهرش خیلی خوشحال‬
‫بود‪.‬‬
‫چند روز بعد از عقد بود‪ .‬اردلن توی هال دست در دست ترلن نشسته بود‪ .‬با هیجان‬
‫داشت از دانشگاه تعریف میکرد‪) .‬با ارغوان هم دانشکده بود‪ (.‬ارغوان توی اتاقش بود‪.‬‬
‫فقط برای چند لحظه بیرون آمد که آب بخورد‪ .‬با صدای اردلن لیوان از دستش سر‬
‫خورد و شکست‪.‬‬
‫_‪ :‬امروز به کیان میگم ایمیلتو بده‪ .‬میگه از وقتی دانشجو شدم فرصت اینترنت ندارم‪.‬‬
‫یارو مخ کامپیوتره‪ .‬میگم فرصت چیه داداش من ؟ اینترنت دانشگاه مجانیه‪ .‬چی داری‬
‫میگی تو؟فرصت داری مردمو جمع کنی برین اردو‪ .‬فرصت داری بری خونه ی بروبچ‬
‫کامپیوترشونو مجانی تعمیر کنی اما فرصت نداری‪...........‬چی بود شکست ارغوان؟‬
‫ارغوان جوابی ندادو ترلن وارد آشپزخانه شد و کمک کرد تا خورده شیشه ها را جمع‬
‫کنند‪ .‬ارغوان میلرزید‪ .‬ترلن با تعجب گفت‪ :‬فدای سرت‪ .‬اونقدر لیوان مهمی نبود‪ .‬چرا‬
‫اینقدر ناراحتی؟‬
‫ارغوان بدون جواب بیرون آمد‪ .‬اما اردلن صدایش زد‪ :‬ارغوان تو هم پیش کیان اسم‬
‫نوشتی؟ نامرد میگم منم با نامزدم میام‪ .‬میگه فقط سال اولیا‪ .‬با کیان خیلی خوش‬
‫میگذره نمیخوای بری؟ گفت مینی بوس کرایه کرده‪.‬‬
‫_‪ :‬نه مرسی‪.‬کار دارم‪.‬‬
‫ترلن گفت‪ :‬وا چیکار داری ؟ حیف نیست؟ تا میتونی خوش بگذرونی خوش باش‪.‬‬
‫میخوای اجازتو از بابا بگیرم؟ من اگه جات بودم محال بود نرم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولی من نمیخوام برم‪.‬‬
‫_‪:‬خیلی خری‪.‬‬
‫_‪:‬آره خیلی ‪ .‬حال میتونم برگردم تو اتاقم؟‬
‫_‪ :‬خوب برو کی جلوتو گرفته؟‬
‫وارد اتاق شد‪ .‬در را بست و خود را روی تخت رها کرد‪.‬البته که آرزو داشت‪.‬اما‪.....‬‬
‫صبح روز جمعه نزدیک ساعت نه از خواب بیدار شد‪.‬با چشمانی نیمه باز از ترلن‬
‫پرسید‪:‬تو کمد من چیکار داری؟‬
‫ترلن با خنده برگشت و گفت‪ :‬صبح بخیر خانوم‪ .‬ببینم تو کمدت چیزی قایم کردی؟‬
‫عکسی نامه ای؟‬
‫_‪ :‬فقط یه سر بریده! میشه بگی چیکار داری؟‬
‫_‪ :‬ها ها ها ارغوان تو در اوج کج خلقی هم بانمکی ها‪ .‬پاشو پاشو زود باش‪ .‬این چند‬
‫روز خیلی پکری‪ .‬اصل ً حالت سر جاش نیست‪ .‬به یه گردش احتیاج داری‪ .‬پاشو دیر‬
‫میشه‪.‬‬
‫_‪ :‬معلوم هست چی میگی؟‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬من مرده ی پیک نیکهای دانشجوییم‪ .‬از بابا اجازتو گرفتم‪ .‬اردلن هم به کیان‬
‫گفته که میای‪ .‬مامان واست ساندویچ درست کرده‪ .‬النم دارم دنبال پالتوت میگردم‪.‬‬
‫کیان گفته جایی که میرین سرده‪ .‬جسارت ًا سرکار خانم ملکه از بستر برخیزید که جا‬
‫نمونین‪ .‬بابا گفت میرسونتت دانشگاه‪.‬‬
‫_‪ :‬من که بهت گفتم نمیخوام برم‪.‬‬
‫_‪ :‬ده مگه دست توئه‪ .‬تو باید بری‪ .‬پاشو‪ .‬زود باش‪ .‬دیر شده‪ .‬ببین اگه نری خیلی‬
‫ناراحت میشم‪ .‬تو خودت نمیفهمی چه حالی هستی؟ من که نمیدونم ریشه اش از‬
‫کجاست‪ .‬اما مطمئنم که غمباد گرفتن فایده نداره‪ .‬برو ‪ .‬یه جمع شاد حالتو بهتر‬
‫میکنه‪ .‬بعد میتونی واسه مشکلت تصمیم بگیری‪ .‬پاشوووووو‪.‬‬
‫ترلن فقط اسلحه بیخ گوشش نگذاشت‪ .‬تا دانشگاه هم آمد‪ .‬فقط وقتی که مینی‬
‫بوس راه افتاد به ماشین بابا برگشت‪.‬‬
‫کیان کنار در مینی بوس ایستاده بود‪ .‬ارغوان با یک دنیا خجالت از کنارش رد شد‪ .‬ردیف‬
‫یکی به آخر کنار پنجره نشست و برای ترلن و بابا دست تکان داد‪ .‬لحظه ی آخر یکی‬
‫از دخترهای شاد و شلوغ همکلسیش کنارش نشست‪ .‬اما تمام مدت داشت با پشت‬
‫سریها و کناریها حرف میزد‪ .‬ارغوان درد دل تشکر کرد که او اصل ً مزاحم خلوتش نشد‪.‬‬
‫از طول راه چیزی نفهمید افکار پریشانش با سر و صدای اطرافش پریشانتر میشد‪.‬‬
‫با صدای کیان به خود آمد‪ :‬خانم صاحبدل پیاده نمیشین؟‬
‫حرکتی نکرد‪ .‬بغض گلویش را میفشرد‪ .‬برونو هیچوقت اینقدر رسمی نبود‪ .‬چقدر دلش‬
‫برای نوشته هایش تنگ شده بود‪ .‬لبش را محکم گاز گرفت تا اشکهایش نریزد‪.‬‬
‫کیان دستش را روی پشتی صندلی جلویی تکیه داد‪ .‬خم شد و با نگرانی پرسید‪:‬‬
‫پیشی حالت خوبه؟ میشه بگی چی شده؟‬
‫بعد ناگهان انگار که چیزی به خاطر آورده باشد‪ ,‬کامپیوتر دستی کوچکی از توی جیبش‬
‫درآورد و گفت‪ :‬با نوشتن راحتتر میتونی بگی‪ .‬میرم واست آب بیارم‪.‬‬
‫مامانم تولدم بهم پالم داده‪ .‬پونه برادرزاده ام تا دید خواست از دستم بگیره ‪ .‬اولش‬
‫ندادم‪ .‬اما خود مامان گفت بده دستش‪ .‬بس که این بچه شلفه اس‪ .‬ضرب اول ته‬
‫قلمش شکست‪ .‬به مامان گفتم شاهد باش من ندادم‪ .‬خودت گفتی‪.‬‬
‫ته قلم شکسته بود‪ .‬ارغوان آن را در دستش فشرد و زار زار گریست‪.‬اینقدر گریه کرد‬
‫تادلش آرام گرفت‪ .‬با پشت دست صورتش را پاک کرد‪ .‬سر بلند کرد‪ .‬کیان کمی‬
‫آنطرفتر نشسته بود‪ .‬یک لیوان آب دستش بود‪ .‬از جا برخاست و به او داد‪ .‬ارغوان‬
‫جرعه ای نوشید‪ .‬کیان دستمالی به طرفش دراز کرد و گفت‪ :‬حال مث رت باتلر دماغتم‬
‫بگیرم؟ ‪.....‬آ آ خندید‪ .‬باید سور بدم‪.‬‬
‫ارغوان صورتش را توی دستمال پنهان کرد‪ .‬چند لحظه بعد سر بلند کرد و با صدایی‬
‫گرفته پرسید‪ :‬بچه ها نمیگن این دو تا دو ساعت تو مینی بوس چی کار میکنن؟‬
‫_‪ :‬مواد رد و بدل میکنیم‪ .‬به بچه ها چه ربطی داره؟‬
‫_‪ :‬کیان ؟؟؟؟؟؟؟‬
‫_‪ :‬هی اسم منو یاد گرفت‪.‬‬
‫_‪ :‬لعنت به تو ‪ .‬بهت گفتم اینجا شهر منه‪ .‬گفتم واسم حرف در میاد‪ .‬گفتم‪.......‬‬
‫_‪:‬آره گفتی‪ .‬منم خیلی سعی کردم مراقب باشم‪ .‬نبودم؟‬
‫_‪ :‬امروز که نه‪.‬‬
‫_‪ :‬فکرکردم اومدی که آشتی کنی‪.‬‬
‫_‪ :‬نه خیر منو به زور فرستادن‪ .‬ترلن و اون اردلن نامرد‪.‬‬
‫به سرعت از ماشین پیاده شد‪ .‬بیرون بچه ها دست رشته بازی میکردند‪ .‬توپ بالی‬
‫سرو دستشان میچرخید و صدای قهقهشان دشت را پر کرده بود‪ .‬یکی از دخترها‬
‫پرسید ‪ :‬اه تو تا حال کجا بودی؟ کیان بازی نکرد گفت دو گروه مساوی نیستیم‪.‬‬
‫کیان‪......‬بیا کیان تو ‪,‬تو گروه ما ‪ ,‬صاحبدل هم تو اون گروه‪.‬‬
‫یکی دیگر داد زد‪ :‬هی کیان با ما‪ ,‬شمام خانم صاحبدل ارزونیتون‪.‬‬
‫کیان با خنده گفت‪ :‬خیلی خوب من با شما‪ .‬ولی ضرر میکنی‪.‬‬
‫بعد برگشت و زیر لب گفت‪ :‬پیشی نشونشون بده‪ .‬بازیت که خوبه‪.‬‬
‫تو دست رشته هیچکی به گرد پام نمیرسه‪ .‬با ترلن که باشیم از عهده ی یه گروه ده‬
‫نفره بر میاییم‪.‬‬
‫یک نفر توپ را دستش داد و گفت‪ :‬شروع کن ببینیم‪.‬‬
‫ارغوان آرام گفت‪ :‬خیلی وقته که بازی نکردم‪ .‬میشه هم گروهیامو ببینم؟‬
‫کیان گفت‪ :‬بچه ها دو گروه بشین‪.‬‬
‫_‪ :‬اصل ً بیایین دوباره یارکشی کنیم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولش کن بابا بذار بازیمونو بکنیم‪.‬‬
‫_‪ :‬منم میگم دوباره یار بکشیم‪ .‬ایندفعه من و کیان‪ .‬من سهراب ‪ .‬کیان؟‬
‫_‪ :‬هوم ببینم‪ .‬ترانه‪.‬‬
‫_‪ :‬شروین‪.‬‬
‫_‪ :‬صاحبدل‪.‬‬
‫_‪ :‬ببین خانم صاحبدل تا امروز تو گروه ما نبودی‪ .‬ما فامیل سرمون نمیشه ‪ .‬اسم‬
‫کوچیکت چیه؟‬
‫_‪ :‬ارغوان‪.‬‬
‫_‪ :‬بسیار خوب ارغوان برو پیش کیان‪ .‬من میگم لیل‪.‬‬
‫_‪ :‬شهاب‪.........‬‬
‫کم کم همه انتخاب شدند‪ .‬بازی حالش را بهتر کرد‪ .‬آنها گروه خیلی خوبی بودند‪.‬‬
‫راحت و صمیمی‪ .‬هیچکدام دوتایی باهم نبودند‪ .‬همه باهم دوست بودند‪.‬‬
‫بعد از بازی غذایشان را وسط گذاشتند‪ .‬ارغوان تازه دید که مامان چه همه خوراکی‬
‫برایش گذاشته است‪ .‬با خوشحالی یکی یکی درآورد‪ .‬سهراب سوت بلندی کشید و‬
‫گفت‪ :‬چه همه ؟ بچه ها چرا زودتر ارغوانو نیاوردیم تو گروه؟‬
‫_‪ :‬واسه اینکه کیان گفت دعوتی نیست‪ .‬اگه خواست خودش میاد‪ .‬بالخره هم اومد‪.‬‬
‫نگاهش لحظه ای با کیان تلقی کرد‪ .‬چشمانش به رنگ آسمان بود‪ .‬سر به زیر‬
‫انداخت‪.‬نگاهی به پشت دست خودش انداخت‪.‬‬
‫اگه تو واقعاً بوری‪ ,‬من عین زغال سیاهم‪ .‬نمیدونم چرا تو خونوادمون از همه پررنگترم‪.‬‬
‫میگن پدربزرگ بابام عرب بوده‪ .‬سیاه برزنگی‪ .‬هیچکی بهش نرفته جز من‪ .‬حال این ژن‬
‫اشکال داشته یا من اینقدر خوش سلیقه ام؟ نمیدونم‪.‬‬
‫_‪ :‬من مطمئنم تو هر رنگی که باشی خوشگلی‪.‬‬
‫_‪:‬آرررره‪ .‬به همین خیال باش‪.‬‬
‫آیا الن هم همینطور فکر میکرد؟ ارغوان واقعاً زیبا بود‪ .‬با چشمهای درشت سیاه و مژه‬
‫های برگشته‪ .‬بینی قلمی و لبهای قلو ه ای خوردنی اش‪.‬‬
‫نهار در محیطی پر از شور و شادی صرف شد‪ .‬بعد از نهار تازه نوبت چای و قهوه و‬
‫قلیان و سیگار شد‪ .‬ارغوان که اهل هیچکدام نبود‪ ,‬مشغول نقاشی شد‪ .‬کاریکاتور لیل‬
‫که کنارش نشسته بود را کشید و دستش داد‪ .‬لیل ذوق زده گفت‪ :‬بچه ها نگاه کنین‬
‫چه بانمک‪ .‬شهاب گفت‪ :‬اگه میتونی منو بکش‪ .‬کیان گفت‪ :‬میشه منم ببینم؟‬
‫کاریکاتور های ارغوان را زیاد دیده بود‪ .‬ارغوان عکس میگرفت و برایش میفرستاد‪ .‬یک‬
‫آلبوم مفصل توی کامپیوترش داشت‪.‬کاغذ را به دست گرفت‪ .‬انگار ورای نقاشی دنبال‬
‫چیز دیگری میگشت‪ .‬ارغوان گفت‪ :‬کیان بعد از شهاب تو‪ .‬این دماغت جون میده واسه‬
‫کاریکاتور! کیان خندان سر بلند کرد‪.‬‬
‫_‪:‬وبکم رو روشن کنم کاریکاتور منم بکشی؟‬
‫_‪:‬چی داری میگی؟ اگه روشن کنی کامپیوترو خاموش میکنم‪ .‬دیگه هم باهات حرف‬
‫نمیزنم‪ .‬دیگه هم پی ام نده‪.‬‬
‫_‪:‬هی یواش خیلی خوب روشن نکردم‪ .‬میترسی چشمت به جمال من روشن بشه‬
‫چی بشه؟ یهو یه دل نه صد دل عاشق بشی و از کار و زندگی بیفتی؟‬
‫_‪:‬هی تو هم خودتو خیلی گرفتی ها‪ .‬مگه نوبرشو آوردی؟‬
‫_‪:‬تو میگی ‪ .‬من چی کار کنم؟ اگه این نیست پس واسه چی؟‬
‫_‪:‬ببین بیا و بگذر از این‪.‬‬
‫_‪:‬باشه‪ .‬اصل ً مهم اینه من تو رو ببینم‪ .‬تو هم مارو در حسرت این دیدار بذار‪.‬‬
‫_‪ :‬من روز اول طی کردم‪.‬‬
‫_‪ :‬آره قربونت برم‪ .‬یادمه‪.‬‬
‫_‪ :‬اینو برسونین به کیان‪ .‬مرسی‪ .‬اگه قرار باشه همه رو بکشم نفری هزار تومن‬
‫میگیرم‪.‬‬
‫کیان کاغذ را گرفت‪ .‬یک هزاری موشک کرد و به طرفش فرستاد‪.‬ارغوان موشک را پس‬
‫فرستاد و گفت‪ :‬شوخی کردم‪ .‬فوری به خود میگیره‪.‬‬
‫سهراب گفت‪ :‬كیان ؟ تو چته امروز نطقت کور شده؟ جوکی؟ حرفی؟ کجایی تو؟‬
‫ارغوان گفت‪ :‬اگه من مزاحمم؟‬
‫_‪ :‬نه ارغوان خانم تو منو بکش کاریت نباشه‪ .‬من اینو به حرف میارم‪.‬‬
‫کیان گفت‪ :‬چیزیم نیست‪ .‬چند روزیه تو فکرم که انصراف بدم‪ .‬این رشته رو دوست‬
‫ندارم‪ .‬دل کندن از شما سخته ولی فکر کنم برم‪.‬‬
‫_‪ :‬دست خوش آقا کیان بگو چشم دیدن منو نداشتی‪.‬تا دیروز که خوب بودی‪.‬‬
‫همه با تعجب به طرف ارغوان برگشتند‪ .‬خودش هم نمیدانست چرا اینطور حرف میزند‪.‬‬
‫دوباره بغض کرده بود‪ .‬کیان باز داشت همه چیز را بهم میریخت‪ .‬ترانه گفت‪:‬آخه ارغوان‬
‫منظورت چیه؟ چه ربطی به تو داره؟‬
‫_‪:‬هیچی معذرت میخوام‪ .‬حالم خوب نیست‪ .‬پاچه میگیرم‪.‬‬
‫_‪ :‬اولش هم که یه ساعت پیاده نشدی‪ .‬چطوری تو؟‬
‫_‪ :‬به بیا و درستش کن‪ .‬شما ببینین شازده چشه‪ .‬من میرم یه کم قدم بزنم‪.‬‬
‫_‪ :‬میگم بچه ها بیایین از این تپه بریم بال‪.‬‬
‫چند نفر برای کوهنوردی رفتند‪ .‬چند نفر هم دور و بر کیان را گرفتند‪ .‬ارغوان هم قدم‬
‫زنان دور شد‪ .‬گوشه ی خلوتی زیر یک درخت سیب پیدا کرد‪ .‬علفها را میکند و حرص‬
‫میخورد‪ .‬کمی هم گریه کرد‪ .‬ناله کنان سر بلند کرد‪ :‬آخه لعنتی کجا میری؟ چرا میری؟‬
‫_‪ :‬خیلی خوب نمیرم‪ .‬چشم نمیرم‪ .‬تو منو ببخش من هیچ جا نمیرم‪.‬‬
‫ارغوان یک وجب بال پرید‪ .‬ترانه بود‪ .‬با خنده گفت‪ :‬تو هم دوسش داری؟ نه؟‬
‫_‪ :‬من ‪....‬چی؟ نه؟ عوضی گرفتی‪ .‬یکی رو دوست دارم آره‪ .‬مدتیه بهم سر نزده‪ .‬دلم‬
‫واسش خیلی تنگ شده‪ .‬خودم گفتم برو‪ .‬کاش نمیگفتم‪ .‬باوفاتر از اون ندیدم‪.‬‬
‫_‪:‬منو بگو فکر کردم منظورت کیانه‪ .‬آخه اونم خیلی خاطرخواه داره‪.‬نه یکی نه دوتا‪.‬‬
‫همه دوسش دارن‪ .‬تو که ظاهر ًا تو باغ نیستی‪ .‬اما تو پسرا سهراب خوش تیپ تره‪,‬‬
‫کیان محبوبتر‪ .‬نصفش هم مال اینه که حدود خودشو حفظ میکنه‪ .‬زیاد جلو نمیاد‪.‬اینه‬
‫که همه باهاش راحتن‪ .‬درددل میکنن‪.............‬میدونی تو معنی عشقو میفهمی‪.‬‬
‫خیلی دوسش دارم‪ .‬اشکالش اینه که فقط من نیستم‪ .‬خیلیان‪ .‬خوش به حالت که‬
‫حساب تو سواست‪ .‬اشاره هم بکنی برمیگرده‪.‬‬
‫_‪ :‬ولم کن‪....‬‬
‫شهاب صدا زد‪ :‬هی شماها‪ ....‬بیاین بریم‪ .‬کیان میگه بیاین به شب نخوریم‪.‬‬
‫_‪ :‬بیا دیگه جا نمونی‪.‬‬
‫_‪ :‬میام تو برو‪.‬‬
‫آرام آرام راه افتاد‪ .‬پس اینطور‪ .‬اگر کیان را نمیقاپید از دستش میرفت‪ .‬حال هم که کیان‬
‫داشت ساز رفتن میزد‪ .‬نمیدانست چه کند‪ .‬تا برسد همه سوار شده بودند‪ .‬فقط کیان‬
‫بیرون ایستاده بود‪ .‬از کنارش رد شد و بال رفت‪ .‬تمام صندلیها غیر از دوتای جلویی پر‬
‫شده بود‪ .‬کنار پنجره نشست‪ .‬کیان در را بست وکنارش جا گرفت‪ .‬ارغوان پیشانی‬
‫داغش را به شیشه چسباند و غرق فکر شد‪.‬کیان پالمش را درآورد و مشغول بازی‬
‫شد‪ .‬کمی بعد یادداشتی نوشت و آنرا به طرف ارغوان گرفت‪ .‬ارغوان سر برداشت و‬
‫نگاهی انداخت‪.‬‬
‫دارم از فضولی میمیرم‪ .‬آخه حرف بزن ببینم چی شده؟ امشب آنلین میشی؟‬
‫ارغوان سری تکان داد و گفت‪ :‬نه‬
‫کیان آهی کشید و رو گرداند‪ .‬دستی سر شانه ی ارغوان خورد‪ .‬برگشت ‪ .‬ترانه بود‬
‫پرسید‪ :‬جاتو با من عوض میکنی؟‬
‫کیان با تغیر برگشت و گفت‪ :‬بس کن ترانه میخوام بخوابم‪ .‬اصل ً هم حوصله ندارم‪.‬‬
‫ارغوان فکر کرد‪ :‬جای من فعل ً محفوظه‪ .‬اما تا ابد نمیتونم سر بدوونمش‪.‬‬
‫کیان تکیه داد و چشمهایش را بست‪ .‬پالم روی پایش بود‪ .‬ارغوان دست برد و آرام‬
‫برش داشت‪ .‬کیان تکانی خورد ولی چشم باز نکرد‪ .‬مدتی بعد با یک دنیا امیدواری‬
‫نگاهی روی دست ارغوان انداخت‪ .‬اما پاک ناامید شد‪ .‬او فقط داشت نقاشی میکرد‪.‬‬
‫کمی بعد هم مشغول بازی شد و تا آخر مسیر حتی یک کلمه هم یادداشت نکرد‪.‬‬
‫به دانشگاه که رسیدند ‪ ,‬ارغوان پیاده شد‪ .‬شب شده بود و او دلش نمیخواست‬
‫تاکسی بگیرد‪ .‬کیان از پشت سرش گفت‪ :‬اردلن با تو کار داره‪.‬‬
‫خیلی خوشحال شد‪ .‬اردلن با ترلن آمده بود‪ .‬ذوق زده سوار ماشین شد و گفت‪ :‬عزا‬
‫گرفته بودم چه جوری برگردم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولی ظاهراً بهت خوش گذشته‪.‬‬
‫_‪ :‬اوه آره عالی بود‪.‬‬
‫_‪ :‬تو رو باید هولت بدن تا همکلسیات آشنا بشی؟‬
‫_‪ :‬فکر کنم‪ .‬من که بلد نیستم‪ .‬روابط اجتماعیم صفر‪ .‬از یکی که خوشم بیاد بهش‬
‫فحش میدم‪ .‬خیلی خوبم نه؟‬
‫سبویم را چرا بشکست لیلی‬ ‫_‪ :‬اگر با دیگرانش بود میلی‬
‫_‪ :‬حال یه شعر بگو که آخرش ارغوان باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد‪.........‬‬
‫_‪ :‬نه این اولشه‪.‬‬
‫_‪ :‬خدا رو شکر گردش بهت ساخته‪ .‬این چند روز که اصل ً جواب ما رو نمیدادی‪ .‬ببینم‬
‫جهت تکمیلش یه پیتزا میخوری؟ داشتیم با اردلن میرفتیم بخوریم‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه سرخر نباشم چرا که نه؟‬
‫همگی پیاده شدند‪ .‬موبایل اردلن زنگ زد‪ Sms .‬بود‪ .‬گفت‪ :‬کیانه ‪ .‬میپرسه کجایی‪.‬‬
‫بیام کتاباتو بدم؟ بگم بیاد شام با ما بخوره؟‬
‫_‪ :‬آره بگو‪ .‬منم آخرش این کیان تعریفی تو رو ندیدم‪ .‬ببینم چه تحفه ایه که دل تو رو‬
‫برده‪.‬‬
‫_‪ :‬باور کن پسریه‪ .‬لزم نیست خودتو ناراحت کنی‪.‬‬
‫_‪ :‬همین‪ .‬میگم بیاد ببینم باور کنم‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه گفت میاد‪ .‬خوب ما سفارش بدیم تا برسه‪ .‬از خوابگاه تا اینجا راهی نیست‪.‬‬
‫من و کیان پپرونی ‪ .‬ترلن تو چی؟‬
‫ارغوان آرام گفت‪ :‬کیان پپرونی نمیخوره‪ .‬معده اش ناراحته‪.‬‬
‫_‪ :‬تو از کجا میدونی؟ارغوان لحظه ای دستپاچه شد‪ .‬ولی بعد به سرعت گفت‪ :‬خوب‬
‫امروز حرفش شد که هر کسی چی دوست داره‪ .‬گفت قارچ و گوشت دوست داره‪.‬‬
‫پپرونیم نمیتونه بخوره‪ .‬اصل ً به من چه‪ .‬من بی تقصیرم‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلی خوب جوش نیار‪ .‬خودت چی میخوری؟‬
‫_‪ :‬سبزیجات ممنون‪.‬‬
‫_‪ :‬منم فکر کنم مخصوص بخورم‪.‬‬
‫_‪ :‬بسیار خوب نوشابه؟‬
‫ترلن با عشوه ای که ناگهان معلوم نبود از کجا سر باز کرده است‪ ,‬پشت چشمی‬
‫نازک کرد و گفت‪ :‬من و تو که سون آپ میخوریم‪ .‬مگه نه؟‬
‫ارغوان با خنده گفت‪ :‬منم کوکا‪.‬‬
‫اردلن در حالیکه بر میخاست پرسید‪:‬آقا کیان نفرمودند نوشابه چی میخورن؟‬
‫ارغوان سر به زیر جواب داد‪ :‬فقط آب‪.‬‬
‫_‪ :‬آب؟ مطمئنی؟‬
‫_‪ :‬گفتم که معده اش خرابه‪ .‬اصل ً چرا به من گیر دادی؟ زنگ بزن از خودش بپرس‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلی خوب بابا‪ .‬اینم اعصاب نداره یک کلمه باهاش حرف بزنی‪ .‬گفتیم گردش رفته‬
‫حالش خوب شده‪ .‬نه بابا اونقدرام مفید نبوده‪.‬‬
‫_‪ :‬بس کن اردلن‪ .‬دست از سرش بردار‪ .‬برو سفارش بده که دلم داره قاروقور میکنه‪.‬‬
‫_‪ :‬روی دو تا چشمم ترلن خانم‪ .‬امر امر شماست‪ .‬بگو بمیر که من سرمو بذارم‪.‬‬
‫_‪ :‬وا این چه حرفیه؟ دور از جونت‪.‬‬
‫اردلن رفت‪ .‬ارغوان دستهایش را روی میز گذاشت و صورتش را روی دستهایش‪.‬‬
‫_‪:‬وای عجب غلطی کردم‪ .‬یکی نیست بگه احمق تو فلفل اینقدر اذیتت میکنه چرا‬
‫پپرونی میخوری؟ میخوای کلس بذاری؟ جلو بچه ها کم نیاری؟ یا جلوی دختره میز‬
‫کناری؟ دارم از دلدرد میمیرم‪ .‬امشبه تا صبح مهمونتم‪ .‬خوابت گرفت خاموش کن من‬
‫ادامه میدم‪ .‬یه جفت مسکن خوردم‪ .‬هنوز اثر نکرده‪ .‬تو پیتزا چی میخوری؟‬
‫_‪ :‬سبزیجات بیشتر دوست دارم‪ .‬قارچ و گوشتم میخورم‪ .‬تو مهمونم بکن‪ ,‬اصل ً هرچی‬
‫تو بگی میخورم‪.‬‬
‫_‪ :‬اصل ً چلوکباب مهمونت میکنم‪ .‬عواقبش کمتره‪ .‬به شرطی که نوشابه نخورم‪.‬‬
‫آیییییی چه آشغالی شدم‪.‬‬
‫_‪ :‬بودی شرمنده‪ .‬تازه فهمیدی؟‬
‫_‪ :‬دست شما درد نکنه‪ .‬از برکت سر دوستان و بیخوابی های شبانه است‪ .‬میدونی‬
‫چند بار منو از ناهار و شام و خواب انداختی؟‬
‫_‪ :‬الن آفلین میشم تشریف ببرین بخوابین‪.‬‬
‫_‪ :‬حال دیگه؟ دارم از درد میمیرم‪ .‬اگه خوابت نمیاد بمون‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه خوابمم بیاد میمونم‪ .‬این رسمش نیست که هروقت من دردی دارم یا دلم‬
‫گرفته تو بیدار بمونی‪ .‬اونوقت من رفیق نیمه راه بشم‪.‬‬
‫_‪ :‬برونو قربونت بره‪ .‬خوابت میاد برو‪.‬‬
‫ناله کرد برونو‪ ....‬خودش نفهمید صدایش بلند شده است‪ .‬اما ترلن ناگهان پرسید‪:‬‬
‫برونو؟ خواب دیدی؟ چی خواب دیدی؟‬
‫_‪ :‬خواب نبودم‪ .‬داشتم فکر میکردم‪.‬‬
‫_‪ :‬پس برونو چیه؟‬
‫_‪ :‬ببین کیان و اردلن اومدن‪.‬‬
‫_‪ :‬بفرما آقا کیان‪ .‬این عیال داشت مارو میکشت که ببینه تو چه لعبتی هستی‪.‬‬
‫_‪ :‬از نوع کوکیش‪ .‬باتری هم میخورم‪.‬‬
‫ترلن با ابروهای بال رفته پرسید‪ :‬بله؟‬
‫کیان لبخندی زد و گفت‪ :‬سلم عرض کردم‪ .‬لعبت یعنی عروسک‪.‬‬
‫_‪ :‬هان‪ ......‬سلم‪.‬از آشناییتون خوشوقتم‪ .‬اردلن خیلی تعریف شما رو میکنه‪.‬‬
‫_‪ :‬اردلن لطف داره‪ .‬از ارغوان خانوم بپرسین من همچو آش دهن سوزی هم نیستم‪.‬‬
‫سلم عرض شد خانوم‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬خوبی؟ چه بدشانسی که تو یه روز دو بار منو ببینی‪.‬‬
‫_‪ :‬عجب نعمتی که نمیتونم شکرشو بکنم‪ .‬البته که خوبم‪.‬‬
‫پیشخدمت نوشابه ها را روی میز گذاشت‪ .‬اردلن گفت‪ :‬ارغوان هرچی دلش خواست‬
‫واست سفارش داد‪ .‬من میخواستم بگم پپرونی و نوشابه‪ ,‬ولی خانم فرمودند که تو‬
‫امروز گفتی معده ات ناراحته ‪ ,‬قارچ و گوشت و آب سفارش داد‪ .‬حال اگه چیز دیگه ای‬
‫میخوای‪........‬‬
‫کیان نگاهی به ارغوان انداخت و گفت‪ :‬نه ‪ .‬لطف کردن‪ .‬همینا رو میخورم‪.‬‬
‫ترلن برگشت و گفت‪ :‬ولی این یه چیزیش میشه‪ .‬ارغوان خواب بودی باور کن‪ .‬برونو‬
‫چیه؟ میدونین یه دفعه چشماشو باز کرده دنبال برونو میگرده‪.‬‬
‫کیان جا خورد و نگاهی پر از سوال به ارغوان انداخت‪ .‬ارغوان با دلخوری گفت‪ :‬خواب‬
‫نبودم چند بار بگم‪ .‬برونو چیه؟ من چه میدونم‪ .‬گیر دادی ها‪.‬‬
‫اردلن گفت‪ :‬سگ سیندرل‪.‬‬
‫_‪ :‬آی گفتی ساعت چنده؟‬
‫_‪ :‬سیندرل ساعت تازه هشته‪ .‬مامان میدونه با مایی‪ .‬نگران نباش‪ .‬طفره هم نرو‪ .‬این‬
‫آقا سگه کیه؟‬
‫ارغوان آهی کشید‪ .‬بنفش شد‪ .‬کیان لبخندی زد و گفت‪ :‬اگه من مزاحمم برم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه نه چیز مهمی نیست‪ .‬تا چند وقت پیش با یه نفر تو نت دوست بودم اسمش‬
‫برونو بود‪ .‬اسم واقعیشم نمیدونستم‪ .‬بعدم ولم کرد‪ .‬همین‪ .‬النم نمیدونم چی شد‬
‫یادش افتادم‪.‬‬
‫پیتزا رسید و موضوع عوض شد‪ .‬بعد از غذا ترلن گفت‪ :‬واییییی رو لباسم سس ریختم‪.‬‬
‫دستشویی گذاشت؟‬
‫_‪ :‬بیا بریم میپرسم‪.‬‬
‫همینکه چند قدم دور شدند‪ ,‬کیان خم شد و به سرعت گفت‪ :‬ولم کرد؟ دست شما‬
‫درد نکنه‪ .‬پنج صفحه واست ایمیل بزنم ببینی برونو سر جاشه؟ که نمیدونی چی‬
‫شد؟ هیکل به این گندگی رو ندیدی ‪ ,‬همینطور الکی یادش افتادی‪ .‬آی قربون برم خدا‬
‫رو‪ .‬پیشی منو فراموش نکرده‪ .‬گاهی هم یاد ما میکنه‪.‬‬
‫ارغوان جرعه ای نوشابه خورد و گفت‪ :‬زحمت نکش‪ .‬کسی به ایمیلت جواب نمیده‪.‬‬
‫اردلن و ترلن برگشتند‪ .‬ارغوان پرسید‪ :‬پاک شد؟‬
‫_‪ :‬یه کم‪ .‬فکر کنم با لکه پاک کنای مامان بشه‪.‬‬
‫_‪ :‬امیدوارم‪.‬‬
‫_‪ :‬میگم بچه ها به سانس آخری سینما میرسیم‪ .‬موافقین؟‬
‫_‪ :‬آره بریم‪ .‬من امشب تا این خواهرمو حسابی شارژ نکنم خوابم نمیبره‪.‬‬
‫_‪ :‬کیان تو هم میای؟‬
‫_‪:‬باشه ولی مهمون من‪.‬‬
‫_‪ :‬حتماً‪ .‬بریم‪ .‬میگم ماشینا رو بذاریم یه کم قدم بزنیم ‪ ,‬شاممون هضم بشه‪.‬‬
‫دو دقیقه بعد زوج عاشق جلو افتادند و نا خودآگاه پیشی را با برونو تنها گذاشتند‪.‬‬
‫_‪ :‬جریان این شارژ شدن تو چیه؟ امشب باید تا صبح آواز بخونی؟‬
‫_‪ :‬عروسک تو بودی نه من‪ .‬چیز مهمی نیست‪.‬‬
‫_‪ :‬اونوقتا لزم نبود چیز مهمی باشه‪ .‬همه چی رو میگفتی‪.‬‬
‫_‪ :‬اوف‪ .‬چه میدونم‪ .‬ترلن میگه از وقتی رفتم دانشگاه افسردگی گرفتم‪ .‬امروزم نذر‬
‫کرده منو بگردونه بلکه حالم جا بیاد‪.‬‬
‫_‪ :‬از وقتی رفتی دانشگاه؟ یا دقیقتر از روز انتخاب واحد‪ .‬چرا نمیگی دلتنگی؟‬
‫_‪ :‬هیچم اینطور نیست‪ .‬تو خیلی از خودراضی هستی‪.‬‬
‫_‪ :‬من؟ هرچی میخوای بارم میکنی آخرشم از خودراضیم؟اگه دست بزن داشتم‬
‫میزدمت ارغوان‪.‬‬
‫_‪ :‬ممنون‪ .‬حال که نداری؟‬
‫_‪ :‬اگه وسط خیابون نبودیم میبوسیدمت‪.‬‬
‫ناگهان یک قدم فاصله گرفت‪ :‬خیلی پررو شدی‪.‬‬
‫خوشبختانه رسیدند و اردلن گفت‪ :‬کیان قرار شد زحمت بلیطو بکشی‪.‬‬
‫تو سینما خیلی سعی کرد کنار کیان ننشیند‪ .‬اما به ترتیبی که بقیه نشستند بین‬
‫کیان و ترلن جا گرفت‪ .‬سعی کرد تا حد امکان خودش را به طرف ترلن بکشد‪.‬هنوز‬
‫آگهی ها تمام نشده بود‪ ,‬که ترلن برگشت و گفت‪ :‬چیه چسبیدی حرفای مارو گوش‬
‫میکنی؟ اومدی فیلم ببینی یا مارو تماشا کنی؟‬
‫بعد هم ناگهان هولش داد‪ .‬اگر کیان او را نگرفته بود روی پایش می افتاد‪.‬‬
‫با خنده گفت‪ :‬تعارف نکن میخوای سرتو بذاری بذار‪ .‬من اگه حرف زدم‪.‬‬
‫صاف نشست و با عصبانیت گفت‪ :‬تو نفرت انگیزی‪.‬‬
‫کیان سر خم کرد و آرام گفت‪ :‬من نفرت انگیز ‪ .‬من مخلص شما‪ .‬معذرت میخوام‪.‬‬
‫پیشی منو ببخش‪ .‬دارم دق میکنم‪.‬‬
‫ارغوان فقط با حرص به روبرو چشم دوخت و تا آخر فیلم حرف نزد‪ .‬بعد از فیلم هم تا‬
‫کنار ماشینها کیان و اردلن مشغول صحبت بودند‪ .‬ترلن هم تو چرت راه میرفت‪.‬‬
‫ارغوان آنشب نخوابید‪ .‬افکار ضد و نقیض راحتش نمیگذاشت‪ .‬برونو کیان‪ ,‬حرفهای‬
‫گذشته و الن‪ .‬تا صبح غلتید و غلتید‪.‬‬
‫صبح روز بعد خسته و عصبانی سر کلس هشت صبحش حاضر شد‪.‬‬
‫استاد مسئله ای طولنی روی تخته نوشت و پرسید‪ :‬کی میتونه اینو حل کنه؟‬
‫کسی جواب نداد‪ .‬استاد پرسید‪ :‬آقای تمدن ؟‬
‫کیان از روی برگه ای که داشت خطخطی میکرد سر برداشت‪ .‬متعجب پرسید‪ :‬با من‬
‫بودین استاد؟‬
‫_‪ :‬البته که با شما بودم استاد‪ .‬تشریف بیارین این مسئله رو حل کنین‪.‬‬
‫_‪ :‬نمیتونم استاد شرمنده‪ .‬حالم اصل ً خوب نیست‪ .‬دیشب خبر فوت خالم بهم رسیده‬
‫خیلی ناراحتم ‪ .‬میدونین همسن خودم بود‪ .‬خیلی جوون بود‪.‬‬
‫استاد چند لحظه سکوت کرد‪ .‬بعد زیر لب گفت‪ :‬خدا بیامزدش‪.‬‬
‫ارغوان نگاهی به کیان انداخت‪ .‬خنده اش گرفت‪ .‬هرکس نمیدانست ‪ ,‬او خوب‬
‫میدانست که کیان نه خاله نه عمه و نه حتی خواهر دارد‪ .‬دفعه ی قبل هم خواهرش‬
‫زاییده بود که سر کلس حاضر نشده بود!‬
‫صدای رعدآسای استاد او را به خود آورد‪ :‬خانم صاحبدل بیا اینو حل کن‪.‬‬
‫_‪ :‬من ؟ من نمیتونم استاد‪ .‬میدونین خاله ی ایشون عمه ی منه یعنی بود‪ .‬من هنوز‬
‫تو شوکم‪ .‬باورم نمیشه‪.‬‬
‫_‪ :‬پس به چی میخندین شما؟‬
‫_‪ :‬به سنش استاد عمه ام اینقدرا جوون نبود‪.‬‬
‫کیان برگشت و با تاسف آشکاری گفت‪ :‬آه پس به تو نگفتن‪ .‬جفتشون تو ماشین‬
‫بودن‪ .‬خاله رژین پشت فرمون بوده‪.‬‬
‫ارغوان با چشمهای گردشده به کیان نگاه کرد و بلفاصله سر روی کیفش گذاشت‪.‬‬
‫ناگهان منفجر شد‪ .‬البته اینقدر طبیعی که حتی کناریش هم نفهمید این خنده است‬
‫نه گریه‪ .‬بنابراین هرکس تا آن لحظه فیلم را باور نکرده بود‪ ,‬منقلب شد‪ .‬یک نفر داشت‬
‫نوازشش میکرد‪ .‬دیگری به زور بهش آب قند تعارف میکرد‪ .‬و ارغوان از فرط خنده اشک‬
‫میریخت‪ .‬جرات نمیکرد سر بلند کند‪ .‬اینقدر کیفش را گاز گرفت اینقدر هق هق کرد ‪ ,‬تا‬
‫توانست کمی سر بلند کند‪ .‬اما اینبار کیان کنارش ایستاده بود‪.‬‬
‫_‪:‬معذرت میخوام که یه دفعه گفتم‪ .‬گریه نکن‪ .‬من دارم میرم بیمارستان‪ .‬تو هم میای؟‬
‫نشد‪ .‬دوباره سرش را توی کیفش فرو برد‪ .‬هرکسی چیزی میگفت‪ .‬ارغوان دیگر‬
‫نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد‪ .‬تا اینکه استاد گفت‪ :‬بفرمایین خانم صاحبدل‪.‬‬
‫شما بفرماین برین‪ ,‬من اصل ً نمره ی میدترمتونو امتحان نداده کامل میدم‪ .‬شما چند‬
‫روز استراحت کنین‪ .‬آقای تمدن منتظره‪ .‬بفرمایین خانم‪ .‬خدا بهتون صبر بده‪ .‬غم‬
‫آخرتون باشه‪ .‬برای مراسم ختم ما رو هم خبر کنین‪.‬‬
‫یک نفر دستمالی به طرفش دراز کرد‪ .‬ارغوان صورتش توی دستمال پنهان کرد و دوان‬
‫دوان بیرون رفت‪ .‬کیان دنبال سرش دوید‪ .‬فقط توی محوطه دستمال را برداشت و‬
‫نگاهی به کیان انداخت‪ .‬کیان به ماشینش اشاره کرد و هر دو به سرعت سوار شدند‪.‬‬
‫همینکه کمی دور شدند‪ ,‬کیان گفت‪ :‬خدا بگم چه کارت کنه دختر‪...........‬هنوز داره‬
‫میخنده‪ .‬سعی کن این صحنه ای که ساختیم مجسم کنی دیگه خنده ات نمیگیره‪ .‬اما‬
‫ارغوان فقط چهره های متاثر همکلسیها و استاد را به خاطر می آورد‪.‬‬
‫کیان کنار خیابان پارک کرد‪ .‬برگشت و آرام گفت‪ :‬ارغوان سرتو بلند کن‪ .‬به من نگاه‬
‫کن‪ .‬منو نگاه کن‪.‬‬
‫_‪ :‬چیه ؟ چی میگی؟‬
‫هنوز داشت میخندید‪.‬سیلی کیان برق از چشمش پراند‪ .‬جای پنج انگشت روی‬
‫صورتش ماند‪ .‬دست روی صورت گذاشت و با حیرت پرسید‪ :‬چرا میزنی؟‬
‫_‪ :‬باور کن من بیشتر از تو دردم گرفت‪ .‬ولی جور دیگه ای نمیتونستم آرومت کنم‪ .‬اگه‬
‫دلت میخواد منو بزن‪ .‬با هرچی که خواستی‪.‬‬
‫_‪ :‬تو گفتی که دست بزن نداری‪.‬‬
‫_‪:‬و گفتم اگه نزنم چه کار میکنم‪ .‬شاید اونجوری هم شوک خوبی بهت میداد‪ .‬وسط‬
‫خیابون نه ولی تو یه کوچه ی خلوت میشد‪.‬‬
‫ارغوان به سرعت پیاده شد و در را بهم کوبید‪.‬‬
‫یک تاکسی سوار شد‪ .‬اما با آن وضع و حال نمیتوانست به خانه برگردد‪.‬نزدیک یک‬
‫پارک پیاده شد‪ .‬مدتی قدم زد‪ .‬آبمیوه ای خرید و سعی کرد آرام باشد‪ .‬اما بد جوری‬
‫ترسیده بود‪ .‬اگر بابا میفهمید‪ ....‬حتی خود اردلن که اینقدر طرفدار کیان بود‪.......‬‬
‫مدتی نشست و به بازی بچه ها چشم دوخت‪ .‬وقتی ساعت را نگاه کرد باور نمیکرد‬
‫که اینقدر گذشته باشد‪ .‬از پارک بیرون آمد‪ .‬توی یک ساندویچ فروشی همبرگری‬
‫سفارش داد و نشست‪ .‬یک ساعتی هم آنجا گذشت‪ .‬گرچه بیشتر از نصف‬
‫ساندویچش را نخورد‪ .‬بالخره برخاست و سلنه سلنه به طرف خانه رفت‪ .‬چهار بعد از‬
‫ظهر رسید‪ .‬از پله ها بال رفت‪ .‬در را باز کرد و بلند گفت‪ :‬سلم‪.‬‬
‫اما چی میدید‪ .‬جواب سلمش را بابا ‪ ,‬اردلن و کیان دادند‪ .‬آنجا بود‪ .‬توی هال‪ ,‬کنار بابا‪.‬‬
‫حتم ًا خیالتی شده بود‪ .‬حال و احوال بابا رو نشنیده گرفت و به آشپزخانه رفت‪ .‬یک‬
‫لیوان آب خورد‪ .‬دست و صورتش را شست و سعی کرد حواسش را برگرداند‪ .‬نفس‬
‫عمیقی کشید و به هال برگشت‪ .‬اما کسی آنجا نبود! خدایا اینجا چه خبره؟ خواب‬
‫میدید یا دیوانه شده بود؟ وارد اتاقش شد‪ .‬نه اشتباه نمیکرد‪ .‬همه آنجا بودند‪ .‬پشت‬
‫کامپیوتر‪ .‬آهان‪ .‬اردلن کیان را برای تعمیر و آپ گريد کردن کامپیوتر آورده بود‪ .‬مار از پونه‬
‫بدش میومد توی! لونه اش سبز میشد‪.‬‬
‫بابا گفت‪ :‬ارغوان بابا ‪,‬مامانت اینا بال ‪,‬خونه خالت هستن‪ .‬میتونی بری اونجا‪ .‬ما یه‬
‫کمی کار داریم‪.‬‬
‫برگشت‪ .‬از پله ها بال رفت‪ .‬اما نه خانه ی خاله‪ .‬تا روی بام رفت‪ .‬کنار دیواره ی کوتاه‬
‫نشست و غرق افکارش شد‪ .‬هوا تاریک بود که برگشت‪ .‬اردلن و ترلن دم در‬
‫خداحافظی کردند و رفتند‪ .‬بابا از پنجره ی هال به بیرون خم شده بود و با موبایلش‬
‫حرف میزد‪ .‬مامان هم توی آشپزخانه بود‪ .‬کنار در آشپزخانه تکیه داد‪ :‬سلم‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم معلوم هست کجایی؟ چرا نیومدی خونه خاله؟‬
‫_‪ :‬همینطوری‪ .‬رو پشت بوم بودم‪.‬‬
‫_‪ :‬درس میخوندی؟‬
‫_‪:‬نه همینجوری‪.‬‬
‫_‪ :‬پس چرا نیومدی اونجا؟ همه احوالتو پرسیدن‪.‬‬
‫_‪ :‬چه میدونم ‪ .‬سرم درد میکرد‪.‬‬
‫به اتاقش رفت‪ .‬در کمد را باز کرد‪ .‬با سلم کیان یک متر از جا پرید‪ .‬هنوز آنجا بود‪ .‬کیان‬
‫از پشت کامپیوتر بلند شد‪.‬‬
‫_‪ :‬معذرت میخوام‪ .‬نمیخواستم بترسونمت‪.‬‬
‫با خشم نگاهش کرد‪ .‬کیان از جیب کتش بسته ی کوچکی برداشت و روی میز آینه‬
‫کنار دست ارغوان گذاشت‪.‬‬
‫_‪ :‬جهت عذر خواهی‪ .‬خواهش میکنم قبول کن‪.‬‬
‫برداشت که توی صورتش پرت کند‪ .‬اما بابا ناگهان وارد شد‪ .‬ارغوان لبهایش را بهم‬
‫فشرد‪ .‬بلوز و شلوار جینش را از توی کمد برداشت و به حمام رفت‪ .‬بسته را کنار سکو‬
‫انداخت‪ .‬دوش گرفت‪ .‬لباس پوشید ‪ .‬خواست بیرون بیاید‪ .‬اما‪.....‬امان از کنجکاوی!‬
‫نگاهی به بسته انداخت‪ .‬جواهر؟ حاتم بخشی؟ به کیان نمیدانست‪ .‬اما به برونو‬
‫نمیامد‪ .‬او همیشه طرفدار کادو کوچک بود‪ .‬همینقدر که محبت را نشان بدهد‪ .‬تو نت‬
‫هم که از حد کارت و عکس آنطرفتر نمیرفت‪.‬‬
‫آرام بازش کرد‪ .‬لحظه ای نگاهش کرد‪ .‬احساس ضعف کرد‪ .‬روی سکو نشست‪ .‬یکی‬
‫دو سال پیش بود‪:‬یه کم پول داشتم‪ .‬به اصرار مامان رفتم طل فروشی‪ .‬موبایل مامانم‬
‫برداشتم اگه گنجمو! زدن به پلیس خبر بدم‪ .‬به نظرم موبایل بردن خطرناکتر بود‪ .‬به هر‬
‫حال‪ .....‬رفتم تو میگم یه گردنبند میخوام‪ .‬یارو یه نگاه به من کرد‪ .‬یه نگاه به طلهاش‪.‬‬
‫انگار قیمتم میکرد‪ .‬بالخره با بیمیلی گردبنداشو بیرون آورد‪ .‬گشتم و گشتم تا اینکه‬
‫اینو پیدا کردم‪ .‬میگی چند؟ خیلی تومن‪ .‬تقریب ًا ده برابر پول من‪ .‬چشمامو گرد کردم‬
‫گفتم چه خبره؟گفت‪ :‬خوب خانم طل سفیده‪ ,‬سنگینه ‪ ,‬روشم کار شده‪.‬‬
‫گفتم هان‪ .‬نمیخواستم بخرم‪ .‬فقط میخوام عکسشو بگیرم!!!!!!عکسشم مشاهده‬
‫کردین‪.‬با موبایل مامان گرفتم‪).‬بالخره به یه دردی خورد!( خداییش قشنگ نیست؟‬
‫نزدیک بود گریه ام بگیره‪ .‬هیچی نخریدم ‪.‬اومدم بیرون‪ .‬مامان من پول میخواممممم‪.‬‬
‫گردنبند را روی دستش گرفت‪ .‬بال پایینش کرد‪ .‬خودش بود‪.‬اما‪ .......‬نوشدارو بعد از‬
‫مرگ سهراب؟‬
‫مامان در زد‪ :‬نمیای بیرون ؟ میخوایم شام بخوریم‪.‬‬
‫گردنبند را توی جعبه اش گذاشت‪ .‬درش را بست‪ .‬اما دوباره بازش کرد‪ .‬به خودش‬
‫گفت فقط امشب‪......‬گردنش انداخت‪ .‬توی آینه نگاه کرد‪ .‬هیچ وقت اینقدر از طل‬
‫خوشش نیامده بود‪ .‬اصل ً اهلش نبود‪ .‬ولی این یکی‪.........‬دکمه های بلوزش را تا بال‬
‫بست‪ .‬بعد از اینکه مطمئن شد دیده نمیشود ‪ ,‬بیرون آمد‪.‬بسته را توی کیف‬
‫دانشگاهش گذاشت و آرام سر میز نشست‪ .‬بابا داشت برای کیان میکشید‪.‬‬
‫_‪ :‬سالد بکشم؟‬
‫_‪:‬بعد از غذا دوست دارم سالد بخورم‪ .‬یه وقتایی تا من غذامو بخورم اونای دیگه‬
‫سالدارو خوردن‪ .‬خیلی بده‪ .‬من سالد میخوام‪.‬‬
‫_‪:‬گریه نکن‪ .‬خودم واست سالد درست میکنم‪.‬‬
‫_‪ :‬آی قربون دستت سالد شیرازی دوست دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬ای جون‪ .‬چیز دیگه ای هم اگه میخوای بگو‪ .‬بیکارم بشینم اینهمه ریز ریز خورد کنم؟‬
‫_‪ :‬تعارف اومد نیومد داره‪.‬‬
‫_‪ :‬بشین بابا ‪ .‬اگه درست کردم واست ایمیل میکنم‪.‬‬
‫_‪ :‬ما قبول داریم‪ .‬مرسی‪.‬‬
‫کیان گفت‪ :‬ممنون بعد از غذا میخورم‪.‬‬
‫مامان گفت‪ :‬پیش از غذا واسه رژیم میخورن‪.‬‬
‫_‪ :‬شما فکر میکنین من به رژیم احتیاج دارم؟‬
‫_‪ :‬وای نه ‪ .‬تو به خوردن احتیاج داری‪ .‬تو خوابگاه آشپزی هم میکنین؟‬
‫_‪ :‬من که نه‪ .‬اونای دیگه هم در حد نیمرو یا کته‪.‬‬
‫_‪ :‬وای اینجوری که نمیشه‪ .‬یه مشت جوون‪ .‬آخه نمیشه که گرسنه بمونین‪.‬‬
‫_‪ :‬اینجوریام نیست‪ .‬بالخره نون و پنیری چیزی پیدا میشه‪.‬‬
‫_‪ :‬وقتم نمیکنین آشپزی کنین‪.‬‬
‫_‪ :‬وقت؟ من ترجیح میدم لباسای بچه ها رو بشورم‪ .‬اما غذامو آماده جلوم بذارن‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب اینم حرفیه‪ .‬بهش میگن همزیستی مسالمت آمیز‪.‬‬
‫_‪ :‬البته اگه یه آشپز هم موجود باشه‪.‬‬
‫_‪.......................:‬‬
‫بابا ‪ ,‬مامان و کیان گرم صحبت بودند‪ .‬ارغوان با غذایش بازی میکرد‪ .‬حرفی نمیزد‪ .‬فقط‬
‫گاهی از حرفی خاطره ای دور یا نزدیک برایش زنده میشد‪ .‬بدجوری دلتنگ آن روزها‬
‫بود‪ .‬بعد از شام کیان رفت‪ .‬با این وعده که فردا شب برگردد و کامپیوتر را حسابی‬
‫روبراه کند‪ .‬قرار بود قطعات جدید هم بخرد و بیاورد نصب کند‪.‬‬
‫سه روز بود که هر عصر کیان می آمد‪ .‬تا شب پشت کامپیوتر بود‪ .‬شام میخورد و‬
‫میرفت‪ .‬بابا خوشش نمیامد ارغوان وقتی کیان آنجاست توی اتاقش بیاید‪ .‬مامان هم‬
‫دوست نداشت کامپیوتر کنار پذیرایی باشد‪ .‬بالنتیجه ارغوان که دانشگاه را هم به‬
‫دلیل مراسم ختم! تعطیل کرده بود‪ ,‬یا دور خانه یا روی بام حیران میگشت‪ .‬شب سوم‬
‫بود‪ .‬بابا مامان کیان اردلن ترلن وارغوان دور میز شام نشسته بودند‪) .‬مامان شدیداً‬
‫دلش برای کیان سوخته بود و سعی میکرد هر جوری بود شام نگهش دارد‪ (.‬بابا رو به‬
‫ارغوان کرد و پرسید‪ :‬چه خبره که این دو سه روز همه اش خونه ای؟ دانشگاه تعطیل‬
‫شده؟ من هر ساعت تلفن زدم یا خونه اومدم بودی‪ .‬یعنی چه؟‬
‫_‪ :‬من بابا یعنی‪.........‬‬
‫اردلن گفت‪ :‬بابا جون یه آدم با وجدان پیدا میشد که تمام کلسا رو بدون دقیقه ای‬
‫تاخیر شرکت میکرد‪ .‬حال که میخواد همرنگ جماعت بشه مشکلتون چیه؟‬
‫کیان گفت‪ :‬حال همون یکی رو هم تو خراب کن‪.‬‬
‫بابا گفت‪ :‬من این حرفا سرم نمیشه‪ .‬فردا شش و نیم حاضر باش خودم میرسونمت‬
‫دانشگاه‪ .‬سه شنبه است مامانت میگه تا عصر کلس داری‪ .‬نبینم ظهر دوباره سر‬
‫ناهار باشی‪ .‬مفهومه؟‬
‫_‪ :‬بله بابا‪ .‬چشم‪.‬‬
‫صبح طبق وعده بابا جلوی دانشگاه پیاده اش کرد‪ .‬داشت فکر میکرد اگر کسی چیزی‬
‫پرسید چطور باید جواب دهد‪ .‬کاش کیان بود‪.‬‬
‫اما ‪ .....‬کاش آرزوی بزرگتری کرده بود‪ .‬کیان با ماشین از جلویش رد شد‪ .‬کمی آنطرفتر‬
‫پارک کرد‪ .‬پیاده شد و به طرف ارغوان آمد‪ .‬ارغوان با خنده گفت‪ :‬داشتم فکر میکردم‬
‫کجا پیدات کنم‪.‬‬
‫_‪ :‬چه سعادتی! میشه لبخند نزنین خانم عزادار؟ بیچاره خاله رژینم!‬
‫_‪ :‬نگو کیان اینجوری اصل ً نمیتونم قیافه بگیرم‪ .‬فکر نمیکنی بعد از سه روز برگشتن‬
‫خیلی زوده؟ راستی تو این چند روز اومدی یا نه؟‬
‫_‪ :‬نه بابا حالش نبود‪ .‬خلصه سه نکنی ها‪.‬‬
‫_‪ :‬اطاعت قربان‪.‬‬
‫اولین کلس صبحشان مشترک بود‪ .‬باهم وارد شدند‪ .‬ترانه و سهراب به طرفشان‬
‫آمدند‪ .‬سهراب دست دور گردن کیان انداخت و ترانه ‪ ,‬ارغوان را در آغوش کشید‪ .‬ترانه‬
‫واقع ًا بغض کرده بود‪ .‬با ناراحتی تسلیت گفت‪.‬ارغوان دلش میسوخت‪ .‬نزدیک بود همه‬
‫چیز را لو بدهد‪ .‬اما کیان برگشت و با چشمانی اشک آلود از ترانه تشکر کرد‪ .‬ارغوان‬
‫حیران بود که کیان این اشکها را از کجا آورده است؟!‬
‫ترانه پرسید‪ :‬چرا مارو برای مراسمتون خبر نکردین؟‬
‫کیان گفت‪ :‬آخه اینجا نبود که‪ .‬بردیم شهرمون دفنشون کردیم‪ .‬اون خدا بیامرزا اومده‬
‫بودن خونه ی داییم )همین بابای ارغوان( مهمونی‪ .‬بعد صد سال دعوتشو قبول کرده‬
‫بودن‪ .‬بیچاره داییم یه شبه ده سال پیر شده‪.‬‬
‫ارغوان دیگر طاقت نداشت‪ .‬از کنارشان دور شد‪ .‬روی آخرین صندلی کلس نشست و‬
‫سرش را روی کیفش گذاشت‪ .‬ظاهر ًا خبر به استاد هم رسیده بود که تا آخر کلس‬
‫صدایش نزد‪ .‬کلسهای بعدی وضع بهتر بود‪ .‬نهایتش چند تا تسلیت کوتاه‪ .‬کیان هم‬
‫نبود که از دروغهای شاخدارش خنده اش بگیرد‪ .‬ظهر برای نهار به بوفه رفت‪.‬‬
‫ساندویچی گرفت و نشست‪ .‬هنوز درست جا نگرفته بود که ترانه جلو آمد و پرسید‪:‬‬
‫میتونم کنارت بشینم؟یه عذرخواهی بهت بدهکارم‪.‬‬
‫_‪ :‬بفرمایین‪ .‬عذرخواهی ؟ به من ؟ بابت چی؟‬
‫_‪ :‬میدونی تو گفتی از کیان خوشت نمیاد‪ .‬ولی من باورم نشد‪ .‬دنبال موقعیتی بودم‬
‫که هر طوری هست زهرمو بریزم‪.‬خدا رو شکر فرصتی دست نداد‪ .‬مخصوص ًا که فکر‬
‫میکردم کیان هم از تو خوشش میاد‪ .‬حال فهمیدم که همه اون توجهات مال قوم و‬
‫خویشیتون بود‪ .‬مثل برادرت میمونه‪ .‬یعنی در واقع توجه بیشتری بهت نداره نه؟‬
‫_‪ :‬نه ابداً‪ .‬چی نه؟ میشه به منم بگین؟ گمونم اسم خودمو شنیدم‪ .‬همه رو اسم‬
‫خودشون حساسن نه؟ مخصوصاً که حس کنن دو تا دختر فضول دارن پشت سرشون‬
‫حرف میزنن‪ .‬حال چی میگفتی؟‬
‫_‪ :‬چیز بدی نمیگفتم‪ .‬گفتم باید حدس میزدم که کیان باهات قوم و خویشه‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب که چی؟‬
‫_‪ :‬هیچی یه رقیب بزرگ رو از میدون بیرون کردم‪.‬‬
‫_‪ :‬دقت نکردی عزیزم‪ .‬دختر داییم نه خواهرم‪.‬‬
‫_‪ :‬کیان؟‬
‫_‪ :‬ترانه جون بیخود میگه ‪ .‬تو درست میگی‪ .‬من عاشق این لوده نیستم‪ .‬مال خودت‪.‬‬
‫_‪ :‬من که پاک گیج شدم‪.‬‬
‫_‪ :‬کیان عاشق توئه‪ .‬روش نمیشه بگه‪.‬‬
‫_‪ :‬ارغوان جون من که به سنگ پا گفتم زکی‪ .‬مامان مخالفه‪ .‬میگه یا ارغوان یا‬
‫هیچکس‪ .‬وال من از همون نگاه اول‪.........‬‬
‫ترانه یک رنگین کمان رنگ عوض کرد تا گفت‪ :‬خوب فکر نمیکنه با کسی که دوسش‬
‫نداری خوشبخت نمیشی؟‬
‫_‪ :‬یادم نمیاد گفته باشم که از ارغوان بدم میاد‪.‬‬
‫_‪ :‬کیان! ترانه بازیچه ی تو نیست‪.‬‬
‫ترانه مستاصل شده بود‪ .‬کیان با خونسردی لقمه ی دیگری خورد‪ .‬موبایلش زنگ زد‪.‬‬
‫_‪ :‬جانم ‪ .‬سلم‪ ...... .‬تو بوفه ی دانشکده‪ .‬خدمت میرسم‪ .‬چشم‪ .‬قربانت‪.‬‬
‫ترانه با بدبینی نگاهش کرد‪ .‬کیان گفت‪ :‬اینم نفر سوم‪ .‬میفرمایید من چند شقه بشم؟‬
‫ترانه بلند شد رفت‪ .‬ارغوان گفت‪ :‬بیچاره ترانه‪ .‬چقدر اذیت میکنی‪.‬‬
‫_‪ :‬پیاده شو باهم بودیم‪.‬خودت پیازداغشو زیاد کردی‪ .‬من عاشق ترانه ام؟؟؟؟؟؟ روم‬
‫نمیشه؟؟؟؟؟؟ محشره‪ .‬تو دیگه کی هستی؟ اگه یه گوشه چشم هم به من داشتی‬
‫اینو نمیگفتی‪ .‬تو منو پاک ناامید کردی‪ .‬فردا رفتم خودکشی کردم خونم گردن تو‪.‬‬
‫_‪ :‬تو خودکشی نمیکنی‪ .‬از یه راه دیگه میای‪ .‬از تو سمج تر ندیدم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوشحالم که در این حد منو شناختی‪.‬‬
‫_‪ :‬باید خیلی خنگ باشم اگه نشناسمت‪ .‬خوب باید برم کلس دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬مهمون من باش‪ .‬حساب میکنم‪.‬‬
‫_‪ :‬اوه اوه‪ .‬کی میره این همه راه رو‪ .‬به ترانه بگم کیان مهمونم کرده؟ از حسودی‬
‫میترکه ‪ .‬تو ؟ تو که عمر ًا یه آبمیوه ی ناقابل به دخترا نمیدی؟‬
‫_‪ :‬یواش ارغوان‪ .‬تو که داری آبروی منو میبری‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلی خوب‪ .‬جهت حفظ آبروتون میرم‪ .‬ولی به ترانه نمیگم‪ .‬تو هم اینقدر اذیتش‬
‫نکن‪ .‬گناه داره‪ .‬همیشه رو هوا نگهش میداری‪.‬‬
‫بدون اینکه منتظر جواب شود بیرون آمد‪ .‬تا عصر یکسره کلس داشت‪ .‬همین که پایش‬
‫به محوطه رسید کیان جلویش سبز شد‪.‬‬
‫_‪ :‬کار زندگی نداری دایم کشیک منو میکشی؟‬
‫_‪ :‬کار وزندگیم همینه‪ .‬برسونمت؟‬
‫_‪ :‬نه مرسی‪ .‬تاکسی میگیرم‪ .‬مزاحم شما نمیشم‪.‬مسیرم بهتون نمیخوره‪.‬‬
‫_‪ :‬چون مسیرمون یکیه تعارف کردم‪ .‬یه کارت صدا سفارش دادم‪ .‬دارم میرم تحویل‬
‫بگیرم بیام نصب کنم رو کامپیوترتون‪.‬‬
‫_‪ :‬تو مطمئنی کامپیوتر ما به اینهمه آپ گرید شدن و برنامه های جدید احتیاج داشت؟‬
‫بابا فقط میخواست فورمتش کنی‪ .‬همین‪.‬‬
‫_‪ :‬من مطمئنم که من به این آشنایی با خونواده ی تو احتیاج داشتم‪ .‬هرچه بیشتر‬
‫بهتر‪ .‬حال اینطوری پیش اومد‪ .‬باید فرصتا رو دو دستی بچسبم ‪ .‬مگه نه؟ شانس‬
‫هرروز در خونه ی منو نمیزنه‪.‬‬
‫_‪ :‬میدونی چقدر واسه بابا خرج تراشیدی؟‬
‫_‪ :‬من باباتو سر کیسه نکردم‪ .‬خنگ که نیست‪ .‬اگه نمیخواست میگفت نمیخوام‪ .‬حال‬
‫هم بحث نکن بیا بریم‪ .‬من گفتم ساعت پنج اونجام‪ .‬خیلی وقت ندارم‪.‬‬
‫_‪ :‬تا کنار ماشین بدویم؟‬
‫_‪ :‬تو همیشه منو غافلگیر میکنی‪.‬‬
‫اما ارغوان مکث نکرد تا بشنود‪ .‬داشت میدوید‪ .‬کیان هم شروع به دویدن کرد‪ .‬و البته‬
‫هیچکدام متوجه ی اردلن که حیرتزده آن دو را تماشا میکرد‪ ,‬نشدند‪.‬‬
‫توی راه کیان کارت صدا را گرفت و به طرف خانه راند‪ .‬ارغوان در را باز کرد و باهم وارد‬
‫شدند‪ .‬تلفن داشت زنگ میزد‪ .‬مامان بود‪ .‬گفت که الن بابا بهش گفته کیان میاید و او‬
‫نگران بود که کسی خانه نباشد‪.‬‬
‫ارغوان گوشی را گذاشت‪ .‬کیان کنار در ایستاده بود‪.‬‬
‫_‪ :‬تو چرا اونجا وایسادی؟‬
‫_‪ :‬منتظر امر سرکارم‪.‬‬
‫_‪ :‬بیا برو خودتو لوس نکن‪ .‬راه کامپیوترو که بلدی‪.‬‬
‫_‪ :‬بله‪.‬‬
‫سر به زیر انداخت و به اتاق ارغوان رفت‪ .‬ارغوان آهی کشید و سری به آشپزخانه زد‪.‬‬
‫چند دقیقه بعد با جعبه ی گردنبند به اتاق برگشت‪.‬‬
‫_‪ :‬من نمیتونم اینو قبول کنم‪ .‬اصل ً دلیلی نداره که قبول کنم‪.‬‬
‫_‪ :‬تو قبول میکنی‪ .‬دلیلش اینه که سه روز گردنت بود‪.‬‬
‫_‪ :‬گردن من؟؟؟؟؟؟‬
‫_‪ :‬نه من‪ .‬یه چاخانی بکن باورم بشه‪ .‬اینو که خودم دیدم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولی‪.......‬‬
‫_‪ :‬بله سعی کردی بپوشونیش‪ .‬اما از کسی که ندونه‪ .‬من دیدمش‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلی خوب تسلیم‪ .‬حال بگیرش‪ .‬طل که دست دوم و اول نداره‪ .‬برو پسش بده‪.‬‬
‫_‪ :‬قیمت ساختش از روش کم میشه‪.‬‬
‫_‪ :‬نکنه میخوای مابه التفاوتش رو از من بگیری؟‬
‫_‪ :‬من غلط بکنم‪ .‬فقط محض اطلع عرض کردم‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬بگیرش‪.‬‬
‫کیان لبخندی زد و به طرف کامپیوتر برگشت‪ .‬آخرین پیچ را باز کرد و رویه ی کامپیوتر را‬
‫برداشت‪ .‬ارغوان با حرص جعبه را تو جیب کتش جا داد و بیرون رفت‪ .‬چند دقیقه بعد با‬
‫یک ظرف میوه برگشت‪ .‬آنرا روی میز گذاشت ‪ .‬بشقاب هم گذاشت و باز رفت‪ .‬توی‬
‫هال نشست‪.‬سرش را بین دستهایش گرفت‪ .‬برونو کجا بود؟ کیان چه میکرد؟ این‬
‫رابطه را درک نمیکرد‪ .‬او اهل دوست پسر و این حرفها نبود‪ .‬کیان نه‪.....‬برونو این را‬
‫بهتر از هر کسی میدانست و همیشه مشوق آن بود‪.‬‬
‫_‪ :‬چیزی شده؟ سرت درد میکنه؟‬
‫_‪ :‬نه سرم درد نمیکنه‪ .‬دلم واسه برونو تنگ شده‪ .‬میخوای بخندی بخند‪ .‬ولی‪.....‬‬
‫کیان نشست‪.‬آهی کشید و گفت‪ :‬نه نمیخندم‪ .‬به چی بخندم؟ منم دلتنگ اون‬
‫نوشتهام‪ .‬نفهمیدم چرا تحریمش کردی‪ .‬ما با نوشتن خیلی راحتتر حرفامونو میزدیم‪.‬‬
‫_‪ :‬آخه هنوزم نمیتونم برونو رو با کیان تطبیق بدم‪ .‬من و برونو باهم دنیایی داشتیم‪.‬‬
‫_‪ :‬تو الن صدام کن برونو‪ .‬چه فرقی میکنه که اسمم چی باشه؟ اصل ً کیانو فراموش‬
‫کن‪ .‬کیان داره میره‪ .‬برو یه ایمیل به برونو بزن‪ .‬این صندوق پستش تارعنکبوت بسته‪.‬‬
‫_‪ :‬نمیتونم‪ .‬دیگه دستم به نوشتن نمیره‪.‬‬
‫_‪ :‬من بنویسم جواب میدی؟‬
‫_‪ :‬نمیدونم‪.‬‬
‫_‪ :‬مهم نیست‪ .‬فقط بخون‪ .‬خداحافظ‪.‬‬
‫_‪ :‬خداحافظ‪.‬‬
‫یک ساعتی روی مبل دراز کشید‪ .‬بالخره به سنگینی برخاست و به اتاقش رفت‪.‬‬
‫لبخندی زد ‪ .‬بعد از مدتها کامپیوتر را روشن کرد‪ .‬تا لود شود‪,‬لباس عوض کرد و‬
‫نشست‪ .‬اینترنتش را امتحان کرد‪ .‬هنوز کمی اکانت داشت‪ .‬یکدفعه متوجه ی چیزی‬
‫شد‪ .‬کیان جعبه ی گردنبند را کنار کامپیوتر گذاشته بود‪ .‬برش داشت‪ .‬زیاد هم ناراحت‬
‫نشد‪ .‬به هر حال او سعیش را در پس دادنش کرده بود‪.‬بازش کرد‪ .‬چند لحظه نگاهش‬
‫کرد و بالخره گردنش انداخت‪ .‬بعد همینطور الکی سری به ایمیلش زد‪ .‬نوشته بود!‬
‫سلم سلم سلم سلم س ل ا م‬
‫اگه بخوام جبران تمام سلمهایی که این چند وقت میخواستم بهت بکنم و نشده ‪,‬‬
‫الن بکنم‪ ,‬دیگه جایی برای نوشتن نمیمونه‪ .‬از حرفهایی که رو دلم مونده که نپرس‪.‬‬
‫میدونی اگه الن برنگردم خوابگاه ترم آینده دیگه بهم جایی تعلق نمیگیره‪ .‬چون همین‬
‫النشم سه شبه که دیر رفتم‪ .‬سه شبی با هیچ امکانات مجانی ای عوضش نمیکنم‪.‬‬
‫امشبم نوعی دیگر‪ .‬انگشتام رو کیبورد مثل بچه های تو پارک بدوبدو میکنن‪.............‬‬
‫نامه مفصل بود‪ .‬اما هیچ احساس شدید و خارج از قاعده ای تویش نبود‪ .‬ارغوان بیشتر‬
‫از ده بار آنرا خواند‪ .‬دلش میخواست از خوشی فریاد بزند‪ .‬اینقدر غرق خواندن بود که‬
‫متوجه ی ورود ترلن نشد‪.‬‬
‫_‪ :‬با توام ‪ .‬این چیه؟‬
‫_‪ :‬هان ؟ اه سلم‪.‬‬
‫_‪ :‬علیک سلم‪ .‬معلوم هست چته؟ تو دوباره تو اینترنت گیر کردی؟گفتیم رفتی‬
‫دانشگاه آدم شدی‪.‬‬
‫_‪ :‬نه بابا ‪ .‬امیدی به آدم شدن من نیست‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا صفحه رو قایم کردی؟ میترسی من بخونم چشم و گوشم باز شه؟‬
‫_‪ :‬هان؟ نه‪ .‬فقط خوب نامه است‪ .‬حتی اگه هیچ چیز بخصوصی توش نباشه بازم دلم‬
‫نمیخواد کس دیگه ای بخونه‪.‬‬
‫_‪ :‬بسیار خوب‪ .‬پاشو بریم شام بکشیم‪.‬‬
‫_‪ :‬مگه مامان اومده؟‬
‫_‪:‬کجایی تو؟ همه تو هالن‪.‬‬
‫وارد هال شد و سلم کرد‪ .‬بابا پرسید‪ :‬کیان صورتحسابی نداد؟ فقط پول قطعات رو از‬
‫من گرفته‪.‬‬
‫_‪ :‬به من که چیزی نگفت‪.‬‬
‫_‪ :‬هوم‪ .‬با خودش صحبت میکنم‪.‬‬
‫مامان گفت‪ :‬پس بگو اگه شام نخورده بیاد بخوره‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلی پسر خاله شدین‪.‬‬
‫_‪ :‬پسر خاله چیه‪ .‬جای بچمه‪ .‬دلم واسش میسوزه‪ .‬اینجا کسی رو نداره که تر و‬
‫خشکش کنه‪ .‬حال یه شام مهمونش کنیم ثواب داره‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلی خوب خیلی خوب‪ .‬تو هم با اون دل نازکت‪.‬‬
‫کیان البته قبول دعوت کرد و سه سوت خودش را رساند‪.‬‬
‫ارغوان در آپارتمان را برویش گشود‪ .‬زیر لب پرسید‪ :‬پرواز کردی یا پشت در بودی؟‬
‫_‪ :‬پشت در که نبودم‪ .‬فکر کنم پرواز کردم‪.‬‬
‫_‪ :‬ماشینت هنوز سالمه؟‬
‫_‪ :‬بد نیست‪ .‬از احوالپرسیتون‪.‬‬
‫نگاهی به جمع کرد و مشغول سلم و علیک شد‪ .‬ارغوان به آشپزخانه رفت‪ .‬ترلن‬
‫شیشه های ترشی و مربا را جلویش گذاشت و گفت‪ :‬بیا اینا رو ظرف کن‪.‬‬
‫_‪ :‬اَه‪ .‬به من بگو ظرف بشور ولی نگو حاضری ظرف کن‪.‬‬
‫_‪ :‬چی از این بهتر ‪ .‬خودم میکنم ‪ .‬تو بعد از شام ظرفا رو بشور‪.‬‬
‫_‪ :‬این شد‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلی باهوشی‪.‬‬
‫_‪ :‬این مودبانه ی خیلی خریه؟‬
‫_‪ :‬یه چیزی تو همین مایه ها‪.‬‬
‫_‪ :‬برنجا رو تو همین دیس بکشم؟‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬همون خوبه‪ .‬خورش روبذار خودم بکشم‪ .‬تو از ریخت میندازیش‪.‬‬
‫_‪ :‬وای اینقدر به من اعتماد بنفس نده‪ .‬پررو میشم ها‪.‬‬
‫_‪ :‬مگه دروغ میگم؟‬
‫_‪ :‬نه فرمایش شما متین‪ .‬شما بکشین ‪ .‬من جهت کلفتی در خدمتتون هستم‪.‬‬
‫_‪ :‬ارغوان‪......‬‬
‫_‪ :‬خوبه خوبه‪ .‬صداتونو بیارین پایین‪ .‬عین نینی کوچولوها بهم میپرین‪ .‬بعد از این همه‬
‫سر و صدا از شام خبری هست یا نه؟‬
‫_‪ :‬مامان ببین این به من چی میگه‪.‬‬
‫_‪ :‬ارغوان این مسخره بازیا چیه؟ آبرومونو بردی ‪ .‬ناسلمتی مهمون داریم‪.‬‬
‫_‪ :‬مهمون؟ ایشون که دیگه صابخونن‪.‬‬
‫_‪ :‬بلند نگو میشنوه‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب بشنوه‪ .‬فکر میکنین از رو میره؟ نه مامان جون این پرروتر از این حرفاس‪.‬‬
‫_‪ :‬بسه دیگه برو غذا یخ کرد‪.‬‬
‫غذا را روی میز گذاشت‪ .‬بعد از شام اردلن و کیان میز را جمع کردند‪ .‬اردلن عجله‬
‫داشت تا آخر شب با ترلن گشتی توی خیابان بزنند‪ .‬کیان هم که ‪........‬‬
‫ترلن و اردلن رفتند‪ .‬بابا و کیان پشت کامپیوتر نشستند‪ .‬مامان بافتنی اش را دستش‬
‫گرفت و مشغول تماشای تلویزیون شد‪ .‬ارغوان هم با احساس کلفتی شدید!!!!!‬
‫مشغول ظرف شستن شد‪ .‬برای تسکین خاطر داشت زیر لب آواز میخواند‪:‬‬
‫میان به این حوالی‬ ‫همه با خوش خیالی‬
‫یک پسری مثل من‪.........‬‬
‫کیان یک لیوان کفی را برداشته بود‪ ,‬داشت آب میکشید که آب بخورد‪ .‬خوب اتفاق ًا این‬
‫ترانه را هم بلد بود‪ .‬ولی کاش نبود! آرنج ارغوان محکم توی شکمش خورد‪ .‬او فقط دو‬
‫دستی لیوان را چسبید و لحظه ای دول شد‪.‬‬
‫_‪ :‬حال چرا میزنی؟‬
‫_‪ :‬یه اِهنی اوهونی چیزی بلد نیستی؟‬
‫_‪ :‬چرا ‪ .‬اینا رو تو دسشویی مصرف میکنمن‬
‫_‪:‬کیانننننننننن‬
‫_‪ :‬جانمممممم‬
‫ارغوان سرزنش آمیز نگاهش كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬اه؟ راستی برونو چطوره؟‬
‫_‪ :‬از تو که خیلی بهتره‪.‬‬
‫_‪:‬پس چرا جوابشو ندادی؟‬
‫_‪ :‬گفتم فعل ً نمیدم‪.‬‬
‫با صدای دمپایی مامان که نزدیک میشد هر دو ساکت شدند‪.‬کیان برای خودش آب‬
‫ریخت و به کابینت تکیه داد‪.‬‬
‫مامان با خنده گفت‪ :‬خوشم میاد تعارف نداری‪ .‬خودت میری سر یخچال‪.‬‬
‫_‪ :‬پررویی نباشه‪ .‬میخواستم مزاحم نباشم‪.‬‬
‫ارغوان شکلکی برایش درآورد که جون عمه ات!‬
‫_‪ :‬راستی خانم صاحبدل‪.........‬‬
‫_‪ :‬میتونی خاله صدام کنی‪.‬‬
‫ارغوان فکر کرد‪ :‬همه رو جادو میکنه‪.‬‬
‫_‪ :‬اه ممنون‪ .‬خاله این خورشتون اینقدر خوشمزه بود که من تنبل هوس کردم آشپزی‬
‫کنم‪ .‬میشه طرز تهیه شو یادم بدین؟‬
‫خودشیرین کن لوس‪ .‬به کجا میخواد برسه؟‬
‫_‪ :‬اه واقعاً خوشمزه بود؟ ارغوان باقیشو ظرف کن بده ببره‪ .‬درست کردنشم اونقدر‬
‫زحمتی نداره‪ .‬گوشتش ماهیچه است‪ ,‬که پاک کردنش ساده است‪.................‬‬
‫مامان روی دور افتاده بود و داشت به تفصیل شرح میداد‪ .‬کیان دو قدمی ارغوان به‬
‫کابینت تکیه داده بود و با توجهی خاص به حرفهای مامان گوش میداد‪ .‬گاهی سوالی‬
‫میکرد و توضیحی میخواست‪ .‬ارغوان میخواست فریاد بزند‪ :‬چاخان میکنه‪ .‬اداشه‪.‬‬
‫آشپزی کیلویی چند؟ این منو میخواد نه غذا‪.‬‬
‫اما باآرامش ظرفها را شست‪ .‬کابینتها را دستمال کشید و بالخره وقتی داشت روی‬
‫گاز را پاک میکرد ‪ ,‬بابا وارد شد‪.‬‬
‫_‪:‬ببینم تو هال جا واسه نشستن نیست؟‬
‫_‪ :‬همینجوری گرم صحبت شدیم یادم رفت‪ .‬دارم دستور آشپزی میدم‪.‬‬
‫_‪ :‬و اینکار فقط تو آشپزخونه امکان داره؟!‬
‫_‪ :‬نه خوب ‪ .‬بیا بشین آقا کیان‪.‬‬
‫کمی بعد کیان روی مبل لم داده بود و همچنان مشغول گوش دادن بود‪ .‬ارغوان حوصله‬
‫اش سر رفت‪ .‬به اتاقش رفت‪ .‬صفحه ی ‪ word‬باز کرد‪ ,‬تا یک نامه ی آتشین بفرستد‪.‬‬
‫هیچ از این اداهات خوشم نیومد‪ .‬با همه شوخی با مام شوخی؟ این که داری‬
‫اینجوری سر کارش میذاری مادر منه‪ .‬مامانم ‪.‬میفهمی؟ با بابام یه جور با مامان یه جور‬
‫دیگه ‪ .‬این خودشیرین کنی ها چیه؟ فردا که خرت از پل پرید برمیگردی تو روشونو‬
‫هرچی دلت میخواد میگی‪ .‬نکن‪ .‬با مامان من اینکارو نکن‪ .‬اون دلش از آینه صافتره‪ .‬دل‬
‫نازکشو نشکن‪ .‬دوسِت داره‪ .‬واست داره مادری میکنه‪ .‬اونوقت تو‪.......‬‬
‫_‪ :‬هی یواش ‪ .‬پیاده شو باهم بریم‪ .‬من به این بدیام نیستم‪ .‬اینو حداقل تو باید‬
‫بدونی‪.‬‬
‫_‪ :‬به شما در زدن یاد ندادن؟‬
‫_‪ :‬نه متاسفانه‪ .‬مخصوص ًا وقتی دری باز باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬واسه شما باز نذاشتم‪.‬‬
‫_‪ :‬تو عین موج دریا منو بال و پایین میکنی‪ .‬بدون اینکه بفهمم منظورت چیه‪ .‬تا‬
‫نمیدیدمت خیلی بهتر درکت میکردم‪.‬‬
‫_‪ :‬منم که همینو میگم‪ .‬چرا اومدی؟‬
‫اما با سررسیدن بابا زبانش بند آمد‪ .‬کیان برگشت‪ .‬آرام خداحافظی کرد و بیرون رفت‪.‬‬
‫صبح روز بعد توی راهرو دانشگاه با کیان برخورد کرد‪ .‬کیان عجله داشت‪ .‬اما ایستاد‪.‬‬
‫_‪ :‬امروز هوا چطوره؟ دریا طوفانیه یا آروم؟‬
‫_‪ :‬ای بد نیست‪ .‬یه کمی کلفه‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا؟‬
‫ناگهان اردلن که معلوم نبود از کجا پیدایش شده است‪ ,‬خود را وسط انداخت و گفت‪:‬‬
‫میشه بگین صحبت سر چیه؟‬
‫کیان‪ :‬سلم عرض کردم‪ .‬چه صحبتی؟ کی با شما بود؟‬
‫اردلن‪ :‬علیک سلم‪ .‬ببین کیان ‪ ,‬دیگه داری نامردی میکنی‪ .‬من تو رو با این خونواده‬
‫آشنا نکردم که دخترشونو سر کار بذاری‪ .‬ارغوان دختر خوبیه‪ .‬اینو بذار کنار‪.‬‬
‫ارغوان‪ :‬ببخشید اردلن خان ‪ .‬ارغوان خودش فهم و شعور داره‪ .‬آقا بالسر نمیخواد‪ .‬تو‬
‫مراقب زن خودت باش‪.‬‬
‫اردلن‪ :‬اگه از طرف بابات مامور باشم چی؟ هیچ از گپ زدن شما دو تا خوشش نمیاد‪.‬‬
‫کیان‪ :‬خودش بهت گفت یا تو تشخیص دادی؟‬
‫اردلن‪ :‬خودش گفت‪ .‬دیشب مثل اینکه خیلی رفیق شده بودین‪ .‬البته از روز اول سپرد‬
‫مراقبش باشم‪ .‬اما احتیاجی نبود‪ .‬دختر خوبیه‪ .‬تو داری خرابش میکنی‪.‬‬
‫کیان‪ :‬نمیدونستم اینقدر بدم‪ .‬من از تو ‪ ,‬ارغوان خانم و پدرش معذرت میخوام‪.‬‬
‫کیان راهش را گرفت و رفت‪ .‬ارغوان هم برگشت و در جهت مخالف به کلسش رفت‪.‬‬
‫تهدید اردلن کاری کرد که ارغوان از همان روز مکاتبه با کیان را از سر گرفت‪) .‬هیچکدام‬
‫لجباز نبودند‪ .‬خیال بد نکنین!( تو دانشگاه هیچ خبری نبود‪ .‬عین دو تا غریبه از کنار هم‬
‫رد میشدند‪ .‬اینقدر که یکبار ترانه با نگرانی از ارغوان پرسید‪ :‬شما دیگه هیچ حال و‬
‫احوالی باهم ندارین‪ ,‬اتفاقی افتاده؟‬
‫_‪ :‬چیز مهمی نیس‪ .‬عمه از من خواستگاری کرده ‪ ,‬منم رک گفتم نه عمه جون کیان‬
‫یکی از همکلسیاشو دوست داره ‪ ,‬با من خوشبخت نمیشه‪ .‬دیگه همین‪ .‬دعوای‬
‫خانوادگی راه افتاد و کیان با منم حرفش شده‪ .‬که وقتش نبود بگی و باید سیاست به‬
‫خرج میدادی و همه بدتر اینکه حال دیگه معلوم نیست بتونه رضایت مادرشو واسه‬
‫ازدواج جلب کنه‪ .‬خلصه میخواد سر به تن من نباشه!‬
‫ترانه هم که مشخصاً هم خوشحال شد هم ناراحت‪ .‬دو ساعت بعد ارغوان تو چت‬
‫قصه را برای کیان تعریف کرد‪.‬‬
‫_‪:‬دختر تو هم داری خیلی آب زیر کاه میشی‪ .‬حال من دارم این بنده خدا رو میچزونم‬
‫یا تو؟ نه بگو خدا وکیلی؟‬
‫_‪ :‬آخه یه جوریه ‪ .‬بسکه زود باوره آدمو تحریک میکنه‪.‬‬
‫_‪ :‬میدونم چی میگی‪ .‬حال اگه ما نخوایم ازدواج کنیم کی رو باید ببینیم؟‬
‫_‪ :‬یعنی قصدت از اومدن به اینجا ازدواج با من نبوده و نیست‪.‬‬
‫_‪ :‬معلومه که نه‪ .‬تو بهترین دوست منی صحیح‪ .‬اما قصد ازدواج ندارم‪ .‬یعنی امکانشو‬
‫ندارم‪ .‬من تازه سال اولم‪ .‬درآمد درست حسابی ندارم و کی میدونه تا درسمو تموم‬
‫کنم چی پیش میاد‪ .‬هیچ قولی نمیدم‪.‬‬
‫ارغوان کامپیوتر را خاموش کرد‪ .‬چیزی که از اولین نوشته اش برای کیان از آن میترسید‬
‫به سرش آمده بود‪ .‬او خود را میشناخت‪ .‬حتی وقتی دوازده ساله بود‪ .‬میترسید که‬
‫آسان عاشق شود‪ .‬میترسید ‪ .‬عاشق نوشته های برونو بود‪ .‬اما همیشه وحشتی‬
‫داشت که این عشق رنگ واقعیت بگیرد و آبرویش برود‪ .‬از اینکه دیگران عشقش را‬
‫نپذیرند میترسید‪ .‬از اینک معشوقش احساسش را ساده انگارد میترسید‪ .‬از اینکه دیگر‬
‫نمیتوانست مثل قبل بدون غرض حرف بزند ناراحت بود‪ .‬این را همان لحظه ای که کیان‬
‫را دید دریافت‪ .‬او واقعاً خوشتیپ ‪ ,‬جذاب و تاثیرگذار بود‪ .‬یک لحظه کافی بود تا ارغوان‬
‫را بیچاره کندو نباید به این عشق میدان میداد‪ .‬اما بعد از چند ماه کلنجار رفتن به این‬
‫نتیجه رسید که شاید کیان هم واقعاً به قصد ازدواج آمده باشد‪ .‬وال برای دوستی این‬
‫همه راه و این همه زحمت؟‬
‫سربسر ترانه میگذاشت ‪ ,‬چون مطمئن بود که کیان را از دست نمیدهد‪ .‬و حال خود‬
‫کیان به سادگی میگفت نه؟ چقدر ارغوان ساده بود‪ .‬شاید به اندازه ی بیشتر‬
‫دخترهای همسن و سالش که در آرزوی یک ازدواج عاشقانه هستند‪.‬‬
‫کامپیوتر را کنار گذاشت‪ .‬چند روز دانشگاه نرفت و بالخره برای امتحانات آخر ترم رفت‪.‬‬
‫کیان سعی کرد با او صحبت کند‪ .‬اما صحبتی نمانده بود‪ .‬دیگر نمیتوانست مثل یک‬
‫دوست ساده نگاهش کند‪ .‬هرگز نمیتوانست‬
‫سرش را با درس خواندن گرم کرده بود‪ .‬چنان درس میخواند که انگار جانش به این‬
‫قبولی بسته است‪ .‬کیان از هر راهی که میدانست وارد شد‪ .‬اما چنان به دیوار بتونی‬
‫برخورد میکرد که انگار هرگز اینجا دری نبوده است‪ .‬از آن سو اردلن بود که میخواست‬
‫بعد از امتحانات جشن عروسی راه بیندازد‪ .‬توی خانه تب و تاب و شور غریبی بود‪ .‬که‬
‫حتی آدم افسرده ای مثل ارغوان را هم سر حال می آورد‪ .‬کم کم احساس میکرد ‪,‬‬
‫ماجرای کیان به گذشته ای دور برمیگردد‪.‬‬
‫مامان نگران جهیزیه ی ترلن بود‪ .‬اردلن دنبال خانه میگشت‪ .‬هر شب شورا بود که‬
‫چه کار بکنند‪ .‬و در این بین ارغوان یا روی پشت بام درس میخواند‪ .‬یا اینکه تا در‬
‫دسترس ترلن و مامان قرار میگرفت و عین توپ تنیس به دنبال خورده فرمایشاتشان‬
‫پرتاب میشد‪ .‬ولی خوش میگذشت‪.‬‬
‫بعد از کلی صحبتهای مختلف زنانه ‪ ,‬مامان نتیجه گرفت که برای خرید جهیزیه باید‬
‫حتم ًا به کیش سفر کند‪ .‬ترلن هم باید با او میرفت‪ .‬اما ارغوان امتحان داشت‪ .‬و‬
‫بالخره کسی باید خانه میماند تا به بابا برسد‪ .‬ارغوان مخالفتی نداشت که چند روز‬
‫تنهایش بگذارند تا امتحانات مشکلترش را با خیال راحت بدهد‪ .‬اما انگار نمیشد‪ .‬هرچه‬
‫دنبال بلیط می گشتند نبود‪ .‬زمستان بود و حسابی شلوغ‪ .‬از این آژانس به آن آژانس‪.‬‬
‫تا اینکه‪ .........‬آنروز ارغوان خسته ولی راضی از امتحان برگشت‪ .‬هنوز پا توی خانه‬
‫نگذاشته بود که تلفن زنگ زد‪.‬مامان بود‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم ارغوان جون‪ .‬خدا رو شکر تو خونه ای‪ .‬ببین من اگه از اینجا تکون بخورم بلیط‬
‫رو از دست میدم‪ .‬به بابات گفتم گفت خودش نمیتونه بیاد‪ .‬برو شرکت ازش پول بگیر‬
‫بیار آژانس پرتو‪ .‬زود باش تا نفروختن‪.‬‬
‫_‪ :‬بله سلم چشم خداحافظ‪.‬‬
‫_‪ :‬قربونت مامان خداحافظ‪.‬‬
‫چند سالی میشد که به محل کار بابا نرفته بود‪ .‬یادش آمد آن دفعه که رفته بود ‪,‬‬
‫ماجرا را به تفصیل برای کیان تعریف کرده بود‪ .‬لبخند تلخی زد و راه افتاد‪.‬‬
‫وارد شرکت شد‪ .‬منشی زشتی که آرایش غلیظی داشت با عشوه پرسید‪:‬‬
‫فرمایشتون چیه؟‬
‫_‪ :‬با آقای مهندس صاحبدل کار دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬آقای مهندس مهمان دارن‪ .‬ظهر هم جلسه دارن اگه دلتون میخواد یه قرار برای‪......‬‬
‫ارغوان صبر نکرد بقیه ی صحبتش را بشنود‪ .‬ضربه ای به در زد و در دفتر بابا را گشود‪.‬‬
‫سری تو کرد و گفت‪ :‬بابا؟‬
‫_‪ :‬سلم باباجون‪ .‬اومدی؟ بیا بگیر تا مامانت منو نکشته‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم ارغوان خانم‪.‬‬
‫با دیدن کیان یک قدم عقب رفت‪ .‬بابا گفت‪ :‬چرا رم میکنی بیا دیگه‪ .‬کیان که غریبه‬
‫نیست‪ .‬بیا بگیر مامانت عجله داره‪.‬‬
‫چک پول را به سرعت امضا کرد و به طرفش دراز کرد‪ .‬ارغوان با قدمهای لرزان و قلبی‬
‫که از سینه داشت بیرون میزد از کنار کیان رد شد‪.‬‬
‫_‪ :‬کیان هم که کارش تموم شده‪ .‬ماشین داری کیان؟‬
‫_‪ :‬بله هست‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب پس بذار آدرسو یادداشت کنم‪ .‬ارغوانو برسون‪.‬‬
‫_‪ :‬احتیاجی نیست‪ .‬خودم میرم‪.‬‬
‫_‪ :‬شر به پا نکن‪ .‬با کیان برو زودتر میرسی‪ .‬برین تا بلیط از دست نرفته‪ .‬خداحافظ‪.‬‬
‫_‪ :‬خداحافظ ‪.‬‬
‫_‪ :‬خداحافظ‪.‬‬
‫ارغوان در عقب را باز کرد و خودش را توی ماشین انداخت‪ .‬کیان آرام نشست‪.‬‬
‫موسیقی ملیمی گذاشت و راه افتاد‪ .‬ارغوان با عصبانیت پرسید با بابا چیکار داشتی؟‬
‫_‪ :‬هیچی ‪ .‬گفت بیا بهم صورتحساب بده‪ .‬چند بار گفته بود نرفتم‪ .‬بالخره امروز رفتم‪.‬‬
‫_‪ :‬صورتحسابم دادی؟‬
‫_‪ :‬با اجازتون‪.‬‬
‫_‪ :‬نمیتونی تندتر بری؟‬
‫_‪ :‬میخوام باهات صحبت کنم‪.‬‬
‫_‪ :‬تو غلط میکنی‪ .‬زود برو عجله دارم‪ .‬یواش بری پیاده میشم‪.‬‬
‫_‪ :‬بسیار خوب‪ .‬اینم سرعت‪ .‬هر وقت ترسیدی بگو‪.‬‬
‫_‪ :‬من نمیترسم‪.‬‬
‫_‪ :‬بسیار خوب خانم شجاع‪ .‬میشه بگین جرم من چیه؟ من که با تمام وجود سعی‬
‫کردم حفظ آبروتو بکنم؟ عین میمون به هر سازت رقصیدم‪ .‬حال مثل یه آشغال‬
‫انداختیتم بیرون‪.‬‬
‫_‪ :‬حقته‪.‬‬
‫_‪ :‬من اصل ً فکر نمیکردم تو این برداشتو بکنی‪.‬‬
‫کیان دیگر چیزی نگفت‪ .‬ارغوان صندلی را چسبیده بود و نگاهش میکرد‪ .‬هنوز دوستش‬
‫داشت‪ .‬عشقش را زیر لیه ای از خشونت پنهان میکرد تا بیش از این ضایع نشود‪.‬‬
‫جلوی آژانس پیاده شد‪ .‬در را بهم کوبید و رفت‪ .‬کیان تا دم آژانس او را با نگاه بدرقه‬
‫کرد و راه افتاد‪.‬‬
‫مامان بلیط را گرفت و بیرون آمد‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب اینم از این‪ .‬یکشنبه تا جمعه ‪ .‬پنج روز ‪ .‬خوبه دیگه‪ .‬خدا کنه همه چی‬
‫گیرمون بیاد‪ .‬اگه غذا واستون نذارم‪..............‬‬
‫_‪ :‬نگران نباش مامان ‪ .‬یه کاریش میکنم‪.‬‬
‫_‪ :‬آخه امتحان داری و‪......‬‬
‫_‪ :‬دو روزش امتحان دارم‪ .‬شمام تا یکشنبه کلی کار دارین‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب آره‪ .‬از فکر کارام سرم درد میگیره‪ .‬همش فکر میکنم تا روز عروسی تموم‬
‫میشه یا نه؟‬
‫_‪:‬اشکال نداره ‪ .‬فوقش من تیکه های لباسمو با سنجاق قفلی بهم وصل میکنم!‬
‫_‪ :‬تو هرچه کنه ترلن چی؟‬
‫_‪ :‬ترلنو اصل ً دعوتش نمیکنیم که لباس بخواد!‬
‫مامان نگاهش کرد و با خستگی لبخند زد!‬

‫سرشب بابا مژده داد که او هم جمعه مسافر است‪ .‬یک مسافرت کاری یک هفته ای‪.‬‬
‫مامان با نگرانی گفت‪ :‬پس ارغوان چی؟ پنج روزش که ما هم نیستیم‪ .‬تنها میمونه‪.‬‬
‫_‪ :‬تو آپارتمان ‪ ,‬خالش هم که طبقه ی بالس‪ .‬ارغوانم بچه نیس‪ .‬نگران چی هستی؟‬
‫_‪ :‬چه میدونم ‪ .‬ارغوان تو چی میگی؟‬
‫_‪ :‬من ترجیح میدم تنها باشم درسمو بخونم‪ .‬این دو تا امتحان آخری خیلی سخته‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب پس واست غذا بذارم‪.‬‬
‫_‪ :‬مامانننننن یه چیزی میخورم‪.‬‬
‫_‪ :‬نمیخوام یه چیزیییی بخوری‪ .‬تو باید غذای مقوی بخوری که بتونی امتحان بدی‪.‬‬
‫_‪ :‬بابا شما یه چیزی بهش بگو‪ .‬من اگه بخوام خودم کارامو بکنم ‪ ,‬کی رو باید ببینم‪.‬‬
‫_‪ :‬راست میگه‪ .‬کی باور کنی که دخترات بزرگ شدن‪ .‬ترلنو که داری میفرستی خونه‬
‫ی بخت‪ .‬ارغوان هم دو روز دیگه‪....‬‬
‫_‪ :‬وای نه خدا مرگم بده‪ .‬ارغوان هنوز بچه است‪ .‬تازه هفده سالشه‪.‬‬
‫_‪ :‬میخواستم بگم دو روز دیگه لیسانسشو میگیره‪.‬‬
‫_‪ :‬هان‪ .‬ایشال‪ .‬خانم مهندس میشه بچه ام‪ .‬شوهرشم باید فوق لیسانس باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬حال من دارم شوهرش میدم یا تو؟‬
‫ارغوان به اتاقش برگشت‪ .‬کتابش را باز کرد‪ .‬آهی کشید‪ .‬حسش نبود‪ .‬داغ دلش تازه‬
‫شده بود‪ .‬بازهم کیان ‪ ,‬بازهم دل رمیده‪ .‬کتاب را بست‪.‬‬
‫مامان و ترلن را با سلم و صلوات فرستاد‪ .‬توی خانه برگشت‪ .‬چقدر سوت و کور شده‬
‫بود‪ .‬چقدر صدای همسایه ها می آمد‪ .‬دو ساعتی درس خواند و راهی دانشگاه شد‪.‬‬
‫با کیان برخورد نکرد‪ .‬خیلی ریلکس و راحت امتحانش را داد‪ .‬حال دو روز برای امتحان‬
‫بعدی وقت داشت‪.‬آن دو روز را هم با پشتکار درس خواند‪ .‬امتحان بعدی هم نسبتاً‬
‫آسان بود‪ .‬وقتی بیرون آمد نفس عمیقی کشید‪.‬‬
‫با خود گفت‪ :‬از امروز تعطیل‪ .‬یه ناهار خوشمزه خودمو مهمون میکنم ‪ .‬عصر هم میرم‬
‫دنبال لباس یا پارچه‪ .‬تا چی پیش بیاد‪.‬‬
‫با دیدن کیان رو گرداند‪ .‬نباید روزش را خراب میکرد‪ .‬اما کیان مستقیم به طرفش آمد‪.‬‬
‫_‪ :‬باید باهات حرف بزنم‪.‬‬
‫_‪ :‬من حرفی ندارم که با تو بزنم‪.‬‬
‫_‪:‬من میخوام باهات حرف بزنم‪.‬‬
‫_‪ :‬نمیخوام بشنوم‪.‬‬
‫_‪ :‬روز اول تهدیدم کردی اگه به گوش بابام برسه‪ .‬منم دیدم با تو نمیشه حرف زد از‬
‫بابات اجازه گرفتم‪ .‬بیا این شماره ی باباته؟ تماس بگیر باهاش‪ .‬از خودش بپرس‪ .‬وسط‬
‫دانشکده هم نه‪ .‬با ماشین میریم چرخی میزنیم دم خونه هم پیاده ات میکنم‪ .‬چیه‬
‫چرا زنگ نمیزنی؟ موبایلم عادت کرده هرروز با بابات وارد مذاکره بشه‪.‬‬
‫ارغوان موبایل به دست مردد ماند‪.‬‬
‫_‪ :‬ماشین اونجاست‪ .‬بیا‪...........‬‬
‫مثل یک عروسک کوکی دنبالش راه افتاد‪ .‬حقش بود جوابش را ندهد‪ .‬اما ‪.........‬‬
‫سوار شد‪ .‬همینکه از دانشگاه خارج شدند‪ ,‬موبایل تو دست ارغوان زنگ زد‪ .‬آنرا به‬
‫طرف کیان گرفت‪.‬کیان نگاهی انداخت و گفت‪ :‬بفرما خودشه‪ .‬خودت جواب بده‪.‬‬
‫_‪ :‬روم نمیشه جواب بدم‪.‬‬
‫_‪ :‬بمیرم‪ .‬بدش من‪.‬‬
‫ماشین را پارک کرد‪ .‬گوشی را گرفت و پیاده شد‪ .‬طول پیاده رو میرفت و میامد‪ .‬ارغوان‬
‫با حیرت نگاهش میکرد‪ .‬یعنی چی داشت میگفت؟ بیست دقیقه ای طول کشید‪.‬‬
‫بالخره کیان سوار شد‪.‬‬
‫_‪ :‬چی میگفت؟‬
‫_‪ :‬هیچی‪.‬‬
‫_‪ :‬بابا میخواد استخدامت کنه؟‬
‫_‪ :‬نه چطور مگه؟‬
‫_‪ :‬میخوای کامپیوترای شرکتشو آپ کنی؟‬
‫_‪ :‬نه برای چی؟‬
‫_‪:‬اگه صحبت کاری نبوده‪ ,‬بیست دقیقه تمام چی میگفتین؟‬
‫_‪ :‬بیست و دو دقیقه‪ .‬خرجش رفت بال‪ .‬بیچاره بابات‪ .‬این دو سه روز کمتر از ربع‬
‫ساعت حرف نزدیم‪.‬‬
‫_‪ :‬همش راجع به من که نبوده؟‬
‫_‪ :‬چرا اتفاقاً بیشترش داشتیم غیبت تو رو میکردیم‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلی بیمزه ای‪.‬‬
‫_‪ :‬نمک بزنی خوب میشه‪.‬‬
‫_‪ :‬بس کن کیان حوصله ندارم‪ .‬حرفتو بزن میخوام برم ‪ .‬کار دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬کجا میخوای بری تو همون مسیر برم‪.‬‬
‫_‪ :‬به تو ربطی نداره‪ .‬اومدی گردش یا کارم داری؟‬
‫_‪ :‬اومدم برای اولین بار بهت بگم دوسِت دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬وایسا پیاده شم‪.‬‬
‫_‪ :‬صبر کن ‪ .‬من با بابات صحبت کردم‪ .‬بهش گفتم دوسش دارم‪ .‬اما هنوز موقعیت‬
‫ازدواج رو ندارم‪.‬‬
‫ارغوان با بدبینی نگاهش کرد‪.‬‬
‫_‪ :‬بیا بگیر از خودش بپرس‪ .‬گفتم بذارین خودم باهاش صحبت کنم‪ .‬شما بهش نگین‬
‫که آخرین تیر منم به سنگ میخوره‪.‬‬
‫_‪ :‬نه به دل من میخوره ‪ .‬چرا اینقدر اذیتم میکنی؟ مگه من با تو چی کار کردم؟‬
‫_‪ :‬بذار از دید منم بهش نگاه کنیم‪ .‬من یه دختری رو میشناختم‪ .‬خیلی دلم میخواست‬
‫ببینمش‪ .‬نه اینکه عاشقش باشم‪ .‬فقط برای اینکه حس کنم این دوست من از‬
‫گوشت و پوست ساخته شده‪ .‬نه صرفاً یه تراشه که برای جواب دادن به من برنامه‬
‫ریزی شده باشه‪ .‬حتی اگه یه پسرم بودی)اونموقع( برام فرقی نمیکرد‪ .‬مهم این بود‬
‫که ما پنج سال به خوبی باهم کنار اومده بودیم‪ .‬من فکر نمیکردم عاشقت بشم‪.‬‬
‫دنبال این نیومده بودم‪ .‬اومده بودم ببینمت‪ .‬باورت کنم‪ .‬چند بار دیگه هم اومده بودم که‬
‫به جایی نرسیده بود‪.‬فقط یه بار اون گردنبند کذایی رو پیدا کردم‪ .‬اما این دفعه کلی‬
‫برنامه داشتم ‪ .‬که چطور بگردم چکار بکنم که پیدات کنم‪ .‬اما خیلی اتفاقی خوب ‪...‬‬
‫دیدمت‪ .‬اونم که خودت فهمیدی نه من‪ .‬عصبانی شدی‪ .‬نمیفهمیدم چرا‪ .‬من قصد بدی‬
‫نداشتم‪ .‬نیومده بودم که اذیتت کنم‪ .‬اما اصل ً زبون همدیگه رو نفهمیدیم‪ .‬اگر همینجور‬
‫میگذشت اشکالی نداشت‪ .‬دوستی ما هرچند گرانبها بود ولی از دست میرفت‪ .‬مثل‬
‫خیلی چیزای دیگه‪ .‬یه مدت خیال داشتم انصراف بدم‪ .‬از این درس بدم نمیاد ولی‬
‫میدونی که زیادم دوست ندارم‪ .‬فقط به خاطر تو انتخاب کردم‪ .‬میتونستم کنارش بذارم‪.‬‬
‫اما به خاطر تو موندم‪ .‬اونروز اردو پام سست شد‪ .‬وقتی برگشتن کنارم نشستی‬
‫تصمیمم رو گرفتم‪.‬دیگه نمیتونستم برم‪ .‬وقتی پالم رو از رو پام برداشتی دلم غش‬
‫رفت‪ .‬دوستت دارم باور کن‪ .‬چطور میتونستم ازت خواستگاری کنم ؟ با این وضعیتم‪.‬‬
‫دانشجو تو خوابگاه‪.‬بیکار‪.‬بی پول‪ .‬آخه یک کمی فکر کن دختر ‪ .‬اینو به حساب بیمهری‬
‫من نذار‪ .‬جیگرمو آتیش زدی‪.‬‬
‫کنار خیابان پارک کرد‪ .‬آرنجهایش را روی رل گذاشت و سرش را بین دستهایش گرفت‪.‬‬
‫ارغوان با صدایی لرزان پرسید‪ :‬چرا اینا رو زودتر بهم نگفتی؟‬
‫_‪ :‬به فرض که میگفتم‪ .‬به چی امیدوارت میکردم؟ عشقو بخور عشقو بپوش عشقو‬
‫بخر‪ .‬راستی کیلویی چند؟‬
‫ارغوان خجولنه لبخند زد‪ .‬کیان خندید و گفت‪ :‬تا وقتی گربه رقصونیت ناز کردنت بود به‬
‫سازت میرقصیدم‪ .‬اما وقتی دیدم دارم از دستت میدم پیش بابات رفتم‪.‬‬
‫_‪ :‬راستشو بگو چه جوری راضیش کردی؟ تو مهره ی مار داری‪.‬‬
‫_‪ :‬بابات مهربانترین مردیه که باهاش برخورد کردم‪ .‬یک پدر واقعی‪.‬میدونی الن‬
‫کجاست؟‬
‫_‪:‬به ما که گفت میره سمنان ‪ .‬یه سفر کاری‪.‬‬
‫_‪ :‬چه جور کاری؟ میدونی من اهل کجام؟هیچوقت خواستی که بدونی؟‬
‫_‪ :‬تا حال مهم نبود ولی الن میخوام بدونم‪.‬‬
‫‪ :‬خوب‪ .‬بابات الن سمنان تو خونه ی ماست‪ .‬میشه گفت ساکن اتاق منه‪.‬میخوام‬
‫ازش اجاره بگیرم!!!‬
‫_‪:‬میشه یه کمی واضحتر بگی؟‬
‫_‪ :‬میشه‪ .‬ولی فکر کنم توقف بیجا ی ما کنار خیابون یه کمی موجب شر باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬بریم خونه ی ما‪.‬‬
‫_‪ :‬مگه نگفتی کار داری؟‬
‫_‪ :‬خوب آره ولی‪........‬‬
‫_‪ :‬بالخره نگفتی چیکار داری؟‬
‫_‪ :‬نه اینکه تو خیلی گفتی چی شده‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب میگم‪ .‬تو کار تو انجام بده‪ .‬منم میگم‪.‬‬
‫_‪ :‬میخواستم واسه عروسی ترلن لباس بخرم‪.‬‬
‫_‪ :‬خاک بر سر کچل من که پول یه دست لباسم تو جیبم نیست‪.‬‬
‫_‪ :‬خودم پول دارم‪ .‬تو حرف بزن‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب از کجا باید بخری؟ من هنوز آدرسای این شهرو درست بلد نیستم‪.‬‬
‫_‪ :‬الن اصل ً مهم نیست‪ .‬بگو مردم‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلی خوب گریه نکن‪ .‬من ازششو ندارم‪ .‬میریم خونه تون‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب تا برسیم حرف بزن‪.‬‬
‫_‪ :‬میزنم یکی رو میکشم خونش میفته گردنم ها‪ .‬من الن اصل ً حواس ندارم‪ .‬بذار‬
‫برسیم میگم‪ .‬قول میدم‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬ولی قول دادی‪ .‬بدون معما طرح کردن درست از اول تا آخرشو میگی‪.‬‬
‫_‪ :‬بدون معما طرح کردن؟!‬
‫_‪ :‬آره بدون معما طرح کردن‪ .‬هرچند تو که مثل آدم نمیتونی حرفتو بزنی‪ .‬یادم نمیره‬
‫سر اینکه بگی چی خریدی‪),‬مثل ً یه جفت کفش( سه روز بیست سوالی داشتیم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوش میگذشت‪.‬‬
‫_‪ :‬به تو آره معلوم بود‪.‬‬
‫_‪ :‬بفرما این گردن من از مو باریکتر‪.‬بزن‪ .‬ببُر‪ .‬من غلط بکنم تو رو اذیت کنم‪.‬‬
‫_‪ :‬پیاده شو رسیدیم‪.‬‬
‫_‪ :‬اینم چشم‪.‬‬
‫ارغوان در را باز کرد و به سرعت از پله ها بال رفت‪ .‬حال در آپارتمان باز نمیشد‪ .‬کلید‬
‫اینقدر تو دستش میلرزید که جا نمیرفت‪ .‬کیان کلید را گرفت و آرام در را باز کرد‪ .‬کنار‬
‫کشید‪ .‬ارغوان خودش را توی اتاق پرتاب کرد‪ .‬کیان اما با خونسردی وارد شد‪ .‬به‬
‫آشپزخانه رفت‪ .‬دست و صورتش را شست ‪ .‬یک لیوان پیدا کرد و پارچ آب را از توی‬
‫یخچال برداشت‪.‬‬
‫_‪ :‬میکشمت کیان حرف بزن‪.‬‬
‫_‪ :‬میزنم‪ .‬میزنم‪.‬بذار آب بخورم‪.‬لب تشنه منو نکش‪.‬‬
‫_‪ :‬بیا تو هال بشین‪.‬‬
‫کیان پارچ و لیوان روی میز گذاشت و پرسید ‪ :‬ماجرای ازدواج پدر و مادرتو میدونی؟‬
‫_‪ :‬نه نمیدونم‪ .‬ماجرای خاصی داشته؟‬
‫_‪ :‬البته که نشنیدی‪ .‬وال تا حال پونزده بار واسه برونو نوشته بودی‪.‬‬
‫_‪ :‬اون داستان چه ربطی به ما داره؟‬
‫_‪ :‬یعنی دلت نمیخواد بدونی چی شد که باهم ازدواج کردن؟‬
‫_‪ :‬میخوام ولی الن نه‪ .‬بگو چه جوری راضیش کردی؟‬
‫_‪ :‬جان من گریه نکن‪ .‬باشه‪ .‬میگم‪ .‬بعد از اینکه از تو ناامید شدم رفتم شرکت بابات‪.‬‬
‫گفتم مرگ یه بار شیون یه بار‪ .‬اگه قراره خورد بشم بذار یه جا‪ .‬میرم راستشو بهش‬
‫میگم‪ .‬میگم چه دختر ماهی داره‪ .‬دیدم اگه بگم تو دانشگاه با یه نظر عاشقش شدم‪,‬‬
‫فوقش با یه ترم همنشینی‪ ,‬ازدو حال خارج نیست‪ .‬یا میگه برو گمشو‪ .‬غلط کردی به‬
‫دختر من نگاه چپ کردی‪ .‬یا اینکه میگه عشقی که با یه آه بیاد با یه اوه میره‪ .‬برو‬
‫باباجون خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه‪ .‬گفتم راستشو میگم‪.‬پیه همه چی رو به تنم‬
‫مالیدم‪ .‬تمام تلشمو کردم که ماجرا رو خودم به گردن بگیرم‪ .‬گفتم دخترتون وقتی‬
‫فهمید من یه پسرم اصل ً نمیخواست با من چت کنه‪ .‬بعد از کلی اصرار و التماس منم‬
‫یه طومار آیین نامه نوشت‪ .‬که طبق اون شرایط اجازه دارم‪ .‬من ما نه اسم همدیگه رو‬
‫میدونستیم نه قیافه نه صدا نه محل زندگی‪ .‬هرچند من با کلی پلیس بازی شهرشو‬
‫پیدا کردم اما اون اینقدرمحکم بود که تو پنج سال پا از خط بیرون نگذاشت‪ .‬وقتی هم‬
‫اومدم اینجا که ببینمش و خیلی اتفاقی پیداش کردم دیگه حاضر نشد باهام حرف‬
‫بزنه‪ .‬من قولمو زیر پا گذاشته بودم ‪...........‬‬
‫تمام این مدت بابات یک کلمه حرف نزد‪ .‬فقط نگاهم کرد‪ .‬پلک نزد‪ .‬هر آن آماده ی کتک‬
‫خوردن بودم‪ .‬خودمو میدیدم که با سر و روی خونی از شرکت بیرون میام‪ .‬اما هیچ‬
‫حرکتی نکرد‪ .‬منم آخرش گفتم‪ :‬ببین آقای صاحبدل‪ ,‬من به شما دروغ نمیگم‪ .‬ماشینم‬
‫ماشین قبلی بابامه‪ .‬موبایلم مامانم واسم خریده که تو شهر غریب در دسترسش‬
‫باشم‪ .‬غیر از اون نه پولی دارم نه درآمدی‪ .‬کار آزاد میکنم واسه این و اون‪ .‬خرج خودم‬
‫در میاد‪ .‬همیشه کردم‪ .‬من از دوازده سالگی از بابام پول تو جیبی نگرفتم‪ .‬دزدی هم‬
‫نکردم‪ .‬به قدر خودم دارم‪ .‬ولی خوب خودتون دستتون تو خرجه‪ .‬میدونین که با یه‬
‫شغل نیمه وقتم نمیشه عروسی راه انداخت‪ .‬ولی با این همه بعد از خدا امیدم به‬
‫شماست‪ .‬نمیدونم مثل ً اجازه بدین نامزد بشیم‪...........‬‬
‫دیگه آخری مطمئن بودم کتکه رو خوردم‪ .‬به خودم میگفتم از جونت سیر شدی پسر؟‬
‫آخه تو بله گرفتی که شرایط تعیین میکنی؟ بالخره ساکت شدم‪ .‬آره گاهی منم‬
‫ساکت میشم! بابات نمیدونم چند قرن منو نگاه کرد‪ .‬کم کم داشتم به خوشگلی‬
‫خودم مینازیدم! بالخره گفت‪ :‬برو تا من فکرامو بکنم‪.‬‬
‫فکر کردم میخواد ببینه چه جوری باید بیچارم کنه‪ .‬از شهر بیرونم کنه یا یه بلی دیگه‬
‫سرم بیاره‪ .‬نه به این بدیام نبود‪ .‬ولی حس خوبی نداشتم‪ .‬سه روز بعد بهم تلفن‬
‫کرد‪ .‬گفت‪ :‬حقش بود میکشتمت‪ .‬خیلی پررویی‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬من قصد جسارت نداشتم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬تا نیم ساعت دیگه بیا شرکت ببینمت‪.‬‬
‫با ترس و لرز وارد شدم ‪.‬سلم و علیک مختصری کردیم‪ .‬گفت‪ :‬بشین میخوام واست‬
‫یه قصه تعریف کنم‪ .‬قصه ای که خیلی وقت بود که میخواستم فراموشش کنم‪ .‬تو داغ‬
‫دلمو تازه کردی‪.‬‬

‫ـ‪ :‬من من معذرت میخوام‪.‬‬

‫ـ‪ :‬نه اشکالی نداره‪ .‬اومدی یه کمی تو دلم گرد و خاک به پا کردی‪ .‬بعد از مدتها فکر‬
‫کردم نه به اون بدیام نیست که اولش فکر میکردم‪ .‬درسته خیلی غصه خوردیم‪ .‬خیلی‬
‫جنگیدیم ولی بهم رسیدیم‪.‬این مهمه مگه نه؟ ومهمتر از اون اینکه حتی یک لحظه هم‬
‫پشیمون نشدم‪ .‬اول شناختم بعد عاشق شدم‪ .‬مثل تو‪ .‬آره درست مثل تو‪ .‬منتها‬
‫اونوقتا ارتباطها اینقدر سریع و راحت نبود‪ .‬ولی ما سعی خودمونو کردیم‪.‬‬

‫خیلی درسخون بودم‪ .‬و خیلی جاه طلب‪ .‬هر کار کردم نتونستم معافی بگیرم‪ .‬این شد‬
‫که مثل تو اول سربازی رفتم‪ .‬بعد موفق شدم بورسیه بگیرم‪ .‬بیست سالم بود که‬
‫عازم پاریس شدم‪ .‬فکر میکردم زیباترین شهر دنیاس‪ .‬اما زیباترین جای دنیا جاییه که‬
‫دل اونجاست مگه نه؟ دو ماه نگذشته بود که درد غربت امانمو برید‪ .‬غرورم اجازه‬
‫نمیداد اینطوری برگردم‪ .‬باید درس میخوندم‪ .‬و برای خانوادم از پیشرفتام مینوشتم‪.‬‬
‫اونوقتا اینترنت و چت و این چیزا نبود‪ .‬یه مجله هایی بود به اسم دوست مکاتبه ای‪.‬‬
‫واسه یکی از اینا مشخصاتمو نوشتم‪ .‬از علقمندیهام و اینکه به فرانسه و انگلیسی و‬
‫ترجیحاً فارسی میخوام مکاتبه کنم‪ .‬نامه های زیادی رسید‪ .‬ولی فارسی فقط یکی‬
‫بود‪ .‬یک نامه از شیراز‪ .‬از یه دختر سیزده ساله که کلس فرانسه میرفت‪ .‬تقریب ًا هیچ‬
‫اهمیتی به علقمندیهای من نداده بود‪ .‬فقط میخواست کمکی به یادگیریش بکنم‪.‬‬
‫آنهم در صورتی که خودم مثل او اول راه نباشم‪ .‬بدتر از همه شرایط سختش بود‪.‬‬
‫نوشته بود امضات باید اسم یه دختر باشه وال بابام اعدامم میکنه‪ .‬نمیدونم دقیقاً برای‬
‫چی بهش جواب دادم‪ .‬من اصل ً دنبال یه بچه نمیگشتم‪ .‬میخواستم واسه یکی درددل‬
‫کنم‪ .‬اما اون کاغذ نامه ی صورتی عطر زده ‪ ...........‬نویسنده ی پر از امیدش از‬
‫ایران‪ ...‬وطن من‪ .....‬نمیدونم ‪ .‬به هیچ کدام از نامه های دیگرم جواب ندادم‪ .‬دست به‬
‫قلم شدم‪ .‬یه نامه ی ساده به زبان فرانسه با ترجمه ی فارسی نوشتم‪ .‬ولی یه‬
‫امضای دخترانه برام خیلی سخت بود‪ .‬فکر کردم یه اسم میذارم که هم به پسر بخوره‬
‫هم به دختر‪ .‬اما بعد دیدم ممکنه باز اذیتش کنن‪ .‬چند ساعت تو خیابون قدم زدم‪.‬‬
‫نمیدونم امضای ارغوان از کجا به ذهنم رسید‪..........‬‬

‫زیر نامه و پشت پاکت رو نه دل و نه جون امضا کردم ‪ .‬بچه که بودیم بدترین فحش بین‬
‫پسرا یه اسم دخترونه بود‪ .‬حال من این کارو داشتم با دست خودم میکردم‪ .‬جواب نامه‬
‫زودتر انتظارم رسید‪ .‬یکی دو روز فرصت نکردم جوابش رو بدم‪ .‬بلفاصله بعدی رسید‪.‬‬
‫کم کم فهمیدم هر روز یا یه روز درمیون مینویسه‪ .‬فقط وقتی تمبراش تموم میشد عزا‬
‫میگرفت‪ .‬منم واسه خونوادم مینوشتم که تمبر ایرونی میخوام ‪ .‬پاکت پاکت واسش‬
‫میفرستادم‪ .‬تا به خودم بیام دیدم منم هرروز دارم مینویسم‪ .‬چیزی که هرگز فکر‬
‫نمیکردم‪ .‬من نه اونقدر حراف بودم ‪،‬نه اینقدر اهل نوشتن‪ .‬اما اون منو به شوق میاورد‪.‬‬
‫هر شب تا از تمام اتفاقا و درددلهامو واسش نمینوشتم خوابم نمیبرد‪ .‬نه حال دیگه‬
‫میدیدم یه دختر سیزده ساله هم میتونه درکم کنه‪ .‬تمام در و دیوار اتاقم رو با‬
‫عکساش پر کردم‪ .‬اون البته با عکسای من مشکل داشت‪ .‬منم زیاد نمیفرستادم‪.‬‬
‫مجبور بود بره تو هفت تا سوراخ قایمش کنه‪ ،‬که خواهر فضولش لوش نده‪ .‬از وقتی که‬
‫فهمیده بود دایم داشتیم باج میدادیم‪ .‬نامه هامو خونده بود‪ .‬و بالخره بعد از ده پونزده‬
‫تا نامه فهمیده بود این حرفا نمیتونه حرفای یه دختر باشه‪ .‬حال بیا و درستش کن‪.‬‬
‫البته این مال دوسال بعد بود‪ .‬درس من پنج سال طول کشید‪ .‬تا برگشتم ایران‪ ،‬دیدم‬
‫مادر و خواهر آستین بال زده منتظر منن‪ .‬با چهار تا دختر نشون کرده که هر کدومو‬
‫نپسندیدم بعدی‪ .‬و البته گفتم نه‪ .‬تصمیمم رو گرفته بودم‪ .‬اما نمیگذاشتن‪ .‬خودم رو به‬
‫در و دیوار زدم‪ .‬اما نمیشد‪ .‬مامان نمیگذاشت تکون بخورم‪ .‬من که از راه دور هرروز نامه‬
‫میفرستادم الن واسه نوشتن چند خط توی یه هفته مشکل داشتم‪ .‬ثریا هم گله مند‬
‫شده بود‪ .‬فکر میکرد دوسش ندارم‪ .‬اونم کمتر مینوشت‪ .‬یا اینکه به لطف مادر و خواهر‬
‫به دست من نمیرسید‪ .‬در نتیجه منم فکر کردم منو نمیخواد‪ .‬پسر خوبی شدم و هر‬
‫جا مامانم گفت رفتم خواستگاری‪ .‬اما نه نمیشد‪ .‬دلم جای دیگه بود‪ .‬شش ماهی از‬
‫برگشتنم میگذشت که اعلم کردم اینطوری نمیشه و من باید به عشقم برسم‪.‬‬
‫مامانم گفت ما رو به خیر و شما رو به سلمت‪ .‬گمشو‪...........‬‬

‫اگه اینطوری بیرونم نمیکرد برمیگشتم‪ .‬بالخره مادرم بود‪ .‬ولی به غرورم برخورد‪.‬‬
‫وسایلم رو برداشتم و با اتوبوس راهی شیراز شدم‪ .‬پول زیادی نداشتم‪ .‬تو یه‬
‫مسافرخونه اتاق گرفتم‪ .‬روز بعد تنهایی رفتم خواستگاری‪ .‬انداختنم بیرون‪ .‬تازه جرات‬
‫نداشتم بگم دخترتون رو میشناسم‪ .‬پدرش هم فکر میکرد واسه پولشه که در خونه‬
‫اش بست نشستم‪ .‬اینقدر رفتم و اومدم که ثریام صداش دراومد و به مادرش گفت یا‬
‫این یا هیچکس‪ .‬پدرش گفت از ارث محرومش میکنم‪ .‬تا بدونی ثریا نه تنها جهاز نداره ‪،‬‬
‫یک شاهی ارث هم نداره‪ .‬گفتم اشکال نداره‪ .‬من دنبال پولش نیستم‪ .‬چرا باور‬
‫نمیکنین؟‬

‫تو محضر عقد کردیم‪ .‬واسه خودمون یه جشن کوچیک دو نفره گرفتیم‪ .‬مسافرخونه‬
‫چی واسم یه خونه پیدا کرد‪ .‬کار هم که واسه یه لیسانسه بود‪ .‬مثل حال نبود ‪ .‬از‬
‫چیزی که زیاده دکتر و مهندس‪ .‬ما شدیم یه کارمند با حقوقی متوسط‪ .‬شاید اوایل‬
‫برای ثریا خیلی سخت بود‪ .‬از اون قصر پدری با خدم و حشم به خونه اجاره ای من‬
‫رسیده بود‪ .‬اما هیچ وقت شکایتی نکرد‪ .‬کم کم با خانوادش آشتی کردیم‪ .‬تحمل‬
‫دوریشونو نداشت‪ .‬بعد تمام تلشش رو کرد تا با خانوده منم رابطه برقرار کنه‪ .‬سخت‬
‫بود ولی شد‪ .‬با دل بی کینه ی او شد‪ .‬پدر خدابیامرزشم منو بخشید‪ .‬ارثش رو هم‬
‫همون زمان حیات بین بچهاش قسمت کرد‪ .‬اسم ترلن رو خودش گذاشت‪ .‬اما ارغوان‬
‫بعد از فوتش دنیا اومد‪ .‬ثریا گفت‪ :‬میخوام بذارم ارغوان ‪ .‬چون این اسم یادآور جوونه ی‬
‫عشق منه‪.......‬‬

‫کیان آهی کشید‪ .‬یک لیوان آب برای خودش ریخت ‪ .‬جرعه جرعه میخورد و غرق‬
‫خیالتش شد‪ .‬ارغوان هم پاک تو هپروت بود‪ .‬تا اینکه کیان دوباره به حرف آمد‪ :‬میگن‬
‫دختر به مادرش میره‪ .‬خوشم میاد که مامانت کاری کرده که بابات بعد از سی سال‬
‫هنوز عاشقه‪.‬‬

‫_‪ :‬و به خاطر این ماجرا به خاطر غصه هایی که خورده بود‪ ,‬دلش سوخت و گفت مال‬
‫تو؟ به همین سادگی؟ بدون هیچ شرطی؟ اصل ً نپرسید آیا منم همین قدر دلم میخواد‬
‫یا نه؟ ببینم مهریه ای؟ حرفی؟ هیچی؟‬

‫_‪ :‬نه جونم اینجوریام نیست‪ .‬رفته سمنان تمام خونواده ی منو الک کرده‪ .‬از تمام‬
‫دارایی بابام حتی سوسکای خونه سیاهه گرفته‪ .‬مردم میرن تحقیق در خونه ی این‬
‫همسایه و اون همسایه و بقال سر کوچه خلص‪ .‬من و بابام گفتیم نه اصل ً بفرمایین‬
‫تو خونه مون تحقیق کنین بهتره‪ .‬ابوی محترمتون تو پنج روز گذشته محل کار پدر و مادر‬
‫و برادر و زن برادر منو دیده‪ .‬حتی دم مهدکودک پونه هم رفته‪ .‬البته این یکی از فرط‬
‫صمیمیت خودش تعارف کرده که بره دنبالش‪ .‬حال به هر دلیل ‪ ,‬من که میگم برای‬
‫تحقیق بوده‪ .‬هرروز هم از من تلفنی امتحان میگیره بعد میره ببینه چقدر راست میگم‪.‬‬
‫بالخره ظهری اطلع دادند که شهر ما امن وامان است و من میتونم با شما صحبت‬
‫کنم‪ .‬حال دو شیزه ی محترمه ‪.............‬‬

‫_‪:‬مسخره بازی رو بذار کنار ‪ .‬من اصل ً حالم خوب نیست‪.‬‬

‫_‪:‬سرت باد کرد بس که من حرف زدم‪.‬‬

‫_‪ :‬مامان از این ماجرا خبر داره؟‬


‫_‪ :‬نه‪ .‬مامان منم خبر نداره‪ .‬اونم یک هفته است که رفته شمال دیدن مادرش و‬
‫روحش هم از این مهمان گرامی خبر نداره‪ .‬مرد سالری به این میگن‪.‬‬

‫_‪ :‬آخه یعنی چی؟ حال که به نتیجه رسیدن میان اینجا صحبت میکنن؟‬

‫_‪ :‬در مورد چی؟‬

‫_‪ :‬کیانننننننننننننن‬

‫_‪:‬آهان‪ .‬نه یعنی همه چی به جواب تو بستگی داره‪.‬‬

‫_‪ :‬به فرض که قبول کردم‪.‬‬

‫_‪ :‬آهان این شد‪ .‬در این صورت فردا که مامانم برگرده همه خانواده میان اینجا‪.‬‬
‫عروسی تو و ترلنو یکجا بگیرن‪ .‬البته از اردلنم اجازه گرفتم‪ .‬عصریم بابات زنگ زد گفت‬
‫ما سر صد سکه ی کامل برای مهر توافق کردیم‪ .‬قبول داری؟ گفتم آره چرا که نه‪.‬‬
‫خلصه اینکه بابات قول داده یه کاری واسم جور کنه‪ ,‬بابای خودمم خونه واسمون‬
‫اجاره کنه ‪ ,‬مجلسی بگیره و دیگه بازم بگم؟‬

‫_‪ :‬من که پاک گیج شدم ‪ .‬فکر کنم دارم خواب میبینم‪.‬‬

‫_‪ :‬من که میدونی دست بزن ندارم بیدارت کنم‪ .‬پس مجبورم ببوسمت‪.‬‬

‫پایان‬

You might also like