Professional Documents
Culture Documents
شاپرک در ماشین راباز کرد.بابا برای آخرین بار عذر خواهی کرد":ببخشید این روز اوٌلی
نمی تونم همراهت بیام.باورکن خودم مشتاق تر بودم".
باور می کرد .شاپرک لبخندی زد و در ماشین را بست .برای پدرش دست تکان داد و
با گام های نا مطمئن وارد فرودگاه قلعه مرغی شد.
هیچ زنی دیده نمی شد و همه مردان لباس نظامی داشتند .ترس وجودش را پر کرده
بود .یک سرباز صفر جلویش را گرفت و با تشر پرسید":اینجا چکار داری؟"
رنگ از روی شاپرک پرید .با من و من جواب داد":اِه من ٬من برای کلس پرواز
اومدم "...
سرباز داد زد " :پس چرا از این در اومدی؟برو بیرون دِه برو دیگه ساختمان روبرو رو دور
بزن از در عقبی برو تو".
نزدیک بود اشک هایش بریزد.هرجور بود خودش را نگه داشت و راه افتاد اصل برای
چی باید پرواز می کرد؟اگر بابا در جوانی نتوانسته بود خلبان شود ٬چه ارتباطی به او
داشت؟ ای کاش می توانست مثل خواهر و برادر بزرگش از زبر خواسته بابا شانه
خالی کند .آخر او اصل ً از سوار شدن هواپیما می ترسید .چه برسد به این که خودش
هدایت آن را به عهده بگیرد .امٌا بابا چنان ناامیدانه از او در خواست کرده بود که
نتوانست رد کند .کلس های تئوری را توی شهر و با موفقیت گذرانده بود .حتی
هواپیمای شبیه سازی شده را هم به خوبی هدایت کرده بود .ولی از آن هم می
ترسید .خیلی سعی کرد بر ترسش غلبه کند امّا نشد.
حیف این همه خرجی که بابا با شور و شوق برای آموزش او می کرد.
شاپرک با درماندگی پرسید":می دونین برای کلس پرواز باید به کی مراجعه کنم؟"
امٌا گوش پیرمرد سنگین سنگین بود .دخترک خواسته اش را با فریاد تکرار کرد .بالخره
پیرمرد متوجه شد .با تأنی به طرفش آمد .باند پروازی در دو کیلومتری نشان داد و
گفت ":کلس هاي پرواز اونجاست".
شاپرک تشکر کرد و دوان دوان به طرف باند پرواز رفت.باید به موقع می رسید .اما آنجا
هم کلی دور گشت تا شنید که کارت حضور در کلس را ندارد و باید به تیمسار اکبری
مراجعه کند.بیست دقیقه دیگر هم برای پیدا کردن تیمسار اکبری وقت تلف شد
.خوشبختانه این یکی خوش اخلق بود و کارتش را صادر کرد .بعد نگاهی به ساعتش
انداخت و گفت":ولی چرا اینقدر دیر؟بیشتر وقت پروازت گذشته..این جلسه که گذشت
فقط برو ستوان سپهرار رو پیدا کن .باهاش آشنا شو که هفتهء دیگه تمام وقتت را
برای پیدا کردنش تلف نکنی.پس یادت باشه روزهای زوج رأس ساعت ۱۷روی باند
شمارهء ۴باشی.نظم اصل اولیه کار ماست.ستوان سپهرار کار آموزش تورو با گلیدر
تک موتوره به عهده داره"....
شاپرک بیرون آمد .آهی کشید.اینهمه زحمت آخرش هیچی .پاهایش حسابی خسته
شده بودند .روی باند شماره ۴دنبال قیافه ملیمی می گشت تا سراغ ستوان
سپهرار را بگیرد .تحمل نداشت که دوباره سرش داد بکشند.
خلبان آن همراه با یک پسر ۱۴-۱۳ساله تپل مو فرفری پیاده شد .پسرک داشت می
خندید و با هیچان از روزی که بتواند به تنهایی پرواز کند می گفت.کمی فکر کرد .او را
توی کلس های تئوری دیده بود؛ اما خلبان مرد جوان سرخ رویی با موهای کمرنگ بود.
خوشرو و سرحال به نظر می رسید .به طرفش رفت":ببخشید"...
خلبان نگاهش کرد .دختر به سرعت روی سینه ش را خواند"کوروش سامان"پس این
نبود .خلبان پرسید":بله؟"
":-بله جنابعالی؟"
خلبان لبخند کجی زد و با ملیمت گفت":الن داره پرواز میکنه و احتمال نیم ساعت
دیگه فرود میاد٬مشغول تدریسه اگر شما خانم گلچین باشین دلم براتون می سوزه..
"-خوب می دونین ...دوست من همیشه بداخلق نیست اما وقتی از کله سحر فقط
برای این که از پرواز لذت ببره مجبوره درس بده تازه مختصر پولی هم که قولشو دادن
وصول نکرده .سرعصری هم خسته و مونده و سردرد یک ساعت تمام انتظار شما را
کشیده در حالیکه می تونست یه پرواز تک نفره عالی داشته باشه ٬یا حتی بشینه تو
کافی شاپ یه قهوه بخوره بلکه سرش بهتر بشه و عوض اینها تمام مدت کنار باند قدم
زد و اسم سرکار رو از روی لیست خوند و غرٌش کرد .خب من بهش حق می دم .
البته به شماهم حق می دم .حتمآ خیلی دور گشتین".
شاپرک نگاهی به ساعت انداخت شش و نیم بود ساعت درسش ۵تا ۶بود.باز از
خلبان پرسید":می شه امروز نبینمش؟"
شاپرک کلی گشت تا خیابان اصلی را پیدا کند و تازه وقتی داشت به طرف ماشین
پدرش می رفت متوجهء راه بسیار نزدیکی تا باند شمارهء ۴شد .اصل مجبور نبود این
همه ساختمان را دور بزند.
بابا از درس پرسید و پرواز .دخترک به طور خلصه گرفتاری اش را توصیح داد .اما بابا به
جلسات بعد خیلی امیدوار بود .توی راه هم برایش بستنی خرید تا از دلش در بیاورد.
اما نگرانی یک ستوان بد اخلق لذت بستنی را هم ضایع کرد.
تا روز شنبه هر شب کابوس می شد .صبح تا عصر شنبه دائم از نگرانی دل پیچه
داشت .اما هرطور بود گذشت .رأس ساعت ۵به همراه بابا که از هیجان صورتش گل
انداخته بود ٬روی باند شمارهء ۴بود .درمیان همهمه ی فرودگاه اسم خودش را شنید.
صدایی خشن و عصبانی گفت:خانم گلچین..؟"
بابا با خوشحالی گفت " :نوبت توئه ٬بیا از این طرف".بازویش را کشید و به طرف صدا
برد .ستوان سپهرار از آن که فکر می کرد بدتر بود.
تنها چیزی که از صورتش پیدا بود یک دماغ عقابی رعب آور بود.بقیه زیر کاسکت و
عینک آفتابی مخصوص پروازو ریش و سبیل سیاه خطرناکی پنهان بود .با خشونت
فریاد زد":شما جلسه قبل کجا بودید؟ بنده علف شما نیستم .اگه نمی تونین بیاین از
قبل خبر بدین "...
در این موقع ستوان سامان از پشت ضربه ای به شانه اش زد و آرام گفت":انرژیت رو
برای کاری مفیدتر نگه دار"
با این حرف ستوان سپهرار دهانش را بست و بعد با صدای آرامی گفت":بفرمائید
لطفآ"
در این لحظه بابا فرصتی پیدا کرد تا بخاطر جلسه قبل توضیح دهد اما ستوان دستش
را به نشانهء سکوت بلند کرد":خواهش می کنم ٬من باید کارم را شروع کنم.سه
دقیقه از ۵گذشته"..
ستوان سوار شد شاپرک هم کنارش روی صندلی شاگرد جا گرفت .ستوان دسته ء در
را کشید و سر جایش جا گرفت .شاپرک به بابا نگاه کرد ٬بابا داشت دست تکان می
داد ...
به زحمت دستش را بال آورد و جواب داد.تمام عضلتش منقبض بود .صدای ستوان او
را به خود آورد:با توام مگه کری؟
شاپرک طوری به در نگاه کرد انگار قفل گاز می گیرد .ستوان رو برگرداند و به سمت
چپش خیره شد .کارد می زدی خونش در نمی آمد .شاپرک به تندی در را قفل کرد.
ستوان برگشت":اِه! بلدید در رو قفل کنید؟ می شه برای من دلیل قفل کردن در رو
توضیح بدین یا نمی دونین؟"
شاپرک موش شد و توی صندلی فرو رفت.از گوشه چشم نگاهی به بابا انداخت که
هنوز امیدوارانه منتظر پرواز او بود .آرام جواب داد :من من امتحانات تئوری رو خیلی
خوب دادم .می دونین فقط الن هول شدم .جلسه اول..طبیعیه نه؟
ستوان آه بلندی کشید .بعد گفت:میشه از برج مراقبت اجازهء پرواز بگیری؟
دست شاپرک چنان می لرزید که به زحمت دکمهء ارتباط با برج مراقبت را فشار داد.
صدای خندان زنی جواب داد :بفرمائید!
ستوان غرید...۴۲۳:
مسئول برج مراقبت غش غش خندید":.ای بیچاره با این خوش اخلق کلس داری؟
مگه عشق پرواز باشی که بتونی تحملش کنی!!"
ستوان اجازه نداد جمله اش را تمام کند.بعد همانطور که یکوری به دیوارهواپیما تکیه
کرده بود گفت:قربون مجبتتون ..اجازه پرواز می فرمائید یا من پیاده شم؟
":-چه تهدید می کنه انگار من می ترسم.خب برو .دلم برای این دختره که کلی خرج
کلس حضرتعالی کرده می سوزه ".
ستوان با فشردن دکمه ادامهء بحث را برید .بعد پرسید:حال چکار کنم؟
:-خب استارت بزنین گاز رو فشار بدین .سرعت را به حداکثر برسونین و صعود می
کنید .
:-متشکرم.
:-پوه!
ستوان راه افتاد .سرعت داشت بال می رفت .شاپرک پاهایش را به کف هواپیما
فشرد.دست هایش را به صندلی قفل کرد.چشمانش را بست و فریادش را به زحمت
بین دو لبش نگه داشت.ستوان از گوشه ء چشم نگاهی به او انداخت .سرعتش به
حد نصاب رسید.فرمان را پیش کشید؛ دماغهء هواپیما آسمان را نشانه رفت .آن صدای
یاغی ناگهان رها شد ٬شاپرک فریاد کشید.
:-نـــــــــــــــــــــه!!
:-من فقط هیجان زده شدم .بعد با صدایی لرزان گفت :من نمی ترسم .نههه نمی
ترسم .من موفق می شم٬من خلبان می شم.
هنوز داشت به خودش امید می داد که هواپیما به ارتفاع مشخص رسید .ستوان غر
زد :آروم بگیر دیگه بسه .الن دیگه حرکتی حس نمی کنی .چشماتم باز کن .با چشم
بسته هرگز نمی تونی پرواز کنی.
شاپرک لی چشمهاش رو باز کرد و بعد دوباره بست .گفت :احساس می کنم تو هوا
معلقم.
شاپرک چشمانش را گشود .مدافعانه به طرفش برگشت .اما قیافه اش واقعاً ترسناک
بود .به سرعت برگشت و باز چشمانش را بست.
این بار بدون اینکه از حالت انقباض خارج شود از بین لبهای فشرده اش گفت :هردو.
:-لطف دارید.
:-معذرت می خوام.
:-نه٬نه نه .من در مورد قیافه تون هیچ نظری ندارم .چون٬چون اصل معلوم نمی شه.
شما فقط داد می زنید.
آه ..نفس عمیقی کشید آرزو داشت می توانست فرار کند .روبرویش آسمان آبی ابهت
عجیبی داشت .احساس می کرد از زمان و مکان کنده شده است .نگاهی به
ساعتش انداخت٬مطمئن نبود که کار کند.اما ثانیه شمار می چرخید و ساعت ۵و ۲۰
دقیقه را نشان می داد وای هنوز ۴۰دقیقه مانده بود .چرا این قدر کند می گذشت؟
یاد دیروز افتاد .با دختر خاله هایش رفته بودند استخر .تاکه آمده بودند دست و پائی
بزنند متصدی توی سوتش دمید .یک ساعت تمام شده بود حتی نتوانست لذت آب را
مزه مزه کند .توی ماشین هم اینقدر زود به منزل خاله رسیدندکه فرصت نشد گپی
بزنندو صد افسوس که باید به خانه برمی گشت.
کاش می شد وقت امروز را به دیروز فروخت .کاش به جای این ستوان اخمو پردیس
کنارش بود.لاقل بقیه فیلم دیروزی را تعریف می کرد.کنار پردیس حتی پرواز هم
خوشایند به نظر می رسید.
یک چاه هوایی اورا از ژرفای رویایش بیرون کشید .باز هم آسمان بود .به فاصله یک
شیشه .خورشید با درخششی عجیب چشمش را می زد .دستش را جلو چشمش
حائل کرد.
ستوان پرسید :تو کلس های تئوری به شما نگفتن استفاده از عینک آفتابی برای
خلبان الزامیست؟
:-چرا گفتند .ولی من که خلبان نیستم:-.عجب! و خیال هم ندارید بشین .می شه
بفرمائین چرا وقت منو گرفتین؟
لحن صدایش ملیم شده بود .شاپرک به هواپیما ی شبیه سازی شده فکر می کرد .
بال هارا تنظیم کرد .فرمان را چرخاند.
:-بس...کجا می ری؟
فرمان را نگه داشت به روبرو خیره شد؛ او بود و آسمان آبی .چه آبی زیبایی.
:-نه من وقت رانندگی توی خیابونای شلوغ خیلی بیشتر می ترسم .پیاه رد شدن که
واویل .این موتور سوار های وحشی .یکبار با یکی از همین ها تصادف کردم.
شاپرک در حالی که به شدت فرمان را چسبیده و به روبرو خیره شده بود ٬پرسید:
بعد چی شد؟
:-هیچی٬دستم مو برد .روی صورت زیبامم یک رد عمیق گذاشت.
:-خیلی دلم می خواد بدونم کی تورو مجبور به شرکت در این کلس ها کرده؟
شاپرک با بغض گفت :بابام .نتونستم بگم نه .آرزو داره که من خلبان بشم .حاضره از
شام شبش بگذره ولی خرج کلس منو بده .خیلی دوسش دارم می فهمین نمی
تونم دلش رو بشکنم.
دو قطره اشک روی گونه هایش سر خورد .ستوان آهی کشید .چرخ ها محکم به زمین
برخورد کرد .جو پراحساس شکست ٬ستوان خدارا شکر کرد.
بعد از پرواز یک شبانه روز سرگیجه داشت .تا بتواند عادت کند و با ناراحتی اش کنار
بیايد دوباره در راه فرودگاه بود .ترافیک سنگین بود .ظهر نشده راه افتادند .بابا با
عصبانیت گفت :اه از این ترافیک .زودتر پرواز یاد بگیر با هواپیما رفت و آمد کنیم.
:-حال.
بعد هم دستش رو روی بوق فشار داد .بوی اگزوز خفقان آور بود .چند نفر داد می
زدند .کمی جلوتر دونفر باهم گلویز شدند .دخترک یاد تفسیر ستوان خلبان از پرواز
افتاد .بابا عصبانی بود .ساعتش را نگاه کرد " .امیدوارم به موقع برسیم".
خسته بود و گرمازده .نمی خواست به خاطر بیاورد که الن می توانست زیر کولر رمان
جدیدش را بخواند .موتور سواری از کنار ماشین رد شد .کاسکت داشت و ریش و
سبیل .این قیافه برایش آشنا بود .ولی بیش از قیافه صدای فریاد یادش بود.
شاپرک فکر کرد:کاش ضمن توضیح کلس روهم خودت شرکت می کردی.
بابا به سرعت به طرف باند شمارء ۴رفت .شاپرک با بی میلی پشت سرش رفت .بابا
خیلی جلوتر وسط باند دنبال خلبان می گشت.
از زیر آن عینک و لبهای بسته به هیچ وجه نمی توانست عکس العمل ستوان را
حدس بزند .دوباره ستوان را نگاه کرد .لبش را گاز گرفت.
ستوان از جا برخاست .آخرین جرعهء قهوه را نوشید .فنجان را لب باغچه گذاشت و راه
افتاد .اوهم ناچار ستوان را تعقیب کرد .وقتی کنار هواپیما رسیدند بابا آن دورا دید.
ولی فاصله اش زیاد بود .پس فقط دستی تکان داد و از روی باند کنار رفت.
مأمور خدماتی کنار هواپیما ایستاده بود گفت:قربان باکش کامل پره .توش رو هم
قشنگ تمیز کردم .فرصت کردین بدین روش رو بشورم.
شاپرک به سرعت توی کیفش را نگاه کرد و چند لحظه بعد گفت :جاش گذاشتم.
: -جدآ؟!!
:-پوه!
دوباره رو گرداند در حالیکه به بیرون خیره شده بود گفت :ساعت پنج و نیمه.
:-حتی اگر مجبور بشم تا ساعت شش بی حرکت اینجا بنشینیم روشنش نمی
کنم.من می ترسم!!
:-حال هی این شانس کچل منو تو سرم بزنین.باور کنین من شمارو انتخاب نکردم .اگه
به من بود..
:-اگه به تو بود چی؟ کسی رو انتخاب می کردی که داد نکشه آره؟:-و ریش هم
نداشته باشه.اصل اون خانومه رو انتخاب می کردم.
:-كدوم خانمه؟
:-همون مانتو سفیده بود جلسهء قبل داشتین باهاش صحبت می کردین چشماش
سبز بود...خیلی خوشگل بود.
:-ایشون هر وقت مدرک خلبانی گرفتن ٬چشم .حتمآ پاست می کنم .فعل که شاگرد
منه .خیلی هم از تو بهتر کار می کنه.
:-فقط کافیه کسی پرواز دوست داشته باشه که از من بهتر کار کنه .ولی من بدم
میاد .اگه قرار باشه بمیرم ترجیح می دم تو نختخوابم باشم.
:-صد و بیست سال دیگه تشریف ببرین تو تخت خوابتون .فعل یا به کارتون اهمیت
بدین یادست از سرکچل من بردارین.
:-ببینین فقط کافیه که شما یه امضا بکنین که من بتونم گواهینامهء خلبانی ام رو
بگیرم .اون وقت می رم پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم .و اگه ٬بابا هواپیما نخره
هیچ مشکلی پیش نمیاد و اگر بخره ...خوب ...میشه یک خلبان استخدام کنه ٬مگه
نه؟
:-اول ً اینقدر حرف زدی که متوجهء صعود نشدی در ثانی امضای من کافی نیست
ساعت پروازت باید به حد نصاب برسه و بعد یک خلبان دیگه ازت امتحان بگیره .از
همهء اینها گذشته واقع ًا بابات می خواد هواپیما بخره؟
شاپرک با حرکت سر تایید کرد و ستوان ادامه داد :واسه تو؟! حیف هواپیما٬حیف پول!
:-جد ًا براش متاسفم .حال می شه لطفاً فرمان رو به دست بگیری چند جمله ای هم
راجع به هدایت هواپیما برای من توضیح بدی؟محض رضای پدر عزیزت.
شاپرک فرمان را به دست گرفت و شروع به تشریح عملیات در مواقع اضطراری کرد.
بعد از چند دقیقه رنگ از رویش پرید :اگه واقع ًا سقوط کنیم چی؟من هیچ كدوم از این
کارا رو نمی تونم وقتی می ترسم بکنم!
خلبان آهی کشید باز روی دیوارهء هواپیما لم داد و گفت:ببین موتور خاموشه هواهم
خوبه ٬امروزم که دیر آمدی اگه اجازهء فرود بگیری فرود می آییم .البته این کارم خودت
می کنی اگه دلت می خواد بری پایین ٬من می خوام بخوابم ٬خیلی خسته ام.
ستوان از پشت عینک آفتابی نگاهی به او انداخت .دخترک فکر کرد :کاش حداقل می
تونستم چشمهاش رو ببینم .با این قیافه خودش رو پشت یه صورتک پنهان کرده.
فرمان را به جلو فشرد .با عضلت منقبض کم شدن ارتفاع را تحمل کرد و حتی وقتی
که هواپیما را به زمین کوبید ستوان سرش را از روی دیوارهء هواپیما بلند نکرد .تنها با
صدایی خواب آلود گفت :اجازهء فرود نگرفتی٬دفعهء آخرت باشه.
:-لعنتی.
کمربندش را گشود دررا باز کرد و مثل مرغی که از قفس آزاد شود بیرون پرید .بیرون
مرد میان سالی منتظر نوبتش بود ٬بابا هم کنارش بود.
:-تبریک می گم.
بابا گفت:آه بله٬شاپرک این آقا می خواستند ساعت کلسشان را با تو عوض کنند.
شاپرک نگاهی به مرد و نگاهی به ستوان انداخت که هنوز گوشهء هواپیما چرت می
زد.
مرد توضیح داد که قبل با ستوان صحبت کرده از نظر تیمسار اکبری هم مانعی ندارد و
فقط شاپرک باید قبول کند.
بابا گفت:این آقا راهشون دوره و موقع برگشتن تا به خونه برسن شب از نیمه می
گذره.ضمنا منم اگر یک ساعت بیشتر توی شرکت باشم با خیال راحت تری می تونم
همراهی ات کنم.ولی باز نظر تو مهمه...
مرد تشکر کرد و سوار هواپیما شد .بابا با ستوان خوش و بشی کرد بعد با دخترش به
طرف ماشین رفت.
بابا استارت زد:خوب این جوری خیلی خوب شد .پروازت هم عالی بود .امشب باید
جشن بگیریم شام می ریم رستوران.
:-می شه خاله ایناهم بیان؟
آن شب خیلی خوش گذشت .سردرد هم نشد .کم کم داشت با واقعیت کنار می
آمد.
دو روز بعد بابا ماشین را فروخت و وام را هم گرفت .شاپرک داشت از غصه دق می
کرد .جالب اینکه مامان اصل ً ناراحت نبود.
استدللش این بود حال جلو زن همسایه که دائم پز می دهد ٬حرفی برای گفتن دارد.
ای بابا مامان چه ش شده ؟ اون که این جوری نبود...
عصر بابا هنوز کار داشت با کلی عذر خواهی اورابا مرد همسایه که خانه دخترش
نزدیک فرودگاه بود فرستاد و سفارش کرد که با آژانس برگردد .ساعت ۵ونیم دم منزل
دختر آقای غفاری بودند...
آنجا راهشان جدا شد.اگر تند می رفت نیم ساعت پیاده روی داشت ٬باز هم شک
داشت به موقع برسد .چند قدم بعد به نگهبانی رسید .سربازی کنار باجه ایستاده بود
متلکی نثارش کرد تمام تنش لرزید .به امید کمکی پشت سرش را نگاه کرد .سرباز
پاشنه ها را به هم کوفت و سلم نظامی داد .یک تیمسار خوش تیپ توی یک
مرسدس بنز پشت سرش بود .شاپرک روی سینه اش را خواند ":سهراب سپهرار"
تیمسار بدون اینکه به سرباز آزاد باش بدهد رو به طرف شاپرک کرد.
:-پدرش هستم.
:-جداً؟! چرا؟
:-خوب به نظرم خیلی جوونید.فکر کردم پسرتون حداکثر هشت ساله باشه و شما
مثل عمو یا پسرعموی ستوان باشید.
ماشین را نزدیک باند شمارهء ۴پارک کرد .شاپرک خواست پیاده شود که چشمش به
یک عینک آفتابی مخصوص پرواز افتاد.یادش آمد باز عینک را فراموش کرده است.
پرسید:شما هم خلبانین؟
:-بیا این باشه مال تو.ضمن ًا اگه این پسره اذیتت کرد به خودم بگو .
هنوز ربع ساعت وقت داشت .پس وارد ساختمان شد و به طرف کافی شاپ رفت.
ظهر ناهار نخورده بود یک چیزبرگر با سون آپ سفارش داد .برای دسر هم کاپوچینو و
کیک.
شاپرک به طرف میزی رفت و با خود گفت:بذار بگن چه شکمو .قصد دلبری ندارم
گشنمه.
سربازی کنار میز خبردار ایستاد .تیسمار یک ساندویچ زبان سفارش داد.
صحبتشان حسابی گل انداخته بود که یاد گذشت زمان افتاد.ساعت دیواری ۶:۵را
نشان می داد .نگاهی به درورودی انداخت .در همان لحظه ستوان سپهرار وارد شد.
عینکش را بال زد و آن دورا دید .ابروهایش تا حد امکان بال پرید .شاپرک لبخندی زد.
ستوان جلو آمد.سلم نظامی قشنگی به پدرش داد و پاشنه هارا بهم کوبید .تیمسار
با لبخندی نامحسوس آزاد باش داد .ولی تعارفی نکرد بنشیند.
شاپرک گفت:بفرمائید.
ستوان نگاهی به پدرش انداخت .تیمسار آهی کشید و گفت:حال که دخترم میگه
چاره ای نیست.امیدوارم مزاحم صحبت مانشی .از ساعت درسش هم کم نکن .آخر
وقته کسی منتظر نیست یک ساعت رو تموم کن.
:-بله قربان.
صندلی را پیش کشید و نشست .سفارش نسکافه داد .این قدر رسمی بود که آدم
باورش نمی شدپسرش باشد.
:-بله راستی این اطراف آژانس معتمدی هست که شما دخترتون رو باهاش بفرستید؟
:-من دخترم رو خودم می رسونم.اصل من بعد بعد از درست بیا دفتر من٬آخر اون راهرو
اتاق ۱۶باهم می ریم.
قاشق چای خوری از دست ستوان افتاد.ناگهان به خود آمد خم شد برش داشت.
سرش به میز خورد.
:-ستوان غلط کرده.قهوه نمی خواد .برین منم برم به کارم برسم.
:-مطمئنی چیز برگر خوردی؟بابا از پنیر پیتزا بدش میاد٬هیچ کس هم حق نداره جلوش
بخوره.
:اِه خوب من نمی دونستم.حتی مجبورش کردم یه گاز بزنه٬پنیرش هم حسابی کش
اومد .منم یه گاز ساندویچ زبون خوردم خوشمزه بود.
ستوان محکم به پیشانی اش کوبید .ناله کرد که:تو نمی خوای بگی که واقعاً این کارو
کردی؟؟..
ولی ستوان تو فکر بود .جوابی نداد.شاپرک هم دیگر چیزی نگفت .فرمان را به دست
گرفت و مشغول هدایت هواپیما شد ٬چون ستوان آن را رها کرده بود .باقی راه در
سکوت گذشت .شاپرک فرود آمد .آفتاب داشت غروب می کرد٬در هواپیمارا باز کرد.
بعد با شانه های فروافتاده به طرف در خروجی فرودگاه رفت.شاپرک ایستاده بود با
نگاه تعقیبش کرد.دلش برای ستوان می سوخت .نمی دانست چرا اقدامی برای کم
کردن این فاصله نمی کند .مگر یک ارتشی دل ندارد؟
:-ا٬سلم شمایید؟
:دلش می خواد به شما نزدیکتر شه٬همین.این حقشه مگه نه تیمسار؟جرئت نداره پا
پیش بذاره ٬از هیچ مافوقی به اندازه ي شما نمی ترسه.
تیمسار طوری نگاهش کرد که ساکت شد.باهم به طرف ماشین تیمسار رفتند .وقتی
نشستند تیمسار آدرس دخترک را پرسید و راه افتاد .چند دقیقه در سکوت گذشت .
بعد تیمسار شروع به پرسیدن از پیشرفتش در پرواز کرد.ولی هیچ اشاره ای به
پسرش نکرد .دخترک از ترسش می گفت و این که حال چقدر بهتر شده .تیمسار هم
از تجربیاتش گفت .چیزهایی که خیلی در پرواز مفید بودند...
وقتی رسیدند بابا داشت سر کوچه قدم می زد.شاپرک تیمسار را معرفی کرد .بابا
آهی کشید .حسابی نگران شده بود .با تیمسار دست داد و به شام دعوتش کرد.
تیمسار قبول کرد و وارد شد .شاپرک به دو وارد آشپزخانه شد .شیرین و مامان
مشغول تدارک شام بودند .شیرین گفت:عمو حمید اینا هم میان.
شاپرک وا رفت .اگر عمو دوباره قضیهء خواستگاری را پیش می کشید چی؟شاپرک
خصومتی با مهرداد نداشت .اما از این که مهرداد سر هیچ کاری بند نمی شد نگران
بود.
:-اگه یه عمر بخوای به خاطر این و اون زندگی کنی باختی .یکم به خودت اهمیت بده.
اينقده خوبه!
شاپرک با بغض نگاهش کرد .ناگهان صدای تیمسار را شنید:این دختر من کجا رفت؟
شاپرک وارد مهمان خانه شد .همه برگشتند .تیمسار گفت :عزیزم یه لیوان آب خنک
لطفاً.
۳:-تا٬چطور مگه؟
:-آب هم می خواد؟
:-منافاتی داره؟
دم آشپزخانه شیرین با لبخند معنی داری یک لیوان آب دستش داد٬برگشت .در حالی
که به شدت لیوان را نگاه می کرد .به مهرداد تعارف کرد .مهرداد داشت تشکر می کرد
که تیمسار نجاتش داد .
تیمسار تلفن را جواب داد:شاهین؟سلم .شهاب با دوستاش قرار سینما داشت -منزل
آقای گلچین -آره٬باشه شب بخیر.
شاپرک استکان های خالی را جمع کرد.جواب احوال پرسی زن عمو را داد و بیرون
رفت .توی آشپزخانه شیرین گرم صحبت با تلفن بود .شاپرک مشغول آشپزی شد.
شیرین خندید .داشت با نامزدش حرف می زد .شاپرک توی بخار غذا قیافهء شاهین را
می دید .به همین راحتی اسمش شد شاهین؟! نه ...از نزدیک همان ستوان اخمو
بود .یک دسته بشقاب روی میز گذاشت .مهرداد جلو آمد.
خیلی خوش قیافه بود .اگه دختری بود عالی می شد .چه دختر عموی خوشگلی.
موی قهوه ای خوش حالت٬چشم های رنگی خوش فرم بینی قلمی .فقط شاید لب
هاش خوشگل نبود .برخلف شاهین که تنها جزء جذاب صورتش همین بود .مهرداد
سرش را بلند کرد .لبخندی امیدوارانه زد .شاپرک به سرعت به آشپزخانه برگشت.
شیرین هنوز داشت حرف می زد .لیوان هارا توی سینی چید .مهرداد آماده به خدمت
بود .خیلی کمک داد .هیچ جور هم نمی شد از شرش خلص شد .بعد از شام
پرسید:میشه چند دقیقه تنها باهم صحبت کنیم؟
مامان اشاره کرد که قبول کن .شیرین خندید و از آشپزخانه بیرون رفت .دم در برگشت
و گفت:هیچ جا رومانتیک تر از آشپزخونه نیست.
شاپرک سر میز نشست.معذب بود و نگران .یک حلقه مو از صورتش کنار زد .پیشانی
اش عرق کرده بود .مهرداد روبرویش نشست .سینه ای صاف کرد.
:-تو حتماً تا حال متوجه توجه خاص من شدی.اگه به عمق علقه من پی ببری حتما
قبول می کنی .تو مهربونتر از اونی که دل منو بشکنی .می دونی ٬این لطف و
ملیمتت منو جذب کرده...
فكر كرد:کاش می تونستم یکی از جواب های دندون شکن ستوان رو تحویلش بدم.
:-بفرمایید.
:-سلم من شاهینم.
:-بله موبایلش خاموش بود مزاحم شما شدم .لطفاً از قول من بهش بگین با تیمسار
اکبری تماس بگیره.
:-بله چشم .الن بهش می گم .می خواین گوشی رو به خودش بدم؟
مهرداد دم آشپزخانه منتظر بود ولی شاپرک به اتاقش گریخت .شیرین خوابیده بود و
رمان می خواند .از پشت کتاب پرسید:جوابشو دادی؟
:-خانمش چند روز پرستاری کرده.منم خراب بشم با تیپا بیرونم می کنه.
ابرو بال انداخت.لبخند تلخی زد و گفت:نشنیدم کسی از اون دنیا شام بفرسته .
:-فکر می کنی بابا واسه چی داره برات پرپر می زنه؟می خواد سر خودشو گرم کنه.
:-احمق!
سوار ماشین شدند.شاپرک تا مدتی از اشتباهش پکر بود.چند دقیقه بعد تلفن زنگ
زد.بابا بود:پرسید:با کی داری میای؟
-:ستوان یا تیمسار؟
:-ستوان.
:-بله.
:-شام دعوتش کن خونهء فرهاد .می خوام راجع به هواپیما باهاش صحبت کنم.
:-چشم.بهش می گم.
شاپرک عصبانی به گوشی خیره شد .ستوان گفت:خدا بد نده .خبر بدی بود؟
:-نه٬بابا می خواد در مورد هواپیما باهات مشورت کنه.شام دعوتت کرده خونهء فرهاد.
:-خواهش می کنم .شاید تو بگی راضی بشه.آخه اگه خوب بود بابای خودت می
خرید.سی ساله داره پرواز می کنه.
ولی یک ترمز ناگهانی مانع از ادامهء صحبت شد .ستوان پیاده شد.مدتی با رانندهء
خاطی صحبت کرد.خسارت چراغ جلویش را گرفت.بعد سوار شد.
:-قوٌه تخیلتون رو بدین تعمیر .راستی من با این لباس نمیام خونه داداشت .با بابات یه
قرار برای جمعه می ذارم.
:-فکر کنم از داستان یک انسان واقعی هم خوشت بیاد .سرگذشت واقعی یه خلبان
ارتشه.
:-الن دیگه نه حوصله و نه وقت کتاب خوندن رو ندارم .امشب کلی برنامه پس وپیش
کردم تا تونستم باهات بیام.
شاپرک بغض کرد.مطمئن نبود سالم به مقصد برسد .با نگرانی خیابانها را می پائید.
ستوان با دیدن نگرانی اش زد به کوچه پس کوچه که زودتر برسد.شاپرک با ترس
پرسید:کجا میری؟
قبل از این که کامل ترمز کند پیاده شد .دم آپارتمان برادرش ٬سه تا پسر جوان داشتند
آدامس مي جويدند.خیال راه دادن هم نداشتند .ستوان که با ماشین دنبالش آمده بود
پیاده شد .جلو رفت و زنگ زد .بابا جواب داد .خودش هم به دو پایین آمد .فرهاد هم
پشت سرش بود .با کلی تعارف و خواهش ستوان را بال بردند.
موقعیتی نبود که شاپرک بگويد که ستوان چه نیتی داشته .ستوان هم الحق عالی
رفتار کرد .امٌا شاپرک حتی صبر نکرد که او وارد شود .با یک ببخشید به اتاق خواب
برادرش رفت و دراز کشید .شیرین وارد شد.
:-کوفت بخوره ستوان!)ستوان را با غیظ ادا کرد(می شه تنهام بذاری؟سرم داره می
ترکه.دیشب اصل ً نخوابیدم.
:-نه.
دیگر اصرار نکرد و رفت .مامان هم سری نزد .همه پروانه وار دور ستوان می گشتند.
نمی دونست ستوان از کی اینقدر جذاب شده.
ستوان شام خورد و رفت که به برادرش سر بزند .فرهاد وارد اتاق شد:بالخره تونستی
بخوابی؟
دوشنبه ء بعد شاپرک سردرد را بهانه کرد و خوابید .عوضش پردیس برای احوال پرسی
آمد و خیلی خوش گذشت.
ولی روز بعد که بیدار شد واقعآ سرش درد می کرد .تهوع داشت .روز چهارشنبه
حسابی کم آب شد .به طوری که از بعد ازظهر بیمارستان بود وسرم داشت.
ساعت هشت شب تیمسار به دیدنش آمد .یک دسته گل بزرگ میخک رنگی هدیه
آورد .لبخندی زد و تشکر کرد .تیمسار با لبخندی گفت:بار آخرت باشه که کارت به اینجا
می رسه.
بابا در این لحظه وارد شد.داشت به ستوان اصرار می کرد که بیاید تو .تیمسار نگاهی
به شاپرک انداخت .گویی اجازه می گرفت .شاپرک با اشاره ای اجازه داد .تیمسار صدا
زد:شاهین ٬بیا تو.
شاپرک چند لحظه باتعجب نگاهش کرد .بابا خندید و گفت:منم اول نشناختم!
این شاهین سپهرار بود .نه آن ستوانی که شاپرک می شناخت .تا بحال به قد و
هیکل ورزیده اش دقت نکرده بود .هرگز اورابدون کله ندیده بود .موهای لخت سیاه تا
بالی گوش ٬پیشانی صاف بلند چشم و ابروی مشکی و صورت مردانه ای که کامل
باآن دماغ عقابی هماهنگی داشت.نمی شد جور دیگری باشد.صورتش کامل ً اصلح
شده بود؛ و رد زخمی که می گفت٬حالت مردانه تری بهش داده بود و لبهایش که
بدون ریش و سبیل زیبایی اش را بیشتر نشان می داد.
مامان با خانم دکتر وارد شد .خانم دکتر از همان دم در داشت حرف می زد :از نظر من
که مرخصه .این که حالش خوبه٬فقط قر و اداش زیاده .من که میگم سرمش رو
بکشین و مرخص.
خانم دکتر نگاهی به شاهین انداخت:شما باید نامزدش باشی .یه چند روز غذای
بیرون نخوره لطفاً .درمورد سرمش هم اشکالی نداره نیم ساعت دیگه تموم می شه.
اینم برگهء ترخیص .ببرین حسابداری .خب٬شبتون بخیر.
تیمسار صبر کرد تا خانم دکتر در را بست بعد گفت:می خواستیم بذاریم برای یه
موقعیت مناسب تر .ولی حال که خانم دکتر پیش دستی کردند ماهم حاشا نمی
کنیم.
بابا خواست حرفی بزند که عمو و زن عمو و مهرداد وارد شدند .بابا شاهین را معرفی
کرد .مهرداد و شاهین چند لحظه بهم خیره شدند .شاپرک دیگر شکی نداشت.
شاهین درست مثل یک شاهین شکاری آمادهء پرواز بود و مهرداد بور و ظریف و
خندان مثل یک خانم زیبا بود.
شیرین و فرهاد و مهتاب هم آمدند .اتاق شلوغ شده بود .خوشبختانه طولی نکشید
سرم تمام شد و همگی رفتند .فرهاد در ماشین را باز کرد .رو گرداند و مشغول صحبت
با مهرداد شد .شاهین جلو آمد .شاپرک زیر لب پرسید:اجازهء فرود می فرمایید؟
شاهین خندید .شاپرک سوار شد .شاهین عقب رفت .همه سوار شدند .مهرداد مثل
اینکه ناگهان چیزی یادش آمده باشد به دو جلو آمد.در طرف شاپرک را باز کرد.بستهء
کوچکی روی پایش گذاشت و گفت :اینو از من قبول کن.
بعد به همون سرعتی که آمده بود برگشت.فرهاد راه افتاد.شیرین پرسید:فکر می
کنی حلقه اس؟
صبح روز بعد تیمسار زنگ زد .مامان دم اتاق آمد .با لحنی نگران گفت:تیمسار جواب
می خواد.
شاپرک بدون این که به مامان نگاه کند گفت:می شه یه مدت نامزد باشیم بعد جواب
بدم؟
جمعه طبق قرار قبلی شاهین و پدرش آمدند دنبالشان براي گردش روز تعطیل.
شاپرک مسکن خورده بود و پشت سر شاهین گاهی چرت می زد گاهی بیدار می
شد.حتی وقتی پیاده شدند برای چند لحظه نفهمید کجاست.بابا با خوشحالی به
طرف هواپیما رفت و گفت :خوب تیمسار اولین دور را باهم بزنیم؟
شاهین کلید را گرفت .در را باز کرد .تو و بیرون هواپیما را کامل بازرسی کرد .بعد از
کمی دستکاری اعلم آمادگی كرد .مامان ذوق زده تماشا می کرد .شاپرک به ماشین
تکیه داده و بغ کرده بود .شاهین به طرفش آمد.
هواپیما سه نفره بود .مامان هم سوار شد .شاهین دست تکان داد .هواپیما راه افتاد.
سرعت بال رفت .اوج گرفت و به یک لکه در آسمان تبدیل شد.
:-شاید زیادی خشونت به خرج دادم .معذرت می خوام .میگی چکار کنم که منو
ببخشی؟
شاهین اخم کرد .هواپیما ی بابا فرود آمد .بابا ٬مامان و تیمسار پیاده شدند .بابا
گفت:حال نوبت شماست.
:-تو یادم دادی یا کلس های تئوری؟ما تو هواپیما فقط دعوا کردیم.
:-خیلي باهوشي!
شاهین خندید.با برج کنترل تماس گرفت و اجازه ء پرواز گرفت .در حالیکه راه می افتاد
گفت:جیغ بکش.
:-تو کل ً خشنی.
ـ :از همون اول ازت خوشم اومد .داد میزدم که این احساس قوت نگیره .اگه با بابا
آشنا نشده بودی سرکوبش میکردم.
ـ :داد زدنو که مطمئنم جدی نیست .راستی یه چیزی کشف کردم .تو ٬تو هر لباسی
تو هواپیما همون ستوان قدیمی میشی.
ـ:آسمونو ببین....
ـ :شاپرک......
تا آن موقع شاپرک لحظه ای به او خیره شد .بعد سرخ شد و سر به زیر انداخت
همدیگر را به اسم کوچک صدا نکرده بودند.
ـ :یکبار دیگه بگو آره .لذت شنیدنش از اوج گرفتنم بیشتره.
ـ :همه چی رو با پرواز مقایسه میکنی .لبد بعدم میخوای بگی من حتی از جت
بویینگم جذابترم! به هر حال همینکه شنیدی .حرف آخرمه.
8/12/82
شاذٌه