You are on page 1of 29

‫بچه هاي ديروز‬

‫بچه ها تو حياط دست هم را گرفته بودند‪ .‬ميچرخيدند و ميخواندند‪:‬‬


‫عمو زنجير باف بعله‬
‫زنجير منو بافتي بعله‬
‫پشت كوه انداختي بعله‬
‫بابا اومده ‪..........‬‬
‫پريا كه دستهايش ضربدري شده بود ناله اش درآمد‪ :‬هي چرا اينقدر دستمو ميكشي؟‬
‫پارسا نگاه عاقل اندر سفيهي به او انداخت و گفت‪ :‬دختره ي زرزرو‪....‬‬
‫پريا دستهايش را آزاد كرد و با عصبانيت گفت‪ :‬يه بار ديگه بگو‪........‬‬
‫_‪ :‬ده بار ديگه ميگم‪ .‬زرزرو زرزرو زر‪.......‬‬
‫چنگ و مشت و گاز بود كه به سر و صورتش فرود آمد‪ .‬يكي از بچه ها به مادرها خبر‬
‫داد‪ .‬مادر پارسا با بيخيالي گفت‪ :‬اگه مرده از خودش دفاع كنه‪ .‬فقط حواسش باشه‬
‫دختر مردمو نزنه‪.‬‬
‫مادر پريا با خنده گفت‪ :‬هركي ميزنه بذار بخوره‪ .‬از اين آجيل بخور خوشمزه است‪.‬‬
‫خودم برشته كردم‪.‬‬
‫_‪ :‬اوه چه عالي! مرسي‪.‬‬
‫_‪ :‬پارسا پارسا مامانت گفت فقط حواست باشه كه يه دخترو كتك نزني‪.‬‬
‫پريا شريرانه خنديد‪ ،‬ولي بهزاد ادامه داد‪ :‬البته مامان پريا گفت‪ :‬هركي ميزنه حقشه‬
‫بخوره!‬
‫پارسا در حاليكه سعي ميكرد دستهاي پريا را محكم نگه دارد گفت‪ :‬تو هم آتيش بيار‬
‫معركه‪ ....‬اصل ً به تو چه كه ميري خبركشي؟‬
‫بعد دستهاي پريا را ضربدر جلويش نگه داشت‪ .‬پريا با عصبانيت گفت‪ :‬پسره ي بي‬
‫تربيت ولم ميكني يا جيغ بزنم؟‬
‫پارسا با لحني قاطع‪ ،‬ولي صدايي كه به زحمت به گوش ميرسيد‪ ،‬گفت‪ :‬آره يه جيغ‬
‫بنفش بكش تا جفت لپاتو ببوسم‪.‬‬
‫_‪ :‬چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟‬
‫_‪ :‬همينكه شنيدي‪ .‬دوست نداري خفه شو‪.‬‬
‫پريا وا رفت‪ .‬فشار دستهاي پارسا كم شد و پريا عقب نشيني كرد‪ .‬لعيا خواهر‬
‫كوچكش جلو دويد و پرسيد‪ :‬پريا حالت خوبه؟ چي گفت بهت؟‬
‫پريا بدون اينكه چشم از پارسا بردارد‪ ،‬با نفرت گفت‪ :‬هيچي‪...‬‬
‫پريا فكر نميكرد هرگز روزي برسد كه بتواند اين خفت را فراموش كند و حرف بي ادبانه‬
‫ي پارسا را براي كسي باز گويد‪........‬‬

‫***********‬

‫مامان از تو اتاقش صدا زد‪ :‬بچه ها حاضر شدين؟ زود باشين دير شد‪.‬‬
‫پريا كنار در ايستاد و گفت‪ :‬من نميام‪ .‬ميخوام تنها بمونم‪.‬‬
‫_‪ :‬بله؟ زود برو لباستو بپوش‪.‬‬
‫_‪ :‬نميام‪.‬‬
‫_‪ :‬تو بيخود ميكني‪ .‬يه وجب بچه رو تنها نميذارم تو خونه‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب ميرم خونه مامان جون‪.‬‬
‫_‪ :‬اينهمه راه ببرمت ‪ ،‬بعد دوباره برم اون سر شهر خونه پارسا اينا؟‬
‫از شنيدن اسم پارسا لرزيد‪ .‬چندشش شد‪ .‬پنج ماه گذشته بود اما انگار الن‬
‫دعوايشان شده بود‪ .‬ولي خوب مثل هميشه در اين مورد مامان برنده بود‪ .‬يك ساعت‬
‫بعد با بيقراري روبروي پارسا نشسته بود و پاهايش را تكان ميداد‪ .‬مامان بين صحبتش‬
‫برگشت و گفت‪ :‬نكن پريا! درست بشين‪.‬‬
‫ژاله خانم مامان پارسا گفت‪ :‬اصل ً شما ها چرا تو مهمونخونه اين؟ پاشين پاشين برين‬
‫تو اتاق پارسا بازي كنين‪.‬‬
‫پارسا در حاليكه خبيثانه به پريا چشم دوخته بود‪ ،‬گفت‪ :‬دخترا رو راه نميدم‪.‬‬
‫ژاله خانم گفت‪ :‬اوا پارسا؟ اين چه كاريه؟ پاشين خاله جون‪ .‬بيخود ميگه‪ .‬پاشين برين‬
‫بازي‪.‬‬
‫پنج دقيقه بعد دو تا پسربچه از تو ‪ ،‬سه تا دختربچه از بيرون داشتند دو طرف در‬
‫كشتي ميگرفتند‪ .‬پريا فقط به خاطر دوستانش حاضر به همكاري شد‪ .‬وال اصل ً دلش‬
‫نميخواست وارد اتاق پارسا بشود‪ .‬بالخره ژاله خانم كه نگران بود انگشت يكي از بچه‬
‫ها لي در بماند‪ ،‬آمد و در را بروي دخترها گشود‪ .‬پريا با خيال راحت به مهمانخانه‬
‫برگشت‪ .‬ولي هنوز ننشسته بود كه مادرش گفت‪ :‬ده تو چرا برگشتي؟ پاشو پاشو برو‬
‫پيش بچه ها‪ .‬بچه رو چه به صحبت بزرگترا؟ پاشو ديگه‪.‬‬
‫پريا توي هال حيران ميچرخيد‪ .‬پريچهر خواهر پارسا كه سيني چاي را ناشيانه گرفته‬
‫بود‪ ،‬جيغ زد‪ :‬هي بچه از جلو رام برو كنار‪ .‬برو تو اتاق پارسا‪.‬‬
‫نااميدانه كنار در اتاق پارسا ايستاد‪ .‬بچه ها داشتند بازي فكري ميكردند‪ .‬لعيا گفت‪:‬‬
‫پريا بياد با من‪.‬‬
‫بهزاد گفت‪ :‬بازي چهار نفره است‪ .‬تو خودتم زيادي هستي‪.‬‬
‫_‪ :‬نه خير من نخوديم‪ .‬زيادي نيستم‪.‬‬
‫_‪ :‬خيلي خوب ديگه تو هم‪.‬‬
‫پارسا گفت‪ :‬حال چرا دم در؟ شما ننرا كه بالخره مامانو راضي كردين‪ .‬اين مامان منم‬
‫كه فقط از دخترا خوشش مياد اهههههه‬
‫بهزاد گفت‪ :‬نفرت انگيزن‪.‬‬
‫مهرناز بازي فكري را بهم ريخت و‪ .....‬خوب دوباره دعوا شد! در اين حيص و بيص پريا‬
‫چشمش به سري كامل كتابهاي تن تن و سري هاي مشابهش افتاد كه مرتب توي‬
‫كتابخانه چيده شده بودند‪ .‬از شلوغي استفاده كرد‪ .‬غرورش را زير پا گذاشت و به‬
‫طرف كتابخانه رفت‪ .‬اما قبل از اينكه دستش به كتابها برسد‪ ،‬پارسا بين او كتابخانه‬
‫سبز شد‪ :‬به كتابام دست نزن‪.‬‬
‫پريا نگاهي پشت سرش انداخت‪ .‬آب دهانش را به سختي قورت داد و گفت‪ :‬نگاه كن‬
‫دارن بازي فكريتو از بين ميبرن‪ .‬من فقط ميخوام كتاباتو بخونم‪.‬‬
‫_‪ :‬شما دخترا برين سيندرل بخونين‪ .‬تن تن دخترونه نيست‪.‬‬
‫_‪ :‬سيندرل كه ماجرا نداره‪ .‬من تن تن دوست دارم‪ .‬ولي فقط سه تاشو دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب به من چه؟‬
‫پريچهر از دم در گفت‪ :‬بچه ها بياين شام‪ .‬بياين ديگه‪ .‬شد دو دقيقه باهم دعوا نكنين؟‬
‫بچه ها با جيغ و داد از اتاق بيرون رفتند‪ .‬پريا دستي توي موهايش كشيد‪ .‬نگاهي‬
‫پشت سرش انداخت و گفت‪ :‬ميشه چند تاشو قرض كنم؟ قول ميدم خرابشون نكنم‪.‬‬
‫هرچي باشه دخترا مرتب تر از پسران‪ .‬اينو كه نميتوني بگي نه؟‬
‫_‪ :‬من از خيلي از شما ها مرتب ترم‪ .‬كتابم بهت قرض نميدم‪ .‬برو بيرون‪.‬‬
‫پريا نگاه حسرت باري به كتابخانه انداخت و از در بيرون رفت‪ .‬تا آخر شب تو خودش‬
‫بود‪ .‬با بشقاب شامش فقط بازي كرد و بالخره وقتي بابا دنبالشان آمد از جا برخاست‪.‬‬
‫پالتويش را پوشيد‪.‬‬
‫مامان اينا داشتند خداحافظي ميكردند‪ .‬مثل هميشه هزار ساعت طولش ميدادند‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب خيلي زحمت داديم ببخشيد‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش ميكنم كاري نكردم‪.‬‬
‫_‪ :‬معلومه كه كاري نكرده! بعد از صد سال لطف كرده دوره داده‪ .‬ميخواست همينم‬
‫نده!‬
‫_‪ :‬ببينيم دفعه ي بعدي چند سال ديگه اس؟‬
‫_‪ :‬چند سال ديگه نداره‪ .‬اين هفته نه‪ ،‬هفته ديگه دوشنبه خونه ي ما‪.‬‬
‫_‪ :‬اه؟ پس ميايم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب بياين‪ .‬اينجوري بايد دوره بدن‪ .‬نه صد سال يه بار‪.‬‬
‫_‪ :‬بابا خوب تو بچه نداري و بيكاري‪.‬‬
‫_‪ :‬كي گفته بيكارم؟‬
‫_‪.......... :‬‬
‫همينجور داشتند بحث ميكردند‪ .‬انگار نه انگار كه خداحافظيست‪ .‬پريا بين فشار‬
‫جمعيت و پالتو كلفتش كنار ديوار داشت خفه ميشد‪ .‬يه چيزي تو پهلويش خورد‪.‬‬
‫برگشت‪ .‬پارسا پرسيد‪ :‬اينو داري؟‬
‫پريا با ناباوري گفت‪ :‬نه‪ .‬من فقط تن تن در آمريكا‪ ،‬كنگو‪ ،‬با گنجهاي راكام دارم‪.‬‬
‫_‪:‬اوهوم‪ .‬يادم ميمونه‪ .‬بگير‪ .‬رو تخم چشات نگهش ميداري‪ .‬دوره بعدي اگه خوب‬
‫نگهش داشتي و سالم پسش آوردي يكي ديگه بهت ميدم‪.‬‬
‫پريا بي اختيار خنديد‪ :‬قول ميدم‪.‬‬
‫پارسا پوزخندي زد و گفت‪ :‬گرچه رو قول دخترا نميشه حساب كرد‪.......‬‬

‫***********‬

‫پريا روي مبل تو هال خانه سهيل خانم نشسته بود و تن تن را مثل جان شيرين به‬
‫سينه ميفشرد‪ .‬بهزاد تقريباً ده بار رفت و برگشت و گفت‪ :‬ببين پارسا به من قرض‬
‫نميده‪ .‬بده يه نگاه روش بندازم تا مياد‪.‬‬
‫_‪ :‬زكي اگه بهت بدم كه ديگه به منم نميده‪.‬‬
‫_‪ :‬اصل ً چرا به تو داده به من نميده؟ ناسلمتي من رفيقشم نه تو‪.‬‬
‫_‪ :‬موضوع رفيق و رفيق بازي نيست‪ .‬پارسا كتاباشو دوست داره‪.‬‬
‫با صداي زنگ در پريا براي بار هشتم سيخ شد و چشم به در دوخت‪ .‬بهزاد هم با‬
‫بيحوصلگي لبهايش را بهم فشرد و از او فاصله گرفت‪ .‬با ورود پريچهر‪ ،‬پريا با‬
‫خوشحالي به طرفش رفت و پرسيد‪ :‬پارسا اومده؟‬
‫_‪ :‬پارسا؟ من كه از كلس زبان اومدم‪ .‬پارسام درس داشت‪ .‬قرار نبود بياد‪ .‬مامان هنوز‬
‫نيومده؟‬
‫پريا با نااميدي سر به زير انداخت‪ .‬خواست سر جايش برگردد كه ديد دختر خاله ي‬
‫بهزاد جايش را اشغال كرده است‪ .‬كنار ديوار چهار زانو نشست‪ .‬تن تن را رو پايش باز‬
‫كرد و با احتياط ورق زد‪ .‬بالي سرش آيفون زنگ زد‪ .‬اما ديگر مهم نبود‪ .‬تن تن را بست‬
‫و دوباره در آغوشش گرفت‪ .‬زانوهايش را بال آورد و به بچه ها چشم دوخت‪ .‬داشت‬
‫فكر ميكرد كه امانتي را به مادرش بسپرد و برگردد با بچه ها بازي كند كه دستي كتاب‬
‫را از آغوشش بيرون كشيد‪ .‬از جا پريد و با عصبانيت فرياد زد‪ :‬بهزاد‪......‬‬
‫پارسا با خنده گفت‪ :‬هي يواش منم‪ .‬كتاب مال خودمه‪ .‬مگه نه؟‬
‫بهزاد جلو آمد و پرسيد‪ :‬چي شده؟‬
‫پريا با شرمندگي سر به زير انداخت‪ .‬پارسا داشت كتابش را بازرسي ميكرد كه خش‬
‫بهش نيفتاده باشد! چند لحظه بعد لبخند رضايت آميزي زد و از زير كتاب جلد ديگري‬
‫درآورد و به طرف پريا گرفت‪ .‬بهزاد پوزخندي زد و گفت‪ :‬جفتتون ديوونه اين‪.‬‬
‫پريا كتاب را به مادرش سپرد ‪ ،‬سهيل خانم يك فوتبال دستي براي پسرها آورد و چند‬
‫عروسك هم به دخترها داد‪ .‬بهزاد وقتي ديد به گرد پاي پارسا نميرسد‪ ،‬شروع به‬
‫جرزني و تقلب كرد‪ .‬بعد هم مشغول كشتي گرفتن شدند‪ .‬موهاي بور و بلند پارسا‬
‫خيس عرق شده بود‪ .‬پريابه تنهايي مشغول بازي با فوتبال دستي شد‪ .‬بهزاد اعلم‬
‫آتش بس كرد و رفت آب بخورد‪ .‬پارسا جلو آمد و با پريا مشغول بازي شد‪ .‬بازي پريا‬
‫خوب نبود‪ .‬ولي مقصود بازي نبود! پارسا فقط ميخواست لج بهزاد را در بياورد! و تا آخر‬
‫شب عين يك رفيق حسابي پريا را به بازي گرفت‪ .‬پريا ميفهميد كه منظور پارسا رفاقت‬
‫با او نيست‪ ،‬تا به حال هم از پارسا خوشش نمي آمد‪ ،‬اما حال‪ .....‬تو دلش حس‬
‫ديگري داشت‪ .‬حسي كه براي يك دختر نه ساله زيادي زود بود‪.......‬‬

‫***************‬
‫بر خلف انتظار پريا‪ ،‬توجه پارسا به او ادامه پيدا كرد‪ .‬به يكديگر فيلم و كارتون و كتاب‬
‫قرض ميدادند‪ .‬تو دوره ها بيشتر همبازي بودند‪ .‬حال بهزاد كمتر ميامد‪ .‬اگر ميامد سه‬
‫تايي بازي ميكردند‪ .‬به هر حال پارسا ديگر پريا را كنار نميگذاشت‪ .‬چهار پنج سال به‬
‫همين منوال گذشت‪ .‬دوره ي مادرها منحل شد‪ .‬ولي دو خانواده گهگاه معاشرت‬
‫ميكردند‪ .‬بزرگتر كه شدند‪ ،‬پارسا هر چند روز يك بار در خانه شان سبز ميشد‪ .‬با وجود‬
‫تعارف مامان وارد نميشد‪ .‬فقط مبادله ي كتاب و فيلم بود‪ .‬بعد ها برنامه ي كامپيوتر و‬
‫غيره‪ .‬پارسا اينقدر رو بازي ميكرد كه اجازه ي رد شدن از خط قرمز نميداد‪ .‬هميشه‬
‫جلوي چشم بزرگترها و هميشه بسيار مودب بود‪ .‬و اين خود دليلي بود كه آن حس‬
‫نهفته در وجود پريا هرروز اوج بگيرد‪ .‬شعله ور شود و وجودش را بسوزاند‪ .‬گاهي فكر‬
‫ميكرد پارسا اصل ً دوستش ندارد‪ .‬گاهي فكر ميكرد پارسا اصل ً رمانتيك نيست كه‬
‫معني عشق را درك كند‪ .‬او فقط يك دوست خوب است‪ .‬فقط يك دوست خوب‪......‬‬
‫پارسا نمونه ي كامل يك بچه مثبت بود‪ .‬درسخوان مودب و سربزير‪ .‬پسر بچه ها از‬
‫دستش شاكي بودند‪ .‬چون پدر و مادرها مرتب او را تو سر بچه ها ميكوبيدند‪ .‬و البته‬
‫اين پسرك موبور نكته سنج شيطان هم بود! فقط ظاهرش اينقدر حق به جانب و گول‬
‫زننده بود كه هيچ كس باور نميكرد كه توي مدرسه استاد شيطنت باشد‪ .‬حتي خود‬
‫اولياي مدرسه!‬

‫****************‬
‫پارسا روي مبل لميده بود و پاهايش را روي ميز دراز كرده بود‪ .‬داشت با دوربين جديدي‬
‫كه پدرش خريده بود ور ميرفت‪ .‬پريا سيني چايي را جلويش گرفت‪ :‬چايي ميخوري؟‬
‫_‪ :‬استكان نه‪.‬ليواني مگي ‪ ......‬اين انگشتونه ها به كجا ميرسه؟‬
‫_‪ :‬باشه ميارم‪.‬‬
‫_‪ :‬باعث زحمت‪.‬‬
‫پريا در حاليكه به طرف آشپزخانه ميرفت به برادر كوچكش پيروز گفت‪ :‬مشقاتو‬
‫نوشتي؟ برو بنويس‪ .‬زود باش ببين پارسا هميشه مشقاشو سر موقع مينويسه‪،‬‬
‫گوش به حرف بزرگتراشم ميكنه كه همه دوسش دارن‪ .‬زود باش برو‪.‬‬
‫با ليوان چاي برگشت‪ .‬نزديك پارسا نشست و پرسيد‪ :‬بهزاد اون سي دي رو بهت داد؟‬
‫فكر نميكردم اين هفته ببينمت‪ .‬خونه خاله پروانه بوديم دادم بهزاد بهت بده‪.‬‬
‫_‪ :‬من يه هفته است كه مدرسه نرفتم‪.‬‬
‫_‪ :‬يك هفته؟ براي چي؟‬
‫_‪ :‬پيش مياد‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني چي پيش مياد؟ مامانت خبر داره؟‬
‫_‪ :‬با اين دادي كه تو زدي احتمال ً خبر شد‪ .‬يواش بابا چه خبره؟‬
‫_‪ :‬آخه واسه چي نرفتي؟‬
‫_‪ :‬اخراج شدم‪.‬‬
‫_‪ :‬چي؟؟؟ شوخي ميكني‪.‬‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬آره شوخي ميكنم‪ .‬اون پارسال بود‪.‬‬
‫_‪ :‬چرنده‪....‬‬
‫_‪ :‬نه نيست‪ .‬منو نكوب تو سر بچه عذاب وجدان ميگيرم‪ .‬خدا نكنه مثل من بشه‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني چي؟ تو نميدوني واسه همه بچه هاي فاميل و آشناها نمونه اي؟ همه از‬
‫خداشونه بچه ها شون مثل تو باشن‪.‬‬
‫_‪ :‬آب زير كاه!‬
‫_‪ :‬اخراج كه نشدي؟!‬
‫_‪ :‬چرا شدم‪ .‬اينا رو دارم به تو لو ميدم‪ .‬به هر حال خر نيستم وجهه مو پيش بزرگترا‬
‫خراب كنم‪ .‬ولي تو ديگه داري زيادي تحويلم ميگيري‪.‬‬
‫_‪ :‬اين حرفا چيه؟‬
‫_‪ :‬پارسال وقتي تو ساعت مدرسه تمام كلس رو بردم سينما اخراج شدم‪ .‬نامردا‬
‫همه انداختن گردن من‪ .‬قبلشم سه تا تعهد نامه داشتم كه ديگه از مدرسه نگريزم‪.‬‬
‫حال از صد و بيست باري كه من رفته بودم سه بار مچمو گرفته بودن‪ .‬اون روزم پرونده‬
‫مو دادن زير بغلم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب بعدش چي؟‬
‫_‪ :‬من كه خوش و خوشحال اومدم بيرون رفتم پي يللي تللي‪ .‬ولي مدير زنگ زد به‬
‫بابا گفت‪ .‬بابا هم گوشمو كشيد برد و مجبورم كرد عذرخواهي كنم‪ .‬اونم به خاطر‬
‫اينكه درسم خوبه قبول كرد و دوباره رفتيم سر كلس‪.‬‬
‫_‪ :‬پس چه جوري درست خوبه؟‬
‫_‪ :‬خوب تو كه ميدوني من خوره ي كتابم‪ .‬حافظمم شكر خدا بد نيست‪ .‬تقلبم كه‬
‫امري حياتيه!‬
‫خنده اي كرد و مشغول نوشيدن چاي شد‪ .‬پريا با كنجكاوي پرسيد‪ :‬الن چي؟ گفتي‬
‫يه هفته مدرسه نرفتي؟‬
‫_‪ :‬پريا! بابا تو كه همه پته هاي ما رو داري ميريزي رو آب! خوب نرفتم ديگه‪ .‬پيش مياد‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني همينجوري دلت نخواست بري؟‬
‫_‪ :‬دلم كه نميخواست‪ .‬تازه اگه برم كتكه رو خوردم‪ .‬منم كه ميبيني زياد هيكلي‬
‫نيستم‪.‬‬
‫_‪ :‬كسي تهديدت كرده؟‬
‫_‪ :‬بايد همه شو بگم؟ به تو چه؟‬
‫پريا با آشفتگي رو گرداند‪ .‬پارسا چند لحظه نگاهش كرد و بالخره گفت‪ :‬خيلي خوب‬
‫قهر نكن‪ .‬تو كه خيلي وقته ما رو خر كردي‪ .‬اينم روش‪ .‬چي رو ميخواي بدوني؟ كه‬
‫دوست دختر همكلسي قلدرمو قر زدم؟ اونم تهديد كرده اگه تو مدرسه پيدام بشه‬
‫تيكه بزرگم گوشمه‪.‬‬
‫_‪ :‬تو دوست دختر داري؟‬
‫_‪ :‬به اندازه ي موهاي سرم‪ .‬راحت شدي؟ حال برو بكنش تو بوق كه پارساي افسانه‬
‫اي از چشم همه بيفته‪.‬‬
‫_‪ :‬تو ‪ ....‬تو فقط شونزده سالته‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب كه چي؟‬
‫_‪ :‬عاشقش شدي؟‬
‫_‪ :‬مگه ديوونه ام؟ عاشق كي؟‬
‫پريا با صدايي كه انگار از ته چاه بيرون مي آمد گفت‪ :‬دوست دختر اون يارو‪.‬‬
‫پارسا خنده اش گرفت‪ :‬نه بابا‪ ....‬عشق كيلويي چند؟ قضيه سر بسر گذاشتن و قر‬
‫زنيه‪ .‬حال نميخواد رگ گردن واسه من كلفت كني كه تقصير اون دخترا طفلكيا چيه‪.‬‬
‫من هيچ وقت خودم سراغ كسي نميرم‪ .‬وقتي كسي طرفم مياد خودش اهلشه‪.‬‬
‫پريا سر به زير انداخت‪ .‬احساس ميكرد پارسا از روي ابرها پرتش كرده پايين! چند‬
‫لحظه مكث كرد ‪ .‬پارسا ناگهان با دوربين برگشت و گفت‪ :‬ماكرو شو پيدا كردم‪ .‬ميخوام‬
‫از چشمات عكس بگيرم‪.‬‬
‫پريا از جا برخاست‪ .‬با دستپاچگي سري تكان داد و گفت‪ :‬نه نميخوام ازم عكس‬
‫بگيري‪.‬‬
‫_‪ :‬صبر كن‪ .‬من به اون بديام كه فكر ميكني نيستم‪.‬‬
‫_‪ :‬من كه چيزي نگفتم‪ .‬فقط نميخوام ازم عكس بگيري‪ .‬مامانم كارم داره‪ .‬بايد برم‪.‬‬
‫پريا تا رفتن مهمانها خودش را توي آشپزخانه حبس كرد‪ .‬جا خورده بود‪ .‬قهرمان‬
‫مهربانش چنين آشوبگري بود؟ درك اين مطلب كه اين كارها براي يك پسر نوجوان‬
‫كامل ً بديهيست‪ ،‬براي پرياي سيزده ساله كه در دوران بلوغ و تحول بود واقعاً مشكل‬
‫بود‪ .‬از همان شب كنارش گذاشت‪ .‬چنان كه حتي براي مامان و بابا هم عجيب بود‪.‬‬
‫ولي چيزي نبود كه بخواهند پيگيرش باشند يا مخالفتي داشته باشند‪ .‬دوباره ازش‬
‫متنفر شده بود‪ .‬ياد بچگيها كرده بود‪ .‬ياد وحشتي كه ناگهان جلوي بچه ها او را‬
‫ببوسد‪ .‬حال ميترسيد ازش عكس بگيرد‪.‬‬
‫بعد از آن خيلي كم او را ديد‪.‬‬

‫****************‬

‫هفت سال گذشت‪ .‬پريا ديگر آن دختر بچه ي احساساتي نبود‪ .‬روابطشان هم اينقدر‬
‫كم شده بود كه مجبور نبود خودش را از ديد پارسا مخفي كند‪ .‬حال واقع بين تر بود‪.‬‬
‫بزرگ شده بود‪ .‬به قول مامان بزرگ واسه خودش خانمي شده بود‪ .‬دو سه تا‬
‫خواستگار رد كرده بود و داشت ليسانس زبان ميگرفت‪ .‬امتحانات تازه تمام شده بود‪.‬‬
‫خيلي خسته بود‪ .‬درست وقتي كه به كلي از مسافرت رفتن و رفع خستگي نااميد‬
‫شد‪ ،‬ژاله خانم زنگ زد‪ .‬مي گفت شمال ويل خريده اند‪ .‬دو سه روز است كه آنجا‬
‫هستند‪ .‬چون احساس تنهايي كردند خواهش كرد كه خانواده ي پريا دعوتش را‬
‫بپذيرند و چند روزي مهمانشان باشند‪ .‬براي پريا خيلي عجيب بود‪ .‬چون مدتها بود كه‬
‫رفت و آمد آنچناني نداشتند‪ .‬حال يك دفعه چند روز؟ ولي به نظر مامان ژاله دوست‬
‫قديميش بود و خوب‪ ....‬دعوت غير طبيعيي نبود‪ .‬لعيا و پيروز ذوق زده وسايلشان را‬
‫مي بستند‪ .‬مامان به پريا كه هنوز مبهوت بود ‪ ،‬گفت‪ :‬ببين نميخوام واسه من ناز كني‬
‫و نميام و اين اداها‪ .‬ژاله يه لطفي كرده بايد قبول كنيم‪ .‬خوش ندارم برم اونجا بگم پريا‬
‫دوست نداشت بياد‪ .‬ميفهمي؟‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬چشم‪ .‬ميام‪ .‬من كه چيزي نگفتم‪ .‬فقط گفتم عجيبه‪.....‬‬
‫مامان مشغول تر از آن بود كه جوابش را بدهد‪ .‬همه به سرعت وسايل پيچيدند‪ .‬مامان‬
‫صد تا تلفن به ژاله خانم زد كه چي بياورند و چه نياورند‪ .‬بالخره راه افتادند‪ .‬تمام راه‬
‫لعيا و پيروز مشغول مشاعره و مسخره بازي بودند‪ .‬بالخره موفق شدند بابا مامان و‬
‫پريا را هم با خود همراه كنند‪ .‬به طوري كه طول راه با وجود مه و سرعت كم اصلً‬
‫كسل كننده نشد‪ .‬آدرس يك جايي نزديك فريدون كنار بود‪ .‬اواخر راه متوجه ي يك ماتيز‬
‫قرمز كنار جاده و راننده اش شدند‪ .‬پريا اولين نفر بود كه پارسا شناخت‪ .‬عجيب بود كه‬
‫اصل ً عوض نشده بود! با آن موهاي بور و خيس كه توي صورتش ريخته بود داشت‬
‫دست تكان ميداد‪ .‬بابا ترمز كرد و شيشه را پايين كشيد‪ .‬پارسا با لبخندي به پهناي‬
‫صورت به همگي سلم كرد‪ .‬بابا گفت‪ :‬چرا اينجا وايسادي؟ خيس خيس شدي!‬
‫_‪ :‬جداً خيس شدم؟ آره مثل اينكه يه كم خيس شدم! راستش اين راه ما هم چپ‬
‫راهه هم خاكي يعني الن ديگه گلي‪ .‬لطف كنين دنبال من بياين‪.‬‬
‫_‪ :‬بسيار خوب‪ .‬اميدوارم تو گل گير نكنيم‪.‬‬
‫_‪ :‬اميدوارم بفرمايين‪.‬‬
‫به هر ترتيب بالخره رسيدند‪ .‬آخر شب بود و همه خسته‪ .‬بلفاصله وسايل و‬
‫رختخوابها را پهن كردند و آماده ي استراحت شدند‪ .‬پريا دراز كشيد‪ .‬اما هرچه كرد‬
‫خوابش نبرد‪ .‬جاي جديد‪ ،‬دلهره و هزار فكر و خيال‪ .‬بالخره برخاست‪ .‬بيرون آمد‪ .‬پارسا‬
‫تو قاب پنجره نشسته بود و با موبايلش بازي ميكرد‪ .‬با ديدن او از جا برخاست و آرام‬
‫پرسيد‪ :‬ميتونم كمكت كنم؟‬
‫_‪ :‬نه ممنون‪.‬‬
‫ترموس آب روي ميز بود‪ .‬ليواني ريخت و آرام نوشيد‪ .‬قرار نداشت‪ .‬نميتوانست به اتاق‬
‫برگردد و دراز بكشد‪ .‬پارسا آرام نزديك شد و پرسيد‪ :‬هنوز از دست من دلخوري؟‬
‫سري به نفي تكان داد‪ .‬برادرش پيروز كه الن پانزده ساله بود‪ ،‬نه تنها از مدرسه فرار‬
‫ميكرد‪ ،‬بلكه درسشم خوب نبود! و خوب پريا فكر نميكرد كه پيروز ذاتاً پسر بديست‪ .‬از‬
‫آن خاطره فقط رد يك رنجيدگي ته دلش مانده بود‪.‬‬
‫پارسا دستي توي موهايش كشيد‪ .‬با همان صداي آرام گفت‪ :‬نميدونم چرا؟ فقط دلم‬
‫ميخواست يه كم واست كلس بذارم‪ .‬ولي تو بد رنجيدي‪ .‬خيلي فكر كردم ولي‬
‫نميدونستم چطور بايد اصلحش كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬مهم نيست‪ .‬گذشته‪.‬‬
‫نگاهش نميكرد‪ .‬هر دو از نگاه كردن بهم ميگريختند‪ .‬انگار گره زدن اين ريسمان پاره‬
‫شده مشكل بود‪ .‬پريا ليوان به دست لبه ي مبل نشست‪ .‬پارسا روي مبل كناري‬
‫نشست و در سكوت به ميز چشم دوخت‪ .‬چند دقيقه گذشت‪ .‬هيچ كدام اصراري به‬
‫شكستن سكوت نداشتند‪ .‬با صداي زنگ موبايل‪ ،‬پارسا به سرعت از جا برخاست و به‬
‫دورترين نقطه ي اتاق رفت و با آرامترين صدايي كه ميتوانست مشغول صحبت شد‪.‬‬
‫پريا چند لحظه اي نگاهش كرد‪ .‬يعني كي بود اين وقت شب؟ يه دختر؟ خوشگله؟‬
‫بلونده يا سبزه؟‬
‫ناگهان تكاني خورد‪ .‬چه فرقي ميكرد كي باشد؟ پارسا كه به او تعهدي نداده بود‪.‬‬
‫بگذار خوش باشد‪ .‬اين پارسا همان بچه ي ديروزيست‪ .‬تغييري نكرده كه نگرانش‬
‫باشد‪ .‬آن كه تغيير كرده بود پريا بود كه احساس ميكرد خيلي از آن روزها دور شده‬
‫است‪ .‬لبخندي زد‪ .‬بار بزرگي از دوشش برداشته شده بود‪ .‬ديگر اما و چرايي نبود‪ .‬پريا‬
‫ميخواست خوش باشد و استراحت كند‪ .‬پارسا هنوز داشت با تلفن حرف ميزد‪ .‬پريا از‬
‫جا برخاست و رفت تا بخوابد‪.‬‬

‫****************‬

‫صبح روز بعد وقتي پريا بيدار شد‪،‬مدتي طول كشيد تا به خاطر بياورد كجاست‪ .‬خانه‬
‫ساكت بود و به نظر ميرسيد كسي نباشد‪ .‬از جا برخاست‪ .‬نگاهي دور اتاق انداخت‪.‬‬
‫ظاهراً فقط او خواب مانده بود‪ .‬دست و رويي صفا داد و وارد پذيرايي شد‪ .‬در ورودي باز‬
‫شد و پارسا وارد شد‪.‬‬
‫پريا با لحن شادي گفت‪ :‬صبح به خير پارسا!‬
‫پارسا تكاني خورد و بعد با حالت شاگردي كه معلمش را توجيه ميكند گفت‪ :‬اه ممم‬
‫صبح به خير‪ .....‬تو از من دلخور نيستي؟ باور كن ديشب با يه دختر حرف نميزدم‪.‬‬
‫حاضرم قسم بخورم‪.‬‬
‫_‪ :‬واسه چي قسم بخوري؟ چه ربطي به من داره كه با كي حرف ميزدي؟‬
‫_‪ :‬فكر كردم قهر كردي رفتي تو اتاق‪.‬‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬بابا ساعت دوونيم صبح بود‪ ،‬خوابم ميومد‪ .‬بقيه كجان؟‬
‫_‪ :‬هان؟ هان! مامان اينا رفتن چهارشنبه بازار‪ .‬باباها بيليارد و پيروز و لعيا كنار دريا‪.‬‬
‫_‪ :‬اه چه خوب‪ .‬از كدوم طرف ميتونم برم كنار دريا؟‬
‫_‪ :‬اگه ناراحت نميشي باهم بريم‪.‬‬
‫_‪ :‬چي شده پارسا؟ چرا ناراحت بشم؟‬
‫پارسا ناباورانه لبخندي زد ولي چيزي نگفت‪.‬‬
‫پريا يك بسته بيسكوييت شور برداشت و راه افتادند‪ .‬چند دقيقه در سكوت رفتند‪ .‬تا‬
‫اينكه پارسا شروع به صحبت كرد‪ :‬دارم ميرم سربازي‪.‬‬
‫_‪ :‬اه كجا؟‬
‫_‪ :‬نميدونم‪ .‬آموزشيم مهرانه‪ ،‬يه شهر مرزي غربي‪ .‬ميگن جاي سرديه‪.‬‬
‫_‪ :‬پالتو تو ببر!‬
‫_‪ :‬هيچ تجسمي ازش ندارم‪.‬‬
‫_‪ :‬ببينم تو ترسيدي؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬ولي اصل ً دلم نميخواد برم‪ .‬كي ميدونه چي پيش مياد؟‬
‫_‪ :‬يعني چي؟ خوب همه ميرن سربازي‪.‬‬
‫_‪ :‬بعضيام به هر دري ميزنن تا معاف بشن‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب تو هم بزن!‬
‫_‪ :‬فكر ميكني نزدم؟‬
‫_‪ :‬من چه ميدونم‪ .‬حال آموزشي كه فقط سه ماهه‪ .‬خدا رو چه ديدي‪ ،‬شايد سربازيت‬
‫تهران بود‪ .‬مثل ً بشي پليس چهارراه!‬
‫خودش به شوخيش خنديد‪ ،‬ولي پارسا به تلخي گفت‪ :‬فكرشو بكن‪ ،‬چه شغل گندي!‬
‫_‪ :‬خودتو آماده كن‪ .‬ممكنه پيش بياد!‬
‫_‪ :‬ممكنه پيش بياد‪ ...‬ممكنه روز دوم برم زير ماشين‪ .‬ممكنه تو مراسم ختمم شركت‬
‫كني‪ .‬ممكنه‪...‬‬
‫_‪ :‬اين حرفا چيه پارسا ؟ داري ميري سربازي نه سفر قندهار‪ .‬اين چرنديات چيه؟‬
‫_‪ :‬دارم ميرم مهران‪ .‬طرفاي بيستون‪ .‬به نظرت بيستون كندن مشكلتره يا سربازي؟‬
‫_‪ :‬به نظرم تو حالت اصل ً خوب نيست‪.‬‬
‫_‪ :‬من نميخوام برم‪.‬‬
‫_‪ :‬من چيكار ميتونم واست بكنم؟‬
‫_‪ :‬هيچي بابا‪ ....‬نگاه كن بچه ها اونجان‪....‬‬

‫***************‬

‫پريا به خودش قول داده بود خوش بگذراند‪ .‬با ديدن بچه ها صدا زد‪ :‬پيروز ‪ .....‬لعيا‪.....‬‬
‫بياين واليبال ‪ .‬پيروز و لعيا يك تيم‪ ،‬پريا و پارسا هم يك تيم‪ .‬چند ساعت بازي كردند‪.‬‬
‫بعد از يك پسرك ماهيگير ماهي تازه خريدند ‪ .‬آتش درست كردند و ماهي ها را كباب‬
‫كردند‪ .‬زياد خوب نشد ولي خوش گذشت!‬
‫بعد از نهار دور هم نشسته بودند‪ .‬پارسا دوباره براي سربازي اش ماتم گرفته بود‪ .‬پريا‬
‫كه حوصله ي ناز خريدن نداشت ‪ ،‬با پيروز به دنبال كرايه ي قايق رفت‪ .‬بالخره قايق‬
‫پيدا كردند و پارسا و لعيا را صدا زدند و باهم رفتند‪ .‬غروب به ساحل برگشتند و براي‬
‫شام به يك رستوران ساحلي رفتند‪......‬‬
‫پنج شنبه هم گردش توي جنگل و خريد صنايع دستي و غيره‪......‬‬
‫جمعه از صبح باران ميباريد‪ .‬خانه بودند‪ .‬فيلم و ورق بازي و دومينو و ‪ ......‬تا عصر‬
‫جمعه‪ ....‬عصر مشغول بستن وسايل شدند‪.‬‬
‫پريا جلوي صندوق عقب ايستاده بود و سعي ميكرد وسايلي كه بقيه مياوردند را‬
‫مرتب كند‪ .‬پارسا سبد خوراكي را به او داد و كنارش ايستاد‪.‬‬
‫_‪ :‬باز چي شده پارسا؟‬
‫_‪ :‬هيچي‪ .‬ممنون كه اومدي‪ .‬خيلي بهم خوش گذشت‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش مي كنم‪ .‬به منم خوش گذشت‪ .‬كي بايد بري؟‬
‫_‪ :‬نمي دونم‪ .‬حال قراره بابا فردا بازم بياد با سرهنگ صحبت كنه‪ .‬ببينه نميشه همين‬
‫تهران بمونم؟ اگه نشه دوشنبه بايد برم‪ .‬واسم دعا كن‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬هر جور تو بخواي‪ .‬ولي اگه من يه پسر بودم واسم جالب بود چند ماهي از‬
‫خونه دور بشم‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه عاشق بودي چي؟‬
‫پريا جا خورد‪ .‬چند لحظه مكث كرد‪ .‬پارسا پرسيد‪ :‬منتظرم ميموني پريا؟‬
‫پريا نفس عميقي كشيد‪ .‬تو دلش پرسيد‪ :‬آمدي اي جان به قربانت ولي حال چرا؟‬
‫ديگر هيچ عشق و هيجاني نسبت به پارسا احساس نمي كرد‪ .‬بدش نمي آمد ولي‪...‬‬
‫پارسا هم دل شكسته تر از آن به نظر ميرسيد كه تحمل يك "نه" قاطع را داشته‬
‫باشد‪ .‬پس پريا به شوخي زد و با خنده گفت‪ :‬اگه عاشق نشم‪.‬‬
‫بعد هم يك قدم دور شد و ساكي از دست پيروز گرفت‪ .‬در حاليكه ساك را توي ماشين‬
‫جا ميداد‪ ،‬صدا زد‪ :‬مامان بازم چيزي هست؟‬
‫پارسا سري تكان داد و زير لب گفت‪ :‬اگه عاشق نشي‪.....‬‬
‫او اين جواب را به نشانه ي مثبت گرفت و پريا هم به خاطر جواب منفي وجدانش را‬
‫ناراحت نكرد‪.‬‬

‫***************‬
‫ده روز بعد پريا وقتي وارد خانه شد‪ ،‬ژاله خانم آنجا بود‪ .‬سلم و عليك و احوال‬
‫پرسي‪ .....‬بالخره هم لباس عوض كرد و آمد پيش مامان و ژاله خانم نشست‪.‬‬
‫مامان از ژاله خانم پرسيد‪ :‬خوب نگفتي ‪ ...‬مگه قرار نبود بره مهران؟ چي شد كه رفت‬
‫زابل؟‬
‫ژاله خانم با بغض گفت‪ :‬خود زابل هم كه نيست! وسط بر بيابونه بچه ام‪ .‬چه ميدونم‬
‫چي شد‪ .‬باباش رفته با سرهنگه حرف بزنه‪ .‬آخه اين ميگفت مهران نميرم‪ .‬لب مرز‬
‫معلوم نيست چه بليي سرم بياد‪ .‬آخ بميرم واسه بچه ام‪ .‬نميدونم باباش چي گفت‪،‬‬
‫خودش چي گفت‪ ،‬اين سرهنگ از خدا بيخبر رو لج افتاد گفت‪ :‬با مرز غربي مشكل‬
‫داري؟ برو مرز شرقي‪ .‬اي اي اي فرستادش تو دل قاچاقچيا‪ ....‬يه هفته است آب‬
‫خوش از گلوم پايين نرفته‪ .‬تلفن درست حسابيم ندارن كه لمصبا‪ .‬يكي دو بار بيشتر‬
‫صداشو نشنيدم‪ .‬ميگم كي مياي مرخصي ميگه اصل ً معلوم نيست بتونم بيام‪ .‬دعا‬
‫كنين سه ماه ديگه بتونم برگردم‪ .‬اي اي اي خداااااا‪ ....‬ببخش خواهر حال تو رم گرفتم‪.‬‬
‫اگه بدوني چقدر دلم گرفته‪ .‬يه دونه پسرم‪.....‬‬
‫مامان در حاليكه نوازشش ميكرد‪ ،‬دلجويانه گفت‪ :‬بگو هرچي دل تنگت ميخواد بگو‪.‬‬
‫پس دوستي به چه درد ميخوره‪ .‬واسه همين روزاست ديگه‪ .‬پريا مادر يه شربت‬
‫درست كن‪.‬‬
‫پريا تا آن لحظه گوشه ي اتاق نشسته بود و زانوي غم به بغل گرفته بود‪ .‬عذاب وجدان‬
‫رهايش نميكرد‪ .‬كاش حداقل پارسا را مسخره نميكرد‪ .‬اگر بليي سرش ميامد‪ .‬اگر‪...‬‬
‫لبهايش را بهم فشرد آهي كشيد و برخاست‪ .‬نگاهي به قيافه ي افسرده ي ژاله‬
‫خانم انداخت كه دل سنگ را آب ميكرد‪ .‬سر يك هفته چقدر پير شده بود‪ .‬ژاله خانم‬
‫شربت را برداشت و گفت‪:‬دستت درد نكنه عزيزم‪.‬‬
‫بعد ادامه داد‪ :‬ميخوام نذر كنم اگه سالم برگرده واسش شله زرد بپزم خيرات كنم‪.‬‬
‫پريا براي اينكه جو را عوض كند و البته بدون هيچ دليل و تفكر قابل توجيهي پرسيد‪:‬‬
‫شله زرد؟ نميشه يه چيز خوشمزه باشه؟ چرا هيشكي موس شكلت نذر نميكنه؟‬
‫شوخي به جايي بود‪ .‬ژاله خانم خنده اش گرفت و سر بلند كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬به نظرت بريم در خونه مردم يه كاسه موس شكلت بديم بگيم نذره؟‬
‫_‪ :‬من باشم كه خوشحال ميشم‪ .‬بي زحمت در خونه ما شله زرد نيارين كه ما هيچ‬
‫كدوممون دوست نداريم‪.‬‬
‫مامان كه معلوم بود از فضولي پريا خوشش نيامده است‪ ،‬گفت‪ :‬حال كسي هم‬
‫نخواست واسه تو بياره‪.‬‬
‫_‪ :‬من فقط پيشنهاد دادم‪ .‬اصل ً چرا شله زرد؟ مهموني بدين‪ .‬هان؟ خودشم خوشحال‬
‫ميشه‪ .‬دوستاشو دعوت كنين‪ .‬يا يه مهموني خونوادگي‪ .‬منم واسه دسر موس‬
‫شكلت ميپزم‪.‬‬
‫مامان باز با دلخوري گفت‪ :‬بگو پريا چرا تعارف ميكني‪ .‬بگو ما رو هم دعوت كنين ديگه‪.‬‬
‫از اون فسنجون اعلتونم واسم بپزين‪ .‬ولي بي زحمت باقلپلو نپزين دوست ندارم‪.‬‬
‫هان بگو تو كه تعارف نداري‪.‬‬
‫پريا نگاهي به قيافه ي خشن و عصباني مادرش انداخت‪ .‬دنبال راه فراري ميگشت كه‬
‫تلفن دوستش نجاتش داد‪ .‬او هم به اتاقش گريخت و چند دقيقه بعد هم براي ديدن‬
‫دوستش از خانه خارج شد‪.‬‬

‫***************‬

‫سه ماه دوره ي آموزشي پارسا بالخره تمام شد و او به سلمت برگشت‪ .‬چند روز‬
‫بعد از بازگشت پارسا ژاله خانم با مادر پريا تماس گرفت و كلي صحبت كردند‪ .‬پريا‬
‫توي اتاقش پشت كامپيوتر نشسته بود كه مامان وارد شد‪.‬‬
‫_‪ :‬ژاله زنگ زد‪.‬‬
‫_‪ :‬اه خوب چي ميگفت؟ پارسا برگشته؟‬
‫_‪ :‬آره برگشته‪ .‬پس فردا مهموني داده‪.‬‬
‫پريا كه به كلي ماجراي موس شكلت را فراموش كرده بود‪ ،‬با تعجب پرسيد‪ :‬خوب چرا‬
‫ناراحتين؟ بايد كادو ببريم؟‬
‫_‪ :‬يعني تو ميخواي بگي نميدوني من از چي ناراحتم؟‬
‫_‪ :‬نه‪ ....‬خوب‪ ....‬ميتونيم يه دسته گل ببريم‪ .‬يا يه تي شرت واسه پارسا‪ .‬اين كه‬
‫ناراحتي نداره‪.‬‬
‫_‪ :‬يادت نمياد پيشنهاد اين مهموني رو تو دادي؟‬
‫_‪ :‬اوه اوه اوه الن يادم اومد‪ .‬خوب كه چي؟‬
‫_‪ :‬اينم يادت مياد كه گفتي واستون موس شكلت ميپزم؟‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬چون روز قبلش با لعيا پخته بوديم گفتم‪.‬‬
‫_‪ :‬تعارف اومد نيومد داره‪ .‬پاشو لباس بپوش برو خونه ژاله‪ ،‬واسه پنجاه نفر موس‬
‫شكلت درست كن‪.‬‬
‫_‪ :‬پنجاه نفر؟! من فقط همون يه دفعه درست كردم‪ .‬تازه با لعيا بوديم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي لعيا همچو قولي نداده‪ .‬منم اسمشو نبردم‪ .‬آبرو واسه من نميذاري دختر پاشو‬
‫_‪ :‬آخه يعني چي مامان؟ خوب ميگفتي نميتونم بيام‪.‬‬
‫_‪ :‬نگفتم تا يادت باشه رو حرفت يه كم فكر كني‪ .‬كاري كه نميتوني بكني نگو‬
‫ميكنم‪.‬زود باش ديگه اون كامپيوترو خاموش كن‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي مامان من خرابش ميكنم‪.‬‬
‫_‪ :‬به من ربطي نداره‪.‬‬
‫پريا گيج و پريشان برخاست‪ .‬او كه يادش نمي آمد ديروز چي خورده است‪ ،‬به ياد‬
‫آوردن طريقه ي پخت يك دسر مشكل برايش محال بود‪ .‬نسخه ي دسر را نوشت‪.‬‬
‫لباس پوشيد و از زير نگاه هاي سنگين مامان از خانه خارج شد‪.‬‬
‫تمام راه داشت به دستور پخت نگاه ميكرد و سعي ميكرد فكر بكند كه بهترين راه‬
‫چيست‪ .‬و هر بار به اين نتيجه ميرسيد كه كاغذ را به ژاله خانم بدهد و عذرخواهي‬
‫كند‪ .‬اما اين كار را هم نمي خواست بكند‪.‬‬
‫وقتي رسيد حسابي كلفه شده بود‪ .‬نگاهي به ساختمان انداخت‪ .‬لبهايش را به هم‬
‫فشرد و زنگ زد‪ .‬پريچهر جواب داد و باز كرد‪.‬‬
‫دو طبقه را بال رفت و قبل از اين كه در بزند‪ ،‬در آپارتمان باز شد‪.‬‬

‫****************‬

‫پريا اول فكر كرد طبقه را اشتباهي آمده است‪ .‬يك قدم عقب رفت و گفت‪ :‬ببخشيد‪....‬‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬چرا؟! بيا تو‪.‬‬
‫_‪ :‬س سلم‪ .‬پارسا تويي؟‬
‫_‪ :‬يعني اينقدر عوض شدم؟‬
‫_‪ :‬اگه ميگفتي پارسا همسايمونه بيشتر باورم ميشد‪.‬‬
‫پارسا خنديد و گفت‪ :‬حال بيا تو‪ .‬خونه كه عوض نشده ‪ .‬ببين درست اومدي‪.‬‬
‫پريا مردد وارد شد‪ .‬برگشت دوباره نگاهي به پارسا انداخت و سعي كرد او را با‬
‫پارسايي كه مي شناخت تطبيق بدهد‪ .‬موهاي بورش كه تا روي گونه هاي سفيدش‬
‫مي رسيد حال تراشيده بود‪ .‬گونه هايش فرو رفته و پوستش مثل چرم كشيده شده‬
‫بود‪ .‬بيني قلمي و ظريفش شكسته و قوز پيدا كرده بود‪.‬آفتاب سوخته و عضلني شده‬
‫بود‪ .‬و خلصه اثري از آن پسر بچه تپل نبود‪.‬‬
‫پارسا چند لحظه صبورانه نگاهش كرد و لبخندش را فرو خورد‪ .‬بالخره تبسمي كرد و‬
‫گفت‪ :‬پريا تو منو نشناسي ديگه خيليه!‬
‫_‪ :‬حتماً خيلي بهت سخت گذشته‪...‬‬
‫_‪ :‬خيييلي‪ .‬ولي گذشته‪ .‬فراموش كردنش با ديدن اين قيافه ي بهم ريخته سخته‪.‬‬
‫ولي‪ ....‬نميدونم‪ .‬خودم ناراضي نيستم‪ .‬اون وقتا به نظرم قيافم خيلي دخترونه بود‪.‬‬
‫هرچند هر دفعه تو آينه ميگم يه قيافه ي مردونه ولي به چه قيمتي؟‬
‫_‪ :‬به چه قيمتي؟‬
‫_‪ :‬بگذر از اين! تو چطوري؟‬
‫_‪ :‬به به پريا جون سلم عزيزم حالت خوبه؟ ببخش ما دستمون بنده نيومدم جلو‪.‬‬
‫_‪:‬اوا نه ژاله خانم من بايد ميومدم سلم ميكردم‪ .‬راستش‪....‬‬
‫_‪ :‬راستش محو جمال من شده بود! بشين پريا‪ .‬جريان اين موس شكلت چيه؟‬
‫_‪ :‬باعث زحمت پريا جون‪ .‬گفتم به مامانت تعارف اومد نيومد داره‪ .‬من كه از اين هنرا‬
‫ندارم‪ .‬گفتم خودت بياي‪.‬‬
‫_‪ :‬گفتم بشين پريا‪ .‬حال مهموني ما بدون موس شكلت برگزار نميشه؟‬
‫_‪ :‬نيگا كن چه طرفداري ميكنه‪ .‬حال من ميگم يه تنه ميخوام از پنجاه نفر پذيرايي كنم‬
‫هيچي نميگه ها!‬
‫_‪ :‬واسه اينكه فايده نداره‪ .‬شما سر تو بگيرم با پات مهموني ميدي پاتو بگيرم با‬
‫سرت! ولي پريا تقصيري نداره‪ .‬يه چي گفته شمام به خود گرفتي‪.‬‬
‫_‪ :‬اي بابا! خيلي خوب‪ .‬من كه فرصت ندارم وايسم با تو كل كل كنم‪ .‬برم پيش پريچهر‬
‫طفلك اونم گرفتار تو شده كنار اجاق گير كرده‪.‬‬
‫پارسا خنديد و گفت‪ :‬گرفتار من؟!‬
‫ژاله خانم به آشپزخانه برگشت و پارسا و پريا توي هال نشستند‪.‬‬
‫_‪ :‬از بيخ گوشت گذشت! خوب چطوري؟ چه خبر؟‬
‫_‪ :‬خوبم‪ .‬خبري نيست‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا اينحوري نيگا مي كني؟ قيافم نااميد كننده است؟‬
‫_‪ :‬نهههههه! اتفاق ًا منم فكر ميكنم اينجوري مردونه تره‪ .‬اونجوري اونجوري خيلي‬
‫خوشگل بودي ولي‪....‬‬
‫نگاهي به اطراف انداخت‪ .‬دنبال راه گريزي ميگشت‪ .‬پارسا خيلي غريبه شده بود‪.‬‬
‫_‪ :‬بسيار خوب‪ .‬بگذريم‪ .‬تو چكار ميكني؟ درست تموم شد؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬دانشگاه نميرم كه تموم بشه‪ .‬طول هفته اگه افتخار بدم دو سه تا كلس‬
‫شركت كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه؟!‬
‫پيدا كرد! چشمانش‪ ...‬چشمانش همان برق شيطنت هميشگي را داشت‪ .‬همان نگاه‬
‫دوست داشتني‪ .‬پريا راست نشست و با خنده گفت‪ :‬مي دوني فقط چشمات عوض‬
‫نشده‪.‬‬
‫_‪ :‬مي دونم!‬
‫_‪ :‬چه قدر لغر شدي؟‬
‫_‪ :‬سيزده چهارده كيلو‪.‬‬
‫_‪ :‬سه ماه سيزده چهارده كيلو‪ .‬خيليه‪ .‬يه آگهي لغري بديم هركي ميخواد سريع وزن‬
‫كم كنه بره از مرزامون حفاظت كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬حفاظت؟ از ترس اشرار شب و روز نخوابه‪ .‬كدوم حفاظت؟ تو هم دلت خوشه‪ .‬مگه‬
‫يكي و دو تا سه تا سرباز به اين جماعت مي رسه؟‬
‫_‪ :‬وحشتناكه‪ .‬براي بقيه اش چي؟ تونستي معافي بگيري؟‬
‫_‪ :‬نه حدس بزن چيكاره شدم‪.‬‬
‫_‪ :‬چه ميدونم‪ .‬فقط اميدوارم دوباره نفرستنت مرز‪.‬‬
‫_‪ :‬نه تو همين تهران خودمونم‪ .‬پليس سر چهارراه!!!‬
‫_‪ :‬شوخي مي كني‪.‬‬
‫_‪ :‬به جان خودم!‬
‫_‪ :‬اي سقّ سياه! حال دردم نميگرفت بگم الهي معاف شي!‬
‫_‪ :‬اون موقع كه دلت مي خواست اين بچه بره سربازي آدم شه‪.‬‬
‫_‪ :‬يه جوري ميگي انگار صد سال گذشته‪.‬‬
‫_‪ :‬واسه من بيشتر از صد سال گذشت‪ .‬هرروز به خودم مي گفتم اين آرزوي پريا بود‬
‫كه من اينقدر بچه ننه نباشم‪ .‬ولي وقتي برگشتم فكر كردم از بچگي و جووني رد‬
‫كردم حال ديگه پير شدم واست‪.‬‬
‫پريا خجالت زده لب به دندان گزيد‪ .‬زير لب گفت‪ :‬اين حرفا چيه؟‬
‫بعد از جا برخاست و به آشپزخانه فرار كرد‪.‬‬

‫****************‬

‫پريا از دم در نگاهي انداخت و با مليمت گفت‪ :‬سلم پريچهر‪.‬‬


‫پريچهر برگشت‪ .‬لبخندي زد و گفت‪ :‬سلم‪ .‬خوبي؟‬
‫_‪ :‬ممنون‪ .‬تو چطوري؟‬
‫_‪ :‬داغ داغ! ولي خدا رو شكر بادمجونا سرخ شد‪ .‬تو واسه موس چي لزم داري؟‬
‫نگاهي كرد‪ .‬راه گريزي نبود‪ .‬كاغذ را از جيبش درآورد و با ترديد خواند‪ :‬شير‪ ،‬شكر‪،‬‬
‫خامه‪ ،‬پودر قند‪ ،‬تخم مرغ‪ ،‬ژلتين‪ ،‬وانيل و شكلت تخته اي‪....‬‬
‫اميدوار بود حداقل يك يا دو موردش موجود نباشد تا بتواند از خيرش بگذرد‪ .‬اما ژاله‬
‫خانم گفت‪ :‬اوناها رو ميز گذاشتم‪ .‬موادشو همون موقع از مامانت پرسيدم حاضر كردم‪.‬‬
‫شير و خامه هم تو يخچاله‪.‬‬
‫آهي كشيد‪ .‬نشد! پريچهر كاغذ را گرفت و تند تند مشغول ضرب كردن مواد به اندازه‬
‫مهمانها شد‪.‬‬
‫پريا بسته هاي شكلت را پيش كشيد‪ .‬ژاله خانم شير و خامه را روي ميز گذاشت‪.‬‬
‫پارسا كنار در آشپزخانه ايستاد و گفت‪ :‬شماها دست بردار نيستين؟ آخه پريا چه‬
‫تقصيري داره كه من به سلمت برگشتم؟!‬
‫پريا كه از لحن پارسا خنده اش گرفته بود‪ ،‬گفت‪ :‬حال اشكالي نداره‪.‬‬
‫پريچهر گفت‪ :‬خوب ما هم كمكش ميديم‪.‬‬
‫پارسا نااميدانه گفت‪ :‬لطف مي كنين‪.‬‬
‫پريا با دستپاچگي به دستور انداخت‪ .‬شير و شكر را روي گاز گذاشت و آنها را به‬
‫پريچهر سپرد‪ .‬زرده و سفيده را جدا كرد‪ .‬تخم مرغ زني برداشت كه پارسا از دستش‬
‫گرفت و مشغول زدن سفيده ها شد‪ .‬شكلت تخته اي را باز كرد و پرسيد‪ :‬يه رنده به‬
‫من ميدين؟‬
‫پارسا سر بلند كرد و گفت‪ :‬فودپراسسور كجاست؟ ندين با دست رنده كنه!‬
‫ژاله خانم در حاليكه دستگاه همه كاره را روي ميز ميگذاشت‪ ،‬با خنده گفت‪ :‬مراقب‬
‫باش پريا نسابه!‬
‫ً‬
‫پارسا با دلخوري گفت‪ :‬من مراقبم‪ .‬شما اصل ملحظه ندارين‪.‬‬
‫ژاله خانم گفت‪ :‬پريا شكلتا رو بده من رنده كنم‪.‬‬
‫پارسا گفت‪ :‬اين شد يه چيزي‪ .‬پريا سفيده ها رو چقدر بزنم؟‬
‫_‪ :‬سفت شد؟ خوب خوبه‪ .‬بده بذارم تو يخچال‪ .‬حال بايد زرده ها رو بزنم‪.‬‬
‫پارسا ظرف زرده ها را پيش كشيد و مشغول زدن شد‪ .‬پريچهر صدا زد‪ :‬پريا اينا داره‬
‫جوش مياد‪ .‬چيكار كنم؟‬
‫_‪ :‬هيچي بذار اين شكلتاي رنده شده رو بريزم توش‪ .‬اوف سوختم‪.‬‬
‫پارسا تخم مرغ زن را رها كرد‪ .‬از لبه ي ميز پايين پريد و داد زد‪ :‬چي شد پريا؟‬
‫پريا با سرگشتگي گفت‪ :‬هيچي‪ .‬يه كم شير داغ پاشيد رو دستم‪ .‬هيچي نشده‪.‬‬
‫پريچهر گفت‪ :‬كاش يه كم ما شانس داشتيم!‬
‫پارسا گفت‪ :‬كاشكي! حال مياي كنار ببينم چي شده؟‬
‫پريا دستش را بال آورد و گفت‪ :‬ببين حتي قرمزم نشده‪.‬‬
‫پريچهر گفت‪ :‬اصل ً الكي گفت‪ .‬ميخواست تو رو بترسونه!‬
‫ژاله خانم گفت‪ :‬اگه دعواتون تموم شده يه كم از اين شير داغ بريزين رو اين زرده ها‪.‬‬
‫پارسا گفت‪ :‬پريا كه چيزي نگفت‪ .‬هان پريا؟‬
‫_‪ :‬درسته‪ .‬بايد قاشق قاشق شير بريزيم رو زرده ها گرم كه شدن‪ ،‬زرده ها رو بريزيم‬
‫تو قابلمه شير‪ .‬يه كم هم بزنيم و خاموشش كنيم‪.‬‬
‫ژاله خانم غرغركنان گفت‪ :‬خوب منم همين كارو ميخواستم بكنم‪.‬‬
‫_‪ :‬شما كه بلدين چرا به پريا زحمت ميدين؟‬
‫پريا آهي كشيد و گفت‪ :‬بس كن پارسا زحمتي نيست‪.‬‬
‫ژاله خانم گفت‪ :‬نگفتم كه كوه بكنه‪ .‬بيا پريا اين ژلتينا رو آب نكردي‪ .‬الن همش خراب‬
‫ميشه‪.‬‬
‫پريچهر گفت‪ :‬پريا دستم بنده خاموشش كن تا خراب نشده‪.‬‬
‫پارسا گفت‪ :‬مادرشوهر و خواهرشو گري رو در حقش تموم كردين‪.‬‬
‫پريچهر با هيجان پرسيد‪ :‬اه مگه باهم عروسي كردين؟!‬
‫پارسا آه بلندي كشيد و نااميدانه و گفت‪ :‬با اين در باغ سبزي كه شما نشونش دادين‬
‫فكر نميكنم هرگز اين اتفاق بيفته‪.‬‬
‫پريا سرخ شد سفيد شد آبي شد‪....‬‬

‫***************‬

‫صبح روز بعد پريا خيلي در مقابل وسوسه ي رفتن به خانه ي ژاله خانم مبارزه كرد‪.‬‬
‫درست نبود كه در مقابل خواستگاري بي سروته پارسا چراغ سبز نشان بدهد‪ .‬پس‬
‫مثل يك دانش آموز نمونه! سرش را انداخت پايين رفت دانشگاه‪.‬‬
‫تا ظهر كلس داشت‪ .‬با بچه ها توي بوفه نهار خورد‪ .‬باز جلوي خودش را گرفت و‬
‫برنگشت‪ .‬سري به كتابخانه زد و سعي كرد تا عصر درس بخواند‪.‬‬
‫بالخره نزديك غروب خانه بود‪ .‬دوش گرفت‪ ،‬لباس پوشيد‪ ،‬وقتي كه بابا توي ماشين‬
‫داشت بوق ميزد و صداي همه درآمده بود‪ ،‬بالخره با تظاهر به خونسردي سوار شد و‬
‫در را بست‪ .‬وقتي رسيدند نيمي از مهمانها آمده بودند‪ .‬پارسا جلو آمد‪ .‬با همه دست‬
‫داد‪ .‬پريا عمد ًا پشت در معطل كرد‪ .‬پارسا چند لحظه با بي قراري صبر كرد‪ .‬بالخره در‬
‫را باز كرد و گفت‪ :‬سلم فكر كردم نيومدي‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬واسه چي نيام؟‬
‫پارسا با لحن بغض آلود بچه اي كه اسباب بازي اش را به زور از دست رقيب درآورده‬
‫باشد گفت‪ :‬به هزار و يك بهانه اي كه ممكن بود بياري‪.‬‬
‫پريا غرق لذت از توجهات رنگارنگ پارسا جواب داد‪ :‬ميبيني كه اومدم‪.‬‬
‫_‪ :‬ممنون‪.‬‬
‫پريا نگاهي كرد‪ ،‬بعد انگار كه چيزي را دوباره كشف كرده باشد‪ ،‬گفت‪ :‬پارسا برق‬
‫چشمات نه از سه ماه پيش از هشت سالگيت هيچ فرقي نكرده!‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬ولي خودم شدم مثل اين اروپايي هايي كه براي ماجراجويي ميرن افريقا!‬
‫_‪ :‬شكار شير!‬
‫_‪ :‬جستجوي الماس!‬
‫_‪ :‬حال پيدا كردي؟‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬خوبشو‪ .‬ولي اينجا پيدا كردم نه تو كوير‪.‬‬
‫پريا لبخندي زد و جوابي نداد‪ .‬پارسا نگاه معني داري به او انداخت و براي پذيرايي از‬
‫مهمانها رفت‪.‬‬
‫بعد از صرف شام‪ ،‬پريچهر دسر آورد‪ .‬موس شكلت عالي شده بود‪ .‬ژاله خانم هم به‬
‫همه مي گفت هنر پرياست‪ .‬پريا خجالت زده دنبال راه فراري مي گشت‪ .‬حتي يك‬
‫لقمه از گلويش پايين نميرفت‪ .‬پارسا كه داشت با اشتها ميخورد‪ ،‬پرسيد‪ :‬چي شده‬
‫چرا نميخوري؟‬
‫_‪ :‬اممم هيچي‪ .‬ميلم نمي رسه‪ .‬راستي كتاباي تن تنت هنوز تو كتابخونست؟‬
‫_‪ :‬نه زير تختم‪ .‬چي شده ياد بچگي كردي؟‬
‫_‪ :‬همينجوري‪ .‬يه دفعه دلم تنگ شد‪.‬‬
‫_‪ :‬برو بردار‪ .‬ولي يكي! اگه خرابش نكردي‪....‬‬
‫پريا خنديد‪ .‬پارسا گفت‪ :‬نه بابا هر چي خواستي بردار‪.‬‬
‫پريا آرام وارد شد‪ .‬چراغ را روشن كرد و نگاهي دور اتاق انداخت‪ .‬هفت سال بود كه پا‬
‫توي اين اتاق نگذاشته بود‪ .‬اتاقي كه كلي ازش خاطره داشت‪ .‬نگاهي به اطراف‬
‫انداخت‪ .‬مثل هميشه مرتب و منظم بود‪ .‬توي كتابخانه جاي تن تن را كتابهاي كلفت‬
‫تخصصي گرفته بود‪ .‬رو تختي و پرده هايي كه عكس ماشين داشت‪ ،‬حال سبز ساده‬
‫بود‪ .‬غير از اين تغيير عمده اي نكرده بود‪ .‬هنوز هم ميتوانست صداي رگه دار پارسا كه‬
‫تازه داشت بم ميشد را توي اتاق بشنود‪ .‬صداي خنده هاي ريز خودش‪ ،‬كاغذ هايي‬
‫كه قيچي ميشد‪ ،‬تق تق فوتبال دستي‪ ،‬بازي هاي كامپيوتر‪ ....‬سوپا پلكس‪ ،‬تانك‬
‫وارس‪ .....‬آهي كشيد‪ .‬دلش مي خواست گريه كند‪ .‬چرا؟ خودش هم نمي دانست‪.‬‬
‫لب تخت نشست و سرش را بين دستهايش گرفت‪.‬‬
‫_‪ :‬پريا؟ پريا حالت خوبه؟‬
‫سر بلند كرد‪ .‬چشمانش اشك آلود بود‪.‬‬
‫_‪ :‬آره خوبم‪ .‬چيزيم نيست‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه چيزي نيست واسه چي گريه مي كني؟‬
‫كنارش نشست و با چشماني پر از سؤال به او چشم دوخت‪ .‬پريا اشكهايش به‬
‫سرعت پاك كرد‪ ،‬سري تكان داد و گفت‪ :‬هيچي باور كن هيچي‪.‬‬
‫_‪ :‬از من دلخوري؟‬
‫_‪ :‬اين چه حرفيه پارسا؟ چه دلخوري؟ چيزي نيست برو به مهمونات برس‪.‬‬
‫_‪ :‬تا نگي چي شده نميرم‪.‬‬
‫_‪ :‬هيچي‪ ....‬رو كامپيوترت هنوز تانك وارس داري؟‬
‫_‪ :‬نه ‪ .‬حرف رو عوض نكن‪.‬‬
‫_‪ :‬نمي كنم‪ .‬دلم واسه بچگيم تنگ شده‪ .‬نميدونم چرا يه دفعه گريه ام گرفت‪ .‬اينا رو‬
‫كه ديدم‪ ...‬اين كتابخونه‪ ،‬اين فرش‪ ،‬اين ميز‪ ،‬قاب عكس‪ .....‬همينجوري گريه ام گرفت‪.‬‬
‫_‪ :‬تو گريه نكن‪ .‬از زير سنگم باشه واست تانك وارس پيدا ميكنم‪.‬‬
‫بعد در حاليكه از اتاق خارج ميشد‪ ،‬با خنده گفت‪ :‬اون تانك استوپيدم ميدم تو باهاش‬
‫بازي كني!‬
‫پريا با بغض نگاهش كرد و گفت‪ :‬خيلي بدجنسي‪.‬‬
‫پارسا برگشت‪ .‬با ابروهاي بال رفته گفت‪ :‬من بدجنسم دختره ي زرزرو؟!‬
‫پريا با ناباوري گفت‪ :‬پارسا؟!‬
‫پارسا دستهاي او را گرفت و ضربدري جلويش نگه داشت و گفت‪ :‬حال يه جيغ بنفش‬
‫بكش تا جفت لپاتو ببوسم‪.‬‬
‫پريا خنديد‪ :‬ولم كن پارسا‪ .‬بذار برم‪.‬‬
‫بعد با يك حركت دستهايش را آزاد كرد و از اتاق بيرون رفت‪ .‬پارسا آه بلندي كشيد و‬
‫پشت سرش آمد‪.‬‬
‫مامان صدا زد‪ :‬بيا پريا داريم ميريم‪.‬‬
‫راهرو كوچك ژاله خانم مثل هميشه موقع رفتن مهمانها پر شده بود‪ .‬اين بار آقايان روي‬
‫دست خانمها زده بودند و يك دفعه ياد بحث هاي سياسي اقتصاديشان افتاده بودند و‬
‫موضع خود را رها نمي كردند! پريا كنار ديوار داشت پرس ميشد‪ .‬دكمه ي بالي‬
‫پالتويش را باز كرد و سعي كرد نفسي تازه كند‪.‬‬
‫دستي سر شانه اش خورد‪ .‬پارسا از رو سر جمعيت )اينبار كمي قد كشيده بود!( يك‬
‫دسته كتاب تن تن به طرفش دراز كرد و گفت‪ :‬ببخشين كيسه پيدا نكردم‪.‬‬
‫پريا خنديد و گفت‪ :‬مهم نيست‪ .‬قول ميدم مراقبشون باشم‪.‬‬
‫پارسا ابرويي بال انداخت و گفت‪ :‬رو قول دخترا كه نميشه حساب كرد‪....‬‬

‫**************‬

‫پريا لباس پوشيد نگاهي روي ساعت انداخت‪ .‬ديرش شده بود‪ .‬مامان گفت‪ :‬اگه خيلي‬
‫ديرت شده ماشين منو بردار‪ .‬ولي مواظب باشي ها! وقتي رسيدي خبر بده‪.‬‬
‫معمول ً برنميداشت‪ .‬حوصله ي نگراني هاي بيش از حد مامان را نداشت‪ .‬ولي اين بار‬
‫خيلي ديرش شده بود‪.‬‬
‫راه افتاد‪ .‬هوا باراني و خيابان شلوغ بود‪ .‬نزديك چهارراه مامان زنگ زد‪ :‬الو پريا كجايي‬
‫تو؟ خيابون خيسه تند نري ها! ببين عصر دير نكن‪ .‬ماشين كار دارم‪ .‬مي خوام برم‬
‫خريد‪ .‬تو هم بيا بريم‪ .‬ميخوام واسه عيد پارچه بخرم‪ .‬يا لباس آماده؟ اگه لباس آماده‬
‫بود بهتره مگه نه؟‬
‫_‪ :‬مامان من تو ماشينم ميشه قطع كني؟‬
‫اما دير شده بود‪ .‬نه تنها داشت با تلفن حرف ميزد‪ ،‬بلكه چراغ قرمز را هم رد كرده بود!‬
‫تازه يادش آمد كمربند هم نبسته‪ .‬پليس سوت كشيد و اشاره كرد بزن كنار‪.‬‬
‫پريا كنار زد و با عصبانيت آرنجش را روي فرمان گذاشت‪ .‬ضربه اي به شيشه اش‬
‫خورد‪ .‬لبهايش را بهم فشرد‪ .‬شيشه را پايين كشيد و به دنبال گواهينامه توي كيفش‬
‫جستجو كرد‪ .‬اما فقط كارت دانشجويي اش را پيدا كرد‪ .‬داشت توي ذهنش حساب‬
‫ميكرد كه چقدر بايد جريمه بپردازد‪ .‬سر بلند كرد و نااميدانه گفت‪ :‬سلم جناب س‪....‬‬
‫ده پارسا!‬
‫_‪ :‬ده پريا! حواست كجاست دختر؟ گواهينامه هم نداري‪ ،‬بله؟‬
‫_‪ :‬دارم تو خونه است‪ .‬چون معمول ً رانندگي نميكنم يادم ميره بردارم‪.‬‬
‫_‪ :‬ميشه بعد از اينم رانندگي نكني؟‬
‫_‪ :‬ديرم شده بود‪ .‬وال عمراً منت مامانو بكشم‪.‬‬
‫_‪ :‬پنج دقيقه كه وقت داري صبر كني؟‬
‫_‪ :‬براي چي؟‬
‫_‪ :‬ساعت دو شيفتم تموم ميشه‪ .‬خودم ميرسونمت‪ .‬ماشين مامان جونتم ميبرم پس‬
‫ميدم‪ .‬هر وقت خواستي ميام دنبالت‪ .‬اگه جريمت نكنم‪ ،‬اين حداقل كاريه كه ميتونم‬
‫بكنم‪.‬‬
‫_‪ :‬بفرمايين‪ .‬ولي اگه كلسم دير شد‪ ،‬تقصير تو‪ .‬اين پليسا يه ذره انصاف ندارن‪.‬‬
‫_‪ :‬هرجور دوست داري فكر كن‪ .‬اينجام جاي پارك نيست‪ .‬برو پايينتر‪ .‬نذاري بري ها!‬
‫_‪ :‬اطاعت قربان‪.‬‬
‫با يك سلم نظامي دور شد‪ .‬اولين جاي پارك ايستاد و نگاهي به ساعت انداخت‪ .‬جابه‬
‫جا شد و از پشت رل كنار رفت‪ .‬كتاب درسي اش را درآورد‪ .‬در حاليكه ورق ميزد داشت‬
‫برخورد با استاد را در ذهنش زير و رو ميكرد‪.‬‬
‫در راننده باز شد و پارسا با يك حركت سريع وارد شد و گفت‪ :‬خوب حال سلم!‬
‫_‪:‬عليك‪ .‬استادم خيلي بداخلقه يه كم تند برو‪ .‬جلوي يه پليسو هيشكي نميگيره‪.‬‬
‫_‪ :‬جدي؟ اصل ً تو مگه دانشگاه ميري كه با اين استاد مشكل داري؟‬
‫_‪ :‬آره سر اين كلس ميرم‪ .‬استاده آدم پاشو چپ بذاره درستو حذف ميكنه‪ .‬خيلي‬
‫دوستانه!!!‬
‫_‪ :‬اه چه دوست خوبي! پريا يه خبر جديد‪.‬‬
‫_‪ :‬جداً؟ منتقل شدي مرز؟‬
‫_‪ :‬نگفتم يه خبر بد‪ .‬ميخوام بيام خواستگاري!‬
‫_‪ :‬اين كه به بدي همون مرز رفتنته‪.‬‬
‫_‪ :‬زهرمار‪ .‬دختر ميخوام از ترشيدگي نجاتت بدم‪ .‬يه تشكر بهم بدهكاري!‬
‫_‪ :‬من تازه بيست سالمه‪.‬‬
‫بايد به حالش گريست؟‬ ‫_‪ :‬نشنيدي دختر كه رسيد به بيست‬
‫_‪ :‬اون مال قديم نديما بود‪ .‬الن عصر ماهواره و تحصيلته‪ .‬من ميخوام درس بخونم‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني تا آخر سربازي من تموم نميشه؟ ميدوني اگه نشه هم اونقدر نيست كه به‬
‫زندگيم! لطمه بزنه‪ .‬هفته اي دو سه تا كلس‪ ،‬واقعاً خسته نباشي!‬
‫_‪ :‬چيه؟ خيلي دلتم بخواد‪.‬‬
‫_‪ :‬به هر حال گفتم بدوني مامان قراره زنگ بزنه تا آخر هفته يه شب كه همه وقت‬
‫داشتن قرارشو بذارن‪.‬‬
‫_‪ :‬از كجا معلوم كه اصل ً راتون بديم؟‬
‫_‪ :‬اهه قبل ً حرفشو زده بودن‪ .‬اصل ً وقتي به مامان گفتم تصميمم جديه‪ ،‬گفت زحمت‬
‫كشيدي حال به اين نتيجه رسيدي‪ ،‬من ناف پريا رو واسه تو بريده بودم!‬
‫_‪ :‬يعني مامان منم خبر داشت؟‬
‫_‪ :‬خوب آره ‪ .‬به شوخي و جدي صد بار حرفشو زده بود‪ .‬مگه تو نشنيده بودي؟‬
‫_‪ :‬خوب چرا‪ .‬ولي هيچ وقت جدي نگرفته بودم‪.‬‬
‫_‪ :‬حال جدي بگير‪.‬‬
‫_‪ :‬پس به من مهلت بده فكر كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬سر كارم نذار‪ .‬من سه ماه بهت مهلت دادم‪ .‬از حالم تا وقتي قرارشو بذارن وقت‬
‫داري‪ .‬رسيديم‪ .‬كي بيام دنبالت؟‬
‫_‪ :‬تا پنج كلس دارم‪ .‬ولي ببين‪....‬‬
‫_‪ :‬ولي نداره‪ .‬بدو به كلست برس‪.‬‬
‫_‪ :‬اطاعت جناب سروان بداخلق!‬
‫_‪ :‬من بداخلقم؟ دارم برات پريا خانم! پياده شو‪.‬‬

‫*****************‬

‫خوشبختانه استاد هم توي ترافيك مانده بود و دير آمد‪ .‬در نتيجه پريا به موقع به‬
‫كلسش رسيد‪ .‬ساعت پنج و ربع دم وروردي دانشگاه رسيد‪ .‬داشت فكر ميكرد الن‬
‫پارسا يك موعظه ي اخلقي راجع به وقت شناسي تحويلش ميدهد‪ .‬ولي پارسا هم‬
‫آنجا نبود‪ .‬نيم ساعتي قدم زد‪ .‬كم كم داشت از آمدنش نااميد ميشد‪ .‬نگاهي روي‬
‫ساعت انداخت‪ .‬يك ربع به شش بود‪ .‬باران دوباره شروع شده بود و پريا حوصله اش‬
‫سر رفته بود‪ .‬بالخره يك سيلو نقره اي جلويش ترمز كرد و بوق زد‪ .‬داشت دنبال ماتيز‬
‫قرمز پاسا ميگشت كه پارسا شيشه را پايين كشيد و گفت‪ :‬خيس شدي دختر سوار‬
‫شو ديگه‪ .‬معطل چي هستي؟‬
‫_‪ :‬تو مگه ماتيز نداشتي؟‬
‫_‪ :‬نه اون مال دوستم بود‪ .‬اينو تازه خريدم‪.‬‬
‫_‪ :‬چه خوب‪ .‬شيك كردي! كجا داري ميري؟‬
‫_‪ :‬خواستگاري‪ ،‬مياي؟!‬
‫_‪ :‬امشب كه نيست؟‬
‫_‪ :‬چرا قرارشون واسه امشب شد‪ .‬موبايلت خاموش بود نتونستن بهت خبر بدن‪.‬‬
‫_‪ :‬آوووو بعد از تلفن مامان خاموشش كردم‪ .‬سر كلس اين استادم كه جرات پدرمو‬
‫نداشتم روشن بذارم‪ ،‬بعدم يادم رفت‪.‬‬
‫_‪ :‬مهم نيست‪ .‬مامان اينا كه از الن رفتن‪ .‬منم قرار شد بيام دنبال تو بريم گل و‬
‫شيريني بخريم بريم‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني مامان ميدونه؟‬
‫_‪ :‬چي رو ميدونه؟ كه من اومدم دنبالت؟ من ماشينشو بردم تحويلش دادم ديگه‪.‬‬
‫همون موقعم مامان زنگ زد و گفت واسه امشب قرار گذاشتيم‪ .‬به مامانتم گفتم اينم‬
‫ماشينتون صحيح و سالم‪ ،‬عصرم ميرم دنبال عروس خانم دم آرايشگاه‪ .....‬نه‬
‫دانشگاه‪ ....‬عروس مدرن به اين ميگن‪.‬‬
‫_‪ :‬تو واقع ًا حالت خوبه؟ من دارم از نگراني بال ميارم‪.‬‬
‫_‪ :‬هي مواظب باش كت شلوار و ماشين منو كثيف نكني!‬
‫_‪ :‬بزن كنار‪ .‬من واقعاً حالم بده‪.‬‬
‫_‪ :‬به اين شدّت؟!‬
‫پا روي ترمز گذاشت‪ .‬پريا به سرعت پياده شد‪ .‬چند نفس عميق در هواي مرطوب‬
‫كشيد و سعي كرد آرام بگيرد‪ .‬اما دلشوره بدجوري اذيتش ميكرد‪ .‬پارسا پياده شد و‬
‫آرام به طرفش آمد‪.‬‬
‫_‪ :‬چي شده پريا؟ بهتر شدي؟ چيزي ميخوري برات بگيرم؟‬
‫سري به نفي تكان داد‪.‬‬
‫_‪ :‬سوار شو‪ .‬ميخوام برم گل بخرم‪ .‬تو كه عاشق گلي مگه نه؟ ميخواي گلتو خودت‬
‫انتخاب كني؟ آره؟ اول بگو كجا بريم؟ دوست داري از كجا گل بخريم؟‬
‫پريا سري بلند كرد‪ .‬مثل هميشه اسم گل دست و پايش را شل مي كرد‪ .‬آب دهانش‬
‫را به سختي فرو داد و آرام گفت‪ :‬جايي كه من دوس دارم راش دوره‪ .‬ميتوني بري؟‬
‫_‪ :‬چرا كه نه؟ مگه چند دفعه پيش مياد كه برم خواستگاري؟ تو فقط آدرس بده‪.‬‬
‫پريا سوار شد‪ .‬سرش را به پشتي تكيه داد و با صدايي كه به زحمت بال مي آمد‪،‬‬
‫نشاني را گفت‪ .‬بعد غرق افكار و نگراني هايش شد‪.‬‬
‫_‪ :‬رسيديم‪ .‬همينجاست؟‬
‫سر بلند كرد‪ .‬نگاهي به بيرون انداخت و ناباورانه پرسيد‪ :‬به اين زودي؟‬
‫_‪ :‬نه خيلي زود‪ .‬يك ساعت و نيم تو راه بوديم‪.‬‬
‫_‪ :‬شوخي ميكني‪.‬‬
‫_‪ :‬تو مگه دل و دماغ شوخيم واسه آدم ميذاري؟‬
‫پريا جوابي نداد‪ .‬آرام پياده شد و به طرف بهشت دنيايش رفت‪ .‬عاشق اين گل‬
‫فروشي بزرگ و رنگارنگ بود‪ .‬نگاهي پر از شيفتگي به دسته هاي مختلف گلها‬
‫انداخت‪ .‬پارسا گفت‪ :‬بردار ديگه‪ .‬هرچي دوست داري انتخاب كن‪.‬‬
‫پريا مثل بچه اي كه به اتاقي پر از اسباب بازي رسيده باشد‪ ،‬خنديد‪ .‬پارسا اميدوارانه‬
‫آهي كشيد‪ .‬پريا ذوق زده يك شاخه مريم برداشت و بوييد‪ .‬بعد دو سه شاخه رز‪....‬‬
‫نگاهي آرزومند به رزهاي رنگارنگ انداخت‪ .‬دلش ميخواست همه ي آنها را بردارد‪ .‬با‬
‫اختياط چند شاخه ديگر هم انتخاب كرد‪ .‬بعد آرام آنها را شمرد و در ذهنش قيمت را‬
‫جمع زد‪ .‬پارسا با دستهايي كه پشتش گره زده بود‪ ،‬نزديك آمد و آرام گفت‪ :‬نشمر‬
‫بردار‪ .‬هر چقدر دلت مي خواد‪.‬‬
‫پريا با نگاهي پر از خنده برگشت و پرسيد‪ :‬به نظرم قيمت گل دستت نيست‪.‬‬
‫_‪ :‬قيمتش مهم نيست‪ .‬لبخند تو مهمه‪.‬‬
‫_‪ :‬يه لبخند به چه قيمت؟‬
‫_‪ :‬فرض كن صد و بيست تومن‪ .‬خوبه؟ اگه كمه برم از بانك بگيرم؟‬
‫_‪ :‬واي نه ممنون‪.‬‬
‫بعد با شوق و ذوقي كودكانه مشغول انتخاب گل شد‪ .‬يك بغل رز و مريم را در آغوش‬
‫گرفت و پرسيد‪ :‬تو مطمئني؟‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬تموم شد؟‬
‫_‪ :‬آره‪.‬‬
‫به طرف پيشخان رفتند‪ .‬فروشنده پرسيد‪ :‬بپيچم؟‬
‫پريا دسته گل را به سينه فشرد و گفت‪ :‬نه ممنون‪ .‬نميخوام‪.‬‬
‫پارسا گفت‪ :‬لطف ًا حساب كنين‪.‬‬
‫_‪ :‬ميشه ببينم چند شاخست؟‬
‫پريا گلها را روي پيشخان گذاشت ولي رهايشان نكرد‪ .‬فروشنده به سرعت شمرد‪،‬‬
‫جمع زد و قيمت را گفت‪ .‬پريا با ناباوري زمزمه كرد‪ :‬چقدر؟!‬
‫_‪ :‬پارسا در حاليكه پول ميشمرد گفت‪ :‬برو سوار شو‪ .‬به تو ربطي نداره‪.‬‬
‫پريا گلهايش را برداشت و بيرون رفت‪ .‬ولي سوار نشد‪ .‬زير نم نم باران به انتظار پارسا‬
‫ايستاد‪ .‬پارسا بيرون آمد‪ .‬به سرعت سوار شد و در را براي پريا باز كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب قنادي مورد علقتون كجاست؟‬
‫_‪ :‬شيرني نميخواد‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني چي نميخواد؟ يا ميگي يا جلوي اولين قنادي ترمز ميكنم‪.‬‬
‫_‪ :‬هرطور ميلته‪ .‬يعني چي ميشه پارسا؟‬
‫_‪ :‬چي‪ ،‬چي ميشه؟ شيريني نباشه؟ خوب نميشه ديگه‪ .‬يه چيزايي رسمه‪ .‬درسته‬
‫تو سنت شكني بلدي و به جاي شله زرد‪ ،‬موس شكلت به خورد مردم ميدي‪ ،‬ولي يه‬
‫چيزايي رو هم نميشه عوض كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬كجاي اين سنّتا روز خواستگاري داماد ميره دنبال عروس؟‬
‫_‪ :‬وال چي بگم؟ با اون وضع رانندگي تو‪....‬‬
‫_‪ :‬پارسا من دارم از نگراني مي ميرم‪.‬‬
‫_‪ :‬خدا نكنه‪ .‬واسه ي چي؟‬
‫_‪ :‬هيچ وقت به ازدواج جدي فكر نكردم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب از حال بكن‪ .‬اينم قنادي‪ .‬همينجا پياده شيم يا‪....‬‬
‫_‪ :‬من پياده نميشم‪ .‬هرچي ميخواي بخر‪.‬‬
‫_‪ :‬ميخوام واسه تو بخرم دختر‪ .‬حداقل بگو چي دوست داري؟‬
‫_‪ :‬من فقط شكلت دوست دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬ما دنبال عروس كه رفتيم‪ .‬شيريني هم نميخريم‪ .‬شكلت ميخريم‪.‬‬
‫پياده شد و چند دقيقه بعد با يك جعبه شكلت برگشت‪ .‬موبايلش زنگ زد‪ .‬پريا به‬
‫راحتي صداي ژاله خانم را ميشنيد كه نگران و عصباني بود‪ :‬آخه شماها كجايين؟ همه‬
‫اينجان‪ .‬شما دو تا رفتين گردش؟ موبايل اون خاموش‪ ،‬مال تو هم كه آنتن نميده‪.‬‬
‫پارسا داشت با مليمت تو ضيح ميداد و سعي ميكرد مادرش را قانع كند‪ .‬اما به هر‬
‫حال خيلي از خانه دور شده بودند‪ .‬خيابانها هم شلوغ و ترافيك سنگين بود‪ .‬دو سه‬
‫ساعت توي راه بودند‪ .‬نزديك ساعت يازده به خانه رسيدند‪ .‬پريا كليد را توي در چرخاند‬
‫و وارد شد‪ .‬مهماني تقريباً بهم خورده بود‪ .‬مامان ميگفت كه مامان بزرگ كه‬
‫نميتوانست تا ديروقت بماند به خانه رفته بود‪ .‬پريچهر هم بچه اش تب داشت و رفته‬
‫بود‪ .‬پدرها كه حوصله شان سررفته بود‪ ،‬وسط هال دراز كشيده بودند و فوتبال تماشا‬
‫ميكردند‪ .‬مادرها هم توي آشپزخانه تدارك شام ميديدند‪ .‬در اين وضعيت غير رسمي‬
‫تنها مطلب رسمي! كت شلوار و كراوات پارسا بود‪ ،‬كه آنهم بر اثر رانندگي طولني‬
‫چروك شده بود‪.‬‬
‫پريا گلها را به آشپزخانه برد و روي ميز گذاشت‪ .‬بزرگترين گلدان مادر را از كابينت‬
‫درآورد و زير شير آب گرفت‪ .‬مامان وارد آشپزخانه شد و با لحني خشمگين و صدايي‬
‫كه ميكوشيد به گوش مهمانها نرسد‪ ،‬گفت‪ :‬اين همه گل واسه چي خريدي؟ حتماً‬
‫پارسا رو كشيدي بردي مغازه ي رز سرخ؟ هان؟‬
‫_‪ :‬خودش گفت كجا دوست داري بري‪.‬‬
‫_‪ :‬تو هم كه تعارف نداري‪ .‬برديش اون سر دنيا حقوق سه ماهشو گل خريدي‪ .‬تو‬
‫خجالت نميكشي؟ از اين طرف جماعتي رو علف خودت كردي‪ .‬از اون طرف بچه ي‬
‫مردمو از راه نرسيده دوشيدي‪ ،‬آخه پررويي هم حدي داره‪ .‬صد بار مردم و زنده شدم‪.‬‬
‫هزار بار شمارتو گرفتم‪ .‬اون لعنتي واسه چي تو جيب توئه؟ ديگه نمي دونم با چه‬
‫رويي تو روي ژاله و شوهرش نگاه كنم‪ .‬دير شده شام نداشتيم‪ .‬باباتم كه غذاي بيرون‬
‫بهش نميسازه‪ .‬لعيا كه معلوم نيست چي بپزه‪ .‬خودم اومدم تو آشپزخونه‪ .‬ژاله هم‬
‫اونجا تنها‪ .‬تا پا شده خودش اومده كمكم‪ .‬اون سالد درست ميكنه من شام‪ .‬لعيا هم‬
‫بدوبدو هاي وسطش‪ .‬اون وقت شما كجايين؟ دم گل فروشي حال ميكنين‪ .‬خجالت‬
‫بكش‪....‬‬
‫مامان با عصبانيت بيرون رفت‪ .‬پريا پشت ميز نشست‪ .‬سرش را روي دستهايش گرفت‬
‫و مشغول گريستن شد‪ .‬لعيا ميز شام را چيد‪ .‬مامان دوباره آمد‪ :‬پاشو زشته جلو‬
‫مردم‪ .‬پاشو صورتتو بشور بيا سر ميز‪ .‬پاشو ديگه‪...‬‬
‫يك بار دو بار ده بار‪ ....‬اما پريا سرش را هم بلند نكرد‪ .‬چطور ميتوانست بيايد؟ اشكش‬
‫بند نمي آمد‪.‬‬
‫همه مشغول شام خوردن شدند‪ .‬پارسا وارد آشپزخانه شد و سر ميز نشست‪.‬‬
‫_‪ :‬چي شده پريا؟ دنيا به آخر رسيده؟ چرا گل رو تو گلدون نذاشتي؟ مگه تو عاشق‬
‫اين كار نبودي؟‬
‫پريا آرام سر بلند كرد‪ .‬با صورتي خيس از اشك گفت‪ :‬مامان ميگه من سه ما حقوقتو‬
‫گل خريدم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب كردي‪ .‬تازه اينقدرا نبود‪ .‬پاشو صورتتو بشور‪ .‬بيا اينا رو بذار تو آب‪ .‬پاشو‪ .‬هيچي‬
‫لذت بخش از شوق و ذوقت وقت چيدن گل تو گلدون نيست‪.‬‬
‫پريا لبخندي زد و آرام برخاست‪ .‬جلوي ظرفشويي ايستاد و دو سه مشت آب به‬
‫صورتش زد‪ .‬بعد برگشت‪ .‬يك شاخه مريم برداشت‪ .‬بوييد بوسيد و در گلدان گذاشت‪.‬‬
‫بعد يك شاخه رز‪ ...‬چنان عاشقانه به قد و بالي گلها نگاه ميكرد كه ديدني بود‪ .‬پارسا‬
‫به صندلي اش تكيه داده بود و زيباترين فيلم زندگيش را تماشا ميكرد‪ .‬پريا غرق لذت از‬
‫سنگيني نگاه پارسا سرش را به گلها گرم كرده بود‪ .‬بالخره تمام شد‪ .‬براي بار صدم‬
‫عقب رفت‪ .‬جلو آمد‪ .‬يك شاخه را كمي جابجا كرد‪ .‬يك برگ خشك را از ساقه جدا كرد‬
‫و بالخره لبخني رضايتمندانه بر لبهايش نقش بست‪.‬‬
‫پارسا از جا برخاست‪ .‬گلدان را با احتياط برداشت و پرسيد‪ :‬خوب حال كجا بذارمش؟‬
‫_‪ :‬رو ميز پذيرايي‪.‬‬
‫قبل از اينكه پارسا از در خارج شود‪ ،‬پريا با نگاهي پر از تشكر‪ ،‬دست روي بازويش‬
‫گذاشت‪ .‬پارسا ناباورانه برگشت‪ .‬تمام صورتش ميخنديد‪ .‬صداي لي لي كشيدن ژاله‬
‫خانم بلند شد‪ .‬عروس و داماد وارد شدند‪ .‬مامان گفت‪ :‬پريا ميشه لطف كني مانتو‬
‫شلوار دانشگاتو ديگه عوض كني؟‬
‫پريا وارد اتاقش شد‪ .‬از نيمه شب گذشته بود‪ .‬لباس مهماني ساده اي پوشيد و به‬
‫اتاق برگشت‪ .‬پارسا سر ميز غذا نشسته بود‪.‬‬
‫_‪ :‬بيا پريا‪ .‬از دهن افتاده‪ .‬ولي شكم گرسنه اين حرفا حاليش نيست‪.‬‬
‫_‪ :‬بذار واست گرم كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬نميخواد‪ .‬تو بشين‪ .‬به گرماي وجود شما ميخوريم‪.‬‬
‫نشست‪ .‬پارسا براي هر دوشان كشيد و بعد گفت‪ :‬ما اينقدر سر موقع رسيديم كه‬
‫همه حرفاشونو زدن‪ .‬ميگن تا يه ماه ديگه عقد كنيم‪ .‬عروسي هم باشه بعد از‬
‫سربازي من‪ .‬مهريه هم صد و چهل سكه‪ .‬موافقي؟ من حداكثر بتونم تا دويست تا‬
‫اضافه كنم‪ .‬نظرت چيه؟‬
‫_‪ :‬يه كم سالد به من بده‪.‬‬
‫_‪ :‬مهرت كنم؟‬
‫_‪ :‬نه بنداز پشت قباله!‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬يه باغچه صيفي كاري بندازم پشت قباله ات؟‬
‫_‪ :‬از كجا آوردي؟‬
‫_‪ :‬به دزد ميگن از كجا آوردي! خوب اينو ندارم‪ .‬ولي بين صدوچهل تا دويست سكه‪....‬‬
‫نظرت چيه؟‬
‫_‪ :‬امشب خيلي خسته ام‪ .‬بذار بعداً‪...‬‬
‫_‪ :‬پريا به من جواب سربال نده‪ .‬انتخاب اين عدد اونقدر سخت نيست‪.‬‬
‫_‪ :‬همون كه بابا گفته‪ .‬فرقي نمي كنه‪ .‬كي داده كي گرفته؟‬
‫_‪ :‬اين حرف مال قديما بود‪ .‬عروس مدرن مهرشم مي گيره‪ .‬البته نوش جونش‪.‬‬
‫حقشه‪ .‬ما ميديم شمام ميگيري‪ .‬حال اگه نظر ديگه اي داري بگو‪.‬‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬به نظرم امشب يه مسكن بخورم بتونم بخوابم‪.‬‬
‫_‪ :‬پريا من از شدت تحويلگيري تو نمي دونم كجا خودمو سر به نيست كنم؟‬
‫پريا سر بلند كرد‪ .‬نگاهي طولني به چشمان پارسا انداخت‪ .‬بعد آرام گفت‪ :‬اين چه‬
‫حرفيه پارسا؟ من فقط هنوز باورم نميشه كه بزرگ شديم‪ .‬حداقل من كه هنوز بچه ام‪.‬‬
‫يه دسته كتاب تن تن گذاشتم زير تختم‪ .‬مراقبم صفحه هاش تا نخوره كه ديگه پارسا‬
‫بهم قرض نميده‪ .‬تازه ممكنه باهام فوتبال دستيم بازي نكنه‪ .‬تو تانك وارسم عمد ًا بهم‬
‫نبازه كه خوشحال بشم‪ .‬بعد بگه من هيچ وقت اين بازي رو ياد نميگيرم‪ .‬وقتي به جاي‬
‫من نشونه ميگيره بلده ها‪ ،‬ولي مال خودش چند درجه خطا داره‪ .‬ممكنه ديگه واسم‬
‫فيلماي قديمي پيدا نكنه‪ ،‬يا كتاباي رمان‪....‬‬
‫_‪ :‬اه پس يادته چه جوري مراقب بودي به من برنخوره‪ .‬يا من خيلي مليم شدم يا تو‬
‫ترست ريخته‪ .‬پريا من صد برابر اون موقع دوستت دارم‪ .‬ميفهمي؟‬
‫پريا سر به زير انداخت‪ .‬گونه هايش گل انداخت و تنش يخ كرد‪ .‬ضربانش بال رفته بود و‬
‫نفسش رها نميشد‪.‬‬
‫قبل از اينكه بتواند عكس العملي نشان بدهد‪ ،‬ژاله خانم پارسا را صدا زد‪ .‬دير وقت بود‪.‬‬
‫بر خلف هميشه خداحافظي هم طولي نكشيد‪ .‬همه خسته بودند‪.‬‬
‫پريا با وجود خوردن مسكن تا صبح از اين پهلو به آن پهلو غلتيد‪ .‬توي ذهنش هزار بار از‬
‫پارسا عذرخواهي كرد و بالخره نزديك صبح خوابش برد‪.‬‬

‫*****************‬
‫مامان و ژاله خانم از خوشحالي روي پا بند نبودند‪ .‬كار هرروزشان شده بود خريد رفتن‬
‫و نقشه كشيدن براي مجلس عقدكنان‪.‬روزي ده بار بهم تلفن ميكردند‪ .‬عين دو تا دختر‬
‫بچه دائم داشتند هروكر مي كردند‪ .‬پريا هم فارغ از اين ماجراها براي خودش نگران‬
‫بود‪ .‬هروقت نظرش را مي پرسيدند ميگفت فرقي نمي كند‪ .‬مامان و ژاله خانم هم از‬
‫خدا خواسته دو تايي تصميم مي گرفتند‪ .‬پريا حتي تحمل ديدن پارسا را هم نداشت‪.‬‬
‫پارسا تمام تلشش را براي جلب توجه او مي كرد‪ .‬ولي پريا بد جوري بهم ريخته بود‪.‬‬
‫يك ماه با تمام نگراني هاي پريا و شاديهاي مادرها و خالي شدن جيب پدرها! گذشت‪.‬‬

‫پريا روي يونيت دندانپزشكي زير دست آرايشگر كه او هم از دوستان مامان و ژاله خانم‬
‫بود دراز كشيده بود‪ .‬لعيا و دختر خاله اش رعنا بالي سرش مشغول شوخي و خنده‬
‫بودند‪ .‬پريا خدا خدا مي كرد كمي آرام بگيرد‪.‬‬
‫بالخره ژيل خانم گفت‪ :‬خوب خوشگل خانم پاشو ببين چي ساختم!‬
‫و الحق كارش عالي بود‪ .‬هرچند از روي آن همه رنگ و پودر باز هم رنگ پريا پريده بود‪.‬‬
‫پارسا سر موقع آمد و لعيا و رعنا هم سرخوش عروس و داماد را همراهي كردند‪ .‬دختر‬
‫ها عقب ماشين مشغول جوك گفتن و سروصدا بودند و پريا جلوي ماشين سعي مي‬
‫كرد با اشكهايش آرايش قشنگش را خراب نكند‪ .‬پارسا هراز گاهي نگاهي نگران به او‬
‫مي انداخت‪ ،‬ولي چيزي نمي گفت‪.‬‬
‫بالخره رسيدند‪ .‬پريا نه مهمانها را ميديد و نه هياهوي شادشان را ميشنيد‪ .‬فقط دلش‬
‫مي خواست تنها باشد‪ .‬تنهاي تنها‪....‬‬
‫عاقد براي بار سوم پرسيد‪ :‬وكيلم؟‬
‫پريا در اين عوالم نبود‪ .‬پارسا زير گوشش گفت‪ :‬عزيزم بار سومه‪.‬‬
‫برگشت‪ .‬چنان نگاهي به پارسا انداخت كه انگار بار اول است كه او را مي بيند‪ .‬عاقد‬
‫كه جوابي نگرفته بود‪ ،‬باز پرسيد‪ :‬وكيلم؟‬
‫يك نفر از پشت سر بازوي پريا را محكم نيشگون گرفت‪ .‬پريا آخش درآمد و از خواب‬
‫پريد! بالخره وقتي براي پنجمين بار عاقد پرسيد‪ ،‬توانست با صدايي كه به زحمت به‬
‫گوش مي رسيد‪ ،‬بگويد‪ :‬بله!‬
‫خوشبختانه عاقد شنيد‪ ،‬وال دوباره مي پرسيد!‬
‫از مجلس هيچي نفهميد‪ .‬دوست داشت به اتاقش برود و در را ببندد‪ .‬بالخره مهمانها‬
‫رفتند‪ .‬ژاله خانم و شوهرش و پريچهر و پارسا ماندند و مشغول جمع و جور شدند‪ .‬پريا‬
‫بالخره مجالي براي گريز يافت!‬
‫در اتاقش را بست‪ .‬آرايشش را با شيرپاك كن پاك كرد و لباس عوض كرد‪ .‬بعد هم به‬
‫سرعت زير پتو خزيد‪ .‬خوابش نمي برد‪ ،‬ولي آرام شده بود‪ .‬ساعتي بعد در اتاق بي‬
‫صدا باز شد‪ .‬پارسا زمزمه كرد‪ :‬پريا بيداري؟‬
‫پريا كامل ً بيدار بود‪ .‬ولي دلش نمي خواست جواب بدهد‪ .‬پارسا رو نوك پنجه وارد شد‪.‬‬
‫كنار تخت زانو زد‪ .‬دست پريا را آرام بوسيد و زير لب گفت‪ :‬شب بخير عزيزم‪.‬‬
‫بعد همانطور كه آمده بود‪ ،‬بي صدا بيرون رفت و در را بست‪.‬‬
‫پريا توي تخت نشست‪ .‬دلش مي خواست به پارسا بگويد چقدر دوستش دارد‪ .‬دلش‬
‫مي خواست جواب بوسه اش را بدهد‪ .‬اما‪....‬‬
‫صبح روز بعد انگار ماجراي عروس و عروس بودن فراموش شده بود! همين كه به مامان‬
‫صبح بخير گفت‪ ،‬مامان گفت‪ :‬صبحانتو بخور بيا ميزا رو گردگيري كن!‬
‫وا ؟! پريا هنوز گيج خواب بود‪ .‬ميلي هم به صبحانه نداشت‪ .‬قاب دستمال را برداشت و‬
‫در حاليكه به شدت احساس آخي طفلكي پريا مي كرد! مشغول شد‪.‬‬
‫تازه كارش تمام شده بود‪ .‬هنوز قاب دستمال دستش بود كه پارسا وارد شد‪.‬‬
‫ً‬
‫احساسات ديشبي دود شد و به هوا رفت‪ .‬از زير پلكهاي خماري كه هنوز كامل بيدار‬
‫نشده بود‪ ،‬نگاهي طلبكار! به پارسا انداخت و آرام جواب سلمش را داد‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب خوابيدي خوشگل خانم؟‬
‫_‪ :‬ممنون‪.‬‬
‫_‪ :‬يه چيزي بپرسم رو راستشو به من ميگي؟‬
‫_‪ :‬مگه من تا حال بهت دروغ گفتم؟‬
‫_‪ :‬نهههه‪ .‬ولي‪ ....‬ديشب كه من اومدم تو اتاقت‪ ......‬بيدار بودي‪ ،‬نه؟‬
‫_‪ :‬ديشب؟!‬
‫با تمام قوا چشمانش را گشاد كرد كه به شدت تكذيب كند‪ .‬پارسا چيزي نگفت‪ .‬ولي‬
‫نگاهش آشكارا مي گفت‪ :‬يكي ديگه رو خر كن!‬
‫بعد هم رفت تا با مامان حال و احوال كند‪.‬‬
‫تا چهار پنج روز هر عصر سر مي زد‪ .‬پريا هنوز گارد مي گرفت‪ .‬جواب هايش كوتاه و‬
‫لحنش رسمي بود‪ .‬تلش هاي پارسا براي شكستن اين سد به جايي نمي رسيد‪...‬‬
‫صبح روز پنجم ژاله خانم زنگ زد و عروسش را براي نهار دعوت كرد‪ .‬پريا از ناراحتي‬
‫نمي دانست چكار كند‪.‬‬
‫_‪ :‬مامان زنگ بزن بگو دانشگاه دارم نميام‪.‬‬
‫_‪ :‬تو كه دانشگاه نداري!‬
‫_‪ :‬خوب چرا‪ .‬اگه برم كه كلس دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه بري؟! اگه مجبور نبودي بري اونجا كه ياد اين كلسهاي مهم نميومدي!‬
‫_‪ :‬ماماننننن‬
‫_‪ :‬مامان و برگ چغندر‪ .‬بپوش خودم كت بسته مي برم تحويلت مي دم‪.‬‬
‫_‪ :‬مامان؟؟؟؟‬
‫كاري نتوانست بكند‪ .‬همان طور كه دوازده سال پيش نتوانسته بود! مامان در خانه ي‬
‫ژاله خانم پياده اش كرد‪ .‬خودش زنگ زد و رفت توي ماشين نشست‪ .‬چاره اي نبود‪.‬‬
‫پريا نه دل و نه جان از پله ها بال رفت‪ .‬فقط ژاله خانم خانه بود كه با استقبال گرمش‬
‫كلي بهش آرامش داد‪.‬‬
‫_‪ :‬عزيزم بيا تو‪ .‬بيا مامان‪...‬‬
‫انگار با يك بچه حرف ميزد‪ .‬پريا نميدانست كي مي تواند او را مامان صدا كند‪ .‬داشت‬
‫فكر مي كرد كه چطور با وجود دوستي نزديك مادرش با ژاله خانم تا بحال به او خاله‬
‫نگفته است‪ .‬فكر كرد شايد خاله گفتن آسانتر از مامان صدا كردن باشد‪ .‬حيران بود كه‬
‫پارسا چطور از روز قبل از عقد مادر و پدر او را به راحتي مامان و بابا مي ناميد!‬
‫وارد آشپزخانه شد و كناري ايستاد‪ .‬ژاله خانم يك ظرف سالد شيرازي كه ريز ريز و‬
‫خيلي قشنگ درست كرده بود‪ ،‬را توي ظرف زيباي بلوري ريخت و روي كابينت‬
‫گذاشت‪ .‬غذايش را دوباره چشيد و چاشني زد‪ .‬با صداي زنگ تلفن از آشپزخانه بيرون‬
‫رفت‪ .‬پريا كه نه تنها صبحانه بلكه شب قبلش شام درستي هم نخورده بود‪ ،‬با احتياط‬
‫در قابلمه را برداشت و كمي انگولك كرد! سرش توي قابلمه و حواسش به در بود كه‬
‫مبادا ژاله خانم سر برسد و آبرويش برود!‬
‫ناگهان صداي ژاله خانم را از پشت سرش شنيد‪ .‬نفهميد چي شد‪ .‬در قابلمه را پرت‬
‫كرد‪ .‬ظرف سالد شيرازي با يك ليوان آب و البته در قابلمه روي زمين پخش شدند‪ .‬بدتر‬
‫از شكستن ظرفها‪ ،‬معجون صداي اينها بود كه توي گوشش طبل مي زد!‬
‫پارسا كه تازه رسيده بود‪ ،‬خودش را توي آشپزخانه پرتاب كرد و پرسيد‪ :‬چي شده؟‬
‫ژاله خانم گفت‪ :‬هيچي تقصير من شد‪ ،‬بي صدا اومدم هول كرد‪ .‬اوا پريا مادر تو چرا‬
‫كفش پات نيست؟ تكون نخور وگرنه شيشه ميره تو پات‪ .‬تكون نخور الن واست كفش‬
‫ميارم‪.‬‬
‫پارسا گفت‪ :‬نه مامان الن درستش مي كنم‪.‬‬
‫پريا با نگاهي پر از سؤال سر بلند كرد‪ .‬چكار مي خواست بكند كه اين خراب كاري را‬
‫درست كند؟‬
‫اما منظور پارسا اين نبود‪ .‬با يك قدم بلند جلو آمد‪ .‬دست زير بغل پريا انداخت و با يك‬
‫حركت سريع او را از زمين كند! پريا اينقدر جا خورده بود كه هيچ حركتي نكرد‪ .‬چند قدم‬
‫آن طرفتر دور از محدوده ي خطر پا بر زمين گذاشت‪ .‬به سرعت دمپايي پوشيد و گفت‪:‬‬
‫بذارين جمعش مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه مادر جون‪ .‬خودم مي كنم‪ .‬شما دست و روتونو بشورين الن غذا رو مي كشم‪.‬‬
‫پريا خجالت زده بيرون رفت‪ .‬دلش مي خواست زمين دهان باز كند و او را ببلعد‪ .‬پارسا‬
‫جلو آمد و آرام گفت‪ :‬نگران نباش‪ .‬فداي سرت‪.‬‬
‫برگشت و نگاهي عصباني به پارسا انداخت‪ .‬پارسا هم سري تكان داد و آرام به طرف‬
‫اتاقش رفت‪ .‬پريا پشت سرش آهي كشيد‪ .‬كاش مي توانست به او بگويد كه چقدر‬
‫اين يونيفرم سفيد پليس به او مي آيد‪.....‬‬
‫پدر پارسا هم از راه رسيد‪ .‬با ديدن پريا با خوشرويي جلو آمد‪ .‬رويش را بوسيد و خوش‬
‫آمد گفت‪ .‬پريا سعي كرد با لبخند كمرنگي جوابش را بدهد‪.‬‬
‫پارسا لباس عوض كرد و برگشت‪ .‬با كمك مادرش ميز غذا را چيد و همه نشستند‪ .‬پريا‬
‫هرچه مي كرد نمي توانست حتي يك لقمه فرو دهد‪ .‬مخصوص ًا ظرف سالدي كه ژاله‬
‫خانم با شتاب دوباره درست كرده بدجور يادآور اشتباهش بود‪.‬‬
‫_‪ :‬پريا جون چرا نمي خوري؟ فسنجون مخصوص تو پختم ها! از اين خوراك زبونم بخور‬
‫خوشمزه اس‪....‬‬
‫پريا نهايت تلشش را كرد‪ .‬دو سه لقمه را به زور فرو داد و گفت‪ :‬ممنون خوشمزه بود‪.‬‬
‫بعد با آخرين سرعتي كه ادب اجازه مي داد‪ ،‬از جا برخاست و به طرف دستشويي‬
‫رفت‪ .‬از دلشوره داشت مي مرد‪ .‬هرچه خورده بود‪ ،‬برگرداند‪ .‬دست و رويش را‬
‫شست‪ .‬دستي توي موهايش كشيد‪ .‬آهي كشيد و سعي كرد مرتب و با اتيكت بيرون‬
‫بيايد‪ .‬اما با ديدن پارسا آن هم درست پشت در دستشويي جا خورد‪.‬‬
‫_‪ :‬حالت خوبه؟‬
‫_‪ :‬آ آره خوبم‪ .‬چطور مگه؟‬
‫_‪ :‬پريا‪ ....‬به من نگاه كن‪.‬‬
‫به زحمت بال را نگاه كرد‪ .‬بعد دوباره سر به زير انداخت‪ .‬بي اختيار سرش را روي سينه‬
‫ي پارسا گذاشت‪ .‬دلش مي خواست يك دل سير گريه كند‪ .‬پارسا لحظه اي در‬
‫آغوشش گرفت‪ .‬بعد گفت‪ :‬فكر نمي كني دم دستشويي زياد مناسب نيست؟!‬
‫پريا خنده اش گرفت‪ .‬به سرعت از او دور شد و به طرف هال رفت‪.‬‬
‫_‪ :‬صبر كن پريا‪.‬‬
‫_‪ :‬باهات قهرم‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬قهر كه مي كني خيلي بانمك ميشي‪.‬‬
‫_‪ :‬تو هم تو لباس پليس خيلي خوش تيپ ميشي‪.‬‬
‫_‪ :‬شوخي مي كني پريا!‬
‫_‪ :‬مگه تو شوخي كردي؟‬
‫_‪ :‬نه‪...‬‬
‫_‪ :‬خوب منم شوخي ندارم‪.‬‬
‫پشت ميز نشست‪ .‬اميدوار بود كسي به روي خودش نياورد كه او چرا ناگهان سفره را‬
‫ترك كرده است‪ .‬مخصوصاَ حال كه حالش صدوهشتاد درجه فرق كرده بود‪ .‬بابا ظرف‬
‫مرباي خانگي را به طرفش گرفت‪ .‬پريا با احتياط يكي دو قاشق خورد‪ .‬قندش هم‬
‫طبيعي شد! واقع ًا حالش خوب شده بود‪ .‬ظرف خورش را پيش كشيد‪ .‬قاشق قاشق‬
‫توي قاشق خودش ميريخيت و ميخورد‪.‬‬
‫پارسا آرام گفت‪ :‬اگه درست بكشي راحت بخوري كسي دعوات نمي كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬حتي تو؟!‬
‫بابا ريسه رفت‪ .‬ژاله خانم هم خنديد‪ .‬پريا احساس مي كرد توي خانه ي خودش‬
‫است‪.....‬‬

‫****************‬

‫صبح روز بعد پريا اين قدر حالش خوب بود كه تصميم گرفت سري به دانشگاه بزند! كله‬
‫سحر از خانه بيرون زد و تا بعد ازظهر سه تا كلس را پشت سر گذاشت‪ .‬ساعت‬
‫نزديك دو بود كه با يكي از دوستانش از دانشگاه بيرون آمد‪ .‬توي مسير از چهارراه ‪....‬‬
‫گذشتند‪ .‬هنوز چند متري دور نشده بودند كه محبت پريا گل كرد و تصميم گرفت‬
‫سلمي به پارسا بكند‪ .‬پس با دوستش خداحافظي كرد و از ماشين پياده شد‪ .‬حال‬
‫هرچي مي گشت پارسا را پيدا نمي كرد‪ .‬هر چهار خطّ‪ ،‬خط كشي عابر پياده را پياده‬
‫رفت‪ .‬مدتي چرخيد و بالخره نتيجه گرفت كه پارسا زودتر از ساعت دو پست را تحويل‬
‫داده است كه برگردد دوش بگيرد و سريع خودش را براي ديدن او برساند!‬
‫با دلخوري مشغول پياده رفتن كنار خيابان شد‪ .‬ماشين مفت را از دست داده بود و‬
‫مسير هم تاكسي خور نبود‪ .‬با صداي زنگ موبايلش به خود آمد‪.‬‬
‫_‪ :‬بله بفرماييد‪...‬‬
‫_‪ :‬سلم خانم سربزير!‬
‫_‪ :‬عليك كجايي تو؟‬
‫_‪ :‬هه دارم يه ساعت واست بوق ميزنم‪ .‬پنج نفر كله شونو كردن تو ماشين فكر كردن‬
‫با اونام‪ .‬سوار شو ديگه دختر!!!‬
‫پريا به دنبال سيلو نقره اي نگاهي به اطراف انداخت‪.‬‬
‫_‪ :‬كجا رو ميگردي؟ اينجام تو بنز پليس!‬
‫ماشين پليس درست كنارش بود! و البته پارسا به خود زحمت پياده شدن نداده بود‪.‬‬
‫پريا سوار شد‪.‬‬
‫_‪ :‬ببينم پليسا اجازه دارن زنشونو سوار كنن؟‬
‫_‪ :‬اجازه ميديم بهشون! راهي نيست‪ .‬همين سر خيابون بايد بدم تحويل كلنتري‪.‬‬
‫جناب سرهنگ منتظرشه‪ .‬بعدم بايد پياده گز كنيم‪.‬‬
‫_‪ :‬ماشين خودت كجاست؟‬
‫_‪ :‬تعميرگاه!!! يه خورده خس خس ميكرد‪ ،‬معلوم شد دويست سيصد تومن تو گلوش‬
‫گير كرده! حال من با جيباي پشت و رو از كجا بيارم خدا عالمه!‬
‫_‪ :‬تا تو باشي صدوپنجاه تومن گل نخري!‬
‫_‪ :‬اووووووووه اون كه مال هزار سال پيش بود! ماشينمو فراموش كن‪ .‬تا حال الگانس‬
‫سوار شده بودي؟‬
‫_‪ :‬نه وال‪ ...‬حال هم كه بايد پياده شم‪.‬‬
‫_‪ :‬آره ببخشيد‪ .‬چند لحظه همين جا باش من برم تحويل بدم و بيام‪.‬‬
‫پارسا بعد از چند دقيقه برگشت‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب كجا بريم؟ نهار كه نخوردي؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬يه كم بالتر ميتونيم يه ساندويچ عالي بخوريم‪.‬‬
‫_‪ :‬جداً؟ بزن بريم‪.‬‬
‫با وجودي كه سعي مي كرد لحنش عادي باشد معلوم بود كه از همراهي پريا ذوق‬
‫زده است‪ .‬چند لحظه يك بار برمي گشت و با چشمان درخشان نگاهش مي كرد‪.‬‬
‫پريا هم شديداً سعي مي كرد جدي باشد‪ .‬اما نمي شد‪ .‬بالخره حوصله اش سر‬
‫رفت‪ .‬آرام دست پارسا را گرفت‪ .‬پارسا فوراً دستش را فشرد و زير لب گفت‪ :‬ممنونم‪.‬‬
‫من واقع ًا احساس خوشبختي ميكنم‪.‬‬
‫پريا سرخ شد‪ .‬لبخند شادي بر لبانش نقش بست و سر بزير انداخت‪ .‬وقتي رسيدند‪،‬‬
‫دلش نمي خواست بگويد همينجاست‪ .‬مي خواست تا ابد دست در دست او راه برود‪.‬‬
‫ولي ناخودآگاه ايستاد‪ .‬پارسا پرسيد‪ :‬همينجاست؟‬
‫پريا دستش را فشرد و آرام گفت‪ :‬آره‪...‬‬
‫_‪ :‬چيه؟ چرا نميري تو؟ تصميمت عوض شده؟‬
‫_‪ :‬ميشه يه كم ديگه راه بريم؟‬
‫_‪ :‬دي اكسيد كربنت افتاده پايين؟! باشه‪ .‬تا هروقت كه بخواي راه مي ريم‪ .‬راستي‬
‫بهت نگفتم از شنبه دارم سر كار‪ .‬بعدازظهرا بايد از سر چارراه مستقيم برم شركت‪.‬‬
‫اينجوري خيلي كم مي بينمت ولي چاره اي ندارم‪ .‬نميشه بيكار بمونم‪ .‬به جاش بهت‬
‫زنگ ميزنم‪ .‬اين دوسه روزم ديگه راحتت نميذارم!‬
‫پريا نگاهش كرد و خنديد‪.‬‬
‫_‪ :‬خيلي زنگ بزني ها! منتظرم‪.‬‬
‫_‪ :‬حتماً‪ .‬مي خواي از الن شروع كنم؟! ديلينگ ديلينگ پريا؟ خوبي؟‬
‫_‪ :‬خيلي خوبم!‬
‫پارسا گوشي خيالي را بوسيد‪ .‬پريا خنديد‪....‬‬

‫****************‬

‫صبح جمعه بود‪ .‬پريا لبخندزنان وارد خانه ي ژاله خانم شد‪ .‬طبق قرارشان يك جمعه‬
‫پارسا مي آمد و جمعه ي بعد پريا مي رفت‪ .‬و امروز نوبت پريا بود‪ .‬از وقتي كه پارسا‬
‫مشغول به كار شده بود‪ ،‬فقط بعدازظهرهاي جمعه وقت آزاد داشت‪.‬‬
‫ژاله خانم داشت برنج پاك مي كرد‪ .‬پريا با دوسه تا كيسه روي دوشش به طرف حمام‬
‫رفت و گفت‪ :‬من برم حموم؟ آخه بابااينا مي رفتن گردش‪ ،‬گفتن اگه الن نياي بعدش‬
‫مجبوري خودت يه فكري بكني‪ .‬فرصت نكردم برم حموم‪.‬‬
‫_‪ :‬آخي! نرفتي گردش؟ خوب مي رفتي مي گفتي پارسام بياد‪.‬‬
‫_‪ :‬اون كه تا دو سر پستشه‪ .‬بعدم بشينم به انتظار تا پنج شيش كه آيا برسه آيا‬
‫نرسه‪ ،‬تازه بخوايم جمع كنيم برگرديم‪ .‬صرف نداره‪ .‬مگه هفته اي چند ساعت مي‬
‫بينمش؟ )آه بلندي كشيد!(‬
‫ژاله خانم لبخندي زد و گفت‪ :‬درست ميشه عزيزم‪ .‬درست ميشه‪ .‬مي خواي بري‬
‫حموم برو‪ .‬فقط مواظب باش خيلي خوشگل نشي كه پارسا گرسنه مي رسه‪،‬‬
‫درسته قورتت مي ده!‬
‫_‪ :‬نه بابا‪ ...‬تو گلوش گير مي كنم!‬
‫_‪ :‬يه ليوان آب ميدم روش!‬
‫_‪ :‬حيف نيس نهاراي خوش مزه ي شما رو ول كنه منو بخوره؟‬
‫_‪ :‬پاچه خواري نكن‪ .‬برو حمومتو بكن‪.‬‬
‫_‪ :‬پاچه خواري كدومه؟ دست پخت شما واقعاً عاليه‪ .‬به مثل اين حموم‪ .‬خودمونيم‪.‬‬
‫راستشو بخواين ميشد زودتر پاشم تو خونه حموم كنم‪ .‬ولي اين حموم بزرگ‬
‫صورتي‪ ....‬واااان! به دلم مي خواد سه ساعت تو وان دراز بكشم‪.‬‬
‫_‪ :‬خيس مي خوري! هميشه مي گم اگه به جاي حموم به اين بزرگي يه اتاق يا‬
‫حداقل يه انباري بود‪ ،‬خيلي بهتر بود‪ .‬آخه حموم به اين بزرگي به دردي نمي خوره‪.‬‬
‫اونم وقتي كه آدم فقط دو تا اتاق خواب داره‪ .‬اگه يه خونه ي ويليي بزرگ بود يه‬
‫حرفي‪ ...‬تو آپارتمان آخه‪...‬‬
‫_‪ :‬واي ولي من عاشق اين حمومم‪.‬‬
‫_‪ :‬خيلي خوب برو‪ .‬مال تو!‬
‫_‪ :‬راستي بابايي كجاست؟ )خودش هم باور نمي كرد بعد از چند ماه پدر پارسا را نه‬
‫تنها بابا بلكه بابايي! صدا كند(‬
‫_‪ :‬صبح زود رفت كوه‪ .‬تا ظهر مياد‪.‬‬
‫_‪ :‬شما چرا نرفتين؟‬
‫_‪ :‬پام درد مي كرد‪ .‬تو هم ميومدي پشت در‪ ....‬بايد همين روزا واست يه كليد بسازم‪.‬‬
‫_‪ :‬آخي به خاطر من نرفتين؟ خوب يه خبري مي دادين من ظهر ميومدم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه حال پام هم درد مي كرد‪ .‬ببين اگه نمي خواي بري حموم بيا بشين اينجا‪.‬‬
‫وايسادي تو درگاه حموم هي حرف مي زني!‬
‫_‪ :‬واي نه رفتم‪.‬‬
‫پريا وارد شد و ديگر بيرون نيامد! دو ساعت تو وان دراز كشيدتا بالخره حوصله اش سر‬
‫رفت‪ .‬بلند شد‪ .‬دوش گرفت و رفت لباس بپوشد‪ .‬سه تا بلوز همراهش بود‪ .‬يكي يكي‬
‫امتحان مي كرد و خوشش نمي آمد‪ .‬موهايش را پيچيد و با دقت سشوار كشيد‪.‬‬
‫آرايش كرد و پاك كرد‪ .‬آرايش كرد و پاك كرد‪ .‬آرايش كرد و اصلح كرد و بالخره راضي‬
‫شد‪ .‬هنوز داشت فكر ميكرد كه بالخره كدام بلوزش را بپوشد كه ضربه اي در خورد‪ .‬از‬
‫جا پريد‪ .‬به سرعت اولين بلوزي كه دم دست بود به تنش كشيد و در را باز كرد‪ .‬با‬
‫ديدن پارسا نيشش تا بناگوش باز شد‪ :‬اه سلم‪ .‬زود اومدي! چه خوب!‬
‫_‪ :‬عليك سلم‪ .‬من زود نيومدم‪ .‬جنابعالي چهار پنج ساعته اون تو مقيم شدين!‬
‫_‪ :‬چهار پنج ساعت؟ نه بابا!‬
‫_‪ :‬الن ساعت دوونيمه‪ .‬مامان ميگه تو نه و نيم اومدي‪.‬‬
‫_‪ :‬پس مامانت بهت شكايت كرده‪.‬‬
‫_‪ :‬نه خير‪ .‬خودم پرسيدم از كي اونجايي‪ .‬آخه حموم كردن طولني شما مشهوره‪.‬‬
‫موندم حموم عروسيتو بايد از چند روز قبل شروع كني؟‬
‫_‪ :‬آخييييي عروسيم! خوب شايد يه هفته اي طول بكشه‪.‬‬
‫_‪ :‬رو رو برم! اينا چيه؟ اومدي يه هفته بموني؟‬
‫_‪ :‬نه خيرم‪ .‬اومدم برم حموم‪ .‬چون مامانم اينا داشتن مي رفتن بيرون‪ .‬تو كه يه هفته‬
‫منو دعوت نمي كني‪ .‬اصل ً يه ذره مهمون نواز نيستي‪.‬‬
‫_‪ :‬مهمون نواز؟! تو كه از منم صابخونه تري‪.‬‬
‫پريا بينيش را بال گرفت ايشي گفت‪ .‬كيسه هاي لباسش را تو اتاق پارسا پرت كرد و‬
‫به طرف آشپزخانه رفت‪ .‬پدر پارسا هم رسيد‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم بابايي‪.‬‬
‫_‪ :‬به سلم دختر گل بابا! )پريچهر هميشه به پريا مي گفت من عمراً نتونستم مثل تو‬
‫خودمو واسه بابام لوس كنم‪ .‬اونوقت تو نيومده دلشو بردي!(‬
‫پارسا هم جلو آمد‪ .‬حال احوالي با پدرش كرد و بعد به طرف اتاقش رفت‪ .‬پريا هم‬
‫مشغول سرك كشيدن توي قابلمه ها شد‪ .‬ناگهان فرياد پارسا توي خانه پيچيد‪ :‬پرياااا‬
‫در قابلمه از دست پريا افتادو ولي خدا را شكر ديگر خسارتي نداد‪ .‬دوان دوان به طرف‬
‫اتاق پارسا رفت و پرسيد‪ :‬چي شده؟‬
‫_‪ :‬اين كيسه ها چيه؟‬
‫_‪ :‬خوب وسايلم‪ .‬يعني چي؟‬
‫_‪ :‬چرا وسط اتاق من ولوئه؟‬
‫_‪ :‬خوب كجا بذارمشون؟‬
‫_‪ :‬پريا من از شلوغي بدم مياد‪.‬‬
‫بابا جلو آمد و گفت‪ :‬آروم باش پارسا‪ .‬چه خبره؟ خجالت بكش پارسا‪ .‬من سي سال با‬
‫مادرت زندگي كردم يك بار اين جوري سرش داد نزدم‪.‬‬
‫_‪ :‬آخه مامان هيچ وقت اين قدر شلخته نبوده‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب بوده يا نبوده‪ .‬اين كه دليل نمي شه‪ .‬لبد مي خواي فردام به همين بهانه‬
‫طلقش بدي‪...‬‬
‫ژاله خانم صدايش زد‪ :‬بيا اينجا‪ .‬بذار خودشون حلش كنن‪ .‬نگران نباش به طلق نمي‬
‫كشه‪.‬‬
‫بعد هم آرام در اتاق پارسا را بست‪.‬‬
‫_‪ :‬نصف لباسات ريخته‪ .‬بقيه رو هم بيار بيرون تا بزن بذار تو كيسه‪ .‬بذار كنار اتاق‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي من گشنمه‪.‬‬
‫_‪ :‬تا اينجا رو مرتب نكردي حق نداري نهار بخوري‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي آخه‪....‬‬
‫_‪ :‬پريا من خسته ام‪ .‬رو اعصاب من راه نرو‪.‬‬
‫_‪ :‬خيلي خوب نمي رم‪ .‬ولي اينا نصفشون لباس چركه‪.‬‬
‫_‪ :‬به من مربوط نيس چيه‪ .‬همه رو تا مي زني‪.‬‬
‫پريا با بغض مشغول تا زدن بلوزش شد‪.‬‬
‫_‪ :‬تو كه باز داري گلوله مي كني‪ .‬ببين! اينجوري‪ .‬تا حال لباس تا نكردي؟‬
‫عين لباس نو تايش زد و توي كيسه گذاشت‪ .‬پريا شلوار جينش را برداشت‪ .‬داشت‬
‫فكر مي كرد تو مغازه شلوار جين را چه جوري تا مي زنند؟‬
‫پارسا نفس عميقي كشيد‪ .‬نگاهش كرد‪ .‬آرام دست برد تا قطره اشك پريا را پاك كند‪.‬‬
‫پريا صورتش را عقب كشيد‪.‬‬
‫_‪ :‬به من دست نزن‪.‬‬
‫_‪ :‬معذرت مي خوام پريا‪ .‬ولي تو كه مي دوني‪....‬‬
‫_‪ :‬آره مي دونم‪ .‬حال برو عقب‪.‬‬
‫_‪ :‬پريا!‬
‫_‪ :‬ولم كن‪.‬‬
‫_‪ :‬من معذرت مي خوام‪ .‬بده خودم تا كنم‪ .‬لباس چركاتو نمي خواد تا كني‪ .‬مي خواي‬
‫ببرم بندازم تو ماشين؟‬
‫_‪ :‬نه مرسي‪.‬‬
‫_‪ :‬پريا قهر نكن‪.‬‬
‫_‪ :‬تو جاي من بودي قهر نمي كردي؟‬
‫_‪ :‬چرا! بعدم با يه بوسه آشتي مي كردم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي تو بدجوري سرم داد زدي‪ .‬اونم جلوي همه‪.‬‬
‫_‪ :‬جلوي مامان و بابام‪ .‬نه همه‪...‬‬
‫_‪ :‬فرقي نمي كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬بس كن پريا بذار ببوسمت‪.‬‬
‫_‪ :‬نميذارم‪.‬‬
‫كيسه ها را انداخت و اتاق بيرون پريد‪.‬‬
‫پارسا لبهايش را بهم فشرد‪ .‬كيسه ها را توي كمد گذاشت‪ .‬سشوار را كه افتاده بود‬
‫برداشت‪ ،‬سيمش را پيچيد و توي كيسه ي لوازم آرايشش گذاشت‪.‬‬
‫بعد آرام از اتاق بيرون آمد و در را پشت سرش بست‪ .‬لحظه اي مكث كرد‪ .‬پريا توي‬
‫آشپزخانه بود و داشت براي مامان جوك مي گفت! در همان حال بيرون آمد و ظرف‬
‫سالد را روي ميز گذاشت و برگشت‪.‬‬
‫بعد آرام از اتاق بيرون آمد و در را پشت سرش بست‪ .‬لحظه اي مكث كرد‪ .‬پريا توي‬
‫آشپزخانه بود و داشت براي مامان جوك مي گفت! در همان حال بيرون آمد و ظرف‬
‫سالد را روي ميز گذاشت و برگشت‪.‬‬
‫سر غذا هم چنان پارسا را نديد مي گرفت كه انگار اصل ً وجود خارجي ندارد! بالخره‬
‫بابا صدايش درآمد‪ :‬مي گن دعوا نمك زندگيه‪......‬‬
‫ولي با نگاه تند ژاله خانم ساكت شد‪ .‬پريا هم با همان بي خيالي تيكه خياري سر‬
‫چنگال زد و به دهان برد‪ .‬پارسا فقط با غذايش بازي كرد‪ .‬بالخره غذا تمام شد‪ .‬پريا‬
‫بلند شد و مشغول جمع كردن شد‪ .‬بشقاب پر پارسا را باقي گذاشت و بقيه را جمع‬
‫كرد‪ .‬پارسا كناري ايستاد‪ .‬كارد مي زدي خونش در نمي آمد‪ .‬وقتي روي ميز خالي‬
‫شد‪ ،‬با صدايي كه با تمام قوا آرام نگهش داشته بود گفت‪ :‬پريا بيا تو اتاق كارت دارم‪.‬‬
‫پريا هم كه قرار بود نشنود‪ ،‬با خونسردي شير آب گرم را باز كرد تا ظرفها را بشويد‪.‬‬
‫مامان هم ديگر طاقت نياورد و گفت‪ :‬نمي خواد بشوري‪ .‬برو ببين چي ميگه‪.‬‬
‫پريا با بي ميلي به طرف اتاق پارسا رفت‪ .‬پارسا دستهايش را پشتش گره زده بود و‬
‫طول و عرض اتاق كوچكش را طي مي كرد‪ .‬وقتي پريا وارد شد‪ ،‬در را بست و از بين‬
‫دندانهاي بهم فشرده گفت‪ :‬بشين‪.‬‬
‫_‪ :‬مي خوام برم ظرفا رو بشورم‪ .‬گناه داره مامانت‪.‬‬
‫_‪ :‬گناه نداره كه شاهد دعواي من و تو باشه؟ اين از ظرف شستن واسش سخت تره‪.‬‬
‫_‪ :‬خودت شروع كردي‪.‬‬
‫_‪ :‬من اشتباه كردم و معذرت مي خوام‪ .‬ولي اين مسئله اي نبود كه اينقدر كشش‬
‫بدي‪ .‬پريا‪ ......‬خراب كردن خيلي آسونه‪ .‬ولي ما مي خوايم بسازيم‪ .‬خيلي جاها بايد‬
‫خودمونو زير پا بذاريم‪ .‬براي من الن ساده ترين كار اينه كه از خونه بزنم بيرون‪ .‬يا‬
‫حداقل با فرياد عصبانيتمو تخليه كنم‪ .‬ولي ‪ ....‬ولي اينجام‪ .‬لبد ميگي من ازت‬
‫نخواستم اينجا باشي برو بيرون‪ .‬ولي اگه من مي خواستم برم كه اصل ً نمي اومدم‪.‬‬
‫اين قدر التماست نمي كردم كه منو قبول كني‪ .‬دارم غرورمو‪ ....‬مردانگيمو زير پا مي‬
‫ذارم‪ .‬ولي تو يه مرد قوي مي خواستي مگه نه؟‬
‫پريا سر بزير انداخته بود‪ .‬با صدايي كه به زحمت به گوش مي رسيد‪ ،‬گفت‪ :‬من‬
‫معذرت مي خوام‪.‬‬
‫پارسا با تمام وجود خنديد‪....‬‬
‫كنار پريا نشست‪ .‬دستش را دور بازوهاي پريا حلقه زد و گفت‪ :‬بيا يه قولي بهم بديم‪.‬‬
‫قول بديم كه اختلفاتمون چه كوچيك چه بزرگ بين خودمون بمونه‪ .‬در هيچ شرايطي‬
‫به گوش كسي نرسه‪ .‬مگر اينكه اين قدر سخت باشه كه از يه مشاور معتمد كمك‬
‫بگيريم؛ كه اميدوارم هيچ وقت به اونجا نرسه‪ .‬قول ميدي پريا؟‬
‫_‪ :‬قول ميدم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب اين اصل اوله‪ .‬يا اوليش راست گفتنه اين دوم‪ .‬اميدوارم در هيچ موقعيتي بهم‬
‫دروغ نگيم‪ .‬حتي اگه يه ضررمون تموم بشه‪ .‬قبوله؟‬
‫_‪ :‬آره‪.‬‬
‫_‪ :‬و‪ ...‬نظم! هيچي به اندازه ي شلوغي منو تا حد جنون عصباني نمي كنه‪ .‬اين بهانه‬
‫ي امروز من نيست‪ .‬تو هميشه ديده بودي كه من حتي تو كمد و كشوهامم مرتبه‪.‬‬
‫مگه نه؟‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬ولي منم شلخته نيستم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه نيستي‪ .‬معذرت مي خوام‪ .‬خوب تو نمي خواي قانوني وضع كني؟‬
‫_‪ :‬چرا! راجع به تقسيم كار تو خونه‪....‬‬
‫_‪ :‬خوب دوست داري من تو خونه چكار كنم؟‬
‫_‪ :‬خوب من با هيچ كاري مشكل ندارم‪ .‬ظرفا رو ميشورم‪ .‬غذا مي پزم‪ .‬جارو مي كنم‪.‬‬
‫تي مي كشم‪ .‬لباسا رو با ماشين ميشورم و پهن مي كنم وووووو‬
‫_‪ :‬خوب من چي؟‬
‫_‪ :‬تو فقط خونه رو مرتب كن!!!!!!‬

‫*****************‬

‫پارسا ليوان چاي را از توي سيني برداشت‪ .‬درحاليكه قاشق را آرام توي آن مي‬
‫گرداند‪ ،‬پرسيد‪ :‬بهت گفتم دارم ميرم ماموريت؟‬
‫_‪ :‬نه‪ ....‬كجا؟‬
‫_‪ :‬شيراز‪ .‬از طرف شركت‪ .‬اگه برم علوه بر پاداش ماموريتم ارتقا شغليم دارم و‬
‫پوووووول!!!!‬
‫_‪ :‬ساعت كارتم كم ميشه؟‬
‫_‪ :‬نه بابا هرچي اضافه بشه‪ ....‬مسئوليتم بيشتر ميشه‪ .‬اضافه كارم ميتونم بردارم‪.‬‬
‫بلكه پولم جور بشه بتونم يه خونه بگيرم‪.‬‬
‫_‪ :‬خدا كنه‪ .‬حال كي داري ميري؟‬
‫_‪ :‬سه شنبه صبح‪.‬‬
‫_‪ :‬زود برمي گردي؟‬
‫_‪ :‬سه روز سمينار‪ ،‬سه روزم يه كلس داريم‪ .‬وسطش جمعه اس كه شرمنده‪ ...‬نمي‬
‫تونم برگردم‪.‬‬
‫پريا چند لحظه با ناباوري نگاهش كرد‪ .‬بالخره با بغض گفت‪ :‬همين يه روز در هفته رو‬
‫هم از من دريغ مي كني؟‬
‫_‪ :‬يعني برات مهمه؟‬
‫_‪ :‬چي داري ميگي پارسا؟ اين توقع زياديه كه من يه روز در هفته‪ ،‬فقط يه روز بخوام‬
‫شوهرمو ببينم؟ همينم نه؟‬
‫_‪ :‬گريه نكن سفيدآبات پاك ميشه‪ ...‬چشمون زيباي تو نمناك ميشه‪ ...‬بيا بريم بيا بريم‬
‫بيا بريم‪....‬‬
‫_‪ :‬حوصله ي مسخره بازي ندارم‪.‬‬
‫_‪ :‬كدوم مسخره بازي؟بفرما اينم بليط حضرتعالي! سه شنبه صبح ساعت نه و پنجاه‬
‫پروازه‪.‬‬
‫_‪ :‬اين‪ ...‬اين چيه پارسا؟ يعني منم مي بري؟‬
‫_‪ :‬معلومه كه مي برم‪ .‬به رييسم گفتم من بدون خانومم هيچ جا نمي رم‪ .‬اونم گفت‬
‫خيلي زن ذليلي‪ .‬گفتم زن ذليل من ذليل سرم نميشه‪ .‬يا خرج سفر خانومم هم مي‬
‫دي يا شرمنده خودم پول ندارم ببرمش‪ ،‬پس نمي رم‪ .‬ديگه آقاي رييسم چون خيلي از‬
‫دنده ي راست پا شده بود‪ ،‬به منشي گفت دو تا بليط و يه اتاق دو تخته واسمون‬
‫بگيره!!!‬
‫پريا اين بار از خوش حالي زير گريه زد!‬
‫_‪ :‬بسه پريا!!! چي شده؟ نكنه اين دفعه دلت واسه مامانت اينا تنگ ميشه؟! خوب‬
‫بگو اونام بيان‪ .‬پريا اهههههه من از همون بچگي با اين دختراي زرزو مشكل داشتم!‬
‫پريا ناگهان دست از گريه كشيد و با عصبانيت پرسيد‪ :‬و حتماً همه رو مي بوسيدي تا‬
‫آروم بشن؟‬
‫_‪ :‬من من پريا نه ‪ ....‬اين حرفا چيه؟ پريا نزن‪ ....‬نه چي داري مي گي‪ ....‬پرياااااااااااا‬

‫***************‬

‫جمعه حافظيه و سعديه را گشتند و به باغ دلگشا رسيدند‪ .‬پريا از خستگي روي‬
‫چمنها دراز كشيد و كش و قوسي رفت‪ .‬پارسا كنار جوي آب نشست و دستش را توي‬
‫آب فرو برد‪ .‬فضا آرام و فوق العاده دلپذير بود‪ .‬اما قيافه ي پارسا درهم بود‪ .‬پريا‬
‫نشست‪ .‬چند لحظه به او چشم دوخت‪ .‬اما پارسا غرق فكر بود‪ .‬پريا آرام خواند‪:‬‬
‫كنار آب و پاي بيد و طبع شعر و ياري خوش!‬
‫معاشر دلبري شيرين! و ساقي گلعذاري خوش‬
‫ال اي دولتي طالع كه قدر وقت مي داني‬
‫مبارك بادت اين عشرت كه داري روزگاري خوش‬
‫هي با توام دولتي طالع! حال نگفتن چند تا شون غرق شده؟‬
‫_‪ :‬همه شون! تمام شمشاي طلم رفت زير آب‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب چرا غصه مي خوري؟ خودم استاد غواصي‪ ،‬مي رم ميارم واست!‬
‫_‪ :‬زكي! مي دوني كجا غرق شدن؟ تو ماريانا‪.‬‬
‫_‪ :‬ماريانا يه جزيرس؟‬
‫_‪ :‬آره يه چيزي تو همين مايه ها! عميق ترين گودال زير اقيانوسها‪ .‬فقط ‪ 11‬كيلومتر‬
‫عمق داره‪ .‬حال برو شمشامو بيار كه دستم تنگه!‬
‫_‪ :‬خيلي خوب‪ ....‬چي شده بغ كردي؟‬
‫_‪ :‬خبر تازه اي نيست‪ .‬خونه‪ ....‬شده كابوس هر شبم‪ .‬چقدر بايد پس انداز داشته‬
‫باشم؟ بعد از اين ماموريت چند درصدي حقوقم اضافه ميشه‪ .‬ولي به كجا مي رسه؟‬
‫از كجا بيارم پونزده ميليون پول پيش و ماهي پونصد تومن اجاره‪ ...‬تازه اين فقط يه‬
‫قسمتشه‪ ....‬مجلس عروسي‪ ،‬شام‪ ،‬سالن‪ ،‬لباس‪ ،‬آرايش‪ ،‬جواهر ووووووووووو فكر‬
‫مي كني تا چند ماه ديگه چقدرش جور ميشه؟‬
‫_‪ :‬اگه منظورت چند ماه ديگه بعد از تموم شدن سربازيته‪ ،‬كه من بعيد مي دونم زودتر‬
‫از يه سال تموم بشه‪ .‬تو كلي مرخصي گرفتي‪ .‬نزديك يه سال گذشته‪ ،‬احتمالً‬
‫همينقدر ديگه هم مونده‪ .‬تا اون موقع گيساي من رنگ دندونام شده‪.‬‬
‫_‪ :‬تو راه نزديكتري سراغ داري؟‬
‫_‪ :‬اون انبارياي پايين كه مامانت مي گفت چي بود؟‬
‫_‪ :‬انباري؟؟؟؟؟؟ دو وجب انبار ما و مامان بزرگم اينا؟ با مثل ً اون تيكه ي پشتش كه‬
‫بشه سرويس و آشپزخونه؟ پريا سي مترم نميشه‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي اجاره نبايد بديم‪.‬‬
‫_‪ :‬زيرزمينه خفه اس‪ .‬الن مي گي دوروز توش باشي قلبت مي گيره‪.‬‬
‫_‪ :‬اتفاق ًا نور خوبي داره‪ .‬منظرشم شمشاداي كوچه اس؛ سبزه‪ .‬پارسا اگه خودم‬
‫تزيينش كنم دوسش دارم‪ .‬چرا اول زندگي تو خرج بيفتيم؟ دو سال ديگه سه سال‬
‫ديگه‪ ...‬نشد ده سال ديگه بالخره يه روز يه آپارتمان مي خريم‪ .‬ولي عجالتاً اين خيلي‬
‫خوبه‪ .‬تازه مي تونه از كوچه پشتي در بخوره‪ .‬همش چهار پنج تا پله مي خوره ميره‬
‫پايين‪.‬‬
‫_‪ :‬پس فكر همه جاشم كردي؟‬
‫_‪ :‬از وقتي مامانت نشونم داد همش تو فكرم‪ .‬ولي گفت تو قبول نكردي‪.‬‬
‫_‪ :‬به خاطر تو‪ .‬وال واسه من فرقي نمي كنه‪ .‬صبح تا شب سر كارم‪.‬‬
‫_‪ :‬پس قبول كردي!‬
‫_‪ :‬حال بذار تا بعد از سربازي من ببينيم چي ميشه‪.‬‬
‫_‪ :‬پارسا من از اين وضع خسته شدم‪ .‬ديگه نمي تونم تمام هفته رو بشينم به انتظار‬
‫كه يه بعدازظهر ببينمت‪ .‬خودم هميشه دلتنگم؛ هركي هم ميرسه رو زخمم نمك مي‬
‫پاشه‪" .‬پس كي مي ري خونه خودت؟ پس كي بايد شيرينيتو بخوريم؟ چقدر نامزد مي‬
‫موني؟ آخه اين درست نيست‪ .‬تو زن مردمي!"‬
‫_‪ :‬يه گوشتو بكن در يكي دروازه‪.‬‬
‫_‪ :‬كم كم دارم رو حرفاشون حساس ميشم‪ .‬ديگه تحمل ندارم‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني اينقدر كه به اون دو وجب جا راضي شدي؟‬
‫_‪ :‬نهههه‪ .‬من واقع ًا از اونجا خوشم اومد‪ .‬بابايي هم كلي بهم وعده داد كه باهات‬
‫ميام هر جور كاشي و كاغذ ديواري و كف پوش و اينا خواستي بخري‪ .‬گفت خرجش‬
‫هرچي شد با خودش‪ .‬بابا هم كه تا حال من نذاشتم واسم جهيزيه بخرن‪ .‬اونجا كه‬
‫آماده شد با كمك بابام مبله اش مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬پس همه چي حل شده؟! لطف كن وقت عروسي واسه منم كارت دعوت بفرست!‬
‫_‪ :‬بازم مخالفي؟‬
‫_‪ :‬نه ولي من الن پنج و نيم صبح ميرم‪ ،‬يازده شب ميام خونه مثل مرده ميفتم‪ .‬رفع‬
‫دلتنگي تو نمي شه باور كن‪.‬‬
‫_‪ :‬درست ميشه‪ .‬فقط قبول كن‪.‬‬
‫_‪ :‬بابا تو ديگه كي هستي!‬
‫_‪ :‬هوراااااااااا قبول كرد‪ .‬حال يه لبخند‪ ....‬تو دوربين نگاه كن‪ ....‬نه سرتو بنداز پايين‪....‬‬
‫نه نه فقط يه كمي يه وري‪ ...‬صبر كن خوبه‪ ..‬بي حركت‪....‬يك دو سه‪......‬‬

‫****************‬

‫لنه سازي پرنده ها را ديده ايد؟ ذره ذره تيكه هاي چوب خاشاك خورده ريز مي آورند‪،‬‬
‫لنه ي كوچكي مي سازند و نغمه ي عشق سر مي دهند‪.....‬‬

‫پارسا كه صبح تا شب نبود‪ .‬اما پريا با كمك پدرها و مادرها بي وقفه مشغول بود‪ .‬از‬
‫خريد كاشي و در و پنجره و كليد پريز گرفته تا وقتي كه بنايي تمام شد و نوبت به‬
‫مبلمان رسيد‪ .‬همه و همه از اول تا آخر همگي با شوق و ذوق تهيه شد‪ .‬با وسايل‬
‫كوچك خانه ي عروسكي را مبله كردند‪ .‬پريا خودش پرده ها را دوخت و آويخت‪ .‬بالخره‬
‫در يك روز بهاري كارشان تمام شد و همگي با تلشي خستگي ناپذير مشغول تدارك‬
‫عروسي شدند‪.‬‬
‫مجلسي به ياد ماندني از نور و رنگ و گل‪.‬‬
‫صبح روز بعد از عروسي‪ ،‬ساعت پنج و نيم سرباز وظيفه كه ديگر مرخصي نداشت‪،‬‬
‫يونيفرم سفيدش را پوشيد‪ .‬صورت نوعروسش را كه در خواب خوشي فرو رفته بود‪،‬‬
‫بوسيد و بي صدا از در خارج شد‪.....‬‬

‫شاذه ‪ 29‬اسفند ‪85‬‬


‫ساعت ‪20:07‬‬

You might also like