Professional Documents
Culture Documents
***********
مامان از تو اتاقش صدا زد :بچه ها حاضر شدين؟ زود باشين دير شد.
پريا كنار در ايستاد و گفت :من نميام .ميخوام تنها بمونم.
_ :بله؟ زود برو لباستو بپوش.
_ :نميام.
_ :تو بيخود ميكني .يه وجب بچه رو تنها نميذارم تو خونه.
_ :خوب ميرم خونه مامان جون.
_ :اينهمه راه ببرمت ،بعد دوباره برم اون سر شهر خونه پارسا اينا؟
از شنيدن اسم پارسا لرزيد .چندشش شد .پنج ماه گذشته بود اما انگار الن
دعوايشان شده بود .ولي خوب مثل هميشه در اين مورد مامان برنده بود .يك ساعت
بعد با بيقراري روبروي پارسا نشسته بود و پاهايش را تكان ميداد .مامان بين صحبتش
برگشت و گفت :نكن پريا! درست بشين.
ژاله خانم مامان پارسا گفت :اصل ً شما ها چرا تو مهمونخونه اين؟ پاشين پاشين برين
تو اتاق پارسا بازي كنين.
پارسا در حاليكه خبيثانه به پريا چشم دوخته بود ،گفت :دخترا رو راه نميدم.
ژاله خانم گفت :اوا پارسا؟ اين چه كاريه؟ پاشين خاله جون .بيخود ميگه .پاشين برين
بازي.
پنج دقيقه بعد دو تا پسربچه از تو ،سه تا دختربچه از بيرون داشتند دو طرف در
كشتي ميگرفتند .پريا فقط به خاطر دوستانش حاضر به همكاري شد .وال اصل ً دلش
نميخواست وارد اتاق پارسا بشود .بالخره ژاله خانم كه نگران بود انگشت يكي از بچه
ها لي در بماند ،آمد و در را بروي دخترها گشود .پريا با خيال راحت به مهمانخانه
برگشت .ولي هنوز ننشسته بود كه مادرش گفت :ده تو چرا برگشتي؟ پاشو پاشو برو
پيش بچه ها .بچه رو چه به صحبت بزرگترا؟ پاشو ديگه.
پريا توي هال حيران ميچرخيد .پريچهر خواهر پارسا كه سيني چاي را ناشيانه گرفته
بود ،جيغ زد :هي بچه از جلو رام برو كنار .برو تو اتاق پارسا.
نااميدانه كنار در اتاق پارسا ايستاد .بچه ها داشتند بازي فكري ميكردند .لعيا گفت:
پريا بياد با من.
بهزاد گفت :بازي چهار نفره است .تو خودتم زيادي هستي.
_ :نه خير من نخوديم .زيادي نيستم.
_ :خيلي خوب ديگه تو هم.
پارسا گفت :حال چرا دم در؟ شما ننرا كه بالخره مامانو راضي كردين .اين مامان منم
كه فقط از دخترا خوشش مياد اهههههه
بهزاد گفت :نفرت انگيزن.
مهرناز بازي فكري را بهم ريخت و .....خوب دوباره دعوا شد! در اين حيص و بيص پريا
چشمش به سري كامل كتابهاي تن تن و سري هاي مشابهش افتاد كه مرتب توي
كتابخانه چيده شده بودند .از شلوغي استفاده كرد .غرورش را زير پا گذاشت و به
طرف كتابخانه رفت .اما قبل از اينكه دستش به كتابها برسد ،پارسا بين او كتابخانه
سبز شد :به كتابام دست نزن.
پريا نگاهي پشت سرش انداخت .آب دهانش را به سختي قورت داد و گفت :نگاه كن
دارن بازي فكريتو از بين ميبرن .من فقط ميخوام كتاباتو بخونم.
_ :شما دخترا برين سيندرل بخونين .تن تن دخترونه نيست.
_ :سيندرل كه ماجرا نداره .من تن تن دوست دارم .ولي فقط سه تاشو دارم.
_ :خوب به من چه؟
پريچهر از دم در گفت :بچه ها بياين شام .بياين ديگه .شد دو دقيقه باهم دعوا نكنين؟
بچه ها با جيغ و داد از اتاق بيرون رفتند .پريا دستي توي موهايش كشيد .نگاهي
پشت سرش انداخت و گفت :ميشه چند تاشو قرض كنم؟ قول ميدم خرابشون نكنم.
هرچي باشه دخترا مرتب تر از پسران .اينو كه نميتوني بگي نه؟
_ :من از خيلي از شما ها مرتب ترم .كتابم بهت قرض نميدم .برو بيرون.
پريا نگاه حسرت باري به كتابخانه انداخت و از در بيرون رفت .تا آخر شب تو خودش
بود .با بشقاب شامش فقط بازي كرد و بالخره وقتي بابا دنبالشان آمد از جا برخاست.
پالتويش را پوشيد.
مامان اينا داشتند خداحافظي ميكردند .مثل هميشه هزار ساعت طولش ميدادند.
_ :خوب خيلي زحمت داديم ببخشيد.
_ :خواهش ميكنم كاري نكردم.
_ :معلومه كه كاري نكرده! بعد از صد سال لطف كرده دوره داده .ميخواست همينم
نده!
_ :ببينيم دفعه ي بعدي چند سال ديگه اس؟
_ :چند سال ديگه نداره .اين هفته نه ،هفته ديگه دوشنبه خونه ي ما.
_ :اه؟ پس ميايم.
_ :خوب بياين .اينجوري بايد دوره بدن .نه صد سال يه بار.
_ :بابا خوب تو بچه نداري و بيكاري.
_ :كي گفته بيكارم؟
_.......... :
همينجور داشتند بحث ميكردند .انگار نه انگار كه خداحافظيست .پريا بين فشار
جمعيت و پالتو كلفتش كنار ديوار داشت خفه ميشد .يه چيزي تو پهلويش خورد.
برگشت .پارسا پرسيد :اينو داري؟
پريا با ناباوري گفت :نه .من فقط تن تن در آمريكا ،كنگو ،با گنجهاي راكام دارم.
_:اوهوم .يادم ميمونه .بگير .رو تخم چشات نگهش ميداري .دوره بعدي اگه خوب
نگهش داشتي و سالم پسش آوردي يكي ديگه بهت ميدم.
پريا بي اختيار خنديد :قول ميدم.
پارسا پوزخندي زد و گفت :گرچه رو قول دخترا نميشه حساب كرد.......
***********
پريا روي مبل تو هال خانه سهيل خانم نشسته بود و تن تن را مثل جان شيرين به
سينه ميفشرد .بهزاد تقريباً ده بار رفت و برگشت و گفت :ببين پارسا به من قرض
نميده .بده يه نگاه روش بندازم تا مياد.
_ :زكي اگه بهت بدم كه ديگه به منم نميده.
_ :اصل ً چرا به تو داده به من نميده؟ ناسلمتي من رفيقشم نه تو.
_ :موضوع رفيق و رفيق بازي نيست .پارسا كتاباشو دوست داره.
با صداي زنگ در پريا براي بار هشتم سيخ شد و چشم به در دوخت .بهزاد هم با
بيحوصلگي لبهايش را بهم فشرد و از او فاصله گرفت .با ورود پريچهر ،پريا با
خوشحالي به طرفش رفت و پرسيد :پارسا اومده؟
_ :پارسا؟ من كه از كلس زبان اومدم .پارسام درس داشت .قرار نبود بياد .مامان هنوز
نيومده؟
پريا با نااميدي سر به زير انداخت .خواست سر جايش برگردد كه ديد دختر خاله ي
بهزاد جايش را اشغال كرده است .كنار ديوار چهار زانو نشست .تن تن را رو پايش باز
كرد و با احتياط ورق زد .بالي سرش آيفون زنگ زد .اما ديگر مهم نبود .تن تن را بست
و دوباره در آغوشش گرفت .زانوهايش را بال آورد و به بچه ها چشم دوخت .داشت
فكر ميكرد كه امانتي را به مادرش بسپرد و برگردد با بچه ها بازي كند كه دستي كتاب
را از آغوشش بيرون كشيد .از جا پريد و با عصبانيت فرياد زد :بهزاد......
پارسا با خنده گفت :هي يواش منم .كتاب مال خودمه .مگه نه؟
بهزاد جلو آمد و پرسيد :چي شده؟
پريا با شرمندگي سر به زير انداخت .پارسا داشت كتابش را بازرسي ميكرد كه خش
بهش نيفتاده باشد! چند لحظه بعد لبخند رضايت آميزي زد و از زير كتاب جلد ديگري
درآورد و به طرف پريا گرفت .بهزاد پوزخندي زد و گفت :جفتتون ديوونه اين.
پريا كتاب را به مادرش سپرد ،سهيل خانم يك فوتبال دستي براي پسرها آورد و چند
عروسك هم به دخترها داد .بهزاد وقتي ديد به گرد پاي پارسا نميرسد ،شروع به
جرزني و تقلب كرد .بعد هم مشغول كشتي گرفتن شدند .موهاي بور و بلند پارسا
خيس عرق شده بود .پريابه تنهايي مشغول بازي با فوتبال دستي شد .بهزاد اعلم
آتش بس كرد و رفت آب بخورد .پارسا جلو آمد و با پريا مشغول بازي شد .بازي پريا
خوب نبود .ولي مقصود بازي نبود! پارسا فقط ميخواست لج بهزاد را در بياورد! و تا آخر
شب عين يك رفيق حسابي پريا را به بازي گرفت .پريا ميفهميد كه منظور پارسا رفاقت
با او نيست ،تا به حال هم از پارسا خوشش نمي آمد ،اما حال .....تو دلش حس
ديگري داشت .حسي كه براي يك دختر نه ساله زيادي زود بود.......
***************
بر خلف انتظار پريا ،توجه پارسا به او ادامه پيدا كرد .به يكديگر فيلم و كارتون و كتاب
قرض ميدادند .تو دوره ها بيشتر همبازي بودند .حال بهزاد كمتر ميامد .اگر ميامد سه
تايي بازي ميكردند .به هر حال پارسا ديگر پريا را كنار نميگذاشت .چهار پنج سال به
همين منوال گذشت .دوره ي مادرها منحل شد .ولي دو خانواده گهگاه معاشرت
ميكردند .بزرگتر كه شدند ،پارسا هر چند روز يك بار در خانه شان سبز ميشد .با وجود
تعارف مامان وارد نميشد .فقط مبادله ي كتاب و فيلم بود .بعد ها برنامه ي كامپيوتر و
غيره .پارسا اينقدر رو بازي ميكرد كه اجازه ي رد شدن از خط قرمز نميداد .هميشه
جلوي چشم بزرگترها و هميشه بسيار مودب بود .و اين خود دليلي بود كه آن حس
نهفته در وجود پريا هرروز اوج بگيرد .شعله ور شود و وجودش را بسوزاند .گاهي فكر
ميكرد پارسا اصل ً دوستش ندارد .گاهي فكر ميكرد پارسا اصل ً رمانتيك نيست كه
معني عشق را درك كند .او فقط يك دوست خوب است .فقط يك دوست خوب......
پارسا نمونه ي كامل يك بچه مثبت بود .درسخوان مودب و سربزير .پسر بچه ها از
دستش شاكي بودند .چون پدر و مادرها مرتب او را تو سر بچه ها ميكوبيدند .و البته
اين پسرك موبور نكته سنج شيطان هم بود! فقط ظاهرش اينقدر حق به جانب و گول
زننده بود كه هيچ كس باور نميكرد كه توي مدرسه استاد شيطنت باشد .حتي خود
اولياي مدرسه!
****************
پارسا روي مبل لميده بود و پاهايش را روي ميز دراز كرده بود .داشت با دوربين جديدي
كه پدرش خريده بود ور ميرفت .پريا سيني چايي را جلويش گرفت :چايي ميخوري؟
_ :استكان نه.ليواني مگي ......اين انگشتونه ها به كجا ميرسه؟
_ :باشه ميارم.
_ :باعث زحمت.
پريا در حاليكه به طرف آشپزخانه ميرفت به برادر كوچكش پيروز گفت :مشقاتو
نوشتي؟ برو بنويس .زود باش ببين پارسا هميشه مشقاشو سر موقع مينويسه،
گوش به حرف بزرگتراشم ميكنه كه همه دوسش دارن .زود باش برو.
با ليوان چاي برگشت .نزديك پارسا نشست و پرسيد :بهزاد اون سي دي رو بهت داد؟
فكر نميكردم اين هفته ببينمت .خونه خاله پروانه بوديم دادم بهزاد بهت بده.
_ :من يه هفته است كه مدرسه نرفتم.
_ :يك هفته؟ براي چي؟
_ :پيش مياد.
_ :يعني چي پيش مياد؟ مامانت خبر داره؟
_ :با اين دادي كه تو زدي احتمال ً خبر شد .يواش بابا چه خبره؟
_ :آخه واسه چي نرفتي؟
_ :اخراج شدم.
_ :چي؟؟؟ شوخي ميكني.
_ :نه .آره شوخي ميكنم .اون پارسال بود.
_ :چرنده....
_ :نه نيست .منو نكوب تو سر بچه عذاب وجدان ميگيرم .خدا نكنه مثل من بشه.
_ :يعني چي؟ تو نميدوني واسه همه بچه هاي فاميل و آشناها نمونه اي؟ همه از
خداشونه بچه ها شون مثل تو باشن.
_ :آب زير كاه!
_ :اخراج كه نشدي؟!
_ :چرا شدم .اينا رو دارم به تو لو ميدم .به هر حال خر نيستم وجهه مو پيش بزرگترا
خراب كنم .ولي تو ديگه داري زيادي تحويلم ميگيري.
_ :اين حرفا چيه؟
_ :پارسال وقتي تو ساعت مدرسه تمام كلس رو بردم سينما اخراج شدم .نامردا
همه انداختن گردن من .قبلشم سه تا تعهد نامه داشتم كه ديگه از مدرسه نگريزم.
حال از صد و بيست باري كه من رفته بودم سه بار مچمو گرفته بودن .اون روزم پرونده
مو دادن زير بغلم.
_ :خوب بعدش چي؟
_ :من كه خوش و خوشحال اومدم بيرون رفتم پي يللي تللي .ولي مدير زنگ زد به
بابا گفت .بابا هم گوشمو كشيد برد و مجبورم كرد عذرخواهي كنم .اونم به خاطر
اينكه درسم خوبه قبول كرد و دوباره رفتيم سر كلس.
_ :پس چه جوري درست خوبه؟
_ :خوب تو كه ميدوني من خوره ي كتابم .حافظمم شكر خدا بد نيست .تقلبم كه
امري حياتيه!
خنده اي كرد و مشغول نوشيدن چاي شد .پريا با كنجكاوي پرسيد :الن چي؟ گفتي
يه هفته مدرسه نرفتي؟
_ :پريا! بابا تو كه همه پته هاي ما رو داري ميريزي رو آب! خوب نرفتم ديگه .پيش مياد.
_ :يعني همينجوري دلت نخواست بري؟
_ :دلم كه نميخواست .تازه اگه برم كتكه رو خوردم .منم كه ميبيني زياد هيكلي
نيستم.
_ :كسي تهديدت كرده؟
_ :بايد همه شو بگم؟ به تو چه؟
پريا با آشفتگي رو گرداند .پارسا چند لحظه نگاهش كرد و بالخره گفت :خيلي خوب
قهر نكن .تو كه خيلي وقته ما رو خر كردي .اينم روش .چي رو ميخواي بدوني؟ كه
دوست دختر همكلسي قلدرمو قر زدم؟ اونم تهديد كرده اگه تو مدرسه پيدام بشه
تيكه بزرگم گوشمه.
_ :تو دوست دختر داري؟
_ :به اندازه ي موهاي سرم .راحت شدي؟ حال برو بكنش تو بوق كه پارساي افسانه
اي از چشم همه بيفته.
_ :تو ....تو فقط شونزده سالته.
_ :خوب كه چي؟
_ :عاشقش شدي؟
_ :مگه ديوونه ام؟ عاشق كي؟
پريا با صدايي كه انگار از ته چاه بيرون مي آمد گفت :دوست دختر اون يارو.
پارسا خنده اش گرفت :نه بابا ....عشق كيلويي چند؟ قضيه سر بسر گذاشتن و قر
زنيه .حال نميخواد رگ گردن واسه من كلفت كني كه تقصير اون دخترا طفلكيا چيه.
من هيچ وقت خودم سراغ كسي نميرم .وقتي كسي طرفم مياد خودش اهلشه.
پريا سر به زير انداخت .احساس ميكرد پارسا از روي ابرها پرتش كرده پايين! چند
لحظه مكث كرد .پارسا ناگهان با دوربين برگشت و گفت :ماكرو شو پيدا كردم .ميخوام
از چشمات عكس بگيرم.
پريا از جا برخاست .با دستپاچگي سري تكان داد و گفت :نه نميخوام ازم عكس
بگيري.
_ :صبر كن .من به اون بديام كه فكر ميكني نيستم.
_ :من كه چيزي نگفتم .فقط نميخوام ازم عكس بگيري .مامانم كارم داره .بايد برم.
پريا تا رفتن مهمانها خودش را توي آشپزخانه حبس كرد .جا خورده بود .قهرمان
مهربانش چنين آشوبگري بود؟ درك اين مطلب كه اين كارها براي يك پسر نوجوان
كامل ً بديهيست ،براي پرياي سيزده ساله كه در دوران بلوغ و تحول بود واقعاً مشكل
بود .از همان شب كنارش گذاشت .چنان كه حتي براي مامان و بابا هم عجيب بود.
ولي چيزي نبود كه بخواهند پيگيرش باشند يا مخالفتي داشته باشند .دوباره ازش
متنفر شده بود .ياد بچگيها كرده بود .ياد وحشتي كه ناگهان جلوي بچه ها او را
ببوسد .حال ميترسيد ازش عكس بگيرد.
بعد از آن خيلي كم او را ديد.
****************
هفت سال گذشت .پريا ديگر آن دختر بچه ي احساساتي نبود .روابطشان هم اينقدر
كم شده بود كه مجبور نبود خودش را از ديد پارسا مخفي كند .حال واقع بين تر بود.
بزرگ شده بود .به قول مامان بزرگ واسه خودش خانمي شده بود .دو سه تا
خواستگار رد كرده بود و داشت ليسانس زبان ميگرفت .امتحانات تازه تمام شده بود.
خيلي خسته بود .درست وقتي كه به كلي از مسافرت رفتن و رفع خستگي نااميد
شد ،ژاله خانم زنگ زد .مي گفت شمال ويل خريده اند .دو سه روز است كه آنجا
هستند .چون احساس تنهايي كردند خواهش كرد كه خانواده ي پريا دعوتش را
بپذيرند و چند روزي مهمانشان باشند .براي پريا خيلي عجيب بود .چون مدتها بود كه
رفت و آمد آنچناني نداشتند .حال يك دفعه چند روز؟ ولي به نظر مامان ژاله دوست
قديميش بود و خوب ....دعوت غير طبيعيي نبود .لعيا و پيروز ذوق زده وسايلشان را
مي بستند .مامان به پريا كه هنوز مبهوت بود ،گفت :ببين نميخوام واسه من ناز كني
و نميام و اين اداها .ژاله يه لطفي كرده بايد قبول كنيم .خوش ندارم برم اونجا بگم پريا
دوست نداشت بياد .ميفهمي؟
_ :آره .چشم .ميام .من كه چيزي نگفتم .فقط گفتم عجيبه.....
مامان مشغول تر از آن بود كه جوابش را بدهد .همه به سرعت وسايل پيچيدند .مامان
صد تا تلفن به ژاله خانم زد كه چي بياورند و چه نياورند .بالخره راه افتادند .تمام راه
لعيا و پيروز مشغول مشاعره و مسخره بازي بودند .بالخره موفق شدند بابا مامان و
پريا را هم با خود همراه كنند .به طوري كه طول راه با وجود مه و سرعت كم اصلً
كسل كننده نشد .آدرس يك جايي نزديك فريدون كنار بود .اواخر راه متوجه ي يك ماتيز
قرمز كنار جاده و راننده اش شدند .پريا اولين نفر بود كه پارسا شناخت .عجيب بود كه
اصل ً عوض نشده بود! با آن موهاي بور و خيس كه توي صورتش ريخته بود داشت
دست تكان ميداد .بابا ترمز كرد و شيشه را پايين كشيد .پارسا با لبخندي به پهناي
صورت به همگي سلم كرد .بابا گفت :چرا اينجا وايسادي؟ خيس خيس شدي!
_ :جداً خيس شدم؟ آره مثل اينكه يه كم خيس شدم! راستش اين راه ما هم چپ
راهه هم خاكي يعني الن ديگه گلي .لطف كنين دنبال من بياين.
_ :بسيار خوب .اميدوارم تو گل گير نكنيم.
_ :اميدوارم بفرمايين.
به هر ترتيب بالخره رسيدند .آخر شب بود و همه خسته .بلفاصله وسايل و
رختخوابها را پهن كردند و آماده ي استراحت شدند .پريا دراز كشيد .اما هرچه كرد
خوابش نبرد .جاي جديد ،دلهره و هزار فكر و خيال .بالخره برخاست .بيرون آمد .پارسا
تو قاب پنجره نشسته بود و با موبايلش بازي ميكرد .با ديدن او از جا برخاست و آرام
پرسيد :ميتونم كمكت كنم؟
_ :نه ممنون.
ترموس آب روي ميز بود .ليواني ريخت و آرام نوشيد .قرار نداشت .نميتوانست به اتاق
برگردد و دراز بكشد .پارسا آرام نزديك شد و پرسيد :هنوز از دست من دلخوري؟
سري به نفي تكان داد .برادرش پيروز كه الن پانزده ساله بود ،نه تنها از مدرسه فرار
ميكرد ،بلكه درسشم خوب نبود! و خوب پريا فكر نميكرد كه پيروز ذاتاً پسر بديست .از
آن خاطره فقط رد يك رنجيدگي ته دلش مانده بود.
پارسا دستي توي موهايش كشيد .با همان صداي آرام گفت :نميدونم چرا؟ فقط دلم
ميخواست يه كم واست كلس بذارم .ولي تو بد رنجيدي .خيلي فكر كردم ولي
نميدونستم چطور بايد اصلحش كنم.
_ :مهم نيست .گذشته.
نگاهش نميكرد .هر دو از نگاه كردن بهم ميگريختند .انگار گره زدن اين ريسمان پاره
شده مشكل بود .پريا ليوان به دست لبه ي مبل نشست .پارسا روي مبل كناري
نشست و در سكوت به ميز چشم دوخت .چند دقيقه گذشت .هيچ كدام اصراري به
شكستن سكوت نداشتند .با صداي زنگ موبايل ،پارسا به سرعت از جا برخاست و به
دورترين نقطه ي اتاق رفت و با آرامترين صدايي كه ميتوانست مشغول صحبت شد.
پريا چند لحظه اي نگاهش كرد .يعني كي بود اين وقت شب؟ يه دختر؟ خوشگله؟
بلونده يا سبزه؟
ناگهان تكاني خورد .چه فرقي ميكرد كي باشد؟ پارسا كه به او تعهدي نداده بود.
بگذار خوش باشد .اين پارسا همان بچه ي ديروزيست .تغييري نكرده كه نگرانش
باشد .آن كه تغيير كرده بود پريا بود كه احساس ميكرد خيلي از آن روزها دور شده
است .لبخندي زد .بار بزرگي از دوشش برداشته شده بود .ديگر اما و چرايي نبود .پريا
ميخواست خوش باشد و استراحت كند .پارسا هنوز داشت با تلفن حرف ميزد .پريا از
جا برخاست و رفت تا بخوابد.
****************
صبح روز بعد وقتي پريا بيدار شد،مدتي طول كشيد تا به خاطر بياورد كجاست .خانه
ساكت بود و به نظر ميرسيد كسي نباشد .از جا برخاست .نگاهي دور اتاق انداخت.
ظاهراً فقط او خواب مانده بود .دست و رويي صفا داد و وارد پذيرايي شد .در ورودي باز
شد و پارسا وارد شد.
پريا با لحن شادي گفت :صبح به خير پارسا!
پارسا تكاني خورد و بعد با حالت شاگردي كه معلمش را توجيه ميكند گفت :اه ممم
صبح به خير .....تو از من دلخور نيستي؟ باور كن ديشب با يه دختر حرف نميزدم.
حاضرم قسم بخورم.
_ :واسه چي قسم بخوري؟ چه ربطي به من داره كه با كي حرف ميزدي؟
_ :فكر كردم قهر كردي رفتي تو اتاق.
_ :نه .بابا ساعت دوونيم صبح بود ،خوابم ميومد .بقيه كجان؟
_ :هان؟ هان! مامان اينا رفتن چهارشنبه بازار .باباها بيليارد و پيروز و لعيا كنار دريا.
_ :اه چه خوب .از كدوم طرف ميتونم برم كنار دريا؟
_ :اگه ناراحت نميشي باهم بريم.
_ :چي شده پارسا؟ چرا ناراحت بشم؟
پارسا ناباورانه لبخندي زد ولي چيزي نگفت.
پريا يك بسته بيسكوييت شور برداشت و راه افتادند .چند دقيقه در سكوت رفتند .تا
اينكه پارسا شروع به صحبت كرد :دارم ميرم سربازي.
_ :اه كجا؟
_ :نميدونم .آموزشيم مهرانه ،يه شهر مرزي غربي .ميگن جاي سرديه.
_ :پالتو تو ببر!
_ :هيچ تجسمي ازش ندارم.
_ :ببينم تو ترسيدي؟
_ :نه .ولي اصل ً دلم نميخواد برم .كي ميدونه چي پيش مياد؟
_ :يعني چي؟ خوب همه ميرن سربازي.
_ :بعضيام به هر دري ميزنن تا معاف بشن.
_ :خوب تو هم بزن!
_ :فكر ميكني نزدم؟
_ :من چه ميدونم .حال آموزشي كه فقط سه ماهه .خدا رو چه ديدي ،شايد سربازيت
تهران بود .مثل ً بشي پليس چهارراه!
خودش به شوخيش خنديد ،ولي پارسا به تلخي گفت :فكرشو بكن ،چه شغل گندي!
_ :خودتو آماده كن .ممكنه پيش بياد!
_ :ممكنه پيش بياد ...ممكنه روز دوم برم زير ماشين .ممكنه تو مراسم ختمم شركت
كني .ممكنه...
_ :اين حرفا چيه پارسا ؟ داري ميري سربازي نه سفر قندهار .اين چرنديات چيه؟
_ :دارم ميرم مهران .طرفاي بيستون .به نظرت بيستون كندن مشكلتره يا سربازي؟
_ :به نظرم تو حالت اصل ً خوب نيست.
_ :من نميخوام برم.
_ :من چيكار ميتونم واست بكنم؟
_ :هيچي بابا ....نگاه كن بچه ها اونجان....
***************
پريا به خودش قول داده بود خوش بگذراند .با ديدن بچه ها صدا زد :پيروز .....لعيا.....
بياين واليبال .پيروز و لعيا يك تيم ،پريا و پارسا هم يك تيم .چند ساعت بازي كردند.
بعد از يك پسرك ماهيگير ماهي تازه خريدند .آتش درست كردند و ماهي ها را كباب
كردند .زياد خوب نشد ولي خوش گذشت!
بعد از نهار دور هم نشسته بودند .پارسا دوباره براي سربازي اش ماتم گرفته بود .پريا
كه حوصله ي ناز خريدن نداشت ،با پيروز به دنبال كرايه ي قايق رفت .بالخره قايق
پيدا كردند و پارسا و لعيا را صدا زدند و باهم رفتند .غروب به ساحل برگشتند و براي
شام به يك رستوران ساحلي رفتند......
پنج شنبه هم گردش توي جنگل و خريد صنايع دستي و غيره......
جمعه از صبح باران ميباريد .خانه بودند .فيلم و ورق بازي و دومينو و ......تا عصر
جمعه ....عصر مشغول بستن وسايل شدند.
پريا جلوي صندوق عقب ايستاده بود و سعي ميكرد وسايلي كه بقيه مياوردند را
مرتب كند .پارسا سبد خوراكي را به او داد و كنارش ايستاد.
_ :باز چي شده پارسا؟
_ :هيچي .ممنون كه اومدي .خيلي بهم خوش گذشت.
_ :خواهش مي كنم .به منم خوش گذشت .كي بايد بري؟
_ :نمي دونم .حال قراره بابا فردا بازم بياد با سرهنگ صحبت كنه .ببينه نميشه همين
تهران بمونم؟ اگه نشه دوشنبه بايد برم .واسم دعا كن.
_ :باشه .هر جور تو بخواي .ولي اگه من يه پسر بودم واسم جالب بود چند ماهي از
خونه دور بشم.
_ :اگه عاشق بودي چي؟
پريا جا خورد .چند لحظه مكث كرد .پارسا پرسيد :منتظرم ميموني پريا؟
پريا نفس عميقي كشيد .تو دلش پرسيد :آمدي اي جان به قربانت ولي حال چرا؟
ديگر هيچ عشق و هيجاني نسبت به پارسا احساس نمي كرد .بدش نمي آمد ولي...
پارسا هم دل شكسته تر از آن به نظر ميرسيد كه تحمل يك "نه" قاطع را داشته
باشد .پس پريا به شوخي زد و با خنده گفت :اگه عاشق نشم.
بعد هم يك قدم دور شد و ساكي از دست پيروز گرفت .در حاليكه ساك را توي ماشين
جا ميداد ،صدا زد :مامان بازم چيزي هست؟
پارسا سري تكان داد و زير لب گفت :اگه عاشق نشي.....
او اين جواب را به نشانه ي مثبت گرفت و پريا هم به خاطر جواب منفي وجدانش را
ناراحت نكرد.
***************
ده روز بعد پريا وقتي وارد خانه شد ،ژاله خانم آنجا بود .سلم و عليك و احوال
پرسي .....بالخره هم لباس عوض كرد و آمد پيش مامان و ژاله خانم نشست.
مامان از ژاله خانم پرسيد :خوب نگفتي ...مگه قرار نبود بره مهران؟ چي شد كه رفت
زابل؟
ژاله خانم با بغض گفت :خود زابل هم كه نيست! وسط بر بيابونه بچه ام .چه ميدونم
چي شد .باباش رفته با سرهنگه حرف بزنه .آخه اين ميگفت مهران نميرم .لب مرز
معلوم نيست چه بليي سرم بياد .آخ بميرم واسه بچه ام .نميدونم باباش چي گفت،
خودش چي گفت ،اين سرهنگ از خدا بيخبر رو لج افتاد گفت :با مرز غربي مشكل
داري؟ برو مرز شرقي .اي اي اي فرستادش تو دل قاچاقچيا ....يه هفته است آب
خوش از گلوم پايين نرفته .تلفن درست حسابيم ندارن كه لمصبا .يكي دو بار بيشتر
صداشو نشنيدم .ميگم كي مياي مرخصي ميگه اصل ً معلوم نيست بتونم بيام .دعا
كنين سه ماه ديگه بتونم برگردم .اي اي اي خداااااا ....ببخش خواهر حال تو رم گرفتم.
اگه بدوني چقدر دلم گرفته .يه دونه پسرم.....
مامان در حاليكه نوازشش ميكرد ،دلجويانه گفت :بگو هرچي دل تنگت ميخواد بگو.
پس دوستي به چه درد ميخوره .واسه همين روزاست ديگه .پريا مادر يه شربت
درست كن.
پريا تا آن لحظه گوشه ي اتاق نشسته بود و زانوي غم به بغل گرفته بود .عذاب وجدان
رهايش نميكرد .كاش حداقل پارسا را مسخره نميكرد .اگر بليي سرش ميامد .اگر...
لبهايش را بهم فشرد آهي كشيد و برخاست .نگاهي به قيافه ي افسرده ي ژاله
خانم انداخت كه دل سنگ را آب ميكرد .سر يك هفته چقدر پير شده بود .ژاله خانم
شربت را برداشت و گفت:دستت درد نكنه عزيزم.
بعد ادامه داد :ميخوام نذر كنم اگه سالم برگرده واسش شله زرد بپزم خيرات كنم.
پريا براي اينكه جو را عوض كند و البته بدون هيچ دليل و تفكر قابل توجيهي پرسيد:
شله زرد؟ نميشه يه چيز خوشمزه باشه؟ چرا هيشكي موس شكلت نذر نميكنه؟
شوخي به جايي بود .ژاله خانم خنده اش گرفت و سر بلند كرد.
_ :به نظرت بريم در خونه مردم يه كاسه موس شكلت بديم بگيم نذره؟
_ :من باشم كه خوشحال ميشم .بي زحمت در خونه ما شله زرد نيارين كه ما هيچ
كدوممون دوست نداريم.
مامان كه معلوم بود از فضولي پريا خوشش نيامده است ،گفت :حال كسي هم
نخواست واسه تو بياره.
_ :من فقط پيشنهاد دادم .اصل ً چرا شله زرد؟ مهموني بدين .هان؟ خودشم خوشحال
ميشه .دوستاشو دعوت كنين .يا يه مهموني خونوادگي .منم واسه دسر موس
شكلت ميپزم.
مامان باز با دلخوري گفت :بگو پريا چرا تعارف ميكني .بگو ما رو هم دعوت كنين ديگه.
از اون فسنجون اعلتونم واسم بپزين .ولي بي زحمت باقلپلو نپزين دوست ندارم.
هان بگو تو كه تعارف نداري.
پريا نگاهي به قيافه ي خشن و عصباني مادرش انداخت .دنبال راه فراري ميگشت كه
تلفن دوستش نجاتش داد .او هم به اتاقش گريخت و چند دقيقه بعد هم براي ديدن
دوستش از خانه خارج شد.
***************
سه ماه دوره ي آموزشي پارسا بالخره تمام شد و او به سلمت برگشت .چند روز
بعد از بازگشت پارسا ژاله خانم با مادر پريا تماس گرفت و كلي صحبت كردند .پريا
توي اتاقش پشت كامپيوتر نشسته بود كه مامان وارد شد.
_ :ژاله زنگ زد.
_ :اه خوب چي ميگفت؟ پارسا برگشته؟
_ :آره برگشته .پس فردا مهموني داده.
پريا كه به كلي ماجراي موس شكلت را فراموش كرده بود ،با تعجب پرسيد :خوب چرا
ناراحتين؟ بايد كادو ببريم؟
_ :يعني تو ميخواي بگي نميدوني من از چي ناراحتم؟
_ :نه ....خوب ....ميتونيم يه دسته گل ببريم .يا يه تي شرت واسه پارسا .اين كه
ناراحتي نداره.
_ :يادت نمياد پيشنهاد اين مهموني رو تو دادي؟
_ :اوه اوه اوه الن يادم اومد .خوب كه چي؟
_ :اينم يادت مياد كه گفتي واستون موس شكلت ميپزم؟
_ :آره .چون روز قبلش با لعيا پخته بوديم گفتم.
_ :تعارف اومد نيومد داره .پاشو لباس بپوش برو خونه ژاله ،واسه پنجاه نفر موس
شكلت درست كن.
_ :پنجاه نفر؟! من فقط همون يه دفعه درست كردم .تازه با لعيا بوديم.
_ :ولي لعيا همچو قولي نداده .منم اسمشو نبردم .آبرو واسه من نميذاري دختر پاشو
_ :آخه يعني چي مامان؟ خوب ميگفتي نميتونم بيام.
_ :نگفتم تا يادت باشه رو حرفت يه كم فكر كني .كاري كه نميتوني بكني نگو
ميكنم.زود باش ديگه اون كامپيوترو خاموش كن.
_ :ولي مامان من خرابش ميكنم.
_ :به من ربطي نداره.
پريا گيج و پريشان برخاست .او كه يادش نمي آمد ديروز چي خورده است ،به ياد
آوردن طريقه ي پخت يك دسر مشكل برايش محال بود .نسخه ي دسر را نوشت.
لباس پوشيد و از زير نگاه هاي سنگين مامان از خانه خارج شد.
تمام راه داشت به دستور پخت نگاه ميكرد و سعي ميكرد فكر بكند كه بهترين راه
چيست .و هر بار به اين نتيجه ميرسيد كه كاغذ را به ژاله خانم بدهد و عذرخواهي
كند .اما اين كار را هم نمي خواست بكند.
وقتي رسيد حسابي كلفه شده بود .نگاهي به ساختمان انداخت .لبهايش را به هم
فشرد و زنگ زد .پريچهر جواب داد و باز كرد.
دو طبقه را بال رفت و قبل از اين كه در بزند ،در آپارتمان باز شد.
****************
پريا اول فكر كرد طبقه را اشتباهي آمده است .يك قدم عقب رفت و گفت :ببخشيد....
_ :سلم .چرا؟! بيا تو.
_ :س سلم .پارسا تويي؟
_ :يعني اينقدر عوض شدم؟
_ :اگه ميگفتي پارسا همسايمونه بيشتر باورم ميشد.
پارسا خنديد و گفت :حال بيا تو .خونه كه عوض نشده .ببين درست اومدي.
پريا مردد وارد شد .برگشت دوباره نگاهي به پارسا انداخت و سعي كرد او را با
پارسايي كه مي شناخت تطبيق بدهد .موهاي بورش كه تا روي گونه هاي سفيدش
مي رسيد حال تراشيده بود .گونه هايش فرو رفته و پوستش مثل چرم كشيده شده
بود .بيني قلمي و ظريفش شكسته و قوز پيدا كرده بود.آفتاب سوخته و عضلني شده
بود .و خلصه اثري از آن پسر بچه تپل نبود.
پارسا چند لحظه صبورانه نگاهش كرد و لبخندش را فرو خورد .بالخره تبسمي كرد و
گفت :پريا تو منو نشناسي ديگه خيليه!
_ :حتماً خيلي بهت سخت گذشته...
_ :خيييلي .ولي گذشته .فراموش كردنش با ديدن اين قيافه ي بهم ريخته سخته.
ولي ....نميدونم .خودم ناراضي نيستم .اون وقتا به نظرم قيافم خيلي دخترونه بود.
هرچند هر دفعه تو آينه ميگم يه قيافه ي مردونه ولي به چه قيمتي؟
_ :به چه قيمتي؟
_ :بگذر از اين! تو چطوري؟
_ :به به پريا جون سلم عزيزم حالت خوبه؟ ببخش ما دستمون بنده نيومدم جلو.
_:اوا نه ژاله خانم من بايد ميومدم سلم ميكردم .راستش....
_ :راستش محو جمال من شده بود! بشين پريا .جريان اين موس شكلت چيه؟
_ :باعث زحمت پريا جون .گفتم به مامانت تعارف اومد نيومد داره .من كه از اين هنرا
ندارم .گفتم خودت بياي.
_ :گفتم بشين پريا .حال مهموني ما بدون موس شكلت برگزار نميشه؟
_ :نيگا كن چه طرفداري ميكنه .حال من ميگم يه تنه ميخوام از پنجاه نفر پذيرايي كنم
هيچي نميگه ها!
_ :واسه اينكه فايده نداره .شما سر تو بگيرم با پات مهموني ميدي پاتو بگيرم با
سرت! ولي پريا تقصيري نداره .يه چي گفته شمام به خود گرفتي.
_ :اي بابا! خيلي خوب .من كه فرصت ندارم وايسم با تو كل كل كنم .برم پيش پريچهر
طفلك اونم گرفتار تو شده كنار اجاق گير كرده.
پارسا خنديد و گفت :گرفتار من؟!
ژاله خانم به آشپزخانه برگشت و پارسا و پريا توي هال نشستند.
_ :از بيخ گوشت گذشت! خوب چطوري؟ چه خبر؟
_ :خوبم .خبري نيست.
_ :چرا اينحوري نيگا مي كني؟ قيافم نااميد كننده است؟
_ :نهههههه! اتفاق ًا منم فكر ميكنم اينجوري مردونه تره .اونجوري اونجوري خيلي
خوشگل بودي ولي....
نگاهي به اطراف انداخت .دنبال راه گريزي ميگشت .پارسا خيلي غريبه شده بود.
_ :بسيار خوب .بگذريم .تو چكار ميكني؟ درست تموم شد؟
_ :نه .دانشگاه نميرم كه تموم بشه .طول هفته اگه افتخار بدم دو سه تا كلس
شركت كنم.
_ :اگه؟!
پيدا كرد! چشمانش ...چشمانش همان برق شيطنت هميشگي را داشت .همان نگاه
دوست داشتني .پريا راست نشست و با خنده گفت :مي دوني فقط چشمات عوض
نشده.
_ :مي دونم!
_ :چه قدر لغر شدي؟
_ :سيزده چهارده كيلو.
_ :سه ماه سيزده چهارده كيلو .خيليه .يه آگهي لغري بديم هركي ميخواد سريع وزن
كم كنه بره از مرزامون حفاظت كنه.
_ :حفاظت؟ از ترس اشرار شب و روز نخوابه .كدوم حفاظت؟ تو هم دلت خوشه .مگه
يكي و دو تا سه تا سرباز به اين جماعت مي رسه؟
_ :وحشتناكه .براي بقيه اش چي؟ تونستي معافي بگيري؟
_ :نه حدس بزن چيكاره شدم.
_ :چه ميدونم .فقط اميدوارم دوباره نفرستنت مرز.
_ :نه تو همين تهران خودمونم .پليس سر چهارراه!!!
_ :شوخي مي كني.
_ :به جان خودم!
_ :اي سقّ سياه! حال دردم نميگرفت بگم الهي معاف شي!
_ :اون موقع كه دلت مي خواست اين بچه بره سربازي آدم شه.
_ :يه جوري ميگي انگار صد سال گذشته.
_ :واسه من بيشتر از صد سال گذشت .هرروز به خودم مي گفتم اين آرزوي پريا بود
كه من اينقدر بچه ننه نباشم .ولي وقتي برگشتم فكر كردم از بچگي و جووني رد
كردم حال ديگه پير شدم واست.
پريا خجالت زده لب به دندان گزيد .زير لب گفت :اين حرفا چيه؟
بعد از جا برخاست و به آشپزخانه فرار كرد.
****************
***************
صبح روز بعد پريا خيلي در مقابل وسوسه ي رفتن به خانه ي ژاله خانم مبارزه كرد.
درست نبود كه در مقابل خواستگاري بي سروته پارسا چراغ سبز نشان بدهد .پس
مثل يك دانش آموز نمونه! سرش را انداخت پايين رفت دانشگاه.
تا ظهر كلس داشت .با بچه ها توي بوفه نهار خورد .باز جلوي خودش را گرفت و
برنگشت .سري به كتابخانه زد و سعي كرد تا عصر درس بخواند.
بالخره نزديك غروب خانه بود .دوش گرفت ،لباس پوشيد ،وقتي كه بابا توي ماشين
داشت بوق ميزد و صداي همه درآمده بود ،بالخره با تظاهر به خونسردي سوار شد و
در را بست .وقتي رسيدند نيمي از مهمانها آمده بودند .پارسا جلو آمد .با همه دست
داد .پريا عمد ًا پشت در معطل كرد .پارسا چند لحظه با بي قراري صبر كرد .بالخره در
را باز كرد و گفت :سلم فكر كردم نيومدي.
_ :سلم .واسه چي نيام؟
پارسا با لحن بغض آلود بچه اي كه اسباب بازي اش را به زور از دست رقيب درآورده
باشد گفت :به هزار و يك بهانه اي كه ممكن بود بياري.
پريا غرق لذت از توجهات رنگارنگ پارسا جواب داد :ميبيني كه اومدم.
_ :ممنون.
پريا نگاهي كرد ،بعد انگار كه چيزي را دوباره كشف كرده باشد ،گفت :پارسا برق
چشمات نه از سه ماه پيش از هشت سالگيت هيچ فرقي نكرده!
_ :آره .ولي خودم شدم مثل اين اروپايي هايي كه براي ماجراجويي ميرن افريقا!
_ :شكار شير!
_ :جستجوي الماس!
_ :حال پيدا كردي؟
_ :آره .خوبشو .ولي اينجا پيدا كردم نه تو كوير.
پريا لبخندي زد و جوابي نداد .پارسا نگاه معني داري به او انداخت و براي پذيرايي از
مهمانها رفت.
بعد از صرف شام ،پريچهر دسر آورد .موس شكلت عالي شده بود .ژاله خانم هم به
همه مي گفت هنر پرياست .پريا خجالت زده دنبال راه فراري مي گشت .حتي يك
لقمه از گلويش پايين نميرفت .پارسا كه داشت با اشتها ميخورد ،پرسيد :چي شده
چرا نميخوري؟
_ :اممم هيچي .ميلم نمي رسه .راستي كتاباي تن تنت هنوز تو كتابخونست؟
_ :نه زير تختم .چي شده ياد بچگي كردي؟
_ :همينجوري .يه دفعه دلم تنگ شد.
_ :برو بردار .ولي يكي! اگه خرابش نكردي....
پريا خنديد .پارسا گفت :نه بابا هر چي خواستي بردار.
پريا آرام وارد شد .چراغ را روشن كرد و نگاهي دور اتاق انداخت .هفت سال بود كه پا
توي اين اتاق نگذاشته بود .اتاقي كه كلي ازش خاطره داشت .نگاهي به اطراف
انداخت .مثل هميشه مرتب و منظم بود .توي كتابخانه جاي تن تن را كتابهاي كلفت
تخصصي گرفته بود .رو تختي و پرده هايي كه عكس ماشين داشت ،حال سبز ساده
بود .غير از اين تغيير عمده اي نكرده بود .هنوز هم ميتوانست صداي رگه دار پارسا كه
تازه داشت بم ميشد را توي اتاق بشنود .صداي خنده هاي ريز خودش ،كاغذ هايي
كه قيچي ميشد ،تق تق فوتبال دستي ،بازي هاي كامپيوتر ....سوپا پلكس ،تانك
وارس .....آهي كشيد .دلش مي خواست گريه كند .چرا؟ خودش هم نمي دانست.
لب تخت نشست و سرش را بين دستهايش گرفت.
_ :پريا؟ پريا حالت خوبه؟
سر بلند كرد .چشمانش اشك آلود بود.
_ :آره خوبم .چيزيم نيست.
_ :اگه چيزي نيست واسه چي گريه مي كني؟
كنارش نشست و با چشماني پر از سؤال به او چشم دوخت .پريا اشكهايش به
سرعت پاك كرد ،سري تكان داد و گفت :هيچي باور كن هيچي.
_ :از من دلخوري؟
_ :اين چه حرفيه پارسا؟ چه دلخوري؟ چيزي نيست برو به مهمونات برس.
_ :تا نگي چي شده نميرم.
_ :هيچي ....رو كامپيوترت هنوز تانك وارس داري؟
_ :نه .حرف رو عوض نكن.
_ :نمي كنم .دلم واسه بچگيم تنگ شده .نميدونم چرا يه دفعه گريه ام گرفت .اينا رو
كه ديدم ...اين كتابخونه ،اين فرش ،اين ميز ،قاب عكس .....همينجوري گريه ام گرفت.
_ :تو گريه نكن .از زير سنگم باشه واست تانك وارس پيدا ميكنم.
بعد در حاليكه از اتاق خارج ميشد ،با خنده گفت :اون تانك استوپيدم ميدم تو باهاش
بازي كني!
پريا با بغض نگاهش كرد و گفت :خيلي بدجنسي.
پارسا برگشت .با ابروهاي بال رفته گفت :من بدجنسم دختره ي زرزرو؟!
پريا با ناباوري گفت :پارسا؟!
پارسا دستهاي او را گرفت و ضربدري جلويش نگه داشت و گفت :حال يه جيغ بنفش
بكش تا جفت لپاتو ببوسم.
پريا خنديد :ولم كن پارسا .بذار برم.
بعد با يك حركت دستهايش را آزاد كرد و از اتاق بيرون رفت .پارسا آه بلندي كشيد و
پشت سرش آمد.
مامان صدا زد :بيا پريا داريم ميريم.
راهرو كوچك ژاله خانم مثل هميشه موقع رفتن مهمانها پر شده بود .اين بار آقايان روي
دست خانمها زده بودند و يك دفعه ياد بحث هاي سياسي اقتصاديشان افتاده بودند و
موضع خود را رها نمي كردند! پريا كنار ديوار داشت پرس ميشد .دكمه ي بالي
پالتويش را باز كرد و سعي كرد نفسي تازه كند.
دستي سر شانه اش خورد .پارسا از رو سر جمعيت )اينبار كمي قد كشيده بود!( يك
دسته كتاب تن تن به طرفش دراز كرد و گفت :ببخشين كيسه پيدا نكردم.
پريا خنديد و گفت :مهم نيست .قول ميدم مراقبشون باشم.
پارسا ابرويي بال انداخت و گفت :رو قول دخترا كه نميشه حساب كرد....
**************
پريا لباس پوشيد نگاهي روي ساعت انداخت .ديرش شده بود .مامان گفت :اگه خيلي
ديرت شده ماشين منو بردار .ولي مواظب باشي ها! وقتي رسيدي خبر بده.
معمول ً برنميداشت .حوصله ي نگراني هاي بيش از حد مامان را نداشت .ولي اين بار
خيلي ديرش شده بود.
راه افتاد .هوا باراني و خيابان شلوغ بود .نزديك چهارراه مامان زنگ زد :الو پريا كجايي
تو؟ خيابون خيسه تند نري ها! ببين عصر دير نكن .ماشين كار دارم .مي خوام برم
خريد .تو هم بيا بريم .ميخوام واسه عيد پارچه بخرم .يا لباس آماده؟ اگه لباس آماده
بود بهتره مگه نه؟
_ :مامان من تو ماشينم ميشه قطع كني؟
اما دير شده بود .نه تنها داشت با تلفن حرف ميزد ،بلكه چراغ قرمز را هم رد كرده بود!
تازه يادش آمد كمربند هم نبسته .پليس سوت كشيد و اشاره كرد بزن كنار.
پريا كنار زد و با عصبانيت آرنجش را روي فرمان گذاشت .ضربه اي به شيشه اش
خورد .لبهايش را بهم فشرد .شيشه را پايين كشيد و به دنبال گواهينامه توي كيفش
جستجو كرد .اما فقط كارت دانشجويي اش را پيدا كرد .داشت توي ذهنش حساب
ميكرد كه چقدر بايد جريمه بپردازد .سر بلند كرد و نااميدانه گفت :سلم جناب س....
ده پارسا!
_ :ده پريا! حواست كجاست دختر؟ گواهينامه هم نداري ،بله؟
_ :دارم تو خونه است .چون معمول ً رانندگي نميكنم يادم ميره بردارم.
_ :ميشه بعد از اينم رانندگي نكني؟
_ :ديرم شده بود .وال عمراً منت مامانو بكشم.
_ :پنج دقيقه كه وقت داري صبر كني؟
_ :براي چي؟
_ :ساعت دو شيفتم تموم ميشه .خودم ميرسونمت .ماشين مامان جونتم ميبرم پس
ميدم .هر وقت خواستي ميام دنبالت .اگه جريمت نكنم ،اين حداقل كاريه كه ميتونم
بكنم.
_ :بفرمايين .ولي اگه كلسم دير شد ،تقصير تو .اين پليسا يه ذره انصاف ندارن.
_ :هرجور دوست داري فكر كن .اينجام جاي پارك نيست .برو پايينتر .نذاري بري ها!
_ :اطاعت قربان.
با يك سلم نظامي دور شد .اولين جاي پارك ايستاد و نگاهي به ساعت انداخت .جابه
جا شد و از پشت رل كنار رفت .كتاب درسي اش را درآورد .در حاليكه ورق ميزد داشت
برخورد با استاد را در ذهنش زير و رو ميكرد.
در راننده باز شد و پارسا با يك حركت سريع وارد شد و گفت :خوب حال سلم!
_:عليك .استادم خيلي بداخلقه يه كم تند برو .جلوي يه پليسو هيشكي نميگيره.
_ :جدي؟ اصل ً تو مگه دانشگاه ميري كه با اين استاد مشكل داري؟
_ :آره سر اين كلس ميرم .استاده آدم پاشو چپ بذاره درستو حذف ميكنه .خيلي
دوستانه!!!
_ :اه چه دوست خوبي! پريا يه خبر جديد.
_ :جداً؟ منتقل شدي مرز؟
_ :نگفتم يه خبر بد .ميخوام بيام خواستگاري!
_ :اين كه به بدي همون مرز رفتنته.
_ :زهرمار .دختر ميخوام از ترشيدگي نجاتت بدم .يه تشكر بهم بدهكاري!
_ :من تازه بيست سالمه.
بايد به حالش گريست؟ _ :نشنيدي دختر كه رسيد به بيست
_ :اون مال قديم نديما بود .الن عصر ماهواره و تحصيلته .من ميخوام درس بخونم.
_ :يعني تا آخر سربازي من تموم نميشه؟ ميدوني اگه نشه هم اونقدر نيست كه به
زندگيم! لطمه بزنه .هفته اي دو سه تا كلس ،واقعاً خسته نباشي!
_ :چيه؟ خيلي دلتم بخواد.
_ :به هر حال گفتم بدوني مامان قراره زنگ بزنه تا آخر هفته يه شب كه همه وقت
داشتن قرارشو بذارن.
_ :از كجا معلوم كه اصل ً راتون بديم؟
_ :اهه قبل ً حرفشو زده بودن .اصل ً وقتي به مامان گفتم تصميمم جديه ،گفت زحمت
كشيدي حال به اين نتيجه رسيدي ،من ناف پريا رو واسه تو بريده بودم!
_ :يعني مامان منم خبر داشت؟
_ :خوب آره .به شوخي و جدي صد بار حرفشو زده بود .مگه تو نشنيده بودي؟
_ :خوب چرا .ولي هيچ وقت جدي نگرفته بودم.
_ :حال جدي بگير.
_ :پس به من مهلت بده فكر كنم.
_ :سر كارم نذار .من سه ماه بهت مهلت دادم .از حالم تا وقتي قرارشو بذارن وقت
داري .رسيديم .كي بيام دنبالت؟
_ :تا پنج كلس دارم .ولي ببين....
_ :ولي نداره .بدو به كلست برس.
_ :اطاعت جناب سروان بداخلق!
_ :من بداخلقم؟ دارم برات پريا خانم! پياده شو.
*****************
خوشبختانه استاد هم توي ترافيك مانده بود و دير آمد .در نتيجه پريا به موقع به
كلسش رسيد .ساعت پنج و ربع دم وروردي دانشگاه رسيد .داشت فكر ميكرد الن
پارسا يك موعظه ي اخلقي راجع به وقت شناسي تحويلش ميدهد .ولي پارسا هم
آنجا نبود .نيم ساعتي قدم زد .كم كم داشت از آمدنش نااميد ميشد .نگاهي روي
ساعت انداخت .يك ربع به شش بود .باران دوباره شروع شده بود و پريا حوصله اش
سر رفته بود .بالخره يك سيلو نقره اي جلويش ترمز كرد و بوق زد .داشت دنبال ماتيز
قرمز پاسا ميگشت كه پارسا شيشه را پايين كشيد و گفت :خيس شدي دختر سوار
شو ديگه .معطل چي هستي؟
_ :تو مگه ماتيز نداشتي؟
_ :نه اون مال دوستم بود .اينو تازه خريدم.
_ :چه خوب .شيك كردي! كجا داري ميري؟
_ :خواستگاري ،مياي؟!
_ :امشب كه نيست؟
_ :چرا قرارشون واسه امشب شد .موبايلت خاموش بود نتونستن بهت خبر بدن.
_ :آوووو بعد از تلفن مامان خاموشش كردم .سر كلس اين استادم كه جرات پدرمو
نداشتم روشن بذارم ،بعدم يادم رفت.
_ :مهم نيست .مامان اينا كه از الن رفتن .منم قرار شد بيام دنبال تو بريم گل و
شيريني بخريم بريم.
_ :يعني مامان ميدونه؟
_ :چي رو ميدونه؟ كه من اومدم دنبالت؟ من ماشينشو بردم تحويلش دادم ديگه.
همون موقعم مامان زنگ زد و گفت واسه امشب قرار گذاشتيم .به مامانتم گفتم اينم
ماشينتون صحيح و سالم ،عصرم ميرم دنبال عروس خانم دم آرايشگاه .....نه
دانشگاه ....عروس مدرن به اين ميگن.
_ :تو واقع ًا حالت خوبه؟ من دارم از نگراني بال ميارم.
_ :هي مواظب باش كت شلوار و ماشين منو كثيف نكني!
_ :بزن كنار .من واقعاً حالم بده.
_ :به اين شدّت؟!
پا روي ترمز گذاشت .پريا به سرعت پياده شد .چند نفس عميق در هواي مرطوب
كشيد و سعي كرد آرام بگيرد .اما دلشوره بدجوري اذيتش ميكرد .پارسا پياده شد و
آرام به طرفش آمد.
_ :چي شده پريا؟ بهتر شدي؟ چيزي ميخوري برات بگيرم؟
سري به نفي تكان داد.
_ :سوار شو .ميخوام برم گل بخرم .تو كه عاشق گلي مگه نه؟ ميخواي گلتو خودت
انتخاب كني؟ آره؟ اول بگو كجا بريم؟ دوست داري از كجا گل بخريم؟
پريا سري بلند كرد .مثل هميشه اسم گل دست و پايش را شل مي كرد .آب دهانش
را به سختي فرو داد و آرام گفت :جايي كه من دوس دارم راش دوره .ميتوني بري؟
_ :چرا كه نه؟ مگه چند دفعه پيش مياد كه برم خواستگاري؟ تو فقط آدرس بده.
پريا سوار شد .سرش را به پشتي تكيه داد و با صدايي كه به زحمت بال مي آمد،
نشاني را گفت .بعد غرق افكار و نگراني هايش شد.
_ :رسيديم .همينجاست؟
سر بلند كرد .نگاهي به بيرون انداخت و ناباورانه پرسيد :به اين زودي؟
_ :نه خيلي زود .يك ساعت و نيم تو راه بوديم.
_ :شوخي ميكني.
_ :تو مگه دل و دماغ شوخيم واسه آدم ميذاري؟
پريا جوابي نداد .آرام پياده شد و به طرف بهشت دنيايش رفت .عاشق اين گل
فروشي بزرگ و رنگارنگ بود .نگاهي پر از شيفتگي به دسته هاي مختلف گلها
انداخت .پارسا گفت :بردار ديگه .هرچي دوست داري انتخاب كن.
پريا مثل بچه اي كه به اتاقي پر از اسباب بازي رسيده باشد ،خنديد .پارسا اميدوارانه
آهي كشيد .پريا ذوق زده يك شاخه مريم برداشت و بوييد .بعد دو سه شاخه رز....
نگاهي آرزومند به رزهاي رنگارنگ انداخت .دلش ميخواست همه ي آنها را بردارد .با
اختياط چند شاخه ديگر هم انتخاب كرد .بعد آرام آنها را شمرد و در ذهنش قيمت را
جمع زد .پارسا با دستهايي كه پشتش گره زده بود ،نزديك آمد و آرام گفت :نشمر
بردار .هر چقدر دلت مي خواد.
پريا با نگاهي پر از خنده برگشت و پرسيد :به نظرم قيمت گل دستت نيست.
_ :قيمتش مهم نيست .لبخند تو مهمه.
_ :يه لبخند به چه قيمت؟
_ :فرض كن صد و بيست تومن .خوبه؟ اگه كمه برم از بانك بگيرم؟
_ :واي نه ممنون.
بعد با شوق و ذوقي كودكانه مشغول انتخاب گل شد .يك بغل رز و مريم را در آغوش
گرفت و پرسيد :تو مطمئني؟
_ :آره .تموم شد؟
_ :آره.
به طرف پيشخان رفتند .فروشنده پرسيد :بپيچم؟
پريا دسته گل را به سينه فشرد و گفت :نه ممنون .نميخوام.
پارسا گفت :لطف ًا حساب كنين.
_ :ميشه ببينم چند شاخست؟
پريا گلها را روي پيشخان گذاشت ولي رهايشان نكرد .فروشنده به سرعت شمرد،
جمع زد و قيمت را گفت .پريا با ناباوري زمزمه كرد :چقدر؟!
_ :پارسا در حاليكه پول ميشمرد گفت :برو سوار شو .به تو ربطي نداره.
پريا گلهايش را برداشت و بيرون رفت .ولي سوار نشد .زير نم نم باران به انتظار پارسا
ايستاد .پارسا بيرون آمد .به سرعت سوار شد و در را براي پريا باز كرد.
_ :خوب قنادي مورد علقتون كجاست؟
_ :شيرني نميخواد.
_ :يعني چي نميخواد؟ يا ميگي يا جلوي اولين قنادي ترمز ميكنم.
_ :هرطور ميلته .يعني چي ميشه پارسا؟
_ :چي ،چي ميشه؟ شيريني نباشه؟ خوب نميشه ديگه .يه چيزايي رسمه .درسته
تو سنت شكني بلدي و به جاي شله زرد ،موس شكلت به خورد مردم ميدي ،ولي يه
چيزايي رو هم نميشه عوض كرد.
_ :كجاي اين سنّتا روز خواستگاري داماد ميره دنبال عروس؟
_ :وال چي بگم؟ با اون وضع رانندگي تو....
_ :پارسا من دارم از نگراني مي ميرم.
_ :خدا نكنه .واسه ي چي؟
_ :هيچ وقت به ازدواج جدي فكر نكردم.
_ :خوب از حال بكن .اينم قنادي .همينجا پياده شيم يا....
_ :من پياده نميشم .هرچي ميخواي بخر.
_ :ميخوام واسه تو بخرم دختر .حداقل بگو چي دوست داري؟
_ :من فقط شكلت دوست دارم.
_ :باشه .ما دنبال عروس كه رفتيم .شيريني هم نميخريم .شكلت ميخريم.
پياده شد و چند دقيقه بعد با يك جعبه شكلت برگشت .موبايلش زنگ زد .پريا به
راحتي صداي ژاله خانم را ميشنيد كه نگران و عصباني بود :آخه شماها كجايين؟ همه
اينجان .شما دو تا رفتين گردش؟ موبايل اون خاموش ،مال تو هم كه آنتن نميده.
پارسا داشت با مليمت تو ضيح ميداد و سعي ميكرد مادرش را قانع كند .اما به هر
حال خيلي از خانه دور شده بودند .خيابانها هم شلوغ و ترافيك سنگين بود .دو سه
ساعت توي راه بودند .نزديك ساعت يازده به خانه رسيدند .پريا كليد را توي در چرخاند
و وارد شد .مهماني تقريباً بهم خورده بود .مامان ميگفت كه مامان بزرگ كه
نميتوانست تا ديروقت بماند به خانه رفته بود .پريچهر هم بچه اش تب داشت و رفته
بود .پدرها كه حوصله شان سررفته بود ،وسط هال دراز كشيده بودند و فوتبال تماشا
ميكردند .مادرها هم توي آشپزخانه تدارك شام ميديدند .در اين وضعيت غير رسمي
تنها مطلب رسمي! كت شلوار و كراوات پارسا بود ،كه آنهم بر اثر رانندگي طولني
چروك شده بود.
پريا گلها را به آشپزخانه برد و روي ميز گذاشت .بزرگترين گلدان مادر را از كابينت
درآورد و زير شير آب گرفت .مامان وارد آشپزخانه شد و با لحني خشمگين و صدايي
كه ميكوشيد به گوش مهمانها نرسد ،گفت :اين همه گل واسه چي خريدي؟ حتماً
پارسا رو كشيدي بردي مغازه ي رز سرخ؟ هان؟
_ :خودش گفت كجا دوست داري بري.
_ :تو هم كه تعارف نداري .برديش اون سر دنيا حقوق سه ماهشو گل خريدي .تو
خجالت نميكشي؟ از اين طرف جماعتي رو علف خودت كردي .از اون طرف بچه ي
مردمو از راه نرسيده دوشيدي ،آخه پررويي هم حدي داره .صد بار مردم و زنده شدم.
هزار بار شمارتو گرفتم .اون لعنتي واسه چي تو جيب توئه؟ ديگه نمي دونم با چه
رويي تو روي ژاله و شوهرش نگاه كنم .دير شده شام نداشتيم .باباتم كه غذاي بيرون
بهش نميسازه .لعيا كه معلوم نيست چي بپزه .خودم اومدم تو آشپزخونه .ژاله هم
اونجا تنها .تا پا شده خودش اومده كمكم .اون سالد درست ميكنه من شام .لعيا هم
بدوبدو هاي وسطش .اون وقت شما كجايين؟ دم گل فروشي حال ميكنين .خجالت
بكش....
مامان با عصبانيت بيرون رفت .پريا پشت ميز نشست .سرش را روي دستهايش گرفت
و مشغول گريستن شد .لعيا ميز شام را چيد .مامان دوباره آمد :پاشو زشته جلو
مردم .پاشو صورتتو بشور بيا سر ميز .پاشو ديگه...
يك بار دو بار ده بار ....اما پريا سرش را هم بلند نكرد .چطور ميتوانست بيايد؟ اشكش
بند نمي آمد.
همه مشغول شام خوردن شدند .پارسا وارد آشپزخانه شد و سر ميز نشست.
_ :چي شده پريا؟ دنيا به آخر رسيده؟ چرا گل رو تو گلدون نذاشتي؟ مگه تو عاشق
اين كار نبودي؟
پريا آرام سر بلند كرد .با صورتي خيس از اشك گفت :مامان ميگه من سه ما حقوقتو
گل خريدم.
_ :خوب كردي .تازه اينقدرا نبود .پاشو صورتتو بشور .بيا اينا رو بذار تو آب .پاشو .هيچي
لذت بخش از شوق و ذوقت وقت چيدن گل تو گلدون نيست.
پريا لبخندي زد و آرام برخاست .جلوي ظرفشويي ايستاد و دو سه مشت آب به
صورتش زد .بعد برگشت .يك شاخه مريم برداشت .بوييد بوسيد و در گلدان گذاشت.
بعد يك شاخه رز ...چنان عاشقانه به قد و بالي گلها نگاه ميكرد كه ديدني بود .پارسا
به صندلي اش تكيه داده بود و زيباترين فيلم زندگيش را تماشا ميكرد .پريا غرق لذت از
سنگيني نگاه پارسا سرش را به گلها گرم كرده بود .بالخره تمام شد .براي بار صدم
عقب رفت .جلو آمد .يك شاخه را كمي جابجا كرد .يك برگ خشك را از ساقه جدا كرد
و بالخره لبخني رضايتمندانه بر لبهايش نقش بست.
پارسا از جا برخاست .گلدان را با احتياط برداشت و پرسيد :خوب حال كجا بذارمش؟
_ :رو ميز پذيرايي.
قبل از اينكه پارسا از در خارج شود ،پريا با نگاهي پر از تشكر ،دست روي بازويش
گذاشت .پارسا ناباورانه برگشت .تمام صورتش ميخنديد .صداي لي لي كشيدن ژاله
خانم بلند شد .عروس و داماد وارد شدند .مامان گفت :پريا ميشه لطف كني مانتو
شلوار دانشگاتو ديگه عوض كني؟
پريا وارد اتاقش شد .از نيمه شب گذشته بود .لباس مهماني ساده اي پوشيد و به
اتاق برگشت .پارسا سر ميز غذا نشسته بود.
_ :بيا پريا .از دهن افتاده .ولي شكم گرسنه اين حرفا حاليش نيست.
_ :بذار واست گرم كنم.
_ :نميخواد .تو بشين .به گرماي وجود شما ميخوريم.
نشست .پارسا براي هر دوشان كشيد و بعد گفت :ما اينقدر سر موقع رسيديم كه
همه حرفاشونو زدن .ميگن تا يه ماه ديگه عقد كنيم .عروسي هم باشه بعد از
سربازي من .مهريه هم صد و چهل سكه .موافقي؟ من حداكثر بتونم تا دويست تا
اضافه كنم .نظرت چيه؟
_ :يه كم سالد به من بده.
_ :مهرت كنم؟
_ :نه بنداز پشت قباله!
_ :باشه .يه باغچه صيفي كاري بندازم پشت قباله ات؟
_ :از كجا آوردي؟
_ :به دزد ميگن از كجا آوردي! خوب اينو ندارم .ولي بين صدوچهل تا دويست سكه....
نظرت چيه؟
_ :امشب خيلي خسته ام .بذار بعداً...
_ :پريا به من جواب سربال نده .انتخاب اين عدد اونقدر سخت نيست.
_ :همون كه بابا گفته .فرقي نمي كنه .كي داده كي گرفته؟
_ :اين حرف مال قديما بود .عروس مدرن مهرشم مي گيره .البته نوش جونش.
حقشه .ما ميديم شمام ميگيري .حال اگه نظر ديگه اي داري بگو.
_ :نه .به نظرم امشب يه مسكن بخورم بتونم بخوابم.
_ :پريا من از شدت تحويلگيري تو نمي دونم كجا خودمو سر به نيست كنم؟
پريا سر بلند كرد .نگاهي طولني به چشمان پارسا انداخت .بعد آرام گفت :اين چه
حرفيه پارسا؟ من فقط هنوز باورم نميشه كه بزرگ شديم .حداقل من كه هنوز بچه ام.
يه دسته كتاب تن تن گذاشتم زير تختم .مراقبم صفحه هاش تا نخوره كه ديگه پارسا
بهم قرض نميده .تازه ممكنه باهام فوتبال دستيم بازي نكنه .تو تانك وارسم عمد ًا بهم
نبازه كه خوشحال بشم .بعد بگه من هيچ وقت اين بازي رو ياد نميگيرم .وقتي به جاي
من نشونه ميگيره بلده ها ،ولي مال خودش چند درجه خطا داره .ممكنه ديگه واسم
فيلماي قديمي پيدا نكنه ،يا كتاباي رمان....
_ :اه پس يادته چه جوري مراقب بودي به من برنخوره .يا من خيلي مليم شدم يا تو
ترست ريخته .پريا من صد برابر اون موقع دوستت دارم .ميفهمي؟
پريا سر به زير انداخت .گونه هايش گل انداخت و تنش يخ كرد .ضربانش بال رفته بود و
نفسش رها نميشد.
قبل از اينكه بتواند عكس العملي نشان بدهد ،ژاله خانم پارسا را صدا زد .دير وقت بود.
بر خلف هميشه خداحافظي هم طولي نكشيد .همه خسته بودند.
پريا با وجود خوردن مسكن تا صبح از اين پهلو به آن پهلو غلتيد .توي ذهنش هزار بار از
پارسا عذرخواهي كرد و بالخره نزديك صبح خوابش برد.
*****************
مامان و ژاله خانم از خوشحالي روي پا بند نبودند .كار هرروزشان شده بود خريد رفتن
و نقشه كشيدن براي مجلس عقدكنان.روزي ده بار بهم تلفن ميكردند .عين دو تا دختر
بچه دائم داشتند هروكر مي كردند .پريا هم فارغ از اين ماجراها براي خودش نگران
بود .هروقت نظرش را مي پرسيدند ميگفت فرقي نمي كند .مامان و ژاله خانم هم از
خدا خواسته دو تايي تصميم مي گرفتند .پريا حتي تحمل ديدن پارسا را هم نداشت.
پارسا تمام تلشش را براي جلب توجه او مي كرد .ولي پريا بد جوري بهم ريخته بود.
يك ماه با تمام نگراني هاي پريا و شاديهاي مادرها و خالي شدن جيب پدرها! گذشت.
پريا روي يونيت دندانپزشكي زير دست آرايشگر كه او هم از دوستان مامان و ژاله خانم
بود دراز كشيده بود .لعيا و دختر خاله اش رعنا بالي سرش مشغول شوخي و خنده
بودند .پريا خدا خدا مي كرد كمي آرام بگيرد.
بالخره ژيل خانم گفت :خوب خوشگل خانم پاشو ببين چي ساختم!
و الحق كارش عالي بود .هرچند از روي آن همه رنگ و پودر باز هم رنگ پريا پريده بود.
پارسا سر موقع آمد و لعيا و رعنا هم سرخوش عروس و داماد را همراهي كردند .دختر
ها عقب ماشين مشغول جوك گفتن و سروصدا بودند و پريا جلوي ماشين سعي مي
كرد با اشكهايش آرايش قشنگش را خراب نكند .پارسا هراز گاهي نگاهي نگران به او
مي انداخت ،ولي چيزي نمي گفت.
بالخره رسيدند .پريا نه مهمانها را ميديد و نه هياهوي شادشان را ميشنيد .فقط دلش
مي خواست تنها باشد .تنهاي تنها....
عاقد براي بار سوم پرسيد :وكيلم؟
پريا در اين عوالم نبود .پارسا زير گوشش گفت :عزيزم بار سومه.
برگشت .چنان نگاهي به پارسا انداخت كه انگار بار اول است كه او را مي بيند .عاقد
كه جوابي نگرفته بود ،باز پرسيد :وكيلم؟
يك نفر از پشت سر بازوي پريا را محكم نيشگون گرفت .پريا آخش درآمد و از خواب
پريد! بالخره وقتي براي پنجمين بار عاقد پرسيد ،توانست با صدايي كه به زحمت به
گوش مي رسيد ،بگويد :بله!
خوشبختانه عاقد شنيد ،وال دوباره مي پرسيد!
از مجلس هيچي نفهميد .دوست داشت به اتاقش برود و در را ببندد .بالخره مهمانها
رفتند .ژاله خانم و شوهرش و پريچهر و پارسا ماندند و مشغول جمع و جور شدند .پريا
بالخره مجالي براي گريز يافت!
در اتاقش را بست .آرايشش را با شيرپاك كن پاك كرد و لباس عوض كرد .بعد هم به
سرعت زير پتو خزيد .خوابش نمي برد ،ولي آرام شده بود .ساعتي بعد در اتاق بي
صدا باز شد .پارسا زمزمه كرد :پريا بيداري؟
پريا كامل ً بيدار بود .ولي دلش نمي خواست جواب بدهد .پارسا رو نوك پنجه وارد شد.
كنار تخت زانو زد .دست پريا را آرام بوسيد و زير لب گفت :شب بخير عزيزم.
بعد همانطور كه آمده بود ،بي صدا بيرون رفت و در را بست.
پريا توي تخت نشست .دلش مي خواست به پارسا بگويد چقدر دوستش دارد .دلش
مي خواست جواب بوسه اش را بدهد .اما....
صبح روز بعد انگار ماجراي عروس و عروس بودن فراموش شده بود! همين كه به مامان
صبح بخير گفت ،مامان گفت :صبحانتو بخور بيا ميزا رو گردگيري كن!
وا ؟! پريا هنوز گيج خواب بود .ميلي هم به صبحانه نداشت .قاب دستمال را برداشت و
در حاليكه به شدت احساس آخي طفلكي پريا مي كرد! مشغول شد.
تازه كارش تمام شده بود .هنوز قاب دستمال دستش بود كه پارسا وارد شد.
ً
احساسات ديشبي دود شد و به هوا رفت .از زير پلكهاي خماري كه هنوز كامل بيدار
نشده بود ،نگاهي طلبكار! به پارسا انداخت و آرام جواب سلمش را داد.
_ :خوب خوابيدي خوشگل خانم؟
_ :ممنون.
_ :يه چيزي بپرسم رو راستشو به من ميگي؟
_ :مگه من تا حال بهت دروغ گفتم؟
_ :نهههه .ولي ....ديشب كه من اومدم تو اتاقت ......بيدار بودي ،نه؟
_ :ديشب؟!
با تمام قوا چشمانش را گشاد كرد كه به شدت تكذيب كند .پارسا چيزي نگفت .ولي
نگاهش آشكارا مي گفت :يكي ديگه رو خر كن!
بعد هم رفت تا با مامان حال و احوال كند.
تا چهار پنج روز هر عصر سر مي زد .پريا هنوز گارد مي گرفت .جواب هايش كوتاه و
لحنش رسمي بود .تلش هاي پارسا براي شكستن اين سد به جايي نمي رسيد...
صبح روز پنجم ژاله خانم زنگ زد و عروسش را براي نهار دعوت كرد .پريا از ناراحتي
نمي دانست چكار كند.
_ :مامان زنگ بزن بگو دانشگاه دارم نميام.
_ :تو كه دانشگاه نداري!
_ :خوب چرا .اگه برم كه كلس دارم.
_ :اگه بري؟! اگه مجبور نبودي بري اونجا كه ياد اين كلسهاي مهم نميومدي!
_ :ماماننننن
_ :مامان و برگ چغندر .بپوش خودم كت بسته مي برم تحويلت مي دم.
_ :مامان؟؟؟؟
كاري نتوانست بكند .همان طور كه دوازده سال پيش نتوانسته بود! مامان در خانه ي
ژاله خانم پياده اش كرد .خودش زنگ زد و رفت توي ماشين نشست .چاره اي نبود.
پريا نه دل و نه جان از پله ها بال رفت .فقط ژاله خانم خانه بود كه با استقبال گرمش
كلي بهش آرامش داد.
_ :عزيزم بيا تو .بيا مامان...
انگار با يك بچه حرف ميزد .پريا نميدانست كي مي تواند او را مامان صدا كند .داشت
فكر مي كرد كه چطور با وجود دوستي نزديك مادرش با ژاله خانم تا بحال به او خاله
نگفته است .فكر كرد شايد خاله گفتن آسانتر از مامان صدا كردن باشد .حيران بود كه
پارسا چطور از روز قبل از عقد مادر و پدر او را به راحتي مامان و بابا مي ناميد!
وارد آشپزخانه شد و كناري ايستاد .ژاله خانم يك ظرف سالد شيرازي كه ريز ريز و
خيلي قشنگ درست كرده بود ،را توي ظرف زيباي بلوري ريخت و روي كابينت
گذاشت .غذايش را دوباره چشيد و چاشني زد .با صداي زنگ تلفن از آشپزخانه بيرون
رفت .پريا كه نه تنها صبحانه بلكه شب قبلش شام درستي هم نخورده بود ،با احتياط
در قابلمه را برداشت و كمي انگولك كرد! سرش توي قابلمه و حواسش به در بود كه
مبادا ژاله خانم سر برسد و آبرويش برود!
ناگهان صداي ژاله خانم را از پشت سرش شنيد .نفهميد چي شد .در قابلمه را پرت
كرد .ظرف سالد شيرازي با يك ليوان آب و البته در قابلمه روي زمين پخش شدند .بدتر
از شكستن ظرفها ،معجون صداي اينها بود كه توي گوشش طبل مي زد!
پارسا كه تازه رسيده بود ،خودش را توي آشپزخانه پرتاب كرد و پرسيد :چي شده؟
ژاله خانم گفت :هيچي تقصير من شد ،بي صدا اومدم هول كرد .اوا پريا مادر تو چرا
كفش پات نيست؟ تكون نخور وگرنه شيشه ميره تو پات .تكون نخور الن واست كفش
ميارم.
پارسا گفت :نه مامان الن درستش مي كنم.
پريا با نگاهي پر از سؤال سر بلند كرد .چكار مي خواست بكند كه اين خراب كاري را
درست كند؟
اما منظور پارسا اين نبود .با يك قدم بلند جلو آمد .دست زير بغل پريا انداخت و با يك
حركت سريع او را از زمين كند! پريا اينقدر جا خورده بود كه هيچ حركتي نكرد .چند قدم
آن طرفتر دور از محدوده ي خطر پا بر زمين گذاشت .به سرعت دمپايي پوشيد و گفت:
بذارين جمعش مي كنم.
_ :نه مادر جون .خودم مي كنم .شما دست و روتونو بشورين الن غذا رو مي كشم.
پريا خجالت زده بيرون رفت .دلش مي خواست زمين دهان باز كند و او را ببلعد .پارسا
جلو آمد و آرام گفت :نگران نباش .فداي سرت.
برگشت و نگاهي عصباني به پارسا انداخت .پارسا هم سري تكان داد و آرام به طرف
اتاقش رفت .پريا پشت سرش آهي كشيد .كاش مي توانست به او بگويد كه چقدر
اين يونيفرم سفيد پليس به او مي آيد.....
پدر پارسا هم از راه رسيد .با ديدن پريا با خوشرويي جلو آمد .رويش را بوسيد و خوش
آمد گفت .پريا سعي كرد با لبخند كمرنگي جوابش را بدهد.
پارسا لباس عوض كرد و برگشت .با كمك مادرش ميز غذا را چيد و همه نشستند .پريا
هرچه مي كرد نمي توانست حتي يك لقمه فرو دهد .مخصوص ًا ظرف سالدي كه ژاله
خانم با شتاب دوباره درست كرده بدجور يادآور اشتباهش بود.
_ :پريا جون چرا نمي خوري؟ فسنجون مخصوص تو پختم ها! از اين خوراك زبونم بخور
خوشمزه اس....
پريا نهايت تلشش را كرد .دو سه لقمه را به زور فرو داد و گفت :ممنون خوشمزه بود.
بعد با آخرين سرعتي كه ادب اجازه مي داد ،از جا برخاست و به طرف دستشويي
رفت .از دلشوره داشت مي مرد .هرچه خورده بود ،برگرداند .دست و رويش را
شست .دستي توي موهايش كشيد .آهي كشيد و سعي كرد مرتب و با اتيكت بيرون
بيايد .اما با ديدن پارسا آن هم درست پشت در دستشويي جا خورد.
_ :حالت خوبه؟
_ :آ آره خوبم .چطور مگه؟
_ :پريا ....به من نگاه كن.
به زحمت بال را نگاه كرد .بعد دوباره سر به زير انداخت .بي اختيار سرش را روي سينه
ي پارسا گذاشت .دلش مي خواست يك دل سير گريه كند .پارسا لحظه اي در
آغوشش گرفت .بعد گفت :فكر نمي كني دم دستشويي زياد مناسب نيست؟!
پريا خنده اش گرفت .به سرعت از او دور شد و به طرف هال رفت.
_ :صبر كن پريا.
_ :باهات قهرم.
_ :باشه .قهر كه مي كني خيلي بانمك ميشي.
_ :تو هم تو لباس پليس خيلي خوش تيپ ميشي.
_ :شوخي مي كني پريا!
_ :مگه تو شوخي كردي؟
_ :نه...
_ :خوب منم شوخي ندارم.
پشت ميز نشست .اميدوار بود كسي به روي خودش نياورد كه او چرا ناگهان سفره را
ترك كرده است .مخصوصاَ حال كه حالش صدوهشتاد درجه فرق كرده بود .بابا ظرف
مرباي خانگي را به طرفش گرفت .پريا با احتياط يكي دو قاشق خورد .قندش هم
طبيعي شد! واقع ًا حالش خوب شده بود .ظرف خورش را پيش كشيد .قاشق قاشق
توي قاشق خودش ميريخيت و ميخورد.
پارسا آرام گفت :اگه درست بكشي راحت بخوري كسي دعوات نمي كنه.
_ :حتي تو؟!
بابا ريسه رفت .ژاله خانم هم خنديد .پريا احساس مي كرد توي خانه ي خودش
است.....
****************
صبح روز بعد پريا اين قدر حالش خوب بود كه تصميم گرفت سري به دانشگاه بزند! كله
سحر از خانه بيرون زد و تا بعد ازظهر سه تا كلس را پشت سر گذاشت .ساعت
نزديك دو بود كه با يكي از دوستانش از دانشگاه بيرون آمد .توي مسير از چهارراه ....
گذشتند .هنوز چند متري دور نشده بودند كه محبت پريا گل كرد و تصميم گرفت
سلمي به پارسا بكند .پس با دوستش خداحافظي كرد و از ماشين پياده شد .حال
هرچي مي گشت پارسا را پيدا نمي كرد .هر چهار خطّ ،خط كشي عابر پياده را پياده
رفت .مدتي چرخيد و بالخره نتيجه گرفت كه پارسا زودتر از ساعت دو پست را تحويل
داده است كه برگردد دوش بگيرد و سريع خودش را براي ديدن او برساند!
با دلخوري مشغول پياده رفتن كنار خيابان شد .ماشين مفت را از دست داده بود و
مسير هم تاكسي خور نبود .با صداي زنگ موبايلش به خود آمد.
_ :بله بفرماييد...
_ :سلم خانم سربزير!
_ :عليك كجايي تو؟
_ :هه دارم يه ساعت واست بوق ميزنم .پنج نفر كله شونو كردن تو ماشين فكر كردن
با اونام .سوار شو ديگه دختر!!!
پريا به دنبال سيلو نقره اي نگاهي به اطراف انداخت.
_ :كجا رو ميگردي؟ اينجام تو بنز پليس!
ماشين پليس درست كنارش بود! و البته پارسا به خود زحمت پياده شدن نداده بود.
پريا سوار شد.
_ :ببينم پليسا اجازه دارن زنشونو سوار كنن؟
_ :اجازه ميديم بهشون! راهي نيست .همين سر خيابون بايد بدم تحويل كلنتري.
جناب سرهنگ منتظرشه .بعدم بايد پياده گز كنيم.
_ :ماشين خودت كجاست؟
_ :تعميرگاه!!! يه خورده خس خس ميكرد ،معلوم شد دويست سيصد تومن تو گلوش
گير كرده! حال من با جيباي پشت و رو از كجا بيارم خدا عالمه!
_ :تا تو باشي صدوپنجاه تومن گل نخري!
_ :اووووووووه اون كه مال هزار سال پيش بود! ماشينمو فراموش كن .تا حال الگانس
سوار شده بودي؟
_ :نه وال ...حال هم كه بايد پياده شم.
_ :آره ببخشيد .چند لحظه همين جا باش من برم تحويل بدم و بيام.
پارسا بعد از چند دقيقه برگشت.
_ :خوب كجا بريم؟ نهار كه نخوردي؟
_ :نه .يه كم بالتر ميتونيم يه ساندويچ عالي بخوريم.
_ :جداً؟ بزن بريم.
با وجودي كه سعي مي كرد لحنش عادي باشد معلوم بود كه از همراهي پريا ذوق
زده است .چند لحظه يك بار برمي گشت و با چشمان درخشان نگاهش مي كرد.
پريا هم شديداً سعي مي كرد جدي باشد .اما نمي شد .بالخره حوصله اش سر
رفت .آرام دست پارسا را گرفت .پارسا فوراً دستش را فشرد و زير لب گفت :ممنونم.
من واقع ًا احساس خوشبختي ميكنم.
پريا سرخ شد .لبخند شادي بر لبانش نقش بست و سر بزير انداخت .وقتي رسيدند،
دلش نمي خواست بگويد همينجاست .مي خواست تا ابد دست در دست او راه برود.
ولي ناخودآگاه ايستاد .پارسا پرسيد :همينجاست؟
پريا دستش را فشرد و آرام گفت :آره...
_ :چيه؟ چرا نميري تو؟ تصميمت عوض شده؟
_ :ميشه يه كم ديگه راه بريم؟
_ :دي اكسيد كربنت افتاده پايين؟! باشه .تا هروقت كه بخواي راه مي ريم .راستي
بهت نگفتم از شنبه دارم سر كار .بعدازظهرا بايد از سر چارراه مستقيم برم شركت.
اينجوري خيلي كم مي بينمت ولي چاره اي ندارم .نميشه بيكار بمونم .به جاش بهت
زنگ ميزنم .اين دوسه روزم ديگه راحتت نميذارم!
پريا نگاهش كرد و خنديد.
_ :خيلي زنگ بزني ها! منتظرم.
_ :حتماً .مي خواي از الن شروع كنم؟! ديلينگ ديلينگ پريا؟ خوبي؟
_ :خيلي خوبم!
پارسا گوشي خيالي را بوسيد .پريا خنديد....
****************
صبح جمعه بود .پريا لبخندزنان وارد خانه ي ژاله خانم شد .طبق قرارشان يك جمعه
پارسا مي آمد و جمعه ي بعد پريا مي رفت .و امروز نوبت پريا بود .از وقتي كه پارسا
مشغول به كار شده بود ،فقط بعدازظهرهاي جمعه وقت آزاد داشت.
ژاله خانم داشت برنج پاك مي كرد .پريا با دوسه تا كيسه روي دوشش به طرف حمام
رفت و گفت :من برم حموم؟ آخه بابااينا مي رفتن گردش ،گفتن اگه الن نياي بعدش
مجبوري خودت يه فكري بكني .فرصت نكردم برم حموم.
_ :آخي! نرفتي گردش؟ خوب مي رفتي مي گفتي پارسام بياد.
_ :اون كه تا دو سر پستشه .بعدم بشينم به انتظار تا پنج شيش كه آيا برسه آيا
نرسه ،تازه بخوايم جمع كنيم برگرديم .صرف نداره .مگه هفته اي چند ساعت مي
بينمش؟ )آه بلندي كشيد!(
ژاله خانم لبخندي زد و گفت :درست ميشه عزيزم .درست ميشه .مي خواي بري
حموم برو .فقط مواظب باش خيلي خوشگل نشي كه پارسا گرسنه مي رسه،
درسته قورتت مي ده!
_ :نه بابا ...تو گلوش گير مي كنم!
_ :يه ليوان آب ميدم روش!
_ :حيف نيس نهاراي خوش مزه ي شما رو ول كنه منو بخوره؟
_ :پاچه خواري نكن .برو حمومتو بكن.
_ :پاچه خواري كدومه؟ دست پخت شما واقعاً عاليه .به مثل اين حموم .خودمونيم.
راستشو بخواين ميشد زودتر پاشم تو خونه حموم كنم .ولي اين حموم بزرگ
صورتي ....واااان! به دلم مي خواد سه ساعت تو وان دراز بكشم.
_ :خيس مي خوري! هميشه مي گم اگه به جاي حموم به اين بزرگي يه اتاق يا
حداقل يه انباري بود ،خيلي بهتر بود .آخه حموم به اين بزرگي به دردي نمي خوره.
اونم وقتي كه آدم فقط دو تا اتاق خواب داره .اگه يه خونه ي ويليي بزرگ بود يه
حرفي ...تو آپارتمان آخه...
_ :واي ولي من عاشق اين حمومم.
_ :خيلي خوب برو .مال تو!
_ :راستي بابايي كجاست؟ )خودش هم باور نمي كرد بعد از چند ماه پدر پارسا را نه
تنها بابا بلكه بابايي! صدا كند(
_ :صبح زود رفت كوه .تا ظهر مياد.
_ :شما چرا نرفتين؟
_ :پام درد مي كرد .تو هم ميومدي پشت در ....بايد همين روزا واست يه كليد بسازم.
_ :آخي به خاطر من نرفتين؟ خوب يه خبري مي دادين من ظهر ميومدم.
_ :نه حال پام هم درد مي كرد .ببين اگه نمي خواي بري حموم بيا بشين اينجا.
وايسادي تو درگاه حموم هي حرف مي زني!
_ :واي نه رفتم.
پريا وارد شد و ديگر بيرون نيامد! دو ساعت تو وان دراز كشيدتا بالخره حوصله اش سر
رفت .بلند شد .دوش گرفت و رفت لباس بپوشد .سه تا بلوز همراهش بود .يكي يكي
امتحان مي كرد و خوشش نمي آمد .موهايش را پيچيد و با دقت سشوار كشيد.
آرايش كرد و پاك كرد .آرايش كرد و پاك كرد .آرايش كرد و اصلح كرد و بالخره راضي
شد .هنوز داشت فكر ميكرد كه بالخره كدام بلوزش را بپوشد كه ضربه اي در خورد .از
جا پريد .به سرعت اولين بلوزي كه دم دست بود به تنش كشيد و در را باز كرد .با
ديدن پارسا نيشش تا بناگوش باز شد :اه سلم .زود اومدي! چه خوب!
_ :عليك سلم .من زود نيومدم .جنابعالي چهار پنج ساعته اون تو مقيم شدين!
_ :چهار پنج ساعت؟ نه بابا!
_ :الن ساعت دوونيمه .مامان ميگه تو نه و نيم اومدي.
_ :پس مامانت بهت شكايت كرده.
_ :نه خير .خودم پرسيدم از كي اونجايي .آخه حموم كردن طولني شما مشهوره.
موندم حموم عروسيتو بايد از چند روز قبل شروع كني؟
_ :آخييييي عروسيم! خوب شايد يه هفته اي طول بكشه.
_ :رو رو برم! اينا چيه؟ اومدي يه هفته بموني؟
_ :نه خيرم .اومدم برم حموم .چون مامانم اينا داشتن مي رفتن بيرون .تو كه يه هفته
منو دعوت نمي كني .اصل ً يه ذره مهمون نواز نيستي.
_ :مهمون نواز؟! تو كه از منم صابخونه تري.
پريا بينيش را بال گرفت ايشي گفت .كيسه هاي لباسش را تو اتاق پارسا پرت كرد و
به طرف آشپزخانه رفت .پدر پارسا هم رسيد.
_ :سلم بابايي.
_ :به سلم دختر گل بابا! )پريچهر هميشه به پريا مي گفت من عمراً نتونستم مثل تو
خودمو واسه بابام لوس كنم .اونوقت تو نيومده دلشو بردي!(
پارسا هم جلو آمد .حال احوالي با پدرش كرد و بعد به طرف اتاقش رفت .پريا هم
مشغول سرك كشيدن توي قابلمه ها شد .ناگهان فرياد پارسا توي خانه پيچيد :پرياااا
در قابلمه از دست پريا افتادو ولي خدا را شكر ديگر خسارتي نداد .دوان دوان به طرف
اتاق پارسا رفت و پرسيد :چي شده؟
_ :اين كيسه ها چيه؟
_ :خوب وسايلم .يعني چي؟
_ :چرا وسط اتاق من ولوئه؟
_ :خوب كجا بذارمشون؟
_ :پريا من از شلوغي بدم مياد.
بابا جلو آمد و گفت :آروم باش پارسا .چه خبره؟ خجالت بكش پارسا .من سي سال با
مادرت زندگي كردم يك بار اين جوري سرش داد نزدم.
_ :آخه مامان هيچ وقت اين قدر شلخته نبوده.
_ :خوب بوده يا نبوده .اين كه دليل نمي شه .لبد مي خواي فردام به همين بهانه
طلقش بدي...
ژاله خانم صدايش زد :بيا اينجا .بذار خودشون حلش كنن .نگران نباش به طلق نمي
كشه.
بعد هم آرام در اتاق پارسا را بست.
_ :نصف لباسات ريخته .بقيه رو هم بيار بيرون تا بزن بذار تو كيسه .بذار كنار اتاق.
_ :ولي من گشنمه.
_ :تا اينجا رو مرتب نكردي حق نداري نهار بخوري.
_ :ولي آخه....
_ :پريا من خسته ام .رو اعصاب من راه نرو.
_ :خيلي خوب نمي رم .ولي اينا نصفشون لباس چركه.
_ :به من مربوط نيس چيه .همه رو تا مي زني.
پريا با بغض مشغول تا زدن بلوزش شد.
_ :تو كه باز داري گلوله مي كني .ببين! اينجوري .تا حال لباس تا نكردي؟
عين لباس نو تايش زد و توي كيسه گذاشت .پريا شلوار جينش را برداشت .داشت
فكر مي كرد تو مغازه شلوار جين را چه جوري تا مي زنند؟
پارسا نفس عميقي كشيد .نگاهش كرد .آرام دست برد تا قطره اشك پريا را پاك كند.
پريا صورتش را عقب كشيد.
_ :به من دست نزن.
_ :معذرت مي خوام پريا .ولي تو كه مي دوني....
_ :آره مي دونم .حال برو عقب.
_ :پريا!
_ :ولم كن.
_ :من معذرت مي خوام .بده خودم تا كنم .لباس چركاتو نمي خواد تا كني .مي خواي
ببرم بندازم تو ماشين؟
_ :نه مرسي.
_ :پريا قهر نكن.
_ :تو جاي من بودي قهر نمي كردي؟
_ :چرا! بعدم با يه بوسه آشتي مي كردم.
_ :ولي تو بدجوري سرم داد زدي .اونم جلوي همه.
_ :جلوي مامان و بابام .نه همه...
_ :فرقي نمي كنه.
_ :بس كن پريا بذار ببوسمت.
_ :نميذارم.
كيسه ها را انداخت و اتاق بيرون پريد.
پارسا لبهايش را بهم فشرد .كيسه ها را توي كمد گذاشت .سشوار را كه افتاده بود
برداشت ،سيمش را پيچيد و توي كيسه ي لوازم آرايشش گذاشت.
بعد آرام از اتاق بيرون آمد و در را پشت سرش بست .لحظه اي مكث كرد .پريا توي
آشپزخانه بود و داشت براي مامان جوك مي گفت! در همان حال بيرون آمد و ظرف
سالد را روي ميز گذاشت و برگشت.
بعد آرام از اتاق بيرون آمد و در را پشت سرش بست .لحظه اي مكث كرد .پريا توي
آشپزخانه بود و داشت براي مامان جوك مي گفت! در همان حال بيرون آمد و ظرف
سالد را روي ميز گذاشت و برگشت.
سر غذا هم چنان پارسا را نديد مي گرفت كه انگار اصل ً وجود خارجي ندارد! بالخره
بابا صدايش درآمد :مي گن دعوا نمك زندگيه......
ولي با نگاه تند ژاله خانم ساكت شد .پريا هم با همان بي خيالي تيكه خياري سر
چنگال زد و به دهان برد .پارسا فقط با غذايش بازي كرد .بالخره غذا تمام شد .پريا
بلند شد و مشغول جمع كردن شد .بشقاب پر پارسا را باقي گذاشت و بقيه را جمع
كرد .پارسا كناري ايستاد .كارد مي زدي خونش در نمي آمد .وقتي روي ميز خالي
شد ،با صدايي كه با تمام قوا آرام نگهش داشته بود گفت :پريا بيا تو اتاق كارت دارم.
پريا هم كه قرار بود نشنود ،با خونسردي شير آب گرم را باز كرد تا ظرفها را بشويد.
مامان هم ديگر طاقت نياورد و گفت :نمي خواد بشوري .برو ببين چي ميگه.
پريا با بي ميلي به طرف اتاق پارسا رفت .پارسا دستهايش را پشتش گره زده بود و
طول و عرض اتاق كوچكش را طي مي كرد .وقتي پريا وارد شد ،در را بست و از بين
دندانهاي بهم فشرده گفت :بشين.
_ :مي خوام برم ظرفا رو بشورم .گناه داره مامانت.
_ :گناه نداره كه شاهد دعواي من و تو باشه؟ اين از ظرف شستن واسش سخت تره.
_ :خودت شروع كردي.
_ :من اشتباه كردم و معذرت مي خوام .ولي اين مسئله اي نبود كه اينقدر كشش
بدي .پريا ......خراب كردن خيلي آسونه .ولي ما مي خوايم بسازيم .خيلي جاها بايد
خودمونو زير پا بذاريم .براي من الن ساده ترين كار اينه كه از خونه بزنم بيرون .يا
حداقل با فرياد عصبانيتمو تخليه كنم .ولي ....ولي اينجام .لبد ميگي من ازت
نخواستم اينجا باشي برو بيرون .ولي اگه من مي خواستم برم كه اصل ً نمي اومدم.
اين قدر التماست نمي كردم كه منو قبول كني .دارم غرورمو ....مردانگيمو زير پا مي
ذارم .ولي تو يه مرد قوي مي خواستي مگه نه؟
پريا سر بزير انداخته بود .با صدايي كه به زحمت به گوش مي رسيد ،گفت :من
معذرت مي خوام.
پارسا با تمام وجود خنديد....
كنار پريا نشست .دستش را دور بازوهاي پريا حلقه زد و گفت :بيا يه قولي بهم بديم.
قول بديم كه اختلفاتمون چه كوچيك چه بزرگ بين خودمون بمونه .در هيچ شرايطي
به گوش كسي نرسه .مگر اينكه اين قدر سخت باشه كه از يه مشاور معتمد كمك
بگيريم؛ كه اميدوارم هيچ وقت به اونجا نرسه .قول ميدي پريا؟
_ :قول ميدم.
_ :خوب اين اصل اوله .يا اوليش راست گفتنه اين دوم .اميدوارم در هيچ موقعيتي بهم
دروغ نگيم .حتي اگه يه ضررمون تموم بشه .قبوله؟
_ :آره.
_ :و ...نظم! هيچي به اندازه ي شلوغي منو تا حد جنون عصباني نمي كنه .اين بهانه
ي امروز من نيست .تو هميشه ديده بودي كه من حتي تو كمد و كشوهامم مرتبه.
مگه نه؟
_ :آره .ولي منم شلخته نيستم.
_ :نه نيستي .معذرت مي خوام .خوب تو نمي خواي قانوني وضع كني؟
_ :چرا! راجع به تقسيم كار تو خونه....
_ :خوب دوست داري من تو خونه چكار كنم؟
_ :خوب من با هيچ كاري مشكل ندارم .ظرفا رو ميشورم .غذا مي پزم .جارو مي كنم.
تي مي كشم .لباسا رو با ماشين ميشورم و پهن مي كنم وووووو
_ :خوب من چي؟
_ :تو فقط خونه رو مرتب كن!!!!!!
*****************
پارسا ليوان چاي را از توي سيني برداشت .درحاليكه قاشق را آرام توي آن مي
گرداند ،پرسيد :بهت گفتم دارم ميرم ماموريت؟
_ :نه ....كجا؟
_ :شيراز .از طرف شركت .اگه برم علوه بر پاداش ماموريتم ارتقا شغليم دارم و
پوووووول!!!!
_ :ساعت كارتم كم ميشه؟
_ :نه بابا هرچي اضافه بشه ....مسئوليتم بيشتر ميشه .اضافه كارم ميتونم بردارم.
بلكه پولم جور بشه بتونم يه خونه بگيرم.
_ :خدا كنه .حال كي داري ميري؟
_ :سه شنبه صبح.
_ :زود برمي گردي؟
_ :سه روز سمينار ،سه روزم يه كلس داريم .وسطش جمعه اس كه شرمنده ...نمي
تونم برگردم.
پريا چند لحظه با ناباوري نگاهش كرد .بالخره با بغض گفت :همين يه روز در هفته رو
هم از من دريغ مي كني؟
_ :يعني برات مهمه؟
_ :چي داري ميگي پارسا؟ اين توقع زياديه كه من يه روز در هفته ،فقط يه روز بخوام
شوهرمو ببينم؟ همينم نه؟
_ :گريه نكن سفيدآبات پاك ميشه ...چشمون زيباي تو نمناك ميشه ...بيا بريم بيا بريم
بيا بريم....
_ :حوصله ي مسخره بازي ندارم.
_ :كدوم مسخره بازي؟بفرما اينم بليط حضرتعالي! سه شنبه صبح ساعت نه و پنجاه
پروازه.
_ :اين ...اين چيه پارسا؟ يعني منم مي بري؟
_ :معلومه كه مي برم .به رييسم گفتم من بدون خانومم هيچ جا نمي رم .اونم گفت
خيلي زن ذليلي .گفتم زن ذليل من ذليل سرم نميشه .يا خرج سفر خانومم هم مي
دي يا شرمنده خودم پول ندارم ببرمش ،پس نمي رم .ديگه آقاي رييسم چون خيلي از
دنده ي راست پا شده بود ،به منشي گفت دو تا بليط و يه اتاق دو تخته واسمون
بگيره!!!
پريا اين بار از خوش حالي زير گريه زد!
_ :بسه پريا!!! چي شده؟ نكنه اين دفعه دلت واسه مامانت اينا تنگ ميشه؟! خوب
بگو اونام بيان .پريا اهههههه من از همون بچگي با اين دختراي زرزو مشكل داشتم!
پريا ناگهان دست از گريه كشيد و با عصبانيت پرسيد :و حتماً همه رو مي بوسيدي تا
آروم بشن؟
_ :من من پريا نه ....اين حرفا چيه؟ پريا نزن ....نه چي داري مي گي ....پرياااااااااااا
***************
جمعه حافظيه و سعديه را گشتند و به باغ دلگشا رسيدند .پريا از خستگي روي
چمنها دراز كشيد و كش و قوسي رفت .پارسا كنار جوي آب نشست و دستش را توي
آب فرو برد .فضا آرام و فوق العاده دلپذير بود .اما قيافه ي پارسا درهم بود .پريا
نشست .چند لحظه به او چشم دوخت .اما پارسا غرق فكر بود .پريا آرام خواند:
كنار آب و پاي بيد و طبع شعر و ياري خوش!
معاشر دلبري شيرين! و ساقي گلعذاري خوش
ال اي دولتي طالع كه قدر وقت مي داني
مبارك بادت اين عشرت كه داري روزگاري خوش
هي با توام دولتي طالع! حال نگفتن چند تا شون غرق شده؟
_ :همه شون! تمام شمشاي طلم رفت زير آب.
_ :خوب چرا غصه مي خوري؟ خودم استاد غواصي ،مي رم ميارم واست!
_ :زكي! مي دوني كجا غرق شدن؟ تو ماريانا.
_ :ماريانا يه جزيرس؟
_ :آره يه چيزي تو همين مايه ها! عميق ترين گودال زير اقيانوسها .فقط 11كيلومتر
عمق داره .حال برو شمشامو بيار كه دستم تنگه!
_ :خيلي خوب ....چي شده بغ كردي؟
_ :خبر تازه اي نيست .خونه ....شده كابوس هر شبم .چقدر بايد پس انداز داشته
باشم؟ بعد از اين ماموريت چند درصدي حقوقم اضافه ميشه .ولي به كجا مي رسه؟
از كجا بيارم پونزده ميليون پول پيش و ماهي پونصد تومن اجاره ...تازه اين فقط يه
قسمتشه ....مجلس عروسي ،شام ،سالن ،لباس ،آرايش ،جواهر ووووووووووو فكر
مي كني تا چند ماه ديگه چقدرش جور ميشه؟
_ :اگه منظورت چند ماه ديگه بعد از تموم شدن سربازيته ،كه من بعيد مي دونم زودتر
از يه سال تموم بشه .تو كلي مرخصي گرفتي .نزديك يه سال گذشته ،احتمالً
همينقدر ديگه هم مونده .تا اون موقع گيساي من رنگ دندونام شده.
_ :تو راه نزديكتري سراغ داري؟
_ :اون انبارياي پايين كه مامانت مي گفت چي بود؟
_ :انباري؟؟؟؟؟؟ دو وجب انبار ما و مامان بزرگم اينا؟ با مثل ً اون تيكه ي پشتش كه
بشه سرويس و آشپزخونه؟ پريا سي مترم نميشه.
_ :ولي اجاره نبايد بديم.
_ :زيرزمينه خفه اس .الن مي گي دوروز توش باشي قلبت مي گيره.
_ :اتفاق ًا نور خوبي داره .منظرشم شمشاداي كوچه اس؛ سبزه .پارسا اگه خودم
تزيينش كنم دوسش دارم .چرا اول زندگي تو خرج بيفتيم؟ دو سال ديگه سه سال
ديگه ...نشد ده سال ديگه بالخره يه روز يه آپارتمان مي خريم .ولي عجالتاً اين خيلي
خوبه .تازه مي تونه از كوچه پشتي در بخوره .همش چهار پنج تا پله مي خوره ميره
پايين.
_ :پس فكر همه جاشم كردي؟
_ :از وقتي مامانت نشونم داد همش تو فكرم .ولي گفت تو قبول نكردي.
_ :به خاطر تو .وال واسه من فرقي نمي كنه .صبح تا شب سر كارم.
_ :پس قبول كردي!
_ :حال بذار تا بعد از سربازي من ببينيم چي ميشه.
_ :پارسا من از اين وضع خسته شدم .ديگه نمي تونم تمام هفته رو بشينم به انتظار
كه يه بعدازظهر ببينمت .خودم هميشه دلتنگم؛ هركي هم ميرسه رو زخمم نمك مي
پاشه" .پس كي مي ري خونه خودت؟ پس كي بايد شيرينيتو بخوريم؟ چقدر نامزد مي
موني؟ آخه اين درست نيست .تو زن مردمي!"
_ :يه گوشتو بكن در يكي دروازه.
_ :كم كم دارم رو حرفاشون حساس ميشم .ديگه تحمل ندارم.
_ :يعني اينقدر كه به اون دو وجب جا راضي شدي؟
_ :نهههه .من واقع ًا از اونجا خوشم اومد .بابايي هم كلي بهم وعده داد كه باهات
ميام هر جور كاشي و كاغذ ديواري و كف پوش و اينا خواستي بخري .گفت خرجش
هرچي شد با خودش .بابا هم كه تا حال من نذاشتم واسم جهيزيه بخرن .اونجا كه
آماده شد با كمك بابام مبله اش مي كنم.
_ :پس همه چي حل شده؟! لطف كن وقت عروسي واسه منم كارت دعوت بفرست!
_ :بازم مخالفي؟
_ :نه ولي من الن پنج و نيم صبح ميرم ،يازده شب ميام خونه مثل مرده ميفتم .رفع
دلتنگي تو نمي شه باور كن.
_ :درست ميشه .فقط قبول كن.
_ :بابا تو ديگه كي هستي!
_ :هوراااااااااا قبول كرد .حال يه لبخند ....تو دوربين نگاه كن ....نه سرتو بنداز پايين....
نه نه فقط يه كمي يه وري ...صبر كن خوبه ..بي حركت....يك دو سه......
****************
لنه سازي پرنده ها را ديده ايد؟ ذره ذره تيكه هاي چوب خاشاك خورده ريز مي آورند،
لنه ي كوچكي مي سازند و نغمه ي عشق سر مي دهند.....
پارسا كه صبح تا شب نبود .اما پريا با كمك پدرها و مادرها بي وقفه مشغول بود .از
خريد كاشي و در و پنجره و كليد پريز گرفته تا وقتي كه بنايي تمام شد و نوبت به
مبلمان رسيد .همه و همه از اول تا آخر همگي با شوق و ذوق تهيه شد .با وسايل
كوچك خانه ي عروسكي را مبله كردند .پريا خودش پرده ها را دوخت و آويخت .بالخره
در يك روز بهاري كارشان تمام شد و همگي با تلشي خستگي ناپذير مشغول تدارك
عروسي شدند.
مجلسي به ياد ماندني از نور و رنگ و گل.
صبح روز بعد از عروسي ،ساعت پنج و نيم سرباز وظيفه كه ديگر مرخصي نداشت،
يونيفرم سفيدش را پوشيد .صورت نوعروسش را كه در خواب خوشي فرو رفته بود،
بوسيد و بي صدا از در خارج شد.....