You are on page 1of 44

‫فراز و نشيب زندگي‬

‫عسل با هیجان در خانه را باز کرد‪ .‬پله ها را دو تا یکی بال رفت‪ .‬ساعت دوازده نشده‬
‫بود‪ .‬این موقع روز مامان و بابا خانه نبودند تا دختر هیجان زده شان را تحویل بگیرند‪.‬‬
‫پس همین که طبقه ی سوم رسید‪ ،‬به جای این که در سمت چپ را باز کند‪ ،‬زنگ‬
‫سمت راست را زد‪ .‬بعد از دو ثانیه با مشت شروع به کوبیدن کرد‪ .‬چند لحظه بعد در‬
‫باز شد‪.‬‬

‫امیررضا با حیرت پرسید‪ :‬سر آوردی دختر؟ چه خبرته؟‬

‫ـ‪ :‬آرام خونه اس؟‬

‫ـ‪ :‬سلم! گرفتی؟‬

‫ـ‪ :‬سلاااااااااام‪ .‬گرفتم آرام گرفتم!!!! هوراااااااااااا‬

‫همدیگر را در آغوش کشیدند و وسط هال شروع به چرخیدن و خندیدن کردند‪ .‬امیررضا‬
‫با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت‪ :‬خدا عقلتون بده‪ .‬چی گرفتی که این همه سر و صدا‬
‫داره؟ هی یواش الن همسایه ها میان اعتراض!‬

‫آرام با هیجان گفت‪ :‬سیم کارت! موبایل! رفیقمون شیک شد‪ .‬حال همیشه در‬
‫دسترسه‪ .‬وای امیر منم موبایل می خوامممممممم‪ .‬می خوایم اس ام اس بازی‬
‫کنیم‪.‬‬

‫ـ‪ :‬نه این که همدیگه رو کم می بینین‪ ،‬مونده کنار هم بشینین اس ام اس بازی کنین!‬

‫آرام برگشت و پرسید‪ :‬خب کو؟ گوشی نگرفتی؟‬

‫ـ‪ :‬نه بابا گوشیم کجا بود؟ بابا این روزا خیلی گرفتاره‪ .‬فکر نکنم بتونه به این زودی برام‬
‫بگیره‪.‬‬

‫ـ‪ :‬مامانت؟‬

‫ـ‪ :‬اونم تمام پس اندازشو داده به بابا‪.‬‬

‫ـ‪ :‬خب یه گوشی کهنه تو خونتون پیدا نمیشه کارتو راه بندازه؟‬

‫ـ‪ :‬نه بابا اگه بود که خوب بود‪ .‬بابا که گوشی قبلیشو فروخته‪ .‬مامانم که داره با همون‬
‫اولی راه میره و خیالم نداره عوضش کنه‪.‬‬

‫امیررضا گفت‪ :‬اگه به گوشی قدیمی راضی ای‪ ،‬می خوای قبلی منو بگیر‪.‬‬

‫ـ‪ :‬وای سورمه ایه؟ من عاشق اونم‪.‬‬

‫ـ‪ :‬باشه مال تو‪ .‬چی داره که عاشقشی؟‬


‫ـ‪ :‬خوشگله!‬

‫امیررضا خندید و سری تکان داد‪ .‬به اتاقش رفت‪ .‬جزو معدود دفعاتی بود که دخترها‬
‫جرات کردند و دنبالش راه افتادند‪ .‬وال سال تا سال توی اتاقش پا نمی گذاشتند‪ .‬دو تا‬
‫دوست بیست ساله خیلی از این آقای دکتر سی ساله حساب می بردند‪ .‬امیررضا‬
‫داشت جراحی می خواند و شدید ًا مشغول بود‪ .‬عسل روانشناسی کودک می خواند‬
‫و آرام خواهر امیررضا ادبیات فرانسه می خواند‪.‬‬

‫امیررضا جعبه ی موبایل سابقش را از توی کمد بیرون آورد‪ .‬چشمان دخترها از هیجان‬
‫برق میزد‪ .‬همگی بیرون آمدند‪ .‬امیررضا سیم کارت عسل را گرفت و به دقت باز کرد‪.‬‬
‫بعد هم آن را توی گوشی جا داد و گوشی را گذاشت تا شارژ شود‪ .‬عسل ذوق زده‬
‫خندید و دست زد‪.‬‬

‫ـ‪ :‬وای آرام از قول من شیش تا ماچ به داداشت بکن‪.‬‬

‫آرام پوزخندی زد و گفت‪ :‬نه این که خیلی خوشش میاد یکی هم نه شیش تا!‬

‫ـ‪ :‬پس شانس آورد که من نمی تونم ببوسمش!‬

‫امیرضا ابرویی بال انداخت ولی چیزی نگفت‪ .‬عسل و آرام دو طرف میز نشستند و به‬
‫باطری گوشی که نشان می داد در حال شارژ شدن است چشم دوختند‪.‬‬

‫ـ‪ :‬خیلی خلین! حال نشستین نیگاش می کنین که چی بشه؟ این حداقل باید یک‬
‫ساعت و نیم شارژ بشه‪ .‬برین پی کارتون‪.‬‬

‫آرام گفت‪ :‬عسل بیا بریم به مناسبت گرفتن سیم کارتت یه شیرینی حسابی بپزیم و‬
‫بخوریم! تا بذاریم تو فر اینم شارژ میشه‪.‬‬

‫عسل همانطور که به گوشی چشم دوخته بود از جا بلند شد‪ .‬دم در آشپزخانه داد زد‪:‬‬
‫جبران می کنم آقای دکتر خییییییییلی ممنوووووووووون‬

‫امیررضا که در چند قدمی اش ایستاده لبخندی زد و سری تکان داد‪.‬‬

‫شیرینی پختن و آواز خواندن مجالی برای درس خواندن یا استراحت آقای دکتر نمی‬
‫گذاشت‪ .‬اما او این دخترها را خوب می شناخت و می دانست اعتراض هیچ فایده ای‬
‫ندارد‪ .‬پس دلش را به شیرینی خوش کرد‪.‬‬

‫شیرینی که توی فر رفت دخترها آشپزخانه را تمیز کردند و با خوشحالی بیرون آمدند‪.‬‬

‫ـ‪ :‬چقدر شد؟ سه ربع ساعت؟ اوووه امیررضا حتماً باید یه ساعت و نیم شارژ بشه؟‬

‫ـ‪ :‬نه گوشی نو نیست که چند ساعت شارژ اولیه بخواد‪.‬‬

‫ـ‪ :‬هورااااااااااااا‬

‫عسل گوشی را از شارژر جدا کرد‪.‬‬

‫ـ‪ :‬آخ جوووون‪ .‬من اس ام اس می خواممممم‬


‫امیررضا پرسید‪ :‬اولین اس ام است رو هم من بزنم دیگه مشکلتت حل میشه؟‬

‫ـ‪ :‬آووو ممنون میشم‪.‬‬

‫آرام روی گوشی خم شد‪ .‬امیررضا گفت‪ :‬آرام برو کنار‪ .‬اس ام اس یه چیز خصوصیه اینو‬
‫یاد بگیر!‬

‫آرام خندید و گفت‪ :‬حال مثل ً چی می خوای بنویسی که خصوصی باشه؟!!‬

‫ـ‪ :‬مهم نیست چی بنویسم‪ .‬مهم نفس کاره‪ .‬هرچقدرم بهم نزدیک باشین قرار نیست‬
‫اس ام اساشو چک کنی‪ .‬مگر این که خودش بخواد بهت نشون بده‪.‬‬

‫آرام با نارضایتی عقب رفت و گفت‪ :‬بفرمایین هرچی دلتون می خواد ارسال کنین‪ .‬بعد‬
‫به من غر می زنه که اگه موبایل پیدا کنی تو یه اتاق کنار هم بهم اس ام اس می‬
‫زنین‪.‬‬

‫ـ‪ :‬آرام!!‬

‫ـ‪ :‬چشم‪ .‬من خفه میشم شما بفرمایین‪ .‬عسل تقصیر نکرده وسط دعوای ما این قدر‬
‫انتظار اولین اس ام اسشو بکشه‪.‬‬

‫امیررضا لبهایش را بهم فشرد و به موبایلش نگاه کرد‪ .‬انگشتهایش به سرعت روی‬
‫کلیدها لغزید‪ .‬چند لحظه بعد صدای زنگ موبایل عسل به گوش رسید‪ .‬با وجودیکه قبلً‬
‫بارها این صدا را شنیده بود‪ ،‬اما این بار برایش این خوشایندترین موسیقی عمرش بود‪.‬‬
‫عسل با هیجان اس ام اس را باز کرد‪I love you :‬‬

‫آرام از آن طرف اتاق پرسید‪ :‬عسل چي نوشته؟‬

‫امیررضا غرٌيد‪ :‬آرام!‬

‫عسل نگاهي به صفحه ي موبايل و نگاهي به امیررضا انداخت‪ .‬آرام بي طاقت پا بپا‬
‫مي كرد‪ .‬عسل نگاهي به او انداخت و با لحني بي تفاوت گفت‪ :‬هیچي يه شوخیه‪.‬‬
‫امیر حال چه جوري پاكش كنم؟‬

‫آرام شانه اي بال انداخت و به آشپزخانه رفت تا سري به شیريني توي فر بزند‪.‬‬
‫امیررضا جلو آمد و زير لب گفت‪ :‬هیچم شوخي نبود‪.‬‬

‫عسل با ناباوري نگاهش كرد‪ .‬اصل ً به قیافه ي امیررضا نمي آمد‪ .‬امیررضا لبخندي زد‪.‬‬
‫آرام از آشپزخانه بیرون آمد‪ .‬امیررضا مشغول توضیح دادن شد و اس ام اس را پاك كرد‪.‬‬
‫عسل هم به همان سرعت آن را فراموش كرد! چطور مي توانست جدي بگیرد؟ يكي‬
‫از تفريحات عسل و آرام پیدا كردن دختر مناسب براي امیررضا بود‪ .‬و البته همه ي‬
‫دخترهايي كه انتخاب مي كردند حداقل چهار پنج سال از خودشان بزرگتر بودند‪ .‬درباره‬
‫ي همه چي هم نقشه كشیده بودند‪ .‬قرار بود عسل كنار آرام نقش خواهر شوهر را‬
‫بازي كنند و توي همه ي مراسم لباس يك شكل و يك رنگ بپوشند‪ .‬و حال امیررضا‪...‬‬
‫نه حتم ًا شوخي كرده بود‪.‬‬

‫عسل يكي دو سوال ديگر هم پرسید و بعد هم با آرام شیريني را آوردند‪ .‬همان موقع‬
‫مادر آرام از بیرون رسید و كلي براي شیريني خوشمزه شان تشويقشان كرد‪.‬‬
‫عسل نهار هم ماند‪ .‬امیررضا به سرعت خورد و به بیمارستان رفت‪ .‬عسل هم به خانه‬
‫برگشت‪ .‬هنوز در را نبسته بود كه اس ام اس بعدي رسید‪ :‬عسل جان باور كن‬
‫شوخي نمي كنم‪ .‬النم توقع ندارم كه دوستم داشته باشي‪ .‬فقط قبول كن كه جدي‬
‫مي گم‪.‬‬

‫عسل آهي كشید و دوباره اس ام اس را خواند‪ .‬اگر طرف همسن و سال خودش بود‪،‬‬
‫از دو حالت خارج نبود‪ :‬يا جدي مي گفت يا سر كارش گذاشته بود‪ .‬اما در مورد امیررضا‬
‫چي؟ مورد سومي هم وجود داشت؟‬

‫به زحمت نوشت‪ :‬منظور؟‬

‫عادت نداشت‪ .‬صد بار غلط زد و دوباره امتحان كرد‪ .‬براي يك كلمه بیچاره شده بود‪.‬‬

‫بلفاصله جواب آمد‪ :‬واضحتر از اين؟ مي خوام بیام خواستگاريت‪ ،‬ولي اول بايد خودتو‬
‫راضي كنم‪.‬‬

‫عسل بلند گفت‪ :‬پسره بیچاره بس شبانه روز تو اون بیمارستان لعنتي مونده مخش‬
‫تاب برداشته!‬

‫خواست بنويسد‪ :‬حالت خوبه امیررضا؟‬

‫اما نتوانست‪ .‬بعد از ده دقیقه فقط يك كلمه زده بود‪ .‬حرف زدن با امیررضا كار سختي‬
‫نبود كه شك كند‪ .‬مامان اينا هم كه به اين زودي نمي آمدند‪ .‬پس زنگ زد‪ .‬امیررضا‬
‫بلفاصله جواب داد‪ :‬جونم سلم‪.‬‬

‫اين "جونم سلم" آدم مي كشت‪ .‬عسل آمار دوست دخترهاي امیررضا را هم داشت‪.‬‬
‫اما به عمرش نشنیده بود با اين لطف جواب كسي را بدهد‪ .‬هنوز مشكوك بود‪ ،‬كه‬
‫امیررضا پرسید‪ :‬نمي خواي حرف بزني گلم؟‬

‫واي! داشت بال مي آورد‪ .‬نالید‪ :‬مثل آدم حرف بزن امیررضا!‬

‫امیررضا خنديد‪ :‬مگه من چه جوري حرف مي زنم؟‬

‫حال لحنش عادي شده بود‪ .‬عسل مكثي كرد و بعد پرسید‪ :‬معني اين مسخره بازي‬
‫چیه؟‬

‫امیررضا به آرامي گفت‪ :‬چكار كنم كه باور كني جديه؟‬

‫_‪ :‬بابا آخه اگه با يه بچه طرف بودم مي دونستم بايد چیكار كنم‪ .‬به تو چي بگم آخه؟‬

‫_‪ :‬پس مشكلت سن منه‪ .‬حدس مي زدم‪ .‬ولي باور كن به نظر من تو اصل ً بچه‬
‫نیستي‪ .‬يعني تفاهم به سن و سال نیست‪ .‬به اينه كه اخلق دو نفر بهم بخوره‪.‬‬

‫_‪ :‬آي باريكل! حال اخلق من و تو خیلي بهم مي خوره؟‬

‫_‪ :‬اقلش اينه كه همديگه رو خوب مي شناسیم‪ .‬مي دونیم چه جوري پا رو دم هم‬
‫نذاريم‪.‬‬
‫_‪ :‬پوف! من نمي فهمم‪ .‬ببین مي خوام برم شام درست كنم‪ .‬يك كلمه هم از اين‬
‫حرفا حالیم نیست‪ .‬تو به من بگو برو آمار فلن دخترو براي من بگیر‪ ،‬من بال درمیارم‪.‬‬
‫ولي نگو خودم! تو جاي برادر مني!‬

‫اين بار امیررضا مكث كرد‪ .‬گويي دنبال جواب قانع كننده اي مي گشت‪ .‬بالخره با‬
‫صدايي كه ديگر آرام و محكم نبود‪ ،‬گفت‪ :‬ولي من برادرت نیستم‪.‬‬

‫عسل گوشي را روي میز رها كرد‪ .‬بعد از چند لحظه برش داشت و گفت‪ :‬خیلي خب‬
‫اگه جواب منو مي خواي منفیه‪ .‬من نمي تونم‪ .‬همین! اگه يه ذره به قول خودت‬
‫دوسم داري دست از سرم بردار‪ .‬نمي تونم‪.‬‬

‫بعد هم بدون اين كه منتظر جواب شود گوشي را خاموش كرد‪ .‬در حالي كه احساس‬
‫مي كرد تمام انرژي اش تحلیل رفته است‪ ،‬به زحمت به آشپزخانه رفت‪.‬‬

‫امیررضا طبق برنامه ي معمولش تا نزديك سه روز به خانه برنگشت‪ .‬صبح روز سوم‬
‫عسل داشت به دانشگاه مي رفت كه توي راه پله به او رسید‪ .‬به سردي سلم كرد‪.‬‬

‫امیررضا خنديد و گفت‪ :‬علیك سلم‪ .‬حال چرا دلخوري؟‬

‫عسل شانه اي بال انداخت و گفت‪ :‬رسمش اين نبود‪.‬‬

‫_‪ :‬معذرت مي خوام‪ .‬باور كن من قصد بدي نداشتم‪ .‬اين دو سه روز كلي فكر كردم‪.‬‬
‫گفتي دلت مي خواد بري تحقیق؟ بسیار خب‪ .‬يه اسم بدم بري آمارشو بگیري؟‬

‫عسل كه دوباره سورپريز شده بود‪ ،‬خنديد و گفت‪ :‬آره‪ .‬خوشحال میشم‪.‬‬

‫_‪ :‬فقط خواهش مي كنم به آرام چیزي نگو‪ .‬نمي خوام تا مطمئن نشدم عالم و آدم‬
‫خبر بشن‪.‬‬

‫_‪ :‬اينجوريم كه میگي نیست‪ ،‬ولي باشه بهش چیزي نمي گم‪.‬‬

‫امیررضا نگاهش را به زير انداخت‪ .‬چند لحظه اي حرفش را مزه مزه كرد و بعد گفت‪:‬‬
‫اسمش مهتاب طلئیه‪ .‬تو فروشگاه سارا تو قسمت لباس نوزادان فروشنده است‪.‬‬
‫همون فروشگاهي كه اون روز بردمتون با آرام تیشرت خريدين‪ ...‬همون‪.‬‬

‫عسل خنده اش گرفت‪ .‬خوب به خاطر مي آورد كه امیررضا آن روز براي انتخاب اين‬
‫فروشگاه چقدر اصرار كرده بود‪ .‬بعد هم تمام مدتي كه دخترها با كلي ادا و اصول‬
‫مشغول انتخاب تیشرت بودند‪ ،‬آقاي دكتر با مسئول غرفه ي نوزادان گپ مي زدند! چرا‬
‫همان موقع به فكرشان نرسیده بود كه كاسه اي زير نیم كاسه است؟!!‬

‫امیررضا نگاهي به قیافه ي خندان او انداخت و پرسید‪ :‬هان؟ نظرت چیه؟‬

‫_‪ :‬آمار گرفتن چه قابل؟ يه دونه داداش بیشتر كه نداريم‪ .‬جونم واستون مي ديم‪.‬‬

‫امیررضا با رنجیدگي سر تكان داد و گفت‪ :‬جونتون ارزونیتون‪.‬‬

‫_‪ :‬چیه؟ نكنه فكر كردي الن بهم برمي خوره و به پات میفتم كه حرفمو پس بگیري؟‬
‫_‪ :‬اگه يه ذره هم امیدوار بودم الن ديگه نیستم‪ .‬لطفاً سريعتر نتیجه ي تحقیقاتتو به‬
‫من اطلع بده‪ .‬مامان به اينجام رسونده‪.‬‬

‫و به زير چانه اش اشاره كرد‪ .‬عسل خنديد و گفت‪ :‬اي به چشم‪.‬‬

‫بیرون آمد‪ .‬هرچي فكر مي كرد قیافه ي فروشنده را به خاطر نمي آورد‪ .‬چاره اي نبود‪.‬‬
‫بايد مي رفت مي ديد‪ .‬از فرط فضولي دانشگاه را بیخیال شد‪ .‬تاكسي دربست گرفت‬
‫و راهي فروشگاه شد‪ .‬وقتي رسید فروشگاه تازه باز شده بود و فقط مديره ي آن كه‬
‫زني میانسال و درشت هیكل بود آنجا بود‪.‬‬

‫عسل وارد شد و با احتیاط سراغ مهتاب طليي را گرفت‪.‬‬

‫_‪ :‬مهتاب؟ هنوز نیومده‪ .‬میاد تا چند دقیقه ديگه‪.‬‬

‫_‪ :‬ببخشین راستش مي خوايم واسه داداشم بريم خواستگاري‪ ،‬ايشونو معرفي‬
‫كردن‪ .‬شما مي شناسینش؟‬

‫_‪ :‬مباركه به سلمتي‪ .‬وال آدم چي بگه؟ خوبي بشه بدي بشه‪ ...‬اگه بد بشه مي‬
‫گن تقصیر تو بود‪...‬‬

‫_‪ :‬نه نه نگران نباشین‪ .‬كسي اسمي از شما نمي بره‪ .‬اصل ً اگه میشه آدرسشو‬
‫بدين من برم تو محله شون تحقیق كنم‪.‬‬

‫_‪ :‬چي بگم‪ .‬آدرس رو كه بي اجازه نمي تونم بدم‪ .‬ولي همین سر خیابون تو كوچه‬
‫اولي مي شینن‪ .‬از میدون كه میاين پايین‪ ،‬كوچه اول سمت راست‪ .‬ديگه باقیش با‬
‫خودتون‪ .‬تا همین جاشم مسئولیت داره واسه من‪.‬‬

‫_‪ :‬ممنون‪ .‬لطف كردين‪.‬‬

‫بیرون آمد‪ .‬لجش گرفته بود‪ .‬يعني چي كه يك كلمه هم حرف نمي زد؟ نكنه دختره‬
‫عیب و ايرادي داشت؟ تصمیم گرفت زود قضاوت نكند‪ .‬كوچه را پیدا كرد‪ .‬به اين امید كه‬
‫خانه را هم از روي زنگها پیدا كند وارد شد‪ .‬اما اوه! يك كوچه ي دراز سرباليي‪ ،‬پر از‬
‫آپارتمانهاي سر به فلك كشیده‪ .‬مگر مي توانست از بین اين همه خانه‪ ،‬آن خانه را پیدا‬
‫كند؟ تازه به فرض كه پیدا مي كرد‪ ،‬بعد چي؟‬

‫حیران سر كوچه ايستاده بود‪ ،‬كه پیرزني زنبیل به دست رسید‪ .‬زنبیلش پر و قیافه اش‬
‫خسته بود‪ .‬با ديدن عسل گفت‪ :‬دخترم خیر از جوونیت ببیني‪ ،‬اين زنبیلو تا ته كوچه‬
‫براي من میاري؟‬

‫_‪ :‬بله حتماً‪ .‬ببخشین مادر شما خونواده ي طليي رو میشناسین؟ همین كه اسم‬
‫دخترشون مهتابه ها‪.‬‬

‫_‪ :‬معلومه كه مي شناسم مادر‪ .‬من همه رو تو اين محله مي شناسم‪ .‬موضوع چیه؟‬
‫امر خیره انشال؟‬

‫_‪ :‬بعله ايشال‪.‬‬


‫_‪ :‬خب خدا رو شكر‪ .‬مهتاب دختر خوبیه‪ .‬خونواده ي خوبیم داره‪ .‬نجیب مومن‪ .‬نشنیده‬
‫بگیري ولي داره بیست پنج شیش سالش میشه‪ ،‬نگرانش شده بودم‪ .‬آخه خیلي‬
‫دختر خوبیه‪ .‬حیفشه‪ .‬خانوم با شخصیت سر بزير‪ ،‬به از شما نباشه خیلي عزيزه‪ .‬مي‬
‫دوني اين روزا كم پیدا میشه‪ .‬خوشگلم هستا! حال چرا تا حال كسي رو قبول نكرده‬
‫خدا عالمه‪ .‬علي آقا پدرش دكتر آزمايشگاس‪ .‬يه آزمايشگاه داره و وضعشم خوبه‪ .‬خدا‬
‫خیرش بده هر دفعه من میرم بي نوبت كارمو را مي ندازه‪ .‬نتیجه ي آزمايشم خودش‬
‫میاره برام‪ .‬مادرشم خیلي خانومه‪ .‬تو خونه خیاطي درس میده‪ .‬خیلي هنرمنده‪.‬‬
‫ماشالش باشه كارش خیلي خوبه‪ .‬برادرشم كه مهندس شد و رفت سربازي‪ .‬اونم‬
‫خیلي پسر خوبیه‪ .‬اهل نماز و مسجد‪ .‬همه ي اهل محل به خوبي و آقايي مي‬
‫شناسنش‪ .‬الن بیست و سه سالي داره‪ .‬راستي تو چند سالته دخترم؟‬

‫عسل نگاهي به دست چروكیده ي پیرزن انداخت كه داشت در را باز مي كرد‪ .‬فكر‬
‫كرد‪ :‬نخیر ول كن ما نیست‪ .‬مي خواد از آب گل آلود ماهي بگیره!‬

‫بعد صدايش را بلند كرد و گفت‪ :‬خیلي ممنون حاج خانوم‪ .‬راستي خونشون كدومه؟‬

‫پیرزن آپارتماني را نشان داد و گفت‪ :‬تو اون ساختمون سبزه‪.‬‬

‫_‪ :‬خدا عمرتون بده‪ .‬خیلي ممنون‪.‬‬

‫قدم زنان تا كنار ساختمان سبز آمد‪ .‬اسم دكتر طليي را روي زنگها پیدا كرد‪ .‬دكتر‬
‫طليي؟ نكنه آزمايشگاه توي بیمارستانیست كه امیررضا كار مي كند؟‬

‫فوراً تلفن زد‪ .‬امیررضا با خونسردي تايید كرد و گفت‪ :‬خیلي بليي به اين سرعت‬
‫ردشو گرفتي!‬

‫_‪ :‬ما رو دست كم گرفتیها!‬

‫_‪ :‬نه‪ ...‬ولي از انتظارم بیشتر بود‪ .‬ببین من دختره رو نمي شناسم ها‪ .‬يه كمي‬
‫باهاش رفیق بشو ببین چه جورياس؟‬

‫_‪ :‬از كي تا حال اين قدر كمرو شدين؟!‬

‫_‪ :‬اين باباش خیلي متعصبه‪ .‬خودشم خیلي خانومه‪ .‬جرات ندارم باهاش حرف بزنم‪.‬‬

‫_‪ :‬كه اين طور‪ .‬باشه‪ .‬اينم چشم‪.‬‬

‫_‪ :‬ممنون‪.‬‬

‫به فروشگاه برگشت‪ .‬مستقیم به طرف غرفه ي نوزادان رفت‪ .‬فروشنده يك دختر‬
‫نسبتاً خوش قیافه‪ ،‬با دماغي عمل شده و دهاني بزرگتر از معمول بود‪ .‬عسل‬
‫منصفانه اعتراف كرد كه خودش خوشگلتر از اين خانم فروشنده است ه‬

‫جلو رفت و با ديدن كارتي كه روي مقنعه اش نصب شده بود‪ ،‬مطمئن شد كه اشتباه‬
‫نكرده است‪ .‬آرام آرام شروع به صحبت كرد‪ .‬دخترك گرم و گیراتر از آن بود كه فكر مي‬
‫كرد‪ .‬خیلي راحت با او صمیمي شد و با هیجان از بچه ها ي كوچولويي گفت كه هرروز‬
‫میديد‪ .‬عسل هم كه روانشناسي كودك مي خواند اطلعاتش را در اختیارش گذاشت‪.‬‬
‫هردو عاشق نیني كوچولوها بودند و اين خودش موضوع خوبي براي شروع بود‪ .‬عسل‬
‫يك ساعتي آنجا بود‪ .‬حسابي رفیق شده بودند‪ .‬عسل براي اطلعات بیشتر او را به‬
‫نهار دعوت كرد‪ .‬خرجش را آقاي دكتر بايد مي داد!‬

‫ساندويچ خوشمزه اي خوردند‪ .‬دسر هم بستني‪ .‬بعد هم رد و بدل شماره تلفن و‬


‫خداحافظي‪.‬‬

‫عسل خیلي خوشحال بود‪ .‬نمي دانست مهتاب همسر خوبي براي امیررضا مي شود‬
‫يا نه؟ ولي براي او كه دوست خوبي بود‪.‬‬

‫با دست پر به خانه برگشت‪ .‬ساعت سه بعد ازظهر بود‪ .‬ولي كسي خانه ي همسايه‬
‫عادت به ظهر خوابیدن نداشت‪ .‬پس با خیال راحت در زد‪ .‬چند لحظه بعد آرام در را باز‬
‫كرد و با ديدن قیافه ي فاتح عسل پرسید‪ :‬چه خبره؟‬

‫عسل فوراً خودش را جمع و جور كرد و پرسید‪ :‬هیچي‪ .‬داداشت هست؟‬

‫_‪ :‬از بیمارستان اومده خوابیده‪ .‬چیكارش داري؟‬

‫عسل سري تكان داد و گفت‪ :‬بسیار خب‪ .‬بیدار كه شد يه خبري به من بده‪.‬‬

‫_‪ :‬عسل حرف بزن‪ .‬باهاش چیكار داري؟‬

‫_‪ :‬يه سورپريزه‪ .‬فعل ً نبايد بدوني‪ .‬بذار تكمیل بشه يه جا بهت میگیم‪.‬‬

‫_‪ :‬آه‪ ...‬تو منو از فضولي نكشي خوبه‪ .‬نمیاي تو؟‬

‫_‪ :‬نه ديگه خسته ام‪ .‬برم يه درازي بكشم و بعد شام درست كنم‪.‬‬

‫_‪ :‬خب بیا تو اتاق من دراز بكش ببینم موفق میشم از زير زبونت حرف بكشم؟‬

‫_‪ :‬عمراً! گفتم كه يه سورپريزه‪ .‬منو بكشي حرف نمي زنم‪ .‬قول دادم‪.‬‬

‫_‪ :‬متشكرم‪.‬‬

‫اين را امیررضا با صدايي خواب آلود گفت و تا دم در آمد‪ .‬آرام كنار رفت و با رنجیدگي‬
‫پرسید‪ :‬حال ما شديم غريبه داداش؟‬

‫_‪ :‬نه‪ .‬همونطور كه عسل گفت يه سورپريزه‪ .‬بذار به موقعش‪ .‬الن بگیم ديگه مزه‬
‫نداره‪ .‬خب عسل خانم خبر تازه هم داري؟‬

‫_‪ :‬فراوون!‬

‫_‪ :‬بیا تو‪.‬‬

‫آرام غرغر كنان گفت‪ :‬لبد منم بايد برم بیرون‪.‬‬

‫_‪ :‬نه پشت در گوش واينستي كافیه‪.‬‬

‫عسل به دنبال امیررضا وارد اتاقش شد‪ .‬امیررضا در را بست و پرسید‪ :‬خب؟‬
‫عسل با شرمندگي نگاهي به اطراف انداخت‪ .‬تنها بودنش خوشايند نبود‪ .‬تصمیم‬
‫گرفت سريع گزارشش را بدهد و برود‪.‬‬

‫_‪ :‬من رفتم از تو فروشگاه آدرس رو گرفتم و تو محله شون كه همون نزديك بود تحقیق‬
‫كردم‪ .‬نتیجه عالي بود‪ .‬خانواده ي خوبي هستن‪ .‬مادرش معلم خیاطیه‪ ،‬برادرشم‬
‫لیسانس گرفته و الن سربازيه‪ .‬پدرشم كه میشناسین‪ .‬خودشم خیلي خوبه‪ .‬بعدم‬
‫رفتم فروشگاه باهاش از نزديك آشنا شدم و حسابي رفیق شديم‪ .‬نهارم مهمون شما‬
‫خورديم! شماره تلفنشم گرفتم ‪91212....‬‬

‫همین كه خواست نفس تازه كند‪ ،‬امیررضا با خنده پرسید‪ :‬حال چرا اينقدر هولي؟‬

‫عسل نگاهي به اتاق خالي انداخت و چیزي نگفت‪ .‬امیررضا پرسید‪ :‬خب چقدر بهت‬
‫بدهكارم؟‬

‫_‪ :‬بیخیال‪ .‬شوخي كردم‪.‬‬

‫_‪ :‬لوس نشو‪ .‬بگو ديگه‪ .‬بعد ببین من نمیخوام بهش زنگ بزنم‪ .‬باكلس تر از اين‬
‫حرفاس! يه نامه نوشتم مي توني از حال تا دو سه روز ديگه برسوني بهش؟ اگه نمي‬
‫توني‪...‬‬

‫_‪ :‬نه مشكلي نیست‪ .‬خیلي بدمسیر نیست‪ .‬سر راه دانشگاه بهش میدم‪ .‬كار ديگه‬
‫اي نداري؟‬

‫دستش را روي دستگیره در گذاشت‪ .‬امیررضا چند تا هزاري به طرفش دراز كرد و‬
‫گفت‪ :‬پول نهارتون‪.‬‬

‫_‪ :‬اينقدر كه نخورديم! بابا ولش كن‪.‬‬

‫_‪ :‬بگیر‪ .‬من هنوز خیلي بهت بدهي دارم‪.‬‬

‫_‪ :‬بدهي؟ گوشیتو مجاني خوردم‪ ،‬دوقورت و نیمم باقي باشه؟‬

‫_‪ :‬اينو بگیر ديگه حرف نزن‪.‬‬

‫عسل پول و نامه را گرفت تا بتواند از اتاق بیرون بیايد!‬

‫با صداي باز شدن در اتاق‪ ،‬آرام از توي اتاق خودش بیرون آمد و پرسید‪ :‬حرفاتون تموم‬
‫شد؟‬

‫_‪ :‬آره آرام جون‪ .‬كاري نداري؟ من برم يه چرت بزنم‪.‬‬

‫آرام با ناراحتي شانه اي بال انداخت‪ .‬عسل به سرعت جلو رفت و صورتش را بوسید‪:‬‬
‫از ما ناراحت نباش‪ .‬باش؟ قول میدم نتیجه كه گرفتیم اولین نفر تو خبر بشي‪.‬‬

‫آرام سري تكان داد‪ ،‬ولي چیزي نگفت‪ .‬عسل با ناراحتي نگاهي به امیررضا انداخت‪.‬‬
‫ولي امیررضا اصل ً دلش نمیخواست به آرام چیزي بگويد‪.‬‬

‫آرام گفت‪ :‬عسل يه لحظه بیا تو اتاق من‪.‬‬


‫عسل نگاهي به امیررضا انداخت‪ .‬امیررضا چشم و ابرويي آمد كه چیزي نگو‪ .‬همین كه‬
‫وارد اتاق آرام شدند آرام پرسید‪ :‬امیر مي خواد با تو عروسي كنه؟‬

‫_‪ :‬نه‪.‬‬

‫_‪ :‬پس چي میگه؟‬

‫_‪ :‬آرام خواهش مي كنم‪.‬‬

‫_‪ :‬باشه برو بگیر بخواب‪.‬‬

‫عسل با دلي پر از عذاب وجدان بیرون آمد‪.‬‬

‫روز بعد‪ ،‬بعد از دانشگاه نامه را به مهتاب رساند و گفت يه نفر داده كه فعل ً نمي تونم‬
‫اسمشو بگم‪.‬‬

‫مهتاب با تعجب پرسید‪ :‬منظورت چیه؟ يعني تو از اولش هم قصد ديگه اي داشتي؟‬

‫عسل با خنده گفت‪ :‬بهت قول میدم قصد بدي نداشتم‪ .‬النم از پیدا كردن دوست به‬
‫اين خوبي خیلي خوشحالم‪.‬‬

‫مهتاب لبخندي زد‪ .‬پاكت را زير و رو كرد‪ .‬رويش فقط نوشته بود‪ :‬خانم مهتاب طليي‬

‫_‪ :‬به هرحال ممنون‪.‬‬

‫_‪ :‬خواهش مي كنم‪ .‬جوابشو بنويس‪ .‬فردا میام میگیرم‪.‬‬

‫_‪ :‬باشه‪ .‬ولي همین يه دفعه و بخاطر تو‪ .‬من اهل نامه پروني نیستم‪.‬‬

‫_‪ :‬باشه‪ .‬هرجور میلته‪ .‬ولي گفته باشم طرف آدم حسابیه ها! از دستش نده‪.‬‬

‫مهتاب خنديد و باهم خداحافظي كردند‪.‬‬

‫عسل نمي دانست امیررضا چي در آن نامه نوشته است كه مهتاب نه تنها آن دفعه‪،‬‬
‫بلكه دفعات بعد هم با میل و اشتیاق جواب مي داد‪.‬‬

‫حال عسل و مهتاب باهم كلس شنا مي رفتند و هفته اي سه روز همديگر را مي‬
‫ديدند‪ .‬در نتیجه نامه پراني كار ساده اي بود‪ .‬تازه يك ماه شده بود كه امیررضا از عسل‬
‫خواست براي مهتاب هديه بخرد‪ .‬بعد از آن اين هم مرتب تكرار میشد‪ .‬عسل كم كم از‬
‫اين كه نقش واسطه را داشته باشد ناراحت مي شد‪ .‬و بدتر آن كه اين واسطه بودن‬
‫او را خیلي بیش از پیش به امیررضا نزديك و وابسته كرده‪ .‬از اين كه دلتنگش میشد‪ ،‬يا‬
‫هربار كه او را مي ديد ضربانش بال میرفت‪ ،‬پیش مهتاب شرمنده بود‪ .‬دلش نمي‬
‫خواست به او خیانت كند‪ .‬بدتر از مهتاب آرام بود كه ديگر سوال هم نمي كرد‪ .‬فقط‬
‫نگاهش پر از رنجیدگي بود‪.‬‬

‫آن شب تا صبح با خودش كلنجار رفت‪ .‬بايد به امیررضا میگفت‪ .‬ديگر مانعي براي ارتباط‬
‫نزديكشان نبود‪ .‬يعني از اول هم نبود‪ .‬نمي دانست براي چي بايد واسطه باشد‪ .‬صبح‬
‫روز بعد توي خانه پشت در ايستاده بود‪ .‬همین كه صداي آن قدمهاي آشنا و دوست‬
‫داشتني را شنید‪ ،‬در را باز كرد‪.‬‬

‫امیررضا با ديدنش لبخندي پر از مهرباني توي صورتش ريخت و سلم كرد‪.‬‬

‫عسل تمام متن حفظ كرده اش را از ياد برد‪ .‬دلش غرق شادي شد و با شوق سلم‬
‫كرد‪ .‬ولي بلفاصله آن عذاب وجدان لعنتي روي صورتش سايه انداخت‪ .‬امیررضا جلو‬
‫آمد‪.‬‬

‫_‪ :‬چي شده عسل؟‬

‫_‪ :‬هیچي‪.‬‬

‫_‪ :‬يعني چي هیچي؟ تو يه چیزيت میشه‪.‬‬

‫_‪ :‬چیزيم نیست‪.‬‬

‫_‪ :‬منتظر من بودي؟‬

‫_‪ :‬آره‪ .‬اينو مهتاب داده‪.‬‬

‫بسته ي كوچكي از روي جاكفشي برداشت‪ .‬به امیررضا داد و فوراً در را بست‪.‬‬

‫امیررضا ضربه اي به در زد‪ :‬عسل باز كن‪.‬‬

‫لي در را باز كرد و گفت‪ :‬من فقط از واسطه بودن خسته شدم‪ .‬حرفاتونو خودتون بهم‬
‫بزنین‪.‬‬

‫و بلفاصله در را بست‪ .‬به اتاقش رفت‪ .‬نمي توانست جلوي گريه اش را بگیرد‪ .‬از كي‬
‫عاشق امیررضا شده بود؟ اصل ً چرا اين اتفاق افتاده بود؟ يعني امیررضا داشت انتقام‬
‫جواب منفیش را از او مي گرفت؟ نه او مهربانتر از اين حرفها بود‪ ...‬خیلي سخت بود‬
‫كه نمي فهمید‪ .‬چرا اين قدر دوستش داشت؟ از ته دل آرزو مي كرد آن هدايا‪ ،‬آن نامه‬
‫هاي معطر و آن نگاههاي نگران مال خودش باشد‪ .‬مال خود خودش‪...‬‬

‫ولي ديگر نمي توانست‪ .‬به طرز وحشتناكي از مهتاب و آرام خجالت مي كشید‪.‬‬
‫تصمیم تازه اي گرفت‪...‬‬

‫چند روزي بود كه يك خواستگار بدپیله آن دور و بر بود‪ .‬پسر دخترعموي بابا‪ .‬درسش را‬
‫در سوئد خوانده بود و برگشته بود‪ .‬مي خواست ظرف دو سه ماه زن بگیرد و با خود‬
‫ببرد‪ .‬خانواده ي خوبي بودند‪ ،‬ولي اصل ً به دل عسل نمي نشستند‪ .‬با اين وجود‬
‫همان روز به مامان گفت كه مي توانند بیايند‪.‬‬

‫دو سه روز بعد وقتي خواستگارها با گل و شیريني پشت در آپارتمان رسیدند‪ ،‬امیررضا‬
‫هم با قیافه ي خسته و خواب آلود از بیمارستان برگشت‪ .‬با ديدن آنها آه از نهادش‬
‫برآمد‪ .‬فكر نمي كرد كار به اينجا بكشد‪.‬‬

‫عسل توي اتاقش بود‪ .‬دراز كشیده بود و با چشماني كه از فرط گريه به زحمت باز مي‬
‫شدند‪ ،‬به سقف چشم دوخته بود‪ .‬بايد مي رفت‪ .‬از دل برود هر آن كه از ديده برفت‪.‬‬
‫اين بهترين انتخاب بود‪ .‬اينقدر دور میشد كه سالي يك بار هم به زور گذارش به اين‬
‫اطراف بیفتد‪ .‬احتمال ً تا آن موقع ديگر ازدواج كرده بود و كنار عشقش طعم خوشبختي‬
‫را مي چشید‪.‬‬

‫قطره ي اشك ديگري را از گوشه ي چشمش پاك كرد‪ .‬هر بار مامان پرسیده بود براي‬
‫چي گريه مي كند‪ ،‬جواب داده بود تحمل دوريشان را ندارد‪ .‬و مامان قول مي داد كه‬
‫حتم ًا براي ديدنش بیايد‪ .‬و هربار تاكید مي كرد خوشبختي او مهمتر است‪.‬‬

‫خوشبختي؟ مگر چند تا دل داشت؟ آيا ديگر مي توانست دل ببندد؟ آيا اين خواستگار‬
‫تازه وارد اين قدر خوب بود كه بتواند جاي امیررضا را بگیرد؟ فكر نمي كرد‪ .‬به خودش‬
‫دلداري داد كه خیلیها به عشقشان نرسیده اند‪ .‬و خیلیها رسیده اند و پشیمان شده‬
‫اند‪ .‬اما او كه با يك نگاه انتخاب نكرده بود‪ .‬امیررضا را خوب مي شناخت‪ .‬و حال اين‬
‫روزها امیر چه كرده بود كه ذره ذره دلش را از آن خود كرده بود‪ ،‬نمي دانست‪.‬‬

‫مامان آمد‪ .‬كلي به صورتش پودر زد و با التماس او را پیش مهمانها برد‪ .‬روي مبل‬
‫نشست و به گل قالي چشم دوخت‪ .‬نه حرفايشان را مي شنید و نه چهره هايشان را‬
‫مي ديد‪ .‬آنجا نبود‪ .‬تا اين كه مامان شانه اش را گرفت و از او خواست توي اتاقش چند‬
‫دقیقه اي با داماد آينده صحبت كند‪.‬‬

‫وقتي لب تختش نشست‪ ،‬براي اولین بار سر بلند كرد‪ .‬به اين امید كه از اين‬
‫خواستگار با كلس خوشش بیايد‪ .‬اما فوراً سر بزير انداخت‪ .‬دلش ريخت‪ .‬مگر میشد‬
‫كسي جاي امیررضا را بگیرد؟ كاش اين كار را قبول نكرده بود‪ .‬كاش امیررضا هنوز هم‬
‫برادر دست نیافتني آرام بود كه او و آرام براي داماديش نقشه مي كشیدند‪ .‬كاش مي‬
‫توانست اين سه چهار ماه را از دفتر خاطرات زندگیش بكند و بسوزاند‪ .‬نمي دانست‬
‫اگر مي توانست اين كار را بكند از فريد خوشش مي آمد؟ شك داشت‪.‬‬

‫فريد شروع به صحبت كرده بود‪ .‬داشت از شرايطش مي گفت و كارش‪ .‬از اين كه مثل‬
‫او تك فرزند است و عاشق بچه هاي كوچك‪ .‬مي گفت آنجا هر بچه حقوق سرانه دارد‬
‫و زندگي خیلي ساده تر است‪.‬‬

‫عسل گوش مي داد و فكر مي كرد‪ :‬زندگي سادست‪ .‬زندگي سرده‪ .‬اونجا امیررضا‬
‫نیست‪ .‬امیر از بچه ها خوشش نمیاد‪ .‬همیشه میگه بچه فقط يكي‪ .‬خیلي خوبه كه‬
‫فريد خوشش میاد‪ .‬من مي تونم اونجا خودم رو تو زندگي و بچه ها كنار آتش شومینه‬
‫غرق كنم‪ .‬مي تونم همه چي رو فراموش كنم‪ .‬مي تونم وقتي فريد از در میاد تو با‬
‫شوق و ذوق براش تعريف كنم كه بچه ها امروز چكار كردن‪ .‬حتم ًا بچه هاي خوشگلي‬
‫داريم‪...‬‬

‫_‪ :‬حواست با منه عسل خانم؟‬

‫_‪ :‬هان؟ بله‪ .‬من يعني‪...‬‬

‫_‪ :‬موافقین؟‬

‫_‪ :‬با چي؟‬

‫فريد بلند خنديد‪ .‬عسل با شرمندگي گفت‪ :‬فكر كنم موافقم‪.‬‬

‫_‪ :‬پس مباركه‪.‬‬


‫فريد از اتاق بیرون رفت‪ .‬عسل به خودش گفت‪ :‬يكي ديگه رو خر كن بچه! مگه میشه‬
‫كسي جاي امیر رو بگیره؟‬

‫و خودش جواب داد‪ :‬نه كسي جاي امیر رو نمي گیره‪ .‬فقط میري اونجا با زندگي با‬
‫بچه ها و عادت مي كني‪ .‬عادت مي كنیم‪ .‬بچه ها همه ي زندگي آدمن مگه نه؟ اونجا‬
‫امیررضا يه روياي دوره‪ .‬يه خواب خوش مال خیلي وقت پیش‪...‬‬

‫صبح روز بعد مهتاب زنگ زد‪ :‬عسل میشه الن بیاي خونه ي ما؟‬

‫وقتي استخر مي رفتند‪ ،‬خانه ي مهتاب اينا سر راهشان بود‪ .‬خیلي رفته بود‪.‬‬
‫مخصوص ًا كادو اگر داشت دم فروشگاه يا استخر نمي برد‪ .‬توي خانه مي داد‪.‬‬

‫در آن صبح دلگیر خاكستري‪ ،‬دلش بدجوري گرفته بود‪ .‬بايد از خانه بیرون مي رفت‪.‬‬
‫ساعت هنوز ده نشده بود كه وارد آپارتمان آقاي طليي شد و با مهتاب به اتاقش رفت‪.‬‬

‫_‪ :‬عسل من نمي دونم چطور بايد ازت عذرخواهي كنم‪.‬‬

‫_‪ :‬عذر خواهي براي چي؟ اصل ً من بايد ازت عذرخواهي كنم‪ .‬خواهش مي كنم منو‬
‫ببخش‪ .‬دارم میرم‪ .‬خوبي بدي ديدي حللم كن‪.‬‬

‫_‪ :‬تو نبايد بري‪.‬‬

‫_‪ :‬اصل ً مي دوني كجا دارم میرم؟‬

‫_‪ :‬آره امیر همه چي رو گفت‪.‬‬

‫_‪ :‬گفت؟! خب خوبه‪ ...‬اينجوري خیلي بهتره‪.‬‬

‫_‪ :‬يعني چي اينجوري خیلي بهتره‪ .‬تو بري امیر مي میره!‬

‫_‪ :‬يعني چي مهتاب؟ اون عاشق توئه‪.‬‬

‫_‪ :‬عاشق من؟ چقدر ساده اي طفلكي! كاش با اين دل صاف و ساده ات بتوني منو‬
‫ببخشي‪.‬‬

‫عسل بغض كرد‪ .‬صدايش هر لحظه اوج مي گرفت‪ :‬چي داري میگي؟ يعني تو مي‬
‫خواستي امیر رو از چنگ من دربیاري؟ نقشه كشیده بودي؟ آره؟ منو بگو كه فكر مي‬
‫كردم امیر چه ساده دل كند‪ .‬بیچاره امیر‪ ...‬بیچاره من‪ .‬چرا با من اين كارو كردي‬
‫مهتاب؟ من كه اون موقع عاشقش نبودم‪ .‬چرا حال كه عاشقش شدم بهم میگي؟ من‬
‫كه دوسش نداشتم‪ .‬اگه دوسش داشتم كه فوري نمیومدم دنبال تو‪ .‬مهتاب اين‬
‫رسمش نبود‪ .‬تو مي تونستي همون موقع منو از اين وسط كنار بذاري‪ .‬دوسش‬
‫نداشتم مهتاب! ولي الن براش مي میرم‪...‬‬

‫صدايش ناگهان پايین آمد و بغضش تركید‪ .‬مهتاب هم گريه مي كرد‪.‬‬

‫_‪ :‬تو اشتباه مي كني عسل‪ .‬من اين كارو كردم كه تو عاشقش بشي‪.‬‬

‫_‪ :‬چي داري میگي مهتاب؟‬


‫_‪ :‬كیوان رو میشناسي؟‬

‫_‪ :‬دوست امیررضا؟‬

‫_‪ :‬آره من نامزدشم‪ .‬منتها به كسي نگفتیم تا خونواده ها تصمیم قطعیشونو بگیرن كه‬
‫امیدوارم سر رامون سنگ نندازن‪ .‬بگذريم‪ ...‬اون روز كه امیررضا از تو خواستگاري كرده‬
‫بود و تو زنگ زدي گفتي جوابت منفیه كه يادته؛ اون روز من اونجا بودم‪ .‬رفته بودم‬
‫كیوان رو ببینم‪ .‬امیررضا داشت با تو حرف مي زد خیلیم ناراحت بود‪ .‬مي گفت نمي‬
‫دونم به چه زبوني بگم دوسش دارم كه باور كنه‪ .‬منم پیشنهاد دادم كه حس‬
‫حسادتت رو تحريك كنیم‪ .‬اون قبول كرد و همه چي موفقیت آمیز بود‪ .‬كلي نامه داد كه‬
‫هركدوم رو باز مي كردي همش به تو ابراز عشق كرده بود‪ .‬تو هم كه اين قدر امانتدار‬
‫بودي كه لي هیچ كدوم رو باز نكردي‪ ،‬وال زودتر میفهمیدي و به اين مخمصه‬
‫نمیفتاديم‪ .‬ديشب مي خواست سر منو ببره كه واست خواستگار اومده‪ .‬منم قول‬
‫دادم امروز همه چي رو بهت بگم و نامه ها و هديه هاتو بهت پس بدم كه همشون‬
‫مال خودته!‬

‫عسل دو تا كیسه ي بزرگ محتوي نامه ها و هديه هايي كه خودش به مهتاب رسانده‬
‫بود‪ ،‬را گرفت و به خانه برگشت‪ .‬بعضي از هديه ها را خودش خريده بود‪ .‬ولي بعضیها‬
‫را امیررضا خريده بود‪ .‬همه خیلي دوست داشتني بودند‪ .‬ولي نامه ها‪ ...‬عسل حیران‬
‫بود چرا امیررضا اينها را به خودش نداده است‪ .‬نامه هايي سرشار از عشق و آرزوهاي‬
‫طليي‪ .‬همه جا هم اسم او بود و زندگي اي كه به شیريني عسل باهم خواهند‬
‫داشت‪.‬‬

‫عسل تا شب از اتاقش بیرون نیامد‪ .‬مامان هم كه فكر مي كرد او دارد به خواستگار‬


‫ديشبي فكر مي كند مزاحمش نشد‪ .‬فقط براي شام صدايش زد كه عسل گفت میل‬
‫ندارد‪.‬‬

‫صبح روز بعد خسته و خراب از اتاقش بیرون آمد‪ .‬حتي يك لحظه هم نخوابیده بود‪.‬‬

‫مامان غرغركنان داشت آماده میشد كه سر كارش برود‪ .‬بابا هم دلخور بود‪ .‬عسل با‬
‫بي حوصلگي پرسید‪ :‬چي شده؟‬

‫مامان بدون اين كه سرش را از روي كیفش بلند كند‪ ،‬گفت‪ :‬خیال كردن نوبرشو آوردن‪.‬‬
‫تا ديدن خواستگار اومده‪ ،‬اونام پاشدن اومدن‪ .‬حال هرچي میگم من به دكتر جماعت‬
‫دختر نمیدم میگه حال با خودش صحت كنین‪.‬‬

‫بابا گفت‪ :‬مشكل شغلش نیست‪ .‬موضوع اينه كه ما جواب مثبت داديم ديگه همه چي‬
‫تموم شده‪.‬‬

‫قلب عسل پايین ريخت‪ .‬با صدايي كه به زحمت بال مي آمد‪ ،‬گفت‪ :‬ولي من كه جواب‬
‫ندادم‪.‬‬

‫مامان گفت‪ :‬ولي تو به من جواب دادي‪ .‬منم به اونا گفتم‪ .‬از اون گذشته مي دوني زن‬
‫دكتر شدن يعني چي؟ تا هزار سال ديگه كه خرجي نداري‪ ،‬تا هروقت كه فكر كني‬
‫درس و امتحان هست‪ .‬كشیكهاي طولني‪ ،‬مريضاي بیموقع‪ .‬عمل ً يعني هیچي!‬
‫دوست من واسه همین چیزا طلق گرفت‪ .‬وال شوهرش خیلیم خوب بود‪ .‬تازه رسیده‬
‫بود به يه درآمد خوب كه ديگه بريد‪ .‬منو بكشي راضي نمیشم‪.‬‬
‫اين حرف آخر مامان بود‪ .‬عسل با چشماني غرق اشك و دلي شكسته قبول كرد‪.‬‬
‫كاش حداقل نامه ها را نخوانده بود و هنوز فكر مي كرد اين عشق يك طرفه است‪.‬‬

‫چند روز بعد امیررضا را ديد‪ .‬قیافه ي او هم دست كمي از خودش نداشت‪ .‬توي حیاط‬
‫لب باغچه نشسته بود و به نقطه ي نامعلومي چشم دوخته بود‪ .‬اول خواست بي سر‬
‫وصدا برود‪ ،‬اما امیررضا او را ديد‪ .‬ناچار برگشت‪.‬‬

‫امیررضا با صدايي لرزان پرسید‪ :‬اين دفعه هم جواب خودت بود؟‬

‫_‪ :‬امیر من نمي دونم چه جوري بايد معذرت بخوام‪ .‬كاش مهتاب اون نامه ها رو به من‬
‫نداده بود‪ .‬مامان محاله قبول كنه‪ ،‬بابا هم همینطور‪ .‬هركدوم دليل خودشونو دارن و‬
‫من نمي دونم‪ ،‬نمي دونم چي بگم‪ .‬من به اونا جوابي ندادم‪ .‬ولي مامان از قول من‬
‫قول و قرارشو گذاشته‪ .‬تمام سعیمو مي كنم كه بهمش بزنم‪.‬‬

‫امیررضا برخاست و آرام گفت‪ :‬ولي اول سعي كن راضي شون كني‪ .‬آه مادرت‬
‫دنبالمون نباشه‪ .‬اينجوري رنگ خوشبختي رو نمي بینیم‪.‬‬

‫بعد به سرعت دور شد‪.‬‬

‫عسل با بغض رفتنش را تماشا كرد‪ .‬مي دانست‪ .‬اما چطور مي توانست مادر و پدرش‬
‫را راضي كند؟ نمي فهمید چرا آنها امیررضا را قبول ندارند؟‬

‫نامزدي جديد جو خانه را به كلي عوض كرده بود‪ .‬مرتب مهمان مي شدند و مهمان‬
‫داشتند‪ .‬خیلي كم با نامزدش تنها میشد و هر بار كه سعي مي كرد بگويد نمي تواند‬
‫به اين نامزدي ادامه دهد مانعي مي رسید يا خودش نمي توانست بگويد‪ .‬كم كم‬
‫خیلي خسته میشد‪ .‬كابوس اين كه مجبور باشد با او برود حتي يك لحظه هم رهايش‬
‫نمي كرد‪ .‬مامان هم اينقدر درگیر بود كه ديگر درد دل دخترش را در بحراني ترين مرحله‬
‫ي زندگي اش نمي شنید‪.‬‬

‫تنها كسي كه در اين روزها كنار عسل بود‪ ،‬دوست قديمیش آرام بود و گهگاه مهتاب‪.‬‬
‫آنها با تمام وجود سعي مي كردند به او كمك كنند‪ ،‬ولي وقتي مامان تصمیمي مي‬
‫گرفت محال بود از حرفش برگردد‪.‬‬

‫آرام بعد از هیاهوي خواستگاري بالخره ماجرا از زبان عسل كه ديگر طاقت رازداري‬
‫نداشت‪ ،‬شنیده بود‪ .‬البته خودش هم كور نبود‪ ،‬برادر و بهترين دوستش را هم خوب‬
‫مي شناخت! فقط شرح ماجرا را نمي دانست كه با اشتیاق فراوان شنید و حتي يك‬
‫لحظه هم ناامید نشد‪.‬‬

‫حدود يك ماه گذشته بود‪ .‬مقدمات عروسي آماده شده بود‪ .‬فريد تا يك ماه ديگر ايران‬
‫بود و فعل ً با پشتكار خستگي ناپذيري دنبال كارهاي اقامت عسل بود‪.‬‬

‫آن روز عصر فريد با عصبانیت وارد شد‪ .‬سابقه نداشت اين طور بدون خبر قبلي وارد‬
‫كند‪ .‬صورتش از خشم برافروخته بود و صدايش مي لرزيد‪.‬‬

‫مامان تازه از سر كار رسیده بود و بابا هنوز نیامده بود‪ .‬مامان با وحشت پرسید‪ :‬چي‬
‫شده؟‬
‫فريد نگاهي خشمگین به عسل انداخت و پرسید‪ :‬امیررضا كیه؟‬

‫دل عسل ريخت‪ .‬مامان با تعجب گفت‪ :‬همسايمون‪ .‬مگه چي شده؟‬

‫_‪ :‬اونم خواستگار عسل بوده؟‬

‫_‪ :‬چي داري میگي؟‬

‫فريد فرياد كشید‪ :‬جواب منو بدين!‬

‫مامان با دستپاچگي گفت‪ :‬خواستگاري كه نبود‪ .‬مادرش اومد دم در كه پسر ما رو به‬


‫غلمي قبول مي كنین؟ منم گفتم نه! همین‪ .‬باور كن همین بوده‪.‬‬

‫فريد نگاه خشمگیني به عسل انداخت و گفت‪ :‬ولي اونطوري كه من شنیدم به اين‬
‫سادگي هم نبوده‪.‬‬

‫مامان با ناراحتي گفت‪ :‬آخه چي شنیدي؟ از كي شنیدي؟ دروغ گفتن‪ .‬واسه ما‬
‫پاپوش دوختن‪ .‬خبري نیست‪.‬‬

‫_‪ :‬پس چرا عسل همیشه پیش خواهرشه؟ نگین كه باورتون میشه كه دخترتون واقعاً‬
‫ديدن خواهرش میره‪.‬‬

‫_‪ :‬آرام بهترين دوستشه‪.‬‬

‫فريد اداي مامان را دراورد‪ :‬آرام بهترين دوستشه‪ ...‬يه يه يه‪ .‬شما چه خوش خیالین!‬

‫عسل با ناراحتي تماشا مي كرد‪ .‬فريد را نمي شناخت‪ ،‬ولي مي دانست مامان حاضر‬
‫است خودش را به آب و آتش بزند و او را از اين اتهام مبرا كند تا لطمه اي به اين‬
‫وصلت نخورد‪ .‬اولین برخورد هم احتمال ً قطع رابطه با آرام بود‪ .‬غم عالم به دلش‬
‫نشست‪ .‬فريد هنوز داد مي زد و مامان مي كوشید او را آرام كند‪ .‬عسل غمزده به‬
‫اتاقش پناه برد؛ دراز كشید‪ .‬بالش را روي سرش گذاشت تا كمتر صدايشان را بشنود‪.‬‬

‫بالخره هم مامان موفق شد فريد را قانع كند‪ .‬بابا هم رسید و با ديدن جو بهم ريخته‬
‫خواست چیزي بپرسد كه مامان با چشم و ابرو ساكتش كرد‪.‬‬

‫بعد هم به زور عسل را از اتاق بیرون آورد و كنار فريد نشاند تا رفع كدورت بكند‪ .‬براي‬
‫چند لحظه خانه در سكوت فرو رفت‪ .‬عسل سر بزير انداخته بود و با اعصابي متشنج‬
‫به تیك تیك ساعت گوش مي داد‪ .‬ناگهان صداي پايي آشنا از توي راه پله‪ ،‬قلب خسته‬
‫اش را آرام كرد‪ .‬چقدر دلش مي خواست بیرون بدود‪ ،‬سر بر سینه اش بگذارد و‬
‫ساعتها گريه كند‪ .‬چقدر دلش براي آن صداي دوست داشتني و آن لبخند دلپذير تنگ‬
‫شده بود‪ .‬چقدر حسرت روزهايي را مي خورد كه هیچ منعي براي معاشرت نداشت و‬
‫امیررضا لب از لب باز نكرده بود‪.‬‬

‫فريد سعي كرد باب صحبت را باز كند‪ .‬اما عسل در اين عالم سیر نمي كرد‪ .‬فريد‬
‫دوستانه بابت عصبانیتش عذرخواهي كرد و عسل به خاطر مامان سري تكان داد‪.‬‬

‫در ذهنش امیررضا بود كه الن رسیده بود‪ .‬تا حال ديگر دوش گرفته بود و لباس عوض‬
‫كرده بود‪ .‬حتم ًا آرام داشت مي پرسید كه ‪ do you like tea or coffee‬و حتماً امیررضا‬
‫مي خنديد و اين درس انگلیسي تو از دايلوگ اولي پیشرفت نمي كنه؟ و آرام مي‬
‫گفت‪ :‬پیشرفت فقط فرانسه! انگلیسي كه عشق و هنر نداره! امیررضا هم مي گفت‬
‫مسخره بازي بسه يه چايي بیار كه خیلي خسته ام‪ .‬شايد هم قهوه مي خورد‪.‬‬
‫فنجانش را برمي داشت مي بويید و آه مي كشید‪ .‬بعد هم با لبخند رضايتمندي جرعه‬
‫اي مي نوشید‪...‬‬

‫فريد داشت دستش را جلوي صورت عسل تكان مي داد‪ :‬عسل اينجايي؟‬

‫عسل تكاني خورد‪ .‬با ديدن فريد و استشمام بوي تند ادوكلنش احساس تهوع كرد‪.‬‬
‫آرام گفت‪ :‬منو ببخشین يه كم سرم درد مي كنه‪.‬‬

‫همین كه بلند شد‪ ،‬مامان با صدايي مليم ولي خیلي قاطع گفت‪ :‬بشین‪.‬‬

‫دوباره نشست‪ .‬شب دراز بود و تمام نمي شد‪ .‬ولي بالخره گذشت و بیشتر در‬
‫سكوت گذشت‪.‬‬

‫كارهاي عقد و عروسي به سرعت پیش مي رفت‪ .‬اجازه اقامتي كه معمول ً ماهها‬
‫معطلي پشت در سفارت داشت بعد از يك ماه و يك هفته صادر شد‪ .‬آزمايشات‪ ،‬خريد‬
‫ها‪ ،‬اجاره ي سالن‪ ،‬سفارش لباس‪ ،‬سفره عقد و غیره‪ .‬عسل هرروز پژمرده تر و‬
‫ناامیدتر مي شد‪ .‬فقط يك هفته تا عروسي مانده بود‪ .‬آن روز براي انتخاب حلقه رفته‬
‫بودند كه عسل دل درد شد‪ .‬خیلي سعي كرد به اين بهانه از گیر خريد حلقه در برود‪،‬‬
‫اما مامان اجازه نداد‪ .‬خودش انتخاب كرد و رضايتش را گرفت و بیرون آمدند‪ .‬توي خانه‬
‫يك لیوان چايي نبات با يك دنیا نصیحت تحويلش داد‪.‬‬

‫خونواده ي شوهرتو تحويل بگیر‪ ،‬به خودش علقه نشون بده‪ ،‬تو اصل ً بهش توجه نمي‬
‫كني‪ ،‬اين همه داره محبت مي كنه‪ ،‬اينقدر واسه اقامتت دوندگي كرده‪ ،‬میري اونجا‬
‫اوج خوشبختیته‪ ،‬فريد اله و بله‪ ،‬درآمدش اينجوره‪ ،‬محبتش اونجوره‪ ،‬خونوادش با‬
‫كلسن و آدماي درستین ووووووووووو‬

‫عسل ديگر نمي شنید‪ .‬از درد به خودش مي پیچید‪ .‬چايي نبات را بال آورده بود‪ .‬مامان‬
‫بهش مسكن داد‪ .‬ولي آن هم اثر نكرد‪ .‬بابا ديروقت آمد و مسكن ديگري پیشنهاد كرد‪.‬‬
‫شب به نیمه رسیده بود‪ .‬عسل رنگ به صورت نداشت‪ .‬درد داشت كشنده مي شد‪.‬‬
‫بالشش را گاز مي گرفت به خود مي پیچید و گاهي فرياد مي زد‪.‬‬

‫مامان هراسان از در بیرون رفت و امیررضا را كه اتفاقاً خانه بود‪ ،‬بالي سرش آورد‪ .‬آرام‬
‫هم دوان دوان آمد‪ .‬امیررضا بعد از معاينه اي سطحي با صدايي لرزان و رنگي پريده‬
‫گفت‪ :‬ببريمش بیمارستان‪ .‬من بدون عكس و سونوگرافي نمي فهمم چیه‪.‬‬

‫عسل از فرط درد نمي فهمید چه مي گويد يا چه مي كند؛ اما همین كه آنجا بود و‬
‫كنارش نشسته بود دنیايي ارزش داشت‪.‬‬

‫با كمك امیررضا عكسها و سونوگرافي به سرعت آماده شد‪ .‬اما رنگ امیررضا هر لحظه‬
‫بیشتر مي پريد‪.‬‬

‫مامان با نگراني پرسید‪ :‬چیه چي شده؟‬

‫بابا پرسید‪ :‬آپانديسه؟ نكنه تركیده! بايد زودتر عملش كنین؟‬


‫امیررضا سري تكان داد و با صدايي كه مي كوشید محكم باشد گفت‪ :‬آپانديس‬
‫نیست‪ .‬ولي بايد عمل بشه‪ .‬اجازه بدين به استادم زنگ بزنم‪.‬‬

‫مامان دنبالش دويد‪ : ...‬اگه آپانديس نیست پس چیه؟‬

‫امیررضا دستش را به نشانه ي سكوت بال آورد و گفت‪ :‬خواهش مي كنم اجازه بدين‬
‫استادم عكسا رو ببینن‪.‬‬

‫و بلفاصله مشغول صحبت با استادش شد‪ ،‬ولي اصطلحات پزشكي مصرف مي كرد‬
‫و مامان و بابا يك كلمه از حرفهايش را نمي فهمیدند‪.‬‬

‫امیررضا صحبتش را تمام كرد‪ .‬بعد برگشت و به پدر عسل گفت‪ :‬خانم دكتر الن مي‬
‫رسن‪ .‬شما لطف كنین بیاين رضايت نامه رو امضا كنین‪.‬‬

‫بابا با عصبانیت گفت‪ :‬تا نگي چي شده من چیزي رو امضا نمي كنم‪.‬‬

‫امیررضا با آرامش گفت‪ :‬البته! توضیح میدم‪ .‬سطح داخلي رحم پوشیده از كیسته‪ .‬بايد‬
‫برشون دارن‪.‬‬

‫نتوانست حرفش را ادامه دهد‪ .‬نفس عمیقي كشید كه بغض نكند‪ .‬براي يك لحظه رو‬
‫گرداند و اشكش را با پشت دستش پاك كرد‪.‬‬

‫بابا با حیرت پرسید‪ :‬يعني چي؟ چرا اين اتفاق افتاده؟‬

‫امیررضا سري تكان داد و در حالي كه صدايش به زحمت بال مي آمد گفت‪ :‬نمي دونم‪.‬‬

‫مامان همچنان با بهت و ناباوري نگاهش مي كرد‪ .‬دخترش همان نزديكي داشت از درد‬
‫فرياد مي كشید‪ .‬بالخره صدايش درآمد و گفت‪ :‬امیررضا هركار مي دوني بكن‪ .‬من و‬
‫پدرش سلمتیشو مي خوايم‪.‬‬

‫بابا هم سري تكان داد و همراه امیررضا رفت تا رضايت نامه را امضا كند‪ .‬امیررضا‬
‫برگشت و دستور آماده كردن اتاق عمل را داد‪.‬‬

‫تا مريض آماده شود و دكتر بیهوشي برسد‪ ،‬خانم دكتر نفیسي‪ ،‬جراح زنان و زايمان‬
‫هم رسید‪.‬‬

‫ساعت شش صبح بود‪ .‬بابا به فريد هم زنگ زد‪ .‬بالخره او هم بايد درجريان قرار مي‬
‫گرفت‪ .‬فريد با مادر و خواهرش آمد‪ .‬همه نگران و پريشان بودند‪.‬‬

‫فريد و خانواده اش تازه رسیده بودند كه امیررضا از اتاق عمل بیرون آمد‪ .‬نگاهي‬
‫خصمانه به فريد انداخت و بعد به طرف پدر عسل رفت‪ .‬همه جلو رفتند تا آخرين خبر را‬
‫بشنوند‪ .‬مامان با گريه پرسید‪ :‬چي شده امیررضا؟ حرف بزن!‬

‫امیررضا نگاهي به جمع انداخت و با ناراحتي گفت‪ :‬با كمال تاسف بايد بگم خانم دكتر‬
‫مجبورن رحم رو دربیارن‪ .‬كیستها وسیعتر از اونیه كه بشه بدون آسیب ديدن رحم‬
‫خارجشون كرد‪ .‬سطح رحم خیلي نازك شده‪ .‬اگه برش ندارن خیلي خطرناكه‪.‬‬
‫نفس عمیقي كشید و رضايت نامه ي ديگري به طرف پدر عسل گرفت‪ .‬پدر با حیرت‬
‫برگه ي رضايت نامه را گرفت و امضاي خانم دكتر را از نظر گذراند‪.‬‬

‫فريد يقه ي امیررضا را چسبید و فرياد زد‪ :‬پس امیررضا تويي! هموني كه میگن‬
‫عاشقشي؟ عشقت اينجوريه؟ زهرتو سر عشقت خالي مي كني نامرد؟‬

‫سعي كردند جدايشان كنند‪ .‬اما فريد همینطور فرياد مي كشید‪ :‬خیال كردي به پاش‬
‫مي سوزم و میسازم و تو خوشحال به ريش من مي خندي كه براي همیشه از‬
‫پدرشدن محرومم كردي؟ نه آقاي دكتر! عشقت ارزوني خودت‪ .‬من اينجا نمي مونم كه‬
‫بهم بگي همه چي تموم شد‪.‬‬

‫امیررضا با بغض و حیرت نگاهش كرد‪ .‬چطور مي توانست اينطور حرف بزند‪ .‬بابا رضايت‬
‫نامه را امضا كرد و با ناراحتي قید كرد‪ :‬اگه واقع ًا راه ديگه اي نیست‪.‬‬

‫امیررضا سري تكان داد و به اتاق عمل برگشت‪ .‬فريد كه هنوز عصباني بود‪ ،‬رو به پدر‬
‫عسل كرد و داد زد‪ :‬آره؟ اينجوري مي خواستي دختر ناقصتو قالب من كني؟ اينه رسم‬
‫مهمون نوازي؟ بريم مامان‪ .‬بريم جاي ما اينجا نیست‪.‬‬

‫به سرعت رفتند‪ .‬مامان از فرط بغض و گريه و پشیماني نمي دانست به كجا پناه ببرد‪.‬‬
‫بابا او را به اتاق خصوصي اي كه براي عسل گرفته بودند برد و روي تخت خواباند‪ .‬اما‬
‫مامان آرام نمي گرفت و يكسره اشك مي ريخت‪.‬‬

‫آرام خواهر امیررضا هم در تمام اين مراحل حیران و غمگین جلوي در اتاق عمل قدم‬
‫مي زد‪ .‬نمي دانست چرا بهترين دوستش كه همیشه عاشق كوچولوها بود‪ ،‬براي‬
‫همیشه از مادر شدن محروم مي شد؟‬

‫عمل جراحي با موفقیت تمام شد‪ .‬خانم دكتر بخیه ها را به امیررضا سپرد و خودش‬
‫بیرون آمد‪ .‬مامان كه نتوانسته بود دراز بكشد جلو دويد و از نتیجه پرسید‪ .‬خانم دكتر‬
‫سري تكان داد و گفت‪ :‬همه چي خوب پیش رفت‪ .‬متاسفم كه مجبور شديم رحم رو‬
‫برداريم‪ .‬ولي باور كنین كه چاره اي نبود‪ .‬اگر با اين وضعیت حامله مي شد احتمال‬
‫مرگش خیلي قوي بود‪ .‬ولي الن حالش خوبه‪ .‬به زودي بهوش میاد و شما پس فردا‬
‫مي تونین ببرينش خونه‪.‬‬

‫مامان روي صندلي جلوي اتاق عمل وا رفت‪ .‬آرام مشغول مالیدن شانه هايش شد‪.‬‬
‫هیچ حرفي براي دلداري به خاطرش نمي رسید‪ .‬خودش حال بهتري نداشت‪.‬‬

‫امیررضا با ظرافت و دقت بخیه ها را زد‪ .‬يكي از بهیارها خنديد و به شوخي گفت‪ :‬آقاي‬
‫دكتر كار را كه كرد؟ آن كه تمام كرد‪.‬‬

‫امیررضا چنان نگاه غمگیني به او انداخت كه حرف تو دهنش ماسید‪ .‬سر به زير‬
‫انداخت و مچهاي عسل را كه به تخت بسته بود باز كرد‪ .‬بعد هم با كمك امیررضا او را‬
‫روي برانكار گذاشت و به ريكاوري بردند‪ .‬دكتر بیهوشي تنفسش را چك كرد‪.‬‬

‫امیررضا سري به بیرون اتاق عمل زد‪ .‬آرام كه كنار مادر عسل نشسته بود‪ ،‬سرش را‬
‫بلند كرد‪ .‬امیررضا نگاهي به سكوت راهرو كرد و رو به آرام كرد‪.‬‬

‫آرام با اشاره و حركت لبها گفت‪ :‬همه چي بهم خورد‪ .‬فريد رفت‪.‬‬
‫لبخند كمرنگي روي صورت خواهر و برادر نشست‪ .‬امیررضا به اتاق عمل برگشت‪.‬‬
‫عسل داشت بهوش مي آمد‪ .‬ناله مي كرد‪.‬‬

‫دكتر بیهوشي از امیررضا پرسید‪ :‬پهلوش هستي دكتر؟ من بايد برم سراغ مريض‬
‫بعدي‪.‬‬

‫امیررضا سري تكان داد‪ .‬بعد از تمام آن تنشها تازه به آرامش رسیده بود‪ .‬يك صندلي‬
‫پیش كشید‪ .‬آرنجهايش را روي برانكار گذاشت و آرام گفت‪ :‬همه چي تموم شد عزيزم‪.‬‬
‫زود زود خوب میشي‪.‬‬

‫عسل به زحمت پرسید‪ :‬چي شده بود؟‬

‫_‪ :‬يه چند تا كیست ناقابل‪ .‬تموم شد‪ .‬ولي مهمتر از اون مي دوني چیه؟‬

‫_‪ :‬چي؟‬

‫_‪ :‬مژدگوني منو میدي؟‬

‫_‪ :‬امیر سربسرم نذار‪.‬‬

‫_‪ :‬فريد پر!‬

‫عسل دوباره داشت گیج مي شد‪ .‬منظورش را نفهمید‪ .‬بقیه حرفهايش را هم نشنید‪.‬‬
‫فقط وقتي دوباره جابجايش كردند و روي تخت اتاقش گذاشتند از درد و سوزش فرياد‬
‫كشید‪ .‬آرام گوشه اتاق ايستاده بود و اشك مي ريخت‪ .‬پدر مي كوشید به خودش‬
‫مسلط باشد‪ ،‬ولي او هم كم كم كنترلش را از دست مي داد‪ .‬مامان هم با كمك‬
‫آرامبخش سر پا بود‪.‬‬

‫دو ساعت گذشته بود‪ .‬ولي درد اصل ً كم نمي شد‪ .‬آرام امیررضا را صدا زد‪ .‬بابا گفت‪:‬‬
‫تو رو خدا يه كاري بكن‪ .‬خیلي درد داره‪.‬‬

‫_‪ :‬مي دونم‪ .‬ولي الن نمي تونم كاري بكنم‪ .‬تو اتاق عمل مسكن زدن و حداقل بايد‬
‫چهار ساعت بگذره‪.‬‬

‫بابا با استیصال نگاهش كرد‪ .‬امیررضا دستانش را به نشانه ي تسلیم بال برد و گفت‪:‬‬
‫میرم يه فكري براش مي كنم‪.‬‬

‫_‪ :‬زود بیا‪.‬‬

‫_‪ :‬چشم‪.‬‬

‫امیررضا با يك شیشه ي كوچك برگشت‪ .‬روي تخت عسل خم شد و گفت‪ :‬ببین عسل‬
‫جان اين يه مسكن قويه‪ .‬اينو بخور و سعي كن بخوابي‪ .‬قول مي دم دردت آروم بشه‪.‬‬

‫_‪ :‬امیر دارم از تشنگي و درد مي میرم‪ .‬كي مي تونم آب بخورم؟‬

‫_‪ :‬الن بهت مي دم عزيزم‪.‬‬


‫لبهايش را با پنبه خیس كرد‪ .‬سر شیشه اي كه دستش بود قطره چكان بود‪ .‬چند‬
‫قطره دارو توي دهانش ريخت و رويش هم يك قاشق كوچك آب ريخت‪.‬‬

‫_‪ :‬حال بگیر بخواب‪ .‬سعي كن آروم باشي‪ .‬آرووم‪...‬‬

‫چند لحظه ايستاد‪ .‬بعد عقب عقب به طرف در رفت‪ .‬بابا توي راهرو دنبالش آمد و‬
‫پرسید‪ :‬اين چي بود؟ مگه نگفتي‪...‬‬

‫امیررضا شیشه را بال گرفت‪ .‬مولتي ويتامین نوزادان!‬

‫بابا با حیرت پرسید‪ :‬نمي خواي بگي كه اين دردشو آروم مي كنه‪.‬‬

‫_‪ :‬اين نه‪ .‬قوه ي تلقین‪ .‬امیدوارم بكنه‪ .‬بهرحال كار ديگه اي نمي تونم بكنم‪ .‬باور كنین‬
‫به اندازه ي شما متاسفم‪.‬‬

‫عصر همان روز آرام به زور مادر و پدر عسل را به خانه فرستاد تا كمي استراحت كنند‪.‬‬
‫آرام تازه موفق شده بود كه امیررضا وارد شد‪.‬‬

‫_‪ :‬اه داداش تا اومديم دو ديقه با رفیقمون حرف خصوصي بزنیم باز تو رسیدي؟ اصلً‬
‫چي مي خواي اينجا؟‬

‫امیررضا خنديد و گفت‪ :‬شرمنده ي تحويلگیريتون‪ .‬من خجالت مي كشم اينقدر بهم‬
‫خوش آمد نگو! خوبي عسل خانم؟ پا میشي يه دست بدمینتون تو حیاط بازي كنیم؟‬
‫اينجا حیاطش بزرگه توپ نمیره تو كوچه! اگه پايه اي برم توپ پر بخرم‪.‬‬

‫عسل لبخند كمرنگي زد و گفت‪ :‬تو هم مي بیني من نمي تونم حاتم بخشي مي‬
‫كني!‬

‫امیررضا پشت دست خودش زد و گفت‪ :‬ااا حال بیا و خوبي كن!‬

‫_‪ :‬اگه مردي وقتي خوب شدم پیشنهاد بده‪ .‬هركي رد كنه!‬

‫_‪ :‬باشه حرفي نیست‪ .‬يه ماه ديگه بیا كه درست بتوني بدوي‪.‬‬

‫_‪ :‬يه ماه؟ يعني امیدي هست كه خوب بشم؟ تو عمرم اينقدر درد و سوزش نداشتم‪.‬‬

‫_‪ :‬اي بابا خب معلومه كه نداشتي‪ .‬چون كسي تا حال شیكمتو سفره نكرده بود!‬

‫_‪ :‬تو و اين خانم دكتر يه دشمني با من داشتین! تو رو مي تونم توجیه كنم‪ ،‬خانم‬
‫دكترو چي بگم غیر از اين كه تو خريديش!‬

‫امیررضا با استیصال گفت‪ :‬دسخوش! هركي میرسه يه چیزي بار ما مي كنه‪ .‬بشكنه‬
‫اين دست كه نمك نداره‪.‬‬

‫_‪ :‬شوخي كردم بابا معذرت مي خوام‪.‬‬


‫امیررضا سري تكان داد و عسل دوباره پرسید‪ :‬راستي اون جريان )فريد پر( چي بود‬
‫امیر؟ يه چیزي داشتي بال سر من مي گفتي‪ ...‬من نمي فهمیدم‪.‬‬

‫_‪ :‬خب فريد پر ديگه! دم اتاق عمل با من كلي دعوا كرد كه تو چون دوسش داري‬
‫اينجايي! البته منم نمي تونستم حاشا كنم ه بنده خدا بهش برخورد و همه چي رو‬
‫بهم زد و رفت‪ .‬حال اگه خیلي ناراحتي برم ازش عذرخواهي كنم‪.‬‬

‫عسل آه بلندي از سر آسودگي كشید و پرسید‪ :‬يعني همه چي تموم شد؟‬

‫_‪ :‬آره همه چي تموم شد‪.‬‬

‫_‪ :‬يه نفر يه چیزايي بهش گفته بود‪ ...‬نمي دونم كي بود‪ .‬من كه به مهتاب شك دارم!‬

‫امیررضا نگاهي به قیافه ي سرخ شده ي آرام انداخت و گفت‪ :‬نه اون كه توبه كرد‪ ،‬اما‬
‫بعضیا حالشون چندان خوب نیست‪.‬‬

‫آرام با دستپاچگي گفت‪ :‬اين عسل دست و پا چلفتي هیچ غلطي نمي كرد!‬

‫عسل خنديد و گفت‪ :‬يعني تو بهش همه چي رو گفتي؟‬

‫_‪ :‬خب معلومه‪ .‬نمي تونستم دست رو دست بذارم و بذارم تو رو ببره‪.‬‬

‫امیررضا گفت‪ :‬يه بارم تو عمرت يه كار عاقلنه كردي!‬

‫آرام بینیش را بال گرفت و پرسید‪ :‬يه بار؟! دست شما درد نكنه خان داداش!‬

‫يك هفته گذشت‪ .‬آن روز مامان امیررضا را توي راهرو ديد‪ .‬امیررضا حال و احوالي كرد و‬
‫مامان ناله كنان گفت‪ :‬هنوز نتونستیم حقیقتو بهش بگیم‪ .‬مي دوني كه عسل عاشق‬
‫بچه كوچولوهاس‪ .‬نه اين كه خودشم تكه‪ ،‬حتماً خیلي ناراحت میشه‪ .‬خودمون كه‬
‫نتونستیم بهش بگیم‪ .‬به آرام گفتم اونم گفت نمي تونم‪ .‬مي ترسم اين فريد اينا گفته‬
‫باشن‪ ،‬يه وقت از فامیل بشنوه بیشتر اذيت بشه‪ ...‬نمي دونم‪.‬‬

‫بعد مثل اين كه چیزي به خاطر آورده باشد‪ ،‬ناگهان پرسید‪ :‬تو بهش میگي؟ تو يه‬
‫دكتري‪ .‬حتماً لحنت قانع كننده تره يا حداقل حرف تو رو بیشتر قبول داره‪ .‬آره بیا بهش‬
‫بگو‪ .‬از جاي ديگه بشنوه بد میشه‪.‬‬

‫امیررضا كه جا خورده بود‪ ،‬مكثي كرد‪.‬‬

‫_‪ :‬اجازه بدين يه كمي فكر كنم چي بگم بهتره‪ .‬بعدش میام میگم‪.‬‬

‫_‪ :‬پس منتظرم‪ .‬زود بیا‪.‬‬

‫امیررضا طول و عرض اتاق پذيرايي را مي رفت و برمي گشت‪ .‬دفعه ي اول نبود كه‬
‫گفتن يك خبر بد را به او واگذار كرده بودند‪ .‬به خیلیها گفته بود آزمايششان نتیجه ي‬
‫خوبي ندارد يا امیدي به زنده ماندن مريضشان نیست و يا‪...‬‬
‫اما هیچ كدام از اين افراد برايش عزيز نبودند‪ ،‬آن هم عزيزترينش‪...‬‬

‫بعد از نیم ساعت دل را به دريا زد‪ .‬بیرون آمد و زنگ خانه ي كناري را زد‪ .‬آرام كه پیش‬
‫عسل بود‪ ،‬در را باز كرد‪ .‬امیررضا با صدايي يواش به سرعت گفت‪ :‬برو خونه مي خوام‬
‫باهاش حرف بزنم‪.‬‬

‫آرام سري تكان داد و از كنارش رد شد‪ .‬امیررضا وارد شد‪ .‬مامان هم جلو آمد كه‬
‫امیررضا با لحني عصبي و صدايي يواش گفت‪ :‬لطفاً تنهامون بذارين‪.‬‬

‫عسل به زحمت وارد هال شد و با ديدن امیررضا با شگفتي گفت‪ :‬اه! سلم! تويي؟‬
‫چرا صدات درنمیاد؟‬

‫_‪ :‬سلم‪ .‬خوبي خانم؟ سرحال؟ قبراق؟‬

‫_‪ :‬چه خوبي؟ هنوز نمي تونم مثل آدم راه برم‪ .‬ولي دردم از پیش از عمل كمتره‪.‬‬

‫_‪ :‬خب معلومه‪ .‬ولي بايد راه بري‪ .‬نبايد بذاري چسبندگي پیدا كنه‪.‬‬

‫عسل به سختي لب مبل نشست و گفت‪ :‬كنار گود نشسته میگه لنگش كن‪.‬‬

‫امیررضا روي نزديكترين مبل به او نشست و لبخندي زد‪.‬‬

‫_‪ :‬چي شده امیر؟ مي خواي چیزي بگي؟‬

‫امیررضا در حالي كه دستهايش را بهم مي مالید به میز روبرويش چشم دوخته بود‪.‬‬
‫عسل با نگراني پرسید‪ :‬خبر بديه؟‬

‫_‪ :‬تا به چي بگي خبر بد‪.‬‬

‫_‪ :‬مثل ً اينا كیست نبوده‪ ،‬غده بوده؟ هان؟‬

‫امیررضا به سرعت سرش را تكان داد و گفت‪ :‬نه نه‪ .‬نه به اين بدي‪.‬‬

‫_‪ :‬احتیاج به يه عمل ديگه دارم؟‬

‫_‪ :‬چیزي نمونده كه ديگه بخواي عملش كني‪.‬‬

‫_‪ :‬خب پس‪ ...‬كشتي منو‪ .‬بگو امیر من طاقتشو دارم‪.‬‬

‫_‪ :‬دكتر مجبور شد‪ ...‬يعني واقعاً هیچ راه ديگه اي نبود‪ ...‬اون‪ ...‬رحمتو درآورد‪.‬‬

‫امیررضا آهي از سر آسودگي كشید‪ .‬بالخره گفت‪ .‬اما جرات نداشت سر بلند كند و‬
‫عكس العمل محبوبش را ببیند‪ .‬بدون اين كه نگاهش كند‪ ،‬از جا برخاست و به سرعت‬
‫بیرون رفت‪.‬‬

‫عسل شوكه شده بود‪ .‬با تعجب رفتن او را تماشا كرد‪ .‬غصه ي خودش يك طرف‪ ،‬اين‬
‫برداشت كه امیررضا ديگر نمي خواهد با او ازدواج كند و از سر شرمندگي اينطور‬
‫تركش كرد يك طرف‪ .‬مطمئن بود امیررضا رفت چون نمي توانست مستقیم بگويد كه‬
‫ديگر نمي خواهد با او ازدواج كند‪ .‬اين درد اينقدر سنگین بود كه اصل مطلب را‬
‫بلفاصله از ذهنش پاك كرد‪.‬‬

‫افسردگي خیلي عمیقتر از آن كه مامان از آن مي ترسید به سراغش آمد‪ .‬ظاهرش‬


‫كامل ً خوب بود‪ ،‬اين قدر كه حتي مامان را هم گول مي زد‪ .‬همین كه سر پا شد‬
‫درسش از سر گرفت‪ ،‬اما بي تفاوت شده بود‪ .‬دلش مرده بود‪ .‬ديگر نه شوقي داشت‬
‫و نه هیجاني‪ .‬خیلي شبها مامان شايد بیشتر براي دلداري خودش كنارش مي‬
‫نشست و از اتفاقات بدتري مي گفت كه مي توانست بیفتد و اين كه آنها بايد از زنده‬
‫ماندنش خوشحال باشند‪ .‬اما ديگر براي عسل هیچ فرقي نمي كرد‪ .‬زندگي مرگ‬
‫سرطان شیمي درماني‪ ...‬مهم نبود‪.‬‬

‫امیررضا دوباره توي يكي از دوره هاي درسیش گرفتار شده بود‪ .‬مشغول تر از آن بود‬
‫كه سرش را بخاراند چه برسد به آن كه خواستگاري كند‪ .‬حدود يك ماه و نیم از عمل‬
‫عسل مي گذشت كه مادرش بار ديگر با مامان حرف زد‪ .‬اين بار مامان بدون كوچكترين‬
‫مخالفتي موضوع را به عسل گفت‪ .‬عسل لبخند تلخي زد و در دل نالید‪:‬‬

‫حال كه من افتاده ام از پا چرا؟‬ ‫آمدي اي جان بقربانت ولي حال چرا؟‬

‫ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا؟‬ ‫نازنینا ما به ناز تو جواني داده ايم‬

‫در جواب مامان سري به نفي تكان داد و گفت‪ :‬نه‪ .‬ديگه نمي خوام ازدواج كنم‪.‬‬

‫مامان با ناراحتي گفت‪ :‬ولي امیررضا كه موضوع رو مي دونه‪ ،‬چیزي نیست كه بخواي‬
‫نگرانش باشي‪.‬‬

‫_‪ :‬من نگران نیستم‪ .‬دلم مي خواست ازدواج كنم كه مادر بشم‪ ،‬حال ديگه دلیلي‬
‫براي ازدواج ندارم‪.‬‬

‫بغض مامان تركید‪ .‬عسل به سردي گفت‪ :‬بس كن مامان‪ .‬ممكن بود بمیرم‪ .‬برو خدا رو‬
‫شكر كن‪ .‬اين قدرم برام دل نسوزون‪ .‬بسه ديگه‪.‬‬

‫لباس پوشید و بیرون رفت‪ .‬عصر كه برگشت امیررضا توي حیاط منتظرش بود‪ .‬بازهم‬
‫دلش لرزيد‪ .‬ضربانش بال رفت و صورتش گر گرفت‪ .‬اما احساسات افسار گسیخته اش‬
‫را مهار زد و با ظاهري خونسرد به طرف راه پله رفت‪.‬‬

‫امیررضا جلو آمد و به تلخي پرسید‪ :‬اين مسخره بازي چیه؟‬

‫عسل بدون اين كه سر بلند كند‪ ،‬گفت‪ :‬هیچي‪ .‬من ديگه خیال ازدواج ندارم‪.‬‬

‫_‪:‬عسل تو چشماي من نگاه كن‪.‬‬

‫مي دانست اگر سر بلند كند مقاومتش را از دست مي دهد‪ .‬پس قدم تند كرد و با‬
‫عصبانیت گفت‪ :‬اين جواب آخرمه‪ .‬دختر برات قحط نیست آقاي دكتر‪ .‬لزم نیست به من‬
‫ترحم كني‪.‬‬

‫_‪ :‬ترحم كدومه خره؟ وايسا ببینم‪.‬‬


‫اما عسل به سرعت پله ها را بال رفت‪ .‬در خانه را باز كرد و يك ثانیه قبل از رسیدن‬
‫امیررضا آن را بهم كوبید‪ .‬امیررضا نفس نفس زنان به ديوار تكیه داد‪.‬‬

‫نه التماس هاي آرام و نه نامه ها و اس ام اس هاي امیررضا كاري از پیش نبردند‪ .‬با‬
‫آرام اتمام حجت كرد كه اگه دست برندارد مجبور است روابطشان را محدود كند‪ ،‬كه‬
‫آرام پا پس كشید‪ .‬نامه ها و اس ام اس ها را هم اصل ً نمي خواند كه دلش بلرزد‪.‬‬

‫عسل به شدت درگیر درس بود‪ .‬آن روزها استاد پروژه اي داده بود كه بايد رفتارهاي‬
‫بچه هاي عادي و بچه هاي يتیم تحت پوشش بهزيستي را مقايسه مي كردند‪ .‬عسل‬
‫صبح تا عصر را توي مهدكودك ها‪ ،‬دبستانها و بهزيستي مي گذراند‪ .‬بین بچه هايي كه‬
‫عاشقشان بود مي چرخید و مصاحبه مي كرد‪ .‬در اين بین عاشق دخترك چهارساله‬
‫اي شده بود كه دوسالگي توي يك تصادف پدر و مادرش را از دست داده بود‪ .‬يك سال‬
‫هم با مادربزرگش زندگي كرده بود‪ ،‬اما او هم فوت كرده بود‪ .‬چند نفري را هم خارج از‬
‫كشور داشت اما كسي مسئولیتش را قبول نكرده بود‪.‬‬

‫صدف هرروز بي صبرانه انتظار عسل را مي كشید‪ .‬در آغوشش مي پريد و يكريز حرف‬
‫مي زد‪ .‬به نظر عسل او زيباترين كودك مهد بود‪.‬‬

‫يك هفته از آشنايیشان مي گذشت‪ .‬عسل آنجا بود كه يك زن و مرد براي انتخاب يك‬
‫بچه آمدند‪ .‬بین آن همه بچه صدف را انتخاب كردند‪ .‬آرزوي عسل اين بود كه تمام آن‬
‫بچه هاي تنها به سر و سامان برسند‪ ،‬اما اين كه كسي بخواهد صدف را ببرد‪ ،‬مرگ‬
‫بود! اما نمي توانست چیزي بگويد‪ .‬با بغضي مهارنشدني منتظر ماند‪.‬‬

‫زن با زباني نرم و لطیف و دو سه عروسك قشنگ سعي كرد توجه صدف را جلب كند و‬
‫مديره ي آن قسمت هم براي صدف توضیح مي داد كه اين خانم مي خواهد مادرش‬
‫باشد‪ .‬ناگهان صدف ملوس و مهربان تبديل به بچه ي آتشیني شد كه از ته دلش فرياد‬
‫مي كشید و لنگ و لگد مي زد‪ .‬هركار مي كردند آرام نمي شد‪ ،‬بالخره هم موفق‬
‫شد مادر متقاضي را منصرف كند‪ .‬يعني بیچاره فكر كرد صدف مشكل عصبي دارد!‬

‫بلفاصله بعد از رفتن او صدف به نرمي پیش عسل خزيد و گفت‪ :‬ولي من مي خوام تو‬
‫مامانم باشي‪.‬‬

‫عسل بغض كرد‪ .‬از مربي مربوطه اجازه گرفت و صدف را براي آن روز به خانه برد‪ .‬اين‬
‫قدر زير گوش بابا و مامان خواند و التماس كرد تا بابا راضي شد دنبال كارهاي حضانت‬
‫برود‪ .‬دخترك هم البته درسش را بلد بود‪ ،‬مي دانست براي رسیدن به عسل بايد دل‬
‫پدر و مادرش را ببرد و او با استادي لوندي مي كرد!‬

‫تا بابا موفق به گرفتن حضانت بشود‪ ،‬صدف مرتب مهمانشان میشد‪ .‬تمام تلشش را‬
‫مي كرد تا مهربان و تو دل برو باشد‪ .‬البته موفق هم بود‪ .‬پدر و مادر عسل سالها‬
‫تشنه ي يك بچه بودند‪ .‬اما خدا نخواسته بود بعد از عسل بچه دار شوند‪ .‬و حال اين‬
‫دخترك زيبا و شیرين زبان به راحتي دلشان را اسیر خود كرده بود‪.‬‬

‫اواخر ترم بود كه بابا بالخره موفق شد‪ .‬حال صدف رسم ًا به آنها تعلق داشت‪ .‬عسل‬
‫توي يك مهدكودك خوب نزديكي خانه ثبت نامش كرد و با دل و جان مادرش شد‪ .‬آرام‬
‫هم از اين ماجرا ذوق زده بود‪ .‬هروقت فرصت مي كرد پیش عسل مي آمد؛ دخترك را‬
‫مثل يك عروسك حمام مي كردند و لباس مي پوشاندند‪ .‬موهايش را شانه مي زدند و‬
‫برايش غذا مي پختند‪ .‬دخترك خیلي بدغذا و ضعیف بود‪ .‬عسل و آرام همه جور‬
‫ترفندي براي غذا خوردن او به كار مي بردند‪ .‬از تزيینات جور وا جور گرفته تا شعر و قصه‬
‫هاي مختلف‪ .‬يا غذا خوردن توي پارك نزديك خانه وووو‪.‬‬

‫دخترك روحیه ي عسل و عشق و امید به زندگیش را برگردانده بود‪ ،‬اما آن گوشه زخم‬
‫خورده ي دلش درمان پذير نبود‪.‬‬

‫امیررضا مدتي بود كنار كشیده بود‪ .‬يا اين كه مشغول تجديد قوا براي حمله ي بعدي‬
‫بود! مي فهمید هنوز دوستش دارد‪ ،‬اما نمي فهمید چرا دست از لجبازي برنمي دارد؟‬

‫آن روز عسل و آرام و صدف بین دو تا خانه مشغول قايم باشك بازي بودند‪ .‬تازه شروع‬
‫كرده بودند و عسل متوجه نشده بود كه امیررضا خانه است‪ .‬توي خانه ي خودشان‬
‫چشم گذاشت‪ .‬بعد هم به دنبال آرام و صدف به خانه ي كناري رفت كه با او! روبرو‬
‫شد‪.‬‬

‫_‪ :‬علیك سلم‪.‬‬

‫سر بزير انداخت‪ .‬هنوز نمي توانست توي چشمهايش نگاه كند‪ .‬با خونسردترين لحني‬
‫كه مي توانست جواب داد‪ :‬سلم‪ .‬خوبي؟‬

‫امیررضا با تمسخر گفت‪ :‬خیلي! شما خوبین؟‬

‫جوابي نداد‪ .‬سر كشید بلكه صدف و آرام را ببیند‪.‬‬

‫_‪ :‬هي با توام‪ .‬بسه عسل‪ ،‬هردوتامون خسته شديم‪ ،‬دست از لجبازي بردار‪.‬‬

‫عسل آه كوتاهي كشید و خواست رد شود اما امیررضا راهش را سد كرد و ادامه داد‪:‬‬
‫حداقل بگو چرا؟ حرف بزن ديگه‪.‬‬

‫_‪ :‬نمي تونم‪ .‬نه من مي تونم بگم‪ ،‬نه گفتنم چیزي رو حل مي كنه‪.‬‬

‫_‪ :‬از نگفتنش كه حتماً بهتره‪ .‬مي توني بنويسي‪.‬‬

‫_‪ :‬من مثل تو دست به قلمم خوب نیس‪.‬‬

‫_‪ :‬طعنه مي زني؟‬

‫_‪ :‬اينطوري فكر كن‪.‬‬

‫_‪ :‬چرا تو چشام نگاه نمي كني؟‬

‫_‪ :‬بذار رد شم‪.‬‬

‫امیررضا منفجر شد‪ :‬جواب منو بده!!‬

‫صدف از اتاق بیرون پريد و با عصبانیت فرياد زد‪ :‬چرا سرش داد مي زني؟ تو نبايد‬
‫دعواش كني؟ چرا اين كارو كردي لعنتي؟‬
‫مي گفت و مشتهاي كوچكش را روي پاهاي امیررضا مي زد‪ .‬امیررضا با بغض نگاهش‬
‫كرد و بالخره گفت‪ :‬چون دوسم نداره‪.‬‬

‫_‪ :‬منم دوسِت ندارم‪ ،‬بايد داد بزني؟‬

‫امیررضا خنديد‪ .‬لب مبل نشست و دخترك را كه به شدت مقاومت مي كرد به طرف‬
‫خودش كشید‪.‬‬

‫_‪ :‬تو درست میگي‪ .‬كار بدي كردم‪ .‬من معذرت مي خوام‪ .‬هم از تو‪ ،‬هم از عسل‪.‬‬
‫خوبه؟‬

‫صدف كمي شل شد‪ .‬به طرف عسل چرخید و پرسید‪ :‬خوبه؟‬

‫عسل لبخند كمرنگي زد‪ .‬صدف رو به امیررضا كرد و قاطعانه دستور داد‪ :‬حال ببو‬
‫سش‪.‬‬

‫_‪ :‬به جاش تو رو مي بو سم‪.‬‬

‫_‪ :‬سر عسل داد زدي‪ ،‬منو مي بو سي؟!‬

‫_‪ :‬به جاش واسش بستني مي خرم خوبه؟‬

‫_‪ :‬اوم بد نیست‪ .‬به شرطي كه واسه منم بخري‪.‬‬

‫_‪ :‬چي شد؟ سر مورد قبلي به تو ربطي نداشت‪...‬‬

‫_‪ :‬يعني چي؟ خب منم بستني مي خوام‪.‬‬

‫عسل داشت از خنده منفجر میشد‪ .‬صورتش را با دستهايش پوشانده بود كه صدف‬
‫متوجه نشود‪ .‬آرام كنار اتاقش ايستاده بود و كلي از اين كل كل تفريح مي كرد‪.‬‬

‫_‪ :‬باشه‪ .‬باشه‪ .‬بستني چي مي خواي؟‬

‫_‪ :‬از اون قیفیا كه بستنیش سفیده روش شكلت مي ريزه‪ ،‬كنار پارك میفروشن‪...‬‬

‫_‪ :‬باشه‪ .‬فقط نمي شه بخرم بیارم‪ .‬اگه عسل اجازه میده بیا بريم باهم بخريم‪.‬‬

‫_‪ :‬مامان عسل برم؟‬

‫هروقت مي خواست خیلي خودش را لوس كند‪ ،‬يك مامان اضافه مي كرد و به همین‬
‫راحتي عسل را توي جیبش مي گذاشت ه‬

‫عسل دستهايش را از روي صورتش برداشت و گفت‪ :‬برو‪.‬‬

‫صدف از خوشحالي پريد و صورتش را بوسید‪ .‬امیررضا برخاست و گفت‪ :‬خب بريم‪.‬‬

‫صدف ابرويي بال انداخت و گفت‪ :‬زود عسلو ببو س بريم!‬


‫ديگر جاي مقاومت نبود‪ .‬امیررضا و آرام و عسل تركیدند‪ .‬امیررضا درحالي كه غش غش‬
‫مي خنديد‪ ،‬گفت‪ :‬حال ما كه حرفي نداريم‪ ،‬ولي اينم ول كن معامله نیست!‬

‫عسل از جا برخاست و در حالي كه به طرف اتاق آرام مي رفت‪ ،‬گفت‪ :‬نه ديگه‪.‬‬
‫خواهش مي كنم‪.‬‬

‫امیررضا بالخره صدف را راضي كرد و باهم بیرون رفتند‪ .‬در كه بسته شد‪ ،‬آرام وارد‬
‫اتاقش شد‪ .‬از ديدن عسل كه خندان اتاق را ترك كرده بود‪ ،‬و حال زانوي غم به بغل‬
‫گرفته بود‪ ،‬جا خورد‪.‬‬

‫عسل به سردي گفت‪ :‬هیچي نگو آرام‪ .‬خواهش مي كنم‪.‬‬

‫آرام نگاهي به اطراف انداخت و بدون حرف نشست‪ .‬بعد از چند دقیقه عسل بلند شد‬
‫و گفت‪ :‬صدف كه اومد بفرستش خونه‪.‬‬

‫_‪ :‬باشه‪.‬‬

‫با صداي ضربه هاي صدف به در‪ ،‬برخاست‪ .‬در را باز كرد‪ .‬صدف يك كیسه را كه تويش‬
‫بستني بود‪ ،‬به طرفش گرفت و گفت‪ :‬امیررضا به اين میگه خسارت! گفتي يعني چي‬
‫امیر؟‬

‫امیررضا كه رفته بود تو‪ ،‬برگشت و خندان گفت‪ :‬خودش مي فهمه! سلم عرض كردم‪.‬‬

‫عسل درحالیكه سر بزير انداخته بود و موهاي صدف را نوازش مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬سلم‪.‬‬

‫_‪ :‬راستي عسل به صدف قول دادم اگه موافق باشي چهارشنبه شب با تو و آرام‬
‫بريم سرزمین عجايب‪.‬‬

‫چنان خندان حرف میزد كه انگار هیچ اتفاقي بینشان نیفتاده است‪.‬‬

‫عسل نفس عمیقي كشید‪ .‬صدف بال و پايین پريد و التماس كرد‪ :‬نگو نه! خواهش مي‬
‫كنم‪ .‬عسل جونم بیا بريم‪.‬‬

‫_‪ :‬من نمیام‪ .‬ولي تو مي توني بري‪.‬‬

‫_‪ :‬مرسیییییییییي‬

‫از گردنش آويزان شد‪ .‬امیررضا وا رفت اما سعي كرد عكس العملي نشان ندهد‪ .‬در‬
‫حالي كه به خانه برمي گشت‪ ،‬گفت‪ :‬پس تا چهارشنبه‪.‬‬

‫چهارشنبه عصر امیررضا دنبال صدف آمد و او را برد‪ .‬آرام هم مهمان دوستش بود و‬
‫نرفته بود‪ .‬عسل اما تنها تو خانه نشسته بود‪ .‬مامان دير آمد‪ ،‬بابا هم ماموريت بود‪.‬‬
‫شب كسل كننده اي بود‪.‬‬

‫جمعه امیررضا در زد‪ :‬اجازه میدين صدف رو ببريم جاجرود؟‬

‫مگر مي توانست اجازه ندهد؟ صدف بیچاره اش مي كرد‪.‬‬


‫يكشنبه‪ :‬سینما فلن اون سر شهر يه فیلم كودك داره‪ .‬صدف رو ببرم؟‬

‫دوشنبه‪ :‬نهار بیاد خونه ي ما؟ نیم ساعت ديگه بايد برم كشیك‪...‬‬

‫و اين داستان ادامه داشت‪...‬‬

‫عسل كم كم نرم میشد‪ .‬ديگر نیازي به اجازه و خواهش نبود‪ .‬فقط اطلع مي داد‪ .‬اگر‬
‫دير مي كردند‪ ،‬عسل زنگ مي زد‪ .‬يا تو ترافیك بودند يا صدف هوس تفريح تازه اي كرده‬
‫بود‪.‬‬

‫آن روز عصر صدف با مامان و بابا رفته بود‪ .‬عسل تازه كتاب درسیش را دستش گرفته‬
‫بود تا حسابي از غیبت دخترك استفاده كند‪ .‬با صداي ضربه هاي آشنايي لبخند روي‬
‫لبش نشست‪ .‬اگر صدف خانه بود‪ ،‬از هر جا كه بود خودش را مي رساند تا در را باز‬
‫كند‪ .‬اما الن نبود‪.‬‬

‫عسل برخاست‪ .‬قبل از اين كه در را كامل باز كند‪ ،‬گفت‪ :‬نیست!‬

‫_‪ :‬علیك سلم سركار خانم‪.‬‬

‫عسل بي دلیل خنده اش گرفته بود‪ .‬همان طور كه چشم به كفشهاي امیررضا دوخته‬
‫بود‪ ،‬گفت‪ :‬سلم‪ .‬دير اومدي رفت‪.‬‬

‫_‪ :‬كجا رفت؟‬

‫_‪ :‬با مامان اينا رفت خريد‪.‬‬

‫امیررضا پوزخندي زد و گفت‪ :‬مي دوني شديم مثل اين پدر و مادرا كه از هم جدا‬
‫شدن! آقاي پدر مرتب میاد بچه رو مي بره گردش‪ ،‬بعدم میاره تحويلش میده! هفت‬
‫ساله كه شد مال منه ها! گفته باشم‪.‬‬

‫عسل خنديد‪ .‬حال داشت به راه پله نگاه مي كرد‪ .‬امیررضا به نرمي گفت‪ :‬عسل دس‬
‫بردار‪ .‬باور كن پیرم كردي‪ .‬چرا نه؟ هان چرا؟‬

‫چانه اش را رو به خود گرفت و گفت‪ :‬تو چشمام نگاه كن‪ .‬ديگه دوسم نداري؟‬

‫عسل نگاهش را به زير دوخت‪ .‬تماس دستش آتشش مي زد‪ .‬آرام گفت‪ :‬مگه مي‬
‫تونم تو چشمات نگاه كنم و بگم دوسِت ندارم‪ .‬نمي تونم امیر‪ .‬دوستت دارم‪ .‬بیشتر از‬
‫صدف بیشتر از پدر و مادرم‪...‬‬

‫امیررضا آه بلندي كشید و با حیرت پرسید‪ :‬پس دردت چیه؟‬

‫_‪ :‬مي توني بهم قول بدي حتي اگر تا سر حد جنونم عصبانیت كردم‪ ،‬نقصمو به رخم‬
‫نكشي؟‬

‫_‪ :‬ديوونه! چي داري میگي؟ تو اين روزا هزار بار منو تا خود جنون رسوندي‪ ،‬اما حتي‬
‫يك بارم به فكرم نرسید كه مشكلي داري‪ .‬آخه آدم به تو چي بگه؟؟؟ هي با توام! تو‬
‫چشمام نگاه كن!‬
‫عسل سر برداشت‪ .‬مي خنديد و اشك مي ريخت‪ .‬چشم در چشمانش دوخت‪.‬‬

‫با صداي داد و فرياد صدف از پايین پله ها هر دو از جا پريدند‪ .‬امیررضا پله ها را دو تا‬
‫يكي پايین رفت‪ ،‬اما عسل از نگراني خشكش زده بود‪.‬‬

‫صدف بغل پدر عسل بود‪ .‬امیررضا او را گرفت و پرسید‪ :‬چي شده؟‬

‫مامان آهي كشید و نالید‪ :‬هیچي بابا نگران نباش‪ .‬كولي بازيشه! خانوم جاي نهار‬
‫آلبالو خورده‪ ،‬هنوز پامون به خیابون نرسیده میگه دلم درد مي كنه‪.‬‬

‫_‪ :‬هان؟ آخه اين چه كاريه؟‬

‫_‪ :‬دلم درد مي كنه‪ ...‬خیلي درد مي كنه‪.‬‬

‫امیررضا بال آمد‪ .‬با ديدن رنگ پريده ي عسل لبخندي اطمینان بخش زد و گفت‪ :‬چیزي‬
‫نیست‪.‬‬

‫مامان وارد شد و امیررضا به دنبال او آمد‪ .‬بابا توي راه پله داشت با تلفن حرف میزد‪.‬‬
‫عسل به دنبال امیررضا رفت‪ .‬ناگهان صدف حالش بهم خورد و دو دستش را دهانش‬
‫گذاشت‪ .‬امیررضا هم خودش را توي دستشويي دم در پرتاب كرد و سعي كرد كمترين‬
‫خسارت را به لباس خودش و صدف بزند ه مامان به سرعت شربت نعنايي حاضر كرد‪.‬‬
‫عسل به ديوار تكیه داد و همانجا سر خورد و پايین آمد‪ .‬امیررضا با صدف وارد شد‪ .‬روي‬
‫مبل نشست‪ .‬لیوان شربت را از دست مامان گرفت و با چل چل زبوني به خورد صدف‬
‫داد‪ .‬دخترك خیلي خوشش نیامد‪ ،‬اما مجبور بود بخورد‪ .‬بالخره تمام شد‪.‬‬

‫امیررضا لیوان را روي میز گذاشت‪ .‬سر بلند كرد و با نگاهي خندان به عسل كه كنار‬
‫ديوار نشسته بود‪ ،‬گفت‪ :‬چیه؟ نكنه تو هم شربت مي خواي؟ چرا رنگت اين قدر‬
‫پريده؟‬

‫مامان غرغر كنان گفت‪ :‬معلومه كه رنگش پريده‪ .‬خانوم بعد از هفت هشت كیلو وزن‬
‫كم كردن سر عملش و ماجراهاي بعدش‪ ،‬تازه تازه داشت رو مي اومد يه دو كیلوشو‬
‫برگشته‪ .‬امروز میگه بايد رژيم بگیرم به چهل و هشت كیلو نرسم! صبح يه لیوان شیر‬
‫خورده نهارم آلبالو! همین كارا رو مي كنه كه اين بچه هم هیچي نمي خوره‪.‬‬

‫_‪ :‬آره؟! يعني چي اون وقت؟‬

‫_‪ :‬تو يه چیزي بهش بگو‪ .‬من كه هرچي میگم گوش نمي كنه‪.‬‬

‫_‪ :‬مي برمش يه چلوكباب چرب به خوردش مي دم آدم میشه!‬

‫صدف ناگهان گفت‪ :‬ولي من جوجه كباب مي خوام!‬

‫_‪ :‬باشه جونم‪ .‬قربون تو برم‪ .‬واسه تو جوجه كباب مي خرم‪.‬‬

‫تلفن بابا تمام شد؛ وارد خانه شد و به مامان گفت‪ :‬ببخشین من احضار شدم‪.‬‬

‫مامان با دلخوري گفت‪ :‬مثل همیشه‪.‬‬


‫بابا دستهايش را به نشانه ي چه كنم بال آورد و گفت‪ :‬خداحافظ همگي‪.‬‬

‫بابا كه رفت امیررضا پرسید‪ :‬خب صدف خانم بريم؟‬

‫مامان گفت‪ :‬نه صدف رو نبرين‪ .‬من تا آخر شب تنهام‪.‬‬

‫صدف گفت‪ :‬نههههههه من مي خوام برم‪.‬‬

‫مامان جلو آمد و در حالي كه سعي مي كرد او را از بغل امیررضا بگیرد گفت‪ :‬بیا بريم‪.‬‬
‫بیا قربونت برم‪ .‬اصل ً بیا بريم دوتايي جوجه كباب درست كنیم‪ .‬میذاريم ل توري مثل‬
‫اون روز كه خیلي خوشمزه شد‪.‬‬

‫صدف نگاهي به مامان انداخت و گفت‪ :‬پس بعدشم كامپیوتر بازي مي كنم‪.‬‬

‫_‪ :‬باشه بعدشم كامپیوتر بازي مي كني‪.‬‬

‫بعد اشاره اي به عسل كرد كه تو پاشو‪ .‬عسل با آخرين سرعتي كه مي توانست‬


‫بدون اين كه صدف او را ببیند لباس پوشید و به دنبال امیررضا از در خارج شد‪ .‬صدف‬
‫توي آشپزخانه بود‪ .‬با صداي بسته شدن در بیرون آمد و پرسید‪ :‬پس عسل كو؟‬

‫مامان تمام تلشش را كرد كه سرگرمش كند‪ .‬با وجود اين دخترك خیلي بهانه گرفت‪.‬‬

‫عسل توي ماشین نشست و گفت‪ :‬كاش برم صدفم بیارم‪.‬‬

‫امیررضا گفت‪ :‬مي خوايم باهم حرف بزنیم‪ .‬اگه تنها باشیم بهتره‪.‬‬

‫عسل نگاهي به او انداخت و با دستپاچگي خودش را جمع كرد‪ .‬امیررضا ماشین را‬
‫روشن كرد و پرسید‪ :‬دوس داري كجا بريم؟‬

‫_‪ :‬فرقي نمي كنه‪.‬‬

‫_‪ :‬فرق كه مي كنه! از كي تا حال اينقدر خجالتي شدي؟‬

‫_‪ :‬میشه بريم يه جايي يه كم قدم بزنیم؟‬

‫_‪ :‬حتماً‬

‫تا برسند ساكت بودند‪ .‬عسل روي حرف زدن نداشت‪ ،‬امیررضا هم از شوق ترجیح مي‬
‫داد سكوت كند و با تمام وجود لذت ببرد‪.‬‬

‫كنار پارك شفق ايستاد‪ .‬پیاده شدند و قدم زنان وارد پارك شدند‪ .‬امیررضا پرسید‪ :‬خب‬
‫عسل خانم شرطي؟ شروطي؟‬

‫_‪ :‬صدف‪...‬‬

‫سكوت كرد و با سرگشتگي به اطراف نگاه كرد‪.‬‬


‫امیررضا رو به او چرخید و گفت‪ :‬مي خواي نگهش داري؟ اون همون قدر كه دختر توئه‪،‬‬
‫بچه ي منم هست‪ .‬حرفي توش نیست‪ .‬منم به اندازه ي تو دوسش دارم‪.‬‬

‫عسل از شادي شكفت‪ .‬با نگاهي پر از سپاس و عشق به او چشم دوخت‪ .‬امیررضا‬
‫لبخندي زد و گفت‪ :‬حاضرم براي اين نگاه جونمو بدم‪.‬‬

‫عسل خنديد و با شرم رو گرداند‪ .‬با گامهايي لرزان دوباره راه افتاد‪.‬‬

‫امیررضا گفت‪ :‬بابا يه تیكه زمین داشته فروخته‪ ،‬داده به من ببینم مي تونم يه خونه‬
‫بخرم؟ دلم نمي خواد پولش بره پاي رهن و اجاره‪ ...‬اگه شده يه خونه ي كوچیكم‬
‫بخرم ترجیح میدم‪ .‬البته تا نظر تو چي باشه‪.‬‬

‫_‪ :‬كوچیكیش مهم نیس‪ ...‬طراحي خوب و حتماً دوخوابه‪.‬‬

‫_‪ :‬سهم صدف خانم محفوظه نگران نباش ه‬

‫_‪ :‬نزديك خونه مامان اينا‪...‬‬

‫_‪ :‬اون كه البته‪ .‬مخصوص ًا شبايي كه من كشیكم بايد رفت و آمدت آسون باشه‪ .‬باز‬
‫خیالم راحته كه اقل ً صدف هست‪ ،‬تنهاي تنهام نمي موني‪ .‬راهم كه نزديك باشه مي‬
‫تونین برين پیش مامانت يا آرام‪.‬‬

‫عسل سري تكان داد و تايید كرد‪ .‬احساس رضايت و خوشبختي فوق العاده اي مي‬
‫كرد‪ .‬تو دوره ي كوتاه نامزدي اش وحشتي كه از دلتنگي براي پدر و مادرش و آرام‬
‫داشت به اندازه ي عشق امیررضا كشنده بود‪ .‬بي اختیار دست برد و دست امیررضا را‬
‫گرفت‪ .‬انگار مي خواست وجودش را باور كند‪ .‬امیررضا لبخندي زد و دستش را توي دو‬
‫دستش گرفت و پرسید‪ :‬به چي فكر مي كني؟‬

‫_‪ :‬قشنگتر از اونیه كه بتونم باورش كنم‪.‬‬

‫_‪ :‬واسه همین اينقدر سخت تصمیم گرفتي؟ مي دوني چقدر انتظار كشیدم؟‬

‫_‪ :‬همش چند ماه بود‪ ...‬ولي مي دونم به اندازه ي چند سال طول كشید‪.‬‬

‫_‪ :‬اگه چند ماه براي تو چند سال بود‪ ،‬چند سال من چي بود؟ عسل همیشه دوست‬
‫داشتم‪ .‬از اون وقتي كه يه دختر بچه بودي و دلم برات ضعف مي رفت‪ ،‬تا وقتي كه‬
‫بزرگ شدي و با جون و دل عاشقت شدم‪ .‬شونزده سالت بود كه به مامان گفتم بیاد‬
‫خواستگاري‪ ،‬اما اون گفت ظلم بزرگیه‪ .‬بذار بچگیشو بكنه‪ .‬بیست سالگي به بعد‪...‬‬

‫_‪ :‬كاش همون موقع گفته بودي‪ .‬چه فرقي مي كرد؟‬

‫_‪ :‬نمي دونم‪ .‬نظر مامانه‪ .‬خواستگاراي آرامم همینجوري رد مي كرد‪ .‬تازگي داره به‬
‫موارد مناسب فكر مي كنه و حال ببینه اصل ً به آرام بگه يا نه؟‬

‫عسل ناگهان دول شد‪ :‬واي امیر گشنمه!‬

‫_‪ :‬اي خدا مثل ً قرار بود به تو شام بدم آوردمت اينجا! اگه من ديگه به حرف تو گوش‬
‫كردم‪ .‬بیا بريم‪.‬‬
‫_‪ :‬من چلوكباب نمي خوام‪.‬‬

‫_‪ :‬باشه‪ .‬چي مي خوري؟‬

‫_‪ :‬پیتزا‪.‬‬

‫_‪ :‬خیلي خب بابا بیا بريم‪ .‬اووووه تا يه ساعت ديگه آيا به شامي برسیم‪.‬‬

‫روز خواستگاري رسمي بود‪ .‬بابا تاكید كرده بود خلوت باشه تا راحت حرفهايشان را‬
‫بزنند‪ .‬از هر خانواده فقط سه چهار نفر اقوام درجه ي اول حضور داشتند و البته صدف!‬

‫عسل طول و عرض اتاق كوچكش را كه با وسايل صدف كم جا تر هم شده بود‪ ،‬به‬
‫زحمت بال و پايین مي رفت‪ .‬صدف دور پذيرايي مي چرخید‪ .‬چنان شیرين زباني مي‬
‫كرد كه بزرگترها حرفهاي اصلیشان يادشان رفته بود‪ .‬بالخره هم حرف را با صدف‬
‫شروع كردند‪ .‬امیررضا به سادگي گفت صدف دخترش است و سرپرستي اش را با‬
‫كمال میل به عهده مي گیرد‪ .‬پدر عسل گفت‪ :‬اما آخر هفته ها مال منه ها!! از‬
‫چهارشنبه شب تا شنبه صبح كه خودم میذارمش مهد باقیش با شما‪.‬‬

‫مادر امیررضا گفت‪ :‬روزام كه شما دو تا دانشگاه و سر كارين من از مهد میارمش‪،‬‬


‫شب بیاين دنبالش‪.‬‬

‫امیررضا خنديد و گفت‪ :‬پس ظاهر ًا مسئله ي ازدواج حل شده و بحثي نداره ‪ ،‬فقط‬
‫مونده صدف‪.‬‬

‫پدرش خنديد و گفت‪ :‬راست میگیا‪ ،‬ما هنوز هیچ صحبتي راجع به مهريه و شرط و‬
‫شروطمون نكرديم!‬

‫تازه صحبتها شروع شد‪ .‬امیررضا گفت قصد دارد خانه اي كه مي خرد را به عنوان‬
‫مهريه به نام عسل بكند‪ .‬پدر عسل هم در مورد جهیزيه اش توضیحاتي داد و بالخره‬
‫صحبتها بدون تنش به نتیجه رسید‪ .‬قرار شد عقد كنند‪ .‬مجلس كوچكي بگیرند‪ .‬خانه‬
‫بخرند و عروسي‪...‬‬

‫آرام و صدف به دنبال عروس خانم كه از اضطراب خیس عرق بود‪ ،‬آمدند‪ .‬عسل بي قرار‬
‫و لرزان به دنبالشان رفت‪ .‬نگران بود‪ .‬مي ترسید باز اتفاقي بیفتد‪ .‬بزرگترها‬
‫حرفهايشان را زدند‪ .‬بابا رو به امیررضا كرد و گفت‪ :‬شما دو تام كه فكر نمي كنم حرف‬
‫نگفته اي باشین‪...‬‬

‫_‪ :‬اگه اجازه بدين فقط چند كلمه‪.‬‬

‫_‪ :‬بفرمايین‪.‬‬

‫امیررضا برخاست‪ .‬عسل هم به زخمت بلند شد‪ .‬خیلي مي ترسید‪ .‬نمي دانست‬
‫امیررضا چه مي خواهد بگويد‪ .‬صدف مي خواست همراهشان بیايد‪ .‬آرام با تمام وجود‬
‫تلش مي كرد پیش خودش نگهش دارد‪ .‬جلوي در اتاق امیررضا مكثي كرد و به عسل‬
‫تعارف كرد‪ .‬عسل پايش پیش نمي رفت‪ .‬دلش نمي خواست اين كورسوي امیدش‬
‫ناامید شود‪ .‬امیررضا دست روي شانه اش گذاشت و باهم وارد شدند‪ .‬امیررضا در را‬
‫بست و پرسید‪ :‬باز چي شده؟ چرا اينقدر ناراحتي؟ تو كه كشتي منو!‬

‫عسل با بغض نگاهش كرد و به زحمت گفت‪ :‬مي ترسم بهم بخوره‪ .‬يكي يه چیزي‬
‫بگه‪ .‬آخه انصافم خوب چیزيه‪ .‬اگه عمه ات بگه اين برادرزاده ي شاخ شمشاد من چي‬
‫كم داره كه بايد با اين دختره ي ناقص‪..‬‬

‫امیررضا با نگاهي خشن بازويش را گرفت و فشرد‪ .‬عسل سر بزير انداخت و ادامه داد‪:‬‬
‫خب حق داره اگه بگه! تازه صدفم انداختم گردنت‪.‬‬

‫_‪ :‬بس كن عسل‪ .‬باز دوباره شروع نكن‪ .‬زندگي خودمه مي خوام آتیشش بزنم‪ ،‬به‬
‫هیچ كسم ربطي نداره‪ .‬اصل ً اينجوري دوس دارم‪.‬‬

‫_‪ :‬نمي دونم‪.‬‬

‫_‪ :‬نمي دونم و برگ چغندر! بار آخرت باشه اينجوري حرف میزني‪ .‬من ناقصم و اين‬
‫اداها چیه؟ پس فردا خدا زد پس كله ي من قطع نخاع شدم و براي همیشه ويلچر‬
‫نشین‪ ،‬تو میذاري میري؟‬

‫_‪ :‬خدا نكنه امیر‪.‬‬

‫_‪ :‬اومديم و خدا كرد‪ .‬نه مي خوام بدونم مي ذاري میري؟‬

‫_‪ :‬نه‪.‬‬

‫_‪ :‬پس بیا و تمومش كن‪.‬‬

‫بازويش را گرفت و به طرف خود كشید‪ .‬عسل براي اولین بار سر بر سینه اش گذاشت‬
‫و با تمام وجود آرام گرفت‪ .‬آرامِ آرام‪...‬‬

‫امیررضا موهايش را بوئید و بوسید و گفت‪ :‬دوستت دارم عزيزم‪ .‬با دنیام عوضت نمي‬
‫كنم‪ .‬خانومم تو مال مني‪...‬‬

‫ناگهان در اتاق به شدت باز شد‪ .‬عسل و امیررضا به دو طرف اتاق پرتاب شدند ه صدف‬
‫توي اتاق پريد و به دنبالش آرام آمد و با لحني پر از شرمندگي گفت‪ :‬ببخشین هركار‬
‫كردم نتونستم نگهش دارم‪ .‬داداش خودت يه چیزي بهش بگو بیاد بیرون‪.‬‬

‫صدف پاهاي امیررضا را بغل كرد و جیغ زد‪ :‬نه من نمي خوام برم بیرون‪.‬‬

‫امیررضا نگاهي به آرام كرد و گفت‪ :‬بذار ببینم چي میگه‪.‬‬

‫آرام شانه اي بال انداخت و دور شد‪ .‬امیررضا لب تخت نشست و صدف را روي پايش‬
‫نشاند و پرسید‪ :‬خب خانمي چي مي خواي؟‬

‫_‪ :‬مي خوام بیام تو‪.‬‬

‫_‪ :‬بدون در زدن؟ نمي دونستي خیلي كار بديه؟‬


‫_‪ :‬اتاق خودمه‪.‬‬

‫_‪ :‬اينجا قبل از اين كه اتاق تو باشه‪ ،‬اتاق مامانته‪ .‬بايد در بزني‪.‬‬

‫_‪ :‬آخه‪ ...‬من مي خواستم بیام تو!‬

‫_‪ :‬عزيزم مي دونم مي خواستي بیاي تو‪ .‬ولي اول در بزن‪.‬‬

‫صدف گردن كج كرد و با مظلوم ترين لحني كه مي توانست‪ ،‬گفت‪ :‬باشه‪.‬‬

‫عسل آرام جلو آمد و كنار امیررضا نشست‪ .‬امیررضا دست دور شانه هايش انداخت و‬
‫شانه هايش را فشرد‪ .‬موجي از آرامش و عشق وجود عسل را پر كرد‪ .‬امیررضا را‬
‫دوست داشت‪ .‬حال كه او صدف را دوست داشت‪ ،‬خیلي بیشتر از قبل عاشقش بود‪.‬‬

‫امیررضا نگاهي به ساعت انداخت و گفت‪ :‬اووه يادم رفت‪.‬‬

‫_‪ :‬چي رو؟‬

‫امیررضا بدون جواب گوشي اش را درآورد و گفت‪ :‬كیوان‪.‬‬

‫گوشي شروع به شماره گرفتن كرد‪ .‬امیررضا غرغر كنان گفت‪ :‬جواب بده ديگه‪ .‬كجايي‬
‫تو‪ .‬باز تو خونه جاش نذاشته باشي‪ .‬كیوان! علیك سلم‪ .‬معلوم هست كجايي؟ چرا‬
‫جواب نمي دي؟____ ببین يه لطفي به من بكن‪ ،‬امشب يه دو ساعتي به جاي من‬
‫برو‪ .‬نصف شب میام پست رو تحويل میگیرم _____ خواهش مي كنم‪ .‬تو دوساعت برو‬
‫من هشت ساعت جات وايمیسم‪ .‬جون امیر _____ چي میگه اين؟ _____ گوشي رو‬
‫بده به مهتاب خانم ببینم‪ .‬بده من خودم راضیش مي كنم‪ ____ .‬سلم مهتاب خانم‪.‬‬
‫___ ببین میدونم يه هفته اس نديديش‪ ،‬ولي من امشب بالخره اومدم خواستگاري‬
‫___ آره ديگه پس كي؟اولشم نخواستم مزاحم شما بشم‪ .‬ولي امید تو شهر نیس‪.‬‬
‫پرويزم مادرش سي سي يوئه‪ ،‬تو يه بیمارستان ديگه پهلوشه‪ .‬خواهش مي كنم‬
‫____ خیلي ممنونم‪ .‬تو عروسیتون جبران مي كنم‪ .‬خداحافظ‪ _____ .‬الو كیوان ___‬
‫جانم‪ .‬خیلي ممنون‪ .‬سه شب جات وايمیسم‪ .‬باشه‪ .‬قربون تو‪ .‬خیلي ممنون‪ .‬شبت‬
‫بخیر‪ .‬خداحافظ‪.‬‬

‫عسل خنديد و گفت‪ :‬اين همه بايد رشوه بدي؟‬

‫_‪ :‬بیشتر از اين مي ارزه ه گفت تا صبح میمونه‪ .‬خونه آقاي طليي حداكثر تا نصف‬
‫شب مي تونست بمونه‪ .‬پس فرقي نمي كرد كه بعد از دو ساعت برگرده‪.‬‬

‫_‪ :‬مي تونست بره خونه بخوابه‪.‬‬

‫_‪ :‬عوضش اينجوري سه شب مي تونه بخوابه!‬

‫آرام ضربه اي به در باز اتاق زد‪ .‬امیررضا سر برداشت و پرسید‪ :‬چیه؟‬

‫_‪ :‬ببخشین جلسه خونوادگیه؟‬

‫_‪ :‬مشكلي داري؟‬


‫_‪ :‬نه‪ .‬میگن بفرمايین شام‪.‬‬

‫سر میز شام‪ ،‬صدف بین عسل و امیررضا نشست‪ .‬هر دو سخت مشغول تلش براي‬
‫غذا خوردن بچه بودند‪ .‬عمه ي امیررضا كه بر خلف تصور عسل‪ ،‬هیچ مخالفتي با اين‬
‫ازدواج نداشت‪ ،‬با خنده گفت‪ :‬بابا يكي اين بچه رو بگیره‪ ،‬بیچاره ها شب خواستگاري‬
‫شامشونو راحت بخورن ه‬

‫امیررضا خنديد و گفت‪ :‬اين بچه شامشو بخوره‪ ،‬من و عسل خوشحالیم‪.‬‬

‫عمه سري از سر دلسوزي تكان داد‪.‬‬

‫بعد از شام صدف بهانه مي گرفت و نق نق مي كرد‪ .‬عسل گفت خوابش مي آيد‪ .‬آرام‬
‫بلند شد و گفت‪ :‬تو بشین‪ .‬امشب من قصه مي گم‪.‬‬

‫عسل لبخندي زد و تشكر كرد‪.‬‬

‫آرام يك ساعتي مشغول لباس بچه عوض كردن و تلش براي خواباندنش بود‪ .‬بالخره‬
‫وقتي خواب رفت‪ ،‬مهمانها قصد رفتن كردند‪ .‬آرام توي مهمانخانه پیش عسل و امیررضا‬
‫كه نزديك در ايستاده بودند و خداحافظي مي كردند‪ ،‬آمد‪.‬‬

‫امیررضا پرسید‪ :‬چطوري عمه خانم؟‬

‫آرام خواب آلود گفت‪ :‬اوه فكٌم پیاده شد‪ .‬سه دست لباس خواب عوض كرديم تا‬
‫پسنديدن‪ ،‬سه تام كتاب قصه خوندم و كلي دلیل براي خوابیدنش آوردم تا خواب رفت!‬
‫عسل اين هر شب همینجوريه؟‬

‫_‪ :‬نه هر شب‪ .‬وقتي خونه شلوغه نمي خواد بخوابه‪.‬‬

‫آرام نگاهي به مهمانها كه توي راهرو بودند انداخت؛ صدايش را پايین آورد و گفت‪:‬‬
‫عسل اون شیش تا ماچي كه سر گوشي به داداشم بدهكار بودي يادته كه‪ ،‬هنوز‬
‫بدهكاريا!‬

‫عسل فوراً گفت‪ :‬تو هم گفتي يكیشم زياده چه برسه شیش تا!‬

‫امیررضا گفت‪ :‬بستگي داره طرف كي باشه‪.‬‬

‫آرام گفت‪ :‬بعله من باشم يكیش زياده‪ ،‬عسل جونم كه كنتور نمیندازه‪.‬‬

‫عسل سرخ شد‪ .‬امیررضا گفت‪ :‬حسود نیاسود‪ .‬تا چشت درآد!‬

‫_‪ :‬نوبت ما هم میشه خان داداش!‬

‫_‪ :‬چشمم روشن! تو رومم میگي! خجالت نمي كشي!‬

‫_‪ :‬هنوز كه خبري نیست‪ .‬چرا جوش میاري؟‬

‫عسل خنديد و گفت‪ :‬بالخره اش كه چي امیر؟ نمي خواي كه ترشي بندازيش‪.‬‬


‫_‪ :‬اين بچه هنوز دهنش بوي شیر میده‪.‬‬

‫_‪ :‬من و آرام همسنیم!‬

‫_‪ :‬بزرگ بودن به سن نیس‪ ،‬به عقله‪ ،‬به مسئولیت پذيري‪.‬‬

‫_‪ :‬خیلي خب داداش‪ .‬خیلي خب‪ .‬تو هم ديگه شلوغش كردي‪ .‬شانس آوردي عسل‬
‫بهترين دوستمه‪ .‬وال سر به تنش نمي ذاشتم!‬

‫امیررضا دست دور بازوهاي عسل انداخت و گفت‪ :‬تو فقط بگو بالي چشمش ابرو‪،‬‬
‫ببین من چكار مي كنم!‬

‫_‪ :‬مگه از جونم سیر شدم؟ اصل ً من رفتم‪ .‬خدافظ!‬

‫عسل خنديد‪ .‬صورتش را بوسید و خداحافظي كرد‪ .‬براي چند لحظه دو دوست همديگر‬
‫را محكم در آغوش كشیدند‪.‬‬

‫بعد از رفتن همه عسل و امیررضا هنوز توي راهرو مشغول صحبت بودند‪ .‬بابا به‬
‫امیررضا شب بخیر گفت و به عسل اشاره كرد كه بیا تو‪.‬‬

‫عسل هم سري تكان داد و با خنده گفت‪ :‬الن میام‪.‬‬

‫ديروقت بود‪ .‬بابا و مامان خوابیدند‪ .‬عسل و امیررضا روي پله ها نشستند‪ .‬غرق صحبت‬
‫بودند‪.‬‬

‫نزديك صبح امیررضا با بوسه اي عسل را بیدار كرد و گفت‪ :‬عزيزم پاشو برو سر جات‬
‫بخواب‪ .‬كم كم همسايه ها بیدار میشن‪.‬‬

‫عسل حیرت زده سر بلند كرد‪ .‬كي خوابش برده بود؟ با تعجب امیررضا را نگاه كرد‪.‬‬
‫هنوز توي راه پله بودند‪ .‬سرش را روي پاي امیررضا گذاشته بود و خوابیده بود‪.‬‬

‫امیررضا خنديد و گفت‪ :‬پاشو گلم‪.‬‬

‫عسل از جا برخاست‪ .‬تمام تنش يخ كرده بود و درد مي كرد‪ .‬ولي اين شیرين ترين‬
‫خوابي بود كه به عمرش رفته بود‪ .‬در حالي كه هنوز درست بیدار نشده بود‪،‬‬
‫خداحافظي كرد و به رختخواب رفت‪.‬‬

‫وقتي بیدار شد نمي توانست حدس بزند ساعت چند است‪ .‬از جا بلند شد‪ .‬بعد از‬
‫مدتها خواب آرام و لذت بخشي رفته بود‪ .‬خستگي چند ماهه از تنش درآمده بود‪.‬‬
‫احساس سبكي مي كرد‪ .‬با ديدن ساعت ديواري توي هال جا خورد‪ .‬مي دانست دير‬
‫است‪ ،‬ولي نه اينقدر!!! ساعت از دو بعد از ظهر هم گذشته بود‪ .‬صدف كجا بود؟ دور‬
‫خانه را گشت‪ ،‬نبود‪ .‬ترسیده و پريشان در را باز كرد كه برود توي حیاط را بگردد كه با‬
‫صدف و آرام كه از پله ها بال مي آمدند روبرو شد‪ .‬با نگراني پرسید‪ :‬كجا بود؟‬

‫آرام با تعجب گفت‪ :‬يعني چي كجا بود؟ تو از صبح تا حال داشتي دنبالش مي‬
‫گشتي؟‬

‫_‪ :‬نه همین الن بیدار شدم‪.‬‬


‫_‪ :‬ساعت خواب عروس خانوم! صدف صبح زود بلند شده بود‪ ،‬نتونسته بود بیدارت كنه‪.‬‬
‫خودش لباس پوشید و اومد گفت مامانت اينا رفتن سر كار‪ ،‬تو هم بیدار نمیشي كه‬
‫بهش صبحونه بدي‪ .‬من و مامانم بهش صبحونه داديم و به امیررضا هم زنگ زد كه‬
‫گزارش بده صبحانه خورده‪ ،‬داداشم خوشحال بشه! بعدم بردمش مهد‪ .‬النم رفتم‬
‫دنبالش‪.‬‬

‫_‪ :‬خیلي ممنون‪ .‬نمي دونم چي شد اينقدر خوابیدم‪.‬‬

‫_‪ :‬بالخره خیالت راحت شد تونستي بخوابي ه‬

‫_‪ :‬چي بگم؟‬

‫_‪ :‬حال چرا وايسادي بیا بريم تو‪.‬‬

‫_‪ :‬نه ديگه برم صبحونه‪ ...‬نهار‪ ...‬نمي دونم چي بخورم‪ ...‬يه كم خونه رو مرتب كنم‪.‬‬

‫_‪ :‬پس صدف پیش من مي مونه‪.‬‬

‫_‪ :‬باشه‪ .‬مرسي‪.‬‬

‫تازه مشغول شده بود كه امیررضا زنگ زد‪ .‬ضربانش بال رفت‪ .‬موجي از شادي توي‬
‫تنش دويد‪ .‬باور نمي كرد يك احوالپرسي ساده اينقدر لذت بخش باشد‪ .‬وقتي گوشي‬
‫را گذاشت با يك انرژي مضاعف مشغول شد‪.‬‬

‫كارهاي عقد را هم شروع كردند‪ .‬لباسش را به خیاط سفارش دادند‪ .‬صدف هم مي‬
‫خواست لباسش مثل عسل باشد‪ ،‬همان مدل و همان پارچه را هم براي او سفارش‬
‫دادند‪ ...‬شیريني و میوه و بقیه ي تداركات‪...‬‬

‫روز عقد دل توي دلش نبود‪ .‬آرايشش را يكي از همسايه ها كه توي ساختمان‬
‫خودشان بود به عهده گرفت‪ .‬تا عسل را زير سشوار نشانده بود‪ ،‬موهاي صدف را هم‬
‫شینیون كرد و پاپیون لباسش را مرتب كرد‪ .‬دخترك وقتي برخاست دل عسل غنج زد‪.‬‬
‫تا بحال دختركش را اينقدر زيبا نديده بود‪ .‬دخترك توي آن پیراهن تافته ي سبز با آن‬
‫گیسوي بافته ي شینیون شده مثل فرشته ها شده بود‪.‬‬

‫آرام وارد شد‪ .‬لباس شب بنفش عنابي زيبايي به تن داشت و آرايشش تكمیل بود‪ .‬با‬
‫لبخند اطمینان بخشي جلو آمد و دست او را در دست گرفت‪ .‬آرايشگر مشغول درست‬
‫كردن موهايش شد‪ .‬آرام با خنده گفت‪ :‬امیررضا ديگه طاقت نداره‪ ...‬صد بار رفته بال‬
‫اومده پايین‪ .‬هي میگه پس كي حاضر میشه؟ ه عاقدم اومده‪ .‬اين ديگه فكر مي كنه‬
‫خیلي دير شده‪.‬‬

‫عسل لبخندي زد و نگاهش را بزير انداخت‪ .‬تمام مقدمات عقد را انجام داده بودند‪ .‬فقط‬
‫خواندن خطبه و امضاهاي آخري را براي توي مجلس گذاشته بودند‪ .‬اگر اين نیم‬
‫ساعت هم مي گذشت‪ ،‬مال امیررضا بود‪ .‬بالخره آرايشش تمام شد‪ .‬لباس پوشید‪.‬‬
‫امیررضا دنبالش آمد‪ .‬میان هلهله ي آرام و مهتاب كه تازه رسیده بود‪ ،‬دست در دست‬
‫امیررضا وارد مجلس شد‪.‬‬
‫عاقد مشغول خواندن خطبه شد‪ .‬عسل لرزان دورش را مي پايید‪ .‬خیلي نگران بود كه‬
‫مبادا مانعي برسد‪ .‬اما نرسید و وقتي كه عاقد بار سوم از او سوال كرد‪ ،‬آه بلندي‬
‫كشید و گفت‪ :‬با اجازه ي بزرگترا‪ ...‬بله‪.‬‬

‫صداي هلهله ي جمع آرامش كرد‪ .‬تمام شده بود! ديگر هیچ چیز و هیچ كس نمي‬
‫توانست او را از امیررضاي عزيزش جدا كند‪.‬‬

‫مهتاب صدف را كه تا بحال نگه داشته بود‪ ،‬رها كرد‪ .‬صدف به طرف عسل دويد و خود‬
‫را در آغوشش انداخت‪ .‬عسل او را محكم به سینه فشرد‪ .‬حال پچ پچه هاي‬
‫ناخوشايندي راجع به خودش و دختركش داشت مي شنید؛ متلكها‪ ،‬اظهار دلسوزيها‪...‬‬
‫اما ديگر هیچ چیز مهم نبود‪ .‬هركه هرچه مي خواهد بگويد‪ .‬با دلي آرام و خیالي‬
‫راحت‪ ،‬دفترچه ي بزرگ عاقد را امضا كرد و قلم را به امیررضا داد تا او هم با غرور‬
‫امضايش را كنار امضاي او بنشاند‪.‬‬

‫از روز بعد جستجو به دنبال خانه شروع شد‪ .‬هر دو اصرار داشتند كه حتم ًا در همان‬
‫محله خانه بخرند‪ .‬اما محال بود‪ .‬نبود‪ .‬يعني بود يا به پولشان نمي خورد يا مشكل‬
‫ديگري پیش مي آمد‪ .‬از كوچه به محله رسیده بودند و كم كم از محله به نزديك‬
‫بیمارستان محل كار امیررضا‪ ...‬اما نمیشد‪ .‬هر دو خانواده بسیج شده بودند بلكه زودتر‬
‫جايي را پیدا كنند‪ ،‬اما نشد‪.‬‬

‫سالگرد عقدشان نزديك بود‪ .‬آنروز صبح امیررضا خسته و كوفته از بیمارستان رسید‪.‬‬
‫عسل در را برويش گشود‪ .‬اما بر خلف همیشه نه لبخندي به لب داشت و نه او را‬
‫بوسید‪ .‬امیررضا وارد شد و خودش را روي كاناپه رها كرد‪ .‬عسل دو لیوان چاي ريخت و‬
‫روي میز گذاشت‪.‬‬

‫_‪ :‬پاشو صبحونتو بخور برو بگیر بخواب‪.‬‬

‫_‪ :‬تو چته؟‬

‫_‪ :‬هیچي‪ .‬بس كه گشتم خسته شدم‪ .‬شبا از فكر خوابم نمي بره‪ .‬بابات میگه‬
‫ناچاريم اجاره كنیم‪ .‬اگه اجاره كنیم كه ديگه چیزي از پول نمي مونه‪.‬‬

‫امیررضا يك جرعه چاي نوشید و متفكرانه گفت‪ :‬دو تا مثل ما خودشو به آب و آتیش‬
‫مي زنن كه بهم برسن‪ ،‬دو تام حاضرن بچشونو بكشن كه راحت جدا بشن‪...‬‬

‫عسل با وحشت پرسید‪ :‬يعني چي؟‬

‫_‪ :‬ديشب يه زائو بیمارستانو رو سرش گذاشته بود‪ .‬بچش به پا بود مجبور بود سزارين‬
‫بشه‪ .‬اما شوهره تا وقتي كه من میومدم هنوزنیومده بود بیمارستان كه پول عملشو‬
‫بده‪ .‬تازه مي خواستن به محض زايمونم بچه رو بسپرن به بهزيستي‪ .‬زنه مي گفت‬
‫میخواسته همون اول از بینش ببره اما ترسیده‪ .‬حال هم اصل ً دلش نمي خواست نگاه‬
‫تو صورت بچش بكنه‪ .‬خونوادشم حاضر نبودن بچه رو قبول كنن‪ .‬جالبه كه همشون‬
‫آدماي تحصیلكرده و مرتبي بودند‪ .‬شوهره هم مهندس بود و شغل خوبي داشت‪،‬‬
‫نمي دونم چي میشه كه دو نفر اينقدر از هم متنفر میشن كه حتي به بچه ي بي‬
‫گناهم رحم نمي كنن‪.‬‬

‫_‪ :‬بیچاره بچه! حال به دنیا اومد يا نه؟‬


‫_‪ :‬نه‪ .‬رضايت شوهرشو مي خوان‪ ،‬پول عمل و‪...‬‬

‫_‪ :‬آخه بچه‪ ...‬اگه دير بشه میمیره!‬

‫_‪ :‬آره‪ .‬مي دوني ديشب خیلي فكر كردم‪ .‬سونوگرافیشو ديدم‪ .‬بچه سالم بود‪ .‬صداي‬
‫قلبشم خوب بود‪ .‬يه پسر كوچولو بود‪ .‬فكر كردم‪ ...‬مي دونم ما تو وضعیتي نیستیم كه‬
‫اين كارو بكنیم‪ ...‬ولي قبول كن كه زير اون فرياداي جنون آمیز اون زنه هر فكري ممكنه‬
‫آدم بكنه‪ ...‬فكر كردم مي تونم با شناسنامه و دفترچه بیمه تو بفرستمش اتاق عمل‪.‬‬
‫اينجوري بچه به اسم ما میشه‪...‬‬

‫امیررضا سر بزير انداخته بود‪ .‬انگار مي ترسید سر بر دارد و عكس العمل شماتت بار‬
‫عسل را ببیند‪ .‬عسل براي چند لحظه در سكوت به لیوان نصفه ي چاي جلويش چشم‬
‫دوخت‪ .‬امیررضا هم ديگر حرفي نزد‪ .‬بالخره عسل برخاست و به اتاقش رفت‪ .‬چند‬
‫دقیقه بعد با دفترچه بیمه و شناسنامه اش برگشت‪ .‬آنها را به طرف امیررضا گرفت و‬
‫گفت‪ :‬پاشو پاشو تا دير نشده‪ .‬تو يه دكتري‪ .‬وظیفته اگه بتوني جون كسي رو نجات‬
‫بدي‪ .‬اونم يه بچه ي بیگناه‪ .‬درسته وضعیت خودمون خیلي نامشخصه‪ ،‬ولي اگه قرار‬
‫باشه تو يه خونه ي اجاره اي هم برم حرفي ندارم‪.‬‬

‫امیررضا برخاست‪ .‬با دست لرزان دفترچه و شناسنامه را گرفت‪ .‬همسرش را در آغوش‬
‫كشید و گفت‪ :‬تو يه فرشته اي‪.‬‬

‫به سرعت به بیمارستان برگشت‪ .‬دكتر زنان تازه رسیده بود و نمي دانست آيا مي‬
‫تواند بدون اجازه ي همسر زن را عمل كند يا نه‪ .‬شوهر هم لج كرده بود و مي گفت‪:‬‬
‫من خرج عمل رو نمي دم‪ .‬دندش نرم‪ ،‬خودش بزاد‪.‬‬

‫امیررضا جلو رفت‪ .‬چند دقیقه اي با دكتر صحبت كرد‪ ،‬بعد از اين كه از سلمت نوزاد‬
‫مطمئن شد‪ ،‬با زن بینوا حرف زد‪ .‬او كه اين قدر درد داشت كه فرقي نمي كرد چه‬
‫كسي و چطور بچه اش را از او بگیرد‪ .‬فقط مي دانست كه آن بچه را نمي خواهد‪ .‬مادر‬
‫و خواهرش هم كه تنها كمكي كه مي كردند اين بود كه شوهرش را نفرين كنند!‬

‫امیررضا با شناسنامه ي عسل ترتیب كارهاي بستري را داد و او را به سرعت به اتاق‬


‫عمل برد‪ .‬عوامل بیمارستان هم كه او را مي شناختند‪ ،‬نهايت همكاري را با او كردند‪.‬‬
‫دكتر جراح كارش را به سرعت شروع كرد‪ .‬ظرف سه دقیقه كه براي امیررضا يك عمر‬
‫گذشت‪ ،‬بچه را بیرون آورد‪ .‬امیررضا نفسش را حبس كرد‪ .‬چند لحظه اي طول كشید تا‬
‫بچه در پي چند ضربه شروع به گريه كرد و امیررضا توانست نفسش را آزاد كند‪.‬‬
‫پرستاري كه با يك پارچه آماده ايستاده بود بچه را گرفت‪ .‬امیررضا جلو رفت و با نگراني‬
‫آن موجود لیز و لزج را نگاه كرد‪ .‬پرستار لبخندي زد و گفت‪ :‬چشماي درشتي داره‪.‬‬

‫واقع ًا هم آن توي آن صورت كوچك و كثیف فقط يك جفت چشم ديده میشد‪ .‬امیررضا‬
‫لبخندي زد و بچه را از او گرفت‪ .‬بچه به دهان باز به دنبال غذا مي گشت‪ .‬امیررضا‬
‫خنديد و گفت‪ :‬نگاش كن نیومده گرسنه اس!‬

‫_‪ :‬برم وسالشو بگیرم‪.‬‬

‫_‪ :‬آره زود باش‪.‬‬

‫چند لحظه بعد پرستار با ناراحتي برگشت و گفت‪ :‬هیچي همراشون نیست‪ .‬آخه به‬
‫اينام میشه گفت آدم؟‬
‫_‪ :‬فكر نمي كنم‪ ...‬بگیرش‪ ،‬برم از دارو خونه براش شیر خشك و پوشك بگیرم‪.‬‬

‫_‪ :‬شیشه شیرم بگیرين‪.‬‬

‫با كمك پرستارهاي اتاق عمل شیشه شیر را جوشاند و نوزاد را سیر كرد‪ .‬بعد هم او را‬
‫پیش دكتر اطفال برد‪ .‬دكتر كه موضوع را فهمید‪ ،‬با وسواس خاصي سر تا پاي بچه را‬
‫معاينه كرد كه اگر مشكلي باشد زودتر بفهمد‪ .‬اما همه چیز خوب بود‪ .‬واكسنش را كه‬
‫زد‪ ،‬با عسل تماس گرفت‪.‬‬

‫ظهر بود كه عسل با لباس و پتو و كله به بیمارستان رسید‪ .‬امیررضا را توي بخش‬
‫نوزادان پیدا كرد‪ .‬پرستار لباسهايي كه عسل سر راهش خريده بود‪ ،‬را گرفت و تن بچه‬
‫پوشاند‪ .‬بعد هم پتو را دور او پیچید‪ .‬عسل با نگراني نگاهش مي كرد‪ .‬پرستار آن‬
‫موجود در پتو پیچیده را به طرف عسل گرفت‪ .‬عسل با يك دنیا ترديد دستهايش را‬
‫گشود‪ .‬اما همین كه او را در آغوش گرفت موجي از آرامش و اطمینان وجودش را پر‬
‫كرد‪ .‬انگار به دنیا آمده بود تا اين لحظه را تجربه كند‪ .‬نوزاد كوچك خمیازه اي كشید و‬
‫چشمانش را باز كرد‪ .‬عسل نمي توانست حس زيبايش را تفسیر كند‪ .‬انگار پسرك به‬
‫مادر تازه اش سلم میداد‪.‬‬

‫ديگر هیچ ترديدي نداشت‪ .‬مي دانست كه دوستش دارد و مثل صدف مي خواهد‬
‫بزرگش كند‪ .‬مي خواست شاهد غذا خوردن‪ ،‬راه رفتن و حرف زدنش باشد‪ .‬مي‬
‫خواست حق مادري را به جا بیاورد‪.‬‬

‫كار ديگري توي بیمارستان نداشتند‪ .‬به طرف خانه راه افتادند‪ .‬امیررضا پرسید‪ :‬به‬
‫صدف چي مي خواي بگي؟‬

‫_‪ :‬كنار اومدن با صدف مشكلي نیست‪ ،‬عاشق بچه كوچولوئه‪ .‬ديگه پنج سالشه‬
‫میشه راحت قانعش كرد‪ .‬اما بزرگترا چي؟ واقعش اصل ً برام مهم نیس چي فكر كنن‪.‬‬
‫مي دونم كه به هیچ قیمتي حاضر نیستم از اين نعمت خدا داده بگذرم‪.‬‬

‫امیررضا لبخندي زد و گفت‪ :‬منم دوسش دارم‪.‬‬

‫بعد اضافه كرد‪ :‬حال يه كاريش مي كنیم ديگه‪ ،‬نه؟ قسمت سخت ماجرا گذشته؛‬
‫بقیش خیلي سخت نیست‪.‬‬

‫عسل لبخندي زد و تايید كرد‪.‬‬

‫همان موقع موبايلش زنگ زد‪ .‬نگاهي به امیررضا انداخت و گفت‪ :‬تو جیبمه‪ .‬جواب‬
‫میدي؟‬

‫امیررضا در حالي كه گوشي را برمي داشت‪ ،‬گفت‪ :‬تو اگه بچه به بغل يه تلفنم نتوني‬
‫جواب بدي كه كلت پس معركه اس! نگاه كن آرامه! سلم آرام جان‪ ...‬نه به من زنگ‬
‫زدي! نه گوشي عسله‪ ...‬با همیم‪ ...‬چي؟ چه خوب!‪ ...‬جدي؟‪ ...‬يعني حله؟‪ ...‬خدا رو‬
‫شكر‪.‬‬

‫_‪ :‬چي میگه؟‬

‫_‪ :‬اين مهندس غني همین همسايه باليیمون كه خونش روي ماست‪ ،‬بابا رو ديده‬
‫میگه من تازه شنیدم شما دنبال خونه میگردين‪ .‬من يه آپارتمان با برادرام ساختم تموم‬
‫شده‪ ،‬تا آخر هفته دارم اسباب كشي مي كنم‪ .‬نصف پول رو اگه نقد بدين‪ ،‬بقیشو‬
‫باهم كنار میايم‪.‬‬

‫عسل با خوشحالي صورت نوزاد را بوسید و گفت‪ :‬كوچولوي خوش قدم‪ ،‬اون پدر و مادر‬
‫نفهمت‪ ،‬نمي دونن چه نعمتي رو از خودشون دور كردن ه‬

‫_‪ :‬من كه میگم قسمت ما بوده‪.‬‬

‫وارد خانه شدند‪ .‬عصر بود‪ .‬صدف در را باز كرد و گفت‪ :‬اومدن‪.‬‬

‫همه بودند‪ .‬والدين عسل و امیررضا‪ ،‬به علوه آرام و صدف‪ .‬عسل با تني لرزان وارد‬
‫شد‪ .‬نمي دانست مي خواهد چه توضیحي درباره ي نورسیده اش بدهد‪.‬‬

‫به زحمت سلم كرد‪ .‬همه متعجب جواب دادند‪ .‬اولین نفر صدف بود كه دوان دوان جلو‬
‫آمد و پرسید‪ :‬اين كیه؟ ببینمش‪.‬‬

‫عسل نشست و روي صورت بچه را باز كرد‪ .‬دومین نفر پدر امیررضا بود كه با تحیر‬
‫پرسید‪ :‬جاي شیريني بچه خريدين؟‬

‫امیررضا لبخندي زد و گفت‪ :‬ديدي عسل شیريني يادمون رفت؟ اصل ً من بايد شام‬
‫بدم‪ ،‬شیريني هم روش‪.‬‬

‫_‪ :‬مزه نريز؛ اين بچه از كجا اومده؟‬

‫امیررضا نشست‪ .‬داستان را به اختصار تعريف كرد‪ .‬حرفش كه تمام شد‪ ،‬براي چند‬
‫لحظه همه سكوت كردند‪ .‬تا اين كه بچه با ناله ي مليمي سكوت را شكست‪ .‬امیررضا‬
‫از توي كیسه اي كه كنار عسل بود‪ ،‬قوطي شیر خشك و پستانك را برداشت‪ .‬مادر‬
‫عسل كه ماتش برده بود‪ ،‬به زحمت برخاست و كمكش كرد تا آب جوشیده را خنك كند‬
‫و شیر را آماده كند‪.‬‬

‫پدر عسل پرسید‪ :‬خب حال اسمشو چي مي خواين بذارين؟‬

‫امیررضا گفت‪ :‬پیشنهاد بدين‪.‬‬

‫آرام پیشنهاد داد‪ :‬اين كه صدفه اونم بذارين خرچنگ!‬

‫_‪ :‬ارّه ماهي!‬

‫_‪ :‬نهنگ!‬

‫_‪ :‬اين به كیلكا بیشتر مي خوره تا به نهنگ!‬

‫_‪ :‬مرجان و دريام كه دخترونه اس‪.‬‬

‫_‪ :‬حال حتماً بايد تو دريا باشه؟‬

‫_‪ :‬امیرعلي چطوره؟‬


‫پیشنهاد خوبي بود‪ ،‬همه قبول كردند‪ .‬اما اين به معناي قبول پسرك نبود‪ .‬كسي با‬
‫عسل و امیررضا مخالفت نمي كرد‪ ،‬اما ابراز نگرانیشان گاهي آزاردهنده تر از مخالفت‬
‫بود‪ .‬عسل كه درسش تازه تمام شده بود‪ ،‬با خريد خانه ي باليي بدون سرو صدا به‬
‫خانه رفت و تمام وقتش را وقف بزرگ كردن بچه هايش كرد‪ .‬همین كه حضور امیرعلي‬
‫توي خانه هايشان عادي شد‪ ،‬قبولش كردند و حاضر شدند مثل نوه ي نداشته شان‬
‫دوستش داشته باشند‪ .‬حتي بعد از چند ماه با كلي اصرار عروس و داماد سابق را به‬
‫ماه عسل فرستادند و دو خانواده با كمك هم بچه ها را سرپرستي كردند تا پدر و‬
‫مادرشان برگردند‪...‬‬

‫‪...And they lived happily ever after‬‬

‫تمام شد‪ .‬ساعت دو بعدازظهر روز سه شنبه‪1386.7.10 ،‬‬

‫شاذّه‬

You might also like