Professional Documents
Culture Documents
عسل با هیجان در خانه را باز کرد .پله ها را دو تا یکی بال رفت .ساعت دوازده نشده
بود .این موقع روز مامان و بابا خانه نبودند تا دختر هیجان زده شان را تحویل بگیرند.
پس همین که طبقه ی سوم رسید ،به جای این که در سمت چپ را باز کند ،زنگ
سمت راست را زد .بعد از دو ثانیه با مشت شروع به کوبیدن کرد .چند لحظه بعد در
باز شد.
همدیگر را در آغوش کشیدند و وسط هال شروع به چرخیدن و خندیدن کردند .امیررضا
با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت :خدا عقلتون بده .چی گرفتی که این همه سر و صدا
داره؟ هی یواش الن همسایه ها میان اعتراض!
آرام با هیجان گفت :سیم کارت! موبایل! رفیقمون شیک شد .حال همیشه در
دسترسه .وای امیر منم موبایل می خوامممممممم .می خوایم اس ام اس بازی
کنیم.
ـ :نه این که همدیگه رو کم می بینین ،مونده کنار هم بشینین اس ام اس بازی کنین!
ـ :نه بابا گوشیم کجا بود؟ بابا این روزا خیلی گرفتاره .فکر نکنم بتونه به این زودی برام
بگیره.
ـ :مامانت؟
ـ :خب یه گوشی کهنه تو خونتون پیدا نمیشه کارتو راه بندازه؟
ـ :نه بابا اگه بود که خوب بود .بابا که گوشی قبلیشو فروخته .مامانم که داره با همون
اولی راه میره و خیالم نداره عوضش کنه.
امیررضا گفت :اگه به گوشی قدیمی راضی ای ،می خوای قبلی منو بگیر.
امیررضا خندید و سری تکان داد .به اتاقش رفت .جزو معدود دفعاتی بود که دخترها
جرات کردند و دنبالش راه افتادند .وال سال تا سال توی اتاقش پا نمی گذاشتند .دو تا
دوست بیست ساله خیلی از این آقای دکتر سی ساله حساب می بردند .امیررضا
داشت جراحی می خواند و شدید ًا مشغول بود .عسل روانشناسی کودک می خواند
و آرام خواهر امیررضا ادبیات فرانسه می خواند.
امیررضا جعبه ی موبایل سابقش را از توی کمد بیرون آورد .چشمان دخترها از هیجان
برق میزد .همگی بیرون آمدند .امیررضا سیم کارت عسل را گرفت و به دقت باز کرد.
بعد هم آن را توی گوشی جا داد و گوشی را گذاشت تا شارژ شود .عسل ذوق زده
خندید و دست زد.
آرام پوزخندی زد و گفت :نه این که خیلی خوشش میاد یکی هم نه شیش تا!
امیرضا ابرویی بال انداخت ولی چیزی نگفت .عسل و آرام دو طرف میز نشستند و به
باطری گوشی که نشان می داد در حال شارژ شدن است چشم دوختند.
ـ :خیلی خلین! حال نشستین نیگاش می کنین که چی بشه؟ این حداقل باید یک
ساعت و نیم شارژ بشه .برین پی کارتون.
آرام گفت :عسل بیا بریم به مناسبت گرفتن سیم کارتت یه شیرینی حسابی بپزیم و
بخوریم! تا بذاریم تو فر اینم شارژ میشه.
عسل همانطور که به گوشی چشم دوخته بود از جا بلند شد .دم در آشپزخانه داد زد:
جبران می کنم آقای دکتر خییییییییلی ممنوووووووووون
شیرینی پختن و آواز خواندن مجالی برای درس خواندن یا استراحت آقای دکتر نمی
گذاشت .اما او این دخترها را خوب می شناخت و می دانست اعتراض هیچ فایده ای
ندارد .پس دلش را به شیرینی خوش کرد.
شیرینی که توی فر رفت دخترها آشپزخانه را تمیز کردند و با خوشحالی بیرون آمدند.
ـ :چقدر شد؟ سه ربع ساعت؟ اوووه امیررضا حتماً باید یه ساعت و نیم شارژ بشه؟
ـ :هورااااااااااااا
آرام روی گوشی خم شد .امیررضا گفت :آرام برو کنار .اس ام اس یه چیز خصوصیه اینو
یاد بگیر!
ـ :مهم نیست چی بنویسم .مهم نفس کاره .هرچقدرم بهم نزدیک باشین قرار نیست
اس ام اساشو چک کنی .مگر این که خودش بخواد بهت نشون بده.
آرام با نارضایتی عقب رفت و گفت :بفرمایین هرچی دلتون می خواد ارسال کنین .بعد
به من غر می زنه که اگه موبایل پیدا کنی تو یه اتاق کنار هم بهم اس ام اس می
زنین.
ـ :آرام!!
ـ :چشم .من خفه میشم شما بفرمایین .عسل تقصیر نکرده وسط دعوای ما این قدر
انتظار اولین اس ام اسشو بکشه.
امیررضا لبهایش را بهم فشرد و به موبایلش نگاه کرد .انگشتهایش به سرعت روی
کلیدها لغزید .چند لحظه بعد صدای زنگ موبایل عسل به گوش رسید .با وجودیکه قبلً
بارها این صدا را شنیده بود ،اما این بار برایش این خوشایندترین موسیقی عمرش بود.
عسل با هیجان اس ام اس را باز کردI love you :
عسل نگاهي به صفحه ي موبايل و نگاهي به امیررضا انداخت .آرام بي طاقت پا بپا
مي كرد .عسل نگاهي به او انداخت و با لحني بي تفاوت گفت :هیچي يه شوخیه.
امیر حال چه جوري پاكش كنم؟
آرام شانه اي بال انداخت و به آشپزخانه رفت تا سري به شیريني توي فر بزند.
امیررضا جلو آمد و زير لب گفت :هیچم شوخي نبود.
عسل با ناباوري نگاهش كرد .اصل ً به قیافه ي امیررضا نمي آمد .امیررضا لبخندي زد.
آرام از آشپزخانه بیرون آمد .امیررضا مشغول توضیح دادن شد و اس ام اس را پاك كرد.
عسل هم به همان سرعت آن را فراموش كرد! چطور مي توانست جدي بگیرد؟ يكي
از تفريحات عسل و آرام پیدا كردن دختر مناسب براي امیررضا بود .و البته همه ي
دخترهايي كه انتخاب مي كردند حداقل چهار پنج سال از خودشان بزرگتر بودند .درباره
ي همه چي هم نقشه كشیده بودند .قرار بود عسل كنار آرام نقش خواهر شوهر را
بازي كنند و توي همه ي مراسم لباس يك شكل و يك رنگ بپوشند .و حال امیررضا...
نه حتم ًا شوخي كرده بود.
عسل يكي دو سوال ديگر هم پرسید و بعد هم با آرام شیريني را آوردند .همان موقع
مادر آرام از بیرون رسید و كلي براي شیريني خوشمزه شان تشويقشان كرد.
عسل نهار هم ماند .امیررضا به سرعت خورد و به بیمارستان رفت .عسل هم به خانه
برگشت .هنوز در را نبسته بود كه اس ام اس بعدي رسید :عسل جان باور كن
شوخي نمي كنم .النم توقع ندارم كه دوستم داشته باشي .فقط قبول كن كه جدي
مي گم.
عسل آهي كشید و دوباره اس ام اس را خواند .اگر طرف همسن و سال خودش بود،
از دو حالت خارج نبود :يا جدي مي گفت يا سر كارش گذاشته بود .اما در مورد امیررضا
چي؟ مورد سومي هم وجود داشت؟
عادت نداشت .صد بار غلط زد و دوباره امتحان كرد .براي يك كلمه بیچاره شده بود.
بلفاصله جواب آمد :واضحتر از اين؟ مي خوام بیام خواستگاريت ،ولي اول بايد خودتو
راضي كنم.
عسل بلند گفت :پسره بیچاره بس شبانه روز تو اون بیمارستان لعنتي مونده مخش
تاب برداشته!
اما نتوانست .بعد از ده دقیقه فقط يك كلمه زده بود .حرف زدن با امیررضا كار سختي
نبود كه شك كند .مامان اينا هم كه به اين زودي نمي آمدند .پس زنگ زد .امیررضا
بلفاصله جواب داد :جونم سلم.
اين "جونم سلم" آدم مي كشت .عسل آمار دوست دخترهاي امیررضا را هم داشت.
اما به عمرش نشنیده بود با اين لطف جواب كسي را بدهد .هنوز مشكوك بود ،كه
امیررضا پرسید :نمي خواي حرف بزني گلم؟
واي! داشت بال مي آورد .نالید :مثل آدم حرف بزن امیررضا!
حال لحنش عادي شده بود .عسل مكثي كرد و بعد پرسید :معني اين مسخره بازي
چیه؟
_ :بابا آخه اگه با يه بچه طرف بودم مي دونستم بايد چیكار كنم .به تو چي بگم آخه؟
_ :پس مشكلت سن منه .حدس مي زدم .ولي باور كن به نظر من تو اصل ً بچه
نیستي .يعني تفاهم به سن و سال نیست .به اينه كه اخلق دو نفر بهم بخوره.
_ :اقلش اينه كه همديگه رو خوب مي شناسیم .مي دونیم چه جوري پا رو دم هم
نذاريم.
_ :پوف! من نمي فهمم .ببین مي خوام برم شام درست كنم .يك كلمه هم از اين
حرفا حالیم نیست .تو به من بگو برو آمار فلن دخترو براي من بگیر ،من بال درمیارم.
ولي نگو خودم! تو جاي برادر مني!
اين بار امیررضا مكث كرد .گويي دنبال جواب قانع كننده اي مي گشت .بالخره با
صدايي كه ديگر آرام و محكم نبود ،گفت :ولي من برادرت نیستم.
عسل گوشي را روي میز رها كرد .بعد از چند لحظه برش داشت و گفت :خیلي خب
اگه جواب منو مي خواي منفیه .من نمي تونم .همین! اگه يه ذره به قول خودت
دوسم داري دست از سرم بردار .نمي تونم.
بعد هم بدون اين كه منتظر جواب شود گوشي را خاموش كرد .در حالي كه احساس
مي كرد تمام انرژي اش تحلیل رفته است ،به زحمت به آشپزخانه رفت.
امیررضا طبق برنامه ي معمولش تا نزديك سه روز به خانه برنگشت .صبح روز سوم
عسل داشت به دانشگاه مي رفت كه توي راه پله به او رسید .به سردي سلم كرد.
_ :معذرت مي خوام .باور كن من قصد بدي نداشتم .اين دو سه روز كلي فكر كردم.
گفتي دلت مي خواد بري تحقیق؟ بسیار خب .يه اسم بدم بري آمارشو بگیري؟
عسل كه دوباره سورپريز شده بود ،خنديد و گفت :آره .خوشحال میشم.
_ :فقط خواهش مي كنم به آرام چیزي نگو .نمي خوام تا مطمئن نشدم عالم و آدم
خبر بشن.
_ :اينجوريم كه میگي نیست ،ولي باشه بهش چیزي نمي گم.
امیررضا نگاهش را به زير انداخت .چند لحظه اي حرفش را مزه مزه كرد و بعد گفت:
اسمش مهتاب طلئیه .تو فروشگاه سارا تو قسمت لباس نوزادان فروشنده است.
همون فروشگاهي كه اون روز بردمتون با آرام تیشرت خريدين ...همون.
عسل خنده اش گرفت .خوب به خاطر مي آورد كه امیررضا آن روز براي انتخاب اين
فروشگاه چقدر اصرار كرده بود .بعد هم تمام مدتي كه دخترها با كلي ادا و اصول
مشغول انتخاب تیشرت بودند ،آقاي دكتر با مسئول غرفه ي نوزادان گپ مي زدند! چرا
همان موقع به فكرشان نرسیده بود كه كاسه اي زير نیم كاسه است؟!!
_ :آمار گرفتن چه قابل؟ يه دونه داداش بیشتر كه نداريم .جونم واستون مي ديم.
_ :چیه؟ نكنه فكر كردي الن بهم برمي خوره و به پات میفتم كه حرفمو پس بگیري؟
_ :اگه يه ذره هم امیدوار بودم الن ديگه نیستم .لطفاً سريعتر نتیجه ي تحقیقاتتو به
من اطلع بده .مامان به اينجام رسونده.
بیرون آمد .هرچي فكر مي كرد قیافه ي فروشنده را به خاطر نمي آورد .چاره اي نبود.
بايد مي رفت مي ديد .از فرط فضولي دانشگاه را بیخیال شد .تاكسي دربست گرفت
و راهي فروشگاه شد .وقتي رسید فروشگاه تازه باز شده بود و فقط مديره ي آن كه
زني میانسال و درشت هیكل بود آنجا بود.
_ :ببخشین راستش مي خوايم واسه داداشم بريم خواستگاري ،ايشونو معرفي
كردن .شما مي شناسینش؟
_ :مباركه به سلمتي .وال آدم چي بگه؟ خوبي بشه بدي بشه ...اگه بد بشه مي
گن تقصیر تو بود...
_ :نه نه نگران نباشین .كسي اسمي از شما نمي بره .اصل ً اگه میشه آدرسشو
بدين من برم تو محله شون تحقیق كنم.
_ :چي بگم .آدرس رو كه بي اجازه نمي تونم بدم .ولي همین سر خیابون تو كوچه
اولي مي شینن .از میدون كه میاين پايین ،كوچه اول سمت راست .ديگه باقیش با
خودتون .تا همین جاشم مسئولیت داره واسه من.
بیرون آمد .لجش گرفته بود .يعني چي كه يك كلمه هم حرف نمي زد؟ نكنه دختره
عیب و ايرادي داشت؟ تصمیم گرفت زود قضاوت نكند .كوچه را پیدا كرد .به اين امید كه
خانه را هم از روي زنگها پیدا كند وارد شد .اما اوه! يك كوچه ي دراز سرباليي ،پر از
آپارتمانهاي سر به فلك كشیده .مگر مي توانست از بین اين همه خانه ،آن خانه را پیدا
كند؟ تازه به فرض كه پیدا مي كرد ،بعد چي؟
حیران سر كوچه ايستاده بود ،كه پیرزني زنبیل به دست رسید .زنبیلش پر و قیافه اش
خسته بود .با ديدن عسل گفت :دخترم خیر از جوونیت ببیني ،اين زنبیلو تا ته كوچه
براي من میاري؟
_ :بله حتماً .ببخشین مادر شما خونواده ي طليي رو میشناسین؟ همین كه اسم
دخترشون مهتابه ها.
_ :معلومه كه مي شناسم مادر .من همه رو تو اين محله مي شناسم .موضوع چیه؟
امر خیره انشال؟
عسل نگاهي به دست چروكیده ي پیرزن انداخت كه داشت در را باز مي كرد .فكر
كرد :نخیر ول كن ما نیست .مي خواد از آب گل آلود ماهي بگیره!
بعد صدايش را بلند كرد و گفت :خیلي ممنون حاج خانوم .راستي خونشون كدومه؟
قدم زنان تا كنار ساختمان سبز آمد .اسم دكتر طليي را روي زنگها پیدا كرد .دكتر
طليي؟ نكنه آزمايشگاه توي بیمارستانیست كه امیررضا كار مي كند؟
فوراً تلفن زد .امیررضا با خونسردي تايید كرد و گفت :خیلي بليي به اين سرعت
ردشو گرفتي!
_ :نه ...ولي از انتظارم بیشتر بود .ببین من دختره رو نمي شناسم ها .يه كمي
باهاش رفیق بشو ببین چه جورياس؟
_ :اين باباش خیلي متعصبه .خودشم خیلي خانومه .جرات ندارم باهاش حرف بزنم.
_ :ممنون.
به فروشگاه برگشت .مستقیم به طرف غرفه ي نوزادان رفت .فروشنده يك دختر
نسبتاً خوش قیافه ،با دماغي عمل شده و دهاني بزرگتر از معمول بود .عسل
منصفانه اعتراف كرد كه خودش خوشگلتر از اين خانم فروشنده است ه
جلو رفت و با ديدن كارتي كه روي مقنعه اش نصب شده بود ،مطمئن شد كه اشتباه
نكرده است .آرام آرام شروع به صحبت كرد .دخترك گرم و گیراتر از آن بود كه فكر مي
كرد .خیلي راحت با او صمیمي شد و با هیجان از بچه ها ي كوچولويي گفت كه هرروز
میديد .عسل هم كه روانشناسي كودك مي خواند اطلعاتش را در اختیارش گذاشت.
هردو عاشق نیني كوچولوها بودند و اين خودش موضوع خوبي براي شروع بود .عسل
يك ساعتي آنجا بود .حسابي رفیق شده بودند .عسل براي اطلعات بیشتر او را به
نهار دعوت كرد .خرجش را آقاي دكتر بايد مي داد!
عسل خیلي خوشحال بود .نمي دانست مهتاب همسر خوبي براي امیررضا مي شود
يا نه؟ ولي براي او كه دوست خوبي بود.
با دست پر به خانه برگشت .ساعت سه بعد ازظهر بود .ولي كسي خانه ي همسايه
عادت به ظهر خوابیدن نداشت .پس با خیال راحت در زد .چند لحظه بعد آرام در را باز
كرد و با ديدن قیافه ي فاتح عسل پرسید :چه خبره؟
عسل فوراً خودش را جمع و جور كرد و پرسید :هیچي .داداشت هست؟
عسل سري تكان داد و گفت :بسیار خب .بیدار كه شد يه خبري به من بده.
_ :يه سورپريزه .فعل ً نبايد بدوني .بذار تكمیل بشه يه جا بهت میگیم.
_ :نه ديگه خسته ام .برم يه درازي بكشم و بعد شام درست كنم.
_ :خب بیا تو اتاق من دراز بكش ببینم موفق میشم از زير زبونت حرف بكشم؟
_ :عمراً! گفتم كه يه سورپريزه .منو بكشي حرف نمي زنم .قول دادم.
_ :متشكرم.
اين را امیررضا با صدايي خواب آلود گفت و تا دم در آمد .آرام كنار رفت و با رنجیدگي
پرسید :حال ما شديم غريبه داداش؟
_ :نه .همونطور كه عسل گفت يه سورپريزه .بذار به موقعش .الن بگیم ديگه مزه
نداره .خب عسل خانم خبر تازه هم داري؟
_ :فراوون!
عسل به دنبال امیررضا وارد اتاقش شد .امیررضا در را بست و پرسید :خب؟
عسل با شرمندگي نگاهي به اطراف انداخت .تنها بودنش خوشايند نبود .تصمیم
گرفت سريع گزارشش را بدهد و برود.
_ :من رفتم از تو فروشگاه آدرس رو گرفتم و تو محله شون كه همون نزديك بود تحقیق
كردم .نتیجه عالي بود .خانواده ي خوبي هستن .مادرش معلم خیاطیه ،برادرشم
لیسانس گرفته و الن سربازيه .پدرشم كه میشناسین .خودشم خیلي خوبه .بعدم
رفتم فروشگاه باهاش از نزديك آشنا شدم و حسابي رفیق شديم .نهارم مهمون شما
خورديم! شماره تلفنشم گرفتم 91212....
همین كه خواست نفس تازه كند ،امیررضا با خنده پرسید :حال چرا اينقدر هولي؟
عسل نگاهي به اتاق خالي انداخت و چیزي نگفت .امیررضا پرسید :خب چقدر بهت
بدهكارم؟
_ :لوس نشو .بگو ديگه .بعد ببین من نمیخوام بهش زنگ بزنم .باكلس تر از اين
حرفاس! يه نامه نوشتم مي توني از حال تا دو سه روز ديگه برسوني بهش؟ اگه نمي
توني...
_ :نه مشكلي نیست .خیلي بدمسیر نیست .سر راه دانشگاه بهش میدم .كار ديگه
اي نداري؟
دستش را روي دستگیره در گذاشت .امیررضا چند تا هزاري به طرفش دراز كرد و
گفت :پول نهارتون.
با صداي باز شدن در اتاق ،آرام از توي اتاق خودش بیرون آمد و پرسید :حرفاتون تموم
شد؟
آرام با ناراحتي شانه اي بال انداخت .عسل به سرعت جلو رفت و صورتش را بوسید:
از ما ناراحت نباش .باش؟ قول میدم نتیجه كه گرفتیم اولین نفر تو خبر بشي.
آرام سري تكان داد ،ولي چیزي نگفت .عسل با ناراحتي نگاهي به امیررضا انداخت.
ولي امیررضا اصل ً دلش نمیخواست به آرام چیزي بگويد.
_ :نه.
روز بعد ،بعد از دانشگاه نامه را به مهتاب رساند و گفت يه نفر داده كه فعل ً نمي تونم
اسمشو بگم.
مهتاب با تعجب پرسید :منظورت چیه؟ يعني تو از اولش هم قصد ديگه اي داشتي؟
عسل با خنده گفت :بهت قول میدم قصد بدي نداشتم .النم از پیدا كردن دوست به
اين خوبي خیلي خوشحالم.
مهتاب لبخندي زد .پاكت را زير و رو كرد .رويش فقط نوشته بود :خانم مهتاب طليي
_ :باشه .ولي همین يه دفعه و بخاطر تو .من اهل نامه پروني نیستم.
_ :باشه .هرجور میلته .ولي گفته باشم طرف آدم حسابیه ها! از دستش نده.
عسل نمي دانست امیررضا چي در آن نامه نوشته است كه مهتاب نه تنها آن دفعه،
بلكه دفعات بعد هم با میل و اشتیاق جواب مي داد.
حال عسل و مهتاب باهم كلس شنا مي رفتند و هفته اي سه روز همديگر را مي
ديدند .در نتیجه نامه پراني كار ساده اي بود .تازه يك ماه شده بود كه امیررضا از عسل
خواست براي مهتاب هديه بخرد .بعد از آن اين هم مرتب تكرار میشد .عسل كم كم از
اين كه نقش واسطه را داشته باشد ناراحت مي شد .و بدتر آن كه اين واسطه بودن
او را خیلي بیش از پیش به امیررضا نزديك و وابسته كرده .از اين كه دلتنگش میشد ،يا
هربار كه او را مي ديد ضربانش بال میرفت ،پیش مهتاب شرمنده بود .دلش نمي
خواست به او خیانت كند .بدتر از مهتاب آرام بود كه ديگر سوال هم نمي كرد .فقط
نگاهش پر از رنجیدگي بود.
آن شب تا صبح با خودش كلنجار رفت .بايد به امیررضا میگفت .ديگر مانعي براي ارتباط
نزديكشان نبود .يعني از اول هم نبود .نمي دانست براي چي بايد واسطه باشد .صبح
روز بعد توي خانه پشت در ايستاده بود .همین كه صداي آن قدمهاي آشنا و دوست
داشتني را شنید ،در را باز كرد.
عسل تمام متن حفظ كرده اش را از ياد برد .دلش غرق شادي شد و با شوق سلم
كرد .ولي بلفاصله آن عذاب وجدان لعنتي روي صورتش سايه انداخت .امیررضا جلو
آمد.
_ :هیچي.
بسته ي كوچكي از روي جاكفشي برداشت .به امیررضا داد و فوراً در را بست.
لي در را باز كرد و گفت :من فقط از واسطه بودن خسته شدم .حرفاتونو خودتون بهم
بزنین.
و بلفاصله در را بست .به اتاقش رفت .نمي توانست جلوي گريه اش را بگیرد .از كي
عاشق امیررضا شده بود؟ اصل ً چرا اين اتفاق افتاده بود؟ يعني امیررضا داشت انتقام
جواب منفیش را از او مي گرفت؟ نه او مهربانتر از اين حرفها بود ...خیلي سخت بود
كه نمي فهمید .چرا اين قدر دوستش داشت؟ از ته دل آرزو مي كرد آن هدايا ،آن نامه
هاي معطر و آن نگاههاي نگران مال خودش باشد .مال خود خودش...
ولي ديگر نمي توانست .به طرز وحشتناكي از مهتاب و آرام خجالت مي كشید.
تصمیم تازه اي گرفت...
چند روزي بود كه يك خواستگار بدپیله آن دور و بر بود .پسر دخترعموي بابا .درسش را
در سوئد خوانده بود و برگشته بود .مي خواست ظرف دو سه ماه زن بگیرد و با خود
ببرد .خانواده ي خوبي بودند ،ولي اصل ً به دل عسل نمي نشستند .با اين وجود
همان روز به مامان گفت كه مي توانند بیايند.
دو سه روز بعد وقتي خواستگارها با گل و شیريني پشت در آپارتمان رسیدند ،امیررضا
هم با قیافه ي خسته و خواب آلود از بیمارستان برگشت .با ديدن آنها آه از نهادش
برآمد .فكر نمي كرد كار به اينجا بكشد.
عسل توي اتاقش بود .دراز كشیده بود و با چشماني كه از فرط گريه به زحمت باز مي
شدند ،به سقف چشم دوخته بود .بايد مي رفت .از دل برود هر آن كه از ديده برفت.
اين بهترين انتخاب بود .اينقدر دور میشد كه سالي يك بار هم به زور گذارش به اين
اطراف بیفتد .احتمال ً تا آن موقع ديگر ازدواج كرده بود و كنار عشقش طعم خوشبختي
را مي چشید.
قطره ي اشك ديگري را از گوشه ي چشمش پاك كرد .هر بار مامان پرسیده بود براي
چي گريه مي كند ،جواب داده بود تحمل دوريشان را ندارد .و مامان قول مي داد كه
حتم ًا براي ديدنش بیايد .و هربار تاكید مي كرد خوشبختي او مهمتر است.
خوشبختي؟ مگر چند تا دل داشت؟ آيا ديگر مي توانست دل ببندد؟ آيا اين خواستگار
تازه وارد اين قدر خوب بود كه بتواند جاي امیررضا را بگیرد؟ فكر نمي كرد .به خودش
دلداري داد كه خیلیها به عشقشان نرسیده اند .و خیلیها رسیده اند و پشیمان شده
اند .اما او كه با يك نگاه انتخاب نكرده بود .امیررضا را خوب مي شناخت .و حال اين
روزها امیر چه كرده بود كه ذره ذره دلش را از آن خود كرده بود ،نمي دانست.
مامان آمد .كلي به صورتش پودر زد و با التماس او را پیش مهمانها برد .روي مبل
نشست و به گل قالي چشم دوخت .نه حرفايشان را مي شنید و نه چهره هايشان را
مي ديد .آنجا نبود .تا اين كه مامان شانه اش را گرفت و از او خواست توي اتاقش چند
دقیقه اي با داماد آينده صحبت كند.
وقتي لب تختش نشست ،براي اولین بار سر بلند كرد .به اين امید كه از اين
خواستگار با كلس خوشش بیايد .اما فوراً سر بزير انداخت .دلش ريخت .مگر میشد
كسي جاي امیررضا را بگیرد؟ كاش اين كار را قبول نكرده بود .كاش امیررضا هنوز هم
برادر دست نیافتني آرام بود كه او و آرام براي داماديش نقشه مي كشیدند .كاش مي
توانست اين سه چهار ماه را از دفتر خاطرات زندگیش بكند و بسوزاند .نمي دانست
اگر مي توانست اين كار را بكند از فريد خوشش مي آمد؟ شك داشت.
فريد شروع به صحبت كرده بود .داشت از شرايطش مي گفت و كارش .از اين كه مثل
او تك فرزند است و عاشق بچه هاي كوچك .مي گفت آنجا هر بچه حقوق سرانه دارد
و زندگي خیلي ساده تر است.
عسل گوش مي داد و فكر مي كرد :زندگي سادست .زندگي سرده .اونجا امیررضا
نیست .امیر از بچه ها خوشش نمیاد .همیشه میگه بچه فقط يكي .خیلي خوبه كه
فريد خوشش میاد .من مي تونم اونجا خودم رو تو زندگي و بچه ها كنار آتش شومینه
غرق كنم .مي تونم همه چي رو فراموش كنم .مي تونم وقتي فريد از در میاد تو با
شوق و ذوق براش تعريف كنم كه بچه ها امروز چكار كردن .حتم ًا بچه هاي خوشگلي
داريم...
_ :موافقین؟
و خودش جواب داد :نه كسي جاي امیر رو نمي گیره .فقط میري اونجا با زندگي با
بچه ها و عادت مي كني .عادت مي كنیم .بچه ها همه ي زندگي آدمن مگه نه؟ اونجا
امیررضا يه روياي دوره .يه خواب خوش مال خیلي وقت پیش...
صبح روز بعد مهتاب زنگ زد :عسل میشه الن بیاي خونه ي ما؟
وقتي استخر مي رفتند ،خانه ي مهتاب اينا سر راهشان بود .خیلي رفته بود.
مخصوص ًا كادو اگر داشت دم فروشگاه يا استخر نمي برد .توي خانه مي داد.
در آن صبح دلگیر خاكستري ،دلش بدجوري گرفته بود .بايد از خانه بیرون مي رفت.
ساعت هنوز ده نشده بود كه وارد آپارتمان آقاي طليي شد و با مهتاب به اتاقش رفت.
_ :عذر خواهي براي چي؟ اصل ً من بايد ازت عذرخواهي كنم .خواهش مي كنم منو
ببخش .دارم میرم .خوبي بدي ديدي حللم كن.
_ :عاشق من؟ چقدر ساده اي طفلكي! كاش با اين دل صاف و ساده ات بتوني منو
ببخشي.
عسل بغض كرد .صدايش هر لحظه اوج مي گرفت :چي داري میگي؟ يعني تو مي
خواستي امیر رو از چنگ من دربیاري؟ نقشه كشیده بودي؟ آره؟ منو بگو كه فكر مي
كردم امیر چه ساده دل كند .بیچاره امیر ...بیچاره من .چرا با من اين كارو كردي
مهتاب؟ من كه اون موقع عاشقش نبودم .چرا حال كه عاشقش شدم بهم میگي؟ من
كه دوسش نداشتم .اگه دوسش داشتم كه فوري نمیومدم دنبال تو .مهتاب اين
رسمش نبود .تو مي تونستي همون موقع منو از اين وسط كنار بذاري .دوسش
نداشتم مهتاب! ولي الن براش مي میرم...
_ :تو اشتباه مي كني عسل .من اين كارو كردم كه تو عاشقش بشي.
_ :آره من نامزدشم .منتها به كسي نگفتیم تا خونواده ها تصمیم قطعیشونو بگیرن كه
امیدوارم سر رامون سنگ نندازن .بگذريم ...اون روز كه امیررضا از تو خواستگاري كرده
بود و تو زنگ زدي گفتي جوابت منفیه كه يادته؛ اون روز من اونجا بودم .رفته بودم
كیوان رو ببینم .امیررضا داشت با تو حرف مي زد خیلیم ناراحت بود .مي گفت نمي
دونم به چه زبوني بگم دوسش دارم كه باور كنه .منم پیشنهاد دادم كه حس
حسادتت رو تحريك كنیم .اون قبول كرد و همه چي موفقیت آمیز بود .كلي نامه داد كه
هركدوم رو باز مي كردي همش به تو ابراز عشق كرده بود .تو هم كه اين قدر امانتدار
بودي كه لي هیچ كدوم رو باز نكردي ،وال زودتر میفهمیدي و به اين مخمصه
نمیفتاديم .ديشب مي خواست سر منو ببره كه واست خواستگار اومده .منم قول
دادم امروز همه چي رو بهت بگم و نامه ها و هديه هاتو بهت پس بدم كه همشون
مال خودته!
عسل دو تا كیسه ي بزرگ محتوي نامه ها و هديه هايي كه خودش به مهتاب رسانده
بود ،را گرفت و به خانه برگشت .بعضي از هديه ها را خودش خريده بود .ولي بعضیها
را امیررضا خريده بود .همه خیلي دوست داشتني بودند .ولي نامه ها ...عسل حیران
بود چرا امیررضا اينها را به خودش نداده است .نامه هايي سرشار از عشق و آرزوهاي
طليي .همه جا هم اسم او بود و زندگي اي كه به شیريني عسل باهم خواهند
داشت.
صبح روز بعد خسته و خراب از اتاقش بیرون آمد .حتي يك لحظه هم نخوابیده بود.
مامان غرغركنان داشت آماده میشد كه سر كارش برود .بابا هم دلخور بود .عسل با
بي حوصلگي پرسید :چي شده؟
مامان بدون اين كه سرش را از روي كیفش بلند كند ،گفت :خیال كردن نوبرشو آوردن.
تا ديدن خواستگار اومده ،اونام پاشدن اومدن .حال هرچي میگم من به دكتر جماعت
دختر نمیدم میگه حال با خودش صحت كنین.
بابا گفت :مشكل شغلش نیست .موضوع اينه كه ما جواب مثبت داديم ديگه همه چي
تموم شده.
قلب عسل پايین ريخت .با صدايي كه به زحمت بال مي آمد ،گفت :ولي من كه جواب
ندادم.
مامان گفت :ولي تو به من جواب دادي .منم به اونا گفتم .از اون گذشته مي دوني زن
دكتر شدن يعني چي؟ تا هزار سال ديگه كه خرجي نداري ،تا هروقت كه فكر كني
درس و امتحان هست .كشیكهاي طولني ،مريضاي بیموقع .عمل ً يعني هیچي!
دوست من واسه همین چیزا طلق گرفت .وال شوهرش خیلیم خوب بود .تازه رسیده
بود به يه درآمد خوب كه ديگه بريد .منو بكشي راضي نمیشم.
اين حرف آخر مامان بود .عسل با چشماني غرق اشك و دلي شكسته قبول كرد.
كاش حداقل نامه ها را نخوانده بود و هنوز فكر مي كرد اين عشق يك طرفه است.
چند روز بعد امیررضا را ديد .قیافه ي او هم دست كمي از خودش نداشت .توي حیاط
لب باغچه نشسته بود و به نقطه ي نامعلومي چشم دوخته بود .اول خواست بي سر
وصدا برود ،اما امیررضا او را ديد .ناچار برگشت.
_ :امیر من نمي دونم چه جوري بايد معذرت بخوام .كاش مهتاب اون نامه ها رو به من
نداده بود .مامان محاله قبول كنه ،بابا هم همینطور .هركدوم دليل خودشونو دارن و
من نمي دونم ،نمي دونم چي بگم .من به اونا جوابي ندادم .ولي مامان از قول من
قول و قرارشو گذاشته .تمام سعیمو مي كنم كه بهمش بزنم.
امیررضا برخاست و آرام گفت :ولي اول سعي كن راضي شون كني .آه مادرت
دنبالمون نباشه .اينجوري رنگ خوشبختي رو نمي بینیم.
عسل با بغض رفتنش را تماشا كرد .مي دانست .اما چطور مي توانست مادر و پدرش
را راضي كند؟ نمي فهمید چرا آنها امیررضا را قبول ندارند؟
نامزدي جديد جو خانه را به كلي عوض كرده بود .مرتب مهمان مي شدند و مهمان
داشتند .خیلي كم با نامزدش تنها میشد و هر بار كه سعي مي كرد بگويد نمي تواند
به اين نامزدي ادامه دهد مانعي مي رسید يا خودش نمي توانست بگويد .كم كم
خیلي خسته میشد .كابوس اين كه مجبور باشد با او برود حتي يك لحظه هم رهايش
نمي كرد .مامان هم اينقدر درگیر بود كه ديگر درد دل دخترش را در بحراني ترين مرحله
ي زندگي اش نمي شنید.
تنها كسي كه در اين روزها كنار عسل بود ،دوست قديمیش آرام بود و گهگاه مهتاب.
آنها با تمام وجود سعي مي كردند به او كمك كنند ،ولي وقتي مامان تصمیمي مي
گرفت محال بود از حرفش برگردد.
آرام بعد از هیاهوي خواستگاري بالخره ماجرا از زبان عسل كه ديگر طاقت رازداري
نداشت ،شنیده بود .البته خودش هم كور نبود ،برادر و بهترين دوستش را هم خوب
مي شناخت! فقط شرح ماجرا را نمي دانست كه با اشتیاق فراوان شنید و حتي يك
لحظه هم ناامید نشد.
حدود يك ماه گذشته بود .مقدمات عروسي آماده شده بود .فريد تا يك ماه ديگر ايران
بود و فعل ً با پشتكار خستگي ناپذيري دنبال كارهاي اقامت عسل بود.
آن روز عصر فريد با عصبانیت وارد شد .سابقه نداشت اين طور بدون خبر قبلي وارد
كند .صورتش از خشم برافروخته بود و صدايش مي لرزيد.
مامان تازه از سر كار رسیده بود و بابا هنوز نیامده بود .مامان با وحشت پرسید :چي
شده؟
فريد نگاهي خشمگین به عسل انداخت و پرسید :امیررضا كیه؟
فريد نگاه خشمگیني به عسل انداخت و گفت :ولي اونطوري كه من شنیدم به اين
سادگي هم نبوده.
مامان با ناراحتي گفت :آخه چي شنیدي؟ از كي شنیدي؟ دروغ گفتن .واسه ما
پاپوش دوختن .خبري نیست.
_ :پس چرا عسل همیشه پیش خواهرشه؟ نگین كه باورتون میشه كه دخترتون واقعاً
ديدن خواهرش میره.
فريد اداي مامان را دراورد :آرام بهترين دوستشه ...يه يه يه .شما چه خوش خیالین!
عسل با ناراحتي تماشا مي كرد .فريد را نمي شناخت ،ولي مي دانست مامان حاضر
است خودش را به آب و آتش بزند و او را از اين اتهام مبرا كند تا لطمه اي به اين
وصلت نخورد .اولین برخورد هم احتمال ً قطع رابطه با آرام بود .غم عالم به دلش
نشست .فريد هنوز داد مي زد و مامان مي كوشید او را آرام كند .عسل غمزده به
اتاقش پناه برد؛ دراز كشید .بالش را روي سرش گذاشت تا كمتر صدايشان را بشنود.
بالخره هم مامان موفق شد فريد را قانع كند .بابا هم رسید و با ديدن جو بهم ريخته
خواست چیزي بپرسد كه مامان با چشم و ابرو ساكتش كرد.
بعد هم به زور عسل را از اتاق بیرون آورد و كنار فريد نشاند تا رفع كدورت بكند .براي
چند لحظه خانه در سكوت فرو رفت .عسل سر بزير انداخته بود و با اعصابي متشنج
به تیك تیك ساعت گوش مي داد .ناگهان صداي پايي آشنا از توي راه پله ،قلب خسته
اش را آرام كرد .چقدر دلش مي خواست بیرون بدود ،سر بر سینه اش بگذارد و
ساعتها گريه كند .چقدر دلش براي آن صداي دوست داشتني و آن لبخند دلپذير تنگ
شده بود .چقدر حسرت روزهايي را مي خورد كه هیچ منعي براي معاشرت نداشت و
امیررضا لب از لب باز نكرده بود.
فريد سعي كرد باب صحبت را باز كند .اما عسل در اين عالم سیر نمي كرد .فريد
دوستانه بابت عصبانیتش عذرخواهي كرد و عسل به خاطر مامان سري تكان داد.
در ذهنش امیررضا بود كه الن رسیده بود .تا حال ديگر دوش گرفته بود و لباس عوض
كرده بود .حتم ًا آرام داشت مي پرسید كه do you like tea or coffeeو حتماً امیررضا
مي خنديد و اين درس انگلیسي تو از دايلوگ اولي پیشرفت نمي كنه؟ و آرام مي
گفت :پیشرفت فقط فرانسه! انگلیسي كه عشق و هنر نداره! امیررضا هم مي گفت
مسخره بازي بسه يه چايي بیار كه خیلي خسته ام .شايد هم قهوه مي خورد.
فنجانش را برمي داشت مي بويید و آه مي كشید .بعد هم با لبخند رضايتمندي جرعه
اي مي نوشید...
فريد داشت دستش را جلوي صورت عسل تكان مي داد :عسل اينجايي؟
عسل تكاني خورد .با ديدن فريد و استشمام بوي تند ادوكلنش احساس تهوع كرد.
آرام گفت :منو ببخشین يه كم سرم درد مي كنه.
همین كه بلند شد ،مامان با صدايي مليم ولي خیلي قاطع گفت :بشین.
دوباره نشست .شب دراز بود و تمام نمي شد .ولي بالخره گذشت و بیشتر در
سكوت گذشت.
كارهاي عقد و عروسي به سرعت پیش مي رفت .اجازه اقامتي كه معمول ً ماهها
معطلي پشت در سفارت داشت بعد از يك ماه و يك هفته صادر شد .آزمايشات ،خريد
ها ،اجاره ي سالن ،سفارش لباس ،سفره عقد و غیره .عسل هرروز پژمرده تر و
ناامیدتر مي شد .فقط يك هفته تا عروسي مانده بود .آن روز براي انتخاب حلقه رفته
بودند كه عسل دل درد شد .خیلي سعي كرد به اين بهانه از گیر خريد حلقه در برود،
اما مامان اجازه نداد .خودش انتخاب كرد و رضايتش را گرفت و بیرون آمدند .توي خانه
يك لیوان چايي نبات با يك دنیا نصیحت تحويلش داد.
خونواده ي شوهرتو تحويل بگیر ،به خودش علقه نشون بده ،تو اصل ً بهش توجه نمي
كني ،اين همه داره محبت مي كنه ،اينقدر واسه اقامتت دوندگي كرده ،میري اونجا
اوج خوشبختیته ،فريد اله و بله ،درآمدش اينجوره ،محبتش اونجوره ،خونوادش با
كلسن و آدماي درستین ووووووووووو
عسل ديگر نمي شنید .از درد به خودش مي پیچید .چايي نبات را بال آورده بود .مامان
بهش مسكن داد .ولي آن هم اثر نكرد .بابا ديروقت آمد و مسكن ديگري پیشنهاد كرد.
شب به نیمه رسیده بود .عسل رنگ به صورت نداشت .درد داشت كشنده مي شد.
بالشش را گاز مي گرفت به خود مي پیچید و گاهي فرياد مي زد.
مامان هراسان از در بیرون رفت و امیررضا را كه اتفاقاً خانه بود ،بالي سرش آورد .آرام
هم دوان دوان آمد .امیررضا بعد از معاينه اي سطحي با صدايي لرزان و رنگي پريده
گفت :ببريمش بیمارستان .من بدون عكس و سونوگرافي نمي فهمم چیه.
عسل از فرط درد نمي فهمید چه مي گويد يا چه مي كند؛ اما همین كه آنجا بود و
كنارش نشسته بود دنیايي ارزش داشت.
با كمك امیررضا عكسها و سونوگرافي به سرعت آماده شد .اما رنگ امیررضا هر لحظه
بیشتر مي پريد.
امیررضا دستش را به نشانه ي سكوت بال آورد و گفت :خواهش مي كنم اجازه بدين
استادم عكسا رو ببینن.
و بلفاصله مشغول صحبت با استادش شد ،ولي اصطلحات پزشكي مصرف مي كرد
و مامان و بابا يك كلمه از حرفهايش را نمي فهمیدند.
امیررضا صحبتش را تمام كرد .بعد برگشت و به پدر عسل گفت :خانم دكتر الن مي
رسن .شما لطف كنین بیاين رضايت نامه رو امضا كنین.
بابا با عصبانیت گفت :تا نگي چي شده من چیزي رو امضا نمي كنم.
امیررضا با آرامش گفت :البته! توضیح میدم .سطح داخلي رحم پوشیده از كیسته .بايد
برشون دارن.
نتوانست حرفش را ادامه دهد .نفس عمیقي كشید كه بغض نكند .براي يك لحظه رو
گرداند و اشكش را با پشت دستش پاك كرد.
امیررضا سري تكان داد و در حالي كه صدايش به زحمت بال مي آمد گفت :نمي دونم.
مامان همچنان با بهت و ناباوري نگاهش مي كرد .دخترش همان نزديكي داشت از درد
فرياد مي كشید .بالخره صدايش درآمد و گفت :امیررضا هركار مي دوني بكن .من و
پدرش سلمتیشو مي خوايم.
بابا هم سري تكان داد و همراه امیررضا رفت تا رضايت نامه را امضا كند .امیررضا
برگشت و دستور آماده كردن اتاق عمل را داد.
تا مريض آماده شود و دكتر بیهوشي برسد ،خانم دكتر نفیسي ،جراح زنان و زايمان
هم رسید.
ساعت شش صبح بود .بابا به فريد هم زنگ زد .بالخره او هم بايد درجريان قرار مي
گرفت .فريد با مادر و خواهرش آمد .همه نگران و پريشان بودند.
فريد و خانواده اش تازه رسیده بودند كه امیررضا از اتاق عمل بیرون آمد .نگاهي
خصمانه به فريد انداخت و بعد به طرف پدر عسل رفت .همه جلو رفتند تا آخرين خبر را
بشنوند .مامان با گريه پرسید :چي شده امیررضا؟ حرف بزن!
امیررضا نگاهي به جمع انداخت و با ناراحتي گفت :با كمال تاسف بايد بگم خانم دكتر
مجبورن رحم رو دربیارن .كیستها وسیعتر از اونیه كه بشه بدون آسیب ديدن رحم
خارجشون كرد .سطح رحم خیلي نازك شده .اگه برش ندارن خیلي خطرناكه.
نفس عمیقي كشید و رضايت نامه ي ديگري به طرف پدر عسل گرفت .پدر با حیرت
برگه ي رضايت نامه را گرفت و امضاي خانم دكتر را از نظر گذراند.
فريد يقه ي امیررضا را چسبید و فرياد زد :پس امیررضا تويي! هموني كه میگن
عاشقشي؟ عشقت اينجوريه؟ زهرتو سر عشقت خالي مي كني نامرد؟
سعي كردند جدايشان كنند .اما فريد همینطور فرياد مي كشید :خیال كردي به پاش
مي سوزم و میسازم و تو خوشحال به ريش من مي خندي كه براي همیشه از
پدرشدن محرومم كردي؟ نه آقاي دكتر! عشقت ارزوني خودت .من اينجا نمي مونم كه
بهم بگي همه چي تموم شد.
امیررضا با بغض و حیرت نگاهش كرد .چطور مي توانست اينطور حرف بزند .بابا رضايت
نامه را امضا كرد و با ناراحتي قید كرد :اگه واقع ًا راه ديگه اي نیست.
امیررضا سري تكان داد و به اتاق عمل برگشت .فريد كه هنوز عصباني بود ،رو به پدر
عسل كرد و داد زد :آره؟ اينجوري مي خواستي دختر ناقصتو قالب من كني؟ اينه رسم
مهمون نوازي؟ بريم مامان .بريم جاي ما اينجا نیست.
به سرعت رفتند .مامان از فرط بغض و گريه و پشیماني نمي دانست به كجا پناه ببرد.
بابا او را به اتاق خصوصي اي كه براي عسل گرفته بودند برد و روي تخت خواباند .اما
مامان آرام نمي گرفت و يكسره اشك مي ريخت.
آرام خواهر امیررضا هم در تمام اين مراحل حیران و غمگین جلوي در اتاق عمل قدم
مي زد .نمي دانست چرا بهترين دوستش كه همیشه عاشق كوچولوها بود ،براي
همیشه از مادر شدن محروم مي شد؟
عمل جراحي با موفقیت تمام شد .خانم دكتر بخیه ها را به امیررضا سپرد و خودش
بیرون آمد .مامان كه نتوانسته بود دراز بكشد جلو دويد و از نتیجه پرسید .خانم دكتر
سري تكان داد و گفت :همه چي خوب پیش رفت .متاسفم كه مجبور شديم رحم رو
برداريم .ولي باور كنین كه چاره اي نبود .اگر با اين وضعیت حامله مي شد احتمال
مرگش خیلي قوي بود .ولي الن حالش خوبه .به زودي بهوش میاد و شما پس فردا
مي تونین ببرينش خونه.
مامان روي صندلي جلوي اتاق عمل وا رفت .آرام مشغول مالیدن شانه هايش شد.
هیچ حرفي براي دلداري به خاطرش نمي رسید .خودش حال بهتري نداشت.
امیررضا با ظرافت و دقت بخیه ها را زد .يكي از بهیارها خنديد و به شوخي گفت :آقاي
دكتر كار را كه كرد؟ آن كه تمام كرد.
امیررضا چنان نگاه غمگیني به او انداخت كه حرف تو دهنش ماسید .سر به زير
انداخت و مچهاي عسل را كه به تخت بسته بود باز كرد .بعد هم با كمك امیررضا او را
روي برانكار گذاشت و به ريكاوري بردند .دكتر بیهوشي تنفسش را چك كرد.
امیررضا سري به بیرون اتاق عمل زد .آرام كه كنار مادر عسل نشسته بود ،سرش را
بلند كرد .امیررضا نگاهي به سكوت راهرو كرد و رو به آرام كرد.
آرام با اشاره و حركت لبها گفت :همه چي بهم خورد .فريد رفت.
لبخند كمرنگي روي صورت خواهر و برادر نشست .امیررضا به اتاق عمل برگشت.
عسل داشت بهوش مي آمد .ناله مي كرد.
دكتر بیهوشي از امیررضا پرسید :پهلوش هستي دكتر؟ من بايد برم سراغ مريض
بعدي.
امیررضا سري تكان داد .بعد از تمام آن تنشها تازه به آرامش رسیده بود .يك صندلي
پیش كشید .آرنجهايش را روي برانكار گذاشت و آرام گفت :همه چي تموم شد عزيزم.
زود زود خوب میشي.
_ :يه چند تا كیست ناقابل .تموم شد .ولي مهمتر از اون مي دوني چیه؟
_ :چي؟
عسل دوباره داشت گیج مي شد .منظورش را نفهمید .بقیه حرفهايش را هم نشنید.
فقط وقتي دوباره جابجايش كردند و روي تخت اتاقش گذاشتند از درد و سوزش فرياد
كشید .آرام گوشه اتاق ايستاده بود و اشك مي ريخت .پدر مي كوشید به خودش
مسلط باشد ،ولي او هم كم كم كنترلش را از دست مي داد .مامان هم با كمك
آرامبخش سر پا بود.
دو ساعت گذشته بود .ولي درد اصل ً كم نمي شد .آرام امیررضا را صدا زد .بابا گفت:
تو رو خدا يه كاري بكن .خیلي درد داره.
_ :مي دونم .ولي الن نمي تونم كاري بكنم .تو اتاق عمل مسكن زدن و حداقل بايد
چهار ساعت بگذره.
بابا با استیصال نگاهش كرد .امیررضا دستانش را به نشانه ي تسلیم بال برد و گفت:
میرم يه فكري براش مي كنم.
_ :چشم.
امیررضا با يك شیشه ي كوچك برگشت .روي تخت عسل خم شد و گفت :ببین عسل
جان اين يه مسكن قويه .اينو بخور و سعي كن بخوابي .قول مي دم دردت آروم بشه.
چند لحظه ايستاد .بعد عقب عقب به طرف در رفت .بابا توي راهرو دنبالش آمد و
پرسید :اين چي بود؟ مگه نگفتي...
بابا با حیرت پرسید :نمي خواي بگي كه اين دردشو آروم مي كنه.
_ :اين نه .قوه ي تلقین .امیدوارم بكنه .بهرحال كار ديگه اي نمي تونم بكنم .باور كنین
به اندازه ي شما متاسفم.
عصر همان روز آرام به زور مادر و پدر عسل را به خانه فرستاد تا كمي استراحت كنند.
آرام تازه موفق شده بود كه امیررضا وارد شد.
_ :اه داداش تا اومديم دو ديقه با رفیقمون حرف خصوصي بزنیم باز تو رسیدي؟ اصلً
چي مي خواي اينجا؟
امیررضا خنديد و گفت :شرمنده ي تحويلگیريتون .من خجالت مي كشم اينقدر بهم
خوش آمد نگو! خوبي عسل خانم؟ پا میشي يه دست بدمینتون تو حیاط بازي كنیم؟
اينجا حیاطش بزرگه توپ نمیره تو كوچه! اگه پايه اي برم توپ پر بخرم.
عسل لبخند كمرنگي زد و گفت :تو هم مي بیني من نمي تونم حاتم بخشي مي
كني!
امیررضا پشت دست خودش زد و گفت :ااا حال بیا و خوبي كن!
_ :اگه مردي وقتي خوب شدم پیشنهاد بده .هركي رد كنه!
_ :باشه حرفي نیست .يه ماه ديگه بیا كه درست بتوني بدوي.
_ :يه ماه؟ يعني امیدي هست كه خوب بشم؟ تو عمرم اينقدر درد و سوزش نداشتم.
_ :اي بابا خب معلومه كه نداشتي .چون كسي تا حال شیكمتو سفره نكرده بود!
_ :تو و اين خانم دكتر يه دشمني با من داشتین! تو رو مي تونم توجیه كنم ،خانم
دكترو چي بگم غیر از اين كه تو خريديش!
امیررضا با استیصال گفت :دسخوش! هركي میرسه يه چیزي بار ما مي كنه .بشكنه
اين دست كه نمك نداره.
_ :خب فريد پر ديگه! دم اتاق عمل با من كلي دعوا كرد كه تو چون دوسش داري
اينجايي! البته منم نمي تونستم حاشا كنم ه بنده خدا بهش برخورد و همه چي رو
بهم زد و رفت .حال اگه خیلي ناراحتي برم ازش عذرخواهي كنم.
_ :يه نفر يه چیزايي بهش گفته بود ...نمي دونم كي بود .من كه به مهتاب شك دارم!
امیررضا نگاهي به قیافه ي سرخ شده ي آرام انداخت و گفت :نه اون كه توبه كرد ،اما
بعضیا حالشون چندان خوب نیست.
آرام با دستپاچگي گفت :اين عسل دست و پا چلفتي هیچ غلطي نمي كرد!
_ :خب معلومه .نمي تونستم دست رو دست بذارم و بذارم تو رو ببره.
آرام بینیش را بال گرفت و پرسید :يه بار؟! دست شما درد نكنه خان داداش!
يك هفته گذشت .آن روز مامان امیررضا را توي راهرو ديد .امیررضا حال و احوالي كرد و
مامان ناله كنان گفت :هنوز نتونستیم حقیقتو بهش بگیم .مي دوني كه عسل عاشق
بچه كوچولوهاس .نه اين كه خودشم تكه ،حتماً خیلي ناراحت میشه .خودمون كه
نتونستیم بهش بگیم .به آرام گفتم اونم گفت نمي تونم .مي ترسم اين فريد اينا گفته
باشن ،يه وقت از فامیل بشنوه بیشتر اذيت بشه ...نمي دونم.
بعد مثل اين كه چیزي به خاطر آورده باشد ،ناگهان پرسید :تو بهش میگي؟ تو يه
دكتري .حتماً لحنت قانع كننده تره يا حداقل حرف تو رو بیشتر قبول داره .آره بیا بهش
بگو .از جاي ديگه بشنوه بد میشه.
_ :اجازه بدين يه كمي فكر كنم چي بگم بهتره .بعدش میام میگم.
امیررضا طول و عرض اتاق پذيرايي را مي رفت و برمي گشت .دفعه ي اول نبود كه
گفتن يك خبر بد را به او واگذار كرده بودند .به خیلیها گفته بود آزمايششان نتیجه ي
خوبي ندارد يا امیدي به زنده ماندن مريضشان نیست و يا...
اما هیچ كدام از اين افراد برايش عزيز نبودند ،آن هم عزيزترينش...
بعد از نیم ساعت دل را به دريا زد .بیرون آمد و زنگ خانه ي كناري را زد .آرام كه پیش
عسل بود ،در را باز كرد .امیررضا با صدايي يواش به سرعت گفت :برو خونه مي خوام
باهاش حرف بزنم.
آرام سري تكان داد و از كنارش رد شد .امیررضا وارد شد .مامان هم جلو آمد كه
امیررضا با لحني عصبي و صدايي يواش گفت :لطفاً تنهامون بذارين.
عسل به زحمت وارد هال شد و با ديدن امیررضا با شگفتي گفت :اه! سلم! تويي؟
چرا صدات درنمیاد؟
_ :چه خوبي؟ هنوز نمي تونم مثل آدم راه برم .ولي دردم از پیش از عمل كمتره.
_ :خب معلومه .ولي بايد راه بري .نبايد بذاري چسبندگي پیدا كنه.
عسل به سختي لب مبل نشست و گفت :كنار گود نشسته میگه لنگش كن.
امیررضا در حالي كه دستهايش را بهم مي مالید به میز روبرويش چشم دوخته بود.
عسل با نگراني پرسید :خبر بديه؟
امیررضا به سرعت سرش را تكان داد و گفت :نه نه .نه به اين بدي.
_ :دكتر مجبور شد ...يعني واقعاً هیچ راه ديگه اي نبود ...اون ...رحمتو درآورد.
امیررضا آهي از سر آسودگي كشید .بالخره گفت .اما جرات نداشت سر بلند كند و
عكس العمل محبوبش را ببیند .بدون اين كه نگاهش كند ،از جا برخاست و به سرعت
بیرون رفت.
عسل شوكه شده بود .با تعجب رفتن او را تماشا كرد .غصه ي خودش يك طرف ،اين
برداشت كه امیررضا ديگر نمي خواهد با او ازدواج كند و از سر شرمندگي اينطور
تركش كرد يك طرف .مطمئن بود امیررضا رفت چون نمي توانست مستقیم بگويد كه
ديگر نمي خواهد با او ازدواج كند .اين درد اينقدر سنگین بود كه اصل مطلب را
بلفاصله از ذهنش پاك كرد.
امیررضا دوباره توي يكي از دوره هاي درسیش گرفتار شده بود .مشغول تر از آن بود
كه سرش را بخاراند چه برسد به آن كه خواستگاري كند .حدود يك ماه و نیم از عمل
عسل مي گذشت كه مادرش بار ديگر با مامان حرف زد .اين بار مامان بدون كوچكترين
مخالفتي موضوع را به عسل گفت .عسل لبخند تلخي زد و در دل نالید:
ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا؟ نازنینا ما به ناز تو جواني داده ايم
در جواب مامان سري به نفي تكان داد و گفت :نه .ديگه نمي خوام ازدواج كنم.
مامان با ناراحتي گفت :ولي امیررضا كه موضوع رو مي دونه ،چیزي نیست كه بخواي
نگرانش باشي.
_ :من نگران نیستم .دلم مي خواست ازدواج كنم كه مادر بشم ،حال ديگه دلیلي
براي ازدواج ندارم.
بغض مامان تركید .عسل به سردي گفت :بس كن مامان .ممكن بود بمیرم .برو خدا رو
شكر كن .اين قدرم برام دل نسوزون .بسه ديگه.
لباس پوشید و بیرون رفت .عصر كه برگشت امیررضا توي حیاط منتظرش بود .بازهم
دلش لرزيد .ضربانش بال رفت و صورتش گر گرفت .اما احساسات افسار گسیخته اش
را مهار زد و با ظاهري خونسرد به طرف راه پله رفت.
عسل بدون اين كه سر بلند كند ،گفت :هیچي .من ديگه خیال ازدواج ندارم.
مي دانست اگر سر بلند كند مقاومتش را از دست مي دهد .پس قدم تند كرد و با
عصبانیت گفت :اين جواب آخرمه .دختر برات قحط نیست آقاي دكتر .لزم نیست به من
ترحم كني.
نه التماس هاي آرام و نه نامه ها و اس ام اس هاي امیررضا كاري از پیش نبردند .با
آرام اتمام حجت كرد كه اگه دست برندارد مجبور است روابطشان را محدود كند ،كه
آرام پا پس كشید .نامه ها و اس ام اس ها را هم اصل ً نمي خواند كه دلش بلرزد.
عسل به شدت درگیر درس بود .آن روزها استاد پروژه اي داده بود كه بايد رفتارهاي
بچه هاي عادي و بچه هاي يتیم تحت پوشش بهزيستي را مقايسه مي كردند .عسل
صبح تا عصر را توي مهدكودك ها ،دبستانها و بهزيستي مي گذراند .بین بچه هايي كه
عاشقشان بود مي چرخید و مصاحبه مي كرد .در اين بین عاشق دخترك چهارساله
اي شده بود كه دوسالگي توي يك تصادف پدر و مادرش را از دست داده بود .يك سال
هم با مادربزرگش زندگي كرده بود ،اما او هم فوت كرده بود .چند نفري را هم خارج از
كشور داشت اما كسي مسئولیتش را قبول نكرده بود.
صدف هرروز بي صبرانه انتظار عسل را مي كشید .در آغوشش مي پريد و يكريز حرف
مي زد .به نظر عسل او زيباترين كودك مهد بود.
يك هفته از آشنايیشان مي گذشت .عسل آنجا بود كه يك زن و مرد براي انتخاب يك
بچه آمدند .بین آن همه بچه صدف را انتخاب كردند .آرزوي عسل اين بود كه تمام آن
بچه هاي تنها به سر و سامان برسند ،اما اين كه كسي بخواهد صدف را ببرد ،مرگ
بود! اما نمي توانست چیزي بگويد .با بغضي مهارنشدني منتظر ماند.
زن با زباني نرم و لطیف و دو سه عروسك قشنگ سعي كرد توجه صدف را جلب كند و
مديره ي آن قسمت هم براي صدف توضیح مي داد كه اين خانم مي خواهد مادرش
باشد .ناگهان صدف ملوس و مهربان تبديل به بچه ي آتشیني شد كه از ته دلش فرياد
مي كشید و لنگ و لگد مي زد .هركار مي كردند آرام نمي شد ،بالخره هم موفق
شد مادر متقاضي را منصرف كند .يعني بیچاره فكر كرد صدف مشكل عصبي دارد!
بلفاصله بعد از رفتن او صدف به نرمي پیش عسل خزيد و گفت :ولي من مي خوام تو
مامانم باشي.
عسل بغض كرد .از مربي مربوطه اجازه گرفت و صدف را براي آن روز به خانه برد .اين
قدر زير گوش بابا و مامان خواند و التماس كرد تا بابا راضي شد دنبال كارهاي حضانت
برود .دخترك هم البته درسش را بلد بود ،مي دانست براي رسیدن به عسل بايد دل
پدر و مادرش را ببرد و او با استادي لوندي مي كرد!
تا بابا موفق به گرفتن حضانت بشود ،صدف مرتب مهمانشان میشد .تمام تلشش را
مي كرد تا مهربان و تو دل برو باشد .البته موفق هم بود .پدر و مادر عسل سالها
تشنه ي يك بچه بودند .اما خدا نخواسته بود بعد از عسل بچه دار شوند .و حال اين
دخترك زيبا و شیرين زبان به راحتي دلشان را اسیر خود كرده بود.
اواخر ترم بود كه بابا بالخره موفق شد .حال صدف رسم ًا به آنها تعلق داشت .عسل
توي يك مهدكودك خوب نزديكي خانه ثبت نامش كرد و با دل و جان مادرش شد .آرام
هم از اين ماجرا ذوق زده بود .هروقت فرصت مي كرد پیش عسل مي آمد؛ دخترك را
مثل يك عروسك حمام مي كردند و لباس مي پوشاندند .موهايش را شانه مي زدند و
برايش غذا مي پختند .دخترك خیلي بدغذا و ضعیف بود .عسل و آرام همه جور
ترفندي براي غذا خوردن او به كار مي بردند .از تزيینات جور وا جور گرفته تا شعر و قصه
هاي مختلف .يا غذا خوردن توي پارك نزديك خانه وووو.
دخترك روحیه ي عسل و عشق و امید به زندگیش را برگردانده بود ،اما آن گوشه زخم
خورده ي دلش درمان پذير نبود.
امیررضا مدتي بود كنار كشیده بود .يا اين كه مشغول تجديد قوا براي حمله ي بعدي
بود! مي فهمید هنوز دوستش دارد ،اما نمي فهمید چرا دست از لجبازي برنمي دارد؟
آن روز عسل و آرام و صدف بین دو تا خانه مشغول قايم باشك بازي بودند .تازه شروع
كرده بودند و عسل متوجه نشده بود كه امیررضا خانه است .توي خانه ي خودشان
چشم گذاشت .بعد هم به دنبال آرام و صدف به خانه ي كناري رفت كه با او! روبرو
شد.
سر بزير انداخت .هنوز نمي توانست توي چشمهايش نگاه كند .با خونسردترين لحني
كه مي توانست جواب داد :سلم .خوبي؟
_ :هي با توام .بسه عسل ،هردوتامون خسته شديم ،دست از لجبازي بردار.
عسل آه كوتاهي كشید و خواست رد شود اما امیررضا راهش را سد كرد و ادامه داد:
حداقل بگو چرا؟ حرف بزن ديگه.
_ :نمي تونم .نه من مي تونم بگم ،نه گفتنم چیزي رو حل مي كنه.
صدف از اتاق بیرون پريد و با عصبانیت فرياد زد :چرا سرش داد مي زني؟ تو نبايد
دعواش كني؟ چرا اين كارو كردي لعنتي؟
مي گفت و مشتهاي كوچكش را روي پاهاي امیررضا مي زد .امیررضا با بغض نگاهش
كرد و بالخره گفت :چون دوسم نداره.
امیررضا خنديد .لب مبل نشست و دخترك را كه به شدت مقاومت مي كرد به طرف
خودش كشید.
_ :تو درست میگي .كار بدي كردم .من معذرت مي خوام .هم از تو ،هم از عسل.
خوبه؟
عسل لبخند كمرنگي زد .صدف رو به امیررضا كرد و قاطعانه دستور داد :حال ببو
سش.
عسل داشت از خنده منفجر میشد .صورتش را با دستهايش پوشانده بود كه صدف
متوجه نشود .آرام كنار اتاقش ايستاده بود و كلي از اين كل كل تفريح مي كرد.
_ :از اون قیفیا كه بستنیش سفیده روش شكلت مي ريزه ،كنار پارك میفروشن...
_ :باشه .فقط نمي شه بخرم بیارم .اگه عسل اجازه میده بیا بريم باهم بخريم.
هروقت مي خواست خیلي خودش را لوس كند ،يك مامان اضافه مي كرد و به همین
راحتي عسل را توي جیبش مي گذاشت ه
صدف از خوشحالي پريد و صورتش را بوسید .امیررضا برخاست و گفت :خب بريم.
عسل از جا برخاست و در حالي كه به طرف اتاق آرام مي رفت ،گفت :نه ديگه.
خواهش مي كنم.
امیررضا بالخره صدف را راضي كرد و باهم بیرون رفتند .در كه بسته شد ،آرام وارد
اتاقش شد .از ديدن عسل كه خندان اتاق را ترك كرده بود ،و حال زانوي غم به بغل
گرفته بود ،جا خورد.
آرام نگاهي به اطراف انداخت و بدون حرف نشست .بعد از چند دقیقه عسل بلند شد
و گفت :صدف كه اومد بفرستش خونه.
_ :باشه.
با صداي ضربه هاي صدف به در ،برخاست .در را باز كرد .صدف يك كیسه را كه تويش
بستني بود ،به طرفش گرفت و گفت :امیررضا به اين میگه خسارت! گفتي يعني چي
امیر؟
امیررضا كه رفته بود تو ،برگشت و خندان گفت :خودش مي فهمه! سلم عرض كردم.
عسل درحالیكه سر بزير انداخته بود و موهاي صدف را نوازش مي كرد ،گفت :سلم.
_ :راستي عسل به صدف قول دادم اگه موافق باشي چهارشنبه شب با تو و آرام
بريم سرزمین عجايب.
چنان خندان حرف میزد كه انگار هیچ اتفاقي بینشان نیفتاده است.
عسل نفس عمیقي كشید .صدف بال و پايین پريد و التماس كرد :نگو نه! خواهش مي
كنم .عسل جونم بیا بريم.
_ :مرسیییییییییي
از گردنش آويزان شد .امیررضا وا رفت اما سعي كرد عكس العملي نشان ندهد .در
حالي كه به خانه برمي گشت ،گفت :پس تا چهارشنبه.
چهارشنبه عصر امیررضا دنبال صدف آمد و او را برد .آرام هم مهمان دوستش بود و
نرفته بود .عسل اما تنها تو خانه نشسته بود .مامان دير آمد ،بابا هم ماموريت بود.
شب كسل كننده اي بود.
دوشنبه :نهار بیاد خونه ي ما؟ نیم ساعت ديگه بايد برم كشیك...
عسل كم كم نرم میشد .ديگر نیازي به اجازه و خواهش نبود .فقط اطلع مي داد .اگر
دير مي كردند ،عسل زنگ مي زد .يا تو ترافیك بودند يا صدف هوس تفريح تازه اي كرده
بود.
آن روز عصر صدف با مامان و بابا رفته بود .عسل تازه كتاب درسیش را دستش گرفته
بود تا حسابي از غیبت دخترك استفاده كند .با صداي ضربه هاي آشنايي لبخند روي
لبش نشست .اگر صدف خانه بود ،از هر جا كه بود خودش را مي رساند تا در را باز
كند .اما الن نبود.
عسل بي دلیل خنده اش گرفته بود .همان طور كه چشم به كفشهاي امیررضا دوخته
بود ،گفت :سلم .دير اومدي رفت.
امیررضا پوزخندي زد و گفت :مي دوني شديم مثل اين پدر و مادرا كه از هم جدا
شدن! آقاي پدر مرتب میاد بچه رو مي بره گردش ،بعدم میاره تحويلش میده! هفت
ساله كه شد مال منه ها! گفته باشم.
عسل خنديد .حال داشت به راه پله نگاه مي كرد .امیررضا به نرمي گفت :عسل دس
بردار .باور كن پیرم كردي .چرا نه؟ هان چرا؟
چانه اش را رو به خود گرفت و گفت :تو چشمام نگاه كن .ديگه دوسم نداري؟
عسل نگاهش را به زير دوخت .تماس دستش آتشش مي زد .آرام گفت :مگه مي
تونم تو چشمات نگاه كنم و بگم دوسِت ندارم .نمي تونم امیر .دوستت دارم .بیشتر از
صدف بیشتر از پدر و مادرم...
_ :مي توني بهم قول بدي حتي اگر تا سر حد جنونم عصبانیت كردم ،نقصمو به رخم
نكشي؟
_ :ديوونه! چي داري میگي؟ تو اين روزا هزار بار منو تا خود جنون رسوندي ،اما حتي
يك بارم به فكرم نرسید كه مشكلي داري .آخه آدم به تو چي بگه؟؟؟ هي با توام! تو
چشمام نگاه كن!
عسل سر برداشت .مي خنديد و اشك مي ريخت .چشم در چشمانش دوخت.
با صداي داد و فرياد صدف از پايین پله ها هر دو از جا پريدند .امیررضا پله ها را دو تا
يكي پايین رفت ،اما عسل از نگراني خشكش زده بود.
صدف بغل پدر عسل بود .امیررضا او را گرفت و پرسید :چي شده؟
مامان آهي كشید و نالید :هیچي بابا نگران نباش .كولي بازيشه! خانوم جاي نهار
آلبالو خورده ،هنوز پامون به خیابون نرسیده میگه دلم درد مي كنه.
امیررضا بال آمد .با ديدن رنگ پريده ي عسل لبخندي اطمینان بخش زد و گفت :چیزي
نیست.
مامان وارد شد و امیررضا به دنبال او آمد .بابا توي راه پله داشت با تلفن حرف میزد.
عسل به دنبال امیررضا رفت .ناگهان صدف حالش بهم خورد و دو دستش را دهانش
گذاشت .امیررضا هم خودش را توي دستشويي دم در پرتاب كرد و سعي كرد كمترين
خسارت را به لباس خودش و صدف بزند ه مامان به سرعت شربت نعنايي حاضر كرد.
عسل به ديوار تكیه داد و همانجا سر خورد و پايین آمد .امیررضا با صدف وارد شد .روي
مبل نشست .لیوان شربت را از دست مامان گرفت و با چل چل زبوني به خورد صدف
داد .دخترك خیلي خوشش نیامد ،اما مجبور بود بخورد .بالخره تمام شد.
امیررضا لیوان را روي میز گذاشت .سر بلند كرد و با نگاهي خندان به عسل كه كنار
ديوار نشسته بود ،گفت :چیه؟ نكنه تو هم شربت مي خواي؟ چرا رنگت اين قدر
پريده؟
مامان غرغر كنان گفت :معلومه كه رنگش پريده .خانوم بعد از هفت هشت كیلو وزن
كم كردن سر عملش و ماجراهاي بعدش ،تازه تازه داشت رو مي اومد يه دو كیلوشو
برگشته .امروز میگه بايد رژيم بگیرم به چهل و هشت كیلو نرسم! صبح يه لیوان شیر
خورده نهارم آلبالو! همین كارا رو مي كنه كه اين بچه هم هیچي نمي خوره.
_ :تو يه چیزي بهش بگو .من كه هرچي میگم گوش نمي كنه.
تلفن بابا تمام شد؛ وارد خانه شد و به مامان گفت :ببخشین من احضار شدم.
مامان جلو آمد و در حالي كه سعي مي كرد او را از بغل امیررضا بگیرد گفت :بیا بريم.
بیا قربونت برم .اصل ً بیا بريم دوتايي جوجه كباب درست كنیم .میذاريم ل توري مثل
اون روز كه خیلي خوشمزه شد.
صدف نگاهي به مامان انداخت و گفت :پس بعدشم كامپیوتر بازي مي كنم.
مامان تمام تلشش را كرد كه سرگرمش كند .با وجود اين دخترك خیلي بهانه گرفت.
امیررضا گفت :مي خوايم باهم حرف بزنیم .اگه تنها باشیم بهتره.
عسل نگاهي به او انداخت و با دستپاچگي خودش را جمع كرد .امیررضا ماشین را
روشن كرد و پرسید :دوس داري كجا بريم؟
_ :حتماً
تا برسند ساكت بودند .عسل روي حرف زدن نداشت ،امیررضا هم از شوق ترجیح مي
داد سكوت كند و با تمام وجود لذت ببرد.
كنار پارك شفق ايستاد .پیاده شدند و قدم زنان وارد پارك شدند .امیررضا پرسید :خب
عسل خانم شرطي؟ شروطي؟
_ :صدف...
عسل از شادي شكفت .با نگاهي پر از سپاس و عشق به او چشم دوخت .امیررضا
لبخندي زد و گفت :حاضرم براي اين نگاه جونمو بدم.
عسل خنديد و با شرم رو گرداند .با گامهايي لرزان دوباره راه افتاد.
امیررضا گفت :بابا يه تیكه زمین داشته فروخته ،داده به من ببینم مي تونم يه خونه
بخرم؟ دلم نمي خواد پولش بره پاي رهن و اجاره ...اگه شده يه خونه ي كوچیكم
بخرم ترجیح میدم .البته تا نظر تو چي باشه.
_ :اون كه البته .مخصوص ًا شبايي كه من كشیكم بايد رفت و آمدت آسون باشه .باز
خیالم راحته كه اقل ً صدف هست ،تنهاي تنهام نمي موني .راهم كه نزديك باشه مي
تونین برين پیش مامانت يا آرام.
عسل سري تكان داد و تايید كرد .احساس رضايت و خوشبختي فوق العاده اي مي
كرد .تو دوره ي كوتاه نامزدي اش وحشتي كه از دلتنگي براي پدر و مادرش و آرام
داشت به اندازه ي عشق امیررضا كشنده بود .بي اختیار دست برد و دست امیررضا را
گرفت .انگار مي خواست وجودش را باور كند .امیررضا لبخندي زد و دستش را توي دو
دستش گرفت و پرسید :به چي فكر مي كني؟
_ :واسه همین اينقدر سخت تصمیم گرفتي؟ مي دوني چقدر انتظار كشیدم؟
_ :همش چند ماه بود ...ولي مي دونم به اندازه ي چند سال طول كشید.
_ :اگه چند ماه براي تو چند سال بود ،چند سال من چي بود؟ عسل همیشه دوست
داشتم .از اون وقتي كه يه دختر بچه بودي و دلم برات ضعف مي رفت ،تا وقتي كه
بزرگ شدي و با جون و دل عاشقت شدم .شونزده سالت بود كه به مامان گفتم بیاد
خواستگاري ،اما اون گفت ظلم بزرگیه .بذار بچگیشو بكنه .بیست سالگي به بعد...
_ :نمي دونم .نظر مامانه .خواستگاراي آرامم همینجوري رد مي كرد .تازگي داره به
موارد مناسب فكر مي كنه و حال ببینه اصل ً به آرام بگه يا نه؟
_ :اي خدا مثل ً قرار بود به تو شام بدم آوردمت اينجا! اگه من ديگه به حرف تو گوش
كردم .بیا بريم.
_ :من چلوكباب نمي خوام.
_ :پیتزا.
_ :خیلي خب بابا بیا بريم .اووووه تا يه ساعت ديگه آيا به شامي برسیم.
روز خواستگاري رسمي بود .بابا تاكید كرده بود خلوت باشه تا راحت حرفهايشان را
بزنند .از هر خانواده فقط سه چهار نفر اقوام درجه ي اول حضور داشتند و البته صدف!
عسل طول و عرض اتاق كوچكش را كه با وسايل صدف كم جا تر هم شده بود ،به
زحمت بال و پايین مي رفت .صدف دور پذيرايي مي چرخید .چنان شیرين زباني مي
كرد كه بزرگترها حرفهاي اصلیشان يادشان رفته بود .بالخره هم حرف را با صدف
شروع كردند .امیررضا به سادگي گفت صدف دخترش است و سرپرستي اش را با
كمال میل به عهده مي گیرد .پدر عسل گفت :اما آخر هفته ها مال منه ها!! از
چهارشنبه شب تا شنبه صبح كه خودم میذارمش مهد باقیش با شما.
امیررضا خنديد و گفت :پس ظاهر ًا مسئله ي ازدواج حل شده و بحثي نداره ،فقط
مونده صدف.
پدرش خنديد و گفت :راست میگیا ،ما هنوز هیچ صحبتي راجع به مهريه و شرط و
شروطمون نكرديم!
تازه صحبتها شروع شد .امیررضا گفت قصد دارد خانه اي كه مي خرد را به عنوان
مهريه به نام عسل بكند .پدر عسل هم در مورد جهیزيه اش توضیحاتي داد و بالخره
صحبتها بدون تنش به نتیجه رسید .قرار شد عقد كنند .مجلس كوچكي بگیرند .خانه
بخرند و عروسي...
آرام و صدف به دنبال عروس خانم كه از اضطراب خیس عرق بود ،آمدند .عسل بي قرار
و لرزان به دنبالشان رفت .نگران بود .مي ترسید باز اتفاقي بیفتد .بزرگترها
حرفهايشان را زدند .بابا رو به امیررضا كرد و گفت :شما دو تام كه فكر نمي كنم حرف
نگفته اي باشین...
_ :بفرمايین.
امیررضا برخاست .عسل هم به زخمت بلند شد .خیلي مي ترسید .نمي دانست
امیررضا چه مي خواهد بگويد .صدف مي خواست همراهشان بیايد .آرام با تمام وجود
تلش مي كرد پیش خودش نگهش دارد .جلوي در اتاق امیررضا مكثي كرد و به عسل
تعارف كرد .عسل پايش پیش نمي رفت .دلش نمي خواست اين كورسوي امیدش
ناامید شود .امیررضا دست روي شانه اش گذاشت و باهم وارد شدند .امیررضا در را
بست و پرسید :باز چي شده؟ چرا اينقدر ناراحتي؟ تو كه كشتي منو!
عسل با بغض نگاهش كرد و به زحمت گفت :مي ترسم بهم بخوره .يكي يه چیزي
بگه .آخه انصافم خوب چیزيه .اگه عمه ات بگه اين برادرزاده ي شاخ شمشاد من چي
كم داره كه بايد با اين دختره ي ناقص..
امیررضا با نگاهي خشن بازويش را گرفت و فشرد .عسل سر بزير انداخت و ادامه داد:
خب حق داره اگه بگه! تازه صدفم انداختم گردنت.
_ :بس كن عسل .باز دوباره شروع نكن .زندگي خودمه مي خوام آتیشش بزنم ،به
هیچ كسم ربطي نداره .اصل ً اينجوري دوس دارم.
_ :نمي دونم و برگ چغندر! بار آخرت باشه اينجوري حرف میزني .من ناقصم و اين
اداها چیه؟ پس فردا خدا زد پس كله ي من قطع نخاع شدم و براي همیشه ويلچر
نشین ،تو میذاري میري؟
_ :نه.
بازويش را گرفت و به طرف خود كشید .عسل براي اولین بار سر بر سینه اش گذاشت
و با تمام وجود آرام گرفت .آرامِ آرام...
امیررضا موهايش را بوئید و بوسید و گفت :دوستت دارم عزيزم .با دنیام عوضت نمي
كنم .خانومم تو مال مني...
ناگهان در اتاق به شدت باز شد .عسل و امیررضا به دو طرف اتاق پرتاب شدند ه صدف
توي اتاق پريد و به دنبالش آرام آمد و با لحني پر از شرمندگي گفت :ببخشین هركار
كردم نتونستم نگهش دارم .داداش خودت يه چیزي بهش بگو بیاد بیرون.
صدف پاهاي امیررضا را بغل كرد و جیغ زد :نه من نمي خوام برم بیرون.
آرام شانه اي بال انداخت و دور شد .امیررضا لب تخت نشست و صدف را روي پايش
نشاند و پرسید :خب خانمي چي مي خواي؟
_ :اينجا قبل از اين كه اتاق تو باشه ،اتاق مامانته .بايد در بزني.
عسل آرام جلو آمد و كنار امیررضا نشست .امیررضا دست دور شانه هايش انداخت و
شانه هايش را فشرد .موجي از آرامش و عشق وجود عسل را پر كرد .امیررضا را
دوست داشت .حال كه او صدف را دوست داشت ،خیلي بیشتر از قبل عاشقش بود.
گوشي شروع به شماره گرفتن كرد .امیررضا غرغر كنان گفت :جواب بده ديگه .كجايي
تو .باز تو خونه جاش نذاشته باشي .كیوان! علیك سلم .معلوم هست كجايي؟ چرا
جواب نمي دي؟____ ببین يه لطفي به من بكن ،امشب يه دو ساعتي به جاي من
برو .نصف شب میام پست رو تحويل میگیرم _____ خواهش مي كنم .تو دوساعت برو
من هشت ساعت جات وايمیسم .جون امیر _____ چي میگه اين؟ _____ گوشي رو
بده به مهتاب خانم ببینم .بده من خودم راضیش مي كنم ____ .سلم مهتاب خانم.
___ ببین میدونم يه هفته اس نديديش ،ولي من امشب بالخره اومدم خواستگاري
___ آره ديگه پس كي؟اولشم نخواستم مزاحم شما بشم .ولي امید تو شهر نیس.
پرويزم مادرش سي سي يوئه ،تو يه بیمارستان ديگه پهلوشه .خواهش مي كنم
____ خیلي ممنونم .تو عروسیتون جبران مي كنم .خداحافظ _____ .الو كیوان ___
جانم .خیلي ممنون .سه شب جات وايمیسم .باشه .قربون تو .خیلي ممنون .شبت
بخیر .خداحافظ.
_ :بیشتر از اين مي ارزه ه گفت تا صبح میمونه .خونه آقاي طليي حداكثر تا نصف
شب مي تونست بمونه .پس فرقي نمي كرد كه بعد از دو ساعت برگرده.
سر میز شام ،صدف بین عسل و امیررضا نشست .هر دو سخت مشغول تلش براي
غذا خوردن بچه بودند .عمه ي امیررضا كه بر خلف تصور عسل ،هیچ مخالفتي با اين
ازدواج نداشت ،با خنده گفت :بابا يكي اين بچه رو بگیره ،بیچاره ها شب خواستگاري
شامشونو راحت بخورن ه
امیررضا خنديد و گفت :اين بچه شامشو بخوره ،من و عسل خوشحالیم.
بعد از شام صدف بهانه مي گرفت و نق نق مي كرد .عسل گفت خوابش مي آيد .آرام
بلند شد و گفت :تو بشین .امشب من قصه مي گم.
آرام يك ساعتي مشغول لباس بچه عوض كردن و تلش براي خواباندنش بود .بالخره
وقتي خواب رفت ،مهمانها قصد رفتن كردند .آرام توي مهمانخانه پیش عسل و امیررضا
كه نزديك در ايستاده بودند و خداحافظي مي كردند ،آمد.
آرام خواب آلود گفت :اوه فكٌم پیاده شد .سه دست لباس خواب عوض كرديم تا
پسنديدن ،سه تام كتاب قصه خوندم و كلي دلیل براي خوابیدنش آوردم تا خواب رفت!
عسل اين هر شب همینجوريه؟
آرام نگاهي به مهمانها كه توي راهرو بودند انداخت؛ صدايش را پايین آورد و گفت:
عسل اون شیش تا ماچي كه سر گوشي به داداشم بدهكار بودي يادته كه ،هنوز
بدهكاريا!
عسل فوراً گفت :تو هم گفتي يكیشم زياده چه برسه شیش تا!
آرام گفت :بعله من باشم يكیش زياده ،عسل جونم كه كنتور نمیندازه.
عسل سرخ شد .امیررضا گفت :حسود نیاسود .تا چشت درآد!
_ :خیلي خب داداش .خیلي خب .تو هم ديگه شلوغش كردي .شانس آوردي عسل
بهترين دوستمه .وال سر به تنش نمي ذاشتم!
امیررضا دست دور بازوهاي عسل انداخت و گفت :تو فقط بگو بالي چشمش ابرو،
ببین من چكار مي كنم!
عسل خنديد .صورتش را بوسید و خداحافظي كرد .براي چند لحظه دو دوست همديگر
را محكم در آغوش كشیدند.
بعد از رفتن همه عسل و امیررضا هنوز توي راهرو مشغول صحبت بودند .بابا به
امیررضا شب بخیر گفت و به عسل اشاره كرد كه بیا تو.
ديروقت بود .بابا و مامان خوابیدند .عسل و امیررضا روي پله ها نشستند .غرق صحبت
بودند.
نزديك صبح امیررضا با بوسه اي عسل را بیدار كرد و گفت :عزيزم پاشو برو سر جات
بخواب .كم كم همسايه ها بیدار میشن.
عسل حیرت زده سر بلند كرد .كي خوابش برده بود؟ با تعجب امیررضا را نگاه كرد.
هنوز توي راه پله بودند .سرش را روي پاي امیررضا گذاشته بود و خوابیده بود.
عسل از جا برخاست .تمام تنش يخ كرده بود و درد مي كرد .ولي اين شیرين ترين
خوابي بود كه به عمرش رفته بود .در حالي كه هنوز درست بیدار نشده بود،
خداحافظي كرد و به رختخواب رفت.
وقتي بیدار شد نمي توانست حدس بزند ساعت چند است .از جا بلند شد .بعد از
مدتها خواب آرام و لذت بخشي رفته بود .خستگي چند ماهه از تنش درآمده بود.
احساس سبكي مي كرد .با ديدن ساعت ديواري توي هال جا خورد .مي دانست دير
است ،ولي نه اينقدر!!! ساعت از دو بعد از ظهر هم گذشته بود .صدف كجا بود؟ دور
خانه را گشت ،نبود .ترسیده و پريشان در را باز كرد كه برود توي حیاط را بگردد كه با
صدف و آرام كه از پله ها بال مي آمدند روبرو شد .با نگراني پرسید :كجا بود؟
آرام با تعجب گفت :يعني چي كجا بود؟ تو از صبح تا حال داشتي دنبالش مي
گشتي؟
_ :نه ديگه برم صبحونه ...نهار ...نمي دونم چي بخورم ...يه كم خونه رو مرتب كنم.
تازه مشغول شده بود كه امیررضا زنگ زد .ضربانش بال رفت .موجي از شادي توي
تنش دويد .باور نمي كرد يك احوالپرسي ساده اينقدر لذت بخش باشد .وقتي گوشي
را گذاشت با يك انرژي مضاعف مشغول شد.
كارهاي عقد را هم شروع كردند .لباسش را به خیاط سفارش دادند .صدف هم مي
خواست لباسش مثل عسل باشد ،همان مدل و همان پارچه را هم براي او سفارش
دادند ...شیريني و میوه و بقیه ي تداركات...
روز عقد دل توي دلش نبود .آرايشش را يكي از همسايه ها كه توي ساختمان
خودشان بود به عهده گرفت .تا عسل را زير سشوار نشانده بود ،موهاي صدف را هم
شینیون كرد و پاپیون لباسش را مرتب كرد .دخترك وقتي برخاست دل عسل غنج زد.
تا بحال دختركش را اينقدر زيبا نديده بود .دخترك توي آن پیراهن تافته ي سبز با آن
گیسوي بافته ي شینیون شده مثل فرشته ها شده بود.
آرام وارد شد .لباس شب بنفش عنابي زيبايي به تن داشت و آرايشش تكمیل بود .با
لبخند اطمینان بخشي جلو آمد و دست او را در دست گرفت .آرايشگر مشغول درست
كردن موهايش شد .آرام با خنده گفت :امیررضا ديگه طاقت نداره ...صد بار رفته بال
اومده پايین .هي میگه پس كي حاضر میشه؟ ه عاقدم اومده .اين ديگه فكر مي كنه
خیلي دير شده.
عسل لبخندي زد و نگاهش را بزير انداخت .تمام مقدمات عقد را انجام داده بودند .فقط
خواندن خطبه و امضاهاي آخري را براي توي مجلس گذاشته بودند .اگر اين نیم
ساعت هم مي گذشت ،مال امیررضا بود .بالخره آرايشش تمام شد .لباس پوشید.
امیررضا دنبالش آمد .میان هلهله ي آرام و مهتاب كه تازه رسیده بود ،دست در دست
امیررضا وارد مجلس شد.
عاقد مشغول خواندن خطبه شد .عسل لرزان دورش را مي پايید .خیلي نگران بود كه
مبادا مانعي برسد .اما نرسید و وقتي كه عاقد بار سوم از او سوال كرد ،آه بلندي
كشید و گفت :با اجازه ي بزرگترا ...بله.
صداي هلهله ي جمع آرامش كرد .تمام شده بود! ديگر هیچ چیز و هیچ كس نمي
توانست او را از امیررضاي عزيزش جدا كند.
مهتاب صدف را كه تا بحال نگه داشته بود ،رها كرد .صدف به طرف عسل دويد و خود
را در آغوشش انداخت .عسل او را محكم به سینه فشرد .حال پچ پچه هاي
ناخوشايندي راجع به خودش و دختركش داشت مي شنید؛ متلكها ،اظهار دلسوزيها...
اما ديگر هیچ چیز مهم نبود .هركه هرچه مي خواهد بگويد .با دلي آرام و خیالي
راحت ،دفترچه ي بزرگ عاقد را امضا كرد و قلم را به امیررضا داد تا او هم با غرور
امضايش را كنار امضاي او بنشاند.
از روز بعد جستجو به دنبال خانه شروع شد .هر دو اصرار داشتند كه حتم ًا در همان
محله خانه بخرند .اما محال بود .نبود .يعني بود يا به پولشان نمي خورد يا مشكل
ديگري پیش مي آمد .از كوچه به محله رسیده بودند و كم كم از محله به نزديك
بیمارستان محل كار امیررضا ...اما نمیشد .هر دو خانواده بسیج شده بودند بلكه زودتر
جايي را پیدا كنند ،اما نشد.
سالگرد عقدشان نزديك بود .آنروز صبح امیررضا خسته و كوفته از بیمارستان رسید.
عسل در را برويش گشود .اما بر خلف همیشه نه لبخندي به لب داشت و نه او را
بوسید .امیررضا وارد شد و خودش را روي كاناپه رها كرد .عسل دو لیوان چاي ريخت و
روي میز گذاشت.
_ :هیچي .بس كه گشتم خسته شدم .شبا از فكر خوابم نمي بره .بابات میگه
ناچاريم اجاره كنیم .اگه اجاره كنیم كه ديگه چیزي از پول نمي مونه.
امیررضا يك جرعه چاي نوشید و متفكرانه گفت :دو تا مثل ما خودشو به آب و آتیش
مي زنن كه بهم برسن ،دو تام حاضرن بچشونو بكشن كه راحت جدا بشن...
_ :ديشب يه زائو بیمارستانو رو سرش گذاشته بود .بچش به پا بود مجبور بود سزارين
بشه .اما شوهره تا وقتي كه من میومدم هنوزنیومده بود بیمارستان كه پول عملشو
بده .تازه مي خواستن به محض زايمونم بچه رو بسپرن به بهزيستي .زنه مي گفت
میخواسته همون اول از بینش ببره اما ترسیده .حال هم اصل ً دلش نمي خواست نگاه
تو صورت بچش بكنه .خونوادشم حاضر نبودن بچه رو قبول كنن .جالبه كه همشون
آدماي تحصیلكرده و مرتبي بودند .شوهره هم مهندس بود و شغل خوبي داشت،
نمي دونم چي میشه كه دو نفر اينقدر از هم متنفر میشن كه حتي به بچه ي بي
گناهم رحم نمي كنن.
_ :آره .مي دوني ديشب خیلي فكر كردم .سونوگرافیشو ديدم .بچه سالم بود .صداي
قلبشم خوب بود .يه پسر كوچولو بود .فكر كردم ...مي دونم ما تو وضعیتي نیستیم كه
اين كارو بكنیم ...ولي قبول كن كه زير اون فرياداي جنون آمیز اون زنه هر فكري ممكنه
آدم بكنه ...فكر كردم مي تونم با شناسنامه و دفترچه بیمه تو بفرستمش اتاق عمل.
اينجوري بچه به اسم ما میشه...
امیررضا سر بزير انداخته بود .انگار مي ترسید سر بر دارد و عكس العمل شماتت بار
عسل را ببیند .عسل براي چند لحظه در سكوت به لیوان نصفه ي چاي جلويش چشم
دوخت .امیررضا هم ديگر حرفي نزد .بالخره عسل برخاست و به اتاقش رفت .چند
دقیقه بعد با دفترچه بیمه و شناسنامه اش برگشت .آنها را به طرف امیررضا گرفت و
گفت :پاشو پاشو تا دير نشده .تو يه دكتري .وظیفته اگه بتوني جون كسي رو نجات
بدي .اونم يه بچه ي بیگناه .درسته وضعیت خودمون خیلي نامشخصه ،ولي اگه قرار
باشه تو يه خونه ي اجاره اي هم برم حرفي ندارم.
امیررضا برخاست .با دست لرزان دفترچه و شناسنامه را گرفت .همسرش را در آغوش
كشید و گفت :تو يه فرشته اي.
به سرعت به بیمارستان برگشت .دكتر زنان تازه رسیده بود و نمي دانست آيا مي
تواند بدون اجازه ي همسر زن را عمل كند يا نه .شوهر هم لج كرده بود و مي گفت:
من خرج عمل رو نمي دم .دندش نرم ،خودش بزاد.
امیررضا جلو رفت .چند دقیقه اي با دكتر صحبت كرد ،بعد از اين كه از سلمت نوزاد
مطمئن شد ،با زن بینوا حرف زد .او كه اين قدر درد داشت كه فرقي نمي كرد چه
كسي و چطور بچه اش را از او بگیرد .فقط مي دانست كه آن بچه را نمي خواهد .مادر
و خواهرش هم كه تنها كمكي كه مي كردند اين بود كه شوهرش را نفرين كنند!
واقع ًا هم آن توي آن صورت كوچك و كثیف فقط يك جفت چشم ديده میشد .امیررضا
لبخندي زد و بچه را از او گرفت .بچه به دهان باز به دنبال غذا مي گشت .امیررضا
خنديد و گفت :نگاش كن نیومده گرسنه اس!
چند لحظه بعد پرستار با ناراحتي برگشت و گفت :هیچي همراشون نیست .آخه به
اينام میشه گفت آدم؟
_ :فكر نمي كنم ...بگیرش ،برم از دارو خونه براش شیر خشك و پوشك بگیرم.
با كمك پرستارهاي اتاق عمل شیشه شیر را جوشاند و نوزاد را سیر كرد .بعد هم او را
پیش دكتر اطفال برد .دكتر كه موضوع را فهمید ،با وسواس خاصي سر تا پاي بچه را
معاينه كرد كه اگر مشكلي باشد زودتر بفهمد .اما همه چیز خوب بود .واكسنش را كه
زد ،با عسل تماس گرفت.
ظهر بود كه عسل با لباس و پتو و كله به بیمارستان رسید .امیررضا را توي بخش
نوزادان پیدا كرد .پرستار لباسهايي كه عسل سر راهش خريده بود ،را گرفت و تن بچه
پوشاند .بعد هم پتو را دور او پیچید .عسل با نگراني نگاهش مي كرد .پرستار آن
موجود در پتو پیچیده را به طرف عسل گرفت .عسل با يك دنیا ترديد دستهايش را
گشود .اما همین كه او را در آغوش گرفت موجي از آرامش و اطمینان وجودش را پر
كرد .انگار به دنیا آمده بود تا اين لحظه را تجربه كند .نوزاد كوچك خمیازه اي كشید و
چشمانش را باز كرد .عسل نمي توانست حس زيبايش را تفسیر كند .انگار پسرك به
مادر تازه اش سلم میداد.
ديگر هیچ ترديدي نداشت .مي دانست كه دوستش دارد و مثل صدف مي خواهد
بزرگش كند .مي خواست شاهد غذا خوردن ،راه رفتن و حرف زدنش باشد .مي
خواست حق مادري را به جا بیاورد.
كار ديگري توي بیمارستان نداشتند .به طرف خانه راه افتادند .امیررضا پرسید :به
صدف چي مي خواي بگي؟
_ :كنار اومدن با صدف مشكلي نیست ،عاشق بچه كوچولوئه .ديگه پنج سالشه
میشه راحت قانعش كرد .اما بزرگترا چي؟ واقعش اصل ً برام مهم نیس چي فكر كنن.
مي دونم كه به هیچ قیمتي حاضر نیستم از اين نعمت خدا داده بگذرم.
بعد اضافه كرد :حال يه كاريش مي كنیم ديگه ،نه؟ قسمت سخت ماجرا گذشته؛
بقیش خیلي سخت نیست.
همان موقع موبايلش زنگ زد .نگاهي به امیررضا انداخت و گفت :تو جیبمه .جواب
میدي؟
امیررضا در حالي كه گوشي را برمي داشت ،گفت :تو اگه بچه به بغل يه تلفنم نتوني
جواب بدي كه كلت پس معركه اس! نگاه كن آرامه! سلم آرام جان ...نه به من زنگ
زدي! نه گوشي عسله ...با همیم ...چي؟ چه خوب! ...جدي؟ ...يعني حله؟ ...خدا رو
شكر.
_ :اين مهندس غني همین همسايه باليیمون كه خونش روي ماست ،بابا رو ديده
میگه من تازه شنیدم شما دنبال خونه میگردين .من يه آپارتمان با برادرام ساختم تموم
شده ،تا آخر هفته دارم اسباب كشي مي كنم .نصف پول رو اگه نقد بدين ،بقیشو
باهم كنار میايم.
عسل با خوشحالي صورت نوزاد را بوسید و گفت :كوچولوي خوش قدم ،اون پدر و مادر
نفهمت ،نمي دونن چه نعمتي رو از خودشون دور كردن ه
وارد خانه شدند .عصر بود .صدف در را باز كرد و گفت :اومدن.
همه بودند .والدين عسل و امیررضا ،به علوه آرام و صدف .عسل با تني لرزان وارد
شد .نمي دانست مي خواهد چه توضیحي درباره ي نورسیده اش بدهد.
به زحمت سلم كرد .همه متعجب جواب دادند .اولین نفر صدف بود كه دوان دوان جلو
آمد و پرسید :اين كیه؟ ببینمش.
عسل نشست و روي صورت بچه را باز كرد .دومین نفر پدر امیررضا بود كه با تحیر
پرسید :جاي شیريني بچه خريدين؟
امیررضا لبخندي زد و گفت :ديدي عسل شیريني يادمون رفت؟ اصل ً من بايد شام
بدم ،شیريني هم روش.
امیررضا نشست .داستان را به اختصار تعريف كرد .حرفش كه تمام شد ،براي چند
لحظه همه سكوت كردند .تا اين كه بچه با ناله ي مليمي سكوت را شكست .امیررضا
از توي كیسه اي كه كنار عسل بود ،قوطي شیر خشك و پستانك را برداشت .مادر
عسل كه ماتش برده بود ،به زحمت برخاست و كمكش كرد تا آب جوشیده را خنك كند
و شیر را آماده كند.
_ :نهنگ!
شاذّه