Professional Documents
Culture Documents
ساکنان آپارتمان شماره 21واقع در انتهاي بن بست بهارستان همگي باهم صميمي بودند
.امّارفاقت بيش از حد بين سه پسر هجده سالة ساكن ساختمان گهگاه پدرومادرها وبعضاً
همة اعضاء ساختمان را عاصي ميكرد .سعيد،آرش و سپهر متخصص اختراع شيطنت هاي
جديدي بودند كه قبل ً به عقل هيچ بچه اي نرسيده بود.با وجوديكه در هجده سالگي از
آنها توقع كمي بزرگ شدن ميرفت ،اما انگار اصرار خاصي داشتند كه بر بام دنياي نوجواني
خويش بمانند.تا چند سال پيش مژگان و ريحانه دخترهاي همسن وسالشان خيلي تلش
ميكردند كه وارد گروه آنها شوند .اما پسرها محال بود هيچ كس ديگر را بپذيرند مبادا
اسرارشان فاش شود! ريحانه كه محجوبتر وسر به زيرتربود به زودي دست از تلش
كشيد.اما مژگان همچنان سعي داشت يك جوري خودش را جا كند.
********
آنروز آخرين روز ماه مهر بود.ريحانه ساعت سه ونيم بعدازظهر از مدرسه به خانه
برگشت.حرفهاي نااميدكننده دبير رياضي باعث نگراني بيشتر او در مورد كنكور شده
بود.واي اگر قبول نميشد.امّادربين پشت كنكوريهاي ساختمان ظاهراً فقط او نگران
بود.پسرها با بيخيالي بچه هاي كوچكتررا از لبي اخراج كرده بودند تاخود به كامپيوتربازي
بپردازند.درحاليكه باران يكنواختي ميباريد!البته حريف مژگان كه هنوز هم آنجانشسته بود
نشده بودند چندي پيش پسرها بدون صلحديد بزرگترها كامپيوترهاي منازل خود را
فروختند و باهم يك ابر كامپيوتر با ميز و تشكيلت خريدند وآنرا در لبي علم كردند .به اين
هم بسنده نكردند و خط تلفني هم كه مال ساختمان ودر اختيار سرايداربود براي استفاده
از اينترنت به آن وصل كردند .به سرايدار هم تفهيم كردند كه در ساعاتي كه آنها در حال
استفاده از اينترنت هستند اواصل ً احتياجي به تلفن ندارد!!
ريحانه آرام وارد شد و خواست به طرف راه پله برود كه فرياد سپهر او را متوقف كرد:
ايست ،رمز ورود....
ريحانه با بيحوصلگي رو گرداند و گفت :خيلي لوسي سپهر ،تمام تنم لرزيد.
__:اگر دخترخانمها اينقدر نازنازيند به من ربطي نداره .من چكار كنم كه شما با يه تق بند
دلتون پاره ميشه؟
مژگان وسط پريد و گفت :سپهر با كسي كه ظرفيت نداره شوخي نكن.
ريحانه با عصبانيت گفت :شما هم دلتون خوشه كنكور ندارين؟ اين بچه ها را چرا سرما
بيرون كردين؟
باز مژگان جواب داد :اگه ميخواستن ميتونستن بمونن .رؤساي كل منم بيرون كردن ولي
مي بيني كه هنوز اينجام.
سپهر پوزخندي زد و گفت :خانم مهندس اين روزا جوجه را آخر تابستون ميشمرن .تشريف
بيارين ببينم كي قبول ميشه؟
__ :تو يكي كه محاله قبول شي ،الوات عوضي.
سپهر با همان پوزخند و نگاه تحقيرآميز نگاهش كرد ،ولي ترجيح داد جواب ندهد.همين
ريحانه را بيشتر جري كرد.
سعيد با دلخوري گفت :سپهربيا ببين اين چشه باز ديسكانكت شد.
ريحانه قدم تند كرد و با سرعت وارد آسانسور شد .تا درب آسانسور بسته شود ،سر به
زير انداخته بود و از رودستي كه خورده بود حرص ميخورد.
تازه داشت آرام ميگرفت كه برق رفت .لحظه آخر صفحه ديجيتال طبقه سوم را نشان
ميداد .ميدانست اگر به در بكوبد ممكن است آقاي صناعي از خواب بپرد.آنوقت بود كه
بيچاره ميشد .با بغض كف آسانسور نشست و دعا كرد كه زودتر برق بيايد .حدود پنج
دقيقه كه به نظرش پنج سال رسيد ،توي تاريكي سپري شد.ناگهان با صداي خوشايند
آچار و كليد آسانسور با يك دنيا اميد و لبخند از جا پريد .ولي با ديدن هيكل درشت سپهر
پشت در دوباره وا رفت .سپهر با لبخند گفت :خدا احتياج نياره .دستمو ببوس تا اجازه بدم
بياي بيرون.
ريحانه به سقف خيره شد و زمزمه كرد :ترجيح ميدم اينجا منزل كنم.
با باز شدن در آپارتمان آقاي صناعي سپهر زير لب گفت :ايندفعه را شانس آوردي.
آقاي صناعي با قيافه اي اخم آلود پرسيد :باز چه خبره پسره وحشي؟ ما از دست تو
آسايش نبايد داشته باشيم؟
سپهر با لحني حق به جانب توضيح داد :برق رفت ،منم كه ميدونستم ريحانه تو
آسانسوره آمدم نجاتش دادم.
__ :به نظرم خودت فيوز را پروندي.
__ :من؟؟ منظورتون چيه آقا؟ چرا همچو شوخي زشتي بكنم؟ تازه اگر شوخي كردم بعد
ميام نجاتش ميدم؟ نه قربان كار ما نيست.
بعد با آرامش از پله ها سرازير شد .ريحانه هم به طرف راه پله رفت و زير لب گفت:
ببخشيد بدخواب شديد.
طبقه هفتم كليد را در قفل چرخاند و وارد شد .سروصورتي صفا داد ،لباس عوض كرد و
غرغركنان گفت:حال كي حوصلهً آشپزي داره .يكساعت بعد پدرومادرش ازسر كار
ميرسيدند.مامان معمول ٌ قسمتي از غذا را آماده ميكرد و ريحانه كه ميرسيد آنرا كامل
ميكرد .دم در زنگ زدند.از توي چشمي نگاه كرد .مژگان بود.در را باز كرد .مژگان با خنده
پرسيد :دست بوسي آقا سپهر خوش گذشت؟
__ :پس پروندن فيوز عمدي بود.
__ :نه بابا ،اين سعيد داشت با كامپيوتر ور ميرفت ،نفهميدم چي شد كه فيوز پريد .من
گفتم :بدو سپهر ريحانه تو آسانسور گير كرده.
سپهرم پا شد ؛ امّا گفت :تا دستمو نبوسه نجاتش نميدم.
__ :پسره از خود راضي ،خيال كرده كيه؟ يكي نيست بهش بگه برو با هم قد خودت
شوخي كن .با اون دختراي خيابوني كه عاشق چشم و ابروي ايشونن.
در اين موقع سپهر در حاليكه از راه پله بال مي آمد گفت :اگه من عاشق اونا نباشم چي؟
ريحانه سرخ شد و با عصبانيت بهش توپيد:معلوم هست اينجا چكار ميكني؟خجالت
نميكشي؟ تو اصل ً تو اين طبقه چكار داري؟ گمشو برو پايين.
سپهر بدون اينكه خم به ابرو بياورد آخرين پله راهم طي كرد و به طرف آنها آمد.در حاليكه
دستبندظريف طليي را دور انگشتش ميچرخاند ،گفت :منو بگو واسه خاطر حضرت عالي
هفت طبقه پله بال آمدم.فكر ميكردم پرنسس امشب از غصه خواب نرن.اينم به جاي يك
پات درد نكنه خشك وخالي.
ريحانه به طرفش حمله برد كه دستبند را بگيرد.با لحن مليمتري پرسيد :اينو از كجا پيدا
كردي؟
سپهر دستش را عقب كشيد وگفت :شرط داره .اينقدر با عجله از آسانسور بيرون پريدي
كه حتي صداي افتادنش را هم نشنيدي.
خوب حال ميتوني شرط منو اجرا كني و دستبندتو بگيري.اگه نكني هم ميدوني كه زورت
به من نميرسه.
ريحانه با لحني تهديد آميز گفت:راههاي ديگري هم وجود داره.
سري براي مژگان خم كرد ،تو رفت و در را بست.
تازه مشغول آشپزي شده بود ،كه باز صداي پياپي زنگ را شنيد.در حاليكه توي دلش
هرچي فحش بلد بود نثار سپهر ميكرد ،به طرف در رفت.اينبار حامد برادر كوچكش بود.
حامد خيس و گل آلود وارد شد .ريحانه با عصبانيت گفت :بدو برو تو حموم همه جا رو
كثيف كردي.
حامد اعتراض كرد :همش تقصير اين كله گندهاست كه ما رو شوت كردند زير بارون.ما
داشتيم مثل آدم راز جنگل بازي ميكرديم.
بازي رو از جلومون جمع كردند و فتوا دادن كه واسمون تحرك لزمه.تازه راز جنگل رو هم
پس ندادن .راستي داشت يادم ميرفت.
بگير ،دستبندت روي دستگيره در بود.
ريحانه دوباره آنرا پشت دستش بست .با لبخند فكر كرد :تهديدم كارگر افتاد.
چند روز بعد تولد چهارده سالگي حامد بود .ريحانه سنگ تمام گذاشت.از كيك و شيريني
و شام و دسرهاي رنگارنگ .خلصه هرچه هنر در چنته داشت ،رو كرد.مامان هم تمام
بچه هاي ساختمان و قوم وخويشها و دوستان حامد را دعوت كرد .حدود سي نفر
ميشدند .هرچه ريحانه التماس كرد كه گروه سه تايي را دعوت نكنند ،مامان زير بار
نرفت.ميترسيد بايشان بربخورد و دسته گل عجيبي به آب بدهند.ميگفت :دلم نميخواد
جشن بچه ام خراب شه.
بالخره همه غير از گروه سه تايي آمدند.معلوم نبود كجا تشريف دارند.ريحانه نميدانست
خوشحال باشد يا ناراحت.حامد شروع به باز كردن هدايا كرد .با باز كردن هر هديه نگراني
ريحانه بيشتر ميشد.با خود فكر كرد :يعني كجا هستند؟ نكنه نقشه اي دارند؟
حامد آ خرين هديه را باز كرد .صورت پسرعمويش را بوسيد و به خاطر تيشرت آبي كلي
تشكر كرد.در اين موقع گروه سه تايي با يك جعبه بزرگ با روبان پاپيون زده وارد شدند.بچه
ها روي ميز جلوي حامد را خالي كردند .گروه سه تايي باهم جعبه را روي ميز گذاشتندو
يك صدا تولدش را تبريك گفتند.سپهر كنارش نشست .ريحانه با بدبيني به آنها خيره شده
بود.سپهر اشاره كرد:چته؟
ريحانه رو گرداند ومنتظر ماند.حامد روي دور مسخره بازي با هزار اطوار روبان و كاغذ كادو
را باز كرد .وقتيكه ميخواست در جعبه را باز كند ،سپهر آرام گفت :نه حامد لزم نيست
بازش كني ،كافيه از لي درش تو جعبه رو ببيني.
اما توصيه اش دير رسيد.حامد در جعبه را باز كرد و موجودات محبوس درآن بيرون
پريدند.درست مثل اينكه در قفسهاي باغ وحش را گشوده باشند.يك خرگوش سفيد ،يك
قورباغه سبز ،يك بچه گربه ،يك گنجشك و يك جوجه اردك دور اتاق رها شدند.بچه ها
جيغ و داد كنان دنبال حيوانات دويدند .بعضي هم از ترس فرار كردند.هياهوي عجيبي
بود.درست مثل يك زمين لرزه،همه چي بهم ريخت.
ريحانه فقط توانست كيك زيبايش را كه هنوز دست نخورده بود ،به يخچال منتقل
كند.خواست در آشپزخانه را ببندد كه متوجه موجود سبز بد قواره اي روي صندلي شد.
برگشت ،نگاهي به سپهر انداخت .درآن هياهو روي كاناپه باليي مهمانخانه نشسته بود
و سيب درشت سرخي را گاز ميزد.آرامش عجيبي در صورتش موج ميزد.ريحانه خروشان
به طرفش رفت.سيب را از دستش گرفت وبه گوشه اي پرت كرد.بعد يقه اش را چسبيد و
داد زد :پاشو اين قورباغه رو بنداز بيرون.هركدوم رو بتونم تحمل كنم،اين يكي
رونميتونم...زود باش.
سپهر با مليمت از جا برخاست و گفت:اينو مؤدبانه هم ميتوني ابلغ كني.
ريحانه غريد :تو از ادب چي ميدوني وحشي؟
__ :خيلي چيزا ،مثل ً اينكه وقتي يك دختر خانم ازمن تقاضايي بكنه با كمال تواضع اطاعت
ميكنم.
تا رسيدن به آشپزخانه قورباغه ديگر روي صندلي نبود.سپهر نگاهي به اطراف انداخت.
بعد سري به ديگهاي غذا زد و نظر داد:كمي آبغوره به اين خورشت اضافه كن.هنوز جمله
اش تمام نشده بود كه با يك جهش ناگهاني قورباغه را از زير كابينت گرفت و با كلي عذر
خواهي از قورباغه ! آنرا از پنجره بيرون انداخت.
ريحانه با عصبانيت گفت :خيال كردي خيلي بامزه اي ؟ اگر تا نيم ساعت ديگه همه چي
سر جاي اولش برنگرده هيچ وقت نميبخشمت.
خود ريحانه هم باور نميكرد كه سپهر بتواند.اما اينطور شد.سپهر با مديريتي فوق العاده
همه رابه كار گرفت.حيوانات به جعبه برگشتند واتاق كامل ً مرتب شد.در آخر با ژستي
خاص گروه سه تايي صندليهاي ميز غذاخوري راسه تا سه تا و هر دسته را با يك حركت
پشت ميز جا دادند.
بچه ها از اين نمايش كلي خنديدند.حامد كه هنوز آرام نگرفته بود ،زبانش از تشكر قاصر
بود.در حال خنديدن گفت :خيلي جالب بود.سي تا بچه معلوم نبود دنبال چي ميدوند.واي
چقدر خنديديم.
به نظر ريحانه فقط آخر كار خيلي عجيب و جالب بود.نميفهميد سپهر كه ميتوانست اينقدر
مدير ومسؤل باشد چرا اين شيطنتها را مي كرد.از خودش پرسيد ،در حاليكه نگاهش به
جمع بود آرام خواند:
گه شوم مست و گه به هوش آيم
گاه مستانه در خروش آيم
بعد خنديد و گفت :با كمي دستكاري .تو نسخه اصلي دوم شخص بود.
ريحانه با چشمهاي گرد شده نگاهش كرد و گفت :اصل ً فكر نميكردم اهل شعر هم
باشي.
سپهر پوزخندي زد و جواب داد :چيه به هيكل نخراشيده ما نميخوره؟
بعد از جا برخاست و به دوستانش پيوست .ريحانه هم كيك را آورد و جشن ادامه يافت.
با شروع امتحانات همه ساختمان در تب و تاب افتاد .حتي سعيد و آرش هم توي لبي با
سروصدا مسايل فيزيك حل ميكردند.سپهر اما مشخص نبود كه چكار ميكند.بيشتر اوقات
پشت كامپيوتر لميده بود و با وب كم چت تصويري ميكرد.مشكل اينجا بود كه به آلماني يا
چيزي شبيه به آن حرف ميزد.هيچكس از حرفهايش سر در نمي آورد.
آنروز ريحانه از توي بوراني كه ناگهان شدت گرفته بود ،خودش را توي لبي پرتاب كرد.هيچ
كس سرش را هم بلند نكرد.ريحانه هم بي تفاوت به طرف آسانسور رفت.اما با صداي
آلماني حرف زدن سپهر كنجكاو شد .آرام از پشت سرش نزديك شد و تصوير زني حدوداً
سي ساله را مشاهده كرد.به نظر ريحانه تنها اشكالش اين بود كه اصل ً زيبا نبود.زير لب
گفت :كاش قيافه اي داشت كه تو اينقدر ژست گرفتي.
سپهر نيم نگاهي به او انداخت و بعد از اينكه جمله اي را به آلماني بلغور كرد ،جواب
داد:همه چي طوريكه فكر ميكني نيست.
ريحانه شانه اي بال انداخت و به طرف آسانسور رفت.
امتحانات به هر نحوي بود ،گذشت.ريحانه به خاطرتدارك نوروز و خانه تكاني گهگاه كنكور
را فراموش ميكرد .آنروز تا شب مشغول شستن و ساييدن بود.شب هم توي اتاق خودش
در و پنجره ها را رنگ ميزد.نيمه شب گذشته بود كه شروع به درس خواندن كرد تا خوابش
ببرد.اما از بوي رنگ سردرد شد.همه بعد از كار سنگين به خواب رفته بودند.غير از ريحانه
كه تازه خواب از سرش پريده بود.بي صدا در را باز كرد.حوصله پايين رفتن نداشت.بيرون
روي راه پله اضطراري نشست.نسيم خنک شبانگاهي آرامش خوشايندي ايجاد
ميکرد.کتاب را کناري گذاشت ،سرش را به نرده تکيه داد و به مهتاب خيره شد .تازه
داشت آرامش را مزه مزه ميکرد که با صداي انفجاري از جاپريد.پايين را نگاه کرد،مختصر
نوري را از زيرزمين ديد.دويد تو وبا آسانسور پايين رفت .در آسانسور که باز شد در تاريک
روشن اتاق هيکل سپهر را تشخيص داد.سپهر برگشت و گفت:ببخشيديک اشتباه بود .و
افزود:لباس بنفش بهت مياد نديده بودم بپوشي.
ريحانه تازه متوجه شد که با پيراهن خواب پايين پريده است.توي تاريکي خزيد و زير لب
فحشي نثار سپهر کرد.سپهر امّا توجهي نکرد.برگشت وبه جماعتي که با پله وآسانسور
خود را به زيرزمين رسانده بودند نگاه کرد.سعيد و آرش با دستپاچگي توضيح ميدادند که
داشتند براي چهارشنبه سوري ترقه آماده ميکردند.بزرگترها هم نصايح هميشگي شان را
با داد و بيداد تکرار ميکردند.
در اين بين پدر ريحانه متوجه دخترش شد و دادزد:تو اينجا چکار ميکني؟ تو هم با اينها
بودي؟
ريحانه وحشتزده جواب داد :نه نه منم از صداي انفجار پايين آمدم.
بعد به سرعت توي آسانسور رفت.بقيه هم کم کم صحنه را ترک کردند.با تمام اين اوصاف
پسرها چهارشنبه سوري را سنگ تمام گذاشتند.آتشي افروختند با ترقه هاي
گوناگون.خودشان هم اينقدر از توي آن پريدند که موهاي سر و صورتشان سوخت.با آن
سرخي من از تو صداي انکرالصواتشان آواز ميخواندند:
زردي توازمن
بچه هاي کوچکتر آتش کوچکي براي خودشان داشتند.کسي نميخواست با پسرها
رقابت کند.
چهارشنبه سوري هم گذشت و عيد نوروز از راه رسيد.لحظه تحويل سال صبح زود
بود.عده اي از ساکنين ساختمان که مسافرت نبودند در منزل آقاي فرنيا دور سفره زيبايي
که ريحانه تدارک ديده بود نشسته بودند.آقاي نوروزي ريش سفيد ساختمان بالي سفره
نشسته بود و قرآن ميخواند.بقيه درانتظار تحويل سال به نواي قرآن گوش ميدادند.سپهر
که دوستانش مسافرت بودند در بين مردان ساختمان باقيافه اي بسيار مؤدب نشسته
بود).خاک از ديوار ميريزه ،از سپهر نه!( لحظه تحويل هم همراه بقيه با خضوع و خشوع
دعاي سال تحويل را ميخواند.ريحانه داشت فکر ميکرد که احسن الحال برای سپهر چه
حالی است؟
توپ تحويل سال که از راديو به گوش رسيد ،همه مشغول تبريک گفتن به يکديگر شدند.
رويا خانم مادر ريحانه هم برگشت و به اطلس خانم مادر سپهر که کنارش نشسته بود ،
تبريک گفت .اطلس خانم ضمن تبريک متقابل گفت :ايشاّل امسال شيريني ريحانه جان را
بخوريم.رويا خانم جواب داد :شيريني قبولي دانشگاه بله حتماً.ايشاّل آقا سپهر هم قبول
بشه .
اطلس خانم لبخند معني داري زدو به آرا مي گفت:بعله قصد منم امر خير بود.اصل ً چرا با
هم براي قبولي درس نخونن؟ اول نامزدي بعد هم درس.
ريحانه که داشت از پشت سر آنها رد ميشد ،با شنيدن اسمش مکث کرد .و از حرف
اطلس خانم رنگ از رويش پريد.
اطلس خانم در حاليکه سعي ميکرد کسي نشنود ،به شدت پيگير قضيه بود.امّا توي جمع
موضوع چندان مخفي نماند و همه فهميدند که سپهر عاشق و شيداي ريحانه است،
چيزي که هرگز به ذهن ريحانه خطور نکرده بود.او هميشه مطمئن بود که سپهر اگر
توجهي هم ميکند محض تفريح و تمسخر است.حتي در آن موقعيت هم باورنميکرد که
ماجرا جدي باشد.هيچ بعيد نبود که اينهم يکي ديگر از لودگيهاي سپهر باشد.
از آنطرف رويا خانم هرچه بهانه مي آورد ،فايده نداشت.اطلس خانم باز ميگفت و دليل
ديگري مي آورد.ريحانه از فرط خجالت فرار را بر قرار ترجيح داد و به حياط گريخت.گوشه ي
ديوار پشت بوته ي شمشاد پنهان شد.هنوز درست جا نگرفته بود که سپهر را ديد.از
مخفيگاهش بيرون پريد و بدون اينکه فرصت ابراز کلمه اي به سپهر بدهد،باران بدوبيراه را
به سرش ريخت :آخه احمق تو کي ميخواي دست از اين مسخره بازيهات برداري؟تو
خجالت نميکشي؟ خوشت مياد با آبروي مردم بازي کني؟يک لحظه به اين درخواستت
فکر کردي؟تو اصل ً آمادگي ازدواج داري؟ تو چي داري؟مردانگي؟عقل؟منطق؟پول؟
تحصيلت؟چهار روز ديگه که من مهندس شدم جواب سلم تو ديپلم ردّي رو هم
نميدم.اونوقت چنين پيشنهاد بيشرمانه اي ميکني؟تو روي همه آبروموميبري؟ برو برو بچه
کامپيوتر بازيتو بکن .به قلدريهاي احمقانه ات ادامه بده .من يکي از تو نميترسم.
سپهر با آرامش گوش داد و بعد گفت:حرفهات تموم شد؟من قصد آبرو ريزي يا مسخره
کردن نداشتم و اگه اينطور شده معذرت ميخوام وهر تنبيهي که در نظر بگيري قبول
ميکنم.درباره ي بقيه موارد هم زمان جوابتو ميده.
سپس سر به زير انداخت و دور شد.ريحانه که يکدفعه تمام انرژي اش را تخليه کرده بود وا
رفت.
نتيجه ماجرا اينکه ريحانه که در برنامه ريزي درس خواندن براي کنکورش چند روزي
استراحت براي عيد منظور کرده بود ،خودش را در خانه حبس کرد و به درس خواندن که
نه خرخوني ادامه داد.
********************
اواسط ارديبهشت بود.نمايشگاه کتاب برگزار شد .مژگان يک عالمه کتاب جديد کمک
درسي خريد.دائم تو حياط قدم ميزد بلند بلند درس ميخواند يا يک گوشه تست
ميزد.پسرها در مقر فرماندهيشان مشغول بودند.به چه کار ؟خدا ميداند.ريحانه هم ترجيح
ميداد از اتاقش خارج نشودو با کتابهاي قبلي سر کند.در اين بين گاهي اشکهايش
سرازير ميشد و ميناليد يعني قبول ميشم؟اگه نشم چي؟بعد دوباره دست به دعا
برميداشت.
کم کم وقت امتحانات خرداد رسيد.آنروز بعد از امتحان شيمي ريحانه و مژگان راضي و
خرسند به خانه برگشتند.سر کوچه با گروه سه تايي همراه شدند.سعيد ميگفت خيلي
سخت بود ولي از عهده اش براومدم .آرش شک داشت که فرمول آخري را درست نوشته
باشد.سپهر هم ساکت بود و اظهار نظري نميکرد.همينکه وارد لبي شدند ،سعيد
کامپيوتر را روشن کرد.امّا سپهر او را کنار زدو گفت:بذار اول من يک چک ميل بکنم بعد
هرکار خواستي بکن.
مژگان هم لب سکو نشست.کتاب شيمي اش را درآورد و گفت:ريحانه بيا ما هم يه چکي
بکنيم ببينيم چند ميگيريم .ريحانه با خستگي نشست.چشمانش از فرط درس خواندن و
بيدار خوابي گود افتاده بود.
سپهر رفت تو اينترنت و يکدفعه فرياد کشيد :برنده شدم! طرحم قبول شد!پسرها به
طرفش حمله بردند و سرورويش را غرق بوسه کردند.
مژگان گفت :هي سورش فراموش نشه .حال چي بردي؟
سعيد خنديد :پول ،يورو ،دلر.
سپهر با خوشرويي گفت :البته سورم ميدم.
کم کم انگار قضيه جدي شد و سپهر به استخدام يک شرکت آلماني درآمد و هرماه
حقوق خود را به يورو دريافت ميکرد .توي ساختمان حسابي مشهور شده بود .او
توانسته بود يک طرح جديد جاروبرقي را به آن شرکت بفروشد وطرحي هم براي مايکروفر
سفارش گرفته بود.
جدا از اين قضايا سعيد هم خواستگار مژگان شده بود که مژگان جواب او را به بعد از کنکور
موکول کرده بود.و تا کيد کرده بود تا بعد از کنکور سعيد دوروبرش نپلکد واّل رد کردنش
قطعي خواهد بود.
ً
شب کنکور ريحانه به توصيه مشاور مدرسه شام سبکي خورد و اصل درس نخواند .بعد
خوردن آرامبخش مليمي رفت که بخوابد .امّا هرچه ميکرد ،خوابش نميبرد.همچنان به
سقف خيره شده بود که سروصدايي از راهرو شنيد .از جا برخاست و بيرون آمد.پدر و
مادرش هم داشتند ميرفتند ببينند چه خبر است .معلوم شد که بر اثر اتصالي برق
آپارتمان اميرآقا و مهديه خانم جوانترين زوج ساکن ساختمان آتش گرفته بود.خوشبختانه
هردو به موقع نجات يافته بودند و همراه بقيه اهالي به حياط گريختند.امّادر حياط متوجه
واقعيت تلخی شدند.امير آقا مطمئن بود که دختر نوزادش را در آخرين لحظه بغل مهديه
خانم ديده است و مهديه خانم برعكس!
تمام راهروي ورودي خانه كه محض زيبايي فرش شده بود ،داشت در آتش مي سوخت و
كسي نمي توانست وارد شود .در راه پله ي اضطراري هم از ترس دزد قفل بود .آتش
نشاني هم هنوز نرسيده بود .گروه سه تايي كه چهارشنبه سوري گذشته خيلي به قلب
آتش زده بودند ،داوطلب كمك شدند؛ و بدون آن كه منتظر جوابي بشوند ،وارد ساختمان
شدند .چند دقيقه با هول و ول گذشت .تا اين كه سپهر بچه در بغل توي قاب پنجره نمايان
شد .همان موقع آتش نشاني هم رسيد و با كمك نردبان بچه و پسرها را پايين آوردند.
پدران شيطنت به نماد قهرماني تبديل شدند .همه دورشان كرده بودند و تشكر مي
كردند .سپهر سر كشيد .آن عقب ريحانه با چشماني اشك آلود لبخند زد .سپهر بهترين
تشكر را دريافت كرد....
چند روز بعد مجلس نامزدي مژگان را توي حياط برگزار كردند .اين مجلس بزرگترين و به
يادماندني مهماني ساختمان بود .مخصوص ًا براي بچه ها .پسرها و ريحانه از جان مايه
گذاشتند .حياط را به بهترين وجه آراستند و آماده كردند.
بعد از ظهر ريحانه بال رفت تا حاضر شود .بدون اين كه دليلش را حاضر باشد حتي به
خودش اعتراف كند ،لباس بنفش زيبايي تهيه كرده بود.
يك ساعت بعد حاضر و آماده برگشت پايين .همين كه جلوي در حياط رسيد ،سپهر با يك
سبد بزرگ از جلوي در رد شد .با ديدن ريحانه چند قدم عقب عقب برگشت و سوتي
كشيد :اوووووووووه چه كرده .نه نيا تو .مژگان بيچاره به چشم نمياد!!
ريحانه لبخند خجولي زد .جدا از تعريفش ،لحنش اينقدر دوستانه ،پسرانه و شاد بود كه
اصل ً داغ دل ريحانه را تازه نكرد...
ريحانه مكثي كرد و بعد وارد حياط شد .سپهر مرتب گلها را به او سپرد و خودش پي بقيه
ي كارها رفت.
كم كم مهمانها آمدند و مجلس رسمي شد .مژگان در آن لباس صورتي مثل يك گل
شكفته بود .سعيد هم كه از شوق سر از پا نمي شناخت!
آرش ميكروفون به دست گرفته بود و بعد از چند تا شعر عاشقانه مشغول جوك گفتن و
خواندن شعرهاي خنده دار شده بود.
سپهر چنان گرم رتق و فتق امور بود كه انگار كسي جز او مسئول نيست! البته ريحانه
هم خيلي كمك مي داد.
در كل به همه خوش گذشت .به ريحانه بيشتر ...خوشحال بود كه سپهر حرف تازه اي
پيش نكشيده است و او را به حال خود واگذاشته...
آپارتمان امير آقا و مهديه خانم هنوز سياه سياه بود .آنها عجالت ًا منزل آقاي نوروزي ،پدر
مهديه خانم و بزرگتر ساختمان ،نقل مكان كرده بودند.
تابستان بود و بچه هاي ساختمان بيكار ...به پيشنهاد آقاي نوروزي ،قرار شد بچه ها به
روش تام سايري )رجوع شود به اوايل داستان تام ساير نوشته ي مارك تواين!( خانه ي
اميرآقا و راهرو را رنگ بزنند .سپهر هم كه اين روزها قابليت مديريتش را ثابت كرده بود،
سرپرستي گروه را به عهده گرفت.
_ :حامد تو بيا اين لبه رو بتونه كن .نيما اون ميله پرده رو دربيار .ريحانه تو اين بوفه رو
خالي كن ،به بچه ها نمي شه بگي كريستال رو خالي كنن .حميده برو از خونتون روزنامه
بيار بده ريحانه .فرزاد چيكار مي كني تو؟ برو اون طرف .با فريبرز سر اين ميز رو بگيرين
ببرين تو اون اتاق.
همان موقع مهديه خانم بچه به بغل در آستانه ي در ظاهر شد و گفت :واي بچه ها از
همتون ممنون .منم اگه اين بچه از بغلم پايين ميومد ،ميومدم كمكتون .نمياد كه...
سپهر برگشت و بچه رو به سرعت از دستش بيرون كشيد و گفت :من با بچه هم ميتونم
مديريت كنم .شما بفرمايين كريستالتونو خودتون خالي كنين ،يه وقت نشكنه بيفته گردن
ما .ريحانه تو هم برو ببين اين حميده رفته روزنامه چاپ كنه يا از خونشون بياره.
ريحانه لبخندي زد و از در خارج شد .اوضاع روبراه بود و او خوشحال .اينجوري با سپهر
خيلي راحتتر بود.
چند لحظه بعد با روزنامه برگشت و گفت :اين طور كه بوش مياد ،حال حالها مشغوليم.
سپهر برگشت و گفت :اه گفتي بو! مهديه خانم اين بچه رو بگير تو رو خدا تا سر تا پا مونو
نجس نكرده .ريحانه اينا رو خودت خالي كن.
مهديه خانم خنديد و گفت :اوا خاك عالم .مي خواستم برم عوضش كنم ،حواس نمي
ذاري واسه آدم!
_ :بفرما .هنوزم دير نشده .حامد اين چه طرز بتونه كردنه صافش كن پسر ،اينجوري،
ببين! ساناز در اون تينر رو ببند ،مي پره ،اصل ً واسه چي بازش كردي؟
ساناز با بغض گفت :مي خواستم ببينم توش چيه؟
_ :تو بيخود كردي .برو از خونه كيسه زباله بيار ،اون كاغذا و نايلونا رو جمع كن بريز بيرون.
ساناز با دستهاي دوده اي صورت خيس از اشكش را پاك كرد .سپهر مثل يك ببر
خشمگين منتظر عكس العملش بود .ريحانه از جا بلند شد ،جلو آمد و گفت :سپهر چه
خبرته؟ چرا اين جوري سر بچه داد مي زني؟
سپهر بدون اين كه چشم از ساناز بردارد ،جواب داد :خواهرمه به تو ربطي نداره.
ريحانه با عصبانيت شانه ي سپهر را گرفت ،رويش را به طرف خود برگرداند ،چشم توي
چشمش دوخت و گفت :هركي مي خواد باشه .زورت به يه بچه رسيده؟
سپهر مستقيم نگاهش كرد ،اما چيزي نگفت .ساناز آرام به طرف در رفت .سپهر لبهايش
را بهم فشرد و از بين دندانهايش گفت :ميشه جلوي جمع منو كوچيك نكني؟
_ :ميشه خودت خودتو كوچيك نكني؟
سپهر به تندي گفت :ميشه بريم بيرون صحبت كنيم؟
_ :نخير بايد كريستال رو خالي كنم.
با لبخند موذيانه اي رو برگرداند و آه سپهر را نشنيده گرفت.
ساناز با كيسه زباله وارد شد .سپهر دستي به سرش كشيد و گفت :آفرين دختر خوب.
برو همه رو جمع كن.
ساناز لبخندي پر از سپاس و عشق به برادرش زد .ريحانه دلش براي اين خواهرك عاشق
مي سوخت...
مهديه خانم با يه سيني چايي وارد شد .حامد با ذوق گفت :آيييييييييي مرسي.
ولي سپهر به تندي گفت :اينا كه دهن سوزه .فعل ً اون تيكه بتونه رو تموم كن.
حامد كه از رو رفته بود ،دوباره كاردك را برداشت .ريحانه نگاهي پر از سرزنش به سپهر
انداخت .سپهر جلو آمد و پرسيد :اگه ديگه ظرفي نيست ،اين جعبه رو بذارم تو
آشپزخونه.
ريحانه بدون جواب از او دور شد .سپهر جعبه را برداشت و جلو آمد :ريحانه...
ريحانه ايستاد ،ولي رو برنگرداند .سپهر از پشت سرش زير لب گفت :دو دقيقه وقت
گرانبهاتو به من بده ،برو تو راهرو كارت دارم.
خودش جعبه را به آشپزخانه برد .ريحانه از در بيرون رفت .چند لحظه بعد سپهر هم آمد.
نگاهي محتاطانه به اطراف انداخت .ريحانه گارد گرفت .سپهر گفت :ببين ريحانه بذار من
كارمو بكنم .ساناز از من نمي رنجه .بقيه بچه ها هم منو ميشناسن.
_ :اين حرفا دليل نميشه كه اين جوري سرشون داد بزني .مخصوص ًا ساناز.
سپهر آهي كشيد و گفت :بسيار خوب .اگه من پسر خوبي باشم ،ميشه منو ببخشي؟
ريحانه لبخندي زد و از كنارش رد شد .وارد آپارتمان شد .حامد با پيروزي كاردك را كناري
انداخت .كنار سيني چايي چهارزانو فرود آمد و گفت :آييييييي ميچسبه چايي!
كار به خوبي پيش مي رفت .برگترها گهگاه نظارتي مي كردند ،ولي عمده ي كار دست
خود بچه ها بود .همه به غير از سعيد و مژگان مشغول بودند .دو قمري عاشق هم يا زير
سنوبر حياط بودند و يا گردش و سينما...
اواخر كار بود .داشتند آخرين دست رنگ را مي زدند .حامد مي خواست با دوستانش برود
استخر .اما سپهر اجازه نمي داد .ريحانه جلو آمد .در حاليكه مستقيم چشم در چشم او
دوخته بود ،گفت :سپهر بذار بره .نوكر تو كه نيست.
سپهر چند لحظه نگاهش كرد و بعد به حامد گفت :مي توني بري.
همين كه كمي دورشان خلوت شد ،گفت :من كه حرفي نداشتم .فقط از كار نصفه بدم
مياد .گفتم اين ستون رو تموم كن برو .هنوز دوستاشم نيومده بودن.
ريحانه با تعجب گفت :من ايناشو نفهميدم .فقط گفت سپهر نميذاره برم.
_ :تو هم نقطه ضعف منو دادي دستش؛ مديريت منو بردي زير سوال!
_ :نقطه ضعف تو؟ من اگه ميدونستم چيه خودم ازش استفاده مي كردم!! و قطع ًا دست
بچه ها نمي دادم .من كار تو رو قبول دارم.
سپهر با لبخندي به پهناي صورت گفت :دفعه ي اوليه اين قدر ما رو تحويل مي گيري.
مواظب باش پررو مي شم!
_ :مسخره بازي نكن .نقطه ضعفتو رو كن ببينم چي بود.
_ :دِ نه ديگه!
يكي از بچه ها صدايش زد .ريحانه پشت سرش گفت :لوس نشو ديگه .بگو.
سپهر همانطور كه مي رفت ،رو گرداند .با چشماني خندان گفت :تو چشماي من
مستقيم نگاه نكن ،محاله گوش به حرفت كنم.
ريحانه لبخندي زد و سري تكان داد.
بالخره تمام شد .تمام وسايل خانه تميز شدند و سر جاي خود قرار گرفتند .پرده هاي
جديد دوخته و نصب شد .مبلها روكش شدند و خلصه كلي خوش به حال مهديه خانم
شد!!!
بچه ها پي كلسها و سرگرميهاي تابستانيشان رفتند و هركسي به كار خودش مشغول
شد.
آن روز نزديك ظهر بود كه ريحانه با مژگان از كلس بسكتبال برگشت .سعيد توي حياط به
استقبالشان آمد و گفت :بريم خونه اميرآقا .فقط سپهر نفهمه.
_ :چرا؟
_ :مهديه خانم مي خواد واسه سپهر جشن تولد بگيره .ولي خودش نبايد بفهمه.
ريحانه در حاليكه دور ميشد ،گفت :حمالياشو ما كرديم ،كادوشو سپهر بگيره.
_ :وايسا ريحانه .مگه اميرآقا به تو پول نداد؟
_ :پول؟ به من؟
_ :به همه داده.
_ :ما كه چيزي نديديم.
_ :حال بريم ببينيم مهديه خانم چي مي گه.
_ :ول كن بابا تو هم .خسته ام.
_ :پس تو سر سپهر رو گرم كن ،يه وقت هوس نكنه دنبال من و آرش بگرده.
به دنبال اين حرف هر سه وارد لبي شدند .سپهر زير باد خنك كولر لميده بود و چشماني
خمار به صفحه ي مانيتور نگاه مي كرد .سعيد دست كژگان را گرفت و به سرعت وارد
آسانسور شدند .اما قبل از اين كه در آسانسور بسته شود ،سپهر گفت :سعيد ...به آرش
بگو سابيدي بچه .تو سفيد بشو نيستي .صداتم خوب نمي شه .ول كن اين دوش رو!
_ :باشه بهش مي گم .فعل ً مژگان كارم داره.
در آسانسور بسته شد .سپهر خنديد و گفت :اي زن ذليل!
بعد تازه متوجه ي ريحانه شد .لبخندي زد و گفت :سلم عرض كردم.
_ :سلم .چيكار مي كني؟
روي نيمكت نشست و كيف باشگاه را رها كرد.
_ :كار كار كار .ورزشكار شدين؟
_ :چه جورم! دعوتمون كردن بريم تيم ملي ،قبول نكرديم!
_ :آخيييي .كم سعادتيشون .اگه مي رفتين كلي باعث افتخار كشور مي شدين .حال
مژگان اونقدر فرز نيست ،ولي حريف تو كسي نمي شد!
_ :آره وال...
ريحانه دراز كشيد ،سرش روي كولي اش گذاشت و ساعدش را حائل صورتش كرد.
_ :اين آهنگ رو شنيدي؟
_ :نه ...قشنگه .بذار باشه.
_ :مي خواي يه سي دي واست ضبط كنم؟
_ :هوم مرسي.
_ :خوشم مياد از اين همه تحويلگيري!
_ :بذار گوش بدم.
سپهر پوزخندي زد و مشغول كار خودش شد .آهنگ كه تمام شد ،در آسانسور باز شد.
ريحانه خواب آلود برخاست .آرش بيرون آمد و گفت :ريحانه يه سري برو بال .مهديه خانم
گمونم مي خواست بهت پول بده.
سپهر گفت :اينم سي ديت .مي خواي آلبومش رو ضبط كنم يا فقط همين؟
_ :مي خواي آلبومشو بذار.
و وارد آسانسور شد .سعيد و مژگان پيش مهديه خانم بودند.
مهديه خانم بعد از اين كه مبلغي را توي پاكت به ريحانه داد ،گفت :بيا تو هم پيشنهاد
بده .سه شنبه تولد سپهره .قراره پسرا دوستاشو دعوت كنن ،من و اطلس خانوم هم
بچه هاي ساختمون و قوم و خويشاشو دعوت مي كنيم .يه ليستي گرفتيم ،حدود چهل
نفر ميشن .مي گم جا براي ميز شام نداريم .مژگان مي گه بشقاباشونو بديم دستشون.
نظر تو چيه؟
_ :بشقاب مي خوان چيكار؟ ساندويچ بخرين ،بذارين تو سيني رو همين ميز جلوي مبل.
_ :ساندويچ زشت نيست؟ من مي خواستم كلي تدارك بگيرم.
نه بابا چه زشتي؟ از سرشم زياده! يه مشت جوون مي خوان بزنن برقصن .فرق نمي كنه
چي بخورن .دو سه جور ساندويچ خوشمزه ،خيليم خوبه.
_ :اون وقت مي خواستم به تو كيك و دسر سفارش بدم .تو تولد حامد خيلي عالي
درست كرده بودي.
مژگان گفت :منم ميام كمكت .قبول كن ديگه...
_ :باشه .من حرفي ندارم .به شرطي كه نگين كار منه .ميام همينجا درست مي كنم.
بگين از بيرون خريدين يا خودتون درست كردين.
_ :باشه .هرجور ميلته.
سعيد گفت :مي مونه تزيينات و بادكنك.
مژگان گفت :من بخرم؟ عاشق خريدن و درست كردن اين جور چيزام.
مهديه خانم گفت :البته! ممنون ميشم.
شنبه بود .تا سه شنبه فرصت زيادي باقي نمانده بود .بچه ها در تب و تاب وبودند .آرش و
سعيد تمام تلششان را مي كردند كه سپهر را از خانه دور نگه دارند ،مبادا كوچكترها كه
بو برده بودند ،سوتي بدهند .هرروز استخر و سينما و پارك...
ريحانه با تلش فراوان كيك و دسر مفصلي تدارك ديد و حاضر نشد پولي بگيرد.
سه شنبه بعد از ظهر آرش و سعيد با تلش فراوان سپهر را كه مي خواست به هر ترتيب
شده پاي كامپيوتر بماند ،كشيدند و از خانه خارج كردند.
از ساعت پنج ،مهمانها يكي يكي آمدند .اول قوم و خويشها و اعضاي ساختمان ،و كم كم
گروه دوستان هم آمدند.
ريحانه مي رفت و مي آمد و پذيرايي مي كرد .لباس بنفشي كه توي نامزدي مژگان
پوشيده بود ،را به تن داشت.
توي آشپزخانه داشت ليوانهاي شربت را پر مي كرد ،كه مژگان وارد شد و گفت :نازنين
هنوز نيومده .خيلي دلم مي خواد ببينمش.
ريحانه بدون اين كه سر بلند كند ،پرسيد :نازنين كيه؟
_ :اوا!! نمي دوني؟ دوست دخترجون سپهر ديگه!!
ريحانه يخ كرد! لحظه اي متوقف شد .ولي چون دلش نمي خواست مژگان بويي ببرد ،به
زحمت به كارش ادامه داد .دلش آتش گرفته بود.
چند لحظه بعد مژگان از آشپزخانه بيرون رفت و مهديه خانم وارد شد .با ديدن سيني پر از
شربت گفت :دستت درد نكنه .بده من مي برم.
ريحانه از خدا خواسته سيني را به او سپرد و با عصبانيت بيرون آمد .فقط دلش مي
خواست سپهر را جاي خلوتي گير بياورد....
در باز شد .يك نفر گفت :به به نازنين خانوم! خانوم خانوما! ايمان چرا اين قدر دير اومدين؟
ريحانه با ترس نگاهي به رقيب انداخت و بلفاصله خنده اش گرفت .نازنين يك دختر سه
ساله ي خيلي خوشگل بود .يه ملوسك چشم آبي با موهاي حلقه حلقه ي طليي .به
زودي فهميد كه خواهرزاده ي ايمان بهترين دوست گروه سه تاييست و گل سرسبد
محفل دوستان داييش!
ايمان توضيح داد :خانم گلي امروز تو مهد خسته شده بود ،بيدار نميشد .سه ساعت
نشستيم ،نازشو كشيديم خواهش كرديم تا بلند شده .هي گفتيم سپهر چشم انتظاره
بيا بريم....
دخترك همانطور كه بغل داييش بود و به طرف هيچ كدام از هواخواهاني كه به شدت مي
خواستند او را از دست ايمان بربايند ،نمي رفت ،پرسيد :پس سپهر كو؟ من كادوشو حال
به كي بدم؟
ايمان خنديد و گفت :الن مياد.
ريحانه نزديك مژگان شد و با صداي مليمي كه بي اختيار از عصبانيت مي لرزيد ،زير
گوشش زمزمه كرد :به اين مي گفتي دوست دختر سپهر؟
مژگان خنده ي بلندي سر داد و گفت :آره پس چي؟ فكر كردي آرش و سعيد دوست
دختراي درست حسابي شو جلوي مادرش رو مي كنن ،تا اطلس خانوم آتش دوزخ رو
پيش چشمش بياره؟ فكر مي كني واسه چي اينقدر عجله داره دومادش كنه؟ همش
نگرانه بچه اش به خلف بيفته!! اونم سپهر!!
همان موقع سعيد وارد شد و مژگان با عجله به طرفش رفت و گفت :چي شد؟ سپهر
پايينه؟ همه اومدن برو بيارش.
_ :باشه .شما چراغا رو خاموش كنين .فقط همين چراغ راهرو روشن باشه.
همه در سكوت و تاريكي به انتظار نشستند .سعيد رفت پايين و برگشت :آرش داره
تلش خودشو مي كنه .سپهر مي گه كار دارم نمياد .مي ترسم بعد از اين همه زحمت
مجبور شيم لو بديم تا بياد بال...
ريحانه رفت دم در .در آسانسور باز شد .آرش بيرون آمد و گفت :اه ريحانه تو اينجايي چه
خوب! اين پسره حب نه خورده! هركار مي كنم راضي نميشه بياد بال .مي گه اين چند
روز هي منو بردين بيرون ،نذاشتين به كارام برسم .كلي عقب افتادم .بيا برو باهاش حرف
بزن .نمي خوام راستشو بگم تمام زحمتاي سورپريزيمون به باد بره...
_ :من؟! آخه من چيكار مي تونم بكنم؟
آرش پوزخندي زد و در حاليكه از كنارش رد مي شد و وارد خانه ي اميرآقا مي شد ،گفت:
تو كافيه الن بهش بگي بيا بريم مريخ!
ريحانه لب به دندان گزيد ،تا آن لبخندي كه از ته دلش برآمده و بر لبش جا گرفته بود را فرو
بخورد...
از آسانسور خارج شد .سپهر اين قدر مشغول بود كه سرش را هم بلند نكرد .ريحانه جلو
رفت و كنار ميز ايستاد .آب دهانش را قورت داد و آرام گفت :سلم...
سپهر لحظه اي مكث كرد و بعد سر بلند كرد .نگاهي تحسين آميز به او انداخت.
_ :سلم!
ريحانه نگاهي به در و ديوار انداخت .خدايا چه بگويد؟
_ :ببين خواهش مي كنم فقط چند دقيقه بيا بال كارت داريم.
_ :حال ديگه تو رو فرستادن...
بعد اشاره اي به لباس ريحانه كرد و پرسيد :مهمون داره؟
ريحانه با بيچارگي گفت :نه بايد برم مهموني .علف تو شديم .دو ديقه بيا بال ديگه...
ديرم شده خواهش مي كنم.
_ :باشششش فقط به خاطر تو .نگران دير شدنتم نباش جريمشو مي پردازم.
ميرسونمت!
_ :راه دوره .با آژانس ميرم.
_ :مگه بي ام و آلبالويي من به اندازه ي يه آژانس كلس نداره؟
ريحانه خنديد .راحت شده بود .توي آسانسور بودند .گفت :هر وقت خريديش باهاش ميام.
_ :خريدمش!
_ :باشه! پس هر وقت گواهينامه گرفتي.
سپهر در حاليكه پياده ميشد دست توي جيب عقب شلوارش برد .كيف پولش را درآورد و
گواهينامه اش را در آورد.
_ :امروز ،در اولين روز اتمام هيجده سالگي اين كارت رو اخذ كردم!
ريحانه لبخندي زد .ولي فرصتي نشد جواب بدهد .آرش سرش را از لي در بيرون آورد و با
هيجاني كه شديد ًا سعي در پنهان كردنش داشت ،گفت :موفق شد!!
سپهر لبخندي زد و گفت :امان از دست شماها..
سپهر و به دنبال او ريحانه وارد شدند .باراني از بادكنك و كاغذرنگي و نقل و نبات روي
سرش باريدن گرفت .همزمان چراغها روشن شد و صداي فرياد تولدت مبارك فضا را پر كرد.
سپهر با ابروهاي بالرفته چند لحظه به جمع نگاه كرد .بالخره برگشت به آرش گفت :برو
اينترنت رو ديس كانكت كن...
ريحانه گوشه اي به تماشا ايستاد .هديه ها روي ميز دور كيك مرتب چيده شده بودند.
سپهر ميز را دور زد و وسط كاناپه بالي مجلس جا گرفت .نازنين بغلش پريد و روي پايش
نشست .دخترك با آن پيرهن تافته ي صورتي خوردني بود!
بعد از حال و احوال و گپ زدن با يكي يكي اهل مجلس شروع به باز كردن هدايا كرد.
هركسي هديه اي داشت .اما پدر ريحانه گفته بود دليلي نداره تو كادو ببري .و مامان با
ناراحتي اضافه كرده بود هديه دادن معنيهاي زيادي داره .رو دستمون نموندي كه خودتو
كوچيك بكني.
ريحانه اين را درك مي كرد .ولي در آن محيط هم هديه ندادن هم به همان اندازه مشكل
ساز بود .با ناراحتي نگاهي به اطراف انداخت .دلش نمي خواست حرف و حديثي بشنود.
به نظرش دادن يك هديه ي ساده از اين وضع خيلي بهتر بود .خوب بالخره وقتي آرش
اينقدر مطمئن بود ،بقيه هم كور نبودند!
لب به دندان گزيد .سپهر يك بسته ي ديگر را برداشت.
_ :اين مال كيه؟
حامد گفت :خوب معلومه ديگه ،مال توئه!
همه خنديدند .ريحانه كمي جلو رفت .سپهر بسته را باز كرد .يك جفت جوراب ورزشي،
يك جفت دستكش چرم زرشكي مخصوص رانندگي )برق چشمان سپهر از ديد ريحانه
پنهان نماند! ( و آخري چشمان ريحانه را گرد كرد .يك كارت پستال نقاشي شده كار
خودش بود!!!
حامد توضيح داد :جورابا هديه ي منه .ولي دستكش و نقاشي رو ريحانه داده.
سپهر رو به ريحانه كرد.براي چند لحظه نگاهشان در هم گره خورد ...نيم خيز شد و با
لبخند تشكر كرد .حامد جلو رفت .دست داد و روبوسي كرد .بعد برگشت ،به ريحانه نزديك
شد و زير گوشش گفت :بيشتر كادوها باز شده بود .اطلس خانم و مهديه خانم و مژگان
بدجوري داشتن نگات مي كردن .انگار منتظر بودن مچتو بگيرن.
ريحانه با دلخوري گفت :ولي تو الن به فكرت نرسيده بود كه بگي هديه ي منه.
حامد گفت :نه ديروز اتفاق ًا حرفاشونو شنيدم .راجع به اين كه حاضر نشدي براي كيك و
دسر پول بگيري و گفتي به كسي نگن و اينا ...حال آيا مي خواي چي كادو بدي .ديدم
اين جوري نميشه.
_ :جواب بابا مامانو چي ميدي؟
_ :مامان كه باهامون را مياد .بابا هم...
لبخندي زد .دستي برادرانه تو پشت خواهرش زد و گفت :نگران نباش .يه كاريش مي
كنيم.
بعد پيش دوستانش برگشت .ريحانه بغض ناخواسته اي را فرو داد .حامد كِي بزرگ شده
بود؟!
مهماني به خوبي پيش مي رفت .ريحانه كم كم داشت از پا مي افتاد .هنوز همه بودند،
كه عزم رفتن كرد .مهديه خانم داشت غر مي رد كه اي بابا هنوز همه هستن ،تو كجا
ميري؟
ولي ريحانه با خستگي گفت :ديگه نمي تونم .معذرت مي خوام.
مهديه خانم با صداي جيغ بچه اش دور شد و ريحانه به خيال اين كه ديگر كسي مانعش
نيست ،در را باز كرد .ولي دستي از بالي دستش در را گرفت.
چشمهايش را بست .باز كرد و سر بلند كرد.
_ :منو ببخش سپهر .خيلي خسته ام.
_ :بخشيدن كه مي بخشم .ولي بدون خداحافظي؟
_ :سرگرم دوستات بودي .نخواستم مزاحمت بشم.
_ :چه مزاحمتي؟ ...خيلي زحمت كشيدي .كيكم كار تو بود؟
ريحانه جا خورد .با چشمهاي از حدقه درآمده پرسيد :كي بهت گفت؟! من گفته بودم
حرف نزنن.
_ :يواش حال چرا ناراحت ميشي؟ كسي چيزي به من نگفت .كيكش خوشمزه بود.
خيليم قشنگ بود .مهديه خانم از اين هنرا نداشت ....بالخره بعد از اين همه سال
همسايگي ،همسايه هامونو مي شناسيم....
ريحانه آهي كشيد .سر بلند كرد و گفت :مهديه خانم ازم خواهش كرد ،منم قبول كردم.
مژگان كه خواسته يا ناخواسته حرفهايشان را شنيده بود ،جلو آمد و گفت :البته اصل ً به
خاطر شما نبود ،فقط نخواست روي مهديه خانومو زمين بندازه! و لبد به همون خاطرم
حاضر نشد پولي بگيره ...اين همه كيك و دسر!!!
مژگان با ابروهاي بال رفته نگاه شيطنت باري به سپهر انداخت و قبل از اين كه مورد
تهاجم ريحانه قرار بگيرد ،صحنه را ترك كرد!
ريحانه با عصبانيت از در خارج شد و به سرعت دكمه آسانسور را فشرد .اما سپهر
دنبالش آمد .بازويش را گرفت و گفت :من فقط مي خواستم تشكر كنم.
ريحانه دستش را آزاد كرد و گفت :خواهش مي كنم.
وارد آسانسور شد .سپهر بدون حرف نگاهش كرد تا در آسانسور كامل ً بسته شد.
حدود يك هفته بعد يك روز صبح ريحانه كه داشت توي حياط قدم ميزد ،صداي خنده و
حرف بچه ها را از پاركينگ شنيد .آرام وارد شد ،اما همان دم در خشكش زد .يك بي ام و
آلبالويي قشنگ ،درست وسط پاركينگ پارك شده بود .گروه سه تايي با پاچه هاي
ورماليده و سطل آب و اسفنج با اشتياق مشغول شستنش بودند .بقيه ي بچه ها كه
حق جلو آمدن نداشتند ،با فاصله ي حساب شده اي دور ماشين ايستاده بودند و آب از
لوچه شان سر كرده بود!
ريحانه لحظه اي مكث كرد و بعد گفت :مباركه سپهر! اين اسباب بازي خوشگلو از كجا
آوردي؟
سپهر با نگاهي پر از خنده سر بلند كرد :ممنونم .محشره ،نيست؟ بعدم به دزد مي گن
از كجا آوردي؟ اينو خودم خريدم.
آرش گفت :يورو روي يورو گذاشت طفلك!
ريحانه با تحسين گفت :اگه اين جوري پيش بره به زودي ميلياردر ميشي!
سپهر آهي كشيد و با تاسفي آشكار گفت :نع ...اونا بعد از اين كه دو تا از زيباترين
طرحامو خريدن و تمام استعداد و ذوقمو بيرون كشيدن ،مثل تفاله انداختنم دور .گفتن
ديگه بهم احتياجي ندارن.
بعد با لبخندي اضافه كرد :منم از لجم تمام اون پولو دادم ،واسه خودم اسباب بازي
خريدم ،يه وقت گريه ام نگيره!!!
ريحانه خنديد.
آرش گفت :ولي اين حقت نبود .حداقل بايد علوه بر يك مستمري كلون ،سه تا بورسيه
از بهترين دانشگاه هاي اروپا واسه گروه سه تايي مي فرستادن .هرچي باشه ما هم تو
اين طرحها سهم داريم.
سپهر در حاليكه توي ماشين نشسته بود و جلوي داشبورد را دستمال مي كشيد ،گفت:
تو اگه مي خواي بري خير پيش .سعيد كه بدون مژگان جونش جايي نميره ،منم عرق
ملي دارم ،از كشورم دور نمي شم.
آرش با نگاهي پر از طعنه پرسيد :عرق ملي يا عشق ريحانه؟؟؟!!!!
سپهر خنديد و از ماشين بيرون آمد .ريحانه فرار را بر قرار ترجيح داد.
شب اعلم نتايج ريحانه تا صبح نخوابيد .صبح روز بعد با دنيايي نگراني از خانه خارج شد.
از ترس پايش پيش نمي رفت .به هر ترتيب كه بود ،رفت تا به اولين روزنامه فروشي
رسيد .اما با صف طويلي روبرو شد .نزديك يك ساعت و نيم توي صف ايستاد .وقتي هنوز
دو نفر مانده بود تا به او برسد ،روزنامه فروش سرش را بيرون آورد و داد زد :تموم شد!
ديگه نداريم .برين سر ميدون شايد هنوز داشته باشه .ريحانه از بين چند نفري كه به
سرعت به طرف ميدان راه افتادند ،با شانه هاي فرو افتاده گذشت .باز هم صف ،باز هم
انتظار ....نزديك ظهر بود كه بالخره روزنامه را خريد .به پاركي همان حوالي رفت و با
دستاني لرزان ورقه هاي روز نامه را باز كرد و دورش چيد .اما هرچه مي جست كمتر مي
يافت! يك بار دو بار ده بار ...اشكهايش ورقه هاي روزنامه را خيس مي كرد .تنها اسم
آشنايي كه ديد اسم سپهر بود ،آنهم با يك رتبه ي عالي!! اما نه ...حتم ًا تشابه اسمي
بود .سپهر؟ محاله....
عصر بود كه ورقه هاي روزنامه را با دل سوخته جمع كرد و به خانه برد ،تا مگر توي خانه
اسمش را بيابد.
بچه ها توي حياط بازي مي كردند .كسي به ورود ريحانه توجهي نشان نداد .ريحانه
روزنامه را به گوشه ي دنج و محبوبش پشت شمشادها برد .دوباره خواند .دوباره گشت.
نبود .روي چمنهاي باغچه دراز كشيد .سعي مي كرد صداي هق هقش را خفه كند تا به
گوش كسي نرسد.
هوا داشت تاريك مي شد .روزنامه كنار پايش خش خشي كرد .سر برداشت ،نشست.
سپهر آرام گفت :متاسفم .حق اين همه زحمت نبود...
با پشت دست اشكش را پاك كرد و گفت :ولي اسم تو بود.
_ :آره ديدم .ولي زهرم كردي.
_ :يعني واقع ًا اسم خودت بود؟
_ :نه اسم بابام بود!
_ :مگه تو روز كنكور بودي؟
_ :بودم؟؟ اومدم جلو سلم عليك كردم....
_ :كي؟
_ :همون موقع كه مژگان رفت واست آبميوه بگيره .منو تو راه ديد گفت اونجايي.
حال كه فكر مي كرد سايه اي به خاطر مي آورد ،اما نه بيشتر...
سپهر روزنامه را كناري زد و نشست .زانوها را به بغل گرفت و آرنجهايش را روي زانوهايش
گذاشت .نگاهي به اطراف كرد و گفت :كاشكي الن نامزد بوديم.
ريحانه با بي علقگي پرسيد :مثل ً چه فرقي مي كرد؟
سپهر پاهايش را دراز كرد .دستهايش را پشت سرش ستون بدنش كرد .آهي كشيد و
گفت :اگه ما الن نامزد بوديم ....سرتو ميذاشتي رو پام .صبر مي كردم يه دل سير گريه
كني ،منم يه دل سير نوازشت مي كردم .بعد وقتي مثل الن ديگه اشكي براي ريختن
نداشتي ،بلند ميشدي ،مي رفتيم بيرون .شام مي خورديم .مي گشتيم .شايد شهربازي
مي رفتيم ،يا هرجايي كه هوس مي كردي ...آخر شب كه برمي گشتيم اينقدر خسته
بودي كه سرت به بالش نرسيده خوابت مي برد ،بدون اين كه يادت بياد غروبي چه حالي
بودي .فردا صبحم كه بيدار ميشدي و يادت ميومد ،شونتو مينداختي بال ...خوب كه چي؟
مهم تلشه كه كردم .مهم سلمتيمه و فرصت هاي آينده .مهم دلخوشياي كوچيك
زندگيه .مهم سپهره كه در هر حال دوستم داره......
صداي سپهر رفته رفته خاموش شد .غروب جايش را به شب داد .ريحانه از ته دل آرزوي
سپهر را آرزو كرد.
بعد از مدتي آرام گفت :مي تونم ازت يه خواهشي بكنم؟
_ :از تو به يك اشارت از من به سر دويدن!
ريحانه لبخندي زد و گفت :نه يواش برو نخوري زمين! ...ببين مي توني براي بال به مامان
اينا بگي من قبول نشدم؟ بعد بگي خودت قبول شدي؟ بعد...
سپهر با نگاهي پر از اشتياق منتظر بود :بعد؟
_ :اگه بابا اجازه داد بريم بيرون.
_ :من ...من ...من درست متوجه نميشم .يعني فقط بريم بيرون يا...
_ :در مورد بعداً ،بعد ًا صحبت مي كنيم .فقط ميخوام برم يه كم هوايي عوض كنم.
سپهر سري تكان داد و به سرعت رفت.
ريحانه برخاست .شير آب باغچه را باز كرد و صورتش را شست .در حياط باز شد .مژگان و
سعيد در حال بگوبخند وارد شدند .سعيد پرسيد :روزنامت كو خانم مهندس؟
و مژگان اضافه كرد :ما چون مي دونستيم تو و سپهر مي خرين ،خودمونو واسه پيدا
كردنش خسته نكرديم .عوضش رفتيم سينماو فيلمشم لوس بود ،ولي به ما خوش
گذشت .مگه نه سعيد؟
سعيد كه روزنامه را پيدا كرده بود و داشت توي اسمها مي گشت ،بدون اين كه جواب
مژگان را بدهد ،يك دفعه داد كشيد :هي سپهر قبول شده! قبول شده! سپهر قبول
شده!!!
سپهر از پشت سرش گفت :يواش پسر! چه خبرته؟ اهل محل چشم براه خبر قبولي من
نبودن كه تو اينجوري داد مي زني.
سعيد برگشت و با هيجان گفت :مباركه پسر!
و با خوشحالي در آغوشش گرفت .بالخره بعد از ابراز احساساتش گفت :بايد به هممون
سور بدي .همين امشب.
_ :مي دم ولي نه امشب .ريحانه بريم؟
سعيد پرسيد :بريم؟ دو نفري شيك كجا؟ هااااااااااااااااااااان!!!! پس سورت ده برار شد ها!
سپهر با بي حوصلگي گفت :رياضيت خرابه كه قبول نميشي .يك با يك چند ميشه؟
سعيد به طعنه گفت :يعني ارزش اين خانم فقط به اندازه ي قبوليته؟!
_ :با من كل كل نكن كه لولت مي كنم .جلوي خانما دارم رعايت مي كنم .حال بزن كنار
مي خوام رد شم.
_ :بفرمايين خوش بگذره....
کویر ،در نگاه اول ،تجلی خشونت ،خشکی ،بی آبی و پژمردگی است .پهنه گسترده ای
که ریگزارهای بیحدّ و مرز آن ،زندگی را در کام خود فرو می برد .از آسمان کویر ،باران
آفتاب می بارد و از متن آن طوفانهای سهمگين شن بر می خيزد .اما کویر را من مظهر
زندگی ،تلش ،صبوری و سازندگی می دانم؛ که نوميدی در دل دریایی مردان و زنانش
غرق و هضم می شود و از ناممکن ها امکان شگفت انگيز زندگی پویا برمی خيزد .مبارزه
آرام با طبيعت سخت و خشن و ناآرام ،مردان و زنان کویری را چنان پرورده ،که لحظهای از
زندگيشان تهی از آفرینندگی و اميدآفرینی نيست .روز کویر سوزان است؛ از آتش آفتاب در
تابستان و سرمای استخوان سوز در زمستان .روز بی سایه و آتش زای کویر امّا ،شبی را
در پی دارد که همه لطافتها و زیبایيها را درخود جای داده است .وقتی شب ،حجاب
خورشيد از چهره بر می دارد ،آسمان را در همسایگی خود می بينی!