You are on page 1of 17

‫گروه سه نفره‬

‫ساکنان آپارتمان شماره ‪21‬واقع در انتهاي بن بست بهارستان همگي باهم صميمي بودند‬
‫‪.‬امّارفاقت بيش از حد بين سه پسر هجده سالة ساكن ساختمان گهگاه پدرومادرها وبعضاً‬
‫همة اعضاء ساختمان را عاصي ميكرد‪ .‬سعيد‪،‬آرش و سپهر متخصص اختراع شيطنت هاي‬
‫جديدي بودند كه قبل ً به عقل هيچ بچه اي نرسيده بود‪.‬با وجوديكه در هجده سالگي از‬
‫آنها توقع كمي بزرگ شدن ميرفت‪ ،‬اما انگار اصرار خاصي داشتند كه بر بام دنياي نوجواني‬
‫خويش بمانند‪.‬تا چند سال پيش مژگان و ريحانه دخترهاي همسن وسالشان خيلي تلش‬
‫ميكردند كه وارد گروه آنها شوند‪ .‬اما پسرها محال بود هيچ كس ديگر را بپذيرند مبادا‬
‫اسرارشان فاش شود! ريحانه كه محجوبتر وسر به زيرتربود به زودي دست از تلش‬
‫كشيد‪.‬اما مژگان همچنان سعي داشت يك جوري خودش را جا كند‪.‬‬
‫********‬
‫آنروز آخرين روز ماه مهر بود‪.‬ريحانه ساعت سه ونيم بعدازظهر از مدرسه به خانه‬
‫برگشت‪.‬حرفهاي نااميدكننده دبير رياضي باعث نگراني بيشتر او در مورد كنكور شده‬
‫بود‪.‬واي اگر قبول نميشد‪.‬امّادربين پشت كنكوريهاي ساختمان ظاهراً فقط او نگران‬
‫بود‪.‬پسرها با بيخيالي بچه هاي كوچكتررا از لبي اخراج كرده بودند تاخود به كامپيوتربازي‬
‫بپردازند‪.‬درحاليكه باران يكنواختي ميباريد!البته حريف مژگان كه هنوز هم آنجانشسته بود‬
‫نشده بودند چندي پيش پسرها بدون صلحديد بزرگترها كامپيوترهاي منازل خود را‬
‫فروختند و باهم يك ابر كامپيوتر با ميز و تشكيلت خريدند وآنرا در لبي علم كردند‪ .‬به اين‬
‫هم بسنده نكردند و خط تلفني هم كه مال ساختمان ودر اختيار سرايداربود براي استفاده‬
‫از اينترنت به آن وصل كردند‪ .‬به سرايدار هم تفهيم كردند كه در ساعاتي كه آنها در حال‬
‫استفاده از اينترنت هستند اواصل ً احتياجي به تلفن ندارد!!‬
‫ريحانه آرام وارد شد و خواست به طرف راه پله برود كه فرياد سپهر او را متوقف كرد‪:‬‬
‫ايست‪ ،‬رمز ورود‪....‬‬
‫ريحانه با بيحوصلگي رو گرداند و گفت‪ :‬خيلي لوسي سپهر‪ ،‬تمام تنم لرزيد‪.‬‬
‫__‪:‬اگر دخترخانمها اينقدر نازنازيند به من ربطي نداره‪ .‬من چكار كنم كه شما با يه تق بند‬
‫دلتون پاره ميشه؟‬
‫مژگان وسط پريد و گفت‪ :‬سپهر با كسي كه ظرفيت نداره شوخي نكن‪.‬‬
‫ريحانه با عصبانيت گفت‪ :‬شما هم دلتون خوشه كنكور ندارين؟ اين بچه ها را چرا سرما‬
‫بيرون كردين؟‬
‫باز مژگان جواب داد‪ :‬اگه ميخواستن ميتونستن بمونن‪ .‬رؤساي كل منم بيرون كردن ولي‬
‫مي بيني كه هنوز اينجام‪.‬‬
‫سپهر پوزخندي زد و گفت‪ :‬خانم مهندس اين روزا جوجه را آخر تابستون ميشمرن‪ .‬تشريف‬
‫بيارين ببينم كي قبول ميشه؟‬
‫__‪ :‬تو يكي كه محاله قبول شي‪ ،‬الوات عوضي‪.‬‬
‫سپهر با همان پوزخند و نگاه تحقيرآميز نگاهش كرد‪ ،‬ولي ترجيح داد جواب ندهد‪.‬همين‬
‫ريحانه را بيشتر جري كرد‪.‬‬
‫سعيد با دلخوري گفت‪ :‬سپهربيا ببين اين چشه باز ديسكانكت شد‪.‬‬
‫ريحانه قدم تند كرد و با سرعت وارد آسانسور شد‪ .‬تا درب آسانسور بسته شود ‪ ،‬سر به‬
‫زير انداخته بود و از رودستي كه خورده بود حرص ميخورد‪.‬‬
‫تازه داشت آرام ميگرفت كه برق رفت‪ .‬لحظه آخر صفحه ديجيتال طبقه سوم را نشان‬
‫ميداد‪ .‬ميدانست اگر به در بكوبد ممكن است آقاي صناعي از خواب بپرد‪.‬آنوقت بود كه‬
‫بيچاره ميشد‪ .‬با بغض كف آسانسور نشست و دعا كرد كه زودتر برق بيايد‪ .‬حدود پنج‬
‫دقيقه كه به نظرش پنج سال رسيد‪ ،‬توي تاريكي سپري شد‪.‬ناگهان با صداي خوشايند‬
‫آچار و كليد آسانسور با يك دنيا اميد و لبخند از جا پريد‪ .‬ولي با ديدن هيكل درشت سپهر‬
‫پشت در دوباره وا رفت‪ .‬سپهر با لبخند گفت‪ :‬خدا احتياج نياره‪ .‬دستمو ببوس تا اجازه بدم‬
‫بياي بيرون‪.‬‬
‫ريحانه به سقف خيره شد و زمزمه كرد‪ :‬ترجيح ميدم اينجا منزل كنم‪.‬‬
‫با باز شدن در آپارتمان آقاي صناعي سپهر زير لب گفت‪ :‬ايندفعه را شانس آوردي‪.‬‬
‫آقاي صناعي با قيافه اي اخم آلود پرسيد‪ :‬باز چه خبره پسره وحشي؟ ما از دست تو‬
‫آسايش نبايد داشته باشيم؟‬
‫سپهر با لحني حق به جانب توضيح داد‪ :‬برق رفت‪ ،‬منم كه ميدونستم ريحانه تو‬
‫آسانسوره آمدم نجاتش دادم‪.‬‬
‫__‪ :‬به نظرم خودت فيوز را پروندي‪.‬‬
‫__‪ :‬من؟؟ منظورتون چيه آقا؟ چرا همچو شوخي زشتي بكنم؟ تازه اگر شوخي كردم بعد‬
‫ميام نجاتش ميدم؟ نه قربان كار ما نيست‪.‬‬
‫بعد با آرامش از پله ها سرازير شد‪ .‬ريحانه هم به طرف راه پله رفت و زير لب گفت‪:‬‬
‫ببخشيد بدخواب شديد‪.‬‬
‫طبقه هفتم كليد را در قفل چرخاند و وارد شد‪ .‬سروصورتي صفا داد‪ ،‬لباس عوض كرد و‬
‫غرغركنان گفت‪:‬حال كي حوصلهً آشپزي داره‪ .‬يكساعت بعد پدرومادرش ازسر كار‬
‫ميرسيدند‪.‬مامان معمول ٌ قسمتي از غذا را آماده ميكرد و ريحانه كه ميرسيد آنرا كامل‬
‫ميكرد‪ .‬دم در زنگ زدند‪.‬از توي چشمي نگاه كرد‪ .‬مژگان بود‪.‬در را باز كرد‪ .‬مژگان با خنده‬
‫پرسيد‪ :‬دست بوسي آقا سپهر خوش گذشت؟‬
‫__‪ :‬پس پروندن فيوز عمدي بود‪.‬‬
‫__‪ :‬نه بابا‪ ،‬اين سعيد داشت با كامپيوتر ور ميرفت‪ ،‬نفهميدم چي شد كه فيوز پريد‪ .‬من‬
‫گفتم‪ :‬بدو سپهر ريحانه تو آسانسور گير كرده‪.‬‬
‫سپهرم پا شد ؛ امّا گفت ‪ :‬تا دستمو نبوسه نجاتش نميدم‪.‬‬
‫__‪ :‬پسره از خود راضي‪ ،‬خيال كرده كيه؟ يكي نيست بهش بگه برو با هم قد خودت‬
‫شوخي كن‪ .‬با اون دختراي خيابوني كه عاشق چشم و ابروي ايشونن‪.‬‬
‫در اين موقع سپهر در حاليكه از راه پله بال مي آمد گفت‪ :‬اگه من عاشق اونا نباشم چي؟‬
‫ريحانه سرخ شد و با عصبانيت بهش توپيد‪:‬معلوم هست اينجا چكار ميكني؟خجالت‬
‫نميكشي؟ تو اصل ً تو اين طبقه چكار داري؟ گمشو برو پايين‪.‬‬
‫سپهر بدون اينكه خم به ابرو بياورد آخرين پله راهم طي كرد و به طرف آنها آمد‪.‬در حاليكه‬
‫دستبندظريف طليي را دور انگشتش ميچرخاند‪ ،‬گفت‪ :‬منو بگو واسه خاطر حضرت عالي‬
‫هفت طبقه پله بال آمدم‪.‬فكر ميكردم پرنسس امشب از غصه خواب نرن‪.‬اينم به جاي يك‬
‫پات درد نكنه خشك وخالي‪.‬‬
‫ريحانه به طرفش حمله برد كه دستبند را بگيرد‪.‬با لحن مليمتري پرسيد‪ :‬اينو از كجا پيدا‬
‫كردي؟‬
‫سپهر دستش را عقب كشيد وگفت‪ :‬شرط داره‪ .‬اينقدر با عجله از آسانسور بيرون پريدي‬
‫كه حتي صداي افتادنش را هم نشنيدي‪.‬‬
‫خوب حال ميتوني شرط منو اجرا كني و دستبندتو بگيري‪.‬اگه نكني هم ميدوني كه زورت‬
‫به من نميرسه‪.‬‬
‫ريحانه با لحني تهديد آميز گفت‪:‬راههاي ديگري هم وجود داره‪.‬‬
‫سري براي مژگان خم كرد‪ ،‬تو رفت و در را بست‪.‬‬
‫تازه مشغول آشپزي شده بود‪ ،‬كه باز صداي پياپي زنگ را شنيد‪.‬در حاليكه توي دلش‬
‫هرچي فحش بلد بود نثار سپهر ميكرد‪ ،‬به طرف در رفت‪.‬اينبار حامد برادر كوچكش بود‪.‬‬
‫حامد خيس و گل آلود وارد شد‪ .‬ريحانه با عصبانيت گفت‪ :‬بدو برو تو حموم همه جا رو‬
‫كثيف كردي‪.‬‬
‫حامد اعتراض كرد‪ :‬همش تقصير اين كله گندهاست كه ما رو شوت كردند زير بارون‪.‬ما‬
‫داشتيم مثل آدم راز جنگل بازي ميكرديم‪.‬‬
‫بازي رو از جلومون جمع كردند و فتوا دادن كه واسمون تحرك لزمه‪.‬تازه راز جنگل رو هم‬
‫پس ندادن‪ .‬راستي داشت يادم ميرفت‪.‬‬
‫بگير‪ ،‬دستبندت روي دستگيره در بود‪.‬‬
‫ريحانه دوباره آنرا پشت دستش بست‪ .‬با لبخند فكر كرد ‪ :‬تهديدم كارگر افتاد‪.‬‬
‫چند روز بعد تولد چهارده سالگي حامد بود‪ .‬ريحانه سنگ تمام گذاشت‪.‬از كيك و شيريني‬
‫و شام و دسرهاي رنگارنگ‪ .‬خلصه هرچه هنر در چنته داشت‪ ،‬رو كرد‪.‬مامان هم تمام‬
‫بچه هاي ساختمان و قوم وخويشها و دوستان حامد را دعوت كرد‪ .‬حدود سي نفر‬
‫ميشدند‪ .‬هرچه ريحانه التماس كرد كه گروه سه تايي را دعوت نكنند‪ ،‬مامان زير بار‬
‫نرفت‪.‬ميترسيد بايشان بربخورد و دسته گل عجيبي به آب بدهند‪.‬ميگفت‪ :‬دلم نميخواد‬
‫جشن بچه ام خراب شه‪.‬‬
‫بالخره همه غير از گروه سه تايي آمدند‪.‬معلوم نبود كجا تشريف دارند‪.‬ريحانه نميدانست‬
‫خوشحال باشد يا ناراحت‪.‬حامد شروع به باز كردن هدايا كرد‪ .‬با باز كردن هر هديه نگراني‬
‫ريحانه بيشتر ميشد‪.‬با خود فكر كرد ‪ :‬يعني كجا هستند؟ نكنه نقشه اي دارند؟‬
‫حامد آ خرين هديه را باز كرد‪ .‬صورت پسرعمويش را بوسيد و به خاطر تيشرت آبي كلي‬
‫تشكر كرد‪.‬در اين موقع گروه سه تايي با يك جعبه بزرگ با روبان پاپيون زده وارد شدند‪.‬بچه‬
‫ها روي ميز جلوي حامد را خالي كردند ‪.‬گروه سه تايي باهم جعبه را روي ميز گذاشتندو‬
‫يك صدا تولدش را تبريك گفتند‪.‬سپهر كنارش نشست‪ .‬ريحانه با بدبيني به آنها خيره شده‬
‫بود‪.‬سپهر اشاره كرد‪:‬چته؟‬
‫ريحانه رو گرداند ومنتظر ماند‪.‬حامد روي دور مسخره بازي با هزار اطوار روبان و كاغذ كادو‬
‫را باز كرد‪ .‬وقتيكه ميخواست در جعبه را باز كند‪ ،‬سپهر آرام گفت‪ :‬نه حامد لزم نيست‬
‫بازش كني‪ ،‬كافيه از لي درش تو جعبه رو ببيني‪.‬‬
‫اما توصيه اش دير رسيد‪.‬حامد در جعبه را باز كرد و موجودات محبوس درآن بيرون‬
‫پريدند‪.‬درست مثل اينكه در قفسهاي باغ وحش را گشوده باشند‪.‬يك خرگوش سفيد‪ ،‬يك‬
‫قورباغه سبز ‪ ،‬يك بچه گربه‪ ،‬يك گنجشك و يك جوجه اردك دور اتاق رها شدند‪.‬بچه ها‬
‫جيغ و داد كنان دنبال حيوانات دويدند‪ .‬بعضي هم از ترس فرار كردند‪.‬هياهوي عجيبي‬
‫بود‪.‬درست مثل يك زمين لرزه‪،‬همه چي بهم ريخت‪.‬‬
‫ريحانه فقط توانست كيك زيبايش را كه هنوز دست نخورده بود‪ ،‬به يخچال منتقل‬
‫كند‪.‬خواست در آشپزخانه را ببندد كه متوجه موجود سبز بد قواره اي روي صندلي شد‪.‬‬
‫برگشت ‪ ،‬نگاهي به سپهر انداخت‪ .‬درآن هياهو روي كاناپه باليي مهمانخانه نشسته بود‬
‫و سيب درشت سرخي را گاز ميزد‪.‬آرامش عجيبي در صورتش موج ميزد‪.‬ريحانه خروشان‬
‫به طرفش رفت‪.‬سيب را از دستش گرفت وبه گوشه اي پرت كرد‪.‬بعد يقه اش را چسبيد و‬
‫داد زد‪ :‬پاشو اين قورباغه رو بنداز بيرون‪.‬هركدوم رو بتونم تحمل كنم‪،‬اين يكي‬
‫رونميتونم‪...‬زود باش‪.‬‬
‫سپهر با مليمت از جا برخاست و گفت‪:‬اينو مؤدبانه هم ميتوني ابلغ كني‪.‬‬
‫ريحانه غريد‪ :‬تو از ادب چي ميدوني وحشي؟‬
‫__‪ :‬خيلي چيزا‪ ،‬مثل ً اينكه وقتي يك دختر خانم ازمن تقاضايي بكنه با كمال تواضع اطاعت‬
‫ميكنم‪.‬‬
‫تا رسيدن به آشپزخانه قورباغه ديگر روي صندلي نبود‪.‬سپهر نگاهي به اطراف انداخت‪.‬‬
‫بعد سري به ديگهاي غذا زد و نظر داد‪:‬كمي آبغوره به اين خورشت اضافه كن‪.‬هنوز جمله‬
‫اش تمام نشده بود كه با يك جهش ناگهاني قورباغه را از زير كابينت گرفت و با كلي عذر‬
‫خواهي از قورباغه ! آنرا از پنجره بيرون انداخت‪.‬‬
‫ريحانه با عصبانيت گفت‪ :‬خيال كردي خيلي بامزه اي ؟ اگر تا نيم ساعت ديگه همه چي‬
‫سر جاي اولش برنگرده هيچ وقت نميبخشمت‪.‬‬
‫خود ريحانه هم باور نميكرد كه سپهر بتواند‪.‬اما اينطور شد‪.‬سپهر با مديريتي فوق العاده‬
‫همه رابه كار گرفت‪.‬حيوانات به جعبه برگشتند واتاق كامل ً مرتب شد‪.‬در آخر با ژستي‬
‫خاص گروه سه تايي صندليهاي ميز غذاخوري راسه تا سه تا و هر دسته را با يك حركت‬
‫پشت ميز جا دادند‪.‬‬
‫بچه ها از اين نمايش كلي خنديدند‪.‬حامد كه هنوز آرام نگرفته بود ‪،‬زبانش از تشكر قاصر‬
‫بود‪.‬در حال خنديدن گفت‪ :‬خيلي جالب بود‪.‬سي تا بچه معلوم نبود دنبال چي ميدوند‪.‬واي‬
‫چقدر خنديديم‪.‬‬
‫به نظر ريحانه فقط آخر كار خيلي عجيب و جالب بود‪.‬نميفهميد سپهر كه ميتوانست اينقدر‬
‫مدير ومسؤل باشد چرا اين شيطنتها را مي كرد‪.‬از خودش پرسيد‪ ،‬در حاليكه نگاهش به‬
‫جمع بود آرام خواند‪:‬‬
‫گه شوم مست و گه به هوش آيم‬
‫گاه مستانه در خروش آيم‬
‫بعد خنديد و گفت‪ :‬با كمي دستكاري‪ .‬تو نسخه اصلي دوم شخص بود‪.‬‬
‫ريحانه با چشمهاي گرد شده نگاهش كرد و گفت‪ :‬اصل ً فكر نميكردم اهل شعر هم‬
‫باشي‪.‬‬
‫سپهر پوزخندي زد و جواب داد‪ :‬چيه به هيكل نخراشيده ما نميخوره؟‬
‫بعد از جا برخاست و به دوستانش پيوست‪ .‬ريحانه هم كيك را آورد و جشن ادامه يافت‪.‬‬

‫با شروع امتحانات همه ساختمان در تب و تاب افتاد‪ .‬حتي سعيد و آرش هم توي لبي با‬
‫سروصدا مسايل فيزيك حل ميكردند‪.‬سپهر اما مشخص نبود كه چكار ميكند‪.‬بيشتر اوقات‬
‫پشت كامپيوتر لميده بود و با وب كم چت تصويري ميكرد‪.‬مشكل اينجا بود كه به آلماني يا‬
‫چيزي شبيه به آن حرف ميزد‪.‬هيچكس از حرفهايش سر در نمي آورد‪.‬‬
‫آنروز ريحانه از توي بوراني كه ناگهان شدت گرفته بود‪ ،‬خودش را توي لبي پرتاب كرد‪.‬هيچ‬
‫كس سرش را هم بلند نكرد‪.‬ريحانه هم بي تفاوت به طرف آسانسور رفت‪.‬اما با صداي‬
‫آلماني حرف زدن سپهر كنجكاو شد‪ .‬آرام از پشت سرش نزديك شد و تصوير زني حدوداً‬
‫سي ساله را مشاهده كرد‪.‬به نظر ريحانه تنها اشكالش اين بود كه اصل ً زيبا نبود‪.‬زير لب‬
‫گفت‪ :‬كاش قيافه اي داشت كه تو اينقدر ژست گرفتي‪.‬‬
‫سپهر نيم نگاهي به او انداخت و بعد از اينكه جمله اي را به آلماني بلغور كرد ‪ ،‬جواب‬
‫داد‪:‬همه چي طوريكه فكر ميكني نيست‪.‬‬
‫ريحانه شانه اي بال انداخت و به طرف آسانسور رفت‪.‬‬
‫امتحانات به هر نحوي بود ‪ ،‬گذشت‪.‬ريحانه به خاطرتدارك نوروز و خانه تكاني گهگاه كنكور‬
‫را فراموش ميكرد‪ .‬آنروز تا شب مشغول شستن و ساييدن بود‪.‬شب هم توي اتاق خودش‬
‫در و پنجره ها را رنگ ميزد‪.‬نيمه شب گذشته بود كه شروع به درس خواندن كرد تا خوابش‬
‫ببرد‪.‬اما از بوي رنگ سردرد شد‪.‬همه بعد از كار سنگين به خواب رفته بودند‪.‬غير از ريحانه‬
‫كه تازه خواب از سرش پريده بود‪.‬بي صدا در را باز كرد‪.‬حوصله پايين رفتن نداشت‪.‬بيرون‬
‫روي راه پله اضطراري نشست‪.‬نسيم خنک شبانگاهي آرامش خوشايندي ايجاد‬
‫ميکرد‪.‬کتاب را کناري گذاشت ‪،‬سرش را به نرده تکيه داد و به مهتاب خيره شد‪ .‬تازه‬
‫داشت آرامش را مزه مزه ميکرد که با صداي انفجاري از جاپريد‪.‬پايين را نگاه کرد‪،‬مختصر‬
‫نوري را از زيرزمين ديد‪.‬دويد تو وبا آسانسور پايين رفت‪ .‬در آسانسور که باز شد در تاريک‬
‫روشن اتاق هيکل سپهر را تشخيص داد‪.‬سپهر برگشت و گفت‪:‬ببخشيديک اشتباه بود‪ .‬و‬
‫افزود‪:‬لباس بنفش بهت مياد نديده بودم بپوشي‪.‬‬
‫ريحانه تازه متوجه شد که با پيراهن خواب پايين پريده است‪.‬توي تاريکي خزيد و زير لب‬
‫فحشي نثار سپهر کرد‪.‬سپهر امّا توجهي نکرد‪.‬برگشت وبه جماعتي که با پله وآسانسور‬
‫خود را به زيرزمين رسانده بودند نگاه کرد‪.‬سعيد و آرش با دستپاچگي توضيح ميدادند که‬
‫داشتند براي چهارشنبه سوري ترقه آماده ميکردند‪.‬بزرگترها هم نصايح هميشگي شان را‬
‫با داد و بيداد تکرار ميکردند‪.‬‬
‫در اين بين پدر ريحانه متوجه دخترش شد و دادزد‪:‬تو اينجا چکار ميکني؟ تو هم با اينها‬
‫بودي؟‬
‫ريحانه وحشتزده جواب داد‪ :‬نه نه منم از صداي انفجار پايين آمدم‪.‬‬
‫بعد به سرعت توي آسانسور رفت‪.‬بقيه هم کم کم صحنه را ترک کردند‪.‬با تمام اين اوصاف‬
‫پسرها چهارشنبه سوري را سنگ تمام گذاشتند‪.‬آتشي افروختند با ترقه هاي‬
‫گوناگون‪.‬خودشان هم اينقدر از توي آن پريدند که موهاي سر و صورتشان سوخت‪.‬با آن‬
‫سرخي من از تو‬ ‫صداي انکرالصواتشان آواز ميخواندند‪:‬‬
‫زردي توازمن‬
‫بچه هاي کوچکتر آتش کوچکي براي خودشان داشتند‪.‬کسي نميخواست با پسرها‬
‫رقابت کند‪.‬‬
‫چهارشنبه سوري هم گذشت و عيد نوروز از راه رسيد‪.‬لحظه تحويل سال صبح زود‬
‫بود‪.‬عده اي از ساکنين ساختمان که مسافرت نبودند در منزل آقاي فرنيا دور سفره زيبايي‬
‫که ريحانه تدارک ديده بود نشسته بودند‪.‬آقاي نوروزي ريش سفيد ساختمان بالي سفره‬
‫نشسته بود و قرآن ميخواند‪.‬بقيه درانتظار تحويل سال به نواي قرآن گوش ميدادند‪.‬سپهر‬
‫که دوستانش مسافرت بودند در بين مردان ساختمان باقيافه اي بسيار مؤدب نشسته‬
‫بود‪).‬خاک از ديوار ميريزه ‪ ،‬از سپهر نه!( لحظه تحويل هم همراه بقيه با خضوع و خشوع‬
‫دعاي سال تحويل را ميخواند‪.‬ريحانه داشت فکر ميکرد که احسن الحال برای سپهر چه‬
‫حالی است؟‬
‫توپ تحويل سال که از راديو به گوش رسيد‪ ،‬همه مشغول تبريک گفتن به يکديگر شدند‪.‬‬
‫رويا خانم مادر ريحانه هم برگشت و به اطلس خانم مادر سپهر که کنارش نشسته بود ‪،‬‬
‫تبري‍ک گفت‪ .‬اطلس خانم ضمن تبريک متقابل گفت‪ :‬ايشاّل امسال شيريني ريحانه جان را‬
‫بخوريم‪.‬رويا خانم جواب داد‪ :‬شيريني قبولي دانشگاه بله حتماً‪.‬ايشاّل آقا سپهر هم قبول‬
‫بشه ‪.‬‬
‫اطلس خانم لبخند معني داري زدو به آرا مي گفت‪:‬بعله قصد منم امر خير بود‪.‬اصل ً چرا با‬
‫هم براي قبولي درس نخونن؟ اول نامزدي بعد هم درس‪.‬‬
‫ريحانه که داشت از پشت سر آنها رد ميشد ‪،‬با شنيدن اسمش مکث کرد‪ .‬و از حرف‬
‫اطلس خانم رنگ از رويش پريد‪.‬‬
‫اطلس خانم در حاليکه سعي ميکرد کسي نشنود‪ ،‬به شدت پيگير قضيه بود‪.‬امّا توي جمع‬
‫موضوع چندان مخفي نماند و همه فهميدند که سپهر عاشق و شيداي ريحانه است‪،‬‬
‫چيزي که هرگز به ذهن ريحانه خطور نکرده بود‪.‬او هميشه مطمئن بود که سپهر اگر‬
‫توجهي هم ميکند محض تفريح و تمسخر است‪.‬حتي در آن موقعيت هم باورنميکرد که‬
‫ماجرا جدي باشد‪.‬هيچ بعيد نبود که اينهم يکي ديگر از لودگيهاي سپهر باشد‪.‬‬
‫از آنطرف رويا خانم هرچه بهانه مي آورد ‪،‬فايده نداشت‪.‬اطلس خانم باز ميگفت و دليل‬
‫ديگري مي آورد‪.‬ريحانه از فرط خجالت فرار را بر قرار ترجيح داد و به حياط گريخت‪.‬گوشه ي‬
‫ديوار پشت بوته ي شمشاد پنهان شد‪.‬هنوز درست جا نگرفته بود که سپهر را ديد‪.‬از‬
‫مخفيگاهش بيرون پريد و بدون اينکه فرصت ابراز کلمه اي به سپهر بدهد‪،‬باران بدوبيراه را‬
‫به سرش ريخت‪ :‬آخه احمق تو کي ميخواي دست از اين مسخره بازيهات برداري؟تو‬
‫خجالت نميکشي؟ خوشت مياد با آبروي مردم بازي کني؟يک لحظه به اين درخواستت‬
‫فکر کردي؟تو اصل ً آمادگي ازدواج داري؟ تو چي داري؟مردانگي؟عقل؟منطق؟پول؟‬
‫تحصيلت؟چهار روز ديگه که من مهندس شدم جواب سلم تو ديپلم ردّي رو هم‬
‫نميدم‪.‬اونوقت چنين پيشنهاد بيشرمانه اي ميکني؟تو روي همه آبروموميبري؟ برو برو بچه‬
‫کامپيوتر بازيتو بکن ‪.‬به قلدريهاي احمقانه ات ادامه بده ‪.‬من يکي از تو نميترسم‪.‬‬
‫سپهر با آرامش گوش داد و بعد گفت‪:‬حرفهات تموم شد؟من قصد آبرو ريزي يا مسخره‬
‫کردن نداشتم و اگه اينطور شده معذرت ميخوام وهر تنبيهي که در نظر بگيري قبول‬
‫ميکنم‪.‬درباره ي بقيه موارد هم زمان جوابتو ميده‪.‬‬
‫سپس سر به زير انداخت و دور شد‪.‬ريحانه که يکدفعه تمام انرژي اش را تخليه کرده بود وا‬
‫رفت‪.‬‬
‫نتيجه ماجرا اينکه ريحانه که در برنامه ريزي درس خواندن براي کنکورش چند روزي‬
‫استراحت براي عيد منظور کرده بود ‪ ،‬خودش را در خانه حبس کرد و به درس خواندن که‬
‫نه خرخوني ادامه داد‪.‬‬

‫********************‬
‫اواسط ارديبهشت بود‪.‬نمايشگاه کتاب برگزار شد‪ .‬مژگان يک عالمه کتاب جديد کمک‬
‫درسي خريد‪.‬دائم تو حياط قدم ميزد بلند بلند درس ميخواند يا يک گوشه تست‬
‫ميزد‪.‬پسرها در مقر فرماندهيشان مشغول بودند‪.‬به چه کار ؟خدا ميداند‪.‬ريحانه هم ترجيح‬
‫ميداد از اتاقش خارج نشودو با کتابهاي قبلي سر کند‪.‬در اين بين گاهي اشکهايش‬
‫سرازير ميشد و ميناليد يعني قبول ميشم؟اگه نشم چي؟بعد دوباره دست به دعا‬
‫برميداشت‪.‬‬
‫کم کم وقت امتحانات خرداد رسيد‪.‬آنروز بعد از امتحان شيمي ريحانه و مژگان راضي و‬
‫خرسند به خانه برگشتند‪.‬سر کوچه با گروه سه تايي همراه شدند‪.‬سعيد ميگفت خيلي‬
‫سخت بود ولي از عهده اش براومدم‪ .‬آرش شک داشت که فرمول آخري را درست نوشته‬
‫باشد‪.‬سپهر هم ساکت بود و اظهار نظري نميکرد‪.‬همينکه وارد لبي شدند‪ ،‬سعيد‬
‫کامپيوتر را روشن کرد‪.‬امّا سپهر او را کنار زدو گفت‪:‬بذار اول من يک چک ميل بکنم بعد‬
‫هرکار خواستي بکن‪.‬‬
‫مژگان هم لب سکو نشست‪.‬کتاب شيمي اش را درآورد و گفت‪:‬ريحانه بيا ما هم يه چکي‬
‫بکنيم ببينيم چند ميگيريم ‪.‬ريحانه با خستگي نشست‪.‬چشمانش از فرط درس خواندن و‬
‫بيدار خوابي گود افتاده بود‪.‬‬
‫سپهر رفت تو اينترنت و يکدفعه فرياد کشيد ‪ :‬برنده شدم! طرحم قبول شد!پسرها به‬
‫طرفش حمله بردند و سرورويش را غرق بوسه کردند‪.‬‬
‫مژگان گفت ‪ :‬هي سورش فراموش نشه ‪.‬حال چي بردي؟‬
‫سعيد خنديد ‪:‬پول ‪،‬يورو‪ ،‬دلر‪.‬‬
‫سپهر با خوشرويي گفت ‪ :‬البته سورم ميدم‪.‬‬
‫کم کم انگار قضيه جدي شد و سپهر به استخدام يک شرکت آلماني درآمد و هرماه‬
‫حقوق خود را به يورو دريافت ميکرد‪ .‬توي ساختمان حسابي مشهور شده بود ‪ .‬او‬
‫توانسته بود يک طرح جديد جاروبرقي را به آن شرکت بفروشد وطرحي هم براي مايکروفر‬
‫سفارش گرفته بود‪.‬‬
‫جدا از اين قضايا سعيد هم خواستگار مژگان شده بود که مژگان جواب او را به بعد از کنکور‬
‫موکول کرده بود‪.‬و تا کيد کرده بود تا بعد از کنکور سعيد دوروبرش نپلکد واّل رد کردنش‬
‫قطعي خواهد بود‪.‬‬
‫ً‬
‫شب کنکور ريحانه به توصيه مشاور مدرسه شام سبکي خورد و اصل درس نخواند ‪.‬بعد‬
‫خوردن آرامبخش مليمي رفت که بخوابد‪ .‬امّا هرچه ميکرد ‪ ،‬خوابش نميبرد‪.‬همچنان به‬
‫سقف خيره شده بود که سروصدايي از راهرو شنيد‪ .‬از جا برخاست و بيرون آمد‪.‬پدر و‬
‫مادرش هم داشتند ميرفتند ببينند چه خبر است‪ .‬معلوم شد که بر اثر اتصالي برق‬
‫آپارتمان اميرآقا و مهديه خانم جوانترين زوج ساکن ساختمان آتش گرفته بود‪.‬خوشبختانه‬
‫هردو به موقع نجات يافته بودند و همراه بقيه اهالي به حياط گريختند‪.‬امّادر حياط متوجه‬
‫واقعيت تلخی شدند‪.‬امير آقا مطمئن بود که دختر نوزادش را در آخرين لحظه بغل مهديه‬
‫خانم ديده است و مهديه خانم برعكس!‬
‫تمام راهروي ورودي خانه كه محض زيبايي فرش شده بود‪ ،‬داشت در آتش مي سوخت و‬
‫كسي نمي توانست وارد شود‪ .‬در راه پله ي اضطراري هم از ترس دزد قفل بود‪ .‬آتش‬
‫نشاني هم هنوز نرسيده بود‪ .‬گروه سه تايي كه چهارشنبه سوري گذشته خيلي به قلب‬
‫آتش زده بودند‪ ،‬داوطلب كمك شدند؛ و بدون آن كه منتظر جوابي بشوند‪ ،‬وارد ساختمان‬
‫شدند‪ .‬چند دقيقه با هول و ول گذشت‪ .‬تا اين كه سپهر بچه در بغل توي قاب پنجره نمايان‬
‫شد‪ .‬همان موقع آتش نشاني هم رسيد و با كمك نردبان بچه و پسرها را پايين آوردند‪.‬‬
‫پدران شيطنت به نماد قهرماني تبديل شدند‪ .‬همه دورشان كرده بودند و تشكر مي‬
‫كردند‪ .‬سپهر سر كشيد‪ .‬آن عقب ريحانه با چشماني اشك آلود لبخند زد‪ .‬سپهر بهترين‬
‫تشكر را دريافت كرد‪....‬‬

‫خوب طبيعتاً آن شب كسي در ساختمان نخوابيد‪ ،‬چه برسد به كنكوريهاي نگران و‬


‫والدينشان‪.‬‬
‫صبح روز بعد مژگان و ريحانه با پدر و مادرهايشان راهي محل برگزاري كنكور شدند‪ .‬ريحانه‬
‫تا وقتي كه اجازه ي ورود به جلسه را دادند‪ ،‬فقط اشك ريخت و اشك ريخت‪ .‬حوصله ي‬
‫مژگان را سر برده بود‪.‬‬
‫_‪ :‬بابا نميميري كه!!!!! يا قبول ميشي يا نميشي‪ .‬حالت سومم نداره!‬
‫اما ريحانه آرام نمي گرفت‪ .‬بالخره صدايي از بلندگو داوطلبان را به داخل سالن فرا خواند‪.‬‬
‫چهار ساعت تمام نشدني ‪ ،‬پر از التهاب گذشت‪ .‬همگي بيرون آمدند‪ .‬والدين مژگان و‬
‫ريحانه ترجيح دادند سوالي نكنند‪ .‬فقط حال و احوالي عادي و بعد يه نهار عالي و بستني‬
‫و بالخره هم به طرف خانه رفتند‪.‬‬
‫تو راه برگشتن مژگان پرسيد‪ :‬راستي ريحانه‪ ،‬من اصل ً پسرا رو نديدم تو ديدي؟‬
‫ريحانه كه غرق فكر با شانه هاي فروافتاده پيش مي رفت‪ ،‬بدون آن كه كوچكترين اثري از‬
‫طنز توي كلمش باشد‪ ،‬جواب داد‪ :‬اونا كه ديشب نيمسوز شدن‪ ،‬شايد گذاشتن سال‬
‫آينده‪.‬‬
‫مژگان ريسه رفت‪ .‬ولي ريحانه فقط آهي كشيد‪.‬‬
‫پسرها در مقر فرماندهيشان پشت كامپيوتر بودند‪ .‬با ورود دو خانواده‪ ،‬سعيد از جا‬
‫برخاست‪ .‬جلو آمد تا به مژگان رسيد‪ .‬بعد از سلم با لحني پر از تمنا پرسيد‪ :‬حال بهم‬
‫جواب مي دي؟‬
‫ريحانه نگاهي به سعيد و بعد به مژگان انداخت‪ .‬منتظر يكي از آن جوابهاي دندان شكن‬
‫مژگان بود تا حسابي سعيد را خيط كند‪ .‬اما مژگان سرخ شد و سر به زير انداخت‪ .‬بعد از‬
‫چند لحظه با صدايي كه به زجمت به گوش مي رسيد‪،‬گفت‪ :‬اگه بزرگترا راضي باشن‪،‬‬
‫منم حرفي حرفي ندارم‪.‬‬
‫تعجب ريحانه در فرياد و به هوا پريدن سعيد گم شد‪ .‬ريحانه خنده اش گرفت‪ .‬اين جوجه‬
‫زن مي خواست چه كند؟!‬
‫پسرها روي سرش ريختند و همگي مشغول سر و صدا و شوخي شدند‪ .‬سپهر قبل از‬
‫اين كه به طرف سعيد حمله ببرد‪ ،‬لبخندي به ريحانه زد و سري خم كرد‪ .‬ريحانه سري‬
‫تكان داد و با وجوديكه آرزو داشت مسخره بازيهايشان را تماشا كند به طرف آسانسور‬
‫رفت‪ .‬حوصله ي درگيري جديدي با سپهر نداشت‪.‬‬
‫دراز كشيد‪ .‬كمي خوابيد‪ .‬وقتي بيدار شد‪ ،‬حامد برايش كلي از شيطنت هاي پسرها را‬
‫تعريف كرد‪ .‬خوب هرچه بود ‪ ،‬وصف العيش نصف العيش!‬

‫چند روز بعد مجلس نامزدي مژگان را توي حياط برگزار كردند‪ .‬اين مجلس بزرگترين و به‬
‫يادماندني مهماني ساختمان بود‪ .‬مخصوص ًا براي بچه ها‪ .‬پسرها و ريحانه از جان مايه‬
‫گذاشتند‪ .‬حياط را به بهترين وجه آراستند و آماده كردند‪.‬‬
‫بعد از ظهر ريحانه بال رفت تا حاضر شود‪ .‬بدون اين كه دليلش را حاضر باشد حتي به‬
‫خودش اعتراف كند‪ ،‬لباس بنفش زيبايي تهيه كرده بود‪.‬‬
‫يك ساعت بعد حاضر و آماده برگشت پايين‪ .‬همين كه جلوي در حياط رسيد‪ ،‬سپهر با يك‬
‫سبد بزرگ از جلوي در رد شد‪ .‬با ديدن ريحانه چند قدم عقب عقب برگشت و سوتي‬
‫كشيد‪ :‬اوووووووووه چه كرده‪ .‬نه نيا تو‪ .‬مژگان بيچاره به چشم نمياد!!‬
‫ريحانه لبخند خجولي زد‪ .‬جدا از تعريفش‪ ،‬لحنش اينقدر دوستانه‪ ،‬پسرانه و شاد بود كه‬
‫اصل ً داغ دل ريحانه را تازه نكرد‪...‬‬
‫ريحانه مكثي كرد و بعد وارد حياط شد‪ .‬سپهر مرتب گلها را به او سپرد و خودش پي بقيه‬
‫ي كارها رفت‪.‬‬
‫كم كم مهمانها آمدند و مجلس رسمي شد‪ .‬مژگان در آن لباس صورتي مثل يك گل‬
‫شكفته بود‪ .‬سعيد هم كه از شوق سر از پا نمي شناخت!‬
‫آرش ميكروفون به دست گرفته بود و بعد از چند تا شعر عاشقانه مشغول جوك گفتن و‬
‫خواندن شعرهاي خنده دار شده بود‪.‬‬
‫سپهر چنان گرم رتق و فتق امور بود كه انگار كسي جز او مسئول نيست! البته ريحانه‬
‫هم خيلي كمك مي داد‪.‬‬
‫در كل به همه خوش گذشت‪ .‬به ريحانه بيشتر‪ ...‬خوشحال بود كه سپهر حرف تازه اي‬
‫پيش نكشيده است و او را به حال خود واگذاشته‪...‬‬

‫آپارتمان امير آقا و مهديه خانم هنوز سياه سياه بود‪ .‬آنها عجالت ًا منزل آقاي نوروزي‪ ،‬پدر‬
‫مهديه خانم و بزرگتر ساختمان‪ ،‬نقل مكان كرده بودند‪.‬‬
‫تابستان بود و بچه هاي ساختمان بيكار‪ ...‬به پيشنهاد آقاي نوروزي‪ ،‬قرار شد بچه ها به‬
‫روش تام سايري )رجوع شود به اوايل داستان تام ساير نوشته ي مارك تواين!( خانه ي‬
‫اميرآقا و راهرو را رنگ بزنند‪ .‬سپهر هم كه اين روزها قابليت مديريتش را ثابت كرده بود‪،‬‬
‫سرپرستي گروه را به عهده گرفت‪.‬‬
‫_‪ :‬حامد تو بيا اين لبه رو بتونه كن‪ .‬نيما اون ميله پرده رو دربيار‪ .‬ريحانه تو اين بوفه رو‬
‫خالي كن‪ ،‬به بچه ها نمي شه بگي كريستال رو خالي كنن‪ .‬حميده برو از خونتون روزنامه‬
‫بيار بده ريحانه‪ .‬فرزاد چيكار مي كني تو؟ برو اون طرف‪ .‬با فريبرز سر اين ميز رو بگيرين‬
‫ببرين تو اون اتاق‪.‬‬
‫همان موقع مهديه خانم بچه به بغل در آستانه ي در ظاهر شد و گفت‪ :‬واي بچه ها از‬
‫همتون ممنون‪ .‬منم اگه اين بچه از بغلم پايين ميومد‪ ،‬ميومدم كمكتون‪ .‬نمياد كه‪...‬‬
‫سپهر برگشت و بچه رو به سرعت از دستش بيرون كشيد و گفت‪ :‬من با بچه هم ميتونم‬
‫مديريت كنم‪ .‬شما بفرمايين كريستالتونو خودتون خالي كنين‪ ،‬يه وقت نشكنه بيفته گردن‬
‫ما‪ .‬ريحانه تو هم برو ببين اين حميده رفته روزنامه چاپ كنه يا از خونشون بياره‪.‬‬
‫ريحانه لبخندي زد و از در خارج شد‪ .‬اوضاع روبراه بود و او خوشحال‪ .‬اينجوري با سپهر‬
‫خيلي راحتتر بود‪.‬‬
‫چند لحظه بعد با روزنامه برگشت و گفت‪ :‬اين طور كه بوش مياد‪ ،‬حال حالها مشغوليم‪.‬‬
‫سپهر برگشت و گفت‪ :‬اه گفتي بو! مهديه خانم اين بچه رو بگير تو رو خدا تا سر تا پا مونو‬
‫نجس نكرده‪ .‬ريحانه اينا رو خودت خالي كن‪.‬‬
‫مهديه خانم خنديد و گفت‪ :‬اوا خاك عالم‪ .‬مي خواستم برم عوضش كنم‪ ،‬حواس نمي‬
‫ذاري واسه آدم!‬
‫_‪ :‬بفرما‪ .‬هنوزم دير نشده‪ .‬حامد اين چه طرز بتونه كردنه صافش كن پسر‪ ،‬اينجوري‪،‬‬
‫ببين! ساناز در اون تينر رو ببند‪ ،‬مي پره‪ ،‬اصل ً واسه چي بازش كردي؟‬
‫ساناز با بغض گفت‪ :‬مي خواستم ببينم توش چيه؟‬
‫_‪ :‬تو بيخود كردي‪ .‬برو از خونه كيسه زباله بيار‪ ،‬اون كاغذا و نايلونا رو جمع كن بريز بيرون‪.‬‬
‫ساناز با دستهاي دوده اي صورت خيس از اشكش را پاك كرد‪ .‬سپهر مثل يك ببر‬
‫خشمگين منتظر عكس العملش بود‪ .‬ريحانه از جا بلند شد‪ ،‬جلو آمد و گفت‪ :‬سپهر چه‬
‫خبرته؟ چرا اين جوري سر بچه داد مي زني؟‬
‫سپهر بدون اين كه چشم از ساناز بردارد‪ ،‬جواب داد‪ :‬خواهرمه به تو ربطي نداره‪.‬‬
‫ريحانه با عصبانيت شانه ي سپهر را گرفت‪ ،‬رويش را به طرف خود برگرداند‪ ،‬چشم توي‬
‫چشمش دوخت و گفت‪ :‬هركي مي خواد باشه‪ .‬زورت به يه بچه رسيده؟‬
‫سپهر مستقيم نگاهش كرد‪ ،‬اما چيزي نگفت‪ .‬ساناز آرام به طرف در رفت‪ .‬سپهر لبهايش‬
‫را بهم فشرد و از بين دندانهايش گفت‪ :‬ميشه جلوي جمع منو كوچيك نكني؟‬
‫_‪ :‬ميشه خودت خودتو كوچيك نكني؟‬
‫سپهر به تندي گفت‪ :‬ميشه بريم بيرون صحبت كنيم؟‬
‫_‪ :‬نخير بايد كريستال رو خالي كنم‪.‬‬
‫با لبخند موذيانه اي رو برگرداند و آه سپهر را نشنيده گرفت‪.‬‬
‫ساناز با كيسه زباله وارد شد‪ .‬سپهر دستي به سرش كشيد و گفت‪ :‬آفرين دختر خوب‪.‬‬
‫برو همه رو جمع كن‪.‬‬
‫ساناز لبخندي پر از سپاس و عشق به برادرش زد‪ .‬ريحانه دلش براي اين خواهرك عاشق‬
‫مي سوخت‪...‬‬
‫مهديه خانم با يه سيني چايي وارد شد‪ .‬حامد با ذوق گفت‪ :‬آيييييييييي مرسي‪.‬‬
‫ولي سپهر به تندي گفت‪ :‬اينا كه دهن سوزه‪ .‬فعل ً اون تيكه بتونه رو تموم كن‪.‬‬
‫حامد كه از رو رفته بود‪ ،‬دوباره كاردك را برداشت‪ .‬ريحانه نگاهي پر از سرزنش به سپهر‬
‫انداخت‪ .‬سپهر جلو آمد و پرسيد‪ :‬اگه ديگه ظرفي نيست‪ ،‬اين جعبه رو بذارم تو‬
‫آشپزخونه‪.‬‬
‫ريحانه بدون جواب از او دور شد‪ .‬سپهر جعبه را برداشت و جلو آمد‪ :‬ريحانه‪...‬‬
‫ريحانه ايستاد‪ ،‬ولي رو برنگرداند‪ .‬سپهر از پشت سرش زير لب گفت‪ :‬دو دقيقه وقت‬
‫گرانبهاتو به من بده‪ ،‬برو تو راهرو كارت دارم‪.‬‬
‫خودش جعبه را به آشپزخانه برد‪ .‬ريحانه از در بيرون رفت‪ .‬چند لحظه بعد سپهر هم آمد‪.‬‬
‫نگاهي محتاطانه به اطراف انداخت‪ .‬ريحانه گارد گرفت‪ .‬سپهر گفت‪ :‬ببين ريحانه بذار من‬
‫كارمو بكنم‪ .‬ساناز از من نمي رنجه‪ .‬بقيه بچه ها هم منو ميشناسن‪.‬‬
‫_‪ :‬اين حرفا دليل نميشه كه اين جوري سرشون داد بزني‪ .‬مخصوص ًا ساناز‪.‬‬
‫سپهر آهي كشيد و گفت‪ :‬بسيار خوب‪ .‬اگه من پسر خوبي باشم‪ ،‬ميشه منو ببخشي؟‬
‫ريحانه لبخندي زد و از كنارش رد شد‪ .‬وارد آپارتمان شد‪ .‬حامد با پيروزي كاردك را كناري‬
‫انداخت‪ .‬كنار سيني چايي چهارزانو فرود آمد و گفت‪ :‬آييييييي ميچسبه چايي!‬

‫كار به خوبي پيش مي رفت‪ .‬برگترها گهگاه نظارتي مي كردند‪ ،‬ولي عمده ي كار دست‬
‫خود بچه ها بود‪ .‬همه به غير از سعيد و مژگان مشغول بودند‪ .‬دو قمري عاشق هم يا زير‬
‫سنوبر حياط بودند و يا گردش و سينما‪...‬‬
‫اواخر كار بود‪ .‬داشتند آخرين دست رنگ را مي زدند‪ .‬حامد مي خواست با دوستانش برود‬
‫استخر‪ .‬اما سپهر اجازه نمي داد‪ .‬ريحانه جلو آمد‪ .‬در حاليكه مستقيم چشم در چشم او‬
‫دوخته بود‪ ،‬گفت‪ :‬سپهر بذار بره‪ .‬نوكر تو كه نيست‪.‬‬
‫سپهر چند لحظه نگاهش كرد و بعد به حامد گفت‪ :‬مي توني بري‪.‬‬
‫همين كه كمي دورشان خلوت شد‪ ،‬گفت‪ :‬من كه حرفي نداشتم‪ .‬فقط از كار نصفه بدم‬
‫مياد‪ .‬گفتم اين ستون رو تموم كن برو‪ .‬هنوز دوستاشم نيومده بودن‪.‬‬
‫ريحانه با تعجب گفت‪ :‬من ايناشو نفهميدم‪ .‬فقط گفت سپهر نميذاره برم‪.‬‬
‫_‪ :‬تو هم نقطه ضعف منو دادي دستش؛ مديريت منو بردي زير سوال!‬
‫_‪ :‬نقطه ضعف تو؟ من اگه ميدونستم چيه خودم ازش استفاده مي كردم!! و قطع ًا دست‬
‫بچه ها نمي دادم‪ .‬من كار تو رو قبول دارم‪.‬‬
‫سپهر با لبخندي به پهناي صورت گفت‪ :‬دفعه ي اوليه اين قدر ما رو تحويل مي گيري‪.‬‬
‫مواظب باش پررو مي شم!‬
‫_‪ :‬مسخره بازي نكن‪ .‬نقطه ضعفتو رو كن ببينم چي بود‪.‬‬
‫_‪ :‬دِ نه ديگه!‬
‫يكي از بچه ها صدايش زد‪ .‬ريحانه پشت سرش گفت‪ :‬لوس نشو ديگه‪ .‬بگو‪.‬‬
‫سپهر همانطور كه مي رفت‪ ،‬رو گرداند‪ .‬با چشماني خندان گفت‪ :‬تو چشماي من‬
‫مستقيم نگاه نكن‪ ،‬محاله گوش به حرفت كنم‪.‬‬
‫ريحانه لبخندي زد و سري تكان داد‪.‬‬
‫بالخره تمام شد‪ .‬تمام وسايل خانه تميز شدند و سر جاي خود قرار گرفتند‪ .‬پرده هاي‬
‫جديد دوخته و نصب شد‪ .‬مبلها روكش شدند و خلصه كلي خوش به حال مهديه خانم‬
‫شد!!!‬
‫بچه ها پي كلسها و سرگرميهاي تابستانيشان رفتند و هركسي به كار خودش مشغول‬
‫شد‪.‬‬
‫آن روز نزديك ظهر بود كه ريحانه با مژگان از كلس بسكتبال برگشت‪ .‬سعيد توي حياط به‬
‫استقبالشان آمد و گفت‪ :‬بريم خونه اميرآقا‪ .‬فقط سپهر نفهمه‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا؟‬
‫_‪ :‬مهديه خانم مي خواد واسه سپهر جشن تولد بگيره‪ .‬ولي خودش نبايد بفهمه‪.‬‬
‫ريحانه در حاليكه دور ميشد ‪ ،‬گفت‪ :‬حمالياشو ما كرديم‪ ،‬كادوشو سپهر بگيره‪.‬‬
‫_‪ :‬وايسا ريحانه‪ .‬مگه اميرآقا به تو پول نداد؟‬
‫_‪ :‬پول؟ به من؟‬
‫_‪ :‬به همه داده‪.‬‬
‫_‪ :‬ما كه چيزي نديديم‪.‬‬
‫_‪ :‬حال بريم ببينيم مهديه خانم چي مي گه‪.‬‬
‫_‪ :‬ول كن بابا تو هم‪ .‬خسته ام‪.‬‬
‫_‪ :‬پس تو سر سپهر رو گرم كن‪ ،‬يه وقت هوس نكنه دنبال من و آرش بگرده‪.‬‬
‫به دنبال اين حرف هر سه وارد لبي شدند‪ .‬سپهر زير باد خنك كولر لميده بود و چشماني‬
‫خمار به صفحه ي مانيتور نگاه مي كرد‪ .‬سعيد دست كژگان را گرفت و به سرعت وارد‬
‫آسانسور شدند‪ .‬اما قبل از اين كه در آسانسور بسته شود‪ ،‬سپهر گفت‪ :‬سعيد‪ ...‬به آرش‬
‫بگو سابيدي بچه‪ .‬تو سفيد بشو نيستي‪ .‬صداتم خوب نمي شه‪ .‬ول كن اين دوش رو!‬
‫_‪ :‬باشه بهش مي گم‪ .‬فعل ً مژگان كارم داره‪.‬‬
‫در آسانسور بسته شد‪ .‬سپهر خنديد و گفت‪ :‬اي زن ذليل!‬
‫بعد تازه متوجه ي ريحانه شد‪ .‬لبخندي زد و گفت‪ :‬سلم عرض كردم‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬چيكار مي كني؟‬
‫روي نيمكت نشست و كيف باشگاه را رها كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬كار كار كار‪ .‬ورزشكار شدين؟‬
‫_‪ :‬چه جورم! دعوتمون كردن بريم تيم ملي‪ ،‬قبول نكرديم!‬
‫_‪ :‬آخيييي‪ .‬كم سعادتيشون‪ .‬اگه مي رفتين كلي باعث افتخار كشور مي شدين‪ .‬حال‬
‫مژگان اونقدر فرز نيست‪ ،‬ولي حريف تو كسي نمي شد!‬
‫_‪ :‬آره وال‪...‬‬
‫ريحانه دراز كشيد‪ ،‬سرش روي كولي اش گذاشت و ساعدش را حائل صورتش كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬اين آهنگ رو شنيدي؟‬
‫_‪ :‬نه‪ ...‬قشنگه‪ .‬بذار باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬مي خواي يه سي دي واست ضبط كنم؟‬
‫_‪ :‬هوم مرسي‪.‬‬
‫_‪ :‬خوشم مياد از اين همه تحويلگيري!‬
‫_‪ :‬بذار گوش بدم‪.‬‬
‫سپهر پوزخندي زد و مشغول كار خودش شد‪ .‬آهنگ كه تمام شد‪ ،‬در آسانسور باز شد‪.‬‬
‫ريحانه خواب آلود برخاست‪ .‬آرش بيرون آمد و گفت‪ :‬ريحانه يه سري برو بال‪ .‬مهديه خانم‬
‫گمونم مي خواست بهت پول بده‪.‬‬
‫سپهر گفت‪ :‬اينم سي ديت‪ .‬مي خواي آلبومش رو ضبط كنم يا فقط همين؟‬
‫_‪ :‬مي خواي آلبومشو بذار‪.‬‬
‫و وارد آسانسور شد‪ .‬سعيد و مژگان پيش مهديه خانم بودند‪.‬‬
‫مهديه خانم بعد از اين كه مبلغي را توي پاكت به ريحانه داد‪ ،‬گفت‪ :‬بيا تو هم پيشنهاد‬
‫بده‪ .‬سه شنبه تولد سپهره‪ .‬قراره پسرا دوستاشو دعوت كنن‪ ،‬من و اطلس خانوم هم‬
‫بچه هاي ساختمون و قوم و خويشاشو دعوت مي كنيم‪ .‬يه ليستي گرفتيم‪ ،‬حدود چهل‬
‫نفر ميشن‪ .‬مي گم جا براي ميز شام نداريم‪ .‬مژگان مي گه بشقاباشونو بديم دستشون‪.‬‬
‫نظر تو چيه؟‬
‫_‪ :‬بشقاب مي خوان چيكار؟ ساندويچ بخرين‪ ،‬بذارين تو سيني رو همين ميز جلوي مبل‪.‬‬
‫_‪ :‬ساندويچ زشت نيست؟ من مي خواستم كلي تدارك بگيرم‪.‬‬
‫نه بابا چه زشتي؟ از سرشم زياده! يه مشت جوون مي خوان بزنن برقصن‪ .‬فرق نمي كنه‬
‫چي بخورن‪ .‬دو سه جور ساندويچ خوشمزه‪ ،‬خيليم خوبه‪.‬‬
‫_‪ :‬اون وقت مي خواستم به تو كيك و دسر سفارش بدم‪ .‬تو تولد حامد خيلي عالي‬
‫درست كرده بودي‪.‬‬
‫مژگان گفت‪ :‬منم ميام كمكت‪ .‬قبول كن ديگه‪...‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬من حرفي ندارم‪ .‬به شرطي كه نگين كار منه‪ .‬ميام همينجا درست مي كنم‪.‬‬
‫بگين از بيرون خريدين يا خودتون درست كردين‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬هرجور ميلته‪.‬‬
‫سعيد گفت‪ :‬مي مونه تزيينات و بادكنك‪.‬‬
‫مژگان گفت‪ :‬من بخرم؟ عاشق خريدن و درست كردن اين جور چيزام‪.‬‬
‫مهديه خانم گفت‪ :‬البته! ممنون ميشم‪.‬‬
‫شنبه بود‪ .‬تا سه شنبه فرصت زيادي باقي نمانده بود‪ .‬بچه ها در تب و تاب وبودند‪ .‬آرش و‬
‫سعيد تمام تلششان را مي كردند كه سپهر را از خانه دور نگه دارند‪ ،‬مبادا كوچكترها كه‬
‫بو برده بودند‪ ،‬سوتي بدهند‪ .‬هرروز استخر و سينما و پارك‪...‬‬
‫ريحانه با تلش فراوان كيك و دسر مفصلي تدارك ديد و حاضر نشد پولي بگيرد‪.‬‬
‫سه شنبه بعد از ظهر آرش و سعيد با تلش فراوان سپهر را كه مي خواست به هر ترتيب‬
‫شده پاي كامپيوتر بماند‪ ،‬كشيدند و از خانه خارج كردند‪.‬‬
‫از ساعت پنج‪ ،‬مهمانها يكي يكي آمدند‪ .‬اول قوم و خويشها و اعضاي ساختمان‪ ،‬و كم كم‬
‫گروه دوستان هم آمدند‪.‬‬
‫ريحانه مي رفت و مي آمد و پذيرايي مي كرد‪ .‬لباس بنفشي كه توي نامزدي مژگان‬
‫پوشيده بود‪ ،‬را به تن داشت‪.‬‬
‫توي آشپزخانه داشت ليوانهاي شربت را پر مي كرد‪ ،‬كه مژگان وارد شد و گفت‪ :‬نازنين‬
‫هنوز نيومده‪ .‬خيلي دلم مي خواد ببينمش‪.‬‬
‫ريحانه بدون اين كه سر بلند كند‪ ،‬پرسيد‪ :‬نازنين كيه؟‬
‫_‪ :‬اوا!! نمي دوني؟ دوست دخترجون سپهر ديگه!!‬
‫ريحانه يخ كرد! لحظه اي متوقف شد‪ .‬ولي چون دلش نمي خواست مژگان بويي ببرد‪ ،‬به‬
‫زحمت به كارش ادامه داد‪ .‬دلش آتش گرفته بود‪.‬‬
‫چند لحظه بعد مژگان از آشپزخانه بيرون رفت و مهديه خانم وارد شد‪ .‬با ديدن سيني پر از‬
‫شربت گفت‪ :‬دستت درد نكنه‪ .‬بده من مي برم‪.‬‬
‫ريحانه از خدا خواسته سيني را به او سپرد و با عصبانيت بيرون آمد‪ .‬فقط دلش مي‬
‫خواست سپهر را جاي خلوتي گير بياورد‪....‬‬
‫در باز شد‪ .‬يك نفر گفت‪ :‬به به نازنين خانوم! خانوم خانوما! ايمان چرا اين قدر دير اومدين؟‬
‫ريحانه با ترس نگاهي به رقيب انداخت و بلفاصله خنده اش گرفت‪ .‬نازنين يك دختر سه‬
‫ساله ي خيلي خوشگل بود‪ .‬يه ملوسك چشم آبي با موهاي حلقه حلقه ي طليي‪ .‬به‬
‫زودي فهميد كه خواهرزاده ي ايمان بهترين دوست گروه سه تاييست و گل سرسبد‬
‫محفل دوستان داييش!‬
‫ايمان توضيح داد‪ :‬خانم گلي امروز تو مهد خسته شده بود‪ ،‬بيدار نميشد‪ .‬سه ساعت‬
‫نشستيم‪ ،‬نازشو كشيديم خواهش كرديم تا بلند شده‪ .‬هي گفتيم سپهر چشم انتظاره‬
‫بيا بريم‪....‬‬
‫دخترك همانطور كه بغل داييش بود و به طرف هيچ كدام از هواخواهاني كه به شدت مي‬
‫خواستند او را از دست ايمان بربايند‪ ،‬نمي رفت‪ ،‬پرسيد‪ :‬پس سپهر كو؟ من كادوشو حال‬
‫به كي بدم؟‬
‫ايمان خنديد و گفت‪ :‬الن مياد‪.‬‬
‫ريحانه نزديك مژگان شد و با صداي مليمي كه بي اختيار از عصبانيت مي لرزيد‪ ،‬زير‬
‫گوشش زمزمه كرد‪ :‬به اين مي گفتي دوست دختر سپهر؟‬
‫مژگان خنده ي بلندي سر داد و گفت‪ :‬آره پس چي؟ فكر كردي آرش و سعيد دوست‬
‫دختراي درست حسابي شو جلوي مادرش رو مي كنن‪ ،‬تا اطلس خانوم آتش دوزخ رو‬
‫پيش چشمش بياره؟ فكر مي كني واسه چي اينقدر عجله داره دومادش كنه؟ همش‬
‫نگرانه بچه اش به خلف بيفته!! اونم سپهر!!‬
‫همان موقع سعيد وارد شد و مژگان با عجله به طرفش رفت و گفت‪ :‬چي شد؟ سپهر‬
‫پايينه؟ همه اومدن برو بيارش‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬شما چراغا رو خاموش كنين‪ .‬فقط همين چراغ راهرو روشن باشه‪.‬‬
‫همه در سكوت و تاريكي به انتظار نشستند‪ .‬سعيد رفت پايين و برگشت ‪ :‬آرش داره‬
‫تلش خودشو مي كنه‪ .‬سپهر مي گه كار دارم نمياد‪ .‬مي ترسم بعد از اين همه زحمت‬
‫مجبور شيم لو بديم تا بياد بال‪...‬‬
‫ريحانه رفت دم در‪ .‬در آسانسور باز شد‪ .‬آرش بيرون آمد و گفت‪ :‬اه ريحانه تو اينجايي چه‬
‫خوب! اين پسره حب نه خورده! هركار مي كنم راضي نميشه بياد بال‪ .‬مي گه اين چند‬
‫روز هي منو بردين بيرون‪ ،‬نذاشتين به كارام برسم‪ .‬كلي عقب افتادم‪ .‬بيا برو باهاش حرف‬
‫بزن‪ .‬نمي خوام راستشو بگم تمام زحمتاي سورپريزيمون به باد بره‪...‬‬
‫_‪ :‬من؟! آخه من چيكار مي تونم بكنم؟‬
‫آرش پوزخندي زد و در حاليكه از كنارش رد مي شد و وارد خانه ي اميرآقا مي شد‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫تو كافيه الن بهش بگي بيا بريم مريخ!‬
‫ريحانه لب به دندان گزيد‪ ،‬تا آن لبخندي كه از ته دلش برآمده و بر لبش جا گرفته بود را فرو‬
‫بخورد‪...‬‬
‫از آسانسور خارج شد‪ .‬سپهر اين قدر مشغول بود كه سرش را هم بلند نكرد‪ .‬ريحانه جلو‬
‫رفت و كنار ميز ايستاد‪ .‬آب دهانش را قورت داد و آرام گفت‪ :‬سلم‪...‬‬
‫سپهر لحظه اي مكث كرد و بعد سر بلند كرد‪ .‬نگاهي تحسين آميز به او انداخت‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم!‬
‫ريحانه نگاهي به در و ديوار انداخت‪ .‬خدايا چه بگويد؟‬
‫_‪ :‬ببين خواهش مي كنم فقط چند دقيقه بيا بال كارت داريم‪.‬‬
‫_‪ :‬حال ديگه تو رو فرستادن‪...‬‬
‫بعد اشاره اي به لباس ريحانه كرد و پرسيد‪ :‬مهمون داره؟‬
‫ريحانه با بيچارگي گفت‪ :‬نه بايد برم مهموني‪ .‬علف تو شديم‪ .‬دو ديقه بيا بال ديگه‪...‬‬
‫ديرم شده خواهش مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬باشششش فقط به خاطر تو‪ .‬نگران دير شدنتم نباش جريمشو مي پردازم‪.‬‬
‫ميرسونمت!‬
‫_‪ :‬راه دوره‪ .‬با آژانس ميرم‪.‬‬
‫_‪ :‬مگه بي ام و آلبالويي من به اندازه ي يه آژانس كلس نداره؟‬
‫ريحانه خنديد‪ .‬راحت شده بود‪ .‬توي آسانسور بودند‪ .‬گفت‪ :‬هر وقت خريديش باهاش ميام‪.‬‬
‫_‪ :‬خريدمش!‬
‫_‪ :‬باشه! پس هر وقت گواهينامه گرفتي‪.‬‬
‫سپهر در حاليكه پياده ميشد دست توي جيب عقب شلوارش برد‪ .‬كيف پولش را درآورد و‬
‫گواهينامه اش را در آورد‪.‬‬
‫_‪ :‬امروز‪ ،‬در اولين روز اتمام هيجده سالگي اين كارت رو اخذ كردم!‬
‫ريحانه لبخندي زد‪ .‬ولي فرصتي نشد جواب بدهد‪ .‬آرش سرش را از لي در بيرون آورد و با‬
‫هيجاني كه شديد ًا سعي در پنهان كردنش داشت‪ ،‬گفت‪ :‬موفق شد!!‬
‫سپهر لبخندي زد و گفت‪ :‬امان از دست شماها‪..‬‬
‫سپهر و به دنبال او ريحانه وارد شدند‪ .‬باراني از بادكنك و كاغذرنگي و نقل و نبات روي‬
‫سرش باريدن گرفت‪ .‬همزمان چراغها روشن شد و صداي فرياد تولدت مبارك فضا را پر كرد‪.‬‬
‫سپهر با ابروهاي بالرفته چند لحظه به جمع نگاه كرد‪ .‬بالخره برگشت به آرش گفت‪ :‬برو‬
‫اينترنت رو ديس كانكت كن‪...‬‬
‫ريحانه گوشه اي به تماشا ايستاد‪ .‬هديه ها روي ميز دور كيك مرتب چيده شده بودند‪.‬‬
‫سپهر ميز را دور زد و وسط كاناپه بالي مجلس جا گرفت‪ .‬نازنين بغلش پريد و روي پايش‬
‫نشست‪ .‬دخترك با آن پيرهن تافته ي صورتي خوردني بود!‬
‫بعد از حال و احوال و گپ زدن با يكي يكي اهل مجلس شروع به باز كردن هدايا كرد‪.‬‬
‫هركسي هديه اي داشت‪ .‬اما پدر ريحانه گفته بود دليلي نداره تو كادو ببري‪ .‬و مامان با‬
‫ناراحتي اضافه كرده بود هديه دادن معنيهاي زيادي داره‪ .‬رو دستمون نموندي كه خودتو‬
‫كوچيك بكني‪.‬‬
‫ريحانه اين را درك مي كرد‪ .‬ولي در آن محيط هم هديه ندادن هم به همان اندازه مشكل‬
‫ساز بود‪ .‬با ناراحتي نگاهي به اطراف انداخت‪ .‬دلش نمي خواست حرف و حديثي بشنود‪.‬‬
‫به نظرش دادن يك هديه ي ساده از اين وضع خيلي بهتر بود‪ .‬خوب بالخره وقتي آرش‬
‫اينقدر مطمئن بود‪ ،‬بقيه هم كور نبودند!‬
‫لب به دندان گزيد‪ .‬سپهر يك بسته ي ديگر را برداشت‪.‬‬
‫_‪ :‬اين مال كيه؟‬
‫حامد گفت‪ :‬خوب معلومه ديگه‪ ،‬مال توئه!‬
‫همه خنديدند‪ .‬ريحانه كمي جلو رفت‪ .‬سپهر بسته را باز كرد‪ .‬يك جفت جوراب ورزشي‪،‬‬
‫يك جفت دستكش چرم زرشكي مخصوص رانندگي )برق چشمان سپهر از ديد ريحانه‬
‫پنهان نماند! ( و آخري چشمان ريحانه را گرد كرد‪ .‬يك كارت پستال نقاشي شده كار‬
‫خودش بود!!!‬
‫حامد توضيح داد‪ :‬جورابا هديه ي منه‪ .‬ولي دستكش و نقاشي رو ريحانه داده‪.‬‬
‫سپهر رو به ريحانه كرد‪.‬براي چند لحظه نگاهشان در هم گره خورد‪ ...‬نيم خيز شد و با‬
‫لبخند تشكر كرد‪ .‬حامد جلو رفت‪ .‬دست داد و روبوسي كرد‪ .‬بعد برگشت‪ ،‬به ريحانه نزديك‬
‫شد و زير گوشش گفت‪ :‬بيشتر كادوها باز شده بود‪ .‬اطلس خانم و مهديه خانم و مژگان‬
‫بدجوري داشتن نگات مي كردن‪ .‬انگار منتظر بودن مچتو بگيرن‪.‬‬
‫ريحانه با دلخوري گفت‪ :‬ولي تو الن به فكرت نرسيده بود كه بگي هديه ي منه‪.‬‬
‫حامد گفت‪ :‬نه ديروز اتفاق ًا حرفاشونو شنيدم‪ .‬راجع به اين كه حاضر نشدي براي كيك و‬
‫دسر پول بگيري و گفتي به كسي نگن و اينا‪ ...‬حال آيا مي خواي چي كادو بدي‪ .‬ديدم‬
‫اين جوري نميشه‪.‬‬
‫_‪ :‬جواب بابا مامانو چي ميدي؟‬
‫_‪ :‬مامان كه باهامون را مياد‪ .‬بابا هم‪...‬‬
‫لبخندي زد‪ .‬دستي برادرانه تو پشت خواهرش زد و گفت‪ :‬نگران نباش‪ .‬يه كاريش مي‬
‫كنيم‪.‬‬
‫بعد پيش دوستانش برگشت‪ .‬ريحانه بغض ناخواسته اي را فرو داد‪ .‬حامد ك‍ِي بزرگ شده‬
‫بود؟!‬

‫مهماني به خوبي پيش مي رفت‪ .‬ريحانه كم كم داشت از پا مي افتاد‪ .‬هنوز همه بودند‪،‬‬
‫كه عزم رفتن كرد‪ .‬مهديه خانم داشت غر مي رد كه اي بابا هنوز همه هستن‪ ،‬تو كجا‬
‫ميري؟‬
‫ولي ريحانه با خستگي گفت‪ :‬ديگه نمي تونم‪ .‬معذرت مي خوام‪.‬‬
‫مهديه خانم با صداي جيغ بچه اش دور شد و ريحانه به خيال اين كه ديگر كسي مانعش‬
‫نيست‪ ،‬در را باز كرد‪ .‬ولي دستي از بالي دستش در را گرفت‪.‬‬
‫چشمهايش را بست‪ .‬باز كرد و سر بلند كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬منو ببخش سپهر‪ .‬خيلي خسته ام‪.‬‬
‫_‪ :‬بخشيدن كه مي بخشم‪ .‬ولي بدون خداحافظي؟‬
‫_‪ :‬سرگرم دوستات بودي‪ .‬نخواستم مزاحمت بشم‪.‬‬
‫_‪ :‬چه مزاحمتي؟‪ ...‬خيلي زحمت كشيدي‪ .‬كيكم كار تو بود؟‬
‫ريحانه جا خورد‪ .‬با چشمهاي از حدقه درآمده پرسيد‪ :‬كي بهت گفت؟! من گفته بودم‬
‫حرف نزنن‪.‬‬
‫_‪ :‬يواش حال چرا ناراحت ميشي؟ كسي چيزي به من نگفت‪ .‬كيكش خوشمزه بود‪.‬‬
‫خيليم قشنگ بود‪ .‬مهديه خانم از اين هنرا نداشت‪ ....‬بالخره بعد از اين همه سال‬
‫همسايگي ‪ ،‬همسايه هامونو مي شناسيم‪....‬‬
‫ريحانه آهي كشيد‪ .‬سر بلند كرد و گفت‪ :‬مهديه خانم ازم خواهش كرد‪ ،‬منم قبول كردم‪.‬‬
‫مژگان كه خواسته يا ناخواسته حرفهايشان را شنيده بود‪ ،‬جلو آمد و گفت‪ :‬البته اصل ً به‬
‫خاطر شما نبود‪ ،‬فقط نخواست روي مهديه خانومو زمين بندازه! و لبد به همون خاطرم‬
‫حاضر نشد پولي بگيره‪ ...‬اين همه كيك و دسر!!!‬
‫مژگان با ابروهاي بال رفته نگاه شيطنت باري به سپهر انداخت و قبل از اين كه مورد‬
‫تهاجم ريحانه قرار بگيرد‪ ،‬صحنه را ترك كرد!‬
‫ريحانه با عصبانيت از در خارج شد و به سرعت دكمه آسانسور را فشرد‪ .‬اما سپهر‬
‫دنبالش آمد‪ .‬بازويش را گرفت و گفت‪ :‬من فقط مي خواستم تشكر كنم‪.‬‬
‫ريحانه دستش را آزاد كرد و گفت‪ :‬خواهش مي كنم‪.‬‬
‫وارد آسانسور شد‪ .‬سپهر بدون حرف نگاهش كرد تا در آسانسور كامل ً بسته شد‪.‬‬
‫حدود يك هفته بعد يك روز صبح ريحانه كه داشت توي حياط قدم ميزد‪ ،‬صداي خنده و‬
‫حرف بچه ها را از پاركينگ شنيد‪ .‬آرام وارد شد‪ ،‬اما همان دم در خشكش زد‪ .‬يك بي ام و‬
‫آلبالويي قشنگ‪ ،‬درست وسط پاركينگ پارك شده بود‪ .‬گروه سه تايي با پاچه هاي‬
‫ورماليده و سطل آب و اسفنج با اشتياق مشغول شستنش بودند‪ .‬بقيه ي بچه ها كه‬
‫حق جلو آمدن نداشتند‪ ،‬با فاصله ي حساب شده اي دور ماشين ايستاده بودند و آب از‬
‫لوچه شان سر كرده بود!‬
‫ريحانه لحظه اي مكث كرد و بعد گفت‪ :‬مباركه سپهر! اين اسباب بازي خوشگلو از كجا‬
‫آوردي؟‬
‫سپهر با نگاهي پر از خنده سر بلند كرد‪ :‬ممنونم‪ .‬محشره‪ ،‬نيست؟ بعدم به دزد مي گن‬
‫از كجا آوردي؟ اينو خودم خريدم‪.‬‬
‫آرش گفت‪ :‬يورو روي يورو گذاشت طفلك!‬
‫ريحانه با تحسين گفت‪ :‬اگه اين جوري پيش بره به زودي ميلياردر ميشي!‬
‫سپهر آهي كشيد و با تاسفي آشكار گفت‪ :‬نع‪ ...‬اونا بعد از اين كه دو تا از زيباترين‬
‫طرحامو خريدن و تمام استعداد و ذوقمو بيرون كشيدن‪ ،‬مثل تفاله انداختنم دور‪ .‬گفتن‬
‫ديگه بهم احتياجي ندارن‪.‬‬
‫بعد با لبخندي اضافه كرد‪ :‬منم از لجم تمام اون پولو دادم‪ ،‬واسه خودم اسباب بازي‬
‫خريدم‪ ،‬يه وقت گريه ام نگيره!!!‬
‫ريحانه خنديد‪.‬‬
‫آرش گفت‪ :‬ولي اين حقت نبود‪ .‬حداقل بايد علوه بر يك مستمري كلون‪ ،‬سه تا بورسيه‬
‫از بهترين دانشگاه هاي اروپا واسه گروه سه تايي مي فرستادن‪ .‬هرچي باشه ما هم تو‬
‫اين طرحها سهم داريم‪.‬‬
‫سپهر در حاليكه توي ماشين نشسته بود و جلوي داشبورد را دستمال مي كشيد‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫تو اگه مي خواي بري خير پيش‪ .‬سعيد كه بدون مژگان جونش جايي نميره‪ ،‬منم عرق‬
‫ملي دارم‪ ،‬از كشورم دور نمي شم‪.‬‬
‫آرش با نگاهي پر از طعنه پرسيد‪ :‬عرق ملي يا عشق ريحانه؟؟؟!!!!‬
‫سپهر خنديد و از ماشين بيرون آمد‪ .‬ريحانه فرار را بر قرار ترجيح داد‪.‬‬
‫شب اعلم نتايج ريحانه تا صبح نخوابيد‪ .‬صبح روز بعد با دنيايي نگراني از خانه خارج شد‪.‬‬
‫از ترس پايش پيش نمي رفت‪ .‬به هر ترتيب كه بود‪ ،‬رفت تا به اولين روزنامه فروشي‬
‫رسيد‪ .‬اما با صف طويلي روبرو شد‪ .‬نزديك يك ساعت و نيم توي صف ايستاد‪ .‬وقتي هنوز‬
‫دو نفر مانده بود تا به او برسد‪ ،‬روزنامه فروش سرش را بيرون آورد و داد زد‪ :‬تموم شد!‬
‫ديگه نداريم‪ .‬برين سر ميدون شايد هنوز داشته باشه‪ .‬ريحانه از بين چند نفري كه به‬
‫سرعت به طرف ميدان راه افتادند‪ ،‬با شانه هاي فرو افتاده گذشت‪ .‬باز هم صف‪ ،‬باز هم‬
‫انتظار‪ ....‬نزديك ظهر بود كه بالخره روزنامه را خريد‪ .‬به پاركي همان حوالي رفت و با‬
‫دستاني لرزان ورقه هاي روز نامه را باز كرد و دورش چيد‪ .‬اما هرچه مي جست كمتر مي‬
‫يافت! يك بار دو بار ده بار‪ ...‬اشكهايش ورقه هاي روزنامه را خيس مي كرد‪ .‬تنها اسم‬
‫آشنايي كه ديد اسم سپهر بود‪ ،‬آنهم با يك رتبه ي عالي!! اما نه‪ ...‬حتم ًا تشابه اسمي‬
‫بود‪ .‬سپهر؟ محاله‪....‬‬
‫عصر بود كه ورقه هاي روزنامه را با دل سوخته جمع كرد و به خانه برد‪ ،‬تا مگر توي خانه‬
‫اسمش را بيابد‪.‬‬
‫بچه ها توي حياط بازي مي كردند‪ .‬كسي به ورود ريحانه توجهي نشان نداد‪ .‬ريحانه‬
‫روزنامه را به گوشه ي دنج و محبوبش پشت شمشادها برد‪ .‬دوباره خواند‪ .‬دوباره گشت‪.‬‬
‫نبود‪ .‬روي چمنهاي باغچه دراز كشيد‪ .‬سعي مي كرد صداي هق هقش را خفه كند تا به‬
‫گوش كسي نرسد‪.‬‬
‫هوا داشت تاريك مي شد‪ .‬روزنامه كنار پايش خش خشي كرد‪ .‬سر برداشت‪ ،‬نشست‪.‬‬
‫سپهر آرام گفت‪ :‬متاسفم‪ .‬حق اين همه زحمت نبود‪...‬‬
‫با پشت دست اشكش را پاك كرد و گفت‪ :‬ولي اسم تو بود‪.‬‬
‫_‪ :‬آره ديدم‪ .‬ولي زهرم كردي‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني واقع ًا اسم خودت بود؟‬
‫_‪ :‬نه اسم بابام بود!‬
‫_‪ :‬مگه تو روز كنكور بودي؟‬
‫_‪ :‬بودم؟؟ اومدم جلو سلم عليك كردم‪....‬‬
‫_‪ :‬كي؟‬
‫_‪ :‬همون موقع كه مژگان رفت واست آبميوه بگيره‪ .‬منو تو راه ديد گفت اونجايي‪.‬‬
‫حال كه فكر مي كرد سايه اي به خاطر مي آورد‪ ،‬اما نه بيشتر‪...‬‬
‫سپهر روزنامه را كناري زد و نشست‪ .‬زانوها را به بغل گرفت و آرنجهايش را روي زانوهايش‬
‫گذاشت‪ .‬نگاهي به اطراف كرد و گفت‪ :‬كاشكي الن نامزد بوديم‪.‬‬
‫ريحانه با بي علقگي پرسيد‪ :‬مثل ً چه فرقي مي كرد؟‬
‫سپهر پاهايش را دراز كرد‪ .‬دستهايش را پشت سرش ستون بدنش كرد‪ .‬آهي كشيد و‬
‫گفت‪ :‬اگه ما الن نامزد بوديم‪ ....‬سرتو ميذاشتي رو پام‪ .‬صبر مي كردم يه دل سير گريه‬
‫كني‪ ،‬منم يه دل سير نوازشت مي كردم‪ .‬بعد وقتي مثل الن ديگه اشكي براي ريختن‬
‫نداشتي‪ ،‬بلند ميشدي‪ ،‬مي رفتيم بيرون‪ .‬شام مي خورديم‪ .‬مي گشتيم‪ .‬شايد شهربازي‬
‫مي رفتيم‪ ،‬يا هرجايي كه هوس مي كردي‪ ...‬آخر شب كه برمي گشتيم اينقدر خسته‬
‫بودي كه سرت به بالش نرسيده خوابت مي برد‪ ،‬بدون اين كه يادت بياد غروبي چه حالي‬
‫بودي‪ .‬فردا صبحم كه بيدار ميشدي و يادت ميومد‪ ،‬شونتو مينداختي بال‪ ...‬خوب كه چي؟‬
‫مهم تلشه كه كردم‪ .‬مهم سلمتيمه و فرصت هاي آينده‪ .‬مهم دلخوشياي كوچيك‬
‫زندگيه‪ .‬مهم سپهره كه در هر حال دوستم داره‪......‬‬
‫صداي سپهر رفته رفته خاموش شد‪ .‬غروب جايش را به شب داد‪ .‬ريحانه از ته دل آرزوي‬
‫سپهر را آرزو كرد‪.‬‬
‫بعد از مدتي آرام گفت‪ :‬مي تونم ازت يه خواهشي بكنم؟‬
‫_‪ :‬از تو به يك اشارت از من به سر دويدن!‬
‫ريحانه لبخندي زد و گفت‪ :‬نه يواش برو نخوري زمين! ‪ ...‬ببين مي توني براي بال به مامان‬
‫اينا بگي من قبول نشدم؟ بعد بگي خودت قبول شدي؟ بعد‪...‬‬
‫سپهر با نگاهي پر از اشتياق منتظر بود‪ :‬بعد؟‬
‫_‪ :‬اگه بابا اجازه داد بريم بيرون‪.‬‬
‫_‪ :‬من‪ ...‬من‪ ...‬من درست متوجه نميشم‪ .‬يعني فقط بريم بيرون يا‪...‬‬
‫_‪ :‬در مورد بعداً‪ ،‬بعد ًا صحبت مي كنيم‪ .‬فقط ميخوام برم يه كم هوايي عوض كنم‪.‬‬
‫سپهر سري تكان داد و به سرعت رفت‪.‬‬
‫ريحانه برخاست‪ .‬شير آب باغچه را باز كرد و صورتش را شست‪ .‬در حياط باز شد‪ .‬مژگان و‬
‫سعيد در حال بگوبخند وارد شدند‪ .‬سعيد پرسيد‪ :‬روزنامت كو خانم مهندس؟‬
‫و مژگان اضافه كرد‪ :‬ما چون مي دونستيم تو و سپهر مي خرين‪ ،‬خودمونو واسه پيدا‬
‫كردنش خسته نكرديم‪ .‬عوضش رفتيم سينماو فيلمشم لوس بود‪ ،‬ولي به ما خوش‬
‫گذشت‪ .‬مگه نه سعيد؟‬
‫سعيد كه روزنامه را پيدا كرده بود و داشت توي اسمها مي گشت‪ ،‬بدون اين كه جواب‬
‫مژگان را بدهد‪ ،‬يك دفعه داد كشيد‪ :‬هي سپهر قبول شده! قبول شده! سپهر قبول‬
‫شده!!!‬
‫سپهر از پشت سرش گفت‪ :‬يواش پسر! چه خبرته؟ اهل محل چشم براه خبر قبولي من‬
‫نبودن كه تو اينجوري داد مي زني‪.‬‬
‫سعيد برگشت و با هيجان گفت‪ :‬مباركه پسر!‬
‫و با خوشحالي در آغوشش گرفت‪ .‬بالخره بعد از ابراز احساساتش گفت‪ :‬بايد به هممون‬
‫سور بدي‪ .‬همين امشب‪.‬‬
‫_‪ :‬مي دم ولي نه امشب‪ .‬ريحانه بريم؟‬
‫سعيد پرسيد‪ :‬بريم؟ دو نفري شيك كجا؟ هااااااااااااااااااااان!!!! پس سورت ده برار شد ها!‬
‫سپهر با بي حوصلگي گفت‪ :‬رياضيت خرابه كه قبول نميشي‪ .‬يك با يك چند ميشه؟‬
‫سعيد به طعنه گفت‪ :‬يعني ارزش اين خانم فقط به اندازه ي قبوليته؟!‬
‫_‪ :‬با من كل كل نكن كه لولت مي كنم‪ .‬جلوي خانما دارم رعايت مي كنم‪ .‬حال بزن كنار‬
‫مي خوام رد شم‪.‬‬
‫_‪ :‬بفرمايين خوش بگذره‪....‬‬

‫کویر‪ ،‬در نگاه اول‪ ،‬تجلی خشونت‪ ،‬خشکی‪ ،‬بی آبی و پژمردگی است‪ .‬پهنه گسترده ای‬
‫که ریگزارهای بیحدّ و مرز آن‪ ،‬زندگی را در کام خود فرو می برد‪ .‬از آسمان کویر‪ ،‬باران‬
‫آفتاب می بارد و از متن آن طوفانهای سهمگين شن بر می خيزد‪ .‬اما کویر را من مظهر‬
‫زندگی‪ ،‬تلش‪ ،‬صبوری و سازندگی می دانم؛ که نوميدی در دل دریایی مردان و زنانش‬
‫غرق و هضم می شود و از ناممکن ها امکان شگفت انگيز زندگی پویا برمی خيزد‪ .‬مبارزه‬
‫آرام با طبيعت سخت و خشن و ناآرام‪ ،‬مردان و زنان کویری را چنان پرورده‪ ،‬که لحظهای از‬
‫زندگيشان تهی از آفرینندگی و اميدآفرینی نيست‪ .‬روز کویر سوزان است؛ از آتش آفتاب در‬
‫تابستان و سرمای استخوان سوز در زمستان‪ .‬روز بی سایه و آتش زای کویر امّا‪ ،‬شبی را‬
‫در پی دارد که همه لطافتها و زیبایيها را درخود جای داده است‪ .‬وقتی شب‪ ،‬حجاب‬
‫خورشيد از چهره بر می دارد‪ ،‬آسمان را در همسایگی خود می بينی!‬

You might also like