You are on page 1of 30

‫هديه اي براي تولد‬

‫مهدي كليد را در قفل چرخاند‪ .‬در حاليكه كولي سبز برزنتي اش را يك دستي روي‬
‫شانه نگه داشته بود‪ ،‬وارد شد‪ .‬با پاشنه اش در را بست‪ .‬طول گاراژ را پيمود‪ .‬از جلوي‬
‫اتاقك سرايدار رد شد‪ .‬سرايدار صدايش زد‪ :‬آقا مهدي‪ ....‬آمتّي‪..‬‬
‫عقب عقب برگشت‪ .‬با نگاهي پرسش آميز سرايدار را نگاه كرد‪ .‬سرايدار پرسيد‪ :‬امروز‬
‫تولدته؟ مبارك باشه‪.‬‬
‫ابروهايش بال رفت‪ .‬با حالتي متعجب از بال به سرايدار نگاه كرد‪ .‬آن پيرمرد خميده‪،‬‬
‫نقطه ي مقابل اين جوان لغر اندام ‪ 195‬سانتيمتري بود!‬
‫مهدي پرسيد‪ :‬امروز چندمه؟‬
‫_‪ :‬بيست و يكم؛ بيست و يكم آبان‪ .‬حال چند سالت شد؟ اصل ً تولدت هست؟‬
‫_‪ :‬آ‪ ....‬آره‪ .‬بيست و سه سالم تموم شد‪ .‬موضوع چيه؟‬
‫پيرمرد به اتاقش رفت و با يك كارتن آبميوه گيري برگشت‪ .‬روي كارتن با ماژيك نوشته‬
‫بود‪ :‬مهدي جان تولدت مبارك‪.‬‬
‫سرايدار توضيح داد‪ :‬پستچي آورد‪.‬‬
‫مهدي با حيرت كارتون را گرفت‪ .‬دور و برش را نگاه كرد‪ .‬بغل جعبه روي كاغذي آدرس‬
‫كامل و اسم و فاميلش نوشته شده بود‪ .‬نه‪ ...‬واقع ًا مال خودش بود!!‬
‫_‪ :‬مشتلق ما يادت نره‪.‬‬
‫مهدي خنديد‪ :‬من اگه پول داشتم ماهيانه ي ماه پيشت رو مي دادم‪ .‬برو دعا كن يه‬
‫چك كلفت توش باشه‪ .‬آبميوه گير! مسخره! اينو بايد چيكار كنم؟‬
‫تا دست روي دكمه ي آسانسور گذاشت‪ ،‬برق رفت!‬
‫_‪ :‬بخشكي شانس! اين از بعد ده سال كادو تولد گرفتنته‪ ،‬اينم از بعد از سه ساعت‬
‫سرباليي گز كردنت‪.‬‬
‫به طرف راه پله رفت‪ .‬زير لب با خودش آواز مي خواند‪ .‬يك ترانه ي خارجي كه نصفش‬
‫را نمي فهميد! مهم نبود‪ .‬دنيا ارزش اين زحمتها را نداشت‪ .‬طبقه ي چهارم كليد را‬
‫توي در انداخت‪ .‬در آسانسور باز شد‪.‬‬
‫_‪ِ :‬د برق اومد!‬
‫فخري خانم همسايه ي روبرويش از آسانسور بيرون آمد‪ .‬مهدي سلم كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬به سلم‪ .‬چطوري پسرم؟ كم پيدايي‪ ...‬خيلي گرفتار درس و مشقي ياد مادرت‬
‫نمي كني؟ خيالي نيست‪ .‬ايشال همين روزا تموم مي شه‪ .‬مبادا بري گرمسار ياد‬
‫مادرت نكني ها!‬
‫مهدي لبخندي زد‪ :‬اختيار دارين اين چه حرفيه؟‬
‫_‪ :‬مباركه آبميوه گير خريدي؟‬
‫_‪ :‬نه مامان جون؛ مامان اينا فرستادن‪ .‬كادو تولدمه‪.‬‬
‫_‪ :‬اه تولدته؟ يه لحظه صبر كن‪ .‬كاش زودتر گفته بودي‪.‬‬
‫فخري خانم وارد آپارتمانش شد‪ .‬چند لحظه بعد برگشت و يك چك پول پنجاه هزار‬
‫توماني را روي جعبه ي آبميوه گير گذاشت‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه زودتر هم گفته بودي نمي دونستم چي واست بخرم‪ .‬بگير هرچي مي خواي‬
‫خودت بخر‪ .‬ناقابله‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي مامان اشتباه نكردين؟! اين پنجاه هزار تومنه!‬
‫فخري خانم در حاليكه وارد آپارتمانش مي شد‪ ،‬گفت‪ :‬نه مادر‪ ...‬هنوز اينقدرا كور‬
‫نشدم‪.‬‬
‫در پشت سرش بسته شد‪ .‬مهدي با شرمندگي به چك خيره شده بود‪ .‬اين همسايه‬
‫ي مهربان نسبت به او به شدت احساس مادري مي كرد‪ .‬مهدي هم از كل وظايف‬
‫فرزندي فقط او را مامان صدا مي كرد و ديگر هيچ‪ .‬حتي ساك خريد او را هم برنمي‬
‫داشت‪ .‬تنها كمكي كه به ياد مي آورد كه پنج سال همسايگي به او كرده است‪ ،‬اين‬
‫بود كه يك بار‪ ،‬فقط يك بار! لمپ سوخته ي خانه اش را عوض كرده بود‪ .‬همين!‬
‫در حاليكه فخري خانم همه جوره به او مي رسيد‪ .‬از غذاها و شيريني هاي گرمي كه‬
‫وقت و بي وقت برايش مي آورد‪ .‬يا قبض هاي آب و برق و غيره اش را همراه مال‬
‫خودش مي پرداخت و هيچ وقت پولش را نمي گرفت و خيلي محبتهاي ديگر‪ .‬از‬
‫خودش بدش آمد‪ .‬از بي عرضگي اش‪ .‬چند لحظه به در بسته خيره شد‪ .‬به خودش‬
‫قول داد كه حتماً جبران كند‪ .‬برگشت‪ .‬از زير كارتون دست دراز كرد و در را گشود‪ .‬وسط‬
‫نشيمن بهم ريخته اش‪ ،‬بين انبوه كتابها و جزوه ها و برگه ها يك جعبه ي بزرگ سفيد‬
‫با روبان قرمز به چشم مي خورد! خيلي جا خورد‪ .‬در حاليكه در را مي بست گفت‪ :‬اي‬
‫بابا چي شد ما بالخره متولد شديم؟!‬
‫كسي توي آپارتمان چهل متري اجاريش ديده نمي شد‪ .‬ظاهر ًا بسته را گذاشته و‬
‫رفته بودند‪ .‬جعبه ي آبميوه گير را روي جعبه ي سفيد گذاشت‪ .‬متوجه ي كارتي شد‪.‬‬
‫يك كارت ساده به رنگ سبز چمني كه روي آن كفشدوزكي بزرگ نقاشي شده‬
‫بود‪.‬پاكتي هم نداشت‪ .‬از لي روبان برش داشت‪.‬‬

‫مهدي جان سلم‬


‫تولدت مبارك‬
‫اگه خيلي سورپريز شدي‬
‫يه تماس بگير‬
‫قربانت مهرداد‬
‫پ‪.‬ن سرايدار مهرباني داري‪ .‬كليد را بهم قرض داد‪.‬‬

‫مهرداد بهترين دوستش بود‪ .‬توي دانشكده همكلس بودند‪ .‬پسر شوخي هم بود‪.‬‬
‫مهدي به جعبه خيره شد‪ .‬توش چي بود؟ يه مشت پوشال با يك گول زنك؟ يا چندين‬
‫جعبه توي هم و دست آخر يك قوطي كبريت؟‬
‫جعبه مال مانيتور بود‪ .‬از پشت كاغذ سفيد ديده ميشد‪ .‬اما توش چي بود؟ خواست‬
‫برش دارد‪ ،‬اما سنگين بود‪ .‬يعني چي ممكنه توش باشه؟ يه مانيتور؟ نه بابا اين حاتم‬
‫بخشيا به مهرداد نمي خوره‪ .‬واسه خودش هم به زور يه مانيتور بزرگ خريد‪ .‬در جعبه‬
‫ي آبميوه گير را باز كرد‪ .‬تازه متوجه شد اونم تقلبيه!‬
‫توي جعبه همه چي بود غير از آبميوه گير! داشت يكي يكي بيرون مي آورد‪ ،‬كه تلفن‬
‫زنگ زد‪ .‬توجهي نكرد‪ .‬عادت نداشت به تلفن جواب بدهد‪ .‬زنگ دوم رفت روي پيغامگير‪،‬‬
‫امر بفرماييد‪ ....‬هرجند اوامر مردم هم چندان مهم نبود‪ .‬مگر اينكه خيلي دوستشان‬
‫داشت و يا مورد خاصي بود‪.‬‬
‫صداي مادرش از بلندگوي تلفن پخش شد‪ :‬مهدي مامان خونه اي؟ شد يه بار گوشي‬
‫رو برداري؟ ده جواب بده ديگه‪....‬‬
‫دست دراز كرد‪ .‬دكمه ي تلفن را زد و از همانجا كه نشسته بود‪ ،‬شروع به صحبت‬
‫كرد‪ :‬سلم مامان‪ .‬چرا خجالت دادين؟ راضي به زحمت نبودم‪.‬‬
‫_‪ :‬اي بابا چه زحمتي؟ اينجا پيش ژاله نشسته بوديم‪ .‬صحبت اين شد كه بچه اش‬
‫پنج روزه شد و دايي مهدي يه سري نزد‪...‬‬
‫_‪ :‬ببخشيد مامان‪ .‬من كه گفتم امتحانات پايان ترمه‪ .‬بعد از امتحانا چشم‪ .‬فكر مي‬
‫كنين دلم نمي خواد بيام؟ تازه بايد روزه بخورم‪.‬‬
‫_‪ :‬خيلي خوب بابا‪ .‬داشتم مي گفتم دور هم بوديم‪ .‬كه ژاله يادش اومد تولدته‪ .‬خلصه‬
‫هركسي يه چيزي گذاشت وسط‪ .‬بعدم كرديم تو جعبه و داديم پست‪ .‬حال مي‬
‫خواستم بگم كه اون شكلت گالكسي هديه ي خواهرته‪ .‬اون ژاكت پشمي رو خاله‬
‫ات بافته‪ .‬حتماً زنگ بزن تشكر كن‪ .‬جاكليدي رو زن دايي شهين داده‪ .‬مينا دخترش هم‬
‫واست نقاشي كشيده‪ .‬اكانت تهرونم پسرخالت گذاشته‪....‬‬
‫_‪ :‬دست همگي درد نكنه‪ .‬ولي اين شوينده ها چيه؟‬
‫_‪ :‬آهان‪ .‬اين ماهي كه اونجا بودم جرم گيرا تموم شده بود‪ .‬حتم ًا كاشيا حسابي كثيف‬
‫شده‪ .‬از رو دستور مصرفش استفاده كن‪ .‬تنبلي نكنيا! دوروبرت رو هم جمع كن‪ .‬اون‬
‫دفعه كه اومدم پا نمي شد تو اتاق بذاري‪...‬‬
‫مهدي نگاهي به دوروبرش انداخت‪ .‬الن هم همينطور بود! ولي چيزي نگفت‪ ...‬مامان‬
‫ادامه داد‪ :‬وقتي اونجا بودم سه تا شنيتسل مرغ آماده كردم‪ .‬تو تاپرور سبز پشت‬
‫خورشها تو جايخي گذاشتم‪ .‬با يه كم كره سرخ كن‪ .‬سيب زميني سرخ كرده هم بذار‬
‫كنارش‪ .‬نوش جان‪.‬‬
‫_‪ :‬واي مامان!!! اين آخري از همه بهتر بود‪ .‬دارم از گشنگي مي ميرم‪.‬‬
‫_‪ :‬بدو پس مشغول شو‪ .‬قربونت برم‪.‬‬
‫_‪ :‬قربونت‪ .‬از قول من از همه تشكر كن‪.‬‬
‫دكمه ي تلفن را زد‪ .‬از جا برخاست‪ .‬نقاشي دختر داييش را با پونز به ديوار زد‪ .‬زمينه‬
‫زرد بود‪ .‬يك دختر و يك درخت سيب هردو همقد كشيده بود‪ .‬مهدي نگاهش كرد‪ .‬به‬
‫ياد روزهاي كودكي لبخند زد‪ .‬آهي كشيد‪ .‬به آشپزخانه رفت‪ .‬چند تا سيب زميني روي‬
‫اوپن گذاشت‪ .‬باز شروع به آواز خواندن كرد‪ .‬يك لحظه نگاهي به ديوار مشتركش با‬
‫فخري خانم انداخت و گفت‪ :‬خوبه مامان مرغ نداره!‬
‫باز ادامه داد‪ .‬تلفن دوباره زنگ زد‪ .‬صداي مهرداد كه هر لحظه اوج مي گرفت‪ ،‬با آوازش‬
‫قاطي شد‪ :‬مهدي خونه اي؟ مهدي بازش كردي؟ مهدي مُرد‪....‬مهدي گوشي رو‬
‫بردارررررررر‪......‬‬
‫مهدي با خونسردي دستهايش را شست‪ .‬روي كاناپه كنار تلفن و جعبه ي سفيد‬
‫نشست‪ .‬درحاليكه به جعبه نگاه مي كرد دكمه را زد‪ :‬چه خبرته؟ سلمت كو؟‬
‫_‪ :‬سلم مهدي‪ .‬بازش كردي؟ "صدايش اميدوار بود‪".‬‬
‫_‪ :‬نه توش چيه؟ حيوون خونگيه؟‬
‫فرياد مهرداد توي اتاق پيچيد‪ :‬بازش كنننننننننننننننننننننننننننننننننن‬
‫_‪ :‬هي آرومتر‪ .‬فخري خانم نگران ميشه‪...‬‬
‫_‪ :‬مهدي مُرد‪ .‬زود باش‪.‬‬
‫_‪ :‬گره اش سفته چيكارش كنم؟‬
‫_‪ :‬چاقو مرتيكه نفهم! ميگم عجله كن‪ .‬هفت ساعته اونجاست‪.‬‬
‫مهدي نگاهي به ساعت انداخت‪ .‬ده و نيم شب بود‪ .‬شكمش قاروقور مي كرد‪ .‬روبان‬
‫بالخره باز شد‪ .‬مهرداد بي قرار بود‪ .‬مهدي كاغذ را پاره كرد و در كاتون را باز كرد‪.‬‬
‫منتظر بود يك گربه از تويش بيرون بپرد يا حتي يك سگ‪ .‬اما هيچ كدام از اينها نبود‪.‬‬
‫مهدي با چشمهاي گرد آبي بهش خيره شد‪ .‬آن موجود هم از حالت جنيني سر‬
‫برداشت‪....‬‬

‫دخترك چهره اي اسپانيولي و چشماني به سياهي شب داشت‪ .‬چند لحظه به مهدي‬


‫نگاه كرد و دوباره به حالت جنيني فرو رفت‪.‬‬
‫_‪ :‬مهرداد اين چيه؟‬
‫_‪ :‬زنده است؟‬
‫_‪ :‬آره بابا‪ .‬ولي منظورت چيه؟‬
‫_‪ :‬شناختي؟‬
‫_‪ :‬فكر كنم همون سال اوليه كه مي گفتن شوكه شده نمي تونه حرف بزنه‪.‬‬
‫_‪ :‬خودشه‪ .‬ولي يواش كر نيست‪.‬‬
‫_‪ :‬فعل ً هست‪ .‬هدفون رو گوشاشه‪.‬‬
‫_‪ :‬آره مال منه‪ .‬دادم بهش حوصله اش سر نره‪ .‬مواظبش باش بايد بهم پسش بدي‪.‬‬
‫_‪ :‬دختره رو يا هدفون؟‬
‫_‪ :‬خنگ! حال حالش خوبه؟‬
‫_‪ :‬فكر كنم خوب باشه‪ .‬اسمش چي بود؟ ميراسدي نه قاسمعلي؟‬
‫_‪ :‬همون ميراسدي‪ .‬قاسمعلي دوستشه‪ .‬نه برعكس‪ .‬چه مي دونم‪.‬‬
‫_‪ :‬اينجا چكار مي كنه؟‬
‫_‪ :‬يه داستان كليشه ي خيلي تكراري‪ .‬حوصله داري يا نه؟‬
‫_‪ :‬ابداً‪ .‬دارم از گشنگي مي ميرم‪.‬‬
‫_‪ :‬اونم حتم ًا گرسنه است‪ .‬يه فكري به حالش بكن‪.‬‬
‫_‪ :‬نون ندارم خودم بخورم‪ .‬اين كيه؟‬
‫_‪ :‬با ناپدريش دعواش شده‪ .‬پدرش تو همون تصادف كشته شده‪.‬‬
‫_‪ :‬كدوم تصادف؟‬
‫_‪ :‬الغ همون كه شوكه شد‪.‬‬
‫_‪ :‬هان خوب بعد؟‬
‫_‪ :‬هيچي ديگه ناپدري اصرار داشته كه دختره با برادر معتاد لاباليش عروسي كنه‪.‬‬
‫خيلي كليشه اي! فكر مي كرده دختره چون نمي تونه حرف بزنه‪ ،‬نظرم نداره‪ .‬دختره‬
‫يه يادداشت مي ذاره واسه مادرش كه ميره خونه مادربزرگش‪ ،‬يعني مادر مرحوم‬
‫پدرش‪ .‬از قضا اين مادربزرگ‪ ،‬فرنگيس خانم همسايه ي طبقه سوم ماست‪ .‬كه ديروز‬
‫با چند تا از خانماي همسايه رفتن مشهد زيارت‪ .‬تلفنامونم كه تا ديروز قطع بود‬
‫نتونسته بود به نوه اش كه مهمون شما باشه خبر بده‪.‬‬
‫_‪ :‬اي درد بگيري! حال چرا انداختيش به جون من؟‬
‫_‪ :‬از فرط خيرخواهي! امروز بعدازظهر از دانشگاه برگشتم ديدم رو پله نشسته‪ .‬آشنا‬
‫دراومديم باهاش حال و احوال كردم‪ .‬با زبون بي زبوني و يادداشت بهم فهموند كه‬
‫دنبال مادربزرگش مي گرده‪ .‬وقتي فهميد نيست كم مونده وسط خيابون بساط آبغوره‬
‫گيري راه بندازه‪.‬‬
‫_‪ :‬تو هم كه دل نازووووووك!‬
‫_‪ :‬خوب آره ديگه‪ .‬قصه اش رو مختصر يادداشت كرد‪ .‬منم سخت فكر تولد تو بودم‪.‬‬
‫ديدم كه دختره چادري و زيادي خوبه‪ .‬تو هم كه اهل نماز و روزه‪ .‬كي مناسبتر از تو؟‬
‫_‪ :‬چه فكر بكري! خودت چي؟‬
‫_‪ :‬من؟؟؟؟ چطوري مي تونستم ببرمش بال؟ با مامان و بابا و داداشم؟ ده نيشتو ببند!‬
‫با تو نيستم‪ .‬مهران و رفيقش نشستن بهم مي خندن‪ .‬پرروها!‬
‫_‪ :‬حال من بايد چكار كنم؟‬
‫_‪ :‬هي ببين بيا صيغه اش كن! ثواب داره‪ .‬همين هفت هشت روز‪ ...‬رندش كن ده روز‪.‬‬
‫خدا بده بركت!‬
‫_‪ :‬ديوونه شدي مهرداد؟‬
‫_‪ :‬نه بابا خيليم خوبم! جوش نزن طوري نميشه‪ .‬مامانت كه پيش خواهرته‪ .‬تازه اگرم‬
‫بفهمه به نظرم روشنفكر تر از اين حرفاس كه مخالفت بكنه‪ .‬تازه نمي گم كه خلف‬
‫كني كه‪...‬‬
‫_‪ :‬دستتون درد نكنه‪ .‬اگه ما كادو تولد نخوايم بايد كي رو ببينيم؟‬
‫_‪ :‬آخه مسلمون نصف شبي مي خواي ولش كني تو محله ي غريب كجا بره آخه؟‬
‫كشتم خودمو تا راضيش كردم بياد اونجا‪.‬‬
‫_‪ :‬بابا كي خواست؟ ولش مي كردي برمي گشت خونشون‪.‬‬
‫_‪ :‬دددد‪ ....‬يعني دلت ميومد زن اون نا عموي معتاد بشه؟ يعني تو اين قدر بي‬
‫رحمي؟ نه نيستي‪ .‬آيندش تباه ميشد‪.‬‬
‫_‪ :‬من سننه؟؟؟؟‬
‫_‪ :‬ببين الن كتاب قوانين جمهوري اسلمي جلوي منه‪ .‬صفحه ي ‪ 218‬باز كن‪ .‬اگه مي‬
‫توني كتابتو پيدا كني‪ .‬اگه نه بخونم برات‪.‬‬
‫_‪ :‬به! من ميگم نره‪ ،‬اين ميگه بدوش‪.‬‬
‫_‪ :‬اينجا نوشته در شرع اسلم مُتعه مستحب است‪.‬‬
‫_‪ :‬هي يه ميليون امر واجب زمين گذاشتم‪ .‬بذار من نماز مغربمو بخونم‪.‬‬
‫_‪ :‬برادر من‪ ،‬اين دختر خوبيه‪ .‬اگه اينقدر خوب نبود كه ولش مي كردم‪ .‬يه دقه زبون به‬
‫دهن بگير من اين صيغه رو بخونم‪ .‬فردا هم ميتوني بري همين محضر بغل خونت براي‬
‫اولين بار ازش استفاده كني ثبتش كني تا تو خيابون يقه تونو نگيرن‪.‬‬
‫_‪ :‬هي هي هي وايسا‪ .‬پياده شو باهم بريم‪.‬‬
‫_‪ :‬من كه هي مي خوام سوارت كنم‪ .‬خودت سوار نمي شي‪ .‬بابا بيا بال مي خوام‬
‫صيغه رو بخونم‪.‬‬
‫_‪ :‬بريدي و دوختي‪ ،‬اندازست؟‬
‫_‪ :‬آره چه جورم‪ .‬چقدر مهر مي كني؟‬
‫_‪ :‬من آه ندارم با ناله سودا كنم‪ ،‬چي مي گي؟‬
‫_‪ :‬يه حديث يه جا ديدم كه زن باعث بركت ميشه‪.‬‬
‫_‪ :‬برو بابا دلت خوشه‪.‬‬
‫مهرداد داشت با مادرش حرف مي زد‪ :‬نه مامان جون زن كدومه؟ مگه من ديوونه ام‬
‫الن زن بگيرم؟ صيغه؟ شمام گوش وايسادي؟ آخه من اگه مي خواستم صيغه كنم‬
‫جلوي شما قرارشو ميذاشتم‪ .‬پشتي پناهي جايي آخه‪ ....‬مسئله درسيه پس فردا‬
‫امتحان داريم‪.‬‬
‫مهدي گفت‪ :‬آقاي وكيل بعد از اين‪ ،‬منم پس فردا امتحان دارم‪ .‬اين ترم اوليه بخت‬
‫برگشته هم احتمال ً داره‪ .‬مي گي چه كار كنيم؟‬
‫_‪ :‬من كه دارم مي گم‪ .‬امون نمي دي‪ .‬جوش اونم نزن‪ .‬كتابها و لباساش تو ساكشه‪.‬‬
‫اگه چشم باز كني مي بيني زير بارونيت كنار پنجره اس‪.‬‬
‫مهدي نيم نگاهي انداخت‪ .‬گوشه ي ساك را ديد‪ .‬بعد دوباره رو به تلفن كرد‪ :‬خوب؟‬
‫_‪ :‬خوب به جمالت‪ .‬مايه تيله چي داري؟‬
‫_‪ :‬نمي شه بفرستيش دارالمجانين؟‬
‫_‪ :‬ديوونه تو اون خونه پنج تا پسر وحشن‪ .‬من دارم ميگم دختر خوبيه‪ .‬چه جوري اين‬
‫خرگوشو بفرستم ميون گرگا‪ ،‬سنگدل؟‬
‫مهدي نگاهي به دخترك انداخت‪ .‬هنوز توي جعبه نشسته و سرش پايين بود‪ .‬مهرداد‬
‫پرسيد‪ :‬نگفتي چي تو بساط داري؟‬
‫_‪ :‬يه چك پنجاه تومني پيش پاتون كادو تولد گرفتم‪ .‬اما لزمش دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬لزمش نداري‪ .‬فردا بهت قرض مي دم‪.‬‬
‫_‪ :‬من هنوز بدهي قبلي رو صاف نكردم‪ .‬بيست و سه تومنش مال توئه خره!‬
‫_‪ :‬ده روز عقد‪ ،‬پنجاه هزار تومن‪ .‬هدفونو بردار ببين راضيه ؟‬
‫_‪ :‬اين بيچاره هم داره حقوق مي خونه‪ .‬بذار از خودش دفاع كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬اين اگه مي تونست دفاع كنه تو خونشون مي موند‪ .‬از اون گذشته مگه دارم كله‬
‫سرش مي ذارم؟‬
‫_‪ :‬نه كله سر من رفته‪.‬‬
‫_‪ :‬اين ده روز سرتو زير كله نگه دار‪ .‬به خاطر رفاقتمون‪ .‬حال ازش بپرس‪.‬‬
‫مهدي با احتياط هدفون را كنار زد‪ .‬دخترك با چشماني ترسيده سر برداشت‪.‬‬
‫_‪ :‬مهرداد بابا ولش كن‪ .‬مرد و مردونه مي برم مي رسونمش‪.‬‬
‫دخترك با نگاهي وحشتزده به سختي سرش را تكان داد‪.‬‬
‫مهدي‪ :‬نمي خواد برگرده‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬پس مهدي جان‪ ،‬بي زحمت خفه شو! پس خانم قاسمعلي شما راضي‬
‫هستين‪....‬‬
‫مهدي‪ :‬بالخره قاسمعلي يا ميراسدي؟‬
‫_‪ :‬چه فرقي مي كنه؟ منظور ما ايشونه‪ .‬من و تو و شهود مي دونيم‪ .‬حال خانم‬
‫ميراسدي شما راضي هستين تا به مهر پنجاه هزار تومان وجه رايج مملكت ‪ ،‬به عقد‬
‫موقت آقاي مهدي كرامت در بيايين؟‬
‫مهران از كنار مهرداد گفت‪ :‬عروس رفته گل بچينه!‬
‫مهرداد‪ :‬نصف شبي وقت گل و گلب چيني نداريم‪ .‬راضي هستين يا نه؟‬
‫دخترك با حركت سر و چشم اعلم رضايت كرد‪.‬‬
‫مهدي با ناباوري به پشتي مبل تكيه داد و لحظه اي چشمانش را بست‪ .‬مهرداد بدون‬
‫اينكه دوباره از او بپرسد با شهادت برادرش مهران و دوست او از روي كتاب صيغه را با‬
‫تمام اصول جاري كرد‪ .‬بعد پرسيد‪ :‬خوب شاه داماد موافقي كه؟‬
‫_‪ :‬چاره اي دارم؟‬
‫_‪ :‬اگه درساتو خوب خونده بودي‪ ،‬مي دونستي كه هنوز جاي مخالفت داري‪.‬‬
‫_‪ :‬مي دونم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب مباركه‪ .‬خوب حال عروس و داماد! بفرمايين شامتونو ميل كنين‪.‬‬
‫_‪ :‬صبر كن مهرداد‪ ....‬حواست باشه با اين دهن لقت چيزي تو دانشكده درز نكنه‪ .‬حال‬
‫من هيچي‪ ،‬ولي اين دختر آبرو داره‪.‬‬
‫_‪ :‬من دهن لقم؟ يه چيزي بگو بگنجه! بابا من خودمو كشتم آبرو داري كنم‪ ،‬حال برم‬
‫آبروشو ببرم؟ مگه ديوانه ام؟‬
‫_‪ :‬كم نه!‬
‫_‪ :‬بشكنه اين دست كه نمك نداره‪ .‬حال بيا و خوبي كن‪ .‬برو بابا‪ .‬شب به خير‪.‬‬
‫_‪ :‬شب به خير‪.‬‬
‫دكمه ي تلفن را زد‪ .‬از كنار تلفن كاغذ مدادي برداشت جلوي دخترك گرفت و با لحن‬
‫بي تفاوتي پرسيد‪ :‬اسم كوچيكت چيه؟‬
‫دخترك با دستي لرزان نوشت‪ :‬شيوا ميراسدي‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب شيوا خانم ديگه مي توني بياي بيرون‪ ،‬اگه پاهات خشك نشده‪.‬‬
‫خودش هم به سنگيني برخاست‪ .‬انگار صد سال از قبل از اين كه مهرداد تلفن بزند‬
‫گذشته بود‪ .‬برگشت سراغ سيب زميني هايش‪ .‬چند تا ديگه اضافه كرد‪ .‬سبدش‬
‫خالي شد‪...‬‬
‫زير چشمي نگاهي به شيوا انداخت‪ .‬بلند شد ايستاد‪ .‬يك كولي سبز برزنتي‪ ،‬درست‬
‫مشابه مال مهدي دستش بود‪ .‬مهدي فكر كرد‪ :‬چه جوري خودش و كولي اون تو جا‬
‫شدن؟‬
‫هرچند بدون كولي هم تصورش مشكل بود‪ .‬دخترك ريزه ميزه بود‪ .‬ولي آخه چقدر؟ با‬
‫خود گفت‪:‬مهرداد احتمال ً اول از هيكلش ياد من غول افتاده‪ ،‬نه دين و ايمونش‪.‬‬
‫سيب زميني ها را توي روغن داغ ريخت‪ .‬داشت بهم مي زد كه صداي در دستشويي‬
‫را شنيد‪ .‬اي بيچاره‪ ...‬از كي تو جعبه‪.....‬‬
‫شنيتسل را تو كره انداخت‪ .‬دخترك بيرون آمد‪ .‬از جيب كولي يك برس برداشت و‬
‫برگشت‪ .‬شام آماده شد‪ .‬توي هر بشقاب يك شنيتسل گذاشت‪ .‬سومي را با دقت‬
‫نصف كرد‪ .‬آهي كشيد‪ .‬تمام مضرات اين ازدواج يك طرف‪ ،‬اين شنيتسل نصف شده‪،‬‬
‫بعد از روزه داري و گرسنگي تا آخر شب‪ ،‬يك طرف ديگه!‬
‫شيوا آمد‪ .‬چادر مشكي‪ ،‬مقنعه ي يشمي با مانتو بلند پسته اي داشت‪ .‬مهدي روي‬
‫يك صندلي معمولي توي آشپزخانه‪ ،‬جلوي اوپن يله شد‪ .‬ناليد‪ :‬بفرماييد‪.‬‬
‫شيوا با كمي زحمت از صندلي اوپن بال رفت و مشغول بازي با غذايش شد‪ .‬مهدي‬
‫مال خودش را بلعيد‪ .‬تمام سعيش را كرد كه نگاه حسرتبارش را از آن شنيتسل دست‬
‫نخورده بدزدد‪ .‬بالخره به ناچار دست كشيد‪.‬‬
‫توي اتاق گوشه اي را باز كرد و به نماز ايستاد‪ .‬شيوا بشقابش را توي يخچال‬
‫گذاشت‪ .‬چادر نماز گلبهي گلداري از توي ساكش درآورد و مشغول نماز شد‪ .‬مهدي‬
‫نمازش را تمام كرد و برخاست‪.‬‬
‫با ديدن شيوا فكر كرد واي چه بامزست‪ .‬اگر در هر موقعيتي غير از اين بود‪ ،‬حتماً يك‬
‫عكس از او مي گرفت‪ .‬البته به عنوان يك دختر بچه‪ ،‬نه يك دختر هيجده ساله‪.‬‬
‫به طرف اتاق خواب رفت‪ .‬چند تا كتاب و جزوه از كنار تخت برداشت‪ ،‬آورد روي ميز كنار‬
‫كاناپه گذاشت‪ .‬برگشت ملفه ها را عوض كرد‪ .‬ساك شيوا را هم توي اتاق گذاشت ‪.‬‬
‫و بالخره گفت‪ :‬بفرماييد استراحت كنين‪ ....‬با كمي مكث اضافه كرد‪ :‬كليد رو دره‪.‬‬
‫شيوا كه توي اتاق رفت‪ ،‬مهدي يك پايش را توي جعبه گذاشت‪ .‬به زحمت تا زانويش‬
‫مي رسيد‪.‬‬
‫لباسش را عوض كرد و با پيژامه روي كاناپه ولو شد‪ .‬كتاب قانون اساسي را به دست‬
‫گرفت و سعي كرد چند تا ماده را توي مغزش فرو كند‪ .‬ديروقت بود كه خوابش برد‪.‬‬
‫سحر با صداي شماطه اش كه از اتاق خواب مي آمد بيدار شد‪ .‬خواست براي خفه‬
‫كردنش حمله كند‪ ،‬اما ياد شب پيش افتاد‪ .‬ناله اي كرد و از جا بلند شد‪ .‬تازه متوجه ي‬
‫شيوا شد كه با چادر نماز و مقنعه از اتاق بيرون آمد‪ .‬نگاهي به ساعت انداخت‪ .‬هنوز‬
‫وقت داشت‪ .‬شماطه را خاموش كرد‪ .‬سحري را آماده كرد‪ .‬نان‪ ،‬كره مربا و شير‪ ...‬دو تا‬
‫ليوان ريخت‪ .‬قوطي تمام شد‪ .‬كمي تكانش داد و با خود فكر كرد‪ :‬بايد يادم باشه‬
‫برمي گردم يكي نه دو تا قوطي بخرم‪.‬‬
‫نماز صبح را كه خواند‪ ،‬بي معطلي كولي اش را برداشت و از خانه بيرون زد‪ .‬دم در‬
‫دانشگاه به مهرداد برخورد‪ .‬مهرداد با لبخند گفت‪ :‬سلم‪ ،‬چطوري؟‬
‫_‪ :‬عليك‪ .‬جلو نيا مي كشمت‪.‬‬
‫_‪ :‬هي يواش طوري كه نشده‪.‬‬
‫_‪ :‬اه؟ كه طوري نشده! ببين تو وكيل موفقي ميشي‪ .‬هميشه با قانون و استدلل‬
‫حرفتو به كرسي مي نشوني‪ .‬من بدبخت هم مگر به خوشنامي مرحوم پدرم موكلي‬
‫بهم مراجعه كنه‪ .‬از پس تو يكي برنميام‪ ،‬چه برسه به دادستان و قاضي و محكمه‪.‬‬
‫_‪ :‬خيلي خوب‪ .‬بسه ديگه‪ .‬زير بغلم جاي اين همه هندوونه نداره‪.‬‬
‫بعد با چشمكي اضافه كرد‪ :‬ولي خوشگله ها!‬
‫_‪ :‬چه مي دونم ياد پوكاهانتس* افتادم‪.‬‬
‫_‪ :‬تو هم بي شباهت به اون يارو انگليسيه نيستي‪ .‬حداقل چشمات آبيه‪.‬‬
‫جوابش فقط يك هوم بود‪ .‬مهدي روي نيمكت فرود آمد‪ .‬مهرداد كنارش نشست و‬
‫گفت‪ :‬ديشب تا ديروقت نبودي‪.‬‬
‫_‪ :‬كتابخونه بودم‪ .‬درس خوندن تنهايي آدم دلش ميگيره‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب واست يه همدم فرستادم‪ .‬يه دستت درد نكنه بهم بدهكاري‪.‬‬
‫_‪ :‬يه همدم؟! نگو ياد قرضام ميفتم‪ .‬راستي من به اون پنجاه تومن دست نزدم‪.‬‬
‫هرچي تو جيبته رد كن بياد‪ .‬باورت ميشه پاكت يه ليتري شير خالي شد بدون اينكه‬
‫ترش بشه‪.‬‬
‫_‪ :‬اين كه خيلي خوبه ‪ .‬اسرافم نشد‪ .‬به نيمه ي پر ليوان فكر كن‪.‬‬
‫_‪ :‬نيمه ي پر داره خودش مياد‪.‬‬
‫شيوا وارد دانشگاه شد‪ .‬از جمع دوستانش جدا شد و به طرف آنها آمد‪ .‬مهرداد سلم‬
‫و عليك كرد‪ .‬شيوا سري خم كرد‪ .‬كولي سبز را به طرف مهدي گرفت‪ .‬مهدي گفت‪:‬آ‪...‬‬
‫عوضي برداشتم‪.‬‬
‫كولي را جابجا كرد و رو به طرف مهرداد برگرداند‪ :‬دكتر شرافت برگشته يا نه؟‬
‫شيوا آرام دور شد‪ .‬مهرداد گفت‪ :‬شرمنده ي تحويلگيريتون‪.‬‬
‫_‪ :‬بايست چيكار مي كردم؟‬
‫_‪ :‬سلمي عليكي عذرخواهي چيزي آخه‪...‬‬
‫_‪ :‬برو بابا دلت خوشه‪ .‬من كه مي رم سر كلس‪ .‬يا دكتر اومده يا نيومده‪.‬‬
‫مهرداد هم برخاست و باهم وارد سالن شدند‪ .‬ساعت پنج و نيم بود كه به خانه‬
‫رسيد‪ .‬شيوا از روی نيمکت ایستگاه اتوبوس برخاست‪ .‬عرض خيابان را پيمود و كنارش‬
‫ايستاد‪ .‬مهدي آهي كشيد‪ .‬در را باز كرد‪ ،‬كنار ايستاد تا وارد شود‪ .‬نگاهي به دور و‬
‫برش انداخت‪ .‬توي خيابان خبري نبود‪ .‬كليد زاپاس را از سرايدار گرفت و به شيوا داد‪ .‬با‬
‫آسانسور بال رفتند‪ .‬وارد شدند‪ .‬با كمي آب افطار كرد‪ .‬پارچ و ليوان را روي اوپن‬
‫گذاشت‪ .‬شيوا كمي آب ريخت‪ .‬ليوان را به لب برد‪ .‬دعايي خواند‪ ،‬جرعه اي خورد‪.......‬‬
‫مراقب هر حركتش بود‪ .‬بالخره تكاني خورد‪ :‬نمي تونم خودمو بكشم كهههههههه‬
‫رهايش كرد‪ .‬كتري را آب كرد و روي گاز گذاشت‪ .‬شيوا توي اتاق رفت‪ .‬مهدي لباس‬
‫راحتي اش را پوشيد‪ .‬برگشت توي آشپزخانه‪ .‬يخچال را زير و رو كرد‪ .‬جز چند تا تخم‬
‫مرغ و گوجه چيزي پيدا نكرد كه همان هم غنيمت بود‪ .‬چاي دم كرد‪ .‬شيوا كنار اتاق‬
‫نشست و كتاب درسي اش را باز كرد‪ .‬مهدي فكر كرد‪ :‬چه خوب كه ترم اول و هول‬
‫دانشگاه و بچه كوچولو بودن گذشت‪ .‬كتاب خودش روي اوپن بود‪ .‬ورقي زد‪ .‬چند خطي‬
‫ايستاده خواند‪ .‬روي اوپن خم شد و پرسيد‪ :‬چايي آبجوش يا نسكافه؟‬
‫شيوا تكاني خورد‪ .‬با نگاهي پر از سؤال سر برداشت‪ .‬چه چشمهاي قشنگي! بادامي‬
‫با سياهي گرد درشت‪ ،‬مژه هاي بلند و فردار‪ .‬مهدي لبخندي زد و دوباره پرسيد‪:‬‬
‫چايي مي خوري؟‬
‫شيوا سري خم كرد‪ .‬مهدي يك فنجان چاي و يك فنجان نسكافه ريخت‪ .‬با قندان توي‬
‫سيني گذاشت‪ .‬با كمي جستجو نصف جعبه بيسكوييت پيدا كرد و كنارش جا داد‪.‬‬
‫تصميم گرفت با مهمانش آشنا شود‪ .‬كنارش روي زمين فرود آمد‪.‬‬
‫_‪ :‬واي چه كوچولوئه!‬
‫شيوا متعجب نگاهش كرد‪ .‬مهدي تصحيح كرد‪ :‬منظورم اينه كه من خيلي گنده ام!‬
‫چند لحظه صبر كرد‪ .‬بعد آرام گفت‪ :‬يه چيزي بخور‪.‬‬
‫شيوا از توي كيفش دفترچه اي درآورد‪ .‬نوشت‪ :‬من‪ ...‬من نمي خواستم مزاحمتون‬
‫بشم‪.‬‬
‫مهدي يك تكه بيسكوييت برداشت و با بي خيالي گفت‪ :‬مي دونم‪.‬‬
‫شيوا دوباره نوشت‪ :‬اون دوستتون يه جوري حرف زد كه اصل ً نفهميدم چي شد‪ .‬حتماً‬
‫مي خندين ولي‪....‬‬
‫مهدي روي دستش خم شد‪ ،‬در حاليكه از سرعت نوشتنش و خط ظريف و زيبايش‬
‫حيران بود‪ ،‬گفت‪ :‬اصل ً نميخندم‪ .‬اين دوست من زبوني داره كه مار رو از سوراخش‬
‫بيرون مي كشه‪ .‬يه وكيل واقعيه؛ يه چيزي بخور‪.‬‬
‫شيوا توي چاي قند انداخت‪ .‬هنوز چادر سرش بود با مانتو شلوار‪.‬‬
‫_‪ :‬گرمت نيست؟‬
‫سري به نفي تكان داد‪.‬‬
‫_‪ :‬نمي دونم‪ .‬مي گم اگه دوست داري چادر سرت باشه‪ ،‬حداقل با چادر نماز شايد‬
‫راحتتر باشه‪.‬‬
‫نوشت‪ :‬من راحتم‪.‬‬
‫_‪ :‬اينو كه دروغ ميگي‪ ،‬عين شاپرك تو قوطي كبريت‪ .‬بذار ببينم چي مي خوني؟ از‬
‫اين بيسكوييتم بخور‪ .‬پذيرايي اين قدر مفصله كه آدم نمي تونه انتخاب كنه‪.‬‬
‫شيوا عكس العملي نشان نداد‪ .‬مهدي كتابش را گرفت و نگاه كرد‪ .‬دور تا دور صفحه را‬
‫گل و بلبل كشيده بود‪ .‬يك سؤال خواند و سعي كرد جواب را به خاطر بياورد‪ .‬يادش‬
‫آمد! جواب را گفت‪ .‬خودش خوشش آمد‪ .‬شيوا نوشت‪ :‬ميشه توضيح بدين؟‬
‫_‪ :‬اول ً به من نگو شما؛ احساس پيري مي كنم‪ .‬من فقط هيكلم گندست‪ .‬بسيار خوب‬
‫چي رو متوجه نشدي؟‬
‫تلفن زنگ زد‪ .‬مهدي پرسيد‪ :‬كي امتحان داري؟‬
‫شيوا نوشت‪ :‬فردا صبح ساعت ده‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب مي خواي بعد از شام از اول يه دوره بكنيم؟‬
‫شيوا لبخندي تشكرآميز زد‪.‬‬
‫تلفن رفت روي پيغامگير‪ :‬مهدي سلم‪ .‬اينقدر زنگ نمي زني گفتم خودم احوالي ازت‬
‫بپرسم‪ .‬لمروت احوالي از خواهرت نمي گيري؟‬
‫مهدي برخاست‪ ،‬دكمه ي تلفن را زد و لبخند زنان گفت‪ :‬سلم‪ .‬خوب شد خودت زنگ‬
‫زدي‪ .‬شكلت گذاشته بودم تو جايخي پاك يادم رفته بود‪ .‬ممنون از هديه ات‪ .‬ما بايد‬
‫كادو مي داديم‪.‬‬
‫_‪ :‬دير نمي شه ما منتظريم! خوب‪ ،‬خوبي؟ دنياي بيست و سه سالگي چطوره؟‬
‫_‪ :‬خوبه‪ .‬سلم داره خدمتتون‪ .‬آقا پسر گل خوبه؟ ما نديديمش همقد دايي شده؟‬
‫_‪ :‬ديگه خيلي نمونده‪ .‬حدود ‪ 145‬سانتيمتر ديگه! ولي زياده‪ .‬يه دراز الدنگ داريم‬
‫بسمونه‪ .‬بذار بچم به باباش بره‪ .‬خوش تيپ خوش هيكل!‬
‫_‪ :‬دست شما درد نكنه‪ .‬خواهري رو در حق من تموم كردين‪ .‬راستي ژاله‪ ،‬مامان كه‬
‫اين روزا نمي خواد بياد؟‬
‫_‪ :‬ني ني كوچولو چقدر بهانه مي گيري! يعني اين ده روزم نبايست به من برسه؟‬
‫بذار از رختخواب بلند شم‪ ،‬چشم خودم راهيش مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه نه مي خواستم بگم پيشت بمونه‪ .‬تو واجبتري‪ .‬حال بعد از ده روزم بالخره بچه‬
‫داري و هزار تا كار‪ .‬پيشت بمونه بهتره‪ .‬منم كه تا آخر ماه مبارك امتحانام تموم ميشه‬
‫ميام ديگه‪.‬‬
‫_‪ :‬حالت خوبه مهدي؟ اونجا چه خبره؟ چه شيطنتي كردي كه مامان نبايد بياد؟‬
‫_‪ :‬هيچي بابا‪ .‬امتحان دارم‪ .‬فرصت سرخاروندن ندارم‪ .‬خونه شلوغه‪ .‬كاشي هارم‬
‫نشستم‪ .‬بياد ببينه غر مي زنه‪ .‬درسم تموم ميشه‪ .‬خودم خونه رو تميز مي كنم جمع‬
‫مي كنم ميام‪ .‬بهش بگو زحمتش ميشه‪ .‬من خودم ميام‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي تو يه چيزيت ميشه‪.‬‬
‫ب خوبه‪.‬‬
‫_‪ :‬نه به جون ژاله حالم خو ِ‬
‫_‪ :‬از خودت مايه بذار اولً‪ .‬بعدم مجتبي داره جيغ مي زنه‪ .‬گرسنه اس‪ .‬برم بهش‬
‫برسم‪.‬‬
‫_‪ :‬چي چي؟ درست گرفتم؟ اسمش شد مجتبي؟‬
‫_‪ :‬فكر كردم مامان بهت گفته‪ .‬امروز واسش شناسنامه هم گرفتيم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب خيلي مباركه‪ .‬از قول دايي ببوسش‪.‬‬
‫_‪ :‬حتماً كاري نداري؟‬
‫_‪ :‬ممنون‪ .‬قربانت‪.‬‬
‫_‪ :‬قربانت‪.‬‬
‫نگاهي به شيوا انداخت‪ .‬شيوا سرش به عذرخواهي كج كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬بي خيال بابا‪ .‬املت ميخوري؟ چلو كبابم هست به تو نمي دم!‬
‫شيوا لبخندي زد‪ .‬مهدي به آشپزخانه رفت‪.‬‬
‫بعد از شام كتاب شيوا را به دست گرفت‪ .‬مشغول دوره كردن شد‪ .‬شيوا سؤالتش را‬
‫مي نوشت و مهدي يكي يكي توضيح مي داد‪ .‬بالخره كتاب تمام شد‪ .‬شيوا رفت‬
‫بخوابد‪ .‬مهدي كتاب خودش را به دست گرفت و روي كاناپه دراز كشيد‪ .‬نگاهي از بال‬
‫تا پايين صفحه انداخت‪ .‬اه اينا چقدر سخته‪ .‬در حد پاس كردن خواند‪ .‬مثل هميشه‪.‬‬
‫ساعت يك خوابش برد‪.‬‬
‫*شخصيت سرخ پوست يكي از كارتونهاي والت ديسني به همين نام‪.‬‬

‫فردا صبح وقتي بيدار شد‪ ،‬شيوا داشت كتابهايش را توي كيف كولي مي گذاشت‪.‬‬
‫مهدي خواب آلوده كش و قوسي رفت و پرسيد‪ :‬تو سحري خوردي؟‬
‫شيوا برخاست‪ .‬وايت برد را از روي اوپن برداشت و نوشت‪ :‬يه كم آب خوردم‪ .‬وقت نبود‬
‫بيدارت كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬ها مهم نيست‪ .‬اينم بي سحري شد‪.‬‬
‫نماز خواند و از خانه بيرون زد‪ .‬غروب كه رسيد‪ ،‬شيوا هنوز نيامده بود‪ .‬نگاهي توي‬
‫يخچال انداخت‪ .‬خيلي گرسنه اش بود‪ .‬زنگ در آپارتمان به صدا درآمد‪ .‬باز كرد‪ .‬فخري‬
‫خانم بود‪ .‬شيوا هم توي راه پله بود‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‬
‫_‪ :‬سلم مهدي جان‪ .‬افطاري كه نخوردي؟‬
‫_‪ :‬نه مامان تازه رسيدم‪ .‬هنوز چيزي نپختم‪.‬‬
‫_‪ :‬نمي خواد بيا پيش من‪ .‬يه عالمه غذا پختم‪.‬‬
‫_‪ :‬اه چه خوب‪ .‬خيلي ممنون‪.‬‬
‫نگاهي به شيوا انداخت و گفت‪ :‬سلم‪.‬‬
‫شيوا سري خم كرد‪ .‬فخري خانم برگشت و گفت‪ :‬سلم عزيزم‪ .‬حالت خوبه؟ پس‬
‫همسايه ي جديد شمايين! بايد بيام با خونوادت آشنا بشم‪ .‬اسمت چيه عزيزم؟‬
‫كلس چندمي؟‬
‫مهدي لب به دندان گزيد‪ .‬شيوا حتماً از اين برخوردها ناراحت ميشد‪ .‬فخري خانم‬
‫غريبه نبود‪ .‬مي توانست برايش توضيح دهد‪ .‬تك سرفه اي زد و گفت‪ :‬ببخشيد مامان‪.‬‬
‫اين شيواست‪ .‬از بچه هاي دانشكده‪ .‬ما چند روز عقد موقت كرديم كه اگر پسنديديم‬
‫باهم ازدواج كنيم‪ .‬ضمن ًا يه مشكلي داره براي يه مدتي نمي تونه حرف بزنه‪.‬‬
‫فخري خانم خيلي جا خورد‪ .‬چند لحظه اي هر دويشان را نگاه كرد‪ .‬بالخره آرام گفت‪:‬‬
‫مباركتون باشه‪ .‬شيوا خانم شمام منزل خودته‪.‬‬
‫شام كه خوردند‪ ،‬مهدي گفت‪ :‬خوردن و جستن از ادب نيست‪ .‬ولي مامان جون‬
‫شرمنده ما امتحان داريم‪.‬‬
‫فخري خانم با لحني كنايه آميز گفت‪ :‬خواهش مي كنم‪ .‬همينقدرم لطف كردين‪.‬‬
‫مهدي نمي دانست چطور جواب اين مادر را كه به خاطر همين حس مادري از او كمي‬
‫رنجيده بود را بدهد‪ .‬پس به آرامي به طرف در رفت و با شيوا به خانه برگشت‪.‬‬
‫خانه بوي غريبي مي داد‪ .‬مهدي لحظه اي توي درگاه مكث كرد‪ .‬شيوا به اتاق رفت‪.‬‬
‫فخري خانم كه اينطور برخورد كرده بود‪ ،‬مادر خودش چطور برداشت مي كرد؟‬
‫آهي كشيد‪ .‬وارد شد‪ .‬كامپيوتر را روشن كرد‪ .‬لباس عوض كرد و نشست‪ .‬يك چت با‬
‫دوستان قديمي‪ ،‬اطلعاتي راجع به كانون وكل‪ ،‬سري به وبلگ بچه ها و غيره‪....‬‬
‫شيوا كنارش ايستاد وايت برد را جلوي سينه اش گرفته بود‪ :‬ميشه يه چك ميل بكنم؟‬
‫زياد طولش نمي دم‪ .‬خيلي وقته سر نزدم‪.‬‬
‫مهدي لبخندي زد و از جا برخاست‪ .‬به آشپزخانه رفت‪ .‬كتري را آب كرد و روي گاز‬
‫گذاشت‪ .‬ظرفها را شست‪ .‬چاي دم كرد‪ .‬برگشت‪ .‬شيوا نوشت‪ :‬يه ايميل بزنم؟ ديس‬
‫كانكت كردم بنويسم‪.‬‬
‫مهدي شانه اي بال انداخت‪ :‬ده تا بزن‪ .‬چه فرقي مي كنه؟ كارتش مجانيه‪ .‬جزو كادو‬
‫تولداي عجيب امساله‪ .‬تو خونه ي ما از اين رسما نبود‪.‬‬
‫شيوا توي ورد نوشت‪ :‬يعني تا حال كادو تولد نگرفته بودي؟‬
‫_‪ :‬نه به اين صورت‪.‬‬
‫_‪ :‬مثل منو كه كس ديگه هم نگرفته! ‪‬‬
‫_‪ :‬خيلي از خودت مطمئني!‬
‫_‪ :‬من غلط بكنم‪ .‬همين حالشم دارم روي شيشه راه مي رم‪.‬‬
‫_‪ :‬نگران اين ده روزي؟‬
‫_‪ :‬عجيبه؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬چايي مي خوري؟‬
‫_‪ :‬بشين‪ .‬ميريزم‪.‬‬
‫مهدي روي كاناپه لم داد و گفت‪ :‬چي بهتر از اين‪ .‬براي من ليواني بريز‪.‬‬
‫نگاهي به تك جمله هاي شيوا روي صفحه ي مانيتور انداخت‪ .‬فكر كرد چه سريع اين‬
‫نوع مكالمه برايش عادي شده بود‪ .‬به سادگي در جواب سؤالش از شيوا دنبال يك‬
‫نوشته مي گشت‪ .‬روي كاغذ‪ ،‬وايت برد‪ ،‬مانيتور‪ ،‬دريخچال‪....‬‬
‫شيوا سيني چاي را جلويش را گذاشت‪ .‬مال خودش را برداشت و پشت كامپيوتر‬
‫نشست‪ .‬مهدي جزوه ي همكلسي اش را باز كرد و مشغول رونويسي شد‪ .‬چه كار‬
‫لوسيي جزوه هم انگار تمامي نداشت‪ .‬يك ساعتي گذشت‪ .‬پشت راست كرد‪ .‬كش‬
‫و قوسي رفت و از جا بلند شد‪ .‬ماوس را از زير دست شيوا كشيد و ديس كانكت كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬خانمي كه فردا امتحان داره درسشو مي خونه‪.‬‬
‫صفحه ي ورد باز بود‪ .‬شيوا به سرعت تايپ كرد‪ :‬فردا امتحان ندارم‪ .‬راستي امتحان‬
‫امروزم خيلي خوب دادم‪ .‬دستت درد نكنه‪.‬‬
‫_‪ :‬بذار نمره اش بياد بعد تشكر كن‪ .‬پاشو ديگه‪ .‬پس فردا چي امتحان نداري؟ اگه‬
‫خيلي بيكاري واسه من جزوه بنويس‪.‬‬
‫_‪ :‬بده بنويسم‪ .‬يه تشكر بهت بدهكارم‪.‬‬
‫_‪ :‬برو درستو بخون‪ .‬خراب مي كني ميندازي گردن من و جزوه ام‪.‬‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬قول مي دم‪ .‬پس فردا عصر امتحان دارم‪ .‬هنوز خيلي وقت دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬حال كه خيلي دلت مي خواد بگير‪.‬‬
‫خودش روي كاناپه دراز كشيد و خوابش برد‪.‬‬
‫سحر دستي روي شانه اش خورد‪ .‬غلتيد‪ .‬يك دستش را روي زمين گذاشت كه از روي‬
‫كاناپه نيفتد‪ .‬به زحمت چشمهايش را باز كرد‪ .‬لحظه اي بعد هشيار شد و نشست‪.‬‬
‫شيوا روي ميز جلويش نشسته بود‪ .‬خجالت زده سر به زير انداخت‪ .‬موهاي لَخت‬
‫مشكي اش توي صورتش ريخت‪ .‬بلوز شلوار خواب سفيد گلدار تنش بود‪ .‬مهدي دست‬
‫دراز كرد‪ ،‬موهايش را از توي صورتش كنار زد‪ ،‬با لبخند گفت‪ :‬اين جوري خوشگلتري!‬
‫دخترك لرزيد‪ .‬مهدي بلند شد‪ .‬همه چي آماده بود‪ .‬باهم سحري خوردند‪ .‬بعد از نماز‬
‫هردو مشغول درس خواندن شدند‪ .‬مهدي كمي خواند و راهي شد‪.‬‬
‫توي دانشگاه هدفون مهرداد را پس داد‪ .‬مهرداد پرسيد‪ :‬چطوري با زحمتاي ما؟‬
‫_‪ :‬چه عرض كنم برنامه هام بهم ريخته‪.‬‬
‫_‪ :‬تو عمر ًا برنامه داشتي كه حال بهم ريخته؟!‬
‫_‪ :‬چه مي دونم‪ .‬بالخره به يه روالي عادت داشتيم‪.‬‬
‫_‪ :‬اذيتت كه نكرده؟‬
‫_‪ :‬نه بيچاره‪ .‬هم اون پادر هواست هم من‪ .‬گندت بزنن با اين نقشه كشيدنت‪.‬‬
‫مادربزرگش برنگشته؟‬
‫_‪ :‬نه بابا به اين زودي؟‬
‫_‪ :‬براي من يه عمر گذشته‪.‬‬
‫شيوا باز جلو آمد‪ .‬با لبخند كمرنگي كولي را به طرفش دراز كرد‪ .‬مهرداد خنديد و گفت‪:‬‬
‫مهدي مرض داري؟ يه نگاه توش بكن بعد برش دار‪.‬‬
‫_‪ :‬من عمر ًا تو كيف مردم نگاه نمي كنم! فقط برش مي دارم‪.‬‬
‫شيوا جلوي خنده اش را گرفت و به سرعت دور شد‪.‬‬
‫آن روز براي مهدي به كندي مي گذشت‪ .‬جزوه اي كه با كمك شيوا نوشته بود‪ ،‬استاد‬
‫قبول نكرد و گفت تمام نمره را به امتحان مي دهد‪ .‬امتحان خيلي سخت بود‪ .‬خسته و‬
‫خواب آلود بود‪ .‬دهانش تلخ شده بود‪ .‬خواست برود آبي توي دهانش بزند كه از پله‬
‫سر خورد و پايش پيچيد‪ .‬يكي از بچه ها خواست كمكش كند‪ ،‬بدترش كرد‪ .‬دكتر‬
‫بهداري نبود‪ .‬و بالخره يكي از همكلسيها با ماشين او را به بيمارستان رساند‪ .‬در‬
‫نتيجه از كلس بعدازظهر غيبت خورد‪ .‬غروب هم كه با پاي كش بسته به خانه رسيد‪،‬‬
‫غذايي آماده نبود‪ .‬يادش آمد سحر نان هم تمام شده است‪ .‬شيوا هم خانه نبود‪ .‬يك‬
‫يادداشت كنار كامپيوتر گذاشته بود كه با يك گل كوچك تزيينش كرده بود‪:‬‬
‫سلم‬
‫افطار مهمان دوستم ژيل هستم‪ .‬نامزد همكلسيت سرداري‪ .‬دير ميام ببخشيد‪ .‬بچه‬
‫ها جمعند‪ .‬شب بخير‬
‫شيوا‬

‫گرسنه اش بود‪ .‬خوشبختانه مامان ماهيانه اش را به حسابش ريخته بود‪ .‬دستش به‬
‫طرف تلفن رفت كه پيتزا سفارش بدهد‪ ،‬اما احساس عذاب وجدان كرد‪ .‬از شيوا‬
‫هميشه با حاضري پذيرايي كرده بود‪ .‬چند لحظه صبر كرد‪ .‬شكم گرسنه تعارف برنمي‬
‫داشت‪ .‬چهار تا همبرگر سفارش داد‪ .‬بيست دقيقه بعد همبرگرها رسيد و ظرف ده‬
‫دقيقه با نوشابه بلعيده شد! اين قدر سريع كه دلدرد گرفت‪ .‬آه از نهادش بلند شد‪.‬‬
‫لحظه ها به كندي مي گذشت‪ .‬نه حال درس خواندن داشت نه كامپيوتر‪ .‬دراز كشيده‬
‫بود براي خودش غر مي زد‪ .‬ساعت ‪ 8‬شد؛ ‪ 9‬شد؛ ‪ 10‬شد‪ .‬به مهرداد زنگ زد‪.‬‬
‫_‪ :‬ببين تو شماره تلفن سرداري رو داري؟‬
‫_‪ :‬سرداري؟ نه‪ ...‬مي خواي چه كار؟‬
‫_‪ :‬كارش دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬شايد بتونم برات پيدا كنم‪ .‬بذار ببينم از كي مي تونم بپرسم‪ ،‬كيان شايد داشته‬
‫باشه‪ ،‬يا بگم مهري از نامزدش ژيل بپرسه‪ .‬اون حتماً داره‪ .‬چند دقيقه صبر كن باهات‬
‫تماس مي گيرم‪ .‬فقط دعا كن مهري خونه باشه‪ .‬بس كه ددريه اين دختر!‬
‫_‪ :‬تو هنوز باهاش دوستي؟‬
‫_‪ :‬جيبامو سفت مي گيرم‪ .‬ولي سعي مي كنم نازشو بخرم‪ .‬خيلي تيتيشه‪.‬‬
‫_‪ :‬اصل ً ببين شماره ي ژيل رو مي خواستم‪.‬‬
‫_‪ :‬اين يارو سرداري خيلي غيرتيه‪ .‬اگه بفهمه به ژيل زنگ زدي‪ ،‬مي كشتت‪.‬‬
‫_‪ :‬پروفسور با ژيل چه كار دارم؟ كاش خوشگل بود تو نگران شدي‪.‬‬
‫_‪ :‬پس شمارشو مي خواي چيكار؟ جزوه اي چيزي دستش داري؟‬
‫_‪ :‬ببين اصل ً ولش كن‪ .‬از خيرش گذشتم‪ .‬پام بهتره‪ .‬مي خوام بخوابم‪.‬‬
‫_‪ :‬هرطور ميلته‪ .‬فقط از ما گفتن‪ .‬دوروبر ژيل نپلك‪.‬‬
‫_‪ :‬چشم‪ .‬كاري نداري؟‬
‫_‪ :‬نه خدافظ‬
‫مهدي كش و قوسي رفت‪ .‬كوسن را زير سرش جابجا كرد‪ .‬و به سقف خيره شد‪ .‬كليد‬
‫توي قفل چرخيد‪ .‬با لبخندي اميدوار به در نگاه كرد‪ .‬شيوا دررا بست و با نگراني‬
‫نگاهش كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬زود برگشتي‪.‬‬
‫شيوا سري خم كرد‪ .‬با آشفتگي روي اوپن خم شد و تند تند مشغول نوشتن روي‬
‫وايت برد شد‪ .‬بالخره وايت برد را به مهدي داد و چادرش را برداشت‪ .‬نگاهش خيلي‬
‫نگران بود‪.‬‬
‫سلم‪ .‬پات چطوره؟ اونجا شنيدم خوردي زمين بردنت بيمارستان‪ .‬مردم از نگراني‪.‬‬
‫نمي دونستم چه جوري جمع كنم بيام‪ .‬نه يك لقمه از گلوم پايين مي رفت نه مي‬
‫تونستم راحت بشينم‪ .‬رومم نميشد نيومده بزنم بيرون‪.‬‬
‫مهدي خنديد‪ .‬وايت برد را روي ميز رها كرد و گفت‪ :‬يه تلفن ميزدي‪.‬‬
‫شيوا با ابروهاي بال رفته نگاهش كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب از يكي مي خواستي زنگ بزنه‪ .‬چيزي نشده‪ .‬يه كم پيچ خورده‪ .‬النم بهترم‪.‬‬
‫نبايد مهموني تو بهم مي زدي‪.‬‬
‫شيوا لبخندي زد و مانتويش را درآورد‪ .‬يك بلوز يقه مردانه زرشكي با شلوار شيري‬
‫تنش بود‪ .‬وايت برد را پاك كرد و نوشت‪ :‬چيزي مي خوري برات بيارم؟‬
‫_‪ :‬نه‪ ....‬كاش يكي از همبرگرا رو واست نگه مي داشتم‪ .‬تركيدم بس كه خوردم‪ .‬تو‬
‫چي مي خوري سفارش بدم؟ گفتي شام نخوردي؟‬
‫_‪ :‬فكرشو نكن‪ .‬تو استراحت كن‪.‬‬
‫_‪ :‬نمي خوام كه واست بپزم‪ .‬زحمتش يه تلفنه‪.‬‬
‫_‪ :‬مهم نيس‪ .‬يه كاريش مي كنم‪.‬‬
‫وايت برد را روي پايش گرفت‪ .‬لب ميز كنار مهدي نشسته بود و با نگراني پاهاي‬
‫طويلش را نگاه مي كرد‪ .‬مهدي جمله را همانطور كه به طرف شيوا بود خواند و گفت‪:‬‬
‫اين جوري كه نميشه‪ .‬بابا نگران نباش‪ .‬مي خواي پاشم طناب بازي كنم؟‬
‫شيوا خنديد‪ .‬آرام از جا برخاست‪ .‬يك بسته بيسكوييت شور پيدا كرد با پنير آورد‪ .‬كنار‬
‫مهدي نشست و يك لقمه گرفت؛ به طرف مهدي دراز كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬نه قربونت برم‪ .‬ديگه يه لقمه هم از گلوم پايين نمي ره‪ .‬خودت بخور‪ .‬مطمئني كه‪...‬‬
‫شيوا لبخندي زد و لقمه را در دهان گذاشت‪ .‬مهدي نگاهش كرد‪ .‬تا بحال از تنهاييش‬
‫احساس ناراحتي نكرده بود‪ .‬يعني فرقي برايش نمي كرد‪ .‬حتي شبهايي كه توي تب‬
‫مي سوخت يا مشكلي داشت‪ .‬ولي در آن لحظه واقعاً از حضور شيوا خوشحال بود‪.‬‬
‫شيوا مثل هميشه چند لقمه اي خورد و جمع كرد‪ .‬برگشت‪ .‬وايت برد را دستش گرفت‬
‫و همان روي ميز نشست‪ .‬مهدي پرسيد‪ :‬چيه؟‬
‫شيوا خنديد و شانه اي بال انداخت‪.‬‬
‫_‪ :‬تو هميشه اين قدر كم مي خوري يا با من تعارف مي كني؟‬
‫_‪ :‬نه بابا چه تعارفي؟‬
‫_‪ :‬چند كيلويي؟‬
‫_‪ :‬تو امتحانا لغر ميشم‪ .‬بيست و نه‪ ،‬بيست و هشت‪...‬‬
‫_‪ :‬وايييي من وقتي هفت سالم بود بيست و هشت كيلو بودم‪.‬‬
‫_‪ :‬قدت چقدر بود؟‬
‫_‪ :‬يادم نيست‪ .‬حتماً از الن تو كوتاهتر بودم‪.‬‬
‫_‪ :‬نمي تونم تصور كنم چه شكلي بودي‪.‬‬
‫_‪ :‬يه بچه ي تپل ننر قد كوتاه‪ .‬از همه ي همسنام كوتاهتر بودم‪.‬‬
‫_‪ :‬باورم نميشه!‬
‫_‪:‬از ده سالگي شروع كردم به قد كشيدن كه ديگه ترمز نكردمي بس كه مامانم‬
‫بچگيام غصه خورد كه پسرم كوچولو موندهي‬
‫_‪ :‬كاش مامان منم غصه مي خورد‪...‬‬
‫_‪ :‬نه فكر كن! اگه الن همقد من بودي‪.....‬‬
‫_‪ :‬آره مي دونم يه دختره تو كلس مون همين حدوده‪ .‬بيچاره چاقم هست‪ .‬از سه‬
‫كيلومتري پيداست‪ .‬هميشه هم مشكل لباس و كفش داره‪.‬‬
‫_‪ :‬اونم واسه دخترا كه خيلي بده!!!! قاه قاه خنديد‪ .‬ولي بعد اضافه كرد‪ :‬البته منم‬
‫سخت لباس گيرم مياد‪ .‬ولي هر مهموني لباس تازه نمي خوام‪.‬‬
‫_‪ :‬منم فقط لباس بچه گونه گيرم مياد‪.‬‬
‫_‪ :‬ديگه اينقدرام كوتاه نيستي‪.‬‬
‫_‪ 145 :‬سانتيمتر‪.‬‬
‫_‪ :‬نيم متر از من كوتاهتري! بيا يه پونزده سانت بهت بدم هر دومون متعادل ميشيم!‬
‫شيوا دستهايش را جلو آورد و خنديد‪ .‬مهدي هم با خنده دو تا دستش را توي يك‬
‫دست گرفت‪.‬‬
‫تلفن زنگ زد‪ .‬مادرش بود‪ .‬مهدي مشغول صحبت شد‪ .‬شيوا نوشت‪ :‬كامپيوترو روشن‬
‫كنم؟‬
‫مهدي شانه اي بال انداخت‪ .‬شيوا مشغول بازي شد‪ .‬صحبتش كه تمام شد‪ ،‬از جا‬
‫برخاست‪ .‬آرام از پشت سر شيوا خم شد؛ دست زير زانوهايش برد و بلندش كرد‪.‬‬
‫نفس دخترك بند آمد! مهدي سر جايش نشست و او را روي پايش نشاند‪ .‬با‬
‫سرخوشي گفت‪ :‬خيلي وسوسه انگيز بود‪ .‬حال هر كاري مي خواي بكن‪ .‬اينترنت‬
‫كاري نداري؟‬
‫شيوا با نگاهي غضبناك از روي پايش سر خورد و پايين آمد‪ .‬به طرف اتاق رفت‪ .‬مهدي‬
‫با لبخند گفت‪ :‬رفتي بخوابي؟ شب بخير‪.‬‬
‫چند دقيقه صبر كرد‪ .‬اصل ً قصد بدي نداشت‪ .‬از توي يخچال بسته شكلتي كه ژاله‬
‫داده بود را برداشت و ضربه اي به در اتاق زد‪ .‬شيوا در را باز كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬من قصد بدي نداشتم‪ .‬شكلت مي خوري؟ گالكسيه؟‬
‫شيوا نگاهي به شكلت انداخت‪ .‬در را آرام بست و براي اولين بار قفلش كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬مثل اينكه يه چيزيم بدهكار شديم‪.‬‬
‫سحر شماطه اش زنگ زد‪ .‬مهدي خواب آلود خاموشش كرد‪ .‬حوصله ي سحري خوردن‬
‫نداشت‪ ،‬ولي يك آن از ذهنش گذشت كه شيوا با اين هيكل ريزه نبايد گرسنه بماند‪ .‬از‬
‫جا پريد‪ .‬غريد‪ :‬لعنت به مسئوليت ي‬
‫توي اشپزخانه رفت‪ .‬بدون اينكه چراغ را روشن كند‪ ،‬در يخچال را باز كرد‪ .‬در همان حال‬
‫صدا زد‪ :‬شيوا‪ ...‬شيوا خانوم پاشو سحر شده‪ .‬شيواااااا‬
‫شير و نان و پنير را بيرون آورد‪ .‬روي اوپن خم شد‪ .‬رو به طرف اتاق خواب صدا زد‪ :‬پاشو‬
‫دختر‪ .‬با من قهري با خودت كه قهر نيستي‪ .‬پاشو تا اذون نگفتن‪ .‬گرسنه مي موني با‬
‫اين دو وجب هيكل ضعف مي كني‪.‬‬
‫ناگهان چراغ آشپزخانه روشن شد‪ .‬يك لحظه ترسيد‪ .‬به سرعت برگشت‪ .‬شيوا كنار در‬
‫ايستاده بود‪ .‬يك ليوان شير با يك بيسكوييت نصفه دستش بود‪.‬‬
‫مهدي آهي كشيد‪ :‬تو كه منو ترسوندي! كي بيدار شدي؟‬
‫شيوا خوب طبيعتاً جوابي نداد! ولي نگاهش هنوز دلخور بود‪ .‬مهدي ليوان شيري براي‬
‫خودش ريخت‪ .‬بسته ي بيسكوييت روي اوپن بود‪ .‬بيسكوييتي برداشت‪ ،‬توي شير زد و‬
‫روي زبانش گذاشت‪ .‬نگاهي به شيوا انداخت و پرسيد‪ :‬حال چرا ايستاده؟ بيا بشين‪.‬‬
‫شيوا جرعه اي شير نوشيد‪ ،‬ولي حركت ديگري نكرد‪.‬‬
‫_‪ :‬ببين شيوا‪ ،‬اگه لزمه قسم بخورم‪ ،‬قسم مي خورم به خداي احد و واحد كه قصد‬
‫بدي نداشتم‪ .‬فقط چون كه خيلي كوچولويي بغلت كردم‪ .‬بازم اين كارو مي كنم‪ ،‬ولي‬
‫فقط به همين علت‪ .‬حال ممكنه منو ببخشي؟‬
‫شيوا نگاهش كرد‪ .‬اين بار نگاهش آرام بود‪ .‬ولي باز هم عكس العملي نشان نداد‪.‬‬
‫_‪ :‬من كاري باهات ندارم‪ .‬دعوتت نكردم كه بخوام مدعيت باشم‪ .‬تو مي توني هر وقت‬
‫مي خواي بياي‪ ،‬هر وقت مي خواي بري‪ .‬هر جور مي خواي بپوشي و هر جور دوست‬
‫داري بخوري‪ .‬اگه اهل روزه و نمازم نيستي راحت باش‪ .‬واسه من تظاهر نكن‪ .‬من‬
‫كاريت ندارم‪ .‬ده روز اينجا مي موني بيست و پنج هزار تومن مي گيري ميري پي‬
‫كارت‪ .‬خوب؟ منو مي بخشي؟ آشتي؟ با من دست مي دي؟‬
‫شيوا با ترديد جلو آمد‪ .‬دست كوچكش را بال آورد‪ .‬تمام دستش به اندازه ي كف دست‬
‫مهدي بود‪ .‬مهدي دستش را گرفت‪ .‬دوستانه لبخند زد و گفت‪ :‬ممنونم‪.‬‬
‫شيوا خجولنه خنديد و سر بزير انداخت‪ .‬مهدي با يك حركت از زمين برش داشت و او‬
‫را روي اوپن گذاشت‪ .‬بعد گفت‪ :‬خوب‪ ....‬بخوريم الن اذون ميگن‪.‬‬
‫شيوا آرام بيسكوييتش را خورد‪ .‬شيرش را تمام كرد و با كمي آب سروتهش را هم‬
‫آورد‪ .‬مهدي كه هنوز داشت روي نان پنير مي ماليد‪ ،‬گفت‪ :‬همين؟!‬
‫شيوا وايت برد را از كنارش برداشت و نوشت‪ :‬تو جاي من بخور‪.‬‬
‫_‪ :‬شرمنده فرصت نيست‪ .‬من هنوز سهم خودمم نخوردم!‬
‫بعد لبخندي زد و گفت‪ :‬آخيش حالت خوب شد‪.‬‬
‫شيوا نوشت‪ :‬زود باش دير شد‪.‬‬
‫بعد خودش هم از لبه ي اوپن پايين پريد و رفت مسواك زد‪ .‬مهدي هم بالخره دست‬
‫كشيد‪ .‬بعد از نماز مشغول درس خواندن شدند‪ .‬براي اولين بار باهم از خانه خارج‬
‫شدند و تا ايستگاه اتوبوس رفتند‪ .‬ژيل كه روي نيمكت نشسته بود‪ ،‬با ديدن آن دو اول‬
‫ابروهايش بال پريد‪ ،‬بعد با خنده گفت‪ :‬هي شيوا نكنه با اين غوله اومدي؟‬
‫شيوا نگاهي به مهدي انداخت‪ .‬مهدي گفت‪ :‬آره النه پيش پاتون‪ ،‬همين چند قدم‬
‫پايينتر از تو چراغ جادو دراومدم‪.‬‬
‫ژيل گفت‪ :‬نه بابا! مرادم ميدي؟‬
‫_‪ :‬نه بابا اين غول فكسني يه بليط اتوبوسم به زور ميده‪ .‬چه برسه مراد!‬
‫_‪ :‬بخشكي شانس‪ .‬شيوا اين چراغ بدردنخورو از كجا پيدا كردي؟ بندازش دور‪.‬‬
‫شيوا لبخندي زد و به اتوبوس اشاره كرد‪.‬‬
‫ژيل پرسيد‪ :‬چي؟ از تو اتوبوس؟‬
‫مهدي درحاليكه مي رفت كه سوار شود‪ ،‬گفت‪ :‬نه بابا‪ .‬مي گه اتوبوس اومد‪.‬‬
‫عصر تو دانشگاه گشتي هم زد‪ .‬اما شيوا را پيدا نكرد‪ .‬مثل هميشه تنها برگشت‪ .‬در‬
‫گاراژ را كه باز كرد بوي خورش كاري توي دماغش پيچيد‪ .‬از فكر اينكه شام ندارد‪ ،‬غصه‬
‫اش شد‪ .‬آهي كشيد‪ .‬با آسانسور بال رفت‪ .‬در آپارتمان را باز كرد‪ .‬صداي سشوار مي‬
‫آمد و بوي مست كننده ي غذا! وارد آشپزخانه شد و با ديدن منظره ي اميدوار كننده‬
‫ي قابلمه ها روي گاز‪ ،‬در اولي را برداشت‪.‬‬
‫سشوار خاموش شد‪ .‬برگشت‪ .‬شيوا دم در اتاق بود‪ .‬سري برايش خم كرد‪ .‬مهدي با‬
‫خوشوقتي گفت‪ :‬سلم كوچولو‪ .‬تو آشپزيم بلدي؟‬
‫شيوا خنديد‪ .‬وارد آشپزخانه شد‪ .‬با ماژيك وايت برد روي در يخچال نوشت‪ :‬هروقت‬
‫عشقم بكشه‪ .‬خورش كاري دوست داري؟‬
‫_‪ :‬دوست دارم؟! الن برنج خامم حاضرم بخورم‪ .‬راستي غروب شده؟‬
‫_‪ :‬فقط دو سه دقيقه مونده‪ .‬تا لباس عوض كني ميشه‪ .‬منم غذا رو مي كشم‪.‬‬
‫مهدي به سرعت آماده شد و برگشت‪ .‬شيوا داشت به تفصيل مي كشيد‪ .‬چلوي‬
‫زعفران زده را توي يك ظرف و تهچين خوشرنگي جدا كشيد‪.‬‬
‫مهدي با كنجكاوي تماشايش مي كرد‪ .‬يك بلوز دامن كشباف گلبهي تنش بود‪ .‬بلوزش‬
‫يقه مربع‪ ،‬آستين كوتاه و دامنش تا بالي زانو بود‪ .‬دمپايي هايش رنگ لباسش بود‪.‬‬
‫مهدي فكر كرد عمر ًا به لباس كسي اينقدر دقت نكرده بودم‪ .‬ناگهان شيوا با نگاه‬
‫سرزنش آميزي برگشت‪ .‬مهدي با دستپاچگي پرسيد‪ :‬كمك نمي خواي؟‬
‫شيوا سري به نفي تكان داد و به كارش ادامه داد‪ .‬ظرف سالدي از يخچال درآورد و‬
‫روي اوپن گذاشت و خورش خوري را هم اضافه كرد‪ .‬پارچ آب و گلدان گل و بالخره دو تا‬
‫شمع هم روشن كرد و چراغ را خاموش كرد‪.‬‬
‫مهدي معترضانه گفت‪ :‬ول كن بابا رمانتيك بازي بلد نيستم‪ .‬چراغ رو روشن كن شام‬
‫بهم بچسبه‪.‬‬
‫شيوا چراغ را روشن كرد و با نگاهي غمگين روبرويش نشست‪ .‬مهدي لقمه اي را به‬
‫دهان نزديك كرد‪ .‬ولي با ديدن قيافه ي شيوا قاشق را توي بشقاب رها كرد‪ .‬خودش‬
‫بلند شد‪ .‬چراغ را خاموش كرد و غرغر كنان گفت‪ :‬نمي دونم به كدوم سازتون بايد‬
‫برقصم‪ .‬نگام نكن كنار برو بهم دست نزن‪ .‬بعدم شمع و گل و برو تو حس‪ .‬نه به اون‬
‫شوري و شور و نه به اين بي نمكي‪.‬‬
‫شيوا سر بزير انداخت‪ .‬آرام با غذايش بازي مي كرد‪ .‬مهدي يكي دو لقمه خورد و باز‬
‫قاشق را رها كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬بگم معذرت مي خوام‪ ،‬غذاتو مي خوري؟ شمع كه روشنه‪ ،‬چراغم خاموش‪ .‬ديگه‬
‫بايد چيكار كنم؟ لبخند بزنم و بگم عزيزم ممنونم از غذات؟ خوب ممنونم‪ .‬خيلي هم‬
‫ممنونم‪ .‬واقعاً گرسنمه‪ .‬حال كه زحمت كشيدي بذار بخورم‪ .‬شايد دلت مي خواد براي‬
‫تكميل دكورت برم كت شلوار بپوشم و كراوات بزنم‪ .‬هان؟‬
‫شيوا كه لب برچيده بود‪ ،‬سري به نفي بال برد‪ .‬مهدي آهي كشيد‪ .‬از نفهميدن از درك‬
‫نكردن‪ ...‬اگر شيوا به جاي حرف نزدن بلغاري! حرف مي زد‪ ،‬راحتتر دركش مي كرد‪ .‬از‬
‫طرفي دلش برايش مي سوخت و از طرفي هيچ تجربه اي در اين مورد نداشت‪ .‬چند‬
‫لحظه ي كشنده گذشت‪ .‬دست دراز كرد‪ .‬قاشق شيوا برداشت‪ .‬لقمه ي كوچكي‬
‫گرفت و گفت‪ :‬خواهش مي كنم بخور‪.‬‬
‫شيوا با بي ميلي دهان باز كرد‪ .‬مهدي لقمه را در دهانش گذاشت‪ .‬لبخندي زد و‬
‫خودش هم مشغول خوردن شد‪ .‬شيوا هم كم كم مشغول شد‪ .‬مهدي با خوشحالي‬
‫پرسيد‪ :‬سالد بكشم برات؟ نمي خوري؟ صبر كن الن يه موزيك مليم صحنه رو كامل‬
‫مي كنه‪.‬‬
‫شيوا با رضايت خنديد‪ .‬مهدي آهي كشيد‪ .‬معما كم كم حل ميشد‪ .‬موزيك را گذاشت‬
‫و برگشت‪ .‬سر راه قبل از اينكه از كنار شيوا كه توي هال نشسته بود رد شود و توي‬
‫آشپزخانه روبرويش بنشيند‪ ،‬تقريباً بي اراده خم شد‪ ،‬گونه ي شيوا را بوسيد و به‬
‫طرف آشپزخانه رفت‪ .‬بلفاصله از ذهنش گذشت‪ :‬خراب كردي مهدي! خودتو مي‬
‫كشي يه پل كاغذي اعتماد مي سازي‪ ،‬ولي قبل از اينكه طفلكي جرات كنه پاشو‬
‫روش بذاره‪ ،‬با يه بوسه ميريزيش پايين؟ حال بيا و ثابت كن كه قصدي نداشتي‪.‬‬
‫مثل بچه اي كه از تنبيه پدرش مي ترسد‪ ،‬سربزير پشت ميز نشست و آرام مشغول‬
‫غذا خوردن شد‪ .‬غذايش را هم كه خورد به سرعت بشقابش را برداشت و شست‪.‬‬
‫بعد تازه برگشت تا نتيجه ي اشتباهش را ببيند‪ .‬مي ترسيد با يك چهره ي غضبناك يا‬
‫بدتر از آن اشك آلود روبرو شود‪.‬‬
‫اما شيوا با قيافه اي آرام داشت با برگ گل توي گلدان بازي مي كرد‪ .‬مهدي نگاهي به‬
‫سقف انداخت و در دل خدا را شكر كرد‪ .‬جلو آمد و آرام پرسيد‪ :‬تو بالخره چيزي‬
‫خوردي؟ سير شدي؟‬
‫شيوا لبخندي زد و بشقابش را عقب زد‪ .‬از جا برخاست‪ .‬چراغ را روشن كرد‪ .‬برگشت‬
‫شمعها را خاموش كرد و بشقابش را برداشت‪ .‬مهدي از دستش گرفت و گفت‪ :‬نه‬
‫ديگه تو پختي من ميشورم‪ .‬شيوا مشغول خالي كردن غذاها توي قابلمه ها شد‪.‬‬
‫مهدي هم ظرفها را شست و روي اوپن را تميز كرد‪ .‬نگاهي به قابلمه ها انداخت و‬
‫گفت‪ :‬چه همه هم پختي! سحر كه بخوريم‪ ،‬تا افطار فردا هم مي رسه‪.‬‬
‫شيوا قابلمه را توي يخچال گذاشت‪ .‬در يخچال را بست و نوشت‪ :‬براي افطار فردا كه‬
‫حتم ًا كمه‪ .‬يه پاكت سوپ آماده مي خرم مي ذارم كنارش‪.‬‬
‫_‪ :‬نه بابا خودم مي خرم‪ .‬راستي گلم خريدي؟ بذار پولشو بدم‪.‬‬
‫شيوا نوشت‪ :‬واسه تو نخريدم!‬
‫و با لبخند شيطنت آميزي از آشپزخانه بيرون رفت‪ .‬مهدي روي اوپن خم شد و گفت‪:‬‬
‫خوب واسه خودت‪ ...‬لبد دلت مي خواسته من بخرم‪.‬‬
‫شيوا جوابي نداد‪ .‬كتابش را برداشت و روي كاناپه نشست‪ .‬خسته بود‪ .‬با بي‬
‫حوصلگي رهايش كرد‪ .‬مهدي كتاب را برداشت و كنارش نشست‪.‬‬
‫_‪ :‬مي خواي من بخونم تو گوش كني؟‬
‫با حركت سر قبول كرد‪ .‬مهدي كتاب را باز كرد‪ .‬شيوا زانوهايش را بغل گرفته بود و‬
‫چرت مي زد‪ .‬مهدي دست دور بازوهايش حلقه كرد و پرسيد‪ :‬مي خواي بري بخوابي؟‬
‫شيوا به زور چشمانش را باز كرد و نگاهي نااميدانه به كتابش انداخت‪ .‬مهدي او را‬
‫روي پايش نشاند و آرام به خواندن ادامه داد‪ .‬چند دقيقه بعد شيوا خواب رفت‪ .‬مهدي‬
‫كتاب را كناري گذاشت و يك ساعتي به همان حالت نشست‪ .‬پاهايش خواب رفته بود‬
‫و گزگز مي كرد‪ .‬از جا برخاست‪ .‬دخترك را توي تختش خواباند‪ .‬كنار تخت روي زمين‬
‫نشست‪ .‬به آخر ماجرا فكر مي كرد‪ .‬به روزي كه شيوا برود‪ .‬مامان بيايد‪ ...‬آيا زندگي‬
‫اش به روال سابق برمي گشت؟ توي دانشكده با شيوا چه برخوردي مي كرد؟ شيوا‬
‫چطور؟ چه كار مي كرد؟ ياد كارتون پوكاهانتس افتاد‪ .‬آخرش بهم نمي رسيدند‪.‬‬
‫داستان اينها چي مي شد؟؟؟‬
‫موهاي شيوا را نوازش كرد‪ .‬اين قدر فكر كرد تا روي زمين خوابش برد‪.‬‬
‫سحر شيوا با اولين زنگ شماطه آن را خاموش كرد و دوباره دراز كشيد‪ .‬مهدي لي‬
‫چشمهايش را باز كرد‪ ،‬ولي هنوز گيج بود‪ .‬با يك ضربه ي ناگهاني كه روي سينه اش‬
‫فرود آمد‪ ،‬خواب از سرش پريد‪ .‬چشم باز كرد‪ .‬اولين چيزي كه ديد‪ ،‬برق چشمان شيوا‬
‫بود و خنده ي شادش‪ .‬قبل از اينكه بتواند عكس العملي نشان بدهد‪ ،‬شيوا چهار‬
‫دست و پا از روي سينه اش پايين آمد‪ ،‬بلند شد و از اتاق بيرون رفت‪.‬‬
‫مهدي نيم خيز شد و خنديد‪ .‬منتظر يك تنبيه حسابي بود و اين حسابي سورپريزش‬
‫كرد‪ .‬خواب آلود برخاست‪ .‬شيوا قابلمه ها را روي گاز گذاشت‪ .‬روي وايت برد نوشت‪:‬‬
‫دردت گرفت؟‬
‫مهدي دستي توي موهايش برد و گفت‪ :‬نه جالب بود‪.‬‬
‫دست و صورتش را شست و برگشت‪ .‬با ديدن شيوا طبع شعرش گل كرد و گفت‪:‬‬
‫آغوش گل اين بوي ندارد كه تو داري‬ ‫شب اين سر گيسوي ندارد كه تو داري‬
‫شيوا روي كاغذ يادداشتي كه كنار گاز بود نوشت‪:‬‬
‫اين طبع هوس جوي ندارد كه تو داري‬ ‫پروانه كه هر دم ز گلي بوسه ربايد‬
‫مهدي كه روي دستش خم شده بود‪ ،‬كه زودتر جوابش را بخواند گفت‪ :‬اين بيتش در‬
‫مورد تو صدق نمي كرد‪.‬‬
‫شيوا پوزخندي زد و نوشت‪ :‬نه بابا! مگه شعر بايد راست باشه؟ شعر تمثيله‪ .‬جان‬
‫بخشيدن به كلمات بي معني‪ .‬لزم نيست تو واقعيت باشه‪ .‬تو خيال شاعره‪.‬‬
‫_‪ :‬درس ادبياتتون تموم شد استاد؟ با اين درس خودن ديشبي تو چه جوري مي خواي‬
‫امتحان بدي خوشگل خانم؟ مي خواي من به جات امتحان بدم؟‬
‫_‪ :‬آي قربونت‪ .‬اگه بدي كه خيلي خوب ميشه!‬
‫_‪ :‬بفرما‪ .‬الن اذون مي گن ما هنوز داريم حرف مي زنيم‪.‬‬
‫سحري خوردند‪ .‬شيوا نشست به درس خواندن‪ .‬مهدي دراز كشيد‪ .‬وقتي بيدار شد‪،‬‬
‫شيوا رفته بود‪ .‬توي دانشگاه او را ديد‪ .‬پرسيد‪ :‬كولي عوض نشده؟‬
‫شيوا توي دفترش نوشت‪ :‬امروز من زودتر اومدم بيرون!‬
‫مهدي خنديد‪ :‬كه فقط من حواس پرتم‪ .‬آره؟! منظورت اينه؟ يا اينكه تو كيفم نگاه‬
‫كردي؟ هان راستشو بگو‪.‬‬
‫دستي سر شانه اش خورد‪ .‬مهرداد بود‪.‬‬
‫_‪ :‬آقا مهدي لطف كنين‪ ،‬حرمت دختر مردمو نگه دارين‪ ،‬وسط دانشگاه اينجوري گپ‬
‫نزنين‪ .‬بيا اين طرف‪.‬‬
‫_‪ :‬به سلم! دختر مردم آره؟‬
‫_‪ :‬ديده ميشه پسر! خانم ميراسدي با كسي سلم و عليك نداشت‪ .‬قرار بود حفظ‬
‫آبرو كنيم‪ .‬به همين زودي يادت رفت؟‬
‫تا مهرداد داشت موعظه مي كرد‪ ،‬شيوا رفته بود‪ .‬مهدي امتحان داشت‪ .‬بعد ازظهر هم‬
‫كلس نداشت‪ .‬برگشت خانه‪ .‬خوابيد‪ .‬نزديك غروب بيدار شد و سوپ را پخت‪.‬‬
‫شيوا نفس زنان وارد شد‪ .‬روي وايت برد با خط كج و معوجي نوشت‪ :‬سلم افطار‬
‫شده؟ دارم از تشنگي مي ميرم‪.‬‬
‫مهدي يك ليوان آب نيم گرم دستش داد و گفت‪ :‬قبول باشه‪.‬‬
‫شيوا لبخند بي رمقي زد‪ .‬مهدي كولي را از دستش گرفت و چادرش را برداشت‪ .‬شيوا‬
‫ليوان خالي را روي ميز گذاشت‪ .‬رفت لباس عوض كرد و دست و رويي شست و‬
‫برگشت‪ .‬مهدي او را روي صندلي بلند نشاند و همه چي جلويش چيد‪ .‬اما شيوا فقط‬
‫يه كم سوپ خورد و بشقابش را عقب زد‪.‬‬
‫_‪ :‬همين؟ تو مثل ً روزه بودي؟‬
‫شيوا با خستگي نوشت‪ :‬ميلم نمي رسه‪ .‬تو بخور‪.‬‬
‫_‪ :‬پس صبرت مي كنيم هر وقت ميلت رسيد باهم مي خوريم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه نه‪ .‬تو بخور‪ .‬معلوم نيست اصل ً گرسنه ام بشه‪.‬‬
‫_‪ :‬بنازم اشتها رو‪ .‬شكلت كه مي خوري؟‬
‫_‪ :‬الن نه‪ .‬شامتو بخور‪ .‬شايد يه ساعت ديگه‪.‬‬
‫_‪ :‬قندت ميفته پايين‪ .‬بيا يه ذره بخور‪.‬‬
‫شيوا با بي ميلي نگاهش كرد و سرش را تكان داد‪.‬‬
‫_‪ :‬سر كاريه؟ روزه بودي يا نه؟‬
‫_‪ :‬با روزه اشتهام كم ميشه‪ .‬خواهش مي كنم اصرار نكن‪.‬‬
‫_‪ :‬خيلي خوب‪ .‬راستي امشب شب چندمه؟‬
‫_‪ :‬چندم چي؟ قمري‪ ،‬ميلدي‪ ،‬شمسي؟‬
‫_‪ :‬چندم شيوايي‪ .‬شنبه بود اومدي نه؟‬
‫شيوا شانه اي بال انداخت‪.‬‬
‫پس شنبه يكشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه‪ .‬با اين حساب امشب‬
‫شب ششمه‪ .‬به عبارتي ميشه تا بعدازظهر دوشنبه‪.‬‬
‫_‪ :‬روز ميشماري از دستم خلص شي! يه زنگ بزنم ببينم مامان بزرگ برنگشته؟‬
‫_‪ :‬هي بشين اصل ً منظورم اين نبود‪ .‬كل ً مي خواستم بدونم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه ديگه اگه مامانت يهو برسه‪ ،‬بد ميشه‪ .‬يا بايد دروغ بگي‪ ،‬يا توبيخ بشي‪ .‬اگه‬
‫مامان بزرگمو پيدا كنم ميرم‪.‬‬
‫_‪ :‬بذار توبيخ بشم‪ .‬من كه خلف شرع نكردم‪.‬‬
‫شيوا اما گوشي را برداشت و شماره اي گرفت‪ .‬مهدي داشت فكر مي كرد كه چطور‬
‫مي خواهد حرف بزند‪ .‬اما ظاهراً كسي جواب نداد‪ .‬چون بعد از چند لحظه با نااميدي‬
‫گوشي را گذاشت‪ .‬نگاهي دور اتاق كرد و نوشت‪ :‬فردا بايد اينجا ها رو مرتب كنيم‪.‬‬
‫مامانت بياد پس ميفته‪.‬‬
‫_‪ :‬مامان عادت داره‪.‬‬
‫_‪ :‬نه ديگه زشته‪ .‬يه بار پسر خوبي باش‪ .‬منم كمكت مي كنم‪ .‬شبم ميريم‬
‫شهربازي‪.‬‬
‫_‪ :‬بگو مي خوام درس نخونم‪ .‬بهانه نيار‪.‬‬
‫_‪ :‬به قول استاد منوچهري اون يه مطلب ديگه اس!‬
‫_‪ :‬اه با اين از دماغ فيل افتاده كلس داري‪ .‬ولش كن نمي خواد بخوني‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب من ميرم بخوابم‪ .‬فردا از كله سحر بايد خونه تميز كنيم‪.‬‬
‫_‪ :‬نظر منم پرسيدي؟‬
‫_‪ :‬ناراحتي برو گردش! از صبح تا غروب‪ .‬خودم تميز مي كنم‪ .‬ولي شب بايد منو ببري‬
‫شهر بازي‪.‬‬
‫_‪ :‬فردا باهم تميز مي كنيم‪ .‬شبم ميريم شهر بازي‪ .‬فقط به يه شرط‪....‬‬
‫شيوا كه تا دم اتاقش رفته بود‪ ،‬برگشت‪ .‬مهدي روي زمين نشست‪ .‬شيوا كنارش زانو‬
‫زد و اشاره كرد‪ :‬چي؟‬
‫_‪ :‬منو ببوس‪...‬‬
‫شيوا لرزيد‪ .‬چند لحظه نگاهش كرد‪ .‬گويي مطمئن نبود كه درست شنيده است‪ .‬با‬
‫سردرگمي دورش را پاييد‪ .‬بالخره نيم خيز شد و گونه اش را به سرعت بوسيد و فرار‬
‫كرد‪ .‬در اتاق محكم بهم خورد‪ .‬مهدي به آرامي گفت‪ :‬شب بخير‪.‬‬
‫سحر با سر و صداي عمدي شيوا توي آشپزخانه بيدار شد‪ .‬كش و قوسي رفت ولي‬
‫بلند نشد‪ .‬شيوا روي اوپن سرك كشيد و به ساعت اشاره كرد‪ .‬همين اشاره كافي بود‬
‫تا مهدي مثل فنر از جا بپرد‪ .‬شب زود خوابيده بود‪ .‬از موقع افطار هم كه با بي ميلي‬
‫غذا خورده بود خيلي گذشته بود‪ .‬به سرعت سحري خورد‪ .‬شيوا هم تند تند ازش‬
‫پذيرايي مي كرد‪ .‬هرچي مهدي مي گفت تو هم بخور اشاره مي كرد خوردم‪.‬‬
‫بعد از اذان يكي دو ساعتي خوابيدند و بعد ديگر شيوا شروع كرد به نظافت‪ .‬حال‬
‫هرچه هم مهدي حوصله نداشت امكان گريز نبود‪ .‬از يك طرف وجدانش اجازه نمي داد‬
‫شيوا اينقدر زحمت بكشد‪ ،‬از طرف ديگر شيوا دست بردار نبود‪ ،‬كاشي ها ‪ ،‬شيشه‬
‫ها ‪ ،‬پرده ها ‪ ،‬ملفه ها‪ ،‬همه و همه بايد تميز مي شدند‪ .‬اعتراضات مهدي هم به‬
‫هيچ جا نمي رسيد‪ .‬هرچي برايش قسم خورد كه بابا هردومون روزه داريم بذار اين روز‬
‫جمعه اي كله مونو بذاريم استراحت كنيم‪ ،‬به هيچ جا نرسيد كه نرسيد‪ .‬سكوت‬
‫دخترك هم مزيد بر علت شده بود و كم كم كفرش را درمي آورد‪ .‬عصر تمام خانه بوي‬
‫تميزكننده مي داد‪ .‬با وجود سرماي هوا پنجره ها را باز گذاشتند و به شهر بازي رفتند‪.‬‬
‫افطار توي شهربازي پيتزا خوردند‪ ،‬نماز خواندند و به سراغ بازيها رفتند‪ .‬مهدي كه هنوز‬
‫كفري بود‪ ،‬به طرف بشقاب پرنده رفت‪ .‬ولي شيوا با نگاهي ترسان دستش را كشيد‪.‬‬
‫مهدي هم روي لج افتاد‪ .‬فقط وسايل ترسناك را انتخاب مي كرد و شيوا را هم وادار‬
‫مي كرد سوار شود‪ .‬بالخره وقتي توي چلنجر نشستند‪ ،‬شيوا رنگش مثل گچ سفيد‬
‫شده بود و لبهايش مي لرزيد‪ .‬مهدي از قيافه اش وحشت كرد‪ ،‬ولي چون همان موقع‬
‫قطار برقي راه افتاد عكس العملي نشان نداد‪ .‬شروع كرد به چرخيدن‪ ،‬سرعت گرفتن‬
‫و بالخره وارونه شدن‪ ....‬همه جيغ مي زدند‪ .‬حتي مهدي هم از هيجان جيغ مي‬
‫كشيد‪ .‬وقتي بالخره متوقف شد‪ ،‬شيوا ديگر تواني براي حركت كردن نداشت‪ .‬مهدي‬
‫كه ديگر كم كم داشت متوجه مي شد كه بيش از حد او را ترسانده است‪ ،‬با نگراني‬
‫پرسيد‪ :‬حالت خوبه؟‬
‫شيوا نگاه خسته اي به او انداخت‪ .‬از بين لبهايي كه هنوز مي لرزيد‪ ،‬گفت‪ :‬مي‬
‫كشمت مهدي‪.‬‬
‫مهدي خنديد و با شگفتي گفت‪ :‬به حرف اومدي!!!‬
‫بعد دست زير زانوهايش انداخت‪ ،‬در آغوشش گرفت و پياده شد‪ .‬دم ترياي شهربازي‬
‫برايش شكلت و آبميوه گرفت و به زور به خوردش داد‪ .‬ده دقيقه اي طول كشيد تا‬
‫دخترك از شوك دربيايد‪ .‬بالخره گفت‪ :‬باور كن بريدم‪ .‬بريم خونه‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه ميريم‪ .‬ولي خودمونيم ها‪ ...‬درسته اذيتت كردم ولي‪...‬‬
‫_‪ :‬الن حالشو ندارم ازت تشكر كنم! بريم‪.‬‬
‫تاكسي دربست گرفت‪ .‬شيوا عقب ماشين دراز كشيد و سعي كرد آرام بگيرد‪ .‬توي‬
‫خانه هم مستقيم به اتاق رفت‪ .‬لباس عوض كرد و خوابيد‪ .‬مهدي با وجود دلخوري‬
‫شيوا ذوق زده بود‪ .‬روي كاناپه دراز كشيده بود و خوابش نمي برد‪ .‬بالخره هم از فرط‬
‫خستگي بيهوش شد‪ ،‬ولي دوسه ساعت بعد از خواب پريد و ديگر خوابش نبرد‪ .‬چند‬
‫دقيقه بعد در اتاق شيوا آرام باز شد‪ .‬مهدي برخاست و با لبخندي به پهناي صورت‬
‫پرسيد‪ :‬سحر شده؟‬
‫شيوا با قيافه اي درهم جواب داد‪ :‬نه هنوز تا اذان خيلي مونده‪.‬‬
‫_‪ :‬خوابت نمي بره؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬ميترسم كابوس ببينم‪.‬‬
‫مهدي لبهايش را بهم فشرد‪ .‬اي بابا اين دختر هنوز داشت مي ترسيد‪ .‬حتي به حرف‬
‫آمدنش هم ترسش را تحت الشعاع قرار نداده بود‪ .‬زير لب پرسيد‪ :‬من معذرت مي‬
‫خوام‪ .‬حال بايد چي كار كنم؟‬
‫شيوا رو گرداند و به آشپزخانه رفت‪ .‬ليواني آب ريخت و جرعه جرعه نوشيد‪ .‬مهدي از‬
‫عدم درك كردنش كلفه بود‪ .‬نزديك بود به مهرداد زنگ بزند و او را از خواب بپراند! شايد‬
‫او راه حلي سراغ داشت‪ .‬كنار تلفن نشسته بود و داشت فكر مي كرد زنگ بزند يا‬
‫نه؟! شيوا آرام كنارش نشست و پرسيد‪ :‬تو چرا نمي خوابي؟‬
‫_‪ :‬مي خوام زنگ بزنم به مهرداد بگم آقاي همه فن حريف ما اين عيال رو درك نمي‬
‫كنيم‪ .‬ببر عوضش كن! نه يعني اصل ً پسش بده‪ .‬نخواستيم بابا!‬
‫شيوا دوباره تو هم رفت‪ .‬مهدي با دستپاچگي گفت‪ :‬شوخي كردم بابا غلط كردم‪ .‬مگه‬
‫ديوونه ام نصفه شبي بهش زنگ بزنم؟‬
‫_‪ :‬نمي خواد توضيح بدي‪.‬‬
‫مهدي دست دور بازوهاي دخترك حلقه كرد و گفت‪ :‬تمام مشكل من از آي كيوي‬
‫پايينمه‪ .‬اگه تو توقعاتتو واسم توضيح بدي‪ ،‬خيلي راحتتر مي تونيم به تفاهم برسيم‪.‬‬
‫_‪ :‬من تمام سعيمو كردم كه نشونت بدم كه مي ترسم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب‪ ...‬آره‪ .‬ولي منم عصباني بودم‪ .‬اصل ً دليلي نداشت كه خونه رو بسابيم‪.‬‬
‫_‪ :‬من كه گفتم تو برو بيرون‪ .‬خودت موندي‪.‬‬
‫_‪ :‬آخه مي شد اين همه كار سنگينو بدم دست اين يه وجب هيكل؟!‬
‫شيوا پوزخندي زد و به جاي جواب سرش را روي پاهاي مهدي گذاشت‪ .‬مهدي با‬
‫احتياط دست زير زانوهاي او برد و در آغوشش كشيد‪.‬‬
‫_‪ :‬تو از كوچولويي من سوءاستفاده مي كني!‬
‫_‪ :‬چرا كه نه؟!‬
‫_‪ :‬واي هيچي درس نخوندم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولش كن من و تو وكيل بشو نيستيم‪ .‬بيا بذاريم كنار بريم دكه بزنيم! دعواي‬
‫حقوقيم داشتيم زنگ مي زنيم به مهرداد‪.‬‬
‫_‪ :‬مطمئني به نفعمون كار مي كنه؟!‬
‫_‪ :‬هاهاها‪ ...‬وال مطمئن نيستم!‬
‫_‪ :‬موضوع اينه كه من حقوق مي خونم كه بتونم از خودم دفاع كنم‪ .‬كاري به مدركش‬
‫ندارم‪ .‬اين قدر دست و پا چلفتي ام كه تو روي آقا كامران نمي تونم وايسم‪ .‬قاضي و‬
‫محكمه پيشكش‪.‬‬
‫_‪ :‬كامران همون معتادست؟‬
‫_‪ :‬نه ناپدريمه‪ .‬اگه به چشم پدر نگاش نكنم آدم بدي نيست‪ .‬فقط فكر مي كنه اگه‬
‫من زن برادرش بشم‪ ،‬برادرش اعتيادشو كنار ميذاره‪ .‬يعني خودش اين طور مي گه‪.‬‬
‫ولي مگه ميشه؟‬
‫ً‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬در نود و نه درصد موارد غير ممكنه‪ .‬به اون يك درصدم اصل فكر نكن‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه فكر مي كردم كه نمي رفتم تو جعبه!‬
‫مهدي خنديد و گفت‪ :‬اگه نظر منو بخواي اين ريسك بزرگتري بود!‬
‫_‪ :‬چه مي دونم‪ .‬حال كه بد نشد‪ .‬فردا ديگه مامان بزرگ حتم ًا مياد و زحمتو كم مي‬
‫كنم‪ .‬خوب بريم سحري بخوريم‪.‬‬
‫از رو پايش سر خورد و پايين آمد و به آشپزخانه رفت‪.‬‬
‫مهدي هم دنبالش رفت‪ .‬سه تا تخم مرغ از تو يخچال برداشت و پرسيد‪ :‬نيمرو كه مي‬
‫خوري؟‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬بده من درست كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬بفرما‪ .‬منم ميزو مي چينم‪.‬‬
‫هر دو به سرعت مشغول شدند و به همان سرعت هم خوردند‪ .‬بعد از نماز شيوا‬
‫گفت‪ :‬آخ جون دلت بسوزه! من صبحي كلس ندارم تا ظهر مي خوابم!‬
‫_‪ :‬صبح شنبه كلس نداري؟‬
‫_‪ :‬نه! من از صبح شنبه و يه عالمه كار كه سرم بريزه بدم مياد‪ .‬كلسام از بعد از ظهر‬
‫شنبه اس‪.‬‬
‫_‪ :‬بابا دستخوش! اينم حرفيه‪ .‬راستش منم اصل ً حالشو ندارم كه برم‪ .‬خيلي خوابم‬
‫مياد‪.‬‬
‫شيوا شانه اي بال انداخت و خنديد‪ .‬مهدي هم انگار كه اجازه ي اساتيدش را دريافت‬
‫كرده باشد‪ ،‬روي كاناپه دراز كشيد و خورپوف!‬
‫چند ساعت بعد با التماس شيوا از خواب پريد‪ :‬مهدي پاشو چقدر مي خوابي؟ مي‬
‫دوني ساعت چنده؟‬
‫چشمهايش را ماليد و گفت‪ :‬نه نمي دونم‪.‬‬
‫_‪ :‬از دو بعد از ظهرم گذشته‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب كه چي؟ هنوز تا افطار خيلي مونده‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني مي خواي تا افطار بخوابي؟‬
‫_‪ :‬حوصله ي دانشگاه رفتن كه ندارم‪ .‬بايد بشينم درس بخونم كه تو روزه نمي تونم‪.‬‬
‫ديگه چيكار كنم؟‬
‫_‪ :‬نمي دونم‪ .‬حوصلم سر رفته‪ .‬با اين وضع جديد هرچي فكر كردم نفهميدم چه‬
‫جوري برم دانشگاه‪ .‬صدام هنوز براي خودم ناآشناس‪...‬‬
‫_‪ :‬خداييش حال نمي كني به حرف اومدي؟ چيه هي بنويس بنويس‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب چرا‪ ...‬ولي‪ ...‬تو دانشگاه نمي دونم بايد چكار كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬همون كاري كه بقيه مي كنن‪.‬‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬ولي امروز آمادگيشو ندارم‪ .‬فردا ميرم‪ .‬قول ميدم‪.‬‬
‫مهدي خنديد‪ .‬دست برد موهاي دخترك را از توي صورتش كنار زد و براي اولين بار‬
‫لبهايش را بوسيد‪.‬‬
‫شيوا كنار كشيد و گفت‪ :‬مهدي نكن‪ .‬خواهش مي كنم منو وابسته نكن‪.‬‬
‫_‪ :‬وابسته يا دلبسته؟!‬
‫و در آغوشش كشيد‪ .‬دخترك به سختي عقب رفت و گفت‪ :‬ما كه نمي خوايم ازدواج‬
‫كنيم‪ ،‬پس جدايي رو برام سخت نكن‪.‬‬
‫_‪ :‬شايدم بخوايم‪...‬‬
‫ً‬
‫_‪ :‬حرفشم نزن‪ .‬ما هيچ تناسبي نداريم‪ .‬از اون گذشته من اصل نمي خوام ازدواج‬
‫كنم‪ .‬نمي خوام به كسي وابسته يا به قول تو دلبسته باشم‪ .‬مي خوام رو پاي خودم‬
‫وايسم و تنها باشم‪.‬‬
‫_‪ :‬براي چي؟‬
‫شيوا نشست و به آرامي گفت‪ :‬چه جوري بگم؟ مي دوني من پدرمو خيلي دوست‬
‫داشتم‪ .‬قهرمانم بود‪ ،‬عشقم‪ ،‬زندگيم‪ .‬وقتي رفت بهت شدم‪ .‬همه چي برام تموم‬
‫شد‪ .‬اون موقع مامان و مامان بزرگم كه مادر پدرمه خيلي واسم زحمت كشيدن‪ .‬روان‬
‫پزشكا فقط تونستن از اون همه افسردگي كم كنن‪ .‬ولي به حرف نيومدم‪ .‬ازدواج‬
‫مادرم حالمو بدتر كرد‪ .‬اما نذاشتم بفهمه‪ .‬اون گرچه به مرگ پدر راضي نبود‪ ،‬ولي‬
‫دوستش نداشت‪ .‬هميشه اختلف داشتن‪ .‬هميشه مي گفت به خاطر شماها طلق‬
‫نمي گيرم و من هميشه فكر مي كردم كاش مي گرفت كه من و دو تا خواهرم شاهد‬
‫اين جنگ اعصاب هرروزه نباشيم‪ .‬با اين شوهرش خيلي خوبن‪ .‬كامران خان ما رو هم‬
‫دوست داره اما‪....‬‬
‫_‪ :‬من از صميم قلب متاسفم‪ .‬منم پدرمو از دست دادم و خوب مي فهمم چه درديه‪.‬‬
‫اما تمام اينا دليل نمي شه كه تو تنهايي اختيار كني‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه عشقمو از دست بدم چي؟ حال به هر دليل‪ .‬مثل ً فرض كن اون شخص تو‬
‫باشي و بگي اصل ً از من خوشت نمياد‪ ...‬بايد چي كار كنم؟ من تحمل ضربه ي ديگه‬
‫اي رو ندارم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي اگه من واقعاً دوستت داشته باشم؟‬
‫_‪ :‬معذرت مي خوام‪ .‬نمي تونم‪ .‬ممكنه پيش بياد‪ .‬پس حرفشم نزن‪.‬‬
‫_‪ :‬اين كمال خودخواهيه‪.‬‬
‫_‪ :‬هر جور دوست داري فكر كن‪.‬‬
‫اين را گفت و به اتاق رفت‪ .‬مهدي نشست و به گل قالي چشم دوخت‪.‬‬
‫يك ساعت بعد تلفن زنگ زد‪ .‬مهرداد بود‪ .‬مي خواست باهم شام بيرون بخورند‪.‬‬
‫_‪ :‬نمي تونم مهرداد جان‪ .‬شيوا تنهاست‪ .‬شامم نداره‪.‬‬
‫شيوا آرام از اتاق بيرون آمد و گفت‪ :‬ملحظه ي منو نكن‪ .‬يه كاريش مي كنم‪.‬‬
‫مهرداد گفت‪ :‬بابا يعني تو پس فردا يه ازدواج درست حسابيم بكني‪ ،‬همينقدر زن‬
‫ذليلي؟!‬
‫مهدي نگاهي به شيوا انداخت‪ .‬طبق معمول تلفن روي بلندگو بود و شيوا هم صداي‬
‫مهرداد را مي شنيد‪.‬‬
‫_‪ :‬شيوا فقط امشب اينجاست‪ .‬بذار فرداشب‪.‬‬
‫ً‬
‫_‪ :‬خوب شيوا خانومم بياد‪ .‬مگه من و تو مي خوايم چي كار كنيم؟ اصل چشمم كور‬
‫دندم نرم‪ ،‬مهمون من‪ .‬مياين كه؟‬
‫_‪ :‬نمي دونم‪.‬‬
‫_‪ :‬منو از اين ثواب محروم نكنين‪ .‬مي خوام به دو تا روزه دار افطاري بدم دهههههه!‬
‫_‪ :‬بميرم واسه اين همه لطف و خير! حال كجا بيايم؟‬
‫_‪ :‬اومممم گل سرخ خوبه؟‬
‫_‪ :‬تو مهمون بكن‪ ،‬پشكلم خوبه!‬
‫با شيوا رفتند‪ .‬شام و چايي و قليان را به تفصيل صرف كردند‪ .‬بعد هم سينما و بالخره‬
‫ساعت يازده و ربع از سينما آمدند بيرون‪ .‬برف مليمي شروع به باريدن كرده بود‪ .‬شيوا‬
‫از سرما مي لرزيد‪ .‬تاكسي دربست گرفتند و به طرف خانه راه افتادند‪ .‬برف مي آمد‪،‬‬
‫راننده هم محتاط‪ ،‬راه هم دور‪ ...‬مهرداد نزديك خانه ي خودشان پياده شد و رفت‪.‬‬
‫مهدي و شيوا يك ساعت بعد را هم درراه بودند‪ .‬بالخره ساعت يك و نيم بعد از نيمه‬
‫شب رسيدند‪ .‬شيوا كه خواب رفته بود‪ ،‬بيدار شد و با مهدي سوار آسانسور شد‪.‬‬
‫همين كه مهدي در آپارتمان را باز كرد‪ ،‬صداي مادرش را شنيد‪ :‬آقا مهدي اين وقت‬
‫ميان خونه؟‬
‫مهدي با چهره اي نگران نگاهي به شيوا انداخت‪ .‬جعبه مانيتور جلوي در بود‪ .‬قرار بود‬
‫موقع برگشتن آن را به مهرداد بدهند كه مسير عوض شده و مهرداد زودتر پياده شده‬
‫بود‪ .‬شيوا با يك حركت توي جعبه پريد‪ .‬مهدي خم شد كه درش را ببندد‪ .‬مامان از اتاق‬
‫خواب بيرون آمد‪ .‬مهدي گفت‪ :‬اه سلم‪...‬‬
‫_‪ :‬عليك سلم‪ .‬اون جعبه اينجا چيكار مي كنه؟‬
‫_‪ :‬مال مهرداده‪ .‬فردا مي دم بهش‪.‬‬
‫_‪ :‬خالي بود نه؟‬
‫_‪ :‬آره مال مانيتورش بوده‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا پيش توئه؟‬
‫_‪ :‬واسه تولدم سربسرم گذاشت‪.‬‬
‫پيشاني اش عرق كرده بود‪ .‬سعي مي كرد به جعبه نگاه نكند‪ .‬يك پايش را به جعبه‬
‫تكيه داده بود‪ .‬منتظر سؤال بعدي مادر بود‪.‬‬
‫_‪ :‬ناپرهيزي كردي! چي شده همه جا رو تميز كردي؟ حتي شيشه ها هم تميزه‪.‬‬
‫كاشي ها ملفه ها‪ ...‬هيچي از قلم نيفتاده‪.‬‬
‫_‪ :‬هه ديگه يه كم خجالت كشيدم‪.‬‬
‫_‪ :‬راستي اين ساك مال كيه؟ بايد مال يه دختر بچه باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬آ‪ ...‬اوم ‪ ....‬آره مال دختر همسايه اس‪ .‬اينو با پست فرستادن‪ .‬خودشون فردا ميان‪.‬‬
‫نبودن من تحويل گرفتم‪.‬‬
‫آب دهانش را به سختي قورت داد‪ .‬او دروغگوي ماهري نبود‪.‬‬
‫مامان يك ابرو بال انداخت و پرسيد‪ :‬تو حالت خوبه؟‬
‫_‪ :‬اوه بله ممنون!‬
‫_‪ :‬قيافت مثل بچه ايه كه شلوارشو خيس كرده!‬
‫مهدي قهقهه زد‪ .‬سعي مي كرد با خنده بر استرسش غلبه كند‪.‬‬
‫_‪ :‬اينقدر خنده داشت؟ راستشو بگو اون چيه كه من نبايد بدونم؟‬
‫_‪ :‬هيچي مامان‪ .‬فقط جا خوردم‪ .‬نگران شدم‪ .‬تو تاريكي رانندگي كردي؟‬
‫_‪ :‬جاده اتوبان بود‪ ،‬چراغاي ماشينم ايرادي نداشت‪.‬‬
‫_‪ :‬مي خواستم بيام مجتبي رو ببينم‪.‬‬
‫_‪ :‬تا حال كه نيومدي‪ .‬حالم روزه نخور‪ .‬منم قصد كردم اين ده روزو بمونم‪ .‬عيد فطر‬
‫باهم ميريم‪ .‬خاله ات يه مهموني حسابي تدارك ديده‪ .‬هرچي دختر خوشگل و‬
‫قدبلندم تو دوست و آشناها بوده دعوت كرده‪ .‬من كه گفتم بيخود‪ .‬مهدي بياد تا‬
‫چشمش به دلويز بيفته عذر بقيه رو مي خواد‪ .‬قد يك و هشتاد‪ ،‬موطليي‪ ،‬پوستش‬
‫مثل برگ گل‪ .‬چشماشم كه ماشّال‪ ،‬در اصل سبزه‪ ،‬ولي با هر لباسي به يه رنگي‬
‫درمياد‪ .‬نجيب‪ ..‬خانوم‪ ...‬نمي دوني چقدر عزيزه‪.‬‬
‫نوك كفشش به جعبه خورد‪ .‬تمام تنش مورمور مي كرد‪ .‬مامان ادامه داد‪ :‬يه عالمه‬
‫خواستگار داره‪ .‬نمي دوني چه تعريفا ازت كردم‪ .‬خوشبختانه با ژاله خيلي دوسته‪ .‬اين‬
‫امتياز بزرگيه‪ .‬ولي اگه نشدم غمي نيست‪ ،‬به خالتم گفتم‪ ،‬گفتم مهدي گفته قد از‬
‫صد و هفتاد كمتر نباشه‪ .‬نمي خوام زنم تا كمرم باشه‪ .‬سبزه هم نباشه‪ .‬خلصه‬
‫دلويز شرايطش جمعه‪ .‬خوشگل و قدبلند و بلوند‪....‬‬
‫مهدي چند لحظه به مادرش خيره شد‪ .‬چشمانش اشك زد‪ .‬بعد شيرجه زد توي‬
‫دستشويي و هرچه خورده بود را بال آورد‪ .‬مامان دو دستي زد توي سر خودش و‬
‫گفت‪ :‬خاك به سرم‪ ..‬چي شد؟‬
‫_‪ :‬هيچي مامان جوش نزن‪ .‬شام زيادي خوردم‪ .‬چيپس پفكم خوردم‪.‬‬
‫روي كاناپه وا رفت‪ .‬مامان برايش شربت آورد‪ .‬مهدي ليوان را گرفت‪ .‬همانطور كه به‬
‫جعبه چشم دوخته بود‪ ،‬جرعه جرعه نوشيد‪.‬‬
‫مامان با نگراني نگاهش مي كرد‪ .‬چقدر ضعف كرده بچه ام! روزه مي گيري افطارم كه‬
‫چيپس و پفك مي خوري‪ .‬هميناست كه اين بلها رو سرت مياره‪ .‬اگه حالت نيست‬
‫فردا روزه نگير‪.‬‬
‫_‪ :‬نه چيزيم نيست خوبم‪ .‬فقط خوابم مياد‪ .‬شمام برو بخواب‪ .‬تا سحر يكي دو ساعت‬
‫بيشتر نمونده‪.‬‬
‫_‪ :‬مطمئني كه چيزي نمي خواي؟‬
‫_‪ :‬البته! اجازه ميدين بخوابم؟‬
‫_‪ :‬باشه بخواب‪ .‬ولي كاري داشتي صدام كن‪.‬‬
‫_‪ :‬حتماً مزاحم ميشم‪.‬‬
‫مامان در را بست تا لباس خواب بپوشد‪ .‬مهدي پريد جعبه را باز كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬برو زير كاناپه‪.‬‬
‫در جعبه را دوباره بست‪ .‬يك كوسن با پتو به شيوا داد‪ .‬مامان در اتاق را باز كرد و گفت‪:‬‬
‫درو باز مي ذارم‪ .‬كاري داشتي صدام كن‪.‬‬
‫_‪ :‬چشم‪ .‬شب بخير‪.‬‬
‫شب تو هم بخير مادر‪.‬‬
‫به پهلو غلتيد‪ .‬دست زير كاناپه برد‪ .‬از لي پتو كه به نظر گلوله ميرسيد‪ ،‬دست‬
‫كوچكي دستش را گرفت و تا سحر نگه داشت‪.‬‬
‫آن شب هيچ كس توي خانه نخوابيد‪ .‬مامان چند بار برخاست‪ ،‬بي صدا بالي سر‬
‫مهدي آمد و برگشت‪ .‬مهدي بي حركت دراز كشيده بود‪ .‬دنبال توضيح قانع كننده اي‬
‫مي گشت‪ .‬با خود مي گفت‪ :‬تو يه وكيلي پسر از خودت دفاع كن‪.‬‬
‫شايد بهتر بود از مهرداد كمك مي خواست‪ .‬خودت كردي خودتم درستش كن‪ .‬شايد‬
‫هم نه‪ .‬بدون هيچ توضيحي يواشكي ردش مي كرد‪ .‬بعد هم تمام‪ .‬نه خاني آمده و نه‬
‫خاني رفته‪....‬‬
‫دست شيوا تكاني خورد‪ .‬دل مهدي لرزيد‪...‬‬
‫سحر مامان بلند شد‪ .‬بعد از اينكه باز هم مهدي را چك كرد‪ ،‬رفت دستشويي‪ .‬شيوا‬
‫بيرون آمد و به سرعت گفت‪ :‬اين تنها فرصته‪ .‬من بايد برم‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه مامان بزرگت نيومده باشه چي؟‬
‫_‪ :‬مي رم پيش مامانم‪ .‬زبون دارم‪ .‬نمي تونن به زور شوهرم بدن‪ .‬در مورد تو هم‪...‬‬
‫مهريه ام رو هم بخشيدم‪ .‬شايد گوشه اي از محبتتو جبران كنه‪.‬‬
‫قبل از اين كه مهدي جوابي بدهد‪ ،‬ساك و كولي اش را برداشت و به سرعت از در‬
‫خارج شد‪ .‬مهدي آهي كشيد‪ .‬نگران بود‪ .‬خيلي نگران‪....‬‬
‫مامان بيرون آمد و پرسيد‪ :‬تو چرا بلند شدي؟ گفتم كه نمي خواد روزه بگيري‪.‬‬
‫_‪ :‬من حالم خوبه مامان‪.‬‬
‫مامان غرغري كرد و به سرعت سحري را روي اوپن چيد‪.‬‬
‫_‪ :‬حداقل بيا سحري رو درست بخور ضعف نكني‪.‬‬
‫مهدي نشست‪ .‬غرق فكر بود‪ .‬با خورده هاي نان بازي مي كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا حرف نمي زني مهدي؟ تو كه منو از نگراني كشتي!‬
‫_‪:‬چيزيم نيست‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه تو رو نشناسم مادر نيستم‪.‬‬
‫ً‬
‫_‪ :‬اين دو روز هيچي درس نخوندم‪ .‬پايان نامه ام هنوز پا در هواست و اصل هم حس‬
‫امتحان دادن ندارم‪ .‬آخرش كه چي؟ من وكيل بشو نيستم‪ .‬يا امروز نمي رم سر‬
‫امتحان يا برگه ي سفيد مي دم‪...‬‬
‫موفق شد! مامان باور كرد و حسابي هم نگران شد‪ .‬سحري را به زور به خوردش داد‪.‬‬
‫بعد هم يك قرص آرامبخش‪ ،‬و در آخر با سلم و صلوات راهي اش كرد‪.‬‬
‫مهدي امتحان را با آرامش گذراند‪ .‬اما از ظهر به بعد پريشان بود‪ .‬نزديك ورودي‬
‫دانشكده قدم مي زد و چند لحظه يك بار نگاهي به ساعتش مي انداخت‪ .‬مهرداد‬
‫متوجه اش شد‪ .‬جلو آمد و پرسيد‪ :‬چطوري پسر؟ با كي قرار داري؟‬
‫_‪:‬قرار؟ با هيچ كس‪.‬‬
‫_‪ :‬تابلو شدي پسر! يه ساعته داري رژه ميري‪.‬‬
‫_‪ :‬شيوا سحر رفت‪ .‬مي خوام ببينم چي كار كرده‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب شايد امروز نياد‪.‬‬
‫_‪ :‬دلداري مي دي؟!‬
‫_‪ :‬راستي مگه ده روز شد؟‬
‫_‪ :‬نه مامان اومد‪.‬‬
‫_‪ :‬فهميد؟‬
‫_‪ :‬نه‪ ...‬ساعت تو چنده؟‬
‫_‪ :‬زشته بريم‪ .‬كشتيم خودمونو آبروداري كرديم‪ .‬حيف دخترس‪..‬‬
‫_‪ :‬كارش دارم‪ .‬كولي مو برداشته!‬
‫_‪ :‬اينم شد كار؟ يكي ببينه چي مي گه؟ فكر نمي كنن مواد رد و بدل مي كنين؟‬
‫_‪ :‬اكس مي تركونيم!‬
‫_‪ :‬بيا بريم اونجا رو نيمكت بشينيم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه اومد‪.‬‬
‫دل مهدي ريخت‪ .‬كولي توي دستش جابجا كرد‪ .‬شيوا تنها بود‪ .‬سر بزير و آرام به‬
‫طرفش آمد‪ .‬كولي را عوض كرد‪ .‬مهدي پرسيد‪ :‬چي شد؟ چي كار كردي؟‬
‫اما شيوا بدون اين كه سر بلند كند‪ ،‬دور شد‪ .‬مهدي كولي را روي شانه اش انداخت و‬
‫با حيرت دور شدنش را تماشا كرد‪.‬‬
‫سر شب برگشت‪ .‬مامان افطاري مفصلي تدارك ديده بود‪ .‬فخري خانم را هم دعوت‬
‫كرده بود‪ .‬تا مهدي به خانه برسد‪ ،‬فخري خانم هر چه ديده و شنيده بود‪ ،‬با مقداري‬
‫پيازداغ اضافه! براي مامان تعريف كرده بود‪.‬‬
‫مهدي وارد شد‪ .‬با ديدن فخري خانم نزديك بود قالب تهي كند‪ .‬به زحمت سلم كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬عليك! شيوا كيه؟ چرا به من نگفتي؟ اون وقت تا اسم يه دختر ميارم واسه من بال‬
‫مياري؟ دختره كيه؟ راستشو بگو‪ .‬تو خجالت نمي كشي؟‬
‫آيفون زنگ زد‪ .‬مهدي هنوز كولي به دست توي ورودي ايستاده بود‪ .‬گوشي را‬
‫برداشت‪ :‬بله؟‬
‫_‪ :‬مهدي ميشه بياي پايين؟‬
‫شيوا داشت گريه مي كرد‪ .‬مادرش فهميده بود كه مادربزرگ مسافرت بوده است‪.‬‬
‫_‪ :‬صبح كه رسيدم‪ ،‬كسي خونه نبود‪ .‬وسايلمو گذاشتم و اومدم دانشگاه‪ .‬عصر كه‬
‫برگشتم مامان به مامان بزرگ تلفن زده بود‪ .‬مجبور شدم راستشو بگم‪ .‬اقا كامران بهم‬
‫سيلي زد و مامان گفت برگردم همونجايي كه بودم‪.‬‬
‫مهدي دست به طرف كبودي صورت شيوا برد‪ ،‬كه شيوا به سرعت گفت‪ :‬دست نزن‬
‫درد مي كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬متاسفم‪ .‬خيلي متاسفم‪ .‬واقعاً نمي دونم چي بگم‪ .‬ولي هر كاري از دستم بر بياد‬
‫مي كنم‪ .‬بيا بال‪ ،‬مامانم فهميد‪.‬‬
‫بال رفتند‪ .‬لي در آپارتمان باز بود‪ .‬صداي مامان مي آمد‪ :‬نه من اصل ً فكرشم نمي‬
‫كردم‪ .‬هميشه فكر مي كردم اين قصه ها مال مردمه‪ ،‬نه پسر مثل دسته گل من‪.‬‬
‫مهدي دست شيوا را گرفت وارد شد و گفت‪ :‬اين شيواست‪ .‬به خاطر گناه نكرده كتك‬
‫خورده‪.‬‬
‫شيوا گفت‪ :‬سلم‬
‫اما كسي جوابش را نداد‪ .‬نگاهها خصمانه بود‪ .‬مهدي گفت‪ :‬حال ميشه بفرمايين تا‬
‫من از اول تعريف كنم؟‬
‫مامان گفت‪ :‬به شرطي كه دروغ نگي‪.‬‬
‫_‪ :‬قسم ميخورم‪.‬‬
‫مهدي داستان را از اشتباه اول مهرداد تا وقايع بعدي را بي كم و كاست تعريف كرد‪.‬‬
‫بعد گفت‪ :‬تمام اينا باعث شد تا بهم علقمند بشيم‪ .‬شما مي خواستين من ازدواج‬
‫كنم نه؟ شيوا انتخاب منه‪ .‬مي دونم هيچ شباهتي به معياراي قبليم نداره‪ ،‬اما من‬
‫دوستش دارم‪.‬‬
‫مامان يك دفعه از جا جهيد‪ :‬من اجازه نمي دم تو همچين اشتباهي بكني‪ .‬اين دختره‬
‫معلوم نيست پدرش كيه مادرش كيه حتماً يه مشكلي داشته كه تو رو قبول كرده‪....‬‬
‫_‪ :‬مامان!‬
‫_‪ :‬سر من داد مي زني؟ سر مادرت؟‬
‫_‪ :‬معذرت مي خوام ولي شيوا دختر خوبيه‪ .‬باور كنين‪.‬‬
‫_‪ :‬كه اين طور! پس يا من يا اون‪ .‬انتخاب با توئه‪.‬‬
‫شيوا برخاست و گفت‪ :‬نه خانوم‪ .‬انتخابي نيست‪ .‬من مهدي رو از خونوادش جدا نمي‬
‫كنم‪ .‬اين قدر عاشق هستم كه بي پدر هست‪ ،‬بي مادرش نكنم‪.‬‬
‫بعد به سرعت بيرون رفت‪.‬‬
‫مهدي به دنبالش دويد‪ :‬شيوا صبر كن‪ .‬حال كجا مي ري؟‬
‫_‪ :‬نگران نباش‪ .‬خونه مامان بزرگم‪ .‬تا حال روم نمي شد بهش بگم‪ .‬نمي خواستم‬
‫غصه بخوره‪ .‬ولي حال ديگه چاره اي ندارم‪.‬‬
‫_‪ :‬باهات ميام‪ .‬شايد منو ببينه بهتر باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬شايد‪...‬‬
‫وقتي رسيدند شيوا نگاهي به مهدي انداخت و بعد با نگراني دست به طرف زنگ برد‪.‬‬
‫دوباره دستش را پس كشيد و لبهايش را بهم فشرد‪.‬‬
‫مهدي با درماندگي نگاهش كرد‪ .‬داشت در دل مهرداد را نفرين مي كرد كه در باز شد‬
‫و آقا مهرداد با ديدن زوج عاشق ابروهايش بال پريد‪.‬‬
‫_‪ :‬به سلم‪ .‬خوبين؟ خوش اومدين‪ .‬بفرمايين بال چايي در خدمت باشيم‪.‬‬
‫مهدي مهرداد را كنار زد و وارد شد‪ .‬دست شيوا را هم به دنبال خودش گرفت و كشيد‪.‬‬
‫_‪ :‬صبر كن مهدي كجا ميري؟ بذار حداقل منم بيام‪ .‬تو كه فرنگيس خانومو نمي‬
‫شناسي‪ .‬بذار بيام كمكت‪.‬‬
‫_‪ :‬لزم نكرده‪ .‬يه بار بهم هديه دادي واسه هفت پشتم بسه‪ .‬داشتي مي رفتي‬
‫بيرون بفرما‪.‬‬
‫طبقه ي اول جلوي در دوم شيوا ايستاد و منتظر ماند‪ .‬مهدي نفس عميقي كشيد و‬
‫ضربه اي به در زد‪ .‬خانم مسن و متشخصّي در را باز كرد‪ .‬چادر آبي خاكستري زيبايي‬
‫به سر داشت و نگاه خمار نافذ‪ .‬خيلي شيك بود!‬
‫مهدي نگاهي به شيوا انداخت ‪ .‬سلم كرد‪ .‬شيوا پشت سر مهدي پناه گرفت‪.‬‬
‫فرنگيس خانم با لحني آرام ولي برّنده گفت‪ :‬سلم‪ .‬پس اون جوان رعنا شمايين؟!‬
‫جوون رعنا را با لحني گفت كه از صد تا فحش بدتر بود‪ .‬مهدي آب دهانش را به‬
‫سختي قورت داد و گفت‪ :‬اگه اجازه بدين توضيح مي دم‪.‬‬
‫فرنگيس خانم از جلوي در كنار رفت‪ .‬مهدي و شيوا وارد شدند‪ .‬مهدي روي مبل‬
‫روبروي فرنگيس خانم نشست‪ .‬شيوا هم گوشه اتاق طوري نشست كه در ديد‬
‫مادربزرگش نباشد‪.‬‬
‫مهدي گفت‪ :‬قبل از هر چيز بايد بگم نوه ي شما تو خونه ي من مهمون بوده و من در‬
‫حد توانم ازش پذيرايي كردم‪ .‬اتاقمو در اختيارش گذاشتم و خودم تو هال بودم‪ .‬دختر‬
‫شما از گل پاكتره‪.‬‬
‫بعد‪ ،‬از روز تولدش شروع كرد و تا آن لحظه كه آنجا نشسته بود پيش آمد‪ .‬فرنگيس‬
‫خانم پلك هم نزد‪ .‬مستقيم توي چشمانش نگاه كرد تا حرفش تمام شد‪ .‬بعد بدون‬
‫اينكه از چهره يا لحن صدايش احساسش را بروز دهد گفت‪ :‬گفتي مدت صيغه تا‬
‫فرداست؟‬
‫_‪ :‬بله خانم‪.‬‬
‫_‪ :‬اين يك روز رو به شيوا ببخش و صيغه رو فسخ كن‪.‬‬
‫_‪ :‬چشم‪ .‬بخشيدم‪ .‬فسخش مي كنم‪ .‬هرچي شما بگين‪ .‬ولي من مي خوام باهاش‬
‫ازدواج كنم‪ .‬اما خودش مي گه به شرطي كه‪...‬‬
‫_‪ :‬درست مي گه‪ .‬مي توني بري‪.‬‬
‫و خودش برخاست و به در اشاره كرد‪ .‬اشاره اي كه به وضوح مي گفت‪ :‬برو گمشو‪.‬‬
‫مهدي به طرف در رفت‪ .‬لحظه اي برگشت براي آخرين بار شيوا را ديد و رفت‪....‬‬

‫تو خانه مامان با بي صبري انتظارش را مي كشيد‪.‬‬


‫_‪ :‬كجا بودي؟‬
‫_‪ :‬رفتم شيوا رو رسوندم خونه ي مادربزرگش‪.‬‬
‫_‪ :‬اميدوارم فراموشش كني‪.‬‬
‫_‪ :‬نگران نباشين خيال ندارم باهاش ازدواج كنم‪.‬‬
‫بعد رو گرداند و براي فرار از نگاه هاي مادرش كتاب درسي اش را جلوي صورتش‬
‫گرفت‪ .‬غرق فكر بود و نمي دانست چه كند‪.‬‬
‫ده روز بعد صبح تا شب دانشگاه بود‪ .‬آخر شب برمي گشت غذايي مي خورد و مي‬
‫خوابيد و دوباره بعد از سحري راهي مي شد‪ .‬نهايت تلشش را مي كرد كه با مامان‬
‫رودررو نشود‪.‬‬
‫اين ده روز شيوا نيامده بود‪ .‬مهدي از نگراني آرام و قرار نداشت‪ .‬يعني آن بانوي‬
‫متشخّص چه بليي سر نوه اش آورده بود؟‬
‫مهرداد هم خبري نداشت‪ .‬فرنگيس خانم را مي ديد‪ ،‬ولي جرئت نداشت بپرسد‪ .‬اما‬
‫بالخره روز آخر آمد و گفت‪ :‬ديدم فرنگيس خانم رفت بيرون زنگ زدم خونش‪ .‬به شيوا‬
‫گفتم مهدي نگرانته‪ .‬گفت "حالم خوبه بهش بگو بين ما هيچ رابطه اي نيست‪ .‬دليلي‬
‫نداره كه نگرانم باشه‪ ".‬راستش يه جوري گفت كه ديگه هيچي نتونستم بپرسم‪.‬‬
‫مهدي سري به تاييد تكان داد و لبش را گزيد‪...‬‬
‫روز عيد فطر بود‪ .‬مامان وانت خبر كرده بود‪ .‬تخت و كاناپه را فروخته بود‪ .‬بقيه ي وسايل‬
‫را بار كردند كه بروند‪ .‬مهلت اجاره اش تمام شده بود‪ .‬ديگر بايد برمي گشت‪ .‬هر چي‬
‫كه جا نشد تو پرايد مامان جا دادند و رفتند‪ .‬مهدي كنار راننده ي وانت نشست كه اين‬
‫چند ساعت را هم دور از مامان باشد‪ .‬بعد از ظهر رسيدند‪ .‬اثاثيه را پياده كردند‪ .‬مهدي‬
‫وسايل شخصي اش را به اتاقش برد‪ .‬لباسها‪ ،‬كتابها‪ ،‬كامپيوتر و مانيتور كه جعبه ي‬
‫خودش گم شده بود و از مال مهرداد استفاده كرده بود‪ .‬هنوز با كاغذ سفيد پوشيده‬
‫شده بود‪ .‬جعبه را وسط اتاق بين انبوه وسايلش گذاشت و لبخند تلخي زد‪ .‬يعني الن‬
‫شيوا كجا بود؟ دلش گرفته بود‪ .‬مي خواست تنها باشد اما خواهرش ژاله وارد شد و با‬
‫خوشحالي عكس بزرگي نشانش داد و گفت‪ :‬اينو ببين! اين دلويزه‪ .‬خيلي جذابه‪.‬‬
‫دختر خوبيم هست‪ .‬قد بلند و خوش تيپ!‬
‫_‪ :‬نگاهش سرده يخ زدم!‬
‫_‪ :‬شوفاژ خرابه تو يخ زدي‪ .‬تعميركار داره درستش مي كنه‪ .‬اين بچه سرما نخوره‬
‫خوبه‪ .‬خوشگله ها!‬
‫_‪ :‬مجتبي؟ آره خيلي نازه‪ .‬به داييش رفته‪ .‬از قديمم همينو گفتن!‬
‫_‪ :‬مزه نريز‪ .‬اگه خوشت نيومد يك كلم بگو‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب خوشم نيومد‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب جناب نارنج طلتو بگير دستت بريم خونه خاله‪ .‬همه ي مهمونا اومدن‪.‬‬
‫_‪ :‬حال نمي شه طل نباشه؟ سر طرف مي شكنه!‬
‫_‪ :‬لوس نشو بريم‪.‬‬
‫_‪ :‬بايد حتم ًا بيام؟ ولي من خيلي خسته ام‪ .‬بابا تازه از راه رسيدم‪.‬‬
‫_‪ :‬خاله از دو هفته پيش مهمون دعوت كرده كه شازده تشريف بيارن دختراي فاميلو‬
‫ديد بزنن‪ ،‬اون وقت تو نياي؟!‬
‫مامان جلو آمد و با عصبانيت گفت‪ :‬مگه دست خودشه؟ زود باش بريم‪.‬‬
‫_‪ :‬آخه مامان‪...‬‬
‫_‪ :‬باز شروع كردي؟ مي گم تا نمردم مي خوام داماديتو ببينم‪ .‬توقع زياديه؟‬
‫مهدي سري تكان داد و راه افتاد‪.‬‬
‫با خاله همسايه بودند‪ .‬چند دقيقه بعد رسيدند‪ .‬يك عالمه مهمان بي ربط كه معلوم‬
‫نبود چه جوري يك جا جمع شدند! البته اكثرشان هم دختران دم بخت بودند‪ ،‬كه‬
‫مهدي حتي با يكي از آنها هم همكلم نشد‪.‬‬
‫دير وقت بود كه برگشتند‪ .‬ژاله و مامان دو طرفش را گرفتند‪ .‬نتيجه ي تمام سؤالها و‬
‫مشت به سينه كوفتن ها و شير حرام كردنها و عاق كردنها اين شد كه مهدي گفت‪:‬‬
‫اصل ً من عقلم نمي رسه‪ .‬خودتون خوب مي دونين كه خوب و بد تشخيص نمي دم‪.‬‬
‫خودتون انتخاب كنين‪ ،‬خطبه رو هم بخونين بعد بياين به من بگين‪ .‬اگه من حرف زدم‪.‬‬
‫_‪ :‬نههه‪ ...‬منظورم اينه كه نظر هر سه مون مهمه‪.‬‬
‫_‪ :‬نظر هر دوتون مهمه‪ .‬به پير به پيغمبر غير از شيوا باشه واسه من هيچ فرقي نمي‬
‫كنه كه كي باشه‪.‬‬
‫ژاله گفت‪ :‬خيلي دلم مي خواد ببينم اين لعبت چي بوده كه دلتو اين جوري برده!‬
‫_‪ :‬حال كه ديگه فرقي نمي كنه‪ .‬بگرد دنبال كسي كه تو و مامان دوسش داشته‬
‫باشين‪ .‬ترجيح مي دم در آرامش زندگي كنم‪.‬‬
‫مهدي به اتاقش رفت و آتش بس عجالت ًا برقرار شد‪ .‬نمي تونست تا ابد با مادرش قهر‬
‫بماند‪ .‬روز هاي بعد دنبال كارهاي پايان نامه اش بود‪ .‬بيشتر توي كتابخانه و كافي نت‬
‫دنبال اطلعات مورد نيازش مي گشت‪ .‬ده روز بعد براي كاري راهي تهران شد‪ .‬خدا‬
‫خدا مي كرد براي يك لحظه هم كه شده شيوا را توي دانشگاه ببيند‪ .‬اما زهي خيال‬
‫باطل!‬
‫شب كه برگشت مثل برج زهر مار شده بود‪ .‬بعد از شام مامان داشت بافتني مي‬
‫بافت‪ ،‬ژاله هم پسرش را روي پايش گذاشته بود و مي خواباند‪ .‬ژاله با ديدن قيافه ي‬
‫درهم مهدي گفت‪ :‬ما رو بگو فكر كرديم رفتي تهران به وصال يار برسي‪ .‬درس و كار‬
‫فقط بهانه اس‪ .‬ولي انگار موفق نشدي!‬
‫مهدي گفت‪ :‬نه موفق نشدم‪ .‬و براي بيشتر بخندي بهت مي گم حتي جرئت نكردم‬
‫به بهانه ي ديدن مهردادم كه شده تا اون محله برم‪ .‬مادربزرگش اينقدر جذبه داره كه‬
‫من ازش مي ترسم‪.‬‬
‫ژاله غش غش خنديد ولي مامان از پشت عينكش پرسيد‪ :‬دعوات كرده؟ البته حقشه!‬
‫_‪ :‬نه اون خانم اينقدر اصيل و با شخصيت كه شانش نمي گذاشت منِ جوجه رو دعوا‬
‫كنه‪ .‬اون نه صداشو بلند كرد و نه كوچكترين توهيني‪ .‬فقط نگاهي كرد كه از صد تا كتك‬
‫بدتر بود‪.‬‬
‫ژاله با خنده گفت‪ :‬كاري كه مامان بيست ساله سعي مي كنه بكنه و نمي تونه!‬
‫مامان به تندي گفت‪ :‬حال ببينيم بچه داري تو به كجا مي رسه‪ .‬مجتبي هم يه روز‬
‫بزرگ مي شه‪.‬‬
‫ً‬
‫_‪ :‬واي خدا نكنه به داييش بره‪ .‬نهههههه اصل من هيجده سالگي خودم واسش‬
‫آستين بال مي زنم كه به اونجاها نرسه!‬
‫مهدي آرام از جا برخاست و گفت‪ :‬خوشا به سعادتش! شب بخير‬
‫آن شب نوبت مادرش بود كه تا صبح چشم برهم نگذارد‪ .‬تمام مدت فكر مي كرد در‬
‫وجود اين دخترك كوچولو چي بوده كه دل پسرش را ربوده؟‬
‫عاقبت چون از فكر كردن نتيجه نگرفت‪ ،‬صبح روز بعد به بهانه ي وقت دكتر‪ ،‬راهي‬
‫تهران شد‪ .‬تصميم داشت با تحقيق از اهالي محل و نهايت ًا از خود شيوا و مادربزرگش‬
‫آن مهره ي مار را كشف كند‪ .‬وَاِل ابد ًا در مورد ازدواج شيوا و مهدي نرم نشده بود!‬
‫تحقيق اوليه از زبان اهالي محله نشان مي داد كه فرنگيس خانم‪ ،‬يك زن معتقد و آرام‬
‫است‪ .‬همه او را به عنوان يك زن منطقي و مورد اعتماد مي شناختند و دوستش‬
‫داشتند‪ .‬در مورد شيوا هم فقط مي دانستند كه از وقت تصادف پدرش قدرت تكلم را از‬
‫دست داده است‪ .‬پدرش را هم همه به ياد داشتند‪ .‬مي گفتند يه مرد تحصيل كرده ي‬
‫خوش پوش جدي بوده كه هر عصر با شيوا به ديدن مادرش مي آمده است‪ .‬دوقلوها را‬
‫خيلي كم مي آورد‪ .‬زنش هم هيچ وقت نمي آمد!‬
‫خانم كرامت‪ ،‬مادر مهدي پرسان پرسان به بقالي محله رسيد‪ .‬اگر مهرداد همان موقع‬
‫براي خريدن ماست با اردنگي مادرش از پشت كامپيوتر به آنجا پرتاب نشده بود‪ ،‬شايد‬
‫اين تحقيقات بدون نتيجه پايان مي يافت‪ .‬چون خانم كرامت هنوز چيزي دستگيرش‬
‫نشده بود‪ .‬ولي خسته شده بود و مي خواست برود‪.‬‬
‫مهرداد از تصور اين كه خانم كرامت بر سر مهر آمده و مي خواهد از شيوا خواستگاري‬
‫كند‪ ،‬ذوق كرد! تصميم گرفت براي جبران خرابكاري اش به جاي يك سطل ماست دو تا‬
‫بخرد تا بتواند آن را خوووووووب ماست مالي كند!‬
‫ولي نه‪ ....‬خريد ماست كه پاك فراموش شد‪ .‬حتي دوستان اينترنتي هم كه دل از آنها‬
‫نمي كند هم فراموش شدند!‬
‫_‪ :‬سلم خانم كرامت!‬
‫_‪ :‬سلم‪ ....‬آقا مهرداد‪ ....‬گمونم شما خيلي حق به گردن ما دارين!‬
‫مهرداد لحن طعنه آميز خانم كرامت را به كلي نشنيده گرفت و گفت‪ :‬اختيار دارين‪ .‬من‬
‫و مهدي سري از هم سواييم‪ .‬رفيقيم‪ .‬وگرنه واسش نجيب ترين دختر دانشكده رو‬
‫گلچين نمي كردم‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه اين قدر خوب بود چرا خودت برش نداشتي؟‬
‫_‪ :‬عرض به حضورتون خانم كرامت ما به دختر خالمون يه قوليي داديم‪ .‬البته مامان و‬
‫خاله ام هم خبر دارن و راضين‪ .‬يعني از خداشونه! چرا كه نه؟ )مهرداد خدا خدا مي‬
‫كرد كه خانم كرامت بو نبرد كه او خاله و طبيعتاً در پي آن دختر خاله هم ندارد!( خوب‬
‫بديهيه كه من نمي تونستم شيوا خانوم رو انتخاب كنم‪ .‬ولي ديدم خدايي حيفشه‪.‬‬
‫خيلي خانومه خيلي نجيبه‪ .‬هيچ كس تا حال صداشو نشنيده‪.‬‬
‫خانم كرامت يادآوري كرد‪ :‬اون نمي توست حرف بزنه‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب بعله‪ ...‬فرمايش شما متين‪ .‬اما اون دختر خوبيه‪ .‬من مطمئنم كه زن خوبي‬
‫براي مهدي ميشه و عروس ايده آلي براي شما‪.‬‬
‫_‪ :‬چطور؟‬
‫_‪ :‬خوب چطور نداره‪ .‬مگر نه اينكه مادربزرگشو تو اين محله همه قبول دارن؟ حتي اگه‬
‫دم خونه ي مادرشم رفته باشين اونم زن خوبيه‪ .‬فقط با پدرش اختلف داشتن‪ .‬بيچاره‬
‫ها گرفتار يه ازدواج اجباري شده بودن‪ .‬من كه يادم نيست‪ ،‬ولي مامانم مي گه اول‬
‫عروسي خودش كه تازه اومده بودن تو اين محله‪ ،‬شوهر فرنگيس خانم هنوز زنده بود‪.‬‬
‫بيچاره پسرش هم بود‪ .‬اون عاشق يكي از همكاراش شده بود‪ .‬خانومش هم يعني‬
‫مادر شيوا خانم عاشق همين آقا كامران شده بود‪ .‬خانمش دختر عمه اش بود‪ .‬خلصه‬
‫بابا و عمه نتيجه مي گيرن كه اين بچه ها عقلشون نمي رسه و اشتباه مي كنن‪.‬‬
‫مجبورشون مي كنن كه باهم ازدواج كنن و بيچاره ها هيچ وقت خوش بخت نمي شن‪.‬‬
‫تازه پدر شيوا خانوم آرومتر بود و راحتتر با بختش كنار اومده بود‪ ،‬اما مادرش هنوزم كه‬
‫هنوزه ناراحته كه سالي جوونيش حروم شده و بعد از بيست سال به آقا كامران‬
‫رسيده‪ .‬تازه آقا كامران اين قدر وفادار بود كه تا اون موقع ازدواج نكرده بود‪....‬‬
‫خانم كرامت در حال دندان قروچه اين قصه را گوش داد‪ .‬بعد با بدبيني پرسيد‪ :‬از كجا‬
‫معلوم كه راست بگي؟‬
‫_‪ :‬من نمي دونم از مامانم شنيدم‪ .‬اصل ً بياين از خود فرنگيس خانم بپرسين‪ .‬هرچند‬
‫اون اينقدر از اين حرفاي خاله زنكي بدش مياد كه قصه هاي بقيه رو هم تعريف نمي‬
‫كنه چه برسه قصه ي خودش‪...‬‬
‫ديگر لزم بود اين فرنگيس خانم افسانه اي را ببيند‪ .‬با مهرداد رفت‪ .‬باور نمي كرد‬
‫فرنگيس خانم با خوش رويي از او پذيرايي كند‪ .‬شيوا توي اتاق نبود‪ .‬خانم كرامت اول‬
‫از همه تاكيد كرد كه براي خواستگاري نيامده است‪ .‬فرنگيس خانم لبخندي زد و گفت‪:‬‬
‫طبيعيه كه دختر منو دختر خوبي ندونين‪ .‬حتي اگه اون يه فرشته باشه‪.‬‬
‫خانم كرامت با حرص سري تكان داد و پرسيد‪ :‬شمام وقتي پسرتون عاشق شده بود‬
‫همين حسّو داشتين؟‬
‫فرنگيس خانم جا خورد‪ .‬نگاهي به مهرداد انداخت‪ .‬مهرداد سر بزير انداخت‪ .‬فرنگيس‬
‫خانم نفسي تازه كرد و گفت‪ :‬نه من اون دخترو مي شناختم‪ .‬درسته هم كفو ما نبود‪،‬‬
‫اما دلم نمي خواست دل تك پسرمو بشكنم‪.‬‬
‫_‪ :‬پس چي شد؟‬
‫_‪ :‬پدرش تصميم گرفت‪ .‬من و شهاب رو حرف پدرش حرف نمي زديم‪ .‬به نظرم شهابم‬
‫راحتتر با اين موضوع كنار اومد‪ .‬اگر ميترا هم قبول مي كرد‪ ،‬نمي گم خيلي خوش بخت‬
‫اما اين طوري بدبختم نمي شدن‪ .‬حال تو دل بچه ام چي مي گذشت نمي دونم‪ .‬از‬
‫وقتي كه نتونسته بودم براش كاري بكنم ديگه حرف دلشو به من نمي زد‪.‬‬
‫فرنگيس خانم نه اشك ريخت و نه بغض كرد‪ .‬اما لحنش‪ ....‬و يادآوري پسر از دست‬
‫رفته اش بدجوري خانم كرامت را تحت تاثير قرار داده بود‪ .‬نگاهي به اطراف انداخت‪.‬‬
‫خانه ساده ولي مرتب بود‪ .‬جابجا هنرهاي دستي فرنگيس خانم ديده ميشد‪ .‬تابلوها و‬
‫روميزي هاي گلدوزي كه باسليقه فراوان دوخته و استفاده شده بود‪ ،‬حكايت از‬
‫دستاني هنرمند داشت‪.‬‬
‫خانم كرامت بعد از چند لحظه سكوت براي اين كه موضوع را عوض كند پرسيد‪ :‬شيوا‬
‫كجاست؟‬
‫_‪ :‬پيش مادرش‪ .‬دو سه روزه رفته‪ .‬رفتم آشتي شون دادم‪ .‬طفلكم داشت از دست‬
‫مي رفت‪ .‬از اونجا رونده از اينجا مونده‪...‬‬
‫خانم كرامت نگاهي به مهرداد انداخت كه از شدت فضولي نمي توانست آن دو را تنها‬
‫بگذارد! بعد برگشت و با كلماتي شمرده خطاب به فرنگيس خانم گفت‪ :‬من اومدم اگه‬
‫اجازه بدين شيواجان رو از شما خواستگاري كنم‪.‬‬
‫نيش مهرداد تا بناگوش باز شد! خانم كرامت كه خنده اش گرفته بود‪ ،‬گفت‪ :‬از تو كه‬
‫خواستگاري نكردم!‬
‫همان موقع كليد توي در آپارتمان چرخيد و متعاقب آن شيوا با صداي بلند سلم كرد‪ .‬با‬
‫ديدن خانم كرامت يكه اي خورد و زير لب سلم ديگري كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم عزيزم‪ .‬چه حلل زاده! بذار اسمتو ببرم‪.‬‬
‫شيوا سري خم كرد و به طرف اتاق رفت‪ .‬فرنگيس خانم گفت‪ :‬بشين شيواجان با تو‬
‫كار دارن‪.‬‬
‫شيوا با اضطراب سر مبل نشست و دستهايش را بهم قفل كرد‪ .‬خانم كرامت نگاهي‬
‫كرد و گفت‪ :‬شيواجان حاضري با مهدي ازدواج كني؟‬
‫شيوا لبش را گزيد‪ .‬مي لرزيد و دست پاچه بود‪ .‬فرنگيس خانم گفت‪ :‬آروم باش عزيزم‪.‬‬
‫خوب فكركن‪ .‬مي توني الن جواب ندي‪.‬‬
‫شيوا سري به نفي تكان داد‪ .‬بعد سر بلند كرد و گفت‪ :‬مهدي همه ي زندگي منه‪.‬‬
‫فرنگيس خانم لبحندي زد‪ .‬خانم كرامت كه بغض كرده بود‪ ،‬سري تكان داد و گفت‪ :‬تو‬
‫هم همه ي زندگي اوني‪...‬‬
‫مهرداد كه تا حال خيلي طاقت آورده بود و اظهار نظري نكرده بود‪ ،‬گفت‪ :‬شما مي‬
‫دونين كه مي تونين پسرتونو در غيابش داماد كنين؟‬
‫خانم كرامت نگاهي استفهام آميز به او انداخت و مهرداد ادامه داد‪ :‬مادر مي تونه‬
‫پسرش رو در غيابش داماد كنه‪ .‬پسر خواست قبول مي كنه كه مهدي از خداشه و‬
‫نخواست خودبخود فسخ مي شه‪.‬‬
‫خانم كرامت آهي كشيد و گفت‪ :‬مي شه اين قدر عجله نكني؟‬
‫_‪ :‬تا همين حال شم دير شده خانم كرامت‪ .‬مگه خبر از دل مهدي ندارين؟‬
‫خانم كرامت آهي كشيد و گفت‪ :‬شرايط اين عقدي كه مي گي چيه؟‬
‫_‪ :‬خوب هيچ فرقي با عقد معمولي نداره‪ .‬الن مي رم كتابمو ميارم‪.‬‬
‫فرنگيس خانم با شك پرسيد‪ :‬شاهد نمي خواد؟‬
‫مهرداد در حاليكه به طرف در پرواز مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬چرا پيدا مي كنم‪.‬‬
‫وقتي براي آوردن كتابش رفت‪ ،‬با ديدن مهران و دوستش فرشيد‪ ،‬دوباره دست به‬
‫دامن آنها شد و آنها را با خود به منزل فرنگيس خانم برد‪ .‬كتاب را باز كرد و درحاليكه‬
‫دنبال صفحه ي مورد نظرش مي گشت‪ ،‬پرسيد‪ :‬خانم كرامت مهدي كه مالي نداره‪،‬‬
‫براي مهريه چيكار مي خواين بكنين؟‬
‫_‪ :‬من نيتم بود كه ‪ 114‬سكه براش مهر كنم‪ .‬هر وقت لزم شد‪ ،‬خودم بهش مي دم‪.‬‬
‫_‪ :‬بسيار خوب پس ديگه مشكلي نيست‪.....‬‬

‫عصر خانم كرامت به اتفاق شيوا به طرف گرمسار راه افتادند‪ .‬قرار بود شيوا چند روزي‬
‫مهمانشان باشد‪ ،‬تا مقدمات عروسي را حاضر كنند‪ .‬در طول راه آرام آرام با شيوا‬
‫مشغول صحبت شد‪ .‬نه‪ ......‬دختر بدي نبود‪ .‬گرچه هنوز هم نمي فهميد وجه تمايزش‬
‫چيست‪ ،‬اما براي خودش خوب بود‪ .‬شب بود كه رسيدند‪ ،‬مهدي خانه نبود‪ .‬نيم‬
‫ساعتي بعد از رسيدن مادرش از راه رسيد‪ .‬با ديدن مادرش به آرامي گفت‪ :‬خوب‬
‫چطور بود؟ دكتر چي گفت؟‬
‫_‪ :‬خوب‪ .‬راضي بود‪.‬‬
‫_‪ :‬خدا رو شكر‪.‬‬
‫_‪ :‬كجا بودي؟‬
‫_‪ :‬كافي نت‪ .‬دنبال تحقيق براي پايان نامه‪.‬‬
‫_‪ :‬كامپيوتر خودتو چرا باز نمي كني؟‬
‫_‪ :‬حوصله شو ندارم‪.‬‬
‫_‪ :‬تو اتاقت پا نمي شه بذاري‪ .‬برو بازش كن‪ .‬حداقل اين جعبه ها رو بذار تو زيرزمين‪.‬‬
‫_‪ :‬چشم‪.‬‬
‫به طرف اتاق رفت‪ .‬مامان يك ظرف شكلت به طرفش گرفت و گفت‪ :‬اينم ببر‪ .‬شام‬
‫هنوز حاضر نيست‪.‬‬
‫مهدي متعجب نگاهي كرد و گفت‪ :‬ممنون‪.‬‬
‫قيافه ي مامان بدجوري مشكوك مي زد‪ .‬ولي حتي يك لحظه هم به خاطرش نمي‬
‫رسيد‪......‬‬
‫در اتاق را بست‪ .‬ظرف شكلت را روي جعبه ي مانيتور گذاشت‪ .‬روي ميزش را خالي‬
‫كرد‪ .‬كامپيوتر را در آورد و روي ميز جا داد‪ .‬بعد كيبورد را گذاشت‪ .‬برگشت‪ .‬ظرف‬
‫شكلت را برداشت و تقريباً روي ميز كوبيد‪ .‬دلش نميخواست در اين جعبه را باز كند‪.‬‬
‫نگاهي كرد و با حرص كاغذ رويش را پاره كرد‪ .‬بعد آهي كشيد و بالخره در جعبه را باز‬
‫كرد‪.‬‬
‫شيوا مثل فنر از توي جعبه بيرون پريد! مهدي به پشت روي كتابهايش افتاد و حيرت‬
‫زده به شيوا چشم دوخت‪ .‬وقتي كه توانست حرف بزند‪ ،‬گفت‪ :‬دارم خواب مي بينم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه متاسفانه بيداري! تو هروقت اين جعبه رو باز كني يه موجود عجيب از توش بيرون‬
‫مي پره!!!!‬

‫شاذه‬
‫سي فروردين هشتاد و شش‬
‫ساعت يازده و نيم‬
‫" دوستت دارم" را‬
‫من دلويزتري ن شعر جهان يافته ام !‬
‫اين گل سرخ من است!‬
‫دامني پركن از اين گل كه دهي هديه به خلق‪،‬‬
‫كه بري خانه دشمن !‬
‫كه فشاني بر دوست !‬
‫در دل مردم عالم به خدا‪،‬‬
‫نور خواهد پاشيد‪،‬‬
‫روح خواهد بخشيد‪.‬‬
‫تو هم ‪ ،‬اي خوب من! اين نكته به تكراربگو!‬
‫اين دلويزترين شعرجهان را ‪ ،‬همه وقت !‬
‫نه به يك بار و به ده بار ‪ ،‬كه صد بار بگو!‬
‫" دوستم داري ؟" را ازمن بسيار بپرس !‬
‫" دوستت دارم " را با من بسياربگو!‬

‫فريدون مشيري‬

You might also like