Professional Documents
Culture Documents
_ :مامان بزرگم ميگه يه روز كه از زيارت شاه عبدالعظيم با ماشين دودي برميگشته
عاشق بابابزرگم شده .اون موقع اصل ً نمي دونسته كه اين جوون قد بلند و رشيد كيه،
ولي با يك نگاه يك دل نه ،صد دل عاشقش ميشه.
_ :چه بامزه! اون موقع چند سالش بود؟
_ :تو چي فكر مي كني؟ باورت ميشه فقط يازده سالش بوده؟
_ :واي اون وقت شوهرش دادن؟
_ :نمي خواستن كه اين كار رو بكنن .اون كوچكترين دختر پدرش بود .خواهراش ازدواج
كرده بودن و برادراي دوقلوش سيزده ساله و محصل بودن .مامان بزرگم دردونه ي
پدرش بود .خيلي دوسش داشته.
_ :خب بعد چي شد؟ قضيه داره جالب ميشه!
_ :مي گفت هفته ي بعدش پدرش حالش خوب نبود .هوا هم سرد بود .نمي خواستن
برن زيارت .اما مامان بزرگم خيلي اصرار مي كنه و دل نازك پدرش فوري به رحم مياد و
راه ميفته .مي گفت تو راه تمام مسافراي ماشين دودي رو به اميد دوباره ديدن
بابابزرگم بازرسي كرد .اما اونو نديد.
تا اين كه مي رسن و ميرن تو حرم .اونجا كلي دعا مي كنه كه به بابابزرگم برسه ،خدا
هم دعاي دل پاك كودكانه اش ر و مستجاب ميكنه .بيرون كه آمدن ،بابابزرگ رو مي
بينه .از يه لحظه غفلت بزرگترا استفاده مي كنه و به طرف اون جوون قد بلند مي دوه.
در واقع بابابزگم خيلي هيكلي نبود .فقط كمي از پدر مامان بزرگ درشت تر بوده!
مامان بزرگم كه هميشه فكر مي كرده پدرش از تمام عالم بزرگتر و بهتره ،با ديدن
بابابزرگ دست و پاشو گم مي كنه!!!
دو دختر بلند خنديدند.
_ :ميگن نينا خواهركوچيكم خيلي شبيه مادربزگمه .ولي مامان بزرگ خوشگل تر بوده.
_ :واي فكر كن نينا عاشق بشه! خيلي باحاله!!
_ :بيخود! خيليم بي حاله! اون مال اون دوره بود.
_ :تو داري جوش خودتو مي زني كه پير شدي و عاشق نشدي!
_ :هيچم پير نشدم .من تازه بيست و سه سالمه.
_ :خب داشتي مي گفتي .بعد چي شد؟ سر جاي حساس قطعش مي كني.
ويدا خنديد و پرسيد :كجا بودم؟
_ :گفتي رسيد به بابابزرگت.
_ :مي گفت اول يه چرخ دورش زدم .سر تاپاشو نگاه كردم و بعد پرسيدم شما همون
آقايي هستين كه من اون هفته ديدم؟ آره خودتونين .كفشاتون همين شكلي بود!
آقاهه خنديد و گفت :دنبال چي مي گردي؟ چرا مي چرخي؟
مامان بزرگ اينقدر سرش رو بلند كرد تا كله نويش از سرش افتاد .بعد چند ار پلك زد تا
مطمئن شد كه اشتباه نمي كنه .پدربزرگم خم شد كلهشو از رو زمين برداشت،
خاكشو تكوند و دوباره رو سر مامان بزرگ گذاشت .روبانشو كه باز شده بود ،به دقت
بست و پاپيون زد .بعد با لبخند مهربوني پرسيد :با من چكار داري؟
مامان بزرگ كه ديگه درست و حسابي شيفته اش شده بود ،بدون اين كه چشم ازش
برداره ،گفت :مي خوام با شما ازدواج كنم!
اينو گفت و بعد خجالت زده فرار كرد.
_ :وااااي مردم از خنده .واقع ًا اين كار رو كرد؟ بعد چي شد؟
هيچي .اون كه رفت پيش پدر و مادرش .دور هم نشستن .مثل بقيه سفره شونو پهن
كردن و نهارشونو خوردن و بعدم با يه بار سبزي و ميوه و ماست كوزه اي ،دوباره سوار
ماشين دودي شدن .اتفاق ًا بابابزرگم همراشون سوار ميشه .پدر مامان بزرگ كه خيلي
مردمدار بوده و با همه سر حرف رو باز مي كرده ،شروع به صحبت با بابابزرگم مي كنه
و از كار و بارش مي پرسه.
مامان بزرگم همينجور كه تو دلش از هيجان رخت مي شستن ،چشم ازشون برنمي
داشته! تا اين كه پدر مامان بزرگ به بابابزرگ پيشنهاد ميده كه حساب كتاباي حجره
شو بكنه .اونم قبول مي كنه.
_ :خب بعد؟
_ :بعد ديگه زنش شد!
_ :نه خب چي شد كه شد؟
_ :ديگه نمي دونم .تا همينجا رو گفت كه بابام اومد دنبالم .اگه اينقدر علقمندي ،يه
بار باهم ميريم.
_ :معلومه كه دوس دارم .ولي زشت نيس منم بيام؟
_ :نه بابا خوشحال ميشه.
***********
مامان بزرگ يك ظرف شيريني خانگي روي ميز گذاشت و نشست .با لبخند مهربانش
به رعنا گفت :خيلي خوش اومدي عزيزم.
_ :خيلي ممنون .راستش ويدا داشت از خاطراتتون ميگفت .حسابي شيفته ي
شنيدنشون شدم .ويدا گفت مي تونم باهاش بيام .منم پررويي كردم و مزاحم شدم.
_ :مراحمي عزيز من .خوشحالم كردي .كدوم قسمت خاطراتم برات جالب بود؟
_ :ويدا رسيده بود به اونجا كه شوهرتون تو ماشين دودي بود .پيش از عروسيتون.
چي شد كه از دواج كردين؟ البته اگه دوس دارين تعريف كنين .مي دونين...
_ :نه خواهش مي كنم .چرا بدم بياد؟ دوباره همه ي اون روزاي شيرين برام زنده
ميشه...
بعد خنديد و چند لحظه در سكوت به نقطه ي نامعلومي چشم دوخت .انگار فيلم
خاطراتش را پس و پيش مي كرد .در همان حال آرام شروع به گفتن كرد :آقام اون
موقع بيست و دو سالش بود .تازه از نظام برگشته بود .ديپلم داشت .خيلي بود! مثل
حال نبود كه دكتر و مهندس تو خيابونا ريخته باشه .دلش مي خواست بره خارج ادامه
تحصيل بده .اگه من سر راش سبز نشده بودم لبد رفته بود .بيچاره كلي آرزو داشت
اول جوونيش! ولي خب ...منم بد نبودم .دختر يه بازاري پولدار بودم با چشماي درشت
رنگي .اين جوري نگام نكن كه پير شدم .مام يه روزي بر و رويي داشتيم.
رعنا به ميان حرفش دويد و گفت :هنوزم خوشگلين.
ً
مامان بزرگ خنديد و ادامه داد:اي اي اي ...اومده بود پيش پدرم مثل يه خورده توشه
ي راه جمع كنه ،تو سفر كم نياره .البته اون موقع دانشگاه ها بورسيه ي حسابي مي
دادن .اما خب بالخره يه خورده بيشتر ،زياد نميومد.
به تور من افتاد .عاشقش بودم .ولي خيلي ازش حساب مي بردم .مثل حالها نبود.
اون آقاي خونه بود .با وجوديكه حتي يه بارم صداشو روم بلند نكرد.
رعنا پرسيد :خب چه جوري تورش كردين؟ ياد ويدا هم بدين رو دستمون مونده.
بعد خنديد .ويدا به طعنه گفت :منظورش خودشه كه فسيل شده تو خونه ي باباش!
مامان بزرگ خنديد و ادامه داد :خونمون پشت بازار بود .درست پشت حجره ي پدرم.
انبار حجره يه در تو حياط بيرونيمون داشت ،يه درم تو حجره .تا كه بيكار مي شدم مي
پريدم تو حجره .هر دفعه هم پدرم بيرونم مي كرد .آقامم كه قربونش برم مي فهميد يه
كاسه اي زير نيم كاسه اس .بالخره مادرش رو فرستاد خواستگاري .تو اين مدت هم
پدرم خودشو و خونوادشو خوب شناخته بود .حتي يه بار تو باغچه شون تو شمرون
مهمونمون كرده بودن .اين بود كه وقتي اومدن مشكل شناخت نداشت .ولي پدرم مي
گفت وجيهه هنوز خيلي بچه اس .اما مادرم كه مي دونست من عاشق آقامم،
واسطه شد و به زور راضيش كرد .اگه كلفت و نوكر خونه مي فهميدن ،دختر خونه
عاشق شده ،آبرو براي پدر و مادرم نمي موند .اين شد كه زود شوهرم دادن.
رعنا پرسيد :خب اون وقت رفتين خونه ي پدر و مادر شوهرتون؟
_ :نه .آقام پسر بزرگ خونه بود .هفت هشت تا خواهر برادر داشت كه همشون تو
خونه بودن .اتاق اضافي نداشتن .خودش يه خونه ي كوچيك ،نزديك بازار اجاره كرد.
مادرم هم يه دده سياه سرجهازم فرستاد همرام كه كمك حالم باشه .يه زن ميونسال
كه زرخريد بود.
رعنا با تعجب گفت :يعني برده بود؟!!
_ :آره مال اواخر دوره ي برده داري .شوهرشم غلم بابام بود .ولي اون موقع مرده بود.
بچه هم نداشتن.
خلصه اومد و حسابي هم بهم مي رسيد .همه كار خونه رو مي كرد .من فقط بازي
مي كردم .آقام خوشش نميومد زياد از خونه بيرون برم .روزا هركاري مي كردم تا سرم
گرم شه .سه چهار تا عروسك پارچه اي داشتم و يه قفس قناري و چند تا ماهي قرمز
توي حوض .يه گربه ي خال مخالي هم داشتم كه مدام مراقبش بودم كه ماهي ها و
قناريمو نخوره!
بعضي وقتا هم دده رو مي فرستادم خونه خاله تا دختر خالم مليحه رو بياره پيشم.
مليحه بهترين دوستم بود .ساعتها تو حياط لي لي بازي مي كرديم و قايم موشك.
بعضي وقتا هم لباساي آقامو مي پوشيديم و براي خودمون نمايش مي داديم.
تابستون داشت تموم ميشد و مليحه مي گفت :خوش بحالت كه مجبور نيستي بري
مدرسه .هر صبح زود تو سرما پاشي و بري كه يه مشت حساب و هندسه بخوني!
ولي من دلم براي مدرسه تنگ شده بود .براي همكلسيا و معلما و تمرين حل كردن و
تشويق شدن .آخه شاگرد اول بودم.
مادربزرگ نفسي تازه كرد .ويدا ميوه پوست كند و جلوي او گذاشت .مادربزرگ كمي
خورد و پرسيد :خسته تون كردم؟
رعنا ذوق زده گفت :نه! مگه شما خسته شده باشين!
مادربزرگ آهي كشيد و دوباره توي خاطراتش فرو رفت .صدايش انگار از همان روزها به
گوش مي رسيد...
_ :يه روز كه دده رو فر ستادم دنبال مليحه ،دير كرد .وقتي رسيد دويدم جلو و ديدم
مليحه با چشماي پر از اشك اومد تو و دست انداخت دور گردنم.
با نگراني پرسيدم چي شده؟ اما مليحه جواب نداد .دده نگاهي به او كرد و بعد گفت:
هيچي .باباش دعواش كرده .ميگه چقدر ميري اونجا؟ شوهرش جوونه .خوبيت نداره.
من به خاطر شما كلي اصرار كردم كه بذاره همين يه دفعه بياد .دو سه روز ديگه
مدرسه ها شروع ميشه و ديگه نمي تونه بياد.
خيلي عصباني شدم .مدتي مثل آقام كه وقتي عصباني ميشد قدم ميزد ،طول حياط
را رفتم و برگشتم .درست مثل اون ،يه دست پشت كمر و يه دست زير چونه ام.
طوري كه مليحه با تمام ناراحتيش خنده اش گرفت .پرسيد :داري چكار مي كني؟
گفتم :ساكت دارم فكر مي كنم!
_ :ميگم يه امروزه فقط ...بيا بريم بازي.
_ :بيخود يه امروزه! مگه من ميذارم؟
_ :مي خواي چيكار كني؟
_ :هيس! يه دقه زبون به دهن بگير .دده اين بچه رو ببر سرشو گرم كن!
_ :بچه خودتي! من يه سال از تو بزرگترم.
_ :يه سالم نه .فقط 10ماه! ميذاري فكر كنم يا نه؟
_ :فِك كنم فِك كنم .چه فكري؟ رو حرف باباجون كه نمي تونم حرف بزنم.
يه دفعه برگشتم و پرسيدم :مليحه زن آقام ميشي؟
_ :ديوونه شدي؟ كي واسه خودش هوو مياره؟
_ :خاله ي مامان مگه يادت نيس؟
_ :خب اون بچه دار نميشد.
_ :خب هركسي دليلي داره .منم تنهايي حوصله ام سر ميره .دلم مي خواد هميشه
باهم باشيم .فكرشو بكن .شبا تا دير وقت بازي كنيم! خيلي خوش ميگذره.
_ :آقات چي؟ نميگه بخوابين؟
دده كه داشت كنار حوض رخت مي شست ،با خنده گفت :آقا اگه شما دو تا زنش
باشين ،باهاس دو تا پنبه بكنه تو گوشاش بره تو اتاق عقبي بخوابه!
_ :خيليم دلش بخواد! كي از مليحه بهتر؟
مليحه با ترديد پرسيد :مطمئني دلش مي خواد؟!
_ :البته كه ميخواد .خودم راضيش مي كنم .آقام خيلي مهربونه .حتماً قبول مي كنه.
دده غش غش خنديد و گفت :آره تو بگو اونم ميگه چشم!
گفتم :البته كه ميگه .اون وقت تو رو هم بيرون مي كنيم .خودمون دو تايي همه ي
كاراي خونه رو مي كنيم.
مليحه گفت :آره ...جارو مي كنيم پارو مي كنيم .هيزم مياريم آنيش مي كنيم.
دده گفت :خونه رو به آتيش نكشين خانوما!
گفتم :اصل ً به تو چه هي خودتو قاطي مي كني .نبينم جلوي آقام از اين حرفا بزني.
ما دو تا خيليم كدبانوييم!
دده در حالي كه تشت لباس شسته ها را از روي زمين برمي داشت ،گفت :خانه اي
كه دو كدبانوست ،خاك تا زانوست!
خواستم جوابي بدم كه مليحه دستمو كشيد و گفت :بسه ديگه .بريم بازي.
*******
تا چند روز زير پاي آقام نشستم .هي گفتم و هي گفتم .آقام جوابي نميداد .گاهي يه
نگاه عاقل اندر سفيهي بهم مي انداخت و لبخند ميزد .يعني خيلي بچه اي! اما من
اين نگاه و لبخند رو به معناي جواب مثبت تعبير كردم.
در اولين فرصت ،چادر و چاقچور كردم و با دده راهي خونه ي خاله شدم .به دده نگفتم
چكار دارم .گفتم دلم براي خاله ام تنگ شده.
خوشبختانه خاله تنها بود .بچه ها مدرسه بودن و مهمون هم نداشت .كلي بهم
خوشامد گفت و باهم رفتيم تو پنجدري نشستيم .گفت تو نشيمن سقف نم زده ،دارن
بنايي مي كنن .بشينيم تو پنجدري.
من خوش خيال هم با وجود توضيح خاله ،تو دلم ذوق زدم كه من اينقدر بزرگ و محترم
شدم كه خاله فقط به خاطر من تو پنجدري ازم پذيرايي مي كنه! كلي اعتماد بنفسم
رفت بال ! چايي دو رنگي كه خاله برام سفارش داده بود ،خوردم .بعد سعي كردم با
كلمات قلنبه و رسمي ،مليحه رو از خاله ام خواستگاري كنم.
خاله ام كه از خنده داشت ريسه مي رفت ،پرسيد :اين حرفاي خودته يا شوهرت؟
در حالي كه كمي بهم برخورده بود ،خيلي جدي جواب دادم :البته كه آقام مي خواد.
منم مي خوام .آقام ديپلمه اس .تو بازار پيش بابام كار مي كنه .وضعمون خوبه!
_ :چرا تو رو فرستاده؟
_ :خب من اومدم مزه ي دهنتو بفهمم .شيرينه؟ راضيين؟
خاله هنوز داشت مي خنديد .من با خوشحالي بلند شدم .صورتش را بوسيدم و
گفتم :پس مباركه .به مليحه بگين ديگه نمي خواد بره مدرسه .همين روزا آقامو مي
فرستم رسم ًا خواستگاري كنه .بعدم ديگه تا هوا خيلي سرد نشده عروسي بگيريم.
مهريه و جهازشم اندازه ي من باشه كه دعوا نشه .تازه يه عروسي حسابي هم
براش مي گيريم درست مثل من! واي خاله چي ميشه!!!
خاله كه همينطور غش غش مي خنديد ،پرسيد :وجيهه مطمئني حالت خوبه؟
ميومدي سرت به جايي نخورده؟
اخمي كردم و گفتم :وا خاله! چه حرفايي مي زني! هيچ وقت به اين خوبي نبودم.
مطمئنم هيچ كس به اندازه ي من از داشتن هوو خوشحال نميشه.
همان موقع كلفت خانه با يك ظرف شيريني وارد شد .اما من بلند شدم و با ژست يه
خانم خونه دار گفتم :نه ديگه نمي خورم .بايد برم كلي كار دارم .بايد يه خونه تكوني
حسابي واسه عروس نو بكنم .پس به آقاتون بگين كه آقام مياد.
خاله اين بار با تعجب گفت :وجيهه مثل اين كه جدي جدي باورت شده! من كي قبول
كردم؟
_ :اوا خاله اينجوري نَگين! آقام خيلي مليحه رو دوس داره .منم كه احتياج به گفتن
نيس .مي ميرم براش.
كلفت خاله خنديد و خاله اخم كرد .منم منتظر بقيه ي بحث نشدم .بيرون اومدم .دده
رو صدا زدم و برگشتم خونه.
وقتي برگشتم ظهر شده بود و آقام از حجره برگشته بود .پامو كه تو خونه گذاشتم
دويد جلو و با عصبانيت پرسيد :كجا بودي؟
دستش رو گرفتم و سعي كردم آرومش كنم .تو چشماش نگاه كردم و با لوندي گفتم:
سلم!
دستش رو از تو دستم بيرون كشيد و رو شو برگردوند .با همون عصبانيت گفت :عليك
سلم .پرسيدم كجا بودي؟
_ :خونه ي خالم.
_ :بي اجازه؟
_ :من كه اجازه گرفتم! گفتم مي خوام برم مليحه براتون خواستگاري كنم!!
يك دفعه برگشت و با ناباوري پرسيد :تو كه اين كارو نكردي؟!!
خنده ي ملوسي كردم و گفتم :البته كه كردم .خاله هم قبول كرده .خيالتون راحت.
كلي رسمي و مرتب حرف زدم.
آقام از عصبانيت لب به دندون گزيد .انگار همين ديروز بود! قيافه اش هنوز پيش
چشممه .صورتش سرخ شده بود و رگ گردنش زده بود و نبضش تند تند ميزد .سرشو
انداخت پايين كه چشمش تو چشمم نيفته يه بليي سرم بياره!
هيچ وقت اونقد عصباني نديده بودمش .به همين خاطر اصل ً نفهميدم عصبانيه! با
خنده گفتم :واي آقا چرا مثل دخترا سرخ شدين؟ ناسلمتي شما يه بار ديگه زن
گرفتين .چيز تازه اي نيست .خجالت نداره!
آقام با دندوناي بهم فشرده گفت :برو تو اتاق ،جلو چشمم نباش.
_ :وا آقا! چرا ترش مي كنين؟ كار بدي كه نكردم! رفتم براتون خواستگاري .اونم
مليحه .از خوبي و خانمي لنگه نداره .باور كنين خيلي ماهه .ممكنه چشماش به
خوشگلي من نباشه ،اما موهاش قشنگتره.
هنوز جمله ام تموم نشده بود كه رفت بيرون و در رو بهم كوبيد .بعد نوبت به دده رسيد
كه هرچه از دهنش در مي اومد بارم كنه .ولي نذاشتم زياد حرف بزنه .قهر كردم و
رفتم و تو پستو .در رو از تو قفل كردم و شروع كردم به گريه كردن .تا اين كه خوابم برد.
مادربزرگ خسته شده بود .رعنا برخاست و با عذرخواهي كلسش را بهانه كرد .ويدا
هم برخاست و قرار شد بار ديگر براي شنيدن ادامه ي ماجرا برگردند.