You are on page 1of 5

‫همشو‬

‫_‪ :‬مامان بزرگم ميگه يه روز كه از زيارت شاه عبدالعظيم با ماشين دودي برميگشته‬
‫عاشق بابابزرگم شده‪ .‬اون موقع اصل ً نمي دونسته كه اين جوون قد بلند و رشيد كيه‪،‬‬
‫ولي با يك نگاه يك دل نه‪ ،‬صد دل عاشقش ميشه‪.‬‬
‫_‪ :‬چه بامزه! اون موقع چند سالش بود؟‬
‫_‪ :‬تو چي فكر مي كني؟ باورت ميشه فقط يازده سالش بوده؟‬
‫_‪ :‬واي اون وقت شوهرش دادن؟‬
‫_‪ :‬نمي خواستن كه اين كار رو بكنن‪ .‬اون كوچكترين دختر پدرش بود‪ .‬خواهراش ازدواج‬
‫كرده بودن و برادراي دوقلوش سيزده ساله و محصل بودن‪ .‬مامان بزرگم دردونه ي‬
‫پدرش بود‪ .‬خيلي دوسش داشته‪.‬‬
‫_‪ :‬خب بعد چي شد؟ قضيه داره جالب ميشه!‬
‫_‪ :‬مي گفت هفته ي بعدش پدرش حالش خوب نبود‪ .‬هوا هم سرد بود‪ .‬نمي خواستن‬
‫برن زيارت‪ .‬اما مامان بزرگم خيلي اصرار مي كنه و دل نازك پدرش فوري به رحم مياد و‬
‫راه ميفته‪ .‬مي گفت تو راه تمام مسافراي ماشين دودي رو به اميد دوباره ديدن‬
‫بابابزرگم بازرسي كرد‪ .‬اما اونو نديد‪.‬‬
‫تا اين كه مي رسن و ميرن تو حرم‪ .‬اونجا كلي دعا مي كنه كه به بابابزرگم برسه‪ ،‬خدا‬
‫هم دعاي دل پاك كودكانه اش ر و مستجاب ميكنه‪ .‬بيرون كه آمدن‪ ،‬بابابزرگ رو مي‬
‫بينه‪ .‬از يه لحظه غفلت بزرگترا استفاده مي كنه و به طرف اون جوون قد بلند مي دوه‪.‬‬
‫در واقع بابابزگم خيلي هيكلي نبود‪ .‬فقط كمي از پدر مامان بزرگ درشت تر بوده!‬
‫مامان بزرگم كه هميشه فكر مي كرده پدرش از تمام عالم بزرگتر و بهتره‪ ،‬با ديدن‬
‫بابابزرگ دست و پاشو گم مي كنه!!!‬
‫دو دختر بلند خنديدند‪.‬‬
‫_‪ :‬ميگن نينا خواهركوچيكم خيلي شبيه مادربزگمه‪ .‬ولي مامان بزرگ خوشگل تر بوده‪.‬‬
‫_‪ :‬واي فكر كن نينا عاشق بشه! خيلي باحاله!!‬
‫_‪ :‬بيخود! خيليم بي حاله! اون مال اون دوره بود‪.‬‬
‫_‪ :‬تو داري جوش خودتو مي زني كه پير شدي و عاشق نشدي!‬
‫_‪ :‬هيچم پير نشدم‪ .‬من تازه بيست و سه سالمه‪.‬‬
‫_‪ :‬خب داشتي مي گفتي‪ .‬بعد چي شد؟ سر جاي حساس قطعش مي كني‪.‬‬
‫ويدا خنديد و پرسيد‪ :‬كجا بودم؟‬
‫_‪ :‬گفتي رسيد به بابابزرگت‪.‬‬
‫_‪ :‬مي گفت اول يه چرخ دورش زدم‪ .‬سر تاپاشو نگاه كردم و بعد پرسيدم شما همون‬
‫آقايي هستين كه من اون هفته ديدم؟ آره خودتونين‪ .‬كفشاتون همين شكلي بود!‬
‫آقاهه خنديد و گفت‪ :‬دنبال چي مي گردي؟ چرا مي چرخي؟‬
‫مامان بزرگ اينقدر سرش رو بلند كرد تا كله نويش از سرش افتاد‪ .‬بعد چند ار پلك زد تا‬
‫مطمئن شد كه اشتباه نمي كنه‪ .‬پدربزرگم خم شد كلهشو از رو زمين برداشت‪،‬‬
‫خاكشو تكوند و دوباره رو سر مامان بزرگ گذاشت‪ .‬روبانشو كه باز شده بود‪ ،‬به دقت‬
‫بست و پاپيون زد‪ .‬بعد با لبخند مهربوني پرسيد‪ :‬با من چكار داري؟‬
‫مامان بزرگ كه ديگه درست و حسابي شيفته اش شده بود‪ ،‬بدون اين كه چشم ازش‬
‫برداره‪ ،‬گفت‪ :‬مي خوام با شما ازدواج كنم!‬
‫اينو گفت و بعد خجالت زده فرار كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬وااااي مردم از خنده‪ .‬واقع ًا اين كار رو كرد؟ بعد چي شد؟‬
‫هيچي‪ .‬اون كه رفت پيش پدر و مادرش‪ .‬دور هم نشستن‪ .‬مثل بقيه سفره شونو پهن‬
‫كردن و نهارشونو خوردن و بعدم با يه بار سبزي و ميوه و ماست كوزه اي‪ ،‬دوباره سوار‬
‫ماشين دودي شدن‪ .‬اتفاق ًا بابابزرگم همراشون سوار ميشه‪ .‬پدر مامان بزرگ كه خيلي‬
‫مردمدار بوده و با همه سر حرف رو باز مي كرده‪ ،‬شروع به صحبت با بابابزرگم مي كنه‬
‫و از كار و بارش مي پرسه‪.‬‬
‫مامان بزرگم همينجور كه تو دلش از هيجان رخت مي شستن‪ ،‬چشم ازشون برنمي‬
‫داشته! تا اين كه پدر مامان بزرگ به بابابزرگ پيشنهاد ميده كه حساب كتاباي حجره‬
‫شو بكنه‪ .‬اونم قبول مي كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬خب بعد؟‬
‫_‪ :‬بعد ديگه زنش شد!‬
‫_‪ :‬نه خب چي شد كه شد؟‬
‫_‪ :‬ديگه نمي دونم‪ .‬تا همينجا رو گفت كه بابام اومد دنبالم‪ .‬اگه اينقدر علقمندي‪ ،‬يه‬
‫بار باهم ميريم‪.‬‬
‫_‪ :‬معلومه كه دوس دارم‪ .‬ولي زشت نيس منم بيام؟‬
‫_‪ :‬نه بابا خوشحال ميشه‪.‬‬

‫***********‬

‫مامان بزرگ يك ظرف شيريني خانگي روي ميز گذاشت و نشست‪ .‬با لبخند مهربانش‬
‫به رعنا گفت‪ :‬خيلي خوش اومدي عزيزم‪.‬‬
‫_‪ :‬خيلي ممنون‪ .‬راستش ويدا داشت از خاطراتتون ميگفت‪ .‬حسابي شيفته ي‬
‫شنيدنشون شدم‪ .‬ويدا گفت مي تونم باهاش بيام‪ .‬منم پررويي كردم و مزاحم شدم‪.‬‬
‫_‪ :‬مراحمي عزيز من‪ .‬خوشحالم كردي‪ .‬كدوم قسمت خاطراتم برات جالب بود؟‬
‫_‪ :‬ويدا رسيده بود به اونجا كه شوهرتون تو ماشين دودي بود‪ .‬پيش از عروسيتون‪.‬‬
‫چي شد كه از دواج كردين؟ البته اگه دوس دارين تعريف كنين‪ .‬مي دونين‪...‬‬
‫_‪ :‬نه خواهش مي كنم‪ .‬چرا بدم بياد؟ دوباره همه ي اون روزاي شيرين برام زنده‬
‫ميشه‪...‬‬
‫بعد خنديد و چند لحظه در سكوت به نقطه ي نامعلومي چشم دوخت‪ .‬انگار فيلم‬
‫خاطراتش را پس و پيش مي كرد‪ .‬در همان حال آرام شروع به گفتن كرد‪ :‬آقام اون‬
‫موقع بيست و دو سالش بود‪ .‬تازه از نظام برگشته بود‪ .‬ديپلم داشت‪ .‬خيلي بود! مثل‬
‫حال نبود كه دكتر و مهندس تو خيابونا ريخته باشه‪ .‬دلش مي خواست بره خارج ادامه‬
‫تحصيل بده‪ .‬اگه من سر راش سبز نشده بودم لبد رفته بود‪ .‬بيچاره كلي آرزو داشت‬
‫اول جوونيش! ولي خب‪ ...‬منم بد نبودم‪ .‬دختر يه بازاري پولدار بودم با چشماي درشت‬
‫رنگي‪ .‬اين جوري نگام نكن كه پير شدم‪ .‬مام يه روزي بر و رويي داشتيم‪.‬‬
‫رعنا به ميان حرفش دويد و گفت‪ :‬هنوزم خوشگلين‪.‬‬
‫ً‬
‫مامان بزرگ خنديد و ادامه داد‪:‬اي اي اي‪ ...‬اومده بود پيش پدرم مثل يه خورده توشه‬
‫ي راه جمع كنه‪ ،‬تو سفر كم نياره‪ .‬البته اون موقع دانشگاه ها بورسيه ي حسابي مي‬
‫دادن‪ .‬اما خب بالخره يه خورده بيشتر‪ ،‬زياد نميومد‪.‬‬
‫به تور من افتاد‪ .‬عاشقش بودم‪ .‬ولي خيلي ازش حساب مي بردم‪ .‬مثل حالها نبود‪.‬‬
‫اون آقاي خونه بود‪ .‬با وجوديكه حتي يه بارم صداشو روم بلند نكرد‪.‬‬
‫رعنا پرسيد‪ :‬خب چه جوري تورش كردين؟ ياد ويدا هم بدين رو دستمون مونده‪.‬‬
‫بعد خنديد‪ .‬ويدا به طعنه گفت‪ :‬منظورش خودشه كه فسيل شده تو خونه ي باباش!‬
‫مامان بزرگ خنديد و ادامه داد‪ :‬خونمون پشت بازار بود‪ .‬درست پشت حجره ي پدرم‪.‬‬
‫انبار حجره يه در تو حياط بيرونيمون داشت‪ ،‬يه درم تو حجره‪ .‬تا كه بيكار مي شدم مي‬
‫پريدم تو حجره‪ .‬هر دفعه هم پدرم بيرونم مي كرد‪ .‬آقامم كه قربونش برم مي فهميد يه‬
‫كاسه اي زير نيم كاسه اس‪ .‬بالخره مادرش رو فرستاد خواستگاري‪ .‬تو اين مدت هم‬
‫پدرم خودشو و خونوادشو خوب شناخته بود‪ .‬حتي يه بار تو باغچه شون تو شمرون‬
‫مهمونمون كرده بودن‪ .‬اين بود كه وقتي اومدن مشكل شناخت نداشت‪ .‬ولي پدرم مي‬
‫گفت وجيهه هنوز خيلي بچه اس‪ .‬اما مادرم كه مي دونست من عاشق آقامم‪،‬‬
‫واسطه شد و به زور راضيش كرد‪ .‬اگه كلفت و نوكر خونه مي فهميدن‪ ،‬دختر خونه‬
‫عاشق شده‪ ،‬آبرو براي پدر و مادرم نمي موند‪ .‬اين شد كه زود شوهرم دادن‪.‬‬
‫رعنا پرسيد‪ :‬خب اون وقت رفتين خونه ي پدر و مادر شوهرتون؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬آقام پسر بزرگ خونه بود‪ .‬هفت هشت تا خواهر برادر داشت كه همشون تو‬
‫خونه بودن‪ .‬اتاق اضافي نداشتن‪ .‬خودش يه خونه ي كوچيك‪ ،‬نزديك بازار اجاره كرد‪.‬‬
‫مادرم هم يه دده سياه سرجهازم فرستاد همرام كه كمك حالم باشه‪ .‬يه زن ميونسال‬
‫كه زرخريد بود‪.‬‬
‫رعنا با تعجب گفت‪ :‬يعني برده بود؟!!‬
‫_‪ :‬آره مال اواخر دوره ي برده داري‪ .‬شوهرشم غلم بابام بود‪ .‬ولي اون موقع مرده بود‪.‬‬
‫بچه هم نداشتن‪.‬‬
‫خلصه اومد و حسابي هم بهم مي رسيد‪ .‬همه كار خونه رو مي كرد‪ .‬من فقط بازي‬
‫مي كردم‪ .‬آقام خوشش نميومد زياد از خونه بيرون برم‪ .‬روزا هركاري مي كردم تا سرم‬
‫گرم شه‪ .‬سه چهار تا عروسك پارچه اي داشتم و يه قفس قناري و چند تا ماهي قرمز‬
‫توي حوض‪ .‬يه گربه ي خال مخالي هم داشتم كه مدام مراقبش بودم كه ماهي ها و‬
‫قناريمو نخوره!‬
‫بعضي وقتا هم دده رو مي فرستادم خونه خاله تا دختر خالم مليحه رو بياره پيشم‪.‬‬
‫مليحه بهترين دوستم بود‪ .‬ساعتها تو حياط لي لي بازي مي كرديم و قايم موشك‪.‬‬
‫بعضي وقتا هم لباساي آقامو مي پوشيديم و براي خودمون نمايش مي داديم‪.‬‬
‫تابستون داشت تموم ميشد و مليحه مي گفت‪ :‬خوش بحالت كه مجبور نيستي بري‬
‫مدرسه‪ .‬هر صبح زود تو سرما پاشي و بري كه يه مشت حساب و هندسه بخوني!‬
‫ولي من دلم براي مدرسه تنگ شده بود‪ .‬براي همكلسيا و معلما و تمرين حل كردن و‬
‫تشويق شدن‪ .‬آخه شاگرد اول بودم‪.‬‬

‫مادربزرگ نفسي تازه كرد‪ .‬ويدا ميوه پوست كند و جلوي او گذاشت‪ .‬مادربزرگ كمي‬
‫خورد و پرسيد‪ :‬خسته تون كردم؟‬
‫رعنا ذوق زده گفت‪ :‬نه! مگه شما خسته شده باشين!‬
‫مادربزرگ آهي كشيد و دوباره توي خاطراتش فرو رفت‪ .‬صدايش انگار از همان روزها به‬
‫گوش مي رسيد‪...‬‬
‫_‪ :‬يه روز كه دده رو فر ستادم دنبال مليحه‪ ،‬دير كرد‪ .‬وقتي رسيد دويدم جلو و ديدم‬
‫مليحه با چشماي پر از اشك اومد تو و دست انداخت دور گردنم‪.‬‬
‫با نگراني پرسيدم چي شده؟ اما مليحه جواب نداد‪ .‬دده نگاهي به او كرد و بعد گفت‪:‬‬
‫هيچي‪ .‬باباش دعواش كرده‪ .‬ميگه چقدر ميري اونجا؟ شوهرش جوونه‪ .‬خوبيت نداره‪.‬‬
‫من به خاطر شما كلي اصرار كردم كه بذاره همين يه دفعه بياد‪ .‬دو سه روز ديگه‬
‫مدرسه ها شروع ميشه و ديگه نمي تونه بياد‪.‬‬
‫خيلي عصباني شدم‪ .‬مدتي مثل آقام كه وقتي عصباني ميشد قدم ميزد‪ ،‬طول حياط‬
‫را رفتم و برگشتم‪ .‬درست مثل اون‪ ،‬يه دست پشت كمر و يه دست زير چونه ام‪.‬‬
‫طوري كه مليحه با تمام ناراحتيش خنده اش گرفت ‪ .‬پرسيد‪ :‬داري چكار مي كني؟‬
‫گفتم‪ :‬ساكت دارم فكر مي كنم!‬
‫_‪ :‬ميگم يه امروزه فقط‪ ...‬بيا بريم بازي‪.‬‬
‫_‪ :‬بيخود يه امروزه! مگه من ميذارم؟‬
‫_‪ :‬مي خواي چيكار كني؟‬
‫_‪ :‬هيس! يه دقه زبون به دهن بگير‪ .‬دده اين بچه رو ببر سرشو گرم كن!‬
‫_‪ :‬بچه خودتي! من يه سال از تو بزرگترم‪.‬‬
‫_‪ :‬يه سالم نه‪ .‬فقط ‪ 10‬ماه! ميذاري فكر كنم يا نه؟‬
‫_‪ :‬فِك كنم فِك كنم‪ .‬چه فكري؟ رو حرف باباجون كه نمي تونم حرف بزنم‪.‬‬
‫يه دفعه برگشتم و پرسيدم‪ :‬مليحه زن آقام ميشي؟‬
‫_‪ :‬ديوونه شدي؟ كي واسه خودش هوو مياره؟‬
‫_‪ :‬خاله ي مامان مگه يادت نيس؟‬
‫_‪ :‬خب اون بچه دار نميشد‪.‬‬
‫_‪ :‬خب هركسي دليلي داره‪ .‬منم تنهايي حوصله ام سر ميره‪ .‬دلم مي خواد هميشه‬
‫باهم باشيم‪ .‬فكرشو بكن‪ .‬شبا تا دير وقت بازي كنيم! خيلي خوش ميگذره‪.‬‬
‫_‪ :‬آقات چي؟ نميگه بخوابين؟‬
‫دده كه داشت كنار حوض رخت مي شست‪ ،‬با خنده گفت‪ :‬آقا اگه شما دو تا زنش‬
‫باشين‪ ،‬باهاس دو تا پنبه بكنه تو گوشاش بره تو اتاق عقبي بخوابه!‬
‫_‪ :‬خيليم دلش بخواد! كي از مليحه بهتر؟‬
‫مليحه با ترديد پرسيد‪ :‬مطمئني دلش مي خواد؟!‬
‫_‪ :‬البته كه ميخواد‪ .‬خودم راضيش مي كنم‪ .‬آقام خيلي مهربونه‪ .‬حتماً قبول مي كنه‪.‬‬
‫دده غش غش خنديد و گفت‪ :‬آره تو بگو اونم ميگه چشم!‬
‫گفتم‪ :‬البته كه ميگه‪ .‬اون وقت تو رو هم بيرون مي كنيم‪ .‬خودمون دو تايي همه ي‬
‫كاراي خونه رو مي كنيم‪.‬‬
‫مليحه گفت‪ :‬آره‪ ...‬جارو مي كنيم پارو مي كنيم‪ .‬هيزم مياريم آنيش مي كنيم‪.‬‬
‫دده گفت‪ :‬خونه رو به آتيش نكشين خانوما!‬
‫گفتم‪ :‬اصل ً به تو چه هي خودتو قاطي مي كني‪ .‬نبينم جلوي آقام از اين حرفا بزني‪.‬‬
‫ما دو تا خيليم كدبانوييم!‬
‫دده در حالي كه تشت لباس شسته ها را از روي زمين برمي داشت‪ ،‬گفت‪ :‬خانه اي‬
‫كه دو كدبانوست‪ ،‬خاك تا زانوست!‬
‫خواستم جوابي بدم كه مليحه دستمو كشيد و گفت‪ :‬بسه ديگه‪ .‬بريم بازي‪.‬‬
‫*******‬

‫تا چند روز زير پاي آقام نشستم‪ .‬هي گفتم و هي گفتم‪ .‬آقام جوابي نميداد‪ .‬گاهي يه‬
‫نگاه عاقل اندر سفيهي بهم مي انداخت و لبخند ميزد‪ .‬يعني خيلي بچه اي! اما من‬
‫اين نگاه و لبخند رو به معناي جواب مثبت تعبير كردم‪.‬‬
‫در اولين فرصت‪ ،‬چادر و چاقچور كردم و با دده راهي خونه ي خاله شدم‪ .‬به دده نگفتم‬
‫چكار دارم‪ .‬گفتم دلم براي خاله ام تنگ شده‪.‬‬
‫خوشبختانه خاله تنها بود‪ .‬بچه ها مدرسه بودن و مهمون هم نداشت‪ .‬كلي بهم‬
‫خوشامد گفت و باهم رفتيم تو پنجدري نشستيم‪ .‬گفت تو نشيمن سقف نم زده‪ ،‬دارن‬
‫بنايي مي كنن‪ .‬بشينيم تو پنجدري‪.‬‬
‫من خوش خيال هم با وجود توضيح خاله‪ ،‬تو دلم ذوق زدم كه من اينقدر بزرگ و محترم‬
‫شدم كه خاله فقط به خاطر من تو پنجدري ازم پذيرايي مي كنه! كلي اعتماد بنفسم‬
‫رفت بال ! چايي دو رنگي كه خاله برام سفارش داده بود‪ ،‬خوردم‪ .‬بعد سعي كردم با‬
‫كلمات قلنبه و رسمي‪ ،‬مليحه رو از خاله ام خواستگاري كنم‪.‬‬
‫خاله ام كه از خنده داشت ريسه مي رفت‪ ،‬پرسيد‪ :‬اين حرفاي خودته يا شوهرت؟‬
‫در حالي كه كمي بهم برخورده بود‪ ،‬خيلي جدي جواب دادم‪ :‬البته كه آقام مي خواد‪.‬‬
‫منم مي خوام‪ .‬آقام ديپلمه اس‪ .‬تو بازار پيش بابام كار مي كنه‪ .‬وضعمون خوبه!‬
‫_‪ :‬چرا تو رو فرستاده؟‬
‫_‪ :‬خب من اومدم مزه ي دهنتو بفهمم‪ .‬شيرينه؟ راضيين؟‬
‫خاله هنوز داشت مي خنديد‪ .‬من با خوشحالي بلند شدم‪ .‬صورتش را بوسيدم و‬
‫گفتم‪ :‬پس مباركه‪ .‬به مليحه بگين ديگه نمي خواد بره مدرسه‪ .‬همين روزا آقامو مي‬
‫فرستم رسم ًا خواستگاري كنه‪ .‬بعدم ديگه تا هوا خيلي سرد نشده عروسي بگيريم‪.‬‬
‫مهريه و جهازشم اندازه ي من باشه كه دعوا نشه‪ .‬تازه يه عروسي حسابي هم‬
‫براش مي گيريم درست مثل من! واي خاله چي ميشه!!!‬
‫خاله كه همينطور غش غش مي خنديد‪ ،‬پرسيد‪ :‬وجيهه مطمئني حالت خوبه؟‬
‫ميومدي سرت به جايي نخورده؟‬
‫اخمي كردم و گفتم‪ :‬وا خاله! چه حرفايي مي زني! هيچ وقت به اين خوبي نبودم‪.‬‬
‫مطمئنم هيچ كس به اندازه ي من از داشتن هوو خوشحال نميشه‪.‬‬
‫همان موقع كلفت خانه با يك ظرف شيريني وارد شد‪ .‬اما من بلند شدم و با ژست يه‬
‫خانم خونه دار گفتم‪ :‬نه ديگه نمي خورم‪ .‬بايد برم كلي كار دارم‪ .‬بايد يه خونه تكوني‬
‫حسابي واسه عروس نو بكنم‪ .‬پس به آقاتون بگين كه آقام مياد‪.‬‬
‫خاله اين بار با تعجب گفت‪ :‬وجيهه مثل اين كه جدي جدي باورت شده! من كي قبول‬
‫كردم؟‬
‫_‪ :‬اوا خاله اينجوري نَگين! آقام خيلي مليحه رو دوس داره‪ .‬منم كه احتياج به گفتن‬
‫نيس‪ .‬مي ميرم براش‪.‬‬
‫كلفت خاله خنديد و خاله اخم كرد‪ .‬منم منتظر بقيه ي بحث نشدم‪ .‬بيرون اومدم‪ .‬دده‬
‫رو صدا زدم و برگشتم خونه‪.‬‬
‫وقتي برگشتم ظهر شده بود و آقام از حجره برگشته بود‪ .‬پامو كه تو خونه گذاشتم‬
‫دويد جلو و با عصبانيت پرسيد‪ :‬كجا بودي؟‬
‫دستش رو گرفتم و سعي كردم آرومش كنم‪ .‬تو چشماش نگاه كردم و با لوندي گفتم‪:‬‬
‫سلم!‬
‫دستش رو از تو دستم بيرون كشيد و رو شو برگردوند‪ .‬با همون عصبانيت گفت‪ :‬عليك‬
‫سلم‪ .‬پرسيدم كجا بودي؟‬
‫_‪ :‬خونه ي خالم‪.‬‬
‫_‪ :‬بي اجازه؟‬
‫_‪ :‬من كه اجازه گرفتم! گفتم مي خوام برم مليحه براتون خواستگاري كنم!!‬
‫يك دفعه برگشت و با ناباوري پرسيد‪ :‬تو كه اين كارو نكردي؟!!‬
‫خنده ي ملوسي كردم و گفتم‪ :‬البته كه كردم‪ .‬خاله هم قبول كرده‪ .‬خيالتون راحت‪.‬‬
‫كلي رسمي و مرتب حرف زدم‪.‬‬
‫آقام از عصبانيت لب به دندون گزيد‪ .‬انگار همين ديروز بود! قيافه اش هنوز پيش‬
‫چشممه‪ .‬صورتش سرخ شده بود و رگ گردنش زده بود و نبضش تند تند ميزد‪ .‬سرشو‬
‫انداخت پايين كه چشمش تو چشمم نيفته يه بليي سرم بياره!‬
‫هيچ وقت اونقد عصباني نديده بودمش‪ .‬به همين خاطر اصل ً نفهميدم عصبانيه! با‬
‫خنده گفتم‪ :‬واي آقا چرا مثل دخترا سرخ شدين؟ ناسلمتي شما يه بار ديگه زن‬
‫گرفتين‪ .‬چيز تازه اي نيست‪ .‬خجالت نداره!‬
‫آقام با دندوناي بهم فشرده گفت‪ :‬برو تو اتاق‪ ،‬جلو چشمم نباش‪.‬‬
‫_‪ :‬وا آقا! چرا ترش مي كنين؟ كار بدي كه نكردم! رفتم براتون خواستگاري‪ .‬اونم‬
‫مليحه‪ .‬از خوبي و خانمي لنگه نداره‪ .‬باور كنين خيلي ماهه‪ .‬ممكنه چشماش به‬
‫خوشگلي من نباشه‪ ،‬اما موهاش قشنگتره‪.‬‬
‫هنوز جمله ام تموم نشده بود كه رفت بيرون و در رو بهم كوبيد‪ .‬بعد نوبت به دده رسيد‬
‫كه هرچه از دهنش در مي اومد بارم كنه‪ .‬ولي نذاشتم زياد حرف بزنه‪ .‬قهر كردم و‬
‫رفتم و تو پستو‪ .‬در رو از تو قفل كردم و شروع كردم به گريه كردن‪ .‬تا اين كه خوابم برد‪.‬‬

‫مادربزرگ خسته شده بود‪ .‬رعنا برخاست و با عذرخواهي كلسش را بهانه كرد‪ .‬ويدا‬
‫هم برخاست و قرار شد بار ديگر براي شنيدن ادامه ي ماجرا برگردند‪.‬‬

You might also like