Professional Documents
Culture Documents
.1
_ :ببخشید استاد.
غزل این را گفت و به سرعت از کلس بیرون رفت .فقط سه روز تا موعد دادگاه پدر و مادرش مانده
بود و او هنوز هیچ راه حلی پیدا نکرده بود .میدانست که مشکل آندو آنقدر حاد نیست که نشود
کاری کرد .اگر مامان اینقدر لجبازی نمیکرد و اگر بابا اینقدر در جواب سوالت پی در پی او سکوت
نمیکرد ,مسئله ی بغرنج دیگری نبود .همانطور که وقت عروسی عسل توانسته بودند روی
مسائلشان سرپوش بگذارند .آنموقع یعنی حدود شش هفت ماه پیش بابا چند روزی به حالت قهر
خانه را ترک کرده بود .او پیش دوست مجردش که مامان دل پری از او داشت ساکن شد .اما با پیدا
شدن یه خواستگار خوب ,تحصیلکرده و خانواده دار عجالت ًا مسئله ی طلق کنار گذاشته شد .و حال
که عسل با خیر و خوشی به خانه ی بخت رفته بود آندو باز لباس رزم پوشیده بودند.
غزل روی نیمکت نشست .عینکش را برداشت و قطره ی اشکش را پاک کرد .لحظه ای به فکر فرو
رفت .بعد سربزیر انداخت و شانه هایش لرزید .مدتی طولنی بی صدا گریست .وقتی کمی آرام
گرفت متوجه ی حضور شخصی روی نیمکت شد .سر برداشت .ایرج کمالی بود .سنگ صبور بچه ها.
هرکس هر مشکلی که داشت به ایرج مراجعه میکرد .از قرض کردن پول برای نهار ظهر گرفته تا
درددلهای خصوصی و پیغامهای عاشقانه .همه میدانستند که خیلی رازدار متین و مهربان است .به
نوعی برادر همه ی بچه ها اعم از دختر و پسر بود.البته موقعیتش هم اینطور ایجاب میکرد .او پسر
خانم دکتر پریوش دکتر روانشناس و مشاور دانشکده بود .بچه ها او را جانشین خانم دکتر حساب
میکردند .آخر خانم دکتر هم خیلی محبوب بود .پدر ایرج ,دکتر کمالی دکترای فیزیک داشت و او هم
استاد دانشکده بود .ایرج خواهر و برادر نداشت .سال چهارم مهندسی ژنتیک بود و به زودی
لیسانس میگرفت .رویهم رفته خانواده ی سرشناسی بودند .ایرج پرسید :میتونم کمکی بهت بکنم؟
غزل لحظه ای فکر کرد؛ بعد به سرعت تصمیم گرفت.
_ :میشه بیای خواستگاری من؟
ً
ابروهای ایرج بال پرید .غزل به سرعت توضیح داد :من من اصل قصد ازدواج ندارم .به تو ومادرت خیلی
اعتماد دارم .واسه همین میخوام ازتون کمک بگیرم .پدر و مادرم روز چهارشنبه دادگاه دارن .میخوان از
هم جدا بشن .خیلی دنبال راه حل مناسبتری گشتم اما نشد .میدونی اصل ً حاضر نیستن به مشاور
مراجعه کنن .فکر کردم اگر به این بهانه مادرت بیاد خونه ی ما ,شاید بتونه قانعشون کنه .به نظر من
اگه یه کم کوتاه بیان قضیه حله .آخه سر عروسی خواهرم به خاطر خواستگار خوبش آشتی کردن.
الن اگه فقط قرار دادگاهشون بهم بخوره و خانم دکتر البته غیر مستقیم نصیحتشون کنه ,خیلی
جای امیدواری هست.
ایرج من و منی کرد و با تعجب دورش را نگاه کرد .غزل گفت :فقط برای چند روز .قول میدم وقتی
تصمیم به ازدواج گرفتی برای دختر مورد علقت توضیح بدم که قضیه چی بوده .آخه من واقعاً قصد
ازدواج ندارم .میخوام دکترا بگیرم ,کلی برنامه دارم .اما با فضای متشنج اصل ً نمیتونم درس بخونم....
نگاهی به ایرج انداخت .بعد درحالیکه از جا برمیخاست ,گفت :من رو کمک تو حساب کردم .شیشه
ی اعتمادمو خش ننداز.
ایرج سر بلند کرد و با ابروهایی که تا حد امکان بال رفته بود ,پشت سر غزل را نگاه کرد .آنطرفتر
مادرش درحالیکه به درددل یک سال اولی گوش میداد ,یک چشمش هم به او بود .جوابش را که داد,
به طرف ایرج رفت .کنارش نشست و پرسید :چی گفت؟
_ :اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم .یکی نیست بگه پسره ی فضول واسه چی نخود هر آش میشی؟
_ :مگه چی ازت خواسته؟ غزل دختر خیلی خوبیه!
_ :خیییییییییلی.
_ :نه جدی میگم .من خیلی دوستش دارم.
_ :خانوم از من خواستگاری کرده .البته یه ازدواج مصلحتی.
_ :جریان چیه؟
ایرج دستی به موهایش کشید و با تمسخر قصه را تعریف کرد و در آخر اضافه کرد :اسمم بد در رفته
فکر میکنن هر کاری ازم بر میاد .بابا سوپر من که نیستم!
_ :بالخره که چی؟ یه روز که میخوای ازدواج کنی.
_ :ماماننننننننن؟!
چنان به طرف مادرش برگشت که خانم دکتر کمی عقب خزید و توضیح داد :ببین .نمیگم که فردا
ازدواج کن .ما میریم خواستگاری و در درجه ی اول سعی میکنیم مشکلشو حل کنیم .بعدم شاید
دری به تخته ای خورد و بهش علقمند شدی .موضوع اینه که اون حتم ًا به تو علقه ای داره که از تو
کمک خواسته.
_ :مادر من ,علقه به من نداره ,علقه به مادرم داره ,منم که گفتم اسمم بد درفته .وال من اینقدرام
از خودگذشته نیستم .میخوام به خودش هم بگم .مکث نکرد جوابی بهش بدم.
_ :لزم نکرده تو جوابی بهش بدی .نمیخوای بسیار خوب .میریم فقط کمک .ببین چه دختر مسئولیت
پذیریه .ببین چقدر نگرانه.
_ :آخی بمیرم!
_ :ایرج! ما میریم .ولی به بابات حقیقتو نمیگیم .مگه بخواد مانع بشه .آخه شاید بهش علقمند
شدی و شاید بابات نتونه نقش یه خواستگار واقعی رو بازی کنه .آخه اون هرگز نمیتونه دروغ بگه!
اگه کار به جاهای باریک رسید واسش توضیح میدیم .ولی از قضیه ی خواستگاری نمیگذرم .دلم
واسه غزل میسوزه .اینو بفهم.
.2
ایرج صورتش را پشت دسته گل مخفی کرده بود و پایش پیش نمیرفت که داخل شود .مامان زیر لب
تشر زد :ده بیا تو دیگه .بچه ی زیادی مثبت! الحق که پسر همین پدری.
وارد شد .ده دقیقه بعد دیگر توان نشستن نداشت .دلش میخواست بگریزد .مادرش بی وقفه حرف
میزد .با همان لحن شیرینی که مار را از سوراخ بیرون میکشید .ایرج احساس بدی داشت .حس
میکرد دارد سر همه کله میگذارد .نفس عمیقی کشید .با لبهای بهم فشرده سر برداشت .ولی
ناگهان لبهایش از هم باز شد .دختر قد بلندی که داشت چای تعارفش میکرد ,غزل نبود! پدرش
پرسید :عروس خانم ایشونن؟
خانم دکتر حرف خود را نیمه کاره گذاشت و گفت :وا این چه حرفیه؟ غزل جون شاگرد خودت بوده!
آقای دکتر دستی به سرش کشید و با شرمندگی گفت :هوم خوب پارسال میون شصت تا دانشجو.
طبیعیه که فراموش کرده باشم .باید منو ببخشین.
مادر غزل خندید و گفت :نه آقا این چه حرفیه .حق با شماست .این غزال دختر کوچیکمه .نیگا به
قدش نکنین .فقط شونزده سالشه.
آقا دکتر نگاهی به غزل انداخت و با لبخند پرسید :خوبی دخترم؟
غزال زیر لب گفت ممنون و از در بیرون رفت .خانم دکتر پشت سرش گفت :لطفاً عروس خانمو صدا
کن.
غزال وارد اتاق شد .غزل گفت :خودم شنیدم الن میرم.
غزال با لحنی غمگین پرسید :واقع ًا میخوای عروس شی؟ تو هم بری خونه خیلی خالی میشه.
غزل بار دیگر نگاهی توی آینه انداخت و گفت :تا چی پیش بیاد.
غزال آه بلندی کشید و لب تخت نشست .ولی مامان بلفاصله برای پذیرایی صدایش زد .غزل
مشتی به دیوار کوبید و از در خارج شد .بزرگترها مشغول صحبت بودند .غزل خوشحال بود .پدر و
مادرش تحت تاثیر عناوین دهان پرکن خانواده ی ایرج قرار گرفته بودند .پدر اجازه داد مدت دو هفته
ایرج هر عصر به دیدن غزل بیاید و بعد هر دو جواب نهاییشان را اعلم کنند.
عجالت ًا قرار دادگاه بهم خورد .خانم دکتر قولش را فراموش نکرده بود .وقت و بی وقت با مادر غزل
صحبت میکرد .کم کم حسابی او را نرم کرد .تاثیر صحبتهایش کامل ً مشهود بود .مادر خیلی بهتر از
قبل با پدر تا میکرد .در نتیجه رفتار پدر هم تغییر کرد.
.3
ایرج نگاهی به ساعتش انداخت .پنج و بیست دقیقه بود .غزل با علقه داشت راجع به درس آنروز
آزمایشگاه شیمی توضیح میداد .اَه این دختره ی عینکی همه چیز را از زاویه ی درس میدید؟ یک ربع
بود که آنجا بود ,ربع ساعت دیگر هم باید مینشست .قرارشان نیم ساعته بود .غزال هم مجبور بود
به عنوان سر خر این نیم ساعت را همان دور و بر بماند .چون مادرشان که مغازه ی آرایشی
بهداشتی داشت عصرها سر کار بود .پدر هم که دیر وقت می آمد.
غزال طول هال را رژه میرفت .خودش هم نمیفهمید چرا باید اینجا باشد .این دو تا خیلی سرد و
رسمی باهم حرف میزدند .موضوع صحبت هم فقط درس بود .انگار هیچ حرف جدیی باهم نداشتند.
غزال ایستاد و محض تنوع پراند :ژان کلود وندام* هم در مورد این فرمول یه نظریه داره که ...............
ایرج ترکید .دول شد و تقریباً زیر عسلی رفت .غزل اما با تعجب پرسید :ژان کلود وندام ؟ شیمیسته؟
میدونی ما ژنتیک میخونیم.
ایرج سر بلند کرد .لبهایش بهم فشرده و صورتش بنفش بود .غزل نگاهی به ایرج و بعد به غزال
انداخت و پرسید :میشه به منم بگین چی شده؟
غزال با خونسردی گفت :اگه به جای اینهمه درس خوندن چار تا دونه فیلم هم دیده بودی میفهمیدی
چی میگم .یه کم اطلعات عمومی بد نیست.
بعد در حالیکه یک رشته مو را دور انگشتش میپیچید ,آرام و محتاطانه گفت :آخه آدم با نامزدش فقط
راجع به درس که حرف نمیزنه .اگه من مزاحمم میرم پایین.
غزل با نگاهی غضبناک برگشت و گفت :فضولیش به تو نیومده .لزم نیست بزرگترتو نصیحت کنی.
همینجا میمونی و زبون به دهن میگیری .ما هیچ حرف خصوصی ای نداریم.
ایرج آرام گفت :بچه است .مقصودی نداشت.
غزال گفت :معذرت میخوام.
غزل دستی توی هوا تکان داد ولی چیزی نگفت .غزال برای عذرخواهی بار دیگر چای آورد .این سه
روز واقعاً حوصله اش سر رفته بود .شب وقتی که میخواست بخوابد ,غزل کنارش نشست .بعد از
کلی مقدمه چینی حقیقت را به او گفت .غزال با خوشحالی از جا پرید .صورت او را غرق بوسه کرد و
کلی از او ممنون شد .او هم متوجه ی تغییر رفتار محسوس پدر و مادرش شده بود .هر بار که خانم
دکتر تلفن میزد ,مامان خوشحالتر میشد .غزل از خوبیهای ایرج هم گفت.
غزال که توی تختش نشسته بود ,متفکرانه گفت :اگه من جای تو بودم از دستش نمیدادم .هرچند
که دوری تو واسم سخته اما به خوشبختیت راضیم .اگه میگی اینقدر خوبه.............
غزل با خنده گفت :دیوونه .خوبه که من دارم میگم همه چی کشکه .اون پسر خوبیه درست .ولی
من از خوبیش فقط سوءاستفاده کردم .من که قصد ازدواج ندارم .به خودش هم گفتم .تو که میدونی
دلم میخواد درس بخونم و هر جوری که شده از یه دانشگاه معتبر اروپایی واسه دوره ی دکترا
بورسیه بگیرم .از ایرجم خبر دارم .قصد ادامه تحصیل نداره .از همه چی مهمتر ما اون علقه ی لزمو
بهم نداریم!
_ :باشه اشکالی نداره .میگم غزل اون عمه اش که روز خواستگاری همراهشون بود ,میگفتن سال
شوهرش گذشته از عزا دراومده ,واسه بابابزرگ خوب نیس؟
_ :دیوونه بگیر بخواب.
.4
ایرج از 206مادرش پیاده شد .ساعت پنج و ده دقیقه بود .فکر کرد :هرروز پنج دقیقه دیرتر .انگار
تاثیری داره .بهرحال که باید نیم ساعت بشینی .آخه اینم شد کار؟
ایرج آدم وقت شناسی بود .حتی ترافیک سنگین خیابانهای تهران هم مانع به موقع رسیدن او
نمیشد .همیشه وقتش را درست تنظیم میکرد .اما هیچ رغبتی به این ملقات هرروزه نداشت.
مادرش به زور او را میفرستاد .عقیده داشت حتی اگر ایرج راضی هم نباشد ,به خاطر کار نیمه کاره
ی مادرش )آشتی دادن پدر و مادر غزل( باید میرفت.
مثل هرروز سرد و خشک وارد شد .غزال اما عین کک روی تابه بود .با لبخند سلم کرد .ایرج برگشت
و جواب داد .بعد آرام نشست .غزال تند تند پذیرایی میکرد و هی به غزل چشم و ابرو میامد .بالخره
غزل با دلخوری گفت :من که روم نمیشه .خودت بگو.
غزال لبهایش را بهم فشرد و با نگاه التماس کرد .ایرج با تعجب پرسید :چی شده؟
غزال نشست و برای اینکه از خجالت سکوت نکند ,به سرعت شروع کرد :من فهمیدم که شما چقدر
خیرخواهین و قضیه شوخیه .من یعنی ما یه بابابزرگ داریم ,پدر مادرم .اینکه میگم بابابزرگ اونقدرام
پیر نیست ها! شصت و خورده ای سالشه.
غزل زیر لب گفت :شصت ونه.
غزال سر بلند کرد و نگاهی عصبانی به او انداخت .بعد ادامه داد :میخواستم ببینم عمه ی شما......
میدونین بابابزرگ خیلی تنهاست .البته هنوز فعاله .هم بیرون کار میکنه هم توی خونه .ورزشکار
خوشتیپ........
ایرج لحظه ای غضبناک نگاهش کرد و بعد گفت :نه من و نه عمه ام قصد ازدواج نداریم.
غزال وا رفت .غزل گفت :حقته.
غزال خودش را از تک و تا نینداخت و گفت :بسیار خوب .میگردم یکی دیگه رو پیدا میکنم.خاله میگه
بابابزرگ اگه ازدواج کنه بی وفاست .اما مامان بزرگ هر چقدر هم که خوب بود ,هرقدر که بابابزرگ
دوستش داشت ,ده سال نه هفت سال و نیم پیش مرده .به نظرم زشته که بابابزرگ ظرف بشوره و
جارو بزنه .از اون بدتر تمام روز تنها بمونه .مگه ما چقدر میتونیم سر بزنیم؟ تازه اینقدر تعارف میکنه.
همه کار با خودشه.
مکثی کرد و پرسید :به نظر شما بی وفائیه؟
ایرج که از جسارت دخترک خنده اش گرفته بود ,گفت :نه.
غزال بیمقدمه پرسید :شما فیلم چه جوری میشه یه نفرو تو ده روز از دست داد رو دیدین؟
غزال از جا برخاست .نه خودش حوصله داشت با ایرج صحبت کند و نه تحمل فضولیهای غزال را
داشت .این بچه انگار اصل ً حالیش نبود!!!!!!!!
.5
ایرج خودش هم نفهمید چطور اینقدر با غزال صمیمی شد .دخترک گرم و شیرین و دوست داشتنی
بود .اما صد حیف که بچه بود .دو هفته مثل برق وباد گذشت .ایرج دیگر سر وقت می آمد
اما .................شب آخر درست یکساعت و نیم بود که با غزال گرم صحبت بود .راجع به فیلم ,کتاب
,ورزش همه چی.........
غزل پشت مبلی که غزال نشسته بود ایستاد و گفت :غزال خیلی پرحرفی میکنی .آقا ایرج حتماً کار
دارن و تو درست نیم ساعت بیش از موعد مقرر معطلشون کردی.
به این ترتیب ایرج را مرخص کرد.
صبح روز بعد غزال با داد و بیداد مادرش از خواب پرید .با وحشت فکر کرد با تمام شدن دو هفته
طلسم آشتی شکسته است .اما چند لحظه بعد فهمید که بابا اصل ً خانه نیست .و دعوا سر جواب
منفی غزل به ایرج است .غزال با سر و صورت آشفته ی از خواب پریده به چهارچوب تکیه کرد .به نظر
او هم خیلی حیف بود .ایرج خیلی پسر خوبی بود .شوهر عسل هیچ وقت اینقدر برادرانه و صمیمی
با او حرف نمیزد .امیدوار بود ایرج برادرش بشود.
غزل کلسورش را برداشت و گفت :من هرگز راضی نیستم دوستی شما با خانم دکتر بهم بخوره.
اون یه زن فوق العاده است .ایرج هم پسر خوبیه .اما نه ما بهم میخوریم ,نه من قصد ازدواج دارم.
بعد به سرعت بیرون رفت و به طرف دانشگاه راه افتاد .وقتی رسید ,اول وارد دفتر خانم دکتر شد.
بعد از سلم و احوالپرسی کوتاهی گفت :شما لطف بزرگی به من کردین .اینقدر که هرگز نمیتونم
جبران کنم .اومدم دستتونو ببوسم و از شما و پسرتون عذرخواهی کنم .یک دنیا ممنونم.
وقتی بیرون آمد ایرج را دید .خواست تشکر کند که ایرج دستش را بلند کرد و گفت :حرفشم نزنین.
هرچه بود مادرم کرد.
غزل از فرط شادی ماجرا را برای بهترین دوستش تعریف کرد و ظرف نیم ساعت ایرج در دانشکده به
عنوان اسطوره ی فداکاری شناخته شد .تحسینها از یک طرف ,درخواستها از طرف دیگر .ایرج دو پا
داشت ,ماشین رفیقش را هم قرض کرد و جیم شد!
.6
ساعت یک ربع به پنج بود .غزال طبق عادت این چند روزه هال را تمیز کرده بود .یک ظرف میوه روی
میز گذاشت و گفت :اگه جوابش نکرده بودی الن می اومد .چشم نداری ببینی من یه برادر پیدا کنم.
غزال درحالیکه ظرفها را میشست پرسید :حال مگه قراره کسی بیاد؟ لباس عوض کردی ,اتاق رو
آماده کردی ,ببینم مهمون داری؟
غزال با آهی تاسف بار گفت :من از مهمونام پایین پذیرایی میکنم.
************
در واقع ورودی خانه ی آنها پاگرد راه پله بود .یکسری میرفت بال که یک آپارتمان کامل دوخوابه بود,
یک سری هم میرفت پایین که شامل یک سالن بزرگ و دو اتاق خواب کوچک میشد .با یک سرویس
و آبدارخانه ی مختصری که همان کنار بود .یک گاز دو شعله ی کوچک و یک یخچال قدیمی کوچک
هم داشت .اوپن نبود .فقط دو کابینت با یک سینک کوچک بود .خلصه یک چیزی همان کنار....
کف سالن هم موزاییک و دیوارهایش آجرنما بود .وسط سالن یک میز پینگ پونگ بود .کنارش هم دو تا
نیمکت ساده ی چوبی .تا قبل از عروسی عسل ,دو اتاق پایین مال عسل و غزال بود .اما از وقتی
که عسل رفته بود ,بابا اجازه نمیداد غزال شبها پایین بخوابد .وسایل اتاقش دست نخورده بود .فقط
شبها روی تخت عسل ,توی اتاق غزل میخوابید ,که بعد از چندین سال تنها بودن واقعاً ناراحت کننده
بود.
.7
غزال روی مبل نشست .چشم به ساعت دوخته بود .عقربه ی بزرگ روی دوازده رسید .صدای زنگ
آیفون بلند شد .غزال از جا پرید و داد زد :خودشه!
غزل با دستکشهای کفی از کنار در آشپزخانه تشر زد :چه خبرته؟
غزال آیفون را جواب داد :بله؟
_ :سلم ببخشی .بازهم من .عینکم رو دیروز جا گذاشتم.
_ :عینکتون؟ مطمئنین؟ حال بفرمایین .اگه باشه الن پیداش میکنم.
_ :روی میز کنار تلفن بود.
غزال دکمه ی آیفون را زد و به طرف میز رفت .با دستپاچگی دورش را نگاه کرد .ضمناً با دست
لباسش را هم صاف و مرتب میکرد .غزل با دستکش کفی عینک بدون قاب را که به سختی روی میز
کوچک و شلوغ دیده میشد ,برداشت و به طرف غزال دراز کرد.
_ :اَوو دستهات کفیه.
به سرعت دستمالی کشید .بعد از آب کشیدن عینک درحالیکه آنرا خشک میکرد به طرف در رفت.
ایرج سر برداشت و گفت :سلم.
_ :سلم .ببخشید معطلتون کردم.
ایرج مکثی کرد و بعد پرسید :راستی تونستی پینگ پونگ دیشب رو ببینی؟
_ :آخ نه .رفتیم بیرون .نبودیم .چطور بود؟
_ :وه عالی بود .حیف شد ندیدی.
_ :داوری چی؟ دفعه ی پیش حقشو خوردن.
_ :نه بابا ایندفعه حرف نداشت...............
_:
_:
_:
_:ووووووووووووووووووووووووو
غزال میپرسید و با علقه گوش میداد .اشارپ سفیدی را محکم دورش پیچیده بود .ایرج پشت به در
ایستاده بود و لی در را باز گذاشته بود که برود .اما انگار کفشهایش به زمین چسبیده بود .هرچه
میکرد کنده نمیشد .ایرج داشت حرف میزد .غزال روی پله ی اول ایستاده بود و با هیجان گوش
میداد .با هفده سانتیمتر ارتفاع پله کامل ً با او همقد بود .ناگهان به جلو خم شد! ایرج جاخالی داد.
غزال در را بست و گفت :یخ زدم .راستی از اون سرویسای مخصوصش هم زد؟ آخ من میمیرم واسه
اون دورخیز گرفتن و سرویس زدنش.
_ :واقعاً قشنگه .همیشه همینطوره .ولی دیشب یکیش دیگه محشر بود .فکر کنم چهارمی یا
پنجمی....................وووووووووووووووووووو
_:شما گفتین تو دانشگاه اول شدین؟
_ :پارسال .امسال هنوز مسابقات شروع نشده.
_ :میشه یه دست ا من بازی کنین؟ خیلی وقته یه بازی خوب نکردم .این دوستای من هیچکدوم
بازیشون خوب نیست .فقط عسل بلد بود که حالها خیلی کم سر میزنه .تازه وقتی بیادم اینقدر با
مامانم درددل داره که به بازی نمیرسه.
ایرج پابه پا کرد .غزال گردن کج کرد :خواهش میکنم....
موهای لخت زیتونی اش مثل آبشار یک طرف ریخت .دست و پای ایرج شل شد.
غزال گفت :فقط نیم ساعت مثل هرروز.
البته یادش نمی آمد که الن حدود چهل دقیقه بود که دم در داشتند گپ میزدند .ایرج لبخندی زد و
گفت :باشه نیم ساعت.
غزال از خوشحالی به هوا پرید و محکم کف زد .موهای بلندش پریشان شد .ایرج نفس عمیقی
کشید .پشت سرش از پله ها سرازیر شد .به خودش نهیب زد که قرار نبود بمانی .سعی میکرد که
به خاطر نیاورد که عینکش را عمداً جا گذاشته است .وال عینک مطالعه اش دلیلی نداشت که آنجا
باشد! توی دلش گفت :اگه مردی پا پس بکش .این یه دختر بچه است .حالیش نیست .تو که
میفهمی که این کار غلطه .برو کنار.
اما رفت .غزال با هیجان در کابینت آبدارخانه ی کذایی را باز کرد .به جای ظرف پر از راکت بود.
ً
_ :بفرمایین .البته هرکسی ترجیح میده با راکت خودش بازی کنه ,که باشه دفعه ی بعد .فعل یکی از
اینا انتخاب کنین .اینم مال منه .حال اگه با این راحتین ,من میتونم یکی دیگه بردارم.
_ :نه نه لزم نیست .این یکی رو برمیدارم.
مدتی دست گرمی بازی کردند .موهای پریشان دخترک هر لحظه ایرج را پریشانتر میکرد .غزال جیغ
میکشید ,سوت میزد و بال و پایین میپرید .یک دفعه پرسید :اینطوری تو دانشگاه اول شدی؟ وای به
حال رقبا! میشه یه کم محکمتر بازی کنی؟ خودش نفهمید ضمیر مفرد به کار برده است .ایرج به خود
آمد .درحالیکه دردل به خودش فحش میداد ,راکت را در دست فشرد .چند لحظه بعد غزال گفت :اگه
گرم شدی امتیازی بازی کنیم؛
ایرج با سرگشتگی جواب داد :من گرم گرمم.
_ :پس گرم نگهش دار من موهامو ببافم.
_ :ای خدا عمرت بده!
راکت را روی میز گذاشت .کف دستهایش را روی میز ستون بدن کرد و سر خم کرد .چشمهایش را
بست .با خود گفت :هرچی میگم برو نمیری .خوبت شد؟ باهات رفیق شده .حال دیگه شدی تو .فردا
میشی عزیزم .ده لعنتی برو .اون یه بچه اس میفهمی؟
_ :تو چه فکری؟ میترسی ببازی؟ خیلی خوب نترس شل بازی میکنم.
سر بلند کرد .غزال روی نیمکت نشسته بود و با خشونت موهایش را برس میزد .ایرج از دهنش
پرید :آرومتر لطفاً.....
_ :نه بابا با این موها جور دیگه ای نمیشه حرف زد .شوخی نیست .سه ساعت طول میکشه .تو که
وقت نداری ,منم عادت ندارم.
به سرعت شروع به بافتن کرد .نیمه ی راه کش کلفت قرمزی را دورش بست و باقی را رها کرد .از
جا پرید .با خوشحالی راکت را برداشت و گفت :آماده باش سرویس میزنم.
ایرج دست اول را باخت .غزال با ناراحتی گفت :داشتی خوب بازی میکردی .یادم رفت شل بدم .یه
دست دیگه بازی میکنی؟
ایرج نفس عمیقی کشید .تابحال اینقدر خود را بی اراده ندیده بود .غزال با خنده بلندی گفت :می
مونی آره! می مونی هوراااااااااااا
چاره ای نبود .راکت را برداشت و سرویس سریعی زد .غزال غش غش میخندید .مگر ایرج میتوانست
مقاومت کند؟
بزن باریکل آفرین عالیه نه بابا بلدی اَه قرار نشد اینقدر جلو بیفتی بگیر دیدی منم
بلدم؟ ای بدجنس آوانس میدی؟ کلتو بگیر باد نبره .هی بپا زمین نخوری.
ولی ایرج زمین خورد.
_ :وای چی شد؟ حالت خوبه؟
کنارش روی زمین زانو زد .موهایش توی صورت ایرج خورد و او را مست کرد .ایرج به سختی برخاست
و گفت :حالم خوبه چیزی نیست.
غزال ناامیدانه پرسید :میتونی ادامه بدی؟
ایرج عصبانی از خودش لبهایش را بهم فشرد .واقعاً طوریش نشده بود .آن اراده اش بود که با دماغ
زمین خورده بود! راکت را برداشت و گفت :البته که میتونم .میخوام ببرمت.
_ :آخ جان هورا .بگرد تا بگردیم.
_ :عزیزجان اون گود زورخونه بود نه میز پینگ پونگ.
خندید .اینقدر که چشمهای یشمی اش اشک زد .راکت را روی میز گذاشت.
_ :صبر کن .صبرکن .نزنی ها! بذار اشکامو پاک کنم.
وای چه چشمهای زیبایی .ایرج لبه ی میز را فشرد .دستهایش بنفش شده بود .با عصبانیت فکر
کرد :اون یه بچه اس نامرد .این بازی براش خیلی زوده .بچگی شو ازش نگیر.
_ :آماده ام بریم.
ایرج سرویس نرمی زد...................
**********
مامان در خانه را باز کرد .صدای فریاد شادی غزال از پایین میامد .بازهم مهمان داشت یا عسل اینجا
بود؟ مرتب دوستانش را دعوت میکرد .لیل ,شیوا ,سایه ,رویا ,نیناوووووو .خیلی کم مهمانی میرفت.
مگر جشن تولدی چیزی دعوت میشد .زیرزمین خودش را به هر جای دنیا ترجیح میداد .میگفت :تو
خونهی مردم باید منظم و مودب بشینی من نمیتونم.
یک دلیل موجه .مامان پیشانی اش را فشرد و از پله ها بال رفت .غزل جلو آمد و با نگرانی پرسید:
چیزی شده؟ زود اومدی.
_ :نه نه چیزی نیست .فقط یه کم سرم درد میکنه .یه مسکن به من بده.
غزل دوید .مامان درحالیکه لیوان آب را از دستش میگرفت ,پرسید :عسل اینجاست یا مهمون داره؟
_ :عسل؟ نه اونکه گفت عروسی دوستشه .نفهمیدم پایین کیه .میخوای برم ببینم؟
_ :نه ولش کن .لبد یکی از دوستاشه .فقط کاش اینقدر جیغ نمیزد.
**********
_ :هی بردی آفرین .اگه بخوای میتونی خوب بازی کنی .لطفاً اینقدر به من آوانس نده.
میشه؟ یه لحظه صبر کن .یک به یک مساوی.
درحالیکه زیر کتری اش روشن میکرد ادامه داد :یک دست دیگه بازی کنیم؟ وای به حالت اگه بد بازی
کنی!
چرخی زد .بافته ی مویش به جلو پرت شد :وقت داری آره؟
ایرج دستها را بلند کرد :تسلیم.
_:ببینم کار واجبی داری؟
_ :نه نه نه .فقط میخواستم سری به دوستم بزنم .همینکه گفتم فیلم داره .تو چیزی نمیخواستی؟
_ :چرا ولی باشه بعد از ست سوم.
ست سوم ایرج 21-20برد.
_ :عالی بود .آفرین .خیلی وقت بود بازی به این خوبی نکرده بودم .بابا تو چرا هرروز نمیای؟
بدون اینکه منتظر جواب شود رفت تا پذیراییش را بیاورد .در کابینت دوم را باز کرد .یک سینی با دو
فنجان و و قاشق برداشت .همینطور سه ظرف فانتزی چهارگوش دردار .فنجانها را پر از آب جوش کرد.
با ظرفهای چهارگوش توی سینی چید .روی نیمکت نشست .سینی را وسط گذاشت .در ظرفها را
برداشت :نسکافه کافی میت شکر.
با لحنی جدی گفت :خیلی شانس آوردی که همین امروز پرشون کردم .اینا مرتب خالی میشه.
راستی فردا میای؟
_ :فردا؟!
_:اَه یادم نبود .همش تقصیر این غزل خنگه .نمیشد بگه آره؟ چشم نداره ببینه من یه شوهر خواهر
خوب پیدا کنم .میدونی شوهر عسل بد نیست .ولی نه پینگ پونگ بلده نه با من حرف میزنه .حال
فردا اون فیلم فامیلی من رو بیار ,گفتی خودت داری؟ یه دست هم بازی میکنیم .درست ها!
ایرج چیزی نگفت .غزال جرعه ای قهوه خورد و متفکرانه گفت :شوهر خواهر .اولش که شنیدم غزل
خواستگار داره خیلی غصه ام شد .فکر کردم اگه بره خونه خیلی خالی میشه .حال نمیشه شوهر
خواهر مجازی بشی؟
ایرج درحالیکه به شدت به فنجان قهوه اش چشم دوخته بود ,زیر لب پیشنهاد کرد :یا یک پله
نزدیکتر.......
غزال نشنید .چون همان موقع مادرش از بالی پله ها صدایش زد .ایرج لب به دندان گزید .غزال بال
رفت .مامان یک ظرف شیرینی به طرفش دراز کرد و گفت:بگیر هیچی پذیرایی کردی یا فقط داد زدی؟
غزال لبخندی زد و گفت!just on time :
با ظرف شیرینی روی نرده ی پله سر خورد و جفت پا پایین پرید .ظرف شیرینی را جلوی ایرج گذاشت
و گفت :تو یخچال هیچ وقت شیرینی پیدا نمیشه .چون اگه باشه خودم با یه اشاره خدمتشون
میرسم .حال هم تا اقدام نکردم بردارین وال چیزی بهتون نمیرسه.
ایرج با خنده گفت :باشه .راجع به بابابزرگت..........
_ :هان بله؟ نظری داری؟
_ :آره ما یه همسایه داریم .اسمش فروغ خانومه .یه زن حدوداً پنجاه ساله و تنهاست .سالها پیش
از شوهرش جدا شده و یه دختر هم داره که ازدواج کرده .اگه بخوای با بابابزرگت صحبت کنی.......
_ :اوه نه اینجوری که اصل ً جالب نیست .باید یه جوری اونا رو باهم روبرو کنیم .کلی پلیس بازی و
نقشه .معمولی که خیلی لوسه.
_ :مثل ً به چه بهانه ای؟
_ :چه میدونم قرار بود تو کمک کنی.
_ :من پیشنهاد دادم دیگه!
_ :اِه نیروی امداد .پیشنهادو منم میتونم بدم .کمک نمیخوام.
ایرج از جا برخاست .درحالیکه بارانی اش را میپو شید گفت :باشه .تا فردا در موردش فکر میکنم .تو
هم فکر کن.
_ :باش .شیرینی نخوردی .نیگاکن .دستامو زیر پاهام قفل کردم که دست نزنم .این رسم
قدرشناسیه؟ دریغ از یه دونه!
ایرج خندید .خم شد و گفت :بفرما چون شمایین دو تا برمیدارم ,به پاس زحمات بیشائبه تان.
_ :معلومه .واقع ًا سخته چی فکر کردی؟
_ :چطور چاق نمیشی؟
_ :حرکت .من عاشق ورزشم .از همه بیشتر پینگ پونگ .کاش همیشه حریف قدری بود.......
_ :قدر؟!
چنان سریع از در خارج شد که نتواند برگردد .به سرعت پا روی گاز گذاشت و طول کوچه را ریورس
آمد.
.8
ایرج نگاهی به سی دی های فیلم انداخت .پنج دقیقه زود رسیده بود .روی فرمان ضرب گرفت .غزال
داشت از کلس زبان برمیگشت که متوجه ی پراید سفید دکتر کمالی شد .یعنی چون منتظر ایرج بود
متوجه اش شد .قدم تند کرد .ایرج او را دید و پیاده شد.
_ :سلم .ببخشین دیر شد .کلس بودم.
_ :سلم .نه دیر نشده .من زودآمدم .زنگ هم نزدم .منتظر بودم ساعت پنج بشه.
غزال در حالیکه کلید را توی در میچرخاند ,گفت :جداً ؟ اگرچه زنگ هم میزدی کسی نبود .بیا تو.
_ :نه چیزه .من فقط اینو آوردم.
غزال اول نگاهی به سی دی و بعد چنان نگاه ناامیدی به ایرج انداخت که ایرج انداخت که ایرج با
دستپاچگی گفت :راکتم تو ماشینه.
_ :حال شد.
تا ایرج راکت را بیاورد از روی نرده سر خورد و پایین رفت .وارد اتاقش شد و به سرعت لباس عوض
کرد .بلوز شلوار سفیدی پوشید و بیرون آمد .تو سینک ظرفشویی دست و رویی صفا داد و چرخید.
ایرج راکت به دست تو قاب در پایین پله ها ایستاده بود.
_ :خوب من حاضرم .نمیخوای بارونیتو درآری؟
*********
پنج ست 21امتیازی بازی کردند .هیچ کس خانه نبود .بعد از بازی ایرج خواست برود که جیغ غزال
درآمد :قهوه نخوردی!
ایرج راکت را در جلدش گذاشت .با حواس پرتی چند قاشق قهوه و کمی کافی میت در فنجان ریخت
و آن را به لب برد .قهوه ی تلخ و داغ زبانش را سوزاد.
_ :قهوه ی تلخ میخوری یا شکر یادت رفت؟
_ :یادم رفت.
_ :راجع به بابابزرگ فکر کردی؟
_ :خوب چی بگم؟ تو نمیخوای برای مشاوره ی خصوصی با مامانم سری به خونه ی ما بزنی ,اتفاقاً
با بابابزرگت بیای که مثل ً مامانت نفهمه؟ تا اونجا رو بیا باقیش با من.
_ :آوو عجب داستانی! خوب به بابابزرگ چی بگم؟ بگم افسردگی گرفتم؟
ایرج خندید :خوشم میاد که محاله تو افسردگی بگیری.
_ :خوب پس مشکلم چیه؟
_ :خوب معمول ً اینجور مسایل خصوصیه .مجبور نیستی واسش توضیح بدی.
_ :راست میگی .ولی به مامانت چی بگم؟ هان .یه فکر عالی! من عاشق شدم!
رنگ از روی ایرج پرید .غزال ادامه داد :آخه این همکلسیای من یه درمیون عاشق میشن .تازه آدم
فکر میکنه طرف چه تحفه ایه! وای صد رحمت به میمون .خنده ام میگیره .منم یه سوژه ی عالی پیدا
کردم .معلم کلس زبانمون .آخر زیبایی! میمون که سهله .ترجیح میدم عاشق اورانگوتان بشم! از
اونم وحشیتره .با هیشکی شوخی نداره .با ده من عسل نمیشه خوردش .خوبه خوشم اومد .فقط
خدا کنه خنده ام نگیره .خوب یه روز قرارشو بذاریم.
ایرج آهی کشید و بعد گفت :حتماً .ولی من الن باید برم .بگیر اینم لیست فیلمهای سیامک.
_ :فردا میای که انتخاب کنم بهت بدم؟
_ :بازی نمیکنم .فقط میام لیستو میگیرم.
_ :خیلی نامردی .تا بازی نکنی بهت نمیدم.
_ :میخوام چه کار؟ چند ورق کاغذ خوب نده.
غزال که از وقتی که آمده بود موهایش بافته بود ,ناگهان آنها را پریشان کرد و نادانسته انگشت روی
نقطه ضعف ایرج گذاشت.
ایرج رو برگرداند و به موهایش چنگ زد .غزال با ناراحتی گفت :از من دلخوری؟ ببخشین .باشه هرجور
راحتی .خوب بازی نکن.
ایرج راکت را زیر میز پرت کرد و درحالیکه به طرف در ورودی میرفت ,گفت :لعنت به من .من با خودم
مشکل دارم .فردا هم بازی میکنم .اینم روش.
و غزال را حیرت زده برجای گذاشت .در که بسته شد غزال با لحنی غمگین گفت :خداحافظ....
بعد چرخی زد .با دیدن راکت ایرج زیر میز چشمانش درخشید .آنرا برداشت .خاکش را پاک کرد .زیپش
را محکم کرد و به دقت در کابینت جا داد .بعد سوت زنان از پله ها بال رفت.
.9
ساعت چهار و ربع بود .غزال از حمام بیرون آمد .مامان داشت آماده میشد كه برود .نگاهي به او كرد
و با لبخند گفت :صحت آب گرم .خبريه؟
_ :بايد حتماًعروسي باشه كه آدم بره حموم؟ واي اگه اين بیسلیقه خواستگار به اين خوبي رو رد
نكرده بود ،الن عروسي داشتیم با كلي هیجان .راستي از خانم دكتر چه خبر؟
_ :بیخبر نیستم .مرتب زنگ میزنه .چیزي نمیگه ولي گمونم از غزل خیلي خوشش میاد .حیف! به
زور كه نمیتونم شوهرش بدم!
_ :آره خیلي حیف شد .خونواده ي خوبین.
_ :فراموش كن .لزم نیست بهش فكر كني .برو ظرف شسته ها رو جمع كن.
_ :چه كار لوسي!
_ :تنبل! بدو من رفتم.
_ :چشم! منم رفتم.
غزال شیرجه زد توي آشپزخانه .قالب كره اي كه پشت مايكروفر قايم كرده بود برداشت .كتاب
آشپزي را باز كرد .كمپوت آناناس را هم از پشت كتاب برداشت .درش را به سرعت باز كرد .آرد را
پیمانه كرد .و بالخره با سرعتي باورنكردني يك ظرف پاي را حاضر كرد و توي يخچال پايین گذاشت.
در يخچال را قفل كرد و كلید را از روي شانه اش به پشت سرش پرت كرد كه مبادا پیش از رسیدن
ايرج پاي را بخورد .نگاهي به ساعت انداخت .لبخندي پیروزمندانه زد و از پله ها بال رفت .با حالتي
مطمئن در را باز كرد .ايرج سلمي كرد و با خنده گفت :هنوز زنگ نزده بودم.
_ :سلم .از آدماي وقت شناس خوشم میاد.
ايرج قدمي تو گذاشت و آرام پرسید :میشه لیستو مرحمت كنین؟
_ :نع! بفرمايید تو دم در بده!
همینكه ايرج قدمي جابجا شد ،در را بست .ايرج دهان باز كرد .احساس كرد در سلول انفرادي پشت
سرش بسته شده است .مثل يك محكوم كه به سوي دار مجازات میرود ،از پله ها پايین رفت .وسط
راه برگشت و نگاه ملتماسانه اي به غزال انداخت .كه البته غزال متوجه نشد .پايین پله ها ،غزال
حوله را از دور سرش باز كرد و گفت :ببخشید من باز فرصت نكردم موهامو شونه كنم.
به سرعت برس آورد و با خشونت معمولش مشغول شانه زدن شد .ايرج به شدت نگاهش نمیكرد!
باراني اش را درآورد .آنرا به جالباسي آويخت .راكتش را كه غزال از بعدازظهر روي میز گذاشته بود
برداشت و از جلد درآورد .غزال ناگهان برس را كنار گذاشت و پرسید :از دست من ناراحتي؟ راستشو
بگو .خواهش میكنم.
_ :از دست تو ناراحت نیستم .مطمئن باش.
لحنش آرام و جدي بود .اندكي بعد اضافه كرد :فقط يه دست بازي میكنم .وقت ندارم باور كن.
غزال كش قرمزش را بست .از جا برخاست و با دودلي راكت را برداشت .ايرج لبخندي زد و گفت :حال
اخماتو باز كن .چیزي نشده كه .يه كم كار دارم .خیلي عجیبه؟
_ :نه............يعني......نمیدونم.
بازي را كه شروع كرد .حالش خوب شد .يك دست بازي كردند .ايرج 21-16برد.
_ :لیستو بده بايد برم .فردا همین ساعت پنج میتوني بیاي .پنج شنبه است ،مامان مطب نمیره .با
بابابزرگت بیا .فروغ خانم معمول ً خونه اس .عصرا جايي نمیره .ترتیب ملقاتشونو میدم .حال يه لبخند
بزن آفرين!
صورت غزال شكفت .با خنده گفت :صبر كن واست پاي پختم .اگه نخوري خیلي ناراحت میشم.
ايرج پاهايش را كمي باز كرد و دستها را پشت كمر زد و گفت :باشه ولي زود باش.
تازه جستجو به دنبال كلید آغاز شد! غزال چهار دست و پا روي زمین میگشت .عاقبت آنرا توي
اتاقش زير تخت پیدا كرد .ايرج كلي خنديد .ولي به نظر غزال امري بديهي بود .لیست را به او داد و
گفت :فردا من میام.
_ :حتماً .آدرس داري؟
غزال كاغذ و مدادي به او داد و گفت :نه بنويس برام.
ايرج به سرعت نوشت بعد از جا برخاست .دست توي جیب برد .يك آويز كوچك گردنبند درآورد .يك
غزال تراشیده شده از چوب بود.
_ :واي اين چه خوشگله .اين منم؟
_ :چي بگم؟ خوشت میاد؟
_ :خیلي نازه .واسه من خريدي؟
_ :واسه تو تراشیدم.
_ :جداً كار خودته؟ محشره .خیلي ظريفه .قشنگه .واقع ًا مال منه؟
_ :واقعاً مال تو .خوب كاري نداري؟ من ديگه رفتم!
_ :نه ممنون .خیلي ممنون! قربونت.
ايرج لحظه اي لبهايش را بهم فشرد .بعد آرام گفت :خداحافظ.
.10
سر میز شام بابا پرسید:گردنبند جديده؟
غزال با خنده غزال چوبي اش را در دست گرفت .اما ناگهان متوجه ي نكته ي ظريفي شد .نبايد به
بابا میگفت .آخر از نظر او اصل ً اين مطلب پذيرفته نبود .يعني اشتباه كرده بود! خنده روي لبهايش
خشك شد .آرام آويز را رها كرد.
مامان پرسید :نگفتي از كجا آوردي؟
_ :هان چي ........يكي از رفقام بهم داده.
خوشبختانه كسي پیگیر نشد .ولي غزال يك كشف جديد كرده بود .شب خوابش نمیبرد .مدام پهلو
به پهلو میشد .بالخره وقتي خودش را قانع كرد كه خلفش عمدي نبوده است ،خوابش برد.
صبح به ديدن پدربزرگ رفت .تا عصر كلي فیلم بازي كرد كه بايد حتم ًا به ديدن خانم دكتر برود.
بابابزرگ اصل ً نمیفهمید كه مشكل حاد روحي نوه اش چیست ؛ اما بالخره به اين نتیجه رسید كه
سرزدن به خانم دكتر عیبي ندارد.
ساعت 5:10رسیدند.بابابزرگ هنوز داشت پارك میكرد كه غزال از ماشین پايین پريد .ايرج دم در
داشت ماشین میشست .غزال درحالیكه سعي میكرد خنده اش را فرو بخورد سلم كرد.
_ :سلم .تبريك میگم موفق شدي!
_ :ما اينیم ديگه!
بابابزرگ جلو آمد .بعد از سلم و علیك گفت :براي ماشین شستن روز سرديه.
_ :حق باشماست .ولي خیلي كثیف بود .بفرمايین بال.
_ :خانم دكتر تشريف دارن؟
_ :بله خواهش میكنم بفرمايین .ببخشین آسانسور خرابه.
_ :شما جوونا نمیتونین چهار تا پله بال برين ،ما ها كه ورزشكاريم.
_ :اختیار دارين .شما از ما شادابترين.
طبقه ي دوم ايرج مكثي كرد و گفت :چند لحظه منو ببخشین.
در آپارتمان را كوبید .فروغ خانم در را باز كرد .ايرج از توي جیبش يك حلقه نوار چسب درآورد و گفت:
سلم فروغ خانم .بفرمايین اينم نوار چسب.
فروغ خانم با تعجب گفت :سلم .من گفتم كه نوارچسب میخوام؟
_ :عجب حواسي دارم .لبد مامان خواسته.
_ :بسكه من مزاحمت میشم .راستي میشه بیاي اين میز نهارخوري رو جابجا كني .اسباب زحمتته.
ولي باز روش آفتا افتاده.
_ :چشم حتماً .اجازه بدين .مهمونا رو میبرم بال .میام خدمتتون.
طبقه ي سوم با كلي تعارف آنها را وارد كرد و مادرش را صدا زد.
خانم دكتر مثل همیشه با خوشرويي استقبال كرد .وقتي كه فهمید غزال با او كار دارد ،از پدربزرگ
خواست كه توي هال منتظر بماند .ايرج درحالیكه پا به پا میكرد ،پرسید :مامان بابا خونه نیست؟
_ :نه هنوز كه نیومده .كارش داري؟
_ :فروغ خانم میخواد میز نهارخوريشو جابجا كنه .سنگینه احتیاج به كمك دارم.
خوشبختانه بابابزرگ سريع نكته را گرفت .از جا برخاست .ايرج گفت :شما بفرمايین.
_ :بشینم اينجا چیكار كنم؟ لبد میخواد يكساعت حرف بزنه.
_ :باعث زحمت .ممنون.
هردو از در خارج شدند.فروغ خانم كلي از پدر بزرگ عذرخواهي كرد و بعد از جابجايي آن دو را به
صرف آش دعوت كرد .ايرج با بهانه اي جیم شد و آن دو را تنها گذاشت!
.11
خانم دكتر غزال را به طرف نشیمن راهنمايي كرد .روي مبل روبروي او نشست و پا روي پا انداخت.
_ :خوب مشكلت چیه عزيزم؟
_ :من عاشق شدم.
ً ً
_ :تو اين سن و سال كامل طبیعیه عزيزم .سعي كن فكر تو روي چیز ديگه مثل درست متمركز كني.
قول میدم كه بتوني فراموشش كني .منم كمكت میكنم.
_ :آخه شما كه نمیدونین..........
_ :نه نمیدونم .دلم میخواد از اولش واسم تعريف كني.
_ :خوب اون معلم زبانمونه .تحصیلكرده ي امريكاست....
لبهايش را بهم فشرد و سعي كرد محاسن اندك معلم بینوا را به خاطر بیاورد.
_ :اون خیلي خوب حرف میزنه .اطلعات وسیعي راجع به فضا داره .فكر كنم عضو ناسا بوده .اون با
همه فرق داره .میدونین؟ میفهمین چي میگم؟
_ :آره عزيزم .در واقع ما اينقدر خودپسنديم كه همیشه به نظرمون انتخابمون با بقیه فرق داره .يعني
خوب لبد يه فرقي داره كه انتخابش كرديم .ولي به هر حال مال تو در نوع خود واقعاً جديده .ادامه
بده .بگو .چه جوريه؟ چقدر دوسش داري؟ مشكلت چیه؟
_ :در واقع نمیدونم چطور احساسمو توصیف كنم .هرروز انتظار انتظار ديدارشو میكشم .دلم میخواد
بهش بگم دوسش دارم .اما میدونین اون كه منو دوست نداره .خیلي واسش بچه ام .اصل ً بیشتر از
يه بچه شاگرد نگام نمیكنه .اين خیلي اذيتم میكنه .آخه من فكر میكنم به اندازه ي كافي بزرگ
شدم .نه؟ شمام فكر میكنین ازدواج واسه من زوده؟
_ :خوب راستشو بخواي به نظر سن ازدواج يه سن خاص نیست .مثل ً دختر بیست و يك ساله .نه
مهم بلوغ فكري طرفینه و علقه شون بهم .اين مورد تو خیلي مشكل داره .تو اصل ً میتوني مستقل و
تنها زندگي كني؟ میدوني زندگي چقدر مسئله داره؟ میدوني كه روياهاي رنگي و عاشقانه بخش
خیلي خیلي كوچیكي از زندگي رو تشكیل میدن؟ میدوني اجاره خونه چیه؟ میدوني دلتنگي مامان يا
تنهايي صبح تا شب چیه؟
_ :آره میدونم و اصل ً نمیخوام خودمو قاطي كنم.
يكدفعه فهمید كه اشتباه كرده است .ناگهان دوباره خودش شده بود .حواسش پیش پدر بزرگ بود.
اينقدر كه ديگر در نقشش نمیگنجید .او نمیتوانست .تا به حال عاشق نشده بود! تا همینجا هم
خیلي زحمت كشیده بود و قصه پردازي كرده بود .ولي ديگر چنته ي صحبتش خالي خالي شده بود.
تا اينكه صداي زنگ و در پي آن ورود پدربزرگ را شنید .بنابراين بدون اينكه به بقیه ي نصايح محبت
آمیز خانم دكتر توجه كند از جا برخاست و گفت :منو ببخشین .مثل اينكه بابابزرگ اومده .نمیخوام
اصل ً متوجه بشه .اگه اجازه بدين يه بار ديگه مزاحمتون میشم.
_ :حتماً عزيزم .هروقت كه دلت بخواد.
بیرون آمدند .ايرج با پدربزرگ توي هال نشسته بودند .ايرج با چهره اي خندان سر بلند كرد .غزال در
جا خشك شد .تو عمرش چنین حسي را تجربه نكرده بود......
ايرج گفت :امیدوارم مشكلتون حل شده باشه.
اما غزال قفل شده بود .نه حركتي و نه عكس العملي .تا وقتي كه بابابزرگ بازويش را گرفت و
خداحافظي كرد ،كم كم به خود آمد .زير لب تشكري از خانم دكتر كرد و بیرون آمد .پدربزرگ يك قاب
عكس بزرگ قديمي شكسته در دست داشت .توي ماشین توضیح داد كه مال فروغ خانم است و
قصد دارد تعمیرش كند .ظاهر ًا كارها سريعتر از برنامه پیش رفته بود .آنها باهم آش خورده بودند و
راجع به عتیقه جات صحبت كرده بودند .اگر غزال اينطور منقلب نشده بود ،حتماً ذوق زده میشد .اما
حال..............
.12
ايرج جمعه عصر ساعت 5آمد .فیلمهايي كه غزال خواسته بود را آورد .به اصرار غزال پولش را گرفت
و رفت .نه غزال تعارف كرد كه پینگ پونگ بازي كنند و نه ايرج تقاضايي داد .فقط ايرج شماره موبايلش
را داد و گفت :اگه كاري داشتي زنگ بزن.
كه البته تك تك سلولهايش با اينكار مخالف بودند .اما نمیتوانست ،هرگز نمیتوانست به همین
سادگي خداحافظي كند.
حال ده روز از آن روز میگذشت .غزال از فرط دلتنگي مثل مرغ سركنده بیقرار بود .اينقدر هم وقتش را
توي اتاقش مي گذراند كه هیچكس متوجه ي تغییر حالتش نمیشد .آن شب ساعت از دو گذشته
بود .غزل آرام خوابیده بود و توي اتاق صدايي جز تیك تیك ساعت به گوش نمیرسید .غزال كلفه بود.
از جا برخاست .از پله ها سرازير شد .در زيرزمین را بیصدا بست .كمي با توپ و راكت بازي كرد .چند
دقیقه روي میز دراز كشید .بعد به اتاقش رفت .مدتي خود را با برس زدن موهايش سرگرم
كرد.كشوي كنار تختش را باز كرد .چشمش به شماره تلفن ايرج افتاد .ساعت 2:30بعد از نیمه شب
بود .نگاهي به شماره انداخت و گوشي را برداشت .اين تنها گوشي اين خط بود .بال سیمش فقط
به كامپیوتر وصل بود .نفس عمیقي كشید .فكر كرد :فوقش میگه ديوونه بگیر بخواب.
انگشتانش به سرعت روي كلیدها حركت كرد .بعد نشست .قلبش ديوانه وار به سینه میكوبید.
صدايي كه خواب آلود هم نبودجواب داد :بله؟!
_ :سلم من غزالم.
_ :سلم خانوم! اتفاقي افتاده؟
_ :نه نه ببخشین بیموقع زنگ زدم.
داشت گريه اش میگرفت.
_ :ابد ًا خیلي هم به موقع است .حالت خوبه؟
_ :نه اگه حالم خوب بود كه الن خواب بودم.
_ :تو كه منو نصف جون كردي .چي شده آخه؟
_ :هیچي .هیچي نشده .هیچكس نیست باهام پینگ پونگ بازي كنه .حرف بزنه .به حرفام گوش
بده .حوصله ام سر رفته میفهمي؟
_ :البته كه میفهمم .ولي من ديگه نمیتونم اونجا بیام .میدوني......
_ :آره میدونم .خیلي هم دلخورم.
_ :معذرت میخوام همش تقصیر منه.
_ :اينطور نیست .اصل ً ولش كن .میشه راجع به يه چیز ديگه حرف بزنیم؟
_ :البته هرچي كه بخواي.
_ :نمیخواي بخوابي؟
_ :نه تا خود صبح وقت دارم.
و حرف زدند .حدود يكساعت بعد غزال با بیمیلي قطع كرد .حالش خیلي بهتر شده بود .چون غزالي
چابك از پله ها بال رفت و آسوده خوابید.
.13
دو سه هفته به همین منوال گذشت .غزال كه ذاتاً خوشخواب بود ،سر شب خوابش میبرد .اما
ساعت دو يا دوونیم بعد از نیمه شب از خواب میپريد و مثل خواب زده ها از پله ها سرازير میشد.
گوشي را برمیداشت و شماره میگرفت .تا اينكه يك شب ايرج پرسید :فكر نمیكني كه بهتره قطع
رابطه كنیم؟
_ :میدونم كه كارم اشتباهه .اما تركش مشكله.
_ :من دارم فردا میرم مسافرت .با بابا چند روزي میريم آلمان .موبايل نمیبرم .يعني از همین الن
خاموشش میكنم .واسه تموم كردن اين بازي بهترين وقته .سعي كن يه جور ديگه خودتو سرگرم
كني .همون دختر خوب همیشگي بمون .با هیچ پسري هم رفاقت نكن .چه ولت كنه ،چه بمونه،
عاقبت خوشي نداره.
_ :مثل پیرمردا حرف میزني.
_ :حقیقته .شب خوش .خوب بخوابي.
و قطع كرد .غزال مدتي متحیر به گوشي خیره شد .بعد دوباره شماره گرفت .اما دستگاه مشترك
موردنظر خاموش بود .خیلي دلخور شد .اصل ً آمادگي نداشت .ضربه ي بدي بود .طي چند روز بعد هر
ساعت از روز كه تماس گرفت ،دستگاه خاموش بود .تقريب ًا مطمئن بود كه مسافرت فقط يك بهانه
است.
چند روزي طول كشید تا درك كند كه اين جدائي كار درستي بوده است .و خیلي بیشتر زمان برد كه
به اين خلء عادت كند.
حدود يك هفته بعد يك عصر پنج شنبه به ديدن خانم دكتر رفت .شايد به اين بهانه نظري ايرج را
ببیند .اما نديد .هرچند صحبت با خانم دكتر واقع ًا تسكین بخش بود .حال واقع ًا عاشق بود و از ته دل
درددل میكرد .البته هیچ اسمي از ايرج نبرد .فقط وقت رفتن خیلي بااحتیاط گفت :ببخشید مزاحم
شدم .حتم ًا میخواستین براي آقاي مهندس شام درست كنین.
_ :مهندس بعد از اين با آقاي دكتر در مونیخ شام میخورند .لزم نیست من و تو نگرانشون باشیم.
_ :جداً ؟!
_ :آره .محمود شوهرم دو تا دعوتنامه براي شركت توي يك سمینار فیزيك دريافت كرده بود .من كه
خیلي كار دارم .ايرج باهاش رفت.
آه پس ايرج دروغ نگفته بود .آرام خداحافظي كرد و بیرون آمد .طي هفته هاي بعد يكي دو بار ديگر
هم به ديدن خانم دكتر رفت ،كه البته ايرج را نديد.
.14
نزديك دو ماه از آخرين تماسش با ايرج میگذشت .آنروز يك روز سرد بهمن ماه بود كه از صبح بد
شروع شده بود .غزال صبح دير بیدار شد و فرصت نكرد صبحانه بخورد .دكمه ي مانتو ي مدرسه اش
كنده شد .كوچه يخزده بود و سر خورد .پايش كمي پیچ خورد .به مدرسه دير رسید .با دبیر رياضي
دعوايش شد .در نتیجه تمام روز بدخلق بود .بعدازظهر كه به خانه رسید ،مامان كوهي از سیب
زمیني جلويش گذاشت و گفت :اينا رو خلل كن و سرخ كن .شب مهمون داريم .دايیت اينا میان.
اينقدر عصباني بود كه اعتراض هم نكرد .آستینها را بال زد و مشغول شد .سیبها را خورد كرد و در آب
ريخت .مهمانخانه را آماده كرد .بعد برگشت و سیبها را با خشونت توي روغن ريخت .در نتیجه
دستش را بدجوري سوزاند .سیبها تازه سرخ شده بودند كه مهمانها رسیدند .دايي میگفت :خیلي
سرده .زود اومديم كه زود بريم.
غزل خسته و بیحوصله از دانشگاه رسید .خاله فرح هم با خانواده اش آمد .غزال كه توي آشپزخانه
لباسش كثیف شده بود ،به زيرزمین رفت تا لباس عوض كند .اما چیزي كه توي زيرزمین محبوبش
ديد ،بیشتر از تمام اتفاقات روز كفرش را درآورد .پسر خاله ي دوازده ساله اش داشت با راكت ايرج
پینگ پونگ بازي میكرد!بماند كه پسردايي هم راكت غزال را برداشته بود .شیرجه زد و راكت را
گرفت .درحالیكه آنرا در جلد جا میداد به اتاقش رفت .پسرك كلي اعتراض كرد كه آن بهترين راكت
موجود بوده است .غزال پشت در تكیه داده بود و اشك میريخت .بالخره وقتي پسرك دست از
اعتراض برداشت ،خود را روي تخت انداخت و راكت را به سینه فشرد.
غزل دو دفعه پشت در آمد و صدايش زد .بار سوم وارد شد و با عصبانیت گفت :تو كه هنوز حاضر
نشدي .چرا با بچه ها دعوا كردي؟ معلوم هست چرا اينقدر سگي؟ زود يه لباس مرتب بپوش و بیا .
بعد بیرون رفت و در را به هم كوبید .غزال به سختي از جا برخاست .در را قفل كرد و روي تخت افتاد.
بچه ها به شدت مشغول بازي و سروصدا بودند .چند دقیقه بعد انگار مانعي بازيشان را قطع كرد.
صداي پسردايیش را شنید كه میگفت :هنوز تو اتاقشه .فكر كنم درو قفل كرد.
غزال غلتید .اَه اين غزل ولكن نبود؟ ضربه اي به در خورد .از جا برخاست و درحالیكه به طرف در
میرفت ،داد زد :نمیخوام بیام بال اينو نمیفهمي؟
همزمان با آخرين كلمه در را باز كرد .نزديك بود با راكت توي سر غزل بكوبد ،اما................
.15
ايرج آرام راكت را از دستش گرفت و گفت :سلم.
غزال اينقدر جا خورده بود كه قدرت هیچ حركتي نداشت .بچه ها بازي را از سر گرفته بودند .ولي
زمان براي غزال ايستاده بود .انگار يك قرن بود كه چشم در چشمان ايرج دوخته بود .شايد بعد از يك
قرن ايرج خنديد و گفت :خیلي خوب نیا بال .اومدم كه همینجا صحبت كنیم .اجازه میدي؟
و خودش در را باز كرد .غزال گیج و منگ كنار كشید و گفت :سلم
ايرج كه وسط اتاق ايستاده بود برگشت و گفت :علیك سلم .بیدار شدي؟
غزال در را بست .روي اولین صندلي فرود آمد و گفت :نه .اين حتماً يه خوابه .چقدر دلم میخواست
اين خوابو ببینم .بیدارم نكن.
ايرج لب تخت نشست .نگاهي به راكت انداخت و گفت :اينو گرو گذاشتم كه برگردم .راستش خیلي
ناراحت بودم كه تو فقط شونزده سالته .فكر میكردم اگه باهات ازدواج كنم بهت ظلم كردم .نوجوونیتو
ازت گرفتم .ديروز پسر همسايه مون اومده بود دم در .به مامان گفت ببینین ايرج راكتشو به من قرض
میده؟ گفتم راكتم نیست .يه جا رفتم بازي جاش گذاشتم .اون كه رفت ،مامان پرسید :تو با غزال
پینگ پونگ بازي میكردي؟ خیلي جا خوردم .ولي انكار نكردم .پرسیدم :از كجا میدوني؟ گفت :تیري
تو تاريكي .غزال میگفت عاشق پسريه كه باهاش پینگ پونگ بازي میكرده .پسره راكتشو جا گذاشته
و خودش رفته .روز اول میگفت معلم زبانشه .بعد انگار فراموش كرد.
غزال انگشت به دندان گزيد .كم كم داشت به خود مي آمد .تازه داشت متوجه ي سرووضع بهم
ريخته ي خودش و اتاقش میشد .لحافش روي زمین افتاده بود .لباس مدرسه اش كنار كمد ولو شده
بود .روي لباس خودش هم جابجا لكه هاي روغن و رب گوجه بود .سر بلند كرد .وقع ًا ايرج آنجا بود!
_:شنیدي چي گفتم؟
_ :هان؟ بله...نه...میشه اتاقمو مرتب كنم؟
بعد بدون اينكه منتظر جواب شود برخاست .ايرج گفت :بذار بعد .من خیلي فرصت ندارم .گفتن نیم
ساعت برو پايین برگرد.
غزال درحالیكه مانتو و چوب لباسي توي دستش بود برگشت .توي آينه موهاي بهم چسبیده و
آشفته اش را ديد .مانتو را آويزان كرد و در كمد را بست .به سرعت برسش را برداشت و نشست.
_:خوب بگو .چي میگفتي؟ گفتي مامانت فهمید؟ عصباني شد؟ گفتي نصف شب بهت زنگ میزدم؟
گفتي چقدر لوسم؟
ايرج برخاست .برس را گرفت و به نرمي مشغول شانه زدن موهاي او شد .آرام گفت :نه ناراحت
نشد .بهش گفتم كه غزال رو خیلي دوست دارم .عاشق موهاي قشنگشم .به سختي ازش جدا
شدم كه بتونه درسشو بخونه و راحت باشه.
غزال سرش را بلند كرد و با حیرت پرسید :تو واقعاً منو دوست داري؟
ايرج سر پا نشست .ساعدهايش را روي زانوان غزال گذاشت و با خنده گفت :چیه به من نمیاد كه
عاشق باشم؟
_ :نمیدونم .ولي فكر میكردم تو عشق يه طرفه ام بايد بسوزم.
_ :عزيز دل من! همش تقصیر منه .ولي میدوني مامان چي گفت؟ گفت خودش فقط چهارده سالش
بوده كه ازدواج كرده .بعد از ازدواج ،بعد از به دنیا اومدن من درسشو ادامه داده .در مورد من و تو هم
خوب فكر كنم بشه.....
_ :فكر نمیكنم بابا خوشش بیاد.
ايرج خنديد .برخاست .برس را جلوي آينه گذاشت و گفت :آخه دختر خوب .اگه بابات راضي نبود من
الن اينا رو به تو نمیگفتم .مگه ديوانه ام؟
_ :ولي آخه چطوري؟ هیچ خبري نبود كه .وقت خواستگاري عسل و غزل چند روز تو خونه سروصدا
بود تا مهمونا بیان .يعني الن اومدين خواستگاري؟ خواستگاري من؟؟؟
ايرج غش غش خنديد .نگاهي به ساعتش انداخت و گفت :نه خیر اومديم خواستگاري من! نیم
ساعت شد .من میرم بال .اگه تا پنج دقیقه ديگه اونجا نباشي ،يعني يعني نمیخواي با من ازدواج
كني .مفهومه؟
غزال با چشماني اشك آلود خنديد وسر تكان داد .ايرج خواست برود كه ناگهان متوجه ي سوختگي
دست غزال شد .دستش را گرفت و با ناراحتي پرسید :اين چیه؟ هیچي روش نزدي؟
_ :با روغن سوخته .چي بزنم؟ نكنه بگي دستم زشت شده پشیمون بشي!
ايرج لبهايش را بهم فشرد و به سرعت بیرون رفت .تو راه پله به غزل رسید و پرسید :تو خونه پماد
سوختگي دارين؟
_ :نه .نمیدونم .چي شده؟
_ :میرم بخرم.
و به سرعت از در بیرون رفت .غزل پايین آمد .نگاهي به غزال و اوضاع بهم ريخته اش انداخت و
پرسید :اينجا ازش پذيرايي كردي؟ راستي چي سوخته؟
_ :هیچي بابا .تو فكر میكني چي بايد بپوشم؟
_ :تازه میپرسه چي بپوشم! بیا بگیر همینكه تو عروسي ندا پوشیدي خوبه.
كت دامن آبي و تاپ سورمه اي را روي تخت انداخت و بیرون رفت .غزال به سرعت آماده شد .ايرج در
زد .نگاهي توي آينه انداخت و در را باز كرد .ايرج انگار تمام راه را دويده ود .نفس نفس زنان وارد و در
را بست .لب تخت نشست و با تحكم گفت :كتتو در آر.
_ :واسه چي؟
_ :يه وجب سوخته دختر .اين چرك میكنه .درآر زود باش.
غزال با ترديد كتش را درآورد .ايرج به كنارش اشاره كرد و گفت :بشین.
غزال آرام نشست و كت را روي پايش گذاشت .ايرج دستش را گرفت .روي پاي خودش گذاشت .به
دقت پماد مالید .گاز استريل بست و چسب زد .غزل لي در را باز كرد و گفت :میشه به منم بگین
چي شده؟
غزال با دلخوري گفت :دستم سوخته .ول كن تو هم.
ايرج لحظه اي دستش را فشرد ،بعد كمكش كرد تا كتش را بپوشد.
بال تقريباً قرار عقد و عروسي را هم گذاشته بودند .بحث سر محل زندگي بود كه غزال بعد از سلم
و علیك گفت :من غیر از زيرزمینم جايي نمیخوام زندگي كنم.
دكتر كمالي با خنده گفت :آهان معذرت میخوام .ما فراموش كرديم رضايت عروس خانمو بگیريم.
متوجه اين؟ بريديم و دوختیم حال میگه اندازه نیست .خوب عزيزم چقدر مهلت میخواي فكراتو بكني؟
چند ساعت؟ چند روز؟ چند هفته؟ ما هیچ عجله اي نداريم .با خیال راحت تصمیمتو بگیر .میخواين يه
مدت معاشرت كنین بعد جواب بده هان؟
غزال نگاهي به ايرج انداخت و زير لب پرسید :جواب چي رو بدم؟
ايرج لبخندي زد و سر به زير انداخت .غزال با دستپاچگي نگاهي به اطراف انداخت .آقاي دكتر گفت:
خوب ما اون دفعه قرار دو هفته رو گذاشتیم .خوب اينبار هم دو هفته معاشرت كنین .انشاا ...كه به
توافق برسین.
رو به پدر غزال كرد و گفت :البته با اجازه شما.
_ :اختیار دارين.
.16
خوشبختانه دست چپ غزال سوخته بود و او كه راست دست بود ،دو هفته با اشتیاق با ايرج پینگ
پونگ بازي كرد .روز آخر بعد از بازي داشتند قهوه با كیك میخوردند كه غزال نومیدانه گفت :میدوني
چي شده؟
_ :دو هفته تموم شد و تو هنوز فكراتو نكردي.
_ :چي داري میگي؟ كدوم فكر؟ اونا داشتن میگفتن كجا خونه اجاره كنیم .ولي من میخواستم
همینجا باشم .يعني وقتي اينجا هست چرا بايد اجاره كنیم؟
_ :كه داماد سر خونه بشم ؛بله؟ حال نگفتي اصل ً حاضري با من ازدواج كني يانه؟ نه نه صبر كن.
ايرج برخاست .يك شاخه گل رز سرخ از گلهايي كه خودش آورده بود برداشت .جلوي غزال زانو زد و با
لحني پراحساس گفت :آيا به اين حقیر اجازه میدهید كه بانوي قلبش باشید؟
_ :اگه دوماد سر خونه میشین بعله.............اگه هم نه كه .........بعله.
ايرج برخاست و با خوشي گل را لي موهاي غزال جا داد.
غزال معترضانه گفت :حال نمیذاري كه بگم.
_ :بگو عزيزم .من سراپا گوشم.
_ :بابابزرگ ديروز ازدواج كرد .ولي نه با عمه ي تو ،نه با فروغ خانم .با يه خانمي از همكاراش .میگه
خیلي وقته كه صحبتشو كرديم .داشتیم برنامه هامونو میزون میكرديم .باورت میشه؟ من اصل ً فكر
نمیكردم كه اون بخواد ازدواج كنه.
_ :آخه چه ايرادي داره عزيزم؟
_ :هیچي ولي.......
_ :هیچي ديگه .فردا بريم عقد كنیم؟ بعدم يه نامزدي مفصل میگیريم .اصل ً چرا عروسي نكنیم؟
وقتي قرار نباشه دنبال خونه بگرديم كه ديگه كاري نداريم .هان نظرت چیه؟
_ :تو اصل ً به من توجه نمیكني .نمیفهمي چقدر خورده تو ذوقم .اونم بعد از اونهمه زحمتي كه واسه
روبرو كردن بابابزرگ با فروغ خانم كشیديم.
_ :كیفشو كرديم عزيزم .با وجود اين باهات همدردي میكنم .حال ..........فردا بريم عقد كنیم؟
_ :عقد كنیم .عقد كنیم .اگه قول بدي تا خرت از جو پريد ،میز پینگ پونگ منو جمع نكني بگي میخوام
مبل بذارم آشپزخونه درست كنم ،باشه .هر كار دلت میخواد بكن.
_ :قول میدم كه جمعش نكنم .فقط تورشو برمیدارم .میذارمش اون گوشه .روشم رومیزي میندازم.
دورشم دوازده تا صندلي میچینم .اينجا هم مبل میذارم .ديوارا رو هم كاغذ ديواري میكنم......
_ :ديگه چي؟ میخواي يه لوستر بزرگ كريستالم هم اون وسط بزني؟
_ :اوه عالیه .حتم ًا اين كارو میكنم .يه آشپزخونه هم كه میخوايم ديگه .با يه عالم كابینت و جا براي
ماشین رختشويي و ظرفشويي.
چشمان غزال غرق اشك شد .ايرج ناگهان متوجه شد .كنارش نشست .دستش را دور شانه هاي او
حلقه زد و گفت :شوخي كردم.
غزال دماغش را بال كشید و گفت :بالخره كه اينكارو میكني.
_ :نه ما عقد میكنیم .نامزدي میگیريم .بعد صد سال نامزد میمونیم .منم میام شبانه روز پینگ پونگ
بازي میكنم .خوبه؟
غزال خنديد .ايرج اشكهاي او را پاك كرد و گفت :هر جور تو راحتي عزيزم.
.17
چند روز بعد عقد كردند و عروسي گرفتند .اما زيرزمین را دست نزدند .اگر مهمان داشتند بال پذيرايي
میكردند .وال پايین سرشان به پینگ پونگ و تماشاي فیلم گرم بود .غزال ديپلم گرفت و ترجیح داد
ادامه تحصیل ندهد .ايرج بعد از لیسانس توي يك آزمايشگاه ژنتیك مشغول به كار شد .غزل داشت
براي گرفتن فوق لیسانس آماده میشد .مادرش به تازگي مشغول تدارك سیسموني براي نوه ي
جديدي كه قرار بود چند ماه ديگر از راه برسد ،شده بود .خانم دكتر از خوشحال سر از پا نمیشناخت
و آرزو میكرد كه عروسش سه قلو بزايد!