You are on page 1of 38

‫‪1‬‬

‫» جن عزيز من«‬
‫نازگل يک بار ديگر هر ده ناخنش را معاينه کرد‪ ،‬سوهان ناخن را در جيب گذاشت و از لبه کابينت‬
‫پايين پريد‪ .‬نسرين در حالي که ظرف بلوري را در روزنامه ميپيچيد گفت‪» :‬خسته نشين يه بار!«‬
‫مامان وارد آشپزخانه شد‪» :‬ولش کن‪ ،‬طفلک رو‪«.‬‬
‫‪ »-‬مامان جونم‪ ،‬حال شما هم هي لوسش کن‪ .‬مگه به خاطر به هم خوردن نامزدي ايشون‬
‫نيست که دارين ميرين؟ پس باعث و بانيش خودش بوده‪ .‬بايد کمک کنه‪«.‬‬
‫‪»-‬بس کن تو هم‪ .‬به هم خوردن نامزدي که تقصير نازگل نبود‪ .‬ما هم پي بهانه ميگشتيم بعد از‬
‫اين همه سال برگرديم شهرمون‪ ،‬پيش قوم و خويشها‪ ،‬خونه قديميمون‪«...‬‬
‫_»آخه دلتون مياد ما رو تنها بذارين برين بهار؟ حال خونه رو عوض ميکردين‪ ،‬چرا شهر به شهر‬
‫ميشين؟ حال پسره ناجنس يه چيزي گفته‪«...‬‬
‫‪»-‬حال شد ناجنس؟ روز اول اينقدر به به و چه چه کردي ما هم خر شديم‪ .‬گذاشته دم عقد‬
‫ميفرمايد اين دختري که دو بار نامزد کرده حتماً يه ايرادي داره‪ .‬بميرم واسه دخترم‪ .‬من که ميگم‬
‫چشمش کردن‪«.‬‬
‫نازگل که کلفه شده بود گفت‪» :‬ول کنين بابا‪ .‬هيچي ديگه نيست درباره اش حرف بزنين؟«‬
‫‪»-‬مگه جز حرص خوردن کار ديگه اي هم از دستم برمياد؟ پسره آبرومون رو تو در و همسايه‬
‫برده‪ .‬دارم ميسوزم‪ .‬آتيش ميگيرم‪ .‬مگه ما چه بدي در حقشون کرده بوديم که اين جوابمون بود؟‬
‫غير از اين بود که داشتيم دختر عين دسته گلمون رو دو دستي تقديمشون ميکرديم؟ آخه آدم به‬
‫کي شکايت کنه؟«‬
‫‪»-‬مامان خدا رو شکر کن عقد نکردن‪ .‬و اّل مکافاتش صد برابر ميشد‪«.‬‬
‫‪»-‬آره واّل‪«...‬‬
‫نازگل خسته از حرفهاي تکراري به اتاقش پناه برد‪ .‬بادلخوري روي تختش دراز کشيد‪ .‬ياد خانم‬
‫مظفر پيرزن همسايه شان افتاد‪ .‬بيست روزي ميشد که به علت مريضي و تنهايي به خانه‬
‫سالمندان رفته بود‪ .‬وقتي که اينجا بود سنگ صبور نازگل بود‪ .‬هر وقت که از عالم و آدم عاصي‬
‫ميشد ساعتها برايش غر ميزد و او صبورانه گوش ميداد‪ .‬مثل ديگران نصيحت نميکرد‪ .‬فقط در‬
‫سکوت و با مهرباني گوش ميداد‪ .‬شماره تلفن خانه سالمندان را از ‪ 118‬گرفت‪ .‬ولي بعد از تماس‬
‫به کلي پشيمان شد‪ .‬از آنچه شنيد شديد ًا متاثر شد‪ .‬خانم مظفر هفته قبل فوت کرده بود‪ .‬آه‬
‫بلندي کشيد‪ .‬فکر کرد‪» :‬همان روزي که آخرين نامزدي من به هم خورد‪ «.‬آنوقت شروع به گريه‬
‫کرد‪ .‬مامان هراسان بيرون آمد‪» :‬چه خبر شده؟«‬
‫مامان ناراحت شد‪ .‬ولي به خاطر دخترش‪ .‬شخص ًا با خانم مظفر آشنايي نداشت‪ .‬نسرين آب قند‬
‫درست کرد‪ .‬کم کم آرام گرفت‪ .‬وجدانش خيلي ناراحت بود‪ .‬پيرزن تنها بود و او هيچ کاري جز غر‬
‫زدن برايش نکرده بود‪ .‬حال هم براي پشيماني دير شده بود‪ .‬يک ساعتي بعد با صداي زنگ در‬
‫برخاست‪ .‬نسرين رفته بود‪ .‬مامان هم داشت لباس ميپوشيد برود بيرون‪ .‬گوشي آيفون را‬
‫برداشت‪» :‬کيه؟«‬
‫‪»-‬منزل آقاي بوستاني؟«‬
‫‪»-‬بله‪ .‬بفرمايين‪«.‬‬
‫‪»-‬من با خانم نازگل بوستاني کار داشتم‪«.‬‬
‫‪»-‬خودم هستم‪ .‬فرمايشتون؟«‬
‫‪»-‬لطف کنيد بياين پايين‪ .‬من وکيل مرحومه خانم مظفر هستم‪«.‬‬
‫نازگل متعجب گوشي را گذاشت‪ .‬با خودش فکر کرد‪» :‬يعني همين مونده که خانم مظفر براي‬
‫من ارث و ميراثي گذاشته باشه!«‬
‫به سرعت از پله ها پايين رفت‪ .‬وکيل گفت‪» :‬خانم ببخشيد مزاحم شدم‪«.‬‬
‫‪»-‬خواهش ميکنم‪ .‬بفرماييد‪«.‬‬
‫‪»-‬شما بيست و يک سال تمام دارين؟«‬
‫‪»-‬چند روز ديگه بيست و يک سالم تموم ميشه‪«.‬‬
‫‪2‬‬

‫‪»-‬دقيقاً چند روز ديگه؟«‬


‫‪»-‬بيست و چهارم تير‪«.‬‬
‫وکيل تقويمش را ورق زد‪» :‬خوب‪ ،‬ميشه همين دوشنبه‪ .‬آخه ميدونين‪ ،‬مرحومه خانم مظفر خونه‬
‫اش را براي شما به ارث گذاشته‪«.‬‬
‫‪»-‬حتماً اشتباه ميکنين آقا‪ .‬خانم مظفر خونه اش رو به يه زوج جوان فروخته‪ .‬اگه شک دارين حتماً‬
‫سند دارن‪ ،‬از خودشون بپرسين‪«.‬‬
‫‪»-‬اجازه ميدين توضيح بدم؟ آپارتمان بله‪ ،‬فروخته شده‪ .‬مخارج خانه سالمندان‪ ،‬حق الوکاله من و‬
‫هزينه کفن و دفن از آن محل پرداخت شده‪ .‬حدود هفتصد و پنجاه هزار تومن باقيمانده به شما‬
‫تعلق ميگيره‪ .‬اما خونه‪ ،‬خونه اي چهارصد و پنجاه متري در خيابون دولته‪ .‬اعيان شدي خانم! صبح‬
‫روز دوشنبه ساعت ‪ 9‬بيا دفتر من‪ .‬اينم کارتم‪ .‬اصل شناسنامه با يک فتوکپي و شش قطعه‬
‫عکس همراهت باشه‪«.‬‬
‫نازگل با حيرت کارت را گرفت‪ .‬وکيل رفت‪ .‬مامان داشت از پله ها پايين مي آمد‪» :‬کي بود؟«‬
‫‪»-‬نميدونم‪ ،‬نفهميدم‪«.‬‬
‫‪»-‬خيلي خوب‪ .‬برو تو‪ «.‬و خودش بيرون رفت و در را بست‪.‬‬
‫نازگل مدتي پشت در ايستاد‪ .‬بعد تصميم گرفت پيشاپيش فکرش را نکند‪ ،‬و به خانه برگشت‪.‬‬
‫صبح روز دوشنبه با مدارک لزم به دفتر وکيل رفت‪ .‬وکيل با شهادت دو کارآموزي که در دفترش‬
‫بودند سند را به نام نازگل کرد‪ .‬هفتصد و پنجاه هزار تومان پول نقد‪ ،‬به همراه سند و کليد خانه را‬
‫به او داد‪ .‬نازگل بعد از حدود هزار تا امضا مثل خواب زده ها دفتر را ترک کرد‪ .‬بيرون يکي از‬
‫کارآموزها که بدرقه اش ميکرد گفت‪» :‬من ديروز سري به اون خونه زدم‪ .‬هم براي اينکه از سند‬
‫مطمئن بشم و هم براي اينکه کروکي رو براتون بکشم‪ .‬نميخوام بترسونمتون ولي ميگن اون‬
‫خونه جنزده است‪ .‬خود دانيد ولي از من گفتن بود‪ .‬آخه خودم هم درو که باز کردم صداهاي‬
‫عجيبي شنيدم‪ .‬همسايه ها ميگن شبا از تو خونه صداي گيتار مياد‪«.‬‬
‫نازگل خنديد‪ .‬در دل گفت‪» :‬مردم کي مي خوان دست از خرافات بردارن ؟«‬
‫بيشتر راه را با مترو رفت‪ .‬يک مقدار هم با تاکسي‪ ،‬و بالخره کوچه پس کوچه ها را پياده رفت‪.‬‬
‫در خيالش خانه اي متروکه با دري کوچک و قديمي ميديد که باغچهاش خشک شده و کف آنرا‬
‫علفهاي هرز پوشانده است‪ .‬صداي هوهوي باد لي شاخه هاي درختها و علفهاي خشک‪ ،‬يا‬
‫وقتي در و پنجره هاي شکسته را به هم ميکوبد حتم ًا ترسناک است! خنده اش گرفت‪ .‬بيخود‬
‫نيست مردم خيال ميکنند جن دارد‪ .‬فکر کرد اگر خانه قابل سکونت باشد با چند تا از بچه هاي‬
‫خوابگاه تا آخر دوره دانشجويي در آن ساکن شوند‪.‬‬
‫کوچه ها آرام و پر از درخت بود‪ .‬هوا حتي توي سايه هم گرم بود‪ .‬بالخره رسيد‪ .‬انتهاي کوچه بن‬
‫بست منزل خانم مظفر بود‪ .‬از سر کوچه اصلي زني با دختر چهار پنج ساله اش با او همراه شد‪.‬‬
‫نازگل حواسش به کوچه و پيدا کردن آدرس بود‪ .‬اما متوجه نگاه کنجکاو زن هم شد‪ .‬با خودش‬
‫گفت‪» :‬توي محله به اين خلوتي هر غريبه اي به چشم مياد‪«.‬‬
‫در خانه بر خلف انتظارش در گاراژي نو و تميزي بود رنگ يشمي اش هم هنوز براق بود‪ .‬کليد را‬
‫توي در چرخاند زن همسايه با تعجب گفت‪» :‬تو اين خونه ميخواي بري؟«‬
‫نازگل فقط نگاهش کرد‪ .‬زن باز پرسيد‪» :‬تنهايي نميترسي؟«‬
‫نازگل گفت‪» :‬نه‪.‬ولي اگه دوست دارين بفرمايين!«‬
‫زن حسابي ترسيد‪ .‬در خانه اش را به سرعت گشود‪ .‬دخترش را هول داد تو و خودش هم به‬
‫دنبالش رفت و در را بست‪ .‬نازگل خنديد‪» :‬اي بابا!«‬
‫با خنده اي به پهناي صورت در را باز کرد‪ .‬در بدون هيچ صدايي باز شد و او وارد گاراژي با سقف‬
‫حصيري شد‪ .‬روي حصير همه جور گل و گياهي بال رفته بود‪ .‬حياط سبز سبز بود و صداي فواره‬
‫آب به گوش ميرسيد‪ .‬ديوارها بلند بود و پنجره هاي همسايه هيچ ديدي توي حياط نداشت‪ .‬زمين‬
‫دراز و باريک بود و از در تا چشم کار ميکرد درخت و گل بود‪ .‬عمارت خانه اصل ً ديده نميشد‪ .‬بعد از‬
‫گاراژ يک راه مارپيچ آجرفرش به طرف عمارت ميرفت‪ .‬نازگل محو آن همه زيبايي نفس در سينه‬
‫حبس کرد‪.‬‬
‫در ميان آن سکوت آرامش بخش ناگهان صدايي از لي درختها گفت‪» :‬سلم نازگل خانم‪«.‬‬
‫‪3‬‬

‫نازگل جيغ کشيد‪ ،‬و بلفاصله از خنده منفجر شد‪ .‬يک لحظه چيزي نمانده بود قالب تهي کند‪.‬‬
‫ولي او اصل ً خرافاتي نبود‪ .‬با کنجکاوي با رديف درختهاي چنار کنار آجرفرش نگاه کرد و صدا زد‪:‬‬
‫»کي اينجاست؟«‬
‫صدا گفت‪» :‬سلم‪ .‬خوش آمدين‪«.‬‬
‫و جلو آمد‪ .‬جواني خوش قد و بال و باريک اندام بود‪ .‬بلوز و شلوار سفيدش مثل برف تميز بود‪.‬‬
‫موهاي مجعد طليي اش توي آفتاب برق ميزد‪ .‬با لبخند گفت‪» :‬ببخشين که ترسوندمتون‪«.‬‬
‫نازگل با ابروهاي بال رفته نگاهش ميکرد‪ .‬خنديد و گفت‪» :‬فکر کردم جنه!«‬
‫‪»-‬جن؟«‬
‫‪»-‬آخه ميگفتن اين خونه جن داره‪ .‬جن تو قرن بيست و يکم! راستي شما اسم منو از کجا‬
‫ميدونين؟«‬
‫جوان با خنده دلنشيني جواب داد‪» :‬کي ديگه با کليد در اين خونه رو باز ميکنه؟«‬
‫‪»-‬و ببخشيد‪ ،‬شما؟«‬
‫‪»-‬من فردين هستم‪ .‬از آشناييتون خوشوقتم‪«.‬‬
‫بي اختيار ياد آن روز افتاد که به خانم مظفر گفته بود عاشق اسم فردين است‪ .‬خانم مظفر در‬
‫فرهنگ عميد نگاه کرده بود و گفته بودکه فردين مخفف فروردين‪ ،‬يا صاحب دين باشکوه است‪.‬‬
‫از ذهنش گذشت‪» :‬پس حداقل يه بار شده که غر نزدم‪ «.‬ناخودآگاه کمي وجدانش راحت شد‪.‬‬
‫ناگهان به زمان حال برگشت‪» :‬ممنون‪ .‬شما با خانم مظفر نسبتي داشتين؟« آماده بود که فوراً‬
‫سند را تقديم کند‪ .‬اصل ً خودش را مستحق نميدانست!‬
‫‪»-‬نه‪ ،‬ابداً‪ .‬من فقط اينجا مراقب خونه هستم‪ .‬البته بيشتر به باغچه ميرسم‪« .‬‬
‫‪»-‬باغچه قشنگيه‪«.‬‬
‫‪»-‬نهايت لطف شماست‪ .‬اگر گل يا گياه خاصي در نظر دارين‪ ،‬کافيه دستور بدين تا اقدام کنم‪«.‬‬
‫‪»-‬خيلي ممنون‪ .‬متشکرم‪ .‬شما خانم مظفر رو ميشناختين؟ قوم و خويشي نداشت؟«‬
‫‪»-‬من از خيلي وقت پيش به اين خونه رفت و آمد داشتم‪ .‬از وقتي هنوز شوهرش زنده بود‪ .‬اما نه‬
‫خودش و نه شوهرش کسي را نداشتن‪ .‬خونه هم مال خودش بود‪ .‬پدرش براش خريده بود‪ .‬توي‬
‫آسايشگاه که بهش سر زدم بهم گفت خونه رو براي شما گذاشته‪ .‬سفارش کرد که مراقب شما‬
‫و خونه باشم‪«.‬‬
‫‪»-‬باور کردنش سخته‪ .‬انگار دارم خواب ميبينم‪ .‬راستش همش تو اين فکرم که حتماً يه جايي يه‬
‫قوم و خويشي داره‪«.‬‬
‫‪»-‬مطمئن باشين که حق کسي ضايع نشده‪«.‬‬
‫نازگل قدم بر راه آجرفرش گذاشت‪» :‬چه گل قشنگي‪ .‬اسمش چيه؟«‬
‫‪»-‬اينها گل نازن‪ .‬شايد هم نازگل!«‬
‫لحنش مليم بود و اذيتي نداشت‪ .‬احساس نکرد که متلک ميشنود‪.‬‬
‫‪»-‬همه رنگش هست؟«‬
‫‪»-‬بله رنگهاي زيادي داره‪ .‬انواعشم زياده‪ .‬ببينين اون يکي هم نازه‪ .‬اينها از تيره کاکتوسها‬
‫هستن و فقط زير آفتاب گل دارن‪ .‬حتي اگه آدم چند دقيقه روي سرشان سايه بيندازه شروع به‬
‫بسته شدن ميکنن‪ .‬با نور آفتاب دوباره باز ميشن‪ .‬اون گازمانيا هم همينطوره‪ .‬اين قسمت باغچه‬
‫بهترين آفتاب رو داره‪«.‬‬
‫‪»-‬اون درخت چيه؟«‬
‫‪»-‬هلو‪ .‬تا اواسط مرداد کامل ً ميرسن‪ .‬انگورها هم همين جور‪ .‬ببينين‪ ،‬اونجا کنار گاراژ هستن‪«.‬‬
‫دو طرف ديوارها يکدست با چسبک پوشيده شده بود‪ .‬عمارت سفيد و دو طبقه بود‪ .‬با يک تراس‬
‫از باغچه جدا شده بود‪.‬‬
‫‪»-‬همه درها بازن‪ .‬بفرمايين اتاقها رو ببينين‪«.‬‬
‫اتاقها مبله و مرتب بود‪ .‬همه جا تميز و مسکوني به نظر ميرسيد‪ .‬حتي ساعتهاي ديواري هم‬
‫کار ميکردند‪.‬‬
‫‪»-‬شما اينجا زندگي ميکنين؟«‬
‫‪»-‬خب‪ ،‬بله تقريباً‪«.‬‬
‫‪»-‬شما گيتار هم ميزنين؟«‬
‫‪»-‬آره‪ .‬شبهايي که اينجا ميمونم گاهي ميزنم‪ .‬چه طور مگه؟«‬
‫‪4‬‬

‫نازگل با خنده گفت‪» :‬عجب جن خطرناکي! ميترسم به خوابم بياين! البته ببخشين ها!«‬
‫‪»-‬شما به جن اعتقاد ندارين؟«‬
‫‪»-‬يعني شما دارين؟«‬
‫‪»-‬خب جن هم يه مخلوق واقعيه‪ .‬اين قصه نيست‪ .‬محل زندگيش هم زير زمينه‪ .‬آدميزاد چون‬
‫نميتونه جن رو ببينه هزار تا قصه براش درست کرده‪ .‬به هر حال جن واقعيه و ترسي هم نداره‪«.‬‬
‫‪»-‬بگذريم‪ ،‬بحث فلسفي شد‪ «.‬نگاهي به دور و برش انداخت‪ .‬خانه از هر نظر جد ًا عالي بود‪ .‬به‬
‫طرف فردين برگشت و با دودلي مکث کرد‪ .‬بالخره گفت‪» :‬ميدونين من دانشجوام‪ .‬ميخوام اينجا‬
‫زندگي کنم‪ .‬آخه خونواده ام دارن ميرن شهرستان‪ .‬فکر کرده بودم که از چند تا از دوستهام که‬
‫ساکن خوابگاه هستن خواهش کنم بيان با من زندگي کنن‪ .‬چه جوري بگم‪ ...‬خيلي عذر ميخوام‪.‬‬
‫ميدونين‪ ،‬چهار پنج تا دختر‪ ...‬البته من حقوق شما رو کامل ً تسويه ميکنم ولي خوب متوجه‬
‫هستين که‪«...‬‬
‫‪»-‬متوجه هستم‪ ،‬و معذرت ميخوام که مجبورم اينجا بمونم‪ .‬من بايد مراقب شما و اين خونه‬
‫باشم‪ .‬البته قول ميدم وقتي با من کاري ندارين مزاحمتون نشم‪ .‬در غير اين صورت کافيه صدام‬
‫کنين‪«.‬‬
‫‪»-‬خيلي از لطفتون ممنونم‪ .‬ولي من واقع ًا به کمکتون احتياج ندارم‪ .‬حال اگه خيلي اصرار دارين تا‬
‫آخر تابستون بمونين‪ .‬من دارم همراه خونواده ام ميرم بهار‪ .‬اما براي شروع ترم برميگردم‪ .‬شايد‬
‫اواخر شهريور بچه ها مستقر بشن‪ .‬ميخوام اون موقع خونه خالي باشه‪ .‬از وسايل هم‪ ،‬هر چي‬
‫مال شماست بردارين‪«.‬‬
‫‪»-‬وسايل شخصي من اينجا نيست‪ .‬اما عرض کردم که‪ ،‬بايد باشم‪ .‬اگه ناراحت هستين از جلو‬
‫چشمتون کنار ميرم‪ .‬اما هر وقت کاري داشته باشين همينجا در خدمتم‪«.‬‬
‫نازگل که از يکدندگي او عصباني شده بود گفت‪» :‬بله‪ ،‬ناراحتم!«‬
‫ناگهان فردين بلند بال و سفيدپوش‪ ،‬از پيش چشمش غيب شد! نازگل جيغي کشيد و از ترس‬
‫روي باغچه افتاد‪ .‬وحشتزده به چمنها چنگ زد و به جاي خالي فردين زل زد‪ .‬صداي فردين به‬
‫گوشش رسيد‪» :‬نترسين‪ .‬من سه ساعت واسه شما نطق نکردم که جن ترس نداره؟ من در‬
‫خدمت شما هستم‪ .‬هر وقت که بخواين و براي هر کاري که از عهدهام بربياد‪ .‬قول ميدم تا‬
‫نخواين ظاهر نشم‪ .‬اذيتتون هم نميکنم‪«.‬‬
‫نازگل که از ترس خشک شده بود به سختي از جا برخواست‪ .‬به آهستگي به طرف در رفت‪ .‬بعد‬
‫يکهو شروع به دويدن کرد‪ .‬در را باز کرد و خودش را بيرون انداخت و متوجه شد فردين روي سکو‬
‫پشت در توي کوچه نشسته است‪ .‬نازگل با بغض گفت‪» :‬برو گمشو!«‬
‫فردين دوباره ناپديد شد‪ .‬نازگل که کم کم داشت به حال هيستري ميرسيد گفت‪» :‬اينجوري‬
‫سرم کله ميذاري‪ ،‬نميفهمم رفتي‪ .‬مثل آدم برو‪«.‬‬
‫دوباره ظاهر شد‪ .‬اواسط کوچه پشت به او داشت ميرفت‪ .‬نازگل سعي کرد صدايش محکم باشد‬
‫ولي چندان هم موفق نبود‪» :‬ديگه مزاحمم نشو‪«.‬‬
‫صدايي آرام و طنزآلود توي گوشش گفت‪» :‬چشم خانوم!«‬
‫به سرعت چرخيد‪ ،‬ولي فردين آخر کوچه بود‪ .‬صبر کرد تا او از پيچ کوچه گذشت‪ ،‬و بعد راه افتاد‪.‬‬
‫وقتي به خانه رسيد هنوز صداي قلبش را ميشنيد‪ .‬مامان تازه از بيرون رسيده بود‪ .‬پرسيد‪» :‬کجا‬
‫بودي؟«‬
‫نازگل نفسي تازه کرد‪ .‬بعد آه کشيد‪ .‬محال بود مامان داستان جن را باور کند‪ .‬پس آن را به کلي‬
‫کنار گذاشت‪ .‬در مورد پول هم چيزي نگفت‪ .‬ولي بقيه اش را تعريف کرد‪ .‬مامان سند را که ديد از‬
‫خوشحالي ميلرزيد‪ .‬در عرض يک ساعت بابا‪ ،‬نسرين‪ ،‬نرگس و شوهرها و بچه هايشان جمع‬
‫شدند تا همگي به ديدن خانه نازگل خانم بروند‪ .‬از خوشحالي نميدانستند چکار کنند‪ .‬غير از‬
‫نازگل که ته دلش از نگراني ميلرزيد‪ .‬ولي کمکم منطق و خونسردي ذاتي اش باعث شد که‬
‫حتي شککند که واقع ًا جن ديده است‪.‬‬
‫وقتي رسيدند کليد را به پدرش داد‪ .‬بابا در را باز کرد و داخل شد‪ .‬مامان‪ ،‬دخترها‪ ،‬دامادها و بچه‬
‫ها رفتند تو‪ .‬دست آخر نازگل وارد شد و در را بست‪ .‬صدايي شاد توي گوشش گفت‪» :‬سلم!«‬
‫يک لحظه زمان ايستاد‪ .‬آهسته آهسته برگشت و پشت سرش را نگاه کرد‪ .‬کسي نبود‪ .‬دندان‬
‫قروچه اي رفت و زير لب گفت‪» :‬فردين‪ ،‬خفه شو‪ .‬ميکشمت‪ .‬مبادا کسي رو اذيت کني‪ .‬مبادا‬
‫‪5‬‬

‫صدات دربياد‪ .‬فردين‪ ،‬بچه ها‪ ،‬سر به سرشون نذاري‪ .‬فردين برو‪ .‬کاري باهات ندارم‪ .‬چرا‬
‫نميفهمي! منو نکش!«‬
‫صدا خنديد‪» :‬خانوم من‪ ،‬ضعف نشون نده! از شوخي گذشته‪ ،‬من که با کسي کاري ندارم‪ .‬من‬
‫جن با فرهنگي هستم‪ .‬تحصيل کرده‪ ،‬خوش تيپ‪ ،‬باکلس!«‬
‫نازگل هم خنده اش گرفته بود و هم تا حد انفجار عصباني بود‪» :‬گفتم خفه شو فردين‪«.‬‬
‫مامان صدايش زد‪» :‬نازگل چرا دم در وايسادي؟ مبارکه مادر‪ ،‬خيلي قشنگه‪ .‬مثل بهشت ميمونه‪.‬‬
‫کي به اينجا ميرسيده؟ انگار يه کسي اينجا ساکنه‪«.‬‬
‫‪»-‬ساکن که نه‪ .‬ولي سرايدار داره‪ .‬مياد سر ميزنه‪«.‬‬
‫خنده طعنه آميز فردين را حس ميکرد‪ .‬چه جوري؟ خودش هم نميدانست‪ .‬شايد هم خيال ميکرد‪.‬‬
‫هر کسي يه چيزي ميگفت‪ .‬نرگس که توي ايوان آپارتمانش چهار تا گلدان داشت با شوق و ذوق‬
‫گلها را معاينه ميکرد‪ .‬نسرين که بعد از ده سال ازدواج‪ ،‬هنوز اجاره نشين بود با آه خانه را تماشا‬
‫ميکرد‪ .‬اسحق شوهر نسرين بلفاصله مشغول طراحي برج شد‪ .‬فوري عرض حياط را قدم کرد و‬
‫گفت‪» :‬عرضش نبايد از ده متر بيشتر باشه‪ .‬اگه مساحت چهارصد و پنجاه متره پس چهل و پنج‬
‫متر عمق داره‪ .‬اصل ً خوش فرم نيست‪ .‬اما ميشه سه تا نود متري پشت سر هم از توش در آورد‪.‬‬
‫يه دوستي دارم بساز بفروشه‪ .‬حاضره سرمايه بذاره‪«...‬‬
‫‪»-‬ولي آقا اسحق حيف اين حياط نيست؟ من اصل ً خيال ساخت وساز ندارم‪«.‬‬
‫بابا تأييد کرد‪» :‬حال چه کاريه؟ بذار يه بار هم که شده مزه خونه حياط دار رو بچشه‪ .‬اونم حياط‬
‫به اين قشنگي‪ .‬صفا ميکنه آدم‪«.‬‬
‫نازگل گفت‪» :‬تازه اينجوري مسيله خوابگاه هم حل شد‪ .‬خودم که نميرم خوابگاه هيچ‪ ،‬چند تا از‬
‫بچه ها رو هم ميارم اينجا که تنها نباشم‪ .‬اتاق هم که زياده‪ .‬شما هم هر وقت از بهار اومدين‬
‫اينجا سفر‪ ،‬قدمتون روي چشم‪«.‬‬
‫مامان گفت‪» :‬حال چرا همکلسيهات؟ اونا که بالخره توي خوابگاه جا گيرشون اومده‪ .‬معلوم هم‬
‫نيست کي هستن‪ .‬پس فردا بشينن اينجا حشيش بکشن يا هر غلطي خواستن بکنن‪ ،‬کي‬
‫مواظب تو ميشه؟ من که ميگم نسرين عوض اين همه اجاره خونه و هر سال جا به جايي بياد‬
‫اينجا پيشت‪ .‬خيال منم از بابت جفتتون راحت ميشه‪«.‬‬
‫نسرين با خوشحالي دستهايش را به هم کوبيد‪» :‬چه فکر بکري!«‬
‫نازگل معترضانه دهانش را باز کرد‪ ،‬ولي بعد قاطعانه آن را بست‪ .‬صد البته ترجيح ميداد با‬
‫دوستانش باشد تا اينکه امر و نهي خواهر بزرگه و سر و صداي بچه هايش را تحمل کند‪ .‬اما نگاه‬
‫جمع اجازه چنين درخواستي را نميداد‪ .‬پس گفت‪» :‬من حرفي ندارم‪ .‬فقط همينجا تعهد ميگيرم‬
‫که کسي دست به ترکيب خونه و باغچه نزنه‪«.‬‬
‫اسحق گفت‪» :‬اي بابا‪ ،‬حال ما يه پيشنهادي داديم‪ .‬بدتو که نميخواستيم‪ .‬دوست نداري بسيار‬
‫خوب‪«.‬‬
‫اما نازگل کوتاه نيامد‪ .‬شرايطش را نوشت و از همه امضا گرفت‪ .‬اتاق خواب و اتاق نشيمن و‬
‫حمامش را هم همانجا انتخاب و جدا کرد‪ .‬اتاق نشيمن يک اتاق سه و نيم در سه و نيم متر رو‬
‫به حياط با پنجره بزرگ و منظره عالي بود‪ .‬پشت آن هم اتاقي ديگر با سرويس بود‪ .‬همه موافقت‬
‫کردند‪ .‬لحظه اي در اتاق خواب آينده اش تنها ماند‪ .‬صداي فردين را شنيد‪» :‬آب باغچه‪ ،‬آب تصفيه‬
‫نشده چاهه‪ .‬مواظب باش کسي نخوره‪ .‬من براي نظافت خونه هم ازش استفاده ميکنم‪ ،‬ولي‬
‫انشعاب آب و برق و گاز و تلفن مدتهاست که به علت بلاستفاده موندن قطع شده‪ .‬بايد براي‬
‫وصل کردن مجدد درخواست بدين‪ .‬بدو‪ ،‬پسره ميخواد آب بخوره‪«.‬‬
‫نازگل از در اتاق نشيمن به حياط بيرون پريد‪ .‬عرشيا پسر نرگس شلنگ آب را برداشته بود‪ .‬داد‬
‫زد‪» :‬عرشيا نخور! مريض ميشي‪«.‬‬
‫بعد موضوع آب را براي همه توضيح داد‪ .‬بابا رو به اسحق کرد‪» :‬به جاي اجاره خونه اين کار به‬
‫عهده تو‪ .‬من نه فرصتش رو دارم نه پولش رو‪«.‬‬
‫اسحق با خوشرويي قبول کرد‪ .‬عرشيا روي لج افتاده بود‪ .‬داد ميزد و آب ميخواست‪ .‬شيرين‪،‬‬
‫خواهرش‪ ،‬به گريه افتاد‪ .‬بچه هاي نسرين هم شروع به نق زدن کرده بودند‪ .‬مامان در حال‬
‫دلداري به سرفه افتاد و نازگل کلفه دورش را نگاه کرد‪ .‬روي ميز توي هال يک بطري آب معدني‬
‫ديد‪ .‬به طرفش رفت‪.‬‬
‫صداي فردين گفت‪» :‬خانم‪ ،‬امري باشه؟«‬
‫‪6‬‬

‫‪»-‬اينو تو آوردي؟«‬
‫‪»-‬بله‪ .‬بدو به مادرت برس‪«.‬‬
‫يک ليوان از توي آشپزخانه پروازکنان به طرفش آمد‪.‬‬
‫‪»-‬فردين! نکن! ببينن سکته ميکنن!«‬
‫خودش هم کم جا نخورده بود‪.‬‬
‫‪»-‬مواظبم خانومي‪ .‬حواسشون به مادرته‪«.‬‬
‫نازگل بدو آب را رساند‪ .‬مامان و بچه ها و بعد همه آب خوردند‪ .‬ناگهان فکري به ذهن نازگل‬
‫رسيد‪ .‬با عذاب وجدان برگشت توي اتاق‪ .‬با مليمت گفت‪» :‬فردين اينو از جايي برداشتي‪ ،‬نه؟‬
‫بيا‪ ،‬پولش رو ببر بده‪«.‬‬
‫و يک پانصد توماني روي ميز گذاشت‪ .‬پانصدي غيب شد و چند لحظه بعد يک دويست توماني‬
‫ظاهر شد‪ .‬دو تا سکه بيست و پنج تومني هم جلنگ رويش افتاد‪ .‬نازگل خنده اش گرفت‪» :‬پس‬
‫خريد هم بلدي بکني‪«.‬‬
‫‪»-‬اختيار دارين خانم‪ .‬امر ديگه اي داشته باشين؟«‬
‫نازگل دست توي کيفش کرد‪ .‬مقداري پول روي ميز گذاشت‪» :‬ميري قنادي بي بي‪ ،‬يه جعبه‬
‫شيريني تازه ميخري و جلدي برميگردي‪ .‬داره شب ميشه‪ ،‬برق نيست‪ ،‬بايد بريم‪ .‬ميدوني که‬
‫کجاست؟«‬
‫‪»-‬بعله! عرشيا اومد! من رفتم‪«.‬‬
‫نازگل به طرف عرشيا برگشت‪» :‬خاله من حوصله ام سر رفته‪ .‬گشنمه‪«.‬‬
‫‪»-‬بالخره حوصله ات سر رفته يا گشنته؟«‬
‫‪»-‬اون چيه روي کابينت؟«‬
‫نازگل به دنبال عرشيا وارد آشپزخانه شد‪ .‬يک جعبه شيريني خنک و تازه روي کابينت بود‪ .‬بقيه‬
‫پول هم کنارش‪ .‬لبش را گاز گرفت‪ .‬مستخدم جديدش نه تنها کارآمد بود بلکه خيلي هم سريع‬
‫السير بود! عرشيا اول از خودش پذيرايي کرد و بعد جعبه را برداشت و برد تا جلوي همه بگيرد‪.‬‬
‫مامان با تعجب گفت‪ :‬اين کجا بوده؟ اين قدر هم خنک و تازه؟ نازگل بيرون که نرفتي‪ .‬بدون برق‬
‫توي اين گرما چکار کردي؟ راستشو بگو!«‬
‫نازگل به دنبال جواب قانع کننده اي ميگشت که بابا گفت‪» :‬بريم ديگه‪ .‬يعني مثل ً ما مسافريم‬
‫ها!«‬
‫مامان ناله اش درآمد‪» :‬آره‪ .‬هيچ کاري هم نکرديم‪«.‬‬
‫با وجود اينکه عجله داشتند به اصرار نوه ها شام توي رستوران خوردند‪ .‬تا آخر شب نازگل‬
‫حسابي حالش جا آمده بود‪ .‬با روحيه اي تازه آماده خواب شد و به رختخواب رفت‪ .‬تازه چشمش‬
‫گرم شده بود که از دور صداي گيتار شنيد‪ .‬وحشت زده نشست‪.‬‬
‫دوباره صداي فردين را شنيد‪» :‬قرار شد نترسي ناناش خانوم‪«.‬‬
‫‪»-‬ناناش ديگه چيه؟«‬
‫‪»-‬مخفف نازگل‪ .‬يا ميخواي مثل بعضيها بگم نازنگلو؟!«‬
‫نازنگلو فحش خواهرهايش بود‪ .‬وقتهايي که از دستش عصباني ميشدند‪ .‬بيشتر دلخوريها هم‬
‫سر تنبلي نازگل بود و اين که خواهرها وقتي به سن او بودند چه کارها که نميکردند‪ .‬نازگل از‬
‫اين کلمه خيلي بدش ميامد‪ .‬اما ناناش به گوشش خوشايند بود‪ .‬مخصوصاً که با لحن محبت‬
‫آميزي هم گفته شده بود‪ .‬ولي اين دليل نميشد که فردين را ببخشد! او يک جن فضول مزخرف‬
‫بود!‬
‫‪»-‬ناناش چکار کنم راضي بشي؟«‬
‫‪»-‬برو دست از سرم بردار‪ .‬ميخوام بخوابم‪«.‬‬
‫‪»-‬اين يکي رو معذورم‪ .‬ولي ميتونم برات گيتار بزنم‪ .‬آواز هم بلدم بخونم‪ .‬قصه شب بگم برات؟‬
‫قصه شاه پريون با اسب سفيد بالدارش؟«‬
‫‪»-‬بسه ديگه‪ .‬ساکت باش‪ .‬همه رو بيدار ميکني‪«.‬‬
‫‪»-‬من فقط يواش زر ميزنم تا خواب بري!«‬
‫نازگل با درماندگي تسليم شد‪ .‬فردين قصه شب ميگفت‪ .‬گيتار ميزد‪ .‬لليي ميخواند‪ .‬پارازيت‬
‫ميانداخت روي صداي خودش و خش خش ميکرد‪ ،‬بعد عذرخواهي ميکرد‪ .‬بالخره نازگل را با‬
‫لبخندي بر لب که نويدبخش آشتي بود خواباند‪ .‬صبح هم پرده را کنار زد و توي گوشش صبح به‬
‫‪7‬‬

‫خير گفت‪ .‬چنان شاد بود که آدم احساس سرزندگي ميکرد‪ .‬بقول امروزيها کلي انرژي مثبت‬
‫داشت‪.‬‬
‫بعد از خواب خوب ديشب نميتوانست باور کند که تمام ديروز با يک جن اختلط ميکرده است‪.‬‬
‫ولي صدايش هنوز هم همه جا بود‪ .‬ربط دادن اين صداي ميان زمين و هوا هم با آن جوان خوش‬
‫تيپ ديروزي کار مشکلي بود‪ .‬جن حتي فکرش را هم ميخواند‪» :‬ميخواي دوباره ظاهر بشم تا‬
‫اون جن بيريخت با گوشهاي نوک تيز از ذهنت پاک بشه؟!«‬
‫نازگل يکه خورد‪.‬آن لحظه جني به صورت اجنه در قصه ها در ذهن داشت‪.‬‬
‫‪»-‬واي نه! مامان ببينه چي ميگه؟«‬
‫‪»-‬ميگه آخي‪ ،‬تريپ سفيد! راستي سفيد باشه يا رنگي؟«‬
‫‪»-‬بس کن فردين! يه وقت ظاهر نشي! آخ ناخنم شکست!«‬
‫‪»-‬بميرم الهي‪ .‬شنيده بودم ناناش خانوم حاضره زبونم لل دور از جونش دست بشکنه ناخن‬
‫نشکنه!«‬
‫‪»-‬آخه خودت قضاوت کن‪ .‬من نه صورتم قشنگه نه موهام‪ .‬ولي ناخنهاي خوبي دارم‪«.‬‬
‫‪»-‬کي ميگه تو زشتي ‪ -‬اي حور بهشتي! بگو من گيرش بيارم شاهرگشو ميزنم!«‬
‫نازگل لب تخت نشسته بود و با دقت ناخنهايش را سوهان ميزد‪ .‬لبخندي زد‪ .‬مامان در اتاقش را‬
‫باز کرد‪» :‬من دارم ميرم بيرون‪ .‬هيچ کار که نکردي‪ ،‬حداقل کمد لباسهاتو خالي کن‪ .‬لزم نيست‬
‫همه رو بياري بهار‪ .‬هر چي به درد نخوره بريز بيرون‪ .‬لباس زمستونيها و چيزهاي ديگه ات رو هم‬
‫ببر بذار توي خونه ات‪ .‬بقدر يکي دو ماه وسايل بپيچ بيار بهار‪ .‬پاشو ديگه‪ .‬من رفتم‪«.‬‬
‫در که بسته شد نازگل نفسش را بيرون داد‪» :‬من که هنوز صبحونه هم نخوردم‪«.‬‬
‫تا دست و صورتش را بشويد صبحانه روي اپن آشپزخانه رديف شده بود‪ .‬با ديدن فردين‬
‫سفيدپوش نفس در سينه اش حبس شد‪ .‬اما او با صورتي خندان در کمال آرامش داشت‬
‫شيشه مربا را روي ميز ميگذاشت‪ .‬سرش را بلند کرد و گفت‪» :‬فقط ميخواستم بگم خودمم‪«.‬‬
‫‪»-‬ميدونم‪ ،‬ولي لطفاً برو‪ .‬دارم احساس خفگي ميکنم‪«.‬‬
‫‪»-‬امر امر شماست‪«.‬‬
‫‪»-‬آره جون خودت‪«.‬‬
‫‪»-‬رفتم گم شدم‪ .‬بفرما‪«.‬‬
‫نامرئي شد‪ ،‬و صندلي را برايش عقب کشيد‪ .‬نازگل به آرامي نشست ومشغول صرف صبحانه‬
‫شد‪.‬براي لحظه اي کارد به دست مردد ماند‪ .‬باغ کوچک و مرتب خانه پيش چشمش بود‪ .‬لبخند‬
‫آهسته اي روي لبانش نشست‪ .‬آرام گفت‪» :‬فردين؟«‬
‫‪»-‬بله خانوم؟«‬
‫‪»-‬لباس تا کردنت هم به خوبي باغچه آب دادنت هست؟«‬
‫‪»-‬البته!«‬
‫نازگل با لبخند مليحي‪ ،‬مثل دختر کوچولويي که ناز ميکند‪ ،‬گفت‪» :‬لباسهاي منو بيرون مياري؟«‬
‫‪»-‬البته!«‬
‫و لحظه اي بعد سر و صداي اميدوارکننده اي از توي اتاقش بلند شد‪ .‬نازگل سرخوش از اين‬
‫کشف جديد مشغول لقمه گرفتن شد‪ .‬بعد سر فرصت سري به اتاقش زد‪ .‬همه لباسها کاملً‬
‫منظم روي هم تا شده بود‪ .‬نازگل چند تا کارتن خالي آورد و لباسها و بقيه وسايلش را اعم از‬
‫ضروري و غيرضروري و بدردنخور تفکيک کرد و جعبه ها را به فردين سپرد‪» :‬ميتوني اينا رو بذاري‬
‫توي اتاقم توي اون خونه؟ بدون اينکه کسي متوجه بشه؟«‬
‫‪»-‬ناناش خانم‪ ،‬هنوز به من اعتماد نداري؟«‬
‫جعبه ها غيب شد‪ .‬نازگل روي مبل توي هال لم داد و باز مشغول مانيکور شد‪ .‬فردين گفت‪:‬‬
‫»مأموريت انجام شد خانم‪«.‬‬
‫نازگل با لبخند شيطنت باري گفت‪» :‬خيلي خوب‪ .‬اينجاها رو هم جمع کن‪ .‬تا مامان نيومده يه‬
‫سر و ساموني به اين وسايل بده‪ .‬دو روز ديگه داريم ميريم و هيچي هم جمع نشده!«‬
‫الحق که کار فردين عالي بود‪ .‬تمام خانه مثل سربازخانه آنکادر شد‪ .‬همه چي رفت توي جعبه‪،‬‬
‫درهاي جعبه ها چسب زده و منظم‪ ،‬و محتويات هر جعبه هم روي درش درج شد‪ .‬ظهر نازگل‬
‫داشت با پلکهاي نيمه باز ماژيک را که روي يک جعبه ميدويد تماشا ميکرد‪ .‬فردين سر قولش‬
‫‪8‬‬

‫مانده بود‪ .‬ديگر ظاهر نشده بود‪ .‬کليد توي قفل در چرخيد‪ .‬ماژيک روي زمين غلتيد‪ .‬مامان با‬
‫نرگس وارد شد‪ .‬با تعجب نگاهي به جعبه ها انداخت‪» :‬اينها پره يا خالي؟«‬
‫‪»-‬جعبه خالي مرض دارم دم در رديف کنم؟«‬
‫‪»-‬نميخواي بگي که تو پرشون کردي؟«‬
‫‪»-‬يکهو وجدانم درد گرفت که هيچي کمک ندادم‪ .‬از صبح تا حال دويدم‪ .‬حال هم غش کردم‪«.‬‬
‫مامان با ابروهاي بال رفته به اتاقش رفت‪ .‬نرگس هم به دنبالش رفت‪ .‬فردين با صداي آهسته اي‬
‫گفت‪» :‬بميرم واسه ناناشم! مشت و مال بدم عزيزم؟«‬
‫‪»-‬دست به من نزن! انتظار داشتي چي بگم؟ بگم جنم زحمت کشيده؟«‬
‫‪»-‬نه قربونت برم‪ .‬دلم برات سوخت‪ .‬اون از ديروز که هيشکي تولدتو تبريک نگفت‪ ،‬اينم از امروز‬
‫که يه دستت درد نکنه خشک و خالي تحويل ناناشم ندادن‪ .‬برم واست شربت درست کنم؟«‬
‫‪»-‬بشين فردين‪ ،‬لوس نشو!«‬
‫صداي نرگس نزديک ميشد‪» :‬دارم جدي ميگم مامان‪ .‬نازگل بايد يه سري به مشاور بزنه‪ .‬حداقل‬
‫خودشو تخليه کنه‪ .‬حرف بزنه سبک بشه‪ .‬اميدوار بشه‪ .‬همين کار هم که از صبح کرده از‬
‫ناراحتيه‪ .‬از اينکه نميخواد بشينه يه گوشه فکر بخت بسته و اين چرنديات رو بکنه‪«.‬‬
‫نازگل در دل گفت‪» :‬يه مشاور بيست و چهار ساعته پيدا کردم که ول هم نميکنه! ياد سه بار‬
‫نامزدي هم نيومدم‪ .‬فقط کارش عوضيه‪ ،‬به جاي اينکه من حرف بزنم اون حرف ميزنه!«‬
‫مامان به طرفش آمد‪» :‬من که هنوز باورم نمي شه که کار خودت باشه‪.‬‬
‫‪:-‬نه کار خودم نبوده ‪.‬جنم زحمت کشيده‪ .‬هان؟خوب خودم کردم‪.‬اصل ً تصميم گرفتم منبعد بهانه‬
‫دست بعضيها ندم که بهم بگن نازنگلو‪.‬‬
‫‪:-‬چي بگم وال ‪.‬نرگس که ميگه ازفرط غصه است وبايد با يک مشاور صحبت کني‪.‬خودت چي‬
‫ميگي؟‬
‫‪»-‬خودت چي ميگي نداره مامان‪ .‬بچه عقلش نميرسه‪«.‬‬
‫نازگل گفت‪» :‬بچه بيست و يک سالشه نرگس خانم‪ .‬شما اين سني عرشيا رو داشتين و صد‬
‫کله کله بودين‪ .‬من بچه ام؟«‬
‫‪»-‬وضعيت من با تو خيلي فرق ميکرد‪ ،‬اولً‪ .‬بعد از اون‪ ،‬قرار نيست که آدم حتماً مجنون باشه تا‬
‫به مشاور مراجعه کنه‪ .‬همين جوري واسه حرف زدن‪ ،‬واسه يه راهنمايي خوب و بيطرفانه‪ ،‬ميري‬
‫يه سري ميزني‪«.‬‬
‫‪»-‬شنيدم به کسي که جني شده ميگن مجنون‪«.‬‬
‫‪»-‬اون درست‪ .‬ولي من نگفتم تو مجنوني‪«.‬‬
‫‪»-‬نه بابا‪ .‬من ليلي ام!«‬
‫‪»-‬لوس نشو نازگل‪ .‬دارم جدي حرف ميزنم‪«.‬‬
‫‪»-‬خوب منم حالم خوبه‪ ،‬اصل ً هم دلم نميخواد واسه کسي حرف بزنم‪«.‬‬
‫‪»-‬راست ميگه نرگس‪ .‬خونه نو تنوع خوبيه‪ .‬فعل ً هم که ميريم بهارهوايي هم عوض ميکنه‪ .‬بعد‬
‫هم دانشگاه و خونه جديد‪ .‬فکر نميکنم افسردگي بگيره‪«.‬‬
‫نازگل پوزخندي زدوگفت‪» :‬تازه گير خواستگارهاي دنبال خونه راحت و دلبازم نيفتم خوبه!«‬
‫تلفن زنگ زد‪ .‬نازگل که هنوز روي مبل کنار تلفن نشسته بود گوشي را برداشت‪ .‬نسرين بود‪.‬‬
‫ميگفت که براي درخواست انشعاب‪ ،‬حضور صاحبخانه و سند و شناسنامه لزمه‪ .‬قرار شد‬
‫اسحق بيايد دنبالش‪ .‬تا آخرين ساعت اداري از اين اداره به آن اداره و از اين بانک به آن بانک‬
‫دويدند‪ .‬ساعت حدود هفت شب بود که از ميان ترافيک سنگين بالخره به خانه رسيدند‪ .‬اگر‬
‫نسرين و بچه هايش آنجا نبودند همان موقع خوابش برده بود‪ .‬تا ساعت نه تحمل کرد‪ .‬مامان تازه‬
‫شام کشيد‪ .‬بچه ها با سر و صدا مشغول شدند‪ .‬اما نازگل شب بخير گفت و به طرف اتاقش‬
‫رفت‪ .‬نسرين پرسيد‪» :‬شام نميخوري؟«‬
‫‪»-‬نه‪ ،‬خيلي خسته ام‪ .‬ميرم بخوابم‪«.‬‬
‫‪»-‬وا‪ ،‬نازنگلو‪ .‬حال يه چيزي بخور‪«.‬‬
‫نازگل جوابي نداد‪ .‬در اتاق را آرام بست‪ .‬لب تخت نشست و به فکر فرو رفت‪ .‬ناگهان گفت‪:‬‬
‫»فردين‪ ،‬تو يه جني‪ .‬بايد خبري از قوم و خويشهاي خانم مظفر داشته باشي‪«.‬‬
‫صداي شاد و خندان فردين جواب داد‪» :‬اه‪ ،‬سلم! گل اومد بهار آورد! ناناش خانم ياد ما کرد!‬
‫عرض به حضورتان که سؤالتون خيلي سخته‪ .‬خانم مظفر هيچ وقت بچه دار که نشد‪ .‬خودش هم‬
‫‪9‬‬

‫تک فرزند بود‪ .‬با اين حساب ميمونن قوم و خويشهاي درجه سه که قربونت برم يا مردن يا‬
‫خارجن‪ .‬چه ميدونم‪ .‬مستحق تر از تو نبود ديگه‪ .‬مطمئن باش که راضي بوده ناناش خانم‪ .‬گلهاي‬
‫کاغذي گوشه باغچه رو ديدي؟ خيلي قشنگن‪«.‬‬
‫‪»-‬اين چه ربطي به قوم و خويشهاي خانم مظفر داشت؟«‬
‫‪»-‬ده‪ ،‬خوب اگه کسي از قوم و خويشهاش پيدا بشه بياد توي خونه حتم ًا از گلهاي کاغذي‬
‫خوشش مياد‪ .‬خيلي هم مربوطه‪ .‬اصل ً به اون چه؟ اگه کس ديگه اي صاحب خونه بشه من‬
‫گلهاي کاغذي رو از ريشه درميارم‪ .‬همين طور بقيه گلها رو‪ .‬اينها همه به عشق تو کاشته‬
‫شده‪«.‬‬
‫‪»-‬خيلي ننري‪ .‬چرند نگو‪ ،‬بذار بخوابم‪«.‬‬
‫‪»-‬اگه من چرند نگم خوابت ميبره؟ نه نميبره ديگه‪ .‬بچه ها اينقدر سر و صدا ميکنن که نميذارن‬
‫بخوابي‪ .‬اما من تو گوشت اختلل صوتي ايجاد ميکنم حواست پرت ميشه‪ ،‬يه جورهايي‬
‫هيپنوتيزم ميشي و خواب ميري‪«.‬‬
‫‪»-‬اختلل صوتي ديگه چيه؟«‬
‫‪»-‬يک نوع وزوز خواب آور‪ .‬اختراع شخصيه‪«.‬‬
‫‪»-‬نه مرسي‪ .‬بذار به طور طبيعي خواب برم‪ .‬راستي بچه ها رو اذيت نکني‪«.‬‬
‫‪»-‬اين چه حرفيه ناناش؟ من که گفتم که جن بافرهنگي هستم!«‬
‫‪»-‬جن بافرهنگ هم از اون حرفهاست! ولم کن‪ ،‬کنه! بذار بخوابم‪«.‬‬
‫‪»-‬رفتم‪«.‬‬
‫در اتاق باز شد‪ .‬شهرزاد و شقايق به خاله نازي حمله کردند‪» :‬خاله‪ ،‬قلم کاغذ ميدي نقاشي‬
‫کنيم؟«‬
‫‪»-‬ولي من تمام وسايلم رو جمع کردم‪ ،‬خاله‪ .‬برين بيرون ميخوام بخوابم‪«.‬‬
‫‪»-‬قلم کاغذ بده ميريم‪ .‬اون خودکار صورتيه مال من‪«.‬‬
‫‪»-‬منم توي دفتر باربي نقاشي ميکنم‪«.‬‬
‫‪»-‬باور کنين بچه ها‪ ،‬در دسترس نيستن‪ .‬برين بيرون خوابم مياد‪«.‬‬
‫‪»-‬خواهش‪ .‬خاله‪ ،‬خواهش!«‬
‫‪»-‬ده‪ ،‬ميگم نيست!«‬
‫‪»-‬اه‪ ،‬خاله‪ ،‬اونجاست‪ .‬ببين‪ ،‬پشت پنجره‪«.‬‬
‫‪»-‬خوب اگه هست بردارين‪ .‬بعدم زود برين بيرون و در رو هم ببندين‪«.‬‬
‫‪»-‬ولي خاله‪ ،‬مامانم گفته دروغ گفتن کار بديه‪ .‬دروغگو رو هيشکي دوست نداره‪«.‬‬
‫‪»-‬ممنون از توضيحاتتون‪ .‬ولي من نميدونستم که پشت پنجره است‪ .‬حال بيرون‪«.‬‬
‫در که بسته شد فردين گفت‪» :‬ببخشين‪ ،‬دروغگو هم شدي‪ .‬تقصير من شد‪«.‬‬
‫‪»-‬همه چي تقصير توئه‪ .‬هر چي ميکشم از دست تو ميکشم‪«.‬‬
‫‪»-‬ناناش‪«...‬‬
‫ولي نازگل سرش را زير بالش کرد‪» :‬واسه يه بارم که شده حرف گوش کن‪ .‬ميخوام بخوابم‪«.‬‬
‫‪»-‬چشم خانوم‪ .‬شب بخير عليا مخدره‪ .‬آسوده بخوابيد که من رفتم گم شدم!«‬
‫صبح روز بعد باز دنبال کارهاي انشعاب رفت‪ .‬عصر که برگشت خانه کامل ً خالي بود‪ .‬اثاثيه را با‬
‫کاميون فرستاده بودند‪ .‬خودشان فردا صبح با ماشين پدرش حرکت کردند‪ .‬تمام راه را با قرص‬
‫خواب آور خوابيد‪ .‬در همدان مادرش براي ناهار بيدارش کرد اما او اشتها نداشت و دوباره خوابيد‪.‬‬
‫بعدازظهر رسيدند‪ .‬کاميون هم رسيد و اثاث را خالي کردند‪ .‬شب مهمان مادربزرگش بودند‪.‬‬
‫مادربزرگ عده اي را دعوت کرده بود‪ .‬نازگل خيلي مشتاق ديدن اقوام بود‪ .‬با هيجان لباس پوشيد‬
‫و آماده شد‪ .‬تقريب ًا فقط طول يک خيابان را طي کردند و رسيدند‪ .‬بعد از راههاي تهران واقع ًا توقع‬
‫نداشت‪.‬‬
‫خيلي زود فهميد که هيجانش بيجا بود‪ .‬اينجا همه ميخواستند بدانند که چرا سه بار نامزد کرده؟‬
‫اولي چه جوري بوده؟ دومي چي؟ سومي چي؟ آن خانه چرا به او رسيده؟ ربطي به نامزديهاي‬
‫مکرر داشته؟ و از اين دست سؤالهاي خاله زنکي‪ .‬حوصله اش سر رفته بود‪ .‬مادر و پدرش گرم‬
‫صحبت بودند‪ .‬اما نازگل دلش براي اتاقش تنگ شده بود‪ .‬براي وسايلش و چيزهايي که به آنها‬
‫انس داشت‪ .‬شب به درازا کشيد‪ .‬تا اينکه بعد از شام مادربزرگ به دادشان رسيد و گفت‪» :‬اينا‬
‫تازه از راه رسيدن‪ .‬حتم ًا خيلي خسته ان‪ .‬اومدن بمونن‪ .‬کلي فرصت ديد و بازديد دارين‪«.‬‬
‫‪10‬‬

‫بالخره بلند شدند‪ .‬تو فکر اتاق شلوغش بود و کلي وسيله که روي زمين و تخت تلنبار شده بود‪.‬‬
‫با خود گفت‪» :‬حيف که فردين راهش دوره‪«.‬‬
‫به خانه که رسيدند با خستگي به اتاقش رفت‪ .‬اتاق عين دسته گل تميز بود‪.‬‬
‫‪»-‬فردين‪ ،‬اومدي؟!«‬
‫‪»-‬البته خانم‪ .‬امري باشه!«‬
‫‪»-‬نه ديگه‪ .‬قربون دستت‪«.‬‬
‫‪»-‬ناناش‪ ،‬مهموني خوش گذشت؟«‬
‫‪»-‬چه خوشي؟ يه مشت آدم فضول‪ .‬ميخواستم بزنمشون‪«.‬‬
‫‪»-‬برم بزنمشون؟!«‬
‫‪»-‬نه بابا! بشين سر جات‪«.‬‬
‫فردين با خنده گفت‪:‬‬
‫‪»-‬به روي چشم‪ ،‬ناناشم‪«.‬‬
‫وقتي از مسواک زدن فارغ شد و برگشت‪ ،‬لباس زردش را ديد که توي هوا معلق شده بود‪ .‬چوب‬
‫لباسي زير سرشانه ها جا گرفت‪ .‬يقه اش صاف شد و توي کمد آويزان شد‪ .‬نازگل فکر کرد‪» :‬اگه‬
‫اذيتم نکنه ديگه نميترسم‪«.‬‬
‫به نظر ميامد فردين کنار کمد باشد‪ ،‬ولي صدايش در گوش نازگل گفت‪» :‬يک دنيا ممنون ناناش‪.‬‬
‫مطمئن باش اذيتت نميکنم‪ .‬قول ميدم‪«.‬‬
‫لبخندي روي لبانش نشست‪ .‬آن شب با لليي گيتار فردين خوابيد‪ ،‬و صبح روز بعد با صداي زنگ‬
‫تلفن از خواب پريد‪ .‬نسرين بود‪ .‬اسباب کشي کرده بود‪ ،‬ميخواست بداند که کي قرار است به‬
‫باغچه برسد‪ .‬آيا باغبان قبلي ميايد يا او باغبان جديدي پيدا کند‪ .‬نازگل جواب داد که حتماً ميايد‪،‬‬
‫ولي بايد بهش تلفن کند و خبر بدهد‪.‬‬
‫نسرين گفت‪» :‬خب شماره اش را بده‪ ،‬خودم داشته باشم‪ .‬ميخواي خودم زنگ بزنم؟«‬
‫‪»-‬نميدونم شماره رو کجا گذاشتم‪ .‬تازه رسيديم همه جا شلوغه‪ .‬منو ميشناسه‪ ،‬خودم زنگ‬
‫بزنم بگم بياد بهتره‪ .‬بعد ًا خودت ازش شماره رو بگير‪«.‬‬
‫‪»-‬هر طور ميلته‪ .‬فقط صبحها نياد‪ .‬يعني امروز کار دارم‪ .‬عصري ساعت پنج اگه بتونه خوبه‪ .‬فقط‬
‫اگه ديدي نمياد بهم خبر بده منتظر نمونم‪ .‬راستي اين حتم ًا کليد داره‪ .‬ولي ما همه قفلها رو‬
‫عوض کرديم‪ .‬مجبوره زنگ بزنه‪ .‬واسه تو هم کليد ساختيم‪«.‬‬
‫‪»-‬ممنون‪ .‬حال بهش زنگ ميزنم‪ .‬کاري نداري؟«‬
‫‪»-‬نه قربونت‪«.‬‬
‫گوشي را گذاشت‪ .‬به روبرو خيره شد‪ .‬فردين گفت‪» :‬صبح عالي بخير نازگل خانم‪ .‬فردين در‬
‫خدمتگزاري حاضره‪ .‬عصر ساعت پنج برم؟ شماره موبايل بدم يا شماره منزل؟ اينجاها رو هم‬
‫مرتب کنم؟ اثاثيه رو باز کنم؟«‬
‫‪»-‬فرصت کردي يه کم حرف بزن!«‬
‫‪»-‬من از چيزي که دارم فرصت و فراغت!«‬
‫نازگل با لبخند شادش گفت‪» :‬حرف زيادي موقوف‪ .‬همه جا رو مرتب کن‪ .‬در مورد شماره تلفن‬
‫هم‪ ،‬من نميدونم‪ .‬خودت يه فکري بکن‪ .‬به من ربطي نداره‪«.‬‬
‫‪»-‬ميفرمايند قفلها رو عوض کردن‪ .‬انگار من تا حال با کليد وارد ميشدم!«‬
‫‪»-‬ولي حال زنگ ميزني‪ .‬يه وقت کاري نکني که خواهرم بترسه‪ .‬فردين‪ ،‬جان من مواظب باش‪.‬‬
‫فقط باغچه رو مرتب کن و مثل آدم راهتو بکش و برو‪«.‬‬
‫‪»-‬چون به جان خودت قسم دادي چشم‪ .‬نميدادي هم مواظب بودم‪ ،‬ولي جان شما از هر چيزي‬
‫تو اين دنيا براي ما عزيزتره‪«.‬‬
‫‪»-‬چرا فردين؟«‬
‫‪»-‬چون دوستت دارم!«‬
‫‪»-‬مثل اينکه تو اون اوقات فراغتت فيلمهاي نامناسب هم ميبيني! راستي جنها فيلم هم تماشا‬
‫ميکنن؟«‬
‫‪»-‬بنده شرافتمندانه به شما عشق ميورزم‪ .‬هر خدمتي هم که از دستم بر بياد انجام ميدم‪ .‬اين‬
‫منافاتي با جن بودن من نداره‪«.‬‬
‫‪»-‬بس کن ديگه‪ .‬خيلي لوسي‪«.‬‬
‫‪11‬‬

‫‪»-‬چشم ناناش خانم‪ ،‬رفتم‪ .‬راستي ناهار چي درست کنم؟«‬


‫‪»-‬مگه تو آشپزي هم بلدي؟ هنر ديگه اي هم داري بگو!«‬
‫‪»-‬يه کتاب آشپزي از حفظم‪ .‬چي ميل دارين؟«‬
‫‪»-‬چلو خورشت قيمه‪ .‬چه ميدونم‪ .‬فعل ً خونه رو مرتب کن‪ .‬قبلش هم به من صبحونه بده که‬
‫خيلي گشنمه‪ .‬ديشب اينقدر بد گذشت که هيچي از گلوم پايين نرفت‪«.‬‬
‫‪»-‬السّاعه قربان«‬
‫صبحانه مفصلي چيد‪ .‬کره‪ ،‬مربا‪ ،‬پنير‪ ،‬گردو‪ ،‬تخم مرغ‪ ،‬آب پرتقال‪ ،‬نان تازه و شير‪ .‬نازگل گفت‪:‬‬
‫»فردين باز نسيه برداشتي؟ بدو از توي کيفم پول بردار و برو پولشو بده‪«.‬‬
‫‪»-‬نه ناناش‪ .‬نسيه کدومه‪ .‬خودم راه کيفتو بلدم‪ .‬پولش کامل پرداخت شد‪ .‬يه ذره نزديک بود‬
‫فروشنده بو ببره که جنسهاش غيب ميشن و وجهشون ظاهر ميشه‪ ،‬ولي نفهميد‪ .‬مطمئن‬
‫باش‪«.‬‬
‫‪»-‬دستتون درد نکنه! منو بگو ميترسيدم از مغازه دزديده باشي‪ ،‬نگو از جيب خودم دزديدي!‬
‫چشمم روشن‪ .‬فردا هم حساب بانکيم رو خالي ميکني‪ .‬کي اين همه صبحونه خواست؟ از اون‬
‫گذشته‪ ،‬وقتي خريد ميکني لطف ًا ظاهر شو‪ .‬اين ديوانه بازيها رو نکن‪«.‬‬
‫‪»-‬ناناشم! نازگل خانم! من اين بدن بدبخت رو اين همه راه از تهران بکشم بيارم اينجا دوباره‬
‫پستش کنم؟ سخته جان تو!«‬
‫نازگل کوتاه نيامد‪ .‬با سرخوشي گفت‪» :‬امر امر منه‪ ،‬نيس؟ گفتم بيارش!«‬
‫فردين آه دلخراشي کشيد‪» :‬اگه شما ميخواين چشم‪ .‬عصري ميرم به باغچه ميرسم‪ ،‬فردا صبح‬
‫حيّ و حاضر اينجام‪ .‬قبوله؟«‬
‫‪»-‬آره قبوله‪ .‬نقشه شهر رو هم حفظ کن‪ .‬فردا مَردَم ميشي‪ ،‬ميريم بازار‪ .‬ميخوام خريد کنم‪.‬‬
‫ساعت نه مثل آدم دم در باش‪ .‬زنگ بزن‪ .‬يهو وسط اتاق ظاهر نشو‪ .‬حال هم به جاي ور زدن‬
‫اينجاها رو مرتب کن‪ .‬لنگ ظهر شد‪ ،‬الن مامان از اداره مياد‪«.‬‬
‫‪»-‬به روي دو تا دستم!«‬
‫‪»-‬خيلي خنکي!«‬
‫فردين خوشبختانه بدون جواب ديگري مشغول کار شد‪ .‬براي ناهار هم چلو خورشت قيمه خيلي‬
‫خوشمزه اي تدارک ديد‪ .‬در حين کار آواز ميخواند‪ .‬اثاثيه را ميرقصاند‪ .‬خلصه بيصدا کار نميکرد‪.‬‬
‫نازگل حرفي نداشت‪ .‬اول ً که صدايش بد نبود‪ .‬در ثاني کار داشت انجام ميشد‪ .‬نازگل هم به‬
‫ناخنهايش ميرسيد‪ .‬لک صدفي ميزد‪ .‬ظهر مامان از راه رسيد‪ .‬اين بار ديگر خيلي تعجب کرد‪:‬‬
‫»اين اثاث سنگين رو چه جوري جا به جا کردي؟«‬
‫‪»-‬يه نفر اومد دم در گفت حياط رو جارو بزنم؟ منم گفتم بياد تو کمکم‪ .‬همه چي رو با هم جا به‬
‫جا کرديم‪ .‬يه ليوان شربت با هزار تومن پول بهش دادم رفت‪«.‬‬
‫‪»-‬تو همين جوري يه غريبه رو راه دادي تو؟«‬
‫‪»-‬مامان يه بچه افغوني بدبخت بود‪ .‬نه يعني عراقي بود‪ .‬زبون فارسي هم درست نميفهميد‪.‬‬
‫چهارده پونزده ساله بود‪«.‬‬
‫‪:-‬بسيار خوب‪ .‬فقط اميدوارم دزد نباشه‪«.‬‬
‫‪:-‬مامان عددي نبود‪«.‬‬
‫‪:-‬خيلي خوب‪ ...‬به به ناهار هم که حاضره‪ .‬جدي جدي دارم شاخ درميارم‪ .‬بردن عوضت کردن‪.‬‬
‫نميخواي بگي که از روي کتاب پختي؟«‬
‫‪:-‬معلومه که از روي کتاب پختم‪ .‬من که بلد نيستم‪«.‬‬
‫‪:-‬خوبه‪ .‬همين جوري کم کم ياد ميگيري‪.‬فقط چطور يه دفعه اينقدرکدبانوشدي؟«‬
‫نازگل با خنده گفت‪:‬نداي وجدان!‬
‫مامان همچنان با تعجب به اتاقش رفت‪ .‬تعجب بابا هم کم از مامان نبود‪ .‬ولي بعد هر دو موعظه‬
‫طويلي در مورد راه ندادن غريبه ها به خانه تحويلش دادند‪ .‬وقتي بالخره حرفهايشان تمام شد‪،‬‬
‫مامان گفت‪» :‬حال هم زود لباست رو بپوش ميخوايم بريم خونه دختر خاله ام‪ .‬بله برون‬
‫دخترشه‪«.‬‬
‫نازگل وارد اتاق شد و در را بست‪ .‬با دلخوري گفت‪» :‬اينم عوض تشکر‪ .‬اگه خودم هم کرده بودم‬
‫فرقي نميکرد‪«.‬‬
‫‪12‬‬

‫‪»-‬نازگلم‪ .‬اونا اينقدر خسته ان و مشغله فکري در بدو ورود دارن که يادشون نمياد تشکر کنن‪.‬‬
‫غصه اش رو نخور‪ .‬ميخواي کمکت کنم لباس انتخاب کني؟«‬
‫‪»-‬نخير برو بيرون‪ .‬اصل ً نميخوام برم‪ .‬ديشب صحبت اين بله برون هم بود‪ .‬يکي ميگفت شايد بهتر‬
‫باشه نياي‪ ،‬چون سه بار نامزد کردي و به هم زدي شگون نداره‪ .‬يه وقت دختره بدبخت ميشه‪.‬‬
‫يکي ديگه ميگفت حتماً بيا‪ ،‬بلکه بختت باز بشه‪ .‬اون يکي ميگه همسايه عموم زنش عليله‬
‫ميخواد يه زن ديگه بگيره‪ .‬مرد خوبيه جون تو! خلصه اش محاله من پامو تو اين مجلس بذارم‪ .‬صد‬
‫رحمت به همسايه هاي تهرون‪«.‬‬
‫اما نازگل مجبور شد برود‪ .‬مامان قاطعانه گفت که خيلي زشت است که نرود‪ ،‬و اينقدر دليل آورد‬
‫که بالخره راهش انداخت‪ .‬بعد از نيمه شب هم در شرف انفجار به خانه برگشت‪.‬‬
‫فردين اشتباه بزرگي کرد و گفت‪» :‬ناناشم‪ ،‬شربت بيدمشک بيارم؟ خاله بزرگ ميگفت براي‬
‫اعصاب خيلي خوبه!«‬
‫نازگل خنده اش نگرفت‪ .‬بالشش را به طرف ديوار مقابل پرتاب کرد‪ .‬فردين فوراً خواست‬
‫عذرخواهي کند ولي نازگل توجهي نکرد‪ .‬يک ساعت تمام عين آتشفشان خروشيد‪ .‬فردين در‬
‫سکوت همراهي کرد‪ .‬وقتي حسابي خالي و سبک شد‪ ،‬برنامه طنز راديويي فردين شروع شد‪.‬‬
‫بعد هم موزيک شاد و قصه و لليي‪ .‬نازگل اول از خستگي اعتراضي نميکرد‪ ،‬ولي کم کم حالش‬
‫جا آمد‪ .‬وقتي خواب رفت حالش خوب خوب شده بود‪ .‬صبح هم با آواز شازده خانم با صداي خود‬
‫ستّار بيدار شد‪.‬‬
‫مامان سر کار بود‪ .‬يادداشت گذاشته بود که عصر مهمان دعوت کرده است‪ .‬نازگل ابرو در هم‬
‫کشيد‪ .‬ولي خوب چاره چه بود‪ .‬فردين صبحانه را حاضر کرده بود‪ .‬داشت ميخورد که صداي زنگ‬
‫در را شنيد‪ .‬از همان پشت ميز آشپزخانه صدا زد‪» :‬کيه؟«‬
‫صدايي از همان نزديک‪ ،‬نه از پشت در حياط‪ ،‬جواب داد‪» :‬مثل آدم!«‬
‫‪»-‬بيا تو‪«.‬‬
‫در خود به خود با دکمه آيفون باز شد‪ .‬نازگل از جا برخاست و در ساختمان را باز کرد‪ .‬فردين توي‬
‫حياط پايين پله ها ايستاده بود‪ .‬با يک سلم نظامي گفت‪» :‬سلم‪ .‬صبح ناناش خانم بخير!«‬
‫‪»-‬سلم‪ .‬مثل ساعت کوک کرده سر ثانيه زنگ ميزني‪«.‬‬
‫‪»-‬از تعريفتون متشکرم‪ .‬حال لطف ًا منو زير آفتاب نکارين‪ .‬زودتر حاضر شو‪ .‬تا ظهر نميتونم اينجا‬
‫وايسم‪ .‬ده‪ ،‬بدو ديگه!«‬
‫‪»-‬بله بله؟! ديگه چي؟ اينقدر اونجا وايسا تا موهات رنگ لباسهات بشه‪ .‬اصل ً نميخوام برم‪.‬‬
‫منصرف شدم‪ .‬ميخوام جلوي کولر بخوابم کتاب بخونم‪«.‬‬
‫و برگشت توي اتاق‪ .‬چند لحظه هم محض حرفي که زده بود جلوي کولر ايستاد‪ .‬اما واقع ًا توي‬
‫بازار کار داشت‪ .‬ناچار لباس پوشيد و رفت بيرون‪ .‬فردين هم الحق همراه خوبي بود‪ .‬جدي‪ ،‬خوش‬
‫تيپ و به ظاهر کم حرف! مثل هميشه سر تا پا سفيد پوشيده بود‪ .‬ولي گوشي موبايلي هم به‬
‫کمرش بود‪ .‬کمربند‪ ،‬گوشي و جلد گوشي هم سفيد بود‪.‬‬
‫نازگل با خنده گفت‪» :‬گوشي رو از کجا بلند کردي؟«‬
‫‪»-‬اي خانم! من هر چي داشته باشم دزديدم؟! به جان عزيزت مال خودمه‪ .‬يه آدميزاد بهم هديه‬
‫داده‪«.‬‬
‫‪»-‬آدميزاد واسه چي به تو هديه داده؟ اونم موبايل؟!«‬
‫‪»-‬خوب ديگه‪ ،‬دلش خواست‪ .‬عقلش نميرسيد چي بده‪ .‬شما به جن چي کادو ميدين؟«‬
‫‪»-‬من به جن کادو نميدم‪ .‬ديروز رفتي؟«‬
‫‪»-‬بله رفتم‪ .‬بعدش هم نسرين خانم زنگ زد در مورد من باهات صحبت کنه‪ ،‬تشريف نداشتين‪.‬‬
‫النم دوباره زنگ زد که شما اومدين بيرون‪«.‬‬
‫‪»-‬اينو ديگه از کجا ميدوني؟«‬
‫‪»-‬ما رو دست کم ميگيرين! ناسلمتي بنده جنم!«‬
‫‪»-‬بسيار خوب‪ ،‬جناب جن‪ .‬شماره موبايلتو بهش دادي؟«‬
‫‪»-‬آره‪ .‬تا وارد شدم انگار موبايلو پاييد‪ .‬اول شماره خواست‪ .‬بعد هم گفت روزهاي فرد پنج‬
‫بعدازظهر برم به باغچه ها برسم‪ .‬راستي شماره مو بدم خدمتتون؟«‬
‫‪»-‬دستتون درد نکنه‪ .‬من کافيه زير لب اسمتو صدا کنم‪ .‬يا حتي بهش فکر کنم! شماره ميخوام‬
‫چکار؟«‬
‫‪13‬‬

‫‪»-‬شوخي کردم عزيزم‪ .‬واسه دلخوشي من يه لبخند کوچولو هم نميزني؟«‬


‫‪»-‬نخير نميزنم‪ .‬تو خيابون مردم هزار جور حرف در ميارن‪«.‬‬
‫نگراني نازگل بيمورد هم نبود‪ .‬توي بازار‪ ،‬توي يک مغازه کوچک روسري فروشي جفت فردين‬
‫ايستاده بود و پارازيتهاي جني اش را ناديده ميگرفت که ناگهان نوه عمه مامان که دختري‬
‫شانزده هفده ساله بود وارد شد و بيمقدمه گفت‪» :‬اوا‪ ،‬نازگل خانم‪ ،‬اين سوميه يا چهارمي؟«‬
‫نازگل برگشت‪ .‬از عصبانيت کبود شده بود‪» :‬هفتمي! فرمايشي دارين؟«‬
‫دخترک نخودي خنديد‪ .‬مادرش از بيرون صدايش زد‪ .‬خوشبختانه نازگل را نديد‪ .‬نازگل به سرعت‬
‫به خانه برگشت‪ .‬دم در فردين را مرخص کرد‪ .‬فردين هزار بار عذرخواهي کرد‪.‬‬
‫‪»-‬ولش کن‪ ،‬خر خودمم‪ .‬چرا همچين اشتباهي کردم؟ اونم تو اين شهر مزخرف که از اين ور تا‬
‫اون ورش يه کيلومترم نميشه؟ برو غلط کردم! نميخواد ظاهر بشي‪ .‬همون جوري بهتره‪«.‬‬
‫تا ظهر قضيه با کلي شاخ و برگ به گوش مامان رسيده بود‪ .‬طوري که مرخصي گرفت و زودتر آمد‬
‫خانه که ببيند دختر پاکتر از گلش چه کرده؟‬
‫‪»-‬مامان‪ ،‬جان خودم هيچ کار نکردم‪ .‬مردم ميخوان به زور حرف در بيارن‪ .‬آره بازار بودم‪ .‬توي يه‬
‫مغازه کوچيک ميخواستم روسري بخرم‪ .‬يه مرد جوون اومد تو و شروع کرد با فروشنده حال و‬
‫احوال کردن‪ .‬دختره پررو جلوي فروشنده و اون مرده ميگه اين سوميه يا چهارمي؟ منم از کوره در‬
‫رفتم و گفتم هفتمي‪ .‬اشتباه کردم‪ ،‬ببخشيد‪ .‬ولي قبول کنين که خيلي عصبانيم کرد‪ .‬چي‬
‫بايست مي گفتم؟ فقط ميخواستم بزنمش‪«.‬‬
‫مامان قبول کرد‪ .‬نازگل به اتاقش رفت‪ .‬بعد از لحظاتي ليواني ميان زمين و هوا ظاهر شد‪ .‬قاشق‬
‫با شدت داشت تويش ميچرخيد‪ .‬صداي فردين گناهکارانه گفت‪» :‬ناناشم‪ ،‬شربت بيدمشک‬
‫ميخوري؟«‬
‫نازگل لبخند ضعيفي زد‪ .‬سرش را تکان داد‪ .‬فردين گفت‪» :‬برم يه گوشمالي بهش بدم؟ خواهش‬
‫ميکنم!«‬
‫‪»-‬نه فردين‪ ،‬نه‪ .‬فقط دعا کن بتونم از حال به بعدش رو تحمل کنم‪«.‬‬
‫‪»-‬حتماً‪ .‬کمکي هم از دستم بربياد دريغ نميکنم‪ .‬حال تو شربتت رو بخور‪«.‬‬
‫نازگل ليوان را گرفت‪» :‬ميدونم‪ .‬ولي از همه چي گذشته احساس خيلي بدي دارم‪ .‬به خاطر تو‬
‫مرتب دارم دروغ ميگم‪ .‬من هيچ وقت چيزي براي پنهان کردن نداشتم‪ .‬يعني افتخارم اين بود‪ .‬نه‬
‫اهل آرايش غليظ بودم که بخوام دور از چشم مامان آرايش کنم‪ ،‬نه اهل لباس ناجور پوشيدن و‬
‫پسرها‪ .‬دوستي با اجنه که اصل ً تو قاموسمون نميگنجيد! يکي دوبار با بچه ها با استکان جن‬
‫حاضر کرده بوديم‪ .‬اما همه اش به نظرم خرافات بود‪ .‬يا يه تفريح به درد نخور‪ .‬حال هم آخر‬
‫نفهميدم تو از کجا نازل شدي؟«‬
‫‪»-‬شربتت رو بخور‪ .‬اول ً که من »نازل« نشدم‪ ،‬بلکه از زير زمين بال اومدم‪ .‬بعد از اون‪ ،‬يک دنيا‬
‫معذرت ميخوام‪ .‬و ثالثاً‪ ،‬بدرود‪ .‬البته باغچه رو ترک نميکنم‪ .‬تهرون هم اومدي ميبينمت‪ .‬ولي اينجا‬
‫بيش از اين باعث زحمتت نميشم‪ .‬دوستي خاله خرسه به همين ميگن‪«.‬‬
‫و ناگهان سکوت‪ .‬نازگل احساس کرد که اتاق يکهو خالي شد‪ .‬دراز کشيد‪ .‬خوابش نميبرد‪ .‬کمي‬
‫کتاب خواند‪ .‬کمي با درسهايش ور رفت‪ .‬حوصله اش سر رفت‪ .‬از اتاق آمد بيرون‪ .‬مامان داشت‬
‫اسباب پذيرايي ميچيد‪ .‬گفت‪» :‬عصري قراره همه بيان ديدنمون‪ .‬دست تنهام نذاري‪«.‬‬
‫نازگل رفت توي آشپزخانه‪ .‬چندين کيسه ميوه بود که بايد شسته ميشد‪ .‬شيريني که بايد ظرف‬
‫ميشد‪ .‬و يک کيسه سبزي‪ .‬مامان گفت‪» :‬اين سبزيها رو هم پاک کن‪ ،‬يه نون و پنير و سبزي دور‬
‫هم بخوريم‪ .‬ميرم يه سري به مامان بزرگ بزنم‪ .‬تا دو ساعت ديگه قشنگ همه جا رو مرتب کن‪.‬‬
‫پذيرايي هم بايد کمکم بدي‪ .‬اينجا ديگه خواهرات نيستن که از زير کار در بري‪ ،‬البته تو که اين‬
‫چند روزه تو کار خونه حرفه اي شدي!«‬
‫مامان به سرعت رفت بيرون‪ .‬نازگل توي درگاه آشپزخانه ناليد‪» :‬فردين!«‬
‫و با قيافه تسليم محض نشست پشت ميز و يک دسته ريحان جدا کرد‪ .‬فردين ناگهان ظاهر شد‪:‬‬
‫»ده‪ ،‬چراتو نازگلم؟ خواستگارها صف کشيدن سبزي پاک کردنت رو ببينن؟! نه جونم‪ ،‬دست نزن!‬
‫مگه فردين مرده؟!«‬
‫‪»-‬اون خداحافظي سوزناک چي بود؟! نگفتم ديگه ظاهر نشو؟«‬
‫‪»-‬امر امر شماست‪ .‬ولي آخه منم دل دارم!«‬
‫‪»-‬اين دل تو منو کشته! شنيدي که مامان چي گفت؟ دو ساعت وقت داري‪«.‬‬
‫‪14‬‬

‫‪»-‬بسيار خوب‪ .‬شما فقط برو روي کاناپه لم بده‪ ،‬بقيه اش با من‪«.‬‬
‫‪»-‬اينقدر توي دست و پاي من نپلک! نميتوني غيب بشي؟«‬
‫‪»-‬اينم به چشم!«‬
‫نازگل تلويزيون را روشن کرد‪ .‬آنتن وصل نبود‪ .‬هنوز کسي فرصت نکرده بود سراغش برود‪.‬‬
‫‪»-‬فردين اينو درستش ميکني؟«‬
‫‪»-‬يک لحظه‪ !...‬آها‪ ،‬درست شد‪ .‬تصوير خوبه؟«‬
‫نازگل با خنده گفت‪» :‬آره‪ ،‬مرسي‪«.‬‬
‫‪»-‬قابل سرکار رو نداره‪ .‬چيزي ميل دارين براتون بيارم؟«‬
‫‪»-‬نه‪ ،‬کارتو بکن‪«.‬‬
‫فردين مشغول شد‪ .‬نازگل هم تلويزيون تماشا ميکرد‪ .‬مامان برگشت‪ .‬مهمانها هم کم کم آمدند‪.‬‬
‫نازگل به عمرش از اين همه مهمان پذيرايي نکرده بود‪ .‬اگر فردين نبود مرده بود‪ .‬فردين شربت‬
‫درست ميکرد‪ ،‬چايي ميريخت‪ ،‬بشقابها را ميشست‪ ،‬ولي توي اتاق جلوي مهمانها خودش‬
‫پذيرايي ميکرد‪ .‬يعني چاره اي نداشت‪ .‬يک بار که مثل ً داشت ظرف ميشست‪ ،‬ولي در واقع‬
‫داشت چايي ميخورد‪ ،‬مهسا‪ ،‬همان نوه عمه مامان که او را در بازار ديده بود‪ ،‬وارد آشپزخانه شد‬
‫و گفت‪» :‬شنيدم به کلي تکذيب کردي‪ ،‬ولي من خودم ديدم که تمام قد بازار با اون پسره بودي‪.‬‬
‫ناکس خوش تيپ هم هست!«‬
‫نازگل هيچي نگفت‪ .‬خواست محلي ندهدکه‪ ...‬يک ليوان از کنار ظرفشويي ظاهر ًا سر خورد و‬
‫توي آبهاي کثيف توي سينک فرو رفت ‪ ،‬بعد با زاويه عجيبي بال پريد و تمام محتوياتش روي‬
‫پيراهن شيري و سر و صورت مهسا خالي شد! مهسا جيغي کشيد و بيرون دويد‪ .‬با فرياد قصه‬
‫را بازگفت‪ .‬اما کسي باور نميکرد‪ .‬يکي ميگفت نازگل کرده‪ ،‬ديگري ميگفت ليوان که توي آب‬
‫افتاده ترشح کرده‪.‬‬
‫نازگل بدون هيچ دليلي زيرش را بال داد و گفت‪» :‬شايد کار جن بوده‪ .‬اين خونه سالها خالي‬
‫بوده‪ .‬اجنه گاهي توي خونه هاي خالي منزل ميکنن‪« .‬‬
‫مهسا با وحشت تأييد کرد‪ .‬نازگل ادامه داد‪» :‬ولي کافيه آدم جلوش محکم وايسه و بهش اجازه‬
‫دخالت نده‪ .‬آدم خيلي قويتر از جنه‪ .‬آدم اشرف مخلوقاته‪«.‬‬
‫خودش هم از اين سخنراني جا خورد‪ .‬ولي آبي ريخته و حرفي زده شده بود‪ .‬زمزمه ها به‬
‫همهمه تبديل شد و يک بحث داغ راجع به اجنه درگرفت‪ .‬هر کسي هر چه شنيده بود‪ ،‬راست يا‬
‫دروغ‪ ،‬تعريف ميکرد‪ .‬بعضي از قصه ها آنقدر شاخدار بود که با هيچ منطقي قابل باور نبود‪ .‬بالخره‬
‫همه تصميم گرفتند که کاغذ و استکاني بياورند و جن حاضر کنند‪ .‬مامان کاغذ آورد و نازگل براي‬
‫آوردن استکان به آشپزخانه رفت‪ .‬فردين بيمقدمه گفت‪» :‬معذرت ميخوام‪ ،‬ولي ديگه بايد برم‪ .‬کار‬
‫دارم‪ .‬ضمن اينکه اينها که جن حاضر کنن ممکنه يه چيزي درباره من بگه‪ .‬يا حتي ممکنه خودمو‬
‫اسير کنن‪ .‬بايد برم‪ .‬حتي اگه بي تو بميرم‪«...‬‬
‫نازگل بهت زده سر جايش ايستاد‪ .‬مامان وارد شد و گفت‪» :‬کجايي؟ رفتي توي هپروت؟ پس‬
‫استکان کو؟ نکنه ترسيدي؟«‬
‫نازگل به سرعت گفت‪» :‬نه‪ ،‬نترسيدم‪«.‬‬
‫مامان استکاني برداشت و بيرون رفت‪ .‬نازگل هنوز گيج بود‪ .‬مامان صدايش زد‪» :‬نازگل؟«‬
‫‪»-‬آمدم‪«.‬‬
‫خيلي کنجکاو بود که تماشا کند‪ .‬شکش هم درست بود‪ .‬اولين سؤال اين بود که کي به مهسا‬
‫آب پاشيده؟‬
‫جن جواب داد‪» :‬البته يه جن بوده‪ .‬ولي اگه لوش بدم کله مو ميکنه‪«.‬‬
‫بعد از چند سؤال ديگر‪ ،‬مهسا ناگهان پرسيد‪» :‬اون پسره توي بازار کي بوده؟ نازگل راست گفته‬
‫يا دروغ؟«‬
‫نازگل به مبل چنگ زد و به گردش استکان روي حروف خيره شد‪.‬‬
‫‪»-‬هر کي توي بازار بود که رفيق نازگل نميشه‪«.‬‬
‫جواب کمي دو پهلو بود‪ ،‬ولي انگار کسي متوجه نشد‪ .‬به هر صورت رفع اتهام شد‪ .‬بقيه حرفها‬
‫عادي بود‪ .‬پيدا کردن اشياء گمشده‪ ،‬احضار روح‪ ،‬و سؤالهاي نامربوط‪.‬‬
‫آخر شب که مهمانها رفتند از خستگي داشت ميمرد‪ .‬با مامان و بابا همه جا را مرتب کردند و‬
‫بالخره نزديکيهاي ساعت دو بعد از نيمه شب به رختخواب رفت‪ .‬اتاق در سکوت ترسناکي فرو‬
‫‪15‬‬

‫رفته بود‪ .‬محله هم خلوت بود‪ .‬هيچ رفت و آمد يا سر و صدايي شنيده نميشد‪ .‬توي ذهنش دنبال‬
‫آهنگ گيتار ميگشت‪ .‬اما هيچي نبود‪ .‬دو سه روزي گذشت‪ .‬واقع ًا پيدايش نبود‪ .‬چند بار صدايش‬
‫زد‪ .‬اما نه‪ ،‬به کلي رفته بود‪ .‬دست آخر به نسرين زنگ زد‪ .‬ميان کلم احوال باغچه و باغبان را‬
‫پرسيد‪ .‬نسرين گفت‪» :‬اي‪ ،‬گفتي باغبون‪ .‬مطمئني همينه؟ اين که خيلي جوونه‪ .‬فکر کنم‬
‫پيرمرده پسرش رو فرستاده‪«.‬‬
‫‪»-‬من گفتم پيرمرده؟«‬
‫‪»-‬نگفتي؟ شايدم من فکر کردم پيره‪ .‬به هر حال قيافه اش اصل ً به باغبون نميخوره‪ .‬سر تا پا‬
‫سفيد‪ ،‬خوش تيپ‪ ،‬خلصه خيلي جالبه! اسحق خيلي بهش چشم غره ميره‪ .‬ولي من ميگم‬
‫کارش خوبه‪ .‬بذار بياد‪«.‬‬
‫‪»-‬ميگم نسرين‪ ،‬شماره موبايلشو ميدي؟ يه گلي اينجا ديدم ميخوام بپرسم ميتونه بکاره يا نه‪«.‬‬
‫‪»-‬وا‪ ،‬مگه شماره شو نداشتي؟«‬
‫‪»-‬گمش کردم‪«.‬‬
‫‪»-‬حال گل چي هست؟ اين باغچه جاي نفس کشيدن هم نداره‪ .‬تازه بچه ها دائم گل ميچينن‪.‬‬
‫هر چي دعواشون ميکنم به خرجشون نميره‪«.‬‬
‫‪»-‬اشکالي نداره‪ .‬حال شماره رو ميدي يا نه؟«‬
‫‪»-‬صبر کن ببينم‪ ...‬آهان‪ ،‬اينجاست‪ .‬يادداشت کن‪ 091210.… ..،‬نوشتي؟«‬
‫‪»-‬آره‪ ،‬ممنون‪ .‬کاري نداري؟«‬
‫‪»-‬نه قربونت‪ .‬به همه سلم برسون‪ .‬به مهري بگو خيلي بي معرفتي يه تلفن نميزني‪«.‬‬
‫‪»-‬باشه‪ ،‬حتماً‪ .‬خداحافظ‪«.‬‬
‫گوشي را گذاشت‪ .‬چند لحظه به روبرو خيره شد‪ .‬بالخره با عصبانيت شماره موبايل را گرفت‪.‬‬
‫تقريب ًا مطمئن بود که آن صداي آشنا را نخواهد شنيد‪ ،‬اما‪...‬‬
‫‪»-‬قربان ناناش خانم‪ ،‬صبح عالي بخير!«‬
‫‪»-‬خيلي بدجنسي!«‬
‫قطع کرد‪ .‬صداي شاد و بلند فردين فضا را پر کرد‪» :‬سلم! بميرم ناناشم غمگين باشه! يه شربت‬
‫بيدمشک بيارم؟!«‬
‫نازگل براق شد‪» :‬لعنتي‪ ،‬تا حال کجا بودي؟«‬
‫ژ‪»-‬تهران‪ ،‬سرکار خانم‪ .‬ميخواستم دلت يه خورده برام تنگ بشه‪ ،‬عشقت محک بخوره‪ ،‬تا اينقدر‬
‫اين جن فلک زده رو مسخره نکني!«‬
‫‪»-‬عشق؟! آخه آدم عاشق جن ميشه؟«‬
‫‪»-‬نميدونم‪ ،‬نميشه؟!«‬
‫نازگل نميدانست به کدام طرف چشم غره برود!‬
‫‪»-‬نخير نميشه!«‬
‫‪»-‬خيلي خوب‪ ،‬باشه‪ .‬حال فرمايشتون؟«‬
‫‪»-‬بايد برم مهموني‪ .‬دارم دق ميکنم از اين همه ديد و بازديد‪ .‬با اون همه حرف و حديث روش‪.‬‬
‫اينجا راهها نزديکه‪ ،‬دائم دارن معاشرت ميکنن‪ .‬ما هم که تازه اومديم توقع دارن ديدن يکي‬
‫يکيشون بريم‪ .‬اين يه هفته به قدر يک سال مهموني رفتم و متلک شنيدم‪ .‬ميگن افاده ايم‪،‬‬
‫خودمو ميگيرم‪ ،‬لهجه دارم‪ ،‬با ناز حرف ميزنم‪ ،‬واسه شون کلس ميذارم‪ .‬ميدوني فردين‪ ،‬بار اول‬
‫که نامزد شدم خيال ميکردم دوستش دارم‪ .‬وقتي بهم گفت ازم خوشش نيومده دنيا برام به آخر‬
‫رسيد‪ .‬فکر ميکردم تنهايي بدترين درد دنياست‪ .‬چقدر نرگس و نسرين بهم گفتن نازنگلو اين‬
‫اداها چيه؟ بايد خيلي هم خوشحال باشي که الن بهت گفت نه بعد از ده سال زندگي‪ .‬حال که‬
‫فکر ميکنم اون موقع از الن خوشبخت تر بودم‪ .‬آرزوم شده که ده دقيقه تنها باشم‪ .‬اينجا‬
‫حرفهايي ميشنوم که صد رحمت به متلکهاي خواهرها‪ .‬حتي دلم براي نازنگلو گفتنشون هم‬
‫تنگ شده‪ .‬ميخوام برم تهرون‪ .‬ميخوام برگردم‪«...‬‬
‫در خانه باز شد‪ .‬مامان به سرعت طول حياط را طي کرد و تو آمد‪ .‬با کلفگي گفت‪» :‬تو که هنوز‬
‫حاضر نشدي! پاشو زود باش‪«.‬‬
‫خودش هم از اداره رسيده بود‪ .‬به سرعت لباس عوض کرد‪ .‬نازگل هم لباس عوض کرد و با هم‬
‫براي ناهار به خانه خاله بزرگش رفتند‪ .‬خاله يک عالم مهمان داشت‪ .‬تا عصر ماندند‪ .‬بعد مهري‬
‫‪16‬‬

‫دختر خاله اش آنها را به زور براي ديدن دکور جديد خانه اش برد‪ .‬خانه اش توي همان کوچه بود‪.‬‬
‫شام همه را نگه داشت و با حاضري پذيرايي کرد‪.‬‬
‫تمام شب دل نازگل به گيتار آخر شبش خوش بود‪ .‬اميدوار بود فردين دريغ نکند‪ .‬شب همينکه‬
‫وارد اتاقش شد‪ ،‬صداي مليم گيتار را از دور شنيد‪ .‬وقتيکه خواست بخوابد کمي صداي گيتار‬
‫بلندتر شد‪ .‬فقط کمي‪ .‬همين قدر که آسوده بخوابد‪.‬‬
‫فردا صبح باز هم مهمان بودند‪ .‬مامان مرخصي گرفته بود تا به ديدن دوست دوران دبيرستانش‬
‫برود‪ .‬نازگل را هم کشان کشان برد‪ .‬نازگل فقط خدا را شکر ميکرد که از قوم و خويشها نيستند‬
‫که باز خودماني شوند و سؤالهاي ديوانه کننده بپرسند‪ .‬ولي قضيه بدتر شد‪ .‬شوکت خانم چهار‬
‫تا دختر داشت‪ .‬دخترهايي ساکت و خجالتي که علي رغم اصرار مادرشان با نازگل همکلم‬
‫نشدند‪ .‬شوکت خانم براي ناهار نگهشان داشت‪ .‬بابا هم از اداره آمد آنجا‪ .‬پدر دخترها هم به‬
‫اندازه خودشان کم حرف بود‪ .‬در نتيجه نازگل و پدرش خيلي حوصله شان سر رفت‪ .‬به هر تقدير‬
‫عصر برگشتند‪ .‬بابا که دلخور بود گفت‪» :‬بريم ديدن مادرم‪ .‬سه ساعت مثل برج زهر مار نشستم‬
‫حوصله ام سر رفته‪«.‬‬
‫مادربزرگ خيلي از ديدنشان ذوق زده شد‪» :‬خيلي خوش اومدين! بذارين يه تلفن بزنم‪ ،‬الن‬
‫ميام‪«.‬‬
‫رفت و برگشت و مشغول پذيرايي شد‪ .‬نازگل چند تا مجله قديمي پيدا کرد و خودش را سرگرم‬
‫کرد‪ .‬حرفهاي بزرگترها را نميشنيد‪ .‬حتي با صداي زنگ در سرش را بلند نکرد‪.‬‬
‫مادربزرگ با خوشحالي گفت‪» :‬اومدن! نازگل مادر‪ ،‬پاشو يه دستي به سر و صورتت بکش‪«.‬‬
‫نازگل با تعجب مجله را زمين گذاشت‪ .‬همه به استقبال مهمانها رفتند و نازگل از پنجره به بيرون‬
‫نگاه کرد و ناله اش بلند شد! پدر و پسر جا افتاده اي با گل و شيريني آمده بودند‪ .‬دم در اتاق يک‬
‫پله بود‪» .‬خواستگار« پايش به پله گير کرد و زمين خورد و دسته گل از شکل افتاد‪ .‬با اين همه‬
‫وارد شدند‪ .‬نازگل به اتاق خواب مادربزرگش پناه برد‪ .‬بيرون مشغول تعارفات اوليه بودند‪ .‬ناگهان‬
‫صداي فردين توي گوشش پيچيد‪» :‬پدربزرگت سلم رسوند‪ .‬ميگه اگه مادربزرگ ميخواد ازدواج‬
‫کنه اون راضيه‪ .‬يه جوري پيغامش رو برسون‪«.‬‬
‫نازگل گيج شده بود‪» :‬مادربزرگ ميخواد ازدواج کنه يا‪...‬؟!«‬
‫فردين توجهي نکرد‪» :‬و اما در مورد اين پسره‪ ،‬تا همينجا زمينش زدم بلکه خودش از رو بره‪ ،‬ولي‬
‫نخواستم بيشتر اذيتش کنم‪ .‬البته خود داني‪ ،‬ولي اين به دردت نميخوره‪ .‬بيست سال ازت‬
‫بزرگتره‪«.‬‬
‫‪»-‬بس کن‪ ،‬فضول‪ .‬مگه من خواستم زنش بشم؟ من اصل ً قيد ازدواج رو زدم‪ .‬البته اگه مردم‬
‫راحتم بذارن‪ .‬بابا اصل ً به من نيومده‪ .‬ولي فردين‪ ،‬مامان بزرگ جدي ميخواد ازدواج کنه؟«‬
‫‪»-‬آره ديگه‪ .‬حال برو پيغوم رو برسون‪ .‬مخالفت خودتم اعلم کن‪ .‬اما با احتياط‪ .‬يه جوري که نه‬
‫سيخ بسوزه نه کباب‪«.‬‬
‫نازگل کمي جا خورد‪» :‬چشم آقاي سياستمدار! چي شده امشب جدي شدي؟«‬
‫‪»-‬تو که خوشت نمياد شوخي کنم؟«‬
‫‪»-‬چرا بعضي وقتها بدم نمياد‪ .‬اصل ً فراموشش کن‪ .‬من رفتم‪«.‬‬
‫نگاهي به عکس پدربزرگش انداخت‪ .‬چيز زيادي از او به خاطر نداشت‪ .‬سالها بود که مرده بود‪.‬‬
‫آرام بيرون رفت‪ .‬مادربزرگ را صدا زد و گفت‪» :‬مامان بزرگ‪ ،‬من ديشب خواب بابابزرگم رو ديدم‪.‬‬
‫گفت به شما بگم اون راضيه که شما ازدواج کنين‪ .‬اما‪ ...‬اما من فعل ً نميتونم ازدواج کنم‪«.‬‬
‫چشمان مادربزرگ غرق اشک شد‪» :‬قربونت برم! من به هيچ کس نگفته بودم‪ .‬فقط خودمون دوتا‬
‫حرفشو زده بوديم‪ .‬قرار بود به بهانه خواستگاري از تو صحبت خودمونم بکنيم‪ .‬اما ته دلم خيلي‬
‫نگران بودم که بابابزرگت ناراضي باشه‪ .‬ممنون عزيزم‪ .‬نميدوني چقدر خوشحالم کردي‪«.‬‬
‫مامان بزرگ رفت و لزم نشد نازگل در مجلس شرکت کند‪ .‬همه چيز خيلي سريع پيش رفت‪.‬‬
‫پيرمرد و پيرزن دليلي براي صبر کردن نميديدند‪ .‬قضيه خواستگاري نازگل منتفي شد‪ .‬مادربزرگ‬
‫عقد کرد و يک هفته بعد هم مجلسي براي اعلم عروسيشان گرفتند‪ .‬قرار بود يک مهماني‬
‫کوچک باشد‪ .‬اما چون هر دو بزرگتر فاميلشان بودند آخر سر جمعيت زيادي شرکت کردند‪ .‬در اين‬
‫بين کلي حرف و حديث و بحث و دعوا پيش آمد‪ .‬نازگل هم سر اينکه مادربزرگ در اين سن کاملً‬
‫حق ازدواج دارد با چند تا از دخترها و حتي خانمهاي فاميل دعواي مفصلي کرد‪ .‬از نظر او اين نه‬
‫بيوفايي بود و نه سر پيري و معرکه گيري‪ .‬خوب مادربزرگ ميخواست همدمي داشته باشد‪.‬‬
‫‪17‬‬

‫پيرمرد هم که بالخره پسرش را داماد ميکرد و تنها ميشد‪ .‬القصه‪ ،‬نازگل ديگر نتوانست تاب‬
‫بياورد و از وسط مجلس بلند شد و به خانه برگشت‪ .‬چمدانش را وسط اتاق گذاشت و صدا زد‪:‬‬
‫»فردين‪«.‬‬
‫‪»-‬بله خانم؟ شربت بيدمشک بيارم؟ اعصاب معصاب نميذارن واسه تون!«‬
‫‪»-‬بس کن تو هم با اين شربت بيدمشکت‪ .‬يه بليط هواپيما برام جور کن‪«.‬‬
‫‪»-‬به روي چشم‪ .‬وجهش را مرحمت ميفرماييد يا خودم بردارم؟«‬
‫‪»-‬ديگه خيلي پررو شدي‪ .‬اين کيف من کو؟«‬
‫کيف پروازکنان از کمد درآمد‪ .‬نازگل پول را برداشت و پرسيد‪» :‬راستي اين موقع شب از کجا‬
‫ميگيري؟ ساعت ده و نيمه‪ .‬ميخواي بذار فردا صبح؟«‬
‫‪»-‬نخير‪ .‬يه ربع به نيمه شب پرواز همدان‪-‬تهرانه‪ .‬تشريف ميبرين؟ دو تا جاي خالي داره‪ .‬بليط رو‬
‫ميتونين توي فرودگاه تهيه کنين‪ .‬پرواز بعدي هفته ديگه است‪«.‬‬
‫‪»-‬من اگه تا هفته ديگه صبر کنم ميميرم‪ .‬وسايل منو بپيچ‪ .‬ميرم يه تلفن به بابا بزنم‪«.‬‬
‫از اتاق که بيرون آمد پدرش وارد خانه شد‪ .‬پرسيد‪» :‬چي شد باز؟ قهر کردي؟ چقدر با اينا بحث‬
‫ميکني؟ قوم و خويشن آخه‪ ،‬يه ذره احترام نگه دار‪«.‬‬
‫‪»-‬داشت به مامان بزرگ توهين ميکرد‪ .‬منم ديگه طاقت ندارم‪ .‬ميخوام برم تهران‪«.‬‬
‫و بدون اينکه منتظر جواب بشود گوشي تلفن را برداشت و شماره فرودگاه را از ‪ 118‬گرفت‪.‬‬
‫بابا با تعجب گفت‪» :‬اين وقت شب؟ اين قدر بيطاقتي؟«‬
‫اطلعات پرواز عين صحبتهاي فردين را تحويلش داد‪ .‬نازگل هم به پدرش گفت‪ .‬بابا آهي کشيد و‬
‫گفت‪» :‬بسيار خوب‪ .‬حاضر شو بريم‪ .‬نصفه شبي بايد تا همدون هم ببرمت‪ .‬بازم جاي شکرش‬
‫باقيه که بزرگراهه‪ .‬يه زنگ بزنم اسحق بياد استقبالت‪«.‬‬
‫‪»-‬مگه ماشينش رو تحويل دادن؟«‬
‫‪»-‬تحويل دادن‪ ،‬نمره نداره‪ .‬فوقش با تاکسي مياد‪ .‬نصفه شب تنها که نميتوني بري‪«.‬‬
‫نازگل به اتاقش برگشت‪ .‬فردين تمام وسايلش را جمع کرده بود‪ .‬نازگل لب تخت نشست و زير‬
‫لب گفت‪» :‬فردين ميتوني ماشيني تاکسيي جور کني بياي فرودگاه؟ مثل ً بگي مسافرکشي‬
‫ميکني؟ به اسحق اينو بگي‪ .‬ميشه؟ ميتوني؟«‬
‫‪»-‬ميتونم؟! ميخوام از خوشي جيغ بکشم! معلومه که ميتونم!«‬
‫وسايلش يک چمدان بود با يک ساک و يک کارتن طناب پيچ شده‪ .‬کيفش هم دستش بود‪ .‬همراه‬
‫بابا وسايل را در صندوق عقب جا دادند‪ .‬خواستند راه بيافتند که مامان رسيد‪» :‬وا! خاک عالم!‬
‫کجا دارين ميرين؟«‬
‫مامان سوار شد و تا خود فرودگاه همدان از عواقب قهر کردنش گفت‪ .‬نازگل همه را ميدانست‪،‬‬
‫ولي ديگر جانش به لبش رسيده بود‪ .‬با اوقات تلخي گفت که ديگر تحمل حرف مردم را ندارد و‬
‫ميخواهد زندگي اش را بکند‪.‬‬
‫در فرودگاه پدر و مادرش را در آغوش کشيد و به سرعت خداحافظي کرد‪ .‬بلندگو مسافرين را به‬
‫سالن ترانزيت ميخواند‪ .‬جزو آخرين نفرات بود که بارهايش را داد و کارت پرواز گرفت‪ .‬از بازرسي‬
‫رد شد و به سالن ترانزيت رفت‪ .‬گوشه اي نشست‪ .‬با اضطراب پا به زمين ميکوبيد‪ .‬يک پسر‬
‫جوان کنارش نشست و پرسيد‪» :‬مسافر تهرانين؟«‬
‫نازگل که آدامس ميجويد و مستقيم به جلو نگاه ميکرد گفت‪» :‬بله‪«.‬‬
‫پسر حرکتي روي صندلي کرد و کمي خودش را به طرف او کشيد‪ .‬صندلي پلستيکي از روي‬
‫پايه فلزي اش شکست و پسر را با شدت به زمين زد‪ .‬نازگل با چنان خونسردي نگاهش کرد که‬
‫انگار کامل ً منتظر اين اتفاق بوده است‪ .‬بعد از جا برخاست و در حاليکه دور ميشد زير لب گفت‪:‬‬
‫»يکي طلبت‪«.‬‬
‫صدايي که مثل هميشه شاد نبود جواب داد‪» :‬شما جان بخواهيد‪«.‬‬
‫نازگل به طرف صف مسافرين رفت‪ .‬چند لحظه بعد جوانک مزاحم را ديد که لنگ لنگان خودش را‬
‫به آخر صف رساند‪ ،‬سيگاري روشن کرد و سعي کرد راست بايستد‪.‬‬
‫محوطه باند خنک بود‪ .‬آرام از پله ها بال رفت‪ .‬توي هواپيما زن جواني کنارش نشسته بود‪ .‬خيلي‬
‫سعي ميکرد سر صحبت را باز کند‪ .‬اما نازگل اصل ً حوصله نداشت‪ .‬زن هم کم کم خسته شد و‬
‫رو گرداند‪.‬‬
‫‪18‬‬

‫با ديدن چراغهاي تهران دلش سبک شد‪ .‬همينکه درها باز شد شتابان پياده شد‪ .‬توي اتوبوس از‬
‫هيجان نميتوانست آرام بگيرد‪ .‬آدامس ميجويد‪ ،‬پا به زمين ميکوبيد و روي پشتي يک صندلي‬
‫ضرب گرفته بود‪ .‬با اشتياق از اتوبوس پايين پريد‪ .‬خوب ميدانست که هيجانش بيشتر به خاطر‬
‫ديدن فردين است!‬
‫اما دم درسالن به خود آمد‪ .‬نبايد کسي ميفهميد که او منتظر فردين است‪ .‬اسحق و نسرين و‬
‫بچه ها به استقبالش آمدند‪ .‬دلش براي همه شان تنگ شده بود‪ .‬شهرزاد و شقايق را مدتي در‬
‫آغوش گرفت‪ ،‬و از پدر و مادرشان عذرخواهي کرد که نيمه شب آنها را از خانه بيرون کشيده‬
‫است‪ .‬نسرين خنديد و گفت‪» :‬نه بابا‪ .‬از سر شب بچه ها داشتن غر ميزدن‪ .‬باباشون شام‬
‫مهمون بود‪ .‬وقتي زنگ زد و گفت مياد فرودگاه دنبال تو گفتم نميشه‪ ،‬ما هم بايد بياييم‪ .‬خلصه‬
‫خيلي هم ممنون!«‬
‫نازگل خنديد‪ .‬و بعد صداي فردين را شنيد‪» :‬آقا اسحق‪ ،‬سلم! ماشين هست‪ ،‬در خدمت‬
‫باشيم؟«‬
‫نازگل برگشت‪ .‬سعي کرد خنده تشکرآميزش را فرو بخورد‪.‬‬
‫فردين با تعجب گفت‪» :‬به‪ ،‬نازگل خانم! خيلي خوش آمدين‪ .‬به اين زودي تشريف آوردين؟ فکر‬
‫ميکردم آخر تابستون ميايين‪«.‬‬
‫اسحق بدجوري نگاهش ميکرد‪ .‬فردين لبها را به هم فشرد و ساکت شد‪.‬‬
‫اسحق پرسيد‪» :‬تو اينجا چه کار ميکني؟«‬
‫‪»-‬مسافرکشي‪ ،‬قربان! از باغبوني که خرج آدم درنمياد‪«.‬‬
‫اسحق همچنان با بدبيني نگاهش ميکرد‪ .‬فردين اضافه کرد‪» :‬ماشين بيرونه‪ .‬خواهش ميکنم‬
‫تعارف نکنين‪ .‬من نمک خورده شمام‪«.‬‬
‫همه با هم به طرف نوار نقاله تحويل بار رفتند‪ .‬فردين جلو کنار اسحق بود‪ .‬نازگل زير لب گفت‪:‬‬
‫»ببينم کي نمک خوردي؟! دروغ ميگي‪ ،‬نه اين جور!«‬
‫صداي شاد و بيغشي که تو شلوغي فرودگاه به زحمت به گوش ميرسيد جواب داد‪» :‬ديروز بهم‬
‫ميوه تعارف کردن‪ ،‬خيار با نمک خوردم! دروغ نميگم‪ ،‬به جان تو! حداقل تو اين مورد!«‬
‫ساکش که رسيد فردين به سرعت آن را برداشت‪ .‬اسحق که به شدت در صدد مچگيري بود‬
‫گفت‪» :‬ببينم‪ ،‬جنابعالي از کجا ميدونستين اين مال کيه؟«‬
‫نازگل قيافه متعجبي به خودش گرفت و معترضانه گفت‪» :‬چرا اوقاتتون تلخه آقا اسحق؟ من‬
‫اشاره کردم که مال منه‪ .‬آقا فردين‪ ،‬اون چمدون رو هم بردار‪ .‬ميمونه يه جعبه که‪ ...‬آهان‪،‬‬
‫اونهاش‪«.‬‬
‫فردين يک تاکسي حسابي هم پيدا کرده بود‪ .‬يک پژوي چهارصد و پنج با خط آبي‪ .‬بارها را توي‬
‫صندوق گذاشت و راه افتادند‪.‬‬
‫بچه ها توي ماشين خواب رفتند‪ ،‬و بقيه هم ساکت بودند‪.‬‬
‫نازگل وقتي به خانه قشنگش رسيد‪ ،‬خسته ولي خوشحال بود‪ .‬فردين بارهايش را پشت پنجره‬
‫اتاق نشيمن گذاشت‪ .‬اسحق جلو آمد‪ .‬با طعنه پرسيد‪» :‬حق الزحمه شما چقدر ميشه؟«‬
‫‪»-‬اختيار دارين‪ ،‬اين چه حرفيه؟ شبتون بخير‪«.‬‬
‫سري براي نازگل خم کرد و با سرعت بيرون رفت‪.‬‬
‫اتاقهاي نازگل مرتب بود‪ .‬نازگل لب تخت نشست‪ .‬نسرين و خانواده اش بال بودند‪ .‬صداي رفت و‬
‫آمدشان کم کم خاموش شد‪ .‬نازگل با تأني برخاست‪ .‬مسواک زد‪ ،‬و مدتي طولني خودش را در‬
‫آينه برانداز کرد‪ .‬دنبال جذابيتي ميگشت که باعث شده بود خانم مظفر خانه اش را به او ببخشد‪.‬‬
‫ولي چيزي پيدا نکرد‪ .‬به عکس خودش گفت‪» :‬صورت زيبا که هيچ‪ ،‬سيرت زيبا هم نداريم‪ .‬ببين‬
‫چقدر پيرزن بينوا رو اذيت کردم‪«.‬‬
‫آب ديگري به دست و صورتش زد‪ ،‬خشک کرد و به اتاق برگشت‪ .‬فردين وسايلش را جا داده بود‪،‬‬
‫و حال ديوان حافظ را برداشته بود‪.‬‬
‫يک صفحه را باز کرد و با لحني جدي خواند‪» :‬اگر با ديگرانش بود ميلي – چرا ظرف مرا‬
‫بشکست ليلي؟«‬
‫نازگل خنده اش گرفت‪» :‬نمره شما هشت! اين شعر مال حافظه؟!«‬
‫فردين کتاب را سر جايش گذاشت و گفت‪» :‬پاک ذوقم رو کور کردي!«‬
‫نازگل روتختي را کنار زد و روي تخت نشست‪ .‬بعد از مکثي گفت‪» :‬ولي جدي چرا؟«‬
‫‪19‬‬

‫‪»-‬خب دلش خواست‪ .‬من اگه جاي شما بودم اصل ً دنبال دليلش نميگشتم‪«.‬‬
‫‪»-‬ايض ًا دنبال دليل خدمات جنابعالي‪ ،‬بله؟«‬
‫‪»-‬بي مزد بود و منت هر خدمتي که کردم ‪ -‬يا رب مباد کس را مخدوم بي عنايت«‬
‫‪»-‬خب اين درست‪ .‬اما بگو مزد و منت تو چيه؟ اگه از عهده ام بربياد بپردازم‪ ،‬و اّل خير پيش‪«.‬‬
‫‪»-‬عجله اي نيست ناناشي‪ .‬با هم کنار مياييم‪ .‬فعل ً شب بخير‪«.‬‬
‫‪»-‬چي چي رو شب بخير؟ اين همه جواب سر بال دادي‪ .‬يک امشب رو بايد قانعم کني‪«.‬‬
‫‪»-‬به زبون جني ساعتها ميتونم تفسيرش کنم‪ .‬اما به زبون آدميزاد فقط يک کلمه است‪:‬‬
‫عشق!«‬
‫نازگل خنديد و گفت‪» :‬از دست تو! کم هم که نمياري! مسخره بازي کافيه‪ .‬آدمو از پرسيدن‬
‫پشيمون ميکني‪ .‬مهم اينه که نميتونم از شرّت خلص بشم‪ .‬پس مجبوريم با هم کنار بياييم‪«.‬‬
‫‪»-‬آهان! قربون جنّ‪ ...‬نه ببخشيد‪ ،‬آدم چيزفهم!«‬
‫نازگل دراز کشيد‪ .‬فردين پرسيد‪» :‬گيتار بزنم‪ ،‬خانم؟ آبي چيزي نميخواين بيارم خدمتتون؟«‬
‫‪»-‬اي گفتي آب‪ .‬بيار‪ ،‬فقط خنک باشه‪ .‬گيتار رو هم ولش کن‪ .‬اين کاست جديدم رو بذار‪ .‬مال اين‬
‫خواننده جديده است که اسمشو يادم رفته‪«.‬‬
‫ليوان آب وسط زمين و هوا ظاهر شد‪ .‬نازگل خواست آن را بگيرد که ليوان کمي کج شد‪ .‬فردين‬
‫بدون اينکه ظاهر شود هورت کشيد و گفت‪» :‬خنک و گوارا!«‬
‫نازگل دستش را پس کشيد‪ .‬با تمسخر گفت‪» :‬نيمخورده جن هم خوردن داره! بخورم چي‬
‫ميشم؟!«‬
‫‪»-‬اوا‪ ،‬ناناشي‪ ،‬يه ليوان ديگه ميارم‪ .‬فکر نميکردم بدت بياد‪«.‬‬
‫‪»-‬بس کن تو هم! بدش من‪«.‬‬
‫ليوان را گرفت و لجرعه سر کشيد‪ .‬بعد با شيطنت آن را رها کرد‪ .‬بر خلف قانون جاذبه ليوان سر‬
‫بال رفت‪ ،‬و بعد هم غيب شد‪ .‬نازگل خنديد‪.‬‬
‫فردين گفت‪» :‬آينه بدم خدمتتون؟ به جون خودم گوشهات دراز نشده! غيب هم نشدي! اصلً‬
‫خيلي نامردي که فکر ميکني گوشهاي من درازه! ميخواي ظاهر شم خودت ببيني؟!«‬
‫‪»-‬نه مرسي! ميخوام بخوابم‪ .‬شب بخير‪«.‬‬
‫غلتيد رو به ديوار کرد و کم کم خواب رفت‪ .‬صبح روز بعد با سر و صداي بچه ها بيدار شد‪ .‬توي‬
‫حياط بودند‪ .‬نازگل کش و قوسي رفت و برخاست‪ .‬دست و رويي شست و به حياط رفت‪ .‬نسرين‬
‫صبحانه را در حياط چيده بود‪ .‬با خوشرويي صبح بخير گفت‪ .‬نازگل خواب آلود لبخند زد‪.‬‬
‫نسرين گفت‪» :‬ميبيني چه هواييه؟ لذت اين صبحونه رو از لطف تو داريم‪«.‬‬
‫‪»-‬بس کن تو هم‪ .‬لطف خانم مظفر بود نه من‪ .‬چايي لطف ميکنين؟«‬
‫‪»-‬البته‪ ،‬بفرمايين‪ .‬اينم نون تازه‪ .‬البته ببخشين که سرد شده‪«.‬‬
‫‪»-‬عيبي نداره‪«.‬‬
‫‪»-‬خوب‪ ،‬حال ميگي جنگ و جدال به کجا رسيد که به اين زودي پا شدي اومدي؟«‬
‫‪»-‬نپرس‪ .‬اصل ً نميخوام راجع بهش حرف بزنم‪«.‬‬
‫نازگل فنجان چايي را برداشت‪ ،‬از جا برخاست و قدم بر راه آجرفرش گذاشت‪.‬‬
‫همينکه کمي از نسرين فاصله گرفت فردين صبح بخير گفت‪ .‬نازگل خنده اش گرفت‪ .‬نگاهي به‬
‫اطراف انداخت و گفت‪» :‬روت ميشه بگي صبح بخير؟ همينجا بود که منو تا سر حد مرگ‬
‫ترسوندي!«‬
‫‪»-‬بل به دور‪ ،‬ناناش خانم‪ .‬يک دنيا معذرت ميخوام‪ .‬اصل ً کدورت شما با ما از همون جا شروع‬
‫شد‪ .‬لطف ميکنين بگين چکار کنم که منو ببخشين؟«‬
‫‪»-‬فراموشش کن‪ .‬با تمام خل بازيهات فعل ً بهترين دوستمي‪«.‬‬
‫‪»-‬آي واسه اين جمله بايد به تمام اجنه سور بدم! يه بار ديگه بگو! خواهش ميکنم!«‬
‫‪»-‬روت زياد ميشه!«‬
‫يک شاخه درخت از جلو چشمش قيچي شد و روي زمين افتاد‪ .‬البته نازگل نه فردين را ديد و نه‬
‫قيچي را‪ .‬برگشت پيش نسرين‪ .‬نسرين داشت وسايل صبحانه را جمع ميکرد‪ .‬گفت‪» :‬ميخوام‬
‫برم خريد‪ .‬چيزي نميخواي؟«‬
‫‪»-‬نه‪ ،‬ولي ميام‪ .‬ميخوام قدم بزنم‪«.‬‬
‫‪20‬‬

‫با بچه ها رفتند‪ .‬نهار ساندويچ خوردند‪ .‬بعدازظهر بچه ها تاب سرسره بازي کردند‪ .‬و بالخره‬
‫نزديک ساعت پنج برگشتند‪ .‬رأس ساعت پنج فردين زنگ زد‪ .‬دل نازگل فرو ريخت‪ .‬ناگهان متوجه‬
‫شد که دارد آرزو ميکند که کاش فردين آدميزاد بود‪ .‬خون به صورتش دويد‪.‬‬
‫نسرين دکمه آيفون را زد و خودش براي دستورات جديد به حياط رفت‪ .‬نازگل پنجره قدي اتاق‬
‫نشيمنش را باز کرد و به قاب آن تکيه داد‪ .‬فردين تا آخر راه آجرفرش آمد و به او سلم کرد‪.‬‬
‫نسرين داشت در مورد يک نوع رز پيوندي توضيح ميداد‪ .‬فردين بدون اينکه چشم از نازگل بردارد‬
‫گفت‪» :‬نظر شما چيه‪ ،‬نازگل خانم؟ بالخره صاحبخانه شمايين‪«.‬‬
‫نازگل پوزخندي زد و گفت‪» :‬چه عيبي داره؟ بکار‪ .‬البته اگه ميدوني چيه!«‬
‫‪»-‬البته‪ ،‬متوجه شدم چي ميگن‪«.‬‬
‫اسحق که همان موقع رسيده بود براي خاتمه دادن به مذاکرات با تغير پرسيد‪» :‬شما درس هم‬
‫خوندين؟«‬
‫‪»-‬بله‪ .‬ليسانس کشاورزي رو از دانشگاه هاروارد گرفتم‪ .‬فوق ليسانس رو هم دارم به طور‬
‫تجربي توي اين باغچه ميگيرم‪«.‬‬
‫اسحق زير لب غريد‪» :‬ميخوام صد سال سياه نگيري‪ «.‬و بعد گفت‪» :‬نسرين برو تو‪ .‬تو هم همين‬
‫طور‪«.‬‬
‫نازگل چرخيد و پرده را انداخت‪ .‬روي مبل راحتي نشست‪ .‬نسرين به آشپزخانه رفت و مشغول‬
‫تدارک شام شد‪ .‬نازگل کمي صبر کرد تا مطمئن شود اسحق برنميگردد‪ ،‬و بعد از جا برخاست‪.‬‬
‫ميخواست کار کردن فردين را ببيند‪ .‬يک جعبه ابزار پر از وسايل باغباني کنار باغچه بود‪ .‬فردين‬
‫خم شد و يک قيچي بزرگ را توي جعبه گذاشت و يک قيچي کوچک ناخنگير برداشت‪ .‬با ظرافت‬
‫مشغول اصلح گياهان شد‪ .‬نازگل لبش را گاز گرفت که از خنده منفجر نشود‪ .‬فردين سرعت‬
‫عجيبي داشت‪ .‬نازگل فکر کرد که هر کس نداند هم ميفهمد که آدميزاد نميتواند اينقدر سريع کار‬
‫کند‪.‬‬
‫صداي فردين نه از جايي که ايستاده بود‪ ،‬بلکه از خيلي نزديکتر جواب داد‪» :‬نه‪ ،‬ناناش خانم‪.‬‬
‫مردم خوش خيالتر از اين حرفهان‪ .‬کسي به فکرش نميرسه‪«.‬‬
‫با صداي زنگ در نازگل پرده را انداخت‪ .‬نسرين با آيفون جواب داد و صدا زد‪» :‬نازگل‪ ،‬نرگسه‪«.‬‬
‫نازگل به حياط رفت‪ .‬نرگس دوان دوان به طرفش آمد و محکم او را در آغوش کشيد‪ .‬گفت‪:‬‬
‫»سلم عزيزم‪ .‬چطوري؟ بميرم واست‪ .‬با اين همه غصه رفتي اونجا مثل ً دلت وا شه‪ ،‬دو تا‬
‫گذاشتن روش برگشتي‪ .‬طفلک‪«.‬‬
‫نازگل با لبخندي خودش را از آغوش خواهرش بيرون کشيد و گفت‪» :‬اول ً سلم‪ .‬در ثاني الن‬
‫حالم خيلي خوبه‪ .‬اصل ً هم دلم نميخواد به گذشته فکر کنم‪«.‬‬
‫‪»-‬ميدونم عزيزم‪ ،‬ميدونم‪ .‬ولي يه بار هم که شده بايد همه حرفهاتو بزني‪ .‬غصه هاتو بريزي‬
‫بيرون و سبک بشي‪ .‬ببين امشب از يه مشاور خوب واست وقت گرفتم‪ .‬نگو نه‪ .‬بايد بري‪ .‬يه‬
‫پيرمرده‪ .‬استاد دانشگاست و خيلي تو کارش وارده‪«.‬‬
‫نازگل آهي کشيد‪ .‬ميدانست اگر نرود نرگس دست بردار نيست‪.‬‬
‫همان موقع فردين جلو آمد و گفت‪» :‬نازگل خانم‪ ،‬کار من تموم شد‪ .‬فرمايشي دارين؟ امري‬
‫باشه در خدمتم‪«.‬‬
‫‪»-‬نه ممنون‪ .‬ميتوني بري‪«.‬‬
‫فردين سري خم کرد و رفت‪ .‬نرگس گفت‪» :‬اوه اوه اوه! کي ميره اين همه راه رو! اينکه اصلً‬
‫جواب نسرين رو نميداد‪ ،‬اين طوري در خدمت شماست؟«‬
‫‪»-‬خب ما اينيم ديگه‪«.‬‬
‫‪»-‬به هر حال مواظب رفتارتون باشين‪ .‬زيادي جوون و خوش تيپه‪«.‬‬
‫نازگل آه بلندي کشيد و گفت‪» :‬خيالت تخت باشه‪ .‬من مطمئنم که اون اصل ً قابل اعتماد‬
‫نيست!«‬
‫‪»-‬طفلکي‪ ،‬اعتمادت از تمام مردها سلب شده! حق داري‪ .‬واسه همين برات وقت مشاور گرفتم‪.‬‬
‫تازه با کلي پارتي بازي يه وقت براي ساعت هشت و نيم امشب گرفتم‪ .‬خيلي سخت بود‪ .‬اگه‬
‫نري ناراحت ميشم‪«.‬‬
‫‪»-‬بسيار خوب‪ .‬همين يه دفعه‪ ،‬به خاطر تو‪«.‬‬
‫‪»-‬خب پس حاضر شو بريم‪ .‬داريوش رفته بنزين بزنه‪ ،‬الن مياد‪ .‬با هم ميريم‪«.‬‬
‫‪21‬‬

‫‪»-‬من با تو توي اتاق مشاوره نميرم‪«.‬‬


‫‪»-‬معلومه که نه‪ .‬ما بيرون ميشينيم‪«.‬‬
‫نازگل به اتاقش رفت‪ .‬سوهان ناخنش را برداشت و با حرص ناخنهايش را سوهان زد‪ .‬با خود‬
‫گفت‪» :‬مسخره!«‬
‫صداي شاد فردين گفت‪» :‬جداً مسخره است‪ .‬به چه حقي تو کارهاي تو دخالت ميکنن؟«‬
‫‪»-‬خفه! تو يکي حرف بزني ميکشمت‪«.‬‬
‫‪»-‬نه جدي؟ چه جوري ميخواي منو بکشي؟ يه بار اين کارو بکن ببينم‪ .‬دل خودتم خنک ميشه‪«.‬‬
‫نازگل با بي ميلي خنديد‪ ،‬اما جوابي نداد‪.‬‬
‫فردين ادامه داد‪» :‬راستي ناناش‪ ،‬سينما يه فيلم کمدي داره‪ .‬اگه مشاوره اثر نکرد واسه تمدد‬
‫اعصاب بد نيست‪«.‬‬
‫نازگل سوهان را روي ميز رها کرد‪» :‬ممنون از راهنماييتون‪ .‬اين مانتو رو اتو ميزني؟«‬
‫نرگس در زد‪» :‬نازگل‪ ،‬بدو‪ .‬راه دوره‪ .‬با اين ترافيک فردا صبح هم نميرسيم‪«.‬‬
‫‪»-‬اومدم‪ .‬الن‪«.‬‬
‫اطوي داغ به سرعت روي مانتو ميدويد‪.‬‬
‫نازگل با خنده گفت‪» :‬مواظب باش نسوزونيش‪ .‬اتوي خودکار تا حال نديده بودم!«‬
‫‪»-‬هنوزم نديدي‪ .‬اين جن کاره نه خودکار!«‬
‫بالخره لباس پوشيد و بيرون آمد‪ .‬اما نسرين چايي آورده بود و به زور داشت تعارف ميکرد‪ .‬ناچار‬
‫چايي هم خوردند‪ .‬بچه ها چهار نفري توي حياط بازي ميکردند‪ .‬نرگس صد تا سفارش کرد که‬
‫گلها را خراب نکنند و بعد راه افتادند‪ .‬ترافيک سنگين بود‪ .‬با اين اوصاف حدود ساعت نه و نيم‬
‫رسيدند‪ .‬اما منشي فوراً جوابشان را داد‪» :‬خانم بوستاني‪ ،‬آقاي دکتر منتظر شما هستن‪«.‬‬
‫خانم منشي کيفش را برداشت و از در بيرون رفت‪ .‬نرگس و داريوش نشستند‪ .‬نازگل ضربه اي به‬
‫در زد‪ .‬صدايي خشک و بي احساس گفت‪» :‬بفرماييد‪«.‬‬
‫نازگل وارد شد‪ .‬پيرمردي پشت ميز بزرگي نشسته بود‪ .‬عينک گرد ته استکاني‪ ،‬موهاي فرفري و‬
‫يک جفت سبيل پرپشت سفيد داشت‪ .‬نازگل به هيچ وجه دلش نميخواست ريز و درشت‬
‫مکنونات قلبي اش را براي ايشان بيرون بريزد‪ .‬فکر کرد‪» :‬نکنه هيپنوتيزمم کنه؟«‬
‫تصميم گرفت با صداقت عذرخواهي کند‪ .‬پس آرام گفت‪» :‬سلم‪ .‬خيلي معذرت ميخوام‪ ،‬اما‪«...‬‬
‫‪»-‬سلم ناناش خانم افسرده!« پيرمرد عينکش را برداشت و سرش را بلند کرد‪ .‬در همين حين‬
‫سبيلش افتاد‪ .‬آن را برداشت و با انگشت پشت لبش نگه داشت‪ .‬برخاست و درحاليکه جلو‬
‫ميآمد گفت‪» :‬خيلي خوش آمدين!«‬
‫نازگل يک قدم به عقب رفت‪ .‬پرسيد‪» :‬چه بليي سر مشاور آوردي؟«‬
‫‪»-‬بل؟ يعني چي بل؟ ساعت هشت و نيم تعطيل کرد‪ .‬منشي هم همه درها را قفل کرد و رفت‪.‬‬
‫منم که قفل و کليد حاليم نميشه! از يک دختر خانم داراي حس همکاري شديد خواهش کردم‬
‫دو هزار تومن بگيره نيم ساعت منشي من بشه‪ .‬گفتم منشيم رفته مرخصي‪ ،‬براي حفظ ظاهر‬
‫به کمکش احتياج دارم‪ .‬اونم قبول کرد‪«.‬‬
‫ً‬
‫و با نگاه گناهکارانه اي گفت‪» :‬ناناشم نميخواي که دعوام کني؟ تو که اصل نميخواستي‬
‫مشاوره کني‪ ،‬ميخواستي؟«‬
‫نازگل لبخندي زد‪ .‬سري تکان داد و آرام گفت‪» :‬نه نميخواستم‪ .‬نميدونم کي به کارهات عادت‬
‫ميکنم؟ خدا به خير کنه‪ .‬خيلي خوب‪ ،‬من خيلي خسته ام‪ .‬شب بخير‪ .‬راستي ممنون که‬
‫اومدي‪ .‬اگه ميومدم و تعطيل بود يه بار ديگه برام وقت ميگرفتن‪ .‬واسه اين يکي اصل ً حوصله‬
‫ندارم‪«.‬‬
‫‪»-‬قربان خانم‪ ،‬من هميشه هم دست و پا گير نيستم‪«.‬‬
‫‪»-‬خيلي خوب‪ ،‬خيلي هم باورت نشه‪ .‬از رو که نميري! ديگه سر به سرم نذار‪«.‬‬
‫فردين سبيل وعينک و کله گيس سفيد را روي ميز گذاشت و گفت‪» :‬اونم به چشم‪ .‬ولي شما‬
‫بفرمايين بشينين‪ .‬مثل ً قراره واسه مشاور صحبت کنين‪«.‬‬
‫نازگل در سکوت نشست‪ .‬فردين روبرويش به ميز تکيه زد و پا روي پا انداخت و با لبخند به او‬
‫خيره شد‪ .‬نازگل بدجوري دستپاچه شده بود‪ .‬گفت‪» :‬من هيچ حرفي ندارم بزنم‪«.‬‬
‫‪»-‬شربت بيدمشک ميل دارين؟ مطب ما از هر نظر مجهزه!«‬
‫نازگل پخي زد زير خنده‪» :‬داشت باورم ميشد که با يه آدم طرفم‪«.‬‬
‫‪22‬‬

‫‪»-‬متوجه ام‪.‬عرضم همينه‪ .‬من همون فردينم‪ ،‬منتها وقتي اين شکلي ام تو سرم نميزني‪ .‬بابا‪،‬‬
‫خودمم‪ ،‬همون مزاحم هميشگي!«‬
‫نازگل از جا برخاست و به کنار پنجره رفت‪» :‬منظره قشنگي داره‪«.‬‬
‫فردين آه عميقي کشيد‪ .‬نازگل به سرعت برگشت و گفت‪» :‬بس کن فردين‪ .‬گفتم مجبورم باهات‬
‫بسازم‪ ،‬ديگه اينقدر براي من اداي عشاق رو درنيار‪ .‬از سه دفعه نامزد کردن با آدميزاد چه خيري‬
‫ديدم که از مسخره بازي تو ببينم؟«‬
‫اما فردين با آرامش جواب داد‪» :‬من ازت خواستگاري نکردم ناناشم‪ .‬مجبوري منو با همين‬
‫وضعيت بپذيري‪«.‬‬
‫‪»-‬مگه چاره اي هم دارم؟ تو علوه بر اينکه مجبورم کردي معتادم هم کردي‪ .‬هميشه فکر ميکنم‬
‫بايد باشي‪«.‬‬
‫‪»-‬مطمئن باش اعتيادت مضر نيست‪«.‬‬
‫‪»-‬خيلي خوب‪ ،‬بس! تا صبح نميتونم مشاوره کنم‪ .‬شب بخير‪«.‬‬
‫‪»-‬شب بخير ناناش‪ .‬اميدوارم هيچ وقت دلت نگيره‪«.‬‬
‫نازگل پوزخندي زد‪ .‬بيرون رفت و در را به سرعت بست‪ .‬نرگس بلند شد و پرسيد‪» :‬چي شد؟ به‬
‫اين سرعت؟ حرفي هم زدي؟«‬
‫نازگل با سرخوشي گفت‪» :‬عالي بود‪ .‬اصل ً انگار از قبل ميدونست چي ميخوام بگم‪ .‬حالم خوب‬
‫خوبه‪ .‬غصه هامو ريختم دور‪ .‬حال ميشه ديگه بريم؟ دارم از گشنگي ميميرم‪«.‬‬
‫‪»-‬البته‪ .‬ببينم‪ ،‬وقت ديگه اي هم براي مشاوره گذاشت؟«‬
‫‪»-‬نه‪ .‬گفت حالم خوبه‪ .‬فقط شماره داد هر وقت دلم گرفت بهش زنگ بزنم‪«.‬‬
‫با احساس سبکي لذت بخشي وارد خيابان شد‪ .‬نرگس دنبالش ميدويد‪» :‬خيلي بي خيالي‪ .‬منو‬
‫بگو فکر ميکردم افسرده شدي‪ .‬داشتم از نگراني ميمردم‪ .‬حال هم گشنشه!«‬
‫‪»-‬خب من که گفته بودم حالم خوبه‪ .‬و باور کن گشنمه‪«.‬‬
‫‪»-‬آدم افسرده به گرسنگي اهميت نميده‪ .‬به هيچي اهميت نميده‪«.‬‬
‫‪»-‬خوب پس من افسرده نيستم‪ ،‬والسلم‪ .‬آقا داريوش‪ ،‬يه پيتزاي داغ مهمون من‪ .‬به نرگس هم‬
‫نميديم‪ ،‬تا اون باشه که ديگه وقت من و شما رو حروم نکنه‪«.‬‬
‫داريوش خنديد و همگي سوار ماشين شدند‪.‬‬
‫شب از نيمه گذشته بود که به خانه رسيد‪ .‬نسرين ميخواست فوراً سير تا پياز قضايا را بداند‪ .‬اما‬
‫نازگل گفت‪» :‬به نرگس گفتم به تو هم ميگم‪ ،‬اون آقاي مشاور هم تأييد کرد‪ ،‬من نه افسرده ام‬
‫نه سرخورده‪ .‬حالم خوب خوبه‪ .‬حال ميخوام بخوابم‪«.‬‬
‫دراز کشيد و با موسيقي خوشايندي به خواب رفت‪.‬‬
‫نسرين معلم دبستان بود‪ .‬در طول چند روز بعد مدام داشت به شوهرش غر ميزد که تابستان رو‬
‫به پايان است و با وجود اينکه ماشينشان هم نمره شده است‪ ،‬هنوز مسافرتي نرفته اند‪.‬‬
‫اسحق هم مرتب جواب سربال ميداد‪ .‬تا اينکه يک شب فردين خبر از دل اسحق داد‪ .‬نازگل‬
‫داشت طبق معمول به ناخنهايش ميرسيد‪ .‬آخر شب بود‪ .‬نسرين با خانواده اش طبقه بال بودند‪.‬‬
‫بچه ها خواب بودند‪ ،‬اما صداي غرولند نسرين هنوز مي آمد‪ .‬فردين ناگهان از در اتاق نشيمن وارد‬
‫اتاق خواب نازگل شد‪ .‬نازگل که لب تخت نشسته بود از جا پريد و پرسيد‪» :‬چه خبره؟ چرا‬
‫اينجوري اومدي؟«‬
‫‪»-‬سلم‪«.‬‬
‫‪»-‬عليک‪ .‬چه خبره؟«‬
‫‪»-‬نگران نشو‪ .‬بنشين‪«.‬‬
‫‪»-‬حرفتو بزن‪«.‬‬
‫‪»-‬ميدوني چرا اسحق دست دست ميکنه؟«‬
‫‪»-‬نه‪ .‬به من ربطي نداره‪ .‬نميخوام بدونم‪«.‬‬
‫‪»-‬آخه نگرانيش سر بردن و گذاشتن تويه‪ .‬نه ميتونه تو اين خونه تنهات بذاره‪ ،‬نه اينکه خرج‬
‫سفرتو تقبل کنه‪ .‬حال چه به بهار‪ ،‬چه هر جاي ديگه که بخوان برن‪«.‬‬
‫‪»-‬باديگارد دارم اين هوا! نگران چيه؟« و به فردين اشاره کرد‪.‬‬
‫‪»-‬فقط دلم ميخواد اينو براش توضيح بدي! اون وقت حتم ًا ميبردت بهار و اونجا زندونيت ميکنه!‬
‫نديدي هر دفعه منو ميبينه چه جوري تو دلش قند آب ميشه؟!«‬
‫‪23‬‬

‫‪»-+‬اين طورهام نيست‪ .‬ولي خوب غيرتي ميشه ديگه‪ .‬کامل ً طبيعيه‪ .‬خوشش نمياد توجه‬
‫نسرين رو جلب کني‪ .‬جسارتاً کمي خوش تيپي! آخه کدوم باغبوني سر تا پا سفيد و اتوکشيده‬
‫مياد سر کار؟«‬
‫‪»-‬خانم جان‪ ،‬عصر فضاست‪ ،‬همينه که هست! من مسئول باغچه ام و نميذارم کسي نگاه چپ‬
‫بهش بکنه‪ .‬کاري هم به عيال مردم ندارم‪ .‬مردم به زن خودشون اعتماد ندارن‪ ،‬تقصير من چيه؟«‬
‫‪»-‬اينها به کنار‪ .‬بگذريم‪ .‬رپورتر محترم‪ ،‬بگو من چه کار کنم که اينها با خيال راحت برن؟«‬
‫فردين با لبخند جواب داد‪» :‬ميخواي مثل ً صيغه ات کنم؟!«‬
‫‪»-‬فردين خفه شو! برو گمشو!«‬
‫فردين فوراً غيب شد‪ .‬بعد از در عذرخواهي درآمد‪ .‬يک ساعت ور زد تا نازگل راضي شد او را‬
‫ببخشد‪ .‬راضي راضي هم که نه‪ .‬بالخره نازگل دراز کشيد و کمي بعد خوابش برد‪.‬‬
‫فردا سر صبحانه في البداهه موضوع را مطرح کرد‪ .‬نسرين که داشت روي نانش کره ميماليد کارد‬
‫را رها کرد‪ .‬نازگل گفت‪» :‬اگه شما ميخواين برين من از دوستهام دعوت ميکنم روزها بيان اينجا‪.‬‬
‫شبها هم با هم ميريم خوابگاه‪ .‬ميگم فردين شبها بياد مراقب خونه باشه‪«.‬‬
‫اسحق دستش را بلند کرد و گفت‪» :‬نه‪ .‬از اين يارو هيچ خوشم نمياد‪ .‬ولي باقيش اشکالي‬
‫نداره‪ .‬اگه در و بندها رو درست قفل کني احتياجي به شب خواب نيست‪«.‬‬
‫نسرين آهي کشيد‪ .‬بالخره به آرزويش ميرسيد‪ .‬اسحق باز تا خوابگاه همراه نازگل رفت‪ .‬آنجا‬
‫گفتند تا پايان تابستان تخت خالي دارند‪ .‬اسحق خيالش راحت شد‪ .‬نسرين با شوق و ذوق اثاثيه‬
‫اش را بست‪ ،‬و اسحق به فردين تاکيد کرد که تا يک هفته پا توي خانه نگذارد‪.‬‬
‫عاقبت صبح يک روز گرم و آفتابي اوائل شهريور راه افتادند‪ .‬نازگل کلي دست تکان داد و بعد رفت‬
‫تو و در گاراژي را بست‪ .‬نفس عميقي کشيد‪ .‬باغچه تر و تازه و خوشبو بود‪ .‬خودش فواره را باز‬
‫کرده بود‪ .‬قدم زنان از بين سپيدارها گذشت‪ .‬متوجه لنه بلبلي در ميان برگهاي عشقه اي شد‬
‫که دور آخرين سپيدار پيچيده بود‪ .‬لبخند به لب ايستاد‪ .‬بلبل مدتي خواند‪ .‬نازگل به سپيدار‬
‫ديگري تکيه زده و نگاهش ميکرد‪ .‬کمي بعد بلبل پر کشيد و رفت‪.‬‬
‫نازگل به خود آمد‪ ،‬خنديد و گفت‪» :‬تازه رفته بودم تو حس‪ .‬ميگم فردين‪ ،‬گيتارت کجاست؟«‬
‫‪»-‬صبح خانم بخير‪ .‬سمت چپتون رو اگه ملحظه بفرماييد در خدمتم‪«.‬‬
‫نازگل برگشت‪ .‬فردين با گيتار لب پله نشسته بود‪ .‬حتي گيتارش هم سفيد بود‪ .‬شروع به‬
‫نواختن کرد‪ .‬نازگل با آهي از سر رضايت گفت‪» :‬فقط يه تاب سايبون دار عالي اينجا کم دارم‪ .‬تا‬
‫خونه خلوته بايد ترتيبشو بدم‪«.‬‬
‫فردين همان طور که مينواخت گفت‪» :‬امر بفرمايين ناناش خانم‪«.‬‬
‫نازگل متوجه نوک درخت هلو شد‪ .‬يک سبد ميان زمين و هوا معلق بود‪ .‬هلوهاي شيرين و آفتاب‬
‫خورده با يک دست نامرئي چيده ميشد و توي سبد ميافتاد‪ .‬نازگل برگشت و گفت‪» :‬فردين تو در‬
‫آن واحد چند جا هستي؟«‬
‫‪»-‬آه‪ ،‬اونو ميگين؟ پسر خالمه‪ .‬گفتم واسه تون هلو بچينه‪ .‬و اّل من که اينجام‪«.‬‬
‫از جا برخاست‪ .‬سبد هلو پايين آمد و توي دستهايش جا گرفت‪ .‬جلو آمد و به نازگل تعارف کرد‪.‬‬
‫نازگل يک هلوي درشت را برداشت و بوييد‪ .‬فردين گفت‪» :‬آهان‪ ،‬يک لحظه!«‬
‫و بعد يک بشقاب پر از هلوهاي پوست گرفته و پر کرده جلويش گذاشت‪ .‬نازگل روي چمنها‬
‫نشست و مشغول خوردن شد‪.‬‬
‫فردين گفت‪» :‬اجازه مرخصي ميدين؟ ميخوام برم سفارش تاب رو بدم‪«.‬‬
‫‪»-‬نه‪ .‬صبر کن‪ .‬کاغذ و مداد بده شکلشو بکشم‪«.‬‬
‫فردين دستش را بلند کرد‪ .‬يک دفترچه يادداشت با يک قلم کف دستش ظاهر شد‪ .‬دو دستي‬
‫تقديمش کرد‪ .‬نازگل مشغول طراحي و توضيح طرحش شد‪ .‬وقتي کارش تمام شد فردين کاغذ را‬
‫گرفت و رفت‪ .‬چند دقيقه بعد صدايش را شنيد که گفت‪» :‬با کمال معذرت ناناش خانوم‪ ،‬چون‬
‫آهنگري بلد نبوديم سپرديم به آهنگر گفته تا عصر حاضرش ميکنه‪«.‬‬
‫‪»-‬پولش چي؟«‬
‫‪»-‬رفيقيم با هم‪ ،‬مجاني کار ميکنه‪ .‬فقط يه ده پونزده تومن مرحمت بفرماييد براي تشک و‬
‫سايبون و اگه کوسن ميخواين‪«.‬‬
‫‪»-‬آره کوسن که حتم ًا ميخوام‪ .‬سه چهار تا‪ ،‬نه‪ ،‬پنج تا‪ .‬براي جلد کوسن و تشک هم خودم ميرم‬
‫پارچه ميخرم‪ .‬تو که اگه بري لبد يه دست سفيد ميخري!«‬
‫‪24‬‬

‫‪»-‬واسه حمالي در خدمت باشيم ناناش‪«.‬‬


‫‪»-‬نه‪ ،‬خواهش ميکنم‪ .‬يه بار بودي چوبشو خوردم‪ .‬بسّمه‪ .‬راستي مطمئني که مجاني کار‬
‫ميکنه؟ پول آهنش چي؟«‬
‫‪»-‬نه خانم اين حرفها نداريم با هم‪ .‬کلي به من مديونه‪«.‬‬
‫‪»-‬مثل ً چکار واسش کردي؟«‬
‫‪»-‬تو عوالم اجنه بوده‪ .‬فراموشش کن‪«.‬‬
‫‪»-‬اميدوارم اين قدر زنده بمونم که يه روزي از کارت سر دربيارم‪«.‬‬
‫‪»-‬خداوند به شما هزار و دويست سال عمر با عزّت مرحمت بفرمايد‪«.‬‬
‫‪»-‬ببينم‪ ،‬هنوز تو عوالم اجنه اي‪ ،‬نه؟ آدميزاد که اينقدر عمر نميکنه‪«.‬‬
‫‪»-‬حال‪«.‬‬
‫‪»-‬بسه‪ ،‬برو تشک و کوسنهامو هم بخر‪ .‬راه پولهامو هم که خودت بهتر از من بلدي‪ .‬فقط اندازه‬
‫تشک رو دقت کن ميزون باشه‪ .‬بگير و بيار ببينم چقدر پارچه لزم دارم‪«.‬‬
‫‪»-‬الساعه قربان‪ .‬راستي ناناشم‪«...‬‬
‫‪»-‬خيلي حرف ميزني‪ .‬من ناناش تو نيستم‪ .‬برو کاري که گفتم بکن‪«.‬‬
‫‪»-‬چشم‪«.‬‬
‫‪»-‬يه سايبون برزنتي قرمز و آبي هم تهيه کن‪ .‬ميخوام حسابي شاد باشه‪«.‬‬
‫‪»-‬اونم به چشم‪ .‬قربان شما‪«.‬‬
‫صداي فردين خاموش شد‪ .‬نازگل گشتي توي اتاقها زد‪ .‬با دو سه تا از دوستهاي همکلسيش‬
‫تماس گرفت و براي ناهار دعوتشان کرد‪ .‬کارها را به فردين سپرد‪ .‬او بدون اينکه ظاهر شود مثل‬
‫هميشه به خوبي از عهده همه کارها برآمد‪ .‬رفقا هم متوجه چيزي نشدند‪ .‬دخترها تا ديروقت‬
‫بودند‪ .‬بعد از مدتها ديداري تازه کردند‪ .‬گپ زدند و خنديدند‪ .‬خلصه حسابي خوش گذشت‪ .‬عصر‬
‫يک وانت بار تابش را آورد‪ .‬فردين کنار راننده نشسته بود‪ .‬با هم تاب را آوردند و روي تراس‬
‫گذاشتند‪ .‬تشک و سايبان و کوسنها هم حاضر بود‪ .‬فقط جلد نداشتند که نازگل ميخواست سر‬
‫فرصت تهيه کند‪ .‬دوستانش از اتاق بيرون آمدند و روي تاب نشستند‪ .‬نازگل چايي و شيريني‬
‫آورد‪ .‬دخترها گفتند که تاب را امتحان کرده اند و درست کار ميکند‪ .‬نزديک غروب بود که همگي با‬
‫ماشين مهرنوش راه افتادند‪ .‬نازگل و ريحانه دم در خوابگاه پياده شدند‪ .‬توي خوابگاه چندين‬
‫ساعت حرف زدند‪ .‬يک زماني ريحانه بهترين دوستش بود‪ .‬قبل از اينکه سر و کله فردين پيدا‬
‫شود‪ .‬او هم اوائل تابستان به ديدن خانواده اش رفته بود‪ .‬اهل يزد بود و خيلي گرم و صميمي‪.‬‬
‫هر دو از مسافرتشان گفتند و از دغدغه هايشان‪ .‬چند بار ريحانه پرسيد‪» :‬نازگل‪ ،‬چي رو داري از‬
‫من پنهون ميکني؟ ما هميشه محرم راز همديگه بوديم‪ .‬بگو خودتو راحت کن‪«.‬‬
‫‪»-‬ببين‪ ،‬يه چيزي هست‪ .‬ولي نميتونم بگم‪«.‬‬
‫‪»-‬بسيار خوب‪ .‬خود داني‪ .‬فقط روي من حساب کن‪«.‬‬
‫‪»-‬حتماً‪«.‬‬
‫دراز کشيد‪ .‬نگاهي روي ساعت انداخت و گفت‪» :‬يک و نيمه‪ .‬بخوابيم ديگه‪«.‬‬
‫صداي گيتاري نشنيد‪ .‬آنقدر به سقف خيره شد تا خوابش برد‪.‬‬
‫صبح روز بعد ساعت حدود يازده بود که مهرنوش و مرجان دنبالشان آمدند‪ .‬چهارتايي به چند تا‬
‫نساجي سر زدند‪ .‬با کلي چک و چانه و اختلف نظر موفق شدند پارچه زيبايي براي جلد کردن‬
‫تشک و کوسنها پيدا کنند‪ .‬بعد هم راهي خانه نازگل شدند‪ .‬بين راه ساندويچ خريدند و بردند‬
‫خانه‪ .‬توي حياط ناهار خوردند و بعد هم مشغول خياطي و برش و سر و صدا شدند‪ .‬به همه‬
‫خيلي خوش گذشت‪ .‬گرچه نازگل گهگاه بدجوري دلتنگ فردين ميشد‪ .‬فردين به کلي گم شده‬
‫بود‪ .‬نازگل اگر يک ليوان آب هم ميخواست خودش بايد اقدام ميکرد و اين بعد از آن همه عادت‬
‫کردن به فردين واقعاً کلفه کننده بود‪ .‬فردين انگار داشت سر به سرش ميگذاشت‪ .‬نبود که نبود‪.‬‬
‫دوخت کوسنها به نيمه رسيده بود‪ .‬تشک را تمام کرده بودند‪ .‬واقع ًا خسته شده بودند‪ .‬تصميم‬
‫گرفتند خودشان را به يک رستوران عالي مهمان کنند‪ .‬بچه ها رفتند سوار شدند‪ .‬نازگل عمداً‬
‫کمي معطل کرد بلکه فردين را بيابد‪ .‬زير لب صدا زد‪» :‬فردين؟«‬
‫اما جوابي نيامد‪ .‬در حاليکه در تويي خانه را قفل ميکرد با دلخوري لگدي به در زد‪ .‬بعد با‬
‫عصبانيت گفت‪» :‬نامرد‪ ،‬اقل ً يه آدرس بده يه شام خوب بخوريم‪«.‬‬
‫‪25‬‬

‫اما باز هم سکوت بود‪ .‬چند لحظه بعد با صداي بوق مهرنوش به طرف در رفت‪ .‬در حاليکه در گاراژ‬
‫را ميبست گفت‪» :‬خيلي خوب آقا فردين‪ .‬ديگه نه من نه تو‪«.‬‬
‫خواست سوار ماشين بشود‪ .‬کليد را توي جيبش گذاشت و دستش به چيزي خورد که‬
‫ميدانست توي جيبش نبوده است‪ .‬آنرا درآورد‪ .‬گفت‪» :‬مهرنوش چراغ رو روشن کن ببينم اين‬
‫چيه‪ .‬من تو جيبم کارتي نداشتم‪«.‬‬
‫مهرنوش گفت‪» :‬اينم چراغ‪ .‬در رو ميبندي راه بيفتيم؟ حال کارت چي هست؟«‬
‫‪»-‬آدرس يه رستوران! ميخواين امتحانش کنيم؟«‬
‫‪»-‬بد نيست‪ .‬دلم لک زده براي يه جاي جديد‪ .‬بده ببينم‪ ...‬عکسش که خيلي قشنگه‪ .‬اين ديس‬
‫غذاش هم خيلي هوس انگيزه‪«.‬‬
‫نازگل به پشتي تکيه داد و لبخند زد‪ .‬پس فردين هنوز همان دور و بر بود‪ .‬ريحانه پرسيد‪» :‬خودت‬
‫رفتي اينجا؟«‬
‫مرجان به جاي نازگل جواب داد‪» :‬خوب حتم ًا رفته که کارتش رو داره‪«.‬‬
‫‪»-‬غذاش خوب بود؟«‬
‫‪»-‬من نرفتم‪ .‬شايد خواهرها رفته باشن‪ .‬يا شوهر خواهرها‪ .‬چه ميدونم؟«‬
‫‪»-‬پس کارتش تو جيب تو چکار ميکرد؟«‬
‫‪»-‬خوشگل بود‪ ،‬برش داشتم‪ .‬هي يه نساجي! اينو امروز نگشتيم!«‬
‫‪»-‬جان من ديگه حرف نساجي رو نزن که بال ميارم‪«.‬‬
‫‪»-‬خوشت نمياد واسه چي همرامون اومدي؟«‬
‫‪»-‬واسه همراهي با بقيه‪ .‬بهر حال مهم جاش نيست‪ .‬مهم رفقان‪ .‬ولي يه امروز منو کشتي‬
‫ديگه نساجي بيا نيستم‪«.‬‬
‫‪»-‬قربون رفاقتت‪«.‬‬
‫رستوران واقع ًا عالي بود‪ .‬هم غذايش‪ ،‬و هم فضايش‪ .‬قيمتش هم مناسب بود‪ .‬دخترها قرار‬
‫گذاشتند هفته اي يک بار به آنجا سر بزنند‪ .‬چون کافي شاپ هم داشت و دستشان حسابي باز‬
‫بود‪ .‬شب دير وقت بود که ريحانه و نازگل به خوابگاه رسيدند‪ .‬سرايدار را از خواب پراندند و وارد‬
‫شدند‪ .‬کلي غر و تهديد تحويلشان داد‪ .‬ولي دخترها بدون اينکه اهميتي بدهند از پله ها بال‬
‫رفتند‪ .‬لباس عوض کردند و بر خلف ديشب زود آماده خواب شدند‪ .‬ريحانه داشت خواب ميرفت‬
‫که صداي مليم گيتار را شنيد‪ .‬توي تخت نشست و گفت‪» :‬نازگل ميشنوي؟ چه آهنگ‬
‫قشنگي‪«.‬‬
‫جوابش فقط يک هوم خواب آلود بود‪ .‬اگر چه نازگل هم داشت با تمام وجود لذت ميبرد‪ .‬ريحانه‬
‫گفت‪» :‬برم ببينم کي داره ميزنه‪ .‬نشنيدم کسي از بچه ها گيتار داشته باشه‪ .‬شايد هم نواره؟«‬
‫نازگل غرغرکنان گفت‪» :‬بگير بخواب بابا نصفه شبه‪ .‬فردا صبح بپرس‪ .‬اگه بدخوابم کني‬
‫ميزنمت‪«.‬‬
‫‪»-‬آخه فردا خيلي کار دارم‪ .‬يه کتاب هم ميخوام که بايد چند تا کتابفروشي رو بگردم‪«.‬‬
‫‪»-‬خوب پس بخواب ديگه‪«.‬‬
‫‪»-‬خيلي خوب‪ ،‬شب بخير‪«.‬‬
‫‪»-‬شب تو هم بخير‪«.‬‬
‫فردا صبح با صبح بخير فردين بيدار شد‪ .‬با خوشحالي از جا پريد که او را ببيند‪ .‬پايش به صندلي‬
‫گير کرد‪ .‬صندلي با صداي مهيبي به زمين افتاد‪ .‬فردين هم اصل ً ظاهر نشده بود‪ .‬ريحانه با دهان‬
‫پر از کف‪ ،‬مسواک به دست از دستشويي بيرون پريد‪ .‬نازگل درحاليکه قوزک پايش را ميماليد‬
‫گفت‪» :‬چيزي نيست‪ .‬پام به صندلي گير کرد‪«.‬‬
‫ريحانه شانه اي بال انداخت و به دستشويي برگشت‪ .‬نازگل لباس پوشيد و به تنهايي به خانه‬
‫رفت‪ .‬فردين با دسته گل زيبايي از او استقبال کرد‪ .‬نازگل با خنده گفت‪» :‬حقته با همين دسته‬
‫گل بکوبم توي سرت!«‬
‫‪»-‬حيف گلهاس‪ ،‬ناناشي‪ .‬چماق ميدم خدمتتون‪«.‬‬
‫‪»-‬ببينم ديروز کجا بودي؟«‬
‫‪»-‬درخدمت بودم‪ .‬تا شما توي حياط مشغول هنر پاشيدن بودين‪ ،‬من تمام خونه رو دستمال‬
‫کشيدم و برق انداختم‪ .‬باور ندارين بفرمايين ببينين‪«.‬‬
‫‪»-‬باور دارم! بخشيدمت‪«.‬‬
‫‪26‬‬

‫‪»-‬قربون مرامتون‪«.‬‬
‫‪»-‬زيادي تلويزيون تماشا ميکني‪ .‬لتي حرف نزن‪«.‬‬
‫‪»-‬امر امر شماست‪ .‬من در خدمتم‪«.‬‬
‫‪»-‬کاري ندارم‪ .‬يعني فعلً‪ .‬جايي نري ها‪«.‬‬
‫‪»-‬چشم‪«.‬‬
‫نازگل به اتاقش رفت و با سوزن و نخ برگشت‪ .‬توي تاب دراز کشيد و مشغول دوختن يکي از‬
‫کوسنهاي نيمه کاره شد‪ .‬فردين لب پله نشسته بود‪ .‬دو دستش را ستون چانه کرده بود و به‬
‫نقطه نامعلومي خيره شده بود‪ .‬تاب خود به خود و با مليمت حرکت ميکرد‪ .‬نازگل پرسيد‪» :‬اينم‬
‫پسر خالته؟«‬
‫فردين انگار از خواب پريد‪ .‬برگشت و پرسيد‪» :‬چيزي گفتي؟«‬
‫‪»-‬پرسيدم اينم پسر خالته که داره تاب ميده؟«‬
‫فردين از جا برخاست‪ .‬به طرفش آمد و گفت‪» :‬چه فرقي ميکنه؟ ناهار چي ميخوري؟«‬
‫‪»-‬چيزي شده فردين؟ امروز خيلي پکري‪ .‬ديروز هم که گم بودي‪«.‬‬
‫‪»-‬عرض کردم که‪ ،‬بودم‪ ،‬به شما نرسيدم‪ .‬بايد ببخشيد‪ .‬امروز هم چيزيم نيست‪ .‬نگفتي چي‬
‫ميخوري؟«‬
‫‪»-‬اوم‪ ...‬بيف استروگانف‪ .‬با سيب زميني سرخ کرده و ته چين ماست و سالد شيرازي‪ .‬بازم‬
‫بگم؟«‬
‫‪»-‬نه‪ ،‬تا تهشو رفتم‪ .‬بعداً براي منوي دسر خدمت ميرسم‪«.‬‬
‫نرسيده به اتاق غيبش زد‪ .‬تاب از تکان خوردن باز ماند‪ .‬نازگل کم کم حوصله اش سر ميرفت‪.‬‬
‫برخاست‪ ،‬سوزن را سر جايش گذاشت و با سوهان ناخنش برگشت و دوباره روي تاب نشست‪.‬‬
‫فردين داشت طولش ميداد‪ .‬بلند شد و شروع کرد به قدم زدن توي باغچه‪ .‬فردين ميز غذا را توي‬
‫حياط چيد‪ .‬با گلهاي باغچه و برگهاي عشقه آن را تزئين کرد‪ .‬نازگل کنارش ايستاده بود و با لذت‬
‫گلها را تماشا ميکرد‪ .‬فردين پرسيد‪» :‬اجازه ميدين ناهار در خدمتتون بخورم؟«‬
‫نازگل خنديد‪ .‬سر بلند کرد‪ .‬يک چيزي توي دلش لرزيد‪ .‬سر به زير انداخت و گفت‪» :‬البته‪،‬‬
‫خواهش ميکنم‪«.‬‬
‫غذا واقع ًا عالي بود‪ .‬نازگل اول با کنجکاوي غذا خوردن فردين را تماشا ميکرد‪ .‬ولي فردين مثل يک‬
‫آدم عادي مشغول خوردن و صحبت کردن بود‪ .‬داشت قصه راننده تاکسي اي را تعريف ميکرد که‬
‫با ديدن يک دختر خوشگل وسط خيابان محکم توي تير چراغ برق کوبيده بود‪ .‬نازگل غش غش‬
‫ميخنديد‪ .‬خودش هم کلي حرف زد‪ .‬نفهميد زمان کي گذشت‪ .‬تلفن زنگ زد‪ .‬بيسيم رقص کنان از‬
‫توي اتاق به طرفش آمد‪ .‬فردين روبرويش نشسته بود‪ .‬فنجان قهوه اش را برداشت‪ .‬نازگل بيسيم‬
‫را گرفت و دور و برش را نگاهي کرد‪ .‬آفتاب داشت غروب ميکرد‪ .‬با تعجب پرسيد‪» :‬ساعت‬
‫چنده؟«‬
‫فردين ساعت مچي سفيدش را نشان داد و گفت‪» :‬هشت و نيم‪«.‬‬
‫‪»-‬واااي!!! الو! سلم‪ ...‬نه‪ ،‬از صبح خونه بودم‪ ...‬ريحانه؟ فکر کنم توي کتابفروشي کار داشت‪...‬‬
‫قربانت‪ ،‬مزاحمت نميشم‪ .‬خودم ميرم پيشش‪ ...‬شام؟ نميدونم‪ .‬يه فکري ميکنم‪ ...‬باشه‪،‬‬
‫چشم‪ .‬قربانت‪«.‬‬
‫بيسيم را رها کرد‪ .‬فردين خنديد‪» :‬تو اگه يه روز جني تو دست و پات نباشه همه چي رو ميزني‬
‫ميشکني‪«.‬‬
‫‪»-‬چي؟ آهان‪ ،‬منظورت بيسيمه؟ داشتم فکر ميکردم کي شب شد من نفهميدم؟«‬
‫‪»-‬افکار شما مثل روز براي من روشنه‪ .‬تاکسي فرودگاه آماده است‪ .‬برسونمت خوابگاه؟«‬
‫‪»-‬البته‪ .‬سر راه هم بايد يه چيزي براي شام تهيه کنم‪ .‬يه چيز ديگه‪ ،‬امشب گيتار نزن‪ .‬نميدونم‬
‫چي واسه ريحانه توضيح بدم‪ .‬اگر چه بدون شک او اولين کسي خواهد بود که يه روز رازم رو‬
‫ميفهمه‪«.‬‬
‫شب وقتي آماده خواب شدند‪ ،‬ريحانه ناگهان يادش آمد‪»:‬راستي نازگل‪ ،‬عجيب نيست؟ اصلً‬
‫نميدونم اون گيتار سحرآميز رو کي ميزد‪ .‬از همه پرسيدم‪ .‬اما هيچ کس حتي صداش رو هم‬
‫نشنيده بود‪«.‬‬
‫‪»-‬ميگم‪ ،‬نکنه خيال کردي؟«‬
‫‪»-‬تو ديگه اينو نگو‪ .‬خودت هم که شنيدي‪«.‬‬
‫‪27‬‬

‫‪»-‬نميدونم‪ .‬چي بگم‪ .‬ديگه بخوابيم‪ .‬من اصل ً تحمل شب زنده داري رو ندارم‪ .‬يه ساعت بيداري‬
‫اضافي يه سردرد حسابي به دنبال داره‪«.‬‬
‫‪»-‬بسيار خوب بابا‪ ،‬خوابيدم‪ ،‬مامان بزرگ‪«.‬‬
‫با وجود اين نازگل تا ديروقت خوابش نبرد‪ .‬تمام مدت قيافه فردين سر ميز ناهار جلوي چشمش‬
‫بود‪ .‬چقدر جذاب بود‪ .‬چقدر دوست داشتني‪ ،‬و چقدر واقعي‪ ...‬آهي کشيد و مثل آدمي که‬
‫دست از رويايي بکشد تسليم خواب شد‪.‬‬
‫روز بعد دخترها سري به دانشگاه زدند‪ .‬ناهار را در بوفه دانشگاه خوردند‪ .‬ساعت چهار بعدازظهر‬
‫بود که نازگل به خانه رسيد‪ .‬همينکه در را بست‪ ،‬بيسيم به ضرب توي صورتش خورد‪ .‬صداي‬
‫فردين گفت‪» :‬مامان جان پشت خط هستند‪«.‬‬
‫‪»-‬خيلي خوب بابا‪ ،‬چرا ميزني؟«‬
‫سلم عليک مفصلي با مادرش کرد و به همه سلم رساند‪ .‬بيسيم را برد و سر جايش گذاشت‪.‬‬
‫درها همه باز بود‪ .‬صدا زد‪» :‬فردين‪ ،‬تو درها رو باز کردي يا دزد؟«‬
‫‪»-‬دزد؟! تا من هستم دزد از سر کوچه هم نميتونه رد بشه‪ .‬دزد چي چيه؟!«‬
‫‪»-‬واي چقدر خسته ام‪ .‬ديشب آخر نذاشت درست بخوابم‪ .‬بسکه سرفه زد طفلک‪ .‬ميرم بخوابم‪.‬‬
‫تلفن هم جواب نميدم‪ .‬اصل ً من خونه نيستم‪ .‬تو هم مزاحم نشو‪«.‬‬
‫‪»-‬اي به چشم‪ .‬شام چي ؟ ميخورين يا نه؟«‬
‫‪»-‬نه‪ ،‬ميرم خوابگاه‪ .‬ساعت هشت با تاکسيت دم در باش‪ .‬اگه خواب بودم بيدارم کن‪«.‬‬
‫‪»-‬با تاکسي بيدارت کنم؟!«‬
‫‪»-‬لوس!«‬
‫نازگل در اتاقش را بست و روي تخت ولو شد‪ .‬قبل از هشت از جا بلند شد‪ .‬گرچه چندان‬
‫نخوابيده بود اما احساس خستگي هم نميکرد‪ .‬لباس پوشيد‪ .‬چرخي دور خانه زد و به طرف در‬
‫رفت‪ .‬تاکسي فردين توي گاراژ بود‪ .‬خودش هم روي کاپوت نشسته بود‪ .‬لبخندي زد و پرسيد‪:‬‬
‫»خوب خوابيدين؟«‬
‫‪»-‬آي‪ ،‬نه چندان‪ .‬اما رفع خستگي شد‪ .‬درو قفل نکردم‪ .‬اشکالي نداره؟«‬
‫‪»-‬ابداً‪ .‬شيش تا از رفقا گارد ميدن‪«.‬‬
‫‪»-‬اين رفقات منو کشتن‪«.‬‬
‫‪»-‬عليا مخدره سوار ميشن؟«‬
‫‪»-‬آره‪ .‬ديرم شده‪«.‬‬
‫سوار شد‪ .‬در گاراژ باز شد و فردين به سرعت بيرون زد و از کوچه خارج شد‪ .‬آخرين چيزي که‬
‫نازگل ديد در گاراژ بود که خود به خود بسته شد‪.‬‬
‫يک هفته مثل برق و باد گذشت‪ .‬شب هفتم نازگل خوابگاه بود که نسرين رسيد‪ .‬روز بعد هم‬
‫دانشگاه کار داشت‪ .‬ناهار با دوستانش خورد و عصر ساعت پنج گذشته بود که به خانه رسيد‪.‬‬
‫نسرين توي گاراژ به استقبالش آمد‪ .‬در آغوشش کشيد و کلي ماچ و بوسه و حال و احوال کرد‪.‬‬
‫پرسيد‪» :‬معلوم هست کجائين؟ از صبح منتظرتم‪«.‬‬
‫‪»-‬شما کجائين! من يک هفته خونه بودم‪ ،‬شما نبودين‪ .‬به! اين اجل معلق هم اومده؟«‬
‫و به فردين که آن طرف حياط مشغول کار بود اشاره کرد‪.‬‬
‫‪»-‬آره‪ .‬سر ساعت پنج زنگ زد‪ .‬اسحق داشت ميرفت بيرون‪ ،‬حسابي ترش کرد‪ .‬سفارش کرده پا‬
‫توي حياط نذاريم‪«.‬‬
‫از کنار فردين که رد ميشدند‪ ،‬فردين برگشت و گفت‪» :‬سلم عرض کردم‪ .‬بعد از اين چند روز‬
‫فرمايش جديدي ندارين؟«‬
‫‪»-‬نه‪ ،‬مشغول باش‪«.‬‬
‫مهر ماه رسيد‪ .‬نسرين با بچه هايش به دبستان ميرفت‪ .‬نازگل و اسحق هم به دانشگاه‪.‬‬
‫خوشبختانه توي يک دانشگاه نبودند‪ .‬اسحق توي دانشگاه آزاد فيزيک درس ميداد‪ ،‬نازگل هم‬
‫دانشگاه ملي ميرفت‪ .‬خوش خدمتيها و بعض ًا شيطنتهاي فردين به دانشگاه هم کشيده شده‬
‫بود‪ .‬کم کم به جاي نازگل درس ميخواند‪ .‬وقت سؤالهاي شفاهي زبانش ميشد و جواب ميداد‪.‬‬
‫وقت امتحان کتبي که نازگل فقط قلم را روي کاغذ نگه ميداشت‪ .‬فردين به سرعت جوابها را‬
‫مينوشت‪ .‬نمرات نازگل به طرز چشمگيري بهتر شده بود‪.‬‬
‫‪28‬‬

‫موقع امتحانات ميدترم بود‪ .‬نازگل با يک شال پشمي توي تاب دراز کشيده بود و دزيره ميخواند‪.‬‬
‫کتاب درسي اش هم وسط چمنها به سرعت ورق ميخورد‪.‬‬
‫نازگل با نگاهي خواب آلود گفت‪» :‬اگه سر کلس درست گوش کرده بودي الن مجبور نبودي با‬
‫اين عجله کتاب رو حفظ کني‪«.‬‬
‫صداي فردين مثل هميشه نه از کنار کتاب‪ ،‬بلکه از بغل گوشش جواب داد‪» :‬آخه ساعت نزديکه‬
‫پنجه‪ .‬بايد کتاب رو تموم کنم‪ .‬سر کلس هم شرمنده‪ ،‬آخه من هميشه که اونجا نيستم‪ .‬بالخره‬
‫منم مشکلت خودمو دارم‪«.‬‬
‫نازگل خنديد‪ .‬از جا برخاست و گفت‪» :‬خيلي خوب‪ .‬اين کتابها رو بذار سر جاشون )دزيره را در‬
‫ارتفاع زياد رها کرد( و قبل از اونکه بري زنگ بزني سوهان ناخن منو بده‪ .‬برم ببينم نسرين چکار‬
‫ميکنه‪«.‬‬
‫سوهان ناخن پشت گوشش ظاهر شد‪ .‬با انزجار گفت‪» :‬اَه‪ ،‬فردين!«‬
‫زنگ در به صدا درآمد‪ .‬نازگل وارد هال شد و دکمه آيفون را زد‪ .‬نسرين داشت ديکته هاي‬
‫شاگردانش را تصحيح ميکرد‪ .‬پرسيد‪» :‬کمکم ميکني؟«‬
‫‪»-‬آره‪ ،‬فقط يه کم سوهان بزنم‪«.‬‬
‫‪»-‬ناخنهات تموم شد‪ ،‬نازنگلو‪ .‬چقدر سوهان ميزني‪«.‬‬
‫‪»-‬حال که اين طوره لک هم ميزنم‪ ،‬تا تو باشي‪«.‬‬
‫نسرين آهي کشيد و به کارش ادامه داد‪.‬‬
‫نازگل دنبال لک به اتاقش برگشت‪ .‬صداي فردين گفت‪» :‬ميشه چند لحظه بياين توي حياط؟‬
‫گلهاي نرگس باز شدن‪«.‬‬
‫نازگل از در پنجره اي اتاقش بيرون رفت‪ .‬فردين کنار نرگسها ايستاده بود و داشت با موبايلش‬
‫حرف ميزد‪.‬‬
‫نازگل گفت‪» :‬دست مريزاد‪ ،‬عاليه! خيلي قشنگن‪«.‬‬
‫فردين لبخندي زد و سري برايش خم کرد‪ .‬حرفش که تمام شد موبايل را دستش داد و گفت‪:‬‬
‫»ميشه اينو نگه داري؟ فواره بازه‪ ،‬خيس ميشه‪«.‬‬
‫نازگل موبايل را گرفت‪ .‬فردين يک دسته از گلهاي نرگس چيد و به دستش داد‪ .‬نازگل خنديد و به‬
‫اتاقش برگشت‪ .‬همان طور که انتظار ميرفت يک گلدان پر از آب روي ميزش منتظر نرگسها بود‪.‬‬
‫گلها را توي گلدان گذاشت و با کنجکاوي به گوشي موبايل خيره شد‪ .‬ظاهراً يک نوکياي معمولي‬
‫بود‪ .‬سفيد و تميز و قشنگ‪ .‬اما تو دست فردين چکار ميکرد؟ ناگهان موبايل با يک مارش نظامي‬
‫شروع به زنگ زدن کرد‪ .‬نازگل هول کرد‪ .‬از ترس اينکه نسرين صداي موبايل را بشنود فوراً جواب‬
‫داد‪...» :‬الو؟«‬
‫‪»-‬ناناشم‪ ،‬ميشه اينقدر کنجکاوي نکني؟ خوب موبايله ديگه‪ ،‬لزمش دارم‪«.‬‬
‫نازگل بيرون را نگاه کرد‪ .‬از زنگ ناگهاني ترسيده بود‪ .‬هنوز قلبش داشت تاپ تاپ ميکرد‪ .‬با‬
‫عصبانيت موبايل را روي سنگفرش حياط پرت کرد‪ .‬مطمئن بود که وسط راه غيب ميشود‪ .‬اما اين‬
‫طور نشد‪ .‬موبايل به سنگفرش خورد و شکست‪ .‬بعد از بهت اوليه اش‪ ،‬با شرمندگي جلو رفت‪.‬‬
‫فردين هم آمد‪ .‬نازگل موبايل را برداشت و گفت‪» :‬معذرت ميخوام‪«.‬‬
‫فردين با لبخند جذابي گفت‪» :‬راضي به شرمندگي شما نيستيم نازگل خانم! شما بايد شوخي‬
‫بيمزه بنده رو ببخشيد‪«.‬‬
‫‪»-‬ولي شکست‪«.‬‬
‫فردين به لحن شاد معمولش برگشت و گفت‪» :‬نمايندگي نوکيا‪ ،‬شعبه سرزمين اجنه! سه‬
‫سوت درسته!«‬
‫نازگل خنديد‪ .‬در گاراژ باز شد و اسحق وارد شد‪ .‬فردين آن طرف حياط نزديکيهاي در ظاهر شد‪.‬‬
‫نازگل هم پيش نسرين برگشت و مشغول اصلح آخرين ديکته شد‪.‬‬
‫بعد از آخرين امتحان نازگل دست درد شده بود‪ .‬بسکه فردين تند مينوشت‪ .‬از دانشگاه بيرون‬
‫آمد‪ .‬باران ريزي شروع به باريدن کرده بود‪ .‬در حاليکه دستش را ميماليد به طرف سرويس‬
‫دانشگاه رفت‪ .‬جلوي همان کافي شاپ که چند ماه پيش فردين کارتش را توي جيبش گذاشته‬
‫بود پياده شد‪ .‬نيم طبقه پائين رستوران بود‪ ،‬نيم طبقه بال کافي شاپ‪ .‬از پله ها بال رفت‪ .‬دو تا‬
‫ميز کنار پنجره بود‪ .‬دومي خالي بود و نازگل به طرفش رفت‪ .‬پشت ميز اول خوش تيپ ترين پسر‬
‫دانشگاه با يکي از همکلسيهاي خود نازگل نشسته بود‪ .‬دختره که داشت توي دلش قند آب‬
‫‪29‬‬

‫ميشد فوراً متوجه نازگل شد‪ .‬ميخواست هر طور شده با حرکات سر و دست و النگوهايش توجه‬
‫نازگل را به شکاري که تور کرده بود جلب کند‪ .‬نازگل از پنجره به بيرون خيره شد‪ .‬بدجوري خنده‬
‫اش گرفته بود‪ .‬آرنجهايش را روي ميز گذاشت و دو دستش را جلوي دهانش گرفت‪ .‬زير لب گفت‪:‬‬
‫»چقدر مردم نديد بديدن! رو کم کني هم که شده ميتوني يه سري به اينجا بزني؟ خوش تيپ‬
‫ها!«‬
‫صداي شاد ولي آهسته فردين جواب داد‪» :‬ميتوني تو کارمون نداريم! چشم به هم بزني‬
‫اونجام‪«.‬‬
‫‪»-‬هاي کلس‪ ،‬خوش تيپ‪ ،‬کم نذاري! ميخوام حسابي از رو بره‪«.‬‬
‫‪»-‬حرفها ميزني ناناش! تا حال کي ما رو بيکلس ديدي که اين دفعه دوم باشه؟«‬
‫گارسون جلو آمد و پرسيد‪» :‬چي ميل دارين؟«‬
‫نازگل با صداي رسايي که ميز کناري هم بشنوند گفت‪» :‬دو تا کاپوچينو با دو تا کيک يخچالي‪«.‬‬
‫‪»-‬همراهتون کي ميان؟ قهوه سرد نشه؟«‬
‫‪»-‬سرد نميشه‪ .‬الن بايد برسه‪«.‬‬
‫‪»-‬بله‪ ،‬چشم‪ .‬چيز ديگه اي ميل ندارين؟«‬
‫نازگل از گوشه چشم ماشين سفيدي را ديد که جلوي در کافي شاپ پارک کرد‪ .‬گفت‪» :‬نه‪،‬‬
‫ممنون‪«.‬‬
‫و برگشت که بيرون را نگاه کند‪ .‬آرم بنز زير آفتابي که تازه از لي ابرها سر کشيده بود‬
‫ميدرخشيد‪ .‬چشمان نازگل گشاد شد‪ .‬دانشجوي خوش تيپ ميز کناري گفت‪» :‬جل الخالق‪،‬‬
‫اونجا رو! مي باخه!«‬
‫دخترک هم سرک کشيد‪ .‬پسر گفت‪» :‬ناکس‪ ،‬اقل ً صد و شصت ميليون مي ارزه‪«.‬‬
‫نازگل بي اختيار فکر کرد‪» :‬راننده اش هم همين طور‪«.‬‬
‫فردين پياده شد‪ .‬نگاه سريعي به بال انداخت‪ .‬باراني سفيد بسيار شيکي به تن داشت‪ .‬يک‬
‫دسته گل رز سفيد با روبان طليي‪ ،‬و بسته کوچک سفيدي دستش بود‪ .‬وارد شد و دو پله يکي‬
‫بال آمد‪ .‬روي پله آخر مکثي کرد‪ .‬لبخند گرمش آن چنان گويا بود که هر دو دانشجو برگشتند که‬
‫ببينند خطابش به کيست‪.‬‬
‫فردين به طرفش آمد‪ .‬دسته گل و بسته شکلت را جلويش گذاشت و با لبخند جذابي گفت‪:‬‬
‫»براي عزيزترينم‪ .‬گرچه هيچي نميتونه بيانگر يک ذره از احساسم باشه‪«.‬‬
‫نازگل با دهان باز نگاهش ميکرد‪ .‬فردين با لبخند و ابرويي که يک ميليمتر بال رفته بود نگاهش را‬
‫جواب ميگفت‪ .‬صدايش از کنار گوش نازگل گفت‪» :‬سه نکن ديگه‪ .‬يه چيزي بگو!«‬
‫نازگل يکه اي خورد و با لکنت گفت‪» :‬ب‪...‬بله! يعني خيلي ممنون!«‬
‫در چشمان فردين طعنه موج ميزد‪ .‬باراني اش را در آورد‪ .‬کت و شلوارش مثل برف سفيد بود‪ .‬در‬
‫حاليکه مينشست پرسيد‪» :‬چيزي سفارش دادي؟«‬
‫همان لحظه پيشخدمت کاپوچينو و کيک يخچالي را روي ميز گذاشت و لزم نشد نازگل جوابي‬
‫بدهد‪ .‬اگر لزم ميشد هم نازگل نميتوانست‪ .‬او مات و مبهوت سر تا پاي فردين شده بود‪ .‬از‬
‫شرمندگي سر و وضع دانشجويي خودش نمفهميد کجا فرار کند‪.‬‬
‫فردين مثل هميشه در جواب فکرش گفت‪» :‬از کت و شلوارم خوشت مياد؟ به خاطر تو‬
‫خريدمش‪«.‬‬
‫نازگل همچنان گنگ بود‪ .‬صداي فردين از بغل گوشش غريد‪ِ » :‬د حرف بزن جيگر! آخه يه ذره ابراز‬
‫احساسات کن!«‬
‫نازگل خنده اش گرفت و زبانش باز شد‪» :‬مامان اينا خوبن؟«‬
‫فردين شکلکي درآورد‪ .‬با قيافه مأيوسي گفت‪» :‬سلم دارن خدمتتون!«‬
‫و با دلخوري چنگالش را در کيک فرو کرد‪ .‬نازگل خنديد و فنجانش را برداشت‪ .‬دختر و پسر ميز‬
‫کناري بلند شدند‪ .‬دختر فوري جلو آمد و گفت‪» :‬اوا نازگل جون توئي؟«‬
‫و با نگاهي به فردين مشخص ًا منتظر معرفي شد‪ .‬نازگل خودش نفهميد چرا دستپاچه شد‪ .‬جواب‬
‫داد‪» :‬نامزدم‪ ،‬فردين‪«.‬‬
‫دختر لبخند مليحي به فردين زد‪ .‬بعد سرش را خم کرد و زير لب گفت‪» :‬حال نميخواد چاخان‬
‫کني‪ .‬ما که چغوليتو نميکنيم‪«.‬‬
‫پسر با بيصبري آستين او را کشيد‪» :‬بيا ديگه‪«.‬‬
‫‪30‬‬

‫وقتي آن دو رفتند نازگل با خوشي خنديد‪» :‬دستخوش! حظ کردم!«‬


‫فردين هنوز دلخور بود‪» :‬حيف اين همه کلس! دردت ميگرفت بگي دوست پسرم؟! نامزدم! اين‬
‫همه زحمت کشيدم آخرشم خانم جا زد‪«.‬‬
‫نازگل اعتنايي نکرد‪ .‬شروع به خوردن کيکش کرد و پرسيد‪» :‬بنز رو از کجا برداشتي؟«‬
‫‪»-‬مال خودمه بابا! به جان عزيزت نه دزدم نه قاچاقچي! ببين دارم جان عزيزت رو قسم ميخورم!«‬
‫نازگل بلند شد‪ .‬با حالت مالکانه اي گلها را برداشت و گفت‪» :‬بس کن‪«.‬‬
‫‪»-‬خوب تو سؤال پيچم نکن که اينقدر از بيجوابي شرمنده ات نشم‪«.‬‬
‫نازگل دستش را بال گرفت و گفت‪» :‬تسليم‪ .‬ديگه نميپرسم‪«.‬‬
‫و به سرعت از پله ها پايين رفت‪ .‬صداي فردين از کنارش گفت‪» :‬بذار برسونمت‪«.‬‬
‫‪»-‬نه‪ ،‬ممنون‪ .‬ظرفيت تکميل‪«.‬‬
‫از پيچ خيابان گذشت و وارد نزديکترين پارک شد‪ .‬بعد از يک ربع پياده روي دور پارک‪ ،‬لب باغچه‬
‫نشست و گلها را کنارش گذاشت‪ .‬آه بلندي کشيد‪ .‬چيزي که از لحظه اول گلويش را گرفته بود‬
‫ترکيد و بعد از مدتها از ته دل گريست‪ .‬او معمول ً گريه نميکرد‪ .‬غر ميزد‪ .‬عصباني ميشد‪ .‬اما گريه‬
‫نميکرد‪ .‬ولي حال دلش شکسته بود‪ .‬مطمئن بود که هرگز نميتواند کس ديگري را اينطور دوست‬
‫داشته باشد‪ .‬وقتي بالخره کمي آرام گرفت با صداي مرد معتادي از جا پريد‪» :‬آتيش داري‬
‫آبجي؟«‬
‫وحشت زده خواست بگريزد که محکم خورد توي سينه فردين که با تي شرت و شلوار سفيد‬
‫هميشگي جلويش ايستاده بود‪ .‬نفس راحتي کشيد و گفت‪» :‬خيلي خنکي‪«.‬‬
‫دوباره نشست و دماغش را بال کشيد‪ .‬فردين کنارش نشست و گفت‪» :‬شربت بيدمشک‬
‫بيارم؟«‬
‫لحنش مهربان ولي جدي بود‪.‬‬
‫‪»-‬ميخواي منو بزني؟ بزن‪ .‬ميخواي منو بکشي؟ بکش‪ .‬اگرم کاري از دستم برمياد‪«...‬‬
‫نازگل بدون اينکه نگاهش کند گفت‪» :‬فقط کاش آدم بودي‪«.‬‬
‫فردين عمد ًا يا سهواً منظورش را بد تعبير کرد‪» :‬جن رو هم ميشه زد هم ميشه کشت‪ .‬فقط راه‬
‫داره‪«.‬‬
‫و بلند شد و با لبخند گفت‪» :‬بيا بريم‪ .‬تو خونه نگرانتن‪«.‬‬
‫براي اولين بار در عمرش سوار يک بنز آخرين سيستم شد‪ .‬مبل جلو بي اندازه راحت بود‪ .‬فردين‬
‫کمي آن را خواباند و گفت‪» :‬حال تا برسيم حسابي استراحت کن‪ .‬آي فردين به قربونت بره‪«.‬‬
‫لحنش اينقدر شاد و بيخيال بود که اصل ً داغ دل نازگل را تازه نکرد‪ .‬نفس عميقي کشيد‪ .‬حالش‬
‫خيلي بهتر شده بود‪ .‬کم کم خواب رفت‪ .‬وقتي بيدار شد هوا تاريک شده بود و هنوز توي ماشين‬
‫بودند‪ .‬با دلخوري گفت‪» :‬مگه نگفتي نسرين نگرانه؟ پس چرا هنوز توي خيابونيم؟«‬
‫‪»-‬دليلش واضحه‪ .‬دلم نيومد بيدارت کنم‪ .‬الن دقيقاً سه ساعته که دارم اتوبان گز ميکنم‪«.‬‬
‫‪»-‬هيچ ميدوني تا خونه چقدر راهه؟«‬
‫‪»-‬ببين درسته که من جنم و از خيلي چيزها خبر دارم‪ .‬ولي مسلم ًا از آينده نميتونم خبر بدم‪ .‬از‬
‫کجا ميدونستم تا کي ميخواي بخوابي؟ بلکه تا فردا ادامه داشت‪ .‬مطمئن باش بيدارت‬
‫نميکردم‪«.‬‬
‫‪»-‬خيلي خوب‪ ،‬حال بريم‪«.‬‬
‫‪»-‬داريم ميريم‪«.‬‬
‫‪»-‬ببينم‪ ،‬پرواز ميکني؟ يه کم يواشتر‪ ،‬دارم ميترسم‪«.‬‬
‫‪»-‬نترس‪ .‬به اين ميگن رانندگي جني‪ .‬چشماي من در آن واحد چندين جا رو ميپاد‪ .‬نگران نباش‪«.‬‬
‫نازگل سعي کرد به خيابان نگاه نکند‪ .‬کمي آرام گرفت‪ .‬فردين واقع ًا به نرمي و استادي رانندگي‬
‫ميکرد‪ .‬ماشين خوب هم بي تأثير نبود‪ .‬پس به پشتي تکيه داد و چشمانش را بست‪ .‬جلوي در‬
‫خانه چشمانش را گشود‪ .‬نسرين از فرط نگراني نرگس را هم خبر کرده بود‪ .‬کلي سؤال پيچش‬
‫کردند که کجا بوده‪ .‬نازگل با عصبانيت گفت‪» :‬من که بچه نيستم اينقدر سؤال ميکنين‪ .‬ولم‬
‫کنين‪ .‬خلف که نکردم‪ .‬الن هم سالمم‪«.‬‬
‫بعد به سرعت به طرف اتاقش رفت‪ .‬نرگس رنجيده از پشت سرش گفت‪» :‬نازنگلو‪ ،‬دردت‬
‫ميگرفت يک کلمه جواب بدي که کجا بودي؟ از نگراني معده ام سوراخ شد‪ .‬ما به مامان قول‬
‫داديم مواظبت باشيم‪«.‬‬
‫‪31‬‬

‫نازگل دراز کشيد و سعي کرد گوش ندهد‪ .‬نه حرفهاي نرگس برايش جالب بود نه افکار مغشوش‬
‫خودش‪ .‬ميدانست که فردا صبح توي دانشگاه سر پارتنر خوش تيپ و پولدارش غوغا ميشود‪.‬‬
‫ناليد‪» :‬آش نخورده و دهن سوخته‪ .‬اصل ً نميرم دانشگاه‪ .‬ميرم پرده و روتختي جديد ميخرم‪.‬‬
‫معلوم نيست اين پرده ها مال چه عهديه‪ .‬من که عوضشون نکرده بودم‪«.‬‬
‫مثل هميشه بيخيال شد‪ .‬مشکلت مال ديگرانند‪.‬‬
‫فردا صبح ريحانه هم بيکار بود‪ .‬با هم براي خريد پارچه رفتند‪ .‬کلي گشتند‪ .‬اما هيچ پارچه اي‬
‫پسند خاطرشان نمي افتاد‪ .‬ناچار راهي بالي شهر شدند‪ .‬در خيابان زرتشت بالخره به يک‬
‫پارچه فروشي رسيدند‪ .‬فروشگاه خيلي قشنگ بود‪ .‬موزيک مليم همراه با نورپردازي طليي‬
‫فضاي رمانتيکي به وجود آورده بود‪ .‬فروشنده جواني جلو آمد و با صميميتي زيادي آنها را تعارف‬
‫کرد‪ .‬دو فروشنده ديگر فروشگاه هم به طرفشان آمدند‪ .‬سه تايي دوره شان کرده بودند و مدام‬
‫پارچه هاي رنگارنگ را معرفي ميکردند‪ .‬ريحانه که کمي ترسيده بود سر در گوش نازگل گذاشت‬
‫و آرام گفت‪» :‬مطمئني براي پرده و روتختي بايد از همچو مغازه شيکي خريد کنيم؟«‬
‫نازگل با بيقيدي شانه اي بال انداخت و گفت‪» :‬معلوم نيست بخريم‪«.‬‬
‫اما او هم از محيط عصبي شده بود‪ .‬احساس تنگي نفس ميکرد‪ .‬بدون اينکه چيزي به زبان بياورد‬
‫با تمام وجود فردين را صدا کرد‪.‬‬
‫‪»-‬اجازه بدين آقايون‪«.‬‬
‫هر پنج نفر برگشتند‪ .‬قامت سفيد فردين توي قاب در فروشگاه مثل آفتابي بود که ناگهان از عمق‬
‫تاريکي بتابد‪ .‬ورودش آرامش دلپذيري ايجاد کرد‪ .‬جلو آمد‪ .‬با صدايي محکم ولي آرام به نازگل‬
‫گفت‪» :‬نازگل خانم‪ ،‬فکر نميکنم اينجا جنس مورد نظرتون موجود باشه‪«.‬‬
‫لحنش چنان قاطع بود که نازگل و ريحانه بي چون و چرا به دنبالش خارج شدند‪ .‬نازگل بيرون زير‬
‫آفتاب و هواي پردود نفسي تازه کرد‪ .‬ريحانه با نگاهي سرشار از تحسين و پرسش فردين را‬
‫ميپاييد‪ .‬فردين به طرف مرسدس سفيدش رفت و در عقب را برايشان گشود‪ .‬نازگل با لبخندي‬
‫تشکرآميز نگاهش کرد‪ .‬ريحانه سوار شد‪ .‬فردين دستانش را به علمت »چه کنم؟!« گشود و‬
‫خنده اش گرفت‪ .‬تا به حال او را با اين حالت نديده بود‪ .‬لحظه اي مکث کرد‪ ،‬و بعد سوار شد‪.‬‬
‫ريحانه به سرعت زمزمه کرد‪» :‬اين کيه؟ غلط نکنم همون رازته؟«‬
‫فردين سوار شد‪ .‬نازگل با خوشي بيحدي نگاهش کرد‪ .‬بعد از کلي پياده روي نشستن در چنان‬
‫ماشين شيک و راحتي واقع ًا ميچسبيد‪ .‬تنها چيزي که هنوز گوشه ذهنش را غلغلک ميداد اين‬
‫بود که بالخره اين ماشين از کجا آمده‪ .‬پشت سر فردين نشسته بود و صورتش را توي آينه جلو‬
‫ميديد‪ .‬فردين در جواب اين فکر شکلکي تحويلش داد‪ .‬موبايلش زنگ زد‪ .‬پيغام داشت‪ .‬عذرخواهي‬
‫کرد‪ .‬پيغام را خواند و مشغول جواب دادن شد‪ .‬ريحانه سقلمه اي به نازگل زد‪ .‬نازگل نگاهش‬
‫کرد‪ .‬ريحانه با حرکت لب و سر و چشم و ابرو پرسيد‪» :‬اين کيه؟«‬
‫نازگل نگاهي به فردين کرد‪ .‬سخت مشغول جواب پيغام بود‪.‬‬
‫‪»-‬اين فردينه‪ .‬توضيح ديگه اي ندارم‪ .‬راستي فردين‪ ،‬اين مي باخه؟«‬
‫‪»-‬بله‪ .‬خوشت مياد؟ نقره ايش هم بود‪ .‬فکر کردم سفيد دوست داري‪«.‬‬
‫‪»-‬اي‪ ،‬بد نيست‪«.‬‬
‫ريحانه با حيرت نگاهش ميکرد‪ .‬او هرگز دوستش را اين طور نديده بود‪ .‬نازگل البته متوجهش بود‪.‬‬
‫شايد کمي عمد ميکرد‪ .‬قصد داشت بعد ًا يک وقتي تمام حقيقت را به ريحانه بگويد‪ .‬بايد به يک‬
‫نفر ميگفت‪ .‬کم کم از اين پنهانکاري خسته شده بود‪ .‬پس کمي ژست گرفتن جلوي ريحانه‬
‫اشکالي نداشت‪ .‬گويا فردين هم همين فکر را کرده بود که اين طور به کمک شتافته بود‪ .‬فردين‬
‫کيسه اي را از روي صندلي جلو برداشت و به طرفش دراز کرد و گفت‪» :‬ببين از اين خوشت‬
‫مياد؟«‬
‫نازگل کيسه را باز کرد‪ .‬پارچه اي بود با زمينه سبز و پر از گلهاي شاد رنگي‪ .‬دقيقاً همان بود که‬
‫در نظر داشت‪ .‬البته از فردين عجبي نبود‪ .‬اما تعجب ريحانه هر لحظه بيشتر ميشد‪.‬‬
‫فردين استارت زد و پرسيد‪» :‬منزل تشريف ميبرين؟«‬
‫‪»-‬نه‪ ،‬فکر کنم ريحانه ميخواست بره خوابگاه‪ .‬درسته؟«‬
‫ريحانه فقط سر تکان داد‪ .‬قدرت تکلم را از دست داده بود‪.‬‬
‫‪»-‬ميگم فردين‪ ،‬چندان هم قشنگ نيست‪ .‬اين قدر که از خودت مطمئني!«‬
‫‪»-‬بنده بي تقصيرم‪ .‬سليقه شماست!«‬
‫‪32‬‬

‫‪»-‬چند جا رو گشتي تا اينو پيدا کردي؟ ما از صبح اقل ً صد جا رفتيم‪«.‬‬


‫‪»-‬من اولين جايي که رفتم داشت‪ .‬هيچ هم معطل نشدم‪ .‬جذبه است ديگه!«‬
‫‪»-‬کتک ميخواي‪ .‬واسه تنبيه وجهش رو از جيب مبارک ميدين‪«.‬‬
‫‪»-‬اختيار دارين‪ .‬تا اينجاش کي داده که از اينجا به بعدش رو من بايد بدم؟ ببينم اين سي دي‬
‫جديد رو شنيدين؟ تو که سليقه نداري‪ ،‬ولي شايد ريحانه خانم خوشش بياد‪«.‬‬
‫از داشبورد يک سي دي درآورد‪ .‬پشت چراغ قرمز ايستاد و آن را به دقت جا داد‪ .‬ريحانه داشت‬
‫شاخ در مياورد‪ .‬سي دي اي بود که مدتها بود دلش ميخواست حتم ًا تهيه کند‪ .‬با لکنت اين را‬
‫گفت‪.‬‬
‫فرين گفت‪» :‬ميدم خدمتتون‪ .‬من بهش احتياجي ندارم‪ .‬نازگل خوشش نمياد‪«.‬‬
‫نازگل گفت‪» :‬آقا رو! انگار روزا که تنهاست من دارم ميپامش يه وقت آهنگ خلف ميل من گوش‬
‫نده‪«.‬‬
‫‪»-‬بالخره ترس هم خوب چيزيه‪ .‬مردم شاهد باشن چه جوري حساب ميبرم‪«.‬‬
‫‪»-‬شارلتان‪ .‬قالتاق عوضي! تو حساب ميبري؟ از من؟!«‬
‫و غش غش خنديد‪.‬‬
‫فردين با لبخندي پيروزمندانه سر پيچ دور زد‪ .‬بعد گفت‪» :‬نميدوني حرف زدن با راننده حين‬
‫رانندگي جرمه؟«‬
‫نازگل به ريحانه گفت‪» :‬ميبيني چي ميکشم از دست اين؟«‬
‫فردين گفت‪» :‬اگه گذاشتي ريحانه خانم گوش بده‪ .‬يه دقه ساکت باش خوب‪«.‬‬
‫نازگل پوزخندي زد و ساکت شد‪ .‬روي صندلي لميد و به بيرون خيره شد‪.‬‬
‫دم خوابگاه ريحانه پياده شد‪ .‬در نگاهش هزاران پرسش موج ميزد‪ .‬اما چيزي نگفت‪ .‬از فردين‬
‫تشکر کرد و رفت‪ .‬فردين راه افتاد و با خنده گفت‪» :‬بيچاره‪ ،‬خيلي اذيتش کرديم! امروز فردا بهش‬
‫بگو‪ .‬فقط مراقب باش نترسونيش‪«.‬‬
‫‪»-‬کي ميگه؟!«‬
‫‪»-‬همون جن بافرهنگ باکلس خوش تيپ‪ ،‬که کشته خودشو تا توجه بعضيها رو جلب کنه‪ .‬نمياي‬
‫جلو؟«‬
‫‪»-‬نه راحتم‪ .‬ميخوام بخوابم‪«.‬‬
‫کفشهايش را بيرون آورد و راحت دراز کشيد‪.‬‬
‫فردين گفت‪» :‬بالخره فهميدم مرسدس بنز مي باخ به درد خوابيدن ميخوره‪«.‬‬
‫‪»-‬چيه؟ فکر کردي نوبرشو آوردي؟«‬
‫‪»-‬نه نه‪ ،‬ابداً‪ .‬تو راحت باش‪ .‬من مشکلي ندارم‪«.‬‬
‫موبايل فردين زنگ زد‪ .‬جواب داد‪ .‬داشت توضيح ميداد که الن کجاست و تا خيابان دولت ميرود و‬
‫بعد در اسرع وقت خودش را ميرساند‪.‬‬
‫نازگل خواب آلود پرسيد‪» :‬با کي قرار ميذاري؟«‬
‫‪»-‬با يه خانم جن مو فرفري سبيلو‪ .‬به از شما نباشه خيلي دلبره‪«.‬‬
‫نازگل با کيفش تو سر فردين کوبيد که البته چون در وضعيت افقي بود کيف به شانه فردين خورد‪.‬‬
‫گفت‪» :‬حال که اينطوره ناهار مهمونم ميکني شرايتون‪«.‬‬
‫‪»-‬اجازه هست يه ‪ sms‬به خانم جنه بزنم؟«‬
‫‪»-‬اگه ميخواي اونم دعوت کني نخير‪ .‬اصل ً چه دنياييه که جنها موبايل دارن من ندارم؟«‬
‫‪»-‬ميخرم واست‪«.‬‬
‫ناهار در هتل شرايتون واقع ًا خوش گذشت‪ .‬هر چند که نازگل باز هم از لباسش ناراحت بود‪ .‬آخه‬
‫براي يک خريد عادي لباس پوشيده بود‪ .‬نه ناهار خوردن با فردين خوش تيپ توي هتل شرايتون‪.‬‬
‫ولي سعي کرد زياد خودش را ناراحت نکند‪.‬‬
‫صبح روز بعد همانطور که حدس ميزد نرسيده به دانشگاه سؤالها شروع شد‪ .‬نازگل اما هيچ‬
‫جوابي نداد‪ .‬وقتي سرش کمي خلوت شد‪ ،‬مرجان و مهرنوش با ناباوري به او نزديک شدند و‬
‫گفتند‪» :‬دروغه‪ ،‬نه؟ تو اهل اين حرفها نبودي‪ .‬دروغه‪ .‬خودت بگو‪«.‬‬
‫ريحانه جلو آمد‪ .‬نگاهش سرزنش آميز بود‪ .‬نازگل آرام گفت‪» :‬يه بار يه زماني وجود اين آفتاب‬
‫روشن رو تکذيب کردم‪ .‬اما ديگه نميکنم‪«.‬‬
‫‪33‬‬

‫بعد به سرعت دور شد‪ .‬چون نازگل تأييد کرد‪ ،‬ريحانه هم آنچه ديده بود تعريف کرد‪ .‬تازه قضيه‬
‫جالب شد‪ .‬بعد از کلس رفقا با التماس از او خواستند که اين شاهزاده سفيدپوش را ببينند‪.‬‬
‫نازگل به هيچ ترتيبي نتوانست دست به سرشان کند‪ .‬کار از التماس به تهديد رسيد‪ .‬مرجان با‬
‫قاطعيت ولي رنجيده گفت‪» :‬منت کش که نيستيم‪ .‬خودمون ته و توش رو درمياريم‪«.‬‬
‫نازگل ناچار تسليم شد‪ .‬در حاليکه از دانشگاه بيرون ميرفت گفت‪» :‬امروز بعدازظهر باهاش يه‬
‫قراري ميذارم‪ .‬ساعت سه‪ ،‬کافي شاپ خودمون‪ .‬فقط خودتون سه تا‪ .‬اگه کس ديگه اي بياد‬
‫نميذارم ببينينش‪«.‬‬
‫کلفه بود‪ .‬سرش گيج ميرفت‪ .‬به خانه که رسيد مستقيم از توي حياط وارد اتاقش شد‪ .‬فردين‬
‫لب تخت نشسته بود و داشت ناخنهايش را سوهان ميزد! نازگل در درگاه خشک شد‪ .‬پرسيد‪:‬‬
‫»چکار ميکني؟!«‬
‫فردين بدون اينکه سر بلند کند گفت‪» :‬دارم به خودم ميرسم‪ .‬بعدازظهر با يه خانم زيبا قرار‬
‫دارم‪«.‬‬
‫‪»-‬من هيچ خوشم نمياد سوهان ناخنم رو برداري‪«.‬‬
‫‪»-‬مال تو سر جاشه‪ .‬اين مال خودمه‪«.‬‬
‫‪»-‬خيلي ننري فردين‪ .‬مرخص‪ .‬ساعت سه ميبينمت‪«.‬‬
‫‪»-‬حتماً‪«.‬‬
‫نازگل چند دقيقه دراز کشيد‪ .‬بعد ناگهان لب تخت نشست و گفت‪» :‬فردين‪ ،‬آبروريزي بسه‪ .‬يه‬
‫دست مانتوي بلند سفيد با شال و کفش برام ميخري‪ .‬زود‪«.‬‬
‫‪»-‬چشم خانومم‪ .‬مدتهاست سفارش خريد ندادي‪«.‬‬
‫نازگل چند دقيقه منتظر شد‪ .‬بعد از لي در متوجه سه تا جعبه قشنگ روي ميز اتاق نشيمنش‬
‫شد‪ .‬از جا برخاست‪ .‬جعبه ها را باز کرد‪ .‬مثل هميشه سليقه فردين حرف نداشت‪.‬‬
‫قبل از ساعت سه در محل موعود حاضر بود‪ .‬بچه ها از او هم زودتر آمده بودند‪ .‬از خجالت‬
‫نميتوانست نگاهشان کند‪ .‬پشت به آنها کنار پنجره نشست‪ .‬رأس ساعت سه مرسدس مي‬
‫باخ جلوي کافي شاپ نگه ايستاد‪ .‬فردين پياده شد‪ .‬يک جعبه سفيد با روبان طليي دستش بود‪.‬‬
‫ريحانه هيجان زده گفت‪» :‬خودشه‪«.‬‬
‫‪»-‬اوووووووه!«‬
‫صداي بچه ها را از پشت سرش ميشنيد‪ .‬داشت از خجالت آب ميشد‪ .‬فردين به سرعت بال آمد‪.‬‬
‫براي دخترها که با چشمهاي گرد نگاهش ميکردند با لبخندي آشنا سر خم کرد و سريع به طرف‬
‫نازگل آمد‪ .‬گفت‪» :‬سلم‪«.‬‬
‫نازگل به زحمت سر برداشت‪ .‬داشت فکر ميکرد‪» :‬يه عمر با آبرو زندگي کردم!«‬
‫فردين جعبه را جلويش گذاشت و روبرويش نشست‪ .‬آرام گفت‪» :‬تو که کار بدي نکردي‪ .‬چرا‬
‫اينقدر نگراني؟«‬

‫نازگل خنده اش گرفت‪» :‬همزمان نقش شيطون و فرشته رو بازي ميکني؟!«‬


‫گارسون به طرفشان آمد‪ .‬فردين گفت‪» :‬دو تا کاپوچينو با دو تا کيک يخچالي‪«.‬‬
‫بعد پرسيد‪» :‬بازش نميکني؟«‬
‫نازگل با دستاني لرزان روبان طليي را باز کرد‪ .‬فردين با لبخندي پر از محبت نگاهش ميکرد‪ .‬توي‬
‫جعبه پر از پوشالهاي رنگي بود‪ .‬در بين پوشالها يک گوشي موبايل سفيد نوکيا قرار داشت‪.‬‬
‫نازگل آرام برش داشت‪ .‬نگاه کنجکاو دوستانش از پشت سر داشت سوراخش ميکرد‪ .‬گوشي را‬
‫کمي بال گرفت تا کنجکاويشان را فرو بنشاند‪.‬‬
‫فردين شکردان روي ميز را عقب زد و گفت‪» :‬سيم کارت داره‪ .‬نگران مخارجشم نباش‪ .‬به آدرس‬
‫من ارسال ميشه‪«.‬‬
‫نازگل فکر کرد‪» :‬گوشه قبض نوشته آدرس‪ :‬سرزمين اجنه؟«‬
‫فردين خنديد سر به زير انداخت‪ .‬چند لحظه بعد سر برداشت و گفت‪» :‬نه‪ .‬با آدميزاد از اين‬
‫شوخيها نداريم‪«.‬‬
‫بعد اضافه کرد‪» :‬تو حافظه شماره يک موبايل منه‪ .‬شماره دو خونه تون بهار‪ ،‬شماره سه موبايل‬
‫بابات‪ ،‬شماره چهار منزل نرگس‪ ،‬و شماره پنج هم خونه خودته‪ .‬ببخشيد فضولي کردم‪ .‬اگه‬
‫‪34‬‬

‫نخواستي عوضشون کن‪ .‬از گوشي هم اگه خوشت نيومد عوضش ميکنم‪ .‬شماره تلفن رو هم‬
‫همينطور‪«.‬‬
‫نازگل خنديد‪ .‬زير لب گفت‪» :‬حاتم بخشي ميفرمائيد‪«.‬‬
‫‪»-‬نميشه قضيه اينو از عالم اجنه سوا کنين؟ تو مگه موبايل نميخواستي؟«‬
‫در صدايش ته مايه اي از رنجش مشهود بود‪.‬‬
‫‪»-‬چرا‪ ،‬ميخواستم‪ .‬ولي ديگه نميتونم اينجا بشينم‪«.‬‬
‫‪»-‬ولي هنوز چيزي نخوردي‪«.‬‬
‫نازگل اما برخاست‪ .‬فردين هم بلند شد‪ .‬فردين قهوه اش را خورده بود‪ .‬اما کاپوچينوي نازگل و دو‬
‫تا بشقاب کيک دست نخورده بود‪.‬‬
‫نازگل پله ها را دو تا يکي پائين رفت‪ .‬فردين پشت سرش بود‪ .‬نازگل پله آخر را نديد و داشت به‬
‫صورت زمين ميخورد‪ .‬اما مانع مستحکم ولي نامرئي اي از سقوطش جلوگيري کرد‪.‬‬
‫تعادل خودش را حفظ کرد و به سرعت برگشت‪ .‬فردين نفس عميقي کشيد‪ .‬با خنده گفت‪:‬‬
‫»ترسيدم‪«.‬‬
‫نازگل با طعنه گفت‪» :‬اين پسر خاله ات منو کشته!«‬
‫فردين حساب ميز را کرد‪ .‬پشت سرش بيرون آمد و گفت‪» :‬خوب بود ميذاشت بيفتي؟ راستي‬
‫پسر خاله ام نيست‪ .‬رفيقيم‪«.‬‬
‫در جلوي ماشين را برايش باز کرد‪ .‬نازگل نشست‪ .‬اين بار خودش صندلي را خواباند‪ .‬فردين کمي‬
‫عقب رفت و با سرعت از پارک خارج شد‪ .‬پرسيد‪» :‬کجا تشريف ميبرين؟«‬
‫‪»-‬جهنم‪«.‬‬
‫‪»-‬معذرت ميخوام‪ .‬نميخوره‪ .‬پياده شين‪«.‬‬
‫و واقعاً وسط خيابان نگه داشت‪ .‬نازگل پوزخندي زد‪ .‬ماشين پشت سري بوق زد‪ .‬فردين راه افتاد‪.‬‬
‫جلوي خانه پياده شد و بدون هيچ حرفي رفت تو‪ .‬روي تخت دراز کشيد و آن قدر به سقف نگاه‬
‫کرد تا خوابش برد‪.‬‬
‫سر شب بود که با صداي نسرين بيدار شد‪ .‬بالي سرش ايستاده بود و صورتش از اشک خيس‬
‫بود‪.‬‬
‫وحشتزده از جا پريد و پرسيد‪» :‬چي شده؟«‬
‫‪»-‬ديگه چي ميخواستي بشه؟ آبروريزي بدتر از اين نبود بکني؟ حال همه ميدونن دختر آقاي‬
‫بوستاني نه تنها دوست پسر داره بلکه با دوست پسرش جلوي همه نمايش هم ميده‪ .‬چقدر‬
‫اسحق گفت اين پسره قابل اعتماد نيست من گوش نکردم‪«.‬‬
‫نازگل نفس راحتي کشيد‪ .‬بدجوري ترسيده بود که بليي سر کسي آمده باشد‪ .‬از فرط‬
‫آسودگي خنده اش گرفت‪.‬‬
‫نسرين جوش آورد‪» :‬ميخندي؟ اينقدر رو داري؟ خجالت نميکشي؟ مريم الن زنگ زده و ميگه‬
‫مرجان اومده خونه کلي تعريف دوست پسر سفيدپوش نازگل رو کرده‪ .‬شديم مضحکه مردم‪ ،‬اون‬
‫وقت تو ميخندي؟ يه ذره شرم و حيا تو وجود تو نيست؟«‬
‫صداي زنگ در آمد‪ .‬لحظاتي بعد نرگس هم اشکريزان وارد شد‪ .‬نسرين حتي به مادرش هم زنگ‬
‫زده بود‪ .‬مامان گفته بود همان شب خودش را ميرساند‪ .‬خواهرها ساعتها مشغول گريه و‬
‫سرزنش بودند‪ .‬نصف شب مامان و بابا هم رسيدند‪ .‬شوهر خواهرها هم آمدند و تمام خانواده‬
‫جمع شدند که تيربارانش کنند‪.‬‬
‫وقتي همه از نفس افتادند‪ ،‬نازگل گيج و منگ شده بود‪ .‬بيش از ظرفيتش شنيده بود و ديگر هيچ‬
‫نميفهميد‪ .‬به اتاقش برگشت‪ .‬فردين لب تخت نشسته بود و با ديدنش از جا برخاست‪ .‬رنگ به‬
‫صورت نداشت‪ .‬گفت‪» :‬ميام خواستگاريت‪«.‬‬
‫نازگل علي رغم خستگي مفرط خنده اش گرفت‪ .‬گفت‪» :‬تو ليست نامزدهام جن رو کم دارم!«‬
‫‪»-‬دارم جدي ميگم‪«.‬‬
‫نازگل خودش را روي تخت انداخت و با آهي غلتيد طرف ديوار‪ .‬در مرز خواب و بيداري بغض‬
‫گلويش را گرفت‪ .‬چقدر دلش براي مامان و بابايش تنگ شده بود‪ .‬چقدر دلش ميخواست محکم‬
‫بغلش کنند‪ .‬ولي‪ ...‬نفهميد کي خوابش برد‪.‬‬
‫صبح روز بعد نسرين بيدارش کرد‪» :‬پاشو ظهر هم گذشته‪ .‬خجالت بکش‪«.‬‬
‫‪35‬‬

‫به زحمت بلند شد‪ .‬سرش سنگين بود و شقيقه هايش داشت ميترکيد‪ .‬زير لب گفت‪» :‬از‬
‫ديشب مشغولم‪«.‬‬
‫نسرين با انزجار گفت‪» :‬خير سرش خواستگاري کرده‪ .‬قراره عصر بيان‪«.‬‬
‫نازگل طوري حيرت کرد که بي اختيار گفت‪» :‬بيان؟ با کي؟«‬
‫نسرين گفت‪» :‬با ننه باباش‪ .‬همين قدر که قضيه رو آبرومندانه فيصله بديم‪«.‬‬
‫نازگل ديگر سؤالي نکرد‪ .‬رفت دوش گرفت‪ .‬ناهار مفصلي خورد‪ .‬حدود ساعت چهار بود که‬
‫نسرين با تشر گفت‪» :‬چرا حاضر نميشي؟ پاشو ديگه‪«.‬‬
‫نزديک بود دوباره بپرسد براي چي‪ ،‬ولي جلوي خودش را گرفت‪ .‬همه عصبي و کلفه بودند‪.‬‬
‫نازگل ترجيح ًا به اتاقش برگشت‪ .‬اگرچه سر از کار فردين غير قابل پيش بيني درنمياورد‪ ،‬ولي‬
‫احتياطاً لباس پوشيد‪ .‬حداقل خود قضيه خواستگاري اصل ً برايش موضوع جديدي نبود‪ .‬فقط‬
‫نميدانست اين بار به چه بهانه جواب رد بدهد؟ جلوي آينه نشسته بود و لحظه اي که اين فکر از‬
‫ذهنش گذشت نگاهش با چشمان خودش تلقي کرد‪ .‬دستش سست شد‪ .‬نفسش تند شد‪.‬‬
‫به جاي خودش در آينه‪ ،‬يک بعدازظهر تابستاني را ديد و فردين که روبرويش سر ميز ناهار‬
‫نشسته بود‪...‬‬
‫به سرعت از جا برخاست‪ .‬با صداي زنگ در سراسيمه چراغ اتاق را خاموش کرد و به طرف پنجره‬
‫دويد‪ .‬فردين و‪ ...‬خانواده اش؟! طول راه آجرفرش را ميپيمودند‪ .‬جلوتر از همه يک آقاي ميانسال‬
‫خوش پوش با موهاي نقره اي و کت و شلوار خاکستري‪ ،‬و يک خانم به تمام معنا بودند‪ .‬بعد دو‬
‫دختر خوش قيافه و قدبلند با لبخند ميامدند‪ .‬و آخرين نفر‪ ،‬فردين‪ ،‬با کت و شلوار سفيد و يک‬
‫دسته گل سرخ بود‪ .‬نازگل چشمانش را بست‪.‬‬
‫چند دقيقه بعد عرشيا توي اتاق منفجر شد و مثل صفحه گرامافون خط شده بي وقفه تکرار کرد‪:‬‬
‫»خاله‪ ،‬بايد بنزشونو ميديدي! بايد بنزشونو ميديدي! بايد بنزشونو ميديدي!«‬
‫نازگل گفت‪» :‬هيس!« و با حالتي عصبي مشغول سوهان زدن ناخنهايش شد‪ .‬نسرين بدون در‬
‫زدن وارد شد‪ .‬لحظه اي ايستاد‪ .‬تغييرش از صبح تا حال از زمين تا آسمان بود‪ .‬آرام گفت‪» :‬بيا‬
‫توي سالن‪«.‬‬
‫نازگل نفس عميقي کشيد و راه افتاد‪ .‬در درگاه سلم کرد‪ .‬درحاليکه مينشست زير چشمي‬
‫همه را از نظر گذراند‪ .‬از ذهنش گذشت‪» :‬اگه يهو همه شون تصميم بگيرن غيب بشن چي؟!«‬
‫طنز مطلب کمي روحيه اش را بهتر کرد‪ .‬خانواده فردين احوالپرسي گرمي با او کردند‪ .‬خانواده‬
‫نازگل از اين رو به آن رو شده بودند‪ .‬بزرگترها بدشان نميامد قرار عقد و عروسي را هم يکسره‬
‫کنند‪ .‬پدر فردين گفت‪» :‬اگر اجازه بدين قبل از هر صحبتي عروس و داماد چند دقيقه تنها با هم‬
‫صحبت کنند‪«.‬‬
‫همه تأييد کردند‪ .‬نازگل از سالن خارج شد‪ .‬صبر کرد تا فردين دنبالش آمد و در را بست‪ .‬بعد به‬
‫طرف حياط رفت‪ .‬سوز سردي به صورتشان خورد اما نازگل انگار تب داشت‪ .‬در سکوت روي تاب‬
‫نشستند‪ .‬تا اينکه فردين آرام گفت‪» :‬از سرما يخ ميزني‪«.‬‬
‫طلسم شکست‪ .‬نازگل به طرفش برگشت و گفت‪» :‬حال به چه بهانه بايد بگم نه؟«‬
‫ابروان فردين بال رفت‪ .‬لبخندي گوشه لبهايش را غلغلک ميداد‪ .‬گفت‪» :‬چرا بايد بگي نه؟«‬
‫نازگل به او خيره شد‪ .‬فردين پس از لحظه اي نگاهش را گرداند‪ .‬يک پايش را به زمين زد و تاب‬
‫آرام شروع به حرکت کرد‪ .‬گفت‪» :‬حوصله داري يه قصه برات بگم؟«‬
‫نازگل همچنان به او خيره شده بود‪.‬‬
‫‪»-‬يکي بود‪ ،‬يکي نبود‪ .‬زير اين گنبد کبود يه شهرياري بود که از شهرياري فقط يه اسم داشت‪ ،‬و‬
‫البته يه زندگي مرفه‪ .‬حدود ده سال پيش شهريار يه پسر چهارده ساله رنگ پريده و خجالتي بود‬
‫که به اندازه هم سنهاش قد نکشيده بود‪ .‬صداش رگه دار نبود‪ .‬خيلي بيشتر از بقيه به سر و‬
‫وضع خودش ميرسيد‪ .‬فوتبال بازي نميکرد‪ .‬از درخت بال نميرفت که مبادا گرد به لباساش بشينه‪.‬‬
‫هر جا ميرفت با راننده شخصي ميرفت‪ .‬پسرهاي ديگه مدام مسخره اش ميکردن‪ .‬بهش ميگفتن‬
‫اوا خواهر و شازده خانوم‪ .‬اين برخوردها شهريار رو منزوي تر از قبل ميکرد‪ .‬تا يه روز که از مدرسه‬
‫برگشت‪ ،‬پدر و مادرش خونه نبودن و خواهرهاي کوچيکش‪ ،‬شهل و شهرناز‪ ،‬مشغول بازي‬
‫جديدي بودن‪ .‬سر ميز ناهارخوري نشسته بودن‪ .‬کاغذ و استکاني وسط بود و نوک انگشتهاشونو‬
‫روي استکان گذاشته بودن‪ .‬با ديدن شهريار‪ ،‬شهرناز گفت‪» :‬سلم داداش‪ .‬مياي کمک ما؟«‬
‫‪36‬‬

‫»شهرناز روش جن حاضر کردن رو توضيح داد‪ ،‬و گفت هر کار ميکنن استکان حرکت نميکنه‪ ،‬و‬
‫شايد سه نفري قويتر بشن‪ .‬شهريار يک کلمه اش رو هم باور نکرد‪ ،‬ولي محض شوخي و از‬
‫بيکاري‪ ،‬همون جور که وايساده بود انگشتشو روي استکان گذاشت‪ .‬در کمال حيرت هر سه‬
‫شون استکان به سرعت شروع به حرکت کرد‪.‬‬
‫»اما دخترا خيال کردن داداششون براي دست انداختنشون استکانو هول داده‪ .‬اوقاتشون تلخ‬
‫شد و با دلخوري بلند شدن و رفتن‪ .‬استکان براي خودش حرکت ميکرد‪ .‬اون موقع بود که شهريار‬
‫دوست جديدي پيدا کرد‪ .‬يه جن به اسم زعفر که تو اين دنياي ما هيچ وجود خارجي نداشت‪ .‬اما‬
‫قلم برميداشت و ساعتها با شهريار مکاتبه ميکرد‪ .‬همه جا واسش يادداشت ميذاشت‪ ،‬کنار‬
‫تختش‪ ،‬رو صفحه مانيتورش‪ ،‬روي تخته کلسش‪ ،‬و بعدها هم روي موبايلش‪ .‬شهريار ياد گرفت‬
‫که جن براي ظاهر شدن تو دنياي مادي احتياج به يه بدن داره‪ .‬بعد از اين کشف شهريار استفاده‬
‫هاي زيادي از دوستش کرد‪ .‬اون بهترين شاگرد و ورزشکار مدرسه شد‪ .‬البته هميشه مواظب‬
‫بود که زياده روي نکنه‪ .‬نميخواست توجه کسي جلب بشه‪ .‬اغلب سعي ميکرد نمره کامل رو‬
‫نگيره‪ .‬ولي هدفش اين بود که به دانشگاه هاروارد بره‪ ،‬و تنها شرطي که پدرش گذاشته بود اين‬
‫بود که لياقتش رو نشون بده‪ .‬و شهريار ميخواست اينو ثابت کنه‪«.‬‬
‫فردين مکث کرد‪ .‬نفسي تازه کرد‪ ،‬و با لحن شمرده تري ادامه داد‪» :‬شهريار يه دوست ديگه هم‬
‫داشت‪ .‬خانم مسني که آشناي مادرش بود‪ .‬وقتي بچه بود با مادرش به خونه اون خانم ميرفت‪.‬‬
‫بزرگتر که شد خودش تنها ميرفت‪ .‬شهريار عاشق اون خونه و باغش بود‪ .‬خانم مظفر هم عاشق‬
‫شهريار بود‪) .‬فردين از گوشه چشم نگاهي به نازگل انداخت‪ .‬نازگل رويش را گردانده بود و به‬
‫تاريکي پيش رويش خيره شده بود‪ (.‬خانم مظفر اجازه ميداد شهريار هر شيطنتي دلش‬
‫ميخواست بکنه‪ .‬حتي وقتي شهريار پاي چنار قديميش اشتباهاً به جاي کود مايع نفت ريخت‬
‫هيچي بهش نگفت‪ .‬طفلک پيرزن! درخت رو پدرش کاشته بود‪ ،‬و خيلي براش عزيز بود‪ .‬ولي‬
‫شهريار انگار عزيزتر بود‪.‬‬
‫»شهريار هفته اي يکي دو بار به خانم مظفر سر ميزد‪ .‬کم کم خانم مظفر از وجود جن باخبر‬
‫شده بود‪ .‬چون شهريار جن رو تو خونه اش آزاد ميذاشت‪ .‬البته اغلب به قصد کمک به خانم مظفر‬
‫بود‪ ،‬ولي خوب‪ ،‬جلوي شيطنت رو هم نميشد گرفت‪ .‬گاهي بدجوري صداي پيرزن درميومد‪.‬‬
‫بلهايي که دوتايي سرش دادن از شماره بيرونه‪ .‬ولي خانم مظفر بازم مثل پسري که هيچ وقت‬
‫نداشت دوستش داشت‪«.‬‬
‫فردين لحظه اي در سکوت نيمرخ نازگل را تماشا کرد‪ .‬بعد بدون اينکه نگاهش را برگيرد گفت‪:‬‬
‫»وقتي شهريار بيست ساله شد مقدمات سفرش ديگه حاضر شده بود‪ .‬باباش خيلي زحمت‬
‫کشيده بود‪ .‬از گرفتن معافي و اجازه خروج گرفته‪ ،‬تا اجازه اقامت و پانسيون و ثبت نام دانشگاه‪.‬‬
‫از هيچ کاري کم نذاشته بود‪ .‬و اگه شهريار اون روز نرفته بود کتابخونه ‪ ،‬حتم ًا با اشتياق تموم‬
‫ميرفت امريکا‪ .‬رفته بود چند تا کتاب انگليسي پيدا کنه که تو رو ديد‪ .‬پشت يه ميز نشسته بودي‬
‫و با آرامش و خونسردي عجيبي تو کتابت غرق شده بودي‪ .‬همه چيزت‪ ،‬از چشمات گرفته‪ ،‬تا‬
‫طرز نشستنت و اون خونسرديت جذاب بود‪ .‬نميدونم چه مدت بيحرکت وايسادم و نگات کردم‪ .‬يه‬
‫وقتي هم بلند شدي و از کنارم رد شدي و رفتي بيرون‪«.‬‬
‫لحن فردين عوض شده بود‪ .‬نرمش و مليمت غريبي پيدا کرده بود‪ .‬نازگل از شنيدن جملت آخر‬
‫عکس العملي نشان نداده بود‪ .‬احساس ميکرد خواب ميبيند‪ .‬خوابي که هر چيزي در آن ممکن‬
‫است‪.‬‬
‫‪»-‬اون شبو نفهميدم چه جوري صبح کردم‪ .‬فرداش زعفر يه ‪ sms‬برام فرستاد‪ .‬نوشته بود‪» :‬يه‬
‫سر به اين آدرس بزن‪ «.‬دلم ميخواست از خونه بزنم بيرون‪ .‬براي همين بدون سؤال رفتم به‬
‫آدرسي که نوشته بود‪ .‬تو از خونه اومدي بيرون‪ .‬جلوي در بند کفشتو بستي‪ .‬نگاهي به دور و‬
‫برت کردي‪ .‬و رفتي‪ sms .‬بعدي رسيد‪» :‬خوشگل نيست؟!« خنده ام گرفت‪ .‬ولي حال عجيبي‬
‫داشتم‪ .‬زعفر خوب از فکرم و دلم خبر داشت‪ .‬سه ساعت تموم از محسناتت برام گفت‪ .‬داشت‬
‫ديوانه ام ميکرد‪ .‬بالخره گفت‪» :‬فقط يه عيب کوچولو داره که خودم سه سوت حلش ميکنم‪«.‬‬
‫گفتم‪» :‬چه عيبي؟« گفت‪» :‬نامزد داره‪ .‬ولي درستش ميکنم‪ .‬نگران نباش‪ «.‬اون روز که مست‬
‫بودم‪ .‬ولي فردا صبحش ديدم نميتونم بذارم همچين کاري باهات بکنه‪ .‬ولي زعفر کافي بود اراده‬
‫کنه تا دست من بهش نرسه‪ .‬از هر راهي تونستم بهش گفتم حق نداره دخالتي بکنه‪ .‬ولي‬
‫جوابمو نميداد‪.‬‬
‫‪37‬‬

‫»تو همين مدت بود که خانم مظفر گفت‪» :‬من اين خونه رو به تو و جنت بخشيدم‪ .‬ميخوام يه‬
‫آپارتمان کوچيک بخرم و از شر هر دوتون راحت بشم!« شوخي ميکرد‪ .‬زبون همديگه رو خوب‬
‫ميفهميديم‪ .‬اين جوري ميخواست بگه که براي خونه به اين بزرگي پير شده‪ ،‬و منو هم جاي‬
‫پسرش ميدونه‪ .‬زعفر فوري سر و کله اش پيدا شد و خبر داد يه آپارتمان خالي پائين ساختمان‬
‫شما هست‪ .‬به يه هفته نکشيد که خانم مظفر قولنامه اش کرد‪ .‬هيچ وقت از من نپرسيد که‬
‫دليل اصرارم براي اون ساختمان خاص چيه‪ .‬زعفر رو تهديد کردم که کاري به کار تو نداشته باشه‪.‬‬
‫ولي گوش نکرد‪ .‬مثل ً ميخواست خدمتي به من کرده باشه‪ .‬شيطنت هم البته بي تأثير نبود‪.‬‬
‫»درست قبل از رفتنم خبر داد که نامزديت به هم خورده‪ .‬نميدونم چي به زبون طرفين داد‪ .‬اما به‬
‫همش زد‪ .‬اول خيلي عصباني شدم‪ .‬ولي وقتي شنيدم چندان هم ناراحت نشدي يه کمي دلم‬
‫آروم گرفت‪ .‬اما چه آرامشي؟ فقط دو روز وقت داشتم‪ .‬بايد ميرفتم‪ .‬ولي پام سست شده بود‪.‬‬
‫امان از کمرويي که جرأت نکردم بگم دردم چيه‪ .‬زعفر ميخواست منو بکشه‪ .‬ميگفت‪» :‬ميري ده‬
‫سال اونجا ميموني عشق و عاشقي يادت ميره‪ .‬تمام زحمتهاي منو به هدر ميدي‪ «.‬آرزو داشتم‬
‫يادم بره‪ .‬بالخره هم رفتم‪ .‬با خانم مظفر مکاتبه ميکردم و از نامه هاش فهميدم با تو آشنا شده‪.‬‬
‫من اصول ً به زعفر مشکوکم‪ .‬حدس ميزنم اون جورش کرده باشه‪ .‬تو دانشگاه سخت مشغول‬
‫بودم‪ .‬حداکثر واحدها رو ميگرفتم‪ .‬تو تيم بسکتبال بودم‪ .‬و البته تمامش به لطف زعفر بود‪ .‬فقط‬
‫اگه اينقدر فضول نبود و حرف نميزد ديگه هيچ عيبي نداشت! دائم گزارش کار شما رو دريافت‬
‫ميکردم که مبادا فراموشت کنم‪ .‬يه روز سفت و سخت باهاش دعوا کردم که ديگه راجع بهت‬
‫حرف نزنه‪ .‬دو هفته طاقت آورد‪ .‬ولي دست آخر دوباره اومد و بعد از کلي اراجيف گفت که دوباره‬
‫نامزد شدي‪...‬‬
‫»دنيا رو سرم خراب شد‪ .‬اونم مرتب مينوشت من که بهت گفته بودم‪ .‬بيست ورق رو سياه کرد‪.‬‬
‫تا اينکه سرش داد زدم که راحتم بذاره‪ .‬گفتم دست از سر من و تو برداره‪ .‬گفتم خوشبختي تو‬
‫برام مهمتره‪ .‬و حق نداره دوباره دخالت کنه‪ .‬ولي زعفر دست بردار نبود‪ .‬تو ميشناسيش‪ ،‬منم‬
‫ميشناسمش‪ .‬وقتي گفت دوباره خرابکاري کرده‪ ،‬ميخواستم خفه اش کنم‪ .‬ولي دستم بهش‬
‫نميرسيد‪ .‬از اون گذشته بهش احتياج داشتم‪ .‬ميخواستم هر چه زودتر درسمو تموم کنم و‬
‫برگردم‪ .‬بلکه اين کابوس رو تمومش کنم‪ .‬چهار ساله ليسانس گرفتن از هاروارد به طور قطع کار‬
‫من نبود‪ .‬ولي زعفر تصميم خودشو گرفته بود و براش هم کاري نداشت‪ .‬مدرکم رو که گرفتم در‬
‫اولين فرصت برگشتم‪ .‬وقتي رسيدم سري به خانم مظفر زدم‪ .‬از هر دري حرف زديم و اخبار‬
‫جديد رو برام گفت‪ .‬و چون توي نامه هاش از تو برام نوشته بود خبر نامزدي سوم تو رو هم داد‪.‬‬
‫رگ غيرتم داشت منفجر ميشد‪ .‬داشتم ديوانه ميشدم‪ .‬بعد خانم مظفر رفت خانه سالمندان‪.‬‬
‫حالش خيلي بد بود‪ .‬من و وکيلش بالي سرش بوديم‪ .‬داشت تمام ارثش رو به من ميبخشيد‪.‬‬
‫ازش خواهش کردم اونو به تو بده‪ .‬اون قدر اينجا رو به عنوان خونه تو مجسم کرده بودم که واقعاً‬
‫نميتونستم قبولش کنم‪ .‬فکرشم نميتونستم بکنم که بيام توي اين خونه و تو يه جاي ديگه‬
‫باشي‪ .‬و زعفر هم اينقدر در حقت بدي کرده بود که من تا آخر عمرم هم نميتونستم جبران کنم‪.‬‬
‫فکر کردم شايد اين خونه کمي وجدانم رو راحت کنه‪.‬‬
‫»بعد از فوت خانم مظفر زعفر تا مدتي پيداش نبود‪ .‬فکر ميکردم کم کم به زندگي عادي‬
‫برميگردم‪ .‬زندگي اي که نه جن توش باشه نه عشق‪ .‬ولي زعفر بازم کار خودشو کرد‪ .‬اون روز‬
‫که ذوق زده بهم گفت نازگل خانم به زندگي مجردي برگشته ميخواستم خودمو بکشم تا از‬
‫شرّش راحت بشم‪ .‬زعفر به صراحت بهم گفت‪» :‬مثل آدم برو بگيرش تا خيال من راحت بشه‪«.‬‬
‫من که از خدام بود‪ .‬ولي نميتونستم‪ .‬دلم نميخواست بي مقدمه وارد بشم‪ .‬آرزو داشتم اول بهم‬
‫علقمند بشي‪ .‬فکر کنم واقعاً عشقت يه خورده عقلم رو زايل کرده و اّل هرگز همچين کار جنون‬
‫آميزي نميکردم! زعفر گفت رنگ سفيد رو دوست داري‪ .‬دو تايي همه چي رو سفيد کرديم‪ .‬نماي‬
‫خونه‪ ،‬ديوارها‪ ،‬سر و وضع من‪ ،‬اتاق خودم‪ ،‬و حتي ماشين بابام‪ .‬مامان و بابا حيرون بودن که من‬
‫چه مرگم شده‪ .‬اميدوار بودن من به محض برگشتن فوراً برم سر کار‪ .‬واقعاً هم خجالت داشت‬
‫مرد بيست و چهار ساله تحصيل کرده پول تو جيبيش رو از باباش بگيره‪ .‬اما من حال که عزممو‬
‫جزم کرده بودم اينقدر عجله داشتم که فرصت سر خاروندن نداشتم‪ .‬زعفر مرتب گزارش حالتو‬
‫ميداد و دل من از غصه هات آتيش ميگرفت‪ .‬اولش اصل ً دلم نميخواست اسممو عوض کنم‪.‬‬
‫ميخواستم خودم باشم‪ .‬ولي زعفر دوتا پاشو تو يه کفش کرده بود که تو اسم فردين رو دوست‬
‫داري‪ .‬فکر کردم اينم روش‪ .‬فقط ميخواستم توجهتو جلب کنم‪ .‬و اگر زعفر ميگفت بايد رو سرم راه‬
‫‪38‬‬

‫برم هم ميرفتم‪ .‬زعفر هم که با بدن من هر غلطي دلش ميخواست ميکرد‪ .‬صدام در نميومد‪.‬‬
‫چون اگه زعفر ميرفت ديگه هيچي‪«...‬‬
‫صداي شهريار آهسته تر و کم کم محو شد‪ .‬ديگر چيزي براي گفتن نمانده بود‪ .‬ولي نميدانست‬
‫حرفش را چطور تمام کند‪ .‬با ترديد به نازگل نگريست‪ .‬رنگ نازگل برافروخته شده بود‪ .‬لبخندي‬
‫رويايي روي لبهايش نشسته بود‪.‬‬
‫ً‬
‫پس از اندکي مکث‪ ،‬شهريار با دودلي گفت‪» :‬اگه با تيپا بيرونم کني اصل سرزنشت نميکنم‪«.‬‬
‫نازگل به آرامي سرش را بلند کرد‪ .‬صورتش ميدرخشيد‪ .‬با صدايي ضعيف گفت‪» :‬رپورتر همه کاره‬
‫تون حتم ًا گفته که من بدون تو نميتونم زندگي کنم!«‬
‫شهريار خنديد‪ .‬گيراترين خنده اي که نازگل به عمرش شنيده بود‪ .‬در حال خنديدن گفت‪:‬‬
‫»ميدونستم خونسردي‪ ،‬ولي نه ديگه اينقدر!«‬
‫نازگل لبخندي زد و گفت‪» :‬بعد از اين اتفاقات ديگه از هيچي تعجب نميکنم!«‬
‫خنده شهريار به آهستگي خاموش شد‪ .‬نگاهش را به چشمان نازگل دوخته بود‪ .‬زيباترين‬
‫چشماني که به عمرش ديده بود‪.‬‬
‫‪»-‬ميدونم معذرت خواهي کافي نيست‪ .‬ولي ميتوني منو ببخشي؟«‬
‫نازگل از روي تاب برخاست‪ .‬تا به حال هرگز تا اين حد احساس سبکي نکرده بود‪ .‬حس ميکرد‬
‫هيچ غمي توي دنيا ندارد‪ .‬گفت‪» :‬نميتونم نبخشمت! ولي جنتو نميبخشم‪ .‬و تنبيهشم اينه که‬
‫هميشه در خدمتم باشه‪ .‬اما من از پنهون کاري خسته شدم‪ .‬به همه ميگم جن دارم‪«.‬‬
‫پشتش به تاب بود‪ .‬با شنيدن صدايي از شهريار برگشت و ديد ايستاده و با اخم و استيصال‬
‫مضحکي به شاخه رز سفيدي که در دستش بود نگاه ميکند‪.‬‬
‫‪»-‬قسمش داده بودم امشب اين طرفها پيداش نشه! اينم از قسم جن!«‬
‫سرش را بلند کرد و در حاليکه رز را به طرف نازگل ميگرفت با شيطنتي آشنا گفت‪» :‬شايد هم‬
‫معذرت خواهي جن؟!«‬
‫نازگل با صداي بلند خنديد‪.‬‬

‫‌‬
‫پايان‬
‫شاذّه‪ ،‬پائيز‬
‫‪83‬‬

You might also like