Professional Documents
Culture Documents
» جن عزيز من«
نازگل يک بار ديگر هر ده ناخنش را معاينه کرد ،سوهان ناخن را در جيب گذاشت و از لبه کابينت
پايين پريد .نسرين در حالي که ظرف بلوري را در روزنامه ميپيچيد گفت» :خسته نشين يه بار!«
مامان وارد آشپزخانه شد» :ولش کن ،طفلک رو«.
»-مامان جونم ،حال شما هم هي لوسش کن .مگه به خاطر به هم خوردن نامزدي ايشون
نيست که دارين ميرين؟ پس باعث و بانيش خودش بوده .بايد کمک کنه«.
»-بس کن تو هم .به هم خوردن نامزدي که تقصير نازگل نبود .ما هم پي بهانه ميگشتيم بعد از
اين همه سال برگرديم شهرمون ،پيش قوم و خويشها ،خونه قديميمون«...
_»آخه دلتون مياد ما رو تنها بذارين برين بهار؟ حال خونه رو عوض ميکردين ،چرا شهر به شهر
ميشين؟ حال پسره ناجنس يه چيزي گفته«...
»-حال شد ناجنس؟ روز اول اينقدر به به و چه چه کردي ما هم خر شديم .گذاشته دم عقد
ميفرمايد اين دختري که دو بار نامزد کرده حتماً يه ايرادي داره .بميرم واسه دخترم .من که ميگم
چشمش کردن«.
نازگل که کلفه شده بود گفت» :ول کنين بابا .هيچي ديگه نيست درباره اش حرف بزنين؟«
»-مگه جز حرص خوردن کار ديگه اي هم از دستم برمياد؟ پسره آبرومون رو تو در و همسايه
برده .دارم ميسوزم .آتيش ميگيرم .مگه ما چه بدي در حقشون کرده بوديم که اين جوابمون بود؟
غير از اين بود که داشتيم دختر عين دسته گلمون رو دو دستي تقديمشون ميکرديم؟ آخه آدم به
کي شکايت کنه؟«
»-مامان خدا رو شکر کن عقد نکردن .و اّل مکافاتش صد برابر ميشد«.
»-آره واّل«...
نازگل خسته از حرفهاي تکراري به اتاقش پناه برد .بادلخوري روي تختش دراز کشيد .ياد خانم
مظفر پيرزن همسايه شان افتاد .بيست روزي ميشد که به علت مريضي و تنهايي به خانه
سالمندان رفته بود .وقتي که اينجا بود سنگ صبور نازگل بود .هر وقت که از عالم و آدم عاصي
ميشد ساعتها برايش غر ميزد و او صبورانه گوش ميداد .مثل ديگران نصيحت نميکرد .فقط در
سکوت و با مهرباني گوش ميداد .شماره تلفن خانه سالمندان را از 118گرفت .ولي بعد از تماس
به کلي پشيمان شد .از آنچه شنيد شديد ًا متاثر شد .خانم مظفر هفته قبل فوت کرده بود .آه
بلندي کشيد .فکر کرد» :همان روزي که آخرين نامزدي من به هم خورد «.آنوقت شروع به گريه
کرد .مامان هراسان بيرون آمد» :چه خبر شده؟«
مامان ناراحت شد .ولي به خاطر دخترش .شخص ًا با خانم مظفر آشنايي نداشت .نسرين آب قند
درست کرد .کم کم آرام گرفت .وجدانش خيلي ناراحت بود .پيرزن تنها بود و او هيچ کاري جز غر
زدن برايش نکرده بود .حال هم براي پشيماني دير شده بود .يک ساعتي بعد با صداي زنگ در
برخاست .نسرين رفته بود .مامان هم داشت لباس ميپوشيد برود بيرون .گوشي آيفون را
برداشت» :کيه؟«
»-منزل آقاي بوستاني؟«
»-بله .بفرمايين«.
»-من با خانم نازگل بوستاني کار داشتم«.
»-خودم هستم .فرمايشتون؟«
»-لطف کنيد بياين پايين .من وکيل مرحومه خانم مظفر هستم«.
نازگل متعجب گوشي را گذاشت .با خودش فکر کرد» :يعني همين مونده که خانم مظفر براي
من ارث و ميراثي گذاشته باشه!«
به سرعت از پله ها پايين رفت .وکيل گفت» :خانم ببخشيد مزاحم شدم«.
»-خواهش ميکنم .بفرماييد«.
»-شما بيست و يک سال تمام دارين؟«
»-چند روز ديگه بيست و يک سالم تموم ميشه«.
2
نازگل جيغ کشيد ،و بلفاصله از خنده منفجر شد .يک لحظه چيزي نمانده بود قالب تهي کند.
ولي او اصل ً خرافاتي نبود .با کنجکاوي با رديف درختهاي چنار کنار آجرفرش نگاه کرد و صدا زد:
»کي اينجاست؟«
صدا گفت» :سلم .خوش آمدين«.
و جلو آمد .جواني خوش قد و بال و باريک اندام بود .بلوز و شلوار سفيدش مثل برف تميز بود.
موهاي مجعد طليي اش توي آفتاب برق ميزد .با لبخند گفت» :ببخشين که ترسوندمتون«.
نازگل با ابروهاي بال رفته نگاهش ميکرد .خنديد و گفت» :فکر کردم جنه!«
»-جن؟«
»-آخه ميگفتن اين خونه جن داره .جن تو قرن بيست و يکم! راستي شما اسم منو از کجا
ميدونين؟«
جوان با خنده دلنشيني جواب داد» :کي ديگه با کليد در اين خونه رو باز ميکنه؟«
»-و ببخشيد ،شما؟«
»-من فردين هستم .از آشناييتون خوشوقتم«.
بي اختيار ياد آن روز افتاد که به خانم مظفر گفته بود عاشق اسم فردين است .خانم مظفر در
فرهنگ عميد نگاه کرده بود و گفته بودکه فردين مخفف فروردين ،يا صاحب دين باشکوه است.
از ذهنش گذشت» :پس حداقل يه بار شده که غر نزدم «.ناخودآگاه کمي وجدانش راحت شد.
ناگهان به زمان حال برگشت» :ممنون .شما با خانم مظفر نسبتي داشتين؟« آماده بود که فوراً
سند را تقديم کند .اصل ً خودش را مستحق نميدانست!
»-نه ،ابداً .من فقط اينجا مراقب خونه هستم .البته بيشتر به باغچه ميرسم« .
»-باغچه قشنگيه«.
»-نهايت لطف شماست .اگر گل يا گياه خاصي در نظر دارين ،کافيه دستور بدين تا اقدام کنم«.
»-خيلي ممنون .متشکرم .شما خانم مظفر رو ميشناختين؟ قوم و خويشي نداشت؟«
»-من از خيلي وقت پيش به اين خونه رفت و آمد داشتم .از وقتي هنوز شوهرش زنده بود .اما نه
خودش و نه شوهرش کسي را نداشتن .خونه هم مال خودش بود .پدرش براش خريده بود .توي
آسايشگاه که بهش سر زدم بهم گفت خونه رو براي شما گذاشته .سفارش کرد که مراقب شما
و خونه باشم«.
»-باور کردنش سخته .انگار دارم خواب ميبينم .راستش همش تو اين فکرم که حتماً يه جايي يه
قوم و خويشي داره«.
»-مطمئن باشين که حق کسي ضايع نشده«.
نازگل قدم بر راه آجرفرش گذاشت» :چه گل قشنگي .اسمش چيه؟«
»-اينها گل نازن .شايد هم نازگل!«
لحنش مليم بود و اذيتي نداشت .احساس نکرد که متلک ميشنود.
»-همه رنگش هست؟«
»-بله رنگهاي زيادي داره .انواعشم زياده .ببينين اون يکي هم نازه .اينها از تيره کاکتوسها
هستن و فقط زير آفتاب گل دارن .حتي اگه آدم چند دقيقه روي سرشان سايه بيندازه شروع به
بسته شدن ميکنن .با نور آفتاب دوباره باز ميشن .اون گازمانيا هم همينطوره .اين قسمت باغچه
بهترين آفتاب رو داره«.
»-اون درخت چيه؟«
»-هلو .تا اواسط مرداد کامل ً ميرسن .انگورها هم همين جور .ببينين ،اونجا کنار گاراژ هستن«.
دو طرف ديوارها يکدست با چسبک پوشيده شده بود .عمارت سفيد و دو طبقه بود .با يک تراس
از باغچه جدا شده بود.
»-همه درها بازن .بفرمايين اتاقها رو ببينين«.
اتاقها مبله و مرتب بود .همه جا تميز و مسکوني به نظر ميرسيد .حتي ساعتهاي ديواري هم
کار ميکردند.
»-شما اينجا زندگي ميکنين؟«
»-خب ،بله تقريباً«.
»-شما گيتار هم ميزنين؟«
»-آره .شبهايي که اينجا ميمونم گاهي ميزنم .چه طور مگه؟«
4
نازگل با خنده گفت» :عجب جن خطرناکي! ميترسم به خوابم بياين! البته ببخشين ها!«
»-شما به جن اعتقاد ندارين؟«
»-يعني شما دارين؟«
»-خب جن هم يه مخلوق واقعيه .اين قصه نيست .محل زندگيش هم زير زمينه .آدميزاد چون
نميتونه جن رو ببينه هزار تا قصه براش درست کرده .به هر حال جن واقعيه و ترسي هم نداره«.
»-بگذريم ،بحث فلسفي شد «.نگاهي به دور و برش انداخت .خانه از هر نظر جد ًا عالي بود .به
طرف فردين برگشت و با دودلي مکث کرد .بالخره گفت» :ميدونين من دانشجوام .ميخوام اينجا
زندگي کنم .آخه خونواده ام دارن ميرن شهرستان .فکر کرده بودم که از چند تا از دوستهام که
ساکن خوابگاه هستن خواهش کنم بيان با من زندگي کنن .چه جوري بگم ...خيلي عذر ميخوام.
ميدونين ،چهار پنج تا دختر ...البته من حقوق شما رو کامل ً تسويه ميکنم ولي خوب متوجه
هستين که«...
»-متوجه هستم ،و معذرت ميخوام که مجبورم اينجا بمونم .من بايد مراقب شما و اين خونه
باشم .البته قول ميدم وقتي با من کاري ندارين مزاحمتون نشم .در غير اين صورت کافيه صدام
کنين«.
»-خيلي از لطفتون ممنونم .ولي من واقع ًا به کمکتون احتياج ندارم .حال اگه خيلي اصرار دارين تا
آخر تابستون بمونين .من دارم همراه خونواده ام ميرم بهار .اما براي شروع ترم برميگردم .شايد
اواخر شهريور بچه ها مستقر بشن .ميخوام اون موقع خونه خالي باشه .از وسايل هم ،هر چي
مال شماست بردارين«.
»-وسايل شخصي من اينجا نيست .اما عرض کردم که ،بايد باشم .اگه ناراحت هستين از جلو
چشمتون کنار ميرم .اما هر وقت کاري داشته باشين همينجا در خدمتم«.
نازگل که از يکدندگي او عصباني شده بود گفت» :بله ،ناراحتم!«
ناگهان فردين بلند بال و سفيدپوش ،از پيش چشمش غيب شد! نازگل جيغي کشيد و از ترس
روي باغچه افتاد .وحشتزده به چمنها چنگ زد و به جاي خالي فردين زل زد .صداي فردين به
گوشش رسيد» :نترسين .من سه ساعت واسه شما نطق نکردم که جن ترس نداره؟ من در
خدمت شما هستم .هر وقت که بخواين و براي هر کاري که از عهدهام بربياد .قول ميدم تا
نخواين ظاهر نشم .اذيتتون هم نميکنم«.
نازگل که از ترس خشک شده بود به سختي از جا برخواست .به آهستگي به طرف در رفت .بعد
يکهو شروع به دويدن کرد .در را باز کرد و خودش را بيرون انداخت و متوجه شد فردين روي سکو
پشت در توي کوچه نشسته است .نازگل با بغض گفت» :برو گمشو!«
فردين دوباره ناپديد شد .نازگل که کم کم داشت به حال هيستري ميرسيد گفت» :اينجوري
سرم کله ميذاري ،نميفهمم رفتي .مثل آدم برو«.
دوباره ظاهر شد .اواسط کوچه پشت به او داشت ميرفت .نازگل سعي کرد صدايش محکم باشد
ولي چندان هم موفق نبود» :ديگه مزاحمم نشو«.
صدايي آرام و طنزآلود توي گوشش گفت» :چشم خانوم!«
به سرعت چرخيد ،ولي فردين آخر کوچه بود .صبر کرد تا او از پيچ کوچه گذشت ،و بعد راه افتاد.
وقتي به خانه رسيد هنوز صداي قلبش را ميشنيد .مامان تازه از بيرون رسيده بود .پرسيد» :کجا
بودي؟«
نازگل نفسي تازه کرد .بعد آه کشيد .محال بود مامان داستان جن را باور کند .پس آن را به کلي
کنار گذاشت .در مورد پول هم چيزي نگفت .ولي بقيه اش را تعريف کرد .مامان سند را که ديد از
خوشحالي ميلرزيد .در عرض يک ساعت بابا ،نسرين ،نرگس و شوهرها و بچه هايشان جمع
شدند تا همگي به ديدن خانه نازگل خانم بروند .از خوشحالي نميدانستند چکار کنند .غير از
نازگل که ته دلش از نگراني ميلرزيد .ولي کمکم منطق و خونسردي ذاتي اش باعث شد که
حتي شککند که واقع ًا جن ديده است.
وقتي رسيدند کليد را به پدرش داد .بابا در را باز کرد و داخل شد .مامان ،دخترها ،دامادها و بچه
ها رفتند تو .دست آخر نازگل وارد شد و در را بست .صدايي شاد توي گوشش گفت» :سلم!«
يک لحظه زمان ايستاد .آهسته آهسته برگشت و پشت سرش را نگاه کرد .کسي نبود .دندان
قروچه اي رفت و زير لب گفت» :فردين ،خفه شو .ميکشمت .مبادا کسي رو اذيت کني .مبادا
5
صدات دربياد .فردين ،بچه ها ،سر به سرشون نذاري .فردين برو .کاري باهات ندارم .چرا
نميفهمي! منو نکش!«
صدا خنديد» :خانوم من ،ضعف نشون نده! از شوخي گذشته ،من که با کسي کاري ندارم .من
جن با فرهنگي هستم .تحصيل کرده ،خوش تيپ ،باکلس!«
نازگل هم خنده اش گرفته بود و هم تا حد انفجار عصباني بود» :گفتم خفه شو فردين«.
مامان صدايش زد» :نازگل چرا دم در وايسادي؟ مبارکه مادر ،خيلي قشنگه .مثل بهشت ميمونه.
کي به اينجا ميرسيده؟ انگار يه کسي اينجا ساکنه«.
»-ساکن که نه .ولي سرايدار داره .مياد سر ميزنه«.
خنده طعنه آميز فردين را حس ميکرد .چه جوري؟ خودش هم نميدانست .شايد هم خيال ميکرد.
هر کسي يه چيزي ميگفت .نرگس که توي ايوان آپارتمانش چهار تا گلدان داشت با شوق و ذوق
گلها را معاينه ميکرد .نسرين که بعد از ده سال ازدواج ،هنوز اجاره نشين بود با آه خانه را تماشا
ميکرد .اسحق شوهر نسرين بلفاصله مشغول طراحي برج شد .فوري عرض حياط را قدم کرد و
گفت» :عرضش نبايد از ده متر بيشتر باشه .اگه مساحت چهارصد و پنجاه متره پس چهل و پنج
متر عمق داره .اصل ً خوش فرم نيست .اما ميشه سه تا نود متري پشت سر هم از توش در آورد.
يه دوستي دارم بساز بفروشه .حاضره سرمايه بذاره«...
»-ولي آقا اسحق حيف اين حياط نيست؟ من اصل ً خيال ساخت وساز ندارم«.
بابا تأييد کرد» :حال چه کاريه؟ بذار يه بار هم که شده مزه خونه حياط دار رو بچشه .اونم حياط
به اين قشنگي .صفا ميکنه آدم«.
نازگل گفت» :تازه اينجوري مسيله خوابگاه هم حل شد .خودم که نميرم خوابگاه هيچ ،چند تا از
بچه ها رو هم ميارم اينجا که تنها نباشم .اتاق هم که زياده .شما هم هر وقت از بهار اومدين
اينجا سفر ،قدمتون روي چشم«.
مامان گفت» :حال چرا همکلسيهات؟ اونا که بالخره توي خوابگاه جا گيرشون اومده .معلوم هم
نيست کي هستن .پس فردا بشينن اينجا حشيش بکشن يا هر غلطي خواستن بکنن ،کي
مواظب تو ميشه؟ من که ميگم نسرين عوض اين همه اجاره خونه و هر سال جا به جايي بياد
اينجا پيشت .خيال منم از بابت جفتتون راحت ميشه«.
نسرين با خوشحالي دستهايش را به هم کوبيد» :چه فکر بکري!«
نازگل معترضانه دهانش را باز کرد ،ولي بعد قاطعانه آن را بست .صد البته ترجيح ميداد با
دوستانش باشد تا اينکه امر و نهي خواهر بزرگه و سر و صداي بچه هايش را تحمل کند .اما نگاه
جمع اجازه چنين درخواستي را نميداد .پس گفت» :من حرفي ندارم .فقط همينجا تعهد ميگيرم
که کسي دست به ترکيب خونه و باغچه نزنه«.
اسحق گفت» :اي بابا ،حال ما يه پيشنهادي داديم .بدتو که نميخواستيم .دوست نداري بسيار
خوب«.
اما نازگل کوتاه نيامد .شرايطش را نوشت و از همه امضا گرفت .اتاق خواب و اتاق نشيمن و
حمامش را هم همانجا انتخاب و جدا کرد .اتاق نشيمن يک اتاق سه و نيم در سه و نيم متر رو
به حياط با پنجره بزرگ و منظره عالي بود .پشت آن هم اتاقي ديگر با سرويس بود .همه موافقت
کردند .لحظه اي در اتاق خواب آينده اش تنها ماند .صداي فردين را شنيد» :آب باغچه ،آب تصفيه
نشده چاهه .مواظب باش کسي نخوره .من براي نظافت خونه هم ازش استفاده ميکنم ،ولي
انشعاب آب و برق و گاز و تلفن مدتهاست که به علت بلاستفاده موندن قطع شده .بايد براي
وصل کردن مجدد درخواست بدين .بدو ،پسره ميخواد آب بخوره«.
نازگل از در اتاق نشيمن به حياط بيرون پريد .عرشيا پسر نرگس شلنگ آب را برداشته بود .داد
زد» :عرشيا نخور! مريض ميشي«.
بعد موضوع آب را براي همه توضيح داد .بابا رو به اسحق کرد» :به جاي اجاره خونه اين کار به
عهده تو .من نه فرصتش رو دارم نه پولش رو«.
اسحق با خوشرويي قبول کرد .عرشيا روي لج افتاده بود .داد ميزد و آب ميخواست .شيرين،
خواهرش ،به گريه افتاد .بچه هاي نسرين هم شروع به نق زدن کرده بودند .مامان در حال
دلداري به سرفه افتاد و نازگل کلفه دورش را نگاه کرد .روي ميز توي هال يک بطري آب معدني
ديد .به طرفش رفت.
صداي فردين گفت» :خانم ،امري باشه؟«
6
»-اينو تو آوردي؟«
»-بله .بدو به مادرت برس«.
يک ليوان از توي آشپزخانه پروازکنان به طرفش آمد.
»-فردين! نکن! ببينن سکته ميکنن!«
خودش هم کم جا نخورده بود.
»-مواظبم خانومي .حواسشون به مادرته«.
نازگل بدو آب را رساند .مامان و بچه ها و بعد همه آب خوردند .ناگهان فکري به ذهن نازگل
رسيد .با عذاب وجدان برگشت توي اتاق .با مليمت گفت» :فردين اينو از جايي برداشتي ،نه؟
بيا ،پولش رو ببر بده«.
و يک پانصد توماني روي ميز گذاشت .پانصدي غيب شد و چند لحظه بعد يک دويست توماني
ظاهر شد .دو تا سکه بيست و پنج تومني هم جلنگ رويش افتاد .نازگل خنده اش گرفت» :پس
خريد هم بلدي بکني«.
»-اختيار دارين خانم .امر ديگه اي داشته باشين؟«
نازگل دست توي کيفش کرد .مقداري پول روي ميز گذاشت» :ميري قنادي بي بي ،يه جعبه
شيريني تازه ميخري و جلدي برميگردي .داره شب ميشه ،برق نيست ،بايد بريم .ميدوني که
کجاست؟«
»-بعله! عرشيا اومد! من رفتم«.
نازگل به طرف عرشيا برگشت» :خاله من حوصله ام سر رفته .گشنمه«.
»-بالخره حوصله ات سر رفته يا گشنته؟«
»-اون چيه روي کابينت؟«
نازگل به دنبال عرشيا وارد آشپزخانه شد .يک جعبه شيريني خنک و تازه روي کابينت بود .بقيه
پول هم کنارش .لبش را گاز گرفت .مستخدم جديدش نه تنها کارآمد بود بلکه خيلي هم سريع
السير بود! عرشيا اول از خودش پذيرايي کرد و بعد جعبه را برداشت و برد تا جلوي همه بگيرد.
مامان با تعجب گفت :اين کجا بوده؟ اين قدر هم خنک و تازه؟ نازگل بيرون که نرفتي .بدون برق
توي اين گرما چکار کردي؟ راستشو بگو!«
نازگل به دنبال جواب قانع کننده اي ميگشت که بابا گفت» :بريم ديگه .يعني مثل ً ما مسافريم
ها!«
مامان ناله اش درآمد» :آره .هيچ کاري هم نکرديم«.
با وجود اينکه عجله داشتند به اصرار نوه ها شام توي رستوران خوردند .تا آخر شب نازگل
حسابي حالش جا آمده بود .با روحيه اي تازه آماده خواب شد و به رختخواب رفت .تازه چشمش
گرم شده بود که از دور صداي گيتار شنيد .وحشت زده نشست.
دوباره صداي فردين را شنيد» :قرار شد نترسي ناناش خانوم«.
»-ناناش ديگه چيه؟«
»-مخفف نازگل .يا ميخواي مثل بعضيها بگم نازنگلو؟!«
نازنگلو فحش خواهرهايش بود .وقتهايي که از دستش عصباني ميشدند .بيشتر دلخوريها هم
سر تنبلي نازگل بود و اين که خواهرها وقتي به سن او بودند چه کارها که نميکردند .نازگل از
اين کلمه خيلي بدش ميامد .اما ناناش به گوشش خوشايند بود .مخصوصاً که با لحن محبت
آميزي هم گفته شده بود .ولي اين دليل نميشد که فردين را ببخشد! او يک جن فضول مزخرف
بود!
»-ناناش چکار کنم راضي بشي؟«
»-برو دست از سرم بردار .ميخوام بخوابم«.
»-اين يکي رو معذورم .ولي ميتونم برات گيتار بزنم .آواز هم بلدم بخونم .قصه شب بگم برات؟
قصه شاه پريون با اسب سفيد بالدارش؟«
»-بسه ديگه .ساکت باش .همه رو بيدار ميکني«.
»-من فقط يواش زر ميزنم تا خواب بري!«
نازگل با درماندگي تسليم شد .فردين قصه شب ميگفت .گيتار ميزد .لليي ميخواند .پارازيت
ميانداخت روي صداي خودش و خش خش ميکرد ،بعد عذرخواهي ميکرد .بالخره نازگل را با
لبخندي بر لب که نويدبخش آشتي بود خواباند .صبح هم پرده را کنار زد و توي گوشش صبح به
7
خير گفت .چنان شاد بود که آدم احساس سرزندگي ميکرد .بقول امروزيها کلي انرژي مثبت
داشت.
بعد از خواب خوب ديشب نميتوانست باور کند که تمام ديروز با يک جن اختلط ميکرده است.
ولي صدايش هنوز هم همه جا بود .ربط دادن اين صداي ميان زمين و هوا هم با آن جوان خوش
تيپ ديروزي کار مشکلي بود .جن حتي فکرش را هم ميخواند» :ميخواي دوباره ظاهر بشم تا
اون جن بيريخت با گوشهاي نوک تيز از ذهنت پاک بشه؟!«
نازگل يکه خورد.آن لحظه جني به صورت اجنه در قصه ها در ذهن داشت.
»-واي نه! مامان ببينه چي ميگه؟«
»-ميگه آخي ،تريپ سفيد! راستي سفيد باشه يا رنگي؟«
»-بس کن فردين! يه وقت ظاهر نشي! آخ ناخنم شکست!«
»-بميرم الهي .شنيده بودم ناناش خانوم حاضره زبونم لل دور از جونش دست بشکنه ناخن
نشکنه!«
»-آخه خودت قضاوت کن .من نه صورتم قشنگه نه موهام .ولي ناخنهاي خوبي دارم«.
»-کي ميگه تو زشتي -اي حور بهشتي! بگو من گيرش بيارم شاهرگشو ميزنم!«
نازگل لب تخت نشسته بود و با دقت ناخنهايش را سوهان ميزد .لبخندي زد .مامان در اتاقش را
باز کرد» :من دارم ميرم بيرون .هيچ کار که نکردي ،حداقل کمد لباسهاتو خالي کن .لزم نيست
همه رو بياري بهار .هر چي به درد نخوره بريز بيرون .لباس زمستونيها و چيزهاي ديگه ات رو هم
ببر بذار توي خونه ات .بقدر يکي دو ماه وسايل بپيچ بيار بهار .پاشو ديگه .من رفتم«.
در که بسته شد نازگل نفسش را بيرون داد» :من که هنوز صبحونه هم نخوردم«.
تا دست و صورتش را بشويد صبحانه روي اپن آشپزخانه رديف شده بود .با ديدن فردين
سفيدپوش نفس در سينه اش حبس شد .اما او با صورتي خندان در کمال آرامش داشت
شيشه مربا را روي ميز ميگذاشت .سرش را بلند کرد و گفت» :فقط ميخواستم بگم خودمم«.
»-ميدونم ،ولي لطفاً برو .دارم احساس خفگي ميکنم«.
»-امر امر شماست«.
»-آره جون خودت«.
»-رفتم گم شدم .بفرما«.
نامرئي شد ،و صندلي را برايش عقب کشيد .نازگل به آرامي نشست ومشغول صرف صبحانه
شد.براي لحظه اي کارد به دست مردد ماند .باغ کوچک و مرتب خانه پيش چشمش بود .لبخند
آهسته اي روي لبانش نشست .آرام گفت» :فردين؟«
»-بله خانوم؟«
»-لباس تا کردنت هم به خوبي باغچه آب دادنت هست؟«
»-البته!«
نازگل با لبخند مليحي ،مثل دختر کوچولويي که ناز ميکند ،گفت» :لباسهاي منو بيرون مياري؟«
»-البته!«
و لحظه اي بعد سر و صداي اميدوارکننده اي از توي اتاقش بلند شد .نازگل سرخوش از اين
کشف جديد مشغول لقمه گرفتن شد .بعد سر فرصت سري به اتاقش زد .همه لباسها کاملً
منظم روي هم تا شده بود .نازگل چند تا کارتن خالي آورد و لباسها و بقيه وسايلش را اعم از
ضروري و غيرضروري و بدردنخور تفکيک کرد و جعبه ها را به فردين سپرد» :ميتوني اينا رو بذاري
توي اتاقم توي اون خونه؟ بدون اينکه کسي متوجه بشه؟«
»-ناناش خانم ،هنوز به من اعتماد نداري؟«
جعبه ها غيب شد .نازگل روي مبل توي هال لم داد و باز مشغول مانيکور شد .فردين گفت:
»مأموريت انجام شد خانم«.
نازگل با لبخند شيطنت باري گفت» :خيلي خوب .اينجاها رو هم جمع کن .تا مامان نيومده يه
سر و ساموني به اين وسايل بده .دو روز ديگه داريم ميريم و هيچي هم جمع نشده!«
الحق که کار فردين عالي بود .تمام خانه مثل سربازخانه آنکادر شد .همه چي رفت توي جعبه،
درهاي جعبه ها چسب زده و منظم ،و محتويات هر جعبه هم روي درش درج شد .ظهر نازگل
داشت با پلکهاي نيمه باز ماژيک را که روي يک جعبه ميدويد تماشا ميکرد .فردين سر قولش
8
مانده بود .ديگر ظاهر نشده بود .کليد توي قفل در چرخيد .ماژيک روي زمين غلتيد .مامان با
نرگس وارد شد .با تعجب نگاهي به جعبه ها انداخت» :اينها پره يا خالي؟«
»-جعبه خالي مرض دارم دم در رديف کنم؟«
»-نميخواي بگي که تو پرشون کردي؟«
»-يکهو وجدانم درد گرفت که هيچي کمک ندادم .از صبح تا حال دويدم .حال هم غش کردم«.
مامان با ابروهاي بال رفته به اتاقش رفت .نرگس هم به دنبالش رفت .فردين با صداي آهسته اي
گفت» :بميرم واسه ناناشم! مشت و مال بدم عزيزم؟«
»-دست به من نزن! انتظار داشتي چي بگم؟ بگم جنم زحمت کشيده؟«
»-نه قربونت برم .دلم برات سوخت .اون از ديروز که هيشکي تولدتو تبريک نگفت ،اينم از امروز
که يه دستت درد نکنه خشک و خالي تحويل ناناشم ندادن .برم واست شربت درست کنم؟«
»-بشين فردين ،لوس نشو!«
صداي نرگس نزديک ميشد» :دارم جدي ميگم مامان .نازگل بايد يه سري به مشاور بزنه .حداقل
خودشو تخليه کنه .حرف بزنه سبک بشه .اميدوار بشه .همين کار هم که از صبح کرده از
ناراحتيه .از اينکه نميخواد بشينه يه گوشه فکر بخت بسته و اين چرنديات رو بکنه«.
نازگل در دل گفت» :يه مشاور بيست و چهار ساعته پيدا کردم که ول هم نميکنه! ياد سه بار
نامزدي هم نيومدم .فقط کارش عوضيه ،به جاي اينکه من حرف بزنم اون حرف ميزنه!«
مامان به طرفش آمد» :من که هنوز باورم نمي شه که کار خودت باشه.
:-نه کار خودم نبوده .جنم زحمت کشيده .هان؟خوب خودم کردم.اصل ً تصميم گرفتم منبعد بهانه
دست بعضيها ندم که بهم بگن نازنگلو.
:-چي بگم وال .نرگس که ميگه ازفرط غصه است وبايد با يک مشاور صحبت کني.خودت چي
ميگي؟
»-خودت چي ميگي نداره مامان .بچه عقلش نميرسه«.
نازگل گفت» :بچه بيست و يک سالشه نرگس خانم .شما اين سني عرشيا رو داشتين و صد
کله کله بودين .من بچه ام؟«
»-وضعيت من با تو خيلي فرق ميکرد ،اولً .بعد از اون ،قرار نيست که آدم حتماً مجنون باشه تا
به مشاور مراجعه کنه .همين جوري واسه حرف زدن ،واسه يه راهنمايي خوب و بيطرفانه ،ميري
يه سري ميزني«.
»-شنيدم به کسي که جني شده ميگن مجنون«.
»-اون درست .ولي من نگفتم تو مجنوني«.
»-نه بابا .من ليلي ام!«
»-لوس نشو نازگل .دارم جدي حرف ميزنم«.
»-خوب منم حالم خوبه ،اصل ً هم دلم نميخواد واسه کسي حرف بزنم«.
»-راست ميگه نرگس .خونه نو تنوع خوبيه .فعل ً هم که ميريم بهارهوايي هم عوض ميکنه .بعد
هم دانشگاه و خونه جديد .فکر نميکنم افسردگي بگيره«.
نازگل پوزخندي زدوگفت» :تازه گير خواستگارهاي دنبال خونه راحت و دلبازم نيفتم خوبه!«
تلفن زنگ زد .نازگل که هنوز روي مبل کنار تلفن نشسته بود گوشي را برداشت .نسرين بود.
ميگفت که براي درخواست انشعاب ،حضور صاحبخانه و سند و شناسنامه لزمه .قرار شد
اسحق بيايد دنبالش .تا آخرين ساعت اداري از اين اداره به آن اداره و از اين بانک به آن بانک
دويدند .ساعت حدود هفت شب بود که از ميان ترافيک سنگين بالخره به خانه رسيدند .اگر
نسرين و بچه هايش آنجا نبودند همان موقع خوابش برده بود .تا ساعت نه تحمل کرد .مامان تازه
شام کشيد .بچه ها با سر و صدا مشغول شدند .اما نازگل شب بخير گفت و به طرف اتاقش
رفت .نسرين پرسيد» :شام نميخوري؟«
»-نه ،خيلي خسته ام .ميرم بخوابم«.
»-وا ،نازنگلو .حال يه چيزي بخور«.
نازگل جوابي نداد .در اتاق را آرام بست .لب تخت نشست و به فکر فرو رفت .ناگهان گفت:
»فردين ،تو يه جني .بايد خبري از قوم و خويشهاي خانم مظفر داشته باشي«.
صداي شاد و خندان فردين جواب داد» :اه ،سلم! گل اومد بهار آورد! ناناش خانم ياد ما کرد!
عرض به حضورتان که سؤالتون خيلي سخته .خانم مظفر هيچ وقت بچه دار که نشد .خودش هم
9
تک فرزند بود .با اين حساب ميمونن قوم و خويشهاي درجه سه که قربونت برم يا مردن يا
خارجن .چه ميدونم .مستحق تر از تو نبود ديگه .مطمئن باش که راضي بوده ناناش خانم .گلهاي
کاغذي گوشه باغچه رو ديدي؟ خيلي قشنگن«.
»-اين چه ربطي به قوم و خويشهاي خانم مظفر داشت؟«
»-ده ،خوب اگه کسي از قوم و خويشهاش پيدا بشه بياد توي خونه حتم ًا از گلهاي کاغذي
خوشش مياد .خيلي هم مربوطه .اصل ً به اون چه؟ اگه کس ديگه اي صاحب خونه بشه من
گلهاي کاغذي رو از ريشه درميارم .همين طور بقيه گلها رو .اينها همه به عشق تو کاشته
شده«.
»-خيلي ننري .چرند نگو ،بذار بخوابم«.
»-اگه من چرند نگم خوابت ميبره؟ نه نميبره ديگه .بچه ها اينقدر سر و صدا ميکنن که نميذارن
بخوابي .اما من تو گوشت اختلل صوتي ايجاد ميکنم حواست پرت ميشه ،يه جورهايي
هيپنوتيزم ميشي و خواب ميري«.
»-اختلل صوتي ديگه چيه؟«
»-يک نوع وزوز خواب آور .اختراع شخصيه«.
»-نه مرسي .بذار به طور طبيعي خواب برم .راستي بچه ها رو اذيت نکني«.
»-اين چه حرفيه ناناش؟ من که گفتم که جن بافرهنگي هستم!«
»-جن بافرهنگ هم از اون حرفهاست! ولم کن ،کنه! بذار بخوابم«.
»-رفتم«.
در اتاق باز شد .شهرزاد و شقايق به خاله نازي حمله کردند» :خاله ،قلم کاغذ ميدي نقاشي
کنيم؟«
»-ولي من تمام وسايلم رو جمع کردم ،خاله .برين بيرون ميخوام بخوابم«.
»-قلم کاغذ بده ميريم .اون خودکار صورتيه مال من«.
»-منم توي دفتر باربي نقاشي ميکنم«.
»-باور کنين بچه ها ،در دسترس نيستن .برين بيرون خوابم مياد«.
»-خواهش .خاله ،خواهش!«
»-ده ،ميگم نيست!«
»-اه ،خاله ،اونجاست .ببين ،پشت پنجره«.
»-خوب اگه هست بردارين .بعدم زود برين بيرون و در رو هم ببندين«.
»-ولي خاله ،مامانم گفته دروغ گفتن کار بديه .دروغگو رو هيشکي دوست نداره«.
»-ممنون از توضيحاتتون .ولي من نميدونستم که پشت پنجره است .حال بيرون«.
در که بسته شد فردين گفت» :ببخشين ،دروغگو هم شدي .تقصير من شد«.
»-همه چي تقصير توئه .هر چي ميکشم از دست تو ميکشم«.
»-ناناش«...
ولي نازگل سرش را زير بالش کرد» :واسه يه بارم که شده حرف گوش کن .ميخوام بخوابم«.
»-چشم خانوم .شب بخير عليا مخدره .آسوده بخوابيد که من رفتم گم شدم!«
صبح روز بعد باز دنبال کارهاي انشعاب رفت .عصر که برگشت خانه کامل ً خالي بود .اثاثيه را با
کاميون فرستاده بودند .خودشان فردا صبح با ماشين پدرش حرکت کردند .تمام راه را با قرص
خواب آور خوابيد .در همدان مادرش براي ناهار بيدارش کرد اما او اشتها نداشت و دوباره خوابيد.
بعدازظهر رسيدند .کاميون هم رسيد و اثاث را خالي کردند .شب مهمان مادربزرگش بودند.
مادربزرگ عده اي را دعوت کرده بود .نازگل خيلي مشتاق ديدن اقوام بود .با هيجان لباس پوشيد
و آماده شد .تقريب ًا فقط طول يک خيابان را طي کردند و رسيدند .بعد از راههاي تهران واقع ًا توقع
نداشت.
خيلي زود فهميد که هيجانش بيجا بود .اينجا همه ميخواستند بدانند که چرا سه بار نامزد کرده؟
اولي چه جوري بوده؟ دومي چي؟ سومي چي؟ آن خانه چرا به او رسيده؟ ربطي به نامزديهاي
مکرر داشته؟ و از اين دست سؤالهاي خاله زنکي .حوصله اش سر رفته بود .مادر و پدرش گرم
صحبت بودند .اما نازگل دلش براي اتاقش تنگ شده بود .براي وسايلش و چيزهايي که به آنها
انس داشت .شب به درازا کشيد .تا اينکه بعد از شام مادربزرگ به دادشان رسيد و گفت» :اينا
تازه از راه رسيدن .حتم ًا خيلي خسته ان .اومدن بمونن .کلي فرصت ديد و بازديد دارين«.
10
بالخره بلند شدند .تو فکر اتاق شلوغش بود و کلي وسيله که روي زمين و تخت تلنبار شده بود.
با خود گفت» :حيف که فردين راهش دوره«.
به خانه که رسيدند با خستگي به اتاقش رفت .اتاق عين دسته گل تميز بود.
»-فردين ،اومدي؟!«
»-البته خانم .امري باشه!«
»-نه ديگه .قربون دستت«.
»-ناناش ،مهموني خوش گذشت؟«
»-چه خوشي؟ يه مشت آدم فضول .ميخواستم بزنمشون«.
»-برم بزنمشون؟!«
»-نه بابا! بشين سر جات«.
فردين با خنده گفت:
»-به روي چشم ،ناناشم«.
وقتي از مسواک زدن فارغ شد و برگشت ،لباس زردش را ديد که توي هوا معلق شده بود .چوب
لباسي زير سرشانه ها جا گرفت .يقه اش صاف شد و توي کمد آويزان شد .نازگل فکر کرد» :اگه
اذيتم نکنه ديگه نميترسم«.
به نظر ميامد فردين کنار کمد باشد ،ولي صدايش در گوش نازگل گفت» :يک دنيا ممنون ناناش.
مطمئن باش اذيتت نميکنم .قول ميدم«.
لبخندي روي لبانش نشست .آن شب با لليي گيتار فردين خوابيد ،و صبح روز بعد با صداي زنگ
تلفن از خواب پريد .نسرين بود .اسباب کشي کرده بود ،ميخواست بداند که کي قرار است به
باغچه برسد .آيا باغبان قبلي ميايد يا او باغبان جديدي پيدا کند .نازگل جواب داد که حتماً ميايد،
ولي بايد بهش تلفن کند و خبر بدهد.
نسرين گفت» :خب شماره اش را بده ،خودم داشته باشم .ميخواي خودم زنگ بزنم؟«
»-نميدونم شماره رو کجا گذاشتم .تازه رسيديم همه جا شلوغه .منو ميشناسه ،خودم زنگ
بزنم بگم بياد بهتره .بعد ًا خودت ازش شماره رو بگير«.
»-هر طور ميلته .فقط صبحها نياد .يعني امروز کار دارم .عصري ساعت پنج اگه بتونه خوبه .فقط
اگه ديدي نمياد بهم خبر بده منتظر نمونم .راستي اين حتم ًا کليد داره .ولي ما همه قفلها رو
عوض کرديم .مجبوره زنگ بزنه .واسه تو هم کليد ساختيم«.
»-ممنون .حال بهش زنگ ميزنم .کاري نداري؟«
»-نه قربونت«.
گوشي را گذاشت .به روبرو خيره شد .فردين گفت» :صبح عالي بخير نازگل خانم .فردين در
خدمتگزاري حاضره .عصر ساعت پنج برم؟ شماره موبايل بدم يا شماره منزل؟ اينجاها رو هم
مرتب کنم؟ اثاثيه رو باز کنم؟«
»-فرصت کردي يه کم حرف بزن!«
»-من از چيزي که دارم فرصت و فراغت!«
نازگل با لبخند شادش گفت» :حرف زيادي موقوف .همه جا رو مرتب کن .در مورد شماره تلفن
هم ،من نميدونم .خودت يه فکري بکن .به من ربطي نداره«.
»-ميفرمايند قفلها رو عوض کردن .انگار من تا حال با کليد وارد ميشدم!«
»-ولي حال زنگ ميزني .يه وقت کاري نکني که خواهرم بترسه .فردين ،جان من مواظب باش.
فقط باغچه رو مرتب کن و مثل آدم راهتو بکش و برو«.
»-چون به جان خودت قسم دادي چشم .نميدادي هم مواظب بودم ،ولي جان شما از هر چيزي
تو اين دنيا براي ما عزيزتره«.
»-چرا فردين؟«
»-چون دوستت دارم!«
»-مثل اينکه تو اون اوقات فراغتت فيلمهاي نامناسب هم ميبيني! راستي جنها فيلم هم تماشا
ميکنن؟«
»-بنده شرافتمندانه به شما عشق ميورزم .هر خدمتي هم که از دستم بر بياد انجام ميدم .اين
منافاتي با جن بودن من نداره«.
»-بس کن ديگه .خيلي لوسي«.
11
»-نازگلم .اونا اينقدر خسته ان و مشغله فکري در بدو ورود دارن که يادشون نمياد تشکر کنن.
غصه اش رو نخور .ميخواي کمکت کنم لباس انتخاب کني؟«
»-نخير برو بيرون .اصل ً نميخوام برم .ديشب صحبت اين بله برون هم بود .يکي ميگفت شايد بهتر
باشه نياي ،چون سه بار نامزد کردي و به هم زدي شگون نداره .يه وقت دختره بدبخت ميشه.
يکي ديگه ميگفت حتماً بيا ،بلکه بختت باز بشه .اون يکي ميگه همسايه عموم زنش عليله
ميخواد يه زن ديگه بگيره .مرد خوبيه جون تو! خلصه اش محاله من پامو تو اين مجلس بذارم .صد
رحمت به همسايه هاي تهرون«.
اما نازگل مجبور شد برود .مامان قاطعانه گفت که خيلي زشت است که نرود ،و اينقدر دليل آورد
که بالخره راهش انداخت .بعد از نيمه شب هم در شرف انفجار به خانه برگشت.
فردين اشتباه بزرگي کرد و گفت» :ناناشم ،شربت بيدمشک بيارم؟ خاله بزرگ ميگفت براي
اعصاب خيلي خوبه!«
نازگل خنده اش نگرفت .بالشش را به طرف ديوار مقابل پرتاب کرد .فردين فوراً خواست
عذرخواهي کند ولي نازگل توجهي نکرد .يک ساعت تمام عين آتشفشان خروشيد .فردين در
سکوت همراهي کرد .وقتي حسابي خالي و سبک شد ،برنامه طنز راديويي فردين شروع شد.
بعد هم موزيک شاد و قصه و لليي .نازگل اول از خستگي اعتراضي نميکرد ،ولي کم کم حالش
جا آمد .وقتي خواب رفت حالش خوب خوب شده بود .صبح هم با آواز شازده خانم با صداي خود
ستّار بيدار شد.
مامان سر کار بود .يادداشت گذاشته بود که عصر مهمان دعوت کرده است .نازگل ابرو در هم
کشيد .ولي خوب چاره چه بود .فردين صبحانه را حاضر کرده بود .داشت ميخورد که صداي زنگ
در را شنيد .از همان پشت ميز آشپزخانه صدا زد» :کيه؟«
صدايي از همان نزديک ،نه از پشت در حياط ،جواب داد» :مثل آدم!«
»-بيا تو«.
در خود به خود با دکمه آيفون باز شد .نازگل از جا برخاست و در ساختمان را باز کرد .فردين توي
حياط پايين پله ها ايستاده بود .با يک سلم نظامي گفت» :سلم .صبح ناناش خانم بخير!«
»-سلم .مثل ساعت کوک کرده سر ثانيه زنگ ميزني«.
»-از تعريفتون متشکرم .حال لطف ًا منو زير آفتاب نکارين .زودتر حاضر شو .تا ظهر نميتونم اينجا
وايسم .ده ،بدو ديگه!«
»-بله بله؟! ديگه چي؟ اينقدر اونجا وايسا تا موهات رنگ لباسهات بشه .اصل ً نميخوام برم.
منصرف شدم .ميخوام جلوي کولر بخوابم کتاب بخونم«.
و برگشت توي اتاق .چند لحظه هم محض حرفي که زده بود جلوي کولر ايستاد .اما واقع ًا توي
بازار کار داشت .ناچار لباس پوشيد و رفت بيرون .فردين هم الحق همراه خوبي بود .جدي ،خوش
تيپ و به ظاهر کم حرف! مثل هميشه سر تا پا سفيد پوشيده بود .ولي گوشي موبايلي هم به
کمرش بود .کمربند ،گوشي و جلد گوشي هم سفيد بود.
نازگل با خنده گفت» :گوشي رو از کجا بلند کردي؟«
»-اي خانم! من هر چي داشته باشم دزديدم؟! به جان عزيزت مال خودمه .يه آدميزاد بهم هديه
داده«.
»-آدميزاد واسه چي به تو هديه داده؟ اونم موبايل؟!«
»-خوب ديگه ،دلش خواست .عقلش نميرسيد چي بده .شما به جن چي کادو ميدين؟«
»-من به جن کادو نميدم .ديروز رفتي؟«
»-بله رفتم .بعدش هم نسرين خانم زنگ زد در مورد من باهات صحبت کنه ،تشريف نداشتين.
النم دوباره زنگ زد که شما اومدين بيرون«.
»-اينو ديگه از کجا ميدوني؟«
»-ما رو دست کم ميگيرين! ناسلمتي بنده جنم!«
»-بسيار خوب ،جناب جن .شماره موبايلتو بهش دادي؟«
»-آره .تا وارد شدم انگار موبايلو پاييد .اول شماره خواست .بعد هم گفت روزهاي فرد پنج
بعدازظهر برم به باغچه ها برسم .راستي شماره مو بدم خدمتتون؟«
»-دستتون درد نکنه .من کافيه زير لب اسمتو صدا کنم .يا حتي بهش فکر کنم! شماره ميخوام
چکار؟«
13
»-بسيار خوب .شما فقط برو روي کاناپه لم بده ،بقيه اش با من«.
»-اينقدر توي دست و پاي من نپلک! نميتوني غيب بشي؟«
»-اينم به چشم!«
نازگل تلويزيون را روشن کرد .آنتن وصل نبود .هنوز کسي فرصت نکرده بود سراغش برود.
»-فردين اينو درستش ميکني؟«
»-يک لحظه !...آها ،درست شد .تصوير خوبه؟«
نازگل با خنده گفت» :آره ،مرسي«.
»-قابل سرکار رو نداره .چيزي ميل دارين براتون بيارم؟«
»-نه ،کارتو بکن«.
فردين مشغول شد .نازگل هم تلويزيون تماشا ميکرد .مامان برگشت .مهمانها هم کم کم آمدند.
نازگل به عمرش از اين همه مهمان پذيرايي نکرده بود .اگر فردين نبود مرده بود .فردين شربت
درست ميکرد ،چايي ميريخت ،بشقابها را ميشست ،ولي توي اتاق جلوي مهمانها خودش
پذيرايي ميکرد .يعني چاره اي نداشت .يک بار که مثل ً داشت ظرف ميشست ،ولي در واقع
داشت چايي ميخورد ،مهسا ،همان نوه عمه مامان که او را در بازار ديده بود ،وارد آشپزخانه شد
و گفت» :شنيدم به کلي تکذيب کردي ،ولي من خودم ديدم که تمام قد بازار با اون پسره بودي.
ناکس خوش تيپ هم هست!«
نازگل هيچي نگفت .خواست محلي ندهدکه ...يک ليوان از کنار ظرفشويي ظاهر ًا سر خورد و
توي آبهاي کثيف توي سينک فرو رفت ،بعد با زاويه عجيبي بال پريد و تمام محتوياتش روي
پيراهن شيري و سر و صورت مهسا خالي شد! مهسا جيغي کشيد و بيرون دويد .با فرياد قصه
را بازگفت .اما کسي باور نميکرد .يکي ميگفت نازگل کرده ،ديگري ميگفت ليوان که توي آب
افتاده ترشح کرده.
نازگل بدون هيچ دليلي زيرش را بال داد و گفت» :شايد کار جن بوده .اين خونه سالها خالي
بوده .اجنه گاهي توي خونه هاي خالي منزل ميکنن« .
مهسا با وحشت تأييد کرد .نازگل ادامه داد» :ولي کافيه آدم جلوش محکم وايسه و بهش اجازه
دخالت نده .آدم خيلي قويتر از جنه .آدم اشرف مخلوقاته«.
خودش هم از اين سخنراني جا خورد .ولي آبي ريخته و حرفي زده شده بود .زمزمه ها به
همهمه تبديل شد و يک بحث داغ راجع به اجنه درگرفت .هر کسي هر چه شنيده بود ،راست يا
دروغ ،تعريف ميکرد .بعضي از قصه ها آنقدر شاخدار بود که با هيچ منطقي قابل باور نبود .بالخره
همه تصميم گرفتند که کاغذ و استکاني بياورند و جن حاضر کنند .مامان کاغذ آورد و نازگل براي
آوردن استکان به آشپزخانه رفت .فردين بيمقدمه گفت» :معذرت ميخوام ،ولي ديگه بايد برم .کار
دارم .ضمن اينکه اينها که جن حاضر کنن ممکنه يه چيزي درباره من بگه .يا حتي ممکنه خودمو
اسير کنن .بايد برم .حتي اگه بي تو بميرم«...
نازگل بهت زده سر جايش ايستاد .مامان وارد شد و گفت» :کجايي؟ رفتي توي هپروت؟ پس
استکان کو؟ نکنه ترسيدي؟«
نازگل به سرعت گفت» :نه ،نترسيدم«.
مامان استکاني برداشت و بيرون رفت .نازگل هنوز گيج بود .مامان صدايش زد» :نازگل؟«
»-آمدم«.
خيلي کنجکاو بود که تماشا کند .شکش هم درست بود .اولين سؤال اين بود که کي به مهسا
آب پاشيده؟
جن جواب داد» :البته يه جن بوده .ولي اگه لوش بدم کله مو ميکنه«.
بعد از چند سؤال ديگر ،مهسا ناگهان پرسيد» :اون پسره توي بازار کي بوده؟ نازگل راست گفته
يا دروغ؟«
نازگل به مبل چنگ زد و به گردش استکان روي حروف خيره شد.
»-هر کي توي بازار بود که رفيق نازگل نميشه«.
جواب کمي دو پهلو بود ،ولي انگار کسي متوجه نشد .به هر صورت رفع اتهام شد .بقيه حرفها
عادي بود .پيدا کردن اشياء گمشده ،احضار روح ،و سؤالهاي نامربوط.
آخر شب که مهمانها رفتند از خستگي داشت ميمرد .با مامان و بابا همه جا را مرتب کردند و
بالخره نزديکيهاي ساعت دو بعد از نيمه شب به رختخواب رفت .اتاق در سکوت ترسناکي فرو
15
رفته بود .محله هم خلوت بود .هيچ رفت و آمد يا سر و صدايي شنيده نميشد .توي ذهنش دنبال
آهنگ گيتار ميگشت .اما هيچي نبود .دو سه روزي گذشت .واقع ًا پيدايش نبود .چند بار صدايش
زد .اما نه ،به کلي رفته بود .دست آخر به نسرين زنگ زد .ميان کلم احوال باغچه و باغبان را
پرسيد .نسرين گفت» :اي ،گفتي باغبون .مطمئني همينه؟ اين که خيلي جوونه .فکر کنم
پيرمرده پسرش رو فرستاده«.
»-من گفتم پيرمرده؟«
»-نگفتي؟ شايدم من فکر کردم پيره .به هر حال قيافه اش اصل ً به باغبون نميخوره .سر تا پا
سفيد ،خوش تيپ ،خلصه خيلي جالبه! اسحق خيلي بهش چشم غره ميره .ولي من ميگم
کارش خوبه .بذار بياد«.
»-ميگم نسرين ،شماره موبايلشو ميدي؟ يه گلي اينجا ديدم ميخوام بپرسم ميتونه بکاره يا نه«.
»-وا ،مگه شماره شو نداشتي؟«
»-گمش کردم«.
»-حال گل چي هست؟ اين باغچه جاي نفس کشيدن هم نداره .تازه بچه ها دائم گل ميچينن.
هر چي دعواشون ميکنم به خرجشون نميره«.
»-اشکالي نداره .حال شماره رو ميدي يا نه؟«
»-صبر کن ببينم ...آهان ،اينجاست .يادداشت کن 091210.… ..،نوشتي؟«
»-آره ،ممنون .کاري نداري؟«
»-نه قربونت .به همه سلم برسون .به مهري بگو خيلي بي معرفتي يه تلفن نميزني«.
»-باشه ،حتماً .خداحافظ«.
گوشي را گذاشت .چند لحظه به روبرو خيره شد .بالخره با عصبانيت شماره موبايل را گرفت.
تقريب ًا مطمئن بود که آن صداي آشنا را نخواهد شنيد ،اما...
»-قربان ناناش خانم ،صبح عالي بخير!«
»-خيلي بدجنسي!«
قطع کرد .صداي شاد و بلند فردين فضا را پر کرد» :سلم! بميرم ناناشم غمگين باشه! يه شربت
بيدمشک بيارم؟!«
نازگل براق شد» :لعنتي ،تا حال کجا بودي؟«
ژ»-تهران ،سرکار خانم .ميخواستم دلت يه خورده برام تنگ بشه ،عشقت محک بخوره ،تا اينقدر
اين جن فلک زده رو مسخره نکني!«
»-عشق؟! آخه آدم عاشق جن ميشه؟«
»-نميدونم ،نميشه؟!«
نازگل نميدانست به کدام طرف چشم غره برود!
»-نخير نميشه!«
»-خيلي خوب ،باشه .حال فرمايشتون؟«
»-بايد برم مهموني .دارم دق ميکنم از اين همه ديد و بازديد .با اون همه حرف و حديث روش.
اينجا راهها نزديکه ،دائم دارن معاشرت ميکنن .ما هم که تازه اومديم توقع دارن ديدن يکي
يکيشون بريم .اين يه هفته به قدر يک سال مهموني رفتم و متلک شنيدم .ميگن افاده ايم،
خودمو ميگيرم ،لهجه دارم ،با ناز حرف ميزنم ،واسه شون کلس ميذارم .ميدوني فردين ،بار اول
که نامزد شدم خيال ميکردم دوستش دارم .وقتي بهم گفت ازم خوشش نيومده دنيا برام به آخر
رسيد .فکر ميکردم تنهايي بدترين درد دنياست .چقدر نرگس و نسرين بهم گفتن نازنگلو اين
اداها چيه؟ بايد خيلي هم خوشحال باشي که الن بهت گفت نه بعد از ده سال زندگي .حال که
فکر ميکنم اون موقع از الن خوشبخت تر بودم .آرزوم شده که ده دقيقه تنها باشم .اينجا
حرفهايي ميشنوم که صد رحمت به متلکهاي خواهرها .حتي دلم براي نازنگلو گفتنشون هم
تنگ شده .ميخوام برم تهرون .ميخوام برگردم«...
در خانه باز شد .مامان به سرعت طول حياط را طي کرد و تو آمد .با کلفگي گفت» :تو که هنوز
حاضر نشدي! پاشو زود باش«.
خودش هم از اداره رسيده بود .به سرعت لباس عوض کرد .نازگل هم لباس عوض کرد و با هم
براي ناهار به خانه خاله بزرگش رفتند .خاله يک عالم مهمان داشت .تا عصر ماندند .بعد مهري
16
دختر خاله اش آنها را به زور براي ديدن دکور جديد خانه اش برد .خانه اش توي همان کوچه بود.
شام همه را نگه داشت و با حاضري پذيرايي کرد.
تمام شب دل نازگل به گيتار آخر شبش خوش بود .اميدوار بود فردين دريغ نکند .شب همينکه
وارد اتاقش شد ،صداي مليم گيتار را از دور شنيد .وقتيکه خواست بخوابد کمي صداي گيتار
بلندتر شد .فقط کمي .همين قدر که آسوده بخوابد.
فردا صبح باز هم مهمان بودند .مامان مرخصي گرفته بود تا به ديدن دوست دوران دبيرستانش
برود .نازگل را هم کشان کشان برد .نازگل فقط خدا را شکر ميکرد که از قوم و خويشها نيستند
که باز خودماني شوند و سؤالهاي ديوانه کننده بپرسند .ولي قضيه بدتر شد .شوکت خانم چهار
تا دختر داشت .دخترهايي ساکت و خجالتي که علي رغم اصرار مادرشان با نازگل همکلم
نشدند .شوکت خانم براي ناهار نگهشان داشت .بابا هم از اداره آمد آنجا .پدر دخترها هم به
اندازه خودشان کم حرف بود .در نتيجه نازگل و پدرش خيلي حوصله شان سر رفت .به هر تقدير
عصر برگشتند .بابا که دلخور بود گفت» :بريم ديدن مادرم .سه ساعت مثل برج زهر مار نشستم
حوصله ام سر رفته«.
مادربزرگ خيلي از ديدنشان ذوق زده شد» :خيلي خوش اومدين! بذارين يه تلفن بزنم ،الن
ميام«.
رفت و برگشت و مشغول پذيرايي شد .نازگل چند تا مجله قديمي پيدا کرد و خودش را سرگرم
کرد .حرفهاي بزرگترها را نميشنيد .حتي با صداي زنگ در سرش را بلند نکرد.
مادربزرگ با خوشحالي گفت» :اومدن! نازگل مادر ،پاشو يه دستي به سر و صورتت بکش«.
نازگل با تعجب مجله را زمين گذاشت .همه به استقبال مهمانها رفتند و نازگل از پنجره به بيرون
نگاه کرد و ناله اش بلند شد! پدر و پسر جا افتاده اي با گل و شيريني آمده بودند .دم در اتاق يک
پله بود» .خواستگار« پايش به پله گير کرد و زمين خورد و دسته گل از شکل افتاد .با اين همه
وارد شدند .نازگل به اتاق خواب مادربزرگش پناه برد .بيرون مشغول تعارفات اوليه بودند .ناگهان
صداي فردين توي گوشش پيچيد» :پدربزرگت سلم رسوند .ميگه اگه مادربزرگ ميخواد ازدواج
کنه اون راضيه .يه جوري پيغامش رو برسون«.
نازگل گيج شده بود» :مادربزرگ ميخواد ازدواج کنه يا...؟!«
فردين توجهي نکرد» :و اما در مورد اين پسره ،تا همينجا زمينش زدم بلکه خودش از رو بره ،ولي
نخواستم بيشتر اذيتش کنم .البته خود داني ،ولي اين به دردت نميخوره .بيست سال ازت
بزرگتره«.
»-بس کن ،فضول .مگه من خواستم زنش بشم؟ من اصل ً قيد ازدواج رو زدم .البته اگه مردم
راحتم بذارن .بابا اصل ً به من نيومده .ولي فردين ،مامان بزرگ جدي ميخواد ازدواج کنه؟«
»-آره ديگه .حال برو پيغوم رو برسون .مخالفت خودتم اعلم کن .اما با احتياط .يه جوري که نه
سيخ بسوزه نه کباب«.
نازگل کمي جا خورد» :چشم آقاي سياستمدار! چي شده امشب جدي شدي؟«
»-تو که خوشت نمياد شوخي کنم؟«
»-چرا بعضي وقتها بدم نمياد .اصل ً فراموشش کن .من رفتم«.
نگاهي به عکس پدربزرگش انداخت .چيز زيادي از او به خاطر نداشت .سالها بود که مرده بود.
آرام بيرون رفت .مادربزرگ را صدا زد و گفت» :مامان بزرگ ،من ديشب خواب بابابزرگم رو ديدم.
گفت به شما بگم اون راضيه که شما ازدواج کنين .اما ...اما من فعل ً نميتونم ازدواج کنم«.
چشمان مادربزرگ غرق اشک شد» :قربونت برم! من به هيچ کس نگفته بودم .فقط خودمون دوتا
حرفشو زده بوديم .قرار بود به بهانه خواستگاري از تو صحبت خودمونم بکنيم .اما ته دلم خيلي
نگران بودم که بابابزرگت ناراضي باشه .ممنون عزيزم .نميدوني چقدر خوشحالم کردي«.
مامان بزرگ رفت و لزم نشد نازگل در مجلس شرکت کند .همه چيز خيلي سريع پيش رفت.
پيرمرد و پيرزن دليلي براي صبر کردن نميديدند .قضيه خواستگاري نازگل منتفي شد .مادربزرگ
عقد کرد و يک هفته بعد هم مجلسي براي اعلم عروسيشان گرفتند .قرار بود يک مهماني
کوچک باشد .اما چون هر دو بزرگتر فاميلشان بودند آخر سر جمعيت زيادي شرکت کردند .در اين
بين کلي حرف و حديث و بحث و دعوا پيش آمد .نازگل هم سر اينکه مادربزرگ در اين سن کاملً
حق ازدواج دارد با چند تا از دخترها و حتي خانمهاي فاميل دعواي مفصلي کرد .از نظر او اين نه
بيوفايي بود و نه سر پيري و معرکه گيري .خوب مادربزرگ ميخواست همدمي داشته باشد.
17
پيرمرد هم که بالخره پسرش را داماد ميکرد و تنها ميشد .القصه ،نازگل ديگر نتوانست تاب
بياورد و از وسط مجلس بلند شد و به خانه برگشت .چمدانش را وسط اتاق گذاشت و صدا زد:
»فردين«.
»-بله خانم؟ شربت بيدمشک بيارم؟ اعصاب معصاب نميذارن واسه تون!«
»-بس کن تو هم با اين شربت بيدمشکت .يه بليط هواپيما برام جور کن«.
»-به روي چشم .وجهش را مرحمت ميفرماييد يا خودم بردارم؟«
»-ديگه خيلي پررو شدي .اين کيف من کو؟«
کيف پروازکنان از کمد درآمد .نازگل پول را برداشت و پرسيد» :راستي اين موقع شب از کجا
ميگيري؟ ساعت ده و نيمه .ميخواي بذار فردا صبح؟«
»-نخير .يه ربع به نيمه شب پرواز همدان-تهرانه .تشريف ميبرين؟ دو تا جاي خالي داره .بليط رو
ميتونين توي فرودگاه تهيه کنين .پرواز بعدي هفته ديگه است«.
»-من اگه تا هفته ديگه صبر کنم ميميرم .وسايل منو بپيچ .ميرم يه تلفن به بابا بزنم«.
از اتاق که بيرون آمد پدرش وارد خانه شد .پرسيد» :چي شد باز؟ قهر کردي؟ چقدر با اينا بحث
ميکني؟ قوم و خويشن آخه ،يه ذره احترام نگه دار«.
»-داشت به مامان بزرگ توهين ميکرد .منم ديگه طاقت ندارم .ميخوام برم تهران«.
و بدون اينکه منتظر جواب بشود گوشي تلفن را برداشت و شماره فرودگاه را از 118گرفت.
بابا با تعجب گفت» :اين وقت شب؟ اين قدر بيطاقتي؟«
اطلعات پرواز عين صحبتهاي فردين را تحويلش داد .نازگل هم به پدرش گفت .بابا آهي کشيد و
گفت» :بسيار خوب .حاضر شو بريم .نصفه شبي بايد تا همدون هم ببرمت .بازم جاي شکرش
باقيه که بزرگراهه .يه زنگ بزنم اسحق بياد استقبالت«.
»-مگه ماشينش رو تحويل دادن؟«
»-تحويل دادن ،نمره نداره .فوقش با تاکسي مياد .نصفه شب تنها که نميتوني بري«.
نازگل به اتاقش برگشت .فردين تمام وسايلش را جمع کرده بود .نازگل لب تخت نشست و زير
لب گفت» :فردين ميتوني ماشيني تاکسيي جور کني بياي فرودگاه؟ مثل ً بگي مسافرکشي
ميکني؟ به اسحق اينو بگي .ميشه؟ ميتوني؟«
»-ميتونم؟! ميخوام از خوشي جيغ بکشم! معلومه که ميتونم!«
وسايلش يک چمدان بود با يک ساک و يک کارتن طناب پيچ شده .کيفش هم دستش بود .همراه
بابا وسايل را در صندوق عقب جا دادند .خواستند راه بيافتند که مامان رسيد» :وا! خاک عالم!
کجا دارين ميرين؟«
مامان سوار شد و تا خود فرودگاه همدان از عواقب قهر کردنش گفت .نازگل همه را ميدانست،
ولي ديگر جانش به لبش رسيده بود .با اوقات تلخي گفت که ديگر تحمل حرف مردم را ندارد و
ميخواهد زندگي اش را بکند.
در فرودگاه پدر و مادرش را در آغوش کشيد و به سرعت خداحافظي کرد .بلندگو مسافرين را به
سالن ترانزيت ميخواند .جزو آخرين نفرات بود که بارهايش را داد و کارت پرواز گرفت .از بازرسي
رد شد و به سالن ترانزيت رفت .گوشه اي نشست .با اضطراب پا به زمين ميکوبيد .يک پسر
جوان کنارش نشست و پرسيد» :مسافر تهرانين؟«
نازگل که آدامس ميجويد و مستقيم به جلو نگاه ميکرد گفت» :بله«.
پسر حرکتي روي صندلي کرد و کمي خودش را به طرف او کشيد .صندلي پلستيکي از روي
پايه فلزي اش شکست و پسر را با شدت به زمين زد .نازگل با چنان خونسردي نگاهش کرد که
انگار کامل ً منتظر اين اتفاق بوده است .بعد از جا برخاست و در حاليکه دور ميشد زير لب گفت:
»يکي طلبت«.
صدايي که مثل هميشه شاد نبود جواب داد» :شما جان بخواهيد«.
نازگل به طرف صف مسافرين رفت .چند لحظه بعد جوانک مزاحم را ديد که لنگ لنگان خودش را
به آخر صف رساند ،سيگاري روشن کرد و سعي کرد راست بايستد.
محوطه باند خنک بود .آرام از پله ها بال رفت .توي هواپيما زن جواني کنارش نشسته بود .خيلي
سعي ميکرد سر صحبت را باز کند .اما نازگل اصل ً حوصله نداشت .زن هم کم کم خسته شد و
رو گرداند.
18
با ديدن چراغهاي تهران دلش سبک شد .همينکه درها باز شد شتابان پياده شد .توي اتوبوس از
هيجان نميتوانست آرام بگيرد .آدامس ميجويد ،پا به زمين ميکوبيد و روي پشتي يک صندلي
ضرب گرفته بود .با اشتياق از اتوبوس پايين پريد .خوب ميدانست که هيجانش بيشتر به خاطر
ديدن فردين است!
اما دم درسالن به خود آمد .نبايد کسي ميفهميد که او منتظر فردين است .اسحق و نسرين و
بچه ها به استقبالش آمدند .دلش براي همه شان تنگ شده بود .شهرزاد و شقايق را مدتي در
آغوش گرفت ،و از پدر و مادرشان عذرخواهي کرد که نيمه شب آنها را از خانه بيرون کشيده
است .نسرين خنديد و گفت» :نه بابا .از سر شب بچه ها داشتن غر ميزدن .باباشون شام
مهمون بود .وقتي زنگ زد و گفت مياد فرودگاه دنبال تو گفتم نميشه ،ما هم بايد بياييم .خلصه
خيلي هم ممنون!«
نازگل خنديد .و بعد صداي فردين را شنيد» :آقا اسحق ،سلم! ماشين هست ،در خدمت
باشيم؟«
نازگل برگشت .سعي کرد خنده تشکرآميزش را فرو بخورد.
فردين با تعجب گفت» :به ،نازگل خانم! خيلي خوش آمدين .به اين زودي تشريف آوردين؟ فکر
ميکردم آخر تابستون ميايين«.
اسحق بدجوري نگاهش ميکرد .فردين لبها را به هم فشرد و ساکت شد.
اسحق پرسيد» :تو اينجا چه کار ميکني؟«
»-مسافرکشي ،قربان! از باغبوني که خرج آدم درنمياد«.
اسحق همچنان با بدبيني نگاهش ميکرد .فردين اضافه کرد» :ماشين بيرونه .خواهش ميکنم
تعارف نکنين .من نمک خورده شمام«.
همه با هم به طرف نوار نقاله تحويل بار رفتند .فردين جلو کنار اسحق بود .نازگل زير لب گفت:
»ببينم کي نمک خوردي؟! دروغ ميگي ،نه اين جور!«
صداي شاد و بيغشي که تو شلوغي فرودگاه به زحمت به گوش ميرسيد جواب داد» :ديروز بهم
ميوه تعارف کردن ،خيار با نمک خوردم! دروغ نميگم ،به جان تو! حداقل تو اين مورد!«
ساکش که رسيد فردين به سرعت آن را برداشت .اسحق که به شدت در صدد مچگيري بود
گفت» :ببينم ،جنابعالي از کجا ميدونستين اين مال کيه؟«
نازگل قيافه متعجبي به خودش گرفت و معترضانه گفت» :چرا اوقاتتون تلخه آقا اسحق؟ من
اشاره کردم که مال منه .آقا فردين ،اون چمدون رو هم بردار .ميمونه يه جعبه که ...آهان،
اونهاش«.
فردين يک تاکسي حسابي هم پيدا کرده بود .يک پژوي چهارصد و پنج با خط آبي .بارها را توي
صندوق گذاشت و راه افتادند.
بچه ها توي ماشين خواب رفتند ،و بقيه هم ساکت بودند.
نازگل وقتي به خانه قشنگش رسيد ،خسته ولي خوشحال بود .فردين بارهايش را پشت پنجره
اتاق نشيمن گذاشت .اسحق جلو آمد .با طعنه پرسيد» :حق الزحمه شما چقدر ميشه؟«
»-اختيار دارين ،اين چه حرفيه؟ شبتون بخير«.
سري براي نازگل خم کرد و با سرعت بيرون رفت.
اتاقهاي نازگل مرتب بود .نازگل لب تخت نشست .نسرين و خانواده اش بال بودند .صداي رفت و
آمدشان کم کم خاموش شد .نازگل با تأني برخاست .مسواک زد ،و مدتي طولني خودش را در
آينه برانداز کرد .دنبال جذابيتي ميگشت که باعث شده بود خانم مظفر خانه اش را به او ببخشد.
ولي چيزي پيدا نکرد .به عکس خودش گفت» :صورت زيبا که هيچ ،سيرت زيبا هم نداريم .ببين
چقدر پيرزن بينوا رو اذيت کردم«.
آب ديگري به دست و صورتش زد ،خشک کرد و به اتاق برگشت .فردين وسايلش را جا داده بود،
و حال ديوان حافظ را برداشته بود.
يک صفحه را باز کرد و با لحني جدي خواند» :اگر با ديگرانش بود ميلي – چرا ظرف مرا
بشکست ليلي؟«
نازگل خنده اش گرفت» :نمره شما هشت! اين شعر مال حافظه؟!«
فردين کتاب را سر جايش گذاشت و گفت» :پاک ذوقم رو کور کردي!«
نازگل روتختي را کنار زد و روي تخت نشست .بعد از مکثي گفت» :ولي جدي چرا؟«
19
»-خب دلش خواست .من اگه جاي شما بودم اصل ً دنبال دليلش نميگشتم«.
»-ايض ًا دنبال دليل خدمات جنابعالي ،بله؟«
»-بي مزد بود و منت هر خدمتي که کردم -يا رب مباد کس را مخدوم بي عنايت«
»-خب اين درست .اما بگو مزد و منت تو چيه؟ اگه از عهده ام بربياد بپردازم ،و اّل خير پيش«.
»-عجله اي نيست ناناشي .با هم کنار مياييم .فعل ً شب بخير«.
»-چي چي رو شب بخير؟ اين همه جواب سر بال دادي .يک امشب رو بايد قانعم کني«.
»-به زبون جني ساعتها ميتونم تفسيرش کنم .اما به زبون آدميزاد فقط يک کلمه است:
عشق!«
نازگل خنديد و گفت» :از دست تو! کم هم که نمياري! مسخره بازي کافيه .آدمو از پرسيدن
پشيمون ميکني .مهم اينه که نميتونم از شرّت خلص بشم .پس مجبوريم با هم کنار بياييم«.
»-آهان! قربون جنّ ...نه ببخشيد ،آدم چيزفهم!«
نازگل دراز کشيد .فردين پرسيد» :گيتار بزنم ،خانم؟ آبي چيزي نميخواين بيارم خدمتتون؟«
»-اي گفتي آب .بيار ،فقط خنک باشه .گيتار رو هم ولش کن .اين کاست جديدم رو بذار .مال اين
خواننده جديده است که اسمشو يادم رفته«.
ليوان آب وسط زمين و هوا ظاهر شد .نازگل خواست آن را بگيرد که ليوان کمي کج شد .فردين
بدون اينکه ظاهر شود هورت کشيد و گفت» :خنک و گوارا!«
نازگل دستش را پس کشيد .با تمسخر گفت» :نيمخورده جن هم خوردن داره! بخورم چي
ميشم؟!«
»-اوا ،ناناشي ،يه ليوان ديگه ميارم .فکر نميکردم بدت بياد«.
»-بس کن تو هم! بدش من«.
ليوان را گرفت و لجرعه سر کشيد .بعد با شيطنت آن را رها کرد .بر خلف قانون جاذبه ليوان سر
بال رفت ،و بعد هم غيب شد .نازگل خنديد.
فردين گفت» :آينه بدم خدمتتون؟ به جون خودم گوشهات دراز نشده! غيب هم نشدي! اصلً
خيلي نامردي که فکر ميکني گوشهاي من درازه! ميخواي ظاهر شم خودت ببيني؟!«
»-نه مرسي! ميخوام بخوابم .شب بخير«.
غلتيد رو به ديوار کرد و کم کم خواب رفت .صبح روز بعد با سر و صداي بچه ها بيدار شد .توي
حياط بودند .نازگل کش و قوسي رفت و برخاست .دست و رويي شست و به حياط رفت .نسرين
صبحانه را در حياط چيده بود .با خوشرويي صبح بخير گفت .نازگل خواب آلود لبخند زد.
نسرين گفت» :ميبيني چه هواييه؟ لذت اين صبحونه رو از لطف تو داريم«.
»-بس کن تو هم .لطف خانم مظفر بود نه من .چايي لطف ميکنين؟«
»-البته ،بفرمايين .اينم نون تازه .البته ببخشين که سرد شده«.
»-عيبي نداره«.
»-خوب ،حال ميگي جنگ و جدال به کجا رسيد که به اين زودي پا شدي اومدي؟«
»-نپرس .اصل ً نميخوام راجع بهش حرف بزنم«.
نازگل فنجان چايي را برداشت ،از جا برخاست و قدم بر راه آجرفرش گذاشت.
همينکه کمي از نسرين فاصله گرفت فردين صبح بخير گفت .نازگل خنده اش گرفت .نگاهي به
اطراف انداخت و گفت» :روت ميشه بگي صبح بخير؟ همينجا بود که منو تا سر حد مرگ
ترسوندي!«
»-بل به دور ،ناناش خانم .يک دنيا معذرت ميخوام .اصل ً کدورت شما با ما از همون جا شروع
شد .لطف ميکنين بگين چکار کنم که منو ببخشين؟«
»-فراموشش کن .با تمام خل بازيهات فعل ً بهترين دوستمي«.
»-آي واسه اين جمله بايد به تمام اجنه سور بدم! يه بار ديگه بگو! خواهش ميکنم!«
»-روت زياد ميشه!«
يک شاخه درخت از جلو چشمش قيچي شد و روي زمين افتاد .البته نازگل نه فردين را ديد و نه
قيچي را .برگشت پيش نسرين .نسرين داشت وسايل صبحانه را جمع ميکرد .گفت» :ميخوام
برم خريد .چيزي نميخواي؟«
»-نه ،ولي ميام .ميخوام قدم بزنم«.
20
با بچه ها رفتند .نهار ساندويچ خوردند .بعدازظهر بچه ها تاب سرسره بازي کردند .و بالخره
نزديک ساعت پنج برگشتند .رأس ساعت پنج فردين زنگ زد .دل نازگل فرو ريخت .ناگهان متوجه
شد که دارد آرزو ميکند که کاش فردين آدميزاد بود .خون به صورتش دويد.
نسرين دکمه آيفون را زد و خودش براي دستورات جديد به حياط رفت .نازگل پنجره قدي اتاق
نشيمنش را باز کرد و به قاب آن تکيه داد .فردين تا آخر راه آجرفرش آمد و به او سلم کرد.
نسرين داشت در مورد يک نوع رز پيوندي توضيح ميداد .فردين بدون اينکه چشم از نازگل بردارد
گفت» :نظر شما چيه ،نازگل خانم؟ بالخره صاحبخانه شمايين«.
نازگل پوزخندي زد و گفت» :چه عيبي داره؟ بکار .البته اگه ميدوني چيه!«
»-البته ،متوجه شدم چي ميگن«.
اسحق که همان موقع رسيده بود براي خاتمه دادن به مذاکرات با تغير پرسيد» :شما درس هم
خوندين؟«
»-بله .ليسانس کشاورزي رو از دانشگاه هاروارد گرفتم .فوق ليسانس رو هم دارم به طور
تجربي توي اين باغچه ميگيرم«.
اسحق زير لب غريد» :ميخوام صد سال سياه نگيري «.و بعد گفت» :نسرين برو تو .تو هم همين
طور«.
نازگل چرخيد و پرده را انداخت .روي مبل راحتي نشست .نسرين به آشپزخانه رفت و مشغول
تدارک شام شد .نازگل کمي صبر کرد تا مطمئن شود اسحق برنميگردد ،و بعد از جا برخاست.
ميخواست کار کردن فردين را ببيند .يک جعبه ابزار پر از وسايل باغباني کنار باغچه بود .فردين
خم شد و يک قيچي بزرگ را توي جعبه گذاشت و يک قيچي کوچک ناخنگير برداشت .با ظرافت
مشغول اصلح گياهان شد .نازگل لبش را گاز گرفت که از خنده منفجر نشود .فردين سرعت
عجيبي داشت .نازگل فکر کرد که هر کس نداند هم ميفهمد که آدميزاد نميتواند اينقدر سريع کار
کند.
صداي فردين نه از جايي که ايستاده بود ،بلکه از خيلي نزديکتر جواب داد» :نه ،ناناش خانم.
مردم خوش خيالتر از اين حرفهان .کسي به فکرش نميرسه«.
با صداي زنگ در نازگل پرده را انداخت .نسرين با آيفون جواب داد و صدا زد» :نازگل ،نرگسه«.
نازگل به حياط رفت .نرگس دوان دوان به طرفش آمد و محکم او را در آغوش کشيد .گفت:
»سلم عزيزم .چطوري؟ بميرم واست .با اين همه غصه رفتي اونجا مثل ً دلت وا شه ،دو تا
گذاشتن روش برگشتي .طفلک«.
نازگل با لبخندي خودش را از آغوش خواهرش بيرون کشيد و گفت» :اول ً سلم .در ثاني الن
حالم خيلي خوبه .اصل ً هم دلم نميخواد به گذشته فکر کنم«.
»-ميدونم عزيزم ،ميدونم .ولي يه بار هم که شده بايد همه حرفهاتو بزني .غصه هاتو بريزي
بيرون و سبک بشي .ببين امشب از يه مشاور خوب واست وقت گرفتم .نگو نه .بايد بري .يه
پيرمرده .استاد دانشگاست و خيلي تو کارش وارده«.
نازگل آهي کشيد .ميدانست اگر نرود نرگس دست بردار نيست.
همان موقع فردين جلو آمد و گفت» :نازگل خانم ،کار من تموم شد .فرمايشي دارين؟ امري
باشه در خدمتم«.
»-نه ممنون .ميتوني بري«.
فردين سري خم کرد و رفت .نرگس گفت» :اوه اوه اوه! کي ميره اين همه راه رو! اينکه اصلً
جواب نسرين رو نميداد ،اين طوري در خدمت شماست؟«
»-خب ما اينيم ديگه«.
»-به هر حال مواظب رفتارتون باشين .زيادي جوون و خوش تيپه«.
نازگل آه بلندي کشيد و گفت» :خيالت تخت باشه .من مطمئنم که اون اصل ً قابل اعتماد
نيست!«
»-طفلکي ،اعتمادت از تمام مردها سلب شده! حق داري .واسه همين برات وقت مشاور گرفتم.
تازه با کلي پارتي بازي يه وقت براي ساعت هشت و نيم امشب گرفتم .خيلي سخت بود .اگه
نري ناراحت ميشم«.
»-بسيار خوب .همين يه دفعه ،به خاطر تو«.
»-خب پس حاضر شو بريم .داريوش رفته بنزين بزنه ،الن مياد .با هم ميريم«.
21
»-متوجه ام.عرضم همينه .من همون فردينم ،منتها وقتي اين شکلي ام تو سرم نميزني .بابا،
خودمم ،همون مزاحم هميشگي!«
نازگل از جا برخاست و به کنار پنجره رفت» :منظره قشنگي داره«.
فردين آه عميقي کشيد .نازگل به سرعت برگشت و گفت» :بس کن فردين .گفتم مجبورم باهات
بسازم ،ديگه اينقدر براي من اداي عشاق رو درنيار .از سه دفعه نامزد کردن با آدميزاد چه خيري
ديدم که از مسخره بازي تو ببينم؟«
اما فردين با آرامش جواب داد» :من ازت خواستگاري نکردم ناناشم .مجبوري منو با همين
وضعيت بپذيري«.
»-مگه چاره اي هم دارم؟ تو علوه بر اينکه مجبورم کردي معتادم هم کردي .هميشه فکر ميکنم
بايد باشي«.
»-مطمئن باش اعتيادت مضر نيست«.
»-خيلي خوب ،بس! تا صبح نميتونم مشاوره کنم .شب بخير«.
»-شب بخير ناناش .اميدوارم هيچ وقت دلت نگيره«.
نازگل پوزخندي زد .بيرون رفت و در را به سرعت بست .نرگس بلند شد و پرسيد» :چي شد؟ به
اين سرعت؟ حرفي هم زدي؟«
نازگل با سرخوشي گفت» :عالي بود .اصل ً انگار از قبل ميدونست چي ميخوام بگم .حالم خوب
خوبه .غصه هامو ريختم دور .حال ميشه ديگه بريم؟ دارم از گشنگي ميميرم«.
»-البته .ببينم ،وقت ديگه اي هم براي مشاوره گذاشت؟«
»-نه .گفت حالم خوبه .فقط شماره داد هر وقت دلم گرفت بهش زنگ بزنم«.
با احساس سبکي لذت بخشي وارد خيابان شد .نرگس دنبالش ميدويد» :خيلي بي خيالي .منو
بگو فکر ميکردم افسرده شدي .داشتم از نگراني ميمردم .حال هم گشنشه!«
»-خب من که گفته بودم حالم خوبه .و باور کن گشنمه«.
»-آدم افسرده به گرسنگي اهميت نميده .به هيچي اهميت نميده«.
»-خوب پس من افسرده نيستم ،والسلم .آقا داريوش ،يه پيتزاي داغ مهمون من .به نرگس هم
نميديم ،تا اون باشه که ديگه وقت من و شما رو حروم نکنه«.
داريوش خنديد و همگي سوار ماشين شدند.
شب از نيمه گذشته بود که به خانه رسيد .نسرين ميخواست فوراً سير تا پياز قضايا را بداند .اما
نازگل گفت» :به نرگس گفتم به تو هم ميگم ،اون آقاي مشاور هم تأييد کرد ،من نه افسرده ام
نه سرخورده .حالم خوب خوبه .حال ميخوام بخوابم«.
دراز کشيد و با موسيقي خوشايندي به خواب رفت.
نسرين معلم دبستان بود .در طول چند روز بعد مدام داشت به شوهرش غر ميزد که تابستان رو
به پايان است و با وجود اينکه ماشينشان هم نمره شده است ،هنوز مسافرتي نرفته اند.
اسحق هم مرتب جواب سربال ميداد .تا اينکه يک شب فردين خبر از دل اسحق داد .نازگل
داشت طبق معمول به ناخنهايش ميرسيد .آخر شب بود .نسرين با خانواده اش طبقه بال بودند.
بچه ها خواب بودند ،اما صداي غرولند نسرين هنوز مي آمد .فردين ناگهان از در اتاق نشيمن وارد
اتاق خواب نازگل شد .نازگل که لب تخت نشسته بود از جا پريد و پرسيد» :چه خبره؟ چرا
اينجوري اومدي؟«
»-سلم«.
»-عليک .چه خبره؟«
»-نگران نشو .بنشين«.
»-حرفتو بزن«.
»-ميدوني چرا اسحق دست دست ميکنه؟«
»-نه .به من ربطي نداره .نميخوام بدونم«.
»-آخه نگرانيش سر بردن و گذاشتن تويه .نه ميتونه تو اين خونه تنهات بذاره ،نه اينکه خرج
سفرتو تقبل کنه .حال چه به بهار ،چه هر جاي ديگه که بخوان برن«.
»-باديگارد دارم اين هوا! نگران چيه؟« و به فردين اشاره کرد.
»-فقط دلم ميخواد اينو براش توضيح بدي! اون وقت حتم ًا ميبردت بهار و اونجا زندونيت ميکنه!
نديدي هر دفعه منو ميبينه چه جوري تو دلش قند آب ميشه؟!«
23
»-+اين طورهام نيست .ولي خوب غيرتي ميشه ديگه .کامل ً طبيعيه .خوشش نمياد توجه
نسرين رو جلب کني .جسارتاً کمي خوش تيپي! آخه کدوم باغبوني سر تا پا سفيد و اتوکشيده
مياد سر کار؟«
»-خانم جان ،عصر فضاست ،همينه که هست! من مسئول باغچه ام و نميذارم کسي نگاه چپ
بهش بکنه .کاري هم به عيال مردم ندارم .مردم به زن خودشون اعتماد ندارن ،تقصير من چيه؟«
»-اينها به کنار .بگذريم .رپورتر محترم ،بگو من چه کار کنم که اينها با خيال راحت برن؟«
فردين با لبخند جواب داد» :ميخواي مثل ً صيغه ات کنم؟!«
»-فردين خفه شو! برو گمشو!«
فردين فوراً غيب شد .بعد از در عذرخواهي درآمد .يک ساعت ور زد تا نازگل راضي شد او را
ببخشد .راضي راضي هم که نه .بالخره نازگل دراز کشيد و کمي بعد خوابش برد.
فردا سر صبحانه في البداهه موضوع را مطرح کرد .نسرين که داشت روي نانش کره ميماليد کارد
را رها کرد .نازگل گفت» :اگه شما ميخواين برين من از دوستهام دعوت ميکنم روزها بيان اينجا.
شبها هم با هم ميريم خوابگاه .ميگم فردين شبها بياد مراقب خونه باشه«.
اسحق دستش را بلند کرد و گفت» :نه .از اين يارو هيچ خوشم نمياد .ولي باقيش اشکالي
نداره .اگه در و بندها رو درست قفل کني احتياجي به شب خواب نيست«.
نسرين آهي کشيد .بالخره به آرزويش ميرسيد .اسحق باز تا خوابگاه همراه نازگل رفت .آنجا
گفتند تا پايان تابستان تخت خالي دارند .اسحق خيالش راحت شد .نسرين با شوق و ذوق اثاثيه
اش را بست ،و اسحق به فردين تاکيد کرد که تا يک هفته پا توي خانه نگذارد.
عاقبت صبح يک روز گرم و آفتابي اوائل شهريور راه افتادند .نازگل کلي دست تکان داد و بعد رفت
تو و در گاراژي را بست .نفس عميقي کشيد .باغچه تر و تازه و خوشبو بود .خودش فواره را باز
کرده بود .قدم زنان از بين سپيدارها گذشت .متوجه لنه بلبلي در ميان برگهاي عشقه اي شد
که دور آخرين سپيدار پيچيده بود .لبخند به لب ايستاد .بلبل مدتي خواند .نازگل به سپيدار
ديگري تکيه زده و نگاهش ميکرد .کمي بعد بلبل پر کشيد و رفت.
نازگل به خود آمد ،خنديد و گفت» :تازه رفته بودم تو حس .ميگم فردين ،گيتارت کجاست؟«
»-صبح خانم بخير .سمت چپتون رو اگه ملحظه بفرماييد در خدمتم«.
نازگل برگشت .فردين با گيتار لب پله نشسته بود .حتي گيتارش هم سفيد بود .شروع به
نواختن کرد .نازگل با آهي از سر رضايت گفت» :فقط يه تاب سايبون دار عالي اينجا کم دارم .تا
خونه خلوته بايد ترتيبشو بدم«.
فردين همان طور که مينواخت گفت» :امر بفرمايين ناناش خانم«.
نازگل متوجه نوک درخت هلو شد .يک سبد ميان زمين و هوا معلق بود .هلوهاي شيرين و آفتاب
خورده با يک دست نامرئي چيده ميشد و توي سبد ميافتاد .نازگل برگشت و گفت» :فردين تو در
آن واحد چند جا هستي؟«
»-آه ،اونو ميگين؟ پسر خالمه .گفتم واسه تون هلو بچينه .و اّل من که اينجام«.
از جا برخاست .سبد هلو پايين آمد و توي دستهايش جا گرفت .جلو آمد و به نازگل تعارف کرد.
نازگل يک هلوي درشت را برداشت و بوييد .فردين گفت» :آهان ،يک لحظه!«
و بعد يک بشقاب پر از هلوهاي پوست گرفته و پر کرده جلويش گذاشت .نازگل روي چمنها
نشست و مشغول خوردن شد.
فردين گفت» :اجازه مرخصي ميدين؟ ميخوام برم سفارش تاب رو بدم«.
»-نه .صبر کن .کاغذ و مداد بده شکلشو بکشم«.
فردين دستش را بلند کرد .يک دفترچه يادداشت با يک قلم کف دستش ظاهر شد .دو دستي
تقديمش کرد .نازگل مشغول طراحي و توضيح طرحش شد .وقتي کارش تمام شد فردين کاغذ را
گرفت و رفت .چند دقيقه بعد صدايش را شنيد که گفت» :با کمال معذرت ناناش خانوم ،چون
آهنگري بلد نبوديم سپرديم به آهنگر گفته تا عصر حاضرش ميکنه«.
»-پولش چي؟«
»-رفيقيم با هم ،مجاني کار ميکنه .فقط يه ده پونزده تومن مرحمت بفرماييد براي تشک و
سايبون و اگه کوسن ميخواين«.
»-آره کوسن که حتم ًا ميخوام .سه چهار تا ،نه ،پنج تا .براي جلد کوسن و تشک هم خودم ميرم
پارچه ميخرم .تو که اگه بري لبد يه دست سفيد ميخري!«
24
اما باز هم سکوت بود .چند لحظه بعد با صداي بوق مهرنوش به طرف در رفت .در حاليکه در گاراژ
را ميبست گفت» :خيلي خوب آقا فردين .ديگه نه من نه تو«.
خواست سوار ماشين بشود .کليد را توي جيبش گذاشت و دستش به چيزي خورد که
ميدانست توي جيبش نبوده است .آنرا درآورد .گفت» :مهرنوش چراغ رو روشن کن ببينم اين
چيه .من تو جيبم کارتي نداشتم«.
مهرنوش گفت» :اينم چراغ .در رو ميبندي راه بيفتيم؟ حال کارت چي هست؟«
»-آدرس يه رستوران! ميخواين امتحانش کنيم؟«
»-بد نيست .دلم لک زده براي يه جاي جديد .بده ببينم ...عکسش که خيلي قشنگه .اين ديس
غذاش هم خيلي هوس انگيزه«.
نازگل به پشتي تکيه داد و لبخند زد .پس فردين هنوز همان دور و بر بود .ريحانه پرسيد» :خودت
رفتي اينجا؟«
مرجان به جاي نازگل جواب داد» :خوب حتم ًا رفته که کارتش رو داره«.
»-غذاش خوب بود؟«
»-من نرفتم .شايد خواهرها رفته باشن .يا شوهر خواهرها .چه ميدونم؟«
»-پس کارتش تو جيب تو چکار ميکرد؟«
»-خوشگل بود ،برش داشتم .هي يه نساجي! اينو امروز نگشتيم!«
»-جان من ديگه حرف نساجي رو نزن که بال ميارم«.
»-خوشت نمياد واسه چي همرامون اومدي؟«
»-واسه همراهي با بقيه .بهر حال مهم جاش نيست .مهم رفقان .ولي يه امروز منو کشتي
ديگه نساجي بيا نيستم«.
»-قربون رفاقتت«.
رستوران واقع ًا عالي بود .هم غذايش ،و هم فضايش .قيمتش هم مناسب بود .دخترها قرار
گذاشتند هفته اي يک بار به آنجا سر بزنند .چون کافي شاپ هم داشت و دستشان حسابي باز
بود .شب دير وقت بود که ريحانه و نازگل به خوابگاه رسيدند .سرايدار را از خواب پراندند و وارد
شدند .کلي غر و تهديد تحويلشان داد .ولي دخترها بدون اينکه اهميتي بدهند از پله ها بال
رفتند .لباس عوض کردند و بر خلف ديشب زود آماده خواب شدند .ريحانه داشت خواب ميرفت
که صداي مليم گيتار را شنيد .توي تخت نشست و گفت» :نازگل ميشنوي؟ چه آهنگ
قشنگي«.
جوابش فقط يک هوم خواب آلود بود .اگر چه نازگل هم داشت با تمام وجود لذت ميبرد .ريحانه
گفت» :برم ببينم کي داره ميزنه .نشنيدم کسي از بچه ها گيتار داشته باشه .شايد هم نواره؟«
نازگل غرغرکنان گفت» :بگير بخواب بابا نصفه شبه .فردا صبح بپرس .اگه بدخوابم کني
ميزنمت«.
»-آخه فردا خيلي کار دارم .يه کتاب هم ميخوام که بايد چند تا کتابفروشي رو بگردم«.
»-خوب پس بخواب ديگه«.
»-خيلي خوب ،شب بخير«.
»-شب تو هم بخير«.
فردا صبح با صبح بخير فردين بيدار شد .با خوشحالي از جا پريد که او را ببيند .پايش به صندلي
گير کرد .صندلي با صداي مهيبي به زمين افتاد .فردين هم اصل ً ظاهر نشده بود .ريحانه با دهان
پر از کف ،مسواک به دست از دستشويي بيرون پريد .نازگل درحاليکه قوزک پايش را ميماليد
گفت» :چيزي نيست .پام به صندلي گير کرد«.
ريحانه شانه اي بال انداخت و به دستشويي برگشت .نازگل لباس پوشيد و به تنهايي به خانه
رفت .فردين با دسته گل زيبايي از او استقبال کرد .نازگل با خنده گفت» :حقته با همين دسته
گل بکوبم توي سرت!«
»-حيف گلهاس ،ناناشي .چماق ميدم خدمتتون«.
»-ببينم ديروز کجا بودي؟«
»-درخدمت بودم .تا شما توي حياط مشغول هنر پاشيدن بودين ،من تمام خونه رو دستمال
کشيدم و برق انداختم .باور ندارين بفرمايين ببينين«.
»-باور دارم! بخشيدمت«.
26
»-قربون مرامتون«.
»-زيادي تلويزيون تماشا ميکني .لتي حرف نزن«.
»-امر امر شماست .من در خدمتم«.
»-کاري ندارم .يعني فعلً .جايي نري ها«.
»-چشم«.
نازگل به اتاقش رفت و با سوزن و نخ برگشت .توي تاب دراز کشيد و مشغول دوختن يکي از
کوسنهاي نيمه کاره شد .فردين لب پله نشسته بود .دو دستش را ستون چانه کرده بود و به
نقطه نامعلومي خيره شده بود .تاب خود به خود و با مليمت حرکت ميکرد .نازگل پرسيد» :اينم
پسر خالته؟«
فردين انگار از خواب پريد .برگشت و پرسيد» :چيزي گفتي؟«
»-پرسيدم اينم پسر خالته که داره تاب ميده؟«
فردين از جا برخاست .به طرفش آمد و گفت» :چه فرقي ميکنه؟ ناهار چي ميخوري؟«
»-چيزي شده فردين؟ امروز خيلي پکري .ديروز هم که گم بودي«.
»-عرض کردم که ،بودم ،به شما نرسيدم .بايد ببخشيد .امروز هم چيزيم نيست .نگفتي چي
ميخوري؟«
»-اوم ...بيف استروگانف .با سيب زميني سرخ کرده و ته چين ماست و سالد شيرازي .بازم
بگم؟«
»-نه ،تا تهشو رفتم .بعداً براي منوي دسر خدمت ميرسم«.
نرسيده به اتاق غيبش زد .تاب از تکان خوردن باز ماند .نازگل کم کم حوصله اش سر ميرفت.
برخاست ،سوزن را سر جايش گذاشت و با سوهان ناخنش برگشت و دوباره روي تاب نشست.
فردين داشت طولش ميداد .بلند شد و شروع کرد به قدم زدن توي باغچه .فردين ميز غذا را توي
حياط چيد .با گلهاي باغچه و برگهاي عشقه آن را تزئين کرد .نازگل کنارش ايستاده بود و با لذت
گلها را تماشا ميکرد .فردين پرسيد» :اجازه ميدين ناهار در خدمتتون بخورم؟«
نازگل خنديد .سر بلند کرد .يک چيزي توي دلش لرزيد .سر به زير انداخت و گفت» :البته،
خواهش ميکنم«.
غذا واقع ًا عالي بود .نازگل اول با کنجکاوي غذا خوردن فردين را تماشا ميکرد .ولي فردين مثل يک
آدم عادي مشغول خوردن و صحبت کردن بود .داشت قصه راننده تاکسي اي را تعريف ميکرد که
با ديدن يک دختر خوشگل وسط خيابان محکم توي تير چراغ برق کوبيده بود .نازگل غش غش
ميخنديد .خودش هم کلي حرف زد .نفهميد زمان کي گذشت .تلفن زنگ زد .بيسيم رقص کنان از
توي اتاق به طرفش آمد .فردين روبرويش نشسته بود .فنجان قهوه اش را برداشت .نازگل بيسيم
را گرفت و دور و برش را نگاهي کرد .آفتاب داشت غروب ميکرد .با تعجب پرسيد» :ساعت
چنده؟«
فردين ساعت مچي سفيدش را نشان داد و گفت» :هشت و نيم«.
»-واااي!!! الو! سلم ...نه ،از صبح خونه بودم ...ريحانه؟ فکر کنم توي کتابفروشي کار داشت...
قربانت ،مزاحمت نميشم .خودم ميرم پيشش ...شام؟ نميدونم .يه فکري ميکنم ...باشه،
چشم .قربانت«.
بيسيم را رها کرد .فردين خنديد» :تو اگه يه روز جني تو دست و پات نباشه همه چي رو ميزني
ميشکني«.
»-چي؟ آهان ،منظورت بيسيمه؟ داشتم فکر ميکردم کي شب شد من نفهميدم؟«
»-افکار شما مثل روز براي من روشنه .تاکسي فرودگاه آماده است .برسونمت خوابگاه؟«
»-البته .سر راه هم بايد يه چيزي براي شام تهيه کنم .يه چيز ديگه ،امشب گيتار نزن .نميدونم
چي واسه ريحانه توضيح بدم .اگر چه بدون شک او اولين کسي خواهد بود که يه روز رازم رو
ميفهمه«.
شب وقتي آماده خواب شدند ،ريحانه ناگهان يادش آمد»:راستي نازگل ،عجيب نيست؟ اصلً
نميدونم اون گيتار سحرآميز رو کي ميزد .از همه پرسيدم .اما هيچ کس حتي صداش رو هم
نشنيده بود«.
»-ميگم ،نکنه خيال کردي؟«
»-تو ديگه اينو نگو .خودت هم که شنيدي«.
27
»-نميدونم .چي بگم .ديگه بخوابيم .من اصل ً تحمل شب زنده داري رو ندارم .يه ساعت بيداري
اضافي يه سردرد حسابي به دنبال داره«.
»-بسيار خوب بابا ،خوابيدم ،مامان بزرگ«.
با وجود اين نازگل تا ديروقت خوابش نبرد .تمام مدت قيافه فردين سر ميز ناهار جلوي چشمش
بود .چقدر جذاب بود .چقدر دوست داشتني ،و چقدر واقعي ...آهي کشيد و مثل آدمي که
دست از رويايي بکشد تسليم خواب شد.
روز بعد دخترها سري به دانشگاه زدند .ناهار را در بوفه دانشگاه خوردند .ساعت چهار بعدازظهر
بود که نازگل به خانه رسيد .همينکه در را بست ،بيسيم به ضرب توي صورتش خورد .صداي
فردين گفت» :مامان جان پشت خط هستند«.
»-خيلي خوب بابا ،چرا ميزني؟«
سلم عليک مفصلي با مادرش کرد و به همه سلم رساند .بيسيم را برد و سر جايش گذاشت.
درها همه باز بود .صدا زد» :فردين ،تو درها رو باز کردي يا دزد؟«
»-دزد؟! تا من هستم دزد از سر کوچه هم نميتونه رد بشه .دزد چي چيه؟!«
»-واي چقدر خسته ام .ديشب آخر نذاشت درست بخوابم .بسکه سرفه زد طفلک .ميرم بخوابم.
تلفن هم جواب نميدم .اصل ً من خونه نيستم .تو هم مزاحم نشو«.
»-اي به چشم .شام چي ؟ ميخورين يا نه؟«
»-نه ،ميرم خوابگاه .ساعت هشت با تاکسيت دم در باش .اگه خواب بودم بيدارم کن«.
»-با تاکسي بيدارت کنم؟!«
»-لوس!«
نازگل در اتاقش را بست و روي تخت ولو شد .قبل از هشت از جا بلند شد .گرچه چندان
نخوابيده بود اما احساس خستگي هم نميکرد .لباس پوشيد .چرخي دور خانه زد و به طرف در
رفت .تاکسي فردين توي گاراژ بود .خودش هم روي کاپوت نشسته بود .لبخندي زد و پرسيد:
»خوب خوابيدين؟«
»-آي ،نه چندان .اما رفع خستگي شد .درو قفل نکردم .اشکالي نداره؟«
»-ابداً .شيش تا از رفقا گارد ميدن«.
»-اين رفقات منو کشتن«.
»-عليا مخدره سوار ميشن؟«
»-آره .ديرم شده«.
سوار شد .در گاراژ باز شد و فردين به سرعت بيرون زد و از کوچه خارج شد .آخرين چيزي که
نازگل ديد در گاراژ بود که خود به خود بسته شد.
يک هفته مثل برق و باد گذشت .شب هفتم نازگل خوابگاه بود که نسرين رسيد .روز بعد هم
دانشگاه کار داشت .ناهار با دوستانش خورد و عصر ساعت پنج گذشته بود که به خانه رسيد.
نسرين توي گاراژ به استقبالش آمد .در آغوشش کشيد و کلي ماچ و بوسه و حال و احوال کرد.
پرسيد» :معلوم هست کجائين؟ از صبح منتظرتم«.
»-شما کجائين! من يک هفته خونه بودم ،شما نبودين .به! اين اجل معلق هم اومده؟«
و به فردين که آن طرف حياط مشغول کار بود اشاره کرد.
»-آره .سر ساعت پنج زنگ زد .اسحق داشت ميرفت بيرون ،حسابي ترش کرد .سفارش کرده پا
توي حياط نذاريم«.
از کنار فردين که رد ميشدند ،فردين برگشت و گفت» :سلم عرض کردم .بعد از اين چند روز
فرمايش جديدي ندارين؟«
»-نه ،مشغول باش«.
مهر ماه رسيد .نسرين با بچه هايش به دبستان ميرفت .نازگل و اسحق هم به دانشگاه.
خوشبختانه توي يک دانشگاه نبودند .اسحق توي دانشگاه آزاد فيزيک درس ميداد ،نازگل هم
دانشگاه ملي ميرفت .خوش خدمتيها و بعض ًا شيطنتهاي فردين به دانشگاه هم کشيده شده
بود .کم کم به جاي نازگل درس ميخواند .وقت سؤالهاي شفاهي زبانش ميشد و جواب ميداد.
وقت امتحان کتبي که نازگل فقط قلم را روي کاغذ نگه ميداشت .فردين به سرعت جوابها را
مينوشت .نمرات نازگل به طرز چشمگيري بهتر شده بود.
28
موقع امتحانات ميدترم بود .نازگل با يک شال پشمي توي تاب دراز کشيده بود و دزيره ميخواند.
کتاب درسي اش هم وسط چمنها به سرعت ورق ميخورد.
نازگل با نگاهي خواب آلود گفت» :اگه سر کلس درست گوش کرده بودي الن مجبور نبودي با
اين عجله کتاب رو حفظ کني«.
صداي فردين مثل هميشه نه از کنار کتاب ،بلکه از بغل گوشش جواب داد» :آخه ساعت نزديکه
پنجه .بايد کتاب رو تموم کنم .سر کلس هم شرمنده ،آخه من هميشه که اونجا نيستم .بالخره
منم مشکلت خودمو دارم«.
نازگل خنديد .از جا برخاست و گفت» :خيلي خوب .اين کتابها رو بذار سر جاشون )دزيره را در
ارتفاع زياد رها کرد( و قبل از اونکه بري زنگ بزني سوهان ناخن منو بده .برم ببينم نسرين چکار
ميکنه«.
سوهان ناخن پشت گوشش ظاهر شد .با انزجار گفت» :اَه ،فردين!«
زنگ در به صدا درآمد .نازگل وارد هال شد و دکمه آيفون را زد .نسرين داشت ديکته هاي
شاگردانش را تصحيح ميکرد .پرسيد» :کمکم ميکني؟«
»-آره ،فقط يه کم سوهان بزنم«.
»-ناخنهات تموم شد ،نازنگلو .چقدر سوهان ميزني«.
»-حال که اين طوره لک هم ميزنم ،تا تو باشي«.
نسرين آهي کشيد و به کارش ادامه داد.
نازگل دنبال لک به اتاقش برگشت .صداي فردين گفت» :ميشه چند لحظه بياين توي حياط؟
گلهاي نرگس باز شدن«.
نازگل از در پنجره اي اتاقش بيرون رفت .فردين کنار نرگسها ايستاده بود و داشت با موبايلش
حرف ميزد.
نازگل گفت» :دست مريزاد ،عاليه! خيلي قشنگن«.
فردين لبخندي زد و سري برايش خم کرد .حرفش که تمام شد موبايل را دستش داد و گفت:
»ميشه اينو نگه داري؟ فواره بازه ،خيس ميشه«.
نازگل موبايل را گرفت .فردين يک دسته از گلهاي نرگس چيد و به دستش داد .نازگل خنديد و به
اتاقش برگشت .همان طور که انتظار ميرفت يک گلدان پر از آب روي ميزش منتظر نرگسها بود.
گلها را توي گلدان گذاشت و با کنجکاوي به گوشي موبايل خيره شد .ظاهراً يک نوکياي معمولي
بود .سفيد و تميز و قشنگ .اما تو دست فردين چکار ميکرد؟ ناگهان موبايل با يک مارش نظامي
شروع به زنگ زدن کرد .نازگل هول کرد .از ترس اينکه نسرين صداي موبايل را بشنود فوراً جواب
داد...» :الو؟«
»-ناناشم ،ميشه اينقدر کنجکاوي نکني؟ خوب موبايله ديگه ،لزمش دارم«.
نازگل بيرون را نگاه کرد .از زنگ ناگهاني ترسيده بود .هنوز قلبش داشت تاپ تاپ ميکرد .با
عصبانيت موبايل را روي سنگفرش حياط پرت کرد .مطمئن بود که وسط راه غيب ميشود .اما اين
طور نشد .موبايل به سنگفرش خورد و شکست .بعد از بهت اوليه اش ،با شرمندگي جلو رفت.
فردين هم آمد .نازگل موبايل را برداشت و گفت» :معذرت ميخوام«.
فردين با لبخند جذابي گفت» :راضي به شرمندگي شما نيستيم نازگل خانم! شما بايد شوخي
بيمزه بنده رو ببخشيد«.
»-ولي شکست«.
فردين به لحن شاد معمولش برگشت و گفت» :نمايندگي نوکيا ،شعبه سرزمين اجنه! سه
سوت درسته!«
نازگل خنديد .در گاراژ باز شد و اسحق وارد شد .فردين آن طرف حياط نزديکيهاي در ظاهر شد.
نازگل هم پيش نسرين برگشت و مشغول اصلح آخرين ديکته شد.
بعد از آخرين امتحان نازگل دست درد شده بود .بسکه فردين تند مينوشت .از دانشگاه بيرون
آمد .باران ريزي شروع به باريدن کرده بود .در حاليکه دستش را ميماليد به طرف سرويس
دانشگاه رفت .جلوي همان کافي شاپ که چند ماه پيش فردين کارتش را توي جيبش گذاشته
بود پياده شد .نيم طبقه پائين رستوران بود ،نيم طبقه بال کافي شاپ .از پله ها بال رفت .دو تا
ميز کنار پنجره بود .دومي خالي بود و نازگل به طرفش رفت .پشت ميز اول خوش تيپ ترين پسر
دانشگاه با يکي از همکلسيهاي خود نازگل نشسته بود .دختره که داشت توي دلش قند آب
29
ميشد فوراً متوجه نازگل شد .ميخواست هر طور شده با حرکات سر و دست و النگوهايش توجه
نازگل را به شکاري که تور کرده بود جلب کند .نازگل از پنجره به بيرون خيره شد .بدجوري خنده
اش گرفته بود .آرنجهايش را روي ميز گذاشت و دو دستش را جلوي دهانش گرفت .زير لب گفت:
»چقدر مردم نديد بديدن! رو کم کني هم که شده ميتوني يه سري به اينجا بزني؟ خوش تيپ
ها!«
صداي شاد ولي آهسته فردين جواب داد» :ميتوني تو کارمون نداريم! چشم به هم بزني
اونجام«.
»-هاي کلس ،خوش تيپ ،کم نذاري! ميخوام حسابي از رو بره«.
»-حرفها ميزني ناناش! تا حال کي ما رو بيکلس ديدي که اين دفعه دوم باشه؟«
گارسون جلو آمد و پرسيد» :چي ميل دارين؟«
نازگل با صداي رسايي که ميز کناري هم بشنوند گفت» :دو تا کاپوچينو با دو تا کيک يخچالي«.
»-همراهتون کي ميان؟ قهوه سرد نشه؟«
»-سرد نميشه .الن بايد برسه«.
»-بله ،چشم .چيز ديگه اي ميل ندارين؟«
نازگل از گوشه چشم ماشين سفيدي را ديد که جلوي در کافي شاپ پارک کرد .گفت» :نه،
ممنون«.
و برگشت که بيرون را نگاه کند .آرم بنز زير آفتابي که تازه از لي ابرها سر کشيده بود
ميدرخشيد .چشمان نازگل گشاد شد .دانشجوي خوش تيپ ميز کناري گفت» :جل الخالق،
اونجا رو! مي باخه!«
دخترک هم سرک کشيد .پسر گفت» :ناکس ،اقل ً صد و شصت ميليون مي ارزه«.
نازگل بي اختيار فکر کرد» :راننده اش هم همين طور«.
فردين پياده شد .نگاه سريعي به بال انداخت .باراني سفيد بسيار شيکي به تن داشت .يک
دسته گل رز سفيد با روبان طليي ،و بسته کوچک سفيدي دستش بود .وارد شد و دو پله يکي
بال آمد .روي پله آخر مکثي کرد .لبخند گرمش آن چنان گويا بود که هر دو دانشجو برگشتند که
ببينند خطابش به کيست.
فردين به طرفش آمد .دسته گل و بسته شکلت را جلويش گذاشت و با لبخند جذابي گفت:
»براي عزيزترينم .گرچه هيچي نميتونه بيانگر يک ذره از احساسم باشه«.
نازگل با دهان باز نگاهش ميکرد .فردين با لبخند و ابرويي که يک ميليمتر بال رفته بود نگاهش را
جواب ميگفت .صدايش از کنار گوش نازگل گفت» :سه نکن ديگه .يه چيزي بگو!«
نازگل يکه اي خورد و با لکنت گفت» :ب...بله! يعني خيلي ممنون!«
در چشمان فردين طعنه موج ميزد .باراني اش را در آورد .کت و شلوارش مثل برف سفيد بود .در
حاليکه مينشست پرسيد» :چيزي سفارش دادي؟«
همان لحظه پيشخدمت کاپوچينو و کيک يخچالي را روي ميز گذاشت و لزم نشد نازگل جوابي
بدهد .اگر لزم ميشد هم نازگل نميتوانست .او مات و مبهوت سر تا پاي فردين شده بود .از
شرمندگي سر و وضع دانشجويي خودش نمفهميد کجا فرار کند.
فردين مثل هميشه در جواب فکرش گفت» :از کت و شلوارم خوشت مياد؟ به خاطر تو
خريدمش«.
نازگل همچنان گنگ بود .صداي فردين از بغل گوشش غريدِ » :د حرف بزن جيگر! آخه يه ذره ابراز
احساسات کن!«
نازگل خنده اش گرفت و زبانش باز شد» :مامان اينا خوبن؟«
فردين شکلکي درآورد .با قيافه مأيوسي گفت» :سلم دارن خدمتتون!«
و با دلخوري چنگالش را در کيک فرو کرد .نازگل خنديد و فنجانش را برداشت .دختر و پسر ميز
کناري بلند شدند .دختر فوري جلو آمد و گفت» :اوا نازگل جون توئي؟«
و با نگاهي به فردين مشخص ًا منتظر معرفي شد .نازگل خودش نفهميد چرا دستپاچه شد .جواب
داد» :نامزدم ،فردين«.
دختر لبخند مليحي به فردين زد .بعد سرش را خم کرد و زير لب گفت» :حال نميخواد چاخان
کني .ما که چغوليتو نميکنيم«.
پسر با بيصبري آستين او را کشيد» :بيا ديگه«.
30
نازگل دراز کشيد و سعي کرد گوش ندهد .نه حرفهاي نرگس برايش جالب بود نه افکار مغشوش
خودش .ميدانست که فردا صبح توي دانشگاه سر پارتنر خوش تيپ و پولدارش غوغا ميشود.
ناليد» :آش نخورده و دهن سوخته .اصل ً نميرم دانشگاه .ميرم پرده و روتختي جديد ميخرم.
معلوم نيست اين پرده ها مال چه عهديه .من که عوضشون نکرده بودم«.
مثل هميشه بيخيال شد .مشکلت مال ديگرانند.
فردا صبح ريحانه هم بيکار بود .با هم براي خريد پارچه رفتند .کلي گشتند .اما هيچ پارچه اي
پسند خاطرشان نمي افتاد .ناچار راهي بالي شهر شدند .در خيابان زرتشت بالخره به يک
پارچه فروشي رسيدند .فروشگاه خيلي قشنگ بود .موزيک مليم همراه با نورپردازي طليي
فضاي رمانتيکي به وجود آورده بود .فروشنده جواني جلو آمد و با صميميتي زيادي آنها را تعارف
کرد .دو فروشنده ديگر فروشگاه هم به طرفشان آمدند .سه تايي دوره شان کرده بودند و مدام
پارچه هاي رنگارنگ را معرفي ميکردند .ريحانه که کمي ترسيده بود سر در گوش نازگل گذاشت
و آرام گفت» :مطمئني براي پرده و روتختي بايد از همچو مغازه شيکي خريد کنيم؟«
نازگل با بيقيدي شانه اي بال انداخت و گفت» :معلوم نيست بخريم«.
اما او هم از محيط عصبي شده بود .احساس تنگي نفس ميکرد .بدون اينکه چيزي به زبان بياورد
با تمام وجود فردين را صدا کرد.
»-اجازه بدين آقايون«.
هر پنج نفر برگشتند .قامت سفيد فردين توي قاب در فروشگاه مثل آفتابي بود که ناگهان از عمق
تاريکي بتابد .ورودش آرامش دلپذيري ايجاد کرد .جلو آمد .با صدايي محکم ولي آرام به نازگل
گفت» :نازگل خانم ،فکر نميکنم اينجا جنس مورد نظرتون موجود باشه«.
لحنش چنان قاطع بود که نازگل و ريحانه بي چون و چرا به دنبالش خارج شدند .نازگل بيرون زير
آفتاب و هواي پردود نفسي تازه کرد .ريحانه با نگاهي سرشار از تحسين و پرسش فردين را
ميپاييد .فردين به طرف مرسدس سفيدش رفت و در عقب را برايشان گشود .نازگل با لبخندي
تشکرآميز نگاهش کرد .ريحانه سوار شد .فردين دستانش را به علمت »چه کنم؟!« گشود و
خنده اش گرفت .تا به حال او را با اين حالت نديده بود .لحظه اي مکث کرد ،و بعد سوار شد.
ريحانه به سرعت زمزمه کرد» :اين کيه؟ غلط نکنم همون رازته؟«
فردين سوار شد .نازگل با خوشي بيحدي نگاهش کرد .بعد از کلي پياده روي نشستن در چنان
ماشين شيک و راحتي واقع ًا ميچسبيد .تنها چيزي که هنوز گوشه ذهنش را غلغلک ميداد اين
بود که بالخره اين ماشين از کجا آمده .پشت سر فردين نشسته بود و صورتش را توي آينه جلو
ميديد .فردين در جواب اين فکر شکلکي تحويلش داد .موبايلش زنگ زد .پيغام داشت .عذرخواهي
کرد .پيغام را خواند و مشغول جواب دادن شد .ريحانه سقلمه اي به نازگل زد .نازگل نگاهش
کرد .ريحانه با حرکت لب و سر و چشم و ابرو پرسيد» :اين کيه؟«
نازگل نگاهي به فردين کرد .سخت مشغول جواب پيغام بود.
»-اين فردينه .توضيح ديگه اي ندارم .راستي فردين ،اين مي باخه؟«
»-بله .خوشت مياد؟ نقره ايش هم بود .فکر کردم سفيد دوست داري«.
»-اي ،بد نيست«.
ريحانه با حيرت نگاهش ميکرد .او هرگز دوستش را اين طور نديده بود .نازگل البته متوجهش بود.
شايد کمي عمد ميکرد .قصد داشت بعد ًا يک وقتي تمام حقيقت را به ريحانه بگويد .بايد به يک
نفر ميگفت .کم کم از اين پنهانکاري خسته شده بود .پس کمي ژست گرفتن جلوي ريحانه
اشکالي نداشت .گويا فردين هم همين فکر را کرده بود که اين طور به کمک شتافته بود .فردين
کيسه اي را از روي صندلي جلو برداشت و به طرفش دراز کرد و گفت» :ببين از اين خوشت
مياد؟«
نازگل کيسه را باز کرد .پارچه اي بود با زمينه سبز و پر از گلهاي شاد رنگي .دقيقاً همان بود که
در نظر داشت .البته از فردين عجبي نبود .اما تعجب ريحانه هر لحظه بيشتر ميشد.
فردين استارت زد و پرسيد» :منزل تشريف ميبرين؟«
»-نه ،فکر کنم ريحانه ميخواست بره خوابگاه .درسته؟«
ريحانه فقط سر تکان داد .قدرت تکلم را از دست داده بود.
»-ميگم فردين ،چندان هم قشنگ نيست .اين قدر که از خودت مطمئني!«
»-بنده بي تقصيرم .سليقه شماست!«
32
بعد به سرعت دور شد .چون نازگل تأييد کرد ،ريحانه هم آنچه ديده بود تعريف کرد .تازه قضيه
جالب شد .بعد از کلس رفقا با التماس از او خواستند که اين شاهزاده سفيدپوش را ببينند.
نازگل به هيچ ترتيبي نتوانست دست به سرشان کند .کار از التماس به تهديد رسيد .مرجان با
قاطعيت ولي رنجيده گفت» :منت کش که نيستيم .خودمون ته و توش رو درمياريم«.
نازگل ناچار تسليم شد .در حاليکه از دانشگاه بيرون ميرفت گفت» :امروز بعدازظهر باهاش يه
قراري ميذارم .ساعت سه ،کافي شاپ خودمون .فقط خودتون سه تا .اگه کس ديگه اي بياد
نميذارم ببينينش«.
کلفه بود .سرش گيج ميرفت .به خانه که رسيد مستقيم از توي حياط وارد اتاقش شد .فردين
لب تخت نشسته بود و داشت ناخنهايش را سوهان ميزد! نازگل در درگاه خشک شد .پرسيد:
»چکار ميکني؟!«
فردين بدون اينکه سر بلند کند گفت» :دارم به خودم ميرسم .بعدازظهر با يه خانم زيبا قرار
دارم«.
»-من هيچ خوشم نمياد سوهان ناخنم رو برداري«.
»-مال تو سر جاشه .اين مال خودمه«.
»-خيلي ننري فردين .مرخص .ساعت سه ميبينمت«.
»-حتماً«.
نازگل چند دقيقه دراز کشيد .بعد ناگهان لب تخت نشست و گفت» :فردين ،آبروريزي بسه .يه
دست مانتوي بلند سفيد با شال و کفش برام ميخري .زود«.
»-چشم خانومم .مدتهاست سفارش خريد ندادي«.
نازگل چند دقيقه منتظر شد .بعد از لي در متوجه سه تا جعبه قشنگ روي ميز اتاق نشيمنش
شد .از جا برخاست .جعبه ها را باز کرد .مثل هميشه سليقه فردين حرف نداشت.
قبل از ساعت سه در محل موعود حاضر بود .بچه ها از او هم زودتر آمده بودند .از خجالت
نميتوانست نگاهشان کند .پشت به آنها کنار پنجره نشست .رأس ساعت سه مرسدس مي
باخ جلوي کافي شاپ نگه ايستاد .فردين پياده شد .يک جعبه سفيد با روبان طليي دستش بود.
ريحانه هيجان زده گفت» :خودشه«.
»-اوووووووه!«
صداي بچه ها را از پشت سرش ميشنيد .داشت از خجالت آب ميشد .فردين به سرعت بال آمد.
براي دخترها که با چشمهاي گرد نگاهش ميکردند با لبخندي آشنا سر خم کرد و سريع به طرف
نازگل آمد .گفت» :سلم«.
نازگل به زحمت سر برداشت .داشت فکر ميکرد» :يه عمر با آبرو زندگي کردم!«
فردين جعبه را جلويش گذاشت و روبرويش نشست .آرام گفت» :تو که کار بدي نکردي .چرا
اينقدر نگراني؟«
نخواستي عوضشون کن .از گوشي هم اگه خوشت نيومد عوضش ميکنم .شماره تلفن رو هم
همينطور«.
نازگل خنديد .زير لب گفت» :حاتم بخشي ميفرمائيد«.
»-نميشه قضيه اينو از عالم اجنه سوا کنين؟ تو مگه موبايل نميخواستي؟«
در صدايش ته مايه اي از رنجش مشهود بود.
»-چرا ،ميخواستم .ولي ديگه نميتونم اينجا بشينم«.
»-ولي هنوز چيزي نخوردي«.
نازگل اما برخاست .فردين هم بلند شد .فردين قهوه اش را خورده بود .اما کاپوچينوي نازگل و دو
تا بشقاب کيک دست نخورده بود.
نازگل پله ها را دو تا يکي پائين رفت .فردين پشت سرش بود .نازگل پله آخر را نديد و داشت به
صورت زمين ميخورد .اما مانع مستحکم ولي نامرئي اي از سقوطش جلوگيري کرد.
تعادل خودش را حفظ کرد و به سرعت برگشت .فردين نفس عميقي کشيد .با خنده گفت:
»ترسيدم«.
نازگل با طعنه گفت» :اين پسر خاله ات منو کشته!«
فردين حساب ميز را کرد .پشت سرش بيرون آمد و گفت» :خوب بود ميذاشت بيفتي؟ راستي
پسر خاله ام نيست .رفيقيم«.
در جلوي ماشين را برايش باز کرد .نازگل نشست .اين بار خودش صندلي را خواباند .فردين کمي
عقب رفت و با سرعت از پارک خارج شد .پرسيد» :کجا تشريف ميبرين؟«
»-جهنم«.
»-معذرت ميخوام .نميخوره .پياده شين«.
و واقعاً وسط خيابان نگه داشت .نازگل پوزخندي زد .ماشين پشت سري بوق زد .فردين راه افتاد.
جلوي خانه پياده شد و بدون هيچ حرفي رفت تو .روي تخت دراز کشيد و آن قدر به سقف نگاه
کرد تا خوابش برد.
سر شب بود که با صداي نسرين بيدار شد .بالي سرش ايستاده بود و صورتش از اشک خيس
بود.
وحشتزده از جا پريد و پرسيد» :چي شده؟«
»-ديگه چي ميخواستي بشه؟ آبروريزي بدتر از اين نبود بکني؟ حال همه ميدونن دختر آقاي
بوستاني نه تنها دوست پسر داره بلکه با دوست پسرش جلوي همه نمايش هم ميده .چقدر
اسحق گفت اين پسره قابل اعتماد نيست من گوش نکردم«.
نازگل نفس راحتي کشيد .بدجوري ترسيده بود که بليي سر کسي آمده باشد .از فرط
آسودگي خنده اش گرفت.
نسرين جوش آورد» :ميخندي؟ اينقدر رو داري؟ خجالت نميکشي؟ مريم الن زنگ زده و ميگه
مرجان اومده خونه کلي تعريف دوست پسر سفيدپوش نازگل رو کرده .شديم مضحکه مردم ،اون
وقت تو ميخندي؟ يه ذره شرم و حيا تو وجود تو نيست؟«
صداي زنگ در آمد .لحظاتي بعد نرگس هم اشکريزان وارد شد .نسرين حتي به مادرش هم زنگ
زده بود .مامان گفته بود همان شب خودش را ميرساند .خواهرها ساعتها مشغول گريه و
سرزنش بودند .نصف شب مامان و بابا هم رسيدند .شوهر خواهرها هم آمدند و تمام خانواده
جمع شدند که تيربارانش کنند.
وقتي همه از نفس افتادند ،نازگل گيج و منگ شده بود .بيش از ظرفيتش شنيده بود و ديگر هيچ
نميفهميد .به اتاقش برگشت .فردين لب تخت نشسته بود و با ديدنش از جا برخاست .رنگ به
صورت نداشت .گفت» :ميام خواستگاريت«.
نازگل علي رغم خستگي مفرط خنده اش گرفت .گفت» :تو ليست نامزدهام جن رو کم دارم!«
»-دارم جدي ميگم«.
نازگل خودش را روي تخت انداخت و با آهي غلتيد طرف ديوار .در مرز خواب و بيداري بغض
گلويش را گرفت .چقدر دلش براي مامان و بابايش تنگ شده بود .چقدر دلش ميخواست محکم
بغلش کنند .ولي ...نفهميد کي خوابش برد.
صبح روز بعد نسرين بيدارش کرد» :پاشو ظهر هم گذشته .خجالت بکش«.
35
به زحمت بلند شد .سرش سنگين بود و شقيقه هايش داشت ميترکيد .زير لب گفت» :از
ديشب مشغولم«.
نسرين با انزجار گفت» :خير سرش خواستگاري کرده .قراره عصر بيان«.
نازگل طوري حيرت کرد که بي اختيار گفت» :بيان؟ با کي؟«
نسرين گفت» :با ننه باباش .همين قدر که قضيه رو آبرومندانه فيصله بديم«.
نازگل ديگر سؤالي نکرد .رفت دوش گرفت .ناهار مفصلي خورد .حدود ساعت چهار بود که
نسرين با تشر گفت» :چرا حاضر نميشي؟ پاشو ديگه«.
نزديک بود دوباره بپرسد براي چي ،ولي جلوي خودش را گرفت .همه عصبي و کلفه بودند.
نازگل ترجيح ًا به اتاقش برگشت .اگرچه سر از کار فردين غير قابل پيش بيني درنمياورد ،ولي
احتياطاً لباس پوشيد .حداقل خود قضيه خواستگاري اصل ً برايش موضوع جديدي نبود .فقط
نميدانست اين بار به چه بهانه جواب رد بدهد؟ جلوي آينه نشسته بود و لحظه اي که اين فکر از
ذهنش گذشت نگاهش با چشمان خودش تلقي کرد .دستش سست شد .نفسش تند شد.
به جاي خودش در آينه ،يک بعدازظهر تابستاني را ديد و فردين که روبرويش سر ميز ناهار
نشسته بود...
به سرعت از جا برخاست .با صداي زنگ در سراسيمه چراغ اتاق را خاموش کرد و به طرف پنجره
دويد .فردين و ...خانواده اش؟! طول راه آجرفرش را ميپيمودند .جلوتر از همه يک آقاي ميانسال
خوش پوش با موهاي نقره اي و کت و شلوار خاکستري ،و يک خانم به تمام معنا بودند .بعد دو
دختر خوش قيافه و قدبلند با لبخند ميامدند .و آخرين نفر ،فردين ،با کت و شلوار سفيد و يک
دسته گل سرخ بود .نازگل چشمانش را بست.
چند دقيقه بعد عرشيا توي اتاق منفجر شد و مثل صفحه گرامافون خط شده بي وقفه تکرار کرد:
»خاله ،بايد بنزشونو ميديدي! بايد بنزشونو ميديدي! بايد بنزشونو ميديدي!«
نازگل گفت» :هيس!« و با حالتي عصبي مشغول سوهان زدن ناخنهايش شد .نسرين بدون در
زدن وارد شد .لحظه اي ايستاد .تغييرش از صبح تا حال از زمين تا آسمان بود .آرام گفت» :بيا
توي سالن«.
نازگل نفس عميقي کشيد و راه افتاد .در درگاه سلم کرد .درحاليکه مينشست زير چشمي
همه را از نظر گذراند .از ذهنش گذشت» :اگه يهو همه شون تصميم بگيرن غيب بشن چي؟!«
طنز مطلب کمي روحيه اش را بهتر کرد .خانواده فردين احوالپرسي گرمي با او کردند .خانواده
نازگل از اين رو به آن رو شده بودند .بزرگترها بدشان نميامد قرار عقد و عروسي را هم يکسره
کنند .پدر فردين گفت» :اگر اجازه بدين قبل از هر صحبتي عروس و داماد چند دقيقه تنها با هم
صحبت کنند«.
همه تأييد کردند .نازگل از سالن خارج شد .صبر کرد تا فردين دنبالش آمد و در را بست .بعد به
طرف حياط رفت .سوز سردي به صورتشان خورد اما نازگل انگار تب داشت .در سکوت روي تاب
نشستند .تا اينکه فردين آرام گفت» :از سرما يخ ميزني«.
طلسم شکست .نازگل به طرفش برگشت و گفت» :حال به چه بهانه بايد بگم نه؟«
ابروان فردين بال رفت .لبخندي گوشه لبهايش را غلغلک ميداد .گفت» :چرا بايد بگي نه؟«
نازگل به او خيره شد .فردين پس از لحظه اي نگاهش را گرداند .يک پايش را به زمين زد و تاب
آرام شروع به حرکت کرد .گفت» :حوصله داري يه قصه برات بگم؟«
نازگل همچنان به او خيره شده بود.
»-يکي بود ،يکي نبود .زير اين گنبد کبود يه شهرياري بود که از شهرياري فقط يه اسم داشت ،و
البته يه زندگي مرفه .حدود ده سال پيش شهريار يه پسر چهارده ساله رنگ پريده و خجالتي بود
که به اندازه هم سنهاش قد نکشيده بود .صداش رگه دار نبود .خيلي بيشتر از بقيه به سر و
وضع خودش ميرسيد .فوتبال بازي نميکرد .از درخت بال نميرفت که مبادا گرد به لباساش بشينه.
هر جا ميرفت با راننده شخصي ميرفت .پسرهاي ديگه مدام مسخره اش ميکردن .بهش ميگفتن
اوا خواهر و شازده خانوم .اين برخوردها شهريار رو منزوي تر از قبل ميکرد .تا يه روز که از مدرسه
برگشت ،پدر و مادرش خونه نبودن و خواهرهاي کوچيکش ،شهل و شهرناز ،مشغول بازي
جديدي بودن .سر ميز ناهارخوري نشسته بودن .کاغذ و استکاني وسط بود و نوک انگشتهاشونو
روي استکان گذاشته بودن .با ديدن شهريار ،شهرناز گفت» :سلم داداش .مياي کمک ما؟«
36
»شهرناز روش جن حاضر کردن رو توضيح داد ،و گفت هر کار ميکنن استکان حرکت نميکنه ،و
شايد سه نفري قويتر بشن .شهريار يک کلمه اش رو هم باور نکرد ،ولي محض شوخي و از
بيکاري ،همون جور که وايساده بود انگشتشو روي استکان گذاشت .در کمال حيرت هر سه
شون استکان به سرعت شروع به حرکت کرد.
»اما دخترا خيال کردن داداششون براي دست انداختنشون استکانو هول داده .اوقاتشون تلخ
شد و با دلخوري بلند شدن و رفتن .استکان براي خودش حرکت ميکرد .اون موقع بود که شهريار
دوست جديدي پيدا کرد .يه جن به اسم زعفر که تو اين دنياي ما هيچ وجود خارجي نداشت .اما
قلم برميداشت و ساعتها با شهريار مکاتبه ميکرد .همه جا واسش يادداشت ميذاشت ،کنار
تختش ،رو صفحه مانيتورش ،روي تخته کلسش ،و بعدها هم روي موبايلش .شهريار ياد گرفت
که جن براي ظاهر شدن تو دنياي مادي احتياج به يه بدن داره .بعد از اين کشف شهريار استفاده
هاي زيادي از دوستش کرد .اون بهترين شاگرد و ورزشکار مدرسه شد .البته هميشه مواظب
بود که زياده روي نکنه .نميخواست توجه کسي جلب بشه .اغلب سعي ميکرد نمره کامل رو
نگيره .ولي هدفش اين بود که به دانشگاه هاروارد بره ،و تنها شرطي که پدرش گذاشته بود اين
بود که لياقتش رو نشون بده .و شهريار ميخواست اينو ثابت کنه«.
فردين مکث کرد .نفسي تازه کرد ،و با لحن شمرده تري ادامه داد» :شهريار يه دوست ديگه هم
داشت .خانم مسني که آشناي مادرش بود .وقتي بچه بود با مادرش به خونه اون خانم ميرفت.
بزرگتر که شد خودش تنها ميرفت .شهريار عاشق اون خونه و باغش بود .خانم مظفر هم عاشق
شهريار بود) .فردين از گوشه چشم نگاهي به نازگل انداخت .نازگل رويش را گردانده بود و به
تاريکي پيش رويش خيره شده بود (.خانم مظفر اجازه ميداد شهريار هر شيطنتي دلش
ميخواست بکنه .حتي وقتي شهريار پاي چنار قديميش اشتباهاً به جاي کود مايع نفت ريخت
هيچي بهش نگفت .طفلک پيرزن! درخت رو پدرش کاشته بود ،و خيلي براش عزيز بود .ولي
شهريار انگار عزيزتر بود.
»شهريار هفته اي يکي دو بار به خانم مظفر سر ميزد .کم کم خانم مظفر از وجود جن باخبر
شده بود .چون شهريار جن رو تو خونه اش آزاد ميذاشت .البته اغلب به قصد کمک به خانم مظفر
بود ،ولي خوب ،جلوي شيطنت رو هم نميشد گرفت .گاهي بدجوري صداي پيرزن درميومد.
بلهايي که دوتايي سرش دادن از شماره بيرونه .ولي خانم مظفر بازم مثل پسري که هيچ وقت
نداشت دوستش داشت«.
فردين لحظه اي در سکوت نيمرخ نازگل را تماشا کرد .بعد بدون اينکه نگاهش را برگيرد گفت:
»وقتي شهريار بيست ساله شد مقدمات سفرش ديگه حاضر شده بود .باباش خيلي زحمت
کشيده بود .از گرفتن معافي و اجازه خروج گرفته ،تا اجازه اقامت و پانسيون و ثبت نام دانشگاه.
از هيچ کاري کم نذاشته بود .و اگه شهريار اون روز نرفته بود کتابخونه ،حتم ًا با اشتياق تموم
ميرفت امريکا .رفته بود چند تا کتاب انگليسي پيدا کنه که تو رو ديد .پشت يه ميز نشسته بودي
و با آرامش و خونسردي عجيبي تو کتابت غرق شده بودي .همه چيزت ،از چشمات گرفته ،تا
طرز نشستنت و اون خونسرديت جذاب بود .نميدونم چه مدت بيحرکت وايسادم و نگات کردم .يه
وقتي هم بلند شدي و از کنارم رد شدي و رفتي بيرون«.
لحن فردين عوض شده بود .نرمش و مليمت غريبي پيدا کرده بود .نازگل از شنيدن جملت آخر
عکس العملي نشان نداده بود .احساس ميکرد خواب ميبيند .خوابي که هر چيزي در آن ممکن
است.
»-اون شبو نفهميدم چه جوري صبح کردم .فرداش زعفر يه smsبرام فرستاد .نوشته بود» :يه
سر به اين آدرس بزن «.دلم ميخواست از خونه بزنم بيرون .براي همين بدون سؤال رفتم به
آدرسي که نوشته بود .تو از خونه اومدي بيرون .جلوي در بند کفشتو بستي .نگاهي به دور و
برت کردي .و رفتي sms .بعدي رسيد» :خوشگل نيست؟!« خنده ام گرفت .ولي حال عجيبي
داشتم .زعفر خوب از فکرم و دلم خبر داشت .سه ساعت تموم از محسناتت برام گفت .داشت
ديوانه ام ميکرد .بالخره گفت» :فقط يه عيب کوچولو داره که خودم سه سوت حلش ميکنم«.
گفتم» :چه عيبي؟« گفت» :نامزد داره .ولي درستش ميکنم .نگران نباش «.اون روز که مست
بودم .ولي فردا صبحش ديدم نميتونم بذارم همچين کاري باهات بکنه .ولي زعفر کافي بود اراده
کنه تا دست من بهش نرسه .از هر راهي تونستم بهش گفتم حق نداره دخالتي بکنه .ولي
جوابمو نميداد.
37
»تو همين مدت بود که خانم مظفر گفت» :من اين خونه رو به تو و جنت بخشيدم .ميخوام يه
آپارتمان کوچيک بخرم و از شر هر دوتون راحت بشم!« شوخي ميکرد .زبون همديگه رو خوب
ميفهميديم .اين جوري ميخواست بگه که براي خونه به اين بزرگي پير شده ،و منو هم جاي
پسرش ميدونه .زعفر فوري سر و کله اش پيدا شد و خبر داد يه آپارتمان خالي پائين ساختمان
شما هست .به يه هفته نکشيد که خانم مظفر قولنامه اش کرد .هيچ وقت از من نپرسيد که
دليل اصرارم براي اون ساختمان خاص چيه .زعفر رو تهديد کردم که کاري به کار تو نداشته باشه.
ولي گوش نکرد .مثل ً ميخواست خدمتي به من کرده باشه .شيطنت هم البته بي تأثير نبود.
»درست قبل از رفتنم خبر داد که نامزديت به هم خورده .نميدونم چي به زبون طرفين داد .اما به
همش زد .اول خيلي عصباني شدم .ولي وقتي شنيدم چندان هم ناراحت نشدي يه کمي دلم
آروم گرفت .اما چه آرامشي؟ فقط دو روز وقت داشتم .بايد ميرفتم .ولي پام سست شده بود.
امان از کمرويي که جرأت نکردم بگم دردم چيه .زعفر ميخواست منو بکشه .ميگفت» :ميري ده
سال اونجا ميموني عشق و عاشقي يادت ميره .تمام زحمتهاي منو به هدر ميدي «.آرزو داشتم
يادم بره .بالخره هم رفتم .با خانم مظفر مکاتبه ميکردم و از نامه هاش فهميدم با تو آشنا شده.
من اصول ً به زعفر مشکوکم .حدس ميزنم اون جورش کرده باشه .تو دانشگاه سخت مشغول
بودم .حداکثر واحدها رو ميگرفتم .تو تيم بسکتبال بودم .و البته تمامش به لطف زعفر بود .فقط
اگه اينقدر فضول نبود و حرف نميزد ديگه هيچ عيبي نداشت! دائم گزارش کار شما رو دريافت
ميکردم که مبادا فراموشت کنم .يه روز سفت و سخت باهاش دعوا کردم که ديگه راجع بهت
حرف نزنه .دو هفته طاقت آورد .ولي دست آخر دوباره اومد و بعد از کلي اراجيف گفت که دوباره
نامزد شدي...
»دنيا رو سرم خراب شد .اونم مرتب مينوشت من که بهت گفته بودم .بيست ورق رو سياه کرد.
تا اينکه سرش داد زدم که راحتم بذاره .گفتم دست از سر من و تو برداره .گفتم خوشبختي تو
برام مهمتره .و حق نداره دوباره دخالت کنه .ولي زعفر دست بردار نبود .تو ميشناسيش ،منم
ميشناسمش .وقتي گفت دوباره خرابکاري کرده ،ميخواستم خفه اش کنم .ولي دستم بهش
نميرسيد .از اون گذشته بهش احتياج داشتم .ميخواستم هر چه زودتر درسمو تموم کنم و
برگردم .بلکه اين کابوس رو تمومش کنم .چهار ساله ليسانس گرفتن از هاروارد به طور قطع کار
من نبود .ولي زعفر تصميم خودشو گرفته بود و براش هم کاري نداشت .مدرکم رو که گرفتم در
اولين فرصت برگشتم .وقتي رسيدم سري به خانم مظفر زدم .از هر دري حرف زديم و اخبار
جديد رو برام گفت .و چون توي نامه هاش از تو برام نوشته بود خبر نامزدي سوم تو رو هم داد.
رگ غيرتم داشت منفجر ميشد .داشتم ديوانه ميشدم .بعد خانم مظفر رفت خانه سالمندان.
حالش خيلي بد بود .من و وکيلش بالي سرش بوديم .داشت تمام ارثش رو به من ميبخشيد.
ازش خواهش کردم اونو به تو بده .اون قدر اينجا رو به عنوان خونه تو مجسم کرده بودم که واقعاً
نميتونستم قبولش کنم .فکرشم نميتونستم بکنم که بيام توي اين خونه و تو يه جاي ديگه
باشي .و زعفر هم اينقدر در حقت بدي کرده بود که من تا آخر عمرم هم نميتونستم جبران کنم.
فکر کردم شايد اين خونه کمي وجدانم رو راحت کنه.
»بعد از فوت خانم مظفر زعفر تا مدتي پيداش نبود .فکر ميکردم کم کم به زندگي عادي
برميگردم .زندگي اي که نه جن توش باشه نه عشق .ولي زعفر بازم کار خودشو کرد .اون روز
که ذوق زده بهم گفت نازگل خانم به زندگي مجردي برگشته ميخواستم خودمو بکشم تا از
شرّش راحت بشم .زعفر به صراحت بهم گفت» :مثل آدم برو بگيرش تا خيال من راحت بشه«.
من که از خدام بود .ولي نميتونستم .دلم نميخواست بي مقدمه وارد بشم .آرزو داشتم اول بهم
علقمند بشي .فکر کنم واقعاً عشقت يه خورده عقلم رو زايل کرده و اّل هرگز همچين کار جنون
آميزي نميکردم! زعفر گفت رنگ سفيد رو دوست داري .دو تايي همه چي رو سفيد کرديم .نماي
خونه ،ديوارها ،سر و وضع من ،اتاق خودم ،و حتي ماشين بابام .مامان و بابا حيرون بودن که من
چه مرگم شده .اميدوار بودن من به محض برگشتن فوراً برم سر کار .واقعاً هم خجالت داشت
مرد بيست و چهار ساله تحصيل کرده پول تو جيبيش رو از باباش بگيره .اما من حال که عزممو
جزم کرده بودم اينقدر عجله داشتم که فرصت سر خاروندن نداشتم .زعفر مرتب گزارش حالتو
ميداد و دل من از غصه هات آتيش ميگرفت .اولش اصل ً دلم نميخواست اسممو عوض کنم.
ميخواستم خودم باشم .ولي زعفر دوتا پاشو تو يه کفش کرده بود که تو اسم فردين رو دوست
داري .فکر کردم اينم روش .فقط ميخواستم توجهتو جلب کنم .و اگر زعفر ميگفت بايد رو سرم راه
38
برم هم ميرفتم .زعفر هم که با بدن من هر غلطي دلش ميخواست ميکرد .صدام در نميومد.
چون اگه زعفر ميرفت ديگه هيچي«...
صداي شهريار آهسته تر و کم کم محو شد .ديگر چيزي براي گفتن نمانده بود .ولي نميدانست
حرفش را چطور تمام کند .با ترديد به نازگل نگريست .رنگ نازگل برافروخته شده بود .لبخندي
رويايي روي لبهايش نشسته بود.
ً
پس از اندکي مکث ،شهريار با دودلي گفت» :اگه با تيپا بيرونم کني اصل سرزنشت نميکنم«.
نازگل به آرامي سرش را بلند کرد .صورتش ميدرخشيد .با صدايي ضعيف گفت» :رپورتر همه کاره
تون حتم ًا گفته که من بدون تو نميتونم زندگي کنم!«
شهريار خنديد .گيراترين خنده اي که نازگل به عمرش شنيده بود .در حال خنديدن گفت:
»ميدونستم خونسردي ،ولي نه ديگه اينقدر!«
نازگل لبخندي زد و گفت» :بعد از اين اتفاقات ديگه از هيچي تعجب نميکنم!«
خنده شهريار به آهستگي خاموش شد .نگاهش را به چشمان نازگل دوخته بود .زيباترين
چشماني که به عمرش ديده بود.
»-ميدونم معذرت خواهي کافي نيست .ولي ميتوني منو ببخشي؟«
نازگل از روي تاب برخاست .تا به حال هرگز تا اين حد احساس سبکي نکرده بود .حس ميکرد
هيچ غمي توي دنيا ندارد .گفت» :نميتونم نبخشمت! ولي جنتو نميبخشم .و تنبيهشم اينه که
هميشه در خدمتم باشه .اما من از پنهون کاري خسته شدم .به همه ميگم جن دارم«.
پشتش به تاب بود .با شنيدن صدايي از شهريار برگشت و ديد ايستاده و با اخم و استيصال
مضحکي به شاخه رز سفيدي که در دستش بود نگاه ميکند.
»-قسمش داده بودم امشب اين طرفها پيداش نشه! اينم از قسم جن!«
سرش را بلند کرد و در حاليکه رز را به طرف نازگل ميگرفت با شيطنتي آشنا گفت» :شايد هم
معذرت خواهي جن؟!«
نازگل با صداي بلند خنديد.
پايان
شاذّه ،پائيز
83