Professional Documents
Culture Documents
نوروز بود .عزيز داشت با دائي جعفر تلفني صحبت ميکرد .من داشتم دکمه پيراهن کيوان را
ميدوختم .کيوان موبايل به دست وارد شد و خودش را روي مبل انداخت .گفتم اوائل ارديبهشت
موبايلم رو ميگيرم.
همانطور که به موبايل چشم دوخته بود گفت :گفتي.
عزيز گفت:کيوان هم سلم ميرسونه و خيلي بهت تبريک ميگه.
:-من؟ من کي تبريک گفتم؟
عزيز نگاه غضب آلودي به کيوان انداخت و به صحبتش ادامه داد.نخ را با دندان پاره کردم .از جا
برخاستم پيراهن را روي پاي کيوان انداختم و گفتم :حال تو هم سخت نگير.
:-نه ميخوام بدونم چرا بيخودي ميگه .يعني ميخوام بدونم .....
:-چي ؟ چرا حرفتو ميخوري؟
:-استغفرا...
آهي کشيد و از جا برخاست .با لبخند نگاهش کردم .نه نگاه يک خواهرزاده به دائيش ،نميدانم
خيلي بيشتر از اين حرفها دوستش داشتم .لزم نبود حرفي بزند .ميدانستم دلش از کجا پر
است .از دائي جعفر خوشش نمي آمد .از مرد فرنگي مآبي که عزيز واقعاً دوستش داشت .تنها
برادر عزيز بود که از حدود سي سال پيش تنها خواهرش را گذاشته بود و به اسم ادامه تحصيل
به امريکا رفته بود و ساکن شده بود.
گفتم :چرا نمي خواي قبول کني اون تنها بازمانده خانواده شه .مگه ميتونه دوستش نداشته
باشه ؟تازه جدا از برادري آ دم خوش مشرب وجالبيه .من که نميفهمم چرا ازش بدت مياد.
:-به نظر من زيادي شوخه .چه ميدونم رفتارش مناسب اين سن و سال نيست.
:-يواش عزيز ناراحت ميشه .
:-آخه واسه کسي بمير که اقل ّ واست تب کنه .اون واسه عزيز چه کار ميکنه؟
به چهار چوب در اتاق کيوان تکيه دادم .داشت پيراهنش را ميپوشيد.
گفت :داريم ميريم ديدن آقاي سرداري .تو نمياي؟
:-بدم نمياد ولي مامانم اينا دارن ميرن ديدن عموم.
:-خوب چرا اينجا وايسادي .برو ديگه .
بعد در را برويم بست .دوباره آنرا باز کرد وپرسيد :به صورتت خورد؟
داشتم بيني ام را ميماليدم.
گفتم :اول مي بندي بعد ميپرسي؟
در آغوشم کشيد .بيني ام را بوسيد .با نگراني پرسيد :محکم خورد؟
دستهايم دور گردنش حلقه زدم .تقريباً بهش آويزان شدم وخنديدم:اصل ً نخورد بهم.
:-اي ناکس .برو برو خونه .از ماچ خيس بدم مياد.
با صداي شماتت بار عزيز رهايش کردم
:-شما دوتا خجالت نميکشين.ني ني کوچولوها ؟سلوي تو چرا هنوز اينجايي؟ کيوان تو چي چرا
حاضر نشدي ؟ اين مسخره بازيها چيه؟ کي ميخواين بزرگ بشين؟کيوان کي ميخواي ياد بگيري
که با ده تا خواهرزاده برادرزاده ات يک جور رفتار کني؟
کيوان شرمزده دستي به سرش کشيد وگفت :يه دل وچند دلبر عزيز؟
:-خبه خبه برو زود باش حاضر شو .تو هم برو خونه.
سر به زير انداختم .چند قدم رفتم .همينکه چشم عزيز را دور ديدم برگشتم و خيلي سريع
کتابي که کيوان عيدي بهم داده بود را از تو اتاقش برداشم .دوان دوان بيرون رفتم .کيوان پنجره را
باز کرد وبا خنده گفت :هي يواش عزيز گاز نميگيره.
خنديدم بوسه اي برايش فرستادم و از در بيرون رفتم.
**************************
صبح روز بعد عزيز مهمان زنانه داشت .عده زيادي براي تبريک عيد آمده بودند .دختر خاله دائيها
يم پذيرائي ميکردند .منم تو آشپزخانه مشغول بودم .اينکار دو تا حسن داشت؛ يکي اينکه مجبور
به رعايت آداب معاشرت جلو مردم نبودم و از آن مهمتر اينکه پيش کيوان بودم .يعني کيوان به
خاطر من تو آشپزخانه نشسته بود .هم کمک ميداد هم گپ ميزديم.
:-مي گم کيوان يه سري تو مهمونخونه بکش شايد يه دختر خوشگل به تورت خورد.
:-مگه مرض دارم خودمو گرفتار کنم؟از اون گذشته من تا تو رو از سرم باز نکنم دم به تله نميدم.
:-خيال کردي ميتوني؟ با اين خنده خوشگل دختر کشت همين روزاست که گير بيفتي .ميگم تا
ق انتخاب واست نمي مونه. گير نيفتادي خودت يه فکري بکن .واّل ديگه ح ّ
:-دست شما درد نکنه .يعني من اينقدر ببو ام؟به همين راحتي گير مي افتم؟
:-نه ولي ميترسم به انتظار من بشيني شقيقه هات سفيد بشه.
:-من که هزار بار گفتم بيا دست اين سامانو بگير ،راه دورم نرو.
:-منم هر دفعه گفتم بازم ميگم از اين مخهاي درسخون خوشم نمياد .من اگه موهامو سيخ
سيخ سرخابي هم بکنم متوجه نميشه .تو اين عوالم نيست .اصل ً مي دوني آقا ،ما با پسردائي
جماعت ،آبمون به يه جو نميره .از نظر ژنتيک بهم نميخوريم .اين همه ميگن ازدواج فاميلي نکنين
همينه.
بهنوش دختر کوچک دائي سهيل که همان لحظه وارد شده شده بود ،با عصبانيت گفت :مگه
داداش من چشه؟ خيلي هم دلت بخواد.
خنديدم .مهر نوش خواهر بزرگش وارد شد و گفت :به جاي هرهر وکرکر چائي بريز زود باش.
نگاهي به کيوان انداختم .داشت پوست ميوه ها را خالي ميکرد.منم مشغول چاي ريختن شدم.
سيني که پر شد از پشت بغلم کرد و گونه ام را بوسيد .بعد سيني را به مهرنوش داد.
گفتم :راستي کيوان اون فيلم رو پيدا کردم .زير ميزم بود.
:-گفتم که درست نگشتي .حال آورديش يا نه؟
:-آره گذاشتمش رو تلويزيون .بعد از ظهر ميتونيم تماشا کنيم.
:-اگه تا بعد از ظهر سر جاش بمونه.
:-ميرم ميذارم تو اتاقت.
:-کليد دم در پشت قاب عکسه.
:-بعد چهل سال گدائي ديگه جاي کليدت يادمون هست.
***********************
سيزده بدر تمام خانواده مهمان آقاي سرداري -پسرعموي عزيز وبه نوعي دوست خانوادگيمان-
رفتيم جاجرود.کيوان بيشتر مشغول صحبت با آقا ي سرداري بود .منم مجبور بودم با دخترها سر
کنم .حوصله حرفهاي خاله زنکي و تکراريشان را نداشتم .از آن سو بابا زياد خوشش نمي آمد من
دائم با کيوان باشم .مخصوص ًا از اينکه به گردنش آويزان شوم خيلي بدش ميآمد.
امّا بالخره بعدازظهر هرده نوه عزيز -هفت دختر و سه تا پسر -با دائي کيوان رفتيم براي پياده
روي .که البته بعد از چند قدم من و کيوان راهمان را جدا کرديم .ساعتها قدم زديم .سبزه گره
زديم .چندين نمونه گياه جمع کرديم تا کيوان در مورد آنها از آقاي سرداري بپرسد .آقاي سرداري
مهندس کشاورزي بود .بسيار اهل مطالعه و بامعلومات .کيوان از همصحبتي او واقعاً لذت ميبرد و
مدام دنبال موضوعي براي سؤال کردن و استفاده از معلومات او بود .آقاي سرداري هم که تازه
کامپيوتر خريده بود هميشه سؤالتي از کيوان داشت .خلصه دوستان خوبي بودند.
بعد از تعطيلت نوروز باز دانشگاه و درس و تحصيل شروع شد .کمتر فرصت ديدن کيوان را داشتم.
مخصوص ًا که او هم کارش زياد بود .البته توي خانه کار ميکرد تا پيش چشمِ عزيزِ هميشه نگران
باشد .مهندس کامپيوتر بود وچندين کار مختلف در خانه ميکرد .از نوشتن مطلب براي يک مجله
کامپيوتر تا نقشه کشي ساختمان و تحقيق و ترجمه مطالب درخواستي از اينترنت و غيره...
تولد هر دوي ما شانزدهم ارديبهشت البته با هفت سال فاصله بود .آن سال من نوزده ساله و
کيوان بيست وشش ساله ميشديم .به کيوان پيشنهاد يک جشن دو نفره ي خيلي شيک دادم.
امّا به نظر کيوان اعداد نوزده و بيست وشش اصل ً جالب نبودند.
:-ببين ميگذاريم سال ديگه .تولد بيست و بيست و هفت سالگي خيلي خوشايند تره.
:-اوه تا سال ديگه کي زنده کي مرده .ببين امسال من ميرم تو بيست .تو بگو بيست ساله .بلکه
سال ديگه تو نامزد کردي ،نامزدت خوش نداشته باشه ما دو تايي بريم بيرون.
:-خوب دوتايي نميريم .چهار تايي ميريم که آقاي شمام دلخور نشه!
:-دست شما درد نکنه دائي .بگذريم .اين يه فرصت ايده آله .شايد ديگه دست نده .ميخوام مثل
دو تا دوست ،شيک و خوش لباس تو ي رستوران عالي شام بخوريم و به هم کادو بديم .بايد يه
کت شلوار جديد هم بخري .منم مانتوم نوئه.
:-پس واسه يه شام تولد بايد حسابي سر کيسه رو شل کنيم .ببين من يه پيشنهاد بهتر دارم .
اينکارها رو بذار به عهده ي نامزدت .منم بهت يه هديه ي کوچيک ميدم ،مثل هرسال.
:-ببينم دائي واقعاً خبريه که اينقدر گير دادي به ما؟ راستشو بگو نگرانم کردي.
:-جوش نزن .از بيخ گوشت گذشت .همين قدر که کشف کردم تو نامرئي نيستي.
:-کي بود کيوان ؟ من هنوز خيلي بچه ام.
:-شخصش ديگه الن مهم نيست .مهم اينه که حال بايد بيشتر مراقب رفتارت باشي .منم تا
حال فکر مي کردم بچه اي .ولي مثل اينکه داري بزرگ ميشي .فرحناز ميگه خيلي گيجي.
هرچي ميگه به خرجت نميره.
:-آخه مامان يه جور ديگه حرف ميزنه.
:-منم بهش همينو گفتم .گفتم بايد رک وراست باهاش حرف بزني .امّا اون اصرار داشت من يه
جوري در لفافه حاليت کنم .منم که ميدوني نميتونم.
زدم زير گريه .نه به خاطر رفتارم و نه خواستگارم .از فکر اينکه با ازدواج از کيوان دور ميشوم.
بهترين دوست تمام عمرم را از دست ميدهم .سرم را روي پايش گذاشتم .نوازشم کرد و ديگر
چيزي نگفت.
شب رفتيم بيرون ،يک دست کت شلوار مشکي شيک خريد .توي يک رستوران عالي هم براي
شب تولدمان جا رزرو کرد .انگار مي خواست از دلم دربياورد .وقتي برميگشتيم از خوشحالي روي
پا بند نبودم .
:-جد ًا اينقدر واست مهمه؟
:-اوه .البته خيلي عالي ميشه.
**************************
عصر روز شانزدهم ارديبهشت بود .بعد از مدرسه رفتم خانه ي عزيز .عزيز تلويزيون تماشا ميکرد
و کيوان داشت صورتش را اصلح ميکرد .با خوشحالي گفتم :حسابي به خودت برس .ميخوايم
کلي کلس بذاريم .يه ادوکلن خوشبو هم بزن.
:-شرمنده ادوکلن مورد علقه ام تموم شده .يکي از همين معموليها ميزنم.
:-اگه پسر خوبي باشي واست ميخرم.
:-ديگه بايد چکار کنم که راضي بشي پسر خوبي ام ؟
:-من راضي ام.
:-آخي بميرم چقدر تو قانعي.
:-من ماهم .کي خواهرزاده به اين خوبي داره؟
:-نميخواي حاضر شي؟ آهان راستي ساعت هشت و نيم تو رستوران منتظر شما هستم.
:-جانم ؟من بايد با کي بيام؟
:-با کي ؟ يعني اينقدر بي کلسي؟ قرارمون يه شام دونفره بود .سر خر نميخوايم.
بعد چند لحظه با خنده نگاهم کرد و گفت :هر چقدر هم که بخواي کلس بذاري ،مجبوريم باهم
بريم .راه دوره منم نميتونم تنها برم ،بعد بشينم به انتظار تا خانم با آژانس تشريف بيارن.
:-با آژانس نميام .با ماشين خودم ميام .خيلي از مال تو شيکتره.
:-صد سال .ماشين تو؟ تو اگه ميتوني گاري برون.
:-ببين يه فکري .باهم ميريم ولي من ميشينم تو ماشين .باهم پياده نميشيم .تو برو بشين .يه
کم انتظار بکش .هي ساعت رو نگاه کن .يقه کتتو صاف کن .گل روي ميز رو مرتب کن .خلصه
قيافه يه عاشق دلخسته تا من تشريف بيارم .خلصه ....
:-توجداً يه چيزيت ميشه .تا کي بايد به ساز تو برقصم؟
:-خواهش ميکنم .اينکارو بکن .همين يه دفعه .ميخوايم يه فيلم حسابي بازي کنيم.دائي.....
:-خيلي خوب .تا اينجا که اومدم .باقيش هم ميام .امّا همين يه دفعه .سال ديگه حرف حرف منه.
:-يا خانمت .اون ميگه تو ميگي چشم .منم برگ چغندر.
:-اين قدري که واسه تو زن ذليلم عمر ًا واسه زنم باشم .تو مهمون همين دو روزي.امّا واسه يه
عمر که نوکري نميکنم.
:-تمام غصه منم همينه که به زودي از دستت ميدم.
:-حال.نميخواد جلو جلو غصه بخوري .برو لباس بپوش.
رفتم دوش گرفتم و موهايم را سشوار کشيدم .آرايش کردم وبهترين لباسهايم را پوشيدم .کيوان
که از انتظار خسته شده بود ،بدون در زدن وارد اتاقم شد .فقط او اينکار را ميکرد.مامان و بابا که
اينقدر مبادي آداب بودند که هميشه در ميزدند .سروش و سولماز خواهر و برادر کوچکترم هم که
اگر بدون در زدن وارد ميشدند ،کتک ميخوردند .خلصه فقط کيوان عزيزم بود که اجازه داشت.
دائي کيوان نگاهي به سر وضعم انداخت و گفت :فکر نميکني زياده روي کردي؟
:-تو ديگه گير نده .همون جواب بابا رو بدم از سرم زياده.
:-پس منو نشناختی .من از بابات خيلی غيرتي ترم.حال نميگم صورتتو بشور .امّا يه روسری
بزرگتر و کلفت تر بکن سرت .يا يه شال بزرگ بنداز روی اين.
بدون اينکه منتظر جوابم بشود ,سراغ کشوی روسريهايم رفت و يک شال بزرگ آورد و روی سرم
انداخت.کمی مرتبش کرد .با احتياط صورت آرايش کرده ام را بوسيد و گفت:ميبخشی.
با خجالت خنديدم .از حمايتش لذت ميبردم .از مامان خداحافظی کردم و بيرون آمديم.تا برسيم
تمام مدت راجع به موبايل و موبايل بازی بحث کرديم .جلوی رستوران کيوان پارک کرد و پياده شد.
دو دقيقه بعد اولين پيامش رسيد -:يه همصحبت خوشگل پيدا کردم.نيايي هم چيزی نميشه-.
و خلصه تا يک ربع بعد آنچه مزخرف يادمان آمد برای هم نوشتيم و فرستاديم .دست آخر نوشتم
ميخوام سری به اين لباس فروشی کنار رستوران بزنم .که کيوان نوشت – دستم به دامنت ديگه
بيا که من پول ندارم واست لباس بخرم-.
بالخره با کلی اطوار پياده شدم و به طرف رستوران رفتم .با ديدنم کيوان از جا بلند شد و ضمن
سلم و عليکی محترمانه صندلی را برايم عقب کشيد .داشتم با عشوه لبخند ميزدم که گلشن
را ديدم .يکی از دوستان نزديکم که با او و چند نفر ديگر دوره داشتيم .صبح روز بعد هم قرار بود
برای من جشن تولد بگيرند .گلشن با خانواده اش آمده بود .نگاه متعجبی به من انداخت .لبخندی
زدم .امّا انگار مرا نشناخت.
چون بدون اينکه چيزی بگويد نشست .منهم سرمست از اين بازی صورت غذا را برداشتم و از
کيوان پرسيدم :عزيزم تو انتخاب کردی؟
:-انتخاب تو انتخاب منم هست.
زير لب گفتم :آره جون خودت .اگه کباب چوبی بخورم چی؟
:-يه امشب بد می گذرونم .چيزی نميشه .نميخواد نگران باشی.
به هر حال يک شام مشترک انتخاب کردم .پيش خدمت دستور را گرفت و رفت .منهم هديه ام را
درآوردم و به طرف کيوان دراز کردم.گفتم :عزيزم تولدت مبارک.
کيوان لبخند زد .لبخند زيبايی که من برايش ميمردم.بعد بسته ی کوچکی به طرفم دراز کرد و
گفت :اميدوارم هميشه خوشحال باشی.
بسته را گرفتم .کيوان مال خودش را باز کرد .زحمت خاصی نکشيده بودم .يک شيشه ی کوچک
از ادوکلن مورد علقه اش بود .ولی کيوان خيلی استقبال کرد .با چشمانی درخشان صميمانه
تشکر کرد .حال نوبت من بود .هديه اش را باز کردم .يک گردنبند طلی سفيد توی يک جعبه ی
مخملين بود .توی جعبه آدرس يک جواهر فروشی معتبر چاپ شده بود .با حيرت نگاه کردم .رسم
نبود هديه ی گرانبها بهم بدهيم .ماتم برده بود .گردنبند خيلی ظريف و زيبا بود .با ترديد
پرسيدم :بدليه.نه؟
ابروانش بال رفت.
:-داشتيم سلوی خانم؟ نه جدی داشتيم؟ فاکتور بدم خمتتون؟
:-ولی آخه چرا؟
آرنجش را روي ميز گذاشت .كمي به جلو خم شد و گفت:برای اينکه عزيزدل من ،يک جشن تولد
خاص ميخواست .چيزی که برای هميشه گوشه ی ذهنش ثبت بشه.
بغض کردم .در حاليکه سعی ميکردم مانع ريزش اشکهايم بشوم گفتم:نميخواستم به زحمت
بيفتی.
:-اين اداها چيه دختر .آروم باش .زشته جلو مردم.
به زحمت خنديدم .گردبند را گردنم انداختم .پيش خدمت شام آورد .کيوان مشغول شوخی و
صحبت شد و همانطور که ميخواستم صميمانه شام خورديم .بعد دسر سفارش داديم .کيوان پيپ
کشيد .خيلی خوشبو بود .بالخره بيرون آمديم .امّا قبل از برگشتن يکساعتی قدم زديم .هوا
عالی بود و فضا شاعرانه .ديروقت بود که به خانه رسيدم .پاورچين وارد شدم .چراغ اتاق مامان و
بابا خاموش بود .امّا بابا صدا زد :اينوقت ميان خونه؟
:-سلم .با دائی کيوان بودم.
:-عليک سلم.به هر حال دختر تا اينوقت تو خيابون نميمونه.بار آخرت باشه.
:-چشم .شب بخير.
به اتاقم رفتم .دستی به گردنبندم کشيدم و ذوق زده لبخند زدم.
صبح روز بعد دوره نوبت سوری بود .ماهی يکبار صبح جمعه دور هم جمع ميشديم .صبح که بيدار
شدم اوّل يادم نيامد از چی خوشحالم .امّا چند لحظه بعد به سرعت لباس پوشيدم و به خانه ی
عزيز رفتم .کيوان خواب بود .کنار تختش نشستم وبه او خيره شدم .غلتی زد و چشمانش را باز
کرد.خنديد و گفت :سلم.
برخاست .رفتم چائی ريختم .عزيز پرسيد:خبريه ؟ رو پا بند نيستی.
گردنبند را نشانش دادم :اينو ببينين.کيوان کادو تولد بهم داده.
عزيز دستی به گردنبندکشيد .نگاهی به کيوان انداخت و با دلخوری گفت :يه چيزی بخر که ده تا
بتونی بخری .بقيه چه گناهی کردن؟
کيوان مثل هميشه به شوخی زد :سخت نگير عزيز واسه شمام ميخرم.
عزيز آهي کشيد سري تکان داد و به آشپزخانه رفت .ما هم صبحانه خورديم .بعد کيوان مرا به
خانه سوری رساند .وقتی رسيدم بيشتر بچه ها آمده بودند .وارد شدم .گلشن وسط اتاق
ايستاده بود .بدون مقدمه گفت :سلوی ديشب يکی رو ديدم عجيب شبيه تو بود.
لبخندی زدم :نه بابا .کجا؟
:-يه رستوران هست نزديک خونه مامان بزرگم .ديشب رفتيم.يه پسره نشسته بود .خوش تيپ.
نميدونی چی بود .بايد ميديدی .با يه دختره که همين خيلی شبيه تو بود.
سوری از آنطرف گفت :که البته همچو تحفه اي هم نبود.
:-نه بابا آرايشش خيلی قشنگ بود .ولی پسره يه چيز ديگه بود.خنده اش وای.....
موبايلم را روشن کردم.عکسي که شب قبل از کيوان گرفته بودم روي موبايلم بود .گلشن هنوز
داشت حرف ميزد که موبايل را جلويش گرفتم و پرسيدم:بر حسب اتفاق اين شکلي نبود؟
يکدفعه برگشت .تقريب ًا دادزد :اين کيه سلوي؟
:-يواش دوستمه خوب.
سوري از آن طرف پرسيد :ببينم کيوان نيست؟
خنديدم :حدس شما درسته.برنده خوشبخت اين مسابقه شمائين.
گلشن متحير گفت :کيوان؟ دائيت؟ منو بگو فکر کردم آيا کيه.
:-مقصود منم همين بود.
:-منظورت چيه؟
جوابش را ندادم .سوري کيک تولدم را آورد و بچه ها با کلي هديه خجالتم دادند.
**********************
امتحانات خرداد فرا رسيد و من بهانه ي ديگري براي پناه بردن به کيوان پيدا کردم .توي خانه ي ما
هرکسي به روش خودش درس ميخواند .سروش توي اتاقش بود ،امّا انگشت توي گوشهايش فرو
مي برد و به اعلي صوت درس ميخواند .کاري هم به دنيا و مافيها نداشت .برعکس سولماز دور
اتاقها قدم ميزد ومراقب همه چيز و همه کس بود .البته او هم بلند بلند درس ميخواند .طبيعيست
که توي اين شلوغي من نميتوانستم دروس مشکل دانشگاهم را حفظ کنم .اين بود که عادت
داشتم به خانه ي عزيز بروم .البته آنجا هم به اصطلح کاروانسرا بود.يکي مي آمد و يکي ميرفت.
امّا من با يک سلم کوتاه به اتاق کيوان ميرفتم .آنجا فقط من بودم و او .عادت داشتم روي تختش
بخوابم و با موسيقي متن صداي کليدهاي کيبوردو کليک ماوسش درس بخوانم .هيچ چيز لذت
بخش تر از اين نبود که وقتي با چشماني خشک کتاب را ميبستم کيوان با لبخند بهم خسته
نباشيد ميگفت .آنوقت بود که منهم از جا برميخاستم سري به آشپزخانه ي عزيز ميزدم و با يکي
از آن شيره هاي خوشرنگ و خوشطعم عزيز دو تا ليوان شربت درست ميکردم و باکيوان نوش
جان ميکرديم.
آن سال امتحانات به خوبي گذشت و از آن بهتر سفر مشهدي بود که با عزيز رفتم .عزيز هرسال
به نوبت يکي از نوه ها را با خود مسافرت ميبرد و آن سال نوبت من بود .هرچند که بابا به اکراه
رضايت داد ،امّا ما رفتيم وخيلي هم خوش گذشت .سه هفته توي هتل ،صبح تا شب با کيوان
واقع ًا عالي بود .اينقدر که در تصور من نميگنجيد.من و عزيز يک اتاق دو تخته داشتيم ،کيوان هم
يک ،يک تخته کنار ما داشت .هر صبح همگي باهم حرم ميرفتيم .بعد عزيز را به هتل ميرسانديم
و با کيوان ميرفتيم گردش.فکر ميکردم حتي عروس و دامادهايي که به ماه عسل ميروند ،به
اندازه ي ما خوش نميگذرانند .ولي به هر حال هر چيزي پاياني دارد .وسفر ما هم به آخر رسيد.
هرچند لذت شيرينش هنوز توي قلبم هست.
************************
اواخر پائيز بود،که يک روز صبح دائي جعر از فرودگاه پاريس تلفن زد و گفت که همان شب به
تهران ميرسد .مدتي طولني با عزيز صحبت کرد .معمول ً همين دم آخر تلفن ميزد ،تابه قول
خودش عزيز فرصت تدارک اضافي نکند .امّا عزيز براي تنها برادرش جان ميداد .تا وقتي او برسد
تمام خانواده را براي آماده کردن اسباب آسايش دائي جعفر بسيج ميکرد ،بلکه اين سفر پايبندش
کند .امّا نميشد .کيوان معمول ً در اين مواقع با دلخوري دنبال خورده فرمايشات عزيز ميدويد.
غرغر کنان ميگفت :اگر دائي ايران بمون بود از بيست و هفت سال پيش تا حال اقدامي کرده
بود .شمام همين چهار پنج سال يکبار که سري ميزنه باز تو دلتون قند آب ميکنين که ميخواد
بمونه .هي عزيز ازاين خبرا نيست.
القصه آنروز که وارد خانه عزيز شدم دائي جعفر تازه زنگ زده بود و عزيز هنوز مشغول صحبت بود.
تا مرا ديد ،دستش را روي دهني گوشي گذاشت و گفت :بدو اتاق جعفر رو حاضر کن داره مياد.
داشتم ملفه ها را عوض ميکردم که کيوان از بيرون رسيد .تو درگاه اتاق ايستاد و گفت:
اعلحضرت دارن تشريف ميارن؟
:-کيوان خيلي نامردي .سفر قبلي واست يه لپ تاپ آورد .به هيشکي اينقدر سوغاتي نداد.
خيلي خاطرتو خواسته .ولي تو حتي حاضر نيستي ......
عزيز آمد.با نگراني وهيجان گفت :خوب شد اومدي .کيوان .دستم به دامنت .يه کاري بکن .مرغ
واسه فسنجون نداريم .خاک به سرم گوشت گوسفندم تموم شده .بپر يه رون قلم آبي اعلي
بخر واسش ژيگو بذارم .نه نه تو نرو .تو بري ديگه کي دم دستم باشه .ولي خيار سبزه ي
قلمي و تازه ،هر جوري هست بايد پيدا کني .واي ماست واسه تهچين .بادمجونم ميخوام .جعفر
عاشق کشک بادمجوناي منه .کاش ميشد پرده هاي اتاقشو عوض کنيم .خيلي کهنه شده.
سلوي لبه هاي تختم گرد گيري کن .واي چرا اين ملفه ها ؟ بدو بدو اون گل قرمزا نوتره .اونارو
بيار.
کيوان اين پا و اون پا ميکرد .عزيز حال من چکار کنم؟
:-تو ؟ تو همين جا باش .بري بيرون گمت ميکنم.
:-عزيز موبايلم آنتن داره.
ولي عزيز جوابش را نداد .همينطور کلفه بال و پائين ميرفت .بالخره کيوان گفت :عزيز بسه .مگه
کي ميخواد بياد .يه کاري ميکني منم بذارم خارج ها.اين کارا چيه؟برادرته.
عزيز يکدفعه به زانو افتاد .چشمانش غرق اشک شد وگفت :به من قول بده کيوان به من قول بده
که هيچ وقت تنهام نذاري .قول بده نري خارج .جعفر هم مثل تو جوون بود که رفت .رفت و منو
تنها گذاشت .نگفت دل تنها خواهرش چطور تنگ ميشه .کيوان به من قول بده .ازت خواهش
ميکنم .التماس ميکنم.
کيوان با دستپاچگي جلوي عزيز زانو زد .چشم به چشمان عزيز دوخت و گفت :نه عزيز شوخي
کردم .غلط کردم .من کجا برم .من که هميشه دارم ميگم دائي بيخود رفت .به جون عزيز نميرم.
من همينجا ميمونم .پيش عزيز خودم .مگه هيچ جاي دنيا خونه ي عزيز ميشه ؟ مگه تو هيچ
کشوري اين محبتت پيدا ميشه؟ عزيز من بدون شما ميميرم .عزيز نميرم .به جون خودم نميرم.
هيچ وقت عزيز را اينجوري نديده بودم .گريه ميکرد و دست روي قلبش گذاشته بود .دويدم و
قرصهايش را آوردم.کيوان قرص را زير زبانش گذاشت و با تمام وجود سعي کرد آرامش کند.
خواستيم بخوابانيمش که طاقت نياورد .با نگراني برخاست تا براي دائي جعفر شام بپزد .همان
موقع خاله بهناز مثل يک فرشته نجات وارد شد .شربتي به عزيز داشت .بعد يک سيني نخود
لوبيا دستش داد تا پاک کند .تا احساس بيکاري نکند .مهرنوش دختر دائي سهيل هم وارد شد.
که خاله بهناز او را فرستاد تا شيشه ها را پاک کند .به من هم دستور داد جارو کنم.يک ليست
خريد هم دست کيوان داد .کيوان با رنگي پريده و دستي لرزان ليست را گرفت .حالش خيلي بد
بود .در آغوشش گرفتم .در حاليکه ميبوسيدمش بهش اطمينان ميدادم که عزيز چيزيش نيست.
که خاله بهناز وسط حرفم پريد .در حاليکه دستها را به کمر زده بود گفت :دائي لوس خواهرزاده
ننر.ميگم بدوين .وقت اين اداها نيست.
وکيوان را هل داد بيرون .خودش هم به آشپز خانه رفت .داشتم جارو ميزدم .يک چشمم به عزيز
بود .سيني تو دستش شل شد و لحظه اي بعد به زمين افتاد.جارو را رها کردم .جيغ زدم :خاله
بهناز...
خاله هراسان آمد .به اورژانس تلفن زد .منم به کيوان زنگ زدم .هر دو باهم رسيدند.عزيز حالش
بهم خورده بود .تو بيمارستان گفتند سکته مغزي .همه تو بيمارستان جمع شده بوديم .تا وقتي
خطر گذشت و عزيز به هوش آمد .اولين کلمه اي که گفت جعفر بود .بقيه ي حرفهايش مفهوم
نبود.
کيوان تو راهرو قدم ميزد .هرگز او را اينقدر نگران و رنگ پريده نديده بودم .دائم داشت خودش را
ملمت ميکرد .ميگفت:همه اش تقصير منه .من که ميدونستم از رفتنم ناراحت ميشه چرا اين
شوخي رو کردم.
بازهم خاله بهناز به دادش رسيد .دهانش را به زور باز کرد و يک آرامبخش با آب به خوردش
داد.بعد هم فرستادش فرودگاه به استقبال دائي جعفر .بقيه را هم پراکنده کرد .عده اي فرودگاه
رفتند و عده اي براي تدارک شام به خانه عزيز رفتند .دست آخر مراپيش عزيز گذاشتند و همه
رفتند .کنار تختش نشسته بودم .صورت مهربانش کج شده بود .دکتر ميگفت موقتاًنصف بدنش
فلج شده است .نميتوانستم باور کنم.
ساعتي بعد زنگ زدم تا احوالي از کيوان بپرسم .موبايلش خاموش بود .به خانه ي عزيز زنگ
زدم ،گفتند هنوز نرسيده است .مدتي بعد دوباره تماس گرفتم .اينبار سولماز گفت :تو اتاقشه
حالش خوب نيست.
و قطع کرد .از رو نرفتم .دوباره زنگ زدم .الناز دختر خاله الهام جواب داد :حتي با تو هم حاضر
نيست صحبت کنه .مامان ميگه راحتش بذار .ديگه زنگ نزن.
کلفه بودم .خطر که گذشته بود .ولي انگار اثر عميقي روي کيوان دردانه ي عزيز گذاشته بود.
صبح زود خاله الهام آمد تا شيفت را از من تحويل بگيرد.با نگراني احوال کيوان را پرسيدم.
:-چيزيش نيس .فقط يه کمي شوکه شده .بهش زمان بده تا با نگرانيش کنار بياد .الن رفتي
مستقيم نرو خونه ي عزيز .مهمونا خوابيدن.
:-مهمونها؟
:-آره دائي جعفر با خانوم جديدش سورپريزمون کرده .يه خانوم جا افتاده خونواده دار اهل
اصفهان.امريکا باهم همکار بودن.حال بازنشسته شدن .هرچي داشتن فروختن که اين دفعه
واقع ًا ايران بمونن.
حوصله ي وراجي خاله الهام رو نداشتم .تقريباً تا خانه دويدم .تمام تنم بوي بيمارستان ميداد.
دوش گرفتم .لباس عوض کردم وبه خانه عزيز رفتم .مهمانها به اتفاق ده دوازده نفر صاحبخانه
مشغول صرف صبحانه بودند.بهشان خوشامد گفتم وروبوسي کردم .با ترانه خانم زن دائي هم
آشنا شدم .بعد به طرف اتاق کيوان رفتم .در قفل بود .در زدم :کيوان باز کن منم سلوي.
امّا جوابي نيامد .از بهنوش پرسيدم :تو اتاقشه؟
:-آره همين طور شوکه مونده.
دوباره به در کوبيدم :کيوان باز کن .من بايد ببينمت .اگه باز نکني از پنجره ميام .هي گفتي بايد
اينارو نرده کنيم .الن ميام .باور کن کيوان اگه باز نکني شيشه رو ميشکنم ميام تو .حداقل يه
جوابي بده بدونم زنده اي.
ناگهان خاله بهناز بازويم گرفت و با تشر گفت :جلو مهمونا آبروريزي نکن .بيا بريم کارت دارم.
:-ولي من بايد کيوانو ببينم .چرا درو باز نميکنه؟
:-بيا ....ميخوام همينو بهت بگم.
رفتيم تو انباري پشت اتاق عزيز .و خاله حقيقتي را فاش کرد،که حيران شدم.
:-نزديک سي سال پيش دختر يکي از اقوام که دانشجو بود ،عاشق يکي از همکلسي هاي
جنوبي اش ميشه .اون موقع اصل ً دانشگاه رفتن دختر تو خانواده ما عجيب بود ،چه رسد به
اينکه بخواد با يه غريبه ازدواج کنه .تو جووناي اون موقع دائي جعفر که جواني تحصيلکرده و
خانواده دار بود ،خواستگار دختر شد .همه نتيجه گرفتند که اين ازدواج به صلح دختره و به زور
شوهرش دادن .از آن طرف همکلسي دختر پيغام داد که اگر طلق بگيري باهات ازدواج ميکنم.
دائي جعفر خيلي سعي کرد دل دخترو به دست بياره ،امّا نشد که نشد .بالخره تصميم به
طلق گرفت .مخصوص ًا که دائي همون موقع موفق به دريافت بورسيه براي ادامه تحصيل در امريکا
شده بود .زنش هم حاضر نبود با او برود .خانواده زنش که طرفدار دائي بودند اجازه برگشتنش رو
به خونه ي پدري نميدادند .با اين حال اون دو تا کار خودشون رو کردن .امّا دم آخر متوجه شدن
که زن حامله است و چون دائي داشت ميرفت و خانواده ي دختر هم بچه را قبول نميکردند ،زن
سابق دائي ،تصميم گرفت تا به جائي نرسيده بدون اينکه به کسي بگويد سقطش کند .امّا عزيز
که اتّفاقاًمتوجه ميشه او را به خانه ي خودش ميبرد هشت ماه ازش پرستاري ميکند تا بچه به
دنيا بيايد .امّا .....
عزيز اجازه نداد مادر ،بچه را ببيند .به سادگي گفت :فرض کن کشتيش ،برو دنبال زندگيت.
هرچند دلش شکست ،امّا رفت .يعني چاره اي نداشت .هيچکس ديگر قبولش نميکرد .او رفت و
به عشقش رسيد .امّا عزيز به دائي جعفر هم التيماتوم داد که تو هم هيچ حقي راجع به اين بچه
نداري .خلصه به اسم خودش برايش شناسنامه گرفت .مثل ما ها بزرگش کرد.
حتي آقاجون تا زنده بود هيچ فرقي بين ما و او نميگذاشت .خلصه کيوان بزرگ شد .امّا دائي
جعفر که هر سفر که مي آمد عشقش به کيوان بيشتر ميشد ،هر بار ميخواست او را با خود ببرد
که عزيز هميشه مانع ميشد .ديروز دائي که زنگ زده بود ،عزيز را تهديد کرده بود که اگر خودش
حقيقت رو به کيوان نگه ،دائي به محض رسيدن ميگه .عزيز از نگراني اينکه دائي کيوان را ببرد
قلبش درد گرفت و بالخره شوخي بيجاي کيوان راجع به فرار ،از پا درش آورد .حال کيوان داره
خودش رو ميکشه که چرا اين حرف را زده .نه فقط اين حرف .اصل ً کنار آمدن با اين واقعيت .ميگه
دروغه شما ميخواين منو از عزيز جدا کنين .اگه تا حال فقط از دائي خوشش نمي آمد ،حال از او
متنفر شده.
سرم را بين دستهايم گرفتم .بچه ها دورم حرف ميزدند .صداها تبديل به همهمه شده بود.
نفهميدم چقدر طول کشيد تا توانستم از جا برخيزم .در اتاق کيوان باز بود .گفتند رفته بيمارستان.
آژانس گرفتم و خودم به سرعت به او رساندم .امّا.....اين اصل ً کيوان نبود .بيشتر به مرده ي
متحرک شباهت داشت .هيچ اثري از حيات در وجودش نبود .کنار تخت عزيز نشسته بود و دست
او را در دست داشت .امّا به اين دنيا نبود .چشمان بي حالتش را به عزيز دوخته بود .سعي کردم
با او حرف بزنم .امّا زهي خيال باطل .با ديوار بهتر ميتوانستم ارتباط برقرار کنم .نمي توانستم به
راحتي دست از تلش بکشم .او بهترين دوست من بود.
ساعتها و روزها سعي کردم ،امّا واکنش او فقط در برابر احتياجات عزيز بود و بس .عزيز بعد از
چهار روز مرخص شد .امّا نيمه فلج و زمين گير .کيوان با عشقي غير قابل وصف به او ميرسيد.
از هيچ خدمتي ابا نداشت .با محبت با او حرف ميزد و بهش اميد ميداد .هرچند همه ي ما مرتب
آنجا بوديم .امّا ما بيشتر از مهماناني که به ديدن عزيز مي آمدند ،پذيرائي ميکرديم .خانمهاي
همسايه ،دوستان قديميش ،آقاي سرداري و بالخره دائي جعفر .دائي جعفر که اوضاع خانه را
بهم ريخته و کيوان را غير قابل نفوذ ميديد ،موقتاً مهمان آقاي سرداري که تنها زندگي ميکرد،
شده بود .امّا خيلي زود دو آپارتمان تو يک ساختمان و در يک طبقه خريد .يک دو خوابه براي
خودش و يک چهار خوابه ي مفصل براي کيوان .البته کيوان حاضر نبود هديه را بپذيرد .دائي کليد
هاي خانه را همراه با آدرس آورد و روي ميز دم اتاق عزيز گذاشت .کيوان اصل ً به توضيحاتش
گوش نداد .تنها عکس العملش اين بود که انباري اتاق عزيز را خالي کند .بعد هم تخت و
کامپيوترش را به آنجا منتقل کرد .باقي وسايل جا نميشد .کيوان روزها يا کنار تخت عزيز بود يا
پشت کامپيوتر .که بازهم يک چشمش به عزيز بود و يک چشمش به کارش تا هزينه ي درمان
عزيز را تامين کند.
من که هرروز سر ميزدم و خانه را گردگيري ميکردم ،هرروز کليد را برميداشتم خاک دورش را پاک
ميکردم و آن را سر جايش ميگذاشتم .کيوان حاضر نبود نگاهش کند.
روزهاي سخت و غمگين زمستان گذشت .عيد نوروز دائي جعفر تمام تلشش را کرد تا به اهل
خانه روحيه بدهد .براي همه از کوچک و بزرگ عيدي خريد .ترانه خانم سفره هفت سين قشنگي
درست کرد و به خانه عزيز آورد .عزيز لبخند ميزد .همه سعي ميکردند شاد باشند .غير از کيوان
که با هيچ کس هم کلم نميشد.
من به کلي کيوانم را گم کرده بودم و احساس خلئي بزرگ ميکردم.
ارديبهشت و شب تولدمان رسيد .کيوان همينطور روزهاي تکراريش را رج ميزد .من به اميد تنوعي
کيک شکلتي قشنگي درست کردم .رويش شمع گذاشتم و از کيوان خواستم تا شمعها را فوت
کند .خيلي عکس العمل نشان داد! سر بلند کرد .چنان نگاه عاقل اندر سفيهي به من انداخت که
انگار عجيب ترين خواهش را از او کرده ام .بعد باز به عزيز چشم دوخت .به اتاقش که حال بوي
غريبي ميداد پناه بردم .وسايل توي انباري آنجا بود و ديگر شباهتي به روزهاي گذشته
ندشت.توي تاريکي گوشه ي اتاق نشستم .يک دستم به گردنبندم بود و با دست ديگر موبايلم
را نگه داشته بودم .عکسهاي کيوان ،فيلمهايش ،خنده هاي زيبايش ......
چشمانم غرق اشک شد .گوشي از دستم افتاد .صداي ضبط شده اش تو ي اتاق پيچيد:
سلوي خانوم ،خوردني دائي ،اينجوري تابلو صداي کسي رو ضبط نکن.....
چراغ اتاق روشن شد .اشکهايم را پاک کردم .با ديدن کيوان از جا پريدم .تمام صورتم به خنده باز
شد .امّا اشتباه کرده بودم .کيوان از توي کمد پيراهني برداشت و بدون اينکه نيم نگاهي به من
بيندازد بيرون رفت .لحظاتي بعد صداي در خانه را شنيدم .از جا برخاستم .رفتم پيش عزيز
وکنارش نشستم .دائي سهيل با سامان وارد شد .من که ديگر طاقت ماندن نداشتم به خانه
برگشتم.
**********************
چند روز بعد عزيزرا از دست داديم .شايد هيچ کدام به اندازه ي کيوان غصه دار نشديم .خاله ها
به زور کيوان را به دکتر اعصاب نشان دادند .خيلي ميترسيدم که بستري بشود ،امّا دکتر دارو داد
و اميدوار بود که با چند جلسه مشاوره حالش بهتر شود .من که تغييري نميديدم.چهلم عزيز که
برگزار شد ،کيوان اثاثش را جمع کرد و به خانه اي که پدرش برايش خريده بود رفت .ديگر
همسايه نبوديم و ديدارهاي هرروزه هم قطع شد .دلم نميخواست مثل کيوان افسرده شوم.
پس با تمام قوا به مقابله با غصه هايم برخاستم .کاري که هميشه کيوان برايم ميکرد .امتحانات
آخر ترم دلمشغولي مناسبي بود .براي تابستان هم اينقدر برنامه ريختم که وقت اضافي براي فکر
کردن پيدا نکنم .هرچند براي هر کار ،ناخودآگاه فکر ميکردم اوّل بايد با کيوان مشورت کنم .دائم از
خودم ميپرسيدم که چطور بايد فراموشش کنم.
در تمام طول تابستان فقط يکبار او را ديدم .دائي جعفر همه ي بچه هاي عزيز را دعوت کرده بود.
کيوان مثل يک روبات پذيرائي ميکرد .وقتي جلويم چاي گرفت ،به دنبال نگاه آشنائي مدتي به او
چشم دوختم .امّا او چنان به سيني چشم دوخته بود که انگار مشغول شمردن قندهاست .زير
لب گفتم :دلم واست تنگ شده بود.
امّا بدون جوابي از جلويم رد شد.
يکبار هم دائي جعفر با خانمش به ديدنمان آمدند .امّا کيوان با آنها نبود .دائي ميگفت از دو تا از
شرکتهائي که کيوان برايشان کار ميکرده خواسته که با کيوان صحبت کنند .حال کيوان ديگر توي
خانه کار نميکرد .به قول دائي حقوقش هم بهتر شده بود .ماشينش را عوض کرده بود و اين خود
علمت بهبودي او بود .دائي بادوستان قديمي کيوان هم تماس گرفته بود و از آنها خواسته بود
که کيوان را تنها نگذارند .خلصه اينطور که ميگفت حسابي مشغول بود و حالش هم خوب بود.
آنشب هم شام مهمان آقاي سرداري بود .تنها کسي که هرگز از او نبريد و هنوز مورد اعتمادش
بود.
پائيز رسيد .دوباره درس و باز دانشگاه .چنان از همکلسي هاي مذکّر دوري ميکردم ،که انگار
همگي موجودات خطرناکي هستند .در جمع دخترها شاد و معمولي بودم ،امّا نسبت به پسرها
حسّاس شده بودم .آنروز يک روز دلگير ابري آبان بود .جلوي دانشگاه منتظر دوستم بودم .يکي
از پسرها با ماشين جلويم ترمز کرد و خيلي دوستانه و معمولي گفت :ميتونم تا يه جائي
برسونمت.
با عصبانيت چند قدم دور شدم .داشتم دندان قروچه ميرفتم که باز يک جوان با محبت بهم نزديک
شد و آرام پرسيد :متلکي گفت؟ ناراحت شدي؟ميخواي برم حالشو بگيرم؟
حيرتزده سرم را بلند کردم.يکنفر از دور صدايم زد .برگشتم سوري بود .داشت سوار يک ماشين
ميشد وگفت :بپر بال.
زير لب سلمي به راننده که آشناي سوري بود دادم و عقب نشستم.
:-معرفي ميکنم سلوي خانوم ،اينم پسر دائيم کيارش .آقا کيارش ليسانسه از فرانسه هستند در
رشته ي متالوژي .چند ماهي ميشه که اومدن ايران.
آهي کشيدم .معني بلبل زباني سوري را نميفهميدم .فقط از لغت پسردائي ياد کيوان افتاده
بودم و بدجوري دلم گرفته بود .تو ترافيک نزديک يک ايستگاه تاکسي مجبور به توقف شديم.
همان موقع شنيدم که سوري گفت :خلصه کيارش از من خواست جاي خواهرش ،يه دختر
نجيب و خوشگل و تحصيلکرده واسش پيدا کنم .منم گفتم بيا دم دانشگاه سلوي رو ببين .حتماً
دلتو ميبره .تو چي ميگي سلوي من کيارش رو تضمين ميکنم .البته مجبور نيستي الن جواب
بدي فقط اجازه بده بيشتر باهم آشنا بشين.
ترس برم داشته بود .دستگيره ي در را امتحان کردم .قفل نبود .به سرعت از ماشين پياده شدم و
خودم را به راننده تاکسي اي که مسيرم را داد ميزد رساندم .خواستم سوار شوم که صداي
راننده ي ديگري را شنيدم :شهرک غرب يه نفر شهرک غرب .......
قبل از اينکه بتوانم منصرف شوم سوار شدم .تمام راه تا شهرک غرب فکر ميکردم که اگر بتوانم
کيوان را ببينم چه بگويم .نميدانستم اگر خانه باشد درم را باز ميکند ،حاضر به گفتگو هست يا نه.
هنوز تو حافظه ي موبايلم شماره ي يک شماره ي موبايل کيوان بود .بارها شده بود که اشتباهاً
شماره اش را گرفته بودم .يا اينکه واقعاً ميخواستم با او صحبت کنم .امّا بعد از آن اتفاقات هرگز
به من جواب نميداد .جلوي ساختمان زيبائي که در آن ساکن بود ،ايستادم .آيفون دوربين داشت.
اگر مرا ميديد.....
باران مي باريد .خيس و گل آلود و نامرتب بودم .با اينحال زنگ زدم .صدای سرد و خشکش
پرسيد :فرمايش؟
:-می خواستم يه چيزی ازت بپرسم .ميشه بيام بال؟
در بدون جوابی باز شد .توی آسانسور دستی به سر و رويم کشيدم .امّا خيلی بهم ريخته بودم.
طبقه چهارم آسانسور ايستاد و من پياده شدم .در آپارتمانش باز بود .با احتياط وارد شدم .سری
کشيدم .امّا او را نديدم .سمت راستم مهمانخانه ای بزرگ و شيک قرار داشت و سمت چپ به
طرف اندرونی ميرفت,هال و آشپزخانه و اتاق خوابها .داشتم سمت چپ دنبال کيوان ميگشتم ,
که صدای سينه صاف کردنش را از کنار در مهمانخانه شنيدم .با دستپاچگی سلم کردم ,امّا خود
را نباختم .پيپش دستش بود به سردی جواب سلمم را داد و پکی زد .بعد اشاره ای به
مهمانخانه کرد که واردشدم .مبلها اينقدر شيک بودند که دلم نمی خواست با آن سرو وضع
رويشان بنشينم .ولی به هر حال به اولين مبلی که رسيدم نشستم .کيوان لحظه ای ايستاد و
پرسيد :چيزی ميخوری ؟
:-نه متشکرم.
تعارف ديگری نکرد و روبرويم نشست .انگار با يک ارباب رجوع توی يک اداره ی دولتی طرف است.
به وضوح احساس ميکردم که مزاحم اوقاتش شده ام .سر به زير انداختم و آرام گفتم :برای من
تو هنوز هم عزيزی .دوست دارم اگه موافق باشی باهم ازدواج کنيم.
جوابی نشنيدم .آرام آرام سرم را بلند کردم .با لبخندی تمسخر آميز نگاهم ميکرد .پکي عميق
زد .دودش را حلقه وار بيرون داد .بعد گفت :از کجا به اين نتيجه درخشان رسيدي؟
:-علقه ي ما دو طرفه بود.
:-بود .حال که نيست .از اون گذشته تو با ازدواج فاميلي اونم با پسردائي شديد ًا مخالفي .اصلً
از نظر ژنتيک با پسر دائي جماعت مشکل داري .مطمئنم که اينو از خودت شنيدم .نه .نه .من
محاله آينده ي تو و فرزندانت رو خراب کنم .ببينم سؤال ديگه اي هم هست؟ اگه نيست ،من
کار دارم .بايد ببخشي.
خسته و خراب از جا برخاستم .حتي فرصت نکرده بودم باراني خيسم را از تنم در بياورم .کيفم را
برداشتم و به سنگيني به طرف در رفتم .باور نميکردم .هر لحظه منتظر بودم که کيوان به قهقهه
بخندد .به طرفم بيايد و در آغوشم بگيرد .امّا او از جايش تکان نخورد .حرفي هم نزد .ازدر بيرون
رفتم.
**************************
تا چند روز نميتوانستم اين برخورد را هضم کنم .هر چند اين کارش هم باعث نشد که از او متنفر
شوم .از ته دل دوستش داشتم .مدتي بود که کلفه بودم .نميتوانستم اين عشق مزاحم را از
دلم برانم .تا اينکه يک شب......
آنشب يک شب معمولي بود .سروش و سولماز سر آماده کردن اسباب شام دعوا ميکردند .من
به آرامي مشغول آشپزي بودم .بابا روزنامه ميخواندو مامان سريال مورد علقه اش را تماشا
ميکرد .صداي زنگ در کسي را از جا نپراند .هيچکس توجهي نکرد.دو سه بار زنگ خورد ،که بابا
با عصبانيت گفت :هيچکس نميخواد جواب بده؟
آرام به طرف در رفتم.گوشي آيفون را برداشتم .دائي جعفر بود .با همان لحن خوش مشرب و
بدون تعارفش پرسيد :مهمون نميخواين؟
گفتم بفرمائيد و در راباز کردم .مامان مثل هميشه دستپاچه شد .هرچند از دائي جعفر توقعي
غير از اين نبود.
ولي از آن جالبتر اين بود که دائي و ترانه خانم با گل و شيريني وارد شدند .تازه دم در دائي
گفت :به به عروس خانم گلم.
صورتم را بوسيد و گل وشيريني را دستم داد .به دنبال خبر قبلي نگاهي به مادر و پدرم انداختم.
امّا آنها هم به اندازه ي من جا خورده بودند .براي يک لحظه فکر کردم که کيوان خواستگاري کردن
مرا به دائي گفته .امّا مطمئن بودم که کيوان اينقدرها با دائي صميمي نيست .به هر حال مامان
اينا تعارف کردند و دائي و خانمش وارد شدند .دائي که اصول ً خيلي راحت بود ،سريع سر اصل
مطلب رفت .طوري که چند دقيقه بعد من از خجالت از اتاق بيرون آمدم و باقي صحبتهايش را از
پشت در گوش کردم.
:-بعله براي امر خير مزاحمتون شديم .ميدونين که من براي خوشحال کردن کيوان از هيچ کاري
فروگذار نميکنم .راستش ديگه هرکاري که به فکرم ميرسيد ،واسش انجام دادم .تا اينکه فکر
کردم خوب ماشاا ...پسرم نزديک سي سال داره و اگه آستين بال نزنم ديگه پير ميشه .اين بود
که اوّل با خودش مشورت کردم .باورتون ميشه اينقدر خجالتيه اينقدر خجالتيه که هيچي نگفت.
اگه صدا از اين ديوار در مياد از کيوانم دراومد .گفتم خوب بابا جون يکي رو اسم ببر ،دوستي،
آشنائي ،اون دختر خانم خوشبخت کيه آخه .لب تر کن عزيزم تا من سر تا پايش را جواهر
بگيرم .امّا هيچي نگفت .به اين ترانه خانم گفتم ،گره اين کار دست آقاي سرداريه .اون اگر هم
ندونه مي تونه زير زبون کيوان رو بکشه .خلصه رفتم سراغش ،چقدر هم تعارف کرد و گفت،
کيوان اهل دختر بازي نيست .امّا اگه بخوام اسم ببرم فقط سلوي ميتونه باشه .اونم من نمي
گم ،چيزيه که همه ميدونن .اين دو تا ،تا دائي و خواهرزاده بودن بي تعارف واسه همديگه جون
ميدادن .حال خود دانيد .ميگم من هيچ وقت اسم ديگه اي از کيوان نشنيدم .حال باز از خودش
بپرسين .آقائي که شما باشين بازآمديم سراغ شازده .نه آره گفت نه ،نه .فقط سرشو انداخت
پائين .ميگم خجالتيه .خلصه اين شد که واسه امر خير مزاحمتون شديم .خواستم ببينم جاي
پسر خودتون به غلمي قبولش ميکنين؟
بالخره دائي سکوت کرد و منتظر جواب شد.
بابا خيلي آرام گفت :البته همه ما کيوان رو خوب ميشناسيم و احتياجي به تحقيق و اين حرفها
نيست ،امّا فکر ميکنم تو اين موقعيّت حضور خودش هم لزمه.
:-فرمايش شما متين .نبود خونه واّل مياورديمش .حال هم دير نشده.
بعد صدايش را بلند کرد و گفت :بچه ها يکيتون يه زنگ به کيوان بزنه بگه جلدي پاشو بيا تا دير
نشده.
سروش که توي اتاق پذيرائي ميکرد ،بيرون آمد و به من گفت :يکيتون برو زنگ بزن.
زير لب گفتم :با من که نبود.
:-نه پس با من بود .ده برو ديگه.
تلفن بيسيم را برداشتم و به اتاقم رفتم .اگر کيوان شماره ي موبايلم را ميديد ،جواب نميداد .بعد
از چند تا بوق بالخره گوشي را برداشت .از ترس اينکه قطع کند ،خيلي سريع گفتم :سلم
دائي و ترانه خانم اينجا هستند .ميخواستم خواهش کنم توهم بيائي.
:-عليک سلم .معذرت ميخوام .براي شام قرار دارم .الن هم شرکت هستم .کار دارم .به
فرحناز سلم برسون.
وقطع کرد .از آنکه انتظار داشتم بهتر بود .هرچي بود مامان مثل مادرش بود .اينطور که مامان
ميگفت تا پيش از ازدواج مامان هم اتاق بودن .يعني تا پيش از شش سالگي کيوان.
از پله ها آ رام پائين رفتم .اين خواستگاري بر خلف قبليها نه هيجان زده ام کرده بود نه نگران.
فقط غمگين بودم .مامان توي آشپزخانه بود .پيغام کيوان را رساندم .بيسيم را سر جايش
گذاشتم و به اتاقم برگشتم .سولماز براي شام صدايم زد .امّا گفتم ميل ندارم و از روي تختم
تکان نخوردم .مهمانها بعد از صرف شام رفتند .هيچکس دائي را بيش از يک مهمان معمولي
تحويل نگرفت .امّا او احتياجي به اين حرفها نداشت .فکر ميکرد نامزدي من و کيوان اينقدر پيش پا
افتاده و معمولي است که دليلي براي خواستگاري رسمي و سؤال و جواب ندارد .انگار همه
خيلي وقت پيش راجع به اين موضوع توافق کرده اند .امّا به نظر بابا اصل ً اينطور نبود .او هميشه
نگران روابط خيلي نزديک من و کيوان بود .حال هم طبيعت ًا انتظار يک مجلس رسمي با حضور
بزرگترهاي فاميل راداشت .هم او و هم مامان اينقدر اهل تشريفات بودند که اين روش دائي اصلً
برايشان پذيرفته نبود .و صد البته به اندازه ي دائي ،به ازدواج قريب الوقوع من و کيوان اعتقادي
نداشتند.
تا صبح غلتيدم .بيش از هميشه دلتنگ کيوان بودم .نه اين کيوان ،کيوان خودم ،دوست مهرباني
که ناگهان گمش کرده بودم .مخصوص ًا که تازگي ورثه ي عزيز خانه اش را به يک بساز و بفروش
فروخته بودند ،تا سهمشان را قسمت کنند .و حال جاي خانه ي خاطرات من را تيرآهن و سيمان
گرفته بود .حال هروقت که از جلوي آن رد ميشدم ،غمي سنگين به گلويم چنگ مي انداخت .تا
صبح با عزيز درددل کردم ،که چرا رفتي وچرا همه چي اينطوري شد ........
********************
نزديک ظهر بود که با صداي زنگ در از خواب پريدم .يک بار ،دو بار ،سه بار .بالخره از جا بلند
شدم .ظاهراً کسي خانه نبود .گوشي آيفون را برداشتم .دختر جواني پرسيد :منزل آقاي
شميراني؟
خواب آلود گفتم :بله .با کي کار دارين؟
:-با کيوان شميراني .شما ميشناسينش؟ ميدونين کجا ميتونم پيداش کنم؟
خواب از سرم پريد .به سرعت لباس عوض کردم و دم در رفتم .سه نفر بودند .دو دختر و يک مرد
ميانسال.
بعد از سلم و عليکي مختصر ،مرد با لهجه ي جنوبي گفت :پس شما کيوان شميراني رو
ميشناسين .همينکه خونه اش اينجا بوده-.و به سرکوچه اشاره کرد-.
سري تکان دادم .آرام گفتم :بله) .مادرو پدرم عموزاده بودند و هر دو شميراني(.
مرد گفت :پس اين خواهراش تحويل شما .خودتون خبرش کنين ،بياد ببرشون .دست شمام درد
نکنه.
حيران نگاهش کردم .نگاهي به دخترها انداختم .چادر عربي داشتند .امّا بدون لهجه حرف
ميزدند .يکي حدود هجده يا بيست ساله بود و ديگري ده دوازده سال داشت .دختر کوچکتر
لبخندي زد و با خوشحالي پرسيد :شما واقعاً کاکاي منو ميشناسين؟
خنده اش ماتم کرد .بي اختيار از جلوي در کنار رفتم .بريده بريده گفتم :بفرمائيد .الن بهش زنگ
ميزنم.
دخترک دوباره خنديدو تشکر کرد .دختر بزرگتر داشت توضيح ميداد که چندساعت تو محله دنبال
آدرس ميگشته اند .امّا چون خانه عزيز خراب شده بود ،حيران شده بودند .حرفهايش را نمي
شنيدم .چشم به دهان دختر کوچک دوخته بودم و خنده ي آشنائي که مرا مست ميکرد .بالخره
به خود آمدم .تعارف کردم که وارد شوند و چمدان را از دختر بزرگتر به زور گرفتم .توي راه خودم را
معرفي کردم.
دختر کوچيکه با شيرين زباني گفت :من مونا هستم .اينم خواهرم نعيمه است .دو تا خواهر
ديگه هم دارم .نديمه که عروس شده ،مينا هم که پيش مامانم مونده .امّا برادر ديگه اي ندارم.
خيلي دلم ميخواد زودتر کاکا کيوان رو ببينم.راهش نزديکه ميتونه زود بياد؟
نعيمه تشر زد :ساکت باش.
بعد رو به من گفت :چند روز پيش پدرم با مونا تو ماشين بودن که تصادف ميکنن .مونا احتياج به
يه عمل جراحي داره که دکتر اونجا ما رو فرستاده اينجا .يه نامه هم براي اون دکتري که بايد بريم
پيشش داريم.
نگاهي به مونا انداختم و تازه متوجه ي رنگ پريده ي صورتش شدم .آرام پرسيدم :حال پدرتون
چطوره؟
اينبار مونا جواب داد :در جا تموم کرد .هيچ کس ناراحت نشد .خيلي کتکمون ميزد .معتاد بود.
زير لب گفتم :متاسفم .ميرم با کيوان تماس بگيرم.
از پله ها بال رفتم .شماره ي کيوان را گرفتم .در حاليکه ميخنديد جواب داد :بله؟
صداي خنده اش .واي چقدر دلتنگش بودم .به سرعت گفتم :سلم دو تا از خواهرات اينجا
هستند.
:-سلم .ببينم اين ترفند جديد براي به دام انداختن منه؟ برو يکي ديگه رو خر کن .ديشب نگفتي
جعفر خان واسه چي اونجاست .فرحناز سکته نکرد؟ بدون هيچ خبري ،مراسمي؟ از قول من
ازش رسم ًا عذر خواهي کن بگو من بي تقصيرم.
:-ولي کيوان خواهرت مريضه احتياج به يک جراحي فوري داره .به جون عزيزت سر کاري نيست.
واي کيوان خنده اش عين توئه .بعد از مدتها دوباره از اين لبخند لذت بردم.
بعد از چند لحظه سکوت کيوان گفت :پس مادر بنده بعد از بيست و هفت سال ياد پسرش
افتاده .دخترش رو فرستاده تا خرج عمل چند ميليوني اش رو من بدم؟
:-کيوان کسي پولي نميخواد .اونا فقط سرپرستي تو رو ميخوان .غريبن .مريضه .رحم کن.
:-ببين من نه وقت اين کارها رو دارم نه حوصله شو .يک مادر داشتم ،اونم عزيز بود .حال ديگه
نه مادر نه خواهر نه برادر دارم .ولم کن .من تو رو هم نميشناسم ،چه برسه او نا رو.
قطع کرد .اين طولني ترين مکالمه ي اخير ما بود .با عصبا نيت از پله ها پائين رفتم .دم اتاق
نشيمن نفس عميقي کشيدم و با لبخند وارد شدم .گفتم :خيلي دلش ميخواست الن بياد .امّا
فوق العاده سرش شلوغه .ما ميتونيم دکترتون رو پيدا کنيم ،فعلً......
نعيمه از توي کيفش آدرس را در آورد و گفت :خيلي ببخشيد مزاحم شديم.
مونا روي کاناپه خوابيده بود و درد آلود نگاهم ميکرد .آژانس گرفتم و به بيمارستان خصوصي اي
که نوشته بود رفتيم .خوشبختانه دکتر را راحت پيدا کرديم .امّا همانطور که کيوان ميگفت مخارجِ
بيمارستان خصوصي سر به آسمان ميزد .دکتر توي بيمارستان عمومي عمل نميکرد .تازه عکس
و آزمايشها را هم قبول نداشت و ميگفت همه ي آنها بايد در همان بيمارستان تکرار شوند .نعيمه
با درماندگي کيف پولش را باز کرد .فقط به قدر عکس و آزمايشها پول داشت.مونا از خستگي و
درد داشت از حال ميرفت .دکتر ميگفت بايد سريعتر بستري شود .امّا بيمارستان پول پيش
ميخواست .نعيمه اشاره اي به دو سه النگويش کرد و آرام گفت :فکر نميکنم حتي فروش اينها
هم کمکي بکنه .برخاست .دست مونا را گرفت که بروند .با دستپاچگي گفتم :صبر کن کيوان
داره .الن باهاش تماس ميگيرم.
به باغ بيمارستان رفتم و به کيوان زنگ زدم .خدا خدا ميکردم که جواب بدهد .ميدانستم وضعيت
فعلي بابا اصل ً طوري نيست که حتي بتواند چنين پولي به نعيمه قرض بدهد .تازه او کسي را
نداشت که بتواند پول را پس بدهد .تلفن دو سه تا بوق زد .ظاهراً آنروز کيوان خيلي سر شوق
بود که بار ديگر جوابم را داد :باز چيه سرکار خانم ؟ خواهرم مرد ؟ ببين معذرت ميخوام فرصت
ندارم در مراسم تدفين شرکت کنم.
:-کيواني که من ميشناختم اينقدر انساندوست بود که دست درمونده اي بگيره .حق با توئه
اونها به پول احتياج دارن .تو بيمارستان .....خيابون.....پنج ميليون تومن ،اگه نرسه ،اگه امروز
عملش نکنن .......
بغضم ترکيد :کيوان اينقدر بيرحم نبودي ..........
قطع کرد .موبايل را روي چمنها پرت کردم و باعصبانيت روي نيمکت نشستم .اين کي بود؟ کيوان
من کجا بود؟ با کلفگي نگاهي به دور و برم انداختم .خم شدم موبايل را برداشتم و با دائي
جعفر تماس گرفتم .پدرو پسر نقطه ي مقابل هم .دائي با خوشروئي جوابم را داد و گفت در
اسرع وقت خودش را ميرساند .بابت پول هم خيالم را راحت کرد و گفت :اونا نادختريهاي منن.
البته که فروگذار نميکنم.
راهش دور بود .آمدنش طول کشيد .آدرس را هم اشتباه آمده بود .کلي گشت تا بيمارستان را
پيدا کند .کنار مونا نشسته بودم و مرتب با دائي در تماس بودم .بيمارستان هم بزرگ بود با
راهروهاي پيچ در پيچ و طولني .نيم ساعت توي بيمارستان بود تا مرا ديد .هر دو توي راهروها
موبايل به دست دنبال هم ميگشتيم .تازه ميترسيدم جاي نعيمه و مونا را فراموش کنم .مونا
حسابي بيحال شده بود و من در اوج نگراني بودم .بالخره دائي را مثل يک فرشته ي نجات پيدا
کردم.سرآسيمه پرسيد :کجا هستن؟ حالشون خوبه؟ ببين پول نقد م کمه .من ميرم دنبال
کارهاي بستري تو هم بيا سوئيچ منوبگيرچک ميدم برو نقد کن بيا.
در حال حرف زدن چک را نوشت امضا کرد وبا سوئيچ دستم داد .با دست لرزان چک را گرفتم و
خواستم بدوم که...........
دستي از بالي سرم چک را از دستم بيرون کشيد .براي يک لحظه نزديک بود سکته کنم .چک
در وجه حامل بود .امّا صداي آشنائي گفت :زحمت نکش بستري شد.
کيوان چک را پاره کردو توي سطل زباله انداخت .بهتزده نگاهش کردم .دائي لبخندي زد و گفت:
به هر حال منم جاي پدرشون،ميتونم بپردازم.
کيوان در جواب فقط چيزي شبيه لبخند تحويلش داد و به سرعت رفت .فکر ميکردم بيمارستان را
ترک ميکند ،امّا اشتباه ميکردم.
او دخترک را در آغوش گرفت و با بوسه اي روي صندلي چرخدار نشاند و براي گرفتن عکس و
آزمايش از اتاق بيرون برد .دائي و نعيمه هم به دنبالش روان شدند .امّا من ديگر نا نداشتم .روي
مبل اتاق خصوصي مونا وارفتم .ميدانستم کيوان کلي پول براي اتاق خصوصي پرداخت کرده
است .حيران بودم .اصل ً نميشناختمش .قبل ً از هر حرکتش يا حتي تن صدايش پاي تلفن
منظورش را ميفهميدم .امّا حال بين من و او دنيايي فاصله افتاده بود.
نفهميدم چقدر طول کشيد که برگشتند .کيوان مونا را روي تخت خواباند وبه شوخي بيني به
بيني اش ماليد .دلم ريخت و ناگهان به گذشته پرتاب شدم .نه سالم بود که براي عمل آپانديس
بستري شدم.تمام بيمارستان را از درد روي سرم گذاشته بودم و فقط کيوان ميتوانست آرامم
کند،نه هيچ مسکّن ديگري .يک دفعه گرمي نگاه نگرانش ،لبخند شيرينش و آغوش مهربانش
تمام وجودم را پر کرد .داشتم نگاهش ميکردم ،امّا آنجا نبودم،در زماني ديگر و در بيمارستان
ديگر و موقعيتي ديگر.با صداي دائي به خود آمدم .دلم گرفت .رويايم خيلي شيرين و خيلي زنده
بود .دائي پرسيد :سلوي دائي توکاري نداري ؟
بدون اينکه چشم از کيوان برگيرم گفتم :نه ممنون.خيلي لطف کردين.
از جا برخاستم .کيوان هنوز هم نسبت به دائي بي اعتنا بود .همگي زير لب خداحافظي کردند.
مونا که حالي نداشت ،نعيمه هم اصول ً بي صدا و کم تحرک بود .چند قدمي توي راهرو با دائي
رفتم .خواستم برگردم که کيوان را ديدم .پاکت عکسها دستش بود و براي نشان دادن به دکتر
ميرفت.فقط يک لحظه جلويم مکث کرد و زير لب گفت :ببخشين.
انگار دنيا را من دادند .ميخواستم از خوشحالي فرياد بکشم .امّا قدرت هر حرکتي از من صلب
شده بود .تا اينکه متوجه ي دو پرستار و کيوان شدم .دکتر تشخيص عمل فوري را داده بود.
پرستارها برانکار را به اتاق بردند و چند لحظه بعد با مونا برگشتند .کيوان در حاليکه دست مونا را
در دست داشت سعي ميکرد او را اميدوار کند .احساس کردم بيشتر به خودش اميدواري
ميدهد .چون مونا اينقدر که از پيدا کردن برادر مهربانش خوشحال بودکه جايي براي نگراني
نداشت .نعيمه بلفاصله بعد از بسته شدن در اتاق عمل به نمازخانه رفت و تا پايان عمل همانجا
ماند .کيوان راهروي جلوي اتاق عمل را بال و پايين ميرفت .و من با درماندگي دنبال کلمات
مناسب ميگشتم .امّا انگار مغزم کامل ً پاک شده بود .اگر بلئي سر آن دخترک ميامد چه ؟
نگراني خودم به کنار ،ميترسيدم کيوان داغون بشود .دخترک به يک نگاه دلش را برده بود .اين را
در تمام قدمهاي سريعش ،ناخن جويدن آشفته اش و نگاههاي منتظرش به در اتاق عمل ميديدم.
رفتم از داروخانه برايش آرامبخش گرفتم .امّا من قاطعيت خاله بهناز را نداشتم و نتوانستم آن را
به خوردش بدهم.
موبايلم زنگ زد .مامان بود .نگرانم شده بود .داستان را به اختصار تعريف کردم .ظرف نيم ساعت
مامان و خاله بهناز خودشان را رساندند .مسکّن را دست خاله دادم .امّا خوشبختانه دکتر بيرون
آمدو گفت که عمل با موفّقيت انجام شد.کيوان تازه متوجه ي مامان وخاله شد .جلو آمد و به
گرمي با هر دو دست داد و احوال پرسي کرد .از حسودي مردم .جواب سلم مرا هم نداده بود.
چند قدم دور شدم .دل وامانده ام ول نميکرد.
کيوان به طرفم آمد .سوئيچ ماشين و مقداري پول به طرفم دراز کرد .با کمي شوخي گفت :براي
اينکه شرمندگي منو تکميل کني ميتوني نسخه شو از هلل احمر بگيري؟ بهش قول دادم که
وقتي به هوش مياد پهلوش باشم.
چند لحظه به چشمانش خيره شدم .آرام گفتم :راضي به مريضيش نبودم ،امّا خيلي ازش
ممنونم.
کيوان با لحن آشناي قديمي پرسيد :يعني اينقدر دلت ميخواست ماشين منو بروني؟
پايم سست شد .ديگر دلم نميخواست به طرف ماشينش بدوم .فقط ميخواستم در آغوشش
بگيرم و غرق بوسه اش کنم .امّا انگار صد کيلو وزنه به دستهايم آويزان بود .نگاهش اجازه ي
همچو جسارتي را نميداد.
اين نگاه را ميشناختم .کيوان خودم بود .فقط چقدر شکسته شده بود .مامان پرسيد :نشنيدي يا
نميخواي بري؟ کيوان ميشه منم برسونه؟ غذام رو گازه.
کيوان لبخند بزرگ منشانه اي زد و گفت :ماشين چه قابل فرحناز خانم.
مامان خنديد .خداحافظي کرد و هلم داد تا راه بيفتم .يک دفعه برگشتم و گفتم :صبر کن .من
نميدونم ماشينش چيه و کجاست.
کيوان خنديد وگفت :دزدگيرشو بزن برو دنبال صدا.
بيچاره ام ميکرد .با خنده اش ميمردم .سر به زير انداختم و سعي کردم خودم را جمع و جور کنم.
جلو آمد وگفت :پرشياي نقره اي .درست جلوي در اصلي پارک کردم .بدون اينکه نگاهم را از نوک
کفشهايش برگيرم ،با حرکت سر تائيد کردم.
به آرامي گفت :اگه نميتوني......
به سرعت سر بلند کردم .درحاليکه مواظب بودم اشکهايم نريزد گفتم :نه خوشحال ميشم.
زير لب گفت:پس گريه نکن.
مامان صدا زد :بالخره مياي يا نه؟
تقريب ًا تا در بيمارستان دويدم .مامان غرغرکنان دنبالم مي آمد :نه از معطل کردنت نه از دويدنت.
هيچ کارت به آدم نميخوره.
خنديدم .درهاي ماشين را باز کردم .به سرعت پشت فرمان جا گرفتم و دستمالي از قوطي کنار
دستم بيرون کشيدم .قبل از اينکه مامان متوجه شود ،اشکهايم راپاک کردم .نگاهي دورم
انداختم .ماشين بوي آشناي مردانه اي ميداد .بوي پيپ و ادوکلن و خود ماشين .لبخندي زدم.
مامان نگاهي کرد و گفت :مثل اينکه کيوان راست ميگفت .واقعاً دلت ميخواست ماشينش رو
بروني .عينکتو بزن راه بيفت .نميدونم چرا هميشه نميزني .ميترسم آخر نمره چشمت بره بال.
خنديدم .عينکم را زدم و راه افتادم .دارو را گرفتم .تابه بيمارستان رسيدم غروب شده بود .يادم
آمد که از ديشب چيزي نخوردم .به اتاق که رسيدم ديدم شام آورده اند .کيوان که سخت مشغول
سرگرم کردن مونا براي تخفيف دردش بود ،با خوشروئي به من گفت :بيا ،بيا يه چيزي بخور که
مادرزنم مهربونه.
سعي کردم دنبال معني اي بگردم .امّا ديدم فقط براي سرگرمي مونا بود .نعيمه به آرامي
بشقابش را به من تعارف کرد .امّا کيوان سيني غذاي خودش را به من داد و گفت :ميرم يکي
ديگه ميگيرم.از اتاق بيرون رفت.
سيني به دست همينطور ايستاده بودم.هنوز گيج و منگ بودم.بالخره نعيمه برخاست وبا لحن
خيلي آرامش گفت :بفرمائين .کيوان از اون يه لقمه خورده.اگه ناراحت ميشين از اين يکي
بخورين .من هنوز شروع نکردم.
خنده ام گرفت .نگاهي عميق به صورتش انداختم .او هم بيشباهت به کيوان نبود.در حاليکه
مينشستم گفتم :قاشقشو دهن زده بدم مياد؟ ميدوني ما چند سال ،تو يه بشقاب غذا
ميخورديم؟
کيوان وارد شد وگفت :چه سالهاي مصيبت باري .من هر مرضي تو عمرم گرفتم از اين گرفتم!
رويش به مونا بود .دخترک به سختي لبخند زد و معترضانه گفت :منو نخندونين ،جاي بخيه هام
درد ميکنه.
کيوان او را بوسيد و با تمام وجود عذرخواهي کرد.
شام که خوردم .جلو رفتم .مونا را بوسيدم و از او خداحافظي کردم.کيوان بلند شد و پرسيد :مونا
خانم اجازه ميدي سلوي رو برسونم و برگردم؟
:-فقط زود برگرد .سلوي فردا هم ميتوني بياي؟
:-حتماً ميام عزيزم.کاري نداري؟
:-نه .خيلي ممنون .خداحافظ.
:-خداحافظ.
با نعيمه هم خداحافظي کردم .هرچه کردم که محض تعارف هم که شده به کيوان بگويم که
خودم ميروم ،نتوانستم .شانه به شانه اش راه افتادم .تو دلم قند آب ميشد .کيوان فقط نگاه
گذرائي به من انداخت وباز به روبرو خيره شد .سوار که شديم ،صندلي اش را ميزان کرد و
غرغرکنان گفت :زندگي آدمو بهم ميريزي.
بعد از مدتها بهش پريدم :خوب پام به گاز نميرسه .چه جوري رانندگي کنم؟
برگشت.خنده ي مکش مرگمايي تحويلم داد و گفت:خيلي خوب .حال ديگه تو هم .دارو ها رو
راحت پيدا کردي يا خيلي دورگشتي؟
:-اي تقريباً .بقيه ي پولتم تو کيسه اس.
:-رسمت نبود بقيه ي پول منو پس بدي.
به پشتي صندلي تکيه دادم .دوباره بغ کردم :اون موقع دائيم بودي .بهترين دائي که نه بهترين
دوست دنيا .فکر ميکردم مرگ هم ما رو از هم جدا نميکنه .امّا.....
کيوان خيلي آرام وشمرده گفت :ميدونم براي همه چيز بايد توضيح بدم .من جا خوردم .شوکه
شدم .مَني که عزيز با هزار تا آداب مسلموني بزرگم کرده بود ،مَني که براي جزوه قرض کردن از
دختر همکلسيم بايد از تو کمک ميگرفتم که عزيز ناراحت نشه ،حال بيان بهم بگن عزيزت ،
عزيزترين کَسِت مادرت نيست ،اون به کنار به قول تو بهترين دوستت هم ......به قول عزيز محرم
نيست .ديوانه شدم سلوي .خيلي سخته هضم واقعيت .تازه وقتي که دارم باهاش کنار ميام
وکم کم به زندگي برميگردم ،از راه ميرسي که دوسِت دارم و ازدواج کنيم و.........موندم
سلوي .من هيچ وقت به تو به اين چشم نگاه نکرده بودم .مراقب بودم که اين کارو نکنم .ما
هميشه باهم بوديم .بالخره خيلي چيزا پيش ميومد .و من هرگز پامو فراتر از دائي که نه ،يه
برادر نگذاشتم .به من فرصت بده .من خيلي چيزا رو تو مغزم بايد عوض کنم .شايد هرگز نتونم.
ولي به هر حال برات آرزوي خوشبختي ميکنم.
سري به تائيدتکان دادم و آرام گفتم :ولي اي کاش اينا رو زودتر به من گفته بودي .
:-نميتونستم .فکر ميکردم بايد خودت بفهمي.
:-ولي تا الن نفهميده بودم.
:-حال خيالت راحت شد؟ من نه اون سوپرمني ام که تو ازم ساخته بودي و نه رذل ترين وپست
ترين آدم دنيا .منم يه آدم معمولي ام با يه زندگي غير معمول.
:-کاش همه ي اينا يه خواب بود ،يه قصه ......تو هنوز شواليه من بودي ،ومن هنوز خوردني
دائي.....
م افسرده آيه ي ياس نخون .من خودم ختم اين حرفام .پياده شو .بازم از کمکت :-واسه ي يه آد ِ
ممنونم .به همه سلم برسون .سروش رو هم از از قول من ببوس .يه کم باهاش گرم بگير.
دوست خوبيه .حداقل اينقدر بهم شبيهين که هيچ وقت پسردائيت از کار درنمياد .منم شاهد ،که
تولد جفتتونو يادمه.
لبخندي زدم و با بي ميلي پياده شدم .وارد خانه که شدم صداي بابا را شنيدم که ميگفت :حال
چون خواهراي کيوانن اين دختره بايد سينه شو چاک بده؟ اصل ً از کجا معلوم که واقعاً راست
بگن؟ گيرم راست ،به اين چه؟ چقدر گفتم بهش رو نده ،نذار اينقدر با کيوان گرم بگيره ،اين دو تا
نميدونن دائي خواهرزاده نيستن ،من و شما که ميدونيم .هي گفتي حال بچه ان ولشون کن.
حال بفرما ،بخور .پسره به اسم يه دوستي قديمي ،دخترتونو ميفرسته هلل احمر و
ناصرخسرو .لبد فردا هم که ميخواد بره سر کار دختره بايد پرستاري خواهر ايشونو بکنه .حداقل
اگه حرفي زده بود ،خودش پا پيش گذاشته بود ،يه حرفي .با يه خواستگاري مسخره که پدرش
کرده ،که دختر نميديم بره .از سر راه نياوردم .فردا اگه گذاشتي پاشو از خونه بذاره بيرون ،من
ميدونم و جفتتون.
ديدم اوضاع بدجوري خيطه .تا حال بابا رو اينقدر عصباني نديده بودم .دستي براي مامان که او
هم ترسيده به نظر ميرسيد تکان دادم و طوري که بابا نبيند ،به اتاقم رفتم .از خستگي سر پا
بند نبودم .خواستم بخوابم که بابا صدايم زد و يک موعظه ي اخلقي طويل تحويلم داد .خيلي زور
زدم که وسط حرفهايش خميازه نکشم .بالخره دست از سرم کشيد و توانستم از جا برخيزم.
روي تخت ولو شدم .قبل از اينکه خواب برم فکر کردم حتي اگر کيوان بتونه با خودش کنار بياد و
ازم خواستگاري کنه ،بابا راضي نميشه .زياد بهش فکر نکردم و خوابم برد.
صبح سرحال و شاداب بيدار شدم .امّا از فکر اينکه امروز نميتوانم کيوان را ببينم کمي حالم
گرفته شد.
از پله ها پائين آمدم .مامان داشت گردگيري ميکرد .گفت :ساعت خواب .کيوان گفت بيدار که
شدي باهاش تماس بگير .تاکيد کرد بيدارت نکنم که ديروز خيلي خسته ات کرده - .مامان
پوزخندي زد و ادامه داد : -که البته فکر نکنم خيلي بهت بد گذشته باشه .اگه خواستي بري هم
ميتوني بري .کيوان از بابات اجازه تو گرفته.
ماتم برده بود .ولي چه جوري؟ بابائي که من ديشب ديده بودم خيلي ناراحت بود .موبايلم را
برداشتم و بالبخندي شماره يک را فشار دادم .مامان از آن طرف سري تکان داد و گفت :دختراي
زمون ما اينقدر با پرروئي به کسي ابراز علقه نميکردند ،که غير از طرف عالم و آدم مخصوصاً پدر
و مادرشون خبر بشن.
خنده ام گرفت .از اتاق بيرون رفتم .کيوان جواب داد :سلم خانوم.
:-عليک .سلم روستائي بي طمع نيست .فرمايش؟
:-من غلط بکنم .خودت به مونا قول دادي .من چه کاره بودم .از کله ي سحر بيدار شده و سراغ
تو رو ميگيره .هي گفتم بذار بخوابه خسته است .خلصه چشم به راس .اگه نمياي بگم نمياي.
:-خدا رو شكر بهانه واسه خر كردم من پيدا كردي!
:-چيه گفتم مونا منتظره ،خرت کردم؟ به من چه من اصل ً بيمارستان نيستم .اومدم يه سر
شرکت .الهام و الناز و نعيمه پيشش بودن .خودت مهره ي مار داري که فقط سراغ تو رو ميگيره.
:-ببينم چه جوري بابا رو راضي کردي؟ ديشب ميخواست کله ي منو بکنه.
:-سرکار خانم .موبايل ،شماره ي يک .بگير گوشي رو بده دست بابات بگو مسئوليت با ايشون.
چرا ديشب زنگ نزدي؟
:-اگه ميدونستم مسئوليتشو ميپذيري حتم ًا زنگ ميزدم.
:-ببين باور کن که کيوان ،کيوان قديميه .حالشم خوبه .از حال به بعد هم ميشه رو کمکش
حساب کرد.
:-نکشي ما رو .بعد از يکسال ،انتظار داري جواب سلمت رو هم بدم .من چقدر نجيبم.
:-بر منکرش لعنت .دارم ميرم بيمارستان .بيام دنبالت؟
:-بفرمائيد .چي بگم؟ بالخره قول دادم.
:-حال به قدر يکسال منو بچزون .سلوي اي که من ميشناختم راحت ميبخشيد .اين به اون در،
کيواني که من ميشناختم......
:-ميشه تمومش کنيم؟
:-البته .حاضر باش ميام دنبالت.
********************
صدايش از توي هال مي آمد .داشت با مامان گپ ميزد .خط چشمم را پررنگ کردم و آرام از پله
ها سرازير شدم.
:-سلم.
:-سلم خانوم .يکساعت نقاشي واسه يه سر بيمارستان رفتن.
:-تو يه چيزي بهش بگو .من که حريفش نميشم .عشقش آرايش کردنه.
:-حال تو هم سخت ميگيري فرحناز .دختره ديگه توقعي نيست .اون موقع که لج ميکرد و به
زحمت موهاشو شونه ميزد ،شاکي بودي که يه دختر ،اصل ً به فکر سر و وضعش نيست .يه
هفته شستشو مغزيش دادم تا آدم شد .حال بگم زيادي شد ببخشين برگرد.
:-خوب زيادي شد .مگه نيست؟ خودتم ميگي.
گونه ي مامان را بوسيدم و گفتم :بفرما کم رنگ شد يا اونطرفم ببوسم؟
:-گفتم خيلي پرروئي.
کيوان خنديد و سر به زير انداخت.
:-راستي مامان روسري بنفش من کجاس؟
:-هرچي تو اين خونه گم بشه مسئولش منم .من چه ميدونم .رو بند نيست؟
:-بشين کيوان بايد اطوش کنم.
:-مگه نوکرته يک ساعت علفش کردي؟
جوابي ندادم و رفتم .به قول کيوان داشتم ميچزوندمش .مگه او کم به سر من داده بود؟ بعد از
اطوي روسري زير تخت دنبال کفشهايم ميگشتم .به خودم گفتم :ببخش .با انتقام از برگشتنش
کيف نميکني.
سربلند کردم .تو چهار چوب در اتاقم ايستاده بود .دلم ريخت .آرزو داشتم ببوسمش .لب تخت
نشستم و کمي خجالت زده مشغول پوشيدن کفشهايم شدم .کيوان نگاهي به اطراف انداخت.
همه جا يادگاري از او داشتم .عکسها ،خوشنويسيها ،هدايا .روسري ام را برداشتم و گفتم :من
حاضرم.
انگار از خواب پراندمش .تکاني خورد و پرسيد :چي گفتي؟
:-بيا تو .چيزي ميخواستي؟
:-نه .اگه حاضري بريم.
خواستم بيرون برم ،دست زير بازويم انداخت و راه افتاد .لرزيدم .پرسيد :سردته؟
:-نه نه .خوبم.
:-بيرون سرده .اگه ميخواي يه چيز کلفت تر بپوش.
:-نه بريم.
تو ماشين نيم ساعتي در سکوت رانندگي کرد .هيچ کدام اصراري به شکستن سکوت
نداشتيم .جلوي يک رستوران پارک کرد.
:-بريم اوّل ناهار بخوريم .ببخشيد لباس رسمي نپوشيدم.
همان رستوراني بود که شب تولدمان باهم شام خورده بوديم .دوباره بغض کردم .کيوان درم را
باز کرد وگفت :تا کي ميخواي با زنده شدن هر خاطره آبغوره بگيري .بسه ديگه پياده شو.
شرمنده وقت اضافي ندارم برم تو مثل عشاق سينه چاک انتظار تو بکشم.
لبخند کم رنگي زدم و پياده شدم .بي اختيار دست به طرف گردنبندم بردم .که از آنشب
هميشه گردنم بود.
کيوان برگشت .لبخندي زد و آويزش را در دست گرفت .نگاهي به آويز و نگاه پر محبتي به من
انداخت .بعد سر به زير انداخت و رفت .آرام دنبالش رفتم .ميزمان اشغال بود .مجبور شديم جاي
ديگري بنشينيم .تمام صحبتمان روي خاطرات گذشته دور ميزد .ما و عزيز .اصرار خاصي داشت
که راجع به عزيز حرف بزند .انگار مدتها دنبال همچو فرصتي ميگشت .ناهار خورده بوديم .ولي
هيچ کدام دلمان نمي خواست که برويم .کيوان ساکت شده بود .متفکرانه به ليوان نصفه ي آبي
که دستش بود نگاه ميکرد .گفتم :نيمه ي پرشو ببين.
:-متاسفم .نيمه ي پُري ديگه وجود نداره .دلم واسه عزيز خيلي تنگ شده .ديشب نعيمه با
مادرش تماس گرفت .خيلي دلش ميخواست که منم باهاش صحبت کنم .هرچي فکر کردم ديدم
نميتونم .ميگفت مامان خواهش ميکنه که ببخشيش و فقط چندکلمه باهاش صحبت کني .گفتم
بخشيدنشو حرفي ندارم .من از کسي که نميشناسم کينه اي هم به دل ندارم .امّا نميتونم
هرگز نميتونم اونو مادر خودم بدونم .من با جعفر خان که يه عمر ميشناختمش و داره زندگي شو
به پام ميريزه هنوز مشکل دارم .چه برسه بايه غريبه .مونا هم به قول تو فقط قيافه اش آشناس.
و البته خيلي شيطون و تو دل برو.اگه نسبتي هم نداشتيم ،به عنوان يه بچه ازش خوشم
ميومد .نعيمه هم که هنوز نتونستم ارتباطي باهاش برقرار کنم .ترجيح ميده به ديوار خيره
بشه .......پاشو بريم تا صبح بايد جواب مونا رو پس بدم.
تو بيمارستان کلي بامونا گپ زديم .امّا نعيمه واقع ًا ديوار بود.با اشاره از کيوان پرسيدم:افسرده
نيست؟
کيوان شانه اي بال انداخت .ازمونا پرسيد :تو بيشتر حرف ميزني يا نعيمه؟
:-نعيمه؟ وال کاکا من تو اين ده دوازده سال ،ده دوازده جمله بيشتر ازش نشنيدم .ديگه
خودتون قضاوت کنين .اين نه هيجان زده ميشه ،نه خوشحال نه ناراحت .
نعيمه اخمي کرد .ولي چيزي نگفت .من رفتم آب بخورم ،ديدم پارچ آب خاليه .چون روز قبل
تمام بيمارستان را گز کرده بودم،ميدانستم آبسرد کن کجاست .پارچ را برداشتم و بيرون رفتم.
توراهرو صداي سامان را شنيدم که ميگفت :بابا حال نميشه الن سوئيچ رو به من بدين ؟ من به
کنفرانس نميرسم .خواهش ميکنم .مامان اينا يک ساعت ميخوان ديدن کنن .زير پام درخت سبز
ميشه تا برگردن.
در همين حين دائي سهيل و خانواده اش را ديدم .سامان داشت التماس ميکرد و دائي هم
ترجيح ميداد جوابش را ندهد .ظاهر ًا قضيه خيلي حياتي بود .چون سامان نه عشق رانندگي بود
نه عجله اي براي کارهايش نشان ميداد .توي دنيا فقط درس و تحقيقاتش برايش اهميت داشت.
در آن لحظه هم بالخره آهي کشيد و وسط راهرو ايستاد تا دائي برگردد .با همگي سلم عليک
کردم و رد شدم .چند قدم بعد هم آقاي سرداري را ديدم که با دائي جعفر مي آمد .خلصه رفتم
پارچ را پرکردم و برگشتم .آخرين پيچ راهرو را که پيچيدم منظره اي ديدم که باعث شد برگردم و
گوش بايستم .هيچکدام متوجه ي من نشدند .من در حاليکه سعي ميکردم جلوي خنده ام را
بگيرم گوش ميدادم .سامان ميگفت :من واقعاً براي مصيبت وارده متاسفم .ولي از آشنائي با
شما واقعاً خوشوقتم .معلومات شما واقعاً جالب توجّهه .من تو هيچ يک از هم کل سيها چنين
اطلعات وسيعي نديده بودم.
داشتم از خنده منفجر ميشدم .نميفهميدم اين چه معلوماتي بود که من و کيوان متوجه اش
نشده بوديم و سامان به يک نظر همه را درک کرده بود .کمي از پارچ آب خوردم .نعيمه جواب داد:
شما واقعاً لطف دارين .من فقط به اين رشته علقه دارم و خيلي متاسفم که به دليل فقر مالي و
تعصبات خانوادگي موفق به ادامه تحصيل نشدم .به هر حال هر جا کتابي در مورد اين رشته ديدم
خوندم.
فيزيک ! حتماً همين بود .آخر سامان فيزيک ميخواند .سامان گفت :هوا بيرون عاليه ميخواين
بريم بيرون ،بيشتر راجع بهش صحبت کنيم.
باورم نميشد .امّا آنها قدم زنان به طرف باغ رفتند .تا دم اتاق دويدم .در را باز کردم .کيوان
سخت مشغول صحبت با آقاي سرداري بود .کمي مکث کردم .همه نگاهم ميکردند ،غير از کيوان.
آقاي سرداري پرسيد :عمو کاري داري؟
با کمي دستپاچگي گفتم :با کيوان .ميشه بياي بيرون .فقط چند لحظه.
کيوان با بي ميلي بحثش را نيمه کاره گذاشت و بيرون آمد .به محض اينکه در را پشت سرش
بست ،پرسيد :چي ديدي که اينقدر جوکه؟
:-من که نخنديدم از کجا فهميدي؟
:-اگه تو رو نشناسم ديگه خيلي بايدخنگ باشم .بچه من تو رو از مادرت بهتر ميشناسم .به
جرات ميتونم بگم بيشتر از اونکه با مادرت باشي با من بودي .بگذريم .بگو سوژه از دست رفت.
:-فقط قول بده نه غيرتي بشي نه سر و صدا کني .اصل ً خنده دار تر از اونيه که غيرت به خرج
بدي.
:-خيلي خوب .حال اگه گفت .کشتي منو.
:-باشه بيا .از اين طرف از اينجا خوب ديده ميشه.
سامان و نعيمه روي يک نيمکت رومانتيک کنار استخر زير يک درخت نشسته بودند .کيوان
گفت :من که چيز خنده داري نميبينم.
:-ده .آخه اصل ً به اين دو تا نمياد .من عمر ًا نديدم که سامان متوجه ي يه دختر بشه .چه
برسه به اين که ازش دعوت کنه که برن تو باغ گپ بزنن.
:-خوب سامانم آدمه ديگه .سنگ که نيست .اتفاق ًا خيلي از اون که تو فکر ميکني بهتره.
با مشت به سينه اش کوبيدم .در حاليکه ريسه ميرفتم گفتم:تو اصل ً ميتوني سامانو تو لباس
دامادي مجسم کني؟
:-مگه چشه؟ من که چيز عجيبي نميبينم .ولي بس کن .نميخواد توضيح بدي .فقط همين قدر
بدون که پسره نه کوره نه خر .فقط ابراز احساسات واسه اش مشکله .نه اينکه احساس نداره.
بعد رفت و من به تنهائي بقيه فيلم را تماشا کردم .با وجوديکه به کيوان ايمان داشتم ،امّا باور
اين حرفها واقع ًا مشکل بود .حتي چيزي که چشمم ميديد باور نميکردم .با صداي دائي سهيل
برگشتم .دائي پرسيد :اين سامانو نديدي؟ الن اينجا بود.
:-چرا الن صداش ميکنم.
بي سر و صدا به باغ رفتم .کمي دور گشتم تا پشت سرشان رسيدم .حال صدايشان خيلي
آهسته بود .چيزي نميشنيدم .گفتم :ببخشيد مزاحم ميشم .سامان ،دائي کارت داره.
هر دو چنان از جا پريدند که نزديک بود توي استخر بيفتند .خنده ام گرفت و از آنها دور شدم.چند
دقيقه بعد سامان داشت به زن دائي ميگفت :حال شما ديدنتونو بکنين .ديگه در سالن رو بستن.
من عجله اي ندارم.
به طرف کيوان رفتم .بازويم را نيشگون گرفت و از بين دندانهايش گفت :نخند لعنتي.
به ديوار تکيه دادم و سر به زير انداختم .بالخره دائي اينا رفتند .ولي سامان همانجا ماند .با
وجود سرماي هوا با نعيمه به باغ برگشتند .منم به توصيه ي کيوان دست از ديد زدن کشيدم و به
اتاق رفتم .کنار کيوان نشستم .کيوان برگشت و زير لب گفت :کنار من ميشيني؟ کاش نعيمه
اينجا بود يه کم بهت ميخنديد .راستش اصل ً نميتونم تو لباس عروسي مجسّمت کنم .هرچي
فکر ميکنم جز با تيشرت شلوار جين نميبينمت.
کيوان هميشه ضربه را يک جا ميزد.کمي بهم برخورد .امّا چيزي که عوض داره گله نداره .منم
تصميم گرفتم نيمه ي پرش را ببينم .پس پرسيدم :اه جدي ؟ حال تو چي ميخواي بپوشي؟ کت
شلوار نپوش که ضايع ميشيم.
نکاه عاقل اندر سفيهي بهم انداخت و گفت :چه زود به خود گرفت.
:-منظورت که همين بود.
:-نه خير .منظورم اين بود که واسه دو کَلوم حرف زدن يه پسر و دختر پشت سرشون شايعه
نميسازن.
:-چشم آقاي معلم اخلق.
بابا که وارد اتاق شد از جا پريدم .کيوان به او خوشامد گفت و باهم دست دادند .منم خجالت زده
سلمي کردم .بحث مردانه شد و من کنار مونا ايستادم و مشغول صحبت با او شدم .چند دقيقه
بعد آقاي سرداري و دائي جعفر بلند شدند .بابا هم برخاست و از من پرسيد :تشريف دارين؟
با او همراه شدم .تمام راه ازفرط خجالت لب از لب برنداشتم .بابا هم چيزي نميگفت.شب شام
خوردم و زودتر از معمول به اتاقم رفتم .همينکه در را بستم موبايلم با آوازي که يک سال نشنيده
بودم ،شروع به زنگ زدن کرد .باورم نميشد .متحير نگاهش کردم .واقع ًا شماره ي کيوان بود و
يکي از عکسهاي زيبايش .همينکه به خود آمدم به سرعت جواب دادم :سلم .اتفاقي افتاده؟
چنان حرف زدم که انگار مثل دفعه هاي قبل ميترسيدم قطع کند .کيوان که خنده اش گرفته بود
گفت :سلم .نه چرا بايد اتفاقي افتاده باشه؟ حالت خوبه؟
:-آ آره خوبم .کاري داشتي؟
:-نه .اگه مزاحمتم قطع ميکنم.
:-نه .بگو حرفتو بزن .کاري ندارم.
:-اينقدر جا خوردي که انگار بايد خودمو معرفي کنم .کيوانم .ميخواستم محض تنوع کمي باهات
گپ بزنم .ولي اگه اينقدر عجيبه معذرت ميخوام .مزاحم نميشم.
لب تخت وا رفتم .انگار بار سنگيني را زمين گذاشته بودم .بدون اينکه بدانم به بدون کيوان بودن
عادت کرده بودم .و حال بعد از مدتها کم کم مزه ي هر لحظه اش زير دندانم ميخزيد .قبل ً اگر تمام
روز را هم با کيوان گذرانده بودم ،باز شب زنگ ميزد و حداقل نيم ساعتي حرف ميزديم .نگاهي
به ساعت انداختم و با خستگي لبخند زدم .همين حوالي زنگ ميزد .چشمانم را بستم تا بيشتر
لذت ببرم .کيوان بعد از چند لحظه گفت :تعارف نکن .واقع ًا نميخوام مزاحمت بشم.
:-نامرد .مزاحم؟ دلم خيلي تنگ شده بود.
:-زهر مار .فکر کردم بابات تو اتاقه ،يا مهمون دارين .ببين باباتم باشه اشکال نداره ما باهم
توافق کرديم.
ً
:-منو چند خريدي راستشو بگو .اصل چند ميفروشي؟
:-گرون خريدم ارزون هم نميفروشم .اصل ً فروشنده نيستم خانم .برو خدا روزي تو جاي ديگه
بده .برو توقف بيجا مانع کسبه .ما اينجا آبرو داريم مزاحم نشو !
:-اجاره ميدين؟ واسه خودم ميخوام به غريبه نميدم.
:-اي بابا .دست بردار .مگه هرکي هرکيه .جنس قحطي شده چسبيدي به مال ما .اصل ً بيا
نمونه هاي ديگه شو دارم ببر .اجاره ،خريد ،اشانتيون هم دارم بهت ميدم.
:-حال ميشه بقيه رو ببينم؟
:-شما چه مدلشو ميخواين؟ بگين من ميارم خدمتتون.
:-ام ...موهاي بلند قهوه اي ،قد بلند خوش هيکل ،چشم سبز بامژه هاي پرپشت فردار و ابروي
تيره.
:-فردا صبح تشريف بيارين دم در سفارشوتونو تحويل بگيرين.
:-اوه بله حتماً .قيمتش؟
:-همينقدر که شما چشمتون دنبال مال ما نباشه ما راضييم.
گوشي را گذاشتم روي بلندگو و جلوي آينه نشستم .گيره ي مويم راباز کردم و مشغول برس
زدن شدم.
:-ببين .موهاش از مال من کم رنگ تر باشه.
:-اي به چشم .تو اون شکلتو بذار واسه من ،هرچي ميخواي جاش بگير.
:-ميخوام موهامو کوتاه کنم .ميدم ازش واسه ات يه کله گيس درست کنن به درد روزاي کچليت
ميخوره.
:-تو غلط ميکني قيچي به شکلتهاي من بزني.
:-هي پياده شو باهم بريم .موهاي منه نه تو.
:-بهت گفتم خريدم پس نميدم .ولي گذشته از شوخي من هيچ مويي نديدم به اندازه مال تو
رنگش شبيه شکلت باشه .حيفه کوتاه کني.
:-نه بابا نميخوام کوتاه کنم .تازه داره بعد از اون موخورگي اساسي بلند ميشه.
:-آخرين بار که ديدم تا روي شونه ات بود.
:-آخرين بار که ديدي امروز صبح بود.
:-خوب بسته بود ،اون قبول نيست.
:-حال....ديگه چكار مي كني؟
:-بايد برگردم بيمارستان .راستي فردا خيلي دلت نميخواد بري واسه خواهراي من دو تا تخت
خواب بخري؟ ميدونم که دلت ميخواد .حاضرم بهت ماشينم قرض بدم .اصل ً صبح ميارم ماشينو
دم در بهت ميدم .ميتوني يا نه؟ ببين نميخوام يه جوري بشه که بابات فکر کنه که من دارم سوء
استفاده ميکنم.
:-نه .بابا فردا که سر کاره .ما هم که اين چند روز قيد درس رو زديم .بيا اشکالي نداره .تو که
ميدوني من عاشق مبلمان فروشي ام .حال چه جور تختي ميخواي؟
:-ميدونم که دوست داري .اگه وقت داشتم باهم ميرفتيم .بد جوري کارام قاطي شده .اين ترم
افتادي تقصير منه.
:-هميشه تقصير توئه .مونا کي مرخص ميشه؟
:-پس فردا .دو تا تخت معمولي ميخوام .يکي واسه مونا بذارم تو مهمونخونه .اينجوري که دل
همه رو برده مرتب مهمون داره .آقاي سرداري نميدوني چه ميکنه .تقريب ًا منو گذاشته کنار.
:-حسود نياسود .اين آه منه تا عمر داري دامنتو گرفته.
:-پس تا دامن نداشته باشم باکي نيست.کاري نداري؟
:-نه ممنون .تو هر کاري بود تعارف نکن .فردا اگه ماشينتو لزم داري خودم ميرم.
:-نه ميام ميدم بهت.قربانت .خداحافظ.
:-خداحافظ....
صبح روز بعد كيوان آمد دنبالم تا ماشينش را بدهد .اول باهم براي ديدن مونا به بيمارستان رفتم.
چند دقيقه بعد از اين كه رسيديم ،کيوان پرسيد :موبايلت هست؟ مال من شارژش تموم شده .
نعيمه ميخواد با مادرش صحبت کنه.
:-مادرش؟
موبايل را به نعيمه دادم .آرام از کيوان پرسيدم :تا کي ميخواي ادامه بدي؟ اون مادر تو هم
هست .حتي اگه پسرش هم نبودي حق داشت به خاطر لطفي که به بچه هاش کردي چند
کلمه باهات صحبت کنه و تشکر کنه .کيوان نکن .هم دائي جعفر و هم مادرت بيست و هفت
سال دوريتو تحمل کردن .باور کن اين از خطا شون بيشتره .هر چقدر هم که انکار کني بازم پدر و
مادرتن .ميخواي با آزمايش دي ان اي ثابت کنن؟ بس کن ببخش .خطا کردن ؟ تو بزرگي کن.
کيوان با دلخوري آهي کشيد .سر برداشت و گفت :موعظه تون تموم شدسرکار خانم؟ من هنوز
آمادگي شو ندارم .دست بردار .من خيلي سخت عادت ميکنم.
:-موضوع فقط عادت نيست .نميخواي بپذيري .چرا کيوان؟
:-اگه عزيز بود ...
:-اگه عزيز بود ازت ميخواست که ببخشي .مگه نه؟
داشتم تو راهروي بيمارستان داد ميزدم .پرستاري جلو آمد و باعصبانيت گفت :خانم دعواهاي
قضايي تونو بذارين تو دادگاه .اينجا بيمارستانه .ساکت باشين.
کيوان لبهايش بهم فشرد و من زير لب عذرخواهي کردم .وارد اتاق شدم .مونا با تعجب پرسيد :
با کاکام دعوا ميکردي؟ چي شده؟
کيوان گفت :چيزي نيست .پيش مياد .تو تا حال با خواهرات دعوا نکردي؟
نگاهي به کيوان انداختم .بعد از اين همه زحمت تازه خواهرش بودم؟ اينطوري بابا رو راضي کرده
بود؟ بايد ميفهميدم .چرا به خودم اميد واهي دادم؟ کيوان همين امروز حاضره تو عروسي من
خدمت کنه .نهايت تعصبش هم در مورد فرهنگ خانوادگي داماد باشه.
رو به من کرد و پرسيد :ديگه چيه؟
:-هيچي .فقط فکر کردم.....
:-چرا حرفتو نميزني؟ کي ميخواي منو ببخشي؟ بايد به پات بيفتم؟ حاضرم جون تو .بس کن
سلوي .من خوردتر از اوني ام که بتونم خودمو جمع و جور کنم.
مونا با حيرت ما را تماشا ميکرد .نه حالو نه هيچ وقت ديگر دوست نداشتم که هيچ کس حتي
عزيز بگومگوي ما را ببيند.
ميترسيدم آتو دستشان بدهم .ميترسيدم بگويند شما که دعوا دارين بهتره کمتر همديگر را
ببينين .کم پيش مي آمد که دعوا کنيم.خيلي کم .امّا همان را من با تمام قوا پنهان ميکردم.
شايد در ضمير ناخودآگاهم ميفهميدم که اشکالي در رابطه ي ما وجود دارد.
با حواس پرتي دستي به سر مونا کشيدم .از کيوان سوئيچ و پول گرفتم و بيرون رفتم .تو ماشين
صندلي را ميزان کردم .آينه را دست کاري کردم و به قول کيوان زندگي اش را به هم ريختم .پا در
هوا راه افتادم.
گردش و خريد انرژي ام را باز گرداند .به خواهش کيوان به خانه اش رفتم .در را دائي جعفر برايم
باز کرد.تو رفتم .تختها را از مبل فروشي آوردند .تحويل گرفتم و گشتي دور خانه زدم .همه جا
تميز ،برّاق و نو بود .بعد از فضولي هايم سري به دائي جعفر زدم .باهم قهوه خورديم .گپ زديم
و خوش گذشت .کيوان آمد .سوئيچ را گرفت مرا به خانه رساند و رفت .تو راه يک کم قهر بودم.
کيوان هم تحويلم نگرفت.
روز بعد مونا مرخص شد .حال ديگر کيوان دوباره ميرفت سر کار .من هرروز خانه اش بودم .به
نظرم هيچ کس بي دست و پاتر از نعيمه نبود .دائي خاله ها مرتب سر ميزدند .آقاي سرداري
هرروز مي آمد .از همه بدتر سامان بود که با ورودش پاک مرا دست تنها ميکرد .با نعيمه يک
گوشه مينشستند و زير لب نجوا ميکردند .بالخره هم سامان طاقت نياورد و روز پنجم نعيمه را از
کيوان خواستگاري کرد .خيلي عصباني بودم .ميخواستم به کيوان بگويم اين بي دست و پا به اين
راحتي تصميم گرفت و حرفش را زد .خانواده اش را هم راضي کرد .ياد بگير...
امّا فقط تماشا کردم .کيوان داشت توضيح ميداد که به صرف برادري ضمانت نعيمه را نميکند .و
اگر تصميم سامان جدي است ،بايد براي تحقيق به آبادان برود .باورم نميشد .امّا دو روز بعد
سامان با دائي سهيل راهي آبادان شد .براي من بد نشد .اينطوري ميتوانستم نعيمه را براي
کمک احضار کنم .بار ها از خودم پرسيدم که چرا آنجا هستم؟ کيوان هر شب کلي تشکر ميکرد و
مرا به خانه ميرساند .امّا هيچ وقت جاي واقعي خودم را در دلش نفهميدم.روز نهم بود که آنجا
بودم .خسته و کلفه بودم .غذا را سوزانده بودم و چاي هم حاضر نبود.
دو تا از همسايه ها به دعوت دائي جعفر به عيادت مونا آمده بودند .جمعه بود ،ولي کيوان شرکت
بود.
کنار گاز ايستاده بودم .داشتم فکر ميکردم بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم .عاقلنه همين بود.
بايد از اوّل همين کار را ميکردم .در همين اثنا کيوان بيصدا واردشد و از پشت در آغوشم کشيد.
تمام دليل رفتنم يکدفعه دود شد و به هوا رفت .فشار دستهايش ،بوي آشنايش و بوسه اي که
بر گونه ام نشاند ،مرا از خود بيخود کرد .اشکهايم روي گونه هايم غلتيد .کيوان زمزمه کرد :يک
دنيا بهت مديونم.
بعد ناگهان رهايم کرد .انگار کمي شرمنده شده بود .لحظه اي نگاهم کرد و بعد به سرعت بيرون
رفت.
به نشيمن رفتم .ديگر نگراني نداشتم .کيوان از مهمانها پذيرائي کرد و غذا از بيرون گرفت.
مونا از وقتي که بهتر شده بود ،مدام راجع به اقوام مادريش ميپرسيد .تنها دائي جعفر بودکه در
اين مورد جوابش را ميداد .به طوري که ميگفت کيوان فقط يک پدربزرگ در قيد حيات داشت .عصر
روز دهم دائي جعفر به مونا مژده داد که از پدر بزرگش دعوت کرده است تا به خانه ي کيوان
بيايد .مونا از خوشحالي روي پا بند نبود .نعيمه مثل هميشه عکس العملي نداشت .و من شديداً
نگران کيوان بودم .سر کار بود .وقتي آمد ،از مونا شنيد که پدر بزرگش مي آيد .فرصت نشد تا
عکس العملش را ببينم .چون همان وقت زنگ آيفون به صدا درآمد و کيوان جواب داد .آقاي
سرداري با يک دسته گل زيبا وارد شد .دائي گفت :معرفي ميکنم .ايشون پدر بزرگ تو ان
خوشگل خانم.
مونا با خوشحالي به طرف آقاي سرداري رفت .من با حيرت نگاهي به کيوان کردم که انگار بار اوّل
بود که آقاي سرداري را ميبيند .از عکس العملش خيلي ميترسيدم .آقاي سرداري نعيمه را هم
بوسيد و نشست .مونا کنارش جا گرفت و او دستش دور بازوي مونا حلقه کرد .بعد سر برداشت
و با مهرباني تمام ِ يک پدر به کيوان چشم دوخت .کيوان به طرفش رفت .باورم نميشد .روي زمين
زانو زد و دست آقاي سرداري را بوسيد .ناگهان برگشتم .دلم براي دائي جعفر سوخت .انگار آقاي
سرداري هم به همين نتيجه رسيد .چون به کيوان گفت :وقتش نرسيده نه من ،دست پدرتو
ببوسي؟
و کيوان برخاست .دائي در آغوشش کشيد و من بيرون رفتم تا گوشه اي براي گريستن پيدا کنم.
امّا باصداي خروس بي محل آيفون گوشي را برداشتم .سامان بود .دکمه ي آيفون را زدم و غر و
لند کنان با خودم گفتم چه وقت آمدن بود؟
کيوان در آپارتمان را باز کرد .نگاهي بغض آلود به راهرو انداختم .تو آشپزخانه پناه گرفته بودم.
سامان دو چمدان بزرگ تو گذاشت و با کيوان روبوسي کرد .کيوان اشاره اي به چمدانها کرد و
پرسيد :اينا چيه؟
سامان از جلوي در کنار رفت و گفت :صاحباش اينجان.
مادر و دو خواهر ديگرش بودند .کيوان کنار کشيد و مادرش او را نديد.در عوض به پاي آقاي
سرداري افتاد و از او طلب بخشش کرد .آقاي سرداري گريه ميکردو دخترش را بعد از سالها در
آغوش کشيد .داشتم دنبال دستمال ميگشتم که ديدم خوشبختانه کيوان از دنده ي راست بيدار
شده وصميمانه با دو خواهر جديدش روبوسي كرد .گويا شوهرخواهر بزرگش مسافرت بود و
خواهر بزرگش هم توانسته بود در اين سفر مادرش را همراهي کند.
صورتم را شستم و با قوطي دستمال کاغذي برگشتم .اينبار مادر کيوان او را در آغوش کشيده
بود و سر و رويش را غرق بوسه ميکرد.
بعد از چند دقيقه احساس کردم آنجا زيادي هستم .دائي سهيل هم همينطور .باهم بيرون
آمديم .امّا سامان که خود را عضوي از آن خانواده ميدانست نيامد.
تا سه روز خبري از کيوان نداشتم .نه تلفن زد نه من تماس گرفتم .ميدانستم سرش شلوغ
است .با چهار تا خواهر جائي براي من حتي توي دلش نداشت .اينطور نتيجه گرفتم .روز چهارم
از دانشگاه برميگشتم که مهرنوش را توي کوچه ديدم .با هيجان گفت که سامان و کيوان و
مادرش عازم آبادان هستند .مادرش ميخواست خانه ي اجاره ايش را تحويل دهد و به تهران پيش
پدرش برگردد .سامان قصد داشت به زودي ازدواج کند و مهرنوش خيلي خوشحال بود.
با دلي گرفته برگشتم .کيوان حتي زحمت نکشيده بود تلفني از من خداحافظي کند .قيافه ام
اين قدر گرفته بود که سروش با ديدنم دلش سوخت .با نگراني پرسيد :چيزي شده؟
:-نه هيچي .فقط خسته ام.
:-کاري هست که برات بکنم؟
:-نه ممنون.
:-ميخواي نرم بيرون؟ کسي خونه نيست.
:-نه برو .گفتم چيزيم نيست ميخوام استراحت کنم.
رفتم بال .لباس عوض کردم و روي تختم ولو شدم .با باز شدن در اتاقم گفتم :پس چرا نرفتي؟
باور کن حالم خوبه .برو ميخوام استراحت کنم.
:-خيلي خسته ات کردم .نه؟
از جا پريدم .کيوان آرام گفت :سلم ميبخشي بي موقع مزاحم شدم .دارم ميرم آبادان .....
در آغوشم کشيد و بابوسه اش جان گرفتم .بوسيدمش و به زحمت قدمي به عقب
برداشتم.لبخندي زد و گفت :ايشاّل برميگردم از خجالتت در ميام.
:-چه خجالتي دائي؟
نفهميدم چي شد .کشيده اش برق از سرم پراند .با غضب گفت :ديگه به من نگو دائي.
تا آنروز مرا نزده بود .بيشتر از درد کم توقعيم شده بود .با حيرت نگاهش کردم .چشمانم ااشک زد
امّا ....
باز در آغوشم کشيد :تقصيري نداري .منوبزن .بکش .امّا نگو دائي .ما مي خوايم ازدواج کنيم.
غير از اينه؟ ميدونم لياقتشو ندارم .امّا باور کن با تمام وجود دوستت دارم.......
شاذّه