You are on page 1of 24

‫کيوان و خانواده اش‬

‫نوروز بود‪ .‬عزيز داشت با دائي جعفر تلفني صحبت ميکرد‪ .‬من داشتم دکمه پيراهن کيوان را‬
‫ميدوختم‪ .‬کيوان موبايل به دست وارد شد و خودش را روي مبل انداخت‪ .‬گفتم اوائل ارديبهشت‬
‫موبايلم رو ميگيرم‪.‬‬
‫همانطور که به موبايل چشم دوخته بود گفت‪ :‬گفتي‪.‬‬
‫عزيز گفت‪:‬کيوان هم سلم ميرسونه و خيلي بهت تبريک ميگه‪.‬‬
‫‪:-‬من؟ من کي تبريک گفتم؟‬
‫عزيز نگاه غضب آلودي به کيوان انداخت و به صحبتش ادامه داد‪.‬نخ را با دندان پاره کردم‪ .‬از جا‬
‫برخاستم پيراهن را روي پاي کيوان انداختم و گفتم ‪:‬حال تو هم سخت نگير‪.‬‬
‫‪ :-‬نه ميخوام بدونم چرا بيخودي ميگه‪ .‬يعني ميخوام بدونم ‪.....‬‬
‫‪ :-‬چي ؟ چرا حرفتو ميخوري؟‬
‫‪ :-‬استغفرا‪...‬‬
‫آهي کشيد و از جا برخاست‪ .‬با لبخند نگاهش کردم‪ .‬نه نگاه يک خواهرزاده به دائيش ‪ ،‬نميدانم‬
‫خيلي بيشتر از اين حرفها دوستش داشتم‪ .‬لزم نبود حرفي بزند‪ .‬ميدانستم دلش از کجا پر‬
‫است‪ .‬از دائي جعفر خوشش نمي آمد‪ .‬از مرد فرنگي مآبي که عزيز واقعاً دوستش داشت‪ .‬تنها‬
‫برادر عزيز بود که از حدود سي سال پيش تنها خواهرش را گذاشته بود و به اسم ادامه تحصيل‬
‫به امريکا رفته بود و ساکن شده بود‪.‬‬
‫گفتم ‪ :‬چرا نمي خواي قبول کني اون تنها بازمانده خانواده شه‪ .‬مگه ميتونه دوستش نداشته‬
‫باشه ؟تازه جدا از برادري آ دم خوش مشرب وجالبيه‪ .‬من که نميفهمم چرا ازش بدت مياد‪.‬‬
‫‪ :-‬به نظر من زيادي شوخه‪ .‬چه ميدونم رفتارش مناسب اين سن و سال نيست‪.‬‬
‫‪ :-‬يواش عزيز ناراحت ميشه ‪.‬‬
‫‪:-‬آخه واسه کسي بمير که اقل ّ واست تب کنه‪ .‬اون واسه عزيز چه کار ميکنه؟‬
‫به چهار چوب در اتاق کيوان تکيه دادم‪ .‬داشت پيراهنش را ميپوشيد‪.‬‬
‫گفت ‪ :‬داريم ميريم ديدن آقاي سرداري‪ .‬تو نمياي؟‬
‫‪ :-‬بدم نمياد ولي مامانم اينا دارن ميرن ديدن عموم‪.‬‬
‫‪ :-‬خوب چرا اينجا وايسادي‪ .‬برو ديگه ‪.‬‬
‫بعد در را برويم بست‪ .‬دوباره آنرا باز کرد وپرسيد‪ :‬به صورتت خورد؟‬
‫داشتم بيني ام را ميماليدم‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬اول مي بندي بعد ميپرسي؟‬
‫در آغوشم کشيد‪ .‬بيني ام را بوسيد‪ .‬با نگراني پرسيد‪ :‬محکم خورد؟‬
‫دستهايم دور گردنش حلقه زدم‪ .‬تقريباً بهش آويزان شدم وخنديدم‪:‬اصل ً نخورد بهم‪.‬‬
‫‪ :-‬اي ناکس‪ .‬برو برو خونه‪ .‬از ماچ خيس بدم مياد‪.‬‬
‫با صداي شماتت بار عزيز رهايش کردم‬
‫‪ :-‬شما دوتا خجالت نميکشين‪.‬ني ني کوچولوها ؟سلوي تو چرا هنوز اينجايي؟ کيوان تو چي چرا‬
‫حاضر نشدي ؟ اين مسخره بازيها چيه؟ کي ميخواين بزرگ بشين؟کيوان کي ميخواي ياد بگيري‬
‫که با ده تا خواهرزاده برادرزاده ات يک جور رفتار کني؟‬
‫کيوان شرمزده دستي به سرش کشيد وگفت‪ :‬يه دل وچند دلبر عزيز؟‬
‫‪ :-‬خبه خبه برو زود باش حاضر شو‪ .‬تو هم برو خونه‪.‬‬
‫سر به زير انداختم ‪ .‬چند قدم رفتم‪ .‬همينکه چشم عزيز را دور ديدم برگشتم و خيلي سريع‬
‫کتابي که کيوان عيدي بهم داده بود را از تو اتاقش برداشم‪ .‬دوان دوان بيرون رفتم‪ .‬کيوان پنجره را‬
‫باز کرد وبا خنده گفت ‪ :‬هي يواش عزيز گاز نميگيره‪.‬‬
‫خنديدم بوسه اي برايش فرستادم و از در بيرون رفتم‪.‬‬
‫**************************‬

‫صبح روز بعد عزيز مهمان زنانه داشت‪ .‬عده زيادي براي تبريک عيد آمده بودند‪ .‬دختر خاله دائيها‬
‫يم پذيرائي ميکردند‪ .‬منم تو آشپزخانه مشغول بودم‪ .‬اينکار دو تا حسن داشت؛ يکي اينکه مجبور‬
‫به رعايت آداب معاشرت جلو مردم نبودم و از آن مهمتر اينکه پيش کيوان بودم‪ .‬يعني کيوان به‬
‫خاطر من تو آشپزخانه نشسته بود‪ .‬هم کمک ميداد هم گپ ميزديم‪.‬‬
‫‪ :-‬مي گم کيوان يه سري تو مهمونخونه بکش شايد يه دختر خوشگل به تورت خورد‪.‬‬
‫‪ :-‬مگه مرض دارم خودمو گرفتار کنم؟از اون گذشته من تا تو رو از سرم باز نکنم دم به تله نميدم‪.‬‬
‫‪:-‬خيال کردي ميتوني؟ با اين خنده خوشگل دختر کشت همين روزاست که گير بيفتي‪ .‬ميگم تا‬
‫ق انتخاب واست نمي مونه‪.‬‬ ‫گير نيفتادي خودت يه فکري بکن‪ .‬واّل ديگه ح ّ‬
‫‪:-‬دست شما درد نکنه‪ .‬يعني من اينقدر ببو ام؟به همين راحتي گير مي افتم؟‬
‫‪:-‬نه ولي ميترسم به انتظار من بشيني شقيقه هات سفيد بشه‪.‬‬
‫‪ :-‬من که هزار بار گفتم بيا دست اين سامانو بگير‪ ،‬راه دورم نرو‪.‬‬
‫‪ :-‬منم هر دفعه گفتم بازم ميگم از اين مخهاي درسخون خوشم نمياد‪ .‬من اگه موهامو سيخ‬
‫سيخ سرخابي هم بکنم متوجه نميشه‪ .‬تو اين عوالم نيست‪ .‬اصل ً مي دوني آقا‪ ،‬ما با پسردائي‬
‫جماعت‪ ،‬آبمون به يه جو نميره‪ .‬از نظر ژنتيک بهم نميخوريم‪ .‬اين همه ميگن ازدواج فاميلي نکنين‬
‫همينه‪.‬‬
‫بهنوش دختر کوچک دائي سهيل که همان لحظه وارد شده شده بود ‪ ،‬با عصبانيت گفت‪ :‬مگه‬
‫داداش من چشه؟ خيلي هم دلت بخواد‪.‬‬
‫خنديدم ‪ .‬مهر نوش خواهر بزرگش وارد شد و گفت ‪ :‬به جاي هرهر وکرکر چائي بريز زود باش‪.‬‬
‫نگاهي به کيوان انداختم‪ .‬داشت پوست ميوه ها را خالي ميکرد‪.‬منم مشغول چاي ريختن شدم‪.‬‬
‫سيني که پر شد از پشت بغلم کرد و گونه ام را بوسيد ‪ .‬بعد سيني را به مهرنوش داد‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬راستي کيوان اون فيلم رو پيدا کردم‪ .‬زير ميزم بود‪.‬‬
‫‪ :-‬گفتم که درست نگشتي‪ .‬حال آورديش يا نه؟‬
‫‪ :-‬آره گذاشتمش رو تلويزيون‪ .‬بعد از ظهر ميتونيم تماشا کنيم‪.‬‬
‫‪ :-‬اگه تا بعد از ظهر سر جاش بمونه‪.‬‬
‫‪ :-‬ميرم ميذارم تو اتاقت‪.‬‬
‫‪ :-‬کليد دم در پشت قاب عکسه‪.‬‬
‫‪ :-‬بعد چهل سال گدائي ديگه جاي کليدت يادمون هست‪.‬‬

‫***********************‬

‫سيزده بدر تمام خانواده مهمان آقاي سرداري ‪-‬پسرعموي عزيز وبه نوعي دوست خانوادگيمان‪-‬‬
‫رفتيم جاجرود‪.‬کيوان بيشتر مشغول صحبت با آقا ي سرداري بود‪ .‬منم مجبور بودم با دخترها سر‬
‫کنم‪ .‬حوصله حرفهاي خاله زنکي و تکراريشان را نداشتم‪ .‬از آن سو بابا زياد خوشش نمي آمد من‬
‫دائم با کيوان باشم‪ .‬مخصوص ًا از اينکه به گردنش آويزان شوم خيلي بدش ميآمد‪.‬‬
‫امّا بالخره بعدازظهر هرده نوه عزيز ‪-‬هفت دختر و سه تا پسر‪ -‬با دائي کيوان رفتيم براي پياده‬
‫روي‪ .‬که البته بعد از چند قدم من و کيوان راهمان را جدا کرديم ‪ .‬ساعتها قدم زديم‪ .‬سبزه گره‬
‫زديم‪ .‬چندين نمونه گياه جمع کرديم تا کيوان در مورد آنها از آقاي سرداري بپرسد‪ .‬آقاي سرداري‬
‫مهندس کشاورزي بود‪ .‬بسيار اهل مطالعه و بامعلومات‪ .‬کيوان از همصحبتي او واقعاً لذت ميبرد و‬
‫مدام دنبال موضوعي براي سؤال کردن و استفاده از معلومات او بود‪ .‬آقاي سرداري هم که تازه‬
‫کامپيوتر خريده بود هميشه سؤالتي از کيوان داشت‪ .‬خلصه دوستان خوبي بودند‪.‬‬
‫بعد از تعطيلت نوروز باز دانشگاه و درس و تحصيل شروع شد‪ .‬کمتر فرصت ديدن کيوان را داشتم‪.‬‬
‫مخصوص ًا که او هم کارش زياد بود‪ .‬البته توي خانه کار ميکرد تا پيش چشمِ عزيزِ هميشه نگران‬
‫باشد‪ .‬مهندس کامپيوتر بود وچندين کار مختلف در خانه ميکرد‪ .‬از نوشتن مطلب براي يک مجله‬
‫کامپيوتر تا نقشه کشي ساختمان و تحقيق و ترجمه مطالب درخواستي از اينترنت و غيره‪...‬‬
‫تولد هر دوي ما شانزدهم ارديبهشت البته با هفت سال فاصله بود‪ .‬آن سال من نوزده ساله و‬
‫کيوان بيست وشش ساله ميشديم‪ .‬به کيوان پيشنهاد يک جشن دو نفره ي خيلي شيک دادم‪.‬‬
‫امّا به نظر کيوان اعداد نوزده و بيست وشش اصل ً جالب نبودند‪.‬‬
‫‪ :-‬ببين ميگذاريم سال ديگه ‪.‬تولد بيست و بيست و هفت سالگي خيلي خوشايند تره‪.‬‬
‫‪ :-‬اوه تا سال ديگه کي زنده کي مرده‪ .‬ببين امسال من ميرم تو بيست‪ .‬تو بگو بيست ساله‪ .‬بلکه‬
‫سال ديگه تو نامزد کردي‪ ،‬نامزدت خوش نداشته باشه ما دو تايي بريم بيرون‪.‬‬
‫‪ :-‬خوب دوتايي نميريم‪ .‬چهار تايي ميريم که آقاي شمام دلخور نشه!‬
‫‪:-‬دست شما درد نکنه دائي‪ .‬بگذريم‪ .‬اين يه فرصت ايده آله‪ .‬شايد ديگه دست نده‪ .‬ميخوام مثل‬
‫دو تا دوست‪ ،‬شيک و خوش لباس تو ي رستوران عالي شام بخوريم و به هم کادو بديم‪ .‬بايد يه‬
‫کت شلوار جديد هم بخري‪ .‬منم مانتوم نوئه‪.‬‬
‫‪ :-‬پس واسه يه شام تولد بايد حسابي سر کيسه رو شل کنيم‪ .‬ببين من يه پيشنهاد بهتر دارم ‪.‬‬
‫اينکارها رو بذار به عهده ي نامزدت‪ .‬منم بهت يه هديه ي کوچيک ميدم‪ ،‬مثل هرسال‪.‬‬
‫‪ :-‬ببينم دائي واقعاً خبريه که اينقدر گير دادي به ما؟ راستشو بگو نگرانم کردي‪.‬‬
‫‪ :-‬جوش نزن ‪ .‬از بيخ گوشت گذشت‪ .‬همين قدر که کشف کردم تو نامرئي نيستي‪.‬‬
‫‪:-‬کي بود کيوان ؟ من هنوز خيلي بچه ام‪.‬‬
‫‪ :-‬شخصش ديگه الن مهم نيست‪ .‬مهم اينه که حال بايد بيشتر مراقب رفتارت باشي‪ .‬منم تا‬
‫حال فکر مي کردم بچه اي‪ .‬ولي مثل اينکه داري بزرگ ميشي‪ .‬فرحناز ميگه خيلي گيجي‪.‬‬
‫هرچي ميگه به خرجت نميره‪.‬‬
‫‪ :-‬آخه مامان يه جور ديگه حرف ميزنه‪.‬‬
‫‪ :-‬منم بهش همينو گفتم‪ .‬گفتم بايد رک وراست باهاش حرف بزني‪ .‬امّا اون اصرار داشت من يه‬
‫جوري در لفافه حاليت کنم‪ .‬منم که ميدوني نميتونم‪.‬‬
‫زدم زير گريه‪ .‬نه به خاطر رفتارم و نه خواستگارم‪ .‬از فکر اينکه با ازدواج از کيوان دور ميشوم‪.‬‬
‫بهترين دوست تمام عمرم را از دست ميدهم‪ .‬سرم را روي پايش گذاشتم‪ .‬نوازشم کرد و ديگر‬
‫چيزي نگفت‪.‬‬
‫شب رفتيم بيرون‪ ،‬يک دست کت شلوار مشکي شيک خريد‪ .‬توي يک رستوران عالي هم براي‬
‫شب تولدمان جا رزرو کرد‪ .‬انگار مي خواست از دلم دربياورد‪ .‬وقتي برميگشتيم از خوشحالي روي‬
‫پا بند نبودم ‪.‬‬
‫‪:-‬جد ًا اينقدر واست مهمه؟‬
‫‪:-‬اوه‪ .‬البته خيلي عالي ميشه‪.‬‬

‫**************************‬

‫عصر روز شانزدهم ارديبهشت بود‪ .‬بعد از مدرسه رفتم خانه ي عزيز ‪ .‬عزيز تلويزيون تماشا ميکرد‬
‫و کيوان داشت صورتش را اصلح ميکرد‪ .‬با خوشحالي گفتم ‪ :‬حسابي به خودت برس ‪.‬ميخوايم‬
‫کلي کلس بذاريم‪ .‬يه ادوکلن خوشبو هم بزن‪.‬‬
‫‪ :-‬شرمنده ادوکلن مورد علقه ام تموم شده‪ .‬يکي از همين معموليها ميزنم‪.‬‬
‫‪ :-‬اگه پسر خوبي باشي واست ميخرم‪.‬‬
‫‪ :-‬ديگه بايد چکار کنم که راضي بشي پسر خوبي ام ؟‬
‫‪ :-‬من راضي ام‪.‬‬
‫‪ :-‬آخي بميرم چقدر تو قانعي‪.‬‬
‫‪ :-‬من ماهم‪ .‬کي خواهرزاده به اين خوبي داره؟‬
‫‪:-‬نميخواي حاضر شي؟ آهان راستي ساعت هشت و نيم تو رستوران منتظر شما هستم‪.‬‬
‫‪:-‬جانم ؟من بايد با کي بيام؟‬
‫‪ :-‬با کي ؟ يعني اينقدر بي کلسي؟ قرارمون يه شام دونفره بود‪ .‬سر خر نميخوايم‪.‬‬
‫بعد چند لحظه با خنده نگاهم کرد و گفت ‪ :‬هر چقدر هم که بخواي کلس بذاري‪ ،‬مجبوريم باهم‬
‫بريم‪ .‬راه دوره منم نميتونم تنها برم‪ ،‬بعد بشينم به انتظار تا خانم با آژانس تشريف بيارن‪.‬‬
‫‪ :-‬با آژانس نميام‪ .‬با ماشين خودم ميام‪ .‬خيلي از مال تو شيکتره‪.‬‬
‫‪:-‬صد سال ‪ .‬ماشين تو؟ تو اگه ميتوني گاري برون‪.‬‬
‫‪:-‬ببين يه فکري‪ .‬باهم ميريم ولي من ميشينم تو ماشين‪ .‬باهم پياده نميشيم‪ .‬تو برو بشين ‪.‬يه‬
‫کم انتظار بکش‪ .‬هي ساعت رو نگاه کن‪ .‬يقه کتتو صاف کن‪ .‬گل روي ميز رو مرتب کن‪ .‬خلصه‬
‫قيافه يه عاشق دلخسته تا من تشريف بيارم‪ .‬خلصه ‪....‬‬
‫‪ :-‬توجداً يه چيزيت ميشه ‪ .‬تا کي بايد به ساز تو برقصم؟‬
‫‪:-‬خواهش ميکنم‪ .‬اينکارو بکن‪ .‬همين يه دفعه‪ .‬ميخوايم يه فيلم حسابي بازي کنيم‪.‬دائي‪.....‬‬
‫‪:-‬خيلي خوب ‪ .‬تا اينجا که اومدم‪ .‬باقيش هم ميام‪ .‬امّا همين يه دفعه‪ .‬سال ديگه حرف حرف منه‪.‬‬
‫‪:-‬يا خانمت‪ .‬اون ميگه تو ميگي چشم‪ .‬منم برگ چغندر‪.‬‬
‫‪:-‬اين قدري که واسه تو زن ذليلم عمر ًا واسه زنم باشم‪ .‬تو مهمون همين دو روزي‪.‬امّا واسه يه‬
‫عمر که نوکري نميکنم‪.‬‬
‫‪:-‬تمام غصه منم همينه که به زودي از دستت ميدم‪.‬‬
‫‪ :-‬حال‪.‬نميخواد جلو جلو غصه بخوري‪ .‬برو لباس بپوش‪.‬‬
‫رفتم دوش گرفتم و موهايم را سشوار کشيدم‪ .‬آرايش کردم وبهترين لباسهايم را پوشيدم‪ .‬کيوان‬
‫که از انتظار خسته شده بود‪ ،‬بدون در زدن وارد اتاقم شد‪ .‬فقط او اينکار را ميکرد‪.‬مامان و بابا که‬
‫اينقدر مبادي آداب بودند که هميشه در ميزدند‪ .‬سروش و سولماز خواهر و برادر کوچکترم هم که‬
‫اگر بدون در زدن وارد ميشدند‪ ،‬کتک ميخوردند‪ .‬خلصه فقط کيوان عزيزم بود که اجازه داشت‪.‬‬
‫دائي کيوان نگاهي به سر وضعم انداخت و گفت ‪:‬فکر نميکني زياده روي کردي؟‬
‫‪:-‬تو ديگه گير نده‪ .‬همون جواب بابا رو بدم از سرم زياده‪.‬‬
‫‪ :-‬پس منو نشناختی‪ .‬من از بابات خيلی غيرتي ترم‪.‬حال نميگم صورتتو بشور‪ .‬امّا يه روسری‬
‫بزرگتر و کلفت تر بکن سرت‪ .‬يا يه شال بزرگ بنداز روی اين‪.‬‬
‫بدون اينکه منتظر جوابم بشود‪ ,‬سراغ کشوی روسريهايم رفت و يک شال بزرگ آورد و روی سرم‬
‫انداخت‪.‬کمی مرتبش کرد‪ .‬با احتياط صورت آرايش کرده ام را بوسيد و گفت‪:‬ميبخشی‪.‬‬
‫با خجالت خنديدم‪ .‬از حمايتش لذت ميبردم‪ .‬از مامان خداحافظی کردم و بيرون آمديم‪.‬تا برسيم‬
‫تمام مدت راجع به موبايل و موبايل بازی بحث کرديم‪ .‬جلوی رستوران کيوان پارک کرد و پياده شد‪.‬‬
‫دو دقيقه بعد اولين پيامش رسيد‪ -:‬يه همصحبت خوشگل پيدا کردم‪.‬نيايي هم چيزی نميشه‪-.‬‬
‫و خلصه تا يک ربع بعد آنچه مزخرف يادمان آمد برای هم نوشتيم و فرستاديم‪ .‬دست آخر نوشتم‬
‫ميخوام سری به اين لباس فروشی کنار رستوران بزنم‪ .‬که کيوان نوشت – دستم به دامنت ديگه‬
‫بيا که من پول ندارم واست لباس بخرم‪-.‬‬
‫بالخره با کلی اطوار پياده شدم و به طرف رستوران رفتم‪ .‬با ديدنم کيوان از جا بلند شد و ضمن‬
‫سلم و عليکی محترمانه صندلی را برايم عقب کشيد‪ .‬داشتم با عشوه لبخند ميزدم که گلشن‬
‫را ديدم‪ .‬يکی از دوستان نزديکم که با او و چند نفر ديگر دوره داشتيم‪ .‬صبح روز بعد هم قرار بود‬
‫برای من جشن تولد بگيرند‪ .‬گلشن با خانواده اش آمده بود‪ .‬نگاه متعجبی به من انداخت‪ .‬لبخندی‬
‫زدم‪ .‬امّا انگار مرا نشناخت‪.‬‬
‫چون بدون اينکه چيزی بگويد نشست‪ .‬منهم سرمست از اين بازی صورت غذا را برداشتم و از‬
‫کيوان پرسيدم‪ :‬عزيزم تو انتخاب کردی؟‬
‫‪:-‬انتخاب تو انتخاب منم هست‪.‬‬
‫زير لب گفتم ‪ :‬آره جون خودت ‪ .‬اگه کباب چوبی بخورم چی؟‬
‫‪ :-‬يه امشب بد می گذرونم‪ .‬چيزی نميشه ‪ .‬نميخواد نگران باشی‪.‬‬
‫به هر حال يک شام مشترک انتخاب کردم‪ .‬پيش خدمت دستور را گرفت و رفت‪ .‬منهم هديه ام را‬
‫درآوردم و به طرف کيوان دراز کردم‪.‬گفتم ‪:‬عزيزم تولدت مبارک‪.‬‬
‫کيوان لبخند زد ‪ .‬لبخند زيبايی که من برايش ميمردم‪.‬بعد بسته ی کوچکی به طرفم دراز کرد و‬
‫گفت‪ :‬اميدوارم هميشه خوشحال باشی‪.‬‬
‫بسته را گرفتم‪ .‬کيوان مال خودش را باز کرد‪ .‬زحمت خاصی نکشيده بودم‪ .‬يک شيشه ی کوچک‬
‫از ادوکلن مورد علقه اش بود‪ .‬ولی کيوان خيلی استقبال کرد‪ .‬با چشمانی درخشان صميمانه‬
‫تشکر کرد‪ .‬حال نوبت من بود‪ .‬هديه اش را باز کردم‪ .‬يک گردنبند طلی سفيد توی يک جعبه ی‬
‫مخملين بود‪ .‬توی جعبه آدرس يک جواهر فروشی معتبر چاپ شده بود‪ .‬با حيرت نگاه کردم‪ .‬رسم‬
‫نبود هديه ی گرانبها بهم بدهيم‪ .‬ماتم برده بود‪ .‬گردنبند خيلی ظريف و زيبا بود ‪ .‬با ترديد‬
‫پرسيدم ‪ :‬بدليه‪.‬نه؟‬
‫ابروانش بال رفت‪.‬‬
‫‪ :-‬داشتيم سلوی خانم؟ نه جدی داشتيم؟ فاکتور بدم خمتتون؟‬
‫‪ :-‬ولی آخه چرا؟‬
‫آرنجش را روي ميز گذاشت‪ .‬كمي به جلو خم شد و گفت‪:‬برای اينکه عزيزدل من‪ ،‬يک جشن تولد‬
‫خاص ميخواست‪ .‬چيزی که برای هميشه گوشه ی ذهنش ثبت بشه‪.‬‬
‫بغض کردم‪ .‬در حاليکه سعی ميکردم مانع ريزش اشکهايم بشوم گفتم‪:‬نميخواستم به زحمت‬
‫بيفتی‪.‬‬
‫‪ :-‬اين اداها چيه دختر‪ .‬آروم باش ‪ .‬زشته جلو مردم‪.‬‬
‫به زحمت خنديدم‪ .‬گردبند را گردنم انداختم‪ .‬پيش خدمت شام آورد‪ .‬کيوان مشغول شوخی و‬
‫صحبت شد و همانطور که ميخواستم صميمانه شام خورديم‪ .‬بعد دسر سفارش داديم‪ .‬کيوان پيپ‬
‫کشيد‪ .‬خيلی خوشبو بود‪ .‬بالخره بيرون آمديم‪ .‬امّا قبل از برگشتن يکساعتی قدم زديم‪ .‬هوا‬
‫عالی بود و فضا شاعرانه‪ .‬ديروقت بود که به خانه رسيدم‪ .‬پاورچين وارد شدم‪ .‬چراغ اتاق مامان و‬
‫بابا خاموش بود‪ .‬امّا بابا صدا زد ‪:‬اينوقت ميان خونه؟‬
‫‪:-‬سلم‪ .‬با دائی کيوان بودم‪.‬‬
‫‪:-‬عليک سلم‪.‬به هر حال دختر تا اينوقت تو خيابون نميمونه‪.‬بار آخرت باشه‪.‬‬
‫‪:-‬چشم‪ .‬شب بخير‪.‬‬
‫به اتاقم رفتم‪ .‬دستی به گردنبندم کشيدم و ذوق زده لبخند زدم‪.‬‬
‫صبح روز بعد دوره نوبت سوری بود‪ .‬ماهی يکبار صبح جمعه دور هم جمع ميشديم‪ .‬صبح که بيدار‬
‫شدم اوّل يادم نيامد از چی خوشحالم‪ .‬امّا چند لحظه بعد به سرعت لباس پوشيدم و به خانه ی‬
‫عزيز رفتم ‪ .‬کيوان خواب بود‪ .‬کنار تختش نشستم وبه او خيره شدم‪ .‬غلتی زد و چشمانش را باز‬
‫کرد‪.‬خنديد و گفت ‪ :‬سلم‪.‬‬
‫برخاست‪ .‬رفتم چائی ريختم‪ .‬عزيز پرسيد‪:‬خبريه ؟ رو پا بند نيستی‪.‬‬
‫گردنبند را نشانش دادم‪ :‬اينو ببينين‪.‬کيوان کادو تولد بهم داده‪.‬‬
‫عزيز دستی به گردنبندکشيد‪ .‬نگاهی به کيوان انداخت و با دلخوری گفت ‪ :‬يه چيزی بخر که ده تا‬
‫بتونی بخری‪ .‬بقيه چه گناهی کردن؟‬
‫کيوان مثل هميشه به شوخی زد‪ :‬سخت نگير عزيز واسه شمام ميخرم‪.‬‬
‫عزيز آهي کشيد سري تکان داد و به آشپزخانه رفت‪ .‬ما هم صبحانه خورديم ‪.‬بعد کيوان مرا به‬
‫خانه سوری رساند‪ .‬وقتی رسيدم بيشتر بچه ها آمده بودند‪ .‬وارد شدم ‪ .‬گلشن وسط اتاق‬
‫ايستاده بود‪ .‬بدون مقدمه گفت‪ :‬سلوی ديشب يکی رو ديدم عجيب شبيه تو بود‪.‬‬
‫لبخندی زدم‪ :‬نه بابا ‪.‬کجا؟‬
‫‪ :-‬يه رستوران هست نزديک خونه مامان بزرگم‪ .‬ديشب رفتيم‪.‬يه پسره نشسته بود ‪ .‬خوش تيپ‪.‬‬
‫نميدونی چی بود‪ .‬بايد ميديدی‪ .‬با يه دختره که همين خيلی شبيه تو بود‪.‬‬
‫سوری از آنطرف گفت‪ :‬که البته همچو تحفه اي هم نبود‪.‬‬
‫‪ :-‬نه بابا آرايشش خيلی قشنگ بود ‪ .‬ولی پسره يه چيز ديگه بود‪.‬خنده اش وای‪.....‬‬
‫موبايلم را روشن کردم‪.‬عکسي که شب قبل از کيوان گرفته بودم روي موبايلم بود‪ .‬گلشن هنوز‬
‫داشت حرف ميزد که موبايل را جلويش گرفتم و پرسيدم‪:‬بر حسب اتفاق اين شکلي نبود؟‬
‫يکدفعه برگشت‪ .‬تقريب ًا دادزد‪ :‬اين کيه سلوي؟‬
‫‪ :-‬يواش دوستمه خوب‪.‬‬
‫سوري از آن طرف پرسيد‪ :‬ببينم کيوان نيست؟‬
‫خنديدم‪ :‬حدس شما درسته‪.‬برنده خوشبخت اين مسابقه شمائين‪.‬‬
‫گلشن متحير گفت ‪ :‬کيوان؟ دائيت؟ منو بگو فکر کردم آيا کيه‪.‬‬
‫‪ :-‬مقصود منم همين بود‪.‬‬
‫‪ :-‬منظورت چيه؟‬
‫جوابش را ندادم ‪ .‬سوري کيک تولدم را آورد و بچه ها با کلي هديه خجالتم دادند‪.‬‬

‫**********************‬

‫امتحانات خرداد فرا رسيد و من بهانه ي ديگري براي پناه بردن به کيوان پيدا کردم‪ .‬توي خانه ي ما‬
‫هرکسي به روش خودش درس ميخواند‪ .‬سروش توي اتاقش بود‪ ،‬امّا انگشت توي گوشهايش فرو‬
‫مي برد و به اعلي صوت درس ميخواند‪ .‬کاري هم به دنيا و مافيها نداشت‪ .‬برعکس سولماز دور‬
‫اتاقها قدم ميزد ومراقب همه چيز و همه کس بود‪ .‬البته او هم بلند بلند درس ميخواند‪ .‬طبيعيست‬
‫که توي اين شلوغي من نميتوانستم دروس مشکل دانشگاهم را حفظ کنم‪ .‬اين بود که عادت‬
‫داشتم به خانه ي عزيز بروم‪ .‬البته آنجا هم به اصطلح کاروانسرا بود‪.‬يکي مي آمد و يکي ميرفت‪.‬‬
‫امّا من با يک سلم کوتاه به اتاق کيوان ميرفتم‪ .‬آنجا فقط من بودم و او‪ .‬عادت داشتم روي تختش‬
‫بخوابم و با موسيقي متن صداي کليدهاي کيبوردو کليک ماوسش درس بخوانم‪ .‬هيچ چيز لذت‬
‫بخش تر از اين نبود که وقتي با چشماني خشک کتاب را ميبستم کيوان با لبخند بهم خسته‬
‫نباشيد ميگفت‪ .‬آنوقت بود که منهم از جا برميخاستم سري به آشپزخانه ي عزيز ميزدم و با يکي‬
‫از آن شيره هاي خوشرنگ و خوشطعم عزيز دو تا ليوان شربت درست ميکردم و باکيوان نوش‬
‫جان ميکرديم‪.‬‬
‫آن سال امتحانات به خوبي گذشت و از آن بهتر سفر مشهدي بود که با عزيز رفتم‪ .‬عزيز هرسال‬
‫به نوبت يکي از نوه ها را با خود مسافرت ميبرد و آن سال نوبت من بود‪ .‬هرچند که بابا به اکراه‬
‫رضايت داد ‪ ،‬امّا ما رفتيم وخيلي هم خوش گذشت‪ .‬سه هفته توي هتل ‪،‬صبح تا شب با کيوان‬
‫واقع ًا عالي بود‪ .‬اينقدر که در تصور من نميگنجيد‪.‬من و عزيز يک اتاق دو تخته داشتيم ‪،‬کيوان هم‬
‫يک ‪ ،‬يک تخته کنار ما داشت‪ .‬هر صبح همگي باهم حرم ميرفتيم‪ .‬بعد عزيز را به هتل ميرسانديم‬
‫و با کيوان ميرفتيم گردش‪.‬فکر ميکردم حتي عروس و دامادهايي که به ماه عسل ميروند‪ ،‬به‬
‫اندازه ي ما خوش نميگذرانند‪ .‬ولي به هر حال هر چيزي پاياني دارد‪ .‬وسفر ما هم به آخر رسيد‪.‬‬
‫هرچند لذت شيرينش هنوز توي قلبم هست‪.‬‬

‫************************‬

‫اواخر پائيز بود‪،‬که يک روز صبح دائي جعر از فرودگاه پاريس تلفن زد و گفت که همان شب به‬
‫تهران ميرسد‪ .‬مدتي طولني با عزيز صحبت کرد‪ .‬معمول ً همين دم آخر تلفن ميزد‪ ،‬تابه قول‬
‫خودش عزيز فرصت تدارک اضافي نکند‪ .‬امّا عزيز براي تنها برادرش جان ميداد‪ .‬تا وقتي او برسد‬
‫تمام خانواده را براي آماده کردن اسباب آسايش دائي جعفر بسيج ميکرد‪ ،‬بلکه اين سفر پايبندش‬
‫کند‪ .‬امّا نميشد‪ .‬کيوان معمول ً در اين مواقع با دلخوري دنبال خورده فرمايشات عزيز ميدويد‪.‬‬
‫غرغر کنان ميگفت ‪ :‬اگر دائي ايران بمون بود از بيست و هفت سال پيش تا حال اقدامي کرده‬
‫بود‪ .‬شمام همين چهار پنج سال يکبار که سري ميزنه باز تو دلتون قند آب ميکنين که ميخواد‬
‫بمونه ‪ .‬هي عزيز ازاين خبرا نيست‪.‬‬
‫القصه آنروز که وارد خانه عزيز شدم دائي جعفر تازه زنگ زده بود و عزيز هنوز مشغول صحبت بود‪.‬‬
‫تا مرا ديد‪ ،‬دستش را روي دهني گوشي گذاشت و گفت‪ :‬بدو اتاق جعفر رو حاضر کن داره مياد‪.‬‬
‫داشتم ملفه ها را عوض ميکردم که کيوان از بيرون رسيد‪ .‬تو درگاه اتاق ايستاد و گفت‪:‬‬
‫اعلحضرت دارن تشريف ميارن؟‬
‫‪ :-‬کيوان خيلي نامردي ‪.‬سفر قبلي واست يه لپ تاپ آورد‪ .‬به هيشکي اينقدر سوغاتي نداد‪.‬‬
‫خيلي خاطرتو خواسته ‪ .‬ولي تو حتي حاضر نيستي ‪......‬‬
‫عزيز آمد‪.‬با نگراني وهيجان گفت ‪ :‬خوب شد اومدي ‪ .‬کيوان‪ .‬دستم به دامنت‪ .‬يه کاري بکن‪ .‬مرغ‬
‫واسه فسنجون نداريم‪ .‬خاک به سرم گوشت گوسفندم تموم شده ‪ .‬بپر يه رون قلم آبي اعلي‬
‫بخر واسش ژيگو بذارم‪ .‬نه نه تو نرو ‪ .‬تو بري ديگه کي دم دستم باشه ‪ .‬ولي خيار سبزه ي‬
‫قلمي و تازه ‪ ،‬هر جوري هست بايد پيدا کني‪ .‬واي ماست واسه تهچين‪ .‬بادمجونم ميخوام‪ .‬جعفر‬
‫عاشق کشک بادمجوناي منه‪ .‬کاش ميشد پرده هاي اتاقشو عوض کنيم‪ .‬خيلي کهنه شده‪.‬‬
‫سلوي لبه هاي تختم گرد گيري کن‪ .‬واي چرا اين ملفه ها ؟ بدو بدو اون گل قرمزا نوتره‪ .‬اونارو‬
‫بيار‪.‬‬
‫کيوان اين پا و اون پا ميکرد ‪.‬عزيز حال من چکار کنم؟‬
‫‪:-‬تو ؟ تو همين جا باش ‪ .‬بري بيرون گمت ميکنم‪.‬‬
‫‪:-‬عزيز موبايلم آنتن داره‪.‬‬
‫ولي عزيز جوابش را نداد‪ .‬همينطور کلفه بال و پائين ميرفت‪ .‬بالخره کيوان گفت ‪ :‬عزيز بسه‪ .‬مگه‬
‫کي ميخواد بياد‪ .‬يه کاري ميکني منم بذارم خارج ها‪.‬اين کارا چيه؟برادرته‪.‬‬
‫عزيز يکدفعه به زانو افتاد‪ .‬چشمانش غرق اشک شد وگفت‪ :‬به من قول بده کيوان به من قول بده‬
‫که هيچ وقت تنهام نذاري‪ .‬قول بده نري خارج‪ .‬جعفر هم مثل تو جوون بود که رفت‪ .‬رفت و منو‬
‫تنها گذاشت‪ .‬نگفت دل تنها خواهرش چطور تنگ ميشه‪ .‬کيوان به من قول بده ‪ .‬ازت خواهش‬
‫ميکنم‪ .‬التماس ميکنم‪.‬‬
‫کيوان با دستپاچگي جلوي عزيز زانو زد‪ .‬چشم به چشمان عزيز دوخت و گفت ‪ :‬نه عزيز شوخي‬
‫کردم ‪ .‬غلط کردم‪ .‬من کجا برم ‪ .‬من که هميشه دارم ميگم دائي بيخود رفت‪ .‬به جون عزيز نميرم‪.‬‬
‫من همينجا ميمونم‪ .‬پيش عزيز خودم‪ .‬مگه هيچ جاي دنيا خونه ي عزيز ميشه ؟ مگه تو هيچ‬
‫کشوري اين محبتت پيدا ميشه؟ عزيز من بدون شما ميميرم‪ .‬عزيز نميرم‪ .‬به جون خودم نميرم‪.‬‬
‫هيچ وقت عزيز را اينجوري نديده بودم‪ .‬گريه ميکرد و دست روي قلبش گذاشته بود‪ .‬دويدم و‬
‫قرصهايش را آوردم‪.‬کيوان قرص را زير زبانش گذاشت و با تمام وجود سعي کرد آرامش کند‪.‬‬
‫خواستيم بخوابانيمش که طاقت نياورد‪ .‬با نگراني برخاست تا براي دائي جعفر شام بپزد‪ .‬همان‬
‫موقع خاله بهناز مثل يک فرشته نجات وارد شد‪ .‬شربتي به عزيز داشت ‪ .‬بعد يک سيني نخود‬
‫لوبيا دستش داد تا پاک کند‪ .‬تا احساس بيکاري نکند‪ .‬مهرنوش دختر دائي سهيل هم وارد شد‪.‬‬
‫که خاله بهناز او را فرستاد تا شيشه ها را پاک کند‪ .‬به من هم دستور داد جارو کنم‪.‬يک ليست‬
‫خريد هم دست کيوان داد‪ .‬کيوان با رنگي پريده و دستي لرزان ليست را گرفت‪ .‬حالش خيلي بد‬
‫بود‪ .‬در آغوشش گرفتم‪ .‬در حاليکه ميبوسيدمش بهش اطمينان ميدادم که عزيز چيزيش نيست‪.‬‬
‫که خاله بهناز وسط حرفم پريد‪ .‬در حاليکه دستها را به کمر زده بود گفت‪ :‬دائي لوس خواهرزاده‬
‫ننر‪.‬ميگم بدوين‪ .‬وقت اين اداها نيست‪.‬‬
‫وکيوان را هل داد بيرون‪ .‬خودش هم به آشپز خانه رفت‪ .‬داشتم جارو ميزدم‪ .‬يک چشمم به عزيز‬
‫بود‪ .‬سيني تو دستش شل شد و لحظه اي بعد به زمين افتاد‪.‬جارو را رها کردم‪ .‬جيغ زدم ‪ :‬خاله‬
‫بهناز‪...‬‬
‫خاله هراسان آمد‪ .‬به اورژانس تلفن زد‪ .‬منم به کيوان زنگ زدم‪ .‬هر دو باهم رسيدند‪.‬عزيز حالش‬
‫بهم خورده بود‪ .‬تو بيمارستان گفتند سکته مغزي‪ .‬همه تو بيمارستان جمع شده بوديم‪ .‬تا وقتي‬
‫خطر گذشت و عزيز به هوش آمد‪ .‬اولين کلمه اي که گفت جعفر بود‪ .‬بقيه ي حرفهايش مفهوم‬
‫نبود‪.‬‬
‫کيوان تو راهرو قدم ميزد‪ .‬هرگز او را اينقدر نگران و رنگ پريده نديده بودم‪ .‬دائم داشت خودش را‬
‫ملمت ميکرد‪ .‬ميگفت‪:‬همه اش تقصير منه ‪ .‬من که ميدونستم از رفتنم ناراحت ميشه چرا اين‬
‫شوخي رو کردم‪.‬‬
‫بازهم خاله بهناز به دادش رسيد ‪ .‬دهانش را به زور باز کرد و يک آرامبخش با آب به خوردش‬
‫داد‪.‬بعد هم فرستادش فرودگاه به استقبال دائي جعفر‪ .‬بقيه را هم پراکنده کرد‪ .‬عده اي فرودگاه‬
‫رفتند و عده اي براي تدارک شام به خانه عزيز رفتند‪ .‬دست آخر مراپيش عزيز گذاشتند و همه‬
‫رفتند‪ .‬کنار تختش نشسته بودم ‪ .‬صورت مهربانش کج شده بود‪ .‬دکتر ميگفت موقتاًنصف بدنش‬
‫فلج شده است‪ .‬نميتوانستم باور کنم‪.‬‬
‫ساعتي بعد زنگ زدم تا احوالي از کيوان بپرسم ‪ .‬موبايلش خاموش بود‪ .‬به خانه ي عزيز زنگ‬
‫زدم‪ ،‬گفتند هنوز نرسيده است‪ .‬مدتي بعد دوباره تماس گرفتم‪ .‬اينبار سولماز گفت ‪ :‬تو اتاقشه‬
‫حالش خوب نيست‪.‬‬
‫و قطع کرد‪ .‬از رو نرفتم‪ .‬دوباره زنگ زدم‪ .‬الناز دختر خاله الهام جواب داد‪ :‬حتي با تو هم حاضر‬
‫نيست صحبت کنه‪ .‬مامان ميگه راحتش بذار ‪ .‬ديگه زنگ نزن‪.‬‬
‫کلفه بودم‪ .‬خطر که گذشته بود‪ .‬ولي انگار اثر عميقي روي کيوان دردانه ي عزيز گذاشته بود‪.‬‬
‫صبح زود خاله الهام آمد تا شيفت را از من تحويل بگيرد‪.‬با نگراني احوال کيوان را پرسيدم‪.‬‬
‫‪ :-‬چيزيش نيس‪ .‬فقط يه کمي شوکه شده ‪ .‬بهش زمان بده تا با نگرانيش کنار بياد‪ .‬الن رفتي‬
‫مستقيم نرو خونه ي عزيز‪ .‬مهمونا خوابيدن‪.‬‬
‫‪:-‬مهمونها؟‬
‫‪ :-‬آره دائي جعفر با خانوم جديدش سورپريزمون کرده‪ .‬يه خانوم جا افتاده خونواده دار اهل‬
‫اصفهان‪.‬امريکا باهم همکار بودن‪.‬حال بازنشسته شدن‪ .‬هرچي داشتن فروختن که اين دفعه‬
‫واقع ًا ايران بمونن‪.‬‬
‫حوصله ي وراجي خاله الهام رو نداشتم‪ .‬تقريباً تا خانه دويدم‪ .‬تمام تنم بوي بيمارستان ميداد‪.‬‬
‫دوش گرفتم ‪ .‬لباس عوض کردم وبه خانه عزيز رفتم‪ .‬مهمانها به اتفاق ده دوازده نفر صاحبخانه‬
‫مشغول صرف صبحانه بودند‪.‬بهشان خوشامد گفتم وروبوسي کردم‪ .‬با ترانه خانم زن دائي هم‬
‫آشنا شدم‪ .‬بعد به طرف اتاق کيوان رفتم‪ .‬در قفل بود‪ .‬در زدم‪ :‬کيوان باز کن منم سلوي‪.‬‬
‫امّا جوابي نيامد‪ .‬از بهنوش پرسيدم‪ :‬تو اتاقشه؟‬
‫‪ :-‬آره همين طور شوکه مونده‪.‬‬
‫دوباره به در کوبيدم‪ :‬کيوان باز کن‪ .‬من بايد ببينمت‪ .‬اگه باز نکني از پنجره ميام‪ .‬هي گفتي بايد‬
‫اينارو نرده کنيم‪ .‬الن ميام‪ .‬باور کن کيوان اگه باز نکني شيشه رو ميشکنم ميام تو‪ .‬حداقل يه‬
‫جوابي بده بدونم زنده اي‪.‬‬
‫ناگهان خاله بهناز بازويم گرفت و با تشر گفت ‪ :‬جلو مهمونا آبروريزي نکن‪ .‬بيا بريم کارت دارم‪.‬‬
‫‪ :-‬ولي من بايد کيوانو ببينم‪ .‬چرا درو باز نميکنه؟‬
‫‪ :-‬بيا ‪....‬ميخوام همينو بهت بگم‪.‬‬
‫رفتيم تو انباري پشت اتاق عزيز‪ .‬و خاله حقيقتي را فاش کرد‪،‬که حيران شدم‪.‬‬
‫‪ :-‬نزديک سي سال پيش دختر يکي از اقوام که دانشجو بود ‪ ،‬عاشق يکي از همکلسي هاي‬
‫جنوبي اش ميشه‪ .‬اون موقع اصل ً دانشگاه رفتن دختر تو خانواده ما عجيب بود ‪ ،‬چه رسد به‬
‫اينکه بخواد با يه غريبه ازدواج کنه‪ .‬تو جووناي اون موقع دائي جعفر که جواني تحصيلکرده و‬
‫خانواده دار بود ‪ ،‬خواستگار دختر شد‪ .‬همه نتيجه گرفتند که اين ازدواج به صلح دختره و به زور‬
‫شوهرش دادن‪ .‬از آن طرف همکلسي دختر پيغام داد که اگر طلق بگيري باهات ازدواج ميکنم‪.‬‬
‫دائي جعفر خيلي سعي کرد دل دخترو به دست بياره‪ ،‬امّا نشد که نشد‪ .‬بالخره تصميم به‬
‫طلق گرفت‪ .‬مخصوص ًا که دائي همون موقع موفق به دريافت بورسيه براي ادامه تحصيل در امريکا‬
‫شده بود‪ .‬زنش هم حاضر نبود با او برود‪ .‬خانواده زنش که طرفدار دائي بودند اجازه برگشتنش رو‬
‫به خونه ي پدري نميدادند‪ .‬با اين حال اون دو تا کار خودشون رو کردن‪ .‬امّا دم آخر متوجه شدن‬
‫که زن حامله است و چون دائي داشت ميرفت و خانواده ي دختر هم بچه را قبول نميکردند‪ ،‬زن‬
‫سابق دائي‪ ،‬تصميم گرفت تا به جائي نرسيده بدون اينکه به کسي بگويد سقطش کند‪ .‬امّا عزيز‬
‫که اتّفاقاًمتوجه ميشه او را به خانه ي خودش ميبرد هشت ماه ازش پرستاري ميکند تا بچه به‬
‫دنيا بيايد‪ .‬امّا ‪.....‬‬
‫عزيز اجازه نداد مادر‪ ،‬بچه را ببيند‪ .‬به سادگي گفت ‪ :‬فرض کن کشتيش ‪ ،‬برو دنبال زندگيت‪.‬‬
‫هرچند دلش شکست ‪،‬امّا رفت‪ .‬يعني چاره اي نداشت‪ .‬هيچکس ديگر قبولش نميکرد‪ .‬او رفت و‬
‫به عشقش رسيد‪ .‬امّا عزيز به دائي جعفر هم التيماتوم داد که تو هم هيچ حقي راجع به اين بچه‬
‫نداري‪ .‬خلصه به اسم خودش برايش شناسنامه گرفت‪ .‬مثل ما ها بزرگش کرد‪.‬‬
‫حتي آقاجون تا زنده بود هيچ فرقي بين ما و او نميگذاشت‪ .‬خلصه کيوان بزرگ شد‪ .‬امّا دائي‬
‫جعفر که هر سفر که مي آمد عشقش به کيوان بيشتر ميشد‪ ،‬هر بار ميخواست او را با خود ببرد‬
‫که عزيز هميشه مانع ميشد‪ .‬ديروز دائي که زنگ زده بود ‪ ،‬عزيز را تهديد کرده بود که اگر خودش‬
‫حقيقت رو به کيوان نگه ‪ ،‬دائي به محض رسيدن ميگه‪ .‬عزيز از نگراني اينکه دائي کيوان را ببرد‬
‫قلبش درد گرفت و بالخره شوخي بيجاي کيوان راجع به فرار‪ ،‬از پا درش آورد‪ .‬حال کيوان داره‬
‫خودش رو ميکشه که چرا اين حرف را زده‪ .‬نه فقط اين حرف‪ .‬اصل ً کنار آمدن با اين واقعيت‪ .‬ميگه‬
‫دروغه شما ميخواين منو از عزيز جدا کنين‪ .‬اگه تا حال فقط از دائي خوشش نمي آمد ‪،‬حال از او‬
‫متنفر شده‪.‬‬

‫سرم را بين دستهايم گرفتم ‪ .‬بچه ها دورم حرف ميزدند‪ .‬صداها تبديل به همهمه شده بود‪.‬‬
‫نفهميدم چقدر طول کشيد تا توانستم از جا برخيزم‪ .‬در اتاق کيوان باز بود‪ .‬گفتند رفته بيمارستان‪.‬‬
‫آژانس گرفتم و خودم به سرعت به او رساندم‪ .‬امّا‪.....‬اين اصل ً کيوان نبود‪ .‬بيشتر به مرده ي‬
‫متحرک شباهت داشت‪ .‬هيچ اثري از حيات در وجودش نبود‪ .‬کنار تخت عزيز نشسته بود و دست‬
‫او را در دست داشت‪ .‬امّا به اين دنيا نبود‪ .‬چشمان بي حالتش را به عزيز دوخته بود‪ .‬سعي کردم‬
‫با او حرف بزنم ‪ .‬امّا زهي خيال باطل‪ .‬با ديوار بهتر ميتوانستم ارتباط برقرار کنم‪ .‬نمي توانستم به‬
‫راحتي دست از تلش بکشم‪ .‬او بهترين دوست من بود‪.‬‬
‫ساعتها و روزها سعي کردم ‪،‬امّا واکنش او فقط در برابر احتياجات عزيز بود و بس‪ .‬عزيز بعد از‬
‫چهار روز مرخص شد‪ .‬امّا نيمه فلج و زمين گير ‪ .‬کيوان با عشقي غير قابل وصف به او ميرسيد‪.‬‬
‫از هيچ خدمتي ابا نداشت‪ .‬با محبت با او حرف ميزد و بهش اميد ميداد‪ .‬هرچند همه ي ما مرتب‬
‫آنجا بوديم‪ .‬امّا ما بيشتر از مهماناني که به ديدن عزيز مي آمدند ‪ ،‬پذيرائي ميکرديم‪ .‬خانمهاي‬
‫همسايه‪ ،‬دوستان قديميش ‪ ،‬آقاي سرداري و بالخره دائي جعفر‪ .‬دائي جعفر که اوضاع خانه را‬
‫بهم ريخته و کيوان را غير قابل نفوذ ميديد ‪ ،‬موقتاً مهمان آقاي سرداري که تنها زندگي ميکرد‪،‬‬
‫شده بود‪ .‬امّا خيلي زود دو آپارتمان تو يک ساختمان و در يک طبقه خريد‪ .‬يک دو خوابه براي‬
‫خودش و يک چهار خوابه ي مفصل براي کيوان‪ .‬البته کيوان حاضر نبود هديه را بپذيرد‪ .‬دائي کليد‬
‫هاي خانه را همراه با آدرس آورد و روي ميز دم اتاق عزيز گذاشت‪ .‬کيوان اصل ً به توضيحاتش‬
‫گوش نداد‪ .‬تنها عکس العملش اين بود که انباري اتاق عزيز را خالي کند‪ .‬بعد هم تخت و‬
‫کامپيوترش را به آنجا منتقل کرد‪ .‬باقي وسايل جا نميشد‪ .‬کيوان روزها يا کنار تخت عزيز بود يا‬
‫پشت کامپيوتر‪ .‬که بازهم يک چشمش به عزيز بود و يک چشمش به کارش تا هزينه ي درمان‬
‫عزيز را تامين کند‪.‬‬
‫من که هرروز سر ميزدم و خانه را گردگيري ميکردم ‪ ،‬هرروز کليد را برميداشتم خاک دورش را پاک‬
‫ميکردم و آن را سر جايش ميگذاشتم‪ .‬کيوان حاضر نبود نگاهش کند‪.‬‬
‫روزهاي سخت و غمگين زمستان گذشت‪ .‬عيد نوروز دائي جعفر تمام تلشش را کرد تا به اهل‬
‫خانه روحيه بدهد‪ .‬براي همه از کوچک و بزرگ عيدي خريد‪ .‬ترانه خانم سفره هفت سين قشنگي‬
‫درست کرد و به خانه عزيز آورد‪ .‬عزيز لبخند ميزد ‪ .‬همه سعي ميکردند شاد باشند‪ .‬غير از کيوان‬
‫که با هيچ کس هم کلم نميشد‪.‬‬
‫من به کلي کيوانم را گم کرده بودم و احساس خلئي بزرگ ميکردم‪.‬‬
‫ارديبهشت و شب تولدمان رسيد‪ .‬کيوان همينطور روزهاي تکراريش را رج ميزد‪ .‬من به اميد تنوعي‬
‫کيک شکلتي قشنگي درست کردم‪ .‬رويش شمع گذاشتم و از کيوان خواستم تا شمعها را فوت‬
‫کند‪ .‬خيلي عکس العمل نشان داد! سر بلند کرد‪ .‬چنان نگاه عاقل اندر سفيهي به من انداخت که‬
‫انگار عجيب ترين خواهش را از او کرده ام‪ .‬بعد باز به عزيز چشم دوخت‪ .‬به اتاقش که حال بوي‬
‫غريبي ميداد پناه بردم ‪ .‬وسايل توي انباري آنجا بود و ديگر شباهتي به روزهاي گذشته‬
‫ندشت‪.‬توي تاريکي گوشه ي اتاق نشستم ‪ .‬يک دستم به گردنبندم بود و با دست ديگر موبايلم‬
‫را نگه داشته بودم‪ .‬عکسهاي کيوان‪ ،‬فيلمهايش‪ ،‬خنده هاي زيبايش ‪......‬‬
‫چشمانم غرق اشک شد‪ .‬گوشي از دستم افتاد‪ .‬صداي ضبط شده اش تو ي اتاق پيچيد‪:‬‬
‫سلوي خانوم ‪ ،‬خوردني دائي ‪ ،‬اينجوري تابلو صداي کسي رو ضبط نکن‪.....‬‬
‫چراغ اتاق روشن شد‪ .‬اشکهايم را پاک کردم‪ .‬با ديدن کيوان از جا پريدم‪ .‬تمام صورتم به خنده باز‬
‫شد‪ .‬امّا اشتباه کرده بودم ‪.‬کيوان از توي کمد پيراهني برداشت و بدون اينکه نيم نگاهي به من‬
‫بيندازد بيرون رفت‪ .‬لحظاتي بعد صداي در خانه را شنيدم‪ .‬از جا برخاستم‪ .‬رفتم پيش عزيز‬
‫وکنارش نشستم‪ .‬دائي سهيل با سامان وارد شد‪ .‬من که ديگر طاقت ماندن نداشتم به خانه‬
‫برگشتم‪.‬‬
‫**********************‬
‫چند روز بعد عزيزرا از دست داديم ‪ .‬شايد هيچ کدام به اندازه ي کيوان غصه دار نشديم‪ .‬خاله ها‬
‫به زور کيوان را به دکتر اعصاب نشان دادند‪ .‬خيلي ميترسيدم که بستري بشود ‪ ،‬امّا دکتر دارو داد‬
‫و اميدوار بود که با چند جلسه مشاوره حالش بهتر شود‪ .‬من که تغييري نميديدم‪.‬چهلم عزيز که‬
‫برگزار شد ‪،‬کيوان اثاثش را جمع کرد و به خانه اي که پدرش برايش خريده بود رفت‪ .‬ديگر‬
‫همسايه نبوديم و ديدارهاي هرروزه هم قطع شد‪ .‬دلم نميخواست مثل کيوان افسرده شوم‪.‬‬
‫پس با تمام قوا به مقابله با غصه هايم برخاستم‪ .‬کاري که هميشه کيوان برايم ميکرد‪ .‬امتحانات‬
‫آخر ترم دلمشغولي مناسبي بود‪ .‬براي تابستان هم اينقدر برنامه ريختم که وقت اضافي براي فکر‬
‫کردن پيدا نکنم‪ .‬هرچند براي هر کار‪ ،‬ناخودآگاه فکر ميکردم اوّل بايد با کيوان مشورت کنم‪ .‬دائم از‬
‫خودم ميپرسيدم که چطور بايد فراموشش کنم‪.‬‬
‫در تمام طول تابستان فقط يکبار او را ديدم‪ .‬دائي جعفر همه ي بچه هاي عزيز را دعوت کرده بود‪.‬‬
‫کيوان مثل يک روبات پذيرائي ميکرد‪ .‬وقتي جلويم چاي گرفت ‪ ،‬به دنبال نگاه آشنائي مدتي به او‬
‫چشم دوختم‪ .‬امّا او چنان به سيني چشم دوخته بود که انگار مشغول شمردن قندهاست‪ .‬زير‬
‫لب گفتم ‪:‬دلم واست تنگ شده بود‪.‬‬
‫امّا بدون جوابي از جلويم رد شد‪.‬‬
‫يکبار هم دائي جعفر با خانمش به ديدنمان آمدند‪ .‬امّا کيوان با آنها نبود‪ .‬دائي ميگفت از دو تا از‬
‫شرکتهائي که کيوان برايشان کار ميکرده خواسته که با کيوان صحبت کنند‪ .‬حال کيوان ديگر توي‬
‫خانه کار نميکرد‪ .‬به قول دائي حقوقش هم بهتر شده بود‪ .‬ماشينش را عوض کرده بود و اين خود‬
‫علمت بهبودي او بود‪ .‬دائي بادوستان قديمي کيوان هم تماس گرفته بود و از آنها خواسته بود‬
‫که کيوان را تنها نگذارند‪ .‬خلصه اينطور که ميگفت حسابي مشغول بود و حالش هم خوب بود‪.‬‬
‫آنشب هم شام مهمان آقاي سرداري بود‪ .‬تنها کسي که هرگز از او نبريد و هنوز مورد اعتمادش‬
‫بود‪.‬‬
‫پائيز رسيد ‪ .‬دوباره درس و باز دانشگاه‪ .‬چنان از همکلسي هاي مذکّر دوري ميکردم ‪،‬که انگار‬
‫همگي موجودات خطرناکي هستند‪ .‬در جمع دخترها شاد و معمولي بودم ‪ ،‬امّا نسبت به پسرها‬
‫حسّاس شده بودم‪ .‬آنروز يک روز دلگير ابري آبان بود‪ .‬جلوي دانشگاه منتظر دوستم بودم‪ .‬يکي‬
‫از پسرها با ماشين جلويم ترمز کرد و خيلي دوستانه و معمولي گفت‪ :‬ميتونم تا يه جائي‬
‫برسونمت‪.‬‬
‫با عصبانيت چند قدم دور شدم‪ .‬داشتم دندان قروچه ميرفتم که باز يک جوان با محبت بهم نزديک‬
‫شد و آرام پرسيد ‪ :‬متلکي گفت؟ ناراحت شدي؟ميخواي برم حالشو بگيرم؟‬
‫حيرتزده سرم را بلند کردم‪.‬يکنفر از دور صدايم زد‪ .‬برگشتم سوري بود‪ .‬داشت سوار يک ماشين‬
‫ميشد وگفت‪ :‬بپر بال‪.‬‬
‫زير لب سلمي به راننده که آشناي سوري بود دادم و عقب نشستم‪.‬‬
‫‪:-‬معرفي ميکنم سلوي خانوم ‪،‬اينم پسر دائيم کيارش‪ .‬آقا کيارش ليسانسه از فرانسه هستند در‬
‫رشته ي متالوژي‪ .‬چند ماهي ميشه که اومدن ايران‪.‬‬
‫آهي کشيدم‪ .‬معني بلبل زباني سوري را نميفهميدم‪ .‬فقط از لغت پسردائي ياد کيوان افتاده‬
‫بودم و بدجوري دلم گرفته بود‪ .‬تو ترافيک نزديک يک ايستگاه تاکسي مجبور به توقف شديم‪.‬‬
‫همان موقع شنيدم که سوري گفت‪ :‬خلصه کيارش از من خواست جاي خواهرش ‪،‬يه دختر‬
‫نجيب و خوشگل و تحصيلکرده واسش پيدا کنم‪ .‬منم گفتم بيا دم دانشگاه سلوي رو ببين‪ .‬حتماً‬
‫دلتو ميبره‪ .‬تو چي ميگي سلوي من کيارش رو تضمين ميکنم‪ .‬البته مجبور نيستي الن جواب‬
‫بدي فقط اجازه بده بيشتر باهم آشنا بشين‪.‬‬
‫ترس برم داشته بود‪ .‬دستگيره ي در را امتحان کردم‪ .‬قفل نبود‪ .‬به سرعت از ماشين پياده شدم و‬
‫خودم را به راننده تاکسي اي که مسيرم را داد ميزد رساندم‪ .‬خواستم سوار شوم که صداي‬
‫راننده ي ديگري را شنيدم‪ :‬شهرک غرب يه نفر شهرک غرب ‪.......‬‬
‫قبل از اينکه بتوانم منصرف شوم سوار شدم‪ .‬تمام راه تا شهرک غرب فکر ميکردم که اگر بتوانم‬
‫کيوان را ببينم چه بگويم‪ .‬نميدانستم اگر خانه باشد درم را باز ميکند‪ ،‬حاضر به گفتگو هست يا نه‪.‬‬
‫هنوز تو حافظه ي موبايلم شماره ي يک شماره ي موبايل کيوان بود‪ .‬بارها شده بود که اشتباهاً‬
‫شماره اش را گرفته بودم‪ .‬يا اينکه واقعاً ميخواستم با او صحبت کنم‪ .‬امّا بعد از آن اتفاقات هرگز‬
‫به من جواب نميداد‪ .‬جلوي ساختمان زيبائي که در آن ساکن بود ‪،‬ايستادم‪ .‬آيفون دوربين داشت‪.‬‬
‫اگر مرا ميديد‪.....‬‬
‫باران مي باريد‪ .‬خيس و گل آلود و نامرتب بودم‪ .‬با اينحال زنگ زدم‪ .‬صدای سرد و خشکش‬
‫پرسيد‪ :‬فرمايش؟‬
‫‪ :-‬می خواستم يه چيزی ازت بپرسم‪ .‬ميشه بيام بال؟‬
‫در بدون جوابی باز شد‪ .‬توی آسانسور دستی به سر و رويم کشيدم‪ .‬امّا خيلی بهم ريخته بودم‪.‬‬
‫طبقه چهارم آسانسور ايستاد و من پياده شدم‪ .‬در آپارتمانش باز بود‪ .‬با احتياط وارد شدم‪ .‬سری‬
‫کشيدم‪ .‬امّا او را نديدم‪ .‬سمت راستم مهمانخانه ای بزرگ و شيک قرار داشت و سمت چپ به‬
‫طرف اندرونی ميرفت‪,‬هال و آشپزخانه و اتاق خوابها‪ .‬داشتم سمت چپ دنبال کيوان ميگشتم ‪,‬‬
‫که صدای سينه صاف کردنش را از کنار در مهمانخانه شنيدم‪ .‬با دستپاچگی سلم کردم ‪ ,‬امّا خود‬
‫را نباختم‪ .‬پيپش دستش بود به سردی جواب سلمم را داد و پکی زد‪ .‬بعد اشاره ای به‬
‫مهمانخانه کرد که واردشدم‪ .‬مبلها اينقدر شيک بودند که دلم نمی خواست با آن سرو وضع‬
‫رويشان بنشينم‪ .‬ولی به هر حال به اولين مبلی که رسيدم نشستم‪ .‬کيوان لحظه ای ايستاد و‬
‫پرسيد‪ :‬چيزی ميخوری ؟‬
‫‪ :-‬نه متشکرم‪.‬‬
‫تعارف ديگری نکرد و روبرويم نشست‪ .‬انگار با يک ارباب رجوع توی يک اداره ی دولتی طرف است‪.‬‬
‫به وضوح احساس ميکردم که مزاحم اوقاتش شده ام‪ .‬سر به زير انداختم و آرام گفتم ‪ :‬برای من‬
‫تو هنوز هم عزيزی ‪ .‬دوست دارم اگه موافق باشی باهم ازدواج کنيم‪.‬‬
‫جوابی نشنيدم‪ .‬آرام آرام سرم را بلند کردم‪ .‬با لبخندی تمسخر آميز نگاهم ميکرد‪ .‬پکي عميق‬
‫زد‪ .‬دودش را حلقه وار بيرون داد‪ .‬بعد گفت‪ :‬از کجا به اين نتيجه درخشان رسيدي؟‬
‫‪ :-‬علقه ي ما دو طرفه بود‪.‬‬
‫‪ :-‬بود‪ .‬حال که نيست‪ .‬از اون گذشته تو با ازدواج فاميلي اونم با پسردائي شديد ًا مخالفي ‪ .‬اصلً‬
‫از نظر ژنتيک با پسر دائي جماعت مشکل داري‪ .‬مطمئنم که اينو از خودت شنيدم‪ .‬نه‪ .‬نه ‪ .‬من‬
‫محاله آينده ي تو و فرزندانت رو خراب کنم‪ .‬ببينم سؤال ديگه اي هم هست؟ اگه نيست ‪ ،‬من‬
‫کار دارم‪ .‬بايد ببخشي‪.‬‬
‫خسته و خراب از جا برخاستم‪ .‬حتي فرصت نکرده بودم باراني خيسم را از تنم در بياورم‪ .‬کيفم را‬
‫برداشتم و به سنگيني به طرف در رفتم‪ .‬باور نميکردم‪ .‬هر لحظه منتظر بودم که کيوان به قهقهه‬
‫بخندد ‪.‬به طرفم بيايد و در آغوشم بگيرد‪ .‬امّا او از جايش تکان نخورد‪ .‬حرفي هم نزد‪ .‬ازدر بيرون‬
‫رفتم‪.‬‬
‫**************************‬
‫تا چند روز نميتوانستم اين برخورد را هضم کنم‪ .‬هر چند اين کارش هم باعث نشد که از او متنفر‬
‫شوم‪ .‬از ته دل دوستش داشتم‪ .‬مدتي بود که کلفه بودم‪ .‬نميتوانستم اين عشق مزاحم را از‬
‫دلم برانم‪ .‬تا اينکه يک شب‪......‬‬
‫آنشب يک شب معمولي بود‪ .‬سروش و سولماز سر آماده کردن اسباب شام دعوا ميکردند‪ .‬من‬
‫به آرامي مشغول آشپزي بودم‪ .‬بابا روزنامه ميخواندو مامان سريال مورد علقه اش را تماشا‬
‫ميکرد‪ .‬صداي زنگ در کسي را از جا نپراند‪ .‬هيچکس توجهي نکرد‪.‬دو سه بار زنگ خورد ‪ ،‬که بابا‬
‫با عصبانيت گفت‪ :‬هيچکس نميخواد جواب بده؟‬
‫آرام به طرف در رفتم‪.‬گوشي آيفون را برداشتم ‪ .‬دائي جعفر بود‪ .‬با همان لحن خوش مشرب و‬
‫بدون تعارفش پرسيد‪ :‬مهمون نميخواين؟‬
‫گفتم بفرمائيد و در راباز کردم‪ .‬مامان مثل هميشه دستپاچه شد‪ .‬هرچند از دائي جعفر توقعي‬
‫غير از اين نبود‪.‬‬
‫ولي از آن جالبتر اين بود که دائي و ترانه خانم با گل و شيريني وارد شدند‪ .‬تازه دم در دائي‬
‫گفت‪ :‬به به عروس خانم گلم‪.‬‬
‫صورتم را بوسيد و گل وشيريني را دستم داد‪ .‬به دنبال خبر قبلي نگاهي به مادر و پدرم انداختم‪.‬‬
‫امّا آنها هم به اندازه ي من جا خورده بودند‪ .‬براي يک لحظه فکر کردم که کيوان خواستگاري کردن‬
‫مرا به دائي گفته‪ .‬امّا مطمئن بودم که کيوان اينقدرها با دائي صميمي نيست‪ .‬به هر حال مامان‬
‫اينا تعارف کردند و دائي و خانمش وارد شدند‪ .‬دائي که اصول ً خيلي راحت بود ‪ ،‬سريع سر اصل‬
‫مطلب رفت‪ .‬طوري که چند دقيقه بعد من از خجالت از اتاق بيرون آمدم و باقي صحبتهايش را از‬
‫پشت در گوش کردم‪.‬‬
‫‪ :-‬بعله براي امر خير مزاحمتون شديم‪ .‬ميدونين که من براي خوشحال کردن کيوان از هيچ کاري‬
‫فروگذار نميکنم‪ .‬راستش ديگه هرکاري که به فکرم ميرسيد‪ ،‬واسش انجام دادم‪ .‬تا اينکه فکر‬
‫کردم خوب ماشاا‪ ...‬پسرم نزديک سي سال داره و اگه آستين بال نزنم ديگه پير ميشه‪ .‬اين بود‬
‫که اوّل با خودش مشورت کردم‪ .‬باورتون ميشه اينقدر خجالتيه اينقدر خجالتيه که هيچي نگفت‪.‬‬
‫اگه صدا از اين ديوار در مياد از کيوانم دراومد‪ .‬گفتم خوب بابا جون يکي رو اسم ببر‪ ،‬دوستي‪،‬‬
‫آشنائي ‪ ،‬اون دختر خانم خوشبخت کيه آخه ‪ .‬لب تر کن عزيزم تا من سر تا پايش را جواهر‬
‫بگيرم‪ .‬امّا هيچي نگفت‪ .‬به اين ترانه خانم گفتم‪ ،‬گره اين کار دست آقاي سرداريه ‪ .‬اون اگر هم‬
‫ندونه مي تونه زير زبون کيوان رو بکشه‪ .‬خلصه رفتم سراغش‪ ،‬چقدر هم تعارف کرد و گفت‪،‬‬
‫کيوان اهل دختر بازي نيست‪ .‬امّا اگه بخوام اسم ببرم فقط سلوي ميتونه باشه ‪ .‬اونم من نمي‬
‫گم‪ ،‬چيزيه که همه ميدونن‪ .‬اين دو تا ‪ ،‬تا دائي و خواهرزاده بودن بي تعارف واسه همديگه جون‬
‫ميدادن‪ .‬حال خود دانيد‪ .‬ميگم من هيچ وقت اسم ديگه اي از کيوان نشنيدم‪ .‬حال باز از خودش‬
‫بپرسين‪ .‬آقائي که شما باشين بازآمديم سراغ شازده‪ .‬نه آره گفت نه ‪،‬نه‪ .‬فقط سرشو انداخت‬
‫پائين‪ .‬ميگم خجالتيه‪ .‬خلصه اين شد که واسه امر خير مزاحمتون شديم‪ .‬خواستم ببينم جاي‬
‫پسر خودتون به غلمي قبولش ميکنين؟‬
‫بالخره دائي سکوت کرد و منتظر جواب شد‪.‬‬
‫بابا خيلي آرام گفت‪ :‬البته همه ما کيوان رو خوب ميشناسيم و احتياجي به تحقيق و اين حرفها‬
‫نيست‪ ،‬امّا فکر ميکنم تو اين موقعيّت حضور خودش هم لزمه‪.‬‬
‫‪ :-‬فرمايش شما متين‪ .‬نبود خونه واّل مياورديمش‪ .‬حال هم دير نشده‪.‬‬
‫بعد صدايش را بلند کرد و گفت ‪ :‬بچه ها يکيتون يه زنگ به کيوان بزنه بگه جلدي پاشو بيا تا دير‬
‫نشده‪.‬‬
‫سروش که توي اتاق پذيرائي ميکرد‪ ،‬بيرون آمد و به من گفت ‪ :‬يکيتون برو زنگ بزن‪.‬‬
‫زير لب گفتم‪ :‬با من که نبود‪.‬‬
‫‪ :-‬نه پس با من بود ‪ .‬ده برو ديگه‪.‬‬
‫تلفن بيسيم را برداشتم و به اتاقم رفتم ‪ .‬اگر کيوان شماره ي موبايلم را ميديد‪ ،‬جواب نميداد‪ .‬بعد‬
‫از چند تا بوق بالخره گوشي را برداشت‪ .‬از ترس اينکه قطع کند‪ ،‬خيلي سريع گفتم ‪ :‬سلم‬
‫دائي و ترانه خانم اينجا هستند‪ .‬ميخواستم خواهش کنم توهم بيائي‪.‬‬
‫‪ :-‬عليک سلم‪ .‬معذرت ميخوام ‪ .‬براي شام قرار دارم‪ .‬الن هم شرکت هستم ‪ .‬کار دارم ‪ .‬به‬
‫فرحناز سلم برسون‪.‬‬
‫وقطع کرد‪ .‬از آنکه انتظار داشتم بهتر بود‪ .‬هرچي بود مامان مثل مادرش بود‪ .‬اينطور که مامان‬
‫ميگفت تا پيش از ازدواج مامان هم اتاق بودن‪ .‬يعني تا پيش از شش سالگي کيوان‪.‬‬
‫از پله ها آ رام پائين رفتم ‪ .‬اين خواستگاري بر خلف قبليها نه هيجان زده ام کرده بود نه نگران‪.‬‬
‫فقط غمگين بودم‪ .‬مامان توي آشپزخانه بود‪ .‬پيغام کيوان را رساندم‪ .‬بيسيم را سر جايش‬
‫گذاشتم و به اتاقم برگشتم‪ .‬سولماز براي شام صدايم زد‪ .‬امّا گفتم ميل ندارم و از روي تختم‬
‫تکان نخوردم‪ .‬مهمانها بعد از صرف شام رفتند‪ .‬هيچکس دائي را بيش از يک مهمان معمولي‬
‫تحويل نگرفت‪ .‬امّا او احتياجي به اين حرفها نداشت‪ .‬فکر ميکرد نامزدي من و کيوان اينقدر پيش پا‬
‫افتاده و معمولي است که دليلي براي خواستگاري رسمي و سؤال و جواب ندارد‪ .‬انگار همه‬
‫خيلي وقت پيش راجع به اين موضوع توافق کرده اند‪ .‬امّا به نظر بابا اصل ً اينطور نبود‪ .‬او هميشه‬
‫نگران روابط خيلي نزديک من و کيوان بود‪ .‬حال هم طبيعت ًا انتظار يک مجلس رسمي با حضور‬
‫بزرگترهاي فاميل راداشت‪ .‬هم او و هم مامان اينقدر اهل تشريفات بودند که اين روش دائي اصلً‬
‫برايشان پذيرفته نبود‪ .‬و صد البته به اندازه ي دائي‪ ،‬به ازدواج قريب الوقوع من و کيوان اعتقادي‬
‫نداشتند‪.‬‬
‫تا صبح غلتيدم‪ .‬بيش از هميشه دلتنگ کيوان بودم‪ .‬نه اين کيوان ‪ ،‬کيوان خودم‪ ،‬دوست مهرباني‬
‫که ناگهان گمش کرده بودم‪ .‬مخصوص ًا که تازگي ورثه ي عزيز خانه اش را به يک بساز و بفروش‬
‫فروخته بودند ‪ ،‬تا سهمشان را قسمت کنند‪ .‬و حال جاي خانه ي خاطرات من را تيرآهن و سيمان‬
‫گرفته بود‪ .‬حال هروقت که از جلوي آن رد ميشدم ‪،‬غمي سنگين به گلويم چنگ مي انداخت‪ .‬تا‬
‫صبح با عزيز درددل کردم ‪،‬که چرا رفتي وچرا همه چي اينطوري شد ‪........‬‬

‫********************‬
‫نزديک ظهر بود که با صداي زنگ در از خواب پريدم‪ .‬يک بار ‪،‬دو بار ‪ ،‬سه بار ‪ .‬بالخره از جا بلند‬
‫شدم‪ .‬ظاهراً کسي خانه نبود‪ .‬گوشي آيفون را برداشتم‪ .‬دختر جواني پرسيد‪ :‬منزل آقاي‬
‫شميراني؟‬
‫خواب آلود گفتم ‪ :‬بله ‪ .‬با کي کار دارين؟‬
‫‪ :-‬با کيوان شميراني‪ .‬شما ميشناسينش؟ ميدونين کجا ميتونم پيداش کنم؟‬
‫خواب از سرم پريد‪ .‬به سرعت لباس عوض کردم و دم در رفتم‪ .‬سه نفر بودند‪ .‬دو دختر و يک مرد‬
‫ميانسال‪.‬‬
‫بعد از سلم و عليکي مختصر ‪،‬مرد با لهجه ي جنوبي گفت ‪ :‬پس شما کيوان شميراني رو‬
‫ميشناسين‪ .‬همينکه خونه اش اينجا بوده‪-.‬و به سرکوچه اشاره کرد‪-.‬‬
‫سري تکان دادم‪ .‬آرام گفتم ‪ :‬بله‪) .‬مادرو پدرم عموزاده بودند و هر دو شميراني‪(.‬‬
‫مرد گفت‪ :‬پس اين خواهراش تحويل شما‪ .‬خودتون خبرش کنين ‪،‬بياد ببرشون‪ .‬دست شمام درد‬
‫نکنه‪.‬‬
‫حيران نگاهش کردم‪ .‬نگاهي به دخترها انداختم‪ .‬چادر عربي داشتند‪ .‬امّا بدون لهجه حرف‬
‫ميزدند‪ .‬يکي حدود هجده يا بيست ساله بود و ديگري ده دوازده سال داشت‪ .‬دختر کوچکتر‬
‫لبخندي زد و با خوشحالي پرسيد‪ :‬شما واقعاً کاکاي منو ميشناسين؟‬
‫خنده اش ماتم کرد‪ .‬بي اختيار از جلوي در کنار رفتم‪ .‬بريده بريده گفتم‪ :‬بفرمائيد ‪ .‬الن بهش زنگ‬
‫ميزنم‪.‬‬
‫دخترک دوباره خنديدو تشکر کرد‪ .‬دختر بزرگتر داشت توضيح ميداد که چندساعت تو محله دنبال‬
‫آدرس ميگشته اند‪ .‬امّا چون خانه عزيز خراب شده بود‪ ،‬حيران شده بودند‪ .‬حرفهايش را نمي‬
‫شنيدم‪ .‬چشم به دهان دختر کوچک دوخته بودم و خنده ي آشنائي که مرا مست ميکرد‪ .‬بالخره‬
‫به خود آمدم‪ .‬تعارف کردم که وارد شوند و چمدان را از دختر بزرگتر به زور گرفتم‪ .‬توي راه خودم را‬
‫معرفي کردم‪.‬‬
‫دختر کوچيکه با شيرين زباني گفت‪ :‬من مونا هستم‪ .‬اينم خواهرم نعيمه است‪ .‬دو تا خواهر‬
‫ديگه هم دارم‪ .‬نديمه که عروس شده ‪ ،‬مينا هم که پيش مامانم مونده‪ .‬امّا برادر ديگه اي ندارم‪.‬‬
‫خيلي دلم ميخواد زودتر کاکا کيوان رو ببينم‪.‬راهش نزديکه ميتونه زود بياد؟‬
‫نعيمه تشر زد‪ :‬ساکت باش‪.‬‬
‫بعد رو به من گفت‪ :‬چند روز پيش پدرم با مونا تو ماشين بودن که تصادف ميکنن‪ .‬مونا احتياج به‬
‫يه عمل جراحي داره که دکتر اونجا ما رو فرستاده اينجا‪ .‬يه نامه هم براي اون دکتري که بايد بريم‬
‫پيشش داريم‪.‬‬
‫نگاهي به مونا انداختم و تازه متوجه ي رنگ پريده ي صورتش شدم‪ .‬آرام پرسيدم‪ :‬حال پدرتون‬
‫چطوره؟‬
‫اينبار مونا جواب داد‪ :‬در جا تموم کرد ‪ .‬هيچ کس ناراحت نشد ‪ .‬خيلي کتکمون ميزد‪ .‬معتاد بود‪.‬‬
‫زير لب گفتم ‪ :‬متاسفم‪ .‬ميرم با کيوان تماس بگيرم‪.‬‬
‫از پله ها بال رفتم‪ .‬شماره ي کيوان را گرفتم‪ .‬در حاليکه ميخنديد جواب داد‪ :‬بله؟‬
‫صداي خنده اش‪ .‬واي چقدر دلتنگش بودم‪ .‬به سرعت گفتم‪ :‬سلم دو تا از خواهرات اينجا‬
‫هستند‪.‬‬
‫‪ :-‬سلم‪ .‬ببينم اين ترفند جديد براي به دام انداختن منه؟ برو يکي ديگه رو خر کن‪ .‬ديشب نگفتي‬
‫جعفر خان واسه چي اونجاست‪ .‬فرحناز سکته نکرد؟ بدون هيچ خبري‪ ،‬مراسمي؟ از قول من‬
‫ازش رسم ًا عذر خواهي کن بگو من بي تقصيرم‪.‬‬
‫‪ :-‬ولي کيوان خواهرت مريضه احتياج به يک جراحي فوري داره‪ .‬به جون عزيزت سر کاري نيست‪.‬‬
‫واي کيوان خنده اش عين توئه‪ .‬بعد از مدتها دوباره از اين لبخند لذت بردم‪.‬‬
‫بعد از چند لحظه سکوت کيوان گفت ‪ :‬پس مادر بنده بعد از بيست و هفت سال ياد پسرش‬
‫افتاده‪ .‬دخترش رو فرستاده تا خرج عمل چند ميليوني اش رو من بدم؟‬
‫‪ :-‬کيوان کسي پولي نميخواد‪ .‬اونا فقط سرپرستي تو رو ميخوان‪ .‬غريبن ‪ .‬مريضه ‪ .‬رحم کن‪.‬‬
‫‪ :-‬ببين من نه وقت اين کارها رو دارم نه حوصله شو ‪ .‬يک مادر داشتم ‪،‬اونم عزيز بود‪ .‬حال ديگه‬
‫نه مادر نه خواهر نه برادر دارم‪ .‬ولم کن‪ .‬من تو رو هم نميشناسم ‪،‬چه برسه او نا رو‪.‬‬
‫قطع کرد‪ .‬اين طولني ترين مکالمه ي اخير ما بود‪ .‬با عصبا نيت از پله ها پائين رفتم‪ .‬دم اتاق‬
‫نشيمن نفس عميقي کشيدم و با لبخند وارد شدم‪ .‬گفتم‪ :‬خيلي دلش ميخواست الن بياد‪ .‬امّا‬
‫فوق العاده سرش شلوغه‪ .‬ما ميتونيم دکترتون رو پيدا کنيم ‪ ،‬فعلً‪......‬‬
‫نعيمه از توي کيفش آدرس را در آورد و گفت ‪ :‬خيلي ببخشيد مزاحم شديم‪.‬‬
‫مونا روي کاناپه خوابيده بود و درد آلود نگاهم ميکرد‪ .‬آژانس گرفتم و به بيمارستان خصوصي اي‬
‫که نوشته بود رفتيم‪ .‬خوشبختانه دکتر را راحت پيدا کرديم‪ .‬امّا همانطور که کيوان ميگفت مخارجِ‬
‫بيمارستان خصوصي سر به آسمان ميزد‪ .‬دکتر توي بيمارستان عمومي عمل نميکرد‪ .‬تازه عکس‬
‫و آزمايشها را هم قبول نداشت و ميگفت همه ي آنها بايد در همان بيمارستان تکرار شوند‪ .‬نعيمه‬
‫با درماندگي کيف پولش را باز کرد‪ .‬فقط به قدر عکس و آزمايشها پول داشت‪.‬مونا از خستگي و‬
‫درد داشت از حال ميرفت‪ .‬دکتر ميگفت بايد سريعتر بستري شود‪ .‬امّا بيمارستان پول پيش‬
‫ميخواست‪ .‬نعيمه اشاره اي به دو سه النگويش کرد و آرام گفت‪ :‬فکر نميکنم حتي فروش اينها‬
‫هم کمکي بکنه‪ .‬برخاست ‪ .‬دست مونا را گرفت که بروند‪ .‬با دستپاچگي گفتم ‪ :‬صبر کن کيوان‬
‫داره‪ .‬الن باهاش تماس ميگيرم‪.‬‬
‫به باغ بيمارستان رفتم و به کيوان زنگ زدم‪ .‬خدا خدا ميکردم که جواب بدهد‪ .‬ميدانستم وضعيت‬
‫فعلي بابا اصل ً طوري نيست که حتي بتواند چنين پولي به نعيمه قرض بدهد‪ .‬تازه او کسي را‬
‫نداشت که بتواند پول را پس بدهد‪ .‬تلفن دو سه تا بوق زد‪ .‬ظاهراً آنروز کيوان خيلي سر شوق‬
‫بود که بار ديگر جوابم را داد‪ :‬باز چيه سرکار خانم ؟ خواهرم مرد ؟ ببين معذرت ميخوام فرصت‬
‫ندارم در مراسم تدفين شرکت کنم‪.‬‬
‫‪ :-‬کيواني که من ميشناختم اينقدر انساندوست بود که دست درمونده اي بگيره‪ .‬حق با توئه‬
‫اونها به پول احتياج دارن‪ .‬تو بيمارستان‪ .....‬خيابون‪.....‬پنج ميليون تومن‪ ،‬اگه نرسه ‪،‬اگه امروز‬
‫عملش نکنن ‪.......‬‬
‫بغضم ترکيد‪ :‬کيوان اينقدر بيرحم نبودي ‪..........‬‬
‫قطع کرد‪ .‬موبايل را روي چمنها پرت کردم و باعصبانيت روي نيمکت نشستم ‪ .‬اين کي بود؟ کيوان‬
‫من کجا بود؟ با کلفگي نگاهي به دور و برم انداختم‪ .‬خم شدم موبايل را برداشتم و با دائي‬
‫جعفر تماس گرفتم‪ .‬پدرو پسر نقطه ي مقابل هم‪ .‬دائي با خوشروئي جوابم را داد و گفت در‬
‫اسرع وقت خودش را ميرساند‪ .‬بابت پول هم خيالم را راحت کرد و گفت‪ :‬اونا نادختريهاي منن‪.‬‬
‫البته که فروگذار نميکنم‪.‬‬
‫راهش دور بود ‪ .‬آمدنش طول کشيد‪ .‬آدرس را هم اشتباه آمده بود‪ .‬کلي گشت تا بيمارستان را‬
‫پيدا کند ‪.‬کنار مونا نشسته بودم و مرتب با دائي در تماس بودم‪ .‬بيمارستان هم بزرگ بود با‬
‫راهروهاي پيچ در پيچ و طولني ‪ .‬نيم ساعت توي بيمارستان بود تا مرا ديد‪ .‬هر دو توي راهروها‬
‫موبايل به دست دنبال هم ميگشتيم‪ .‬تازه ميترسيدم جاي نعيمه و مونا را فراموش کنم‪ .‬مونا‬
‫حسابي بيحال شده بود و من در اوج نگراني بودم‪ .‬بالخره دائي را مثل يک فرشته ي نجات پيدا‬
‫کردم‪.‬سرآسيمه پرسيد ‪:‬کجا هستن؟ حالشون خوبه؟ ببين پول نقد م کمه‪ .‬من ميرم دنبال‬
‫کارهاي بستري تو هم بيا سوئيچ منوبگيرچک ميدم برو نقد کن بيا‪.‬‬
‫در حال حرف زدن چک را نوشت امضا کرد وبا سوئيچ دستم داد‪ .‬با دست لرزان چک را گرفتم و‬
‫خواستم بدوم که‪...........‬‬
‫دستي از بالي سرم چک را از دستم بيرون کشيد‪ .‬براي يک لحظه نزديک بود سکته کنم ‪ .‬چک‬
‫در وجه حامل بود‪ .‬امّا صداي آشنائي گفت‪ :‬زحمت نکش بستري شد‪.‬‬
‫کيوان چک را پاره کردو توي سطل زباله انداخت‪ .‬بهتزده نگاهش کردم‪ .‬دائي لبخندي زد و گفت‪:‬‬
‫به هر حال منم جاي پدرشون‪،‬ميتونم بپردازم‪.‬‬
‫کيوان در جواب فقط چيزي شبيه لبخند تحويلش داد و به سرعت رفت‪ .‬فکر ميکردم بيمارستان را‬
‫ترک ميکند‪ ،‬امّا اشتباه ميکردم‪.‬‬
‫او دخترک را در آغوش گرفت و با بوسه اي روي صندلي چرخدار نشاند و براي گرفتن عکس و‬
‫آزمايش از اتاق بيرون برد‪ .‬دائي و نعيمه هم به دنبالش روان شدند‪ .‬امّا من ديگر نا نداشتم‪ .‬روي‬
‫مبل اتاق خصوصي مونا وارفتم‪ .‬ميدانستم کيوان کلي پول براي اتاق خصوصي پرداخت کرده‬
‫است‪ .‬حيران بودم‪ .‬اصل ً نميشناختمش ‪ .‬قبل ً از هر حرکتش يا حتي تن صدايش پاي تلفن‬
‫منظورش را ميفهميدم‪ .‬امّا حال بين من و او دنيايي فاصله افتاده بود‪.‬‬
‫نفهميدم چقدر طول کشيد که برگشتند‪ .‬کيوان مونا را روي تخت خواباند وبه شوخي بيني به‬
‫بيني اش ماليد‪ .‬دلم ريخت و ناگهان به گذشته پرتاب شدم‪ .‬نه سالم بود که براي عمل آپانديس‬
‫بستري شدم‪.‬تمام بيمارستان را از درد روي سرم گذاشته بودم و فقط کيوان ميتوانست آرامم‬
‫کند‪،‬نه هيچ مسکّن ديگري‪ .‬يک دفعه گرمي نگاه نگرانش ‪،‬لبخند شيرينش و آغوش مهربانش‬
‫تمام وجودم را پر کرد‪ .‬داشتم نگاهش ميکردم ‪ ،‬امّا آنجا نبودم‪،‬در زماني ديگر و در بيمارستان‬
‫ديگر و موقعيتي ديگر‪.‬با صداي دائي به خود آمدم‪ .‬دلم گرفت‪ .‬رويايم خيلي شيرين و خيلي زنده‬
‫بود‪ .‬دائي پرسيد ‪ :‬سلوي دائي توکاري نداري ؟‬
‫بدون اينکه چشم از کيوان برگيرم گفتم ‪ :‬نه ممنون‪.‬خيلي لطف کردين‪.‬‬
‫از جا برخاستم‪ .‬کيوان هنوز هم نسبت به دائي بي اعتنا بود‪ .‬همگي زير لب خداحافظي کردند‪.‬‬
‫مونا که حالي نداشت ‪ ،‬نعيمه هم اصول ً بي صدا و کم تحرک بود‪ .‬چند قدمي توي راهرو با دائي‬
‫رفتم‪ .‬خواستم برگردم که کيوان را ديدم‪ .‬پاکت عکسها دستش بود و براي نشان دادن به دکتر‬
‫ميرفت‪.‬فقط يک لحظه جلويم مکث کرد و زير لب گفت ‪ :‬ببخشين‪.‬‬
‫انگار دنيا را من دادند‪ .‬ميخواستم از خوشحالي فرياد بکشم‪ .‬امّا قدرت هر حرکتي از من صلب‬
‫شده بود‪ .‬تا اينکه متوجه ي دو پرستار و کيوان شدم‪ .‬دکتر تشخيص عمل فوري را داده بود‪.‬‬
‫پرستارها برانکار را به اتاق بردند و چند لحظه بعد با مونا برگشتند‪ .‬کيوان در حاليکه دست مونا را‬
‫در دست داشت سعي ميکرد او را اميدوار کند‪ .‬احساس کردم بيشتر به خودش اميدواري‬
‫ميدهد‪ .‬چون مونا اينقدر که از پيدا کردن برادر مهربانش خوشحال بودکه جايي براي نگراني‬
‫نداشت ‪ .‬نعيمه بلفاصله بعد از بسته شدن در اتاق عمل به نمازخانه رفت و تا پايان عمل همانجا‬
‫ماند‪ .‬کيوان راهروي جلوي اتاق عمل را بال و پايين ميرفت‪ .‬و من با درماندگي دنبال کلمات‬
‫مناسب ميگشتم‪ .‬امّا انگار مغزم کامل ً پاک شده بود‪ .‬اگر بلئي سر آن دخترک ميامد چه ؟‬
‫نگراني خودم به کنار‪ ،‬ميترسيدم کيوان داغون بشود‪ .‬دخترک به يک نگاه دلش را برده بود‪ .‬اين را‬
‫در تمام قدمهاي سريعش‪ ،‬ناخن جويدن آشفته اش و نگاههاي منتظرش به در اتاق عمل ميديدم‪.‬‬
‫رفتم از داروخانه برايش آرامبخش گرفتم‪ .‬امّا من قاطعيت خاله بهناز را نداشتم و نتوانستم آن را‬
‫به خوردش بدهم‪.‬‬
‫موبايلم زنگ زد‪ .‬مامان بود‪ .‬نگرانم شده بود‪ .‬داستان را به اختصار تعريف کردم‪ .‬ظرف نيم ساعت‬
‫مامان و خاله بهناز خودشان را رساندند‪ .‬مسکّن را دست خاله دادم‪ .‬امّا خوشبختانه دکتر بيرون‬
‫آمدو گفت که عمل با موفّقيت انجام شد‪.‬کيوان تازه متوجه ي مامان وخاله شد‪ .‬جلو آمد و به‬
‫گرمي با هر دو دست داد و احوال پرسي کرد‪ .‬از حسودي مردم‪ .‬جواب سلم مرا هم نداده بود‪.‬‬
‫چند قدم دور شدم‪ .‬دل وامانده ام ول نميکرد‪.‬‬
‫کيوان به طرفم آمد‪ .‬سوئيچ ماشين و مقداري پول به طرفم دراز کرد‪ .‬با کمي شوخي گفت‪ :‬براي‬
‫اينکه شرمندگي منو تکميل کني ميتوني نسخه شو از هلل احمر بگيري؟ بهش قول دادم که‬
‫وقتي به هوش مياد پهلوش باشم‪.‬‬
‫چند لحظه به چشمانش خيره شدم‪ .‬آرام گفتم‪ :‬راضي به مريضيش نبودم ‪،‬امّا خيلي ازش‬
‫ممنونم‪.‬‬
‫کيوان با لحن آشناي قديمي پرسيد‪ :‬يعني اينقدر دلت ميخواست ماشين منو بروني؟‬
‫پايم سست شد‪ .‬ديگر دلم نميخواست به طرف ماشينش بدوم‪ .‬فقط ميخواستم در آغوشش‬
‫بگيرم و غرق بوسه اش کنم‪ .‬امّا انگار صد کيلو وزنه به دستهايم آويزان بود‪ .‬نگاهش اجازه ي‬
‫همچو جسارتي را نميداد‪.‬‬
‫اين نگاه را ميشناختم‪ .‬کيوان خودم بود‪ .‬فقط چقدر شکسته شده بود‪ .‬مامان پرسيد‪ :‬نشنيدي يا‬
‫نميخواي بري؟ کيوان ميشه منم برسونه؟ غذام رو گازه‪.‬‬
‫کيوان لبخند بزرگ منشانه اي زد و گفت‪ :‬ماشين چه قابل فرحناز خانم‪.‬‬
‫مامان خنديد ‪.‬خداحافظي کرد و هلم داد تا راه بيفتم‪ .‬يک دفعه برگشتم و گفتم ‪ :‬صبر کن ‪ .‬من‬
‫نميدونم ماشينش چيه و کجاست‪.‬‬
‫کيوان خنديد وگفت‪ :‬دزدگيرشو بزن برو دنبال صدا‪.‬‬
‫بيچاره ام ميکرد‪ .‬با خنده اش ميمردم‪ .‬سر به زير انداختم و سعي کردم خودم را جمع و جور کنم‪.‬‬
‫جلو آمد وگفت‪ :‬پرشياي نقره اي‪ .‬درست جلوي در اصلي پارک کردم‪ .‬بدون اينکه نگاهم را از نوک‬
‫کفشهايش برگيرم ‪،‬با حرکت سر تائيد کردم‪.‬‬
‫به آرامي گفت‪ :‬اگه نميتوني‪......‬‬
‫به سرعت سر بلند کردم‪ .‬درحاليکه مواظب بودم اشکهايم نريزد گفتم‪ :‬نه خوشحال ميشم‪.‬‬
‫زير لب گفت‪:‬پس گريه نکن‪.‬‬
‫مامان صدا زد‪ :‬بالخره مياي يا نه؟‬
‫تقريب ًا تا در بيمارستان دويدم‪ .‬مامان غرغرکنان دنبالم مي آمد‪ :‬نه از معطل کردنت نه از دويدنت‪.‬‬
‫هيچ کارت به آدم نميخوره‪.‬‬
‫خنديدم‪ .‬درهاي ماشين را باز کردم‪ .‬به سرعت پشت فرمان جا گرفتم و دستمالي از قوطي کنار‬
‫دستم بيرون کشيدم‪ .‬قبل از اينکه مامان متوجه شود ‪ ،‬اشکهايم راپاک کردم‪ .‬نگاهي دورم‬
‫انداختم‪ .‬ماشين بوي آشناي مردانه اي ميداد‪ .‬بوي پيپ و ادوکلن و خود ماشين‪ .‬لبخندي زدم‪.‬‬
‫مامان نگاهي کرد و گفت‪ :‬مثل اينکه کيوان راست ميگفت‪ .‬واقعاً دلت ميخواست ماشينش رو‬
‫بروني‪ .‬عينکتو بزن راه بيفت‪ .‬نميدونم چرا هميشه نميزني‪ .‬ميترسم آخر نمره چشمت بره بال‪.‬‬
‫خنديدم‪ .‬عينکم را زدم و راه افتادم‪ .‬دارو را گرفتم‪ .‬تابه بيمارستان رسيدم غروب شده بود‪ .‬يادم‬
‫آمد که از ديشب چيزي نخوردم‪ .‬به اتاق که رسيدم ديدم شام آورده اند‪ .‬کيوان که سخت مشغول‬
‫سرگرم کردن مونا براي تخفيف دردش بود ‪ ،‬با خوشروئي به من گفت‪ :‬بيا ‪،‬بيا يه چيزي بخور که‬
‫مادرزنم مهربونه‪.‬‬
‫سعي کردم دنبال معني اي بگردم‪ .‬امّا ديدم فقط براي سرگرمي مونا بود‪ .‬نعيمه به آرامي‬
‫بشقابش را به من تعارف کرد‪ .‬امّا کيوان سيني غذاي خودش را به من داد و گفت ‪ :‬ميرم يکي‬
‫ديگه ميگيرم‪.‬از اتاق بيرون رفت‪.‬‬
‫سيني به دست همينطور ايستاده بودم‪.‬هنوز گيج و منگ بودم‪.‬بالخره نعيمه برخاست وبا لحن‬
‫خيلي آرامش گفت‪ :‬بفرمائين‪ .‬کيوان از اون يه لقمه خورده‪.‬اگه ناراحت ميشين از اين يکي‬
‫بخورين‪ .‬من هنوز شروع نکردم‪.‬‬
‫خنده ام گرفت‪ .‬نگاهي عميق به صورتش انداختم‪ .‬او هم بيشباهت به کيوان نبود‪.‬در حاليکه‬
‫مينشستم گفتم‪ :‬قاشقشو دهن زده بدم مياد؟ ميدوني ما چند سال‪ ،‬تو يه بشقاب غذا‬
‫ميخورديم؟‬
‫کيوان وارد شد وگفت‪ :‬چه سالهاي مصيبت باري‪ .‬من هر مرضي تو عمرم گرفتم از اين گرفتم!‬
‫رويش به مونا بود‪ .‬دخترک به سختي لبخند زد و معترضانه گفت‪ :‬منو نخندونين ‪،‬جاي بخيه هام‬
‫درد ميکنه‪.‬‬
‫کيوان او را بوسيد و با تمام وجود عذرخواهي کرد‪.‬‬
‫شام که خوردم‪ .‬جلو رفتم ‪.‬مونا را بوسيدم و از او خداحافظي کردم‪.‬کيوان بلند شد و پرسيد‪ :‬مونا‬
‫خانم اجازه ميدي سلوي رو برسونم و برگردم؟‬
‫‪ :-‬فقط زود برگرد‪ .‬سلوي فردا هم ميتوني بياي؟‬
‫‪ :-‬حتماً ميام عزيزم‪.‬کاري نداري؟‬
‫‪ :-‬نه‪ .‬خيلي ممنون ‪ .‬خداحافظ‪.‬‬
‫‪ :-‬خداحافظ‪.‬‬
‫با نعيمه هم خداحافظي کردم‪ .‬هرچه کردم که محض تعارف هم که شده به کيوان بگويم که‬
‫خودم ميروم‪ ،‬نتوانستم‪ .‬شانه به شانه اش راه افتادم‪ .‬تو دلم قند آب ميشد‪ .‬کيوان فقط نگاه‬
‫گذرائي به من انداخت وباز به روبرو خيره شد‪ .‬سوار که شديم‪ ،‬صندلي اش را ميزان کرد و‬
‫غرغرکنان گفت‪ :‬زندگي آدمو بهم ميريزي‪.‬‬
‫بعد از مدتها بهش پريدم‪ :‬خوب پام به گاز نميرسه‪ .‬چه جوري رانندگي کنم؟‬
‫برگشت‪.‬خنده ي مکش مرگمايي تحويلم داد و گفت‪:‬خيلي خوب‪ .‬حال ديگه تو هم‪ .‬دارو ها رو‬
‫راحت پيدا کردي يا خيلي دورگشتي؟‬
‫‪ :-‬اي تقريباً‪ .‬بقيه ي پولتم تو کيسه اس‪.‬‬
‫‪ :-‬رسمت نبود بقيه ي پول منو پس بدي‪.‬‬
‫به پشتي صندلي تکيه دادم‪ .‬دوباره بغ کردم ‪ :‬اون موقع دائيم بودي‪ .‬بهترين دائي که نه بهترين‬
‫دوست دنيا‪ .‬فکر ميکردم مرگ هم ما رو از هم جدا نميکنه‪ .‬امّا‪.....‬‬
‫کيوان خيلي آرام وشمرده گفت‪ :‬ميدونم براي همه چيز بايد توضيح بدم‪ .‬من جا خوردم ‪ .‬شوکه‬
‫شدم‪ .‬مَني که عزيز با هزار تا آداب مسلموني بزرگم کرده بود‪ ،‬مَني که براي جزوه قرض کردن از‬
‫دختر همکلسيم بايد از تو کمک ميگرفتم که عزيز ناراحت نشه‪ ،‬حال بيان بهم بگن عزيزت ‪،‬‬
‫عزيزترين کَسِت مادرت نيست‪ ،‬اون به کنار به قول تو بهترين دوستت هم ‪......‬به قول عزيز محرم‬
‫نيست‪ .‬ديوانه شدم سلوي‪ .‬خيلي سخته هضم واقعيت‪ .‬تازه وقتي که دارم باهاش کنار ميام‬
‫وکم کم به زندگي برميگردم ‪ ،‬از راه ميرسي که دوسِت دارم و ازدواج کنيم و‪.........‬موندم‬
‫سلوي ‪ .‬من هيچ وقت به تو به اين چشم نگاه نکرده بودم‪ .‬مراقب بودم که اين کارو نکنم‪ .‬ما‬
‫هميشه باهم بوديم‪ .‬بالخره خيلي چيزا پيش ميومد‪ .‬و من هرگز پامو فراتر از دائي که نه ‪ ،‬يه‬
‫برادر نگذاشتم‪ .‬به من فرصت بده ‪ .‬من خيلي چيزا رو تو مغزم بايد عوض کنم‪ .‬شايد هرگز نتونم‪.‬‬
‫ولي به هر حال برات آرزوي خوشبختي ميکنم‪.‬‬
‫سري به تائيدتکان دادم و آرام گفتم ‪ :‬ولي اي کاش اينا رو زودتر به من گفته بودي ‪.‬‬
‫‪ :-‬نميتونستم‪ .‬فکر ميکردم بايد خودت بفهمي‪.‬‬
‫‪:-‬ولي تا الن نفهميده بودم‪.‬‬
‫‪ :-‬حال خيالت راحت شد؟ من نه اون سوپرمني ام که تو ازم ساخته بودي و نه رذل ترين وپست‬
‫ترين آدم دنيا‪ .‬منم يه آدم معمولي ام با يه زندگي غير معمول‪.‬‬
‫‪ :-‬کاش همه ي اينا يه خواب بود ‪ ،‬يه قصه ‪......‬تو هنوز شواليه من بودي‪ ،‬ومن هنوز خوردني‬
‫دائي‪.....‬‬
‫م افسرده آيه ي ياس نخون‪ .‬من خودم ختم اين حرفام‪ .‬پياده شو‪ .‬بازم از کمکت‬ ‫‪ :-‬واسه ي يه آد ِ‬
‫ممنونم‪ .‬به همه سلم برسون‪ .‬سروش رو هم از از قول من ببوس‪ .‬يه کم باهاش گرم بگير‪.‬‬
‫دوست خوبيه‪ .‬حداقل اينقدر بهم شبيهين که هيچ وقت پسردائيت از کار درنمياد‪ .‬منم شاهد‪ ،‬که‬
‫تولد جفتتونو يادمه‪.‬‬
‫لبخندي زدم و با بي ميلي پياده شدم‪ .‬وارد خانه که شدم صداي بابا را شنيدم که ميگفت‪ :‬حال‬
‫چون خواهراي کيوانن اين دختره بايد سينه شو چاک بده؟ اصل ً از کجا معلوم که واقعاً راست‬
‫بگن؟ گيرم راست‪ ،‬به اين چه؟ چقدر گفتم بهش رو نده‪ ،‬نذار اينقدر با کيوان گرم بگيره‪ ،‬اين دو تا‬
‫نميدونن دائي خواهرزاده نيستن‪ ،‬من و شما که ميدونيم‪ .‬هي گفتي حال بچه ان ولشون کن‪.‬‬
‫حال بفرما ‪ ،‬بخور‪ .‬پسره به اسم يه دوستي قديمي ‪ ،‬دخترتونو ميفرسته هلل احمر و‬
‫ناصرخسرو‪ .‬لبد فردا هم که ميخواد بره سر کار دختره بايد پرستاري خواهر ايشونو بکنه‪ .‬حداقل‬
‫اگه حرفي زده بود‪ ،‬خودش پا پيش گذاشته بود ‪،‬يه حرفي‪ .‬با يه خواستگاري مسخره که پدرش‬
‫کرده‪ ،‬که دختر نميديم بره‪ .‬از سر راه نياوردم‪ .‬فردا اگه گذاشتي پاشو از خونه بذاره بيرون‪ ،‬من‬
‫ميدونم و جفتتون‪.‬‬
‫ديدم اوضاع بدجوري خيطه‪ .‬تا حال بابا رو اينقدر عصباني نديده بودم‪ .‬دستي براي مامان که او‬
‫هم ترسيده به نظر ميرسيد تکان دادم و طوري که بابا نبيند ‪ ،‬به اتاقم رفتم‪ .‬از خستگي سر پا‬
‫بند نبودم‪ .‬خواستم بخوابم که بابا صدايم زد و يک موعظه ي اخلقي طويل تحويلم داد‪ .‬خيلي زور‬
‫زدم که وسط حرفهايش خميازه نکشم‪ .‬بالخره دست از سرم کشيد و توانستم از جا برخيزم‪.‬‬
‫روي تخت ولو شدم‪ .‬قبل از اينکه خواب برم فکر کردم حتي اگر کيوان بتونه با خودش کنار بياد و‬
‫ازم خواستگاري کنه ‪ ،‬بابا راضي نميشه‪ .‬زياد بهش فکر نکردم و خوابم برد‪.‬‬
‫صبح سرحال و شاداب بيدار شدم‪ .‬امّا از فکر اينکه امروز نميتوانم کيوان را ببينم کمي حالم‬
‫گرفته شد‪.‬‬
‫از پله ها پائين آمدم‪ .‬مامان داشت گردگيري ميکرد‪ .‬گفت‪ :‬ساعت خواب‪ .‬کيوان گفت بيدار که‬
‫شدي باهاش تماس بگير‪ .‬تاکيد کرد بيدارت نکنم که ديروز خيلي خسته ات کرده‪ - .‬مامان‬
‫پوزخندي زد و ادامه داد ‪ : -‬که البته فکر نکنم خيلي بهت بد گذشته باشه‪ .‬اگه خواستي بري هم‬
‫ميتوني بري ‪ .‬کيوان از بابات اجازه تو گرفته‪.‬‬
‫ماتم برده بود‪ .‬ولي چه جوري؟ بابائي که من ديشب ديده بودم خيلي ناراحت بود‪ .‬موبايلم را‬
‫برداشتم و بالبخندي شماره يک را فشار دادم‪ .‬مامان از آن طرف سري تکان داد و گفت‪ :‬دختراي‬
‫زمون ما اينقدر با پرروئي به کسي ابراز علقه نميکردند‪ ،‬که غير از طرف عالم و آدم مخصوصاً پدر‬
‫و مادرشون خبر بشن‪.‬‬
‫خنده ام گرفت‪ .‬از اتاق بيرون رفتم‪ .‬کيوان جواب داد ‪ :‬سلم خانوم‪.‬‬
‫‪ :-‬عليک ‪ .‬سلم روستائي بي طمع نيست‪ .‬فرمايش؟‬
‫‪ :-‬من غلط بکنم‪ .‬خودت به مونا قول دادي‪ .‬من چه کاره بودم‪ .‬از کله ي سحر بيدار شده و سراغ‬
‫تو رو ميگيره‪ .‬هي گفتم بذار بخوابه خسته است‪ .‬خلصه چشم به راس ‪ .‬اگه نمياي بگم نمياي‪.‬‬
‫‪ :-‬خدا رو شكر بهانه واسه خر كردم من پيدا كردي!‬
‫‪ :-‬چيه گفتم مونا منتظره‪ ،‬خرت کردم؟ به من چه من اصل ً بيمارستان نيستم‪ .‬اومدم يه سر‬
‫شرکت‪ .‬الهام و الناز و نعيمه پيشش بودن‪ .‬خودت مهره ي مار داري که فقط سراغ تو رو ميگيره‪.‬‬
‫‪ :-‬ببينم چه جوري بابا رو راضي کردي؟ ديشب ميخواست کله ي منو بکنه‪.‬‬
‫‪ :-‬سرکار خانم ‪ .‬موبايل‪ ،‬شماره ي يک‪ .‬بگير گوشي رو بده دست بابات بگو مسئوليت با ايشون‪.‬‬
‫چرا ديشب زنگ نزدي؟‬
‫‪ :-‬اگه ميدونستم مسئوليتشو ميپذيري حتم ًا زنگ ميزدم‪.‬‬
‫‪ :-‬ببين باور کن که کيوان ‪ ،‬کيوان قديميه‪ .‬حالشم خوبه‪ .‬از حال به بعد هم ميشه رو کمکش‬
‫حساب کرد‪.‬‬
‫‪ :-‬نکشي ما رو‪ .‬بعد از يکسال ‪ ،‬انتظار داري جواب سلمت رو هم بدم‪ .‬من چقدر نجيبم‪.‬‬
‫‪ :-‬بر منکرش لعنت‪ .‬دارم ميرم بيمارستان‪ .‬بيام دنبالت؟‬
‫‪ :-‬بفرمائيد‪ .‬چي بگم؟ بالخره قول دادم‪.‬‬
‫‪ :-‬حال به قدر يکسال منو بچزون‪ .‬سلوي اي که من ميشناختم راحت ميبخشيد‪ .‬اين به اون در‪،‬‬
‫کيواني که من ميشناختم‪......‬‬
‫‪ :-‬ميشه تمومش کنيم؟‬
‫‪ :-‬البته‪ .‬حاضر باش ميام دنبالت‪.‬‬

‫********************‬
‫صدايش از توي هال مي آمد‪ .‬داشت با مامان گپ ميزد‪ .‬خط چشمم را پررنگ کردم و آرام از پله‬
‫ها سرازير شدم‪.‬‬
‫‪ :-‬سلم‪.‬‬
‫‪ :-‬سلم خانوم‪ .‬يکساعت نقاشي واسه يه سر بيمارستان رفتن‪.‬‬
‫‪ :-‬تو يه چيزي بهش بگو ‪ .‬من که حريفش نميشم‪ .‬عشقش آرايش کردنه‪.‬‬
‫‪ :-‬حال تو هم سخت ميگيري فرحناز ‪ .‬دختره ديگه توقعي نيست‪ .‬اون موقع که لج ميکرد و به‬
‫زحمت موهاشو شونه ميزد ‪ ،‬شاکي بودي که يه دختر ‪ ،‬اصل ً به فکر سر و وضعش نيست‪ .‬يه‬
‫هفته شستشو مغزيش دادم تا آدم شد‪ .‬حال بگم زيادي شد ببخشين برگرد‪.‬‬
‫‪ :-‬خوب زيادي شد‪ .‬مگه نيست؟ خودتم ميگي‪.‬‬
‫گونه ي مامان را بوسيدم و گفتم‪ :‬بفرما کم رنگ شد يا اونطرفم ببوسم؟‬
‫‪ :-‬گفتم خيلي پرروئي‪.‬‬
‫کيوان خنديد و سر به زير انداخت‪.‬‬
‫‪ :-‬راستي مامان روسري بنفش من کجاس؟‬
‫‪ :-‬هرچي تو اين خونه گم بشه مسئولش منم‪ .‬من چه ميدونم‪ .‬رو بند نيست؟‬
‫‪ :-‬بشين کيوان بايد اطوش کنم‪.‬‬
‫‪ :-‬مگه نوکرته يک ساعت علفش کردي؟‬
‫جوابي ندادم و رفتم‪ .‬به قول کيوان داشتم ميچزوندمش‪ .‬مگه او کم به سر من داده بود؟ بعد از‬
‫اطوي روسري زير تخت دنبال کفشهايم ميگشتم‪ .‬به خودم گفتم‪ :‬ببخش ‪ .‬با انتقام از برگشتنش‬
‫کيف نميکني‪.‬‬
‫سربلند کردم‪ .‬تو چهار چوب در اتاقم ايستاده بود‪ .‬دلم ريخت‪ .‬آرزو داشتم ببوسمش‪ .‬لب تخت‬
‫نشستم و کمي خجالت زده مشغول پوشيدن کفشهايم شدم‪ .‬کيوان نگاهي به اطراف انداخت‪.‬‬
‫همه جا يادگاري از او داشتم‪ .‬عکسها ‪ ،‬خوشنويسيها ‪،‬هدايا‪ .‬روسري ام را برداشتم و گفتم‪ :‬من‬
‫حاضرم‪.‬‬
‫انگار از خواب پراندمش‪ .‬تکاني خورد و پرسيد‪ :‬چي گفتي؟‬
‫‪ :-‬بيا تو‪ .‬چيزي ميخواستي؟‬
‫‪ :-‬نه‪ .‬اگه حاضري بريم‪.‬‬
‫خواستم بيرون برم‪ ،‬دست زير بازويم انداخت و راه افتاد‪ .‬لرزيدم‪ .‬پرسيد‪ :‬سردته؟‬
‫‪ :-‬نه نه‪ .‬خوبم‪.‬‬
‫‪ :-‬بيرون سرده‪ .‬اگه ميخواي يه چيز کلفت تر بپوش‪.‬‬
‫‪ :-‬نه بريم‪.‬‬
‫تو ماشين نيم ساعتي در سکوت رانندگي کرد‪ .‬هيچ کدام اصراري به شکستن سکوت‬
‫نداشتيم‪ .‬جلوي يک رستوران پارک کرد‪.‬‬
‫‪ :-‬بريم اوّل ناهار بخوريم‪ .‬ببخشيد لباس رسمي نپوشيدم‪.‬‬
‫همان رستوراني بود که شب تولدمان باهم شام خورده بوديم‪ .‬دوباره بغض کردم‪ .‬کيوان درم را‬
‫باز کرد وگفت‪ :‬تا کي ميخواي با زنده شدن هر خاطره آبغوره بگيري‪ .‬بسه ديگه پياده شو‪.‬‬
‫شرمنده وقت اضافي ندارم برم تو مثل عشاق سينه چاک انتظار تو بکشم‪.‬‬
‫لبخند کم رنگي زدم و پياده شدم‪ .‬بي اختيار دست به طرف گردنبندم بردم‪ .‬که از آنشب‬
‫هميشه گردنم بود‪.‬‬
‫کيوان برگشت‪ .‬لبخندي زد و آويزش را در دست گرفت‪ .‬نگاهي به آويز و نگاه پر محبتي به من‬
‫انداخت‪ .‬بعد سر به زير انداخت و رفت‪ .‬آرام دنبالش رفتم‪ .‬ميزمان اشغال بود‪ .‬مجبور شديم جاي‬
‫ديگري بنشينيم‪ .‬تمام صحبتمان روي خاطرات گذشته دور ميزد‪ .‬ما و عزيز‪ .‬اصرار خاصي داشت‬
‫که راجع به عزيز حرف بزند‪ .‬انگار مدتها دنبال همچو فرصتي ميگشت‪ .‬ناهار خورده بوديم‪ .‬ولي‬
‫هيچ کدام دلمان نمي خواست که برويم‪ .‬کيوان ساکت شده بود‪ .‬متفکرانه به ليوان نصفه ي آبي‬
‫که دستش بود نگاه ميکرد‪ .‬گفتم‪ :‬نيمه ي پرشو ببين‪.‬‬
‫‪ :-‬متاسفم‪ .‬نيمه ي پُري ديگه وجود نداره‪ .‬دلم واسه عزيز خيلي تنگ شده‪ .‬ديشب نعيمه با‬
‫مادرش تماس گرفت‪ .‬خيلي دلش ميخواست که منم باهاش صحبت کنم‪ .‬هرچي فکر کردم ديدم‬
‫نميتونم‪ .‬ميگفت مامان خواهش ميکنه که ببخشيش و فقط چندکلمه باهاش صحبت کني‪ .‬گفتم‬
‫بخشيدنشو حرفي ندارم‪ .‬من از کسي که نميشناسم کينه اي هم به دل ندارم‪ .‬امّا نميتونم‬
‫هرگز نميتونم اونو مادر خودم بدونم‪ .‬من با جعفر خان که يه عمر ميشناختمش و داره زندگي شو‬
‫به پام ميريزه هنوز مشکل دارم‪ .‬چه برسه بايه غريبه‪ .‬مونا هم به قول تو فقط قيافه اش آشناس‪.‬‬
‫و البته خيلي شيطون و تو دل برو‪.‬اگه نسبتي هم نداشتيم ‪ ،‬به عنوان يه بچه ازش خوشم‬
‫ميومد‪ .‬نعيمه هم که هنوز نتونستم ارتباطي باهاش برقرار کنم‪ .‬ترجيح ميده به ديوار خيره‬
‫بشه‪ .......‬پاشو بريم تا صبح بايد جواب مونا رو پس بدم‪.‬‬
‫تو بيمارستان کلي بامونا گپ زديم‪ .‬امّا نعيمه واقع ًا ديوار بود‪.‬با اشاره از کيوان پرسيدم‪:‬افسرده‬
‫نيست؟‬
‫کيوان شانه اي بال انداخت‪ .‬ازمونا پرسيد‪ :‬تو بيشتر حرف ميزني يا نعيمه؟‬
‫‪ :-‬نعيمه؟ وال کاکا من تو اين ده دوازده سال‪ ،‬ده دوازده جمله بيشتر ازش نشنيدم‪ .‬ديگه‬
‫خودتون قضاوت کنين‪ .‬اين نه هيجان زده ميشه‪ ،‬نه خوشحال نه ناراحت ‪.‬‬
‫نعيمه اخمي کرد‪ .‬ولي چيزي نگفت‪ .‬من رفتم آب بخورم‪ ،‬ديدم پارچ آب خاليه‪ .‬چون روز قبل‬
‫تمام بيمارستان را گز کرده بودم‪،‬ميدانستم آبسرد کن کجاست‪ .‬پارچ را برداشتم و بيرون رفتم‪.‬‬
‫توراهرو صداي سامان را شنيدم که ميگفت‪ :‬بابا حال نميشه الن سوئيچ رو به من بدين ؟ من به‬
‫کنفرانس نميرسم‪ .‬خواهش ميکنم‪ .‬مامان اينا يک ساعت ميخوان ديدن کنن‪ .‬زير پام درخت سبز‬
‫ميشه تا برگردن‪.‬‬
‫در همين حين دائي سهيل و خانواده اش را ديدم‪ .‬سامان داشت التماس ميکرد و دائي هم‬
‫ترجيح ميداد جوابش را ندهد‪ .‬ظاهر ًا قضيه خيلي حياتي بود‪ .‬چون سامان نه عشق رانندگي بود‬
‫نه عجله اي براي کارهايش نشان ميداد‪ .‬توي دنيا فقط درس و تحقيقاتش برايش اهميت داشت‪.‬‬
‫در آن لحظه هم بالخره آهي کشيد و وسط راهرو ايستاد تا دائي برگردد‪ .‬با همگي سلم عليک‬
‫کردم و رد شدم‪ .‬چند قدم بعد هم آقاي سرداري را ديدم که با دائي جعفر مي آمد‪ .‬خلصه رفتم‬
‫پارچ را پرکردم و برگشتم‪ .‬آخرين پيچ راهرو را که پيچيدم منظره اي ديدم که باعث شد برگردم و‬
‫گوش بايستم‪ .‬هيچکدام متوجه ي من نشدند‪ .‬من در حاليکه سعي ميکردم جلوي خنده ام را‬
‫بگيرم گوش ميدادم ‪ .‬سامان ميگفت‪ :‬من واقعاً براي مصيبت وارده متاسفم‪ .‬ولي از آشنائي با‬
‫شما واقعاً خوشوقتم‪ .‬معلومات شما واقعاً جالب توجّهه‪ .‬من تو هيچ يک از هم کل سيها چنين‬
‫اطلعات وسيعي نديده بودم‪.‬‬
‫داشتم از خنده منفجر ميشدم‪ .‬نميفهميدم اين چه معلوماتي بود که من و کيوان متوجه اش‬
‫نشده بوديم و سامان به يک نظر همه را درک کرده بود‪ .‬کمي از پارچ آب خوردم‪ .‬نعيمه جواب داد‪:‬‬
‫شما واقعاً لطف دارين‪ .‬من فقط به اين رشته علقه دارم و خيلي متاسفم که به دليل فقر مالي و‬
‫تعصبات خانوادگي موفق به ادامه تحصيل نشدم‪ .‬به هر حال هر جا کتابي در مورد اين رشته ديدم‬
‫خوندم‪.‬‬
‫فيزيک ! حتماً همين بود ‪ .‬آخر سامان فيزيک ميخواند‪ .‬سامان گفت‪ :‬هوا بيرون عاليه ميخواين‬
‫بريم بيرون ‪ ،‬بيشتر راجع بهش صحبت کنيم‪.‬‬
‫باورم نميشد‪ .‬امّا آنها قدم زنان به طرف باغ رفتند‪ .‬تا دم اتاق دويدم‪ .‬در را باز کردم‪ .‬کيوان‬
‫سخت مشغول صحبت با آقاي سرداري بود‪ .‬کمي مکث کردم‪ .‬همه نگاهم ميکردند‪ ،‬غير از کيوان‪.‬‬
‫آقاي سرداري پرسيد‪ :‬عمو کاري داري؟‬
‫با کمي دستپاچگي گفتم‪ :‬با کيوان‪ .‬ميشه بياي بيرون‪ .‬فقط چند لحظه‪.‬‬
‫کيوان با بي ميلي بحثش را نيمه کاره گذاشت و بيرون آمد‪ .‬به محض اينکه در را پشت سرش‬
‫بست ‪ ،‬پرسيد‪ :‬چي ديدي که اينقدر جوکه؟‬
‫‪ :-‬من که نخنديدم از کجا فهميدي؟‬
‫‪ :-‬اگه تو رو نشناسم ديگه خيلي بايدخنگ باشم‪ .‬بچه من تو رو از مادرت بهتر ميشناسم‪ .‬به‬
‫جرات ميتونم بگم بيشتر از اونکه با مادرت باشي با من بودي‪ .‬بگذريم ‪ .‬بگو سوژه از دست رفت‪.‬‬
‫‪ :-‬فقط قول بده نه غيرتي بشي نه سر و صدا کني‪ .‬اصل ً خنده دار تر از اونيه که غيرت به خرج‬
‫بدي‪.‬‬
‫‪ :-‬خيلي خوب‪ .‬حال اگه گفت‪ .‬کشتي منو‪.‬‬
‫‪ :-‬باشه بيا‪ .‬از اين طرف از اينجا خوب ديده ميشه‪.‬‬
‫سامان و نعيمه روي يک نيمکت رومانتيک کنار استخر زير يک درخت نشسته بودند‪ .‬کيوان‬
‫گفت‪ :‬من که چيز خنده داري نميبينم‪.‬‬
‫‪ :-‬ده‪ .‬آخه اصل ً به اين دو تا نمياد‪ .‬من عمر ًا نديدم که سامان متوجه ي يه دختر بشه‪ .‬چه‬
‫برسه به اين که ازش دعوت کنه که برن تو باغ گپ بزنن‪.‬‬
‫‪ :-‬خوب سامانم آدمه ديگه‪ .‬سنگ که نيست‪ .‬اتفاق ًا خيلي از اون که تو فکر ميکني بهتره‪.‬‬
‫با مشت به سينه اش کوبيدم‪ .‬در حاليکه ريسه ميرفتم گفتم‪:‬تو اصل ً ميتوني سامانو تو لباس‬
‫دامادي مجسم کني؟‬
‫‪ :-‬مگه چشه؟ من که چيز عجيبي نميبينم‪ .‬ولي بس کن‪ .‬نميخواد توضيح بدي‪ .‬فقط همين قدر‬
‫بدون که پسره نه کوره نه خر ‪ .‬فقط ابراز احساسات واسه اش مشکله‪ .‬نه اينکه احساس نداره‪.‬‬
‫بعد رفت و من به تنهائي بقيه فيلم را تماشا کردم‪ .‬با وجوديکه به کيوان ايمان داشتم‪ ،‬امّا باور‬
‫اين حرفها واقع ًا مشکل بود‪ .‬حتي چيزي که چشمم ميديد باور نميکردم‪ .‬با صداي دائي سهيل‬
‫برگشتم ‪ .‬دائي پرسيد‪ :‬اين سامانو نديدي؟ الن اينجا بود‪.‬‬
‫‪ :-‬چرا الن صداش ميکنم‪.‬‬
‫بي سر و صدا به باغ رفتم ‪ .‬کمي دور گشتم تا پشت سرشان رسيدم‪ .‬حال صدايشان خيلي‬
‫آهسته بود‪ .‬چيزي نميشنيدم‪ .‬گفتم‪ :‬ببخشيد مزاحم ميشم‪ .‬سامان‪ ،‬دائي کارت داره‪.‬‬
‫هر دو چنان از جا پريدند که نزديک بود توي استخر بيفتند‪ .‬خنده ام گرفت و از آنها دور شدم‪.‬چند‬
‫دقيقه بعد سامان داشت به زن دائي ميگفت‪ :‬حال شما ديدنتونو بکنين‪ .‬ديگه در سالن رو بستن‪.‬‬
‫من عجله اي ندارم‪.‬‬
‫به طرف کيوان رفتم‪ .‬بازويم را نيشگون گرفت و از بين دندانهايش گفت‪ :‬نخند لعنتي‪.‬‬
‫به ديوار تکيه دادم و سر به زير انداختم‪ .‬بالخره دائي اينا رفتند‪ .‬ولي سامان همانجا ماند‪ .‬با‬
‫وجود سرماي هوا با نعيمه به باغ برگشتند‪ .‬منم به توصيه ي کيوان دست از ديد زدن کشيدم و به‬
‫اتاق رفتم‪ .‬کنار کيوان نشستم‪ .‬کيوان برگشت و زير لب گفت‪ :‬کنار من ميشيني؟ کاش نعيمه‬
‫اينجا بود يه کم بهت ميخنديد‪ .‬راستش اصل ً نميتونم تو لباس عروسي مجسّمت کنم‪ .‬هرچي‬
‫فکر ميکنم جز با تيشرت شلوار جين نميبينمت‪.‬‬
‫کيوان هميشه ضربه را يک جا ميزد‪.‬کمي بهم برخورد ‪ .‬امّا چيزي که عوض داره گله نداره‪ .‬منم‬
‫تصميم گرفتم نيمه ي پرش را ببينم‪ .‬پس پرسيدم‪ :‬اه جدي ؟ حال تو چي ميخواي بپوشي؟ کت‬
‫شلوار نپوش که ضايع ميشيم‪.‬‬
‫نکاه عاقل اندر سفيهي بهم انداخت و گفت‪ :‬چه زود به خود گرفت‪.‬‬
‫‪ :-‬منظورت که همين بود‪.‬‬
‫‪ :-‬نه خير ‪ .‬منظورم اين بود که واسه دو کَلوم حرف زدن يه پسر و دختر پشت سرشون شايعه‬
‫نميسازن‪.‬‬
‫‪ :-‬چشم آقاي معلم اخلق‪.‬‬
‫بابا که وارد اتاق شد از جا پريدم‪ .‬کيوان به او خوشامد گفت و باهم دست دادند‪ .‬منم خجالت زده‬
‫سلمي کردم‪ .‬بحث مردانه شد و من کنار مونا ايستادم و مشغول صحبت با او شدم‪ .‬چند دقيقه‬
‫بعد آقاي سرداري و دائي جعفر بلند شدند‪ .‬بابا هم برخاست و از من پرسيد‪ :‬تشريف دارين؟‬
‫با او همراه شدم‪ .‬تمام راه ازفرط خجالت لب از لب برنداشتم‪ .‬بابا هم چيزي نميگفت‪.‬شب شام‬
‫خوردم و زودتر از معمول به اتاقم رفتم‪ .‬همينکه در را بستم موبايلم با آوازي که يک سال نشنيده‬
‫بودم ‪ ،‬شروع به زنگ زدن کرد‪ .‬باورم نميشد‪ .‬متحير نگاهش کردم‪ .‬واقع ًا شماره ي کيوان بود و‬
‫يکي از عکسهاي زيبايش‪ .‬همينکه به خود آمدم به سرعت جواب دادم‪ :‬سلم ‪ .‬اتفاقي افتاده؟‬
‫چنان حرف زدم که انگار مثل دفعه هاي قبل ميترسيدم قطع کند‪ .‬کيوان که خنده اش گرفته بود‬
‫گفت‪ :‬سلم‪ .‬نه چرا بايد اتفاقي افتاده باشه؟ حالت خوبه؟‬
‫‪ :-‬آ آره خوبم‪ .‬کاري داشتي؟‬
‫‪ :-‬نه ‪ .‬اگه مزاحمتم قطع ميکنم‪.‬‬
‫‪ :-‬نه ‪ .‬بگو حرفتو بزن‪ .‬کاري ندارم‪.‬‬
‫‪ :-‬اينقدر جا خوردي که انگار بايد خودمو معرفي کنم‪ .‬کيوانم‪ .‬ميخواستم محض تنوع کمي باهات‬
‫گپ بزنم‪ .‬ولي اگه اينقدر عجيبه معذرت ميخوام ‪ .‬مزاحم نميشم‪.‬‬
‫لب تخت وا رفتم‪ .‬انگار بار سنگيني را زمين گذاشته بودم‪ .‬بدون اينکه بدانم به بدون کيوان بودن‬
‫عادت کرده بودم‪ .‬و حال بعد از مدتها کم کم مزه ي هر لحظه اش زير دندانم ميخزيد‪ .‬قبل ً اگر تمام‬
‫روز را هم با کيوان گذرانده بودم ‪ ،‬باز شب زنگ ميزد و حداقل نيم ساعتي حرف ميزديم‪ .‬نگاهي‬
‫به ساعت انداختم و با خستگي لبخند زدم‪ .‬همين حوالي زنگ ميزد ‪ .‬چشمانم را بستم تا بيشتر‬
‫لذت ببرم‪ .‬کيوان بعد از چند لحظه گفت‪ :‬تعارف نکن‪ .‬واقع ًا نميخوام مزاحمت بشم‪.‬‬
‫‪ :-‬نامرد‪ .‬مزاحم؟ دلم خيلي تنگ شده بود‪.‬‬
‫‪ :-‬زهر مار‪ .‬فکر کردم بابات تو اتاقه ‪ ،‬يا مهمون دارين‪ .‬ببين باباتم باشه اشکال نداره ما باهم‬
‫توافق کرديم‪.‬‬
‫ً‬
‫‪ :-‬منو چند خريدي راستشو بگو‪ .‬اصل چند ميفروشي؟‬
‫‪ :-‬گرون خريدم ارزون هم نميفروشم‪ .‬اصل ً فروشنده نيستم خانم‪ .‬برو خدا روزي تو جاي ديگه‬
‫بده‪ .‬برو توقف بيجا مانع کسبه‪ .‬ما اينجا آبرو داريم مزاحم نشو !‬
‫‪ :-‬اجاره ميدين؟ واسه خودم ميخوام به غريبه نميدم‪.‬‬
‫‪ :-‬اي بابا‪ .‬دست بردار‪ .‬مگه هرکي هرکيه‪ .‬جنس قحطي شده چسبيدي به مال ما‪ .‬اصل ً بيا‬
‫نمونه هاي ديگه شو دارم ببر‪ .‬اجاره ‪ ،‬خريد‪ ،‬اشانتيون هم دارم بهت ميدم‪.‬‬
‫‪ :-‬حال ميشه بقيه رو ببينم؟‬
‫‪ :-‬شما چه مدلشو ميخواين؟ بگين من ميارم خدمتتون‪.‬‬
‫‪ :-‬ام ‪...‬موهاي بلند قهوه اي‪ ،‬قد بلند خوش هيکل‪ ،‬چشم سبز بامژه هاي پرپشت فردار و ابروي‬
‫تيره‪.‬‬
‫‪ :-‬فردا صبح تشريف بيارين دم در سفارشوتونو تحويل بگيرين‪.‬‬
‫‪ :-‬اوه بله حتماً‪ .‬قيمتش؟‬
‫‪ :-‬همينقدر که شما چشمتون دنبال مال ما نباشه ما راضييم‪.‬‬
‫گوشي را گذاشتم روي بلندگو و جلوي آينه نشستم‪ .‬گيره ي مويم راباز کردم و مشغول برس‬
‫زدن شدم‪.‬‬
‫‪ :-‬ببين‪ .‬موهاش از مال من کم رنگ تر باشه‪.‬‬
‫‪ :-‬اي به چشم‪ .‬تو اون شکلتو بذار واسه من‪ ،‬هرچي ميخواي جاش بگير‪.‬‬
‫‪ :-‬ميخوام موهامو کوتاه کنم‪ .‬ميدم ازش واسه ات يه کله گيس درست کنن به درد روزاي کچليت‬
‫ميخوره‪.‬‬
‫‪ :-‬تو غلط ميکني قيچي به شکلتهاي من بزني‪.‬‬
‫‪ :-‬هي پياده شو باهم بريم‪ .‬موهاي منه نه تو‪.‬‬
‫‪ :-‬بهت گفتم خريدم پس نميدم‪ .‬ولي گذشته از شوخي من هيچ مويي نديدم به اندازه مال تو‬
‫رنگش شبيه شکلت باشه‪ .‬حيفه کوتاه کني‪.‬‬
‫‪ :-‬نه بابا نميخوام کوتاه کنم‪ .‬تازه داره بعد از اون موخورگي اساسي بلند ميشه‪.‬‬
‫‪ :-‬آخرين بار که ديدم تا روي شونه ات بود‪.‬‬
‫‪ :-‬آخرين بار که ديدي امروز صبح بود‪.‬‬
‫‪ :-‬خوب بسته بود‪ ،‬اون قبول نيست‪.‬‬
‫‪ :-‬حال‪....‬ديگه چكار مي كني؟‬
‫‪ :-‬بايد برگردم بيمارستان‪ .‬راستي فردا خيلي دلت نميخواد بري واسه خواهراي من دو تا تخت‬
‫خواب بخري؟ ميدونم که دلت ميخواد‪ .‬حاضرم بهت ماشينم قرض بدم‪ .‬اصل ً صبح ميارم ماشينو‬
‫دم در بهت ميدم‪ .‬ميتوني يا نه؟ ببين نميخوام يه جوري بشه که بابات فکر کنه که من دارم سوء‬
‫استفاده ميکنم‪.‬‬
‫‪ :-‬نه‪ .‬بابا فردا که سر کاره‪ .‬ما هم که اين چند روز قيد درس رو زديم‪ .‬بيا اشکالي نداره‪ .‬تو که‬
‫ميدوني من عاشق مبلمان فروشي ام‪ .‬حال چه جور تختي ميخواي؟‬
‫‪ :-‬ميدونم که دوست داري‪ .‬اگه وقت داشتم باهم ميرفتيم‪ .‬بد جوري کارام قاطي شده‪ .‬اين ترم‬
‫افتادي تقصير منه‪.‬‬
‫‪ :-‬هميشه تقصير توئه‪ .‬مونا کي مرخص ميشه؟‬
‫‪ :-‬پس فردا‪ .‬دو تا تخت معمولي ميخوام‪ .‬يکي واسه مونا بذارم تو مهمونخونه‪ .‬اينجوري که دل‬
‫همه رو برده مرتب مهمون داره‪ .‬آقاي سرداري نميدوني چه ميکنه‪ .‬تقريب ًا منو گذاشته کنار‪.‬‬
‫‪ :-‬حسود نياسود‪ .‬اين آه منه تا عمر داري دامنتو گرفته‪.‬‬
‫‪ :-‬پس تا دامن نداشته باشم باکي نيست‪.‬کاري نداري؟‬
‫‪ :-‬نه ممنون‪ .‬تو هر کاري بود تعارف نکن‪ .‬فردا اگه ماشينتو لزم داري خودم ميرم‪.‬‬
‫‪ :-‬نه ميام ميدم بهت‪.‬قربانت ‪ .‬خداحافظ‪.‬‬
‫‪ :-‬خداحافظ‪....‬‬
‫صبح روز بعد كيوان آمد دنبالم تا ماشينش را بدهد‪ .‬اول باهم براي ديدن مونا به بيمارستان رفتم‪.‬‬
‫چند دقيقه بعد از اين كه رسيديم ‪ ،‬کيوان پرسيد‪ :‬موبايلت هست؟ مال من شارژش تموم شده ‪.‬‬
‫نعيمه ميخواد با مادرش صحبت کنه‪.‬‬
‫‪ :-‬مادرش؟‬
‫موبايل را به نعيمه دادم‪ .‬آرام از کيوان پرسيدم‪ :‬تا کي ميخواي ادامه بدي؟ اون مادر تو هم‬
‫هست‪ .‬حتي اگه پسرش هم نبودي حق داشت به خاطر لطفي که به بچه هاش کردي چند‬
‫کلمه باهات صحبت کنه و تشکر کنه‪ .‬کيوان نکن ‪ .‬هم دائي جعفر و هم مادرت بيست و هفت‬
‫سال دوريتو تحمل کردن‪ .‬باور کن اين از خطا شون بيشتره‪ .‬هر چقدر هم که انکار کني بازم پدر و‬
‫مادرتن‪ .‬ميخواي با آزمايش دي ان اي ثابت کنن؟ بس کن ببخش‪ .‬خطا کردن ؟ تو بزرگي کن‪.‬‬
‫کيوان با دلخوري آهي کشيد‪ .‬سر برداشت و گفت‪ :‬موعظه تون تموم ‍ شدسرکار خانم؟ من هنوز‬
‫آمادگي شو ندارم‪ .‬دست بردار‪ .‬من خيلي سخت عادت ميکنم‪.‬‬
‫‪ :-‬موضوع فقط عادت نيست ‪ .‬نميخواي بپذيري‪ .‬چرا کيوان؟‬
‫‪ :-‬اگه عزيز بود ‪...‬‬
‫‪ :-‬اگه عزيز بود ازت ميخواست که ببخشي‪ .‬مگه نه؟‬
‫داشتم تو راهروي بيمارستان داد ميزدم‪ .‬پرستاري جلو آمد و باعصبانيت گفت‪ :‬خانم دعواهاي‬
‫قضايي تونو بذارين تو دادگاه‪ .‬اينجا بيمارستانه‪ .‬ساکت باشين‪.‬‬
‫کيوان لبهايش بهم فشرد و من زير لب عذرخواهي کردم‪ .‬وارد اتاق شدم ‪ .‬مونا با تعجب پرسيد ‪:‬‬
‫با کاکام دعوا ميکردي؟ چي شده؟‬
‫کيوان گفت‪ :‬چيزي نيست‪ .‬پيش مياد‪ .‬تو تا حال با خواهرات دعوا نکردي؟‬
‫نگاهي به کيوان انداختم‪ .‬بعد از اين همه زحمت تازه خواهرش بودم؟ اينطوري بابا رو راضي کرده‬
‫بود؟ بايد ميفهميدم‪ .‬چرا به خودم اميد واهي دادم؟ کيوان همين امروز حاضره تو عروسي من‬
‫خدمت کنه‪ .‬نهايت تعصبش هم در مورد فرهنگ خانوادگي داماد باشه‪.‬‬
‫رو به من کرد و پرسيد‪ :‬ديگه چيه؟‬
‫‪ :-‬هيچي‪ .‬فقط فکر کردم‪.....‬‬
‫‪ :-‬چرا حرفتو نميزني؟ کي ميخواي منو ببخشي؟ بايد به پات بيفتم؟ حاضرم جون تو‪ .‬بس کن‬
‫سلوي‪ .‬من خوردتر از اوني ام که بتونم خودمو جمع و جور کنم‪.‬‬
‫مونا با حيرت ما را تماشا ميکرد‪ .‬نه حالو نه هيچ وقت ديگر دوست نداشتم که هيچ کس حتي‬
‫عزيز بگومگوي ما را ببيند‪.‬‬
‫ميترسيدم آتو دستشان بدهم ‪ .‬ميترسيدم بگويند شما که دعوا دارين بهتره کمتر همديگر را‬
‫ببينين‪ .‬کم پيش مي آمد که دعوا کنيم‪.‬خيلي کم‪ .‬امّا همان را من با تمام قوا پنهان ميکردم‪.‬‬
‫شايد در ضمير ناخودآگاهم ميفهميدم که اشکالي در رابطه ي ما وجود دارد‪.‬‬
‫با حواس پرتي دستي به سر مونا کشيدم‪ .‬از کيوان سوئيچ و پول گرفتم و بيرون رفتم‪ .‬تو ماشين‬
‫صندلي را ميزان کردم‪ .‬آينه را دست کاري کردم و به قول کيوان زندگي اش را به هم ريختم‪ .‬پا در‬
‫هوا راه افتادم‪.‬‬
‫گردش و خريد انرژي ام را باز گرداند‪ .‬به خواهش کيوان به خانه اش رفتم‪ .‬در را دائي جعفر برايم‬
‫باز کرد‪.‬تو رفتم‪ .‬تختها را از مبل فروشي آوردند‪ .‬تحويل گرفتم و گشتي دور خانه زدم‪ .‬همه جا‬
‫تميز ‪ ،‬برّاق و نو بود‪ .‬بعد از فضولي هايم سري به دائي جعفر زدم ‪ .‬باهم قهوه خورديم‪ .‬گپ زديم‬
‫و خوش گذشت‪ .‬کيوان آمد‪ .‬سوئيچ را گرفت مرا به خانه رساند و رفت‪ .‬تو راه يک کم قهر بودم‪.‬‬
‫کيوان هم تحويلم نگرفت‪.‬‬
‫روز بعد مونا مرخص شد‪ .‬حال ديگر کيوان دوباره ميرفت سر کار‪ .‬من هرروز خانه اش بودم‪ .‬به‬
‫نظرم هيچ کس بي دست و پاتر از نعيمه نبود‪ .‬دائي خاله ها مرتب سر ميزدند‪ .‬آقاي سرداري‬
‫هرروز مي آمد ‪ .‬از همه بدتر سامان بود که با ورودش پاک مرا دست تنها ميکرد‪ .‬با نعيمه يک‬
‫گوشه مينشستند و زير لب نجوا ميکردند‪ .‬بالخره هم سامان طاقت نياورد و روز پنجم نعيمه را از‬
‫کيوان خواستگاري کرد‪ .‬خيلي عصباني بودم‪ .‬ميخواستم به کيوان بگويم اين بي دست و پا به اين‬
‫راحتي تصميم گرفت و حرفش را زد‪ .‬خانواده اش را هم راضي کرد‪ .‬ياد بگير‪...‬‬
‫امّا فقط تماشا کردم‪ .‬کيوان داشت توضيح ميداد که به صرف برادري ضمانت نعيمه را نميکند‪ .‬و‬
‫اگر تصميم سامان جدي است ‪ ،‬بايد براي تحقيق به آبادان برود‪ .‬باورم نميشد‪ .‬امّا دو روز بعد‬
‫سامان با دائي سهيل راهي آبادان شد‪ .‬براي من بد نشد‪ .‬اينطوري ميتوانستم نعيمه را براي‬
‫کمک احضار کنم‪ .‬بار ها از خودم پرسيدم که چرا آنجا هستم؟ کيوان هر شب کلي تشکر ميکرد و‬
‫مرا به خانه ميرساند‪ .‬امّا هيچ وقت جاي واقعي خودم را در دلش نفهميدم‪.‬روز نهم بود که آنجا‬
‫بودم‪ .‬خسته و کلفه بودم ‪.‬غذا را سوزانده بودم و چاي هم حاضر نبود‪.‬‬
‫دو تا از همسايه ها به دعوت دائي جعفر به عيادت مونا آمده بودند‪ .‬جمعه بود ‪،‬ولي کيوان شرکت‬
‫بود‪.‬‬
‫کنار گاز ايستاده بودم‪ .‬داشتم فکر ميکردم بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم‪ .‬عاقلنه همين بود‪.‬‬
‫بايد از اوّل همين کار را ميکردم‪ .‬در همين اثنا کيوان بيصدا واردشد و از پشت در آغوشم کشيد‪.‬‬
‫تمام دليل رفتنم يکدفعه دود شد و به هوا رفت‪ .‬فشار دستهايش‪ ،‬بوي آشنايش و بوسه اي که‬
‫بر گونه ام نشاند‪ ،‬مرا از خود بيخود کرد‪ .‬اشکهايم روي گونه هايم غلتيد‪ .‬کيوان زمزمه کرد‪ :‬يک‬
‫دنيا بهت مديونم‪.‬‬
‫بعد ناگهان رهايم کرد‪ .‬انگار کمي شرمنده شده بود‪ .‬لحظه اي نگاهم کرد و بعد به سرعت بيرون‬
‫رفت‪.‬‬
‫به نشيمن رفتم‪ .‬ديگر نگراني نداشتم‪ .‬کيوان از مهمانها پذيرائي کرد و غذا از بيرون گرفت‪.‬‬
‫مونا از وقتي که بهتر شده بود ‪ ،‬مدام راجع به اقوام مادريش ميپرسيد‪ .‬تنها دائي جعفر بودکه در‬
‫اين مورد جوابش را ميداد‪ .‬به طوري که ميگفت کيوان فقط يک پدربزرگ در قيد حيات داشت‪ .‬عصر‬
‫روز دهم دائي جعفر به مونا مژده داد که از پدر بزرگش دعوت کرده است تا به خانه ي کيوان‬
‫بيايد‪ .‬مونا از خوشحالي روي پا بند نبود‪ .‬نعيمه مثل هميشه عکس العملي نداشت‪ .‬و من شديداً‬
‫نگران کيوان بودم‪ .‬سر کار بود‪ .‬وقتي آمد‪ ،‬از مونا شنيد که پدر بزرگش مي آيد‪ .‬فرصت نشد تا‬
‫عکس العملش را ببينم‪ .‬چون همان وقت زنگ آيفون به صدا درآمد و کيوان جواب داد‪ .‬آقاي‬
‫سرداري با يک دسته گل زيبا وارد شد‪ .‬دائي گفت‪ :‬معرفي ميکنم‪ .‬ايشون پدر بزرگ تو ان‬
‫خوشگل خانم‪.‬‬
‫مونا با خوشحالي به طرف آقاي سرداري رفت‪ .‬من با حيرت نگاهي به کيوان کردم که انگار بار اوّل‬
‫بود که آقاي سرداري را ميبيند‪ .‬از عکس العملش خيلي ميترسيدم‪ .‬آقاي سرداري نعيمه را هم‬
‫بوسيد و نشست‪ .‬مونا کنارش جا گرفت و او دستش دور بازوي مونا حلقه کرد‪ .‬بعد سر برداشت‬
‫و با مهرباني تمام ِ يک پدر به کيوان چشم دوخت‪ .‬کيوان به طرفش رفت‪ .‬باورم نميشد‪ .‬روي زمين‬
‫زانو زد و دست آقاي سرداري را بوسيد‪ .‬ناگهان برگشتم‪ .‬دلم براي دائي جعفر سوخت‪ .‬انگار آقاي‬
‫سرداري هم به همين نتيجه رسيد‪ .‬چون به کيوان گفت‪ :‬وقتش نرسيده نه من‪ ،‬دست پدرتو‬
‫ببوسي؟‬
‫و کيوان برخاست‪ .‬دائي در آغوشش کشيد و من بيرون رفتم تا گوشه اي براي گريستن پيدا کنم‪.‬‬
‫امّا باصداي خروس بي محل آيفون گوشي را برداشتم‪ .‬سامان بود‪ .‬دکمه ي آيفون را زدم و غر و‬
‫لند کنان با خودم گفتم چه وقت آمدن بود؟‬
‫کيوان در آپارتمان را باز کرد‪ .‬نگاهي بغض آلود به راهرو انداختم‪ .‬تو آشپزخانه پناه گرفته بودم‪.‬‬
‫سامان دو چمدان بزرگ تو گذاشت و با کيوان روبوسي کرد‪ .‬کيوان اشاره اي به چمدانها کرد و‬
‫پرسيد‪ :‬اينا چيه؟‬
‫سامان از جلوي در کنار رفت و گفت‪ :‬صاحباش اينجان‪.‬‬
‫مادر و دو خواهر ديگرش بودند‪ .‬کيوان کنار کشيد و مادرش او را نديد‪.‬در عوض به پاي آقاي‬
‫سرداري افتاد و از او طلب بخشش کرد‪ .‬آقاي سرداري گريه ميکردو دخترش را بعد از سالها در‬
‫آغوش کشيد‪ .‬داشتم دنبال دستمال ميگشتم که ديدم خوشبختانه کيوان از دنده ي راست بيدار‬
‫شده وصميمانه با دو خواهر جديدش روبوسي كرد‪ .‬گويا شوهرخواهر بزرگش مسافرت بود و‬
‫خواهر بزرگش هم توانسته بود در اين سفر مادرش را همراهي کند‪.‬‬
‫صورتم را شستم و با قوطي دستمال کاغذي برگشتم ‪ .‬اينبار مادر کيوان او را در آغوش کشيده‬
‫بود و سر و رويش را غرق بوسه ميکرد‪.‬‬
‫بعد از چند دقيقه احساس کردم آنجا زيادي هستم‪ .‬دائي سهيل هم همينطور‪ .‬باهم بيرون‬
‫آمديم‪ .‬امّا سامان که خود را عضوي از آن خانواده ميدانست نيامد‪.‬‬
‫تا سه روز خبري از کيوان نداشتم‪ .‬نه تلفن زد نه من تماس گرفتم‪ .‬ميدانستم سرش شلوغ‬
‫است‪ .‬با چهار تا خواهر جائي براي من حتي توي دلش نداشت ‪ .‬اينطور نتيجه گرفتم‪ .‬روز چهارم‬
‫از دانشگاه برميگشتم که مهرنوش را توي کوچه ديدم‪ .‬با هيجان گفت که سامان و کيوان و‬
‫مادرش عازم آبادان هستند‪ .‬مادرش ميخواست خانه ي اجاره ايش را تحويل دهد و به تهران پيش‬
‫پدرش برگردد‪ .‬سامان قصد داشت به زودي ازدواج کند و مهرنوش خيلي خوشحال بود‪.‬‬
‫با دلي گرفته برگشتم‪ .‬کيوان حتي زحمت نکشيده بود تلفني از من خداحافظي کند‪ .‬قيافه ام‬
‫اين قدر گرفته بود که سروش با ديدنم دلش سوخت‪ .‬با نگراني پرسيد‪ :‬چيزي شده؟‬
‫‪ :-‬نه هيچي ‪ .‬فقط خسته ام‪.‬‬
‫‪ :-‬کاري هست که برات بکنم؟‬
‫‪ :-‬نه ممنون‪.‬‬
‫‪ :-‬ميخواي نرم بيرون؟ کسي خونه نيست‪.‬‬
‫‪ :-‬نه برو ‪ .‬گفتم چيزيم نيست ميخوام استراحت کنم‪.‬‬
‫رفتم بال‪ .‬لباس عوض کردم و روي تختم ولو شدم‪ .‬با باز شدن در اتاقم گفتم‪ :‬پس چرا نرفتي؟‬
‫باور کن حالم خوبه‪ .‬برو ميخوام استراحت کنم‪.‬‬
‫‪ :-‬خيلي خسته ات کردم‪ .‬نه؟‬
‫از جا پريدم‪ .‬کيوان آرام گفت‪ :‬سلم ميبخشي بي موقع مزاحم شدم‪ .‬دارم ميرم آبادان ‪.....‬‬
‫در آغوشم کشيد و بابوسه اش جان گرفتم‪ .‬بوسيدمش و به زحمت قدمي به عقب‬
‫برداشتم‪.‬لبخندي زد و گفت‪ :‬ايشاّل برميگردم از خجالتت در ميام‪.‬‬
‫‪ :-‬چه خجالتي دائي؟‬
‫نفهميدم چي شد‪ .‬کشيده اش برق از سرم پراند‪ .‬با غضب گفت ‪ :‬ديگه به من نگو دائي‪.‬‬
‫تا آنروز مرا نزده بود‪ .‬بيشتر از درد کم توقعيم شده بود‪ .‬با حيرت نگاهش کردم‪ .‬چشمانم ااشک زد‬
‫امّا ‪....‬‬
‫باز در آغوشم کشيد ‪ :‬تقصيري نداري‪ .‬منوبزن ‪ .‬بکش ‪ .‬امّا نگو دائي‪ .‬ما مي خوايم ازدواج کنيم‪.‬‬
‫غير از اينه؟ ميدونم لياقتشو ندارم‪ .‬امّا باور کن با تمام وجود دوستت دارم‪.......‬‬

‫تمام شد‪ .‬سحر پنج شنبه دوازده آبان ‪84‬‬

‫شاذّه‬

You might also like