You are on page 1of 20

‫خانه ی دلم‬

‫بابا ضربه ای به در زد‪ .‬آرام وارد شد و پرسید ‪ :‬به کجا رسیدی؟‬


‫شهرزاد پشتی صاف کرد ‪ ,‬آهی کشید و گفت‪ :‬تقریب ًا تکمیله‪ .‬البته اگر شهین خانم دوباره نیاد‬
‫همه چی رو بهم بریزه‪ .‬تصمیمشو نمیگیره‪ .‬یه بار میگه اینجا شومینه بذار‪ ,‬یه بار میگه نه وسط‬
‫بذار سه طرفش باز باشه‪ .‬یه بارم که میاد میگه نه کلشو دوست ندارم‪ .‬جای پذیرایی و اتاقا رو‬
‫عوض کن‪ .‬میگم خواهر من گر تو بهتر میزنی بستان بزن‪ .‬چرا ما رو علف میکنی؟ میگه وا چه زود‬
‫بهت بر میخوره‪ .‬حال یه نظر واسه واحد خودم دادم‪ .‬ناسلمتی قراره توش زندگی کنم‪.‬‬
‫_‪ :‬ای بابا‪ .‬اینجوری که نمیشه‪.‬‬
‫_‪ :‬حال‪ .........‬شما چیکار کردین؟‬
‫_‪ :‬بالخره بعد از دو سه جا سرزدن دیدم نه بابا‪ .‬پول ما بقدر این شرکتای ساختمانی نیست‪.‬‬
‫دیگه با چند تا بساز و بفروش حرف زدم ‪ .‬تا اینکه یه مهندس تازه کار معرفی کردن‪ .‬میگن کارش‬
‫خیلی دقیق و خوبه‪ .‬نرخشم پایین‪ .‬باهاش حرف زدم قرار شد فردا بیاد دفتر‪ .‬خودتم بیای نقشه‬
‫ها رو نشونش بدی‪ ,‬توضیحی چیزی خواست بهش بدی‪.‬‬

‫صبح روز بعد ساعت یک ربع به نه وارد دفتر وکالت پدر شدند‪ .‬نقشه ها را توی اتاق بابا گذاشت‪.‬‬
‫به اتاق انتظار برگشت‪ .‬منشی هنوز نیامده بود‪ .‬سر جای او نشست‪ .‬کامپیوتر را روشن کرد و‬
‫مشغول وقت گذرانی شد‪ .‬ساعت گوشه ی صفحه ‪9:00‬را نشان داد‪ .‬ضربه ای به در خورد‪ .‬سر‬
‫بلند کرد‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم من معین صبوحی هستم‪ .‬با آقای وکیل قرار دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم آقای مهندس بفرمایید‪.‬‬
‫مهندس صبوحی جوانی متوسط القامه سبزه رو با چشمان سبز تیره بود‪ .‬وارد دفتر پدر شد‪.‬‬
‫پشت سرش منشی رسید و شهرزاد لبخندی زد‪ .‬میز را به منشی تحویل داد و به دنبال مهندس‬
‫رفت‪ .‬بابا مدتی راجع به نرخ و شرایط کار با مهندس صحبت کرد‪ .‬بالخره نگاهی روی ساعت‬
‫انداخت و گفت‪ :‬منو ببخشید‪ .‬باید برم دادگاه‪ .‬دخترم شهرزاد نقشه ها رو نشونتون میده‪ .‬دیپلم‬
‫نقشه کشی داره‪ .‬خودش کشیده‪ .‬بااجازتون من برم‪ .‬خداحافظ‪.‬‬
‫بعد از رفتن بابا معین نشست‪ .‬نقشه ها را پیش کشید و مشغول بررسی شد‪ .‬شهرزاد با کمی‬
‫خجالت گفت‪ :‬اون یکی از واحدای بالست‪ .‬اجازه میدین از زیرزمین شروع کنیم؟ راستش من در‬
‫مورد گاراژ زیر یه کمی مشکل دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬در مورد آپارتمان رو هم مشکل دارین‪ .‬این اولین باره که شما نقشه میکشین؟‬
‫_‪ :‬خوب بله‪ .‬ولی من تمام اصولی رو که آموزش دیدم رعایت کردم‪.‬‬
‫_‪ :‬اون که درست‪ .‬شاید هم یه مقدار سلیقمون متفاوته‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش میکنم شما فقط معایب مهندسی شو برطرف کنید‪.‬‬
‫_‪ :‬بسیار خوب ‪ .‬فقط چند تا پیشنهاد‪ .‬مثل ً چرا این یکی شومینه نداره؟‬
‫_‪ :‬چون من شومینه دوست ندارم‪ .‬این واحد مال منه‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا این یکی پذیرایی اینقدر پرت فضا داره؟ حتی زیبا هم نیست‪.‬‬
‫_‪ :‬اینم سلیقه ی خواهرمه‪ .‬سوال بعدی‪.‬‬
‫_‪ :‬و این گاراژ‪ .‬چه جوری میخوای ماشینو از این راه رد کنی؟‬
‫_‪ :‬من که به شما گفتم در مورد گاراژش مشکل دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬اوه بله بسیار خوب‪ .‬پس از همین گاراژ شروع میکنیم‪.‬‬
‫شهرزاد از عصبانیت در مرز انفجار بود‪.‬‬
‫شماطه ی موبایل معین به دادش رسید‪ .‬او نگاهی انداخت و گفت‪ :‬اوووه خیلی منو ببخشین‪ .‬یه‬
‫قرار دیگه داشتم یادم نبود‪ .‬با اجازه من این نقشه ها رو میبرم‪ .‬گاراژشو درست میکنم‪ .‬بعدم که‬
‫محاسبات‪ .‬فقط شما اگه لطف کنید شماره تماسی به من بدید توضیحی اصلحی بود تماس‬
‫بگیرم‪.‬‬
‫_‪ :‬شماره میدم خدمتتون ‪ .‬شمام لطف کنین اعمال سلیقه نکنین‪.‬‬
‫_‪ :‬چشم‪ .‬زود بهتون برمیخوره‪ .‬ما هنوز یه چند ماهی باهم کار داریم‪ .‬من معذرت میخوام‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش میکنم‪ .‬این شماره موبایل منه‪.‬‬
‫معین کاغذ را گرفت ‪ ,‬تشکر کرد و رفت‪ .‬شهرزاد هم چرخی زد و چند دقیقه بعد بیرون آمد‪ .‬پیاده‬
‫راه افتاد‪ .‬چند قدم بعد با شنیدن صدای آشنایی مکث کرد‪ .‬خودش را کنار کشید تا معین او را‬
‫نبیند‪.‬‬
‫_‪ :‬باور کن که یه قرار کاری بود‪.‬‬
‫_‪ :‬کار؟ کدوم کار؟ چطوری باور کنم‪ .‬میدونی که باید پیش از ظهر برسم خونه‪.‬‬
‫_‪ :‬میدونم عزیزم میدونم‪.‬‬
‫شهرزاد نگاهی انداخت‪ .‬دختره خوشگل بود‪ .‬لبخندی زد‪ .‬راهش را کج کرد و از خیابان رد شد‪ .‬از‬
‫کتابخانه ای که عضو بود کتابی قرض کرد و به خانه برگشت‪ .‬مامان داشت نهار درست میکرد‪.‬‬
‫شهین هم مدرسه بود‪ .‬با اخم نگاهی به کتاب کرد و گفت‪ :‬بازم رمان؟ تو هم هی وقت تلف کن‪.‬‬
‫مگه تا کی جوونی؟ نه درس میخونی کنکور بدی‪ ,‬نه هنری ‪ ,‬نه یه کار مفید‪.‬‬
‫_‪ :‬مامان؟؟؟؟؟؟؟ کی این چند روز نقشه خونه واستون میکشید؟ کارم چشم‪ .‬فعل ً بذارین خونه‬
‫تون به یه جایی برسه‪ .‬میترسم چشم از این جوجه مهندس بردارم بزنه نقشهامو پشت و رو‬
‫کنه‪ .‬یه جوری طلبکاره انگار باید نقشه رو هم خودش میکشید‪.‬‬
‫موبایلش زنگ زد‪ .‬شماره ناآشنا بود‪ .‬مامان به آشپزخانه برگشت‪ .‬شهرزاد هم به اتاقش رفت‪.‬‬
‫_‪ :‬بله بفرمایید‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم خانم صبوحی‪.......‬‬
‫_‪ :‬سلم آقای صبوحی‪ .‬من فرازمند هستم‪.‬‬
‫_‪:‬آآآآ ببخشید‪ .‬داشتم فکر میکردم فامیلتون چی بود و خودم رو چی معرفی کنم قاطی شد‪.‬‬
‫_‪ :‬بعله‪ .‬امرتون‪.‬‬
‫_‪ :‬عرض به حضورتون خانم فرازمند من با این نقشه ها مشکل اساسی دارم‪ .‬اگه لطف کنین یه‬
‫قرار دیگه بذاریم باید راجع بهشون صحبت کنیم‪.‬‬
‫_‪ :‬من جداً از سرعت عمل شما حیرونم‪ .‬کی دختر خانمو دست به سر کردین که نقشه ها رو‬
‫دیدین؟‬
‫_‪:‬مچ میگیرین؟ به هر حال من با این نقشه ها مشکل دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬فردا صبح تو دفتر بابا‪ .‬همون ساعت نه‪.‬‬
‫_‪ :‬ضمناً باید زمین رو هم ببینم‪.‬‬
‫_‪ :‬بسیار خوب اینم مسئله ای نیست‪ .‬با بابا قرار بذارین برین زمینو ببینین‪.‬‬
‫_‪ :‬ممنون‪ .‬ببخشین مزاحم شدم‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش میکنم‪.‬‬
‫شهرزاد فکر نمیکرد کار کردن با معین صبوحی اینقدر مشکل باشد‪ .‬آنها در هیچ موردی تفاهم‬
‫نداشتند‪ .‬و البته از موضع خود یک پله پایین نمیامدند‪ .‬نه شهرزاد حاضر بود معین را به حال خود‬
‫رها کند تا خانه را بسازد و نه معین میتوانست از این کار پیشنهادی صرف نظر کند‪ .‬بابا هم که به‬
‫کلی کنار کشیده بود تا آنها خود مسائلشان را حل کنند‪ .‬یعنی فرصتش را نداشت که دخالتی‬
‫بکند‪ .‬دفترش هم محیط مناسبی برای قرارهای هرروزه ی معین و شهرزاد نبود‪ .‬خانه در حال پی‬
‫ریزی بود و آن دو در پارک نزدیک آن همدیگر را میدیدند‪ .‬حدود نیم ساعت پر از جر و بحث‬
‫میگذشت تا یکی میدان را خالی کند‪ .‬با تمام این حرفها کار پیش میرفت‪ .‬معین تمام تلشش را‬
‫میکرد که کارگر و مصالح به موقع برسد‪ .‬خوب البته خیلی سخت بود‪ .‬وقتی جوشکار قول میداد و‬
‫نمی آمد‪ ,‬داد شهرزاد در می آمد که تقصیر معین بوده است‪ .‬حال از این طرف قسم و آیه‪ ,‬از آن‬
‫طرف داد وبیداد‪.‬‬
‫شش ماهی طول کشید تا تفاوتهای همدیگر را پذیرفتند‪ .‬حال کمتر دعوایشان میشد‪ .‬اما‬
‫مشکلت دیگری پیش آمده بود‪ .‬قیمت مصالح بال رفته بود‪ .‬بابا دیگر پول نداشت‪ .‬وامها به خرخره‬
‫اش رسیده بود‪ .‬چاره ای جز پیش فروش واحدها نبود‪ .‬شهین با دلخوری اعلم کرد که نمیتواند از‬
‫آپارتمانش صرف نظر کند‪ .‬اما شهرزاد که مشکلت را از نزدیک میدید مخالفتی نداشت‪ .‬برای پیش‬
‫فروش آگهی دادند‪ .‬شاید با فروش یک واحد مشکلشان حل میشد‪.‬‬
‫آنروز ظهر سر ساختمان رسید‪ .‬معین روی چند تا آجر نشسته بود و از فرط بیکاری داشت اس ام‬
‫اس میزد‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬چه مبل راحتی‪.‬‬
‫_‪ :‬علیک ‪ .‬میذارم گوشه ی پذیراییت! باز که تو اومدی ‪ .‬خانم محترم به چه زبونی بگم من‬
‫تسلیمم‪ .‬خلف میل شما کاری نمیکنم‪ .‬لزم نیس هر جوری هست هر روز پاشی بیای اینجا‪.‬‬
‫_‪ :‬خونه ی خودمه ‪ .‬به تو چه؟ تازه امروز قراره مشتری بیاد‪ .‬باید باشم‪.‬‬
‫_‪ :‬پس خونه ی خودتم نیست‪ .‬طفلکی‪ .‬بعد این همه زحمت حقت نبود‪.‬‬
‫_‪ :‬فکر کردم دلت خنک میشه‪.‬‬
‫_‪ :‬اینقدر رذل نیستم‪ .‬حال خدا کنه دست به نقد باشه کار نخوابه‪.‬‬
‫_‪ :‬تو نگران دستمزدت نباش‪ .‬هر جوری هست بابا بهت میده‪.‬‬
‫_‪ :‬من اصل ً نگران اون نیستم‪ .‬دلم نمیخواد کارو نصفه ول کنم‪ .‬به قد و بالش نگاه کردم تا به‬
‫اینجا رسیده‪ .‬اگه تموم نشه دلم میگیره‪ .‬سه روزه کارگر نداریم‪ .‬چرا چون پول نداریم‪ .‬هیچ خری‬
‫مثل من عاشق خونه نمیشه که مجانی کار کنه‪.‬‬
‫_‪ :‬عاشق خونه؟ اینم دیگه از اون حرفاس‪.‬‬
‫معین رو گرداند‪ .‬نگاهی ارزومند به ساختمان انداخت و گفت‪ :‬آره از اون حرفاس‪ .‬کاش پول داشتم‬
‫واحدتو میخریدم‪.‬‬
‫شهرزاد آهی کشید و ترجیح داد کنار بکشد‪ .‬ربع ساعت بعد با دو تا ساندویچ و دو تا نوشابه‬
‫برگشت‪ .‬معین دور و بر نبود‪ .‬تو واحد خودش لب پنجره ی سیمانی پیدایش کرد‪.‬‬
‫_‪ :‬بفرما همبرگر با فانتا‪ .‬جد ًا که بیکلسی‪ .‬آدمای شیک فقط چیزبرگر و کوکا میخورن‪.‬‬
‫_‪ :‬آدم فقط اگر سلیقه اش باشما جور باشه شیکه؟ حال چرا زحمت کشیدین خانم؟ تو این بی‬
‫پولی میرفتیم خونه یه چیزی میخوردیم‪.‬‬
‫_‪ :‬تو که تا خود شب اینجا پلسی‪ .‬گمونم کم کم خودت بشی عمله بنا شروع کنی به ساختن‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه تو واسم آجر بپرونی چرا که نه؟‬
‫_‪ :‬من فقط آجر میزنم تو سرت‪.‬‬
‫_‪ :‬خوبه اونوقت میتونی ادعا کنی که قتل غیرعمد بوده‪.‬‬
‫_‪ :‬آره شاید‪ .‬چه ساعت قشنگی‪.‬‬
‫_‪ :‬ندیده بودیش؟ قابل شما رو نداره‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا دیده بودم‪ .‬یادم نیومد بهت بگم‪ .‬من فقط ساعتای مردونه رو میبینم‪ .‬ساعت ظریف به مچ‬
‫من نمیاد‪ .‬اینو ببین‪ .‬وقتی خریدم مامان میخواست خفم کنه‪ .‬میگفت تو آبروی منو میبری‪ .‬حال‬
‫هرچی فکر کردم چطوره که آبروی مامان به ساعت من بستگی داره نفهمیدم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب لبد داره دیگه تو نمیفهمی‪ .‬طاق میزنی؟‬
‫_‪ :‬چی ساعتو؟‬
‫_‪ :‬نه آبروی مامانتو!‬
‫_‪ :‬خوب آبروی مامانمه دیگه! چیه؟ بگیر‪ .‬فقط چند روز‪.‬شاید بعدش نظرم عوض شد‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬بده ببینم‪ .‬این یکی قشنگتره‪.‬‬
‫_‪ :‬نه بابا‪ .‬من از مال تو بیشتر خوشم میاد‪.‬‬
‫_‪ :‬ببین قرار نیست ما سلیقه ی مشترک داشته باشیم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه ابداً‪ .‬اگه بگی آسمون آبیه من قسم میخورم که قرمزه‪.‬‬
‫_‪ :‬میدونم‪ .‬واسه همین نمیگم که قسم دروغ نخوری‪ .‬هی نگاه کن مشتریتون همینه؟ خدا کنه‬
‫خوشش بیاد‪ .‬به نظرم نقد میخره‪ .‬ماشینش به اندازه یه آپارتمان می ارزه‪.‬‬
‫شهرزاد از پنجره نگاهی به پایین انداخت‪ .‬فقط سقف ماشین را میدید‪ .‬مدلش را تشخیص نداد‪.‬‬
‫ماشین آبی کمرنگ به نظرش چندان شیک نیامد‪ .‬راننده اش هم همینطور‪ .‬جوانک تپل و سفیدی‬
‫بود با کت شلوار همرنگ اتوموبیلش‪ .‬عینک آفتابی اش را با ژستی زیادی از چشم برداشت و‬
‫نگاهی خریدار به ساختمان انداخت‪ .‬موهای لختش را با حرکت سر عقب زد و جلو آمد‪ .‬شهرزاد‬
‫به استقبالش رفت‪ .‬معین گفت‪ :‬وایسا تو بلد نیستی با مشتری حرف بزنی‪ .‬بذار من برم‪.‬‬
‫_‪ :‬بشین سر جات جوجه‪ .‬خودم میتونم باهاش حرف بزنم‪.‬‬
‫_‪ :‬امروز فکر کردم داریم آشتی میکنیم‪.‬‬
‫_‪ :‬امروز همینطور بیخودی اینقدر حالم خوب بود که با بدترین دشمنم هم دوست باشم‪ .‬ولی الن‬
‫جلو نمیای‪ .‬حرف زیادی هم نمیزنی‪ .‬نمیخوام واسم کارشناس بازی در بیاری‪.‬‬
‫_‪ :‬بخوای یا نخوای من کارشناسیمو گرفتم‪.‬‬
‫شهرزاد به طرف شیب پله رفت‪ .‬مشتریش به زحمت سعی میکرد بال بیاید‪ .‬ضمن ًا لباسش هم‬
‫کثیف نشود‪ .‬با دیدن شهرزاد لبخند عریضی زد و گفت‪ :‬من بابک برومند هستم‪ .‬سلم عرض‬
‫کردم‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬منم فرازمند هستم‪ .‬ببخشید این راه پله ی ما اینقدر افتضاحه‪ .‬مهندسمون راضی‬
‫نمیشه قبل از اتمام کار پله هارو بسازه‪ .‬این چند تا پاره آجر هم بعد از کلی تهدید و التماس من‬
‫گذاشته‪.‬‬
‫معین از پشت سرش گفت‪ :‬ولی اگه آقا دستشون تو کار باشه میدونن هیچ ساختمون نیمسازی‬
‫اول پله هاشو نمیسازن‪.‬‬
‫_‪ :‬فرمایش سرکار متین‪ .‬مگر اینکه صاحبکار به جذابی این خانم باشه‪.‬‬
‫شهرزاد با اخم نگاهش کرد‪ .‬بعد هم برگشت به معین گفت‪ :‬به تو گفتم مزاحم ما نشو‪ .‬فکر‬
‫نمیکنم این کار در حیطه ی مسئولیت تو باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬منم فکر نمیکنم تو بتونی یه آجر بفروشی چه برسه به یه خونه‪.‬‬
‫_‪ :‬ولی من به خاطر این خانم حاضرم ندید این خونه رو بخرم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولی خواهش میکنم اول ببینین‪ .‬بعداً مشکلی پیش نیاد‪.‬‬
‫_‪ :‬امر امر شماست خانم‪ .‬چشم‪ .‬راهنمایی میفرمایید؟‬
‫_‪ :‬از این طرف بفرمایید‪ .‬این پذیراییه‪ .‬اگه بخواین میتونم نقشه ها رو نشونتون بدم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه نه همینجوری واضحه‪ .‬مطمئنم پذیرایی قشنگی از کار در میاد‪ .‬ببینم شومینه هم داره‬
‫دیگه نه؟‬
‫معین پوزخندی زد و گفت‪ :‬خانم از شومینه خوششون نمیاد‪.‬‬
‫_‪ :‬ولی اگه خریدار باشین سلیقه ی شما مهمه‪ .‬شما فقط جاشو بفرمایین‪ .‬اگه با صد تا مسئله‬
‫ی مهندسی ایشون مغایرت نداشت ‪ ,‬واستون میسازن‪ .‬چرا که نه‪.‬‬
‫_‪ :‬اوه نه ابد ًا مهم نیست‪ .‬دارم فکر میکنم منم از شومینه زیاد خوشم نمیاد‪ .‬یه جوریه‪.‬‬
‫معین خنده اش را فرو خورد و رو گرداند‪ .‬بابک به دنبال شهرزاد روان شد‪ .‬اتاقها را دید و ظاهراً‬
‫خیلی پسندیدو لبخندی زد و گفت‪ :‬عالیه‪ .‬کی میتونم برای خرید اقدام کنم؟‬
‫_‪ :‬فردا صبح‪ .‬تو دفتر پدرم‪ .‬آدرس بدم خدمتتون؟‬
‫_‪ :‬دارم ممنون‪ .‬خیلی لطف کردین‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش میکنم‪.‬‬
‫مکثی کرد‪ .‬انگار دنبال بهانه ای برای ماندن میگشت‪ .‬شهرزاد راه پله را نشانش داد و گفت‪:‬‬
‫بفرمایین‪ .‬خروجی اونطرفه‪.‬‬
‫_‪ :‬آه بله ممنون‪ .‬روزتون بخیر‪.‬‬
‫_‪ :‬خداحافظ‪.‬‬
‫با احتیاط فراوان از شیب پله سرازیر شد‪ .‬وقتی بالخره به ماشینش رسید معین گفت‪ :‬خونه رو‬
‫پسندید یا صابخونه رو؟!‬
‫شهرزاد جوابش را نداد‪ .‬بدون خداحافظی به خانه برگشت‪.‬‬
‫شب وقتی بابا به خانه آمد‪ ,‬شهرزاد را صدا زد‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم بابا‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬ببینم تو امروز سر ساختمون بودی؟ وقتی این آقای برومند اومد؟‬
‫_‪ :‬بله‪ .‬خودتون گفتین که برم‪ .‬اومد دید و ظاهراً پسندید‪.‬‬
‫_‪ :‬ظاهر ًا خیلی پسندید‪ .‬حاضره بالی قیمت کارشناسی اونم نقد بخره‪ .‬دختر تو جادوش کردی؟‬
‫میخواستم بدونم چکار کردی؟‬
‫_‪ :‬من؟ من راستش کار خاصی نکردم‪ .‬من و معین طبق معمول داشتیم تو سر و کله ی هم‬
‫میزدیم که این پیداش شد‪ .‬دید و گفت عالیه‪ .‬فکر کنم از لج معین گفت‪ .‬آخه نامرد تو روی یارو‬
‫برگشته میگه تو یه آجرم نمیتونی بفروشی بذار من باهاش صحبت کنم‪ .‬بابا این مهندس پرمدعا‬
‫تو عوض کن‪.‬‬
‫_‪ :‬که یه آجرم نمیتونی بفروشی؟ حال که ما فردا داریم میریم محضر‪ .‬نصف پولم امروز داده‬
‫دستم چکم پاس بشه‪ .‬محشره‪ .‬روی مهندست کم شد‪.‬ضمناً من از این مهندس بهتر نمیتونم‬
‫پیدا کنم‪ .‬واسه تو ادعا داره‪ .‬ولی واسه کارش ادعایی نداره‪ .‬داره از جون مایه میذاره که من‬
‫وسط کار بیرونش نکنم‪.‬‬
‫_‪ :‬داره منو دق مرگ میکنه‪.‬‬
‫_‪ :‬دور از جونت بابا‪ .‬خوب تو هرروز رو سرش خراب نشو‪ .‬وال اگه تو هرروز تو دفتر منم بیای‬
‫عصبانی میشم‪ .‬چه برسه که طلب پدرتم داشته باشی‪.‬‬
‫_‪ :‬پس شمام فکر میکنین ایراد از منه‪.‬‬
‫_‪ :‬نه من فکر میکنم وقتی قول داده تو نقشه ات دست نبره نمیبره‪ .‬پس چیکارش داری؟ بذار‬
‫کارشو بکنه‪.‬‬
‫به شهرزاد خیلی بر خورده بود‪ .‬تا مدتها سر ساختمان نرفت‪.‬‬
‫بابک برومند خانه اش را خرید‪ .‬به میمنت این خرید مهمانی کوچکی ترتیب داد و با حضور خانواده‬
‫اش از شهرزاد و خانواده اش پذیرایی مفصلی کرد‪ .‬چند روز بعد مادرش زنگ زد و از شهرزاد‬
‫خواستگاری کرد‪ .‬شهرزاد داشت دیوانه میشد‪ .‬به نظرش او لوسترین و تازه به دوران رسیده ترین‬
‫پسری بود که تا به حال دیده بود‪ .‬اما مامان متقاعدش کرد‪ .‬او خانواده ی محترمی داشت‪.‬‬
‫تحصیل کرده و پولدار بود‪ .‬مهمتر از همه اینکه شهرزاد را دوست داشت‪ .‬مگر نه اینکه فقط به‬
‫خاطر او حاضر بود ندید خانه را بخرد‪ .‬از آن گذشته اگر شهرزاد با او ازدواج میکرد صاحب خانه ی‬
‫خودش میشد‪ .‬به ناچار قبول کرد‪ .‬به قول مامان مزایایش به معایبش میچربید‪ .‬و البته هیچ آدم‬
‫بدون عیبی پیدا نمیشد تا از او خواستگاری کند! شب خواستگاری بدترین شب زندگیش‬
‫بود‪.‬فردای آنشب بابک به دنبالش آمد تا باهم سری به خانه بزنند‪ .‬همراهی با او توی ماشین‬
‫شیکش شکنجه آور بود‪ .‬وقتی رسیدند معین مشغول رتق و فتق امور بود‪ .‬شهرزاد با دیدن او آه‬
‫بلندی کشید‪ .‬ناگهان کشف عجیبی کرد‪ .‬چقدر دلش برایش تنگ شده بود!!!!!!نگاهی به بابک‬
‫انداخت‪ .‬معین را صد برابر ترجیح میداد‪ .‬ولی حال چرا؟ چرا زودتر به فکرش نرسیده بود؟ اصل ً قابل‬
‫مقایسه نبودند‪ .‬آن صورت آفتاب سوخته و فعال یا این جوانک سرخ و سفید تی تیش مامانی؟!‬
‫معین چند کلمه ای با بابک صحبت کرد‪ .‬بعد جلو آمد و به شهرزاد به سردی تبریک گفت‪ .‬واقعاً‬
‫لحنش اینقدر سرد بود یا شهرزاد اینطور برداشت کرده بود؟ یا دلش میخواست که اینطور فکر‬
‫کند؟ جوابی نداشت‪ .‬با صدای محبت آمیز بابک به خود آمد‪ :‬عزیزم بیا بریم سری به خونه مون‬
‫بزنیم‪ .‬به آقای مهندس سپردم زودتر تمومش کنه ‪ .‬هر چقدر هم که بخوای خرج تزییناتش میکنم‪.‬‬
‫بهترین دکوراتور ‪............‬‬
‫_‪ :‬ترجیح میدم خودم طراحی کنم‪.‬‬
‫_‪ :‬اوه البته عزیزم‪ .‬هر طور دوست داری‪.‬‬
‫با اشمئزاز از او فاصله گرفت‪ .‬دستی به ساعت معین کشید که هنوز پشت دستش بود‪ .‬معین‬
‫جلو آمد و با صدای ملیمی گفت‪ :‬اگه دوست دارین ساعتتونو پس بگیرین‪.‬‬
‫با بغض جواب داد‪ :‬نه ممنون‪ .‬و در دل اضافه کرد‪ :‬این تنها چیزیه که برام مونده‪.‬‬
‫باور کردنی نبود‪ .‬آنروز هزار بار از خودش پرسید‪ .‬هزار بار سوالش بی پاسخ ماند‪ :‬چرا؟ آخه چرا‬
‫دوستش دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟‬

‫به نظر شهین بی محبتی شهرزاد به بابک واقع ًا بی معنی بود‪ .‬او خوش خلق ترین ‪ ,‬دست و‬
‫دلباز ترین و خوشتیپ ترین مردی بود که شهین در عمرش دیده بود‪ .‬به نظرش شهرزاد حال باید‬
‫از خوشحالی روی ابرها پرواز میکرد‪ .‬نه اینکه هرروز از روز قبل پژمرده تر بشود‪ .‬هرروز عصر که‬
‫بابک به دیدن شهرزاد میامد ‪ ,‬شهین پرواز کنان به استقبالش میرفت‪ .‬اما شهرزاد خفه میشد تا‬
‫سلم سردی به او بکند‪ .‬بالخره بابک هم از این وضع خسته شد‪ .‬یک روز به دنبالش آمد تا باهم‬
‫بیرون بروند‪ .‬توی ماشین نفس عمیقی کشید وآرام شروع به صحبت کرد‪ :‬میخوام یه عذر خواهی‬
‫کنم و یک سوال‪ .‬من میخوام بدونم شما کوچکترین علقه ای به من دارین یا نه؟ خواهش میکنم‬
‫جواب بده‪ .‬خیلی مهمه‪.‬‬
‫_‪ :‬متاسفم‪ .‬خیلی سعی کردم ولی‪..............‬‬
‫_‪ :‬مهم نیست‪ .‬اصل ً مهم نیست‪ .‬مهم اینه که من بدون عذاب وجدان این نامزدی رو بهم بزنم‪ .‬از‬
‫نظر شما اشکالی نداره؟‬
‫_‪ :‬نه ابداً‪ .‬ممنون میشم‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش میکنم‪ .‬میخواستم عذرخواهی کنم‪.‬‬
‫_‪ :‬هیچ احتیاجی نیست‪ .‬بالخره باید این اتفاق می افتاد‪ .‬هرچه زودتر بهتر‪.‬‬
‫_‪ :‬و امیدوارم ناراحت نشین اگه از خواهرتون خواستگاری کنم‪.‬‬
‫_‪ :‬چی؟؟؟‬
‫_‪ :‬راستش شهین درست به زیبایی شماست‪ .‬و من احساس میکنم از من بدش نمیاد‪.‬‬
‫حال ‪.........‬با خانواده رسم ًا خدمت میرسیم‪.‬‬
‫احساس تهوع میکرد‪ .‬یعنی امکان خلصی از دست بابک برومند وجود نداشت؟‬
‫نه نداشت‪ .‬او به سادگی با شهین نامزد شد‪ .‬شهین اینقدر خوشحال بود که باورکردنی نبود‪.‬‬
‫شهرزاد با باور خوشبختی او حضور بابک را در خانواده پذیرفت‪ .‬به زودی احساس کرد که اگر به‬
‫چشم نامزدش نگاهش نکند ‪ ,‬چندان هم غیر قابل تحمل نیست‪ .‬وقتی شهین پروانه وار دور او‬
‫میچرخید ‪ ,‬او فقط یک برادر مهربان برای شهرزاد بود‪..........‬‬
‫آنها مراسم نامزدی مفصلی گرفتند‪ .‬شهرزاد حدود دو هفته درگیر بود‪ .‬مراسم توی خانه ی‬
‫خودشان برگزار میشد و مامان خیلی نگران بود‪ .‬خریدها ‪ ,‬نظافت خانه دعوت مهمانها و کلی کار‬
‫دیگر‪ .‬به هر حال همه چیز به خوبی برگزار شد‪ .‬بابک در اولین فرصت سند خانه ی شهرزاد را با‬
‫مال شهین که هم نقشه و هم متراژش فرق میکرد‪ ,‬عوض کرد‪ .‬حتی مابه التفاوتش را هم‬
‫پرداخت‪).‬واحد شهین بزرگتر بود‪ (.‬بعد از تمام این کارها شهرزاد بار دیگر سر ساختمان رفت‪ .‬با‬
‫احساسی متفاوت‪ .‬بهترین مانتواش را پوشید‪ .‬آرایش ملیمی کرد و با خوشحالی کنترل شده ای‬
‫جلوی ساختمان از ماشین پیاده شد‪ .‬یک ماهی میشد که معین را ندیده بود‪ .‬ساختمان را هم‬
‫همینطور‪ .‬به نما رسیده بودند‪ .‬باورش نمیشد‪ .‬جلو رفت‪ .‬نمای زیبایی بود‪ .‬این دیگر طرح بابا بود‪.‬‬
‫در مورد داخل ساختمان نظر خاصی نداده بود‪ .‬ولی این نمای سیمان دورنگ تراش داده شده را‬
‫جایی دیده بود و پسندیده بود‪ .‬حال کارگرها مشغول بودند‪ .‬معین دور و بر نبود‪ .‬یعنی رفته بود؟‬
‫بالخره تصمیم گرفته بود که کارهای غیر مهندسی را به یک معمار واگزار کند؟ نه کاش نرفته‬
‫باشد‪ .‬یکی از بحث هایشان هم این بود‪ .‬که این همه حضور معین ‪ ,‬به صرف اینکه کار دیگری‬
‫ندارد ‪ ,‬لزم نیست‪ .‬اما معین ولکن نبود‪ .‬زحمت کارگر پیدا کردن‪ ,‬حقوق به روز دادن ‪ ,‬حرص و‬
‫جوش خوردن و رفت و آمدش را میکشید که کار را یکدست تحویل دهد‪ .‬خودش که اینطور‬
‫میگفت‪ .‬حال اگر هم دلیل دیگری داشت شهرزاد نمیدانست‪ .‬با احتیاط وارد شد‪ .‬پله ها هم‬
‫ساخته شده بود‪ .‬یک کارگر داشت سنگهای گرانیت خاکستری را روی پله ها نصب میکرد‪ .‬چند‬
‫لحظه ای دست از کار کشید تا شهرزاد رد شود‪ .‬با شنیدن صدای آشنایی که توی ساختمان‬
‫خالی میپیچید‪ ,‬دل شهرزاد لرزید‪ .‬لحظه ای به دیوار تکیه کرد تا نفسی تازه کند‪ .‬کارگر گفت‪:‬‬
‫خانم ببخشید لباستون‪.........‬‬
‫سری به تایید تکان داد‪ .‬گچ لباسش را تکاند و بال رفت‪.‬‬
‫_‪ :‬آقا جان صد و بیست و هفت بار به تو گفتم گچ کشته مصرف نکن‪ .‬یه کم زحمت بیشتر بکش‪,‬‬
‫دوباره کاری نکن‪ .‬حال دندت نرم همه اینارو میتراشی گچ زنده میزنی‪.‬‬
‫_‪ :‬زنده و مرده نداره آقای مهندس‪ .‬ببین چه تمیز زدم‪.‬‬
‫_‪ :‬بعله‪ .‬خیلی تمیزه‪ .‬خیلی هم راحت ضربه میخوره‪ .‬اون روزی که تکه تکه از تو دیوار قلوه کن‬
‫میشه که تو اینجا نیستی که جواب پس بدی‪.‬‬
‫_‪ :‬خداییش آقای مهندس شما اینجایی؟‬
‫_‪ :‬نه خیر‪.‬‬
‫_‪:‬پس غصه ی چی چی رو میخوری؟ هان؟‬
‫_‪ :‬تو این دور و زمونه یه جو وجدان پیدا نمیشه‪ .‬بتراششششش همه شو دوباره بزن‪.‬‬
‫رو گرداند و با قدمهای سریع به طرف شهرزاد که تو قاب در ایستاده بود آمد‪ .‬با دیدن او یکه ای‬
‫خورد‪ .‬شهرزاد لبخندی زد و گفت‪ :‬سلم آقای مهندس‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬شنیدم دوباره صاحب خونه شدین‪ .‬به خاطر همینه که دوباره نزول اجلل فرمودین؟‬
‫_‪ :‬مثل اینکه خیلی از دیدن من خوشحال شدی‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلی‪ .‬سر و کله زدن با این جماعت یک طرف جواب ایرادهای بنی اسراییلی حضرت عالی رو‬
‫دادن یک طرف دیگه‪.‬‬
‫_‪ :‬من نیومدم که ایراد بگیرم یا دعوا کنم‪.‬‬
‫_‪ :‬اه؟ پس یه بازدید عمومیه! بفرمایید‪ .‬منزل خودتونه‪ .‬من مزاحمتون نمیشم‪ .‬کاری داشتین‬
‫صدام کنین‪ .‬به شرط اینکه صداتو تو گلوت نندازی و داد بزنی معین‪ .‬که منو حسابی جلو این‬
‫کارگرا کوچیک کنی‪ .‬من اینجا آقای مهندسم‪ .‬کمتر از این باشم هیچ کس ازم حساب نمیبره‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلی توپت پره‪ .‬من فقط یه بار این کارو کردم‪ .‬اونروزم خیلی عصبانی بودم‪.‬‬
‫_‪ :‬منم امروز خیلی عصبانیم‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا چی شده؟‬
‫_‪ :‬هیچی حوصله ی بحث ندارم‪ .‬فقط یه کمی خسته ام‪ .‬نمیخواد نصیحت کنی که باید کارو به‬
‫معمار بسپرم‪ .‬خواهش میکنم چیزی نگو‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬چیزی میخوری برم واست بگیرم؟‬
‫اما معین بدون جواب از او دور شد‪ .‬استقبال گرمی نبود‪ .‬آنهم بعد از آنهمه خیالبافی و آرزوهای‬
‫رنگی‪.‬لحظه ای به فکر فرو رفت‪ .‬باید از راه دیگری وارد میشد‪ .‬اما ناگهان با دیدن نیمی از پذیرایی‬
‫که با سرامیک پوشانده شده بود دیوار خیالش فرو ریخت‪ .‬سرامیکها خیلی زشت بودند‪.‬‬
‫برگشت ‪ .‬توی درگاه به قول معین صدایش را توی گلویش انداخت و داد زد‪ :‬آقای مهندسسسس‬
‫معین از واحد کناری بیرون آمد و گفت‪ :‬چیه؟ چرا داد میزنی؟ من همینجام‪ .‬وسط خیابونم بودم‬
‫میشنیدم‪.‬‬
‫_‪ :‬این سرامیکا‪......‬‬
‫_‪ :‬چیه ؟ چه اشکالی دارن؟‬
‫_‪ :‬اونا رو کی خریده؟ چرا تو خونه ی منن؟‬
‫_‪ :‬اونا رو من خریدم‪ .‬خیلی جنس خوبی دارن‪ .‬تو واحد شماست چون مال خونه ی شماس‪.‬‬
‫آقای فرازمند و بابک برومند هم پسندیدن‪ .‬خواهرتونم که اینقدر پروانه ایه که فقط تو دهن‬
‫نامزدش نگاه کرد نه سرامیکا‪.‬‬
‫_‪ :‬واسم مهم نیست که اونا چی پسندیدن‪ .‬واسه ی خونه ی خودم ‪ ,‬خودم باید انتخاب کنم‪.‬‬
‫_‪ :‬فکر میکنی سرامیک اعل با قیمت مناسب تو بازار ریخته؟ کلی گشتم رفتم اومدم منت‬
‫کشیدم تا یارو به قدر همین سه تا واحد بهم داده‪.‬‬
‫_‪ :‬ولی خیییییییییلی زشتن‪.‬‬
‫_‪ :‬فکر نمیکنم‪ .‬ولی اگه دوست نداری خودت بزن زیر بغل برو عوضشون کن‪.‬‬
‫_‪ :‬آخه چرا فقط و فقط به جنس مرغوب توجه میکنی؟‬
‫_‪ :‬برای اینکه بتونم بهش اعتماد کنم‪.‬‬
‫_‪ :‬باید نظر منم میپرسیدی‪.‬‬
‫_‪ :‬ببین اون روی منو بال نیار‪ .‬فکر نمیکردم رنگ و طرح سرامیک کف واست مهم باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬حال که واسم مهمه‪ .‬بگو همه رو بکنن‪ .‬میرم سرامیک پیدا میکنم‪ .‬منت تو رو هم نمیکشم‪.‬‬
‫حال ببین‪.‬‬
‫_‪ :‬دارم میبینم‪ .‬ولی تو که اینقدر حساب جیب باباتو داری نباید اینکارو بکنی‪ .‬ما دوباره به بی‬
‫پولی رسیدیم‪ .‬نمیدونم بتونیم تموم کنیم یانه‪.‬‬
‫_‪ :‬اون گچا رو راحت میشد تعویض کرد‪ ,‬چون تو میخواستی‪ .‬ولی وقتی من میگم‪....‬‬
‫_‪ :‬گچ از سرامیک خیلی ارزونتره‪ .‬تازه اون خیلی کم بود‪ .‬فقط یکی دو متر ‪ .‬این سرامیکی که تو‬
‫میگی بکنیم ‪ ,‬اول ً سیمانش خشک شده‪ .‬کندنش خیلی مشکله‪ .‬بعد از اون مقدارش‪ ....‬حداقل‬
‫بیست متره‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلی نامردی‪.‬‬
‫_‪ :‬اینطوری فکرکن‪.‬‬
‫_‪ :‬یه عذر خواهی خشک و خالی هم ازم نمیکنی‪.‬‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬گفتم که ایراد بنی اسراییلی میگیری‪.‬‬
‫_‪ :‬دیگه بسه‪ .‬میرم با بابا صحبت میکنم‪ .‬اگه نتونم اخراجت کنم اسممو عوض میکنم‪.‬‬
‫_‪ :‬گیرم که کردی‪ .‬بعدش چی؟ کی میخواد خودشو خفه کنه که واست جنس و کارگرخوب ولی‬
‫ارزون پیدا کنه که هر جوری هست تا آخر سال ساختمونو تمام و کمال تحویل بده؟ اونم تو این‬
‫وانفسای بی پولی‪.‬‬
‫_‪ :‬خودم! اینقدر اینجا بودم که اینکارو یاد بگیرم‪ .‬فکر میکنی چون یه دخترم از عهده اش برنمیام؟‬
‫خوب هم میام‪ .‬خیلی هم از تو دلسوزتر و مراقبترم‪ .‬حال میبینی‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه اینطوره احتیاجی نیست با پدرت صحبت کنی‪ .‬من خودم همین الن جمع میکنم‪ .‬واسه‬
‫تصفیه حسابم وقتی دوباره بهم مراجعه کردی اقدام میکنم‪.‬‬
‫_‪ :‬بهتره الن بری سراغش‪ .‬چون من بمیرم به تو مراجعه نمیکنم‪.‬‬
‫_‪ :‬میبینیم‪ .‬خداحافظ‪......‬‬
‫کار وحشتناکی بود‪ .‬سر و کله زدن با این جماعت که یک جو از یک دختر بچه حساب نمیبردند‬
‫جد ًا سخت بود‪ .‬از آن سو از ترس پدرش به هیچکس نگفته بود که معین را اخراج کرده است‪ .‬به‬
‫همه میگفت مهندس همین روزها برمیگردد‪ .‬کارگرها میدانستند که نمی آید‪ .‬به روی خودشان‬
‫نمی آوردند‪ .‬سر یک هفته برید‪ .‬خیلی سخت بود‪ .‬حساب نبردنشان یک طرف ‪ ,‬متلک هایی که‬
‫بدون حضور معین جرات میکردند بارش کنند یک طرف دیگر‪ .‬دیگر نمیتوانست‪ .‬به معین تلفن زد‬
‫موبایلش خاموش بود‪ .‬یکی از کارگرها دخالت کرد‪ :‬دنبال آقای مهندس میگردین؟ من آدرسشو‬
‫دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬شماره تلفن چی؟ موبایلش جواب نمیده‪.‬‬
‫_‪ :‬نه دیگه تلفنشو ندارم‪ .‬یه بار منو برده خونه شون واسه تعمیرات‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلی خوب بگو یادداشت میکنم‪.‬‬
‫راه دور بود‪ .‬حداقل یک ساعت ماشین سواری داشت‪ .‬آژانس هم یادش نیامد که بگیرد؛ با‬
‫تاکسی رفت‪ .‬پیاده که شد مطمئن بود که رسیده ‪ ,‬اما بعد از یک ساعت راه رفتن و گشتن به‬
‫این نتیجه رسید که اصل ً کارگره سر کارش گذاشته است‪ .‬جلوی تمام اهل محل را گرفته بود و‬
‫سراغ خانه ی معین صبوحی را گرفته بود‪ .‬نشانی فقط تا سر کوچه درست بود‪ .‬تمام کوچه پس‬
‫کوچه های محل را گشت‪ .‬آنهم چه کوچه پس کوچه هایی ‪ ,‬دیگر حسابی گم شده بود‪ .‬هوا‬
‫سرد بود ‪ .‬گرسنه اش بود‪ .‬باطری موبایلش تمام شده بود‪ .‬و ناگهان برای تکمیل صحنه برف هم‬
‫شروع به باریدن کرد‪ .‬دیگر احدی توی کوچه دیده نمیشد‪ .‬هرچی دعا تو عمرش یاد گرفته بود‬
‫خوانده بود‪ .‬بالخره به این نتیجه رسید که در اولین خانه را بزند‪ .‬مدتی طول کشید تا زنی جواب‬
‫داد‪ .‬شهرزاد با دستپاچگی گفت‪ :‬خانم میشه باز کنین؟ اومدم اینجا دنبال یه نفر گم شدم‪.‬‬
‫میخوام یه تلفن بزنم‪.‬‬
‫_‪ :‬بیا تو‪.‬‬
‫با احتیاط وارد شد‪ .‬زن میانسالی در ورودی را باز کرد و گفت ‪ :‬بپا سر نخوری‪.‬‬
‫_‪ :‬چشم‪ .‬ممنون‪ .‬سلم‪.‬‬
‫_‪ :‬علیک سلم‪ .‬خوش اومدی‪ .‬بیا تو یخ زدی‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلی لطف کردین‪ .‬زیاد مزاحمتون نمیشم‪.‬‬
‫_‪ :‬بشی هم اشکالی نداره‪ .‬تو این سرما کسی تا مجبور نباشه از لونه اش بیرون نمیاد‪ .‬از صبح‬
‫تا حال چشم بدر موندم حوصله ام سر رفته‪ .‬خودمم که اصل ً جرات نکردم برم بیرون‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب کردین‪ .‬خیییییییییلی سرده‪.‬‬
‫_‪ :‬بیا بچسب به بخاری تا یه چایی داغ واست بریزم‪.‬‬
‫_‪ :‬یک دنیا ممنون‪.‬‬
‫بخاری گرم ‪ ,‬یک لیوان چای ‪ ,‬و به دنبال آن یک کاسه آش مشتی! زنده شد! کاسه ی خالی را‬
‫زمین گذاشت‪ .‬لبخندی زد و کمی از بخاری فاصله گرفت‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلی خوب ‪ .‬حال تا من اینا رو میبرم پالتوتو درآر‪ .‬بعد بشین قشنگ تعریف کن‪ .‬خودت کی‬
‫هستی؟ دنبال کی میگردی؟ چه آدرسی بهت دادن؟ هان؟‬
‫زن به آشپزخانه رفت‪ .‬شهرزاد از جا برخاست‪ .‬پالتو و شالش را درآورد‪ .‬نفس عمیقی کشید‪ .‬تازه‬
‫حس بویاییش به زندگی برگشته بود‪ .‬خانه بوی آش و شیرینی میداد‪ .‬بوی سرکه ‪ ,‬گلب و هل و‬
‫زعفران‪ .‬صدای قل قل سماور به آن روح میبخشید‪ .‬آه عمیقی کشید‪ .‬دست توی موهایش برد‪.‬‬
‫آنها را پریشان کرد و نشست‪ .‬زن با یک ظرف شیرینی خانگی برگشت‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب نگفتی اسمت چیه؟‬
‫_‪ :‬سلم!‬
‫شیرینی از دست شهرزاد افتاد‪ .‬زن برگشت‪.‬‬
‫_‪ :‬علیک سلم‪ .‬صدایی سرفه ای‪ .‬همینجوری وارد میکنن؟‬
‫_‪ :‬با منین یا ایشون؟ خیلی خوش آمدید خانم فرازمند!‬
‫نگاهش پر از شیطنت بود! دیدی گفتم! نگفتم که میای؟!‬
‫_‪ :‬پس شما همدیگرو میشناسین؟ دنبال معین میگشتی؟ واسه ی چی؟‬
‫_‪ :‬فکرای بد نکنین مامان بزرگ‪ .‬خانم صاحبکار من هستن‪.‬‬
‫_‪ :‬و تو سه روزه که تو محله داری ول میگردی سر کار نمیری؟‬
‫_‪ :‬یک هفته است‪ .‬شما خودتونو ناراحت نکنین‪.‬‬
‫_‪ :‬معین خیلی الواتی‪ .‬این چه وضع کار کردنه؟ هزار بار بهت گفتم تو با این ولگردیات آخرش آدم‬
‫بشو نیستی‪.‬‬
‫معین بی توجه به آشپزخانه رفت‪ .‬زن نشست‪ .‬با حرص نفسی تازه کرد‪.‬‬
‫_‪ :‬پس صاحبکارشی‪.‬‬
‫_‪ :‬من نه پدرم‪ .‬ضمناً آقای مهندس خیلی فعال و دلسوزن‪ .‬خیلی زیاد‪..............‬‬
‫_‪ :‬فعال؟ دلسوز؟ رنگت کرده!‬
‫معین با یک لیوان چای برگشت ‪ :‬شما خیلی لطف دارین مامان بزرگ‪.‬‬
‫_‪ :‬به من نگو مامان بزرگ‪.‬‬
‫_‪ :‬پس چی بگم مامان بزرگ؟‬
‫زن با دلخوری رو گرداند‪ .‬دوباره رو به شهرزاد کرد و پرسید‪ :‬حال چی کارش داشتی؟ اومدی حکم‬
‫اخراجشو بدی دستش؟‬
‫_‪ :‬نه شیرین جون‪ .‬حکم بازگشتمو‪.‬‬
‫شهرزاد با شرمندگی نگاهی به معین انداخت ‪ :‬اومدم عذرخواهی کنم‪ .‬من نمیتونم ‪ .‬بریدم‪ .‬کار‬
‫من نیست‪ .‬یه مترم پیش نرفتم ‪ .‬هیچکس از من حساب نمیبره‪.‬‬
‫_‪ :‬آه باوجودیکه هزار تا مشتری رو سرم ریخته لطف میکنم برمیگردم‪.‬‬
‫_‪ :‬آره ارواح عمه ات! مشتری؟ تو داری صبح تا شب ول میگردی‪ .‬هر وقت میام بیرون تو کوچه‬
‫ای! همین الن پاشو برو سر کارت‪ .‬د پاشو‪.‬‬
‫_‪ :‬چشم اجازه بدین چاییمو بخورم‪ .‬با شهرزاد میریم‪.‬‬
‫_‪ :‬پس خیلیم صمیمی هستین‪.‬‬
‫_‪ :‬آره از فرط صمیمیت میخواد سر به تن من نباشه!‬
‫سبویم را چرا بشکست لیلی‬ ‫_‪ :‬اگر با دیگرانش بود میلی‬
‫معین لبخندی زد‪ .‬ابروهایش را بال برد و نگاه استفهام آمیزی به مادر بزرگش انداخت‪.‬‬
‫شهرزاد میخواست زمین دهان باز کند و او را در خود فرو ببرد‪ .‬خودش نفهمید چقدر برافروخته‬
‫شده است‪ .‬معین با نگاهی به او از جا برخاست‪.‬‬
‫_‪ :‬پاشو بریم‪ .‬واِل شیرین جون هرچی دوست داره بارمون میکنه‪.‬‬
‫_‪ :‬من متلک نگفتم‪ .‬فقط حقیقتی رو که درکش برای مردا سخته گفتم‪ .‬برین به سلمت‪ .‬از تو‬
‫راهرو سوئیچ منو بردار خیلی سرده‪ .‬زنجیر چرخم یادت نره‪.‬‬
‫_‪ :‬وایییییی شیرین جون مرسی‪...........‬‬
‫_‪ :‬خیلی هم دلتو صابون نزن‪ .‬ببین میتونی روشنش کنی یا حسابی یخ زده؟‬
‫معین رفت‪ .‬ده دقیقه ای با سشوار مشغول گرم کردن ماشین بود‪ .‬شهرزاد تو اتاق بود‪ .‬از فرط‬
‫خجالت نمیتوانست از جایش برخیزد‪ .‬بالخره وقتی برخاست تا تقاضای آژانس کند‪ ,‬معین‬
‫پیروزمندانه وارد شد‪.‬‬
‫_‪ :‬بفرمایین اینم سشوارتون‪ .‬راه افتاد‪ .‬بدو شهرزاد تا خاموش نکرده‪.‬‬
‫_‪ :‬من من اگه اجازه بدین با آژانس برم‪.‬‬
‫_‪ :‬بدو بیا خودتو لوس نکن‪ .‬شیرین جون خداحافظ‪.‬‬
‫_‪ :‬خدا نگهدار ‪.........‬‬
‫معین همینکه از پیچ کوچه پیچید به حرف آمد‪ :‬چی گفت که اینجوری بهم ریختی؟ منو میگی‬
‫منتظر بودم پاشی یقه شو بچسبی که کدوم میل؟ لیلی کیه؟ اونوقت تو‪ .....‬تو بنفش شدی‪.‬‬
‫هیچ وقت این رنگی ندیدمت‪ .‬حتی وقتی که احساس کردم دلت میخواد با دستای خودت خفه ام‬
‫کنی‪ .‬یه کاری کردی به شک افتادم‪.‬‬
‫_‪ :‬چه شکی؟‬
‫_‪ :‬تازه میپرسه لیلی زنی بود یا مردی‪ .‬ببین من جنس لطیفو نمیشناسم‪ ,‬درست‪ .‬من خیلی‬
‫خشنم‪ ,‬درست‪ .‬ولی آخه دیگه اینو میفهمم تو اگه مخالف بودی مخالفت میکردی دیگه‪.‬‬
‫_‪ :‬نمیدونم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولی این احمقانه است دختر‪ .‬ما هیچ وجه اشتراکی نداریم‪ .‬اینو میگم چون میدونی خیلی‬
‫وجدان دارم‪ .‬میگم که یه روز نگی تو دلمو شکستی‪ .‬میگم که از همینجا قطعش کنم‪ .‬میفهمی؟‬
‫_‪ :‬نه نمیفهمم‪.‬‬
‫_‪ :‬ما به درد هم نمیخوریم‪ .‬مسخره است‪ .‬من و تو ‪ ,‬تو یکسال گذشته سر یه بطر نوشابه‬
‫نتونستیم توافق کنیم ‪ ,‬چی فکر کردی در مورد من؟‬
‫_‪ :‬من فقط فکر کردم تو یه مرد خودساخته ای که وجدان و شرف داری‪.‬‬
‫_‪ :‬آه و شدم قهرمان؟‬
‫شهرزاد با دلخوری پرسید‪ :‬چرا که نه؟‬
‫معین پا روی ترمز گذاشت ‪ :‬ایهاالناس این خیلی خره‪.‬‬
‫_‪ :‬خودت خری‪.‬‬
‫_‪ :‬آ این شد ‪ .‬حال دور از جون مث دو تا بچه ی آدم میتونیم صحبت کنیم‪.‬‬
‫_‪ :‬معین خیلی مسخره ای‪.‬‬
‫_‪ :‬نه نیستم‪ .‬میدونی که من اون قدرا لوده نیستم ‪ .‬ولی تحمل فضای رومانیتکم ندارم‪ .‬من‬
‫اینکاره نیستم‪ .‬نمیگم از دخترا بدم میاد نه‪.......‬اتفاقاً دوست دختر دارم فراوون‪.‬ولی به هیچکس‬
‫قول الکی نمیدم‪.‬‬
‫_‪ :‬از همینت خوشم میاد‪.‬‬
‫_‪ :‬من میگم نره این میگه بدوش‪ .‬چی چی رو بدوشم هان؟‬
‫_‪ :‬من که نمیخوام دوست دخترت باشم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه بابا اینو دیگه سرم میشه‪ .‬ولی این پنبه رو از گوشت دربیار‪ .‬من میتونم برادر تو باشم‪ .‬اما‬
‫هرگز هرگز شوهرت نمیتونم باشم‪.‬‬
‫معین با خشم به روبرو خیره شد و تا رسیدن به مقصد دیگر هیچ کدام حرفی نزدند‪.‬‬
‫با رسیدن به مقصد دوباره روز از نو روزی از نو‪.‬‬
‫_‪ :‬این چوبا چیه؟؟؟‬
‫_‪ :‬اینا تنها هنریه که تونستم بکنم‪ .‬میخوام بیشتر نمای لبی و واحد خودمو چوبکاری کنم‪ .‬نجاره‬
‫کاتالوگا رو نشونم داد محشر بود‪.‬‬
‫_‪ :‬چوبکاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو رو خدا این اصل ً به مدل اینجا نمیخوره‪ .‬خییییییلی زشت میشه‪ .‬نکنی‬
‫یه وقت‪ .‬بگو یارو چوباشو ببره‪ .‬همون گرانیت خاکستری خیلی قشنگ میشه‪ .‬به نمای بیرونم‬
‫میخوره‪ .‬دوامش هم از چوب بیشتره‪ .‬چوبکاری فقط پول حروم کردنه‪ .‬محاله بذارم‪.‬‬
‫_‪ :‬معیننننننننننن‪ .‬نیومدم دنبالت که دوباره تمام کاسه کوزهامو بهم بریزی‪.‬‬
‫_‪ :‬ببین نمیشه‪ .‬اصل ً به اینجا نمیخوره‪ .‬هرچی گفتی گفتم چشم‪ .‬اینو دیگه نمیذارم‪.‬‬
‫_‪ :‬معین این نه اشکال مهندسی داره نه شرعی‪ .‬به تو هیچ ربطی نداره که من میخوام خونمو‬
‫چیکار کنم‪.‬‬
‫_‪ :‬پس سایتون کم نشه‪.‬‬
‫_‪ :‬معین نرو ‪ .‬خیلی خوب اگه خونه ی توئه باشه!‬
‫_‪ :‬باج میدی؟ به خاطر چار تا چوب بیام زنت بشم؟‬
‫_‪ :‬زنم بشی؟‬
‫وصله ی تنت بشم یه روزی بل به‬ ‫_‪ :‬اینجوری تو میگی خوب آره‪ .‬راستی اگه من زنت بشم‬
‫دعوامون شد بگو منو با چی میزنی؟‬ ‫دور خدای نکرده این حرفا چیه‬
‫_‪ :‬خیلی دیوونه ای معین‪.‬‬
‫_‪ :‬آخه چرا باورت نمیشه؟ ما تا حال نیم ساعتم بدون بحث همدیگه رو تحمل نکردیم‪.‬‬
‫شهرزاد با شرمندگی لحظه ای نگاهش کرد و بعد از در بیرون رفت‪ .‬منتظر بود معین دنبالش بیاید‪.‬‬
‫_‪ :‬نه شهرزاد وایسا ما میتونیم‪ .‬میتونیم مثل دو تا آدم بالغ باهم کنار بیایم‪.‬‬
‫اما نگفت ‪ .‬نیامد‪ .‬با دلی گرفته و بیشتر از اون دماغ سوخته! به خانه برگشت‪ .‬تو عمرش اینقدر‬
‫کنف نشده بود‪ .‬با تمام این اوصاف هرچه میکرد نمیتوانست از معین متنفر باشد‪ .‬او عاشق همین‬
‫بحث و جدل تمام نشدنیشان بود‪ .‬ولی شاید معین راست میگفت‪ .‬شاید برای یک بار هم که‬
‫شده حق با او بود‪ .‬هرچند پذیرفتن این مطلب زمان زیادی میبرد‪ .‬خیلی زیاد‪......‬‬
‫شهرزاد دیگر روی روبرو شدن با معین را نداشت‪ .‬بابا بازهم به بی پولی خورده بود‪ .‬دیگر محل‬
‫قرض کردن نداشت‪ .‬بابک خواست کمک کند! یکی از آشنایانش را برای خرید خانه و خواستگاری‬
‫از شهرزاد فرستاد! اینقدر از شهرزاد تعریف کرده بود که بنده ی خدا مطمئن بود با یک فرشته‬
‫روبرو میشود‪ .‬اما شهرزادِ غمگین ‪ ,‬چنان سرد و گرفته با او برخورد کرد ‪ ,‬که بیچاره فوراً پا پس‬
‫کشید‪ .‬اما بابک از رو نرفت‪ .‬یک مشتری دیگر و یک خواستگار دیگر! ظاهر ًا علوه بر اقوام و‬
‫آشنایان بابک‪ ,‬مردم دیگر هم تازه چشمشان به جمال شهرزاد روشن شده بود‪ .‬با پیدا شدن‬
‫پنجمین خواستگار شهرزاد با عصبانیت اعلم کرد که قصد ازدواج ندارد و دیگر نمیخواهد چیزی در‬
‫این مورد بشنود‪ .‬مامان یا شهین یکی دو بار دیگر سعی کردند با او صحبت کنند ‪ ,‬اما شهرزاد‬
‫نمیتوانست و حاضر نشد کلمه ای دیگر بشنود‪ .‬بالخره خانه فروش رفت‪ .‬صاحب فعلیش هیچ‬
‫احتیاجی به آن نداشت‪ .‬صرف ًا برای اجاره دادن آنرا خرید‪ .‬هرچه بود تمام واحدها کامل شد‪ .‬اینطور‬
‫که بابا میگفت معین تصفیه حساب کرده و رفته بود‪ .‬اسباب کشی و بعد از آن هم عروسی‬
‫شهین تاثیر زیادی در بهبود روحیه ی شهرزاد داشت‪.‬‬
‫حال توی یک شرکت بزرگ ساختمانی کار میکرد‪ .‬البته اکثر ًا کارش را در خانه انجام میداد‪ .‬حوصله‬
‫ی روبرو شدن با مردم را نداشت‪ .‬نقشه ها را میکشید و ایمیل میکرد‪ .‬هفته ای یکبار هم برای‬
‫مشاوره ی حضوری به شرکت میرفت‪ .‬مدیر شرکت برعکس معین کارش را خیلی قبول داشت‪.‬‬
‫تازگی پروژه ی احداث یک برج را برداشته بودند‪ .‬قسمتهایی از نقشه هم به عهده ی شهرزاد‬
‫بود‪ .‬شنبه صبح طبق معمول هر هفته وارد شرکت شد و به طرف دفتر مدیر رفت‪ .‬لی در باز بود‪.‬‬
‫شهرزاد خواست در بزند‪ .‬اما با شنیدن صدای آشنایی وا رفت‪ .‬تمام انرژیی که در یکسال گذشته‬
‫جمع کرده بود ‪ ,‬در یک لحظه دود شد و هوا رفت‪.‬‬
‫_‪ :‬من با این قسمت این نقشه ها مشکل دارم‪ .‬انگار اینقدر به فکر زیباسازی بودن به هیچ چیز‬
‫دیگه توجه نکردن!‬
‫_‪ :‬ولی به نظر من عالیه‪ .‬همین زیباسازی برای فروش واحدها لزمه‪ .‬بذار ببینم‪ .‬این قسمتا کار‬
‫خانم فرازمنده‪.‬‬
‫_‪ :‬باید حدس میزدم‪.‬‬
‫_‪ :‬چطور مگه ایشونو میشناسین؟‬
‫شهرزاد برگشت‪ .‬پایین جلوی آبدارخانه ایستاد‪ .‬لیوانی آب گرفت و جرعه جرعه نوشید‪ .‬آبدارچی‬
‫با دلسوزی گفت‪ :‬رنگت خیلی پریده‪ .‬بذار توش قند بریزم‪.‬‬
‫شهرزاد سری به نفی تکان داد‪ .‬یک نفر از پشت سرش گفت‪ :‬اه خانم فراز مند اینجایی؟ آقای‬
‫مهندش چاوشی داره دنبالت میگرده‪ .‬میگه دیر کردی‪ .‬برو دفترش‪.‬‬
‫به زحمت خود را به دفتر مدیر شرکت رساند ؛ اما روبرو شدن با معین از آنچه فکر میکرد آسانتر‬
‫بود‪ .‬ضربه ای به در زد و آرام وارد شد‪ .‬زیر لب سلم کرد‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬خانم فرازمند دیر کردین! بفرمایین ببینین این آقای مهندس صبوحی با نقشه های شما‬
‫چه مشکلی دارن‪ .‬اینطور که میگن سابقاً هم با نقشه هاتون مشکل داشتن‪ .‬درسته؟‬
‫_‪ :‬بله فکر میکنم‪.‬‬
‫تلفن روی میز زنگ زد‪ .‬مدیر گوشی را برداشت و گفت‪ :‬آمدم الن‪.‬‬
‫_‪ :‬منو ببخشید‪ .‬با یه مشتری پایین قرار دارم‪ .‬زیاد طول نمیکشه‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش میکنم بفرمایید‪.‬‬
‫با بیرون رفتن مدیر ‪ ,‬معین لبخندی زد وگفت‪ :‬علیک سلم خانم فرازمند‪ .‬پارسال دوست امسال‬
‫آشنا! شما کجا اینجا کجا؟‬
‫_‪ :‬من ؟ من که مدتیه کارمند اینجام‪ .‬شما اینجا چیکار میکنین؟‬
‫_‪ :‬کارمندی؟ پس چطور ندیدمت؟ الن شیش ماهه که من اینجام‪ .‬دفترم طبقه پنجمه‪.‬‬
‫_‪ :‬برای اینکه من هیچوقت طبقه ی پنجم نمیام‪ .‬دفتری هم ندارم که هرروز بیام‪ .‬من شنبه ها‬
‫میام گزارشی به آقای مهندس چاوشی میدم و برمیگردم‪.‬‬
‫_‪ :‬ساعت من هنوز دستته‪.‬‬
‫_‪ :‬یادگاره‪.‬‬
‫_‪ :‬بهتر عوضشون کنیم‪ .‬من دارم ازدواج میکنم‪ .‬دلم نمیخواد هیچ ردی از گذشته بینمون بمونه‪.‬‬
‫با گفتن این حرف ساعت شهرزاد را باز کرد و روی میز گذاشت‪ .‬شهرزاد با صدایی که انگار از ته‬
‫چاه میامد پرسید‪ :‬به همین سادگی؟‬
‫_‪ :‬ساده تر از این‪ .‬چرا جا خوردی؟ روزی که خواستگاریمو رد کردی مطمئن شدم که ما به درد‬
‫هم نمیخوریم‪.‬‬
‫_‪ :‬من رد کردم؟‬
‫_‪ :‬فکر نمیکنم پدرت بیخودی از قول تو جواب داده باشه‪ .‬اینجوری خیلی بهتره‪ .‬من با نامزد فعلیم‬
‫تازه معنی آسایشو فهمیدم‪ .‬تو هم قبول کن که این بهترین راهه‪ .‬امیدوارم با بهتر از من‬
‫خوشبخت بشی‪.‬‬
‫در باز شد‪ .‬مدیر با یک ببخشید وارد شد‪ .‬روی میز کاغذهایش را زیر و رو کرد‪ .‬در همان حال‬
‫پرسید‪ :‬خوب به نتیجه ای رسیدین یا نه؟‬
‫_‪ :‬من با نقشه های خانم فرازمند موافقم‪ .‬با اجازه تون مرخص میشم‪.‬‬
‫شهرزاد ساعت معین را باز کرد‪ .‬ساعت خودش را از روی میز برداشت و آرام گفت‪ :‬آقای مهندس‬
‫ساعتتونو جا گذاشتین‪.‬‬
‫بعد از یکسال و نیم ساعتش را پس داد‪ .‬چرا نفهمیده بود که معین خواستگارش بوده است؟ چرا‬
‫معین درست در زمانی که خواستگارها کلفه اش کرده بودند پا پیش گذاشته بود؟ چرا دست‬
‫زمانه او را هر لحظه از عشقش دورتر میکرد؟‬
‫نفهمید چطور خودش را به خانه رساند‪ .‬وقتی رسید‪ ,‬بابک و شهین داشتند سوار ماشین‬
‫میشدند‪ .‬بابک گفت‪ :‬سلم‪ .‬داشتیم میومدیم شرکت دنبالت‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬چرا؟‬
‫_‪ :‬هیچی‪ .‬مامان اینا نیستن‪ .‬گفتیم باهم بریم ناهار بخوریم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب شما برین‪.‬‬
‫اینبار شهین پیاده شد و گفت‪ :‬ده ناز نکن دیگه‪ .‬ببین بارون گرفت‪ .‬بیا بال‪ .‬بیا که مردم از‬
‫گشنگی‪.‬‬
‫لحظه ای فکر کرد‪ .‬از تنها ماندن و غصه خوردن بهتر بود‪ .‬سوار شد‪ .‬کمی بعد بابک گفت‪ :‬راستی‬
‫شهین بهت گفتم منصور از امریکا برگشت؟‬
‫_‪ :‬منصور؟‬
‫_‪ :‬منصور پسرداییم دیگه‪ .‬همون که گفتم مهندس آرشیتکته‪.‬‬
‫_‪ :‬آهان اسمش یادم نبود‪ .‬حال برگشته؟ چرا؟‬
‫_‪ :‬عشق وطن‪ .‬این اونجا بمون نبود‪ .‬اومده بمونه‪ .‬دنبال کار میگشت‪ .‬بهش گفتم این شرکتی که‬
‫شهرزاد توش کار میکنه از اون ابر شرکتاس‪ .‬شاید بدشون نیاد یه مهندس از امریکا رو استخدام‬
‫کنن‪ .‬البته به پولش احتیاج نداره‪ .‬املک باباش صد سال آینده شو تامین میکنه‪ .‬خیلی پسر‬
‫خوبیه‪ .‬میگه میخواد ازدواج کنه‪.‬‬
‫پشت چراغ قرمز ترمز کرد‪ .‬شهرزاد با عصبانیت گفت‪ :‬باز که واسه من سفره پهن کردی آقا بابک!‬
‫بعد بدون اینکه منتظر جواب شود پیاده شد‪ .‬حالش خوب نبود ‪ ,‬بدتر شد‪ .‬باران سیاه و پردودی بر‬
‫سرش میریخت‪ .‬بدون هیچ مقصدی با فدمهای سریع راه افتاد‪.‬‬
‫پیاده رو شلوغ بود‪ .‬به مردم تنه میزد‪ .‬اشک میریخت و میرفت‪ .‬یک نفر صدایش میزد‪ .‬خواب میدید‬
‫یا بیدار بود؟‬
‫_‪ :‬خانم فرازمند‪ .‬شما خانم فرازمندین؟‬
‫با دو دست اشکهایش را پاک کرد‪ .‬سر بلند کرد و گفت‪ :‬بله شما؟‬
‫_‪ :‬منصور سعادت هستم‪ .‬ماشین من اینجاست‪ .‬خیس خیس شدین‪ .‬لطفاً سوار شین‪.‬‬
‫_‪ :‬راحتم بذارین‪.‬‬
‫_‪ :‬سوار شین‪ .‬میرسونمتون خونه‪ .‬مجبور نیستین با من ازدواج کنین‪.‬‬
‫شانه ی لرزان او را گرفت و به طرف ماشینش برد‪ .‬توان مقابله نداشت‪ .‬خرد شده بود‪.‬‬
‫منصور در را برویش بست و خود پشت فرمان جا گرفت‪.‬‬
‫_‪ :‬شما که منو نمیشناسین‪ .‬چطوری منو پیدا کردین؟‬
‫_‪ :‬یه لحظه اجازه بدین‪.‬‬
‫به بابک زنگ زد‪ :‬بابک پیداش کردم‪ .‬تو ماشین منه‪ .‬میرسونمش خونه‪.‬‬
‫_‪:‬با بابک تو یه رستوران همین اطراف قرار داشتیم‪ .‬زنگ زد گفت شما ناراحت شدین پیاده‬
‫شدین‪ .‬بلفاصله چراغ سبز شده بود مجبور شده بود حرکت کنه‪ .‬تا جای پارک پیدا کنه و بعد که‬
‫پیاده شده نتونسته شما رو پیدا کنه‪ .‬مشخصاتتونو داد که باهم بگردیم‪ .‬اتفاقاً دیدمتون‪ .‬فکر‬
‫نمیکردم موفق بشم‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا نگران شد؟ مگه من بچه ام؟‬
‫_‪ :‬بچه نه‪ .‬حالت خوب نیست‪ .‬آروم باش‪ .‬من ارزش غصه خوردن ندارم‪.‬‬
‫_‪ :‬کاش غصه ام فقط همین بود‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه دلت میخواد حرف بزن‪ .‬میرسونمت خونه و دیگه هم همدیگرو نمیبینیم‪ .‬حرفات از دل من‬
‫بیرون نمیره ولی خودت سبک میشی‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا باید بهت اعتماد کنم؟‬
‫_‪ :‬نمیدونم‪ .‬چون منم دلم خیلی پره‪ .‬باید وعده ی امروزو بهم میزدم‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه میدونستم نمیومدم‪ .‬بعد از اون حرفا‪ .‬هنوز باورم نمیشه‪ .‬چرا نفهمیدم؟ همش تقصیر‬
‫بابکه‪ .‬اگه اینقدر خواستگارای رنگ ووارنگ برای من نمیفرستاد اونو اشتباهی رد نمیکردم‪ ,‬که‬
‫حال بعد از شیش ماه بفهمم و جگرم آتیش بگیره‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا نمیری سراغش؟ چرا با خودش حرف نمیزنی؟ شاید دوسِت داره و فقط نمیخواد ناراحتت‬
‫کنه که دوباره پا پیش نمیذاره‪.‬‬
‫_‪ :‬خودش بهم گفت‪ .‬گفت خوشحال شده که رد کردم‪ .‬گفت ما بدرد هم نمیخوریم‪ .‬تفاهم‬
‫نداریم‪ .‬همیشه دعوامون میشه‪ .‬ولی من‪ ,‬ولی من میتونستم گذشت کنم‪ .‬ما میتونستیم‬
‫زندگی کنیم‪ .‬لعنتی برگشته تو روی من میگه با نامزدم تازه معنی آسایشو فهمیدم‪.‬‬
‫_‪ :‬شاید راست میگه‪ .‬زندگی گاهی خیلی بیرحمه‪ .‬یه عشق عوضی یه ازدواج عوضی‪ .‬تو امروز‬
‫تو عشقت شکست خوردی من مرگ رو دیدم‪.‬‬
‫_‪ :‬مرگ؟ نه به بدی مرگ نبود‪ .‬کی مرده؟‬
‫_‪ :‬بچه ام‪ .‬حاصل یه اشتباه بزرگ که فراموشش کرده بودم‪ .‬فقط چند روز صیغه ام بود‪ .‬وقتی‬
‫فهمیدم با چند نفر دیگه هم دوسته ولش کردم‪ .‬امروز اومد سراغم‪ .‬با یه بچه ی مریض‪.‬‬
‫نشناختمش‪ .‬اعتیاد پدرشو دراورده بود‪ .‬گفت بچه تو برسون بیمارستان‪ .‬وحشتناک بود‪.‬‬
‫شباهتش غیر قابل انکار بود‪ .‬به بیمارستان نرسید‪ .‬تو دستم جون داد‪.......‬‬
‫چشمانش را بست و به پشتی تکیه داد‪ .‬زیر لب گفت‪ :‬اگه نمیگفتم میمردم‪ .‬خدایا چرا؟ به‬
‫عقوبت کدوم گناه اینجوری عذابم کردی؟‬
‫_‪ :‬متاسفم‪.‬‬
‫_‪ :‬نمیدونم‪ .‬شاید اینطوری بهتر بود‪ .‬ولی تا قبول کنم‪......‬‬
‫_‪ :‬منم همینطور‪ .‬پذیرفتن واقعیت خیلی سخته‪.‬‬
‫_‪ :‬راه جبران نداره‪ .‬سعی میکنم بهش پشت کنم‪.‬‬
‫_‪ :‬به همین سادگی؟‬
‫_‪ :‬فکر کردن بهش فقط تلخترش میکنه‪ .‬باید ازش دور بشم که ازم دور بشه‪ .‬نه اینکه هر لحظه‬
‫زنده اش کنم‪.‬‬
‫_‪ :‬من نمیتونم‪.‬‬
‫_‪ :‬یه عمر غصه شو بخور‪ .‬مطمئن باش که اون برنمیگرده‪ .‬دور از جون شما یه مثل هست که‬
‫میگه تو تیمارستان دو تا دیوونه ناله میکردن پروین پروین‪ .‬یه خبرنگار از دکتره میپرسه موضوع‬
‫چیه؟ میگه پروین یه زن زیباست‪ .‬یکی از اینا باهاش ازدواج کرده‪ .‬یکی غم هجران کشیده‪.‬‬
‫هردوشون دیوونه شدن‪ .‬آدم نمیدونه چی پیش میاد‪ .‬ولی مسماً عشق تنها کافی نیست‪.‬‬
‫_‪ :‬پس دیوونه ام!‬
‫_‪ :‬نه دور از جونتون‪.‬‬
‫_‪ :‬نگه دارین‪ .‬میخوام پیاده شم‪ .‬بارون بند اومده‪ .‬منم حالم بهتره‪.‬‬
‫_‪ :‬پس بریم تو اون کافی شاپ برای یه شروع دوباره و شاید برای خداحافظی یه قهوه بخوریم‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلی خونسردی‪.‬‬
‫_‪ :‬سعی میکنم باشم‪.‬‬
‫منصور دو فنجان قهوه سفارش داد و نشست‪ .‬برای چند لحظه آرنجهایش را روی میز گذاشت و‬
‫سرش را بین دستهایش گرفت‪ .‬شهرزاد لبهایش را بهم فشرد‪ .‬هیچ حرفی نمیتوانست بزند‪ .‬هیچ‬
‫جمله ای برای دلداری به خاطرش نمیرسید‪ .‬اما منصور سر بلند کرد به زحمت لبخندی زد و گفت‪:‬‬
‫بگذریم‪ .‬بابک میگفت نقشه ی خونشو تو کشیدی‪ .‬خیلی دلم میخواد کارتو ببینم‪.‬‬
‫_‪ :‬اون چیزی نیست که من میخواستم‪ .‬اون نقشه رو برای خواهرم کشیدم‪ .‬کلی توش دست‬
‫برده‪ .‬واحد روبروییش بیشتر شبیه اونیه که نظر من بوده‪ .‬هرچند مهندس خیلی تغییرات داد‪ .‬ولی‬
‫حال اصل مطلب حفظ شده‪ .‬قرار بوده صاحبش مستاجر بیاره‪ .‬اما نمیدونم چی شد نیاورده‪ .‬یا‬
‫مشتری مناسبی پیدا نکرده‪ .‬الایهاالحال خالیه‪ .‬نقشه هاش هست ‪ ,‬ساختمونم میتونی ببینی‪.‬‬
‫_‪ :‬که نمیدونی چرا خالیه!‬
‫_‪ :‬نه چطور مگه؟‬
‫_‪ :‬چون پسرش از امریکا برگشت و خوب طبیعتاً به یه خونه احتیاج داشت!‬
‫_‪ :‬آه مسخره است‪ .‬من آخرش بابک رو میکشم‪.‬‬
‫_‪ :‬بیچاره خواهرت‪.‬‬
‫_‪ :‬آره شاید فقط به خاطر شهین بهش رحم کنم‪ .‬پس قراره همسایه بشیم‪.‬‬
‫_‪ :‬به زودی‪ .‬شاید بیام یکمی تو نقشه هات فضولی کنم‪ .‬اولش که نبودم‪ .‬حال بیام تغییراتی‬
‫بدم‪ .‬ببخشید بابک البته تذکر داد که چقدر رو این موضوع حساسی‪ .‬ولی به منم حق بده پنج‬
‫سال درس خوندم‪.‬‬
‫_‪ :‬بهت حق میدم چون صابخونه ای‪ .‬به منم ربطی نداره‪ .‬ولی اگه من مهندس آرشیتکت بودم‪,‬‬
‫پول هم داشتم‪ ,‬محال بود تو خونه ای زندگی کنم که یکی ديگه طراحی کرده‪ .‬چرا میخوای اونجا‬
‫زندگی کنی؟‬
‫_‪ :‬تصمیمم قطعی نیست‪ .‬ولی شایدم از نقشه خوشم اومد‪.‬‬
‫_‪ :‬شاید‪.......‬‬
‫منصور او را رساند‪ .‬خودش هم بال رفت‪ .‬مامان هنوز نیامده بود‪.‬شهرزاد لباس عوض کرد‪ .‬بال‬
‫رفت‪ .‬در خانه ی شهین در زد‪ .‬بابک در را باز کرد‪ .‬کت پیژامه تنش بود و خواب آلود مینمود‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم بفرمایین‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم ببخشین بیموقع مزاحم شدم‪ .‬ترسیدم دیر بشه‪ .‬خواستم بگم اگه به مامان اینا چیزی‬
‫راجع به پسرداییتون نگفتین حالم نگین‪.‬‬
‫_‪ :‬بسیار خوب ‪ .‬من و شهین حرفی نمیزنیم‪.‬‬
‫در آپارتمان کناری باز شد‪.‬‬
‫_‪ :‬به سلم آقا بابک ساعت خواب!‬
‫_‪ :‬سلم اینجایی؟ کی اومدی؟‬
‫_‪ :‬ده دقه ای میشه‪ .‬راستی شهرزاد خانم من نقشه های اینجا رو میخواستم ببینم‪.‬‬
‫_‪ :‬الن میارم‪.‬‬
‫_‪ :‬باعث زحمت‪.‬‬
‫شهرزاد با نقشه ها برگشت‪ .‬بابک رفته بود‪ .‬منصور هنوز دم در بود‪.‬‬
‫_‪ :‬بفرمایید تو خواهش میکنم‪ .‬ببخشین ما هنوز مبل نخریدیم!‬
‫_‪ :‬کم کم‪ .‬نقشه اش خیلی مزخرفه؟‬
‫ً‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬خیلی خوش فرمه‪ .‬درسته کامل مود من نیست ‪ ,‬ولی اذیتم نمیکنه‪.‬‬
‫_‪ :‬همین مهمه‪.‬‬
‫تو اتاق روی موکت نشستند‪ .‬کلی راجع به نقشه بحث کردند‪ .‬شهرزاد ناگهان متوجه ی نکته ی‬
‫ظریفی شد! ایرادهایی که منصور از نقشه میگرفت دقیقاً همانی بود که خودش با آن مشکل‬
‫داشت و اصلحات و راه حلهایش واقعاً جالب بود‪ .‬تا اینکه منصور گفت‪ :‬بذار برم لب تاپمو از تو‬
‫ماشین بیارم‪ .‬کلی نقشه های جدید روش دارم‪.‬‬
‫با لحن تلخی اضافه کرد‪ :‬صبح برش داشتم برم تقاضای کار بدم‪.‬‬
‫و به سرعت بیرون رفت‪.‬‬
‫شهرزاد لب پنجره نشست‪ .‬لحظه ای چشمانش را بست‪ .‬همینجا بود که ساعتش را با معین‬
‫عوض کرد‪ .‬همین امروز پسش داد‪ .‬دستی به ساعتش کشید‪.‬‬
‫_‪ :‬ببخشید‪...‬‬
‫چشمانش را باز کرد‪ .‬راست نشست و با لبخندی گفت‪ :‬خواهش میکنم‪.‬‬
‫_‪ :‬باطریش کمه‪ .‬برق اینجا وصله؟‬
‫_‪ :‬باید باشه‪.‬‬
‫دوباره روی زمین نشستند‪ .‬شهرزاد اول محو جمال لب تاپ شد ‪ ,‬بعد هم نقشه های متنوعش‪.‬‬
‫مثل بچه ای که بهترین اسباب بازی عمرش را دریافت کرده باشد ‪ ,‬ذوق کرد‪ .‬با هیجان توی‬
‫نقشه ها میگشت ‪ ,‬نظر میداد و سوال میکرد‪ .‬منصور که از هیجان او خنده اش گرفته بود گفت‪:‬‬
‫بالخره یکی درد منو فهمید‪.‬‬
‫_‪ :‬چی گفتی؟‬
‫_‪ :‬هیچی‪ .‬از روزی که پامو تو ایران گذاشتم هیچ کس به شغلم اینقدر باعلقه نگاه نکرده بود‪.‬‬
‫برای بابا که صرفاً رشته ایه که باید وقتی گاه و بیگاه ساختمونی برای فروش میسازه من‬
‫نقشهاشو بکشم‪ .‬خواهرم که اصل ً درک نمیکنه‪ .‬مامانم با وجودیکه سعی میکنه خودشو‬
‫علقمند نشون بده‪ ,‬ولی وسط حرف من شیش بار میخواد واسم میوه بیاره‪.‬‬
‫_‪ :‬آیییی‪ .‬عوضش من هیچی پذیرایی نکردم‪.‬‬
‫_‪ :‬اینجا خونه ی منه نه تو‪ .‬اگه کسی قرار باشه پذیرایی کنه منم‪.‬‬
‫_‪ :‬مستقر که شدین بله‪ .‬حتم ًا خدمت میرسیم‪ .‬اما الن من برم از پایین یه چیزی بیارم خودم‬
‫دارم از گشنگی میمیرم‪ .‬از دیشب تا حال چیزی نخوردم‪.‬‬
‫به سرعت از پله ها پایین آمد‪ .‬تو آشپزخانه مشغول جستجو بود که مامان آمد‪.‬‬
‫_‪ :‬ده تو اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی؟‬
‫_‪ :‬من ؟ درست نمیدونم‪ .‬بال بودم‪.‬‬
‫_‪ :‬بال؟ شهین یه ساعت پیش خداحافظی کرد‪ .‬هنوز نرفته؟‬
‫_‪ :‬از اون خبر ندارم‪ .‬من تو واحد کناری بودم‪.‬‬
‫_‪ :‬مستاجر آوردن؟‬
‫_‪ :‬نه پسرشون از امریکا برگشته‪.‬‬
‫_‪ :‬و تو از دوساعت پیش یا قبل از اون ‪ ,‬پیش نمیدونم این پسردایی بابک بودی؟‬
‫_‪ :‬مامان‪ .......‬اون مهندس آرشیتکته‪ .‬همه اش بحث کاری بود‪ .‬نمیدونی چه نقشه هایی رو لب‬
‫تاپش داره‪ .‬واییییی من اگه اینا رو دو سال پیش دیده بودم ‪ ,‬چه خونه ای میساختم‪ .‬وای‬
‫طرحهای مدرن ‪ ,‬طرحهای کلسیک ‪ ,‬یه عالمه‪........‬‬
‫_‪ :‬حال چه خبره داری یخچالو جارو میکنی؟‬
‫_‪ :‬خبری نیست‪ .‬از دیشب تا حال فقط یه فنجون قهوه خوردم‪.‬‬
‫_‪ :‬اون مهمونتونم همینطور؟‬
‫شهرزاد با شرمندگی نگاهی به مامان انداخت‪ .‬بعد بدون جوابی سینی پر از خوراکی را بال برد‪.‬‬
‫_‪ :‬اوه چه خبره؟ یعنی من اینقدر خوش اشتهام؟‬
‫_‪ :‬نه من اینقدر خوش اشتهام‪ .‬تازه اینا که چیزی نیست ‪ .‬شیرینی و میوه و چایی و بیسکوییت‬
‫شور‪.‬‬
‫ساعت شش بود که موبایل منصور زنگ زد‪ .‬گویا شام مهمان بودند‪ .‬از جا برخاست ‪ .‬شهرزاد تا‬
‫پایین پله ها با او رفت‪ .‬بعد به صورت امری به خانه فرستاده شد!‬
‫صبح روز بعد با کلی طرح و ایده ی جدید مشغول کار شد‪ .‬ساعت ده بود که مدیر شرکت تماس‬
‫گرفت‪ .‬روز قبل هیچ گزارشی دریافت نکرده بود‪ .‬قیافه ی شهرزاد هم اینقدر بهم ریخته بود که‬
‫جرات نکرده بود که یادآوری کند‪ .‬شهرزاد به سرعت راه افتاد‪ .‬از دیروز تا حال یک عمر گذشته بود‪.‬‬
‫معین‪.........‬منصور و آنهمه اتفاق‪ .‬احساس میکرد مدتهاست که منصور را میشناسد‪ .‬دلش‬
‫میخواست بازهم او راببیند‪.‬‬
‫طبقه ی چهارم از آسانسور خارج شد‪ .‬با دیدن منصور یکه ای خورد و سلم کرد‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم خانوم‪.....‬‬
‫_‪ :‬تقاضای کار دادین؟‬
‫_‪ :‬آره با مدیر صحبت کردم‪ .‬گفت اگه تو خونه کار کنم و دفتری نخوام همین الن میتونم استخدام‬
‫بشم‪ .‬وال باید یه چند ماهی صبر کنم تا جایی خالی بشه‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب میخوای چیکار کنی؟‬
‫_‪ :‬دارم میرم کارگزینی ‪ .‬از وقتی اومدم به اندازه ی کافی ول گشتم‪ .‬تازه تو خونه راحتتره‪ .‬اگه‬
‫جابجا بشم میتونیم باهم کار کنیم!‬
‫_‪ :‬اصل ً یه شرکت بزنیم!‬
‫_‪ :‬حال‪ ........‬راستی میخواستی آپارتمانای بابا رو ببینی‪ .‬بعد از اینجا دارم میرم اونجا‪.‬‬
‫_‪ :‬اوه چه عالی‪ .‬ولی من یه نیم ساعتی اینجا کار دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬اشکالی نداره ‪ ,‬پایین منتظرت میمونم‪.‬‬
‫_‪ :‬ممنون‪ .‬سعی میکنم زود بیام‪.‬‬

‫مدیر نگاهی به نقشه ها و گزارش کار شهرزاد انداخت و پرسید‪ :‬حالتون خوبه خانم فرازمند؟ نه از‬
‫دیروز که با یه من عسل نمیشد خوردتون ‪ ,‬نه از امروز که رو پا بند نیستین‪ .‬اگه اینقدر عجله‬
‫دارین بذاریم فردا‪.‬‬
‫_‪ :‬نه نه‪ .‬سه روز پشت سر هم بیام شرکت؟ چه کاریه! ببینین من توضیحات کامل رو نوشتم‪.‬‬
‫اگه سوالی دارین بفرمایین‪.‬‬
‫_‪ :‬نه فکر نمیکنم‪ .‬اگه چیزی بود زنگ میزنم‪.‬‬

‫منصور پایین روی مبلی نشسته بود‪ .‬با دیدن او از جا برخاست و باهم به طرف ماشین رفتند‪.‬‬
‫_‪ :‬ببخشید اول باید سری به خونه بزنم راهمون یه کم دور میشه‪ .‬مهرنوش تو نیم ساعت‬
‫گذشته سه دفعه زنگ زده که کیف منو بیار‪.‬‬
‫_‪ :‬مهرنوش؟‬
‫_‪ :‬چرا اینجوری نگام میکنی خواهرمه! خانم تا حال عمراً به ساختمان علقه نداشت‪ .‬امروز برای‬
‫اولین بار هوس کرده پیش از مهمونی سری به آپارتمان نیمسازش بزنه‪ .‬فکر کن! دختر باهوش‪.‬‬
‫لباس مهمونی و هفتاد قلم آرایش رفته کجا؟ سر ساختمون! تازه بدبختی اینجاست که کیفشم‬
‫یادش رفته‪ .‬بدون کیفم که عمر ًا بتونه مهمونی بره‪ .‬فکر کنم راش نمیدن بس که زنگ زده‪.‬‬
‫تا برسند کلی گپ زدند‪ .‬منصور واقعاً آرامش بخش بود‪ .‬یاد حرف معین افتاد که با نامزدش تازه‬
‫معنی آسایش را فهمیده بود‪ .‬هنوز گوشه ی ذهنش را اذیت میکرد‪ .‬چقدر زمان میخواست تا‬
‫فراموشش کند؟‬
‫منصور جلوی در خانه شان توقف کرد‪ .‬تو رفت و چند لحظه بعد با کیف قرمز رنگی برگشت‪ .‬بعد‬
‫دوباره راه افتاد‪.‬‬
‫_‪ :‬خانم اشتهاشم خوبه‪ .‬میگه یه پنت هاوس دوطبقه میخوام‪ .‬با تراسی به اندازه یه حیاط‪ .‬توجه‬
‫کن هر طبقه شامل سه واحد صدو پنجاه متریه که جمعش میشه چهارصد و پنجاه متر! حال عزیز‬
‫من دو طبقه ی کاملشو میخواد‪ .‬تو خونه ی کوچیک قلبش میگیره‪ .‬تازه میگه کاش یه آرایشگاهم‬
‫طبقه ی همکف داشته باشم! میگم نمیدونم پسربخش بود‪ ,‬دختربخش بود چی بود‪ ,‬که خونه ی‬
‫من صدونود متره ‪ ,‬خونه ی حضرتعالی نهصد متر! داشت بابا رو راضی میکرد‪ .‬داد من از اون سر‬
‫دنیا دراومد که این چه وضعشه‪ .‬تازه مامان میگه خر خودتی ‪ .‬جربزه نداری یه آپارتمان بزرگتر از‬
‫بابات بگیری‪ .‬میگم آخه من که دستم تو خرجه ‪ .‬میدونم یه آپارتمان چهارصد متری تو یه محله ی‬
‫آبرومند‪ ,‬هلو برو تو گلو که نیست‪ .‬خرجش کرده بابا‪ .‬بالخره رو فروششم حساب کرده‪ .‬حال من‬
‫بگم که نه مال منه‪ .‬رو چه حساب؟ دیگه آخرش بابا میگه طبقه ی بال یه چهارصدوپنجاه متری‬
‫واسه مهرنوش بکش ‪ ,‬بچه ام قلبش نگیره!‬
‫شهرزاد خندید‪ .‬برایش از ادا و اصول شهین گفت‪ .‬بالخره رسیدند‪ .‬ماشین را کمی دورتر پارک کرد‬
‫و پیاده شدند‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم ‪ .‬معلوم هست کجایی؟‬
‫_‪ :‬سلم بفرمایین اموالتون بگیرین‪ .‬منبعدم حواستونو جمع کنین‪.‬‬
‫_‪ :‬چشم ‪ .‬خانمو معرفی نمیکنی؟‬
‫_‪ :‬شهرزاد خانم خواهر خانم بابک هستن‪.‬‬
‫_‪ :‬آوو میگم قیافتون آشناس‪.‬‬
‫ً‬
‫_‪ :‬خوشوقتم ولی من متاسفانه اصل شما رو یادم نمیاد‪.‬‬
‫_‪ :‬یه نگاه وسط پیست رقص میکردی میدیدیش‪.‬‬
‫_‪ :‬سرم خیلی شلوغ بود‪ .‬هیچی از مجلس نفهمیدم‪.‬‬
‫داشت میخندید‪ .‬با صدای آشنایی دوباره فرو ریخت‪ .‬صدایی که به خودش قول داده بود دیگر هرگز‬
‫هرگز به آن توجه نکند‪.‬‬
‫_‪ :‬مهرنوش جان عزیزم کجایی؟‬
‫شهرزاد نتوانست! نه دیگر نمیتوانست‪ .‬با آخرین توانی که داشت به طرف ماشین منصور دوید‪.‬‬
‫منصور فقط فرصت کرد با ریموت قفل را برایش باز کند‪ .‬دستی برای معین و مهرنوش تکان داد و‬
‫به طرف ماشن رفت‪ .‬سوار شد‪ .‬با لبهای بهم فشرده و چهره ی درهم راه افتاد‪ .‬شهرزاد هق هق‬
‫میکرد‪ .‬هر کار میکرد آرام نمیگرفت‪ .‬تا اینکه با خشونت پرسید‪ :‬عشقت معینه؟‬
‫سری به تایید تکان داد‪.‬‬
‫_‪ :‬فراموشش کن‪ .‬دیگه هرگز بهش فکر نکن‪ .‬دوستت نداشت‪ .‬ولی خواهر منو دوست داره‪.‬‬
‫مهرنوشم دوستش داره‪ .‬هیچ تقصیری هم در این مورد نداره‪.‬‬
‫_‪ :‬میخوام‪ .‬نمیتونم‪ .‬راستی چند وقته باهم آشنا شدن؟‬
‫_‪ :‬نزدیک بیست سال! معین پسرخالمه! مهرنوشو همیشه دوست داشت‪ .‬اما دلش نمیخواست‬
‫بابا فکر کنه چشمش دنبال پولشه‪ .‬چون بابا درمورد همه ی خواستگارا اینو میگفت! اونم ظاهراً‬
‫هیچ توجهی به مهرنوش نمیکرد‪ .‬اما مهرنوش واسش میمرد‪ .‬وقتی از خاله شنید معین از یکی‬
‫دیگه خواستگاری کرده‪ ,‬دیوانه شد‪ .‬جگر بابا رو درآورد گذاشت کف دستش! بماند که داشت‬
‫معینم میکشت تا بالخره نامزد شدن‪.‬‬
‫_‪ :‬میفهمم چی کشیده‪..........‬‬
‫_‪ :‬آره میفهمی ولی بعد از این‪ ,‬این تعصب رو در مورد من به خرج بده نه معین‪ .‬میدونم عاشق‬
‫من نیستی‪ .‬حتی ممکنه از ترس اینکه دوباره چشمت تو چشماش بیفته منو رد کنی‪ .‬ولی یه‬
‫بارم که شده‪ ,‬شجاع و منطقی باش‪ .‬معین هرگز به تو تعلق نداشته‪ .‬ولی من ‪...........‬من‬
‫دوستت دارم‪.‬‬
‫جا خورد‪ .‬برگشت و متحیر به منصور نگاه کرد‪ .‬تا به حال اینقدر معمولی بود که باورش نمیشد‪.‬‬
‫منصور لبخندی زد و گفت‪ :‬چیه چرا اینجوری منو نگاه میکنی؟ به من نمیاد؟ یا اینکه سابقه ام‬
‫خرابه؟ میدونی وقتی بهت گفتم فکر نمیکردم دیگه ببینمت‪ .‬تو‪ ,‬اون خواستگاری که در واقع بابک‬
‫کرده بود رد کرده بودی و دیگه دلیلی نداشت باهم روبرو بشیم‪ .‬حالم بد بود‪ .‬اعتراف کردم و تموم‬
‫شد‪ .‬ولی نشد‪ .‬من تو عمرم با هیچ کس اینقدر راحت نبودم‪ .‬نمیدونم انگار همیشه‬
‫میشناختمت‪ .‬در موردش فکرکن‪ .‬خواهش میکنم‪.‬‬
‫جلوی در خانه پارک کرد‪ .‬شهرزاد با دستی لرزان در را باز کرد‪ .‬خواست پیاده شود ‪ ,‬اما برگشت و‬
‫پرسید‪ :‬تو مطمئنی؟ من تحمل یه شکست دیگه رو ندارم‪.‬‬
‫_‪ :‬هیچ وقت تو عمرم اینقدر مطمئن نبودم‪.‬‬
‫_‪ :‬ما فقط یه روزه که آشنا شدیم‪.‬‬
‫_‪ :‬من عجله ای برای جواب ندارم‪ .‬یه سال فکر کن‪ .‬میتونیم باهم آشنا بشیم‪.‬‬
‫نگاهی طولنی جای خداحافظی را گرفت‪ .‬شهرزاد با یک دنیا تردید پیاده شد‪.‬‬

‫از پله ها که بال رفت ‪ ,‬مامان با نگاهی شیطنت آمیز منتظرش بود‪ .‬آرام سلم کرد‪.‬‬
‫_‪ :‬علیک سلم خانوم‪ .‬با منصور اومدی؟ تو اگه رد کردی چرا این دوروزه بهش چسبیدی؟ از اون‬
‫گذشته چرا من نباید بدونم؟‬
‫سر بلند کرد‪ .‬شهین با قیافه ای گناهکار سر به زیر انداخته بود‪ .‬آهی کشید و گفت‪ :‬چون هنوز‬
‫هیچی معلوم نیست‪ .‬میخوام فکر کنم‪.‬‬
‫_‪ :‬این درست‪ .‬اما من که مادرتم نباید بدونم؟؟؟‬
‫_‪ :‬معذرت میخوام‪ .‬اجازه میدین برم تو اتاقم؟‬
‫_‪ :‬نه خیر اجازه نمیدم‪ .‬من توضیح میخوام‪.‬‬
‫_‪ :‬چه توضیحی؟ مثل همیشه بابک واسطه بود‪ .‬منم اول قبول نکردم‪ .‬صحبتای بعدیم همه اش‬
‫راجع به کار بود‪ .‬اومده تو شرکتمون استخدام شده‪ .‬هنوزم هیچی معلوم نیست‪ .‬با یه روز‬
‫آشنایی که نمیتونم واسه یه عمر تصمیم بگیرم‪ .‬نگفتم چون دلم نمیخواد شلوغش کنین‪.‬‬
‫از کنار مامان رد شد و به اتاقش رفت‪ .‬عاقلنه نبود که به این سرعت بله را بدهد‪ .‬اما ته دلش‬
‫میدانست که عاقبت قبول میکند‪.‬‬
‫لباس عوض کرد‪.‬دراز کشید و غرق فکر شد‪ .‬مامان برای نهار صدایش زد‪ .‬اما نرفت‪ .‬تا آخر شب از‬
‫روی تختش تکان نخورد‪ .‬گذشت زمان را اصل ً حس نکرد‪ .‬افکارش درهم برهم بود‪ .‬با صدای زنگ‬
‫موبایلش به خود آمد‪ .‬به سنگینی دست دراز کرد و آنرا از توی کیفش درآورد‪.‬‬
‫_‪ :‬بله بفرمایید‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬از خواب بیدارت کردم؟‬
‫_‪ :‬سلم نه خواب نبودم‪.‬‬
‫_‪ :‬عادت ندارین به اس ام اس جواب بدین؟‬
‫_‪ :‬صداشو نشنیدم‪ .‬آخه یکی امروز گیجم کرده!‬
‫_‪ :‬عجب نامردی! و اگه اون نامرد بخواد فردا صبح سری بهش بزنی میزنی؟‬
‫_‪ :‬چی بگم‪ .‬نمیدونم‪.‬‬
‫_‪ :‬با مهندس چاوشی حرف زدم‪ .‬یه آپارتمان بیست طبقه بهم داده‪ .‬بهش گفتم باهم میکشیم‪.‬‬
‫خیلی خوشش اومد‪ .‬به نظرش ترکیب سلیقهامون جالب میشه‪.‬‬
‫_‪ :‬خدا بخیر کنه‪ .‬مهندس چاوشی اصول ً مشوق خوبیه‪ .‬کار منم الکی قبول داره‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلی کم اعتمادبنفسی‪ .‬تو واقع ًا باذوقی‪ .‬من اگه با اینهمه درس و تمرین ذوق تو رو داشتم‬
‫تو امریکا واسه خودم کسی شده بودم‪ .‬من فقط علقه دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬اینطورام نیست‪ .‬کارات واقع ًا جالب بود‪.‬‬
‫_‪ :‬همه اش اکتسابی! راستی اتاق تو کجاست؟ من امروز خیلی سروصدا کردم؟‬
‫_‪ :‬منظورت چیه؟‬
‫_‪ :‬خدا بگم چیکارم کنه‪ .‬الحق که گیجی‪ .‬اسباب کشی کردم خانم‪ .‬البته فقط وسایل تو اتاقمو‬
‫آوردم‪.‬‬
‫_‪ :‬یعنی تو الن بالیی؟‬
‫_‪ :‬با اجازتون‪ .‬باباتم یه خورده واسم چشم غره رفت‪ .‬ولی دیگه چاردیواری اختیاری‪ .‬ترجیح میداد‬
‫همسایه اش مجرد نباشه‪ .‬ولی تقصیر من نیست‪ .‬من تلشمو کردم!‬
‫_‪ :‬به من فرصت بده تصمیم بگیرم‪ .‬یه مدت راجع بهش حرفی نزن‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬هرطور میلته‪ .‬شب بخیر‪ .‬فردا منتظرتم‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه میام‪.‬‬

‫خوابش نمیبرد‪ .‬کلفه بود‪ .‬بالخره شش و نیم صبح برخاست‪ .‬لباس عوض کرد و به طرف در رفت‪.‬‬
‫منصور میگفت سحرخیز است‪ .‬دستش روی دستگیره بود که با صدای بابا برگشت‪.‬‬
‫_‪ :‬کجا؟؟؟ پرسیدم کجا میری؟ کله سحر با بلوز شلوار‪ .‬بیرون که نمیری خیلی سرده‪ .‬شهینم که‬
‫خوابه‪ .‬پس داری میری سراغ منصور‪ .‬برو‪ .‬آره برو‪ .‬ولی به این پسره بگو یا مثل آدم با خونواده اش‬
‫میاد خواستگاری و در اولین فرصت عقدت میکنه یا اینکه این بار آخرین باره که میبیندت‪.‬‬
‫شهرزاد با حیرت به پدرش خیره شد‪ .‬تا اینکه پدر صدایش را بلند کرد‪ :‬ده برو دیگه‪.....‬‬
‫با زانوانی لرزان از پله ها بال رفت‪ .‬زنگ زد‪ .‬وقتی که داشت فکر میکرد ‪ ,‬میتواند با سرخوردن روی‬
‫نرده به سرعت خودش را پایین برساند در باز شد‪ .‬منصور بیدار بود‪ .‬با تی شرت و شلوار جین تو‬
‫قاب در ایستاده بود و او را به داخل هدایت کرد‪ .‬ولی نه‪ ....‬معین هم آنجا بود‪ .‬منصور گفت‪ :‬در باز‬
‫بود صدای پدرتو شنیدم‪ .‬ما امروز عقد میکنیم‪ .‬معین گفت ‪ :‬آره بهتره هرچه سریعتر با منصور‬
‫ازدواج کنی‪.‬‬
‫آندو حرف میزدند ‪ .‬شهرزاد احساس میکرد مثل "آلیس در سرزمین عجایب" هر لحظه کوچکتر‬
‫میشود‪ .‬معین و منصور اوج میگرفتند تا تبدیل به دو غول شدند‪.............‬‬
‫شهرزاد از خواب پرید‪ .‬قلبش مثل طبل میزد‪ .‬خیس عرق شده بود‪ .‬خدا را شکر کرد که خواب بود‪.‬‬
‫به سختی از جا برخاست‪ .‬ساعت نه صبح بود‪ .‬غیر از صدای وحشتناک قلبش و تیک تاک ساعت‬
‫صدای دیگری به گوش نمیرسید‪ .‬کمی آب خورد‪ .‬کسی خانه نبود‪ .‬لباس عوض کرد‪ .‬به طرف در‬
‫رفت‪ .‬دوباره پشت سرش را نگاه کرد‪ .‬نه بابا نبود‪ .‬آرام از پله ها بال رفت‪ .‬نفس عمیقی کشید و‬
‫زنگ زد‪ .‬در باز شد‪ .‬منصور با تی شرت و شلوار جین تو قاب در ایستاد‪.....‬شهرزاد دیگر چیزی‬
‫نفهمید‪.‬‬
‫به زحمت چشم باز کرد‪ .‬منصور رویش خم شده بود‪.‬‬
‫_‪ :‬شهرزاد عزیزم حالت خوبه؟‬
‫پلکهایش سنگین بود‪ .‬دوباره بسته شدند‪.‬‬
‫_‪ :‬شهرزاد جان یه چیزی بگو‪.‬‬
‫_‪ :‬اذیتش نکن‪ .‬چی میکشه از دست شما دو تا‪ .‬منصور با توام‪ .‬بیا عقب بذار نفس بکشه‪ .‬معین‬
‫این سوپ جوش اومد‪ .‬زیرشو کم کن‪.‬‬
‫پس معین هم بود‪ .‬ولی این صدا را کجا شنیده بود؟ به خاطر نیاورد‪.‬‬
‫_‪ :‬شیرین جون مطمئنین احتیاجی به دکتر نیست؟‬
‫شیرین جون! مادربزرگ معین! اینجا چیکار میکرد؟‬
‫_‪ :‬آره مادر‪ .‬یه دقه زبون به دهن بگیر‪ .‬فقط ضعف کرده‪ .‬کم غذا و عصبیه لبد‪ .‬معین کمش کردی؟‬
‫_‪ :‬بله‪.‬‬
‫صدای معین خاص بود‪ .‬بین هزار صدا میشناخت‪ .‬دوباره چشم باز کرد‪ .‬اولین چیزی که تشخیص‬
‫داد چشم و ابروی مشکی منصور بود‪ .‬بعد هم صورتش که از دیروز رنگ پریده تر مینمود‪ .‬چشم‬
‫گرداند‪ .‬شیرین جان با آرامش بافتنی میبافت‪ .‬معین عصبی قدم میزد‪ .‬شیرین جان گفت‪ :‬بشین‬
‫معین اعصابمو خورد کردی‪.‬‬
‫معین شترق روی مبل فرود آمد‪ .‬انگشتانش را بهم قفل کرد و سر به زیر انداخت‪ .‬منصور با لحنی‬
‫محبت آمیز پرسید‪ :‬بهتری عزیزم؟‬
‫_‪ :‬فکر کنم‪ .‬این چیه؟‬
‫_‪ :‬سرم قندی‪ .‬تو یه دفعه غش کردی‪ .‬معین به شیرین جون زنگ زد‪ .‬اونم گفت از ضعفه باید‬
‫سرم قندی بزنی‪ .‬دیگه معین زحمتشو کشید‪ .‬سرمو خرید و رفت شیرین جونو آورد بهت وصل‬
‫کرد‪ .‬شیرین جون پرستاره‪.‬‬
‫معین که حوصله اش سر رفته بود ‪ ,‬تیکه انداخت‪ :‬بازنشسته ی پرستاری!‬
‫_‪ :‬باز شروع کردی معین؟‬
‫شیرین جان غرغرکنان گفت‪ :‬این بچه آدم بشو نیست‪.‬‬
‫معین نگاهی به شهرزاد انداخت و گفت‪ :‬نه نیست‪.‬‬
‫شیرین جان بافتنی اش را توی کیفش انداخت‪ .‬از جا برخاست و از منصور پرسید‪ :‬پس میدونی‬
‫چه جوری سوپ رو آماده کنی؟‬
‫_‪ :‬بله بلدم‪ .‬خیلی لطف کردین‪ .‬یک دنیا ممنون‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش میکنم‪ .‬اگه این دختر از دست شما دو تا جون سالم در ببره خیلیه! تو کجا معین شال‬
‫و کله کردی؟‬
‫_‪ :‬میام برسونمتون‪ .‬بعدم یه سری بزنم تعمیرگاه احوالی از ماشینتون بگیرم‪.‬‬
‫_‪ :‬لزم نکرده‪ .‬بشین سر جات پیاده میرم تا چشت درآد! ماشینم فردا خودم میرم تحویل میگیرم‪.‬‬
‫منت کش تو هم نیستم‪.‬‬
‫_‪ :‬چشم حسود کور‪ .‬ما که حرفی نداریم‪ .‬گفتیم کار خیری‪ ,‬پیرزنی‪ ,‬کمکی‪........‬‬
‫_‪ :‬منصور یکی بخوابون تو گوش این حرف زیادی نزنه‪.‬‬
‫اما معین خم شد و با محبت صورت شیرین جان را بوسید‪.‬‬
‫_‪ :‬خوبه خوبه‪ .‬یه کاری میکنه آدم نتونه دعواش کنه‪ .‬چاخان ننر‪ .‬خوب عزیزم شهرزادجون بهتر‬
‫باشی‪ .‬قربونت برم‪.‬‬
‫شهرزاد نیم خیز شد‪.‬‬
‫_‪ :‬نه نه استراحت کن تا سرمت تموم بشه‪ .‬زیاد حرکت نکن‪ .‬میره زیر پوست‪.‬‬
‫از در بیرون رفت و به سرعت در را بست تا اجازه ی بدرقه به کسی ندهد‪ .‬منصور به سرعت‬
‫برگشت و روی چهارپایه کنار کاناپه نشست‪ .‬معین با قدمهایی مقطع جلو آمد‪.‬‬
‫نشست پا رویهم انداخت و گفت‪ :‬باور کن شهرزاد من هرگز قصد آزار تو رو نداشتم‪ .‬ولی میدونم‬
‫خیلی اذیتت کردم‪ .‬من خواهر ندارم‪ .‬ولی اگه داشتم حتم ًا همینطور سربسرش میگذاشتم‪ .‬و‬
‫البته اگه بل به دور پیش چشمم غش میکرد از نگرانی میمردم‪ .‬برای عروسیشم خیلی وسواس‬
‫به خرج میدادم مگر اینکه صحبت منصور باشه‪ .‬منصور از من خیلی صبورتر‪ ,‬عاقلتر و مهربونتره‪ .‬نه‬
‫تنها پسرخالم بلکه بهترین دوستمه‪ .‬گل سر سبد دوست و آشناهاست‪ .‬رو هرکی دست بذاره‬
‫دست رد به سینه اش نمیزنه‪.‬‬
‫_‪ :‬زیاده روی نکن معین‪ .‬اینطورام نیست‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا هست‪ .‬من غلو نمیکنم‪ .‬هیچ کس از تو بدی ندیده‪ .‬ولی با تمام این اوصاف من خواهرمو‬
‫مجبور نمیکنم‪ .‬شهرزاد ایندفعه تو روت نمی ایستم‪ .‬من پشتتم با هر تصمیمی که بگیری‪.‬‬
‫جدا از حرفهایش‪ ,‬لحنش اینقدر برادرانه و مهربان بود که اشک شهرزاد درآمد‪.‬‬
‫_‪ :‬معین تو غیر از به گریه انداختن خواهرت کاری بلدی؟‬
‫_‪ :‬الن حالش خوب نیست‪ .‬وال کوتاه نمیاد‪ .‬مبارزه خوب بلده‪ .‬شهرزاد این سرامیکا یادت میاد؟‬
‫جنس رو ببین چی انتخاب کردم!‬
‫شهرزاد دست آزادش را دراز کرد‪ .‬اولین چیزی که به دستش آمد شیشه ی الکل بود‪ .‬آنرا به طرف‬
‫معین پرت کرد‪ .‬جاخالی داد‪ .‬افتاد روی سرامیکها و هزار تکه شد‪ .‬معین خم شد‪ .‬بزرگترین تکه را‬
‫برداشت و گفت‪ :‬عجب استحکامی! من که میگم جنسشون خوبه!‬
‫_‪ :‬آره عالیه‪ .‬حال بردار جارو کن‪ .‬فرصت کردیَم یه کاتالوگ سرامیک واسه شهرزاد پیدا کن خودش‬
‫انتخاب کنه‪.‬‬
‫_‪ :‬اونم چشم‪ .‬ولی آدمی که چیزبرگر بخوره ‪ ,‬اصل ً معلوم نیست چی انتخاب کنه‪.‬‬
‫_‪ :‬نه اینکه تو خیلی خوش سلیقه ای با این سرامیک خریدنت هیچوقت نمیبخشمت‪.‬‬
‫_‪ :‬بفرما آقا منصور‪ .‬حالش از این بهتر نمیشه‪ .‬شهرزاد خانم نبخشیم مهم نیست‪ .‬مهم اینه که‬
‫منصور جونت همه جوره باهات راه میاد‪.‬‬
‫_‪ :‬منصور آقاست‪ .‬دلم واسه مهرنوش میسوزه که مجبوره یه عمر تو رو تحمل کنه!!!!!‬

‫شاذه‬
‫پايیز ‪85‬‬

You might also like