Professional Documents
Culture Documents
صبح روز بعد ساعت یک ربع به نه وارد دفتر وکالت پدر شدند .نقشه ها را توی اتاق بابا گذاشت.
به اتاق انتظار برگشت .منشی هنوز نیامده بود .سر جای او نشست .کامپیوتر را روشن کرد و
مشغول وقت گذرانی شد .ساعت گوشه ی صفحه 9:00را نشان داد .ضربه ای به در خورد .سر
بلند کرد.
_ :سلم من معین صبوحی هستم .با آقای وکیل قرار دارم.
_ :سلم آقای مهندس بفرمایید.
مهندس صبوحی جوانی متوسط القامه سبزه رو با چشمان سبز تیره بود .وارد دفتر پدر شد.
پشت سرش منشی رسید و شهرزاد لبخندی زد .میز را به منشی تحویل داد و به دنبال مهندس
رفت .بابا مدتی راجع به نرخ و شرایط کار با مهندس صحبت کرد .بالخره نگاهی روی ساعت
انداخت و گفت :منو ببخشید .باید برم دادگاه .دخترم شهرزاد نقشه ها رو نشونتون میده .دیپلم
نقشه کشی داره .خودش کشیده .بااجازتون من برم .خداحافظ.
بعد از رفتن بابا معین نشست .نقشه ها را پیش کشید و مشغول بررسی شد .شهرزاد با کمی
خجالت گفت :اون یکی از واحدای بالست .اجازه میدین از زیرزمین شروع کنیم؟ راستش من در
مورد گاراژ زیر یه کمی مشکل دارم.
_ :در مورد آپارتمان رو هم مشکل دارین .این اولین باره که شما نقشه میکشین؟
_ :خوب بله .ولی من تمام اصولی رو که آموزش دیدم رعایت کردم.
_ :اون که درست .شاید هم یه مقدار سلیقمون متفاوته.
_ :خواهش میکنم شما فقط معایب مهندسی شو برطرف کنید.
_ :بسیار خوب .فقط چند تا پیشنهاد .مثل ً چرا این یکی شومینه نداره؟
_ :چون من شومینه دوست ندارم .این واحد مال منه.
_ :چرا این یکی پذیرایی اینقدر پرت فضا داره؟ حتی زیبا هم نیست.
_ :اینم سلیقه ی خواهرمه .سوال بعدی.
_ :و این گاراژ .چه جوری میخوای ماشینو از این راه رد کنی؟
_ :من که به شما گفتم در مورد گاراژش مشکل دارم.
_ :اوه بله بسیار خوب .پس از همین گاراژ شروع میکنیم.
شهرزاد از عصبانیت در مرز انفجار بود.
شماطه ی موبایل معین به دادش رسید .او نگاهی انداخت و گفت :اوووه خیلی منو ببخشین .یه
قرار دیگه داشتم یادم نبود .با اجازه من این نقشه ها رو میبرم .گاراژشو درست میکنم .بعدم که
محاسبات .فقط شما اگه لطف کنید شماره تماسی به من بدید توضیحی اصلحی بود تماس
بگیرم.
_ :شماره میدم خدمتتون .شمام لطف کنین اعمال سلیقه نکنین.
_ :چشم .زود بهتون برمیخوره .ما هنوز یه چند ماهی باهم کار داریم .من معذرت میخوام.
_ :خواهش میکنم .این شماره موبایل منه.
معین کاغذ را گرفت ,تشکر کرد و رفت .شهرزاد هم چرخی زد و چند دقیقه بعد بیرون آمد .پیاده
راه افتاد .چند قدم بعد با شنیدن صدای آشنایی مکث کرد .خودش را کنار کشید تا معین او را
نبیند.
_ :باور کن که یه قرار کاری بود.
_ :کار؟ کدوم کار؟ چطوری باور کنم .میدونی که باید پیش از ظهر برسم خونه.
_ :میدونم عزیزم میدونم.
شهرزاد نگاهی انداخت .دختره خوشگل بود .لبخندی زد .راهش را کج کرد و از خیابان رد شد .از
کتابخانه ای که عضو بود کتابی قرض کرد و به خانه برگشت .مامان داشت نهار درست میکرد.
شهین هم مدرسه بود .با اخم نگاهی به کتاب کرد و گفت :بازم رمان؟ تو هم هی وقت تلف کن.
مگه تا کی جوونی؟ نه درس میخونی کنکور بدی ,نه هنری ,نه یه کار مفید.
_ :مامان؟؟؟؟؟؟؟ کی این چند روز نقشه خونه واستون میکشید؟ کارم چشم .فعل ً بذارین خونه
تون به یه جایی برسه .میترسم چشم از این جوجه مهندس بردارم بزنه نقشهامو پشت و رو
کنه .یه جوری طلبکاره انگار باید نقشه رو هم خودش میکشید.
موبایلش زنگ زد .شماره ناآشنا بود .مامان به آشپزخانه برگشت .شهرزاد هم به اتاقش رفت.
_ :بله بفرمایید.
_ :سلم خانم صبوحی.......
_ :سلم آقای صبوحی .من فرازمند هستم.
_:آآآآ ببخشید .داشتم فکر میکردم فامیلتون چی بود و خودم رو چی معرفی کنم قاطی شد.
_ :بعله .امرتون.
_ :عرض به حضورتون خانم فرازمند من با این نقشه ها مشکل اساسی دارم .اگه لطف کنین یه
قرار دیگه بذاریم باید راجع بهشون صحبت کنیم.
_ :من جداً از سرعت عمل شما حیرونم .کی دختر خانمو دست به سر کردین که نقشه ها رو
دیدین؟
_:مچ میگیرین؟ به هر حال من با این نقشه ها مشکل دارم.
_ :فردا صبح تو دفتر بابا .همون ساعت نه.
_ :ضمناً باید زمین رو هم ببینم.
_ :بسیار خوب اینم مسئله ای نیست .با بابا قرار بذارین برین زمینو ببینین.
_ :ممنون .ببخشین مزاحم شدم.
_ :خواهش میکنم.
شهرزاد فکر نمیکرد کار کردن با معین صبوحی اینقدر مشکل باشد .آنها در هیچ موردی تفاهم
نداشتند .و البته از موضع خود یک پله پایین نمیامدند .نه شهرزاد حاضر بود معین را به حال خود
رها کند تا خانه را بسازد و نه معین میتوانست از این کار پیشنهادی صرف نظر کند .بابا هم که به
کلی کنار کشیده بود تا آنها خود مسائلشان را حل کنند .یعنی فرصتش را نداشت که دخالتی
بکند .دفترش هم محیط مناسبی برای قرارهای هرروزه ی معین و شهرزاد نبود .خانه در حال پی
ریزی بود و آن دو در پارک نزدیک آن همدیگر را میدیدند .حدود نیم ساعت پر از جر و بحث
میگذشت تا یکی میدان را خالی کند .با تمام این حرفها کار پیش میرفت .معین تمام تلشش را
میکرد که کارگر و مصالح به موقع برسد .خوب البته خیلی سخت بود .وقتی جوشکار قول میداد و
نمی آمد ,داد شهرزاد در می آمد که تقصیر معین بوده است .حال از این طرف قسم و آیه ,از آن
طرف داد وبیداد.
شش ماهی طول کشید تا تفاوتهای همدیگر را پذیرفتند .حال کمتر دعوایشان میشد .اما
مشکلت دیگری پیش آمده بود .قیمت مصالح بال رفته بود .بابا دیگر پول نداشت .وامها به خرخره
اش رسیده بود .چاره ای جز پیش فروش واحدها نبود .شهین با دلخوری اعلم کرد که نمیتواند از
آپارتمانش صرف نظر کند .اما شهرزاد که مشکلت را از نزدیک میدید مخالفتی نداشت .برای پیش
فروش آگهی دادند .شاید با فروش یک واحد مشکلشان حل میشد.
آنروز ظهر سر ساختمان رسید .معین روی چند تا آجر نشسته بود و از فرط بیکاری داشت اس ام
اس میزد.
_ :سلم .چه مبل راحتی.
_ :علیک .میذارم گوشه ی پذیراییت! باز که تو اومدی .خانم محترم به چه زبونی بگم من
تسلیمم .خلف میل شما کاری نمیکنم .لزم نیس هر جوری هست هر روز پاشی بیای اینجا.
_ :خونه ی خودمه .به تو چه؟ تازه امروز قراره مشتری بیاد .باید باشم.
_ :پس خونه ی خودتم نیست .طفلکی .بعد این همه زحمت حقت نبود.
_ :فکر کردم دلت خنک میشه.
_ :اینقدر رذل نیستم .حال خدا کنه دست به نقد باشه کار نخوابه.
_ :تو نگران دستمزدت نباش .هر جوری هست بابا بهت میده.
_ :من اصل ً نگران اون نیستم .دلم نمیخواد کارو نصفه ول کنم .به قد و بالش نگاه کردم تا به
اینجا رسیده .اگه تموم نشه دلم میگیره .سه روزه کارگر نداریم .چرا چون پول نداریم .هیچ خری
مثل من عاشق خونه نمیشه که مجانی کار کنه.
_ :عاشق خونه؟ اینم دیگه از اون حرفاس.
معین رو گرداند .نگاهی ارزومند به ساختمان انداخت و گفت :آره از اون حرفاس .کاش پول داشتم
واحدتو میخریدم.
شهرزاد آهی کشید و ترجیح داد کنار بکشد .ربع ساعت بعد با دو تا ساندویچ و دو تا نوشابه
برگشت .معین دور و بر نبود .تو واحد خودش لب پنجره ی سیمانی پیدایش کرد.
_ :بفرما همبرگر با فانتا .جد ًا که بیکلسی .آدمای شیک فقط چیزبرگر و کوکا میخورن.
_ :آدم فقط اگر سلیقه اش باشما جور باشه شیکه؟ حال چرا زحمت کشیدین خانم؟ تو این بی
پولی میرفتیم خونه یه چیزی میخوردیم.
_ :تو که تا خود شب اینجا پلسی .گمونم کم کم خودت بشی عمله بنا شروع کنی به ساختن.
_ :اگه تو واسم آجر بپرونی چرا که نه؟
_ :من فقط آجر میزنم تو سرت.
_ :خوبه اونوقت میتونی ادعا کنی که قتل غیرعمد بوده.
_ :آره شاید .چه ساعت قشنگی.
_ :ندیده بودیش؟ قابل شما رو نداره.
_ :چرا دیده بودم .یادم نیومد بهت بگم .من فقط ساعتای مردونه رو میبینم .ساعت ظریف به مچ
من نمیاد .اینو ببین .وقتی خریدم مامان میخواست خفم کنه .میگفت تو آبروی منو میبری .حال
هرچی فکر کردم چطوره که آبروی مامان به ساعت من بستگی داره نفهمیدم.
_ :خوب لبد داره دیگه تو نمیفهمی .طاق میزنی؟
_ :چی ساعتو؟
_ :نه آبروی مامانتو!
_ :خوب آبروی مامانمه دیگه! چیه؟ بگیر .فقط چند روز.شاید بعدش نظرم عوض شد.
_ :باشه .بده ببینم .این یکی قشنگتره.
_ :نه بابا .من از مال تو بیشتر خوشم میاد.
_ :ببین قرار نیست ما سلیقه ی مشترک داشته باشیم.
_ :نه ابداً .اگه بگی آسمون آبیه من قسم میخورم که قرمزه.
_ :میدونم .واسه همین نمیگم که قسم دروغ نخوری .هی نگاه کن مشتریتون همینه؟ خدا کنه
خوشش بیاد .به نظرم نقد میخره .ماشینش به اندازه یه آپارتمان می ارزه.
شهرزاد از پنجره نگاهی به پایین انداخت .فقط سقف ماشین را میدید .مدلش را تشخیص نداد.
ماشین آبی کمرنگ به نظرش چندان شیک نیامد .راننده اش هم همینطور .جوانک تپل و سفیدی
بود با کت شلوار همرنگ اتوموبیلش .عینک آفتابی اش را با ژستی زیادی از چشم برداشت و
نگاهی خریدار به ساختمان انداخت .موهای لختش را با حرکت سر عقب زد و جلو آمد .شهرزاد
به استقبالش رفت .معین گفت :وایسا تو بلد نیستی با مشتری حرف بزنی .بذار من برم.
_ :بشین سر جات جوجه .خودم میتونم باهاش حرف بزنم.
_ :امروز فکر کردم داریم آشتی میکنیم.
_ :امروز همینطور بیخودی اینقدر حالم خوب بود که با بدترین دشمنم هم دوست باشم .ولی الن
جلو نمیای .حرف زیادی هم نمیزنی .نمیخوام واسم کارشناس بازی در بیاری.
_ :بخوای یا نخوای من کارشناسیمو گرفتم.
شهرزاد به طرف شیب پله رفت .مشتریش به زحمت سعی میکرد بال بیاید .ضمن ًا لباسش هم
کثیف نشود .با دیدن شهرزاد لبخند عریضی زد و گفت :من بابک برومند هستم .سلم عرض
کردم.
_ :سلم .منم فرازمند هستم .ببخشید این راه پله ی ما اینقدر افتضاحه .مهندسمون راضی
نمیشه قبل از اتمام کار پله هارو بسازه .این چند تا پاره آجر هم بعد از کلی تهدید و التماس من
گذاشته.
معین از پشت سرش گفت :ولی اگه آقا دستشون تو کار باشه میدونن هیچ ساختمون نیمسازی
اول پله هاشو نمیسازن.
_ :فرمایش سرکار متین .مگر اینکه صاحبکار به جذابی این خانم باشه.
شهرزاد با اخم نگاهش کرد .بعد هم برگشت به معین گفت :به تو گفتم مزاحم ما نشو .فکر
نمیکنم این کار در حیطه ی مسئولیت تو باشه.
_ :منم فکر نمیکنم تو بتونی یه آجر بفروشی چه برسه به یه خونه.
_ :ولی من به خاطر این خانم حاضرم ندید این خونه رو بخرم.
_ :ولی خواهش میکنم اول ببینین .بعداً مشکلی پیش نیاد.
_ :امر امر شماست خانم .چشم .راهنمایی میفرمایید؟
_ :از این طرف بفرمایید .این پذیراییه .اگه بخواین میتونم نقشه ها رو نشونتون بدم.
_ :نه نه همینجوری واضحه .مطمئنم پذیرایی قشنگی از کار در میاد .ببینم شومینه هم داره
دیگه نه؟
معین پوزخندی زد و گفت :خانم از شومینه خوششون نمیاد.
_ :ولی اگه خریدار باشین سلیقه ی شما مهمه .شما فقط جاشو بفرمایین .اگه با صد تا مسئله
ی مهندسی ایشون مغایرت نداشت ,واستون میسازن .چرا که نه.
_ :اوه نه ابد ًا مهم نیست .دارم فکر میکنم منم از شومینه زیاد خوشم نمیاد .یه جوریه.
معین خنده اش را فرو خورد و رو گرداند .بابک به دنبال شهرزاد روان شد .اتاقها را دید و ظاهراً
خیلی پسندیدو لبخندی زد و گفت :عالیه .کی میتونم برای خرید اقدام کنم؟
_ :فردا صبح .تو دفتر پدرم .آدرس بدم خدمتتون؟
_ :دارم ممنون .خیلی لطف کردین.
_ :خواهش میکنم.
مکثی کرد .انگار دنبال بهانه ای برای ماندن میگشت .شهرزاد راه پله را نشانش داد و گفت:
بفرمایین .خروجی اونطرفه.
_ :آه بله ممنون .روزتون بخیر.
_ :خداحافظ.
با احتیاط فراوان از شیب پله سرازیر شد .وقتی بالخره به ماشینش رسید معین گفت :خونه رو
پسندید یا صابخونه رو؟!
شهرزاد جوابش را نداد .بدون خداحافظی به خانه برگشت.
شب وقتی بابا به خانه آمد ,شهرزاد را صدا زد.
_ :سلم بابا.
_ :سلم .ببینم تو امروز سر ساختمون بودی؟ وقتی این آقای برومند اومد؟
_ :بله .خودتون گفتین که برم .اومد دید و ظاهراً پسندید.
_ :ظاهر ًا خیلی پسندید .حاضره بالی قیمت کارشناسی اونم نقد بخره .دختر تو جادوش کردی؟
میخواستم بدونم چکار کردی؟
_ :من؟ من راستش کار خاصی نکردم .من و معین طبق معمول داشتیم تو سر و کله ی هم
میزدیم که این پیداش شد .دید و گفت عالیه .فکر کنم از لج معین گفت .آخه نامرد تو روی یارو
برگشته میگه تو یه آجرم نمیتونی بفروشی بذار من باهاش صحبت کنم .بابا این مهندس پرمدعا
تو عوض کن.
_ :که یه آجرم نمیتونی بفروشی؟ حال که ما فردا داریم میریم محضر .نصف پولم امروز داده
دستم چکم پاس بشه .محشره .روی مهندست کم شد.ضمناً من از این مهندس بهتر نمیتونم
پیدا کنم .واسه تو ادعا داره .ولی واسه کارش ادعایی نداره .داره از جون مایه میذاره که من
وسط کار بیرونش نکنم.
_ :داره منو دق مرگ میکنه.
_ :دور از جونت بابا .خوب تو هرروز رو سرش خراب نشو .وال اگه تو هرروز تو دفتر منم بیای
عصبانی میشم .چه برسه که طلب پدرتم داشته باشی.
_ :پس شمام فکر میکنین ایراد از منه.
_ :نه من فکر میکنم وقتی قول داده تو نقشه ات دست نبره نمیبره .پس چیکارش داری؟ بذار
کارشو بکنه.
به شهرزاد خیلی بر خورده بود .تا مدتها سر ساختمان نرفت.
بابک برومند خانه اش را خرید .به میمنت این خرید مهمانی کوچکی ترتیب داد و با حضور خانواده
اش از شهرزاد و خانواده اش پذیرایی مفصلی کرد .چند روز بعد مادرش زنگ زد و از شهرزاد
خواستگاری کرد .شهرزاد داشت دیوانه میشد .به نظرش او لوسترین و تازه به دوران رسیده ترین
پسری بود که تا به حال دیده بود .اما مامان متقاعدش کرد .او خانواده ی محترمی داشت.
تحصیل کرده و پولدار بود .مهمتر از همه اینکه شهرزاد را دوست داشت .مگر نه اینکه فقط به
خاطر او حاضر بود ندید خانه را بخرد .از آن گذشته اگر شهرزاد با او ازدواج میکرد صاحب خانه ی
خودش میشد .به ناچار قبول کرد .به قول مامان مزایایش به معایبش میچربید .و البته هیچ آدم
بدون عیبی پیدا نمیشد تا از او خواستگاری کند! شب خواستگاری بدترین شب زندگیش
بود.فردای آنشب بابک به دنبالش آمد تا باهم سری به خانه بزنند .همراهی با او توی ماشین
شیکش شکنجه آور بود .وقتی رسیدند معین مشغول رتق و فتق امور بود .شهرزاد با دیدن او آه
بلندی کشید .ناگهان کشف عجیبی کرد .چقدر دلش برایش تنگ شده بود!!!!!!نگاهی به بابک
انداخت .معین را صد برابر ترجیح میداد .ولی حال چرا؟ چرا زودتر به فکرش نرسیده بود؟ اصل ً قابل
مقایسه نبودند .آن صورت آفتاب سوخته و فعال یا این جوانک سرخ و سفید تی تیش مامانی؟!
معین چند کلمه ای با بابک صحبت کرد .بعد جلو آمد و به شهرزاد به سردی تبریک گفت .واقعاً
لحنش اینقدر سرد بود یا شهرزاد اینطور برداشت کرده بود؟ یا دلش میخواست که اینطور فکر
کند؟ جوابی نداشت .با صدای محبت آمیز بابک به خود آمد :عزیزم بیا بریم سری به خونه مون
بزنیم .به آقای مهندس سپردم زودتر تمومش کنه .هر چقدر هم که بخوای خرج تزییناتش میکنم.
بهترین دکوراتور ............
_ :ترجیح میدم خودم طراحی کنم.
_ :اوه البته عزیزم .هر طور دوست داری.
با اشمئزاز از او فاصله گرفت .دستی به ساعت معین کشید که هنوز پشت دستش بود .معین
جلو آمد و با صدای ملیمی گفت :اگه دوست دارین ساعتتونو پس بگیرین.
با بغض جواب داد :نه ممنون .و در دل اضافه کرد :این تنها چیزیه که برام مونده.
باور کردنی نبود .آنروز هزار بار از خودش پرسید .هزار بار سوالش بی پاسخ ماند :چرا؟ آخه چرا
دوستش دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به نظر شهین بی محبتی شهرزاد به بابک واقع ًا بی معنی بود .او خوش خلق ترین ,دست و
دلباز ترین و خوشتیپ ترین مردی بود که شهین در عمرش دیده بود .به نظرش شهرزاد حال باید
از خوشحالی روی ابرها پرواز میکرد .نه اینکه هرروز از روز قبل پژمرده تر بشود .هرروز عصر که
بابک به دیدن شهرزاد میامد ,شهین پرواز کنان به استقبالش میرفت .اما شهرزاد خفه میشد تا
سلم سردی به او بکند .بالخره بابک هم از این وضع خسته شد .یک روز به دنبالش آمد تا باهم
بیرون بروند .توی ماشین نفس عمیقی کشید وآرام شروع به صحبت کرد :میخوام یه عذر خواهی
کنم و یک سوال .من میخوام بدونم شما کوچکترین علقه ای به من دارین یا نه؟ خواهش میکنم
جواب بده .خیلی مهمه.
_ :متاسفم .خیلی سعی کردم ولی..............
_ :مهم نیست .اصل ً مهم نیست .مهم اینه که من بدون عذاب وجدان این نامزدی رو بهم بزنم .از
نظر شما اشکالی نداره؟
_ :نه ابداً .ممنون میشم.
_ :خواهش میکنم .میخواستم عذرخواهی کنم.
_ :هیچ احتیاجی نیست .بالخره باید این اتفاق می افتاد .هرچه زودتر بهتر.
_ :و امیدوارم ناراحت نشین اگه از خواهرتون خواستگاری کنم.
_ :چی؟؟؟
_ :راستش شهین درست به زیبایی شماست .و من احساس میکنم از من بدش نمیاد.
حال .........با خانواده رسم ًا خدمت میرسیم.
احساس تهوع میکرد .یعنی امکان خلصی از دست بابک برومند وجود نداشت؟
نه نداشت .او به سادگی با شهین نامزد شد .شهین اینقدر خوشحال بود که باورکردنی نبود.
شهرزاد با باور خوشبختی او حضور بابک را در خانواده پذیرفت .به زودی احساس کرد که اگر به
چشم نامزدش نگاهش نکند ,چندان هم غیر قابل تحمل نیست .وقتی شهین پروانه وار دور او
میچرخید ,او فقط یک برادر مهربان برای شهرزاد بود..........
آنها مراسم نامزدی مفصلی گرفتند .شهرزاد حدود دو هفته درگیر بود .مراسم توی خانه ی
خودشان برگزار میشد و مامان خیلی نگران بود .خریدها ,نظافت خانه دعوت مهمانها و کلی کار
دیگر .به هر حال همه چیز به خوبی برگزار شد .بابک در اولین فرصت سند خانه ی شهرزاد را با
مال شهین که هم نقشه و هم متراژش فرق میکرد ,عوض کرد .حتی مابه التفاوتش را هم
پرداخت).واحد شهین بزرگتر بود (.بعد از تمام این کارها شهرزاد بار دیگر سر ساختمان رفت .با
احساسی متفاوت .بهترین مانتواش را پوشید .آرایش ملیمی کرد و با خوشحالی کنترل شده ای
جلوی ساختمان از ماشین پیاده شد .یک ماهی میشد که معین را ندیده بود .ساختمان را هم
همینطور .به نما رسیده بودند .باورش نمیشد .جلو رفت .نمای زیبایی بود .این دیگر طرح بابا بود.
در مورد داخل ساختمان نظر خاصی نداده بود .ولی این نمای سیمان دورنگ تراش داده شده را
جایی دیده بود و پسندیده بود .حال کارگرها مشغول بودند .معین دور و بر نبود .یعنی رفته بود؟
بالخره تصمیم گرفته بود که کارهای غیر مهندسی را به یک معمار واگزار کند؟ نه کاش نرفته
باشد .یکی از بحث هایشان هم این بود .که این همه حضور معین ,به صرف اینکه کار دیگری
ندارد ,لزم نیست .اما معین ولکن نبود .زحمت کارگر پیدا کردن ,حقوق به روز دادن ,حرص و
جوش خوردن و رفت و آمدش را میکشید که کار را یکدست تحویل دهد .خودش که اینطور
میگفت .حال اگر هم دلیل دیگری داشت شهرزاد نمیدانست .با احتیاط وارد شد .پله ها هم
ساخته شده بود .یک کارگر داشت سنگهای گرانیت خاکستری را روی پله ها نصب میکرد .چند
لحظه ای دست از کار کشید تا شهرزاد رد شود .با شنیدن صدای آشنایی که توی ساختمان
خالی میپیچید ,دل شهرزاد لرزید .لحظه ای به دیوار تکیه کرد تا نفسی تازه کند .کارگر گفت:
خانم ببخشید لباستون.........
سری به تایید تکان داد .گچ لباسش را تکاند و بال رفت.
_ :آقا جان صد و بیست و هفت بار به تو گفتم گچ کشته مصرف نکن .یه کم زحمت بیشتر بکش,
دوباره کاری نکن .حال دندت نرم همه اینارو میتراشی گچ زنده میزنی.
_ :زنده و مرده نداره آقای مهندس .ببین چه تمیز زدم.
_ :بعله .خیلی تمیزه .خیلی هم راحت ضربه میخوره .اون روزی که تکه تکه از تو دیوار قلوه کن
میشه که تو اینجا نیستی که جواب پس بدی.
_ :خداییش آقای مهندس شما اینجایی؟
_ :نه خیر.
_:پس غصه ی چی چی رو میخوری؟ هان؟
_ :تو این دور و زمونه یه جو وجدان پیدا نمیشه .بتراششششش همه شو دوباره بزن.
رو گرداند و با قدمهای سریع به طرف شهرزاد که تو قاب در ایستاده بود آمد .با دیدن او یکه ای
خورد .شهرزاد لبخندی زد و گفت :سلم آقای مهندس.
_ :سلم .شنیدم دوباره صاحب خونه شدین .به خاطر همینه که دوباره نزول اجلل فرمودین؟
_ :مثل اینکه خیلی از دیدن من خوشحال شدی.
_ :خیلی .سر و کله زدن با این جماعت یک طرف جواب ایرادهای بنی اسراییلی حضرت عالی رو
دادن یک طرف دیگه.
_ :من نیومدم که ایراد بگیرم یا دعوا کنم.
_ :اه؟ پس یه بازدید عمومیه! بفرمایید .منزل خودتونه .من مزاحمتون نمیشم .کاری داشتین
صدام کنین .به شرط اینکه صداتو تو گلوت نندازی و داد بزنی معین .که منو حسابی جلو این
کارگرا کوچیک کنی .من اینجا آقای مهندسم .کمتر از این باشم هیچ کس ازم حساب نمیبره.
_ :خیلی توپت پره .من فقط یه بار این کارو کردم .اونروزم خیلی عصبانی بودم.
_ :منم امروز خیلی عصبانیم.
_ :چرا چی شده؟
_ :هیچی حوصله ی بحث ندارم .فقط یه کمی خسته ام .نمیخواد نصیحت کنی که باید کارو به
معمار بسپرم .خواهش میکنم چیزی نگو.
_ :باشه .چیزی میخوری برم واست بگیرم؟
اما معین بدون جواب از او دور شد .استقبال گرمی نبود .آنهم بعد از آنهمه خیالبافی و آرزوهای
رنگی.لحظه ای به فکر فرو رفت .باید از راه دیگری وارد میشد .اما ناگهان با دیدن نیمی از پذیرایی
که با سرامیک پوشانده شده بود دیوار خیالش فرو ریخت .سرامیکها خیلی زشت بودند.
برگشت .توی درگاه به قول معین صدایش را توی گلویش انداخت و داد زد :آقای مهندسسسس
معین از واحد کناری بیرون آمد و گفت :چیه؟ چرا داد میزنی؟ من همینجام .وسط خیابونم بودم
میشنیدم.
_ :این سرامیکا......
_ :چیه ؟ چه اشکالی دارن؟
_ :اونا رو کی خریده؟ چرا تو خونه ی منن؟
_ :اونا رو من خریدم .خیلی جنس خوبی دارن .تو واحد شماست چون مال خونه ی شماس.
آقای فرازمند و بابک برومند هم پسندیدن .خواهرتونم که اینقدر پروانه ایه که فقط تو دهن
نامزدش نگاه کرد نه سرامیکا.
_ :واسم مهم نیست که اونا چی پسندیدن .واسه ی خونه ی خودم ,خودم باید انتخاب کنم.
_ :فکر میکنی سرامیک اعل با قیمت مناسب تو بازار ریخته؟ کلی گشتم رفتم اومدم منت
کشیدم تا یارو به قدر همین سه تا واحد بهم داده.
_ :ولی خیییییییییلی زشتن.
_ :فکر نمیکنم .ولی اگه دوست نداری خودت بزن زیر بغل برو عوضشون کن.
_ :آخه چرا فقط و فقط به جنس مرغوب توجه میکنی؟
_ :برای اینکه بتونم بهش اعتماد کنم.
_ :باید نظر منم میپرسیدی.
_ :ببین اون روی منو بال نیار .فکر نمیکردم رنگ و طرح سرامیک کف واست مهم باشه.
_ :حال که واسم مهمه .بگو همه رو بکنن .میرم سرامیک پیدا میکنم .منت تو رو هم نمیکشم.
حال ببین.
_ :دارم میبینم .ولی تو که اینقدر حساب جیب باباتو داری نباید اینکارو بکنی .ما دوباره به بی
پولی رسیدیم .نمیدونم بتونیم تموم کنیم یانه.
_ :اون گچا رو راحت میشد تعویض کرد ,چون تو میخواستی .ولی وقتی من میگم....
_ :گچ از سرامیک خیلی ارزونتره .تازه اون خیلی کم بود .فقط یکی دو متر .این سرامیکی که تو
میگی بکنیم ,اول ً سیمانش خشک شده .کندنش خیلی مشکله .بعد از اون مقدارش ....حداقل
بیست متره.
_ :خیلی نامردی.
_ :اینطوری فکرکن.
_ :یه عذر خواهی خشک و خالی هم ازم نمیکنی.
_ :نه .گفتم که ایراد بنی اسراییلی میگیری.
_ :دیگه بسه .میرم با بابا صحبت میکنم .اگه نتونم اخراجت کنم اسممو عوض میکنم.
_ :گیرم که کردی .بعدش چی؟ کی میخواد خودشو خفه کنه که واست جنس و کارگرخوب ولی
ارزون پیدا کنه که هر جوری هست تا آخر سال ساختمونو تمام و کمال تحویل بده؟ اونم تو این
وانفسای بی پولی.
_ :خودم! اینقدر اینجا بودم که اینکارو یاد بگیرم .فکر میکنی چون یه دخترم از عهده اش برنمیام؟
خوب هم میام .خیلی هم از تو دلسوزتر و مراقبترم .حال میبینی.
_ :اگه اینطوره احتیاجی نیست با پدرت صحبت کنی .من خودم همین الن جمع میکنم .واسه
تصفیه حسابم وقتی دوباره بهم مراجعه کردی اقدام میکنم.
_ :بهتره الن بری سراغش .چون من بمیرم به تو مراجعه نمیکنم.
_ :میبینیم .خداحافظ......
کار وحشتناکی بود .سر و کله زدن با این جماعت که یک جو از یک دختر بچه حساب نمیبردند
جد ًا سخت بود .از آن سو از ترس پدرش به هیچکس نگفته بود که معین را اخراج کرده است .به
همه میگفت مهندس همین روزها برمیگردد .کارگرها میدانستند که نمی آید .به روی خودشان
نمی آوردند .سر یک هفته برید .خیلی سخت بود .حساب نبردنشان یک طرف ,متلک هایی که
بدون حضور معین جرات میکردند بارش کنند یک طرف دیگر .دیگر نمیتوانست .به معین تلفن زد
موبایلش خاموش بود .یکی از کارگرها دخالت کرد :دنبال آقای مهندس میگردین؟ من آدرسشو
دارم.
_ :شماره تلفن چی؟ موبایلش جواب نمیده.
_ :نه دیگه تلفنشو ندارم .یه بار منو برده خونه شون واسه تعمیرات.
_ :خیلی خوب بگو یادداشت میکنم.
راه دور بود .حداقل یک ساعت ماشین سواری داشت .آژانس هم یادش نیامد که بگیرد؛ با
تاکسی رفت .پیاده که شد مطمئن بود که رسیده ,اما بعد از یک ساعت راه رفتن و گشتن به
این نتیجه رسید که اصل ً کارگره سر کارش گذاشته است .جلوی تمام اهل محل را گرفته بود و
سراغ خانه ی معین صبوحی را گرفته بود .نشانی فقط تا سر کوچه درست بود .تمام کوچه پس
کوچه های محل را گشت .آنهم چه کوچه پس کوچه هایی ,دیگر حسابی گم شده بود .هوا
سرد بود .گرسنه اش بود .باطری موبایلش تمام شده بود .و ناگهان برای تکمیل صحنه برف هم
شروع به باریدن کرد .دیگر احدی توی کوچه دیده نمیشد .هرچی دعا تو عمرش یاد گرفته بود
خوانده بود .بالخره به این نتیجه رسید که در اولین خانه را بزند .مدتی طول کشید تا زنی جواب
داد .شهرزاد با دستپاچگی گفت :خانم میشه باز کنین؟ اومدم اینجا دنبال یه نفر گم شدم.
میخوام یه تلفن بزنم.
_ :بیا تو.
با احتیاط وارد شد .زن میانسالی در ورودی را باز کرد و گفت :بپا سر نخوری.
_ :چشم .ممنون .سلم.
_ :علیک سلم .خوش اومدی .بیا تو یخ زدی.
_ :خیلی لطف کردین .زیاد مزاحمتون نمیشم.
_ :بشی هم اشکالی نداره .تو این سرما کسی تا مجبور نباشه از لونه اش بیرون نمیاد .از صبح
تا حال چشم بدر موندم حوصله ام سر رفته .خودمم که اصل ً جرات نکردم برم بیرون.
_ :خوب کردین .خیییییییییلی سرده.
_ :بیا بچسب به بخاری تا یه چایی داغ واست بریزم.
_ :یک دنیا ممنون.
بخاری گرم ,یک لیوان چای ,و به دنبال آن یک کاسه آش مشتی! زنده شد! کاسه ی خالی را
زمین گذاشت .لبخندی زد و کمی از بخاری فاصله گرفت.
_ :خیلی خوب .حال تا من اینا رو میبرم پالتوتو درآر .بعد بشین قشنگ تعریف کن .خودت کی
هستی؟ دنبال کی میگردی؟ چه آدرسی بهت دادن؟ هان؟
زن به آشپزخانه رفت .شهرزاد از جا برخاست .پالتو و شالش را درآورد .نفس عمیقی کشید .تازه
حس بویاییش به زندگی برگشته بود .خانه بوی آش و شیرینی میداد .بوی سرکه ,گلب و هل و
زعفران .صدای قل قل سماور به آن روح میبخشید .آه عمیقی کشید .دست توی موهایش برد.
آنها را پریشان کرد و نشست .زن با یک ظرف شیرینی خانگی برگشت.
_ :خوب نگفتی اسمت چیه؟
_ :سلم!
شیرینی از دست شهرزاد افتاد .زن برگشت.
_ :علیک سلم .صدایی سرفه ای .همینجوری وارد میکنن؟
_ :با منین یا ایشون؟ خیلی خوش آمدید خانم فرازمند!
نگاهش پر از شیطنت بود! دیدی گفتم! نگفتم که میای؟!
_ :پس شما همدیگرو میشناسین؟ دنبال معین میگشتی؟ واسه ی چی؟
_ :فکرای بد نکنین مامان بزرگ .خانم صاحبکار من هستن.
_ :و تو سه روزه که تو محله داری ول میگردی سر کار نمیری؟
_ :یک هفته است .شما خودتونو ناراحت نکنین.
_ :معین خیلی الواتی .این چه وضع کار کردنه؟ هزار بار بهت گفتم تو با این ولگردیات آخرش آدم
بشو نیستی.
معین بی توجه به آشپزخانه رفت .زن نشست .با حرص نفسی تازه کرد.
_ :پس صاحبکارشی.
_ :من نه پدرم .ضمناً آقای مهندس خیلی فعال و دلسوزن .خیلی زیاد..............
_ :فعال؟ دلسوز؟ رنگت کرده!
معین با یک لیوان چای برگشت :شما خیلی لطف دارین مامان بزرگ.
_ :به من نگو مامان بزرگ.
_ :پس چی بگم مامان بزرگ؟
زن با دلخوری رو گرداند .دوباره رو به شهرزاد کرد و پرسید :حال چی کارش داشتی؟ اومدی حکم
اخراجشو بدی دستش؟
_ :نه شیرین جون .حکم بازگشتمو.
شهرزاد با شرمندگی نگاهی به معین انداخت :اومدم عذرخواهی کنم .من نمیتونم .بریدم .کار
من نیست .یه مترم پیش نرفتم .هیچکس از من حساب نمیبره.
_ :آه باوجودیکه هزار تا مشتری رو سرم ریخته لطف میکنم برمیگردم.
_ :آره ارواح عمه ات! مشتری؟ تو داری صبح تا شب ول میگردی .هر وقت میام بیرون تو کوچه
ای! همین الن پاشو برو سر کارت .د پاشو.
_ :چشم اجازه بدین چاییمو بخورم .با شهرزاد میریم.
_ :پس خیلیم صمیمی هستین.
_ :آره از فرط صمیمیت میخواد سر به تن من نباشه!
سبویم را چرا بشکست لیلی _ :اگر با دیگرانش بود میلی
معین لبخندی زد .ابروهایش را بال برد و نگاه استفهام آمیزی به مادر بزرگش انداخت.
شهرزاد میخواست زمین دهان باز کند و او را در خود فرو ببرد .خودش نفهمید چقدر برافروخته
شده است .معین با نگاهی به او از جا برخاست.
_ :پاشو بریم .واِل شیرین جون هرچی دوست داره بارمون میکنه.
_ :من متلک نگفتم .فقط حقیقتی رو که درکش برای مردا سخته گفتم .برین به سلمت .از تو
راهرو سوئیچ منو بردار خیلی سرده .زنجیر چرخم یادت نره.
_ :وایییییی شیرین جون مرسی...........
_ :خیلی هم دلتو صابون نزن .ببین میتونی روشنش کنی یا حسابی یخ زده؟
معین رفت .ده دقیقه ای با سشوار مشغول گرم کردن ماشین بود .شهرزاد تو اتاق بود .از فرط
خجالت نمیتوانست از جایش برخیزد .بالخره وقتی برخاست تا تقاضای آژانس کند ,معین
پیروزمندانه وارد شد.
_ :بفرمایین اینم سشوارتون .راه افتاد .بدو شهرزاد تا خاموش نکرده.
_ :من من اگه اجازه بدین با آژانس برم.
_ :بدو بیا خودتو لوس نکن .شیرین جون خداحافظ.
_ :خدا نگهدار .........
معین همینکه از پیچ کوچه پیچید به حرف آمد :چی گفت که اینجوری بهم ریختی؟ منو میگی
منتظر بودم پاشی یقه شو بچسبی که کدوم میل؟ لیلی کیه؟ اونوقت تو .....تو بنفش شدی.
هیچ وقت این رنگی ندیدمت .حتی وقتی که احساس کردم دلت میخواد با دستای خودت خفه ام
کنی .یه کاری کردی به شک افتادم.
_ :چه شکی؟
_ :تازه میپرسه لیلی زنی بود یا مردی .ببین من جنس لطیفو نمیشناسم ,درست .من خیلی
خشنم ,درست .ولی آخه دیگه اینو میفهمم تو اگه مخالف بودی مخالفت میکردی دیگه.
_ :نمیدونم.
_ :ولی این احمقانه است دختر .ما هیچ وجه اشتراکی نداریم .اینو میگم چون میدونی خیلی
وجدان دارم .میگم که یه روز نگی تو دلمو شکستی .میگم که از همینجا قطعش کنم .میفهمی؟
_ :نه نمیفهمم.
_ :ما به درد هم نمیخوریم .مسخره است .من و تو ,تو یکسال گذشته سر یه بطر نوشابه
نتونستیم توافق کنیم ,چی فکر کردی در مورد من؟
_ :من فقط فکر کردم تو یه مرد خودساخته ای که وجدان و شرف داری.
_ :آه و شدم قهرمان؟
شهرزاد با دلخوری پرسید :چرا که نه؟
معین پا روی ترمز گذاشت :ایهاالناس این خیلی خره.
_ :خودت خری.
_ :آ این شد .حال دور از جون مث دو تا بچه ی آدم میتونیم صحبت کنیم.
_ :معین خیلی مسخره ای.
_ :نه نیستم .میدونی که من اون قدرا لوده نیستم .ولی تحمل فضای رومانیتکم ندارم .من
اینکاره نیستم .نمیگم از دخترا بدم میاد نه.......اتفاقاً دوست دختر دارم فراوون.ولی به هیچکس
قول الکی نمیدم.
_ :از همینت خوشم میاد.
_ :من میگم نره این میگه بدوش .چی چی رو بدوشم هان؟
_ :من که نمیخوام دوست دخترت باشم.
_ :نه بابا اینو دیگه سرم میشه .ولی این پنبه رو از گوشت دربیار .من میتونم برادر تو باشم .اما
هرگز هرگز شوهرت نمیتونم باشم.
معین با خشم به روبرو خیره شد و تا رسیدن به مقصد دیگر هیچ کدام حرفی نزدند.
با رسیدن به مقصد دوباره روز از نو روزی از نو.
_ :این چوبا چیه؟؟؟
_ :اینا تنها هنریه که تونستم بکنم .میخوام بیشتر نمای لبی و واحد خودمو چوبکاری کنم .نجاره
کاتالوگا رو نشونم داد محشر بود.
_ :چوبکاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو رو خدا این اصل ً به مدل اینجا نمیخوره .خییییییلی زشت میشه .نکنی
یه وقت .بگو یارو چوباشو ببره .همون گرانیت خاکستری خیلی قشنگ میشه .به نمای بیرونم
میخوره .دوامش هم از چوب بیشتره .چوبکاری فقط پول حروم کردنه .محاله بذارم.
_ :معیننننننننننن .نیومدم دنبالت که دوباره تمام کاسه کوزهامو بهم بریزی.
_ :ببین نمیشه .اصل ً به اینجا نمیخوره .هرچی گفتی گفتم چشم .اینو دیگه نمیذارم.
_ :معین این نه اشکال مهندسی داره نه شرعی .به تو هیچ ربطی نداره که من میخوام خونمو
چیکار کنم.
_ :پس سایتون کم نشه.
_ :معین نرو .خیلی خوب اگه خونه ی توئه باشه!
_ :باج میدی؟ به خاطر چار تا چوب بیام زنت بشم؟
_ :زنم بشی؟
وصله ی تنت بشم یه روزی بل به _ :اینجوری تو میگی خوب آره .راستی اگه من زنت بشم
دعوامون شد بگو منو با چی میزنی؟ دور خدای نکرده این حرفا چیه
_ :خیلی دیوونه ای معین.
_ :آخه چرا باورت نمیشه؟ ما تا حال نیم ساعتم بدون بحث همدیگه رو تحمل نکردیم.
شهرزاد با شرمندگی لحظه ای نگاهش کرد و بعد از در بیرون رفت .منتظر بود معین دنبالش بیاید.
_ :نه شهرزاد وایسا ما میتونیم .میتونیم مثل دو تا آدم بالغ باهم کنار بیایم.
اما نگفت .نیامد .با دلی گرفته و بیشتر از اون دماغ سوخته! به خانه برگشت .تو عمرش اینقدر
کنف نشده بود .با تمام این اوصاف هرچه میکرد نمیتوانست از معین متنفر باشد .او عاشق همین
بحث و جدل تمام نشدنیشان بود .ولی شاید معین راست میگفت .شاید برای یک بار هم که
شده حق با او بود .هرچند پذیرفتن این مطلب زمان زیادی میبرد .خیلی زیاد......
شهرزاد دیگر روی روبرو شدن با معین را نداشت .بابا بازهم به بی پولی خورده بود .دیگر محل
قرض کردن نداشت .بابک خواست کمک کند! یکی از آشنایانش را برای خرید خانه و خواستگاری
از شهرزاد فرستاد! اینقدر از شهرزاد تعریف کرده بود که بنده ی خدا مطمئن بود با یک فرشته
روبرو میشود .اما شهرزادِ غمگین ,چنان سرد و گرفته با او برخورد کرد ,که بیچاره فوراً پا پس
کشید .اما بابک از رو نرفت .یک مشتری دیگر و یک خواستگار دیگر! ظاهر ًا علوه بر اقوام و
آشنایان بابک ,مردم دیگر هم تازه چشمشان به جمال شهرزاد روشن شده بود .با پیدا شدن
پنجمین خواستگار شهرزاد با عصبانیت اعلم کرد که قصد ازدواج ندارد و دیگر نمیخواهد چیزی در
این مورد بشنود .مامان یا شهین یکی دو بار دیگر سعی کردند با او صحبت کنند ,اما شهرزاد
نمیتوانست و حاضر نشد کلمه ای دیگر بشنود .بالخره خانه فروش رفت .صاحب فعلیش هیچ
احتیاجی به آن نداشت .صرف ًا برای اجاره دادن آنرا خرید .هرچه بود تمام واحدها کامل شد .اینطور
که بابا میگفت معین تصفیه حساب کرده و رفته بود .اسباب کشی و بعد از آن هم عروسی
شهین تاثیر زیادی در بهبود روحیه ی شهرزاد داشت.
حال توی یک شرکت بزرگ ساختمانی کار میکرد .البته اکثر ًا کارش را در خانه انجام میداد .حوصله
ی روبرو شدن با مردم را نداشت .نقشه ها را میکشید و ایمیل میکرد .هفته ای یکبار هم برای
مشاوره ی حضوری به شرکت میرفت .مدیر شرکت برعکس معین کارش را خیلی قبول داشت.
تازگی پروژه ی احداث یک برج را برداشته بودند .قسمتهایی از نقشه هم به عهده ی شهرزاد
بود .شنبه صبح طبق معمول هر هفته وارد شرکت شد و به طرف دفتر مدیر رفت .لی در باز بود.
شهرزاد خواست در بزند .اما با شنیدن صدای آشنایی وا رفت .تمام انرژیی که در یکسال گذشته
جمع کرده بود ,در یک لحظه دود شد و هوا رفت.
_ :من با این قسمت این نقشه ها مشکل دارم .انگار اینقدر به فکر زیباسازی بودن به هیچ چیز
دیگه توجه نکردن!
_ :ولی به نظر من عالیه .همین زیباسازی برای فروش واحدها لزمه .بذار ببینم .این قسمتا کار
خانم فرازمنده.
_ :باید حدس میزدم.
_ :چطور مگه ایشونو میشناسین؟
شهرزاد برگشت .پایین جلوی آبدارخانه ایستاد .لیوانی آب گرفت و جرعه جرعه نوشید .آبدارچی
با دلسوزی گفت :رنگت خیلی پریده .بذار توش قند بریزم.
شهرزاد سری به نفی تکان داد .یک نفر از پشت سرش گفت :اه خانم فراز مند اینجایی؟ آقای
مهندش چاوشی داره دنبالت میگرده .میگه دیر کردی .برو دفترش.
به زحمت خود را به دفتر مدیر شرکت رساند ؛ اما روبرو شدن با معین از آنچه فکر میکرد آسانتر
بود .ضربه ای به در زد و آرام وارد شد .زیر لب سلم کرد.
_ :سلم .خانم فرازمند دیر کردین! بفرمایین ببینین این آقای مهندس صبوحی با نقشه های شما
چه مشکلی دارن .اینطور که میگن سابقاً هم با نقشه هاتون مشکل داشتن .درسته؟
_ :بله فکر میکنم.
تلفن روی میز زنگ زد .مدیر گوشی را برداشت و گفت :آمدم الن.
_ :منو ببخشید .با یه مشتری پایین قرار دارم .زیاد طول نمیکشه.
_ :خواهش میکنم بفرمایید.
با بیرون رفتن مدیر ,معین لبخندی زد وگفت :علیک سلم خانم فرازمند .پارسال دوست امسال
آشنا! شما کجا اینجا کجا؟
_ :من ؟ من که مدتیه کارمند اینجام .شما اینجا چیکار میکنین؟
_ :کارمندی؟ پس چطور ندیدمت؟ الن شیش ماهه که من اینجام .دفترم طبقه پنجمه.
_ :برای اینکه من هیچوقت طبقه ی پنجم نمیام .دفتری هم ندارم که هرروز بیام .من شنبه ها
میام گزارشی به آقای مهندس چاوشی میدم و برمیگردم.
_ :ساعت من هنوز دستته.
_ :یادگاره.
_ :بهتر عوضشون کنیم .من دارم ازدواج میکنم .دلم نمیخواد هیچ ردی از گذشته بینمون بمونه.
با گفتن این حرف ساعت شهرزاد را باز کرد و روی میز گذاشت .شهرزاد با صدایی که انگار از ته
چاه میامد پرسید :به همین سادگی؟
_ :ساده تر از این .چرا جا خوردی؟ روزی که خواستگاریمو رد کردی مطمئن شدم که ما به درد
هم نمیخوریم.
_ :من رد کردم؟
_ :فکر نمیکنم پدرت بیخودی از قول تو جواب داده باشه .اینجوری خیلی بهتره .من با نامزد فعلیم
تازه معنی آسایشو فهمیدم .تو هم قبول کن که این بهترین راهه .امیدوارم با بهتر از من
خوشبخت بشی.
در باز شد .مدیر با یک ببخشید وارد شد .روی میز کاغذهایش را زیر و رو کرد .در همان حال
پرسید :خوب به نتیجه ای رسیدین یا نه؟
_ :من با نقشه های خانم فرازمند موافقم .با اجازه تون مرخص میشم.
شهرزاد ساعت معین را باز کرد .ساعت خودش را از روی میز برداشت و آرام گفت :آقای مهندس
ساعتتونو جا گذاشتین.
بعد از یکسال و نیم ساعتش را پس داد .چرا نفهمیده بود که معین خواستگارش بوده است؟ چرا
معین درست در زمانی که خواستگارها کلفه اش کرده بودند پا پیش گذاشته بود؟ چرا دست
زمانه او را هر لحظه از عشقش دورتر میکرد؟
نفهمید چطور خودش را به خانه رساند .وقتی رسید ,بابک و شهین داشتند سوار ماشین
میشدند .بابک گفت :سلم .داشتیم میومدیم شرکت دنبالت.
_ :سلم .چرا؟
_ :هیچی .مامان اینا نیستن .گفتیم باهم بریم ناهار بخوریم.
_ :خوب شما برین.
اینبار شهین پیاده شد و گفت :ده ناز نکن دیگه .ببین بارون گرفت .بیا بال .بیا که مردم از
گشنگی.
لحظه ای فکر کرد .از تنها ماندن و غصه خوردن بهتر بود .سوار شد .کمی بعد بابک گفت :راستی
شهین بهت گفتم منصور از امریکا برگشت؟
_ :منصور؟
_ :منصور پسرداییم دیگه .همون که گفتم مهندس آرشیتکته.
_ :آهان اسمش یادم نبود .حال برگشته؟ چرا؟
_ :عشق وطن .این اونجا بمون نبود .اومده بمونه .دنبال کار میگشت .بهش گفتم این شرکتی که
شهرزاد توش کار میکنه از اون ابر شرکتاس .شاید بدشون نیاد یه مهندس از امریکا رو استخدام
کنن .البته به پولش احتیاج نداره .املک باباش صد سال آینده شو تامین میکنه .خیلی پسر
خوبیه .میگه میخواد ازدواج کنه.
پشت چراغ قرمز ترمز کرد .شهرزاد با عصبانیت گفت :باز که واسه من سفره پهن کردی آقا بابک!
بعد بدون اینکه منتظر جواب شود پیاده شد .حالش خوب نبود ,بدتر شد .باران سیاه و پردودی بر
سرش میریخت .بدون هیچ مقصدی با فدمهای سریع راه افتاد.
پیاده رو شلوغ بود .به مردم تنه میزد .اشک میریخت و میرفت .یک نفر صدایش میزد .خواب میدید
یا بیدار بود؟
_ :خانم فرازمند .شما خانم فرازمندین؟
با دو دست اشکهایش را پاک کرد .سر بلند کرد و گفت :بله شما؟
_ :منصور سعادت هستم .ماشین من اینجاست .خیس خیس شدین .لطفاً سوار شین.
_ :راحتم بذارین.
_ :سوار شین .میرسونمتون خونه .مجبور نیستین با من ازدواج کنین.
شانه ی لرزان او را گرفت و به طرف ماشینش برد .توان مقابله نداشت .خرد شده بود.
منصور در را برویش بست و خود پشت فرمان جا گرفت.
_ :شما که منو نمیشناسین .چطوری منو پیدا کردین؟
_ :یه لحظه اجازه بدین.
به بابک زنگ زد :بابک پیداش کردم .تو ماشین منه .میرسونمش خونه.
_:با بابک تو یه رستوران همین اطراف قرار داشتیم .زنگ زد گفت شما ناراحت شدین پیاده
شدین .بلفاصله چراغ سبز شده بود مجبور شده بود حرکت کنه .تا جای پارک پیدا کنه و بعد که
پیاده شده نتونسته شما رو پیدا کنه .مشخصاتتونو داد که باهم بگردیم .اتفاقاً دیدمتون .فکر
نمیکردم موفق بشم.
_ :چرا نگران شد؟ مگه من بچه ام؟
_ :بچه نه .حالت خوب نیست .آروم باش .من ارزش غصه خوردن ندارم.
_ :کاش غصه ام فقط همین بود.
_ :اگه دلت میخواد حرف بزن .میرسونمت خونه و دیگه هم همدیگرو نمیبینیم .حرفات از دل من
بیرون نمیره ولی خودت سبک میشی.
_ :چرا باید بهت اعتماد کنم؟
_ :نمیدونم .چون منم دلم خیلی پره .باید وعده ی امروزو بهم میزدم.
_ :اگه میدونستم نمیومدم .بعد از اون حرفا .هنوز باورم نمیشه .چرا نفهمیدم؟ همش تقصیر
بابکه .اگه اینقدر خواستگارای رنگ ووارنگ برای من نمیفرستاد اونو اشتباهی رد نمیکردم ,که
حال بعد از شیش ماه بفهمم و جگرم آتیش بگیره.
_ :چرا نمیری سراغش؟ چرا با خودش حرف نمیزنی؟ شاید دوسِت داره و فقط نمیخواد ناراحتت
کنه که دوباره پا پیش نمیذاره.
_ :خودش بهم گفت .گفت خوشحال شده که رد کردم .گفت ما بدرد هم نمیخوریم .تفاهم
نداریم .همیشه دعوامون میشه .ولی من ,ولی من میتونستم گذشت کنم .ما میتونستیم
زندگی کنیم .لعنتی برگشته تو روی من میگه با نامزدم تازه معنی آسایشو فهمیدم.
_ :شاید راست میگه .زندگی گاهی خیلی بیرحمه .یه عشق عوضی یه ازدواج عوضی .تو امروز
تو عشقت شکست خوردی من مرگ رو دیدم.
_ :مرگ؟ نه به بدی مرگ نبود .کی مرده؟
_ :بچه ام .حاصل یه اشتباه بزرگ که فراموشش کرده بودم .فقط چند روز صیغه ام بود .وقتی
فهمیدم با چند نفر دیگه هم دوسته ولش کردم .امروز اومد سراغم .با یه بچه ی مریض.
نشناختمش .اعتیاد پدرشو دراورده بود .گفت بچه تو برسون بیمارستان .وحشتناک بود.
شباهتش غیر قابل انکار بود .به بیمارستان نرسید .تو دستم جون داد.......
چشمانش را بست و به پشتی تکیه داد .زیر لب گفت :اگه نمیگفتم میمردم .خدایا چرا؟ به
عقوبت کدوم گناه اینجوری عذابم کردی؟
_ :متاسفم.
_ :نمیدونم .شاید اینطوری بهتر بود .ولی تا قبول کنم......
_ :منم همینطور .پذیرفتن واقعیت خیلی سخته.
_ :راه جبران نداره .سعی میکنم بهش پشت کنم.
_ :به همین سادگی؟
_ :فکر کردن بهش فقط تلخترش میکنه .باید ازش دور بشم که ازم دور بشه .نه اینکه هر لحظه
زنده اش کنم.
_ :من نمیتونم.
_ :یه عمر غصه شو بخور .مطمئن باش که اون برنمیگرده .دور از جون شما یه مثل هست که
میگه تو تیمارستان دو تا دیوونه ناله میکردن پروین پروین .یه خبرنگار از دکتره میپرسه موضوع
چیه؟ میگه پروین یه زن زیباست .یکی از اینا باهاش ازدواج کرده .یکی غم هجران کشیده.
هردوشون دیوونه شدن .آدم نمیدونه چی پیش میاد .ولی مسماً عشق تنها کافی نیست.
_ :پس دیوونه ام!
_ :نه دور از جونتون.
_ :نگه دارین .میخوام پیاده شم .بارون بند اومده .منم حالم بهتره.
_ :پس بریم تو اون کافی شاپ برای یه شروع دوباره و شاید برای خداحافظی یه قهوه بخوریم.
_ :خیلی خونسردی.
_ :سعی میکنم باشم.
منصور دو فنجان قهوه سفارش داد و نشست .برای چند لحظه آرنجهایش را روی میز گذاشت و
سرش را بین دستهایش گرفت .شهرزاد لبهایش را بهم فشرد .هیچ حرفی نمیتوانست بزند .هیچ
جمله ای برای دلداری به خاطرش نمیرسید .اما منصور سر بلند کرد به زحمت لبخندی زد و گفت:
بگذریم .بابک میگفت نقشه ی خونشو تو کشیدی .خیلی دلم میخواد کارتو ببینم.
_ :اون چیزی نیست که من میخواستم .اون نقشه رو برای خواهرم کشیدم .کلی توش دست
برده .واحد روبروییش بیشتر شبیه اونیه که نظر من بوده .هرچند مهندس خیلی تغییرات داد .ولی
حال اصل مطلب حفظ شده .قرار بوده صاحبش مستاجر بیاره .اما نمیدونم چی شد نیاورده .یا
مشتری مناسبی پیدا نکرده .الایهاالحال خالیه .نقشه هاش هست ,ساختمونم میتونی ببینی.
_ :که نمیدونی چرا خالیه!
_ :نه چطور مگه؟
_ :چون پسرش از امریکا برگشت و خوب طبیعتاً به یه خونه احتیاج داشت!
_ :آه مسخره است .من آخرش بابک رو میکشم.
_ :بیچاره خواهرت.
_ :آره شاید فقط به خاطر شهین بهش رحم کنم .پس قراره همسایه بشیم.
_ :به زودی .شاید بیام یکمی تو نقشه هات فضولی کنم .اولش که نبودم .حال بیام تغییراتی
بدم .ببخشید بابک البته تذکر داد که چقدر رو این موضوع حساسی .ولی به منم حق بده پنج
سال درس خوندم.
_ :بهت حق میدم چون صابخونه ای .به منم ربطی نداره .ولی اگه من مهندس آرشیتکت بودم,
پول هم داشتم ,محال بود تو خونه ای زندگی کنم که یکی ديگه طراحی کرده .چرا میخوای اونجا
زندگی کنی؟
_ :تصمیمم قطعی نیست .ولی شایدم از نقشه خوشم اومد.
_ :شاید.......
منصور او را رساند .خودش هم بال رفت .مامان هنوز نیامده بود.شهرزاد لباس عوض کرد .بال
رفت .در خانه ی شهین در زد .بابک در را باز کرد .کت پیژامه تنش بود و خواب آلود مینمود.
_ :سلم بفرمایین.
_ :سلم ببخشین بیموقع مزاحم شدم .ترسیدم دیر بشه .خواستم بگم اگه به مامان اینا چیزی
راجع به پسرداییتون نگفتین حالم نگین.
_ :بسیار خوب .من و شهین حرفی نمیزنیم.
در آپارتمان کناری باز شد.
_ :به سلم آقا بابک ساعت خواب!
_ :سلم اینجایی؟ کی اومدی؟
_ :ده دقه ای میشه .راستی شهرزاد خانم من نقشه های اینجا رو میخواستم ببینم.
_ :الن میارم.
_ :باعث زحمت.
شهرزاد با نقشه ها برگشت .بابک رفته بود .منصور هنوز دم در بود.
_ :بفرمایید تو خواهش میکنم .ببخشین ما هنوز مبل نخریدیم!
_ :کم کم .نقشه اش خیلی مزخرفه؟
ً
_ :نه .خیلی خوش فرمه .درسته کامل مود من نیست ,ولی اذیتم نمیکنه.
_ :همین مهمه.
تو اتاق روی موکت نشستند .کلی راجع به نقشه بحث کردند .شهرزاد ناگهان متوجه ی نکته ی
ظریفی شد! ایرادهایی که منصور از نقشه میگرفت دقیقاً همانی بود که خودش با آن مشکل
داشت و اصلحات و راه حلهایش واقعاً جالب بود .تا اینکه منصور گفت :بذار برم لب تاپمو از تو
ماشین بیارم .کلی نقشه های جدید روش دارم.
با لحن تلخی اضافه کرد :صبح برش داشتم برم تقاضای کار بدم.
و به سرعت بیرون رفت.
شهرزاد لب پنجره نشست .لحظه ای چشمانش را بست .همینجا بود که ساعتش را با معین
عوض کرد .همین امروز پسش داد .دستی به ساعتش کشید.
_ :ببخشید...
چشمانش را باز کرد .راست نشست و با لبخندی گفت :خواهش میکنم.
_ :باطریش کمه .برق اینجا وصله؟
_ :باید باشه.
دوباره روی زمین نشستند .شهرزاد اول محو جمال لب تاپ شد ,بعد هم نقشه های متنوعش.
مثل بچه ای که بهترین اسباب بازی عمرش را دریافت کرده باشد ,ذوق کرد .با هیجان توی
نقشه ها میگشت ,نظر میداد و سوال میکرد .منصور که از هیجان او خنده اش گرفته بود گفت:
بالخره یکی درد منو فهمید.
_ :چی گفتی؟
_ :هیچی .از روزی که پامو تو ایران گذاشتم هیچ کس به شغلم اینقدر باعلقه نگاه نکرده بود.
برای بابا که صرفاً رشته ایه که باید وقتی گاه و بیگاه ساختمونی برای فروش میسازه من
نقشهاشو بکشم .خواهرم که اصل ً درک نمیکنه .مامانم با وجودیکه سعی میکنه خودشو
علقمند نشون بده ,ولی وسط حرف من شیش بار میخواد واسم میوه بیاره.
_ :آیییی .عوضش من هیچی پذیرایی نکردم.
_ :اینجا خونه ی منه نه تو .اگه کسی قرار باشه پذیرایی کنه منم.
_ :مستقر که شدین بله .حتم ًا خدمت میرسیم .اما الن من برم از پایین یه چیزی بیارم خودم
دارم از گشنگی میمیرم .از دیشب تا حال چیزی نخوردم.
به سرعت از پله ها پایین آمد .تو آشپزخانه مشغول جستجو بود که مامان آمد.
_ :ده تو اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی؟
_ :من ؟ درست نمیدونم .بال بودم.
_ :بال؟ شهین یه ساعت پیش خداحافظی کرد .هنوز نرفته؟
_ :از اون خبر ندارم .من تو واحد کناری بودم.
_ :مستاجر آوردن؟
_ :نه پسرشون از امریکا برگشته.
_ :و تو از دوساعت پیش یا قبل از اون ,پیش نمیدونم این پسردایی بابک بودی؟
_ :مامان .......اون مهندس آرشیتکته .همه اش بحث کاری بود .نمیدونی چه نقشه هایی رو لب
تاپش داره .واییییی من اگه اینا رو دو سال پیش دیده بودم ,چه خونه ای میساختم .وای
طرحهای مدرن ,طرحهای کلسیک ,یه عالمه........
_ :حال چه خبره داری یخچالو جارو میکنی؟
_ :خبری نیست .از دیشب تا حال فقط یه فنجون قهوه خوردم.
_ :اون مهمونتونم همینطور؟
شهرزاد با شرمندگی نگاهی به مامان انداخت .بعد بدون جوابی سینی پر از خوراکی را بال برد.
_ :اوه چه خبره؟ یعنی من اینقدر خوش اشتهام؟
_ :نه من اینقدر خوش اشتهام .تازه اینا که چیزی نیست .شیرینی و میوه و چایی و بیسکوییت
شور.
ساعت شش بود که موبایل منصور زنگ زد .گویا شام مهمان بودند .از جا برخاست .شهرزاد تا
پایین پله ها با او رفت .بعد به صورت امری به خانه فرستاده شد!
صبح روز بعد با کلی طرح و ایده ی جدید مشغول کار شد .ساعت ده بود که مدیر شرکت تماس
گرفت .روز قبل هیچ گزارشی دریافت نکرده بود .قیافه ی شهرزاد هم اینقدر بهم ریخته بود که
جرات نکرده بود که یادآوری کند .شهرزاد به سرعت راه افتاد .از دیروز تا حال یک عمر گذشته بود.
معین.........منصور و آنهمه اتفاق .احساس میکرد مدتهاست که منصور را میشناسد .دلش
میخواست بازهم او راببیند.
طبقه ی چهارم از آسانسور خارج شد .با دیدن منصور یکه ای خورد و سلم کرد.
_ :سلم خانوم.....
_ :تقاضای کار دادین؟
_ :آره با مدیر صحبت کردم .گفت اگه تو خونه کار کنم و دفتری نخوام همین الن میتونم استخدام
بشم .وال باید یه چند ماهی صبر کنم تا جایی خالی بشه.
_ :خوب میخوای چیکار کنی؟
_ :دارم میرم کارگزینی .از وقتی اومدم به اندازه ی کافی ول گشتم .تازه تو خونه راحتتره .اگه
جابجا بشم میتونیم باهم کار کنیم!
_ :اصل ً یه شرکت بزنیم!
_ :حال ........راستی میخواستی آپارتمانای بابا رو ببینی .بعد از اینجا دارم میرم اونجا.
_ :اوه چه عالی .ولی من یه نیم ساعتی اینجا کار دارم.
_ :اشکالی نداره ,پایین منتظرت میمونم.
_ :ممنون .سعی میکنم زود بیام.
مدیر نگاهی به نقشه ها و گزارش کار شهرزاد انداخت و پرسید :حالتون خوبه خانم فرازمند؟ نه از
دیروز که با یه من عسل نمیشد خوردتون ,نه از امروز که رو پا بند نیستین .اگه اینقدر عجله
دارین بذاریم فردا.
_ :نه نه .سه روز پشت سر هم بیام شرکت؟ چه کاریه! ببینین من توضیحات کامل رو نوشتم.
اگه سوالی دارین بفرمایین.
_ :نه فکر نمیکنم .اگه چیزی بود زنگ میزنم.
منصور پایین روی مبلی نشسته بود .با دیدن او از جا برخاست و باهم به طرف ماشین رفتند.
_ :ببخشید اول باید سری به خونه بزنم راهمون یه کم دور میشه .مهرنوش تو نیم ساعت
گذشته سه دفعه زنگ زده که کیف منو بیار.
_ :مهرنوش؟
_ :چرا اینجوری نگام میکنی خواهرمه! خانم تا حال عمراً به ساختمان علقه نداشت .امروز برای
اولین بار هوس کرده پیش از مهمونی سری به آپارتمان نیمسازش بزنه .فکر کن! دختر باهوش.
لباس مهمونی و هفتاد قلم آرایش رفته کجا؟ سر ساختمون! تازه بدبختی اینجاست که کیفشم
یادش رفته .بدون کیفم که عمر ًا بتونه مهمونی بره .فکر کنم راش نمیدن بس که زنگ زده.
تا برسند کلی گپ زدند .منصور واقعاً آرامش بخش بود .یاد حرف معین افتاد که با نامزدش تازه
معنی آسایش را فهمیده بود .هنوز گوشه ی ذهنش را اذیت میکرد .چقدر زمان میخواست تا
فراموشش کند؟
منصور جلوی در خانه شان توقف کرد .تو رفت و چند لحظه بعد با کیف قرمز رنگی برگشت .بعد
دوباره راه افتاد.
_ :خانم اشتهاشم خوبه .میگه یه پنت هاوس دوطبقه میخوام .با تراسی به اندازه یه حیاط .توجه
کن هر طبقه شامل سه واحد صدو پنجاه متریه که جمعش میشه چهارصد و پنجاه متر! حال عزیز
من دو طبقه ی کاملشو میخواد .تو خونه ی کوچیک قلبش میگیره .تازه میگه کاش یه آرایشگاهم
طبقه ی همکف داشته باشم! میگم نمیدونم پسربخش بود ,دختربخش بود چی بود ,که خونه ی
من صدونود متره ,خونه ی حضرتعالی نهصد متر! داشت بابا رو راضی میکرد .داد من از اون سر
دنیا دراومد که این چه وضعشه .تازه مامان میگه خر خودتی .جربزه نداری یه آپارتمان بزرگتر از
بابات بگیری .میگم آخه من که دستم تو خرجه .میدونم یه آپارتمان چهارصد متری تو یه محله ی
آبرومند ,هلو برو تو گلو که نیست .خرجش کرده بابا .بالخره رو فروششم حساب کرده .حال من
بگم که نه مال منه .رو چه حساب؟ دیگه آخرش بابا میگه طبقه ی بال یه چهارصدوپنجاه متری
واسه مهرنوش بکش ,بچه ام قلبش نگیره!
شهرزاد خندید .برایش از ادا و اصول شهین گفت .بالخره رسیدند .ماشین را کمی دورتر پارک کرد
و پیاده شدند.
_ :سلم .معلوم هست کجایی؟
_ :سلم بفرمایین اموالتون بگیرین .منبعدم حواستونو جمع کنین.
_ :چشم .خانمو معرفی نمیکنی؟
_ :شهرزاد خانم خواهر خانم بابک هستن.
_ :آوو میگم قیافتون آشناس.
ً
_ :خوشوقتم ولی من متاسفانه اصل شما رو یادم نمیاد.
_ :یه نگاه وسط پیست رقص میکردی میدیدیش.
_ :سرم خیلی شلوغ بود .هیچی از مجلس نفهمیدم.
داشت میخندید .با صدای آشنایی دوباره فرو ریخت .صدایی که به خودش قول داده بود دیگر هرگز
هرگز به آن توجه نکند.
_ :مهرنوش جان عزیزم کجایی؟
شهرزاد نتوانست! نه دیگر نمیتوانست .با آخرین توانی که داشت به طرف ماشین منصور دوید.
منصور فقط فرصت کرد با ریموت قفل را برایش باز کند .دستی برای معین و مهرنوش تکان داد و
به طرف ماشن رفت .سوار شد .با لبهای بهم فشرده و چهره ی درهم راه افتاد .شهرزاد هق هق
میکرد .هر کار میکرد آرام نمیگرفت .تا اینکه با خشونت پرسید :عشقت معینه؟
سری به تایید تکان داد.
_ :فراموشش کن .دیگه هرگز بهش فکر نکن .دوستت نداشت .ولی خواهر منو دوست داره.
مهرنوشم دوستش داره .هیچ تقصیری هم در این مورد نداره.
_ :میخوام .نمیتونم .راستی چند وقته باهم آشنا شدن؟
_ :نزدیک بیست سال! معین پسرخالمه! مهرنوشو همیشه دوست داشت .اما دلش نمیخواست
بابا فکر کنه چشمش دنبال پولشه .چون بابا درمورد همه ی خواستگارا اینو میگفت! اونم ظاهراً
هیچ توجهی به مهرنوش نمیکرد .اما مهرنوش واسش میمرد .وقتی از خاله شنید معین از یکی
دیگه خواستگاری کرده ,دیوانه شد .جگر بابا رو درآورد گذاشت کف دستش! بماند که داشت
معینم میکشت تا بالخره نامزد شدن.
_ :میفهمم چی کشیده..........
_ :آره میفهمی ولی بعد از این ,این تعصب رو در مورد من به خرج بده نه معین .میدونم عاشق
من نیستی .حتی ممکنه از ترس اینکه دوباره چشمت تو چشماش بیفته منو رد کنی .ولی یه
بارم که شده ,شجاع و منطقی باش .معین هرگز به تو تعلق نداشته .ولی من ...........من
دوستت دارم.
جا خورد .برگشت و متحیر به منصور نگاه کرد .تا به حال اینقدر معمولی بود که باورش نمیشد.
منصور لبخندی زد و گفت :چیه چرا اینجوری منو نگاه میکنی؟ به من نمیاد؟ یا اینکه سابقه ام
خرابه؟ میدونی وقتی بهت گفتم فکر نمیکردم دیگه ببینمت .تو ,اون خواستگاری که در واقع بابک
کرده بود رد کرده بودی و دیگه دلیلی نداشت باهم روبرو بشیم .حالم بد بود .اعتراف کردم و تموم
شد .ولی نشد .من تو عمرم با هیچ کس اینقدر راحت نبودم .نمیدونم انگار همیشه
میشناختمت .در موردش فکرکن .خواهش میکنم.
جلوی در خانه پارک کرد .شهرزاد با دستی لرزان در را باز کرد .خواست پیاده شود ,اما برگشت و
پرسید :تو مطمئنی؟ من تحمل یه شکست دیگه رو ندارم.
_ :هیچ وقت تو عمرم اینقدر مطمئن نبودم.
_ :ما فقط یه روزه که آشنا شدیم.
_ :من عجله ای برای جواب ندارم .یه سال فکر کن .میتونیم باهم آشنا بشیم.
نگاهی طولنی جای خداحافظی را گرفت .شهرزاد با یک دنیا تردید پیاده شد.
از پله ها که بال رفت ,مامان با نگاهی شیطنت آمیز منتظرش بود .آرام سلم کرد.
_ :علیک سلم خانوم .با منصور اومدی؟ تو اگه رد کردی چرا این دوروزه بهش چسبیدی؟ از اون
گذشته چرا من نباید بدونم؟
سر بلند کرد .شهین با قیافه ای گناهکار سر به زیر انداخته بود .آهی کشید و گفت :چون هنوز
هیچی معلوم نیست .میخوام فکر کنم.
_ :این درست .اما من که مادرتم نباید بدونم؟؟؟
_ :معذرت میخوام .اجازه میدین برم تو اتاقم؟
_ :نه خیر اجازه نمیدم .من توضیح میخوام.
_ :چه توضیحی؟ مثل همیشه بابک واسطه بود .منم اول قبول نکردم .صحبتای بعدیم همه اش
راجع به کار بود .اومده تو شرکتمون استخدام شده .هنوزم هیچی معلوم نیست .با یه روز
آشنایی که نمیتونم واسه یه عمر تصمیم بگیرم .نگفتم چون دلم نمیخواد شلوغش کنین.
از کنار مامان رد شد و به اتاقش رفت .عاقلنه نبود که به این سرعت بله را بدهد .اما ته دلش
میدانست که عاقبت قبول میکند.
لباس عوض کرد.دراز کشید و غرق فکر شد .مامان برای نهار صدایش زد .اما نرفت .تا آخر شب از
روی تختش تکان نخورد .گذشت زمان را اصل ً حس نکرد .افکارش درهم برهم بود .با صدای زنگ
موبایلش به خود آمد .به سنگینی دست دراز کرد و آنرا از توی کیفش درآورد.
_ :بله بفرمایید.
_ :سلم .از خواب بیدارت کردم؟
_ :سلم نه خواب نبودم.
_ :عادت ندارین به اس ام اس جواب بدین؟
_ :صداشو نشنیدم .آخه یکی امروز گیجم کرده!
_ :عجب نامردی! و اگه اون نامرد بخواد فردا صبح سری بهش بزنی میزنی؟
_ :چی بگم .نمیدونم.
_ :با مهندس چاوشی حرف زدم .یه آپارتمان بیست طبقه بهم داده .بهش گفتم باهم میکشیم.
خیلی خوشش اومد .به نظرش ترکیب سلیقهامون جالب میشه.
_ :خدا بخیر کنه .مهندس چاوشی اصول ً مشوق خوبیه .کار منم الکی قبول داره.
_ :خیلی کم اعتمادبنفسی .تو واقع ًا باذوقی .من اگه با اینهمه درس و تمرین ذوق تو رو داشتم
تو امریکا واسه خودم کسی شده بودم .من فقط علقه دارم.
_ :اینطورام نیست .کارات واقع ًا جالب بود.
_ :همه اش اکتسابی! راستی اتاق تو کجاست؟ من امروز خیلی سروصدا کردم؟
_ :منظورت چیه؟
_ :خدا بگم چیکارم کنه .الحق که گیجی .اسباب کشی کردم خانم .البته فقط وسایل تو اتاقمو
آوردم.
_ :یعنی تو الن بالیی؟
_ :با اجازتون .باباتم یه خورده واسم چشم غره رفت .ولی دیگه چاردیواری اختیاری .ترجیح میداد
همسایه اش مجرد نباشه .ولی تقصیر من نیست .من تلشمو کردم!
_ :به من فرصت بده تصمیم بگیرم .یه مدت راجع بهش حرفی نزن.
_ :باشه .هرطور میلته .شب بخیر .فردا منتظرتم.
_ :باشه میام.
خوابش نمیبرد .کلفه بود .بالخره شش و نیم صبح برخاست .لباس عوض کرد و به طرف در رفت.
منصور میگفت سحرخیز است .دستش روی دستگیره بود که با صدای بابا برگشت.
_ :کجا؟؟؟ پرسیدم کجا میری؟ کله سحر با بلوز شلوار .بیرون که نمیری خیلی سرده .شهینم که
خوابه .پس داری میری سراغ منصور .برو .آره برو .ولی به این پسره بگو یا مثل آدم با خونواده اش
میاد خواستگاری و در اولین فرصت عقدت میکنه یا اینکه این بار آخرین باره که میبیندت.
شهرزاد با حیرت به پدرش خیره شد .تا اینکه پدر صدایش را بلند کرد :ده برو دیگه.....
با زانوانی لرزان از پله ها بال رفت .زنگ زد .وقتی که داشت فکر میکرد ,میتواند با سرخوردن روی
نرده به سرعت خودش را پایین برساند در باز شد .منصور بیدار بود .با تی شرت و شلوار جین تو
قاب در ایستاده بود و او را به داخل هدایت کرد .ولی نه ....معین هم آنجا بود .منصور گفت :در باز
بود صدای پدرتو شنیدم .ما امروز عقد میکنیم .معین گفت :آره بهتره هرچه سریعتر با منصور
ازدواج کنی.
آندو حرف میزدند .شهرزاد احساس میکرد مثل "آلیس در سرزمین عجایب" هر لحظه کوچکتر
میشود .معین و منصور اوج میگرفتند تا تبدیل به دو غول شدند.............
شهرزاد از خواب پرید .قلبش مثل طبل میزد .خیس عرق شده بود .خدا را شکر کرد که خواب بود.
به سختی از جا برخاست .ساعت نه صبح بود .غیر از صدای وحشتناک قلبش و تیک تاک ساعت
صدای دیگری به گوش نمیرسید .کمی آب خورد .کسی خانه نبود .لباس عوض کرد .به طرف در
رفت .دوباره پشت سرش را نگاه کرد .نه بابا نبود .آرام از پله ها بال رفت .نفس عمیقی کشید و
زنگ زد .در باز شد .منصور با تی شرت و شلوار جین تو قاب در ایستاد.....شهرزاد دیگر چیزی
نفهمید.
به زحمت چشم باز کرد .منصور رویش خم شده بود.
_ :شهرزاد عزیزم حالت خوبه؟
پلکهایش سنگین بود .دوباره بسته شدند.
_ :شهرزاد جان یه چیزی بگو.
_ :اذیتش نکن .چی میکشه از دست شما دو تا .منصور با توام .بیا عقب بذار نفس بکشه .معین
این سوپ جوش اومد .زیرشو کم کن.
پس معین هم بود .ولی این صدا را کجا شنیده بود؟ به خاطر نیاورد.
_ :شیرین جون مطمئنین احتیاجی به دکتر نیست؟
شیرین جون! مادربزرگ معین! اینجا چیکار میکرد؟
_ :آره مادر .یه دقه زبون به دهن بگیر .فقط ضعف کرده .کم غذا و عصبیه لبد .معین کمش کردی؟
_ :بله.
صدای معین خاص بود .بین هزار صدا میشناخت .دوباره چشم باز کرد .اولین چیزی که تشخیص
داد چشم و ابروی مشکی منصور بود .بعد هم صورتش که از دیروز رنگ پریده تر مینمود .چشم
گرداند .شیرین جان با آرامش بافتنی میبافت .معین عصبی قدم میزد .شیرین جان گفت :بشین
معین اعصابمو خورد کردی.
معین شترق روی مبل فرود آمد .انگشتانش را بهم قفل کرد و سر به زیر انداخت .منصور با لحنی
محبت آمیز پرسید :بهتری عزیزم؟
_ :فکر کنم .این چیه؟
_ :سرم قندی .تو یه دفعه غش کردی .معین به شیرین جون زنگ زد .اونم گفت از ضعفه باید
سرم قندی بزنی .دیگه معین زحمتشو کشید .سرمو خرید و رفت شیرین جونو آورد بهت وصل
کرد .شیرین جون پرستاره.
معین که حوصله اش سر رفته بود ,تیکه انداخت :بازنشسته ی پرستاری!
_ :باز شروع کردی معین؟
شیرین جان غرغرکنان گفت :این بچه آدم بشو نیست.
معین نگاهی به شهرزاد انداخت و گفت :نه نیست.
شیرین جان بافتنی اش را توی کیفش انداخت .از جا برخاست و از منصور پرسید :پس میدونی
چه جوری سوپ رو آماده کنی؟
_ :بله بلدم .خیلی لطف کردین .یک دنیا ممنون.
_ :خواهش میکنم .اگه این دختر از دست شما دو تا جون سالم در ببره خیلیه! تو کجا معین شال
و کله کردی؟
_ :میام برسونمتون .بعدم یه سری بزنم تعمیرگاه احوالی از ماشینتون بگیرم.
_ :لزم نکرده .بشین سر جات پیاده میرم تا چشت درآد! ماشینم فردا خودم میرم تحویل میگیرم.
منت کش تو هم نیستم.
_ :چشم حسود کور .ما که حرفی نداریم .گفتیم کار خیری ,پیرزنی ,کمکی........
_ :منصور یکی بخوابون تو گوش این حرف زیادی نزنه.
اما معین خم شد و با محبت صورت شیرین جان را بوسید.
_ :خوبه خوبه .یه کاری میکنه آدم نتونه دعواش کنه .چاخان ننر .خوب عزیزم شهرزادجون بهتر
باشی .قربونت برم.
شهرزاد نیم خیز شد.
_ :نه نه استراحت کن تا سرمت تموم بشه .زیاد حرکت نکن .میره زیر پوست.
از در بیرون رفت و به سرعت در را بست تا اجازه ی بدرقه به کسی ندهد .منصور به سرعت
برگشت و روی چهارپایه کنار کاناپه نشست .معین با قدمهایی مقطع جلو آمد.
نشست پا رویهم انداخت و گفت :باور کن شهرزاد من هرگز قصد آزار تو رو نداشتم .ولی میدونم
خیلی اذیتت کردم .من خواهر ندارم .ولی اگه داشتم حتم ًا همینطور سربسرش میگذاشتم .و
البته اگه بل به دور پیش چشمم غش میکرد از نگرانی میمردم .برای عروسیشم خیلی وسواس
به خرج میدادم مگر اینکه صحبت منصور باشه .منصور از من خیلی صبورتر ,عاقلتر و مهربونتره .نه
تنها پسرخالم بلکه بهترین دوستمه .گل سر سبد دوست و آشناهاست .رو هرکی دست بذاره
دست رد به سینه اش نمیزنه.
_ :زیاده روی نکن معین .اینطورام نیست.
_ :چرا هست .من غلو نمیکنم .هیچ کس از تو بدی ندیده .ولی با تمام این اوصاف من خواهرمو
مجبور نمیکنم .شهرزاد ایندفعه تو روت نمی ایستم .من پشتتم با هر تصمیمی که بگیری.
جدا از حرفهایش ,لحنش اینقدر برادرانه و مهربان بود که اشک شهرزاد درآمد.
_ :معین تو غیر از به گریه انداختن خواهرت کاری بلدی؟
_ :الن حالش خوب نیست .وال کوتاه نمیاد .مبارزه خوب بلده .شهرزاد این سرامیکا یادت میاد؟
جنس رو ببین چی انتخاب کردم!
شهرزاد دست آزادش را دراز کرد .اولین چیزی که به دستش آمد شیشه ی الکل بود .آنرا به طرف
معین پرت کرد .جاخالی داد .افتاد روی سرامیکها و هزار تکه شد .معین خم شد .بزرگترین تکه را
برداشت و گفت :عجب استحکامی! من که میگم جنسشون خوبه!
_ :آره عالیه .حال بردار جارو کن .فرصت کردیَم یه کاتالوگ سرامیک واسه شهرزاد پیدا کن خودش
انتخاب کنه.
_ :اونم چشم .ولی آدمی که چیزبرگر بخوره ,اصل ً معلوم نیست چی انتخاب کنه.
_ :نه اینکه تو خیلی خوش سلیقه ای با این سرامیک خریدنت هیچوقت نمیبخشمت.
_ :بفرما آقا منصور .حالش از این بهتر نمیشه .شهرزاد خانم نبخشیم مهم نیست .مهم اینه که
منصور جونت همه جوره باهات راه میاد.
_ :منصور آقاست .دلم واسه مهرنوش میسوزه که مجبوره یه عمر تو رو تحمل کنه!!!!!
شاذه
پايیز 85