Professional Documents
Culture Documents
از پيچ خيابان كه گذشتيم غنچه گفت :خوب اينم كتابفروشي طلوع .خدا كنه داشته
باشه .ديگه نمي تونم راه برم.
_ :اه غنچه كتابفروشي طلوع! ديشب خواب مي ديدم اومدم اينجا ولي با تو نه؛ با
شوهرم!
_:شوهرت؟!
_ :آره انگار خيلي وقتم بود كه زن و شوهر بوديم .من داشتم كتابا رو نگاه مي كردم
كه يه دفعه يادم نيست از چي خنده ام گرفت .همچين اخم كرد و مچمو فشار داد كه
هنوز درد ميكنه...
_ :بدغيرت!
دو تايي زديم زير خنده .غنچه اين را كه گفت در كتابفروشي را باز كرد .هنوز پشت
سرش وارد نشده بودم كه او را ديدم! سرش را از روي كتابي كه دستش بود برداشت
و اخم ترسناكي بهم كرد .با ديدن او ،خنده روي لبم خشك شد .مات و متحير نگاهش
كردم .غنچه كه رفت! اصل ً هم متوجه ي حال من نشد .تمام حواسش به اين بود كه
كتاب موردنظرش را پيدا كند .آخه ساعتها بود كه داشتيم راه مي رفتيم و حسابي
خسته بوديم .چند لحظه اي طول كشيد تا با ترس وارد شوم.
آن به اصطلح شوهرم! هم دوباره سرش را توي كتاب فرو برد .رفتم كنار غنچه
ايستادم .از بين قفسه ها مي پاييدمش .يك كتاب گذاشت و كتاب ديگري برداشت.
ورق زد ولي انگار نپسنديد .نگاهي انداخت و كمي آن طرفتر رفت .حال در ديد من
نبود .چند لحظه صبر كردم .جدا از ترس ،فضولي هم امانم نمي داد! چند قدم رفتم.
سر پيچ يك قفسه چشم تو چشم شديم .دستم را به قفسه گرفتم .نزديك بود به
پشت بيفتم .آب دهنم را به سختي فرو دادم .نمي توانستم چشم از او بردارم .همان
طور كه نگاهم مي كرد ،خم شد كتابي برداشت و پرسيد :مشكلي پيش اومده؟
بدو پيش غنچه برگشتم و از ترس آستينش را كشيدم .مي فهميدم كارم احمقانه
است؛ اما كاري نمي توانستم بكنم .غنچه با بي حوصلگي همان طور كه كتاب توي
دستش را ورق مي زد ،پرسيد :چيه؟
_ :غ غ غنچه خودشه .به خدا خودشه.
_ :چي خودشه؟ اون طرف نگاه كن ببين بازم كتاب روانشناسي هست؟
_ :خودت نگاه كن.
_ :اَه چقدر لوسي!
از كنارم رد شد .با نزديك شدن مرد جوان به قفسه تكيه دادم و محكم آن را گرفتم.
مرد كه عكس العمل مرا ديد ،كمي فاصله گرفت و لبخندي از سر دلسوزي زد .لبد
پيش خودش فكر مي كرد اين دختره ديوانه است!
غنچه نيم ساعتي گشت .ول نمي كرد اين كتابا رو! البته اگر به خودم بود لبد الن
بين كتاب داستانا غرق شده بودم و زمان و مكان را به كلي فراموش كرده بودم.
كتابفروشي طلوع عشق من بود .يك محيط خنك نيمه تاريك ،پر از قفسه هاي چوبي
با يك عالمه كتاب جديد و قديمي .ارامش بخش ترين محلي كه مي شناختم .ولي
حال آرام و قرار نداشتم .مي خواستم بزنم بيرون .اما غنچه با حوصله داشت مي
گشت .همسر مربوطه هم همينطور! بالخره وقتي از در بيرون رفت ،نفسي به راحتي
كشيدم .همان موقع غنچه از پشت سرم گفت :خوب بريم.
آهي كشيدم .خيلي خسته بودم .غنچه پول كتابش را داد و بيرون آمديم .غنچه
پرسيد :تو چيزي نديدي؟
سري تكان دادم و طوري كه انگار تو خواب حرف مي زنم گفتم :چرا ديدم.
_ :خوب چرا نخريدي؟ اگه پولت كمه من دارم ها!
_ :فروشي نبود.
ديگر سعي نكردم برايش توضيح بدهم .گيج و خسته بودم .همان طور قدم زنان به
خانه رفتيم .وقتي رسيديم تازه هوا تاريك شده بود .با مامان سلم عليكي كردم و
مستقيم به تخت خواب رفتم .خوابم برد.....
توي يك ساندويچ فروشي نشسته بوديم .شباهتي به ساندويچي لقمه نداشت ،ولي
من فكر مي كردم آنجاييم .روبرويم نشسته بود .اين بار مي دانستم خوابم .معذب
بودم .اما او نه ...داشت حرف مي زد :مي گم اگه مي خواي كتابتو چاپ كني بايد
زودتر بريم دنبالش.
جوابي ندادم .فقط با احتياط تمام حركاتش را مي پاييدم .ادامه داد :چيه؟ چرا اين
جوري نگام مي كني؟ خيلي خوب اگه دلت نمي خواد من ويرايشش كنم ،خودت اين
كارو بكن.
مكثي كرد و با پوزخندي گفت :من تو داستانت دست نمي برم .معني جمله ها رو
عوض نمي كنم .بابا من خودم اين كاره ام!
پيش خدمت دو تا ساندويچ جلويمان گذاشت .سر بلند كرد و تشكر كرد .بعد نگاهي
به ساندويچها انداخت و گفت :بيا اين زبون تو ،بخور دراز بشه بلكه جواب منو بدي!
اينم رست بيف من گوشت بشه به تنم!
بي اختيار دهنم باز شد و گفتم :برشته!
با خنده اي به پهناي صورت گفت :بههههه بالخره دهن شما هم باز شد .بخور جونم.
بخور جون بگيري .من سياه هستم برشته هم ميشم! چه باك؟ خرم از پل پريده و اين
حرفا ديگه مهم نيست....
دلم مي خواست بيدار بشم ،اما كنجكاو بودم بقيه اش را هم ببينم .بدتر از آن اين كه
گرسنه ام بود! گازي به ساندويچ زدم .خوشمزه بود .او هم گاز بزرگي به ساندويچش
زد و بعد از چند لحظه دوباره گفت :ساعت هشت نشده ،يه سري به مامانت اينا
بزنيم؟
دهنم پر بود .اگر خالي هم بود دلم نمي خواست حرف بزنم .فقط سري كج كردم.
يك دفعه دستم را با ساندويچ كشيد و گفت :كو ...زبونش چه مزه ميده؟ بيا از اينم
بخور.
و تقريباً همزمان ساندويچ خودش را توي دهنم چپاند! حالم بهم خورد .من حاضر نبودم
دهن زده ي خواهرم را توي دهنم بكنم ،چه برسد به يك غريبه؟!
ديگر بايد بيدار مي شدم .ولي نمي شد .او هم دست بردار نبود .اين قدر دست و پا
زدم كه حرفهاي آخرش را نشنيدم .بالخره از خواب پريدم .وسط تخت نشستم .خيس
عرق بودم .تمام ملفه را بهم ريخته بودم .نگاهي به اطراف انداختم اتاق تاريك بود.
قلبم مثل طبل مي زد .بعد از چند نفس عميق از جا بلند شدم و بيرون آمدم .بابا
داشت روزنامه مي خواند .مامان و غنچه توي آشپزخانه بودند .سلمي كردم و رفتم
آبي به صورتم زدم .هنوز ته دلم مي لرزيد .نمي فهميدم چرا آرام نمي گيرم.
مامان گفت ميز شام را بچينم .مشغول شدم .هر چه بود از بي كاري بهتر بود .غنچه
داشت سيب زميني سرخ مي كرد .مامان هم سس سالد را مي زد.
دم در زنگ زدند .آيفون خراب بود .بابا سرش را از روي روزنامه اش بلند كرد و گفت:
نغمه بابا ببين دم در كيه؟
مي ترسيدم بروم دم در .تقريباً نود و نه درصد مطمئن بودم او پشت در است .اما اين
را به بابا كه نمي توانستم بگويم!
با زانواني لرزان به حياط رفتم .خوشبختانه همه ي چراغها روشن بود و احسان پسر
همسايه تو حياط داشت فوتبال بازي مي كرد .خواستم بگويم او در را باز كند اما......
نمي دانم چرا ....ولي خودم به طرف در رفتم .با دست لرزان در را باز كردم .با ديدنش
پشت در يك قدم عقب پريدم و دستم را جلوي دهانم گرفتم تا فريادم را خفه كنم.
اما او خنده اش گرفت :سلم ...چه حسن تصادفي!
چند لحظه صبر كرد و چون جوابي ندادم ،پرسيد :شما از من مي ترسين؟ چرا؟
بعد از مكثي ادامه داد :من قصد مزاحمتي ندارم .من فيروز صدري هستم .با منزل
آقاي مهندس مرادي كار دارم.
شوكه شدم! درست نگاهش كردم .مهندس فيروز صدري را سالها بود كه مي
شناختم! هرچند تا بحال او را نديده بودم ،ولي روزي نبود كه به شركت بابا زنگ بزنم و
با او صحبت نكنم .موبايل بابا كه هميشه ي خدا يا خاموش بود يا توي خانه جا مانده
بود .منم مامور تمام تلفنهاي مامان بودم .خودش حوصله ي تلفن زدن نداشت .بابا هم
حوصله ي منشي گرفتن نداشت .در نتيجه من هرروز زنگ مي زدم با مهندس صدري
صحبت مي كردم و او گوشي را به بابا و من گوشي را به مامان مي دادم!
فيروز دست راست بابا بود .از اول دبيرستان به عنوان كارآموز استخدام شده بود و
يازده سال بود كه براي بابا كار مي كرد .بابا خيلي قبولش داشت .براي او فيروز مثل
اعضاي خانواده مان بود .شايد حضورش از حضور منم طبيعي تر بود .چرا كه در طول
روز او را بيشتر از من مي ديد .حال چطور من تا آن موقع نديده بودمش ،خودم هم
نمي دانستم و تا آن شب حتي به فكر ديدنش هم نيفتاده بودم .ولي حال كه خودش
را معرفي كرد او را به خاطر صدايش شناختم.
چند لحظه اي طول كشيد تا شوك اوليه برطرف شود و من جواب سلم او را بدهم .او
خنديد و گفت :عليك سلم .شما مي دونين خونه ي مهندس مرادي كجاست؟
اين بار من خنديدم و گفتم :من نغمه ام.
ابروهايش بال رفت و سوتي كشيد :ماشاء ا! مي دونين دفعه ي قبل من شما رو
كي ديدم؟
_ :عصري تو كتابفروشي!
_ :نه .قبل از اون ...تو شركت خيلي وقت پيش .از مدرسه اومده بودين .هميشه تو
ذهنم اون شكلي بودين!
_ :ولي من شما رو اصل ً يادم نمياد...
بابا از پشت پنجره صدا زد :نغمه كجايي؟ كي بود؟
فيروز سر بلند كرد و گفت :سلم آقاي مهندس منم.
_ :اه سلم اومدي؟ بيا بال.
فيروز به من اشاره كرد بفرمايين.
و من با دستپاچگي گفتم :نه شما بفرمايين.
حال خنده ام گرفته بود .چيزي كه آن لحظه تصورش محال بود ،ازدواج با فيروز بود .حال
چرا اين قدر بعيد به نظرم مي رسيد ،نمي دانم.
برگشت نگاهي به من انداخت گفت :انگار اين سالها رو گم كردم .تصوير ذهنيم از
شما ،پاك بهم ريخته!
دوباره نگاه دقيقي بهم انداخت و بعد گفت :خوب ....مي فهمم خودتونين ولي خوب....
ده يازده سالي گذشته .همون اوائل كارم بود.
_ :من هنوزم يادم نمياد .يعني تعداد دفعاتي كه من اومدم شركت به انگشتاي دستم
نمي رسه.
لبخندي زد و به شوخي گفت :منم همين طور!
خنديدم و در آپارتمان را باز كردم .بابا جلو آمد و سلم عليك كرد .مامان با خوش رويي
به شام دعوتش كرد .با دستپاچگي گفت :اي واي ببخشيد .من سعي كردم زود بيام
مزاحم شامتون نشم.
بابا دست روي پشت او گذاشت و گفت :تدارك اضافه اي كه برات نمي گيريم .تو هم
تعارف نكن.
_ :ممنون .باعث زحمت.
بابا يك صندلي دور ميزگرد چهار نفره مان اضافه كرد و همه نشستند .تنها جاي خالي
كنار او باقي ماند كه من نشستم .همان لحظه از ذهنم گذشت غير ممكن هم
نيست .و اين فكر باعث شد دوباره اضطراب به سراغم بيايد .يك قاشق سالد كشيدم
و مشغول بازي با آن شدم .همه مشغول خوردن بودند .من گوجه ها را يك طرف چيده
بودم و خيارها را مثل يك ديوار آجري طرف ديگر بشقابم گذاشته بودم .مامان ناگهان
متوجه شد و پرسيد :نغمه تو داري چكار مي كني؟!
قاشق از دستم افتاد .همه ي نگاه ها به طرفم برگشت .آب دهانم را قورت دادم و به
سرعت گفتم :هيچي .راستش گرسنه ام نيست.
غنچه گفت :راستشو بگو تا من داشتم دنبال كتاب مي گشتم رفتي بيرون چيزي
خوردي؟
فيروز گفت :من شاهدم جايي نرفت.
بابا پرسيد :تو هم تو كتابفروشي بودي؟
_ :بله داشتم دنبال چند تا رمان قديمي مي گشتم .معدنش اونجاست.
_ :بچه هام همينو مي گن .نغمه كه آرزوشه همون جا منزل كنه!
_ :منم حاضرم .فكر كنين شب آدم خسته از سر كار بياد ،دورش پر از كتاب .فقط كافيه
انتخاب كنه و يه ليوان چايي هم بگيره دستش.
از تصور منظره اي كه توصيف كرد ،غرق لذت شدم و بي اختيار گفتم :به اضافه يه
هپي چير...
_ :و يه هپي چير! خودشه .چه حالي مي ده .اون وقت ديگه دنيا رو آب ببره....
بابا لبخندي زد و گفت :نه بابا من مثل تو همه چي نمي خونم .يعني حوصله كتاب
ندارم .حداكثر همين روزنامه .خبري چيزي...
مامان گفت :دخترا به من رفتن .من جوونيام كتاب رو تا تموم نكرده بودم زمين نمي
ذاشتم .ديگه حال هركي كارم داشت ،مشكل خودش بود! چون چوب خدا صدا نداره
حال دارم جوابشو با دخترا پس مي دم!
همه خنديدند .غنچه اعتراض كرد :ولي مامان من ديگه به اندازه ي نغمه غرق نمي
شم .نغمه ديگه وقتي رفت ،رفته .فرض كنين خونه نيست!
مامان گفت :وقتي هست هم خيلي نيست! كل ً تو داستاناش زندگي مي كنه....
از اين كه جلوي يك غريبه! اين طور پته هايم را روي آب مي ريختند و مرا به كلي بي
خيال و بي مصرف جلوه مي دادند ،خيلي دلخور شدم .ولي به گفته همان غريبه!
همان جا بود كه عاشقم شد!
بعد از شام فيروز برخاست و بعد از تشكر از مامان به بابا گفت :با اجازتون نگاهي به
آيفون بندازم.
_ :دستت درد نكنه.
بابا اين را گفت و بعد هم دوباره روزنامه اش را برداشت .من و مامان و غنچه هم
مشغول جمع كردن شديم.
فيروز هم كه اصل ً به درخواست بابا براي درست كردن آيفون آمده بود ،مشغول شد.
از تو جيبش يك جعبه ابزار كوچك درآورد و پيچهاي آيفون را باز كرد .همان طور كه ميز را
جمع مي كردم ،مراقبش بودم.
لبد فهميد كه وقتي كه كارش تقريباً تمام شد ،دو تكه ي گوشي را جفت كرد و به من
گفت :مي شه خواهش كنم اينو نگه دارين من برم دم در صداشو امتحان كنيم؟
سري تكان دادم .با ترديد جلو رفتم و گوشي را گرفتم .او هم از در بيرون رفت و چند
لحظه بعد صدايش را از توي كوچه شنيدم :صداي من واضحه؟
_ :بله بله كاملً...
_ :صداي شمام خوبه .بذارين من درو ببندم ،حال در باز كنشو امتحان كنين.
هرچي دكمه را فشار دادم در باز نشد كه نشد .فيروز با شرمندگي گفت :پس
ببخشيد بازم بايد مزاحمتون بشم بياين در منو باز كنين!
اين بار بدون ترس دم در رفتم .در را با لبخند خجولي باز كردم .وارد شد و با خوشرويي
پرسيد :ديگه نمي ترسين؟
خنديدم و گفتم :نه.
_ :مي شه يه سؤالي بكنم؟
_ :بفرمايين.
_ :كسي مشابه من مزاحمتون شده؟ براي اين ترسوندمتون؟
اين بار بلند خنديدم و گفتم :نه
_ :پس چرا...
مكثي كرد ،انگار دنبال جمله ي مناسبي براي سؤالش مي گشت .و من به سرعت
گفتم :اصل ً چيز مهمي نيست ها ،ولي نپرسين ،چون نمي تونم توضيح بدم.
نگاهي كرد و گفت :هرطور ميلتونه.
رفتيم بال .پايه ي گوشي هنوز باز بود .مشغول كار شد.
مامان كه از تميز كردن آشپزخانه فارغ شده بود ،كنار بابا نشست و ناله كنان گفت:
مي گن از شنبه صبح مي خوان نقاشي رو شروع كنن.
بابا از پشت روزنامه گفت :حال كه بوش تو خونه ي ما هم پخش مي شه ،كاش اقلً
بدم اينجا رو هم رنگ كنن .ديگه خيلي كثيف شده.
_ :چي داري مي گي؟ من از سردرد مي ميرم .همين حالش نمي دونم بايد چي كار
كنم .دفعه ي پيش كه راه پله ها رو رنگ كردن ،كارم به بيمارستان كشيد.
_ :يه هفته برو خونه ي خواهرت.
_ :اي بابا! دو وجب آپارتمان .من و غنچه رو كجا جا بدن؟ حال مي گيم نغمه سردرد
نمي شه ،ولي نمي شه كه صبح تا شب با نقاشا تنها بمونه.
_ :مي خواي يه خونه ي ديگه بخرم؟! نوساز باشه بوي رنگ و چسبشم تموم شده
باشه!!! سه چهارتام اتاق خواب داشته باشه كه دخترا مجبور نباشن تو يه اتاق
باشن .چطوره؟
مامان با ناراحتي پوزخندي زد و نگاهي به ديوارهاي دود گرفته انداخت.
فيروز جلو آمد و گفت :مي شه يه لطفي در حق من بكنين؟
بابا برگشت و پرسيد :چي مي خواي؟
_ :مي خوام خونه ي منو قابل بدونين و با خونواده چند روزي مهمونم بشين .درسته
راهش دوره و مركز شهر نيست .ولي جا براي همه داره .اون وقت مي تونين اينجا رو
هم نقاشي كنين.
مامان نگاهي آرزومند به بابا انداخت .طوري كه بابا خنده اش گرفت و گفت :اگه بخوام
تعارف كنم خانوم طلقم ميده!
_ :نه نه اصل ً تعارف نكين .بذارين يه گوشه از محبتاتونو جبران كنم.
_ :من كاري نكردم .ولي مزاحمت مي شيم.
_ :ابداً .شما لطف مي كنين.
مامان از خوشحالي بغض كرده بود .آرزويش بود كه دست و روي خانه را بشويد و يك
تعمير اساسي بكند .اما شديداً به بوي رنگ و چسب حساسيت داشت.
صبح روز بعد مامان با شوق و ذوق و روحيه اي تازه از خانه بيرون رفت .نزديك ظهر با
چند تا كاتالوگ رنگ و كاغذ ديواري و كف پوش و سراميك برگشت .همه را كف هال
پهن كرد و مثل بچه اي كه بهترين اسباب بازي عمرش را هديه گرفته باشد ،ما را صدا
زد :غنچه نغمه بيايين! بياين اينا رو ببينين .بياين طرح اتاقتونو انتخاب كنين .به نظر
شما پذيرايي رو چه رنگي كنيم؟ اصل ً كاغذ ديواري بكنيم بهتر نيست؟ كف اتاق رو
چطور؟ اين موكت ها رو ببينين .اين نمونه سراميكا چطورن؟
هركدام توي فاز خودمان بوديم .مامان كه همه ي حواسش به نونوار كردن خانه بود.
برعكس غنچه به هيچ تغييري علقه نداشت .حاضر بود سردرد را بكشد و يك دست
رنگ به ديوار پذيرايي بزند ،اما از جايش تكان نخورد.
بابا مشغول حساب و كتاب مخارج تعميرات بود.
و من ...من فقط نگران خانه ي فيروز بودم و خواب هاي آشفته ام!!! فكر اين كه توي
دو وجب آپارتمان هر لحظه بايد رخ به رخ بشويم ،براي هر برخورد عذرخواهي كنيم و
هزار و يك مشكلي كه ممكن بود پيش بيايد ،آن هم براي زماني طولني ،شايد يك
ماه ...با وجود اشتياقي كه براي تغيير و تبديل داشتم اين افكار دائم اذيتم مي كرد.
فرصت زيادي براي فكر نبود .تا آخر هفته بيشتر اثاثيه مان به پشت بام منتقل شدند.
جمعه صبح هم بابا يك وانت گرفت و وسايل باقي مانده را بار كرديم و راه افتاديم .دو
ساعت ،دو ساعت و نيم رفتيم .وانت جلويمان ميرفت و ما پشت سرش .كم كم
داشتيم از گوشه ي شمال غربي تهران خارج مي شديم .داشتم فكر مي كردم كجا
داريم ميريم ،كه بالخره بابا ترمز كرد .پرسيدم :رسيديم؟
بابا نگاهي بييرون كرد و گفت :آره همينجاست .اون ويلي روي تپه.
_ :چي؟!
از ماشين پايين پريدم .اين جوجه ويل از كجا آورده بود؟ سر بلند كردم .سمت راستم
دامنه ي تپه گل كاري شده بود .يك راه پله ي مارپيچ سنگي بال مي رفت تا به ويلي
زيبايي با نماي سنگ و چوب برسد .دوروبر ويلي ديگري نبود .آن طرف خيابان ،چند
آپارتمان بود كه حداكثر پنج طبقه داشتند .سمت راست هم بعد از راه پله ي سنگي و
تپه يك كوچه بود كه اولين خانه اش گاراژ همين ويل بود و بعد باز آپارتمان....
راه پله ي سنگي خيلي وسوسه انگيز بود! تا بابا و بقيه داشتند دور خودشان مي
چرخيدند ،به سرعت بال رفتم .هنوز به در نرسيده بودم كه در باز شد .فيروز با لبخند
گفت :به سلم خيلي خوش اومدين! بقيه كجان؟
يه كم جا خوردم و كمي از رو رفتم .نمي دانم انتظار چه برخوردي داشتم؛ ولي يك پله
پايين رفتم و آرام گفتم :سلم .همين جا ...پايينن.
نگاهي انداخت .دستي براي بابا تكان داد و به من گفت :شما بفرماييد تو .من برم در
گاراژو باز كنم.
_ :نه نه صبر مي كنم با بقيه بيام.
_ :هر جور راحتين.
برگشت تو .كليد را برداشت و به سرعت از كنارم رد شد و از پله ها سرازير شد .چند
لحظه اي دم در ايستادم و هواي تازه را بلعيدم .آنهم چه هوايي!
بعد سركي تو كشيدم .اولين چيزي كه توي راهروي ورودي ديدم يك ميز نيم دايره با
يك آينه بود .روي ميز يك گلدان ميناكاري با گل عروس پر شده بود .فكر كردم گل
عروس؟ اه اين افكار لعنتي ولم نمي كرد.
نگاهي پشت سرم انداختم .ماشين بابا توي كوچه بود .وانت هم همين طور .داشتند
اثاثيه را پايين مي گذاشتند .آرام وارد شدم .نگاهي توي آينه انداختم و دستي به سر
و وضعم كشيدم و وارد شدم.چهار تا در بود .يكي راه پله اي كه احتمال ً به گاراژ مي
رفت ،بعدي سرويس ،بعدي بسته بود و روبرويي باز بود .وارد شدم يك هال كوچك با
پنجره رو به تپه و آشپزخانه ي اوپن .توي يك راهروي كوچك ،سمت چپ آشپزخانه
سه اتاق بود .سمت راست يك اتاق متوسط با يك تخت دو نفره و سمت چپ دو اتاق
خيلي كوچك كه توي هركدام يك تخت و يك كمد ديواري بود .پايين تخت بين كمد و
تخت ،يك ميز آينه ي كوچك به زور جا شده بود .ولي دكوراسيون فوق العاده بود .از
ديوارهاي سفيد هال با كاغذ ديواري با نقش گلهاي رنگي تا اين دو اتاق كه طرح گل
گندم داشت و ديگري كاغذ ديواري كرم با دسته هاي كوچك رز سرخ ...پرده و روتختي
و كاغذديواري ست شده بود .بيرون آمدم .سمت راست هال دري بود كه به راه پله ي
پايين مي رفت .در باز بود .صداي فيروز را شنيدم كه به بابا مي گفت بفرماييد.
بابا با اولين چمدان وارد شد .نگاهي به اطراف انداخت و به من گفت :بدم نيست!
خنديدم .پشت سرش مامان و غنچه وارد شدند و بعد هم فيروز با دست پر .مامان
خوشحال و خندان نگاهي به اطراف انداخت و گفت :خيلي زحمت داديم آقافيروز.
_ :چه زحمتي خانم؟ منزل خودتونه .خواهش مي كنم راحت باشين.
و براي آوردن بقيه اثاث رفت .غنچه سرد و بي تفاوت نگاهي به اطراف انداخت .آمد زير
گوشم گفت :از اسباب كشي خوشم نمياد.
نگاهي كردم .بابا رفته بود .گفتم :من اسباب كشي رو دوست دارم .بالخره تنوعه!
ولي از اين كه قرار باشه تو دو وجب جا با اين يارو همخونه باشم مشكل دارم .ديگه
نفسم نمي تونيم بكشيم.
صداي اعتراض مامان بلند شد :نغمه؟!
و فيروز از پشت سرم گفت :من اثاث رو بيارم ،ديگه نميام بال .شما راحت نفس
بكشين!
ديگر واقع ًا نفسم بند آمد! برگشتم .پشت سرم با چمدان سنگينم ،كه پر از كتاب و
چند دستي لباس! بود ايستاده بود .لب به دندان گزيدم .غنچه به جاي من گفت:
معذرت مي خوايم.
اما فيروز با لبخندي گفت :نه واقعاً ...نغمه خانم حق دارن .منم اصل ً قرار نبود بيام بال.
پايين يه سوئيت دارم.
بعد نگاهي به دو اتاق انداخت و گفت :نغمه خانم اينو تو كدوم اتاق بذارم؟
نگاهي به اتاق دومي انداختم .با رزهاي قشنگش خيلي زيبا بود .بعد از غنچه
پرسيدم :تو كدوم يكي رو مي خواي؟
غنچه شانه اي بال انداخت و گفت :فرقي نمي كنه.
نگاهم به اتاق كافي بود تا فيروز چمدانم را آنجا بگذارد .پشت سرش رفتم و گفتم:
متشكرم .خونتون خيلي قشنگه.
چمدان را زمين گذاشت و برگشت .نگاهي به من انداخت و بعد گفت :الن خونه ي
شماست نه من.
بعد به سرعت بيرون رفت .لحظه اي مكث كردم .كمي فكر ...ولي كاري نمي توانستم
بكنم .پس گفتم بي خيال و مشغول باز كردن اثاثيه ام شدم .لباسها را توي كمد
آويزان كردم .كشوها را پر از كتاب كردم و بالخره چمدان خالي را زير تخت گذاشتم.
بيرون آمدم .مامان مشغول آمد و رفت بود .نگاهي به تنها در بسته انداختم و از فيروز
پرسيدم :اونجا كجاست؟
مامان چشم غره اي بهم رفت .ولي فيروز با خوشروئي گفت :بيا ببين اينجا كجاست.
در را باز كرد .اتاق پذيرايي بود با دكوراسيون سنگين خاكستري و بنفش .اما ...اما يك
طول ديوارش كتابخانه بود .يك كتابخانه ي پر از كتاب!
ذوق زده پرسيدم :ميشه منم بخونم؟
لبخندي زد و گفت :تقديم.
بعد از كنارم رد شد و بيرون رفت .من هم كه به بهشت رسيده بودم .غرق كتابها
شدم .بالخره چهار پنج تا برداشتم و به اتاقم رفتم .مامان صدا زد :هي اون كتابا رو
بذار زمين .امروز نه نغمه .خيلي كار داريم.
با نااميدي كتابها را روي تخت رها كردم و بيرون آمدم .مشغول مرتب كردن خانه بوديم.
فيروز از بيرون نهار گرفت .خودش نمي خواست بال بيايد .اما مامان به زور تعارفش كرد
و با چشم و ابرو به من گفت :همش تقصير حرفاي توئه..
داشتم فكر مي كردم درسته كه بي ادبانه بود ،ولي حقيقت بود .البته سر نهار
مشكلي نداشتم .مشكلم با شبگردي و كتاب خوندنم بود كه غير از مامان اينا يك
همسايه ي بيچاره را هم درگير كنم.
به هر حال فيروز نهار خورد و رفت .ظرفهاي نهار هم دست مرا بوسيد .رفته بودم تو
فكر و يادم رفت دارم چه كار مي كنم .مامان گفت :مي شه وقتي داري فكر مي كني
شير آبو ببندي؟ قبض مردم به آسمون مي رسه.
سريع ظرفها را تمام كردم .بايد مي نوشتم .به اتاقم رفتم .كاغذ و قلم را برداشتم و
مشغول شدم .كلمات توي مغزم رديف ميشد .جملت دعوايشان مي شد .پس و
پيش مي نوشتم .اما رهايش نمي كردم .دختره شخصيتمم لوس شده بود .عاشق
پسري شده بود كه اصل ً دوستش نداشت .حال من غر نمي زدم ولش كن ،اون نق
مي زد كه از دل من خبر نداري .مي گفتم خره من دارم تو رو مي نويسم ،مي گفت
نه نمي فهمي .تا عاشق نشي نمي فهمي! بابا بييييييييييخيال....
خلصه تا شب درگير بودم .همان جا روي دفترچه ام خوابم برد .دوباره خواب مي ديدم.
پشت در اتاق فيروز نشسته بودم و زانوي غم به بغل گرفته بودم .فيروز آمد از كنارم رد
شد ،تا دم در رفت و در را باز كرد .برگشت نگاهي به من انداخت و گفت :دلتو جمع
كن ببر يه جاي ديگه .من به درد تو نمي خورم.
گريه كردم و گفتم :ولي من دوستت دارم.
بيرون رفت و در را بست....
از خواب پريدم .حرصم گرفته بود .مامان داشت براي شام صدايم مي زد .خوب خدا را
شكر كه خواب بود .دفترچه ام را پاره كردم...
روزهاي زيبايي بود .غنچه دانشگاه مي رفت .مامان از هواي عالي براي پياده روي
استفاده مي كرد .من هم كه كاري به بود و نبودشان نداشتم .بيشتر روزم به خواندن
مي گذشت .يك كتاب عالي يك ليوان چاي و يك هپي چير كنار پنجره و ديگر هيچ...
مامان هم دائم داشت غر مي زد كه به درد هيچ كاري نمي خورم .نه درس مي خوانم
نه كار مي كنم و نه حداقل توي كارهاي خانه كمكش هستم.
حدود يك هفته از روزي كه آمده بوديم گذشته بود .آخر شب از مهماني برگشتيم
خانه .كيفم را توي ماشين جا گذاشتم .چند دقيقه بعد يادم آمد و سوييچ را از بابا
گرفتم و رفتم تا كيفم را بردارم .وقتي برداشتم ،در پشت سرم باز شد و فيروز بيرون
آمد :سلم نغمه خانم...
به تندي سلم كردم و خواستم بروم .نمي دانم بر اثر همان خوابها بود يا نگاه
مهربانش كه فراري ام مي داد .جلو آمد و گفت :يه نگاهي به اين دستنويس من مي
كنين؟ البته هنوز خلصه است .فقط چهار چوبشو نوشتم .ولي...
نگاهي به دفترچه اي كه به طرفم گرفته بود انداختم .انگار داشت سم تعارفم مي
كرد .نگاهي كردم كه يعني چطور انتظار داري كه قبول كنم؟
اما او نديده گرفت .شايد هم اصل ً متوجه نشد .چند لحظه گذشت .من كه كرم كتاب،
از نوشته نمي توانستم بگذرم .اما مي ترسيدم نامه ي عاشقانه اي چيزي باشد.
دستش را بال آورد و گفت :كوتاهه خسته تون نمي كنه .دلم مي خواد نظرتونو بدونم.
گرفتم .با فضوليم كه نمي توانستم كنار بيايم ه
بعد بدون هيچ حرفي آرام دور شدم .او هم صبر كرد تا از پله ها بال رفتم ،بعد به
اتاقش برگشت.
دفترش را روي تخت انداختم .لباس عوض كردم و طبق معمول روي هپي چير ولو
شدم .اعتراف مي كنم كه گارد گرفته دفتر را باز كردم! كمي هم گشتم كاغذي،
يادداشتي از ليش بفتد كه نبود .بالخره شروع به خواندن كردم .يك داستان مهيج در
مورد يك استاد و شاگردش در يك مركز تحقيقاتي در دانشگاه بود .يك كلمه هم
عاشقانه نداشت! اصل ً زني در داستان نبود! خوب به نظر من ايده ي فوق العاده اي
بود ،ولي خيلي خشك بود .مثل غذايي تهيه شده از بهترين مواد اوليه ،با بهترين روش
پخت ،ولي بدون نمك! جرات دست بردن توي كتابچه اش نداشتم .فقط چند لحظه فكر
كردم و بعد...
يك دفتر سفيد روي تخت باز كردم .قلم هم برداشتم و شروع به كپي كردن داستان
كردم .براي شاگرد يك اسم دخترانه ي قشنگ گذاشتم و بين داستان هم با كلي
دقت كه فضا را بهم نزنم نگاه هاي عاشقانه و جملت كنايه آميز اضافه كردم .اين قدر
هيجان زده شدم كه تا صبح داشتم مي نوشتم .اگر در كودكي يك تمرين اساسي
براي با هردو دست نوشتن نكرده بودم ،امكان نداشت بتوانم اين قدر يكسره بنويسم.
بالخره تمام شد .البته اين "فقط" چهارچوب داستان بود .مي توانست كلي مطلب
داشته باشد و همين هيجان زده ترم مي كرد .كلي افسوس خوردم كه اطلعات كافي
ندارم كه خودم آن را بنويسم .مطمئن بودم كه به من اجازه ي دخالت نمي دهد .او
فقط نظر مرا خواسته بود .براي نوشته ي زيبايم كلي دلم سوخت .اما چاره اي نبود.
بعيد بود كه به داستان رمانتيك علقه اي داشته باشد.
با شنيدن صداي شماطه ي بابا ،متعجب نگاهي به ساعت انداختم .پنج و نيم صبح
بود .دفتر را برداشتم .بيرون آمدم ،نگاهي به بابا انداختم .هنوز داشت غلت مي زد.
برگشتم دستنويس خودم را هم برداشتم و بي سر و صدا به گاراژ رفتم .چراغ اتاقش
روشن بود .ضربه ي مليمي به در زدم .كمي طول كشيد .وقتي در را باز كرد ،داشت
با عجله دكمه ي باليي پيراهنش را مي بست.
با دستپاچگي گفتم :سلم ببخشيد بي موقع مزاحم شدم.
با همان لبخند هميشگي گفت :سلم ...صبح شما بخير .آخه من به موقع خونه ام كه
شما مزاحم بشين؟!
خنديدم و آرام دفترها را به طرفش گرفتم .گفتم :عالي بود .يعني من كه خيلي
خوشم اومد .فقط...
_ :فقط چي؟ بگين من ناراحت نمي شم.
_ :اميدوارم ناراحت نشين .آخه خيلي كار بدي كردم.
خنديد و پرسيد :چي شده؟ پاره شده؟ يا خط خطي شده؟
_ :نه نه ...نه به اين بديا .من دوباره نوشتمش .اون جوري دوست داشتم بنويسم .تو
دفتر خودم...
_ :آهان ...پس اين يكي بازنويس همينه؟ فكر كردم داستان شماست .خوب ..چه
خوب! حتماً مي خونمش .متشكرم كه بهم دادين.
با شنيدن صداي پاي بابا توي راه پله ،گفتم :ببخشيد مزاحم شدم.
خنديد و گفت :خواهش مي كنم.
به آرامي به بابا صبح بخير گفتم و به سرعت از پيش چشمش جيم شدم .برگشتم
بال ،اما از هيجان آرام و قرار نداشتم .خواستم صبحانه بخورم ،اما هيچ چيز از گلويم
پايين نمي رفت .ناگهان فكر كردم :نكند فكر كند مخاطب اين همه احساسات خودش
است؟ .......واي حالم بد بود ،بدتر هم شد....
مامان بيدار شد و توي هال آمد .به سرعت سلم كردم .مامان خواب آلوده جوابم را داد
و پرسيد :چرا اين قدر سر و صدا مي كني نغمه؟ سر صبحي خواب نداري؟ بذار
ببينم ...چشمات چقدر قرمزه ...لبد تا صبح داشتي كتاب مي خوندي ...اي خدا من
چكار بكنم با اين اعتياد تو ....شيطونه مي گه بگم فيروز بياد كتاباشو جمع كنه ببره.
_ :واي نه مامان .نه .قول مي دم دختر خوبي باشم .الن چكار كنم خوبه؟ جارو بزنم؟
برم خريد؟
_ :متشكرم .اول صبحي پيشنهاد بهتري نداري؟ جارو برقي كه صدا ميده ،غنچه
خوابيده .بعد هم كدوم مغازه بازه كه تو مي خواي بري خريد؟
با شيطنت گفتم :نونوايي .نون بگيرم؟ نفت نمي خواين؟
_ :معلوم هست چي داري مي گي؟ نون؟ بد نيست .برو بگير .ولي وقتي اومدي،
رفت و روب خونه يادت نره .امروز كتاب بي كتاب.
_ :اطاعت قربان!
آن روز اگر مي خواستم كتاب هم بخوانم نمي توانستم .اصل ً آرام نمي گرفتم .از فرط
هيجان دچار انرژي مضاعف شده بودم! رفتم نان داغ خريدم .كمي صبحانه خوردم .نانها
را بريدم و فريز كردم .تمام خانه را گردگيري كردم .غنچه كه رفت دانشگاه ،جارو را
برداشتم .خلصه تا بعد از ظهر يك سره مشغول بودم .بالخره هم يك چلو خورش
مشتي بار گذاشتم و رفتم تو اتاقم و بيهوش شدم!
مامان كلي خوشوقت شد كه به اندازه ي تمام اين روزها كه كار زيادي نكرده بودم،
خانه را تميز كرده ام.
وقتي بيدار شدم ،صداي حرف زدن بابا را شنيدم .يعني آمده بود؟ حتماً آمده بود .باهم
مي رفتند و مي آمدند .از جا پريدم .بيرون آمدم .بابا داشت با تلفن حرف مي زد .سلم
كردم ،سري خم كرد و با لبخند جوابم داد .مامان داشت شام مي كشيد .با ديدن من
گفت :چه همه هم پختي! كي بايد اين همه بخوره؟
لبخندي زدم و شانه اي بال انداختم .خوشبختانه خودش به فكرش رسيد و گفت :بيا
براي فيروز هم ببر.
سعي كردم خوشحالي ام را از اين كه بهانه اي براي پايين رفتن دستم داده است،
پنهان كنم .پشتش به من بود ،برق چشمانم را نديد! يك سيني آماده كرد و چلو و
خورش و سبزي خوردن گذاشت و برگشت.
_ :بيا ببر .تو راه پله مراقب باش.
خنده ام گرفت .خواستم بگويم مامان من بيست و دو سالمه ،اما چيزي نگفتم.
سيني را برداشتم و راه افتادم .مامان در را برايم باز كرد و رفتم .جلوي در اتاقش
ايستادم .داشتم يك دستم را آزاد مي كردم كه در بزنم ،اما خودش در را باز كرد و با
همان لبخند هميشگي سلم كرد.
_ :سلم .اينو ...اينو براي شما آوردم.
در حاليكه آن را مي گرفت ،با شگفتي گفت :واااااااااااي! چرا زحمت كشيدين؟ خيلي
ممنون .خودتون پختين؟
سري تكان دادم و گفتم :آره ولي نمي دونم چي دراومده.
_ :اوووووووم بوش كه عاليه.
كمي پا به پا كردم و پرسيدم :فرصت كردين بخونين؟
_ :آره عالي بود! مي دونين اينا بيشترش خاطرات دانشگاه خودم بود ،يا قصه هاي
بچه هاي همدوره ايم .در نتيجه اصل ً فكر نكرده بودم بهش فضاي رمانتيك بدم .ولي
اين جوري خيلي لطيف تر شده .از اون گذشته اين قدر خوب تلفيقش كردين كه حتي
خود من احساس نمي كنم اين كار دو نفره .جمله ها كامل ً طبيعي و به جا اضافه
شده .خيلي خوشم اومد .بايد براي بقيه اشم همكاري كنيم .به نظرم نزديك هزار
صفحه دربياد .من هنوز كلي مطلب دارم كه بهش اضافه كنم .با يه فضاي رمانتيك
محشر ميشه .از همين حال سر فروشش مي تونم شرط ببندم.
از هيجانش خنده ام گرفت .ولي نه آن اندازه كه جا خوردم .انتظار هر برخوردي غير از
اين را داشتم .خوشحال بودم كه برداشت بدي نكرده است .مكثي كرد و گفت :فصل
اولش رو كه نوشتم مي دم تكميلش كنين.
سري خم كردم و گفتم :نظر لطفتونه.
با خنده گفت :حتي يك ذره هم نيست .تمامش نظر سوئه! من فقط به فروش كتابم
فكر مي كنم! البته نصفش مي كنيم ،نگران نباشين.
_ :نه نگران نيستم .مي ترسيدم ناراحت بشين.
_ :ناراحت بشم؟!
چند لحظه اي فكر كرد و بعد گفت :شايد اگه اين قدر خوب نوشته نشده بود ،ناراحت
مي شدم .نمي دونم .فعل ً كه عاليه .كلي ذوق زده شدم براي نوشتن بقيه اش...
_ :منم همينطور ...اين ماجراهاي پليسيشم جزو خاطراتتون بوده؟
_ :نه ...اين ديگه مزه ي داستان اضافه شده .ما اين قدر ماجرا نداشتيم.
_ :اون وقت اين كارآگاهه چطوري فهميد؟
_ :مثل شرلوك هلمز با يك نگاه! نه ...بايد بنويسم .خلصه بود ديگه .هنوز دليل و
مداركشو ننوشتم.
_ :كي مي نويسين؟
_ :مي شه شاممو بخورم بعد بنويسم؟! حال اگه عجله دارين اول مي نويسم....
خنديدم و گفتم :واي نه بخورين .منم برم بال شام بخورم .با اجازتون.
_ :بازم متشكرم.
_ :خواهش مي كنم.
دوان دوان پله ها را بال رفتم .مامان و بابا تقريباً شامشان تمام شده بود .بابا با تعجب
پرسيد :چه خبر بود؟
_ :هيچي خبري نبود .داشتيم راجع به كتاب حرف مي زديم.
دست بردم و براي خودم شام كشيدم.
صبح روز بعد بهترين دستنويسم را انتخاب كردم و به دقت ويرايش كردم .بعد آن را كنار
گذاشتم تا شب به فيروز بدهم .رفتم توي مهمانخانه با ديدن سري كامل سه تفنگدار،
كلي ذوق زده شدم .اولين جلد را برداشتم و مشغول خواندن شدم .با سرعتي كه
من كتاب را مي بلعيدم ،تا شب دو جلد آن را خواندم .شب هم سر شام كلي با
مامان در مورد آن بحث كرديم .تازه شام خورده بوديم كه فيروز سيني و ظرفهاي شام
ديشب را آورد .رفتم دم در تحويل بگيرم ،با هيجان گفتم :صبر كن داستان خودمم
بيارم.
يك پايش را به ديوار تكيه داد و منتظر ايستاد .به سرعت به اتاق رفتم و با دفترچه ام
برگشتم .بابا گفت :اگه فيروز هنوز دم دره بهش بگو كارش دارم.
فيروز با لبخند گفت :امر بفرمايين آقاي مهندس.
بابا گفت :بيا تو.
فيروز همانطور كه دفترم را در دست داشت و وارد شد و با بابا مشغول يك گفتگوي
كاري شدند .به بهانه ي مرتب كردن آشپزخانه نزديكشان بودم .ولي كم كم حوصله ام
سر رفت .ظرفهاي شام را شستم و جا دادم .ديگر كاري نداشتم و از صحبتهاي
كاريشان هيچي نمي فهميدم .به اتاقم رفتم و مشغول كتاب خواندن شدم.
صبح روز بعد كه بيدار شدم دفترم روي ميز وسط هال بود .از اين كه جايش گذاشته
بود ،ناراحت شدم .برش داشتم و توي اتاقم گذاشتم.
با مامان رفتيم خريد و بعد از ظهر برگشتيم .خسته بودم .ولي فكر كردم ،نگاه ديگري
روي دست نويسم مي اندازم و شب آن را به دست فيروز مي رسانم .اما....
وقتي بازش كردم اول تعجب كردم ،كم كم ناراحت شدم و بالخره از عصبانيت به مرز
انفجار رسيدم .فيروز آن را خوانده بود و ميل خودش بيشتر جمله ها را تغيير داده بود.
هيچ صفحه اي نبود كه حداقل زير سه جمله را خط نكشيده باشد .خط كشيده بود و
جمله اي به ميل خودش بالي آن نوشته بود .تا از سر كار برسد حال خودم را نمي
فهميدم .بابا كه بال آمد ،مثل گلوله پايين رفتم .خيلي خودم را كنترل كردم كه با
مشت به در نكوبم .سه ضربه به در زدم .در را باز كرد .يك كتاب جيبي انگليسي
دستش بود و عينك نزديك بين زده بود .با لبخند گفت :سلم.
و بعد عينكش را برداشت .بغضم را به زحمت فرو دادم و گفتم :سلم .اينا رو شما
نوشتين؟
چشمانم به اشك نشست .پرسيد :آره .مگه چي شده؟
_ :چرا تمام داستانمو عوض كردين؟ چطور به خودتون اجازه دادين؟
_ :بيا تو ببينم .چي داري مي گي؟ من داستان رو عوض نكردم .فقط كمي جمله ها
رو اصلح كردم.
در حاليكه از عصبانيت مي لرزيدم ،قدمي تو گذاشتم و گفتم :كمي؟
_ :بيا بشين.
وارد شدم .عصبانيتم مانع از اين نشد كه متوجه ي دكوراسيون بسيار شيك و ساده ي
اتاق كارش نشوم .كف و ديوارها چوبكاري بود .سه تا مبل تك چرم سه طرف يك ميز
چوبي چهارگوش بود .ضلع چهارمش هم به طرف يك ميز كار باشكوه بود.
دقت بيشتري نكردم .سر اولين مبل نشستم و تمام تلشم را كردم كه گريه نكنم.
ولي اشكم بي اختيار مي ريخت.
يك ليوان آب برايم ريخت و به طرفم دراز كرد .آرام آن را گرفتم و جرعه اي نوشيدم.
جعبه دستمال كاغذي را هم جلويم گذاشت ،كه يكي برداشتم و سعي كردم صورتم
را خشك كنم.
روبرويم نشست و گفت :اگه آروم بگيري مي تونيم در موردش صحبت كنيم.
_ :من نمي خوام در موردش صحبت كنم.
_ :بسيار خوب با مداد نوشتم .همه رو پاك مي كنم.
_ :تا آخرين كلمه..
_ :تا آخرين كلمه رو پاك مي كنم .ولي اي كاش اجازه مي دادي توضيح بدم.
_ :من هيچ توضيحي نمي خوام .من فقط مي خواستم نظرتونو بدونم كه حال اونم
نمي خوام.
_ :بسيار خوب.
پاك كن آورد و از سطر اول مشغول پاك كردن شد .ديدنش عصبيم مي كرد .از جا
برخاستم .پشت سرم يك تابلو نقاشي به ديوار بود كه منظره ي يك كوره راه جنگلي
را نشان مي داد .محو زيبايي طبيعي آن شدم .مي توانستم خودم را در آن تصور كنم.
احساس مي كردم بوي خاك و درختان را مي توانم حس كنم .مدتي طول كشيد تا
برگشتم .هنوز مشغول بود .پرسيدم :نقاش اين تابلو كيه؟
بدون اين كه سر بلند كند ،گفت :يه آدم بي هنر بي مصرف كه نه تنها خودش هنري
نداره ،بلكه هنر بقيه رو هم ضايع مي كنه.
به سرعت برگشتم .متوجه ي امضايش شدم .نتوانستم تحسينش نكنم.
_ :ولي اين فوق العاده است.
_ :بد نيست .نتيجه ي سه سال كاره .يه روزه به اينجا نرسيده.
قدم زنان از كنار ميز كوچك پايه بلندي گذشتم كه رويش گلدان زيبايي گذاشته بود.
پشت سرش رو به يك تابلو ي ديگر ايستادم و پرسيدم :اينم كار خودتونه؟
_ :نه از دوستم خريدم.
اين يكي يك منظره ي كوهستاني بود .مكث كردم .داشتم آرام مي شدم .گرچه هنوز
دلخور بودم ،ولي ديگر اشك نمي ريختم.
گفت :تموم شد .داستان خوبي بود .سوژه خوب پرداخته شده بود ،ولي جمله بندي...
ميان حرفش پريدم و گفتم :جمله بندي اصل ً باب ميل شما نبود .ولي دليل نمي شد
كه اين جوري توش دست ببرين.
_ :دلم مي خواست در مورد جمله جمله اش صحبت كنيم.
_ :ولي من نمي خواستم.
دست بردم .دفتر را برداشتم و به طرف در رفتم .در حالي كه از لحن خودم خنده ام
گرفته بود ،گفتم :ولي تمام عصبانيتم باعث نميشه كه نگم دكوراسيون اينجا عاليه.
لبخند تلخي زد و گفت :دكوراسيون پرخرج ترين تفريح منه.
_ :چه خوب .منم خيلي دوست دارم .ولي غنچه از هر نغييري بدش مياد.
_ :منم تغيير رو دوست ندارم .من تمام سعيم رو مي كنم كه دكور اتاق به ايده آلم
برسه و اون وقت ديگه ثابت مي مونه.
_ :به هر حال اينجا خيلي قشنگه.
_ :خوب براي اين دو تا اتاق خيلي زحمت كشيدم .بزرگن ولي با اين پنجره هاي رو به
گاراژ ،نه نور دارن و نه منظره دلپذيري .خيلي سعي كردم توي اتاق برام جالب باشه.
سري تكان دادم و گفتم :خيلي خوبه .من ديگه برم .شب به خير.
_ :شب بخير.
بعد از شام خوابيدم .باز هم خواب مي ديدم .توي جنگل بوديم .همان جنگل نقاشيش،
توي همان كوره راه دست در دست هم قدم مي زديم .ناگهان دستش را رها كردم و
شروع به دويدن كردم .پشت سرم داد زد :نرو نغمه ،نرو گمت مي كنم.
اما نايستادم .همانطور مي دويدم .تا اين كه به خود آمدم .وسط جنگل بودم .نه كوره
راه را مي ديدم و نه فيروز را .چرخيدم .ترسيدم .گريان از خواب پريدم.
خوابم نمي برد .اين خوابها كم كم داشت اذيتم مي كرد .بعد از كمي فكر جلد سوم
سه تفنگدار را برداشتم و سعي كردم حواس خودم را پرت كنم.
صبح روز بعد به دنبال جلد چهارم مي گشتم .توي كتابخانه نبود .عصباني بيرون آمدم.
مامان پرسيد :چي شده؟
_ :جلد چهارم سه تفنگدار پيش شماست؟
_ :نه ..حتم ًا همونجاست .گمش كردي؟
_ :من گم نكردم .اصل ً نيست.
_ :حال چرا از من مي پرسي؟ از خود فيروز بپرس.
گوشي را برداشتم .مامان با تعجب گفت :مي خواي بهش زنگ بزني؟
_ :خوب مي خوام بپرسم ديگه.
_ :صبر كن شب بياد خونه بپرس .سر كارش مزاحمش ميشي كه چي؟ خونه شو
بهمون داده .كتابخونشو در اختيارت گذاشته ،طلب پدرتم داري؟ بسه .يه زنگ بزن
شركت به بابات بگو يادش نره ،يه سر به خونه بزنه به نقاش سفارش كنه ،رنگ
پذيرايي خيلي تيره نشه.
بيسيم را برداشتم و به اتاقم رفتم .از شانس بدم فيروز برنداشت .من هم گفتم با بابا
كار دارم .چند لحظه اي طول كشيد تا فيروز گوشي را برداشت و گفت :الو؟
_ :فيروز؟
_ :سلم خانم .آقاي مهندس همين الن رفتن بيرون.
_ :نمي دونين كجا رفتن؟
_ :گفتن سري به نقاشا مي زنن.
_ :هان همينو مي خواستم بگم .بعد ببين اين جلد چهارم سه تفنگدار تو كتابخونه
نيست .مي دوني كجاست؟
_ :بذار ببينم .تو آشپزخونه ،كابينت گوشه چپ بال...
_ :كتاب رو تو كابينت گذاشتي؟
_ :اجازه مي دي؟ كليد تو كابينته .كتاب كنار تختمه .برو برش دار.
_ :نه ...تو اتاقت نمي رم .باشه شب ميام ازت مي گيرم.
_:شب با بچه ها قرار دارم نميام .برو برش دار.
_ :حال ببينم .ممنون .خدا حافظ.
گوشي را گذاشتم .به مامان گفتم بابا نبوده و چند دقيقه هم صبر كردم .نمي شد!
كتاب را مي خواستم .كليد را پيدا كردم و از پله ها سرازير شدم .با كمي ترس و
خجالت در اتاقش را باز كردم و داخل شدم .اتاق خواب هم خيلي ساده و شيك بود.
يك تخت يك نفره بزرگ ،ميزآينه و يك پاتختي كل اثاثيه اش را تشكيل مي داد .يك ديوار
هم كمد بود .روي پاتختي كتاب را طوري گذاشته بود كه انگار جزو دكور اتاق محسوب
مي شد.
با احتياط برش داشتم .نگاه ديگري دور اتاق نيمه تاريك انداختم و بيرون رفتم .مامان
براي پياده روي بيرون رفته بود .من هم لباس عوض كردم و كتاب را برداشتم و از در
خانه بيرون آمدم .چند قدم آن طرفتر روي دامنه ي تپه جاي راحتي بين فضاي گلكاري
شده پيدا كردم و خودم را رها كردم .مامان كه برگشت دستي برايش تكان دادم .انگار
خوشش آمد ،چون چند دقيقه بعد با سبد پيك نيك برگشت و نهارمان را همان جا در
دامنه ي تپه خورديم .غنچه كه دانشگاه بود ،بابا هم سر كار.
گفتم :اينجا خيلي قشنگه.
_ :آره خوبه .ولي براي مسافرت ،نه زندگي .خيلي پرته.
_ :ولي من براي زندگي دوستش دارم .آرامشي كه اين جاست ،تو مركز شهر نيست.
_ :نه نيست .ولي اينجا از همه جا دوره.
_ :مهم نيست .عوضش هواش عاليه .سر و صداش كمه و كسي كاري به آدم نداره.
_ :تو بمون! من كه برمي گردم خونه ي خودمون .اينجا احساس مي كنم دارم تو ده
زندگي مي كنم.
_ :مگه تو ده چه عيبي داره؟
_ :نغمه تو حالت خوبه؟ مي خواي چهار تا مرغ و خروسم بگير اينجا پرورش بده ،تا
خونمون حاضر مي شه بي كار نباشي.
نگاهي به اطراف انداختم و باخنده گفتم :باشه.
_ :ولي پيش از مرغ و خروس خريدنت دو تا چايي بريز ببينم.
فلسك را برداشتم و دو فنجان چاي ريختم .بعد از خوردن چاي ديگر مشغول جمع
كردن شديم و به خانه برگشتيم .سبد را به آشپزخانه بردم و خالي كردم .بعد هم
دوشي گرفتم و دوباره كتاب كتاب كتاب....
سر شب تمامش كردم .نگاهي به بيرون انداختم .هوا تازه تاريك شده بود .فيروز هم
گفته بود نمي آيد .تصميم گرفتم كتاب را سر جايش بگذارم .از جا برخاستم .كليد را
برداشتم و رفتم .مثل يك موش به اتاقش خزيدم .چراغ اتاق خواب را روشن كردم .يك
بار ديگر توي نور كامل نگاهي به اطراف انداختم .بعد كتاب را روي پاتختي گذاشتم.
فكر كردم آن را درست مثل قبل بگذارم .داشتم با وسواس خاصي كج و راستش مي
كردم .در همان حال در داستان سير مي كردم .حواسم پيش سه تفنگدار و
ماجراهايشان بود .يك لحظه برگشتم .با ديدن فيروز اين قدر جا خوردم كه كتاب از
دستم افتاد و جلدش پاره شد .حالم گرفته شد .اگر كسي به كتابهاي من آسيبي
مي رساند،سر به تنش نمي گذاشتم .خم شدم برش داشتم .گفتم :ببخشيد.
با نگراني سر بلند كردم تا عكس العملش را ببينم .نگاهش پر از سرزنش بود،ولي
چيزي نگفت .دستش را جلو آورد و كتاب را گرفت .با دقت مشغول بازبيني خسارت
وارده شد .دوباره گفتم :معذرت مي خوام.
با بي حوصلگي گفت :تقصير منه كه بي سر و صدا اومدم تو.
_ :ولي من حتي صداي ماشينم نشنيدم.
_ :ماشينو تو نزدم .شام داريم مي ريم بيرون .
با شك پرسيدم :مگه با ماشين بابا نبودين؟
_ :چرا .با بابات داريم ميريم بيرون .من و خانواده ي شما.
_ :مگه نگفتي با بچه هاي شركت؟
_ :قرارمون بهم خورد .بعدشم بابات دعوتم كرد كه با شما بيام .اگه ناراحتي نميام.
_ :اين چه حرفيه؟
بالخره خنديد و گفت :برو حاضر شو مي خوايم بريم.
حاضر شديم و راه افتاديم .بابا طبق معمول اين چند وقت كه با فيروز سر كار مي رفت،
از او خواست پشت رل بنشيند .من و مامان و غنچه هم عقب نشستيم .راديوي
ماشين موزيك مورد علقه ام را پخش مي كرد و من در بحر موزيك بودم .جلوي
ساندويچ فروشي لقمه كه ايستاديم ،هيچ احساس خاصي بهم دست نداد .ياد خوابم
نيفتادم .رفتيم تو نشستيم .فيروز روبرويم نشست .مثل هميشه ساندويچ زبان
سفارش دادم .فيروز گفت :رست بيف.
فكر كردم كي رست بيف سفارش داده بود؟ كي باهم بوديم؟
غنچه پرسيد :معني رست چي بود؟
گفتم برشته .....و ناگهان دوزاريم افتاد .انگار صداي جيرينگش را هم روي سطح
سراميك شنيدم! ناگهان سر برداشتم و با چشماني از حدقه درآمده به فيروز نگاه
كردم .فيروز پرسيد :چي شده؟
جوابش را ندادم .به سرعت بلند شدم و به طرف پيشخان رفتم .گفتم :ببخشيد من
زبون نمي خورم.
_ :چي مي خورين؟
_ :خوب ....يه ميني پيتزا.
_ :فقط ؟
_ :با يه سيب سرخ كرده.
_ :بسيار خوب...
برگشتم .با فيروز رودررو شدم .راستش كمي ترسيدم و قدمي عقب كشيدم .پرسيد:
چي شد؟ اگه نمي شه عوضش كنين مي تونين رست بيف منو بخورين.
واي ....ديگر نمي توانستم تحمل كنم .خودم را پرتاب كردم توي دستشويي و هرچه
نخورده بودم ! بال آوردم .دست و صورتم را شستم .چند نفس عميق كشيدم و
بالخره بيرون آمدم .فيروز پشت در بود .پرسيد :حالت خوبه؟
سري تكان دادم و گفتم :آره خوبم.
_ :از چيزي ترسيدي؟
سعي كردم بخندم :نه بابا مثل اين صحنه رو خواب ديده بودم.
نگاهي به ميزي كه نشسته بوديم انداختم .اما خالي بود!!!
خدايا يعني دوباره دارم خواب مي ديدم؟ داشتم ديوانه مي شدم .برگشتم با
درماندگي نگاهي به فيروز انداختم.
فيروز پرسيد :مي تونم برات كاري بكنم؟
_ :مامانم اينا كجان؟
_ :گفتن تو گرمه رفتن بيرون .فكر كردن ديدي .ولي به نظرم نديدي .منم اومدم بهت
بگم .ببين اونجان.
و با دست به ميزي كه بيرون مغازه بود ،اشاره كرد.
سر ميز كنار غنچه نشستم .براي اين كه باور كنم بيدارم ،دستم را روي شانه اش
گذاشتم .غنچه برگشت و پرسيد :سيب سرخ كرده مال تو بود؟
گفتم آره.
هنوز منگ بودم.
گفت :من كه نصفشو خوردم.
و بقيه ي ظرف را جلويم سر داد .آرام گفتم :اشكالي نداره.
پيش خدمت غذا را روي ميز گذاشت .تمام تلشم را كردم كه غذا خوردن فيروز را
نپايم .به هر ترتيب تمام شد.
موقع برگشتن غنچه هوس رانندگي كرد و مامان كنارش نشست .بابا هم بين و من
فيروز بود .احساس امنيت خوشايندي مي كردم .حال اگر كنار فيروز بودم گاز مي
گرفت يا نه نمي دانم ه
نزديك نيمه شب بود .كتابي به دست گرفتم و دراز كشيدم .كمي بعد خوابم برد.
دوباره خواب مي ديدم .همه جا سياه بود .از بين تاريكي فقط دست فيروز را مي ديدم
و ناله اش را مي شنيدم كه تقاضاي كمك مي كرد .خودم را نمي ديدم .هيچ كاري
نمي توانستم بكنم .خوشبختانه زود از خواب پريدم و كابوسم طولني نشد .بيشتر از
آن كه بترسم ،عصباني بودم .چرا اين خوابها دست از سرم برنمي داشت؟
كمي كه گذشت تازه ترس به سراغم آمد .تا به حال هرچه ديده بودم تعبير شده بود.
نكند سر فيروز بليي آمده باشد .شايد واقع ًا كمك مي خواهد...
ديگر مكث نكردم .از جا پريدم .در راه پله قفل بود .تا جايي كه مي توانستم بي سر و
صدا برگشتم .كليد را برداشتم و در را باز كردم .پله ها را دو تا يكي پايين رفتم .چراغ
اتاق خوابش روشن بود .حتي به فكرم نرسيد در بزنم .فقط خودم را توي اتاقش پرت
كردم .دستم را به چهار چوب گرفتم كه نيفتم .وسط اتاق ايستاده بود .با نگراني
پرسيد :اتفاقي افتاده؟
در حالي كه نفس نفس مي زدم ،گفتم :نه .تو حالت خوبه؟
پوزخندي زد و گفت :من خوبم تو چطوري؟
چشمم به چمداني كه روي تخت باز بود ،افتاد .وحشتزده پرسيدم :مسافري؟
نگاهي به چمدان انداخت و گفت :آره .يه دو روز بايد برم اصفهان.
التماس كردم :نرو...
_ :چرا؟
_ :نرو.
_ :باز خواب نما شدي نصفه شبي؟
سري به تاييد تكان دادم .آهي كشيد .شلواري كه در دست داشت تا زد و توي
چمدان گذاشت .چند لحظه فكر كرد و بعد گفت :نگران نباش .اتفاقي نميفته .حتي
اگرم بيفته ،طوري نمي شه.
_ :ديوونه شدي؟
_ :من يا تو؟ يه نگاهي تو آينه بنداز ،يه نگاهم رو ساعت!
برگشتم .از ديدن قيافه ي رنگ پريده ام با آن موهاي پريشان و بلوز شلوار خواب
وحشت كردم! ساعت يك و نيم بعد از نيمه شب بود .با وجود اين دوباره گفتم :فيروز
خواهش مي كنم نرو .خواباي من اين روزا بيچارم كرده.
_ :غصه نخور .كسي غصه ي يه بچه سرراهي رو نمي خوره.
براي يك لحظه نگرانيم يادم رفت .با تعجب پرسيدم :سر راهي؟
برگشت .لبخند تلخي زد و گفت :آره .سرراهي .چيه لبد فكر كردي فيروز با اين خونه
و مدرك و اهن و تلپ حتماً يه شجره نامه ي مفصل پشت سرش داره.
گيج شده بودم .گفتم :نمي دونم.
چهار پايه ي ميز آينه را پيش كشيد و گفت :بشين تا غش نكردي! بيا يه شكلتم بخور
قندت برگرده سر جاش.
شكلت را پوست كند و دستم داد .آرام آن را مكيدم .دوباره پشت به من مشغول
كارش شد .چوب لباسي يك پيراهن را درآورد و كنار گذاشت .بعد پيراهنش را تا زد.
_ :فيروز مي خواستي حواس منو پرت كني ،مگه نه؟
_ :منظورت چيه؟
_ :براي اين كه ترسم يادم بره گفتي سرراهي.
همانطور كه توي چمدان خم شده بود ،گفت :اين يه حقيقته .يه حقيقت تلخ...
برگشت نگاهي به من انداخت و گفت :مي خواي سرگذشتمو واست بگم اگه مُردم
لاقل يه نفر شنيده باشه كه من كي بودم و چي بودم؟
فقط نگاهش كردم .لب تخت نشست و ادامه داد :بيست و پنج سال پيش ،يه پيرمرد
و پيرزن شصت هفتاد ساله ،كه بالخره سر پيري اميد بچه دار شدن را از دست داده
بودن ،گذارشون به ناكجاآباد ميفته .حال اين ناكجاآباد كجاي اين مملكت بي در و پيكر
بوده ،منم نمي دونم .وقتي راجع بهش كنجكاو شدم كه ديگه كسي نبود كه ازش
بپرسم .بگذريم .پيرمرد و پيرزن قصه ي ما تو اون ناكجاآباد بچه ي سيزدهم يه خونواده
ي دهاتي رو به قيمت يه جفت گوشواره ي طل و يه دونه ساعت مي خرن و با
خودشون به تهران ميارن .به اون بنده هاي خدا هم نمي گن كجا ميرن .يعني اونا
خودشون نمي خواستن بدونن ،كه يه وقت بيخود دلشون هواي بچشونو نكنه.....
پوزخندي زد و گفت :حال به فرض مي گفتن تهران! اينجا كه خودش يه كشوره! به هر
حال ميارنش تو همين خونه كه اون موقعها نوساز بوده و اطرافشم بيابون خدا .واسش
به اسم خودشون شناسنامه مي گيرن ،مثل بچه ي خودشون بزرگش مي كنن.
بگذريم گاهي قوانينشون خيلي سفت و سخت بود كه ميذاريم به حساب سن
بالشون.
وقتي بچهه هفت ساله شد ،يه روز از مامانش پرسيد :چرا اسممو گذاشتين فيروز؟
مامانش خنديد و گفت :بس كه سياه بودي! پرسيد :چرا پدر و مادراي همكلسيام
جوونن ،شما پير؟.......
اون روز از گذشته ام تمام اونچه رو كه الن مي دونم و بهت گفتم ،واسم تعريف كرد.
بدون يك كلمه اضافه .منم تو مرز ناباوري نخواستم بيشتر بدونم.
فيروز آهي كشيد و گفت :خيلي نگذشت كه مامان فوت كرد .بابا پير و افسرده شده
بود .از پله هم نمي تونست بال بره .اومديم پايين .تو همين دو تا اتاق تاريك منزل
كرديم و طبقه ي بال رو در اختيار دختر عموم گذاشتيم كه با شوهر و سه تا بچه اش
ساكن شدن .بابا ازشون پولي نمي گرفت ،ولي وصيت كرد بعد از مرگش يه مقدار
اجاره براي گذران زندگي به من بدن .بودن تا همين دو سه سال پيش كه اقامت
گرفتن و رفتن كانادا.
باري ...چهارده ساله بودم كه پدرم فوت كرد .پول اجاره رو مي گرفتم .ولي نوجوان
بودم و بلندپرواز .تنهايي عقده اي شده بود براي اين كه بخوام به همه جا برسم .سال
اول دبيرستان بودم .به عنوان كارآموز اومدم تو شركت بابات .مثل يك پدر واقعي زير پر
و بالمو گرفت .مراقبتم كرد و اجازه داد اوج بگيرم .الن رسيدم به اونجايي كه مي
خواستم برسم .هنري نكردم دوازده سال طول كشيد ،تازه اونم به كمك بابات كه
هميشه مديونشم .خلصه بگم من هر كار مي خواستم بكنم تو اين دنيا كردم .همش
هم به درس و كار نگذشت .تفريح هم خيلي كردم .وال اين قدر طول نمي كشيد....
چند لحظه در سكوت با لبخند به نقطه ي نامعلومي خيره شد .تا اين كه دوباره گفت:
پاشو .پاشو برو آسوده بخواب .فردا هم اگه زنده نموندم ،تو قصه ات فيروز رو زنده نگه
دار....
عاشق نبودم .ولي آن لحظه اين قدر تحت تاثير قرار گرفته بودم كه گفتم :پس دل من
چي؟
جلو آمد .به شوخي دماغم را گرفت و با خنده گفت :جمعش كن ببر جايي كه خريدار
داشته باشه .برو بگير بخواب تا با تيپا بيرونت نكردم.
با دهاني كه از تعجب باز مانده بود ،گفتم :اينم خواب ديده بودم.
حيران ايستاد .خنديد .بعد گفت :برو بگير بخواب.
با درماندگي بيرون آمدم .دم در برگشتم و گفتم :ببخشين مزاحم شدم.
_ :شما ببخشين سرتونو درد آوردم .شب بخير.
سري تكان دادم و گفتم :شب بخير...
نفهميدم كي رفت .خبري هم نداشتم .تا سر شام كه بابا ضمن صحبت با مامان
گفت :فيروز از اصفهان تماس گرفته و حالش خوب بوده.
تازه خيالم راحت شد و توانستم شامم را بخورم .تا دو روز بعد خبر تازه اي نداشتم .از
خواب و خوراك افتاده بودم .با زنگ در و تلفن از جا مي پريدم و ضربانم بال مي رفت.
وقتي مي رفتم بخوابم ،ترس از كابوس خواب را از چشمانم مي ربود .قرار بود سه
شنبه بعداز ظهر برگردد .رفتم تو اتاقم .يواشكي با فرودگاه تماس گرفتم .گفت پرواز
اصفهان ساعت چهار و ربع ميشينه.
نگاهي روي ساعت انداختم .سه و نيم بود .لباس پوشيدم و به بهانه ي پياده روي از
خانه بيرون زدم .تاكسي دربست گرفتم و رفتم فرودگاه .خيابانها خلوت بود ،خانه هم
نزديك فرودگاه .خيلي زود رسيدم .دل توي دلم نبود .سالن فرودگاه را هزار بار گز كردم.
چهار پنج بار پرسيدم كه مطئنين پرواز تاخيري نداره؟
وقتي بالخره هواپيما به سلمت نشست ،اشك شوق ريختم .ولي ناگهان فكر كردم
اگر با اين پرواز نيامده باشد چي؟ به هر ضربي بود از گيت رد شدم و مشغول گشتن
بين مسافرها شدم .وقتي آخرين مسافر هم وارد شد ،وا رفتم .نبود! حتم ًا بليي
سرش آمده بود .حتماً....
بغضم تركيد .همان طور ايستاده بودم و گريه مي كردم .دستي سر شانه ام خورد.
مي خواستم فرياد بزنم ولم كن به درد خودم بميرم...
اما صداي آشنايي گفت :شرمنده اين دفعه زنده ام .اشكاتو براي دفعه ي بعدي
نگهدار!
با ناباوري سر بلند كردم .از پشت پرده اشك به زحمت صورت خندانش را مي ديدم.
پاكت دستمال هواپيما را به طرفم دراز كرد و گفت :بگير اشكاتو پاك كن.
اشكهايم را خشك كردم و بغضم را به زحمت فرو دادم .در همان حال بازويم را گرفت و
به طرف كافه تريا برد .يك ليوان آب ميوه ي خنك دستم داد .جرعه اي خوردم .سر بلند
كردم و خنديدم.
خنديد و گفت :اه؟ سلم!
_ :سلم .خوشحالم كه سالمي.
_ :دارم مي بينم! بهتر شدي؟
_ :آ ...آره خيلي بهترم .مرسي.
نگفتم هنوز ته دلم دارد مي لرزد .ولي انگار قيافه ام گويا بود ،كه گفت :بابا بي خيال.
خواب زن چپ مي زنه .تازه مي گن هركي خواب مرگ كسي رو ببينه ،نشونه ي عمر
طولني طرفه.
_ :نمي دونم.
_ :بيا بشين اينجا ،لپ تاپ منو بگير ،آب آناناستم بخور ،تا من برم چمدونم رو بگيرم.
نشستم .بدون اين كه لحظه اي چشم از او بردارم .چمدانش را گرفت و برگشت .لپ
تاپش را هم از دستم گرفت و پرسيد :كار ديگه هم داشتي يا فقط اومدي استقبال
من؟
از جا بلند شدم و آرام گفتم :كار ديگه اي نداشتم.
بعد از چند قدم فيروز گفت :ممنونم نغمه.
با تعجب پرسيدم :براي چي؟
بدون اين كه نگاهم كند ،گفت :براي اين كه به فكرمي .هميشه فكر مي كردم ،من
اگه يه روز بيفتم بميرم ،هيشكي نمي فهمه.
_ :چي داري مي گي؟ تو نبايد بميري.
با خنده گفت :تو داري مي گي!
با بغض گفتم :خدا نكنه.
تاكسي گرفت و راهي خانه شديم .جلوي تپه از هم جدا شديم .او از در گاراژ رفت،
من هم از راه پله ي مارپيچ سنگي بال رفتم .وارد كه شدم پدربزرگم را ديدم كه از
شمال آمده بود .چند سالي بود كه به خاطر ناراحتي قلبي و آسم براي زندگي به
شمال رفته بود .چون خاله بزرگم هم آنجا زندگي مي كرد ،تنهايي مشكلي نداشت.
جلو رفتم و با خوشحالي او را بوسيدم و از ته دل خوشامد گفتم .مامان هم اين قدر
ذوق زده بود كه يادش نيامد بپرسد كه چرا پياده روي من اين قدر طول كشيد؟!
نشستيم به گپ و گفتگو و صحبت .تا اين كه صحبت بابابزرگ به اينجا رسيد كه چقدر
اهل نقاشي است و ما هيچ كدام كوچكترين ارثي در اين زمينه نبرديم .ياد نقاشي
فيروز افتادم .يك دفعه گفتم :واي بابابزرگ! اين صاحب خونه ي ما ،همين فيروز ،يك
نقاشي اي داره ،واييييييييي ...نمي دونين چي هست ...مياين بريم ببينيمش؟
مامان گفت :مگه فيروز برگشته؟
نگاهي به مامان انداختم .اما بدون اين كه دست و پايم را گم كنم ،گفتم :بابا گفت
عصري بليط داشته .الن ديگه بايد رسيده باشه.
بابابزرگ گفت :چه اومده باشه ،چه نه ،من كه پاي دوباره پايين اومدن و بال برگشتن
ندارم .تو راه خيلي خسته شدم.
_ :برم واستون بيارمش؟
_ :اگه اين قدر تحفه اس ،بيار ببينيم.
شتابان از پله ها پايين رفتم .قبل از اين كه جلوي در برسم ،در را باز كرد و با خنده
گفت :اااا ديدي چي شد؟ هنوز زنده ام!
خنديدم و گفتم :خدا رو شكر .ببين بابابزرگم بالست .حرف نقاشي شد .گفتم اين
نقاشيتو نشونش بدم .ميشه ببرمش؟ زود ميارم.
به دنبالش وارد اتاقش شدم .هنوز نفس نفس مي زدم .گفت :تو هم ياد نقاشي
افتادي؟ اينو ببين .از راه رسيدم بعد از صد سال از بالي كمد برش داشتم كه تمومش
كنم .پاك يادم رفته بود .اومدم چمدونمو بذارم بالي كمد ،ديدمش.
برگشتم .نقاشي اي كه مي گفت روي سه پايه بود .يك دفعه ميخكوب شدم!
فيروز چند لحظه به من و چند لحظه به نقاشي نگاه كرد .بعد در حاليكه حوصله اش
سر رفته بود ،گفت :باز خواب ديدي؟ مي دوني ....نمي تونم اميدوار باشم كه
زيباييش مبهوتت كرده باشه!
با صدايي لرزان گفتم :آره همينو ديدم .فقط يه دست بود تو سياهي و صداي تو كه
كمك مي خواستي.
_ :و تو فكر كردي دارم مي ميرم...
آهي كشيدم ،سر به زير انداختم و گفتم :آره.
_ :حال خيالت راحت شد؟
سري به تاييد تكان دادم و قدمي عقب رفتم .دوباره با ترس نگاهي به نقاشي اش
انداختم .زير لب گفتم :چرا اين قدر تيره؟ چرا دستي براي گرفتن اين دست نيست؟
چرا اين قدر تنهاست؟ دلم از ديدنش مي گيره.
نگاهي به نقاشي انداخت و نگاهي به من .بعد با لبخندي گفت :ولي به نظر من اين
دستيه كه از تو تاريكي بيرون اومده .اين قدر همت داره كه خودشو نجات بده .به نظرم
غمگين نيست.
سري تكان دادم و گفتم :نمي دونم.
قاب نقاشي كوره راه جنگلي را از ديوار برداشت و دستم داد .در حالي كه آن را مي
گرفتم ،برگشتم و نگاه ترسان ديگري به نقاشي روي سه پايه انداختم.
پوزخندي زد و گفت :نقاشي رو دادم ،برو!
گفتم ممنون و از در خارج شدم .رفتم بال .با بابابزرگ كلي راجع به نقاشي صحبت
كرديم .ايرادهايي مي گرفت ،كه من اگر صد سال هم نگاهش مي كردم نمي
فهميدم! مثل ً پرسپكتيو اون دو تا درخت آخري كمي با بقيه ي كار ناهمگوني داره ،يا
نور آفتاب اينجا ناميزونه...
ولي در كل خوشش آمده بود .و من خوشحال بودم كه بعد از اين همه تعريف كار
قابلي نشانش داده ام.
يك ساعتي بعد نقاشي را برگرداندم .فيروز گفت :بيا تو يه نگاهي به اين بنداز...
_ :منو بكشي دوباره نگاهش نمي كنم!
_ :بيا بابا عوضش كردم.
_ :ولم كن مي خوام برم بخوابم .حوصله ي كابوس ندارم .دو روز تشريف نداشتين از
ترس نخوابيدم .دارم از خواب مي ميرم.
_ :جادوت كردن!
خواب آلوده پوزخندي زدم و گفتم :چه مي دونم .دور و برمون جادوگر نبود!
در را كامل ً باز كرد و گفت :ببين ديگه تيره نيست.
سري كشيدم و نگاه كردم .بالي دست نور سفيدي كشيده بود كه دست به سوي
آن دراز شده بود.
_ :حال چطوره؟
آهي كشيدم و گفتم :خوبه .ترسناك نيست .ولي عرفاني تر از سليقه ي منه.
_ :منم اين تيپ نيستم .واسه همين تبعيد شده بود ،بالي كمد! چند روز پيش همون
دوستم كه ازش اون يكي نقاشي رو خريدم ،پرسيد كار تازه اي نداري بذارم تو
نمايشگام؟ گفتم نه .اينو كه ديدم فكر كردم بدم بهش .خدا رو چه ديدي شايد
صدوبيست ميليون واسم فروخت!
دو تايي خنديديم .گفتم پس پورسانت من فراموش نشه! من از تيرگي درش آوردم.
دو تا دستش روي چشمانش گذاشت و دوباره خنديد.
گفتم :شب بخير .من ديگه نمي تونم سر پا وايسم.
_ :شب بخير .خوب بخوابي .اميدوارم امشب ما رو نكشي!
نگاه ديگري به او انداختم ،لبخندي زدم و بال رفتم.
اتاقم را به بابابزرگ تعارف كردم .هنوز سر شب بود ،ولي بعد از دو شب بيخوابي نمي
توانستم بنشينم .رفتم توي مهمانخانه ،يك كتاب برداشتم و روي كاناپه دراز كشيدم.
هنوز صفحه ي اول بودم كه بيهوش شدم.
با صداي فيروز از خواب پريدم.
_ :نغمه ...نغمه پاشو كارت دارم.
_ :هوم بذار بخوابم.
_ :نغمه فقط يه دقه به حرفم گوش بده...
_ :بذار بخوابم.
_ :نغمه مي دوني بابابزرگت چي گفت؟
_ :نه .وقتي بيدار شدم ازش مي پرسم.
_ :گفت انگار با من خيلي رفيقي .اين جوري درست نيست و يه خطبه خوند كه اين
چند وقت بهم نامحرم نباشيم.
_ :هان؟!
_ :هيچي بابا .بگير بخواب.
دوباره خوابم برد .وقتي بيدار شدم باور نمي كردم اين طور بيهوش شده باشم .دو
شب بي خوابي كار خودش را كرده بود .بيدار كه شدم احساس مي كردم از سفري
دراز برگشتم .به سختي از جا برخاستم .كاناپه چندان راحت نبود .تمام تنم درد مي
كرد .وارد هال شدم .ساعت يازده صبح بود .سابقه نداشت اينقدر بخوابم .كسي خانه
نبود .احتمال ً مامان بابابزرگ را دكتر برده بود .داشتم صبحانه مي خوردم كه ياد حرف
فيروز افتادم .يعني خواب ديده بودم؟ نه بابا بيدارم كرد .خودش بهم گفت...
لقمه نانم را رها كردم و ديوانه وار از پله ها پايين رفتم .وقتي وسط اتاق فيروز رسيدم،
تازه يادم آمد كه اين ساعت روز بايد سر كار باشد .ولي نبود .توي رختخواب دراز
كشيده بود و از درد رنگ به صورت نداشت .با ديدن من گفت :نغمه ديكلوفناك دارين؟
جوابش را ندادم .فقط با همان سرعتي كه آمده بودم برگشتم بال و جعبه داروهاي
مامان را روي ميز ريختم .گشتم مسكّن را پيدا كردم و پايين رفتم .يك ليوان آب از توي
آشپزخانه ي كوچكش آوردم و با قرص به خوردش دادم.
دراز كشيد و چشمانش را بست .ليوان خالي را به آشپزخانه بردم .آبي زدم و توي
سبد گذاشتم .به اتاق برگشتم .چشمانش را باز كرد و با لبخند گفت :ممنون.
_ :چي شده؟ دردت چيه؟
_ :سياتيك! لعنتي خيلي وقت بود احوالمو نپرسيده بود .داشتم حاضر مي شدم برم
سر كار .گوشي رو گذاشتم جلوي آينه و آصلح كردم .يه دفعه گرفت .خوشبختانه
نزديك تخت بودم ،دراز كشيدم .به بابات گفتم ،بهتر ميشم ميام .حال اين درد هي
شديدتر مي شد ،منم دستم به تلفن نمي رسيد.
_ :چرا تلفن ثابت كنار تختت نيست؟
_ :بس نصف شب به لطف مزاحمين تلفني بيدار شدم .آخه خيلي بد مي خوابم.
بيدارم كه بشم سردرد و از اين اداها....
موبايلش را كنار تختش گذاشتم .چند لحظه مكث كردم بلكه خودش چيزي بگويد.
بالخره با احتياط پرسيدم :ديشب تو اومدي بالي سر من؟
با خونسردي گفت :آره فكر كنم اومدم.
_ :معني اون حرفا چي بود؟
_ :كدوم حرفا؟
_ :كه بابابزرگ واسه من صيغه خونده و تو الن....
لب به دندان گزيدم .چشمانش درخشيد .با خنده گفت :صيغه؟! تو؟! من؟! هاهاها
نغمه اين خوابت از همه خوابات بامزه تر بود!!!!!!!!
و غش غش خنديد .از خجالت داشتم آب مي شدم .چرا نفهميدم خواب بوده است؟
چرا فكر مي كردم واقعيست؟ اصل ً با عقل جور در نمي آمد.
فقط لحظه اي نگاهش كردم و بعد از خجالت پا به فرار گذاشتم .پله ها را دو تا يكي
بال رفتم .تو اتاقم خودم را حبس كردم .از عصبانيت و خجالت به در و ديوار مي كوبيدم.
تلفن زنگ مي زد بعد هم در ،ولي من اصل ً توان حرف زدن نداشتم و جواب ندادم.
بالخره مامان از بيرون آمد و در اتاقم را باز كرد .مطمئن بودم الن ميپرسد چي شده؟
اما نه ....خودش بهم ريخته تر از من بود .پرسيدم :بابابزرگ چطوره؟
اشكهايش ريخت و گفت :اصل ً خوب نيست .تو چرا جواب درو نمي دي؟
سوالش را نشنيده گرفتم و پرسيدم :دكتر چي گفته؟
_ :گفت بايد زودتر از اينا ميومد .تو آي سي يو بستريش كرد .گفت شنبه عملش مي
كنه .نمي دونم .نمي دونم...
در همان حال از بين وسايل پدربزرگ كه كنار اتاق من بود ،لوازم مورد احتياجش را
برداشت.
گفتم :داري ميري بيمارستان؟ منم ميام.
_ :اول برو پايين ببين فيروز چيكارت داشت .مي گه هرچي زنگ زدم جواب نداده.
_ :ولي من مي خوام بيام بيمارستان .بعداً مي رم.
مامان با عصبانيت برگشت و گفت :ببين حوصله ندارم يه حرفي رو دو بار بزنم .برو ببين
چي مي گه .آژانس دم دره .نمي خوام معطل تو بشم .خودت بيا.
آهي كشيدم .مامان تا دم در رفت .نگاهي به من انداخت و گفت :خوب برو پايين
ديگه!
با دلخوري از كنارش رد شدم .در را باز كردم و از پله ها پايين رفتم .ضربه اي به در زدم
و بعد از چند لحظه در را باز كردم.
فيروز توي تختش نشست و پرسيد :كجا رفتي دختر؟ جن ديدي؟!
دم در ايستادم .درحاليكه به شدت خودم را كنترل مي كردم كه آرام باشم ،گفتم :بال
بودم .مامان گفت كارم داري .اگه عجله نداري من برم سري به بابابزرگ بزنم بعد ميام.
حالش اصل ً خوب نيست.
با نگاهش به ميز آينه اشاره كرد و گفت :سوييچ بردار با ماشين من برو.
_ :نه مرسي .حالم خوب نيست ،ميزنم به در و ديوار .خيلي نگرانم.
لب تخت نشست و گفت :پس خودم مي رسونمت.
_ :نه استراحت كن .با تاكسي مي رم .تو اگه حالت خوب بود كه مي رفتي سر كار!
به زحمت از جا برخاست و گفت :مي خوام باهات حرف بزنم .و قبل از هر چيز بگم
ببخشيد سربسرت گذاشتم .ديشب من واقع ًا اونجا بودم.
نگاهي پر از سوء ظن به او انداختم و گفتم :پس ديشب سربسرم گذاشتي.
_ :نه .برو حاضر شو .تو راه حرف مي زنيم.
_ :من مي خوام الن بدونم منظورت چي بود .هيچ دليلي نداره كه بابابزرگ به خاطر
اين كه من دو دقيقه اومدم پايين غيرتي بشه و بگه اين مدت همسايگي بايد به هم
محرم باشين كه يه وقت خداي نكرده گناه نكنين!
خنديد و گفت :دليلش اين نبود!
_ :پس چي بود؟
_ :اگه اجازه بدين حضرتعالي رو خواستگاري كرده بودم .تا همين النم فكر مي كردم
مي دوني.
چشمانم را بستم .سعي كردم جمله اش را توي ذهنم حلجي كنم .چي داشت مي
گفت؟ ترجمه نمي شد .بالخره چشم باز كردم و گفتم :پس من اشتباه شنيدم.
يعني شايدم خواب ديدم .قضيه فقط يه خواستگاري ساده بوده...
_ :آره يعني نه .خوب بابابزرگت گفت يه خطبه مي خونه كه يه دو ماهي باهم
معاشرت كنيم ،ببيني از من خوشت مياد يا نه؟
_ :هنوز مي خواد بخونه...
_ :نه ...خوند! همون ديشب .گفتم كه بهت.
دوباره چشمانم را بستم .اين داشت چي مي گفت؟ يك دفعه پرسيدم :اصل ً چي به
فكرت رسيد كه از من خواستگاري كردي؟
غش غش خنديد .خنده ي راحتش را دوست داشتم.
_ :برو بابا .برو حاضر شو بريم .برو تو راه حرف مي زنيم.
به طرف در رفتم و زير لب تكرار كردم :تو راه حرف مي زنيم.
لباس عوض كردم و برگشتم .ماشين را بيرون زده بود و منتظر من بود .نشستم .هنوز
باورم نمي شد.
_ :پرسيدي چي به فكرم رسيد؟ اين فكر تازه اي نبود كه با يه نظر يك دل نه صد دل
عاشق شده باشم! شيش ماهي بود كه تو فكرت بودم.
_ :يعني قبل از ديدن من؟
_ :خوب من يه بار ديده بودمت .تلفني هم كه خيلي حرف زده بوديم .ولي اون چيزي
كه مهم بود اين بود كه مهندس مرادي رو عين يك پدر واقعي دوست دارم و دلم مي
خواست باهاش فاميل بشم .و دقيقاً به همين دليل روم نمي شد در مورد تو باهاش
صحبت كنم .هر كي ديگه بود مشكلي نبود تعارف نداشتم .مي تونستم بگم آقاي
مهندس مي خوام برم فلن جا خواستگاري جاي پدرم همراهيم كن .اما دختر
خودش ...خوب نه ديگه!
نگاهي به نيمرخش انداختم .خواب بودم يا بيدار؟ دلم نمي خواست خواب باشم!
ادامه داد :دست دست كردنش تا وقتي نديده بودمت خب مشكلي نبود .نهايت
اذيتش تنهاييم بود و اين كه همه تو شركت واسم لقمه مي گيرن .اصل ً به اين موضوع
آلرژي پيدا كردم ،كه فلني هم بد نيست ،نمي خواي باهاش صحبتي بكني؟ بخواي
من واسطه مي شم ها!
ولي وقتي ديدمت ،يه كمي هم كه آشنا شديم؛ قضيه به كلي فرق كرد! ديگه
تحملش چندان آسون نبود .شب و روز فكر مي كردم چه جوري بايد بگم كه نه سيخ
بسوزه نه كباب! تا اين كه پريروز اصفهان كه بودم ،مهندس مرادي يه ايميل واسم زد،
راجع به كاراي شركت.
به جاي جواب مربوطه حرف دلمو نوشتم و ارسال كردم .حتي دوباره نخوندمش كه يه
وقت دست و دلم بلرزه و نفرستم .بعد از نيم ساعت نوشت كه من و خانومم راضي
هستيم ،با خودش هنوز صحبت نكرديم.
كلي خيالم راحت شد .تا ديشب كه تو تابلو رو پس دادي و رفتي بال ،چند دقيقه
بعدش بابات منو احضار كرد كه بيا پدرخانومم هم باهات آشنا بشن .بالخره نظر
ايشونم مهم بود .منم ترسون و لرزون رفتم بال .گفتم فقط بپرسه پدرت كيه مادرت
كجاست؟ چي بايد بگم .ولي بابات قربونش برم انگار من پسرش باشم و بخواد تو رو از
پدربزرگت خواستگاري كنه ،پشتم رو گرفت و آي تعريفمو كرد .ديگه كم كم داشت
صدام در ميومد كه من ديگه به اين خوبيام نيستم.
اونم كه گفت يه خطبه مي خونم و اينا ...بعدم اجازه داد كه بيام باهات صحبت كنم.
حال تصور كن كه داماد خوشبخت با يك دنيا هيجان وارد پذيرايي مي شه ،عروس
خانم پادشاه هفتم رو دوري رد كرده! بيدار نمي شدي كه! نه بگم دلم نيومد بيدارت
كنم ،آخ عشق من و اين حرفا .نههههههه .اول يواش صدات كردم .بعد يواش تكونت
دادم .بوسيدمت .نخير .بالخره نشستم كنارت .دوباره تكونت دادم كه گفتي بذار
بخوابم .يه كم باهات حرف زدم ديدم نخير بيهوشه! يه نيم ساعتي الكي نشستم
اونجا .نه دلم ميومد برم ،نه مي تونستم بيدارت كنم .بالخره هم ديدم ديروقته اگه
خودم نرم بيرونم مي كنن!!
اين قدر بامزه تعريف مي كرد كه خنده ام گرفته بود .انگار تمام اين داستان مربوط به
يكي ديگه بود!
بالخره گفتم :حال اين سياتيكت چي شد ،اين وسط گرفت؟
_ :ديد يكي هست نازمو بخره ،گفت حال وقتشه!
غش غش خنديدم .حال هر كار مي كردم كه حداقل نقش يك عروس شرمگين مودب
را بازي كنم ،نمي شد .انگار صد سال بود كه با فيروز زندگي كرده بودم .او هم راحت
بود.
بالخره به بيمارستان رسيديم .همان موقع دكتر خبر داد كه خطر رفع شده است.
مامان و غنچه هنوز گريه مي كردند .خاله ام دعا مي خواند .پسر خاله ام قدم مي زد.
فيروز هم لنگ لنگان همراه من مي آمد .پسر خاله ام جلو آمد و غرغركنان زمزمه كرد،
اين چلق نامزد توئه؟
با عصبانيت سر برداشتم .درحاليكه سعي مي كردم صدايم به گوش فيروز نرسد،
گفتم :حرف دهنتو بفهم .اين آقا شوهر من ،عشقم و تمام زندگي منه!
_ :حقت همينه .دو روز صبر نكردي ،حال بابابزرگ بهتر بشه .آينده ي بهتري رو از
دست دادي.
_ :بهتر؟! عمراً!
جا خورده بودم .هيچ وقت به فكرم خطور نكرده بود كه پسر خاله شر و شيطانم علقه
اي به من داشته باشد .البته من هم اصل ً از او خوشم نمي آمد!
از او دور شدم .كنار فيروز روي صندلي نشستم .سرش را روي شانه ام خم كرد و
گفت :مرسي! حتي اگر فقط به خاطر لج و لجبازي هم گفته باشي ،شنيدنش شيرين
بود!
در حالي كه كمي از رو رفته بودم ،از بين دندانهاي بهم فشرده پرسيدم :شنيدي؟
_ :خيلي يواش نگفتي!
_ :به خاطر لج و لجبازي هم نگفتم.
سر به زير انداختم .بالخره حسابي از رو رفتم! ولي اگر نمي گفتم خفه مي شدم!
فيروز ذوق زده خنديد و گفت :يكي طلبت!
مامان كه كمي آرام گرفته بود ،جلو آمد و گفت :اين غنچه خيلي بي قراره .ببرش
بيرون سرگرمش كن.
تا داشتيم با فيروز به غنچه التماس مي كرديم همراهمان بيايد ،پدرام پسر خاله ام
آويزانمان شد! بالخره غنچه هم آمد.
رفتيم توي يك رستوران سنتي مهمان فيروز نهار خورديم .بعد از ظهر را توي پارك
گذرانديم .و بالخره جالبترين قسمت گردش اين بود كه به پيشنهاد فيروز به كتاب
فروشي طلوع رفتيم .چقدر خوش وقت شدم كه پدرام يك قرارملقات را بهانه كرد و
همراهمان نيامد!
بيشتر كتاب هايي را كه مي خواستم بردارم ،فيروز مي گفت توي كتاب خانه هست.
بالخره هم چند جلدي انتخاب كردم .غنچه يك كتاب روانشناسي برداشت .فيروز هم
كه مطلب فرقي نمي كرد .چند تا رمان قديمي و جديد و علمي تخيلي برداشت.
دو سه ساعتي تقريب ًا آنجا بوديم! وقتي غنچه را تقريب ًا جان به لب كرديم ،راضي
شديم سنگرمان را رها كنيم! واي چه مزه اي مي داد ،پنج شش كتاب را بردارم و
فيروز با طيّب خاطر پولش را بپردازد ،بدون اين كه مجبور باشم پول هفتگي خودم و
غنچه و پس انداز چند ماه پيشم را يك جا تقديم كتاب فروش كنم!!
شب با دست پر و تن خسته به خانه رسيديم .مامان و خاله هم آمده بودند .خاله
بزرگم هم از شمال آمده بود و سه تايي نشسته بودند .بابا و شوهر خاله پشت
كامپيوتر بودند.
رفتم دوش گرفتم ،لباس عوض كردم و برگشتم .اسباب شام را حاضر كردم .خودم
ميلم نمي رسيد .رفتم توي اتاقم و مشغول كتاب خوردن شدم!
تازه خوابم برده بود.....
با فيروز توي ماشين بوديم .پرسيدم :حال اينجا كه مي گي كجاست؟
_ :بجستون .يا درستش ،بجستان .نزديك مشهده .دشتاي لله اش قشنگه .بايد
ببيني .خوب شد تونستيم بيايم تا ارديبهشت تموم نشده...
_ :واااااااااي جواد لله؟
از صداي شكستن چيزي از خواب پريدم .چرا جواد صدايش مي كردم؟
از جا بلند شدم .غنچه داشت ظرفهاي شام را مي شست .يك ليوان از دستش افتاده
بود .رفتم كمكش .آشپزخانه را تميز كرديم و ظرفها را جا داديم.
هنوز غرق فكر بودم .واقعاً چرا جواد؟ چرا بجستان؟
شايد فيروز مي دانست .از پله ها پايين رفتم.
فيروز با كت پيژامه در را باز كرد و گفت :دختر تو خواب نداري؟!
_ :چرا اتفاقاً خواب بودم .جواد كيه؟ بجستون كجاست؟
_ :واي نغمه!! دست بردار .من چه مي دونم جواد كيه؟ بجستون چيه؟ چرا از من مي
پرسي؟
_ :آخه تو رو جواد صدا مي كردم.
_ :چه عرض كنم .نمياي تو؟
_ :چرا .نقشه ايران داري؟
_ :رو كامپيوترم هست.
_ :چه خوب! بريم بجستون .مي گم بايد زودتر بريم ها! تا لله ها تموم نشده.
_ :اي خدا!!! زنم از دست رفت....
_ :باور كن اين خوابا خودمم اذيت مي كنه.
خنديد .دستي روي شانه ام گذاشت و گفت :شوخي كردم بيا .بيا ميريم ببينيم
بجستونت كجاست .شايدم جاي خوبي باشه .واسه ماه عسل بريم اونجا!
_ :نه اون قدر دير .بايد زودتر بريم .نمي دونم چرا...
نگاه دقيقي به من انداخت و بعد گفت :حال بيا ببينيم اصل ً اين شهر رو روي نقشه
پيدا مي كنيم يا نه...
كمي جستجو اطلعات خوبي به ما داد .بجستان شهر كوچكي در سيصد كيلومتري
جنوب مشهد مقدس است .هزار و دويست كيلومتر با تهران فاصله دارد.
_ :خوب اينم بجستون .حال چرا جواد؟
_ :به جون شيش تا بچه ام نمي دونم!
_ :غلط كردي! دو تا هم از سرت زياديه!
_ :تو منو از اين راه طولني معاف كن ،دربست نوكرتم.
_ :نمي شه بايد بريم.
_ :حداقل با هواپيما .حوصله ي رانندگي شو ندارم.
_ :فرودگاه نداره!
_ :خوب پس هيچي.
بحث كردن فايده نداشت .فيروز اصل ً دلش نمي خواست راه بيفتد .نگاهي روي
ساعت انداخت و گفت :تو خوابت نمياد؟
_ :نه ...مي خوام برم بجستون.
_ :هرجا دوست داري برو .بذار منم بخوابم .امروز سر كار نرفتم .فردا كلي كار دارم.
با ناراحتي برخاستم .سعي كردم به خودم دلداري بدهم كه طبيعيست باور نكند....
نيم ساعت بعد دوباره خواب بودم .داشتم توي يك خيابان ناآشنا راه مي رفتم .مردي
جلوي راهم را گرفت و پرسيد :پس اين جواد بجستوني چرا نيومد؟
با عصبانيت گفتم :بهش گفتم نمياد.
از خواب پريدم .عصباني بودم .تعريف كردن اين خواب براي فيروز فايده اي نداشت.
روزهاي بعد درگير بابابزرگ بوديم .بعد از عمل ،يك هفته را توي آي سي يو گذراند تا به
بخش منتقل شد .يك هفته بعد هم اجازه ي مرخصي پيدا كرد .خانه ي خودمان حاضر
شده بود .ولي مركز شهر بود و براي آسم بابابزرگ خوب نبود .پس مهمان فيروز
مانديم.
سر شب بود .طبق معمول دو سه شب گذشته ،همگي دور تخت بابابزرگ نشسته
بوديم و گپ مي زديم .بابا رو به فيروز كرد و پرسيد :تحقيق كردي ببيني كلسا كي
تشكيل مي شه؟
_ :بله .هفته ي آينده .چهارشنبه ،پنج شنبه ،جمعه .بايد برم دنبال بليط.
از فكر اين كه فيروز سه روز به سفر برود قلبم از جا كنده شد .مگر مي توانستم دوري
اش را تحمل كنم؟ براي خودم هم باور اين دلبستگي مشكل بود .صبح تا شب كه سر
كار بود ،به زحمت طاقت مي آوردم .حال سه روز؟
با ناراحتي پرسيدم :منو نمي بري؟
با لبخند گفت :اول مي پرسن كجا؟ بلكه داشتم مي رفتم تو چاه!
_ :ميام!
_ :بشين بابا .سه روز تمام صبح تا شب بايد برم كلس .بياي چكار؟
_ :كجا مي ري؟
_ :مشهد.
واااااااااااي .....مشهد نزديك بجستان بود! بايد مي رفتم.
_ :منم ميام .منو ببر .مي خوام برم زيارت .چند ساله نرفتم .خواهش مي كنم منو ببر.
دلم تنگه .منو ببر.
اين قدر التماس كردم كه بابابزرگ گفت :باباجون حال چرا نمي بريش؟
فيروز با حيرت گفت :حرفي ندارم .عقدمون محضري نيست.
بابابزرگ گفت :تا هفته ي ديگه وقت داري .خوب محضريش كن.
از خوشحالي به هوا پريدم .صد بار بابابزرگ را بوسيدم .بابا را بوسيدم .حتي غنچه و
مامان را هم بوسيدم .روي ابرها پرواز مي كردم.
روزهاي بعد دنبال كارهاي محضري كردن و عقد رسمي بوديم .فيروز نگران نتيجه ي
آزمايش خون بود .مي گفت اگر احتمال تالسمي بدن ،بدون تو دق مي كنم.
ولي من حتي يك لحظه هم شك نكردم كه ممكن است مانعي براي ازدواجمان پيش
بيايد .دوشنبه عصر كارمان تمام شد .اسممان توي شناسنامه ي هم بود و هر دو
كلي ذوق زده بوديم.
تازه يادمان آمد كه بليط نگرفته ايم .فيروز هم بايد صبح چهارشنبه سر كلسش حاضر
مي شد .اما بليط نبود .نه هواپيما و نه قطار .وقتي صبح سه شنبه با ماشين فيروز
راه افتاديم ،موذيانه گفتم :مي دونستم آخرش با ماشين مي ريم!
فيروز نگاهي به من كرد و بعد گفت :منو بكشي بجستون نميام.
_ :مي بينيم.
صداي آهنگ را بلند كرد و من غرق موزيك شدم.
سه روز تمام صبح تا شب توي هتل در فكر نقشه اي براي كشيدن فيروز به بجستان
بودم .و اين كه آنجا بايد چكار كنم؟ دنبال چي بگردم؟
صبح جمعه با بابا تماس گرفتم .كلي خودم را لوس كردم و گفتم :بابا جون فيروز فرصت
نكرده منو هيچ جا ببره .بهش بگو چند روزي بمونه ،منو بگردونه .بگو تو شركت كاري
باهاش نداري .آخه من هيچي از اين سفر نفهميدم .گناه دارم بابايي!!!
)خوب خره مي خواستي نري!( اما نه بابا اين را نگفت .به فيروز زنگ زد و گفت :تا
جمعه ي آينده اين طرفها پيدايت نشود! روز جمعه زنگ بزن در مورد بقيه اش صحبت
مي كنيم!!
فيروز كه گفت ميمونيم ،دنيا رو به من تقديم كرد! تا آخر شب مخش را زدم كه اگر فردا
بريم بجستون به هيچ جاي دنيا برنمي خوره .بالخره هم براي خلص شدن از التماس
هاي پياپي من راضي شد....
صبح روز بعد در راه بوديم .نقشه ي راه هاي ايران را جلوي دماغم گرفته بودم و آدرس
مي دادم .به طرف جنوب ميرفتيم .از دشتهاي لله گذشتيم و بالخره وارد شهر
شديم .قبل از اولين ميدان فيروز كنار زد و پرسيد :خوب؟
_ :خوب چرا زدي كنار؟
_ :خوب بايد كجا برم؟
_ :خوب بريم تو شهر ديگه.
_ :ميرم .ولي ...اين اولين و آخرين ديوونگيته كه همراهيت مي كنم .يادت باشه.
_ :باشه .همين يه دفعه .اصل ً ديگه قول مي دم به خوابام اهميت ندم.
_ :ببينيم و تعريف كنيم.
دو ساعت تمام بدون هيچ هدف مشخصي دور شهر گشتيم .كوچه ها و خيابانهايش
را زير و رو كرديم .بالخره هم به يك رستوران رفتيم و نهار خورديم .وقتي بيرون آمديم،
فيروز سوار شد .صندلي راننده را خواباند و دراز كشيد .چند لحظه بعد خوابش برد...
من با سرگشتگي هنوز همان اطراف مي چرخيدم .خودم هم نمي دانستم دنبال چه
مي گردم.
سه تا دختر مدرسه اي از روبرو مي آمدند .ظاهراً قيافه ي ما خيلي خنده دار بود كه
بهم نشان مي دادند و مي خنديدند .براي سؤالهاي بي ربط من ،بهترين انتخاب بودند.
جلو رفتم و پرسيدم :من دنبال يه خونواده كه فاميلشون بجستونيه مي گردم.
در جوابم بهم ديگر نگاه كردند و نخودي خنديدند .خوب سؤال مسخره اي بود .طبيعتاً
اينجا خانواده هاي زيادي با اين فاميل پيدا مي شدند .پس دوباره گفتم :يه خونواده كه
دوازده سيزده تا بچه دارن .البته بچه هاشون الن بزرگن .بيست سي ساله و اينجوريا.
بازهم جوابم خنده هاي نخودي بود .بالخره يكيشان گفت :خانم شما دنبال كي مي
گردين؟
_ :راستش خودمم نمي دونم .من يكي رو ميشناسم اسمش جواد بجستونيه...
_ :ببخشيد دير اومدين .پارسال مرد.
يك دختر ديگر گفت :همين سر خيابون بقالي داشت ،بيچاره...
_ :نه نه ببينين .اين كه من مي گم يه پيرمرد نيست .جوونه..
_ :خوب اونم جوون بود .بيچاره تصادف كرد مرد.
_ :نه ايني كه مي گم زنده است.
_ :شايد آقا جواد شوهر سليمه رو مي گه؟
_ :نه نه اين جواد كه من مي گم اينجا زندگي نمي كنه.
_ :خوب پس چرا اينجا دنبالش مي گردين؟
_ :شايد جواد سلطنت خانمو مي گه...
_ :سلطنت خانم كيه؟
_ :مادر جواد ديگه ...ده دوازده تا بچه داره .بچه ها چند تا؟
_ :خوب رضا و افرا و مينا و ...
_ :مريم و حميده و...
_ :ببينين بچه ها! من كاري با بقيه شون ندارم .جوادشون..
_ :جوادشون اينجا نيست .اين نه اين كه آخري بوده با جعفرشون دوقلو بوده .بعد اينام
كه پول نداشتن و اينا ...يه خونواده ي شهري جواد رو مي برن كه بزرگش كنن .اينام
نمي دونن كجا بردنش .بيچاره سلطنت خانم هرروز داره توسر خودش مي زنه كه
عجب غلطي كردم.
_ :همينه! خودشه! من كجا مي تونم اين سلطنت خانومو ببينم؟
يكي از دخترها به مردي كه از روبرويش مي آمد ،اشاره كرد و گفت :اوناش ...اين
جعفرشونه .از خودش بپرسين.
سر بلند كردم و مردي را كه نزديك مي شد ديدم .به سرعت چرخيدم ببينم كه فيروز
هنوز توي ماشين است يا دارد از روبرويم مي آيد!!
همان جا بود .توي ماشين .كله حصيري من را هم روي چشمانش كشيده بود و
خوابيده بود .به سرعت به طرف ماشين رفتم .در راننده باز كردم و بازويش را كشيدم.
وحشتزده از خواب پريد و گفت :نغمه چيكار مي كني؟ چي شده؟
_ :پياده شو!
_ :بابا بذار بخوابم .به خدا خسته ام.
_ :بيا اينو ببين.
چاره اي نداشت .با خستگي پياده شد .همان موقع برادر دوقلويش مي خواست از
كنار ماشين رد شود كه با ديدن او مكث كرد .به سرعت گفتم :شما جعفر بجستوني
هستين؟ جواد بجستوني رو مي شناسين؟
در حاليكه چشم از فيروز برنمي داشت گفت :فكر مي كنم بشناسم.
فيروز تازه داشت از خواب مي پريد! نگاهي پر از سؤال به من انداخت و دوباره مبهوت
آن چهره ي آشنا شد.
جعفر جلو آمد و بالخره در آغوشش كشيد.....
ظرف نيم ساعت بعد شوهر تنها و طفلكي من! يك خانواده ي پنجاه نفره پيدا كه تازه
خاله عموها را هم حساب نكرده بودم!
شب توي بالخانه ي خانه قديمي پدريش از خواب و خستگي داشتم مي مردم.
رختخواب پنبه دوزي قشنگي برايمان انداخته بودند .فيروز دور اتاق قدم مي زد و
هيجان خوابش نمي برد .ناليدم :فيروز برو پايين بذار بخوابم...
فيروز ذوق زده گفت :آره مي رم .اون پايين يه عالمه خواهر برادر دارم.
دم در برگشت و گفت :سعي كن از اين به بعد جواد صدام كني!