You are on page 1of 26

‫مرز خيال‬

‫از پيچ خيابان كه گذشتيم غنچه گفت‪ :‬خوب اينم كتابفروشي طلوع‪ .‬خدا كنه داشته‬
‫باشه‪ .‬ديگه نمي تونم راه برم‪.‬‬
‫_‪ :‬اه غنچه كتابفروشي طلوع! ديشب خواب مي ديدم اومدم اينجا ولي با تو نه؛ با‬
‫شوهرم!‬
‫_‪:‬شوهرت؟!‬
‫_‪ :‬آره انگار خيلي وقتم بود كه زن و شوهر بوديم‪ .‬من داشتم كتابا رو نگاه مي كردم‬
‫كه يه دفعه يادم نيست از چي خنده ام گرفت‪ .‬همچين اخم كرد و مچمو فشار داد كه‬
‫هنوز درد ميكنه‪...‬‬
‫_‪ :‬بدغيرت!‬
‫دو تايي زديم زير خنده‪ .‬غنچه اين را كه گفت در كتابفروشي را باز كرد‪ .‬هنوز پشت‬
‫سرش وارد نشده بودم كه او را ديدم! سرش را از روي كتابي كه دستش بود برداشت‬
‫و اخم ترسناكي بهم كرد‪ .‬با ديدن او‪ ،‬خنده روي لبم خشك شد‪ .‬مات و متحير نگاهش‬
‫كردم‪ .‬غنچه كه رفت! اصل ً هم متوجه ي حال من نشد‪ .‬تمام حواسش به اين بود كه‬
‫كتاب موردنظرش را پيدا كند‪ .‬آخه ساعتها بود كه داشتيم راه مي رفتيم و حسابي‬
‫خسته بوديم‪ .‬چند لحظه اي طول كشيد تا با ترس وارد شوم‪.‬‬
‫آن به اصطلح شوهرم! هم دوباره سرش را توي كتاب فرو برد‪ .‬رفتم كنار غنچه‬
‫ايستادم‪ .‬از بين قفسه ها مي پاييدمش‪ .‬يك كتاب گذاشت و كتاب ديگري برداشت‪.‬‬
‫ورق زد ولي انگار نپسنديد‪ .‬نگاهي انداخت و كمي آن طرفتر رفت‪ .‬حال در ديد من‬
‫نبود‪ .‬چند لحظه صبر كردم‪ .‬جدا از ترس‪ ،‬فضولي هم امانم نمي داد! چند قدم رفتم‪.‬‬
‫سر پيچ يك قفسه چشم تو چشم شديم‪ .‬دستم را به قفسه گرفتم‪ .‬نزديك بود به‬
‫پشت بيفتم‪ .‬آب دهنم را به سختي فرو دادم‪ .‬نمي توانستم چشم از او بردارم‪ .‬همان‬
‫طور كه نگاهم مي كرد‪ ،‬خم شد كتابي برداشت و پرسيد‪ :‬مشكلي پيش اومده؟‬
‫بدو پيش غنچه برگشتم و از ترس آستينش را كشيدم‪ .‬مي فهميدم كارم احمقانه‬
‫است؛ اما كاري نمي توانستم بكنم‪ .‬غنچه با بي حوصلگي همان طور كه كتاب توي‬
‫دستش را ورق مي زد‪ ،‬پرسيد‪ :‬چيه؟‬
‫_‪ :‬غ غ غنچه خودشه‪ .‬به خدا خودشه‪.‬‬
‫_‪ :‬چي خودشه؟ اون طرف نگاه كن ببين بازم كتاب روانشناسي هست؟‬
‫_‪ :‬خودت نگاه كن‪.‬‬
‫_‪ :‬اَه چقدر لوسي!‬
‫از كنارم رد شد‪ .‬با نزديك شدن مرد جوان به قفسه تكيه دادم و محكم آن را گرفتم‪.‬‬
‫مرد كه عكس العمل مرا ديد‪ ،‬كمي فاصله گرفت و لبخندي از سر دلسوزي زد‪ .‬لبد‬
‫پيش خودش فكر مي كرد اين دختره ديوانه است!‬
‫غنچه نيم ساعتي گشت‪ .‬ول نمي كرد اين كتابا رو! البته اگر به خودم بود لبد الن‬
‫بين كتاب داستانا غرق شده بودم و زمان و مكان را به كلي فراموش كرده بودم‪.‬‬
‫كتابفروشي طلوع عشق من بود‪ .‬يك محيط خنك نيمه تاريك‪ ،‬پر از قفسه هاي چوبي‬
‫با يك عالمه كتاب جديد و قديمي‪ .‬ارامش بخش ترين محلي كه مي شناختم‪ .‬ولي‬
‫حال آرام و قرار نداشتم‪ .‬مي خواستم بزنم بيرون‪ .‬اما غنچه با حوصله داشت مي‬
‫گشت‪ .‬همسر مربوطه هم همينطور! بالخره وقتي از در بيرون رفت‪ ،‬نفسي به راحتي‬
‫كشيدم‪ .‬همان موقع غنچه از پشت سرم گفت‪ :‬خوب بريم‪.‬‬
‫آهي كشيدم‪ .‬خيلي خسته بودم‪ .‬غنچه پول كتابش را داد و بيرون آمديم‪ .‬غنچه‬
‫پرسيد‪ :‬تو چيزي نديدي؟‬
‫سري تكان دادم و طوري كه انگار تو خواب حرف مي زنم گفتم‪ :‬چرا ديدم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب چرا نخريدي؟ اگه پولت كمه من دارم ها!‬
‫_‪ :‬فروشي نبود‪.‬‬
‫ديگر سعي نكردم برايش توضيح بدهم‪ .‬گيج و خسته بودم‪ .‬همان طور قدم زنان به‬
‫خانه رفتيم‪ .‬وقتي رسيديم تازه هوا تاريك شده بود‪ .‬با مامان سلم عليكي كردم و‬
‫مستقيم به تخت خواب رفتم‪ .‬خوابم برد‪.....‬‬
‫توي يك ساندويچ فروشي نشسته بوديم‪ .‬شباهتي به ساندويچي لقمه نداشت‪ ،‬ولي‬
‫من فكر مي كردم آنجاييم‪ .‬روبرويم نشسته بود‪ .‬اين بار مي دانستم خوابم‪ .‬معذب‬
‫بودم‪ .‬اما او نه‪ ...‬داشت حرف مي زد‪ :‬مي گم اگه مي خواي كتابتو چاپ كني بايد‬
‫زودتر بريم دنبالش‪.‬‬
‫جوابي ندادم‪ .‬فقط با احتياط تمام حركاتش را مي پاييدم‪ .‬ادامه داد‪ :‬چيه؟ چرا اين‬
‫جوري نگام مي كني؟ خيلي خوب اگه دلت نمي خواد من ويرايشش كنم‪ ،‬خودت اين‬
‫كارو بكن‪.‬‬
‫مكثي كرد و با پوزخندي گفت‪ :‬من تو داستانت دست نمي برم‪ .‬معني جمله ها رو‬
‫عوض نمي كنم‪ .‬بابا من خودم اين كاره ام!‬
‫پيش خدمت دو تا ساندويچ جلويمان گذاشت‪ .‬سر بلند كرد و تشكر كرد‪ .‬بعد نگاهي‬
‫به ساندويچها انداخت و گفت‪ :‬بيا اين زبون تو‪ ،‬بخور دراز بشه بلكه جواب منو بدي!‬
‫اينم رست بيف من گوشت بشه به تنم!‬
‫بي اختيار دهنم باز شد و گفتم‪ :‬برشته!‬
‫با خنده اي به پهناي صورت گفت‪ :‬بههههه بالخره دهن شما هم باز شد‪ .‬بخور جونم‪.‬‬
‫بخور جون بگيري‪ .‬من سياه هستم برشته هم ميشم! چه باك؟ خرم از پل پريده و اين‬
‫حرفا ديگه مهم نيست‪....‬‬
‫دلم مي خواست بيدار بشم‪ ،‬اما كنجكاو بودم بقيه اش را هم ببينم‪ .‬بدتر از آن اين كه‬
‫گرسنه ام بود! گازي به ساندويچ زدم‪ .‬خوشمزه بود‪ .‬او هم گاز بزرگي به ساندويچش‬
‫زد و بعد از چند لحظه دوباره گفت‪ :‬ساعت هشت نشده‪ ،‬يه سري به مامانت اينا‬
‫بزنيم؟‬
‫دهنم پر بود‪ .‬اگر خالي هم بود دلم نمي خواست حرف بزنم‪ .‬فقط سري كج كردم‪.‬‬
‫يك دفعه دستم را با ساندويچ كشيد و گفت‪ :‬كو‪ ...‬زبونش چه مزه ميده؟ بيا از اينم‬
‫بخور‪.‬‬
‫و تقريباً همزمان ساندويچ خودش را توي دهنم چپاند! حالم بهم خورد‪ .‬من حاضر نبودم‬
‫دهن زده ي خواهرم را توي دهنم بكنم‪ ،‬چه برسد به يك غريبه؟!‬
‫ديگر بايد بيدار مي شدم‪ .‬ولي نمي شد‪ .‬او هم دست بردار نبود‪ .‬اين قدر دست و پا‬
‫زدم كه حرفهاي آخرش را نشنيدم‪ .‬بالخره از خواب پريدم‪ .‬وسط تخت نشستم‪ .‬خيس‬
‫عرق بودم‪ .‬تمام ملفه را بهم ريخته بودم‪ .‬نگاهي به اطراف انداختم اتاق تاريك بود‪.‬‬
‫قلبم مثل طبل مي زد‪ .‬بعد از چند نفس عميق از جا بلند شدم و بيرون آمدم‪ .‬بابا‬
‫داشت روزنامه مي خواند‪ .‬مامان و غنچه توي آشپزخانه بودند‪ .‬سلمي كردم و رفتم‬
‫آبي به صورتم زدم‪ .‬هنوز ته دلم مي لرزيد‪ .‬نمي فهميدم چرا آرام نمي گيرم‪.‬‬
‫مامان گفت ميز شام را بچينم‪ .‬مشغول شدم‪ .‬هر چه بود از بي كاري بهتر بود‪ .‬غنچه‬
‫داشت سيب زميني سرخ مي كرد‪ .‬مامان هم سس سالد را مي زد‪.‬‬
‫دم در زنگ زدند‪ .‬آيفون خراب بود‪ .‬بابا سرش را از روي روزنامه اش بلند كرد و گفت‪:‬‬
‫نغمه بابا ببين دم در كيه؟‬
‫مي ترسيدم بروم دم در‪ .‬تقريباً نود و نه درصد مطمئن بودم او پشت در است‪ .‬اما اين‬
‫را به بابا كه نمي توانستم بگويم!‬
‫با زانواني لرزان به حياط رفتم‪ .‬خوشبختانه همه ي چراغها روشن بود و احسان پسر‬
‫همسايه تو حياط داشت فوتبال بازي مي كرد‪ .‬خواستم بگويم او در را باز كند اما‪......‬‬
‫نمي دانم چرا‪ ....‬ولي خودم به طرف در رفتم‪ .‬با دست لرزان در را باز كردم‪ .‬با ديدنش‬
‫پشت در يك قدم عقب پريدم و دستم را جلوي دهانم گرفتم تا فريادم را خفه كنم‪.‬‬
‫اما او خنده اش گرفت‪ :‬سلم‪ ...‬چه حسن تصادفي!‬
‫چند لحظه صبر كرد و چون جوابي ندادم‪ ،‬پرسيد‪ :‬شما از من مي ترسين؟ چرا؟‬
‫بعد از مكثي ادامه داد‪ :‬من قصد مزاحمتي ندارم‪ .‬من فيروز صدري هستم‪ .‬با منزل‬
‫آقاي مهندس مرادي كار دارم‪.‬‬
‫شوكه شدم! درست نگاهش كردم‪ .‬مهندس فيروز صدري را سالها بود كه مي‬
‫شناختم! هرچند تا بحال او را نديده بودم‪ ،‬ولي روزي نبود كه به شركت بابا زنگ بزنم و‬
‫با او صحبت نكنم‪ .‬موبايل بابا كه هميشه ي خدا يا خاموش بود يا توي خانه جا مانده‬
‫بود‪ .‬منم مامور تمام تلفنهاي مامان بودم‪ .‬خودش حوصله ي تلفن زدن نداشت‪ .‬بابا هم‬
‫حوصله ي منشي گرفتن نداشت‪ .‬در نتيجه من هرروز زنگ مي زدم با مهندس صدري‬
‫صحبت مي كردم و او گوشي را به بابا و من گوشي را به مامان مي دادم!‬
‫فيروز دست راست بابا بود‪ .‬از اول دبيرستان به عنوان كارآموز استخدام شده بود و‬
‫يازده سال بود كه براي بابا كار مي كرد‪ .‬بابا خيلي قبولش داشت‪ .‬براي او فيروز مثل‬
‫اعضاي خانواده مان بود‪ .‬شايد حضورش از حضور منم طبيعي تر بود‪ .‬چرا كه در طول‬
‫روز او را بيشتر از من مي ديد‪ .‬حال چطور من تا آن موقع نديده بودمش‪ ،‬خودم هم‬
‫نمي دانستم و تا آن شب حتي به فكر ديدنش هم نيفتاده بودم‪ .‬ولي حال كه خودش‬
‫را معرفي كرد او را به خاطر صدايش شناختم‪.‬‬
‫چند لحظه اي طول كشيد تا شوك اوليه برطرف شود و من جواب سلم او را بدهم‪ .‬او‬
‫خنديد و گفت‪ :‬عليك سلم‪ .‬شما مي دونين خونه ي مهندس مرادي كجاست؟‬
‫اين بار من خنديدم و گفتم‪ :‬من نغمه ام‪.‬‬
‫ابروهايش بال رفت و سوتي كشيد‪ :‬ماشاء ا! مي دونين دفعه ي قبل من شما رو‬
‫كي ديدم؟‬
‫_‪ :‬عصري تو كتابفروشي!‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬قبل از اون‪ ...‬تو شركت خيلي وقت پيش‪ .‬از مدرسه اومده بودين‪ .‬هميشه تو‬
‫ذهنم اون شكلي بودين!‬
‫_‪ :‬ولي من شما رو اصل ً يادم نمياد‪...‬‬
‫بابا از پشت پنجره صدا زد‪ :‬نغمه كجايي؟ كي بود؟‬
‫فيروز سر بلند كرد و گفت‪ :‬سلم آقاي مهندس منم‪.‬‬
‫_‪ :‬اه سلم اومدي؟ بيا بال‪.‬‬
‫فيروز به من اشاره كرد بفرمايين‪.‬‬
‫و من با دستپاچگي گفتم‪ :‬نه شما بفرمايين‪.‬‬
‫حال خنده ام گرفته بود‪ .‬چيزي كه آن لحظه تصورش محال بود‪ ،‬ازدواج با فيروز بود‪ .‬حال‬
‫چرا اين قدر بعيد به نظرم مي رسيد‪ ،‬نمي دانم‪.‬‬
‫برگشت نگاهي به من انداخت گفت‪ :‬انگار اين سالها رو گم كردم‪ .‬تصوير ذهنيم از‬
‫شما‪ ،‬پاك بهم ريخته!‬
‫دوباره نگاه دقيقي بهم انداخت و بعد گفت‪ :‬خوب‪ ....‬مي فهمم خودتونين ولي خوب‪....‬‬
‫ده يازده سالي گذشته‪ .‬همون اوائل كارم بود‪.‬‬
‫_‪ :‬من هنوزم يادم نمياد‪ .‬يعني تعداد دفعاتي كه من اومدم شركت به انگشتاي دستم‬
‫نمي رسه‪.‬‬
‫لبخندي زد و به شوخي گفت‪ :‬منم همين طور!‬
‫خنديدم و در آپارتمان را باز كردم‪ .‬بابا جلو آمد و سلم عليك كرد‪ .‬مامان با خوش رويي‬
‫به شام دعوتش كرد‪ .‬با دستپاچگي گفت‪ :‬اي واي ببخشيد‪ .‬من سعي كردم زود بيام‬
‫مزاحم شامتون نشم‪.‬‬
‫بابا دست روي پشت او گذاشت و گفت‪ :‬تدارك اضافه اي كه برات نمي گيريم‪ .‬تو هم‬
‫تعارف نكن‪.‬‬
‫_‪ :‬ممنون‪ .‬باعث زحمت‪.‬‬
‫بابا يك صندلي دور ميزگرد چهار نفره مان اضافه كرد و همه نشستند‪ .‬تنها جاي خالي‬
‫كنار او باقي ماند كه من نشستم‪ .‬همان لحظه از ذهنم گذشت غير ممكن هم‬
‫نيست‪ .‬و اين فكر باعث شد دوباره اضطراب به سراغم بيايد‪ .‬يك قاشق سالد كشيدم‬
‫و مشغول بازي با آن شدم‪ .‬همه مشغول خوردن بودند‪ .‬من گوجه ها را يك طرف چيده‬
‫بودم و خيارها را مثل يك ديوار آجري طرف ديگر بشقابم گذاشته بودم‪ .‬مامان ناگهان‬
‫متوجه شد و پرسيد‪ :‬نغمه تو داري چكار مي كني؟!‬
‫قاشق از دستم افتاد‪ .‬همه ي نگاه ها به طرفم برگشت‪ .‬آب دهانم را قورت دادم و به‬
‫سرعت گفتم‪ :‬هيچي‪ .‬راستش گرسنه ام نيست‪.‬‬
‫غنچه گفت‪ :‬راستشو بگو تا من داشتم دنبال كتاب مي گشتم رفتي بيرون چيزي‬
‫خوردي؟‬
‫فيروز گفت‪ :‬من شاهدم جايي نرفت‪.‬‬
‫بابا پرسيد‪ :‬تو هم تو كتابفروشي بودي؟‬
‫_‪ :‬بله داشتم دنبال چند تا رمان قديمي مي گشتم‪ .‬معدنش اونجاست‪.‬‬
‫_‪ :‬بچه هام همينو مي گن‪ .‬نغمه كه آرزوشه همون جا منزل كنه!‬
‫_‪ :‬منم حاضرم‪ .‬فكر كنين شب آدم خسته از سر كار بياد‪ ،‬دورش پر از كتاب‪ .‬فقط كافيه‬
‫انتخاب كنه و يه ليوان چايي هم بگيره دستش‪.‬‬
‫از تصور منظره اي كه توصيف كرد‪ ،‬غرق لذت شدم و بي اختيار گفتم‪ :‬به اضافه يه‬
‫هپي چير‪...‬‬
‫_‪ :‬و يه هپي چير! خودشه‪ .‬چه حالي مي ده‪ .‬اون وقت ديگه دنيا رو آب ببره‪....‬‬
‫بابا لبخندي زد و گفت‪ :‬نه بابا من مثل تو همه چي نمي خونم‪ .‬يعني حوصله كتاب‬
‫ندارم‪ .‬حداكثر همين روزنامه‪ .‬خبري چيزي‪...‬‬
‫مامان گفت‪ :‬دخترا به من رفتن‪ .‬من جوونيام كتاب رو تا تموم نكرده بودم زمين نمي‬
‫ذاشتم‪ .‬ديگه حال هركي كارم داشت‪ ،‬مشكل خودش بود! چون چوب خدا صدا نداره‬
‫حال دارم جوابشو با دخترا پس مي دم!‬
‫همه خنديدند‪ .‬غنچه اعتراض كرد‪ :‬ولي مامان من ديگه به اندازه ي نغمه غرق نمي‬
‫شم‪ .‬نغمه ديگه وقتي رفت‪ ،‬رفته‪ .‬فرض كنين خونه نيست!‬
‫مامان گفت‪ :‬وقتي هست هم خيلي نيست! كل ً تو داستاناش زندگي مي كنه‪....‬‬
‫از اين كه جلوي يك غريبه! اين طور پته هايم را روي آب مي ريختند و مرا به كلي بي‬
‫خيال و بي مصرف جلوه مي دادند‪ ،‬خيلي دلخور شدم‪ .‬ولي به گفته همان غريبه!‬
‫همان جا بود كه عاشقم شد!‬
‫بعد از شام فيروز برخاست و بعد از تشكر از مامان به بابا گفت‪ :‬با اجازتون نگاهي به‬
‫آيفون بندازم‪.‬‬
‫_‪ :‬دستت درد نكنه‪.‬‬
‫بابا اين را گفت و بعد هم دوباره روزنامه اش را برداشت‪ .‬من و مامان و غنچه هم‬
‫مشغول جمع كردن شديم‪.‬‬
‫فيروز هم كه اصل ً به درخواست بابا براي درست كردن آيفون آمده بود‪ ،‬مشغول شد‪.‬‬
‫از تو جيبش يك جعبه ابزار كوچك درآورد و پيچهاي آيفون را باز كرد‪ .‬همان طور كه ميز را‬
‫جمع مي كردم‪ ،‬مراقبش بودم‪.‬‬
‫لبد فهميد كه وقتي كه كارش تقريباً تمام شد‪ ،‬دو تكه ي گوشي را جفت كرد و به من‬
‫گفت‪ :‬مي شه خواهش كنم اينو نگه دارين من برم دم در صداشو امتحان كنيم؟‬
‫سري تكان دادم‪ .‬با ترديد جلو رفتم و گوشي را گرفتم‪ .‬او هم از در بيرون رفت و چند‬
‫لحظه بعد صدايش را از توي كوچه شنيدم‪ :‬صداي من واضحه؟‬
‫_‪ :‬بله بله كاملً‪...‬‬
‫_‪ :‬صداي شمام خوبه‪ .‬بذارين من درو ببندم‪ ،‬حال در باز كنشو امتحان كنين‪.‬‬
‫هرچي دكمه را فشار دادم در باز نشد كه نشد‪ .‬فيروز با شرمندگي گفت‪ :‬پس‬
‫ببخشيد بازم بايد مزاحمتون بشم بياين در منو باز كنين!‬
‫اين بار بدون ترس دم در رفتم‪ .‬در را با لبخند خجولي باز كردم‪ .‬وارد شد و با خوشرويي‬
‫پرسيد‪ :‬ديگه نمي ترسين؟‬
‫خنديدم و گفتم‪ :‬نه‪.‬‬
‫_‪ :‬مي شه يه سؤالي بكنم؟‬
‫_‪ :‬بفرمايين‪.‬‬
‫_‪ :‬كسي مشابه من مزاحمتون شده؟ براي اين ترسوندمتون؟‬
‫اين بار بلند خنديدم و گفتم‪ :‬نه‬
‫_‪ :‬پس چرا‪...‬‬
‫مكثي كرد‪ ،‬انگار دنبال جمله ي مناسبي براي سؤالش مي گشت‪ .‬و من به سرعت‬
‫گفتم‪ :‬اصل ً چيز مهمي نيست ها‪ ،‬ولي نپرسين‪ ،‬چون نمي تونم توضيح بدم‪.‬‬
‫نگاهي كرد و گفت‪ :‬هرطور ميلتونه‪.‬‬
‫رفتيم بال‪ .‬پايه ي گوشي هنوز باز بود‪ .‬مشغول كار شد‪.‬‬
‫مامان كه از تميز كردن آشپزخانه فارغ شده بود‪ ،‬كنار بابا نشست و ناله كنان گفت‪:‬‬
‫مي گن از شنبه صبح مي خوان نقاشي رو شروع كنن‪.‬‬
‫بابا از پشت روزنامه گفت‪ :‬حال كه بوش تو خونه ي ما هم پخش مي شه‪ ،‬كاش اقلً‬
‫بدم اينجا رو هم رنگ كنن‪ .‬ديگه خيلي كثيف شده‪.‬‬
‫_‪ :‬چي داري مي گي؟ من از سردرد مي ميرم‪ .‬همين حالش نمي دونم بايد چي كار‬
‫كنم‪ .‬دفعه ي پيش كه راه پله ها رو رنگ كردن‪ ،‬كارم به بيمارستان كشيد‪.‬‬
‫_‪ :‬يه هفته برو خونه ي خواهرت‪.‬‬
‫_‪ :‬اي بابا! دو وجب آپارتمان‪ .‬من و غنچه رو كجا جا بدن؟ حال مي گيم نغمه سردرد‬
‫نمي شه‪ ،‬ولي نمي شه كه صبح تا شب با نقاشا تنها بمونه‪.‬‬
‫_‪ :‬مي خواي يه خونه ي ديگه بخرم؟! نوساز باشه بوي رنگ و چسبشم تموم شده‬
‫باشه!!! سه چهارتام اتاق خواب داشته باشه كه دخترا مجبور نباشن تو يه اتاق‬
‫باشن‪ .‬چطوره؟‬
‫مامان با ناراحتي پوزخندي زد و نگاهي به ديوارهاي دود گرفته انداخت‪.‬‬
‫فيروز جلو آمد و گفت‪ :‬مي شه يه لطفي در حق من بكنين؟‬
‫بابا برگشت و پرسيد‪ :‬چي مي خواي؟‬
‫_‪ :‬مي خوام خونه ي منو قابل بدونين و با خونواده چند روزي مهمونم بشين‪ .‬درسته‬
‫راهش دوره و مركز شهر نيست‪ .‬ولي جا براي همه داره‪ .‬اون وقت مي تونين اينجا رو‬
‫هم نقاشي كنين‪.‬‬
‫مامان نگاهي آرزومند به بابا انداخت‪ .‬طوري كه بابا خنده اش گرفت و گفت‪ :‬اگه بخوام‬
‫تعارف كنم خانوم طلقم ميده!‬
‫_‪ :‬نه نه اصل ً تعارف نكين‪ .‬بذارين يه گوشه از محبتاتونو جبران كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬من كاري نكردم‪ .‬ولي مزاحمت مي شيم‪.‬‬
‫_‪ :‬ابداً‪ .‬شما لطف مي كنين‪.‬‬
‫مامان از خوشحالي بغض كرده بود‪ .‬آرزويش بود كه دست و روي خانه را بشويد و يك‬
‫تعمير اساسي بكند‪ .‬اما شديداً به بوي رنگ و چسب حساسيت داشت‪.‬‬
‫صبح روز بعد مامان با شوق و ذوق و روحيه اي تازه از خانه بيرون رفت‪ .‬نزديك ظهر با‬
‫چند تا كاتالوگ رنگ و كاغذ ديواري و كف پوش و سراميك برگشت‪ .‬همه را كف هال‬
‫پهن كرد و مثل بچه اي كه بهترين اسباب بازي عمرش را هديه گرفته باشد‪ ،‬ما را صدا‬
‫زد‪ :‬غنچه نغمه بيايين! بياين اينا رو ببينين‪ .‬بياين طرح اتاقتونو انتخاب كنين‪ .‬به نظر‬
‫شما پذيرايي رو چه رنگي كنيم؟ اصل ً كاغذ ديواري بكنيم بهتر نيست؟ كف اتاق رو‬
‫چطور؟ اين موكت ها رو ببينين‪ .‬اين نمونه سراميكا چطورن؟‬

‫هركدام توي فاز خودمان بوديم‪ .‬مامان كه همه ي حواسش به نونوار كردن خانه بود‪.‬‬
‫برعكس غنچه به هيچ تغييري علقه نداشت‪ .‬حاضر بود سردرد را بكشد و يك دست‬
‫رنگ به ديوار پذيرايي بزند‪ ،‬اما از جايش تكان نخورد‪.‬‬
‫بابا مشغول حساب و كتاب مخارج تعميرات بود‪.‬‬
‫و من‪ ...‬من فقط نگران خانه ي فيروز بودم و خواب هاي آشفته ام!!! فكر اين كه توي‬
‫دو وجب آپارتمان هر لحظه بايد رخ به رخ بشويم‪ ،‬براي هر برخورد عذرخواهي كنيم و‬
‫هزار و يك مشكلي كه ممكن بود پيش بيايد‪ ،‬آن هم براي زماني طولني‪ ،‬شايد يك‬
‫ماه‪ ...‬با وجود اشتياقي كه براي تغيير و تبديل داشتم اين افكار دائم اذيتم مي كرد‪.‬‬
‫فرصت زيادي براي فكر نبود‪ .‬تا آخر هفته بيشتر اثاثيه مان به پشت بام منتقل شدند‪.‬‬
‫جمعه صبح هم بابا يك وانت گرفت و وسايل باقي مانده را بار كرديم و راه افتاديم‪ .‬دو‬
‫ساعت‪ ،‬دو ساعت و نيم رفتيم‪ .‬وانت جلويمان ميرفت و ما پشت سرش‪ .‬كم كم‬
‫داشتيم از گوشه ي شمال غربي تهران خارج مي شديم‪ .‬داشتم فكر مي كردم كجا‬
‫داريم ميريم‪ ،‬كه بالخره بابا ترمز كرد‪ .‬پرسيدم‪ :‬رسيديم؟‬
‫بابا نگاهي بييرون كرد و گفت‪ :‬آره همينجاست‪ .‬اون ويلي روي تپه‪.‬‬
‫_‪ :‬چي؟!‬
‫از ماشين پايين پريدم‪ .‬اين جوجه ويل از كجا آورده بود؟ سر بلند كردم‪ .‬سمت راستم‬
‫دامنه ي تپه گل كاري شده بود‪ .‬يك راه پله ي مارپيچ سنگي بال مي رفت تا به ويلي‬
‫زيبايي با نماي سنگ و چوب برسد‪ .‬دوروبر ويلي ديگري نبود‪ .‬آن طرف خيابان‪ ،‬چند‬
‫آپارتمان بود كه حداكثر پنج طبقه داشتند‪ .‬سمت راست هم بعد از راه پله ي سنگي و‬
‫تپه يك كوچه بود كه اولين خانه اش گاراژ همين ويل بود و بعد باز آپارتمان‪....‬‬
‫راه پله ي سنگي خيلي وسوسه انگيز بود! تا بابا و بقيه داشتند دور خودشان مي‬
‫چرخيدند‪ ،‬به سرعت بال رفتم‪ .‬هنوز به در نرسيده بودم كه در باز شد‪ .‬فيروز با لبخند‬
‫گفت‪ :‬به سلم خيلي خوش اومدين! بقيه كجان؟‬
‫يه كم جا خوردم و كمي از رو رفتم‪ .‬نمي دانم انتظار چه برخوردي داشتم؛ ولي يك پله‬
‫پايين رفتم و آرام گفتم‪ :‬سلم‪ .‬همين جا‪ ...‬پايينن‪.‬‬
‫نگاهي انداخت‪ .‬دستي براي بابا تكان داد و به من گفت‪ :‬شما بفرماييد تو‪ .‬من برم در‬
‫گاراژو باز كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه نه صبر مي كنم با بقيه بيام‪.‬‬
‫_‪ :‬هر جور راحتين‪.‬‬
‫برگشت تو‪ .‬كليد را برداشت و به سرعت از كنارم رد شد و از پله ها سرازير شد‪ .‬چند‬
‫لحظه اي دم در ايستادم و هواي تازه را بلعيدم‪ .‬آنهم چه هوايي!‬
‫بعد سركي تو كشيدم‪ .‬اولين چيزي كه توي راهروي ورودي ديدم يك ميز نيم دايره با‬
‫يك آينه بود‪ .‬روي ميز يك گلدان ميناكاري با گل عروس پر شده بود‪ .‬فكر كردم گل‬
‫عروس؟ اه اين افكار لعنتي ولم نمي كرد‪.‬‬
‫نگاهي پشت سرم انداختم‪ .‬ماشين بابا توي كوچه بود‪ .‬وانت هم همين طور‪ .‬داشتند‬
‫اثاثيه را پايين مي گذاشتند‪ .‬آرام وارد شدم‪ .‬نگاهي توي آينه انداختم و دستي به سر‬
‫و وضعم كشيدم و وارد شدم‪.‬چهار تا در بود‪ .‬يكي راه پله اي كه احتمال ً به گاراژ مي‬
‫رفت‪ ،‬بعدي سرويس‪ ،‬بعدي بسته بود و روبرويي باز بود‪ .‬وارد شدم يك هال كوچك با‬
‫پنجره رو به تپه و آشپزخانه ي اوپن‪ .‬توي يك راهروي كوچك‪ ،‬سمت چپ آشپزخانه‬
‫سه اتاق بود‪ .‬سمت راست يك اتاق متوسط با يك تخت دو نفره و سمت چپ دو اتاق‬
‫خيلي كوچك كه توي هركدام يك تخت و يك كمد ديواري بود‪ .‬پايين تخت بين كمد و‬
‫تخت‪ ،‬يك ميز آينه ي كوچك به زور جا شده بود‪ .‬ولي دكوراسيون فوق العاده بود‪ .‬از‬
‫ديوارهاي سفيد هال با كاغذ ديواري با نقش گلهاي رنگي تا اين دو اتاق كه طرح گل‬
‫گندم داشت و ديگري كاغذ ديواري كرم با دسته هاي كوچك رز سرخ‪ ...‬پرده و روتختي‬
‫و كاغذديواري ست شده بود‪ .‬بيرون آمدم‪ .‬سمت راست هال دري بود كه به راه پله ي‬
‫پايين مي رفت‪ .‬در باز بود‪ .‬صداي فيروز را شنيدم كه به بابا مي گفت بفرماييد‪.‬‬
‫بابا با اولين چمدان وارد شد‪ .‬نگاهي به اطراف انداخت و به من گفت‪ :‬بدم نيست!‬
‫خنديدم‪ .‬پشت سرش مامان و غنچه وارد شدند و بعد هم فيروز با دست پر‪ .‬مامان‬
‫خوشحال و خندان نگاهي به اطراف انداخت و گفت‪ :‬خيلي زحمت داديم آقافيروز‪.‬‬
‫_‪ :‬چه زحمتي خانم؟ منزل خودتونه‪ .‬خواهش مي كنم راحت باشين‪.‬‬
‫و براي آوردن بقيه اثاث رفت‪ .‬غنچه سرد و بي تفاوت نگاهي به اطراف انداخت‪ .‬آمد زير‬
‫گوشم گفت‪ :‬از اسباب كشي خوشم نمياد‪.‬‬
‫نگاهي كردم‪ .‬بابا رفته بود‪ .‬گفتم‪ :‬من اسباب كشي رو دوست دارم‪ .‬بالخره تنوعه!‬
‫ولي از اين كه قرار باشه تو دو وجب جا با اين يارو همخونه باشم مشكل دارم‪ .‬ديگه‬
‫نفسم نمي تونيم بكشيم‪.‬‬
‫صداي اعتراض مامان بلند شد‪ :‬نغمه؟!‬
‫و فيروز از پشت سرم گفت‪ :‬من اثاث رو بيارم‪ ،‬ديگه نميام بال‪ .‬شما راحت نفس‬
‫بكشين!‬
‫ديگر واقع ًا نفسم بند آمد! برگشتم‪ .‬پشت سرم با چمدان سنگينم‪ ،‬كه پر از كتاب و‬
‫چند دستي لباس! بود ايستاده بود‪ .‬لب به دندان گزيدم‪ .‬غنچه به جاي من گفت‪:‬‬
‫معذرت مي خوايم‪.‬‬
‫اما فيروز با لبخندي گفت‪ :‬نه واقعاً‪ ...‬نغمه خانم حق دارن‪ .‬منم اصل ً قرار نبود بيام بال‪.‬‬
‫پايين يه سوئيت دارم‪.‬‬
‫بعد نگاهي به دو اتاق انداخت و گفت‪ :‬نغمه خانم اينو تو كدوم اتاق بذارم؟‬
‫نگاهي به اتاق دومي انداختم‪ .‬با رزهاي قشنگش خيلي زيبا بود‪ .‬بعد از غنچه‬
‫پرسيدم‪ :‬تو كدوم يكي رو مي خواي؟‬
‫غنچه شانه اي بال انداخت و گفت‪ :‬فرقي نمي كنه‪.‬‬
‫نگاهم به اتاق كافي بود تا فيروز چمدانم را آنجا بگذارد‪ .‬پشت سرش رفتم و گفتم‪:‬‬
‫متشكرم‪ .‬خونتون خيلي قشنگه‪.‬‬
‫چمدان را زمين گذاشت و برگشت‪ .‬نگاهي به من انداخت و بعد گفت‪ :‬الن خونه ي‬
‫شماست نه من‪.‬‬
‫بعد به سرعت بيرون رفت‪ .‬لحظه اي مكث كردم‪ .‬كمي فكر‪ ...‬ولي كاري نمي توانستم‬
‫بكنم‪ .‬پس گفتم بي خيال و مشغول باز كردن اثاثيه ام شدم‪ .‬لباسها را توي كمد‬
‫آويزان كردم‪ .‬كشوها را پر از كتاب كردم و بالخره چمدان خالي را زير تخت گذاشتم‪.‬‬
‫بيرون آمدم‪ .‬مامان مشغول آمد و رفت بود‪ .‬نگاهي به تنها در بسته انداختم و از فيروز‬
‫پرسيدم‪ :‬اونجا كجاست؟‬
‫مامان چشم غره اي بهم رفت‪ .‬ولي فيروز با خوشروئي گفت‪ :‬بيا ببين اينجا كجاست‪.‬‬
‫در را باز كرد‪ .‬اتاق پذيرايي بود با دكوراسيون سنگين خاكستري و بنفش‪ .‬اما‪ ...‬اما يك‬
‫طول ديوارش كتابخانه بود‪ .‬يك كتابخانه ي پر از كتاب!‬
‫ذوق زده پرسيدم‪ :‬ميشه منم بخونم؟‬
‫لبخندي زد و گفت‪ :‬تقديم‪.‬‬
‫بعد از كنارم رد شد و بيرون رفت‪ .‬من هم كه به بهشت رسيده بودم‪ .‬غرق كتابها‬
‫شدم‪ .‬بالخره چهار پنج تا برداشتم و به اتاقم رفتم‪ .‬مامان صدا زد‪ :‬هي اون كتابا رو‬
‫بذار زمين‪ .‬امروز نه نغمه‪ .‬خيلي كار داريم‪.‬‬
‫با نااميدي كتابها را روي تخت رها كردم و بيرون آمدم‪ .‬مشغول مرتب كردن خانه بوديم‪.‬‬
‫فيروز از بيرون نهار گرفت‪ .‬خودش نمي خواست بال بيايد‪ .‬اما مامان به زور تعارفش كرد‬
‫و با چشم و ابرو به من گفت‪ :‬همش تقصير حرفاي توئه‪..‬‬
‫داشتم فكر مي كردم درسته كه بي ادبانه بود‪ ،‬ولي حقيقت بود‪ .‬البته سر نهار‬
‫مشكلي نداشتم‪ .‬مشكلم با شبگردي و كتاب خوندنم بود كه غير از مامان اينا يك‬
‫همسايه ي بيچاره را هم درگير كنم‪.‬‬
‫به هر حال فيروز نهار خورد و رفت‪ .‬ظرفهاي نهار هم دست مرا بوسيد‪ .‬رفته بودم تو‬
‫فكر و يادم رفت دارم چه كار مي كنم‪ .‬مامان گفت‪ :‬مي شه وقتي داري فكر مي كني‬
‫شير آبو ببندي؟ قبض مردم به آسمون مي رسه‪.‬‬
‫سريع ظرفها را تمام كردم‪ .‬بايد مي نوشتم‪ .‬به اتاقم رفتم‪ .‬كاغذ و قلم را برداشتم و‬
‫مشغول شدم‪ .‬كلمات توي مغزم رديف ميشد‪ .‬جملت دعوايشان مي شد‪ .‬پس و‬
‫پيش مي نوشتم‪ .‬اما رهايش نمي كردم‪ .‬دختره شخصيتمم لوس شده بود‪ .‬عاشق‬
‫پسري شده بود كه اصل ً دوستش نداشت‪ .‬حال من غر نمي زدم ولش كن‪ ،‬اون نق‬
‫مي زد كه از دل من خبر نداري‪ .‬مي گفتم خره من دارم تو رو مي نويسم‪ ،‬مي گفت‬
‫نه نمي فهمي‪ .‬تا عاشق نشي نمي فهمي! بابا بييييييييييخيال‪....‬‬
‫خلصه تا شب درگير بودم‪ .‬همان جا روي دفترچه ام خوابم برد‪ .‬دوباره خواب مي ديدم‪.‬‬
‫پشت در اتاق فيروز نشسته بودم و زانوي غم به بغل گرفته بودم‪ .‬فيروز آمد از كنارم رد‬
‫شد‪ ،‬تا دم در رفت و در را باز كرد‪ .‬برگشت نگاهي به من انداخت و گفت‪ :‬دلتو جمع‬
‫كن ببر يه جاي ديگه‪ .‬من به درد تو نمي خورم‪.‬‬
‫گريه كردم و گفتم‪ :‬ولي من دوستت دارم‪.‬‬
‫بيرون رفت و در را بست‪....‬‬
‫از خواب پريدم‪ .‬حرصم گرفته بود‪ .‬مامان داشت براي شام صدايم مي زد‪ .‬خوب خدا را‬
‫شكر كه خواب بود‪ .‬دفترچه ام را پاره كردم‪...‬‬
‫روزهاي زيبايي بود‪ .‬غنچه دانشگاه مي رفت‪ .‬مامان از هواي عالي براي پياده روي‬
‫استفاده مي كرد‪ .‬من هم كه كاري به بود و نبودشان نداشتم‪ .‬بيشتر روزم به خواندن‬
‫مي گذشت‪ .‬يك كتاب عالي يك ليوان چاي و يك هپي چير كنار پنجره و ديگر هيچ‪...‬‬
‫مامان هم دائم داشت غر مي زد كه به درد هيچ كاري نمي خورم‪ .‬نه درس مي خوانم‬
‫نه كار مي كنم و نه حداقل توي كارهاي خانه كمكش هستم‪.‬‬
‫حدود يك هفته از روزي كه آمده بوديم گذشته بود‪ .‬آخر شب از مهماني برگشتيم‬
‫خانه‪ .‬كيفم را توي ماشين جا گذاشتم‪ .‬چند دقيقه بعد يادم آمد و سوييچ را از بابا‬
‫گرفتم و رفتم تا كيفم را بردارم‪ .‬وقتي برداشتم‪ ،‬در پشت سرم باز شد و فيروز بيرون‬
‫آمد‪ :‬سلم نغمه خانم‪...‬‬
‫به تندي سلم كردم و خواستم بروم‪ .‬نمي دانم بر اثر همان خوابها بود يا نگاه‬
‫مهربانش كه فراري ام مي داد‪ .‬جلو آمد و گفت‪ :‬يه نگاهي به اين دستنويس من مي‬
‫كنين؟ البته هنوز خلصه است‪ .‬فقط چهار چوبشو نوشتم‪ .‬ولي‪...‬‬
‫نگاهي به دفترچه اي كه به طرفم گرفته بود انداختم‪ .‬انگار داشت سم تعارفم مي‬
‫كرد‪ .‬نگاهي كردم كه يعني چطور انتظار داري كه قبول كنم؟‬
‫اما او نديده گرفت‪ .‬شايد هم اصل ً متوجه نشد‪ .‬چند لحظه گذشت‪ .‬من كه كرم كتاب‪،‬‬
‫از نوشته نمي توانستم بگذرم‪ .‬اما مي ترسيدم نامه ي عاشقانه اي چيزي باشد‪.‬‬
‫دستش را بال آورد و گفت‪ :‬كوتاهه خسته تون نمي كنه‪ .‬دلم مي خواد نظرتونو بدونم‪.‬‬
‫گرفتم‪ .‬با فضوليم كه نمي توانستم كنار بيايم ه‬
‫بعد بدون هيچ حرفي آرام دور شدم‪ .‬او هم صبر كرد تا از پله ها بال رفتم‪ ،‬بعد به‬
‫اتاقش برگشت‪.‬‬
‫دفترش را روي تخت انداختم‪ .‬لباس عوض كردم و طبق معمول روي هپي چير ولو‬
‫شدم‪ .‬اعتراف مي كنم كه گارد گرفته دفتر را باز كردم! كمي هم گشتم كاغذي‪،‬‬
‫يادداشتي از ليش بفتد كه نبود‪ .‬بالخره شروع به خواندن كردم‪ .‬يك داستان مهيج در‬
‫مورد يك استاد و شاگردش در يك مركز تحقيقاتي در دانشگاه بود‪ .‬يك كلمه هم‬
‫عاشقانه نداشت! اصل ً زني در داستان نبود! خوب به نظر من ايده ي فوق العاده اي‬
‫بود‪ ،‬ولي خيلي خشك بود‪ .‬مثل غذايي تهيه شده از بهترين مواد اوليه‪ ،‬با بهترين روش‬
‫پخت‪ ،‬ولي بدون نمك! جرات دست بردن توي كتابچه اش نداشتم‪ .‬فقط چند لحظه فكر‬
‫كردم و بعد‪...‬‬
‫يك دفتر سفيد روي تخت باز كردم‪ .‬قلم هم برداشتم و شروع به كپي كردن داستان‬
‫كردم‪ .‬براي شاگرد يك اسم دخترانه ي قشنگ گذاشتم و بين داستان هم با كلي‬
‫دقت كه فضا را بهم نزنم نگاه هاي عاشقانه و جملت كنايه آميز اضافه كردم‪ .‬اين قدر‬
‫هيجان زده شدم كه تا صبح داشتم مي نوشتم‪ .‬اگر در كودكي يك تمرين اساسي‬
‫براي با هردو دست نوشتن نكرده بودم ‪ ،‬امكان نداشت بتوانم اين قدر يكسره بنويسم‪.‬‬
‫بالخره تمام شد‪ .‬البته اين "فقط" چهارچوب داستان بود‪ .‬مي توانست كلي مطلب‬
‫داشته باشد و همين هيجان زده ترم مي كرد‪ .‬كلي افسوس خوردم كه اطلعات كافي‬
‫ندارم كه خودم آن را بنويسم‪ .‬مطمئن بودم كه به من اجازه ي دخالت نمي دهد‪ .‬او‬
‫فقط نظر مرا خواسته بود‪ .‬براي نوشته ي زيبايم كلي دلم سوخت‪ .‬اما چاره اي نبود‪.‬‬
‫بعيد بود كه به داستان رمانتيك علقه اي داشته باشد‪.‬‬
‫با شنيدن صداي شماطه ي بابا ‪ ،‬متعجب نگاهي به ساعت انداختم‪ .‬پنج و نيم صبح‬
‫بود‪ .‬دفتر را برداشتم‪ .‬بيرون آمدم ‪ ،‬نگاهي به بابا انداختم‪ .‬هنوز داشت غلت مي زد‪.‬‬
‫برگشتم دستنويس خودم را هم برداشتم و بي سر و صدا به گاراژ رفتم‪ .‬چراغ اتاقش‬
‫روشن بود‪ .‬ضربه ي مليمي به در زدم‪ .‬كمي طول كشيد‪ .‬وقتي در را باز كرد‪ ،‬داشت‬
‫با عجله دكمه ي باليي پيراهنش را مي بست‪.‬‬
‫با دستپاچگي گفتم‪ :‬سلم ببخشيد بي موقع مزاحم شدم‪.‬‬
‫با همان لبخند هميشگي گفت‪ :‬سلم‪ ...‬صبح شما بخير‪ .‬آخه من به موقع خونه ام كه‬
‫شما مزاحم بشين؟!‬
‫خنديدم و آرام دفترها را به طرفش گرفتم‪ .‬گفتم‪ :‬عالي بود‪ .‬يعني من كه خيلي‬
‫خوشم اومد‪ .‬فقط‪...‬‬
‫_‪ :‬فقط چي؟ بگين من ناراحت نمي شم‪.‬‬
‫_‪ :‬اميدوارم ناراحت نشين‪ .‬آخه خيلي كار بدي كردم‪.‬‬
‫خنديد و پرسيد‪ :‬چي شده؟ پاره شده؟ يا خط خطي شده؟‬
‫_‪ :‬نه نه‪ ...‬نه به اين بديا‪ .‬من دوباره نوشتمش‪ .‬اون جوري دوست داشتم بنويسم‪ .‬تو‬
‫دفتر خودم‪...‬‬
‫_‪ :‬آهان‪ ...‬پس اين يكي بازنويس همينه؟ فكر كردم داستان شماست‪ .‬خوب‪ ..‬چه‬
‫خوب! حتماً مي خونمش‪ .‬متشكرم كه بهم دادين‪.‬‬
‫با شنيدن صداي پاي بابا توي راه پله‪ ،‬گفتم‪ :‬ببخشيد مزاحم شدم‪.‬‬
‫خنديد و گفت‪ :‬خواهش مي كنم‪.‬‬
‫به آرامي به بابا صبح بخير گفتم و به سرعت از پيش چشمش جيم شدم‪ .‬برگشتم‬
‫بال‪ ،‬اما از هيجان آرام و قرار نداشتم‪ .‬خواستم صبحانه بخورم‪ ،‬اما هيچ چيز از گلويم‬
‫پايين نمي رفت‪ .‬ناگهان فكر كردم‪ :‬نكند فكر كند مخاطب اين همه احساسات خودش‬
‫است؟‪ .......‬واي حالم بد بود‪ ،‬بدتر هم شد‪....‬‬
‫مامان بيدار شد و توي هال آمد‪ .‬به سرعت سلم كردم‪ .‬مامان خواب آلوده جوابم را داد‬
‫و پرسيد‪ :‬چرا اين قدر سر و صدا مي كني نغمه؟ سر صبحي خواب نداري؟ بذار‬
‫ببينم‪ ...‬چشمات چقدر قرمزه‪ ...‬لبد تا صبح داشتي كتاب مي خوندي‪ ...‬اي خدا من‬
‫چكار بكنم با اين اعتياد تو‪ ....‬شيطونه مي گه بگم فيروز بياد كتاباشو جمع كنه ببره‪.‬‬
‫_‪ :‬واي نه مامان‪ .‬نه‪ .‬قول مي دم دختر خوبي باشم‪ .‬الن چكار كنم خوبه؟ جارو بزنم؟‬
‫برم خريد؟‬
‫_‪ :‬متشكرم‪ .‬اول صبحي پيشنهاد بهتري نداري؟ جارو برقي كه صدا ميده‪ ،‬غنچه‬
‫خوابيده‪ .‬بعد هم كدوم مغازه بازه كه تو مي خواي بري خريد؟‬
‫با شيطنت گفتم‪ :‬نونوايي‪ .‬نون بگيرم؟ نفت نمي خواين؟‬
‫_‪ :‬معلوم هست چي داري مي گي؟ نون؟ بد نيست‪ .‬برو بگير‪ .‬ولي وقتي اومدي‪،‬‬
‫رفت و روب خونه يادت نره‪ .‬امروز كتاب بي كتاب‪.‬‬
‫_‪ :‬اطاعت قربان!‬
‫آن روز اگر مي خواستم كتاب هم بخوانم نمي توانستم‪ .‬اصل ً آرام نمي گرفتم‪ .‬از فرط‬
‫هيجان دچار انرژي مضاعف شده بودم! رفتم نان داغ خريدم‪ .‬كمي صبحانه خوردم‪ .‬نانها‬
‫را بريدم و فريز كردم‪ .‬تمام خانه را گردگيري كردم‪ .‬غنچه كه رفت دانشگاه‪ ،‬جارو را‬
‫برداشتم‪ .‬خلصه تا بعد از ظهر يك سره مشغول بودم‪ .‬بالخره هم يك چلو خورش‬
‫مشتي بار گذاشتم و رفتم تو اتاقم و بيهوش شدم!‬
‫مامان كلي خوشوقت شد كه به اندازه ي تمام اين روزها كه كار زيادي نكرده بودم‪،‬‬
‫خانه را تميز كرده ام‪.‬‬
‫وقتي بيدار شدم‪ ،‬صداي حرف زدن بابا را شنيدم‪ .‬يعني آمده بود؟ حتماً آمده بود‪ .‬باهم‬
‫مي رفتند و مي آمدند‪ .‬از جا پريدم‪ .‬بيرون آمدم‪ .‬بابا داشت با تلفن حرف مي زد‪ .‬سلم‬
‫كردم ‪ ،‬سري خم كرد و با لبخند جوابم داد‪ .‬مامان داشت شام مي كشيد‪ .‬با ديدن من‬
‫گفت‪ :‬چه همه هم پختي! كي بايد اين همه بخوره؟‬
‫لبخندي زدم و شانه اي بال انداختم‪ .‬خوشبختانه خودش به فكرش رسيد و گفت‪ :‬بيا‬
‫براي فيروز هم ببر‪.‬‬
‫سعي كردم خوشحالي ام را از اين كه بهانه اي براي پايين رفتن دستم داده است‪،‬‬
‫پنهان كنم‪ .‬پشتش به من بود‪ ،‬برق چشمانم را نديد! يك سيني آماده كرد و چلو و‬
‫خورش و سبزي خوردن گذاشت و برگشت‪.‬‬
‫_‪ :‬بيا ببر‪ .‬تو راه پله مراقب باش‪.‬‬
‫خنده ام گرفت‪ .‬خواستم بگويم مامان من بيست و دو سالمه‪ ،‬اما چيزي نگفتم‪.‬‬
‫سيني را برداشتم و راه افتادم‪ .‬مامان در را برايم باز كرد و رفتم‪ .‬جلوي در اتاقش‬
‫ايستادم‪ .‬داشتم يك دستم را آزاد مي كردم كه در بزنم‪ ،‬اما خودش در را باز كرد و با‬
‫همان لبخند هميشگي سلم كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬اينو‪ ...‬اينو براي شما آوردم‪.‬‬
‫در حاليكه آن را مي گرفت‪ ،‬با شگفتي گفت‪ :‬واااااااااااي! چرا زحمت كشيدين؟ خيلي‬
‫ممنون‪ .‬خودتون پختين؟‬
‫سري تكان دادم و گفتم‪ :‬آره ولي نمي دونم چي دراومده‪.‬‬
‫_‪ :‬اوووووووم بوش كه عاليه‪.‬‬
‫كمي پا به پا كردم و پرسيدم‪ :‬فرصت كردين بخونين؟‬
‫_‪ :‬آره عالي بود! مي دونين اينا بيشترش خاطرات دانشگاه خودم بود‪ ،‬يا قصه هاي‬
‫بچه هاي همدوره ايم‪ .‬در نتيجه اصل ً فكر نكرده بودم بهش فضاي رمانتيك بدم‪ .‬ولي‬
‫اين جوري خيلي لطيف تر شده‪ .‬از اون گذشته اين قدر خوب تلفيقش كردين كه حتي‬
‫خود من احساس نمي كنم اين كار دو نفره‪ .‬جمله ها كامل ً طبيعي و به جا اضافه‬
‫شده‪ .‬خيلي خوشم اومد‪ .‬بايد براي بقيه اشم همكاري كنيم‪ .‬به نظرم نزديك هزار‬
‫صفحه دربياد‪ .‬من هنوز كلي مطلب دارم كه بهش اضافه كنم‪ .‬با يه فضاي رمانتيك‬
‫محشر ميشه‪ .‬از همين حال سر فروشش مي تونم شرط ببندم‪.‬‬
‫از هيجانش خنده ام گرفت‪ .‬ولي نه آن اندازه كه جا خوردم‪ .‬انتظار هر برخوردي غير از‬
‫اين را داشتم‪ .‬خوشحال بودم كه برداشت بدي نكرده است‪ .‬مكثي كرد و گفت‪ :‬فصل‬
‫اولش رو كه نوشتم مي دم تكميلش كنين‪.‬‬
‫سري خم كردم و گفتم‪ :‬نظر لطفتونه‪.‬‬
‫با خنده گفت‪ :‬حتي يك ذره هم نيست‪ .‬تمامش نظر سوئه! من فقط به فروش كتابم‬
‫فكر مي كنم! البته نصفش مي كنيم‪ ،‬نگران نباشين‪.‬‬
‫_‪ :‬نه نگران نيستم‪ .‬مي ترسيدم ناراحت بشين‪.‬‬
‫_‪ :‬ناراحت بشم؟!‬
‫چند لحظه اي فكر كرد و بعد گفت‪ :‬شايد اگه اين قدر خوب نوشته نشده بود‪ ،‬ناراحت‬
‫مي شدم‪ .‬نمي دونم‪ .‬فعل ً كه عاليه‪ .‬كلي ذوق زده شدم براي نوشتن بقيه اش‪...‬‬
‫_‪ :‬منم همينطور‪ ...‬اين ماجراهاي پليسيشم جزو خاطراتتون بوده؟‬
‫_‪ :‬نه‪ ...‬اين ديگه مزه ي داستان اضافه شده‪ .‬ما اين قدر ماجرا نداشتيم‪.‬‬
‫_‪ :‬اون وقت اين كارآگاهه چطوري فهميد؟‬
‫_‪ :‬مثل شرلوك هلمز با يك نگاه! نه‪ ...‬بايد بنويسم‪ .‬خلصه بود ديگه‪ .‬هنوز دليل و‬
‫مداركشو ننوشتم‪.‬‬
‫_‪ :‬كي مي نويسين؟‬
‫_‪ :‬مي شه شاممو بخورم بعد بنويسم؟! حال اگه عجله دارين اول مي نويسم‪....‬‬
‫خنديدم و گفتم‪ :‬واي نه بخورين‪ .‬منم برم بال شام بخورم‪ .‬با اجازتون‪.‬‬
‫_‪ :‬بازم متشكرم‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش مي كنم‪.‬‬
‫دوان دوان پله ها را بال رفتم‪ .‬مامان و بابا تقريباً شامشان تمام شده بود‪ .‬بابا با تعجب‬
‫پرسيد‪ :‬چه خبر بود؟‬
‫_‪ :‬هيچي خبري نبود‪ .‬داشتيم راجع به كتاب حرف مي زديم‪.‬‬
‫دست بردم و براي خودم شام كشيدم‪.‬‬
‫صبح روز بعد بهترين دستنويسم را انتخاب كردم و به دقت ويرايش كردم‪ .‬بعد آن را كنار‬
‫گذاشتم تا شب به فيروز بدهم‪ .‬رفتم توي مهمانخانه با ديدن سري كامل سه تفنگدار‪،‬‬
‫كلي ذوق زده شدم‪ .‬اولين جلد را برداشتم و مشغول خواندن شدم‪ .‬با سرعتي كه‬
‫من كتاب را مي بلعيدم‪ ،‬تا شب دو جلد آن را خواندم‪ .‬شب هم سر شام كلي با‬
‫مامان در مورد آن بحث كرديم‪ .‬تازه شام خورده بوديم كه فيروز سيني و ظرفهاي شام‬
‫ديشب را آورد‪ .‬رفتم دم در تحويل بگيرم‪ ،‬با هيجان گفتم‪ :‬صبر كن داستان خودمم‬
‫بيارم‪.‬‬
‫يك پايش را به ديوار تكيه داد و منتظر ايستاد‪ .‬به سرعت به اتاق رفتم و با دفترچه ام‬
‫برگشتم‪ .‬بابا گفت‪ :‬اگه فيروز هنوز دم دره بهش بگو كارش دارم‪.‬‬
‫فيروز با لبخند گفت‪ :‬امر بفرمايين آقاي مهندس‪.‬‬
‫بابا گفت‪ :‬بيا تو‪.‬‬
‫فيروز همانطور كه دفترم را در دست داشت و وارد شد و با بابا مشغول يك گفتگوي‬
‫كاري شدند‪ .‬به بهانه ي مرتب كردن آشپزخانه نزديكشان بودم‪ .‬ولي كم كم حوصله ام‬
‫سر رفت‪ .‬ظرفهاي شام را شستم و جا دادم‪ .‬ديگر كاري نداشتم و از صحبتهاي‬
‫كاريشان هيچي نمي فهميدم‪ .‬به اتاقم رفتم و مشغول كتاب خواندن شدم‪.‬‬
‫صبح روز بعد كه بيدار شدم دفترم روي ميز وسط هال بود‪ .‬از اين كه جايش گذاشته‬
‫بود‪ ،‬ناراحت شدم‪ .‬برش داشتم و توي اتاقم گذاشتم‪.‬‬
‫با مامان رفتيم خريد و بعد از ظهر برگشتيم‪ .‬خسته بودم‪ .‬ولي فكر كردم‪ ،‬نگاه ديگري‬
‫روي دست نويسم مي اندازم و شب آن را به دست فيروز مي رسانم‪ .‬اما‪....‬‬
‫وقتي بازش كردم اول تعجب كردم‪ ،‬كم كم ناراحت شدم و بالخره از عصبانيت به مرز‬
‫انفجار رسيدم‪ .‬فيروز آن را خوانده بود و ميل خودش بيشتر جمله ها را تغيير داده بود‪.‬‬
‫هيچ صفحه اي نبود كه حداقل زير سه جمله را خط نكشيده باشد‪ .‬خط كشيده بود و‬
‫جمله اي به ميل خودش بالي آن نوشته بود‪ .‬تا از سر كار برسد حال خودم را نمي‬
‫فهميدم‪ .‬بابا كه بال آمد‪ ،‬مثل گلوله پايين رفتم‪ .‬خيلي خودم را كنترل كردم كه با‬
‫مشت به در نكوبم‪ .‬سه ضربه به در زدم‪ .‬در را باز كرد‪ .‬يك كتاب جيبي انگليسي‬
‫دستش بود و عينك نزديك بين زده بود‪ .‬با لبخند گفت‪ :‬سلم‪.‬‬
‫و بعد عينكش را برداشت‪ .‬بغضم را به زحمت فرو دادم و گفتم‪ :‬سلم‪ .‬اينا رو شما‬
‫نوشتين؟‬
‫چشمانم به اشك نشست‪ .‬پرسيد‪ :‬آره‪ .‬مگه چي شده؟‬
‫_‪ :‬چرا تمام داستانمو عوض كردين؟ چطور به خودتون اجازه دادين؟‬
‫_‪ :‬بيا تو ببينم‪ .‬چي داري مي گي؟ من داستان رو عوض نكردم‪ .‬فقط كمي جمله ها‬
‫رو اصلح كردم‪.‬‬
‫در حاليكه از عصبانيت مي لرزيدم‪ ،‬قدمي تو گذاشتم و گفتم‪ :‬كمي؟‬
‫_‪ :‬بيا بشين‪.‬‬
‫وارد شدم‪ .‬عصبانيتم مانع از اين نشد كه متوجه ي دكوراسيون بسيار شيك و ساده ي‬
‫اتاق كارش نشوم‪ .‬كف و ديوارها چوبكاري بود‪ .‬سه تا مبل تك چرم سه طرف يك ميز‬
‫چوبي چهارگوش بود‪ .‬ضلع چهارمش هم به طرف يك ميز كار باشكوه بود‪.‬‬
‫دقت بيشتري نكردم‪ .‬سر اولين مبل نشستم و تمام تلشم را كردم كه گريه نكنم‪.‬‬
‫ولي اشكم بي اختيار مي ريخت‪.‬‬
‫يك ليوان آب برايم ريخت و به طرفم دراز كرد‪ .‬آرام آن را گرفتم و جرعه اي نوشيدم‪.‬‬
‫جعبه دستمال كاغذي را هم جلويم گذاشت‪ ،‬كه يكي برداشتم و سعي كردم صورتم‬
‫را خشك كنم‪.‬‬
‫روبرويم نشست و گفت‪ :‬اگه آروم بگيري مي تونيم در موردش صحبت كنيم‪.‬‬
‫_‪ :‬من نمي خوام در موردش صحبت كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬بسيار خوب با مداد نوشتم‪ .‬همه رو پاك مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬تا آخرين كلمه‪..‬‬
‫_‪ :‬تا آخرين كلمه رو پاك مي كنم‪ .‬ولي اي كاش اجازه مي دادي توضيح بدم‪.‬‬
‫_‪ :‬من هيچ توضيحي نمي خوام‪ .‬من فقط مي خواستم نظرتونو بدونم كه حال اونم‬
‫نمي خوام‪.‬‬
‫_‪ :‬بسيار خوب‪.‬‬
‫پاك كن آورد و از سطر اول مشغول پاك كردن شد‪ .‬ديدنش عصبيم مي كرد‪ .‬از جا‬
‫برخاستم‪ .‬پشت سرم يك تابلو نقاشي به ديوار بود كه منظره ي يك كوره راه جنگلي‬
‫را نشان مي داد‪ .‬محو زيبايي طبيعي آن شدم‪ .‬مي توانستم خودم را در آن تصور كنم‪.‬‬
‫احساس مي كردم بوي خاك و درختان را مي توانم حس كنم‪ .‬مدتي طول كشيد تا‬
‫برگشتم‪ .‬هنوز مشغول بود‪ .‬پرسيدم‪ :‬نقاش اين تابلو كيه؟‬
‫بدون اين كه سر بلند كند‪ ،‬گفت‪ :‬يه آدم بي هنر بي مصرف كه نه تنها خودش هنري‬
‫نداره‪ ،‬بلكه هنر بقيه رو هم ضايع مي كنه‪.‬‬
‫به سرعت برگشتم‪ .‬متوجه ي امضايش شدم‪ .‬نتوانستم تحسينش نكنم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي اين فوق العاده است‪.‬‬
‫_‪ :‬بد نيست‪ .‬نتيجه ي سه سال كاره‪ .‬يه روزه به اينجا نرسيده‪.‬‬
‫قدم زنان از كنار ميز كوچك پايه بلندي گذشتم كه رويش گلدان زيبايي گذاشته بود‪.‬‬
‫پشت سرش رو به يك تابلو ي ديگر ايستادم و پرسيدم‪ :‬اينم كار خودتونه؟‬
‫_‪ :‬نه از دوستم خريدم‪.‬‬
‫اين يكي يك منظره ي كوهستاني بود‪ .‬مكث كردم‪ .‬داشتم آرام مي شدم‪ .‬گرچه هنوز‬
‫دلخور بودم‪ ،‬ولي ديگر اشك نمي ريختم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬تموم شد‪ .‬داستان خوبي بود‪ .‬سوژه خوب پرداخته شده بود‪ ،‬ولي جمله بندي‪...‬‬
‫ميان حرفش پريدم و گفتم‪ :‬جمله بندي اصل ً باب ميل شما نبود‪ .‬ولي دليل نمي شد‬
‫كه اين جوري توش دست ببرين‪.‬‬
‫_‪ :‬دلم مي خواست در مورد جمله جمله اش صحبت كنيم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي من نمي خواستم‪.‬‬
‫دست بردم‪ .‬دفتر را برداشتم و به طرف در رفتم‪ .‬در حالي كه از لحن خودم خنده ام‬
‫گرفته بود‪ ،‬گفتم‪ :‬ولي تمام عصبانيتم باعث نميشه كه نگم دكوراسيون اينجا عاليه‪.‬‬
‫لبخند تلخي زد و گفت‪ :‬دكوراسيون پرخرج ترين تفريح منه‪.‬‬
‫_‪ :‬چه خوب‪ .‬منم خيلي دوست دارم‪ .‬ولي غنچه از هر نغييري بدش مياد‪.‬‬
‫_‪ :‬منم تغيير رو دوست ندارم‪ .‬من تمام سعيم رو مي كنم كه دكور اتاق به ايده آلم‬
‫برسه و اون وقت ديگه ثابت مي مونه‪.‬‬
‫_‪ :‬به هر حال اينجا خيلي قشنگه‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب براي اين دو تا اتاق خيلي زحمت كشيدم‪ .‬بزرگن ولي با اين پنجره هاي رو به‬
‫گاراژ‪ ،‬نه نور دارن و نه منظره دلپذيري‪ .‬خيلي سعي كردم توي اتاق برام جالب باشه‪.‬‬
‫سري تكان دادم و گفتم‪ :‬خيلي خوبه‪ .‬من ديگه برم‪ .‬شب به خير‪.‬‬
‫_‪ :‬شب بخير‪.‬‬
‫بعد از شام خوابيدم‪ .‬باز هم خواب مي ديدم‪ .‬توي جنگل بوديم‪ .‬همان جنگل نقاشيش‪،‬‬
‫توي همان كوره راه دست در دست هم قدم مي زديم‪ .‬ناگهان دستش را رها كردم و‬
‫شروع به دويدن كردم‪ .‬پشت سرم داد زد‪ :‬نرو نغمه‪ ،‬نرو گمت مي كنم‪.‬‬
‫اما نايستادم‪ .‬همانطور مي دويدم‪ .‬تا اين كه به خود آمدم‪ .‬وسط جنگل بودم‪ .‬نه كوره‬
‫راه را مي ديدم و نه فيروز را‪ .‬چرخيدم‪ .‬ترسيدم‪ .‬گريان از خواب پريدم‪.‬‬
‫خوابم نمي برد‪ .‬اين خوابها كم كم داشت اذيتم مي كرد‪ .‬بعد از كمي فكر جلد سوم‬
‫سه تفنگدار را برداشتم و سعي كردم حواس خودم را پرت كنم‪.‬‬
‫صبح روز بعد به دنبال جلد چهارم مي گشتم‪ .‬توي كتابخانه نبود‪ .‬عصباني بيرون آمدم‪.‬‬
‫مامان پرسيد‪ :‬چي شده؟‬
‫_‪ :‬جلد چهارم سه تفنگدار پيش شماست؟‬
‫_‪ :‬نه‪ ..‬حتم ًا همونجاست‪ .‬گمش كردي؟‬
‫_‪ :‬من گم نكردم‪ .‬اصل ً نيست‪.‬‬
‫_‪ :‬حال چرا از من مي پرسي؟ از خود فيروز بپرس‪.‬‬
‫گوشي را برداشتم‪ .‬مامان با تعجب گفت‪ :‬مي خواي بهش زنگ بزني؟‬
‫_‪ :‬خوب مي خوام بپرسم ديگه‪.‬‬
‫_‪ :‬صبر كن شب بياد خونه بپرس‪ .‬سر كارش مزاحمش ميشي كه چي؟ خونه شو‬
‫بهمون داده‪ .‬كتابخونشو در اختيارت گذاشته‪ ،‬طلب پدرتم داري؟ بسه‪ .‬يه زنگ بزن‬
‫شركت به بابات بگو يادش نره‪ ،‬يه سر به خونه بزنه به نقاش سفارش كنه‪ ،‬رنگ‬
‫پذيرايي خيلي تيره نشه‪.‬‬
‫بيسيم را برداشتم و به اتاقم رفتم‪ .‬از شانس بدم فيروز برنداشت‪ .‬من هم گفتم با بابا‬
‫كار دارم‪ .‬چند لحظه اي طول كشيد تا فيروز گوشي را برداشت و گفت‪ :‬الو؟‬
‫_‪ :‬فيروز؟‬
‫_‪ :‬سلم خانم‪ .‬آقاي مهندس همين الن رفتن بيرون‪.‬‬
‫_‪ :‬نمي دونين كجا رفتن؟‬
‫_‪ :‬گفتن سري به نقاشا مي زنن‪.‬‬
‫_‪ :‬هان همينو مي خواستم بگم‪ .‬بعد ببين اين جلد چهارم سه تفنگدار تو كتابخونه‬
‫نيست‪ .‬مي دوني كجاست؟‬
‫_‪ :‬بذار ببينم‪ .‬تو آشپزخونه‪ ،‬كابينت گوشه چپ بال‪...‬‬
‫_‪ :‬كتاب رو تو كابينت گذاشتي؟‬
‫_‪ :‬اجازه مي دي؟ كليد تو كابينته‪ .‬كتاب كنار تختمه‪ .‬برو برش دار‪.‬‬
‫_‪ :‬نه‪ ...‬تو اتاقت نمي رم‪ .‬باشه شب ميام ازت مي گيرم‪.‬‬
‫_‪:‬شب با بچه ها قرار دارم نميام‪ .‬برو برش دار‪.‬‬
‫_‪ :‬حال ببينم‪ .‬ممنون‪ .‬خدا حافظ‪.‬‬
‫گوشي را گذاشتم‪ .‬به مامان گفتم بابا نبوده و چند دقيقه هم صبر كردم‪ .‬نمي شد!‬
‫كتاب را مي خواستم‪ .‬كليد را پيدا كردم و از پله ها سرازير شدم‪ .‬با كمي ترس و‬
‫خجالت در اتاقش را باز كردم و داخل شدم‪ .‬اتاق خواب هم خيلي ساده و شيك بود‪.‬‬
‫يك تخت يك نفره بزرگ‪ ،‬ميزآينه و يك پاتختي كل اثاثيه اش را تشكيل مي داد‪ .‬يك ديوار‬
‫هم كمد بود‪ .‬روي پاتختي كتاب را طوري گذاشته بود كه انگار جزو دكور اتاق محسوب‬
‫مي شد‪.‬‬
‫با احتياط برش داشتم‪ .‬نگاه ديگري دور اتاق نيمه تاريك انداختم و بيرون رفتم‪ .‬مامان‬
‫براي پياده روي بيرون رفته بود‪ .‬من هم لباس عوض كردم و كتاب را برداشتم و از در‬
‫خانه بيرون آمدم‪ .‬چند قدم آن طرفتر روي دامنه ي تپه جاي راحتي بين فضاي گلكاري‬
‫شده پيدا كردم و خودم را رها كردم‪ .‬مامان كه برگشت دستي برايش تكان دادم‪ .‬انگار‬
‫خوشش آمد‪ ،‬چون چند دقيقه بعد با سبد پيك نيك برگشت و نهارمان را همان جا در‬
‫دامنه ي تپه خورديم‪ .‬غنچه كه دانشگاه بود‪ ،‬بابا هم سر كار‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬اينجا خيلي قشنگه‪.‬‬
‫_‪ :‬آره خوبه‪ .‬ولي براي مسافرت‪ ،‬نه زندگي‪ .‬خيلي پرته‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي من براي زندگي دوستش دارم‪ .‬آرامشي كه اين جاست‪ ،‬تو مركز شهر نيست‪.‬‬
‫_‪ :‬نه نيست‪ .‬ولي اينجا از همه جا دوره‪.‬‬
‫_‪ :‬مهم نيست‪ .‬عوضش هواش عاليه‪ .‬سر و صداش كمه و كسي كاري به آدم نداره‪.‬‬
‫_‪ :‬تو بمون! من كه برمي گردم خونه ي خودمون‪ .‬اينجا احساس مي كنم دارم تو ده‬
‫زندگي مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬مگه تو ده چه عيبي داره؟‬
‫_‪ :‬نغمه تو حالت خوبه؟ مي خواي چهار تا مرغ و خروسم بگير اينجا پرورش بده‪ ،‬تا‬
‫خونمون حاضر مي شه بي كار نباشي‪.‬‬
‫نگاهي به اطراف انداختم و باخنده گفتم‪ :‬باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي پيش از مرغ و خروس خريدنت دو تا چايي بريز ببينم‪.‬‬
‫فلسك را برداشتم و دو فنجان چاي ريختم‪ .‬بعد از خوردن چاي ديگر مشغول جمع‬
‫كردن شديم و به خانه برگشتيم‪ .‬سبد را به آشپزخانه بردم و خالي كردم‪ .‬بعد هم‬
‫دوشي گرفتم و دوباره كتاب كتاب كتاب‪....‬‬
‫سر شب تمامش كردم‪ .‬نگاهي به بيرون انداختم‪ .‬هوا تازه تاريك شده بود‪ .‬فيروز هم‬
‫گفته بود نمي آيد‪ .‬تصميم گرفتم كتاب را سر جايش بگذارم‪ .‬از جا برخاستم‪ .‬كليد را‬
‫برداشتم و رفتم‪ .‬مثل يك موش به اتاقش خزيدم‪ .‬چراغ اتاق خواب را روشن كردم‪ .‬يك‬
‫بار ديگر توي نور كامل نگاهي به اطراف انداختم‪ .‬بعد كتاب را روي پاتختي گذاشتم‪.‬‬
‫فكر كردم آن را درست مثل قبل بگذارم‪ .‬داشتم با وسواس خاصي كج و راستش مي‬
‫كردم‪ .‬در همان حال در داستان سير مي كردم‪ .‬حواسم پيش سه تفنگدار و‬
‫ماجراهايشان بود‪ .‬يك لحظه برگشتم‪ .‬با ديدن فيروز اين قدر جا خوردم كه كتاب از‬
‫دستم افتاد و جلدش پاره شد‪ .‬حالم گرفته شد‪ .‬اگر كسي به كتابهاي من آسيبي‬
‫مي رساند‪،‬سر به تنش نمي گذاشتم‪ .‬خم شدم برش داشتم‪ .‬گفتم‪ :‬ببخشيد‪.‬‬
‫با نگراني سر بلند كردم تا عكس العملش را ببينم‪ .‬نگاهش پر از سرزنش بود‪،‬ولي‬
‫چيزي نگفت‪ .‬دستش را جلو آورد و كتاب را گرفت‪ .‬با دقت مشغول بازبيني خسارت‬
‫وارده شد‪ .‬دوباره گفتم‪ :‬معذرت مي خوام‪.‬‬
‫با بي حوصلگي گفت‪ :‬تقصير منه كه بي سر و صدا اومدم تو‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي من حتي صداي ماشينم نشنيدم‪.‬‬
‫_‪ :‬ماشينو تو نزدم‪ .‬شام داريم مي ريم بيرون ‪.‬‬
‫با شك پرسيدم‪ :‬مگه با ماشين بابا نبودين؟‬
‫_‪ :‬چرا‪ .‬با بابات داريم ميريم بيرون‪ .‬من و خانواده ي شما‪.‬‬
‫_‪ :‬مگه نگفتي با بچه هاي شركت؟‬
‫_‪ :‬قرارمون بهم خورد‪ .‬بعدشم بابات دعوتم كرد كه با شما بيام‪ .‬اگه ناراحتي نميام‪.‬‬
‫_‪ :‬اين چه حرفيه؟‬
‫بالخره خنديد و گفت‪ :‬برو حاضر شو مي خوايم بريم‪.‬‬
‫حاضر شديم و راه افتاديم‪ .‬بابا طبق معمول اين چند وقت كه با فيروز سر كار مي رفت‪،‬‬
‫از او خواست پشت رل بنشيند‪ .‬من و مامان و غنچه هم عقب نشستيم‪ .‬راديوي‬
‫ماشين موزيك مورد علقه ام را پخش مي كرد و من در بحر موزيك بودم‪ .‬جلوي‬
‫ساندويچ فروشي لقمه كه ايستاديم‪ ،‬هيچ احساس خاصي بهم دست نداد‪ .‬ياد خوابم‬
‫نيفتادم‪ .‬رفتيم تو نشستيم‪ .‬فيروز روبرويم نشست‪ .‬مثل هميشه ساندويچ زبان‬
‫سفارش دادم‪ .‬فيروز گفت‪ :‬رست بيف‪.‬‬
‫فكر كردم كي رست بيف سفارش داده بود؟ كي باهم بوديم؟‬
‫غنچه پرسيد‪ :‬معني رست چي بود؟‬
‫گفتم برشته‪ .....‬و ناگهان دوزاريم افتاد‪ .‬انگار صداي جيرينگش را هم روي سطح‬
‫سراميك شنيدم! ناگهان سر برداشتم و با چشماني از حدقه درآمده به فيروز نگاه‬
‫كردم‪ .‬فيروز پرسيد‪ :‬چي شده؟‬
‫جوابش را ندادم‪ .‬به سرعت بلند شدم و به طرف پيشخان رفتم‪ .‬گفتم‪ :‬ببخشيد من‬
‫زبون نمي خورم‪.‬‬
‫_‪ :‬چي مي خورين؟‬
‫_‪ :‬خوب‪ ....‬يه ميني پيتزا‪.‬‬
‫_‪ :‬فقط ؟‬
‫_‪ :‬با يه سيب سرخ كرده‪.‬‬
‫_‪ :‬بسيار خوب‪...‬‬
‫برگشتم‪ .‬با فيروز رودررو شدم‪ .‬راستش كمي ترسيدم و قدمي عقب كشيدم‪ .‬پرسيد‪:‬‬
‫چي شد؟ اگه نمي شه عوضش كنين مي تونين رست بيف منو بخورين‪.‬‬
‫واي‪ ....‬ديگر نمي توانستم تحمل كنم‪ .‬خودم را پرتاب كردم توي دستشويي و هرچه‬
‫نخورده بودم ! بال آوردم‪ .‬دست و صورتم را شستم‪ .‬چند نفس عميق كشيدم و‬
‫بالخره بيرون آمدم‪ .‬فيروز پشت در بود‪ .‬پرسيد‪ :‬حالت خوبه؟‬
‫سري تكان دادم و گفتم‪ :‬آره خوبم‪.‬‬
‫_‪ :‬از چيزي ترسيدي؟‬
‫سعي كردم بخندم‪ :‬نه بابا مثل اين صحنه رو خواب ديده بودم‪.‬‬
‫نگاهي به ميزي كه نشسته بوديم انداختم‪ .‬اما خالي بود!!!‬
‫خدايا يعني دوباره دارم خواب مي ديدم؟ داشتم ديوانه مي شدم‪ .‬برگشتم با‬
‫درماندگي نگاهي به فيروز انداختم‪.‬‬
‫فيروز پرسيد‪ :‬مي تونم برات كاري بكنم؟‬
‫_‪ :‬مامانم اينا كجان؟‬
‫_‪ :‬گفتن تو گرمه رفتن بيرون‪ .‬فكر كردن ديدي‪ .‬ولي به نظرم نديدي‪ .‬منم اومدم بهت‬
‫بگم‪ .‬ببين اونجان‪.‬‬
‫و با دست به ميزي كه بيرون مغازه بود‪ ،‬اشاره كرد‪.‬‬
‫سر ميز كنار غنچه نشستم‪ .‬براي اين كه باور كنم بيدارم‪ ،‬دستم را روي شانه اش‬
‫گذاشتم‪ .‬غنچه برگشت و پرسيد‪ :‬سيب سرخ كرده مال تو بود؟‬
‫گفتم آره‪.‬‬
‫هنوز منگ بودم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬من كه نصفشو خوردم‪.‬‬
‫و بقيه ي ظرف را جلويم سر داد‪ .‬آرام گفتم‪ :‬اشكالي نداره‪.‬‬
‫پيش خدمت غذا را روي ميز گذاشت‪ .‬تمام تلشم را كردم كه غذا خوردن فيروز را‬
‫نپايم‪ .‬به هر ترتيب تمام شد‪.‬‬
‫موقع برگشتن غنچه هوس رانندگي كرد و مامان كنارش نشست‪ .‬بابا هم بين و من‬
‫فيروز بود‪ .‬احساس امنيت خوشايندي مي كردم‪ .‬حال اگر كنار فيروز بودم گاز مي‬
‫گرفت يا نه نمي دانم ه‬
‫نزديك نيمه شب بود‪ .‬كتابي به دست گرفتم و دراز كشيدم‪ .‬كمي بعد خوابم برد‪.‬‬
‫دوباره خواب مي ديدم‪ .‬همه جا سياه بود‪ .‬از بين تاريكي فقط دست فيروز را مي ديدم‬
‫و ناله اش را مي شنيدم كه تقاضاي كمك مي كرد‪ .‬خودم را نمي ديدم‪ .‬هيچ كاري‬
‫نمي توانستم بكنم‪ .‬خوشبختانه زود از خواب پريدم و كابوسم طولني نشد‪ .‬بيشتر از‬
‫آن كه بترسم‪ ،‬عصباني بودم‪ .‬چرا اين خوابها دست از سرم برنمي داشت؟‬
‫كمي كه گذشت تازه ترس به سراغم آمد‪ .‬تا به حال هرچه ديده بودم تعبير شده بود‪.‬‬
‫نكند سر فيروز بليي آمده باشد‪ .‬شايد واقع ًا كمك مي خواهد‪...‬‬
‫ديگر مكث نكردم‪ .‬از جا پريدم‪ .‬در راه پله قفل بود‪ .‬تا جايي كه مي توانستم بي سر و‬
‫صدا برگشتم‪ .‬كليد را برداشتم و در را باز كردم‪ .‬پله ها را دو تا يكي پايين رفتم‪ .‬چراغ‬
‫اتاق خوابش روشن بود‪ .‬حتي به فكرم نرسيد در بزنم‪ .‬فقط خودم را توي اتاقش پرت‬
‫كردم‪ .‬دستم را به چهار چوب گرفتم كه نيفتم‪ .‬وسط اتاق ايستاده بود‪ .‬با نگراني‬
‫پرسيد‪ :‬اتفاقي افتاده؟‬
‫در حالي كه نفس نفس مي زدم ‪ ،‬گفتم‪ :‬نه‪ .‬تو حالت خوبه؟‬
‫پوزخندي زد و گفت‪ :‬من خوبم تو چطوري؟‬
‫چشمم به چمداني كه روي تخت باز بود‪ ،‬افتاد‪ .‬وحشتزده پرسيدم‪ :‬مسافري؟‬
‫نگاهي به چمدان انداخت و گفت‪ :‬آره‪ .‬يه دو روز بايد برم اصفهان‪.‬‬
‫التماس كردم‪ :‬نرو‪...‬‬
‫_‪ :‬چرا؟‬
‫_‪ :‬نرو‪.‬‬
‫_‪ :‬باز خواب نما شدي نصفه شبي؟‬
‫سري به تاييد تكان دادم‪ .‬آهي كشيد‪ .‬شلواري كه در دست داشت تا زد و توي‬
‫چمدان گذاشت‪ .‬چند لحظه فكر كرد و بعد گفت‪ :‬نگران نباش‪ .‬اتفاقي نميفته‪ .‬حتي‬
‫اگرم بيفته‪ ،‬طوري نمي شه‪.‬‬
‫_‪ :‬ديوونه شدي؟‬
‫_‪ :‬من يا تو؟ يه نگاهي تو آينه بنداز‪ ،‬يه نگاهم رو ساعت!‬
‫برگشتم‪ .‬از ديدن قيافه ي رنگ پريده ام با آن موهاي پريشان و بلوز شلوار خواب‬
‫وحشت كردم! ساعت يك و نيم بعد از نيمه شب بود‪ .‬با وجود اين دوباره گفتم‪ :‬فيروز‬
‫خواهش مي كنم نرو‪ .‬خواباي من اين روزا بيچارم كرده‪.‬‬
‫_‪ :‬غصه نخور‪ .‬كسي غصه ي يه بچه سرراهي رو نمي خوره‪.‬‬
‫براي يك لحظه نگرانيم يادم رفت‪ .‬با تعجب پرسيدم‪ :‬سر راهي؟‬
‫برگشت‪ .‬لبخند تلخي زد و گفت‪ :‬آره‪ .‬سرراهي‪ .‬چيه لبد فكر كردي فيروز با اين خونه‬
‫و مدرك و اهن و تلپ حتماً يه شجره نامه ي مفصل پشت سرش داره‪.‬‬
‫گيج شده بودم‪ .‬گفتم‪ :‬نمي دونم‪.‬‬
‫چهار پايه ي ميز آينه را پيش كشيد و گفت‪ :‬بشين تا غش نكردي! بيا يه شكلتم بخور‬
‫قندت برگرده سر جاش‪.‬‬
‫شكلت را پوست كند و دستم داد‪ .‬آرام آن را مكيدم‪ .‬دوباره پشت به من مشغول‬
‫كارش شد‪ .‬چوب لباسي يك پيراهن را درآورد و كنار گذاشت‪ .‬بعد پيراهنش را تا زد‪.‬‬
‫_‪ :‬فيروز مي خواستي حواس منو پرت كني‪ ،‬مگه نه؟‬
‫_‪ :‬منظورت چيه؟‬
‫_‪ :‬براي اين كه ترسم يادم بره گفتي سرراهي‪.‬‬
‫همانطور كه توي چمدان خم شده بود‪ ،‬گفت‪ :‬اين يه حقيقته‪ .‬يه حقيقت تلخ‪...‬‬
‫برگشت نگاهي به من انداخت و گفت‪ :‬مي خواي سرگذشتمو واست بگم اگه مُردم‬
‫لاقل يه نفر شنيده باشه كه من كي بودم و چي بودم؟‬
‫فقط نگاهش كردم‪ .‬لب تخت نشست و ادامه داد‪ :‬بيست و پنج سال پيش‪ ،‬يه پيرمرد‬
‫و پيرزن شصت هفتاد ساله‪ ،‬كه بالخره سر پيري اميد بچه دار شدن را از دست داده‬
‫بودن‪ ،‬گذارشون به ناكجاآباد ميفته‪ .‬حال اين ناكجاآباد كجاي اين مملكت بي در و پيكر‬
‫بوده‪ ،‬منم نمي دونم‪ .‬وقتي راجع بهش كنجكاو شدم كه ديگه كسي نبود كه ازش‬
‫بپرسم‪ .‬بگذريم‪ .‬پيرمرد و پيرزن قصه ي ما تو اون ناكجاآباد بچه ي سيزدهم يه خونواده‬
‫ي دهاتي رو به قيمت يه جفت گوشواره ي طل و يه دونه ساعت مي خرن و با‬
‫خودشون به تهران ميارن‪ .‬به اون بنده هاي خدا هم نمي گن كجا ميرن‪ .‬يعني اونا‬
‫خودشون نمي خواستن بدونن‪ ،‬كه يه وقت بيخود دلشون هواي بچشونو نكنه‪.....‬‬
‫پوزخندي زد و گفت‪ :‬حال به فرض مي گفتن تهران! اينجا كه خودش يه كشوره! به هر‬
‫حال ميارنش تو همين خونه كه اون موقعها نوساز بوده و اطرافشم بيابون خدا‪ .‬واسش‬
‫به اسم خودشون شناسنامه مي گيرن‪ ،‬مثل بچه ي خودشون بزرگش مي كنن‪.‬‬
‫بگذريم گاهي قوانينشون خيلي سفت و سخت بود كه ميذاريم به حساب سن‬
‫بالشون‪.‬‬
‫وقتي بچهه هفت ساله شد‪ ،‬يه روز از مامانش پرسيد‪ :‬چرا اسممو گذاشتين فيروز؟‬
‫مامانش خنديد و گفت‪ :‬بس كه سياه بودي! پرسيد‪ :‬چرا پدر و مادراي همكلسيام‬
‫جوونن‪ ،‬شما پير؟‪.......‬‬
‫اون روز از گذشته ام تمام اونچه رو كه الن مي دونم و بهت گفتم‪ ،‬واسم تعريف كرد‪.‬‬
‫بدون يك كلمه اضافه‪ .‬منم تو مرز ناباوري نخواستم بيشتر بدونم‪.‬‬
‫فيروز آهي كشيد و گفت‪ :‬خيلي نگذشت كه مامان فوت كرد‪ .‬بابا پير و افسرده شده‬
‫بود‪ .‬از پله هم نمي تونست بال بره‪ .‬اومديم پايين‪ .‬تو همين دو تا اتاق تاريك منزل‬
‫كرديم و طبقه ي بال رو در اختيار دختر عموم گذاشتيم كه با شوهر و سه تا بچه اش‬
‫ساكن شدن‪ .‬بابا ازشون پولي نمي گرفت‪ ،‬ولي وصيت كرد بعد از مرگش يه مقدار‬
‫اجاره براي گذران زندگي به من بدن‪ .‬بودن تا همين دو سه سال پيش كه اقامت‬
‫گرفتن و رفتن كانادا‪.‬‬
‫باري‪ ...‬چهارده ساله بودم كه پدرم فوت كرد‪ .‬پول اجاره رو مي گرفتم‪ .‬ولي نوجوان‬
‫بودم و بلندپرواز‪ .‬تنهايي عقده اي شده بود براي اين كه بخوام به همه جا برسم‪ .‬سال‬
‫اول دبيرستان بودم‪ .‬به عنوان كارآموز اومدم تو شركت بابات‪ .‬مثل يك پدر واقعي زير پر‬
‫و بالمو گرفت‪ .‬مراقبتم كرد و اجازه داد اوج بگيرم‪ .‬الن رسيدم به اونجايي كه مي‬
‫خواستم برسم‪ .‬هنري نكردم دوازده سال طول كشيد‪ ،‬تازه اونم به كمك بابات كه‬
‫هميشه مديونشم‪ .‬خلصه بگم من هر كار مي خواستم بكنم تو اين دنيا كردم‪ .‬همش‬
‫هم به درس و كار نگذشت‪ .‬تفريح هم خيلي كردم‪ .‬وال اين قدر طول نمي كشيد‪....‬‬
‫چند لحظه در سكوت با لبخند به نقطه ي نامعلومي خيره شد‪ .‬تا اين كه دوباره گفت‪:‬‬
‫پاشو‪ .‬پاشو برو آسوده بخواب‪ .‬فردا هم اگه زنده نموندم‪ ،‬تو قصه ات فيروز رو زنده نگه‬
‫دار‪....‬‬

‫عاشق نبودم‪ .‬ولي آن لحظه اين قدر تحت تاثير قرار گرفته بودم كه گفتم‪ :‬پس دل من‬
‫چي؟‬
‫جلو آمد‪ .‬به شوخي دماغم را گرفت و با خنده گفت‪ :‬جمعش كن ببر جايي كه خريدار‬
‫داشته باشه‪ .‬برو بگير بخواب تا با تيپا بيرونت نكردم‪.‬‬
‫با دهاني كه از تعجب باز مانده بود‪ ،‬گفتم‪ :‬اينم خواب ديده بودم‪.‬‬
‫حيران ايستاد‪ .‬خنديد‪ .‬بعد گفت‪ :‬برو بگير بخواب‪.‬‬
‫با درماندگي بيرون آمدم‪ .‬دم در برگشتم و گفتم‪ :‬ببخشين مزاحم شدم‪.‬‬
‫_‪ :‬شما ببخشين سرتونو درد آوردم‪ .‬شب بخير‪.‬‬
‫سري تكان دادم و گفتم‪ :‬شب بخير‪...‬‬
‫نفهميدم كي رفت‪ .‬خبري هم نداشتم‪ .‬تا سر شام كه بابا ضمن صحبت با مامان‬
‫گفت‪ :‬فيروز از اصفهان تماس گرفته و حالش خوب بوده‪.‬‬
‫تازه خيالم راحت شد و توانستم شامم را بخورم‪ .‬تا دو روز بعد خبر تازه اي نداشتم‪ .‬از‬
‫خواب و خوراك افتاده بودم‪ .‬با زنگ در و تلفن از جا مي پريدم و ضربانم بال مي رفت‪.‬‬
‫وقتي مي رفتم بخوابم ‪ ،‬ترس از كابوس خواب را از چشمانم مي ربود‪ .‬قرار بود سه‬
‫شنبه بعداز ظهر برگردد‪ .‬رفتم تو اتاقم‪ .‬يواشكي با فرودگاه تماس گرفتم‪ .‬گفت پرواز‬
‫اصفهان ساعت چهار و ربع ميشينه‪.‬‬
‫نگاهي روي ساعت انداختم‪ .‬سه و نيم بود‪ .‬لباس پوشيدم و به بهانه ي پياده روي از‬
‫خانه بيرون زدم‪ .‬تاكسي دربست گرفتم و رفتم فرودگاه‪ .‬خيابانها خلوت بود‪ ،‬خانه هم‬
‫نزديك فرودگاه‪ .‬خيلي زود رسيدم‪ .‬دل توي دلم نبود‪ .‬سالن فرودگاه را هزار بار گز كردم‪.‬‬
‫چهار پنج بار پرسيدم كه مطئنين پرواز تاخيري نداره؟‬
‫وقتي بالخره هواپيما به سلمت نشست‪ ،‬اشك شوق ريختم‪ .‬ولي ناگهان فكر كردم‬
‫اگر با اين پرواز نيامده باشد چي؟ به هر ضربي بود از گيت رد شدم و مشغول گشتن‬
‫بين مسافرها شدم‪ .‬وقتي آخرين مسافر هم وارد شد‪ ،‬وا رفتم‪ .‬نبود! حتم ًا بليي‬
‫سرش آمده بود‪ .‬حتماً‪....‬‬
‫بغضم تركيد‪ .‬همان طور ايستاده بودم و گريه مي كردم‪ .‬دستي سر شانه ام خورد‪.‬‬
‫مي خواستم فرياد بزنم ولم كن به درد خودم بميرم‪...‬‬
‫اما صداي آشنايي گفت‪ :‬شرمنده اين دفعه زنده ام‪ .‬اشكاتو براي دفعه ي بعدي‬
‫نگهدار!‬
‫با ناباوري سر بلند كردم‪ .‬از پشت پرده اشك به زحمت صورت خندانش را مي ديدم‪.‬‬
‫پاكت دستمال هواپيما را به طرفم دراز كرد و گفت‪ :‬بگير اشكاتو پاك كن‪.‬‬
‫اشكهايم را خشك كردم و بغضم را به زحمت فرو دادم‪ .‬در همان حال بازويم را گرفت و‬
‫به طرف كافه تريا برد‪ .‬يك ليوان آب ميوه ي خنك دستم داد‪ .‬جرعه اي خوردم‪ .‬سر بلند‬
‫كردم و خنديدم‪.‬‬
‫خنديد و گفت‪ :‬اه؟ سلم!‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬خوشحالم كه سالمي‪.‬‬
‫_‪ :‬دارم مي بينم! بهتر شدي؟‬
‫_‪ :‬آ‪ ...‬آره خيلي بهترم‪ .‬مرسي‪.‬‬
‫نگفتم هنوز ته دلم دارد مي لرزد‪ .‬ولي انگار قيافه ام گويا بود‪ ،‬كه گفت‪ :‬بابا بي خيال‪.‬‬
‫خواب زن چپ مي زنه‪ .‬تازه مي گن هركي خواب مرگ كسي رو ببينه‪ ،‬نشونه ي عمر‬
‫طولني طرفه‪.‬‬
‫_‪ :‬نمي دونم‪.‬‬
‫_‪ :‬بيا بشين اينجا‪ ،‬لپ تاپ منو بگير‪ ،‬آب آناناستم بخور‪ ،‬تا من برم چمدونم رو بگيرم‪.‬‬
‫نشستم‪ .‬بدون اين كه لحظه اي چشم از او بردارم‪ .‬چمدانش را گرفت و برگشت‪ .‬لپ‬
‫تاپش را هم از دستم گرفت و پرسيد‪ :‬كار ديگه هم داشتي يا فقط اومدي استقبال‬
‫من؟‬
‫از جا بلند شدم و آرام گفتم‪ :‬كار ديگه اي نداشتم‪.‬‬
‫بعد از چند قدم فيروز گفت‪ :‬ممنونم نغمه‪.‬‬
‫با تعجب پرسيدم‪ :‬براي چي؟‬
‫بدون اين كه نگاهم كند‪ ،‬گفت‪ :‬براي اين كه به فكرمي‪ .‬هميشه فكر مي كردم‪ ،‬من‬
‫اگه يه روز بيفتم بميرم‪ ،‬هيشكي نمي فهمه‪.‬‬
‫_‪ :‬چي داري مي گي؟ تو نبايد بميري‪.‬‬
‫با خنده گفت‪ :‬تو داري مي گي!‬
‫با بغض گفتم‪ :‬خدا نكنه‪.‬‬

‫تاكسي گرفت و راهي خانه شديم‪ .‬جلوي تپه از هم جدا شديم‪ .‬او از در گاراژ رفت‪،‬‬
‫من هم از راه پله ي مارپيچ سنگي بال رفتم‪ .‬وارد كه شدم پدربزرگم را ديدم كه از‬
‫شمال آمده بود‪ .‬چند سالي بود كه به خاطر ناراحتي قلبي و آسم براي زندگي به‬
‫شمال رفته بود‪ .‬چون خاله بزرگم هم آنجا زندگي مي كرد‪ ،‬تنهايي مشكلي نداشت‪.‬‬
‫جلو رفتم و با خوشحالي او را بوسيدم و از ته دل خوشامد گفتم‪ .‬مامان هم اين قدر‬
‫ذوق زده بود كه يادش نيامد بپرسد كه چرا پياده روي من اين قدر طول كشيد؟!‬
‫نشستيم به گپ و گفتگو و صحبت‪ .‬تا اين كه صحبت بابابزرگ به اينجا رسيد كه چقدر‬
‫اهل نقاشي است و ما هيچ كدام كوچكترين ارثي در اين زمينه نبرديم‪ .‬ياد نقاشي‬
‫فيروز افتادم‪ .‬يك دفعه گفتم‪ :‬واي بابابزرگ! اين صاحب خونه ي ما‪ ،‬همين فيروز ‪ ،‬يك‬
‫نقاشي اي داره‪ ،‬واييييييييي‪ ...‬نمي دونين چي هست‪ ...‬مياين بريم ببينيمش؟‬
‫مامان گفت‪ :‬مگه فيروز برگشته؟‬
‫نگاهي به مامان انداختم‪ .‬اما بدون اين كه دست و پايم را گم كنم‪ ،‬گفتم‪ :‬بابا گفت‬
‫عصري بليط داشته‪ .‬الن ديگه بايد رسيده باشه‪.‬‬
‫بابابزرگ گفت‪ :‬چه اومده باشه‪ ،‬چه نه‪ ،‬من كه پاي دوباره پايين اومدن و بال برگشتن‬
‫ندارم‪ .‬تو راه خيلي خسته شدم‪.‬‬
‫_‪ :‬برم واستون بيارمش؟‬
‫_‪ :‬اگه اين قدر تحفه اس‪ ،‬بيار ببينيم‪.‬‬
‫شتابان از پله ها پايين رفتم‪ .‬قبل از اين كه جلوي در برسم‪ ،‬در را باز كرد و با خنده‬
‫گفت‪ :‬اااا ديدي چي شد؟ هنوز زنده ام!‬
‫خنديدم و گفتم‪ :‬خدا رو شكر‪ .‬ببين بابابزرگم بالست‪ .‬حرف نقاشي شد‪ .‬گفتم اين‬
‫نقاشيتو نشونش بدم‪ .‬ميشه ببرمش؟ زود ميارم‪.‬‬
‫به دنبالش وارد اتاقش شدم‪ .‬هنوز نفس نفس مي زدم‪ .‬گفت‪ :‬تو هم ياد نقاشي‬
‫افتادي؟ اينو ببين‪ .‬از راه رسيدم بعد از صد سال از بالي كمد برش داشتم كه تمومش‬
‫كنم‪ .‬پاك يادم رفته بود‪ .‬اومدم چمدونمو بذارم بالي كمد‪ ،‬ديدمش‪.‬‬
‫برگشتم‪ .‬نقاشي اي كه مي گفت روي سه پايه بود‪ .‬يك دفعه ميخكوب شدم!‬
‫فيروز چند لحظه به من و چند لحظه به نقاشي نگاه كرد‪ .‬بعد در حاليكه حوصله اش‬
‫سر رفته بود‪ ،‬گفت‪ :‬باز خواب ديدي؟ مي دوني‪ ....‬نمي تونم اميدوار باشم كه‬
‫زيباييش مبهوتت كرده باشه!‬
‫با صدايي لرزان گفتم‪ :‬آره همينو ديدم‪ .‬فقط يه دست بود تو سياهي و صداي تو كه‬
‫كمك مي خواستي‪.‬‬
‫_‪ :‬و تو فكر كردي دارم مي ميرم‪...‬‬
‫آهي كشيدم‪ ،‬سر به زير انداختم و گفتم‪ :‬آره‪.‬‬
‫_‪ :‬حال خيالت راحت شد؟‬
‫سري به تاييد تكان دادم و قدمي عقب رفتم‪ .‬دوباره با ترس نگاهي به نقاشي اش‬
‫انداختم‪ .‬زير لب گفتم‪ :‬چرا اين قدر تيره؟ چرا دستي براي گرفتن اين دست نيست؟‬
‫چرا اين قدر تنهاست؟ دلم از ديدنش مي گيره‪.‬‬
‫نگاهي به نقاشي انداخت و نگاهي به من‪ .‬بعد با لبخندي گفت‪ :‬ولي به نظر من اين‬
‫دستيه كه از تو تاريكي بيرون اومده‪ .‬اين قدر همت داره كه خودشو نجات بده‪ .‬به نظرم‬
‫غمگين نيست‪.‬‬
‫سري تكان دادم و گفتم‪ :‬نمي دونم‪.‬‬
‫قاب نقاشي كوره راه جنگلي را از ديوار برداشت و دستم داد‪ .‬در حالي كه آن را مي‬
‫گرفتم‪ ،‬برگشتم و نگاه ترسان ديگري به نقاشي روي سه پايه انداختم‪.‬‬
‫پوزخندي زد و گفت‪ :‬نقاشي رو دادم‪ ،‬برو!‬
‫گفتم ممنون و از در خارج شدم‪ .‬رفتم بال‪ .‬با بابابزرگ كلي راجع به نقاشي صحبت‬
‫كرديم‪ .‬ايرادهايي مي گرفت‪ ،‬كه من اگر صد سال هم نگاهش مي كردم نمي‬
‫فهميدم! مثل ً پرسپكتيو اون دو تا درخت آخري كمي با بقيه ي كار ناهمگوني داره‪ ،‬يا‬
‫نور آفتاب اينجا ناميزونه‪...‬‬
‫ولي در كل خوشش آمده بود‪ .‬و من خوشحال بودم كه بعد از اين همه تعريف كار‬
‫قابلي نشانش داده ام‪.‬‬
‫يك ساعتي بعد نقاشي را برگرداندم‪ .‬فيروز گفت‪ :‬بيا تو يه نگاهي به اين بنداز‪...‬‬
‫_‪ :‬منو بكشي دوباره نگاهش نمي كنم!‬
‫_‪ :‬بيا بابا عوضش كردم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولم كن مي خوام برم بخوابم‪ .‬حوصله ي كابوس ندارم‪ .‬دو روز تشريف نداشتين از‬
‫ترس نخوابيدم‪ .‬دارم از خواب مي ميرم‪.‬‬
‫_‪ :‬جادوت كردن!‬
‫خواب آلوده پوزخندي زدم و گفتم‪ :‬چه مي دونم‪ .‬دور و برمون جادوگر نبود!‬
‫در را كامل ً باز كرد و گفت‪ :‬ببين ديگه تيره نيست‪.‬‬
‫سري كشيدم و نگاه كردم‪ .‬بالي دست نور سفيدي كشيده بود كه دست به سوي‬
‫آن دراز شده بود‪.‬‬
‫_‪ :‬حال چطوره؟‬
‫آهي كشيدم و گفتم‪ :‬خوبه‪ .‬ترسناك نيست‪ .‬ولي عرفاني تر از سليقه ي منه‪.‬‬
‫_‪ :‬منم اين تيپ نيستم‪ .‬واسه همين تبعيد شده بود‪ ،‬بالي كمد! چند روز پيش همون‬
‫دوستم كه ازش اون يكي نقاشي رو خريدم‪ ،‬پرسيد كار تازه اي نداري بذارم تو‬
‫نمايشگام؟ گفتم نه‪ .‬اينو كه ديدم فكر كردم بدم بهش‪ .‬خدا رو چه ديدي شايد‬
‫صدوبيست ميليون واسم فروخت!‬
‫دو تايي خنديديم‪ .‬گفتم پس پورسانت من فراموش نشه! من از تيرگي درش آوردم‪.‬‬
‫دو تا دستش روي چشمانش گذاشت و دوباره خنديد‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬شب بخير‪ .‬من ديگه نمي تونم سر پا وايسم‪.‬‬
‫_‪ :‬شب بخير‪ .‬خوب بخوابي‪ .‬اميدوارم امشب ما رو نكشي!‬
‫نگاه ديگري به او انداختم‪ ،‬لبخندي زدم و بال رفتم‪.‬‬
‫اتاقم را به بابابزرگ تعارف كردم‪ .‬هنوز سر شب بود‪ ،‬ولي بعد از دو شب بيخوابي نمي‬
‫توانستم بنشينم‪ .‬رفتم توي مهمانخانه‪ ،‬يك كتاب برداشتم و روي كاناپه دراز كشيدم‪.‬‬
‫هنوز صفحه ي اول بودم كه بيهوش شدم‪.‬‬
‫با صداي فيروز از خواب پريدم‪.‬‬
‫_‪ :‬نغمه‪ ...‬نغمه پاشو كارت دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬هوم بذار بخوابم‪.‬‬
‫_‪ :‬نغمه فقط يه دقه به حرفم گوش بده‪...‬‬
‫_‪ :‬بذار بخوابم‪.‬‬
‫_‪ :‬نغمه مي دوني بابابزرگت چي گفت؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬وقتي بيدار شدم ازش مي پرسم‪.‬‬
‫_‪ :‬گفت انگار با من خيلي رفيقي‪ .‬اين جوري درست نيست و يه خطبه خوند كه اين‬
‫چند وقت بهم نامحرم نباشيم‪.‬‬
‫_‪ :‬هان؟!‬
‫_‪ :‬هيچي بابا‪ .‬بگير بخواب‪.‬‬
‫دوباره خوابم برد‪ .‬وقتي بيدار شدم باور نمي كردم اين طور بيهوش شده باشم‪ .‬دو‬
‫شب بي خوابي كار خودش را كرده بود‪ .‬بيدار كه شدم احساس مي كردم از سفري‬
‫دراز برگشتم‪ .‬به سختي از جا برخاستم‪ .‬كاناپه چندان راحت نبود‪ .‬تمام تنم درد مي‬
‫كرد‪ .‬وارد هال شدم‪ .‬ساعت يازده صبح بود‪ .‬سابقه نداشت اينقدر بخوابم‪ .‬كسي خانه‬
‫نبود‪ .‬احتمال ً مامان بابابزرگ را دكتر برده بود‪ .‬داشتم صبحانه مي خوردم كه ياد حرف‬
‫فيروز افتادم‪ .‬يعني خواب ديده بودم؟ نه بابا بيدارم كرد‪ .‬خودش بهم گفت‪...‬‬
‫لقمه نانم را رها كردم و ديوانه وار از پله ها پايين رفتم‪ .‬وقتي وسط اتاق فيروز رسيدم‪،‬‬
‫تازه يادم آمد كه اين ساعت روز بايد سر كار باشد‪ .‬ولي نبود‪ .‬توي رختخواب دراز‬
‫كشيده بود و از درد رنگ به صورت نداشت‪ .‬با ديدن من گفت‪ :‬نغمه ديكلوفناك دارين؟‬
‫جوابش را ندادم‪ .‬فقط با همان سرعتي كه آمده بودم برگشتم بال و جعبه داروهاي‬
‫مامان را روي ميز ريختم‪ .‬گشتم مسكّن را پيدا كردم و پايين رفتم‪ .‬يك ليوان آب از توي‬
‫آشپزخانه ي كوچكش آوردم و با قرص به خوردش دادم‪.‬‬
‫دراز كشيد و چشمانش را بست‪ .‬ليوان خالي را به آشپزخانه بردم‪ .‬آبي زدم و توي‬
‫سبد گذاشتم‪ .‬به اتاق برگشتم‪ .‬چشمانش را باز كرد و با لبخند گفت‪ :‬ممنون‪.‬‬
‫_‪ :‬چي شده؟ دردت چيه؟‬
‫_‪ :‬سياتيك! لعنتي خيلي وقت بود احوالمو نپرسيده بود‪ .‬داشتم حاضر مي شدم برم‬
‫سر كار‪ .‬گوشي رو گذاشتم جلوي آينه و آصلح كردم‪ .‬يه دفعه گرفت‪ .‬خوشبختانه‬
‫نزديك تخت بودم‪ ،‬دراز كشيدم‪ .‬به بابات گفتم‪ ،‬بهتر ميشم ميام‪ .‬حال اين درد هي‬
‫شديدتر مي شد‪ ،‬منم دستم به تلفن نمي رسيد‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا تلفن ثابت كنار تختت نيست؟‬
‫_‪ :‬بس نصف شب به لطف مزاحمين تلفني بيدار شدم‪ .‬آخه خيلي بد مي خوابم‪.‬‬
‫بيدارم كه بشم سردرد و از اين اداها‪....‬‬
‫موبايلش را كنار تختش گذاشتم‪ .‬چند لحظه مكث كردم بلكه خودش چيزي بگويد‪.‬‬
‫بالخره با احتياط پرسيدم‪ :‬ديشب تو اومدي بالي سر من؟‬
‫با خونسردي گفت‪ :‬آره فكر كنم اومدم‪.‬‬
‫_‪ :‬معني اون حرفا چي بود؟‬
‫_‪ :‬كدوم حرفا؟‬
‫_‪ :‬كه بابابزرگ واسه من صيغه خونده و تو الن‪....‬‬
‫لب به دندان گزيدم‪ .‬چشمانش درخشيد‪ .‬با خنده گفت‪ :‬صيغه؟! تو؟! من؟! هاهاها‬
‫نغمه اين خوابت از همه خوابات بامزه تر بود!!!!!!!!‬
‫و غش غش خنديد‪ .‬از خجالت داشتم آب مي شدم‪ .‬چرا نفهميدم خواب بوده است؟‬
‫چرا فكر مي كردم واقعيست؟ اصل ً با عقل جور در نمي آمد‪.‬‬
‫فقط لحظه اي نگاهش كردم و بعد از خجالت پا به فرار گذاشتم‪ .‬پله ها را دو تا يكي‬
‫بال رفتم‪ .‬تو اتاقم خودم را حبس كردم‪ .‬از عصبانيت و خجالت به در و ديوار مي كوبيدم‪.‬‬
‫تلفن زنگ مي زد بعد هم در‪ ،‬ولي من اصل ً توان حرف زدن نداشتم و جواب ندادم‪.‬‬
‫بالخره مامان از بيرون آمد و در اتاقم را باز كرد‪ .‬مطمئن بودم الن ميپرسد چي شده؟‬
‫اما نه‪ ....‬خودش بهم ريخته تر از من بود‪ .‬پرسيدم‪ :‬بابابزرگ چطوره؟‬
‫اشكهايش ريخت و گفت‪ :‬اصل ً خوب نيست‪ .‬تو چرا جواب درو نمي دي؟‬
‫سوالش را نشنيده گرفتم و پرسيدم‪ :‬دكتر چي گفته؟‬
‫_‪ :‬گفت بايد زودتر از اينا ميومد‪ .‬تو آي سي يو بستريش كرد‪ .‬گفت شنبه عملش مي‬
‫كنه‪ .‬نمي دونم‪ .‬نمي دونم‪...‬‬
‫در همان حال از بين وسايل پدربزرگ كه كنار اتاق من بود‪ ،‬لوازم مورد احتياجش را‬
‫برداشت‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬داري ميري بيمارستان؟ منم ميام‪.‬‬
‫_‪ :‬اول برو پايين ببين فيروز چيكارت داشت‪ .‬مي گه هرچي زنگ زدم جواب نداده‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي من مي خوام بيام بيمارستان‪ .‬بعداً مي رم‪.‬‬
‫مامان با عصبانيت برگشت و گفت‪ :‬ببين حوصله ندارم يه حرفي رو دو بار بزنم‪ .‬برو ببين‬
‫چي مي گه‪ .‬آژانس دم دره‪ .‬نمي خوام معطل تو بشم‪ .‬خودت بيا‪.‬‬
‫آهي كشيدم‪ .‬مامان تا دم در رفت‪ .‬نگاهي به من انداخت و گفت‪ :‬خوب برو پايين‬
‫ديگه!‬
‫با دلخوري از كنارش رد شدم‪ .‬در را باز كردم و از پله ها پايين رفتم‪ .‬ضربه اي به در زدم‬
‫و بعد از چند لحظه در را باز كردم‪.‬‬
‫فيروز توي تختش نشست و پرسيد‪ :‬كجا رفتي دختر؟ جن ديدي؟!‬
‫دم در ايستادم‪ .‬درحاليكه به شدت خودم را كنترل مي كردم كه آرام باشم‪ ،‬گفتم‪ :‬بال‬
‫بودم‪ .‬مامان گفت كارم داري‪ .‬اگه عجله نداري من برم سري به بابابزرگ بزنم بعد ميام‪.‬‬
‫حالش اصل ً خوب نيست‪.‬‬
‫با نگاهش به ميز آينه اشاره كرد و گفت‪ :‬سوييچ بردار با ماشين من برو‪.‬‬
‫_‪ :‬نه مرسي‪ .‬حالم خوب نيست‪ ،‬ميزنم به در و ديوار‪ .‬خيلي نگرانم‪.‬‬
‫لب تخت نشست و گفت‪ :‬پس خودم مي رسونمت‪.‬‬
‫_‪ :‬نه استراحت كن‪ .‬با تاكسي مي رم‪ .‬تو اگه حالت خوب بود كه مي رفتي سر كار!‬
‫به زحمت از جا برخاست و گفت‪ :‬مي خوام باهات حرف بزنم‪ .‬و قبل از هر چيز بگم‬
‫ببخشيد سربسرت گذاشتم‪ .‬ديشب من واقع ًا اونجا بودم‪.‬‬
‫نگاهي پر از سوء ظن به او انداختم و گفتم‪ :‬پس ديشب سربسرم گذاشتي‪.‬‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬برو حاضر شو‪ .‬تو راه حرف مي زنيم‪.‬‬
‫_‪ :‬من مي خوام الن بدونم منظورت چي بود‪ .‬هيچ دليلي نداره كه بابابزرگ به خاطر‬
‫اين كه من دو دقيقه اومدم پايين غيرتي بشه و بگه اين مدت همسايگي بايد به هم‬
‫محرم باشين كه يه وقت خداي نكرده گناه نكنين!‬
‫خنديد و گفت‪ :‬دليلش اين نبود!‬
‫_‪ :‬پس چي بود؟‬
‫_‪ :‬اگه اجازه بدين حضرتعالي رو خواستگاري كرده بودم‪ .‬تا همين النم فكر مي كردم‬
‫مي دوني‪.‬‬
‫چشمانم را بستم‪ .‬سعي كردم جمله اش را توي ذهنم حلجي كنم‪ .‬چي داشت مي‬
‫گفت؟ ترجمه نمي شد‪ .‬بالخره چشم باز كردم و گفتم‪ :‬پس من اشتباه شنيدم‪.‬‬
‫يعني شايدم خواب ديدم‪ .‬قضيه فقط يه خواستگاري ساده بوده‪...‬‬
‫_‪ :‬آره يعني نه‪ .‬خوب بابابزرگت گفت يه خطبه مي خونه كه يه دو ماهي باهم‬
‫معاشرت كنيم‪ ،‬ببيني از من خوشت مياد يا نه؟‬
‫_‪ :‬هنوز مي خواد بخونه‪...‬‬
‫_‪ :‬نه ‪...‬خوند! همون ديشب‪ .‬گفتم كه بهت‪.‬‬
‫دوباره چشمانم را بستم‪ .‬اين داشت چي مي گفت؟ يك دفعه پرسيدم‪ :‬اصل ً چي به‬
‫فكرت رسيد كه از من خواستگاري كردي؟‬
‫غش غش خنديد‪ .‬خنده ي راحتش را دوست داشتم‪.‬‬
‫_‪ :‬برو بابا‪ .‬برو حاضر شو بريم‪ .‬برو تو راه حرف مي زنيم‪.‬‬
‫به طرف در رفتم و زير لب تكرار كردم‪ :‬تو راه حرف مي زنيم‪.‬‬
‫لباس عوض كردم و برگشتم‪ .‬ماشين را بيرون زده بود و منتظر من بود‪ .‬نشستم‪ .‬هنوز‬
‫باورم نمي شد‪.‬‬
‫_‪ :‬پرسيدي چي به فكرم رسيد؟ اين فكر تازه اي نبود كه با يه نظر يك دل نه صد دل‬
‫عاشق شده باشم! شيش ماهي بود كه تو فكرت بودم‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني قبل از ديدن من؟‬
‫_‪ :‬خوب من يه بار ديده بودمت‪ .‬تلفني هم كه خيلي حرف زده بوديم‪ .‬ولي اون چيزي‬
‫كه مهم بود اين بود كه مهندس مرادي رو عين يك پدر واقعي دوست دارم و دلم مي‬
‫خواست باهاش فاميل بشم‪ .‬و دقيقاً به همين دليل روم نمي شد در مورد تو باهاش‬
‫صحبت كنم‪ .‬هر كي ديگه بود مشكلي نبود تعارف نداشتم‪ .‬مي تونستم بگم آقاي‬
‫مهندس مي خوام برم فلن جا خواستگاري جاي پدرم همراهيم كن‪ .‬اما دختر‬
‫خودش‪ ...‬خوب نه ديگه!‬

‫نگاهي به نيمرخش انداختم‪ .‬خواب بودم يا بيدار؟ دلم نمي خواست خواب باشم!‬

‫ادامه داد‪ :‬دست دست كردنش تا وقتي نديده بودمت خب مشكلي نبود‪ .‬نهايت‬
‫اذيتش تنهاييم بود و اين كه همه تو شركت واسم لقمه مي گيرن‪ .‬اصل ً به اين موضوع‬
‫آلرژي پيدا كردم‪ ،‬كه فلني هم بد نيست‪ ،‬نمي خواي باهاش صحبتي بكني؟ بخواي‬
‫من واسطه مي شم ها!‬
‫ولي وقتي ديدمت‪ ،‬يه كمي هم كه آشنا شديم؛ قضيه به كلي فرق كرد! ديگه‬
‫تحملش چندان آسون نبود‪ .‬شب و روز فكر مي كردم چه جوري بايد بگم كه نه سيخ‬
‫بسوزه نه كباب! تا اين كه پريروز اصفهان كه بودم‪ ،‬مهندس مرادي يه ايميل واسم زد‪،‬‬
‫راجع به كاراي شركت‪.‬‬
‫به جاي جواب مربوطه حرف دلمو نوشتم و ارسال كردم‪ .‬حتي دوباره نخوندمش كه يه‬
‫وقت دست و دلم بلرزه و نفرستم‪ .‬بعد از نيم ساعت نوشت كه من و خانومم راضي‬
‫هستيم‪ ،‬با خودش هنوز صحبت نكرديم‪.‬‬
‫كلي خيالم راحت شد‪ .‬تا ديشب كه تو تابلو رو پس دادي و رفتي بال‪ ،‬چند دقيقه‬
‫بعدش بابات منو احضار كرد كه بيا پدرخانومم هم باهات آشنا بشن‪ .‬بالخره نظر‬
‫ايشونم مهم بود‪ .‬منم ترسون و لرزون رفتم بال‪ .‬گفتم فقط بپرسه پدرت كيه مادرت‬
‫كجاست؟ چي بايد بگم‪ .‬ولي بابات قربونش برم انگار من پسرش باشم و بخواد تو رو از‬
‫پدربزرگت خواستگاري كنه‪ ،‬پشتم رو گرفت و آي تعريفمو كرد‪ .‬ديگه كم كم داشت‬
‫صدام در ميومد كه من ديگه به اين خوبيام نيستم‪.‬‬
‫اونم كه گفت يه خطبه مي خونم و اينا‪ ...‬بعدم اجازه داد كه بيام باهات صحبت كنم‪.‬‬
‫حال تصور كن كه داماد خوشبخت با يك دنيا هيجان وارد پذيرايي مي شه‪ ،‬عروس‬
‫خانم پادشاه هفتم رو دوري رد كرده! بيدار نمي شدي كه! نه بگم دلم نيومد بيدارت‬
‫كنم‪ ،‬آخ عشق من و اين حرفا‪ .‬نههههههه‪ .‬اول يواش صدات كردم‪ .‬بعد يواش تكونت‬
‫دادم‪ .‬بوسيدمت‪ .‬نخير‪ .‬بالخره نشستم كنارت‪ .‬دوباره تكونت دادم كه گفتي بذار‬
‫بخوابم‪ .‬يه كم باهات حرف زدم ديدم نخير بيهوشه! يه نيم ساعتي الكي نشستم‬
‫اونجا‪ .‬نه دلم ميومد برم‪ ،‬نه مي تونستم بيدارت كنم‪ .‬بالخره هم ديدم ديروقته اگه‬
‫خودم نرم بيرونم مي كنن!!‬

‫اين قدر بامزه تعريف مي كرد كه خنده ام گرفته بود‪ .‬انگار تمام اين داستان مربوط به‬
‫يكي ديگه بود!‬
‫بالخره گفتم‪ :‬حال اين سياتيكت چي شد‪ ،‬اين وسط گرفت؟‬
‫_‪ :‬ديد يكي هست نازمو بخره‪ ،‬گفت حال وقتشه!‬
‫غش غش خنديدم‪ .‬حال هر كار مي كردم كه حداقل نقش يك عروس شرمگين مودب‬
‫را بازي كنم‪ ،‬نمي شد‪ .‬انگار صد سال بود كه با فيروز زندگي كرده بودم‪ .‬او هم راحت‬
‫بود‪.‬‬
‫بالخره به بيمارستان رسيديم‪ .‬همان موقع دكتر خبر داد كه خطر رفع شده است‪.‬‬
‫مامان و غنچه هنوز گريه مي كردند‪ .‬خاله ام دعا مي خواند‪ .‬پسر خاله ام قدم مي زد‪.‬‬
‫فيروز هم لنگ لنگان همراه من مي آمد‪ .‬پسر خاله ام جلو آمد و غرغركنان زمزمه كرد‪،‬‬
‫اين چلق نامزد توئه؟‬
‫با عصبانيت سر برداشتم‪ .‬درحاليكه سعي مي كردم صدايم به گوش فيروز نرسد‪،‬‬
‫گفتم‪ :‬حرف دهنتو بفهم‪ .‬اين آقا شوهر من‪ ،‬عشقم و تمام زندگي منه!‬
‫_‪ :‬حقت همينه‪ .‬دو روز صبر نكردي‪ ،‬حال بابابزرگ بهتر بشه‪ .‬آينده ي بهتري رو از‬
‫دست دادي‪.‬‬
‫_‪ :‬بهتر؟! عمراً!‬
‫جا خورده بودم‪ .‬هيچ وقت به فكرم خطور نكرده بود كه پسر خاله شر و شيطانم علقه‬
‫اي به من داشته باشد‪ .‬البته من هم اصل ً از او خوشم نمي آمد!‬
‫از او دور شدم‪ .‬كنار فيروز روي صندلي نشستم‪ .‬سرش را روي شانه ام خم كرد و‬
‫گفت‪ :‬مرسي! حتي اگر فقط به خاطر لج و لجبازي هم گفته باشي‪ ،‬شنيدنش شيرين‬
‫بود!‬
‫در حالي كه كمي از رو رفته بودم‪ ،‬از بين دندانهاي بهم فشرده پرسيدم‪ :‬شنيدي؟‬
‫_‪ :‬خيلي يواش نگفتي!‬
‫_‪ :‬به خاطر لج و لجبازي هم نگفتم‪.‬‬
‫سر به زير انداختم‪ .‬بالخره حسابي از رو رفتم! ولي اگر نمي گفتم خفه مي شدم!‬
‫فيروز ذوق زده خنديد و گفت‪ :‬يكي طلبت!‬
‫مامان كه كمي آرام گرفته بود‪ ،‬جلو آمد و گفت‪ :‬اين غنچه خيلي بي قراره‪ .‬ببرش‬
‫بيرون سرگرمش كن‪.‬‬
‫تا داشتيم با فيروز به غنچه التماس مي كرديم همراهمان بيايد‪ ،‬پدرام پسر خاله ام‬
‫آويزانمان شد! بالخره غنچه هم آمد‪.‬‬
‫رفتيم توي يك رستوران سنتي مهمان فيروز نهار خورديم‪ .‬بعد از ظهر را توي پارك‬
‫گذرانديم‪ .‬و بالخره جالبترين قسمت گردش اين بود كه به پيشنهاد فيروز به كتاب‬
‫فروشي طلوع رفتيم‪ .‬چقدر خوش وقت شدم كه پدرام يك قرارملقات را بهانه كرد و‬
‫همراهمان نيامد!‬
‫بيشتر كتاب هايي را كه مي خواستم بردارم‪ ،‬فيروز مي گفت توي كتاب خانه هست‪.‬‬
‫بالخره هم چند جلدي انتخاب كردم‪ .‬غنچه يك كتاب روانشناسي برداشت‪ .‬فيروز هم‬
‫كه مطلب فرقي نمي كرد‪ .‬چند تا رمان قديمي و جديد و علمي تخيلي برداشت‪.‬‬
‫دو سه ساعتي تقريب ًا آنجا بوديم! وقتي غنچه را تقريب ًا جان به لب كرديم‪ ،‬راضي‬
‫شديم سنگرمان را رها كنيم! واي چه مزه اي مي داد‪ ،‬پنج شش كتاب را بردارم و‬
‫فيروز با طيّب خاطر پولش را بپردازد‪ ،‬بدون اين كه مجبور باشم پول هفتگي خودم و‬
‫غنچه و پس انداز چند ماه پيشم را يك جا تقديم كتاب فروش كنم!!‬
‫شب با دست پر و تن خسته به خانه رسيديم‪ .‬مامان و خاله هم آمده بودند‪ .‬خاله‬
‫بزرگم هم از شمال آمده بود و سه تايي نشسته بودند‪ .‬بابا و شوهر خاله پشت‬
‫كامپيوتر بودند‪.‬‬
‫رفتم دوش گرفتم‪ ،‬لباس عوض كردم و برگشتم‪ .‬اسباب شام را حاضر كردم‪ .‬خودم‬
‫ميلم نمي رسيد‪ .‬رفتم توي اتاقم و مشغول كتاب خوردن شدم!‬
‫تازه خوابم برده بود‪.....‬‬
‫با فيروز توي ماشين بوديم‪ .‬پرسيدم‪ :‬حال اينجا كه مي گي كجاست؟‬
‫_‪ :‬بجستون‪ .‬يا درستش‪ ،‬بجستان‪ .‬نزديك مشهده‪ .‬دشتاي لله اش قشنگه‪ .‬بايد‬
‫ببيني‪ .‬خوب شد تونستيم بيايم تا ارديبهشت تموم نشده‪...‬‬
‫_‪ :‬واااااااااي جواد لله؟‬
‫از صداي شكستن چيزي از خواب پريدم‪ .‬چرا جواد صدايش مي كردم؟‬
‫از جا بلند شدم‪ .‬غنچه داشت ظرفهاي شام را مي شست‪ .‬يك ليوان از دستش افتاده‬
‫بود‪ .‬رفتم كمكش‪ .‬آشپزخانه را تميز كرديم و ظرفها را جا داديم‪.‬‬
‫هنوز غرق فكر بودم‪ .‬واقعاً چرا جواد؟ چرا بجستان؟‬
‫شايد فيروز مي دانست‪ .‬از پله ها پايين رفتم‪.‬‬
‫فيروز با كت پيژامه در را باز كرد و گفت‪ :‬دختر تو خواب نداري؟!‬
‫_‪ :‬چرا اتفاقاً خواب بودم‪ .‬جواد كيه؟ بجستون كجاست؟‬
‫_‪ :‬واي نغمه!! دست بردار‪ .‬من چه مي دونم جواد كيه؟ بجستون چيه؟ چرا از من مي‬
‫پرسي؟‬
‫_‪ :‬آخه تو رو جواد صدا مي كردم‪.‬‬
‫_‪ :‬چه عرض كنم‪ .‬نمياي تو؟‬
‫_‪ :‬چرا‪ .‬نقشه ايران داري؟‬
‫_‪ :‬رو كامپيوترم هست‪.‬‬
‫_‪ :‬چه خوب! بريم بجستون‪ .‬مي گم بايد زودتر بريم ها! تا لله ها تموم نشده‪.‬‬
‫_‪ :‬اي خدا!!! زنم از دست رفت‪....‬‬
‫_‪ :‬باور كن اين خوابا خودمم اذيت مي كنه‪.‬‬
‫خنديد‪ .‬دستي روي شانه ام گذاشت و گفت‪ :‬شوخي كردم بيا‪ .‬بيا ميريم ببينيم‬
‫بجستونت كجاست‪ .‬شايدم جاي خوبي باشه‪ .‬واسه ماه عسل بريم اونجا!‬
‫_‪ :‬نه اون قدر دير‪ .‬بايد زودتر بريم‪ .‬نمي دونم چرا‪...‬‬
‫نگاه دقيقي به من انداخت و بعد گفت‪ :‬حال بيا ببينيم اصل ً اين شهر رو روي نقشه‬
‫پيدا مي كنيم يا نه‪...‬‬
‫كمي جستجو اطلعات خوبي به ما داد‪ .‬بجستان شهر كوچكي در سيصد كيلومتري‬
‫جنوب مشهد مقدس است‪ .‬هزار و دويست كيلومتر با تهران فاصله دارد‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب اينم بجستون‪ .‬حال چرا جواد؟‬
‫_‪ :‬به جون شيش تا بچه ام نمي دونم!‬
‫_‪ :‬غلط كردي! دو تا هم از سرت زياديه!‬
‫_‪ :‬تو منو از اين راه طولني معاف كن‪ ،‬دربست نوكرتم‪.‬‬
‫_‪ :‬نمي شه بايد بريم‪.‬‬
‫_‪ :‬حداقل با هواپيما‪ .‬حوصله ي رانندگي شو ندارم‪.‬‬
‫_‪ :‬فرودگاه نداره!‬
‫_‪ :‬خوب پس هيچي‪.‬‬
‫بحث كردن فايده نداشت‪ .‬فيروز اصل ً دلش نمي خواست راه بيفتد‪ .‬نگاهي روي‬
‫ساعت انداخت و گفت‪ :‬تو خوابت نمياد؟‬
‫_‪ :‬نه‪ ...‬مي خوام برم بجستون‪.‬‬
‫_‪ :‬هرجا دوست داري برو‪ .‬بذار منم بخوابم‪ .‬امروز سر كار نرفتم‪ .‬فردا كلي كار دارم‪.‬‬
‫با ناراحتي برخاستم‪ .‬سعي كردم به خودم دلداري بدهم كه طبيعيست باور نكند‪....‬‬

‫نيم ساعت بعد دوباره خواب بودم‪ .‬داشتم توي يك خيابان ناآشنا راه مي رفتم‪ .‬مردي‬
‫جلوي راهم را گرفت و پرسيد‪ :‬پس اين جواد بجستوني چرا نيومد؟‬
‫با عصبانيت گفتم‪ :‬بهش گفتم نمياد‪.‬‬
‫از خواب پريدم‪ .‬عصباني بودم‪ .‬تعريف كردن اين خواب براي فيروز فايده اي نداشت‪.‬‬

‫روزهاي بعد درگير بابابزرگ بوديم‪ .‬بعد از عمل‪ ،‬يك هفته را توي آي سي يو گذراند تا به‬
‫بخش منتقل شد‪ .‬يك هفته بعد هم اجازه ي مرخصي پيدا كرد‪ .‬خانه ي خودمان حاضر‬
‫شده بود‪ .‬ولي مركز شهر بود و براي آسم بابابزرگ خوب نبود‪ .‬پس مهمان فيروز‬
‫مانديم‪.‬‬

‫سر شب بود‪ .‬طبق معمول دو سه شب گذشته‪ ،‬همگي دور تخت بابابزرگ نشسته‬
‫بوديم و گپ مي زديم‪ .‬بابا رو به فيروز كرد و پرسيد‪ :‬تحقيق كردي ببيني كلسا كي‬
‫تشكيل مي شه؟‬
‫_‪ :‬بله‪ .‬هفته ي آينده‪ .‬چهارشنبه‪ ،‬پنج شنبه‪ ،‬جمعه‪ .‬بايد برم دنبال بليط‪.‬‬
‫از فكر اين كه فيروز سه روز به سفر برود قلبم از جا كنده شد‪ .‬مگر مي توانستم دوري‬
‫اش را تحمل كنم؟ براي خودم هم باور اين دلبستگي مشكل بود‪ .‬صبح تا شب كه سر‬
‫كار بود‪ ،‬به زحمت طاقت مي آوردم‪ .‬حال سه روز؟‬
‫با ناراحتي پرسيدم‪ :‬منو نمي بري؟‬
‫با لبخند گفت‪ :‬اول مي پرسن كجا؟ بلكه داشتم مي رفتم تو چاه!‬
‫_‪ :‬ميام!‬
‫_‪ :‬بشين بابا‪ .‬سه روز تمام صبح تا شب بايد برم كلس‪ .‬بياي چكار؟‬
‫_‪ :‬كجا مي ري؟‬
‫_‪ :‬مشهد‪.‬‬
‫واااااااااااي ‪ .....‬مشهد نزديك بجستان بود! بايد مي رفتم‪.‬‬
‫_‪ :‬منم ميام‪ .‬منو ببر‪ .‬مي خوام برم زيارت‪ .‬چند ساله نرفتم‪ .‬خواهش مي كنم منو ببر‪.‬‬
‫دلم تنگه‪ .‬منو ببر‪.‬‬
‫اين قدر التماس كردم كه بابابزرگ گفت‪ :‬باباجون حال چرا نمي بريش؟‬
‫فيروز با حيرت گفت‪ :‬حرفي ندارم‪ .‬عقدمون محضري نيست‪.‬‬
‫بابابزرگ گفت‪ :‬تا هفته ي ديگه وقت داري‪ .‬خوب محضريش كن‪.‬‬
‫از خوشحالي به هوا پريدم‪ .‬صد بار بابابزرگ را بوسيدم‪ .‬بابا را بوسيدم‪ .‬حتي غنچه و‬
‫مامان را هم بوسيدم‪ .‬روي ابرها پرواز مي كردم‪.‬‬
‫روزهاي بعد دنبال كارهاي محضري كردن و عقد رسمي بوديم‪ .‬فيروز نگران نتيجه ي‬
‫آزمايش خون بود‪ .‬مي گفت اگر احتمال تالسمي بدن‪ ،‬بدون تو دق مي كنم‪.‬‬
‫ولي من حتي يك لحظه هم شك نكردم كه ممكن است مانعي براي ازدواجمان پيش‬
‫بيايد‪ .‬دوشنبه عصر كارمان تمام شد‪ .‬اسممان توي شناسنامه ي هم بود و هر دو‬
‫كلي ذوق زده بوديم‪.‬‬
‫تازه يادمان آمد كه بليط نگرفته ايم‪ .‬فيروز هم بايد صبح چهارشنبه سر كلسش حاضر‬
‫مي شد‪ .‬اما بليط نبود‪ .‬نه هواپيما و نه قطار‪ .‬وقتي صبح سه شنبه با ماشين فيروز‬
‫راه افتاديم‪ ،‬موذيانه گفتم‪ :‬مي دونستم آخرش با ماشين مي ريم!‬
‫فيروز نگاهي به من كرد و بعد گفت‪ :‬منو بكشي بجستون نميام‪.‬‬
‫_‪ :‬مي بينيم‪.‬‬
‫صداي آهنگ را بلند كرد و من غرق موزيك شدم‪.‬‬
‫سه روز تمام صبح تا شب توي هتل در فكر نقشه اي براي كشيدن فيروز به بجستان‬
‫بودم‪ .‬و اين كه آنجا بايد چكار كنم؟ دنبال چي بگردم؟‬
‫صبح جمعه با بابا تماس گرفتم‪ .‬كلي خودم را لوس كردم و گفتم‪ :‬بابا جون فيروز فرصت‬
‫نكرده منو هيچ جا ببره‪ .‬بهش بگو چند روزي بمونه‪ ،‬منو بگردونه‪ .‬بگو تو شركت كاري‬
‫باهاش نداري‪ .‬آخه من هيچي از اين سفر نفهميدم‪ .‬گناه دارم بابايي!!!‬
‫)خوب خره مي خواستي نري!( اما نه بابا اين را نگفت‪ .‬به فيروز زنگ زد و گفت‪ :‬تا‬
‫جمعه ي آينده اين طرفها پيدايت نشود! روز جمعه زنگ بزن در مورد بقيه اش صحبت‬
‫مي كنيم!!‬
‫فيروز كه گفت ميمونيم‪ ،‬دنيا رو به من تقديم كرد! تا آخر شب مخش را زدم كه اگر فردا‬
‫بريم بجستون به هيچ جاي دنيا برنمي خوره‪ .‬بالخره هم براي خلص شدن از التماس‬
‫هاي پياپي من راضي شد‪....‬‬

‫صبح روز بعد در راه بوديم‪ .‬نقشه ي راه هاي ايران را جلوي دماغم گرفته بودم و آدرس‬
‫مي دادم‪ .‬به طرف جنوب ميرفتيم‪ .‬از دشتهاي لله گذشتيم و بالخره وارد شهر‬
‫شديم‪ .‬قبل از اولين ميدان فيروز كنار زد و پرسيد‪ :‬خوب؟‬
‫_‪ :‬خوب چرا زدي كنار؟‬
‫_‪ :‬خوب بايد كجا برم؟‬
‫_‪ :‬خوب بريم تو شهر ديگه‪.‬‬
‫_‪ :‬ميرم‪ .‬ولي‪ ...‬اين اولين و آخرين ديوونگيته كه همراهيت مي كنم‪ .‬يادت باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬همين يه دفعه‪ .‬اصل ً ديگه قول مي دم به خوابام اهميت ندم‪.‬‬
‫_‪ :‬ببينيم و تعريف كنيم‪.‬‬
‫دو ساعت تمام بدون هيچ هدف مشخصي دور شهر گشتيم‪ .‬كوچه ها و خيابانهايش‬
‫را زير و رو كرديم‪ .‬بالخره هم به يك رستوران رفتيم و نهار خورديم‪ .‬وقتي بيرون آمديم‪،‬‬
‫فيروز سوار شد‪ .‬صندلي راننده را خواباند و دراز كشيد‪ .‬چند لحظه بعد خوابش برد‪...‬‬
‫من با سرگشتگي هنوز همان اطراف مي چرخيدم‪ .‬خودم هم نمي دانستم دنبال چه‬
‫مي گردم‪.‬‬
‫سه تا دختر مدرسه اي از روبرو مي آمدند‪ .‬ظاهراً قيافه ي ما خيلي خنده دار بود كه‬
‫بهم نشان مي دادند و مي خنديدند‪ .‬براي سؤالهاي بي ربط من‪ ،‬بهترين انتخاب بودند‪.‬‬
‫جلو رفتم و پرسيدم‪ :‬من دنبال يه خونواده كه فاميلشون بجستونيه مي گردم‪.‬‬
‫در جوابم بهم ديگر نگاه كردند و نخودي خنديدند‪ .‬خوب سؤال مسخره اي بود‪ .‬طبيعتاً‬
‫اينجا خانواده هاي زيادي با اين فاميل پيدا مي شدند‪ .‬پس دوباره گفتم‪ :‬يه خونواده كه‬
‫دوازده سيزده تا بچه دارن‪ .‬البته بچه هاشون الن بزرگن‪ .‬بيست سي ساله و اينجوريا‪.‬‬
‫بازهم جوابم خنده هاي نخودي بود‪ .‬بالخره يكيشان گفت‪ :‬خانم شما دنبال كي مي‬
‫گردين؟‬
‫_‪ :‬راستش خودمم نمي دونم‪ .‬من يكي رو ميشناسم اسمش جواد بجستونيه‪...‬‬
‫_‪ :‬ببخشيد دير اومدين‪ .‬پارسال مرد‪.‬‬
‫يك دختر ديگر گفت‪ :‬همين سر خيابون بقالي داشت‪ ،‬بيچاره‪...‬‬
‫_‪ :‬نه نه ببينين‪ .‬اين كه من مي گم يه پيرمرد نيست‪ .‬جوونه‪..‬‬
‫_‪ :‬خوب اونم جوون بود‪ .‬بيچاره تصادف كرد مرد‪.‬‬
‫_‪ :‬نه ايني كه مي گم زنده است‪.‬‬
‫_‪ :‬شايد آقا جواد شوهر سليمه رو مي گه؟‬
‫_‪ :‬نه نه اين جواد كه من مي گم اينجا زندگي نمي كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب پس چرا اينجا دنبالش مي گردين؟‬
‫_‪ :‬شايد جواد سلطنت خانمو مي گه‪...‬‬
‫_‪ :‬سلطنت خانم كيه؟‬
‫_‪ :‬مادر جواد ديگه‪ ...‬ده دوازده تا بچه داره‪ .‬بچه ها چند تا؟‬
‫_‪ :‬خوب رضا و افرا و مينا و ‪...‬‬
‫_‪ :‬مريم و حميده و‪...‬‬
‫_‪ :‬ببينين بچه ها! من كاري با بقيه شون ندارم‪ .‬جوادشون‪..‬‬
‫_‪ :‬جوادشون اينجا نيست‪ .‬اين نه اين كه آخري بوده با جعفرشون دوقلو بوده‪ .‬بعد اينام‬
‫كه پول نداشتن و اينا‪ ...‬يه خونواده ي شهري جواد رو مي برن كه بزرگش كنن‪ .‬اينام‬
‫نمي دونن كجا بردنش‪ .‬بيچاره سلطنت خانم هرروز داره توسر خودش مي زنه كه‬
‫عجب غلطي كردم‪.‬‬
‫_‪ :‬همينه! خودشه! من كجا مي تونم اين سلطنت خانومو ببينم؟‬
‫يكي از دخترها به مردي كه از روبرويش مي آمد‪ ،‬اشاره كرد و گفت‪ :‬اوناش‪ ...‬اين‬
‫جعفرشونه‪ .‬از خودش بپرسين‪.‬‬
‫سر بلند كردم و مردي را كه نزديك مي شد ديدم‪ .‬به سرعت چرخيدم ببينم كه فيروز‬
‫هنوز توي ماشين است يا دارد از روبرويم مي آيد!!‬
‫همان جا بود‪ .‬توي ماشين‪ .‬كله حصيري من را هم روي چشمانش كشيده بود و‬
‫خوابيده بود‪ .‬به سرعت به طرف ماشين رفتم‪ .‬در راننده باز كردم و بازويش را كشيدم‪.‬‬
‫وحشتزده از خواب پريد و گفت‪ :‬نغمه چيكار مي كني؟ چي شده؟‬
‫_‪ :‬پياده شو!‬
‫_‪ :‬بابا بذار بخوابم‪ .‬به خدا خسته ام‪.‬‬
‫_‪ :‬بيا اينو ببين‪.‬‬
‫چاره اي نداشت‪ .‬با خستگي پياده شد‪ .‬همان موقع برادر دوقلويش مي خواست از‬
‫كنار ماشين رد شود كه با ديدن او مكث كرد‪ .‬به سرعت گفتم‪ :‬شما جعفر بجستوني‬
‫هستين؟ جواد بجستوني رو مي شناسين؟‬
‫در حاليكه چشم از فيروز برنمي داشت گفت‪ :‬فكر مي كنم بشناسم‪.‬‬
‫فيروز تازه داشت از خواب مي پريد! نگاهي پر از سؤال به من انداخت و دوباره مبهوت‬
‫آن چهره ي آشنا شد‪.‬‬
‫جعفر جلو آمد و بالخره در آغوشش كشيد‪.....‬‬

‫ظرف نيم ساعت بعد شوهر تنها و طفلكي من! يك خانواده ي پنجاه نفره پيدا كه تازه‬
‫خاله عموها را هم حساب نكرده بودم!‬
‫شب توي بالخانه ي خانه قديمي پدريش از خواب و خستگي داشتم مي مردم‪.‬‬
‫رختخواب پنبه دوزي قشنگي برايمان انداخته بودند‪ .‬فيروز دور اتاق قدم مي زد و‬
‫هيجان خوابش نمي برد‪ .‬ناليدم‪ :‬فيروز برو پايين بذار بخوابم‪...‬‬
‫فيروز ذوق زده گفت‪ :‬آره مي رم‪ .‬اون پايين يه عالمه خواهر برادر دارم‪.‬‬
‫دم در برگشت و گفت‪ :‬سعي كن از اين به بعد جواد صدام كني!‬

You might also like