You are on page 1of 8

‫شب سپيد‬

‫پاكت كافي ميكس را در فنجان آب جوش خالي كرد و به غرق شدن آن جزيره ي خاكي چشم‬
‫دوخت‪ .‬صداي يلدا سكوت كافي شاپ را بهم ميزد‪ :‬ببين مهرداد‪ ،‬تو ميدونستي كه من‬
‫عاشق سويسم‪ .‬هرجاي ديگه بود مهم نبود‪ .‬من سويس رو دوست دارم‪ .‬يه كشور تميز و‬
‫بيطرف‪ .‬حال اين وسط درحاليكه من هنوز اونطور كه بايد و شايد به تو علقمند نشدم‪ ،‬يه‬
‫خواستگار پيدا ميكنم‪ .‬اونم از كجا؟ سويس! خود سويس! باورت ميشه؟ دانشجويه‪ .‬داره‬
‫تخصص قلب ميگيره‪ .‬همون رشته اي كه من قبول نشدم‪ .‬اميدوارم قبول كني كه دوستانه‬
‫تمومش كنيم‪ .‬عقد كه نكرديم‪ .‬پس مسئله اي نداره‪.‬‬
‫در حاليكه بلند ميشد و كيفش را برميداشت ‪ ،‬ادامه داد‪ :‬هان تو كه نميخواي من هميشه در‬
‫حسرت اون زندگي باشم؟ ميخواي؟ آدم كه بيشتر از يه بار به دنيا نمياد‪ .‬پس بذار منم به‬
‫آرزوم برسم‪ .‬ببين ما باهم دوستيم‪ .‬هميشه به يادت هستم‪.‬‬
‫مهرداد بدون اينكه سر بلند كند‪ ،‬گفت‪ :‬حداقل به اون بنده خدا وفادار باش و به من فكر نكن‪.‬‬
‫يلدا بدون حرف ديگري بيرون رفت‪ .‬مهرداد سر بلند كرد و در حاليكه بعد از سالها چشمانش‬
‫به اشك نشسته بود‪ ،‬رفتنش را تماشا كرد‪ .‬يلدا تنها انتخابش بود‪ .‬يك دختر جدي درسخون و‬
‫متكي بنفس‪ .‬وقتي كه سه ماه پيش به خواستگاريش رفت‪ ،‬گفت‪ :‬خوب چون شرايطت با‬
‫ايده آلهاي من نزديكه‪ ،‬سعي ميكنم بهت علقمند بشم‪.‬‬
‫نميدانست كه يلدا سعي كرده بود يا نه؟ ولي از خودش مطمئن بود‪ .‬از هر راهي كه فكر‬
‫ميكرد‪ ،‬نامه‪ ،‬هديه‪ ،‬اس ام اس و خرجهاي كلن‪ .‬لباس شب چند صد هزار توماني و آرايشگاه‬
‫هاي فلن قدري‪ .‬فكر ميكرد كه او تكيه گاه مطمئني براي زندگيش است‪...........‬‬
‫نفس عميقي كشيد و لحظه اي سر به عقب برد تا اشكهايش مژه هايش را تر نكند‪.‬‬
‫در كافي شاپ دوباره باز شد و دختر و پسر جواني وارد شدند‪ .‬پسر رفتاري طبيعي و خونسرد‬
‫داشت‪ .‬ولي دختر دستپاچه و خجالت زده بود‪ .‬معلوم كه بار اولش است‪ .‬پشت سر مهرداد‬
‫پشت ميزي جا گرفتند‪ .‬مهرداد فنجانش را به لب برد و غرق فكر شد‪ .‬زمان و مكان را فراموش‬
‫كرده بود‪ .‬دائم از خود ميپرسيد كجاي راه را اشتباه رفته است؟ يلدا را ميشناخت‪ .‬هشت‬
‫سال باهم همكلسي بودند‪ .‬با يك نگاه تصميم نگرفته بود‪.‬‬
‫ده دقيقه اي از تمام شدن فنجانش ميگذشت‪ ،‬كه پيش خدمت پرسيد آقاي دكتر يك فنجان‬
‫ديگه ميل دارن؟‬
‫لحظه اي به خود آمد و سري به تاييد تكان داد‪ .‬دوباره به فكر فرو رفت‪ .‬پاكت را خالي كرد‪،‬‬
‫فنجان را نوشيد و بالخره قصد رفتن كرد‪ .‬از پشت سرش صداي هق هق مليمي مي آمد‪.‬‬
‫برگشت‪ .‬دختر ميز عقبي تنها بود‪.‬‬
‫فكر كرد‪ :‬اككهييييي امروز روز جداييه؟‬
‫پول قهوه را حساب كرد‪ .‬تا دم در رفت ولي بدون هيچ دليل خاصي برگشت‪ .‬كنار ميز دخترك‬
‫ايستاد و پرسيد‪ :‬به تو هم گفت يكي ديگه رو دوست داره؟‬
‫دخترك با دستپاچگي سر بلند كرد و پرسيد‪ :‬شما ميشناسينش؟ قبل ً هم نامزد كرده بود؟‬
‫مهرداد‪ :‬نه نميشناسمش‪ .‬منظورم نامزد خودم بود‪ .‬كه همين چند دقيقه پيش رفت‪.‬‬
‫دخترك آهي كشيد‪ .‬رو گرداند و گفت‪ :‬خوب اون فقط تركتون كرد‪ .‬وسط يه محله ي غريب با‬
‫كلي فاصله از خونتون بدون پول تنهاتون نذاشت‪ .‬حتي اگه اينطورم بود شما يه مردين‪.‬‬
‫مهرداد سر بلند كرد‪ .‬بيرون باران ميباريد و هوا زودتر از معمول تاريك شده بود‪ .‬لحظه اي فكر‬
‫كرد و بعد با آرامش گفت‪ :‬ميتونم برات يه آژانس بگيرم و پولشم حساب ميكنم‪ .‬خونتون‬
‫كجاست؟‬
‫_‪ :‬تهران پارس‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬اووه‪ ........‬كي ميره اين همه راه رو‪ .‬نه اصل ً نگران نباش‪ .‬الن زنگ ميزنم‪.‬‬
‫_‪ :‬پولشو دم خونه هم ميتونم بدم‪ .‬شما فقط اگه يه آژانس مطمئن سراغ دارين‪......‬‬
‫چون تو موبايلش شماره ي آژانسي پيدا نكرد‪ ،‬از صاحب كافي شاپ خواست يكي صدا كند‪.‬‬
‫او هم زنگ زد و گفت كه همين كنارمونه بفرمايين‪.‬‬
‫مهرداد پول ميز دخترك را حساب كرد و در دل به نامزد او فحش داد‪ .‬بدون توجه به خداحافظي‬
‫و تشكر دخترك داشت بيرون ميرفت‪ ،‬كه يك كاماروي درب و داغون جلويش ترمز كرد‪ .‬راننده‬
‫بيرون آمد و پرسيد‪ :‬شما آژانس ميخواستين؟‬
‫قيافه اش با آن موهاي بلند و فرفري و لباس عجيب و حلقه ي توي گوشش واقع ًا وحشتناك‬
‫بود‪ .‬برگشت‪ .‬نگاهي به چهره ي رنگ پريده ي دخترك انداخت و گفت‪ :‬نه معذرت ميخوام‪.‬‬
‫ماشين هست‪ .‬خودم ميرسونمش‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني چي آقا؟ مگه شما ماشين نميخواستي؟‬
‫مهرداد‪ :‬منصرف شدم‪ .‬اگه چيزي بايد بدم‪.....‬‬
‫_‪ :‬برو بابا‪ .‬مردم آزار‪...‬‬
‫غرغر كنان وارد آژانس شد‪ .‬دخترك آه بلندي كشيد و گفت‪ :‬ممنون‪ .‬داشتم از ترس ميمردم‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬ماشين من اونه‪ .‬سوار شو‪.‬‬
‫دخترك‪ :‬واي ببخشين‪ .‬نميخواستم اينقدر مزاحمتون بشم‪ .‬كاش راه نزديكتر بود‪ .‬كاش هوا‬
‫روشن بود‪.......‬‬
‫مهرداد‪ :‬بسه ديگه‪ .‬سوار شو‪.‬‬
‫دخترك با خجالت نشست و گفت‪ :‬از كار و زندگي انداختمتون‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬نه به خاطر اوني كه تركم كرد‪ ،‬از كار و زندگي افتادم‪ .‬هنوزم باورم نميشه‪ .‬منتظرم‬
‫زنگ بزنه بگه شوخي كردم‪.‬‬
‫دخترك‪ :‬چه شوخي تلخي!‬
‫مهرداد‪ :‬اشكالش اينه كه خيلي جدي بود‪ .‬اصل ً يلدا اهل شوخي نيست‪ .‬قضيه ي‬
‫خواستگارشو قبل ً شنيده بودم‪ .‬ولي فكر نميكردم با من همچو كاري بكنه‪.‬‬
‫مهرداد با عصبانيت چشم به برف پاك كن كه مدام جلوي چشمش حركت ميكرد دوخته بود‪.‬‬
‫انگار با خودش حرف ميزد‪ .‬ادامه داد‪ :‬رفت‪ .....‬به همين سادگي‪ .‬ما باهم دوستيم‪ .‬دوستاي‬
‫خوب‪ ......‬خوب بنده ي خدا ما نامزد بوديم‪ .‬سه ماه تموم‪ .‬فقط حاضر نشدي حلقه دستت‬
‫بكنم‪ .‬حال فكرشو ميكنم ميبينم فكر اين روزا رو ميكرد‪ .‬فقط منو زاپاس نگه داشته بود‪ ،‬كه‬
‫حال اگه بهتر گيرش نيومد‪......‬‬
‫پشت چراغ قرمز خم شد و سرش را بين دستانش گرفت‪ .‬صداي مليمي از پشت سرش‬
‫گفت‪ :‬متاسفم‪ .‬اميدوارم بهتر از اون نصيبتون بشه‪ .‬كسي كه تموم دنياش فقط شما باشين‪.‬‬
‫مهرداد سر برداشت‪ ،‬بدون اينكه برگردد پرسيد‪ :‬نامزدت تموم دنياي تو بود؟‬
‫دخترك با كلفگي گفت‪ :‬نه ما هنوز نامزد نبوديم‪ .‬تازه پريشب اومده بودن خواستگاري‪ .‬تا‬
‫پيش از اين فقط مادرش اينا رو ديده بودم‪ .‬خودش همون پريشب اومد‪ .‬با بعد از ظهري كه به‬
‫زور بابامو راضي كرد كه باهم بريم بيرون صحبت كنيم‪ .‬گفتم خوب يه جايي همون حوالي‬
‫ميريم‪ .‬اما هرچي ميرفت نميرسيديم‪ .‬نميدونم سه چهار ساعت شد كه تو ماشين بوديم‪.‬‬
‫رومم نميشد كه خيلي سؤال كنم‪ .‬گفتم خوب حال يه جاي خاصه‪ .‬راستش اولشم از اين‬
‫كافي شاپه خوشم اومد‪ .‬گفتم اينهمه راه اومديم حداقل جاي خوبيه‪ .‬ولي دو دقيقه بعدش‬
‫ميگه تو انتخاب مادرمي‪ .‬اصل ً ازت خوشم نمياد‪ .‬تو كه نميخواي با كسي كه دوستت نداره‬
‫زندگي كني! بهشون بگو منو نميخواي‪ .‬من اگه بگم مادرم ناراحت ميشه‪.‬‬
‫ميخواستم بزنم تو دهنش‪ .‬آخه واسه گفتن اين‪ ،‬اين همه راه اومدي‪ .‬مادرت ناراحت ميشه؟‬
‫آبروي من بره كه اشكال نداره! گذاشت رفت و منم هيچي نگفتم‪.‬‬
‫مهرداد به مه و دودي كه جلوي ديدش را ميگرفت چشم دوخته بود‪ ،‬اميدوارانه گفت‪ :‬باز خوبه‬
‫رسم ًا نامزد نشدين‪ .‬ميدوني يلدا زندگي منو به تاراج برد‪.‬هرچي داشتم خرجش كردم‪ .‬هرروز‬
‫به جاي رفتن سر كار اومدم ببينم فرمايش خانم چيه؟ فكر ميكردم زن زندگيه‪.‬فكر ميكردم‪....‬‬
‫خيلي حرف زدند‪ .‬كلي درددل و بغض و گليه‪ .‬فهميد كه اسمش نغمه است‪ .‬نغمه هم بين‬
‫صحبت متوجه شد كه مهرداد دكتر دندانپزشك است‪.‬‬
‫نغمه‪ :‬چي؟ دندون پزشك؟‬
‫مهرداد‪ :‬آره دندون پزشك‪ .‬چرا اينجوري ميگي؟ از ديوار مردم كه بال نميرم‪.‬‬
‫نغمه‪ :‬از دندون پزشكي متنفرم‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬از دندون پزشكي يا دندون پزشكها؟‬
‫نغمه‪ :‬خوب نه دكتراش‪ .‬از وسايلش متنفرم‪ .‬از كارش‪ .‬از صداي مته تو مغزم‪ .‬از آمپول‬
‫ترسناكش‪ .‬از درد دندون‪ .‬يك هفته است دارم از درد دندونم ميميرم‪ .‬مامانم ميگه دختر جوون‬
‫نميذارم خودتو معتاد مسكن بكني‪ .‬دريغ از يه دونه استامينوفن‪ .‬ميگه دندت نرم‪ .‬برو دكتر‪.‬‬
‫واي منم كه محاله‪ .‬دهنمو كه باز كنم بايد مقيم دندون پزشكي بشم‪ .‬چون يه ده سالي‬
‫ميشه كه پامو اونجا نذاشتم‪ .‬كاش دندوناي خوبي داشتم‪ .‬همه خراب‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬از ترافيك قفل شده استفاده كرد‪ ،‬برگشت و گفت‪ :‬ببينم‪ .‬شايد به اون بديم كه ميگي‬
‫نباشه‪ .‬بهر حال هرچي زودتر بري كارش كمتر و سبكتره‪.‬‬
‫نغمه‪ :‬نه مرسي‪ .‬من دهنمو باز نميكنم‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬ببين من تو ماشين جز يه جفت دست كه اونم چون تميز نيست تو دهنت نميكنم ‪،‬‬
‫وسيله ي ديگه اي ندارم‪ .‬نه مته نه ساكشن نه آمپول‪.‬‬
‫نغمه‪ :‬واي ساكشن‪ .‬اونو فراموش كرده بودم‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬بعد ده سال طبيعيه‪ .‬حال دهنتو باز بكن‪ .‬نميخورمت‪ .‬مگه تو منو با دهن باز بخوري‪.‬‬
‫نغمه خنديد و با اكراه دهانش را باز كرد‪ .‬مهرداد چراغ ماشين را روشن كرد و با كمك چراغ قوه‬
‫ي ديگري كه توي داشبورد داشت به دقت معاينه اش كرد‪ .‬بعد از چند دقيقه با نااميدي گفت‪:‬‬
‫بيش از اين حرفا‪ .‬تو چطور تا حال از درد نمردي؟‬
‫نغمه‪ :‬از دست مامانم‪ .‬حتي نميدونم مسكّنا رو كجا قايم ميكنه‪ .‬تمام خونه رو زيرورو كردم‪.‬‬
‫مهرداد چراغ قوه رو توي داشبورد گذاشت‪ .‬يك ورق بروفن و يك بطر نصفه آب معدني درآورد و‬
‫گفت‪ :‬بگير‪ .‬به مامانت بگو دكتر اجازه داده‪ .‬به يك شرط! فردا بايد بري دكتر‪ .‬حال اگه دكتر‬
‫خانوادگي دارين يا اينكه اين كارت منه‪ .‬به كلينيك ما سر بزن‪ .‬من و هفت تا از همكاراميم‪.‬‬
‫سه تا زن و پنج تا مرد‪ .‬پارتيت ميشم‪ .‬همه رو ببين‪ .‬هركدومو پسنديدي بدون وقت شروع‬
‫كن‪ .‬فردا سر ساعت نه يا اونجايي يا تو مطب دندونپزشك خودتون‪.‬‬
‫نغمه با خوشحالي قرص را خورد‪ .‬ولي در مورد دكتر رفتن قولي نداد‪ .‬تشكر كرد‪ .‬وقتي بعد از‬
‫چهار ساعت و ربع از ماشين پياده شد‪ ،‬انگار سالها بود كه مهرداد را ميشناخت‪.‬‬
‫ديروقت بود كه مهرداد به خانه رسيد‪ .‬داشت ماشين را توي پاركينگ ميگذاشت كه تلفنش‬
‫زنگ زد‪ :‬بله بفرماييد‪..‬‬
‫_‪ :‬سلم نغمه ام‪ .‬ببخشيد بيموقع است‪ .‬فقط ميخواستم تشكر كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬عليك سلم‪ .‬خيلي هم به موقع است‪ .‬خواهش ميكنم خانم‪ .‬كاري نكردم‪ .‬همينكه باعث‬
‫شدي باور كنم كه اونقدرام بد نيستم كه يلدا به خاطرش تركم كنه‪ ،‬خودش خيليه‪.‬‬
‫_‪ :‬بيخيال‪ .‬من كه زدم تو خط فراموشي‪ .‬با وجود كلي دعوا و تهديدي كه امشب شنيدم‪ .‬از‬
‫همه مهمتر اينه كه مسكن هنوز اثر داره و دندونم درد نميكنه!‬
‫_‪ :‬خوبه ولي به خود نگيري بري يواشكي مسكن بخوري! فردا صبح علي الطلوع راه ميفتي‪.‬‬
‫يا كلينيك ما يا هر دندونپزشكي كه دلت ميخواد‪.‬‬
‫_‪ :‬حال‪..........‬‬
‫_‪ :‬حال چي؟ ميخواي يه بارگي سر بيست سالگي يه دست دندون مصنوعي كامل بذاري؟‬
‫_‪ :‬من بيست و دو سالمه‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب كه چي؟‬
‫_‪ :‬هيچي خداحافظ‪.‬‬
‫_‪ :‬خداحافظ‪.‬‬
‫شانه اي بال انداخت و از پله ها بال رفت‪ .‬مارال خواهرش با شوق پرسيد‪ :‬خوب چي شد؟‬
‫ميري حلقه بخريم؟ نامزدي ميگيريم؟‬
‫_‪ :‬نه راحت باش‪ .‬ديگه مجبور نيستي سعي كني كه به يلدا عادت كني‪ .‬ما جدا شديم‪.‬‬
‫_‪ :‬چي؟؟؟ مامان! ببين مهرداد چي ميگه‪.‬‬
‫_‪ :‬ميدونستم‪ .‬از اولش گفتم اين دختر لقمه ي ما نيست‪ .‬خدا رو شكر به جايي نرسيد‪ .‬بيا‬
‫مادر بيا شامتو بخور‪.‬‬
‫مهرداد لبهايش را به هم فشرد‪ .‬زخم رفتن يلدا از يك طرف‪ ،‬زخم زبان مامان از يك طرف ديگر‪.‬‬
‫_‪ :‬شام خوردم‪.‬‬
‫به سرعت به اتاقش رفت‪ .‬شام نخورده بود‪ .‬فكر كرد حال خودش هيچ نغمه ي بيچاره شايد‬
‫گرسنه اش بود‪ .‬به فكرش نرسيده بود‪.‬‬
‫دراز كشيد‪ .‬چند ساعت بعد بالخره خوابش برد‪.‬‬
‫صبح روز بعد چند دقيقه پيش از ساعت نه وارد كلينيك شد‪ .‬منشي با ديدن او گفت‪ :‬سلم‬
‫آقاي دكتر‪ .‬اين خانم چند دقيقه اي هست كه منتظر شما هستن‪ .‬ضمن ًا خانم سمرقندي هم‬
‫كه الن وقت داشتن زنگ زدن گفتن نميتونن بيان‪.‬‬
‫بقيه حرفش را درست نشنيد‪ .‬نغمه با خجالت سر پا ايستاد و گفت‪ :‬سلم‬
‫مهرداد نگاهي كرد و باشيطنت گفت‪ :‬سلم‪ .‬لطف كردين تشريف آوردين‪.‬‬
‫با دست به طرف مطبش اشاره كرد و خود براي باز كردن در جلو افتاد‪ .‬در را باز كرد‪ .‬نغمه نه‬
‫دل و نه جان وارد شد‪ .‬مهرداد روپوشش را از روي جالباسي برداشت و با باراني اش عوض‬
‫كرد‪ .‬به صندلي اشاره كرد و گفت‪ :‬خواهش ميكنم بفرمايين‬
‫نغمه برگشت‪ .‬اشك توي چشمانش حلقه زده بود‪ .‬با بغض گفت‪ :‬من واقع ًا ميترسم‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬من اين حرفا حاليم نيست‪ .‬بشين ببين نميميري!‬
‫تصميم گرفت سريع شروع كند‪ .‬بدترين دندانش را انتخاب كرد‪ .‬اشاره اي به منشي كرد‪.‬‬
‫منشي پيش بند را بست و آمپول را دست دكتر داد‪.‬‬
‫نغمه‪ :‬واي نه آمپولش خيلي درد داره‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬بيا مثل بچه كوچولوها اول واست اسپري ميزنم‪.‬‬
‫نغمه‪ :‬شما سعي ميكنين غرور منو تحريك كنين ولي نميتونين!‬
‫مهرداد‪ :‬هاها دهنتو باز كن‪ .‬باز كن ديگه‪ .‬اسپري درد نداره‪ .‬اگه از قيافه ي آمپول ناراحت‬
‫ميشي چشماتو ببند‪ .‬باريكل دختر‪ .‬تموم شد‪ .‬چند دقيقه صبر كن‪.‬‬
‫نغمه بيشتر از هر بچه اي دست و پا ميزد و اظهار ناراحتي ميكرد‪ .‬مهرداد فقط سرش را‬
‫محكم گرفته بود و كارش را ميكرد‪.‬بي توجه به فريادهايي كه تا دستش را درمياورد نغمه‬
‫ميكشيد‪ .‬منشي حيرت زده خونسردي دكتر و بي طاقتي مريض را تماشا ميكرد‪ .‬چون نغمه‬
‫به نسبت ظريف هيكل و ريز بود بالخره منشي نتيجه گرفت كه حتم ًا بچه است!‬
‫بالخره در يك جلسه دو دندان را خالي و پر كرد و يكي را هم براي عصب كشي خالي و‬
‫پانسمان كرد!‬
‫بالخره نغمه خيس عرق و خسته از جا بلند شد‪ .‬اما سرش گيج رفت و دوباره نشست‪.‬‬
‫مهرداد به منشي سفارش آب قند داد و بالخره بعد از اينكه آن را نوشيد توانست برخيزد‪.‬‬
‫مهرداد فكرش را هم نميكرد كه او دوباره برگردد‪ .‬براي همين سعي كرده بود در حد شش‬
‫ماهي كارش را راه بيندازد‪ .‬اگرچه هنوز خيلي كار داشت‪ .‬با تمام اين احوال يك هفته بعد‬
‫وقتي كه بعد از مرخص كردن يك مريض گفت نفر بعدي‪ .....‬منشي نگاهي بيرون كرد و گفت‪:‬‬
‫خدا به دادتون برسه آقاي دكتر‪ .‬همون دختره جيغ جيغوئه!‬
‫مهرداد لبخندي زد‪ .‬نغمه وارد شد و گفت‪ :‬بازم من‪...‬‬
‫مهرداد‪ :‬اين دفعه ديگه خيلي لطف كردين‪.‬‬
‫نغمه اين بار به مراتب آرامتر بود‪ .‬دست و پا ميزد‪ .‬گاهي جيغ كوتاهي‪ .‬ولي كلينيك را روي‬
‫سرش نگذاشت‪.‬‬
‫بعد از آن هفته اي يك يا دو جلسه كار داشت‪ .‬دو سه بار با پدرش آمد‪ .‬مهرداد از پدر با‬
‫شخصيتش خيلي خوشش آمد‪ .‬او هم كار دندانهايش را به مهرداد سپرد‪ .‬مهرداد پيش از اين‬
‫خيلي اظهار رضايت شنيده بود‪ .‬ولي وقتي آقاي بدخشاني از كارش تعريف كرد‪ ،‬كلي به خود‬
‫باليد‪ .‬تازگيها رفته بود تو نخ نغمه‪ .‬اين دختر جدا از ترسش واقع ًا باشخصيت بود‪ .‬خانواده دار و‬
‫اصيل‪ .‬خيلي زيبا و خيلي هم مهربان بود‪) .‬دو صفتي كه يلدا نداشت(‬
‫*********‬
‫مامان و مارال داشتند بيچاره اش ميكردند‪ .‬بس كه چپ و راست برايش لقمه ميگرفتند‪ .‬چند‬
‫روزي بود گير داده بودند به طليعه دختر خانم سميعي خياطشان‪.‬‬
‫مارال‪ :‬مهرداد نميدوني چه خوشگله‪.‬‬
‫مامان‪ :‬هم خوشگل هم هنرمند‪ .‬پولك دوزي ميكنه مثل ماه‪ .‬كمك مادرشه‪ .‬تازه خانم‬
‫سميعي ميگه آشپزيشم عاليه‪ .‬چند روز پيش شيريني پخته بود آورد تو خياطخونه‪ .‬ما سر‬
‫قسمت رسيديم‪ .‬واي چه خوشمزه بود‪.‬‬
‫مارال‪ :‬مهرداد اينو از دست بدي خيلي حيفه‪ .‬خيلي خانومه‪.‬‬
‫مامان‪ :‬چيه؟ چرا جواب نميدي؟ نكنه دوباره عاشق شدي؟‬
‫مهرداد‪ :‬عاشق؟ نه مرسي صرف شده‪ .‬ولي دوست ندارم واسم تصميم بگيرين‪ .‬من انتخاب‬
‫كردم ولي دارم فكر ميكنم‪.‬‬
‫مارال‪ :‬لزم نيست فكر كني‪ .‬كافيه طليعه رو ببيني‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬ما اگه اين طليعه خانوم شما رو نخوايم كي رو بايد ببينيم؟‬
‫مامان‪ :‬خوب مزد دست منو ميدي مهرداد‪ .‬حتي حاضر نيستي ببينيش؟‬
‫مهرداد‪ :‬حاضرم ببينمش‪ .‬ولي قول نميدم كه قبول كنم‪.‬‬
‫مامان‪ :‬پس مباركه‪ .‬امشب زودتر بيا‪ .‬قرار گذاشتم ساعت هشت اونجا باشيم‪ .‬ميريم خونه‬
‫پدربزرگش‪ .‬راش نزديكه فقط تو زود بيا‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬چي؟ پس قرارشم گذاشتين؟‬
‫مامان‪ :‬ترسيدم زودتر بهت بگم‪.‬‬
‫مارال‪ :‬نه اينكه خيلي عسلي‪ .‬بيچاره عروسمون‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬چه اصرار دارين جوون مردمو بدبخت كنين؟‬
‫مامان‪ :‬خيليم دلشون بخواد‪ .‬پسرم دكتره‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬واقعاً!!! من رفتم‪.‬‬
‫مامان‪ :‬زود بياي ها!‬
‫مهرداد‪ :‬چشم‪.‬‬
‫وارد مطب شد‪ .‬با دلخوري به منشي گفت كه قرارهاي شبش را كنسل كند‪ .‬نغمه آنروز‬
‫وقتي نداشت‪ .‬حتي پدرش هم نداشت‪ .‬واقعاً روز خسته كننده اي بود!‬
‫سرشب با مامان به گلفروشي و قنادي رفتند‪ .‬مامان از بهترين و زيباترين گلها دسته گل‬
‫گرانبهايي خريد كه به نظر مهرداد فقط لياقت نغمه رو داشت‪ .‬اصل ً دلش نميخواست اينقدر‬
‫خرج كند‪ .‬ولي مامان پولش را داد‪ .‬در شيريني فروشي هم به همين ترتيب‪.‬‬
‫وارد خانه ي پدر شوهر خانم سميعي شدند‪ .‬از حياط رد شدند‪ .‬با چندين نفر سلم عليك‬
‫كرد‪ .‬اينقدر عصباني بود كه سر بلند نميكرد‪ .‬مطمئن بود كه از غضب سرخ شده است‪.‬‬
‫عوضش مامان و مارال روي ابرها پرواز ميكردند‪ .‬بابا نه‪ ،‬احساس خاصي نشان نميداد‪.‬‬
‫نشستند‪ .‬بعد از صحبتهاي معموله ‪ ،‬مارال براي آوردن عروس خانم رفت‪ .‬مهرداد هزار بهانه ي‬
‫غير قابل اجرا را از سر گذراند كه قبل از آمدن عروس خانم جيم شود‪.‬‬
‫سلم عروس اينقدر يواش و خجالت زده بود كه به زحمت به گوش رسيد‪ .‬مهرداد هم مثل يك‬
‫داماد محجوب سر به زير انداخته بود و دندان قروچه ميرفت! مارال دست عروس را گرفت و‬
‫آورد صاف كنار او! روي همان مبل دونفره نشاند‪ .‬خيلي عصباني شد‪ .‬سر بلند كرد كه حداقل‬
‫با اشاره چيزي به مارال بگويد كه‪..............‬‬
‫اما‪ ......‬اين كه نغمه بود! بهت زده نگاهش كرد‪ .‬مارال طوري كه فقط مهرداد و نغمه شنيدند‬
‫گفت‪ :‬گفتم كه عاشقش ميشي‪.‬‬
‫و رفت‪ .‬بدون اينكه جواب هزار تا سؤال مهرداد را بدهد‪ .‬ولي به هر حال خيال مهرداد خيلي‬
‫راحت شد‪ .‬اينقدر تغيير حالتش آشكار بود كه پدر نغمه گفت‪ :‬چي شده آقاي دكتر؟ شما كه‬
‫دختر منو ديده بودي‪.‬‬
‫سر بلند كرد‪ .‬حتي متوجه ي آقاي بدخشاني هم نشده بود‪ .‬آقاي بدخشاني دوباره پرسيد‪:‬‬
‫مگه منتظر چي بودي؟‬
‫مهرداد با سرگشتگي گفت‪ :‬ها هيچي‪ .‬يعني نميدونم‪ .‬به من يه جور ديگه گفته بودن‪.‬‬
‫بدخشاني‪ :‬مثل ً چه جوري؟‬
‫مهرداد‪ :‬گفتن اسم عروس طليعه است‪.‬‬
‫نگاهي به اطراف كرد‪ .‬منتظر بود صداي خنده ي جمع بلند شود و او از سادگي خودش حيران‬
‫بماند‪ .‬اما آقاي بدخشاني با آرامش گفت‪ :‬طليعه اسم شناسنامه شه‪ .‬خودش نغمه رو‬
‫دوست داره‪ .‬و البته تو خونه كسي زير بار نميره نغمه صداش كنه!‬
‫مهرداد سري تكان داد و بزرگترها مشغول صحبت شدند‪ .‬مهرداد ذوق زده زير لب پرسيد‪:‬‬
‫خوبي؟‬
‫نغمه لبخندي زد ولي جوابي نداد‪.‬‬
‫صحبت مهريه بود‪ .‬بالخره بعد از كمي بحث سر ‪ 114‬تا سكه توافق كردند‪ .‬مهرداد هم اعلم‬
‫رضايت كرد‪ .‬بعد پدر مهرداد از پدربزرگ نغمه اجازه گرفت تا عروس و داماد چند دقيقه اي‬
‫صحبت كنند‪ .‬باهم وارد كتابخانه ي پدربزرگ شدند‪ .‬نغمه نشست ولي مهرداد هيجان زده تر‬
‫از آن بود كه بنشيند‪ .‬نگاهي به اطراف انداخت و با شوق پرسيد‪ :‬خوب بايد چي بپرسم؟‬
‫ميخواي اول تو بپرس‪.‬‬
‫نغمه‪ :‬فكر ميكردم از من خوشت اومده‪ .‬برنامه ي قبليه كه بياي خواستگاري من‪ .‬ولي حال‬
‫فهميدم اشتباهي شده‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬چه اشتباه قشنگي! اين بهترين اشتباه عمرم بود‪ .‬باباتم ديد كه من قبلش چقدر‬
‫عصباني بودم‪ .‬اينقدر كه سر بلند نكردم كه حتي متوجه ي بابات بشم‪.‬‬
‫نغمه‪ :‬نميدونم‪ .‬ديروز تو مطب فكر كردم زيادي راحتي‪ .‬انگار چيزي نميدوني‪ .‬من كه داشتم از‬
‫خجالت ميمردم‪ .‬اگه پانسمانم نريخته بود نميومدم‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬پس اينطور‪ .‬اون وقت من حيرون موندم كه اين چشه‪ .‬بعد از چند وقت كه ديگه‬
‫حسابي شجاع شدي فكر كردم دوباره ترسيدي‪.‬‬
‫نغمه‪ :‬كدوم ترس؟ پانسمان كه ترس نداشت‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬روزاي اول از پانسمانم ميترسيدي‪ .‬دفعه ي اول كه حتي نميخواستي دهنتو باز كني‪.‬‬
‫بگذريم‪ .‬تا حدودي كه منو ميشناسي‪ .‬سؤالي چيزي هست كه بخواي بدوني؟‬
‫نغمه‪ :‬من ميتونم كار كنم؟‬
‫مهرداد‪ :‬چه كاري؟‬
‫نغمه‪ :‬پولك دوزي‪ .‬تو خياطخونه ي مامانم‪ .‬قول ميدم به كارِ خونه ام لطمه نخوره‪ .‬با هيچ‬
‫مرديم سر و كار ندارم‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬پس ديگه سؤال نداره‪ .‬خودت ميدوني هرجور دلت ميخواد‪ .‬فقط يه سؤال سميعي‬
‫فاميل مامانته؟‬
‫نغمه‪ :‬آره‬
‫مهرداد‪ :‬اينا به من ميگن ميخوايم بريم خواستگاري طليعه دختر خانم سميعي‪ .‬بعد منتظرن‬
‫من خيلي باهوش باشم بفهمم اينا چي ميگن!‬
‫نغمه لبخندي زد و گفت‪ :‬واقع ًا سخته‪ .‬سيگار ميكشي؟‬
‫مهرداد‪ :‬نه خدا رو شكر‪ .‬تو چي؟‬
‫نغمه‪ :‬واي نه! خيلي بدم مياد‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬درس چي؟ گرچه چندان برام مهم نيست‪ .‬فرماليته ميپرسم‪.‬‬
‫نغمه‪ :‬ليسانس طراحي لباس دارم‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬خوبه‪ .‬منم دندون پزشكم!‬
‫نغمه‪ :‬اِه!!!!!!!! شوخي ميكني؟ يعني من اينقدر خوش شانسم؟‬
‫مهرداد‪ :‬از اينم بيشتر‪.‬‬
‫نغمه‪ :‬مار از پونه بدش ميومد‪......‬‬
‫مهرداد‪ :‬ميدونم كه عاشق شغل مني‪ .‬اينقدر تعريف نكن‪ .‬خجالت ميكشم‪ .‬جدا از اين‬
‫توقعاتت از من چيه؟‬
‫نغمه‪ :‬توقع؟ صداقت‪ .........‬وفاداري‪ .‬چه ميدونم‪ .‬بهش فكر نكردم‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬تو ماهي!‬
‫نغمه كه جا خورده بود سر بلند كرد و با لبخند پرسيد‪ :‬چرا؟ ولي بعد بلفاصله درهم رفت و‬
‫آرام پرسيد‪ :‬چون يلدا خيلي متوقع بود؟‬
‫مهرداد‪ :‬يلدا يه انتخاب رياضي بود‪ .‬يه انتخاب اشتباه رياضي‪ .‬و تو يه انتخاب قلبي‪ .‬مطمئن‬
‫بودم كه نگاهم به طليعه نميكنم و ميرم خواستگاري نغمه‪.‬‬
‫ً‬
‫نغمه‪ :‬آهان توقع دارم نغمه صدام كني! من از طليعه خيلي بدم مياد‪ .‬اصل هرچي دلت‬
‫ميخواد غير از طليعه‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬تو نغمه ي مني‪ .‬هيچ كسم حق نداره به اسم ديگه اي صدات كنه‪.‬‬
‫ضربه اي به در خورد‪ .‬مارال لي در را باز كرد و گفت‪ :‬مثل اينكه بدت نيومد مهرداد خان‪ .‬حال‬
‫تشريف بيارين بيرون وقت براي صحبت بسياره‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬مارال جان من نغمه رو انتخاب كرده بودم‪ .‬ولي شما گفتين طليعه‪ .‬بعد از اين صداش‬
‫كنين نغمه كه منم بفهمم كي رو ميگين‪.‬‬
‫مارال ‪ :‬هر جور ميل شماست‪ .‬حال بيا بيرون‪.‬‬
‫مهرداد‪ :‬چشم اومدم‪.‬‬
‫برگشت و به طعنه به نغمه گفت‪ :‬من ذات ًا جلوي جنس لطيف ذليلم‪.‬‬
‫مارال‪ :‬هي صبر كن خرت از پل بگذره ببينم اونوقتم همينو ميگي؟‬
‫همگي خنديدند و وارد پذيرايي شدند‪.‬‬
‫اما با ديدن قيافه هاي نگران جمع آنها هم نگاه بقيه را تعقيب كردند و متوجه چهره ي دردآلود‬
‫طوبي خواهر پا به ماه نغمه شدند‪ .‬مامان و خانم سميعي دو طرفش ايستاده بودند و با‬
‫نگراني ميپرسيدند كه چقدر درد دارد؟‬
‫بعد از چند دقيقه بالخره همگي راهي بيمارستان شدند‪ .‬نغمه نگران بود‪ .‬مهرداد كه تو آرام‬
‫كردنش تخصص داشت تمام سعيش را داشت ميكرد‪ .‬بعد از نيم ساعت خانواده ي مهرداد‬
‫تصميم گرفتند برگردند‪ .‬ولي مهرداد ماند‪ .‬پدر نغمه هم رفت‪ .‬شوهر طوبي هزار بار قد راهرو را‬
‫رفت و برگشت‪ .‬ميرفت تو چند دقيقه كنار زنش مينشست بعد دوباره برميگشت و راه ميرفت‬
‫و سيگار ميكشيد‪ .‬بالخره با اعتراض پياپي پرستارها تو باغ سيگارهايش را ميكشيد و دوباره‬
‫برميگشت‪ .‬خانم سميعي كه از كنار دخترش تكان نميخورد‪ .‬نغمه ولي اصل ً توي اتاق‬
‫نميرفت‪ .‬طاقت ديدن درد را نداشت‪ .‬كنار مهرداد نشسته بود و سعي ميكرد آرام باشد‪.‬‬
‫مهرداد هم كه موقعيت لذت ميبرد‪ ،‬دست دور شانه هاي نغمه حلقه كرده بود و آرام حرف‬
‫ميزد‪ .‬تا خود صبح طول كشيد‪ .‬آفتاب تازه از لي ابرها سر برآورده بود كه طوبي فارغ شد‪.‬‬
‫نغمه بچه را در آغوش گرفته بود و ذوق زده قربان صدقه اش ميرفت‪ .‬مامان وسايلش آماده‬
‫ميكرد‪ .‬تازه ديد كه پتو و چند تكه ي ضروري ديگر را فراموش كرده است‪ .‬مهرداد گفت‪ :‬خوب‬
‫من و نغمه ميريم مياريم‪.‬‬
‫اول صبح بود و خيابانها خلوت‪ .‬مهرداد آهنگي گذاشته بود و نغمه را تماشا ميكرد و تو حال‬
‫خودش بود‪ .‬كه ناگهان ماشين كميته جلويشان پيچيد‪.‬‬
‫مهرداد حيرتزده ترمز كرد و گفت‪ :‬اكككهيييي همينو كم داشتيم‪.‬‬
‫نخير‪ .‬دست بردار نبودند‪ .‬به تلفن و غيره راضي نبودند‪ .‬آنها را به كميته كشيدند و پدر نغمه را‬
‫احضار كردند‪ .‬در اين بين مهرداد با باجناغ آينده اش تماس گرفت و خواست كه خودش براي‬
‫آوردن پتو برود‪ .‬پدر نغمه هم با شناسنامه ي دخترش آمد‪ .‬يكي از مامورين بعد از كلي گير‬
‫دادن غرولند كنان گفت‪ :‬خوب زودتر عقد كنين كه از اين مشكلت پيش نياد!‬
‫پدر نغمه اينقدر عصباني بود كه همينكه بيرون آمدند گفت‪ :‬مهرداد مستقيم برو محضر‪.‬‬
‫رفتند محضر‪ .....‬تشريفاتش دو روز طول كشيد‪ .‬ولي بالخره عقد كردند‪ ،‬آنهم رسمي و ثبت‬
‫شده بدون هيچ مراسمي‪.........‬‬
‫يا اينطور فكر كرده بود‪ .‬دوستان مهرداد با شادترين جشني كه فكر ميكرد توي كلينيك‬
‫سورپريزش كردند‪ .‬روز بعد از اتمام تشريفات عقد ساعت نه صبح وارد كه شد همه آنجا بودند‪.‬‬
‫از دوستان قديم دانشگاه گرفته تا جوانان اقوامش و البته دوستان و آشنايان نغمه‪ .‬تمام يونيت‬
‫ها به يك اتاق منتقل شده بود و تمام مطب ها پر از صندلي بود‪ .‬سالن انتظار تبديل به پيست‬
‫رقص شده بود‪ .‬و تازه اطلع دادند كه با ماشين گل زده ي يكي از همكاران بايد برود دم‬
‫آرايشگاه! اين ديگه خيلي جالب بود‪ .‬لباس عروس يك تي شرت و شلوار جين برمودا بود كه‬
‫همش به طرز زيبايي پولك دوزي شده بود‪ .‬ساقدوش ها هم دو سه تا دختر خندان تقريباً با‬
‫همين سر و وضع بودند‪ .‬عروس را سوار كردند و خودشان آژيركشان ماشين مهرداد را تا‬
‫كلينيك همراهي كردند‪ .‬توي راه مهرداد كه هنوز متعجب بود پرسيد‪ :‬ببينم تو از اين مراسم‬
‫خبر داشتي؟‬
‫نغمه آرام گفت‪ :‬وقتي به مامان گفتم عقدكنون‪ ،‬ميخواست بزنه تو دهنم كه اصل ً به فكر‬
‫شرايط مامان و طوبي و بچه ي كوچيكش نيستم‪ .‬خوب فكر يه مجلس عجيب هميشه تو‬
‫ذهنم بود ولي‪ ........‬فكر نميكردم موقعيتش دستم بياد‪ .‬پريشب با دوستم شقايق راجع‬
‫بهش صحبت كردم‪ .‬اونم كه آخر ريسك كردن‪ .‬هر كاري رو حاضره امتحان كنه‪ .‬برداشت فوري‬
‫زنگ زد كلينيك‪ .‬سه سوت همه رو خبر كرد‪ .‬و خدا رو شكر اسمي از من نبرد‪ .‬گفت هر‬
‫دوشونو ميخوايم سورپريز كنيم‪ .‬باقيشم ديگه همكاراي خودت خيلي پايه بودن‪ .‬همه زحمت‬
‫كشيدن‪ .‬مخارجشم دوستاي نزديكم و يه خورده اش خودم‪ ،‬باقيشم همكارات به عهده‬
‫گرفتن‪ .‬نگي من هولم‪ .‬فقط فقط ميخواستم يه كاري بكنم از همين اول اخلق سگ نغمه‬
‫دستت بياد!!!!‬
‫تمام شد‪ .‬ساعت ‪10:01‬‬
‫سه شنبه ‪ 28‬آذر ‪85‬‬
‫شاذه‬

You might also like