Professional Documents
Culture Documents
پاكت كافي ميكس را در فنجان آب جوش خالي كرد و به غرق شدن آن جزيره ي خاكي چشم
دوخت .صداي يلدا سكوت كافي شاپ را بهم ميزد :ببين مهرداد ،تو ميدونستي كه من
عاشق سويسم .هرجاي ديگه بود مهم نبود .من سويس رو دوست دارم .يه كشور تميز و
بيطرف .حال اين وسط درحاليكه من هنوز اونطور كه بايد و شايد به تو علقمند نشدم ،يه
خواستگار پيدا ميكنم .اونم از كجا؟ سويس! خود سويس! باورت ميشه؟ دانشجويه .داره
تخصص قلب ميگيره .همون رشته اي كه من قبول نشدم .اميدوارم قبول كني كه دوستانه
تمومش كنيم .عقد كه نكرديم .پس مسئله اي نداره.
در حاليكه بلند ميشد و كيفش را برميداشت ،ادامه داد :هان تو كه نميخواي من هميشه در
حسرت اون زندگي باشم؟ ميخواي؟ آدم كه بيشتر از يه بار به دنيا نمياد .پس بذار منم به
آرزوم برسم .ببين ما باهم دوستيم .هميشه به يادت هستم.
مهرداد بدون اينكه سر بلند كند ،گفت :حداقل به اون بنده خدا وفادار باش و به من فكر نكن.
يلدا بدون حرف ديگري بيرون رفت .مهرداد سر بلند كرد و در حاليكه بعد از سالها چشمانش
به اشك نشسته بود ،رفتنش را تماشا كرد .يلدا تنها انتخابش بود .يك دختر جدي درسخون و
متكي بنفس .وقتي كه سه ماه پيش به خواستگاريش رفت ،گفت :خوب چون شرايطت با
ايده آلهاي من نزديكه ،سعي ميكنم بهت علقمند بشم.
نميدانست كه يلدا سعي كرده بود يا نه؟ ولي از خودش مطمئن بود .از هر راهي كه فكر
ميكرد ،نامه ،هديه ،اس ام اس و خرجهاي كلن .لباس شب چند صد هزار توماني و آرايشگاه
هاي فلن قدري .فكر ميكرد كه او تكيه گاه مطمئني براي زندگيش است...........
نفس عميقي كشيد و لحظه اي سر به عقب برد تا اشكهايش مژه هايش را تر نكند.
در كافي شاپ دوباره باز شد و دختر و پسر جواني وارد شدند .پسر رفتاري طبيعي و خونسرد
داشت .ولي دختر دستپاچه و خجالت زده بود .معلوم كه بار اولش است .پشت سر مهرداد
پشت ميزي جا گرفتند .مهرداد فنجانش را به لب برد و غرق فكر شد .زمان و مكان را فراموش
كرده بود .دائم از خود ميپرسيد كجاي راه را اشتباه رفته است؟ يلدا را ميشناخت .هشت
سال باهم همكلسي بودند .با يك نگاه تصميم نگرفته بود.
ده دقيقه اي از تمام شدن فنجانش ميگذشت ،كه پيش خدمت پرسيد آقاي دكتر يك فنجان
ديگه ميل دارن؟
لحظه اي به خود آمد و سري به تاييد تكان داد .دوباره به فكر فرو رفت .پاكت را خالي كرد،
فنجان را نوشيد و بالخره قصد رفتن كرد .از پشت سرش صداي هق هق مليمي مي آمد.
برگشت .دختر ميز عقبي تنها بود.
فكر كرد :اككهييييي امروز روز جداييه؟
پول قهوه را حساب كرد .تا دم در رفت ولي بدون هيچ دليل خاصي برگشت .كنار ميز دخترك
ايستاد و پرسيد :به تو هم گفت يكي ديگه رو دوست داره؟
دخترك با دستپاچگي سر بلند كرد و پرسيد :شما ميشناسينش؟ قبل ً هم نامزد كرده بود؟
مهرداد :نه نميشناسمش .منظورم نامزد خودم بود .كه همين چند دقيقه پيش رفت.
دخترك آهي كشيد .رو گرداند و گفت :خوب اون فقط تركتون كرد .وسط يه محله ي غريب با
كلي فاصله از خونتون بدون پول تنهاتون نذاشت .حتي اگه اينطورم بود شما يه مردين.
مهرداد سر بلند كرد .بيرون باران ميباريد و هوا زودتر از معمول تاريك شده بود .لحظه اي فكر
كرد و بعد با آرامش گفت :ميتونم برات يه آژانس بگيرم و پولشم حساب ميكنم .خونتون
كجاست؟
_ :تهران پارس.
مهرداد :اووه ........كي ميره اين همه راه رو .نه اصل ً نگران نباش .الن زنگ ميزنم.
_ :پولشو دم خونه هم ميتونم بدم .شما فقط اگه يه آژانس مطمئن سراغ دارين......
چون تو موبايلش شماره ي آژانسي پيدا نكرد ،از صاحب كافي شاپ خواست يكي صدا كند.
او هم زنگ زد و گفت كه همين كنارمونه بفرمايين.
مهرداد پول ميز دخترك را حساب كرد و در دل به نامزد او فحش داد .بدون توجه به خداحافظي
و تشكر دخترك داشت بيرون ميرفت ،كه يك كاماروي درب و داغون جلويش ترمز كرد .راننده
بيرون آمد و پرسيد :شما آژانس ميخواستين؟
قيافه اش با آن موهاي بلند و فرفري و لباس عجيب و حلقه ي توي گوشش واقع ًا وحشتناك
بود .برگشت .نگاهي به چهره ي رنگ پريده ي دخترك انداخت و گفت :نه معذرت ميخوام.
ماشين هست .خودم ميرسونمش.
_ :يعني چي آقا؟ مگه شما ماشين نميخواستي؟
مهرداد :منصرف شدم .اگه چيزي بايد بدم.....
_ :برو بابا .مردم آزار...
غرغر كنان وارد آژانس شد .دخترك آه بلندي كشيد و گفت :ممنون .داشتم از ترس ميمردم.
مهرداد :ماشين من اونه .سوار شو.
دخترك :واي ببخشين .نميخواستم اينقدر مزاحمتون بشم .كاش راه نزديكتر بود .كاش هوا
روشن بود.......
مهرداد :بسه ديگه .سوار شو.
دخترك با خجالت نشست و گفت :از كار و زندگي انداختمتون.
مهرداد :نه به خاطر اوني كه تركم كرد ،از كار و زندگي افتادم .هنوزم باورم نميشه .منتظرم
زنگ بزنه بگه شوخي كردم.
دخترك :چه شوخي تلخي!
مهرداد :اشكالش اينه كه خيلي جدي بود .اصل ً يلدا اهل شوخي نيست .قضيه ي
خواستگارشو قبل ً شنيده بودم .ولي فكر نميكردم با من همچو كاري بكنه.
مهرداد با عصبانيت چشم به برف پاك كن كه مدام جلوي چشمش حركت ميكرد دوخته بود.
انگار با خودش حرف ميزد .ادامه داد :رفت .....به همين سادگي .ما باهم دوستيم .دوستاي
خوب ......خوب بنده ي خدا ما نامزد بوديم .سه ماه تموم .فقط حاضر نشدي حلقه دستت
بكنم .حال فكرشو ميكنم ميبينم فكر اين روزا رو ميكرد .فقط منو زاپاس نگه داشته بود ،كه
حال اگه بهتر گيرش نيومد......
پشت چراغ قرمز خم شد و سرش را بين دستانش گرفت .صداي مليمي از پشت سرش
گفت :متاسفم .اميدوارم بهتر از اون نصيبتون بشه .كسي كه تموم دنياش فقط شما باشين.
مهرداد سر برداشت ،بدون اينكه برگردد پرسيد :نامزدت تموم دنياي تو بود؟
دخترك با كلفگي گفت :نه ما هنوز نامزد نبوديم .تازه پريشب اومده بودن خواستگاري .تا
پيش از اين فقط مادرش اينا رو ديده بودم .خودش همون پريشب اومد .با بعد از ظهري كه به
زور بابامو راضي كرد كه باهم بريم بيرون صحبت كنيم .گفتم خوب يه جايي همون حوالي
ميريم .اما هرچي ميرفت نميرسيديم .نميدونم سه چهار ساعت شد كه تو ماشين بوديم.
رومم نميشد كه خيلي سؤال كنم .گفتم خوب حال يه جاي خاصه .راستش اولشم از اين
كافي شاپه خوشم اومد .گفتم اينهمه راه اومديم حداقل جاي خوبيه .ولي دو دقيقه بعدش
ميگه تو انتخاب مادرمي .اصل ً ازت خوشم نمياد .تو كه نميخواي با كسي كه دوستت نداره
زندگي كني! بهشون بگو منو نميخواي .من اگه بگم مادرم ناراحت ميشه.
ميخواستم بزنم تو دهنش .آخه واسه گفتن اين ،اين همه راه اومدي .مادرت ناراحت ميشه؟
آبروي من بره كه اشكال نداره! گذاشت رفت و منم هيچي نگفتم.
مهرداد به مه و دودي كه جلوي ديدش را ميگرفت چشم دوخته بود ،اميدوارانه گفت :باز خوبه
رسم ًا نامزد نشدين .ميدوني يلدا زندگي منو به تاراج برد.هرچي داشتم خرجش كردم .هرروز
به جاي رفتن سر كار اومدم ببينم فرمايش خانم چيه؟ فكر ميكردم زن زندگيه.فكر ميكردم....
خيلي حرف زدند .كلي درددل و بغض و گليه .فهميد كه اسمش نغمه است .نغمه هم بين
صحبت متوجه شد كه مهرداد دكتر دندانپزشك است.
نغمه :چي؟ دندون پزشك؟
مهرداد :آره دندون پزشك .چرا اينجوري ميگي؟ از ديوار مردم كه بال نميرم.
نغمه :از دندون پزشكي متنفرم.
مهرداد :از دندون پزشكي يا دندون پزشكها؟
نغمه :خوب نه دكتراش .از وسايلش متنفرم .از كارش .از صداي مته تو مغزم .از آمپول
ترسناكش .از درد دندون .يك هفته است دارم از درد دندونم ميميرم .مامانم ميگه دختر جوون
نميذارم خودتو معتاد مسكن بكني .دريغ از يه دونه استامينوفن .ميگه دندت نرم .برو دكتر.
واي منم كه محاله .دهنمو كه باز كنم بايد مقيم دندون پزشكي بشم .چون يه ده سالي
ميشه كه پامو اونجا نذاشتم .كاش دندوناي خوبي داشتم .همه خراب.
مهرداد :از ترافيك قفل شده استفاده كرد ،برگشت و گفت :ببينم .شايد به اون بديم كه ميگي
نباشه .بهر حال هرچي زودتر بري كارش كمتر و سبكتره.
نغمه :نه مرسي .من دهنمو باز نميكنم.
مهرداد :ببين من تو ماشين جز يه جفت دست كه اونم چون تميز نيست تو دهنت نميكنم ،
وسيله ي ديگه اي ندارم .نه مته نه ساكشن نه آمپول.
نغمه :واي ساكشن .اونو فراموش كرده بودم.
مهرداد :بعد ده سال طبيعيه .حال دهنتو باز بكن .نميخورمت .مگه تو منو با دهن باز بخوري.
نغمه خنديد و با اكراه دهانش را باز كرد .مهرداد چراغ ماشين را روشن كرد و با كمك چراغ قوه
ي ديگري كه توي داشبورد داشت به دقت معاينه اش كرد .بعد از چند دقيقه با نااميدي گفت:
بيش از اين حرفا .تو چطور تا حال از درد نمردي؟
نغمه :از دست مامانم .حتي نميدونم مسكّنا رو كجا قايم ميكنه .تمام خونه رو زيرورو كردم.
مهرداد چراغ قوه رو توي داشبورد گذاشت .يك ورق بروفن و يك بطر نصفه آب معدني درآورد و
گفت :بگير .به مامانت بگو دكتر اجازه داده .به يك شرط! فردا بايد بري دكتر .حال اگه دكتر
خانوادگي دارين يا اينكه اين كارت منه .به كلينيك ما سر بزن .من و هفت تا از همكاراميم.
سه تا زن و پنج تا مرد .پارتيت ميشم .همه رو ببين .هركدومو پسنديدي بدون وقت شروع
كن .فردا سر ساعت نه يا اونجايي يا تو مطب دندونپزشك خودتون.
نغمه با خوشحالي قرص را خورد .ولي در مورد دكتر رفتن قولي نداد .تشكر كرد .وقتي بعد از
چهار ساعت و ربع از ماشين پياده شد ،انگار سالها بود كه مهرداد را ميشناخت.
ديروقت بود كه مهرداد به خانه رسيد .داشت ماشين را توي پاركينگ ميگذاشت كه تلفنش
زنگ زد :بله بفرماييد..
_ :سلم نغمه ام .ببخشيد بيموقع است .فقط ميخواستم تشكر كنم.
_ :عليك سلم .خيلي هم به موقع است .خواهش ميكنم خانم .كاري نكردم .همينكه باعث
شدي باور كنم كه اونقدرام بد نيستم كه يلدا به خاطرش تركم كنه ،خودش خيليه.
_ :بيخيال .من كه زدم تو خط فراموشي .با وجود كلي دعوا و تهديدي كه امشب شنيدم .از
همه مهمتر اينه كه مسكن هنوز اثر داره و دندونم درد نميكنه!
_ :خوبه ولي به خود نگيري بري يواشكي مسكن بخوري! فردا صبح علي الطلوع راه ميفتي.
يا كلينيك ما يا هر دندونپزشكي كه دلت ميخواد.
_ :حال..........
_ :حال چي؟ ميخواي يه بارگي سر بيست سالگي يه دست دندون مصنوعي كامل بذاري؟
_ :من بيست و دو سالمه.
_ :خوب كه چي؟
_ :هيچي خداحافظ.
_ :خداحافظ.
شانه اي بال انداخت و از پله ها بال رفت .مارال خواهرش با شوق پرسيد :خوب چي شد؟
ميري حلقه بخريم؟ نامزدي ميگيريم؟
_ :نه راحت باش .ديگه مجبور نيستي سعي كني كه به يلدا عادت كني .ما جدا شديم.
_ :چي؟؟؟ مامان! ببين مهرداد چي ميگه.
_ :ميدونستم .از اولش گفتم اين دختر لقمه ي ما نيست .خدا رو شكر به جايي نرسيد .بيا
مادر بيا شامتو بخور.
مهرداد لبهايش را به هم فشرد .زخم رفتن يلدا از يك طرف ،زخم زبان مامان از يك طرف ديگر.
_ :شام خوردم.
به سرعت به اتاقش رفت .شام نخورده بود .فكر كرد حال خودش هيچ نغمه ي بيچاره شايد
گرسنه اش بود .به فكرش نرسيده بود.
دراز كشيد .چند ساعت بعد بالخره خوابش برد.
صبح روز بعد چند دقيقه پيش از ساعت نه وارد كلينيك شد .منشي با ديدن او گفت :سلم
آقاي دكتر .اين خانم چند دقيقه اي هست كه منتظر شما هستن .ضمن ًا خانم سمرقندي هم
كه الن وقت داشتن زنگ زدن گفتن نميتونن بيان.
بقيه حرفش را درست نشنيد .نغمه با خجالت سر پا ايستاد و گفت :سلم
مهرداد نگاهي كرد و باشيطنت گفت :سلم .لطف كردين تشريف آوردين.
با دست به طرف مطبش اشاره كرد و خود براي باز كردن در جلو افتاد .در را باز كرد .نغمه نه
دل و نه جان وارد شد .مهرداد روپوشش را از روي جالباسي برداشت و با باراني اش عوض
كرد .به صندلي اشاره كرد و گفت :خواهش ميكنم بفرمايين
نغمه برگشت .اشك توي چشمانش حلقه زده بود .با بغض گفت :من واقع ًا ميترسم.
مهرداد :من اين حرفا حاليم نيست .بشين ببين نميميري!
تصميم گرفت سريع شروع كند .بدترين دندانش را انتخاب كرد .اشاره اي به منشي كرد.
منشي پيش بند را بست و آمپول را دست دكتر داد.
نغمه :واي نه آمپولش خيلي درد داره.
مهرداد :بيا مثل بچه كوچولوها اول واست اسپري ميزنم.
نغمه :شما سعي ميكنين غرور منو تحريك كنين ولي نميتونين!
مهرداد :هاها دهنتو باز كن .باز كن ديگه .اسپري درد نداره .اگه از قيافه ي آمپول ناراحت
ميشي چشماتو ببند .باريكل دختر .تموم شد .چند دقيقه صبر كن.
نغمه بيشتر از هر بچه اي دست و پا ميزد و اظهار ناراحتي ميكرد .مهرداد فقط سرش را
محكم گرفته بود و كارش را ميكرد.بي توجه به فريادهايي كه تا دستش را درمياورد نغمه
ميكشيد .منشي حيرت زده خونسردي دكتر و بي طاقتي مريض را تماشا ميكرد .چون نغمه
به نسبت ظريف هيكل و ريز بود بالخره منشي نتيجه گرفت كه حتم ًا بچه است!
بالخره در يك جلسه دو دندان را خالي و پر كرد و يكي را هم براي عصب كشي خالي و
پانسمان كرد!
بالخره نغمه خيس عرق و خسته از جا بلند شد .اما سرش گيج رفت و دوباره نشست.
مهرداد به منشي سفارش آب قند داد و بالخره بعد از اينكه آن را نوشيد توانست برخيزد.
مهرداد فكرش را هم نميكرد كه او دوباره برگردد .براي همين سعي كرده بود در حد شش
ماهي كارش را راه بيندازد .اگرچه هنوز خيلي كار داشت .با تمام اين احوال يك هفته بعد
وقتي كه بعد از مرخص كردن يك مريض گفت نفر بعدي .....منشي نگاهي بيرون كرد و گفت:
خدا به دادتون برسه آقاي دكتر .همون دختره جيغ جيغوئه!
مهرداد لبخندي زد .نغمه وارد شد و گفت :بازم من...
مهرداد :اين دفعه ديگه خيلي لطف كردين.
نغمه اين بار به مراتب آرامتر بود .دست و پا ميزد .گاهي جيغ كوتاهي .ولي كلينيك را روي
سرش نگذاشت.
بعد از آن هفته اي يك يا دو جلسه كار داشت .دو سه بار با پدرش آمد .مهرداد از پدر با
شخصيتش خيلي خوشش آمد .او هم كار دندانهايش را به مهرداد سپرد .مهرداد پيش از اين
خيلي اظهار رضايت شنيده بود .ولي وقتي آقاي بدخشاني از كارش تعريف كرد ،كلي به خود
باليد .تازگيها رفته بود تو نخ نغمه .اين دختر جدا از ترسش واقع ًا باشخصيت بود .خانواده دار و
اصيل .خيلي زيبا و خيلي هم مهربان بود) .دو صفتي كه يلدا نداشت(
*********
مامان و مارال داشتند بيچاره اش ميكردند .بس كه چپ و راست برايش لقمه ميگرفتند .چند
روزي بود گير داده بودند به طليعه دختر خانم سميعي خياطشان.
مارال :مهرداد نميدوني چه خوشگله.
مامان :هم خوشگل هم هنرمند .پولك دوزي ميكنه مثل ماه .كمك مادرشه .تازه خانم
سميعي ميگه آشپزيشم عاليه .چند روز پيش شيريني پخته بود آورد تو خياطخونه .ما سر
قسمت رسيديم .واي چه خوشمزه بود.
مارال :مهرداد اينو از دست بدي خيلي حيفه .خيلي خانومه.
مامان :چيه؟ چرا جواب نميدي؟ نكنه دوباره عاشق شدي؟
مهرداد :عاشق؟ نه مرسي صرف شده .ولي دوست ندارم واسم تصميم بگيرين .من انتخاب
كردم ولي دارم فكر ميكنم.
مارال :لزم نيست فكر كني .كافيه طليعه رو ببيني.
مهرداد :ما اگه اين طليعه خانوم شما رو نخوايم كي رو بايد ببينيم؟
مامان :خوب مزد دست منو ميدي مهرداد .حتي حاضر نيستي ببينيش؟
مهرداد :حاضرم ببينمش .ولي قول نميدم كه قبول كنم.
مامان :پس مباركه .امشب زودتر بيا .قرار گذاشتم ساعت هشت اونجا باشيم .ميريم خونه
پدربزرگش .راش نزديكه فقط تو زود بيا.
مهرداد :چي؟ پس قرارشم گذاشتين؟
مامان :ترسيدم زودتر بهت بگم.
مارال :نه اينكه خيلي عسلي .بيچاره عروسمون.
مهرداد :چه اصرار دارين جوون مردمو بدبخت كنين؟
مامان :خيليم دلشون بخواد .پسرم دكتره.
مهرداد :واقعاً!!! من رفتم.
مامان :زود بياي ها!
مهرداد :چشم.
وارد مطب شد .با دلخوري به منشي گفت كه قرارهاي شبش را كنسل كند .نغمه آنروز
وقتي نداشت .حتي پدرش هم نداشت .واقعاً روز خسته كننده اي بود!
سرشب با مامان به گلفروشي و قنادي رفتند .مامان از بهترين و زيباترين گلها دسته گل
گرانبهايي خريد كه به نظر مهرداد فقط لياقت نغمه رو داشت .اصل ً دلش نميخواست اينقدر
خرج كند .ولي مامان پولش را داد .در شيريني فروشي هم به همين ترتيب.
وارد خانه ي پدر شوهر خانم سميعي شدند .از حياط رد شدند .با چندين نفر سلم عليك
كرد .اينقدر عصباني بود كه سر بلند نميكرد .مطمئن بود كه از غضب سرخ شده است.
عوضش مامان و مارال روي ابرها پرواز ميكردند .بابا نه ،احساس خاصي نشان نميداد.
نشستند .بعد از صحبتهاي معموله ،مارال براي آوردن عروس خانم رفت .مهرداد هزار بهانه ي
غير قابل اجرا را از سر گذراند كه قبل از آمدن عروس خانم جيم شود.
سلم عروس اينقدر يواش و خجالت زده بود كه به زحمت به گوش رسيد .مهرداد هم مثل يك
داماد محجوب سر به زير انداخته بود و دندان قروچه ميرفت! مارال دست عروس را گرفت و
آورد صاف كنار او! روي همان مبل دونفره نشاند .خيلي عصباني شد .سر بلند كرد كه حداقل
با اشاره چيزي به مارال بگويد كه..............
اما ......اين كه نغمه بود! بهت زده نگاهش كرد .مارال طوري كه فقط مهرداد و نغمه شنيدند
گفت :گفتم كه عاشقش ميشي.
و رفت .بدون اينكه جواب هزار تا سؤال مهرداد را بدهد .ولي به هر حال خيال مهرداد خيلي
راحت شد .اينقدر تغيير حالتش آشكار بود كه پدر نغمه گفت :چي شده آقاي دكتر؟ شما كه
دختر منو ديده بودي.
سر بلند كرد .حتي متوجه ي آقاي بدخشاني هم نشده بود .آقاي بدخشاني دوباره پرسيد:
مگه منتظر چي بودي؟
مهرداد با سرگشتگي گفت :ها هيچي .يعني نميدونم .به من يه جور ديگه گفته بودن.
بدخشاني :مثل ً چه جوري؟
مهرداد :گفتن اسم عروس طليعه است.
نگاهي به اطراف كرد .منتظر بود صداي خنده ي جمع بلند شود و او از سادگي خودش حيران
بماند .اما آقاي بدخشاني با آرامش گفت :طليعه اسم شناسنامه شه .خودش نغمه رو
دوست داره .و البته تو خونه كسي زير بار نميره نغمه صداش كنه!
مهرداد سري تكان داد و بزرگترها مشغول صحبت شدند .مهرداد ذوق زده زير لب پرسيد:
خوبي؟
نغمه لبخندي زد ولي جوابي نداد.
صحبت مهريه بود .بالخره بعد از كمي بحث سر 114تا سكه توافق كردند .مهرداد هم اعلم
رضايت كرد .بعد پدر مهرداد از پدربزرگ نغمه اجازه گرفت تا عروس و داماد چند دقيقه اي
صحبت كنند .باهم وارد كتابخانه ي پدربزرگ شدند .نغمه نشست ولي مهرداد هيجان زده تر
از آن بود كه بنشيند .نگاهي به اطراف انداخت و با شوق پرسيد :خوب بايد چي بپرسم؟
ميخواي اول تو بپرس.
نغمه :فكر ميكردم از من خوشت اومده .برنامه ي قبليه كه بياي خواستگاري من .ولي حال
فهميدم اشتباهي شده.
مهرداد :چه اشتباه قشنگي! اين بهترين اشتباه عمرم بود .باباتم ديد كه من قبلش چقدر
عصباني بودم .اينقدر كه سر بلند نكردم كه حتي متوجه ي بابات بشم.
نغمه :نميدونم .ديروز تو مطب فكر كردم زيادي راحتي .انگار چيزي نميدوني .من كه داشتم از
خجالت ميمردم .اگه پانسمانم نريخته بود نميومدم.
مهرداد :پس اينطور .اون وقت من حيرون موندم كه اين چشه .بعد از چند وقت كه ديگه
حسابي شجاع شدي فكر كردم دوباره ترسيدي.
نغمه :كدوم ترس؟ پانسمان كه ترس نداشت.
مهرداد :روزاي اول از پانسمانم ميترسيدي .دفعه ي اول كه حتي نميخواستي دهنتو باز كني.
بگذريم .تا حدودي كه منو ميشناسي .سؤالي چيزي هست كه بخواي بدوني؟
نغمه :من ميتونم كار كنم؟
مهرداد :چه كاري؟
نغمه :پولك دوزي .تو خياطخونه ي مامانم .قول ميدم به كارِ خونه ام لطمه نخوره .با هيچ
مرديم سر و كار ندارم.
مهرداد :پس ديگه سؤال نداره .خودت ميدوني هرجور دلت ميخواد .فقط يه سؤال سميعي
فاميل مامانته؟
نغمه :آره
مهرداد :اينا به من ميگن ميخوايم بريم خواستگاري طليعه دختر خانم سميعي .بعد منتظرن
من خيلي باهوش باشم بفهمم اينا چي ميگن!
نغمه لبخندي زد و گفت :واقع ًا سخته .سيگار ميكشي؟
مهرداد :نه خدا رو شكر .تو چي؟
نغمه :واي نه! خيلي بدم مياد.
مهرداد :درس چي؟ گرچه چندان برام مهم نيست .فرماليته ميپرسم.
نغمه :ليسانس طراحي لباس دارم.
مهرداد :خوبه .منم دندون پزشكم!
نغمه :اِه!!!!!!!! شوخي ميكني؟ يعني من اينقدر خوش شانسم؟
مهرداد :از اينم بيشتر.
نغمه :مار از پونه بدش ميومد......
مهرداد :ميدونم كه عاشق شغل مني .اينقدر تعريف نكن .خجالت ميكشم .جدا از اين
توقعاتت از من چيه؟
نغمه :توقع؟ صداقت .........وفاداري .چه ميدونم .بهش فكر نكردم.
مهرداد :تو ماهي!
نغمه كه جا خورده بود سر بلند كرد و با لبخند پرسيد :چرا؟ ولي بعد بلفاصله درهم رفت و
آرام پرسيد :چون يلدا خيلي متوقع بود؟
مهرداد :يلدا يه انتخاب رياضي بود .يه انتخاب اشتباه رياضي .و تو يه انتخاب قلبي .مطمئن
بودم كه نگاهم به طليعه نميكنم و ميرم خواستگاري نغمه.
ً
نغمه :آهان توقع دارم نغمه صدام كني! من از طليعه خيلي بدم مياد .اصل هرچي دلت
ميخواد غير از طليعه.
مهرداد :تو نغمه ي مني .هيچ كسم حق نداره به اسم ديگه اي صدات كنه.
ضربه اي به در خورد .مارال لي در را باز كرد و گفت :مثل اينكه بدت نيومد مهرداد خان .حال
تشريف بيارين بيرون وقت براي صحبت بسياره.
مهرداد :مارال جان من نغمه رو انتخاب كرده بودم .ولي شما گفتين طليعه .بعد از اين صداش
كنين نغمه كه منم بفهمم كي رو ميگين.
مارال :هر جور ميل شماست .حال بيا بيرون.
مهرداد :چشم اومدم.
برگشت و به طعنه به نغمه گفت :من ذات ًا جلوي جنس لطيف ذليلم.
مارال :هي صبر كن خرت از پل بگذره ببينم اونوقتم همينو ميگي؟
همگي خنديدند و وارد پذيرايي شدند.
اما با ديدن قيافه هاي نگران جمع آنها هم نگاه بقيه را تعقيب كردند و متوجه چهره ي دردآلود
طوبي خواهر پا به ماه نغمه شدند .مامان و خانم سميعي دو طرفش ايستاده بودند و با
نگراني ميپرسيدند كه چقدر درد دارد؟
بعد از چند دقيقه بالخره همگي راهي بيمارستان شدند .نغمه نگران بود .مهرداد كه تو آرام
كردنش تخصص داشت تمام سعيش را داشت ميكرد .بعد از نيم ساعت خانواده ي مهرداد
تصميم گرفتند برگردند .ولي مهرداد ماند .پدر نغمه هم رفت .شوهر طوبي هزار بار قد راهرو را
رفت و برگشت .ميرفت تو چند دقيقه كنار زنش مينشست بعد دوباره برميگشت و راه ميرفت
و سيگار ميكشيد .بالخره با اعتراض پياپي پرستارها تو باغ سيگارهايش را ميكشيد و دوباره
برميگشت .خانم سميعي كه از كنار دخترش تكان نميخورد .نغمه ولي اصل ً توي اتاق
نميرفت .طاقت ديدن درد را نداشت .كنار مهرداد نشسته بود و سعي ميكرد آرام باشد.
مهرداد هم كه موقعيت لذت ميبرد ،دست دور شانه هاي نغمه حلقه كرده بود و آرام حرف
ميزد .تا خود صبح طول كشيد .آفتاب تازه از لي ابرها سر برآورده بود كه طوبي فارغ شد.
نغمه بچه را در آغوش گرفته بود و ذوق زده قربان صدقه اش ميرفت .مامان وسايلش آماده
ميكرد .تازه ديد كه پتو و چند تكه ي ضروري ديگر را فراموش كرده است .مهرداد گفت :خوب
من و نغمه ميريم مياريم.
اول صبح بود و خيابانها خلوت .مهرداد آهنگي گذاشته بود و نغمه را تماشا ميكرد و تو حال
خودش بود .كه ناگهان ماشين كميته جلويشان پيچيد.
مهرداد حيرتزده ترمز كرد و گفت :اكككهيييي همينو كم داشتيم.
نخير .دست بردار نبودند .به تلفن و غيره راضي نبودند .آنها را به كميته كشيدند و پدر نغمه را
احضار كردند .در اين بين مهرداد با باجناغ آينده اش تماس گرفت و خواست كه خودش براي
آوردن پتو برود .پدر نغمه هم با شناسنامه ي دخترش آمد .يكي از مامورين بعد از كلي گير
دادن غرولند كنان گفت :خوب زودتر عقد كنين كه از اين مشكلت پيش نياد!
پدر نغمه اينقدر عصباني بود كه همينكه بيرون آمدند گفت :مهرداد مستقيم برو محضر.
رفتند محضر .....تشريفاتش دو روز طول كشيد .ولي بالخره عقد كردند ،آنهم رسمي و ثبت
شده بدون هيچ مراسمي.........
يا اينطور فكر كرده بود .دوستان مهرداد با شادترين جشني كه فكر ميكرد توي كلينيك
سورپريزش كردند .روز بعد از اتمام تشريفات عقد ساعت نه صبح وارد كه شد همه آنجا بودند.
از دوستان قديم دانشگاه گرفته تا جوانان اقوامش و البته دوستان و آشنايان نغمه .تمام يونيت
ها به يك اتاق منتقل شده بود و تمام مطب ها پر از صندلي بود .سالن انتظار تبديل به پيست
رقص شده بود .و تازه اطلع دادند كه با ماشين گل زده ي يكي از همكاران بايد برود دم
آرايشگاه! اين ديگه خيلي جالب بود .لباس عروس يك تي شرت و شلوار جين برمودا بود كه
همش به طرز زيبايي پولك دوزي شده بود .ساقدوش ها هم دو سه تا دختر خندان تقريباً با
همين سر و وضع بودند .عروس را سوار كردند و خودشان آژيركشان ماشين مهرداد را تا
كلينيك همراهي كردند .توي راه مهرداد كه هنوز متعجب بود پرسيد :ببينم تو از اين مراسم
خبر داشتي؟
نغمه آرام گفت :وقتي به مامان گفتم عقدكنون ،ميخواست بزنه تو دهنم كه اصل ً به فكر
شرايط مامان و طوبي و بچه ي كوچيكش نيستم .خوب فكر يه مجلس عجيب هميشه تو
ذهنم بود ولي ........فكر نميكردم موقعيتش دستم بياد .پريشب با دوستم شقايق راجع
بهش صحبت كردم .اونم كه آخر ريسك كردن .هر كاري رو حاضره امتحان كنه .برداشت فوري
زنگ زد كلينيك .سه سوت همه رو خبر كرد .و خدا رو شكر اسمي از من نبرد .گفت هر
دوشونو ميخوايم سورپريز كنيم .باقيشم ديگه همكاراي خودت خيلي پايه بودن .همه زحمت
كشيدن .مخارجشم دوستاي نزديكم و يه خورده اش خودم ،باقيشم همكارات به عهده
گرفتن .نگي من هولم .فقط فقط ميخواستم يه كاري بكنم از همين اول اخلق سگ نغمه
دستت بياد!!!!
تمام شد .ساعت 10:01
سه شنبه 28آذر 85
شاذه