Professional Documents
Culture Documents
به یک چیزهایی را که قصد داشت از برادر محترمش باج بگیرد توی ذهنش فهرست میکرد .از
بچگی هر بار کارتون علءالدین و چراغ جادو را دیده بود فکر کرده بود که اگر ناگهان یک غول
چراغ جلویش ظاهر شود و ازش بخواهد یک آرزو بکند چه میگوید .و از همان بچگی هم
میدانست که نمیتواند تصمیم بگیرد .حال که خانم بزرگ هیجده ساله ای شده بود متوجه شده بود که
حتی یک چیز هم به فکرش نمیرسد چه برسد به چند تا که بخواهد بینشان انتخاب کند .با خوش
خلقی شانه هایش را بال انداخت و پاهایش را روی هم انداخت و تصمیم گرفت هر بار که مشکلی
برایش پیش آمد از این کارت بلنش داداش استفاده کند .و بعد موضوع را رها کرد و حواسش را
متوجه کسانی کرد که وارد پارکینگ میشدند .دو تا دختر با مینی ژوپ که بلند بلند میخندیدند.
پسری که پشتش به او بود و داشت در جهت مخالف کادیلک سفید میرفت .چهار تا پسر که
مشخصا دنبال دو دختر اولی آمده بودند .پسر درشت هیکلی به طرفش می آمد .با نگاه او را تعقیب
کرد تا سوار پاترولی دو ماشین آن طرف تر شد ،و بعد رویش را گرداند .زمان میگذشت و
ماشینهای دور و بر یکی یکی میرفتند .چند نفر سعی کردند سر صحبت را با این دختر فوق العاده
چشمگیر باز کنند ،اما موفق نشدند .شری خودش میدانست که منظره ای که ارائه میدهد ،چشمگیر
است ،اما قصدش گرفتن چشم کس خاصی بود ،نه هر کسی .تونی گفته بود که رنگ کادیلک سفید
است ،برای همین او شلوار سفید پاچه گشادش را پوشیده بود .شلوار روی پاهای فوق العاده بلند و
باریک او ،از دامن کوتاه روی پاهای بریژیت باردو هم زیباتر میشد .روی بالتنه ظریف و
کوچکش تاپ بدون آستین آلبالویی رنگی پوشیده بود ،و موهای کوتاه فرفری اش را هم مثل همیشه
فقط به دست باد داده بود .اگر از کسانی که شیفته شری رونیو میشدند میپرسیدید ،میگفتند که
جذابیت او چیزی نیست که بشود توصیفش کرد ،فقط انگار انعکاسی است از شخصیت فوق العاده
دوست داشتنی اش .او هیچ زیبایی خاصی نداشت ،هیچ وقت آرایش نمیکرد ،و تا به حال بندرت
لباسی جز بلوز و شلوار پوشیده بود .حداکثر تزئین موهای کوتاه و مشکی اش گاه یک روسری
کوچک و رنگی بود ،چشمانش سیاه و خیلی معمولی ،و دهانش اندکی گشادتر از حد متعادل بود.
اما در آن چشمان معمولی برق غیرمعمولی بود که هر کس اتفاقا نگاهش با آن تلقی میکرد ،بی
اختیار لحظه ای درنگ میکرد ،و آن دهان گشاد چنان لبخند گرم و جذابی داشت که آدم را درجا
میخکوب میکرد .ولی در این موقع به خصوص از آن لبخند خبری نبود .ساعت نزدیک سه بعد از
ظهر بود ،شری دو ساعت بود که روی کاپوت داغ ماشین نشسته بود ،و دیگر کم کم داشت از
قولی که داده بود پشیمان میشد .باز هم یک نفر دیگر وارد پارکینگ شد .شری یک نگاه به سر و
وضع او انداخت ،و رویش را گرداند .اما نیم ثانیه بعد خون در رگهایش منجمد شد .کادیلک سفید
آخرین ماشینی بود که باقی مانده بود ،و آن یک نفر هم مستقیما داشت به طرف او می آمد .شری با
احتیاط نگاهی انداخت ،و به زحمت خود را کنترل کرد که همان لحظه بلند نشود و نرود تونی را
با دست خودش بکشد .تونی ،کسی که سلیقه خواهرش را بهتر از هر کسی میدانست .بعد هم
میرفت آن تریسی بدسلیقه را میکشت ،که برادر جذاب و خوش تیپ او را ول کرده بود و رفته
بود به سراغ این ...این...؟؟ شری با وجود اینکه عاشق برادرش بود ،با خودش روراست بود و
میدانست که تونی خوش قیافه ترین پسر شهر نیست .راه دور نرویم ،برادر بزرگتر خودشان وینس
خیلی از تونی خوش قیافه تر بود ،اما با وجود این میدانست که برادرش فوق العاده جذاب و خوش
تیپ است ،و معروف است که هر ماه یک دختر جدید را عاشق خودش میکند .دخترهای قبلی هم
شاید تا چند روزی از او میرنجیدند ،اما او آنقدر زبان باز و شوخ و حراف و ضمنا غیر قابل
مقاومت بود که باز هم او را میبخشیدند .این برادر اصلح ناپذیر که کل به دخترها به چشم اسباب
بازی نگاه میکرد ،و البته با وجود اینکه هرگز کسی را از خود نمیراند ،اما هرگز هم کسی را به
خود راه نمیداد ،ناگهان دو روز پیش با قیافه عصبی که خواهرش هرگز ندیده بود ،آمده بود و از
او کمک خواسته بود .خواهرش لباس پوشیده بود تا با دوست جدیدش به تماشای مسابقه فوتبال
برود .برادرش با اوقات تلخی غیرعادی ای گفته بود :تو که دو روز دیگه میخوای زنگ بزنی
بهش بگی حوصله ات ازش سر رفته ،خوب امروز زنگ بزن.
به خواهرش برخورده بود .گفته بود :اول من هیچ وقت با این لفظ حرف نمیزنم ،فقط مؤدبانه
دعوتهاشو رد میکنم .دوما من الن میخوام برم فوتبال .خداحافظ.
تونی بازویش را گرفته بود و گفته بود :شری ،خواهش میکنم! به خدا نمیدونم چکار کنم!
شری حیرت زده ایستاده بود .برادرش اعتراف کرده بود که برای اولین بار در عمرش عاشق شده
است .برای اولین بار دختری را دیده است که مطمئن است اگر یک روز او را نبیند دیوانه میشود.
و حال سه روز است که آن دختر خیلی راحت با کس دیگری دوست شده است .
شری نتوانست مقاومت کند و گفت :خوب ،خودتم همین کارو میکردی ،نه؟
اما رنگ تونی مثل گچ سفید شد ،و برخلف جواب غضبناکی که خواهرش انتظار داشت درمانده
و مستأصل گفت :میدونم ،برای همین خودم جلو نرفتم .حتی از فکرش هم...
لحظه ای با خود تقل کرد ،و بعد ادامه داد :برم جلو چی بگم؟ بگم چرا رفتی؟ اونم میگه دست پیش
گرفتم که پس نیفتم! شری ،توی این وضعیت من چه جوری میتونم بهش بگم که چقدر دوستش
دارم؟
شری با احتیاط گفت :خوب ،از دست من چکاری برمیاد؟ برم واسطه بشم؟
برادرش به جای جواب به دقت به او خیره شد .شری با بیصبری گفت :تونی!
تونی با طمأنینه ،شمرده و شمرده گفت :فکر نمیکنم توی تاریخ سابقه داشته باشه که برادری از
خواهر خودش همچین کاری بخواد .اما خوب ،فکر نکنم هیچ برادری هم تا حال خواهری مثل تو
داشته!
شری فورا گفت :یعنی مثل چی؟؟
-خوب ،یعنی مثل من!! دست بردار ،شری ،تو به من متلک میگی ،ولی خودت هم عین منی! بگو
کمکم میکنی!
شری با اخم گفت :تا چه کمکی باشه!
-خودت رو به اون راه نزن! میدونی منظورم چیه! تو که دو روز دیگه میخوای دنبال یه دوست
جدید بگردی ،خوب ...من بهت معرفیش میکنم!
شری لحظه ای به برادرش خیره شد .برادرش هم در کمال جسارت متقابل به او خیره شد .اما بعد
با لحن ملیمتری گفت :شری ،میدونم حرف عجیبی میزنم ،ولی اون پسره خطری برات نداره .اگر
داشت هرگز همچین کاری ازت نمیخواستم .اون خودش توی دمدمی مزاجی شهره آفاقه .باور کن
بیشتر از یه هفته با یه نفر طاقت نمیاره .تو اگه فقط بتونی چند روز حواسشو پرت کنی که دیگه
سراغ تریسی نره ...بعدش اون خودش حوصله اش سر میره و تو میری به راه خودت و اونم به
راه خودش.
شری هنوز داشت با ابروهای بال رفته او را نگاه میکرد .تونی مأیوسانه به دنبال دلیل قانع کننده
تری میگشت.
-من تریسی رو خیلی خوب میشناسم .پسره نباید خیلی مزخرف و چندش آور باشه وگرنه اون بهش
رو نمیداد.
شری با تأنی گفت :من نمیخوام ناراحتت کنم ،ولی یک سؤال جدی دارم .اگه اینقدر به سلیقه
تریسی مطمئنی ،فکر نمیکنی واقعا از اون پسره بیشتر از تو خوشش اومده باشه؟
این بار رنگ تونی از عصبانیت سرخ شد :از اون پسره ی!...
اما جلوی خودش را گرفت ،و نفس عمیقی کشید :نه ،فکر نمیکنم .راستشو بگم ،فکر میکنم تریسی
واقعا برای اینکه لج منو دربیاره این کارو کرد .نمیدونم چرا ،ولی تمام این چند روز یه حالت
شیطنتی داشت که ...نمیدونم ،ولی شاید اگه اون پسره زود عقب نشینی کنه ،اجازه بده من دوباره
باهاش حرف بزنم .شری ،من واقعا باید باهاش حرف بزنم .ولی تا وقتی که اون پسره توی صحنه
باشه قضیه فقط کمدی میشه ،و تریسی یک کلمه شو هم باور نمیکنه.
شری گفت :اون وقت چی گیر من میاد؟
صورت تونی ناگهان روشن شد :هر چی بگی ،شری ،هر کار بگی برات میکنم!
شری خنده اش گرفت و با طعنه گفت :هر کار؟
تونی بی صبرانه گفت :گفتم که هر کار! بس کن دیگه! کمکم میکنی؟
شری شانه هایش را بال انداخت و گفت :فقط چون گفتی هر کار بخوام میکنی! خوب ،لطفا
مشخصات سوژه مورد نظر!
تونی از خوشحالی او را بغل کرده بود.
و حال شری نشسته بود و به این فکر میکرد که برادرش عمدا او را گمراه کرده است .البته شاید
منظورش از اینکه گفته بود تریسی بدسلیقه نیست ،همین بود که احتمال زیر این ظاهر چندش آور
شخصیت قابل تحملی هست ،ولی به هر صورت هیچ اشاره ای به قیافه سوژه نکرده بود .شری از
مردهای مو بلند خیلی بدش می آمد ،هیچ کاریش هم نمیتوانست بکند .سوژه مورد نظر نه تنها
موهای بلند چندش آوری داشت ،بلکه در گوش چپش هم گوشواره ای انداخته بود ،و دور گردنش
هم یک زنجیر بود .غیر از این ولی خوشبختانه مشکلی نداشت ،تی شرت و شلوار جین سفید
معمولی ای پوشیده بود .لحظه ای چشمانش را بست ،نفس عمیقی کشید ،و از ذهنش گذشت که
معامله معامله است ،و اگر برادرش به او حقه زده است ،او بعدا تلفی میکند ،ولی فعل باید به
کارش برسد .چشمانش را باز کرد و با نگاهی امیدوارانه به سوژه که حال متوجه او شده و با
کنجکاوی نگاهش میکرد ،خیره شد .سوژه نزدیک شد ،شری نفس راحتی کشید و گفت :این ماشین
مال شماست؟
سوژه با لبخندی کنایه آمیز ،گفت :بله ،خوشتون میاد؟
شری عبارت آخر را نادیده گرفت :خدا رو شکر! الن میخواین برین؟
لبخند سوژه کنایه آمیزتر شد :اگه شما مخالفتی داشته باشین ،مجبور نیستم برم!
-نه برعکس! من دو ساعته که منتظرم شما بیاین که برین!
پسر خنده اش گرفت :بیام که برم؟؟
شری خودش هم خنده اش گرفته بود ،اما نقشش را حفظ کرد :خوب ،آخه کیف پولم افتاده زیر
ماشینتون و هر کار میکنم نمیتونم درش بیارم!
این جواب ظاهرا غیرمنتظره بود ،چون ابروهای پسر بال رفت ،اما با نیشخندی گفت :پس با کمال
میل میرم!
و در حالیکه شری از روی ماشین سر میخورد پایین ،پسر سوار شد و ماشین را از پارک خارج
کرد.
-پیداش کردین؟
شری خم شد و کیف کوچک آلبالویی رنگی را که با دقت تمام زیر ماشین گذاشته بود ،برداشت و
گفت :بله ،خیلی ممنونم! دیگه جدی جدی داشتم فکر میکردم این ماشین دکوریه و صاحب نداره!
پسر باز با نیشخندی گفت :خیلی ببخشید که معطل شدین.
شری گفت :خواهش میکنم.
و با لبخند دستی تکان داد و برگشت که برود .تا حدود پنج ثانیه پسر تلشی برای نگه داشتنش
نکرد ،و شری داشت نگران میشد که شنید:
-اجازه میدین برسونمتون؟
هر وقت دیگری که این جمله را از این جور آدمی میشنید حتی لبخند هم نمیزد ،اما امروز مثل
همیشه نبود .لبخند جذابی زد و گفت :نه ،برای چی؟
پسر دوباره خنده اش گرفت و گفت :برای هیچی! همین جوری!
شری فکری کرد و گفت :من فقط تا دو خیابون اون طرفتر میخوام برم...
پسر در حالیکه کتش را از روی صندلی شاگرد برمیداشت گفت :بپر بال!
شری در حالیکه سوار میشد فکر میکرد که درباره چی حرف بزند ،و به محض اینکه خواست
روی صندلی بنشیند فهمید :وای! شما عضو باشگاه اسب سواری هستین؟!
شری عاشق اسب سواری بود ،ولی دمدمی مزاجی و تنوع طلبی اش اجازه نمیداد زیاد یاد این
موضوع بیفتد .پسر که کتش را برداشته بود کارتی از توی جیبش روی صندلی افتاده بود .کارت
را گرفت و گفت :بله .اسب سواری دوست داری؟
شری از صمیم قلب گفت :خیلی!
پسر فورا گفت :خوب ،اگه مسابقه اسب سواری هم دوست داشته باشی ،من دعوتت میکنم فردا
همراهم بیای!
شری با چشمانی که از فرط اشتیاق برق میزد به طرف او چرخید :وای! جدی میگی؟ یعنی همین
جوری بی مقدمه؟
پسر با خنده گفت :همین جوری بیمقدمه!
به خیابان خودشان نزدیک میشدند ،شری اشاره ای کرد و گفت :من همین جا پیاده میشم.
-فردا همین جا بیام دنبالت؟
شری از اینکه سر خیابان منتظر بایستد تا یک نفر بیاید دنبالش اصل خوشش نمی آمد .اما دلش هم
نمیخواست دم خانه شان بیاید .بالخره راهی پیدا کرد و گفت :مسابقه ساعت چنده؟
-ساعت چهار شروع میشه.
شری با لبخند سری تکان داد و گفت :خوبه .من بعد از ساعت سه باید برم کتابهای کتابخونه رو
پس بدم .یه کم جلوتر از اینجاست .جلوی در کتابخونه منتظر باشم؟
-باشه ،جلوی کتابخونه.
شری سری تکان داد و پیاده شد .تا وقتی به خانه نرسیده بود و در را پشت سرش نبسته بود متوجه
نشد که چقدر خوشحال است.
شری وقت خواب یادش آمده بود که اسم پسر را نپرسیده است .روز بعد وقتی کادیلک سفید جلوی
کتابخانه ایستاد ،اولین حرفی که زد همین بود :من دیروز حتی یادم هم نیومد اسم شما رو بپرسم!
پسر با لبخندی گفت :در عوض من تمام مدت داشتم فکر میکردم که اسم تو چی میتونه باشه .ولی
هیچ اسمی که بهت بیاد پیدا نکردم!
شری لبهایش را به هم فشار داد ،و سعی کرد لبخندش محو نشود .پسر هنوز از راه نرسیده شروع
کرده بود! خوب البته منصف باشیم ،خودش هم همین طور! سوار ماشین شد و با لبخند ملیمی
گفت :ولی اسم من خیلی معمولیه .شری رونیو.
پسر به نرمی تکرار کرد :شری! این یکی به فکرم هم نمیرسید! میدونی شری به فرانسه یعنی
عزیز؟
شری با لبخند تابناکی گفت :حتما مامان و بابام خیلی دوستم دارن!
پسر نگاه کنایه آمیزی به او انداخت که نشان میداد که تیر توی هدف خورده است ،و دستش را به
طرف او دراز کرد :منم آبری دلنی هستم.
شری با او دست داد ،و بعد برای اینکه مسیر صحبت را عوض کند با اشتیاق از مسابقه پرسید ،و
فهمید که مسابقه فقط یک مسابقه دوستانه و خصوصی ،و در واقع نوعی تمرین است که هر هفته
بین اعضای باشگاه و هر کس دیگری که مایل باشد برگزار میشود .در باشگاه خیلی خوش گذشت.
شری قبل هم این را تجربه کرده بود که بهترین تفریح تفریحی است که هر دو طرف به آن علقه
خاصی داشته باشند ،اما هیچ وقت فکر نمیکرد که این موضوع درباره یک همراه موبلند مسئله
دار هم صدق کند!
شری روز بعد با آبری ناهار خورد .آبری میخواست قرار بعدی را برای دو روز بعد بگذارد ،و
شری با پررویی تمام از او پرسید که مگر فردا چکار دارد! آبری گفت که سه شنبه ها روز
تمرینش است ،و اگر نرود اسب بیچاره اش به کلی فراموشش میکند .باز هم وقتی حرف اسب به
میان آمد ،شری نقش بازی کردن را یادش رفت ،و مشتاقانه گفت :وای! یعنی من نمیتونم بیام؟
آبری با لبخند ضعیفی گفت :بدون کارت ،نه ،نمیتونی.
شری مأیوسانه گفت :یعنی حتی تماشا هم نمیتونم بکنم؟
آبری با حالتی که به نظر شری معنی دار آمد ،اما درکش نکرد ،گفت :اگه فقط به تماشا کردن
راضی هستی ،چرا ،میتونی به عنوان مهمون من بیای.
شری از خوشی نمیدانست چکار کند ،و دو دستش را محکم به هم زد.
آبری با تفریح آمیخته با کنجکاوی او را نگاه میکرد .در این دختر چیزی بود که او نمیتوانست
درک کند .نمیشد اسمش را معصومیت کودکانه گذاشت ،شاید بیشتر شیطنت کودکانه بود ،ولی
تأثیرش خیلی شبیه همان بود .او هر بار به محض اینکه متوجه میشد که دختری که با او دوست
شده بود به اسب سواری علقمند است ،امیدوار میشد و او را با خودش به باشگاه میبرد .اما
بیشترشان فقط خیال میکردند که خوششان می آید ،و در واقع فقط به نظرشان کار شیکی می آمد،
و آنهایی هم که واقعا دوست داشتند وقتی میفهمیدند که برای سوار شدن باید اول حق عضویت سه
ماهه و پول کرایه یا خرید اسب را بدهند ،منصرف میشدند و پیشنهاد میکردند که بروند به سینما.
البته در مورد شری هم نمیتوانست به این زودی قضاوت کند ،ولی به هر حال شروع کار امیدوار
کننده بود.
آن دو مرتب یکدیگر را میدیدند ،و باشگاه تقریبا پاتوق همیشگیشان شده بود .طوری که یک روز
شری با خنده از آبری پرسید :ببینم ،تو چطور بود که قبل وقت نداشتی بیای باشگاه ،حال حاضری
صبح و ظهر و شب بیای اینجا؟!
آبری هم گفت :آخه تنهایی حوصله آدم سر میره!
شری با اطمینان گفت :من مطمئنم که هیچ وقت تنهایی با یه اسب حوصله ام سر نمیره.
آبری با نگاه شیطنت آمیزی گفت :پس اینجوری بگم که ،مشغله زیاد فرصت نمیداد!!
شری ناگهان جا را برای سؤالی که چند وقت بود خیلی فکرش را مشغول کرده بود ،مناسب دید ،و
بعد از مکث متفکرانه ای گفت :آبری ،حال که این حرف رو زدی ...میخوام یه سؤالی ازت بکنم.
یعنی ...نمیخوام فضولی کنم ،ولی آخه مردم یه جوری نگاه میکنن که دیگه کنجکاو شدم.
آبری به کلی او را غافلگیر کرد .چون به جای هر سؤالی که او احتمال میداد ،گفت :خدا رو شکر!
دیگه کم کم داشتم شک میکردم که یا مردم کورن ،یا تو بلنسبت کری!!
شری وانمود کرد عصبانی شده است :بله؟؟
آبری خندید و درحالیکه روی بستنی اش شکلت میریخت گفت :خوب ،آخه من مطمئن بودم که
مردم دارن پشت سرمون حرف میزنن ،و مردم هم که عادت ندارن یواش حرف بزنن ،برای همین
کم کم داشتم نگرانت میشدم!
شری هم خندید .او واقعا کنجکاو شده بود .چون تصویری که تونی روز اول از آبری برایش
توصیف کرده بود ،به عنوان پسری که حتی از خود تونی هم توی دانشگاه معروفتر بود ،اصل با
شخصیتی که او در آبری میدید جور در نمی آمد .بعد از مکثی گفت :خوب ،قهرمان طفره،
میخوای به سؤالم جواب بدی یا نه؟؟
آبری دوباره خندید .شری کم کم داشت به خنده های او معتاد میشد .خودش هم نمیدانست که
ناخودآگاه دوست دارد حرفهایی بزند که او را بخنداند.
-چی بگم؟ بگم بله ،من تا دلت بخواد دختربازم؟؟ یعنی تا چند وقت پیشها بودم ،النم هیچ تغییری
توی خودم احساس نمیکنم ،ولی شاید هنوز نوبت نفر بعدی نشده.
شری با شیطنت گفت :یعنی من امیدوار باشم که به خاطر اینه که مثل بقیه از من حوصله ات سر
نرفته؟
آبری با طعنه یک ابرویش را بال برد .شری ناگهان پیش از آنکه خودش بفهمد که چه میخواهد
بگوید گفت :اگه راستشو بگی من اصل ناراحت نمیشم .خودم هم دقیقا همین جور هستم .این اولین
دفعه است که سر یک هفته حوصله ام از یه نفر سر نرفته .در واقع هر روز بیشتر داره بهم خوش
میگذره.
آبری با لبخند موربی گفت :جدی؟ خوب ،دروغ چرا ،منم اصل فکر نمیکردم اینقدر بهم خوش
بگذره.
شری احتیاط معمولش را فراموش کرده بود :من تا حال با هیچ کس اینقدر احساس راحتی نکرده
بودم .انگار چند ساله که میشناسمت.
آبری بدون مقدمه گفت :خیلی خوب ،ولش کن ،راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم .چرا شکلت
نمیخوری؟
شری هیچ وقت از جواب تند نمیرنجید ،ولی این حرف درست مثل یک سیلی ناگهانی به دهنش
خورد ،و بی اختیار سکوت کرد.
آبری مثل همیشه سر نبش خیابان نگه داشت .شری هنوز هم همانجا پیاده میشد .اندکی سردتر از
همیشه تشکر کرد ،و خواست پیاده شود که آبری با لحنی که انگار خودش را به زور مجبور کرده
باشد گفت :شری...
شری مکث کرد.
آبری همانطور که به روبرو نگاه میکرد گفت :معذرت میخوام .من خیلی بد حرف زدم .اسمشو
بذار عادت ،نمیتونم بذارم کسی خیال کنه که داره به من وابسته میشه...
شری با لبخند گرمی که ذره ای دلخوری تویش نبود ،گفت :الن وقتیه که معمول با دوستهات
خداحافظی میکنی ،نه؟
آبری با خنده ای به طرفش برگشت و گفت :راستشو بخوای ،آره .ولی الن انگار تو مودش نیستم!
چند ثانیه ای سکوت برقرار شد .شری هم توی مود خداحافظی نبود .طبیعت هر دونفرشان به قدر
یک اسب وحشی از وابسته شدن فراری بود ،ولی اسب وحشی ظاهرا به یک مانع ناشناخته رسیده
بود و مکث کرده بود .بالخره شری به عنوان یک پیشنهاد مصالحه آمیز گفت:
-بیا فکر کنیم دلیلش اینه که هر دومون اینقدر اسب دوست داریم که به این زودیها حوصله مون
ازش سر نمیره ،ولی در ضمن هردومون ترجیح میدیم موقع سواری تنها نباشیم ،و بیخودی دنبال
توضیحات پیچیده تر نگردیم!
آبری بی اختیار خندید :باشه! هر چی تو بگی!
شری با لبخندی به گرمی همیشه خداحافظی کرد و پیاده شد .آبری دستی تکان داد و حرکت کرد،
و شری نشنید که آبری با لبخند ضعیفی با خودش زمزمه کرد :ترجیح میدیم موقع سواری تنها
نباشیم! ترجیح میدیم موقع ناهار هم تنها نباشیم! موقع ماشین سواری هم همین جور! توی کافی
شاپ هم همین جور!
ولی شری وجدانش ناراحت بود .خیلی هم ناراحت بود .چون تمام مدت توی این فکر بود که دارد
به آبری دروغ میگوید .گرچه هرقدر فکر میکرد باز هم به این نتیجه میرسید که تمام حرفهایش
صادقانه است ،اما نمیتوانست فراموش کند که حداقل روزهای اول به عمد سعی کرده بود خودش
را با آبری تطبیق بدهد .ولی حال چی؟ حال دیگر عمدا سعی نمیکرد .یعنی این از تقصیرش کم
میکرد؟
آبری شری را تشویق کرد عضو باشگاه شود ،ولی شری طوری شیفته آنجا شده بود که اصل
احتیاجی به تشویق نداشت .از پدرش اجازه گرفت که فعل سه ماهه عضو شود .پدرش هیچ حرفی
نداشت ،و البته به روی خودش هم نیاورد ولی توی دلش خیلی خوشحال شد ،چون مدتها بود که
آرزو میکرد دخترش اقل توی یک کار کمی جدیت نشان میداد .حال به امید اینکه این هوس آخری
ادامه پیدا کند به او پیشنهاد کرد که فعل اسبش را کرایه کند ،اگر بعد از سه ماه هنوز هم میخواست
ادامه بدهد یکی برایش میخرد .شری از خوشی از گردن پدرش آویزان شد ،و میان خنده پدرش و
شوخی مادرش ،متوجه نگاه نافذ و دقیق تونی شد .خیال نداشت محلی بهش بدهد ،اما مثل اینکه
تونی هم منتظر دعوت کسی نبود ،و بعد از شام در اتاق شری را زد .شری تمام کشوها و
کمدهایش را باز کرده بود تا تصمیم بگیرد که روز اول باشگاه چی بپوشد ،و ظاهرا به شلوار جین
مشکی با یک بلوز سفید رسیده بود .تونی با نگاه تابناک و لبریز از هیجان او روبرو شد.
-شری ،اون ...آبری عضو باشگاهه ،نه؟
شری با لبخندی گفت :حال تریسی چطوره؟
-حرفو عوض نکن .من ازت نخواسته بودم اینقدر خودتو درگیر کنی.
شری با تعجب گفت :باشگاه رو میگی؟ من که به خاطر آبری نمیرم .خوب بله ،اون اول منو برد
اونجا ،و من خیلی خیلی خوشم اومد ،و حال میخوام خودم برم.
-یعنی ...کاری به اون نداری؟
شری پشتش را به او کرده بود ،و با بیقیدی گفت :نه ،چکار دارم؟ فقط با هم دوستیم.
تونی بصراحت گفت :منظورم همینه .برای چی دیگه باهاش دوستی؟ این قضیه خیلی بیشتر از
اونی که من فکر میکردم طول کشیده .چرا دست به سرش نکردی؟
شری با لبخند ملیحی گفت :برای اینکه اگر میکردم دیگه نمیتونستم به عنوان مهمونش برم باشگاه!
تونی کمی خیالش راحت شد :یعنی حال دیگه تمومش میکنی؟ من اصل دلم نمیخواد به خاطر من
این قضیه برات مشکل درست کنه.
شری لبخند گرمی به برادرش زد :هیچ مشکلی برام پیش نمیاد .قول میدم .من فقط عاشق اسب
سواری ام و خودم تا حال نمیدونستم! برای اینکه خیالت راحت بشه بگم که وقتی سوار اسب بشم
دیگه هیچی برام مهم نیست!
تونی هر قدر هم نگران میشد ،نمیتوانست ذات خودش را عوض کند .فورا با شیطنت گفت:
جانمی! پس زود برو باشگاه ،پول توجیبی این ماهم ته کشیده!
شری بدون فکر گفت :اگر میخوای برای تریسی کادو بخری بیا برای تنوع به جای این کادوهای
کلیشه ای و تکراری یه کم از آبری یاد بگیر و کادوهای ابتکاری بهش بده.
تونی شاید یک دهم ثانیه مکث کرد ،و شری توی همین مدت تا فرق سرش سرخ شد .اما تونی فقط
گفت :تو از کجا میدونی من برای تریسی چی کادو میخرم؟
شری عاقلنه تر دید که سر و ته قضیه را هم بیاورد :راست میگی .من از کجا میدونم!
شری در باشگاه ثبت نام کرد و یک اسب مشکی مات را هم انتخاب کرد که یال خیلی بلندی داشت
و سه پایش هم تا زانو سفید بود .البته باشگاه اسب فوق العاده ای داشت که مشکی براق بود و فقط
روی پیشانی اش یک خط صاف و سفید بود ،اما آن اسب طبیعتا خیلی مشتری داشت و اگر
میخواست آن را انتخاب کند فقط هفته ای دو روز میتوانست سوار شود .ولی آبنوس تمام
بعدازظهرهای هفته اش آزاد بود .آبری هر روز نمیتوانست بیاید ،ولی باشگاه برای هر دو نفرشان
لذت بخش ترین محل بود ،برای همین تمام قرارهای ناهارشان را هم در بوفه شاد و خودمانی
باشگاه میگذاشتند .شری به طبع ذات فوق العاده گرم و صمیمی اش مثل همیشه با همه اطرافیانش
دوست شده بود .با بیشتر اعضای باشگاه ،با دو تا از مربیها که یکیشان موجود مضحکی بود که
توی این مدت یک کلمه حرف جدی از دهنش درنیامده بود ،با آشپز بوفه که خیلی هم چاق بود و
برای شری توضیح داده بود که عاشق اسبهاست ،منتها با وزن 120کیلوگرم بوفه تنها جای باشگاه
بود که میتوانستند قبولش کنند ،و با یکی از مهترهای اصطبل ،که مرد لغر و بلند و ساکتی بود
که به محض اینکه اسم شری را فهمیده بود پرسیده بود :شما دختر دکتر رونیو هستین؟
شری گفت که هست ،و مرد شدیدا سرخ شد و با صدای آهسته ای گفت :سلم منو بهشون
برسونین .بگین میک حالش خوب خوب شد .اگر میک رو یادشون نبود بگین همون که حاضر
نشدین حق ویزیت ازش بگیرین ،و گفتین به جاش وقتی دکتر شد نوه تونو میارین پیشش و بی
حساب میشین.
لبخند شری بی اختیار گرمتر شد .میدانست که پدرش تک تک بیمارهای کوچولویش را یادش
میماند ،این را هم میدانست که اگر نخواهد ویزیت بگیرد به هیچ وجه نمیشود نظرش را عوض
کرد .گفت :مطمئن باشین میک رو یادش هست .حتما هم میگه به میک بگین که بهش سر بزنه.
آبری صحبت آن دو را شنید ،و وقتی از مرد دور شدند به شوخی گفت :پس پدر تو از اون
دکترهای خیّر معروفه که ولشون کنی سر از افریقای مرکزی در میارن ،نه؟
شری فکری کرد و جواب داد :وقتی یه نفر رو توصیف بکنی هر قدرم دقیق توصیف کنی آخرش
هم اونی نمیشه که منظورت هست.
شری غیر از پدرش به یک نفر دیگر هم داشت فکر میکرد .یک نفر که برادرش برایش توصیف
کرده بود و به کلی چیز دیگری از آب در آمده بود.
آبری پرسید :تو هنوز توصیفی نکردی که بخواد عوضی دربیاد .پدرت خیّر هست یا نیست؟
شری متفکرانه گفت :هست ،خیلی هم زیاد .هیچ منشی ای طاقت نمیاره براش کار کنه ،چون هر
قدر دلش بخواد حق ویزیت میگیره ،گاهی هم دلش میخواد نگیره .ولی اگه ببینیش اصل نمیتونی
فکر کنی که دکتره ،چه برسه به اینکه یه دکتر مهربون و خیّر باشه .نمیدونم چی ممکنه فکر کنی،
ولی میدونم که اینقدر شیطنت و ...جوونی تو صورتش هست که اصل نمیتونی فکر کنی که شغل
جدی ای داشته باشه.
آبری ابروهایش را بال برد و با لبخندی گفت :از قرار معلوم رقیب سرسختی دارم!
شری با لبخندی پر از افتخار گفت :توی این یه مورد هیچ شانسی هم برای رقابت نداری،
پسرجان!
آبری دو دستش را به علمت تسلیم بال گرفت ،و با لبخندی که به طرز عجیبی نرمتر از معمول
بود گفت :قسم میخورم که حتی سعی هم نکنم!
شری بی اختیار نگاهش را دزدید ،و آرزو کرد که داغ شدن صورتش مال آفتاب باشد ،نه مال
سرخ شدن .اخیرا متوجه شده بود که رفتار آبری یک ذره عوض شده است .گاهی حتی فکر میکرد
شاید بالخره حوصله اش سر رفته ولی جوانمردی اجازه نمیدهد که این را نشان بدهد .گاهی
برعکس ،انگار نگاهش گرمتر ،و لبخندش نرمتر میشد .شری بعد از مذاکره طولنی ای با خودش
به این نتیجه رسید که این موضوع کامل طبیعی است که دو نفر که اینقدر همدیگر را میبینند
رابطه شان مثل دو تا خواهر و برادر زیر و بال پیدا کند ،فقط او چون تا آن موقع این همه وقت با
کسی دوست نمانده بود برایش پیش نیامده بود .در واقع شری واقعا رکورد زده بود .تا حال بیشتر
از چهار ماه میشد که با آبری دوست شده بود ،و تقریبا تمام این مدت هم توی باشگاه گذشته بود.
زندگی توی باشگاه واقعا پرماجرا و متنوع بود .اخیرا هم هیئت مدیره تصمیم گرفته بود مسابقات
سراسری دوستانه آماتوری راه بیاندازد .به نظر میرسید که مسابقات پرهیجان و ضمنا فوق العاده
بی نظمی از آب دربیاید! چون تعداد سوارکارهایی که اسم نوشته بودند آنقدر زیاد بود که هیئت
مدیره یک هفته بود که هر روز جلسه داشت تا یک جوری به برنامه مسابقه نظم بدهد .شری با
اشتیاق بیحدی در کنار آبری تمرین میکرد .آبری سربه سر شری میگذاشت که بهتر است بیخود
دلش را صابون نزند ،چون هر چه باشد سابقه سوارکاری او چندین سال بیشتر است ،و شری هم
سرش را بال می انداخت و میگفت :توی یکی از اون دفعه هایی که اون موهای بیخود به
دردنخورت توی صورتت میان من طوری ازت جلو میزنم که اصل متوجه هم نشی!
آبری میگفت که کله سوارکاری را برای همین ساختند که موهای آدم توی صورتش نیایند ،و
شری با لبخند ملیحی جواب میداد که بافت مدل حصیری هم مؤثر است! آبری در مقابل آن لبخند
جدا توان مقاومت نداشت ،برای همین هر بار به اینجا که میرسیدند آبری به بهانه ای خودش را
مشغول میکرد .شری آنقدر به خاطر مسابقات هیجان زده بود که خیلی کم متوجه تغییر حالتهای او
میشد.
پدر و مادرش هر دو در جوانی زیاد اسب سواری میکردند ،و علقه ای که برای شنیدن حرفهای
پرهیجان شری نشان میدادند باعث شده بود که هیچ کدام متوجه تغییر رفتار تونی هم نشوند .تونی
خیلی کم حرف میزد ،هیچ کنجکاوی درباره باشگاه و مسابقات نمیکرد ،و مدام با خودش در
کلنجار بود .این فکر که آبری دلنی از این رفتار غیرمعمولش چه نیتی دارد حواس برایش
نگذاشته بود .اخیرا شکی به دلش افتاده بود که نکند آبری با علم به اینکه شری خواهر اوست،
چون فهمیدن این موضوع واقعا خیلی ساده بود ،قصد اذیتی داشته باشد .از دست شری و این
لجبازی بی معنی اش عصبانی بود ،و بیشتر از آن از دست خودش عصبانی بود که باعث این
ماجرا شده بود .حتی یک لحظه هم نمیتوانست از فکرش بیرون بیاید ،همه چیز زهرش شده بود،
خواب و تفریح و غذا و حتی تریسی محبوبش ،چون با آن همه افکار ناراحت کننده که توی کله اش
میچرخید حتی روی او هم نمیتوانست تمرکز کند .بالخره یک روز عزمش را جزم کرد که مرد و
مردانه با اشتباه خودش مواجه شود.
شری لباس سوارکاری اش را شسته و اتو کرده بود ،و داشت با دقت آن را تا میزد ،که ضربه ای
به در خورد ،و تونی سرش را توی اتاق کرد.
-مانعی نیست؟
-نه ،بیا تو.
تونی وارد شد ،و چند لحظه ای در سکوت او را تماشا کرد .شری لباسش را جمع کرد و بعد با
تعجب به طرف او برگشت :خوب؟ چیزی شده؟
تصمیم تونی واقعا بلبرگشت بود :شری ،تو به من قول دادی که آبری رو دست به سرش کنی.
ببین چند ماه گذشته...
شری ابروهایش را بال برد و گفت :نه ،تونی ،من فقط قول دادم که نذارم مشکلی برام پیش بیاد.
الن ما فقط با هم خیلی دوستیم ،و هر دومون هم خیلی اسب سواری دوست داریم .همین!
-نه! تو خیال میکنی فقط همینه! ولی من این پسره رو میشناسم.
تونی حرف خود را برید .نمیخواست درباره شکش حرفی بزند .برای همین فقط گفت :نمیخوام تو
اینقدر باهاش دوست باشی!
-اگه ازش خوشت نمیاد پس نمیشناسیش!
-شری! من روز اول بهت گفتم که اگه واقعا آدم مزخرفی بود اینقدر دخترها جذبش نمیشدن .ولی
آدم حتما لزم نیست مزخرف باشه تا ...تا ...مزخرف باشه!
-بس کن ،تونی!
-بس نمیکنم! من باعث شدم تو بهش نزدیک بشی ،میدونم ،تقصیر منه! ولی حال با زور هم شده
نمیذارم دیگه بهش نزدیک بشی! سعی کن بفهمی چی میگم!
شری با کله شقی سرش را بال انداخت و گفت :تو خودت نمیفهمی چی داری میگی! تو اصل آبری
رو نمیشناسی! مگه من بچه ام که نفهمم یه نفر داره راست میگه یا دروغ؟ آبری خیلی دوست
خوبیه ،و بله ،تقصیر تو بود که من باهاش آشنا شدم ،و از صمیم قلب هم ازت متشکرم!
رنگ تونی پریده بود .آرزو میکرد که کاش میتوانست مطمئن شود که شری شوخی میکند یا جدی
میگوید.
با لحن تهدید آمیزی گفت :شری! قسم میخورم اگه تمومش نکنی میرم به بابا میگم!
شری پوزخندی زد و گفت :چی میگی؟ میگی خودم باعث شدم با یه نفر که ازش بدم میاد دوست
بشه حال نمیتونم جلوشو بگیرم؟!
تونی به آرامی گفت :نه ،میگم من ازش کمک خواستم ،و بهش اخطار کردم که پسره خطرناکه،
اونم ادعا کرد که میتونه مواظب خودش باشه ،حال لج کرده و چشمشو روی همه چی بسته! و فکر
هم نکن که روم نمیشه بگم!
-صحیح! تو که روز اول میگفتی خطری نداره!
-بس کن ،شری ،اینقدر بازی در نیار! من گفتم برای تو که خبره ای خطری نداره! چه میدونستم
که تو هم مثل دخترهای دیگه به اون که میرسی خودتو یادت میره.
شری از کوره در رفت :خدا رو شکر که تریسی هم مثل دخترهای دیگه به تو که رسید خودشو
یادش رفت!
تونی از فرط عصبانیت بنفش شده بود :تو منو با آبری مقایسه میکنی؟
شری با تمسخر گفت :خیلی دلتم بخواد! اون از همه نظر از تو سره!
دعوای آن دو به جاهای باریک رسید ،طوری که از سالها پیش اتفاق نیفتاده بود .تونی دقیقا پیش
بینی نکرده بود که اینطور میشود ،ولی خوشبختانه وقتی را انتخاب کرده بود که کسی خانه نبود.
در نهایت دیگر برای هیچ کدامشان قدرت حرف زدن نمانده بود .شری پشتش را به تونی کرد و
پیشانی اش را به پنجره تکیه داد .تونی نفس بلند مقطعی کشید و روی صندلی میز تحریر شری
فرود آمد .تا چند دقیقه سکوتی برقرار بود که فقط صدای نفسهای عمیقشان آن را میشکست.
بالخره تونی دهانش را باز کرد ،صدایش بدجوری گرفته بود ،سرفه کوتاهی کرد و به آرامی
گفت :قهر کردن فایده ای نداره ،شری .من تا ازت قول نگیرم از این اتاق بیرون نمیرم.
شری با سرسختی ساکت ماند .تونی دوباره گفت :من میدونم که دل کندن از باشگاه برات خیلی
سخته ،ولی توی این شهر دو تا باشگاه دیگه هم هست .خودم به بابا میگم اسمتو توی یه باشگاه
دیگه بنویسه .این دفعه پارتی بازی میکنم اسب هم برات بخره.
شری با تلخی داشت مجسم میکرد که اگر قبول نکند چه میشود .تونی هر روز می آید باشگاه و
آبرویش را جلوی همه میبرد؟ پارتی بازی میکند که آبنوس را به کس دیگری کرایه بدهند؟ شاید
هم پارتی بازی کند که برنده اعلمش نکنند؟! از این آخری پوزخندی زد .تونی هیچ کاری
نمیتوانست بکند .هیچ جوری نمیتوانست جلویش را بگیرد .بگذار هر قدر دلش میخواهد روی آن
صندلی بنشیند .برگشت و بدون یک کلمه حرف از اتاق بیرون رفت .تونی هم مجله ای از زیر میز
برداشت و مشغول ورق زدن شد.
چند ساعت بعدی برای شری چیزی شبیه به یک کابوس بود .تونی حتی از جایش تکان هم نخورده
بود .اعتراف میکرد که هرگز فکر نمیکرد که برادر دمدمی مزاج و بی خیالش تا این حد سرسخت
باشد .تونی چهار بار از اول تا آخر مجله را ورق زده بود ،و بعد هم خودکاری از توی کشو پیدا
کرده بود و شروع کرده بود در حاشیه صفحاتش نقاشی کردن .وقتی مادرش از بیرون آمد و برای
شام صدایش زد ،با لبخند جواب داد که شام خورده است ،از حدود نیمه شب هم پاهای درازش را
روی میز گذاشت و با لبخند ثابتش در وضعیت فوق العاده ناراحتی خوابید .معلوم نبود که واقعا
خواب است یا نه ،ولی در هر حال دیگر داشت روی اعصاب شری راه میرفت .شری پشتش را به
او کرد و دراز کشید ،ولی حتی یک لحظه هم خواب به چشمش نیامد .چندین ساعت از عصبانیت
اولیه اش گذشته بود ،و حال بهتر میتوانست فکر کند .تونی را خیلی دوست داشت ،خیلی .سؤال
فقط این بود که باشگاه را بیشتر از تونی دوست داشت یا نه! اصل نمیتوانست تصمیم بگیرد ،تا
اینکه ناگهان سؤال جور دیگری به ذهنش رسید :بدون باشگاه میتواند زندگی کند؟ شاید .بدون تونی
چی؟ نه .ولی ...ولی الن ...مسابقات داشت شروع میشد...
ساعت نزدیک پنج صبح بود .به آهستگی غلتی زد ،تونی هنوز به همان حالت بود .آرام گفت:
تونی.
تونی بدون اینکه چشمانش را باز کند ،بلفاصله گفت :بله؟
-مسابقات داره شروع میشه...
تونی گفت :همون مسابقاتی که خدا میدونه تا کی میخواد طول بکشه؟
-من خیلی دلم میخواد ببینم تا کجا میتونم جلو برم...
-اگر از اول جور دیگه ای شروع شده بود ،منم خیلی دلم میخواست.
-یعنی ...یعنی دیگه اصل باشگاه هم نرم؟
-احتمالش هست که بری و اونو نبینی؟
شری جوابی نداد .تونی با آرامش از روی صندلی بلند شد و جلو آمد و کنار شری روی تخت
نشست .گفت :هر باشگاه دیگه ای که دلت بخواد میتونی بری.
مکثی کرد ،بعد گفت :اگرم دلت میخواد امروز بری که خداحافظی کنی...
شری راست نشست :نه!
تونی بی اختیار او را در آغوش کشید :شری ،بهم حق بده .این عذاب وجدان داره منو میکشه.
شری زیر لب گفت :ولی من که طوریم نشده.
-این دلیل نمیشه .میخوای صبر کنم تا بشه؟
شاید بشود گفت که این یک جنگ روانی نابرابر بود! چون تونی چهار سال از شری بزرگتر بود،
و شری فقط هیجده سال داشت ،ضمن اینکه ذاتا لجباز نبود و عاشق برادرش هم بود .در هر حال،
برابر یا نابرابر ،تونی بالخره از شری قول گرفت .پدر شری وقتی متوجه شد که شری دیگر به
باشگاه نمیرود شدیدا جا خورد .شری حاضر نشد در باشگاه دیگری اسم بنویسد ،و تصمیم گرفت
مثل سابق زندگی کند .ولی با تعجب میدید که هیچ چیز مثل سابق نمیشود .تمام مدت انگار یک
چیزی کم داشت ،جای یک چیزی خالی بود ،انگار زندگی دیگر رنگ نداشت .خیلی کمتر از قبل
از خانه بیرون میرفت ،تمام سعیش را میکرد که کسی متوجه تغییر روحیه اش نشود ،به تریسی
نزدیک شده بود ،با مادرش هم گرچه همیشه خیلی دوست بود ،حال صمیمی تر شده بود ،و در
ضمن همه اینها سعی میکرد نگاههای تونی را نادیده بگیرد.
یک ماهی به همین شکل گذشت .خوب میفهمید که حالتش غیر طبیعی است .همیشه یک چیزی
توی سینه اش تنگی میکرد .اقل روزی دوبار از خانه میزد بیرون تا بتواند نفس بکشد .آن روز هم
مثل خیلی روزهای دیگر سرش را پایین انداخته بود و به سرعت قدم برمیداشت .باد خنکی توی
صورتش میخورد و برگهای پاییزی را دور و برش تاب میداد .داشت به باشگاه فکر میکرد ،به
اینکه الن چندمین مرحله مسابقات است ،به اینکه اسبش الن دست کی است ،به اینکه...
صدای ترمز گوشخراشی او را از جا پراند ،و بلفاصله صدای آشنایی با اشتیاق ،نگرانی ،و
اضطرار گفت :شری!
شری به سرعت برگشت .آبری از ماشین پیاده شد و به طرف او دوید .از صورتش معلوم بود که
خیلی از دیدنش خوشحال شده است ،اما نگرانی و دلخوری اش هم مشخص بود.
-تو معلوم هست این همه وقت کجا غیبت زده؟ داشتم از نگرانی میمردم!
شری در سکوت به او خیره شده بود .آبری با لحن ملیمتری پرسید :طوریت شده؟
شری سرش را تکان داد .اگر آمادگی داشت یک قصه ای میبافت تا قضیه را فیصله بدهد ،اما
نداشت .ولی اگر هم داشت ...دلش نمیخواست به آبری دروغ بگوید .شری ساکت بود ،و آبری
نمیدانست چه بگوید .دوباره پرسید :حالت خوبه؟
شری بالخره گفت :خوبم .چیزیم نشده .معذرت میخوام که نگرانت کردم.
آبری از نگاه شری به وضوح میخواند که حالش خوب نیست ،و چیزی شده ،اما میدانست که بهتر
است پیگیر نشود .در عوض سعی کرد لحنش را شادتر کند :همه توی باشگاه سراغت رو
میگیرن! همه مون مطمئن بودیم که میخوای توی مسابقه شرکت کنی .نمیدونی چه رقابتیه! اینقدر
شرکت کننده ها زیادن که همه مرحله ها توی چند نوبت انجام میشن! حتی برای تماشا هم نمیای؟
اگر آبری میدانست تکان دادن سر برای شری چقدر مشکل بود! شری به سرعت پلک میزد.
آبری گفت :سوار نمیشی یه دوری بزنیم و برات تعریف کنم؟
شری با تمام وجود دلش میخواست این کار را بکند .آخرین ذره های اراده اش را جمع کرد و با
تظاهر به خونسردی گفت :خیلی دلم میخواد ،ولی نمیتونم .راستش ...یه اتفاقاتی افتاده که من دیگه
نمیتونم مثل قبل ...این ور و اون ور برم .کل ...خیلی چیزها عوض شده.
شری نفس عمیقی کشید .خدا میدانست که آبری از این حرف چه برداشتی میکرد ،ولی شری فقط
میخواست یک جوری به او حالی کند که همه چیز تمام شده است ،و باید دست بردارد ،و در عین
حال برای اولین بار در عمرش نمیتوانست این حرف را مستقیم بگوید.
آبری لحظه ای سکوت کرد ،گویی این حرف را برای خود معنی میکرد ،بعد به آرامی گفت:
خوب ،هر طور میلته .به هر حال اگه یه روزی وقت کردی سری بزن .همه خوشحال میشن.
شری با زحمت لبخندی زد و به سرعت سری تکان داد .این حرکت به حدی تمام کننده بود ،که
آبری هیچ کاری نمیتوانست بکند جز اینکه خداحافظی کند و برگردد و سوار ماشینش بشود .آبری
گیج شده بود ،رنجیده بود ،اما بیشتر از آن نگران شری شده بود که رنگ به صورت نداشت.
برنگشت که شری را نگاه کند ،وگرنه میدید که بالخره مقاومت شری تمام شده و اشکهایش
سرازیر شده است .شری برای اولین بار متوجه شده بود که آن دردی که مثل خوره به جانش افتاده
بود و خواب را از چشمانش برده بود نه دوری از باشگاه بود ،و نه دوری از اسبش ،بلکه دوری
از پسری بود که علی رغم تمام شرایط ذره ذره خودش را در دل او جا کرده بود.
حال دیگر میدانست دردش چیست .میدانست چرا زندگی برایش بی معنی شده است .میدانست که
دیگر نباید آبری را ببیند .خوب ،لاقل حال دیگر میدانست.
مدتها بود که مراقب بود از این خیابان عبور نکند .امروز هم تا به نیمه راه آن نرسیده بود متوجه
نشد که کجاست .خواست برگردد ،اما آسمان گرفته بود ،و دلش از آن هم بیشتر گرفته بود ،و در
کمال ناامیدی آرزو میکرد آبری با کادیلک سفیدش از آنجا رد شود .ولی آبری حتما مدتها پیش
فکر او را از سرش بیرون کرده بود .نمیدانست که آبری واقعا آن موقع چه احساسی به او داشت،
اما هر چه که بود ،کدام پسری بعد از این موش و گربه بازی که شری به سر آبری داده بود ،باز
هم پافشاری میکرد؟ شاید اگر میتوانست به چیز دیگری فکر کند ،کمی زندگی قابل تحمل تر میشد،
اما نمیتوانست .بدون اینکه ببیند به کجا میرود قدم برمیداشت ،تا اینکه به مانعی رسید و مجبور شد
بایستد .وسط پیاده رو کارگری مشغول کندن گودالی بود .وقتی ایستاد تازه متوجه دور و برش شد.
دو سه قدم جلوتر همان کتابخانه ای بود که روز اول آنجا قرار گذاشته بود .لحظاتی به در کتابخانه
خیره شد ،و خاطرات آن روز و روزهای بعد از آن از پیش چشمش گذشت .میدونی شری به
فرانسه یعنی عزیز؟ شری آب دهانش را قورت داد ،و بدون هدف وارد کتابخانه شد .مدتی در
بین طبقات چرخید و بالخره به امید اینکه کمی سرش گرم شود دو کتاب برداشت و به طرف میز
متصدی رفت .متصدی پشت کامپیوترش نشست و کارتش را خواست .شری کارتش را همراه
نداشت ،اما متصدی قبول کرد که مشخصات کاملش را با کامپیوتر چک کند .نام :شری .نام
خانوادگی :رونیو.
متصدی سرش را بلند کرد :شما شری رونیو هستین؟
شری با تعجب گفت :بله.
متصدی دفتری را از کشوی میزش بیرون آورد و گفت :خیلی وقته که این طرفها نیومدین .یه نامه
براتون دارم.
و پاکتی را به دستش داد .شری حیرت زده پاکت را گرفت ،و به طور خودکار به بقیه سؤالهای
متصدی جواب داد و کتابها را گرفت .چند قدم بیشتر از میز دور نشده بود که کتابها را زمین
گذاشت و بیصبرانه پاکت را باز کرد:
شری عزیزم
فقط میخواستم بهت بگم که جمعه اول دسامبر مسابقه فیناله .اگر این نامه به موقع
به دستت رسید ،و میتونستی ،خواهش میکنم بیا.
آبری.
شری چشمانش را بست ،و تا چند لحظه ذهنش خالی خالی بود .اول دسامبر چهار روز بعد بود.
تا روز جمعه به هیچ چیز غیر از مسابقه فکر نکرد ،و بعد ازظهر آن روز دیگر دلش را به دریا
زد.
محتاطانه در اتاق تونی را زد و بعد در را باز کرد.
تونی روی تختش نشسته بود و داشت یک دسته کاغذ را شماره گذاری میکرد .سرش را بلند کرد و
لبخند سریعی زد و گفت :سلم .چیه؟
شری میدانست چه میخواهد بگوید ،اما چیزی راه گلویش را بسته بود .تونی با حالتی پرسش آمیز
دوباره سرش را بلند کرد ،رنگ خواهرش مثل تمام این چند وقت اخیر پریده بود.
شری بالخره با زحمت گفت :تونی ،یادته بهم گفتی ...هر کار بخوام برام میکنی؟
تونی خطر را احساس کرد ،اما نتوانست دروغ بگوید .چون وجدانش بدجوری معذب بود .نه به
خاطر اینکه قولی داده بود و میبایست به آن عمل کند ،بلکه به خاطر اینکه ماهها بود که خودش را
خوشبخت ترین مرد روی زمین میدانست ،درحالیکه خواهرش که باعث خوشبختی او شده بود،
مدتها بود که رنگش پریده بود ،و دیگر نمیخندید ،و تونی خوب میدانست که این قضیه از کی
شروع شده و تقصیر کی است.
-بله ،یادمه.
شری نمیخواست التماس کند ،ولی صدایش میلرزید :امروز مسابقه فیناله .فقط میخوام برم تماشا
کنم .خواهش میکنم بذار برم.
تونی با تردید شروع کرد :شری...
شری حرف او را قطع کرد :هیچی نگو! فقط بذار برم!
تونی نمیخواست اجازه بدهد ،نمیتوانست اجازه بدهد ،اما غم غریبی توی چشمهای شری بود .یک
چیزی توی دلش بهش میگفت که اگر اجازه ندهد خواهرش را برای همیشه از دست میدهد ،شاید
جسما نه ،ولی روحا حتما.
از جایش بلند شد ،و در حالیکه سعی میکرد به او نگاه نکند گفت :خوب ،قول دادم ،نه؟
شری با نفس حبس شده ،سرش را تکان داد.
-پس نمیتونم بگم نه.
هنوز میخواست اضافه کند که ته دلش راضی نیست ،اما فرصت نکرد .شری بی اختیار به طرفش
دوید و یک لحظه محکم او را بغل کرد ،و بعد از اتاق بیرون دوید.
تونی با نگرانی به پشت سر او نگاه کرد .نمیدانست کارش درست بوده است یا نه .ولی لاقل
میدانست که چاره ای جز این نداشت.
شری با حداکثر سرعتی که میتوانست بلوز یقه اسکی سفیدش را با شلوار سفیدش پوشید ،کت بلند
سفیدش را هم برداشت و از خانه بیرون دوید .به محض اینکه نمای ساختمان باشگاه را دید ،انگار
روح به تنش برگشت .نفس عمیقی کشید و با خوشحالی غیرقابل توصیفی به طرف در مخصوص
اعضای باشگاه دوید .از مدت عضویتش خیلی وقت گذشته بود ولی توی همان مدت کوتاه طوری
خودش را توی دل همه جا کرده بود که دربان فورا او را شناخت ،و در حالیکه بدون مکث در را
برایش باز میکرد با خوشحالی واضحی گفت :تا حال کجا غیبت زده بود؟!
شری دستی برای او تکان داد و جواب داد :خودم هم نمیدونم!
دوان دوان خودش را به اصطبلها رساند و از آنجا کنار زمین ،نزدیک خط پایان جایی پیدا کرد.
چندین نفر از اعضای باشگاه هم همان دور و بر بودند و تا جایی که هیجان مسابقه اجازه میداد از
دیدنش ابراز خوشحالی کردند .مسابقه تازه شروع شده بود .از دور فورا آبری را تشخیص داد،
چون نه تنها اسب کهرش فوق العاده مشخص بود ،بلکه تنها سوارکاری هم بود که لباسش سفید
بود .برانت ،مربی شوخ باشگاه هم او را شناخت و به طرفش آمد و به جای هر حرفی با صدای
بلند گفت :این پسره نابغه است! نمیدونی چکار کرده!
شری با هیجان گفت :برنده میشه؟
برانت فورا قیافه بدبینی به خودش گرفت و گفت :فکر نکنم ،چون دیشب مچ پای اسبش پیچ خورد!
شری از صمیم قلب خندید و گفت :آره جون خودت!
ولی قلبش طوری میکوبید که چیزی نمانده بود از حلقش بیرون بیاید .از جریان مسابقه هیچی
نفهمید چون تمام مدت نگاهش را به آبری دوخته بود که همیشه یک سر و گردن از نفر قبلی اش
پیشتر بود ،و در دور آخر هم به فاصله باورنکردنی ده متر از خط پایان عبور کرد .شری که تا آن
لحظه نفسش را حبس کرده بود ،با تمام قوا جیغ کشید ،و بدون مکث از روی نرده پرید و به طرف
آبری دوید ،و درست لحظه ای که آبری از اسب پیاده شد خودش را در آغوش او پرتاب کرد.
آبری فقط فرصت کرد بگوید :شری ! و کلهش را برداشت و بازوانش را محکم دور او حلقه
کرد .شری بعد از چند نفس عمیق سراسر لذت متوجه کاری که کرده بود شد ،و با کمی خجالت
خودش را عقب کشید .یک لحظه طوری حیرت کرد که چیزی نمانده بود دوباره جیغ بزند .این
آبری نبود! یا لاقل بود ،ولی مثل همیشه نبود! آبری موهایش را کامل کوتاه کرده بود و اثری هم
از گوشواره و زنجیرش نبود .آبری برای رفع شرمندگی شری با خنده ای گفت :چطوره؟ بهم میاد؟
شری با خنده متعجبی گفت :خیلی! من اصل نمیدونستم تو اینقدر خوش قیافه ای!
و دوباره از رو رفت! و در کمال تعجب این بار آبری هم از رو رفت .در همان لحظه مردم دوره
شان کردند ،و آبری از فرصت استفاده کرد و در گوش او گفت :لباسهامو عوض میکنم و توی
سالن مهمونی میبینمت ،خوب؟ نری ها!
شری سرش را تکان داد و از او فاصله گرفت .مراسم اهدای جام را با لذت تمام از دور تماشا کرد
و وقتی سوارکارها به رختکن رفتند ،به همراه بقیه اعضای باشگاه وارد ساختمان شد .باشگاه
برای اعضا و سوارکارهای مرحله آخر یک مهمانی داده بود ،و شری هم هنوز عضو محبوب
همه بود ،و با آغوش باز ازش استقبال کردند .بعد از نیم ساعتی سوارکارها و پیشاپیش همه هم
آبری با جامش وارد شدند ،همه به افتخار آبری هورا کشیدند و شلوغ کردند .بعد از آنکه آبری و
جامش دست به دست دور سالن گشتند ،شری بالخره جلو رفت .آبری با لبخند عریضی بازویش
را دور شانه های او انداخت و به گرمی گفت :بالخره اومدی!
شری با اشتیاق گفت :کارت فوق العاده بود! بی نظیر بود! تا حال ندیده بودم کسی با همچین فاصله
ای ببره!
آبری اندکی سرش را خم کرد و با صدای آهسته ای گفت :از انگیزه اش بپرس!
متأسفانه همان موقع بقیه دورشان جمع شدند ،وگرنه شری خیلی دلش میخواست ته و توی این
حرف را دربیاورد .مهمانی خیلی شادی بود ،و به همه خیلی خوش گذشت .اواسط شب بود که
آبری در گوش شری گفت :من حاضرم بقیه این مهمونی رو با چند دقیقه گپ تنهایی عوض کنم.
شری با چشمانی درخشان و خنده ای گویا به او نگاه کرد .یواشکی از سالن جیم شدند و بعد از
کمی گشتن در راهروها وارد استودیو فیلمبرداری مسابقات شدند .پنجره بزرگ استودیو مشرف به
زمین مسابقه بود ،و شری با خوشحالی به طرفش دوید تا بیرون را تماشا کند .با لذت عمیقی گفت:
نمیدونی چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود!
به اندازه تمام این چند ماه حرف نگفته داشتند که بگویند .وقتی صحبت به باشگاه رسید شری آبری
را مجبور کرد جزء به جزء مسابقات را برایش تعریف کند .آبری هم کوتاهی نکرد ،و همه اش را
تعریف کرد ،تا اینکه به یکی از مرحله های خیلی هیجان انگیز مسابقه رسید ،و در حین تعریف
کردن با دست به قمستهای مختلف پیست اشاره میکرد .شری به او نزدیک شده بود تا جهت دستش
را بهتر تشخیص بدهد .این حالت ،زیر نور مهتاب ،اثر خودش را گذاشت ،و کم کم سکوت برقرار
شد .انگار هر دو گوش به زنگ اتفاقی بودند .قلب شری با شدت به قفسه سینه اش میکوبید .قرص
تمام ماه توی آسمان زمستانی میدرخشید .اما ناگهان ظاهرا فضا به نظر آبری بیش از حد رمانتیک
آمد ،چون در یک لحظه خودش را عقب کشید و با صدای بلندی گفت :بیا برگردیم توی سالن.
اما شری یک ثانیه قبل از او تصمیمش را گرفته بود .بدون توجه گفت :آبری ،باید یه چیزی رو
بهت بگم.
آبری تقریبا چرخیده بود که برود ،مکث کرد و چشمانش را بست .بعد برگشت و با آهی از سر
تسلیم گفت :خیلی خوب ،اگه نریم منم مجبور میشم یه چیزی رو بهت بگم.
شری تمرکزش را از دست داد :چی؟
آبری به کنار پنجره برگشت ،و با حالت معنی داری به فاصله دو متری او روی لبه نشست .با
لبخند طعنه آمیزی گفت :تو اول میخواستی یه چیزی بگی!
شری زبانش را روی لبهایش کشید ،و قوایش را جمع کرد :باید یه اعترافی بکنم.
آبری صبورانه سرش را خم کرد.
-اون روز اول ...توی پارکینگ ...اونجا بودنم تصادفی نبود.
لحظه ای سکوت ،بعد زیر چشمی نگاهی به آبری انداخت.
آبری بی اختیار خنده کوتاهی کرد :حدس زده بودم!
شری با دودلی گفت :فایده ای داره که بگم از کی واقعا خودم بودم؟
آبری با ته مایه ای از شیطنت گفت :میتونی امتحان کنی!
-از همون لحظه ای که کارتت رو دیدم .وقتی اونو دیدم دیگه همه چی یادم رفت! من خیلی اینجا
رو دوست دارم .خیلی...
و عاشقانه دورش را نگاه کرد.
آبری با لبخند ملیمی گفت :میدونم.
و او هم به بیرون نگاه کرد ،و بعد به نیمرخ شری ،که سرش را بال گرفته بود ،و انگار از صمیم
قلب منظره بیرون را میبلعید .آبری خودش نفهمید چطور جلوی خودش را گرفت ،چون این دختر
جدا غیرقابل مقاومت بود .دوباره سکوت برقرار شده بود .بالخره شری با کمی دستپاچگی گفت:
خیلی خوب ،نوبت تویه .تو چی میخواستی بگی؟
آبری ناگهان به خودش آمد و به روبرو خیره شد.
-گفتنش خیلی آسون نیست.
بعد از مکثی ،گفت :تو برادرت رو خیلی دوست داری ،نه؟
شری به شدت جا خورد .انتظار هر چه را داشت ،انتظار این یک سؤال را اصل نداشت.
گفت :تونی رو؟! آره ،خیلی.
-و اگر من بگم که ...تونی ،اینقدر از من بدش میاد که حتی چشم دیدنم رو هم نداره ،بازم دلت
میخواد اینجا وایسی و بقیه حرفمو گوش بدی؟
شری لحظه ای به او خیره شد ،و بعد از خنده منفجر شد .آبری لحظه ای متعجب شد ،و بعد از
خنده او خنده اش گرفت ،اما گفت :نمیدونستم خبر داری! اگه بگم منم همون قدر ازش بدم میاد
همین قدر میخندی؟!
شری سعی کرد خودش را کنترل کند :بذار من یه سؤال بکنم ،چرا شما دو تا اینقدر از هم بدتون
میاد؟
آبری کمی فکر کرد :گمونم خیلی طبیعی باشه .از همون سال اول دانشگاه جناب آنتونی رونیو که
خودشو کشته بود تا توی یکی از بهترین و باکلسترین دانشگاههای کشور قبول بشه ،از من که
با ...اون ریخت! توی همون دانشگاه بودم بدش اومد .منم متقابل از اون آقای ...سوسول از
خودرضا که خیال میکرد همه باید براش بمیرن بدم اومد .البته ببخشیدها!
شری لبخند ملیمی زد و گفت :تونی به نظر من سوسول نیست ،فقط بیش از حد خوش تیپه .البته
سلیقه ها مختلفه.
-دقیقا! و همین اختلف سلیقه بود که از همون اول باعث شد نصف جمعیت مؤنث دانشگاه به من
رأی بدن و نصفشون به آنتونی.
آبری مکث کرد ،و بعد ادامه داد :از شما چه پنهون این آخریها دیگه کار به دوست دختر دزدی
رسیده بود .خوب ،پای حیثیت آدم در بینه!
شری ساکت بود ،آبری از سکوت او ،آرام گفت :تا حال این رومو رو نکرده بودم ،نه؟
شری تو فکر بود .کار به جایی رسیده بود که او فکرش را نمیکرد ،و حال بین دو تصمیم خیلی
مشکل گیر کرده بود .برای اینکه آبری فکر نکند که ناراحت شده لبخند ملیمی به او زد ،اما باز
هم ساکت بود .آبری هم مکث کرد .تا اینکه بالخره شری به آرامی گفت :نمیخواستم این قسمتش
رو هم اعتراف کنم ،ولی انگار چاره ای نیست.
آبری پرسید :کدوم قسمت؟
-اینکه ...چرا توی پارکینگ بودم .ازم نپرسیدی.
آبری مکثی کرد ،بعد گفت :شاید این حرفم به نظرت خیلی خودپسندی بیاد ...ولی خوب دروغ که
نمیگم ،این اتفاق اینقدر برام افتاده که دیگه تعجب نمیکنم!
شری بی اختیار خندید :که اینطور! کامل درکت میکنم!
ولی بعد خنده اش را خورد و گفت :شاید این یه دفه رو بد نباشه بپرسی .ولی اخطار بکنم که منم
میخوام یه رویی رو رو کنم که تا حال نکردم!
آبری کم کم داشت کنترل خودش را از دست میداد .آرام گفت :به هم در! بگو!
شری سعی کرد کلمات را خیلی شمرده و واضح ادا کند :من برای این اومده بودم اونجا چون
برادرم عاشق تریسی شده بود ،و تریسی هم فقط چند روز با تونی دوست شده بود تا بعدش با تو
دوست بشه و اینجوری انتقام دوستش رو از تونی بگیره .تا وقتی تریسی با تو دوست بود حرف
تونی رو باور نمیکرد ،برای همین تونی از من خواهش کرد یه کاری کنم که تو زودتر دوست
بعدیت رو پیدا کنی .تونی تأکید کرده بود که فقط چند روز سرت رو گرم کنم و بعد مثل همه
دوستیهای دیگه ام سروتهش رو هم بیارم .منتها من گوش به حرفش نکردم .یعنی از همون روز
اول نتونستم .و نتیجه این شد که تونی بالخره منو توبیخ کرد و اجازه نداد دیگه بیام باشگاه.
شری بالخره موفق شده بود آبری را حیرت زده کند .آبری واقعا نمیدانست چی بگوید .بعد از چند
لحظه سکوت ،بالخره خنده ای کرد و تنها چیزی که به فکرش رسید را به زبان آورد :پس آنتونی
بالخره تصمیم گرفت انتخاب کنه ...اونم تریسی!!
شری خیلی خوب میدانست که دارد روی یخ نازک قدم برمیدارد ،به همین دلیل محتاطانه به
لبخندی اکتفا کرد ،و منتظر شد .آبری به روبرو خیره شده بود .بالخره لبخند ملیم غریبی به
لبهایش نشست.
-فکر میکردم کارم سخت باشه ،ولی نه دیگه اینقدر!...
ولی برخلف آنچه آبری فکر میکرد ،کاری از این آسانتر نبود که دستش خود به خود به طرف
شری دراز شود ،و شری انگار که این طبیعی ترین کار دنیاست در آغوش او فرو رود .دیگر غیر
از خودشان هیچ کس و هیچ چیز وجود نداشت .حتی زمان هم ایستاده بود.
اما این زمان همیشه در بدترین مواقع شیطنتش گل میکند .ساعت مچی آبری ناگهان شروع به بوق
زدن کرد و هر دو را وحشت زده از جا پراند .آبری از صمیم قلب ساعتش را لعنت کرد و توضیح
داد :مامانم به حد مرگ از دزد میترسه .هر شب ساعت دوازده باید کنترل کنم که در و پنجره ها
همه قفل باشن.
چیزی نمانده بود چشمان شری از حدقه بیرون بیاید :ساعت چند؟!
آبری هم متوجه شد و با لبخند تأسف باری گفت :النه که کالسکه ات کدو بشه!
شری با صدای لرزانی گفت :تونی میکشتم!
و سراسیمه به طرف در دوید .آبری هم به دنبالش دوید و هر دو همزمان و نفس زنان از استودیو
بیرون پریدند ،و در جا خشک شدند .تونی در مقابلشان ایستاده بود ،بازوانش را در هم انداخته و
یک پایش را به دیوار تکیه داده بود ،و کامل واضح بود که مدت کمی نیست که منتظر است.
ظاهرا با اراده ای آهنین عضلت صورتش را بی حرکت نگه داشته بود چون کوچکترین احساسی
بروز نداد .شری دهانش را باز کرد ،اما تونی بدون یک کلمه حرف راه افتاد و رفت .شری نگاه
مضطربی به آبری انداخت .آبری با حرکت لب گفت :بذار بیام باهاش حرف بزنم.
شری با تمام قوا سرش را تکان داد و زیر لب گفت :نه! خودم باهاش حرف میزنم.
آبری نگاهی به پشت سر تونی انداخت و بوسه سریعی به گونه شری زد .شری لبش را گزید ،اما
در لبخندش اثری از تأسف نبود .آبری هم لبخندی قوت قلب دهنده زد و دستش را به علمت
خداحافظی تکان داد .شری به دنبال تونی بیرون دوید.
میدانست که توی خانه فرصتی برای حرف زدن پیدا نمیکند ،برای همین به محض اینکه سوار
ماشین شد گفت :تونی ،باید به حرفم گوش کنی! من واقعا آبری رو دوست دارم! اگرم تا حال شکی
داشتم حال دیگه مطمئنم! تو هم سعی کن یه جوری قبول کنی!
لبهای تونی به هم فشرده شده بود .شری مصرانه ادامه داد :اصل برام مهم نیست که قبل چه جور
آدمی بوده! من توی این مدت هیچ بدی ازش ندیدم! هر روز بیشتر از قبل ازش خوشم اومده! شاید
واقعا عوض شده! تو که توی این مدت اصل ندیدیش! شاید تو هم بفهمی که عوض شده! اون...
خوب ،من نمیتونم برات توضیح بدم ،ولی خواهش میکنم تعصبت رو بذار کنار و یه کم بیطرفانه
نگاه کن!
تمام راه را تا خانه شری به هر شکلی که به عقلش میرسید سعی کرد تونی را قانع کند ،ولی تونی
کوچکترین عکس العملی نشان نمیداد .وقتی بالخره جلوی خانه رسیدند دیگر نفس برای شری
نمانده بود و از شدت درماندگی با خشم گفت :تو کله شقترین و بی منطقترین و خودخواهترین آدمی
هستی که به عمرم دیدم! اصل به نظر من تو فقط به آبری حسودیت میشه! لبد هنوز به خاطر
تریسی!
اما فورا از حرفش پشیمان شد :نه ،معذرت میخوام! باور کن منظورم این نبود! تقصیر خودته که
آدمو عصبانی میکنی! آخه یه چیزی بگو!
رنگ تونی شدیدا برافروخته شده بود ،اما کلمی حرف نزد .شری با لبخند ضعیفی پر از تمنا
گفت :تونی ...خواهش میکنم یه چیزی بگو! اگه واقعا تمام این بداخلقیهات به خاطر منه ،به خاطر
من یه چیزی بگو! اگه به قضاوت من اعتماد نداری ،لاقل خودت باهاش حرف بزن و ببین من
اشتباه نمیکنم!
تونی پیاده شد ،و به طرف در گاراژ رفت تا آن را ببندد .شری ناامیدانه به پشت سر او نگاه کرد،
و بالخره تسلیم شد .به آرامی از ماشین پیاده شد و وارد خانه شد .پدرش سرش را از روی
روزنامه بلند کرد و با تعجب گفت :تو تا حال بیرون بودی؟
بعد پشت سر او چشمش به تونی افتاد و تصور کرد که با هم بودند ،و لبخند سریعی زد و دوباره
مشغول روزنامه اش شد .تونی بدون یک کلمه حرف به اتاق خودش رفت ،و شری هم به اتاق
خودش .جلوی پنجره اتاقش نشست تا کمی افکارش را سر و سامان دهد .اما فکری نبود که بخواهد
سر و سامانش بدهد؛ همه چیز مثل گردباد در سرش میچرخید .تنها چیزی که به وضوح جلوی
چشمانش بود صورت آبری بود با آن حالت جدیدش ،با آن احساس جدیدش ،با آن لبخند جدیدش،
اما همین تصویر هم ثابت نمیشد ،چون مدام چهره بی احساس تونی آن را خدشه دار میکرد .دم
دمهای صبح بود که همان جا روی لبه پنجره خوابش برد.
تونی هم شب بهتر از خواهرش نخوابیده بود .بقدری عصبانی و کلفه بود که حتی نمیتوانست
دراز بکشد .به محض روشن شدن هوا دیگر طاقت نیاورد و از خانه بیرون رفت و مدتی در هوای
سرد صبح زمستانی دوید تا انرژی اش کامل خالی شد .بعد برگشت و لباسش را عوض کرد و
سوار ماشین شد تا مثل هر روز سر کارش برود.
وقتی موقع ورود به خیابان تونی لحظه ای مکث کرد تا دو طرف را نگاه کند ،ناگهان در طرف
شاگرد ماشینش باز شد و یک نفر سوار شد .تونی برگشت تا اعتراض کند ،ولی آبری را با وجود
موهای کوتاهش شناخت .خشم سردی تمام وجودش را پر کرد .بدون یک کلمه حرف رویش را
گرداند و تمام حواسش را به رانندگی اش داد.
آبری عزمش را جزم کرده بود که حرفش را بزند ،و قصد داشت هیچ توجهی به برخورد تونی
نکند .فورا گفت :همین جور که میری من حرفهامو میزنم .زیاد طول نمیکشه.
تونی حتی مژه هم نزد.
آبری ادامه داد :گوش کن آنتونی ،من و تو همیشه با هم مشکل داشتیم ،از همون اول با هم شاخ به
شاخ شدیم .ولی میدونی ،من فکر میکنم دلیلش اینه که بیش از حد به هم شبیهیم .من دقیقا تو رو
درک میکنم .حتی میتونم عکس العملهاتو پیش بینی کنم .تو هم همین طور ،برای همین شری رو
فرستادی سراغ من .النم نمیتونم سرزنشت کنم ،چون بازم درکت میکنم .منم اگه یه خواهر داشتم
نمیذاشتم با تو دوست بشه .حال خواهر که ندارم ،ولی بذار یه مثال برات بزنم .فرض کن تریسی،
فرض کن من میفهمیدم میخواد برگرده پیش تو .من علقه شخصی به تریسی ندارم ،ولی اگه حس
نوعدوستیم گل میکرد حتما بهش هشدار میدادم که برنگرده .من دیشب تازه فهمیدم که قضیه تون
جدی بوده ،و باهاش نامزد شدی ،پس الن صددرصد میتونم بگم که به حرفم گوش نمیکرد .ولی
اون خواهر من نیست ،آنتونی ،میفهمی چی میگم؟ من هیچ مسئولیتی در برابرش ندارم ،اونم هیچ
وظیفه ای نداره گوش به حرفم کنه .من بهش میگفتم نرو ،اونم میگفت به تو چه مربوط!
مکث معنادار آبری بیفایده بود .انگار داشت با دیوار حرف میزد .نفس ملیمی کشید و از در
دیگری وارد شد .اگر فقط یک چیز در ده سال اخیر عمرش یاد گرفته بود ،این بود که برای
رسیدن به هر هدفی بیشتر از یک راه وجود دارد.
-آنتونی ،فرض کن تریسی الن یه برادر داشت که تو رو به خوبی من میشناخت .فرض کن اون
از این نامزدی شما راضی نبود .فکر میکنی تریسی چکار میکرد؟ قید تو رو آسونتر میزد یا قید
برادرشو؟
باز هم سکوت .آبری با صدای آهسته تری گفت :چطور ممکنه که بعد از این همه وقت بازم به من
شک داشته باشی؟ یعنی همین که من چندین ماهه که با دختری به جز شری حرف نزدم کافی
نیست؟ درسته که از اول خودمم نمیدونستم چرا دلم نمیخواد با کس دیگه ای حرف بزنم ،ولی حال
میدونم.
لبخند ضعیفی به لبش نشسته بود :یادته گفتم من و تو خیلی به هم شبیهیم؟ تو که اینقدر شری رو
دوست داری باید بتونی درک کنی که من دیوانه وار عاشقش شدم! چکار کنم باور کنی؟ میخوای
تست بدم؟! فرم پر کنم؟! میخوای از دوازده خوان هرکول رد بشم؟! یه چیزی بگو! صد رحمت به
دیوار!!
آبری تصمیم گرفت چند لحظه ای نفس تازه کند .فکر عجیبی به سرش افتاده بود ،و میخواست در
سکوت رویش فکر کند .او برای اولین بار به طرز غیرمنتظره ای متوجه شده بود که چقدر از این
پسر که تا حال حتی خوابش را هم نمیدید که تا این حد کله شق است ،خوشش آمده است .نیمرخش
را برانداز کرد .تونی طوری حواسش را به جاده داده بود که گویی آبری اصل حضور نداشت.
آبری کمی دور و برش را تماشا کرد ،و در این بین نگاهش در آینه به خودش افتاد ،و این بار
متفکرانه گفت :حال که فکرشو میکنم میبینم تا همین حالشم دو تا خوان رو رد کردم .اولیش رو
که خودت داری میبینی ،که فقط شری موفق شده مجبورم کنه موهامو کوتاه کنم .دومیش هم همین
مسابقات بود ،که با وجود اینکه از قاطی شدن با جمعهای شلوغ خیلی بدم میاد به خاطر شری...
بگو به یاد شری ،شرکت کردم.
حتی تحمل دیوار هم حدی دارد! تونی ماشین را به کنار خیابان راند و با تمام قدرت ترمز کرد .به
طرف آبری برگشت و برافروخته گفت :بسه دیگه ،از دست هر دوتاتون خسته شدم! اینقدر با من
بحث و استدلل نکنین! هردوتون فقط به خاطر وجدان خودتون این کارو میکنین ،وگرنه شری هم
پدر داره هم یه برادر بزرگتر ،و من هیچ وظیفه ای ندارم نظر بدم ،چه مثبت چه منفی .یه چیزو تو
کله ات فرو کن! مطمئن باش اگه شری عاشق بهترین دوست منم شده بود من اظهار نظری
نمیکردم .زندگی خودشه به من هیچ ربطی نداره.
آبری کم کم داشت عصبانی میشد ،ولی باز هم خودش را کنترل کرد :شاید ،ولی این قیافه رو هم
نمیگرفتی که انگار دلت میخواد من و خودت و شری رو با هم بکشی! فکر میکنی شری نمیفهمه؟
یعنی اصل نمیفهمی که فکر میکنه باید بین من و تو یکی رو انتخاب کنه؟
تونی با حداکثر توانش تظاهر به بی تفاوتی میکرد .شانه ای بال انداخت و گفت :از جیب خودش
میره .برای من هیچ فرقی نمیکنه.
آبری زد به سیم آخر .با عصبانیت گفت :پس میتونی به خودت تبریک بگی که تونستی جلوی منو
بگیری .چون با این وضعیت من محاله کاری کنم که شری مجبور بشه انتخاب کنه.
و پیاده شد و در را محکم به هم کوبید و با قدمهای بلند دور شد .فک تونی ،از بس دندانهایش را به
هم فشار داده بود داشت میشکست .یک لحظه صبر کرد ،بعد او هم پیاده شد و در را به همان
محکمی به هم کوبید .آبری با شنیدن صدای در ایستاد.
تونی با غیظ گفت :اتفاقا برعکس به تو باید تبریک بگم! چقدر فکر کردی تا فهمیدی که چه جوری
میشه که وقتی شری رو ول میکنی تمامش بشه تقصیر من؟!
رنگ آبری به طرز خطرناکی کبود شده بود .به زحمت گفت :منظورت چیه؟
تونی پوزخند تلخی زد و گفت :اینقدر مثال زدی که منم جوگیر شدم! اگه من از دست تریسی خسته
شده بودم و دنبال یه راهی میگشتم که از شرش خلص بشم حتما میرفتم به برادرش میگفتم تا تو
رضایت ندی من تریسی رو مجبور به انتخاب نمیکنم! اونم که مسلمه میگفت به من چه ،منم یه
قیافه مغموم میگرفتم و میرفتم به تریسی میگفتم که برادرت نمیذاره ما به هم برسیم!
آبری به زحمت گفت :اینجوری که تو تعریف کردی من هیچ جوری نمیتونم بهت ثابت کنم.
تونی خیلی شمرده گفت :قبل ثابت کردی! چی شد که این همه وقت که شری نمیومد باشگاه حتی
سراغی هم ازش نگرفتی؟ چی شد که به محض اینکه پیداش شد نتیجه گرفتی که باید از من اجازه
داشته باشه؟
آبری مکث کرد .هر قدر هم عصبانی شده بود میتوانست بفهمد که برداشت تونی از دید خارجی
کامل منطقی است .تونی منتظر جواب بود ،و آبری در کمال خشم خودش گفت :نمیدونم...
تونی بیصبرانه پایش را به جدول خیابان کوبید :پس بفرمایید ،مرحمت عالی زیاد!
چشمهای آبری کمی گشاد شده بود ،انگار ناگهان متوجه چیزی شده بود .بدون توجه به حرف تونی
زیرلب گفت :شاید ...شاید واقعا همین دیروز عاشقش شدم...
اگر کاسه صبر تونی تا حال لبالب پر شده بود ،با این جمله ناگهان سرریز کرد .تونی از کوره در
رفت :بسه ،بسه ،بسه دیگه! من تو رو هر چیزی فکر میکردم جز یه ابله زبون نفهم!
آبری بی اختیار لبخند زد :منم همین طور!
از این تغییر بی مقدمه تونی بهت زده بر جا خشک شد .سه ثانیه در چشمان خندان آبری خیره شد،
و بعد از خنده منفجر شد .تونی به هیچ ترتیبی نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ،روی لبه
جدول فرود آمد ،و بریده بریده گفت :حقته با دستهای خودم خفه ات کنم!
آبری با کمی احتیاط کنارش نشست ،چون هنوز واقعا از نتیجه مطمئن نبود .با لبخند عریضی
گفت :چیزی هم نمونده بود ،البته اگه قبلش سکته نمیکردی!
تونی چند نفس عمیق کشید ،و با پوزخندی گفت :مطمئن باش اول تو رو میکشتم بعد میرفتم سکته
میکردم!
نفسی عمیقتر از قبل کشید ،چشمهایش را بست و سرش را با خستگی عقب داد .زیرلب گفت:
دیوانه!
آبری با خوشرویی پرسید :من یا تو؟!
تونی خسته تر از آن بود که بحث کند .خسته از بیخوابی ،خسته از نگرانی ،خسته از عصبانیت ،و
خسته از این روحیه عصبی اخیر که واقعا جزو طبیعت شادش نبود.
آبری سعی کرد شوخی را ادامه بدهد :به قول معروف نیمه پر لیوان رو نگاه کن!
تونی همچنان با چشمان بسته پوزخندی زد و گفت :یعنی نیمه پری هم داره؟!
-معلومه! مثل اینکه باز هم جای شکرش باقیه که سر تریسی دعوامون نشده!
-واقعا جای شکرش باقیه! چون من یکی که میزدم دل و روده تو درمیاوردم!
-ممنون! یا مثل اینکه من برای اینکه نیشی به تو بزنم سراغ خواهرت نرفتم!
تونی یک لحظه مکث کرد ،و بعد به آرامی گفت :احتمال این یکی بدجوری فکرمو ناراحت کرده
بود.
آبری هم لحظه ای سکوت کرد ،بعد منصفانه گفت :خوب ،گمونم حق داشتی.
هیچ یک چیزی نگفتند .هر دو در فکر بودند .هر دو احساس میکردند که اگر این بدگمانی
غیرارادی که بینشان وجود داشت به نوعی از بین نرود در آینده برای همه شان مشکل ساز خواهد
شد .آبری نگاهش را به ماشین تونی دوخته بود ،و بالخره محض شکستن سکوت خنده ای کرد و
گفت :حتی فکرشو هم نمیکردم که تو تا این حد یک دنده باشی!
تونی با لبخند محوی گفت :خودم هم فکرشو نمیکردم!
آبری از سر ناچاری پرسید :حال تریسی چطوره؟
تونی جلوی خودش را گرفت که زیرچشمی به او نگاه نکند :خوبه.
آبری از رو نرفت :حال شری چی؟!
تونی گفت :نمیدونم .صبحی ندیدمش.
آبری خیلی دوستانه پرسید :تا کی میخوایم اینجا بشینیم؟
تونی با صداقت گفت :تا وقتی من مشکلم رو با خودم حل کنم .ولی تو مجبور نیستی بمونی.
آبری فورا گفت :شاید من بتونم کمکت کنم.
تونی پوزخندی زد :مرسی ،تا همین جا هم خیلی کمک کردی!
آبری مردد بود .میترسید اگر بیشتر بماند دوباره بحثی پیش بیاید .از جا برخاست و دستش را به
طرف تونی دراز کرد .تونی سرش را بال گرفت ،و بعد از لحظه ای تردید ،با او دست داد .دست
دادنشان دو ثانیه بیشتر از معمول طول کشید ،و تونی انگار در همین دو ثانیه جواب خود را
گرفت .لبخندی ملیم ،ولی به گرمای طبیعی روی لبهایش نشست .از جا بلند شد و با سر به ماشین
اشاره کرد :میرسونمت.
آبری هم با همان لبخند جواب خود را گرفته بود .وقتی ماشین حرکت کرد آبری ناگهان گفت :ای
به خشکی شانس!
تونی با تعجب گفت :چیه؟
آبری گفت :شانس مارو میبینی؟! حال که با هم به توافق رسیدیم تازه داره صدتا استدلل قشنگ به
ذهنم میرسه!!
تونی با خنده گفت :زود خودتو خالی کن ،یه بار افسردگی نگیری!
صدای آبری فورا لحن نیم ساعت پیش را به خود گرفت :ببین آنتونی ،فرض کن قضیه برعکس
بود .یعنی شری میومد به تو میگفت که تریسی رو میشناسه و میدونه که اون داره بهت دروغ
میگه .اون وقت تو چکار میکردی؟!
تونی مدتها بود که این طور قهقهه نزده بود :میگفتم روتو کم کن بچه ،فضولیش به تو نیومده!
آبری معترضانه گفت :یعنی اصل برات مهم نبود؟!
تونی با قاطعیت گفت :اصل! به اون چه؟!
-اون وقت اگر بعدا میفهمیدی که واقعا بهت دروغ گفته و قالت گذاشته چی؟
-هیچی! به خودم مربوط بود!
آبری با قیافه ای مستأصل گفت :یعنی شری حتی یه ذره هم به تو نرفته؟
تونی با خنده گفت :حتی یه ذره!
آبری مشتش را روی لبه پنجره فرود آورد و گفت :د بیا دیگه ،گفتم که به خشکی شانس!!!!