You are on page 1of 22

‫شری روی کاپوت تنها الدورادوی سفید نود و پنج توی پارکینگ دانشگاه نشسته بود و داشت یک‬

‫به یک چیزهایی را که قصد داشت از برادر محترمش باج بگیرد توی ذهنش فهرست میکرد‪ .‬از‬
‫بچگی هر بار کارتون علءالدین و چراغ جادو را دیده بود فکر کرده بود که اگر ناگهان یک غول‬
‫چراغ جلویش ظاهر شود و ازش بخواهد یک آرزو بکند چه میگوید‪ .‬و از همان بچگی هم‬
‫میدانست که نمیتواند تصمیم بگیرد‪ .‬حال که خانم بزرگ هیجده ساله ای شده بود متوجه شده بود که‬
‫حتی یک چیز هم به فکرش نمیرسد چه برسد به چند تا که بخواهد بینشان انتخاب کند‪ .‬با خوش‬
‫خلقی شانه هایش را بال انداخت و پاهایش را روی هم انداخت و تصمیم گرفت هر بار که مشکلی‬
‫برایش پیش آمد از این کارت بلنش داداش استفاده کند‪ .‬و بعد موضوع را رها کرد و حواسش را‬
‫متوجه کسانی کرد که وارد پارکینگ میشدند‪ .‬دو تا دختر با مینی ژوپ که بلند بلند میخندیدند‪.‬‬
‫پسری که پشتش به او بود و داشت در جهت مخالف کادیلک سفید میرفت‪ .‬چهار تا پسر که‬
‫مشخصا دنبال دو دختر اولی آمده بودند‪ .‬پسر درشت هیکلی به طرفش می آمد‪ .‬با نگاه او را تعقیب‬
‫کرد تا سوار پاترولی دو ماشین آن طرف تر شد‪ ،‬و بعد رویش را گرداند‪ .‬زمان میگذشت و‬
‫ماشینهای دور و بر یکی یکی میرفتند‪ .‬چند نفر سعی کردند سر صحبت را با این دختر فوق العاده‬
‫چشمگیر باز کنند‪ ،‬اما موفق نشدند‪ .‬شری خودش میدانست که منظره ای که ارائه میدهد‪ ،‬چشمگیر‬
‫است‪ ،‬اما قصدش گرفتن چشم کس خاصی بود‪ ،‬نه هر کسی‪ .‬تونی گفته بود که رنگ کادیلک سفید‬
‫است‪ ،‬برای همین او شلوار سفید پاچه گشادش را پوشیده بود‪ .‬شلوار روی پاهای فوق العاده بلند و‬
‫باریک او‪ ،‬از دامن کوتاه روی پاهای بریژیت باردو هم زیباتر میشد‪ .‬روی بالتنه ظریف و‬
‫کوچکش تاپ بدون آستین آلبالویی رنگی پوشیده بود‪ ،‬و موهای کوتاه فرفری اش را هم مثل همیشه‬
‫فقط به دست باد داده بود‪ .‬اگر از کسانی که شیفته شری رونیو میشدند میپرسیدید‪ ،‬میگفتند که‬
‫جذابیت او چیزی نیست که بشود توصیفش کرد‪ ،‬فقط انگار انعکاسی است از شخصیت فوق العاده‬
‫دوست داشتنی اش‪ .‬او هیچ زیبایی خاصی نداشت‪ ،‬هیچ وقت آرایش نمیکرد‪ ،‬و تا به حال بندرت‬
‫لباسی جز بلوز و شلوار پوشیده بود‪ .‬حداکثر تزئین موهای کوتاه و مشکی اش گاه یک روسری‬
‫کوچک و رنگی بود‪ ،‬چشمانش سیاه و خیلی معمولی‪ ،‬و دهانش اندکی گشادتر از حد متعادل بود‪.‬‬
‫اما در آن چشمان معمولی برق غیرمعمولی بود که هر کس اتفاقا نگاهش با آن تلقی میکرد‪ ،‬بی‬
‫اختیار لحظه ای درنگ میکرد‪ ،‬و آن دهان گشاد چنان لبخند گرم و جذابی داشت که آدم را درجا‬
‫میخکوب میکرد‪ .‬ولی در این موقع به خصوص از آن لبخند خبری نبود‪ .‬ساعت نزدیک سه بعد از‬
‫ظهر بود‪ ،‬شری دو ساعت بود که روی کاپوت داغ ماشین نشسته بود‪ ،‬و دیگر کم کم داشت از‬
‫قولی که داده بود پشیمان میشد‪ .‬باز هم یک نفر دیگر وارد پارکینگ شد‪ .‬شری یک نگاه به سر و‬
‫وضع او انداخت‪ ،‬و رویش را گرداند‪ .‬اما نیم ثانیه بعد خون در رگهایش منجمد شد‪ .‬کادیلک سفید‬
‫آخرین ماشینی بود که باقی مانده بود‪ ،‬و آن یک نفر هم مستقیما داشت به طرف او می آمد‪ .‬شری با‬
‫احتیاط نگاهی انداخت‪ ،‬و به زحمت خود را کنترل کرد که همان لحظه بلند نشود و نرود تونی را‬
‫با دست خودش بکشد‪ .‬تونی‪ ،‬کسی که سلیقه خواهرش را بهتر از هر کسی میدانست‪ .‬بعد هم‬
‫میرفت آن تریسی بدسلیقه را میکشت‪ ،‬که برادر جذاب و خوش تیپ او را ول کرده بود و رفته‬
‫بود به سراغ این‪ ...‬این‪...‬؟؟ شری با وجود اینکه عاشق برادرش بود‪ ،‬با خودش روراست بود و‬
‫میدانست که تونی خوش قیافه ترین پسر شهر نیست‪ .‬راه دور نرویم‪ ،‬برادر بزرگتر خودشان وینس‬
‫خیلی از تونی خوش قیافه تر بود‪ ،‬اما با وجود این میدانست که برادرش فوق العاده جذاب و خوش‬
‫تیپ است‪ ،‬و معروف است که هر ماه یک دختر جدید را عاشق خودش میکند‪ .‬دخترهای قبلی هم‬
‫شاید تا چند روزی از او میرنجیدند‪ ،‬اما او آنقدر زبان باز و شوخ و حراف و ضمنا غیر قابل‬
‫مقاومت بود که باز هم او را میبخشیدند‪ .‬این برادر اصلح ناپذیر که کل به دخترها به چشم اسباب‬
‫بازی نگاه میکرد‪ ،‬و البته با وجود اینکه هرگز کسی را از خود نمیراند‪ ،‬اما هرگز هم کسی را به‬
‫خود راه نمیداد‪ ،‬ناگهان دو روز پیش با قیافه عصبی که خواهرش هرگز ندیده بود‪ ،‬آمده بود و از‬
‫او کمک خواسته بود‪ .‬خواهرش لباس پوشیده بود تا با دوست جدیدش به تماشای مسابقه فوتبال‬
‫برود‪ .‬برادرش با اوقات تلخی غیرعادی ای گفته بود‪ :‬تو که دو روز دیگه میخوای زنگ بزنی‬
‫بهش بگی حوصله ات ازش سر رفته‪ ،‬خوب امروز زنگ بزن‪.‬‬
‫به خواهرش برخورده بود‪ .‬گفته بود‪ :‬اول من هیچ وقت با این لفظ حرف نمیزنم‪ ،‬فقط مؤدبانه‬
‫دعوتهاشو رد میکنم‪ .‬دوما من الن میخوام برم فوتبال‪ .‬خداحافظ‪.‬‬
‫تونی بازویش را گرفته بود و گفته بود‪ :‬شری‪ ،‬خواهش میکنم! به خدا نمیدونم چکار کنم!‬
‫شری حیرت زده ایستاده بود‪ .‬برادرش اعتراف کرده بود که برای اولین بار در عمرش عاشق شده‬
‫است‪ .‬برای اولین بار دختری را دیده است که مطمئن است اگر یک روز او را نبیند دیوانه میشود‪.‬‬
‫و حال سه روز است که آن دختر خیلی راحت با کس دیگری دوست شده است ‪.‬‬
‫شری نتوانست مقاومت کند و گفت‪ :‬خوب‪ ،‬خودتم همین کارو میکردی‪ ،‬نه؟‬
‫اما رنگ تونی مثل گچ سفید شد‪ ،‬و برخلف جواب غضبناکی که خواهرش انتظار داشت درمانده‬
‫و مستأصل گفت‪ :‬میدونم‪ ،‬برای همین خودم جلو نرفتم‪ .‬حتی از فکرش هم‪...‬‬
‫لحظه ای با خود تقل کرد‪ ،‬و بعد ادامه داد‪ :‬برم جلو چی بگم؟ بگم چرا رفتی؟ اونم میگه دست پیش‬
‫گرفتم که پس نیفتم! شری‪ ،‬توی این وضعیت من چه جوری میتونم بهش بگم که چقدر دوستش‬
‫دارم؟‬
‫شری با احتیاط گفت‪ :‬خوب‪ ،‬از دست من چکاری برمیاد؟ برم واسطه بشم؟‬
‫برادرش به جای جواب به دقت به او خیره شد‪ .‬شری با بیصبری گفت‪ :‬تونی!‬
‫تونی با طمأنینه‪ ،‬شمرده و شمرده گفت‪ :‬فکر نمیکنم توی تاریخ سابقه داشته باشه که برادری از‬
‫خواهر خودش همچین کاری بخواد‪ .‬اما خوب‪ ،‬فکر نکنم هیچ برادری هم تا حال خواهری مثل تو‬
‫داشته!‬
‫شری فورا گفت‪ :‬یعنی مثل چی؟؟‬
‫‪-‬خوب‪ ،‬یعنی مثل من!! دست بردار‪ ،‬شری‪ ،‬تو به من متلک میگی‪ ،‬ولی خودت هم عین منی! بگو‬
‫کمکم میکنی!‬
‫شری با اخم گفت‪ :‬تا چه کمکی باشه!‬
‫‪-‬خودت رو به اون راه نزن! میدونی منظورم چیه! تو که دو روز دیگه میخوای دنبال یه دوست‬
‫جدید بگردی‪ ،‬خوب‪ ...‬من بهت معرفیش میکنم!‬
‫شری لحظه ای به برادرش خیره شد‪ .‬برادرش هم در کمال جسارت متقابل به او خیره شد‪ .‬اما بعد‬
‫با لحن ملیمتری گفت‪ :‬شری‪ ،‬میدونم حرف عجیبی میزنم‪ ،‬ولی اون پسره خطری برات نداره‪ .‬اگر‬
‫داشت هرگز همچین کاری ازت نمیخواستم‪ .‬اون خودش توی دمدمی مزاجی شهره آفاقه‪ .‬باور کن‬
‫بیشتر از یه هفته با یه نفر طاقت نمیاره‪ .‬تو اگه فقط بتونی چند روز حواسشو پرت کنی که دیگه‬
‫سراغ تریسی نره‪ ...‬بعدش اون خودش حوصله اش سر میره و تو میری به راه خودت و اونم به‬
‫راه خودش‪.‬‬
‫شری هنوز داشت با ابروهای بال رفته او را نگاه میکرد‪ .‬تونی مأیوسانه به دنبال دلیل قانع کننده‬
‫تری میگشت‪.‬‬
‫‪-‬من تریسی رو خیلی خوب میشناسم‪ .‬پسره نباید خیلی مزخرف و چندش آور باشه وگرنه اون بهش‬
‫رو نمیداد‪.‬‬
‫شری با تأنی گفت‪ :‬من نمیخوام ناراحتت کنم‪ ،‬ولی یک سؤال جدی دارم‪ .‬اگه اینقدر به سلیقه‬
‫تریسی مطمئنی‪ ،‬فکر نمیکنی واقعا از اون پسره بیشتر از تو خوشش اومده باشه؟‬
‫این بار رنگ تونی از عصبانیت سرخ شد‪ :‬از اون پسره ی‪!...‬‬
‫اما جلوی خودش را گرفت‪ ،‬و نفس عمیقی کشید‪ :‬نه‪ ،‬فکر نمیکنم‪ .‬راستشو بگم‪ ،‬فکر میکنم تریسی‬
‫واقعا برای اینکه لج منو دربیاره این کارو کرد‪ .‬نمیدونم چرا‪ ،‬ولی تمام این چند روز یه حالت‬
‫شیطنتی داشت که‪ ...‬نمیدونم‪ ،‬ولی شاید اگه اون پسره زود عقب نشینی کنه‪ ،‬اجازه بده من دوباره‬
‫باهاش حرف بزنم‪ .‬شری‪ ،‬من واقعا باید باهاش حرف بزنم‪ .‬ولی تا وقتی که اون پسره توی صحنه‬
‫باشه قضیه فقط کمدی میشه‪ ،‬و تریسی یک کلمه شو هم باور نمیکنه‪.‬‬
‫شری گفت‪ :‬اون وقت چی گیر من میاد؟‬
‫صورت تونی ناگهان روشن شد‪ :‬هر چی بگی‪ ،‬شری‪ ،‬هر کار بگی برات میکنم!‬
‫شری خنده اش گرفت و با طعنه گفت‪ :‬هر کار؟‬
‫تونی بی صبرانه گفت‪ :‬گفتم که هر کار! بس کن دیگه! کمکم میکنی؟‬
‫شری شانه هایش را بال انداخت و گفت‪ :‬فقط چون گفتی هر کار بخوام میکنی! خوب‪ ،‬لطفا‬
‫مشخصات سوژه مورد نظر!‬
‫تونی از خوشحالی او را بغل کرده بود‪.‬‬
‫و حال شری نشسته بود و به این فکر میکرد که برادرش عمدا او را گمراه کرده است‪ .‬البته شاید‬
‫منظورش از اینکه گفته بود تریسی بدسلیقه نیست‪ ،‬همین بود که احتمال زیر این ظاهر چندش آور‬
‫شخصیت قابل تحملی هست‪ ،‬ولی به هر صورت هیچ اشاره ای به قیافه سوژه نکرده بود‪ .‬شری از‬
‫مردهای مو بلند خیلی بدش می آمد‪ ،‬هیچ کاریش هم نمیتوانست بکند‪ .‬سوژه مورد نظر نه تنها‬
‫موهای بلند چندش آوری داشت‪ ،‬بلکه در گوش چپش هم گوشواره ای انداخته بود‪ ،‬و دور گردنش‬
‫هم یک زنجیر بود‪ .‬غیر از این ولی خوشبختانه مشکلی نداشت‪ ،‬تی شرت و شلوار جین سفید‬
‫معمولی ای پوشیده بود‪ .‬لحظه ای چشمانش را بست‪ ،‬نفس عمیقی کشید‪ ،‬و از ذهنش گذشت که‬
‫معامله معامله است‪ ،‬و اگر برادرش به او حقه زده است‪ ،‬او بعدا تلفی میکند‪ ،‬ولی فعل باید به‬
‫کارش برسد‪ .‬چشمانش را باز کرد و با نگاهی امیدوارانه به سوژه که حال متوجه او شده و با‬
‫کنجکاوی نگاهش میکرد‪ ،‬خیره شد‪ .‬سوژه نزدیک شد‪ ،‬شری نفس راحتی کشید و گفت‪ :‬این ماشین‬
‫مال شماست؟‬
‫سوژه با لبخندی کنایه آمیز‪ ،‬گفت‪ :‬بله‪ ،‬خوشتون میاد؟‬
‫شری عبارت آخر را نادیده گرفت‪ :‬خدا رو شکر! الن میخواین برین؟‬
‫لبخند سوژه کنایه آمیزتر شد‪ :‬اگه شما مخالفتی داشته باشین‪ ،‬مجبور نیستم برم!‬
‫‪-‬نه برعکس! من دو ساعته که منتظرم شما بیاین که برین!‬
‫پسر خنده اش گرفت‪ :‬بیام که برم؟؟‬
‫شری خودش هم خنده اش گرفته بود‪ ،‬اما نقشش را حفظ کرد‪ :‬خوب‪ ،‬آخه کیف پولم افتاده زیر‬
‫ماشینتون و هر کار میکنم نمیتونم درش بیارم!‬
‫این جواب ظاهرا غیرمنتظره بود‪ ،‬چون ابروهای پسر بال رفت‪ ،‬اما با نیشخندی گفت‪ :‬پس با کمال‬
‫میل میرم!‬
‫و در حالیکه شری از روی ماشین سر میخورد پایین‪ ،‬پسر سوار شد و ماشین را از پارک خارج‬
‫کرد‪.‬‬
‫‪-‬پیداش کردین؟‬
‫شری خم شد و کیف کوچک آلبالویی رنگی را که با دقت تمام زیر ماشین گذاشته بود‪ ،‬برداشت و‬
‫گفت‪ :‬بله‪ ،‬خیلی ممنونم! دیگه جدی جدی داشتم فکر میکردم این ماشین دکوریه و صاحب نداره!‬
‫پسر باز با نیشخندی گفت‪ :‬خیلی ببخشید که معطل شدین‪.‬‬
‫شری گفت‪ :‬خواهش میکنم‪.‬‬
‫و با لبخند دستی تکان داد و برگشت که برود‪ .‬تا حدود پنج ثانیه پسر تلشی برای نگه داشتنش‬
‫نکرد‪ ،‬و شری داشت نگران میشد که شنید‪:‬‬
‫‪-‬اجازه میدین برسونمتون؟‬
‫هر وقت دیگری که این جمله را از این جور آدمی میشنید حتی لبخند هم نمیزد‪ ،‬اما امروز مثل‬
‫همیشه نبود‪ .‬لبخند جذابی زد و گفت‪ :‬نه‪ ،‬برای چی؟‬
‫پسر دوباره خنده اش گرفت و گفت‪ :‬برای هیچی! همین جوری!‬
‫شری فکری کرد و گفت‪ :‬من فقط تا دو خیابون اون طرفتر میخوام برم‪...‬‬
‫پسر در حالیکه کتش را از روی صندلی شاگرد برمیداشت گفت‪ :‬بپر بال!‬
‫شری در حالیکه سوار میشد فکر میکرد که درباره چی حرف بزند‪ ،‬و به محض اینکه خواست‬
‫روی صندلی بنشیند فهمید‪ :‬وای! شما عضو باشگاه اسب سواری هستین؟!‬
‫شری عاشق اسب سواری بود‪ ،‬ولی دمدمی مزاجی و تنوع طلبی اش اجازه نمیداد زیاد یاد این‬
‫موضوع بیفتد‪ .‬پسر که کتش را برداشته بود کارتی از توی جیبش روی صندلی افتاده بود‪ .‬کارت‬
‫را گرفت و گفت‪ :‬بله‪ .‬اسب سواری دوست داری؟‬
‫شری از صمیم قلب گفت‪ :‬خیلی!‬
‫پسر فورا گفت‪ :‬خوب‪ ،‬اگه مسابقه اسب سواری هم دوست داشته باشی‪ ،‬من دعوتت میکنم فردا‬
‫همراهم بیای!‬
‫شری با چشمانی که از فرط اشتیاق برق میزد به طرف او چرخید‪ :‬وای! جدی میگی؟ یعنی همین‬
‫جوری بی مقدمه؟‬
‫پسر با خنده گفت‪ :‬همین جوری بیمقدمه!‬
‫به خیابان خودشان نزدیک میشدند‪ ،‬شری اشاره ای کرد و گفت‪ :‬من همین جا پیاده میشم‪.‬‬
‫‪-‬فردا همین جا بیام دنبالت؟‬
‫شری از اینکه سر خیابان منتظر بایستد تا یک نفر بیاید دنبالش اصل خوشش نمی آمد‪ .‬اما دلش هم‬
‫نمیخواست دم خانه شان بیاید‪ .‬بالخره راهی پیدا کرد و گفت‪ :‬مسابقه ساعت چنده؟‬
‫‪-‬ساعت چهار شروع میشه‪.‬‬
‫شری با لبخند سری تکان داد و گفت‪ :‬خوبه‪ .‬من بعد از ساعت سه باید برم کتابهای کتابخونه رو‬
‫پس بدم‪ .‬یه کم جلوتر از اینجاست‪ .‬جلوی در کتابخونه منتظر باشم؟‬
‫‪-‬باشه‪ ،‬جلوی کتابخونه‪.‬‬
‫شری سری تکان داد و پیاده شد‪ .‬تا وقتی به خانه نرسیده بود و در را پشت سرش نبسته بود متوجه‬
‫نشد که چقدر خوشحال است‪.‬‬
‫شری وقت خواب یادش آمده بود که اسم پسر را نپرسیده است‪ .‬روز بعد وقتی کادیلک سفید جلوی‬
‫کتابخانه ایستاد‪ ،‬اولین حرفی که زد همین بود‪ :‬من دیروز حتی یادم هم نیومد اسم شما رو بپرسم!‬
‫پسر با لبخندی گفت‪ :‬در عوض من تمام مدت داشتم فکر میکردم که اسم تو چی میتونه باشه‪ .‬ولی‬
‫هیچ اسمی که بهت بیاد پیدا نکردم!‬
‫شری لبهایش را به هم فشار داد‪ ،‬و سعی کرد لبخندش محو نشود‪ .‬پسر هنوز از راه نرسیده شروع‬
‫کرده بود! خوب البته منصف باشیم‪ ،‬خودش هم همین طور! سوار ماشین شد و با لبخند ملیمی‬
‫گفت‪ :‬ولی اسم من خیلی معمولیه‪ .‬شری رونیو‪.‬‬
‫پسر به نرمی تکرار کرد‪ :‬شری! این یکی به فکرم هم نمیرسید! میدونی شری به فرانسه یعنی‬
‫عزیز؟‬
‫شری با لبخند تابناکی گفت‪ :‬حتما مامان و بابام خیلی دوستم دارن!‬
‫پسر نگاه کنایه آمیزی به او انداخت که نشان میداد که تیر توی هدف خورده است‪ ،‬و دستش را به‬
‫طرف او دراز کرد‪ :‬منم آبری دلنی هستم‪.‬‬
‫شری با او دست داد‪ ،‬و بعد برای اینکه مسیر صحبت را عوض کند با اشتیاق از مسابقه پرسید‪ ،‬و‬
‫فهمید که مسابقه فقط یک مسابقه دوستانه و خصوصی‪ ،‬و در واقع نوعی تمرین است که هر هفته‬
‫بین اعضای باشگاه و هر کس دیگری که مایل باشد برگزار میشود‪ .‬در باشگاه خیلی خوش گذشت‪.‬‬
‫شری قبل هم این را تجربه کرده بود که بهترین تفریح تفریحی است که هر دو طرف به آن علقه‬
‫خاصی داشته باشند‪ ،‬اما هیچ وقت فکر نمیکرد که این موضوع درباره یک همراه موبلند مسئله‬
‫دار هم صدق کند!‬
‫شری روز بعد با آبری ناهار خورد‪ .‬آبری میخواست قرار بعدی را برای دو روز بعد بگذارد‪ ،‬و‬
‫شری با پررویی تمام از او پرسید که مگر فردا چکار دارد! آبری گفت که سه شنبه ها روز‬
‫تمرینش است‪ ،‬و اگر نرود اسب بیچاره اش به کلی فراموشش میکند‪ .‬باز هم وقتی حرف اسب به‬
‫میان آمد‪ ،‬شری نقش بازی کردن را یادش رفت‪ ،‬و مشتاقانه گفت‪ :‬وای! یعنی من نمیتونم بیام؟‬
‫آبری با لبخند ضعیفی گفت‪ :‬بدون کارت‪ ،‬نه‪ ،‬نمیتونی‪.‬‬
‫شری مأیوسانه گفت‪ :‬یعنی حتی تماشا هم نمیتونم بکنم؟‬
‫آبری با حالتی که به نظر شری معنی دار آمد‪ ،‬اما درکش نکرد‪ ،‬گفت‪ :‬اگه فقط به تماشا کردن‬
‫راضی هستی‪ ،‬چرا‪ ،‬میتونی به عنوان مهمون من بیای‪.‬‬
‫شری از خوشی نمیدانست چکار کند‪ ،‬و دو دستش را محکم به هم زد‪.‬‬
‫آبری با تفریح آمیخته با کنجکاوی او را نگاه میکرد‪ .‬در این دختر چیزی بود که او نمیتوانست‬
‫درک کند‪ .‬نمیشد اسمش را معصومیت کودکانه گذاشت‪ ،‬شاید بیشتر شیطنت کودکانه بود‪ ،‬ولی‬
‫تأثیرش خیلی شبیه همان بود‪ .‬او هر بار به محض اینکه متوجه میشد که دختری که با او دوست‬
‫شده بود به اسب سواری علقمند است‪ ،‬امیدوار میشد و او را با خودش به باشگاه میبرد‪ .‬اما‬
‫بیشترشان فقط خیال میکردند که خوششان می آید‪ ،‬و در واقع فقط به نظرشان کار شیکی می آمد‪،‬‬
‫و آنهایی هم که واقعا دوست داشتند وقتی میفهمیدند که برای سوار شدن باید اول حق عضویت سه‬
‫ماهه و پول کرایه یا خرید اسب را بدهند‪ ،‬منصرف میشدند و پیشنهاد میکردند که بروند به سینما‪.‬‬
‫البته در مورد شری هم نمیتوانست به این زودی قضاوت کند‪ ،‬ولی به هر حال شروع کار امیدوار‬
‫کننده بود‪.‬‬
‫آن دو مرتب یکدیگر را میدیدند‪ ،‬و باشگاه تقریبا پاتوق همیشگیشان شده بود‪ .‬طوری که یک روز‬
‫شری با خنده از آبری پرسید‪ :‬ببینم‪ ،‬تو چطور بود که قبل وقت نداشتی بیای باشگاه‪ ،‬حال حاضری‬
‫صبح و ظهر و شب بیای اینجا؟!‬
‫آبری هم گفت‪ :‬آخه تنهایی حوصله آدم سر میره!‬
‫شری با اطمینان گفت‪ :‬من مطمئنم که هیچ وقت تنهایی با یه اسب حوصله ام سر نمیره‪.‬‬
‫آبری با نگاه شیطنت آمیزی گفت‪ :‬پس اینجوری بگم که‪ ،‬مشغله زیاد فرصت نمیداد!!‬
‫شری ناگهان جا را برای سؤالی که چند وقت بود خیلی فکرش را مشغول کرده بود‪ ،‬مناسب دید‪ ،‬و‬
‫بعد از مکث متفکرانه ای گفت‪ :‬آبری‪ ،‬حال که این حرف رو زدی‪ ...‬میخوام یه سؤالی ازت بکنم‪.‬‬
‫یعنی‪ ...‬نمیخوام فضولی کنم‪ ،‬ولی آخه مردم یه جوری نگاه میکنن که دیگه کنجکاو شدم‪.‬‬
‫آبری به کلی او را غافلگیر کرد‪ .‬چون به جای هر سؤالی که او احتمال میداد‪ ،‬گفت‪ :‬خدا رو شکر!‬
‫دیگه کم کم داشتم شک میکردم که یا مردم کورن‪ ،‬یا تو بلنسبت کری!!‬
‫شری وانمود کرد عصبانی شده است‪ :‬بله؟؟‬
‫آبری خندید و درحالیکه روی بستنی اش شکلت میریخت گفت‪ :‬خوب‪ ،‬آخه من مطمئن بودم که‬
‫مردم دارن پشت سرمون حرف میزنن‪ ،‬و مردم هم که عادت ندارن یواش حرف بزنن‪ ،‬برای همین‬
‫کم کم داشتم نگرانت میشدم!‬
‫شری هم خندید‪ .‬او واقعا کنجکاو شده بود‪ .‬چون تصویری که تونی روز اول از آبری برایش‬
‫توصیف کرده بود‪ ،‬به عنوان پسری که حتی از خود تونی هم توی دانشگاه معروفتر بود‪ ،‬اصل با‬
‫شخصیتی که او در آبری میدید جور در نمی آمد‪ .‬بعد از مکثی گفت‪ :‬خوب‪ ،‬قهرمان طفره‪،‬‬
‫میخوای به سؤالم جواب بدی یا نه؟؟‬
‫آبری دوباره خندید‪ .‬شری کم کم داشت به خنده های او معتاد میشد‪ .‬خودش هم نمیدانست که‬
‫ناخودآگاه دوست دارد حرفهایی بزند که او را بخنداند‪.‬‬
‫‪-‬چی بگم؟ بگم بله‪ ،‬من تا دلت بخواد دختربازم؟؟ یعنی تا چند وقت پیشها بودم‪ ،‬النم هیچ تغییری‬
‫توی خودم احساس نمیکنم‪ ،‬ولی شاید هنوز نوبت نفر بعدی نشده‪.‬‬
‫شری با شیطنت گفت‪ :‬یعنی من امیدوار باشم که به خاطر اینه که مثل بقیه از من حوصله ات سر‬
‫نرفته؟‬
‫آبری با طعنه یک ابرویش را بال برد‪ .‬شری ناگهان پیش از آنکه خودش بفهمد که چه میخواهد‬
‫بگوید گفت‪ :‬اگه راستشو بگی من اصل ناراحت نمیشم‪ .‬خودم هم دقیقا همین جور هستم‪ .‬این اولین‬
‫دفعه است که سر یک هفته حوصله ام از یه نفر سر نرفته‪ .‬در واقع هر روز بیشتر داره بهم خوش‬
‫میگذره‪.‬‬
‫آبری با لبخند موربی گفت‪ :‬جدی؟ خوب‪ ،‬دروغ چرا‪ ،‬منم اصل فکر نمیکردم اینقدر بهم خوش‬
‫بگذره‪.‬‬
‫شری احتیاط معمولش را فراموش کرده بود‪ :‬من تا حال با هیچ کس اینقدر احساس راحتی نکرده‬
‫بودم‪ .‬انگار چند ساله که میشناسمت‪.‬‬
‫آبری بدون مقدمه گفت‪ :‬خیلی خوب‪ ،‬ولش کن‪ ،‬راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم‪ .‬چرا شکلت‬
‫نمیخوری؟‬
‫شری هیچ وقت از جواب تند نمیرنجید‪ ،‬ولی این حرف درست مثل یک سیلی ناگهانی به دهنش‬
‫خورد‪ ،‬و بی اختیار سکوت کرد‪.‬‬
‫آبری مثل همیشه سر نبش خیابان نگه داشت‪ .‬شری هنوز هم همانجا پیاده میشد‪ .‬اندکی سردتر از‬
‫همیشه تشکر کرد‪ ،‬و خواست پیاده شود که آبری با لحنی که انگار خودش را به زور مجبور کرده‬
‫باشد گفت‪ :‬شری‪...‬‬
‫شری مکث کرد‪.‬‬
‫آبری همانطور که به روبرو نگاه میکرد گفت‪ :‬معذرت میخوام‪ .‬من خیلی بد حرف زدم‪ .‬اسمشو‬
‫بذار عادت‪ ،‬نمیتونم بذارم کسی خیال کنه که داره به من وابسته میشه‪...‬‬
‫شری با لبخند گرمی که ذره ای دلخوری تویش نبود‪ ،‬گفت‪ :‬الن وقتیه که معمول با دوستهات‬
‫خداحافظی میکنی‪ ،‬نه؟‬
‫آبری با خنده ای به طرفش برگشت و گفت‪ :‬راستشو بخوای‪ ،‬آره‪ .‬ولی الن انگار تو مودش نیستم!‬
‫چند ثانیه ای سکوت برقرار شد‪ .‬شری هم توی مود خداحافظی نبود‪ .‬طبیعت هر دونفرشان به قدر‬
‫یک اسب وحشی از وابسته شدن فراری بود‪ ،‬ولی اسب وحشی ظاهرا به یک مانع ناشناخته رسیده‬
‫بود و مکث کرده بود‪ .‬بالخره شری به عنوان یک پیشنهاد مصالحه آمیز گفت‪:‬‬
‫‪-‬بیا فکر کنیم دلیلش اینه که هر دومون اینقدر اسب دوست داریم که به این زودیها حوصله مون‬
‫ازش سر نمیره‪ ،‬ولی در ضمن هردومون ترجیح میدیم موقع سواری تنها نباشیم‪ ،‬و بیخودی دنبال‬
‫توضیحات پیچیده تر نگردیم!‬
‫آبری بی اختیار خندید‪ :‬باشه! هر چی تو بگی!‬
‫شری با لبخندی به گرمی همیشه خداحافظی کرد و پیاده شد‪ .‬آبری دستی تکان داد و حرکت کرد‪،‬‬
‫و شری نشنید که آبری با لبخند ضعیفی با خودش زمزمه کرد‪ :‬ترجیح میدیم موقع سواری تنها‬
‫نباشیم! ترجیح میدیم موقع ناهار هم تنها نباشیم! موقع ماشین سواری هم همین جور! توی کافی‬
‫شاپ هم همین جور!‬
‫ولی شری وجدانش ناراحت بود‪ .‬خیلی هم ناراحت بود‪ .‬چون تمام مدت توی این فکر بود که دارد‬
‫به آبری دروغ میگوید‪ .‬گرچه هرقدر فکر میکرد باز هم به این نتیجه میرسید که تمام حرفهایش‬
‫صادقانه است‪ ،‬اما نمیتوانست فراموش کند که حداقل روزهای اول به عمد سعی کرده بود خودش‬
‫را با آبری تطبیق بدهد‪ .‬ولی حال چی؟ حال دیگر عمدا سعی نمیکرد‪ .‬یعنی این از تقصیرش کم‬
‫میکرد؟‬
‫آبری شری را تشویق کرد عضو باشگاه شود‪ ،‬ولی شری طوری شیفته آنجا شده بود که اصل‬
‫احتیاجی به تشویق نداشت‪ .‬از پدرش اجازه گرفت که فعل سه ماهه عضو شود‪ .‬پدرش هیچ حرفی‬
‫نداشت‪ ،‬و البته به روی خودش هم نیاورد ولی توی دلش خیلی خوشحال شد‪ ،‬چون مدتها بود که‬
‫آرزو میکرد دخترش اقل توی یک کار کمی جدیت نشان میداد‪ .‬حال به امید اینکه این هوس آخری‬
‫ادامه پیدا کند به او پیشنهاد کرد که فعل اسبش را کرایه کند‪ ،‬اگر بعد از سه ماه هنوز هم میخواست‬
‫ادامه بدهد یکی برایش میخرد‪ .‬شری از خوشی از گردن پدرش آویزان شد‪ ،‬و میان خنده پدرش و‬
‫شوخی مادرش‪ ،‬متوجه نگاه نافذ و دقیق تونی شد‪ .‬خیال نداشت محلی بهش بدهد‪ ،‬اما مثل اینکه‬
‫تونی هم منتظر دعوت کسی نبود‪ ،‬و بعد از شام در اتاق شری را زد‪ .‬شری تمام کشوها و‬
‫کمدهایش را باز کرده بود تا تصمیم بگیرد که روز اول باشگاه چی بپوشد‪ ،‬و ظاهرا به شلوار جین‬
‫مشکی با یک بلوز سفید رسیده بود‪ .‬تونی با نگاه تابناک و لبریز از هیجان او روبرو شد‪.‬‬
‫‪-‬شری‪ ،‬اون‪ ...‬آبری عضو باشگاهه‪ ،‬نه؟‬
‫شری با لبخندی گفت‪ :‬حال تریسی چطوره؟‬
‫‪-‬حرفو عوض نکن‪ .‬من ازت نخواسته بودم اینقدر خودتو درگیر کنی‪.‬‬
‫شری با تعجب گفت‪ :‬باشگاه رو میگی؟ من که به خاطر آبری نمیرم‪ .‬خوب بله‪ ،‬اون اول منو برد‬
‫اونجا‪ ،‬و من خیلی خیلی خوشم اومد‪ ،‬و حال میخوام خودم برم‪.‬‬
‫‪-‬یعنی‪ ...‬کاری به اون نداری؟‬
‫شری پشتش را به او کرده بود‪ ،‬و با بیقیدی گفت‪ :‬نه‪ ،‬چکار دارم؟ فقط با هم دوستیم‪.‬‬
‫تونی بصراحت گفت‪ :‬منظورم همینه‪ .‬برای چی دیگه باهاش دوستی؟ این قضیه خیلی بیشتر از‬
‫اونی که من فکر میکردم طول کشیده‪ .‬چرا دست به سرش نکردی؟‬
‫شری با لبخند ملیحی گفت‪ :‬برای اینکه اگر میکردم دیگه نمیتونستم به عنوان مهمونش برم باشگاه!‬
‫تونی کمی خیالش راحت شد‪ :‬یعنی حال دیگه تمومش میکنی؟ من اصل دلم نمیخواد به خاطر من‬
‫این قضیه برات مشکل درست کنه‪.‬‬
‫شری لبخند گرمی به برادرش زد‪ :‬هیچ مشکلی برام پیش نمیاد‪ .‬قول میدم‪ .‬من فقط عاشق اسب‬
‫سواری ام و خودم تا حال نمیدونستم! برای اینکه خیالت راحت بشه بگم که وقتی سوار اسب بشم‬
‫دیگه هیچی برام مهم نیست!‬
‫تونی هر قدر هم نگران میشد‪ ،‬نمیتوانست ذات خودش را عوض کند‪ .‬فورا با شیطنت گفت‪:‬‬
‫جانمی! پس زود برو باشگاه‪ ،‬پول توجیبی این ماهم ته کشیده!‬
‫شری بدون فکر گفت‪ :‬اگر میخوای برای تریسی کادو بخری بیا برای تنوع به جای این کادوهای‬
‫کلیشه ای و تکراری یه کم از آبری یاد بگیر و کادوهای ابتکاری بهش بده‪.‬‬
‫تونی شاید یک دهم ثانیه مکث کرد‪ ،‬و شری توی همین مدت تا فرق سرش سرخ شد‪ .‬اما تونی فقط‬
‫گفت‪ :‬تو از کجا میدونی من برای تریسی چی کادو میخرم؟‬
‫شری عاقلنه تر دید که سر و ته قضیه را هم بیاورد‪ :‬راست میگی‪ .‬من از کجا میدونم!‬
‫شری در باشگاه ثبت نام کرد و یک اسب مشکی مات را هم انتخاب کرد که یال خیلی بلندی داشت‬
‫و سه پایش هم تا زانو سفید بود‪ .‬البته باشگاه اسب فوق العاده ای داشت که مشکی براق بود و فقط‬
‫روی پیشانی اش یک خط صاف و سفید بود‪ ،‬اما آن اسب طبیعتا خیلی مشتری داشت و اگر‬
‫میخواست آن را انتخاب کند فقط هفته ای دو روز میتوانست سوار شود‪ .‬ولی آبنوس تمام‬
‫بعدازظهرهای هفته اش آزاد بود‪ .‬آبری هر روز نمیتوانست بیاید‪ ،‬ولی باشگاه برای هر دو نفرشان‬
‫لذت بخش ترین محل بود‪ ،‬برای همین تمام قرارهای ناهارشان را هم در بوفه شاد و خودمانی‬
‫باشگاه میگذاشتند‪ .‬شری به طبع ذات فوق العاده گرم و صمیمی اش مثل همیشه با همه اطرافیانش‬
‫دوست شده بود‪ .‬با بیشتر اعضای باشگاه‪ ،‬با دو تا از مربیها که یکیشان موجود مضحکی بود که‬
‫توی این مدت یک کلمه حرف جدی از دهنش درنیامده بود‪ ،‬با آشپز بوفه که خیلی هم چاق بود و‬
‫برای شری توضیح داده بود که عاشق اسبهاست‪ ،‬منتها با وزن ‪ 120‬کیلوگرم بوفه تنها جای باشگاه‬
‫بود که میتوانستند قبولش کنند‪ ،‬و با یکی از مهترهای اصطبل‪ ،‬که مرد لغر و بلند و ساکتی بود‬
‫که به محض اینکه اسم شری را فهمیده بود پرسیده بود‪ :‬شما دختر دکتر رونیو هستین؟‬
‫شری گفت که هست‪ ،‬و مرد شدیدا سرخ شد و با صدای آهسته ای گفت‪ :‬سلم منو بهشون‬
‫برسونین‪ .‬بگین میک حالش خوب خوب شد‪ .‬اگر میک رو یادشون نبود بگین همون که حاضر‬
‫نشدین حق ویزیت ازش بگیرین‪ ،‬و گفتین به جاش وقتی دکتر شد نوه تونو میارین پیشش و بی‬
‫حساب میشین‪.‬‬
‫لبخند شری بی اختیار گرمتر شد‪ .‬میدانست که پدرش تک تک بیمارهای کوچولویش را یادش‬
‫میماند‪ ،‬این را هم میدانست که اگر نخواهد ویزیت بگیرد به هیچ وجه نمیشود نظرش را عوض‬
‫کرد‪ .‬گفت‪ :‬مطمئن باشین میک رو یادش هست‪ .‬حتما هم میگه به میک بگین که بهش سر بزنه‪.‬‬
‫آبری صحبت آن دو را شنید‪ ،‬و وقتی از مرد دور شدند به شوخی گفت‪ :‬پس پدر تو از اون‬
‫دکترهای خیّر معروفه که ولشون کنی سر از افریقای مرکزی در میارن‪ ،‬نه؟‬
‫شری فکری کرد و جواب داد‪ :‬وقتی یه نفر رو توصیف بکنی هر قدرم دقیق توصیف کنی آخرش‬
‫هم اونی نمیشه که منظورت هست‪.‬‬
‫شری غیر از پدرش به یک نفر دیگر هم داشت فکر میکرد‪ .‬یک نفر که برادرش برایش توصیف‬
‫کرده بود و به کلی چیز دیگری از آب در آمده بود‪.‬‬
‫آبری پرسید‪ :‬تو هنوز توصیفی نکردی که بخواد عوضی دربیاد‪ .‬پدرت خیّر هست یا نیست؟‬
‫شری متفکرانه گفت‪ :‬هست‪ ،‬خیلی هم زیاد‪ .‬هیچ منشی ای طاقت نمیاره براش کار کنه‪ ،‬چون هر‬
‫قدر دلش بخواد حق ویزیت میگیره‪ ،‬گاهی هم دلش میخواد نگیره‪ .‬ولی اگه ببینیش اصل نمیتونی‬
‫فکر کنی که دکتره‪ ،‬چه برسه به اینکه یه دکتر مهربون و خیّر باشه‪ .‬نمیدونم چی ممکنه فکر کنی‪،‬‬
‫ولی میدونم که اینقدر شیطنت و‪ ...‬جوونی تو صورتش هست که اصل نمیتونی فکر کنی که شغل‬
‫جدی ای داشته باشه‪.‬‬
‫آبری ابروهایش را بال برد و با لبخندی گفت‪ :‬از قرار معلوم رقیب سرسختی دارم!‬
‫شری با لبخندی پر از افتخار گفت‪ :‬توی این یه مورد هیچ شانسی هم برای رقابت نداری‪،‬‬
‫پسرجان!‬
‫آبری دو دستش را به علمت تسلیم بال گرفت‪ ،‬و با لبخندی که به طرز عجیبی نرمتر از معمول‬
‫بود گفت‪ :‬قسم میخورم که حتی سعی هم نکنم!‬
‫شری بی اختیار نگاهش را دزدید‪ ،‬و آرزو کرد که داغ شدن صورتش مال آفتاب باشد‪ ،‬نه مال‬
‫سرخ شدن‪ .‬اخیرا متوجه شده بود که رفتار آبری یک ذره عوض شده است‪ .‬گاهی حتی فکر میکرد‬
‫شاید بالخره حوصله اش سر رفته ولی جوانمردی اجازه نمیدهد که این را نشان بدهد‪ .‬گاهی‬
‫برعکس‪ ،‬انگار نگاهش گرمتر‪ ،‬و لبخندش نرمتر میشد‪ .‬شری بعد از مذاکره طولنی ای با خودش‬
‫به این نتیجه رسید که این موضوع کامل طبیعی است که دو نفر که اینقدر همدیگر را میبینند‬
‫رابطه شان مثل دو تا خواهر و برادر زیر و بال پیدا کند‪ ،‬فقط او چون تا آن موقع این همه وقت با‬
‫کسی دوست نمانده بود برایش پیش نیامده بود‪ .‬در واقع شری واقعا رکورد زده بود‪ .‬تا حال بیشتر‬
‫از چهار ماه میشد که با آبری دوست شده بود‪ ،‬و تقریبا تمام این مدت هم توی باشگاه گذشته بود‪.‬‬
‫زندگی توی باشگاه واقعا پرماجرا و متنوع بود‪ .‬اخیرا هم هیئت مدیره تصمیم گرفته بود مسابقات‬
‫سراسری دوستانه آماتوری راه بیاندازد‪ .‬به نظر میرسید که مسابقات پرهیجان و ضمنا فوق العاده‬
‫بی نظمی از آب دربیاید! چون تعداد سوارکارهایی که اسم نوشته بودند آنقدر زیاد بود که هیئت‬
‫مدیره یک هفته بود که هر روز جلسه داشت تا یک جوری به برنامه مسابقه نظم بدهد‪ .‬شری با‬
‫اشتیاق بیحدی در کنار آبری تمرین میکرد‪ .‬آبری سربه سر شری میگذاشت که بهتر است بیخود‬
‫دلش را صابون نزند‪ ،‬چون هر چه باشد سابقه سوارکاری او چندین سال بیشتر است‪ ،‬و شری هم‬
‫سرش را بال می انداخت و میگفت‪ :‬توی یکی از اون دفعه هایی که اون موهای بیخود به‬
‫دردنخورت توی صورتت میان من طوری ازت جلو میزنم که اصل متوجه هم نشی!‬
‫آبری میگفت که کله سوارکاری را برای همین ساختند که موهای آدم توی صورتش نیایند‪ ،‬و‬
‫شری با لبخند ملیحی جواب میداد که بافت مدل حصیری هم مؤثر است! آبری در مقابل آن لبخند‬
‫جدا توان مقاومت نداشت‪ ،‬برای همین هر بار به اینجا که میرسیدند آبری به بهانه ای خودش را‬
‫مشغول میکرد‪ .‬شری آنقدر به خاطر مسابقات هیجان زده بود که خیلی کم متوجه تغییر حالتهای او‬
‫میشد‪.‬‬
‫پدر و مادرش هر دو در جوانی زیاد اسب سواری میکردند‪ ،‬و علقه ای که برای شنیدن حرفهای‬
‫پرهیجان شری نشان میدادند باعث شده بود که هیچ کدام متوجه تغییر رفتار تونی هم نشوند‪ .‬تونی‬
‫خیلی کم حرف میزد‪ ،‬هیچ کنجکاوی درباره باشگاه و مسابقات نمیکرد‪ ،‬و مدام با خودش در‬
‫کلنجار بود‪ .‬این فکر که آبری دلنی از این رفتار غیرمعمولش چه نیتی دارد حواس برایش‬
‫نگذاشته بود‪ .‬اخیرا شکی به دلش افتاده بود که نکند آبری با علم به اینکه شری خواهر اوست‪،‬‬
‫چون فهمیدن این موضوع واقعا خیلی ساده بود‪ ،‬قصد اذیتی داشته باشد‪ .‬از دست شری و این‬
‫لجبازی بی معنی اش عصبانی بود‪ ،‬و بیشتر از آن از دست خودش عصبانی بود که باعث این‬
‫ماجرا شده بود‪ .‬حتی یک لحظه هم نمیتوانست از فکرش بیرون بیاید‪ ،‬همه چیز زهرش شده بود‪،‬‬
‫خواب و تفریح و غذا و حتی تریسی محبوبش‪ ،‬چون با آن همه افکار ناراحت کننده که توی کله اش‬
‫میچرخید حتی روی او هم نمیتوانست تمرکز کند‪ .‬بالخره یک روز عزمش را جزم کرد که مرد و‬
‫مردانه با اشتباه خودش مواجه شود‪.‬‬
‫شری لباس سوارکاری اش را شسته و اتو کرده بود‪ ،‬و داشت با دقت آن را تا میزد‪ ،‬که ضربه ای‬
‫به در خورد‪ ،‬و تونی سرش را توی اتاق کرد‪.‬‬
‫‪-‬مانعی نیست؟‬
‫‪-‬نه‪ ،‬بیا تو‪.‬‬
‫تونی وارد شد‪ ،‬و چند لحظه ای در سکوت او را تماشا کرد‪ .‬شری لباسش را جمع کرد و بعد با‬
‫تعجب به طرف او برگشت‪ :‬خوب؟ چیزی شده؟‬
‫تصمیم تونی واقعا بلبرگشت بود‪ :‬شری‪ ،‬تو به من قول دادی که آبری رو دست به سرش کنی‪.‬‬
‫ببین چند ماه گذشته‪...‬‬
‫شری ابروهایش را بال برد و گفت‪ :‬نه‪ ،‬تونی‪ ،‬من فقط قول دادم که نذارم مشکلی برام پیش بیاد‪.‬‬
‫الن ما فقط با هم خیلی دوستیم‪ ،‬و هر دومون هم خیلی اسب سواری دوست داریم‪ .‬همین!‬
‫‪-‬نه! تو خیال میکنی فقط همینه! ولی من این پسره رو میشناسم‪.‬‬
‫تونی حرف خود را برید‪ .‬نمیخواست درباره شکش حرفی بزند‪ .‬برای همین فقط گفت‪ :‬نمیخوام تو‬
‫اینقدر باهاش دوست باشی!‬
‫‪-‬اگه ازش خوشت نمیاد پس نمیشناسیش!‬
‫‪-‬شری! من روز اول بهت گفتم که اگه واقعا آدم مزخرفی بود اینقدر دخترها جذبش نمیشدن‪ .‬ولی‬
‫آدم حتما لزم نیست مزخرف باشه تا‪ ...‬تا‪ ...‬مزخرف باشه!‬
‫‪-‬بس کن‪ ،‬تونی!‬
‫‪-‬بس نمیکنم! من باعث شدم تو بهش نزدیک بشی‪ ،‬میدونم‪ ،‬تقصیر منه! ولی حال با زور هم شده‬
‫نمیذارم دیگه بهش نزدیک بشی! سعی کن بفهمی چی میگم!‬
‫شری با کله شقی سرش را بال انداخت و گفت‪ :‬تو خودت نمیفهمی چی داری میگی! تو اصل آبری‬
‫رو نمیشناسی! مگه من بچه ام که نفهمم یه نفر داره راست میگه یا دروغ؟ آبری خیلی دوست‬
‫خوبیه‪ ،‬و بله‪ ،‬تقصیر تو بود که من باهاش آشنا شدم‪ ،‬و از صمیم قلب هم ازت متشکرم!‬
‫رنگ تونی پریده بود‪ .‬آرزو میکرد که کاش میتوانست مطمئن شود که شری شوخی میکند یا جدی‬
‫میگوید‪.‬‬
‫با لحن تهدید آمیزی گفت‪ :‬شری! قسم میخورم اگه تمومش نکنی میرم به بابا میگم!‬
‫شری پوزخندی زد و گفت‪ :‬چی میگی؟ میگی خودم باعث شدم با یه نفر که ازش بدم میاد دوست‬
‫بشه حال نمیتونم جلوشو بگیرم؟!‬
‫تونی به آرامی گفت‪ :‬نه‪ ،‬میگم من ازش کمک خواستم‪ ،‬و بهش اخطار کردم که پسره خطرناکه‪،‬‬
‫اونم ادعا کرد که میتونه مواظب خودش باشه‪ ،‬حال لج کرده و چشمشو روی همه چی بسته! و فکر‬
‫هم نکن که روم نمیشه بگم!‬
‫‪-‬صحیح! تو که روز اول میگفتی خطری نداره!‬
‫‪-‬بس کن‪ ،‬شری‪ ،‬اینقدر بازی در نیار! من گفتم برای تو که خبره ای خطری نداره! چه میدونستم‬
‫که تو هم مثل دخترهای دیگه به اون که میرسی خودتو یادت میره‪.‬‬
‫شری از کوره در رفت‪ :‬خدا رو شکر که تریسی هم مثل دخترهای دیگه به تو که رسید خودشو‬
‫یادش رفت!‬
‫تونی از فرط عصبانیت بنفش شده بود‪ :‬تو منو با آبری مقایسه میکنی؟‬
‫شری با تمسخر گفت‪ :‬خیلی دلتم بخواد! اون از همه نظر از تو سره!‬
‫دعوای آن دو به جاهای باریک رسید‪ ،‬طوری که از سالها پیش اتفاق نیفتاده بود‪ .‬تونی دقیقا پیش‬
‫بینی نکرده بود که اینطور میشود‪ ،‬ولی خوشبختانه وقتی را انتخاب کرده بود که کسی خانه نبود‪.‬‬
‫در نهایت دیگر برای هیچ کدامشان قدرت حرف زدن نمانده بود‪ .‬شری پشتش را به تونی کرد و‬
‫پیشانی اش را به پنجره تکیه داد‪ .‬تونی نفس بلند مقطعی کشید و روی صندلی میز تحریر شری‬
‫فرود آمد‪ .‬تا چند دقیقه سکوتی برقرار بود که فقط صدای نفسهای عمیقشان آن را میشکست‪.‬‬
‫بالخره تونی دهانش را باز کرد‪ ،‬صدایش بدجوری گرفته بود‪ ،‬سرفه کوتاهی کرد و به آرامی‬
‫گفت‪ :‬قهر کردن فایده ای نداره‪ ،‬شری‪ .‬من تا ازت قول نگیرم از این اتاق بیرون نمیرم‪.‬‬
‫شری با سرسختی ساکت ماند‪ .‬تونی دوباره گفت‪ :‬من میدونم که دل کندن از باشگاه برات خیلی‬
‫سخته‪ ،‬ولی توی این شهر دو تا باشگاه دیگه هم هست‪ .‬خودم به بابا میگم اسمتو توی یه باشگاه‬
‫دیگه بنویسه‪ .‬این دفعه پارتی بازی میکنم اسب هم برات بخره‪.‬‬
‫شری با تلخی داشت مجسم میکرد که اگر قبول نکند چه میشود‪ .‬تونی هر روز می آید باشگاه و‬
‫آبرویش را جلوی همه میبرد؟ پارتی بازی میکند که آبنوس را به کس دیگری کرایه بدهند؟ شاید‬
‫هم پارتی بازی کند که برنده اعلمش نکنند؟! از این آخری پوزخندی زد‪ .‬تونی هیچ کاری‬
‫نمیتوانست بکند‪ .‬هیچ جوری نمیتوانست جلویش را بگیرد‪ .‬بگذار هر قدر دلش میخواهد روی آن‬
‫صندلی بنشیند‪ .‬برگشت و بدون یک کلمه حرف از اتاق بیرون رفت‪ .‬تونی هم مجله ای از زیر میز‬
‫برداشت و مشغول ورق زدن شد‪.‬‬
‫چند ساعت بعدی برای شری چیزی شبیه به یک کابوس بود‪ .‬تونی حتی از جایش تکان هم نخورده‬
‫بود‪ .‬اعتراف میکرد که هرگز فکر نمیکرد که برادر دمدمی مزاج و بی خیالش تا این حد سرسخت‬
‫باشد‪ .‬تونی چهار بار از اول تا آخر مجله را ورق زده بود‪ ،‬و بعد هم خودکاری از توی کشو پیدا‬
‫کرده بود و شروع کرده بود در حاشیه صفحاتش نقاشی کردن‪ .‬وقتی مادرش از بیرون آمد و برای‬
‫شام صدایش زد‪ ،‬با لبخند جواب داد که شام خورده است‪ ،‬از حدود نیمه شب هم پاهای درازش را‬
‫روی میز گذاشت و با لبخند ثابتش در وضعیت فوق العاده ناراحتی خوابید‪ .‬معلوم نبود که واقعا‬
‫خواب است یا نه‪ ،‬ولی در هر حال دیگر داشت روی اعصاب شری راه میرفت‪ .‬شری پشتش را به‬
‫او کرد و دراز کشید‪ ،‬ولی حتی یک لحظه هم خواب به چشمش نیامد‪ .‬چندین ساعت از عصبانیت‬
‫اولیه اش گذشته بود‪ ،‬و حال بهتر میتوانست فکر کند‪ .‬تونی را خیلی دوست داشت‪ ،‬خیلی‪ .‬سؤال‬
‫فقط این بود که باشگاه را بیشتر از تونی دوست داشت یا نه! اصل نمیتوانست تصمیم بگیرد‪ ،‬تا‬
‫اینکه ناگهان سؤال جور دیگری به ذهنش رسید‪ :‬بدون باشگاه میتواند زندگی کند؟ شاید‪ .‬بدون تونی‬
‫چی؟ نه‪ .‬ولی‪ ...‬ولی الن‪ ...‬مسابقات داشت شروع میشد‪...‬‬
‫ساعت نزدیک پنج صبح بود‪ .‬به آهستگی غلتی زد‪ ،‬تونی هنوز به همان حالت بود‪ .‬آرام گفت‪:‬‬
‫تونی‪.‬‬
‫تونی بدون اینکه چشمانش را باز کند‪ ،‬بلفاصله گفت‪ :‬بله؟‬
‫‪-‬مسابقات داره شروع میشه‪...‬‬
‫تونی گفت‪ :‬همون مسابقاتی که خدا میدونه تا کی میخواد طول بکشه؟‬
‫‪-‬من خیلی دلم میخواد ببینم تا کجا میتونم جلو برم‪...‬‬
‫‪-‬اگر از اول جور دیگه ای شروع شده بود‪ ،‬منم خیلی دلم میخواست‪.‬‬
‫‪-‬یعنی‪ ...‬یعنی دیگه اصل باشگاه هم نرم؟‬
‫‪-‬احتمالش هست که بری و اونو نبینی؟‬
‫شری جوابی نداد‪ .‬تونی با آرامش از روی صندلی بلند شد و جلو آمد و کنار شری روی تخت‬
‫نشست‪ .‬گفت‪ :‬هر باشگاه دیگه ای که دلت بخواد میتونی بری‪.‬‬
‫مکثی کرد‪ ،‬بعد گفت‪ :‬اگرم دلت میخواد امروز بری که خداحافظی کنی‪...‬‬
‫شری راست نشست‪ :‬نه!‬
‫تونی بی اختیار او را در آغوش کشید‪ :‬شری‪ ،‬بهم حق بده‪ .‬این عذاب وجدان داره منو میکشه‪.‬‬
‫شری زیر لب گفت‪ :‬ولی من که طوریم نشده‪.‬‬
‫‪-‬این دلیل نمیشه‪ .‬میخوای صبر کنم تا بشه؟‬
‫شاید بشود گفت که این یک جنگ روانی نابرابر بود! چون تونی چهار سال از شری بزرگتر بود‪،‬‬
‫و شری فقط هیجده سال داشت‪ ،‬ضمن اینکه ذاتا لجباز نبود و عاشق برادرش هم بود‪ .‬در هر حال‪،‬‬
‫برابر یا نابرابر‪ ،‬تونی بالخره از شری قول گرفت‪ .‬پدر شری وقتی متوجه شد که شری دیگر به‬
‫باشگاه نمیرود شدیدا جا خورد‪ .‬شری حاضر نشد در باشگاه دیگری اسم بنویسد‪ ،‬و تصمیم گرفت‬
‫مثل سابق زندگی کند‪ .‬ولی با تعجب میدید که هیچ چیز مثل سابق نمیشود‪ .‬تمام مدت انگار یک‬
‫چیزی کم داشت‪ ،‬جای یک چیزی خالی بود‪ ،‬انگار زندگی دیگر رنگ نداشت‪ .‬خیلی کمتر از قبل‬
‫از خانه بیرون میرفت‪ ،‬تمام سعیش را میکرد که کسی متوجه تغییر روحیه اش نشود‪ ،‬به تریسی‬
‫نزدیک شده بود‪ ،‬با مادرش هم گرچه همیشه خیلی دوست بود‪ ،‬حال صمیمی تر شده بود‪ ،‬و در‬
‫ضمن همه اینها سعی میکرد نگاههای تونی را نادیده بگیرد‪.‬‬
‫یک ماهی به همین شکل گذشت‪ .‬خوب میفهمید که حالتش غیر طبیعی است‪ .‬همیشه یک چیزی‬
‫توی سینه اش تنگی میکرد‪ .‬اقل روزی دوبار از خانه میزد بیرون تا بتواند نفس بکشد‪ .‬آن روز هم‬
‫مثل خیلی روزهای دیگر سرش را پایین انداخته بود و به سرعت قدم برمیداشت‪ .‬باد خنکی توی‬
‫صورتش میخورد و برگهای پاییزی را دور و برش تاب میداد‪ .‬داشت به باشگاه فکر میکرد‪ ،‬به‬
‫اینکه الن چندمین مرحله مسابقات است‪ ،‬به اینکه اسبش الن دست کی است‪ ،‬به اینکه‪...‬‬
‫صدای ترمز گوشخراشی او را از جا پراند‪ ،‬و بلفاصله صدای آشنایی با اشتیاق‪ ،‬نگرانی‪ ،‬و‬
‫اضطرار گفت‪ :‬شری!‬
‫شری به سرعت برگشت‪ .‬آبری از ماشین پیاده شد و به طرف او دوید‪ .‬از صورتش معلوم بود که‬
‫خیلی از دیدنش خوشحال شده است‪ ،‬اما نگرانی و دلخوری اش هم مشخص بود‪.‬‬
‫‪-‬تو معلوم هست این همه وقت کجا غیبت زده؟ داشتم از نگرانی میمردم!‬
‫شری در سکوت به او خیره شده بود‪ .‬آبری با لحن ملیمتری پرسید‪ :‬طوریت شده؟‬
‫شری سرش را تکان داد‪ .‬اگر آمادگی داشت یک قصه ای میبافت تا قضیه را فیصله بدهد‪ ،‬اما‬
‫نداشت‪ .‬ولی اگر هم داشت‪ ...‬دلش نمیخواست به آبری دروغ بگوید‪ .‬شری ساکت بود‪ ،‬و آبری‬
‫نمیدانست چه بگوید‪ .‬دوباره پرسید‪ :‬حالت خوبه؟‬
‫شری بالخره گفت‪ :‬خوبم‪ .‬چیزیم نشده‪ .‬معذرت میخوام که نگرانت کردم‪.‬‬
‫آبری از نگاه شری به وضوح میخواند که حالش خوب نیست‪ ،‬و چیزی شده‪ ،‬اما میدانست که بهتر‬
‫است پیگیر نشود‪ .‬در عوض سعی کرد لحنش را شادتر کند‪ :‬همه توی باشگاه سراغت رو‬
‫میگیرن! همه مون مطمئن بودیم که میخوای توی مسابقه شرکت کنی‪ .‬نمیدونی چه رقابتیه! اینقدر‬
‫شرکت کننده ها زیادن که همه مرحله ها توی چند نوبت انجام میشن! حتی برای تماشا هم نمیای؟‬
‫اگر آبری میدانست تکان دادن سر برای شری چقدر مشکل بود! شری به سرعت پلک میزد‪.‬‬
‫آبری گفت‪ :‬سوار نمیشی یه دوری بزنیم و برات تعریف کنم؟‬
‫شری با تمام وجود دلش میخواست این کار را بکند‪ .‬آخرین ذره های اراده اش را جمع کرد و با‬
‫تظاهر به خونسردی گفت‪ :‬خیلی دلم میخواد‪ ،‬ولی نمیتونم‪ .‬راستش‪ ...‬یه اتفاقاتی افتاده که من دیگه‬
‫نمیتونم مثل قبل‪ ...‬این ور و اون ور برم‪ .‬کل‪ ...‬خیلی چیزها عوض شده‪.‬‬
‫شری نفس عمیقی کشید‪ .‬خدا میدانست که آبری از این حرف چه برداشتی میکرد‪ ،‬ولی شری فقط‬
‫میخواست یک جوری به او حالی کند که همه چیز تمام شده است‪ ،‬و باید دست بردارد‪ ،‬و در عین‬
‫حال برای اولین بار در عمرش نمیتوانست این حرف را مستقیم بگوید‪.‬‬
‫آبری لحظه ای سکوت کرد‪ ،‬گویی این حرف را برای خود معنی میکرد‪ ،‬بعد به آرامی گفت‪:‬‬
‫خوب‪ ،‬هر طور میلته‪ .‬به هر حال اگه یه روزی وقت کردی سری بزن‪ .‬همه خوشحال میشن‪.‬‬
‫شری با زحمت لبخندی زد و به سرعت سری تکان داد‪ .‬این حرکت به حدی تمام کننده بود‪ ،‬که‬
‫آبری هیچ کاری نمیتوانست بکند جز اینکه خداحافظی کند و برگردد و سوار ماشینش بشود‪ .‬آبری‬
‫گیج شده بود‪ ،‬رنجیده بود‪ ،‬اما بیشتر از آن نگران شری شده بود که رنگ به صورت نداشت‪.‬‬
‫برنگشت که شری را نگاه کند‪ ،‬وگرنه میدید که بالخره مقاومت شری تمام شده و اشکهایش‬
‫سرازیر شده است‪ .‬شری برای اولین بار متوجه شده بود که آن دردی که مثل خوره به جانش افتاده‬
‫بود و خواب را از چشمانش برده بود نه دوری از باشگاه بود‪ ،‬و نه دوری از اسبش‪ ،‬بلکه دوری‬
‫از پسری بود که علی رغم تمام شرایط ذره ذره خودش را در دل او جا کرده بود‪.‬‬
‫حال دیگر میدانست دردش چیست‪ .‬میدانست چرا زندگی برایش بی معنی شده است‪ .‬میدانست که‬
‫دیگر نباید آبری را ببیند‪ .‬خوب‪ ،‬لاقل حال دیگر میدانست‪.‬‬
‫مدتها بود که مراقب بود از این خیابان عبور نکند‪ .‬امروز هم تا به نیمه راه آن نرسیده بود متوجه‬
‫نشد که کجاست‪ .‬خواست برگردد‪ ،‬اما آسمان گرفته بود‪ ،‬و دلش از آن هم بیشتر گرفته بود‪ ،‬و در‬
‫کمال ناامیدی آرزو میکرد آبری با کادیلک سفیدش از آنجا رد شود‪ .‬ولی آبری حتما مدتها پیش‬
‫فکر او را از سرش بیرون کرده بود‪ .‬نمیدانست که آبری واقعا آن موقع چه احساسی به او داشت‪،‬‬
‫اما هر چه که بود‪ ،‬کدام پسری بعد از این موش و گربه بازی که شری به سر آبری داده بود‪ ،‬باز‬
‫هم پافشاری میکرد؟ شاید اگر میتوانست به چیز دیگری فکر کند‪ ،‬کمی زندگی قابل تحمل تر میشد‪،‬‬
‫اما نمیتوانست‪ .‬بدون اینکه ببیند به کجا میرود قدم برمیداشت‪ ،‬تا اینکه به مانعی رسید و مجبور شد‬
‫بایستد‪ .‬وسط پیاده رو کارگری مشغول کندن گودالی بود‪ .‬وقتی ایستاد تازه متوجه دور و برش شد‪.‬‬
‫دو سه قدم جلوتر همان کتابخانه ای بود که روز اول آنجا قرار گذاشته بود‪ .‬لحظاتی به در کتابخانه‬
‫خیره شد‪ ،‬و خاطرات آن روز و روزهای بعد از آن از پیش چشمش گذشت‪ .‬میدونی شری به‬
‫فرانسه یعنی عزیز؟ شری آب دهانش را قورت داد‪ ،‬و بدون هدف وارد کتابخانه شد‪ .‬مدتی در‬
‫بین طبقات چرخید و بالخره به امید اینکه کمی سرش گرم شود دو کتاب برداشت و به طرف میز‬
‫متصدی رفت‪ .‬متصدی پشت کامپیوترش نشست و کارتش را خواست‪ .‬شری کارتش را همراه‬
‫نداشت‪ ،‬اما متصدی قبول کرد که مشخصات کاملش را با کامپیوتر چک کند‪ .‬نام‪ :‬شری‪ .‬نام‬
‫خانوادگی‪ :‬رونیو‪.‬‬
‫متصدی سرش را بلند کرد‪ :‬شما شری رونیو هستین؟‬
‫شری با تعجب گفت‪ :‬بله‪.‬‬
‫متصدی دفتری را از کشوی میزش بیرون آورد و گفت‪ :‬خیلی وقته که این طرفها نیومدین‪ .‬یه نامه‬
‫براتون دارم‪.‬‬
‫و پاکتی را به دستش داد‪ .‬شری حیرت زده پاکت را گرفت‪ ،‬و به طور خودکار به بقیه سؤالهای‬
‫متصدی جواب داد و کتابها را گرفت‪ .‬چند قدم بیشتر از میز دور نشده بود که کتابها را زمین‬
‫گذاشت و بیصبرانه پاکت را باز کرد‪:‬‬
‫شری عزیزم‬
‫فقط میخواستم بهت بگم که جمعه اول دسامبر مسابقه فیناله‪ .‬اگر این نامه به موقع‬
‫به دستت رسید‪ ،‬و میتونستی‪ ،‬خواهش میکنم بیا‪.‬‬
‫آبری‪.‬‬
‫شری چشمانش را بست‪ ،‬و تا چند لحظه ذهنش خالی خالی بود‪ .‬اول دسامبر چهار روز بعد بود‪.‬‬
‫تا روز جمعه به هیچ چیز غیر از مسابقه فکر نکرد‪ ،‬و بعد ازظهر آن روز دیگر دلش را به دریا‬
‫زد‪.‬‬
‫محتاطانه در اتاق تونی را زد و بعد در را باز کرد‪.‬‬
‫تونی روی تختش نشسته بود و داشت یک دسته کاغذ را شماره گذاری میکرد‪ .‬سرش را بلند کرد و‬
‫لبخند سریعی زد و گفت‪ :‬سلم‪ .‬چیه؟‬
‫شری میدانست چه میخواهد بگوید‪ ،‬اما چیزی راه گلویش را بسته بود‪ .‬تونی با حالتی پرسش آمیز‬
‫دوباره سرش را بلند کرد‪ ،‬رنگ خواهرش مثل تمام این چند وقت اخیر پریده بود‪.‬‬
‫شری بالخره با زحمت گفت‪ :‬تونی‪ ،‬یادته بهم گفتی‪ ...‬هر کار بخوام برام میکنی؟‬
‫تونی خطر را احساس کرد‪ ،‬اما نتوانست دروغ بگوید‪ .‬چون وجدانش بدجوری معذب بود‪ .‬نه به‬
‫خاطر اینکه قولی داده بود و میبایست به آن عمل کند‪ ،‬بلکه به خاطر اینکه ماهها بود که خودش را‬
‫خوشبخت ترین مرد روی زمین میدانست‪ ،‬درحالیکه خواهرش که باعث خوشبختی او شده بود‪،‬‬
‫مدتها بود که رنگش پریده بود‪ ،‬و دیگر نمیخندید‪ ،‬و تونی خوب میدانست که این قضیه از کی‬
‫شروع شده و تقصیر کی است‪.‬‬
‫‪-‬بله‪ ،‬یادمه‪.‬‬
‫شری نمیخواست التماس کند‪ ،‬ولی صدایش میلرزید‪ :‬امروز مسابقه فیناله‪ .‬فقط میخوام برم تماشا‬
‫کنم‪ .‬خواهش میکنم بذار برم‪.‬‬
‫تونی با تردید شروع کرد‪ :‬شری‪...‬‬
‫شری حرف او را قطع کرد‪ :‬هیچی نگو! فقط بذار برم!‬
‫تونی نمیخواست اجازه بدهد‪ ،‬نمیتوانست اجازه بدهد‪ ،‬اما غم غریبی توی چشمهای شری بود‪ .‬یک‬
‫چیزی توی دلش بهش میگفت که اگر اجازه ندهد خواهرش را برای همیشه از دست میدهد‪ ،‬شاید‬
‫جسما نه‪ ،‬ولی روحا حتما‪.‬‬
‫از جایش بلند شد‪ ،‬و در حالیکه سعی میکرد به او نگاه نکند گفت‪ :‬خوب‪ ،‬قول دادم‪ ،‬نه؟‬
‫شری با نفس حبس شده‪ ،‬سرش را تکان داد‪.‬‬
‫‪-‬پس نمیتونم بگم نه‪.‬‬
‫هنوز میخواست اضافه کند که ته دلش راضی نیست‪ ،‬اما فرصت نکرد‪ .‬شری بی اختیار به طرفش‬
‫دوید و یک لحظه محکم او را بغل کرد‪ ،‬و بعد از اتاق بیرون دوید‪.‬‬
‫تونی با نگرانی به پشت سر او نگاه کرد‪ .‬نمیدانست کارش درست بوده است یا نه‪ .‬ولی لاقل‬
‫میدانست که چاره ای جز این نداشت‪.‬‬
‫شری با حداکثر سرعتی که میتوانست بلوز یقه اسکی سفیدش را با شلوار سفیدش پوشید‪ ،‬کت بلند‬
‫سفیدش را هم برداشت و از خانه بیرون دوید‪ .‬به محض اینکه نمای ساختمان باشگاه را دید‪ ،‬انگار‬
‫روح به تنش برگشت‪ .‬نفس عمیقی کشید و با خوشحالی غیرقابل توصیفی به طرف در مخصوص‬
‫اعضای باشگاه دوید‪ .‬از مدت عضویتش خیلی وقت گذشته بود ولی توی همان مدت کوتاه طوری‬
‫خودش را توی دل همه جا کرده بود که دربان فورا او را شناخت‪ ،‬و در حالیکه بدون مکث در را‬
‫برایش باز میکرد با خوشحالی واضحی گفت‪ :‬تا حال کجا غیبت زده بود؟!‬
‫شری دستی برای او تکان داد و جواب داد‪ :‬خودم هم نمیدونم!‬
‫دوان دوان خودش را به اصطبلها رساند و از آنجا کنار زمین‪ ،‬نزدیک خط پایان جایی پیدا کرد‪.‬‬
‫چندین نفر از اعضای باشگاه هم همان دور و بر بودند و تا جایی که هیجان مسابقه اجازه میداد از‬
‫دیدنش ابراز خوشحالی کردند‪ .‬مسابقه تازه شروع شده بود‪ .‬از دور فورا آبری را تشخیص داد‪،‬‬
‫چون نه تنها اسب کهرش فوق العاده مشخص بود‪ ،‬بلکه تنها سوارکاری هم بود که لباسش سفید‬
‫بود‪ .‬برانت‪ ،‬مربی شوخ باشگاه هم او را شناخت و به طرفش آمد و به جای هر حرفی با صدای‬
‫بلند گفت‪ :‬این پسره نابغه است! نمیدونی چکار کرده!‬
‫شری با هیجان گفت‪ :‬برنده میشه؟‬
‫برانت فورا قیافه بدبینی به خودش گرفت و گفت‪ :‬فکر نکنم‪ ،‬چون دیشب مچ پای اسبش پیچ خورد!‬
‫شری از صمیم قلب خندید و گفت‪ :‬آره جون خودت!‬
‫ولی قلبش طوری میکوبید که چیزی نمانده بود از حلقش بیرون بیاید‪ .‬از جریان مسابقه هیچی‬
‫نفهمید چون تمام مدت نگاهش را به آبری دوخته بود که همیشه یک سر و گردن از نفر قبلی اش‬
‫پیشتر بود‪ ،‬و در دور آخر هم به فاصله باورنکردنی ده متر از خط پایان عبور کرد‪ .‬شری که تا آن‬
‫لحظه نفسش را حبس کرده بود‪ ،‬با تمام قوا جیغ کشید‪ ،‬و بدون مکث از روی نرده پرید و به طرف‬
‫آبری دوید‪ ،‬و درست لحظه ای که آبری از اسب پیاده شد خودش را در آغوش او پرتاب کرد‪.‬‬
‫آبری فقط فرصت کرد بگوید‪ :‬شری ! و کلهش را برداشت و بازوانش را محکم دور او حلقه‬
‫کرد‪ .‬شری بعد از چند نفس عمیق سراسر لذت متوجه کاری که کرده بود شد‪ ،‬و با کمی خجالت‬
‫خودش را عقب کشید‪ .‬یک لحظه طوری حیرت کرد که چیزی نمانده بود دوباره جیغ بزند‪ .‬این‬
‫آبری نبود! یا لاقل بود‪ ،‬ولی مثل همیشه نبود! آبری موهایش را کامل کوتاه کرده بود و اثری هم‬
‫از گوشواره و زنجیرش نبود‪ .‬آبری برای رفع شرمندگی شری با خنده ای گفت‪ :‬چطوره؟ بهم میاد؟‬
‫شری با خنده متعجبی گفت‪ :‬خیلی! من اصل نمیدونستم تو اینقدر خوش قیافه ای!‬
‫و دوباره از رو رفت! و در کمال تعجب این بار آبری هم از رو رفت‪ .‬در همان لحظه مردم دوره‬
‫شان کردند‪ ،‬و آبری از فرصت استفاده کرد و در گوش او گفت‪ :‬لباسهامو عوض میکنم و توی‬
‫سالن مهمونی میبینمت‪ ،‬خوب؟ نری ها!‬
‫شری سرش را تکان داد و از او فاصله گرفت‪ .‬مراسم اهدای جام را با لذت تمام از دور تماشا کرد‬
‫و وقتی سوارکارها به رختکن رفتند‪ ،‬به همراه بقیه اعضای باشگاه وارد ساختمان شد‪ .‬باشگاه‬
‫برای اعضا و سوارکارهای مرحله آخر یک مهمانی داده بود‪ ،‬و شری هم هنوز عضو محبوب‬
‫همه بود‪ ،‬و با آغوش باز ازش استقبال کردند‪ .‬بعد از نیم ساعتی سوارکارها و پیشاپیش همه هم‬
‫آبری با جامش وارد شدند‪ ،‬همه به افتخار آبری هورا کشیدند و شلوغ کردند‪ .‬بعد از آنکه آبری و‬
‫جامش دست به دست دور سالن گشتند‪ ،‬شری بالخره جلو رفت‪ .‬آبری با لبخند عریضی بازویش‬
‫را دور شانه های او انداخت و به گرمی گفت‪ :‬بالخره اومدی!‬
‫شری با اشتیاق گفت‪ :‬کارت فوق العاده بود! بی نظیر بود! تا حال ندیده بودم کسی با همچین فاصله‬
‫ای ببره!‬
‫آبری اندکی سرش را خم کرد و با صدای آهسته ای گفت‪ :‬از انگیزه اش بپرس!‬
‫متأسفانه همان موقع بقیه دورشان جمع شدند‪ ،‬وگرنه شری خیلی دلش میخواست ته و توی این‬
‫حرف را دربیاورد‪ .‬مهمانی خیلی شادی بود‪ ،‬و به همه خیلی خوش گذشت‪ .‬اواسط شب بود که‬
‫آبری در گوش شری گفت‪ :‬من حاضرم بقیه این مهمونی رو با چند دقیقه گپ تنهایی عوض کنم‪.‬‬
‫شری با چشمانی درخشان و خنده ای گویا به او نگاه کرد‪ .‬یواشکی از سالن جیم شدند و بعد از‬
‫کمی گشتن در راهروها وارد استودیو فیلمبرداری مسابقات شدند‪ .‬پنجره بزرگ استودیو مشرف به‬
‫زمین مسابقه بود‪ ،‬و شری با خوشحالی به طرفش دوید تا بیرون را تماشا کند‪ .‬با لذت عمیقی گفت‪:‬‬
‫نمیدونی چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود!‬
‫به اندازه تمام این چند ماه حرف نگفته داشتند که بگویند‪ .‬وقتی صحبت به باشگاه رسید شری آبری‬
‫را مجبور کرد جزء به جزء مسابقات را برایش تعریف کند‪ .‬آبری هم کوتاهی نکرد‪ ،‬و همه اش را‬
‫تعریف کرد‪ ،‬تا اینکه به یکی از مرحله های خیلی هیجان انگیز مسابقه رسید‪ ،‬و در حین تعریف‬
‫کردن با دست به قمستهای مختلف پیست اشاره میکرد‪ .‬شری به او نزدیک شده بود تا جهت دستش‬
‫را بهتر تشخیص بدهد‪ .‬این حالت‪ ،‬زیر نور مهتاب‪ ،‬اثر خودش را گذاشت‪ ،‬و کم کم سکوت برقرار‬
‫شد‪ .‬انگار هر دو گوش به زنگ اتفاقی بودند‪ .‬قلب شری با شدت به قفسه سینه اش میکوبید‪ .‬قرص‬
‫تمام ماه توی آسمان زمستانی میدرخشید‪ .‬اما ناگهان ظاهرا فضا به نظر آبری بیش از حد رمانتیک‬
‫آمد‪ ،‬چون در یک لحظه خودش را عقب کشید و با صدای بلندی گفت‪ :‬بیا برگردیم توی سالن‪.‬‬
‫اما شری یک ثانیه قبل از او تصمیمش را گرفته بود‪ .‬بدون توجه گفت‪ :‬آبری‪ ،‬باید یه چیزی رو‬
‫بهت بگم‪.‬‬
‫آبری تقریبا چرخیده بود که برود‪ ،‬مکث کرد و چشمانش را بست‪ .‬بعد برگشت و با آهی از سر‬
‫تسلیم گفت‪ :‬خیلی خوب‪ ،‬اگه نریم منم مجبور میشم یه چیزی رو بهت بگم‪.‬‬
‫شری تمرکزش را از دست داد‪ :‬چی؟‬
‫آبری به کنار پنجره برگشت‪ ،‬و با حالت معنی داری به فاصله دو متری او روی لبه نشست‪ .‬با‬
‫لبخند طعنه آمیزی گفت‪ :‬تو اول میخواستی یه چیزی بگی!‬
‫شری زبانش را روی لبهایش کشید‪ ،‬و قوایش را جمع کرد‪ :‬باید یه اعترافی بکنم‪.‬‬
‫آبری صبورانه سرش را خم کرد‪.‬‬
‫‪-‬اون روز اول‪ ...‬توی پارکینگ‪ ...‬اونجا بودنم تصادفی نبود‪.‬‬
‫لحظه ای سکوت‪ ،‬بعد زیر چشمی نگاهی به آبری انداخت‪.‬‬
‫آبری بی اختیار خنده کوتاهی کرد‪ :‬حدس زده بودم!‬
‫شری با دودلی گفت‪ :‬فایده ای داره که بگم از کی واقعا خودم بودم؟‬
‫آبری با ته مایه ای از شیطنت گفت‪ :‬میتونی امتحان کنی!‬
‫‪-‬از همون لحظه ای که کارتت رو دیدم‪ .‬وقتی اونو دیدم دیگه همه چی یادم رفت! من خیلی اینجا‬
‫رو دوست دارم‪ .‬خیلی‪...‬‬
‫و عاشقانه دورش را نگاه کرد‪.‬‬
‫آبری با لبخند ملیمی گفت‪ :‬میدونم‪.‬‬
‫و او هم به بیرون نگاه کرد‪ ،‬و بعد به نیمرخ شری‪ ،‬که سرش را بال گرفته بود‪ ،‬و انگار از صمیم‬
‫قلب منظره بیرون را میبلعید‪ .‬آبری خودش نفهمید چطور جلوی خودش را گرفت‪ ،‬چون این دختر‬
‫جدا غیرقابل مقاومت بود‪ .‬دوباره سکوت برقرار شده بود‪ .‬بالخره شری با کمی دستپاچگی گفت‪:‬‬
‫خیلی خوب‪ ،‬نوبت تویه‪ .‬تو چی میخواستی بگی؟‬
‫آبری ناگهان به خودش آمد و به روبرو خیره شد‪.‬‬
‫‪-‬گفتنش خیلی آسون نیست‪.‬‬
‫بعد از مکثی‪ ،‬گفت‪ :‬تو برادرت رو خیلی دوست داری‪ ،‬نه؟‬
‫شری به شدت جا خورد‪ .‬انتظار هر چه را داشت‪ ،‬انتظار این یک سؤال را اصل نداشت‪.‬‬
‫گفت‪ :‬تونی رو؟! آره‪ ،‬خیلی‪.‬‬
‫‪-‬و اگر من بگم که‪ ...‬تونی‪ ،‬اینقدر از من بدش میاد که حتی چشم دیدنم رو هم نداره‪ ،‬بازم دلت‬
‫میخواد اینجا وایسی و بقیه حرفمو گوش بدی؟‬
‫شری لحظه ای به او خیره شد‪ ،‬و بعد از خنده منفجر شد‪ .‬آبری لحظه ای متعجب شد‪ ،‬و بعد از‬
‫خنده او خنده اش گرفت‪ ،‬اما گفت‪ :‬نمیدونستم خبر داری! اگه بگم منم همون قدر ازش بدم میاد‬
‫همین قدر میخندی؟!‬
‫شری سعی کرد خودش را کنترل کند‪ :‬بذار من یه سؤال بکنم‪ ،‬چرا شما دو تا اینقدر از هم بدتون‬
‫میاد؟‬
‫آبری کمی فکر کرد‪ :‬گمونم خیلی طبیعی باشه‪ .‬از همون سال اول دانشگاه جناب آنتونی رونیو که‬
‫خودشو کشته بود تا توی یکی از بهترین و باکلسترین دانشگاههای کشور قبول بشه‪ ،‬از من که‬
‫با‪ ...‬اون ریخت! توی همون دانشگاه بودم بدش اومد‪ .‬منم متقابل از اون آقای‪ ...‬سوسول از‬
‫خودرضا که خیال میکرد همه باید براش بمیرن بدم اومد‪ .‬البته ببخشیدها!‬
‫شری لبخند ملیمی زد و گفت‪ :‬تونی به نظر من سوسول نیست‪ ،‬فقط بیش از حد خوش تیپه‪ .‬البته‬
‫سلیقه ها مختلفه‪.‬‬
‫‪-‬دقیقا! و همین اختلف سلیقه بود که از همون اول باعث شد نصف جمعیت مؤنث دانشگاه به من‬
‫رأی بدن و نصفشون به آنتونی‪.‬‬
‫آبری مکث کرد‪ ،‬و بعد ادامه داد‪ :‬از شما چه پنهون این آخریها دیگه کار به دوست دختر دزدی‬
‫رسیده بود‪ .‬خوب‪ ،‬پای حیثیت آدم در بینه!‬
‫شری ساکت بود‪ ،‬آبری از سکوت او‪ ،‬آرام گفت‪ :‬تا حال این رومو رو نکرده بودم‪ ،‬نه؟‬
‫شری تو فکر بود‪ .‬کار به جایی رسیده بود که او فکرش را نمیکرد‪ ،‬و حال بین دو تصمیم خیلی‬
‫مشکل گیر کرده بود‪ .‬برای اینکه آبری فکر نکند که ناراحت شده لبخند ملیمی به او زد‪ ،‬اما باز‬
‫هم ساکت بود‪ .‬آبری هم مکث کرد‪ .‬تا اینکه بالخره شری به آرامی گفت‪ :‬نمیخواستم این قسمتش‬
‫رو هم اعتراف کنم‪ ،‬ولی انگار چاره ای نیست‪.‬‬
‫آبری پرسید‪ :‬کدوم قسمت؟‬
‫‪-‬اینکه‪ ...‬چرا توی پارکینگ بودم‪ .‬ازم نپرسیدی‪.‬‬
‫آبری مکثی کرد‪ ،‬بعد گفت‪ :‬شاید این حرفم به نظرت خیلی خودپسندی بیاد‪ ...‬ولی خوب دروغ که‬
‫نمیگم‪ ،‬این اتفاق اینقدر برام افتاده که دیگه تعجب نمیکنم!‬
‫شری بی اختیار خندید‪ :‬که اینطور! کامل درکت میکنم!‬
‫ولی بعد خنده اش را خورد و گفت‪ :‬شاید این یه دفه رو بد نباشه بپرسی‪ .‬ولی اخطار بکنم که منم‬
‫میخوام یه رویی رو رو کنم که تا حال نکردم!‬
‫آبری کم کم داشت کنترل خودش را از دست میداد‪ .‬آرام گفت‪ :‬به هم در! بگو!‬
‫شری سعی کرد کلمات را خیلی شمرده و واضح ادا کند‪ :‬من برای این اومده بودم اونجا چون‬
‫برادرم عاشق تریسی شده بود‪ ،‬و تریسی هم فقط چند روز با تونی دوست شده بود تا بعدش با تو‬
‫دوست بشه و اینجوری انتقام دوستش رو از تونی بگیره‪ .‬تا وقتی تریسی با تو دوست بود حرف‬
‫تونی رو باور نمیکرد‪ ،‬برای همین تونی از من خواهش کرد یه کاری کنم که تو زودتر دوست‬
‫بعدیت رو پیدا کنی‪ .‬تونی تأکید کرده بود که فقط چند روز سرت رو گرم کنم و بعد مثل همه‬
‫دوستیهای دیگه ام سروتهش رو هم بیارم‪ .‬منتها من گوش به حرفش نکردم‪ .‬یعنی از همون روز‬
‫اول نتونستم‪ .‬و نتیجه این شد که تونی بالخره منو توبیخ کرد و اجازه نداد دیگه بیام باشگاه‪.‬‬
‫شری بالخره موفق شده بود آبری را حیرت زده کند‪ .‬آبری واقعا نمیدانست چی بگوید‪ .‬بعد از چند‬
‫لحظه سکوت‪ ،‬بالخره خنده ای کرد و تنها چیزی که به فکرش رسید را به زبان آورد‪ :‬پس آنتونی‬
‫بالخره تصمیم گرفت انتخاب کنه‪ ...‬اونم تریسی!!‬
‫شری خیلی خوب میدانست که دارد روی یخ نازک قدم برمیدارد‪ ،‬به همین دلیل محتاطانه به‬
‫لبخندی اکتفا کرد‪ ،‬و منتظر شد‪ .‬آبری به روبرو خیره شده بود‪ .‬بالخره لبخند ملیم غریبی به‬
‫لبهایش نشست‪.‬‬
‫‪-‬فکر میکردم کارم سخت باشه‪ ،‬ولی نه دیگه اینقدر‪!...‬‬
‫ولی برخلف آنچه آبری فکر میکرد‪ ،‬کاری از این آسانتر نبود که دستش خود به خود به طرف‬
‫شری دراز شود‪ ،‬و شری انگار که این طبیعی ترین کار دنیاست در آغوش او فرو رود‪ .‬دیگر غیر‬
‫از خودشان هیچ کس و هیچ چیز وجود نداشت‪ .‬حتی زمان هم ایستاده بود‪.‬‬
‫اما این زمان همیشه در بدترین مواقع شیطنتش گل میکند‪ .‬ساعت مچی آبری ناگهان شروع به بوق‬
‫زدن کرد و هر دو را وحشت زده از جا پراند‪ .‬آبری از صمیم قلب ساعتش را لعنت کرد و توضیح‬
‫داد‪ :‬مامانم به حد مرگ از دزد میترسه‪ .‬هر شب ساعت دوازده باید کنترل کنم که در و پنجره ها‬
‫همه قفل باشن‪.‬‬
‫چیزی نمانده بود چشمان شری از حدقه بیرون بیاید‪ :‬ساعت چند؟!‬
‫آبری هم متوجه شد و با لبخند تأسف باری گفت‪ :‬النه که کالسکه ات کدو بشه!‬
‫شری با صدای لرزانی گفت‪ :‬تونی میکشتم!‬
‫و سراسیمه به طرف در دوید‪ .‬آبری هم به دنبالش دوید و هر دو همزمان و نفس زنان از استودیو‬
‫بیرون پریدند‪ ،‬و در جا خشک شدند‪ .‬تونی در مقابلشان ایستاده بود‪ ،‬بازوانش را در هم انداخته و‬
‫یک پایش را به دیوار تکیه داده بود‪ ،‬و کامل واضح بود که مدت کمی نیست که منتظر است‪.‬‬
‫ظاهرا با اراده ای آهنین عضلت صورتش را بی حرکت نگه داشته بود چون کوچکترین احساسی‬
‫بروز نداد‪ .‬شری دهانش را باز کرد‪ ،‬اما تونی بدون یک کلمه حرف راه افتاد و رفت‪ .‬شری نگاه‬
‫مضطربی به آبری انداخت‪ .‬آبری با حرکت لب گفت‪ :‬بذار بیام باهاش حرف بزنم‪.‬‬
‫شری با تمام قوا سرش را تکان داد و زیر لب گفت‪ :‬نه! خودم باهاش حرف میزنم‪.‬‬
‫آبری نگاهی به پشت سر تونی انداخت و بوسه سریعی به گونه شری زد‪ .‬شری لبش را گزید‪ ،‬اما‬
‫در لبخندش اثری از تأسف نبود‪ .‬آبری هم لبخندی قوت قلب دهنده زد و دستش را به علمت‬
‫خداحافظی تکان داد‪ .‬شری به دنبال تونی بیرون دوید‪.‬‬
‫میدانست که توی خانه فرصتی برای حرف زدن پیدا نمیکند‪ ،‬برای همین به محض اینکه سوار‬
‫ماشین شد گفت‪ :‬تونی‪ ،‬باید به حرفم گوش کنی! من واقعا آبری رو دوست دارم! اگرم تا حال شکی‬
‫داشتم حال دیگه مطمئنم! تو هم سعی کن یه جوری قبول کنی!‬
‫لبهای تونی به هم فشرده شده بود‪ .‬شری مصرانه ادامه داد‪ :‬اصل برام مهم نیست که قبل چه جور‬
‫آدمی بوده! من توی این مدت هیچ بدی ازش ندیدم! هر روز بیشتر از قبل ازش خوشم اومده! شاید‬
‫واقعا عوض شده! تو که توی این مدت اصل ندیدیش! شاید تو هم بفهمی که عوض شده! اون‪...‬‬
‫خوب‪ ،‬من نمیتونم برات توضیح بدم‪ ،‬ولی خواهش میکنم تعصبت رو بذار کنار و یه کم بیطرفانه‬
‫نگاه کن!‬
‫تمام راه را تا خانه شری به هر شکلی که به عقلش میرسید سعی کرد تونی را قانع کند‪ ،‬ولی تونی‬
‫کوچکترین عکس العملی نشان نمیداد‪ .‬وقتی بالخره جلوی خانه رسیدند دیگر نفس برای شری‬
‫نمانده بود و از شدت درماندگی با خشم گفت‪ :‬تو کله شقترین و بی منطقترین و خودخواهترین آدمی‬
‫هستی که به عمرم دیدم! اصل به نظر من تو فقط به آبری حسودیت میشه! لبد هنوز به خاطر‬
‫تریسی!‬
‫اما فورا از حرفش پشیمان شد‪ :‬نه‪ ،‬معذرت میخوام! باور کن منظورم این نبود! تقصیر خودته که‬
‫آدمو عصبانی میکنی! آخه یه چیزی بگو!‬
‫رنگ تونی شدیدا برافروخته شده بود‪ ،‬اما کلمی حرف نزد‪ .‬شری با لبخند ضعیفی پر از تمنا‬
‫گفت‪ :‬تونی‪ ...‬خواهش میکنم یه چیزی بگو! اگه واقعا تمام این بداخلقیهات به خاطر منه‪ ،‬به خاطر‬
‫من یه چیزی بگو! اگه به قضاوت من اعتماد نداری‪ ،‬لاقل خودت باهاش حرف بزن و ببین من‬
‫اشتباه نمیکنم!‬
‫تونی پیاده شد‪ ،‬و به طرف در گاراژ رفت تا آن را ببندد‪ .‬شری ناامیدانه به پشت سر او نگاه کرد‪،‬‬
‫و بالخره تسلیم شد‪ .‬به آرامی از ماشین پیاده شد و وارد خانه شد‪ .‬پدرش سرش را از روی‬
‫روزنامه بلند کرد و با تعجب گفت‪ :‬تو تا حال بیرون بودی؟‬
‫بعد پشت سر او چشمش به تونی افتاد و تصور کرد که با هم بودند‪ ،‬و لبخند سریعی زد و دوباره‬
‫مشغول روزنامه اش شد‪ .‬تونی بدون یک کلمه حرف به اتاق خودش رفت‪ ،‬و شری هم به اتاق‬
‫خودش‪ .‬جلوی پنجره اتاقش نشست تا کمی افکارش را سر و سامان دهد‪ .‬اما فکری نبود که بخواهد‬
‫سر و سامانش بدهد؛ همه چیز مثل گردباد در سرش میچرخید‪ .‬تنها چیزی که به وضوح جلوی‬
‫چشمانش بود صورت آبری بود با آن حالت جدیدش‪ ،‬با آن احساس جدیدش‪ ،‬با آن لبخند جدیدش‪،‬‬
‫اما همین تصویر هم ثابت نمیشد‪ ،‬چون مدام چهره بی احساس تونی آن را خدشه دار میکرد‪ .‬دم‬
‫دمهای صبح بود که همان جا روی لبه پنجره خوابش برد‪.‬‬
‫تونی هم شب بهتر از خواهرش نخوابیده بود‪ .‬بقدری عصبانی و کلفه بود که حتی نمیتوانست‬
‫دراز بکشد‪ .‬به محض روشن شدن هوا دیگر طاقت نیاورد و از خانه بیرون رفت و مدتی در هوای‬
‫سرد صبح زمستانی دوید تا انرژی اش کامل خالی شد‪ .‬بعد برگشت و لباسش را عوض کرد و‬
‫سوار ماشین شد تا مثل هر روز سر کارش برود‪.‬‬
‫وقتی موقع ورود به خیابان تونی لحظه ای مکث کرد تا دو طرف را نگاه کند‪ ،‬ناگهان در طرف‬
‫شاگرد ماشینش باز شد و یک نفر سوار شد‪ .‬تونی برگشت تا اعتراض کند‪ ،‬ولی آبری را با وجود‬
‫موهای کوتاهش شناخت‪ .‬خشم سردی تمام وجودش را پر کرد‪ .‬بدون یک کلمه حرف رویش را‬
‫گرداند و تمام حواسش را به رانندگی اش داد‪.‬‬
‫آبری عزمش را جزم کرده بود که حرفش را بزند‪ ،‬و قصد داشت هیچ توجهی به برخورد تونی‬
‫نکند‪ .‬فورا گفت‪ :‬همین جور که میری من حرفهامو میزنم‪ .‬زیاد طول نمیکشه‪.‬‬
‫تونی حتی مژه هم نزد‪.‬‬
‫آبری ادامه داد‪ :‬گوش کن آنتونی‪ ،‬من و تو همیشه با هم مشکل داشتیم‪ ،‬از همون اول با هم شاخ به‬
‫شاخ شدیم‪ .‬ولی میدونی‪ ،‬من فکر میکنم دلیلش اینه که بیش از حد به هم شبیهیم‪ .‬من دقیقا تو رو‬
‫درک میکنم‪ .‬حتی میتونم عکس العملهاتو پیش بینی کنم‪ .‬تو هم همین طور‪ ،‬برای همین شری رو‬
‫فرستادی سراغ من‪ .‬النم نمیتونم سرزنشت کنم‪ ،‬چون بازم درکت میکنم‪ .‬منم اگه یه خواهر داشتم‬
‫نمیذاشتم با تو دوست بشه‪ .‬حال خواهر که ندارم‪ ،‬ولی بذار یه مثال برات بزنم‪ .‬فرض کن تریسی‪،‬‬
‫فرض کن من میفهمیدم میخواد برگرده پیش تو‪ .‬من علقه شخصی به تریسی ندارم‪ ،‬ولی اگه حس‬
‫نوعدوستیم گل میکرد حتما بهش هشدار میدادم که برنگرده‪ .‬من دیشب تازه فهمیدم که قضیه تون‬
‫جدی بوده‪ ،‬و باهاش نامزد شدی‪ ،‬پس الن صددرصد میتونم بگم که به حرفم گوش نمیکرد‪ .‬ولی‬
‫اون خواهر من نیست‪ ،‬آنتونی‪ ،‬میفهمی چی میگم؟ من هیچ مسئولیتی در برابرش ندارم‪ ،‬اونم هیچ‬
‫وظیفه ای نداره گوش به حرفم کنه‪ .‬من بهش میگفتم نرو‪ ،‬اونم میگفت به تو چه مربوط!‬
‫مکث معنادار آبری بیفایده بود‪ .‬انگار داشت با دیوار حرف میزد‪ .‬نفس ملیمی کشید و از در‬
‫دیگری وارد شد‪ .‬اگر فقط یک چیز در ده سال اخیر عمرش یاد گرفته بود‪ ،‬این بود که برای‬
‫رسیدن به هر هدفی بیشتر از یک راه وجود دارد‪.‬‬
‫‪-‬آنتونی‪ ،‬فرض کن تریسی الن یه برادر داشت که تو رو به خوبی من میشناخت‪ .‬فرض کن اون‬
‫از این نامزدی شما راضی نبود‪ .‬فکر میکنی تریسی چکار میکرد؟ قید تو رو آسونتر میزد یا قید‬
‫برادرشو؟‬
‫باز هم سکوت‪ .‬آبری با صدای آهسته تری گفت‪ :‬چطور ممکنه که بعد از این همه وقت بازم به من‬
‫شک داشته باشی؟ یعنی همین که من چندین ماهه که با دختری به جز شری حرف نزدم کافی‬
‫نیست؟ درسته که از اول خودمم نمیدونستم چرا دلم نمیخواد با کس دیگه ای حرف بزنم‪ ،‬ولی حال‬
‫میدونم‪.‬‬
‫لبخند ضعیفی به لبش نشسته بود‪ :‬یادته گفتم من و تو خیلی به هم شبیهیم؟ تو که اینقدر شری رو‬
‫دوست داری باید بتونی درک کنی که من دیوانه وار عاشقش شدم! چکار کنم باور کنی؟ میخوای‬
‫تست بدم؟! فرم پر کنم؟! میخوای از دوازده خوان هرکول رد بشم؟! یه چیزی بگو! صد رحمت به‬
‫دیوار!!‬
‫آبری تصمیم گرفت چند لحظه ای نفس تازه کند‪ .‬فکر عجیبی به سرش افتاده بود‪ ،‬و میخواست در‬
‫سکوت رویش فکر کند‪ .‬او برای اولین بار به طرز غیرمنتظره ای متوجه شده بود که چقدر از این‬
‫پسر که تا حال حتی خوابش را هم نمیدید که تا این حد کله شق است‪ ،‬خوشش آمده است‪ .‬نیمرخش‬
‫را برانداز کرد‪ .‬تونی طوری حواسش را به جاده داده بود که گویی آبری اصل حضور نداشت‪.‬‬
‫آبری کمی دور و برش را تماشا کرد‪ ،‬و در این بین نگاهش در آینه به خودش افتاد‪ ،‬و این بار‬
‫متفکرانه گفت‪ :‬حال که فکرشو میکنم میبینم تا همین حالشم دو تا خوان رو رد کردم‪ .‬اولیش رو‬
‫که خودت داری میبینی‪ ،‬که فقط شری موفق شده مجبورم کنه موهامو کوتاه کنم‪ .‬دومیش هم همین‬
‫مسابقات بود‪ ،‬که با وجود اینکه از قاطی شدن با جمعهای شلوغ خیلی بدم میاد به خاطر شری‪...‬‬
‫بگو به یاد شری‪ ،‬شرکت کردم‪.‬‬
‫حتی تحمل دیوار هم حدی دارد! تونی ماشین را به کنار خیابان راند و با تمام قدرت ترمز کرد‪ .‬به‬
‫طرف آبری برگشت و برافروخته گفت‪ :‬بسه دیگه‪ ،‬از دست هر دوتاتون خسته شدم! اینقدر با من‬
‫بحث و استدلل نکنین! هردوتون فقط به خاطر وجدان خودتون این کارو میکنین‪ ،‬وگرنه شری هم‬
‫پدر داره هم یه برادر بزرگتر‪ ،‬و من هیچ وظیفه ای ندارم نظر بدم‪ ،‬چه مثبت چه منفی‪ .‬یه چیزو تو‬
‫کله ات فرو کن! مطمئن باش اگه شری عاشق بهترین دوست منم شده بود من اظهار نظری‬
‫نمیکردم‪ .‬زندگی خودشه به من هیچ ربطی نداره‪.‬‬
‫آبری کم کم داشت عصبانی میشد‪ ،‬ولی باز هم خودش را کنترل کرد‪ :‬شاید‪ ،‬ولی این قیافه رو هم‬
‫نمیگرفتی که انگار دلت میخواد من و خودت و شری رو با هم بکشی! فکر میکنی شری نمیفهمه؟‬
‫یعنی اصل نمیفهمی که فکر میکنه باید بین من و تو یکی رو انتخاب کنه؟‬
‫تونی با حداکثر توانش تظاهر به بی تفاوتی میکرد‪ .‬شانه ای بال انداخت و گفت‪ :‬از جیب خودش‬
‫میره‪ .‬برای من هیچ فرقی نمیکنه‪.‬‬
‫آبری زد به سیم آخر‪ .‬با عصبانیت گفت‪ :‬پس میتونی به خودت تبریک بگی که تونستی جلوی منو‬
‫بگیری‪ .‬چون با این وضعیت من محاله کاری کنم که شری مجبور بشه انتخاب کنه‪.‬‬
‫و پیاده شد و در را محکم به هم کوبید و با قدمهای بلند دور شد‪ .‬فک تونی‪ ،‬از بس دندانهایش را به‬
‫هم فشار داده بود داشت میشکست‪ .‬یک لحظه صبر کرد‪ ،‬بعد او هم پیاده شد و در را به همان‬
‫محکمی به هم کوبید‪ .‬آبری با شنیدن صدای در ایستاد‪.‬‬
‫تونی با غیظ گفت‪ :‬اتفاقا برعکس به تو باید تبریک بگم! چقدر فکر کردی تا فهمیدی که چه جوری‬
‫میشه که وقتی شری رو ول میکنی تمامش بشه تقصیر من؟!‬
‫رنگ آبری به طرز خطرناکی کبود شده بود‪ .‬به زحمت گفت‪ :‬منظورت چیه؟‬
‫تونی پوزخند تلخی زد و گفت‪ :‬اینقدر مثال زدی که منم جوگیر شدم! اگه من از دست تریسی خسته‬
‫شده بودم و دنبال یه راهی میگشتم که از شرش خلص بشم حتما میرفتم به برادرش میگفتم تا تو‬
‫رضایت ندی من تریسی رو مجبور به انتخاب نمیکنم! اونم که مسلمه میگفت به من چه‪ ،‬منم یه‬
‫قیافه مغموم میگرفتم و میرفتم به تریسی میگفتم که برادرت نمیذاره ما به هم برسیم!‬
‫آبری به زحمت گفت‪ :‬اینجوری که تو تعریف کردی من هیچ جوری نمیتونم بهت ثابت کنم‪.‬‬
‫تونی خیلی شمرده گفت‪ :‬قبل ثابت کردی! چی شد که این همه وقت که شری نمیومد باشگاه حتی‬
‫سراغی هم ازش نگرفتی؟ چی شد که به محض اینکه پیداش شد نتیجه گرفتی که باید از من اجازه‬
‫داشته باشه؟‬
‫آبری مکث کرد‪ .‬هر قدر هم عصبانی شده بود میتوانست بفهمد که برداشت تونی از دید خارجی‬
‫کامل منطقی است‪ .‬تونی منتظر جواب بود‪ ،‬و آبری در کمال خشم خودش گفت‪ :‬نمیدونم‪...‬‬
‫تونی بیصبرانه پایش را به جدول خیابان کوبید‪ :‬پس بفرمایید‪ ،‬مرحمت عالی زیاد!‬
‫چشمهای آبری کمی گشاد شده بود‪ ،‬انگار ناگهان متوجه چیزی شده بود‪ .‬بدون توجه به حرف تونی‬
‫زیرلب گفت‪ :‬شاید‪ ...‬شاید واقعا همین دیروز عاشقش شدم‪...‬‬
‫اگر کاسه صبر تونی تا حال لبالب پر شده بود‪ ،‬با این جمله ناگهان سرریز کرد‪ .‬تونی از کوره در‬
‫رفت‪ :‬بسه‪ ،‬بسه‪ ،‬بسه دیگه! من تو رو هر چیزی فکر میکردم جز یه ابله زبون نفهم!‬
‫آبری بی اختیار لبخند زد‪ :‬منم همین طور!‬
‫از این تغییر بی مقدمه تونی بهت زده بر جا خشک شد‪ .‬سه ثانیه در چشمان خندان آبری خیره شد‪،‬‬
‫و بعد از خنده منفجر شد‪ .‬تونی به هیچ ترتیبی نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد‪ ،‬روی لبه‬
‫جدول فرود آمد‪ ،‬و بریده بریده گفت‪ :‬حقته با دستهای خودم خفه ات کنم!‬
‫آبری با کمی احتیاط کنارش نشست‪ ،‬چون هنوز واقعا از نتیجه مطمئن نبود‪ .‬با لبخند عریضی‬
‫گفت‪ :‬چیزی هم نمونده بود‪ ،‬البته اگه قبلش سکته نمیکردی!‬
‫تونی چند نفس عمیق کشید‪ ،‬و با پوزخندی گفت‪ :‬مطمئن باش اول تو رو میکشتم بعد میرفتم سکته‬
‫میکردم!‬
‫نفسی عمیقتر از قبل کشید‪ ،‬چشمهایش را بست و سرش را با خستگی عقب داد‪ .‬زیرلب گفت‪:‬‬
‫دیوانه!‬
‫آبری با خوشرویی پرسید‪ :‬من یا تو؟!‬
‫تونی خسته تر از آن بود که بحث کند‪ .‬خسته از بیخوابی‪ ،‬خسته از نگرانی‪ ،‬خسته از عصبانیت‪ ،‬و‬
‫خسته از این روحیه عصبی اخیر که واقعا جزو طبیعت شادش نبود‪.‬‬
‫آبری سعی کرد شوخی را ادامه بدهد‪ :‬به قول معروف نیمه پر لیوان رو نگاه کن!‬
‫تونی همچنان با چشمان بسته پوزخندی زد و گفت‪ :‬یعنی نیمه پری هم داره؟!‬
‫‪-‬معلومه! مثل اینکه باز هم جای شکرش باقیه که سر تریسی دعوامون نشده!‬
‫‪-‬واقعا جای شکرش باقیه! چون من یکی که میزدم دل و روده تو درمیاوردم!‬
‫‪-‬ممنون! یا مثل اینکه من برای اینکه نیشی به تو بزنم سراغ خواهرت نرفتم!‬
‫تونی یک لحظه مکث کرد‪ ،‬و بعد به آرامی گفت‪ :‬احتمال این یکی بدجوری فکرمو ناراحت کرده‬
‫بود‪.‬‬
‫آبری هم لحظه ای سکوت کرد‪ ،‬بعد منصفانه گفت‪ :‬خوب‪ ،‬گمونم حق داشتی‪.‬‬
‫هیچ یک چیزی نگفتند‪ .‬هر دو در فکر بودند‪ .‬هر دو احساس میکردند که اگر این بدگمانی‬
‫غیرارادی که بینشان وجود داشت به نوعی از بین نرود در آینده برای همه شان مشکل ساز خواهد‬
‫شد‪ .‬آبری نگاهش را به ماشین تونی دوخته بود‪ ،‬و بالخره محض شکستن سکوت خنده ای کرد و‬
‫گفت‪ :‬حتی فکرشو هم نمیکردم که تو تا این حد یک دنده باشی!‬
‫تونی با لبخند محوی گفت‪ :‬خودم هم فکرشو نمیکردم!‬
‫آبری از سر ناچاری پرسید‪ :‬حال تریسی چطوره؟‬
‫تونی جلوی خودش را گرفت که زیرچشمی به او نگاه نکند‪ :‬خوبه‪.‬‬
‫آبری از رو نرفت‪ :‬حال شری چی؟!‬
‫تونی گفت‪ :‬نمیدونم‪ .‬صبحی ندیدمش‪.‬‬
‫آبری خیلی دوستانه پرسید‪ :‬تا کی میخوایم اینجا بشینیم؟‬
‫تونی با صداقت گفت‪ :‬تا وقتی من مشکلم رو با خودم حل کنم‪ .‬ولی تو مجبور نیستی بمونی‪.‬‬
‫آبری فورا گفت‪ :‬شاید من بتونم کمکت کنم‪.‬‬
‫تونی پوزخندی زد‪ :‬مرسی‪ ،‬تا همین جا هم خیلی کمک کردی!‬
‫آبری مردد بود‪ .‬میترسید اگر بیشتر بماند دوباره بحثی پیش بیاید‪ .‬از جا برخاست و دستش را به‬
‫طرف تونی دراز کرد‪ .‬تونی سرش را بال گرفت‪ ،‬و بعد از لحظه ای تردید‪ ،‬با او دست داد‪ .‬دست‬
‫دادنشان دو ثانیه بیشتر از معمول طول کشید‪ ،‬و تونی انگار در همین دو ثانیه جواب خود را‬
‫گرفت‪ .‬لبخندی ملیم‪ ،‬ولی به گرمای طبیعی روی لبهایش نشست‪ .‬از جا بلند شد و با سر به ماشین‬
‫اشاره کرد‪ :‬میرسونمت‪.‬‬
‫آبری هم با همان لبخند جواب خود را گرفته بود‪ .‬وقتی ماشین حرکت کرد آبری ناگهان گفت‪ :‬ای‬
‫به خشکی شانس!‬
‫تونی با تعجب گفت‪ :‬چیه؟‬
‫آبری گفت‪ :‬شانس مارو میبینی؟! حال که با هم به توافق رسیدیم تازه داره صدتا استدلل قشنگ به‬
‫ذهنم میرسه!!‬
‫تونی با خنده گفت‪ :‬زود خودتو خالی کن‪ ،‬یه بار افسردگی نگیری!‬
‫صدای آبری فورا لحن نیم ساعت پیش را به خود گرفت‪ :‬ببین آنتونی‪ ،‬فرض کن قضیه برعکس‬
‫بود‪ .‬یعنی شری میومد به تو میگفت که تریسی رو میشناسه و میدونه که اون داره بهت دروغ‬
‫میگه‪ .‬اون وقت تو چکار میکردی؟!‬
‫تونی مدتها بود که این طور قهقهه نزده بود‪ :‬میگفتم روتو کم کن بچه‪ ،‬فضولیش به تو نیومده!‬
‫آبری معترضانه گفت‪ :‬یعنی اصل برات مهم نبود؟!‬
‫تونی با قاطعیت گفت‪ :‬اصل! به اون چه؟!‬
‫‪-‬اون وقت اگر بعدا میفهمیدی که واقعا بهت دروغ گفته و قالت گذاشته چی؟‬
‫‪-‬هیچی! به خودم مربوط بود!‬
‫آبری با قیافه ای مستأصل گفت‪ :‬یعنی شری حتی یه ذره هم به تو نرفته؟‬
‫تونی با خنده گفت‪ :‬حتی یه ذره!‬
‫آبری مشتش را روی لبه پنجره فرود آورد و گفت‪ :‬د بیا دیگه‪ ،‬گفتم که به خشکی شانس!!!!‬

You might also like