Professional Documents
Culture Documents
جيران كتاب رياضي را بست و به مادرش چشم دوخت .مامان پرسيد :خسته كه
نيستي؟
_ :نه .مي خواستي چيزي بگي؟
_ :مي دوني جيران ،تابستون از طرف شركت بايد برم انگليس.
_ :انگليس؟!!
_ :آره يه دوره ي دو ماه و نيمه كلس دارم كه بايد برم.
_ :منم كه ميام!
_ :نه موضوع همينه .خرج سفر و كلس رو شركت ميده .من كه پول ندارم تو رو ببرم.
از اون گذشته نمي تونم كه يه دختر چهارده ساله رو ول كنم تو خيابوناي لندن .من
صبح تا شب كلس دارم.
_ :يعني چي نمي تونم؟ مردم دختر چهارده سالشونو مي برن اونجا پانسيون مي
كنن برمي گردن .همين خانم كشوري همسايه باليي پارسال همين كارو كرد .النم
دخترش داره اونجا درس مي خونه.
_ :من نمي تونم دختر يتيممو ببرم اون ور آب ولش كنم .من به پدرت قول دادم
هميشه مراقبت باشم.
_ :حال هي اين بي پدري ما رو بكوبين تو سرمون .منو نبري چيكار مي كني؟ خاله اي
دارم پيشش بمونم يا عمو؟ نكنه بايد برم آبادان پيش دايي؟ من جنوب نميرم تو گرما.
گفته باشم...
_ :ميدونم خيلي گرمايي هستي...
_ :نمي خواد توضيح بدي كه صبح تا شب جلو كولر گازي هستي و اصل ً گرما رو حس
نمي كني و از اين اراجيف.
_ :تو اصل ً مي ذاري من حرف بزنم؟ نخير قرار نيست بري جنوب .مي خوام بذارمت
پيش بابابزرگت.
_ :هه! بابا بزرگم كجا بود؟ نكنه مي خواي اون مرحومو از تو گور بكشي بيرون؟!
_ :پدر پدرت .مي دوني اين روزا خيلي فكر كردم .دائم با خودم درگير بودم .از يه طرف
نگران امتحان نهايي تو ،از يه طرف سفرم و اين كه تو رو پيش كي بذارم و ...بالخره به
خودم گفتم درسته كه حاجي منو هيچ وقت به عنوان عروس قبول نكرد ،حتي حاضر
نشد بعد از فوت بابات خرج تو رو بده...
مامان اشكش را پاك كرد و ديگر نتوانست حرف بزند.
جيران آهي كشيد و برخاست تا ليوان آبي بياورد .اين قصه را هزار بار شنيده بود و
ديگر تكراري تر از آن شده بود كه اشكش را در بياورد...
سال شصت و چهار بود .پدر كه آن روزها پسركي هيجده ساله و سر به هوا بود ،اصلً
پيگير درسش نبود .خانواده به شدت نگران بودند كه دانشگاه قبول نشود و او را به
جنگ ببرند .حال از اتفاق روزگار يا دعاي شبانه روز مادرش دانشگاه قبول مي شود.
ولي هنوز چند هفته اي نگذشته كه دل در گرو دختركي جنوبي مي گذارد .دختركي
سبزه رو و زيبا با چشمان درشت و لبهاي قلوه اي.
براي حاجي اين حرف خيلي سنگين بود .او محال بود دختري را كه نمي شناسد براي
پسرش بگيرد .اصل ً پسرك حق انتخاب نداشت .او بايد ليسانس مي گرفت و اگر جنگ
تمام نمي شد به دنبال فوق ليسانس هم مي رفت و پس از آن با دختر عمويش كه از
وقت تولدش نافبرش كرده بودند ازدواج مي كرد .مسئله ي حل نشده اي باقي نمي
ماند .ولي پسر كه از بچگي هم لجباز بود ،دو پايش را توي يك كفش كرد كه ال و بل
بايد ورده را بگيرم.
از ارث محرومش كردند ،از خانه بيرونش كردند ،به اين اميد كه پسري كه تا بحال براي
خرجي انگشتش را هم تكان نداده ،سرش به سنگ بخورد و برگردد .اما برنگشت.
رفت آبادان .ورده را عقد كرد و برگشتند تهران تا درسشان را تمام كنند و بعد عروسي
بگيرد .با كدام پول خدا مي داند .يك خوابگاه متاهلي گرفتند و مشغول زندگي شدند.
ولي هنوز بيست سال نداشتند كه جيران به دنيا آمد.
پدر مجبور شد درسش را ول كند تا به جاي نيمه وقت تمام وقت كار كند .ولي قبل از
اين كه كارش به جايي برسد به عنوان سرباز وظيفه او را گرفتند و به جنگ بردند .هنوز
دو ماه نگذشته بود كه جنازه اش را آوردند .ورده بچه بغل به در خانه ي پدرشوهرش
رفت .اما آنها فقط جنازه ي پسرشان تحويل گرفتند و هيچ كمكي به بيوه ي غريب
نكردند.
از آنجا كه خدا پناه بي پناهان است ،ورده كاري پيدا كرد .توانست با كمي تاخير
درسش را هم تمام كند .اتاقي اجاره كرده بود .زن صاحبخانه از جيران سياه سوخته با
آن چشمان درخشان خيلي خوشش مي آمد .بچه هاي خودش بزرگ شده بودند .او و
دخترش هميشه مراقب جيران بودند تا وقتي كه جيران به دبستان رفت .آنها هم اتاق
اجاره اي را براي پسرشان خواستند.
خلصه مادر و دختر از آن محله رفتند .با وامي كه مادر از اداره گرفت آپارتمان كهنه و
كوچكي خريدند.
و حال ...مامان مي خواست او را پيش حاجي بگذارد.
_ :چه قبول كنه چه نكنه تو دخترشي .بايد در حقت پدري كنه .منتشو نمي كشم
همين سه ماهه نگهت داره ديگه هيچي ازش نمي خوام.
_ :و اگه من نخوام برم اونجا؟
_ :ميري آبادان.
_ :واي نه ...خيلي خب ترجيح ميدم برم پيش پدربزرگم .سرمو كه نمي بره.
_ :نه سرتو نمي بره .در واقع خيلي بهتر از اوني كه فكر مي كردم برخورد كرد.
_ :تو باهاش حرف زدي؟؟!!
_ :آره رفتم بازار دم حجره اش .خب نمي تونم بگم از اين خبر خوشحال شد .ولي
حاضر شد قبولت كنه .مي دوني خيلي خوشحال شدم .اون مرد خيلي بدي نيست،
فقط ...قانوناي خودشو داره .شايدم بعد از اين همه سال مي خواد ببينه تنها نوه اش
چه جوريه؟ مي دوني عمه ات هيچ وقت بچه دار نشد .عموتم به جووني رفت خارج و
ديگه خبري از خودش نداد.
جيران با ترديد پرسيد :مادربزگم دارم؟
_ :نه .بنده خدا همون وقتا از غصه ي دو تا پسراش مرد .چند سال پيش حاجي يه زن
ديگه گرفت.
_ :از زنش بچه داره؟
_ :نه! چقدر سوال مي كني!
ً
_ :بايد بدونم كجا دارم ميرم يا نه؟ اصل چرا بايد برم اونجا؟ من مي خوام بيام انگليس.
هرجوري هست ميام.
_ :دارم بهت مي گم نمي تونم ببرمت.
_ :مي توني.
_ :جيران اذيتم نكن.
_ :من دارم اذيت مي كنم يا تو؟ چرا همه مي تونن برن ال من؟
_ :كدوم همه؟ لبد بازم منظورت دختر خانم كشوريه.
_ :سوگل اينا هر سال ميرن گردش اروپا.
_ :سوگل باباش يه تاجر گردن كلفته .كار مي كنه .زير يه خروار خاك نخوابيده.
جيران با بغض و عصبانيت مادرش را نگاه كرد .از جايش بلند شد و از اتاق بيرون رفت.
روز رفتن مامان از صبح زود حاضر شد .وسايل جيران را از قبل آماده كرده بود .دخترك را
كه چشمانش از زور گريه سرخ سرخ شده بود كشان كشان سوار ماشين كرد .خانه
ي حاجي پايين شهر توي كوچه پس كوچه هاي قديمي بود .يك خانه ي قديمي كه در
كوچك رنگ و رو رفته اي داشت.
مادر كلون در را زد .چند دقيقه اي طول كشيد تا زن نسبتاً چاقي با چادر نماز آمد و در
را باز كرد.
مادر به سرعت سلم كرد و سقلمه اي هم به پهلوي جيران زد .جيران اما مات و
متحير به زن چشم دوخت .زن هم اول مادر و دختر را خوب برانداز كرد و بعد گفت:
عليك سلم .اين نوه ي حاج آقاس؟
_ :بله .كنيز شماس .اسمش جيرانه.
جيران برگشت و با ابروهاي بال رفته نگاهي به مادرش انداخت.
حاج خانم از جلوي در كنار رفت و با صداي نه چندان ظريفي گفت :بيا تو.
گرچه لحنش خيلي دعوت كننده نبود .جيران نگاه ديگري به مادرش انداخت .مامان
عجله داشت زودتر به فرودگاه برسد .مخصوصاً كه حسابي راهش دور شده بود.
چمدان جيران را از كنارش رد كرد و تو گذاشت .بعد خواست دخترش را در آغوش
بكشد ،اما جيران پس كشيد .گونه ي مادرش را به سردي بوسيد و گفت :خوش
بگذره.
مادر با بغض نگاهش كرد .رو به حاج خانم كرد و گفت :جون شما و جون يه دونه
دخترم.
حاج خانم پشت چشمي نازك كرد و گفت :خيالت راحت .برو به سلمت.
_ :يه دنيا ممنون.
نگاه ديگري به جيران انداخت و بعد به سرعت به طرف سر كوچه رفت كه راننده ي
آژانس انتظارش را مي كشيد.
جيران از گوشه ي خانه ي قديمي وارد هشتي شد .سمت چپش اتاقهاي رو به جنوب
و سمت راستش اتاقهاي رو به شرق بودند .چمدانش را برداشت .دو سه پله پايين
آمد و وارد حياط شد .يك حوض هشت ضلعي وسط حياط بود .دور حوض باغچه ها پر
از گل و درخت بودند.
صداي حاج خانم او را به خود آورد :اتاق تو سمت راسته ،دومي.
نگاهي به حاج خانم و نگاهي به در چوبي انداخت :ممنون
_ :خواهش مي كنم.
خودش وارد پنج دري شد .جيران آهي كشيد و به طرف در اتاق رو به شرق رفت .در
چوبي را فشار داد ،باز شد .گوشه هاي در را موريانه خورده بود.
اتاق خيلي تميز بود .ديوارها با گچ سفيد شده بود و رنگ نداشت .كف اتاق زيلوي
كهنه اي پهن بود كه به دقت جارو شده بود .يك تخت قديمي و يك رخت آويز كل
وسايل اتاق را تشكيل مي داد.
نگاهي به اطراف انداخت .لبهايش را بهم فشرد و وارد شد .چمدانش را رها كرد و روي
تخت افتاد .سقف اتاق بلند و تارعنكبوت زده بود .چشمانش را بست و سعي كرد به
تفريحاتي كه مي توانست توي اين خانه داشته باشد ،فكر كند .اول همه كشف خانه
بود .زيرزمين ،اتاقها ،پشت بام...
بعد هم كه لبد محله.
از جا برخاست .از حياط رد شد .وارد پنج دري شد .اتاق خالي بود .يك مجسمه ي
بلوري قرمز را از سر تاقچه برداشت .قبل از اين كه بتواند شكلش را حدس بزند ،صداي
كلفت حاج خانم را شنيد :اونو بذار سر جاش ،عتيقه اس!
اين قدر جا خورد ،كه مجسمه از دستش افتاد و هزار تكه شد .نگاهي به مجسمه و
نگاهي به حاج خانم انداخت .حاج خانم دو مشتي تو سر خودش كوبيد و گفت:
شكستيش .مال مادرمادرم بود .يادگار بود .چرا اين كارو كردي؟
جيران كه زبانش بند آمده بود ،با دستپاچگي از اتاق بيرون رفت .براي شروع تجربه ي
خوبي نبود.
نيم ساعتي نگذشته بود كه حاج آقا وارد شد .جيران وسط حياط ايستاده بود و با
كنجكاوي پدربزرگش را كه داشت از پله هاي حياط پايين مي آمد ،نگاه مي كرد .حاج
آقا سر بلند كرد و با ديدن جيران پرسيد :دختر سلمت كو؟
_ :سلم
_ :عليك سلم.
رو گرداند و به طرف اتاق رفت .هنوز وارد نشده بود ،كه برگشت و پرسيد :اين بلوز مال
بچگياته؟ برو يه چيز گشادتر و بلندتر بپوش.
حاج خانم از آن طرف گفت :زود باش مي خوام سفره رو بندازم.
جيران به اتاقش رفت .چمدانش را باز كرد و كمي تويش را گشت .تابستان بود .او فقط
چند تيشرت و تاپ داشت .ناچار مانتويي پوشيد و برگشت.
حاج آقا گفت :بار آخرت باشه اين قدر سفره رو منتظر ميذاري.
جيران با حيرت نگاهش كرد ،اما چيزي نگفت .انتظار نداشت خيلي تحويلش بگيرند،
ولي اين ديگه زيادي بود.
نهار چلو با ميرزاقاسمي بود .با ترس و ترديد گفت :من چلوي خالي مي خورم.
بادمجون دوس ندارم.
حاج آقا برگشت و گفت :ممكنه تو خونه مامان جونت نازتو بخره .ولي اينجا هرچي
گذاشتن جلوت مي خوري.
حاج خانم يك بشقاب چلوكش ،چلو و ميرزاقاسمي كشيد و جلويش گذاشت.
جيران با وحشت به بشقاب چشم دوخت و گفت :ولي من غذايي كه دوست داشته
باشمم نمي تونم اين همه بخورم.
حاج خانم گفت :واسه همينه كه اينقدر لغر و سياه سوخته اي .عينهو مادرت.
مطمئني نوه ي حاج آقايي؟
جيران چشمهايش گرد شد .مطمئن نبود درست شنيده است .بُراق شد و گفت :البته
كه مطمئنم .پدر من به خاطر مادر سياه سوخته ام از همه چي گذشت .مادرم غير از
رنگ پوستش جرم ديگه اي نداره.
حاج آقا به تندي گفت :ساكت باش .حاج خانم جاي مادرته .احترامشو نگه دار.
جيران برخاست و رفت.
بعدازظهر حاج آقا و حاج خانم رفتند بخوابند .جيران كه از رفت و آمد حاج خانم جاي
آشپزخانه را ياد گرفته بود ،به زيرزمين رفت .صبحانه نخورده بود و حسابي گرسنه بود.
يك بشقاب چلو ماست كشيد و مشغول خوردن شد .بعد هم بشقابش را شست و به
سرعت بال رفت .بالي پله ها حاج خانم دست به كمر انتظارش را مي كشيد.
_ :اگر سر سفره نهارتو خورده بودي الن مجبور بودي مثل يه گربه تو آشپزخونه بخزي.
جيران لبهايش را بهم فشرد و از كنارش رد شد.
عصر حاج آقا و حاج خانم توي ايوان مشغول چايي خوردن بودند .جيران داشت
احساس خفگي مي كرد .لباس بيرون پوشيد و به حياط آمد.
حاج آقا از بالي عينكش نگاهش كرد و پرسيد :كجا؟
_ :مي خوام برم يه نيم ساعت برم بيرون يه چرخي بزنم.
_ :اول ً كه اصل ً درست نيست كه دختر اونم تنها براي گردش بره بيرون .بعد از اون اين
محله امن نيست .يادت باشه پاتو تنهايي بيرون نذاري .حالم برگرد و تو اتاقت و به
خطرات اين كار يه كم فكر كن!
جيران لبهايش را بهم فشرد .آهي كشيد و به اتاقش برگشت.
شب براي شام صدايش زدند .بازهم ميرزاقاسمي ،باقيمانده ي غذاي ظهر.
جيران نگاهي به بشقاب انداخت و با ناراحتي گفت :آخه من حساسيت دارم .دهنم از
بادمجون جوش ميزنه.
حاج خانم بشقابش را كنار گذاشت و گفت :اينو همون ظهر مي گفتي .خوشم نمياد
كسي از غذام ايراد بگيرد.
_ :معذرت مي خوام.
_ :اين شد .حال ميتوني چلو ماست بخوري.
آتش بس! جيران آهي كشيد و زير نگاههاي سنگين كمي چلو ماست خورد .بعد هم
توي جمع كردن سفره كمك كرد.
حاج آقا بعد از شام اخبار ساعت هشت را گوش كرد و اعلم خاموشي داد .جيران
باورش نميشد .محال بود ساعت هشت و نيم خوابش ببرد .آنهم جاي جديد! تا نزديك
صبح غلتيد .بلند شد نشست .به حياط رفت .يك بار هم حاج خانم را زهره ترك كرد،
چون فكر كرد دزد آمده!! حاج آقا هم كه خوابش بهم ريخته بود ،با عصبانيت به حياط
آمد و دعوايش كرد.
جيران كلفه بود .عذرخواهي كرد و به اتاقش برگشت .نمي دانست كي مي تواند
آدابشان را ياد بگيرد.
صبح ساعت هشت حاج خانم بالي سرش آمد.
_ :تا كي مي خواي بخوابي دختر؟ مي دوني ساعت چنده؟ پاشو .پاشو صبحانتو
بخور .همه چي وسط اتاق خشك شد .بخور مي خوام جمع كنم.
نشست .حاج خانم يك ليوان شير جلويش گذاشت .جيران با بيچارگي گفت :معذرت
مي خوام حاج خانوم .ولي من از شير دلدرد ميشم .اصل ً معمولم نيست صبحونه
بخورم.
_ :بعله همين كارا مي كنين جون ندارين را برين .خجالت بكش دختر .ليوانتو سر
بكش .روشم يه كم نون و پنير و كره مربا بخور مي بيني دلدرد كه نميشي هيچ ،كليم
جون ميگيري.
به زور مجبورش كرد .كاري كه مادر جيران تو چهارده سال گذشته موفق نشده بود ،به
يك جلسه كرد .جيران داشت منفجر ميشد .ولي حاج خانم اجازه نمي داد برود .تا اين
كه چند قطره شيره ي مربا روي سفره پارچه اي ريخت .داد حاج خانم هوا رفت.
جيران با دستپاگي گفت :خودم ميشورمش.
_ :لزم نكرده .تو بشوري به دلم نمي چسبه.
جيران برخاست و به اتاقش رفت .تا ظهر از دلدرد به خود مي پيچيد .ظهر براي نهار
صدايش زدند .براي اين كه بهانه اي دستشان ندهد به سرعت به حياط رفت .خواست
لب حوض دستهايش را بشويد ،زمين خيس بود؛ پايش سر خورد؛ به دنبال دستگيره
اي به نزديكترين گلدان شمعداني لب حوض چنگ انداخت .خودش و گلدان زمين
خوردند .گلدان و شاخه های ترد شمعدانی شکستند.
حاج خانم به صورتش چنگ انداخت و گفت :چكار كردي دختر؟ حاج آقا جونش برای
شمعدونياش در ميره.
حاج آقا جلو آمد .با ديدن شمعدانيها عصايش را بلند كرد و گفت :دختره گيس بريده
اين چه غلطي بود تو كردي؟ من كلي براي اين گلدون زحمت كشيده بودم.
جيران در حالي كه برمي خاست عصا را توي هوا گرفت كه كتك نخورد.
_ :من زمين خوردم .نمي خواستم كه اونو بشكنم.
_ :ول كن اين عصا رو.
_ :ول نمي كنم .نمي خوام براي اين كه خوردم زمين كتك بخورم.
_ :اون گل يه رنگ خاص بود .من خيلي زحمت كشيدم تا گل داد.
جيران عصا را رها كرد و شروع به دويدن كرد .چند قدم آن طرفتر از درخت بادام وسط
حياط بال رفت.
_ :ميمون بيا پايين.
_ :نميام .فقط وقتي ميام كه بتونم از اون در برم بيرون.
_ :مي گم بيا پايين.
_ :نميام.
_ :عروست مي كنم دختر!
_ :هيشكي اين بنجلو از رو دستتون برنمي داره.
_ :تاجر نيستم اگه آبت نكنم.
_ :عمر ًا اگه بتونين.
_ :مي بينيم.
پدربزرگ عصايش را غلف كرد و به اتاق برگشت.
جيران هم وقتي كه از آرام شدن اوضاع مطمئن شد ،پايين آمد .به اتاقش رفت.
وسايلش را جمع كرد و بي سر و صدا خواست از در خارج شود .اما در خانه قفل بود.
فايده اي نداشت .برگشت .نگاهي به ديوارهاي بلند دور حياط انداخت و آه بلندي
كشيد .به اتاق برگشت و دراز كشيد.
عصر پدربزرگ به حجره رفت .بازهم در را قفل كرد .جيران سرگشته و دمغ دور حياط
مي گشت .حاج خانم توي ايوان سبزي پاك مي كرد.
جيران جلو رفت .كمي پا بپا كرد و بعد گفت :اون درو باز كنين .من ميرم خونمون.
اينجوري شمام راحتترين .بذارين برم.
_ :به! يه دختر چارده ساله رو ول كنيم تو خيابون .ديگه چي؟
_ :به مسئوليت خودم.
_ :بيخود .عقلمونو بديم دست يه الف بچه؟!
جيران آهي كشيد و دور شد.
حاج آقا حجره را به شاگرد سپرد و سري به هم چراغش زد .حاج ياسر پشت ميزش
نشسته بود و چرتكه مينداخت .با ديدن هم چراغ قديميش ،دفتر و دستك را كناري
گذاشت و گفت :به سلم حاج آقا .بفرمايين .پسر دو تا چايي وردار بيار.
_ :سلم حاجي .چطوري؟ چه خبر؟
_ :سلمتي شكر البته اگه اين پسره بذاره!
_ :كدوم پسره؟ خدا بد نده؟
_ :بهروز .پسر كوچيكيم .كلي خفت و خواري كشيديم تا تونستم معافيشو بگيرم.
_ :اون كه مال پارسال بود .مگه نگفتي قراره بياد حجره پيش خودت؟
_ :همين ديگه .دو تا پاشو كرده تو يه كفش كه مي خوام برم درس بخونم .اونم كجا؟
اصفهان .اونم كي؟ بهروز! پيرم كرده حاجي .پيرم كرده.
_ :راس ميگي حاجي .اين روز روز نميشه بچه رو تنها فرستاد .هزار تا بل ممكنه
سرش بياد.
_ :حال من هيچي .نميگه مادرش زبونم لل دق مي كنه .هرچي ميگم بچه از خر
شيطون بيا پايين .همين جا باش .خواستي همينجا برو دانشگاه .سراسري سخته؟
آزاد برو .پولشو ميدم .نخير بايد سراسري برم .دانشگاه فلن باشه ،بايد برم اصفهان.
قرار بوده بهمن بره .نشستم زير پاش بهمن نرفته .فكر كردم منصرف شده .ميگه نه
من نامه فرستادم مرخصي گرفتم!
_ :ميگم زنش بده حاجي.
_ :يكي از ترسامم همينه .راضي نميشه نامرد .ميگم دور از جون زبونم لل بره مثل
پسر مرحومت عاشق همكلسيش بشه ،معلوم نيست كي چي؟ ميگم بيا زن بگير
برو .ميگه نه .وقت زن گرفتنم نيست! هي هي هي حاجي .نمي دوني اين روزا پاك
بهم ريختم .اون دو تا بزرگي كي اين جوري بودن؟ سرشونو انداختن پايين اومدن كار
ياد گرفتن ،تا بزرگ شدن خودشون مغازه باز كردن .وقت زن گرفتنشونم كه شد ،حاج
خانم چادر انداخت سرش رفت و گشت و دو تا دختر خوب واسشون پيدا كرد .دخترام
كه همينجور .ديپلمشونو گرفتن و خواستگار اومد و شوهرشون داديم .از اين جنگولك
بازيا نداشتيم ما! سر پيري گرفتارش شديم.
_ :ميگم يه دختر خوب بهت معرفي كنم چطوره؟
_ :من كه از خدامه!
_ :نه نمياري؟
_ :نه حاجي .من غلط بكنم رو حرف تو حرف بزنم .كي هست؟
_ :دختر پسر مرحومم .مادرش گذاشته رفته .خونه ي منه.
_ :كي از نوه ي تو بهتر حاجي؟ حاج خانم كه حرفي نداره .پسره رم راضيش مي كنم.
اگه مانعي نباشه سر شب بيايم عروس خانمو ببينيم و حرفامونو بزنيم.
_ :خونه ي خودته حاجي.
حاجي از حجره برگشت .حاج خانم تازه سبزي هايش را تمام كرده بود و داشت بلند
مي شد.
_ :سلم حاج آقا زود اومدي.
_ :عليك سلم .چايي رو بذار مهمون داريم.
_ :خيره ايشال.
_ :بعله خيره .امر خيره.
جيران لب باغچه نشسته بود .حاج آقا وارد كه شده بود او را نديده بود ،يا ديده بود و
اهميتي نداده بود .جيران حرفهايشان شنيد .امر خير؟ تا جايي كه يادش مي آمد به
خواستگاري مي گفتند امر خير .يعني حاج آقا وعده اش را عملي كرده بود؟ نه بابا
مگه شهر هرته؟ نمي شد كه به اين راحتي شوهرش بدهد! مگر توپ پارچه بود كه به
يك جلسه بفروشد؟!
ولي انگار بود .يك ساعت نگذشته بود كه جماعتي حاضر شدند .حاج ياسر با تمام
بچه هايش ،با گل و شيريني آمده بودند.
جيران توي اتاقش كمين كرده بود و مترصد فرصتي براي فرار بود .ولي ترسيد .شب
بود .تا خانه خيلي راه بود .بدتر از آن اين كه اون اصل ً اين محله را نمي شناخت .اگر
مشكلي برايش پيش مي آمد؟ ...ترجيح داد فردا درباره ي فرار فكر كند.
ضربه اي به در اتاقش خورد .پرده را كنار زد .دو زن چادري پشت در بودند و لبخند مي
زدند .عصبي در را باز كرد و پرسيد :بله؟
_ :سلم عروس خانم .اوا تو كه هنوز لباس نپوشيدي دختر خوب .همه منتظر شمان.
جيران با تمسخر و درماندگي نگاهشان كرد .ظاهراً حاج آقا داشت توي اين بازي برنده
مي شد .ولي نمي گذاشت .فردا از اين خانه ميرفت .مي گشت و خانه ي خودشان
را پيدا مي كرد .هرطوري بود بايد مي رفت.
_ :نمي شه من نيام؟ آخه خجالت مي كشم!
_ :آخي! نازي!
_ :آخه نمي شه گلم .مي دونم چي مي گي .ولي داداشمون آرزو داره .بايد عروس
خانمو ببينه يا نه؟ بالخره شمام بايد اونو ببيني .بيا ديگه .يه خطبه خوندن كه تا موقع
عروسي بهم محرم باشين .مي دوني بايد بياي ببينيش.
جيران سرش گيج رفت .گويا از توپ پارچه هم ارزانتر بود!
_ :شما برين من لباس بپوشم ميام.
اول مي خواست برود مجلسشان را بهم بريزد .ولي جرات اين كار را در خودش نديد.
به اتاق برگشت و بي اختيار شروع به جويدن لبهايش كرد.
خواهرهاي داماد به اتاق پنجدري برگشتند .چند دقيقه گذشت .اين بار داماد را دنبال
عروس فرستادند.
دوباره ضربه اي به در خورد .جيران گوشه ي تخت بين سه گوشه ي ديوار چمباتمه
زده بود و در را نگاه مي كرد .از خودش ،از مادرش ،از پدربزرگ و حاج خانم متنفر بود.
دلش مي خواست بميرد.
چند لحظه طول كشيد .لي در باز شد و مردي سينه صاف كرد.
_ :ميشه بيام تو؟
ً
جيران جوابي نداد .دوباره مكثي و بعد در كامل باز شد .جيران بدون اين كه سر بلند
كند به قاب در چشم دوخت.
_ :سلم.
جوابي نيامد .بهروز دوباره دهانش را باز كرد ،اما بدون حرفي آن را بست.
با احتياط وارد شد و در را پشت سرش بست .دو سه قدم جلو آمد .لب نزديكترين
گوشه ي تخت به در نشست و چشم به كفشهاي مشكي واكس خورده ي مردانه
اش دوخت .گويا توي ذهنش دنبال كلمات مي گشت .كلماتي كه سرگردان از ذهنش
مي گريختند.
بالخره سر بلند كرد .نگاهي به جيران كرد و گفت :چقدر شبيه باباتي!
_ :تو باباي منو ديدي؟
_ :آره .اون وقتا خيلي رفت و آمد داشتيم .البته من خيلي بچه بودم .پنج سالم بود كه
داماد شد .ولي قبلش خيلي باهاش دوست بودم .هميشه از سر و كولش بال مي
رفتم .قهرمان كودكيم بود .بعدها هم كه بزرگتر شدم و ماجراي زندگيشو شنيدم
بيشتر تحسينش كردم .كاش بود و ميديد چه جوري پا جاي پاش ميذارم...
بهروز ناگهان ياد چيزي افتاد .كيف پولش را از جيب بغلش بيرون كشيد و بازش كرد.
برخاست .جلو و آمد و مدركش را نشان جيران داد .يك عكس آشنا بود ،با لبخندي كه
دل از كف جيران مي ربود .روي دوشش پسركي چهار پنج ساله بود كه موهايش توي
صورتش ريخته بود و آفتاب چشمش را زده بود .جيران كيف را گرفت .اشكهايش روي
عكس چكيد .براي بار چندهزارم پرسيد :بابا چرا رفتي؟؟؟
بهروز نزديكش نشست و آرام گفت :دست خودش نبود كه! اون كه نمي خواست
دخترشو تنها بذاره .عشقشو...
_ :بابام چه جوري بود؟ چي ازش يادت مياد؟ بهم مي گي؟
بهروز لبخندي زد و به نقطه ي نامعلومي خيره شد .دنبال شيرين ترين خاطرات
كودكيش مي گشت.
_ :تو خونه هاي ديكتاتوري ما كه حرف اول و آخر بزرگترا مي زنن ،براي من حجت حرف
بابات بود .مثل ً آقاجون مي گفت پاتو تو كوچه نمي ذاري .ميومدم به بابات مي گفتم.
اونم ميومد به هر زوري بود ،اجازمو مي گرفت و مي رفتيم بستني مي خورديم يا پول
مي داد به چرخ و فلكي و منو سوار مي كرد .به نظرم خيلي حاتم بخشي بود .نمي
دونم اون موقع چقدر پول تو جيبي مي گرفت ،ولي اگه به اندازه ي الن من بود ،واقعاً
لطف مي كرد .آخه تو خونه هاي ما آدم بايد واسه قرون قرون خرج كردنش حساب
پس بده .نه اين كه پول نباشه ،اتفاق ًا هست ،از پارو هم بال ميره ،ولي همينجوري
جمع شده .با جمع كردنش جمع شده...
جيران نگاهش مي كرد .از حرفهايش سعي مي كرد توي ذهنش پدرش را مجسم
كند .اما همين كه ساكت شد ،دوباره ياد بدبختي اش افتاد و با ناراحتي پرسيد :همين
كه من دختر بابامم كافيه برات؟ تو كه منو نمي شناسي براي چي قبول كردي؟
بهروز با نگاهي شيطنت بار جواب داد :تو فكر مي كني كسي از من سوال كرد؟ نه
جونم مثل بقيه ي موارد بهم اطلع دادن .فقط آره! اين دفعه به خاطر اين كه تو دختر
باباتي داد و هوار راه ننداختم .اونام نقطه ضعف منو مي دونستن كه انگشت روش
گذاشتن و هي گفتن دختر فلنيه ها! البته لزم نبود اين قدر تاكيد كنن .اسم صالح
دست و پاي منو مي لرزونه.
_ :همين؟
_ :ببين من مي خوام از اين جا برم .آره مي خوام فرار كنم .ولي يه فرار محترمانه! من
به اندازه ي بابات جرات ندارم كه تو روي پدرم وايسم .آقاجونم مثل پدربزرگ تو با يه
محروميت از ارث و بيرون كردن ازم نمي گذره .تا اونور دنيام كه برم گوشمو مي گيره
برمي گردونه خونه .من راحت مي تونستم تهران قبول شم ،ولي زدم اصفهان .اونم
شبانه كه روزا برم دنبال كار .ولي با وضع موجود ،فقط در صورتي مي تونم برم كه
ازدواج كرده باشم .بابام فكر مي كنه از فرط علقه به صالح با ديدن اولين دختر جنوبي
دل از كف بدم!! و براي مادرم اين مرگه! محاله بتونه عروسي كه خودش انتخاب نكرده
قبول كنه .ولي حاجي رو هر دو تاشون قبول دارن .ولو اين كه نوه اش دختر صالح
باشه .با تمام اينا نگم به احترام بابات به خاطر خودت حاضرم بگذرم .در حالي كه بايد
از آخرين شانسم بگذرم .چون غير ممكنه انتخاب ديگه اي رو من قبول كنم.
جيران از پشت پرده ي اشكش نگاهش كرد و گفت :و اگه من بگم فقط به خاطر بابام
قبول مي كنم؟
_ :دنيا رو به من ميدي!
جيران آهي كشيد و با پشت دست اشكش را پاك كرد .بعد دوباره نگاهي به عكسي
كه توي دستش بود انداخت و پرسيد :اين عكسو به من ميدي؟
_ :اين گرانبهاترين دارايي منه .ولي حق توئه.
جيران با دستهايي لرزان سعي كرد عكس را بيرون بكشد .بهروز دست برد و كمكش
كرد .بعد با لبخندي گفت :با اشكات خيسش نكن ،خب؟
دست برد و با سر انگشتانش اشكهاي او را پاك كرد .جيران در حالي كه عكس را نگاه
مي كرد خنديد و گفت :ولي رودست خوردي .بابام سفيده .من سياهم.
بهروز بلند خنديد و گفت :ولي صالح عاشق يه دختر جنوبي شد! سبزه و مو فرفري.
غير از رنگ پوستت فقط چشماي زيباي مادرتو ارث بردي .بيني و دهان و چونه ات عين
باباته .خنده ات ...آه دلم براش تنگ شده.
_ :تو مگه مامانمو ديدي؟
_ :عكسشو صالح نشونم داد .عاشق چشماش بود.
_ :يعني يه بچه رو اينقد آدم حساب مي كرد؟!
_ :آخه تو دو تا خونمون فقط اين بچه صالح رو آدم حساب مي كرد!
_ :بيچاره بابام!
بهروز سري تكان داد .ضربه اي به در خورد.
بهروز برخاست و در را باز كرد.
_ :تو مثل ً رفتي عروس بياري!
بهروز برگشت و نگاهي به جيران انداخت .جيران با حركت لبها و ايما و اشاره گفت:
بگو روش نميشه.
_ :خب روش نميشه ديگه.
_ :لبد از اون وقت تا حالم يك كلمه باهات حرف نزده.
_ :خب حرف زور مي زنين.
_ :حرف زور؟ بايد چايي بياره! اين يه رسمه.
_ :بيا بريم ببينم مي تونم سنت شكني كنم يا نه؟
خواهرش با طعنه و عصبانيت گفت :شما كه كار ديگه اي نمي كنين! مي بيني كه
داري رو همه چي پا ميذاري؟
_ :من مي خوام بدونم اگه عروس چايي نگيره به كجاي دنيا برمي خوره؟
بعد از يك ساعت بهروز برگشت .همه توي حياط بودند .مي خواست خداحافظي كند.
جيران اصل ً انتظارش را نداشت .خوابيده بود و به سقف چشم دوخته بود .در اتاق باز
شد .ولي جيران حركتي نكرد .بهروز جلو آمد .خم شد ،گونه اش را بوسيد و گفت:
قول ميدم خوشبختت كنم.
جيران توي نور مليمي كه از پنجره توي اتاق مي تابيد نگاهش كرد .يعني مي
توانست؟ تمام وجودش پر از ترديد بود.
بهروز به سرعت بيرون رفت.
روزهاي بعد به مقدمات عروسي مي گذشت .بهروز گفته بود بايد هرچه زودتر برود .با
وجوديكه همش چاخان بود و او تا اواسط شهريور مجبور نبود برود .گويا بقيه هم باور
كرده بودند .پدرش به يكي از آشنايان سپرده بود خانه ي مناسبي در اصفهان براي
بهروز بخرد .با پول آماده خانه فوراً خريداري شد و يك زن و مرد براي سرايداري
استخدام شدند.
حاج آقا خريد جهيزيه ي جيران را به حاج خانم سپرده بود .در مقابل خانه ي بزرگي كه
آنها خريده بودند ،با وجود تمام دوستيهاي قديمي ،پاي چشم و هم چشمي هم
شديداً در ميان بود .همه چيز مي بايست بهترين مارك باشد و تمام وسايل برقي و
غير برقي خانه هم خريده شود .جيران از اين قسمت خيلي ذوق زده بود .خريد كردن
توي مغازه هاي رنگارنگ حالش را جا مياورد .گرچه كسي زياد به انتخابش اهميت
نمي داد .چون همه چيز بايد بهترينش خريده ميشد .سليقه ي او مطرح نبود .ولي
همين كه مجبور نبود توي خانه بنشيند خوشحال بود.
از آن طرف هم انتخاب لباس عروسي بود و خريد جواهرات و لوازم آرايش .اين هم
خيلي جالب بود .چون مادر جيران هيچ وقت اجازه نمي داد دست به صورتش بزند يا
آرايش كند .هميشه موضوع به بعد از هيجده سالگي موكول ميشد.
سيم كارت مامان با گوشي قديميش دستش بود .مامان تو لندن يك سيم كارت
اعتباري خريده بود و هر شب زنگ ميزد .ولي جيران لج كرده بود و حتي يك كلمه راجع
به عروسيش چيزي به او نگفت .شايد توي دلش مي خواست او را تنبيه كند!
بهروز را زياد نمي ديد .بعد از شب خواستگاري حتي يك لحظه هم باهم تنها نبودند.
روزها به سرعت مي گذشت .تو گرماي تيرماه صبح تا شب بيرون بودند.
سر دو هفته موعد عروسي بود .عروسي توي يك باغ بزرگ و قشنگ برگزار شد .به
جيران اجازه دادند هر كه را مي خواهد دعوت كند .ولي او فقط دو تا از بهترين
دوستانش را دعوت كرد كه دخترهاي بيچاره تمام مجلس را به خاطر دوستشان اشك
ريختند.
همه چيز مثل يك خواب بود .جيران با كنجكاوي دور و برش را نگاه مي كرد .نورپردازي
هاي رنگي ،نقل و پولكي كه به سرش مي ريختند .لباسهاي رنگ و وارنگ مهمانها.
تنها ناراحتيش گريه ي دوستانش بود .وال خودش اصل ً وضع موجود را باور نداشت كه
ناراحت باشد .برعكس كلي هم منظره ي ديدني بود كه داشت لذت مي برد.
آرايش قشنگش كه دايم تو آينه ي سفره ي عقد تحسينش مي كرد .موهايش را
چهل گيس بافته بودند و لباسش با آن رزهاي كوچك خيلي زيبا بود.
فيلم بردار كه دائم داشت دستور مي داد كه لبخند بزن ،با داماد صحبت كن ،عشوه
بيا ،دستتو بذار رو دستش ،اينجوري كن ،اونجوري كن ،همه چيز يه بازي بود!
اين جيران نبود كه آنجا بود .عروسكي بود كه توي دست زنهايي كه سر تا پايشان
ميليونها مي ارزيد ،مي چرخيد.
پرواز اصفهان ساعت يك بعد از نيمه شب بود .ساعت يازده و نيم عده اي از مهمانها
به همراه ماشين گل زده ي عروس و داماد بوق زنان به طرف فرودگاه رفتند.
خداحافظي ها ،روبوسي ها ،سفارشها ،حرف حرف حرف ...بالخره در آخرين لحظه
رهايشان كردند.
سالن ترانزيت را به سرعت رد كردند و با اتوبوس به طرف هواپيما رفتند .مهماندار
خوش قيافه اي كارت پروازشان را گرفت و راهنماييشان كرد.
جيران كنار پنجره نشست و ذوق زده به بيرون چشم دوخت.
بهروز خم شد و پرسيد :نمي ترسي؟
_ :ترس؟ از هواپيما؟ نه!
_ :نمي دونم چرا همش فكر مي كردم مي ترسي.
_ :شايد بابام مي ترسيد!
_ :نه اتفاقاً .يه سفر باهم رفتيم مشهد .من تمام طول پرواز رو پاش نشسته بودم.
كمربند رو گشاد بسته بود جاي منم بشه.
بهروز خنديد و دستي به سرش كشيد .جيران با حسرت گفت :پس براي تو بيشتر از
من پدري كرده.
بهروز لبهايش را بهم فشرد و سر به زبر انداخت .چند لحظه بعد آرام سر بلند كرد و
گفت :من مطمئنم هيشكي رو به اندازه ي تو دوست نداشت.
_ :چرا! مامانم.
_ :اون فرق مي كنه.
جيران رو گرداند .كم كم داشت مستي جشن از سرش مي پريد .دلش نمي خواست
تن به واقعيت بدهد .چه مي شد اگر هنوز توي باغ بود و لباسهاي مهمانها را تماشا
مي كرد؟
بعد از چند لحظه سكوت ،بهروز پرسيد :مامانت از اين كه رفته پشيمون نشد؟
_ :پشيمون؟ نه! از جايي خبر نداره كه پشيمون باشه.
_ :يعني بهش نگفتي؟!
_ :نه! ندونه خيلي بهتره .شايدم حقشه بدونه و غصه بخوره! تقصير خودش بود كه
منو نبرد و فكر كرد خونه ي حاجي امن تر از خيابوناي لندنه! ولي دلشو ندارم بهش
بگم.
_ :هرجور ميلته...
جيران پيشاني داغش را به پنجره فشرد و سعي كرد توي تاريكي شب چيزي ببيند.
فكر مادرش رهايش نمي كرد .امشب موبايل را خاموش كرده بود كه مامان نتواند
تماس بگيرد .ولي فرداشب چه؟ شايد هم مامان فردا صبح زنگ مي زد .شايد هم...
نمي خواست فكر كند .مي خواست راحت باشد .دلش مي خواست توي اتاق خودش
باشد .روي تختش ،كنار وسايل آشنايش .ساعت چند بود؟ از يك و نيم گذشته بود.
احتمال ً مامان براي آخرين بار بهش سر ميزد ،رويش را مي پوشيد ،به آرامي كتاب
قصه اش را از توي دستش بيرون مي كشيد ،گونه اش را مي بوسيد و قبل از بيرون
زفتن از اتاق چراغ را خاموش مي كرد.
دلش براي بوي آشنايش تنگ شده بود .چند وقت بود كه رفته بود؟ دقيقاً هفده روز.
فقط هفده روز؟! هنوز كلي تا آخر تابستان مانده بود .اشكهايش همراه با هواپيما فرود
آمدند .چرخهاي هواپيما محكم به زمين خورد .جيران نفس عميقي كشيد و جلوي
گريه اش را گرفت.
بهروز بازويش را فشرد و گفت :نترس من كنارتم.
جيران با غيظ گفت :من از هواپيما نمي ترسم.
_ :مي دونم عزيزم .از تابستون بدون مامان مي ترسي .ولي دو تايي حلش مي كنيم.
اونقدرام بچه ننه نيستيم ،نه؟
چشمكي زد و خنديد .بعد گفت :مي دوني مادرم اين قدر رو بچه هاش و بخصوص من
كه آخريم حساسه كه حد نداره .براي معافيم پارسال مجبور شدم سه ماه آموزشيمو
برم پادگان .همين تهران بود ها! آخر هفته هام ميومدم خونه .ولي عزيز هرروز يه
قابلمه مي گرفت دستش ،ميومد دم در پادگان و به التماس اونو مي رسوند به من كه
بچه ام خداي نكرده يه وقت با غذاي اينجا مسموم نشه .حال چه آبرويي از من مي
رفت بماند .اينم يكي از دليلي رفتنمه.
جيران نگاهي به او انداخت .او فقط سه روز اين خفقان را تحمل كرده بود .بهروز
چطوري بيست سال طاقت آورده بود؟!
پياده شدند .قيافه ي بهروز اطوكشيده و كروات زده و جيران كه شنل روي لباس
عروسي پوشيده بود ،چيزي نبود كه نياز به معرفي داشته باشد .سرايدار ساختمان
به راحتي آن ها را پيدا كرد و جلو آمد .خودش را معرفي كرد و گفت براي بردنشان
آمده است.
چمدانهايشان همراه جهيزيه فرستاده شده بود و خودشان فقط يك ساك دستي
همراه داشتند كه به بار نداده بودند .بنابراين مستقيم همراه سرايدار به طرف پژو
پرشيايي كه آن هم به سفارش حاجي خريداري شده بود ،رفتند.
جيران روي صندلي عقب نشست .بهروز كه قيافه ي خسته اش را ديد ،گفت :تو دراز
بكش .تا خونه خيلي راهه .من جلو مي شينم.
جيران بلفاصله خوابش برد .خواب مي ديد .خواب پدرش را كه پسربچه ي خوش قيافه
اي روي پايش نشسته .جيران هم بچه بود .شايد سه چهار ساله .گوشه اي ايستاده
بود و از حسرت انگشتش را مي جويد .ناگهان بابا متوجه ي او شد .لبنخدي زد و
صدايش كرد .دخترك به طرفش پر گشود .روي پاي ديگرش نشست .با خوشحالي
نگاهي به بهروز انداخت .توي هواپيما نبودند ،ولي فكر كرد كمربند هواپيما براي دوتا
بچه هم جا داره؟
بابا روي يك مبل يك نفره نشسته بود .برخاست و بچه ها را كنار هم روي مبل
گذاشت و گفت :شما ديگه بزرگ شدين .شيطوني نمي كنين تا من برگردم.
جيران با بغض گفت :برنمي گردي .مي دونم كه برنمي گردي.
بابا برگشت با لبخند بوسه اي برايش فرستاد و رفت.
بهروز دست دور شانه هايش انداخت و گفت :اگه برنگشت من هستم.
حال بزرگ شده بود...
_ :جيران؟ جيران خانم رسيديم.
نشست .چشمانش را ماليد .ريمل و سايه به دستش ماليد .آهي كشيد .تمام تنش
درد مي كرد .دلش يك دوش آب گرم مي خواست .حتماً توي خانه پيدا مي شد .پياده
شد و همراه بهروز افتان و خيزان وارد شد .هيچي از دور و برش نمي ديد .خسته تر از
آن بود كه به اطراف نگاه كند .دنبالش از پله ها بال رفت و وارد اتاق خواب شد .لب
تخت خواب گردي كه به نظر حاج خانم خيلي شيك آمده بود نشست.
يك ديوار اتاق كمد و كشو و ميز آينه بود .بهروز كشوها را يكي يكي گشت و بالخره
گفت :لباساتو اين جا گذاشتن .چي مي پوشي؟
جيران خواب آلود پرسيد :مي شه تنهام بذاري؟
بهروز لبهايش را بهم فشرد .از جلوي كشو بلند شد و در حالي كه به طرف در مي
رفت ،پرسيد :مطمئني كمك نمي خواي؟
جيران سري به تاييد تكان داد .بهروز از در بيرون رفت و در را پشت سرش بست.
جيران به هر زحمتي كه بود لباس پر طمطراق عروسي را درآورد و به جايش بلوز
شلوار خوابي كه مال خودش بود پوشيد .بلوز شلواري كه بوي خانه را مي داد .بوي
اتاقش .چقدر دلش مي خواست بخوابد و توي اتاق خودش بيدار شود.
نگاهي توي آينه انداخت .آرايشش بهم ريخته بود و موهاي جهل گيسش اذيتش مي
كرد .سعي كرد اولي بافته را باز كند .اما موهاي فرفري اش با آن همه ژل و تافت
حسابي توي هم فرو رفته بود .امكان نداشت بتواند بازشان كند.
زير شير دستشويي خم شد و آنها را شست .اما نه باز هم نمي شد .حوله را دور
موهايش پيچيد و بيرون آمد .بهروز داشت آخرين دكمه ي كت پيژامه اش را مي بست.
برگشت و پرسيد :همه چي مرتبه؟
جيران مثل بچه اي كه قهر كند با عصبانيت گفت :نه .موهام باز نميشه.
حوله را گوشه اي پرت كرد و در حالي كه توي آينه نگاه مي كرد ،سعي كرد ،حداقل
كشهاي پايين گيسها را باز كند.
بهروز گفت :خب بذار باشن .قشنگه.
_ :آره .ولي از سردرد دارم مي ميرم.
بهروز پوزخندي زد و گفت :به نظرم تنها كاري كه مي توني بكني اينه كه از بيخ
قيچيشون كني.
جيران ناگهان گفت :چه خوب.
و به دنبال قيچي مشغول زير و رو كردن كشوها شد.
_ :تو واقع ًا مي خواي اين كارو بكني؟
_ :آره! و تو هم نمي توني جلومو بگيري .من نمي دونم اين مامانم چه مشكلي با
موي كوتاه داره كه اصل ً نمي ذاره من موهامو كوتاه كنم .حال اگه موهاي صاف و
قشنگي داشتم يه چيزي! ولي اين موهاي فرفري پدرمو در مياره .هر دفعه حموم
كردن و شونه زدنش مصيبته .خوشگلم كه نيست دلم خوش باشه.
بالخره قيچي اي پيدا كرد و پيروزمندانه آن را بال گرفت .يك شانه هم از جلوي آينه
برداشت.
بهروز لب تخت نشسته بود .آرام گفت :خوبه .حال بذارش جلوي آينه .مي دوني
ساعت چنده؟
_ :مي دوني سرم درد مي كنه؟!
بعد نگاهي توي آينه انداخت و مشغول بررسي شد .جلوي موها حصيري بود .تا
پشتش چيده نمي شد دستش به جلو نمي رسيد .قيچي را به طرف بهروز گرفت و
پرسيد :برام مي چيني؟
_ :چون دور ،دور لج و لجبازي با بزرگتراست ،باشه.
جيران روي زمين پشت به تخت نشست .بهروز سطل را كنارش گذاشت .اولين بافته
را گرفت و پرسيد :چقدري بچينم؟
جيران بين دو انگشتش سه سانتي متر نشان داد و گفت :اين قد بمونه.
_ :در واقع بيشتر از اينم نمي تونه باشه!
_ :چه خوب!
_ :دلم نمي خواد جاي مامانت باشم! فكر نمي كني وقتي بياد شوكه بشه؟
_ :اوووه! كو تا بياد.
بافته هاي باريك يكي يكي توي سطل ميفتاد و جيران از ديدنشان ذوق زده مي شد.
بهروز از ديدن خوشحالي اش به شوق آمده بود .بعد از كلي شوخي كردن زده بود زير
آواز :سيمين بري مه پيكري آري...
_ :هي وايسا .اينو واسه كي مي خوني؟ نكنه هووم خيلي سيمين بره! من كه
سياسوخته ام.
_ :هووت؟! بذار من هميني كه زاييدم بزرگ بكنم!
_ :گفتم تو با اين همه مظلوم نمايي و نمي خوام بي اجازه كاري بكنم ،حتم ًا يكي رو
تو آب نمك خوابوندي!
_ :جرات پدرتو ندارم! حال هركي ديگه بود ،شايد ...ولي دخترش؟ نه ديگه.
جيران لبخندي زد .بهروز گفت :اينم آخريش .حال برگرد ببينمت .نه بدم نيست .بهت
مياد .راستي چرا نمي ذاشت كوتاه كني؟
جيران برخاست .در حالي كه با رضايت توي آينه نگاه مي كرد ،گفت :ميگه تمام اين
قروفرا رو بذار براي بعد از هيجده سالگي .واي ابروهام چقد خوب شده!
_ :دست خوش .يه ساعت مو كوتاه كردم ،مي گه ابروهام چقد خوب شده!
_ :خب موهامم خوبه .ولي ابروهام تو كفش موندم.
بعد برگشت و گفت :ولي دستت درد نكنه .سرم سبك شد .انگار دو كيلو وزن كم
كردم.
بهروز اشاره اي به هيكل باريك و استخواني او كرد و گفت :دو كيلو كم كني ميشي
بيافرايي!
_ :تازه كلي رو اومدم! نمي دوني حاج خانم چه جوري غذا به خوردم ميده .رحم نمي
كنه .البته اين چند روز اين قدر راه رفتيم كه همشو سوزوندم .آخ جون هنوز باورم
نميشه راحت شدم .تو كه مجبورم نمي كني بخورم؟
_ :يعني بكنم اهميتي هم داره؟
_ :نه البته كه نه .من دوس ندارم به زور بخورم.
_ :اين جا آزاديه .البته چهارچوبا كنار نرفتن ،بزرگ شدن .تعصبات بيجاش حذف شده .تا
جايي كه خلف شرع و عرف نباشه ،راحتي .هرجور مي خواي بخور .تو خونه هر جور
دلت مي خواد بپوش .هر وقت مي خواي بخواب .هر وقت خواستي هم بيدار شو .كما
اين كه الن صبح شده و من دارم از خواب مي ميرم.
_ :خب بگير بخواب .منم برم دوش بگيرم .تمام لي گردنم پر از مو شده.
جيران دوش گرفت .لباس پوشيد و از پله ها پايين رفت .توي هال روي مبلهاي بزرگ
راحتي دراز كشيد و تلويزيون را روشن كرد .هنوز داشت كانال عوض مي كرد كه
خوابش برد .وقتي بيدار شد اول يادش نيامد كجاست .كمي دور و برش را نگاه كرد.
همه چيز ناآشنا بود .با صداي پايي ناگهان همه چيز يادش آمد .نشست .نگاهي به
راه پله انداخت .بهروز كه داشت پايين مي آمد لبخندي زد و گفت :سلم.
_ :سلم
تيشرت آبي خيلي كمرنگ با شلوار جين پوشيده بود .با آن موهاي كوتاه و صورت
اصلح شده خوش تيپ تر از هميشه به نظر مي رسيد .جلو آمد و پرسيد :چطوري
خوبي؟
_ :نمي دونم .لبد خوبم.
يك چيزي توي ذهنش هزار بار تكرار مي كرد :كاش فرار كرده بودم .همون اول .كاش
رفته بودم خونه.
از اين خانه ي ناآشناي بزرگ خوشش نمي آمد .احساس مي كرد با سر از بلندي
پرتاب شده است .مي ترسيد زمين بخورد .دلش براي مادرش تنگ شده بود.
بهروز كنارش نشست .از او هم خوشش نمي آمد .كنار كشيد .بعد هم بلند شد .از در
اتاق بيرون رفت .حياط بزرگ و قشنگ بود .آن طرفتر استخري بين درختها محصور
شده بود .نزديك شد .هميشه از آب مي ترسيد .هيچ وقت شنا ياد نگرفته بود .به
درخت نزديك استخر تكيه داد و به آب خيره شد.
_ :من مي خوام برم بيرون .مياي؟
نگاهش كرد .چرا اين قدر احساس دل گرفتگي مي كرد؟ ديشب كه همه چي خوب
بود؛ جشن ،نور ،رنگ ،هواپيما بعد هم كه موهايش را كوتاه كرده بود...
بهروز مكثي كرد و بعد با ديدن نگاه بي فروغش گفت :خب شايد دلت نمي خواد
همراه من بياي ...هر جور ميلته.
و بعد چرخي زد و به طرف در رفت.
_ :نه صبر كن .شايد اگه هوايي بخورم حالم بهتر بشه .بذار حاضر بشم.
_ :باشه.
راه افتادند .با ماشين اطراف شهر را چرخيدند .اما هنوز راهها را بلد نبودند .خيلي دور
نمي رفتند كه خانه را گم نكنند .دم غروب هر دو گرسنه بودند .بهروز صبحانه خورده
بود ،ولي جيران بعد از شام عروسيش چيزي نخورده بود.
پيتزاي خوشمزه اي بود .مخصوص ًا براي آدمهاي گرسنه و حسرتي اي مثل اينها! بهروز
كه توي خانه شان همه از غذاي بيرون بدشان مي آمد ،خودش هم آن قدر پول تو
جيبي نداشت كه بتواند زياد بيرون غذا بخورد .از آن گذشته رفت و آمدش لحظه به
لحظه چك مي شد .جيران اين مشكلت را نداشت .ولي درآمد مامان اينقدر نبود كه
زياد بتواند بيرون عذا بخورد.
كنار پيتزايي يك آژانس مسافرتي بود .وقتي بيرون آمدند ،جيران جلوي آن ايستاد و
مشغول خواندن تبليغات پشت شيشه شد.
بهروز كنارش ايستاد و گفت :وصف العيش نصف العيش!
جيران با كمي ناراحتي پرسيد :يعني يه مسافرت كوتاهم نمي تونيم بريم؟ دانشگاه
داري؟
بهروز خنديد و گفت :تو هم قضيه ي دانشگاه رو باور كردي؟دانشگاه از مهر شروع
ميشه ،من الن كاري ندارم .ولي مسافرت خرج داره عزيز ،با اين پول تو جيبي بخور و
نمير من خرج خورد و خوراكمون به زور در مياد ،چه برسه مسافرت! صبر كن كاري پيدا
كنم .با اولين درآمدم مي ريم سفر.
_ :با اولين درآمدت! تو بگو منم باور مي كنم .مگه ماه اول چقد به يه ديپلمه ميدن كه
مسافرتم مي خواي باهاش بري؟
بهروز سرش خاراند و گفت :خب نمي دونم.
_ :تازه كارم كه تو خيابون ريخته ،ديپلمه هم فقط تويي.
_ :چقدر تشويق مي كني واقعاً! خيلي متشكرم .ببين اينقدر به من دلداري نده پررو
ميشم!
_ :من مي خوام چند تا از سكه هاي سر عقد رو بفروشيم باهاش بريم سفر.
بهروز ناگهان به فكر فرو رفت و بعد گفت :خيلي خوبه .ولي مگه چقدر داري؟
_ :تو چشم همچشمي هاي عجيب غريبي كه من ديدم كلي به جيبم رفته! خيلي.
نشمردم كه .دلم مي خواد تمام تابستون رو بريم سفر.
_ :عاليه .فكر كنم عقده هاي منم خالي ميشه! آخه من خيلي كم مسافرت رفتم.
_ :منم همين طور.
نگاهي به آگهي ها انداخت و گفت :كيش ،دبي ...آخ اين قدر دلم مي خواد برم.
بهروز گفت :خب بيا بريم رزرو كنيم.
_ :جدي؟!
بليطهاي عادي كيش و دبي توي حراج تابستاني بود .به همين علت خيلي شلوغ بود.
با كلي جستجو توانستند براي اواسط شهريور بخرند.
با مشورت سرايدار يك طلفروش منصف را پيدا كرده بودند كه سكه ها و طلهاي
اضافيشان را به قيمت خوبي مي خريد .هر دو از پيدا كردن اين همه پول ذوق زده
بودند .چند روز بعد به ديدن ديدنيهاي اصفهان گذشت .بعد از گشتن كل اصفهان سوار
ماشين شدند و براي ايران گردي راه افتادند .نقشه به دست نزديك دو ماه دور از
چشم پدر مادر ها دور ايران گشتند .از گرگان تا آستارا ...تبريز و همدان و شهر كرد و
سنندج و شيراز ...خلصه هر جايي يكي دو شب مي ماندند .سعي مي كردند توي
مهمان سراها اقامت كنند تا خرجشان كمتر شود .بعد هم كه نوبت كيش و دبي بود.
خلصه داشت خيلي خوش مي گذشت .جيران نمي دانست آن همه دلسوزي و
نگراني خودش و دوستانش براي چه بود؟ اين زندگي مشترك اين قدر به او آزادي و
تفريح داده بود كه مادرش صد سال ديگر هم نمي توانست برايش فراهم كند .عشق و
محبتشان هم كم كم داشت شكل مي گرفت و عميق مي شد .اين قدر آرام كه
جيران يادش نمي آمد از كي بهروز همه ي زندگيش شد.
بعد از دوبي ديگر هر دو دلشان براي يك جا ماندن تنگ شده بود .خصوص ًا كه بايد براي
ثبت نام مدرسه و دانشگاه هم اقدام مي كردند .موقع عقدشان عاقد فقط اسم جيران
را توي شناسنامه ي بهروز نوشته بود كه جيران بتواند مدرسه ي عادي برود .حال هم
توي يك دبيرستان كه فقط دو كوچه با خانه فاصله داشت ثبت نام كرد .قرار بود مامان
درست روز ثبت نام بهروز بيايد .جيران مي خواست براي استقبالش به تهران برود،
ولي بهروز مي گفت نمي تواند همراهش بيايد و بايد جيران تنها برود .جيران خيلي
ناراحت بود .سختتر از تنها سفر كردن دوري از بهروز بود ،كه با وجودي كه باورش براي
خودش هم سخت بود ،ولي واقع ًا طاقتش را نداشت .تا اين كه مامان زنگ زد و بدون
هيچ توضيحي گفت ،بازگشتش يك ماهي به تاخير افتاده است.
جيران دلتنگ و نگران بود .مامان هم نمي گفت چرا اين اتفاق افتاده است .مي گفت
حالش خوب است و هيچ مشكلي در بين نيست.
بهروز با تمام وجود سعي مي كرد سرگرم و خوشحال نگهش دارد ،ولي گاهي او هم
عاجز ميشد.
_ :ببين بهش بگو اين قدر نيومدي من عروس شدم .نه نه بگو اگه نياي به زور شوهرم
ميدن .اون وقت به سر بر ميگردهي
_ :نمي دونم ...نمي دونم .كاش به قدر سفر اروپا هم پول داشتيم.
_ :ببين ديگه ناشكري نكن .تمام ايرانو گشتيم دبي هم رفتيم!
_ :من كه نمي خوام گردش برم .ديگه از مسافرتم خسته شدم .فقط مي خوام ببينم
مامان چكار مي كنه.
_ :داره با دوست پسر چشم آبيش خيابوناي لندنو گز مي كنه.
جيران پوزخندي زد و به حياط رفت .كنار استخر نشست و پاهايش را توي آب فرو كرد.
بهروز هم آمد .هلش داد توي آب و مجبورش كرد شنا كند .اين روزها شنا هم يادش
داده بود .اگرچه هنوز كمي مي ترسيد ،ولي ديگر مسلط شده بود.
اول مهر رسيد .در طول سفرهاي تابستاني شان با كلي شوق و ذوق يك عالمه لوازم
تحرير فانتزي خريده بودند .جيران با هيجان وسايلش را آماده كرد .بهروز زودتر عازم
دانشگاه شده بود .جيران هم مانتو شلوار فرم مدرسه اش را پوشيد و راه افتاد.
از محيط مدرسه خوشش آمد .با چند نفر هم دوست شد .البته قصد نداشت با هيچ
كس صميمي شود .بهتر بود متاهل بودنش تا حد امكان پوشيده بماند.
درسش خوب بود .سال سوم راهنمايي حسابي درس خوانده بود تا بتواند دبيرستان
فرهاد قبول شود .اگر آن امتحان رياضي كذايي را بدون نگراني داد بود نمراتش به حد
نصاب مي رسيد ،گرچه حال ديگر فرقي نمي كرد .انگار از آن امتحان رياضي هزار سال
مي گذشت...
بهروز بعد از آخرين سفرشان به شدت دنبال كار رفته بود و حال حسابدار يك فروشگاه
شده بود .حقوق زيادي نداشت ،ولي خرج كردنش براي هردويشان لذت بخش بود.
مخصوص ًا با مسافرت مفصلي كه رفته بودند ،بيشتر طلهاي اهدايي را خرج كرده
بودند و خيال نداشتند بقيه را هم بفروشند.
جيران كاري به جز مدرسه رفتن و درس خواندن نداشت .زن سرايدار همه ي كارهاي
خانه را مي كرد .هميشه هم از ته دل براي جيران دلسوزي مي كرد كه به اين زودي
شوهرش داده اند .شايد تا چند ماه پيش نظر جيران هم همين بود و دلش براي
خودش مي سوخت ،اما الن اصل ً اين حس را نداشت .كنار بهروز خوشبخت تر از
هميشه بود .توي خانه هيچ مسئوليتي نداشت و از آزادي اش با تمام وجود لذت مي
برد .در حالي كه توي خانه ي مادرش هيچي هم نه ديگر آشپزي كه مي كرد .چون
مادرش كار مي كرد و اگر مي خواست منتظر شود تا او بيايد از گرسنگي مي مرد!
اتاقش كه اگر نامرتب ميشد مامان پوست از سرش مي كند .ولي اينجا سليمه اتاقش
را جمع مي كرد .تخت را مرتب مي كرد ،لباسها را جمع مي كرد ،كاغذها را دسته
مي كرد و روي ميزتحرير مي گذاشت و خلصه نمي گذاشت آب توي دلش تكان
بخورد .جيران هم نهايت استفاده را مي كردي
بهروز هم كه بيشتر هم بازي بود تا همسر! تمام وقت آزادشان يا به بازي فكري مي
گذشت يا تنيس و بزن بدو! راكتهاي تنيس هم مال جواني پدر بود كه با كلي زحمت با
پول تو جيبي اش خريده بود .بهروز مي گفت چند سال پيش آن ها را توي انباري خانه
ي پدربزرگ پيدا كرده و پدربزرگ آنها را به او بخشيد .از وقتي كه بهروز اين را گفته بود
جيران با عشق خاصي تمرين تنيس مي كرد.
يك ماه گذشت .مامان ديگر واقع ًا داشت مي آمد .جيران مي خواست هر طور شده
است براي ديدنش به تهران برود .اما بهروز نمي توانست همراهش بيايد .جيران نمي
خواست بدون بهروز برود ،اما چاره اي نبود .مامان يكشنبه بعدازظهر مي رسيد .جيران
براي يكشنبه صبح بليط هواپيما گرفت .از مدتها قبل ذره ذره براي اين بليط پس انداز
كرده بودند .بهروز هم قول داد هرطور شده تا سه شنبه خودش را برساند.
از آن طرف اولياي مدرسه بودند كه جيران بايد راضيشان مي كرد .هنوز مهر به آخر
نرسيده بود كه مي خواست يك هفته برود .بالخره بعد از كلي التماس و سرهم كردن
يك قصه ي قانع كننده اجازه دادند.
شنبه شب تا صبح نخوابيد .تمام مدت داشت بهروز را تماشا مي كرد و به اين فكر
مي كرد كه اين دوري دو روزه چقدر برايش سخت است .سخت تر از دوري چهار ماهه
از مادرش! باورش براي خودش هم مشكل بود .او تا بحال عزيزتر از مادرش نمي
شناخت و فكر نمي كرد اين قدر بي وفا باشد كه كسي را به مادرش ترجيح بدهد.
سعي مي كرد خودش را قانع كند كه اين بي وفايي نيست .بالخره همه ي پرنده ها
از لنه پر مي كشند و او هم مثل بقيه...
نيم رخ بهروز توي مهتابي كه يواشكي از لي پرده توي اتاق سرك كشيده بود ،دوست
داشتني تر از هميشه بود .براي اولين بار در دل از مادرش كه او را با خود نبرده بود
تشكر كرد!
صبح روز بعد ،بعد از اين كه نيم ساعتي در آغوش بهروز گريست ،بالخره راهي
فرودگاه شدند .پايش پيش نمي رفت .ولي دلش براي مامان هم خيلي تنگ شده بود.
وقتي شنيد هواپيما تاخير دارد ،نمي دانست خوشحال باشد يا ناراحت .يك ساعت
ديگر هم كنار بهروز بود و بالخره هواپيما آماده پرواز شد .ساعت يازده و نيم توي
فرودگاه مهراباد به زمين نشست .جيران چمدانش را گرفت .همان اطراف غذايي خورد
و مجله اي خريد .چمدانش را به امانات فروگاه سپرد .بعد به طرف سالن استقبال
پروازهاي خارجي رفت.
انتظارش زياد طول نكشيد .تازه مجله اش را تمام كرده بود كه پرواز لندن به زمين
نشست .از پشت شيشه سر كشيد .مادرش را نمي ديد .همان طور بين مسافرها
سر مي كشيد تا بالخره او را يافت .داشت مي آمد ،ولي اين مرد قد بلند اروپايي كه
بود؟! با حيرت نگاهش كرد .يعني او همراه مادر بود يا جيران اشتباه مي كرد؟ ولي
داشتند باهم حرف مي زدند .يعني يك توريست عادي بود كه مامان داشت راهنمايي
اش مي كرد؟ اين طور به نظر نمي رسيد.
از گيت رد شدند .جيران جلو رفت .مامان در آغوشش گرفت و زير گريه زد .اما جيران
متعجب تر از آن بود كه خيلي هيجان زده شود .مرد چشم آبي دستش را به نشانه ي
همدردي روي شانه ي مامان كه به شدت گريه مي كرد گذاشت.
!?who are you جيران طاقت نياورد و با عصبانيت پرسيد:
مرد لبخندي زد و با فارسي بدون غلطي گفت :سلم من ميشلم .تو هم جيراني،
درسته؟
جيران تكاني خورد .ميشل اگرچه آشنا نبود ،اما غريبه هم نبود .عكسهاي زيادي از
كودكي اش توي آلبوم مامان بود .او همسايه ،همبازي ،همكلسي و شيرين ترين
خاطره ي كودكي مامان بود .پدرش كارمند شركت نفت بود .همكار پدر مامان .توي
محله بريم آبادان زندگي مي كردند .پدرش انگليسي و مادرش فرانسوي بود .اسمش
را به لهجه ي مادرش ميشل صدا مي زدند .دوازده ساله بود كه انقلب شده بود و به
انگليس برگشته بودند .و حال اينجا بود...
مامان بدون اين كه رهايش كند كمي عقب رفت .از پشت پرده ي اشك نگاهي به
ميشل انداخت و به جيران گفت :باورت ميشه؟ خودشه! بعد از بيست و دو سال
پيداش كردم.
ميشل دستش را جلو آورد و با خنده گفت :جيران خانم جواب سلم كه نميدي ،دست
ميدي يا نه؟
جيران با تعجيب پرسيد :بعد از بيست و دو سال فارسي يادت نرفته؟!
_ :فارسيمو تازگي رفرش كردم .از وقتي كه مسلمون شدم با چند تا ايروني آشنا
شدم و دوباره تمرين كردم.
از توي جيبش دستمالي درآورد و به طرف مادر گرفت :بسه ديگه ورده .جيران خيس
شد! نمي دوني چقد دلتنگت بود جيران! باورم نميشد ورده با اون اخلق خشن
پسرونه اش اينقدر مادر لطيفي باشه.
_ :مامان من خشنه؟!!
_ :بود! تا اون وقتي كه باهم از در و ديوار بال مي رفتيم و تو يقه ي بچه ها ملخ
مينداختيم.
خودش بلند خنديد .جيران از يادآوري خاطراتي كه قبل ً از مادرش شنيده بود خنده اش
گرفت .مامان هم لبخندي زد و نگاهي آرزومند به ميشل انداخت .جيران فكر كرد چقدر
كنار اين مرد قوي هيكل كوچولوتر به نظر مي رسد.
ناگهان مامان برگشت و با تعجب و اعتراض پرسيد :جيران ابروهات! بذار ببينم موهاتم
كه انگار كوتاه كردي! دختر با خودت چيكار كردي؟؟؟ چشم منو دور ديدي؟ من گفتم
زير دست پدربزرگت جرات اين غلطا رو نداري ،نگاش كن روش بدم آرايشم مي كنه.
جيران با نگاهي عاقل اندر سفيه توبيخ را شنيد .مامان چند لحظه با حيرت ساكت
شد .بعد گفت :يه چيزي بگو دختر! اين يه جور اعتراضه؟ چون برام كار پيش اومده و
رفتم تو به خودت اجازه دادي كه هر كار دلت مي خواد بكني؟
همان موقع موبايل مامان كه دست جيران بود شروع به زنگ زدن كرد .جيران با ديدن
شماره ي خانه چند قدم به سرعت دور شد و جواب داد :الو جونم..
_ :سلم گلم .دلم برات تنگ شده خانومي.
_ :منم همينطور ي
_ :مامانت اومد؟
_ :آره زود بگو بايد برم.
_ :بليط واسه سه شنبه و چهارشنبه گيرم نيومد .قطارم نبود .بايد برم ببينم بليط
اتوبوس پيدا مي كنم؟ احتمال ً يا چهارشنبه صبح يا پنج شنبه مي رسم تهران.
جيران ناليد :بهرووووز!
همان موقع مامان از پشت سر گوشي را قاپيد و قطع كرد .بعد هم يك كشيده توي
گوش جيران خواباند.
_ :بهروز كيه؟ چشمم روشن .غلطاي زيادي!
ميشل جلو آمد و پرسيد :چه خبره ورده؟ چرا ميزني؟
_ :دخترمو گذاشتم جايي كه فكر مي كردم تكون نمي تونه بخوره .حال خانم واسه
خودش دوس پسر داره.
ميشل نگاهي به جيران انداخت و گفت :ببين ورده من تعصبات تو رو درك مي كنم،
ولي فكر نمي كني تو اين سن طبيعيه؟ اونم وقتي كه تو تنهاش گذاشتي و...
مامان با ناراحتي گفت :مي دونم همش تقصير خودمه.
جيران كه كلفه شده بود ،توضيح داد :ولي بهروز شوهر منه .اينم حلقه مه .پدربزرگ
طاقت شيطنتامو نياورد شوهرم داد .النم از اصفهان اومدم.
مامان چنگ به صورتش زد و گغت :خدا لعنتش كنه...
جيران با خنده گفت :نه مامان نمي خواد نفرينش كني من خيلي خوشبختم .اگه قرار
بود تمام تابستون تو چارديواري حياطش مي موندم الن بايد نعشمو از اونجا مي
كشيدي بيرون .ولي اون با بهترين جهيزيه شوهرم داد و الن همه چي عاليه!
مامان از حيرت زبانش بند آمده بود .بعد از مدتي به زحمت پرسيد :از كجا باور كنم كه
راست مي گي؟
_ :خب شناسنامم تو كيفمه ،ولي چيزي رو ثابت نمي كنه .بهروز چهارشنبه مياد .تو
شناسنامه ي اون اسم من هست.
ميشل گفت :اه ورده شناسنامه ...ما هم بايد بريم سفارت.
جيران با ابروهاي بال رفته پرسيد :شمام بعله؟!
ميشل خنديد و گفت :مامانت نگران بود چه جوري قضيه ي ازدواجشو به تو بگه .اما
مثل اين كه همه چي حل شده .مخصوص ًا كه دولت من براي دختر مجرد به اين راحتي
اجازه ي اقامت صادر نمي كنه ...فكر نمي كنم تو بخواي با ما بياي انگليس زندگي
كني نه؟!
مامان با دستپاچگي گفت :ميشل يه دفعه كه همه چي رو نمي گن .من هنوز مي
خواستم آماده اش كنم.
بعد رو به جيران كرد و با نگراني پرسيد :تو واقع ًا خوشبختي؟
جيران خنديد و شانه اي بال انداخت :آره! خيلي.
بعد ناگهان چيزي را به خاطر آورد و اضافه كرد :ممنون كه منو نبرديي
ميشل گفت :من ميرم چمدونا رو بگيرم.
ورده با حيرت دخترش را نگاه مي كرد .نمي دانست بخندد يا در ناباوري اش بماند.
بالخره من من كنان گفت :مي دوني ميشل اومده تا كاراي اقامتمونو جور كنه .تنها
شرط من اين بود كه تو رو هم ببرم ...اما حال...
_ :حال ديگه نه! من خوشبختم .خيالت راحت باشه .تو قولي كه به بابا دادي رو زير پا
نذاشتي .بهروز با تمام وجود بابا رو دوست داره و عاشق منه .شايد اسمشو از بابا
شنيده باشي اگه يادت بياد ...پسر كوچيك حاج ياسر...
_ :بهروز! آره گفتي حاج ياسر يادم اومد ...صالح همش مي گفت دلم مي خواد يه
پسر مثل بهروز داشته باشم ...بيچاره عمرش كفاف نداد.
_ :حال بهروز پسرشه و حسابي مراقب منه.
_ :خوشحالم .مي دوني تمام مدتي كه با ميشل درمورد ازدواج بحث مي كرديم و
سعي مي كرد متقاعدم كنه ،يه لحظه عذاب وجدان ولم نمي كرد.
جيران با شيطنت گفت :پس كلساي شركت بهانه بود؟ رفتي ميشلو پيدا كني؟
_ :نه به جون جيران! رييسم خودش پيشنهاد داد من برم .چند ماه پيشم ميشل تو
اينترنت آيديمو پيدا كرده بود و باهم گاهي حرف مي زديم .ولي وقتي همديگه رو
ديديم و گفت مسلمون شده ،حرف ازدواجو پيش كشيد .به خاطر همين سفرم طول
كشيد.
_ :مباركتون باشه.
_ :تو هم همينطور ...جيران واقع ًا خوشبختي؟
_ :آره دلم براش يه ذره شده .ميشه اون گوشي رو كه از دستم كشيدي بدي ببينم
امكان نداره يه بليط جور كنه زودتر بياد؟ من طاقت دوريشو ندارم.
مامان خنديد و موبايل را به او داد .دخترش غير از تغيير ظاهري اصل ً عوض نشده بود.
هنوز هم يك بچه ي شاد و سرتق بود.
_ :بهروز نمي گه تو خيلي سرتقي؟ ي
_ :چرا مي گه! سلم عزيزم .خوبي؟ چي شد اين بليط...
تمام شد! 86.6.2ساعت 3.15صبح شاذه