You are on page 1of 19

‫تابستان به ياد ماندني‬

‫جيران كتاب رياضي را بست و به مادرش چشم دوخت‪ .‬مامان پرسيد‪ :‬خسته كه‬
‫نيستي؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬مي خواستي چيزي بگي؟‬
‫_‪ :‬مي دوني جيران‪ ،‬تابستون از طرف شركت بايد برم انگليس‪.‬‬
‫_‪ :‬انگليس؟!!‬
‫_‪ :‬آره يه دوره ي دو ماه و نيمه كلس دارم كه بايد برم‪.‬‬
‫_‪ :‬منم كه ميام!‬
‫_‪ :‬نه موضوع همينه‪ .‬خرج سفر و كلس رو شركت ميده‪ .‬من كه پول ندارم تو رو ببرم‪.‬‬
‫از اون گذشته نمي تونم كه يه دختر چهارده ساله رو ول كنم تو خيابوناي لندن‪ .‬من‬
‫صبح تا شب كلس دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني چي نمي تونم؟ مردم دختر چهارده سالشونو مي برن اونجا پانسيون مي‬
‫كنن برمي گردن‪ .‬همين خانم كشوري همسايه باليي پارسال همين كارو كرد‪ .‬النم‬
‫دخترش داره اونجا درس مي خونه‪.‬‬
‫_‪ :‬من نمي تونم دختر يتيممو ببرم اون ور آب ولش كنم‪ .‬من به پدرت قول دادم‬
‫هميشه مراقبت باشم‪.‬‬
‫_‪ :‬حال هي اين بي پدري ما رو بكوبين تو سرمون‪ .‬منو نبري چيكار مي كني؟ خاله اي‬
‫دارم پيشش بمونم يا عمو؟ نكنه بايد برم آبادان پيش دايي؟ من جنوب نميرم تو گرما‪.‬‬
‫گفته باشم‪...‬‬
‫_‪ :‬ميدونم خيلي گرمايي هستي‪...‬‬
‫_‪ :‬نمي خواد توضيح بدي كه صبح تا شب جلو كولر گازي هستي و اصل ً گرما رو حس‬
‫نمي كني و از اين اراجيف‪.‬‬
‫_‪ :‬تو اصل ً مي ذاري من حرف بزنم؟ نخير قرار نيست بري جنوب‪ .‬مي خوام بذارمت‬
‫پيش بابابزرگت‪.‬‬
‫_‪ :‬هه! بابا بزرگم كجا بود؟ نكنه مي خواي اون مرحومو از تو گور بكشي بيرون؟!‬
‫_‪ :‬پدر پدرت‪ .‬مي دوني اين روزا خيلي فكر كردم‪ .‬دائم با خودم درگير بودم‪ .‬از يه طرف‬
‫نگران امتحان نهايي تو‪ ،‬از يه طرف سفرم و اين كه تو رو پيش كي بذارم و‪ ...‬بالخره به‬
‫خودم گفتم درسته كه حاجي منو هيچ وقت به عنوان عروس قبول نكرد‪ ،‬حتي حاضر‬
‫نشد بعد از فوت بابات خرج تو رو بده‪...‬‬
‫مامان اشكش را پاك كرد و ديگر نتوانست حرف بزند‪.‬‬
‫جيران آهي كشيد و برخاست تا ليوان آبي بياورد‪ .‬اين قصه را هزار بار شنيده بود و‬
‫ديگر تكراري تر از آن شده بود كه اشكش را در بياورد‪...‬‬
‫سال شصت و چهار بود‪ .‬پدر كه آن روزها پسركي هيجده ساله و سر به هوا بود‪ ،‬اصلً‬
‫پيگير درسش نبود‪ .‬خانواده به شدت نگران بودند كه دانشگاه قبول نشود و او را به‬
‫جنگ ببرند‪ .‬حال از اتفاق روزگار يا دعاي شبانه روز مادرش دانشگاه قبول مي شود‪.‬‬
‫ولي هنوز چند هفته اي نگذشته كه دل در گرو دختركي جنوبي مي گذارد‪ .‬دختركي‬
‫سبزه رو و زيبا با چشمان درشت و لبهاي قلوه اي‪.‬‬
‫براي حاجي اين حرف خيلي سنگين بود‪ .‬او محال بود دختري را كه نمي شناسد براي‬
‫پسرش بگيرد‪ .‬اصل ً پسرك حق انتخاب نداشت‪ .‬او بايد ليسانس مي گرفت و اگر جنگ‬
‫تمام نمي شد به دنبال فوق ليسانس هم مي رفت و پس از آن با دختر عمويش كه از‬
‫وقت تولدش نافبرش كرده بودند ازدواج مي كرد‪ .‬مسئله ي حل نشده اي باقي نمي‬
‫ماند‪ .‬ولي پسر كه از بچگي هم لجباز بود‪ ،‬دو پايش را توي يك كفش كرد كه ال و بل‬
‫بايد ورده را بگيرم‪.‬‬
‫از ارث محرومش كردند‪ ،‬از خانه بيرونش كردند‪ ،‬به اين اميد كه پسري كه تا بحال براي‬
‫خرجي انگشتش را هم تكان نداده‪ ،‬سرش به سنگ بخورد و برگردد‪ .‬اما برنگشت‪.‬‬
‫رفت آبادان‪ .‬ورده را عقد كرد و برگشتند تهران تا درسشان را تمام كنند و بعد عروسي‬
‫بگيرد‪ .‬با كدام پول خدا مي داند‪ .‬يك خوابگاه متاهلي گرفتند و مشغول زندگي شدند‪.‬‬
‫ولي هنوز بيست سال نداشتند كه جيران به دنيا آمد‪.‬‬
‫پدر مجبور شد درسش را ول كند تا به جاي نيمه وقت تمام وقت كار كند‪ .‬ولي قبل از‬
‫اين كه كارش به جايي برسد به عنوان سرباز وظيفه او را گرفتند و به جنگ بردند‪ .‬هنوز‬
‫دو ماه نگذشته بود كه جنازه اش را آوردند‪ .‬ورده بچه بغل به در خانه ي پدرشوهرش‬
‫رفت‪ .‬اما آنها فقط جنازه ي پسرشان تحويل گرفتند و هيچ كمكي به بيوه ي غريب‬
‫نكردند‪.‬‬
‫از آنجا كه خدا پناه بي پناهان است‪ ،‬ورده كاري پيدا كرد‪ .‬توانست با كمي تاخير‬
‫درسش را هم تمام كند‪ .‬اتاقي اجاره كرده بود‪ .‬زن صاحبخانه از جيران سياه سوخته با‬
‫آن چشمان درخشان خيلي خوشش مي آمد‪ .‬بچه هاي خودش بزرگ شده بودند‪ .‬او و‬
‫دخترش هميشه مراقب جيران بودند تا وقتي كه جيران به دبستان رفت‪ .‬آنها هم اتاق‬
‫اجاره اي را براي پسرشان خواستند‪.‬‬
‫خلصه مادر و دختر از آن محله رفتند‪ .‬با وامي كه مادر از اداره گرفت آپارتمان كهنه و‬
‫كوچكي خريدند‪.‬‬
‫و حال‪ ...‬مامان مي خواست او را پيش حاجي بگذارد‪.‬‬
‫_‪ :‬چه قبول كنه چه نكنه تو دخترشي‪ .‬بايد در حقت پدري كنه‪ .‬منتشو نمي كشم‬
‫همين سه ماهه نگهت داره ديگه هيچي ازش نمي خوام‪.‬‬
‫_‪ :‬و اگه من نخوام برم اونجا؟‬
‫_‪ :‬ميري آبادان‪.‬‬
‫_‪ :‬واي نه‪ ...‬خيلي خب ترجيح ميدم برم پيش پدربزرگم‪ .‬سرمو كه نمي بره‪.‬‬
‫_‪ :‬نه سرتو نمي بره‪ .‬در واقع خيلي بهتر از اوني كه فكر مي كردم برخورد كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬تو باهاش حرف زدي؟؟!!‬
‫_‪ :‬آره رفتم بازار دم حجره اش‪ .‬خب نمي تونم بگم از اين خبر خوشحال شد‪ .‬ولي‬
‫حاضر شد قبولت كنه‪ .‬مي دوني خيلي خوشحال شدم‪ .‬اون مرد خيلي بدي نيست‪،‬‬
‫فقط‪ ...‬قانوناي خودشو داره‪ .‬شايدم بعد از اين همه سال مي خواد ببينه تنها نوه اش‬
‫چه جوريه؟ مي دوني عمه ات هيچ وقت بچه دار نشد‪ .‬عموتم به جووني رفت خارج و‬
‫ديگه خبري از خودش نداد‪.‬‬
‫جيران با ترديد پرسيد‪ :‬مادربزگم دارم؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬بنده خدا همون وقتا از غصه ي دو تا پسراش مرد‪ .‬چند سال پيش حاجي يه زن‬
‫ديگه گرفت‪.‬‬
‫_‪ :‬از زنش بچه داره؟‬
‫_‪ :‬نه! چقدر سوال مي كني!‬
‫ً‬
‫_‪ :‬بايد بدونم كجا دارم ميرم يا نه؟ اصل چرا بايد برم اونجا؟ من مي خوام بيام انگليس‪.‬‬
‫هرجوري هست ميام‪.‬‬
‫_‪ :‬دارم بهت مي گم نمي تونم ببرمت‪.‬‬
‫_‪ :‬مي توني‪.‬‬
‫_‪ :‬جيران اذيتم نكن‪.‬‬
‫_‪ :‬من دارم اذيت مي كنم يا تو؟ چرا همه مي تونن برن ال من؟‬
‫_‪ :‬كدوم همه؟ لبد بازم منظورت دختر خانم كشوريه‪.‬‬
‫_‪ :‬سوگل اينا هر سال ميرن گردش اروپا‪.‬‬
‫_‪ :‬سوگل باباش يه تاجر گردن كلفته‪ .‬كار مي كنه‪ .‬زير يه خروار خاك نخوابيده‪.‬‬
‫جيران با بغض و عصبانيت مادرش را نگاه كرد‪ .‬از جايش بلند شد و از اتاق بيرون رفت‪.‬‬

‫امتحان رياضي اي كه مي توانست بيست بگيرد به زحمت ده گرفت‪.‬‬

‫روز رفتن مامان از صبح زود حاضر شد‪ .‬وسايل جيران را از قبل آماده كرده بود‪ .‬دخترك را‬
‫كه چشمانش از زور گريه سرخ سرخ شده بود كشان كشان سوار ماشين كرد‪ .‬خانه‬
‫ي حاجي پايين شهر توي كوچه پس كوچه هاي قديمي بود‪ .‬يك خانه ي قديمي كه در‬
‫كوچك رنگ و رو رفته اي داشت‪.‬‬
‫مادر كلون در را زد‪ .‬چند دقيقه اي طول كشيد تا زن نسبتاً چاقي با چادر نماز آمد و در‬
‫را باز كرد‪.‬‬
‫مادر به سرعت سلم كرد و سقلمه اي هم به پهلوي جيران زد‪ .‬جيران اما مات و‬
‫متحير به زن چشم دوخت‪ .‬زن هم اول مادر و دختر را خوب برانداز كرد و بعد گفت‪:‬‬
‫عليك سلم‪ .‬اين نوه ي حاج آقاس؟‬
‫_‪ :‬بله‪ .‬كنيز شماس‪ .‬اسمش جيرانه‪.‬‬
‫جيران برگشت و با ابروهاي بال رفته نگاهي به مادرش انداخت‪.‬‬
‫حاج خانم از جلوي در كنار رفت و با صداي نه چندان ظريفي گفت‪ :‬بيا تو‪.‬‬
‫گرچه لحنش خيلي دعوت كننده نبود‪ .‬جيران نگاه ديگري به مادرش انداخت‪ .‬مامان‬
‫عجله داشت زودتر به فرودگاه برسد‪ .‬مخصوصاً كه حسابي راهش دور شده بود‪.‬‬
‫چمدان جيران را از كنارش رد كرد و تو گذاشت‪ .‬بعد خواست دخترش را در آغوش‬
‫بكشد‪ ،‬اما جيران پس كشيد‪ .‬گونه ي مادرش را به سردي بوسيد و گفت‪ :‬خوش‬
‫بگذره‪.‬‬
‫مادر با بغض نگاهش كرد‪ .‬رو به حاج خانم كرد و گفت‪ :‬جون شما و جون يه دونه‬
‫دخترم‪.‬‬
‫حاج خانم پشت چشمي نازك كرد و گفت‪ :‬خيالت راحت‪ .‬برو به سلمت‪.‬‬
‫_‪ :‬يه دنيا ممنون‪.‬‬
‫نگاه ديگري به جيران انداخت و بعد به سرعت به طرف سر كوچه رفت كه راننده ي‬
‫آژانس انتظارش را مي كشيد‪.‬‬
‫جيران از گوشه ي خانه ي قديمي وارد هشتي شد‪ .‬سمت چپش اتاقهاي رو به جنوب‬
‫و سمت راستش اتاقهاي رو به شرق بودند‪ .‬چمدانش را برداشت‪ .‬دو سه پله پايين‬
‫آمد و وارد حياط شد‪ .‬يك حوض هشت ضلعي وسط حياط بود‪ .‬دور حوض باغچه ها پر‬
‫از گل و درخت بودند‪.‬‬
‫صداي حاج خانم او را به خود آورد‪ :‬اتاق تو سمت راسته‪ ،‬دومي‪.‬‬
‫نگاهي به حاج خانم و نگاهي به در چوبي انداخت‪ :‬ممنون‬
‫_‪ :‬خواهش مي كنم‪.‬‬
‫خودش وارد پنج دري شد‪ .‬جيران آهي كشيد و به طرف در اتاق رو به شرق رفت‪ .‬در‬
‫چوبي را فشار داد‪ ،‬باز شد‪ .‬گوشه هاي در را موريانه خورده بود‪.‬‬
‫اتاق خيلي تميز بود‪ .‬ديوارها با گچ سفيد شده بود و رنگ نداشت‪ .‬كف اتاق زيلوي‬
‫كهنه اي پهن بود كه به دقت جارو شده بود‪ .‬يك تخت قديمي و يك رخت آويز كل‬
‫وسايل اتاق را تشكيل مي داد‪.‬‬
‫نگاهي به اطراف انداخت‪ .‬لبهايش را بهم فشرد و وارد شد‪ .‬چمدانش را رها كرد و روي‬
‫تخت افتاد‪ .‬سقف اتاق بلند و تارعنكبوت زده بود‪ .‬چشمانش را بست و سعي كرد به‬
‫تفريحاتي كه مي توانست توي اين خانه داشته باشد‪ ،‬فكر كند‪ .‬اول همه كشف خانه‬
‫بود‪ .‬زيرزمين‪ ،‬اتاقها‪ ،‬پشت بام‪...‬‬
‫بعد هم كه لبد محله‪.‬‬
‫از جا برخاست‪ .‬از حياط رد شد‪ .‬وارد پنج دري شد‪ .‬اتاق خالي بود‪ .‬يك مجسمه ي‬
‫بلوري قرمز را از سر تاقچه برداشت‪ .‬قبل از اين كه بتواند شكلش را حدس بزند‪ ،‬صداي‬
‫كلفت حاج خانم را شنيد‪ :‬اونو بذار سر جاش‪ ،‬عتيقه اس!‬
‫اين قدر جا خورد‪ ،‬كه مجسمه از دستش افتاد و هزار تكه شد‪ .‬نگاهي به مجسمه و‬
‫نگاهي به حاج خانم انداخت‪ .‬حاج خانم دو مشتي تو سر خودش كوبيد و گفت‪:‬‬
‫شكستيش‪ .‬مال مادرمادرم بود‪ .‬يادگار بود‪ .‬چرا اين كارو كردي؟‬
‫جيران كه زبانش بند آمده بود‪ ،‬با دستپاچگي از اتاق بيرون رفت‪ .‬براي شروع تجربه ي‬
‫خوبي نبود‪.‬‬
‫نيم ساعتي نگذشته بود كه حاج آقا وارد شد‪ .‬جيران وسط حياط ايستاده بود و با‬
‫كنجكاوي پدربزرگش را كه داشت از پله هاي حياط پايين مي آمد‪ ،‬نگاه مي كرد‪ .‬حاج‬
‫آقا سر بلند كرد و با ديدن جيران پرسيد‪ :‬دختر سلمت كو؟‬
‫_‪ :‬سلم‬
‫_‪ :‬عليك سلم‪.‬‬
‫رو گرداند و به طرف اتاق رفت‪ .‬هنوز وارد نشده بود‪ ،‬كه برگشت و پرسيد‪ :‬اين بلوز مال‬
‫بچگياته؟ برو يه چيز گشادتر و بلندتر بپوش‪.‬‬
‫حاج خانم از آن طرف گفت‪ :‬زود باش مي خوام سفره رو بندازم‪.‬‬
‫جيران به اتاقش رفت‪ .‬چمدانش را باز كرد و كمي تويش را گشت‪ .‬تابستان بود‪ .‬او فقط‬
‫چند تيشرت و تاپ داشت‪ .‬ناچار مانتويي پوشيد و برگشت‪.‬‬
‫حاج آقا گفت‪ :‬بار آخرت باشه اين قدر سفره رو منتظر ميذاري‪.‬‬
‫جيران با حيرت نگاهش كرد‪ ،‬اما چيزي نگفت‪ .‬انتظار نداشت خيلي تحويلش بگيرند‪،‬‬
‫ولي اين ديگه زيادي بود‪.‬‬
‫نهار چلو با ميرزاقاسمي بود‪ .‬با ترس و ترديد گفت‪ :‬من چلوي خالي مي خورم‪.‬‬
‫بادمجون دوس ندارم‪.‬‬
‫حاج آقا برگشت و گفت‪ :‬ممكنه تو خونه مامان جونت نازتو بخره‪ .‬ولي اينجا هرچي‬
‫گذاشتن جلوت مي خوري‪.‬‬
‫حاج خانم يك بشقاب چلوكش‪ ،‬چلو و ميرزاقاسمي كشيد و جلويش گذاشت‪.‬‬
‫جيران با وحشت به بشقاب چشم دوخت و گفت‪ :‬ولي من غذايي كه دوست داشته‬
‫باشمم نمي تونم اين همه بخورم‪.‬‬
‫حاج خانم گفت‪ :‬واسه همينه كه اينقدر لغر و سياه سوخته اي‪ .‬عينهو مادرت‪.‬‬
‫مطمئني نوه ي حاج آقايي؟‬
‫جيران چشمهايش گرد شد‪ .‬مطمئن نبود درست شنيده است‪ .‬بُراق شد و گفت‪ :‬البته‬
‫كه مطمئنم‪ .‬پدر من به خاطر مادر سياه سوخته ام از همه چي گذشت‪ .‬مادرم غير از‬
‫رنگ پوستش جرم ديگه اي نداره‪.‬‬
‫حاج آقا به تندي گفت‪ :‬ساكت باش‪ .‬حاج خانم جاي مادرته‪ .‬احترامشو نگه دار‪.‬‬
‫جيران برخاست و رفت‪.‬‬
‫بعدازظهر حاج آقا و حاج خانم رفتند بخوابند‪ .‬جيران كه از رفت و آمد حاج خانم جاي‬
‫آشپزخانه را ياد گرفته بود‪ ،‬به زيرزمين رفت‪ .‬صبحانه نخورده بود و حسابي گرسنه بود‪.‬‬
‫يك بشقاب چلو ماست كشيد و مشغول خوردن شد‪ .‬بعد هم بشقابش را شست و به‬
‫سرعت بال رفت‪ .‬بالي پله ها حاج خانم دست به كمر انتظارش را مي كشيد‪.‬‬
‫_‪ :‬اگر سر سفره نهارتو خورده بودي الن مجبور بودي مثل يه گربه تو آشپزخونه بخزي‪.‬‬
‫جيران لبهايش را بهم فشرد و از كنارش رد شد‪.‬‬
‫عصر حاج آقا و حاج خانم توي ايوان مشغول چايي خوردن بودند‪ .‬جيران داشت‬
‫احساس خفگي مي كرد‪ .‬لباس بيرون پوشيد و به حياط آمد‪.‬‬
‫حاج آقا از بالي عينكش نگاهش كرد و پرسيد‪ :‬كجا؟‬
‫_‪ :‬مي خوام برم يه نيم ساعت برم بيرون يه چرخي بزنم‪.‬‬
‫_‪ :‬اول ً كه اصل ً درست نيست كه دختر اونم تنها براي گردش بره بيرون‪ .‬بعد از اون اين‬
‫محله امن نيست‪ .‬يادت باشه پاتو تنهايي بيرون نذاري‪ .‬حالم برگرد و تو اتاقت و به‬
‫خطرات اين كار يه كم فكر كن!‬
‫جيران لبهايش را بهم فشرد‪ .‬آهي كشيد و به اتاقش برگشت‪.‬‬
‫شب براي شام صدايش زدند‪ .‬بازهم ميرزاقاسمي‪ ،‬باقيمانده ي غذاي ظهر‪.‬‬
‫جيران نگاهي به بشقاب انداخت و با ناراحتي گفت‪ :‬آخه من حساسيت دارم‪ .‬دهنم از‬
‫بادمجون جوش ميزنه‪.‬‬
‫حاج خانم بشقابش را كنار گذاشت و گفت‪ :‬اينو همون ظهر مي گفتي‪ .‬خوشم نمياد‬
‫كسي از غذام ايراد بگيرد‪.‬‬
‫_‪ :‬معذرت مي خوام‪.‬‬
‫_‪ :‬اين شد‪ .‬حال ميتوني چلو ماست بخوري‪.‬‬
‫آتش بس! جيران آهي كشيد و زير نگاههاي سنگين كمي چلو ماست خورد‪ .‬بعد هم‬
‫توي جمع كردن سفره كمك كرد‪.‬‬
‫حاج آقا بعد از شام اخبار ساعت هشت را گوش كرد و اعلم خاموشي داد‪ .‬جيران‬
‫باورش نميشد‪ .‬محال بود ساعت هشت و نيم خوابش ببرد‪ .‬آنهم جاي جديد! تا نزديك‬
‫صبح غلتيد‪ .‬بلند شد نشست‪ .‬به حياط رفت‪ .‬يك بار هم حاج خانم را زهره ترك كرد‪،‬‬
‫چون فكر كرد دزد آمده!! حاج آقا هم كه خوابش بهم ريخته بود‪ ،‬با عصبانيت به حياط‬
‫آمد و دعوايش كرد‪.‬‬
‫جيران كلفه بود‪ .‬عذرخواهي كرد و به اتاقش برگشت‪ .‬نمي دانست كي مي تواند‬
‫آدابشان را ياد بگيرد‪.‬‬
‫صبح ساعت هشت حاج خانم بالي سرش آمد‪.‬‬
‫_‪ :‬تا كي مي خواي بخوابي دختر؟ مي دوني ساعت چنده؟ پاشو‪ .‬پاشو صبحانتو‬
‫بخور‪ .‬همه چي وسط اتاق خشك شد‪ .‬بخور مي خوام جمع كنم‪.‬‬
‫نشست‪ .‬حاج خانم يك ليوان شير جلويش گذاشت‪ .‬جيران با بيچارگي گفت‪ :‬معذرت‬
‫مي خوام حاج خانوم‪ .‬ولي من از شير دلدرد ميشم‪ .‬اصل ً معمولم نيست صبحونه‬
‫بخورم‪.‬‬
‫_‪ :‬بعله همين كارا مي كنين جون ندارين را برين‪ .‬خجالت بكش دختر‪ .‬ليوانتو سر‬
‫بكش‪ .‬روشم يه كم نون و پنير و كره مربا بخور مي بيني دلدرد كه نميشي هيچ‪ ،‬كليم‬
‫جون ميگيري‪.‬‬
‫به زور مجبورش كرد‪ .‬كاري كه مادر جيران تو چهارده سال گذشته موفق نشده بود‪ ،‬به‬
‫يك جلسه كرد‪ .‬جيران داشت منفجر ميشد‪ .‬ولي حاج خانم اجازه نمي داد برود‪ .‬تا اين‬
‫كه چند قطره شيره ي مربا روي سفره پارچه اي ريخت‪ .‬داد حاج خانم هوا رفت‪.‬‬
‫جيران با دستپاگي گفت‪ :‬خودم ميشورمش‪.‬‬
‫_‪ :‬لزم نكرده‪ .‬تو بشوري به دلم نمي چسبه‪.‬‬
‫جيران برخاست و به اتاقش رفت‪ .‬تا ظهر از دلدرد به خود مي پيچيد‪ .‬ظهر براي نهار‬
‫صدايش زدند‪ .‬براي اين كه بهانه اي دستشان ندهد به سرعت به حياط رفت‪ .‬خواست‬
‫لب حوض دستهايش را بشويد‪ ،‬زمين خيس بود؛ پايش سر خورد؛ به دنبال دستگيره‬
‫اي به نزديكترين گلدان شمعداني لب حوض چنگ انداخت‪ .‬خودش و گلدان زمين‬
‫خوردند‪ .‬گلدان و شاخه های ترد شمعدانی شکستند‪.‬‬
‫حاج خانم به صورتش چنگ انداخت و گفت‪ :‬چكار كردي دختر؟ حاج آقا جونش برای‬
‫شمعدونياش در ميره‪.‬‬
‫حاج آقا جلو آمد‪ .‬با ديدن شمعدانيها عصايش را بلند كرد و گفت‪ :‬دختره گيس بريده‬
‫اين چه غلطي بود تو كردي؟ من كلي براي اين گلدون زحمت كشيده بودم‪.‬‬
‫جيران در حالي كه برمي خاست عصا را توي هوا گرفت كه كتك نخورد‪.‬‬
‫_‪ :‬من زمين خوردم‪ .‬نمي خواستم كه اونو بشكنم‪.‬‬
‫_‪ :‬ول كن اين عصا رو‪.‬‬
‫_‪ :‬ول نمي كنم‪ .‬نمي خوام براي اين كه خوردم زمين كتك بخورم‪.‬‬
‫_‪ :‬اون گل يه رنگ خاص بود‪ .‬من خيلي زحمت كشيدم تا گل داد‪.‬‬
‫جيران عصا را رها كرد و شروع به دويدن كرد‪ .‬چند قدم آن طرفتر از درخت بادام وسط‬
‫حياط بال رفت‪.‬‬
‫_‪ :‬ميمون بيا پايين‪.‬‬
‫_‪ :‬نميام‪ .‬فقط وقتي ميام كه بتونم از اون در برم بيرون‪.‬‬
‫_‪ :‬مي گم بيا پايين‪.‬‬
‫_‪ :‬نميام‪.‬‬
‫_‪ :‬عروست مي كنم دختر!‬
‫_‪ :‬هيشكي اين بنجلو از رو دستتون برنمي داره‪.‬‬
‫_‪ :‬تاجر نيستم اگه آبت نكنم‪.‬‬
‫_‪ :‬عمر ًا اگه بتونين‪.‬‬
‫_‪ :‬مي بينيم‪.‬‬
‫پدربزرگ عصايش را غلف كرد و به اتاق برگشت‪.‬‬
‫جيران هم وقتي كه از آرام شدن اوضاع مطمئن شد‪ ،‬پايين آمد‪ .‬به اتاقش رفت‪.‬‬
‫وسايلش را جمع كرد و بي سر و صدا خواست از در خارج شود‪ .‬اما در خانه قفل بود‪.‬‬
‫فايده اي نداشت‪ .‬برگشت‪ .‬نگاهي به ديوارهاي بلند دور حياط انداخت و آه بلندي‬
‫كشيد‪ .‬به اتاق برگشت و دراز كشيد‪.‬‬
‫عصر پدربزرگ به حجره رفت‪ .‬بازهم در را قفل كرد‪ .‬جيران سرگشته و دمغ دور حياط‬
‫مي گشت‪ .‬حاج خانم توي ايوان سبزي پاك مي كرد‪.‬‬
‫جيران جلو رفت‪ .‬كمي پا بپا كرد و بعد گفت‪ :‬اون درو باز كنين‪ .‬من ميرم خونمون‪.‬‬
‫اينجوري شمام راحتترين‪ .‬بذارين برم‪.‬‬
‫_‪ :‬به! يه دختر چارده ساله رو ول كنيم تو خيابون‪ .‬ديگه چي؟‬
‫_‪ :‬به مسئوليت خودم‪.‬‬
‫_‪ :‬بيخود‪ .‬عقلمونو بديم دست يه الف بچه؟!‬
‫جيران آهي كشيد و دور شد‪.‬‬

‫حاج آقا حجره را به شاگرد سپرد و سري به هم چراغش زد‪ .‬حاج ياسر پشت ميزش‬
‫نشسته بود و چرتكه مينداخت‪ .‬با ديدن هم چراغ قديميش‪ ،‬دفتر و دستك را كناري‬
‫گذاشت و گفت‪ :‬به سلم حاج آقا‪ .‬بفرمايين‪ .‬پسر دو تا چايي وردار بيار‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم حاجي‪ .‬چطوري؟ چه خبر؟‬
‫_‪ :‬سلمتي شكر البته اگه اين پسره بذاره!‬
‫_‪ :‬كدوم پسره؟ خدا بد نده؟‬
‫_‪ :‬بهروز‪ .‬پسر كوچيكيم‪ .‬كلي خفت و خواري كشيديم تا تونستم معافيشو بگيرم‪.‬‬
‫_‪ :‬اون كه مال پارسال بود‪ .‬مگه نگفتي قراره بياد حجره پيش خودت؟‬
‫_‪ :‬همين ديگه‪ .‬دو تا پاشو كرده تو يه كفش كه مي خوام برم درس بخونم‪ .‬اونم كجا؟‬
‫اصفهان‪ .‬اونم كي؟ بهروز! پيرم كرده حاجي‪ .‬پيرم كرده‪.‬‬
‫_‪ :‬راس ميگي حاجي‪ .‬اين روز روز نميشه بچه رو تنها فرستاد‪ .‬هزار تا بل ممكنه‬
‫سرش بياد‪.‬‬
‫_‪ :‬حال من هيچي‪ .‬نميگه مادرش زبونم لل دق مي كنه‪ .‬هرچي ميگم بچه از خر‬
‫شيطون بيا پايين‪ .‬همين جا باش‪ .‬خواستي همينجا برو دانشگاه‪ .‬سراسري سخته؟‬
‫آزاد برو‪ .‬پولشو ميدم‪ .‬نخير بايد سراسري برم‪ .‬دانشگاه فلن باشه‪ ،‬بايد برم اصفهان‪.‬‬
‫قرار بوده بهمن بره‪ .‬نشستم زير پاش بهمن نرفته‪ .‬فكر كردم منصرف شده‪ .‬ميگه نه‬
‫من نامه فرستادم مرخصي گرفتم!‬
‫_‪ :‬ميگم زنش بده حاجي‪.‬‬
‫_‪ :‬يكي از ترسامم همينه‪ .‬راضي نميشه نامرد‪ .‬ميگم دور از جون زبونم لل بره مثل‬
‫پسر مرحومت عاشق همكلسيش بشه‪ ،‬معلوم نيست كي چي؟ ميگم بيا زن بگير‬
‫برو‪ .‬ميگه نه‪ .‬وقت زن گرفتنم نيست! هي هي هي حاجي‪ .‬نمي دوني اين روزا پاك‬
‫بهم ريختم‪ .‬اون دو تا بزرگي كي اين جوري بودن؟ سرشونو انداختن پايين اومدن كار‬
‫ياد گرفتن‪ ،‬تا بزرگ شدن خودشون مغازه باز كردن‪ .‬وقت زن گرفتنشونم كه شد‪ ،‬حاج‬
‫خانم چادر انداخت سرش رفت و گشت و دو تا دختر خوب واسشون پيدا كرد‪ .‬دخترام‬
‫كه همينجور‪ .‬ديپلمشونو گرفتن و خواستگار اومد و شوهرشون داديم‪ .‬از اين جنگولك‬
‫بازيا نداشتيم ما! سر پيري گرفتارش شديم‪.‬‬
‫_‪ :‬ميگم يه دختر خوب بهت معرفي كنم چطوره؟‬
‫_‪ :‬من كه از خدامه!‬
‫_‪ :‬نه نمياري؟‬
‫_‪ :‬نه حاجي‪ .‬من غلط بكنم رو حرف تو حرف بزنم‪ .‬كي هست؟‬
‫_‪ :‬دختر پسر مرحومم‪ .‬مادرش گذاشته رفته‪ .‬خونه ي منه‪.‬‬
‫_‪ :‬كي از نوه ي تو بهتر حاجي؟ حاج خانم كه حرفي نداره‪ .‬پسره رم راضيش مي كنم‪.‬‬
‫اگه مانعي نباشه سر شب بيايم عروس خانمو ببينيم و حرفامونو بزنيم‪.‬‬
‫_‪ :‬خونه ي خودته حاجي‪.‬‬
‫حاجي از حجره برگشت‪ .‬حاج خانم تازه سبزي هايش را تمام كرده بود و داشت بلند‬
‫مي شد‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم حاج آقا زود اومدي‪.‬‬
‫_‪ :‬عليك سلم‪ .‬چايي رو بذار مهمون داريم‪.‬‬
‫_‪ :‬خيره ايشال‪.‬‬
‫_‪ :‬بعله خيره‪ .‬امر خيره‪.‬‬
‫جيران لب باغچه نشسته بود‪ .‬حاج آقا وارد كه شده بود او را نديده بود‪ ،‬يا ديده بود و‬
‫اهميتي نداده بود‪ .‬جيران حرفهايشان شنيد‪ .‬امر خير؟ تا جايي كه يادش مي آمد به‬
‫خواستگاري مي گفتند امر خير‪ .‬يعني حاج آقا وعده اش را عملي كرده بود؟ نه بابا‬
‫مگه شهر هرته؟ نمي شد كه به اين راحتي شوهرش بدهد! مگر توپ پارچه بود كه به‬
‫يك جلسه بفروشد؟!‬

‫ولي انگار بود‪ .‬يك ساعت نگذشته بود كه جماعتي حاضر شدند‪ .‬حاج ياسر با تمام‬
‫بچه هايش‪ ،‬با گل و شيريني آمده بودند‪.‬‬
‫جيران توي اتاقش كمين كرده بود و مترصد فرصتي براي فرار بود‪ .‬ولي ترسيد‪ .‬شب‬
‫بود‪ .‬تا خانه خيلي راه بود‪ .‬بدتر از آن اين كه اون اصل ً اين محله را نمي شناخت‪ .‬اگر‬
‫مشكلي برايش پيش مي آمد؟‪ ...‬ترجيح داد فردا درباره ي فرار فكر كند‪.‬‬
‫ضربه اي به در اتاقش خورد‪ .‬پرده را كنار زد‪ .‬دو زن چادري پشت در بودند و لبخند مي‬
‫زدند‪ .‬عصبي در را باز كرد و پرسيد‪ :‬بله؟‬
‫_‪ :‬سلم عروس خانم‪ .‬اوا تو كه هنوز لباس نپوشيدي دختر خوب‪ .‬همه منتظر شمان‪.‬‬
‫جيران با تمسخر و درماندگي نگاهشان كرد‪ .‬ظاهراً حاج آقا داشت توي اين بازي برنده‬
‫مي شد‪ .‬ولي نمي گذاشت‪ .‬فردا از اين خانه ميرفت‪ .‬مي گشت و خانه ي خودشان‬
‫را پيدا مي كرد‪ .‬هرطوري بود بايد مي رفت‪.‬‬
‫_‪ :‬نمي شه من نيام؟ آخه خجالت مي كشم!‬
‫_‪ :‬آخي! نازي!‬
‫_‪ :‬آخه نمي شه گلم‪ .‬مي دونم چي مي گي‪ .‬ولي داداشمون آرزو داره‪ .‬بايد عروس‬
‫خانمو ببينه يا نه؟ بالخره شمام بايد اونو ببيني‪ .‬بيا ديگه‪ .‬يه خطبه خوندن كه تا موقع‬
‫عروسي بهم محرم باشين‪ .‬مي دوني بايد بياي ببينيش‪.‬‬
‫جيران سرش گيج رفت‪ .‬گويا از توپ پارچه هم ارزانتر بود!‬
‫_‪ :‬شما برين من لباس بپوشم ميام‪.‬‬
‫اول مي خواست برود مجلسشان را بهم بريزد‪ .‬ولي جرات اين كار را در خودش نديد‪.‬‬
‫به اتاق برگشت و بي اختيار شروع به جويدن لبهايش كرد‪.‬‬
‫خواهرهاي داماد به اتاق پنجدري برگشتند‪ .‬چند دقيقه گذشت‪ .‬اين بار داماد را دنبال‬
‫عروس فرستادند‪.‬‬
‫دوباره ضربه اي به در خورد‪ .‬جيران گوشه ي تخت بين سه گوشه ي ديوار چمباتمه‬
‫زده بود و در را نگاه مي كرد‪ .‬از خودش‪ ،‬از مادرش‪ ،‬از پدربزرگ و حاج خانم متنفر بود‪.‬‬
‫دلش مي خواست بميرد‪.‬‬
‫چند لحظه طول كشيد‪ .‬لي در باز شد و مردي سينه صاف كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬ميشه بيام تو؟‬
‫ً‬
‫جيران جوابي نداد‪ .‬دوباره مكثي و بعد در كامل باز شد‪ .‬جيران بدون اين كه سر بلند‬
‫كند به قاب در چشم دوخت‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‪.‬‬
‫جوابي نيامد‪ .‬بهروز دوباره دهانش را باز كرد‪ ،‬اما بدون حرفي آن را بست‪.‬‬
‫با احتياط وارد شد و در را پشت سرش بست‪ .‬دو سه قدم جلو آمد‪ .‬لب نزديكترين‬
‫گوشه ي تخت به در نشست و چشم به كفشهاي مشكي واكس خورده ي مردانه‬
‫اش دوخت‪ .‬گويا توي ذهنش دنبال كلمات مي گشت‪ .‬كلماتي كه سرگردان از ذهنش‬
‫مي گريختند‪.‬‬
‫بالخره سر بلند كرد‪ .‬نگاهي به جيران كرد و گفت‪ :‬چقدر شبيه باباتي!‬
‫_‪ :‬تو باباي منو ديدي؟‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬اون وقتا خيلي رفت و آمد داشتيم‪ .‬البته من خيلي بچه بودم‪ .‬پنج سالم بود كه‬
‫داماد شد‪ .‬ولي قبلش خيلي باهاش دوست بودم‪ .‬هميشه از سر و كولش بال مي‬
‫رفتم‪ .‬قهرمان كودكيم بود‪ .‬بعدها هم كه بزرگتر شدم و ماجراي زندگيشو شنيدم‬
‫بيشتر تحسينش كردم‪ .‬كاش بود و ميديد چه جوري پا جاي پاش ميذارم‪...‬‬

‫بهروز ناگهان ياد چيزي افتاد‪ .‬كيف پولش را از جيب بغلش بيرون كشيد و بازش كرد‪.‬‬
‫برخاست‪ .‬جلو و آمد و مدركش را نشان جيران داد‪ .‬يك عكس آشنا بود‪ ،‬با لبخندي كه‬
‫دل از كف جيران مي ربود‪ .‬روي دوشش پسركي چهار پنج ساله بود كه موهايش توي‬
‫صورتش ريخته بود و آفتاب چشمش را زده بود‪ .‬جيران كيف را گرفت‪ .‬اشكهايش روي‬
‫عكس چكيد‪ .‬براي بار چندهزارم پرسيد‪ :‬بابا چرا رفتي؟؟؟‬
‫بهروز نزديكش نشست و آرام گفت‪ :‬دست خودش نبود كه! اون كه نمي خواست‬
‫دخترشو تنها بذاره‪ .‬عشقشو‪...‬‬
‫_‪ :‬بابام چه جوري بود؟ چي ازش يادت مياد؟ بهم مي گي؟‬
‫بهروز لبخندي زد و به نقطه ي نامعلومي خيره شد‪ .‬دنبال شيرين ترين خاطرات‬
‫كودكيش مي گشت‪.‬‬
‫_‪ :‬تو خونه هاي ديكتاتوري ما كه حرف اول و آخر بزرگترا مي زنن‪ ،‬براي من حجت حرف‬
‫بابات بود‪ .‬مثل ً آقاجون مي گفت پاتو تو كوچه نمي ذاري‪ .‬ميومدم به بابات مي گفتم‪.‬‬
‫اونم ميومد به هر زوري بود‪ ،‬اجازمو مي گرفت و مي رفتيم بستني مي خورديم يا پول‬
‫مي داد به چرخ و فلكي و منو سوار مي كرد‪ .‬به نظرم خيلي حاتم بخشي بود‪ .‬نمي‬
‫دونم اون موقع چقدر پول تو جيبي مي گرفت‪ ،‬ولي اگه به اندازه ي الن من بود‪ ،‬واقعاً‬
‫لطف مي كرد‪ .‬آخه تو خونه هاي ما آدم بايد واسه قرون قرون خرج كردنش حساب‬
‫پس بده‪ .‬نه اين كه پول نباشه‪ ،‬اتفاق ًا هست‪ ،‬از پارو هم بال ميره‪ ،‬ولي همينجوري‬
‫جمع شده‪ .‬با جمع كردنش جمع شده‪...‬‬
‫جيران نگاهش مي كرد‪ .‬از حرفهايش سعي مي كرد توي ذهنش پدرش را مجسم‬
‫كند‪ .‬اما همين كه ساكت شد‪ ،‬دوباره ياد بدبختي اش افتاد و با ناراحتي پرسيد‪ :‬همين‬
‫كه من دختر بابامم كافيه برات؟ تو كه منو نمي شناسي براي چي قبول كردي؟‬
‫بهروز با نگاهي شيطنت بار جواب داد‪ :‬تو فكر مي كني كسي از من سوال كرد؟ نه‬
‫جونم مثل بقيه ي موارد بهم اطلع دادن‪ .‬فقط آره! اين دفعه به خاطر اين كه تو دختر‬
‫باباتي داد و هوار راه ننداختم‪ .‬اونام نقطه ضعف منو مي دونستن كه انگشت روش‬
‫گذاشتن و هي گفتن دختر فلنيه ها! البته لزم نبود اين قدر تاكيد كنن‪ .‬اسم صالح‬
‫دست و پاي منو مي لرزونه‪.‬‬
‫_‪ :‬همين؟‬
‫_‪ :‬ببين من مي خوام از اين جا برم‪ .‬آره مي خوام فرار كنم‪ .‬ولي يه فرار محترمانه! من‬
‫به اندازه ي بابات جرات ندارم كه تو روي پدرم وايسم‪ .‬آقاجونم مثل پدربزرگ تو با يه‬
‫محروميت از ارث و بيرون كردن ازم نمي گذره‪ .‬تا اونور دنيام كه برم گوشمو مي گيره‬
‫برمي گردونه خونه‪ .‬من راحت مي تونستم تهران قبول شم‪ ،‬ولي زدم اصفهان‪ .‬اونم‬
‫شبانه كه روزا برم دنبال كار‪ .‬ولي با وضع موجود‪ ،‬فقط در صورتي مي تونم برم كه‬
‫ازدواج كرده باشم‪ .‬بابام فكر مي كنه از فرط علقه به صالح با ديدن اولين دختر جنوبي‬
‫دل از كف بدم!! و براي مادرم اين مرگه! محاله بتونه عروسي كه خودش انتخاب نكرده‬
‫قبول كنه‪ .‬ولي حاجي رو هر دو تاشون قبول دارن‪ .‬ولو اين كه نوه اش دختر صالح‬
‫باشه‪ .‬با تمام اينا نگم به احترام بابات به خاطر خودت حاضرم بگذرم‪ .‬در حالي كه بايد‬
‫از آخرين شانسم بگذرم‪ .‬چون غير ممكنه انتخاب ديگه اي رو من قبول كنم‪.‬‬
‫جيران از پشت پرده ي اشكش نگاهش كرد و گفت‪ :‬و اگه من بگم فقط به خاطر بابام‬
‫قبول مي كنم؟‬
‫_‪ :‬دنيا رو به من ميدي!‬
‫جيران آهي كشيد و با پشت دست اشكش را پاك كرد‪ .‬بعد دوباره نگاهي به عكسي‬
‫كه توي دستش بود انداخت و پرسيد‪ :‬اين عكسو به من ميدي؟‬
‫_‪ :‬اين گرانبهاترين دارايي منه‪ .‬ولي حق توئه‪.‬‬
‫جيران با دستهايي لرزان سعي كرد عكس را بيرون بكشد‪ .‬بهروز دست برد و كمكش‬
‫كرد‪ .‬بعد با لبخندي گفت‪ :‬با اشكات خيسش نكن‪ ،‬خب؟‬
‫دست برد و با سر انگشتانش اشكهاي او را پاك كرد‪ .‬جيران در حالي كه عكس را نگاه‬
‫مي كرد خنديد و گفت‪ :‬ولي رودست خوردي‪ .‬بابام سفيده‪ .‬من سياهم‪.‬‬
‫بهروز بلند خنديد و گفت‪ :‬ولي صالح عاشق يه دختر جنوبي شد! سبزه و مو فرفري‪.‬‬
‫غير از رنگ پوستت فقط چشماي زيباي مادرتو ارث بردي‪ .‬بيني و دهان و چونه ات عين‬
‫باباته‪ .‬خنده ات‪ ...‬آه دلم براش تنگ شده‪.‬‬
‫_‪ :‬تو مگه مامانمو ديدي؟‬
‫_‪ :‬عكسشو صالح نشونم داد‪ .‬عاشق چشماش بود‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني يه بچه رو اينقد آدم حساب مي كرد؟!‬
‫_‪ :‬آخه تو دو تا خونمون فقط اين بچه صالح رو آدم حساب مي كرد!‬
‫_‪ :‬بيچاره بابام!‬
‫بهروز سري تكان داد‪ .‬ضربه اي به در خورد‪.‬‬
‫بهروز برخاست و در را باز كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬تو مثل ً رفتي عروس بياري!‬
‫بهروز برگشت و نگاهي به جيران انداخت‪ .‬جيران با حركت لبها و ايما و اشاره گفت‪:‬‬
‫بگو روش نميشه‪.‬‬
‫_‪ :‬خب روش نميشه ديگه‪.‬‬
‫_‪ :‬لبد از اون وقت تا حالم يك كلمه باهات حرف نزده‪.‬‬
‫_‪ :‬خب حرف زور مي زنين‪.‬‬
‫_‪ :‬حرف زور؟ بايد چايي بياره! اين يه رسمه‪.‬‬
‫_‪ :‬بيا بريم ببينم مي تونم سنت شكني كنم يا نه؟‬
‫خواهرش با طعنه و عصبانيت گفت‪ :‬شما كه كار ديگه اي نمي كنين! مي بيني كه‬
‫داري رو همه چي پا ميذاري؟‬
‫_‪ :‬من مي خوام بدونم اگه عروس چايي نگيره به كجاي دنيا برمي خوره؟‬
‫بعد از يك ساعت بهروز برگشت‪ .‬همه توي حياط بودند‪ .‬مي خواست خداحافظي كند‪.‬‬
‫جيران اصل ً انتظارش را نداشت‪ .‬خوابيده بود و به سقف چشم دوخته بود‪ .‬در اتاق باز‬
‫شد‪ .‬ولي جيران حركتي نكرد‪ .‬بهروز جلو آمد‪ .‬خم شد‪ ،‬گونه اش را بوسيد و گفت‪:‬‬
‫قول ميدم خوشبختت كنم‪.‬‬
‫جيران توي نور مليمي كه از پنجره توي اتاق مي تابيد نگاهش كرد‪ .‬يعني مي‬
‫توانست؟ تمام وجودش پر از ترديد بود‪.‬‬
‫بهروز به سرعت بيرون رفت‪.‬‬
‫روزهاي بعد به مقدمات عروسي مي گذشت‪ .‬بهروز گفته بود بايد هرچه زودتر برود‪ .‬با‬
‫وجوديكه همش چاخان بود و او تا اواسط شهريور مجبور نبود برود‪ .‬گويا بقيه هم باور‬
‫كرده بودند‪ .‬پدرش به يكي از آشنايان سپرده بود خانه ي مناسبي در اصفهان براي‬
‫بهروز بخرد‪ .‬با پول آماده خانه فوراً خريداري شد و يك زن و مرد براي سرايداري‬
‫استخدام شدند‪.‬‬
‫حاج آقا خريد جهيزيه ي جيران را به حاج خانم سپرده بود‪ .‬در مقابل خانه ي بزرگي كه‬
‫آنها خريده بودند‪ ،‬با وجود تمام دوستيهاي قديمي‪ ،‬پاي چشم و هم چشمي هم‬
‫شديداً در ميان بود‪ .‬همه چيز مي بايست بهترين مارك باشد و تمام وسايل برقي و‬
‫غير برقي خانه هم خريده شود‪ .‬جيران از اين قسمت خيلي ذوق زده بود‪ .‬خريد كردن‬
‫توي مغازه هاي رنگارنگ حالش را جا مياورد‪ .‬گرچه كسي زياد به انتخابش اهميت‬
‫نمي داد‪ .‬چون همه چيز بايد بهترينش خريده ميشد‪ .‬سليقه ي او مطرح نبود‪ .‬ولي‬
‫همين كه مجبور نبود توي خانه بنشيند خوشحال بود‪.‬‬
‫از آن طرف هم انتخاب لباس عروسي بود و خريد جواهرات و لوازم آرايش‪ .‬اين هم‬
‫خيلي جالب بود‪ .‬چون مادر جيران هيچ وقت اجازه نمي داد دست به صورتش بزند يا‬
‫آرايش كند‪ .‬هميشه موضوع به بعد از هيجده سالگي موكول ميشد‪.‬‬
‫سيم كارت مامان با گوشي قديميش دستش بود‪ .‬مامان تو لندن يك سيم كارت‬
‫اعتباري خريده بود و هر شب زنگ ميزد‪ .‬ولي جيران لج كرده بود و حتي يك كلمه راجع‬
‫به عروسيش چيزي به او نگفت‪ .‬شايد توي دلش مي خواست او را تنبيه كند!‬
‫بهروز را زياد نمي ديد‪ .‬بعد از شب خواستگاري حتي يك لحظه هم باهم تنها نبودند‪.‬‬
‫روزها به سرعت مي گذشت‪ .‬تو گرماي تيرماه صبح تا شب بيرون بودند‪.‬‬
‫سر دو هفته موعد عروسي بود‪ .‬عروسي توي يك باغ بزرگ و قشنگ برگزار شد‪ .‬به‬
‫جيران اجازه دادند هر كه را مي خواهد دعوت كند‪ .‬ولي او فقط دو تا از بهترين‬
‫دوستانش را دعوت كرد كه دخترهاي بيچاره تمام مجلس را به خاطر دوستشان اشك‬
‫ريختند‪.‬‬
‫همه چيز مثل يك خواب بود‪ .‬جيران با كنجكاوي دور و برش را نگاه مي كرد‪ .‬نورپردازي‬
‫هاي رنگي‪ ،‬نقل و پولكي كه به سرش مي ريختند‪ .‬لباسهاي رنگ و وارنگ مهمانها‪.‬‬
‫تنها ناراحتيش گريه ي دوستانش بود‪ .‬وال خودش اصل ً وضع موجود را باور نداشت كه‬
‫ناراحت باشد‪ .‬برعكس كلي هم منظره ي ديدني بود كه داشت لذت مي برد‪.‬‬
‫آرايش قشنگش كه دايم تو آينه ي سفره ي عقد تحسينش مي كرد‪ .‬موهايش را‬
‫چهل گيس بافته بودند و لباسش با آن رزهاي كوچك خيلي زيبا بود‪.‬‬
‫فيلم بردار كه دائم داشت دستور مي داد كه لبخند بزن‪ ،‬با داماد صحبت كن‪ ،‬عشوه‬
‫بيا‪ ،‬دستتو بذار رو دستش‪ ،‬اينجوري كن‪ ،‬اونجوري كن‪ ،‬همه چيز يه بازي بود!‬
‫اين جيران نبود كه آنجا بود‪ .‬عروسكي بود كه توي دست زنهايي كه سر تا پايشان‬
‫ميليونها مي ارزيد‪ ،‬مي چرخيد‪.‬‬
‫پرواز اصفهان ساعت يك بعد از نيمه شب بود‪ .‬ساعت يازده و نيم عده اي از مهمانها‬
‫به همراه ماشين گل زده ي عروس و داماد بوق زنان به طرف فرودگاه رفتند‪.‬‬
‫خداحافظي ها‪ ،‬روبوسي ها‪ ،‬سفارشها‪ ،‬حرف حرف حرف‪ ...‬بالخره در آخرين لحظه‬
‫رهايشان كردند‪.‬‬
‫سالن ترانزيت را به سرعت رد كردند و با اتوبوس به طرف هواپيما رفتند‪ .‬مهماندار‬
‫خوش قيافه اي كارت پروازشان را گرفت و راهنماييشان كرد‪.‬‬
‫جيران كنار پنجره نشست و ذوق زده به بيرون چشم دوخت‪.‬‬
‫بهروز خم شد و پرسيد‪ :‬نمي ترسي؟‬
‫_‪ :‬ترس؟ از هواپيما؟ نه!‬
‫_‪ :‬نمي دونم چرا همش فكر مي كردم مي ترسي‪.‬‬
‫_‪ :‬شايد بابام مي ترسيد!‬
‫_‪ :‬نه اتفاقاً‪ .‬يه سفر باهم رفتيم مشهد‪ .‬من تمام طول پرواز رو پاش نشسته بودم‪.‬‬
‫كمربند رو گشاد بسته بود جاي منم بشه‪.‬‬
‫بهروز خنديد و دستي به سرش كشيد‪ .‬جيران با حسرت گفت‪ :‬پس براي تو بيشتر از‬
‫من پدري كرده‪.‬‬
‫بهروز لبهايش را بهم فشرد و سر به زبر انداخت‪ .‬چند لحظه بعد آرام سر بلند كرد و‬
‫گفت‪ :‬من مطمئنم هيشكي رو به اندازه ي تو دوست نداشت‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا! مامانم‪.‬‬
‫_‪ :‬اون فرق مي كنه‪.‬‬
‫جيران رو گرداند‪ .‬كم كم داشت مستي جشن از سرش مي پريد‪ .‬دلش نمي خواست‬
‫تن به واقعيت بدهد‪ .‬چه مي شد اگر هنوز توي باغ بود و لباسهاي مهمانها را تماشا‬
‫مي كرد؟‬
‫بعد از چند لحظه سكوت‪ ،‬بهروز پرسيد‪ :‬مامانت از اين كه رفته پشيمون نشد؟‬
‫_‪ :‬پشيمون؟ نه! از جايي خبر نداره كه پشيمون باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني بهش نگفتي؟!‬
‫_‪ :‬نه! ندونه خيلي بهتره‪ .‬شايدم حقشه بدونه و غصه بخوره! تقصير خودش بود كه‬
‫منو نبرد و فكر كرد خونه ي حاجي امن تر از خيابوناي لندنه! ولي دلشو ندارم بهش‬
‫بگم‪.‬‬
‫_‪ :‬هرجور ميلته‪...‬‬
‫جيران پيشاني داغش را به پنجره فشرد و سعي كرد توي تاريكي شب چيزي ببيند‪.‬‬
‫فكر مادرش رهايش نمي كرد‪ .‬امشب موبايل را خاموش كرده بود كه مامان نتواند‬
‫تماس بگيرد‪ .‬ولي فرداشب چه؟ شايد هم مامان فردا صبح زنگ مي زد‪ .‬شايد هم‪...‬‬
‫نمي خواست فكر كند‪ .‬مي خواست راحت باشد‪ .‬دلش مي خواست توي اتاق خودش‬
‫باشد‪ .‬روي تختش‪ ،‬كنار وسايل آشنايش‪ .‬ساعت چند بود؟ از يك و نيم گذشته بود‪.‬‬
‫احتمال ً مامان براي آخرين بار بهش سر ميزد‪ ،‬رويش را مي پوشيد‪ ،‬به آرامي كتاب‬
‫قصه اش را از توي دستش بيرون مي كشيد‪ ،‬گونه اش را مي بوسيد و قبل از بيرون‬
‫زفتن از اتاق چراغ را خاموش مي كرد‪.‬‬
‫دلش براي بوي آشنايش تنگ شده بود‪ .‬چند وقت بود كه رفته بود؟ دقيقاً هفده روز‪.‬‬
‫فقط هفده روز؟! هنوز كلي تا آخر تابستان مانده بود‪ .‬اشكهايش همراه با هواپيما فرود‬
‫آمدند‪ .‬چرخهاي هواپيما محكم به زمين خورد‪ .‬جيران نفس عميقي كشيد و جلوي‬
‫گريه اش را گرفت‪.‬‬
‫بهروز بازويش را فشرد و گفت‪ :‬نترس من كنارتم‪.‬‬
‫جيران با غيظ گفت‪ :‬من از هواپيما نمي ترسم‪.‬‬
‫_‪ :‬مي دونم عزيزم‪ .‬از تابستون بدون مامان مي ترسي‪ .‬ولي دو تايي حلش مي كنيم‪.‬‬
‫اونقدرام بچه ننه نيستيم‪ ،‬نه؟‬
‫چشمكي زد و خنديد‪ .‬بعد گفت‪ :‬مي دوني مادرم اين قدر رو بچه هاش و بخصوص من‬
‫كه آخريم حساسه كه حد نداره‪ .‬براي معافيم پارسال مجبور شدم سه ماه آموزشيمو‬
‫برم پادگان‪ .‬همين تهران بود ها! آخر هفته هام ميومدم خونه‪ .‬ولي عزيز هرروز يه‬
‫قابلمه مي گرفت دستش‪ ،‬ميومد دم در پادگان و به التماس اونو مي رسوند به من كه‬
‫بچه ام خداي نكرده يه وقت با غذاي اينجا مسموم نشه‪ .‬حال چه آبرويي از من مي‬
‫رفت بماند‪ .‬اينم يكي از دليلي رفتنمه‪.‬‬
‫جيران نگاهي به او انداخت‪ .‬او فقط سه روز اين خفقان را تحمل كرده بود‪ .‬بهروز‬
‫چطوري بيست سال طاقت آورده بود؟!‬
‫پياده شدند‪ .‬قيافه ي بهروز اطوكشيده و كروات زده و جيران كه شنل روي لباس‬
‫عروسي پوشيده بود‪ ،‬چيزي نبود كه نياز به معرفي داشته باشد‪ .‬سرايدار ساختمان‬
‫به راحتي آن ها را پيدا كرد و جلو آمد‪ .‬خودش را معرفي كرد و گفت براي بردنشان‬
‫آمده است‪.‬‬
‫چمدانهايشان همراه جهيزيه فرستاده شده بود و خودشان فقط يك ساك دستي‬
‫همراه داشتند كه به بار نداده بودند‪ .‬بنابراين مستقيم همراه سرايدار به طرف پژو‬
‫پرشيايي كه آن هم به سفارش حاجي خريداري شده بود‪ ،‬رفتند‪.‬‬
‫جيران روي صندلي عقب نشست‪ .‬بهروز كه قيافه ي خسته اش را ديد‪ ،‬گفت‪ :‬تو دراز‬
‫بكش‪ .‬تا خونه خيلي راهه‪ .‬من جلو مي شينم‪.‬‬
‫جيران بلفاصله خوابش برد‪ .‬خواب مي ديد‪ .‬خواب پدرش را كه پسربچه ي خوش قيافه‬
‫اي روي پايش نشسته‪ .‬جيران هم بچه بود‪ .‬شايد سه چهار ساله‪ .‬گوشه اي ايستاده‬
‫بود و از حسرت انگشتش را مي جويد‪ .‬ناگهان بابا متوجه ي او شد‪ .‬لبنخدي زد و‬
‫صدايش كرد‪ .‬دخترك به طرفش پر گشود‪ .‬روي پاي ديگرش نشست‪ .‬با خوشحالي‬
‫نگاهي به بهروز انداخت‪ .‬توي هواپيما نبودند‪ ،‬ولي فكر كرد كمربند هواپيما براي دوتا‬
‫بچه هم جا داره؟‬
‫بابا روي يك مبل يك نفره نشسته بود‪ .‬برخاست و بچه ها را كنار هم روي مبل‬
‫گذاشت و گفت‪ :‬شما ديگه بزرگ شدين‪ .‬شيطوني نمي كنين تا من برگردم‪.‬‬
‫جيران با بغض گفت‪ :‬برنمي گردي‪ .‬مي دونم كه برنمي گردي‪.‬‬
‫بابا برگشت با لبخند بوسه اي برايش فرستاد و رفت‪.‬‬
‫بهروز دست دور شانه هايش انداخت و گفت‪ :‬اگه برنگشت من هستم‪.‬‬
‫حال بزرگ شده بود‪...‬‬
‫_‪ :‬جيران؟ جيران خانم رسيديم‪.‬‬
‫نشست‪ .‬چشمانش را ماليد‪ .‬ريمل و سايه به دستش ماليد‪ .‬آهي كشيد‪ .‬تمام تنش‬
‫درد مي كرد‪ .‬دلش يك دوش آب گرم مي خواست‪ .‬حتماً توي خانه پيدا مي شد‪ .‬پياده‬
‫شد و همراه بهروز افتان و خيزان وارد شد‪ .‬هيچي از دور و برش نمي ديد‪ .‬خسته تر از‬
‫آن بود كه به اطراف نگاه كند‪ .‬دنبالش از پله ها بال رفت و وارد اتاق خواب شد‪ .‬لب‬
‫تخت خواب گردي كه به نظر حاج خانم خيلي شيك آمده بود نشست‪.‬‬
‫يك ديوار اتاق كمد و كشو و ميز آينه بود‪ .‬بهروز كشوها را يكي يكي گشت و بالخره‬
‫گفت‪ :‬لباساتو اين جا گذاشتن‪ .‬چي مي پوشي؟‬
‫جيران خواب آلود پرسيد‪ :‬مي شه تنهام بذاري؟‬
‫بهروز لبهايش را بهم فشرد‪ .‬از جلوي كشو بلند شد و در حالي كه به طرف در مي‬
‫رفت‪ ،‬پرسيد‪ :‬مطمئني كمك نمي خواي؟‬
‫جيران سري به تاييد تكان داد‪ .‬بهروز از در بيرون رفت و در را پشت سرش بست‪.‬‬
‫جيران به هر زحمتي كه بود لباس پر طمطراق عروسي را درآورد و به جايش بلوز‬
‫شلوار خوابي كه مال خودش بود پوشيد‪ .‬بلوز شلواري كه بوي خانه را مي داد‪ .‬بوي‬
‫اتاقش‪ .‬چقدر دلش مي خواست بخوابد و توي اتاق خودش بيدار شود‪.‬‬
‫نگاهي توي آينه انداخت‪ .‬آرايشش بهم ريخته بود و موهاي جهل گيسش اذيتش مي‬
‫كرد‪ .‬سعي كرد اولي بافته را باز كند‪ .‬اما موهاي فرفري اش با آن همه ژل و تافت‬
‫حسابي توي هم فرو رفته بود‪ .‬امكان نداشت بتواند بازشان كند‪.‬‬
‫زير شير دستشويي خم شد و آنها را شست‪ .‬اما نه باز هم نمي شد‪ .‬حوله را دور‬
‫موهايش پيچيد و بيرون آمد‪ .‬بهروز داشت آخرين دكمه ي كت پيژامه اش را مي بست‪.‬‬
‫برگشت و پرسيد‪ :‬همه چي مرتبه؟‬
‫جيران مثل بچه اي كه قهر كند با عصبانيت گفت‪ :‬نه‪ .‬موهام باز نميشه‪.‬‬
‫حوله را گوشه اي پرت كرد و در حالي كه توي آينه نگاه مي كرد‪ ،‬سعي كرد‪ ،‬حداقل‬
‫كشهاي پايين گيسها را باز كند‪.‬‬
‫بهروز گفت‪ :‬خب بذار باشن‪ .‬قشنگه‪.‬‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬ولي از سردرد دارم مي ميرم‪.‬‬
‫بهروز پوزخندي زد و گفت‪ :‬به نظرم تنها كاري كه مي توني بكني اينه كه از بيخ‬
‫قيچيشون كني‪.‬‬
‫جيران ناگهان گفت‪ :‬چه خوب‪.‬‬
‫و به دنبال قيچي مشغول زير و رو كردن كشوها شد‪.‬‬
‫_‪ :‬تو واقع ًا مي خواي اين كارو بكني؟‬
‫_‪ :‬آره! و تو هم نمي توني جلومو بگيري‪ .‬من نمي دونم اين مامانم چه مشكلي با‬
‫موي كوتاه داره كه اصل ً نمي ذاره من موهامو كوتاه كنم‪ .‬حال اگه موهاي صاف و‬
‫قشنگي داشتم يه چيزي! ولي اين موهاي فرفري پدرمو در مياره‪ .‬هر دفعه حموم‬
‫كردن و شونه زدنش مصيبته‪ .‬خوشگلم كه نيست دلم خوش باشه‪.‬‬
‫بالخره قيچي اي پيدا كرد و پيروزمندانه آن را بال گرفت‪ .‬يك شانه هم از جلوي آينه‬
‫برداشت‪.‬‬
‫بهروز لب تخت نشسته بود‪ .‬آرام گفت‪ :‬خوبه‪ .‬حال بذارش جلوي آينه‪ .‬مي دوني‬
‫ساعت چنده؟‬
‫_‪ :‬مي دوني سرم درد مي كنه؟!‬
‫بعد نگاهي توي آينه انداخت و مشغول بررسي شد‪ .‬جلوي موها حصيري بود‪ .‬تا‬
‫پشتش چيده نمي شد دستش به جلو نمي رسيد‪ .‬قيچي را به طرف بهروز گرفت و‬
‫پرسيد‪ :‬برام مي چيني؟‬
‫_‪ :‬چون دور‪ ،‬دور لج و لجبازي با بزرگتراست‪ ،‬باشه‪.‬‬
‫جيران روي زمين پشت به تخت نشست‪ .‬بهروز سطل را كنارش گذاشت‪ .‬اولين بافته‬
‫را گرفت و پرسيد‪ :‬چقدري بچينم؟‬
‫جيران بين دو انگشتش سه سانتي متر نشان داد و گفت‪ :‬اين قد بمونه‪.‬‬
‫_‪ :‬در واقع بيشتر از اينم نمي تونه باشه!‬
‫_‪ :‬چه خوب!‬
‫_‪ :‬دلم نمي خواد جاي مامانت باشم! فكر نمي كني وقتي بياد شوكه بشه؟‬
‫_‪ :‬اوووه! كو تا بياد‪.‬‬
‫بافته هاي باريك يكي يكي توي سطل ميفتاد و جيران از ديدنشان ذوق زده مي شد‪.‬‬
‫بهروز از ديدن خوشحالي اش به شوق آمده بود‪ .‬بعد از كلي شوخي كردن زده بود زير‬
‫آواز‪ :‬سيمين بري مه پيكري آري‪...‬‬
‫_‪ :‬هي وايسا‪ .‬اينو واسه كي مي خوني؟ نكنه هووم خيلي سيمين بره! من كه‬
‫سياسوخته ام‪.‬‬
‫_‪ :‬هووت؟! بذار من هميني كه زاييدم بزرگ بكنم!‬
‫_‪ :‬گفتم تو با اين همه مظلوم نمايي و نمي خوام بي اجازه كاري بكنم‪ ،‬حتم ًا يكي رو‬
‫تو آب نمك خوابوندي!‬
‫_‪ :‬جرات پدرتو ندارم! حال هركي ديگه بود‪ ،‬شايد‪ ...‬ولي دخترش؟ نه ديگه‪.‬‬
‫جيران لبخندي زد‪ .‬بهروز گفت‪ :‬اينم آخريش‪ .‬حال برگرد ببينمت‪ .‬نه بدم نيست‪ .‬بهت‬
‫مياد‪ .‬راستي چرا نمي ذاشت كوتاه كني؟‬
‫جيران برخاست‪ .‬در حالي كه با رضايت توي آينه نگاه مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬ميگه تمام اين‬
‫قروفرا رو بذار براي بعد از هيجده سالگي‪ .‬واي ابروهام چقد خوب شده!‬
‫_‪ :‬دست خوش‪ .‬يه ساعت مو كوتاه كردم‪ ،‬مي گه ابروهام چقد خوب شده!‬
‫_‪ :‬خب موهامم خوبه‪ .‬ولي ابروهام تو كفش موندم‪.‬‬
‫بعد برگشت و گفت‪ :‬ولي دستت درد نكنه‪ .‬سرم سبك شد‪ .‬انگار دو كيلو وزن كم‬
‫كردم‪.‬‬
‫بهروز اشاره اي به هيكل باريك و استخواني او كرد و گفت‪ :‬دو كيلو كم كني ميشي‬
‫بيافرايي!‬
‫_‪ :‬تازه كلي رو اومدم! نمي دوني حاج خانم چه جوري غذا به خوردم ميده‪ .‬رحم نمي‬
‫كنه‪ .‬البته اين چند روز اين قدر راه رفتيم كه همشو سوزوندم‪ .‬آخ جون هنوز باورم‬
‫نميشه راحت شدم‪ .‬تو كه مجبورم نمي كني بخورم؟‬
‫_‪ :‬يعني بكنم اهميتي هم داره؟‬
‫_‪ :‬نه البته كه نه‪ .‬من دوس ندارم به زور بخورم‪.‬‬
‫_‪ :‬اين جا آزاديه‪ .‬البته چهارچوبا كنار نرفتن‪ ،‬بزرگ شدن‪ .‬تعصبات بيجاش حذف شده‪ .‬تا‬
‫جايي كه خلف شرع و عرف نباشه‪ ،‬راحتي‪ .‬هرجور مي خواي بخور‪ .‬تو خونه هر جور‬
‫دلت مي خواد بپوش‪ .‬هر وقت مي خواي بخواب‪ .‬هر وقت خواستي هم بيدار شو‪ .‬كما‬
‫اين كه الن صبح شده و من دارم از خواب مي ميرم‪.‬‬
‫_‪ :‬خب بگير بخواب‪ .‬منم برم دوش بگيرم‪ .‬تمام لي گردنم پر از مو شده‪.‬‬
‫جيران دوش گرفت‪ .‬لباس پوشيد و از پله ها پايين رفت‪ .‬توي هال روي مبلهاي بزرگ‬
‫راحتي دراز كشيد و تلويزيون را روشن كرد‪ .‬هنوز داشت كانال عوض مي كرد كه‬
‫خوابش برد‪ .‬وقتي بيدار شد اول يادش نيامد كجاست‪ .‬كمي دور و برش را نگاه كرد‪.‬‬
‫همه چيز ناآشنا بود‪ .‬با صداي پايي ناگهان همه چيز يادش آمد‪ .‬نشست‪ .‬نگاهي به‬
‫راه پله انداخت‪ .‬بهروز كه داشت پايين مي آمد لبخندي زد و گفت‪ :‬سلم‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‬
‫تيشرت آبي خيلي كمرنگ با شلوار جين پوشيده بود‪ .‬با آن موهاي كوتاه و صورت‬
‫اصلح شده خوش تيپ تر از هميشه به نظر مي رسيد‪ .‬جلو آمد و پرسيد‪ :‬چطوري‬
‫خوبي؟‬
‫_‪ :‬نمي دونم‪ .‬لبد خوبم‪.‬‬
‫يك چيزي توي ذهنش هزار بار تكرار مي كرد‪ :‬كاش فرار كرده بودم‪ .‬همون اول‪ .‬كاش‬
‫رفته بودم خونه‪.‬‬
‫از اين خانه ي ناآشناي بزرگ خوشش نمي آمد‪ .‬احساس مي كرد با سر از بلندي‬
‫پرتاب شده است‪ .‬مي ترسيد زمين بخورد‪ .‬دلش براي مادرش تنگ شده بود‪.‬‬
‫بهروز كنارش نشست‪ .‬از او هم خوشش نمي آمد‪ .‬كنار كشيد‪ .‬بعد هم بلند شد‪ .‬از در‬
‫اتاق بيرون رفت‪ .‬حياط بزرگ و قشنگ بود‪ .‬آن طرفتر استخري بين درختها محصور‬
‫شده بود‪ .‬نزديك شد‪ .‬هميشه از آب مي ترسيد‪ .‬هيچ وقت شنا ياد نگرفته بود‪ .‬به‬
‫درخت نزديك استخر تكيه داد و به آب خيره شد‪.‬‬
‫_‪ :‬من مي خوام برم بيرون‪ .‬مياي؟‬
‫نگاهش كرد‪ .‬چرا اين قدر احساس دل گرفتگي مي كرد؟ ديشب كه همه چي خوب‬
‫بود؛ جشن‪ ،‬نور‪ ،‬رنگ‪ ،‬هواپيما بعد هم كه موهايش را كوتاه كرده بود‪...‬‬
‫بهروز مكثي كرد و بعد با ديدن نگاه بي فروغش گفت‪ :‬خب شايد دلت نمي خواد‬
‫همراه من بياي‪ ...‬هر جور ميلته‪.‬‬
‫و بعد چرخي زد و به طرف در رفت‪.‬‬
‫_‪ :‬نه صبر كن‪ .‬شايد اگه هوايي بخورم حالم بهتر بشه‪ .‬بذار حاضر بشم‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪.‬‬
‫راه افتادند‪ .‬با ماشين اطراف شهر را چرخيدند‪ .‬اما هنوز راهها را بلد نبودند‪ .‬خيلي دور‬
‫نمي رفتند كه خانه را گم نكنند‪ .‬دم غروب هر دو گرسنه بودند‪ .‬بهروز صبحانه خورده‬
‫بود‪ ،‬ولي جيران بعد از شام عروسيش چيزي نخورده بود‪.‬‬
‫پيتزاي خوشمزه اي بود‪ .‬مخصوص ًا براي آدمهاي گرسنه و حسرتي اي مثل اينها! بهروز‬
‫كه توي خانه شان همه از غذاي بيرون بدشان مي آمد‪ ،‬خودش هم آن قدر پول تو‬
‫جيبي نداشت كه بتواند زياد بيرون غذا بخورد‪ .‬از آن گذشته رفت و آمدش لحظه به‬
‫لحظه چك مي شد‪ .‬جيران اين مشكلت را نداشت‪ .‬ولي درآمد مامان اينقدر نبود كه‬
‫زياد بتواند بيرون عذا بخورد‪.‬‬
‫كنار پيتزايي يك آژانس مسافرتي بود‪ .‬وقتي بيرون آمدند‪ ،‬جيران جلوي آن ايستاد و‬
‫مشغول خواندن تبليغات پشت شيشه شد‪.‬‬
‫بهروز كنارش ايستاد و گفت‪ :‬وصف العيش نصف العيش!‬
‫جيران با كمي ناراحتي پرسيد‪ :‬يعني يه مسافرت كوتاهم نمي تونيم بريم؟ دانشگاه‬
‫داري؟‬
‫بهروز خنديد و گفت‪ :‬تو هم قضيه ي دانشگاه رو باور كردي؟دانشگاه از مهر شروع‬
‫ميشه‪ ،‬من الن كاري ندارم‪ .‬ولي مسافرت خرج داره عزيز‪ ،‬با اين پول تو جيبي بخور و‬
‫نمير من خرج خورد و خوراكمون به زور در مياد‪ ،‬چه برسه مسافرت! صبر كن كاري پيدا‬
‫كنم‪ .‬با اولين درآمدم مي ريم سفر‪.‬‬
‫_‪ :‬با اولين درآمدت! تو بگو منم باور مي كنم‪ .‬مگه ماه اول چقد به يه ديپلمه ميدن كه‬
‫مسافرتم مي خواي باهاش بري؟‬
‫بهروز سرش خاراند و گفت‪ :‬خب نمي دونم‪.‬‬
‫_‪ :‬تازه كارم كه تو خيابون ريخته‪ ،‬ديپلمه هم فقط تويي‪.‬‬
‫_‪ :‬چقدر تشويق مي كني واقعاً! خيلي متشكرم‪ .‬ببين اينقدر به من دلداري نده پررو‬
‫ميشم!‬
‫_‪ :‬من مي خوام چند تا از سكه هاي سر عقد رو بفروشيم باهاش بريم سفر‪.‬‬
‫بهروز ناگهان به فكر فرو رفت و بعد گفت‪ :‬خيلي خوبه‪ .‬ولي مگه چقدر داري؟‬
‫_‪ :‬تو چشم همچشمي هاي عجيب غريبي كه من ديدم كلي به جيبم رفته! خيلي‪.‬‬
‫نشمردم كه‪ .‬دلم مي خواد تمام تابستون رو بريم سفر‪.‬‬
‫_‪ :‬عاليه‪ .‬فكر كنم عقده هاي منم خالي ميشه! آخه من خيلي كم مسافرت رفتم‪.‬‬
‫_‪ :‬منم همين طور‪.‬‬
‫نگاهي به آگهي ها انداخت و گفت‪ :‬كيش‪ ،‬دبي‪ ...‬آخ اين قدر دلم مي خواد برم‪.‬‬
‫بهروز گفت‪ :‬خب بيا بريم رزرو كنيم‪.‬‬
‫_‪ :‬جدي؟!‬
‫بليطهاي عادي كيش و دبي توي حراج تابستاني بود‪ .‬به همين علت خيلي شلوغ بود‪.‬‬
‫با كلي جستجو توانستند براي اواسط شهريور بخرند‪.‬‬
‫با مشورت سرايدار يك طلفروش منصف را پيدا كرده بودند كه سكه ها و طلهاي‬
‫اضافيشان را به قيمت خوبي مي خريد‪ .‬هر دو از پيدا كردن اين همه پول ذوق زده‬
‫بودند‪ .‬چند روز بعد به ديدن ديدنيهاي اصفهان گذشت‪ .‬بعد از گشتن كل اصفهان سوار‬
‫ماشين شدند و براي ايران گردي راه افتادند‪ .‬نقشه به دست نزديك دو ماه دور از‬
‫چشم پدر مادر ها دور ايران گشتند‪ .‬از گرگان تا آستارا‪ ...‬تبريز و همدان و شهر كرد و‬
‫سنندج و شيراز‪ ...‬خلصه هر جايي يكي دو شب مي ماندند‪ .‬سعي مي كردند توي‬
‫مهمان سراها اقامت كنند تا خرجشان كمتر شود‪ .‬بعد هم كه نوبت كيش و دبي بود‪.‬‬
‫خلصه داشت خيلي خوش مي گذشت‪ .‬جيران نمي دانست آن همه دلسوزي و‬
‫نگراني خودش و دوستانش براي چه بود؟ اين زندگي مشترك اين قدر به او آزادي و‬
‫تفريح داده بود كه مادرش صد سال ديگر هم نمي توانست برايش فراهم كند‪ .‬عشق و‬
‫محبتشان هم كم كم داشت شكل مي گرفت و عميق مي شد‪ .‬اين قدر آرام كه‬
‫جيران يادش نمي آمد از كي بهروز همه ي زندگيش شد‪.‬‬
‫بعد از دوبي ديگر هر دو دلشان براي يك جا ماندن تنگ شده بود‪ .‬خصوص ًا كه بايد براي‬
‫ثبت نام مدرسه و دانشگاه هم اقدام مي كردند‪ .‬موقع عقدشان عاقد فقط اسم جيران‬
‫را توي شناسنامه ي بهروز نوشته بود كه جيران بتواند مدرسه ي عادي برود‪ .‬حال هم‬
‫توي يك دبيرستان كه فقط دو كوچه با خانه فاصله داشت ثبت نام كرد‪ .‬قرار بود مامان‬
‫درست روز ثبت نام بهروز بيايد‪ .‬جيران مي خواست براي استقبالش به تهران برود‪،‬‬
‫ولي بهروز مي گفت نمي تواند همراهش بيايد و بايد جيران تنها برود‪ .‬جيران خيلي‬
‫ناراحت بود‪ .‬سختتر از تنها سفر كردن دوري از بهروز بود‪ ،‬كه با وجودي كه باورش براي‬
‫خودش هم سخت بود‪ ،‬ولي واقع ًا طاقتش را نداشت‪ .‬تا اين كه مامان زنگ زد و بدون‬
‫هيچ توضيحي گفت‪ ،‬بازگشتش يك ماهي به تاخير افتاده است‪.‬‬
‫جيران دلتنگ و نگران بود‪ .‬مامان هم نمي گفت چرا اين اتفاق افتاده است‪ .‬مي گفت‬
‫حالش خوب است و هيچ مشكلي در بين نيست‪.‬‬
‫بهروز با تمام وجود سعي مي كرد سرگرم و خوشحال نگهش دارد‪ ،‬ولي گاهي او هم‬
‫عاجز ميشد‪.‬‬
‫_‪ :‬ببين بهش بگو اين قدر نيومدي من عروس شدم‪ .‬نه نه بگو اگه نياي به زور شوهرم‬
‫ميدن‪ .‬اون وقت به سر بر ميگردهي‬
‫_‪ :‬نمي دونم‪ ...‬نمي دونم‪ .‬كاش به قدر سفر اروپا هم پول داشتيم‪.‬‬
‫_‪ :‬ببين ديگه ناشكري نكن‪ .‬تمام ايرانو گشتيم دبي هم رفتيم!‬
‫_‪ :‬من كه نمي خوام گردش برم‪ .‬ديگه از مسافرتم خسته شدم‪ .‬فقط مي خوام ببينم‬
‫مامان چكار مي كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬داره با دوست پسر چشم آبيش خيابوناي لندنو گز مي كنه‪.‬‬
‫جيران پوزخندي زد و به حياط رفت‪ .‬كنار استخر نشست و پاهايش را توي آب فرو كرد‪.‬‬
‫بهروز هم آمد‪ .‬هلش داد توي آب و مجبورش كرد شنا كند‪ .‬اين روزها شنا هم يادش‬
‫داده بود‪ .‬اگرچه هنوز كمي مي ترسيد‪ ،‬ولي ديگر مسلط شده بود‪.‬‬
‫اول مهر رسيد‪ .‬در طول سفرهاي تابستاني شان با كلي شوق و ذوق يك عالمه لوازم‬
‫تحرير فانتزي خريده بودند‪ .‬جيران با هيجان وسايلش را آماده كرد‪ .‬بهروز زودتر عازم‬
‫دانشگاه شده بود‪ .‬جيران هم مانتو شلوار فرم مدرسه اش را پوشيد و راه افتاد‪.‬‬
‫از محيط مدرسه خوشش آمد‪ .‬با چند نفر هم دوست شد‪ .‬البته قصد نداشت با هيچ‬
‫كس صميمي شود‪ .‬بهتر بود متاهل بودنش تا حد امكان پوشيده بماند‪.‬‬
‫درسش خوب بود‪ .‬سال سوم راهنمايي حسابي درس خوانده بود تا بتواند دبيرستان‬
‫فرهاد قبول شود‪ .‬اگر آن امتحان رياضي كذايي را بدون نگراني داد بود نمراتش به حد‬
‫نصاب مي رسيد‪ ،‬گرچه حال ديگر فرقي نمي كرد‪ .‬انگار از آن امتحان رياضي هزار سال‬
‫مي گذشت‪...‬‬
‫بهروز بعد از آخرين سفرشان به شدت دنبال كار رفته بود و حال حسابدار يك فروشگاه‬
‫شده بود‪ .‬حقوق زيادي نداشت‪ ،‬ولي خرج كردنش براي هردويشان لذت بخش بود‪.‬‬
‫مخصوص ًا با مسافرت مفصلي كه رفته بودند‪ ،‬بيشتر طلهاي اهدايي را خرج كرده‬
‫بودند و خيال نداشتند بقيه را هم بفروشند‪.‬‬
‫جيران كاري به جز مدرسه رفتن و درس خواندن نداشت‪ .‬زن سرايدار همه ي كارهاي‬
‫خانه را مي كرد‪ .‬هميشه هم از ته دل براي جيران دلسوزي مي كرد كه به اين زودي‬
‫شوهرش داده اند‪ .‬شايد تا چند ماه پيش نظر جيران هم همين بود و دلش براي‬
‫خودش مي سوخت‪ ،‬اما الن اصل ً اين حس را نداشت‪ .‬كنار بهروز خوشبخت تر از‬
‫هميشه بود‪ .‬توي خانه هيچ مسئوليتي نداشت و از آزادي اش با تمام وجود لذت مي‬
‫برد‪ .‬در حالي كه توي خانه ي مادرش هيچي هم نه ديگر آشپزي كه مي كرد‪ .‬چون‬
‫مادرش كار مي كرد و اگر مي خواست منتظر شود تا او بيايد از گرسنگي مي مرد!‬
‫اتاقش كه اگر نامرتب ميشد مامان پوست از سرش مي كند‪ .‬ولي اينجا سليمه اتاقش‬
‫را جمع مي كرد‪ .‬تخت را مرتب مي كرد‪ ،‬لباسها را جمع مي كرد‪ ،‬كاغذها را دسته‬
‫مي كرد و روي ميزتحرير مي گذاشت و خلصه نمي گذاشت آب توي دلش تكان‬
‫بخورد‪ .‬جيران هم نهايت استفاده را مي كردي‬
‫بهروز هم كه بيشتر هم بازي بود تا همسر! تمام وقت آزادشان يا به بازي فكري مي‬
‫گذشت يا تنيس و بزن بدو! راكتهاي تنيس هم مال جواني پدر بود كه با كلي زحمت با‬
‫پول تو جيبي اش خريده بود‪ .‬بهروز مي گفت چند سال پيش آن ها را توي انباري خانه‬
‫ي پدربزرگ پيدا كرده و پدربزرگ آنها را به او بخشيد‪ .‬از وقتي كه بهروز اين را گفته بود‬
‫جيران با عشق خاصي تمرين تنيس مي كرد‪.‬‬
‫يك ماه گذشت‪ .‬مامان ديگر واقع ًا داشت مي آمد‪ .‬جيران مي خواست هر طور شده‬
‫است براي ديدنش به تهران برود‪ .‬اما بهروز نمي توانست همراهش بيايد‪ .‬جيران نمي‬
‫خواست بدون بهروز برود‪ ،‬اما چاره اي نبود‪ .‬مامان يكشنبه بعدازظهر مي رسيد‪ .‬جيران‬
‫براي يكشنبه صبح بليط هواپيما گرفت‪ .‬از مدتها قبل ذره ذره براي اين بليط پس انداز‬
‫كرده بودند‪ .‬بهروز هم قول داد هرطور شده تا سه شنبه خودش را برساند‪.‬‬
‫از آن طرف اولياي مدرسه بودند كه جيران بايد راضيشان مي كرد‪ .‬هنوز مهر به آخر‬
‫نرسيده بود كه مي خواست يك هفته برود‪ .‬بالخره بعد از كلي التماس و سرهم كردن‬
‫يك قصه ي قانع كننده اجازه دادند‪.‬‬
‫شنبه شب تا صبح نخوابيد‪ .‬تمام مدت داشت بهروز را تماشا مي كرد و به اين فكر‬
‫مي كرد كه اين دوري دو روزه چقدر برايش سخت است‪ .‬سخت تر از دوري چهار ماهه‬
‫از مادرش! باورش براي خودش هم مشكل بود‪ .‬او تا بحال عزيزتر از مادرش نمي‬
‫شناخت و فكر نمي كرد اين قدر بي وفا باشد كه كسي را به مادرش ترجيح بدهد‪.‬‬
‫سعي مي كرد خودش را قانع كند كه اين بي وفايي نيست‪ .‬بالخره همه ي پرنده ها‬
‫از لنه پر مي كشند و او هم مثل بقيه‪...‬‬
‫نيم رخ بهروز توي مهتابي كه يواشكي از لي پرده توي اتاق سرك كشيده بود‪ ،‬دوست‬
‫داشتني تر از هميشه بود‪ .‬براي اولين بار در دل از مادرش كه او را با خود نبرده بود‬
‫تشكر كرد!‬
‫صبح روز بعد‪ ،‬بعد از اين كه نيم ساعتي در آغوش بهروز گريست‪ ،‬بالخره راهي‬
‫فرودگاه شدند‪ .‬پايش پيش نمي رفت‪ .‬ولي دلش براي مامان هم خيلي تنگ شده بود‪.‬‬
‫وقتي شنيد هواپيما تاخير دارد‪ ،‬نمي دانست خوشحال باشد يا ناراحت‪ .‬يك ساعت‬
‫ديگر هم كنار بهروز بود و بالخره هواپيما آماده پرواز شد‪ .‬ساعت يازده و نيم توي‬
‫فرودگاه مهراباد به زمين نشست‪ .‬جيران چمدانش را گرفت‪ .‬همان اطراف غذايي خورد‬
‫و مجله اي خريد‪ .‬چمدانش را به امانات فروگاه سپرد‪ .‬بعد به طرف سالن استقبال‬
‫پروازهاي خارجي رفت‪.‬‬
‫انتظارش زياد طول نكشيد‪ .‬تازه مجله اش را تمام كرده بود كه پرواز لندن به زمين‬
‫نشست‪ .‬از پشت شيشه سر كشيد‪ .‬مادرش را نمي ديد‪ .‬همان طور بين مسافرها‬
‫سر مي كشيد تا بالخره او را يافت‪ .‬داشت مي آمد‪ ،‬ولي اين مرد قد بلند اروپايي كه‬
‫بود؟! با حيرت نگاهش كرد‪ .‬يعني او همراه مادر بود يا جيران اشتباه مي كرد؟ ولي‬
‫داشتند باهم حرف مي زدند‪ .‬يعني يك توريست عادي بود كه مامان داشت راهنمايي‬
‫اش مي كرد؟ اين طور به نظر نمي رسيد‪.‬‬
‫از گيت رد شدند‪ .‬جيران جلو رفت‪ .‬مامان در آغوشش گرفت و زير گريه زد‪ .‬اما جيران‬
‫متعجب تر از آن بود كه خيلي هيجان زده شود‪ .‬مرد چشم آبي دستش را به نشانه ي‬
‫همدردي روي شانه ي مامان كه به شدت گريه مي كرد گذاشت‪.‬‬
‫‪!?who are you‬‬ ‫جيران طاقت نياورد و با عصبانيت پرسيد‪:‬‬
‫مرد لبخندي زد و با فارسي بدون غلطي گفت‪ :‬سلم من ميشلم‪ .‬تو هم جيراني‪،‬‬
‫درسته؟‬
‫جيران تكاني خورد‪ .‬ميشل اگرچه آشنا نبود‪ ،‬اما غريبه هم نبود‪ .‬عكسهاي زيادي از‬
‫كودكي اش توي آلبوم مامان بود‪ .‬او همسايه‪ ،‬همبازي‪ ،‬همكلسي و شيرين ترين‬
‫خاطره ي كودكي مامان بود‪ .‬پدرش كارمند شركت نفت بود‪ .‬همكار پدر مامان‪ .‬توي‬
‫محله بريم آبادان زندگي مي كردند‪ .‬پدرش انگليسي و مادرش فرانسوي بود‪ .‬اسمش‬
‫را به لهجه ي مادرش ميشل صدا مي زدند‪ .‬دوازده ساله بود كه انقلب شده بود و به‬
‫انگليس برگشته بودند‪ .‬و حال اينجا بود‪...‬‬
‫مامان بدون اين كه رهايش كند كمي عقب رفت‪ .‬از پشت پرده ي اشك نگاهي به‬
‫ميشل انداخت و به جيران گفت‪ :‬باورت ميشه؟ خودشه! بعد از بيست و دو سال‬
‫پيداش كردم‪.‬‬
‫ميشل دستش را جلو آورد و با خنده گفت‪ :‬جيران خانم جواب سلم كه نميدي‪ ،‬دست‬
‫ميدي يا نه؟‬
‫جيران با تعجيب پرسيد‪ :‬بعد از بيست و دو سال فارسي يادت نرفته؟!‬
‫_‪ :‬فارسيمو تازگي رفرش كردم‪ .‬از وقتي كه مسلمون شدم با چند تا ايروني آشنا‬
‫شدم و دوباره تمرين كردم‪.‬‬
‫از توي جيبش دستمالي درآورد و به طرف مادر گرفت‪ :‬بسه ديگه ورده‪ .‬جيران خيس‬
‫شد! نمي دوني چقد دلتنگت بود جيران! باورم نميشد ورده با اون اخلق خشن‬
‫پسرونه اش اينقدر مادر لطيفي باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬مامان من خشنه؟!!‬
‫_‪ :‬بود! تا اون وقتي كه باهم از در و ديوار بال مي رفتيم و تو يقه ي بچه ها ملخ‬
‫مينداختيم‪.‬‬
‫خودش بلند خنديد‪ .‬جيران از يادآوري خاطراتي كه قبل ً از مادرش شنيده بود خنده اش‬
‫گرفت‪ .‬مامان هم لبخندي زد و نگاهي آرزومند به ميشل انداخت‪ .‬جيران فكر كرد چقدر‬
‫كنار اين مرد قوي هيكل كوچولوتر به نظر مي رسد‪.‬‬
‫ناگهان مامان برگشت و با تعجب و اعتراض پرسيد‪ :‬جيران ابروهات! بذار ببينم موهاتم‬
‫كه انگار كوتاه كردي! دختر با خودت چيكار كردي؟؟؟ چشم منو دور ديدي؟ من گفتم‬
‫زير دست پدربزرگت جرات اين غلطا رو نداري‪ ،‬نگاش كن روش بدم آرايشم مي كنه‪.‬‬
‫جيران با نگاهي عاقل اندر سفيه توبيخ را شنيد‪ .‬مامان چند لحظه با حيرت ساكت‬
‫شد‪ .‬بعد گفت‪ :‬يه چيزي بگو دختر! اين يه جور اعتراضه؟ چون برام كار پيش اومده و‬
‫رفتم تو به خودت اجازه دادي كه هر كار دلت مي خواد بكني؟‬
‫همان موقع موبايل مامان كه دست جيران بود شروع به زنگ زدن كرد‪ .‬جيران با ديدن‬
‫شماره ي خانه چند قدم به سرعت دور شد و جواب داد‪ :‬الو جونم‪..‬‬
‫_‪ :‬سلم گلم‪ .‬دلم برات تنگ شده خانومي‪.‬‬
‫_‪ :‬منم همينطور ي‬
‫_‪ :‬مامانت اومد؟‬
‫_‪ :‬آره زود بگو بايد برم‪.‬‬
‫_‪ :‬بليط واسه سه شنبه و چهارشنبه گيرم نيومد‪ .‬قطارم نبود‪ .‬بايد برم ببينم بليط‬
‫اتوبوس پيدا مي كنم؟ احتمال ً يا چهارشنبه صبح يا پنج شنبه مي رسم تهران‪.‬‬
‫جيران ناليد‪ :‬بهرووووز!‬
‫همان موقع مامان از پشت سر گوشي را قاپيد و قطع كرد‪ .‬بعد هم يك كشيده توي‬
‫گوش جيران خواباند‪.‬‬
‫_‪ :‬بهروز كيه؟ چشمم روشن‪ .‬غلطاي زيادي!‬
‫ميشل جلو آمد و پرسيد‪ :‬چه خبره ورده؟ چرا ميزني؟‬
‫_‪ :‬دخترمو گذاشتم جايي كه فكر مي كردم تكون نمي تونه بخوره‪ .‬حال خانم واسه‬
‫خودش دوس پسر داره‪.‬‬
‫ميشل نگاهي به جيران انداخت و گفت‪ :‬ببين ورده من تعصبات تو رو درك مي كنم‪،‬‬
‫ولي فكر نمي كني تو اين سن طبيعيه؟ اونم وقتي كه تو تنهاش گذاشتي و‪...‬‬
‫مامان با ناراحتي گفت‪ :‬مي دونم همش تقصير خودمه‪.‬‬
‫جيران كه كلفه شده بود‪ ،‬توضيح داد‪ :‬ولي بهروز شوهر منه‪ .‬اينم حلقه مه‪ .‬پدربزرگ‬
‫طاقت شيطنتامو نياورد شوهرم داد‪ .‬النم از اصفهان اومدم‪.‬‬
‫مامان چنگ به صورتش زد و گغت‪ :‬خدا لعنتش كنه‪...‬‬
‫جيران با خنده گفت‪ :‬نه مامان نمي خواد نفرينش كني من خيلي خوشبختم‪ .‬اگه قرار‬
‫بود تمام تابستون تو چارديواري حياطش مي موندم الن بايد نعشمو از اونجا مي‬
‫كشيدي بيرون‪ .‬ولي اون با بهترين جهيزيه شوهرم داد و الن همه چي عاليه!‬
‫مامان از حيرت زبانش بند آمده بود‪ .‬بعد از مدتي به زحمت پرسيد‪ :‬از كجا باور كنم كه‬
‫راست مي گي؟‬
‫_‪ :‬خب شناسنامم تو كيفمه‪ ،‬ولي چيزي رو ثابت نمي كنه‪ .‬بهروز چهارشنبه مياد‪ .‬تو‬
‫شناسنامه ي اون اسم من هست‪.‬‬
‫ميشل گفت‪ :‬اه ورده شناسنامه‪ ...‬ما هم بايد بريم سفارت‪.‬‬
‫جيران با ابروهاي بال رفته پرسيد‪ :‬شمام بعله؟!‬
‫ميشل خنديد و گفت‪ :‬مامانت نگران بود چه جوري قضيه ي ازدواجشو به تو بگه‪ .‬اما‬
‫مثل اين كه همه چي حل شده‪ .‬مخصوص ًا كه دولت من براي دختر مجرد به اين راحتي‬
‫اجازه ي اقامت صادر نمي كنه‪ ...‬فكر نمي كنم تو بخواي با ما بياي انگليس زندگي‬
‫كني نه؟!‬
‫مامان با دستپاچگي گفت‪ :‬ميشل يه دفعه كه همه چي رو نمي گن‪ .‬من هنوز مي‬
‫خواستم آماده اش كنم‪.‬‬
‫بعد رو به جيران كرد و با نگراني پرسيد‪ :‬تو واقع ًا خوشبختي؟‬
‫جيران خنديد و شانه اي بال انداخت‪ :‬آره! خيلي‪.‬‬
‫بعد ناگهان چيزي را به خاطر آورد و اضافه كرد‪ :‬ممنون كه منو نبرديي‬
‫ميشل گفت‪ :‬من ميرم چمدونا رو بگيرم‪.‬‬
‫ورده با حيرت دخترش را نگاه مي كرد‪ .‬نمي دانست بخندد يا در ناباوري اش بماند‪.‬‬
‫بالخره من من كنان گفت‪ :‬مي دوني ميشل اومده تا كاراي اقامتمونو جور كنه‪ .‬تنها‬
‫شرط من اين بود كه تو رو هم ببرم‪ ...‬اما حال‪...‬‬
‫_‪ :‬حال ديگه نه! من خوشبختم‪ .‬خيالت راحت باشه‪ .‬تو قولي كه به بابا دادي رو زير پا‬
‫نذاشتي‪ .‬بهروز با تمام وجود بابا رو دوست داره و عاشق منه‪ .‬شايد اسمشو از بابا‬
‫شنيده باشي اگه يادت بياد‪ ...‬پسر كوچيك حاج ياسر‪...‬‬
‫_‪ :‬بهروز! آره گفتي حاج ياسر يادم اومد‪ ...‬صالح همش مي گفت دلم مي خواد يه‬
‫پسر مثل بهروز داشته باشم‪ ...‬بيچاره عمرش كفاف نداد‪.‬‬
‫_‪ :‬حال بهروز پسرشه و حسابي مراقب منه‪.‬‬
‫_‪ :‬خوشحالم‪ .‬مي دوني تمام مدتي كه با ميشل درمورد ازدواج بحث مي كرديم و‬
‫سعي مي كرد متقاعدم كنه‪ ،‬يه لحظه عذاب وجدان ولم نمي كرد‪.‬‬
‫جيران با شيطنت گفت‪ :‬پس كلساي شركت بهانه بود؟ رفتي ميشلو پيدا كني؟‬
‫_‪ :‬نه به جون جيران! رييسم خودش پيشنهاد داد من برم‪ .‬چند ماه پيشم ميشل تو‬
‫اينترنت آيديمو پيدا كرده بود و باهم گاهي حرف مي زديم‪ .‬ولي وقتي همديگه رو‬
‫ديديم و گفت مسلمون شده‪ ،‬حرف ازدواجو پيش كشيد‪ .‬به خاطر همين سفرم طول‬
‫كشيد‪.‬‬
‫_‪ :‬مباركتون باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬تو هم همينطور‪ ...‬جيران واقع ًا خوشبختي؟‬
‫_‪ :‬آره دلم براش يه ذره شده‪ .‬ميشه اون گوشي رو كه از دستم كشيدي بدي ببينم‬
‫امكان نداره يه بليط جور كنه زودتر بياد؟ من طاقت دوريشو ندارم‪.‬‬
‫مامان خنديد و موبايل را به او داد‪ .‬دخترش غير از تغيير ظاهري اصل ً عوض نشده بود‪.‬‬
‫هنوز هم يك بچه ي شاد و سرتق بود‪.‬‬
‫_‪ :‬بهروز نمي گه تو خيلي سرتقي؟ ي‬
‫_‪ :‬چرا مي گه! سلم عزيزم‪ .‬خوبي؟ چي شد اين بليط‪...‬‬
‫تمام شد! ‪ 86.6.2‬ساعت ‪ 3.15‬صبح شاذه‬

You might also like