You are on page 1of 71

‫رازم را نگه دار‬

‫‪.‬البته من هم رازهایی دارم‬

‫‪.‬همه ی آدمها رازهایی دارند‪ .‬کامل ً طبیعی است‬

‫‪.‬منظورم رازهای مهم و خانمان برانداز نیست‪ ،‬بلکه رازهای عادی و پیش پاافتاده ی روزمره است‬

‫‪:‬به عنوان مثال‪ ،‬چند نمونه از رازهای جورواجوری که به ذهنم رسیده از این قرار است‬

‫‪۱‬‬ ‫‪.‬مارک دیور کیف من قلبی است‬

‫‪.‬من عاشق کله پاچه ام ‪۲‬‬

‫روحم ابداً خبر ندارد که ناتو به چه درد می خورد و اصول ً چه معنایی دارد ‪۳‬‬

‫من ‪ 58‬کیلو هستم و البته نامزدم فرزاد تصور می کند من ‪ 53‬کیلو هستم‪ .‬بعد از این دروغی که به او ‪۴‬‬
‫گفتم خیال داشتم رژیم بگیرم و وزن کم کنم‬

‫فرزاد به نظرم شبیه کن عروسک مرد باربی است ‪۵‬‬

‫گاهی که رییسم توبیخم می کند یک دفعه خنده ام می گیرد ‪۶‬‬

‫پنهان از پدرم کتابی را که گفته بود نخوانم‪ ،‬خواندم ‪۷‬‬

‫سامی‪ ،‬ماهی قرمز‪ ،‬همانی نیست که پدر و مادرم موقع سفر اصفهان به من دادند تا ازش مراقبت ‪۸‬‬
‫کنم‬

‫هروقت همکارم پانته آ حسابی اعصابم را خرد می کند‪ ،‬من آب پرتقال پای گلدانش می ریزم که تقریباً ‪۹‬‬
‫کار هرروزم است‬

‫شلوارم از شدت تنگی کلفه ام می کند ‪۱۰‬‬

‫همیشه به نوعی یقین داشتم که من با بقیه ی مردم فرق دارم و زندگی تازه ی پر هیجان و شگفت ‪۱۱‬‬
‫آوری در انتظارم است‬

‫اصل ً یک کلمه هم از حرفهای آن آقایی که کت شلوار خاکستری پوشیده سر در نمی آوردم ‪۱۲‬‬

‫تازه اسمش را هم یادم رفته بود ‪۱۳‬‬

‫*‬

‫‪.‬تازه ده دقیقه بود که با آن آقا آشنا شده بودم‬

‫‪.‬او با صدای تودماغی گفت‪ :‬ما به ائتلف تکوینی مدیریتی چند جانبه ای اعتقاد داریم که در راس اموره‬

‫‪.‬من هم فوری جواب دادم‪ :‬البته‪ ،‬فرمایش شما صحیحه‬

‫‪.‬ائتلف تکوینی مدیریتی چند جانبه؟ یعنی چه؟ من که نفهمیدم چه گفت‬


‫وای خداجون‪ ،‬اگه از من سوال کنه چی؟‬

‫هما‪ ،‬احمق نباش‪ .‬اونا یهو معنی ائتلف تکوینی مدیریتی چند جانبه رو ازت نمی پرسن‪ .‬من‬
‫فقط دنباله رو حرفه ی بازاریابی هستم‪ ،‬مگه نه؟ معلومه که راجع به بازاریابی چیزهایی می‬
‫‪.‬دونم‬

‫‪.‬به هرحال اگه اونا در این مورد حرفی بزنن‪ ،‬من فوری بحث رو عوض می کنم‬

‫اصل مطلب این بود که باید خودم را با اعتماد به نفس و تاجرمآب نشان می دادم‪ .‬می توانستم این کار را‬
‫‪.‬بکنم‪ .‬فرصتی عالی برایم پیش آمده بود و نمی خواستم آن را از دست بدهم‬

‫من در دفتر شرکت ملی نفت ایران شعبه ی آبادان نشسته بودم‪ .‬با دیدن تصویر خودم در آینه متوجه‬
‫شدم که عین تاجرهای درست و حسابی هستم! صورتم با کمک دوست همخانه ام به دقت اصلح و‬
‫آراسته شده بود‪ .‬یک شال آبی خوشرنگ موهای سشوار کشیده ام را می پوشاند و مانتوی جدید و‬
‫شیکم هم رنگ شالم بود‪) .‬البته باید بگم زیاد هم فوق العاده نبود‪ .‬آن را در بازارچه ای پایین شهر بین‬
‫)‪.‬کلی جنس به درد نخور پیدا کرده و به قیمت نازلی خریده بودم‪ .‬ولی اصل ً معلوم نبود‬

‫من به نمایندگی از طرف شرکت پارس نوش‪ ،‬در آنجا حضور داشتم‪ .‬هدف از برگزاری جلسه‪ ،‬تکمیل امور‬
‫تبلیغاتی مربوط به نوشابه های انرژی زای جدید با طعم تمشک بین شرکتهای نفت و پارس نوش بود‪.‬‬
‫‪.‬صبح همان روز‪ ،‬من مخصوصاً برای همین کار از مشهد پرواز کرده و به آنجا رفته بودم‬

‫وقتی رسیدم دو بازاریاب شرکت نفت راجع به این که چه کسی بیشتر ماموریت خارجی می رود باهم‬
‫بحث می کردند و به هم پز می دادند‪ ،‬البته من هم بلوف زدم و گفتم زیاد به سفر می روم‪ ،‬اما حقیقت‬
‫‪.‬این بود که این اولین ماموریت من بود‬

‫خب راستش این اولین جلسه ی تجاری من بود که به تنهایی در آن حضور پیدا می کردم‪ .‬مدت یازده ماه‬
‫بود که به عنوان دستیار بازاریاب که پایین ترین زده ی شغلی در بخش ما بود‪ ،‬در شرکت پارس نوش کار‬
‫می کردم‪ .‬کار من در اوایل تایپ نامه‪ ،‬خرید ساندویچ و گرفتن لباسهای رییسم‪ ،‬پدرام‪ ،‬از خشکشویی‬
‫بود‪ .‬بعد از چند ماه‪ ،‬به من اجازه ی تطبیق رونوشتها هم داده شد‪ .‬از چند ماه پیش به بعد هم مسئولیت‬
‫!نوشتن آگهی تبلیغاتی برای پودر ماشین لباسشویی به من محول شد‪ .‬خدایا‪ ،‬چقدر ذوق زده بودم‬

‫اول‪ ،‬کتاب راهنمای تبلیغات خلقانه را خریدم و با استفاده از آن دو روز آخر هفته را صرف نوشتن تبلیغات‬
‫کردم‪ .‬هرچند پدرام نظری اجمالی به آن انداخت و طوری گفت "خوبه" که انگار منظورش این بود که راجع‬
‫‪.‬به آنچه که نوشته ام به کسی حرفی نزنم‪ .‬خودم از نتیجه ی کارم حسابی راضی بودم‬

‫از آن موقع به بعد‪ ،‬چند تا آگهی تبلیغاتی دیگر هم نوشتم و بابت آنها یکی دو جلسه ی مشورتی هم با‬
‫پدرام داشتم‪ .‬به هر حال خیال می کردم دارم از نردبان ترقی بال می روم و این احساس را داشتم که از‬
‫بسیاری از جهات واقعا مدیر عامل بازاریابی هستم! با این تفاوت که مثل سابق‪ ،‬کلی کار تایپ انجام می‬
‫دادم‪ ،‬ساندویچ می خریدم و از خشکشویی لباس می گرفتم‪ .‬علوه بر این کارها‪ ،‬یک سری کار دیگر هم‬
‫انجام می دادم‪ ،‬مخصوصاًً از چند هفته پیش که منشی بخش ما‪ ،‬آناهیتا‪ ،‬رفته و هنوز کسی جای او‬
‫‪.‬نیامده بود‬

‫با تمام اینها مطمئن بودم که روزی همه چیز تغییر خواهد کرد‪ .‬آن جلسه می توانست باعث دگرگونی‬
‫عظیمی برای من باشد‪ .‬حال اولین فرصت برایم پیش آمده بود که به پدرام نشان دهم که چقدر باعرضه‬
‫‪.‬هستم‬
‫آنقدر به پدرام التماس کرده بودم تا بالخره اجازه رفتن به جلسه را به من داده بود‪ .‬صرفاً چون من در دفتر‬
‫پدرام بودم که او متوجه شد همزمان با تشکیل این جلسه یک قرار مهم نهار توام با اعطای جوایز که‬
‫بیشتر کارمندان بخش هم در آن حضور داشتند‪ ،‬دارد‪ .‬و از آنجا که نمی توانست آن را لغو کند‪ ،‬مرا به آن‬
‫‪.‬جلسه فرستاد‬

‫ازً ًصمیمً ًقلبً ًامیدوارً ًبودمً ًجلسهً ًیً ًآنً ًروزً ًخوبً ًازً ًآبً ًدربیایدً ًوً ًمنً ًارتقایً ًمقامً ًبگیرم‪ً ً.‬درً ًآگهی‬
‫‪...‬استخدام نوشته شده بود‪ :‬احتمال ً پس از یک سال ترفیع مقام‬

‫تقریباًً یک سال شده بود و روز دوشنبه جلسه ی ارزیابی شغلی داشتیم‪ .‬در دفترچه ی استخدامی‬
‫کارمندان در مورد ارزیابی شغلی توضیح داده شده بود‪ :‬فرصتی مناسب برای بحث در مورد امکانات ارتقای‬
‫‪.‬مقام‬

‫ترفیع مقام‪ .‬چقدر دلم برای این کلمه غنج می زد‪ .‬می توانستم به پدرم بگویم که من دیگر یک بازنده ی‬
‫تمام عیار نیستم‪ .‬و همین طور به مادرم و کاملیا‪ .‬چه میشد به خانه می رفتم و می گفتم ‪ :‬راستی من‬
‫‪.‬ارتقای مقام پیدا کردم‪ .‬هماکریمی مدیر عامل بازاریابی‬

‫‪.‬هماکریمی‪ ،‬معاون ارشد بازاریابی‬

‫تا حال همه چیز به خوبی پیش رفته وطبق گفته ی پدرام بخش مهم معامله انجام شده بود‪ .‬تنها کاری‬
‫که من می بایست بکنم مطرح کردن زمان تبلیغات بود که فکر می کردم می توانم‪ .‬حدس می زدم همه‬
‫‪.‬چیز به خوبی تمام شود‬

‫درستً ًبودً ًکهً ًبعضیً ًازً ًحرفهایشً ًراً ًنمیً ًفهمیدمً ًمثل‪ً ً:‬اسمً ًگذاریً ًمجددً ًکال‪ً ً،‬تجزیهً ًوً ًتحلیل‪،‬‬
‫‪.‬سودآوری‪ ....‬ولی مهم نبود‬

‫آقایی که کت و شلوار خاکستری داشت‪ ،‬هنوز وراجی می کرد‪ .‬دست دراز کردم و کارت ویزیت او را کمی‬
‫جلوتر آوردم تا بتوانم اسمش را بخوانم‪ .‬کامیاب زندی‪ .‬بسیارخب‪ .‬یادم می مونه‪ .‬کام یاب زن دی‪ .‬آسان‬
‫‪.‬بود‬

‫‪.‬ول کن بابا‪ .‬اسمشو یادداشت کن‬

‫‪.‬توی دفترم نوشتم کامیاب زندی و اسم گذاری مجدد‬

‫‪.‬اوف چقدر وول می خورم‬

‫شلوارم داشت خفه ام می کرد‪ .‬دو سایز برایم کوچک بود‪ .‬وقتی فرزاد آن را برایم می خرید به فروشنده‬
‫‪.‬گفته بود من ‪ 53‬کیلو هستم و فروشنده هم سایز ‪ 36‬را داده بود‬

‫‪:‬تولدم بود‪ .‬فرزاد به من شلوار خیلی قشنگی هدیه داد‪ ،‬منتها سایز ‪ .36‬دو راه داشتم‬

‫‪1-‬‬ ‫‪...‬اعتراف به حقیقت‪ ...‬نه‬

‫‪2-‬‬ ‫‪.‬به هر بدبختی بود خودم را توی آن می چپاندم‬

‫‪.‬چه میشد کرد‪ .‬تشکر کردم و حتی تصمیم گرفتم به خاطر آن رژیم بگیرم‪ .‬عجب آدم خنگی بودم‬

‫کامیاب زندی گفت‪ :‬ما از اشتراک مساعی مفید دو شرکت‪ ،‬که در گذشته مفید بوده‪ ،‬قدردانی می کنیم‪،‬‬
‫‪.‬ولی حال هر دو خط مشی های متفاوتی در پیش رو داریم‬
‫خط مشی متفاوت؟ احساس دل آشوبه کردم‪ .‬او نمی توانست‪ ...‬یعنی می توانست معامله را فسخ‬
‫کند؟‬

‫با لحنی بسیار آرام گفتم‪ :‬معذرت می خوام آقای زندی‪ .‬تا اینجا متوجه ی تمام مطالبتون شدم‪ .‬اما اگه‬
‫‪...‬شما به اختصار دلیل اصلی مخالفتتون رو بفرمایید‬

‫من براتون توضیح دادم که با توجه به سودآوری اندک این قرارداد‪ ،‬برای ما صرفه در لغو آن است‪ .‬در ‪_:‬‬
‫‪.‬حقیقت تولیدات شرکت شما ربطی به شرکت ملی نفت نداره و دلیلی نداره که ما باهم معامله کنیم‬

‫او چه می گفت؟ چرا؟ پدرام گفت تمام صحبتها شده است‪ .‬من فقط باید‪ ...‬نه نمی توانستم بگذارم به‬
‫‪.‬این آسانی همه چیز را بهم بزند‬

‫یک قوطی نوشابه ی انرژی زای تمشک روی میز بود‪ .‬آن را برداشتم و گفتم‪ :‬اومممم این نوشابه‪ ...‬خدایا‬
‫دارم چکار می کنم؟ فکر کن هما‪ .‬فکر کن‪ ...‬از موقع تولید این محصول از سال ‪ 1358‬این نوشابه از‬
‫‪.‬لحاظ انرژی‪ ،‬شور و نشاط و طعم عالی‪ ،‬زبانزد خاص و عام بوده‬

‫آه خدایا شکرت‪ .‬این حرفها آگهی استانداری بازرگانی این محصول بود‪ ،‬که بارها و بارها آن را تایپ کرده و‬
‫‪.‬کامل ً حفظ بودم‬

‫ادامه دادم‪ :‬نوشابه ی انرژی زای جدید پارس نوش با تبلیغات مشترک دو شرکت‪ ،‬خیلی زود به جایگاه‬
‫‪.‬خودش بین مردم دست خواهد یافت و حتماً برای شما هم سود سرشار دارد‬

‫محکم روی قوطی زدم‪ .‬از جا برخاستم و به طرف او که پشت میزش ایستاده بود‪ ،‬رفتم و با اطمینان‬
‫گفتم‪ :‬این ًنوشابه ًبرای کسانی که ًبه دنبالً بهترینها هستند ًتولید میشه‪ ،‬کسانی که ًاز نوشابه ًی‬
‫‪.‬مصرفیشان توقع بهترینها رو دارن‪ ،‬همینطور از نفت مصرفیشان‬

‫به به! داشتم پرواز می کردم‪ .‬عجب سخنرانی ای کردم! در خاتمه افزودم‪ :‬حال از شرکت ملی نفت ایران‬
‫‪.‬تقاضا دارم که به تعهدات خودش عمل کنه‬

‫‪.‬وقتی حرفهایم تمام شد‪ ،‬قوطی را روی میز کوبیدم و با لبخندی ملیح در آن را باز کردم‬

‫!و آتشفشانی فوران کرد‬

‫نوشابه ی تمشکی گازدار از قوطی بیرون ریخت و تمام روی میز کار آقای زندی را با مایع قرمز تیره اش پر‬
‫!کرد‪ .‬همه ی کاغذها‪ ،‬یادداشتها‪ ،‬اوه خدایا روی پیراهنش هم ریخته بود‬

‫‪.‬نفس زنان گفتم‪ :‬اوه واقعاً متاسفم‬

‫او با عصبانیت پرسید‪ :‬لکه اش پاک میشه؟‬

‫‪.‬با ناامیدی گفتم‪ :‬نمی دونم‬

‫‪.‬بیرون لطفاً ‪_:‬‬

‫‪.‬خواهش می کنم به رییسم نگین ‪_:‬‬

‫‪.‬سری تکان داد و همانطور که سعی می کرد با دستمال پیراهنش را تمیز کند‪ ،‬گفت‪ :‬باشه‪ .‬حال برو‬
‫گند زده بودم‪ .‬سرافکنده و غصه دار در فرودگاه آبادان به زحمت قدم برمی داشتم‪ .‬اولین فرصت بزرگ من‬
‫و ببین چه شد‪ .‬دلم می خواست به شرکتم زنگ بزنم و بگویم‪ :‬همه چی تموم شد‪ .‬من دیگه به اونجا‬
‫‪.‬برنمی گردم‪ .‬ولی باید بگم اون دفعه که دستگاه فتوکپی خراب شد‪ ،‬تقصیر من بود‬

‫اما نمی توانستم‪ .‬در مدت چهار سال گذشته‪ ،‬این سومین شغل من بود‪ .‬هرطور بود می بایست دوام‬
‫‪.‬بیاورم‪ .‬برای احترام به خودم‪ .‬برای عزت نفسم‪ .‬از این گذشته‪ ،‬پونصد هزار تومن به بابا بدهکار بودم‬

‫سرم درد می کرد‪ .‬خیلی غمگین بودم‪ .‬یه ورق قرص آرامبخش از هم اتاقیم گرفته بودم‪ .‬قبل از صحبت با‬
‫کامیاب زندی یکی خورده بودم‪ .‬اما انگار خیلی آرامم نکرده بود‪ .‬نگاهی به ساعت فرودگاه انداختم‪ .‬هنوز‬
‫‪.‬یک ساعت تا پرواز مانده بود‪ .‬دلم آشوب شد‪ .‬یک قرص دیگر خوردم‬

‫روی صندلی نشستم و سعی کردم سر خودم را با مجله ای گرم کنم‪ .‬یک مهماندار هواپیما با فاصله ی‬
‫دو سه صندلی از من نشست و بهم لبخند زد‪ .‬لبخند شل و ولی تحویلش دادم و سرم را توی مجله فرو‬
‫‪.‬بردم‬

‫سر در نمی آوردم مردم چطور از عهده ی شغلشان برمی آیند‪ .‬دوست قدیمی ام نازی‪ ،‬همیشه دلش‬
‫می خواست وکیل شود و بفرما‪ ،‬حال وکیل موفقی شده بود‪ .‬وقتی من لیسانس گرفتم‪ ،‬هیچ برنامه ای‬
‫برای شغل آینده ام نداشتم‪ .‬اولین شغلم کار در بنگاه معاملت ملکی بود‪ .‬چون دوست داشتم خانه ها را‬
‫ببینم‪ .‬دلیل دیگرش هم این بود که زن پولداری دیدم که می گفت تمام ثروتش را از این راه بدست آورده‬
‫است‪ .‬به محض این که شروع کردم بدم آمد‪ .‬از این که مردم را مجبور می کردیم خانه ای که باب میلشان‬
‫‪.‬نبود بخرند‪ ،‬منزجر می شدم‪ .‬و بالخره بعد از شش ماه اعلم کردم می خواهم دنبال عکاسی بروم‬

‫پدرم مبلغی برای دوره ی عکاسی و خرید دوربین به من قرض داد و قرار شد به دنبال این حرفه ی‬
‫‪...‬خلقانه بروم و زندگی جدیدی را شروع کنم‬

‫‪.‬افسوس که آنطوری که دلم می خواست نشد‪ .‬هیچ کس به من کار نداد‬

‫‪.‬آهی کشیدم‪ .‬توی شیشه ی روبرو قیافه ام را نگاه کرد‪ .‬حسابی بهم ریخته بودم‬

‫سرانجام یازده ماه پیش‪ ،‬نازی همخانه ی دوره ی دانشجویی ام‪ ،‬این شغل را در مشهد برایم پیدا کرد‪.‬‬
‫بعد از درسم به تهران برگشته بودم‪ .‬اما نازی که خودش مشهدی بود‪ ،‬همانجا زندگی می کرد‪ .‬او پدر و‬
‫مادرش را از دست داده بود و چون نمی خواست سربار برادرهایش که همگی ازدواج کرده بودند‪ ،‬باشد‪،‬‬
‫تنها زندگی می کرد‪ .‬پدر و مادرم دوباره نمی خواستند اجازه بدهند که بروم‪ .‬اما اینقدر التماس کردم که‬
‫راضی شدند‪ .‬بهر حال نمی توانستم شکست خورده بمانم و شاهد موفقیت روزافزون دخترداییم کاملیا‬
‫‪.‬باشم‬

‫بایستی به پدرام زنگ می زدم و گزارش کارم را می دادم‪ .‬اما نمی توانستم‪ .‬بیخیال‪ ...‬احتمال ً هنوز بیرون‬
‫بود‪ .‬چند دقیقه بعد نازی زنگ زد و پرسید‪ :‬سلم‪ .‬چی کار کردی؟‬

‫‪...‬سلم‪ ...‬افتضاح بود ‪_:‬‬

‫‪.‬فکر نکنم به این بدی باشه ‪_:‬‬

‫‪.‬چرا نازی‪ .‬سرتاپای مسئول بازاریابی شونو پر از نوشیدنی تمشکی کردم ‪_:‬‬

‫مهمانداری که نزدیکم نشسته بود‪ ،‬با شنیدن این حرف لبخند زد‪ .‬صورتم گر گرفت‪ .‬چه عالی! حال همه‬
‫!فهمیدند چه گلی کاشتم‬
‫‪.‬از آن طرف خط نازی سعی می کرد دلداریم بدهد‪ .‬چه موجود نازنینی! خیلی دوستش داشتم‬

‫پرسیدم‪ :‬موبایلم خاموش بوده‪ .‬کسی با من کار نداشت؟‬

‫‪...‬چرا بابات زنگ زد ‪_:‬‬

‫‪.‬نازی بقیه ی حرفش را خورد‬

‫چی شده؟ چی گفت؟ ‪_:‬‬

‫گفت جمعه تولد مامانته‪ .‬ضمناً‪ ...‬کاملیا هم جایزه ی صنعتی رو برده‪ .‬به هر دو مناسبت‪ ...‬جشن ‪_:‬‬
‫‪.‬گرفتن‪ .‬ازت خواست حتماً بری‬

‫!اوه چه عالی ‪_:‬‬

‫توی صندلیم مچاله شدم‪ .‬فقط همین را کم داشتم‪ .‬کاملیا بهترین تولیدکننده ی مبلمان اداری شناخته‬
‫‪.‬بشود‬

‫‪.‬نازی اضافه کرد‪ :‬فرزاد هم زنگ زد‪ .‬نگرانت بود‪ .‬چه آدم محشری‪ .‬خیلی دوسِت داره‬

‫راستی؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬برای اولین بار در آن روز احساس کردم روحیه ام بال رفت‪ .‬فرزاد‪ ،‬نامزدم‪ ،‬نامزد دوست داشتنی ام‬

‫اون یه تیکه جواهره! گفت تمام امروز گرفتار بوده‪ .‬اما دعوت امشب خواهرش رو رد کرده که با تو بره ‪_:‬‬
‫بیرون‪ .‬می پرسید می خوای باهاش بری؟‬

‫‪.‬با خوشحالی گفتم‪ :‬اوه خوبه‪ .‬متشکرم‬

‫تلفن را قطع کردم و با لبخند به روبرو خیره شدم‪ .‬هروقت خیلی غمگین می شدم به خاطر می آوردم که‬
‫‪.‬نامزد خوبی دارم و زندگی آنقدرها هم مزخرف نیست‬

‫البته هیچ کس نامزد من نمیشد‪ .‬یک پسر بلند بال و خوش قیافه و باهوش‪ ،‬با صورت همیشه خندان و‬
‫موهای بوری که در آفتاب می درخشید‪ .‬او خیلی مهربان بود و خیلی دوستم داشت‪ .‬چقدر خوش شانس‬
‫‪.‬بودم‪ .‬واقعاً خوشبخت بود‬

‫نگاهی به ساعت انداختم‪ .‬وقت زیادی نمانده بود‪ .‬دچار دلواپسی عجیبی شدم‪ .‬وحشت زده نبودم‪ .‬فقط‬
‫‪.‬کمی‪ ...‬کمی‪ ...‬بسیار خب وحشتزده بودم‬

‫‪.‬از پرواز می ترسم ‪14-‬‬

‫تا حال به کسی نگفتم که از پرواز می ترسم‪ .‬این طور نبود که نتوانم سوار هواپیما شوم‪ ...‬صرفا ً ترجیح‬
‫‪.‬می دادم روی زمین باشم تا هوا‬

‫‪...‬صبح که می آمدم این قدر هیجانزده بودم که با چند نفس عمیق حل شد‪ ،‬ولی حال‬

‫‪...‬می دانستم غیرمنطقی است و هواپیما ایمن ترین وسیله ی حمل و نقل است‪ ،‬اما‬
‫یک آرامبخش دیگر خوردم‪ .‬احساس کردم حالم کمی بهتر است‪ .‬تا بحال آرامبخش مصرف نکرده بودم‪.‬‬
‫‪.‬امیدوار بودم اثر بدی نداشته باشد‬

‫کیف به دست به طرف گیت پرواز رفتم‪ .‬احساس می کردم تاجری با اعتمادبنفس هستم‪ .‬یکی دو نفر به‬
‫‪.‬من لبخند زدند‪ .‬من هم لبخند زدم‪ .‬نه دنیا آنقدرها هم بد نبود‬

‫‪.‬دم در هواپیما‪ ،‬همان مهمانداری که توی سالن نزدیکم نشسته بود‪ ،‬به مسافران خوشامد می گفت‬

‫!با لبخند گفتم‪ :‬بازم سلم‪ .‬چه تصادف جالبی‬

‫چیه؟ چرا خجالت زده بود؟‬

‫با چشم و ابرو دکمه های مانتویم را نشان داد که باز شده بود و ‪ ...‬وای‪ ...‬فراموش کرده بودم بلوز کهنه‬
‫‪.‬ام را کنم‪ .‬هم لکه و هم پرز شده بود‪ .‬ولی چون گرم و راحت بود برای خواب می پوشیدم‬

‫از ناراحتی سر جایم میخکوب شدم‪ .‬پس به این دلیل بود که مردم به من لبخند می زدند‪ ،‬نه برای این که‬
‫‪.‬دنیا جای خوبی بود‬

‫مهماندار که دستش را برای گرفتن کارت پرواز دراز کرده بود‪ ،‬گفت‪ :‬متاسفم‪ .‬مثل این که امروز روز خوبی‬
‫‪.‬نداشتی‪ .‬می بخشی‪ ،‬اتفاقی حرفاتو شنیدم‬

‫سپس آهسته گفت‪ :‬ببین چی میگم‪ .‬امروز هواپیما پر نشده و تو قسمت درجه ی یک جای خالی داریم‪.‬‬
‫دلت می خواد اونجا بشینی؟‬

‫!چی؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬با من بیا‪ .‬احتیاج به تنوع داری ‪_:‬‬

‫آخه مگه میشه؟ ‪_:‬‬

‫چون جای خالی هست‪ ،‬این اختیارو دارم‪ .‬ولی به کسی نگو‪ .‬باشه؟ ‪_:‬‬

‫او مرا به جلوی هواپیما راهنمایی کرد و مبل راحتی را نشانم داد‪ .‬در عمرم در قسمت درجه یک ننشسته‬
‫بودم‪ .‬حال و هوای پرشکوه قسمت درجه یک مرا گرفته بود‪ .‬در سمت راستم دو زن مسن خوش لباس‬
‫‪.‬نشسته بودند‪ .‬بعد از آنها هم یک مرد شیک پوش با لپ تاپش کار می کرد‬

‫مهماندار از من پرسید‪ :‬همه چی خوبه؟‬

‫‪.‬عالیه! خیلی متشکرم ‪_:‬‬

‫‪.‬خواهش می کنم ‪_:‬‬

‫او دوباره لبخندی زد و رفت‪ .‬به به چه صندلیهای راحتی‪ .‬جای پا هم داشت‪ .‬پرواز برایم تجربه ای خوشایند‬
‫‪.‬میشد‪ .‬دست بردم و کمربند را بستم‪ .‬سعی کردم به دلهره هایم اعتنا نکنم‬

‫مهماندار جلویم آبنبات گرفت‪ .‬بعد ظرف را به طرف مردی که سمت چپم نشسته بود و تا حال ًبیرون را‬
‫‪.‬نگاه می کرد‪ ،‬دراز کرد‬
‫مرد رو گرداند‪ .‬او شلوار جین و گرمکن کهنه ای پوشیده بود‪ .‬چشمانی سیاه و ته ریش و خط اخمی روی‬
‫‪.‬پیشانی داشت‬

‫‪.‬در مقابل تعارف مهماندار‪ ،‬سری به نفی تکان داد و گفت‪ :‬یه لیوان آب لطفاً‬

‫‪.‬لحن کلم او خشک و بیروح بود‪ .‬لهجه ی خاصی داشت‪ .‬دلم می خواست بپرسم کجایی است‬

‫‪.‬رو گرداند و دوباره از پنجره به بیرون خیره شد‪ .‬من هم غرق افکار خودم شدم‬

‫‪.‬خب حقیقت این است که از این هم خوشم نیامد‬

‫می دانستم درجه یک و تجملی است‪ ،‬اما هنوز هم می ترسیدم‪ .‬موقع بلند شدن هواپیما چشمهایم را‬
‫بستم و شروع به شمردن کردم‪ .‬ولی وقتی بهً ‪ً 350‬رسیدم انرژی ام ته کشید‪ .‬یک لیوان آب گرفتم و‬
‫جرعه جرعه شروع به نوشیدن کردم‪ .‬ده دقیقه از پرواز گذشت و علمت بستن کمربندها خاموش شد‪.‬‬
‫سعی کردم با خواندن مجله سر خودم را گرم کنم‪ .‬اما بلفاصله احساس تهوع کردم و آن را کنار گذاشتم‪.‬‬
‫‪.‬تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم‪ .‬بهتر شد‪ .‬اما هنوز از ترس می لرزیدم‬

‫باً ًآرامشیً ًتصنعیً ًدستً ًبردمً ًوً ًبروشورً ًایمنیً ًراً ًبرداشتم‪ ً.‬خروجی های اضطراری‪ ،‬جلیقه ی‬
‫‪...‬نجات‪ ،‬اگر جلیقه لزم شد اول به کوکان و افراد مسن کمک کنید‪ .‬وای خداجون‬

‫اصل ً چرا اینها را نگاه کردم؟ فوری آن را سر جایش گذاشتم‪ .‬کمی دیگر آب خوردم‪ .‬نگاهی به دور و برم‬
‫انداختم‪ .‬دو زن مسن کنارم به چیزی می خندیدند‪ .‬ردیف پشت سرم زنی با کودک دو ساله اش نشسته‬
‫بود‪ .‬اسباب بازی بچه از دستش افتاد‪ .‬بچه شروع به گریه کردن کرد‪ .‬به آرامی گفتم‪ :‬اسباب بازیشو می‬
‫‪.‬خواد‬

‫‪.‬زن با بی حوصلگی گفت‪ :‬چیز مهمی نیست‪ .‬حوصله ندارم برم دنبالش‪ .‬الن یادش میره‬

‫و سعی کرد سر بچه را با شیشه شیرش گرم کند‪ .‬اما بچه آرام نمیشد‪ .‬با تردید کمربندم را باز کرد‪ .‬لرزان‬
‫برخاستم‪ .‬دستم را به پشتی صندلی کناری گرفتم‪ .‬خم شدم‪ ،‬ولی نشد‪ .‬روی زمین زانو زدم و سرم را‬
‫‪.‬زیر صندلی بردم‪ .‬وای خدا چقدر هواپیما تکان می خورد! داشتم از ترس می مردم‬

‫بالخره موفق شدم‪ .‬اسباب بازی را برداشتم و به بچه دادم‪ .‬با خوشحالی خندید‪ .‬اما دوباره آن را انداخت‪.‬‬
‫دوً ًزن ًمسن ًو ًمادرشً ًباً ًتمسخرً ًنگاهمً ًکردند‪ً ً.‬آهیً ًکشیدم‪ً ً.‬برگشتمً ًسرً ًجایمً ًنشستم‪ً ً.‬مردً بغل‬
‫‪.‬دستی ام گفت‪ :‬تلش خوبی کردی‬

‫‪.‬با بدگمانی نگاهش کردم‪ .‬اما به نظر نمی رسید به من بخندد‪ .‬زیر لب گفتم‪ :‬متشکرم‬

‫مهمانداری جلو آمد و پرسید‪ :‬خانم سفر شما تجاریه؟‬

‫‪.‬دستی به روسری ام کشیدم و گفتم‪ :‬بله‬

‫البته من یک تاجر موفق و یک مدیر بازاریابی بودم که همیشه با بلیط درجه یک مسافرت می‬
‫!کردم‬

‫یک کاتالوگ فرصتهای تجاری بهم داد‪ .‬نگاهی اجمالی به آن انداختم و گفتم‪ :‬میدم تیم تحقیقاتیم‪ ،‬شاید‬
‫‪.‬به دردشون بخوره‪ .‬می دونین کار من بیشتر جنبه های چند مدیریتی داره‬

‫‪.‬زن با تعجب نگاهم کرد و گفت‪ :‬که اینطور‬


‫‪.‬راستی این صدای شبیه زوزه چیه؟ به نظرم از سمت بال هواپیما میاد ‪_:‬‬

‫نگاه ترحم آمیزی به من انداخت و گفت‪ :‬صدایی نمیاد‪ .‬موقع پرواز دچار اضطراب میشین؟‬

‫‪.‬فوری گفتم‪ :‬نه اصلً! فقط برام سوال پیش اومده بود‬

‫‪.‬او مهربانانه گفت‪ :‬برای اطمینانتون میرم بپرسم‬

‫‪.‬بعد بروشوری به مرد کناریم داد‪ .‬او هم بدون حرف آن را گرفت و توی جیب صندلی جلویش گذاشت‬

‫هواپیما بازهم تکان خورد‪ .‬به شدت دلم می خواست با کسی حرف بزنم‪ .‬فرزاد! دستم به طرف تلفن‬
‫‪.‬همراهم رفت‪ .‬مهماندار به سرعت برگشت و با لبخند گفت‪ :‬لطفاً تلفن همراهتونو خاموش کنین‬

‫‪.‬اِ می بخشید ‪_:‬‬

‫اه عجب کله پوکی بودم‪ .‬می دانستم که ممنوع است‪ .‬خاموشش کردم‪ .‬تلفن را توی کیفم گذاشتم و‬
‫‪.‬برای هزارمین بار به ساعت نگاه کردم‪ .‬هنوز چهل و پنج دقیقه مانده بود‬

‫تکیه دادم و سعی کردم دوباره شروع به شمردن کنم‪ 352 _351 .‬اما‪ ...‬آه این چی بود؟‬

‫‪.‬بسیار خب نمی خواد هول بشی‪ .‬یه تکون شدید بود‬

‫کجا بودم؟ً ‪ً _354 _353‬سپس از بالی سرم صدای جیغ و داد شنیدم‪ .‬وای خدا داشتیم سقوط می‬
‫کردیم‪ .‬هواپیما به طرز وحشتناکی تکان می خورد و همه جیغ می زدند‪ .‬ساکها به این طرف و آن طرف‬
‫‪.‬می افتادند‪ .‬بعضیها دعا می خواندند‬

‫از ًبلندگو ًصدایی ًپخش ًشد ًکه ًدر ًآن هیاهو ًبه ًزحمت ًبه ًگوش ًمی ًرسید‪ :‬خلبان صحبت ًمی ًکنه‪.‬‬
‫خواهش می کنم توجه کنید‪ .‬ما با یک طوفان برخورد کردیم‪ .‬اما جای نگرانی نیست‪ .‬کمربندهای خود را‬
‫‪.‬ببندید و آرام بنشینید‬

‫‪.‬همه مون می میریم‬

‫‪.‬همه مون می میریم‬

‫مرد کناریم با نگرانی پرسید‪ :‬چیزی گفتی؟‬

‫ای خدا! مگر بلند حرف زده بودم؟‬

‫‪.‬به صورت او زل زدم و گفتم‪ :‬همه مون می میریم‬

‫این مرد می توانست آخرین نفری باشد که زنده او را میدیدم‪ .‬به دقت چشمان سیاه و ته ریشش را نگاه‬
‫‪.‬کردم‬

‫ناگهانً ًهواپیماً ًپایینً ًرفت‪ً ً.‬ازً ًترسً ًجیغً ًکوتاهیً ًکشیدم‪ً ً.‬مردً ًگفت‪ً ً:‬فکرً ًنکنمً ًسقوطً ًکنیم‪ً ً.‬فقطً ًیه‬
‫‪.‬طوفانه‬

‫با آشفتگی جواب دادم‪ :‬خب معلومه که نمیان بگن مسافران گرامی ما داریم سقوط می کنیم‪ .‬لطف ًا‬
‫!اشهد خود را بخوانید‬
‫یک بار دیگر هواپیما تکان شدیدی خورد‪ .‬گفتم‪ :‬ای خدا من تازه بیست و پنج سالمه‪ .‬هنوز جوونم‪ .‬تو هیچ‬
‫زمینه ای به موفقیت نرسیدم‪ .‬نه شغل خوبی‪ ،‬نه شوهری‪ ،‬نه بچه ای‪ ،‬هرگز جون کسی رو نجات ندادم‪.‬‬
‫‪.‬هرگز از کوه بال نرفتم‪ .‬هرگز یه غار رو از نزدیک ندیدم‬

‫مرد کناری ابرویی بال برد و گفت‪ :‬ببخشید؟‬

‫اما من متوجه ی حرفش نشدم‪ .‬بی وقفه حرف می زدم‪ .‬ظاهراً آرامبخشها اثر خود را اینطوری نشان داده‬
‫بود‪ .‬نمی توانستم جلوی زبانم را بگیرم‪ .‬همان طور به مرد کناری نگاه می کردم و کلمات سیل آسا از‬
‫‪.‬دهانم بیرون می ریختند‬

‫شغلم که مایه ی خنده بود‪ .‬من یه تاجر عالی رتبه نیستم‪ .‬صرفا ً یه دستیار لکنته ام‪ .‬لباسم رو از یه ‪_:‬‬
‫مغازه ی مزخرف خریدم ولی به همه گفتم از یه مغازه ی شیک بال شهر تهران خریدم‪ .‬این اولین ماموریت‬
‫اداریم بود و حسابی آبروم رفت‪ .‬بیشتر اوقات از حرفای مردم سر درنمیارم‪ .‬معنی ائتلف تکوینی مدیریت‬
‫چند جانبه رو نمی دونم‪ .‬هرگز ارتقای مقام پیدا نمی کنم‪ .‬نمی تونم پونصدهزارتومن پدرمو پس بدم‪.‬‬
‫‪.‬هرگز واقعاً عاشق نبودم‬

‫‪.‬هواپیما بازهم تکان شدیدی خورد‪ .‬با ناراحتی گفتم‪ :‬می دونم که نمی خواین این حرفا رو بشنوین‬

‫‪.‬مرد گفت‪ :‬خواهش می کنم‪ .‬اصل ً اشکالی نداره‬

‫خدایا چی شد؟ اصل ًً نمی توانستم جلوی زبانم را بگیرم‪ .‬لعنت به آن آرامبخشها‪ .‬به هر حال حقیقت‬
‫‪.‬نداشت‪ .‬من عاشق فرزاد بودم‪ .‬خل شده بودم‬

‫با دستپاچگی روسری ام را مرتب کردم‪ .‬هواپیما یکوری شد‪ .‬قبل از آن که بتوانم جلوی خودم را بگیرم‪،‬‬
‫‪.‬دوباره شروع کردم‪ :‬هرگز کاری نکردم که پدر و مادرم به من افتخار کنن‪ ،‬هرگز‬

‫‪.‬مرد با مهربانی گفت‪ :‬مطمئنم که اینطور نیست‬

‫چرا هست‪ .‬شاید وقتی بچه بودم به من می بالیدن‪ ،‬اما از وقتی که کاملیا اومد‪ ،‬تمام توجهات مال اون ‪_:‬‬
‫شد‪ .‬می دونی من ده سالم بود و اون چهارده ساله‪ .‬اون دخترداییم بود‪ .‬پدر و مادرشو وقتی خیلی بچه‬
‫بود از دست داده بود و پیش مادربزرگم زندگی می کرد‪ .‬ولی وقتی چهارده ساله شد‪ ،‬مامان اونو آورد‬
‫پیش خودمون‪ .‬فکر می کردم عالیه‪ .‬یه خواهر بزرگتر‪ .‬اما اصل ً اینجوری نبود‪ .‬همه به اون توجه می کردن و‬
‫از منم می خواستن که باهاش مهربون باشم‪ .‬اون قهرمان شنا بود‪ .‬قهرمان همه چی بود و من‪ ...‬قهرمان‬
‫‪...‬هیچی نبودم‬

‫‪...‬رفتم دوره ی عکاسی‪ .‬فکر می کردم می تونم زندگیمو تغییر بدم‬

‫‪...‬کیلو نبودم ولی خیال داشتم رژیم بگیرم ‪53‬‬

‫هرچی برگه ی استخدام بود پر کردم‪ .‬به قدری مستاصل شدم که حتی از کاملیا خواستم به من اجازه‬
‫‪...‬بده بدون حقوق پیشش کارآموزی کنم‪ .‬اما اون گفت بهت احتیاجی ندارم‬

‫اون دختره مزخرف که اسمش پانته آس‪ ،‬به محض این که میز جدید رسید اونو برای خودش برداشت‪ .‬من‬
‫یه میز کوچیک مزخرف دارم‪ .‬منم هروقت اعصابمو خورد می کنه پای گلدونش آب پرتقال می ریزم‪ .‬تقریباً‬
‫‪...‬هرروز‬
‫دوستم شادی دختر نازنینیه‪ .‬بین خودمون یه رمزی داریم‪ .‬وقتی میاد میگه بریم پرونده ها رو مرور کنیم‪ ،‬از‬
‫ادارهً ًجیمً ًمیً ًزنیمً ًوً ًمیریمً ًکافهً ًیً ًگلً ًسرخً ًوً ًقهوهً ًمیً ًخوریم‪ً ً.‬پدرامً ًمیگهً ًنسکافهً ًمالً ًبچه‬
‫‪...‬سوسولس‪ .‬هیچ وقت نسکافه نمی خره‪ .‬فقط چایی مزخرف و بی عطری داریم‬

‫‪...‬شلوارم داره خفه ام می کنه‪ .‬آخه به فرزاد گفتم‬

‫‪...‬غذای مورد علقه ام پیتزا پپرونیه‬

‫بهً ًگروهً ًکتابخوناً ًملحقً ًشدم‪ً ً،‬اماً ًنتونستمً ًکتابً ًآرزوهایً ًبزرگً ًروً ًتمومً ًکنم‪ً ً.‬فقطً ًخلصهً ًیً ًپشت‬
‫‪...‬جلدشو تعریف کردم‬

‫‪...‬تمام غذای ماهی مامانمو بهش دادم‪ ،‬اما نمی دونم‬

‫‪...‬از ترانه ی همنفس اشکم درمیاد‬

‫به هیچ وجه توجه نداشتم دوروبرم چه می گذرد‪ .‬انگار در آن هواپیما فقط من بودم و آن مرد غریبه و‬
‫‪.‬دهانم که تمام افکار و رازهایم از آن بیرون میریخت‬

‫اولین بار تو اداره دیدمش‪ .‬تو بخش ما نیست‪ .‬به نظرم خیلی خوش تیپ آمد‪ .‬قد بلند و موبور و چارشونه‪.‬‬
‫با اون چشمای معر که اش‪ .‬فرزاد یه پارچه آقاس‪ .‬خیلی خوبه‪ .‬همه میگن ما خیلی بهم میایم‪ .‬گاهی‬
‫‪.‬فکر می کنم اون زیادی خوش تیپه‪ .‬شبیه عروسک کن‬

‫مرد غریبه در سکوت گوش می داد‪ .‬یک دفعه دیدم دارم به چیزهایی اعتراف می کنم که‬
‫‪.‬حتی حاضر نبودم تو دلم اقرار کنم‬

‫برای عید نوروز بهش یه ساعت بندچرمی خوشگل هدیه دادم‪ .‬اما اون فقط ساعت بند نارنجی بدترکیبشو‬
‫‪.‬میبنده‪ .‬به خاطر این که کورنومتر و ارتفاع سنج و یه مشت مزخرف دیگه داره‬

‫اون منو برای دیدن یه فیلم هنری به سینما برد و من برای این که مودب باشم‪ ،‬گفتم خوشم اومد‪ .‬حال‬
‫اون فکر می کنه من عاشق فیلم هنری ام‪ .‬تمام فیلمای هنری رو بیست بار رفتیم‪ .‬من دوس دارم وقتی‬
‫باهمیم باهم بشینیم یه جا حرف بزنیم‪ ،‬درمورد خودمون‪ ،‬آیندمون‪ ،‬اما اون فقط راجع به فیلم و کار و‬
‫‪.‬فوتبال حرف می زنه؛ و هیچی هم نمی گه کی می خوایم ازدواج کنیم‬

‫خب واقعیت اینه من و نامزدم دیگه مثل اوائل عاشق هم نیستیم‪ .‬فکر می کنم شوالیه ی زره پوش‬
‫انتخاب درستی نبوده‪ .‬من خواهان عشق و محبت و توجه ام‪ .‬هیجان می خوام‪ .‬با اون که هستم خودم‬
‫‪...‬نیستم‪ .‬همه اش مراقبم یه چیزی نگم که ناراحت بشه‬

‫‪.‬معذرت می خوام خانم ‪_:‬‬

‫بهت زده سر بلند کردم‪ :‬چیه؟‬

‫‪.‬مهماندار اولی لبخندزنان گفت‪ :‬هیچی! ما فرود اومدیم‬

‫!فرود اومدیم؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬چطوری فرود اومدیم؟ از پنجره نگاهی به باند فرودگاه کردم و احمقانه گفتم‪ :‬پس دیگه تکون نمی خوریم‬

‫‪.‬مرد کناریم گفت‪ :‬خیلی وقته که دیگه تکون نمی خوریم‬


‫!پس ما نمی میریم ‪_:‬‬

‫‪.‬سری به تایید تکان داد و گفت‪ :‬ما نمی میریم‬

‫طوری به او نگاه کردم که انگار بار اول بود که او را می بینم‪ .‬یکهو همه چیز به یادم آمد‪ .‬ای خدا!!! من یک‬
‫نفس کلی چرت و پرت به یک غریبه گفته بودم‪ .‬دلم می خواست فرار کنم‪ .‬با شرمندگی گفتم‪ :‬خیلی‬
‫‪.‬معذرت می خوام که اینقدر حرف زدم‪.‬باید جلوی حرف زدنمو می گرفتین‬

‫خندید و گفت‪ :‬کار مشکلی بود‪ ،‬ولی اشکالی نداره‪ .‬همه ی ما دچار فشار عصبی میشیم و نیاز داریم‬
‫تخلیه اش کنیم‪ .‬الن حالت خوبه؟ می تونی راحت بری خونه؟‬

‫‪.‬اوه بله بله خوبم‪ .‬ممنون‪ .‬بازم معذرت می خوام‪ .‬خداحافظ ‪_:‬‬

‫‪.‬لبخندی زد و گفت‪ :‬خداحافظ‬

‫‪.‬به سرعت از او دور شدم‪ .‬به هر حال او غریبه ای بیش نبود و بعید بود دوباره او را ببینم‬

‫پایم که به سالن فرودگاه رسید‪ ،‬آهی از رضایت کشیدم‪ .‬زمین چقدر سفت و اطمینان بخش بود‪ .‬سرم‬
‫گیج می رفت‪ .‬روی اولین صندلی نشستم‪ .‬مدتی استراحت کردم تا توانستم برخیزم و آرام آرام به طرف‬
‫‪.‬سالن خروجی بروم‬

‫‪...‬یک نفر صدایم می زد‪ :‬هما‪ ...‬هما‬

‫‪.‬نه‪ .‬لبد با همای دیگری کار داشت‪ .‬فقط من که هما نبودم‪ .‬گیج و منگ به راهم ادامه دادم‬

‫‪...‬هما وایسا ‪_:‬‬

‫فرزاد؟! بهت زده نگاهش کردم‪ .‬باورم نمیشد که آنجا باشد‪ .‬نگاهم روی نگاهش ثابت ماند‪ .‬مغزم کار نمی‬
‫‪.‬کرد‬

‫سلم هما‪ .‬حالت خوبه؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬با گیجی گفتم‪ :‬سلم‬

‫با نگرانی چشم در چشمانم دوخت و پرسید‪ :‬حالت خوبه؟‬

‫آ‪ ...‬آره‪ .‬فکر کنم خوبم‪ .‬ساعت هنوز هشت نشده‪ .‬به این زودی از شرکت اومدی بیرون؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬زنگ زدم فرودگاه‪ .‬گفتن هواپیما به خاطر طوفان تاخیر داره‪ .‬نگرانت شدم‪ .‬نتونستم بمونم ‪_:‬‬

‫نمی فهمیدم چه می گوید‪ .‬همینطور نگاهش می کردم‪ .‬چقدر خوش تیپ و جذاب به نظر می رسید و‬
‫چقدر مهربان! این عشق بود‪ .‬حتماً عشق بود‪ .‬چطور می توانستم عاشق این مرد نباشم؟ البته که بودم‪.‬‬
‫‪.‬آن آرامبخشها عقلم را زایل کرده بود که آن مزخرفات را گفته بودم‬

‫ادامه داد‪ :‬نفهمیدم چه جوری تا اینجا رانندگی کردم‪ .‬فرود هواپیما رو از پشت شیشه دیدم‪ .‬بلفاصله یه‬
‫‪...‬آمبولنس اومد کنار هواپیما‪ .‬هرچی صبر کردم تو نیومدی‬

‫‪.‬محکم به پیشانی اش کوبید و گفت‪ :‬ای خدا چه فکرایی که نکردم‬


‫‪.‬دوباره چشم توی چشمانم دوخت و گفت‪ :‬خوشحالم که سالمی‪ .‬خیلی خوشحالم‬

‫‪...‬مکثی کرد و دوباره گفت‪ :‬هما‪ ..‬ما باید‪ ...‬هما‪ ..‬ما باید هرچه زودتر‬

‫فکر کردم‪ :‬ما باید چی؟ ازدواج کنیم؟ وای نه‪ ...‬بعد از آن همه استرس الن نمیتوانستم به ازدواج فکر‬
‫کنم‪ً ً.‬و ًاگرً ًمیً ًگفتمً ًنه‪ً ً،‬حتماًً فرزادً ًناراحتً ًمیشد‪ً ً...‬فرزادً ًمهربانً ًوً ًدوستً ًداشتنیً ًام‪ً ً...‬نهً ًنباید‬
‫‪.‬ناراحتش می کردم‪ .‬خب می توانم بگویم فرزاد من الن خسته ام‪ .‬به کمی زمان نیاز دارم‬
‫‪.‬سر بلند کردم‪ .‬او بالخره با کلی مکث و دودلی جمله اش را تمام کرد‪ :‬عقد کنیم‬

‫بعد به سرعت ادامه داد‪ :‬آره می دونم تو گفتی نمی خوای پیش از عروسی عقد کنیم؛ اما شرایط منو‬
‫درک کن‪ .‬من واقعا ً الن آمادگی ندارم‪ .‬اما بهت قول میدم‪ ...‬قول میدم هما‪ ،‬تمام تلشمو بکنم‪ .‬خواهش‬
‫‪.‬می کنم قبول کن‬

‫نگاهم روی یقه ی کتش ثابت ماند‪ .‬گیج و خواب آلود فکر کردم‪ ،‬خب این از این که خودمو به سرعت برای‬
‫یه ًتحول ًبزرگ آماده ًکنم بهتره‪ً .‬درسته ًکه کاملیا ًمیگه ًفرزاد ًمی خواد ًعقد ًکنین تا ًاز زیر بار ًجشن‬
‫‪.‬عروسی شونه خالی کنه‪ ،‬اما فرزاد مهربان من این کارو نمی کنه‬

‫‪.‬آرام گفتم‪ :‬باشه فرزاد‪ .‬عقد می کنیم‬

‫تمام صورتش به شادی شکفت‪ :‬یه دنیا ممنونم هما‪ .‬بهت قول میدم هرچه زودتر شرایط عروسی رو مهیا‬
‫‪.‬کنم‪ .‬بهت قول میدم‬

‫با خستگی سری به تایید تکان دادم‪ .‬انگار متوجه شد‪ .‬چون ناگهان گفت‪ :‬وای خدا‪ ،‬چرا من سر پا نگهت‬
‫داشتم؟ بیا بریم سوار شیم‪ .‬چمدونی نداشتی؟‬

‫‪.‬نه نداشتم ‪_:‬‬

‫تمام راه تا رستوران خواب بودم‪ .‬وقتی پشت میز نشستم و فرزاد روبرویم با لبخند نشست‪ ،‬انگار تازه‬
‫کمی بیدار شدم‪ .‬چی شده بود؟ هان فرزاد گفت عقد کنیم‪ .‬عقد کنیم؟ قول داده زیاد طول نمی کشه‪ .‬و‬
‫‪.‬اون مرد غریبه‪ ...‬وای من همه چی رو گفتم! اوه هما فراموشش کن‪ .‬اون فقط یه غریبه بود‬

‫حدس بزن اینا بلیط چیه؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬معلوم بود که بلیط سینماست‪ .‬با نگاهی گنگ نگاهش کردم‬

‫‪.‬با لبخندی پیروزمندانه گفت‪ :‬یه فیلم عالی هنری! کامل ً هنری‬

‫‪.‬لبخند بی رمقی زدم‬

‫ادامه داد‪ :‬می دونستم خوشت میاد‪ .‬چقدر خوشحالم که تو از اون دخترایی که عاشق این فیلمای سبک‬
‫‪.‬و بی محتوان‪ ،‬نیستی‬

‫‪.‬نمی توانستم بگویم من عاشق همان فیلمهایی هستم که تو آنها را سبک و بی محتوا می نامی‬

‫چون حرفی نزدم‪ ،‬گفت‪ :‬خب‪ ،‬چه خبر عسلم؟ سفرت چطور بود؟‬
‫با تعجب نگاهش کردم‪ .‬با خجالت توضیح داد‪ :‬خب‪ ...‬چرا ما هیچ وقت از الفاظ عاشقانه استفاده نمی‬
‫کنیم؟ اگه از عسلم خوشت نمیاد‪ ،‬مثل ً عزیزم‪ ...‬عشق من‪ ...‬فرشته ی من‪ ...‬هان؟ تو هم همینجوری‬
‫منو صدا کن؟ بهتر نیست؟‬

‫نه بهتر نیست‪ .‬ولی نمی توانستم این را بگویم‪ .‬درست بود؛ ما هیچ وقت با الفاظ عاشقانه همدیگر را‬
‫صدا نمی زدیم‪ .‬اما در آن موقع خسته تر از آن بودم که لحنم را تغییر دهم‪ .‬نمی خواستم ناراحتش کنم‪.‬‬
‫‪.‬آرام گفتم‪ :‬درسته‪ ...‬راست می گی عزیزم‬

‫خندید و گفت‪ :‬می دونم که تو هم دوست داری اینجوری صدات کنم‪ .‬حال که می خوایم عقد کنیم‪ ،‬بهتره‬
‫باهم صمیمی تر باشیم‪ .‬مگه نه؟‬

‫‪.‬سری به تایید تکان دادم و مشغول غذا خوردن شدم‬

‫بعد از شام به خانه برگشتم‪ .‬به محض این که وارد شدم‪ ،‬نازی را دیدم که روی مبل نشسته و دور و برش‬
‫‪.‬یک خروار کاغذ پخش و پل کرده و از شدت تمرکز حواس‪ ،‬قیافه اش درهم رفته است‬

‫نًازی خیلًی کًار مًی کًرد‪ .‬وقًتی پرونًده ای را بًه عهًده مًی گرفًت‪ ،‬چنًد روزی در خًانه مًی مانًد‪ ،‬مًدارک‬
‫مختلًف را مطًالعه مًی کًرد و یادداشًت برمًی داشًت‪ .‬مًن یًاد گرفتًه بًودم کًه وقًتی او سًخت مشًغول‬
‫است‪ ،‬هیچ چیز را دور نیندازم‪ .‬چون یک بار یک جعبه ی خالی دستمال کاغذی را دور انداختم و بعد معلوم‬
‫‪.‬شد که گوشه ی آن چند شماره تلفن مهم را یادداشت کرده بود‬

‫آرام سلم کردم‪ .‬نازی بدون این که سر بلند کند‪ ،‬گفت‪ :‬سلم‪ .‬خوش گذشت؟‬

‫‪ :ً.‬آره خوب بود‬

‫با خستگی روی مبل ولو شدم‪ .‬نازی دستی به چانه اش کشید‪ .‬داشت با جوشی که زده بود بازی می‬
‫کرد‪ .‬بالخره از جا برخاست و جلوی آینه ایستاد و به دقت مشغول بررسی آن شد‪ .‬با چشمان نیمه باز به‬
‫‪.‬کاغذهایش خیره شده بودم‬

‫در خانه باز شد و مارال همخانه ی دیگرمان وارد شًد‪ .‬مثل همیشه شیک و خوش پوش بود‪ .‬با کلی ادا‬
‫گفت‪ :‬سلم بچه ها‪ .‬خوبین؟‬

‫‪.‬من زیر لب جوابش را دادم‪ .‬نازی هم گفت‪ :‬سلم‬

‫بعد بدون توجه به او‪ ،‬در حالی که همچنان مشغول بررسی صورتش بود‪ ،‬گفت‪ :‬اه‪ ...‬افتضاح شدم‪ .‬نمی‬
‫دونم من چرا اینقدر زشتم؟‬

‫‪.‬خواب آلود گفتم‪ :‬تو زشت نیستی‪ .‬زیباترین چشمهای شکلتی که به عمرم دیدم داری‬

‫‪ :ً.‬ای بابا‪ .‬من اگه خوشگل بودم که نامزدم ولم نمی کرد‬

‫ًً‪ :‬افتًادی رو دور بًدبینی‪ .‬شًما دو تًا بًه توافًق نرسًیدین کًه ولًت کًرد‪ .‬تًازه اون فقًط خواسًتگارت بًود‪ ،‬نًه‬
‫‪.‬نامزدت‬

‫‪.‬مارال برای عوض کردن موضوع‪ ،‬او را از جلوی آینه کنار زد و گفت‪ :‬عوضش من خیلی خوشگلم‬

‫‪.‬از جا برخاستم و گفتم‪ :‬آره خیلی‪ ...‬شبتون بخیر‪ ...‬دارم از خواب میمیرم‬
‫مارال گفت‪ :‬اون آرامبخشه یه کم خواب آوره‪ .‬راستی خوب بود برات؟‬

‫از یًادآوری اشًتباهات وحشًتناکم‪ ،‬لحظًه ای تًو هًم رفتًم‪ .‬ولًی خًواب آلًودتر از آن بًودم کًه اهمیًت بًدهم‪.‬‬
‫‪.‬سری به نفی تکان دادم و گفتم‪ :‬نه‪ .‬بهم نساخت‬

‫ً‪ :‬یعنی چی شد؟‬

‫‪.‬نازی او را کنار کشید و گفت‪ :‬هیچی بابا‪ .‬خراب کرده‬

‫‪.‬همانطور با لباس روی تخت افتادم و بیهوش شدم‬

‫روز بعد پنج شنبه بود و شرکت تعطیل‪ .‬برای عصر بلیط قطار گرفتم و برای روز بعد هم بلیط برگشت‪ .‬صبح‬
‫‪.‬جمعه شاهرود بودم‬

‫وقتی در قطار نشستم به خودم گفتم این دفعه اوضاع بهتر خواهد شد‪ .‬دلم برای پدر و مادم تنگ شده‬
‫‪.‬بود و خیلی دوست داشتم آنها را ببینم‬

‫هنًوز هًم خًواب آلًوده بًودم‪ .‬بنًابراین بًدون ایًن کًه بًا همسًفرانم آشًنا شًوم‪ ،‬تخًت بًال را بًاز کًردم و دراز‬
‫‪.‬کشیدم‪ .‬قبل از خواب برای خودم قطعنامه ای تنظیم کردم‬

‫‪:‬من اجازه نمیدهم‬

‫‪.‬خانواده ام اعصابم را خرد کنند ‪1-‬‬

‫‪.‬نسبت به کاملیا حسادت کنم یا شوهرش ساسان لج مرا دربیاورد ‪2-‬‬

‫‪.‬که مرتب به ساعتم نگاه کنم تا هرچه زودتر وقت رفتن شود ‪3-‬‬

‫‪.‬من می خواهم آرامشم را حفظ کنم و سعی کنم لحظات خوشی را در کنار خانواده ام داشته باشم‬

‫بًا تمًام اینهًا خًوب نخوابیًدم‪.‬قطًار برای نمًاز صًبح ایسًتگاه شًاهرود ایسًتاد‪ .‬از هًم کًوپه ایهًا خًداحافظی‬
‫کًردم و پیًاده شًدم‪ .‬پًدرم مًدتی قبًل بازنشسًته شًده بًود‪ .‬بعًد از رفتًن مًن بًه مشًهد‪ ،‬آپارتمانمًان را در‬
‫تهران فروخته بودند و چون به رکود مسکن برخورده بودند‪ ،‬نتوانستند خانه ی بهتری را که سالها برای آن‬
‫پس انداز کرده بودند‪ ،‬بخرند‪ .‬به پیشنهاد کاملیا که پس از ازدواج در شاهرود زندگی می کرد‪ ،‬به آنجا نقل‬
‫مکان کردند‪ .‬آنجا توانستند یک خانه ی حیاط دار که یک سوئیت اضافه برای پدربزرگم هم داشت بخرند‪.‬‬
‫‪.‬پدربزرگ‪ ،‬پدر مادرم بود که از چند سال پیش با ما زندگی می کرد‬

‫خانه ی مادر و پدرم در همسایگی کاملیا بود و دائم باهم معاشرت داشتند‪ .‬کارخانه ی مبل سازی کاملیا‬
‫‪.‬و همسرش هم در نزدیکی شاهرود واقع شده بود‬

‫وقتی به خانه رسیدم هوا هنوز گرگ و میش بود و همه خواب بودند‪ .‬کلید را از مدتی قبل داشتم‪ .‬بی سر‬
‫و صًدا وارد شًدم و روی کانًاپه دراز کشًیدم‪ .‬نفهمیًدم کًی خًوابم برد‪ .‬بًا صًدای خنًده و حًرف زدن مامًان و‬
‫کاملیًا از خًواب پریًدم‪ .‬بًاهم از پیًاده روی صًبحگاهی برگشًته بودنًد‪ .‬ایًن هًم یکًی از برنًامه هًای متنًوع‬
‫‪.‬مشترکشان بود‬
‫دو تایی به آشپزخانه رفتند و مشغول آماده کردن صبحانه شدند‪ .‬خواب آلود برخاستم‪ .‬دست و رویی صفا‬
‫‪.‬دادم و سعی کردم با روی خوش به آنها بپیوندم‬

‫‪.‬سلم! صبح بخیر ‪_:‬‬

‫مامان گفت‪ :‬سلم عزیزم‪ .‬صبحت بخیر‪ .‬می خواستم بیدارت کنم باهم بریم پیاده روی‪ ،‬اما کاملیا نذاشت‪.‬‬
‫!چقدر این دختر مهربونه‬

‫نگًاهی بًه کاملیًا انًداختم‪ .‬سًعی کًردم لبخنًدم محًو نشًود‪ .‬خندیًد و گفًت‪ :‬سًلم‪ .‬خًب معلًومه کًه نمًی‬
‫!ذاشتم‪ .‬طفلک خسته بود خب‬

‫با دیدن آنها در کنار یکدیگر‪ ،‬درد روحی آشنایی را حس کردم‪ .‬آنها بیشتر به مادر و دختر شباهت داشتند‬
‫‪.‬تا عمه و برادرزاده‪ .‬البته نه از لحاظ ظاهری‪ ،‬بلکه رفتار‬

‫اگرچًه‪ ...‬ایًن روزهًا مامًان موهًایش را درسًت مثًل کاملیًا کوتًاه و هًای لیًت کًرده بًود و کمًی بهًم شًبیه‬
‫شده بودند‪ .‬بی اختیار یاد بحث بی پایانی که با من بر سر رنگ کردن موهایم کرده بود افتادم‪ .‬درست یک‬
‫سال پیش بود‪ .‬چند روزی پیش از تولد مامان که هوس کردم موهایم را رنگ کنم‪ .‬آن روزها کاملیا به شدت‬
‫درگیًر کًار بًود و موهًایش را رنًگ نمًی کًرد‪ .‬مامًان سًخنرانی غرایًی تحًویلم داد کًه اگًر رنًگ کًردن برای‬
‫‪...‬دختری به سن من خوب بود‪ ،‬حتماً کاملیا هم تا حال موهایش را رنگ کرده بود‪ .‬و حال‬

‫بًی خیًال‪ ...‬بایًد آرامشًم را حفًظ مًی کًردم‪ .‬رفتًم جلًو مامًان را بوسًیدم و تولًدش را تبریًک گفتًم‪ .‬بعًد بًه‬
‫طرف کاملیا برگشتم‪ .‬دستش را روی بازویم گذاشت‪ ،‬اما به روش همیشگی فقط گونه هایمان را رویهم‬
‫‪.‬گذاشتیم تا رژ لبش خراب نشود‪ .‬من هم که میلی نداشتم او را ببوسم‬

‫به سرعت عقب کشیدم و از مامان پرسیدم‪ :‬کمکی از من برمیاد؟‬

‫‪.‬کاملیا گفت‪ :‬نه عزیزم‪ .‬تو فقط برو سر میز بشین‬

‫لحنش طوری بود که انگار بچه ی مزاحمی را بیرون می کند‪ .‬نگاه پرسش آمیزم را از مامان برنگرفتم‪ .‬ولی‬
‫‪.‬او هم حرف کاملیا را تایید کرد و گفت‪ :‬آره عزیزم تو خسته ای‬

‫سًری تکًان دادم و از در بیًرون رفتًم‪ .‬بًا ورود ساسًان یکًه ای خًوردم‪ .‬او بًا لحًن خیلًی صًمیمی و لوسًش‬
‫شًروع بًه حًال و احًوال کًرد‪ .‬دسًت و پًایم را گًم کًرده بًودم‪ .‬از لحًن و نگًاهش بًدم مًی آمًد‪ .‬پرسًید‪ :‬خًب‬
‫هما شغل این هفته ات چیه؟‬

‫او همیشه با این شوخی تکراری آزارم میداد‪ .‬اما من نباید خودم را ناراحت می کردم‪ .‬با لحنی شاد گفتم‪:‬‬
‫‪.‬هنوز تو کار بازاریابی هستم‪ .‬تقریباً یک سالی میشه‬

‫اوه! پیشرفتی هم داشتی؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬قراره ترفیع بگیرم ‪_:‬‬

‫‪.‬قرار نبود‪ .‬اما نتوانستم در مقابل آن لحن پرافاده جواب دیگری بدهم‬

‫‪.‬ترفیع؟ هاهاها‪ ...‬کلهتو بگیر باد نبره ‪_:‬‬

‫‪.‬خیلی سعی کردم جوابی ندهم‪ .‬بیدار شدن بابا مرا نجات داد‪ .‬به طرف او رفتم و سلم و علیک کردم‬
‫دوباره از مامان پرسیدم کمکی نمی خواهد؟‬

‫مامًان نگًاهی بًه میًز صًبحانه کًرد و گفًت‪ :‬همًه چًی تًا چنًد دقیقًه دیگًه حاضًر میشًه‪ .‬مًی تًونی بری‬
‫بابًابزرگ رو صًدا کنًی‪ .‬داشًتم مًی رفتًم کًه دوبًاره ساسًان گفًت‪ :‬همًا بایًد ماشًین جدیًدمو بًبینی‪.‬‬
‫!محشره‬

‫‪.‬سری تکان دادم و زیر لب گفتم‪ :‬مبارکه‬

‫‪.‬بعد به سرعت بیرون رفتم‬

‫‪.‬در اتاق پدربزرگ در زدم و آرام وارد شدم‬

‫‪.‬سلم بابابزرگ ‪_:‬‬

‫‪.‬هما! سلم عزیزم‪ .‬خوش اومدی ‪_:‬‬

‫او روی صًًندلی دسًًته دار مًًورد علقًًه اش نشسًًته بًًود و بًًا چشًًمان بسًًته آواز بنًًان را گًًوش میًًداد‪.‬‬
‫مقابلش کف اتاق شش کارتن بسته بندی شده قرار داشت‪ .‬کارتنها پر از روزنامه‪ ،‬کتاب‪ ،‬تلفنهای قدیمی‪،‬‬
‫‪.‬ساعت شماطه دار عهد بوق‪ ،‬چند گلدان پلستیکی‪ ،‬چند چراغ نفتی و نقشه ی تهران سال ‪1352‬بود‬

‫از بیًن جعبًه هًا رد شًدم‪ .‬جلًو رفتًم و او را بوسًیدم‪ .‬دسًتم را محکًم فشًار داد و پرسًید‪ :‬حًالت خًوبه‬
‫عزیزم؟‬

‫لبخندی زدم و گفتم‪ :‬خوبم‪ .‬شما خوبین؟‬

‫‪...‬سری به تایید تکان داد و آرام گفت‪ :‬شکر‬

‫‪.‬به جعبه ای که برایش آورده بودم اشاره کردم و گفتم و چند تا ویفر انرژی زای پارس نوش براتون آوردم‬

‫پًدربزرگ و همچنیًن دوسًتانش در پًارک نزدیًک خًانه‪ ،‬بًه ویفرهًای انًرژی زای شًرکت مًا خیلًی علقًه‬
‫‪.‬داشتند‪ .‬هر دفعه که می رفتم یک کارتن ویفر برای آنها می بردم‬

‫‪.‬پدربزرگ خندید و با خوشرویی گفت‪ :‬ممنونم دخترم‬

‫اینا رو کجا بذارم؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬دور اتاق به دنبال جایی خالی گشتم‬

‫‪.‬بذار کنار اون کتابا ‪_:‬‬

‫به زحمت رد شدم و جعبه را زمین گذاشتم‪ .‬پدربزرگ برچسب آن را خواند و گفت‪ :‬با طعم موز و آناناس؟‬
‫پس سیب و پرتقال چی؟‬

‫‪.‬الن دیگه سیب و پرتقال تولید نمیشه‪ .‬فروش نداره‪ .‬همینا هم به زودی از دور خارج میشه ‪_:‬‬

‫چرا؟ چرا فروش نداره؟ ‪_:‬‬

‫‪...‬نمی دونم‪ .‬تبلیغاتشم زیاد بوده‪ .‬ولی ‪_:‬‬


‫‪.‬با شرمندگی روی گرداندم‪ .‬به هر حال تقصیر من نبود که شرکتم به این نتیجه رسیده بود‬

‫نگاهی به اطراف اتاق انداختم و پرسیدم‪ :‬اینا چیه؟‬

‫پدربزرگ آه بلندی کشید و گفت‪ :‬چند روز پیش مامانت انبار رو خالی کرده و وسایل منو اینجا گذاشته تا‬
‫‪.‬بدردبخوراشو جدا کنم و دور ریختنیاشو دور بریزه‬

‫نگاهی به انبوه آت آشغالها انداختم و گفتم‪ :‬خوبه‪ .‬اینا رو می خواین بریزین دور؟‬

‫پدربزرگ با ناراحتی رو گرداند‪ .‬دوباره گفتم‪ :‬باید یه مقداریشونو بریزین دور‪ .‬مثل ً این بریده های روزنامه یا‪...‬‬
‫این چیه؟‬

‫‪.‬یک یویوی کهنه را بیرون آوردم‪ .‬پدربزرگ آن را گرفت و عاشقانه نگاهش کرد‬

‫‪...‬یویوی هوشنگ‪ ...‬هوشنگ عزیز ‪_:‬‬

‫هوشنگ کیه؟ ‪_:‬‬

‫وقتی نه سالم بود برای اولین بار رفتم مشهد‪ .‬با هوشنگ تو بازار آشنا شدم‪ .‬پسر خوبی بود‪ .‬همسن ‪_:‬‬
‫‪.‬خودم‪ .‬این یویو رو به رسم دوستی بهم هدیه داد‬

‫باهم دوست شدین؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬دیگه ندیدمش‪ .‬ولی هیچ وقت فراموشش نمی کنم ‪_:‬‬

‫‪.‬مشکل پدربزرگ این بود که هیچ وقت هیچ چیز را فراموش نمی کرد‬

‫بسیارخب‪ ...‬این کارتا چی؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬دسته ای کارت بیرون کشیدم‬

‫هیچ وقت کارتی رو بیرون نمیندازم‪ .‬وقتی به سن من رسیدی‪ ،‬وقتی افرادی که یه عمر می شناختی ‪_:‬‬
‫و دوسشًون داشًتی‪ ،‬فًوت کًردن‪ ...‬دلًت مًی خًواد هًر یادگًاری رو از اونًا نگًه داری‪ .‬هًر قًدر هًم کًه نًاچیز‬
‫‪...‬باشه‬

‫‪.‬خیلی آهسته گفتم‪ :‬اینو درک می کنم‬

‫شاید خیلی از آنها یادگاری مادربزرگ بود‪ .‬مامان بزرگ وقتی من ده سالم بود فوت کرده بود و هنوز هم‬
‫‪.‬وقتی پدربزررگ اسمش را می برد‪ ،‬چهره اش پر از غم میشد‬

‫بیًن وسًایل عکسًی از خًودم و پًدر و مًادرم پیًدا کًردم‪ .‬بیًن مامًان و بابًا نشسًته بًودم و بسًتنی مًی‬
‫خوردم‪ .‬اون وقتی که فقط ما سه تا بودیم‪ .‬وقتی که مامان بزرگ زنده بود و کاملیا هنوز پیش او بود‪ .‬یاد‬
‫روزی افتادم که او به خانه ی ما آمد‪ .‬چمدان قرمز بزرگی داشت‪ .‬دختری نوجوان با تیشرت و شلوار جین و‬
‫گوشواره های فانتزی‪ .‬با من در اتاقم شریک شد و در تمام زندگیم‪ .‬او الگوی نوجوانی ام شد‪ .‬وقتی گفت‬
‫"اوه تو هنوز عروسک بازی می کنی؟" تمام عروسکهایم را دور ریختم‪ .‬خیلی سعی کردم مثل او باشم‪.‬‬
‫‪...‬او شاگرد اول و قهرمان شنا و مسابقات علمی و غیره بود ولی من‬

‫‪.‬بغضم را فرو دادم‪ .‬ضربه ای به در خورد و به دنبال آن کاملیا وارد شد‬


‫‪.‬صبحانه حاضره ‪_:‬‬

‫بعد نگاهی به وسایل انداخت و گفت‪ :‬بابابزرگ پس کی می خواین اینا رو دور بریزین؟‬

‫‪.‬پدربزرگ با ناراحتی گفت‪ :‬کار سختیه‬

‫‪.‬برخاستم و گفتم‪ :‬اینا پر از خاطراته‪ .‬آدم که نمی تونه یهو همه ی خاطراتشو بریزه دور‬

‫‪.‬کاملیا شانه ای بال انداخت و گفت‪ :‬باشه‪ .‬ولی اگه من بودم این همه آشغال نگه نمی داشتم‬

‫‪.‬با عصبانیت رو گرداندم‬

‫تمًام مًدت سًر میًز کاملیًا داشًت نطًق مًی کًرد‪ :‬همًه چًی بًه شًکل و قیًافه‪ ،‬و طًرز درسًت راه رفتًن‬
‫‪.‬بستگی داره‪ .‬وقتی تو خیابون راه میرم به همه اعلم می کنم که من زنی مقتدر و موفقم‬

‫‪.‬مامان ستایشگرانه گفت‪ :‬به ما نشون بده‬

‫‪.‬باشه ‪_:‬‬

‫‪.‬برخاست که نشان بدهد‪ .‬مامان گفت‪ :‬هما خوب نگاه کن یاد بگیر‬

‫در حالی که همه به او نگاه می کردیم او شانه هایش را عقب داده بود و رژه می رفت‪ .‬گاهی هم با ناز‬
‫‪.‬قری به کمرش می داد‪ .‬و در ضمن توضیح میداد‪ :‬همیشه لباسم اتوکشیده و کفشم پاشنه بلنده‬

‫ساسان گفت‪ :‬همین قدر بهتون بگم که وقتی کاملیا وارد سالن کنفرانس میشه‪ ،‬همه ی سرا به طرفش‬
‫‪.‬برمی گرده‬

‫‪.‬شک نداشتم اینطور بود! ولی من اصل ً دلم نمی خواست مثل او باشم‬

‫‪...‬کاملیا گفت‪ :‬خوب متوجه شدی هما؟ ببین شونه هاتو میدی عقب و‬

‫‪.‬گفتم‪ :‬بله بله ممنون‪ .‬کامل ً فهمیدم‬

‫خیلًی مسًخره بًود! نتوانسًتم جلًوی خنًده ام را بگیًرم‪ .‬نًاگزیر آن را بًه سًرفه تبًدیل کًردم و دهًانم را بًا‬
‫‪.‬دستمال پوشاندم‬

‫‪.‬مامان گفت‪ :‬تو چقدر به هما لطف داری عزیزم‬

‫کمًی آب خًوردم‪ .‬واقعًاً لطًف داشًت! اینقًدر کًه حاضًر نشًده بًود بًدون حقًوق بًه مًن کًار بدهًد‪ .‬حسًابی‬
‫‪...‬تحقیر شده بودم‪ .‬به هیچ کس نگفتم‪ .‬مخصوصاً پدر و مادرم‪ .‬ولی آه به آن غریبه گفته بودم‬

‫عصًر کاملیًا کیکًی را کًه بًه مناسًبت تولًد مامًان سًفارش داده بًود‪ ،‬تحویًل گرفًت و دوبًاره همًه دور هًم‬
‫جمع شدیم‪ .‬من جعبه ی کوچکی به طرف مامان گرفتم‪ .‬مامان با خوشحالی آن را باز کرد و گفت‪ :‬راضی‬
‫‪.‬به زحمتت نبودم عزیزم‪ .‬وای! هما چقدر خوشگلن! خیلی ظریف و نازن‬

‫مًی دانستم خوشًش مًی آیًد‪ .‬مامًان عاشًق بًدلیجات بًود‪ .‬یًک سًرویس زیبا مشًهد دیًده و خریًده بودم‪.‬‬
‫اتفاقاً آن روز کاملیا هم که برای سفری کاری به مشهد آمده بود‪ ،‬همراهم بود و او هم تایید کرد که مامان‬
‫‪.‬حتماً خوشش می آید‬
‫بعد از من کاملیا هدیه اش را داد‪ .‬خدای من! یک سرویس جواهر واقعی! خیلی شبیه آنچه که من خریده‬
‫‪.‬بودم‪ .‬منتها برق و جلوه ی واقعی کجا و بدلی کجا!! می دانستم که آن را برای ضایع کردن خریده است‬

‫!مامان گفت‪ :‬کاملیا تو فوق العاده ای‬

‫‪.‬قابل شما رو نداره عمه جون ‪_:‬‬

‫‪.‬دیگر نتوانستم تحمل کنم‪ .‬با بغض گفتم‪ :‬تو میدونستی کاملیا‪ .‬فقط تو می دونستی‬

‫‪.‬با پررویی گفت‪ :‬چی رو؟ من که چیزی یادم نمیاد‬

‫‪.‬مامان گفت‪ :‬چیزی نشده هما‪ .‬یه اشتباه کوچیک‪ .‬هدیه ی تو هم قشنگه‬

‫کنًار کشًیدم‪ .‬نگًاهی بًه سًاعتم انًداختم‪ .‬هنًوز خیلًی مانًده بًود‪ .‬دسًتی مهربانًانه روی شًانه ام کشًیده‬
‫‪.‬شد‪ .‬بابابزرگ بود‪ .‬لبخندی زد و گفت‪ :‬آروم باش‬

‫صبح روز بعد که رسیدم‪ ،‬با وجود خستگی خوشحال بودم‪ .‬خوشحال بودم که رسیدم‪ .‬خوشحال بودم که‬
‫مجبًور نیسًتم در کنًار کاملیًا زنًدگی کنًم‪ .‬حًتی خوشًحال بًودم کًه کاملیًا بًه مًن کًار نًداده اسًت! تًازه‬
‫درست بود که ماموریت من با موفقیت به پایان نرسیده بود‪ ،‬اما پدرام که موفقیت های قبلی مرا فراموش‬
‫نکرده بود‪ .‬او اهل تعریف و تمجید نبود‪ .‬اما می توانستم تصور کنم که مرا به دفترش احضار می کند‪ ،‬در‬
‫حًالی کًه دفًترچه ای را ورق مًی زنًد مًی گویًد‪ :‬مًی دونًی چیًه؟ تلش و کوشًش در ایًن شًرکت بًی‬
‫‪.‬پاداش نمی مونه‬

‫موقًع لبًاس پوشًیدن هًم آینًده نگًری کًردم‪ .‬مًی خواسًتم مًانتوی شًیک و جدیًدم را بپوشًم تًا بًه پًدرام‬
‫نشان دهم که من چه مدیر عامل معرکه ای خواهم بود! اما نه‪ .‬ممکن بود او خیال کند که من می خواهم‬
‫‪.‬پز بدهم‪ .‬همان لباس عادی روزانه را پوشیدم و رفتم‬

‫اگر ارتقاء مقام می گرفتم می توانستم بدهی ام را با پدرم صاف کنم‪ .‬آن وقت می توانستم هر لباسی را‬
‫که دوست دارم بخرم‪ .‬آن وقت وقتی مامان می پرسید‪ :‬چه خبر؟ حرفهای زیادی برای گفتن داشتم‪ .‬اوه!‬
‫اینقدر اعصابم خورد شده بود که یادم نیامد به او و بابا بگویم که فرزاد می خواهد عقد کنیم!! ولی فعل‬
‫‪.‬ارتقاء مقام مهمتر بود‬

‫هنوز وارد شرکت نشده بودم که یک نفر از پشت سر صدایم زد‪ .‬برگشتم‪ .‬دوستم شادی بود‪ .‬کمی نفس‬
‫‪.‬نفس میزد‬

‫‪.‬سلم ‪_:‬‬

‫سلم‪ .‬خوبی؟ ‪_:‬‬

‫ای بد نیستم‪ .‬تو چطوری؟ ‪_:‬‬

‫خوبم‪ .‬چیکار کردی؟ آبادان چه خبر بود؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬خب زیاد تعریفی نداشت ‪_:‬‬

‫یعنی چی؟ درست بگو چی شده؟ ‪_:‬‬


‫قبًل از ایًن کًه چیًزی بگًویم‪ ،‬وارد شًدیم‪ .‬معًاون مًدیرعامل‪ ،‬آقًای کاویًان نزدیًک در ایسًتاده بًود و بر کًار‬
‫‪.‬نظافتچی نظارت می کرد‪ .‬با دیدن ما گفت‪ :‬سریع برین سر کاراتون‪ .‬زود باشین‬

‫یا تعجب پرسیدم‪ :‬خبریه؟‬

‫به نظافتچی گفت‪ :‬این روزنامه ها رو جمع کن‪ .‬شیشه ها رو یه دستمال دیگه بکش‪ .‬اون نه! یه دستمال‬
‫‪.‬تمیز بیار‬

‫با دیدن من و شادی که هنوز گیج و متحیر ایستاده بودیم‪ ،‬گفت‪ :‬برین دیگه‪ .‬آقای سهیلی الن می رسه‪.‬‬
‫‪.‬می خواد از شرکت بازدید کنه‬

‫!!من و شادی باهم گفتیم‪ :‬آقای سهیلی؟! رییس کل شرکت؟‬

‫‪.‬با عصبانیت گفت‪ :‬بعله رییس کل شرکت از تهران اومده برای بازدید‪ .‬برین سر کارتون‪ .‬برین دیگه‬

‫بًه طًرف راه پلًه رفًتیم‪ .‬دو سًه نفًر دیگًر هًم از همکًاران رسًیدند کًه بًا دسًتور آقًای کاویًان همًه سًریع‬
‫‪.‬راهی دفاتر کار شدند‬

‫وارد اتاق کارمان شدم‪ .‬پانته آ پشت میز بزرگش نشسته بود و ناخنهایش را لک میزد‪ .‬سیامک هم میز‬
‫پشت میز بعدی مشغول اس ام اس بازی بود‪ .‬ناصر مشغول تایپ یک ایمیل بود‪ .‬سلمی به همه دادم و‬
‫نشستم‪ .‬همان موقع پدرام وارد شد و گفت‪ :‬رسیدن‪ .‬همه تون مشغول باشین‪ .‬همه تون عادی باشین‪.‬‬
‫‪...‬یکی فاکسا رو چک کنه‪ .‬یکی پیامای تلفنی رو گوش بده‪ .‬یکی با کامپیوتر مشغول باشه‪ .‬چه میدونم‬

‫و به سرعت بیرون رفت‪ .‬نگاهی به اطراف انداختم‪ .‬پانته آ همانطور که لکهایش را فوت می کرد تا خشک‬
‫شوند‪ ،‬مشغول گوش دادن به پیغامهای تلفنی شد‪ .‬سیامک هم مشغول خواندن فاکسها شد‪ .‬فکر کردم‬
‫یک کارمند عادی اول صبح لیوانی چای می نوشد‪ .‬از جا برخاستم و رفتم که برای خودم چای بیاورم‪ .‬توی‬
‫راهرو به پدرام برخوردم که با عجله داشت به استقبال مهمانان می رفت‪ .‬با دیدن من ایستاد و با نگرانی‬
‫پرسید‪ :‬تو نوشابه رو پاشیدی رو لباس آقای زندی؟‬

‫با ترس گفتم‪ :‬نه‪ ...‬یعنی‪ ...‬اون بهت گفت؟‬

‫‪.‬آره امروز باهاش تلفنی حرف زدم ‪_:‬‬

‫بعد بدون حرف دیگری به سرعت پایین رفت‪ .‬یک لیوان چای ریختم‪ .‬داشتم برمی گشتم که گروه مهمانها‬
‫از آسانسًور بیًرون آمدنًد‪ .‬جلًوتر همًه مًرد غریبًه ای بًود کًه در هواپیمًا دیًده بًودم‪ .‬پًدرام داشًت او را بًه‬
‫‪.‬طرف دفتر ما راهنمایی می کرد‬

‫بًًا بیشًًترین سًًرعتی کًًه مًًی توانسًًتم بًًا لیًًوان داغ چًًای راه بروم‪ ،‬وارد دفترمًًان شًًدم و پشًًت میًًزم‬
‫نشستم‪ .‬چشمانم را بستم‪ .‬مردی که دیده بودم ته ریش نداشت‪ ،‬ولی شک نداشتم که همانی بود که‬
‫توی هواپیما بود‪ .‬جرعه ای چای داغ نوشیدم که زبانم را سوزاند‪ .‬صدای کاویان را شنیدم که گفت‪ :‬آقای‬
‫‪.‬سهیلی دفترتون حاضره‪ .‬از این طرف بفرمایید‬

‫‪.‬و بعد آن صدای آشنا که حال می توانستم بین هزار صدا آن را تشخیص دهم‪ ،‬جواب داد‪ :‬بسیارخب‬

‫آهًی بًه راحًتی کشًیدم‪ .‬از بیًخ گوشًم گذشًت‪ .‬سًر بلنًد کًردم‪ .‬پشًتش بًه مًن بًود‪ .‬امًا همًان لحظًه‬
‫برگشًت و مًرا دیًد! وای خًدا! نًه بعیًد بًود یًادش بیایًد‪ .‬ولًی وای‪ ...‬نگًاهش لحظًه ای گًذرا برق آشًنایی‬
‫‪.‬یافت‪ .‬بعد قدمی تو گذاشت و گفت‪ :‬می خوام اول نگاهی به اینجا بندازم‬
‫پًدرام بًا خوشًحالی دسًتهایش را بهًم مالیًد و گفًت‪ :‬بلًه خًواهش مًی کنًم بفرماییًد‪ .‬ایًن قسًمت تحًت‬
‫‪.‬سرپرستی منه‬

‫عاق ل ب اش هم ا‪ .‬او ت و رو ش ناخته‪ ،‬ول ی ک ی حوص له داره اون چرن دیاتتو ب ه خ اطر بس پره؟ ت ازه‬
‫اون م آق ای س هیلی ک ه حتم اً خیل ی س فر م ی کن ه‪ .‬از اون گذش ته ت و خیل ی ح رف زدی‪ .‬اینق در‬
‫درهم برهم بوده که یک کلمه اش هم به خاطرش نمونده باشه‬

‫میز من اولین میز بود‪ .‬سعی کردم سرم را پشت مانیتور پنهان کنم‪ .‬اما مگر میشد؟ او مستقیم به طرف‬
‫من آمد و از پدرام پرسید‪ :‬میشه کارمندای تحت سرپرستی تونو معرفی کنین؟‬

‫کًاش آب مًی شًدم و بًه زمیًن مًی رفتًم‪ .‬پًدرام گفًت‪ :‬بلًه حتمًاً‪ .‬ایشًون خًانم همًاکریمی هسًتن‪ .‬یًازده‬
‫‪.‬ماهه که اینجا کار می کنن‪ .‬از کارمندای ساعی و باهوش ما هستن‬

‫صد سال دیگر هم نمی توانست همچو تعریفی از من بکند! سعی کردم جلوی لرزش آشکارم را بگیرم‪.‬‬
‫آقای سهیلی گفت‪ :‬عالیه! لبد برای استفاده ی بهتر از این همه استعداد‪ ،‬موقعیت های بهتری بهشون‬
‫‪.‬میدین‬

‫البته‪ .‬ما برنامه داریم که با دادن ترفیع به تازه کارها‪ ،‬دستشونو رو برای نشون دادن خلقیتهاشون بازتر ‪_:‬‬
‫‪.‬بذاریم‬

‫اوه ترفیع! ناخوداگاه نفسی به راحتی کشیدم‪ .‬سر بلند کردم‪ .‬همان موقع چشم آقای سهیلی به لیوان‬
‫چایم افتاد‪ .‬از من پرسید‪ :‬چایی تون چطوره خانم کریمی؟‬

‫ای وایییییی‪ ....‬یادش بود‪ .‬گفته بودم چای شرکت بی عطر و بوئه‪ .‬نسکافه هم نداریم‪ .‬ولی مگر میشد‬
‫‪.‬این را بگویم‪ .‬سعی کردم لبخند بزنم که موفق نشدم‪ .‬به زحمت گفتم‪ :‬خوبه‪ .‬ممنون‬

‫پدرام به سرعت پرسید‪ :‬براتون چایی سفارش بدم آقای سهیلی؟‬

‫‪.‬نه متشکرم‪ .‬نسکافه رو ترجیح میدم ‪_:‬‬

‫‪.‬پدرام کمی دستپاچه شد‪ ،‬ولی گفت‪ :‬بله حتماً‪ .‬الن میگم براتون بیارن‬

‫و بًا چشًم و ابرو بًه کاویًان اشًاره کًرد‪ .‬او هًم بًه نفًر پشًت سًرش گفًت و بًالخره نفهمیًدم کًی دنبًال‬
‫‪.‬نسکافه دوید‪ .‬داشتم از خجالت می مردم‬

‫آقًای سًهیلی سًر میًز پًانته آ رفًت و پًدرام او را هًم معرفًی کًرد‪ .‬آقًای سًهیلی سًری بًه تاییًد تکًان داد و‬
‫‪.‬گفت‪ :‬چه میز بزرگ خوبی دارین خانم هدایتی‬

‫دیگر کم مانده بود خودم را تکه تکه کنم‪ .‬بدبختی اینجا بود که راه فرار هم نداشتم‪ .‬مدیرعامل و بقیه ی‬
‫همراهان در ورودی را سد کرده بودند و محیط هم طوری نبود که بتوانم بگریزم‪ .‬فقط خدا خدا می کردم که‬
‫‪.‬آقای سهیلی هرچه زودتر برود‬

‫اما بعد از این که با بقیه آشنا شد‪ ،‬همان جا نشست و گفت‪ :‬چند دقیقه ای می خوام کارتونو تماشا کنم‪.‬‬
‫‪.‬لطفاً مشغول باشین و کامل ً منو ندیده بگیرین‬

‫بدبختی از این فجیع تر نبود‪ .‬با درماندگی به مانیتور خیره شدم‪ .‬حال باید چکار می کردم؟ خدایا دیگر به او‬
‫چًه گفتًه بًودم؟ اوه نًه‪ ...‬گفتًه بًودم کًه تًوی برگًه ی تقاضًای شًغل نوشًتم کًه فوتوشًاپ بلًدم‪ .‬ولًی بلًد‬
‫نبودم‪ .‬البته سی دیاشو خریده بودم و سعی داشتم یاد بگیرم‪ ،‬اما‪ ...‬نکند الن بخواهد که کار با فوتوشاپ‬
‫را نشانش بدهم‪ .‬یا بدتر از آن این که به خاطر این دروغ اخراجم کند؟ وای‪ ...‬حتماً عذرم را می خواست‪.‬‬
‫‪...‬این طوری سابقه ی شغلیم هم خراب میشد‪ .‬هیچ معرفی نامه ای هم در کار نبود‪ .‬وای نه‬

‫آقًای سًهیلی راحًت روی مبًل روبرویًم نشسًته بًود‪ .‬همًه را غیًر از پًدرام مرخًص کًرد‪ .‬آبًدارچی بًا سًینی‬
‫محتًوی آب جًوش و نسًکافه و کًافی میًت و شًکر وارد شًد‪ .‬داشًتم فکًر مًی کًردم حتمًاً کاویًان تًو اتًاقش‬
‫‪.‬داشت‬

‫ناگهان شادی را دیدم که با بیخیالی به طرف دفترمان می آمد‪ .‬سعی کردم با چشم و ابرو حالیش کنم‬
‫کًه برود‪ ،‬امًا موفًق نشًدم‪ .‬او وارد شًد و قبًل از ایًن کًه آقًای سًهیلی را ببینًد‪ ،‬سًریع گفًت‪ :‬همًا بیًا بریًم‬
‫‪.‬چند تا پرونده رو مرور کنیم‬

‫انگار یک سطل آب سرد روی من خالی کرد‪ .‬آقای سهیلی با تفریح نگاهش می کرد‪ .‬شادی از جو اتاق‬
‫متًوجه شًد کًه اوضًاع عًادی نیسًت‪ .‬ناگهًان برگشًت و بًا دسًتپاچگی گفًت‪ :‬اوه خیلًی معًذرت مًی خًوام‬
‫‪.‬آقای سهیلی‬

‫‪.‬خواهش می کنم‪ .‬مشغول باشین‪ .‬فکر کنین من پشه ی روی دیوار! ادامه بدین ‪_:‬‬

‫شادی لبخندی زد و گفت‪ :‬میشه بیای هما؟‬

‫‪.‬با لکنت گفتم‪ :‬اومم نه‪ .‬اصل ً نمیشه‪ ...‬ممم خیلی کار دارم‬

‫‪.‬زیاد طول نمی کشه‪ .‬فقط چند تا پرونده اس ‪_:‬‬

‫از گوشه چشم آقای سهیلی را می دیدم‪ .‬حتماً خیلی داشت بهش خوش می گذشت‪ .‬دوباره گفتم‪ :‬نه‬
‫‪.‬امروز نه‬

‫‪.‬خواهش می کنم ‪_:‬‬

‫‪.‬آقای سهیلی گفت‪ :‬خب برین یه پرونده رو مرور کنین‪ .‬فکر نمی کنم مشکلی پیش بیاد‬

‫‪.‬پدرام خودشیرینی کرد‪ :‬نه البته که نه‪ .‬برو خانم کریمی‬

‫لرزان از جا برخاستم و از کنار آقای سهیلی رد شدم‪ .‬همین که به سالن پایین رسیدیم‪ ،‬شادی خندید و‬
‫گفت‪ :‬عجب کلکیم! اصل ً نفهمید که می خوایم چکار کنیم! حال کردی؟‬

‫‪.‬در حالی که از در بیرون می رفتم‪ ،‬زیر لب گفتم‪ :‬آره عالی بود‬

‫‪.‬شادی ضربه ای به پشتم زد و گفت‪ :‬این قیافه چیه گرفتی؟ بابا نفهمید‪ .‬هیشکی نفهمید‪ .‬حتی پدرام‬

‫‪.‬نگاهی گنگ به او انداختم و سری به تایید تکان دادم‬

‫وقتی برگشتم هیچ اتفاقی نیفتاد‪ .‬آقای سهیلی به دفترش برگشته بود و همه مشغول برنامه ی روزانه‬
‫ی خود بودند‪ .‬نفسی به راحتی کشیدم‪ .‬راستی که خیلی خل بودم که فکر می کردم او همه ی حرفهای‬
‫مرا به خاطر سپرده است‪ .‬البته که اینطور نبود‪ .‬من یک ساعت تمام چرت و پرت گفته بودم‪ .‬نمیشد همه‬
‫را یًادش بمانًد‪ .‬همینطًور کًه دسًتم را بًه طًرف مًاوس مًی بردم تًا روی مًدارک جدیًد کلیًک کنًم‪ ،‬لبخنًد‬
‫‪.‬عریضی صورتم را پوشاند‬
‫‪.‬پدرام وارد اتاق شد و با ملیمت گفت‪ :‬هما‪ ،‬آقای سهیلی می خواد تو رو ببینه‬

‫قلبم ایستاد! به زحمت پرسیدم‪ :‬منو؟‬

‫‪.‬تو اتاق کنفرانس ‪_:‬‬

‫نگفت چرا؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬نه چیزی نگفت‪ .‬بلند شو ‪_:‬‬

‫برخاستم‪ .‬زانوانم می لرزید‪ .‬پس حق با من بود‪ .‬به خاطر مشتی حرف مزخرف‪ ،‬در آن پرواز لعنتی‪ ،‬شغلم‬
‫را از دست می دادم‪ .‬خودم می دانستم‪ .‬اصل ً چرا باید در قسمت درجه یک می نشستم؟ چرا آن همه‬
‫‪.‬آرامبخش خورده بودم؟ لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود‬

‫پانته آ با شک پرسید‪ :‬چرا می خواد تو رو ببینه؟‬

‫‪.‬نمی دونم ‪_:‬‬

‫کارمندای دیگه رو هم می بینه؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬در حالتی که به طرف در می رفتم‪ ،‬گیج و سردرگم گفتم‪ :‬خبر ندارم‬

‫توی راه فکر کردم که اگر می دانستم او کارفرمای منست محال بود به او بگویم که فوتوشاپ بلد نیستم‪.‬‬
‫ولی آدم که نکشته بودم! خلفی از من سر نزده بود‪ .‬من کارمند وظیفه شناسی بودم‪ .‬تمام تلش خودم‬
‫‪.‬را می کردم‬

‫جلًًوی در اتًًاق کنفرانًًس در زدم و آرام وارد شًًدم‪ .‬آقًًایی سًًهیلی پشًًت میًًز کنفرانًًس نشسًًته بًًود و‬
‫یادداشت برمی داشت‪ .‬با ورود من سرش را بلند کرد‪ .‬قیافه اش به قدری جدی بود که از شدت دلهره دلم‬
‫‪.‬پیچ خورد‪ .‬هرجور بود باید از خودم دفاع می کردم‪ .‬نباید شغلم را از دست می دادم‬

‫‪.‬او گفت‪ :‬سلم‪ .‬لطفا درو ببند‬

‫زیًر لًب گفتًم سًلم و بًه طًرف در رفتًم‪ .‬صًبر کًرد تًا در را بسًتم؛ بعًد گفًت‪ :‬همًا‪ ،‬بایًد راجًع بًه موضًوعی‬
‫‪.‬باهم صحبت کنیم‬

‫در حالی که به سختی سعی می کردم لحنم آرام و یکنواخت باشد‪ ،‬جواب دادم‪ :‬بله می دونم‪ .‬اگه اجازه‬
‫‪.‬بدین اول من حرفامو بزنم‬

‫‪.‬آقای سهیلی یکه ای خورد‪ .‬ابروانش را بال برد‪ .‬عقب نشست و گفت‪ :‬البته‪ .‬حرفتو بزن‬

‫جلو رفتم‪ .‬مستقیم به چشمانش خیره شدم و گفتم‪ :‬آقای سهیلی می دونم که اشتباه کردم‪ .‬از صمیم‬
‫قلب متاسفم‪ .‬اما باید بگم تو اون پرواز به هیچ وجه از هویت شما خبر نداشتم‪ .‬و البته فکر نمی کنم به‬
‫‪.‬خاطر این اشتباه احمقانه مستحق تاوان پس دادن باشم‬

‫آقای سهیلی با اخم گفت‪ :‬تو فکر کردی احضارت کردم که تنبیهت کنم؟‬

‫نگین که می خواین اخراجم کنین‪ .‬آموزش فوتوشاپ کار سختی نیست‪ .‬منم استعدادم بد نیست‪ .‬در ‪_:‬‬
‫‪.‬اسرع وقت یاد می گیرم‬
‫‪.‬آموزش فوتوشاپ؟ آهان تو برگه ی استخدامت‪ ...‬خب می دونی که این کار تو یه جور کلهبرداریه ‪_:‬‬

‫احساس کردم صورتم گر گرفت‪ .‬ملتمسانه گفتم‪ :‬بله می دونم‪ .‬اما من تا الن به فوتوشاپ احتیاجی پیدا‬
‫‪.‬نکردم‪ .‬کار فعلیم رو هم خوب بلدم‪ .‬و شما‪ ...‬و شما هم شرایط منو می دونین‬

‫فکر نکردی که ازت بخوایم کاری رو با فوتوشاپ حاضر کنی؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬من الن کمی بلدم‪ .‬به زودی همه شو یاد می گیرم ‪_:‬‬

‫قلبم به شدت میزد‪ .‬به صندلی اشاره کرد که بنشینم‪ .‬با ملیمت گفت‪ :‬بسیار خب‪ .‬حرفات تموم شد؟‬

‫با حالتی سردرگم دستی به صورتم کشیدم و پرسیدم‪ :‬شما که منو از کار برکنار نمی کنین؟‬

‫آقای سهیلی صبورانه گفت‪ :‬من تو رو از کار برکنار نمی کنم‪ .‬حال میشه حرف بزنیم؟‬

‫با بدگمانی فکر کردم پس برای چی بود؟‬

‫پرسیدم‪ :‬به خاطر فوتوشاپ می خواستین منو ببینین؟‬

‫‪.‬نه به خاطر فوتوشاپ نبود ‪_:‬‬

‫‪.‬سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم‪ .‬آرام گفتم‪ :‬بفرمایید‬

‫‪.‬می خواستم تقاضای کوچیکی ازت بکنم ‪_:‬‬

‫‪...‬البته‪ .‬هرچی که بخواین ‪_:‬‬

‫نمی خوام کسی از سفر هفته ی پیش به آبادانم خبردار بشه؛ خب‪ ...‬به دلیل مختلف‪ .‬دلم می خواد ‪_:‬‬
‫‪.‬ملقات اون روز ما بین خودمون بمونه‬

‫‪.‬حیرت کردم‪ .‬بعد از مکثی گفتم‪ :‬البته‪ .‬قول میدم به کسی نگم‬

‫تا حال به کسی نگفتی؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬قاطعانه گفتم‪ :‬نه به هیچ کس‬

‫‪.‬خوبه‪ .‬خیلی متشکرم ‪_:‬‬

‫‪.‬از جا بلند شد و افزود‪ :‬از ملقاتت خوشحال شدم‬

‫با تعجب پرسیدم‪ :‬فقط همین؟‬

‫‪.‬فقط همین‪ .‬مگه این که تو بخوای راجع به چیز دیگه ای حرف بزنی ‪_:‬‬

‫‪.‬در حالی که بر می خاستم سر به زیر انداختم و با خجالت گفتم‪ :‬چیزی نمونده که به شما نگفته باشم‬

‫‪.‬لبخندی زد و گفت‪ :‬فکرشو نکن‬

‫‪.‬راستی به بقیه بگم راجع به چی حرف زدیم؟ حتماً می پرسن ‪_:‬‬


‫دست روی دستگیره ی در گذاشت و خیلی جدی گفت‪ :‬بهتره بگی راجع به ائتلف تکوینی و مدیریت چند‬
‫!جانبه بحث می کردیم‬

‫شب با فرزاد‪ ،‬توی یک کافه ی دنج و خلوت‪ ،‬قرار شام داشتم‪ .‬وقتی او را دیدم احساس آرامشی کردم‬
‫‪.‬که بعد از آن همه اضطراب‪ ،‬واقعاً دلپذیر بود‪ .‬آرام گفتم‪ :‬سلم‬

‫‪.‬فرزاد جلو آمد و با لبخند گفت‪ :‬سلم عسلم‬

‫آه نه‪ ...‬فراموش کرده بودم که به او عسل بگویم‪ .‬خیلی سخت بود‪ .‬باید کف دستم می نوشتم که یادم‬
‫نرود! ولی اگر اتفاقاً آن را میدید چی؟‬

‫به زحمت پرسیدم‪ :‬خوبی عسلم؟‬

‫‪.‬چشمانش از شادی درخشید‬

‫خیلی خوبم عزیزم‪ ...‬تو چطوری گل من؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬سری تکان دادم‪ .‬در حالی که پشت میز می نشستم‪ ،‬گفتم‪ :‬خوب‬

‫اه لعنتی! بازهم یادم رفت از کلمات محبت آمیز استفاده کنم‪ .‬حالم داشت بهم می خورد‪ .‬ولی نه‪ .‬مهم‬
‫‪.‬نبود‪ .‬من الن با نامزد دوست داشتنی ام بودم و قرار بود شام لذت بخشی باهم بخوریم‬

‫‪.‬امروز آقای سهیلی اومده بود ‪_:‬‬

‫وای نًه‪ ...‬کًاش میشًد شًام را بًدون سًایه ی سًنگین آقًای سًهیلی بخًوریم‪ .‬ولًی فًرزاد ادامًه داد‪ :‬وقًتی‬
‫اومًد تًو بخًش مًا‪ ،‬مًن سًر جلسًه بًودم‪ .‬خیلًی متاسًف شًدم کًه ندیًدمش‪ .‬بخًش بازاریًابی هًم اومًد‪ .‬تًو‬
‫دیدیش؟‬

‫‪.‬اوم‪ ...‬آره دیدمش ‪_:‬‬

‫وای خوش به حالت‪ .‬اون چه شکلیه؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬خب‪ ...‬چشم و ابرو مشکی‪ ...‬نسبتاً سبزه‪ .‬لهجه هم داره‪ .‬فکر کنم مال طرفای شماله ‪_:‬‬

‫نهههه! بچه ی اهوازه! لهجه ی شمالی داره؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬شایدم جنوبی بود‪ .‬نمیدونم‪ .‬من درست تشخیص ندادم ‪_:‬‬

‫کاش این بحث را تمام می کرد‪ .‬سعی کردم سرم را با غذایم گرم کنم‪ .‬اما فرزاد اصل ً متوجه ی بیمیلی‬
‫‪.‬من نشد‬

‫اینهاش‪ .‬تو این مجله یه مقاله راجع بهش نوشته‪ .‬خیلی مفصل و جالبه‪ .‬این مرد یه شاهکاره‪ .‬اون یه ‪_:‬‬
‫محصًول بًی اسًم و رسًم قًدیمی رو برداشًته‪ ،‬بًا بسًته بنًدی و اسًم جدیًد بًه بًازار عرضًه کًرده و حًال‬
‫صًاحب یًه شًرکت بًزرگ شًده‪ .‬اون یًه قهرمًانه‪ .‬بعًد از فًوت شًریکش‪ ،‬افسًرده شًده بًود‪ .‬مًا خیلًی خًوش‬
‫‪.‬شانسیم که بعد از اون بحران تصمیم گرفته از شعبه ی ما بازدید کنه‪ .‬باید از این مرد بزرگ درس گرفت‬

‫اوه نًه‪ ...‬تمًام مًدت راجًع بًه او حًرف زد‪ .‬فًرزاد وفًادارترین کارمنًد دنیًا بًود‪ .‬یًک بًار کًه بًاهم بًودیم و مًن بًه‬
‫!جای نوشابه ی پارس نوش‪ ،‬پپسی خریدم‪ ،‬نزدیک بود سکته کند‬
‫سعی کردم سر و ته این ملقات را هم بیاورم‪ .‬خستگی را بهانه کردم و از او جدا شدم‪ .‬موقع رفتن مجله‬
‫‪.‬را دستم داد و سفارش کرد‪ ،‬حتماً آن مقاله را بخوانم‬

‫وقتی به خانه رسیدم‪ ،‬هیچ کس نبود‪ .‬تلویزیون هم برنامه ی بدردبخوری نداشت‪ .‬آب را جوش آوردم و با‬
‫‪.‬یک لیوان نسکافه توی هال نشستم‪ .‬از فرط بیکاری مجله را باز کردم‬

‫تلفن زنگ زد‪ .‬حوصله نداشتم‪ ،‬ولی گوشی را برداشتم‪ .‬فرزاد بود‪ :‬سلم عزیزم‬

‫‪.‬نگاهی به سقف انداختم‪ .‬به آرامی گفتم‪ :‬سلم عسلم‬

‫‪.‬اینقدر سریع رفتی که یادم نیومد بهت بگم که من برای محضر وقت گرفتم ‪_:‬‬

‫برای چی؟ ‪_:‬‬

‫برای محضر فرشته ی من! قرار شد عقد کنیم دیگه‪ .‬ولی این هفته که آقای سهیلی اینجاست‪ ،‬سرم ‪_:‬‬
‫‪.‬شلوغه‪ .‬برای شنبه ی آینده وقت گرفتم‬

‫‪.‬سرم گیج رفت‪ .‬لب مبل نشستم و زیر لب گفتم‪ :‬خوبه‬

‫‪.‬عالیه عزیز دلم‪ .‬وااای خیلی دلم می خواد ببو سمت ‪_:‬‬

‫‪.‬آهی کشیدم‪ .‬الن اصل میلی به این کار نداشتم‪ .‬احساس تهوع می کردم‬

‫هما جون؟ نازنینم؟ من حرف بدی زدم؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬نه نه‪ ...‬فقط من خیلی خسته ام‪ .‬شب بخیر ‪_:‬‬

‫‪.‬شب تو هم بخیر گل من‪ .‬رویاهای قشنگ ببینی ‪_:‬‬

‫‪.‬گوشی را روی تلفن گذاشتم‪ .‬آهی کشیدم و لیوان نسکافه را به لب بردم‬

‫مقاله جلوی رویم بود‪ .‬شروع به خواندن کردم‪ .‬جالب بود‪ .‬راجع به این بود که چطور آصف سهیلی و پرویز‬
‫شکیبی از یک شرکت کوچک بازاریابی به این شرکت بزرگ دست یافته اند‪ .‬آن دو مثل برادر بودند‪ .‬بعد از‬
‫مرگ ناگهانی پرویز شکیبی بر اثر تصادف‪ ،‬آصف سهیلی عمل ً کار را کنار گذاشت‪ .‬تا یک سال کامل ً منزوی‬
‫‪.‬بود‪ .‬و حال بعد از سالگرد دوست گرمابه و گلستانش‪ ،‬تازه از پیله ی خود درآمده بود‬

‫نازی و مارال از بیرون آمدند‪ .‬نازی خسته از کار و مارال مثل همیشه پر سر و صدا‪ .‬یک فیلم هم آورده بود‬
‫‪.‬که باهم دیدیم‪ .‬طفلک نازی وسط فیلم خوابش برد‬

‫صًبح روز بعًد وقًتی بیًدار شًدم‪ ،‬نًازی رفتًه و مًارال هنًوز خًواب بًود‪ .‬بًی سًر و صًدا حاضًر شًدم و رفتًم‪.‬‬
‫نزدیک شرکت‪ ،‬یک لیوان آب انبه خریدم و خوردم‪ .‬سعی کردم آرام باشم‪ .‬اگر این آقای سهیلی باز پدرام را‬
‫سر کار نمی گذاشت‪ ،‬امروز ارزیابی شغلی داشتم‪ .‬کسی چه می دانست؟ شاید ارتقاء مقام هم می‬
‫‪.‬گرفتم‬

‫‪.‬وارد دفتر شدم‪ .‬همه مشغول بودند‪ .‬هنوز ننشسته بودم‪ ،‬که پدرام آمد و گفت‪ :‬هما‪ .‬بیا دفتر من‬

‫به دنبال او رفتم‪ .‬سعی کردم مثل کاملیا سرم را عقب بدهم و راه برم‪ .‬درست بود که دوست نداشتم از‬
‫‪.‬او تقلید کنم‪ ،‬ولی باید روی پدرام تاثیر می گذاشتم‪ .‬پشت میزش نشست و به من هم گفت بنشینم‬
‫حالت خوبه؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬بله ممنون ‪_:‬‬

‫‪.‬یه کم عجیب به نظر میای ‪_:‬‬

‫‪.‬نه نه ابداً ‪_:‬‬

‫‪.‬معذرت می خوام که دیروز نتونستم ارزیابی تو انجام بدم‪_:‬‬

‫‪.‬خواهش می کنم ‪_:‬‬

‫نگاهی به برگه هایی که در دست داشت انداخت و گفت‪ :‬بسیار خب هما کریمی‪ .‬عملکرد کلی تو خوبه‪.‬‬
‫دیًر سًر کًار نمیًای‪ .‬وظًایف محًوله رو متًوجه میشًی و انجًام میًدی‪ .‬همکًاریت بًا سًایر همکًاران خًوبه و‬
‫غیره‪ .‬مشکل خاصی نداری؟‬

‫‪.‬با دلهره گفتم‪ :‬نه ندارم‬

‫تا بحال توی شرکت مزاحمتی برات ایجاد شده؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬نه ‪_:‬‬

‫‪.‬خوبه ‪_:‬‬

‫او مربع دیگری را تیک زد و در حالی که چیزی پایین پرونده ام می نوشت‪ ،‬گفت‪ :‬خب تموم شد‪ .‬احسنت‪.‬‬
‫‪.‬تو خیلی خوبی‪ .‬لطفاً به ناصر بگو بیاد کارش دارم‬

‫یعنی چی؟ فراموش کرده بود؟ با صدای لرزان پرسیدم‪ :‬پس ارتقای مقام چی؟‬

‫منظورت چیه؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬ولی قرار بود بعد از یک سال ارتقاء مقام بگیرم ‪_:‬‬

‫فقًط کارمنًدای خًاص مًی تًونن بعًد از یًک سًال ارتقًاء مقًام بگیًرن‪ .‬تًو بایًد اول شایسًتگی خودتًو ثًابت ‪_:‬‬
‫‪.‬کنی‬

‫‪.‬ولی اگه به من فرصت بدین هرکاری که از عهده ام بریاد انجام میدم ‪_:‬‬

‫‪.‬تو در آبادان این فرصت رو داشتی‪ .‬هما‪ ...‬آخرین حرفم اینه که تو باید یک سال دیگه تلش کنی ‪_:‬‬

‫باید بلند می شدم و می رفتم‪ .‬اما انگار به صندلی ام چسبیده بودم‪ .‬بعد از چند دقیقه‪ ،‬پدرام گفت‪ :‬تموم‬
‫!شد‬

‫بعد دوباره پرسید‪ :‬هما؟‬

‫نتوانسًتم خًودم را کنًترل کنًم‪ .‬کلمًات از دهًانم بیًرون پریًد‪ :‬ولًی پًدرام! مًن تًا جًایی کًه تونسًتم کًارام رو‬
‫خوب انجام دادم‪ .‬قراردادها رو تنظیم کردم‪ .‬از روی بروشوها کپی گرفتم‪ .‬تبلیغات مربوط به شرکت مانی رو‬
‫راست و ریس کردم‪ .‬حتی این اواخر که منشیت رفته‪ ،‬کارای اونم انجام دادم‪ .‬من دارم به اندازه ی دو نفر‬
‫‪.‬اینجا جون می کنم‬
‫خب منظورت اینه که وظایف تو سنگینه؟ ‪_:‬‬

‫نًه! دلًم مًی خًواد مسًئولیت بیشًتری داشًته باشًم‪ .‬مًن بایًد ارتقًاء مقًام بگیًرم‪ .‬خًواهش مًی کنًم‪_: .‬‬
‫حاضرم تا شب کار کنم‪ .‬حتی روزای تعطیلم بیام‪ .‬تازه مانتوهای شیک بپوشم و مثل یک مدیر موفق رفتار‬
‫‪..‬کنم‬

‫!پدرام طوری به من نگاه می کرد که انگار تبدیل به ماهی قرمز شده بودم‬

‫‪.‬نفس عمیقی کشیدم و گفتم‪ :‬من فکر می کنم ارتقاء مقام حقمه‬

‫ولی من اینطور فکر نمی کنم‪ .‬ببین هما تو لقمه ی بزرگی رو میخوای برداری‪ .‬باید سابقه ی بیشتری ‪_:‬‬
‫‪.‬داشته باشی‪ .‬فعل ً برو به ناصرم بگو بیاد‬

‫‪.‬غصه دار برگشتم‪ .‬پانته آ گفت‪ :‬یه خانمی زنگ زد باهات کار داشت‪ .‬گفت دخترداییت کاملیاست‬

‫چی؟ ‪_:‬‬

‫تعجب کردم‪ .‬کاملیا هرگز به من تلفن نزده بود‪ .‬پرسیدم‪ :‬پیغامی نگذاشت؟‬

‫چرا‪ .‬گفت می خواد در مورد ارتقاء مقامت سوال کنه‪ .‬راستی تو می خوای ارتقاء مقام بگیری؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬بقیه هم سر بلند کردند و منتظر جوابم شدند‪ .‬ناامیدانه گفتم‪ :‬نه‪ .‬نمی خوام بگیرم‬

‫پانته آ گفت‪ :‬آخه یعنی چی؟‬

‫‪.‬سیامک گفت‪ :‬تمومش کن پانتی‬

‫‪.‬هیچ خوشم نمیاد بهم بگی پانتی ‪_:‬‬

‫‪.‬منم خوشم نمیاد بهم بگی سیا ‪_:‬‬

‫لبخندی زدم و با تشکر به سیامک نگاه کردم‪ .‬خوب بحث را عوض کرده بود‪ .‬رو به ناصر کردم و گفتم‪ :‬پدرام‬
‫‪.‬کارت داره‬

‫‪.‬او بدون این که سرش را بلند کند‪ ،‬از بین لبهای نیمه بسته اش گفت‪ :‬باشه‬

‫سًرم درد مًی کًرد‪ .‬بلنًد شًدم کًه برای خًودم چًای بیًاورم‪ .‬ناگهًان متًوجه ی لیًوان نسًکافه روی میًز ناصًر‬
‫شدم‪ .‬با تعجب پرسیدم‪ :‬خودت نسکافه خریدی؟‬

‫لبخندی زد و در حالی که برمی خاست‪ ،‬گفت‪ :‬نه‪ .‬تو آبدارخونه اس‪ .‬پدرام جون برای آقای سهیلی خریده‪.‬‬
‫!گویا ایشون خیلی تعجب کرده بودن که هیچ کدوم از کارمندا نسکافه نمی خورن‬

‫همًه خندیدنًد‪ .‬سًری تکًان دادم و فکًر کًردم‪ :‬پ درام هی چ وق ت نس کافه نم ی خ ره‪ .‬میگ ه م ال بچ ه‬
‫‪.‬سوسولس‪ .‬فقط چایی بی عطر و بی مزه ای داریم‬

‫‪.‬پانته آ گفت‪ :‬تازه تی بگ عطری هم خریده‪ .‬خیلی خوشمزه اس‬


‫تا عصر فرزاد چند تا اس ام اس عاشقانه برایم فرستاد‪ .‬نمی دانستم باید چه کنم‪ .‬اصل ً حوصله نداشتم‪.‬‬
‫وضعیت روحیم هم طوری نبود که بتوانم از خودم مایه بگذارم‪ .‬به قدر کافی از دست کاملیا و پدرام و آقای‬
‫‪.‬سهیلی اعصابم خورد بود‬

‫بًالخره فًرزاد تًو آخریًن اس ام اسًش ازم خواسًت کًه بعًد از شًرکت بریًم برای آزمایشًات پیًش از ازدواج‪.‬‬
‫وای نه! محال بود بتوانم‪ .‬هنوز خیلی مانده بود تا با خودم کنار بیایم و او با این همه عجله می خواست‬
‫همه چیز را تمام کند‪ .‬تازه همه چی به کنار‪ ،‬اگر پیش بینی کاملیا درست در می آمد و او می خواست با‬
‫این کار از زیر جشن عروسی شانه خالی کند چی؟ درست بود جشن دوست داشتم؛ ولی قطعاً علقه‬
‫ام بًه فًرزاد بیشًتر بًود و مًی توانسًتم بًه خًاطر او از آن بگًذرم‪ .‬امًا بًا وجًود کاملیًا نًه‪ ،‬هرگًز حاضًر نبًودم‬
‫چنین خفتی را تحمل کنم‪ .‬خارج از تحملم بود‪ .‬با دست لرزان نوشتم‪ :‬مگه خودت نگفتی هفته ی آینده؟‬

‫و قبًل از ارسًال بًه خًاطر آوردم عشًق مًن را اضًافه کنًم‪ .‬گرچًه در آن لحظًه کوچکًترین احسًاس عاشًقانه‬
‫‪.‬ای نداشتم‪ .‬دلم می خواست راحتم بگذارد‬

‫نوشًت‪ :‬ولًی گًل مًن شًنبه قًرار محضًر گذاشًتم‪ .‬بایًد قبًل از اون جًواب آزمایشًامون حاضًر شًده باشًه‬
‫‪.‬نازنینم‬

‫اه‪ ...‬کارم تمام شده بود‪ .‬بیرون آمدم و از جای خلوتی که بتوانم حرف بزنم‪ ،‬تلفن زدم‪ .‬فوری جواب داد و‬
‫‪.‬گفت‪ :‬سلم زندگی من‬

‫کلمًات عاشًقانه تًوی دهًانم نمًی چرخیًد‪ .‬بنًابراین صًرف نظًر کًردم و بًدون آنهًا حرفًم را زدم‪ :‬سًلم‪ .‬بًبین‬
‫فًرزاد مًن ایًن هفتًه نمًی تًونم‪ .‬نمًی تًونم اینقًدر شًتابزده تصًمیم بگیًرم‪ .‬ورود آقًای سًهیلی هًم مزیًد بر‬
‫‪.‬علت شده‪ .‬این روزا کار هردومون سنگینتر شده‪ .‬خواهش می کنم فکر منو مغشوشتر نکن‬

‫آشکارا وا رفت‪ .‬حتی از پشت تلفن هم می توانستم مجسم کنم که گوشی تلفن توی دستش شل شد‬
‫‪.‬و گوشه های خندان لبش پایین افتاد‪ .‬زیر لب گفت‪ :‬درسته‪ .‬هر جور تو بگی عشق من‬

‫‪.‬ممنون عزیزم‪ .‬خداحافظ ‪_:‬‬

‫‪.‬خدانگهدارت فرشته ی زندگیم ‪_:‬‬

‫آخخخخ‪ .‬قطع کردم‪ .‬به نظر خودش مسخره نبود؟ خیلی داشت زیاده روی می کرد‪ .‬کاش این بازی را تمام‬
‫‪.‬می کرد‬

‫شب خیلی بد خوابیدم‪ .‬صبح روز بعد که رسیدم هنوز گیج و خسته بودم‪ .‬به خودم گفتم امروز با آسانسور‬
‫میًرم‪ .‬جلًوی آسانسًور ایسًتاده چًرت میًزدم‪ .‬ناگهًان چشًم بًاز کًردم و بًا دیًدن آقًای سًهیلی کًه او هًم‬
‫‪.‬منتظر آسانسور بود حسابی دستپاچه شدم‪ .‬به سرعت سلم کردم‬

‫تبسمی کرد و جوابم را داد‪ .‬با خوشرویی پرسید‪ :‬شب خوب نخوابیدین؟‬

‫‪.‬آه نه ‪ ...‬یعنی ‪ ...‬آره یه کمی‪ .‬الن یه چایی می خورم خواب از سرم می پره ‪_:‬‬

‫آسانسور رسید و با اشاره ی دستش وارد شدم‪ .‬او هم به دنبالم آمد و با کمی شیطنت گفت‪ :‬شایدم یه‬
‫لیوان نسکافه؟‬

‫‪...‬با لکنت گفتم‪ :‬بابت نسکافه خیلی ممنونم‪ .‬همینطور چایی عطری‬
‫‪.‬قابلی نداشت ‪_:‬‬

‫سرم را به زیر انداختم و گفتم‪ :‬حتما به نظرتون من خیلی کارمند بی مسئولیت و بی فکری هستم که از‬
‫‪.‬سر کار در میرم‪ .‬اونم شما که همیشه با جدیت کار کردین و اولویت کارتون از همه چی بیشتر بوده‬

‫‪...‬ولی اینطور نیست‪ .‬من و پرویز ‪_:‬‬

‫‪.‬مکثی کرد‪ .‬یاد دوست قدیمی اش لحظه ای به شدت غمگینش کرد‪ .‬اما به سرعت بر خود مسلط شد‬

‫من با تردید پرسیدم‪ :‬منظورتون شریکتونه؟‬

‫نفًس عمیقًی کشًید و برخًود مسًلط شًد‪ .‬ادامًه داد‪ :‬آره پرویًز شًریکم و بهًترین دوسًتم بًود‪ .‬سًالی اول‬
‫کارمون که هر دو کارمند بودیم به هم تلفن می زدیم و می گفتیم رفیق پرونده ی جهانبخش رو برای من‬
‫بیًار‪ .‬ایًن بًه رمًز بًود برای جیًم زدن‪ .‬یعنًی بپًر از شًرکت بیًرون حًال برای هًر تفریحًی کًه میشًد‪ .‬سًینما‪،‬‬
‫‪...‬ساندویچ یا چایی و قلیون‬

‫خندیًدم‪ .‬بًا بًاز شًدن در آسانسًور و دیًدن کاویًان کًه منتظًر بًود‪ ،‬بًه سًرعت نیشًم را بسًتم و بًه طًرف‬
‫دفترمان رفتم‪ .‬کیفم را گذاشتم؛ با بچه ها سلم و علیک کردم و بعد به طرف آبدارخانه رفتم‪ .‬برای خودم‬
‫یًک لیًوان آب جًوش ریختًم و یًک پًاکت کًافی میکًس بًا نسًکافه ی اضًافه بًه آن افًزودم‪ .‬بًا لًذت آن را بًو‬
‫کشیدم و به دفترمان برگشتم‪ .‬امروز روز زندگی بود‪ .‬می خواستم با همه آشتی کنم‪ .‬اول از همه با فرزاد‪.‬‬
‫اس ام اس زدم‪ :‬صبح بخیر گل من‪ .‬میشه ببینمت؟‬

‫‪.‬جوابم را تا تمام شدن لیوان نسکافه ام نداد‪ .‬بالخره نوشت‪ :‬سلم عزیزم‪ .‬نه کار دارم‬

‫یعنی چی؟ من باید او را می دیدم‪ .‬باید در مورد خودمان با او حرف می زدم‪ .‬باید عشقم را به خودم ثابت‬
‫‪.‬می کردم‪ .‬این روزها خیلی از او دور شده بودم‪ .‬دوباره نوشتم‪ :‬امید زندگیم باید ببینمت‬

‫‪.‬فرزاد نوشت‪ :‬نه‬

‫خیلی بهم برخورد‪ .‬من احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم‪ .‬حتی شده برای چند لحظه و او اصل این را‬
‫درک نمی کرد‪ .‬بلند شدم و به طرف دفتر کارش رفتم‪ .‬داشت با تلفن حرف میزد و همزمان توی کاغذهای‬
‫روی میزش دنبال چیزی می گشت‪ .‬صبر کردم تا تلفنش تمام شد‪ .‬هنوز مرا ندیده بود‪ .‬همکارش گفت‪:‬‬
‫‪.‬فرزاد کارت دارن‬

‫با اشاره ی او بالخره فرزاد مرا دید و برخاست‪ .‬دم در آمد و زیر لب پرسید‪ :‬چی شده عزیزم؟‬

‫‪.‬چند لحظه باهام بیا‪ .‬خواهش می کنم ‪_:‬‬

‫‪.‬نگاهی ناامیدانه به میز کارش انداخت‪ .‬به سرعت گفتم‪ :‬زیاد طول نمی کشه‬

‫با بیمیلی دنبالم آمد‪ .‬نگاهی به راهرو انداختم‪ .‬بعد به طرف انتهای راهرو رفتم‪ .‬به سمت راست پیچیدم‪.‬‬
‫جایی که راهرویی حدود یک متر مربع جلوی در اتاق بایگانی بود‪ .‬یک گوشه ی دنج عالی‪ .‬وقتی ایستادم‪،‬‬
‫فرزاد دستهایش را توی جیبهای شلوار جینش فرو برد و پرسید‪ :‬خب؟‬

‫‪...‬فرزاد من ‪_:‬‬
‫امًا کلمًات تًوی دهًانم نچرخیًد‪ .‬نتوانسًتم بگًویم مًن بًه محبًت واقعًی احتیًاج دارم نًه بًه کلمًات‪ .‬مًن دلًم‬
‫می خواهد عشق را در نگاه و رفتارت ببینم نه در این جانم عزیزم ها‪ ...‬دلم می خواهد موقعیت مرا درک‬
‫‪...‬کنی‪ .‬خانواده ام‪ ...‬افکارم‬

‫‪.‬اما فقط گفتم‪ :‬خیلی دوسِت دارم‬

‫فرزاد با بی حوصلگی گفت‪ :‬منو به زور کشیدی بیرون که اینو بگی؟‬

‫‪...‬کمی جلوتر رفتم‪ .‬سعی کردم با نگاه ملتمسانه ام منظورم را به او بفهمانم‪ .‬اما‬

‫در اتاق بایگانی باز شد‪ .‬حتی یک در هزار هم فکر نمی کردم کسی آنجا باشد‪ .‬کاویان و آقای سهیلی و‬
‫دو سه نفر دیگر بیرون آمدند‪ .‬فرزاد چنان نگاهی به من انداخت که فکر کردم اگر می توانست همین الن‬
‫خفه ام می کرد‪ .‬به سرعت جیم شدم‪ .‬اما غیر از فرزاد‪ ،‬نگاه شماتت بار کاویان را هم دیدم‪ .‬البته فرصتی‬
‫برای دیدن عکس العمل آقای سهیلی نبود‪ .‬از پله ها پایین رفتم و دوان دوان خودم را به دفترمان رساندم‪.‬‬
‫قلبًم روی هًزار میًزد‪ .‬پًدرام روی میًزم خًم شًده بًود و چیًزی یادداشًت مًی کًرد‪ .‬بًا ورود ناگهًانی مًن سًر‬
‫بلند کرد و پرسید‪ :‬چی شده؟‬

‫یک دست روی سینه ام گذاشتم و با دست دیگر به درگاه تکیه کردم و سعی کردم آرام بگیرم‪ .‬به خودم‬
‫!گفتم‪ :‬بازم گند زدی هما‬

‫پدرام یک لیوان آب دستم داد و دوباره پرسید‪ :‬چی شده؟‬

‫‪.‬به زحمت لبخندی زدم و گفتم‪ :‬هیچی‪ .‬هوس کردم بدوم‬

‫‪.‬ابرویی بال برد‪ .‬بقیه هم نگاهی حاکی از ناباوری به من انداختند‪ .‬اککهی‪ ...‬اصل ً دروغگوی خوبی نبودم‬

‫پدرام مرا به دنبال کاری پایین فرستاد‪ .‬خوشحال بودم که می توانم از زیر آن نگاههای کنجکاو فرار کنم‪ .‬تا‬
‫مًی توانسًتم طًولش دادم‪ .‬نیًم سًاعت بعًد آرام و مطمئن برگشًتم‪ .‬پًانته آ گفًت‪ :‬آقًای سًهیلی کًارت‬
‫‪.‬داشت‬

‫یخ کردم‪ .‬وای نه‪ ...‬یعنی چه کارم داشت؟‬

‫‪.‬پانته آ همانطور که مشغول تایپ بود‪ ،‬ادامه داد‪ :‬گفت پرونده ی جهانبخش رو براش بیار‬

‫بی اختیار لبخندی روی لبم نشست‪ .‬سر به زیر انداختم که کسی آن را نبیند‪ .‬به آرامی پشت میزم آمدم‬
‫و نشسًتم‪ .‬نمیشًد جلًوی چشًم هًم اتًاقی هًا دسًت خًالی بًه دفًترش بروم‪ .‬کشًوی فایًل را بًاز کًردم و‬
‫وانمود کردم که دارم دنبال پرونده می گردم‪ .‬کمی بعد یک پوشه ی خالی درآوردم‪ .‬خواستم بروم اما فکر‬
‫!کردم‪ ،‬اگر توی راه زمین بخورم و پوشه باز شود‪ ،‬همه می بینند خالیست‬

‫کامپیوترم روشن بود‪ .‬با خودم گفتم نکنًد واقعًاً پرونًده ی جهانبخش موجود باشًد؟ سرچ کردم ولی نبود‪.‬‬
‫نوت پد را باز کردم و به سرعت مشغول تایپ کردن شدم‪ .‬نامه ای از قول آقای محمدرضا جهانبخش خطاب‬
‫‪.‬به مدیر شرکت نوشتم و از آن پرینت گرفتم‪ .‬برگه را لی پوشه گذاشتم و از دفتر بیرون رفتم‬

‫‪.‬پشت در دفتر آقای سهیلی به منشی گفتم که پرونده ی آقای جهانبخش را آورده ام‬

‫منشًی‪ ،‬تلفنًی بًه رییًس اطلع داد و مًن وارد دفًترش شًدم‪ .‬سًلم کوتًاهی کًردم و پوشًه را روی میًزش‬
‫گذاشتم‪ .‬جوابم را داد‪ .‬بعد در حالی که دست می برد پوشه را بردارد با تعجب پرسید‪ :‬این چیه؟‬
‫‪.‬پرونده ی جهانبخش ‪_:‬‬

‫پوشه را باز کرد و پرسید‪ :‬یعنی پرونده ی جهانبخشی هم بود؟‬

‫‪.‬نه قربان‪ .‬همین الن سر همش کردم ‪_:‬‬

‫در حالی که آن را می خواند‪ ،‬لبخندی روی لبانش نشست‪ .‬بدون این که چشم از نامه بردارد‪ ،‬پرسید‪ :‬چرا‬
‫نمی شینی هما؟ نامه نویسیت عالیه‪ .‬می تونم این نامه رو پیش خودم نگه دارم؟‬

‫‪.‬نشستم‪ .‬زانوهایم را جفت کردم و جواب دادم‪ :‬نظر لطفتونه‬

‫نامه را تا زد و توی جیبش گذاشت‪ .‬بعد روی مبل چرخانش‪ ،‬رو به من چرخید و گفت‪ :‬این‪ ...‬پسره نامزدت‬
‫فرزاد بود؟‬

‫‪.‬سر به زیر انداختم و گفتم‪:‬بله‬

‫و تو بهش گفتی دوسش داری‪ ،‬چرا؟ ‪_:‬‬

‫سر بلند کردم و ناامیدانه نگاهش کردم‪ .‬او این را هم شنیده بود‪ .‬یعنی کاویان و بقیه هم شنیده بودند؟‬

‫چًون جًوابی نًدادم‪ ،‬گفًت‪ :‬درسًت نیسًت مًن تًو امًور خصوصًی تًو دخًالت کنًم‪ .‬یعنًی هیًچ ربطًی بًه مًن‬
‫‪.‬نداره‪ ،‬اما‪ ...‬هما تو منو ناخواسته درگیر کردی‬

‫‪.‬پوزخندی زد و ادامه داد‪ :‬این روزا خیلی بیشتر از شرکت‪ ،‬نگران سرنوشت تو ام‬

‫بًاز هًم نتوانسًتم جًواب بًدهم‪ .‬بنًابراین بعًد از مکًثی ادامًه داد‪ :‬تًو بًا فًرزاد خیلًی فًرق داری‪ .‬حًتی نمًی‬
‫تونی حقیقت رو در مورد خودت و خونوادت بهش بگی‪ .‬در مورد نگرانیهات‪ ،‬سرگرمیهات‪ ،‬کارت‪ ،‬بدهیهات‪...‬‬
‫فکر می کنی تا کی می تونی با عزیزم دوسِت دارم‪ ،‬ادامه بدی؟ اگر اون فقط دوستت بود یه حرفی‪ .‬مهم‬
‫نبود در مورد خودِ واقعیت ندونه‪ .‬اما تو می خوای با این مرد زندگی کنی‪ ،‬در حالی که حتی حاضر نیستی‬
‫به شونه هاش تکیه کنی‪ .‬بیا و جدی در موردش فکر کن‪ .‬می خوای چکار کنی هما؟‬

‫نگاهم بدون این که ببینم به میز جلویم دوخته شده بود‪ .‬او راست می گفت‪ .‬من هیچی به فرزاد نگفته‬
‫‪...‬بودم‪ .‬باید با او حرف می زدم‪ .‬در مورد همه چیز نه فقط عشق‬

‫آقًای سًهیلی چنًد دقیقًه در سًکوت نگًاهم کًرد‪ .‬بًالخره برخاسًت و گفًت‪ :‬مًن بایًد برم‪ .‬اگًر حًالت خًوب‬
‫‪.‬نیست امروز رو مرخصی بگیر‪ .‬معذرت می خوام از این که ناراحتت کردم‬

‫‪.‬سری به نفی تکان دادم و آرام گفتم‪ :‬نه نه مهم نیست‪ .‬شما درست می گین‬

‫گیًًج و منًًگ بًًه بخًًش بازاریًًابی برگشًًتم‪ .‬کیفًًم را برداشًتم و گفتًًم‪ :‬پًًدرام میشًًه بقیًًه ی امًًروزو برام‬
‫‪.‬مرخصی رد کنی؟ حالم خوب نیست‬

‫‪.‬پدرام نگاهی به من انداخت و گفت‪ :‬باشه‪ ،‬برو‬

‫‪.‬بیرون آمدم‪ .‬ساعتها راه رفتم و به حرفهای آقای سهیلی فکر کردم‬
‫با فرزاد توی پارک قرار داشتم‪ .‬وقتی رسید‪ ،‬با ناراحتی دستهایش را توی جیبهای کاپشن چرمش فرو برد‬
‫و نگاهی به آسمان ابری پاییزی انداخت و گفت‪ :‬هوا خیلی سرده عزیزم‪ .‬جای بهتری برای قرار گذاشتن‬
‫نبود؟‬

‫‪ :ً.‬زیاد معطلت نمی کنم‪ .‬ازت خواستم بیای اینجا که اینو بهت پس بدم‬

‫این را گفتم و حلقه ی نامزدی را به طرفش گرفتم‪ .‬با حیرت پرسید‪ :‬منظورت چیه؟‬

‫‪ :ً.‬فکر می کنم مشخصه‪ .‬بگیرش‬

‫ً‪ :‬ولی آخه چراااااا؟؟؟‬

‫رو گرداندم‪ .‬نمی خواستم دوباره اسیر چشمان زیبا و قد و بالی رعنایش بشوم‪ .‬آرام گفتم‪ :‬خواهش می‬
‫‪.‬کنم بگیرش‪ .‬من خیلی فکر کردم فرزاد‪ .‬من و تو به درد هم نمی خوریم‬

‫‪ :ً.‬نمی فهمم‬

‫‪.‬حلقه را روی نیمکت پارک گذاشتم و گفتم‪ :‬تو مرد رویاهای من نیستی‪ ،‬همین‬

‫‪ :ً.‬مسخره بازی نکن‪ .‬تا دیروز که خوب بودیم‪ .‬می خواستیم عقد کنیم‬

‫ًً‪ :‬تًو مًی خواسًتی نًه مًن‪ .‬تًو خًوب بًودی نًه مًن‪ .‬تًو عاشًق بًودی‪ .‬تًو راحًت بًودی نًه مًن‪ .‬خیلًی سًعی‬
‫کردم فرزاد‪ .‬خیلی خودمو گول زدم‪ .‬بارها به خودم گفتم هما خیلی خوش شانسی که فرزاد تو رو انتخاب‬
‫کرده‪ .‬خیلیا آرزوشو دارن‪ .‬اما‪ ...‬مًن آرزوتو ندارم فرزاد‪ .‬دیگًه نًدارم‪ .‬وقتی فکرشًو می کنم می بینم هیًچ‬
‫‪.‬وقت نداشتم‪ .‬من فقط عاشق چشم و ابروت بودم‪ .‬چشم و ابرو مرد زندگیم نمیشه‬

‫‪ :ً.‬اگه تو بخوای میشه‬

‫‪ :ً.‬نمی خوام‪ .‬از صمیم قلب آرزو می کنم بهتر از من گیرت بیاد‬

‫آرام به او پشت کردم‪ .‬برای سوزناک تر شدن داستان خوب بود قطره اشکی هم می ریختم‪ .‬اما سبک تر‬
‫!از آن بودم که گریه کنم‬

‫هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که فرزاد گفت‪ :‬وایسا هما‪ .‬فقط یه چیز رو به من بگو‪ .‬مرد دیگه ای تو‬
‫زندگیته؟‬

‫ایستادم‪ .‬پشت به او داشتم‪ .‬سر بلند کردم و به درختان سرما زده ی پاییزی نگاه کردم و به برگهای زرد و‬
‫‪.‬سرخی که پارک را فرش کرده بودند‬

‫‪.‬آقای سهیلی؟ نه به طور قطع عاشقش نبودم‬

‫‪.‬آرام و قاطع گفتم‪ :‬نه‪ .‬هیچ کس‬


‫منتظر نشدم حرف دیگری بزند‪ .‬راهم را کشیدم و رفتم‪ .‬چقدر آزاد بودم و چقدر راحت‪ .‬احساس می کردم‬
‫‪.‬که دیگر هیچ چیز‪ ،‬حتی زخم زبان کاملیا هم ناراحتم نمی کند‬

‫سوار اتوبوس شدم‪ .‬اینقًدر غًرق خوشی بودم کًه نفهمیًدم اتوبًوس اشتباهی سوار شدم‪ .‬تا آخر مسیر‬
‫هًم داشًتم از پنجًره بیًرون را نگًاه مًی کًردم‪ .‬وقًتی پیًاده شًدم تًازه دیًدم کًه چقًدر از خًانه دور شًده ام‪.‬‬
‫مجبور بودم تاکسی بگیرم‪ .‬اما اول وارد سوپری شدم تا چیزی برای خوردن بگیرم‪ .‬با دیدن آقای سهیلی‬
‫!که داشت خرید می کرد‪ ،‬یکه خوردم‪ .‬خدای من این جن بود یا آدمیزاد؟‬

‫خریًدش را کًرد‪ .‬کیسًه را برداشًت و بًه طًرف در برگشًت‪ .‬بًا دیًدن مًن خندیًد و گفًت‪ :‬دخًتر تًو جنًٌی یًا‬
‫آدمیزاد؟‬

‫از ایًن کًه همًان جملًه ای کًه در ذهنًم بًود‪ ،‬را بًه زبًان آورده بًود‪ ،‬خنًده ام گرفًت‪ .‬گفتًم‪ :‬مًن اتوبًوس‬
‫اشتباهی سوار شدم‪ ،‬شما چطور؟‬

‫‪ :ً.‬من هتلم همین جاست‬

‫‪.‬و به آن طرف خیابان اشاره کرد‪ .‬بعد اضافه کرد‪ :‬بیا بریم تو لبی یه چیزی بخوریم‬

‫!نگاهی به او انداختم‪ .‬این یک دعوت رسمی نبود‪ .‬از آن گذشته‪ ،‬من الن آزاد بودم و صد البته گرسنه‬

‫به دنبالش روان شدم‪ .‬وارد هتل شدیم‪ .‬نشستیم‪ .‬پیش خدمت جلو آمد‪ .‬آقای سهیلی بدون آن که از من‬
‫چیزی بپرسد‪ ،‬نسکافه با کیک شکلتی سفارش داد‪ .‬فکر کردم از کجا میداند که نسکافه و کیک شکلتی‬
‫دوسًت دارم‪ .‬آه خًدایا بًه او گفتًه بًودم‪ .‬همًه چیًز را بًه او گفتًه بًودم‪ .‬ولًی حقیقًت ایًن بًود کًه چًون نهًار‬
‫‪...‬نخورده بودم‪ ،‬خیلی گرسنه بودم و یک چیز شور دلم می خواست‪ ،‬ترجیحاً یک غذای درست و حسابی‬

‫آقای سهیلی بعد از سفارش دادن رو به طرف من برگرداند و پرسید‪ :‬در مورد حرفام فکر کردی؟‬

‫‪ :ً.‬بله کاملً‬

‫ً‪ :‬خب؟‬

‫‪ :ً.‬به فرزاد گفتم نمی تونم اینجوری ادامه بدم‬

‫ً‪ :‬ناراحت شد؟‬

‫‪ :ً.‬خیلی‪ .‬اما‪ ...‬جایی برای برگشت نبود‪ .‬واقعاً نمی تونستم‪ .‬خیلی فکر کردم‬

‫‪ :ً.‬درسته‪ .‬نگرانش نباش‪ .‬خیلی زود باهاش کنار میاد‬

‫لبخند دلداری دهنده ای بر لب نشاند‪ .‬پیش خدمت دو فنجان آب جوش با کافی میکس و کیک شکلتی‬
‫‪.‬روی میز گذاشت‬

‫چنًد لحظًه سًکوت برقًرار شًد‪ .‬در حًالی کًه پًاکتش را تًوی فنجًان خًالی مًی کًرد‪ ،‬پرسًید‪ :‬ارتقًای مقًام‬
‫گرفتی؟‬
‫بًا نًاراحتی گفتًم‪ :‬نًه‪ .‬بًه خًاطر اون نوشًابه ی لعنًتی نگرفتًم‪ .‬اگًر اون ابلًه بًه پًدرام نگفتًه بًود‪ ،‬حتمًاً مًی‬
‫‪.‬گرفتم‬

‫لبخندی زد و با شیطنت پرسید‪ :‬بازم اسمشو یادت رفت؟‬

‫!با کف دست به پیشانی کوبیدم و گفتم‪ :‬این نامردیه! شما همه چی راجع به من میدونین‪ .‬خیلی بده‬

‫‪ :ً.‬اسمش کامیاب زندی بود‪ .‬خیلی هم بد نیست‪ .‬اینجوری می تونی راحت باشی‬

‫خواستم بگویم اینطور نیست‪ .‬اما موبایلش زنگ خورد و او با دیدن شماره برخاست‪ .‬عذر خواهی کوتاهی‬
‫کًرد و از مًن دور شًد‪ .‬بعًد از چنًد لحظًه برگشًت و گفًت‪ :‬خیلًی معًذرت مًی خًوام همًا‪ .‬ولًی کًار مهمًی‬
‫‪.‬پیش اومده‪ .‬باید برم‬

‫‪.‬سری تکان دادم و گفتم‪ :‬خواهش می کنم‬

‫ل تعارف نکن‬
‫‪.‬برخاستم‪ .‬ولی گفت‪ :‬نه نه خواهش می کنم تو بشین و بخور‪ .‬اص ْ‬

‫‪.‬بعد خداحافظی کرد و رفت‬

‫وقًتی بًه خًانه رسًیدم‪ ،‬نًازی نبًود‪ .‬مًارال تًوی هًال دراز کشًیده بًود و تلویزیًون مًی دیًد‪ .‬سًلم و علیکًی‬
‫کردم و به اتاقم رفتم‪ .‬هنوز لباس عوض نکرده بودم که نازی با سر و صدا وارد شد‪ .‬یک پرونده ی سخت و‬
‫سنگین را با موفقیت تمام کرده بود و خوشحالی از سر و رویش می بارید‪ .‬مارال دست گرفت که باید سور‬
‫‪.‬بدهی؛ نازی هم اینقدر خوشحال و پیروز بود که خم به ابرو نیاورد‬

‫تازه از خانه بیرون آمده بودیم که ناگهان مارال با همان لحن جیغ جیغو و پر سر و صدایش پرسید‪ :‬وای هما‬
‫حلقه ات کو؟‬

‫‪.‬نگاهی به دستم انداختم‪ .‬لبخند ملیمی روی صورتم نشست‪ .‬با خونسردی گفتم‪ :‬پسش دادم‬

‫!!!نازی با حیرت پرسید‪ :‬چیکار کردی؟‬

‫!!مارال جیغ زد‪ :‬پسش دادی؟‬

‫‪.‬آره‪ .‬اشتباه کردم‪ .‬فرزاد همسر مورد علقه ام نبوده و نیست ‪_:‬‬

‫‪...‬مارال طوری که انگار با خودش حرف می زند‪ ،‬گفت‪ :‬ولی تو دوسش داری‪ ...‬خیلی‬

‫‪.‬قیافشو‪ ،‬قد و بالشو‪ ،‬نه خودشو‪ .‬من اصل ً باهاش راحت نبودم‪ .‬نمی تونستم حرفای دلمو بهش بزنم ‪_:‬‬

‫مارال با لحن یک کارشناس گفت‪ :‬احمقانه س‪ .‬مگه قراره که آدم به مردا همه چی رو بگه؟ پس دوستات‬
‫‪.‬برای کی خوبن؟ مرد زندگیت اگه همه چی رو بدونه سوارت میشه‪ .‬زندگیتو جهنم می کنه‬

‫بًه تنًدی گفتًم‪ :‬نًه‪ .‬قبًول نًدارم‪ .‬حًداقل در مًورد مًن اینطًور نیسًت‪ .‬دلًم نمًی خًواد هیچًی رو از شًوهرم‬
‫‪.‬پنهان کنم‬

‫‪.‬مارال گفت‪ :‬خیلی بی سیاستی‪ .‬مگه نه نازی؟ آدم نباید همه حرفی رو به مردش بزنه‬

‫نًازی گیًج و سًردرگم نگًاهی بًه مًن و بعًد بًه مًارال انًداخت‪ .‬بًالخره رو بًه مًن کًرد و پرسًید‪ :‬خًوب فکراتًو‬
‫کردی؟ این تصمیم نهاییته؟‬
‫البتًه کًه فکًر کًردم‪ .‬تًو کًه خًوب مًی دونًی‪ .‬مًن هیچًی نمًی تونسًتم بًه فًرزاد بگًم‪ .‬فکرشًو نگرانیًش ‪_:‬‬
‫شده بود وبال تمام مشکلتم‪ .‬من هنوز با خانوادم کنار نیومدم‪ .‬بعد اومدم یه نفر دیگه رو هم اضافه کردم‪.‬‬
‫‪.‬کسی که به جای این که مرحم دلم باشه‪ ،‬زحمته‬

‫مارال آه بلندی کشید و با شیطنت ذاتی اش بحث را قطع کرد‪ :‬بسیار خب‪ .‬بازگشتت رو به دنیای پرشور‬
‫‪.‬مجردی تبریک میگم‬

‫لبخنًدی زدم و تشًکر کًردم‪ .‬نًازی هنًوز بًا تردیًد نگًاهم مًی کًرد‪ .‬بًه شًانه اش زدم و گفتًم‪ :‬مًن خًوبم بابًا‬
‫‪.‬بخند‬

‫‪.‬بالخره سری تکان داد‪ .‬لبخندی زد و گفت‪ :‬هر جور خودت راحتی‬

‫اول رفًتیم سًینما و بعًد هًم مهمًان نًازی پیًتزا خًوردیم‪ .‬اینقًدر گفًتیم و خندیًدیم کًه آن شًب بًه یکًی از‬
‫‪.‬خاطره انگیز ترین شبهای زندگیمان تبدیل شد‬

‫صبح روز بعد وقتی بیدار شدم‪ ،‬هنوز احساس خوشحالی می کردم‪ .‬مدتی طول کشید تا بیاد فرزاد و آقای‬
‫سهیلی افتادم‪ .‬ولی نه‪ ...‬نمی خواستم به آنها فکر کنم‪ .‬با یک موزیک شاد مسواک زدم و توی آینه کلی‬
‫‪.‬برای خودم شکلک درآوردم‪ .‬بعد هم خودم را بوسیدم و بیرون آمدم‬

‫‪...‬هنوز به شرکت نرسیده بودم که فرزاد صدایم زد‪ :‬وایسا هما‬

‫خودش را به من رساند‪ .‬چشمان سرخش از گریه و بی خوابی حکایت می کرد‪ .‬از این که اینطور دلش را‬
‫شکسًته بًودم و بعًد بًی رحمًانه خًوش گذرانًده بًودم شًرمنده شًدم‪ .‬امًا نًه آنقًدر کًه بخًواهم از حرفًم‬
‫‪.‬برگردم‬

‫‪.‬سلم عزیزم ‪_:‬‬

‫‪.‬درحالی که از شرم نگاهم را از او می دزدیدم‪ ،‬گفتم‪ :‬لطفاً دیگه اینجوری با من حرف نزن‬

‫‪.‬ببین بیا فراموش کنیم‪ .‬حلقه تو بکن دستت‪ .‬بده ببینن دستت نیست ‪_:‬‬

‫‪.‬من که نمی خوام دروغ بگم‪ .‬خب بهشون میگم چی شده‪ .‬نگران نباش وجهه ی تو رو خراب نمی کنم ‪_:‬‬

‫‪.‬پس می خوای به نفر بعدی نشون بدی که کامل ً آزادی ‪_:‬‬

‫‪.‬نه فرزاد‪ .‬نفر بعدی وجود نداره‪ .‬حال حالها نمی خوام بهش فکر کنم ‪_:‬‬

‫‪.‬بسیار خب‪ .‬می تونیم فعل ً باهم دوست باشیم‪ .‬ولی جون من این حلقه رو بکن دستت ‪_:‬‬

‫ملتمسانه حلقه را به طرفم دراز کرد‪ .‬رو به او کردم و خیلی جدی گفتم‪ :‬تمومش کن فرزاد‪ .‬مرد اینقدر بی‬
‫!جنبه؟ خوبه وال‬

‫قدمهایم را تند کردم و رفتم‪ .‬دلم نمی خواست دوباره دلش را بشکنم‪ .‬ولی از ضعفش حرصم می گرفت‪.‬‬
‫‪.‬او هنوز مثل یک بچه احتیاج به تر و خشک کردن داشت‬

‫پشت کامپیوترم نشسته بودم و مشغول کار بودم‪ .‬بر خلف تصور فرزاد هیچ کس متوجه ی انگشت خالی‬
‫‪.‬از حلقه ام نشد‬
‫‪.‬پدرام از دم در گفت‪ :‬هما بیا کارت دارم‬

‫‪.‬چند کلمه ی دیگر تایپ کردم و از جا برخاستم‪ .‬به دنبال او وارد راهرو شدم‬

‫ً‪ :‬چکار باید بکنم؟‬

‫‪ :ً.‬بریم اتاق کنفرانس‬

‫ً‪ :‬چرا؟‬

‫‪ :ً.‬برای پذیرایی از مهمونای آقای سهیلی‪ .‬مدیرای شعبه های مختلف رو برای یه جلسه دعوت کرده‬

‫!ً‪ :‬به من چه؟ من که آبدارچی نیستم‬

‫ً‪ :‬اینقدر ادا در نیار هما‪ .‬من هنوز منشی ندارم‪ .‬یعنی استخدام شده‪ ،‬ولی این هفته نمی تونست بیاد‪.‬‬
‫‪.‬قراره از شنبه کارشو شروع کنه‬

‫ًً‪ :‬چًه خًوب! ولًی بًا تمًام اینًا‪ ،‬جلسًه ی آقًای سًهیلی بًه مًن ربطًی نًداره‪ .‬چًرا آبًدارچی ایًن کًارو نمًی‬
‫کنه؟‬

‫به در اتاق کنفرانس رسیده بودیم‪ .‬پدرام آهی کشید و گفت‪ :‬اینو از آقای سهیلی بپرس‪ .‬اون گفت برای‬
‫‪.‬پذیرایی تو رو صدا کنم‬

‫‪.‬ابرویی بال انداختم و گفتم‪ :‬لبد چون فقط اسم منو یادش اومده‬

‫‪.‬پدرام سری تکان داد و گفت‪ :‬شاید‬

‫‪.‬به دنبالش وارد شدم‪ .‬همه حاضر بودند‪ .‬آقای سهیلی گفت‪ :‬خب‪ .‬می تونیم شروع کنیم‬

‫خانم مهندس کاشفی مدیر مالی شرکت برخاست و شروع به صحبت کرد‪ :‬همانطور که استحضار دارید‬
‫تولیًد محصًول ویفًر انًرژی زای پًارس نًوش اهًداف مًالی شًرکت رو تًامین نمًی کنًه و طبًق نظًر سًنجی‬
‫‪.‬انجام شده بین هشتصد نوجوان چهارده تا هیجده ساله‪ ،‬محصول مرغوبی نیست‬

‫‪.‬یکی از مدیرانی که نمی شناختم‪ ،‬ادامه داد‪ :‬بیش از نیمی از محصولت ما برگشت خورده‬

‫من پشت به جمعیت‪ ،‬داشتم از توی فلسکی که گوشه ی سالن گذاشته بودند‪ ،‬توی فنجانها آب جوش‬
‫مًی ریختًم و حرفهایشًان را گًوش مًی دادم‪ .‬یکًی دیگًر از مًدیران خیلًی اصًرار داشًت کًه بًا کلمًات قلنبًه‬
‫سًلنبه حًرف بزنًد و توضًیح دهًد کًه ایًن محصًول اصًل بًه درد نمًی خًورد‪ .‬آقًای سًهیلی اجًازه داد او خًوب‬
‫حرفهایش را زد‪ .‬بعًد با ملیمًت گفًت‪ :‬معذرت مًی خوام آقا‪ .‬کلمات شما برای من ثقیل بود‪ .‬میشه لطفًاً‬
‫ساده تر توضیحاتتونو بفرمایین؟‬

‫خنًده ام گرفًت‪ .‬لبًد بًاز هًم منظًورش همًان ائتلف تکًوینی و مًدیریت چنًد جًانبه بًود‪ .‬حتمًاً مًی خواسًت‬
‫!من منظور او را بفهمم‪ .‬وال چنان رییسی که مثل من بیسواد نبود‬

‫از او گوشًه ی چشًم نگًاه کًردم‪ .‬مخًاطب آقًای سًهیلی از رو رفتًه بًود‪ .‬نمًی دانسًت چطًور منظًورش را‬
‫برسًاند‪ .‬مًن و منًی کًرد و بًه آقًای سًهیلی خیًره شًد‪ .‬آقًای سًهیلی بًا خونسًردی نگًاهش مًی کًرد‪.‬‬
‫‪.‬بالخره زبان باز کرد و توضیح داد که محصول مربوطه باید از رده خارج شود‬
‫‪.‬مشغول پذیرایی شدم‪ .‬چایی و نسکافه گرفتم و بعد هم شیرینی‬

‫حاضران صحبتهایشان را کردند و نتیجه گرفتند که باید تولید ویفر انرژی زا را متوقف کنند‪ .‬فقط مانده بود که‬
‫آقای سهیلی نتیجه را تایید کند‪ .‬اما او رو به من کرد و پرسید‪ :‬نظر شما چیه خانم کریمی؟‬

‫‪.‬اینقدر دستپاچه شدم که نزدیک بود‪ ،‬ظرف شیرینی را بیندازم‬

‫ً‪ :‬در مورد چی آقای رییس؟‬

‫خًانم مهنًدس کاشًفی بًا بًی حوصًلگی گفًت‪ :‬معًذرت مًی خًوام آقًای سًهیلی‪ .‬ولًی تحقیقًات مربًوطه‬
‫‪.‬انجام شده و مدیران در این مورد اتفاق نظر دارن‪ .‬دلیلی نداره نظر یه کارمند دون پایه رو بپرسیم‬

‫‪.‬آقای سهیلی به سردی جواب داد‪ :‬ضرری هم نداره‬

‫نگاهش به او طوری بود‪ ،‬که حتی مرا هم ترساند‪ .‬بعد خیلی جدی به طرف من برگشت و پرسید‪ :‬شما‬
‫هم فکر می کنین تولید ویفر انرژی زا بی فایده است؟‬

‫نمًی دانسًتم در مًورد پًدربزرگم بًه او گفتًه ام یًا نًه؟ آب دهًانم را قًورت دادم‪ .‬نفًس عمیقًی کشًیدم و‬
‫گفتًم‪ :‬صًلح مملکًت خًویش خسًروان داننًد‪ .‬مًن فقًط فکًر مًی کنًم‪ ...‬ایًن محصًول نًه مخصًوص نوجوانًان‬
‫‪.‬بلکه آدمای مسنه‬

‫‪.‬یک نفر با بدبینی پرسید‪ :‬آدمای مسن؟ چرا؟ این چیزا مال بچه هاس‬

‫آقای سهیلی با ملیمت نگاهم کرد و پرسید‪ :‬و دلیلتون؟‬

‫‪ :ً.‬پدربزرگم از اینا خیلی دوست داره‪ .‬دوستاشم همینطور‬

‫خًانم کاشًفی کًه هنًوز حًرص مًی خًورد‪ ،‬بًا تمسًخر گفًت‪ :‬نمًی خًوای بگًی کًه اونًا بًه خًاطر جًایزه ی‬
‫‪.‬دوچرخه و لپ تاپ به این ویفر علقمندن‬

‫‪.‬آقای سهیلی گفت‪ :‬لطفاً ظرف شیرینی رو بذارین رو میز و جواب خانم کاشفی رو بدین‬

‫اعتماد به نفسم بیشتر شد‪ .‬ظرف را گذاشتم‪ .‬مچم درد گرفته بود‪ .‬گفتم‪ :‬البته پدربزرگم دوچرخه سواری‬
‫هًم مًی کنًه‪ .‬و قطعًاً بًدش نمیًاد یًه دوچرخًه برنًده بشًه‪ .‬بعضًی از دوستاشًم اهًل کًامپیوتر هسًتن‪ .‬امًا‬
‫‪.‬دلیلشون این نیست‬

‫آقًای سًهیلی آرنجًش را روی میًز گذاشًت و چًانه اش را بًه دسًت مشًت کًرده اش تکیًه داد‪ .‬بًا حوصًله‬
‫پرسید‪ :‬دلیلش چیه خانم؟‬

‫از این که اینطور توی جمع بهم احترام می گذاشت غرق لذت شدم‪ .‬ولی از جوابم خجالت می کشیدم‪.‬‬
‫بنًابراین سًر بًه زیًر انًداختم و صًدایی کًه بًه زحمًت بلنًد شًده بًود‪ ،‬جًواب دادم‪ :‬چًون بًا دنًدون مصًنوعی‬
‫‪.‬راحت خورده میشه‬

‫چند نفر خندیدند‪ .‬اما آقای سهیلی متفکرانه سری خم کرد و گفت‪ :‬دلیل قانع کننده ایه‪ .‬خب‪ ...‬شما که‬
‫کارمند بخش بازاریابی هستید‪ ،‬برای بازاریابی این محصول چه پیشنهادی دارید؟‬

‫پیشنهادم را قبل ً به پدرام داده بودم‪ ،‬اما توجهی نکرده بود‪ .‬نگاهی به او انداختم‪ .‬به من نگاه نمی کرد‪.‬‬
‫دوباره رو به آقای سهیلی کردم و گفتم‪ :‬می تونیم تو روزنامه های کثیر النتشار آگهی بدیم‪ .‬همراه آگهی‬
‫هًم یًک بًن خریًد ویفًر بًذاریم کًه کمًی برای خریًدارها ارزانًتر تمًوم بشًه‪ .‬پًدربزرگ مًن و دوسًتاش طعًم‬
‫سًیب و پرتقًالش رو بیشًتر دوسًت دارن‪ .‬بهًتره اونًم دوبًاره تولیًد بشًه‪ .‬ضًمناً اگًه بشًه طعمهًای هًل و‬
‫دارچین و اینجور عطرها رو هم تولید کنیم بهتره‪ .‬اونا طعمهای آشنای قدیمی رو که براشون خاطره داره‪،‬‬
‫‪.‬بیشتر دوست دارن‬

‫‪.‬آقای سهیلی سری به تایید تکان داد و گفت‪ :‬موافقم‬

‫بعد رو به جمع کرد و پرسید‪ :‬کسی نظری داره؟‬

‫بًاورم نمیشًد‪ .‬امًا او بًا ملیمًت جمًع را بًه سًمت نظًر مًن هًدایت کًرد و در نهًایت تصًویب شًد‪ .‬قًرار شًد‬
‫‪.‬آگهی را خودم بنویسم و اگر نتیجه خوب بود‪ ،‬به عنوان پاداش ارتقاء مقام بگیرم‬

‫نفسم از خوشحالی بند آمده بود‪ .‬نمی دانستم چطور تشکر کنم‪ .‬آقای سهیلی هم طوری سر و ته بحث‬
‫را هم آورد که انگار اصل ً من آنجا نبوده ام و کوچکترین توجهی به این کارمند دون پایه نکرده است‪ .‬با اعلم‬
‫ختم جلسه مشغول گپ زدن با مدیران شد و آشکارا مرا ندیده گرفت‪ .‬خوب بود! این جوری به فکر هیچ‬
‫‪.‬کس نرسید که این یک برنامه ی از قبل طراحی شده است‬

‫وقتی با پدرام بیرون آمدم‪ ،‬گفت‪ :‬دیدی بدم نشد‪ .‬اگر اونجا نبودی آقای سهیلی یاد تو هم نمیفتاد! اصلً‬
‫‪.‬قراری نبود نظر کارمندا رو بپرسن‬

‫‪.‬لبخندی رویایی زدم و آهی کشیدم‬

‫پًدرام گفًت‪ :‬خبًه خبًه‪ ...‬خیلًی بًاورتم نشًه‪ .‬معلًوم نیسًت کًه آگهیًت کارسًاز باشًه‪ .‬بهًتره بًه جًای خیًال‬
‫‪.‬پردازی بری و جدی در موردش تحقیق کنی‬

‫‪ :ً.‬حتماً! قول میدم‬

‫به طرف کامپیوترم پرواز کردم‪ .‬حاضر بودم شبانه روز کار کنم‪ .‬تا عصر بی وقفه به دنبال ایده های نو توی‬
‫اینًترنت چرخیًدم‪ .‬حًتی نهًار هًم نخًوردم‪ .‬دیًوانه وار مًی خوانًدم و یادداشًت برمًی داشًتم‪ .‬بًالخره طًرح‬
‫اولیه آماده شد‪ .‬از آن پرینت گرفتم و رفتم تا نظر پدرام را بپرسم‪ .‬اما پدرام رفته بود‪ .‬ناامیدانه نگاهی به در‬
‫بسته ی دفترش انداختم‪ .‬خسته بودم‪ .‬خیلی‪ ...‬تصمیم گرفتم استراحت کوتاهی بکنم و توی خانه ادامه‬
‫‪.‬دهم‬

‫پلًه هًا را بًا قًدمهایی شًل و ول پًایین مًی آمًدم‪ .‬بًا شًنیدن صًدای پًدرام پاهًایم قًدرت گرفًت‪ .‬بًه سًرعت‬
‫پایین آمدم تا قبل از رفتنش کارم را نشانش دهم‪ .‬او نزدیک در ورودی ایستاده بود و با آقای سهیلی حرف‬
‫می زد‪ .‬خوشحال شدم‪ .‬اینطوری او هم نتیجه را میدید و حتماً پیشنهادات خوبی میداد‪ .‬اما نه‪ ...‬یک نفر‬
‫دیگر هم آنجا بود‪ .‬درست پشت ستون‪ .‬توی آینه ی ورودی برق چشمانش را دیدم که با نگاهی شیفته‬
‫چشم به دهان آقای سهیلی دوخته بود‪ .‬دلم نمی خواست دوباره با او روبرو شوم‪ .‬آن هم در حضور آقای‬
‫‪.‬سهیلی‪ .‬نباید فرزاد مرا می دید‬

‫سر به زیر انداختم و به سرعت به طرف در ورودی رفتم‪ .‬قد خیابان را به سرعت طی کردم‪ .‬هنوز نپیچیده‬
‫بودم که ماشینی کنارم توقف کرد‪ .‬راننده پیاده شد و صدا زد‪ :‬خانم کریمی؟‬

‫‪.‬برگشتم‪ .‬ماشین شرکت بود‪ .‬بر خلف معمول از تمیزی برق می زد‪ .‬نگاه پرسشگری به راننده انداختم‬

‫‪.‬آقای سهیلی کارتون دارن‪ .‬لطفاً سوار شین ‪_:‬‬


‫!چقدر همه در حضور آقای سهیلی مودب می شدند‬

‫سری خم کردم‪ .‬آقای سهیلی عقب پشت صندلی راننده نشسته بود‪ .‬با اشاره اش سوار شدم و گفتم‪:‬‬
‫بله؟ امرتون؟‬

‫‪.‬حس کردم با من کار داری‪ .‬ولی جلو نیومدی ‪_:‬‬

‫‪.‬سری تکان دادم و گفتم‪ :‬هوم‪ .‬بله‪ .‬مزاحمتون نمیشم‪ .‬فقط اینا رو نشونتون بدم میرم‬

‫‪.‬پوشه ای که دستم بود گرفت و گفت‪ :‬مزاحم من نیستی‪ .‬درو ببند‪ .‬لطفاً در مورد این توضیح بده‬

‫راننده راه افتاد و پرسید‪ :‬هتل تشریف می برین؟‬

‫‪.‬چشمش به طرح من بود‪ .‬جواب داد بله و به بررسی اش ادامه داد‬

‫‪.‬گفتم‪ :‬کادرشو قرمز کشیدم‪ .‬حروفش رو هم کمی با انحنا نوشتم که جلب توجه بیشتری بکنه‬

‫سری به تایید تکان داد ‪ ،‬ولی چیزی نگفت‪ .‬ادامه دادم‪ :‬البته این فقط طرح اولیه اس‪ .‬اما اگه بتونم تا فردا‬
‫‪.‬عصر تمومش کنم‪ ،‬شاید بتونیم تو روزنامه ی شنبه صبح جایی براش پیدا کنیم‬

‫‪.‬شاید‪ ...‬میشه حروفش رو هم چند رنگ نوشت ‪_:‬‬

‫بًا خوشًحالی گفتًم‪ :‬عًالیه‪ .‬حتمًاً بهًتر میشًه‪ .‬میًرم خًونه امتحًان مًی کنًم‪ .‬در مًورد متنًش چًی؟ ایًن از‬
‫"تخفیًف ویًژه برخًوردار شًوید" بًه نظًرم خیلًی کلیشًه ایًه‪ .‬هرچًی فکًر کًردم جملًه ی تًازه ای بًه ذهنًم‬
‫‪.‬نرسید‬

‫مجبور نیستی همیشه چیز تازه ای داشته باشی‪ .‬می تونی همون قدیمیها رو با رنگ و لعابی نو به ‪_:‬‬
‫‪.‬مردم عرضه کنی‬

‫!با لبخندی پیروزمندانه جواب دادم‪ :‬این درست همون کاریه که شما در مورد نوشابه ی پارس نوش کردین‬

‫بله‪ .‬گاهی اوقات قدیمیها هیچ ایرادی غیر از قدیمی شدن ندارن‪ .‬هیچ مورد پیشرفته تری براشون پیدا ‪_:‬‬
‫نشده‪ .‬اما خب خسته کننده ان‪ .‬یه رنگ نو همون طور که یه اتاق کهنه رو جلوه ی تازه ای میده‪ ،‬می تونه‬
‫‪.‬کار آدمو خیلی بهتر بکنه‪ .‬چه بسا جاده ی پیشرفت رو هموار بکنه‬

‫‪.‬با شیفتگی گفتم‪ :‬حق با شماست‬

‫نگاه دیگری به طرحم انداختم و گفتم‪ :‬میشه کادرش مستطیل ساده نباشه‪ .‬مثل موج باشه‪ .‬ستاره ای‬
‫‪.‬هم خوبه‪ .‬ولی تکراری شده‬

‫‪.‬تایید کرد‪ :‬میشه‬

‫‪.‬هیجان زده گفتم‪ :‬اگه لپ تاپ داشتم الن امتحان می کردم‪ ،‬نشونتون می دادم‬

‫‪.‬به کیف نقره ای رنگی که بینمان روی صندلی بود‪ ،‬اشاره کرد و گفت‪ :‬موجوده‬

‫خندیدم‪ .‬داشتم پرواز می کردم‪ .‬کیف را باز کرد و لپ تاپ را روی پایش گذاشت‪ .‬رمز را زد و اثر انگشتش را‬
‫کشید و وارد شد‪ .‬مثل ندید بدیدا به حرکات آرام و مطمئنش نگاه می کردم‪ .‬نگاهم طوری بود که انگار تو‬
‫عمرم لپ تاپ ندیده ام! برنامه ای را باز کرد‪ .‬بعد آن را به طرفم گرفت و گفت‪ :‬فوتوشاپ که نمی دونی‪.‬‬
‫‪.‬فکر کنم با پینت کارن راه میفته‬

‫نگًاهم روی صًفحه ی سًفید ثًابت مانًد‪ .‬کًم آورده بًودم اساسًی! ولًی بًه سًرعت خًودم را جمًع و جًور‬
‫‪.‬کردم‪ .‬سر بلند کردم و با شادی گفتم‪ :‬من قول دادم‪ .‬زود یاد می گیرم‬

‫‪.‬قطعاً همینطوره ‪_:‬‬

‫!به سرعت مشغول شدم‪ .‬چقدر نرم و خوش دست بود‪ .‬خندیدم و گفتم‪ :‬تکنولوژیش منو کشته‬

‫بلفاصله از رو رفتم و از خجالت سرخ شدم‪ .‬آخر کدام احمقی با رئیسش این طوری حرف می زد آن هم‬
‫‪.‬در حضور راننده! آقای سهیلی بزرگوارانه جواب نداد‪ .‬من هم در سکوت به طراحی ادامه دادم‬

‫نمیشد! هرکار می کردم نمیشد! دستم به کلیدها عادت نداشت‪ ،‬همینطور به آن ماوس مخصوص‪ ،‬اص ً‬
‫ل‬
‫‪.‬چرا ماوس اضافه نداشت؟ ده بار کشیدم و پاک کردم‪ .‬احساس می کردم یک احمق به تمام معنا هستم‬

‫بالخره به هتل رسیدیم و من هنوز هیچ غلطی نکرده بودم‪ .‬مثل شاگردی که بعد از یک ساعت برگه ی‬
‫‪.‬امتحان را سفید تحویل می دهد‪ ،‬لپ تاپ را با ترس و شرمندگی به طرف آقای سهیلی گرفتم‬

‫‪.‬با خونسردی آن را گرفت و توی کیفش گذاشت‪ .‬بعد گفت‪ :‬پیاده شو‪ .‬تو هتل ادامه میدیم‬

‫نزدیک بود گریه ام بگیرد؛ با ناراحتی پیاده شدم‪ .‬آقای سهیلی هم پیاده شد و راننده را مرخص کرد‪ .‬باهم‬
‫از پله های مرمرین بال رفتیم و دربان هتل در را برایمان گشود‪ .‬آقای سهیلی ناگهان پرسید‪ :‬هی تو برنامه‬
‫!ی دیگه ای نداشتی؟ من اصل ً ازت سوالم نکردم‬

‫‪.‬با دستپاچگی گفتم‪ :‬نه‪ .‬می خواستم برم رو همین کار کنم‬

‫‪.‬خوبه ‪_:‬‬

‫بازهم توی لبی نشستیم‪ .‬آقای سهیلی با لبخند پرسید‪ :‬نسکافه و کیک شکلتی؟‬

‫‪.‬نگاه خسته ام را به کیف لپ تاپ دوختم و گفتم‪ :‬نه متشکرم‪ .‬چیزی نمی خورم‬

‫چی شده هما؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬زیر لب جواب دادم‪ :‬هیچی‬

‫خسته ای؟ ‪_:‬‬

‫مکثی کردم‪ .‬نمی دانستم باید بگویم یا نه‪ .‬اما در عمق آن چشمان سیاه آرامش و همدلی موج میزد‪ .‬سر‬
‫بًه زیًر انًداختم و آرام گفتًم‪ :‬دلًم برای فًرزاد مًی سًوزه‪ .‬مًن نبایًد باهًاش ایًن کًارو مًی کًردم‪ .‬درسًته کًه‬
‫‪.‬دوسش ندارم‪ ،‬اما گناهی نداشت که این طور بی رحمانه دلشو بشکنم‬

‫‪.‬به جلو خم شد و متفکرانه گفت‪ :‬متاسفم‪ .‬تقصیر منه‬

‫نه نه تقصیر شما نیست‪ .‬شما نگفتین این کارو بکنم‪ ،‬فقط گفتین در موردش فکر کنم‪ .‬در مورد جدایی ‪_:‬‬
‫هم اصل ً متاسف نیستم‪ .‬اما نباید این طوری تمومش می کردم‪ .‬فرزاد حق داشت توضیحی بشنوه یا از‬
‫‪.‬خودش دفاع کنه‬
‫فکر می کنی اگر دفاع می کرد‪ ،‬راهی برای برگشت بود؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬چشم در چشمانش دوختم‪ .‬دلم لرزید‪ .‬احساس گناه می کردم‪ .‬آرام جواب دادم‪ :‬نه‬

‫واقعاً او چه جذابیتی داشت؟ این چند روز دیده بودم که همه ی شرکت مجذوبش شده اند؛ در حالی که‬
‫او همیشه خیلی معمولی بود‪ .‬بر خلف مدیران شرکت که همه کت شلوار می پوشیدند‪ ،‬او بلوز و شلوار‬
‫جین ساده ای می پوشًید‪ .‬موهًایش کامل ً کوتًاه و مشکی بود‪ .‬نًه خیلی قًد بلنًد و نًه خیلی چهارشًانه‬
‫‪...‬بود‪ .‬زیاد حرف نمیزد‪ .‬شاید همه مجذوب این سکوتش بودند‪ .‬من هم‬

‫‪.‬از این فکر یکه ای خوردم‪ .‬حرکتی کردم که او هم متوجه ی تغییر حالم شد‬

‫‪.‬حالت خوبه هما؟ می خوای بری یه آبی به صورتت بزنی؟ دسشویی اونجاست ‪_:‬‬

‫‪.‬با دست به گوشه ی سالن اشاره کرد‪ .‬برخاستم‪ .‬شاید بهتر می شدم‬

‫مدتی به تصویر رنگ پریده ام توی آینه ی دستشویی خیره شدم‪ .‬من داشتم چکار می کردم؟ خودم هم‬
‫نمی دانستم‪ .‬بالخره به خودم گفتم‪ :‬سخت نگیر هما‪ .‬تو کار بدی نمی کنی‪ .‬جدایی از فرزاد هم نه به‬
‫‪.‬خاطر آقای سهیلی‪ ،‬بلکه به خطر آرامش خودت بود‪ .‬پس آروم باش و برو به کارت برس‬

‫وقتی بیرون آمدم کمی بهتر بودم‪ .‬آقای سهیلی در حالی که با دست چانه اش را می مالید مشغول کار‬
‫با لپ تاپش بود‪ .‬جلو رفتم‪ .‬خواستم بنشینم که به مبل کنارش اشاره کرد و گفت‪ :‬این طرف بشین‪ .‬چاره‬
‫‪.‬ای نیست‪ .‬مجبوریم با فوتو شاپ کار کنیم‬

‫‪...‬ولی من ‪_:‬‬

‫‪.‬یادت میدم ‪_:‬‬

‫نشستم‪ .‬خنده ام گرفت‪ .‬مضحک نبود رییس کل شرکت به یک کارمند جزء آموزش فوتوشاپ بدهد؟‬

‫به هر حال او مشغول شد‪ .‬طرح مرا کشید‪ .‬در مورد برنامه هم توضیح داد‪ .‬کمی بلد بودم و با توضیحات‬
‫خوبش خیلی بهتر شد‪ .‬دو ساعتی طول کشید تا باهم طرح را تکمیل کردیم‪ .‬عالی بود! وقتی تمام شد از‬
‫نًتیجه ذوق زده بًودم‪ .‬آقًای سًهیلی دسًتهایش را پشًت سًرش قلب کًرد و خًود را بًه عقًب کشًید‪ .‬بعًد‬
‫‪.‬نگاهی از سر رضایت به من انداخت و گفت‪ :‬خسته نباشی‬

‫‪.‬زحمتاشو شما کشیدین ‪_:‬‬

‫بعد با شیطنت افزودم‪ :‬حال نمی دونم رییسم قبول می کنه یا نه؟‬

‫‪.‬ابروهایش را بال برد و گفت‪ :‬معلوم نیست‪ .‬خیلی دلتو صابون نزن‬

‫خندیدم‪ .‬مشغول جمع کردن لپ تاپ شد‪ .‬پرسید‪ :‬کجا میشه یه پیتزای پپرونی اعل خورد؟‬

‫!روی پایم کوبیدم و گفتم‪ :‬به شما باید مدال حافظه رو بدن‬

‫‪.‬نه‪ .‬چون یادم نمیاد گفتی پپرونی کدوم پیتزایی رو دوست داری ‪_:‬‬

‫دالیا‪ .‬آدرسو براتون بنویسم؟ ‪_:‬‬

‫برای شام برنامه ای داری؟ ‪_:‬‬


‫‪.‬نه ‪_:‬‬

‫‪.‬پس بریم ‪_:‬‬

‫بدون این که منتظر جوابم بماند برخاست و رفت تا تاکسی بگیرد‪ .‬به پشت سرش خیره شدم‪ .‬از حالت‬
‫‪.‬امری توام با مهربانی اش خوشم می آمد‪ .‬مثل یک بره به دنبالش راه افتادم‬

‫هنوز به ماشین نرسیده بودم که موبایلم زنگ زد‪ .‬مارال بود‪ .‬جیغ جیغ کنان پرسید‪ :‬هی هما کجایی؟‬

‫‪.‬دارم میرم پیتزا بخورم ‪_:‬‬

‫قبل از این که جواب بدهد‪ ،‬قطع شد و دیگر زنگ نزد‪ .‬چند دقیقه بعد گوشی ام را خاموش کردم‪ .‬دلم نمی‬
‫خواست شام رویایی ام به هیچ دلیلی برهم بخورد‪ .‬آقای سهیلی فقط دو روز دیگر اینجا بود و معلوم نبود‬
‫‪.‬دوباره همچو فرصتی به من بدهد‬

‫آقًای سًهیلی برای خًودش قًارچ و گوشًت و برای مًن پپرونًی سًفارش داد‪ .‬پیًتزایی خلًوت بًود و موزیًک‬
‫ملیمی فضا را پر کرده بود‪ .‬احساس سبکی خوشایندی می کردم‪ .‬می خواستم پرواز کنم‪ .‬دستهایم را‬
‫زیًر چًانه ام زدم و بًدون ایًن کًه متًوجه باشًم مجًذوب نگًاهش شًدم‪ .‬هنًوز جًذابیتش برایًم معمًا بًود‪ .‬بًه‬
‫خودم گفتم دلیلش این است که آقای سهیلی با زنهای زیادی برخورد داشته است و اصول ً بلد است با‬
‫خانمها چطور رفتار کند‪ .‬مدتی چشم در چشمم دوخت و بالخره پرسید‪ :‬به چی فکر می کنی؟‬

‫یکًه خًوردم‪ .‬شًاید پنًج دقیقًه بًود کًه بًدون حرکًت چشًم بًه او دوختًه بًودم! دسًتهایم روی پاهًایم افتًاد‪.‬‬
‫‪.‬نگاهم را به زیر انداختم و بریده بریده گفتم‪ :‬هی هیچی‬

‫‪.‬با بی حوصلگی ملطفت آمیزی گفت‪ :‬راستشو بگو‬

‫‪...‬داشتم فکر می کردم ‪-:‬‬

‫به دنبال دروغ قانع کننده ای به اطراف چشم گرداندم‪ .‬می توانستم نظرم در مورد رومیزیها یا پیش خدمتها‬
‫بگویم‪ .‬اما وقتی نگاهم به او رسید‪ ،‬دوباره قفل کردم‪ .‬به او نمی توانستم دروغ بگویم‪ .‬سر به زیر انداختم‬
‫‪.‬و با صدایی لرزان گفتم‪ :‬شما حتماً با زنهای زیادی آشنا بودین که اینقدر خوب بلدین با خانما رفتار کنین‬

‫‪.‬خنده ی کوتاهی کرد و گفت‪ :‬نه‪ .‬همیشه کارم برام جذابتر بوده‬

‫نمکدان را از جلوی دستش کنار زد‪ .‬به جلو خم شد و ادامه داد‪ :‬تا وقتی که پرویز زنده بود‪ ،‬هر دو اشتیاق‬
‫زیادی برای گسترش و پیشرفت کارمون داشتیم‪ .‬همیشه به نوعی مکمل هم بودیم و نیروی پیش برنده و‬
‫امیدوار کننده ی همدیگه‪ .‬همون اوائل کارمون پرویز ازدواج کرد و مدتی بعد زنش ترکش کرد‪ .‬پرویز خیلی‬
‫افسرده شده بود‪ .‬به شدت کار می کرد‪ .‬خیلی شبا خونه نمی رفت تا جای خالی همسرشو نبینه‪ .‬یا‬
‫خونه ی ما بود یا تو شرکت می موند و کار و کار و کار‪ ...‬یک سال طول کشید تا راضی شد زنش رو طلق‬
‫بده و آزادش کنه‪ .‬این ماجرا غیر از خودش‪ ،‬رو منم که از برادر بهش نزدیکتر بودم تاثیر خیلی بدی گذاشت‪.‬‬
‫‪.‬قیدشو زدم‪ .‬تصمیم گرفتم تنها باشم که ضربه نخورم‬

‫!محکم گفتم‪ :‬خیلی ترسویین‬

‫‪.‬خندید و گفت‪ :‬شاید‬

‫!ولی آخه چرا؟ ‪_:‬‬


‫‪.‬متفکرانه گفت‪ :‬نمی دونم‬

‫فراموش کرده بودم او رییسم است‪ .‬یادم رفته بود توی شرکت چقدر از او می ترسیدم‪ .‬می خواستم یک‬
‫‪...‬بحث جدی راه بیندازم‪ .‬اما‬

‫!!آقا کی باشن؟ ‪_:‬‬

‫یک لحظه از ترس منجمد شدم‪ .‬این صدای پدرم بود!!! اما او اینجا چکار می کرد؟؟؟ جرات نمی کردم سرم‬
‫را بلنًد کنًم و بًبینم واقعًاً کیسًت‪ .‬داشًتم مًی مًردم‪ .‬پیًش خًدمت وقًت نشًناس همًان موقًع پیًتزایم را‬
‫جلویم گذاشت‪ .‬صداها و بوها توی ذهنم همهمه ی نامفهومی ایجاد می کرد‪ .‬تمام اینها شاید بیشتر از‬
‫‪.‬چند ثانیه طول نکشید‪ ،‬ولی مرا تا سر حد مرگ برد‬

‫آقای سهیلی برخاست‪ .‬دستش را به طرف پدرم دراز کرد و گفت‪ :‬آصف هستم‪ .‬شما؟‬

‫نفسم آرام آرام برگشت‪ .‬او از من دفاع می کرد‪ .‬حتماً همینطور بود‪ .‬از جا بلند شدم‪ .‬وای خدا همه باهم‬
‫بودند‪ .‬بابا مامان‪ ،‬کاملیا و ساسان! اینجا چکار می کردند؟؟‬

‫‪.‬بابا هنوز عصبانی بود‪ .‬زیر لب گفتم‪ :‬ایشون پدرم هستن‬

‫آقای سًهیلی بًه گرمًی گفًت‪ :‬خیلًی خوشًوقتم آقًای کریمًی‪ .‬ما داشتیم در مًورد آگهًی جدیًدی کًه بایًد‬
‫‪.‬بدیم بحث و تبادل نظر می کردیم‬

‫ساسان پرسید‪ :‬شما همکارین؟‬

‫میشه گفت‪ .‬اگه این طرحمون موفًق بشه‪ ،‬من رسًماً استخدام میشم‪ ،‬خانم کریمی هم ترفیًع می ‪_:‬‬
‫‪.‬گیرن‬

‫متعجب به او نگاه کردم! او داشت چی می گفت؟‬

‫‪..‬ساسان با تمسخر گفت‪ :‬مطمئنم که موفق میشین‪ .‬هاها‬

‫!کاملیا گفت‪ :‬هما دست به خاک می زنه طل میشه‬

‫‪.‬لحنش بدجوری آتشم زد‪ .‬مامان سقلمه ای به او زد و گفت‪ :‬حال تو ام ضایع اش نکن‬

‫‪.‬آقای سهیلی گفت‪ :‬می تونیم همه سر یه میز بشینیم‪ .‬یه میز شیش نفره اونجاست‬

‫بابًا زیًر چشًمی نگًاهی بًه او انًداخت‪ .‬آشًکارا مخًالف بًود‪ .‬امًا چًون بقیًه بًه طًرف آن میًز رفتنًد‪ ،‬چیًزی‬
‫‪.‬نگفت‬

‫‪.‬آقای سهیلی پیتزاها را وسط گذاشت و گفت‪ :‬سفارشتونو بدین‪ .‬تا می رسه هم ازینا میل کنین‬

‫همًه نشسًتند‪ .‬آقًای سًهیلی نگًاهی بًه جمًع انًداخت و گفًت‪ :‬میشًه بقیًه رو هًم معرفًی کنیًن خًانم‬
‫کریمی؟‬

‫نوشابه به گلویم پرید‪ .‬سرفه ای زدم‪ .‬مامان گفت‪ :‬اوا چی شد؟‬

‫‪.‬دستی تکان دادم و به زحمت گفتم‪ :‬چیزی نیست‬


‫مامان رو به آقای سهیلی کرد و گفت‪ :‬من مادرشم‪ .‬اینم برادرزاده ام خانم مهندس کمالی و همسرشون‬
‫‪.‬آقای مهندس سماعی هستن‪ .‬صاحب یکی از معتبرترین شرکتهای مبل سازی‪ .‬کارخونشون تو شاهروده‬

‫!آقای سهیلی ابرویی بال برد‪ .‬با ساسان دست داد و گفت‪ :‬از آشناییتون واقعاً خوشوقتم‬

‫کاملیا پرسید‪ :‬شما شغل دیگه ای هم دارین؟‬

‫‪.‬شغل دیگه؟ نه متاسفانه‪ .‬همین یکی هم رو هواست ‪_:‬‬

‫برای آدمی با سن و سال شما اصل ً خوب نیست! شما حتماً زن و بچه دارین‪ .‬باید به فکر آینده ی بچه ‪_:‬‬
‫‪.‬هاتونم باشین‬

‫‪.‬متاسفانه در این زمینه هم شانسی ندارم‪ .‬من هنوز ازدواج نکردم ‪_:‬‬

‫!واسه همینه که اینقدر بی مسئولیتین! اگر ازدواج کرده بودین در مورد کارتون جدی تر فکر می کردین ‪_:‬‬

‫از پررویًی کاملیًا حرصًم گرفتًه بًود‪ .‬داشًت پیًتزای آقًای سًهیلی را مًی خًورد و نصًیحت اخلقًی هًم مًی‬
‫‪.‬کرد‬

‫‪.‬آقای سهیلی با ملیمت گفت‪ :‬شایدم اینطور باشه‬

‫مامان به دستم زد و یواش گفت‪ :‬فرزاد چی شده؟‬

‫‪.‬برگشتم و با گیجی گفتم‪ :‬هیچی‬

‫شًروع بًه توضًیح دادن کًرد‪ .‬سًعی مًی کًرد صًدایش را بقیًه نشًنوند‪ .‬کاملیًا و ساسًان و آقًای سًهیلی‬
‫مشًغول بحًث بودنًد‪ .‬بابًا نگاه نگرانًش را بیًن مًن و مامًان مًی گردانًد‪ .‬مامًان گفًت‪ :‬کاملیا و ساسًان فًردا‬
‫اینجا یه سمینار داشتن‪ .‬ما هم تصمیم گرفتیم این آخر هفته رو بیاییم زیارت‪ .‬با ماشین ساسان اومدیم‪.‬‬
‫رفتیم خونتون‪ .‬مارال زنگ زد بهت و گفت اومدی اینجا‪ .‬فکر کردم با فرزادی‪ ،‬اما گفت نامزدیتون بهم خورده‪.‬‬
‫ای خدا دختر‪ ،‬چرا این کارو کردی؟‬

‫‪.‬سر به زیر انداختم‪ .‬با ناراحتی گفتم‪ :‬مامان تو رو خدا بس کن‬

‫با چشم به آقای سهیلی اشاره کرد و گفت‪ :‬با این یارو سروسری داری؟‬

‫‪...‬ملتمسانه گفتم‪ :‬نه مامان نه‬

‫سر بلند کردم‪ .‬از این مسخره تر نمیشد‪ .‬کاملیا و ساسان به آقای سهیلی! آموزش بازاریابی می دادند‪.‬‬
‫‪.‬داشتم از خجالت می مردم‪ .‬مثل یک آشغال باهاش حرف می زدند‪ .‬حتی نگذاشتند غذایش را بخورد‬

‫در باز شد‪ .‬رویم به در بود‪ .‬خدای من پدرام!! چشمانم گرد شد‪ .‬امشب به حد مرگ غافلگیر شده بودم‪.‬‬
‫پدرام نگاهی به ما انداخت و مستقیم به طرف میز ما آمد‪ .‬کنار من ایستاد‪ .‬سلمی به جمع کرد‪ .‬همه‬
‫جوابش را دادند‪ .‬بابا پدرام را می شناخت‪ .‬پرسید‪ :‬مشکلی پیش اومده پدرام؟‬

‫پدرام نتوانست جواب بابا را بدهد‪ .‬چون ساسان به او اجازه ی صحبت نداد و با لحنی مسخره گفت‪ :‬پس‬
‫تو پدرامی! ببین بهت پیشنهاد می کنم دست این بابا رو هم بند کنی‪ .‬به نظرم هوش و استعدادش بد‬
‫‪.‬نیس‬
‫پدرام نگاهی گیج و عصبانی به او انداخت‪ .‬بعد رو به آقای سهیلی کرد و گفت‪ :‬خیلی خیلی معذرت می‬
‫‪.‬خوام آقای رییس‬

‫کاملیا با حیرت پرسید‪ :‬رییس؟‬

‫‪.‬و همه ی نگاهها به طرف آقای سهیلی برگشت‬

‫بابا با تعجب پرسید‪ :‬شما آقای کاویان هستین؟‬

‫‪.‬پدرام گفت‪ :‬نخیر ایشون آقای سهیلی رییس کل شرکت هستن‬

‫!!کاملیا با چشمهای از حدقه درآمده گفت‪ :‬رییس کل شرکت؟‬

‫پًدرام گفًت‪ :‬بلًه‪ .‬افتخًار دادن برای بازدیًد از شًعبه ی مًا از تهًران اومًدن‪ .‬یًه تعًداد پرونًده مونًده بًود‪ ،‬چًون‬
‫‪.‬دارن فردا تشریف می برن‪ ،‬مجبور شدم امشب مزاحمشون بشم‬

‫‪.‬آقای سهیلی برخاست و گفت‪ :‬چند لحظه ما رو ببخشید‬

‫‪.‬با پدرام چند قدم دور شدند‪ .‬پدرام پوشه ای را باز کرد و مشغول توضیحاتی شد‬

‫‪.‬بابا حیرتزده گفت‪ :‬ولی اون یه اسم دیگه گفت‬

‫‪.‬گفتم‪ :‬به اسم کوچیک خودشو معرفی کرد‪ .‬آصف سهیلی‬

‫بابا گفت‪ :‬میلیاردر معروف؟‬

‫‪.‬خودشه ‪_:‬‬

‫مامان پرسید‪ :‬اون واقعاً میلیاردره؟‬

‫‪.‬بابا گفت‪ :‬من و تو و دار و ندارمون خرج یه روزشه‬

‫!ساسان خنده ای کرد و گفت‪ :‬کامی داشتیم به نابغه ی بازاریابی درس می دادیما‬

‫کاملیًا کًه آشًکارا تحًت تًاثیر قًرار گرفتًه بًود‪ ،‬رو بًه مًن کًرد و گفًت‪ :‬ایًن ذلیًل مًرده هًم کًه زبونشًو گربًه‬
‫خورده‪ .‬خب چرا حرف نزدی؟‬

‫‪.‬اگه می خواست شناخته بشه خودشو معرفی می کرد ‪_:‬‬

‫بابا پرسید‪ :‬جریان این پیتزا خوردن دو نفره چی بود؟‬

‫مًا واقعًاً داشًتیم رو یًه آگهًی تبلیغًاتی کًار مًی کردیًم بابًا‪ .‬آقًای سًهیلی ازم آدرس یًه پیًتزا فروشًی ‪_:‬‬
‫‪.‬خوب رو پرسید‪ ،‬منم اینجا رو بهش معرفی کردم‪ .‬چون اضافه کار کرده بودم‪ ،‬مهمونم کرد‬

‫همان موقع پدرام رفت و آقای سهیلی سر میز برگشت‪ .‬ساسان یک بشقاب سیب زمینی سرخ کرده و‬
‫‪.‬نوشابه جلوی او گذاشت و گفت‪ :‬کمی از این بخورین آقای سهیلی‪ .‬الن پیتزای داغ می رسه‬

‫‪.‬آقای سهیلی با تعجب گفت‪ :‬متشکرم‬

‫‪.‬مادرم با دستپاچگی گفت‪ :‬یه کم پیتزا اینجا هست‬


‫‪.‬ممنونم ‪_:‬‬

‫ساسان با لحن لوسی گفت‪ :‬خب آقای سهیلی‪ ،‬آدمی مثل تو چه ماشینی سوار میشه؟ نه بذار خودم‬
‫حدس بزنم‪ .‬پورشه؟‬

‫آقای سهیلی نگاهی پرسشگرانه به من انداخت و من هم با حالتی عاجزانه نگاهش کردم‪ .‬سعی کردم‬
‫‪.‬عمق تاسفم را برسانم‬

‫‪.‬او پوزخندی زد و گفت‪ :‬موقع پز دادن از پورشه استفاده می کنم‬

‫‪.‬کاملیا که تازه داشت از بهت بیرون می آمد‪ ،‬گفت‪ :‬از ملقتتون خیلی خوشوقتم آقای سهیلی‬

‫‪.‬آقای سهیلی ابرویی بال برد و گفت‪ :‬گمونم ما چند دقیقه پیش باهم آشنا شدیم‬

‫کاملیا با ناز و ادا گفت‪ :‬اما این فرق می کنه‪ .‬یه آشنایی حرفه ایه‪ .‬آشنایی دو تا مدیر‪ .‬این کارت ویزیت‬
‫منه‪ .‬هر سفارشی که در مورد مبلمان اداری داشته باشین‪ ،‬در خدمتم‪ .‬اگرم بخواین می تونین از طریق‬
‫‪.‬هما با من در تماس باشین‬

‫‪.‬دستش را دور گردنم انداخت و گفت‪ :‬من و هما مثل خواهر می مونیم‬

‫چی؟ از کی خواهر شده بودیم؟‬

‫‪.‬آقای سهیلی گازی به پیتزا زد و گفت‪ :‬هوم‪ .‬مشخصه‬

‫‪.‬کاملیا گفت‪ :‬ما از بچگی باهم بزرگ شدیم‪ .‬در کنار هم‪ .‬تو همه چی شریکیم‬

‫‪.‬بوی عطرش داشت خفه ام می کرد‪ .‬مامان با شیفتگی گفت‪ :‬اوه کاش دوربین داشتم‬

‫‪.‬آقای سهیلی با ابروهای بال رفته نگاهی به ما کرد‪ ،‬ولی جوابی نداد‬

‫کاملیا ادامه داد‪ :‬از این نزدیکتر نمیشه‪ ،‬مگه نه هما؟‬

‫دسًتش را محکًم دورم گرفتًه بود‪ .‬ناخنهًای تیزش توی گوشًت بازویم فرو می رفًت‪ .‬آقًای سًهیلی جرعًه‬
‫‪.‬ای نوشابه خورد و گفت‪ :‬حتماً براتون خیلی سخت بوده که تقاضاشو رد کردین‬

‫تقاضاشو رد کردم؟! در چه مورد؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬تقاضای کار تو شرکتتون ‪_:‬‬

‫!این راز بود و قرار بود پنهان بماند‬

‫بابا با تعجب گفت‪ :‬تو از کاملیا تقاضای کار کردی؟‬

‫‪...‬کاملیا که سرخ شده بود‪ ،‬گفت‪ :‬من‪ ...‬نمی فهمم‪ ...‬کی؟‬

‫یًک سال پیًش‪ .‬درست قبل از استخدامش تو شرکت من‪ ،‬تقاضًای کار بدون مزدشًو رد کردین‪ ....‬چه ‪_:‬‬
‫!تصیمیم جالبی‬
‫همًه ی نفسًها تًوی سًینه حبًس شًد‪ .‬آقًای سًهیلی ادامًه داد‪ :‬البتًه مًایه خوشًوقتی ماسًت کًه شًما‬
‫درخواستشو رد کردین و اون الن از کارمندای خوب ماست‪ .‬فکر می کنم به خاطر این لطفی که به شرکت‬
‫!من کردین باید ازتون تشکر کنم‬

‫کاملیا مثل کره تو آفتاب وا رفت‪ .‬مامان با لحنی تند پرسید‪ :‬این حقیقت داره؟ تو به هما کار ندادی؟‬

‫‪.‬بابا گفت‪ :‬تو اصل ً اینو به ما نگفته بودی‬

‫با دلخوری گفتم‪ :‬چی باید می گفتم؟‬

‫ساسان گفت‪ :‬آخه تقاضای هما یه کم گستاخانه بود‪ .‬پارتی بازی خونوادگی میشد و این حرفا که کاملیا‬
‫باهاش مخالفه‪ .‬مگه نه کامی؟‬

‫مامًان بًا عصًبانیت گفًت‪ :‬گسًتاخانه؟ اگًه یًادت باشًه ایًن مًا بًودیم کًه برای راه انًدازی شًرکت بهًت پًول‬
‫‪.‬قرض دادیم‪ .‬سند خونمونو گرو گذاشتیم‪ .‬بدون کمک ما تو اون شرکتو نداشتی‬

‫کاملیا من من کنان گفت‪ :‬نه حال اینجوریم نیست‪ .‬شما یه جوری میگین انگار همه ی تقصیرا مال منه‪.‬‬
‫ولًی اینطًور نیسًت‪ .‬همًاجون هرکًاری داشًته باشًی بًه خًودم بگًو‪ .‬اصًل ً همیًن الن حاضًرم اسًتخدامت‬
‫‪.‬کنم‬

‫اه! حالم داشت بهم می خورد‪ .‬او متظاهرترین موجود دنیا بود‪ .‬چنان لبخندی می زد که انگار واقعاً اشتباه‬
‫شده بود‪ .‬سعی کردم جواب دندان شکنی به او بدهم‪ :‬این طور نیست کاملیا‪ .‬هر دومون خوب می دونیم‬
‫چًی شًد‪ .‬تًو درسًت در موقعیًتی کًه مًن بًه شًدت بًه اون کًار نیًاز داشًتم‪ ،‬دسًت رد بًه سًینه ام زدی‪.‬‬
‫اشکالی نداره‪ .‬شرکت توئه اختیارشو داری‪ .‬ولی سعی نکن خودتو به اون راه بزنی‪ .‬اتفاقیه که باید می‬
‫‪.‬افتاد تا ما بهتر همدیگه رو بشناسیم‬

‫کاملیًا دست روی دسًتم گذاشت و با لبخنًد متظاهرانه اش گفت‪ :‬این چه برداشتیه مًی کنًی؟ هما مًن‬
‫‪.‬فکر نمی کردم برات مهم باشه‬

‫بًا انزجًار دسًتم را پًس کشًیدم‪ .‬عقًده ی قًدیمی سًر بًاز کًرده بًودم‪ .‬دیگًر نمًی توانسًتم تحمًل کنًم‪ :‬تًو‬
‫دقیقاً می دونستی که داری چه ضربه ای به من می زنی‪ .‬می دونستی چقدر احتیاج دارم‪ .‬از وقتی تو‬
‫وارد خونًواده ی مًا شًدی سًعی کًردی هًر جًوری شًده منًو تحقیًر کنًی‪ .‬بًابت شًغل بًی ارزشًم دسًتم‬
‫مینداختی‪ .‬دائم بهم پز میدی‪ .‬باشه کاملیا‪ .‬خدا بزرگه‪ .‬تو برنده شدی‪ .‬تو گل سر سبدی و من نیستم‪ .‬تو‬
‫موفقی و من شکست خورده ام‪ .‬اما وانمود نکن بهترین دوستم هستی‪ .‬چون اینطور نیست و هرگز هم‬
‫‪.‬نخواهد بود‬

‫حرفًم را تمًام کًردم‪ .‬احسًاس کًردم هًر لحظًه ممکًن اسًت بغضًم بترکًد‪ .‬چشًمم بًه آقًای سًهیلی افتًاد‪.‬‬
‫لبخندی تحویلم داد‪ .‬سپس نگاهی به پدر و مادرم انداختم‪ .‬هر دو گیج و حیران بودند‪ .‬مسئله این بود که‬
‫‪.‬آنها عادت نداشتند عواطف خود را نشان دهند‬

‫‪.‬از جا برخاستم‪ .‬بیش از آن نمی توانستم بنشینم‪ .‬آرام گفتم‪ :‬شب همگی بخیر‪ .‬من میرم خونه‬

‫آقًای سًهیلی هًم برخاسًت‪ .‬بًه دنبًالم بیًرون آمًد و جلًوی اولیًن تاکسًی دسًت بلنًد کًرد‪ .‬نگًاهی بًه او‬
‫!انداختم‪ .‬لبخندی زد و گفت‪ :‬تو فوق العاده بودی‬

‫نیمه تبسمی کردم و سوار شدم‪ .‬هنوز خسته بودم‪ .‬توی ماشین نشستم و سرم را بین دستهایم گرفتم‪.‬‬
‫‪.‬آقای سهیلی با ملیمت گفت‪ :‬معذرت می خوام که این بحث رو پیش کشیدم‪ .‬این دختره کفر منو درآورد‬
‫سًر بلنًد کردم‪ .‬نگًاه خسًته ای بًه او انداختم و گفتًم‪ :‬نًه احتیاجی بًه عًذرخواهی نیسًت‪ .‬ازتًون ممنًونم‪.‬‬
‫‪.‬هیچ وقت نتونسته بودم عقده هامو سر کاملیا خالی کنم‬

‫نگاهی به راننده انداخت و از من پرسید‪ :‬کجا میری؟‬

‫آدرس دادم و دوباره سرم را بین دستهایم گرفتم‪ .‬با نگرانی پرسید‪ :‬سرت درد می کنه؟‬

‫‪.‬بدون این که سر بلند کنم‪ ،‬گفتم‪ :‬نه‪ .‬فقط خیلی خسته ام‬

‫‪.‬آهی کشید و مرا به حال خود گذاشت‬

‫‪.‬تاکسی جلوی در خانه نگه داشت‪ .‬آقای سهیلی آرام گفت‪ :‬رسیدیم‬

‫سًر بلنًد کًردم و نگًاهی گیًج بًه نمًای آپارتمًان انًداختم‪ .‬بعًد رو بًه آقًای سًهیلی کًردم و بًا صًدایی کًه از‬
‫‪.‬خستگی دورگه شده بود‪ ،‬گفتم‪ :‬بازم ازتون ممنونم‬

‫‪.‬سری تکان داد و گفت‪ :‬قابلی نداشت‪ .‬خوب استراحت کن‬

‫پیاده شدم‪ .‬او هم پیاده شد و به طرف من آمد‪ .‬ناگهان چیزی به خاطر آوردم‪ .‬سر بلند کردم و پرسیدم‪:‬‬
‫شما فردا صبح دارین میرین؟‬

‫‪.‬بله‪ .‬باید برم ‪_:‬‬

‫‪.‬ناامیدانه پرسیدم‪ :‬چرا؟ فکر می کردم آخر هفته رو اینجایین‬

‫‪.‬برنامم بود بمونم‪ ،‬اما‪ ...‬کاری برام پیش اومده‪ .‬باید برم ‪_:‬‬

‫بغًض کًردم‪ .‬دلیلًی نداشًت بًه خًاطر مًن بمانًد‪ .‬ایًن علقًه یًک طرفًه بًود‪ .‬سًر بلنًد کًردم و بًار دیگًر بًه‬
‫چشمهای سیاهش خیره شدم‪ .‬چقدر دلم می خواست به او بگویم دوستش دارم‪ .‬اما من کجا و او کجا؟‬
‫‪.‬حتی به خواب هم نمی دیدم‬

‫‪.‬زیر لب گفت‪ :‬برمیگردم هما‪ .‬به محض این که بتونم میام‪ .‬بهت قول میدم‬

‫اشًکم از گوشًه چشًمم نیًش زد‪ .‬سًر بًه زیًر انًداختم تًا در تًاریکی شًب آن را از دیًد او پنهًان کنًم‪ .‬نمًی‬
‫‪.‬توانستم جواب بدهم‪ .‬سری تکان دادم و بدون حرف به طرف خانه ام برگشتم‬

‫‪.‬شبت بخیر هما ‪_:‬‬

‫دلم می خواست خود را در آغوشش بیندازم و از ته دل زار بزنم‪ .‬به زحمت بغضم را فرو دادم‪ .‬نگاهی به او‬
‫‪.‬انداختم و گفتم‪ :‬شب شما هم بخیر‬

‫لبخندی زد و گفت‪ :‬این سفر که گذشت‪ .‬ولی اگه بازم عمری بود و بهم رسیدیم‪ ،‬دیگه به من نگو شما‪.‬‬
‫‪.‬وقتی تنهاییم من رییست نیستم‬

‫‪...‬او چه می گفت؟ با آن نگاه و لبخند آتش به جانم میزد‪ .‬صحبت دوباره بهم رسیدن بود؟ ای خدا‬

‫زانًوانم دیگًر تحمًل وزنًم را نداشًتند‪ .‬بًه درخًت خشًکیده ی پًاییزی تکیًه دادم‪ .‬بًا مهربًانی گفًت‪ :‬برو تًو‪.‬‬
‫‪.‬سرما می خوری‬
‫برگشتم‪ .‬کشان کشان خودم را به در خانه رساندم‪ .‬به زحمت کلید را پیدا کردم و خواستم در را باز کنم‪.‬‬
‫اما در باز شد و مردی بیرون آمد‪ .‬به دنبال او نازی هم آمد و با دیدن من آشکارا از رو رفت‪ .‬اما من گیج تر از‬
‫آن بودم که کوچکترین اهمیتی بدهم یا درکی داشته باشم‪ .‬سلمی کردم و از کنارش رد شدم‪ .‬خودم را‬
‫‪.‬با لباس روی تخت انداختم و خوابم برد‬

‫صبح روز بعد پنج شنبه بود‪ .‬شرکت پنج شنبه ها تعطیل بود‪ ،‬اما بعضی ها برای اضافه کاری می رفتند‪.‬‬
‫‪.‬امیدوار بودم پدرام هم باشد‪ .‬باید طرح آماده شده ی آگهی را تحویلش می دادم‬

‫دسًت و رویًی صًفا دادم و بًه آشًپزخانه رفتًم‪ .‬نًازی داشًت صًبحانه مًی خًورد‪ .‬بًا دیًدن مًن پرسًید‪ :‬همًا‬
‫حالت خوبه؟ دیشب که مشکلی پیش نیومده بود؟ با مامان بابات حرفت شده؟‬

‫برای خًودم چًای ریختًم‪ .‬بًا کمًی آب سًرد آمًاده ی خًوردنش کًردم‪ .‬جرعًه ای نوشًیدم و گفتًم‪ :‬نًه‪ .‬یعنًی‬
‫آره‪ .‬یه کم بحثمون شد‪ .‬ببینم این پسره کی بود دم در؟‬

‫نازی برخاست‪ .‬چند لحظه ای جواب نداد‪ .‬سرش را به شستن لیوانش گرم کرد‪ .‬آرام گفتم‪ :‬نمی خوای به‬
‫من بگی؟‬

‫‪...‬نه خب‪ ...‬یعنی ‪_:‬‬

‫‪.‬برخاستم و گفتم‪ :‬باشه‪ .‬هر جور میلته‪ .‬من باید برم شرکت‪ .‬خدا کنه پدرام باشه‬

‫صبر کن هما‪ .‬تو که فکر نمی کنی من دختر بدیم؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬خندیدم و گفتم‪ :‬نه عزیزم‪ .‬خدافظ‬

‫‪.‬وارد شرکت شدم‪ .‬اولین کسی که دیدم فرزاد بود‪ .‬با دیدن من جلو آمد و گفت‪ :‬سلم‬

‫‪...‬جوابش را دادم و سعی کردم به سرعت از کنارش بگذرم‪ .‬اما او گفت‪ :‬صبر کن هما‪ .‬فقط چند لحظه‬

‫ایستادم‪ .‬پشتم به او بود‪ .‬اما برنگشتم‪ .‬جلو آمد و گفت‪ :‬خواهش می کنم راستشو بگو‪ .‬باور نمی کنم‬
‫الکی ترکم کرده باشی‪ .‬به خاطر پدرام بوده؟‬

‫برگشتم و با ابروهای بال رفته پرسیدم‪ :‬به خاطر پدرام؟‬

‫‪.‬من تقریباً مطمئنم که دوسش داری ‪_:‬‬

‫تبسًمی کًردم‪ .‬سًری بًه نفًی تکًان دادم و گفتًم‪ :‬حاضًرم قسًم بخًورم کًه اینطًور نیسًت‪ .‬خیًالت راحًت‬
‫‪.‬باشه‬

‫بعد به طرف پله ها رفتم‪ .‬دنبالم آمد و گفت‪ :‬بذار یه حدس دیگه بزنم‪ .‬سیامک؟ یا ناصر؟‬

‫‪.‬نگاهی به او کردم و با بیحوصلگی گفتم‪ :‬دست بردار فرزاد‪ .‬ناصر که زن داره‪ .‬سیامکم تازه نامزد کرده‬

‫‪...‬پس ‪_:‬‬

‫‪.‬پس هیچی‪ .‬ولم کن‪ .‬خدا روزیتو جای دیگه بده ‪_:‬‬

‫‪.‬خیلی بیرحمی ‪_:‬‬


‫می دونم‪ .‬از این بابت متاسفم‪ .‬اما‪ ...‬جنگ اول به از صلح آخر‪ .‬فرزاد من دیگه نمی تونم‪ .‬من اونی که ‪_:‬‬
‫‪.‬تو می خوای نیستم‬

‫‪.‬آهی کشید و گفت‪ :‬باشه‪ ....‬باشه‬

‫قدم تند کردم و به طرف دفتر پدرام رفتم‪ .‬خوشبختانه آنجا بود‪ .‬آگهی را دید و قبول کرد‪ .‬قرار شد خودم با‬
‫‪.‬دفتر روزنامه تماس بگیرم و آگهی برایشان فاکس کنم‪ .‬این کار یک ساعتی وقتم را گرفت‬

‫مادرم زنگ زد‪ .‬اما من توان دوباره روبرو شدن با آنها را نداشتم‪ .‬الن نه‪ ...‬تلفنش را جواب ندادم و موبایلم‬
‫را خاموش کردم‪ .‬قدم زنان از شرکت بیرون آمدم و به حرم رفتم‪ .‬احتیاج به زیارت و ساعتی خلوت کردن با‬
‫خودم داشتم‪ .‬تا ظهر آنجا بودم‪ .‬بعد بیرون آمدم‪ .‬سر راه نهاری خوردم و به خانه برگشتم‪ .‬باز همان مرد‬
‫جوان دم در بود‪ .‬فضولیم گل کرد‪ .‬چرا نازی به من نمیگفت او اینجا چکار دارد؟ به نظر نمی آمد صرفاً باهم‬
‫دوست باشند‪ .‬قبل از این که من به در خانه برسم‪ ،‬نازی سوار ماشین او شد و باهم رفتند‪ .‬وارد شدم‪.‬‬
‫مارال هم نبود‪ .‬خواب آلود روی کاناپه دراز کشیدم و کنترل تلویزیون را به دست گرفتم‪ .‬از این کانال به آن‬
‫‪.‬کانال می چرخیدم‪ .‬حوصله ی هیچ کدام از برنامه ها را نداشتم‬

‫‪.‬مارال با سر و صدا وارد شد‪ .‬با دیدن من گفت‪ :‬هی هما یه فیلم عالی اومده‪ .‬بیا بریم سینما‬

‫!خواب آلود گفتم‪ :‬علیک سلم‬

‫‪.‬سلم‪ .‬پاشو دیگه‪ .‬چقد می خوابی؟ پاشو بریم سینما‪ .‬فیلمش محشره‪ .‬عشقولنه خفن‪ .‬پر از ستاره ‪_:‬‬

‫‪.‬خیلی خب‪ .‬بریم ‪_:‬‬

‫‪.‬بد نبود‪ .‬خوش گذشت‬

‫شًب نشسًته بًودم داشًتم قهًوه مًی خًوردم‪ .‬نًازی هًم یًک لیًوان چًای دسًتش بًود و داشًت مجلًه مًی‬
‫خواند‪ .‬پرسیدم‪ :‬نازی من و تو حرفی رو از هم پنهون می کنیم؟‬

‫جرعه ای چای نوشید‪ .‬بدون این که سر بلند کند‪ ،‬جواب داد‪ :‬نه چطور مگه؟‬

‫این بابا دوست پسرته؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬بازهم سر بلند نکرد ‪ :‬این طور فکر کن‬

‫‪.‬یعنی چی این طور فکر کن؟ من مطمئنم شما یه رابطه ی کاری باهم دارین ‪_:‬‬

‫‪.‬خب آره اونم وکیله ‪_:‬‬

‫سًری بًه تاییًد تکًان دادم‪ .‬قًانع نشًده بًودم‪ ،‬امًا دیگًر نمًی دانسًتم چًه سًوالی بپرسًم‪ .‬از جًا برخاسًتم‪.‬‬
‫چقًدر دلًم برای آقًای سًهیلی تنًگ شًده بًود‪ .‬تًازه بیسًت و چهًار سًاعت از خًداحافظیمان مًی گذشًت‪.‬‬
‫بیست و چهار ساعت؟ پس چرا این قدر به نظرم طولنی می آمد؟‬

‫صًبح جمعًه نًازی بًا دوسًت مرمًوزش بیًرون رفًت‪ .‬مًارال هًم بًا همکلسًیهای دانشًگاهش برنًامه ی اردو‬
‫داشت‪ .‬من ماندم و جمعه ای کشدار که انگار تمامی نداشت‪ .‬صدای ثانیه شمار ساعت دیواری مثل پتک‬
‫توی سرم می کوبید‪ .‬حوصله ی بیرون رفتن نداشتم‪ .‬کلفه بودم‪ .‬عصبی بودم‪ .‬دلتنگی دیوانه ام کرده بود‪.‬‬
‫با خودم می گفتم این یعنی عشق؟؟؟ نسبت به فرزاد هرگز چنین حالتی نداشتم‪ .‬هروقت می دیدمش‬
‫خوشحال می شدم‪ .‬همینطور از تلفنها و اس ام اس هایش‪ .‬اما دیوانه نمی شدم‪ .‬آنهم فقط بعد یک و روز‬
‫!و نیم بی خبری‬

‫موبایلم زنگ زد‪ .‬شماره ناشناس بود‪ ،‬ریجکتش کردم‪ .‬حوصله ی جواب دادن نداشتم‪ .‬چند دقیقه بعد مامان‬
‫زنگ زد‪ .‬خیلی سرد و کوتاه حرف زدم و قطع کردم‪ .‬بعد دوباره شماره ی ناشناس‪ .‬حرصم گرفت‪ .‬گوشی را‬
‫خاموش کردم و موبایلم را روی تختم پرت کردم‪ .‬توی هال برگشتم‪ .‬روی مبل نشستم و زانوهایم را محکم‬
‫!!!در آغوشم گرفتم‪ .‬دلم برایش تنگ شده بودددد‬

‫نیًم سًاعت تمًام فقًط ثًانیه هًا را شًمردم‪ .‬اشًکهایم روی گًونه هًایم مًی غلتیًد و تًوان هیًچ حرکًتی‬
‫نداشًتم‪ .‬بًا صًدای زنًگ تلفًن‪ ،‬سًکوت تلًخ خًانه شکسًت‪ .‬دلًم نمًی خواسًت برخیًزم‪ .‬امًا بلنًد شًدم تًا‬
‫دوشاخه را بکشم و از شر آن هم راحت شوم‪ .‬ولی وقتی رسیدم‪ ،‬طبق عادت گوشی را برداشتم‪ .‬صدایم‬
‫‪.‬از فرط گریه خش دار شده بود‬

‫بله؟ ‪_:‬‬

‫صدایی که برای شنیدنش جان می دادم‪ ،‬گفت‪ :‬سلم‪ .‬می تونم با هماخانم صحبت کنم؟‬

‫روی چهارپایه ی کنار تلفن نشستم‪ .‬چشمهایم را بستم‪ .‬خودش بود‪ .‬باورم نمیشد‪ .‬جواب ندادم‪ .‬پرسید‪:‬‬
‫الو؟‬

‫‪.‬سینه ای صاف کردم و گفتم‪ :‬سلم‪ .‬هما هستم‬

‫ببخشید از خواب بیدارت کردم؟ آخ ساعت تازه ده و نیمه‪ .‬حتماً روز جمعه می خواستی بخوابی‪ .‬همون ‪_:‬‬
‫‪.‬موقع جواب موبایل ندادی باید می فهمیدم‬

‫!تبسمی کردم‪ .‬او چه فکری می کرد و من کجا بودم‬

‫‪.‬خواب نبودم آقای سهیلی‪ .‬از شیش صبح بیدارم ‪_:‬‬

‫پس سرما خوردی؟ ‪_:‬‬

‫نه‪ .‬خوبم‪ .‬شما چطورین؟ ‪_:‬‬

‫‪...‬خوبم ولی ‪_:‬‬

‫‪.‬ببخشید شماره ناشناس بود ریجکتتون کردم ‪_:‬‬

‫امم خواهش می کنم‪ .‬اشکالی نداره‪ .‬چه خبر؟ ‪_:‬‬

‫دسًتی بًه صًورتم کشًیدم‪ .‬اشًکهایم روی صًورتم ماسًیده بًود‪ .‬نفًس عمیقًی کشًیدم‪ .‬نمًی دانسًتم چًه‬
‫بگویم‪ .‬دلم برای دیدنش پر می کشید‪ .‬آرام گفتم‪ :‬هیچی‪ .‬شما چطور؟ امروز نمیرین پیک نیک؟‬

‫خنده ی کوتاهی کرد و گفت‪ :‬نه برنامه ای ندارم‪ .‬بذار یه حدس دیگه بزنم‪ .‬گریه می کردی؟‬

‫‪...‬چند لحظه گوشی ‪_:‬‬

‫‪.‬پریدم‪ .‬یک لیوان آب را بلعیدم و برگشتم‬

‫‪.‬الو‪ ...‬ببخشید‪ .‬راستی آگهی رو دادم روزنامه‪ .‬فردا چاپش می کنن ‪_:‬‬
‫برای چی گریه می کردی هما؟ ‪_:‬‬

‫‪...‬من؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬نه من! جواب منو بده ‪_:‬‬

‫لبخندی زدم‪ .‬چشمان سیاهش را نمی دیدم و از تجسمشان هم آنطور جادو نمیشدم که نتوانم مقاومت‬
‫!کنم‪ .‬خندیدم و گفتم‪ :‬من گریه نمی کردم‬

‫!با خنده گفت‪ :‬ای دروغگو‬

‫!من دروغ نمیگم ‪_:‬‬

‫!آره بعضی وقتا دروغ نمیگی ‪_:‬‬

‫‪.‬و دوباره خندید‪ .‬چقدر صدای خنده اش را دوست داشتم‬

‫اشکال کار اینجا بود که هیچ کدام اهل تلفنی حرف زدن نبودیم‪ .‬پنج دقیقه بعد تمام حرفهایمان ته کشیده‬
‫بًود‪ .‬او هًم خًداحافظی کًرد و گوشًی را گذاشًت‪ .‬وقًتی قطًع کًرد تًازه یًادم آمًد کًه چًه همًه حًرف مًی‬
‫‪.‬توانستم بزنم! اما روی دوباره زنگ زدن نداشتم‬

‫حالم خوب شد‪ .‬بلند شدم‪ .‬آهنگ شادی گذاشتم‪ .‬برای خودم نهار پختم‪ .‬فیلمی گذاشتم و در حال نهار‬
‫‪.‬خوردن و چای بعد از آن تماشا کردم‪ .‬خلصه جمعه هم گذشت‬

‫صًبح روز شًنبه مشًغول کًار بًودم‪ .‬سًاعت ‪ 9.5‬بًود‪ .‬پًدرام وارد شًد و بًا هیجًان گفًت‪ :‬تلویزیًون داره یًه‬
‫!مصاحبه ی زنده با آقای سهیلی رو نشون میده‬

‫‪.‬همه بلند شدند‪ .‬پدرام ادامه داد‪ :‬همه تو سالن کنفرانسن‪ .‬دارن تماشا می کنن‪ .‬همین الن شروع شده‬

‫همه به دنبالش راه افتادیم‪ .‬اما او ناگهان برگشت و گفت‪ :‬تمام بخش خالیه‪ .‬پس کی جواب تلفنا رو بده؟‬

‫‪.‬سیامک و ناصر رفتند‪ .‬پانته آ گفت‪ :‬هما می مونه‬

‫‪.‬معترضانه گفتم‪ :‬چرا من؟ خب منم دلم می خواد مصاحبه رو ببینم‬

‫‪.‬پانته آ گفت‪ :‬ببینی که چی بشه؟ تو حتی یه دفعه هم با آقای سهیلی همکلم نشدی‬

‫‪.‬چرا شدم ‪_:‬‬

‫کی؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬خب‪ ...‬تو جلسه ای که چایی می دادم ‪_:‬‬

‫!پانته آ بینیش را بال گرفت و گفت‪ :‬اوه اوه‬

‫پدرام گفت‪ :‬ببین هما‪ ،‬فعل ً تو این بخش تو پایین ترین رده ی شغلی رو داری‪ .‬پس اگر کسی قرار باشه‬
‫‪.‬بمونه توئی‪ .‬اینقدر بحث نکن و سرجات بشین‬
‫بعد هم با پانته آ رفتند‪ .‬دمغ و دلخور نشستم‪ .‬اولین تلفن نازی بود‪ .‬وقتی در مورد مصاحبه گفتم‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫‪.‬ویدیو رو میذارم برات ضبط کنه‬

‫اوه چًه دوسًت نًازنینی! خیلًی خوشًحال شًدم‪ .‬امًا زنًده دیًدن برنًامه یًگ چیًز دیگًر بًود‪ .‬ولًی بًه هرحًال‬
‫‪.‬کاچی به از هیچی‬

‫چنًد دقیقًه گذشًت‪ .‬چنًد تلفًن دیگًر جًواب دادم‪ .‬پیغامهًای پًدرام و پًانته آ و سًیامک را یادداشًت کًردم‪ .‬بًا‬
‫بیحوصلگی به روبرو خیره شدم‪ .‬من باید این مصاحبه را میدیدم‪ .‬اصل ً چرا آن منشی لعنتی که قرار بود از‬
‫این هفته بیاید‪ ،‬اینجا نبود تا تلفنها را جواب بدهد؟‬

‫روی تلفًن ضًرب گرفتًم‪ .‬عصًبانی بًودم‪ .‬دقًایق بًه سًرعت مًی گذشًت‪ .‬بًالخره برخاسًتم‪ .‬گًور پًدر تلفًن‪.‬‬
‫‪.‬لیوان قهوه ام را برداشتم و به سالن کنفرانس رفتم‬

‫وارد سًالن کنفرانًًس شًدم و همًان دم در ایسًتادم‪ .‬چًون جًایی برای جلًوتر رفتًن نداشًتم‪ .‬تصًًویر مًرد‬
‫رویاهایم تمام صفحه ی ال سی دی بزرگ سالن کنفرانس را پر کرده بود‪ .‬وای که چقدر دلم برایش پر می‬
‫!کشید‪ .‬اگر کسی آنجا نبود می رفتم و صفحه ی تلویزیون را می بوسیدم‪ .‬واقعاً این کار را می کردم‬

‫او لبخنًًد بًًه لًًب نشسًًته بًًود و یًًک مجًًری خًًوش قیًًافه هًًم بًًا او مصًًاحبه مًًی کًًرد‪ .‬داشًًت در مًًورد‬
‫پیشًرفتهای اخیًر شًرکت مًی پرسًید‪ .‬آقًای سًهیلی توضًیحاتی داد و بعًد مجًری در مًورد محصًولت جدیًد‬
‫پرسید‪ .‬آقای سهیلی گفت‪ :‬ما تصمیم داریم داریم نوشابه ی جدیدی رو وارد بازار کنیم که مخصوص دختر‬
‫‪.‬خانمهاست‬

‫مخصًوص دخترخانمهًا؟ بعًد از آن ویفرهًای پسًرانه و نوشًابه هًای مردانًه‪ ،‬حًال نوشًابه ای مخصًوص ‪_:‬‬
‫دخترها؟‬

‫‪.‬بله‪ .‬البته هنوز در مرحله ی تحقیقاته‪ .‬اما داریم به نتیجه نزدیک میشیم ‪_:‬‬

‫چه تحقیقاتی؟ مصاحبه با دخترهای مختلف که چی دوس دارن؟ ‪_:‬‬

‫نًه دقیقًاً‪ ...‬مًا در مًورد راه و روش زنًدگی یًک دخًتر معمًولی تحقیًق مًی کنیًم و بر اسًاس اون برنًامه ‪_:‬‬
‫‪.‬ریزی می کنیم‬

‫شما دختر موردنظرتونو پیدا کردین؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬البته‪ .‬قسمت عمده ی تحقیقات هم انجام شده ‪_:‬‬

‫اون چه جور دختریه؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬یه دختر کامل ً معمولی‪ .‬دختری که کار می کنه و رویاهای بزرگی داره ‪_:‬‬

‫خب؟ ‪_:‬‬

‫اون خیلًی مهربًونه و خیلًی حسًاس‪ .‬دلًش مًی خًواد بًه اوج برسًه‪ .‬برای رسًیدن بًه هًدفش دائم در ‪_:‬‬
‫‪.‬تقلست‬

‫چه هدفی؟ ‪_:‬‬


‫ارتقًاء مقًام در کًارش‪ .‬اون بًه ایًن ارتقًاء مقًام احتیًاج داره تًا بًه خًودش و اطرافیًانش ثًابت کنًه کًه یًک ‪_:‬‬
‫‪.‬شکست خورده نیست‬

‫دیگه؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬کودک درونش هنوز زنده و فعاله‪ .‬روتختی باربی داره و عاشق خرسای پشمالوئه ‪_:‬‬

‫‪.‬خیلی از دخترا اینجورین ‪_:‬‬

‫بله‪ .‬اون کامل ً معمولیه‪ .‬هیچ نکته ی خاصی نداره‪ .‬شصت کیلوئه ولی دلش می خواد پنجاه و سه کیلو ‪_:‬‬
‫‪...‬باشه‪ .‬کافی میکس رو با شکلت دوست داره‪ .‬شکلت بدون مغز ساده ی کاکائویی یا شیری‬

‫خدای من! او از من حرف میزد‪ .‬لعنتی من شصت کیلو نبودم‪ ،‬پنجاه و هشت کیلو و نیم! ولی وای! دستم‬
‫یًک فنجًان کًافی میکًس بًا یًک تکًه شًکلت بًود‪ .‬بًا نگرانًی بًه صًفحه ی تلویزیًون چشًم دوختًم‪ .‬آقًای‬
‫سًهیلی ادامًه داد‪ :‬پیًتزا پپرونًی دوسًت داره‪ ،‬همینطًور کلًه پاچه‪ .‬چون کلًه پًاچه خوردن یه دختر باکلس‬
‫‪.‬نیست به روی خودش نمیاره‬

‫خندیًد‪ .‬لعنًتی! کنًاریم نگًاه مشًکوکی بًه مًن انًداخت‪ .‬بًا پریشًانی جرعًه ای قهًوه نوشًیدم‪ .‬هنًوز داشًت‬
‫حرف میزد‪ :‬خیلی خجالتیه‪ .‬برای این کًه نامزدش ناراحت نشًه بهًش نمیگه فیلمای عاشقانه دوس داره‪.‬‬
‫برعکس میگه به فیلمای هنری علقمنده‪ .‬بهش نمیگه که با خانوادش مشکل داره‪ .‬نمیگه که وزن واقعیش‬
‫چقًدره و لبًاس هًدیه ی نامزدشًو بًه هًر زوری هسًت مًی پوشًه‪ .‬اون یًه دخًتر سًاده اسًت‪ .‬وقًتی معنًی‬
‫ائتلف تکوینی و مدیریت چند جانبه رو نمی دونه به روی خودش نمیاره و سعی می کنه طوری رفتار کنه‬
‫‪.‬طرف نفهمه‬

‫!مجری لبخندی زد و گفت‪ :‬چه جالب‬

‫آره‪ .‬هرروز سر کار از توی اینترنت ده تا فال روزانه شو می خونه و از هرکدوم بیشتر خوشش اومد بهش ‪_:‬‬
‫اعتقاد میاره‪ .‬اما وقتی کسی رد میشه سریع صفحه رو عوض می کنه و وانمود میکنه به شدت مشغول‬
‫‪.‬کاره‬

‫داشًتم از خجًالت آب مًی شًدم‪ .‬بًدتر از آن ایًن کًه فًرزاد خًودش را بًه مًن رسًاند و پرسًید‪ :‬اون داره تًو رو‬
‫میگه؟‬

‫سر به زیر انداختم‪ .‬خوشبختانه وقت برنامه تمام شد‪ .‬وال معلوم نبود دیگر چه بگوید‪ .‬مجری تشکر کرد و‬
‫برنامه را تمام کرد‪ .‬اما همه فهمیدند که او که را می گوید‪ .‬فرزاد روبرویم ایستاده بود‪ .‬با ناراحتی پرسید‪:‬‬
‫چرا به من نگفتی؟‬

‫آرزوی مًرگ مًی کًردم‪ .‬تمًام تنًم منقبًض شًده بًود‪ .‬از خجًالت دیگًر هیًچ چیًز نمًی فهمیًدم‪ .‬فًرزاد پرسًید‪:‬‬
‫اون از کجا اینا رو می دونه؟ هان؟ کی با تو حرف زده؟ از کی تو رو میشناخته؟‬

‫خًدایا بعضًی وقتهًا چقًدر خنًگ میشًد‪ .‬یًک نفًر از بیًن جمعیًت اتًاق گفًت‪ :‬خًب حتمًاً بًاهم رابطًه داشًتن‪.‬‬
‫‪.‬واسه همین نامزدیتو بهم زده‬

‫برق از کله ی فرزاد پرید‪ .‬سر بلند کرد و نگاه خصمانه ای به او انداخت‪ .‬بعد دوباره به طرف من برگشت‪.‬‬
‫سًیلی محکمًی بًه گًونه ام نًواخت‪ .‬تکًانی خًوردم‪ .‬انگًار از خًواب پریًدم‪ .‬پاهًایم بًه حرکًت در آمًد و از در‬
‫بیرون رفتم‪ .‬تمام تنم می لرزید‪ .‬یکی از همکاران که زنی درشت هیکل بود‪ ،‬جلویم را گرفت‪ .‬شاید صد و‬
‫پنجًاه کیلًو وزن داشًت‪ .‬گفًت‪ :‬بًبین هیًچ وقًت از هیکلًت ناامیًد نبًاش‪ .‬ایًن بًدنیه کًه خًدا بهًت داده‪ .‬مًن‬
‫داشتم بًه ایًن خاطر افسًردگی می گرفتم‪ .‬اما با کمک یه مشاور خوب نجات پیًدا کًردم‪ .‬اگًه بخوای می‬
‫‪.‬تونم به تو هم معرفیش کنم‬

‫بًه زحمًت شًانه ام را از زیًر دسًت سًنگینش بیًرون کشًیدم و بًه طًرف دفترمًان رفتًم‪ .‬دخًتری کًه تًازه‬
‫اسًتخدام شًده بًود و او را نمًی شًناختم‪ ،‬راهًم را بسًت و گفًت‪ :‬منًم عاشًق بًاربی و خًرس پشًمالوئم‪.‬‬
‫روتختی باربی از کجا خریدی؟‬

‫او را کنًار زدم و بًا بًی حًالی رد شًدم‪ .‬کیفًم را برداشًتم کًه بروم‪ .‬پًانته آ بًه سًیامک گفًت‪ :‬سًیا مًاوس پًد‬
‫منًو ندیًدی؟ اوه همًا ببخشًید‪ .‬نمًی خواسًتم سًخت صًحبت کنًم‪ .‬سًیامک صًفحه ی زیًر مًوش مًن پیًش‬
‫توئه؟‬

‫!همه باهم خندیدند‪ .‬پدرام هم می خندید و گفت‪ :‬جداً آدم باحالی هستی هما‬

‫ناصر گفت‪ :‬هما مادرت پشت خطه‪ .‬می پرسه مشکلتت با خانوادت چیه؟‬

‫‪.‬نگاهی گنگ به گوشی تلفن که توی دست ناصر بود انداختم و گفتم‪ :‬نمی تونم باهاش حرف بزنم‬

‫از در بیرون آمدم‪ .‬داشتم می مردم‪ .‬آن لعنتی فقط به خاطر محصول جدیدش به من علقمند شده بود‪ .‬من‬
‫مًوش آزمایشًگاهیش بًودم تًا در مًورد یًک دخًتر معمًولی و سًاده تحقیًق کنًد‪ .‬عیًن عروسًک خیمًه شًب‬
‫‪.‬بازی مرا چرخانده بود و عاشق کرده بود و حال به سادگی می گفت به خاطر محصول جدید بوده‬

‫تاکسی دربست گرفتم و به خانه برگشتم‪ .‬نازی به استقبالم آمد‪ .‬با بغض در آغوشم کشید و گفت‪ :‬اون‬
‫!همه ی زندگیتو تو شبکه ی سراسری لو داد‬

‫‪.‬حتی گریه هم نمی توانستم بکنم‬

‫مارال از وقتی داستان را شنیده بود یکسره داشت جیغ جیغ می کرد‪ :‬یعنی چی با تو این کارو کرده؟ بهت‬
‫گفتم که آدم هیچی نباید به این مردا بگه‪ .‬مامانم همیشه میگه هیچوقت محتویات کیف و کله تو واسه یه‬
‫مرد رو نکن! اون وقت تو همه چی رو به این عوضی نفهم گفتی؟ ای خدا مرگش بده‪ .‬بفرما‪ .‬اونم گذاشت‬
‫‪.‬کف دستت‪ .‬آبروریزی از این بدتر نمیشد‪ .‬باید ازش انتقام بگیری‬

‫با بیحالی گفتم‪ :‬دست بردار مارال‪ .‬من چه جوری ازش انتقام بگیرم؟‬

‫‪.‬نازی گفت‪ :‬بهتره باهاش ترک مراوده کنی‬

‫پوزخندی زدم و گفتم‪ :‬نکنه فکر کردی هنوز ازش خوشم میاد؟‬

‫مارال گفت‪ :‬معلومه که نه‪ .‬باید پیشونیشو به خاک بمالی‪ .‬باید به گه خوردن بندازیش‪ .‬باید همونجوری که‬
‫‪.‬آبروتو برد باهاش همون کارو بکنی‬

‫‪.‬ولی آخه چطوری؟ من هیچی راجع به اون نمی دونم ‪_:‬‬

‫یعنی چی که هیچی نمی دونی؟ اون نامرد هیچی بهت نگفته؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬هیچی ‪_:‬‬

‫‪.‬با صدای زنگ تلفن‪ ،‬همه نگاهمان به آن سمت برگشت‪ .‬مارال گوشی را برداشت‬
‫‪...‬ا بله‪ ...‬گوشی ‪_:‬‬

‫‪.‬دهنی را گرفت و گفت‪ :‬خودشه‪ .‬آصف سهیلی‪ .‬می خواد باهات حرف بزنه‬

‫تکانی خوردم‪ .‬یادم رفته بود که او در دنیای واقعی هم وجود دارد‪ .‬در ذهنم تصویری بود روی ال سی دی‬
‫بزرگ اتاق کنفرانس که با لبخند آرام آرام آبروی مرا می برد‪ .‬دستم را بلند کردم و گفتم‪ :‬نمی تونم باهاش‬
‫‪.‬حرف بزنم‬

‫‪.‬نازی گفت‪ :‬از خودت ضعف نشون نده‪ .‬گوشی رو بردار و بهش بگو یه آشغال واقعیه‬

‫مارال هم تایید کرد‪ .‬گوشی را گرفتم و با صدایی گرفته گفتم‪ :‬بله؟‬

‫‪.‬هما منم ‪_:‬‬

‫‪.‬دیگه نمی خوام باهات حرف بزنم‪ .‬نمی خوام ریخت نحستو ببینم ‪_:‬‬

‫‪.‬گوشی را گذاشتم‪ .‬نازی و مارال کف زدند‪ .‬مارال گفت‪ :‬آفرین‪ .‬یه بار از خودت جربزه نشون دادی‬

‫‪.‬تلفن دوباره زنگ زد‪ .‬گوشی را برداشتم‬

‫‪.‬هما خواهش می کنم به حرفام گوش کن ‪_:‬‬

‫گوشی را گذاشتم و دوشاخه را کشیدم‪ .‬موبایلم را هم در آوردم و خاموشش کردم‪ .‬توی مبل فرو رفتم و‬
‫‪.‬از پنجره به بیرون خیره شدم‬

‫مارال گفت‪ :‬تو چی ازش می دونی؟‬

‫‪.‬گفتم که‪ ...‬هیچی ‪_:‬‬

‫یعنی اون تمام زندگی تو رو می دونه و تو هیچی نمی دونی؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬هوم ‪_:‬‬

‫‪.‬خوب فکر کن‪ .‬حتی یک کلمه هم می تونه کمک کنه ‪_:‬‬

‫‪...‬فکر کردم‪ .‬حضورش در آن پرواز آبادان‪ .‬ولی من قول داده بودم که یک راز بماند‪ .‬اما وقتی که او‬

‫‪.‬وقتی از آبادان برمی گشتم تو هواپیما بود‪ .‬ازم قول گرفت به کسی نگم ‪_:‬‬

‫خب این خیلی خوبه‪ .‬تو نفهمیدی آبادان چکار داشت؟ ‪_:‬‬

‫نه‪ .‬یه بارم که داشت با تلفن حرف میزد‪ ،‬شنیدم راجع به انتقال و آبادان و اینا حرف میزنه‪ .‬ولی دیگه ‪_:‬‬
‫‪.‬هیچی یادم نمیاد‬

‫‪.‬مارال با شوق گفت‪ :‬عالیه! همینم خوبه‪ .‬ما حقشو کف دستش می ذاریم‬

‫مثل ً چه جوری؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬بذارش به عهده ی من ‪_:‬‬


‫عصًر دم در زنًگ زدنًد‪ .‬یًک نفًر دسًته گًل بزرگًی از زیبًاترین رزهًایی کًه بًه عمًرم دیًده بًودم‪ ،‬آورده بًود‪ .‬بًا‬
‫مارال و نازی دم در رفتیم‪ .‬دسًته گًل از طًرف آقای سًهیلی بًود‪ .‬نگًاهی حسًرت بًار بًه گلهًا انًداختم و بًه‬
‫‪.‬راننده گفتم‪ :‬من نمی تونم اینا رو قبول کنم‪ .‬ببرشون‬

‫‪.‬نازی گفت‪ :‬و به اون آقای سهیلی بگو نمی تونه با چار تا شاخه گل دوست ما رو دوباره خر کنه‬

‫‪.‬راننده گفت‪ :‬ولی من فقط راننده ام‪ .‬آقای سهیلی رو نمی بینم‬

‫‪.‬مارال گفت‪ :‬ولی خداییش گلش محشره‪ .‬من فردا شب مهمون دارم‪ .‬حیفه اینا رو پس بفرستیم‬

‫‪.‬غرغرکنان گفتم‪ :‬اون وقت فکر می کنه من بخشیدمش‬

‫مًارال گفًت‪ :‬نه یًه معنیًش هًم مًی تًونه این باشًه کًه برات مهًم نیسًت‪ .‬گل رو بًبینی اون خًاطره عًذابت‬
‫‪.‬نمیده‬

‫‪.‬چه گل باشن چه نباشن عذابم میده ‪_:‬‬

‫راننده پرسید‪ :‬بالخره چکار کنم؟‬

‫‪.‬گفتم‪ :‬می خوامشون‬

‫‪.‬باید اینجا رو امضا کنین ‪_:‬‬

‫‪.‬البته ‪_:‬‬

‫صًبح روز بعًد اصًل ً دلًم نمًی خواسًت سًر کًار بروم‪ .‬امًا نًازی مثًل مًادری کًه بچًه ی بهًانه گیًرش را برای‬
‫مهدکودک حاضر می کند‪ ،‬بهم صبحانه داد‪ ،‬لباس پوشاند و دکمه های مانتویم را بست‪ .‬در همان حال آرام‬
‫‪.‬آرام حرف میزد و راضیم می کرد‬

‫‪.‬ببین هما‪ ..‬تو اگه نری‪ ،‬میشه همونی که اون می خواد‪ .‬می فهمه که لهت کرده ‪_:‬‬

‫!با بغض گفتم‪ :‬اون که اینجا نیست‬

‫اشکالی نداره‪ .‬بقیه که هستن‪ .‬برو‪ .‬تو روشون وایسا و نذار پشت سرت بهت بخندن‪ .‬بهشون بفهمون ‪_:‬‬
‫‪.‬که اینقدر قوی هستی که این حرفا برات مهم نباشه‬

‫معلومه که برام مهمه‪ .‬تو بودی برات مهم نبود؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬صورتم را بوسید و گفت‪ :‬البته که بود‪ .‬ولی دشمنتو خوشحال نکن‪ .‬نرفتنت بدتره‪ .‬خودتم می دونی‬

‫‪.‬من تحمل نگاهها و متلکاشونو ندارم ‪_:‬‬

‫امروز نری‪ ،‬فردا نری‪ ...‬بالخره که چی؟ نمی خوای که کارتو از دست بدی‪ .‬سابقه ی کاریت از بین بره ‪_:‬‬
‫‪.‬و این زحمتت به باد بره‪ .‬برو و با مشکلت مواجه شو‬

‫آهی کشیدم‪ .‬سعی می کردم قبول کنم‪ .‬مارال که تا آن موقع توی اتاقش بود‪ ،‬با یک قلم و کاغذ بیرون‬
‫‪.‬پرید و گفت‪ :‬صبر کن هما‪ .‬من در مورد اطلعاتت هشت تا فرضیه دارم‬
‫‪.‬نازی با حسرت گفت‪ :‬هشت تا؟ از کجا آوردی؟ من فقط سه تا پیدا کردم‬

‫با ناراحتی گفتم‪ :‬حال اگه من بخوام فراموش کنم شماها دست برنمی دارین؟‬

‫‪.‬نازی گفت‪ :‬معلومه که نه‪ .‬من خودم وکیلت میشم‪ .‬باید حقشو کف دستش بذاریم‬

‫‪.‬مارال گفت‪ :‬تو خیالت راحت باشه‪ .‬همه چی رو بذار به عهده ی ما‬

‫بًا نًاراحتی گفتًم‪ :‬بچًه هًا خًواهش مًی کنًم‪ .‬خًواهش مًی کنًم‪ .‬اجًازه بًدین همینجًا همًه چًی رو تمًوم‬
‫‪.‬کنیم‪ .‬دیگه نمی خوام به اون لعنتی فکر کنم‬

‫مًارال گفًت‪ :‬دهًه! مگًه کشًکه؟ آبروتًو بًبره بعًد بًذاریم خًوش و خًرم قصًر در بره؟ نخیًر خًانوم‪ .‬اگًه تًو هًم‬
‫‪.‬بخوای ما نمی ذاریم‬

‫نازی پرسید‪ :‬مارال تو هشت تا فرضیه رو از کجا آوردی؟‬

‫‪.‬خیلی ساده‪ .‬مال تو کمتره‪ .‬تو اول شروع کن ‪_:‬‬

‫نازی فکری کرد و گفت‪ :‬فرضیه ی اولم اینه که اون می خواد کل شرکتو به آبادان منتقل کنه‪ .‬چون هنوز تو‬
‫‪.‬مراحل اولیه اس نمی خواسته تو شایعه پراکنی کنی‬

‫‪.‬پوزخندی زدم و گفتم‪ :‬کار بیخودیه‬

‫باشه‪ .‬و اما فرضیه ی دوم‪ .‬اون درگیر یه اختلس عظیمه‪ .‬داره ی سرمایه ی شرکتو هاپولی می کنه و ‪_:‬‬
‫‪.‬به آبادان می بره تا از مرز خارج کنه‬

‫به تندی سری به نفی تکان دادم و گفتم‪ :‬محاله‪ .‬اون سالها زحمت کشیده تا این شرکتو به اینجا رسونده‪.‬‬
‫‪.‬یه قرون اضافی نخورده‪ .‬اون همچین آدمی نیست‬

‫‪.‬مارال گفت‪ :‬به نظر منم بعیده‬

‫نازی گفت‪ :‬اگه این نیست پس چیه؟‬

‫‪.‬واضحه داره یه کار سری انجام میده ‪_:‬‬

‫به تلخی خندیدم و گفتم‪ :‬پروفسور موضوع اینه که کار سرّیش چیه؟‬

‫‪.‬جراحی پلستیک‪ .‬اون می خواد صورتشو جوون کنه ‪_:‬‬

‫‪.‬رو گرداندم و گفتم‪ :‬احمقانه اس‪ .‬غیر ممکنه‬

‫مًارال نگًاهی بًه کاغًذش انًداخت و گفًت‪ :‬اون مافیًاییه‪ .‬پًدرش تًو تیرانًدازی کشًته شًده و حًال اون خیًال‬
‫‪.‬داره رییس باند رو بکشه‬

‫‪.‬نازی گفت‪ :‬مارال این که فیلم پدرخونده اس‬

‫‪...‬آ! اوم‪ ...‬اون برادری خیالتی داره که ‪_:‬‬

‫فیلم مرد باران؟ ‪_:‬‬


‫‪.‬لعنتی! خب بذار آخریشو بگم‪ .‬پای یه زن درمیونه ‪_:‬‬

‫‪.‬نازی گفت‪ :‬آخرین فرضیه ی منم همین بود‬

‫فکر کردم‪ :‬پای یک زن؟ ولی اون گفت تا به حال زن نگرفته‪ .‬شاید دروغ گفته؟ شاید دوستشه؟ شاید پدر‬
‫!دختره به ازدواجشون رضایت نمیده؟ اههه من هم که شدم مثل اینها‬

‫‪.‬از جا برخاستم و گفتم‪ :‬مسخره اس‪ .‬تمومش کنین‪ .‬به خودش مربوطه‪ .‬بذارین فراموشش کنم‬

‫‪.‬و قبل از این که جوابی بگیرم از در بیرون رفتم‬

‫وارد شرکت شدم‪ .‬سعی کردم به خودم تلقین کنم که اگر من محکم و جدی باشم کسی چیزی نخواهد‬
‫گفت‪ .‬اصل ً شاید امروز اتفاق مهمتری افتاده باشد که ماجرای من به کلی فراموش شده باشد‪ .‬اما نه‪...‬‬
‫هنًوز بًه راه پلًه نرسًیده بًودم کًه فهمیًدم در اشًتباهم‪ .‬همًان طًور کًه بًال مًی رفتًم‪ ،‬وارد دفًتر میشًدم‪،‬‬
‫کامپیوترم را روشن می کردم‪ ،‬زیر نگاهها و متلکها و پچ پچه هایشان له می شدم‪ .‬می خواستم کیفم را‬
‫بردارم و فًرار کنًم‪ .‬امًا نًه‪ .‬نًه آقًای سًهیلی! مًن اینجًا مًی مًانم و کًارم را نگًه مًی دارم‪ .‬مًن بًدون یًک‬
‫معرفی نامه و سابقه کار درخشان از اینجا نمی روم‪ .‬نمی گذارم یک برنامه ی وحشتناک تلویزیونی‪ ،‬آینده‬
‫‪.‬ام را تباه کند‬

‫سرم را توی کامپیوتر فرو بردم و سعی کردم به آنچه در اطرافم می گذشت توجه نکنم‪ .‬میل باکسم را باز‬
‫کردم‪ .‬خدای من! من تقریباً روزی ده ایمیل داشتم‪ .‬اما امروز نود تا بود! روی اسمها پایین آمدم‪ .‬سه تا از‬
‫آقای سهیلی بود‪ .‬کمی مکث کردم‪ .‬باید بازشان می کردم؟ توضیحاتش را می خواندم؟ باید به او اجازه ی‬
‫حرف زدن می دادم؟ نه‪ ...‬می خواستم این کابوس تمام شود‪ .‬می خواستم به زندگی عادی ام برگردم‪.‬‬
‫‪.‬موضوع بخشیدن یا نبخشیدنش نبود؛ می خواستم فراموشش کنم‬

‫ایمیلهًًایش را نخوانًًده دیلیًًت کًًردم‪ .‬نگًًاهی سرسًًری بًًه بقیًًه ی نًًامه هًًا انًًداختم‪ .‬انًًواع پیشًًنهادات‬
‫دوسًتی‪ ،‬لغًری‪ ،‬مشًاوره وووو از طًرف همکًاران عزیًز! و بقیًه ی آشنایانشًان کًه از دیشًب تًا حًال از ایًن‬
‫‪.‬آبروریزی سال باخبر شده بودند‪ ،‬بود‬

‫نباید می گذاشتم بیش از این اعصابم را بهم بریزند‪ .‬برخاستم‪ .‬متلکها را نشنیده گرفتم‪ .‬رفتم آبدارخانه و‬
‫برای خًودم کًافی میکًس بًا نسًکافه ی اضًافه ریختًم‪ .‬خنًده ی یکًی از همکًاران را بًا یًادآوری ایًن کًه مًی‬
‫دانًد کًه مًن کًافی میکًس بًا نسًکافه ی اضًافه دوسًت دارم را شًنیدم‪ .‬امًا نفًس عمیقًی کشًیدم و آرام‬
‫قاشًق یًک بار مصًرفی برداشًتم و توی لیًوانم گذاشتم‪ .‬خواسًتم بروم کًه شًادی وارد شًد‪ .‬بًدون حرف در‬
‫آغوشم کشید‪ .‬چشمانش تر شد‪ .‬با ناراحتی گفتم‪ :‬بس کن شادی‪ .‬این کارا چیه؟‬

‫عقًًب رفًًت و آرام گفًًت‪ :‬خیلًًی متاسًًفم‪ .‬مًًی خواسًًتم بهًًت بگًًم مًًن همیشًًه دوسًًتت دارم و آرزوی‬
‫‪.‬موفقیتت رو دارم‬

‫‪.‬متشکرم‪ .‬منم همینطور ‪_:‬‬

‫پشت میزم برگشتم‪ .‬لحظه ها به کندی می گذشت‪ .‬ساعت نزدیک یازده بود‪ .‬پدرام وارد شد و گفت‪ :‬هما‬
‫‪.‬پدر و مادرت به دیدنت اومدن‬

‫بًا تعجًب سًر بلنًد کردم‪ .‬پدر و مًادرم؟ آنهًا تًا بحًال توی شرکت به دیًدنم نیامًده بودنًد‪ .‬آیًا درسًت شنیده‬
‫بودم؟‬
‫بًا ورودشًان متعجًب بًه آنهًا خیًره شًدم‪ .‬مامًان بابًا همزمًان شًروع بًه حًرف زدن و ابراز همًدردی کردنًد‪.‬‬
‫اینقدر درهم برهم بود که چیزی نمی شنیدم‪ .‬توی مغزم همه چی قاطی میشد‪ .‬پدرام هم داشت حرف‬
‫میزد‪ .‬برخاستم‪ .‬سرم گیج می رفت‪ .‬خدایا چه می گفتند؟ چرا مرا به حال خود نمی گذاشتند؟‬

‫مًادرم بًازویم را گرفًت‪ .‬داشًت مًرا بًا خًود مًی برد‪ .‬نگًاهی سًوالی بًه پًدرام انًداختم‪ .‬سًری تکًان داد و بًا‬
‫لبخند گفت‪ :‬چرا نمیری یه نهار با پدر و مادرت بخوری؟‬

‫‪.‬نهار؟ ساعت هنوز یازده هم نشده بود‬

‫از در شرکت بیرون آمدیم‪ .‬نزدیک در یک روآی آبی نفتی خوشرنگ پارک شده بود‪ .‬نگاهی به آن انداختم و‬
‫داشتم رد می شدم که بابا گفت‪ :‬وایسا‪ .‬ازش خوشت میاد؟‬

‫!نگاهی سرسری به آن انداختم و گفتم‪ :‬خوشرنگه‬

‫‪.‬امان از شما دخترا که فقط به قیافه ی وسیله فکر می کنین ‪_:‬‬

‫‪.‬اگه بخوام بخرم به چیزای دیگه هم توجه می کنم ‪_:‬‬

‫‪.‬سوئیچی به طرفم گرفت و گفت‪ :‬مجبور نیستی فکر کنی‪ .‬مال تو‬

‫‪.‬حیرت زده نگاهش کردم و گفتم‪ :‬منظورتونو نمی فهمم‬

‫مامان گفًت‪ :‬خب ما می خواستیم‪ ...‬اصًل ً چطًوره بریم اون طًرف خیابون تو کافی شاپ در مًوردش حرف‬
‫بزنیم؟‬

‫‪.‬باشه حتماً‪ .‬اما من هنوز بدهی شما رو صاف نکردم‪ .‬هیچ پس اندازی هم برای ماشین خریدن ندارم ‪_:‬‬

‫بابا دستی به پشتم زد و در حالی که باهم از عرض خیابان می گذشتیم‪ ،‬گفت‪ :‬فراموشش کن‪ .‬این یه‬
‫‪.‬هدیه اس‪ .‬تو هیچ بدهی ای به ما نداری‬

‫مامان گفت‪ :‬هوا داره سرد میشه‪ .‬دلم راضی نمیشه تو سرما منتظر اتوبوس وایسی‪ .‬تازه کلی از راه رو‬
‫‪.‬پیاده بری‬

‫‪.‬وارد شدیم‪ .‬سفارش قهوه و کیک دادیم و نشستیم‪ .‬دوباره گفتم‪ :‬ولی من هنوزم نمی فهمم‬

‫بابًا نگًاهی بًه مامًان کًرد‪ .‬مامًان انگًار ترجیًح مًی داد بابًا حًرف بزنًد‪ .‬امًا چًون او چیًزی نگفًت بًه زحمًت‬
‫‪.‬شروع کرد‬

‫می دونی هما‪ ...‬ما خیلی در مورد مشکلتت با خانواده فکر کردیم‪ .‬در مورد کارت‪ ،‬نگرانیهات و ‪ ...‬اون ‪_:‬‬
‫شب‪ .‬حرفات به کاملیا‪ ...‬خب ما هیچ وقت اینجوری به موضوع نگاه نکرده بودیم‪ .‬هیچ وقت فکر نمی کردیم‬
‫که تو اینجوری فکر کنی‪ .‬خب‪ ...‬و ‪ ...‬من و پدرت‪ ...‬به این نتیجه رسیدیم که باید جبران کنیم‪ .‬درسته که‬
‫‪...‬یه ماشین مرحم خوبی برای دردای چندین ساله ات نیست‪ ،‬اما خواهش می کنم به ما فرصت بده‬

‫نگاهی به آنها انداختم‪ .‬می خواستم بگویم همین قدر که این را فهمیده اید برایم دنیایی ارزش دارد‪ .‬نیازی‬
‫به هدیه نبود‪ .‬اما نتوانستم این را بگویم‪ .‬فقط دستم را روی دست مادرم گذاشتم و آن را فشردم‪ .‬بابا با‬
‫چهره ای متبسم به ما خیره شد‪ .‬بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده بود‪ .‬چقدر دلم برای خانواده ی‬
‫سًه نفًری مًان تنًگ شًده بًود‪ .‬احسًاس مًی کًردم هیًچ فکًر منفًی ای نمًی توانًد قشًنگی آن لحظًه را از‬
‫‪...‬بین ببرد‪ .‬اما‬
‫‪.‬در کافی شاپ باز شد‪ .‬سر بلند کردم‪ .‬آقای سهیلی بود‬

‫!پدرم حیرت زده گفت‪ :‬خودشه‬

‫‪.‬دستش را گرفتم و گفتم‪ :‬نگاش نکنین‪ .‬بهش اهمیت ندین‬

‫‪.‬مادرم گفت‪ :‬ولی اون باید به خاطر حرفاش توضیح بده‬

‫‪.‬احتیاجی نیست‪ .‬نمی خوام حرفاشو بشنوم ‪_:‬‬

‫آقای سهیلی که حال به میز ما رسیده بود‪ ،‬با لحنی منطقی گفت‪ :‬سلم‪ .‬من حتی اگر قاتل هم بودم‬
‫‪.‬حق داشتم توضیح بدم‪ .‬خواهش می کنم‬

‫‪.‬بابا دستی به سرش کشید و در حالی که برمی خاست و گفت‪ :‬سلم‪ .‬بفرمایید‬

‫‪.‬به تندی گفتم‪ :‬بشینین بابا‪ .‬من نمی خوام بشنوم‬

‫‪.‬آقای سهیلی گفت‪ :‬زیاد طول نمی کشه‪ .‬فقط چند دقیقه‬

‫‪.‬بابا با مامان به طرف در رفت و گفت‪ :‬ما تو ماشین منتظرتیم‬

‫با حرص رو گرداندم‪ .‬آقای سهیلی روبرویم نشست و پرسید‪ :‬تا حال تو یه برنامه ی زنده شرکت کردی؟‬

‫‪.‬پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم‪ :‬من هرگز اینقدر آدم مهمی نبودم که به این جور برنامه ها دعوت بشم‬

‫ولًی مًی تًونی تصًور کنًی کًه اسًترس آدم در مًورد ایًن کًه هیًچ حرکًت اشًتباهی نکنًه یًا توپًوق نزنًه ‪_:‬‬
‫‪.‬چقدر زیاده‬

‫ساعدهایم را روی میز گذاشتم و به جلو خم شدم‪ .‬مستقیم توی چشمهای سیاهش نگاه کردم و گفتم‪:‬‬
‫دیگًه مهًم نیسًت آقًای سًهیلی‪ .‬آبرومًو بردی‪ .‬جلًوی دوسًت و آشًنا سًکه ی یًه پًولم کًردی‪ .‬دیگًه نمًی‬
‫خًوام بًبینمت‪ .‬دیگًه نمًی خًوام حرفًی ازت بشًنوم‪ .‬اگًه نگًران سًابقه ی کًاریم نبًودم‪ ،‬یًه لحظًه هًم تًو‬
‫‪.‬شرکتت نمی موندم‬

‫لعنتی! بغض کردم‪ .‬رو گرداندم تا اشکم را نبیند‪ .‬لبم را محکم گاز گرفتم‪ .‬چشمهایش‪ ...‬چقدر چشمهایش‬
‫‪.‬را دوست داشتم‪ .‬لعنت به من‬

‫هما تو تمام فکر منو پر کردی‪ .‬همه ی حواسم به تو بود‪ .‬نمی تونستم در مورد چیز دیگه ای فکر کنم و ‪_:‬‬
‫‪.‬حرف بزنم‪ .‬ولی‪ ...‬اشتباه کردم‪ .‬زیادی پیش رفتم‪ .‬معذرت می خوام‪ ...‬من می خوام جبران کنم‬

‫دوباره به طرف برگشتم‪ .‬اما سر بلند نکردم‪ .‬نگاهم روی دستهایش ثابت ماند‪ .‬با عصبانیت گفتم‪ :‬چی رو‬
‫جبران کنی؟ جواب متلکای پانته آ رو تو میدی؟‬

‫‪.‬به سرعت گفت‪ :‬از کار برکنارش می کنم‬

‫!نفهمیدم چه گفت‪ .‬ادامه دادم‪ :‬یا مسخره بازیای ناصر و سیامک‪ ،‬پدرام‪ ،‬فرزاد‬

‫‪.‬همه شونو اخراج می کنم ‪_:‬‬


‫پوزخندی زدم‪ .‬نمی خواسًتم بخندم‪ .‬اما خنده ام گرفت‪ .‬تو اوج عصًبانیت خنده ام گرفت‪ .‬گفتم‪ :‬پس باید‬
‫‪.‬شرکتو تعطیل کنی‪ .‬همه اذیتم می کنن‬

‫!قاطعانه گفت‪ :‬شرکتو تعطیل می کنم هما‬

‫و خندیًد‪ .‬وای کًاش نمًی خندیًد‪ .‬گوشًه هًای چشًمهایش چینهًای بًانمکی مًی افتًاد‪ .‬چقًدر خوشًگل‬
‫میشًد‪ .‬دوبًاره اسًیرم مًی کًرد‪ .‬نمًی خواسًتم مثًل مًوم تًو دسًتش نًرم بشًم‪ .‬نًه نمًی خواسًتم‪ .‬سًعی‬
‫‪.‬کردم دوباره به ناراحتیهایم فکر کنم‪ .‬به کاری که با من کرده بود‬

‫با دلخوری گفتم‪ :‬این اصل ً عادلنه نیست که تو همه چی راجع به من می دونی و من هیچی راجع به تو‬
‫‪.‬نمی دونم‬

‫‪.‬لبخندی مهربان زد و گفت‪ :‬چی رو می خوای بدونی؟ بپرس بهت میگم‬

‫آبادان چکار می کردی؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬جا خورد‪ .‬کمی فکر کرد و گفت‪ :‬خب می دونی یه کم پیچیده اس‪ .‬موضوع حساسه‬

‫برخاستم و خیلی جدی گفتم‪ :‬بسیار خب آقای پیچیده ی حساس‪ .‬رازهای شما مهمه چون آدم مهمی‬
‫هستین و رازهای من بی اهمیته چون هیچی نیستم‪ .‬باشه‪ .‬اگه اینجوری دوس داری باشه‪ .‬ما رو بخیر و‬
‫‪.‬شما رو به سلمت‬

‫‪.‬برخاست و با ناراحتی گفت‪ :‬اینجوری نیست هما‪ .‬آخه واقعاً موضوع پیچیده است‬

‫‪.‬سری تکان دادم و گفتم‪ :‬حتماً همینطوره‪ .‬منم بیش از این نمی خوام بدونم‬

‫‪.‬این را گفتم و با وجدانی آسوده بیرون رفتم‬

‫!پدرم حیرت زده گفت‪ :‬خودشه‬

‫‪.‬دستش را گرفتم و گفتم‪ :‬نگاش نکنین‪ .‬بهش اهمیت ندین‬

‫‪.‬مادرم گفت‪ :‬ولی اون باید به خاطر حرفاش توضیح بده‬

‫‪.‬احتیاجی نیست‪ .‬نمی خوام حرفاشو بشنوم ‪_:‬‬

‫آقای سهیلی که حال به میز ما رسیده بود‪ ،‬با لحنی منطقی گفت‪ :‬سلم‪ .‬من حتی اگر قاتل هم بودم‬
‫‪.‬حق داشتم توضیح بدم‪ .‬خواهش می کنم‬

‫‪.‬بابا دستی به سرش کشید و در حالی که برمی خاست و گفت‪ :‬سلم‪ .‬بفرمایید‬

‫‪.‬به تندی گفتم‪ :‬بشینین بابا‪ .‬من نمی خوام بشنوم‬

‫‪.‬آقای سهیلی گفت‪ :‬زیاد طول نمی کشه‪ .‬فقط چند دقیقه‬

‫‪.‬بابا با مامان به طرف در رفت و گفت‪ :‬ما تو ماشین منتظرتیم‬

‫با حرص رو گرداندم‪ .‬آقای سهیلی روبرویم نشست و پرسید‪ :‬تا حال تو یه برنامه ی زنده شرکت کردی؟‬
‫‪.‬پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم‪ :‬من هرگز اینقدر آدم مهمی نبودم که به این جور برنامه ها دعوت بشم‬

‫ولًی مًی تًونی تصًور کنًی کًه اسًترس آدم در مًورد ایًن کًه هیًچ حرکًت اشًتباهی نکنًه یًا توپًوق نزنًه ‪_:‬‬
‫‪.‬چقدر زیاده‬

‫ساعدهایم را روی میز گذاشتم و به جلو خم شدم‪ .‬مستقیم توی چشمهای سیاهش نگاه کردم و گفتم‪:‬‬
‫دیگًه مهًم نیسًت آقًای سًهیلی‪ .‬آبرومًو بردی‪ .‬جلًوی دوسًت و آشًنا سًکه ی یًه پًولم کًردی‪ .‬دیگًه نمًی‬
‫خًوام بًبینمت‪ .‬دیگًه نمًی خًوام حرفًی ازت بشًنوم‪ .‬اگًه نگًران سًابقه ی کًاریم نبًودم‪ ،‬یًه لحظًه هًم تًو‬
‫‪.‬شرکتت نمی موندم‬

‫لعنتی! بغض کردم‪ .‬رو گرداندم تا اشکم را نبیند‪ .‬لبم را محکم گاز گرفتم‪ .‬چشمهایش‪ ...‬چقدر چشمهایش‬
‫‪.‬را دوست داشتم‪ .‬لعنت به من‬

‫هما تو تمام فکر منو پر کردی‪ .‬همه ی حواسم به تو بود‪ .‬نمی تونستم در مورد چیز دیگه ای فکر کنم و ‪_:‬‬
‫‪.‬حرف بزنم‪ .‬ولی‪ ...‬اشتباه کردم‪ .‬زیادی پیش رفتم‪ .‬معذرت می خوام‪ ...‬من می خوام جبران کنم‬

‫دوباره به طرف برگشتم‪ .‬اما سر بلند نکردم‪ .‬نگاهم روی دستهایش ثابت ماند‪ .‬با عصبانیت گفتم‪ :‬چی رو‬
‫جبران کنی؟ جواب متلکای پانته آ رو تو میدی؟‬

‫‪.‬به سرعت گفت‪ :‬از کار برکنارش می کنم‬

‫!نفهمیدم چه گفت‪ .‬ادامه دادم‪ :‬یا مسخره بازیای ناصر و سیامک‪ ،‬پدرام‪ ،‬فرزاد‬

‫‪.‬همه شونو اخراج می کنم ‪_:‬‬

‫پوزخندی زدم‪ .‬نمی خواسًتم بخندم‪ .‬اما خنده ام گرفت‪ .‬تو اوج عصًبانیت خنده ام گرفت‪ .‬گفتم‪ :‬پس باید‬
‫‪.‬شرکتو تعطیل کنی‪ .‬همه اذیتم می کنن‬

‫!قاطعانه گفت‪ :‬شرکتو تعطیل می کنم هما‬

‫و خندیًد‪ .‬وای کًاش نمًی خندیًد‪ .‬گوشًه هًای چشًمهایش چینهًای بًانمکی مًی افتًاد‪ .‬چقًدر خوشًگل‬
‫میشًد‪ .‬دوبًاره اسًیرم مًی کًرد‪ .‬نمًی خواسًتم مثًل مًوم تًو دسًتش نًرم بشًم‪ .‬نًه نمًی خواسًتم‪ .‬سًعی‬
‫‪.‬کردم دوباره به ناراحتیهایم فکر کنم‪ .‬به کاری که با من کرده بود‬

‫با دلخوری گفتم‪ :‬این اصل ً عادلنه نیست که تو همه چی راجع به من می دونی و من هیچی راجع به تو‬
‫‪.‬نمی دونم‬

‫‪.‬لبخندی مهربان زد و گفت‪ :‬چی رو می خوای بدونی؟ بپرس بهت میگم‬

‫آبادان چکار می کردی؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬جا خورد‪ .‬کمی فکر کرد و گفت‪ :‬خب می دونی یه کم پیچیده اس‪ .‬موضوع حساسه‬

‫برخاستم و خیلی جدی گفتم‪ :‬بسیار خب آقای پیچیده ی حساس‪ .‬رازهای شما مهمه چون آدم مهمی‬
‫هستین و رازهای من بی اهمیته چون هیچی نیستم‪ .‬باشه‪ .‬اگه اینجوری دوس داری باشه‪ .‬ما رو بخیر و‬
‫‪.‬شما رو به سلمت‬

‫‪.‬برخاست و با ناراحتی گفت‪ :‬اینجوری نیست هما‪ .‬آخه واقعاً موضوع پیچیده است‬
‫‪.‬سری تکان دادم و گفتم‪ :‬حتماً همینطوره‪ .‬منم بیش از این نمی خوام بدونم‬

‫‪.‬این را گفتم و با وجدانی آسوده بیرون رفتم‬

‫بابًا و مامًان بعًد از نهًار و یًک زیًارت کوتًاه بًه شًاهرود برگشًتند‪ .‬مًن هًم بًه خًانه برگشًتم‪ .‬دم در دوسًت‬
‫مرموز نازی منتظرش ایستاده بود‪ .‬وارد خانه شدم‪ .‬نازی داشت به سرعت حاضر میشد تا برود‪ .‬مارال هم‬
‫بود‪ .‬داشت غرغر کنان می پرسید‪ :‬بالخره میگی چی شده که اینقدر پریشونی؟‬

‫نگاهی به نازی انداختم و با دیدن چهره ی رنگ پریده اش‪ ،‬پرسیدم‪ :‬پرونده ی یه قتل؟‬

‫‪.‬نازی دستش را توی هوا تکان داد و گفت‪ :‬نه بابا‬

‫‪.‬بعد از توی کیفش دو برگ کاغذ در آورد و گفت‪ :‬امشب بیاین‪ .‬اومدنتون بهم قوت قلب میده‬

‫با حیرت به کاغذها نگاه کردم و پرسیدم‪ :‬اینا چیه؟‬

‫‪.‬مارال آنها قاپ زد و گفت‪ :‬بلیط تاتره‬

‫نازی سری به تایید تکان داد و گفت‪ :‬با جمعی از وکل ترتیب یه تاتر به نفع کودکان سرطانی رو دادیم‪ .‬من‬
‫‪.‬نقش اول رو دارم‬

‫مارال جیغ جیغ کنان گفت‪ :‬و تا حال هیچی به ما نگفتی؟‬

‫‪.‬خب راستش خجالت می کشیدم ‪_:‬‬

‫واسه چی؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬نمی دونم‪ .‬من باید برم دیرم شده ‪_:‬‬

‫بًه سًرعت بیًرون رفًت و مًن و مًارال را متحیًر بر جًا گذاشًت‪ .‬بًالخره بًه خًود آمًدیم‪ .‬رفتًم دوش بگیًرم تًا‬
‫حاضًر شًوم‪ .‬مًارال هًم مانتوهًایش را روی تخًت ریختًه بًود و نمًی دانسًت کًدام را بپوشًد‪ .‬تًازه هنًوز مًی‬
‫‪.‬خواست حمام هم برود‪ .‬حوصله ی معطلی هایش را نداشتم‪ .‬به سرعت حاضر شدم و رفتم‬

‫سالن انتظار شلوغ بود‪ .‬عده ی زیادی وکیل عصا قورت داده مشغول صحبت با موبایل این ور و آن ور می‬
‫رفتنًد‪ .‬یًا ایًن کًه بًا صًدای بلنًد بًاهم بحًث مًی کردنًد‪ .‬حرفهایشًان دور دادرسًی‪ ،‬عًدالت‪ ،‬دروغ‪ ،‬رشًوه‬
‫‪.‬خواری و غیره دور میزد‬

‫بًه دنبًال نًازی بًه پشًت صًحنه رفتًم‪ .‬کمًی ایًن طًرف و آن طًرف را گشًتم و بًالخره او را گریًه کنًان پیًدا‬
‫‪.‬کردم‪ .‬گریمور با بیحوصلگی کنارش ایستاده بود‬

‫جلو رفتم و در آغوشش کشیدم‪ .‬با ناراحتی گفتم‪ :‬چی شده نازی؟‬

‫‪.‬من نمی تونم‪ .‬من نمی تونم بازی کنم‪ .‬من آدم ضعیفی هستم ‪_:‬‬

‫تو آدم ضعیفی نیستی‪ .‬تو از پس دادگاه و پرونده های به اون مهمی راحت برمیای‪ ،‬اون وقت یه نمایش ‪_:‬‬
‫ساده رو نمی تونی اجرا کنی؟‬

‫‪.‬اون پرونده ها برام خیلی ساده تره‪ .‬من کارمو دوس دارم ‪_:‬‬
‫برای چی قبول کردی تو این نمایش بازی کنی؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬به یه تفریح و تنوع احتیاج داشتم‪ .‬از اون گذشته به نفع کودکان سرطانیه ‪_:‬‬

‫!بسیار خب‪ .‬پس بلند شو‪ .‬محکم باش‪ .‬تو می تونی‪ .‬تو موفق میشی‪ .‬کاری نداره ‪_:‬‬

‫‪.‬من‪ ..‬من نمی دونم ‪_:‬‬

‫‪.‬تو می دونی‪ .‬تو می تونی‪ .‬بلند شو‪ .‬چند دقیقه دیگه باید آماده باشی‪ .‬من تو صف اول منتظرتم ‪_:‬‬

‫به سرعت بیرون رفتم تا توی ردیف اول جا بگیرم‪ .‬به یک نفر محکم تنه زدم‪ .‬برگشتم عذرخواهی کنم‪ .‬اما‬
‫‪...‬نه‬

‫‪.‬سلم هما ‪_:‬‬

‫علیک سلم‪ .‬منو از کجا پیدا کردی؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬زنگ زدم خونتون‪ .‬همخونت گفت اینجا می تونم پیدات کنم‪ .‬باید باهات حرف بزنم ‪_:‬‬

‫‪.‬در حالی که به سرعت به طرف سالن می رفتم و او هم پا بپایم می آمد‪ ،‬جواب دادم‪ :‬حرفی نمونده‬

‫‪.‬چرا هما‪ .‬می خوام رازهامو بهت بگم‪ .‬یه دقه صبر کن‪ .‬هنوز نیم ساعت تا شروع نمایش مونده ‪_:‬‬

‫‪.‬ولی ردیف اول پر میشه‪ .‬من به نازی قول دادم ‪_:‬‬

‫‪.‬بسیار خب‪ .‬پس منم میام ‪_:‬‬

‫سًالن شًلوغ بًود‪ .‬بًه زحمًت دو تًا صًندلی خًالی تًو ردیًف اول پیًدا کردیًم و نشسًتیم‪ .‬صًدا بًه صًدا نمًی‬
‫رسید‪ .‬آقای سهیلی نگاهی به اطراف کرد‪ .‬سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت‪ :‬من به خاطر یه بچه آبادان‬
‫‪.‬بودم‬

‫با دلخوری گفتم‪ :‬بچه ی خودت‪ .‬خب که چی؟‬

‫بچه ی من نبود‪ .‬بچه ی خدابیامرز پرویز بود‪ .‬می دونی شرکت الن چند مدیره اس‪ .‬کسی از وجود این ‪_:‬‬
‫بچه و مادرش اطلع نداشت‪ .‬می خواستند سهام رو بین خودشون تقسیم کنن‪ .‬ارث اون بچه رو‪ .‬مادرش‬
‫آبادانیه‪ .‬رفتم اونجا تا این مسئله رو حل کنم و حق مادر و فرزند رو بهشون برگردونم‪ .‬نمی خواستم مردم‬
‫فکًر کنًن پًارتی بًازی کًردم و سًهم زیًادی بهشًون دادم‪ .‬سًر سًهام پرویًز داد و قًال زیًادی بًود‪ .‬بًه زحمًت‬
‫‪.‬غائله رو خوابوندم‪ .‬مسئله واقعاً حساس و پیچیده بود‬

‫سری به تایید تکان دادم‪ .‬ادامه داد‪ :‬هنوزم کامل ً حل نشده‪ .‬چند روز پیش مادر و بچه تصادف مشکوکی‬
‫داشتن کًه خیلی نگًران شًدم‪ .‬مًی خواسًتم حتماً عوامًل ایًن تصًادف رو پیًدا کنم‪ .‬ضًمناً بهترین درمًان رو‬
‫براشون تدارک ببینم‪ .‬حتی اگه شده به بهترین بیمارستانهای ایران منتقلشون کنم‪ .‬اون بچه الن صاحب‬
‫سًرمایه ی عظیمیًه و چًون مًادرش مطلقًه بًوده چیًزی بًه اون نمًی رسًه‪ .‬و اگًر کسًی موفًق میشًد اون‬
‫بچه رو از بین ببره‪ ،‬سهام شرکت ببین مدیرا تقسیم میشد‪ .‬می فهمی چی میگم؟‬

‫‪.‬آرام گفتم‪ :‬بله‪ .‬واقعاً حساس و پیچیده اس‬


‫خب من علقه ای به صحبت کردن در مورد اینا نداشتم‪ .‬خبرنگارا همه جا هستن‪ .‬دلم نمی خواد این ‪_:‬‬
‫‪.‬داستان به روزنامه ها کشیده بشه‬

‫‪.‬می فهمم ‪_:‬‬

‫سالن کم کم منظم می شد‪ .‬بالخره نمایش شروع شد‪ .‬نازی روی صحنه آمد‪ .‬وای خدا‪ ...‬چه بازی ای‪...‬‬
‫چه نمایشی‪ ...‬سالن از صدای کف زدنها به لرزه در آمده بود‪ .‬همه نازی و همکارش که نقش مقابلش را‬
‫بًازی مًی کًرد‪ ،‬تشًویق مًی کردنًد‪ .‬نمًایش فًوق العًاده بًود‪ .‬اسًتقبال اینقًدر بًود کًه قًرار شًد بًه جًای یًک‬
‫‪.‬شب ده شب اجرا کنند‪ .‬اوه از این بهتر نمی شد‬

‫بعد از اجرا به طرف پشت صحنه رفتم تا به نازی بگویم که خوش درخشیده است‪ .‬آقای سهیلی هم آمد‪.‬‬
‫توی راهروهای شلوغ به زحمت پیش می رفتیم‪ .‬یک نفر بازویم را کشید‪ .‬برگشتم‪ .‬مارال بود‪ .‬به زحمت‬
‫پیشش رفتم‪ .‬مرا به گوشه ی خلوتی کشید و در حالی که مرد همراهش را معرفی می کرد‪ ،‬گفت‪ :‬این‬
‫کاوه اس‪ .‬خبرنگاره‪ .‬خودش یه پا کارآگاهم هست‪ .‬تازه مجانی! خب به نفع خودشه دیگه‪ .‬چاپشون می‬
‫کنه کلی گیرش میاد‪ .‬خب‪ .‬من آقای سهیلی گفتم بیاد اینجا تو رو ببینه‪ .‬چی بهت گفت؟‬

‫حیرت زده به کاوه نگاه کردم‪ .‬یک دوربین عکاسی با لنز قوی به گردنش آویزان بود‪ .‬یک ضبط صوت پیشرفته‬
‫‪.‬هم به کمرش بود‪ .‬یک میکروفون به طرفم گرفت و گفت‪ :‬ضبط میشه بگو‬

‫‪.‬من حرفی ندارم که بزنم ‪_:‬‬

‫‪.‬مارال گفت‪ :‬احمق تو باید ازش انتقام بگیری بگو‬

‫‪.‬ولی من نمی خوام انتقام بگیرم ‪_:‬‬

‫‪.‬بسیارخب‪ .‬ما خودمون میریم دنبال ماجرا ‪_:‬‬

‫‪..‬همان موقع آقای سهیلی به من رسید و گفت‪ :‬هما تو اینجایی؟ یه دفعه گمت کردم‬

‫‪.‬اما جمله اش نیمه کاره ماند‪ .‬با دیدن خبرنگار‪ ،‬نگاه خشمناکی به من انداخت و بیرون رفت‬

‫مارال پشت سرش داد زد‪ :‬صبر کن آقای سهیلی‪ .‬حال دیگه ما همه چی رو راجع به اون پرواز آبادان می‬
‫‪.‬دونیم‬

‫‪.‬حرصم در آمد‪ .‬با عصبانیت به مارال گفتم‪ :‬همه چی رو خراب کردی‬

‫!من هیچی رو خراب نکردم دختره ی احساساتی ‪_:‬‬

‫تو چی رو می دونی؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬من نمی دونم‪ .‬ولی تو بهمون میگی ‪_:‬‬

‫با عصبانیت از او دور شدم‪ .‬بین جمعیت هرچه می گشتم آقای سهیلی را پیدا نمی کردم‪ .‬آب شده بود و‬
‫به زمین رفته بود‪ .‬اگرچه‪ ،‬پیدایش هم که می کردم نمی توانستم ثابت کنم که من هیچی به آن خبرنگار‬
‫‪.‬لعنتی نگفته ام‬

‫به خیابان رسیدم‪ .‬نبود که نبود‪ .‬پشت ماشین جدیدم نشستم و سرم را روی فرمان گذاشتم‪ .‬در کنارم باز‬
‫شد‪ .‬فکر کردم مارال است‪ .‬سر بلند کردم تا هرچه از دهانم درآید نثارش کنم‪ .‬اما آقای سهیلی بود که‬
‫نشست و در را بست‪ .‬بدون این که به من نگاه کند‪ ،‬گفت‪ :‬از تاریکی خوشم نمیاد‪ .‬بچه بودم خیلی می‬
‫‪.‬ترسیدم‪ .‬همیشه یه چماق زیر تختم داشتم‪ .‬نصف شب اگه آب می خواستم‪ ،‬چماقمو با خودم می بردم‬

‫منظورش را نفهمیدم‪ .‬فقط گفتم‪ :‬من چیزی به اون خبرنگار نگفتم‪ .‬قسم می خورم‪ .‬اون هیچی جز پرواز‬
‫‪.‬مشکوک به آبادان نمی دونه‪ .‬اینم مارال قبل ً ازم بیرون کشیده بود‬

‫میدونم‪ .‬مطمئنم که تو چیزی نگفتی‪ ...‬همیشه جیبام پر از آدامس بود‪ .‬هرکی رو می خواستم اذیت ‪_:‬‬
‫‪.‬کنم به لباسش آدامس می چسبوندم‪ .‬یه بارم روی صندلی مدیر مدرسمون گذاشتم‬

‫‪.‬گفتم‪ :‬مجبور نیستی رازاتو بهم بگی‬

‫چرا چرا‪ ...‬تو حق داری بدونی‪ .‬از این که لهجه دارم خجالت می کشم‪ .‬با وجود این که به جنوبی بودنم ‪_:‬‬
‫‪.‬افتخار می کنم‪ ،‬اما از این که نمی تونم بی لهجه حرف بزنم ناراحتم‬

‫‪.‬ولی لهجه ات قشنگه ‪_:‬‬

‫‪.‬تنها که هستم برای خودم با سوت آهنگ می زنم‪ .‬اعصابمو آروم می کنه ‪_:‬‬

‫‪.‬دوس دارم بشنوم ‪_:‬‬

‫یًه روز برات مًی زنًم‪ .‬یًه روز کًه بتًونم اعتمًادتو دوبًاره برگردونًم‪ .‬مًی دونًی همیشًه بًه ایًن کًه تنهًام ‪_:‬‬
‫افتخًار مًی کًردم‪ .‬هیًچ وقًت نخواسًتم ازدواج کنًم‪ .‬امًا دخًتری رو تًو هواپیمًا دیًدم کًه تمًام آرمانهًامو بهًم‬
‫‪...‬ریخت‬

‫سر به زیر انداختم‪ .‬تبسم ملیمی روی لبم نشسته بود‪ .‬او کمی فکر کرد و ادامه داد‪ :‬دلم می خواست‬
‫قًدم کمًی بلنًدتر بًود‪ .‬وقًتی کنًار مًدیرای دیگًه مًی ایسًتم‪ ،‬حًتی اگًه فقًط از یکًی شًون کوتًاهتر باشًم‪،‬‬
‫‪.‬اعتماد بنفسم کم میشه‪ .‬برای همین وقتی پشت میزم خیالم راحتتره‬

‫‪.‬قهرمان بچگیم سوپرمن بود‪ .‬هنوزم گاهی خواب می بینم سوپرمن شدم و دارم پرواز می کنم‬

‫و ایًن یکًی رازم واقعًاً خجًالت آوره! بگًم؟ خًب میگًم‪ .‬مًن کوکًا رو از پًارس نًوش خیلًی بیشًتر دوس دارم‪.‬‬
‫‪.‬گاهی برای این که کسی نفهمه‪ ،‬تو قوطی های خودمون کوکا می ریزم‬

‫خنده ام گرفت‪ .‬او هم خندید و گفت‪ :‬باور کن‪ .‬میشه منو تا هتلم برسونی؟‬

‫!البته آقای رییس ‪_:‬‬

‫ماشین را روشن کردم و راه افتادم‪ .‬گفت‪ :‬خونوادم اهواز زندگی می کنن‪ .‬اما خودم سالهاست که تهرانم‪.‬‬
‫‪.‬فکر می کنم دیگه وقتشه برم یه جای دیگه‪ .‬شاید برگردم اهواز‬

‫آرام گفتم‪ :‬هرکسی کو دور ماند از اصل خویش‬

‫باز جوید روزگار وصل خویش‬

‫‪...‬دیگه دلم خونواده می خواد‪ .‬یه زندگی عادی‪ .‬یه زندگی پر مهر آشنا ‪_:‬‬

‫‪.‬سری به تایید تکان دادم و گفتم‪ :‬منم همینطور‬

‫دوس داری کجا زندگی کنی؟ ‪_:‬‬


‫‪.‬کنار خونوادم ‪_:‬‬

‫‪.‬فکر می کنی بتونیم یه شعبه تو شاهرود بزنیم؟ میشه یه خط تولید جدید رو اون طرفا راه اندازی کرد ‪_:‬‬

‫به طعنه گفتم‪ :‬برای اون نوشابه ی دخترونتون؟‬

‫‪.‬برای هرچی که تو بگی ‪_:‬‬

‫برگشًتم‪ .‬نگًاهی گًذرا بًه او انًداختم‪ .‬نًه نمًی توانسًتم از او متنفًر باشًم‪ .‬هرگًز نمًی توانسًتم‪ .‬واقعًاً‬
‫‪.‬دوستش داشتم‬

‫دوباره به خیابان چشم دوختم‪ .‬پرسید‪ :‬به چی فکر می کنی؟‬

‫‪.‬نمی توانستم بگویم که دوستش دارم‪ .‬آرام گفتم‪ :‬به محصول جدید‬

‫اونًو بًذار برای بعًد‪ .‬مًی تًونی آدرس خًونه ی پًدرتو بًه مًن بًدی؟ یًا بهًتر بگًم اجًازه میًدی بًا خًانواده ‪_:‬‬
‫خدمت برسیم؟‬

‫پشًت چًراغ قرمًز بًودم‪ .‬چًراغ سًبز شًد‪ .‬ماشًین پشًت سًری بًوق میًزد‪ .‬امًا مًن حًتی نمًی توانسًتم آب‬
‫!دهانم را قورت دهم‬

‫هما حالت خوبه؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬فکر نمی کنم خوب کلمه ی مناسبی باشه ‪_:‬‬

‫‪.‬راه رو بند آوردی ‪_:‬‬

‫من؟ ‪_:‬‬

‫‪.‬نه من‪ .‬بزن کنار‪ .‬اونجا می تونی پارک کنی ‪_:‬‬

‫‪.‬یادم رفته‪ .‬بلد نیستم پارک کنم ‪_:‬‬

‫خندید و گفت‪ :‬مثل دختر مدرسه ایهایی که تو عمرشون بهشون پیشنهاد ازدواج نشده رفتار نکن‪ .‬بزن کنار‬
‫‪.‬دیگه‬

‫تکًانی خًوردم‪ .‬پًایم را روی گًاز فشًار دادم و از وسًط راه کنًار رفتًم‪ .‬هنًوز گیًج و منًگ بًودم‪ .‬آقًای سًهیلی‬
‫پرسید‪ :‬خب؟‬

‫نگاهی گنگ به او انداختم‪ .‬پرسید‪ :‬اجازه میدی؟‬

‫جوابی ندادم‪ .‬بالخره گفت‪ :‬هما من خیلی اذیتت کردم‪ .‬آبروتو بردم‪ .‬بهت حق میدم ازم متنفر باشی‪ .‬اما‬
‫می تونم امیدوار باشم که گوشه ی قلبت یه جای کوچولو برای من مونده باشه؟‬

‫لبخند کوچکی گوشه ی لبم جا گرفت‪ .‬بالخره گفتم‪ :‬خیلی سعی کردم ازت متنفر بشم‪ .‬ولی این عشق‬
‫‪.‬لعنتی اجازه نداد‬

‫خندیًد‪ .‬چقًدر خنًده اش را دوسًت داشًتم‪ .‬گفًت‪ :‬بًه ایًن میگًن یًه عشًق واقعًی‪ .‬یًه عشًق دو جًانبه‪.‬‬
‫!متشکرم که بازم بهم فرصت دادی‪ .‬بهت قول میدم که جبران کنم هما‬
‫شاذه‬

‫سه شنبه ‪ 22‬بهمن هشتاد و هفت‬

You might also like