You are on page 1of 78

‫همگام با صحابه‬

‫)رضوان الله تعالی علیهم اجمعین(‬

‫حاب َةِ‬
‫ص َ‬
‫حَياةِ ال ّ‬
‫ن َ‬
‫م ْ‬
‫صوٌَر ِ‬
‫ترجمه‪ُ :‬‬

‫ویژه جوانان‬
‫جلد دوم‬

‫تألیف‪:‬‬
‫دکتر عبدالرحمن رأفت پاشا‬

‫مترجم‪:‬‬
‫ابراهیم احراری خلف‬
‫﴿‪﴾2‬‬
‫همگام با صحابه‬

‫بسم الله الرحمن الرحیم‬


‫‪‬با‬ ‫خداوندا! من به اصحاب و یاران پیامبرت حضرت محمد‬
‫یورزم و‬
‫قترین نوع محبت‪ ،‬عشق م ‌‬ ‫قترین و عمی ‌‬
‫صاد ‌‬
‫یدارم‪ .‬بنابراین‪ ،‬مرا در وحشت فزاینده‪ ،‬فراگیر و‬
‫تشان م ‌‬‫دوس ‌‬
‫باعظمت قیامت‪ ،‬بخاطر محبت هرکدام از آنان ببخش و‬
‫مغفرت نمای‪.‬‬
‫یدانی من آنان را‬‫ای بخشاینده بخشندگان! براستی که تو م ‌‬
‫یدارم‪.‬‬
‫فقط برای رضا و خشنودی تو دوست م ‌‬
‫عبدالرحمن رأفت پاشا‬
‫﴿‪﴾3‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫قهرمانان این مجموعه‬
‫صفح‬ ‫موضوع‬
‫ه‬
‫‪4‬‬ ‫‪ -11‬ابوعبیده بن جراح س‬
‫‪12‬‬ ‫‪ -12‬عبدالله بن مسعود س‬
‫‪22‬‬ ‫‪ -13‬سلمان فارسی س‬
‫‪31‬‬ ‫مه بن ابی جهل س‬ ‫عکَر َ‬
‫‪ِ -14‬‬
‫‪42‬‬ ‫‪ -15‬زید الخیر س‬
‫‪51‬‬ ‫‪ -16‬عدی بن حاتم طائی س‬
‫‪60‬‬ ‫فاِری س‬‫‪ -17‬ابوذر ِغ َ‬
‫‪71‬‬ ‫‪ -18‬عبدالله بن ام مکتوم س‬
‫‪80‬‬ ‫سخنی دیگر‪...‬‬
‫﴿‪﴾4‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫‪ -11‬ابوعبیده بن جراح ‪‬‬
‫»هر ُامتی امین و معتمدی دارد و امین ُام ِ‬
‫ت من ابوعبیده‬
‫یباشد«‪.‬‬‫م ‌‬
‫رسول اکرم ‪.‬‬
‫هاش نورانی‪ ،‬ظاهرش زیبا و باظرافت‪ ،‬پیکرش‬ ‫چهر ‌‬
‫های که‬ ‫ههایش لغر بود‪ ،‬بگون ‌‬ ‫لغر‪ ،‬قامتش کشیده و گون ‌‬
‫ُ‬
‫مها از دیدنش شادمان شده و جانها به ملقاتش انس‬ ‫چش ‌‬
‫یگرفتند‪.‬‬‫و الفت گرفته و قلبها در کنارش آرام م ‌‬
‫شسخن و نیکومحضر‪،‬‬ ‫علوه بر این ویژگیها‪ ،‬بسیار خو ‌‬
‫بسیار فروتن و متواضع و بسیار باحیا و باشرم بود‪ .‬اما اگر‬
‫یگرفت‪ ،‬او مانند شیری‬ ‫اوضاع بحرانی شده و کارها بال م ‌‬
‫یشد‪.‬‬ ‫خشمگین وارد میدان م ‌‬
‫گویا او در ظرافت‪ ،‬زیبایی و جلوه به تیغه شمشیر‬
‫شباهت داشت‪ ،‬و در برندگی و شدت و استحکام نیز از آن‬
‫یکرد‪.‬‬
‫تقلید م ‌‬
‫ن امت رسول خدا ‪ ،‬عامر بن عبدالله‬ ‫بله‪ ،‬او همان امی ِ‬
‫یباشد‪.‬‬‫جراح فهری قریشی با کنیه ابوعبیده‪ ‬م ‌‬
‫عبدالله بن عمر ‪ ‬چنین او را توصیف کرده است‪:‬‬
‫هشان از همه‬ ‫سه نفر از میان قریشیان هستند که چهر ‌‬
‫قشان بهتر و آزرم و حیاءشان‬ ‫نتر‪ ،‬اخل ‌‬‫یتر و روش ‌‬ ‫نوران ‌‬
‫بیشتر است‪ ،‬اگر با تو سخن گویند هرگز دروغ نگفته و اگر‬
‫یکنند‪ .‬این سه تن عبارتند‬ ‫با ایشان گفتگو کنی‪ ،‬تکذیب نم ‌‬
‫از‪:‬‬
‫ابوبکر صدیق‪ ،‬عثمان بن عفان و ابوعبیده بن‬
‫جراح‪: ‬‬
‫)‪(1‬‬
‫یشد‪،‬‬‫ابوعبیدهس از ُزمره سابقین اولین محسوب م ‌‬
‫نشدن ابوبکر صدیق ‪ ‬توسط‬ ‫او روز بعد از مسلما ‌‬
‫ایشان با اسلم آشنا شد و آن را پذیرفت‪ .‬ابوبکر صدیقس‬
‫او را به همراه عبدالرحمن بن عوف‪ ،‬عثمان بن مظعون و‬
‫یارقم ‪‬به نزد پیامبرِ هدایت ‪ ‬برد و همگی‬ ‫ارقم بن اب ‌‬
‫با نهایت صداقت و شهامت سخن حق )شهادتین( را در‬
‫برابر ایشان ‪ ‬بر زبان جاری ساخته و اعلن داشتند‪.‬‬
‫بنابراین‪ ،‬آنان اولین ستونی بودند که بنا و ساختمان بزرگ‬
‫اسلم بر آن پا گرفت‪.‬‬

‫)(‪ -‬اولین گروهی که بککه اسککلم گرویدنککد و هسککته مرکککزی آن را‬ ‫‪1‬‬

‫پدید آوردند‪.‬‬
‫﴿‪﴾5‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫ابوعبیدهس از همان ابتدای دعوت در مکه همانند سایر‬
‫مسلمانان تجربیات سخت و تلخی را تا پایان پشت سر‬
‫گذاشت‪ ،‬او به همراه مسلمانان اولیه چنان با سختیها‪،‬‬
‫مرارتها‪ ،‬دردها‪ ،‬چنگ و دندانهای کفار مکه و غمها روبرو‬
‫شد و آنها را چشید که تاکنون پیروان هیچ آئینی بر روی‬
‫زمین آنها را نچشیده اند! ولی او در برابر تمامی این‬
‫آزمایشها پایداری کرد‪ ،‬و در هر موقعیتی خداوند متعال و‬
‫پیامبرش را تصدیق کرد‪.‬‬
‫اما آزمایش و بلیی که او در جنگ بدر با آن مواجه شد‬
‫چنان تلخ و سخت بود که هرگز گمانی به آن راه نیافته و‬
‫یتواند آن را محاسبه کند!‬ ‫هگری نم ‌‬ ‫هرگز محاسب ‌‬
‫ابوعبیده س به هنگام غزوه بدر همانند کسی که از‬
‫یزد‬‫یهراسد در بین صفوف مشرکین شمشیر م ‌‬ ‫مرگ نم ‌‬
‫تا آنجا که مشرکان از شجاعتش به هراس افتادند! و در‬
‫دن بپرهیزد‬ ‫مر َ‬
‫یآن که از ُ‬‫یباکانه ب ‌‬‫میان سپاهان دشمن ب ‌‬
‫یداد تا آن حد که سوارکاران قریش از او پرهیز‬ ‫جولن م ‌‬
‫یشدند خودشان را از‬ ‫می کردند‪ ,‬و هرگاه که با او روبرو م ‌‬
‫یساختند‪...‬‬ ‫وی دور م ‌‬
‫اما یک نفر از دشمنان از همه طرف خود را به او نشان‬
‫یداد ولی ابوعبیده خود را از دور ساخته و از روبروشدن‬ ‫م ‌‬
‫یکرد!‬
‫با وی اجتناب و پرهیز م ‌‬
‫هاش همچنان سرسختی کرده و لجاجت‬ ‫آن مرد در حمل ‌‬
‫یکشید تا آن که‬ ‫یکرد اما ابوعبیده بیشتر خود را کنار م ‌‬ ‫م ‌‬
‫هها را بر ابوعبیده بست و جلوی او ایستاد‪ ،‬در‬ ‫آن مرد را ‌‬
‫یشد!‬ ‫حالی که مانع پیکارش با دشمنان خدا م ‌‬
‫هاش تمام شد و دیگر راه‬ ‫سرانجام آن هنگام که حوصل ‌‬
‫ییافت‪ ،‬چنان با شمشیرش بر فرق سر او زد‬ ‫های نم ‌‬ ‫چار ‌‬
‫که به دو نیم شد و در برابرش به خاک افتاده و در خون‬
‫غلطید‪.‬‬
‫خواننده عزیز و گرامی! تلش نکن که تخمین بزنی که‬
‫آن مرد به خاک و خون غلطیده‪ ،‬چه کسی است‪...‬‬
‫آیا به تو نگفتم که شدت و سختی تجربه و آزمایش او از‬
‫حساب حسابگران فراتر رفته و از افق خیال خیالپردازان‬
‫تجاوز کرده است؟!‬
‫یترکد اگر بدانی آن مرد به خاک و‬ ‫براستی که مغزت م ‌‬
‫خون غلطیده‪ ،‬همان »عبدالله بن جراح« پدر ابوعبیده س‬
‫یباشد!‬‫م ‌‬
‫***‬
‫﴿‪﴾6‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫اما ابوعبیدهس پدرش را نکشت‪ ،‬بلکه او شرک و‬
‫انحراف را در وجود و ذات پدرش کشت‪.‬‬
‫خداوند متعال در باره ابوعبیده و پدرش این آیات‬
‫ارزشمند و بلندمرتبه را نازل فرمود‪:‬‬
‫﴿‪     ‬‬
‫‪‬‬ ‫‪‬‬ ‫‪‬‬
‫‪    ‬‬
‫‪‬‬ ‫‪‬‬ ‫‪‬‬
‫‪   ‬‬
‫‪   ‬‬
‫‪    ‬‬
‫‪‬‬ ‫‪‬‬ ‫‪ ‬‬ ‫‪‬‬
‫‪‬‬ ‫‪‬‬
‫‪   ‬‬
‫‪ ‬‬ ‫‪‬‬ ‫‪‬‬ ‫‪‬‬ ‫‪‬‬
‫‪‬‬ ‫‪‬‬ ‫‪‬‬ ‫‪‬‬
‫‪     ‬‬
‫‪   ‬‬
‫‪.(22‬‬
‫ککه بکه خکدا و روز قیکامت‬ ‫مجادله‪ ،‬آیة‬
‫یکافت‬ ‫)سورةنخکواهی‬ ‫‪﴾‬‬
‫مردمانی را‬‫»‬
‫ایمان داشته باشند‪ ،‬ولی کسانی را که بککه دوسککتی بگیرنککد‬
‫که با خدا و پیغمبرش دشککمنی ورزیککده باشککند‪ ،‬هرچنککد کککه‬
‫آنان پدران‪ ،‬یا پسران‪ ،‬یا برادران‪ ،‬و یا قوم و قبیله ایشککان‬
‫باشند‪ .‬چرا که مؤمنان‪ ،‬خدا بر دلهایشان ایمان را رقم زده‬
‫تشککان‬ ‫است‪ ،‬و با نفخککه خککود یاریشککان داده اسککت و تقوی ‌‬
‫یگرداند‬ ‫کرده است‪ ،‬و ایشان را به باغهای بهشتی داخل م ‌‬
‫که از زیر )کاخها و درختککان( آنهککا رودبارهککا روان اسککت‪ ،‬و‬
‫یمانند‪ .‬خدا از آنان خشنود‪ ،‬و ایشان هم‬ ‫جاودانه در آنجا م ‌‬
‫از خدا خشنودند‪ .‬اینان حزب خداینککد‪ .‬هککان! حککزب خداونککد‬
‫قطعا ً پیروز و رستگار است‪.(1)«...‬‬
‫***‬

‫این کار از ابوعبیده غیر منتظره و عجیب نبود‪ ،‬زیرا او‬


‫به درجۀ از قدرت ایمانی و خیرخواهی در دین و‬
‫تداری در امت پیامبر ‪‬رسیده بود که بزرگان صحابه‬ ‫امان ‌‬
‫آرزوی رسیدن به آن را نزد پروردگار متعال در سر‬
‫یپروراندند‪.‬‬
‫م ‌‬

‫)(‪ -‬ترجمه آیه از تفسیر نور تککألیف دکککتر خرمککدل اقتبککاس شککده‬ ‫‪1‬‬

‫است‪.‬‬
‫﴿‪﴾7‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫)‪(1‬‬
‫یکند‪ :‬روزی هیئتی از نصاری‬ ‫محمد بن جعفر نقل م ‌‬
‫به نزد رسول خدا ‪ ‬آمده و گفتند‪ :‬ای ابوالقاسم‪ ،‬مردی‬
‫از اصحابت را که راضی هستی به همراه ما بفرست تا در‬
‫اموالی که اختلف داریم بین ما قضاوت و حکم بکند‪ ،‬زیرا‬
‫ما به شما مسلمانان اعتماد داریم و به آنچه هم حکم کنید‬
‫راضی هستیم‪.‬‬
‫رسول خدا ‪ ‬فرمود‪ :‬غروب به نزدم بیایید تا شخصی‬
‫هتان بفرستم‪.‬‬ ‫بااراده‪ ،‬توانا و امین را به همرا ‌‬
‫عمر بن خطاب ‪ ‬م ‌‬
‫یگوید‪:‬‬
‫خیلی زودتر از وقت برای نماز ظهر به مسجد رفتم‪ ،‬و‬
‫هرگز امارت را دوست نداشتم مگر آن امارت را در آن‬
‫روز به امید آن که این صفت شامل حالم گردد‪...‬‬
‫هنگامی که رسول خدا ‪ ‬نماز ظهر را برای ما‬
‫یکردند‪ ،‬تلش‬ ‫خواندند‪ ،‬به سمت راست و چپشان نگاه م ‌‬
‫کردم کاری کنم تا ایشان مرا ببینند‪ ،‬ولی همچنان به‬
‫مشان به ابوعبیده بن‬ ‫ینگریستد تا آن که چش ‌‬ ‫اطراف م ‌‬
‫جراح ‪ ‬افتاد و او را فرا خوانده و فرمودند‪:‬‬
‫با آنان برو و در آنچه که اختلف دارند به حق در‬
‫نشان حکم و قضاوت کن‪ .‬با خودم گفتم‪ :‬این افتخار‬ ‫بی ‌‬
‫شامل ابوعبیده‪ ‬شد‪.‬‬
‫***‬

‫ابوعبیده‪ ‬نه تنها امین بود‪ ،‬بلکه نیروی اراده و قدرت‬


‫ایمان نیز در او جمع شده بود و این توانمندی در‬
‫یدهد‪:‬‬‫تهای زیادی بروز کرده و خود را نشان م ‌‬ ‫موقعی ‌‬
‫روزی رسول خدا ‪ ‬گروهی از اصحابش را برای‬
‫های از قریش فرستاد تا با آن روبرو شوند‪ ،‬در‬ ‫تعقیب قافل ‌‬
‫این مأموریت ابوعبیده ‪ ‬را امیر آنان قرار داده و‬
‫انبانی)‪ (2‬خرما جهت توشه راه به ایشان داد‪ ،‬زیرا چیز‬
‫دیگری نیافت‪ .‬ابوعبیده‪ ‬به هرکدام از سپاهان روزانه‬
‫یداد‪ ،‬آنان نیز مانند کودکی که سینه‬‫فقط یک عدد خرما م ‌‬
‫یمکیدند‪ ،‬سپس روی آن آب‬ ‫یمکد خرما را م ‌‬‫مادرش را م ‌‬
‫هشان را کفایت‬ ‫ینوشیدند و همین مقدار غذا قوت روزان ‌‬ ‫م ‌‬
‫یکرد‪.‬‬
‫م ‌‬
‫***‬

‫)(‪ -‬مسیحیان‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫)(‪ -‬کیسه چرمی‪.‬‬ ‫‪2‬‬


‫﴿‪﴾8‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫روز جنگ احد لحظه شکست مسلمانان‪ ،‬زمانی که‬
‫یزد )فرا‬ ‫صدای سخنگوی مشرکان بلند بود‪ ،‬و فریاد م ‌‬
‫رسید(‪.‬‬
‫محمد را به من نشان دهید‪ ...‬محمد را به من نشان‬
‫دهید‪...‬‬
‫های بود که رسول خدا‬ ‫ابوعبیده‪ ‬در آن گروه ده نفر ‌‬
‫ههایشان در برابر‬ ‫‪ ‬را احاطه کرده بودند تا با سین ‌‬
‫ههای مشرکین از ایشان حمایت و دفاع کنند‪.‬‬ ‫نیز ‌‬
‫)‪(1‬‬
‫زمانی که جنگ به پایان رسید‪ ،‬دندان رباعیه رسول‬
‫خدا ‪ ‬شهید و پیشانی مبارک ایشان مجروح شده و دو‬
‫کشان فرو‬ ‫ههای زره ایشان در گونه مبار ‌‬ ‫حلقه از حلق ‌‬
‫هها را از‬ ‫رفته بود‪ .‬ابوبکر صدیق ‪ ‬جلو آمد تا آن حلق ‌‬
‫گونه مبارک حضرت بیرون آورد‪ ،‬ولی ابوعبیده ‪‬به او‬
‫یدهم تا این کار را برای من رها کنی‬ ‫گفت‪ :‬تو را سوگند م ‌‬
‫او نیز پذیرفت‪ .‬ابوعبیده ‪ ‬ترسید اگر با دست آنها را‬
‫بیرون بیاورد ممکن است سبب آزار رسول خدا ‪ ‬گردد‪.‬‬
‫نهای جلو دهانش یکی از آن‬ ‫بنابراین‪ ،‬با یکی از دندا ‌‬
‫هها را با قدرت و محکم گرفته بیرونش آورد ولی‬ ‫حلق ‌‬
‫دندانش افتاد‪...‬‬
‫سپس حلقه دیگر را با دندان جلویی دیگرش گرفت و‬
‫بیرون آورد‪ ،‬این بار نیز آن دندانش افتاد‪...‬‬
‫یفرماید‪:‬‬ ‫حضرت ابوبکر صدیق ‪ ‬در این باره م ‌‬
‫نهای‬ ‫»ابوعبیده زیباترین و نیکوترین انسانی است که دندا ‌‬
‫یاش شکسته است«‪.‬‬ ‫جلوی ‌‬
‫***‬

‫هها و‬‫ابوعبیده‪ ‬از لحظه پذیرش اسلم در تمامی صحن ‌‬


‫پیکارها تا لحظه وفات رسول خدا ‪ ‬همراه ایشان بود‪.‬‬
‫روز سقیفه)‪ ،(2‬حضرت عمر فاروق ‪ ‬به ابوعبیده‬
‫گفت‪:‬‬
‫دستت را دراز کن تا با تو بیعت کنم‪ ،‬زیرا از رسول خدا‬
‫یفرمودند‪:‬‬ ‫‪ ‬شنید ‌‬
‫هام که م ‌‬
‫»هر امتی امینی دارد و تو )ای ابوعبیده( امین این امت‬
‫هستی«‪.‬‬
‫ابوعبیده ‪ ‬گفت‪:‬‬
‫)(‪ -‬دندان پیشین‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫)(‪ -‬یوم السقیفه = روزی اسککت کککه مسککلمانان حضککرت ابککوبکر‬ ‫‪2‬‬

‫صدیق ‪ ‬را به عنوان جانشین رسککول خککدا ‪ ‬در محککل سککقیفه‬


‫بنی ساعده برگزیدند‪.‬‬
‫﴿‪﴾9‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫من هرگز خودم را از مردی که رسول خدا ‪ ،‬او را تا‬
‫تشان امام نمازمان قرار داده است پیشی‬ ‫روز وفا ‌‬
‫یگیرم‪.‬‬ ‫نم ‌‬
‫بعد از این ماجرا‪ ،‬با ابوبکر صدیق ‪ ‬بیعت صورت‬
‫گرفت و از آن لحظه به بعد ابوعبیده‪ ‬بهترین‬
‫یترین‬ ‫تکننده در حق‪ ،‬برای او بود و بهترین و گرام ‌‬ ‫نصیح ‌‬
‫یدهنده او در خیر بود‪.‬‬ ‫یار ‌‬
‫بعد از ابوبکر صدیق ‪ ‬شورای مسلمانان با پیشنهاد‬
‫ایشان عمر فاروق ‪ ‬را به جانشینی جانشین رسول خدا‬
‫‪ ‬برگزیدند‪ ،‬ابوعبیده نیز وجود خودش را تحت فرمان‬
‫ایشان قرار داده و بجز یک مورد هرگز از فرمان ایشان‬
‫سرپیچی نکرد‪.‬‬
‫یدانی آن چه فرمانی بود که ابوعبیده ‪ ‬از دستور‬ ‫آیا م ‌‬
‫خلیفه مسلمانان سرپیچی کرد؟!‬
‫این واقعه زمانی بود که ابوعبیده بن جراح‪ ‬در‬
‫سرزمین شام »سپاه اسلم را در پیروزیی به دنبال‬
‫یکرد تا به دست او تمامی‬ ‫پیروزیی دیگر رهبری م ‌‬
‫سرزمین شام فتح گردید‪ «...‬او از شرق به فرات و از‬
‫شمال به آسیای صغیر راه یافت‪.‬‬
‫در این زمان بود که »طاعونی« سرزمین شام را فرا‬
‫گرفت که تاکنون نظیر آن را ندیده بودند و مردم را همانند‬
‫یکرد‪.«...‬‬‫محصولت زراعتی دُِرو م ‌‬
‫های را به همراه‬ ‫بلفاصله عمر بن خطاب ‪ ‬نمایند ‌‬
‫های که در آن پیامی بود به سوی ابوعبیده‪ ‬گسیل‬ ‫نام ‌‬
‫داشت‪:‬‬
‫یباشم و خودم را از‬ ‫»من به وجود تو شدیدا ً نیازمند م ‌‬
‫هام شبانگاه به تو رسید‬ ‫یبینم‪ ،‬پس هرگاه نام ‌‬ ‫ینیاز نم ‌‬‫تو ب ‌‬
‫همان لحظه بدون انتظار طلوع صبح به سوی من حرکت‬
‫یکنم قبل از‬ ‫کن‪ ،‬و اگر در روز بدستت رسید باز تأکید م ‌‬
‫آن که شب فرا رسد به طرف من حرکت کن«‪.‬‬
‫هنگامی که ابوعبیده‪ ‬نامه فاروق ‪ ‬را گرفت و‬
‫خواند‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫علت نیاز امیرالمؤمنین‪ ‬به خودم را دریافتم‪ ،‬او‬
‫یخواهد کسی را که رفتنی است‪ ،‬نگاه دارد‪ .‬سپس‬ ‫م ‌‬
‫جواب نامه را اینچنین داد‪:‬‬
‫ای امیرالمؤمنین‪ ،‬من به نیاز شما پی بردم‪ ،‬ولی هم‬
‫یباشم‪ ،‬و دوست‬ ‫اکنون در سپاهی از سپاهیان اسلم م ‌‬
‫یرسد حفظ کرده‬ ‫ندارم خودم را از آنچه که به سپاهیان م ‌‬
‫و دور نگاه دارم‪...‬‬
‫﴿‪﴾10‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫هام به دستت رسید مرا از تصمیمت‬ ‫سپس هرگاه نام ‌‬
‫معاف گردان و حلل کن و اجازه بده در اینجا بمانم‪.‬‬
‫زمانی که عمر ‪ ‬نامه را خواند به شدت متأثر شده و‬
‫کها از چشمانش سرازیر شد‪ ،‬کسی که نزدش بود به‬ ‫اش ‌‬
‫خاطر شدت گریه ایشان گفت‪:‬‬
‫ای امیرالمؤمنین‪ ،‬آیا ابوعبیده مرده است؟‬
‫فرمود‪ :‬نه‪ ،‬اما مرگ به او نزدیک است‪.‬‬
‫گمان فاروق اعظم ‪ ‬اشتباه نبود‪ ،‬زیرا طولی نکشید‬
‫که ابوعبیده‪ ‬مبتل به طاعون شد‪ ،‬هنگام وفات به‬
‫سپاهیانش وصیت کرده و گفت‪:‬‬
‫یکنم که اگر‬ ‫من شما را به چیزی سفارش و وصیت م ‌‬
‫قبول کردید همچنان بر خیر و نیکی خواهید بود‪:‬‬
‫»نماز را به پای دارید‪،‬‬
‫ماه رمضان را روزه بگیرید‪،‬‬
‫صدقه و خیرات بدهید‪،‬‬
‫به حج تمتع و حج عمره بروید‪،‬‬
‫یکدیگر را سفارش و وصیت به نیکی بکنید‪،‬‬
‫حکام و فرمانروایان و امیرانتان را نصیحت بکنید‪،‬‬
‫کشان نسازید‪،‬‬ ‫به آنان خیانت نکنید و در گرداب دنیا هل ‌‬
‫و اگر انسان هزار سال عمر کند بناچار به حالتی دچار‬
‫هام‪...‬‬
‫یبینید الن من دچار شد ‌‬ ‫یشود که م ‌‬ ‫م ‌‬
‫سلم و رحمت خدا بر شما باد«‪.‬‬
‫سپس رو به معاذ بن جبل‪ (1) ‬کرده و گفت‪ :‬ای معاذ!‬
‫تشان را قبول کن و امام‬ ‫برای مردم نماز بگذار‪) ،‬امام ‌‬
‫نمازشان باش(‪.‬‬
‫چندان نگذشت که روح پاکش از بدن خاکی پرواز کرد‪.‬‬
‫معاذ ‪ ‬بلند شده و گفت‪:‬‬
‫تزده و عزا دار‬ ‫ای مردم! شما با مرگ مردی مصیب ‌‬
‫لتر‬
‫فد ‌‬
‫ککردارتر و صا ‌‬ ‫شدید که سوگند به خدا‪ ،‬مردی نی ‌‬
‫از او‪ ،‬دور از هرگونه کینه درونی و حسادت و علقمندتر و‬
‫هتر از او به‬
‫قتر از وی به آخرت و دلسوزتر و خیرخوا ‌‬ ‫عاش ‌‬
‫هام‪ ،‬پس بر او دعای خیر و رحمت بکنید‬ ‫مردم تاکنون ندید ‌‬
‫تا خداوند به شما رحم کند‪.‬‬

‫*‪ -‬جهت آگاهی از زندگی این صحابی جانفدا و صادق‬


‫ابوعبیده بن جراح‪ ‬م ‌‬
‫یتوانید به کتابهای زیر مراجعه‬
‫کنید‪:‬‬
‫یتوانید سیرت این صحابی بزرگور ‪ ‬را در جلککد هفتککم ایککن‬‫)(‪ -‬م ‌‬ ‫‪1‬‬

‫مجموعه ببینید‪.‬‬
‫﴿‪﴾11‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫‪ -1‬طبقات ابن سعد )به فهرست آن نگاه کنید(‪.‬‬
‫‪ -2‬الصابة الترجمة‪4400:‬‬
‫‪ -3‬الستيعاب‪) 2 / 3 :‬طبعة السعادة(‬
‫‪ -4‬حلية الولياء‪100 /1 :‬‬
‫‪ -5‬البدء والتاريخ‪87 / 5 :‬‬
‫‪ -6‬ابن عساکر‪157 / 7 :‬‬
‫‪ -7‬صفة الصفوة‪144 / 2 :‬‬
‫‪ -8‬أشهر مشاهير السلم‪504 :‬‬
‫‪ -9‬تاريخ الخمسين‪244 / 2 :‬‬
‫‪ -10‬الریاض النضرۀ‪307 :‬‬
‫﴿‪﴾12‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫‪ -12‬عبدالله بن مسعود ‪‬‬
‫یخواهد قرآن را تازه بخواند به‬
‫»هرکس م ‌‬
‫همانگونه که نازل شده است‪ ،‬باید به روش قراءت ابن ام‬
‫عبد بخواند«‪.‬‬
‫رسول خدا ‪.‬‬

‫آن روزها نوجوانی بود که هنوز به بلوغ نرسیده بود و‬


‫ههای اطراف مکه به دور از هیاهوی مردم‬ ‫صبح زود به تنگ ‌‬
‫یرفت‪ ،‬تا گوسفندان »عقبه بن معیط« که از بزرگان و‬ ‫م ‌‬
‫یشد را بچراند‪.‬‬
‫اشراف محسوب م ‌‬
‫یزدند‪ ،‬ولی اسمش‬ ‫مردم او را »ابن ام عبد« صدا م ‌‬
‫»عبدالله« و نام پدرش »مسعود« بود‪.‬‬
‫***‬

‫این جوان خبرهای مربوط به پیامبر را که در میان‬


‫یشنید‪ ،‬ولی به سبب سن کم و‬ ‫قومش ظهور کرده بود م ‌‬
‫یکرد‪ ،‬تمام تلشش‬‫دوریش از جامعه مکه به آن توجهی نم ‌‬
‫این بود که گوسفندان عقبه را صبح زود برای چریدن‬
‫بیرون ببرد و ابتدای شب باز گرداند‪.‬‬
‫***‬

‫روزی این جوان مکی‪ ،‬عبدالله بن مسعود‪ ‬دو مرد‬


‫یآیند‪ ،‬آثار‬
‫میانسال و باوقار را دید که از دور به سویش م ‌‬
‫خستگی و رنج از تمام وجودشان نمایان بود‪ ،‬و چنان‬
‫یشان‬ ‫بها و گلوها ‌‬
‫تشنگی برآنان چیره شده بود که ل ‌‬
‫کامل ً خشک شده بود‪.‬‬
‫هنگامی که به او رسیدند سلم کرده و گفتند‪:‬‬
‫ای جوان‪ ،‬از این گوسفندان شیری بدوش تا بدان‬
‫رسیله بتوانیم تشنگیمان را برطرف ساخته و جانمان را‬
‫آسوده و خنک سازیم‪.‬‬
‫اما آن جوان گفت‪:‬‬
‫یباشند‬‫یکنم‪ ،‬زیرا گوسفندان از آن من نم ‌‬ ‫این کار را نم ‌‬
‫یباشم‪...‬‬
‫و تنها امین و چوپان آنها م ‌‬
‫آن دو مرد سخن او را پذیرفتند و نشان رضایت و‬
‫یشان نمایان شد‪.‬‬ ‫خشنودی از او در چهرها ‌‬
‫سپس یکی از آن دو مرد به او گفت‪:‬‬
‫های را به من نشان بده که تاکنون حیوان‬ ‫حیوان ماد ‌‬
‫نری با او نزدیکی نکرده است‪ ،‬آن جوان به گوسفند‬
‫﴿‪﴾13‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫کوچکی در نزدیکش اشاره کرد‪ .‬آن مرد به طرفش رفته و‬
‫ههای)‪ (1‬آن کرد‬ ‫سکردن مای ‌‬‫پایش را گرفت‪ ،‬شروع به لم ‌‬
‫یکرد‪ .‬جوان با‬ ‫در حالی که نام خداوند متعال را تکرار م ‌‬
‫ینگریست و با خودش‬ ‫حیرت و شگفتی به آن صحنه م ‌‬
‫یگفت‪:‬‬ ‫م ‌‬
‫چگونه ممکن است گوسفند کوچکی که گوسفند نری با‬
‫او نزدیکی نکرده و آبستن نشده است‪ ،‬شیر بدهد؟!‬
‫ولی ناگهان پستانهای گوسفند باد کرده و شیر فراوانی‬
‫از آن سرازیر شد‪.‬‬
‫آن مرد دیگر‪ ،‬سنگی تو خالی را از روی زمین برداشت‬
‫و پر از شیرش کرد و به همراه دوستش از آن نوشیدند و‬
‫مرا نیز از آن شیرها سیر ساختند‪ ،‬در حالی که نزدیک بود‬
‫یدیدم باور نکنم‪...‬‬
‫آنچه را که م ‌‬
‫هنگامی که کامل ً از آن شیرها نوشیده و سیر شدیم‪ ،‬آن‬
‫مرد مبارک به پستان گوسفند گفت‪ :‬جمع شو‪ ،‬پستان‬
‫هاش باز‬‫یشد تا به حالت اولی ‌‬ ‫گوسفند همچنان جمع م ‌‬
‫گشت‪.‬‬
‫در این لحظه به آن مرد مبارک گفتم‪:‬‬
‫آن سخنی را که گفتی به من نیز بیاموز‪.‬‬
‫های هستی‪.‬‬ ‫او به من گفت‪ :‬براستی که تو جوان آموخت ‌‬
‫***‬

‫این ابتدای داستان آشنایی عبدالله بن مسعود با اسلم‬


‫بود‪...‬‬
‫زیرا آن مرد مبارک کسی غیر از رسول خدا ‪ ‬نبود و‬
‫همراه ایشان نیز کسی غیر از ابوبکر صدیق ‪ ‬یار باوفای‬
‫ایشان نبود‪...‬‬
‫بله‪ ،‬آن دو در آن روز از شدت اذیت و آزار و‬
‫هها‬
‫ههای قریشیان که بر ایشان وارد شده بود به در ‌‬ ‫شکنج ‌‬
‫ههای اطراف شهر مکه پناه برده بودند‪.‬‬ ‫و تنگ ‌‬
‫این جوان همانگونه که به رسول بزرگوار ‪ ‬و یار‬
‫یورزید به آنان علقمند شده و‬ ‫صدیق ایشان محبت م ‌‬
‫وابستگی شدیدی پیدا کرد‪ ،‬و رسول گرامی ‪ ‬و یارایشان‬
‫یاش‬ ‫تداری و دوراندیش ‌‬ ‫‪‬نیز از او خو ‌‬
‫ششان آمد و امان ‌‬
‫را ستوده و در سیمایش خیر و سعادت را یافتند‪.‬‬
‫***‬

‫نهای گوسفند‪.‬‬
‫)(‪ -‬پستا ‌‬ ‫‪1‬‬
‫﴿‪﴾14‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫چندان نگذشته بود که عبدالله بن مسعود‪ ‬اسلم را‬
‫پذیرفت و خود را کاندید خدمت به رسول خدا ‪ ‬کرد‪ ،‬و‬
‫ایشان نیز پذیرفتند و او را همراه و خادم خویش قرار‬
‫دادند‪.‬‬
‫از آن روز به بعد آن جوان خوشبخت و بلند اقبال‪،‬‬
‫عبدالله بن مسعود ‪ ‬از چوپانی گوسفندان به کسوت‬
‫شاگردی و خدمت سرور مخلوقات و بشریت درآمد‪.‬‬
‫***‬

‫عبدالله بن مسعود‪ ‬همانند سایه همراه و ملزم‬


‫رسول رحمت ‪ ‬بود‪ ،‬در اقامت و سفر‪ ،‬داخل خانه و‬
‫یکرد‪ ...‬آنگاه که‬‫های ایشان را ترک نم ‌‬ ‫بیرون از آن لحظ ‌‬
‫یکرد‪ ،‬زمان استحمام‬ ‫یخوابیدند‪ ،‬بیدارشان م ‌‬ ‫ایشان م ‌‬
‫شها را به‬
‫هدار ایشان بود‪ ،‬و هنگام خروج از خانه کف ‌‬ ‫پرد ‌‬
‫یکرد‪ ،‬و زمان بازگشت به خانه از پایشان بیرون‬ ‫پایشان م ‌‬
‫یآورد‪.‬‬ ‫م ‌‬
‫یکرد و آنگاه که‬‫دائما عصا و مسواک ایشان را حمل م ‌‬ ‫ً‬
‫یشدند او نیز در معیت ایشان‬ ‫هشان م ‌‬ ‫ایشان وارد خان ‌‬
‫یشد‪...‬‬ ‫وارد خانه م ‌‬
‫بله رسول خدا ‪ ‬به او اجازه داده بود که هرگاه‬
‫یخواهد بر ایشان وارد شود و از اسرار و رازهای ایشان‬ ‫م ‌‬
‫بدون گناه و حرجی آگاهی یابد تا آنجا که عبدالله بن‬
‫مسعود صاحب اسرار و رازهای رسول خدا ‪ ‬خوانده‬
‫یشد‪.‬‬ ‫م ‌‬
‫***‬

‫ل هدایت ‪ ‬پرورش‬ ‫عبدالله بن مسعود‪ ‬در خانه رسو ِ‬


‫های وافر نصیبش شد و خود‬ ‫یافت و از هدایت ایشان بهر ‌‬
‫را به اخلق و رفتار ایشان آراسته گردانید‪ ،‬و از هر رفتاری‬
‫از رفتارهای ایشان پیروی و متابعت کرد تا آنجا که در باره‬
‫هترین مردم‬ ‫او گفته شده است که »او نزدیکترین و شبی ‌‬
‫در هدایت‪ ،‬شمایل‪ ،‬رفتار و اخلق به رسول خدا ‪‬‬
‫یباشد«‪.‬‬‫م ‌‬
‫***‬

‫ابن مسعود در مدرسه پیامبر ‪ ‬آموزش دید و از میان‬


‫یتر در تلوت قرآن‪،‬‬‫اصحاب و شاگردان ایشان از همه قار ‌‬
‫هتر به قانون خدا گردید‪.‬‬
‫هتر به معانی آن و آگا ‌‬
‫فقی ‌‬
‫مهمترین دلیل ما بر این سخن حکایت زیر است‪:‬‬
‫﴿‪﴾15‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫روزی مردی به سوی حضرت عمر فاروق ‪ ‬در حالی‬
‫که در »عرفه«)‪ (1‬مشغول عبادات حج بود رفت و به‬
‫ایشان گفت‪:‬‬
‫یآیم و در آنجا‬ ‫ای امیرالمؤمنین‪ ،‬من از شهر کوفه م ‌‬
‫مردی را دیدم که آیات قرآن را از حفط بر کاتبان‬
‫یخواند تا بنویسند‪ .‬ناگهان حضرت عمر ‪ ‬چنان‬ ‫م ‌‬
‫خشمگین شد که کم سابقه بود و چنان از شدت ناراحتی‬
‫متورم شد که گویی نزدیک بود تمام جهاز شتری را که بر‬
‫یدرنگ فرمود‪:‬‬ ‫آن سوار بود دربر گیرد! ب ‌‬
‫وای بر تو‪ ،‬او کیست؟!‬
‫گفت‪ :‬عبدالله بن مسعود‪.‬‬
‫یکرد و اندوه‬ ‫همچنان خشم فاروق اعظم ‪ ‬فروکش م ‌‬
‫یداد تا آن که به‬ ‫و ناراحتی جای خود را به شادمانی م ‌‬
‫حالت اولیه برگشت‪ ،‬سپس فرمود‪:‬‬
‫یدانم که‬ ‫وای بر تو‪ ،‬سوگند به خداوند یکتا‪ ،‬این را م ‌‬
‫هیچکس از مردم نمانده است که سزاوارتر از او در این‬
‫یگویم‪.‬‬ ‫کار باشد‪ ،‬الن علت آن را برایت م ‌‬
‫عمر فاروق ‪ ‬سخنانش را ادامه داده و فرمود‪:‬‬
‫شبی رسول خدا ‪ ‬نزد ابوبکر صدیق ‪ ‬رفتند و برای‬
‫برسی اوضاع و احوال مسلمانان با او به گفتگو پرداختند‪،‬‬
‫هشان بیرون آمدم‪ ،‬در مسیر راه با مردی که‬ ‫من نیز همرا ‌‬
‫یخواند مواجه شدیم و‬ ‫در مسجد ایستاده بود و نماز م ‌‬
‫ل رحمت ‪ ‬ایستاد و به‬ ‫نتوانستیم او را بشناسیم‪ :‬رسو ِ‬
‫تلوت او گوش فرا داد‪ ،‬سپس رو به ما کرده و فرمود‪:‬‬
‫یخواهد قرآن را تازه بخواند به همانگونه که‬ ‫»هرکس م ‌‬
‫نازل شده است‪ ،‬باید به روش قراءت ابن ام عبد‬
‫بخواند‪.«...‬‬
‫در این لحظه عبدالله بن مسعود‪ ‬نشست و دعا کرد‪،‬‬
‫و رسول بزرگوار – علیه الصلۀ والسلم – نیز به او‬
‫یگفت‪:‬‬ ‫م ‌‬
‫یخواهی داده شود‪...‬‬ ‫درخواست کن تا به تو آنچه م ‌‬
‫یخواهی داده شود‪...‬‬ ‫درخواست کن تا به تو آنچه م ‌‬
‫یگوید‪:‬‬ ‫بدنبال آن عمر فاروق ‪ ‬م ‌‬
‫با خودم گفتم‪ :‬سوگند به خدا‪ ،‬صبح زود نزد عبدالله بن‬
‫یروم و به او خبر خواهم داد که چگونه‬ ‫مسعود ‪‬م ‌‬
‫یگفتند‪ .‬صبح فرا‬ ‫رسول خدا ‪ ‬هنگام دعاهایش آمین م ‌‬
‫رسید بلفاصله خود را به وی رسانده و بشارتش دادم‪ ،‬اما‬
‫)(‪ -‬عرفه = نام کوهی نزدیککک مکککه‪» ،‬یککوم عرفککه« روز نهککم ذی‬ ‫‪1‬‬

‫حجه‪.‬‬
‫﴿‪﴾16‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫دریافتم ابوبکر صدیق ‪ ‬بر من سبقت گرفته و به او‬
‫بشارت داده است‪...‬‬
‫ق ّ‬
‫ط إ ِل ّ‬ ‫ر َ‬
‫خي ْ ٍ‬ ‫َ‬
‫ر إ ِلى َ‬ ‫ْ‬
‫ت أَبا ب َك ٍ‬ ‫ْ‬
‫ساب َق ُ‬‫ما َ‬
‫ه َ‬‫والل ّ ِ‬ ‫»ل‪َ ،‬‬
‫ه«‬ ‫َ‬
‫ي إ ِلي ْ ِ‬ ‫سب َ َ‬
‫قن ِ ْ‬ ‫َ‬
‫نه‪ ،‬سوگند به ذات یگانه پروردگار‪ ،‬هرگز نشد در کار‬
‫خیری با ابوبکر‪ ‬مسابقه بگذارم‪ ،‬مگر آن که او از من‬
‫سبقت گرفته و جلو افتاده است‪.‬‬
‫***‬

‫علم و دانش عبدالله بن مسعود‪ ‬در باره کتاب خدا –‬


‫یگفت‪ :‬سوگند به‬ ‫قرآنکریم – تا بدان حد رسیده بود که م ‌‬
‫های از‬‫آن خداوندی که هیچ معبودی جز او وجود ندارد‪ ،‬آی ‌‬
‫قرآن نازل نشده است‪ ،‬مگر آن که بدانم کجا و در چه‬
‫موردی و برای چه چیز نازل شده است‪ ،‬و اگر بدانم کسی‬
‫متر است و امکان دسترسی‬ ‫دیگر از من در کتاب الله عال ‌‬
‫به او هم وجود دارد حتما ً به نزدش خواهیم رفت‪) ،‬و از‬
‫وی همچون شاگردی علم خواهم آموخت(‪.‬‬
‫***‬

‫عبدالله بن مسعود ‪ ‬در آنچه که در باره خودش گفته‪،‬‬


‫مبالغه نکرد است‪ .‬روزی عمر بن خطاب ‪ ‬در یکی از‬
‫یکند‪ ،‬در حالی که شب بر‬ ‫سفرهایش با کاروانی برخورد م ‌‬
‫های که کاروانیان دیده‬ ‫آسمان چنان خیمه انداخته بود بگون ‌‬
‫یشدند‪.‬‬‫و شناخته نم ‌‬
‫با آن کاروان عبدالله بن مسعود‪ ‬نیز همراه بود‪،‬‬
‫حضرت عمر ‪ ‬از شخصی خواست تا در آن تاریکی شب‬
‫مشخصات و احوالت آنان را جویا شود‪.‬‬
‫از کدام قوم و طایفه هستید؟‬
‫ق« از وادی‬ ‫ْ‬ ‫ن ال ْ َ‬
‫مي ْ ِ‬
‫ع ِ‬
‫ج ال َ‬‫ف ّ‬ ‫م َ‬ ‫عبدالله جواب داد‪ِ » :‬‬
‫عمیق و دور‪.‬‬
‫یروید؟‬ ‫عمر ‪ ‬فرمود‪ :‬کجا م ‌‬
‫عبدالله جواب داد‪» :‬البيت العتيق« یعنی برای ادای‬
‫یرویم‪.‬‬ ‫حج به خانه خدا م ‌‬
‫عمر ‪ ‬گفت‪ :‬در میان آنان دانشمندی است‪ ...‬بنابراین‪،‬‬
‫به کسی گفت تا از آنان سؤالهایی بپرسد‪.‬‬
‫تتر است؟‬ ‫کدام آیه از قرآنکریم بزرگتر و باعظم ‌‬
‫عبکککککدالله‪ ‬جکککککواب داد‪   ﴿ :‬‬
‫‪     ‬‬
‫﴿‪﴾17‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫‪                  ‬‬
‫‪.(1)﴾   ‬‬
‫فرمود‪:‬‬
‫متر است؟‬ ‫به آنان بگو‪ :‬کدام آیه از قرآنکریم محک ‌‬
‫عبککککککککککککدالله گفککککککککککککت‪         ﴿ :‬‬
‫‪              ‬‬
‫‪. ﴾        ‬‬
‫)‪(2‬‬

‫عتر است؟‬
‫به آنان بگو‪ :‬کدام آیه از قرآن جام ‌‬
‫عبدالله ‪‬گفت‪:‬‬
‫﴿‪        ‬‬
‫‪ ‬‬ ‫‪‬‬ ‫‪‬‬ ‫‪‬‬
‫‪     ‬‬
‫‪.(3)﴾ ‬‬
‫عمر فاروق ‪ ‬فرمود‪ :‬به آنان بگککو‪ :‬کککدام آیککه از قککرآن‬
‫مدهنده تو است؟‬
‫بی ‌‬
‫عبدالله‪‬گفت‪:‬‬
‫‪ ‬‬ ‫‪   ‬‬ ‫﴿‪ ‬‬
‫‪       ‬‬
‫‪        ‬‬
‫‪      ‬‬
‫‪.(4)﴾         ‬‬
‫حضرت عمر ‪ ‬فرمود‪:‬‬
‫هتر است؟‬
‫به آنان بگو‪ :‬کدام آیه از قرآن امیدوارکنند ‌‬
‫عبدالله ‪‬گفت‪:‬‬
‫‪‬‬ ‫‪‬‬
‫‪‬‬ ‫‪  ‬‬ ‫﴿‬
‫‪      ‬‬
‫‪        ‬‬
‫‪‬‬ ‫‪ ‬‬ ‫‪ ‬‬ ‫‪‬‬

‫)(‪ -‬سوره بقره‪ ،‬آیة ‪ ».255‬خداست كه معبودى جز او نيسکت؛ زنکده‬ ‫‪1‬‬

‫ىگيککرد و نککه خککوابى‬ ‫و برپادارنده اسککت؛ نککه خککوابى سککبك او را فککرو م ‌‬


‫گران«‬
‫)(‪ -‬سوره نحل‪ ،‬آیة ‪» .90‬در حقيقت‪ ،‬خدا به دادگکرى و نيكوكکارى و‬ ‫‪2‬‬

‫ىدهد «‬‫بخشش به خويشاوندان فرمان م ‌‬


‫هاى نيكکى كنکد‬ ‫)(‪ -‬سوره زلزله آیات ‪ 7‬و ‪» .8‬پس هر كه هموزن ذّر ‌‬ ‫‪3‬‬

‫ه[‬
‫هاى بککدى كنککد ]نککتيج ‌‬‫ه[ آن را خواهد ديد)‪ (٧‬و هر كه همککوزن ذّر ‌‬ ‫]نتيج ‌‬
‫آن را خواهد ديد‪« .‬‬
‫)(‪ -‬سوره نساء‪ ،‬آیة ‪» 123‬پککاداش و كيفککر[ بککه دلخککواه شککما و بککه‬ ‫‪4‬‬

‫ىبينککد‪،‬‬
‫دلخواه اهل كتاب نيست؛ هر كس بدى كند‪ ،‬در برابر آن كيفککر م ‌‬
‫ىيابد‪«.‬‬
‫و جز خدا براى خود يار و مددكارى نم ‌‬
‫﴿‪﴾18‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫‪    ‬‬
‫‪.(1)﴾   ‬‬
‫در این لحظه حضرت فاروق ‪ ‬فرمود‪:‬‬
‫به آنان بگو‪ :‬عبدالله بن مسعود ‪‬در میان شماست؟!‬
‫گفتند‪ :‬سوگند به خدا‪ ،‬آری‪.‬‬
‫***‬

‫عبدالله بن مسعود ‪ ‬تنها قاری‪ ،‬دانشمند‪ ،‬عابد و زاهد‬


‫یگشت و‬ ‫نبود‪ ،‬بلکه آنگاه که جامعه با مشکلی روبرو م ‌‬
‫امنیت اسلم و مسلمانان در خطری افتاد‪ ،‬جنگاوری‬
‫توانمند‪ ،‬جدی و قاطع و مجاهدی پیشگام در صف مقدم‬
‫جبهه بود‪.‬‬
‫همین امر که او اولین مسلمانی بود که بعد از رسول‬
‫خدا ‪ ‬بر روی زمین آشکارا و صراحتا ً قرآن را در میان‬
‫یباکی و‬ ‫ندادن شهامت و ب ‌‬ ‫مشرکین تلوت کرد‪ ،‬برای نشا ‌‬
‫شجاعتش کافیست‪.‬‬
‫روزی اصحاب رسول خدا ‪ ‬در حالی که گروه اندک و‬
‫ضعیفی بودند در مکه جمع شده و گفتند‪:‬‬
‫سوگند به خدا‪ ،‬تاکنون قریش آشکارا و روشن پیام‬
‫یکند و در‬‫قرآن را نشنیده است‪ ،‬چه کسی این کار را م ‌‬
‫یکند؟!‬
‫حضورشان قرآن را تلوت م ‌‬
‫عبدالله ‪ ‬گفت‪ :‬من این کار را خواهم کرد‪.‬‬
‫اصحاب گفتند‪ :‬ما بیم داریم مبادا به تو آسیبی برسد‪،‬‬
‫بهتر است کسی این کار را بکند که دارای طایفه و فامیل‬
‫بزرگی است تا او را در برابر قریش حمایت کرده و هرگاه‬
‫بخواهند به او آسیبی برسانند مانع این کار شوند‪ .‬ولی‬
‫عبدالله‪ ‬گفت‪:‬‬
‫مرا رها کنید و بگذارید من این کار را انجام دهم‪ ،‬زیرا‬
‫خداوند متعال خودش مرا حمایت خواهد کرد و مانع از‬
‫برساندن آنان به من خواهد شد‪...‬‬‫آسی ‌‬
‫فردای آن روز به مسجدالحرام رفته و به سوی مقام‬
‫ابراهیم‪ ،‬هنگامی که قریشیان پیرامون کعبه نشسته بودند‬
‫رفت و در آنجا ایستاد و شروع به تلوت قرآن کرد‪:‬‬
‫‪﴾‬‬ ‫﴿‪  ‬‬
‫)صکککدایش را بلنکککد و رسکککاتر ککککرد( ﴿‪‬‬
‫‪        ‬‬

‫)(‪ -‬سوره زمککر‪ ،‬آیککة ‪» 53‬بگککو‪» :‬اى بنککدگان مککن ‪-‬كککه بککر خويشککتن‬ ‫‪1‬‬

‫هايد‪ -‬از رحمت خدا نوميد مشويد‪ .‬در حقيقککت‪ ،‬خککدا‬ ‫هروى روا داشت ‌‬ ‫زياد ‌‬
‫ىآمرزد‪ ،‬كه او خود آمرزنده مهربان است«‬ ‫همه گناهان را م ‌‬
‫﴿‪﴾19‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫‪   ‬‬ ‫‪ ‬‬
‫‪.(1)﴾...‬‬
‫یداد‪ ،‬قریشیان اندکی درنگ و‬ ‫همچنان به تلوت ادامه م ‌‬
‫تأمل کرده‪ ،‬سپس گفتند‪:‬‬
‫یگوید؟!‬ ‫این فرزند ام عبد چه م ‌‬
‫نابود و هلک شود‪ ...‬او دارد جملتی از سخنان محمد را‬
‫یکند‪...‬‬‫تلوت م ‌‬
‫تشان قککرار دادنککد‪،‬‬ ‫برخاسته و صورتش را زیر باد ضربا ‌‬
‫یکرد و تا آنجا که خواست خداوند‬ ‫ولی او همچنان تلوت م ‌‬
‫بود آیاتی از قرآن را خوانککد‪ .‬سککپس در حککالی کککه خککون از‬
‫چهره و بدنش جریان داشت به نزد دوستانش بککاز گشککت‪.‬‬
‫به او گفتند‪:‬‬
‫این همان چیزی است که از آن بیم داشتیم‪.‬‬
‫گفت‪:‬‬
‫سوگند به پروردگار‪ ،‬تاکنون به این انکدازه دشکمنان خککدا‬
‫یاهمیککت نبککوده انککد و اگککر بخواهیککد‬ ‫یارزش و ب ‌‬ ‫در نظرم ب ‌‬
‫فردا صبح هم‪ ،‬مثل امروز به نزدشان خواهم رفت و قرآن‬
‫تلوت خواهم کرد‪.‬‬
‫گفتند‪:‬‬
‫یخواستند بککه‬ ‫نه تو را دیگر کافیست‪ ،‬زیرا آنچه را که نم ‌‬
‫ششان رسانیدی‪.‬‬ ‫گو ‌‬
‫***‬

‫عبدالله بن مسعود‪ ‬تا زمان خلفت حضرت عثمان‬


‫ذوالنورین)‪  (2‬زندگی کرد‪ ،‬تا آن که در بستر مرگ افتاده‬
‫و بیمار شد‪ .‬روزی حضرت عثمان ‪ ‬به عیادتش رفته و‬
‫فرمود‪:‬‬
‫یکشی و شکایت داری؟‬ ‫از چه چیزی درد م ‌‬
‫گفت‪ :‬از گناهانم‪.‬‬
‫یخواهی؟‬ ‫فرمود‪ :‬چه م ‌‬
‫گفت‪ :‬رحمت پروردگارم‪.‬‬
‫یخواهی حقوقت را که از دو سال پیش از‬ ‫فرمود‪ :‬م ‌‬
‫های و نپذیرفتی به تو باز گردانم؟!‬
‫بیت المال نگرفت ‌‬
‫گفت‪ :‬من به آن نیازی ندارم‪.‬‬

‫)(‪ -‬سوره رحمن‪ ،‬آیة ‪ 1‬الی ‪[» 4‬خدای ]رحمان)‪ ،(1‬قککرآن را يککاد‬ ‫‪1‬‬

‫داد)‪ (2‬انسان را آفريد‪ (4)،‬به او بيان آموخت‪«.‬‬


‫)(‪ -‬به حضرت عثمان‪ ‬بککدین سککبب کککه رسککول خککدا ‪ ‬دوتککا از‬ ‫‪2‬‬

‫نشان را که به حکق نکور نبکوت بودنکد بکه همسکری ایشکان‬ ‫دخترا ‌‬


‫د‌رآوردند‪ .‬ذوالنورین )یعنی صاحب دو نور( لقب داده اند‪.‬‬
‫﴿‪﴾20‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫یباشد‪.‬‬ ‫فرمود‪ :‬آن پولها بعد از تو‪ ،‬از آن دخترانت م ‌‬
‫یترسی دخترانم بعد از من مبتل به فقر‬ ‫گفت‪ :‬آیا م ‌‬
‫گردند؟‬
‫هام تا هر شب »سوره واقعه« را‬ ‫من به آنها دستور داد ‌‬
‫بخوانند‪...‬‬
‫یفرمودند‪:‬‬ ‫از رسول خدا ‪ ‬شنیدم که م ‌‬
‫ه‬ ‫ة في ك ّ‬ ‫»من َ َ‬
‫صب ْ ُ‬‫ة لم ت ُ ِ‬‫ل ليل ٍ‬ ‫سورةَ الواقع ِ‬ ‫قَرأ ُ‬ ‫َ ْ‬
‫ة أبدا ً«‪.‬‬
‫فاق ٌ‬
‫»هرکس که هرشب سوره واقعه را بخواند هرگز مبتل‬
‫یگردد«‪.‬‬ ‫به فقر و تنگدستی نشده و محتاج و نیازمند نم ‌‬
‫***‬

‫هاش را نشان داد‪ ،‬عبدالله بن‬ ‫هنگامی که شب چهر ‌‬


‫مسعود ‪ ‬به آن دوست برتر )پروردگارش( پیوست‪ ،‬آنهم‬
‫در حالی که زبانش از یاد خداوند غافل نبوده و تر از ذکر‬
‫او و تازه با آیات روشنش بود‪.‬‬
‫* برای آشنایی بیشتر با زندگی عبدالله بن مسعود‪‬‬
‫یتوانید به کتابهای زیر مراجعه کنید‪:‬‬
‫م ‌‬
‫‪ -1‬الصابۀ )ط‪ .‬السعادۀ(‪130 ،129 / 4 :‬‬
‫‪ -2‬الستیعاب )ط‪ .‬حیدرآباد(‪362 ،359 / 1 :‬‬
‫‪ -3‬أسد الغابۀ‪260 ،256 / 3 :‬‬
‫‪ -4‬تذکرۀ الحفاظ‪15 ،12 / 1 :‬‬
‫‪ -5‬البدایۀ والنهایۀ‪163 ،162 / 7 :‬‬
‫‪ -6‬طبقات الشعرانی‪30 ،29 :‬‬
‫‪ -7‬شذرات الذهب‪39 ،38 / 1 :‬‬
‫‪ -8‬تاریخ السلم للذهبی‪104 ،100 / 2 :‬‬
‫‪ -9‬سیر أعلم النبلء‪357 ،331 / 1 :‬‬
‫‪ -10‬صفۀ الصفوۀ‪166 ،154 -1 :‬‬
‫﴿‪﴾21‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫‪ -13‬سلمان فارسی ‪‬‬
‫یباشد«‪.‬‬
‫»سلمان از ما‪ ،‬اهل بیت م ‌‬
‫رسول خدا ‪.‬‬

‫این داستان ما‪ ،‬داستان تلش مردی بدنبال حقیقت‬


‫است‪ ،‬مردی که در جستجوی پروردگار راستین خویش‬
‫است‪...‬‬
‫این داستان سلمان فارسی‪ ‬است که براستی خداوند‬
‫از او خشنود گشت و او نیز از این رضایت خشنود گردید‪.‬‬
‫بهتر است میدان را به خود »سلمان‪ «‬بسپاریم تا‬
‫وقایع و حوادث داستانش را برایمان روایت کند‪ ،‬زیرا‬
‫قتر بوده و آنچه را که‬ ‫احساسش نسبت به آن وقایع عمی ‌‬
‫یباشد‪...‬‬ ‫هتر م ‌‬ ‫قتر و صادقان ‌‬ ‫یکند دقی ‌‬ ‫حکایت م ‌‬
‫یگوید‪:‬‬‫سلمان‪ ‬م ‌‬
‫جوانی ایرانی از اهالی شهر اصفهان از روستایی که‬
‫یباشم‪.‬‬ ‫یشد م ‌‬ ‫»جیان« نامیده م ‌‬
‫دخدای آن روستا و ثروتمندین آنها بوده‬ ‫پدرم رئیس و ک ‌‬
‫و دارای مقام و اعتبار زیادی در بین مردم بود‪.‬‬
‫بترین‬ ‫های که متولد شدم محبو ‌‬ ‫من از آن لحظ ‌‬
‫مخلوقات خدا در نزدش بودم و روز به روز محبت و‬
‫یشد تا آنجا که از ترس‬ ‫هاش نسبت به من بیشتر م ‌‬ ‫علق ‌‬
‫یگرداند‪.‬‬‫مرا همانند دختران جوان در خانه زندانی م ‌‬
‫شپرستی‪ ،‬زرتشتی(‬ ‫من در آموزش آئین مجوسیت )آت ‌‬
‫تلش زیادی از خود نشان دادم تا آنجا که سرپرستی و‬
‫یکردیم به من واگذار‬ ‫نگهداری آتشی را که عبادت م ‌‬
‫هداشتن آن نیز برای این که‬ ‫گردید و مسئولیت روشن نگ ‌‬
‫هام گذاشته‬ ‫های از شبانه روز خاموش نگردد‪ ،‬بعهد ‌‬ ‫لحظ ‌‬
‫شد‪.‬‬
‫پدرم کشتزار و مزرعه پهناوری داشت که محصولت‬
‫یآمد‪ ،‬و او نیز دائما ً به کارهای‬ ‫فراوانی در آن به عمل م ‌‬
‫یرسید و مشغول برداشت غلت آنجا بود‪.‬‬ ‫املکش م ‌‬
‫روزی کاری برایش پیش آمد که مانع از رفتنش به‬
‫مزرعه شد‪ .‬بنابراین‪ ،‬به من گفت‪:‬‬
‫یبینی کاری برایم پیش‬ ‫پسر عزیزم‪ ،‬همانطور که م ‌‬
‫یتوانم به مزرعه بروم‪ .‬پس تو به آنجا برو و‬ ‫آمده و نم ‌‬
‫امروز به جای من به امور مزرعه بپرداز‪ .‬به طرف مزرعه‬
‫حرکت کردم در قسمتی از راه از کنار کلیسایی که متعلق‬
‫به مسیحیان بود گذشتم‪ ،‬صدای آنها را هنگامی که عبادت‬
‫﴿‪﴾22‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫هام را به خودش جلب‬
‫یکردند شنیدم‪ ،‬این حالت توج ‌‬
‫م ‌‬
‫کرد‪.‬‬
‫***‬

‫به خاطر این که پدرم مرا مدتها در خانه از مردم دور‬


‫یداشت‪ ،‬چیزی از دین مسیحیت یا سایر ادیان‬ ‫م ‌‬
‫یدانستم‪ .‬به مجرد شنیدن آواز و صداهای آنان وارد‬ ‫نم ‌‬
‫یکنند‪.‬‬‫کلیسا شدم تا ببینم چه م ‌‬
‫تشان تأمل کردم‪ ،‬نماز و‬ ‫اندکی در رفتار و عباد ‌‬
‫نشان علقمند شده و‬ ‫تشان را پسندیدم و به دی ‌‬ ‫عباد ‌‬
‫گفتم‪:‬‬
‫سوگند به الله این دین از دینی که ما به آن پایبند‬
‫یباشد‪ ،‬و تا هنگام غروب خورشید‬ ‫هستیم بهتر و نیکوتر م ‌‬
‫کشان نکرده و به مزرعه پدرم نرفتم‪.‬‬ ‫تر ‌‬
‫سرانجام از آنها پرسیدم‪:‬‬
‫مرکز و اصل این دین در کجاست؟‬
‫یباشد‪) ،‬کشور‬ ‫گفتند‪ :‬مرکز آن در سرزمین شام م ‌‬
‫سوریه امروزی( شبانگاه به خانه بازگشتم‪ ،‬پدرم مرا دید و‬
‫یگذر‬‫هام‪ ،‬گفتم‪ :‬پدر جان! از کنار مرد م ‌‬ ‫پرسید که چه کرد ‌‬
‫یکردند‪،‬‬ ‫یشان نماز خوانده و عبادت م ‌‬ ‫کردم که درکلیسا ‌‬
‫آنچه از آئین و رفتارشان دیدم پسندیدم و تا هنگام غروب‬
‫نزدشان ماندم‪ .‬پدرم به خاطر آنچه که کرده بودم به‬
‫وحشت افتاد و گفت‪:‬‬
‫ای پسر عزیز و دلبندم‪ ،‬در آن دین و آئین هیچ خیر و‬
‫نیکی نیست‪...‬‬
‫دین و آئین تو و نیاکانت از آن بهتر است‪...‬‬
‫گفتم‪:‬‬
‫هرگز اینچنین نیست ‪ -‬سوگند به الله ‪ -‬که دین آنان از‬
‫دین ما بهتر و نیکوتر است‪.‬‬
‫یگفتم سخت بوحشت افتاده و ترسید‬ ‫پدرم از آنچه م ‌‬
‫که مبادا مرتد شده و از دینم باز گردم‪ .‬به همین خاطر‬
‫مرا در خانه زندانی کرده و پایم را با زنجیر بست‪.‬‬
‫***‬

‫اولین فرصتی را که یافتم به نزد مسیحیان کسی را‬


‫فرستاده و گفتم‪:‬‬
‫یخواست به سرزمین شام برود مرا‬ ‫هرگاه کاروانی م ‌‬
‫باخبر گردانید‪.‬‬
‫﴿‪﴾23‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫چندان نگذشته بود که کاروانی به سمت شام برآنان‬
‫وارد شد‪ ،‬مرا از آن قافله باخبر ساختند‪ .‬تلش کرده و‬
‫بندهایم را باز کرده و به همراه آنان مخفیانه از شهر خارج‬
‫شدم تا به سرزمین شام رسیدم‪.‬‬
‫هنگامی که به آنجا رسیدم گفتم‪:‬‬
‫بزرگ مسیحیان در اینجا کیست؟‬
‫گفتند‪:‬‬
‫ف سرپرست کلیساها‪ ،‬روحانی بزرگ ما‬ ‫)‪(1‬‬
‫ق ِ‬‫آن ُاس ُ‬
‫است‪ ،‬به نزد او رفته و گفتم‪ :‬به دین مسیحیت علقمند‬
‫تتان را‬‫هام و دوست دارم همراه شما باشم و خدم ‌‬ ‫شد ‌‬
‫هتان نماز خوانده‬ ‫کرده و از شما آموزش بگیرم و به همرا ‌‬
‫و عبادت کنم‪.‬‬
‫گفت‪:‬‬
‫داخل شو‪ ،‬من نیز داخل شده و مشغول خدمت به او‬
‫شدم‪.‬‬
‫چندان نگذشت که متوجه شدم آن مرد‪ ،‬مرد بد و‬
‫یداد‬‫نابکاری است‪ ،‬او به پیروان و دوستدارانش فرمان م ‌‬
‫که صدقه بدهند و آنان را به پاداش و ثواب آن تشویق‬
‫یساخت‪ .‬ولی آنگاه که به او چیزی‬ ‫کرده و امیدوار م ‌‬
‫سانداز کرده و‬ ‫یدادند تا در راه خدا خرج کند همه را پ ‌‬ ‫م ‌‬
‫یساخت و هیچ چیز به فقیران و‬ ‫برای خودش ذخیره م ‌‬
‫یداد تا آنجا که توانسته بود هفت کوزه بزرگ‬ ‫بیچارگان نم ‌‬
‫پر از طل جمع کند‪.‬‬
‫هنگامی که او را به این حالت دیدم شدیدا ً از رفتارش‬
‫متنفر )بیزار( شدم‪ ،‬اما اندکی بعد مرگ به سراغش آمد و‬
‫مرد‪ ،‬مسیحیان برای تدفین او جمع شدند‪ .‬به آنها گفتم‪:‬‬
‫های که به شما‬ ‫دوست شما‪ ،‬مرد بد و نابکاری بود بگون ‌‬
‫قتان‬
‫یداد صدقه بدهید و در این کار تشوی ‌‬ ‫فرمان م ‌‬
‫یآوردید آنها‬ ‫لتان را نزدش م ‌‬ ‫یکرد‪ ،‬اما هنگامی که اموا ‌‬ ‫م ‌‬
‫یکرد و هیچ چیز‬ ‫سانداز م ‌‬ ‫را برای خودش ذخیره کرده و پ ‌‬
‫یداد‪.‬‬
‫به بیچارگان نم ‌‬
‫گفتند‪:‬‬
‫از کجا آن را فهمیدی؟!‬
‫گفتم‪:‬‬
‫یدهم‪.‬‬ ‫من گنجهایش را به شما نشان م ‌‬
‫گفتند‪:‬‬
‫نتر از‬
‫یباشد که پککایی ‌‬
‫های از درجات آیین مسیح م ‌‬
‫قف درج ‌‬ ‫)(‪ُ -‬اس ُ‬ ‫‪1‬‬

‫»مطککران« و بککالتر از کشککیش اسککت‪) .‬فرهنککگ معییککن جلککد ‪1‬‬


‫صفحه ‪.(270‬‬
‫﴿‪﴾24‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫بسیار خوب‪ ،‬آنها را به ما نشان بده‪ .‬مخفیگاه را به آنان‬
‫نشان دادم‪ ،‬هفت کوزه بزرگ پر از طل و نقره از آنجا‬
‫هها افتاد‬
‫نشان به کوز ‌‬ ‫بیرون آوردند‪ ،‬همین که چشما ‌‬
‫گفتند‪:‬‬
‫سوگند به الله‪ ،‬او را دفن نخواهیم کرد‪ .‬سپس او را به‬
‫صلیب کشیده و سنگسارش کردند‪.‬‬
‫چندان نگذشت که شخص دیگری را به جای او آوردند‪.‬‬
‫من نیز ملزم و همراه او شدم‪ ،‬تا آن روز مردی پارساتر و‬
‫بتر به آخرت و‬ ‫زاهدتر از او در دنیا‪ ،‬علقمندتر و راغ ‌‬
‫هروز ندیده بودم‪ .‬بسیار زیاد به‬ ‫کوشاتر در عبادتهای شبان ‌‬
‫یداشتم‪ ،‬مدت زمانی‬ ‫او محبت ورزیده و دوستش م ‌‬
‫همراهش بودم‪ ،‬هنگامی که مرگش فرا رسید به او گفتم‪:‬‬
‫یکنی؟ و بعد از تو با‬ ‫فلنی‪ ،‬مرا به چه کسی سفارش م ‌‬
‫چه کسی همراه و ملزم گردم؟‬
‫گفت‪:‬‬
‫یشناسم که بر روش‬ ‫ای پسر عزیزم‪ ،‬هیچکس را نم ‌‬
‫من عمل کند‪ ،‬مگر مردی را در شهر »موصل« که او‬
‫فلنی است و نه حقیقت و حکمی را تحریف کرده و نه در‬
‫یکند‪ ،‬برو و به او ملحق شو‪.‬‬ ‫آن تغییر ایجاد م ‌‬
‫زمانی که آن استاد درگذشت خود را به شهر موصل‬
‫رسانده و نزد آن مرد رفتم‪ ،‬داستانم را برایش تعریف‬
‫کرده و گفتم‪:‬‬
‫فلنی هنگام مرگ به من سفارش کرده تا در کنار شما‬
‫باشم و به من گفته که شما شدیدا ً به حق پایبند بوده و به‬
‫یکنید‪ .‬گفت‪:‬‬‫آن عمل م ‌‬
‫نزد من بمان‪ ،‬همراهش شدم و او را بر بهترین حالت و‬
‫رفتار دیدم‪ ،‬او نیز چندان نگذشت که مرد‪ .‬در بستر مرگ‬
‫به او گفتم‪:‬‬
‫یبینی‪ ،‬فرمان پروردگار به‬ ‫فلنی‪ ،‬همانگونه که م ‌‬
‫سراغت آمده است‪ ،‬و هرآنچه را هم که باید در باره من‬
‫یکنی؟‬ ‫یدانی‪ .‬حال چه کسی را به من سفارش م ‌‬ ‫بدانی م ‌‬
‫یدهی به چه کسی ملحق شوم؟‬ ‫و فرمان م ‌‬
‫گفت‪:‬‬
‫یشناسم که‬ ‫ای پسر عزیزم‪ ،‬سوگند به خدا‪ ،‬کسی را نم ‌‬
‫)‪(1‬‬
‫در اعمال مثل ما باشد‪ ،‬مگر مردی در »نصیبین« و او‬
‫فلنی است‪ ،‬برو و همراهش شو‪.‬‬
‫)(‪ -‬نصیبین شهری در بین النهریککن )ترکیککه امککروزی( اسککت‪ ،‬و از‬ ‫‪1‬‬

‫قرن سوم تا سقوط آنجا توسط ساسانیانی مرککز آداب سکریانیه‬


‫بوده است‪) .‬المنجد فی العلم(‪.‬‬
‫﴿‪﴾25‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫هنگامی که او را در قبر گذاشتند به »نصیبین« نزد آن‬
‫مرد رفته و او را از احوالتم و هرآنچه که استادم فرمان‬
‫داده بود باخبر ساختم‪ .‬او نیز گفت‪:‬‬
‫نزد ما بمان‪ ،‬نزدش ماندم و او را هم همانند آن دو‬
‫دوستش بر خیر و نیکی دیدم‪ .‬سوگند بخدا‪ ،‬اندکی بعد‬
‫مرگش فرا رسید‪ .‬در بستر مرگ به او گفتم‪:‬‬
‫یدانی‪ ،‬مرا به چه‬ ‫تو آنچه را که در باره من باید بدانی م ‌‬
‫یکنی؟‬ ‫کسی معرفی م ‌‬
‫گفت‪:‬‬
‫یشناسم که بر آنچه ما‬ ‫ای پسر عزیزم‪ ،‬هیچکس را نم ‌‬
‫تقدم و پایبند باشد مگر شخصی در‬ ‫بر آن هستیم ثاب ‌‬
‫»عموریۀ«)‪ .(1‬او فلنی است برو و همراهش باش‪.‬‬
‫سرانجام به ملحق شده و از احوالتم باخبرش ساختم‪ .‬او‬
‫گفت‪:‬‬
‫نزد من بمان‪ ،‬من هم در کنارش ماندم‪ ،‬سوگند به خدا‪،‬‬
‫او نیز بر روش و هدایت دوستان و یارانش بود‪ .‬زمانی که‬
‫نزد او بودم معامله کرده و گاوها و گوسفندانی بدست‬
‫آوردم‪.‬‬
‫چندان نگذشته بود که فرمان خدا به سراغ او آمد‪،‬‬
‫همانگونه که در باره یارانش آمده بود‪ ،‬در بستر مرگ از او‬
‫پرسیدم‪:‬‬
‫یدانی‪ ،‬حال چه‬ ‫تو آنچه را که باید در باره من بدانی م ‌‬
‫یدهی چه‬ ‫یکنی؟ و دستور م ‌‬ ‫کسی را به من معرفی م ‌‬
‫کنم؟‬
‫گفت‪:‬‬
‫ای پسر عزیزم‪ ،‬سوگند به الله‪ ،‬هیچکس از مردم را بر‬
‫یشناسم که بر حق و آنچه که ما به آن پایبند‬ ‫روی زمین نم ‌‬
‫بودیم اعتقاد داشته و پایبند باشد‪...‬‬
‫اما آگاه باش‪ ،‬زمان آن فرا رسیده است که در‬
‫سرزمین عرب پیامبری بر آئین و روش حضرت ابراهیم‬
‫علیه السلم برانگیخته شود و سپس به سرزمینی که‬
‫یباشد‪،‬‬ ‫ههای سیاه م ‌‬ ‫دارای نخلهای خرما و میان سنگریز ‌‬
‫یکند‪ .‬او دارای علمتهایی است که بر کسی‬ ‫هجرت م ‌‬
‫یخورد‪ ،‬اما از‬ ‫یپذیرد و م ‌‬ ‫یماند‪ ،‬او هدیه را م ‌‬‫پنهان نم ‌‬
‫هاش مهر نبوت موجود‬ ‫یخورد و در میان شان ‌‬ ‫صدقه نم ‌‬

‫)(‪» -‬عموریۀ« شهری بیزانسی در آسیای صغیر است که در عهککد‬ ‫‪1‬‬

‫»المعتصم« توسط مسلمانها فتح گردید‪ ،‬و هم اکنون بجککز آثککاری‬


‫از آن باقی نمانده است‪) .‬المنجد فی العلم(‪.‬‬
‫﴿‪﴾26‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫یباشد‪ .‬بنابراین‪ ،‬اگر توانستی به آن سرزمین بروی‪ ،‬این‬ ‫م ‌‬
‫کار را بکن‪.‬‬
‫بالخره اجل آن مرد نیز فرا رسید‪ .‬مدتی در شهر‬
‫»عموریۀ« ماندم تا آن که افرادی از بازرگانان عرب از‬
‫قبیله »کلب« از آنجا عبور کردند‪.‬‬
‫به آنها گفتم‪:‬‬
‫اگر مرا به شبه جزیره عربستان ببرید تمام این گاوها و‬
‫یدهم‪ .‬گفتند‪:‬‬‫گوسفندهایم را به شما م ‌‬
‫یبریم‪ .‬من هم حیواناتم را به‬ ‫قبول است‪ ،‬تو را با خود م ‌‬
‫آنها دادم‪ .‬مرا با خودشان بردند تا به »وادی القری« ‪-‬‬
‫سرزمینی بین مدینه و شام ‪ -‬رسیدیم در این هنگام به من‬
‫خیانت کرده و مرا به مردی یهودی فروختند‪ .‬به ناچار به‬
‫خدمت او مشغول شدم‪ ،‬اندکی بعد پسر عمویش که از‬
‫قبیله »بنی قریظه« بود به دیدنش آمد و مرا خریده و به‬
‫یثرب برد‪ ،‬ناگاه درختان خرمایی را که دوستم در عموریه‬
‫گفته بود را دیدم‪ .‬دانستم این همان شهری است که او‬
‫یکرد‪ ،‬به همراه آن مرد در مدینه اقامت‬ ‫توصیفش را م ‌‬
‫کردم‪.‬‬
‫پیامبر ‪ ‬در آن هنگام اقوامش را در مکه به سوی‬
‫یکرد‪ ،‬اما من به سبب مشکلت و مشاغل‬ ‫اسلم دعوت م ‌‬
‫بردگی که بر گردنم بود از آن اخبار چیزی نشنیدم‪.‬‬
‫***‬

‫مدتی بعد رسول خدا ‪ ‬به یثرب هجرت کرد‪ .‬سوگند‬


‫های بر روی نخل خرمایی برای آقا و‬ ‫بخدا‪ ،‬در آن لحظ ‌‬
‫یکردم‪ ،‬و او نیز در زیر آن نشسته بود‬ ‫ارباب خویش کار م ‌‬
‫که ناگاه پسر عمویش آمد و به او گفت‪:‬‬
‫شد‪ ،‬سوگند به الله‬ ‫خداوند قبایل »اوس و خزرج« را ب ِک ُ َ‬
‫هم اکنون همگیشان در »ُقبا« برای استقبال مردی که از‬
‫یکند پیامبر است جمع شده اند‪.‬‬ ‫مکه آمده و گمان م ‌‬
‫بمجرد آن که سخنش را شنیدم حالتی شبیه به تب مرا‬
‫فرا گرفت و چنان به لرزه افتادم که ترسیدم بر روی‬
‫اربابم بیفتم‪ .‬بلفاصله از نخل پائین آمده و به او گفتم‪:‬‬
‫یگویی؟! آن خبر را برایم بازگو‪ ...‬آقایم بشدت‬ ‫چه م ‌‬
‫خشمگین شد و مشت محکمی به من زد و گفت‪:‬‬
‫تو به این خبر چکار داری؟ باز گرد سر کارت که بودی‪.‬‬
‫***‬
‫﴿‪﴾27‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫شب که فرا رسید مقداری از خرماهایی را که جمع‬
‫کرده بودم برداشتم به سمت محلی که رسول خدا ‪‬‬
‫اقامت داشتند رفتم‪ .‬بر ایشان وارد شده و گفتم‪:‬‬
‫به من خبر رسیده است که شما مرد صالح و نیکی‬
‫هستید و همراهان و اصحابتان نیز غریب و نیازمندند‪ ،‬این‬
‫یباشد برای صدقه است و شما را از‬ ‫خرماها که نزدم م ‌‬
‫قتر دیدم‪ .‬سپس خرماها را به ایشان نزدیک‬ ‫دیگران مستح ‌‬
‫نشان کرده و فرمودند‪:‬‬ ‫کردم‪ ،‬رو به اصحاب و یارا ‌‬
‫بخورید‪ ...‬ولی خودشان دست نگه داشته و نخوردند‪.‬‬
‫با خودم گفتم‪ :‬این یک نشانه و علمت‪.‬‬
‫عآوری مقداری خرما کردم‪.‬‬ ‫بازگشتم و شروع به جم ‌‬
‫زمانی که رسول خدا ‪ ‬از »قبا« به مدینه آمدند‪ ،‬نزد‬
‫ایشان رفته و گفتم‪:‬‬
‫یخورید‪ ،‬اینها را به‬ ‫دیدم که شما از مال صدقه نم ‌‬
‫هام‪ .‬ایشان نیز از آنها خورد و‬ ‫عنوان هدیه برای شما آورد ‌‬
‫به اصحابش فرمود آنها نیز خوردند‪.‬‬
‫با خود گفتم‪:‬‬
‫این هم نشانه دوم‪...‬‬
‫سرانجام روزی به نزد رسول خدا ‪ ‬در قبرستان‬
‫نشان را به خاک‬ ‫»بقیع« رفتم جایی که داشتند یکی از یارا ‌‬
‫یسپردند‪ .‬دیدم که نشسته اند و دو چادر شب بر روی‬ ‫م ‌‬
‫یباشد‪ .‬سلم کرده و دور زدم تا به پشت ایشان‬ ‫ایشان م ‌‬
‫مهری را که دوستم در »عموریۀ«‬ ‫نگاهی بیندازم‪ ،‬شاید آن ُ‬
‫توصیف کرده بود ببینم‪.‬‬
‫هنگامی که پیامبر خدا ‪ ‬مشاهده کردند دارم به‬
‫یکنم‪ ،‬پی به رفتارم بردند و رداء را از‬ ‫پشتشان نگاه م ‌‬
‫پشتشان کنار زدند‪ .‬نگاه کردم و آن مهر را دیده و‬
‫شناختم‪ .‬بلفاصله خودم را بر ایشان انداختم و‬
‫یگریستم‪...‬‬ ‫مشان و م ‌‬ ‫یبوسید ‌‬
‫م ‌‬
‫رسول رحمت ‪ ‬فرمود‪:‬‬
‫داستان تو چیست؟!‬
‫زندگیم را برای ایشان تعریف کردم‪ .‬تعجب کرده و‬
‫ششان آمد و ابراز شادمانی کردند تا اصحابشان آن را‬ ‫خو ‌‬
‫تزده‬‫بشنوند‪ .‬من نیز برای آنان تعریف کردم‪ ،‬بسیار شگف ‌‬
‫شده و تعجب کردند‪ ،‬و به خاطر آن بسیار زیاد شادمان و‬
‫خوشحال شدند‪.‬‬
‫***‬
‫﴿‪﴾28‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫سلم بر سلمان فارسی‪ ‬آن روزی که برخاست و در‬
‫هر مکانی بدنبال حق به تحقیق و جستجو پرداخت‪.‬‬
‫سلم بر سلمان فارسی آن روزی که حق را شناخت و‬
‫با یقین و اعتماد کامل به آن ایمان آورد‪.‬‬
‫مرد و روزی که زنده‪ ،‬برانگیخته‬ ‫و سلم بر او روزی که ُ‬
‫خواهد شد‪.‬‬

‫* برای آشنایی بیشتر با زندگی این صحابه بزرگ‬


‫سلمان فارسی‪ –  2‬م ‌‬
‫یتوانید به کتابهای زیر مراجعه‬
‫کنید‪.‬‬
‫‪ -1‬الصابۀ )ط‪ .‬السعادۀ(‪114 -113 / 3 :‬‬
‫‪ -2‬الستیعاب )ط‪ .‬حیدر آباد(‪558 ،556 / 2 :‬‬
‫‪ -3‬الجرح والتعدیل ق ‪ 1‬ج ‪297 ،296 / 2‬‬
‫‪ُ -4‬اسد ُ الغابۀ‪332 - 328 / 2 :‬‬
‫‪ -5‬تهذیب التهذیب‪139 -137 / 4 :‬‬
‫‪ -6‬تقریب التهذیب‪315 / 1 :‬‬
‫‪ -7‬الجمع بین رجال الصحیحین‪193 / 1 :‬‬
‫‪ -8‬طبقات الشعرانی‪31 - 30 :‬‬
‫‪ -9‬صفۀ الصفوۀ‪225 ،210 / 1:‬‬
‫‪ -10‬شذرات الذهب‪44 / 1 :‬‬
‫‪ -11‬تاریخ السلم للذهبی‪163 ،158 / 2 :‬‬
‫‪ -12‬سیر أعلم النبلء‪405 - 362 / 1 :‬‬
‫‪ -13‬رجال حول الوسول )ط‪ .‬دارالکتاب العربی( صفحه‬
‫یتوانید در این‬
‫‪ .55‬بویژه ادامه داستان این صحابی را م ‌‬
‫کتاب بیابید‪) ،‬امید است پروردگار مهربان بزودی ترجمه‬
‫این کتاب را به زبان فارسی در اختیار مسلمانان قرار‬
‫دهد(‪.‬‬
‫﴿‪﴾29‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫مه بن ابی جهل ‪‬‬
‫عکَر َ‬
‫‪ِ -14‬‬
‫یباشد نزد شما‬‫»بزودی عکرمه در حالی که ایمان آورده و مهاجر م ‌‬
‫خواهد آمد‪ .‬مبادا به پدرش دشنام دهید‪ ،‬زیرا دشنام شما زنده را‬
‫یرسد«‪.‬‬ ‫یآزارد و به مرده هم نم ‌‬
‫م ‌‬
‫»رسول رحمت ‪«‬‬

‫ر«‬
‫ج ِ‬
‫ها ِ‬ ‫ب ال ْ ُ‬
‫م َ‬ ‫حًبا ِبالّراك ِ ِ‬
‫مْر َ‬
‫» َ‬
‫خوش آمدی‪ ،‬ای سواره مهاجر‬
‫شآمد پیامبر ‪ ‬به عکرمه«‬
‫»قسمتی از سلم و خو ‌‬

‫در پایان دهه سوم)‪ (1‬زندگیش بود که پیامبر رحمت ‪‬‬


‫دعوتش را به سوی حق و هدایت آشکار ساخت‪.‬‬
‫یترین قریش بوده و‬ ‫از نظر جایگاه و موقعیت گرام ‌‬
‫لترین آنان بود‪.‬‬
‫ثروتمندترین و اصی ‌‬
‫بهتر و شایسته آن بود که او هم مثل دوستان و‬
‫نظیرانش همچون سعد بن ابی وقاص‪ ،‬مصعب بن عمیر‪‬‬
‫ههای برجسه و ممتاز مکه مسلمان‬ ‫و دیگران از خانواد ‌‬
‫یشد اگر پدرش نبود!‬ ‫م ‌‬
‫این پدر کیست؟! پندار تو در باره او چیست؟!‬
‫او بزرگترین جبار و ستمگر مکه و اولین رهبر شرک و‬
‫هگر بزرگی است که‬ ‫مشرکین است‪ .‬او همان شکنج ‌‬
‫ههای او ایمان‬‫پروردگار مهربان توسط فشارها و شکنج ‌‬
‫نشان‬ ‫مؤمنان را آزمایش و امتحان کرد و آنان نیز بر ایما ‌‬
‫هها و فریبهای او صداقت‬ ‫پایداری کردند و توسط حیل ‌‬
‫مؤمنان را محک زد و آنان نیز صادق و روسفید درآمدند‪...‬‬
‫بله او ابوجهل است و همین نام برای تو کافی است‪...‬‬
‫این شخص پدر اوست‪ ،‬اما خود او عکرمه‪ ‬بن ابی‬
‫جهل مخزومی یکی از معدود سرداران لشکر قریش و از‬
‫یباشد‪.‬‬‫سوارکاران و جنگاوران مشهور م ‌‬
‫***‬
‫عکرمه ‪‬بن ابی جهل خود را در شرایطی دید که‬
‫ناچار بود تحت رهبری پدرش در حالتی دفاع با حضرت‬
‫محمد ‪ ‬دشمنی و مخالفت کند‪ ،‬در نتیجه شدیدترین‬
‫یها را نسبت به ایشان از خود نشان داد و‬ ‫دشمن ‌‬
‫نشان رساند‪ ،‬و‬ ‫نترین آزارها را به اصحاب و یارا ‌‬ ‫سنگی ‌‬
‫تترین عذاب و عقوبت را بر آنان چنان فرو ریخت تا‬ ‫سخ ‌‬
‫سبب خوشحالی و شادمانی پدرش گردد‪.‬‬

‫)(‪ -‬دهه سوم زندگی یعنی سی سالگی‪.‬‬ ‫‪1‬‬


‫﴿‪﴾30‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫آن هنگام که پدرش سپاه مشرکین را در جنگ بدر‬
‫یکرد و به »لت و عزی«)‪ (2‬سوگند یاد کرده بود‬ ‫رهبری م ‌‬
‫که هرگز به مکه باز نخواهم گشت مگر آن که محمد ‪ ‬را‬
‫شکست داده و نابود سازم‪ ،‬در بدر فرود آمده شتران را‬
‫ینوشید و کنیزکان آوازخوان با انواع‬ ‫یکشت‪ ،‬و شراب م ‌‬ ‫م ‌‬
‫آلت موسیقی )تنبور‪ ،‬کمانچه و جز آن( برایش آواز‬
‫یخواندند‪...‬‬‫م ‌‬
‫یکرد‬ ‫بله در آن هنگام که ابوجهل این پیکار را رهبری م ‌‬
‫یتوانست به او‬ ‫هگاهش بود که م ‌‬ ‫پسرش عکرمه بازو و تکی ‌‬
‫اعتماد و تکیه کند‪ ،‬و همان دست نیرومندش بود که‬
‫هور‬‫یتوانست با آن بر مسلمانان کمین کرده و حمل ‌‬ ‫م ‌‬
‫شود‪.‬‬
‫ولی »لت و عزی« به ندای ابوجهل پاسخ و جوابی‬
‫یتوانستند بشنوند و کاری انجام‬ ‫ندادند‪ :‬زیرا آنها که نم ‌‬
‫دهند‪...‬‬
‫و نتوانستند در میدان کارزار یاریش کنند‪ ،‬زیرا آن دو‬
‫بسیار ناتوان و عاجز بودند‪...‬‬
‫یجانش در زیر پای‬ ‫در همان ابتدای پیکار بدر پیکر ب ‌‬
‫جنگاوران مسلمان بر زمین سقوط کرد‪ ،‬در حالی که‬
‫یدید که چگونه‬ ‫هاش م ‌‬ ‫پسرش با چشمان از حدقه درآمد ‌‬
‫یگشتند و با‬‫نیزهای مسلمانان از خون پدرش سیراب م ‌‬
‫یشنید که چگونه آخرین الفاظ از لبهای‬ ‫گوشان خود م ‌‬
‫پدرش خارج شد‪.‬‬
‫***‬

‫عکرمه‪ ‬بعد از آن که پیکر آقا و سرور قریش را در‬


‫بدر جا گذاشته بود به مکه باز گشت‪ ،‬آن شکست او را‬
‫چنان ناتوان و زبون ساخته بود که نتوانست جسد پدرش‬
‫بردارد و برای خاکسپاری به مکه بیاورد‪ ،‬زیرا فرار و‬
‫بنشینی او را مجبور ساخته بود که جسد پدرش را نزد‬ ‫عق ‌‬
‫مسلمانان رها کند‪.‬‬
‫سرانجام پیکر این اسطوره جهالت و شرک به همراه‬
‫هها تن از مشرکین توسط موحدین و مجاهدین‬ ‫جسد د ‌‬
‫اسلم در »قلب بدر« چاهی در منطقه بدر انداخته شده و‬
‫نها پوشانده شد‪.‬‬‫گها و ش ‌‬‫با ری ‌‬
‫***‬

‫)(‪ -‬لت و عزی دو بت بزرگ و مشهور مشرکین و قریش بود‪.‬‬ ‫‪2‬‬


‫﴿‪﴾31‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫از آن روز به بعد عکرمه‪ ‬بن ابی جهل برخوردش با‬
‫اسلم حالتی دیگر به خود گرفت‪...‬‬
‫او در ابتدای کار به خاطر حمایت از پدرش با اسلم‬
‫یکرد‪ ،‬اما از امروز به بعد برای خونخواهی‬ ‫دشمنی م ‌‬
‫پدرش دشمنی جدیدی را با اسلم آغاز کرده است‪.‬‬
‫از همین لحظه به بعد است که عکرمه به همراه تعدادی‬
‫نشان در بدر کشته شده بودند آتش‬ ‫از کسانی که پدرا ‌‬
‫ههای‬‫کینه و دشمنی با حضرت محمد ‪ ‬را در سین ‌‬
‫یساختند‪ ،‬و بر‬‫هتر م ‌‬ ‫هورتر و برافروخت ‌‬‫مشرکین شعل ‌‬
‫یدمیدند تا‬
‫بهای بازماندگان بدر م ‌‬ ‫اخگرهای انتقام در قل ‌‬
‫آن که جنگ احد فرا رسید‪.‬‬
‫***‬

‫حد حرکت کرد‪،‬‬ ‫عکرمه بن ابی جهل به سمت ا ُ ُ‬


‫همسرش »ام حکیم« نیز به همراه سایر زنانی که انتقام‬
‫نشان را نگرفته بودند در پشت صفوف‬ ‫هشدگا ‌‬
‫خون کشت ‌‬
‫یها ‪ -‬و‬
‫فها ‪ -‬دایره زنگ ‌‬
‫به راه افتاده و با آنان به نواختن د ‌‬
‫تحریک و تشویق جنگجویان قریش و ایجاد پایداری برای‬
‫سوارکاران فراری پرداخت‪.‬‬
‫***‬

‫سپاه قریش در جناح راست سوارکارانش‪ ،‬خالد بن ولید‬


‫و در جناب چپ آن عکرمه بن ابی جهل را قرار داد‪.‬‬
‫رزمندگان مشرک توانستند بر حضرت محمد ‪ ‬و‬
‫اصحابش غلبه یافته و چنان پیروزی بزرگی را به ارمغان‬
‫یگفت‪:‬‬‫آوردند که ابوسفیان پی در پی م ‌‬
‫امروز )روز جنگ احد( در مقابل روز بدر )جنگ بدر(‪.‬‬
‫***‬

‫در روز خندق )جنگ خندق( مشرکان چندین روز مدینه‬


‫را محاصره کردند تا آن که صبر عکرمه بن ابی جهل به‬
‫هاش از این محاصره به سر آمد‪.‬‬ ‫پایان رسیده و حوصل ‌‬
‫بنابراین‪ ،‬به محل باریکی از خندق نگاه کرد و با اسبش‬
‫وارد آنجا شده و از خندق عبور کرد‪ ،‬به همراه او نیز‬
‫تعدادی ماجراجو از آنجا عبور کردند که در نتیجه آن‬
‫»عمرو بن عبدود عامری« را قربانی کرده و گریختند‪...‬‬
‫عکرمه را هم چیزی جز فرار نجات نداد‪.‬‬
‫***‬
‫﴿‪﴾32‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫های جز پذیرفتن حضرت‬ ‫در روز فتح مکه قریش دید چار ‌‬
‫محمد ‪ ‬و اصحابش ندارد‪ .‬بنابراین‪ ،‬راه را برای‬
‫ورودشان به مکه باز گذاشت‪ ،‬و این فرمان رسول خدا ‪‬‬
‫که به فرماندهانش ابلغ کرده بود »تا با هیچکس از اهالی‬
‫مکه جنگ و پیکار نکنند‪ ،‬مگر کسانی که خود اقدام به جنگ‬
‫یکنند« آنان را بر این امر یاری رساند‪.‬‬
‫و پیکار م ‌‬
‫***‬

‫اما عکرمه بن ابی جهل به همراه تعدادی در میان‬


‫جماعتی از قریشیان‪ ،‬سپاه بزرگی فراهم آوردند‪ .‬ولی‬
‫خالد بن ولید در پیکاری کوچک آنان را شکست داده و‬
‫تعدادی کشته شدند و تعدادی هم که فرار برایشان امکان‬
‫داشت به گریختن و فرارکردن پناه بردند‪ ،‬از جمله این‬
‫افراد فراری عکرمه بن ابی جهل بود‪.‬‬
‫***‬

‫در این لحظه بود که عکرمه سرگردان و پریشان شده‬


‫بود‪...‬‬
‫مکه بعد از آن که به تصرف مسلمانان درآمده بود دیگر‬
‫برای او مأمن و مکان آرامش نبود‪.‬‬
‫رسول خدا ‪ ‬تعدادی از قریشیان که مرتکب جنایت و‬
‫اشتباه شده بودند را در برابرش بخشید‪...‬‬
‫مشان را برده و‬ ‫اما تعدادی از آنان را مستثنی کرده و نا ‌‬
‫ههای کعبه‬ ‫فرمان صادر کرده بود که حتی اگر در زیر پرد ‌‬
‫یافت شوند کشته شوند‪.‬‬
‫در رأس این تعداد عکرمه بن ابی جهل بود‪ ،‬بدین خاطر‬
‫مخفیانه از مکه فرار کرده به طرف یمن به راه افتاد‪ ،‬زیرا‬
‫جز آنجا پناهگاه و حامی نداشت‪.‬‬
‫***‬

‫در این هنگام بود که »ام حکیم« همسر عکرمه بن ابی‬


‫جهل و »هند بنت عتبه« همسر ابوسفیان به همراه ده تن‬
‫تکردن رفتند‪.‬‬ ‫از زنان به منزل رسول رحمت ‪ ‬برای بیع ‌‬
‫هنگامی که بر ایشان وارد شدند دو تن از همسران ایشان‬
‫)امهات مؤمنین( و دخترشان حضرت فاطمه رضی الله‬
‫عنها و تعدادی از زنان فرزندان عبدالمطلب آنجا بودند‪،‬‬
‫﴿‪﴾33‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫)‪(1‬‬
‫»هند بنت عتبه« در حالی که نقابی )روبندی( بر چهره‬
‫داشت گفت‪:‬‬
‫ای رسول خدا‪ ،‬شکر و سپاسی از آن خداوندی است‬
‫که دینی را برای خویش برگزیده بود غالب و پیروز گرداند‪.‬‬
‫من از شما تقاضا دارم به سبب قرابتی که بین ماست با‬
‫من رفتاری نیکو و پسندیده داشته باشید‪ ،‬زیرا من هم‬
‫یکنم‪ .‬سپس نقاب‬ ‫اکنون به تو ایمان آورده و تصدیقت م ‌‬
‫هاش برداشت و گفت‪:‬‬ ‫از چهر ‌‬
‫من هند بن عتبه هستم ای رسول خدا! رسول رحمت‬
‫‪ ‬فرمود‪:‬‬
‫بسیار خوش آمدی‪.‬‬
‫گفت‪:‬‬
‫تترین‬ ‫سوگند به خدا‪ ،‬تاکنون دوست داشتم خانۀ تو پس ‌‬
‫ههای روی زمین باشد‪ ،‬ولی هم اکنون‬ ‫لترین خان ‌‬
‫و ذلی ‌‬
‫هها در‬ ‫بترین و عزیزترین خان ‌‬‫دوست دارم خانه تو محبو ‌‬
‫روی زمین باشد‪.‬‬
‫رسول خدا ‪ ‬فرمود‪» :‬همچنین بیشتر و زیادتر«‪.‬‬
‫سپس ام حکیم همسر عکرمه ابن ابی جهل برخاسته و‬
‫سلم کرده و گفت‪:‬‬
‫ای رسول خدا! عکرمه از بیم آن که او را بکشی از تو‬
‫گریخته و به یمن رفته است‪ ،‬او را امان بده تا خداوند تو‬
‫را در امنیت خویش قرار بدهد‪) ،‬او را ببخش(‪ .‬رسول‬
‫رحمت ‪ ‬فرمود‪:‬‬
‫او در امنیت است‪) ،‬او را بخشیدم(‪.‬‬
‫در همان ساعت ام حکیم به همراه غلمی رومی در‬
‫جستجو و به دنبال عکرمه حرکت کرد‪ ،‬در مسیر راه‬
‫هنگامی که کامل ً از مکه دور شدند آن غلم‪ ،‬ام حکیم را‬
‫برای انجام امری ناپسند و زشت به سوی خود فرا خواند‪.‬‬
‫های بود‪ ،‬دائما ً به آن غلم وعده‬ ‫او که زنی زیرک و فهمید ‌‬
‫یکرد تا زمان بگذرد تا آن که به یکی از‬ ‫یداد و سعی م ‌‬ ‫م ‌‬
‫قبایل عرب رسیدند‪ ،‬در این لحظه از آنان کمک خواست‪،‬‬
‫در نتیجه غلم را در بند کشیدند و زندانیش کردند‪.‬‬

‫)(‪ -‬به خاطر آن که در روز جنگ احککد پیکککر عمککوی پیککامبر حمککزه‬ ‫‪1‬‬

‫سیدالشهداء را تکه تکککه کککرده بککود از ایشککان خجککالت کشککیده و‬


‫یکرد‪.‬‬‫شرم م ‌‬
‫﴿‪﴾34‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫او به راهش ادامه داد تا به عکرمه در سواحل دریا در‬
‫منطقۀ »ِتهامه«)‪ (1‬رسید‪ ،‬عکرمه با دریانوردی مسلمان در‬
‫یگفت‪:‬‬ ‫یکرد‪ .‬دریانورد به او م ‌‬ ‫باره جابجایش مذاکره م ‌‬
‫خودت را رها کن تا تو را ببرم‪.‬‬
‫عکرمه به او گفت‪:‬‬
‫چگونه خود را رها کنم؟‬
‫دا‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫گفت‪ :‬بگو »أ َ ْ‬
‫م ً‬
‫ح ّ‬
‫م َ‬
‫ن ُ‬‫وأ ّ‬‫ه‪َ ،‬‬‫ه ِإل الل ُ‬ ‫ن ل إ ِل َ‬ ‫هد ُ أ ْ‬
‫ش َ‬
‫ل الل ّ ِ‬
‫ه«‪.‬‬ ‫سو ُ‬‫َر ُ‬
‫عکرمه گفت‪:‬‬
‫هام‪.‬‬ ‫من جز به خاطر این کلمه نگریخت ‌‬
‫در این لحظه ام حکیم روی به سوی عکرمه آورده و‬
‫گفت‪:‬‬
‫پسر عمو‪ ،‬از نزد بهترین انسان )مردم( و نیکوترین‬
‫هام‪...‬‬ ‫انسان و باوفاترین انسان پیش تو آمد ‌‬
‫از جانب محمد بن عبدالله ‪...‬‬
‫هام و او به تو امان داده‬ ‫من از او برای تو امان خواست ‌‬
‫است‪ ،‬مواظب باش خودت را به هلکت و نابودی نیندازی‪.‬‬
‫عکرمه گفت‪:‬‬
‫های؟‬ ‫آیا تو با او صحبت کرد ‌‬
‫گفت‪:‬‬
‫هام‪ ،‬و او نیز امنیت‬ ‫بله‪ ،‬من با او در باره تو صحبت کرد ‌‬
‫را تضمین کرده است‪ .‬ام حکیمك همچنان به او اطمینان و‬
‫یداد تا آن که عکرمه به همراهش بازگشت‪.‬‬ ‫آرامش م ‌‬
‫سپس داستان آن غلم رومی را برایش تعریف کرد‪،‬‬
‫عکرمه در مسیر راه قبل از آن که مسلمان شود از کنار‬
‫آن قبیله گذشت و غلم را کشت‪.‬‬
‫در میانه راه شب را در محلی فرود آمدند‪ ،‬هنگامی که‬
‫عکرمه خواست با همسرش خلوت کند او بشدت از این‬
‫کار ممانعت کرد و گفت‪:‬‬
‫من مسلمانم و تو مشرک هستی‪...‬‬
‫تزده شده به او گفت‪:‬‬ ‫سخت شگف ‌‬
‫همانا امری که بین خلوت من با تو فاصله بیندازد امری‬
‫مهم و بزرگ است‪.‬‬
‫زمانی که عکرمه به مکه نزدیک شد‪ ،‬رسول رحمت ‪‬‬
‫به یارانش فرمود‪:‬‬

‫یباشد‪ ،‬و بیککن‬


‫)(‪ -‬تهامه‪ :‬دشت ساحلی در موازات دریای سرخ م ‌‬ ‫‪1‬‬

‫آنها سلسله جبال »السراۀ« قرار دارد‪.‬‬


‫﴿‪﴾35‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫بزودی عکرمه در حالی که ایمان آورده و مهاجر‬
‫یباشد نزد شما خواهد آمد‪ .‬مبادا به پدرش دشنام دهید‪،‬‬ ‫م ‌‬
‫یرسد‪.‬‬ ‫یآزارد و به مرده هم نم ‌‬ ‫زیرا دشنام شما زنده را م ‌‬
‫اندکی بعد عکرمه و همسرش به جایی رسیدند که‬
‫رسول خدا ‪ ‬نشسته بودند‪ .‬بمجرد آن که رسول رحمت‬
‫‪ ‬او را دیدند از فرط خوشحالی بدون عبا و رداء به‬
‫سوی او خیز برداشتند‪...‬‬
‫هنگامی که رسول خدا ‪ ‬نشستند‪ ،‬عکرمه در برابر‬
‫ایشان ایستاد و گفت‪:‬‬
‫ای محمد! ام حکیم به من خبر داده است که شما مرا‬
‫امان داده اید‪ ...‬پیامبر رحمت ‪ ‬فرمودند‪:‬‬
‫راست گفته است‪ ،‬تو در امان هستی‪.‬‬
‫عکرمه گفت‪:‬‬
‫یخوانی(‪ ،‬ای‬ ‫یکنی‪) ،‬فرا م ‌‬ ‫به سوی چه چیزی دعوت م ‌‬
‫محمد؟‬
‫پیامبر رحمت و دعوت ‪ ‬فرمود‪:‬‬
‫تو را به سوی این که شهادت دهی که هیچ معبودی‪،‬‬
‫های‬ ‫یدهند ‌‬ ‫های‪ ،‬روز ‌‬ ‫حاکمی‪ ،‬قانونگذاری‪ ،‬اربابی‪ ،‬شفادهند ‌‬
‫هاش‬ ‫بجز الله وجود ندارد و من بنده خدا و فرستاد ‌‬
‫یباشم‪ ،‬و این که نماز به پای داری و زکات بدهی‪ ،‬و‬ ‫م ‌‬
‫تمام ارکان اسلم را برشمردند‪.‬‬
‫عکرمه سگفت‪:‬‬
‫های و به جز‬ ‫سوگند به خدا‪ ،‬تو جز به حق فرا نخواند ‌‬
‫های‪ ،‬و سخنانش را این چنین ادامه داد‪.‬‬ ‫خیر فرمان نداد ‌‬
‫سوگند به خدا‪ ،‬تو قبل از آن که این دعوت را آغاز کنی‬
‫قترین گفتار را داشتی و نیکوترین و‬ ‫نیز در بین ما صاد ‌‬
‫باوفاترین ما بودی‪...‬‬
‫ن‬ ‫َ‬ ‫ْ‬ ‫َ‬
‫هد ُ أ ْ‬ ‫سپس دستش را دراز کرده و گفت‪» :‬إ ِّنى أش َ‬
‫ه«‪ .‬بدنبال آن گفت‪:‬‬ ‫سول ُ ُ‬ ‫وَر ُ‬ ‫عب ْدُهُ َ‬ ‫ك َ‬ ‫وأ َن ّ َ‬
‫ه َ‬ ‫ه إ ِل ّ الل ّ ُ‬
‫ل َ إ ِل َ َ‬
‫یتوانم بگویم به‬ ‫ای رسول خدا‪ ،‬بهترین سخنی را که م ‌‬
‫من بیاموز‪.‬‬
‫رسول رحمت ‪ ‬فرمود‪:‬‬
‫ن‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫ّ‬ ‫َ‬ ‫این که بگویی‪» :‬أ َ ْ‬
‫وأ ّ‬ ‫ه َ‬ ‫ه إ ِل الل ُ‬ ‫ن ل إ ِل َ‬ ‫هد ُ أ ْ‬ ‫ش َ‬
‫ه«‪.‬‬ ‫سول ُ ُ‬ ‫وَر ُ‬ ‫عب ْدُهُ َ‬ ‫مدا ً َ‬ ‫ح ّ‬ ‫م َ‬
‫ُ‬
‫عکرمهس پرسید‪:‬‬
‫دیگر‪ ،‬چه چیزی؟‬
‫رسول خدا ‪ ‬فرمود‪:‬‬
‫یگیرم و هر‬ ‫این که بگویی‪ :‬خداوند یکتا را به گواهی م ‌‬
‫یگیرم که من‬ ‫یباشد به گواهی م ‌‬ ‫مسلمانی را که حاضر م ‌‬
‫﴿‪﴾36‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫یباشم‪ ،‬عکرمه نیز آن جملت‬ ‫مسلمانی مجاهد و مهاجر م ‌‬
‫را تکرار کرد‪.‬‬
‫در این لحظه رسول خدا ‪ ‬به او گفت‪ :‬امروز هرچه از‬
‫یدهم به تو خواهم‬ ‫من بخواهی که به کسی دیگر نم ‌‬
‫بخشید‪.‬‬
‫یدرنگ درخواست کرد‪:‬‬ ‫عکرمهس ب ‌‬
‫یهایی که در‬‫یخواهم بخاطر تمام دشمن ‌‬ ‫من از شما م ‌‬
‫هام یا برای هر پیکاری که در برابر شما‬ ‫حق شما روا داشت ‌‬
‫هام و یا برای هر سخنی که در برابر شما یا‬ ‫قرار گرفت ‌‬
‫هام برایم طلب بخشش کنید‪.‬‬ ‫پشت سرتان گفت ‌‬
‫رسول رحمت ‪ ‬دعا فرمودند‪:‬‬
‫خداوندا‪ ،‬هر دشمنی را که در حق من روا داشته و هر‬
‫شکردن نور تو پیموده ببخش و‬ ‫مسیری را که برای خامو ‌‬
‫یادبی که در‬‫مغفوت نمای‪ ،‬و همچنین هر آن جسارت و ب ‌‬
‫برابر من و پشت سرم کرده است ببخش و مغفرت کن‪.‬‬
‫شادمانی و بشارت در چهرۀ عکرمهس نمایان گشته و‬
‫گفت‪:‬‬
‫ای رسول خدا‪ ،‬سوگند به خداوند یکتا‪ ،‬من هرآنچه را در‬
‫هام دو برابر آن را در‬‫جلوگیری از راه خدا تاکنون خرج کرد ‌‬
‫راه خدا خرج خواهم کرد‪ ،‬و هراندازه که در جلوگیری از‬
‫هام دو برابر آن در راه خدا جنگ و پیکار‬ ‫راه خدا جنگ کرد ‌‬
‫خواهم کرد‪.‬‬
‫***‬

‫نهای جنگ‬‫از آن روز به بعد سوارکاری قهرمان در میدا ‌‬


‫به کاروان دعوت پیوست‪ ،‬در حالی که این رزمنده تبدیل‬
‫به عابدی کوشا‪ ،‬نمازخوانی در طول شب و قاری کتاب‬
‫هاش‬‫خدا در مساجد شد‪ .‬گاهی از اوقات قرآن را بر چهر ‌‬
‫یگفت‪:‬‬‫یگذاشت و م ‌‬ ‫م ‌‬
‫این کتاب پروردگارم است‪ ...‬این سخن پروردگارم‬
‫یگریست‪.‬‬ ‫است‪ ...‬و از خوف و خشیت خداوند م ‌‬
‫***‬

‫عکرمهس به آن عهدی که با پیامبر ‪ ‬بسته بود وفا‬


‫کرد‪ ،‬و از آن به بعد در هر جنگی که مسلمانان فرو‬
‫یشد‪ ،‬و هر هیئتی که‬ ‫هور م ‌‬‫یرفتند عاشقانه در آن غوط ‌‬
‫م ‌‬
‫هداران آن بود‪.‬‬
‫یشد در رأس و از طلیع ‌‬‫خارج م ‌‬
‫﴿‪﴾37‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫های‬
‫یآوردن تشن ‌‬ ‫در جنگ یرموک‪ ،‬عکرمهس همانند رو ‌‬
‫در روز بسیار گرم و سوزان به سوی آب سرد روی به‬
‫میدان جنگ و پیکار آورد‪.‬‬
‫تها که اوضاع مسلمانان رو به‬ ‫در یکی از موقعی ‌‬
‫وخامت گذاشت از اسبش پایان آمد و غلف شمشیرش را‬
‫نهای نظامی رومیان نفوذ کرد‪.‬‬ ‫شکسته و در عمق ستو ‌‬
‫در این لحظه خالد بن ولید متوجه او شد و گفت‪:‬‬
‫ای عکرمه‪ ،‬این کار را نکن‪ ،‬زیرا مرگ تو برای‬
‫یباشد‪.‬‬‫مسلمانان بسیار ناگوار و سخت م ‌‬
‫ولی عکرمه سگفت‪:‬‬
‫مرا رها کن و به حال خودم بگذار! ای خالد‪...‬‬
‫تو در آشنایی و همراهی با رسول الله ‪ ‬دارای سابقه‬
‫یباشی‪ ،‬ولی من و پدرم از بدترین دشمنان‬ ‫و فضیلت م ‌‬
‫رسول الله ‪ ‬بوده ایم‪ ،‬مرا به حال خود رها کن تا حداقل‬
‫بتوانم کفاره قسمتی از اعمالم را به جای آورم‪ .‬سپس‬
‫گفت‪:‬‬
‫نهای فراوانی رو در روی پیامبر خدا ‪‬‬ ‫من در میدا ‌‬
‫یتوانم امروز از‬ ‫هام‪ ،‬چگونه م ‌‬ ‫جنگیده و پیکار کرد ‌‬
‫رویارویی با رومیان بگریزم؟!‬
‫هرگز این کار امکان ندارد‪.‬‬
‫سپس در میان سپاه اسلم فریاد برآورد‪.‬‬
‫چه کسی حاضر است برای مردن بیعت کند؟ بلفاصله‬
‫ضرار بن َازَور« به همراه‬ ‫عمویش »حارث بن هشام« و » ِ‬
‫چهار صد تن از مسلمانان با او بیعت کردند‪ ،‬و در اطراف‬
‫خیمه فرماندهی خالد بن ولید ‪ ‬با شهامت و شجاعت‬
‫تها و دفاعها‬ ‫تمام پیکار کردند‪ ،‬و بهترین و زیباترین حمای ‌‬
‫را از او به نمایش گذاشتند‪.‬‬
‫هنگامی که جنگ یرموک با آن پیروزی قدرتمند و‬
‫باعظمت به نفع مسلمانان به پایان رسید‪ ،‬سه تن از‬
‫یشدند که از شدت‬ ‫مجاهدین در صحنه پیکار مشاهده م ‌‬
‫مها ناتوان شده و بر روی زمین یرموک در‬ ‫جراحات و زخ ‌‬
‫یغلطیدند‪.‬‬ ‫خاک و خون م ‌‬
‫آنها عبارت بودند از‪:‬‬
‫حارث بن هشام‪ ،‬عیاش بن ابی ربیعه و عکرمه بن ابی‬
‫جهل‪ .‬حارث آبی خواست تا بنوشد‪ ،‬هنگامی که برایش آب‬
‫را آوردند‪ ،‬عکرمه به او نگاه کرد‪ .‬در نتیجه گفت‪:‬‬
‫آب را به او بدهید‪.‬‬
‫زمانی که آب را برای عکرمه آوردند عیاش به او نگاه‬
‫کرد‪ .‬عکرمه نیز گفت‪:‬‬
‫﴿‪﴾38‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫آب را بدهید‪ .‬وقتی به عیاش نزدیک شدند دیدند که‬
‫دعوت حق را لبیک گفته و شربت شهادت را نوشیده‬
‫است‪.‬‬
‫به سمت دو دوستش باز گشتند‪ ،‬دیدند آنان نیز در این‬
‫کاروان به عیاش پیوسته اند‪.‬‬
‫خداوند متعال از همه اصحاب و یاران راستین پیامبر‬
‫خشنود گردد‪...‬‬
‫َ‬
‫ن«‪...‬‬‫عي َ‬
‫م ِ‬‫ج َ‬
‫مأ ْ‬‫ه ْ‬
‫عن ْ ُ‬ ‫ى الل ّ ُ‬
‫ه َ‬ ‫ض َ‬
‫»َر ِ‬
‫و همه آنان را چنان از حوض پرخیر کوثر سیراب گرداند‬
‫که هرگز بعد از آن تشنه نگردند‪...‬‬
‫و به آنان آن فردوس برین و بهشت سراسر سبز را‬
‫همند شوند‪...‬‬ ‫عطا نماید تا به ابدیت از آن بهر ‌‬

‫* برای آشنایی بیشتر با زندگی این صحابی بزرگوار‬


‫یتوانید به کتب زیر مراجعه کنید‪:‬‬
‫عکرمه بی ابی جهل م ‌‬
‫‪ -1‬الصابۀ )الترجمه ‪(5640‬‬
‫‪ -2‬تهذیب السماء‪338 / 1 :‬‬
‫‪ -3‬خلصۀ التهذیب‪328 :‬‬
‫‪ -4‬ذیل المذیل‪45 :‬‬
‫‪ -5‬تاریخ السلم للذهبی‪380 / 1 :‬‬
‫‪ -6‬رغبۀ المل‪224 / 7 :‬‬
‫﴿‪﴾39‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫‪ -15‬زید الخیر ‪‬‬
‫»در تو دو خصلت وجود دارد که خدا و رسولش آن را‬
‫یدارند‪ ،‬آن دو خصلت عبارتند از‪ :‬نرمی )وقار( و‬
‫دوست م ‌‬
‫بردباری«‪.‬‬

‫انسانها همانند معدنها هستند‪ ،‬بهترین آنها در جاهلیت‪،‬‬


‫یباشد‪.‬‬‫نشان در اسلم م ‌‬ ‫بهتری ‌‬
‫به این تصویر از صحابی بزرگوار بدقت بنگر و توجه‬
‫کن‪ ،‬اولین تصویر را دستهای او در جاهلیت رسم کرد‪ ،‬و‬
‫دومین تصویر را انگشتان اسلم به نمایش گذاشت‪.‬‬
‫آن صحابی »زید الخیل«)‪ (1‬همانگونه که مردم در‬
‫یباشد‪ ،‬و او را رسول خدا ‪‬‬ ‫یزدند م ‌‬
‫جاهلیت صدایش م ‌‬
‫)‪(2‬‬
‫مآوردنش »زید الخیر« نامید‪.‬‬ ‫بعد از اسل ‌‬
‫یکنند‪:‬‬‫تصویر اول را کتابهای ادبیات چنین روایت م ‌‬
‫یکند که در‬ ‫شیبانی از پیرمردی بنی عامری حکایت م ‌‬
‫سالی از سالها قحطی و خشکسالی چنان شدید شد که‬
‫کشتزارها مزارع را نابود ساخته و پستان حیوانات شیرده‬
‫را خشک کرده و هلک ساخت‪ ،‬در نتیجه یکی از مردان‬
‫هاش را به »حیره«)‪ (3‬برده و در همانجا‬ ‫قبیله ما خانواد ‌‬
‫رهایشان کرده و گفت‪:‬‬
‫همینجا منتظرم بمانید تا برگردم‪.‬‬
‫سپس سوگند یاد کرد که هرگز به نزدشان باز نگردد‬
‫مگر آن که برایشان اموالی بدست آورده یا در این راه‬
‫بمیرد‪.‬‬
‫های برداشته و تمامی روز را راه رفت تا که شب‬ ‫توش ‌‬
‫های آشکار شد‪ ،‬در نزدیک‬ ‫فرا رسید ناگاه در برابرش خیم ‌‬
‫خیمه کره اسبی بسته شده بود‪ .‬با خود گفت‪ :‬این هم‬
‫اولین غنیمت‪ ،‬به طرفش رفته و آزادش کرد‪ ،‬ولی تا‬
‫خواست بر آن کره اسب سوار شود‪ ،‬صدایی را شنید که‬
‫ندا زد‪:‬‬
‫یات را غنیمت‬ ‫آن را رها کن و بفکر جانت باش و سلمت ‌‬
‫بشمار‪ ،‬در نتیجه کره اسب را رها کرده و رفت‪.‬‬
‫های از‬‫)(‪ -‬زیکککد الخیکککل یعنکککی‪ :‬زیکککد سکککوارکار یکککا دارای دسکککت ‌‬ ‫‪1‬‬

‫یشود که گمان‬ ‫سوارکاران‪ ،‬الخیل همچنین در باره مردی گفته م ‌‬


‫ینیاز است‪.‬‬ ‫یکنی بسیار ثروتمند و ب ‌‬ ‫م ‌‬
‫)(‪ -‬زید الخیر یعنی‪ :‬زیدی کککه سراسککر وجککودش خیککر و برکککت و‬ ‫‪2‬‬

‫نیکی است‪.‬‬
‫)(‪ -‬حیککره شککهری اسککت در عککراق کککه بیککن نجککف و کککوفه واقککع‬ ‫‪3‬‬

‫یشود‪.‬‬ ‫م ‌‬
‫﴿‪﴾40‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫هفت روز دیگر راه رفت تا به چراگاه و استراحتگاه‬
‫های بزرگ از پوست‬ ‫شترانی رسید‪ ،‬در کنار آن چراگاه خیم ‌‬
‫که نشانه ثروت فراوان و رفاه و نعمت بود قرار داشت‪.‬‬
‫آن مرد با خودش گفت‪:‬‬
‫حتما ً در این استراحتگاه و چراهگاه شترانی وجود‬
‫خواهند داشت‪ ،‬حتما ً در این خیمه کسانی هستند‪.‬‬
‫به درون خیمه نگاهی انداخت‪ ،‬خورشید در شرف‬
‫بکردن بود‪ ،‬در وسط خیمه پیرمرد فرتوتی را دید‪.‬‬ ‫غرو ‌‬
‫هاش‬ ‫رفت و پشت سر آن پیرمرد نشست‪ ،‬ولی او متوج ‌‬
‫نشد‪.‬‬
‫اندکی بعد خورشید غروب کرد‪ ،‬در این لحظه جنگاوری‬
‫که تا آن زمان قوی پیکرتر و توانمندتر از او دیده نشده‬
‫بود به آن طرف روی آورد‪ ،‬بر پشت زین اسبی بزرگ و‬
‫ورزیده و بلند سوار بود و در دو طرفش ‪ -‬سمت راست و‬
‫چپش ‪ -‬دو غلم پیاده در حرکت بودند‪ .‬حدود صد شتر‬
‫همراهش بود‪ ،‬جلوی آنها شتر نر بزرگی بود‪ ،‬آن شتر‬
‫بزرگ بر زمین زانو زده و نشست‪ ،‬و سایر شترها هم در‬
‫اطرافش زانو زده و بر زمین نشستند‪.‬‬
‫آن هنگام مرد جنگاور به یکی از غلمهایش گفت‪:‬‬
‫های به شتر ماده چاقی کرد ‪ -‬و به‬ ‫این را بدوش ‪ -‬اشار ‌‬
‫آن پیرمرد بنوشان‪ .‬آنقدر شیر دوشید که ظرف پر شد‪،‬‬
‫ظرف را در برابر پیرمرد گذاشته و رفت‪ ،‬آن پیرمرد یک یا‬
‫دو جرعه نوشید و ظرف را کنار گذاشت‪.‬‬
‫یگوید‪:‬‬
‫آن مرد م ‌‬
‫سینه خیز به طرف ظرف رفته و آن را برداشته و‬
‫تمامی شیرها را نوشیدم‪ .‬غلم بازگشت و ظرف را برده و‬
‫گفت‪:‬‬
‫ای سرورم‪ ،‬تمامی آنها را نوشده است‪ .‬آن جنگاور‬
‫خوشحال شده و گفت‪:‬‬
‫یکرد‪ ،‬این را‬‫در حالی که به شتر دیگری اشاره م ‌‬
‫بدوش و ظرف شیر را جلوی پیرمرد بگذار‪ .‬غلم آنچه که‬
‫های‬ ‫به او دستور داده شد انجام داد‪ ،‬پیرمرد نیز جرع ‌‬
‫نوشید و باقیمانده را کنار گذاشت‪ ،‬من هم آن را برداشته‬
‫و نصفش را نوشیدم‪ .‬نخواستم همه شیرها را بخورم تا‬
‫مبادا آن جنگاور به شک و تردید بیفتد‪.‬‬
‫سپس آن سوارکار به غلم دومش دستور داد تا‬
‫گوسفندی را ذبح کند‪ .‬او نیز چنان کرد‪ ،‬برخواست و‬
‫قسمتی از آن را کباب کرده و با دستهایش به آن پیرمرد‬
‫﴿‪﴾41‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫خورانده‪ ،‬هنگامی که سیر شد خودش به همراه دو غلمش‬
‫شروع به خوردن کردند‪.‬‬
‫ً‬
‫اندکی بعد همگی به بسترهایشان رفته و عمیقا به‬
‫فشان بلند شد‪.‬‬ ‫خر و پ ُ ‌‬‫خواب فرو رفته و صدای ُ‬
‫در این لحظه به طرف آن شتر نر بزرگ رفته و‬
‫زانوبندش را گشوده و سوارش شدم‪ .‬شتر به راه افتاد و‬
‫سایر شترها هم بدنبالش به راه افتادند‪ ،‬در تمام شب راه‬
‫یرفتیم‪ ،‬هوا که روشن شد به هرطرف به دقت‬ ‫م ‌‬
‫نگریستم‪ ،‬اما هیچکس را ندیدم که در تعقیبم باشد‪،‬‬
‫همچنان به حرکتم ادامه دادم تا روز بال آمد‪.‬‬
‫مجددا ً به اطرافم نگریستم که ناگاه متوجه شدم‬
‫های بزرگ همچنان به من‬ ‫شخصی همانند عقابی یا پرند ‌‬
‫یشود‪ .‬بله او همان سوارکار بود که بر اسبی‬ ‫نزدیک م ‌‬
‫یآمد تا آن که دانستم‬ ‫سوار بود‪ ،‬همچنان به طرفم م ‌‬
‫یگردد‪.‬‬‫بدنبال شترهایش م ‌‬
‫بلفاصله زانوی شتر بزرگ را بستم و تیری از تیردانم‬
‫خارج کرده و در کمان گذاشتم و شترها را پشت سرم‬
‫قرار دادم‪ ،‬سوارکار اندکی دور ایستاد به من گفت‪:‬‬
‫زانوبند شتر بزرگ را باز کن‪ .‬گفتم‪:‬‬
‫یکنم‪.‬‬ ‫هرگز این کار را نم ‌‬
‫های را در »حیره« رها کرده و سوگند‬ ‫من زنان گرسن ‌‬
‫هام به نزدشان باز نگردم مگر با دستی پر یا آن که‬ ‫خورد ‌‬
‫بمیرم‪.‬‬
‫گفت‪:‬‬
‫بنابراین‪ ،‬خودت را مرده بپندار‪ ...‬زانوبند شتر بزرگ را‬
‫یپدر‪.‬‬
‫رها کن ای ب ‌‬
‫گفتم‪:‬‬
‫هرگز آن را باز نخواهم کرد‪...‬‬
‫گفت‪:‬‬
‫های‪.‬‬ ‫وای بر تو‪ ...‬چه اندازه مغرور و فریب خورد ‌‬
‫سپس گفت‪:‬‬
‫مهار شتر را که دارای سه حلقه است به نشان بده و‬
‫یخواهی بگو تا تیر را به آن بزنم‪ .‬به‬ ‫در هر حلقه که م ‌‬
‫حلقه میانی اشاره کردم‪ ،‬تیر را رها کرده و از میان حلقه‬
‫گذشت‪ ،‬گویا که با دستش این کار را کرده است‪ ،‬سپس‬
‫همین کار با حلقه دوم و سوم انجام داد‪...‬‬
‫در این موقع تیرم را در تیردادن گذاشته و خود را‬
‫تسلیم او کردم‪ .‬به من نزدیک شد و شمشیر و کمانم را‬
‫گرفته و به من گفت‪:‬‬
‫﴿‪﴾42‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫یکنی با تو چه خواهم کرد؟‬ ‫گمان م ‌‬
‫گفتم‪ :‬بدترین گمان را دارم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬برای چه؟!‬
‫یات‬‫گفتم‪ :‬به سبب آنچه با تو کردم و به رنج و سخت ‌‬
‫انداختم تا آن که پروردگار تو را بر من پیروز گرداند‪.‬‬
‫گفت‪:‬‬
‫یکنی با تو بدترین رفتار را داشته باشم‪ ،‬آن‬ ‫آیا گمان م ‌‬
‫هم در حالی که با »مهلهل« )یعنی پدرم( در نوشیدنی و‬
‫خوردنی شریک شدی و آن شب را همدمش بودی؟!!‬
‫زمانی که اسم »مهلهل« را شنیدم‪ ،‬گفتم‪:‬‬
‫آیا تو »زید الخلیل« هستی؟‬
‫گفت‪ :‬بله‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬بهترین اسیرگیر باش‪.‬‬
‫گفت‪ :‬چیزی نیست‪) ،‬غضه نخور(‪ .‬سپس مرا به‬
‫جایگاهش برده و گفت‪:‬‬
‫سوگند به خدا‪ ،‬اگر این شترها از آن من بود همه را به‬
‫یبخشیدم‪ ،‬ولی آنها از آن یکی از خواهرانم است‪،‬‬ ‫تو م ‌‬
‫ولی چند روزی نزدمان بمان‪ ،‬زیرا بزودی در صدد غارت و‬
‫سرقتی هستم تا بتوانم غنیمتی بدست آورم‪.‬‬
‫میر« یورش برده و نزدیک‬ ‫سه روز بعد بر طایفه »بنی ن ُ َ‬
‫یک صد شتر به غنیمت گرفت و همه آنها را به من بخشید‪.‬‬
‫سپس تعدادی از سربازانش برای حمایتم گسیل داشت تا‬
‫حیَره« رسیدم‪.‬‬‫آن که به » ِ‬
‫***‬

‫آن تصویر زید الخیلس در جاهلیت بود‪ ،‬اما تصویر او در‬


‫یگذارند‪:‬‬‫عهد اسلم را کتابهای سیرت چنین به نمایش م ‌‬
‫زمانی که خبرهای پیامبر اسلم ‪ ‬به گوش »زید‬
‫الخلیل« رسید‪ ،‬در دعوت ایشان مدتی تأمل و اندیشه‬
‫کرد‪ ،‬سپس مرکبش را آماده ساخت و بزرگان و سران‬
‫قومش را برای سفر به مدینه و دیدار پیامبر خدا ‪ ‬فرا‬
‫خواند‪ .‬هیئت بزرگی از بزرگان قبیله »طی« از جمله »زر‬
‫بن سدوس‪ ،‬مالک بن جبیر‪ ،‬عامر بن جوین« و دیگران‬
‫همراهیش را کردند‪ .‬زمانی که به مدینه رسیدند به طرف‬
‫بهایشان در برابر در‬‫مسجد شریف نبوی رفته و مرک ‌‬
‫مسجد بستند‪.‬‬
‫هنگام ورود آنها رسول رحمت ‪ ‬بر بالی منبر برای‬
‫یفرمود‪ .‬کلم ایشان هیئت را‬ ‫مسلمانان سخنرانی م ‌‬
‫ترسانده و وابستگی و محبت مسلمانان به ایشان و‬
‫﴿‪﴾43‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫بشان را‬ ‫ششان در استماع خطبه تعج ‌‬ ‫سکوت و آرام ‌‬
‫برانگیخت‪.‬‬
‫همین که چشم رسول خدا ‪ ‬به آنها افتاد خطاب به‬
‫مسلمانان فرمود‪ :‬من برای شما از »عزی« و هرآنچه که‬
‫یکنید بهترم‪...‬‬
‫یپرستید و عبادت و اطاعت م ‌‬ ‫م ‌‬
‫من از آن شتر سیاهی که نزد شما مقدس بوده و به‬
‫یکنید بهترم‪.‬‬
‫جای الله پرستش م ‌‬
‫***‬

‫سخن رسول خدا ‪ ‬در جان »زید الخیل« و همراهانش‬


‫تأثیرات مختلفی داشت‪ ،‬گروهی پیام حق را پاسخ مثبت‬
‫داده و به آن روی آوردند‪ ،‬و گروهی هم استکبار ورزیده و‬
‫گبینی به آن پشت کردند‪.‬‬
‫با غرور و خود بزر ‌‬
‫﴿‪      ‬‬
‫‪[ ﴾  ‬الشورى‪]٧ :‬‬
‫»گروهی در بهشت و باغهای زیبا هستند‪ ،‬و گروهی دیگر‬
‫یباشند«‪.‬‬‫در جهنم و آتش سوزان م ‌‬

‫سدوس« بمجرد آن که رسول رحمت ‪ ‬را در‬ ‫»ُزر بن َ‬


‫آن حالت باشکوه چنان دید که قلبهای مؤمن و پاک به او‬
‫مهای سراسر مهر و محبت به او‬ ‫یورزند و چش ‌‬ ‫عشق م ‌‬
‫هور شده و جانش‬ ‫خیره شده اند‪ ،‬حسادت در قلبش شعل ‌‬
‫را ترسی پر کرد‪ .‬بلفاصله به کسانی که اطرافش بودند‬
‫گفت‪:‬‬
‫من معتقد نیستم که یک نفر بر عربها حاکم گردد و بر‬
‫دیگران فرمان براند‪ .‬سوگند به الله‪ ،‬هرگز او را رهبر‬
‫خویش نسازم و امورم را به او واگذار نکنم‪.‬‬
‫سپس به سوی سرزمین شام حرکت کرده و سرش را‬
‫تراشید و نصرانی – مسیحی ‪ -‬شد‪.‬‬
‫ولی زید و دیگران رفتارشان متفاوت بود‪ :‬بمجرد آن که‬
‫یشان را به پایان رساند‪ ،‬زید‬ ‫رسول رحمت ‪ ‬سخنران ‌‬
‫الخیل در میان جماعت مسلمانان ایستاد‪ ،‬در حالی که از‬
‫هتر داشت‪ ،‬گویا‬ ‫لتر و قامتی کشید ‌‬ ‫همه آنها زیباتر و متعاد ‌‬
‫که بر الغی سوار شده است‪...‬‬
‫با قامت کشیده و بلندش ایستاد و صدای قوی و‬
‫ن لَ‬ ‫َ‬ ‫واضحش را بلند کرد و گفت‪ :‬ای محمد‪» ،‬أ َ ْ‬
‫هد ُ أ ْ‬
‫ش َ‬
‫ه« رسول بزرگوار رو به او‬ ‫ل الل ّ ِ‬‫سو ُ‬ ‫وأ َن ّ َ‬
‫ك َر ُ‬ ‫ه َ‬‫ه إ ِل ّ الل ّ ُ‬
‫إ ِل َ َ‬
‫کرده و فرمود‪:‬‬
‫﴿‪﴾44‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫تو چه کسی هستی؟‬
‫گفت‪ :‬من زید الخیل پسر مهلهل هستم‪.‬‬
‫رسول رحمت ‪ ‬فرمود‪.‬‬
‫بلکه تو »زید الخیر« هستی نه زید الخیل‪.‬‬
‫نها و‬ ‫شکر و سپاس همان خداوندی که تو را از بیابا ‌‬
‫هات به اینجا آورد و قلبت را در برابر اسلم‬ ‫ههای منطق ‌‬ ‫کو ‌‬
‫نرم و تسلیم کرد‪.‬‬
‫از آن روز به بعد به »زید الخیر« شهرت یافت‪...‬‬
‫سپس رسول خدا ‪ ‬او را به همراه حضرت عمر‬
‫فاروقس و جمعی از اصحاب‪ ‬به منزلش دعوت کرد‪،‬‬
‫هنگامی که به خانه رسیدند‪ ،‬رسول رحمت ‪ ‬برایش‬
‫پشتی گذاشتند‪ ،‬از این که در حضور پیامبر تکیه بدهد‬
‫برایش ناگوار آمد و پشتی را نپذیرفت و رد کرد‪ ،‬ولی‬
‫همچنان رسول خدا این کار را برایش انجام داده و او‬
‫یپذیرفت و سه مرتبه پشتی را رد کرد‪.‬‬ ‫نم ‌‬
‫مجلس که آرام شد و هرکس در جای خود نشست‪،‬‬
‫رسول خدا ‪ ‬به زید الخیر فرمود‪:‬‬
‫ای زید‪ ،‬تعریف و توصیف هیچکس را نشنیدم مگر آن‬
‫که او را شایسته آنچه که شنیده بودم ندیدم بجز از تو‪،‬‬
‫)زیرا تو را آنگونه دیدم که شنیده بودم(‪.‬‬
‫سپس به او فرمود‪:‬‬
‫تو دارای دو خصلت و ویژگی هستی که خدا و رسولش‬
‫یدارند‪.‬‬
‫آن را دوست م ‌‬
‫گفت‪ :‬آنها چیست ای رسول خدا؟‬
‫فرمود‪ :‬نرمی و بردباری‪.‬‬
‫گفت‪:‬‬
‫سپاس خداوندی را که به من چنین ویژگی را بخشیده‬
‫یدارند‪.‬‬‫که خدا و رسولش آن را دوست م ‌‬
‫سپس رو به سوی پیامبر گرامی ‪ ‬کرده و گفت‪:‬‬
‫ای رسول خدا‪ ،‬سیصد سوارکار و جنگجو به من بدهید‪،‬‬
‫یکنم که با آنها به سرزمین روم ‪-‬‬ ‫من نزد شما ضمانت م ‌‬
‫یها ‪ -‬شبیخون زده و اموالی را از آنان به غنیمت‬ ‫روم ‌‬
‫بگیرم‪.‬‬
‫پیامبر بزرگوار ‪ ‬این همت و غیرتش را تحسین کرده و‬
‫به او فرمودند‪:‬‬
‫چه اندازه خیر و رحمت تو زیاد است ای زید‪ ...‬تو دیگر‬
‫چه مردی هستی؟!‬
‫﴿‪﴾45‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫تمام کسانی که از اقوام زید به همراهش بودند‬
‫نشان در »نجد« بروند‪ ،‬پیامبر‬ ‫خواستند که به سرزمی ‌‬
‫رحمت ‪ ‬با ایشان وداع کرده و فرمودند‪:‬‬
‫این دیگر چه مردی است؟!‬
‫او دارای چه افتخارات و مقامیهایی خواهد شد‪ ،‬اگر از‬
‫در‬
‫این بیماری وبایی که در مدینه شیوع دارد جان سالم ب ِ َ‬
‫برد!!‬
‫بله‪ ،‬در آن روزها تب شدیدی در مدینه منوره شایع بود‪.‬‬
‫سرانجام بمجرد آن که زید آنجا را ترک کرد مبتل به آن‬
‫ت تب و درد به همراهانش گفت‪:‬‬ ‫بیماری شد‪ ،‬در آن حال ِ‬
‫مرا از سرزمین »قیس« دور سازید‪ ،‬زیرا در بین ما از‬
‫تگونه جاهلی‬ ‫ههای دور اختلفات و جنگهای حماق ‌‬ ‫گذشت ‌‬
‫یخواهم‬ ‫رواج داشته است‪ ،‬و هم اکنون سوگند به خدا نم ‌‬
‫یروم با‬‫هام م ‌‬‫تا زمانی که به دیدار پروردگار بلندمرتب ‌‬
‫مسلمانی جنگ و پیکار کنم‪.‬‬
‫***‬

‫با وجود آن که تب تمام وجود زید الخیر را در نور دیده‬


‫یشد‪ ،‬او‬‫بود و هر ساعتی نیز بر شدت آن افزوده م ‌‬
‫یاش در‬ ‫مسیرش را به سوی سرزمین و وطن خانوادگ ‌‬
‫یکرد که بتواند قومش را‬ ‫یداد‪ .‬او آرزو م ‌‬
‫»نجد« ادامه م ‌‬
‫ملقات کرده و خداوند توسط او آنان را به اسلم مشرف‬
‫سازد‪.‬‬
‫یگذاشت و مرگ نیز او را‬ ‫او همچنان با مرگ مسابقه م ‌‬
‫به مسابقه فرا خوانده بود تا آن که مرگ بر او پیشه‬
‫گرفته و گوی سبقت را ربود‪ .‬سرانجام در مسیر راهش‬
‫سها را کشید‪ ،‬آنهم در حالتی که بین‬‫آخرین نف ‌‬
‫های ایجاد نشد که در گناهی‬ ‫نشدن و مرگش فاصل ‌‬ ‫مسلما ‌‬
‫بغلطد‪.‬‬

‫* برای آشنایی بیشتر با زندگی این صحابی بزرگوار زید‬


‫یتوانید به کتب زیر مراجعه کنید‪:‬‬
‫الخیر م ‌‬
‫‪ -1‬الصابۀ‪ :‬الترجمۀ ‪2941‬‬
‫‪ -2‬الستیعاب‪) 563 / 1 :‬ط‪ .‬السعادۀ(‬
‫‪ -3‬الغانی )به فهرست نگاه کن(‬
‫‪ -4‬تهذیب ابن عساکر )به فهرست نگاه کن(‬
‫‪ -5‬سمط الللئ )به فهرست نگاه کن(‬
‫‪ -6‬خزانۀ الدب البغدادی‪448 / 2 :‬‬
‫‪ -7‬ذیل المذیل‪33 :‬‬
‫﴿‪﴾46‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫‪ -8‬ثمار القلوب‪78 :‬‬
‫‪ -9‬الشعر و الشعراء‪95 :‬‬
‫‪ -10‬حسن و الصحابۀ‪248 :‬‬
‫﴿‪﴾47‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫‪ -16‬عدی بن حاتم طائی ‪‬‬
‫»تو کسی هستی که ایمان آوردی آنگاه که دیگران کفر‬
‫ورزیدند‪ ،‬شناخت و معرفت حاصل کردی آنگاه که دیگران‬
‫انکار کردند‪ ،‬به عهدت وفا کردی آنگاه که دیگران خیانت‬
‫کردند و به حق روی آوردی آنگاه که دیگران به آن پشت‬
‫کردند«‪.‬‬
‫حضرت عمر فاروق ‪.‬‬

‫در سال نهم هجری پادشاهی از پادشاهان عرب بعد از‬


‫سالها گریز از اسلم‪ ،‬در برابر دین خدا نرم شده و با جان‬
‫یگردانی و‬‫و دل اسلم را پذیرفت‪ ،‬و بعد از مدتها رو ‌‬
‫مخالفت با حق در برابر ایمان نرم شده و ایمان آورد‪ ،‬و‬
‫سرانجام بعد از سالها سرپیچی و عصیان تن به‬
‫فرمانبرداری و اطاعت از رسول خدا ‪ ‬داد‪.‬‬
‫بله‪ ،‬او کسی جز »عدی بن حاتم طایی« نبود کسی که‬
‫پدرش در بخشش و گذشت ضرب المثل جهانیان است‪.‬‬
‫***‬

‫»عدی« ریاست و پادشاهی را از پدرش به ارث برد و‬


‫قبیله »طی« رهبرش را پذیرفته و یک چهارم از‬
‫یداد و فرماندهی خویش را نیز به‬ ‫تهایش را به او م ‌‬‫عنیم ‌‬
‫وی واگذار کرد‪.‬‬
‫هنگامی که رسول بزرگوار ‪ ‬دعوت به سوی هدایت و‬
‫حق را آغاز و آشکار کرد‪ ،‬قبایل عرب یکی پس از دیگری‬
‫آن را پذیرفته و تسلیم برنامه الهی شدند‪ ،‬ولی »عدی بن‬
‫حاتم« در دعوت پیامبر ‪ ‬رهبریی را دید که تاج و تختش‬
‫را درهم خواهد کوبید و به رهبریش خاتمه خواهد داد‪ ،‬و‬
‫حکومتی را در آن دید که حکومت و ریاستش را بر خواهد‬
‫چید‪ .‬بنابراین‪ ،‬با رسول الله ‪ ‬با شدیدترین حالت ممکنه‬
‫به دشمنی پرداخت بدون آن که ایشان را بشناسد‪ ،‬و قبل‬
‫از آن که ملقاتی با این پیامبر رحمت ‪ ‬داشته باشد‪ ،‬به‬
‫شدت به ایشان خشم ورزیده و غضب کرد‪.‬‬
‫یاش با اسلم ادامه‬ ‫او نزدیک به بیست سال به دشمن ‌‬
‫هاش را برای پذیرش‬ ‫داد تا آن که پروردگار مهربان سین ‌‬
‫دعوت به سوی هدایت و حق گشاده گرداند‪.‬‬
‫***‬
‫﴿‪﴾48‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫شنشدنی‬ ‫مآوردن »عدی بن حاتم« داستانی فرامو ‌‬ ‫اسل ‌‬
‫ینمائیم‪،‬‬‫دارد‪ .‬بنابراین‪ ،‬رشته سخن را به خودش واگذار م ‌‬
‫هتر و سزاوارتر است‪.‬‬ ‫زیرا وی در حکایت آن شایست ‌‬
‫یگوید‪:‬‬‫عدی م ‌‬
‫حدی به‬ ‫َ‬
‫از زمانی که نام رسول خدا ‪ ‬را شنیدم‪ ،‬از ا َ‬
‫اندازه ایشان تنفر نداشتم‪ .‬این درست زمانی بود که از‬
‫اشراف قومم بودم و به دین نصرانیت)‪ (1‬اعتقاد داشته و‬
‫هام چنان منزلتی داشتم که‬ ‫پایبندی داشتم‪ ،‬در میان طایف ‌‬
‫پادشاهان عرب دارا بودند و مانند آنان یک چهارم غنایم از‬
‫آن من بود‪.‬‬
‫بدین سبب هنگامی که اخبار رسول خدا ‪ ‬را شنیدم‪،‬‬
‫به ایشان خشم گرفته و ناراحت شدم‪.‬‬
‫کم کم دعوت ایشان گسترش یافته و به قدرت و‬
‫های که لشکرها و سپاهیان‬ ‫تشان افزوده شد‪ ،‬بگون ‌‬ ‫شوک ‌‬
‫اسلم شرق تا غرب سرزمین عرب زیر پا گذاشته و فتح‬
‫یکردند‪ .‬تا آنجا که روزی به کودکی که شترهایم را‬ ‫م ‌‬
‫یچراند گفتم‪:‬‬ ‫م ‌‬
‫آفرین پسر خوب و زرنگ‪ ،‬هرچه سریعتر شتر فربه و‬
‫راهواری برایم انتخاب کن و آن را در محلی نزدیک برایم‬
‫ببند‪ ،‬و بمجرد این که شنیدی سپاهیان محمد‪ ‬یا سرایا‬
‫ایشان بر این سرزمین گام نهاده اند مرا باخبر کن‪.‬‬
‫فردای آن روز‪ ،‬به نزدم آمد و گفت‪:‬‬
‫ای سرورم‪ ،‬آنچه را که تصمیم گرفته بودی‪ ،‬همین الن‬
‫انجام بده‪ ،‬زیرا لشکریان محمد ‪ ‬پا بر سرزمین تو نهاده‬
‫اند‪.‬‬
‫گفتم‪:‬‬
‫مادرت به عزایت بنشیند! برای چه؟!‬
‫پاسخ داد‪:‬‬
‫تها در حرکت‬ ‫مهایی را که در دش ‌‬ ‫من خودم دیدم پرچ ‌‬
‫بودند‪ .‬پرسیدم‪ :‬آنها چیست؟ به من گفته شد که اینان‬
‫سپاهیان محمد ‪ ‬هستند‪.‬‬
‫بلفاصله به او گفتم‪:‬‬
‫هرچه سریعتر آن شتری را که دستور داده بودم آماده‬
‫کن‪ ،‬برایم بیاور‪.‬‬
‫در همان لحظه برخاسته و از خانواده‪ ،‬همسران و‬
‫فرزندانم خواستم تا به سرزمین دیگری که با آنجا الفت و‬
‫دوستی داشتیم برویم‪ .‬با سرعت هرچه تمامتر به طرف‬
‫)(‪ -‬نصکککرانیان = همکککان مسکککیحیان پیکککرو حضکککرت عیسکککی ‪‬‬ ‫‪1‬‬

‫یباشد‪.‬‬‫م ‌‬
‫﴿‪﴾49‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫سرزمین شام حرکت کردم تا به هم کیشانم که مسیحی‬
‫بودند ملحق شده و در میان آنان زندگی کنم‪.‬‬
‫هام‬‫عجله و شتاب مانع از آن شد که تمام افراد خانواد ‌‬
‫را همراه ببرم‪ ،‬زمانی که خطر را پشت سر گذاشتم از‬
‫حال تک تک آنها جویا شدم که ناگاه متوجه شدم خواهرم‬
‫را در سرزمین نجد به همراه تعدادی از »قبیله طی« جا‬
‫هام‪.‬‬
‫گذاشت ‌‬
‫هیچ راهی برای بازگشت به آنجا برایم باقی نمانده بود‪.‬‬
‫به ناچار‪ ،‬به اتفاق همراهانم به راه ادامه دادیم تا به‬
‫مکیشانم اقامت‬ ‫سرزمین شام رسیدیم‪ ،‬سرانجام در بین ه ‌‬
‫کردم‪.‬‬
‫اما بشنویم از داستان خواهرم! بر سر او آنچه را که‬
‫یترسیدم پیش آمد‪.‬‬ ‫انتظارش را داشتم و از آن م ‌‬
‫***‬

‫در سرزمین شام بودم که به من خبر رسید‪ ،‬سپاهیان‬


‫ههایمان یورش برده و خواهرم‬ ‫محمد ‪ ‬بر مناطق و خان ‌‬
‫را به همراه دیگران اسیر کرده و به یثرب انتقال داده اند‪.‬‬
‫هبان جلوی در مسجد‬ ‫او را یثرب با سایر اسیران در سای ‌‬
‫یگذارند‪ .‬در این هنگام پیامبر ‪ ‬از کنار خواهرم‬ ‫م ‌‬
‫یگوید‪ :‬ای رسول خدا!‬ ‫یگذرد‪ ،‬بلفاصله برخاسته و م ‌‬ ‫م ‌‬
‫پدرم مرده است‪ ،‬سرپرستم هم غایب شده است‪.‬‬
‫بنابراین‪ ،‬تمنا دارم بر من منت گذاشته و رهایم سازی تا‬
‫خداوند هم بر شما خیر و رحمتش را ارزانی دارد‪.‬‬
‫یپرسند‪ :‬سرپرست تو چه کسی هست؟‬ ‫ایشان م ‌‬
‫یگوید‪ :‬عدی بن حاتم‪.‬‬ ‫م ‌‬
‫یفرمایند‪ :‬همان کسی که از خدا و رسولش‬ ‫ایشان م ‌‬
‫فرار کرده و گریخته است؟!‬
‫یروند و او را همانجا رها‬ ‫سپس رسول الله ‪ ‬م ‌‬
‫یکنند‪.‬‬‫م ‌‬
‫فردای آن روز نیز هنگام عبور ایشان خواهرم همان‬
‫یکند‪ ،‬پیامبر ‪ ‬هم همان‬ ‫سخنان دیروزی را تکرار م ‌‬
‫یدهند‪.‬‬
‫جواب دیروزی را م ‌‬
‫روز بعد که کامل ً ناامید شده بود‪ ،‬هیچ چیز نگفت‪ ،‬ولی‬
‫یآمد به او اشاره کرده‬ ‫مردی که بدنبال رسول الله ‪ ‬م ‌‬
‫که از جایش برخیزد و صحبت کند‪ .‬خواهرم هم برخاسته و‬
‫یگوید‪:‬‬ ‫م ‌‬
‫ای رسول خدا‪ ،‬پدرم مرده است‪ ،‬سرپرستم هم غایب‬
‫شده است‪ .‬بنابراین‪ ،‬تمنا دارم بر من منت گذاشته و‬
‫﴿‪﴾50‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫رهایم سازی تا خداوند هم بر شما خیر و رحمتش را‬
‫ارزانی دارد‪.‬‬
‫یفرمایند‪ :‬تو آزاد هستی‪.‬‬ ‫رسول رحمت ‪ ‬م ‌‬
‫هام در شام‬ ‫یخواهم به خانواد ‌‬ ‫یگوید‪ :‬من م ‌‬ ‫خواهرم م ‌‬
‫ملحق شوم‪.‬‬
‫یفرمایند‪:‬‬ ‫رسول رحمت ‪ ‬م ‌‬
‫ولی در رفتن عجله نکن تا این که بتوانی فرد قابل‬
‫اطمینانی از قومت را بیابی تا تو را به »شام« برساند‪.‬‬
‫پس هروقت‪ ،‬فرد قابل اعتمادی را یافتی مرا باخبر کن‪.‬‬
‫آنگاه که رسول رحمت ‪ ‬رفتند‪ ،‬در باره مردی که به‬
‫او اشاره کرد تا با ایشان‪ ‬سخن بگوید پرسید‪ .‬به او گفته‬
‫شد‪ :‬آن مرد حضرت علی بن ابی طالب‪ ‬است‪.‬‬
‫مدتی ماند تا آن که کاروانی آمد که در آن فرد قابل‬
‫اعتمادی بود‪ .‬به نزد رسول الله ‪ ‬رفته و گفت‪:‬‬
‫ای رسول خدا‪ ،‬گروهی از اقوام من به اینجا آمده اند‬
‫یتواند مرا‬ ‫که در میان آنان فرد قابل اعتمادی است و م ‌‬
‫هام برساند‪ .‬رسول خدا ‪ ‬پوشش مناسبی به او‬ ‫به خانواد ‌‬
‫داده و شتری راهوار نیز به همراه مقداری خرجی که‬
‫کفایتش را بکند به او بخشیدند‪ ،‬سرانجام خواهر عدی به‬
‫همراه کاروان از مدینه خارج شد‪.‬‬
‫یگوید‪:‬‬
‫عدی س م ‌‬
‫بعد از آن واقعه لحظه به لحظه اخبار کاروان را دنبال‬
‫یتوانستیم خبرهایی‬ ‫کرده و منتظر رسیدنش بودیم‪ .‬ما نم ‌‬
‫یها و رفتار بزرگوارانه محمد ‪ ‬با خواهرم‬ ‫را که از نیک ‌‬
‫به ما رسیده بود باور کنیم‪ ،‬آنهم به خاطر آنچه که من در‬
‫مقابل ایشان انجام داده بودم‪.‬‬
‫هام ایستاده بودم‪،‬‬ ‫سوگند به خدا که در میان خانواد ‌‬
‫)‪(1‬‬
‫هاش« نشسته و به‬ ‫ناگاه خواهرم را دیدم که بر »کجاو ‌‬
‫یآید‪ ،‬گفتم‪:‬‬
‫سمت ما م ‌‬
‫دختر حاتم‪ ،‬او خودش است! او خودش است!‬
‫هنگامی که در برابرم ایستاد مرا زیر باران دشنامهایش‬
‫گرفت‪:‬‬
‫های‪ ،‬ای ظالم‪ ،‬ای‬ ‫ای کسی که صله رحم را قطع کرد ‌‬
‫ستمگر‪...‬‬
‫تو همسران و فرزندانت را برداشتی و بردی و وارث و‬
‫یتیم پدرت و ناموست را رها کردی!‬
‫گفتم‪:‬‬
‫)(‪ -‬کجککاوه یککا هککودج عبککارت از آن محملککی اسککت کککه بککر پشککت‬ ‫‪1‬‬

‫یدهند‪.‬‬
‫شتران برای نشستن زنان قرار م ‌‬
‫﴿‪﴾51‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫ای خواهر کوچک و عزیزم‪ ،‬جز به خیر و نیکی سخن‬
‫یکردنش کردم تا آن که از من‬ ‫مگو‪ ،‬و شروع به راض ‌‬
‫راضی شد و داستانش را برایم حکایت کرد‪ .‬آنگاه که به‬
‫یشد به او گفتم‪) :‬او زن بسیار دوراندیش و‬ ‫من نزدیک م ‌‬
‫دانایی بود(‪.‬‬
‫نظرت در باره آن مرد چیست؟ )یعنی حضرت محمد‬
‫‪.(‬‬
‫گفت‪:‬‬
‫سوگند به الله که نظرم آن است که هرچه زودتر به او‬
‫ملحق شده و بپیوندی‪ ،‬اگر او پیامبر باشد پس لطف و‬
‫یشود‪.‬‬‫رحمتش قبل از هرچیز شامل تو م ‌‬
‫و اگر او پادشاه باشد و تو خودت باشی‪ ،‬هرگز نزدش‬
‫خوار و ذلیل نخواهی شد‪.‬‬
‫***‬

‫یگوید‪:‬‬‫عدی س در ادامه سخنانش م ‌‬


‫وسایل سفر را آماده کردم و به راه افتاده تا آن که در‬
‫مدینه به خدمت رسول الله ‪ ‬رسیدیم‪ ،‬بدون آن که امان‬
‫های داشته باشم‪ ،‬زیرا شنیده بودم که‬ ‫گرفته یا نوشت ‌‬
‫ایشان ‪ ‬فرموده بودند‪:‬‬
‫»امیدوارم‪ ،‬خداوند متعال دست عدی را در دست من‬
‫قرار دهد«‪.‬‬
‫زمانی که ایشان ‪ ‬در مسجد بودند به نزدشان رفته و‬
‫سلم کردم‪.‬‬
‫فرمودند‪ :‬این مرد کیست؟‬
‫عرض کردم‪ :‬عدی بن حاتم‪.‬‬
‫به سوی من برخاسته و دستم را گرفتند و مرا به‬
‫هشان بردند‪.‬‬ ‫خان ‌‬
‫یبردند که ناگاه‬
‫سوگند به خدا که مرا به سوی خانه م ‌‬
‫پیرزن ناتوان و نحیفی که پسر بچه کوچکی همراهش بود‪،‬‬
‫ایشان ‪ ‬را متوقف کرده و در باره مشکلتش شروع به‬
‫صحبت کرد‪ .‬رسول رحمت ‪ ‬همچنان با آن دو بوده تا آن‬
‫تشان را برطرف کردند‪ ،‬در حالی که من هنوز‬ ‫که حاج ‌‬
‫ایستاده بودم‪...‬‬
‫با خود گفتم‪ :‬سوگند به خدا‪ ،‬این شخص پادشاه نیست‪.‬‬
‫سپس مجددا ً دستم را گرفته و به راه افتادند تا آن که‬
‫به منزل رسیدیم‪.‬‬
‫به طرف پشتی بالشی پوستی که پر از لیف خرما بود‪،‬‬
‫رفته و پشت من گذاشته و فرمودند‪:‬‬
‫﴿‪﴾52‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫بر روی آن بنشین‪.‬‬
‫از ایشان شرمنده شده و گفتم‪:‬‬
‫نه شما روی آن بنشینید‪.‬‬
‫فرمودند‪:‬‬
‫نه تو روی آن بنشین‪ ،‬پذیرفتم و روی آن نشستم‪ .‬پیامبر‬
‫فروتنی ‪ ‬بر روی زمین نشستند‪ ،‬در حالی که در آن خانه‬
‫هیچ چیز جز آن بالش نبود‪.‬‬
‫با خودم گفتم‪ :‬سوگند به خدا‪ ،‬این رفتار پادشاهان‬
‫نیست‪.‬‬
‫رو به من کرده و فرمودند‪:‬‬
‫بازهم توجه کن ای عدی بن حاتم‪ ،‬مگر تو دارای آئینی‬
‫واژگونه و مرکب از نصرانیت و صائبیت)‪ (1‬نیستی؟‬
‫یفرمائید‪.‬‬ ‫گفتم‪ :‬بله‪ ،‬درست م ‌‬
‫فرمودند‪ :‬آیا تو با استفاده از موقعیت در میان اقوامت‬
‫یگیری؟! در حالی که این‬ ‫یشان را نم ‌‬ ‫یک چهارم از دارا ‌‬
‫یباشد!‬ ‫اموال در دین تو حرام بوده و برایت حلل نم ‌‬
‫جواب دادم‪ :‬بله‪ ،‬در این لحظه دانستم ایشان پیامبری‬
‫مرسل هستند‪.‬‬
‫سپس به من فرمودند‪:‬‬
‫ای عدی‪ ،‬شاید به سبب آن که حاجت و فقر مسلمانان‬
‫یشوی‪.‬‬ ‫یپذیری و مسلمان نم ‌‬ ‫یبینی‪ ،‬این دین را نم ‌‬ ‫را م ‌‬
‫یدهم که چنان‬ ‫ولی بدان‪ ،‬سوگند به خدا‪ ،‬به تو اطمینان م ‌‬
‫ثروت و دارایی در میان مسلمانان فزونی یابد که کسی‬
‫پیدا نخواهد شد که صدقه و کمک بگیرد‪.‬‬
‫ای عدی‪ ،‬شاید به سبب آن که جمعیت مسلمانان را کم‬
‫یبینی و از آن طرف دشمنانش را زیاد و فراوان‬ ‫م ‌‬
‫یشوی‪ .‬ولی‬ ‫یپذیری و مسلمان نم ‌‬ ‫یبینی‪ ،‬این دین را نم ‌‬ ‫م ‌‬
‫یدهم که روزی‬ ‫بدان‪ ،‬سوگند به خدا‪ ،‬به تو اطمینان م ‌‬
‫بشنوی‪ ،‬زنی از قادسیه بر روی شترش حرکت کرده و به‬
‫زیارت این خانه بیاید‪ ،‬در حالی که از هیچکس بجز الله‬
‫یترسد‪.‬‬ ‫نم ‌‬
‫شاید به سبب آن که پادشاهی و حکومت و قدرت را در‬
‫یپذیری و‬ ‫یبینی‪ ،‬این دین را نم ‌‬ ‫دست غیر مسلمان م ‌‬
‫یشوی‪ .‬اما بدان سوگند به خدا‪ ،‬به تو اطمینان‬ ‫مسلمان نم ‌‬
‫)‪(2‬‬
‫یدهم که روزی بشنوی کاخهای سفید بابل بر‬ ‫م ‌‬

‫هپرسککتان را‬
‫)(‪ -‬نصرانیت همان مسککیحیت اسککت‪ ،‬و صککائبی ستار ‌‬ ‫‪1‬‬

‫ینامند‪ ،‬و گویند بر آئین حضرت نوح ‪ ‬بودند‪.‬‬


‫م ‌‬
‫)(‪ -‬بابل= شهری قدیمی در سرزمین عراق‪.‬‬ ‫‪2‬‬
‫﴿‪﴾53‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫)‪(3‬‬
‫مسلمانان گشوده شده و گنجهای »کسری پسر هرمز«‬
‫به سوی آنان سرازیر است‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬گنجها و خزائن »کسری پسر هرمز«؟!‬
‫یگوید‪:‬‬‫در ادامه سخن عدی س م ‌‬
‫در این لحظه شهادت حق را بر زبان جاری ساخته و‬
‫مسلمان شدم‪.‬‬
‫***‬

‫عدی بن حاتم ‪ ‬عمری طولنی کرده و همیشه‬


‫یگفت‪ :‬دو پیشگویی تحقق یافته و بوقوع پیوست ولی‬ ‫م ‌‬
‫سومی هنوز باقی مانده است‪ .‬اما سوگند بخدا‪ ،‬سومی‬
‫نیز تحقق خواهد یافت‪.‬‬
‫براستی زنی را دیدم که از قادسیه بر روی شترش‬
‫یترسید تا آن که به این خانه‬
‫بیرون آمده و از هیچ چیز نم ‌‬
‫‪ -‬بیت الله ‪ -‬رسید‪.‬‬
‫و خودم در طلیعه اولین گروهی بودم که به گنجهای‬
‫»کسری« دست یافته و از آن استفاده کرد‪.‬‬
‫یخورم که سومی نیز خواهد‬ ‫و حتما ً به الله سوگند م ‌‬
‫آمد‪.‬‬
‫***‬

‫خواست خداوند حکیم آن بود که سخن سوم پیامبرش ‪-‬‬


‫که بهترین و پاکترین درودها بر او باد ‪ -‬را محقق سازد‪ .‬بله‬
‫سومی نیز در دوران پربرکت خلیفه زاهد و عابد »عمر بن‬
‫عبدالعزیز« بوقوع پیوست‪.‬‬
‫ثروت و دارایی در میان مسلمانان چنان رو به فزونی و‬
‫نهای‬
‫افزایش گذاشت که در گوش تا گوش سرزمی ‌‬
‫یزد که هرکس از فقیران‬ ‫اسلمی‪ ،‬منادی فریاد م ‌‬
‫یخواهد بیاید و اموال زکات را بگیرد‪ ،‬ولی‬ ‫مسلمانان م ‌‬
‫ییافتند‪.‬‬
‫کسی را نم ‌‬
‫راست گفت رسول بزرگوار خدا ‪.‬‬
‫و »عدی بن حاتم« نیز در سوگندش صادق و راست‬
‫بود‪.‬‬

‫* برای آگاهی بیشتر از زندگی این صحابی بزرگوار‬


‫عدی بن حاتم ‪ ‬م ‌‬
‫یتوانید به کتابهای زیر مراجعه کنید‪.‬‬
‫‪ -1‬الصابۀ )ط‪ .‬السعادۀ(‪.229 ،228 / 4 :‬‬
‫‪ -2‬الستیعاب )ط‪ .‬حیدر آباد(‪.503 ،502 / 2 :‬‬
‫)(‪ -‬پادشاهای ایران‪.‬‬ ‫‪3‬‬
‫﴿‪﴾54‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫‪ -3‬أسد الغابۀ‪.394 -392 / 3 :‬‬
‫‪ -4‬تهذیب التهذیب‪.167 ،166 / 7 :‬‬
‫‪ -5‬تقریب التهذیب‪.16 / 2 :‬‬
‫‪ -6‬خلصه تذهیب تهذیب الکمال‪264 ،263 :‬‬
‫‪ -7‬تجرید أسماء الصحابۀ‪.405 / 1 :‬‬
‫‪ -8‬الجمع بین رجال الصحیحین‪.398 / 1 :‬‬
‫‪ -9‬العبر‪.74 / 1 :‬‬
‫‪ -10‬التاریخ الکبیر‪ :‬ج ‪ 4‬ق ‪.43 / 1‬‬
‫‪ -11‬تاریخ السلم للذهبی‪.48 ،46 / 3 :‬‬
‫‪ -12‬شذرات الذهب‪.74 / 1 :‬‬
‫‪ -13‬المعارف‪.136 :‬‬
‫‪ -14‬المعمرون‪.46 :‬‬
‫﴿‪﴾55‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫فاِری ‪‬‬
‫‪ -17‬ابوذر ِغ َ‬
‫»زمین بر پشت خویش و آسمان کبود در زیر چترش‬
‫قتر و راستگوتر از ابوذر را جای ندادند«‪.‬‬
‫کسی صاد ‌‬
‫رسول خدا ‪.‬‬

‫در وادی »ودان« سرزمینی که مکه را به جهان خارج‬


‫یساخت‪ ،‬قبیله »ِغفار« سکونت داشتند‪.‬‬ ‫متصل م ‌‬
‫نهای‬ ‫کهایی که کاروا ‌‬ ‫قبیله »ِغفار« با همان اندک کم ‌‬
‫تجاری قریش در مسیر رفت و برگشت به »شام« به آنها‬
‫یگذاراندند‪.‬‬ ‫یکردند زندگانی را م ‌‬ ‫م ‌‬
‫نهایی که به آنها‬ ‫و گاه گاهی هم با چپاول و غارت کاروا ‌‬
‫یبردند‪.‬‬‫یدادند روزگار را به سر م ‌‬ ‫چیزی نم ‌‬
‫هاش »ابوذر« بود یکی از‬ ‫»جندب بن جناده« که کنی ‌‬
‫افراد این قبیله بود‪ ،‬ولی به سبب داشتن شهامت و‬
‫جسارت‪ ،‬خردگرایی و دانایی و دوراندیشی و‪ ...‬در بین‬
‫آنان ممتاز و منحصر بفرد بود‪.‬‬
‫زیرا او بسیار زیاد از پرستش بتها توسط قومش در‬
‫یدید آنان روی به غیرالله آورده‬ ‫تنگنا بود‪ ،‬و از این که م ‌‬
‫یکشید‪.‬‬ ‫اند رنج م ‌‬
‫یتوانست عربها را به سبب آنچه که در بین فساد‬ ‫او نم ‌‬
‫لشان را بپذیرد‪.‬‬ ‫کرده اند تأئید کرده و عقاید باط ‌‬
‫خردها و‬ ‫و در جستجوی ظهور پیامبر جدیدی بود که ِ‬
‫یها به سوی نور‬ ‫قلوب آنها را روشن گردانیده و از تاریک ‌‬
‫نشان سازد‪.‬‬ ‫رهنمو ‌‬
‫چندان نگذشت که در »بادیه ِغفار« اخبار ظهور پیامبر‬
‫جدیدی در مکه به او رسید‪ .‬بلفاصله به برادرش »انیس«‬
‫گفت‪:‬‬
‫)‪(1‬‬
‫یپدر هرچه سریعتر به مکه برو و اخبار این‬ ‫ای ب ‌‬
‫یکند پیامبر است و از آسمان به او‬ ‫مردی را که گمان م ‌‬
‫یگیری و برسی کن‪ ،‬به سخنانش گوش‬ ‫یشود را پ ‌‬ ‫وحی م ‌‬
‫فرا داده و برایم خبر بیاور‪.‬‬
‫***‬

‫»انیس« به مکه رفت و با رسول خدا ‪ ‬ملقات کرده‬


‫و سخنانش را شنیده و به بادیه ِغفار بازگشت‪ .‬ابوذر با‬

‫های است کککه هککم بککرای »مککدح« و‬


‫یپدر« = کلم ‌‬‫)(‪ -‬ل أبا لک »ب ‌‬ ‫‪1‬‬

‫یرود‪ ،‬و اینجا منظور »مدح« است‪.‬‬ ‫هم برای »ذم« بکار م ‌‬
‫﴿‪﴾56‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫حالتی تشنه و جویا به استقبالش رفته و با شوق و علقه‬
‫از خبرهای پیامبر جدید از او پرسید‪.‬‬
‫انیس پاسخ داد‪:‬‬
‫سوگند به خدا‪ ،‬مردی را دیدم که به سوی اخلق نیکو و‬
‫یگفت که شعر‬ ‫یکرد و سخنی م ‌‬ ‫درست کرداری دعوت م ‌‬
‫نبود‪.‬‬
‫ابوذر گفت‪:‬‬
‫یگفتند‪:‬‬ ‫مردم در باره او چه م ‌‬
‫پاسخ داد‪:‬‬
‫یگفتند‪ :‬او ساحر و جادوگر است‪ ...‬او پیشگو و کاهن‬ ‫م ‌‬
‫است‪ ...‬او شاعر است‪.‬‬
‫در این هنگام ابوذر گفت‪:‬‬
‫سوگند به خدا که عطش و تشنگی مرا برطرف نکردی‪،‬‬
‫هام‬
‫حاجت و نیازم را هم برآورده نساختی‪ .‬اگر از خانواد ‌‬
‫یروم‬ ‫یکنی‪ ،‬م ‌‬‫تشان را حل م ‌‬ ‫سرپرستی کرده و مشکل ‌‬
‫تا در باره کار آن مرد برسی کرده و تصمیمی بگیرم؟‬
‫انیس پاسخ داد‪:‬‬
‫ً‬
‫یکنم‪ ،‬اما از اهل مکه شدیدا بپرهیز‬ ‫یپذیرم و قبول م ‌‬ ‫م ‌‬
‫حذر باش‪.‬‬ ‫و بر ِ‬
‫***‬

‫ابوذر توشه سفرش را آماده کرده و مشک کوچک آبی‬


‫برداشته و به امید دیدار پیامبر و آگاهی از اخبار و دعوتش‬
‫به سوی مکه به راه افتاد‪.‬‬
‫***‬

‫ابوذر به مکه رسید حال آن که از اهالی آنجا بیم داشت‪،‬‬


‫نشان و‬‫زیرا خبرهایی او خشم قریشیان به خاطر خدایا ‌‬
‫این که چگونه از هرکس که پیروی محمد ‪ ‬را اعلم‬
‫یگیرند‪ ،‬به او رسیده بود‪.‬‬
‫یدارد انتقام م ‌‬
‫م ‌‬
‫یخواست از کسی در باره پیامبر جدید‬ ‫بنابراین‪ ،‬نم ‌‬
‫یدانست که آن شخص از پیروان و‬ ‫سؤال کند‪ ،‬زیرا نم ‌‬
‫طرفدارانش است یا از دشمنانش؟‬
‫***‬

‫شب که فرا رسید در مسجد الحرام دراز کشید‪ .‬علی‬


‫بن ابی طالب ‪ ‬از کنارش گذشت‪ ،‬دانست آن مرد غریب‬
‫است‪ .‬به او گفت‪:‬‬
‫﴿‪﴾57‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫ای مرد! امشب را نزد ما بیا‪ ،‬آن شب را با حضرت‬
‫علی‪ ‬رفته و شب را نزد او گذراند‪ .‬صبح که شد مشک‬
‫های را برداشته و به مسجد الحرام بازگشت‪،‬‬ ‫آب و توش ‌‬
‫بدون آن که از یکدیگر چیزی بپرسند‪.‬‬
‫ابوذر‪ ‬روز دوم را نیز بدون آن که پیامبر را بشناسد یا‬
‫های از مسجد دراز‬ ‫ببیند گذراند‪ .‬و چون شب شد در گوش ‌‬
‫کشید‪ ،‬این بار نیز حضرت علی ‪ ‬از کنارش گذشت و به‬
‫او گفت‪:‬‬
‫آیا وقت آن نشده است که آن مرد منزلش را‬
‫بشناسد؟!‬
‫سپس ابوذر همراه ایشان به راه افتاد و شب دوم را‬
‫نیز نزد حضرت علی ‪ ‬گذراند‪ ،‬بدون آن که از یکدیگر‬
‫چیزی بپرسند‪.‬‬
‫شب سوم حضرت علی ‪ ‬به دوستش گفت‪:‬‬
‫آیا بهتر نیست با من از آنچه که تو را به مکه آورده‬
‫است‪ ،‬سخن بگویی؟‬
‫ابوذر ‪ ‬در جواب گفت‪:‬‬
‫یام‬‫یخواهم راهنمائ ‌‬ ‫اگر با من عهد ببندی که به آنچه م ‌‬
‫یگویم‪ .‬حضرت علی ‪ ‬هرآن پیمانی که او‬ ‫کنی‪ ،‬م ‌‬
‫یخواست داد‪.‬‬ ‫م ‌‬
‫نهایی دوری به امید دیدار پیامبر جدید و‬ ‫من از مکا ‌‬
‫هام‪.‬‬‫شنیدن سخنانش به اینجا ‪ -‬مکه ‪ -‬آمد ‌‬
‫آثار شادمانی و سرور در چهرۀ حضرت علی ‪ ‬نمایان‬
‫گشته و گفت‪ :‬سوگند به خدا‪ ،‬او بحق رسول راستین خدا‬
‫است‪ ،‬و او‪ ...‬و او‪...‬‬
‫صبح که شد هرجا رفتم دنبال من بیا‪ ،‬اگر چیزی را‬
‫یایستم‪ ،‬گویا‬ ‫مشاهده کردم که برایت خطر داشته باشد م ‌‬
‫یخواهم آب دهانم را خالی کنم‪ ،‬و اگر به راهم ادامه‬ ‫که م ‌‬
‫دادم دنبالم بیا تا وارد آنجا که شدم بشوی‪.‬‬
‫***‬

‫ابوذر تمام آن شب از شوق دیدار پیامبر رحمت ‪ ‬و‬


‫یشد در بستر آرام‬
‫ولع شنیدن آیاتی به ایشان وحی م ‌‬
‫نگرفت‪.‬‬
‫صبحگاهان حضرت علی ‪ ‬مهمانش را به سمت خانه‬
‫آن رسول بزرگوار به راه انداخت‪ .‬ابوذر همچنان بدنبال‬
‫یکرد‪ ،‬در حالی که به هیچ چیزی اشاره‬ ‫ایشان حرکت م ‌‬
‫نکرد تا آن که هردو بر پیامبر رحمت ‪ ‬وارد شدند‪.‬‬
‫ابوذر گفت‪:‬‬
‫﴿‪﴾58‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫)‪(1‬‬
‫سلم بر شما‪ ،‬ای رسول الله ‪.‬‬
‫رسول خدا فرمود‪ :‬سلم و رحمت و برکات خدا بر تو‬
‫باد)‪.(2‬‬
‫ابوذر‪ ‬اولین کسی بود که تحیت – سلم – اسلمی را‬
‫تقدیم رسول خدا ‪ ‬کرد و بعد از آن این سلم شایع و‬
‫عمومی گشت‪.‬‬
‫پیامبر ‪ ‬ابوذر را به اسلم دعوت کرده و آیاتی از قرآن‬
‫را برای او تلوت کرد‪ ،‬با شنیدن آیات الهی بلفاصله ابوذر‬
‫‪‬کلمه و سخن حق را اعلن داشته و قبل از آن که‬
‫محلش را ترک کند وارد این دین جدید شد‪ .‬بنابراین‪ ،‬او‬
‫چهارمین یا پنجمین نفری بود که مسلمان شد‪.‬‬
‫از اینجا به بعد رشته سخن را به خود ابوذر ‪‬‬
‫یسپاریم تا خودش دنباله داستان را برایمان تعریف کند‪.‬‬ ‫م ‌‬
‫از آن لحظه به بعد در مکه همراه رسول الله ‪ ‬بودم‪،‬‬
‫تا آن که مفاهیم اسلم را به من آموزش داده و آیاتی از‬
‫قرآن را نیز برایم خواندند‪ .‬سرانجام فرمودند‪:‬‬
‫مآوردن تو در مکه آگاه شود‪ ،‬زیرا‬ ‫مبادا کسی از اسل ‌‬
‫بیم آن دارم که تو را بکشند‪.‬‬
‫گفتم‪:‬‬
‫سوگند به کسی که جانم در دست اوست‪ ،‬مکه را ترک‬
‫نخواهم کرد مگر آن که به مسجد الحرام رفته و در جمع‬
‫قریشیان دعوت حق را فریاد زده و اعلن بدارم‪.‬‬
‫رسول الله ‪ ‬سکوت کرده و چیزی نگفتند‪.‬‬
‫وارد مسجد الحرام شدم‪ ،‬در حالی که جمعی از‬
‫قریشیان در آنجا نشسته بودند و با یکدیگر گفتگو‬
‫نشان رفته و با بلندترین صدایم فریاد‬ ‫یکردند‪ .‬به میا ‌‬ ‫م ‌‬
‫یدهم‬ ‫زدم‪ :‬ای جماعت قریشیان! بدانید که »شهادت م ‌‬
‫هیچ معبود و حاکمی جز الله نیست‪ ،‬و این که محمد‬
‫رسول و فرستاده الله است«)‪.(3‬‬
‫شهای آنان را نواخت همگی‬ ‫بمجرد آن که سخنانم گو ‌‬
‫سشان چونان شیران پریدند و‬ ‫به خشم آمده از مجل ‌‬
‫گفتند‪:‬‬
‫هور شده و چنان‬ ‫یدین را‪ ،‬به طرفم حمل ‌‬ ‫بگیرید این ب ‌‬
‫یزدند تا بمیرم که ناگاه عباس بن عبدالمطلب‪‬‬ ‫مرا م ‌‬
‫عموی پیامبر ص خود را به من رسانده و بر رویم انداخت‬
‫تا از من حمایت کند‪ .‬سپس رو به آنان کرده و گفت‪ :‬وای‬
‫ه«‪.‬‬‫ل الل ّ ِ‬‫سو َ‬ ‫ك َيا َر ُ‬ ‫عل َي ْ َ‬
‫م َ‬‫سل ُ‬ ‫)(‪» -‬ال ّ‬ ‫‪1‬‬

‫ه«‪.‬‬ ‫َ‬
‫وب ََركات ُ ُ‬
‫ه َ‬ ‫ّ‬
‫ة الل ِ‬ ‫م ُ‬
‫ح َ‬‫وَر ْ‬‫م َ‬ ‫سل ُ‬ ‫ك ال ّ‬ ‫َ‬
‫علي ْ َ‬ ‫و َ‬ ‫)(‪َ » -‬‬
‫‪2‬‬

‫ه«‪.‬‬ ‫ّ‬ ‫ل‬ ‫ال‬ ‫ُ‬


‫ل‬ ‫سو‬ ‫ر‬ ‫دا‬ ‫م‬ ‫ح‬ ‫م‬ ‫ن‬ ‫شهد أ َن ل إل َه إل ّ الل ّه‪ ،‬وأ َ‬ ‫ْ‬ ‫)(‪»-‬أ َ‬
‫ِ‬ ‫ُ َ ّ ُ َ ّ ً َ ُ‬ ‫ِ َ ِ‬ ‫َ ُ ْ‬ ‫‪3‬‬
‫﴿‪﴾59‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫یخواهید مردی از قبیله غفار را بکشید که‬ ‫بر شما! آیا م ‌‬
‫نهای شما از آنجاست؟! در نتیجه آنان‬ ‫محل عبور کاروا ‌‬
‫دست نگه داشته و مرا رها کردند‪.‬‬
‫هنگامی که به هوش آمده و سر حال شدم به خدمت‬
‫رسول الله ‪ ‬رفتم‪ .‬تا چشمان ایشان به حالتم افتاد‪،‬‬
‫فرمودند‪:‬‬
‫آیا تو را از این که اسلمت را علنی کنی‪ ،‬منع نکردم؟‬
‫گفتم‪.‬‬
‫یگذشت که توانستم آن‬ ‫ای رسول خدا‪ ،‬چیزی درونم م ‌‬
‫را عملی کرده و به پایان برسانم‪.‬‬
‫ایشان فرمودند‪:‬‬
‫به اقوامت ملحق بشو و هرآنچه را که دیدی و شنیدی‬
‫برایشان تعریف کن‪ ،‬و آنان را به سوی خدا دعوت کن‪.‬‬
‫های رسانده و تو‬ ‫شاید که خداوند به سبب تو به آنان بهر ‌‬
‫هم به خاطرشان پاداش و اجرای نصیبت بشود‪...‬‬
‫و هرگاه خبر پیروزی و غلبه من به تو رسید به نزدم بیا‪.‬‬
‫یگوید‪:‬‬‫ابوذر‪ ‬در ادامه سخنانش م ‌‬
‫رفتم تا به منازل اقوامم رسیدم‪ ،‬برادرم انیس با من‬
‫ملقات کرده و پرسید‪:‬‬
‫چه کردی؟‬
‫گفتم‪:‬‬
‫هام این است که اسلم را پذیرفته و‬ ‫آنچه که انجام داد ‌‬
‫هام‪...‬‬
‫باور داشت ‌‬
‫هاش را برای‬ ‫چندان طول نکشید که پروردگار سین ‌‬
‫پذیرفتن اسلم گشوده گردانیده و گفت‪:‬‬
‫یگردان باشم‪ ،‬من‬ ‫مرا چه شده است که از دین تو رو ‌‬
‫یکنم‪.‬‬ ‫نیز اسلم آورده و آن را باور م ‌‬
‫باهم نزد مادرمان رفتیم و او را به اسلم دعوت کردیم‪.‬‬
‫او نیز گفت‪:‬‬
‫یگردان باشم‪ ،‬او‬ ‫مرا چه شده است که از دین شما رو ‌‬
‫نیز مسلمان شد‪.‬‬
‫از آن روز به بعد آن خانواده مؤمن به راه افتاده و در‬
‫یکردند‪،‬‬ ‫میان قبیله غفار مردم را به سوی اسلم دعوت م ‌‬
‫بدون آن که کوتاهی کرده یا خسته شوند‪ .‬تا آن که گروه‬
‫زیادی از قبیله غفار مسلمان شده و نماز جماعت در‬
‫نشان برپا شد‪.‬‬ ‫میا ‌‬
‫گروهی دیگر از آنان گفتند‪:‬‬
‫یمانیم تا آن که پیامبر ‪ ‬به‬ ‫بر دین خویش باقی م ‌‬
‫یشویم‪ .‬بنابراین‪ ،‬زمانی که‬ ‫مدینه برود آنگاه مسلمان م ‌‬
‫﴿‪﴾60‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫رسول رحمت ‪ ‬به مدینه هجرت کردند آنان نیز مسلمان‬
‫شدند‪ .‬بدین سبب پیامبر دعوت ‪ ‬فرمود‪:‬‬
‫)‪(1‬‬
‫»خداوند قبیله غفار را ببخشاید و قبیله اسلم را سالم‬
‫نگه دارد«‪.‬‬
‫ابوذر ‪ ‬همچنان در آن بیابان غفار ماند تا آن که‬
‫جنگهای »غزوات« بدر احد و خندق گذشت‪ .‬بعد از آن به‬
‫مدینه آمده و تمام وجودش را وقف رسول الله ‪ ‬گرداند‪،‬‬
‫تشان باشد‪ .‬ایشان‬ ‫و از ایشان اجازه خواست تا در خدم ‌‬
‫نیز به او اجازه دادند‪.‬‬
‫آن صحابی خوش شانس از نعمت هم صحبتی با رسول‬
‫همند شده و در خدمت ایشان به سعادت و‬ ‫رحمت ‪ ‬بهر ‌‬
‫)‪(2‬‬
‫خوشبختی رسید ‪.‬‬
‫رسول خدا ‪ ‬همچنان او را بر دیگران ترجیح داده و‬
‫یکرد دست‬ ‫یداشت‪ ،‬و هربار که او را ملقات م ‌‬ ‫گرامی م ‌‬
‫یاش را از دیدار وی نشان‬ ‫یزد و شادمان ‌‬ ‫داده و لبخند م ‌‬
‫یداد‪.‬‬
‫م ‌‬
‫***‬

‫آنگاه که رسول گرامی ‪ ‬به آن دوست برتر‬


‫پیوستند)‪ ،(3‬ابوذر ‪ ‬نتوانست دوری ایشان را تحمل کرده‬
‫و در مدینه منوره اقامت کند‪ ،‬زیرا آن شهر سرور خویش‬
‫را از دست داده بود‪ ،‬دیگر از مجالس هدایتگر ایشان ‪‬‬
‫خبری نبود‪ .‬در نتیجه به سوی وادیی در سرزمین شام کوچ‬
‫کرده و دوران خلفت ابوبکر صدیق و عمر فاروق ب را در‬
‫آنجا گذراند‪.‬‬
‫در زمان خلفت حضرت عثمان ‪ ‬به دمشق رفت و‬
‫مشاهده کرد که چگونه مسلمانان به دنیا روی آورده و در‬
‫تهای آن فرو رفته اند‪ .‬بدین خاطر حضرت عثمان ذی‬ ‫نعم ‌‬
‫النورین ‪ ‬از او دعوت کرد تا به مدینه بیاید‪ ،‬حضرت‬
‫ابوذر ‪ ‬مدتی در مدینه النبی ماند‪ ،‬اما چندان نگذشت که‬
‫یحوصله شده و زبان به اعتراض‬ ‫از توجه مردم به دنیا ب ‌‬
‫بهایشان را آشکار کرده‬ ‫گشود‪ .‬مردم نیز از این که او عی ‌‬
‫یکرد به تنگ آمدند‪ .‬تا آن که حضرت‬ ‫ششان م ‌‬‫و سرزن ‌‬

‫)(‪ -‬زیرا قبیله »اسلم« در آن روز همراه »قبیله غفار« بککه مککدینه‬ ‫‪1‬‬

‫ه لَ َ‬
‫ههها‪،‬‬ ‫فههَر الّلهه ُ‬ ‫فاُر َ‬
‫غ َ‬ ‫غ َ‬
‫آمده بود و اسلمش را اعلن داشت‪ِ » .‬‬
‫َ‬
‫ها الل ّ ُ‬
‫ه«‪.‬‬ ‫سال َ َ‬
‫م َ‬ ‫سل َ ُ‬
‫م َ‬ ‫وأ ْ‬‫َ‬
‫)(‪ -‬پروردگارا‪ ،‬هیچ مسلمانی را در آخرت از دیکدار و همراهککی بکا‬ ‫‪2‬‬

‫پیامبر بزرگوارت محروم مگردان‪) .‬آمین(‬


‫)(‪ -‬رقیق اعلی‪ ،‬یعنی رحلت کردند‪.‬‬ ‫‪3‬‬
‫﴿‪﴾61‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫عثمان ‪ ‬از او خواست که به »َرَبذه« که یکی از‬
‫روستاهای کوچک مدینه بود‪ ،‬برود‪ .‬او نیز پذیرفته و به آنجا‬
‫یاش ادامه داد‪ .‬بدون‬ ‫رفته و دور از چشم مردم به زندگ ‌‬
‫آن که توجهی به آنچه از دنیا دارند داشته باشد‪ ،‬در حالی‬
‫که بر روشی که رسول خدا ‪ ‬و دو دوستش )ابوبکر و‬
‫عمر( چنگ زده بودند سرای باقی را بر سرای فانی ترجیح‬
‫داده بود)‪.(1‬‬
‫مردی روزی بر او وارد شد و نظرش را به هرسو در‬
‫هاش انداخت‪ ،‬هیچ کال و متاعی ندید‪.‬‬ ‫خان ‌‬
‫پرسید‪ :‬ای ابوذر وسایل و کالهای تو کجا هستند؟!‬
‫)(‪ -‬در باره ایکن واقعکه در کتکاب »رجکال حکول الرسکول« تکألیف‬ ‫‪1‬‬

‫»خالد محمد خالد« اینچنین آمده است‪» :‬حضرت ابوذر ‪ ‬معتقد‬


‫بککککود کککککه آیککککه ﴿‪    ‬‬
‫‪[﴾...‬التوبة‪ ]٣٤ :‬هم در شأن یهککود و اهککل کتککاب‬
‫نازل شده است و هککم در ارتبککاط بککا مسککلمانان‪ ،‬بککدین سککبب در‬
‫های که بین او و امیر معاویه‪ ‬در دمشق صککورت گرفککت‪،‬‬ ‫مناظر ‌‬
‫هها رواج یککافت‪» .‬بشههر الكههانزين‬ ‫هها و کوچ ‌‬‫سرود ابوذر در خان ‌‬
‫بمكاو من نار يوم القيامة« بککدنبال ایککن حککالت معککاویه‪ ‬بککه‬
‫ههای مردم در‬ ‫حضرت عثمان ‪ ‬نوشت که »ابوذر افکار و اندیش ‌‬
‫شام را مشککوش کککرده اسککت« در نککتیجه عثمککان ‪ ‬از ابککوذر ‪‬‬
‫دعوت کرد تا به مدینه بیاید‪ .‬عثمان ‪ ‬در مدینه از ابوذر خواسککت‬
‫که در کنارش بماند و به جای دیگر نرود‪ .‬ولی ابوذر‪ ‬جککواب داد‪:‬‬
‫»من به دنیای شما نیازی ندارم«‪ .‬بله‪ ،‬او از قدیسان و پاکانی بود‬
‫که بدنبال پرورش روح بود‪...‬‬
‫سرانجام از خلیفه عثمان ‪ ‬خواست که به او اجازه بدهد که بککه‬
‫روستای »ربذه« برود‪ ،‬ایشان نیز به او اجازه داد‪...‬‬
‫روزی هیئتی از شورشیان و منافقان کوفه به نزدش آمدنککد تککا از‬
‫او بخواهند پرچم مخالفت برعلیه خلیفه المسلمین را برافراشککته‬
‫های‬ ‫کرده و دست به قیام بزند‪ ،‬ولی او با سککخنان قککاطع و کوبنککد ‌‬
‫آنان را از خویش رانککد »والله لههو أن عثمههان صههلبني علههى‬
‫أطههول خشههبة‪ ،‬أو جبههل‪ ،‬لسههمعت وأطعههت‪ ،‬وصههبرت‪،‬‬
‫واحتبست‪ ،‬ورأيت ذلك خيرا لي‪.«...‬‬
‫»ولههو سههيرني مهها بيههن الفههق إلههى الفههق‪ ،‬لسههمعت‬
‫وأطعت‪ ،‬وصبرت‪ ،‬واحتسبت‪ ،‬ورأيت ذلك خيرا ً لي‪.«...‬‬
‫»ولههو ردنههي إلههى منزلههي‪ ،‬لسههمعت وأطعههت‪ ،‬وصههبرت‪،‬‬
‫واحتسبت‪ ،‬ورأيت ذلك خيرا ً لي‪.«...‬‬
‫»سوگند به خدا‪ ،‬اگر عثمان مرا بر بلنککدترین چککوب یککا کککوهی بککه‬
‫یکنم‬ ‫صلیب کشیده و به دار آویزد‪ ،‬حتما ً گوش کرده و اطاعت م ‌‬
‫یسککازم‪ ،‬و از ایککن رفتککارم امیککد پککاداش‬ ‫و صبر را پیشه خویش م ‌‬
‫یبینم‪...‬‬
‫خواهم داشت‪ ،‬زیرا این کار را برایم بهتر و نیکوتر م ‌‬
‫و اگر مرا از این کران تا آن کران افق بگرداند و جابجا کند‪ ،‬حتما ً‬
‫یسازم‪ ،‬و‬ ‫یکنم و صبر را پیشه خویش م ‌‬ ‫گوش کرده و اطاعت م ‌‬
‫از این رفتارم امید پاداش خواهم داشت‪ ،‬زیککرا ایککن کککار را برایککم‬
‫﴿‪﴾62‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫های در آنجا داریم‪) ،‬یعنی آخرت( و‬ ‫جواب داد‪ :‬ما خان ‌‬
‫یفرستیم‪.‬‬ ‫لمان را به آنجا م ‌‬‫بهترین کالها و وسای ‌‬
‫ً‬
‫آن مرد منظورش را فهمید و مجددا گفت‪:‬‬
‫ً‬
‫اما تا زمانی که در این خانه هستی )یعنی دنیا( ناچارا به‬
‫یباشی‪.‬‬‫اثاث و وسایل نیازمند م ‌‬
‫حضرت ابوذر ‪ ‬در جواب گفت‪:‬‬
‫یکند‪.‬‬‫اما صاحب خانه ما را در آن رها نم ‌‬
‫***‬

‫روزی امیر شام سیصد دینار برایش فرستاد و به او‬


‫لها نیازهایت را برطرف کن‪ .‬ولی دینارها‬
‫گفت‪ :‬با این پو ‌‬
‫را به نزدش بازگردانده و گفت‪:‬‬

‫یبینم‪...‬‬ ‫بهتر و نیکوتر م ‌‬


‫ً‬
‫و همچنیککن مککرا اگککر بککه منزلککم بازگردانککد‪ ،‬حتم کا گککوش کککرده و‬
‫یکنم و صبر خواهم کرد‪ ،‬و از این رفتارم امیککد پککاداش‬ ‫اطاعت م ‌‬
‫خککواهم داشککت‪ ،‬زیککرا ایککن کککار را بککرای خککویش بهککتر و نیکککوتر‬
‫یدانم‪.«...‬‬ ‫م ‌‬
‫بله‪ ،‬ابوذر زندگی کرد و تککا آنجککا کککه توانسککت پرچککم اقتککدا بککه آن‬
‫مقدای اعظم‪ ،‬پیککامبر ‪ ‬و دو صککاحبش را برافراشککت و امیککن و‬
‫ینظیری در هنر غلبه بر اغواهای‬ ‫نگهبانی بر آن بود‪ ...‬و استادی ب ‌‬
‫حکومت و ثروت بود‪...‬‬
‫روزی حکومت عراق به او پیشنهاد شد ولی او گفت‪:‬‬
‫یتوانید مرا به دنیای خککویش مایککل‬ ‫»نه سوگند به خدا‪ ...‬هرگز نم ‌‬
‫سازید«‪.‬‬
‫رسککول رحمتککص بککا بصککیرت و آگککاهی تیککزش از آینککده دور و‬
‫نامشخص تمام آن سختیهایی که بر ابککوذر‪ ‬بککه خککاطر راسککتی و‬
‫یدیکککد‪ ،‬بکککدین سکککبب دائمکککا ً از او‬‫صکککلبتش خواهکککد گذشکککت م ‌‬
‫یخواست‪ ،‬بردباری‪ ،‬صبر و شکیبایی را پیشه خود ساخته و این‬ ‫م ‌‬
‫رفتارها را روش و راهش بگرداند‪.‬‬
‫روزی پیامبرص از ابوذر پرسید‪:‬‬
‫ای ابوذر‪ ،‬اگر روزی حاکمان و امیککران را بککبینی کککه بککدنبال مککال‬
‫یکنی؟‬ ‫غنیمت و ثروت هستند‪ ،‬چه م ‌‬
‫بلفاصله جواب داد‪:‬‬
‫سوگند به کسی که تو را به حککق برانگیختککه اسککت‪ ،‬در آن هنگککام‬
‫حتما ً با شمشیرم خواهم جنگید‪...‬‬
‫اما رسول رحمت و حکمت به او فرمود‪:‬‬
‫ك‪...‬؟«‬ ‫ن ذَل ِ َ‬
‫م ْ‬
‫ر ِ‬ ‫عَلى َ‬
‫خي ْ ٍ‬ ‫ك َ‬‫فل َ أ َدُل ّ َ‬‫»أ َ َ‬
‫ي«‬ ‫حّتى ت َل ْ َ‬
‫قان ِ ْ‬ ‫صب ِْر َ‬ ‫»ا ِ ْ‬
‫آیا دوست داری تو را به راه بهتری رهنمون سازم؟‬
‫صبر کن تا با من در آخرت ملقات کنی‪.‬‬
‫)رجال حول الرسول‪ ،‬ص ‪(75 / 101‬‬
‫﴿‪﴾63‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫جتر از من به آن‬
‫آیا امیر شام‪ ،‬بنده دیگری از خدا محتا ‌‬
‫نیافته است؟‬
‫***‬

‫در سال سی و دوم هجری دستان مرگ آن بنده عابد و‬


‫زاهد را که رسول خدا‪ ‬در باره او چنین فرموده بود‬
‫برگزید‪.‬‬
‫»زمین بر پشت خویش و آسمان کبود در زیر چترش‬
‫قتر و راسگوتر از ابوذر را جای ندادند«‪.‬‬
‫کسی صاد ‌‬

‫* برای آشنایی بیشتر با زندگی این صحابی بزرگوار‬


‫یتوانید به کتابهای زیر مراجعه کنید‪:‬‬
‫م ‌‬
‫‪ -1‬الصابۀ )ط‪ .‬السعادۀ(‪63 ،60 / 3 :‬‬
‫‪ -2‬الستیعاب )ط‪ .‬حیدر آباد(‪646 -645 / 2 :‬‬
‫‪ -3‬تهذیب التهذیب‪420 / 2 :‬‬
‫‪ -4‬تجرید أسماء الصحابۀ‪175 / 2 :‬‬
‫‪ -5‬تذکرۀ الحفاظ‪16 ،15 / 1 :‬‬
‫‪ -6‬حیلۀ الولیاء‪170 -156 / 1 :‬‬
‫‪ -7‬صفۀ الصفوۀ‪245 ،238 /1 :‬‬
‫‪ -8‬طبقات الشعرانی‪32 :‬‬
‫‪ -9‬المعارف‪111 -110 :‬‬
‫‪ -10‬شذرات الذهب‪39 / 1 :‬‬
‫‪ -11‬العبد‪33 / 1 :‬‬
‫‪ -12‬زعماء السلم‪173 -167 :‬‬
‫﴿‪﴾64‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫‪ -18‬عبدالله بن ام مکتوم ‪‬‬
‫»او مرد نابینایی است که خداوند متعال شانزده آیه در‬
‫ارتباط با وی نازل فرموده و همچنان تلوت خواهد شد و‬
‫دائما ً جدید و تازه م ‌‬
‫یباشد«‪.‬‬
‫»مفسران«‪.‬‬

‫او چه کسی است که پیامبر بزرگوار ‪ ‬به خاطر وی از‬


‫بالی هفت آسمان سرزنش گردید‪ ،‬آنهم سخترین‬
‫شها و دردآورترین آنها؟!‬
‫سرزن ‌‬
‫او چه کسی است که جبرئیل امین به خاطر وی با وحی‬
‫از جانب پروردگار جهانیان بر قلب پیامبر بزرگوار فرود‬
‫آمد؟!‬
‫بله آن شخص‪ ،‬کسی جز »عبدالله بن ام مکتومس«‬
‫موذن رسول الله ‪ ‬نیست‪.‬‬
‫***‬

‫عبدالله بن ام مکتومس از اهالی مکه و قریشی بود و‬


‫یداد‪،‬‬‫ارتباطی فامیلی او را به رسول رحمت ‪ ‬پیوند م ‌‬
‫وی پسردائی ام المومنین »خدیجه بنت خویلد« ‪ ‬بود‪.‬‬
‫پدرش »قیس بن زائد« و مادرش »عاتکه بنت عبدالله«‬
‫بود‪ ،‬به سبب آن که از مادر نابینا و کور متولد شده بود‪ ،‬او‬
‫یدادند‪.‬‬‫را به مادرش »ام مکتوم«)‪ (1‬نسبت م ‌‬
‫عبدالله بن ام مکتوم س شاهد طلوع نور هدایت در‬
‫هاش برای‬ ‫مکه بود‪ ،‬و خواست الهی چنین بود که سین ‌‬
‫)‪(2‬‬
‫پذیرش ایمان گشوده گردد و در گروه سابقین اسلم‬
‫قرار گیرد‪.‬‬
‫عبدالله بن ام مکتوم س در آن سختی و مشکلتی که‬
‫یدادن‪ ،‬پایداری و استقامت و فداکاری‬ ‫مسلمانان از قربان ‌‬
‫و‪ ...‬در مکه مواجه بودند زندگی کرد‪.‬‬
‫مهای قریشیان را‬ ‫وی همانند سایر اصحاب‪ ،‬آزار و ست ‌‬
‫هها‪،‬‬ ‫یکشید‪ ،‬و تمامی آن شکنج ‌‬ ‫تحمل کرده و بر دوش م ‌‬
‫تهایی را که مشرکان بر‬ ‫هها و قساو ‌‬‫تها‪ ،‬طعن ‌‬‫محرومی ‌‬
‫یداشتند‪ ،‬از عمق جان چشید و لمس‬ ‫مسلمانان روا م ‌‬
‫کرد‪ ،‬و هرگز در برابر این فشارها به خود ضعیفی راه‬

‫)(‪ -‬زنی که فرزندی نابینا بدنیا آورده است‪.‬‬ ‫‪1‬‬

‫)(‪ -‬سابقین اسلم= طلیعه اول اسلم که همان مسککلمانان اولیککه‬ ‫‪2‬‬

‫یباشند‪.‬‬ ‫هستند‪ ،‬به عبارتی سنگ بنا یا زیر بنای دعوت اسلمی م ‌‬
‫﴿‪﴾65‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫هاش‬ ‫های هم حماس ‌‬ ‫نداده و تسلیم نشد‪ ،‬و برای لحظ ‌‬
‫فروکش نکرده و ایمانش متزلزل نگشت‪...‬‬
‫هها و آزمایشات جز این نبود که بر‬ ‫تمام این فتن ‌‬
‫یاش به کتاب خدا و‬ ‫یاش به دین خدا و دلبستگ ‌‬ ‫پایبند ‌‬
‫یآوردنش به رسول خدا‬ ‫یاش در قانون خدا و رو ‌‬ ‫فنگر ‌‬
‫ژر ‌‬
‫‪ ‬بیفزاید‪.‬‬
‫***‬

‫او چنان در رفت و آمد با پیامبر بزرگوار‪ ‬و حفظ آیات‬


‫های را از دست نداده مگر‬ ‫قرآن عظیم حریص بود که لحظ ‌‬
‫آن که آن را غنیمت بشمارد‪ ،‬و هیچ ملقاتی نبود مگر آن‬
‫که از آن به خوبی استفاده کند‪...‬‬
‫این حالتش چنان شده بود که گاهی نه تنها بهرۀ خویش‬
‫یبرد‪ ،‬بلکه وقت دیگران را نیز‬ ‫را از پیامبر ‪ ‬م ‌‬
‫یگرفت‪...‬‬‫م ‌‬
‫در ابتدای دعوت رسول رحمت ‪ ‬توجه بسیاری به‬
‫بزرگان و اشراف قریش داشت‪ ،‬و بسیار زیاد بر‬
‫نشان حریص بود‪ .‬روزی با »عتبه بن‬ ‫مسلمانان شد ‌‬
‫ربیعه« و برادرش »شیبه بن ربیعه« »عمرو بن هشام‬
‫مشهور به ابوجهل«‪» ،‬امیه بن خلف« و »ولید بن مغیره‬
‫های داشت‪ ،‬و‬ ‫پدر سیف الله خالد بن ولید« ملقات و جلس ‌‬
‫با آنان مشغول مذاکره و گفتگو بود و به اسلم‬
‫یکرد‪ ،‬به امید آن که شاید دعوتش را بپذیرند‬ ‫تشان م ‌‬‫دعو ‌‬
‫یا آن که حداقل دست از آزار اصحاب و پیروانش بردارند‪.‬‬
‫***‬

‫رسول خدا ‪ ‬سخت مشغول مذاکره و دعوت بود که‬


‫ناگاه عبدالله بن ام مکتومس نزد ایشان آمد و خواست‬
‫یگفت‪:‬‬ ‫های از قرآن را برایش بخوانند و دائم م ‌‬ ‫آی ‌‬
‫ای رسول خدا‪ ،‬از آنچه که خداوند به تو آموخته است به‬
‫من نیز بیاموز‪.‬‬
‫هشان درهم‬ ‫رسول بزرگوار از وی روی گردانیده و چهر ‌‬
‫شد‪ ،‬و مجددا ً روی به اشراف و بزرگان قریش آورده و به‬
‫آنان توجه فرمودند‪ ،‬به امید آن که شاید آن گروه ثروتمند‬
‫و با نفوذ مسلمان شده و ایمان بیاورند‪ ،‬زیرا اسلم آنان‬
‫های برای دعوت پیامبر‪‬‬ ‫عزتی برای دین خدا و پشتوان ‌‬
‫بود‪.‬‬
‫هاش با آنان‬ ‫هنوز از گفتگوی رسول خدا ‪ ‬و مذاکر ‌‬
‫هشان بازگردند‬ ‫یخواستند به خان ‌‬ ‫چندان نگذشته بود که م ‌‬
‫﴿‪﴾66‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫که ناگاه پروردگار رحمان قسمتی از بینایی ایشان را‬
‫گرفته و احساس کردند چیزی به سرشان فشار آورده و‬
‫یکوبد‪...‬‬
‫بر آن م ‌‬
‫در همین حالت و فشارها بود که این آیات روشنگر الهی‬
‫نازل شدند‪:‬‬
‫‪‬‬ ‫‪‬‬ ‫‪‬‬ ‫﴿‪‬‬
‫‪‬‬ ‫‪‬‬ ‫‪ ‬‬ ‫‪‬‬
‫‪     ‬‬
‫‪‬‬ ‫‪‬‬ ‫‪‬‬
‫‪     ‬‬
‫‪  ‬‬ ‫‪   ‬‬
‫‪      ‬‬
‫‪      ‬‬
‫‪‬‬ ‫‪‬‬ ‫‪ ‬‬ ‫‪‬‬
‫‪     ‬‬ ‫‪  ‬‬
‫‪‬‬ ‫‪‬‬ ‫‪‬‬ ‫‪‬‬
‫‪‬‬ ‫‪ ‬‬ ‫‪ ‬‬ ‫‪‬‬
‫‪‬‬ ‫‪ ‬‬ ‫‪‬‬
‫‪‬‬ ‫‪‬‬ ‫‪ ‬‬
‫‪    ‬‬ ‫‪ ‬‬
‫‪ [ .﴾‬عبس‪] 16-1:‬‬
‫»چهککره درهککم کشککیده و روی برتککافت )‪ (1‬از ایککن کککه‬
‫یدانی او )از آموزش و‬ ‫نابینایی به پیش او آمد )‪ (2‬تو چه م ‌‬
‫پرورش تو بهره گیرد و( خود را پاک و آراسته سازد )‪ (3‬یککا‬
‫این که پند گیرد و اندرز به او سود برساند )‪ (4‬امککا آنکککس‬
‫یدانککد‬ ‫ینیککاز م ‌‬
‫کککه خککود را )از دیککن و هککدایت آسککمانی( ب ‌‬
‫یآوری )‪ (6‬چککه گنککاهی‬ ‫)توانگرست( )‪ (5‬تو به او روی و م ‌‬
‫بر تو است اگر او خویشککتن را پککاک و پککاکیزه نککدارد؟! )‪(7‬‬
‫یآیککد )‪ (8‬و‬ ‫اما کسی که شتابان و مشتاقانه به پیککش تککو م ‌‬
‫یشککوی )و بککه او‬ ‫از خدا ترسان است )‪ (9‬تو از او غافککل م ‌‬
‫یکنی( )‪ (10‬نباید چنین باشد! این آیات )قرآنی و‬ ‫اعتناء نم ‌‬
‫شریعت آسمانی( یادآوری و آگاهی است و بس )‪ (11‬پککس‬
‫ههای‬ ‫یخواهککد از آن پنککد گیککرد )‪ (12‬در صککحیف ‌‬ ‫هرکککه م ‌‬
‫گرانقدر است )‪ (13‬بلندمرتبه و پاک داشته اسککت )‪ (14‬بککا‬
‫دست نویسندگانی )نگارش یافته اند( )‪ (15‬کککه بزرگککوار و‬
‫نیکمنش و نیکوکردارند )‪.(1)«(16‬‬
‫بله شانزده آیه از آیات قککرآن پککاک را جبرئیککل امیککن بککر‬
‫قلب مبارک پیامبر‪ ‬بزرگوار در ارتباط بککا عبککدالله بککن ام‬

‫ههای آیات از تفسیر نور )تألیف دکتر خرمدل( و ترجمککه‬


‫)(‪ -‬ترجم ‌‬ ‫‪1‬‬

‫قرآن )استاد انصاری( گرفته شده است‪.‬‬


‫﴿‪﴾67‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫مکتوم فرود آورد که از ابتدای نزول آن تا امککروز همچنککان‬
‫یشود‪ ،‬و تا آن روزی که پروردگار و راثت زمیککن و‬ ‫تلوت م ‌‬
‫هرآنچه بر آن است را بدست گیرد تلوت خواهد شد‪.‬‬
‫***‬

‫از آن روز به بعد رسول رحمت ‪ ‬عبدالله بن ام‬


‫یرفت یا‬ ‫مکتومس را بسیار گرامی داشت‪ ،‬و هرجا که م ‌‬
‫یکرد وی را به‬ ‫یکرد‪ ،‬و سعی م ‌‬ ‫ینشست اکرامش م ‌‬ ‫م ‌‬
‫یپرسید و نیازها و‬ ‫ً‬
‫خود نزدیک سازد و دائما حالش را م ‌‬
‫یساخت‪.‬‬‫احتیاجاتش را برآورده م ‌‬
‫این حالت چیز شگفت و عجیبی نبود‪ ،‬آیا وی همان‬
‫کسی نبود که ایشان بخاطر او از بالی هفت آسمان به‬
‫عتاب شد؟!‬ ‫تترین حالت سرزنش و ِ‬ ‫شدیدترین و سخ ‌‬
‫***‬

‫ههایش را بر پیامبر‪ ‬و‬ ‫آنگاه که قریش آزار و شکنج ‌‬


‫کسانی که به همراه ایشان ایمان آورده بودند شدت‬
‫هور گشتند‪،‬‬ ‫بخشیده و همچون سگان درنده به آنان حمل ‌‬
‫خداوند مهربان به مسلمانان اجازه هجرت داد‪ .‬عبدالله بن‬
‫ام مکتوم از دیگران با شتاب بیشتری سرزمینش را ترک‬
‫کرده و دینش را از دست نامردمان نجات داد‪...‬‬
‫او به همراه »معصب بن عمیر«)‪ (1‬اولین کسانی از‬
‫اصحاب پیامبر ‪ ‬بودند که به مدینه هجرت کردند‪.‬‬
‫بمجرد آن که عبدالله بن ام مکتوم ‪ ‬به مدینه رسید به‬
‫همراه دوستش »مصعب بن عمیر« در بین مردم رفت و‬
‫آمد را شروع کرده و برایشان قرآن را تلوت کرده و‬
‫یدادند‪.‬‬
‫مفاهیم اولیه را به آنان آموزش م ‌‬
‫آنگاه که رسول خدا ‪ ‬به مدینه هجرت کردند‪ ،‬عبدالله‬
‫بن ام مکتوم و »بلل بن رباح« را به عنوان دو مؤذنی‬
‫برای مسلمانان برگزیدند‪ ،‬تا پیام توحید را در روزی پنج بار‬
‫با صدای بلند اعلن نمایند و مردم را به رستگاری و قیام‬
‫برای خدا دعوت کنند و آنان را به بهترین اعمال تشویق‬
‫نمایند‪...‬‬
‫یداد و ابن ام مکتوم ‪ ‬اقامه نماز را‬ ‫بلل ‪ ‬اذان م ‌‬
‫یگفت‪ ،‬چه بسا گاهی ابن ام مکتوم اذان داده و بلل‬ ‫م ‌‬
‫یگفت‪.‬‬‫اقامه م ‌‬
‫)(‪ -‬معصب بن عمیر= یکی از اصحاب سابقین اولین رسول اللککه‬ ‫‪1‬‬

‫‪ ‬بوده و اولین دعوتگر به اسلم در خارج از مکه م ‌‬


‫یباشد‪ ،‬و در‬
‫روز جنگ احد به شهادت رسید‪.‬‬
‫﴿‪﴾68‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫بلل و ابن ام مکتومب در رمضان حالتی دیگر داشتند‪،‬‬
‫بدینصورت که مسلمانان با اذان یکی خوردن سحری را‬
‫یکردند و با اذان دیگری دست از خوردن‬ ‫آغاز م ‌‬
‫یکشیدند‪.‬‬ ‫م ‌‬
‫یداد و مردم را از‬ ‫ههای شب اذان م ‌‬ ‫بلل ‪ ‬در نیم ‌‬
‫یکرد‪ ،‬و ابن ام مکتوم در کمین فجر بوده و‬ ‫خواب بیدار م ‌‬
‫)‪(1‬‬
‫بدون آن که اشتباه کند هنگام طلوع صبح صادق اذان‬
‫یداد‪.‬‬‫م ‌‬
‫یداشت که‬ ‫پیامبر ‪ ‬ابن ام مکتوم را چنان گرامی م ‌‬
‫نزدیک به بیست مرتبه در غیاب خویش او را جانشینش در‬
‫مدینه قرار داد‪ ،‬یکی از آن بارها زمانی بود که ایشان‬
‫مدینه را بقصد فتح مکه ترک کرده بودند‪.‬‬
‫بعد از غزوه بدر ‪ -‬جنگ بدر ‪ -‬خداوند حکیم آیاتی در‬
‫بزرگداشت و مقام مجاهدین بر پیامبرش ‪ ‬نازل کرد‪ ،‬و‬
‫یکنند‬‫هها نشسته و پیکار نم ‌‬ ‫آنان را بر کسانی که در خان ‌‬
‫برتری و فضلیت داد تا بدینوسیله به تحرک و نشاط‬
‫مجاهدین افزوده گردد‪ ،‬و از طرف دیگر آنانی که تن به‬
‫نشستن داده به راه افتاده و حرکتی بکنند‪ .‬اما این واقعه‬
‫در عبدالله بن ام مکتومس تأثیری پدید آورد‪ ،‬و از این که‬
‫یدید از این فضل بزرگ محروم مانده است سخت در‬ ‫م ‌‬
‫اندوه و غم فرو رفت‪ ،‬در نتیجه گفت‪:‬‬
‫یتوانستم جهاد کنم در راه اسلم‬ ‫ای رسول خدا‪ ،‬اگر م ‌‬
‫یکردم‪ .‬سپس با قلبی خاضع )و چشمانی‬ ‫پیکار و جهاد م ‌‬
‫گریان( از خداوند حکیم خواست تا آیاتی در ارتباط با او و‬
‫امثالش که به عللی و یا ناتوانی از جهاد بازمانده اند نازل‬
‫یکرد‪:‬‬ ‫نماید‪ .‬و همچنان در حالتی متضرعانه و نالن دعا م ‌‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫ري«‬ ‫عذْ ِ‬ ‫ز ْ‬
‫ل ُ‬ ‫م أن ْ ِ‬ ‫ري‪ ...‬الل ّ ُ‬
‫ه ّ‬ ‫عذ ْ ِ‬
‫ل ُ‬ ‫ز ْ‬‫م أن ْ ِ‬ ‫»الل ّ ُ‬
‫ه ّ‬
‫خداوندا‪ ،‬در ارتباط با عذر و ناتوانی من آیاتی نازل‬
‫فرما‪...‬‬
‫خداوندا‪ ،‬در ارتباط با عذر و ناتوانی من آیاتی نازل‬
‫فرما‪...‬‬
‫پروردگار مهربان و بلندمرتبه نیز بلفاصله دعای بنده‬
‫مخلصش را پذیرفت و استجابت کرد‪.‬‬
‫***‬

‫کاتب وحی رسول الله ‪ ‬در این باره‬ ‫)‪(2‬‬


‫زید بن ثابتس‬
‫یکند‪:‬‬
‫چنین نقل م ‌‬
‫)(‪ -‬صبح صادق = خط سفید و افقی است که هنگککام آغککاز فجککر‬ ‫‪1‬‬

‫یگردد‪.‬‬
‫در شرق آسمان )افق( ظاهر م ‌‬
‫﴿‪﴾69‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫کنار رسول رحمت ‪ ‬بودم که آرامش و سکونی ایشان‬
‫را فرا گرفت‪ .‬سپس ران ایشان روی ران من قرار‬
‫گرفت‪ ،‬چنان سنگین بر پای خویش احساس کردم که‬
‫نتر از ران رسول الله ‪ ‬ندیدم بعد‬
‫تاکنون چیزی را سنگی ‌‬
‫از آن حالت‪ ،‬فشار وحی و سنگینی آن از ایشان برطرف‬
‫شد و فرمودند‪:‬‬
‫ای زید بنویس‪ ،‬من نیز نوشتم ﴿‪ ‬‬
‫‪   ‬‬
‫‪...       ‬‬
‫﴾ ]نساء‪» [95 ،‬مؤمنان خان ‌‬
‫هنشين با آن مجاهدانى كه با مال‬
‫ىباشند‪.«.‬‬ ‫ىكنند يكسان نم ‌‬ ‫و جان خود در راه خدا جهاد م ‌‬
‫ابن ام مکتوم س برخاست و گفت‪ :‬ای رسول خدا‪ ،‬پس‬
‫یتوانککد جهککاد کنککد چیسککت؟! هنککوز‬ ‫تکلیف آن کسی کککه نم ‌‬
‫ً‬
‫سخنش تمام نشده بود که مجکددا حکالت آرامکش و فشکار‬
‫وحی بر رسول خدا ‪ ‬پدیککدار گشککت‪ ،‬و ایککن بککار نیککز ران‬
‫ایشان روی ران من قرار گرفت و همان سنگینی را که بار‬
‫اول دریافته بودم احساس کردم‪ .‬سپس آن فشککار وحککی و‬
‫سنگینی آن از ایشان برطرف شده و فرمودند‪:‬‬
‫های بخککوان‪ .‬خوانککدم ﴿‪‬‬ ‫ای زیککد‪ ،‬آنچککه را کککه نوشککت ‌‬
‫‪  ‬‬
‫‪ ﴾‬فرمودند‪ :‬بنویس‪.‬‬
‫﴿‪ ﴾   ‬یعنی »آنانی‬
‫یباشند«‪.‬‬‫که آسیب ندیده اند و معلول نم ‌‬
‫یکککرد‬‫بنککابراین‪ ،‬اسککتثنایی را کککه ابککن ام مکتککوم آرزو م ‌‬
‫نازل شد‪.‬‬
‫امککا بککا وجککود آن کککه خداونککد سککبحان عبککدالله بککن ام‬
‫مکتککومس و امثککال او را از جهککاد معککاف گردانیککد‪ ،‬نفککس‬
‫هنشینان در خانه بنشککیند‪،‬‬ ‫بلندهمت او راضی نشد که با خان ‌‬
‫بدین سبب تصمیم گرفکت بککرای جهکاد در راه خکدا حرکککت‬
‫کند‪.‬‬
‫نهای بزرگ جککز بککرای کارهککای‬ ‫بله‪ ،‬اینچنین است که جا ‌‬
‫یگردند‪.‬‬
‫بزرگ راضی نم ‌‬
‫های از‬ ‫از آن روز به بعد بسیار حریص بود که مبککادا غککزو ‌‬
‫دستش برود و نتواند در آن شرکت کند‪ .‬او برای خویش در‬
‫میدان نبرد مسئولیتی بس خطیر را مشککخص کککرده بککود و‬
‫یگفت‪ :‬مککرا در وسککط میککدان کککارزار در میککان دو صککف‬ ‫م ‌‬

‫یتوانید بر آشنایی با زندگانی »زید بن ثابتس« به جلد پنجکم‬


‫)(‪ -‬م ‌‬ ‫‪2‬‬

‫کتاب »همگام با صحابه« مراجعه نمائید‪.‬‬


‫﴿‪﴾70‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫جنگ ببرید و پرچم اسلم را بککه مککن بدهیککد تککا آن را حمککل‬
‫کرده و حفاظت نمایم‪...‬‬
‫یتوانم فککرار کککرده و از دشککمن‬ ‫زیرا من نابینا بوده و نم ‌‬
‫بگریزم‪...‬‬
‫***‬

‫در سال چهاردهم هجری قمری حضرت عمر فاروق ‪‬‬


‫ههای‬ ‫هها و فتن ‌‬ ‫شکردن توطئ ‌‬‫تصمیم گرفت برای خامو ‌‬
‫امپراطوری ایران‪ ،‬سپاهی را به سمت ایران گسیل داشته‬
‫تشان را‬ ‫تا تاج و تخت پادشاهی آن را نابود ساخته و دول ‌‬
‫درهم شکسته و راه را بدان وسیله برای سپاه اسلم‬
‫های نوشت و‬ ‫بازگرداند‪ .‬پس به تمامی فرماندرانش نام ‌‬
‫خواست‪:‬‬
‫های یا اسبی داشته یا در امور‬ ‫هرکسی را که اسلح ‌‬
‫ههای نظامی‬ ‫یباشد یا در نقش ‌‬ ‫جنگی توانمند و ورزیده م ‌‬
‫یتوانید در این‬ ‫تخصص دارد به سوی من بفرستید و تا م ‌‬
‫امر عجله و شتاب کنید‪.‬‬
‫تمامی مسلمانان به ندای فاروق اعظم ‪ ‬لبیک گفته و‬
‫از هر سمت و ناحیه به سوی مدینه سرازیر شدند‪ .‬در‬
‫میان این مجاهدان‪ ،‬مجاهد نابینا عبدالله بن ام مکتوم به‬
‫یخورد‪.‬‬‫چشم م ‌‬
‫حضرت عمر ‪ ‬دایی پیامبر‪ ‬را که از »عشره‬
‫مبشره«)‪ (1‬بود به فرماندهی این سپاه برگزیده و بعد از‬
‫سفارشات لزم با وی وداع کرد‪.‬‬
‫سپاه اسلم آنگاه که به قادسیه رسید‪ ،‬عبدالله بن ام‬
‫یاش را‬ ‫هاش را بر تن کرد و تجهیزات نظام ‌‬ ‫مکتومس زر ‌‬
‫آماده ساخته و خویش را برای حمل پرچم اسلم و‬
‫حفاظت از آن یا شهادت آماده ساخت‪.‬‬
‫***‬

‫دو سپاه سه روز پی در پی در نبردی خونین و هولناک با‬


‫یکدیگر برخورد کردند‪...‬‬
‫های را از خویش به‬
‫هردو سپاه چنان پیکار و مبارز ‌‬
‫گها مشابه آن را‬
‫نمایش گذاشتند که تاریخ فتوحات و جن ‌‬
‫ندیده بود‪ ،‬تا آن که در روز سوم پرده از پیروزی قدرتمند‬
‫و توانمند مسلمانان کنار رفت و بزرگترین امپراطوری‬
‫زمان نابود و محو گشت‪...‬‬
‫)(‪ -‬عشره مبشره = ده تن از اصحاب را که پیامبر ‪ ‬به ایشککان‬ ‫‪1‬‬

‫بهشت را بشارت داده بودند‪.‬‬


‫﴿‪﴾71‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫مترین تخت شاهی جهان سرنگون‬ ‫هدارترین و عظی ‌‬ ‫ریش ‌‬
‫شد‪...‬‬
‫تپرستی‬‫و سرانجام پرچم توحید در سرزمین شرک و ب ‌‬
‫نها بال رفت‪...‬‬ ‫و اسارت انسا ‌‬
‫این پیروزی شکوهمند نتیجه خون صدها تن از شهدای‬
‫اسلم بود‪...‬‬
‫در میان این شهیدان پیکر خونین عبدالله بن ام‬
‫یشد‪...‬‬ ‫مکتومس مشاهده م ‌‬
‫او را در حالی یافتند که بر زمین کارزار غرق در‬
‫خونهایش بود‪ ،‬در حالیکه همچنان پرچم عدالت اسلمی را‬
‫یفشرد‪...‬‬‫در آغوش م ‌‬
‫»الحمد لله الذي تتم بنعمته الصالحات«‬

‫* برای آگاهی بیشتر از زندگانی این صحابی مجاهد و‬


‫عاشق شهادت – عبدالله بن ام مکتوم ‪ ‬م ‌‬
‫یتوانید به‬
‫کتابهای زیر مراجعه نمائید‪.‬‬
‫‪ -1‬الصابۀ‪ :‬الترجم )‪(5764‬‬
‫‪ -2‬الطبقات الکبری‪205 / 4 :‬‬
‫‪ -3‬صفۀ الصفوۀ‪237 / 1 :‬‬
‫‪ -4‬ذیل المذیل‪47 / 36 :‬‬
‫‪ -5‬حیاۀ الصحابۀ‪) :‬به فهرست نگاه کن(‬
‫* در مراجعه به کتابها این نکته قابل ملحظه است که‬
‫در اسم »عبدالله بن ام مکتوم‪ «‬اختلفات است‪ .‬اهل‬
‫یخواند اما اهل عراق وی را‬‫مدینه او را »عبدالله« م ‌‬
‫ینامیدند‪ ،‬ولی اسم پدرش بدون هرگونه‬ ‫»عمر« م ‌‬
‫اختلفی »قیس بن زائده« است‪.‬‬
‫﴿‪﴾72‬‬
‫همگام با صحابه‬

‫سخنی دیگر‪:‬‬
‫﴿‪﴾73‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫ه الذين‬
‫عَباِد ِ‬‫على ِ‬‫َ‬ ‫م َ‬ ‫َ‬
‫سل ٌ‬ ‫و َ‬ ‫َ‬
‫ه كفى َ‬ ‫َ‬ ‫مدُ لل ّ ِ‬
‫ح ْ‬
‫»ال َ‬
‫صطفى«‪.‬‬‫َ‬ ‫َ‬ ‫ا ْ‬
‫ن پاک را‬‫آفرین جان آفری ِ‬
‫آن که جان بخشید و ایمان‪،‬‬
‫خاک را‬
‫)عطار‬
‫نیشابوری(‬

‫ه‬
‫ت للهِ وسلم ُ‬
‫در صفت و نعت پیامبر رحمت – صلوا ُ‬
‫یتوان بهتر از این گفت‪:‬‬ ‫علیه – چه م ‌‬
‫خواجة دنیا و دین‪ ،‬گنج وفا‬
‫صدر و بدر هردو عالم‬ ‫َ‬
‫مصطفی‬
‫ف او در گفت چون‬ ‫وص ِ‬
‫آید مرا‬
‫چون عرق از شرم‪ ،‬خون‬
‫آید مرا‬
‫ل‬
‫او فصیح عالم و من ل ِ‬
‫او‬
‫کی توانم داد‪ ،‬شرِح حال‬
‫او‬
‫ف او کی لیق این‬ ‫وص ِ‬
‫ناکس است‬
‫ف او خالق عالم َبس‬ ‫واص ِ‬
‫است‬

‫)عطار(‬

‫به راستی که ناکسانی چون من را سزاوار نیست‪ ،‬در‬


‫این وادی محبت و دعوت و بندگی لب به سخن گشوده یا‬
‫دست به قلم ببرند و‪...‬‬
‫نها‬‫ولی آه و ناله اقبال که به حق نوایی دیگر داشته جا ‌‬
‫یدارد‪...‬‬
‫را به جوش آورده و روان م ‌‬
‫طرح عشق انداز اندر‬
‫ن خویش‬‫جا ِ‬
‫تازه کن با مصطفی‬
‫پیمان خویش‬
‫﴿‪﴾74‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫بعد از آن که با کتاب »یاران پیامبر« که ترجمه تمامی‬
‫ههای »صور من حیاۀ الصحابۀ« است مواجه گشتم‪،‬‬ ‫مجموع ‌‬
‫هها دست‬ ‫مصمم گردیدم از ادامه ترجمه این مجموع ‌‬
‫برداشته و دکانی دیگر بجویم بویژه که قلم توانای برادر‬
‫یگیری‬ ‫مسلمانم استاد محمد طاهر حسینی و تلش پ ‌‬
‫ایشان در گسترش مفاهیم اسلمی و سایر دانشمندان و‬
‫مترجمان مرا بر آن داشت که ضمن آرزویی صمیمانه‬
‫هچینی‬ ‫برای توفیق این فرزانگان‪ ،‬همچنان در کسوت خوش ‌‬
‫یانتظار بمانم‪...‬‬‫نهای ب ‌‬
‫از این خرم ‌‬
‫اما امر مولنا سربازی مدیر انتشارات شیخ السلم‬
‫ههای کوچکی‬ ‫احمد جام بر تداوم ترجمه چنین مجموع ‌‬
‫یحکمت‬ ‫برای جوانان‪ ،‬این امیدهای آینده اسلم‪ ،‬را ب ‌‬
‫ندانسته و اطاعت کردم‪ ،‬و همانگونه که شاهد آن هستید‬
‫یکران پروردگار جلد دوم آن نیز آماده‬ ‫به لطف و فضل ب ‌‬
‫گشته است‪ ،‬و امیدوارم که در آینده نیز شاهد تکمیل این‬
‫هها یکی پس از دیگری باشیم‪...‬‬ ‫مجموع ‌‬
‫در این روزهایی که بدنبال پایان رساندن این جلد بودم‬
‫ییاور چچن‬ ‫اخبارهای دلخراشی از سرزمین مظلوم و ب ‌‬
‫یسازد‪ ،‬بار‬ ‫یتحرک و لش ما را پاره ساخته و م ‌‬ ‫نهای ب ‌‬ ‫جا ‌‬
‫یوقفه مساجد‪،‬‬ ‫یگردد و بمباران ب ‌‬ ‫دیگر تاریخ تکرار م ‌‬
‫ههای اقتصادی و اداری آن‬ ‫نها‪ ،‬منازل و مجموع ‌‬ ‫بیمارستا ‌‬
‫سرزمین اسلمی در سرمای کشنده روسیه و بدنبال آن‪،‬‬
‫نها و‬‫حدانستن جا ‌‬ ‫ادعای ربوبیت حاکمان روسی و مبا ‌‬
‫سهای ساکنان مسلمان چچن بویژه پایتخت آن‬ ‫نامو ‌‬
‫گرزنی از یک طرف و سکوت هدفدار اروپای متمدن و‬
‫غرب مدافع حقوق بشر‪ ،‬علی الخصوص خفت و ذلت‬
‫حاکمان بلد اسلمی و مجامع اسلمی از طرف دیگر‪،‬‬
‫نشان از غفلت مسلمانان و شکست روحی و نظامی آنان‬
‫دارد!)‪.(1‬‬
‫در دل او آتش سوزنده‬
‫نیست‬
‫مصطفی در سینه او زنده‬
‫نیست‬

‫ه هککم شککده در ایککن منککازل زیبککا و‬


‫یتوان بککرای یککک لحظ ‌‬‫)(‪ -‬آیا م ‌‬ ‫‪1‬‬

‫بزرگ و گرم در کنار فرزنککدان و همسککران خککویش در بسککترهای‬


‫مهایی پر از عذاهای لذیکذ و خیکالی آسکوده بکه‬ ‫نرم و ملیم با شک ‌‬
‫نهکای یخچککالی روسککیه در آن وحشککت‬ ‫هگان چچنی در بیابا ‌‬ ‫یاد آور ‌‬
‫فزاینده افتاد‪.‬‬
‫﴿‪﴾75‬‬
‫همگام با صحابه‬

‫)اقبال(‬

‫ابولهبان دشمنان عزت و آبروی مسلمانان و بانیان‬


‫تخریب مساجد و ناموس اسلمی و قاتلن و سفاکان و‬
‫شکارچیان بندگان خاص الهی‪ ،‬عزیز گشته و خبر از فتح و‬
‫ههای‬ ‫نهای افتخار و جمجم ‌‬ ‫یدهند‪ ،‬و نشا ‌‬
‫پیروزی م ‌‬
‫یکشند!!!‬ ‫نهای مظلوم را به رخ جهانیان م ‌‬‫انسا ‌‬
‫در عجم گردید و هم در‬
‫عرب‬
‫مصطفی نایاب و ارزان‬
‫بولهب‬

‫خنگارانی خواهند بود که‬ ‫آیا امروزه نویسندگان و تاری ‌‬


‫لها و‬‫همچون گذشتگان خویش آنگاه که از خیانات مغو ‌‬
‫یگفتند‪ :‬حداقل برای یک بار هم شده‬ ‫صلیبیان و‪ ...‬سخن م ‌‬
‫ن« بگویند؟!‬ ‫عو َ‬‫ج ُ‬ ‫وإ ِّنا إ ِل َي ْ ِ‬
‫ه َرا ِ‬ ‫»إ ِّنا ل ِل ّ ِ‬
‫ه َ‬
‫سید قطب شهید بسیار دقیق به داستان اصحاب اخککدود‬
‫اشاره کرده و بیان داشککته اسککت کککه انتقککام خودپرسککان و‬
‫یشککان در‬‫خدایان باطککل از مسککلمانان تنهککا بککه سککبب بندگ ‌‬
‫برابککر اللککه اسککت‪              ﴿ .‬‬
‫‪[﴾...          ‬البروج‪]٨ :‬‬
‫یشنویم‬ ‫یبینیم و م ‌‬
‫ای جوانان عزیز! با تمام آنچه م ‌‬
‫نباید هیولی ناامیدی را به خویش راه دهیم‪ ،‬زیرا نه تنها‬
‫آینده از آن بندگان صالح پروردگار است‪ ،‬بلکه چه باشیم‬
‫چه نباشیم چه برزمین خورده یا به عقب بازگردیم یا پیروز‬
‫و کامیاب گردیم و چه محو و نابود گردیم و یا مشهور و‬
‫آشکار گردیم‪ ،‬در هرصورت پیروز و سربلند خواهیم بود‪.‬‬
‫)إن شاء الله تعالی(‬
‫یمناسبت نیست که از دانشمندی زاهد و‬ ‫در خاتمه ب ‌‬
‫انسان دوست و وارث کاروان دعوت الهی مرحوم کاک‬
‫احمد)‪) (1‬مفتی زاده( یادی کرده باشم‪ ،‬شخصیتی که تمام‬
‫وجود و هستی و ضمیرش را وقف جوانان بشریت‬
‫گردانیده و شاید برای اولین بار از ایشان بود که معنای‬
‫محبت به رسول الله ‪ ‬و اصحابش را در پیروی و اقتدای‬
‫عملی به آن بزرگواران شنیدم‪ ،‬آنهم نه فقط در سخن از‬
‫)(‪ -‬گویند جنکاب علمکه از القکاب و کلمکات دهکان پکر ککن بسکیار‬ ‫‪1‬‬

‫یداشت‪ ،‬و تنها اسککمی را کککه‬‫پرهیز کرده و آنها را و ناخوشایند م ‌‬


‫یپسندید )کاک احمد = برادر احمد( بود‪.‬‬ ‫برای خویش م ‌‬
‫﴿‪﴾76‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫سهای‬
‫کهای نمایشی در لبا ‌‬ ‫قهای فریبنده و اش ‌‬‫عش ‌‬
‫خهای اشراف‪.‬‬ ‫رسمی و کا ‌‬
‫چون نام مصطفی خوانم‬
‫درود‬
‫یگرد َد َ‬
‫از خجالت آب م ‌‬
‫وجود‬
‫تا نداری از محمد رنگ و‬
‫بو‬
‫از درود خود میال نام او‬

‫)اقبال(‬

‫مدهنده سلسله عالمان‪ ،‬زاهدان‪ ،‬عابدان‪،‬‬ ‫بله این تداو ‌‬


‫عاشقان‪ ،‬ذاکران و نواندیشان آنگونه زندگی کرد که‬
‫اصحاب اولیه اسلم ترسیم نمودند‪ ،‬و آنگونه چشم از این‬
‫هستی برکشید که برگزیدگان برکشیده اند‪.‬‬
‫قلبی باید که او را درک کرده و یافته باشد تا بتواند‬
‫ههای این استاد بزرگوار را‬ ‫لحظه به لحظه زندگی و اندیش ‌‬
‫نهای‬‫های برای بشریت در عصر گفتگوی تمد ‌‬ ‫جهت تذکر ‌‬
‫نها به تصویر کشد‪.‬‬ ‫بشری به عبارتی عصر دریافت بهتری ‌‬
‫تهای هستی از آن تمامی ساکنان آن‬ ‫راستی که موهب ‌‬
‫است‪ ،‬و نباید آنان را از آنچه باید داشته باشند محروم‬
‫سازیم‪.‬‬
‫﴿‪  ‬‬
‫‪  ‬‬
‫‪.﴾ ‬‬

‫ابراهیم احراری خلف‬

‫‪1378 / 11 / 18‬‬
‫﴿‪﴾77‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫مجموعه کتابهای همگام با صحابه ‪‬‬
‫جلد اول‪ -1 :‬سعید بن عامر‪ -2 .‬طفیل بن عمرو‪-3 .‬‬
‫عبدالله بن حذافه‪ -4 .‬عمیر بن وهب‪ -5 .‬براء بن مالک‪.‬‬
‫‪ -6‬ام سلمه‪ -7 .‬ثمامه بن اثال‪ -8 .‬ابوایوب انصاری‪-9 .‬‬
‫عمرو بن جموح‪ -10 .‬عبدالله بن جحش‪.‬‬
‫جلد دوم‪ -11 :‬ابوعبیده‪ -12 .‬عبدالله بن مسعود‪-13 .‬‬
‫سلمان فارسی‪ -14 .‬عکرمه بن ابی جهل‪ -15 .‬زید الخیر‪.‬‬
‫‪ -16‬عدی بن حاتم‪ -17 .‬ابوذر‪ -18 .‬ابن ام مکتوم‪.‬‬
‫جلد سوم‪ -19 :‬مجزأۀ بن ثور‪ -20 .‬اسید بن حضیر‪.‬‬
‫‪ -21‬عبدالله بن عباس‪ -22 .‬نعمان بن مقرن‪ -23 .‬صهیب‪.‬‬
‫‪ -24‬ابودرداء‪ -25 .‬زید بن حارثه‪ -26 .‬اسامه بن زید‪-27 .‬‬
‫سعید بن زید‪.‬‬
‫جلد چهارم‪ -28 :‬عمیر بن سعد‪ -29 .‬عبدالرحمن بن‬
‫عوف‪ -30 .‬جعفر بن ابی طالب‪ -31 .‬ابوسفیان ابن‬
‫حارث‪ -32 .‬سعد بن ابی وقاص‪ -33 .‬حذیفه بن یمان‪.‬‬
‫‪ -34‬عقبه بن عامر‪.‬‬
‫جلد پنجم‪ -35 :‬حبیب بن زید‪ -36 .‬زید بن سهل‪-37 .‬‬
‫رمله بن أبی سفیان‪ -38 .‬وحشی ابن حرب‪ -39 .‬حکیم‬
‫ابن حزام‪ -40 .‬عتاب بن بشر‪ -41 .‬زید بن ثابت‪-42 .‬‬
‫ربیعه بن کعب‪.‬‬
‫جلد ششم‪ -43 :‬ابوالعاص بن ربیع‪ -44 .‬عاصم بن‬
‫ثابت‪ -45 .‬صفیه بنت عبدالمطلب‪ -46 .‬عتبه بن غزوان‪.‬‬
‫‪ -47‬نعیم بن مسعود‪ -48 .‬خباب بن ارت‪ -49 .‬ربیع بن‬
‫زیاد‪ -50 .‬عبدالله بن سلم‪.‬‬
‫جلد هفتم‪ -51 :‬سراقه بن مالک‪ -52 .‬فیروز دیلمی‪.‬‬
‫‪ -53‬ثابت بن قیس‪ -54 .‬أسما‪ -55 .‬طلحه بن عبیدالله‪.‬‬
‫‪ -56‬ابوهریره‪ -57 .‬سلمه بن قیس‪ -58 .‬معاذ بن جبل‪.‬‬

‫سلسله کتابهای هنگام با صحابیات ‪‬‬


‫ههای دکتر عبدالرحمن رأفت پاشا‬ ‫الف‪ -‬مجموع ‌‬
‫ههای محمد علی قطب‬ ‫ب‪ -‬مجموع ‌‬
‫جلد اول‪ -1 :‬ام المؤمنین خدیجه‪ -2 .‬ام المؤمنین‬
‫عایشه‪ -3 .‬ام المؤمین‪ -4 .‬ام المؤمنین حفصه‪ -5 .‬ام‬
‫المؤمنین ام سلمه‪ -6 .‬ام المؤمنین میمونه بنت حارث‪.‬‬
‫جلد دوم‪ -7 :‬حضرت فاطمه بتول‪ -8 .‬ام ایمن )برکه(‪.‬‬
‫‪ -9‬اسما بنت ابوبکر‪ -10 .‬فاطمه بنت خطاب‪ -11 .‬نسیبه‬
‫بنت کعب‪ -12 .‬عاتکه بنت زید‪.‬‬
‫﴿‪﴾78‬‬
‫همگام با صحابه‬
‫مجموعه کتابهای همگام با تابعین رحمهم الله‬
‫تألیف‪ :‬دکتر عبدالرحمن رأفت پاشا‬
‫جلد اول‪ -1 :‬عطا ابی رباح‪ -2 .‬عامر بن عبدالله‬
‫تمیمی‪ -3 .‬عروه بن زبیر‪ -4 .‬ربیع بن خثیم‪ -5 .‬ایاس بن‬
‫معاویه مزنی‪.‬‬
‫جلد دوم‪ -6 :‬عمر بن عبدالعزیز و پسرش عبدالملک‪.‬‬
‫‪ -7‬حسن بصری‪ -8 .‬شریح قاضی‪ -9 .‬محمد بن سیرن‪.‬‬
‫‪ -10‬ربیعه رأی )الف(‪ -11 .‬ربیعه رأی )ب(‪.‬‬
‫جلد سوم‪ -12 :‬رجاء بن حیوه‪ -13 .‬عامر بن‬
‫شراحبیل‪ -14 .‬سلمه بن دینار‪ -15 .‬سعید بن مسیب‪-16 .‬‬
‫سعید بن جبیر‪.‬‬
‫جلد چهارم‪ -17 :‬محمد بن واسع )شیخ زاهدان(‪-18 .‬‬
‫محمد بن واسع )عابد بصره و زینت فقیهان(‪ -19 .‬عمر بن‬
‫یاش(‪ -20 .‬محمد‬ ‫عبدالعزیز )پرتوهایی شکوهمند از زندگ ‌‬
‫بن حنفیه‪ -21 .‬طاووس کیسان )الف(‪ -22 .‬طاووس بن‬
‫کیسان )ب(‪.‬‬
‫جلد پنجم‪ -23 :‬قاسم بن محمد بن ابوبکر‪ -24 .‬صله‬
‫بن اشیم عدوی‪ -25 .‬عمر بن عبدالعزیز )سه صحنه از‬
‫یاش(‪ -26 .‬زین العابدین‪ -27 .‬ابومسلم خولنی‪.‬‬ ‫زندگ ‌‬
‫جلد ششم‪ -28 :‬سالم بن عبدالله بن عمر )نوه‬
‫فاروق(‪ -29 .‬سالم بن عبدالله بن عمر )دانشمند اهل‬
‫عمل(‪ -30 .‬عبدالرحمن غافقی )امیر اندلس(‪-31 .‬‬
‫عبدالرحمن غافقی )قهرمان شهدا(‪ -32 .‬نجاشی‪.‬‬
‫جلد هفتم‪ -33 :‬رفیع بن مهران‪ -34 .‬احنف بن قیس‬
‫)الف(‪ -35 .‬احنف بن قیس )ب(‪ -36 .‬ابوحنیفه نعمان‬
‫)الف(‪ -37 .‬ابوحنیفه نعمان )ب( ]نبوغ و ذکاوت امام[‪.‬‬

You might also like