Professional Documents
Culture Documents
در روز پنجم اسفند سال 1284هجري شمسي در محله خيابان كه يكي از محله هاي قديمي شهر تبريز ميباشد كودكي چشم به جهان گشود كه نامش را
رسول گذاشتند و بعدها نام اين محله (خيابان) و اسم شهري كه آن متولد شده بود به عنوان قسمتي از اسم و فاميلي آن مولود بر روي سنگ قبرش حك
گرديد يعني با نام حاج رسول دادخواه خياباني تبريزي.
نام پدرش مشهدي جعفر بود و مادرش نيز آسيه خانم نام داشت.
بازيهاي روزگار كم كم رسول را در سنين جواني به راههاي خلف كشانيد به خصوص بعد از سنين بيست و چهار پنج سالگي كه او مجبور شد شهر و
ديارش تبريز را رها كند و به تهران بيايد.
رسول ترك بعد از آنكه در سالهايي از عمرش اهل نافرماني و غفلت از خداي خويش بوده است عاقبت همانطوري كه خواهيد ديد ،در يكي از ماههاي
محرم آن واقعه و مرحمت و دعوت وليتي و معنوي برايش پيش ميآيد و او را به شدت دگرگون ميسازد.
اما بايد توجه داشت كه اين عنايت و لطفي را كه آقا ابا عبدال الحسين (ع) به رسول ترك مبذول و مرحمت داشته است بي حساب و كتاب و بي دليل و بهانه نيز نبوده است.
جناب آقاي حاج مير حسن قدس حسيني يكي از پيرمردهاي با سابقه هيئت مسجد شيخ عبدالحسين ميگفت:
«اين رسول در همان دوره و سالهايي كه هنوز توبه نكرده بود و از معصيت و گناه اجتناب و پرهيز نداشت در آن سالها نيز با خلوص نيت و فقط براي خاطر امام حسين (ع)
در جلسات شركت ميكرد تا اينكه اين نيت پاك و صدق و صفاي او سبب شد كه او توبه نصوح و واقعي بكند و عاقبت به خير بشود».
« من در طول عمرم هم حاج رسول را ديده ام و هم عكسش فردي را نيز ديده ا م كه با آنكه از كودكي در هيئتها بود ولي متأسفانه چون اخلص و نيتي پاك نداشت خداوند او
را به وضعيتي دچار كرد كه خداوند به هيچ كس نصيب نكند»
رحلت
شب نهم دي ماه 1339هجري شمسي مطابق با شب پانزدهم رجب 1380هجري قمري از راه رسيد.
آن شب يكي از شبهاي جمعه بود.
همه دوستان و رفقاي رسول ترك هنوز اميدوار بودند كه كه حاج رسول همچنان در ميان آنها باقي خواهد ماند و همچون گذشته چشمه هاي اشك را از چشمهاي آنان سرازير
حاج احمد ناظم آن شب بر بالين حاج رسول بود و آمده بود تا همچون دوستي با وفا همه آن شب را در كنار رسول بيدار و حاضر باشد.
آن شب هر از چند گاهي رسول ترك روي به حاج احمد آقاي ناظم ميكرده و با همان لهجه غليظ و زيباي تركي ميگفته است:
«قبرستان منتظر من است و من منتظر آقامم»
و باز بعد از لحظاتي دوباره همان جمله را همراه با قطره هايي از اشك تكرار ميكرده است:
«قبرستان منتظر من است و من منتظر آقامم»
حاج احمد آقاي ناظم با توجه به شناختي كه از رسول ترك داشت شايد ديگر با شنيدن اين جمله هاي رسول يقين پيدا كرده بود كه رسول رفتني شده است.
در آن آخرين لحظات حاج احمد آقاي ناظم شاهد و ناظر بوده است كه يكدفعه يك وجد و خوشحالي براي رسول ترك حاصل ميشود و او با يك شور و حالي زائدالوصف صدايش
را بلند ميكند و به زبان تركي ميگويد:
«آقام گلدي آقام گلدي (آقايم آمد آقايم آمد) آقام گلدي آقام گلدي»...
در يكي از روزهاي سرد پاييز مادر يكي از نوحه خوانهاي تهران به نام حاج حسين فرشي از دنيا رفته بود و رسول ترك با جمعي از دوستانش به همراه حاج حسين به شهر
مقدس قم رفته بودند تا جنازه آن مادر را به خاك بسپارند.
آنها بعد از اينكه تابوت را به دور حرم مطهر حضرت معصومه(ع) طواف ميدهند به سوي يكي از قبرستانهاي نزديك حرم به راه ميافتند .يكي از كارگرها و قبركنهاي قبرستان
از قبل قبري را مهيا و آماده كرده بود.
او تشييع كنندگان را به سوي قبري آماده هدايت ميكند .تشييع كنندگان به بالي آن قبر ميرسند و رسول ترك با مشاهده آن قبر به يكباره حالش منقلب و متغير ميشود.
لحظاتي نميگذرد حاج حسين فرشي با دفن مادرش در آن قبر مخالفت ميكند او ميگويد :چون اين قبر در زير ناودان قرار دارد به هيچ وجه راضي نيستم مادرم در اينجا دفن
شود.
عاقبت قبر كن شروع به آماده سازي قبري ديگر در گوشه ديگري از قبرستان ميكند و تشييع كنندگان مشغول دفن كردن آن مادر در قبر دوم ميشوند.
با آنكه رسول ترك بر بالي قبر دوم ايستاده بود ولي به خوبي پيدا بود كه او همچنان همه حواسش پيش قبر اول ميباشد.
حاج سيد احمد تقويان كه يكي از كساني است كه آنروز در آنجا حضور داشته است ميگفت:
«آن روز من و همه كسانيكه در آنجا حضور داشتيم متوجه شده بوديم كه حاج رسول حالت عادي ندارد .او در حالي كه تندتند به همان قبر اول نگاه ميانداخت به شدت به فكر
فرو رفته بود .من خودم كه در كنار حاج رسول ايستاده بودم ميديدم كه او هر چند لحظه يكبار به سوي آن قبر خيره ميشد و زير لب و با يك حالتي خاص ميگفت :ل اله ال
ال ،ل اله ال ال ...با آنكه آن روز براي من بسيار عجيب و غير عادي بود كه چرا حاج رسول به اين اندازه نسبت به آن قبر حساسيت پيدا كرده است ولي به هيچ وجه
نميتوانستم فلسفه آن را حدس بزنم تا اينكه هفته ها و روزهاي زيادي نگذشت كه حاج رسول بيمار شد و از دنيا رفت و جنازه او درست در همان قبري كه او را به خود خيره
و جلب كرده بود به خاك سپرده شد!!
تشييع جنازه
حاج رسول دادخواه خياباني تبريزي در تاريخ نهم دي ماه 1339هجري شمسي مطابق با پانزدهم رجب 1380قمري در سن 55سالگي به سراي باقي شتافت و خبر وفاتش
همان روز سينه به سينه و كوچه به كوچه و محله به محله در شهر پيچيد و همه كساني را كه با او آشنايي و رفاقت و برخوردي داشتند غمگين و متأثر كرد.
ابتدا جنازه او را به مسجد شيخ عبدالحسين معروف به مسجد آذربايجانيها بردند و كم كم انبوهي از جمعيت به سوي آن مسجد سرازير شدند.
من هنوز به خوبي در ذهن و خاطرم مانده است كه آن روز تشييع حاج رسول به اندازهاي شلوغ شده بود كه بعضي از اين خانمهاي چادري و متدين تندتند از من كه در آن
زمان در حدود دوازده سال داشتم ميپرسيدند :آقا پسر! كدام آقا و مجتهدي از دنيا رفته است؟ من هم جواب ميدادم حاج رسول از دنيا رفته است».
آن روز در همان اولين دقيقه هاي تشييع جنازه رسول در ابتدا سر و كله يكي از مشتيها و گردن كلفتهاي تهران معروف به مصطفي ديوانه پيدا شده بود.
مصطفي ديوانه با عدهاي از دوستان و هم مرامهاي خود به سوي تابوت رسول هجوم برده بودند تابوت را از دست آذربايجانيها و بازاريها تهران بيرون آورده و بر بالي
دستهاي خويش گرفتند و همچنين زماني كه تابوت حامل جنازه پاك و نظر شده رسول ترك به نزديكيهاي چهار راه مولوي رسيده بود مرحوم طيب نيز با جمعي از ميدانها و با
دار و دستهاس به جمعيت پيوسته بودند و خود را به زير تابوت رسول رسانيده بودند.
از دور به نظر ميرسيده است كه براي حمل و گرفتن جنازه رسول دعوايي بر پا شده است ،اما اين دعواها به هيچ وجه زننده و غير طبيعي نبوده و بلكه بسيار هم گريه آور و
آن روز در هنگام تشييع جنازه رسول ترك مرحوم حاج حسين فرشي به ياد يكي از حرفهاي رسول افتاده بود و حال در گوشهاي ايستاده بود و زار زار گريه ميكرد .چند روز
پيش از اين يعني در روزهاي مريضي و بيماري رسول ،بسياري از دوستان و آشناهاي رسول آنچنان كه شايسته بوده است به ملقات و عيادتش نرفته بودند.
به همين دليل رسول ترك در چند روز پيش از اين در بستر بيماري به حاج حسين فرشي گفته بود :من ميترسم شماها اين جنازه مرا بسيار غريبانه و بي سر وصدا تشييع و
تدفين كنيد كه در اينصورت من فقط ترسم از اين است كه خداي ناكرده بعضي از اين هم مرامها و رفقاي دوره قديم و دوره قبل از توبه در پيش خودشان به ارباب و مولي
من طعنه بزنند كه رسول به سوي امام حسين (ع) رفت و حال ببين جنازه اش را چه غريبانه و خاموش به خاك مي سپارند.
به هر حال جنازه مرحوم حاج رسول دادخواه خياباني تبريزي در ميان انبوهي از جمعيت با آن شكوه و عظمت در تهران تشييع شد و سپس عده زيادي از دوستان و رفقاي
رسول جنازه او را به شهر مقدس قم منتقل كردند و پس از طواف به دور حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه (ع) در قبرستان مرحوم آيت ال العظمي حاج شيخ عبدالكريم
حائري معروف به قبرستان نو در همان قبري كه رسول ترك را در چندي روز پيش از اين به خود جلب و خيره كرده بود به خاك سپردند.
بعد از تشييع جنازه حاج رسول در تهران كه بسيار پرجمعيت و با عزت برگزار شد ما با عده زيادي از دوستان و آشنايان به شهر قم رفتيم و جنازه حاج رسول را در يكي از
قبرستانهاي نزديك حرم حضرت معصومه (ع) دفن كرديم و بعد از مراسم تدفين با چند نفر از دوستان با عجله و با شتاب سوار بر ماشين مرحوم آقا اسلم خطايي شديم تا هر
چه زودتر به تهران برسيم و در مراسمي كه براي حاج رسول در تهران گرفته ميشد حاضر شويم.
آن روز كه ما در مسير راه قم به تهران در حركت بوديم از حالت و كارهاي راننده ماشين آقاي خطايي پيدا بود كه بسيار منقلب و محزون است .
عاقبت او خودش لب به سخن گشود و در حالي كه قطرههاي اشك از چشمانش سرازير شده بود رازي را كه در دل داشت براي ما بازگو كرد و گفت:
راستش يك مدتي ميشد كه من با حاج رسول يك اختلف و كدورتي پيدا كرده بودم و به ديدنش نميرفتم.
تا اينكه حاج رسول به بستر بيماري افتاد و من شنيدم كه حال حاج رسول بسيار وخيم و بد شده است .به همين خاطر من تصميم گرفته بودم در اولين فرصت به عيادتش بروم
بودم با خودم انديشيدم كه چرا من به اين اندازه امروز و فردا ميكنم و به عيادت و ملقات حاج رسول نميروم؟
پس همان موقع تصميم گرفتم تا هر طوري كه شده است يكسره به سوي خانه حاج رسول حركت كنم اما باز متأسفانه زماني كه من به تهران و به نزديكيهاي خانه حاج حاج
من در خواب ديدم كه حاج رسول از دنيا رفته است و جمعيت بسيار زيادي در حال تشييع جنازه حاج رسول هستند .در همين هنگام من نگاهم به وسط جمعيت افتاد و ديدم كه
در جلوي جمعيت يك خانمي نيز در حال حركت است .وقتي آن زن را در ميان جمعيت و مردها ديدم بسيار ناراحت و عصباني شدم و با خودم گفتم چرا اين زن به وسط جمعيت
و به ميان مردها آمده است؟! حتي با خودم فكر ميكردم شايد اين خانم يكي از خواهرهاي حاج رسول باشد.
خلصه اينكه خودم را به نزديكيهاي آن خانم رساندم و به بعضي از پيردها اشاره كردم تا به اين زن بگويند كه از بين مردها بيرون برود ،اما هيچكس توجهي به حرفهاي من
نميكرد .به هيمن خاطر خوم به كنار آن خانم رفتم و گفتم :ببخشيد خانم ،اگر شما از خواهرهاي حاج رسول هم كه باشيد بهتر است كه هر چه زودتر از وسط جمعيت بيرون
من هنوز جوابي نداده بودم كه آن خانم خودش با يك حزن و اندوهي خاص ادامه داد وگفت :من زينب هستم ،اين جنازه هم متعلق به ماست .ما خودمان بايد او را تشييع كنيم!
مرحوم آقاي خطايي در حاليكه به شدت گريه ميكرد ميگفت :در همان لحظه اي كه خانم حضرت زينب (ع) خودش را به من معرفي كرد من به اندازهاي منقلب شدم كه
ناخودآگاه فرياد بسيار بلندي كشيدم و از خواب بيدار شدم و ديدم اعضاي خانواده نيز با صداي فرياد و ناله من از خواب پريده اند و در بالي سرم جمع شده اند.
من در همان اولين دقيقه هاي صبح خودم را با عجله و شتاب به جلوي خانه حاج رسول رساندم اما متأسفانه مشاهده كردم صداي گريه و ناله بلند است و حاج رسول از دنيا
رفته است.
اما يك نكته و مسئله بسيار شگفت و جالبي كه فكرم را به خود مشغول كرده است اين است كه من امروز در تشييع جنازه حاج رسول درست همان صحنه هايي را ديدم كه
ديشب در خواب ديده بودم .به همين دليل من مطمئن هستم اگر من چشمهاي بينا و با بصيرتي داشتم خانم حضرت زينب (ع) را در تشييع جنازه حاج رسول در بيداري نيز
ميديدم.