You are on page 1of 9

‫همسايه ها‬

‫احمد محمود‬

‫فصل دوم‪1 -‬‬

‫‪ -‬خالد بيا برو بازار قصابا‪ ،‬سيرابي بخر‬


‫مادرم آنقدر سيرابي را خوش طعم ميپزد كه آدم دلش ميخواهد انگشتانش را باش بخورد‪.‬‬
‫صبح جمعه است‪ .‬آفتاب آمده است بال‪ .‬با امان آقا قرار گذاشتهام كه روزهاي جمعه تعطيل كنم‪ .‬امان آقا‬
‫هيچ حرفي ندارد‪ .‬هروقت كه دلم بخواهد ميروم قهوهخانه و هروقت كه دلم نخواهد نميروم‪.‬‬
‫با ابراهيم ميزنيم به كوچه‪ .‬اگر بخواهيم راهمان نزديك باشد‪ ،‬ميتوانيم به كوچه پس كوچهها بزنيم‪ .‬اينطور‬
‫زودتر ميرسيم بازار قصابها‪ .‬ولي هميشه ترجيح ميدهيم كمي راهمان دورتر شود‪ ،‬اما از ميدان بزرگ‬
‫ل كساني كه خال سياه‪ ،‬خال سفيد بازي ميكنند‪.‬‬ ‫شهر بگذريم‪ .‬تو ميدان هميشه چيزهاي ديدني هست‪ ،‬مث َ‬
‫حال ديگر خطشان را خواندهام‪ .‬سرراه دهاتي هائي را كه براي خريد به شهر ميآيند ميگيرند و سرشان‬
‫كله ميگذارند‬
‫‪ -‬برگ سفيد مال من‪ ،‬خال سياه تو‪ ،‬اگه ديدي بردي‪ .‬يه تومن به پنج تومن‬
‫رضا كرمانشاهي‪ ،‬جلد و چابك‪ ،‬ورقها را روزمين مياندازد و احمدرطيل‪ ،‬سرراه دهاتيها را ميگيرد‪ .‬تا‬
‫چشم به هم بزنند جيبشان خالي شده و رضا كرمانشاهي و احمدرطيل‪ ،‬غيبشان زده است‪.‬‬
‫آنها كه باتسمه سرآدم شيره ميمالند هم حرفشان نگفتني است‪ .‬آدم هرچقدر هم كه زرنگ باشد كه نميتواند‬
‫تاي تسمه را پيدا كند‪ .‬هميشه سرش كله ميرود‪ .‬مداد را كه به خيال خودش تو تاي تسمه گذاشته است هرز‬
‫ميرود‪.‬‬
‫پردهدارها هم تماشائي هستند‪ .‬اما خودنمائيمها "مختار" عجب دماري از روزگار آدمكشان صحراي كربل‬
‫درآورد‪ .‬لبد‪ ،‬هرخوردن زردآلو‪ ،‬پس دادن هم دارد‪.‬‬
‫وقتي به ميدان ميرسيم‪ ،‬آفتاب همه جا پهن شده است‪ .‬چشم آدم از رنگ خوش آفتاب لذت ميبرد‪.‬‬
‫باز جليل كويتي‪ ،‬ماهي شكار كرده است‪ .‬به گمان من تو تمام دنيا‪ ،‬ماهي به اين بزرگي پيدا نميشود‪ .‬آخر‬
‫كجا ديده شده كه ماهي را بيندازند به گردة قاطر و سرودمش رو زمين كشيده شود؟‪...‬‬
‫جليل كويتي‪ ،‬شانهاش را ميدهد زير دم ماهي و زور ميزند‪ .‬ماهي از رو گردة قاطر‪ ،‬با سربه زمين ميافتد‪.‬‬
‫جليل‪ ،‬كارد و ساطور را ميكشد به جان ماهي‪ .‬هيچكس مثل جليل كويتي حريف شكار "نربچ" نيست‪ .‬آنقدر‬
‫حوصله دارد كه يك هفته كنار كارون پرسه بزند تا ماهي دلخواهش را شكار كند و تازه‪ ،‬بيرون كشيدن‬
‫"نربچ" از آب تماشائي است‪ .‬آنقدر بايد باش بازي كني‪ ،‬آنقدر بايد بندش بدهي تا خسته شود‪.‬‬
‫هنوز جليل كويتي شكم ماهي را پاره نكرده است كه وضع ميدان غيرعادي ميشود‪ .‬از پنج خيابان كه به‬
‫ميدان ختم ميشوند‪ ،‬آدمهاي جور به جور ميآيند و جابهجا‪ ،‬تو ميدان دور هم ميايستند‪.‬‬
‫‪ -‬ابرام چه خبر شده؟‬
‫ابراهيم مثل موش خرما جيرجير ميكند‬
‫‪ -‬من از كجا بدونم چه خبر شده؟‬
‫تا چشم به هم بزنيم‪ ،‬ميبينيم كه ميدان پر شده است از آدمهاي جور به جور‪ ،‬پير‪ ،‬جوان‪ ،‬با لباس كار‪ ،‬با‬
‫لباس تميز‪ ،‬با لباس چرب و روغني و چندتائي هم زن و دختر بيحجاب قاطيشان‪.‬‬
‫از اين همه آدم كه يكهو تو ميدان دور هم جمع شدهاند بهتم ميزند‪ .‬تند ميكشم عقب و ميروم ميايستم‬
‫روخواجه نشين پهن خانهاي كه هنوز سردر ضربي دارد و هنوز براي ساختن مغازه‪ ،‬خرابش نكردهاند‪.‬‬
‫ابراهيم هم خودش را ميكشد بال ميايستد كنارم‪ .‬دهان هردوتامان از تعجب بازمانده است‪ .‬صداها قاطي هم‬
‫است‪ .‬همينطور كه آدمها‪ ،‬پشت سرهم از خيابانها سرازير ميشوند تو ميدان‪ ،‬فشار جمعيت بيشتر ميشود و‬
‫بيشتر به هم فشرده ميشوند‪ .‬ناگهان جوان چارشانة ميانه قدي ميرود رو دوش چند نفر ميايستد و بنا ميكند‬
‫به حرف زدن‪ .‬يك لحظه شفق را ميبينم كه از لبلي جمعيت به طرف وسط ميدان ميرود‪ .‬بعد‪ ،‬گمش‬
‫ميكنم و هر چه گردن ميكشم نميبينمش‪ .‬تا حال همچين جماعتي را نديدهام كه دور هم جمع شوند‪ .‬فقط‬
‫گاهي روزهاي تاسوعا و يا روزهاي عاشورا‪ ،‬آنهم نه اينهمه آدم‪ .‬انگاري جوان ميانه قامت قصد نوحه‬
‫خواني دارد‪ ،‬ولي ميدانم كه نه روز قتل است و نه روز وفات‪ .‬چونكه اگر بود‪ ،‬مادرم‪ ،‬وقتي كه صبح از‬
‫خواب بيدار ميشد‪ ،‬كار اولش اين بود كه پيراهن سياهش را بپوشد و نپوشيده بود‪.‬‬
‫صداي جوان چارشانه را ميشنوم‪ .‬چيزهائي ميگويد كه سر در نميآورم‪ .‬جماعت‪ ،‬گاه به گاه‪ ،‬دسته جمعي و‬
‫با صداي بلند ميگويند "صحيح است"‪ .‬بعد ميبينم كه يكهو رو هوا پر ميشود كاغذرنگي‪ .‬دسته دسته‪،‬‬
‫كاغذهاي به اندازة كف دست كه تو هوا پخش ميشود‪ .‬ميخواهم از خواجه نشين بپرم پائين و بروم ميان‬
‫جمعيت و چندتائي از كاغذها را بردارم‪ ،‬اما ممكن نيست‪ .‬كمي دورتر از خواجه نشين‪ ،‬يك دسته كاغذ‬
‫پرت ميشود رو هوا باز يك دستة ديگر‪ .‬پيمان است كه دارد دستههاي كاغذ را پخش ميكند‪ .‬صداش ميكنم‬
‫اما نميشنود‪ .‬ابراهيم ميپرسد‬
‫‪ -‬مگه ميشناسيش؟‬
‫‪ -‬آره بابا ‪ ...‬شاگرد كتابفروشيه‬
‫پيمان قاطي مردم ميشود‪ .‬ديگر پيداش نيست‪ .‬جوان ميانه قامت هنوز حرف ميزند‪ .‬بعد‪ ،‬يكهو از روشانة‬
‫ديگران ميآيد پائين‪.‬‬
‫عجيبتر از جمع شدنشان‪ ،‬غيب شدنشان است‪ .‬تا بخواهم بفهمم كه كي هستند و چي هستند و چرا دورهم‬
‫جمع شدهاند‪ ،‬يكهو ميدان را خالي ميكنند و ناپديد ميشوند و تازه از كمركش خيابان شهرباني‪ ،‬يك عده‬
‫پاسبان پيدا شده است كه باتون به دست‪ ،‬دوان دوان ميآيند‪.‬‬
‫هنوز پاسبانها نرسيدهاند به ميدان كه از رو خواجه نشين جست ميزنم پائين و به دو ميروم وسط ميدان و‬
‫چندتائي از كاغذها را از رو زمين برميدارم و چه كار خوبي ميكنم‪ .‬چون‪ ،‬همچين كه دستة پاسبانها به‬
‫ميدان ميرسد‪ ،‬كار اولشان اينست كه كاغذها را از رو زمين جمع كنند و چندتائي را كه تو دست مردم‬
‫است ازشان بگيرند‪ .‬حال تعجبم بيشتر شده است‪ .‬دلم ميخواهد هرطور است از قضيه سر در بياورم‪.‬‬
‫كاغذها را تا ميكنم و زير پيراهنم قايمشان ميكنم و با ابراهيم ميرويم و ميايستيم كنار دكان جليل كويتي كه‬
‫تازه دست به كار شده است شكم ماهي را پاره كند‪ .‬كارد را با مصقله صيقل ميدهد و نوك كارد را مينشاند‬
‫زير شكم ماهي‪.‬‬
‫پاسباني از كنارمان رد ميشود و چپ چپ نگاهمان ميكند‪ .‬دل تو دلم نيست‪ .‬مبادا ديده باشد كه كاغذها را‬
‫زير پيراهنم قايم كردهام‪.‬‬
‫پاسبانها كاغذها را جمع ميكنند‪ ،‬بعد تقسيم ميشوند تو خيابانها و دوان دوان دور ميشوند‪.‬‬
‫يكهو يادم ميآيد كه بايد سيرابي بخرم‪ .‬دارد دير ميشود‪ ،‬اگر نجنبم گيرم نميآيد‪ .‬چون سيرابي آنقدر خوشمزه‬
‫است و آنقدر مشتري دارد كه دل و قلوه وجگر و يا حتي گوشت نازك گوسفند هم به گردش نميرسد‬
‫‪ -‬ابرام راه بيفت‬
‫پا ميگذاريم به دو‪.‬‬
‫نيمه نفس به خانه ميرسيم‪ .‬سيرابي را ميدهم به مادرم‪ .‬دلم ميخواهد زودتر سراز كار اين جماعت درآورم‪.‬‬
‫دلم ميخواهد زودتر بدانم تو اين كاغذها چه نوشته شده كه پاسبانها به زور از دست مردم گرفتشان‪.‬‬
‫ميروم تو اتاق پدرم مينشينم و پردة در ميانه را مياندازم‪ .‬ابراهيم و جميله مينشينند رو برويم‪ .‬نوشتة همة‬
‫ل سردر نميآورم‪ .‬جانم بال ميآيد تا يك كلمه را هجي كنم و‬ ‫كاغذها مثل هم است‪ .‬چيزهائي است كه اص َ‬
‫تازه وقتي كلمه را هجي كردم و خواندمش‪ ،‬معنياش را نميفهمم‪ .‬مثلَ نميدانم اين "استعمارگر خونخوار"‬
‫چه جور جانوري است كه فقط خون ميخورد و اشتهاش هم سيري ناپذير است‪ .‬لبد‪ ،‬بيجهت اسم‬
‫"استعمارگر" را "خونخوار" نگذاشتهاند‪ .‬بايد دليلي داشته باشد‪.‬‬
‫ابراهيم ميگويد‬
‫‪ -‬تا نباشد چيزكي‪ ،‬مردم نگوين چيزها‬
‫ل فهميدهام كه گاهي به جاي "خون" نفت هم‬ ‫از اين جانور‪ ،‬بفهمي نفهمي چيزكي دستگيرم ميشود‪ .‬مث َ‬
‫ميخورد و اينست كه بعضي جاها‪ ،‬تو كاغذها‪ ،‬به جاي "خونخوار" نفت خوار هم نوشته شده‪.‬‬
‫ابراهيم مژههاي نموكش را به هم ميزند و ميگويد‬
‫‪ -‬نفت بخوره كه بهتره تا خون بخوره‬
‫وعقيده دارد كه اگر اين جانورهوس خون آدم بكند‪ ،‬بدجوري ميشود‪.‬‬
‫ابراهيم را نگاه ميكنم‪ .‬عجب رنگ زردي دارد‪ .‬انگار زردچوبه آب كرده است و به صورت و گردنش‬
‫ماليده است‪ .‬بهش ميگويم‬
‫‪ -‬نه ابرام‪ .‬اينجورام نيس كه من و تو ميگيم ‪ ...‬ميباس چيزاي ديگهم باشه كه ما سر در نمياريم‬
‫ابرهيم ازم ميخواهد كه يك دور ديگر نوشته را بخوانم‪ .‬به زحمت ميخوانمش‪ .‬سر ابراهيم رو گردن‬
‫باركش سنگيني ميكند‪ .‬چشمانش آبچكان ست‪ .‬من و ابراهيم از كلماتي كه غلط و غلوط ميخوانمشان تعجب‬
‫ميكنيم‪ .‬تا حال همچين حرفهائي نشنيدهايم‪ .‬خواهرم اصلً حرف نميزند‪ .‬فقط نگاهمان ميكند و به حرفهامان‬
‫گوش ميدهد‪ .‬ابراهيم يكهو ذوق زده ميشود‬
‫‪ -‬من فهميدم قضيه چيه‬
‫با تعجب نگاهش ميكنم‬
‫‪ -‬فهميدي قضيه چيه؟‬
‫‪ -‬آره‬
‫‪ -‬خب‪ ،‬بگو چيه‬
‫من و من ميكند و درميماند‪ .‬حتي يك كلمه هم نميگويد‪ .‬چيزي دستگيرش نشده است‪ .‬فقط خيال ميكند كه‬
‫فهميده است‪ .‬ميخواهم كاغذها را پاره كنم و دور بريزم‪ .‬خواهرم به حرف ميآيد‪.‬‬
‫‪ -‬نه داداش خالد‪ ،‬پارهش نكن‪ ،‬ازشون برام يه بادبادك درس كن‪.‬‬
‫انگار بدنميگويد‪ .‬ميتوانم دو بادبادك رنگي ازشان درست كنم كه تا دل آسمان اوج بگيرند‪.‬‬
‫بلند ميشوم و تو خرت وپرتهاي پشت آينه را ميگردم‪ .‬سريش پيدا ميكنم‪ .‬قيچي مادرم را ميآورم و مينشينم‬
‫كه براي خواهرم بادبادك درست كنم‪.‬‬
‫*‬
‫*‬
‫شبها مينشينم ترك درچرخه "رالي" امانآقا و ميآيم خانه‪ .‬گاهي هم زودتر از امانآقا‪ ،‬پياده راه ميافتم‪.‬‬
‫اگرچند سال قبل بود‪ ،‬تو راه‪ ،‬دستم كه به درشكه و يا ماشين ميرسيد‪ ،‬پشتش "چلب" ميكردم‪ ،‬ولي حال‬
‫خجالت ميكشم‪.‬‬
‫ظهر امانآقا كباب بازار خريد‪ .‬سهم مرا گذاشت لي نان و داد به دستم و خودش با "مشتي يخي" و "جان‬
‫محمد" نشست و خورد‪.‬‬
‫نصف كباب را با نان چربي خوردم و نصفش را قايم كردم براي جميله‪.‬‬
‫امروز پياده آمدم خانه‪.‬‬
‫‪ -‬جميله‪ ،‬بيا برات كباب آوردم‪.‬‬
‫نصف كباب را كه خوب تو نان پيچيده شده‪ ،‬از لي روزنامه يرون ميآورم‪ .‬كباب يخ كرده است و چربي‬
‫بسته است‪ .‬هوا دارد سرد ميشود‪ .‬مادرم نگاهم ميكند‪ .‬بهش ميگويم كه كباب را از كجا آوردهام‪.‬‬
‫با جميله كباب را رو لمپا گرم ميكنيم و ميرويم تو اتاق پدر و مينشينيم‪.‬‬
‫مادرم بقچة لباس را باز كرده است و ريخته است دورش كه لباسهاي گرم را درست و دروا كند‪ .‬پائيز به‬
‫نصفه رسيده است‪ .‬زمستان امسال كه تمام شود‪ ،‬جميله‪ ،‬هشت سالش تمام است‪.‬‬
‫پردة دروسط اتاقها را ميكشم كنار نور لمپا‪ ،‬اتاق پدرم را روشن كند‪ .‬وقتي پدرم بود‪ ،‬براي خودش تنها‬
‫يك لمپا روشن ميكرد كه "انوار" بخواند و يا "جوهري" و يا مثلَ "اسرار قاسمي"‪ .‬ماهم فانوس مركبي‬
‫را براي خودمان روشن ميكرديم‪ .‬اما حال يكي براي همة ما بس است‪ .‬مگر ما چند نفريم؟‬
‫مينشينيم رو فرش پدرم و پتو را ميكشيم روپاهامان‪ .‬جميله يك لقمه نان و كباب ميخورد‪ .‬به من هم تعارف‬
‫ميكند‪.‬‬
‫‪ -‬بخور داداش‬
‫‪ -‬نه جميله‪ .‬اين قس خودته‪ .‬من ظهر خوردم‪.‬‬
‫‪ -‬خب منهم ظهر چلو خورش خوردم‪.‬‬
‫چشمهام از تعجب باز ميشود‪.‬‬
‫‪ -‬چلو خورش؟‬
‫از آن وقت كه كار پدرم كساد شده بود و تا آن وقت كه پدر رفت كويت و تا حال كه بيست روزي ميشود‬
‫رفته‪ ،‬بجز اشكنه و كاچي و گاهي آردتوله كه مثل آب ژيپو ميماند و گاهي هم سيرابي و تمام صبحها بجز‬
‫نان و چاي چيزي نخورده بوديم‪.‬‬
‫‪ -‬جميله‪ ‌،‬كجا چلوخورش خوردي؟‬
‫جميله انگشتش را ميگذارد نوك بيني‬
‫‪ -‬هيس داداش خالد‪ ...‬مادر نفهمه‬
‫از حرف جميله سر در نميآورم‪ .‬ميپرسم‬
‫‪ -‬مادر نفهمه كه تو‪ ،‬امروز ظهر چلو خورش خوردي؟‬
‫صداي جميله آن قدر پائين است كه به زحمت شنيده مي شود‪.‬‬
‫‪ -‬خودشم بود‪ ،‬خودشم ديد‬
‫‪ -‬خب پس چرا مادر‪...‬‬
‫تند ميرود تو حرفم‬
‫‪ -‬گفت كه به تو نگم‪.‬‬
‫‪ -‬آخه جميله‪ ،‬كجا چلوخورش خوردين؟‪ ...‬چرا نباد به من بگي؟‬
‫جميله لقمه را قورت ميدهد و ميگويد‪.‬‬
‫‪ -‬منزل رئيس سربازخونه‬
‫نگاهش ميكنم‪ .‬انگار احساس گناه ميكند‪ .‬مادر گفته است كه من نبايد بفهمم‪ .‬اما دل كوچك جميله طاقت راز‬
‫داري ندارد‪.‬‬
‫‪ -‬صب كه تو با امانآقا رفتي فهوهخونه‪ ،‬منو مادر رفتيم منزل رئيس سربازخونه‪ ...‬تو خيابان تيمسار‬
‫‪ -‬جميله‪ ،‬اونجا رفتين چكار كنين؟‬
‫‪ -‬رفتيم كه مادر ملفههاشونو بشوره‪.‬‬
‫دهانم باز ميماند‪ .‬از در وسط دو اتاق به مادرم نگاه ميكنم كه جلو لمپا نشسته است و سوزن ميزند‪ .‬يك‬
‫دسته از گيسش رو گونهاش افتاده است‪ .‬ته چهرهاش‪ ،‬جواني ميزند‪ ،‬اما گونههاش تكيده است‪ .‬نور لمپا‪،‬‬
‫نيمرخش را سايه روشن زده است‪ .‬لب پائينش كمي آويزان است‪ .‬انگار كه اخم كرده باشد‪ .‬چشمش پيدا‬
‫نيست‪ ،‬گود نشسته است و سياهي ميزند‪.‬‬
‫صدايش را ميشنوم‪ .‬آرام آوازه ميگرداند‪.‬‬
‫"گر مودونسمئي روز مو دارم"‬
‫"خوردمه ترياك به ز شير مارم"‬
‫اولين دفعه نيست كه اين را ميخواند‪ .‬ولي اولين دفعه است كه اينهمه دلم را ميسوزاند‪ .‬پدرم كه رفت‬
‫كويت‪ ،‬روز پنجم‪ ،‬مادر «مسقنه» مسي را زد زير چادرش و رفت بازار مسگرها و فروختش كه‬
‫چندروزي‪ ،‬چاي داشتيم و پولكي و چند روزي هم اشكنه و كاچي و آردتوله‪.‬‬
‫كتري جوش آمده است‪ .‬مادر‪ ،‬روقوري آب ميگيرد‪ .‬چقدر چاي دوست دارد‪ .‬جانش به چاي بسته است‪.‬‬
‫‪ -‬خستگي آدمو درميكنه‪ ...‬چشاي آدمو‪ ،‬واميكنه‬
‫شعلة سه فتيلهاي را ميكشد پائين‪ .‬قوري را ميگذارد رويش‬
‫‪ -‬جميله‪ ،‬تاكي اونجا بودين؟‬
‫‪ -‬تا عصر داداش خالد‪ .‬آخه نميدوني كه چنتا ملفه بود‪...‬‬
‫و دستايش را تا آنجا كه ميتواند باز ميكند‪.‬‬
‫‪ ... -‬يه عالمه‬
‫مادر‪ ،‬استكان چاي را برميدارد و به لب نزديك ميكند‪ .‬تو نور زرد لمپا‪ ،‬دستهاش سفيدي ميزند‪ .‬انگار كه‬
‫ورم هم كرده است‪.‬‬
‫‪ -‬خب جميله‪ ،‬اونوخ‪ ،‬ظهر كه شد بهتون چلو خورش دادن‪ ،‬آره؟‬
‫‪ -‬مصدرشون داد‪ ...‬ولي مادر نخورد‪ .‬الكي گفت كه روزهس‪ .‬گفت نذر داره كه روزاي دوشنبه روزه‬
‫بگيره‪.‬‬
‫خودم را از زير پتو ميكشم بيرون‪ .‬جميله مچم را ميگيرد‬
‫‪ -‬كجا داداش خالد؟‬
‫‪ -‬جائي نميرم‪.‬‬
‫‪ -‬به مادر نگي كه من گفتم‪.‬‬
‫لقمه تو لپ كوچك جميله بيحركت ميشود‪.‬‬
‫‪ -‬نگيها‪ ...‬دعوام ميكنه‪.‬‬
‫تو نگاهش التماس هست‪ .‬مينشينم‪.‬‬
‫‪ -‬نميگم‪ ...‬ولي بگو ببينم‪ ،‬تو اونجا چيكار ميكردي؟‬
‫‪ -‬هيچي داداش خالد‪ .‬همينطور كنار مادر نشسم و نيگاش كردم‪ .‬اونقد نشسم كه پاهام درد گرفت‪ ...‬اما‬
‫ميدوني داداش؟‬
‫‪ -‬چيرو ميدونم؟‬
‫‪ -‬وختي كه زن رئيس سرباز خونه اومد ببينه مادر چطور ملفهها رو ميشوره‪ ،‬منو نيگا كرد و بعد رفت‬
‫به پيرهن قرمز كه انگار يه كم برام بزرگ بود آورد و داد به مادر و گفت اينو بگير تن دخترت كن‪.‬‬
‫‪ -‬گرفت؟‬
‫‪ -‬نه داداش‬
‫‪ -‬خب پس چي؟‬
‫‪ -‬مادر آهسته خنديد و گفت خيلي ممنونم خانوم‪ ...‬بعدش الكي گفت من نذر دارم تا دهسالگي لباس قرمز تن‬
‫دخترم نكنم‪.‬‬
‫‪ -‬بعدش چي؟‬
‫‪ -‬زن رئيس سربازخونه اخماشو تو هم كرد و هيچي نگفت و پيرهنو ورداشت و رفت‪...‬‬
‫جميله نان و كباب را خورده است‪ .‬چشمهاش سنگين خواب است‪ .‬صداش خواب زده است‪.‬‬
‫‪ ... -‬اما داداش خالد‪ ،‬به مادر نگي كه من اينارو بهت گفتم‬
‫جميله‪ ،‬سر ميخورد و دراز ميكشد‪ .‬نفسش صدادار ميشود‪ .‬هنوز مچم تو دستش است‪ .‬انگشتهاش سست‬
‫ميشود‪ .‬پتو را ميكشم تا زير چانهاش و بلند ميشوم و ميروم كنار چراغ سه فتيلهاي مينشينم‬
‫‪ -‬چاي ميخوري؟‬
‫مادرم است كه ميپرسد‪.‬‬
‫‪ -‬ميخورم مادر‬
‫برايم چاي ميريزد‪ .‬استكان را كه از دستش ميگيرم‪ .‬نگاهش ميكنم‪ .‬چند لحظه نگاهمان درهم ميشود‪.‬‬
‫مادرم‪ ،‬سرش را مياندازد پائين‬
‫‪ -‬چيه خالد؟‬
‫‪ -‬تو امروز كجا بودي مادر؟‬
‫صدايم لرزه دارد‪.‬‬
‫دست مادرم ا ز دوختن باز ميماند‪ .‬هنوز سرش پائين است‪.‬‬
‫‪ -‬جميله گفت؟‬
‫‪ -‬كي تورو برد اونجا؟‬
‫‪ -‬خودم گفته بودم برام پيداكنن‬
‫‪ -‬خب‪ ،‬كي برات پيدا كرد؟‬
‫‪ -‬براتو چه فرق ميكنه؟‬
‫‪ -‬ميخوام بدونم مادر‪.‬‬
‫دست مادرم به كار ميافتد‬
‫‪ -‬غلم‪ ...‬پسرخاله رعنا‬
‫از غيظ وا ميروم‬
‫‪ -‬پسرخاله رعنا؟‬
‫صداي مادرم نرم ميشود‬
‫‪ -‬من كار بدي نكردم مادر‪ .‬گدائي كه نكردم‪ .‬كارم كه عيب نيس‪ .‬تاوختي پدرت از كويت پول بفرسته يه‬
‫جوري ميباس زندگيرو بگذرونيم‪.‬‬
‫استكان چاي را ميگذارم زمين‪ .‬بغض گلويم را گرفته است‬
‫‪ -‬چن روزي صبر ميكردي تا امانآقا حقوقمو بده‪ ...‬همهشو ميدادم به تو‬
‫چشمان مادرم برق ميزند‪ .‬نيمتنة زمستاني مراكه دستش است ميگذارد زمين و مچم را ميگيرد و به طرف‬
‫خودش ميكشد‪.‬‬
‫سرم را ميگذارم روسينهاش‪ .‬پيشانيام را ميبوسد‪ .‬صداي قلبش گوشم را پرميكند‪ .‬بعد‪ ،‬دو قطره اشك گرم‪،‬‬
‫پشت سرهم روگونهام ميچكد‪ .‬دست مادرم را ميگيرم و به گونهام ميچسبانم ‪ .‬دستش از آب پير شده است‪.‬‬
‫عطر صابون‪ ،‬خوش است‪.‬‬
‫*‬
‫*‬
‫قهوهخانة امانآقا‪ ،‬سر سه راه بندر است‪.‬‬
‫تو قهوهخانة امانآقا‪ ،‬همه جور آدم ميآيد‪.‬‬
‫كارگران تلمبهخانه‪ ،‬وقتي از كار قاچاق شوند‪ ،‬جاشان تو قهوهخانه است‪ .‬مسافران سرراهي‪ ،‬تا كه‬
‫ماشينگيرشان بيايد‪ ‌،‬دو فنجان چاي را ميخورند‪ .‬رانندههاي ديزل و رانندههاي نفتكش‪ ،‬قبل از افتادن تو‬
‫جادة كوهستاني و پرپيچ و خم شمال و يا قبل از افتادن تو جادة نفسگير و خسته كنندة بندر‪ ،‬جلو قهوهخانه‪،‬‬
‫نيش ترمزي ميزنند و گاهي سرپائي و گاهي نشسته‪ ،‬نصف ليواني چاي ميخورند‪ .‬گاهي بعضي از‬
‫رانندهها‪ ،‬ناشتائيشان را تو قهوهخانه ميخورند‪ .‬بعد‪ ،‬پشت سرش قلياني دود ميكنند و راه ميافتند‪ .‬اين يك‬
‫ماهه تو قهوهخانة امانآقا‪ ،‬آنقدر آدم جور به جور ديدهام كه براي همة عمرم بس است‪.‬‬
‫امانآقا‪ ،‬تو قهوهخانه‪ ،‬خيلي خوش خلق و سرحال است‪ .‬با امان آقاي تو خانه – خصوصاً وقتي كه تسمه را‬
‫ميكشد به گردة بلورخانم – تومني هفت صنار توفير دارد‪.‬‬
‫‪ -‬عنكبوت‪ ،‬دوتا چاي بده رو اون ميز‬
‫‪ -‬چشم امانآقا‬
‫‪ -‬عنكبوت‪ ،‬وقتي كه چيني شيرهاش را زده باشد‪ ،‬خودش به تنهائي به همة كارها ميرسد‬
‫‪ -‬امانآقا قليون من چيشد؟‬
‫‪ -‬خالد‪ ،‬بابامي‪ ،‬زودتر قليونو چاق كن‪.‬‬
‫‪ -‬چشم امانآقا‪ ‌،‬الن‬
‫تو قهوهخانه‪ ،‬چشمان ريز امانآقا هميشه شاد است‪ .‬لبان نازك و كشيدهاش هميشه به خنده باز است‪ .‬اين يك‬
‫ماهه‪ ،‬هيچوقت نشده است كه امانآقا با تندي به كسي حرفي بزند‪.‬‬
‫امانآقا‪ ،‬خيلي چيزها يادم داده است‪ .‬مثلً يادم داده است كه چطور قندشكن را بگيرم و چطور كله قند را‬
‫حبه كنم‬
‫‪ -‬نيگاكن خالد‪ ...‬اينطور كه تو ميشكوني همهش خاكه ميشه‪ .‬قند شكنو ميباس اينجوري بگيري و بعد‪ ،‬با يه‬
‫ضربه‪ ...‬تق!‬
‫همة حبههاي قند امانآقا به يك اندازه است‪.‬‬
‫حال‪ ،‬ياد گرفتهام كه با يك دست‪‌ ،‬پنجتا استكان چاي بگيرم و ياد گرفتهام قليان چاق كنم و ياد گرفتهام كه با‬
‫ته استكان و وسط نعلبكي‪ ،‬ضربه تندو ريز بگيرم‪.‬‬
‫قهوهخانة‌ امانآقا‪ ،‬چارگوش و بزرگ است‪ .‬جلوش يك سايبان بزرگ دارد براي تابستان‪ .‬ته قهوهخانه سه‬
‫اتاق هست‪ .‬يكيش انبار است‪ .‬تويكيش عنكبوت ميخوابد و يكيش هم خالي است‪ ،‬براي گاه گداري كه امانآقا‬
‫ميخواهد با دوستانش خلوت كند‪ ،‬عرقي بخورد و يا ترياكي دود كند‪ .‬كف اين اتاق دو خرسك لري‬
‫سهذرعي افتاده است‪ .‬يك تخت هم با يك دست رختخواب‪ .‬يك روز از دهان عنكبوت پريد كه گاهي وقتها‬
‫اگر امانآقا عشقش بكشد‪ ،‬شبها ميفرستد دنبال "مهين جيجو" كه بيايد قهوهخانه و آخر شب كه مشتريها‬
‫ميروند‪ ،‬تو اتاق باش خلوت بكند‪ .‬عكس يك زن نيملخت كه تو قاب است به ديوار اتاق كوبيده شده‪.‬‬
‫باز انگار جان محمد از سركار قاچاق شده است‪ .‬كاسك زردرنگش را زده است زير بغلش و دارد از در‬
‫قهوهخانه ميآيد تو‪ .‬جانمحمد خيلي هواي سبيلش را دارد‪ .‬هميشه يك آينة كوچك و يك قيچي كوچك تو‬
‫جيبش هست‪ .‬تا بنشيند‪ ،‬كار اولش اين است كه آينه را بيرون بياورد و سبيلش را نگاه كند‪ .‬بعد‪ ،‬اگر لزم‬
‫باشد قيچي را هم بيرون ميآورد‬
‫‪ -‬جانمحمد روزي دهبار‪ ،‬ميباد سبيلشو هرسكنه‪.‬‬
‫‪ -‬خب بس كه زياد بهش كود ميده هي شاخ و برگ ميكشه‪.‬‬
‫جانمحمد از كوره در ميرود و بعد‪ ،‬وقتي با خندة امانآقا روبرو ميشود‪ ،‬از جوش و خروش ميافتد‪.‬‬
‫لباس كار جانمحمد كمي گشاد است‪ .‬آبي تند است‪ ،‬اما از چربي و روغن‪ ،‬سياهي ميزند‪ .‬امروز نوار‬
‫سفيدي روسينة جانمحمد است به پهنا و درازاي دو انگشت‪ .‬تا ديروز اين نوار سفيد روسينهاش نبود‪ .‬انگار‬
‫كه چيزهائي هم رو نوار نوشته شده‪ .‬ميآيد و پاي راستش را جمع ميكند زير نشيمنگاهش و مينشيند‬
‫روتخت قهوهخانه و آينه را ازجيب بيرون ميآورد‪ .‬عنكبوت برايش چاي ميبرد‪ .‬از جلوش رد ميشوم و‬
‫بهش سلم ميكنم‪ .‬رو نوار نوشته شده "صنعت نفت بايد ملي شود"‪ .‬بياد كاغذهائي ميافتم كه ازشان براي‬
‫جميله بادبادك درست كردم‪ .‬امانآقا از پشت دخل بلند ميشود و ميآيد كه سربه سر جانمحمد بگذارد‪ .‬باهم‬
‫رفيق هستند‪ .‬گاهي باهم ناهار ميخورند‪ .‬اگر كباب بازار داشته باشند ميروند تو اتاق سومي مينشينند و با‬
‫ناهار عرق هم ميخورند‪ .‬ولي نميدانم چطور است كه با اينهمه رفاقت و دوستي‪ ،‬امانآقا خوشش ميآيد كه‬
‫سربه سرجانمحمد بگذارد‬
‫‪ -‬انگار كه تو هم ازين نوا را به سينهت چسبوندي؟‬
‫جانمحمد نوك سبيل را تاب ميدهد‬
‫‪ -‬چرا كه نه؟!‬
‫امانآقا آهسته ميزند رو شانة جانمحمد و ميگويد‬
‫‪ -‬ولي بااين حرفا كه نميشه بادم شير بازي كرد‪.‬‬
‫جانمحمد خيلي بيتفاوت ميگويد‬
‫‪ -‬شير ديگه پير شده بابا‪ ...‬پشم و پيلهش ريخته‪.‬‬
‫ل معلوم نيست كه نوار سفيد چه ربطي با "شير" دارد‪.‬‬ ‫معلوم نيست از كدام "شير" حرف ميزنند‪ .‬اص ً‬
‫امانآقا مينشيند كنار جانمحمد و ميگويد‬
‫‪ -‬ولي فيل مردهش صدتومنه‪ ،‬زندهشم صدتومنه‬
‫از حرفهاشان سر در نميآورم‪ .‬حرفهاي جان محمد مثل همانهائي است كه رو آن كاغذها نوشته شده بود‪.‬‬
‫كاغذهائي را ميگويم كه آن روز شلوغ از تو ميدان جمع كردم و براي خواهرم بادبادك درست كردم و چه‬
‫اوجي هم گرفت‪.‬‬
‫لبهاي گندة جان محمد كه از هم باز ميشود‪ ،‬دندانهاي بزرگش بيرون ميافتد‪ .‬صداش رگدار است‪ .‬زير و بم‬
‫هم ندارد‪ .‬يك هوا حرف ميزند‬
‫‪ -‬ديگه تموم شد‪ .‬دورة غارتگري تموم شد‪ .‬شير ديگه بايد دمشو بندازه روكولش و بره گورشو گم كنه‪.‬‬
‫حال همه چيز صاحب داره‪ .‬همه چيز حساب و كتاب داره‪.‬‬
‫اين طور كه جان محمد حرف ميزند‪ ،‬معلوم است كه به حرفهاي خودش هم اعتقاد دارد و پاش هم ميايستد‪.‬‬
‫چون كه وقتي حرف ميزند رگهاي گردنش تند و كبود ميشود‪.‬‬
‫امانآقا قصد اذيت كردنش را دارد‬
‫‪ -‬مرد حسابي‪ ،‬ما هنوز نميتونيم كون به سوزنو سوراخ كنيم‬
‫جان محمد كفري ميشود‪ .‬يقين دارم كه اگر رفيق نبودند بلند ميشد و بادستهاي گندهاش امانآقا را خفه‬
‫ميكرد‪.‬‬
‫امانآقا به قهقهه ميخندد و بلند ميشود و ميرود پشت دخل مينشيند‪.‬‬
‫جان محمد چاي ميخورد‪ .‬بعد به سبيلش ور ميرود و بعد آينه را ميگذارد تو جيبش و قليان را از دستم‬
‫ميگيرد‪.‬‬
‫‪ -‬خالد تو به حرفاي اين امانآقا گوش نديها‪ ،‬خيلي از مرحله پرته‬
‫صداي امانآقا ميآيد‬
‫‪ -‬باهمة اينا‪ ،‬هنوز تو كون سوزن گير كرديم ‪.‬‬
‫نفتكش سبزرنگي جلو قهوهخانه ترمز ميكند‪ .‬راننده ميآيد تو‬
‫‪ -‬امانآقا يه قليون‬
‫رو سينة رانندة نفتكش هم نوار هست‪ .‬انگار با جان محمد آشنايي ندارد‪ .‬چون فقط به همديگر نگاه ميكنند و‬
‫لبخند ميزنند‪ .‬راننده ميرود جاي ديگر مينشيند‪ .‬تا عنكبوت بهش چاي بدهد قليانش را چاق ميكنم‪.‬‬
‫كمك راننده نيامده است تو قهوهخانه‪ .‬دارد با نفتكش ورميرود‪ .‬شايد گريسكاري ميكند‪ ،‬يا آب ميريزد تو‬
‫رادياتور‪ .‬حال من اين چيزها را خوب ميدانم‪ .‬دلم ميخواهد از كار كمك راننده هم سردربياورم‪ .‬يعني‬
‫ميخواهم بدانم كه نوار روسينهاش زده است يا نه‪.‬‬
‫‪ -‬امانآقا‪ ،‬برا كمك راننده چاي ببرم؟‬
‫امانآقا سرحال است‬
‫‪ -‬ببر پسرم‪.‬‬
‫استكان چاي را از عنكبوت ميگيرم و از قهوهخانه ميزنم بيرون‪ .‬نفتكش زيرسايبان است‪ .‬به سينة كمك‬
‫راننده نگاه ميكنم "صنعت نفت بايد ملي شود" بايد ازش بپرسم‪ .‬بايد از اين حرف سر در بياورم ‪ .‬اگر‬
‫قرار باشد كمك راننده از اين نوارها روسينهاش بدوزد‪ ،‬چرا من ندوزم‪ .‬چرا ابراهيم و حسني و اميد‬
‫ندوزند‪ .‬چرا خالق وچينووق و همة بچههاي محل ندوزند؟‬
‫از كمك راننده ميپرسم‬
‫‪ -‬ببينم‪ ،‬ئي چيه كه روسينهت زدي؟‬
‫كمك راننده نگاهم ميكند‪ .‬چشمهاش خواب زده است‪ .‬سرخ است‪ .‬پف كرده هم هست‪ .‬انگار كه تمام شب‬
‫گذشته را نخوابيده است‪.‬‬
‫صداش هم خوابآلود است‬
‫‪ -‬سواد داري؟‬
‫‪ -‬خب معلومه كه دارم‪.‬‬
‫‪ -‬پس بخونش‪.‬‬
‫‪ -‬خوندهمش … ولي معني اين حرف چيه؟‬
‫كمك راننده دستهاش را با كهنه پاك ميكند و ميگويد‬
‫‪ -‬خب معلومه‪ .‬معنيش اينه كه صنعت نفت بايد ملي بشه‪.‬‬
‫باز ازش ميپرسم كه يعني چه‪.‬‬
‫استكان چاي را از دستم ميگيرد‪ .‬حبههاي قند را به دهان مياندازد و با لب پر ميگويد‬
‫‪ -‬يعني اينكه انگليسيا ميباد دمبشونو بندازن رو كولشون و بزنن به چاك‬
‫پس مقصود جانمحمد از "شير" اننگليسيها هستند‪.‬‬
‫با تعجب از كمك راننده ميپرسم‬
‫‪ -‬انگليسيا؟‬
‫‪ -‬خب بله ديگه… انگليسيا‬
‫كمكم دارد چيزهائي دستگيرم ميشود‪ .‬امانآقا صدام ميكند‬
‫‪ -‬وقتي انگليسيا زدن به چاك‪ ،‬بعد چي؟‬
‫كمك راننده استكان خالي را ميدهد به دستم و دراز ميكشد زيرنفتكش‬
‫‪ -‬بعد؟… خب معلومه ديگه… نفت مال خودمون ميشه‪.‬‬
‫باز امانآقا صدام ميكند‪ .‬اگر مهلتم بدهد ميپرسم كه چرا انگليسيها بايد بزنند به چاك‪ .‬ميپرسم كه اصلً‬
‫انگليسيها تو مملكت ما چكار ميكنند و ميپرسم كه نفت ما چه ربطي به انگليسيها دارد‪ .‬اگر مهلتم بدهد خيلي‬
‫چيزها ميپرسم‪ .‬يعني هرچه كه عقلم برسد‪ ،‬ولي امانآقا مرتب صدام ميكند‪.‬‬
‫‪ -‬اومدم امانآقا‪.‬‬
‫ميروم تو قهوهخانه‬
‫‪ -‬بيا يه قليون چاق كن‪.‬‬
‫هميشه يك قدح تنباكوي خيس خورده هست‪ .‬يعني هرروز صبح كه مينشينم ترك دوچرخة امانآقا و ميآيم‬
‫قهوهخانه‪ ،‬كار اولم اينست كه قدح را پركنم تنباكو و آب ولرم بريزم روش‪ .‬قدح تنباكو تا ظهر تمام‬
‫ميشود‪ .‬اين است كه دوباره‪ ،‬بعد از ظهرها همين كار را ميكنم‪.‬‬
‫هوا سرد است‪ .‬امروز براي ناهار تاس كباب داريم‪ .‬عطرش تمام قهوهخانه را پر كرده است‪ .‬بلورخانم هم‬
‫از امانآقا ياد گرفته است كه به همين خوبي و خوش عطري تاس كباب بپزد‪.‬‬
‫قليان را پرميكنم‪.‬‬
‫‪ -‬بدم به كي امانآقا؟‬
‫صداي جان محمد است‬
‫‪ -‬بيارش اينجا‬
‫اصلً پرسيدن نداشت‪ .‬جان محمد هميشه دو قليان پشت سرهم ميكشد‪ .‬قليان را ميگذارم جلو جان محمد و‬
‫قصد ميكنم كه از قهوهخانه بزنم بيرون و با كمك راننده حرف بزنم‪ .‬اما تا بخواهم از قهوهخانه بروم‬
‫بيرون‪ ،‬كمك راننده همراه دونفر ميآيد تو‪ .‬انگار مسافر هستند‪ .‬هردو بقچه دارند‪ .‬كمك راننده باشان حرف‬
‫ميزند‪ .‬جلو نفتكش‪ ،‬چهارنفر بيشتر جا ميگيرد‪ .‬برايشان چاي ميبرم‪ .‬از حرف زدنشان پيداست كه قصد‬
‫رفتن به كويت دارند‪.‬‬
‫يك ماه بيشتر است كه پدرم رفته است‪ .‬هنوز خط نفرستاده‪ .‬تنها وقتي كه يك هفته از رفتنش گذشته بود‪،‬‬
‫فولد آمد و گفت كه به سلمت رسيده است‪ .‬از پشت پنجرة قهوهخانه‪ ،‬آسمان پيداست‪ .‬ابرهاي بره بره‬
‫آسمان را پر كرده است‪ .‬ابرهاي پربار پائيزي كنارة خليج كه اگر ببارد‪ ،‬رگبار است و تا چشم به هم بزني‬
‫سيل راه افتاده است و همة كپرهاي بالتر از تلمبهخانة شمارة سه را از جا كنده است‪ .‬امروز‪ ،‬حسابي سرد‬
‫شده است‪ .‬سرما‪ ،‬سوز زمستان دارد‪ .‬آدم دلش ميخواهد برود كنار شعلههاي گاز كه انگار از زمين‬
‫ميجوشند و مثل اژدها پيچ و تاب ميخورند و ميغرند‪ .‬وقتي كه باد شمال باشد‪ ،‬غرش شعلهها‪ ،‬تا قهوهخانه‬
‫ميآيد‪ .‬وقتي هوا آفتابي باشد رنگشان از رونق ميافتد ولي وقتي مثل امروز‪ ،‬ابر باشد‪ ،‬نارنجي خوشرنگ‬
‫ميشوند و شبها‪ ،‬باز خوشرنگتر ميشوند‪.‬‬
‫دوتا از كارگران تلمبهخانه كه قاچاق شدهاند‪ ،‬دستها را تو جيبهاي لباس كار فرو كردهاند و قوز كردهاند‬
‫و از در قهوهخانه ميآيند تو‪.‬‬
‫جان محمد‪ ،‬يكبار ديگر سبيلش را تو آينه برانداز ميكند‪ ،‬كاسك زردرنگش را به سر ميگذارد و از‬
‫قهوهخانه ميزند بيرون‪.‬‬

You might also like