مادرم آنقدر سيرابي را خوش طعم ميپزد كه آدم دلش ميخواهد انگشتانش را باش بخورد. صبح جمعه است .آفتاب آمده است بال .با امان آقا قرار گذاشتهام كه روزهاي جمعه تعطيل كنم .امان آقا هيچ حرفي ندارد .هروقت كه دلم بخواهد ميروم قهوهخانه و هروقت كه دلم نخواهد نميروم. با ابراهيم ميزنيم به كوچه .اگر بخواهيم راهمان نزديك باشد ،ميتوانيم به كوچه پس كوچهها بزنيم .اينطور زودتر ميرسيم بازار قصابها .ولي هميشه ترجيح ميدهيم كمي راهمان دورتر شود ،اما از ميدان بزرگ ل كساني كه خال سياه ،خال سفيد بازي ميكنند. شهر بگذريم .تو ميدان هميشه چيزهاي ديدني هست ،مث َ حال ديگر خطشان را خواندهام .سرراه دهاتي هائي را كه براي خريد به شهر ميآيند ميگيرند و سرشان كله ميگذارند -برگ سفيد مال من ،خال سياه تو ،اگه ديدي بردي .يه تومن به پنج تومن رضا كرمانشاهي ،جلد و چابك ،ورقها را روزمين مياندازد و احمدرطيل ،سرراه دهاتيها را ميگيرد .تا چشم به هم بزنند جيبشان خالي شده و رضا كرمانشاهي و احمدرطيل ،غيبشان زده است. آنها كه باتسمه سرآدم شيره ميمالند هم حرفشان نگفتني است .آدم هرچقدر هم كه زرنگ باشد كه نميتواند تاي تسمه را پيدا كند .هميشه سرش كله ميرود .مداد را كه به خيال خودش تو تاي تسمه گذاشته است هرز ميرود. پردهدارها هم تماشائي هستند .اما خودنمائيمها "مختار" عجب دماري از روزگار آدمكشان صحراي كربل درآورد .لبد ،هرخوردن زردآلو ،پس دادن هم دارد. وقتي به ميدان ميرسيم ،آفتاب همه جا پهن شده است .چشم آدم از رنگ خوش آفتاب لذت ميبرد. باز جليل كويتي ،ماهي شكار كرده است .به گمان من تو تمام دنيا ،ماهي به اين بزرگي پيدا نميشود .آخر كجا ديده شده كه ماهي را بيندازند به گردة قاطر و سرودمش رو زمين كشيده شود؟... جليل كويتي ،شانهاش را ميدهد زير دم ماهي و زور ميزند .ماهي از رو گردة قاطر ،با سربه زمين ميافتد. جليل ،كارد و ساطور را ميكشد به جان ماهي .هيچكس مثل جليل كويتي حريف شكار "نربچ" نيست .آنقدر حوصله دارد كه يك هفته كنار كارون پرسه بزند تا ماهي دلخواهش را شكار كند و تازه ،بيرون كشيدن "نربچ" از آب تماشائي است .آنقدر بايد باش بازي كني ،آنقدر بايد بندش بدهي تا خسته شود. هنوز جليل كويتي شكم ماهي را پاره نكرده است كه وضع ميدان غيرعادي ميشود .از پنج خيابان كه به ميدان ختم ميشوند ،آدمهاي جور به جور ميآيند و جابهجا ،تو ميدان دور هم ميايستند. -ابرام چه خبر شده؟ ابراهيم مثل موش خرما جيرجير ميكند -من از كجا بدونم چه خبر شده؟ تا چشم به هم بزنيم ،ميبينيم كه ميدان پر شده است از آدمهاي جور به جور ،پير ،جوان ،با لباس كار ،با لباس تميز ،با لباس چرب و روغني و چندتائي هم زن و دختر بيحجاب قاطيشان. از اين همه آدم كه يكهو تو ميدان دور هم جمع شدهاند بهتم ميزند .تند ميكشم عقب و ميروم ميايستم روخواجه نشين پهن خانهاي كه هنوز سردر ضربي دارد و هنوز براي ساختن مغازه ،خرابش نكردهاند. ابراهيم هم خودش را ميكشد بال ميايستد كنارم .دهان هردوتامان از تعجب بازمانده است .صداها قاطي هم است .همينطور كه آدمها ،پشت سرهم از خيابانها سرازير ميشوند تو ميدان ،فشار جمعيت بيشتر ميشود و بيشتر به هم فشرده ميشوند .ناگهان جوان چارشانة ميانه قدي ميرود رو دوش چند نفر ميايستد و بنا ميكند به حرف زدن .يك لحظه شفق را ميبينم كه از لبلي جمعيت به طرف وسط ميدان ميرود .بعد ،گمش ميكنم و هر چه گردن ميكشم نميبينمش .تا حال همچين جماعتي را نديدهام كه دور هم جمع شوند .فقط گاهي روزهاي تاسوعا و يا روزهاي عاشورا ،آنهم نه اينهمه آدم .انگاري جوان ميانه قامت قصد نوحه خواني دارد ،ولي ميدانم كه نه روز قتل است و نه روز وفات .چونكه اگر بود ،مادرم ،وقتي كه صبح از خواب بيدار ميشد ،كار اولش اين بود كه پيراهن سياهش را بپوشد و نپوشيده بود. صداي جوان چارشانه را ميشنوم .چيزهائي ميگويد كه سر در نميآورم .جماعت ،گاه به گاه ،دسته جمعي و با صداي بلند ميگويند "صحيح است" .بعد ميبينم كه يكهو رو هوا پر ميشود كاغذرنگي .دسته دسته، كاغذهاي به اندازة كف دست كه تو هوا پخش ميشود .ميخواهم از خواجه نشين بپرم پائين و بروم ميان جمعيت و چندتائي از كاغذها را بردارم ،اما ممكن نيست .كمي دورتر از خواجه نشين ،يك دسته كاغذ پرت ميشود رو هوا باز يك دستة ديگر .پيمان است كه دارد دستههاي كاغذ را پخش ميكند .صداش ميكنم اما نميشنود .ابراهيم ميپرسد -مگه ميشناسيش؟ -آره بابا ...شاگرد كتابفروشيه پيمان قاطي مردم ميشود .ديگر پيداش نيست .جوان ميانه قامت هنوز حرف ميزند .بعد ،يكهو از روشانة ديگران ميآيد پائين. عجيبتر از جمع شدنشان ،غيب شدنشان است .تا بخواهم بفهمم كه كي هستند و چي هستند و چرا دورهم جمع شدهاند ،يكهو ميدان را خالي ميكنند و ناپديد ميشوند و تازه از كمركش خيابان شهرباني ،يك عده پاسبان پيدا شده است كه باتون به دست ،دوان دوان ميآيند. هنوز پاسبانها نرسيدهاند به ميدان كه از رو خواجه نشين جست ميزنم پائين و به دو ميروم وسط ميدان و چندتائي از كاغذها را از رو زمين برميدارم و چه كار خوبي ميكنم .چون ،همچين كه دستة پاسبانها به ميدان ميرسد ،كار اولشان اينست كه كاغذها را از رو زمين جمع كنند و چندتائي را كه تو دست مردم است ازشان بگيرند .حال تعجبم بيشتر شده است .دلم ميخواهد هرطور است از قضيه سر در بياورم. كاغذها را تا ميكنم و زير پيراهنم قايمشان ميكنم و با ابراهيم ميرويم و ميايستيم كنار دكان جليل كويتي كه تازه دست به كار شده است شكم ماهي را پاره كند .كارد را با مصقله صيقل ميدهد و نوك كارد را مينشاند زير شكم ماهي. پاسباني از كنارمان رد ميشود و چپ چپ نگاهمان ميكند .دل تو دلم نيست .مبادا ديده باشد كه كاغذها را زير پيراهنم قايم كردهام. پاسبانها كاغذها را جمع ميكنند ،بعد تقسيم ميشوند تو خيابانها و دوان دوان دور ميشوند. يكهو يادم ميآيد كه بايد سيرابي بخرم .دارد دير ميشود ،اگر نجنبم گيرم نميآيد .چون سيرابي آنقدر خوشمزه است و آنقدر مشتري دارد كه دل و قلوه وجگر و يا حتي گوشت نازك گوسفند هم به گردش نميرسد -ابرام راه بيفت پا ميگذاريم به دو. نيمه نفس به خانه ميرسيم .سيرابي را ميدهم به مادرم .دلم ميخواهد زودتر سراز كار اين جماعت درآورم. دلم ميخواهد زودتر بدانم تو اين كاغذها چه نوشته شده كه پاسبانها به زور از دست مردم گرفتشان. ميروم تو اتاق پدرم مينشينم و پردة در ميانه را مياندازم .ابراهيم و جميله مينشينند رو برويم .نوشتة همة ل سردر نميآورم .جانم بال ميآيد تا يك كلمه را هجي كنم و كاغذها مثل هم است .چيزهائي است كه اص َ تازه وقتي كلمه را هجي كردم و خواندمش ،معنياش را نميفهمم .مثلَ نميدانم اين "استعمارگر خونخوار" چه جور جانوري است كه فقط خون ميخورد و اشتهاش هم سيري ناپذير است .لبد ،بيجهت اسم "استعمارگر" را "خونخوار" نگذاشتهاند .بايد دليلي داشته باشد. ابراهيم ميگويد -تا نباشد چيزكي ،مردم نگوين چيزها ل فهميدهام كه گاهي به جاي "خون" نفت هم از اين جانور ،بفهمي نفهمي چيزكي دستگيرم ميشود .مث َ ميخورد و اينست كه بعضي جاها ،تو كاغذها ،به جاي "خونخوار" نفت خوار هم نوشته شده. ابراهيم مژههاي نموكش را به هم ميزند و ميگويد -نفت بخوره كه بهتره تا خون بخوره وعقيده دارد كه اگر اين جانورهوس خون آدم بكند ،بدجوري ميشود. ابراهيم را نگاه ميكنم .عجب رنگ زردي دارد .انگار زردچوبه آب كرده است و به صورت و گردنش ماليده است .بهش ميگويم -نه ابرام .اينجورام نيس كه من و تو ميگيم ...ميباس چيزاي ديگهم باشه كه ما سر در نمياريم ابرهيم ازم ميخواهد كه يك دور ديگر نوشته را بخوانم .به زحمت ميخوانمش .سر ابراهيم رو گردن باركش سنگيني ميكند .چشمانش آبچكان ست .من و ابراهيم از كلماتي كه غلط و غلوط ميخوانمشان تعجب ميكنيم .تا حال همچين حرفهائي نشنيدهايم .خواهرم اصلً حرف نميزند .فقط نگاهمان ميكند و به حرفهامان گوش ميدهد .ابراهيم يكهو ذوق زده ميشود -من فهميدم قضيه چيه با تعجب نگاهش ميكنم -فهميدي قضيه چيه؟ -آره -خب ،بگو چيه من و من ميكند و درميماند .حتي يك كلمه هم نميگويد .چيزي دستگيرش نشده است .فقط خيال ميكند كه فهميده است .ميخواهم كاغذها را پاره كنم و دور بريزم .خواهرم به حرف ميآيد. -نه داداش خالد ،پارهش نكن ،ازشون برام يه بادبادك درس كن. انگار بدنميگويد .ميتوانم دو بادبادك رنگي ازشان درست كنم كه تا دل آسمان اوج بگيرند. بلند ميشوم و تو خرت وپرتهاي پشت آينه را ميگردم .سريش پيدا ميكنم .قيچي مادرم را ميآورم و مينشينم كه براي خواهرم بادبادك درست كنم. * * شبها مينشينم ترك درچرخه "رالي" امانآقا و ميآيم خانه .گاهي هم زودتر از امانآقا ،پياده راه ميافتم. اگرچند سال قبل بود ،تو راه ،دستم كه به درشكه و يا ماشين ميرسيد ،پشتش "چلب" ميكردم ،ولي حال خجالت ميكشم. ظهر امانآقا كباب بازار خريد .سهم مرا گذاشت لي نان و داد به دستم و خودش با "مشتي يخي" و "جان محمد" نشست و خورد. نصف كباب را با نان چربي خوردم و نصفش را قايم كردم براي جميله. امروز پياده آمدم خانه. -جميله ،بيا برات كباب آوردم. نصف كباب را كه خوب تو نان پيچيده شده ،از لي روزنامه يرون ميآورم .كباب يخ كرده است و چربي بسته است .هوا دارد سرد ميشود .مادرم نگاهم ميكند .بهش ميگويم كه كباب را از كجا آوردهام. با جميله كباب را رو لمپا گرم ميكنيم و ميرويم تو اتاق پدر و مينشينيم. مادرم بقچة لباس را باز كرده است و ريخته است دورش كه لباسهاي گرم را درست و دروا كند .پائيز به نصفه رسيده است .زمستان امسال كه تمام شود ،جميله ،هشت سالش تمام است. پردة دروسط اتاقها را ميكشم كنار نور لمپا ،اتاق پدرم را روشن كند .وقتي پدرم بود ،براي خودش تنها يك لمپا روشن ميكرد كه "انوار" بخواند و يا "جوهري" و يا مثلَ "اسرار قاسمي" .ماهم فانوس مركبي را براي خودمان روشن ميكرديم .اما حال يكي براي همة ما بس است .مگر ما چند نفريم؟ مينشينيم رو فرش پدرم و پتو را ميكشيم روپاهامان .جميله يك لقمه نان و كباب ميخورد .به من هم تعارف ميكند. -بخور داداش -نه جميله .اين قس خودته .من ظهر خوردم. -خب منهم ظهر چلو خورش خوردم. چشمهام از تعجب باز ميشود. -چلو خورش؟ از آن وقت كه كار پدرم كساد شده بود و تا آن وقت كه پدر رفت كويت و تا حال كه بيست روزي ميشود رفته ،بجز اشكنه و كاچي و گاهي آردتوله كه مثل آب ژيپو ميماند و گاهي هم سيرابي و تمام صبحها بجز نان و چاي چيزي نخورده بوديم. -جميله ،كجا چلوخورش خوردي؟ جميله انگشتش را ميگذارد نوك بيني -هيس داداش خالد ...مادر نفهمه از حرف جميله سر در نميآورم .ميپرسم -مادر نفهمه كه تو ،امروز ظهر چلو خورش خوردي؟ صداي جميله آن قدر پائين است كه به زحمت شنيده مي شود. -خودشم بود ،خودشم ديد -خب پس چرا مادر... تند ميرود تو حرفم -گفت كه به تو نگم. -آخه جميله ،كجا چلوخورش خوردين؟ ...چرا نباد به من بگي؟ جميله لقمه را قورت ميدهد و ميگويد. -منزل رئيس سربازخونه نگاهش ميكنم .انگار احساس گناه ميكند .مادر گفته است كه من نبايد بفهمم .اما دل كوچك جميله طاقت راز داري ندارد. -صب كه تو با امانآقا رفتي فهوهخونه ،منو مادر رفتيم منزل رئيس سربازخونه ...تو خيابان تيمسار -جميله ،اونجا رفتين چكار كنين؟ -رفتيم كه مادر ملفههاشونو بشوره. دهانم باز ميماند .از در وسط دو اتاق به مادرم نگاه ميكنم كه جلو لمپا نشسته است و سوزن ميزند .يك دسته از گيسش رو گونهاش افتاده است .ته چهرهاش ،جواني ميزند ،اما گونههاش تكيده است .نور لمپا، نيمرخش را سايه روشن زده است .لب پائينش كمي آويزان است .انگار كه اخم كرده باشد .چشمش پيدا نيست ،گود نشسته است و سياهي ميزند. صدايش را ميشنوم .آرام آوازه ميگرداند. "گر مودونسمئي روز مو دارم" "خوردمه ترياك به ز شير مارم" اولين دفعه نيست كه اين را ميخواند .ولي اولين دفعه است كه اينهمه دلم را ميسوزاند .پدرم كه رفت كويت ،روز پنجم ،مادر «مسقنه» مسي را زد زير چادرش و رفت بازار مسگرها و فروختش كه چندروزي ،چاي داشتيم و پولكي و چند روزي هم اشكنه و كاچي و آردتوله. كتري جوش آمده است .مادر ،روقوري آب ميگيرد .چقدر چاي دوست دارد .جانش به چاي بسته است. -خستگي آدمو درميكنه ...چشاي آدمو ،واميكنه شعلة سه فتيلهاي را ميكشد پائين .قوري را ميگذارد رويش -جميله ،تاكي اونجا بودين؟ -تا عصر داداش خالد .آخه نميدوني كه چنتا ملفه بود... و دستايش را تا آنجا كه ميتواند باز ميكند. ... -يه عالمه مادر ،استكان چاي را برميدارد و به لب نزديك ميكند .تو نور زرد لمپا ،دستهاش سفيدي ميزند .انگار كه ورم هم كرده است. -خب جميله ،اونوخ ،ظهر كه شد بهتون چلو خورش دادن ،آره؟ -مصدرشون داد ...ولي مادر نخورد .الكي گفت كه روزهس .گفت نذر داره كه روزاي دوشنبه روزه بگيره. خودم را از زير پتو ميكشم بيرون .جميله مچم را ميگيرد -كجا داداش خالد؟ -جائي نميرم. -به مادر نگي كه من گفتم. لقمه تو لپ كوچك جميله بيحركت ميشود. -نگيها ...دعوام ميكنه. تو نگاهش التماس هست .مينشينم. -نميگم ...ولي بگو ببينم ،تو اونجا چيكار ميكردي؟ -هيچي داداش خالد .همينطور كنار مادر نشسم و نيگاش كردم .اونقد نشسم كه پاهام درد گرفت ...اما ميدوني داداش؟ -چيرو ميدونم؟ -وختي كه زن رئيس سرباز خونه اومد ببينه مادر چطور ملفهها رو ميشوره ،منو نيگا كرد و بعد رفت به پيرهن قرمز كه انگار يه كم برام بزرگ بود آورد و داد به مادر و گفت اينو بگير تن دخترت كن. -گرفت؟ -نه داداش -خب پس چي؟ -مادر آهسته خنديد و گفت خيلي ممنونم خانوم ...بعدش الكي گفت من نذر دارم تا دهسالگي لباس قرمز تن دخترم نكنم. -بعدش چي؟ -زن رئيس سربازخونه اخماشو تو هم كرد و هيچي نگفت و پيرهنو ورداشت و رفت... جميله نان و كباب را خورده است .چشمهاش سنگين خواب است .صداش خواب زده است. ... -اما داداش خالد ،به مادر نگي كه من اينارو بهت گفتم جميله ،سر ميخورد و دراز ميكشد .نفسش صدادار ميشود .هنوز مچم تو دستش است .انگشتهاش سست ميشود .پتو را ميكشم تا زير چانهاش و بلند ميشوم و ميروم كنار چراغ سه فتيلهاي مينشينم -چاي ميخوري؟ مادرم است كه ميپرسد. -ميخورم مادر برايم چاي ميريزد .استكان را كه از دستش ميگيرم .نگاهش ميكنم .چند لحظه نگاهمان درهم ميشود. مادرم ،سرش را مياندازد پائين -چيه خالد؟ -تو امروز كجا بودي مادر؟ صدايم لرزه دارد. دست مادرم ا ز دوختن باز ميماند .هنوز سرش پائين است. -جميله گفت؟ -كي تورو برد اونجا؟ -خودم گفته بودم برام پيداكنن -خب ،كي برات پيدا كرد؟ -براتو چه فرق ميكنه؟ -ميخوام بدونم مادر. دست مادرم به كار ميافتد -غلم ...پسرخاله رعنا از غيظ وا ميروم -پسرخاله رعنا؟ صداي مادرم نرم ميشود -من كار بدي نكردم مادر .گدائي كه نكردم .كارم كه عيب نيس .تاوختي پدرت از كويت پول بفرسته يه جوري ميباس زندگيرو بگذرونيم. استكان چاي را ميگذارم زمين .بغض گلويم را گرفته است -چن روزي صبر ميكردي تا امانآقا حقوقمو بده ...همهشو ميدادم به تو چشمان مادرم برق ميزند .نيمتنة زمستاني مراكه دستش است ميگذارد زمين و مچم را ميگيرد و به طرف خودش ميكشد. سرم را ميگذارم روسينهاش .پيشانيام را ميبوسد .صداي قلبش گوشم را پرميكند .بعد ،دو قطره اشك گرم، پشت سرهم روگونهام ميچكد .دست مادرم را ميگيرم و به گونهام ميچسبانم .دستش از آب پير شده است. عطر صابون ،خوش است. * * قهوهخانة امانآقا ،سر سه راه بندر است. تو قهوهخانة امانآقا ،همه جور آدم ميآيد. كارگران تلمبهخانه ،وقتي از كار قاچاق شوند ،جاشان تو قهوهخانه است .مسافران سرراهي ،تا كه ماشينگيرشان بيايد ،دو فنجان چاي را ميخورند .رانندههاي ديزل و رانندههاي نفتكش ،قبل از افتادن تو جادة كوهستاني و پرپيچ و خم شمال و يا قبل از افتادن تو جادة نفسگير و خسته كنندة بندر ،جلو قهوهخانه، نيش ترمزي ميزنند و گاهي سرپائي و گاهي نشسته ،نصف ليواني چاي ميخورند .گاهي بعضي از رانندهها ،ناشتائيشان را تو قهوهخانه ميخورند .بعد ،پشت سرش قلياني دود ميكنند و راه ميافتند .اين يك ماهه تو قهوهخانة امانآقا ،آنقدر آدم جور به جور ديدهام كه براي همة عمرم بس است. امانآقا ،تو قهوهخانه ،خيلي خوش خلق و سرحال است .با امان آقاي تو خانه – خصوصاً وقتي كه تسمه را ميكشد به گردة بلورخانم – تومني هفت صنار توفير دارد. -عنكبوت ،دوتا چاي بده رو اون ميز -چشم امانآقا -عنكبوت ،وقتي كه چيني شيرهاش را زده باشد ،خودش به تنهائي به همة كارها ميرسد -امانآقا قليون من چيشد؟ -خالد ،بابامي ،زودتر قليونو چاق كن. -چشم امانآقا ،الن تو قهوهخانه ،چشمان ريز امانآقا هميشه شاد است .لبان نازك و كشيدهاش هميشه به خنده باز است .اين يك ماهه ،هيچوقت نشده است كه امانآقا با تندي به كسي حرفي بزند. امانآقا ،خيلي چيزها يادم داده است .مثلً يادم داده است كه چطور قندشكن را بگيرم و چطور كله قند را حبه كنم -نيگاكن خالد ...اينطور كه تو ميشكوني همهش خاكه ميشه .قند شكنو ميباس اينجوري بگيري و بعد ،با يه ضربه ...تق! همة حبههاي قند امانآقا به يك اندازه است. حال ،ياد گرفتهام كه با يك دست ،پنجتا استكان چاي بگيرم و ياد گرفتهام قليان چاق كنم و ياد گرفتهام كه با ته استكان و وسط نعلبكي ،ضربه تندو ريز بگيرم. قهوهخانة امانآقا ،چارگوش و بزرگ است .جلوش يك سايبان بزرگ دارد براي تابستان .ته قهوهخانه سه اتاق هست .يكيش انبار است .تويكيش عنكبوت ميخوابد و يكيش هم خالي است ،براي گاه گداري كه امانآقا ميخواهد با دوستانش خلوت كند ،عرقي بخورد و يا ترياكي دود كند .كف اين اتاق دو خرسك لري سهذرعي افتاده است .يك تخت هم با يك دست رختخواب .يك روز از دهان عنكبوت پريد كه گاهي وقتها اگر امانآقا عشقش بكشد ،شبها ميفرستد دنبال "مهين جيجو" كه بيايد قهوهخانه و آخر شب كه مشتريها ميروند ،تو اتاق باش خلوت بكند .عكس يك زن نيملخت كه تو قاب است به ديوار اتاق كوبيده شده. باز انگار جان محمد از سركار قاچاق شده است .كاسك زردرنگش را زده است زير بغلش و دارد از در قهوهخانه ميآيد تو .جانمحمد خيلي هواي سبيلش را دارد .هميشه يك آينة كوچك و يك قيچي كوچك تو جيبش هست .تا بنشيند ،كار اولش اين است كه آينه را بيرون بياورد و سبيلش را نگاه كند .بعد ،اگر لزم باشد قيچي را هم بيرون ميآورد -جانمحمد روزي دهبار ،ميباد سبيلشو هرسكنه. -خب بس كه زياد بهش كود ميده هي شاخ و برگ ميكشه. جانمحمد از كوره در ميرود و بعد ،وقتي با خندة امانآقا روبرو ميشود ،از جوش و خروش ميافتد. لباس كار جانمحمد كمي گشاد است .آبي تند است ،اما از چربي و روغن ،سياهي ميزند .امروز نوار سفيدي روسينة جانمحمد است به پهنا و درازاي دو انگشت .تا ديروز اين نوار سفيد روسينهاش نبود .انگار كه چيزهائي هم رو نوار نوشته شده .ميآيد و پاي راستش را جمع ميكند زير نشيمنگاهش و مينشيند روتخت قهوهخانه و آينه را ازجيب بيرون ميآورد .عنكبوت برايش چاي ميبرد .از جلوش رد ميشوم و بهش سلم ميكنم .رو نوار نوشته شده "صنعت نفت بايد ملي شود" .بياد كاغذهائي ميافتم كه ازشان براي جميله بادبادك درست كردم .امانآقا از پشت دخل بلند ميشود و ميآيد كه سربه سر جانمحمد بگذارد .باهم رفيق هستند .گاهي باهم ناهار ميخورند .اگر كباب بازار داشته باشند ميروند تو اتاق سومي مينشينند و با ناهار عرق هم ميخورند .ولي نميدانم چطور است كه با اينهمه رفاقت و دوستي ،امانآقا خوشش ميآيد كه سربه سرجانمحمد بگذارد -انگار كه تو هم ازين نوا را به سينهت چسبوندي؟ جانمحمد نوك سبيل را تاب ميدهد -چرا كه نه؟! امانآقا آهسته ميزند رو شانة جانمحمد و ميگويد -ولي بااين حرفا كه نميشه بادم شير بازي كرد. جانمحمد خيلي بيتفاوت ميگويد -شير ديگه پير شده بابا ...پشم و پيلهش ريخته. ل معلوم نيست كه نوار سفيد چه ربطي با "شير" دارد. معلوم نيست از كدام "شير" حرف ميزنند .اص ً امانآقا مينشيند كنار جانمحمد و ميگويد -ولي فيل مردهش صدتومنه ،زندهشم صدتومنه از حرفهاشان سر در نميآورم .حرفهاي جان محمد مثل همانهائي است كه رو آن كاغذها نوشته شده بود. كاغذهائي را ميگويم كه آن روز شلوغ از تو ميدان جمع كردم و براي خواهرم بادبادك درست كردم و چه اوجي هم گرفت. لبهاي گندة جان محمد كه از هم باز ميشود ،دندانهاي بزرگش بيرون ميافتد .صداش رگدار است .زير و بم هم ندارد .يك هوا حرف ميزند -ديگه تموم شد .دورة غارتگري تموم شد .شير ديگه بايد دمشو بندازه روكولش و بره گورشو گم كنه. حال همه چيز صاحب داره .همه چيز حساب و كتاب داره. اين طور كه جان محمد حرف ميزند ،معلوم است كه به حرفهاي خودش هم اعتقاد دارد و پاش هم ميايستد. چون كه وقتي حرف ميزند رگهاي گردنش تند و كبود ميشود. امانآقا قصد اذيت كردنش را دارد -مرد حسابي ،ما هنوز نميتونيم كون به سوزنو سوراخ كنيم جان محمد كفري ميشود .يقين دارم كه اگر رفيق نبودند بلند ميشد و بادستهاي گندهاش امانآقا را خفه ميكرد. امانآقا به قهقهه ميخندد و بلند ميشود و ميرود پشت دخل مينشيند. جان محمد چاي ميخورد .بعد به سبيلش ور ميرود و بعد آينه را ميگذارد تو جيبش و قليان را از دستم ميگيرد. -خالد تو به حرفاي اين امانآقا گوش نديها ،خيلي از مرحله پرته صداي امانآقا ميآيد -باهمة اينا ،هنوز تو كون سوزن گير كرديم . نفتكش سبزرنگي جلو قهوهخانه ترمز ميكند .راننده ميآيد تو -امانآقا يه قليون رو سينة رانندة نفتكش هم نوار هست .انگار با جان محمد آشنايي ندارد .چون فقط به همديگر نگاه ميكنند و لبخند ميزنند .راننده ميرود جاي ديگر مينشيند .تا عنكبوت بهش چاي بدهد قليانش را چاق ميكنم. كمك راننده نيامده است تو قهوهخانه .دارد با نفتكش ورميرود .شايد گريسكاري ميكند ،يا آب ميريزد تو رادياتور .حال من اين چيزها را خوب ميدانم .دلم ميخواهد از كار كمك راننده هم سردربياورم .يعني ميخواهم بدانم كه نوار روسينهاش زده است يا نه. -امانآقا ،برا كمك راننده چاي ببرم؟ امانآقا سرحال است -ببر پسرم. استكان چاي را از عنكبوت ميگيرم و از قهوهخانه ميزنم بيرون .نفتكش زيرسايبان است .به سينة كمك راننده نگاه ميكنم "صنعت نفت بايد ملي شود" بايد ازش بپرسم .بايد از اين حرف سر در بياورم .اگر قرار باشد كمك راننده از اين نوارها روسينهاش بدوزد ،چرا من ندوزم .چرا ابراهيم و حسني و اميد ندوزند .چرا خالق وچينووق و همة بچههاي محل ندوزند؟ از كمك راننده ميپرسم -ببينم ،ئي چيه كه روسينهت زدي؟ كمك راننده نگاهم ميكند .چشمهاش خواب زده است .سرخ است .پف كرده هم هست .انگار كه تمام شب گذشته را نخوابيده است. صداش هم خوابآلود است -سواد داري؟ -خب معلومه كه دارم. -پس بخونش. -خوندهمش … ولي معني اين حرف چيه؟ كمك راننده دستهاش را با كهنه پاك ميكند و ميگويد -خب معلومه .معنيش اينه كه صنعت نفت بايد ملي بشه. باز ازش ميپرسم كه يعني چه. استكان چاي را از دستم ميگيرد .حبههاي قند را به دهان مياندازد و با لب پر ميگويد -يعني اينكه انگليسيا ميباد دمبشونو بندازن رو كولشون و بزنن به چاك پس مقصود جانمحمد از "شير" اننگليسيها هستند. با تعجب از كمك راننده ميپرسم -انگليسيا؟ -خب بله ديگه… انگليسيا كمكم دارد چيزهائي دستگيرم ميشود .امانآقا صدام ميكند -وقتي انگليسيا زدن به چاك ،بعد چي؟ كمك راننده استكان خالي را ميدهد به دستم و دراز ميكشد زيرنفتكش -بعد؟… خب معلومه ديگه… نفت مال خودمون ميشه. باز امانآقا صدام ميكند .اگر مهلتم بدهد ميپرسم كه چرا انگليسيها بايد بزنند به چاك .ميپرسم كه اصلً انگليسيها تو مملكت ما چكار ميكنند و ميپرسم كه نفت ما چه ربطي به انگليسيها دارد .اگر مهلتم بدهد خيلي چيزها ميپرسم .يعني هرچه كه عقلم برسد ،ولي امانآقا مرتب صدام ميكند. -اومدم امانآقا. ميروم تو قهوهخانه -بيا يه قليون چاق كن. هميشه يك قدح تنباكوي خيس خورده هست .يعني هرروز صبح كه مينشينم ترك دوچرخة امانآقا و ميآيم قهوهخانه ،كار اولم اينست كه قدح را پركنم تنباكو و آب ولرم بريزم روش .قدح تنباكو تا ظهر تمام ميشود .اين است كه دوباره ،بعد از ظهرها همين كار را ميكنم. هوا سرد است .امروز براي ناهار تاس كباب داريم .عطرش تمام قهوهخانه را پر كرده است .بلورخانم هم از امانآقا ياد گرفته است كه به همين خوبي و خوش عطري تاس كباب بپزد. قليان را پرميكنم. -بدم به كي امانآقا؟ صداي جان محمد است -بيارش اينجا اصلً پرسيدن نداشت .جان محمد هميشه دو قليان پشت سرهم ميكشد .قليان را ميگذارم جلو جان محمد و قصد ميكنم كه از قهوهخانه بزنم بيرون و با كمك راننده حرف بزنم .اما تا بخواهم از قهوهخانه بروم بيرون ،كمك راننده همراه دونفر ميآيد تو .انگار مسافر هستند .هردو بقچه دارند .كمك راننده باشان حرف ميزند .جلو نفتكش ،چهارنفر بيشتر جا ميگيرد .برايشان چاي ميبرم .از حرف زدنشان پيداست كه قصد رفتن به كويت دارند. يك ماه بيشتر است كه پدرم رفته است .هنوز خط نفرستاده .تنها وقتي كه يك هفته از رفتنش گذشته بود، فولد آمد و گفت كه به سلمت رسيده است .از پشت پنجرة قهوهخانه ،آسمان پيداست .ابرهاي بره بره آسمان را پر كرده است .ابرهاي پربار پائيزي كنارة خليج كه اگر ببارد ،رگبار است و تا چشم به هم بزني سيل راه افتاده است و همة كپرهاي بالتر از تلمبهخانة شمارة سه را از جا كنده است .امروز ،حسابي سرد شده است .سرما ،سوز زمستان دارد .آدم دلش ميخواهد برود كنار شعلههاي گاز كه انگار از زمين ميجوشند و مثل اژدها پيچ و تاب ميخورند و ميغرند .وقتي كه باد شمال باشد ،غرش شعلهها ،تا قهوهخانه ميآيد .وقتي هوا آفتابي باشد رنگشان از رونق ميافتد ولي وقتي مثل امروز ،ابر باشد ،نارنجي خوشرنگ ميشوند و شبها ،باز خوشرنگتر ميشوند. دوتا از كارگران تلمبهخانه كه قاچاق شدهاند ،دستها را تو جيبهاي لباس كار فرو كردهاند و قوز كردهاند و از در قهوهخانه ميآيند تو. جان محمد ،يكبار ديگر سبيلش را تو آينه برانداز ميكند ،كاسك زردرنگش را به سر ميگذارد و از قهوهخانه ميزند بيرون.