Professional Documents
Culture Documents
پدرم البته بیشتر روی کارهای مذهبی کار میکرد و چهره امامان و پیامبران را نقاشی میکرد و گویا از آیت ال
های آن زمان هم اجازه دریافت کرده بود که شمایل آنان را برای ترویج اسلم طراحی کند .البته کار نقاشی یک
استعداد درونی میخواهدو مثل اگر به پدرم مختصات یک نفر را میدادید او میتوانست کسی شبیه به او بکشد.
روزی من مختصات معلم خود را به او دادم و او چیزی طراحی کرد بسیار شیبه به معلم من.
پلیس میتواند با گرفتن مختصات یک نفر شبیه او را طراحی کند .همانطوریکه یک نویسنده میتواند حتی دورن
شخصی را هم به رشته تحریر بکشد یک نقاش هم میتواند کاری نظیر او انجام دهد پدرمن هم با مطالعه کتابها
توانسته بود که شکل افرادی که در تاریخ مختصات آنان را خوانده بود ترسیم کند.
پدرم از کودکی به نقاشی علقه مند بود و بیشتر این کارها را هم زمان کودکی نوجوانی و جوانی کشیده بود .شاید
حدود یکصد تابلو زیبا نقاشی کرده بود که متاسفانه بسیاری از آنها پس از مرگش دست به دست میگردد و گم و
گور میشود .باری هنگامیکه اورا میدیدم که روی تابلو هایش خم شده ودارد شکلهای چهره ها را به توانایی ترسیم
میکند.
او میگفت که میخواهد تابلوی تاجگذاری رضا شاه را بکشد در حالیکه دور تا دور او سایر پاشاهان مهم ایران قرار
دارند .سالها در وقت بیکاری اداری اش به ترسیم و نقاشی این تابلو میپرداخت تا یک روز گفت که پسرم بیا و بیبن
که چه کشیده ام به نظر من او بهترین چهره ها را از پادشاهان ایران کشیده بود .نمیدانم تا نظر شما چه باشد.
تابلوهای دیگری که وی کشیده فردوسی و پدر برزگانش مستوفی نوری ها و چهره حضرت محمد در جوانی در
زمانی که برای حضرت خدیجه کار میکرد و دوازده امام پنج پیامبر بزرگ یعنی حضرت عیسی موسی نوح
ابراهیم و حضرت محمد است .وی بعد ها تابلو هایش را به طریق افست در ایران چاپ کرد و چند تای آنرا هم به
آلمان فرستاد تا در آنجا چاپ شود .متاسفانه اصل آن تابلو ها به ایران برنگشت .و نیز بسیاری از تابلوهایش گم و
گور شده است .یک تابلوی دیگر او که انوشیروان نام دارد پادشاه ساسانی را ترسیم کرده است که در حال عبور
با اسب سفیدی است و همراهمان او هم در رکاب هستند.
برادرم میخواست که همه تابلو های او را به موزه بدهد ولی تا حال اینکار انجام نشده است .بهر حال هر کسی که
تابلوهای پدرم را دارد امیدوارم که از آنان محافظت نماید .حدود شاید سی عدد آنها چاپ افست رنگی شده است که
کم بیش در تهران وجود دارند .و آن تابلوهایی هم که در آلمان چاپ شده گرچه اصل آن برگردانیده نشده است ولی
بقول پدرم باسمه یا چاپ رنگی آن برگردانیده شده .پدرم خیلی میل داشت که همه تابلوهایش را بچاپ برساند و من
برای خاطر...
در تهران متولد شدم و به معلمی پرداختم پس از تمام کردن دانشگاه تهران در مدرسه ها ی ملی دبیر شدم و چون
زبان آلمانی میدانستم توسط استاد خودم آقای مهندس علیزاده به آقای داو مدیر مدرسه آلمانی تهران معرفی شدم و
آنان هم پس از مصاحبه مرا برای تدریس انتخاب کردند .متاسفانه بعد از چند سالی آقایان پارتی دار توسط وزارت
2
آموزش و پرورش به آن مدرسه آمدند و مثل دبیران رسمی ما را که فارغ تحصیل دانشگاه بودیم نه دانشسرای
عالی کنار گذاردند و باگرفتن دو حقوق دولتی کامل و ملی کامل مارا که یک حقوق ملی تنها میگرفتیم کنار زدند تا
بتوانند فک و فامیل خود را هم به آن مدرسه بیاورند و دو حقوق بگیرند.
من بمدرسه انگلیسی رستم آبادیان رفتم و سپس برای تدریس به آلمان رفتم .بعد از بازگشت و انقلب مدرسه آلمانی
تهران منحل شد و بجایش یک مدرسه دیگر بنام مدرسه سفارت آلمان تاسیس شد .من به خدمت دعوت گردیدم و
دوباره معلم زبان آلمانی انگلیسی و هنر شدم و نیز در دانشگاه به تدریس زبان آلمانی پرداختم .متاسفانه بعد از
انقلب اسلمی من از دانشگاه اخراج شدم چون به بهترین دوستم کمک مالی کرده بودم و او در عوض تشکر به
سوسه آمدن پرداخته بود .من مجبور شدم که به آمریکا بروم و دردبیرستان اوویدو به تدریس زبان آلمان و لتینی
پرداختم و نیز در کالج سمینول کانتی به تدریس عربی و سیاست و زبان آلمان ادامه دادم.
من یک مدرسه شبانه روزی در اورلندو تاسیس کردم برای اینکه دانشجویان در آنجا هم کار کنند کشاورزی
مرغ داری و پرورش ماهی و هم زندگی کنند و هم درس بخوانند درسهای امتحان ورودی به دوره فوق لیسانس که
به جی آر ای معروف است را هم به دانشجویان خارجی ارائه میدهم .و در بیشتر از هشت هکتار ورزش و
فعالیت نمایند .من به دانشجو و همکار و شریک احتیاج دارم .درب خانه من برای همه ایرانیان و دیگران باز
است .امیدوارم که روزی خانه ایران و دیگران بشود.
من آرش هستم و در این داستان واقعی کوتاه میخواهم از مادر قهرمانم برایتان بگویم شاید که گفته های من برای
شما رهنمایی باشد .و شاید شما اشتباهات مرا که در باره مادرم انجام دادم و اکنون پشیمان هستم .نکنید .من ده
ساله بودم که پدرم را که یکسال نیم بیماری سرطان داشت و روز به روز رنجورتر و ضعیف تر میشد بالخره بعد
از یکسال ونیم زمان مبارزه با مرگ و بیماری سرطان از دست دادم هیچ باورم نمیشد که آن پدر ورزشکار و
قوی پنجه من اینطور آب شود و از بین برود .دیگر نه از او صورتی باقی مانده بود و نه عضله ای یک پارچه
پوست و استخوان شده بود .آخرین شبی که همان شب مرگ را در آغوش کشید من و مادر تا صبح بیدار و در
کنار تختش نشسته بودیم .پدرم دوست نداشت که ما در کنارش باشیم وگریه وناله کنیم .وقتیکه میدید من گریه
میکنم میگفت آخر آرش چرا گریه میکنی تو را چه میشود .چته؟
نمیدانم نمیدانست که دیدن پدری که دارد مثل شمع آب میشود و بزودی خواهد مرد دردناک است؟ بالخره او هم
در نیمه های شب مرد و مارا تنها گذاشت .و مادرم و من تا بامدادان بیدار نشستیم و فکر میکردیم که فردا چه
کنیم .فردا شد و آفتاب که بیرون آمد .مادرم به خانواده اش و سایرین تلفن کرد که بیایند و مراسمی برگذار کنند.
آن روز اولین روز یتیمی رسمی من بود گرچه یکسال نیم بود که پدر من زمین گیر شده بود و نمیتوانست براحتی
3
از خانه خارج شود و یا سر کار برود .بیماری وحشتناک او را داشت می بلعید .و بالخره آن شب هنگام بلعیده
شد و با خدا حافظی از ما رفت که رفت .روزهای بعد من مدرسه ام را مجبور بودم که عوض کنم و به مدرسه
ای بروم که دور تر باشد و بچه ها موضوع مرگ پدرم را نفهمند .مادر من دبیر فیزیک بود و چند روز بعد با
لباس سیاهی بمدرسه رفت .ولی من علمت سیاهی به کتم نزدم زیرا مایل نبودم که بچه ها بدانند که پدرم درگذشته
است .پدر من نزدیک به چهل سال داشت که رفت و مادرم هم در آن وقت یک زن سی ساله بود .مدتی بعد
انقلب شد و مادرم هم بمناسبت بهایی بودن از تعلیم و تربیت کنار گذارده شد و برای همیشه از گرفتن خدمات
دولتی و کار در شرکتهای دولتی محروم شد .پدرم هم که سابقه کاری زیادی نداشت که بتوان با حقوق وظیفه او
بخور و نمیری داشت .ابتدا مادر به شرکتهای خصوصی سر میزد ولی آنان هم برای خوش رقصی و همدمی با
حکومت اسلمی بمحض اینکه میدانستند که او بهایی است از دادن شغل به او خود داری میکردند .متاسفانه به
مادرم هم گفته بودند که بایست حقیقت رابنویسد و کتمان حقیقت و دین نکند .و او هم هر جا که مینوشت بهایی به
بهانه ای عذرش را میخواستند .به آموزشگاه های خصوصی هم مراجعه کرد و در آنجا هم ساعاتی تدریس میکرد
ولی اینکار ها کفاف مخارج و کرایه خانه و سایر کار ها را نمیکرد.
بعد ها شنیدم که حتی او به خانه های ثروتمندان رفت آمد میکند و در کار خانه و یا نگهداری کودکانشان و یا
تدریس خصوصی به آنان همکاری مینماید .ولی خودتان میتوانید حدس بزنید که یک زن بسیار زیبای شوهر مرده
لیسانس فیزیک چه مشگلتی میتواند داشته باشد یا بایست از چشم های هرز آقایان فرار کند و یا خانم خانه از
ترس رابطه شوهرش با یک زن بسیار جوانتر و بسیار زیباتر وحشت میکرد و او را اخراج مینمود .حتی اجاره
خانه هم برای ما که یک زن تنهای بدون شوهر بود همراه یک پسر بچه بسیار مشگل بود .ولی بهر حال بود ما
طاقت آوردیم و مادر قهرمان من مخارج مرا به بهترین نحوی داد و حتی در دو سال آخر دبیرستان نام مرا در
مدارس بسیار خوب ملی نوشت تا معلومات خوبی داشته باشم و بتوانم در کنکور قبول شوم .وقتی میدیدم که
مادرم تنها یک جفت کفش کهنه دارد و چند دست لباس قدیمی دارد میدانستم که تمامی پول پوشاک را وی برای
من مصرف میکند که در بین بچه فقیر نما نباشم و سر شکسته نشوم .مادر پاکدامن و فرشته من هر چه میتوانست
کار میکرد تا بتواندمخارج مرا به نحو احسن بپردازد تا من هم احساس پدر مردگی نداشته باشم .واقعا هم مثل یک
پدر نیرومند کار میکرد و هزینه را میپرداخت .ما یک آپارتمان خوب در شمال تهران اجاره کرده بودیم و زندگی
خوبی داشتیم .اگر مادر من اخراج نمیشد و دبیر رسمی باقی میماند که البته هم او و هم من بهتر و راحت تر
میتوانستیم زندگی کنیم ولی چه کنم اینهم هدیه دولت اسلمی بما بود که مادرم بایست اخراج شود و ما در مشگلت
دیگری غرق شویم.
هنگامیکه پدرم مریض بود ما برای کسر مخارج و مخارج بیمارستان و دکتر و دوای او حتی فرشهای و همه
اسباب خانه قیمتی را فروخته بودیم و آنچه باقی مانده بود دیگر خریداری نداشت .و با اخراج مادرم برای مدتی هم
حتی ما گرسنه و نیمه گرسنه بودیم ولی مادر توانا و دانشمند من که با رتبه بسیار عالی درجه لیسانس فیزیک را
گرفته بود بعد از تلشهای بسیاری توانست گلیم ما را از آب بیرون بکشد .من هم در کنکور دانشگاه قبول شدم و
در رشته شیمی شروع به تحصیل نمودم گرچه میدانستم که برای کاریابی هم بعد ها مشگل خواهم داشت .سال
اول دانشگاه بودم که نامه ای برای من آمد که بعلت بهایی بودن اخراج میشوم .من که نیمخواستم بیشتر از این
سربار مادرم باشم مشغول کارهایی شدم که بتوانم درآمدی داشته باشم و کمک مادرهم باشم .بالخره یک روز
که شاید حدود ده سال از انقلب میگذشت مادر گفت آرش تو و من دیگر در این کشور آینده ای نداریم .من که
مسن تر خواهم شد و شاید دیگر بمن کار و کمک کردن در خانه را ندهند .تو را هم که از دانشگاه اخراج کرده اند
و تازه اگر میماندی و لیسانس هم میگرفتی مشگل استخدام با وجود ستون مذهب را داشتی بیا کاری کنیم که از
کشور خارج شویم .هر دوی ما این برنامه خوب دیدیم و برای اجرای آن نقشه کشیدیم .کم کم شروع به فروش
وسایلی که بعد از مرگ پدر خریده بودیم کردیم و نیز پولهایمان را پس انداز نمودیم تا بتوانیم مخارج خارج شدن
از مرز را بدهیم و به پاکستان برویم .با زجر های بسیار من و مادرم همراه با قاچاق چیان همراه با موتور سواری
و شتر سواری از مرز ایران آن مرز پر گهر که حال فرزندانش آواره میشدند گذشتیم و به پاکستان رفتیم .در آنجا
با کمک دوستان و با زندگی بسیار سخت تری از تهران مدتها ماندیم تا بما ویزای ورود به آمریکا را دادند.
اکنون من و مادربالی بیست سال و چهل سال بودیم که به آمریکا وارد میشدیم .از همان بدو ورود هر دوی ما
بکار پرداختیم مادرم هم در کلس زبان اسم نویسی کرد تا زبان یاد بگیرد و بتواند در آمریکا معلم شود و من هم
4
در همان کلس زبان نام نوشتیم و با هم شروع به یادگیری کردیم .مادرم توانست که فوق لیسانس بگیرد و در
مدرسه ای تدریس فیزیک کند من هم توانستم در عرض این پنج شش سال لیسانس خود را بگیرم و در یک شرکت
خوب کار نمایم .من چون جوانتر بودم بهتر از مادرم میتوانستم استخدام شوم .یکسال بعد مادرم را بجرم اینکه
زبان خیلی خوب نمیدانست و یا آکسنت داشت و یا شاید شرقی بود عذرش خواستند و او دوباره مجبور بود که در
مشاغل پایین کار کند .شاگردان دبیرستانهای آمریکایی مثل ایرانی ها نیستند و معلمان شرقی را دوست ندارند و
تحویل نمیگیرند .و آنقدر آنان را آزار میدهند که مدرسه برای خواست بچه ها و یا اشاره پدر و مادرانشان آنان را
اخراج نماید .تازه اگر هیچ این چیز ها هم نباشد تا زمانی که معلم سفید آمریکای نداشته باشند شرقی و یا
خاورمیانه ای را استخدام میکنند ولی بمحض اینکه معلم سفید آمریکایی پیدا شد به بهانه ای اورا بیرون میکنند و
طبق قوانین آمریکا هیچ احتیاجی هم ندارند که علت اخراج را ذکر کنند.
مادرم خیلی دلش میخواست که من عروسی کنم مثل اینکه به او نوعی الهام شده بود که عمرش کوتاه است .من
نمیدانم که او از یک بیماری رنج میبرد و یا فقط احساس دپرسیون میکرد .سر درد میگرن داشت و یا مشگل
دیگر این مادر قهرمان تمامی نسخه های دکتر را از من پنهان میکرد که سر از بیماری که او را آزار میداد در
نیاورم .مهر مادری به او اینکار ها را آموزش میداد که مرض و بیماری خود را از پسرش پنهان نگه دارد .من
کم کم حالت افسردگی و رنج را در چشمان درشت و زیبا سبزش میخواندم .شاید بی شوهری و دربدری و
مشگلت دیگر برای او خسته کننده شده بود اخراج از دبیرستانهای ایران برای بهایی بودن و با احترام بیرون
کردن در آمریکا شاید بعلت ایرانی بودن.آزار بچه های ابله و سیر و بی ادب آمریکایی و مادران و پدران بی
فرهنگشان .تمسخر های اطرافیان و نداشتن دوست و هم صحبت خوب و شانزده سال زندگی بدون شوهر و در
تنهایی همه و همه دست در دست هم این قهرمان را داشتند از پا در میآورند .متاسفانه مادر برای اینکه من
ناراحت نشوم مشگلت را با من در میان نمیگذاشت .من هم در اثر کار زیاد با کامپیوتر و نخوابی و درس
خواندن های زیاد و شاید علل دیگری به چشم دردهای سختی دچار شده بودم و نمیدانم شاید این مشگل هم مادر من
را عذاب میداد .یک روز که نزد یک چشم پزشگ مشهور رفته بودیم بمادرم گفت متاسفانه چشمان پسر شما رو
به نابینایی میرود .و بایست بزودی جراحی شود و ما احتیاج به قرنیه و چشمان سالمی داریم که بتوانیم به چشمان
پسر شما پیوند بزنیم و بایست نوعی باشد که بدن پسرتان آنرا دفع نکند .مادرم آنروز بمن چیزی نگفت ولی بعدها
من دانستم که با دکتر های مشورت میکند که آیا میتوانند که چشمان او را به چشمان من پیوند بزنند .بعبارت دیگر
او کوری را برای خودش انتخاب میکرد تا پسرش بینا باقی بماند .واقعا که بایست این مادر را سجده کرد و خاک
پایش را بچشمانم بکشم .مادری که تمامی زیبایی وجوانی و نیروی کار و کوشش خود را بی محابا بپای من ریخته
بود تا من یک فرد لیق و تحصیکرده بشوم و حال میرفت که چشمهای زیبایش را بمن بدهد و خود در تاریکی
عشق بسرببرد.
من خیلی دلم میخواست که مادرم زود ازدواج میکرد و بارها هم به او پیشنهاد داده بودم که با یک مردی مناسب
ازدواج کند ولی سنتی بودن مادر و اینکه عاشق پدرم ومن بود مثل اینکه به او اجازه نمیداد که دوباره با کس
دیگری ازدواج کند و شاید هم اخراج های پی در پی در ایران بخاطر مذهب او را از ازدواج دوباره دور کرده
بود .ولی بارها گلیه کرده بود که مردم با یک زن بیوه رفتاری مناسب ندارند و شاید هم بهمین علت بود که
همیشه حلقه و انگشتری ازدواجش را از انگشتان هنرمند وزیبایش بیرون نیآورد .مادر من با آن هیکل صاف و
صورت گیرایش براحتی میتوانست دوباره ازدواج نماید ولی مسایلی که من حدس میزدم او را از ازدواج کنار زده
بود .یک روز مادر موضوع را با من درمیان گذاشت و گفت که دکتر های گفته اند که میتوانند قرنیه و سایر
قسمتهای چشمان او را به چشمان من پیوند بزنند .تا من بینا باقی بمانم .من گفتم حال که تصمیم داری که اینکار
بکنی یک چشم برای من کافی است با لبخندی مادرانه گفت پسرم کدام دختری حاضر است که زن جوانی با یک
چشم بشود .تو نتیجه عشق عمیق من به پدرت هستی و تو سرمایه من هستی .راستش بعد از مرگ پدرت من هیچ
علقه ای به زندگی نداشتم اگر دیدی ماندم فقط برای خاطر تو بود و بس .حال چطور میتوانم که به پسر نابینایم
نگاه کنم .این دادن برای من زندگی است عشق همین است دادن و از بین رفتن .من اگر نتوانم بتو چشمانم را بدهم
بیشتر زجر خواهم کشید .تو جوانی و آینده داری چطور ترا برای همه عمرت نابینا باقی بگذارم .امیدوارم که
حرف مرا بفهمی .
5
باری مادر فرشته ام با دادن چشمان زیبایش بمن مرا از کوری نجات داد ولی خودش کوری را با افتخار وغرور
پذیرفت هیچوقت در چهره او اثر غم دادن گوهرهای بینایش را ندیدم .مثل اینکه دوست داشت که چشمان عزیز
خودش را تنها بمن بسپارد .با توجه و اصرار مادرم من با یک دختر ایرانی ازدواج کردم وسال بعد اولین فرزند
پسر ما به دنیا آمد .سهراب پسر ما یک پسر درشت و قوی بود مثل پدرم و مادرم با در آغوش کشیدن او مثل این
بود که روح پدرم را در آغوش دارد .مادرم عاشقانه سهراب را در بغل میگرفت و میگفت که شما سرکار بروید و
من از بچه مواظبت میکنم .ولی فرانک همسرم میگفت من به یک زن کور اطمینان ندارم که بچه را نزدش
بگذارم .بهتر است که او را به مهد کودک بسپاریم و با این گفتار روح مادر قهرمان مرا آزرده میساخت .یکسال
و اندی بعد دختر ما سولماز به دنیا آمد دیگر مادر من از خوشحالی میخواست برقصد و از شادابی همه سختیها را
فراموش کرده بود .ما زندگی خوبی داشتیم هر دو ما کار خوبی داشتیم مادرم هم مقداری پول از بیمه ها میگرفت
و حتی بما هم کمک خرجی میکرد .مادرم در آستانه پنجاه سالگی بود که آسم او شدت یافت .هرهفته بیک آسم
شدید دچار میشد که بایست به بیمارستان برود و یکی دو روز در آنجا بماند تا حمله آسم برطرف شود .من هم
بعضی وقت ها تا صبح نزدش در بیمارستان میماندم و از آنجا به سرکار میرفتم .شاید در مدت یکسال مادرم شاید
حدود بیست بار در بیمارستان بستری شد .آسم توام با خفگی بسیار دردناک است .کم کم فرانک شروع به صحبت
کرد که مادرت بایست به خانه سالمندان و معلولین برود .او سرجهازی من شده است .همیشه بایست تو در
کارهایش به او کمک کنی یک زن کور مایه درد سر است دستهایش را به دیوار ها میکشد و دیوارها کثیف
میشوند .او برای من هیچ کمکی که نیست بلکه باعث درد سر هم هست .مرتب تو با او در راه بیمارستانی و بمن
نمیرسی .اصل چرا با من ازدواج کردی تو با داشتن یک مادر کور بایست با او زندگی میکردی و از او مواظبت
میکردی چرا پای من را وسط کشیدی و چرا مرا بدبخت کردی؟
این صحبت روزها و ساعتها ادامه می یافت و مرتب فرانک بمن غر و نق میزد .تا اینکه بالخره بگوش مادرم
هم رسید .روزی بمن گفت آرش جان برای من یک اتاق اجاره کن مرا به آنجا ببر و خودت هم گاهی بمن سر بزن
و یا حتی تلفن بکن کافی است من هم خودم را با کارهایی که زیاد احتیاج به دیدن ندارند سرگرم میکنم تو هم با
زن جوانت و بچه های زیبایت خوش باش .من فکر میکردم که مادرم واقعا دوست دارد که از ما جدا شود و از
دست زخم زبانهای فرانک و خانواده اش آسوده گردد .این بود که یک اتاق خوب برایش اجاره کردم و با ماشین
خودم او را و وسایل جزیی اش را به آن اتاق بردم .مادر هرچه داشت بمن بخشیده بود .پدرمن در چهل سالگی
یکسال و نیم زمین گیر شد و مادرم در پنجاه سالگی سعی میکرد که به تنهایی آن هم با وجود داشتن آسم مهلک و
کوری زندگی کند .این بود که من فکر کردم اگر مادرم تنها باشد شاید هم راحت تر بشود .زیرا اکنون سر وصدا و
گریه ها و جیغ های دو بچه پر انرژی شاید برای مادرم دردناک بودند .مادرم خط کورها را آموخته بود و از من
خواهش کرد که برایش مقداری کتاب ببرم که بتواند بخواند ومشغول باشد .درست هفت ماه از جدایی من ومادرم
میگذشت که یک روز که در سر کار بودم مادرم بمن تلفن زد و گفت که حالش خوب نیست .گفتم بعد از کار
پهلویت خواهم آمد.
گفت منتظر هستم بیا .به فرانک تلفن کردم که من امروز پهلوی مادر میروم و با او غذا خواهم خورد با دلخوری
گفت بسیار خوب آقا .بروید تشریفتان را ببرید .نزدیک اتاق مادر ماشین را پارک کردم و به درب خانه مادرم
رفتم با کلیدی که داشتم درب را باز کردم و به اتاقش وارد شدم .مادرم در تخت بود ولی مرده بود .هیچ باورم
نمی شد که به این سرعت و به این راحتی مادرم بمیرد .در دستهایش یک برگ کاغذ بود من کاغذ را گرفتم با
نابینایی نوشته بود پسرم آرشم .آرش کمان گیر من من عاشق بیقرار تو بودم و از فراغ تو بی تاب بودم .من در
حقیقت هفت ماه پیش که از تو جدا شدم مردم .ولی من خود خواه نبودم نمیتوانستم ببینم که زندگی تو بخاطر من
دارد از هم میپاشد .و همسرت ترا تهدید میکرد که اگر من نروم از تو جدا خواهد شد .میدانم که امروز روز
آخرین من است .و متاسفانه تو هم نتوانستی با تلفن من همان دقیقه بیایی من پی برده بودم که قلب من بدون عشق
پدرت و تو کار نخواهد کرد .بمن الهام شده بود که امروز خواهم مرد و ترا و فرانک را از شر وجود کورم
راحت خواهم کرد .ای تنها عشق من متاسفانه من بایست بروم ومتاسفم که بیشتر از این نمیتوانم بتو کمک مادی
ومعنوی کنم .تمامی پس انداز من که با صرفه جویی برایت گذاشته ام مال تو است به فرانک هم تمامی وسایل مرا
همراه با نصف پولی که برایت در بانک ذخیره کرده ام بده .امیدوارم که فرانک با تو مهربان باشد .من مدتها
بودکه آسم داشتم و گلوله هایی هم در بدنم پیدا شده بود ولی عشق به تو مرا زنده نگه میداشت .من امروز خواهم
6
مرد و برای همین هم بتو تلفن زده ام .برایت غذا هم پخته ام و در آشپزخانه است و شاید هنوز هم گرم باشد و من
چراغ خوراک پزی را خاموش کرده ام .امیدوارم که از پسر من وعشق من خوب نگه داری کنی و هم چنین از
کودکان خودت و نوه های من و مادر آنان فرانک برای همه شما دعای خیر میکنم .از چشمان من که در وجود
توست هم خوب نگه داری کن .همیشه نگران تو طاهره مادرت .به امید روزهایی بهتر برای تو .ایکاش من
بیشتر وبهتر به این مادر و این گوهر تابناک زندگی خود میرسیدم .اگر میدانستم که او هفت ماه دیگر میمیرد
هیچوقت او را به آن خانه دیگر نمیبردم و ایکاش که هرگزازدواج نمیکردم تا مادرم را در تنهایی و تاریک رها
کنم .تاریکی که برای خاطر من برای او بوجود آمده بود .ولی من میدانم که عظمت روح بلند او مرا بخشوده
است.
قصه داریوش
دوست و شاگرد قدیمی من داریوش در روزگاری که در یک دبیرستان خصوصی در تهران در جنوب شهر
تدریس میکردم و هنوز هم در دانشگاه تهران در رشته زبان خارجی دانشجو بودم وهم عنوان حق تدریسی کار
میکردم .یک روز استاد زبان آلمانی من آقای مهندس علیزاده بمن گفت که آیا من وقت اضافه دارم که به پسر
برادرش هم از لحاظ درسی کمک کنم .گفتم بلی و روز بعد با یک پسر دبیرستانی که مادرش هم آلمانی بود در سر
میز در خانه ایشان به درس دادن بوی مشغول کار شدم.
چند ماه بعد شاگرد جدید من فارغ تحصیل شد و به آلمان برای درس خواندن دانشگاهی رفت .آقای مهندس که از
تدریس من راضی بود و برادر زاده هم در امتحانات ششم دبیرستان موفق شده بود گفت میخواهی که در مدرسه
7
آلمانی تهران هم تدریس کنی .من هم که زبانهای خارجی را دوست داشتم گفتم آری .مرا به رییس مدرسه آلمانی
تهران به عنوان دانشجوی خوب و معلم خوب معرفی کرد و آنان هم پس از یک سری آزمایشات اولیه مرا به
استخدام مدرسه در آوردند.
دوره دبیرستان در آلمان برای مدارسی که شاگردان را برای ورور به دانشگاه تربیت میکند نه سال است از این
جهت من با دانش آموزان سال های آخر تنها یکی دوسال اختلف سن داشتم .بطوریکه بیشتر اولیای شاگردان مرا
هم یکی از شاگردان دوره های بالی مدرسه میدانستند .ولی بهر حال با شاگردان رابطه خوبی داشتم بکار خود هم
سخت علقه مند بودم.
حقوق مدرسه آلمانی که به معلمان محلی میداد گر چه خیلی کمتر از حقوقی بود که معلمان اعزامی از آلمان
میگرفتند ولی بهر حال حدود یک چهارم و یا یک پنجم حقوق معلمان آلمانی اعزامی از آلمان بودو با مقایسه با
حقوق معلمان فرهنگی ایران یک نیم برابر تا دو برابر بود .دوسالی بهمین منوال گذشت تا معلمان مثل رسمی
ایرانی متوجه شدند که مدرسه آلمانی به معلمان خود حقوق خوبی پرداخت میکند .این بود که تلشهایی صورت
گرفت و با مدرسه آلمانی مکاتبه هایی شد و بالخره وزارت فرهنگ یا آموزش و پرورش تصمیم گرفت که به
مدرسه آلمانی تهران معلم اعزام کند.
ما سه معلم ایرانی بودیم که توسط مدرسه آلمانی استخدام شده بودیم و هر سه نفر ما مثل مدرک تحصیلی آزاد
داشتیم یعنی از دانشسرای عالی فارغ تحصیل نبودیم .ولی هر سه نفر ما زبان آلمانی میدانستیم .حال این معلمان
رسمی میخواستند که به این مدرسه هجوم بیاورند چون برای آنان خیلی خوب بود هم حقوق دولتی خود را
میگرفتند و هم مسولن مدرسه را قانع کرده بودند که بایست یک حقوق معادل یا بیشتر از ما هم از مدرسه بگیرند
و خود را بهتر و ذیحق میدانستند که دو بار حقوق دریافت کنند .و کارشان هم مثل قانونی بود یکبار از دولت علیه
ایران حقوق دریافت میکردند و یکبار هم از مدرسه آلمانی تهران .مثل چیزی دو تا دو نیم برابر حقوق ما .ولی کار
باینجا ختم نمیشد این معلمین تازه وارد که زبان آلمانی هم خوب نمیدانستند خود را جوری جا زده بودند که آنان
واقعا معلم هستند و ما تنها مدرک تحصیلی آزاد لیسانس داریم و معلم واقعی نیستیم.
این هم یکی از تبعیضات آن دوره است که متاسفانه همیشه هم وجود خواهد داشت که دو نفر برای انجام دادن یک
کار دو نوع و یا چند نوع مزد متفاوت دریافت میکنند .ولی این حمله ادامه داشت و مرتب ما سه نفر را در فشار
میگذاشتند .و در مرحله انتخاب کلس هم آنان اول کلسهایی که میخواستند میگرفتند و بما کلسهایی را محول
میکردند که علقه ای به تدریس در آنها را نداشتند .آنان برای کنار گذاشتن ما و آوردن دوستان و فامیل خود براین
سفره از هیچ کاری رویگردان نبودند .و یکی از ما سه نفر هم با آنان بیعت کرده بود و با خوش خدمتی به آنان که
حال مثل عنوان ریاست ایرانی مدرسه را هم یدک میکشیدند داشت جای خود را سفت میکرد.
آنان برای بیرون کردن ما و آوردن فک و فامیل و دوستان و آشنایان خود از هیچ اقدامی فرو گذار نمیکردند .و
بالخره زمینه را طوری طرح ریزی کردند که مدرسه حاضر شد ما دو نفر را اخراج کند تا جای برای دوستان و
آشنایان آنان باز شود .من و خانم همکار من که بدین وسیله پس از سالها تدریس در آن مدرسه اخراج شده بودیم
ناگزیر از مدرسه بیرون آمدیم و نامه نگاری ما به مسولین هم فایده ای نداشت نه ما را استخدام دولت میکردند و نه
معلمان دولتی را از مدرسه بیرون میکشیدند تا هر کدام از ما یک شغل داشته باشیم .بدین ترتیب این آقایان و
خانمهای معلمان رسمی با حفظ تمامی حقوق و مزایای دولتی ایران یک حقوق کامل هم از مدرسه دریافت
میکردند .و ما هم تنها حقوق خود را به نفع دوستان آنان از دست دادیم بعد این آقایان تمامی فک و فامیل خود را به
مدرسه آلمانی کشاندند و کل مدرسه را قبصه کردند .من به مدرسه بریتانیا رفتم که حقوق ومزایایی نصف مدرسه
آلمانی داشت و از این جهت مورد علقه معلمان رسمی نبود.
8
در سالهایی که در مدرسه آلمانی تهران تدریس میکردم با شاگردان خود و پدر و مادرانشان بسیار دوست و نزدیک
شدم .بیشتر این شاگردان دارای مادری خارجی و پدری ایرانی بودند که پدرانشان دانشجویان ایرانی بودند که در
خارج درس خوانده بودند و پس از تمام شدن درسشان با همسری فرنگی به ایران بازگشته بودند البته تعدادی هم
بودند که با مردان خارجی عروسی کرده و حال بچه هایشان به مدرسه آلمانی میرفتند.
داریوش یکی از آنان بود که بمن خیلی نزدیک شده بود .وی که جوانی خوش سیما بود و مادری هم زیبا پدری
خوش تیپ داشت از دوستان نزدیک من گردید .داریوش چشمانی سبز داشت و پوست وی سفید اروپایی شمالی و
موهایش بور و یا بلوند بود .قدی کشیده و متناسب و چهره ای مهربان داشت .درس وی هم خیلی خوب بود و در
آنزمان به زبانهای آلمان انگلیسی فرانسه و فارس مسلط بود و بهر چهار زبان انشا های خوبی مینوشت .داریوش
توانست براحتی مدارج تحصیلی را طی کند و دکتری مهندسی مخابرات را از آلمان دریافت نمود .و بعنوان
دانشیار در دانشگاه مشغول بکار شد .من همیشه با او در تماس بودم و در اثر مرور زمان ما دو دوست شدیم.
دوستی بسیار نزدیک که داریوش همه زندگی خود را برای من میگفت .داریوش با یک دختر آلمانی در آلمان
ازدواج کرد و با او بایران آمدند ولی پس از شلوغی های ایران داریوش به آلمان و سپس به آمریکا رفت و در یک
دانشگاه در فلوریدا به تدریس در دانشگاه مشغول شد .داریوش سه فرزند داشت که بعد از طلق گرفتن همسرش
تقریبا آنان را از دست داد .مادر بچه هاداریوش را که نیمه خارجی و نیمه ایرانی بود بعنوان ایرانی سرزنش
میکرد و رفتار او را نمیپسندید .و به بچه اجازه نمیداد که با داریوش در تماس باشند .و داریوش میگفت که بمن
مرتب سر کوفت ایرانی بودنم را میزند .و بالخره هم به این بهانه که داریوش اخلق ایرانی دارد و ایرانی است از
او جدا شد .حال داریوش تنها در آمریکا زندگی میکرد .من هم که به دلیل داشتن مادر بهایی از دانشگاه و تدریس
محروم شده بودم به ناچار به امریکا آمدم .و در یک مهمانی بود که دوباره شاگرد قدیمی و دوست خودم را دیدم.
داریوش از دیدن من خیلی خوشحال شد .و گفت که اکنون هشت سال است که از همسرش جدا شده و همسرش با
برداشتن تمای سرمایه او و بچه ها او را تنها رها کرده است و با یک جراج آلمانی دوست شده مثل دوست پسر
ولی با او ازدواج نکرده است .داریوش میگفت که همسرش از او شش سال کوچکتر بوده است ولی اکنون این
جراج ثروتمند از همسر سابقش چند سالی هم جوانتر است .وقتی که داریوش اینها را برای من تعریف میکرد
بغض گلویش را میفشرد و دستهایش میلرزید .و چشمانش هم پراز اشگ بود .میگفت یاد آن سالهای گذشته بخیر چه
خوب بود و چه زود گذشت .باری هم پدرم در اثر تصادم و هم مادرم درگذشته اند و من تنها فرزند انها بودم .و بعد
از ترک همسرم خیلی تنها تر شده ام.
هیلدگارد همسر داریوش زن بسیار زیبایی بود .و سه فرزند خوب و درس خوان هم داشتند .نمیدانم که چرا همسر
داریوش او را ترک کرده بود .شاید یک تصمیم ابلهانه و شاید هم یک عشق جدید به جراح ثروتمند المانی که دل
دین هیلدگارد را برده بود .و چون میدید که به داریوش بد کرده است و شاید بخاطر از دست ندادن بچه هایش از
داریوش کناره گرفته بود .داریوش هم امید وار بود روزی که بچه هایش بزرگتر شدند بفهمند که مادرشان برای
یک عشق بی ریشه از پدرشان جدا شده بود.
راستی چطور میشود که همسر انسان با دیدن یک مرد جوانتر و پولدار تر همسرش را رها کند و دنبال کسی برود
که شاید در زندگی و نسبت به او جدی نمیباشد .داریوش میگفت که هشت سال است که تنها زندگی میکند .گفتم
بخانه ما بیا و همسر من آشنا شو او هم اهل برزیل است و خوب دوستی است .داریوش قبول کرد و اغلب روزها
به دیدن ما میامد و ساعتهای خوبی با هم داشتیم .دو سالی بود که داریوش یک دوست خیلی صمیمی داشت.
داریوش دوست داشت که در باره این دوست که دو سال با او خیلی قاطی شده بود با من صحبت کند .میگفت که دو
سال پیش یک همکار از چین برایش آورند که او هم دکتری مخابرات از چین داشت و در دانشگاههای چین در
دوره دکتری و فوق لیسانس هم تدریس میکرد .داریوش هم استاد ممتاز رشته مخابرات و کامپوتر بود .هر دوی
آنان در رشته خودشان دانشمندان برجسته ای بودند .داریوش دکتری مخابرات را از بهترین دانشگاههای آلمان
گرفته بود و سالها هم در ایران دانشیار بود ولی بعد از بسته شدن دانشگاه ها ایران داریوش برای مطالعه بیشتر به
آلمان رفته و سپس با دعوت از دانشگاه فلوریدا به این شهر آمده بود و استاد تمام وقت و ممتاز دانشگاه بود.
9
خانم همکار چینی وی هم که با هم کار میکردند و تحقیق مینمودند خودش یک اعجوبه علمی بود که دارای مدارک
بسیار و اختراعا ت کار های علمی سنگین بود .بطوریکه دولت کمونیست چین یک بورسیه سه ساله بوی داده بود
که در آمریکا بماند و به معلومات خود بیفزاید .نمیدانم که این چینی ها چه اعجوبه هایی هستند شاگردی داشتم که
اصل نمیتوانست زبان انگلیسی صحبت بکند و در کلس من زبان لتینی درس میدادم و همه مطالب را به انگلیسی
میگفتم و او نمره الف را براحتی میگرفت ولی همکلسهای آمریکایی او بزحمت نمره ث میگرفتند .اینطور که
داریوش میگفت می اصل نمیتوانست انگلیسی بخوبی صحبت کند ولی با هوش خارق عاده اش میتوانست همه چیز
را بدرستی حدس بزند و بفهمد .می زبان انگلیسی را در چین و بوسیله کتاب یاد گرفته بود و براحتی میتوانست
کتابهای کلفت انگلیسی علمی را بخواند و بفهمد .داریوش میگفت که او عاشق تمام عیار این خانم چینی شده است.
و دو سال است که مرتب با هم هستند .ساعتها با هم کار و تحقیق میکنند و می عاشق علم و دانش است و گویی از
کار کردن در آزمایشگاه ها خسته نمیشود.
واقعا هم اگر شما شب و روز با یک نفر کار کنید و با هم بسر برید و در ضمن هر دوی شما هم صاحب یک نوع
علم و دانش باشید و به آن دانش هم علقه کافی داشته باشید بعد همکار شما هم در آن رشته اطلعات وسیعی داشته
باشد و بتوانید همدیگر را از لحاظ علمی هم کامل کنید .آنوقت یک رابطه بسیار پیچیده ایجاد خواهد شد.
حال من خواهی نخواهی شریک زندگی دوست قدیمی خود و شاگردی شدم که برای من در گذشته هم بسیار
محبوب بود .یکروز داریوش تلفن کرد و گفت میخواهم ترا با دوستم می آشنا کنم .من می را ندیده بودم ولی با
تعریفهایی که داریوش کرده بود بنظر خود یک دانشمند چینی را خواهم دید که سر در کتاب است .و تنها از
مخابرات و علم حرف خواهد زد .و یک زن معمولی است که مغزی پر از معلومات دارد .دانشی که من از آن سر
در نمیاورم و این داریوش است که میفهمد که می چه میگوید .خیلی دلم میخواست که این الهه علمی را از نزدیک
ببینم .و تاحدی هم مشتاق دیدن این اعجوبه علم مخابرات بودم .که در سن نسبتا کم استاد دوره دکتری دانشگاه چین
بود.
داریوش که پدرش از ثروتمندان ایران و تحصیکرده آلمان بود با دست خالی هم به آمریکانامده بود خانه بسیار
شیک و مجللی داشت که چشم را خیره میکرد و در آن شهر کوچک ساختمان وخانه او منحصر به فرد اگر نبود
بلکه بسیار نادر بود .اتاقها با فرشهای گرانبهای ایران فرش شده بودند .مبلمان خانه بسیار اشرافی و از سنگ و
چوبهای آبنوس بود .درب های خانه و اتاقها از چوب های گرانبها درست شده بود .و دستگیره ها و یراقهای زیبا
داشتند.
چهل چراغهای زیبا و موزیک قشنگ که داریوش انتخاب کرده بود خانه را بسیار رویایی کرده بود همسر م و من
به دعوت داریوش وارد خانه اشرافی وی شدیم .داریوش با یک کت و شلوار آبی سیر به پیشواز ما آمد و مارا به
اتاق برد .در آنجا بود که همسر م و من مبهوت شدیم .زیرا زنی که به احترام ما از روی مبل بلند شد یک زن
دانشمند معمولی نبود .یک الهه زیبایی بود که شکوه و عظمت بی نهایت داشت .همسرم و من که خود را آماده
کرده بودیم با یک زن تحصیکرده استاد دانشگاه دانشمند روبرو شویم اکنون هر دوی ما خیره به این همه زیبایی
شده بودیم که مثل یک شاهکار نقاشی استادان ممتاز چین بود تا یک انسان حتی من که با خیلی از مانکن های زیبا
در محیط کاری آشنا بودم در هیچکدام آنان این همه زیبایی خیره کننده را ندیده بودم .بیچاره داریوش که این همه
زیبایی را بعنوان تنها دوست و همکار در اختیار داشت نه همسر و معشوقه .داریوش قبل بمن گفته بود که
همسرش از یک طبقه بسیار نخبه گان چین است تمامی خانواده می در چین دارای درجه استادی و دکتری هستند.
همه خواهر و برادران می یا پزشکان مشهوری در چین هستند و یا استادان علمی مهم .مادر و پدرش هر دو
استادان ممتاز دانشگاه هستند .من میدانستم که امشب با یک زن عالرتبه و دانشمند روبرو خواهم شد که دارای توان
علمی فوق العاده است ولی خودم را آماده نکرده بودم که با یک پری دریایی و یک الهه تمام عیار از زیبایی
روبرو گردم .حتی همسر من هم از دیدن این همه زیبایی و شکوه خیره مانده بود .بالخره ما خودمان را جمع و
10
جو کردیم و روی مبل نشستیم .نمیدانم که می متوجه شد که ما هر دومحو زیبایی او شده ایم یا نه .اندام بلند و صاف
او با صورتی بسیار زیبا آراسته شده بود .چشمان بی نهایت قشنگ او لبان بسیار خوش تراشش و ساقهای بلند و
کشیده اش و کمر باریکش انسان را بیشتر بیاد یک تابلوی زیبای نقاشی میانداخت تا یک زن دانشمند .وی که حدود
شاید چهل سال داشت بزحمت سی ساله مینمود .پوست لطیف و زرد رنگش چشمان زیبا و جادویش که مثل دو
یاقوت سیاه براق بودند دست های بلند و لطیف وی همه یک دنیا زیبایی بود که همراه با موهای بلند و پیچ در
پیچش دل هر زن و مردی را از لحاظ زیبایی میربود .
بیاد خواهرم افتادم که ازدیدن دختران بلند خیلی خوشحال میشد .این یک بت خوش تراش چینی بود که مثل یک
عروسک بزرگ از کشور چین وارد شده بود .چطور دولت چین حاضر شده بود یک چنین گنجینه گرانبهای علمی
و زیبایی را برای مدت سه سال به کشور در آنطرف کره زمین بفرستد .لبد به این گنجینه اطمینان داشت که بر
میگردد.
من که سالها معلم بودم و در دبیرستانها و دانشگاه ها تدریس کرده ام و شاگردان و دانشجویانی بسیار زیبا و
دلربایی داشته هیچکدام آنها نمیتوانستند با این عروسک چینی رقابت کنند .زیبایی ها آنان با این بت عیار فرق
میکرد .بیچاره داوران بین المللی ملکه زیبایی که اگر چنین لعبت زیبایی را میدیدند بسختی میتوانستند بکس دیگری
رای زیبایی دهند .این جادوی چینی یک دنیا دانش و زیبایی با هم بود .یادم میامد که مرضیه میخواند صورتگر
نقاش چین یا برکش صورتی این چنین یا ترک کن صورتگری .این شاهکار که آن همه زیبایی را همراه با هوشی
سرشار با هم داشت و دل دین داریوش بینوا را ربوده بود.
من از می و اخلق او چیزی نمیدانستم ولی داریوش را میشناختم که اگر زنی و یا دختری را دوست داشته باشد
میخواهد با او ازدواج کند ولی می از ازدواج با او همیشه به بهانه ای طفره رفته بود خیلی دردناک است که انسان
با زنی به این زیبایی و با هوشی همیشه تنها باشد و با هم آن همه پروژه داشته و متصل با هم از لحاظ علمی و
کاری در گیر باشند و شب و روز با هم بسر برند ولی زن نخواهد با مرد ازدواج نماید .داریوش هم که اهل رابطه
کوتاه نبود وشاید این موضوع را می میدانست و از این جهت چون نمیخواست با داریوش ازدواج کند از رابطه
عمیق تر از ماچ و بوس کنار با او خود داری میکرد.
بعبارت دیگر آنان با هم مثل عاشق معشوق های نوجوان بودند که تنها با بوس و کنار و با هم بودن را قناعت
میکردند و دل به دریای عشق کامل نمیدادند .البته این می بود که بیشتر از یک عشق نوجوانی از داریوش طلب
نمیکرد و داریوش هم که نمیخواست عشق عمیق خود را به می تحمیل کند .ولی داریوش امیدوار بود که این طلسم
جادویی را که دلبر فتان را به او پیوند نمیداد بشکند و برای همین سعی میکرد می را به ازدواج با خودش راضی
کند .نمیدانم که عشق به چین و خدمت به کشور و میهن می باعث شده بود که داریوش نتواند می را بخود
اختصاص دهد و یا مشگلی دیگر در کار بود.
حتی داریوش به می گفته بود که حاضر است به چین بیاید و با او هر کجا که او برود خواهد آمد .ولی می شاید
فکر میکرد که داریوش که این همه ثروت و کار داری چطور همه اینها را ول کند و دنبال او به چین بیاید.
داریوش که به می سخت دل بسته بود سعی میکرد هر طور شده می را بخود دل بسته کند ولی می گفت که او
داریوش را مثل دوست دوست دارد میل دوستی دو نو جوان و بیشتر مایل نیست .ولی داریوش هنوز امیدش را از
دست نداده بود و فکر میکرد که دوسال در کنار این بت زیبا ممکن است تصمیم او را عوض کند .آنشب ما شام
خوردیم و آنان مارا تا درب حیاط بدرقه کردند .در حالیکه دست در دست هم داشتند با ما خدا حافظی و رو بوسی
کردند .یک دم می به آغوش من آمد و از من خدا حافظی کرد .داریوش هم با من دست داد و همسرم را نیز بوسید.
11
همسرم گفت که اینها چه زوج مناسبی میتوانند باشند هر دو زیبا و دانشمند هستند وهم رشته هم نیز میباشند .گفتم
که این آرزوی داریوش است ولی می جواب منفی میدهد و داریوش هم نا امید نمیشود .می از لحاظ مادی خیلی
فقیر تر از داریوش بود .در حالیکه داریوش به تنهایی یک ساختمان مجلل هفت اتاق خوابه داشت همراه با مبلمان
گرانبها می در یک اتاق بسیار کوچک زندگی میکرد و با اینکه بارها داریوش از او خواسته بود که در خانه اش
اقامت کند ولی می نپذیرفته بود .نمیدانم چرا .گرچه تعضی شب ها چون دیر وقت میشد و آنها با هم کار علمی
میکردند در همان خانه و شاید هم در همان اتاق خواب داریوش میخوابید .می یک اتاق کوچک در یک آپارتمان
فقیر اجاره کرده بود که همراه با دو دختر چینی دیگر با هم زندگی میکردند .می وقتی بخانه داریوش میرفت تمامی
ساختمان اورا نظافت میکرد و برایش غذا میپخت .لباسهایش را میشست و اتو میکرد .بقول ما ایرانی ها خیلی
خاکی و متواضع بود .از کار کردن ابایی نداشت داریوش میگفت حتی یک روز برای تعویض چرخ ماشین هم به
او کمک کرده است .می شاید دو یا سه دست لباس و دو جفت کفش بیشتر نداشت ولی زیبایی بیش از حد وی هر
لباس ساده ای را بر تن خوش تراشش گرانبها جلوه میداد .می تنها یک کیف صورتی داشت که بسیار کهنه و نخ نما
شده بود همسر من گفت چرا داریوش برایش یک کیف نمیخرد که او این کیف کهنه و نخ نما را بدست نگیرد.
داریوش قبل بمن گفته بود که می هیچ هدیه ای از او قبول نمیکند و دوست دارد که به داریوش هدیه بدهد تا هدیه
بگیرد.
بهر حال داشتن تمدنی دیگر و یا معیار های دیگر شاید باعث شده بود که می از داریوش هدیه ای نپذیرد .نمیدانم
که در قلب کی چه میگذشت ولی می بمن گفته بود که نمیتواند با او ازدواج کند .و امیدوار است روزی آنقدرعاشق
نشود که مجبور شود با او عروسی کند .که این یک مشگل است که اگر او عاشق داریوش بشود .می گفت که او
داریوش را خیلی دوست دارد ولی میترسد که او هم آنقدر عاشق وی شود که با این مشگل روبرو گشته با او
عروسی کند .نمیدانم چرا از عروسی کردن با داریوش هراس داشت .داریوش هم که پس از جدا شدن از خانواده
اش و مرگ و نیستی پدر و مادرش و دوری از فرزندانش تنها یک دلخوشی داشت و انهم می بود می که سعی
میکرد این فاصله جادو را نگه دارد و تسلیم عاشق بیقرار و دلباخته بینوایش نشود.
دوسال بود که داریوش دل در بند گیسوی این پریچهره چینی داشت .معشوقه ای که دین و دل را ربوده بود و
عاشق بینوا را از وصال محروم میکرد .داریوش در سوز و گداز عشق عمیق خود بود .ولی من میدانم که داریوش
همیشه این امید را داشت که می تغییر عقیده بدهی و در کنا ر او باقی بماند .بالخره یکسال دیگر هم گذشت و
داریوش برای شب آخر ماندن می در آمریکا یک مهمانی شام بزرگ تهیه دید.
من و همسرم هم جز دعوت شده گان بودیم .می چون یک تاووس مست و یک زیبای جادویی در آن آخرین
مهمانی داریوش شرکت کرد .یک گودبای پارتی با شکوه به افتخار می .که پس از سه سال میخواست به کشورش
برگردد .داریوش باورش نمیشد که می اورا تنها رها کند و برود .ومی هم گفته بود که میرود و لی شاید باز گردد.
و داریوش امید داشت که می باز گردد .میهمانی شام مجلل که برای می برگزار کرد و در آن تمامی دوستان و
آشنایان شرکت داشتند .هم چنین همکاران دانشگاهی می و داریوش .آن شب می سنگ تمام گذاشت تمامی شب با
داریوش رقصید و سر بر شانه اش نهاده بود.
نمیدانم که اشکال کمونیست بودن چین مانع نزدیکی و ازدواج داریوش و می بود و یا دید های فرهنگی چینی وی و
یا معما ی دیگری در کار بود .می به داریوش گفته بود که مرتب بوی تلفن میکند و برایش نامه میفرستد و ای میل
میفرستد می گفته بود عشق داریوش را هیچوقت فراموش نمیکند و سعی میکند دوباره برگردد .نمیدانم که چرا این
معشوقه های چینی این چنین میشوند .قبل هم یکی از دوستان من معشوقه چینی اش را از دست داده بود او هم به
دوست من گفته بود که برایش نامه مینویسد و به او تلفن میکند و لی پس از چند تلفن دیگر تماس را قطع کرده بود
و به نامه هایی که هر روز دوست من برایش مینوشت دیگر پاسخی نمیداد .من نگران این بودم که معشوقه چینی
داریوش هم همین بل را سر داریوش بیاورد.
12
داریوش تمامی شب تا دیر وقت در آغوش محبوبه زیبا روی خود بود شاید دلش میخواست که هرگز روز نشود و
بازگشت می انجام نگردد .ولی چه سود که زمان میگذرد .می آنشب هم در منزل داریوش نماند و من او را به
آپارتمان محقرش رسانیدم و آن زیبای افسانه ای در یک خانه محقر خوابید .فکر کنم که حدود ساعت دوازده بود
که داریوش به من زنگ زد که می میخواهد برود و بالخره رفتنی شده .من نمیتوانم اورا به فرودگاه برسانم
میتوانی عوض من اینکار را بکنی .با او تا توی هواپیما برو شاید پشیمان شد و خواست برگردد .میدانستم که
داریوش هنوز امیدوار است که می از خر شیطان پایین آمده و در آمریکا بماند و با او عروسی کند .آخر آنهمه
عشق و علقه ای که می به داریوش ابراز میکرد مگر میتواند به یک جدایی بینجامد؟
با یاد آوری جدایی دوست دیگرم برای بردن می به فرودگاه به خانه اش رفتم .تعجب کردم که لاقل چرا شب آخر
را در منزل داریوش نمانده است .من میدانستم که بعضی از زنان بخصوص زیبا از مرد فقط سکس میخواهند زیرا
میخواهند با یک مرد ایده آل تر ازدواج کنند ولی داریوش یک مرد ایده آل بود با معلومات بود خوش تیپ بود.
ثروتمند بود همسرش هم که از او طلق گرفته بود او که همسر ش را طلق نداده بود پس چرا می او را رها
میکرد.
به خانه می رفتم درب را باز کرد .یک کمی عصبی بود .چمدانهایش را میبست .و یک هدیه ویک نامه بمن داد که
به داریوش بدهم .بالخره سوار شد و با هم بسوی فرودگاه رفتیم .چشمان زیبای می پر از اشگ بود .گفت
امیدوارم که داریوش من را ببخشد و فراموش کند امیدوارم که به احساس نفرت نکند .من دلم نمیخواهد که داریوش
از من که سه سال با او بوده ام متنفر باشد .من در کنار او فراموش میکردم که یک زن چهل ساله ام خود را مثل
یک دختر بچه حس میکردم که عاشق یک پسر بچه است .بهترین ساعات زندگی من در کنار او بوده است .همیشه
میترسیدم که کاری کنم که او از من متنفر شود .او دلش میخواست که من همسرش شوم و برایش بچه هایی بزایم
که غم دوری از فرزندانش و همسرش را فراموش کند .او بمن میگفت که تمامی زندگیش هیچ زنی را بجز مادرش
باندازه من دوست نداشته است .من برای او یک فرشته نجات بودم و یک امید نا متناهی .او همه زندگی خودش را
در من میدید .او تمامی گرفتاریها و تمامی افسردگی هایش را در کنار من فراموش میکرد .او خودش را در وجود
من میدید .میدانم که او سخت عاشق بیقرار من بود .ولی من بایست به خانه ام برگردم به میهن خودم .از اینکه از
او دور میشوم گریانم و برای همین است که گریه میکنم .تمامی سه ساعتی که من با می بودم اشگ ریخت و گریه
کرد ولی داریوش را تنها گذاشت و رفت من که از این معما و از این معشوقه چینی سر در نیاوردم .او هزگز با
داریوش نخوابید دوستی و عشق آنان به همان ماچ و بوسه و در آغوش هم بودن بود .نمیدانم اگر داریوش با او
رابطه بیشتری داشت می حاضر بود که نزدش بماند .ولی آیا سکس میتواند عشق را قوی تر بسازد یا نه.
نمیدانم اگر داریوش با او میخوابید و عمل زناشویی انجام میداد می پای بند میشد و نزد داریوش میماند .هستند
زنانی که عمل زناشویی هم انجام میدهند و باز هم میروند .بهرحال این بود داستان و قصه پر از غصه داریوش.
می رفت و با اشگ و آه و داریوش را تنها رها کرد .او هم مثل زن دیگر چینی برای داریوش نامه ای ننوشت و
کل عشق بزرگ فراموش شد .عشقی که سه سال با آن همه زیبایی ادامه داشت در بستر سرد زمان از بین رفت و
سوز های داریوش در دل می ننشست و و می رفت در دیار دیگری که دور بود می حتی شماره تلفن و آدرس خود
را هم به داریوش نداد مثل کسی که میمیرد و همه چیز تمام میشود .متاسفانه مثل اینکه داریوش برای می مرده بود.
او رفت و او را فراموش کرد .یک عشق پر از شور و سوز سه ساله.
13
داستان جلل
هنگامیکه در مدرسه سفارت آلمان به تدریس زبان انگلیسی و هنر مشغول بودم و در دانشگاه هم زبان آلمانی درس
میدادم یک دوست چندین چند ساله به منزل من آمد و در حالیکه به پهنای صورتش اشگ مریخت گفت که همسرش
در اثر بیماری سرطان درگذشته است و شش فرزند نو جوان برایش به یادگار گذارده است .و نیز شرکت وی به
عنوان اینکه یک شریک سرتیپ فراری داشته است مصادره شده است و ساختمانش هم در بهجت آباد توسط مردم
اشغال گردیده و راهی بجایی فعل ندارد و تمام دوستانش هم به خارج از ایران رفته و هیچکس را دیگر ندارد که
کمکی برایش باشد.
میگفت نمیداند با این بچه های بی مادر چه کند و چطور مواظب درس و مشق آنان باشد وی که درسهای آنها را بلد
نیست و نمیتواند کمکی برای آنان باشد .و هزار نوع دلیل و خواهش از من خواست که هفته ای یک یا دو بار به
آنان سری بزنم و مواظب درسی آنها باشم .بمناسبت سابقه دوستی چندین و چند ساله و اینکه من هم درس دادن را
دوست داشتم قبول کردم و قرار شد که هفته ای دو بار بخانه آنان رفته و ضمن راهنمایی درسی با آنان اضافی هم
انگلیسی درس بدهم.
بچه ها با علقه مندی تمام درس میخواندند .اینطور که یادم هست سه تا دختر و سه پسر او را من درس زبان
میدادم و اشکالت دیگرشان را کمکشان میکردم .برای من این کار شبیه یک مدرسه خصوصی شده بود .گیتا که
دوازده ساله بود با یک برادرش که سراج چهارده سال بو د در یک کلس بودند .و پس از تمام شدن یکساعت و
نیم و یا دوساعت به برادر دیگرش که شاید شانزده ساله بود و پاهایش هم فلج بود به تنهایی درس میدادم و پس از
دو ساعت دیگر خواهر دیگرشان که سیما شاید بیست ساله بود یکساعت همراه با بقیه زبان میخواندند.
14
سیما و بقیه با من هم زبان انگلیسی میخواندند و هم آلمانی زیرا خیال داشتند که برای ادامه تحصیل به آلمان بروند
شهاب هم که به تنهایی درس میخواند زیرا بمدرسه به علت معلول بودن نمیرفت و تقریبا این تنها سرگرمی او بود.
همه این شش نفر باضافه تعدادی دیگر از بچه های فامیل آنها که بعدا به کلس اضافه شدند شاگردان فوق العاده
خوبی بودند و همه درس ها و تمرین ها را به خوبی و دقت تمام حل میکردند و خوب و فعال کار میکردند .و نتایج
برای من بسیار رضایت بخش بود .پدرشان هم حق تدریس را گرچه دیر میپرداخت ولی میپرداخت و از این بابت
گله ای نمیتوانست در کار باشد .کلسهای ما دو روز در هفته بود و هر بار شش ساعت طول میکشید و از ساعت
چهار تا ده و یا یازده شب ادامه داشت .و با پذیرایی جانانه و شام مفصلی هم همراه بود.
بچه علوه بر اینکه با استعداد بودند بسیار کاری و درس خوان هم بودند و من امیدوار بودم که بتوانم برای آنها بعد
از تعلیم کافی پذیرشی هم از دانشکده های آلمان ویا آمریکا بگیرم .شاید دو سه سالی بدین ترتیب گذشت و بچه ها
در درس و زبان بسیار پیشرفت کرده بودند بطوریکه شاگرد معلول شهاب براحتی میتوانست یک معلم خوب
انگلیسی باشد و حال او میخواست که زبان آلمانی هم یاد بگیرد و پدرش میگفت که این پسر چون معلول است
خوب است که خوب زبانهای خارجی بداند تا بتواند از این راه درآمدی خوب داشته باشد.
حال بچه ها آماده رفتن به خارج برای ادامه تحصیل بودم و من میخواستم که برایشان از طریق آشنایانم ویزا
بگیرم .در این روز ها پدرشان هم توانسته بود که مستاجران ساختمان بهجت آباد را که به زور ساختمان را اشغال
کرده بودند از طریق پلیس قضایی و دادگستری بیرون کند .روشن است که بیرون کردن ده ها خانواده مثل
مستضعف در آن دوره اول انقلب کار هر کسی نبود .ساختمان وی شش طبقه بود و در هر طبقه هم چند دستگاه
آپارتمان بود .ولی آنان که مجبور شده بودند ساختمانی را که مجانی نشسته بودند ترک کنند بسیار عصبانی بودند و
آپارتمانها را به ویرانه ای تبدیل کرده بودند .مثل حتی درب ها و روشویی و ضرفشویها را هم کنده و با خود برده
بودند.
مرتضی که هر روز سحر از خانه بیرون میرفت شب هنگام در ساعت ده به خانه برمیگشت و معلوم بود که برای
تامین زندگی فرزندانش تلشی پی گیر مینماید .هنگامیکه که او بخانه میرسید تقریبا درس ها هم تمام شده بود و
برای یک شام مفصل همه آماده بودند مرتضی سر شام هر روز از مشگلت و یا موفقیت هایش صحبت میکرد و
بالخره اینکه توانسته است مردم را از ساختمانهایش بیرون بریزد .و اینکه حال احتیاج به یک سرمایه خوب داشت
که آنجا را تعمیر کند و رهن و یا اجاره بدهد .که بتواند برای بچه ها خرج کند.
کم کم روی سخنش به من مایل شد که تو که با آلمانها کار میکنی و هر کدام آنها ماهی بیشتر از ده هزار مارک
حقوق مزایا دارند یک پنجاه و شصت هزار مارکی از آنان برای من دستی بگیر تا من بتوانم ساختمان را مرمت
کرده و تمیز کنم و رهن و یا اجاره داده و بیست روزه پول را پس بدهم .بالخره اینقدر گفت و ناله کرد و اشگ
ریخت و التماس کرد که من هم با خواهش از دو سه نفر از آلمانها مبلغی که مرتضی میخواست دستی گرفتم و به
وی دادم.
یاد آنروزی افتادم که آمریکایی های که با من در شرکت مخابرات همکار بودند میبایست ایران را زود ترک
میکردند و آنان هم ماشین و خانه و اسبات و حتی پول نقد و طل و جواهرات خود را نزد من امانت گذاشته بودند و
همه آنها را حتی بدون هیچ کار مزدی برگردانیده بودم حتی گفته همسرم که میگفت بایست لاقل ده در صد حق
نگهداری برداری را ندیده گرفته بودم و روی همین اصل آلمانها و دیگران بمن اعتماد داشتند.
مرتضی در موقع گرفتن مارکها که میگفت در بازار میفروشد و بکار تعمیر ساختمان میپردازد بمن مطابق بهای
آن رسید و چک ریالی داده بود و چون قیمت مارک در آن روز همان بود من هم متوجه مشگل نشده بودم که در
صورت تاخیر و کاهش ارزش ریال من نمیتوانم که پول آلمانها را پس بدهم .ولی از آنجاییکه رسید مرتضی بیست
روزه بود اینطور بنظر میرسید که در عرض بیست روز قیمت مارک آنقدر ها بال نخواهد رفت.
15
مرتضی سر بیست روز که پول را پس نداد هیچ بلکه تلفن کرد که متاسف است و بایست به او دو ماه دیگر هم
فرصت بدهم و من هم که بوی اطمینان کامل داشتم از آلمانها خواهش کردم که دوماه دیگر هم بوی فرصت دهند.
بعد از دو ماه دوباره وی تلفن کرد که بایست شش ماه دیگر هم به او وقت بدهم .حال دیگر از پذیرایی بعد از کلس
هم خبری نبود و تقریبا با من با سرد رفتار میکردم زیرا که من مثل طلبکار بودم و آنان چشم دیدن طلبکار را
نداشتند.
و دیگر از دادن حق تدریس هم خبری نبود و من عمل مجانی تدریس میکردم .ولی باز دلخوش بودم که اگر
مرتضی پول بدستش بیاید پول دریافتی از من را خواهد پرداخت .آلمانها پس از شش ماه دیگر که گذشت حاضر
نبودند که صبر کنند و بمن گفتند که ما که مرتضی را نمیشناختیم و به تو و به اعتماد تو پول دادیم و حال هم بایست
پول مارا پس بدهی .به ناچار من با فروش فرشها و سایر وسایل منزل و نیز دستی گرفتن از پدر زن و دیگر
دوستانم پول آلمانیها را پس دادم و زیر بار قرض سنگینی رفتم.
مرتضی بعد از شش ماه گفت که دوسال دیگر هم وقت میخواهد .من که تا آن زمان کلی خسارت کرده بودم حال او
با بی تفاوتی و دل گشادی میگفت که بایست دو سال دیگر هم صبر کنم و مسلم است که پدر زن من حاضر نمیشد
سرمایه اش دو سال راکد بماند زیرا او هم یک تاجر بود و با توجه به کاهش ارزش ریال زیان های شدیدی میکرد.
ولی من هنوز هم به مرتضی خوشبین بودم و فکر میکردم که او در تلش است که مرا از این گرفتاری رهایی
بخشد .او که سالیان دراز با من دوست بود و نمونه یک مرد زاهد و با تقوی و انسان خوب را بازی کرده بود
حالبا نهایت بی انصافی بمن میگفت که دوسال دیگر بایست صبر کنم.
بیادم آمد که بسیاری از دوستان من هم با اعتماد بیک زاهد و یک متقی همه سرمایه خود را از کف داده بودند و
حتی بعضی ها به زندان هم افتاده بودند .مرتضی که یک دوست بسیار صمیمی خود را جا زده بود اکنون میرفت
که به یک هیولی غارتگر تبدیل شود .در این دو سال من به سبب داشتن قرضهای هنگفت وضعی بسیار بد داشتم
و مرتب بایست سرکوفت دیگران را هم گوش کنم که آدم عاقل که به کسی پول قرض نمیدهد .ولی من امیدوار بودم
که مرتضی محبت مرا فراموش نمیکند و هر طور شده مرا حمایت خواهد کرد.
یکروز که واقعا خیلی ناراحت بودم و بسیار گرفتار بسراغ وی رفتم و گفتم که چه شد آنهمه وعده ها .گفت که
آپارتمانها را رهن و اجاره نمیکنند .بیا در این مورد بمن کمک کن و آنها را برای من اجاره و یا رهن بده .بعد هم
گفت من از آقایی بنام اصلنی نژاد مقدار زیادی طلبکارم اگر بتوانی که این پول را زنده کنی آنرا بتو میدهم.
مرتضی که واقعا یک انسان بی عاطفه شده بود تمامی توان و سرمایه و معنویت من را بغارت برده بود .مبالغی که
او بابت رهن و اجاره آپارتمانها توسط من میخواست دو برابر مبلغی بود که خودش آنها را رهن میداد .و واضح
است که هیچکس از من آنها را رهن و یا اجاره نمیکرد من چند بار هم به دیدار آقای اصلنی نژاد رفتم و ماجری
و مشگل را برایش توضیح دادم و ظاهرا او هم قول داد که مبلغ را بمن بدهد و از من رسید دریافت کند .ولی بعد
ها بدون سر و صدا مبلغ را به خود مرتضی پرداخته بود .و تمامی رفت آمد های من بمنزل این آقا هم بی فایده و
اتلف وقت من بود.
اکنون که بیش تر از دو سال دیگر هم از آخرین مهلت مرتضی گذشته بود بنظر میرسید که وی تصمیمی برای
پرداخت ندارد .و از من برای پیشبرد اهداف خود سو استفاده کرده و دیگر هیچ احساسی برای درگیریهای من
وناراحتی های حاصله از این شیادی هایش نداشته بود .یک روز هم آقای اصلنی نژاد بمن گفت که تو اکنون برای
مرتضی دیگر یک مهره سوخته ای زیرا او میداند که تو به وی دیگر هیچ گونه اعتمادی نداری و دیگر هیچوقت و
در هیچ شرایطی به او کمکی نخواهی کرد و تو را به عنوان یک دوست و یک منبع کمک و یا درآمد از دست داده
است .و از این نظر برایش هیچ فرق نمیکند که تو در چه شرایطی هستی و او اکنون برای دام گذاردن برای
دیگران آماده است و نه بتو که زخمی شدید از او خورده ای و میدانی که چه هیولیی است.
16
مرتضی یک روز بمن تلفن کرد که به خانه اش بروم من خیال کردم که او میخواهد بدهی هایش را بپردازد و به
منزل او رفتم .او مثل همیشه در اتاق پذیرایی از من به سردی استقبال کرد و گفت که بایست قباله های خانه هایش
و باغش را در شهریار به وی پس بدهم .او قبل این مدارک را به همراه پاسپورتهای بچه هایش و نیز مقادیر
زیادی چک و سفته بمن بعنوان گروه گان داده بود و حال بدون دادن بدهی اش آنها را باز میخواست .بوی گفتم که
شما تمامی زندگی مرا نابود کرده اید و مرا با این تورم سرسام آور بکلی از بین برده اید و اکنون بیشتر از چهار
سال است که امروز فردا میکنید و مرتب وعده به آینده میدهید .حتی گفته اید که زیانهای ناشی از تورم را بمن باز
پس میدهید .حال چطور بدون دادن هیچ یک از بدهی های خود از من گروه گانها را هم پس میخواهید.
آن مرد مهربان و آن دوست آنقدر صمیمی و زاهد و با تقوی که میگفت حاضر است که بمیرد و ناراحتی من را
نبییند .و آنکس که همیشه از مذهب مادر من که بهایی بود با آن همه نیکی وخوبی یاد میکرد .حال بدون دادن بدهی
هایش چگونه از من طلب گروه هانهایش را میکند .او قبل هم به بهانه ای پاسپورت یکی از دخترانش را گرفته
بود .زیرا من فکر میکردم که او واقعا میخواهد با من همکاری کند .حال او را به آلمان فرستاده بود و بجای پس
دادن پول بمن قسمتی از آنرا خرج فرستادن سیما به آلمان کرده بود.
وی اضافه کرد که تو که باندازه کافی چک و سفته داری و میتوانی که به دادگاهها وکلنتریها شکایت کنی و دیگر
احتیاجی به سندهای خانه و باغ نداری .حتی او قبل میخواست که باغ را بنام من کند و من دنبال کارهایش رفته
بودم ولی بعد جا زده و همکاری نکرده بود .و گفته بود برو یک باغ دیگری بخر .بهر حال برای او کامل معمولی
بود که قرض بگیرد و بعد بامبول در آورد و پس ندهد.
وی ادامه داد که تو میتوانی وکیل بگیری و از طریق دادگستری پول خود را از من مطالبه کنی .گفتم آن روز که
شما با التماس و گریه تقاضای کمک و مساعدت میکردید و میگفتید که اگر بشما کمک نکنم از بین میروید گفتید که
اول بایست من به نزد وکیل بروم .با نهایت بیشرمی گفت آن روز گذشته است و تاریخی شده و تمام شده است و آن
شرایط دیگر وجود ندارد .بعد گفت اگر قباله ها و سایر اسناد را ندهی من از طریق قانونی از تو به زور دادگاه
خواهم گرفت و میدانی که من در دادگستری دست دارم و صد ها دوستان آذری و فارس مرا حمایت میکنند و دیدی
که چطور بهجت آباد را پس گرفتم و آنهمه لش و لوش ها و لتهای عربده کش را بیرون انداختم .و باز میدانی که
مادرت بهایی است و این بتو در این ماجری ضربه خواهد زد
بدین ترتیب او یک چهره دیگری از خود به نمایش گذاشت و بطور کامل شفاف میگفت که برای ندادن پول همه
کاری خواهد کرد.
برای مدتی کوتاه بوی نگاه کردم و آن دوران را بیاد آوردم که چطور برای همراهی مدت گریه ها و التماس ها
میکرد و چطور به همه افکار من ظاهرا احترام میگذاشت و چطور از تلش من برای درس دادن به بچه هایش
تشکرات بیمانند میکرد و حال همان آدم مرا تهدید میکند که با توجه به اوضاع مرا از بین خواهد برد.
خنده ای تلخ برویش زدم و گفتم که ایکاش آنروز به شما رحم نمیکردم و اینطور خودم را گرفتار مشگلت
نمینمودم و اینطور مورد به احترامی شما قرار نمیگرفتم .آیا سزای آن همه بردباریها و همکاریها و کمک های من
این است؟ شما اسم اینکار را چه میگذارید؟ شما که خود آنطور وال و ادیب و فهمیده و انسان دوست نشان میدادید
و بقول خودتان اینهمه کتاب خوانده بودید و خود را یک ایرانی وطن پرست معرفی میکردید که برای مردم زحمت
میکشید .حال چطور شده که با من اینطور رفتار میکنید .من که این همه برای شما سختی و زحمت کشیده ام و
هیچگاه بی تفاوت و بمن چه گویان برای درد های شما و اشگ های شما نبوده ام .این است مزد من .که در سرمای
زمستان و گرمای تابستان برای کمک و آموختن به بچه های شما که میگفتید که فرض کنم که بچه های خود من
هستند بخود رنج سفر را میدادم و سروقت به اینجا میآمدم و بچه های شما را درس میدادم.
17
مرتضی که دیگر جوابی نمیداد با خشم جلو آمد و پنجه هایش خودش را بچهره من کشید .من هم که از دست این
نابکار روزگار آنهمه ظلم و جور کشیده بودم کشیده ای بر صورتش زدم و بعد هم با مشت های گره کرده ام بر
فرقش کوبیدم .متاسفانه من تنها بودم و نمیدانستم که اینها همه نقشه است که او میخواسته با من درگیر شود و مرا با
دادگستری گیر بدهد و از حمایت دوستان مثل خودش برای از بین بردن من استفاده کند.
با صدای همهمه ما بچه هایش جلو آمدند و به حمایت از پدر ظالمشان مرا مورد هدف قرار دادند .و من هم ناچار
از من با سر و صورت خون آلود بیرون آمدم .از آنجا به خانه پسر برادرش رفتم که او هم در کلسهای من شرکت
میکرد و او مرا به خانه یک دکتر که قرار بود به دخترش درس بدهم رسانید .ولی دکتر که دید وضع من خوب
نیست با ماشین خود مرا به خانه رسانید بعد از اینکه سر و وضع مرا مرتب کرد و زخمهایم را شست و باند پیچی
نمود.
به اتاق خواب رفتم و روی تخت خواب دراز کشیدم و به اوضاع فکر میکردم که درب خانه به صدا درآمد همسرم
برای باز کردن در به طرف درب رفت و آنرا باز کرد .دو مامور پلیس بودند که برای بردن من به کلنتری آمده
بودند .معلوم شد که پس از رفتن من مرتضی همسایه را جمع کرده و برگه ای پر کرده و به کلنتری محل در
تهران پارس برده و از من بعنوان حمله کننده شاکی شده است.
مرتضی که خوب به پیچ و خم دادگاه ها و کلنتریها و بازپرسیها وارد بود و خبره اینکار با این نیرنگ میخواست
علوه بر ندادن بدهی مرا هم مرعوب دستگاه خود کند .مامورین اغوا شده که شیندم کل کلنتری را به چلوکباب
مهمان کرده بوده با سماجت از همسر من میخواستند که مرا همراه با آنان به کلنتری ببرند و البته نظرشان زدن
دست بند بمن بوده است که باحتمال مرتضی نقشه آنرا کشیده بوده بود.
بالخره مامورینی که همیشه بمن چه میگفتند اینبار چنان در گرو خدمت و انجام وظیفه بودند که به هیچ قیمتی
حاضر به رفتن با دست خالی نمیشدند .بالخره نمیدانم چه شد که رفتند من هم بی خیال از شرایط اوضاع به
کلنتری مراجعه نمودم .مرتضی که زمینه سازیهای لزم را انجام داده بود و یک مشت مامور دست بفرمان در
اختیارش بودند به اشاره او مرا روانه بازداشتگاه کردند.
دیگر نه بمن اجازه میدادند که با کسی تماس بگیرم و نه تلفنی در اختیار داشتم که به خانواده خود خبر بدهم که
گرفتارم کرده اند .شب به نیمه که رسید و از بس من صدا کرده بودم یک سرباز به زندان آمد و گفت چه میخواهم.
مرتضی با این شگرد تصمیم داشت که قدرت خود را به نمایش بگذارد که در افتادن با او بیهوده است .و مامورین
را خوب پخته بود که مرا بازداشت کنند و محل هم بمن نگذارند تا من تمامی شب را آنجا بمانم .ولی بالخره مثل
اینکه پست افسر کشیک تمام شد و افسر دیگری که آمد سربازی را به پایین فرستاد تا ببیند که من چه میخواهم .من
گفتم که میخواهم با خانواده ام صحبت کنم و گفتم که من در دانشگاه درس میدهم و بعد مدتی کلنجار رفتن حاضر
شدند که بمن اجازه صحبت کردن با تلفن را بدهند.
پدر زن من همراه با همسرم به کلنتری آمدند و با سپردن وثیقه شب من بخانه برگشتم و قرار شد صبح به کلنتری
مراجعه کنم .مرتضی که کلنتری را با خود بنوعی موافق کرده بود در کش دادن و وقت بهدر دادن من استادی بی
نظیری از خود نشان داد بصورتیکه من هر روز مجبور بودم به کلنتری بروم ولی او اغلب نمیامد و من در
کلنتری علف میشدم.
مرتضی چند روز بعد به یک کلنتری دیگر رفته بود که درست در طرف دیگر شهر تهران بود و این بار شکایت
کرده بود که من با گرفتن قباله ها و پاسپورتهای بچه هایش از وی کلهبرداری کرده ام .این بار هم یک گروه
18
سرباز وظیفه و افسر شهربانی را برعلیه من بسیج کرده بود .و آنها هر روز بخانه من میامدند که مرا ببرند .وقتی
من را به کلنتری دیگر بردند با ز وی حاضر نشد و من مجبور بودم که تمامی روز در کلنتری بمانم.
روز بعد به یک کلنتری دیگر رفت و این بار هم دوباره مامورین به سراغ من آمدند و من با آنها رفتم و آنها هم
بدستهای من دست بند گذاردند .بعد از ساعتها انتظار یک باز پرس چاق و عینکی بنام صفریان شروع به بازجویی
از من کرد و با مهارت در جستجوی مطلبی بود که آنرا بهانه کند .وی تمامی مطالب مرا نادیده انگاشت و به جرم
فحاشی و کلهبرداری مرا روانه زندان کرد.
مرتضی سرمست از به زندان کشانیدن من با خنده های طنز آلوده میگفت دیدی که چه کردم .واقعا هم که کاری
عجیب بنظر میرسید او که از مهره های رژیم بود چگونه این همه طرفدار در رژیم جدید داشت .باورم نمیشد
گویی که هیچ چیز تغییر نکرده است .و او همان نفوذی را که در رژیم گذشته داشت گویا هنوز هم داشت .باز این
بار هم پدر همسرم آمد و با دادن وثیقه مرا از زندان آزاد کرد تا اینکه دادگاه تشکیل گردد و به جرمهای من
رسیدگی کند .دیگر مدت چندین سال اینکار من شده بود که هرروز بیک کلنتری و به یک بازپرسی احضار شوم
و جوابگوی تهمت های مرتضی باشم .به شکایات من اصل رسیدگی نمیشد و مرتضی آنها را سیار کرده بود
بطوریکه در دسترس نباشد او با مراجعه به کلنتریهای مختلفه و بازپرسی های متفاوت هر روز مرا درگیر یک
کلنتری ویک بازپرسی کرده بود که باصطلح خودش مرا وا دار به تسلیم کند.
یک لشگر باز پرس و قاضی را بخدمت گرفته بود تا با کمک نیروی انتظامی مرا هر روز به یک طرف شهر
بخواهند .شاید باور نکنید که از حدود شهر ری و تا شمیران برای من پرونده گشوده بود و بایست من هر روز به
این پرونده های واهی سر میزدم و بازپرسی پس میدادم و مثل یک باغبان که به گلهایش آب باید بدهد من هم مدت
هفت سال بایست به این گلها و پرونده ها آب میدادم ولی همانطوریکه گفتم شکایات من ضمیمه پرونده های او میشد
و هر روز یک بازپرس از یک گوشه شهر آنها را میخواست تا رسیدگی کند و بدین ترتیب با نقشه شوم وی و با
همکاریهای بی شایبه مامورین و قضات و بازپرسهای محترم همه آنان یک تیم علیه من شده بودم و این من بودم
که با فشار روز افزون تورم سرمایه از میان میرفت.
من که فکر میکردم که با نشان دادن اینکه من طلبکار هستم و از وی چک و سفته و برات و رسید و حتی گروه
گانهایی هم دارم و او بمن نوشته داده است که بیست روزه پول را پس میدهد و حال پس از هفت سال هنوز پولها
را پس نداده است و هر آدم معمولی و حتی یک قاضی ویا بازپرس کور هم میفهمد که من غارت شده ام ولی در
عمل اینطور نشد .من که مدارکم را نشان میدادم میگفتند که بمن چه و بما ربطی ندارد چرا من بایست فسفر مغزم
را برای نوشته و مدارک شما هدر دهم .ولی همین آقای بازپرس بنام قاسم خانیان با موشکافی مدارک مرتضی را
میخواند .واقعا که حتی دل من بحال دادگستری سوخت که این همه قاضی و بازپرس و یک لشگر مامور همه با
اشاره یک شیاد هفت خط حرکت میکنند .آیا آنها هم براستی همان طوریکه من در دام مرتضی افتاده بودم در دام
این شیاد حرفه ای گرفتار شده بودند و یا اینکه دست بریز وی آنان را به آن راه کشانیده بود .واقعا هم چگونه یک
بازپرس گرسنه میتواند از حق دفاع کند؟
بالخره گروهی از این بازپرسها عوض شدند و یا وفات کردند و پس از هفت سال به شکایات من رسیدگی شد.
ولی در همین ایام مرتضی با ارسال نامه بهر کجا که میتوانست و با عنوان اینکه من جاسوس سفارت آلمان و
صیهونیست هستم و به دانشگاه نفوذ کرده ام تا فرزندان معصوم مسلمانان را از راه بدر کنم و حتی بوی بدهکار م
و بدهی خود را به او نمیپردازم باعث شد که من از دانشگاه اخراج شوم.
مرتضی که دید اوضاع کامل به نفع اوست اصل ادعای طلبکاری کرد که من به او بدهکارم ولی او بمن چک و
نوشته داده است که او بمن بدهکار است .سیستم قضایی بالخره به نفع من رای داد ولی چه فایده که تورم همه
سرمایه مرا از بین برده بود .زیرا که در اسلم ربا و سود حرام است و لی پس ندادن قرض به موقع آنهم با این
19
تورم اشکالی ندارد .این هم یکنوع عدل و داد است که کسی را از هستی ساقط کنند و کس دیگری از غارت خود
فربه گردد.
با از دست دادن هفت سال از بهترین سالهای عمرم در دادگاهها و کلنتریها و بازپرسی ها و سپس با از دست دادن
شغل و سرمایه ام مجبور شدم که به مسافر کشی بپردازم .یک روز معلم زبان آلمانی من میگفت که در اسراییل
استادان دانشگاه راننده تاکسی هم میشوند و بعنوان شوفر هم کار میکنند .حال من هم که از دانشگاه اخراج شده
بودم از همتایان اسراییلی خود عقب نبودم من هم مسافر کشی میکردم.
در هنگامیکه در گیر با مرتضی بودم و او هر روز مرا سیاه کرده بود روزی به خانه دوستم جلل رفتم که از وی
کمک بگیرم .زیرا مرتضی علوه بر غارت اموال من اکنون بمن تهمت هایی سنگین هم زده بود .که بایست
جوابگوی آنان نیز باشم .من به روزنامه ها و مقامات هم مراجعه میکردم که از آنان برای این بی عدالتی کمک
بگیرم.
جلل پس از گوش کردن به داستانم گفت میدانم که چه میگویی و دیدم که اشگ از چشمانش سرازیر شده است.
اول فکر کردم که وی برای ناملیماتی که بر من گذشته است اینطور احساساتی شده است .ولی او گفت امیر گوش
کن تا من هم داستانم را برایت بگویم .متاسفانه دو نوع انسان وجود دارند بی تفاوت ها و ظالم ها .تو به دوستی که
آنقدر بتو مهربان بود اعتماد کردی و باین روز افتادی.
من این داستان را به دانشجویان خود در ایران هدیه میدهم که در دوران بسیار سختی که با مرتضی در گیری
داشتم به من کمک های معنوی زیادی کردند.
جلل گفت که سرنوشت ما نظیر هم است و شاید ده ها نفر دیگر هم پیدا شوند که سرنوشتی بشکل ما داشته باشند.
من هم شغل معلمی را انتخاب کردم نمیدانم چرا ولی به این شغل روی آوردم .هنگامیکه شانزده ساله بودم پدرم
بعد از مدتها بیماری و مبارزه با بیماری سرطان دیگر کامل زمین گیر شده بود و حتی نمیوانست از خانه خارج
شود .پدر من در یک زمان دو همسر داشت یکی مادر من که بهایی بود مثل مادر تو و دیگری مسلمان و از
خانواده بسیار معروف .پدرم نزدیک به یک سال بود که زمین گیر شده بود و دیگر بخانه ما نمیامد و من برای
دیدنش به خانه همسر اولش میرفتم.
همسر اول پدرم با من خیلی مهربان و دوست بود .و نیز اکثر برادران من با من خیلی خوب بودند .زیرا هم عمل
من تقصیری در ازدواج دوم پدرم نداشتم و نا خواسته پسر یک پدری شده بودم که دو زن داشت .خواهرم که زنی
بسیار مهربان نسبت بمن بود و در هنگامیکه من هشت ساله بودم او که شاید بیست ساله بود و دختر خانه بمن نماز
به عربی یاد داده بود .و من تنها کسی در مدرسه بودم که با وجود داشتن مادر بهایی میتوانستم بدرستی نماز را به
عربی بخوانم .حتی بچه شیخ مدرسه مان که همکلس من بود نمیتوانست نماز را از بر مثل من بخواند من علوه
بر نماز با کمک خواهرم که زنی بسیار متدین و مذهبی بود انواع اقسام سلمها و اذان را هم یاد گرفته بودم.
یک روز هم خانم معلم ما به بچه ها گفت خوب است که شما خجالت بکشید که جلل اینهمه معلومات مذهبی دارد و
براحتی نماز و دعای های دیگر را میخواند و شما حتی نمیتوانید یک سوره از قرآن را بخوانید .متاسفانه بعضی
وقت ها شرایط و اوضاع طوری میشد که پدر و مادرم با هم جر و بحث های طولنی و پر از ناراحتی و عصبی
داشتند .پدرم اصرار داشت که مادرم به اسلم برگردد و مادرم قبول نمیکرد و این باعث مشاجرات سخت بین آنان
میشد .و بصورتیکه پدرم با حالت قهر از خانه میرفت و مادرم را با حالت بهت و عصبیت در خانه رها میکرد.
بعضی وقتها مادرم آنقدر ناراحت بود که براحتی میتوانستم که درد و رنج را در چهره اش ببینم.
20
نمیدانم ایندو که آنقدر به مذهب دیگری متعقد بودند چرا اصل با هم ازدواج کرده بودند و اینهمه ناراحتی برای
خودشان خریده بودند .یک روز به مادرم گفتم شما که اینقدر سر مذهب با هم درگیری دارید چرا شما مسلمان
نمیشوید که ماجری خاتمه پیدا کند .مادرم در حالیکه اشگ در چشمانش حلقه زده بود گفت نمیشود زیرا باب از
جانب خدا آمده است و من نمیتوانم این را کتمان کنم .این یک حقیقت است و او آمده است تا بشر را هدایت کند و
چگونه من میتوانم او را کنار بگذارم .گفتم اگر اینطور است چرا این را به پدرم نمیگویید که او بهایی شود .اگر
راست است پس چرا او باور ندارد .باری این موضوع در فکر من بود که چرا این دو با هم اینقدر مشگل دارند و
میخواستم بدانم که فرق بین این دو دین چیست که باعث این همه مرافعه است.
من هم مثل سایر همکلسهایی های بهایی و نیمه بهایی مرتب مورد ظلم و جور بچه های مسلمان بودم و روزهای
تاسوعا و عاشورا و سایر اعیاد مذهبی مسلمانان خدا پرست بخانه ما حمله ور میشدند و با سنگ و چوب به درب و
پنجره های ما میکوبیدند و فریاد ال اکبر و بهایی نجس شان زمین و زمان را به لرزه در میاورد .و این بچه ها و
مسلمانان با پاشیدن رنگ به خانه ما منظره خانه ما را بصورت هیول در میاوردند و کار خدایی ومذهبی خود را
برای رفتن به بهشت جاویدان و فرار از جنهم انجام میدادند .زیرا بعقیده آنان ظلم به بهایی ها و سایر کافران
دربهای بهشت و همدمی حوریان بهشتی را آسان میکرد .من که تحت تاثیر پدرم علقه عجیبی به اسلم پیدا کرده
بودم نیز سعی میکردم با خواندن نماز هایم بدون قضا شدن به بهشت بروم .حتی پدرم یک عکس زیبای حضرت
امیر را بمن داده بود که حتی من آن عکس را باخودم به رختخواب میبردم و این عکس که باندازه سه کف دست
بود همیشه با من بود .تصویری بود سیاه و سفید که زیر آن نوشته شده بود حضرت امیر مومنان علی بن ابی طالب
علیه السلم .شاید شما باور نکیند که این عکس حزو زندگی من شده بود .حتی هنگامیکه نماز میخواندم این عکس
را جلوی خود قرار میدادم.
پدرم بمن سفارش کرده بود که وقتی نماز میخوانم نبایست به هیچ چیز دیگری توجه داشته باشم و بهیچ نحوی نباید
نمازم را بشکنم حتی اگر احساس خطر میکنم زیرا من دارم با خدا مکالمه میکنم و اوخودش مواظب من است.
مادر م هم که یک بهایی بود با اینکار ها مخالفتی نمیکرد .زیرا بهاییان بر عکس تبلیغات به اسلم معتقد هستند و
از آن دفاع هم میکنند .بهر حال ما در ایام عزاداری و عاشورا تاسوعا همیشه در ناراحتی بسر میبردیم زیرا
مسلمانان برای رضای خدا و رفتن به بهشت همواره خانه ما را در این ایام سنگ سار میکردند .و دربها و پنجره
ها را میشکستند .بعضی وقت با از پاشنه در آورده درب حیاط به داخل منزل نیز خ هجوم میآوردند و با بردن
وسایل خانه دین خود را به دین کامل میکردند و حوریان بهشتی را خوشحال میکردند.
پدرم وقتی از امام حسین صحبت میکرد اشگ از دیدگانش روان میشد و خواهرم هم همراه با او گریه میکرد.
آنوقت پدرم از خواهرم میخواست که اشگ خود را به روی گونه هایش که آثاری از سرطان پوست داشت بمالد که
متعقد بود که این اشگ ها که برای خاطر امام حسین جاری شده است شفا بخش است و خاصیت دارویی دارد .بدین
ترتیب تربیت مسلمانی او مرا هم چیزی نظیر خودش در آورده بود .هنگامیکه یک معلم کمونیست و یا توده ای ما
بنام وقار در سر کلس مدام به اسلم بد میگفت و همه بدیها و زشتیها را به اسلم مچسبانید و تمام بچه های مسلمان
را بر ضد اسلم تحریک میکرد من همچنان در فکر بودم که جوابی دندان شکن به او بدهم .زیرا تحت تاثیر
سخنان پدرم مسلمانان را تافته جدا بافته میدانستم .آقای وقار بچه ها را طوری تحریک کرد که وقتی او میگوید
کثیف ترین بد ترین ابله ترین مردمان کیانند همه بچه ها با کور بگویند مسلمانان .این معلم توده ای فکر میکرد که
لبد کمونیست ها بهترین هستند.
او شروع کردن به صفات بد شمردن و طوری کار را قبل تنظیم کرده بود که بچه های کلس دوم دبستان بگویند
مسلمانان .در حالیکه همه این بچه غیر از من و یک بچه یهودی و دو سه بچه مسیحی بقیه همه دارای پدر و مادر
مسلمان بودند .ولی هیچ اطلعی از اسلم نداشتند و تنها بعضی از آنان بر ضد بهایی ها شست و شوی مغزی داده
شده بودند .بهر حال آقای وقار گفت که این مسلمانان کثیف دزد دروغگو فاسد و خاین هستند و بعد اضافه کرد بچه
ها بنظر شما کی دزد کثیف خاین فاسد دروغگو میباشد و بچه ها که قبل تعلیمات لزم را گرفته بودند همگی با هم
21
فریاد کردند مسلمانها .تنها من بودم که در ردیف جلو نشسته بودم و با صدایی رسا داد زدم توده ای ها .آقای وقار
هم در همانجا یک کشیده آبدار به گونه من زد .
من که فکر میکردم دارم از مذهب پدرم دفاع میکنم با دردی جانفرسا روبرو شدم و گریه سر دادم ولی هیچ یک از
بچه ها با من همدردی نکرد .و آقای وقار هم مرا از کلس اخراج کرد .البته من این مطلب را هم به پدرم گفتم و او
مثل اینکه با خنده ای به من جواب داده بود .بهر حال اکنون ایام سوگواری بود از سرور شهیدان و مردم به سر و
کله خود میزدند .من از پدرم پرسیدم که چرا مردم گریه میکنند و به سر و سینه شان میزنند .او گفت برای اینکه
حضرت امام حسین را در چنین روزی در کربل شهید کرده اند .گفتم که چه کسی این کار را کرده است آیا
یهودیان اینکار را کرده اند گفت نه گفتم مسیحیان گفت نه گفتم بهاییان گفت نه من هیچ باورم نمیشد که بپرسم
مسلمانان زیرا آنان را خوب تصور میکردم و با آقای وقار هم سر همین موضوع بر خورد کرده بودم.
من ادامه دادم که مسلمانان که نمیتوانند خانواده پیامبر خود را شهید کنند و پدرم که نزدیک مادر م نشسته بود با
نوعی خجالت و شرمسار ی گفت که متاسفانه مسلمانان خانواده پیامبر خود را شهید کرده اند .من با ناباوری
پرسیدم آیا اینکار ممکن است وی گفت که بله ممکن است و نیز انجام شده است .من با ناراحتی گفتم پدر جون من
نمیخواهم مسلمان بشوم و جز گروهی باشم که امام خود را شهید کرده است .من ارمنی میشوم .پدرم گفت که
میتوانی مسلمانی خوب بشوی و به مردم خدمت کنی .من هم تصمیم گرفتم که همیشه سروقت نماز بخوانم و پدرم
را که از بیماری سرطان پوست رنج میبرد سر نماز دعا کنم زیرا او گفته بود که دعای بچه ها زود اجابت میشود.
روز بعد که گویا شب ایام غریبان بود باز مسلمانان پاک نهاد برای ثواب به خانه و کاشانه ما سنگ پرتاب میکردند
و بالخره چند تن از جوانان پر زور سر رسیدند و درب خانه را از پاشنه کندند .مادرم در آشپزخانه طرف دیگر
حیاط مشغول پخت و پز بود و من هم در اتاق نزدیک به درب حیاط نماز میخواندم .درب حیاط به یک راهرو باز
میشد که در دو طرف این راهرودو اتاق تو در تو در هر طرف بود .قبل هم بچه ها شیشه یکی از اتاقها را شکسته
بودند وسنگ به داخل اتاق آمده بود و یک کاسه را هم که روی میز بود در اثر اصابت با آن شکانیده بود .من
همچنان سرگرم نماز و راز و نیاز بودم و از خدا سلمت پدر و دایی هم را آرزو میکردم که اصل متوجه آمدن
بچه های نیمه ولگرد و جوانان همراه آنان به داخل خانه نشدم .من همچنان کنار سجاده ایستاده بودم و نماز
میخواندم که آنها به اتاق وارد شدند و وقتی دیدند من دارم نماز میخوانم با تعجب در گوشه های اتاق پراکنده شدند و
بکار من خیره گردیدند.
برای آنان نماز خواندن یک بچه هشت ساله آنهم با آنهمه سر و صدا جالب بود و اینکه من بدون هیچ واهمه ای
بکار نماز و دعای خود همچنان مشغول بودم .بدین ترتیب آنان دور من نشستند .یکی از آنان گفت این جلل است و
پدرش یک مسلمان است و صورتی روحانی دارد .یکی دیگر از بچه ها گفت که همان است که از آقای وقار سیلی
خورده است چونکه از مسلمانان دفاع کرده بود .آنان با هم با حالتی نیمه شک و نیمه تعجب به من نگاه میکردند .و
با نهایت دقت بمن گوش فرا داده بودند .درست است که ما همه تشنه عشق و محبت هستیم و این نابکاران روزگار
هستند که تخم بدی و نفرت را در قلوب ما میکارند تا ثمره کینه و نفرت را درو کنند .بعد از اینکه نماز تمام شد من
نشسته شروع به دعا خواندن کردم که ای خدا پدر ومادر ان مارا بیامرز و به مسلمین آبرو و حیثیت عطا فرما و
آثار خشم و کین را از دلهای صاف آنان بزدای .به آنان عزت و سعادت عطا فرما مریض هایشان را شفا ده و
مستمندانشان را روزی بده .نگذار که آنان ذلیل و بی خانمان گردند .اکنون من هم از خود میپرسم که چطور من از
آمدن آن همه بچه تحریک شده و خشمگین به اتاقم وحشت زده و مضطرب نشدم.
شاید هم فکر کردم من که توانایی برخورد با این همه بچه ها را ندارم بهتر است که بقول مادرم به آنان محل
نگذارم و بکار خودم مشغول باشم .بچه ها که اکثرشان برای بردن وغارت در را شکسته و به خانه ما آمده بودند
حال با کنجکاوی به کار من و نماز خواندن من مینگریستند .بعد از خاتمه نماز و دعا دیدم که چشمان همه آنان پر
از اشگ است و باور نمیکنید که چطور آنان منقلب شده بودند و با شرمساری بمن نگاه میکردند .و بالخره یکی از
22
آنان گفت که بما گقته بودند که شما بهاییان بچه های مسلمان را میدزدید و آنان را میکشید و بعد روغن آنان را
میگیرید و میفروشید ولی من اکنون میبینم که تو داری برای ما مسلمانان دعا خیر میکنی پس به ما دروغ گفته و
حقه زده بودند .دیگری گفت که این همان جلل است که از دست آقای وقار سیلی خورد چون نخواست که بگوید
که مسلمانان بد و کثیف هستند .همه آنان پس از عذر خواهی با چشمانی پراز اشگ خانه ما را ترک کردند و حتی
دو تن آنان رفته و وسایل نجاری آورده درب حیاط را هم تعمیر کردند.
نظر من داستانسرایی نیست بلکه میخواهم بگویم که چطور تحریک و تبلیغ میتواند باعث هرج و مرج گردد و
خون بیگناهانی بی دلیل ریخته شود .اکنون که رسانه های ارتباط جمعی در دست حکامان است و آنان با داشتن
ثروتهای بی اندازه و در اختیار داشتن وسایل مخابراتی و روزنامه و ارتباط جمعی براحتی میتوانند میلیونها انسان
را شستشوی مغزی دهند و برای انجام دادن ماموریت های خود بسیج نمایند و براحتی از مویی کوهی بسازند و
جوانان ساده دل را مانند امواج شورشی بطرف دلخواه خود سوق دهند.
من هم مثل هزاران کودک دیگر محتاج محبت و دوست بودم و این تفرقه ها باعث میشد که نتوانم با بچه های
همسن خود دوست بشوم .به عبارت دیگر من برای مسلمانان بهایی بودم و برای بهایی ها نوعی مسلمان که مرا
بطور کامل تحویل نمیگرفتند .البته این موضوع کلیت نداشت ولی همانطوریکه میدانید هزار دوست کم است و یک
دشمن بسیار .همان چند نفری که مرا بعنوان بهایی آزار میدادند و بطرفم سنگ پرتاب میکردند و یا همان چند
بهایی که مرا مسخره میکردند و بچه هایشان با من بی مهر بودند برای ناراحت کردن من کافی بود.
حال من که شانزده ساله بودم بدیدن پدری میرفتم که دی سن مسنی و نه پیری زمین گیر شده بود و دیگر
نمیتوانست بخانه ما بیاید .مادرم هم مرا تشویق میکرد که به دیدار پدر بیمارم بروم و من میباید از شمیران به ناحیه
خیابان شاهپور میرفتم و این راه با اتوبوسهای آن زمان خیلی وقت گیر بود .از شمال شهر تا حدود میدان راه آهن
تهران .برادر دیگر من که با من همسن بود همیشه مرا تا لله زار همراهی میکرد که تنها نباشم و در آنجا هم وی
برای من خودش بستنی کیم میخرید و با میخوردیم .بعد من سوار ماشین شمیران میشدم و بخانه بر میگشتم .هر
دوی ما شانزده ساله بودیم او پسر آخر مادرش و من تنها پسر زنده مادرم بودم .برادران دیگر من شاید بعلت اینکه
مادرم کار تمام وقت داشت همگی مرده بودند .آنان در اثر سرماخوردگی از بین رفته بودند .اکنون شاید برای ما
خنده آور است که کسی در اثر سرما خوردگی و یا زکام بمیرد .ولی در گذشته بخصوص اگر کسی کار تمام وقت
داشت و صبح به مدرسه میرفت و شامگاه باز میگشت و بچه هم در اختیار کلفت بیسواد و یا پدر بزرگ نود ساله
بود واضح است که امکان از بین رفتن کودک زیاد است .مادرانی که کار نمی کردند مسلم است که بیست و چهار
ساعت مواظب رفتار بچه های خودشان بودند و بچه تا مریض میشد او را به دکتر و دوا میرساندند.
ولی کلفت های بیسواد و یا پدر بزرگهای علیل به ناله و فریاد های کودکان بینوا توجهی آن چنان نمیکردند و
هنگامیکه مادر خسته و گرسنه بخانه میرسید شاید دیگر برای توجه به کودک دیگر دیر شده بود .ولی مردن از
سینه پهلو و زکام و سرما خوردگی همه برادران و خواهران من را به دنیای دیگری کشانیده بود .این بود که من
بسیار مورد توجه مادرم بودم و او هر روز مرا با خودش بمدرسه میبرد تا مواظب من باشد و مثل دیگر بچه هایش
از بین نروم.جمال الدین و رکن الدین و سالر الدین و قوام الدین جهار برادر من بودند که همه مرده بودند.
بهر حال با این اوضاع حال هم مریضی پدر هم به مشگلت اضافه شده بود .اکنون برادر شانزده ساله دیگر من که
مرتب شاهد رنجور شدن پدرش میبود نیز بسیار حساس شده بود .همسر پدرم با من خیلی خوب رفتار میکرد و هر
روز که درب خانه را برروز این مسافر خسته باز میکرد با خنده و خوشرویی همراه بود و بعد هم مرا در آغوش
میگرفت و خوش آمد میگفت .و میگفت که اینجا خانه خودت هست هر وقت خواستی بیا .و اضافه میکرد که من
تورا از سایر بچه هایم بیشتر دوست دارم .بعد هم برادر من با من کمی گفتگو میکرد و کبوترهای زیبایش را
میاورد و با هم خوش بودیم.
23
پدرمان هم که دیگر زمین گیر شده بود و توانایی نداشت که حتی مدتی بنشیند .وی روز به روز ضعیف تر و لغر
تر میشد .سرطان مثل خوره داشت او را میخورد .با وجود اینکه من به هیچ کلس درس اخلق که مخصوص بچه
های بهایی است نرفته بودم و هیچ معلومات بهایی نداشتم باز هم برادران دیگر من بمن بچشم کم و بیش یک بهایی
نگاه میکردند .ولی از آنجا که من تمامی برادران خود را از طرف مادر از دست داده بودم داشتن یک برادر ولو
اینکه از مادر با من یکی نباشد خود نعمتی عظیم بود .شاید برادر همسن من متوجه این موضوع نمیشد که من واقعا
از صمیم قلب برادران خود را دوست داشتم .زیرا من برادر دیگری نداشتم که بتوانم به او ابراز محبت کنم .و
دوستی و محبت من به آنان سیاست نبود .نمیدانم شاید آنان متوجه این موضوع شده بودند که آنها شش برادر بودند
و من تنها و این مسلم است که من به آنان صمیمتی زیاد احساس میکردم .شاید برای همین محبت زیاد و ابراز آن
از جانب من بود که آنها هم مرا بعنوان یکی از خودشان پذیرفته بودند و من حتی یکبار گفتم از اینکه مادر من با
پدرمان ازدواج کرده و به زندگی شما لطمه زده است من بی نهایت متاسفم و واقعا هم متاسف بودم زیرا اگر من
بودم هیچوقت نمیگذاشیم که مادر زن کسی بشود که زن و هفت تا بچه دارد.
با وجود این من بار های از مادرم گله کرده بودم که چرا زن یک شخص زن دار شده که باوی حتی مشگل مذهبی
هم داشته است .مادرم هم در جواب میگفت که او اینقدر آمد و اینقدر گفت که ما را در رودرواسی قرار داد و این
قسمت من بود .و چون طلق هم بد بوده است از این جهت با وی مادرم نظیر یک دوست رفتار کرده بود و چون
پدرم به مادرم خرجی نمیداده است او هم مجبور شده بود که تمام وقت کار کند .بعبارت دیگر شانس مادر من بد
بوده است.
حال پدرم در بستر مرگ بود وهر روز امکان این داشت که این دنیای پر درد سر را رها کند .آخرین روزی که
وی در قید حیات بود من در کنارش بودم با آهستگی بمن گفت جلل یک کم نزدیک تر بیا و من میخواهم با تو
صحبت کنم .بشوخی گفتم که آقا جون من نماز خواندم .زیرا این تکه کلم او بود و اولین سوال او از من این بود که
نمازت را خواندی و یا به کمرت زدی .گفت میدانم بیا میخواهم در باره فروغ هم با تو صحبت کنم .دستهای او
دیگر هیچ عضله ای نداشت تنها پوست و استخوان بود که براحتی رگهای آن هم دیده میشد .وی گفت من امروز یا
فردا خواهم مرد و تورا با مادرت و خواهرت در این دنیا تنها میگذارم بایست بمن قول بدهی که از خواهرت مثل
دختر خودت مواظبت کنی .در حالیکه صدایش میلرزید گفت بایست بمن قول بدهی که اینکار را خواهی کرد.
هنگامیکه به دست های او نگاه میکردم یاد آن بازوان قوی افتادم که در زمستانها یخ های حوض را میشکست و در
آب حوض صفر درجه مثل غسل میکرد .حال همان دست ها دو استخوان بودند که به زحمت تکان میخوردند .پدرم
با نگاه بی فروغش چشم در چشم من دوخت و گفت میدانم که بقولت عمل خواهی کرد ..حال من میتوانم با خیال راحت
از این جهان بروم.
24
اهورا و اهریمن
برای فرزندان ایران که از تدریس به آنان محروم شده ام.
من از میان یک راه سنگلخ و یک جاده خاکی در شبی تاریک و راهی پر پیچ و خم میایم .و اکنون بر آن شدم که
قسمتی از سرگذشت خود و دوستانم را بنویسم شاید که برای دیگران درسی و کمکی باشد.
خوبی انسان این است که میتواند بنویسد و دیگران را در دید و تجربه های خود شریک سازد وشاید از این رو
بتواند دیگران را زود تر به جاده هموار برساند.
من هنگامیکه در دبیرستان یک دانش آموز بودم و در کلس هشتم درس میخواندم کم کم متوجه مشگلت اطرافیانم
میشدم .این بود که همان سال تصمیم گرفتم که به نوشتن بپردازم .یک روز که ناخوشی بسر وقت من آمده بود و دو
سه روز بود که در رختخواب بودم و دیگر داشت حوصله ام سر میرفت .هر روز از پنجره مشرف به باغ همسایه
به بیرون نگاه میکردم.
یک روز از همان دور دست ها لکه سفیدی دیدم که بسوی پنجره اتاق من نزدیک و نزدیک تر میشد .تا بالخره
این لکه سفید تبدیل به کبوتری زیبا شد که در روی چهار چوب پنجره نشست و مستقیم به من نگاه میکرد .گویا
انسانی دیگر بود.
شاید شما باور نکنید که این کبوتر مثل این بود که سالها دست آموز من بود و مرا بخوبی میشاخت من که در بستر
بیماری بودم و سه روز بود که از خانه بیرون نرفته بودم و تنها در آن اتاق دراز کشیده بودم و داشتم از بی
حوصلگی دیوانه میشدم دیدن یک میهمان و سر زدن وی برایم مثل موهبت عظیمی بود .
کبوتر همچنان بمن نگاه میکرد و مثل این بود که به دیدار من آمده است و خیال پر کشیدن و رفتن هم را ندارد.
نمیدانم که او چگونه و چرا به اتاق من آمده بود و از کجا پرواز کرده بود .آنچه میدانم این بود که او به دیدار و
ملقات من بیمار آمده است.
از تخت خواب پایین آمدم و بسوی وی رفتم فکر میکردم که اکنون پرواز خواهد کرد نه او پرواز نکرد و همچنان
در جایی که نشسته بود باقی ماند .من تعجب کرده بودم .دستم را دراز کردم تا او را بگیرم حتی تکانی نخورد و
من او را گرفتم.
کبوتر زیبا بمن نگاه میکرد و مثل این بود که یک دوست چندین ساله من است .برای من هنوز هم این معما حل
نشده است که او چرا به اتاق من آمده بود و از کجا آمده بود .در تاقچه اتاقم جایی برایش درست کردم و او را آنجا
25
گذاشتم .و یک روزنامه هم زیر پاهایش نهادم به هیچ مقاومتی همانجا نزدیک تخت من باقی ماند و مرا نگاه
میکرد.
من قبل هم کبوترانی داشته بودم و از وقتی که به این آپارتمان آمده بودیم و دیگر حیاطی نداشتیم من هم کبوتران
خود را به دوستان دیگری که حیاط داشتند سپرده بودم و اکنون شاید بعد یکسال بود که این کبوتر سفید به سراغ من
آمده بود.
اکنون شاید حدود چهل سال و یا بیشتر از آن زمان میگذرد .و من هم در گوشه ای از آمریکا زندگی میکنم .و
مسایل مهمتری در زندگی من بوجود آمده است .ولی هنوز خاطره آن کبوتر زیبا در ذهن من زنده است .کبوتری
که در هنگام بیماری من که تنها در خانه مجبور بودم بمانم به دیدار من آمده بود وسالها با من بسر برد تا مرگش
فرا رسید.
اکنون مسایل دیگری هستند که بایست به آنها فکر کنم .یادم هست که هنگامیکه در سلسبیل و در ناحیه قصر دشت
زندگی میکردیم و من هر روز بایست به مدرسه مشگان میرفتم که در نزدیکی ما بود .بچه های نیمه ولگرد دنبال
من روان بودند و با گفتن سگ بابی و عباس افندی و با پرتاب سنگ مرا هر روز به مدرسه بدرقه میکردند.
من هشت ساله از این مطلب چیزی سرم نمیشد .و نمیدانستم که چرا آنها آنقدر فحش و ناسزا نصیب من میکنند .چه
کسی آنان را تحریک میکرد و این مطالب را به آنان آموزش میداد .دست نامریی پشت سر این بچه ها که بود .این
همه کینه و نفرت را که به آنها آموخته بود .فکر نمیکنم که معلمان مدرسه اینکار ها را کرده بودند.
راستی فراموش کردم که بگویم که مادر من یک معلم بود و پدرش بهایی شده بود .پدرش از یک خانواده سرشناس
تاجر ماهوت فروش بود که وضع خوبی داشتند .گویا آنها از کشوری دیگر به ایران آمده بودند و چون مدتی هم در
کربل بکار تجارت مشغول بودند بدین سبب او را بنام حاج حسین عرب میشاختند .حاج حسین در یک خانواده
ثروتمند بدنیا آمده بود که بگفته دیگران از رم به کربل برای تجارت رفته بودند و سپس به ایران مهاجرت کرده
بودند.
پدر حاج حسین در کربل عاشق امام حسین میشود و مسلمان شیعه میگردد و ازنظر علقه ای که به آن سرور
شهیدان داشته است نام پسر خود را هم حسین میگذارد .وی که تاجر ماهوت بوده دارایی ثروت بسیاری داشته بوده
و بدین ترتیب پسرش را هم زن داده و نزد خود نگه داشته بود .حاج حسین در یک زندگی اشرافی بسر میبرده
است.
در هنگامیکه وی سی ساله بوده روزی در جاده گذر میکرده است که شنیده که امروز یک بابی را میخواهند در
مل عام گردن بزنند .حاج حسین هم میرود که ماجری را تماشا کند .وی میگوید که شخص بابی را روی زانونش
مینشانند و جلد با کارد میخواهد که سرش را ببرد وی دو کف دست خود را بزیر گردن خود میبرد .و خون
خویش را در کف دستانش جمع میکند و هنگامیکه کف دستهایش از خون خودش پر میشود رو به مردمی که
اطرافش حلقه زده بودند میکند میگوید که ای مردم بحق همین خون من این باب درست و حقیقت است و او امام
دوازدهم است .او از جانب خدا آمده است.
حاج حسین از این کار منقلب میشود و از همانجا به سراغ کسانی که بابی بودند میروند و پرس و جو میکند که این
بابی گری چیست .باری بعد معلوماتی در باره این دین جدید بدست میاورد .که سلیمان خان که حاکم بوده و بسب
بهایی یا بابی شدن مورد غضب واقع میشود و به دستور حکومت به شمع آجین شدن محکوم میگردد .میگویند جلد
که میبایست بدن او را سوراخ سوراخ کند و در آن سوراخها شمعهای افروخته قرار دهد هنگام سوراخ کردن
26
گوشت سلیمان خان دست هایش میلرزیده است و اینکه سلیمان خان کارد نوک تیز را از دست او میگیرد و خودش
بدن و گوشت خود را سوراخ سوراخ میکند.
بعد از اینکه در سوراخ های بدن این حاکم معزول شمع های گداخته قرار میدهند او بدون توجه به سوزش
زخمهایش و ریختن اشگ شمع بدرون این زخمها شعر محبوب و معشوق خود را میخواهد .آنکه هوس سوختن ما
میکرد کاش میآمد و از دور تماشا میکرد .بعد هم سرگذشت شورانگیز طاهره قرت العین که زنی شیر زن و
دانشمند و شاعر گرانمایه بوده است که حتی ناصرالدین شاه از وی خواستگاری میکند و او در جواب میگوید که
تو و راه رسم سکندری و من و راه رسم قلندری .و سرانجام به دست ناصر الدین شاه کشته میشود.
البته نظیر این اتفاق ها اخیرا هم پیش آمده است که مونا محمودی در شیراز بعلت اینکه معلم درس اخلق بچه های
بهایی بوده است با وجود اینکه تنها هفده ساله بوده به اعدام محکوم میشود و او با قدمهای آرام به طرف قتلگاه
میرود و طناب دار را میبوسد و بر گردن خود میاندازد.
حاج حسین بالخره بهایی میشود و مورد قهر پدر واقع میگردد .وی به خانه پدر زن فرزندش میرود و میگوید که
فرزندش از دین خارج شده است این است که این دختر شما که من او را آورده ام و این هم شرمگینی من از عمل
پسرم و هر چقدر پول میخواهید من میدهم.
پدر دختر میگوید که فرزند من کال نبوده است که شما میخواهید بهایی درباره او بپردازند بروید .بدین ترتیب حاج
حسین از خانه رانده شده و آواره کوچه های شهر میشود و تا اینکه در حجره یک تاجر بابی یا بهایی بوی کار
جزیی با درامدی جزیی میدهند.
بعد این حاجی بابی شده با یک زن مهاجر شوهر مرده بسیار جوان از یک خانواده اشرافی ازدواج میکند که آنان
نیز به سبب بهایی شدن از ثروت و کار خود میبایست که کنار روند .بدین ترتیب حاجی ثروتمند تبدیل یک کارمند
نا چیز و کم در آمد میگردد .ولی چون ریشه دار بودند بچه هایش همه تحصیکرده میگردند و بدین ترتیب مادر من
در زمانی که زنان اندکی بودند که نعمت سواد داشتند به تحصلت دسترسی پیدا میکند ودر مدرسه بهایی ها که
یک مدرسه خوب بنام مدرسه تربیت بوده است به تحصیلت خود ادامه میدهد و در هنگامیکه دختران ایرانی در
سن سیزده سالگی معمول ازدواج میکند مادر من تا سن بیست دو سالگی به درس میپردازد و بعد به ازدواج با
پدرم تن میدهد که گرچه نسبت فامیلی هم با هم داشته بودند ولی پدر من یک مسلمان سخت و سفت بوده بود.
من اکنون به این فکر فرو رفته ام که آیا نظریه آن استاد دانشگاه آلمان درست است که میگفت دستهایی در کار
هستند که با دامن زدن به اختلفات ملی و مذهبی و قومی کل دنیا را در آشوب فرو برند تا بتوانند که محصولت
مخرب خود را بازار یابی کنند .وی میگفت که اگر درست ریشه یابی کنید میبینید که در پس هر مشگل مذهبی و یا
قومی و غیره دست های نا مریی وجود دارند که به آتش این اختلفات دامن میزنند.
بچه هایی که دنبال من میکردند و فحش های رکیک میدادند دارای معلوماتی بودند که من نمیدانستم .مثل میگفتند
که فلن کردم به تابوت بلور .یا عبدالبها دستم بگیر و فلنم بگیر .و همه اینها را پشت سر من به شعر میخواندند .و
یا فلن به گنبد طل .ویا عباس افندی به فلنش گوجه فرنگی و اینها را با قافیه و شعر میخواندند .که البته من هم
اکنون از گفتن کامل آنها شرم دارم .بعد مادرم بمن گفت که حضرت عبدالبها در تابوتی بلورین دفن شده و گنبد
حضرت اعلی از طل و یا این عبدالبها دستم بگیر یک شعر است که مغرضین بر وزن آن یک شعر هجو ساخته
اند.
27
میبینید که پشت سر آن کودک نیمه ولگرد یک تحریک کننده قرار دارد و پشت آن تحریک کننده هم شخص دیگری
است و همین طور تا سر نخ به سیستمی میرسد که با پاشیدن تخم کینه و نفرت برای اجناس مرگ آفرین خود بازار
یابی میکنند.
یک کودک فلسطینی و یک کودک اسراییل چه خصومتی میتوانند با هم داشته باشند جز اینکه افراد حریص و
طماع برای آنان نقشه کشیده اند تا هر دوی آنان که حتی از یک قوم هستند و از لحاظ تاریخی پسر عم های هم
میباشند کمر به قتل و نیستی یکدیگر بنندند .و سودا گران مرگ به هر دو طرف اسلحه بفروشند.
کشتن و آواره کردن چندین صد هزار بابی و بهایی چه فایده میتواند برای بشریت داشته باشد؟ بخاک و خون کشیدن
یهودیان و مسلمانان چه دردی را دوا خواهد کرد؟ تنها آنانی که ترک و فارس را برضد هم تحریک میکنند و
نیروی وحد ت آنان را از بین میبرند استفاده میکنند .تحریک مذاهب ابراهیم علیه یکدیگر و تحریک اقوام خویش
بر ضد یک دیگر و بی حرمتی به باور های مذهبی و قومی باعث اینهمه مشگل شده است.
برندگان اصلی این اختلفات و این کشمکش ها همانا شرکت های عظیم مواد مخدر و مواد منفجره و شرکت های
غارتگر بیمه هستند که ثروتهای بیکران آنان روز به روز زیاد تر و فقر دیگران روز به روز بیشتر میشود .مردم
با پرداختن مالیاتهای سنگین برای جنگ افروزان و دادن کودکان خود بدست مرگ آفرین آنان هم فقیر تر میشوند و
هم زندگانی فرزندان خود را از کف میدهند .این داستان ادامه دارد.
یادم میآید در ایران دوستانم و من در آرزوی داشتن یک خانه از آن خود بودیم .یکی از دوستانم بنام شهریار
میگفت که در اوایلی که کار میکردم مثل ماهی سه هزار تومان حقوق بعنوان یک مهندس میگرفتم و قیمت یک
خانه معمولی در آن روزگار ها 35000تومان بود و یک باغ با خانه شیک آن حدود 100000تومان قیمت
داشتند .با خودم میگفتم که یکسال نیم اگر خوب پس انداز کنم و خوب صرفه جویی کنم پس از این مدت مبتوانم که
یک خانه معمولی بخرم و از خانه پدر و مادر بیرون بیایم .من که تازه خدمت نظام را تمام کرده بودم با پدر و
مادرم در خانه آنها زندگی میکردم و پدرم میگفت که صدری جون حال که خدمت نظام را کردی یکی دو سالی
صرفه جویی کن و پول جمع کن و یک خانه بخر و بعد براحتی میتوانی ازدواج کنی و زیرا هم خانه داری و هم
انشاال ماشین خواهی داشت و هم که یک مهندس خوب هستی که در یک شرکت خارجی کار میکنی.
باری ما هم خوب کار کردیم و سر سال مبلغ سی پنج هرارتومان را در بانک پس انداز کرده بودم و با ذوق و
شوق پیش خودم گفتم که حال میروم وخانه سی پنچ هزار تومانی را که در خیابان دربند بود میخرم .اسم کوچه اش
یادم نیست ولی با پای پیاده حدود ده د قیقه راه تا میدان تجریش بود .یک خانه کوچک و قشنگ در نقطه ای خوش
آب و هوا .این جریان مال سالهای هزار سیصد چهل یک است که قیمت ها و حقوق ها با هم همخوانی داشتند.
به سراغ دلل که در اول خیابان دربند بود رفتم و گفتم که آماده ام که خانه سی پنج هزار تومانی را که حدود
یکسال پییش بمن نشان دادید اکنون بخرم .گفت کدام خانه را میگویی گفتم همان خانه بعد از پل دست چپ خیایان
28
دربند که در یک کوچه قرار دارد .گفت اکنون آن خانه و نظیر آن حدود هفتاد هزار تومان است .در آن زمان بانک
ها هم حد اکثر ده در صد قیمت خانه را وام میدادند و بدین ترتیب نمیشد که خانه را خرید .پیش خود فکر کردم که
خوب یکسال دیگر هم صرفه جویی میکنم و سال آینده آن خانه یا نظیر آنرا میخرم.
یکسال بعد سراغ همان دلل رفتم و گفتم که اکنون من هفتاد هزار تومان نقد دارم و میتوانم ده هزارتومان هم از
بانک رهنی بگیرم و خانه را بخرم .گفت ببخشید اکنون نظیر آن خانه آقای مهندس حدود صد و پنجاه هزار تومان
است .تورم قیمت ها را روز به به روز بال برده است .من دیدم که پس از حدود دو سال و نیم قیمت خانه حدود
چهار برابر شده است .به دلل گفتم به این ترتیب که هر ساله قیمت خانه دو برابر میشود من هیچوقت نمیتوانم خانه
بخرم .دلل با لبخندی معنا دار گفت بایست پول قرض کنی و گرنه همانطوریکه دیدید هر سال بهای خانه رو به
افزایش است و شما با پس انداز کردن هیچ وقت نمیتوانید خانه بخرید و صاحب خانه بشوید .بعد گفت من یک آقایی
را میشانسم که پول قرض میدهد ولی برای هر هزار تومان بیست تومان بهره در ماه میخواهد .بعد گفت اگر
میخواهی میتوانم که با این آقا صحبت کنم و برایت وقت بگیرم در ضمن بایست که اعتبار کاقی هم داشته باشی.
کارت کاریم را که نشان میداد که در شرکت زیمنس کار میکنم در آوردم و به او نشان دادم و گفتم که من در یک
شرکت بزرگ آلمان کار میکنم و مهندس مخابرات هستم و چون زبان آلمان و انگلیسی هم میدانم اکنون بمن ماهی
پنج هزار تومان حقوق و مزایا میدهند .به این ترتیب میتوانم که برای هر هزار تومان بیست تومان بهره را ماهیانه
پرداخت کنم و خانه را هم میتوانم در گروی آن آقا بگذارم .دلل گفت آقای مهندس برای حدود هفتاد هزار تومان که
وام میخواهی بایست ماهی 1400فقط بهره بدهی و اقل دو هزار تومان هم از اصل پول را بایست در بانک پس
انداز کنی تا سر سال بدهی خود را کمتر کنی .قرار شد که روز بعد با هم به سراغ آقای مرتضی نسترن که وام
دهنده بود برویم .در راه با خود میگفتم که میتوانم ماهی سه هزار تومان پس انداز کنم که میشود سالی حدود سی
شش هزار تومان و در عرض دو سال بدهی را میدهم و صاحب خانه میشوم.
به دفتر مرتضی رفتیم و او گفت که بمن با این شرایط بیشتر از بیست هزار تومان وام نمیتواند بدهد .گفتم که آقای
نسترن قیمت خانه معمولی یکصد و پنجاه هزار تومان است و من تنها هفتاد هزار تومان دارم و با بیست هزار
تومان شما میشود نود هزار تومان .گفت خوب بروید خانه کوچکتر و ارزانتر پیدا کنید .من بیشتر از بیست تا
نمیدهم .با سر شکشتگی از دفتر وی بیرون آمدیم دلل گقت آقای مهندس من سعی میکنم که کس دیگری را هم پیدا
کنم .شاید بتوانم برایتان صد و پنجاه هزار تومان را جور کنم و شما بتوانید یک خانه بخرید در ضمن من سعی
میکنم که خانه ای ارزانتر هم برایتان چستجو نمایم.
به بانک رهنی هم که مراجعه کردم گفتند که بیش از ده هزار تومان وام نمیدهند .خلصه به هر دری که زدم نشد و
متاسفانه من هم زود از قید خانه خریدن منصرف شدم .رفتم پولها را از بانک رهنی بیرون کشیدم و یک ماشین
تقریبا آخرین سیستم خریدم .و ماشین حدود سی پنج هزار تومان شد و با بقیه پولها هم فرش و نقره و طل خریدم که
بخود میگفتم که اینها ترقی میکنند همه را بعد میفروشم و یک خانه میخرم.
بهر حال کم کم ازدواج کردم و دیگر از پس انداز خبری نبود و مخارج زندگی هم مرتب بال میرفت و بعد هم که
سال پنجاه هفت پیش آمد و من هم مثل خیلی دیگر از دوستان خودم بیکار شدیم و مجبور به مهاجرت به سرزمین
امکانات.
بهر حال این بار هرچه داشتم فروختم و بپول نقد تبدیل کردم اما نه برای خرید خانه در ایران بلکه برای مسافرت
خودم و همسر و چهار فرزندم به آمریکا .بهرحال پس از هیجده سال کار در شرکتهای خارجی و کسب تجربه به
آمریکا آمدم .من با فروش همه فرشها و نقره ها و سایر وسایل چیزی حدود دویست هزار دلر پول نقد داشتم که با
مقداری گرفتاری آن ها را به آمریکا فرستادم .خلصه پس از کسر مخارج وقتی به آمریکا رسیدم از دویست
29
هزار دلر تنها صد هزار دلر برایم مانده بود و بقیه از بین رفته بود .یا توسط دللن و یا دوستان و فامیل نفله شده
بود.
بعد از حدود دو سال که در آمریکا کرایه نشینی کردیم به فکر افتادم که خانه ای بخرم و از کرایه نشینی راحت
شویم .بر خلف ایران اینجا بعد از دوسال که سابقه کاریم را نشان دادم بانک براحتی هشتاد در صد قیمت خانه را
بمن به آسانی وام داد .با دادن صد هزار دلر از آب و گل گذشته و از دست دللن و فامیل بیرون آمده یک خانه
آیده آل به پانصد هزار دلر خریدیم .ولی این خانه عمل بیست در صدش مال من بود و بقیه به بانک تعلق داشت و
من بایست ماهی سه هزار دلر قسط بانک میدادم باضافه سالی ده هزار دلر مالیات و سه هزار دلر بیمه.
ولی این یک خانه بزرگ بود با حدود بیست هزار متر مربع زمین چیزی که داشتن آن در تهران و یا شمیران تنها
خواب و خیال است .ولی مخارج خانه با برق و آب و گاز و غیره باز چیزی حدود پانصد دلر میشد .و حدود
ماهی پنج هزار دلر بایست سر هر ماه به بانک بدهم.
حقوق من و همسرم که حال دیگر خانه دار نبود جمعا میشد چهار هزار دلر .ما بایست دو اتاق را اجاره میدادیم تا
حدود هزار دلر بگیریم که بتواند تا حدی مخارج خانه را بپوشاند .ولی خوشبختانه و یا بدبختانه قیمت خانه بزودی
بال رفت و هر روز حد اقل ده نفر تلفن میکردند که حاضرند وام بیشتری بدهند تا ما خانه را بهتر بسازیم .وقتی
من و همسرم به بانک رفتیم بانک براحتی مبلغ دویست هزار دلر به ما وام خانه داد .ما هم فکر کردیم که پول وام
باد آورده است و تمام نمیشود .بانک بعد از مدتی که دید من خانه را بسیار آبادان کردم و درختکاری و دیوار کشی
کرده ام و تقریبا یک مرزعه کوچک است دوباره بمن صد هزار دلر وام داد و مرا بیشتر گرفتار قرض نمود.
حال قسط من بجای پنج هزار دلر شده بود هشت هزار دلر در ماه .ولی در عوض یک خانه قشنگ و دلخواه
داشتم.
خوب با طوری مدیریت توانستیم که یکی ودو سالی دوام بیآوریم ولی حال قیمت های خانه بسرعت پایین میآمد و
ما دیگر نمیتوانستیم وامی بگیریم که کسری مخارج را بدهد .این بود برای اینکه خانه را از دست ندهیم مجبور
شدیم که یک آپارتمان دو خوابه اجاره کنیم و خانه ایده آلمان را اجاره دهیم .اگر تا چند ماه پیش مرتب تلفن میزدند
که بیا و وام بگیر حال حتی برای مخارج ضروری هم وام نمیدادند .بزودی مستاجر هم گفت که پول ندارد که
کرایه را بدهد .خوب بایست به دادگاه رفت و حدود یکصد صفحه پر کرد و پول پرداخت تا دادگاه تشکیل شود و
رای بدهد .چون مستاجر پول نداشت خلصه دو ماهی هم کرایه نداد و چون برق و آب بنام من بود و چون او پول
نداد من هم که نداشتم پول برق را بدهم لجرم برق را قطع کردند .مستاجر که حال در خانه مجانی زندگی میکرد
یک ژنراتور آورده بود و گذاشته بود که مصرف برق خود را تامین کند.
در دادگاه خانم رییس دادگاه گفت که چون من میبایست برق را میپرداختم و نپرداختم مستاجر میتواند سه ماه مجانی
در خانه بماند .خلصه بعد از گرفتن حکم تخلیه مستاجر هر چه که توانسته بود خراب کرده بود و هرچه که
میخواست با خودشان برده بودند .با این صدمه مالی که من خورده بودم نتوانستم که پول قسط و مالیات خانه را
بپردازم .و خانه میرفت تا حراج شود .حال هر روز یک شرکت تلفن میکند که حاضرند مرا کمک کنند و بهره
خانه را پایین بیاورند ولی آنان حدود سه هزار پانصد نود پنج دلر جلو میخواهند تا مشگل مرا مثل حل کنند قبل
هم یک شرکت دیگر بنام گراند کنفرانس از من یا هزار ترفند و نطق و مقاله نویسی که میتوانند برای من وام بدون
پرداخت بگیرند و یا وامی که تنها به اقلیت ها میدهند و یا وام با بهره پایین و غیره .حال هم که دادگاه با بزرگواری
مستاجر را از پرداخت کرایه معاف کرده بود .پلیس هم که دنبال وسایل سرقت شده من نمیرفت و شرکت بیمه
غارتگر هم که مخارج تعمیر خانه را پرداخت نمیکرد .بعبارت دیگر مالیات میگیرند پول بیمه میسانند .ولی نه
پلیس غیرت و همت دارد و بی تفاوت است و نه شرکتهای بیمه آمریکایی میخواهند نم پس بدهند همه آنان شرکت
های دریافت کنند پول هستند و نه شرکت بیمه و پلیس هم که فقط برای جریمه کردن آماده است و زاغ سیاه چوب
میزند نه برای کمک و مساعدت .آنان دست دزدان وغارتگران را باز میگذارند.
30
به وضوح میدیدم که همه پس انداز عمر من به این راحتی توسط غارتگران آمریکایی و دزدان این مرز و بوم به
یغما میرود .و ظاهرا هم قانونی است .بانک حاضر است که خانه ای که برای من هشصد هزار دلر تهیه شده و
مخارج برداشته است براحتی به دیگران به چهار صد هزار دلر بفروشد یعنی به نصف قیمت ولی حاضر نیست
بهمان قیمت دوباره با توجه به شرایط اینکه خانه من مخروبه شده و دزد زده شده به من واگذار نماید .اینجا نفر
سوم است که برنده مطلق میباشد یعنی خانه ای که هشصد هزار دلر میارزد به چهار صد هزار دلر بخرد و کلی
استفاده کند و نتیجه سالها عمر من که بصورت پول پس انداز شده بود به همین راحتی به حلقوم یک سرمایه دار
برود.
که براستی که کشور به در و دروازه ای است .از یک طرف براحتی وام میدهند و از طرف دیگر نه پلیس کار
آمدی دارند و نه قوانین انسانی .شرکت بیمه از من سالها پول بیمه گرفته است ولی حتی یکبار هم حاضر نیست که
برای خرابی های وارده کمک کند .مالیات سنگینی بایست بپردازم ولی پلیس بی بو و بی خاصیت حاضر به تعقیب
دزدان نیست .کرایه خانه ای که من بایست مالیات و قسطش را بپردازم دادگاه به مستاجر از کیسه خیلفه میبخشد.
چرا مالیات را بمن غارت شده نمیبخشند؟ از شرکت بیمه گرفته تا پلیس و دولت محلی همه دست بگیر دارند و لی
اهل کمک و مساعدت نیستند .بهر خانه ای که یک عمر برای خریدش برنامه ریزی کرده بودم و سالها در
آرزویش بودم بهمین سادگی با قیمت پایین حراج شد .و من دوباره کرایه نشین شدم .ورویای خرید خانه من در
ایران به حقیقت تبدیل نشد و در آمریکا هم تمامی سرمایه من برای خرید خانه که پیش قسط داده بودم بهدر رفت و
در سن شصت سالگی بعد از حدود سی پنج سال کار کردن بعنوان مهندس حتی یک دلر هم پس انداز ندارم .این
است برنامه ریزی غارتگران بین المللی که مارا بصورت برده برای تمامی عمر نگه میدارند .و اگر شرایط با ما
موافق نباشد همیشه بازنده ایم اگر پول نقد داشته باشیم که تورم بی امان آنرا از بین میبرد و اگر حتی خانه داشته
باشیم قیمت آن اینقدر پایین میآید که همه پس انداز ما نابود میگردد.
راستی چه برنامه ریزی عالی که یک عده همیشه بایست در تکاپو باشند و با وجود داشتن مدارک تحصیلی علمی
و کار مداوم حتی از عهده خرید یک خانه برنیایند و اگر هم خانه ای بخرند با هزار ترفند از دستشان بدر آید .آیا
شما فکر میکنید که تمامی این قصایا که برای دوست من شهریار پیش آمده اتفاقی است؟
آیا معاویه شمر و ابن ملجم
هم مسلمان بودند؟
آیا واقعا همه چیز درهم برهم شده است؟ آیا در دولت اسلمی اخلق تا این حد سقوط کرده است؟ اسلم معاویه و
اسلم شمر میگویند آنان هم مسلمان بودند؟
دولت اسلمی که با بیرون افتادن مشتی موی زنی فریادش به آسمان میرود و این همه در باره عفت و عصمت و
پاکی پوشش و حجاب سنگ به سینه میزند و میگوید که ما هم جنس باز نداریم و هم جنس باز ها را اعدام میکند.
آنوقت خودش در زندانها هم جنس بازی و مقاربت های اجباری را تشویق میفرماید؟
حکومت اسلمی بنام اسلم زنان و جوانان و دختران و پسران ما را از هر خوشی و شادی محروم مینماید آنان
اجازه دوستی های ساده با هم را ندارند چه برسد به عشق و عاشقی .از رقصیدن و شادی و خوشی بایست پرهیز
کنند و تنها به نماز و مناجات بپردازند و راهب و راهبه شوند.
آنوقت همین دختران و پسران جوان که یک اعتراض میکنند به جان آنان میافتند و آنان را دستگیر میکنند و به
زندان میاندازند و به دختران و پسران ایران تجاوز جنسی میکنند علوه بر ضرب و شتم و کتک زدنهای بی
31
اندازه .به نظر کی این کار ها میتواند درست باشد .آیا مسولن کشور خود فرزند و دختر و پسری ندارند؟ آیا اگر
کس با بچه های آنان اینکارها را انجام دهد میتوانند آنان را ببخشند؟
شمر ابن ملجم معاویه و یزید و ابوسفیان هم میگفتند که مسلمان هستند آیا تنها اسم مسلمانی کافی است؟ آیا اگر بچه
ای و نوجوانی بنظر شما اشتباه کرد بایست او را داغ و درفش کرد برای از بین بردن همه آثار انسانی به او تجاوز
جنسی هم کرد؟ شما که اروپا و آمریکا را بدون اخلق میدانید آیا آنان تجاوز جنسی میکنند و میدانید که تجاوز
جنسی حتی در آمریکا هم یک عمل کیفری است و مجازاتی سنگین دارد.
آنهایی که جای پدران جامعه نشسته اند آیا بایست این اجازه را بدهند که نونهالن ایرانی برای جرمهایی که کرده
اند البته به نظر آنان بایست اینطور کشته و مجازات شوند؟ آیا این عدالت عدل علی است که میگفته اند؟
آیا اینها که این کار ها را میکنند اوصول به خدا و روز جزا ایمان دارند؟ اینقدر سکوت کنید تا این شتر درب خانه
شما هم بخوابد .خیال نکنید که شما ایمن هستید اگر اخلق از جامعه ای جدا شود دیگر هیچ کس ایمن نیست.
ملتی که شما را از تبعید و زندان و بقول خودتان شکنجه نجات داد حال بایست فرزندان همان ملت را بی آبرو کنید
و علوه بر آزار جسمی به آنان آزار جنسی هم بدهید این است تشکر برای قدرت و شکوکتی که به شما داده شده
است؟ البته که سیستم حکومتی جهان از اینکار ها خوشحال خواهد شد زیرا آنان مرگ و نیستی و تفرقه میخواهند و
نفرت و دزدی و فساد .ولی این آیا شایسته کسانی هست که جای بقول خودشان امامان نشسته اند و حکومت میکنند.
قربانی همیشه محترم است و بایست افتخار کند این ظالم و دزد است که بایست سرافکنده باشد .دختران و پسرانی
که قربانی ظلم و آزار شده اند باعث افتخار هستند و نبایست سرافکنده باشند بایست افتخار کنند که برای شهامت و
سازندگی و ایستادن در برابر ظلم و فساد همه چیز خود و تمامی گوهران خود را از دست دادند ولی اگر آنان
گوهر جان و گوهر روان و گوهر عفت خود را به نامردان روزگار مجبور شدند که بدهند ولی گوهر تابناکتر
خواهند گرفت که آن گوهر آزادی خواهی آنان است همانطوریکه بابک خرم دین هیچوقت فراموش نمیشود آنان
نیز هیچوقت فراموش نخواهند شد.
دیوانه گان و حیوانات درنده ای که به آنان ظلم کردند و گوهر عفت و عصمت آنان و گوهر جانشان را بیرحمانه
ربودند بایست سرافکنده باشند و امیدوارم که دنیا و مردمهای جهان بیخبری و سکوت خود را بشکنند و این
حیوانان بی رحم و بی عاطفه را با دلیل و مدارک که دارند محاکمه عادلنه ای بکنند .زیرا این ننگ بشریت است
که این چنین رفتار هایی از یک مشت دیوانه و محسور شده گان قدرت و ثروت و شهوت به مرحله اجرا برسد.
دنیا و سازمان ملل متحد نبایست به این رویداد ها بیتفاوت باشد .همان شمر و همان یزید به امام زین العابدین بیمار
کار نداشت و او را آزار نداد و یا به اهل خانواده امام حسین تا آنجا که من میدانم بعد از اتمام جنگ دیگری با اسرا
بد رفتاری نکردند .همان گارد شاهنشاهی هم شنیده ام که به زنان و دختران کاری نداشتند .نمیدانم شاید من هم
اشتباه میکنم .تا نظر علمی چه باشد و تا نظر کارشناسان خبره چه باشد .من فقط از آنچه شنیده ام به بهت فرو رفتم
و متاثر شدم .آیا نبایست با یک اسیر رفتاری انسانی داشت .شنیده ام وقتی ابن ملجم را گرفتند حضرت علی
فرمودند او بمن یک ضربه زد و فقط اجازه دارید بعد از مرگ من به او تنها یک ضربه بزنید.
متاسفانه مسلمانان اسمی همه امامان خود را یا کشتند ویا سر به نیست و مسموم کردند .ایا از مسلمانانی که امامان
خود را میکشند میشود توقعی بهتر داشت؟ بیخود نیست که شاعر گفته است که از دیو و دد ملولم و انسانم آرزو ست.
32
بهر حال این هم روی یک سکه است که از مشگلت آنان حکایت میکند .سمین آشنای دوست من همایون بود.
روزی همایون یک دفتر خاطرات عشقی را که از سمین قرض کرده بود به من داد تا بخوانم و با روحیه بعضی از
آنان و زندگی هایشان آشنا بشوم .من داستان یکی از آنها را که خیلی برای جالب بودم خواندم و اکنون میخواهم
داستان را از زبان و قلم قهرمان داستان ونویسنده آن برایتان بازگو کنم و فکر میکنم که خیلی رهگشا باشد و شاید
هم آموزنده .آتوسا دختری بود که سرو گوشش زیاد میجنبید و از همان سیزده سالگی دنبال هوی و هوس بود و
نمیتوانست خودش را کنترل کند .فشار جنسی در او خیلی شدید بود و براحتی بی اختیار میشد .و براحتی هر مردی
که کمی واردو خبره بود میتوانست او را به زانو در بیاورد .آتوسا از همان نوجوانی درشت اندام بود و مثل اینکه
هورمونهای زنانگی او خیلی زیاد ترشح میشد .در پارتی های آن زمان وی براحتی به آغوش مردان بزرگتر از
خود میرفت و براحتی بیقرار میشد .و تقریبا تقاضای هم بستری میکرد .به آسانی سینه ها و برجستگی های بدنش
و قسمت های حاد زنانگی خود را در اختیار مردانی که از او بیست سال بزرگتر بودند قرار میداد و از آنان تمنای
و التماس وصال و عشق بازی و نوازشهای جنسی داشت .بچه های کوچه میگفتند که بارها آتوسا را دیده اند که در
کوچه پس کوچه تنگ و دور از چشم مردم مردان مسن تر از خود را با ولع و اشتیاق فراوان میبوسد و با دستهایش
مردانگی های محکم و سفت شده آنان را میگیرد و فشار میدهد .با زبان مردم آن روزگار وی بسیار حشری و غیر
قابل کنترل بود .تازه وی کلس هفت بود و به سال اول دبیرستان وارد شده بود که اینقدر بنده و زر خرید قسمت
های جنسی زنانگی و یا دخترانه خود بود .پدر و مادر آتوسا برای اینکه دخترشان دسته گلی به آب ندهد او را
هنگامیکه در کلس هشت بود شوهر دادند.
33
در جشن عروسی بزرگی که گرفته بودند بسیاری از همکلسهای آتوسا هم دعوت شده بودند همه آنان مثل کودکان
معصومی بودند که از عروسی همان رقص و شیرینی خوردن آن را میدانستند و تعجب کرده بودند که چطور
همکلسی آنان به این زودی در نیمه کلس هشت عروس میشود .تازه آنان میخواستند جبر را یاد بگیرند و در
عشق یاد گیری و حل مسایل مربوط به ریاضی بودند که آتوسا راهی خانه بخت شده بود .آتوسا پدرش تاجر بود و
زندگی مرفه ای داشتند و شاید در زندگی مادی چیزی کم وکسر نداشت .این دختر آتش پاره و لوند زن مردی شد
که از او بیش از بیست سال بزرگتر بود .مردی خوش تیپ بود ولی معلوم بود که بین آتوسای چهارده ساله و یک
مرد سی چند ساله بزودی اختلفهایی بروز خواهد کرد .بعد از عروسی شیک و مجللی که در باشگاه افسران
تهران گرفته بودند عروس و داماد را دست به دست دادند .آتوسا اینقدر هول بود که میخواست هرچه زودتر
مهمانها بروند ومراسم تمام شود تا او رس آقای داماد را بکشد .بدن سفید و بلند و هیکل خوش تراش و کودکانه
آتوسا که تازه مثل زن شده بود خیلی سکسی و تحریک کننده بود .چشمان درشت او همراه با توالت عروس که به
این کودک تحمیل شده بود خیلی با شکوه بنظر میرسد .آتوسا مثل کودکی که میخواهدهرچه زودتر بخانه برود و
عروسک جدیدش را ببیند بطور روشنی وانمود میکرد که التهاب دارد و میخواهد هرچه زودتر داماد را به آغوش
بکشد .بوسه های طولنی که در آن شب از وی میگرفت همراه با نگاههای پراز برق شهوت آتوسا هر بیننده ای را
بخود جلب میکرد .بالخره عروسی تمام شد و عروس و داماد با یک کادیلک سفید به خانه آقای داماد که مثل
اینکه او هم یک تاجر بود و در بازار کار میکرد رفتند .آتوسا در دفتر خاطرات شب زفاف خود نوشته بود که من
گر کرفته بودم تمامی تنم میسوخت میخواستم هر چه زودتر به اتاق خواب بروم و با شهباز هم آغوش شوم دیدن
هیکل بزرگ او مرا هیجان زده میکرد .هنگامیکه با او والس میرقصیدم خودم را به فشار میدادم و با رانم وسط دو
ران او را فشار میدادم .مردانگی او بلند شده بود و خیلی سفت و دلپذیر بود میخواستم همان جا در باشگاه او را به
زمین بزنم و خودم هم رویش بیفتم و کار را تمام کنم .انتظار برای من خیلی دردناک بود هر دقیقه مثل یکساعت
میگذشت مردم هم نمیرفتندو با هم خوش بش میکردند.
میخواستم سرشان فریاد بزنم که بروید من میخواهم با همسرم بخوابم .ولی نگاههای تند پدرم مرا از این کار باز
میداشت .تمام تنم آلو گرفته بود و در آتش هم آغوشی با او میسوختم .آن روز که به آرایشگاه توالت عروس رفته
بودم از آنان خواستم که مرا کامل با موم پاک و تمیز کنند بطوریکه تمامی موهای بدن مرا از ریشه کنده بودند.
بدن من مثل بدن یک دختر هشت ساله بود .تمیز بدون مو و آماده پذیرایی از شوهر .به شهباز هم حالی کرده بودم
که خودش را کامل تمیز کند و با موم همه موهای اضافی را بکند .شهباز بر خلف من یک مرد معمولی بود نه
یک مرد حشری ولی من امیدوار بودم که از عهده عشق بازی با من در بیاید .دیگر تحمل من تمام شده بود دست او
را گرفتم و به اتاق خواب که بطور خوبی تزیین شده بود وهمه جا پراز گل و عطر بود رفتیم .مادرم یک دست
رختخواب سفید و زیبا برای من تهیه کرده بود بقول شهباز جهاز تو کامل بود .من دیگر حوصله حرف زدن نداشتم
میخواستم که هرچه زودتر به وصال برسم و اوکار را شروع کند .ولی او خیلی به آرامی لباسهای مرا کند .مرا در
آغوش گرفت و لبانم را در دهان خود گرفت و شروع به مکیدن آنان کرد .من دیگر دیوانه شده بودم میخواستم
فریاد بزنم و التماس بکنم که کار اصلی را شروع بکند و این قدر حاشیه نرود .ولی مثل اینکه او میخواست مرا
مجنون و دیوانه شهوت کند .و مرا وحشی نماید .تمامی عضله های بدنم میلرزیدند .قدرت مقاومت من زیر صفر
رسیده بود و لی او ول نمیکرد عوض شروع کار مهم به بوسیدن لبهای من قانع بود .او مرا به آرامی و متانت
روی تخت خوابانید فکر کردم که اکنون شروع میکند ولی او باز سینه بند مرا درآورد دو پستان هیجان زده من با
اشتیاق بیرون پریدند .وی یکی از آنان را در مشت خود گرفت و با مشت گره شده اش آن را فشاری سخت میداد.
بعد هم نوک آنزا بین انگشتان خودگرفت میخواستم نعره بکشم که بس است شروع کن ولی باز بخود مسلط شدم
وگفتم خواهش میکنم التماس میکنم به من داخل شو .به شیطان کوچولو دستور حمله به دژ خیس شده مرا بده که بی
تاب شده است.
ولی شهباز از بوسیدن وخوردن ومکیدن من بیشتر خوشش میآمدو نمیدانست که من بیچاره در حال از هم پاشیدن
هستم .و خانم کوچولو بی صبر و طاقت من مرا کلفه کرده بود .گفتم میخواهی که تنکه ام را خودم در بیاورم
34
اجازه بده که آقا کوچولو را داخل کنم .تو که مرا کشتی .در حالیکه خونسرد به نظر میآمد گفت کمی صبر کن .در
حالیکه من خیس و هیجان زده بودم قسمت مردانگی او را در دست خود گرفتم خوب سفت و سخت و بلندشده بود.
بسیار میل داشتم که همه آنرا در خودم احساس بکنم .ولی او آهسته جلو میرفت گفتم جیغ میزنم و گریه میکنم اگر
به من وارد نشوی .او گفت صبر کن .مرا آرام به پشت خوابانید .تنکه مرا در آورد و خانم فرمانده مرا آزاد کرد
گویی که از زندان قصر بیرون پریده بود .با دست خود آنرا گرفت و من فریاد خفیفی کشیده ام دیگر اختیاری از
خود نداشتم .دست او را کنار زدم و مردانگی اش را به سمت خانم فرمانده نشانه رفتم بعد با فشار دو رانم به کمرم
او را به داخل فشار دادم .او هم کمک کرد و همه مردانگی اش را که داغ و سفت و شق و رق بود به داخل من فرو
برد .آخ که چه لذت بخش بود .تمامی بدنم آتش گرفت .همه وجود او را گرم و داغ در خودم ومیان رانهایم حس
میکردم گویی تا مغز استخوانهایم وارد من شده بود .مثل اینکه یک فضای بسیار خالی حال پر شده بود .تا
میتوانستم او را با رانها و دستهایم بخود فشردم .تمامی وجود داغ او را درخودم حس میکردم .ایکاش زودتر با
شهباز عروسی کرده بودم واینقدر محرومیت جنسی نمیکشیدم .آن شب تا صبح ما با هم بارها و بارها عشق بازی
کردیم و من سیر نمیشدم هربار آتش من شدید تر از قبل بود .آنچه بیاد دارم او را در تمامی شب برروی سینه های
خودم نگه داشته بودم .و با دست ها و رانهایم محکم او را بخود میفشردم .سال بعد برایش یک پسر زاییدم .او از
اینکه دارای فرزندی شده بودیم خیلی خوشحال بود .او برای اینکه ما خوب زندگی کنیم و احیتاجی نداشته بکسی
نداشته باشیم خیلی کار میکرد .همه شب خسته و کوفته بخانه برمیگشت و بعد از دوسال دیگر حوصله عشقبازیهای
زیاد مثل سابق را نداشت .من که در تمامی روز منتظر او بودم که بخانه بیاید و باهم عشقبازی کنیم .وقتی میآمید
بسرعت غذا میخورد و میخوابید تا بتواند صبح زود دوباره سر کار برود .من میخواستم و خیلی هم میخواستم ولی
او خسته بود.
زیاد کار کرده بود .تنها چند ماچ و بوسه خشک خالی میکرد و ناگهان به خواب میرفت و مرا با شیطان
کوچولوی به تابم تنها رها میکرد .شیطانی که او را تمنا و التماس میکرد ولی او در خوابی ناز و عمیق فرو رفته
بود و خانم کوچولوی دیوانه مرا بحال خود گذاشته بود .کم کم حس میکردم که احتیاج به مرد دیگری دارم و او
نمیتواند مرا راضی کند .گرچه میدانستم که اینکار خوب نیست ولی مثل اینکه چاره ای دیگر نداشتم .با یکی از
دوستانم موضوع را در میان گذاشتم .گفتم که میخواهم از او تلق بگیرم وزن کسی دیگری شوم که بمن بیشتر
توجه داشته باشد .گفت مگر احمقی کی یک زن هیجده ساله با دو بچه را که تنهاهشت کلس سواد دارد و تلق هم
گرفته است میگیرد؟ با او بساز و سعی کن توجه اش را بیشرجلب کنی .از عطر های خوب استفاده کن لباسهای
سکسی بپوس خوب توالت کن .نوازشش کن .شاید بتواند که به تو بیشتر برسد .من فکر میکردم که فرزند سوم را
هم بار دارم .و بزودی خانه ما شلوغتر خواهد شد .خیلی سعی کردم ولی او که روزی ده ساعت حداقل کار میکرد
و سه ساعت هم رانندگی واقعا وقتی بخانه میرسید یک مرده متحرک بود .نا نداشت که نفس بکشد چه برسد به
عشق بازیها آنهم ازآن فرم ها که من میخواستم .شاید من هم مثل مردان قدیم که ده ها همسر داشتند من هم میبایست
چندین شوهر قبراق و محکم داشته باشم که مرتب آماده باشند به خانم فرمانده من سرویس بدهند و او را راضی
کنند .مادرم میگفت که برایش زیاد تخم مرغ درست کنم و مربا عسل و کره همراه با داروهایی که برای حشری
شدن خوب است به او بدهم و برایش هر شب میگوی سرخ کرده آماده سازم .ولی او یک مرد معمولی بود ونه یک
مرد حشری .بیشتر میخواست مرا ببوسد و نوازش کند ولی مرد عمل نبود .کم کم به بهانه اینکه حوصله ام سر
میرود میخواهم به درس در کلسهای شبانه ادامه بدهم میخواستم با مردانی آشنا بشوم .او هم موافقت کرد قرار شد
که یک کلفت بگیریم تا او از سه بچه من مواظبت کند و من به کلس های شبانه بروم .میخواستم انرژی خود را
اکنون روی درس خواندن متمرکز کنم .بزودی با یک جوان شاید بیست ساله دوست شدم .و چون درس او خیلی
خوب بود بهانه ای داشتم که او را بعنوان همکلسی به خانه دعوت کنم و با او درسها را مرور کنم و اشکلت خود
را رفع نمایم .محمود یک جوان از جنوب بود که به تهران آمده بود تا دیپلم بگیرد و به دانشگاه برود .وی بسیار
درس خوان وباهوش بود .اکنون من نوزده ساله بودم و سه تا بچه هم داشتم و او بیست ساله و مثل یک کودک بود.
یک حسی عجیب به او داشتم مثل اینکه او هم فرزند من بود .خیلی او را دوست میداشتم شاید تمامی کمبود های
مرا جبران میکرد .و چون درسهایش بسیار خوب بود و خوب هم میتوانست بمن حالی کند من هم خیلی در درسها
35
پیشرفت کردم و بزودی جز بهترین شاگردها شدم زیرا من عاشق محمود شده بودم و برای همین عشق بود که
خیلی خوب درس میخواندم و میخواستم که از او عقب نباشم .او همراه برادرش یک اتاق اجاره کرده بودند
برادرش مسعود هم بهمین ترتیب دیپلمش را گرفته بود و حال داشت در رشته مهندسی دانشگاه تحصیل میکرد.
فکر میکنم که مسعود چهار سال از وی بزرگتر بود .وی علوه بر تحصیل در رشته مهندسی مکانیک در دانشکده
افسری هم نام نویسی کرده بود و از مزایای دانشجویی آنجا هم استفاده میکرد .مثل اینکه بعضی شبها هم در
خوابگاهها آنجا میخوابید .برای اینکه محمود میگفت که بعضی شبها تنها است .شوهر من مردی مهربان و خوب
بود .او محمود را بعنوان دوست وهمدم وهمکلسی من تحمل کرده بود .مثل اینکه هیچگونه نظر منفی بدی هم
نسبت به او نداشت .شوهر من هم از دیدن پیشرفتهای درسی من خوشحال بود و خیلی مرا تشویق میکرد که خوب
به درس خواندن ادامه بدهم .من که عمل درگذشته بخاطر سکس و هم خوابگی درس را رها کرده بودم حال دوباره
به دامان تحصیل برگشته بودم .و محمود خیلی کمک میکرد تا مثل او شوم .محمود پسر خوبی بود و نظری بمن
نداشت .همین که او را بشام دعوت میکردم و با هم درس میخواندیم برایش کافی بود .به شوهرم برای اینکه سو
ظن نبرد گفتم که ما بایست به محمود برای کمک درسی اش بمن پولی بدهیم تا مدیون او نباشیم .او هم قبول کرده
بودم که برای هر ساعت کمک درسی او به وی مبلغی بدهیم تا کمک خرجی هم برای او باشد و باصطلح ما مرد
رندی نکرده باشیم و شوهرم هم قبول کرده بود .اول محمود پول قبول نمیکرد ولی وقتی اصرار مرا و شوهر را
دید قبول کرد .شوهرم هم گفت که ما اینطور راحت تر هستیم و به شما اجحاف نمیشود .زیرا شما مثل یک معلم
خصوصی همسر مرا کمک میکنید .وضع ما خیلی خوب بود و واقعا هیچ کم وکسری نداشتیم .ایکاش که من اینقدر
حشری نبودم و اینقدر این دستگاه زنانه مرا آزار نمیداد و بمن و خانواده وبچه هایم رحم میکرد .ولی او گوشش به
این حرفها بدهکار نبود .او هرشب همدم میخواست و مرتب خودش را خیس میکرد .خیلی وحشتناک بود خیلی دلم
میخواست او را به زنجیر بکشم و کنترلش کنم ولی مثل اینکه او داشت مرا در اختیار خودش میگرفت و مرا
کنترل میکرد.
سعی میکردم که حواسم را به درسها متوجه کنم و او را کم محلی کنم ولی متاسفانه او خیلی او من قوی تر و
بسیار ظالم بود .او مرد میخواست و مرا وادار میکرد که دنبال یک مرد دیگر بروم .کم کم مشگل خود را با محمود
در میان گذاشتم .وی با تندی گفت که شما همسر و سه بچه دارید خوب نیست که برده خانم کوچولو خود باشید و
هرچه که او تمنا میکند انجام دهید .دیدم بد نمیگوید بایست بیشتر درس بخوانم و بیشتر مطالعه کنم شاید دست از
سرم بردارد .شهباز هم هفته یکبار بیشتر با من نبود .و خانم کوچولو بایست تمامی هفته را صبر کند و به نق بزند
تا آقا کوچولی شهباز خان به دیدار کوتاهش بشتابد .بخودم میگفتم که دختران اروپایی و آمریکایی چقدر خوشبخت
هستند با هرکه بخواهند ودوست داشته باشند میتوانندبدون ازدواج عشقبازی کنند و بعد هم سرفرصت ازدواج
نمایند .اکنون من چهارمین فرزندم را در وجود خودم احساس میکردم و سه بچه کوچک هم دارم .بیچاره شهباز که
بایست مرتب کار کند و خرج این بچه ها را بدهد .روحانیون محل به شهباز گفتند که شما بایست به حج بروید زیرا
واجب حج هستید .او گفت که من همسر جوان و چهار بچه دارم برای من سخت است که مدتی از آنان دور باشم.
ولی بالخره قانع شد که پس از زایمان چهارم من به حج برود .باکمک محمود من توانستم با نمره ها و معدل بسیار
خوبی دیپلم خود را بگیرم .حال محمود مرا مرتب تشویق میکرد که به کلسهای کنکور بروم وباز هم با هم به
درس خواندن ادامه بدهیم .شوهرم از اینکه با معدل بسیار بالیی دیپلم متوسطه آنهم در رشته ریاضی را گرفته
بودم بسیار مغرور بود .و خیلی بمن تبریک گفت و خیلی تشویقم کرد .حال من با داشتن یک نوزاد دیگر بایست به
تحصیل برای امتحان ورودی دانشگاه آماده میشدم .و محمود همچنان در ازای مبلغی بسیار ناچیز با جان و دل مرا
کمک میکرد .من عاشق بیقرار او هم بودم و شاید همین عشق باعث شده بود که در درسهایم اینقدر پیشرفت کنم.
هنگامیکه شوهر م هنوز به حج نرفته بود مال هفته ای دوبار بیشتر با هم متحد نمیشدیم .و بقیه شب ها تنها در کنار
هم مثل خواهر برادر میخوابیدیم .و فقط در دو شب در هفته کوچولوها ی ما همدیگر را میدیدند و از دیدار هم لذت
میبردند .ولی من هرشب میخواستم ولی او خسته بود و حوصله نداشت و مرا در پکری رها میکرد.
حال که او به حج رفته بود این دو شب در هفته هم رفته بودند .این بود که من از محمود خواستم که هرشب به
منزل ما بیاید عصمت خانم کلفت ما غذاهای خوبی میپخت .اوهم یک زن جوان همسن من بود .که از روستا به
شهر آمده بود که تا درشهر کار کند .گلوی او هم پیش محمود گیر کرده بود .او هم مثل من تنها شش کلس سواد
36
داشت و محمود او را هم تشویق میکرد که درس بخواند .حتما نبایست به کلس بروی من کتابهای کلس را بشما
میدهم و وقتی به خانم آتوسا کمک میکنم شما را هم کمک میکنم .راستش من یک کمی حسودیم میشد که محمود به
او نظر دوستی دارد .من میخواستم که محمود مال من تنها باشد .مثل اینکه کم کم محمود هم دوستدار عشقی من
شده بود .سالها با هم بودن و در کنا ر هم نشستن و باهم درس خواندن و با هم در باره مشگلت زندگی گفتگو
کردن ما را بیش از بیش بهم نزدیک کرده بود .حال که سرخر هم رفته بود بایست طوری عصمت خانم را هم
شوت میکردم و دنبال نخود سیاه میفرستادم تا بتوانم بیشتر با محمود در خلوت باشم .یک روز بی پروا به وی گفتم
که نمیخواهد به ده هشان برود و پدر و مادر خودش را ببیند .من مخارج اضافی را میپردازم .عصمت خانم که زن
باهوشی بود مثل اینکه فورا فهمید که من چه نظری دارم .چرا تا بحال هیچوقت به او این چنین پیشنهادی نکرده
بودم و حال که مثل آقا به حج رفته است میخواهم او را دست به سر کنم وخانه را تنها و خلوت نمایم .البته من
میتوانستم با محمود و بچه به مسافرت شمال هم برویم ولی شاید اینکار یک کمی خطرناک تر بود .من تصمیم جدی
داشتم که هر طور هست به وصال محمود برسم ولو اینکه جانم را در این راه از دست بدهم .من عاشق او بودم.
درست است که شوهر داشتم ولی اکنون شوهر بیشتر مثل یک پدر بود تا یک شوهر و یک معشوق .محمود هم یک
جوان بود با یک دنیا شهوت وعشق او نمیتوانست که به یک زن دسترسی داشته باشد .شهوت و عشق او را هم
مجنون و دیوانه کرده بود .و براحتی میشد که او را هم تصاحب کرد .حال که شوهرم هم در خانه نبود .مگر انسان
تا چه حد میتواند به عشق و شهوت خود دهانه بند بزند .نخیر من میتوانم محمود را تصاحب کنم و به وصالش برسم
و از آتش عشقم سیرابش نمایم .و او مرا تسکین خواهد داد .و امواج وحشی شهوانی مرا آرام خواهد کرد .بالخره
با دادن پول و هدیه عصمت را راهی ده نمودم وخانه بود من و چهار بچه و از محمود هم خواستم که چون تنها
هستم و میترسم به خانه ما بیاید و در یکی از اتاقهای خواب ما بماند تا عصمت خانم از ده برگردد.
نمیدانم که محمود متوجه نقشه من شده بود یا نه .بهر حال او قبول کرد و بخانه ما آمد .میگفت برای در همسایه ها
خوب نیست که بدانند من در غیاب شوهرتان در منزلتان سکونت کردم .گفتم که اینجا محله اعیان نشین است و
خانه ها بسیار بزرگ میباشند هیچ کس متوجه نخواهد شد که شما در اینجا مسکن کرده اید .ما شاید حدود ده اتاق
خواب داریم .و همه آنها خالی از مهمان است .شب دومی که محمود در منزل ما مهمان بود در شب هنگام که بچه
ها را خواباندم کتاب خود را برداشتم و برای پرسیدن یک اشکال به اتاق محمود رفتم .محمود در لباس خانه بود .آه
محبوب من حال دیگر هر دوی ما تنها بودیم .محمود با متانت اشکالهای درسی مرا رفع کرد .من به او نزدیک شدم
تمام بدنم گر گرفته بود .آتش در تنکه من بپا شده بود .از من میخواست و من توانایی نه گفتن را نداشتم .کم کم
محمود را در آغوش گرفتم و بعنوان تشکر او را بوسیدم .هیچ مقاومتی نکرد .من هم با سواستفاده از موقعیت لبهایم
را از روی گونه هایش به طرف لبانش سر دادم یک کمی مقاومت کرد و گفت شما شوهر دارید بد است .خوب
نیست .ولی وقتی من محکم لبانش را بوسیدم گویا مقاومت جوان در هم شکسته شده بود .بهرحال او هم مرا دوست
داشت و نمیتوانست بیشتر از این مقاومت کند .کم کم لبانش را مکیدم دیگر مقاومتی نمیکرد ولی او لبان مرا نمکید.
میخواست مقاومت کند .ولی وقتی رانم را میان پاهایش بردم وبا رانم مردانگی وی را نوازش کردم آخرین سنگر
مقاومت وی هم درهم شکسته و تسلیم من گردید .با غرور سینه هایم را به سینه هایش فشردم و با دستم شروع به
بازی کردن با بدن وی نمودم .اوهم دیگر اعتراضی نمیکرد .به آرامی بطوریکه وحشت نکند دستم را به زیر کش
پیژامایش بردم و باسن او را نوازش کردم و در همان حال او هم شروع به مکیدن لب های من کرد .من اکنون
خبره بودم و میدانستم چطور یک جوان را میشود تصاحب کرد .کم کم باسن او را بحال خود گذاشتم و به جلوگاه او
حمله ور شدم .آن سفت و محکم و بلند شده و آماده کارزار بود .با در دست گرفتن مردانگی او و فشردن و نوازش
آن بالخره محمود کامل تسلیم شد .او هم شروع به نوازش کردن من کرد .ابتدا شروع به فشردن لپ های باسن من
کرد و سپس به جلو متوجه شد و کم کم دستش را در تنکه من کرد و خانم کوچولو ملتهب من را نوازش نمود .من
بی قرار و شل شده بودم دیگر نمیتوانستم سرپاهای خود بایستم .محمود به آهستگی گفت که او هیچ تجربه ای در
عشقبازی ندارد و تاکنون با زنی معاشقه نکرده است .خواهش میکنم مرا راهنمایی کن .گفتم عیب ندارد محمود
جان خودم ترتیبت را میدهم و دوشیزگی ات را برمیدارم .آرام اورا به کنار تخت بردم و خودم روی تخت دراز
کشیدم و شروع به در آوردن لباسهای محمود کردم .گفتم تو هم میتوانی لباسهای مرا در بیاوری.
37
او هم همین کار را کرد .بعد من رو به پشت خوابیدم و گفتم محمود حال میتوانی روی من بخوابی و وسط رانهای
من قرار بگیری .او مثل یک سرباز به دستورات من اطاعت کردو در حالیکه من رانهایم را باز کرده بودم و خودم
را بشدت خیس کرده بودم او در روی من قرار گرفت .با دست مردانگی اش را گرفتم و بسمت خودم هدایت کردم
و او با فشار تمام آنرا به داخل من فرستاد بطوریکه داغی آنرا حس کردم .مثل اینکه تا اعماق وجودم فرو رفته
بودم و مثل اینکه اکنون تمامی بدن محمود در من فرورفته بود .احساس لذت بخش تمامی وجودم را فرا گرفته بود.
اورا بشدت بخود میفشردو میبوسیدم .او هم کامل خودش را فراموش کرده بود و یک پارچه عشق و شهوت شده
بود .ساعت ما هر دو در حال عشقبازیهای متعدد بودیم محمود میگفت که این اولین باریست که دارد عشق و
شهوت را تواما امتحان میکند چقدر زیبا و لذت بخش است .ما در آغوش هم فرو رفتیم و تا صبح در عشق و
شهوت غوطه ور بودیم تا بامدان روز بعد صدای گریه یکی از بچه هایم عشق من را قطع کرد و با سرعت لباس
پوشیده به سراغ اتاق بچه ها که کمی دورتر از اتاق محمود بود رفتم و محمود را تنها و خمار رها کردم تا به بچه
ها رسیدگی کنم .به محمود سر ناشتایی گفتم که او را خیلی دوست دارم اگر از همسرم تلق بگیرم آیا با من ازدواج
میکند .خنده ای کرد وگفت چرا که نه من که عاشق شما هستم .ولی شما با چهار بچه ها چه خواهید کرد .زندگی
همسرتان از هم پاشیده میشود و بچه ها سرگردان بین شما و همسرتان .درست است که ما عاشق همدیگر شده ایم
ولی با عشق تنها که نمیشود زندگی کرد .محمود که تا آن روز با زنی معاشقه نکرده بود دریایی از اسپرمهای خود
را بعد از شاید حدود ده باز عشقبازی به داخل من ریخته بود .ما آنشب از هم خسته نشدیم و مرتب از دوباره
شروع کردیم .و بیشتر از ده باز وی اسپرم های خود را به داده بود .و من هم هیچوقت از وسایل ضد بارداری
استفاده نمیکردم .حال بزودی بچه پنجم من هم این بار از محمود به دنیا میآمد .من از حج شهباز و ایمان قرص و
محکمش به رفتن حج یک استفاده غیر مشروع ولی خیلی دلپذیر کرده بودم .میبایست آب توبه بسر بریزم و دیگر
از این کار ها نکنم .ولی خدا خودش میداند که من نتوانستم خود را کنترل کنم مثل گرسنه ای که بعد از سالها به
غذایی لذیذ رسیده باشد .ما تا آمدن همسرم هرشب با هم هم بستر شدیم و بارها در هر شب با هم عشق بازیهای
مفصل کردیم و من دلی از عزا در آوردم .میخواستم که توبه کنم و دیگر ادامه ندهم ولی نشد .و نتوانستم .به خودم
گفتم اکنون با سیر شدن جنسی شاید بهتر بتوانم همسرم را تحمل کنم و برایش زن بهتری باشم .امیدوار بودم تا
مادامیکه محمود ازدواج نکرده است معشوق من باقی بماند تا من هم بتوانم با همسرم زندگی مشترکمان را داشته
باشیم .اکنون من راضی بودم .میدانستم که بزودی بچه پنجم من هم که این بار از محمود است به دنیا خواهد آمد.
تصمیم گرفتم با همسرم که به من این موهبت را داده است که یک عشقبازی عمیق نمایم بعد از آمدنش از حج خیلی
مهربان باشم .امیدوارم که او هم مرا ببخشد .و با بزرگواری از گناهی که مقصر آن خانم کوچولوی من در گذرد و
محمود هم هم چنان معشوق من باقی بماند .شاید من بتوانم بعد از این همسر بهتری برای شهبازم باشم.
حال مثل اگر اکنون میبود در باره رییس جمهور شهر بلخو مینوشت .مردی که هیچی حالیش نیست بو گند میدهد
بلد نیست که انگلیسی حرف بزند .دست بوس و پابوس و چاکر و غلم بال دستی هاست .همه چیز شهر بلخو را
خراب کرده است .همه مردم بیکار و گدا شده اند .درآمد شهر بلخ را با تریلی از شهر خارج میکنند .با دست بوسی
هایش اجازه میگیرد که اجناس خارج از رده و مسموم را برای مردم وارد شهر بلخو کند .مردمان شهر اکثرا شیره
ای و متعاد هستند ویا کار ندارند و بیکاره شده اند .در مدرسه ها فقط شکل اشیا را میکشند و نوشتن را یاد نمیدهند.
مردم را خرافه پرست کرده است .هرکس بلند حرف بزند داروغه شهر یک گلوله به قلبش نشانه میرود .زنان و
دختران مردم را به بهانه های پوچ میگیرند و یا آنها را میکشند و یا بی آبرو میکنند و به آنها تجاوز میکنند.
همسایگان شهر بلخو بسیار راضی هستند و هر قرارداد ی را که دیکته کنند رییس جمهور بو گندو امضا میکند.
مال پدرش نیست که دلش بسوزد و میگوید جهنم بمن چه.
ضنایع شهر بلخو را داغون میکند و با وارد کردن اجناس بنجول همه صنایع شهر بلخو را به ورشکستگی میکشاند
و مردم مجبور میشوند که در کارخانه را تخته کنند .کک آقای رییس جمهور هم نمیکزد .او حتی زنان و پسران
شهر بلخو را برای درآمد بیشتر به ثروتمندان بادیه نشین میفروشد تا آنان کنیزبرای شهوت رانی و غلم دست
بسینه داشته باشند .به یک سری از جوانان شهر بلخو پول و عده بهشت با حوریان بکارت دار میدهد و به آنان قمه
و تفنگ میدهد تا برادران خود را که اعتراض میکنند بکشند و کتک بزنند .آقای رییس جمهور نماز هم میخواند و
سواد خوبی برای ترجمه ندارد .او نمیتواند حتی عربی که زبان مادریش هست را خوب حرف بزند .به گفته خودش
مادرش حوری بهشتی بوده است و برای همین دور سرش یک حلقه نور همیشه وجود دارد .منتهی کسانی که به
حضرت آقا ایمان ندارند نمیتوانند این حلقه نور را ببینند .تنها مومن ها میتوانند حلقه نور را ببینند.
در خراب کردن کشور استادی بی همتا است .هیچ کس را قبول ندارد و میخواهد به تنهایی تمامی شهر را ویرانه
ای کند .مردم از ترس جرات لب گشودن را ندارند .هر که انتقادی کند فورا کشته میشود .جوانان شهر که استخدام
در نیروهای ویژه نشده اند برای گدایی به شهر های دیگر میروند .همه مردم را آواره کرده است.
براحتی دروغ میگوید و براحتی زیر حرفش میزند .میگویند نمازش هیچوقت قضا نمیشود .ولی در تقیه کردن
خیلی استاد است .میگویند قبل رفتگر بوده است و سپوری میکرده است که ناگهان باز شاهی بر سرش مینشیند.
مردم خیلی خوشحال بودند که آنقدر آنان ترقی کرده اند که یک رفتگر رییس جمهور میشود .ولی خیلی زود
فهمیدند که خوبی و بدی انسان ها به فقیر بودن و یا نبودن آنان بستگی ندارد.
شاید آن کسی که باز شاهی را چیز خور کرده است که روی سر رفتگر بنشیند برنامه ای داشته است .آن برنامه
ویران کردن شهر بلخو بوده است .بیشتر مردمش فقیر شده اند .صنایع شهر از کار افتاده .ثروت شهر با تریلی ها
ی غول پیکر از شهر خارج میشوند مکتب ها را بسته اند و یا فقط دروس چاپلوسی در آنجا تدریس میشود .بیشتر
طبقه فقیر جوانان از بیچارگی متعاد شده اند .تعدادی از جوانان آواره شهر های دیگر شده اند و در آنجا به کارگری
ساده مشغول شده اند .فحشا را رونق داده اند و از آنان مالیاتهای سنگین میگیرند تا سنگسارانشان نکنند.
جوانان را طبقه بندی کرده اند و آنان را بجان هم میاندازند .کشور شهر بلخورا حراج کرده اند تا هر کسی که
میخواهد دزدی و فساد کند آزاد باشد .بشرطی که حق داروغه ها را بدهد .در شهر بلخو دروغ گفتن و غدعه کردن
و بیشرمی و بی حرمتی و ظلم هیچ عیب نیست بشرط آنکه در راه دین باشد و نماز آن کار خوانده شده باشد .مثل
میشود لواط کرد بشرط اینکه نماز لواط خوانده شده بشود .کارخانه ها بسته شده کارگران بیکار شده اند و به اعتیاد
پناه میبرند .مکتب ها را بسته و یا خراب کرده اند و یا اجازه ورود به کسی را نمیدهند مبادا مردم بتوانند آ را از ب
شناسایی کنند .جوانان که نه کار دارند و نه مکتب به دزدی و بدکاریها پرداخته اند و یا کشته شده و یا از شهر فرار
کرده و یا متعاد شده اند .آن تعدادی هم که خواستند خوب و با انسانیت باشند به زندانها فرستاده میشوند .و یا به آنان
تجاوز جنسی میکنند تا از رو بروند .دین مردم شهر شیاطین پرستی است .شیطان های ظلم کشتار و شیطان بد
39
جنسی و دزدی و تقیه و آزار رسانی و کشتن بی گناهان و شیطان پول پرستی و شهوت پرستی و حیوان پرستی از
بت های ارجمند آنان است .آنان میخواهند که همه دنیا شیطان پرست بشوند.
ولی استاد های آنان نظری دیگر دارند آنان میخواهند سرمایه مردم کشور را به غارت ببرند و خودشان را برده
کنند و صنایع شهر بلخو را داغون کنند تا همیشه مردم شهر به آنان محتاج باشند .و چون این چنین رییس جمهوری
مورد تایید آنهاست به او فحش میدهند بد میگویند ولی باز با او سر میز مذاکره مینشینند و او را بعنوان ریاست
معظم محترم مستطاب شهر بلخو قبول دارند .زیرا هرچه که باو دیکته کنند او مینویسد و قبول میکند و امضا
مینماید .به مردم میخواهند بقبولنند که عکس رییس جمهور در ماه است و او نظر کرده میباشد .قدرت شیطانی
دارد .همه بایست از او بهراسند .به او چپ هم نگاه نکنند .مردم بایست سر اینکه چهره او را در ماه دیدند و یا ندیده
اند با هم جنگ کنند .تمامی دانشمندان شهر بلخو جمع شده و روزها مباحثه علمی کرده اند که چهره او را در قرص
ناقص ماه دیده اند .بعضی از دانشمندان شهر بلخ فتوی داده اند که چهره او را در ماه ندیده اند و برخی اصرار
دارند که چهره او را در ماه تابان دیده اند .هم در قرص کامل و هم در قرص ناقص .علمای اعظم شهر بلخ روزها
وهفته ها در سر این موضوع بحث و جدل کرده و کتابها مرقوم فرموده اند و هر کدامشان هم مقلدان بسیاری دارند.
این علم عظیم آنان است که بتوانند و یا نتوانند ثابت کنند که چهره رییس جمهور در کره ماه قابل رویت هست و یا
نیست .به نظر این فقها و دانشمندان این موضوع از رفتن به کره ماه هم مهم تر است که آیا چهره وی در ماه دیده
شده است و یا دیده نشده است .قرار است یک دانشگاه بزرگ هم برای ادامه اینکار تاسیس کنند و بودجه خروار
دلری برایش در نظر گرفته اند و قرار است بهترین استادان این رشته که رویت ماه در حالت ناقص و کامل و
قرص و بریده ماه است را با حقوق های گران استخدام کنند تا این علوم را به دانشجویان تدریس کنند .علمای شهر
بلخو قسم خورده اند که اگر واجب شود فتوی به کشته شدن آن دانشمندانی را میدهند که بگویند چهره رییس را در
ماه ندیده اند.
استادانی که دلقک و بزمجه خود را در اثر تبلیغات سر سام آوری به ریاست ابدی جمهوری و موروثی نشانده اند
از خوشحالی در پوست خود نمیگنجند که دست آموز آنان دارد کل شهر بلخو را ویرانه میکند و آشفتگی را بسر حد
جنون میرساند .آنان ظاهرا با دست آموز خود جنگ زرگری میکنند ولی او را بعنوان رییس مردم میشناسند و همه
پولها را در اختیار او میگذارند تا همه را به باد دهد .آنان میخواهند که شهر بلخو را به ماتم کده تبدیل کنند.
آنچه مورد نظر استادان دلقک بوده است همانا تفرقه بیانداز وحکومت بکن است که آقای رییس با همه بی خردی
این قسمت را خیلی خوب اجرا کرده است و رضایت استادان را بخود متوجه کرده است .و فکر میکند تا دنیا دنیا
است وی رییس شهر بلخو باقی خواهد ماند .آمین.
وغر غر میکنند که چرا از زیبایی ها و از عشقبازیها و از دوستی ها و از محبت ها سخن نمیگویی .تو که رهبر
نیستی و تو که نمیتوانی که جامعه را بهتر کنی .اصل بتو چه آیا تو سر پیازی یا ته پیاز .تو یک معلم هستی و
بایست فقط به تدریس به پردازی .حتی دیگر دوستان نادیده و آشنایان ناشناخته هم بمن ایراد میگیرند که چرا آنقدر
منفی بافی میکنی .ولی من چطور میتوانم که چهره آن دخترک چهارده ساله را که به پهنای چهره اش اشگ
میریخت که چرا مادرمن بایست مرا در این سن کم تنها بگذارد و بمیرد.
فراموش کنم .متاسفانه من بی تفاوت نبودم و شاید یکی از دلیل اینهمه درد سر هم همین بوده است که هی
میخواستم به دیگران تا آنجا که میتوانم کمک کنم .ولی این بار میخواهم یک داستان عشقی برایتان بنویسم .میدانید
که سلیقه ها متفاوت است و مردم عجول هستند و تحمل یکدیگر را ندارند .شاید مثال مل نصرالدین و خر و پسرش
مثل خوبی باشد که همیشه عده ای از مردم ناراضی خواهند بود شاید هنر در این باشد که انسان بتواند اکثریت
مردم را از خود راضی کند و به ناراضی ها هم آزار نرساند .میدانید که مل با خر و پسرش روان بودند که مردم
گفتند که اینها عجب ابله هستند خر به این خوبی دارند و هر دو پیاده به دنبال خر میروند .مل سوار خر شد عده ای
گفتند عجب پدر بی انصافی است پسر بچه بیچاره دنبال خر روان است و او مرد قوی روی خر نشسته است .این
بار پسر سوار خر شد .باز عده ای گفتند عجب پسر بی ادبی پدر پیاده دنبال خر است و وی سواره...خوب مل و
پسرش و خرش بهیچ راهی نتوانستند که مردم را راضی کنند .همه مردم را و همیشه عده ای غر زن و نق نق زن
داشتند .همایون با من دوست بود و روز بمن گفت فلنی میخواهم با تو در باره چیزی مشورت کنم .میدانم که تو
مرا مسخره نمیکنی و با دوستی که نسبت بمن داری مرا رهنمایی میکنی .بهر حال عقل دو نفر بهتر از یک نفر
است .همایون جوان خوش چهره ای بود .یک سر زیبا و بسیار کره ای داشت چشمان سیاه و پوستی تیره وی به او
ظرافت خاصی میداد .وی از بچه های درس خوان بود .پدرش بیشتر به مسافرت برای کار میرفت و او تنها با
مادرش زندگی میکردند .خانه آنان یک خانه شیک در شمال تهران بود و دارای دو طبقه مجزا .یک طبقه را بیشتر
به دوستان و آشنان اجاره میدادند تا کمک خرجی شان باشد .مادر همایون در یک اداره کار میکرد و مثل اینکه
لیسانس هنری داشت.
همایون هم که تازه مهندس شده بود و برای دولت کار میکرد .همایون شاید حدود بیست پنج ساله بود و با داشتن
مدرک مهندسی میشد گفت که آینده ای خوب در انتظارش نشسته بود .همایون گفت که طبقه هم کف منزلشان را به
یکی از دوستان قدیمی مادرش اجاره داده اند و وی همراه با شوهر ویک دخترش به اینجا موقتی آمده اند تا خانه
ای بخرند .دختر وی شاید حدود سی ساله است که از شوهرش تلق گرفته و پهلوی پدر ومادرش برگشته است.
مثل اینکه از شوهر سابقش هم یک پسر دارد که با پدرش زندگی میکند .همایون میگفت که دختر یا زن مطلقه
پوست سفید و صورتی زیبا دارد ولی کمی چاق است گویا در سن بیست سالگی ازدواج کرده و یکی دو سالی است
که تلق گرفته است .دوستان مادرش به همایون هشدار داده ان که سمین راه آبش باز است مواظب باش برایت
نقشه ای نکشد .مادر همایون هم که یک زن تحصیکرده بسیار سنتی بود به همایون گفته بود که مبادا به سمین به
چشم ناپاک نگاه کند که این گناهی عظیم است.
او بایست به او به چشم یک خواهر نگاه کند .ولی مثل اینکه سمین نظری دیگر داشت به همایون خیلی محبت
میکرد برایش کیک میپخت برایش غذا ی خوب تهیه میکرد و از درب بین دو دستگاه ساختمان برایش میبرد.
برایش هدیه میخرید و برایش خیلی ناز میکرد .گویا تصمیم داشت که این جوان را به دام عشق خود گرفتار کند.
سمین یک زن سی ساله دیپلمه بود که مدت ده سالی هم شوهر داری کرده بود .مسلم است که خیلی بیشتر از
همایون که مثل پسر بود تجربه داشت و دارای دوستان زن زیادی هم بود که با هم تجربه های سکسی خود را
مبادله میکردند .علوه بر اینها وی یک مشت فیلم های سکسی و آپارات سینمایی هم داشت که در دوره هایشان از
آن استفاده میکردند .بالخره محبت های زیاد از حد سمین کار خودش را کرده بود و همایون به او علقه مند شده
بود و داشت خودش را راضی میکرد که با این زن روزی ازدواج نماید ولی باحتمال پدر و شاید حتی مادرش هم با
این ازدواج موافقت نداشتند .حال همایون از من میخواست که به او نظر بدهم که چه کند .من سمین را دیده بودم
صورتی بزرگ و زیبا و چشمانی درشت و قشنگ داشت پوستی لطیف و صاف داشت ولی هیکل وی لغر و
41
مدرن نبود و قدش هم بلند نبود بهر حال بد نبود ولی خوش هیکل و خوش فرم هم بحساب نمیآمد ولی در دلبری و
دام افکنی مهارتی کامل داشت بطوریکه همایون را تا حدی اسیر خودش کرده بود .سمین به همایون گفته بود که
بیشتر قسمت های زنانه بدنش را پس از زایمان جراحی کرده است و آنها را خوشگل نموده است .همایون تعریف
میکرد که چند بار او را به اتاق خواب خودش برده و برایش فیلم های سکسی سینمایی نشان داده است مثل
عشقبازی یک زن زیبای سیاه پوست با یک مرد جوان سفید پوست و یا سایر فیلم های سکسی تحریک کننده.
همایون میگفت که در موقع نمایش این فیلم ها سمین خیلی تحریک میشده و همایون هم سعی میکرده که خودش را
کنترل کند .سمین به او نزدیک میشده تن و سینه های را به همایون می چسبانیده تا جوان را هم بیشتر تحریک کند
و از خود بیخود .ولی همایون که یک تربیت سخت داشته می توانسته خودش را سخت کنترل کند.
همایون میگفت که سمین حتی شورتش را هم در میاورده و با نشان دادن قسمت های زنانگی بدنش و قسمت های
ممنوع و خطرناک میخواسته که وی را از خود بیخود کند .سمین با غرور میگفته که ببین که قسمت های زنانه من
چقدر قشنگ هستند همه را جراجی کرده ام و آنرا خوشگل نموده ام برای تو ببین .نشان دادن سینه های برهنه
سفیدش و نوک های برجسته قرمز آن مسلم است که برای همایون جذابیت فراوانی داشته بود ولی او میبایست دست
از پا خطا نکند .فکر اینکه از سمین بچه دار شود و پدرش با ازدواج آنان موافقت نکند چه میشود مسلم است که
همایون از عاقبت این دیدار ها وحشت هم داشت .ولی از طرف دیگر همایون هم یک مرد بود و در برابر یک زن
خبره با تجربه و زیبا و خوش پوش و سکسی نمیتوانست خیلی مقاوم باشد .سمین همیشه منتظر میشد تا همایون از
سر کار بیاید خود را در سر راه او قرار میداد او را دعوت به اتاق خوابش میکرد و در آنجا برایش شربت و
شرینی و غذای لذید میآورد و با او خوش بش میکرد و سر بسر میگذاشت باحتمال او را میبوسید و سینه ها و شکم
و رانهایش را به او میمالید .و یا یکی از رانهایش را میان پای همایون میبرد و قسمت مردانه گی برجسته شده او
را لمس میکرد و بیچاره همایون را آتش میزد .همایون از یک زن طلق گرفته با این سکسی میترسید و اینکه
میدانست که وی تعداد زیادی فیلمهای سکسی دارد و در آن موقع ویدیو نبود و سمین همه را با آپارات بزرگ به او
نشان میداد که یک کمی شاید از پرده های سینمایی کوچکتر بود .سمین برای همین منظور بزرگترین اتاق را که
شاید بیش از چهل متر مربع بود و در حقیقت سالن تجمع و پذیرایی بود برای خواب انتخاب کرده بود تا بتواند
دوستان زیادش را به آنجا دعوت کند و برایشان فیلم های سینمایی سکسی نمایش بدهد .سمین که میدانست برجسته
گی های بدنش هیجان انگیز هستند همیشه با تردستی با آرامش مخصوص خودش لباسهایش را میکند و بطور لخت
مادر زاد نزد همایون قرار میگرفت و میگفت که اینطور آزاد تر میباشد.
برای همایون علوه بر نشان دادن فیلمهای سینمایی تحریک کننده دفتر خاطرات شب زفاب هم داشت که دوستان
زنش که ازدواج کرده بودند شرح کامل شب زفاف خود را برای سیمین با ذکر جزییات نوشته بودند و این بی
انصاف آنها را برای مردی جوان مجردی میخواند .که دختران تازه ازدواج کرده شرح کامل عشقبازیهای خود
بطور دقیق نوشته بودند .که مرد چه میکند و آنان چه التهاباتی داشتند .یکروز هم همایون دفترچه خاطرات شب
زفاف سیمین را آورد و بمن نشان داد دیدم با خطی خوش و خوانا تمام حوادث شب عروسی را نو عروسان با دقت
و ظرافت نوشته بودند .از شرح بلند شدن آقا کوچولوی شوهرشان تا خیس شدن خانم کوچولو خودشان و اتحاد این
دو شیطان کوچولو .و نیز شرح دقیق و کامل مالش ها و خوردنها و مکیدن های پستانهایشان و دیگر جا های
بدنشان .ولی همایون از ترس آینده و آبرو ریزی و قولی که بمادرش داده بود دست از پا خطا نکرده بود .ولی
خیلی دلش میخواست که با سیمین ازدواج کند و شاید بیشتر قدرت سکس بود که همایون را برای ازدواج تشویق
میکرد نه قدرت دوستی وعشق .از این جریان شاید شش ماهی میگذشت و سیمین در تلش به دام انداختن همایون
بود .کم کم همایون به شک افتاده بود که این زن با این روحیه شهوانی و بالخره زیبایی چطور دوست مردی ندارد
و چرا به او بند کرده است .مسلم است که یک زن آزاد مثل او یک دوشیزه نیست که از دست دادن بکارتش بترسد.
و اینکه وی همه اش در اطراف سکس مکالمه میکرد .همایون تصمیم گرفت که به مکالمه های تلفنی سیمین
گوش بدهد شاید این بمب جنسی را بهتر بشناسد بخصوص که تصمیم گرفته بود با او عروسی بکند .با راههای که
بلد بود و بقول مخابراتی ها نیم تاسه است به مکالمات او بخصوص به مکالمه های طولنی اش گوش فرا داد .یک
42
روز دیدم که همایون عاشق یا در راه عاشق شدن به خانه ما آمد بسیار برافروخته و ناراحت بود .شاید کمی هم
خشمگین .میگفت امیر میدانی من چه شنیدم .گفتم نه .گفت او پشت تلفن با دوستان حتی پدرش که برای دیدار
پدرش میآمدند رابطه جنسی برقرار کرده است .و پشت تلفن از آنان تشکر میکند که چه کیفی کرده است .و ساعت
ها با التهاب از کارهای مقاربتی و جنسی صحبت میکند .من گفتم مدرک که نداری گفت آیا تو باور میکنی گفتم
مسلم است که من باور میکنم ولی تو که با او نامزد هم نیستی .همایون گفت در حالیکه او بمن این قدر اظهار عشق
و دوستی میکند و در همان شب میرود و با مرد دیگری که دوست پدرش هم هست و زن و بچه هم دارد مقاربت
مینماید .و تا صبح با وی عشق بازی مینماید .دوست پدرش که شاید یک مرد پنجاه پنج ساله و یک تاجر ثروتمند
بود یک آپارتمان داشت که سیمین به آنجا میرفت و با او تا صبج روز بعد عشقبازی میکرد .همایون ادامه داد خوب
شد که من فهمیدم وگرنه با همه سختی ها به او دل بسته بودم و میخواستم که با او ازدواج نمایم .گفتم که شانس
آوردی که شوهر یک زن این چنین ارقه ای نشدی وگرنه تکه بزرگه بدنت گوش تو بود .همایون همان شب به
سیمین میگوید تو که بمن اظهار عشق میکردی چطور با مرد دیگری میخوابیدی .سیمین گفت من احتیاج به سکس
داشتم و تو که بمن نمیدادی او بمن هم سکس میداد و هم هرچه میخواستم برایم میخرید ولی بهر حال مرا ببخش من
نمی خواستم ترا عذاب بدهم .میدانستم که بین ما اختلف سنی و علمی زیاد هست و شاید من تنها میخواستم با تو هم
بخوابم ولی خوب تو تنها میخواستی اول با من ازدواج کنی و بعد بخوابی .من که نمی توانستم صبر کنم من سکس
میخواستم که تو بمن نمیدادی .
ولی من واقعا ترا دوست دارم میدانم که تو یک پسر سالم و پاکی هستی که میشود بتو اعتماد کرد .ولی من که یک
دختر نبودم .من یک زن هستم که شوهر ندارم و احتیاج به سکس دارم .بهرحال بسیار متاسفم .امیدوارم که از من
تنفر نداشته باشی .من زن بدی نیستم من دوست دارم که عشقبازی کنم .من این دستگاه های زنانه را دارم و آنان از
من میخواهند من مثل تو نمیتوانم آنها را کنترل کنم .سیمین در حالیکه چشمانش پر از اشگ شده بود به همایون
گفت اجازه میدهی که ترا ببوسم و ترا که این چنین پسر پاک و مهربانی هستی در آغوش بگیرم .همایون که از دو
رویی او دلخور شده بود به او اجازه داد که او را ببوسد و در آغوش بگیرد .چند روز بعد سیمین همراه پدر و
مادرش خانه همایون را ترک کردند و به آپارتمانی که مرد تاجر برایش خریده بود رفتند.
سهراب میگفت که با می یک استاد زیبای چینی که برای تدریس مهندسی استخدام شده بود در دانشکده آشنا شده
است .وی در رشته مهندسی مکانیک درجه دکتری داشت و در کشور خودشان در سطح دکتری و فوق لیسانس
تدریس میکرد .وی علوه بر زیبایی خیره کننده اش دارای دانشی وسیع بود و از لحاظ فکری و هوشی هم یک
اعجوبه کامل بشمار میرفت .با وجود اینکه انگلیسی را در چین و از روی کتاب خوانده بود از همان بدو ورودش
براحتی انگلیسی را میفهمید و حتی پاسخ هم میداد .این زن زیبای بیست هشت ساله علوه بر هوش سرشار
تحصیلت عالی دارای یک هیکل صاف و بسیار خوش تراش و متناسب بود و قد او بلند و باریک و درست مثل
مانکن ها و مدلهای نقاشی تراشیده شده بود .خالق متعال در این وجود هر گونه بذل و بخشش بی نهایتی را روا
داشته بود .و یک چهره زیبا همراه با یک هیکل زیبا و یک دانش و هوش سرشار همه را خداوند متعال به وی
ارزانی داشته بود.
43
با داشتن معلومات و دانش وسیع بزودی یکی از استادان دلخواه دانشجویان شد وهمه دانشجویان فوق لیسانس و
دکتری سعی داشتند که این بت رعنا واین الهه زیبایی مدرس و استاد آنان باشد .کلس درس وی بینهایت شلوغ و
همیشه پر از دانشجویان واله و شیدای وی بود .وی با مهارت و بسیار عالی تدریس میکرد بطوریکه هیچ کس
ندانسته از کلس او خارج نمیشد .با اینکه زبان انگلیسی زبان مادری وی نبود ولی وی در مدتی چنان کوتاه به این
زبان کامل مسلط شد و شاید بعد از دو ماه براحتی موضوعات سخت علمی و مهندسی را با نهایت دقت و ظرافت
برای دانشجویان خود تشریح و گسترده میکرد بطوریکه هیچ یک از دانشجویان از خارجی بودن وی گله ای
نداشت .من هم که در همان رشته از آمریکا فارغ تحصیل شده بودم بعنوان همکار او برگزیده شدم .حتی
دانشجویان هم بمن میگفتند که خوش بحال شما که با این گنجینه علم و دانش میتوانید کار کنید.
می بدون اغراق یک الهه کامل زیبایی هوش مهربانی و اجتماعی بود .همه او را دوست داشتند و شاید هم
میپرستیدند .او شده بود چراغ دانشکده فنی مهندسی ما .همه چون پروانه گرد این زیبای چینی میگردیدند .و او با
متانت و استادی تمام پاسخ همه پرسش ها را میداد .مثل اینکه دانش او پایانی نداشت هیچوقت نگفت نمیدانم همیشه
مطلب را در نظر داشت و پاسخ ها در آستینش بودند.
می حتی توالت هم نمیکرد .ولی چشمان سیاه و بسیار درشت و زیبای او احتیاج به بزک دوزک نداشت .مژه های
بلند و کلفت و برجسته اش حاجت مشاطه گری را نداشت و لبان چون یاقوت سرخش احتیاجی به رنگ و برق لب
نداشت .صورت گیرا و صاف وی و پوست نرم و براق وشفافش گویی با صدها کرم و عطر تزیین شده بود.
نگاهش مرا کلفه میکرد و آنقدر لطف و زیبایی در نگاه این پری چهره بود که انسان نمیتوانست از نور خیره
چشمانش صرف نظر کند و به سمت دیگری نگاه نماید .وی برای من یک خواهر یک همکار خوب و یک دوست
دانشمند و یک مصاحب زیبا بود و من تمامی خوبیها را در او میدیدم .با او هرکجا که میرفتم سرها بسمت وی
گرایش داشت و مردم چه زنان و چه مردان میخواستند با این الهه زیبای و کمال دمخور شوند و با او آشنا گردند.
من که تازه همسرم را در اثر تصادف از دست داده بودم براحتی وی جای تمامی خانواده مرا پر کرد .میگفت که
عاشق من است و دلش میخواهد با من روزی عروسی کند .ولی اکنون حاضر نبود که ما با هم حتی نامزد شویم.
بهمان دوستی نوجوانانه راضی بود .من خیلی دوست داشتم که ازاین الهه کمال صاحب فرزندانی شوم که از وی
هوش و زیبایی را به ارث ببرند .ولی او تقاضاهای مکرر مرا جدی نمیگرفت .من او را خیلی دوست داشتم و
حاضر بودم که هرکاری برای توجه بیشترش بکنم ولی او تنها میخواست یک دوست برای من باقی بماند و حتی
حاضر نبود معشوقه من بشود .یا نامزد و یا زن من .ولی رفتار همراه با دوستی ومحبتش و در آغوش کشیدنهایش
این امید را برای من زنده نگه داشته بود که بالخره روزی جواب بله را خواهد داد .و من بایست صبر و حوصله
پیشه کنم .میگفت که تمامی فامیلش استاد ان دانشگاه هستند .پدر و مادرش هر دو از استادان نامی و بنام دانشگاه
هستند وبرادر و خواهرش هم درجه استادی ممتاز را دارا میباشند .خوب داشتن فرزندی از این نابغه زیبا یک هدیه
آسمانی میتوانست باشد.
در زندگی زنانهایی هستند که از انسان تنها سکس میخواهند و نمیخواهند با آدم ازدواج کنند زیرا فکر میکنند
شوهران بهتری گیرشان خواهد آمد ولی فعل کاشی بعض هیچی و با جوانان خوبرو و ثروتمند دوست میشوند
ورابطه جنسی هم برقرار میکنند تا مادامیکه مرد ایده آل خود را پیدا کنند این است که خوابیدن با یک زن سطح
بال دلیل داشتن آن زن نمیشود .ولی می تنها با بوسه ناز قانع بود و آرزو و تمنای وصال و هم آغوشی کامل را
نداشت وبه همان بوسه ها و نوازشهای بقول خودش دوره نوجوانی اش راضی میشد .من که در آمریکا بزرگ شده
بودم یاد گرفته بودم که اگر زنی را خیلی دوست دارم ومیتوانم با او ازدواج کنم میتوانم با وی همخوابه هم بشوم
ولی می این را نمیخواست .بعد از سه سال که ما باهم بودیم نتوانسته بودم مهر او را برای ازدواج بخود جلب کنم و
او تنها یک معشوقه در حد بوس و کنار و راز و نیاز بود .او بمن خیلی مهربان بود وخیلی مرا دوست داشت ولی
نمیدانم چرا از ازدواج با من طفره میرفت .میگفت که هیچوقت دوستی وعشق مرا بخودش فراموش نخواهد کرد.
ولی من هرکاری کردم نتوانستم که این بت عیار را به عقد خود در آورم .مثل اینکه آزادی را خیلی دوست داشت و
44
یا یک مشگل دیگری او را آزار میداد .آخرین باری که وی رسمی تقاضای ازدواج کردم با چشمانی پر از اشگ
سهراب من من تورا خیلی دوست دارم تو همه وجود من هستی هیچوقت مهر و عشق تو را فراموش نمیکنم .تو
همیشه در قلب و فکر من جا داری .من اکنون نمیتوانی زن توبشوم .ایکاش میتوانستم .آخر مگر میشود انسان سه
سال با کسی باشد و شب و روز را باهم بگذارنند و هر دوی آنان اعتراف کنند که عاشق هم هستند و مدتها همدیگر
را ببوسند و نوازش کنندو یکدیگر را در آغوش هم فشار دهند ولی باز با هم ازدواج نکنند .من که نتوانستم بفهمم
چرا شاید دیگران متوجه بشوند .من هرچه فکر کردم نتوانستم دلیل این عشق عمیق و سوزان بدون ازدواج را
درک کنم شاید شما بتوانید؟