Professional Documents
Culture Documents
1
اين داستان ساختگى يا واقعى را اگر نه همه دستكم خيلىها شنيدهاند .به طور
مقدمه عرض كنم كه حاجميرزا آقاسىعلقه مفرطى به آبادانى داشت و آنطور كه
خانم ناطق در كتابى راجع به او نشان مىدهد،بخش اعظم املك خالصه دولتى ايران
مرهون كوششهاى خستگىناپذير او بوده .املكى كه پس از او به تيول چاپلوسها و
بادمجاندور قابچينهاى دربارى داده شده و غالبا ً از ميان رفت .البته احداث آبادى و
توسعه كشت و زرع هم در درجه اول لزمهاش تامين آب است و مهمترين راه تامين
آب هم حفر قنات .و حاج ميرزا آقاسى هر جا كه شرايط ارضى را براى احداث قنات
مساعد مىديد بىدرنگ چاهكن و چرخچى و خاكبيار و خاكببر مىفرستاد و ترتيب كار را
مىداد.
حال بگذاريد تا به نقل آن داستان برسيم بر اثبات نظرى كه در جلسه سيرا )
(CIRAعرض كردم و گفتم « :اين نمونهها را مىآورم تا نشان بدهم چه حرامزادههائى
بر سر راه قضاوتهاى ما نشستهاند كه مىتوانند به افسونى دوغ را دوشاب و سفيد را
سياه جلوه بدهند» ،دست به نقد يك نمونه خيلى زنده ديگر هم اضافه كنم .يعنى
همين تجربه تاريخى حاج ميرزا آقاسى را.
اين شخص يكى از بدنامترين صدر اعظمهاى تاريخ است .برايش انواع و اقسام
لطيفهها ساختهاند كه مثل يكيش قضييه معروف گاوميش اوست .برايش انواع و
اقسام هجويات به هم بافتهاند كه نمونهاش اين رباعى است:
خانم ناطق در تحقيقاتش به نكته عجيبى رسيده .او در كتابش نشان داده كه
مساله به كلى چيز ديگرى بوده و قضيه از بيخ و بُن صورت ديگرى داشته و حقيقت
اين است كه حاج ميرزا آقاسى را دشمنان نابكارش از طريق منفى جلوه دادن
اقدامات كامل مثبت و خيرخواهانه او بدنام و لجنمال كردهاند .به همين رباعى كه
خواندم توجه كنيد :آقاسى با دو نيت به آبادى و زراعت و فعاليتهاى كشاورزى اقدام
مىكرده و در اين تلش به هيچ رو نفع مادى خودش را منظور نداشته .نيّتش گسترش
و ايجاد املك خالصه دولتى بود كه سود دوگانهئى داشت :يكى تامين خوراك مردم،
يكى افزايش درآمد دولت .و فراموش نكنيم كه در آن روزگار توليدات كشور تقريباً
فقط منحصر بود به محصولت كشاورزى .با توليد گندم توسط دولت و تامين نان
مردم جلو اجحاف زميندارها و مالكان بزرگ گرفته مىشد كه مشتى دزد و دغل و
گرگهاى چشمو دل گرسنه بىرحم و عاطفه بودند و تا مىديدند سال كم آبى و كم
بارانى است گندمشان را ته انبارها قايم مىكردند قحطى مصنوعى راه مىانداختند تا
كارد به استخوان مردم برسد و قيمت گندم به چندين ده برابر قيمت واقعيش
سربزند.
خب ،پس با ايجاد و گسترش شبكهئ خالصههاى دولتى مىشد روزى جلو اين كنهها ُ
را گرفت .پىآمدهاى ديگر اين كار هم روشن است و به توضيح زيادى نياز ندارد ،مثل
تثبيت نرخ كليدى غله و از آنجا تثبيت نرخ ديگر كالها .سود دوم اين كار افزايش درآمد
دولت و خزانه بود .دولت كه درآمد داشته باشد چشمش به دست مردم و دستش به
كيسه ملت نمىماند كه هر روز كمرش را زير بار مالياتها و عوارض جورواجور خميده و
خميدهتر كند .پس وقتى شرففروش قلم به مزدى برمىدارد مىبافد و مىپراكند كه:
ملك شاه حاجى درمى /شد صرف قنات و توپ هر بيش و كمى» ،رو «نگذاشت به ُ
راست لجنپراكنى مىكند.
براى رسيدن به نتيجه نامردانهئى كه مىخواهد بگيرد عمل مثبتى را به كلى منفى
جلوه مىدهد .تاريخ جعل مىكند .در ذهن من و شما اين قضاوت نادرست را رسوخ
مىدهد كه اين مرد پول خزانه دولت را برداشت خرج قنات و باغ و ده كرد جورى كه
دو پول سياه ته خزانه باقى نماند .و بناچار اين نكته تلويحى را هم كه آشكارا در
رباعى نيامده به ذهن خواننده يا شنونده رسوب مىدهد كه حاجى طمعكار چشم گشنه
همه اين قناتها و دهات و آبادىها را براى شخص خودش مىساخته.
داستان توپريزى او هم كه بىبروبرگرد درش غلو كردهاند اين بود كه ايران
مىبايست تداركات نظامى قوى و مستقل داشته باشد .حاجى قطعا بايد تجربه شوم
چند سال پيش از آن را بسيار جدى گرفته باشد .در زمان فتحعلى شاه به چشم خود
ديده بود كه توسل به كشورهاى ديگر كه بيايند ما را در جنگ با روسيه تقويت نظامى
كنند چه فجايعى به بار آورد و چهطور منجر به از دست رفتن پانصد هزار كيلومتر
مربع از خاك مملكت شد .تقويت بنيه دفاعى كشور با سلحهائى كه ساخت خود
كشور باشد چنين بد است؟ -توپخانه مهمترين رسته نظامى آن دوره بود كه به هيچ
شكلى نمىشد دست كمش گرفت .شما شرح بسيارى از جنگها را كه بخوانيد مىبينيد
در آنها ارتشى به مراتب قوىتر و كارآزمودهتر از حريف ،كارش به شكست انجاميده
تنها به اين دليل كه تعداد توپهايش كمتر از تعداد توپهاى حريف بوده .حاجى با
چشمهاى خودش ديده بود كه فقط با تفنگ سرپُر نمىشود حدود و ثغور مملكت را
حفظ كرد .آذربايجانىها اسم تفنگهائى را كه قشون عباس ميرزا پدر محمد شاه -
مىخواست با آنها جلو تجاوز قشون تزار را بگيرد گذاشته بودند «تفنگدايان
دولدوروم» .جملهئى است اسمى ،و به تركى ،و معنيش «تفنگ وايسا پُرش كنم»
است .تفنگهائى كه وقتى خاليش كردى بايد دَبه باروتت را از كمر واكنى ،باروت پيمانه
سمبه را از بغل تفنگ بكشى نمد را به قدر كافى توى لوله روى باروت بكوبى، كنى از ُ
سربى بريزى و باز نمد بتپانى و دوباره سمبهكوبى كنى و دستآخر چاشنى بعد چارپاره ُ
سرى َ َسر بهطور و دستپاچگى با كه نبود كارى هم اينها همه و بگذارى. سر پستانكش
و از روى بىدقتى بشود انجام داد :چون اگر باروت كم مىشد تير به نشانه نمىرسيد و
اگر چارپاره زيادتر مىشد لوله تفنگ مىتركيد كار دستت مىداد .و خب ،در اين فاصله
سرباز طرف مقابل يا در رفته بود يا با تفنگ تَهپُرش چند تا گلوله كله قندى شيك
سمش مىدادى جان مادرت وايسا پُرس كنم .دايان نذرت كرده بود .مگر اينكه قَ َ
دولدوروم .پس در اين مورد هم ميرزا آقاسى بيچاره كار خبطى انجام نداده بود.
پس راستى راستى موضوع چيست؟ چرا مىبايست حاجى بيگناه سكه يك پول
بشود؟ چه كسانى در لجنمال كردن او ذينفع بودهاند؟ -و خانم ناطق رد اين سوآلها را
گرفته پرده از روى اين جعل تاريخ برداشته سندهايش را هم عينا پيوست تحقيقاتش
كرده .يعنى عكس مجموعه اسناد را .و اسم كتابش را هم گذاشته «ايران در راه
دستيابى به تمدن اروپا» كه در حقيقت برنامه سياسى حاج ميرزا آقاسى بوده است.
پس دشمنان آقاسى كىها بودند؟ سوآل زائدى است .طبعا وقتى مدنيّت پيشرفته
حاصل بشود كار باورهاى نامربوط و بىاساس يا ارتجاعى يا مخالف پيشرفت
خودبهخود ساخته است .با اين ترتيب منافع چه كسانى به خطر مىافتد؟ بگذاريد
جملهئى را كه سفير وقت فرانسه اگر اشتباه نكنم كنت دوگبينو )Comte de Gobineau
(Josephدر كتابش راجع به ايران دوره صدارت حاج ميرزا آقاسى آورده است نقل
كنم ،خيلى چيزها روشن مىشود .مىنويسد« :دمكراسى و آزادانديشى امروز اين
مملكت را ما اروپائىها مگر به خواب ببينيم!» (مطلب را از حافظه نقل كردم ،در هر
حال مفهومش همين است) .
آزادى انديشه ،آزادى مذهب ...
در يك دوره تاريكى محض مردى مىآيد كه چراغ دستش است .جهل و تعصب و
خشونت نسبت به ديگرانديشان را برنمىتابد و معتقد است با تبليغ خشونتآميز افكار
متعصبانه نمىتوان به قافله رسيد و معاصر دنياى پيشرفته شد .حتا وقتى آخوندى به
شفتى در اصفهان دست به آزار و كشتار اقليتهاى مذهبى گذاشت قشون به اسم َ
سرش كشيد ،كه جريانش درتاريخ اصفهان ضبط است .خب ،وقتى دست به چنين
كارى زدى ناچار بايد پيه هزار بدبختى و بدنامى را به تنت بمالى و تُف و لعنتى را كه
بر سر و رويت پرتاب مىشود به جان بخرى .يك چنين مردى را دشمنان و
ضربهديدگان نحوه تفكر او چنان بدنام كردند كه نه فقط مردم فرصتگير نياوردند او را
بشناسند و حرفش را بفهمند و هضم كنند ،بلكه تا سالهاى دراز -يعنى تا پيش از آن
كه يك محقق تاريخ راز قضيه را برمل كند -هر كه اسمش را مىشنيد مظهر حماقت و
كودنى در نظرش مجسم مىشد .در مبارزه صاحبان انديشههاى مندرس با مبشران
انديشههاى نو اين يك شگرد بارها تجربه شده است كه بهاش برخواهم گشت.
بارى صحبت سريكى از داستانهاى ساختگى يا واقعى بود كه از حاج ميرزا آقاسى
نقل كردهاند .مىگويند يك بار مىرود از مادر چاه قنات تازهئى كه مىكندند بازديدى
بكند .كنار چاه كه مىرسد گفتوگوى مقنى و وردستش را كه ته چاه پشتسرش صفحه
گذاشته بودند مىشنود .مىگفتند يارو چه موجود احمقى است ،با اين كه به او گفتيم
اين چاه به آب نمىرسد مىگويد شما بكَنيد به آب رسيدنش با من .حاجى سرش را
مىكند تو چاه مىگويد« :نمك بحرامها! گيريم اين چاه براى من آب نشود ،براى شما
نان كه مىشود».
اين حكايت حكايت من هم هست :اينجا ،تو همين دانشگاه ،اواسط بهار امسال
مطالبى عنوان كردم كه اگر براى خودم آب نشد در عوض نان خشك جماعتى را
حسابى كَرهمال كرد ،من عادتا ً علقه به پاسخگوئى ايرادها ندارم .اگر طرف حق
داشته باشد حرفش را مىپذيرم و اگر ياوه مىگويد كه ،از قديمنديمها گفتهاند جوابش
خاموشى است .اما اينجا قضيه فرق مىكند .اينجا كوشش شد با جنجال و هياهو و
عوامفريبى و عمده كردن پارهئى جزئيات و از گوشتش زدن و به آبش افزودن اصل
مطلب من يك عده سعى كردند با بىاعتبار كردن شخص من كه هيچوقت هيچ ادعائى
در هيچ زمينهاى نداشتهام و هرگز هيچ تعارفى را به ريش نگرفتهام خودشان را مطرح
كنند .تئوريسينهاى قشون در به در خدايگان هم كه درست يك وجب مانده به دروازه
جل
تمدن بزرگ پسخانه را به پيشخانه دوخت افتادند ميان كه وسط اين هياهو ُ
پوسيده بىاعتبارى تاريخىشان را از آب بيرون بكشند .به اين جهت است كه اين بار
خودم را ناچار مىبينم براى نجات نظريات و حرفهاى صميمانهام جوابگوئى كنم نه
براى رفع اهانتهائى كه به شخص من كردهاند .من برخلف آن اشخاص به شعار
«آوازخوان ،نه آواز» اعتقادى ندارم .عقيده من اين است كه « :آواز ،نه آوازخوان».
يعنى ببين چه مىگويد نبين كه مىگويد .بنده بد ،بنده با نان توبره بزرگ شدهام ،تو به
جاى پاسخگوئى به حرف من چرا پاى خودم را مىكشى وسط؟
يك آقاى بسيار محترم برداشت تو روزنامهاش نوشت كه خود خودش مرا ديده و با
گوشهاى مبارك خودش از دهان من شنيده با وزير يا معاون فلن وزارتخانه بر سر
بهاى سناريوئى كه قرار بوده در دفاع از انقلب سفيد شاه بنويسم تا ازش سريال
تلويزيونى تهيه كنند چانه مىزدهام .خيلى خب ،حرفى ندارم .سال 1348يا 49هم
(گمان كنم بعد از چاپ "ابراهيم در آتش") يكى ديگر از جيرهخوارهاى رژيم براى
بىاعتبار كردن من برداشت تو مجلهئى نوشت كه من بچههايم را لباس كهنه مىپوشانم
مىفرستم اينور و آنور به گدائى .اين هم قبول .به قول حافظ :
البته ممكن است اين نظر شخصى او نباشد و آن را در جريان يك داستان و حتى
از زبان كس ديگرى بيان كرده باشد -كه الن حافظهام يارى نمىكند -يا اصل چه بسا
كه اين جفنگيات الحاقى باشد .به هر حال سوآل اين است كه عقيده شما و به
خصوص شما خانمها درباره اين ابيات چيست؟ -شما هر چه دلتان مىخواهد بگوئيد.
من مىگويم واقعا ً اينها شرمآور است و بايد از ذهن جامعه پاك شود .گيرم وقتى كسى
تو ذهن اين پاسداران بىعار و درد فرهنگ ايران زمين متحجر شد ديگر جرأت پدر
ديارالبشرى نيست كه بگويد بالى چشمش ابرو است.
يك لطيفه است كه مىگويد نصف شبى بابائى با زنگ تلفن از خواب پريد گوشى را
برداشت ديد يكى مىگويد من همسايه دست راست شما هستم ،ماده سگ سفيدتان تا
اين ساعت نگذاشته كَپه مرگم را بگذارم .چيزى نگفت گوشى را گذاشت نصفههاى
شب بعد تلفن همسايه را گرفت گفت ثالثا ً ماده نيست ممكن است نر باشد ،ثانيا ً به
آن قاطعيتى كه فرموديد سفيد نيست و احتمال ً يك رنگ ديگر است ،و اول ،پدر
سوخته مزاحم ،من اصل ً سگ ندارم!
درست حال و حكايت بنده است :من تحليلى از تاريخ به دست ندادم چون در اين
رشته تخصصى ندارم .فقط موضوعى را پيش كشيدم آن هم به صورت يك نقل قول
و تنها به قصد نشان دادن اين نكته كه حقيقت الزاما ً همان چيزى نيست كه تو گوش
ما خواندهاند و گاه مىتواند درست معكوس باورهاى ارث و ميراثى ما باشد .ضمنا ً به
تاكيد تمام گفتم كه اى بسا من در برداشتهايم راه خطا رفتهباشم .تاكيد كردم كه
فقط اين نمونهها را آوردهام تا زمينهئى بشود براى آن كه به نگرانىهايم بپردازم.
آقايان اصل را نديد گرفتند و آن قدر به ريش فروع قضيه چسبيدند كه كل معامله
فداى چانهبازارى شد.
اينها حرفهائى بود كه فكر مىكنم بايد گفته مىشد و حال ديگر پروندهاش را در
همين جا مىبندم.
2
عيد فطر
دلمان را خوش كرده بوديم كه اين روز را در سفر ميمنت اثريم و دستامام جمعه
دارالخلفه از دامنمان كوتاه است و نمىتواند از ما فطريه بدوشد ،اما همان اول صبح
ميركوتاه گردن شكسته حال ما را گرفت.
اين ميركوتاه پسر داماد علىخان چابهارى است كه رختدارباشى ما بود و چند سال
پيش در سفر كاشان يكهو شكمش باد كرد چشمهايش پُلُق زد رويش سياه شد و
مرد .بردند خاكش كنند ،ملها جمع شدند الم شنگه راه انداختند كه اين بىدين ُ
معصيتكار بوده خدا رو سياهش كرده نمىگذاريم در قبرستان مسلمانها دفنش كنند.
جارهها هم وقتگير آوردند كسبه را واداشتند دكان و بازار را ببندند .دستههاى سينهزنل ّ
و زنجيرزن و شاخسينى راه انداختند ،از شهرها و دهات دور و برهم آمدند ريختند تو
مسجد جمعه مل را فرستادند رو منبر كه چه كنيم و چه نكنيم ،گفت" :اين ملعون
خبيث اصل ً دفن كردن ندارد ،جنازه نجسش را بايد با گُه سگ آتش زد - ".داشتند ال َ
دست به كار مىشدند ،كه كاشف عمل آمد علت مرگ آن بيچاره صرف خورش
بادمجانى بوده كه عقرب از دودكش بالى اجاق در كماجدانش افتاده .خلصه هيچى
نمانده بود به فتواى ملباشى جسد آن مرحوم مبرور را با سنده سگ فراوانى كه به
هميارى مؤمنان از كوچه پسكوچههاى كاشان و ساوه و نطنز و آن حوالى آورده وسط
مندى كنند ،خدا بشكند گردن حكيمباشى طلوزان ميدان شهر كوت كرده بودند هِندى ِ
را كه با نشان دادن عقرب پُخته فتنه را خواباند .سوزاندن جسد آدميزاد پُر و پيمانى
مثل داماد عليخان با سنده سگ البته كلى سياحت داشت و اتفاقى نبود كه هر روز پا
بدهد.
مصراع
هر روز نميرد گاو تا كوفته
شود ارزان
حال اگر صاحب جنازه رختدار مخصوص بوده باشد همگو باش .ما كه بخيل نيستيم:
مردهاش كه ديگر به حال ما فائدهاى نداشت ،فقط تماشاى آن مراسم پرشكوه هند و
اسلمى از كيسه ما رفت.
الغرض .صحبت ميركوتاه بود.
خبث طينت اين بد چابهارى به اندازهئى است كه از همان دوران غلمبچگى توانست
خفيهنويس دربار همايون بشود .همه شرايط خفيهنويسى در او جمع است .پستان اول ُ
مادرش را گاز گرفته دست مهتر نسيم عيار را از پشت بسته است .پول كاغذى را تو
كيف چرمى ته جيب آدم مىشمرد .ولدالّزِنا حتا از تعداد زالوهائى كه نايب سلطنه و
صدراعظم و امام جمعه به بواسيرشان مىاندازند هم خبردارد .آدم ناباب حرامزادهئى
است .خود ما هم ته دل از او بىتَوهّم نيستيم اما دوام اساس سلطنت را همين گونه
افراد ضمانت مىكنند.
شنيده بوديم قحبه جميلهئى را تور كرده به لهو و لعب مشغول است ،معلوم شد
در عوالم جاسوسى و خدمتگزارى ضعيفه را پخت و پز كرده پيش او انگريزى
مىآموزد .امروز محرمانه كاغذى در قوطى سيگار جواهرنشان ما قرار داده بود با اين
شن سلطان روسپى خانه شده مطلب كه ":اولرِدى بيشتر نوكرهاى دربار همايون كُنِك ِ
سه پيرد كنند".
قرار دادهاند با روى كار آمدن قنديداى او بيضه اسلم را د ِ ِ
هر چه بيشتر خوانديم كمتر فهميديم بلكه اصل ً چيزى دستگيرمان نشد .دلپيچه
َّ
خلى خودمان باشد (بحمدالله همايونى را بهانه كرده روانه تويلت شديم كه همان دارال َ
اين قدرها انگريزى مىدانيم) ،و به ميركوتاه اشاره فرموديم كه دراين روز عيد افتخار
خف كرديم و همين كه ميركوتاه با آفتابكشى با او است .رفتيم پشت پرده دارالخل َ
آفتابه رسيد گريبانش را گرفته فىالمجلس به استنطاق او پرداختيم كه - :پدرسوخته،
چه مزخرفاتى تحرير كردهاى كه حالى ما نمىشود فقط كلمه قنديدا را فهميديم؟
َ َ
در كمال بىشرمى گفت - :قربان ،والل ّه بالل ّه مطالب معروضه پِرژِن وُرد ندارد.
فرموديم - :پرژن ورد ديگر چه صيغهئى است؟
عرض كرد - :يعنى كلمه فارسى.
لگدى حوالهاش كرديم كه - :حرام لقمه! حال ديگر فارسى "كلمه فارسى" ندارد؟
محل نزول لگد شاهانه را ماليد و ناليد - :تصدق بفرمائيد ،منظور چاكر اين بود كه
آن كلمات در فارسى لغت ندارد.
محض امتحان سوآل فرموديم - :آن كلمه اول چيست؟
عرض كرد Already - :
تو شكمش واسرنگ رفتيم كه :
خب ،يعنى چه؟ ُ -
به التماس افتاد كه - :سهو كردم.
جخ" ،يعنى" همين حالش هم" .نيّت سوء نداشتم ،انگريزيش راحتتر بود يعنى " َ
انگريزى عرض شد.
پرسيديم - :آن بعديش ...آن بعديش چه ،نمك بحرام؟
اشكش سرازير شد .عرض كرد- :
.Connectionيعنى رابط ،در اين جا يعنى جاسوس.
گلويش را چسبيديم فرموديم:
-مادرت را براى عشرت عساكر همايونى روانه باغشاه مىكنيم ،تخم حيض !حال
ديگر در زبان خودمان كلمه جاسوس نداريم؟ تو همين دربار رقضا اقتدار ما چوبتو
سرسگبزنى جاسوس مىريند ،پدرسوخته! جاسوس نداريم؟ صدراعظم ممالك
محروسه جاسوس نداريم؟ صدراعظم ممالك محروسه جاسوس انگريز است وزير
دربار جاسوس نَمسه نايب سلطنه زن جلب جاسوس روس و گوش شيطان كر ،به
جر...
سن دَماغ و قيسين ِ خواست خدا ،خود ما اين اواخر جاسس نمره اول نيك ُ
جا/سوس/نه/دا/ريم؟
با صداى خفه از ته حلقوم عرض كرد - :قبله عالم!داريد جاننثار را خفه
مىفرمائيد...
شل فرموديم نفسش پس نرود .سوآل شد - :آن آخرى ،آن «دستهپير» مختصرى ُ
را از كجايت درآوردى؟
عرض كرد« - :دستهپير» خير قربان :disappcared ،دى آى اس اى دَبل پى ئى آر
ئى دى .يعنى ناپديد.
ديگر خونمان به جوش آمده بود .در كمال غضب فرموديم - :مادر بخطا! حال
مىدهيم بيضههايت را دى آى دَبل پى فلن بهمان كنند تا فارسى كامل ً يادت بيايد.
القصه مرد كه حال ما را گرفت نگذاشت عيد فطر به اين بى سرخرى را با خوبى
و خوشى به شب برسانيم .از اخته كردنش در اين شرايط پُلتيكى چشم پوشيديم در
عوض دستور فرموديم ميرزا طويل او را ببرد بنشاند وادار كند جلو هر كدام از آن
كلمات منحوسه هزار بار معنى فارسيش را به خط نستعليق شكسته مشق كند.
ديديم ميرزا دهنش را پشت دستش قايم كرده مىخندد.
پرسيديم - :چيست؟
عرض كرد - :قربان خاك پاى جواهر آسايت شوم ،بر هر كه بنگرى به همين درد
سى له مل ّ ابراهيم يزدخواستى كه اين اطراف پيشنماز بود صلوات را « ِ مبتلستُ .
مداَند آل
ِ ماحا َل ع سلهِ « صادرمىكرد: انگريزى به را نصفش و مىگفت ويت»
هيزفَميلى».
مبلغى خنده فرموديم حالمان بهتر شد .به ميرزا طويل گفتيم - :به آن پدرسوخته
بگو پانصد بار بنويسد .هزار بار زياد است از شغل شريفش باز مىماند.
-
اين هم از سفرنامه ،يا درستتر « :روزنامه سفر بهجت اثر همايونى به ممالك
متفرقه اِمريغ».
خودمانيم .منبر امشب بنده منبر چلتكهئى شد .از صحبت دوستان با من دشمن
شروع شد ،از مطالبى درباره اضمحلل هويت ملى گذشت ،سفرنامه هم به حول و
قوه الهى قرائت شد .و حال مىرويم سر اصل مطلب كه ،راستش به كلى يك مقوله
جداگانه است و اصل ً به مقدماتى كه ازش گذشتيم نمىچسبد«.مفاهيم رند و رندى در
حافظ» ،درست شبيه به نماز جمعه مىشود كه با هيچ سريشى به خطبههاى سياسى و
اجتماعى قبل و بعدش نمىچسبد .به هر حال اگر نماز جمعه مىتواند بهانه يا فرصتى
براى مطرح كردن مسائل ديگر باشد امروز هم جمعه است .عبادت هم كه ،به قول
سعدى ،بجز خدمت خلق نيست .حرفهاى تا اينجا را خطبه حساب كنيد و حال برويم
سر اصل مطلب كه انگار بهانه اصلى جمع كردن شما بود در اين تالر .پس برويم سر
اصل مطلب :
3
مفهوم رندى را آنچنان كه منظور حافظ است ،و رند را بدان معنا كه از صفات
خود برشمرده ،از بررسى ابياتى كه اين واژه در آنها آمده است مستندتر به دست
مىتوان آورد.
. 1تنها رند است كه از حقيقت بىشيلهپيله و عريان جهان آگاهى دارد:
راز درون پرده ز رندان مست مپرس
كاين كشف نيست زاهد عاليمقام را!
()6
مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز
ورنه درمحفل رندانخبرىنيست كه نيست!
()73
. 2طريق رندى را جز با عزم و اراده و همت نمىتوان پيمود ،كه اين جا كسى را جاه
و منصب و نام و نان نمىبخشد .طريق رندى طريق بىنيازى و قناعت است ،طريق
دردكشان است و از جان گذشتگان:
()168
تحصيل عشق و رندى آسان نمود اول
جانم بسوخت آخر در كسب اين فضايل.
()322
اهل كام و ناز را در كوى رندى راه نيست
رهروى بايد جهانسوزى ،نه خامى بىغمى!
()476
از اين جهت ،مىتوان نزديكى اين مفهوم دوم را با مفهوم روشنفكر بدانگونه كه من
در كتابجمعه (شماره 31ص )18نشان دادهام مقايسه كرد ،كه متن تصحيح شده آن
را مىآورم:
«كلمه روشنفكر را به عنوان معادل انتلكتوئل به كار مىبرند و من آن را نمىپذيرم
به چند دليل ،و يكى از آن دليل اين كه معادل فرنگى روشنفكر (يعنى كلمه انتلكتوئل)
آن بار «سياسى و معترض» را كه كلمه روشنفكر در كشورهاى استعمارزده و گرفتار
اختناق به خود گرفته است ندارد .در ايران وقتى كه مىگوئيم روشنفكر ،يعنى كسى
كه معترض است ،با جزئى يا بخشى يا با كل نظام ناسازگار است و مخالفتش در
نهايت امر «اجتماعى سياسى» است .اما كلمه انتلكتوئل در غرب چنين بارى را ندارد.
من معتقدم روشنفكر كسى است كه اشتباهات يا كجروىهاى نظامات حاكم را به
سود تودههاى مردم كه طبعا ً خود نيز فرزند آن است افشا مىكند .بنا براين فعاليت او
بتمامى در راه بهروزى انسان و تودههاى مردم است .براساس آنچه گفته شد
روشنفكر تا زمانى شايسته اين عنوان است كه خود در نظام حاكم و حتى در نظامى
كه به وسيله خود او پيشنهاد و سپس مستقر شده است نقشى بر عهده نگيرد ،زيرا
در آن صورت ناگزير به درون آن مىخزد و به مدافع نظام تبديل مىشود ،از دريافت
انحرافات يا اشتباهات باز مىماند و تعريف خود را از دست مىدهد .همچنين از صف
تودهها بيرون مىآيد و در برابر آن قرار مىگيرد .البته بايد در همين جا دُم اين بحث را
بچينيم زيرا تفصيلش زياد است :بايد مفاهيم دولت را از يك طرف و مردم را از
طرف ديگر كامل ً بشكافيم و به اين حكم عام برسيم كه هر دولتى انتصابى است و
هيچ دولتى مردمى نيست.
موضوع ديگر اين است كه اصول ً تودهها تا هنگامى كه آگاهى كامل طبقاتى ندارند،
بخصوص در مقاطع تاريخى انقلبهاى خودانگيخته ،غالبا ً سخن روشنفكران را درك
نمىكنند و چون معيار درستى در دست ندارند از مضمون سخنان آنان سر در نمىآورند
و چون سخنان آنان را با باورداشتهاى موروثى خودشان در تضاد مىيابند چه بسا كه با
او همچون دشمنى به مقابله برمىخيزند .پس اگر فقدان رابطهئى ميان روشنفكر و
تودهها هست از آن سو است نه از سوى روشنفكر .آن كه هدفش تنها و تنها
رستگارى انسان نباشد ،درد و درمان تودهها را نداند و نشناسد يا برآن باشد كه
تودهها را براى ربودن كلهى از نمد قدرت گزك دست خود كند روشنفكر نيست،
دزدى است كه با چراغ آمده.
شايد تصويرى كه من از روشنفكر براى خود ساختهام كم و بيش ارتودكسى باشد
ولى اگر قرار است ارتباط معينى ميان اين دو -روشنفكر و توده مردم -ايجاد شود
متاسفانه قدم اول تفاهم را تودهها بايد بردارند ،وگرنه روشنفكر در ميان آنها و براى
آنها است .خب ،البته اين امر هم صورت نمىگيرد مگر وقتى كه تودهها كامل ً به
موقعيت طبقاتى خود استشعار پيدا كرده باشند كه اين خود كار روشنفكر را صعبتر
مىكند چرا كه وظيفه تبليغ اين آگاهى نيز در شمار وظايف خود او قرار مىگيرد .در
حقيقت او بايد خار را از پاى شيرى زخمى بيرون بكشد و عمل ً حسننيت خود را به او
نشان بدهد و در همان حال براى آن كه از حمله شير خشمگين زخمى در امان بماند
نخست بايد اعتماد او را به حسن نيت خود جلب كند .در يك كلم او بايد معجزهئى
صورت بدهد .و فراموش نكنيد كه در اين ميان ،سود جويان و دزدان قدرت هم كه
نزديكى شير و روشنفكر را مخالف منافع خود مىبينند از پشت بوتهها به سوى شير
بدبين سنگ مىپرانند و كار روشنفكر را مشكلتر مىكنند».
عدهئى خرده گرفتند كه به اين ترتيب روشنفكر منزوى و بىعمل مىشود كه البته
ايرادى سخت نابجاست :وقتى پذيرفتيم كه در جامعه طبقاتى هر حاكميتى انتصابى
است ،وقتى پذيرفتيم كه هر دولتى نماينده اقليت حاكم است و بر گُرده تودهها سوار
مىشود تا منافع آن اقليت را پاسداكك رند و يكرنگم و با شاهد و مىهمصحبت؛
نتوانم كه دگر حيله و تزوير كنم.
()362
. 4آن شيوه رندى آموخت ديگر به بيش و كم نمىانديشد ،غم صلح و عافيت خود
نمىخورد ،فكر نام و ننگ را به دور مىاندازد و دنيا و مافيها را چهار تكبير مىزند:
زهد فروشان را كه «لقمه شبهه مىخورند» و به قصد تامين منافع مادى حريصانه
خود ،با توسل به حربههاى تطميع و تهديد و تحميق خلق ،در راه وصول ايشان به
حقيقت سنگ مىاندازند دشمن مىشمارد و براى باز كردن مشت اين گروه مزوّر ،در
جرم مشهود ايشان در دو كفه يك ترازو مىسنجد:نهايت شهامت گناه اتهامى خود را با ُ
و چون از انگيزه قال و حقايق پنهان احوال اين قوم آگاه است نتايج بدكنشى اينان را
با نتايج محتمل اعمال شخصى خود(كه توسط آنان سياهكارى جلوه داده شده) به
حكميت عام مورد مقايسه قرار مىدهد:
(كه توضيحا ً عرض كنم اين بيت در نسخه بنده «من و مستى» است (از اين سپس
من و مستى و وضع بيخبرى) كه موضوع تضاد عنوان شده را منتفى مىكند .از اين
گذشته نمىتوان تنها با آوردن يك شاهد مثال و آن هم مشكوك چنين حكمى را تعميم
داد).
آقاى هومن مىنويسد:
«خبرها همانا عقايد و دستوراتى است كه رهروان را به سوى حقيقت رهبرى
مىكند .اما حافظ همه خبرها را شكپذير و گاه حتى نادرست مىشمرد و بر آن است كه
همه آنها راهى به حيرت دارند؛ و رو كردن او به رندى و بيخبرى از همينجاست( .و
ادامه مىدهد كه ) :در اشعار خيام و سنائى رندى مفهوم مقابل زهد قيد و تعصب
است پس رند از قيد و تعصب آزاد است ،بدين معنى كه عقايد مذهبى را حقايق
شكناپذير نمىداند .اما آزادى حافظ از قيد و تعصب تنها در زمينه عقايد مذهبى خواه
فلسفى و خواهد علمى (؟) -راهى به حيرت دارد .از اين رو رند در معناى حافظ
كسى است كه همه عقايد مذهبى و فلسفى و علمى (؟) را صرفا ً ساخته پندار و
انديشه انسان مىداند ،يعنى براى هيچ يك از آنها بنيادى ابژكتيو نمىپذيرد و به درستى
هيچ يك از آنها يقين ندارد .رندى در اين معنى همان است نيچه «آزادگى» مىخواند( .و
ادامه مىدهد ):آزاده يا رند يعنى كسى كه پس از سكونت در همه شهرهاى انديشه،
پس از شنيدن همه خبرها و باوركردن آنها بهطور موقت ،برآن شده باشد كه جان
انسان از پىبردن به حقيقت در هرزمينهئى ناتوان است .به همين دليل ،از نظر رند،
كسانى كه عقايد خود را شكناپذير مىشمرند و در اثبات يا قبولندن آنها به ديگران سر
و دست مىشكنند پايبند تعصبند؛ زيرا خود او پس از شنيدن و باور كردن هر خبر ،در
نتيجه ژرفنگرى به نادرستى يا شكپذيرى آن پى برده دچار حيرت مىشده است».
در حقيقت رندى ملزم آگاهى و بصيرت و هشيارى كامل است ،نه «بىخبرى» به
آن معنا كه دكتر هومن مىگويد .و اصول ً مفهوم رندى نمىتواند جنبههائى تا بدين حد
متناقض داشته باشد .مگر اينكه بىخبرى را در اين بيت «چشمپوشى از تتبع در عقايد و
دستورات گوناگون» معنى كنيم ،كه با توجه به مصراع اول بيت جز اين هم معنائى
نمىدهد.
رند ،نه فقط به صرف تبليغ يا تحميل اين و آن هيچ عقيدهئى را نمىپذيرد و حقيقت
نمىشمارد و تا خود بشخصه آن را در آزمايشگاه منطق و درك خويش تحليل و تجزيه
نكند به درستى آن گردن نمىگذارد (آن هم گردن گذاشتنى موقت -در شرايط زمانى
و مكانى خاص و به دور از هر گونه ايمان و تعصب خشك و متعبّدانه) ،بلكه بخصوص
در برخورد با مواردى كه عقيدهئى به وسيله مردمى مشكوك يا معلومالحال يا ذىنفع
مورد تبليغ قرار گرفته باشد با بدگمانى بيشترى در برابر آن سپر ترديد و احتياط
برسر مىكشد.
جنبه شديد ضد زهد و تبليغ بىارزشى اسباب جهان كه در مفهوم رندى حافظ
مشاهد مىشود مستقيما ً معلول وضعى است كه صوفيان و شيخان و خانقاهداران
روزگار او داشتهاند ،و اين نكتهئى است كه هم در اينجا روشن مىبايد كرد .مىخواهم
نمونهئى بياورم ،اما قبل از آن بايد روى يك حادثه واقعى تاريخى انگشت بگذارم.
كور كردن پدر و به بستر كشيدن مادر از وقايع معروف ابتداى سلطنت شاه شجاع
است :به سال 765كه شاه محمود(برادر شاه شجاع) به پشتيبانى شاه سلطان اويس
ايلكانى به قصد تسخير فارس لشكر برسر برادر كشيد ،شاه شجاع قطعهئى در
ستايش خود ساخته پيش شاه محمود فرستاد كه مطلعش اين است :
سلمان ساوجى كه همراه سلطان اويس بود به دستور او و از زبان وى قطعه را
جوابى گفت كه در آن پس ريشخند شاه شجاع به مثابه ابلهى كه خود به مدح خويش
ياوه مىبافد به همين دو واقعه اشاره رفته است :
ولى از اين جالبتر قطعه مجدد شاه شجاع است كه گذشته از تاييد قضيه ،نشانه
صريحى از خلقيات قاطرچيانه آن بزرگوار را نيز به دست مىدهد .شاه شجاع در
قطعه جوابيه خود خطاب به اخوى -شاه محمود مىفرمايد:
ن دو واقعه اشاره رفته است :
ولى از اين جالبتر قطعه مجدد شاه شجاع است كه گذشته از تاييد قضيه ،نشانه
صريحى از خلقيات قاطرچيانه آن بزرگوار را نيز به دست مىدهد .شاه شجاع در
قطعه جوابيه خود خطاب به اخوى -شاه محمود مىفرمايد:
اين قادران مطلق كه زيردارى مذهب و شيخ و آخوند مىكرده مسجد و خانقاهها
برپا مىداشتهاند و در عزاى امامان و شهيدان گِل به پيشانى ماليده ثواب اخروى را پا
برهنه و چكمه به گردن پيشاپيش گروه عزاداران خاك بر سر مىريختهاند مردمى چنين
وقيح و بىآزرم بودهاند.
قطعه ديگرى نيز از آن روزگار در دست است كه به همين وقايع اشاره مىكند:
مفهوم چنين بذل و بخششهائى تنها هنگامى روشنتر مىشود كه بدانيم توليدكنندگان
اين فرآوردهها خود در چهگونه شرايطى كار و زندگى مىكردهاند ،و براى اين آگاهى
چه بهتر كه شرايط زندگى روستائيان آن روزگار را نيز از زبان خود اين مرد ،از زبان
َ
همين خواجه رشيدالدين فضلالل ّه گشاده دست بشنويم .مىنويسد:
...در وليت يزد يكى از ملك به ديهى رفت كه آن را فيروزآباد گويند -از معظمات
ديههاى آنجا -تا باشد كه از ارتفاع ملكى كه داشت چيزى تواند ستد ،و هر چند سعى
نمود در سه شبانهروز هيچ آفريده از كدخدايان را به دست نتوانست آورد .و هفده
محصل صاحب برات و حوالت در ميان ديه نشسته بودند ،و دشتبانى و دو رعيت را از
صحرا گرفته بودند و به ديه آورده به ريسمان در آويخته مىزدند تا ديگران را به دست
آرند ،و قطعا ً ميسر نشد!» (جامع التواريخ رشيدى)
َّ
البته اين حادثه مربوط است به سال 681ق كه ،باز به قول رشيدالدين فضلالله:
«براثر غلبه مغولن و تقليل شديد نفوس زحمتكش يا ماليات دهندگان ،مساحت
اراضى مزروعى در بعض نقاط به نه دهم بالغ گشته بود!» ،كه جمله مغشوشى است
به نقل از ترجمه پتروشفسكى ،و فصيح عبارت اين است كه فقط يك دهم كل
زمينهاى كشاورزى زير كشت بود .با اين همه ببينيد در سالهاى بعد عمال حكومت با
همين ماليات دهندگان بينواى باقى مانده چه كرده بودند كه گندش عطسهبه دماغ
بىاحساس خان مغول (سلطان غازان خان ،مخدوم خواجه رشيد ،كه از 694تا 703ق
سلطنت كرد) مىاندازد و او را از خواب بيخبرى بيدار مىكند و چنان به وحشتش
مىافكند كه بناچار روزى سران لشكر را گرد آورده طى سخنرانى شگفتانگيزى خطاب
بديشان مىگويد:
« ...من جانب رعيت تازيك (تركان به طور كلى ايرانيان را تازيك مىناميدند).
نمىدارم؛ اگر مصلحت است تا همه را غارت كنم براين كار از من قادرتر كسى نيست.
به اتفاق بغارتيم ،ليكن اگر منبعد تغار و آش توقع داريد و التماس نمائيد با شما
خطاب عنيف كنم! بايد كه شما انديشه كنيد كه چون بر رعايا زيادتى كنيد و گاو و
تخمايشان و غلهها بخورانيد منبعد چه خواهيد كرد .و آنچه شما ايشان را زن و بچه
مىزنيد و مىرنجانيد انديشه بايد كرد كه زنان و فرزندان ما نزد ما چهگونه عزيزند و
جگرگوشه ،از آن ايشان هم چنين باشند .و ايشان نيز آدميانند چون ما! و حقتعالى
ايشان را به ما سپرده و نيك و بد ايشان از ما خواهد پرسيد .جواب چهگونه گوئيم به
وقتى كه ايشان را مىرنجانيم؟ -جمله سيريم و هيچ خلل عياد نه؛ چه واجب آيد و چه
بزرگى و مردانگى حاصل آيد از رعيت خود رنجانيدن ال آنكه شومى بزه آن برسد و به
جح نيايد؟ -بايد كه رعيت ايل از ياغى پيدا باشد ،و فرق آن من ِ
هر كارى كه روى آرند ُ
است كه رعاياى ايل از ما ايمن باشند و از ياغى ناايمن .چهگونه شايد كه ايل را ايمن
نداريم و از ما در عذاب و زحمت باشند؟ و هر آينه نفرين و دعاى ايشان مستجاب بُوَد
و از آن انديشه بايد كرد - .من همواره شما را نصيحت مىكنم و شما متنبه نمىشويد!
سلطان غازان را فشار جناح چپ درباريان به رهبرى وزير معروفش رشيدالدين
َ
فضلالل ّه -واداشت كه عدالت ناگزيرش را نه به عنوان حقوق انسانى حكومت
شوندگان بلكه تنها به مثابه نوعى دستمايه براى تحصيل عوايد بيشتر «سرمايهگذارى»
كند - .اينچنين برداشتى از عدالت و انصاف ،كامل ً از فحواى كلم او آشكار است - .
اين نطق را منابع متعددى ضبط كردهاند و طبعا ً با كلمات و عبارات مختلف ،اما لحن
و مفهوم در تمامى منابع يكى است .از جمله اين منابع يكى دستورالكاتب است كه
پتروشفسكى آن را «مجموعه اسناد رسمى جليريان» خوانده ،و ديگرى ارشاد
الرازعه است كه به سلطان الجايتو (ملقب به خدابنده يا خربنده) برادر و جانشين
غازانخان منسوبش كردهاند .متنى كه آوردم منقول از جامعالتواريخ رشيدى است
ليكن براى آن كه تا حدودى از چند و چون اختلف روايتها آگاه شويد قسمتهائى از دو
روايت ديگر را هم كه پتروشفسكى در كتابش آورده نقل مىكنم .آقاى كشاورز -
مترجم كتاب -اين متون را از منابع اصلى خود نقل كرده است:
« ...تاامروز جانب رعيت مرعى مىداشتيم .بعداليوم اين رعايت را برطرف
مىكنيم .اگر مصلحت باشد بيائيد تا همه را غارت كنيم و هيچ چيز را از امتعه و غيره
بديشان نگذاريم اما به شرط آن كه ديگر علوفه و مرسوم نطلبيد ،و اگر بعد از اين
يكى از اين نوع التماس را از من كند او را در حال به سياست رسانم ...ترتيب و
جمعيت و جميع مصالح ما و شما و آبادانى از سعى و كار رعايا باشد و از زراعت و
كار تجارت .و چون ايشان را غارت كنيم آن زمان اينچنين توقعات از كه توان كرد؟ و
شما انديشه كنيد كه اگر گاو و تخم از رعايا بستانيم و غلت ايشان را بخورانيم ايشان
را به ضرورت ترك زراعت بايد كرد .بعد از آن كه ترك زراعت كنند و محصول نباشد
شما چه خواهيد كرد؟»
(ارشاد الزراعه ،نسخه خطى بانو ا.م .پشچروا)
و سرانجام بد نيست اين را هم بدانيم كه علىرغم همه اصلحات غازان خانى ،تنها
نوزده سال پس از مرگ او يعنى به سال 758ق -هنگامى كه ملك اشرف ناگزير شد
با دستپاچگى تمام از برابر حيتىبكخان بگريزد و از هفده خزانهئى كه فقط طى چهارده
سال سلطنت خود به ظلم و ستم انباشته بود تنها به آنچه دم دست داشت «قناعت»
كند ،نقود طل و نقره و نفايس و جواهراتش را چهارصد قاطر و هزار شتر زيربار بود،
كه هر قطار را فرهنگ آنندراج ده راس نوشته است! -و البته ترديد نبايد داشت كه
«اين مختصر» فقط حصهخان اعظم بوده است از «مجموع» چپاول رعيت؛ و از
اندوختههاى اميران و سران و حاكمان و واليان و قاضيان تا كمرتبهترين عوامل اين
ايلغارها هرگز هيچ مورخى رقمى به دست نداده است!
توجه رياكارانه به ظواهر نمايشى مذهب ،بىآن كه در پس اين ظواهر كمترين ايمان
و اعتقادى در ذات متوليان وجود داشته باشد ،اندك مجالى براى بهرهبردن زندگان از
عمر فّرار و گريزپائى كه ضمنا ً «موهبت الهى» نيز توصيف مىكنند باقى نمىگذارد.
حافظ به درستى آگاه است كه خانقاهيان از اين طريق ذهن خلق فريب خورده گريان
و ترسان را منحرف كردهاند تا به سوى آنچه «نعمت و بركت» است و خوب و
نيكوست دست فراز نكنند و احتمال ً زير فشار نياز و بىنصيبى ،انديشه عصيان و طغيان
به دل راه ندهند و بپذيرند كه فقر و ثروت نصيبه يزدانى است ؛ اما خود در نهان از
منافع قدرتهاى حاكمه نصيب كافى مىبرند.
بدين جهت است كه «ديوان موقوفات به يك شيخ خانقاه سالنه ده هزار و ششصد
و بيست دينار نقد و دو هزار و هشتصد و سى و دو نان و همين مقدار گوشت و
صابون» باج مىدهد (به نقل از مكاتبات رشيدى) ؛ «هر خانقاه از بابت اخراجات ليالى
متبركه سهمى جداگانه دريافت مىدارد و علوه بر همه اينها موقوفات خانقاه از
پرداخت هر گونه مالياتى نيز معاف است» - .با اين وصف آيا باز هم ابياتى نظير اين -
كه در ديوان حافظ فراوان است -نيازى به تفسير يا تعبير دارد؟ : -
اما آيا از هوشمندى به دور نخواهد بود كه كسى به ذات دغل و نادرست بقال محله
پىبرد اما به قلب بودن كالئى كه آن نابكار مىفروشد شك نكند؟ -چنين است كه ،حتى
اگر هيچانگيزه منطقى همپا به ميدان نگذارد ،تنها همين راه بردن به حقيقت اعمال و
افعال رياكارانه زاهدان و خانقاهداران كافى است كه راه شك را هموار كند و به غور
و بررسى ترديد آميز افكار و عقايدى كه تبليغ مىكنند منجر شود و رند هوشمند را به
بىپايگى افكار خرافى و عوامفريبانهئى كه در تحميق و تحمير خلق دستمايه آن دللن
جهل است راه بنمايد .و اين جا ديگر از شك تا انكار مطلق يك قدم فاصله بيش
نيست :
متشكرم
انتشارات زمانه