You are on page 1of 18

‫مفاهيم رندورندى در غزل حافظ‬

‫‪1‬‬

‫اين داستان ساختگى يا واقعى را اگر نه همه دستكم خيلىها شنيدهاند‪ .‬به طور‬
‫مقدمه عرض كنم كه حاجميرزا آقاسىعلقه مفرطى به آبادانى داشت و آنطور كه‬
‫خانم ناطق در كتابى راجع به او نشان مىدهد‪،‬بخش اعظم املك خالصه دولتى ايران‬
‫مرهون كوششهاى خستگىناپذير او بوده‪ .‬املكى كه پس از او به تيول چاپلوسها و‬
‫بادمجاندور قابچينهاى دربارى داده شده و غالبا ً از ميان رفت‪ .‬البته احداث آبادى و‬
‫توسعه كشت و زرع هم در درجه اول لزمهاش تامين آب است و مهمترين راه تامين‬
‫آب هم حفر قنات‪ .‬و حاج ميرزا آقاسى هر جا كه شرايط ارضى را براى احداث قنات‬
‫مساعد مىديد بىدرنگ چاهكن و چرخچى و خاكبيار و خاكببر مىفرستاد و ترتيب كار را‬
‫مىداد‪.‬‬
‫حال بگذاريد تا به نقل آن داستان برسيم بر اثبات نظرى كه در جلسه سيرا )‬
‫‪ (CIRA‬عرض كردم و گفتم ‪« :‬اين نمونهها را مىآورم تا نشان بدهم چه حرامزادههائى‬
‫بر سر راه قضاوتهاى ما نشستهاند كه مىتوانند به افسونى دوغ را دوشاب و سفيد را‬
‫سياه جلوه بدهند»‪ ،‬دست به نقد يك نمونه خيلى زنده ديگر هم اضافه كنم‪ .‬يعنى‬
‫همين تجربه تاريخى حاج ميرزا آقاسى را‪.‬‬

‫اين شخص يكى از بدنامترين صدر اعظمهاى تاريخ است‪ .‬برايش انواع و اقسام‬
‫لطيفهها ساختهاند كه مثل يكيش قضييه معروف گاوميش اوست‪ .‬برايش انواع و‬
‫اقسام هجويات به هم بافتهاند كه نمونهاش اين رباعى است‪:‬‬

‫ملك شاه حاجى دِرمى‬ ‫نگذاشت به ُ‬


‫شد صرف قنات و توپ هر بيش و كمى‬
‫نه خاطر دوست را از آن آب نَمى‬
‫نه بيضه خصم را از آن توپ غمى‬

‫خانم ناطق در تحقيقاتش به نكته عجيبى رسيده‪ .‬او در كتابش نشان داده كه‬
‫مساله به كلى چيز ديگرى بوده و قضيه از بيخ و بُن صورت ديگرى داشته و حقيقت‬
‫اين است كه حاج ميرزا آقاسى را دشمنان نابكارش از طريق منفى جلوه دادن‬
‫اقدامات كامل مثبت و خيرخواهانه او بدنام و لجنمال كردهاند‪ .‬به همين رباعى كه‬
‫خواندم توجه كنيد‪ :‬آقاسى با دو نيت به آبادى و زراعت و فعاليتهاى كشاورزى اقدام‬
‫مىكرده و در اين تلش به هيچ رو نفع مادى خودش را منظور نداشته‪ .‬نيّتش گسترش‬
‫و ايجاد املك خالصه دولتى بود كه سود دوگانهئى داشت‪ :‬يكى تامين خوراك مردم‪،‬‬
‫يكى افزايش درآمد دولت‪ .‬و فراموش نكنيم كه در آن روزگار توليدات كشور تقريباً‬
‫فقط منحصر بود به محصولت كشاورزى‪ .‬با توليد گندم توسط دولت و تامين نان‬
‫مردم جلو اجحاف زميندارها و مالكان بزرگ گرفته مىشد كه مشتى دزد و دغل و‬
‫گرگهاى چشمو دل گرسنه بىرحم و عاطفه بودند و تا مىديدند سال كم آبى و كم‬
‫بارانى است گندمشان را ته انبارها قايم مىكردند قحطى مصنوعى راه مىانداختند تا‬
‫كارد به استخوان مردم برسد و قيمت گندم به چندين ده برابر قيمت واقعيش‬
‫سربزند‪.‬‬
‫خب‪ ،‬پس با ايجاد و گسترش شبكهئ خالصههاى دولتى مىشد روزى جلو اين كنهها‬ ‫ُ‬
‫را گرفت‪ .‬پىآمدهاى ديگر اين كار هم روشن است و به توضيح زيادى نياز ندارد‪ ،‬مثل‬
‫تثبيت نرخ كليدى غله و از آنجا تثبيت نرخ ديگر كالها‪ .‬سود دوم اين كار افزايش درآمد‬
‫دولت و خزانه بود‪ .‬دولت كه درآمد داشته باشد چشمش به دست مردم و دستش به‬
‫كيسه ملت نمىماند كه هر روز كمرش را زير بار مالياتها و عوارض جورواجور خميده و‬
‫خميدهتر كند‪ .‬پس وقتى شرففروش قلم به مزدى برمىدارد مىبافد و مىپراكند كه‪:‬‬
‫ملك شاه حاجى درمى‪ /‬شد صرف قنات و توپ هر بيش و كمى»‪ ،‬رو‬ ‫«نگذاشت به ُ‬
‫راست لجنپراكنى مىكند‪.‬‬
‫براى رسيدن به نتيجه نامردانهئى كه مىخواهد بگيرد عمل مثبتى را به كلى منفى‬
‫جلوه مىدهد‪ .‬تاريخ جعل مىكند‪ .‬در ذهن من و شما اين قضاوت نادرست را رسوخ‬
‫مىدهد كه اين مرد پول خزانه دولت را برداشت خرج قنات و باغ و ده كرد جورى كه‬
‫دو پول سياه ته خزانه باقى نماند‪ .‬و بناچار اين نكته تلويحى را هم كه آشكارا در‬
‫رباعى نيامده به ذهن خواننده يا شنونده رسوب مىدهد كه حاجى طمعكار چشم گشنه‬
‫همه اين قناتها و دهات و آبادىها را براى شخص خودش مىساخته‪.‬‬
‫داستان توپريزى او هم كه بىبروبرگرد درش غلو كردهاند اين بود كه ايران‬
‫مىبايست تداركات نظامى قوى و مستقل داشته باشد‪ .‬حاجى قطعا بايد تجربه شوم‬
‫چند سال پيش از آن را بسيار جدى گرفته باشد‪ .‬در زمان فتحعلى شاه به چشم خود‬
‫ديده بود كه توسل به كشورهاى ديگر كه بيايند ما را در جنگ با روسيه تقويت نظامى‬
‫كنند چه فجايعى به بار آورد و چهطور منجر به از دست رفتن پانصد هزار كيلومتر‬
‫مربع از خاك مملكت شد‪ .‬تقويت بنيه دفاعى كشور با سلحهائى كه ساخت خود‬
‫كشور باشد چنين بد است؟ ‪ -‬توپخانه مهمترين رسته نظامى آن دوره بود كه به هيچ‬
‫شكلى نمىشد دست كمش گرفت‪ .‬شما شرح بسيارى از جنگها را كه بخوانيد مىبينيد‬
‫در آنها ارتشى به مراتب قوىتر و كارآزمودهتر از حريف‪ ،‬كارش به شكست انجاميده‬
‫تنها به اين دليل كه تعداد توپهايش كمتر از تعداد توپهاى حريف بوده‪ .‬حاجى با‬
‫چشمهاى خودش ديده بود كه فقط با تفنگ سرپُر نمىشود حدود و ثغور مملكت را‬
‫حفظ كرد‪ .‬آذربايجانىها اسم تفنگهائى را كه قشون عباس ميرزا پدر محمد شاه ‪-‬‬
‫مىخواست با آنها جلو تجاوز قشون تزار را بگيرد گذاشته بودند «تفنگدايان‬
‫دولدوروم»‪ .‬جملهئى است اسمى‪ ،‬و به تركى‪ ،‬و معنيش «تفنگ وايسا پُرش كنم»‬
‫است‪ .‬تفنگهائى كه وقتى خاليش كردى بايد دَبه باروتت را از كمر واكنى‪ ،‬باروت پيمانه‬
‫سمبه را از بغل تفنگ بكشى نمد را به قدر كافى توى لوله روى باروت بكوبى‪،‬‬ ‫كنى از ُ‬
‫سربى بريزى و باز نمد بتپانى و دوباره سمبهكوبى كنى و دستآخر چاشنى‬ ‫بعد چارپاره ُ‬
‫سرى‬ ‫َ َ‬‫سر‬ ‫بهطور‬ ‫و‬ ‫دستپاچگى‬ ‫با‬ ‫كه‬ ‫نبود‬ ‫كارى‬ ‫هم‬ ‫اينها‬ ‫همه‬ ‫و‬ ‫بگذارى‪.‬‬ ‫سر پستانكش‬
‫و از روى بىدقتى بشود انجام داد‪ :‬چون اگر باروت كم مىشد تير به نشانه نمىرسيد و‬
‫اگر چارپاره زيادتر مىشد لوله تفنگ مىتركيد كار دستت مىداد‪ .‬و خب‪ ،‬در اين فاصله‬
‫سرباز طرف مقابل يا در رفته بود يا با تفنگ تَهپُرش چند تا گلوله كله قندى شيك‬
‫سمش مىدادى جان مادرت وايسا پُرس كنم‪ .‬دايان‬ ‫نذرت كرده بود‪ .‬مگر اينكه قَ َ‬
‫دولدوروم‪ .‬پس در اين مورد هم ميرزا آقاسى بيچاره كار خبطى انجام نداده بود‪.‬‬
‫پس راستى راستى موضوع چيست؟ چرا مىبايست حاجى بيگناه سكه يك پول‬
‫بشود؟ چه كسانى در لجنمال كردن او ذينفع بودهاند؟ ‪ -‬و خانم ناطق رد اين سوآلها را‬
‫گرفته پرده از روى اين جعل تاريخ برداشته سندهايش را هم عينا پيوست تحقيقاتش‬
‫كرده‪ .‬يعنى عكس مجموعه اسناد را‪ .‬و اسم كتابش را هم گذاشته «ايران در راه‬
‫دستيابى به تمدن اروپا» كه در حقيقت برنامه سياسى حاج ميرزا آقاسى بوده است‪.‬‬
‫پس دشمنان آقاسى كىها بودند؟ سوآل زائدى است‪ .‬طبعا وقتى مدنيّت پيشرفته‬
‫حاصل بشود كار باورهاى نامربوط و بىاساس يا ارتجاعى يا مخالف پيشرفت‬
‫خودبهخود ساخته است‪ .‬با اين ترتيب منافع چه كسانى به خطر مىافتد؟ بگذاريد‬
‫جملهئى را كه سفير وقت فرانسه اگر اشتباه نكنم كنت دوگبينو )‪Comte de Gobineau‬‬
‫‪ (Joseph‬در كتابش راجع به ايران دوره صدارت حاج ميرزا آقاسى آورده است نقل‬
‫كنم‪ ،‬خيلى چيزها روشن مىشود‪ .‬مىنويسد‪« :‬دمكراسى و آزادانديشى امروز اين‬
‫مملكت را ما اروپائىها مگر به خواب ببينيم!» (مطلب را از حافظه نقل كردم‪ ،‬در هر‬
‫حال مفهومش همين است) ‪.‬‬
‫آزادى انديشه‪ ،‬آزادى مذهب ‪...‬‬
‫در يك دوره تاريكى محض مردى مىآيد كه چراغ دستش است‪ .‬جهل و تعصب و‬
‫خشونت نسبت به ديگرانديشان را برنمىتابد و معتقد است با تبليغ خشونتآميز افكار‬
‫متعصبانه نمىتوان به قافله رسيد و معاصر دنياى پيشرفته شد‪ .‬حتا وقتى آخوندى به‬
‫شفتى در اصفهان دست به آزار و كشتار اقليتهاى مذهبى گذاشت قشون به‬ ‫اسم َ‬
‫سرش كشيد‪ ،‬كه جريانش درتاريخ اصفهان ضبط است‪ .‬خب‪ ،‬وقتى دست به چنين‬
‫كارى زدى ناچار بايد پيه هزار بدبختى و بدنامى را به تنت بمالى و تُف و لعنتى را كه‬
‫بر سر و رويت پرتاب مىشود به جان بخرى‪ .‬يك چنين مردى را دشمنان و‬
‫ضربهديدگان نحوه تفكر او چنان بدنام كردند كه نه فقط مردم فرصتگير نياوردند او را‬
‫بشناسند و حرفش را بفهمند و هضم كنند‪ ،‬بلكه تا سالهاى دراز ‪ -‬يعنى تا پيش از آن‬
‫كه يك محقق تاريخ راز قضيه را برمل كند ‪ -‬هر كه اسمش را مىشنيد مظهر حماقت و‬
‫كودنى در نظرش مجسم مىشد‪ .‬در مبارزه صاحبان انديشههاى مندرس با مبشران‬
‫انديشههاى نو اين يك شگرد بارها تجربه شده است كه بهاش برخواهم گشت‪.‬‬
‫بارى صحبت سريكى از داستانهاى ساختگى يا واقعى بود كه از حاج ميرزا آقاسى‬
‫نقل كردهاند‪ .‬مىگويند يك بار مىرود از مادر چاه قنات تازهئى كه مىكندند بازديدى‬
‫بكند‪ .‬كنار چاه كه مىرسد گفتوگوى مقنى و وردستش را كه ته چاه پشتسرش صفحه‬
‫گذاشته بودند مىشنود‪ .‬مىگفتند يارو چه موجود احمقى است‪ ،‬با اين كه به او گفتيم‬
‫اين چاه به آب نمىرسد مىگويد شما بكَنيد به آب رسيدنش با من‪ .‬حاجى سرش را‬
‫مىكند تو چاه مىگويد‪« :‬نمك بحرامها! گيريم اين چاه براى من آب نشود‪ ،‬براى شما‬
‫نان كه مىشود‪».‬‬
‫اين حكايت حكايت من هم هست‪ :‬اينجا‪ ،‬تو همين دانشگاه‪ ،‬اواسط بهار امسال‬
‫مطالبى عنوان كردم كه اگر براى خودم آب نشد در عوض نان خشك جماعتى را‬
‫حسابى كَرهمال كرد‪ ،‬من عادتا ً علقه به پاسخگوئى ايرادها ندارم‪ .‬اگر طرف حق‬
‫داشته باشد حرفش را مىپذيرم و اگر ياوه مىگويد كه‪ ،‬از قديمنديمها گفتهاند جوابش‬
‫خاموشى است‪ .‬اما اينجا قضيه فرق مىكند‪ .‬اينجا كوشش شد با جنجال و هياهو و‬
‫عوامفريبى و عمده كردن پارهئى جزئيات و از گوشتش زدن و به آبش افزودن اصل‬
‫مطلب من يك عده سعى كردند با بىاعتبار كردن شخص من كه هيچوقت هيچ ادعائى‬
‫در هيچ زمينهاى نداشتهام و هرگز هيچ تعارفى را به ريش نگرفتهام خودشان را مطرح‬
‫كنند‪ .‬تئوريسينهاى قشون در به در خدايگان هم كه درست يك وجب مانده به دروازه‬
‫جل‬
‫تمدن بزرگ پسخانه را به پيشخانه دوخت افتادند ميان كه وسط اين هياهو ُ‬
‫پوسيده بىاعتبارى تاريخىشان را از آب بيرون بكشند‪ .‬به اين جهت است كه اين بار‬
‫خودم را ناچار مىبينم براى نجات نظريات و حرفهاى صميمانهام جوابگوئى كنم نه‬
‫براى رفع اهانتهائى كه به شخص من كردهاند‪ .‬من برخلف آن اشخاص به شعار‬
‫«آوازخوان‪ ،‬نه آواز» اعتقادى ندارم‪ .‬عقيده من اين است كه ‪« :‬آواز‪ ،‬نه آوازخوان»‪.‬‬
‫يعنى ببين چه مىگويد نبين كه مىگويد‪ .‬بنده بد‪ ،‬بنده با نان توبره بزرگ شدهام‪ ،‬تو به‬
‫جاى پاسخگوئى به حرف من چرا پاى خودم را مىكشى وسط؟‬
‫يك آقاى بسيار محترم برداشت تو روزنامهاش نوشت كه خود خودش مرا ديده و با‬
‫گوشهاى مبارك خودش از دهان من شنيده با وزير يا معاون فلن وزارتخانه بر سر‬
‫بهاى سناريوئى كه قرار بوده در دفاع از انقلب سفيد شاه بنويسم تا ازش سريال‬
‫تلويزيونى تهيه كنند چانه مىزدهام‪ .‬خيلى خب‪ ،‬حرفى ندارم‪ .‬سال ‪ 1348‬يا ‪ 49‬هم‬
‫(گمان كنم بعد از چاپ "ابراهيم در آتش") يكى ديگر از جيرهخوارهاى رژيم براى‬
‫بىاعتبار كردن من برداشت تو مجلهئى نوشت كه من بچههايم را لباس كهنه مىپوشانم‬
‫مىفرستم اينور و آنور به گدائى‪ .‬اين هم قبول‪ .‬به قول حافظ ‪:‬‬

‫فقيه شهر كه دى مست بود فتوا داد‬


‫كه مىحرام ولى به زمال اوقاف است‪.‬‬

‫فرض براين است كه گدائى از مردم دست كم يكى دو سه آب شستهتر از آن است‬


‫كه نوالهخور دستگاه ظلمباشى‪.‬‬
‫يك آقاى خيلى دسته نقاشى و بر ما چيز مكنيد ديگر بدون اين كه اسم بياورد‬
‫برنامه گذاشت فرمود«بعضىها» ظاهرا ً بعضىها اسم مستعار جديد بنده است ‪ -‬فرق‬
‫اسطوره و تاريخ را نمىدانند‪ .‬خب‪ ،‬متن آن سخنرانى را مركز سيرا )‪(CIRA‬چاپ‬
‫كرده‪ .‬مىتوانيد به آن رجوع كنيد‪ .‬دست كمآنجا كه سخن به ابوريحان بيرونى و نقد او‬
‫از دوره ضحاك مىرسد‪ ،‬و اين كه عرض كردهام بيرونى دورهئى را به نقد تاريخى‬
‫مىكشد كه بستر زمانى يك اسطوره است و لزوما صورت تاريخ ندارد‪.‬‬
‫يك استاد جا سنگين دانشگاه برداشت نوشت "من مطلب آن آقا را نخواندهام‬
‫فقط شنيدهام در خارج گفته حق با ضحاك است‪ ".‬آن آقا كه بنده باشم معتقد است‬
‫دانشگاهى را كه استادش اين آقا است بايد داد عوضش يك مشت تخمه جابونى‬
‫گرفت‪.‬‬
‫چند تائى كه از خودشان متشكرند و به عنوانهاى دانشگاهىشان عاشقانه مهر‬
‫مىورزند مشتى مطالب منتشر فرمودند كه واقعا تماشائى بود‪ .‬ديدنى و خواندنى و‬
‫خنديدنى‪ .‬آنها طبق معمول از فرصت استفاده فرمودند كه به قول خودشان "لِكچرى"‬
‫بپرانند‪ .‬از جمله حضرت دكترى كه يكى از وسائل دكتريش گوش نشستن است‪ ،‬تا‬
‫يكى يك چيزى بنويسد و ايشان سوار موج بشود و به اطرافيانشان لبخند بزند كه ما‬
‫اينيم‪.‬‬
‫يك شاعر ناكام هم از فرصت استفاده كرد تا كل كوشش شصت سالهئى را كه در‬
‫جهت اعتلى شعر معاصر صورت گرفته سكه يك پول كند‪ :‬كشتى توفانگير شده بود‪،‬‬
‫سنى بودند دست به دامن حضرت خليفه شده بودند يا ع ُمر يا ع ُمر‬ ‫اهل كشتى ُ‬
‫مىكردند‪ .‬شيعى آن ميان بود‪ ،‬از كوره در رفت فرياد زد‪" :‬يا على‪ ،‬غرقش كن من هم‬
‫روش !"‪.‬‬
‫يك عده گريبان لحن سخنرانى را گرفتند‪ ،‬گفتند و نوشتند كه بنده براى افاضات‬
‫َ‬
‫خودم "لحن هتاك بىچاك دهن" برگزيدهام‪ .‬اين آقايان ماشاالل ّه آن قدر كلسيك و‬
‫نسخه خطى تشريف دارند كه بايد گرفت دادشان دست صحافباشى بازار بينالحرمين‬
‫كه عوض كُت و شلوار يا قبا و عبا تو يك جلد چرم سوخته قرن دوم و سوم هجرى‬
‫صحافىشان كند‪ .‬اينها حالىشان نيست كه معنى را لحن است كه تقويت مىكند‪ .‬اينها‬
‫نمىدانند يا دانستنش براىشان صرف نمىكند كه كلمه براى اين آفريده مىشود كه‬
‫مفهوم يا مصداق مورد نظر را به طرف شنونده شليك كند‪ ،‬بخصوص در گفتار‪ .‬ايراد‬
‫مىكنند كه چرا به آخرين جنازه قبرستان سلطنتگفتهاى "مشنگ" ‪ .‬البته من نمىدانم‬
‫خل‬ ‫چرا كلمه مشنگ را نمىتوان به كار برد‪ ،‬ولى اين را مىتوانم بگويم كه آقا جان‪ ،‬نه ُ‬
‫چل‪ ،‬نه ديوانه‪ ،‬نه ابله‪ ،‬نه احمق‪ ،‬نه شيرين عقل‪ ،‬هيچكدام بار مفهومى كلمه‬ ‫و ِ‬
‫مشنگ را ندارد‪ .‬مشنگ كلمهئى است كه مردم ساختهاند و بارش بسيار سنگينتر از‬
‫تمامى صفاتى است كه عرض شد‪ .‬تو كه آقا و باتربيتى و براى مفاهيم مختلف كلمات‬
‫شسته رفته قاموسى و از آب نگذشتهدارى چه كلمهئى را براى رساندن اين مفهوم‬
‫پيشنهاد مىكنى؟ من حتى در شعر هم از اين نوع كلمات به كار مىبرم‪ .‬تو براى شخص‬
‫خودخواهى كه سياستش بندتنبانى است (ديديد؟ يك گزك ديگر!) و محلههائى به‬
‫مفت آباد و حلبىآباد و حصيرآباد و زورآباد و يافتآباد (كه چهكلمه زيباى پُر‬‫نامهاى ُ‬
‫َ‬
‫معنائى است براى عدهئى بىخانمان كه بر حسب اتفاق جائى را براى گل هم كردن‬
‫سرپناهى به چنگ آوردهاند‪ .‬ملحظه مىكنيد كه توده ظاهرا ً بىسواد ما زبان فارسى را‬
‫خيلى بهتر از استادان بىريش يا ريش پشمى دانشكده ادبيات ما مىشناسد!) بارى تو‬
‫براى آدمى عوضى كه در نهايت امر چنين فقرآبادهائى را كه همينجور ساعت به‬
‫ساعت دور و ور پايتختش از عرض و طول رشد مىكند نمىبيند و در عوض به خيال‬
‫خودش دارد مملكت را از دروازه تمدن بزرگ عبور مىدهد چه صفتى پيشنهاد مىكنى‬
‫كه من آن را به جاى كلمه مثل به قول تو هتاك "مشنگ" به كارببرم؟ چنين موجودى‬
‫اگر مشنگ و حتا مشنگ مادرزاد نيست پس چيست؟ يا آن جوانك كه ديدم در‬
‫اعلميهئى نوشته بود‪" :‬در اين نُه سالى كه مسؤوليت خطير سلطنت را پذيرفتهام ‪"...‬‬
‫(يكى را به دِه راه نمىدادند‪ ،‬مىگفت به كدخدا بگوئيد رختخواب مرا بالى بام پهن كند‪).‬‬
‫‪ -‬خب‪ ،‬اگر در وصف چنين كسى نشود گفت بالخانهاش را اجاره داده با چه جمله‬
‫ديگرى مىشود از جلوش درآمد كه حضرت عالى نفرمائيد لحنهتاك است؟ زبان توده‬
‫مردم زبانى است پويا و كارساز و پُربار‪ .‬آنها كه از بالى كُرسى استادى به زبان نگاه‬
‫مىكنند و زمينه علم لذتىشان فرائدالدب و كليله و دمنه است ممكن نيست كه بتوانند‬
‫عمق آن را درك بكنند‪.‬‬
‫كمى پيش به يكى از شگردهاى تجربه شده اين گونه مدعىها اشاره كردم و گفتم‬
‫كه بهاش برمىگردم‪ - .‬آن شگرد اين است كه وقتى زورشان نمىرسد با انديشه يا‬
‫منافى دكان و دستگاه خودشان ديدند همه زورشان را جمع‬ ‫پيشنهادى دربيفتند يا آن را ُ‬
‫مىكنند كه شخص گوينده را بىاعتبار كنند‪ .‬اين يكى از خصايص بايد بگويم متاسفانه‬
‫ملى ما است‪ .‬وقتى ناندانىشان بسته به اين است كه ماست سياه باشد‪ ،‬اگر يكى پيدا‬
‫شد و گفت‪" :‬بابا چشم داريد نگاه كنيد‪ ،‬ماست كه سياه نمىشود" به جاى آن كه‬
‫منطق پيش بياورند مىگويند‪ " :‬حرفش مفت است‪ ،‬چون مادرش صيغه قاطرچى امير‬
‫بهادر بوده" ‪ .‬مىگويند‪" :‬حرفش چرت است چون پدرش بهار به بهار راه مىافتاده به‬
‫باغچه بيلزنى‪ ،‬پائيز به بعد هم دور كوچهها سيرابى مىفروخته"‪" .‬مزخرف مىگويد چون‬
‫خودمان در مكتبخانه ديديم ابوالفضل را با عين نوشته بود"‪.‬‬
‫دوست خود من ‪ -‬داريوش آشورى ‪( -‬اسمش را مىبرم چون مىدانم از حرف حق‬
‫نمىرنجد) در يك مصاحبه قديمى كه اخيرا ً ديدم در كمال حرامزادگى تجديد چاپش‬
‫كردهاند‪ ،‬در رد برداشتهاى من از حافظ سه بار و چهار بار اين جمله را تكرار كرده‬
‫است كه ‪" :‬حال به عقيده شاملو ما بايد برويم حافظمان را از پتروشفسكى ياد‬
‫بگيريم؟" ‪ -‬و قضيه اين است كه من در مقدمهئ كوتاه موقتيم بر حافظ‪ ،‬نوشتهام‬
‫براى درك او بايد شرايط اقتصادى و اجتماعى دورهاش را شناخت‪ ،‬و در حاشيه‬
‫آوردهام‪" :‬كتاب پتروشفسكى كه غالب اسناد مربوط به وضع اقتصادى آن دوره را‬
‫گرد آورده كار شناخت علل فقر اقتصادى آن دوره را آسان مىكند"‪ - .‬اين يعنى‬
‫يادگرفتن حافظ از روى كتاب آن آقا؟‬
‫من در سخنرانى بركلى به ترجمه سنگ نبشته بيستون كه در كتابهخامنشيان‬
‫دياكونوف آمده استناد كردم‪ .‬حاصلش اين شد كه نوشتند و هِرتهكِرته زدند و مغلطه‬
‫كردند كه من از ديدگاه تاريخ نويسهاى عوضى دوره استالين به تاريخ خودمان نگاه‬
‫مىكنم!‬
‫زندهباد‪ ،‬مهدى اخوان ثالث‪ ،‬از فرصت استفاده كرد مرا متهم كند كه سعى مىكنم‬
‫به هر قيمتى شده خودم را مطرح كنم‪ .‬خدا از گناهانش بگذرد‪ .‬من براى چه بايد چنين‬
‫كوششى بكنم؟ اين هم شد بحث و جدل؟ اين جوابگوئى نيست‪ ،‬كوشش نادرستى‬
‫است براى راندن طرف به موضع دفاع از خود‪ ،‬و لجرم معطل گذاشتن اصل‬
‫موضوع‪ .‬بله من هر جا پيش آمده يا پايش افتاده حرف و عقيدهام را با بىپروائى تمام‬
‫مطرح كردهام‪ .‬ديگرانند كه اگر مطلبى را متوجه نشدند يا باورها و دانستههاىشان را‬
‫در خطر ديدند يا صلح ندانستند آن را بپذيرند به جاى نشستن به بحث و گفتوگو‬
‫جنجال راه مىاندازند‪ .‬درست مثل سگهاى دِه كه تا بوى عابر غريبى به دماغشان‬
‫مىخورد از سر شب تا سر برزدن آفتاب عالمتاب دنيا را با پارسكردن به سرشان‬
‫برمىدارند‪ .‬مىگوئيد چه كنيم؟ دست به تركيب هيچى نزنيم و به هيچ چيز نظر انتقادى‬
‫نيندازيم كه دل اهل باور نازك و شكننده است و تا گفتى غوره سردىشان مىكند؟‬
‫درباره فردوسى من گفتم ارزشهاى مثبتش را تبليغ كنيم و درباره ضدارزشهايش‬
‫به توده مردم هشدار بدهيم‪ .‬مگر بدآموزى توى شاهنامه كم است؟ كمند آدمهاى‬
‫شيرين عقلى كه در اثبات نظر پست عقبافتادهشان به فردوسى استناد مىكنند كه آن‬
‫حكيم عليه الرحمه فرموده ‪:‬‬

‫زن و اژدها هر دو در خاك به‬


‫جهان پاك ازاين هر دو نا پاك به!‬
‫يا ‪:‬‬
‫زنان را ستائى سگان را ستاى‬
‫كه يك سگ به از صد زن پارساى!‬
‫يا ‪:‬‬
‫اگر خوب بودى زن و نام زن‬
‫مر او را مزن نام بودى نه زن!‬

‫البته ممكن است اين نظر شخصى او نباشد و آن را در جريان يك داستان و حتى‬
‫از زبان كس ديگرى بيان كرده باشد ‪ -‬كه الن حافظهام يارى نمىكند ‪ -‬يا اصل چه بسا‬
‫كه اين جفنگيات الحاقى باشد‪ .‬به هر حال سوآل اين است كه عقيده شما و به‬
‫خصوص شما خانمها درباره اين ابيات چيست؟ ‪ -‬شما هر چه دلتان مىخواهد بگوئيد‪.‬‬
‫من مىگويم واقعا ً اينها شرمآور است و بايد از ذهن جامعه پاك شود‪ .‬گيرم وقتى كسى‬
‫تو ذهن اين پاسداران بىعار و درد فرهنگ ايران زمين متحجر شد ديگر جرأت پدر‬
‫ديارالبشرى نيست كه بگويد بالى چشمش ابرو است‪.‬‬
‫يك لطيفه است كه مىگويد نصف شبى بابائى با زنگ تلفن از خواب پريد گوشى را‬
‫برداشت ديد يكى مىگويد من همسايه دست راست شما هستم‪ ،‬ماده سگ سفيدتان تا‬
‫اين ساعت نگذاشته كَپه مرگم را بگذارم‪ .‬چيزى نگفت گوشى را گذاشت نصفههاى‬
‫شب بعد تلفن همسايه را گرفت گفت ثالثا ً ماده نيست ممكن است نر باشد‪ ،‬ثانيا ً به‬
‫آن قاطعيتى كه فرموديد سفيد نيست و احتمال ً يك رنگ ديگر است‪ ،‬و اول‪ ،‬پدر‬
‫سوخته مزاحم‪ ،‬من اصل ً سگ ندارم!‬
‫درست حال و حكايت بنده است‪ :‬من تحليلى از تاريخ به دست ندادم چون در اين‬
‫رشته تخصصى ندارم‪ .‬فقط موضوعى را پيش كشيدم آن هم به صورت يك نقل قول‬
‫و تنها به قصد نشان دادن اين نكته كه حقيقت الزاما ً همان چيزى نيست كه تو گوش‬
‫ما خواندهاند و گاه مىتواند درست معكوس باورهاى ارث و ميراثى ما باشد‪ .‬ضمنا ً به‬
‫تاكيد تمام گفتم كه اى بسا من در برداشتهايم راه خطا رفتهباشم‪ .‬تاكيد كردم كه‬
‫فقط اين نمونهها را آوردهام تا زمينهئى بشود براى آن كه به نگرانىهايم بپردازم‪.‬‬
‫آقايان اصل را نديد گرفتند و آن قدر به ريش فروع قضيه چسبيدند كه كل معامله‬
‫فداى چانهبازارى شد‪.‬‬
‫اينها حرفهائى بود كه فكر مىكنم بايد گفته مىشد و حال ديگر پروندهاش را در‬
‫همين جا مىبندم‪.‬‬

‫‪2‬‬

‫مىروم سر موضوع ديگرى كه گفتنش زبان را مىسوزاند و پنهان كردنش مغز‬


‫استخوان را‪ .‬منظورم موضوع بسيار دردناك اضمحلل هويت ملى و فرهنگايرانى و‬
‫زبان مادرى نسل دوم مهاجران‪ ،‬يعنى فرزندان شما است كه فكر كردم چون فرصت‬
‫بهترى پا نخواهد داد امشب محضر شما را ضمنا ً براى مطرح كردن آن هم غنيمت‬
‫بشمارم‪.‬‬
‫ما فقط يك نگاه گذرا به وضع زبان‬ ‫در كشورهاى اروپائى مطالعهئى ندارم‪ ،‬ا ّ‬
‫فارسى ايرانىهاى مهاجر امريكا براى پىبردن به عمق فاجعه كافى است‪ .‬وجه غمانگيز‬
‫اين مشكل موقعى آشكارتر مىشود كه توجه كنيم زبان فارسى حتا در جريان‬
‫ايلغارهاى گوناگون و دراز مدت اعراب و مغولها و تركها و تركمنها هرگز خم به ابرو‬
‫نياورد‪ ،‬و اقوام غير فارس زبان محدوده جغرافيائى ايران ‪ -‬مازندرى‪ ،‬گيلك‪،‬‬
‫آذربايجانى‪ ،‬لُر‪ ،‬كُرد‪ ،‬عرب‪ ،‬بلوچ‪ ،‬تركمن‪ ،‬حتا كوچيدگان و كوچانيدگان ارمنى و‬
‫آسورى ‪ -‬حتا آنهائى كه به طور مستقيم زير فشارهاى حكومت مركزى از سرودن و‬
‫نوشتن به زبان بومى خود ممنوع بودهاند هم توانستهاند با چنگ و دندان زبان‬
‫شفاهىشان را حفظ كنند‪ .‬اما امروز متاسفانه بايد بپذيريم و در كمال خجلت و‬
‫سرشكستگى اعتراف كنيم كه نسل دوم مهاجران دهه حاضر حتى زبان مادرىشان را‬
‫نمىدانند و اگر اقوام عاجلى صورت نگيرد با اين سرعتى كه بحران هويت گريبانگير‬
‫اين نسل بىشناسنامه شده ايران بايد ميليونها تن از اين فرزندان خود را به كلى از‬
‫دست رفته تلقى كند‪.‬‬
‫همينجا بگويم كه در اين فاجعه نسل دوم هيچ گناهى ندارد‪ .‬گناهكار نسل اول‬
‫است‪ .‬اميدوارم تلخى حرفم را به ُرك و راستيش ببخشيد‪ .‬گناهكار اصلى پدرها و‬
‫مادرها هستند كه قبل از بچهها بايد فكرى به حال هويتشان بكنند‪ .‬آنها حتى توى محيط‬
‫خانه هم به قول آقاى اسماعيل فصيح فارگليسى اختلط مىكنند‪ .‬يعنى به زبان‬
‫حرامزادهئى كه دستورش فارسى است لغاتش انگليسى‪ .‬صبح خانم به آقا نهيب‬
‫مىزند كه ‪" :‬بابا هارى آپ‪ ،‬داره لِيت ميشه جاب تو لوز مىكنى‪ ،‬امروز ديگه چه‬
‫سم‪ .‬انگار بِلد‬‫اكسكيوزى دارى؟" و آقا خميازهكشان ميگويد‪" :‬ليو مى اُلن‪ ،‬خيلى ديپرِ َ‬
‫شَرم آپ شده‪ - ".‬واقعا ً كه حال آدم را به هم مىزند‪.‬‬
‫پِرِ ِ‬
‫من نمىدانم بدون فرهنگ و زبان و هويت ملى اصل ً چه جورى مىشود زندگى كرد‪،‬‬
‫چهجورى مىشود سر خود را بال گرفت‪ ،‬چه جورى مىشود تو چشم همسايه نگاه كرد‬
‫و گفت ‪" :‬من هم وجود دارم‪ ".‬عزيز من‪ ،‬يكهو اين يك دانه دندان لق پوسيده را هم‬
‫بكن بينداز دور يك دست دندان مصنوعى بگذار و جانت را خلص كن‪ .‬تو كه عقده‬
‫حقارت فرنگى نبودن دارد مىكشدت خب يكهو انگليسى حرف بزن‪ .‬چرا انگليسى را با‬
‫فارسى بلغور مىكنى؟ چرا هم انگليسى را خراب مىكنى هم فارسى را؟‬
‫در اين چند ماهى كه به دليلى طبى مجبور شدهام در امريكا لنگر بيندازم بارها و‬
‫بارها از بعض دوستانى كه مىبينم خواهش كردهام مطلبى را كه مىگويند لطفا ً برايم به‬
‫فارسى ترجمه كنند‪ .‬آخر مگر به همين سادگى مىشود يك هويت عميق چند هزار ساله‬
‫را در عرض چند سال تا پاپاسى آخر باخت؟ مگر مىشود به همين مفتى يك فرهنگ‬
‫چند هزار ساله را كه آن همه نام درخشان پشتش خوابيده يكشبه ريخت تو ظرف‬
‫آشغال و گذاشت پشت در كه سپور بردارد ببرد؟‬
‫اين روزها سرگرم نوشتن سفرنامهئى هستم تو مايههاى طنز‪ .‬البته اين يك‬
‫سفرنامه شخصى نيست‪ ،‬بلكه از زبان يك پادشاه فرضى ‪ -‬احتمال ً از طايفه منحوس‬
‫جر روايت مىشود تا برخورد دو جور تلقى و دوگونه فرهنگ يا برداشت اجتماعى‬ ‫قَ َ‬
‫برجستهتر جلوه كند‪ .‬و اين كه قالب طنز را برايش انتخاب كردهام جهتش اين است‬
‫كه جنبههاى انتقادى رويدادها را در اين قالب بهتر مىشود جا انداخت‪ .‬مىخواهم با‬
‫اجازه شما آن قسمتش را كه ناظر به همينآلودگى زبان است براىتان بخوانم‪.‬‬

‫يوم جمعه اول شوال‪،‬‬

‫عيد فطر‬

‫دلمان را خوش كرده بوديم كه اين روز را در سفر ميمنت اثريم و دستامام جمعه‬
‫دارالخلفه از دامنمان كوتاه است و نمىتواند از ما فطريه بدوشد‪ ،‬اما همان اول صبح‬
‫ميركوتاه گردن شكسته حال ما را گرفت‪.‬‬
‫اين ميركوتاه پسر داماد علىخان چابهارى است كه رختدارباشى ما بود و چند سال‬
‫پيش در سفر كاشان يكهو شكمش باد كرد چشمهايش پُلُق زد رويش سياه شد و‬
‫مرد‪ .‬بردند خاكش كنند‪ ،‬ملها جمع شدند الم شنگه راه انداختند كه اين بىدين‬ ‫ُ‬
‫معصيتكار بوده خدا رو سياهش كرده نمىگذاريم در قبرستان مسلمانها دفنش كنند‪.‬‬
‫جارهها هم وقتگير آوردند كسبه را واداشتند دكان و بازار را ببندند‪ .‬دستههاى سينهزن‬‫ل ّ‬
‫و زنجيرزن و شاخسينى راه انداختند‪ ،‬از شهرها و دهات دور و برهم آمدند ريختند تو‬
‫مسجد جمعه مل را فرستادند رو منبر كه چه كنيم و چه نكنيم‪ ،‬گفت‪" :‬اين ملعون‬
‫خبيث اصل ً دفن كردن ندارد‪ ،‬جنازه نجسش را بايد با گُه سگ آتش زد‪ - ".‬داشتند‬ ‫ال َ‬
‫دست به كار مىشدند‪ ،‬كه كاشف عمل آمد علت مرگ آن بيچاره صرف خورش‬
‫بادمجانى بوده كه عقرب از دودكش بالى اجاق در كماجدانش افتاده‪ .‬خلصه هيچى‬
‫نمانده بود به فتواى ملباشى جسد آن مرحوم مبرور را با سنده سگ فراوانى كه به‬
‫هميارى مؤمنان از كوچه پسكوچههاى كاشان و ساوه و نطنز و آن حوالى آورده وسط‬
‫مندى كنند‪ ،‬خدا بشكند گردن حكيمباشى طلوزان‬ ‫ميدان شهر كوت كرده بودند هِندى ِ‬
‫را كه با نشان دادن عقرب پُخته فتنه را خواباند‪ .‬سوزاندن جسد آدميزاد پُر و پيمانى‬
‫مثل داماد عليخان با سنده سگ البته كلى سياحت داشت و اتفاقى نبود كه هر روز پا‬
‫بدهد‪.‬‬
‫مصراع‬
‫هر روز نميرد گاو تا كوفته‬
‫شود ارزان‬
‫حال اگر صاحب جنازه رختدار مخصوص بوده باشد همگو باش‪ .‬ما كه بخيل نيستيم‪:‬‬
‫مردهاش كه ديگر به حال ما فائدهاى نداشت‪ ،‬فقط تماشاى آن مراسم پرشكوه هند و‬
‫اسلمى از كيسه ما رفت‪.‬‬
‫الغرض‪ .‬صحبت ميركوتاه بود‪.‬‬
‫خبث طينت اين بد چابهارى به اندازهئى است كه از همان دوران غلمبچگى توانست‬
‫خفيهنويس دربار همايون بشود‪ .‬همه شرايط خفيهنويسى در او جمع است‪ .‬پستان‬ ‫اول ُ‬
‫مادرش را گاز گرفته دست مهتر نسيم عيار را از پشت بسته است‪ .‬پول كاغذى را تو‬
‫كيف چرمى ته جيب آدم مىشمرد‪ .‬ولدالّزِنا حتا از تعداد زالوهائى كه نايب سلطنه و‬
‫صدراعظم و امام جمعه به بواسيرشان مىاندازند هم خبردارد‪ .‬آدم ناباب حرامزادهئى‬
‫است‪ .‬خود ما هم ته دل از او بىتَوهّم نيستيم اما دوام اساس سلطنت را همين گونه‬
‫افراد ضمانت مىكنند‪.‬‬
‫شنيده بوديم قحبه جميلهئى را تور كرده به لهو و لعب مشغول است‪ ،‬معلوم شد‬
‫در عوالم جاسوسى و خدمتگزارى ضعيفه را پخت و پز كرده پيش او انگريزى‬
‫مىآموزد‪ .‬امروز محرمانه كاغذى در قوطى سيگار جواهرنشان ما قرار داده بود با اين‬
‫شن سلطان روسپى خانه شده‬ ‫مطلب كه ‪":‬اولرِدى بيشتر نوكرهاى دربار همايون كُنِك ِ‬
‫سه پيرد كنند‪".‬‬
‫قرار دادهاند با روى كار آمدن قنديداى او بيضه اسلم را د ِ ِ‬
‫هر چه بيشتر خوانديم كمتر فهميديم بلكه اصل ً چيزى دستگيرمان نشد‪ .‬دلپيچه‬
‫َّ‬
‫خلى خودمان باشد (بحمدالله‬ ‫همايونى را بهانه كرده روانه تويلت شديم كه همان دارال َ‬
‫اين قدرها انگريزى مىدانيم) ‪ ،‬و به ميركوتاه اشاره فرموديم كه دراين روز عيد افتخار‬
‫خف كرديم و همين كه ميركوتاه با‬ ‫آفتابكشى با او است ‪ .‬رفتيم پشت پرده دارالخل َ‬
‫آفتابه رسيد گريبانش را گرفته فىالمجلس به استنطاق او پرداختيم كه ‪ - :‬پدرسوخته‪،‬‬
‫چه مزخرفاتى تحرير كردهاى كه حالى ما نمىشود فقط كلمه قنديدا را فهميديم؟‬
‫َ‬ ‫َ‬
‫در كمال بىشرمى گفت ‪ - :‬قربان‪ ،‬والل ّه بالل ّه مطالب معروضه پِرژِن وُرد ندارد‪.‬‬
‫فرموديم ‪ - :‬پرژن ورد ديگر چه صيغهئى است؟‬
‫عرض كرد ‪ - :‬يعنى كلمه فارسى‪.‬‬
‫لگدى حوالهاش كرديم كه‪ - :‬حرام لقمه! حال ديگر فارسى "كلمه فارسى" ندارد؟‬
‫محل نزول لگد شاهانه را ماليد و ناليد‪ - :‬تصدق بفرمائيد‪ ،‬منظور چاكر اين بود كه‬
‫آن كلمات در فارسى لغت ندارد‪.‬‬
‫محض امتحان سوآل فرموديم‪ - :‬آن كلمه اول چيست؟‬
‫عرض كرد ‪Already - :‬‬
‫تو شكمش واسرنگ رفتيم كه ‪:‬‬
‫خب‪ ،‬يعنى چه؟‬ ‫‪ُ -‬‬
‫به التماس افتاد كه‪ - :‬سهو كردم‪.‬‬
‫جخ"‪ ،‬يعنى" همين حالش هم"‪ .‬نيّت سوء نداشتم‪ ،‬انگريزيش راحتتر بود‬ ‫يعنى " َ‬
‫انگريزى عرض شد‪.‬‬
‫پرسيديم ‪ - :‬آن بعديش ‪ ...‬آن بعديش چه ‪ ،‬نمك بحرام؟‬
‫اشكش سرازير شد‪ .‬عرض كرد‪- :‬‬
‫‪ .Connection‬يعنى رابط ‪ ،‬در اين جا يعنى جاسوس‪.‬‬
‫گلويش را چسبيديم فرموديم‪:‬‬
‫‪ -‬مادرت را براى عشرت عساكر همايونى روانه باغشاه مىكنيم‪ ،‬تخم حيض !حال‬
‫ديگر در زبان خودمان كلمه جاسوس نداريم؟ تو همين دربار رقضا اقتدار ما چوبتو‬
‫سرسگبزنى جاسوس مىريند‪ ،‬پدرسوخته! جاسوس نداريم؟ صدراعظم ممالك‬
‫محروسه جاسوس نداريم؟ صدراعظم ممالك محروسه جاسوس انگريز است وزير‬
‫دربار جاسوس نَمسه نايب سلطنه زن جلب جاسوس روس و گوش شيطان كر‪ ،‬به‬
‫جر‪...‬‬
‫سن دَماغ و قيسين ِ‬ ‫خواست خدا‪ ،‬خود ما اين اواخر جاسس نمره اول نيك ُ‬
‫جا‪/‬سوس‪/‬نه‪/‬دا‪/‬ريم؟‬
‫با صداى خفه از ته حلقوم عرض كرد‪ - :‬قبله عالم!داريد جاننثار را خفه‬
‫مىفرمائيد‪...‬‬
‫شل فرموديم نفسش پس نرود‪ .‬سوآل شد‪ - :‬آن آخرى‪ ،‬آن «دستهپير»‬ ‫مختصرى ُ‬
‫را از كجايت درآوردى؟‬
‫عرض كرد‪« - :‬دستهپير» خير قربان‪ :disappcared ،‬دى آى اس اى دَبل پى ئى آر‬
‫ئى دى‪ .‬يعنى ناپديد‪.‬‬
‫ديگر خونمان به جوش آمده بود‪ .‬در كمال غضب فرموديم‪ - :‬مادر بخطا! حال‬
‫مىدهيم بيضههايت را دى آى دَبل پى فلن بهمان كنند تا فارسى كامل ً يادت بيايد‪.‬‬
‫القصه مرد كه حال ما را گرفت نگذاشت عيد فطر به اين بى سرخرى را با خوبى‬
‫و خوشى به شب برسانيم‪ .‬از اخته كردنش در اين شرايط پُلتيكى چشم پوشيديم در‬
‫عوض دستور فرموديم ميرزا طويل او را ببرد بنشاند وادار كند جلو هر كدام از آن‬
‫كلمات منحوسه هزار بار معنى فارسيش را به خط نستعليق شكسته مشق كند‪.‬‬
‫ديديم ميرزا دهنش را پشت دستش قايم كرده مىخندد‪.‬‬
‫پرسيديم‪ - :‬چيست؟‬
‫عرض كرد‪ - :‬قربان خاك پاى جواهر آسايت شوم‪ ،‬بر هر كه بنگرى به همين درد‬
‫سى له‬ ‫مل ّ ابراهيم يزدخواستى كه اين اطراف پيشنماز بود صلوات را « ِ‬ ‫مبتلست‪ُ .‬‬
‫مداَند آل‬
‫ِ‬ ‫ماحا‬ ‫َل‬ ‫ع‬ ‫سله‬‫ِ‬ ‫«‬ ‫صادرمىكرد‪:‬‬ ‫انگريزى‬ ‫به‬ ‫را‬ ‫نصفش‬ ‫و‬ ‫مىگفت‬ ‫ويت»‬
‫هيزفَميلى»‪.‬‬
‫مبلغى خنده فرموديم حالمان بهتر شد‪ .‬به ميرزا طويل گفتيم ‪ - :‬به آن پدرسوخته‬
‫بگو پانصد بار بنويسد‪ .‬هزار بار زياد است از شغل شريفش باز مىماند‪.‬‬
‫‪-‬‬

‫اين هم از سفرنامه‪ ،‬يا درستتر ‪« :‬روزنامه سفر بهجت اثر همايونى به ممالك‬
‫متفرقه اِمريغ»‪.‬‬
‫خودمانيم‪ .‬منبر امشب بنده منبر چلتكهئى شد‪ .‬از صحبت دوستان با من دشمن‬
‫شروع شد‪ ،‬از مطالبى درباره اضمحلل هويت ملى گذشت‪ ،‬سفرنامه هم به حول و‬
‫قوه الهى قرائت شد‪ .‬و حال مىرويم سر اصل مطلب كه‪ ،‬راستش به كلى يك مقوله‬
‫جداگانه است و اصل ً به مقدماتى كه ازش گذشتيم نمىچسبد‪«.‬مفاهيم رند و رندى در‬
‫حافظ»‪ ،‬درست شبيه به نماز جمعه مىشود كه با هيچ سريشى به خطبههاى سياسى و‬
‫اجتماعى قبل و بعدش نمىچسبد‪ .‬به هر حال اگر نماز جمعه مىتواند بهانه يا فرصتى‬
‫براى مطرح كردن مسائل ديگر باشد امروز هم جمعه است‪ .‬عبادت هم كه‪ ،‬به قول‬
‫سعدى‪ ،‬بجز خدمت خلق نيست‪ .‬حرفهاى تا اينجا را خطبه حساب كنيد و حال برويم‬
‫سر اصل مطلب كه انگار بهانه اصلى جمع كردن شما بود در اين تالر‪ .‬پس برويم سر‬
‫اصل مطلب ‪:‬‬

‫‪3‬‬

‫مفهوم رندى را آنچنان كه منظور حافظ است‪ ،‬و رند را بدان معنا كه از صفات‬
‫خود برشمرده‪ ،‬از بررسى ابياتى كه اين واژه در آنها آمده است مستندتر به دست‬
‫مىتوان آورد‪.‬‬
‫‪ . 1‬تنها رند است كه از حقيقت بىشيلهپيله و عريان جهان آگاهى دارد‪:‬‬
‫راز درون پرده ز رندان مست مپرس‬
‫كاين كشف نيست زاهد عاليمقام را!‬
‫(‪)6‬‬
‫مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز‬
‫ورنه درمحفل رندانخبرىنيست كه نيست!‬
‫(‪)73‬‬

‫در سفالين كاسه رندان به خوارى منگريد‬


‫كاينحريفان خدمت جام جهان بينكردهاند!‬
‫(‪)180‬‬

‫مرا به رندى و عشق آن فضول عيب كند‬


‫كه اعتراض بر اسرار علم غيب كند‪.‬‬
‫(‪)191‬‬

‫‪ . 2‬طريق رندى را جز با عزم و اراده و همت نمىتوان پيمود‪ ،‬كه اين جا كسى را جاه‬
‫و منصب و نام و نان نمىبخشد‪ .‬طريق رندى طريق بىنيازى و قناعت است‪ ،‬طريق‬
‫دردكشان است و از جان گذشتگان‪:‬‬

‫نازپرورد تنعّم نبرد راه به دوست‪:‬‬


‫عاشقى‪ ،‬شيوه رندان بلكش باشد‪.‬‬

‫(‪)168‬‬
‫تحصيل عشق و رندى آسان نمود اول‬
‫جانم بسوخت آخر در كسب اين فضايل‪.‬‬

‫(‪)322‬‬
‫اهل كام و ناز را در كوى رندى راه نيست‬
‫رهروى بايد جهانسوزى‪ ،‬نه خامى بىغمى!‬
‫(‪)476‬‬

‫از اين جهت‪ ،‬مىتوان نزديكى اين مفهوم دوم را با مفهوم روشنفكر بدانگونه كه من‬
‫در كتابجمعه (شماره ‪ 31‬ص ‪ )18‬نشان دادهام مقايسه كرد‪ ،‬كه متن تصحيح شده آن‬
‫را مىآورم‪:‬‬
‫«كلمه روشنفكر را به عنوان معادل انتلكتوئل به كار مىبرند و من آن را نمىپذيرم‬
‫به چند دليل‪ ،‬و يكى از آن دليل اين كه معادل فرنگى روشنفكر (يعنى كلمه انتلكتوئل)‬
‫آن بار «سياسى و معترض» را كه كلمه روشنفكر در كشورهاى استعمارزده و گرفتار‬
‫اختناق به خود گرفته است ندارد‪ .‬در ايران وقتى كه مىگوئيم روشنفكر‪ ،‬يعنى كسى‬
‫كه معترض است‪ ،‬با جزئى يا بخشى يا با كل نظام ناسازگار است و مخالفتش در‬
‫نهايت امر «اجتماعى سياسى» است‪ .‬اما كلمه انتلكتوئل در غرب چنين بارى را ندارد‪.‬‬
‫من معتقدم روشنفكر كسى است كه اشتباهات يا كجروىهاى نظامات حاكم را به‬
‫سود تودههاى مردم كه طبعا ً خود نيز فرزند آن است افشا مىكند‪ .‬بنا براين فعاليت او‬
‫بتمامى در راه بهروزى انسان و تودههاى مردم است‪ .‬براساس آنچه گفته شد‬
‫روشنفكر تا زمانى شايسته اين عنوان است كه خود در نظام حاكم و حتى در نظامى‬
‫كه به وسيله خود او پيشنهاد و سپس مستقر شده است نقشى بر عهده نگيرد‪ ،‬زيرا‬
‫در آن صورت ناگزير به درون آن مىخزد و به مدافع نظام تبديل مىشود‪ ،‬از دريافت‬
‫انحرافات يا اشتباهات باز مىماند و تعريف خود را از دست مىدهد‪ .‬همچنين از صف‬
‫تودهها بيرون مىآيد و در برابر آن قرار مىگيرد‪ .‬البته بايد در همين جا دُم اين بحث را‬
‫بچينيم زيرا تفصيلش زياد است‪ :‬بايد مفاهيم دولت را از يك طرف و مردم را از‬
‫طرف ديگر كامل ً بشكافيم و به اين حكم عام برسيم كه هر دولتى انتصابى است و‬
‫هيچ دولتى مردمى نيست‪.‬‬
‫موضوع ديگر اين است كه اصول ً تودهها تا هنگامى كه آگاهى كامل طبقاتى ندارند‪،‬‬
‫بخصوص در مقاطع تاريخى انقلبهاى خودانگيخته‪ ،‬غالبا ً سخن روشنفكران را درك‬
‫نمىكنند و چون معيار درستى در دست ندارند از مضمون سخنان آنان سر در نمىآورند‬
‫و چون سخنان آنان را با باورداشتهاى موروثى خودشان در تضاد مىيابند چه بسا كه با‬
‫او همچون دشمنى به مقابله برمىخيزند‪ .‬پس اگر فقدان رابطهئى ميان روشنفكر و‬
‫تودهها هست از آن سو است نه از سوى روشنفكر‪ .‬آن كه هدفش تنها و تنها‬
‫رستگارى انسان نباشد‪ ،‬درد و درمان تودهها را نداند و نشناسد يا برآن باشد كه‬
‫تودهها را براى ربودن كلهى از نمد قدرت گزك دست خود كند روشنفكر نيست‪،‬‬
‫دزدى است كه با چراغ آمده‪.‬‬
‫شايد تصويرى كه من از روشنفكر براى خود ساختهام كم و بيش ارتودكسى باشد‬
‫ولى اگر قرار است ارتباط معينى ميان اين دو ‪ -‬روشنفكر و توده مردم ‪ -‬ايجاد شود‬
‫متاسفانه قدم اول تفاهم را تودهها بايد بردارند‪ ،‬وگرنه روشنفكر در ميان آنها و براى‬
‫آنها است‪ .‬خب‪ ،‬البته اين امر هم صورت نمىگيرد مگر وقتى كه تودهها كامل ً به‬
‫موقعيت طبقاتى خود استشعار پيدا كرده باشند كه اين خود كار روشنفكر را صعبتر‬
‫مىكند چرا كه وظيفه تبليغ اين آگاهى نيز در شمار وظايف خود او قرار مىگيرد‪ .‬در‬
‫حقيقت او بايد خار را از پاى شيرى زخمى بيرون بكشد و عمل ً حسننيت خود را به او‬
‫نشان بدهد و در همان حال براى آن كه از حمله شير خشمگين زخمى در امان بماند‬
‫نخست بايد اعتماد او را به حسن نيت خود جلب كند‪ .‬در يك كلم او بايد معجزهئى‬
‫صورت بدهد‪ .‬و فراموش نكنيد كه در اين ميان‪ ،‬سود جويان و دزدان قدرت هم كه‬
‫نزديكى شير و روشنفكر را مخالف منافع خود مىبينند از پشت بوتهها به سوى شير‬
‫بدبين سنگ مىپرانند و كار روشنفكر را مشكلتر مىكنند‪».‬‬
‫عدهئى خرده گرفتند كه به اين ترتيب روشنفكر منزوى و بىعمل مىشود كه البته‬
‫ايرادى سخت نابجاست‪ :‬وقتى پذيرفتيم كه در جامعه طبقاتى هر حاكميتى انتصابى‬
‫است‪ ،‬وقتى پذيرفتيم كه هر دولتى نماينده اقليت حاكم است و بر گُرده تودهها سوار‬
‫مىشود تا منافع آن اقليت را پاسداكك رند و يكرنگم و با شاهد و مىهمصحبت؛‬
‫نتوانم كه دگر حيله و تزوير كنم‪.‬‬
‫(‪)362‬‬

‫مىنوشورندى ورزوترك َزرقكناىدل‬


‫برو ِ‬
‫كَز اين بهتر عجبدار طريق گربياموزى‪.‬‬
‫(‪)462‬‬

‫فكر خود و راى خود در عالم رندى نيست ‪:‬‬


‫كفر است در اين مذهب خودبينىخودرائى‪.‬‬
‫(‪)500‬‬

‫‪. 4‬آن شيوه رندى آموخت ديگر به بيش و كم نمىانديشد‪ ،‬غم صلح و عافيت خود‬
‫نمىخورد‪ ،‬فكر نام و ننگ را به دور مىاندازد و دنيا و مافيها را چهار تكبير مىزند‪:‬‬

‫چه نسبت است به رندى صلح و تقوى را؟‬


‫سماع وعظ كجا نغمه رباب كجا!‬
‫(‪)1‬‬

‫نام حافظ رقم «نيك» پذيرفت؛ وليك‬


‫پيش رندان رقم سود و زيان اين هم نيست!‬
‫(‪)74‬‬

‫خوش‪ ،‬وقت رند مست !كه دنيا و آخرت‬


‫برباد داد و هيچ غم بيش و كم نداشت‪.‬‬
‫(‪)77‬‬

‫قصر فردوس به پاداش عمل مىبخشند؛‬


‫ما كه رنديم و گدا‪،‬دير مغان ما را بس‬
‫(‪)277‬‬

‫رند عالمسوز را با مصلحتبينى چهكار؟‬


‫كار ملك است آن كه تدبير و تامل بايدش!‬
‫(‪)287‬‬

‫عافيت چشم مدار از من ميخانهنشين‬


‫كه دم از خدمت رندان زدهام تا هستم‬
‫(‪)327‬‬

‫گر من از سرزنش مدعيان انديشم‬


‫شيوه رندى و مستى نرود از پيشم‪.‬‬
‫(‪)357‬‬

‫‪ . 5‬رند‪ ،‬مردانه و جانبازانه با زاهد و صوفى و مذهبفروش و محتسب در جدال بىوقفه‬


‫است‪:‬‬

‫پيش زاهد از رندى دم مزن‪ ،‬كه نتوان گفت‬


‫با طبيب نامحرم راز درد پنهانى !‬
‫(‪)482‬‬

‫زهد فروشان را كه «لقمه شبهه مىخورند» و به قصد تامين منافع مادى حريصانه‬
‫خود‪ ،‬با توسل به حربههاى تطميع و تهديد و تحميق خلق‪ ،‬در راه وصول ايشان به‬
‫حقيقت سنگ مىاندازند دشمن مىشمارد و براى باز كردن مشت اين گروه مزوّر‪ ،‬در‬
‫جرم مشهود ايشان در دو كفه يك ترازو مىسنجد‪:‬‬‫نهايت شهامت گناه اتهامى خود را با ُ‬

‫مى خور و رندىكن و خوش باش‪،‬ولى‬


‫حافظا ِ‬
‫دام تزوير مكن چون دگران قرآن را!‬
‫(‪)8‬‬

‫بيا كه خرقه من گر چه رهن ميكدههاست‬


‫ز مال وقف نبينى به نام من در مى!‬
‫(‪)477‬‬

‫و چون از انگيزه قال و حقايق پنهان احوال اين قوم آگاه است نتايج بدكنشى اينان را‬
‫با نتايج محتمل اعمال شخصى خود(كه توسط آنان سياهكارى جلوه داده شده) به‬
‫حكميت عام مورد مقايسه قرار مىدهد‪:‬‬

‫ملِك و شحنه گزيد‬


‫زاهد شهر چو مهر َ‬
‫من اگر مهر نگارى بگزينم چه شود؟‬
‫(‪)236‬‬
‫(اين موضوع را كه زاهد شهر همچراغ پادشاه و پاسبان است در يك دو نمونه تاريخى‬
‫روشن خواهم كرد‪).‬‬
‫دكتر محمود هومن در جستوجوى شخصيت حافظ و در پاسخ اين پرسش كه‬
‫«رندى چيست»‪ ،‬پس از مقدمهئى مفصل و بررسى ابياتى از حافظ كه در آنها كلمات‬
‫رند و رندى به كار رفته به استنتاجات نادرستى رسيده‪ .‬مىنويسد‪:‬‬
‫رندان جمع اضدادند؛ از يك سو به راز طبيعت (خلقت) آگاهند ‪-‬‬

‫مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز‬


‫ورنه در محفلرندان خبرىنيست كه نيست!‬
‫(‪)73‬‬

‫واز سوى ديگر بيخبرانند‬

‫چو هر خبر كه شنيدم رهى به حيرت داشت‬


‫از اين سپس من و رندى و وضع بيخبرى!‬
‫(‪)459‬‬

‫(كه توضيحا ً عرض كنم اين بيت در نسخه بنده «من و مستى» است (از اين سپس‬
‫من و مستى و وضع بيخبرى) كه موضوع تضاد عنوان شده را منتفى مىكند‪ .‬از اين‬
‫گذشته نمىتوان تنها با آوردن يك شاهد مثال و آن هم مشكوك چنين حكمى را تعميم‬
‫داد‪).‬‬
‫آقاى هومن مىنويسد‪:‬‬
‫«خبرها همانا عقايد و دستوراتى است كه رهروان را به سوى حقيقت رهبرى‬
‫مىكند‪ .‬اما حافظ همه خبرها را شكپذير و گاه حتى نادرست مىشمرد و بر آن است كه‬
‫همه آنها راهى به حيرت دارند؛ و رو كردن او به رندى و بيخبرى از همينجاست‪( .‬و‬
‫ادامه مىدهد كه‪ ) :‬در اشعار خيام و سنائى رندى مفهوم مقابل زهد قيد و تعصب‬
‫است پس رند از قيد و تعصب آزاد است‪ ،‬بدين معنى كه عقايد مذهبى را حقايق‬
‫شكناپذير نمىداند‪ .‬اما آزادى حافظ از قيد و تعصب تنها در زمينه عقايد مذهبى خواه‬
‫فلسفى و خواهد علمى (؟) ‪ -‬راهى به حيرت دارد‪ .‬از اين رو رند در معناى حافظ‬
‫كسى است كه همه عقايد مذهبى و فلسفى و علمى (؟) را صرفا ً ساخته پندار و‬
‫انديشه انسان مىداند‪ ،‬يعنى براى هيچ يك از آنها بنيادى ابژكتيو نمىپذيرد و به درستى‬
‫هيچ يك از آنها يقين ندارد‪ .‬رندى در اين معنى همان است نيچه «آزادگى» مىخواند‪( .‬و‬
‫ادامه مىدهد‪ ):‬آزاده يا رند يعنى كسى كه پس از سكونت در همه شهرهاى انديشه‪،‬‬
‫پس از شنيدن همه خبرها و باوركردن آنها بهطور موقت‪ ،‬برآن شده باشد كه جان‬
‫انسان از پىبردن به حقيقت در هرزمينهئى ناتوان است‪ .‬به همين دليل‪ ،‬از نظر رند‪،‬‬
‫كسانى كه عقايد خود را شكناپذير مىشمرند و در اثبات يا قبولندن آنها به ديگران سر‬
‫و دست مىشكنند پايبند تعصبند؛ زيرا خود او پس از شنيدن و باور كردن هر خبر‪ ،‬در‬
‫نتيجه ژرفنگرى به نادرستى يا شكپذيرى آن پى برده دچار حيرت مىشده است‪».‬‬
‫در حقيقت رندى ملزم آگاهى و بصيرت و هشيارى كامل است‪ ،‬نه «بىخبرى» به‬
‫آن معنا كه دكتر هومن مىگويد‪ .‬و اصول ً مفهوم رندى نمىتواند جنبههائى تا بدين حد‬
‫متناقض داشته باشد‪ .‬مگر اينكه بىخبرى را در اين بيت «چشمپوشى از تتبع در عقايد و‬
‫دستورات گوناگون» معنى كنيم‪ ،‬كه با توجه به مصراع اول بيت جز اين هم معنائى‬
‫نمىدهد‪.‬‬
‫رند‪ ،‬نه فقط به صرف تبليغ يا تحميل اين و آن هيچ عقيدهئى را نمىپذيرد و حقيقت‬
‫نمىشمارد و تا خود بشخصه آن را در آزمايشگاه منطق و درك خويش تحليل و تجزيه‬
‫نكند به درستى آن گردن نمىگذارد (آن هم گردن گذاشتنى موقت ‪ -‬در شرايط زمانى‬
‫و مكانى خاص و به دور از هر گونه ايمان و تعصب خشك و متعبّدانه)‪ ،‬بلكه بخصوص‬
‫در برخورد با مواردى كه عقيدهئى به وسيله مردمى مشكوك يا معلومالحال يا ذىنفع‬
‫مورد تبليغ قرار گرفته باشد با بدگمانى بيشترى در برابر آن سپر ترديد و احتياط‬
‫برسر مىكشد‪.‬‬
‫جنبه شديد ضد زهد و تبليغ بىارزشى اسباب جهان كه در مفهوم رندى حافظ‬
‫مشاهد مىشود مستقيما ً معلول وضعى است كه صوفيان و شيخان و خانقاهداران‬
‫روزگار او داشتهاند‪ ،‬و اين نكتهئى است كه هم در اينجا روشن مىبايد كرد‪ .‬مىخواهم‬
‫نمونهئى بياورم‪ ،‬اما قبل از آن بايد روى يك حادثه واقعى تاريخى انگشت بگذارم‪.‬‬
‫كور كردن پدر و به بستر كشيدن مادر از وقايع معروف ابتداى سلطنت شاه شجاع‬
‫است‪ :‬به سال ‪ 765‬كه شاه محمود(برادر شاه شجاع) به پشتيبانى شاه سلطان اويس‬
‫ايلكانى به قصد تسخير فارس لشكر برسر برادر كشيد‪ ،‬شاه شجاع قطعهئى در‬
‫ستايش خود ساخته پيش شاه محمود فرستاد كه مطلعش اين است ‪:‬‬

‫ابوالفوارس دوران منم‪ ،‬شجاع زمان‬


‫كه نعل مركب من تاج قيصر است و قباد!‬

‫سلمان ساوجى كه همراه سلطان اويس بود به دستور او و از زبان وى قطعه را‬
‫جوابى گفت كه در آن پس ريشخند شاه شجاع به مثابه ابلهى كه خود به مدح خويش‬
‫ياوه مىبافد به همين دو واقعه اشاره رفته است ‪:‬‬

‫كتاب و جمله تواريخ خواندهام بسيار‬


‫ززيركان و بزرگان نيك نيك نهاد؛‬
‫نه خواندم و نه شنيدم نه ديدهام هرگز‬
‫كسى كه چشم پدر كور كرد و مادر گاد!‬

‫ولى از اين جالبتر قطعه مجدد شاه شجاع است كه گذشته از تاييد قضيه‪ ،‬نشانه‬
‫صريحى از خلقيات قاطرچيانه آن بزرگوار را نيز به دست مىدهد‪ .‬شاه شجاع در‬
‫قطعه جوابيه خود خطاب به اخوى ‪ -‬شاه محمود مىفرمايد‪:‬‬
‫ن دو واقعه اشاره رفته است ‪:‬‬

‫كتاب و جمله تواريخ خواندهام بسيار‬


‫ززيركان و بزرگان نيك نيك نهاد؛‬
‫نه خواندم و نه شنيدم نه ديدهام هرگز‬
‫كسى كه چشم پدر كور كرد و مادر گاد!‬

‫ولى از اين جالبتر قطعه مجدد شاه شجاع است كه گذشته از تاييد قضيه‪ ،‬نشانه‬
‫صريحى از خلقيات قاطرچيانه آن بزرگوار را نيز به دست مىدهد‪ .‬شاه شجاع در‬
‫قطعه جوابيه خود خطاب به اخوى ‪ -‬شاه محمود مىفرمايد‪:‬‬

‫مرا چه طعنهزنى گر كه در زمان شباب‬


‫جريمهئى به خطا ‪ -‬نى به اختيار ‪ -‬افتاد؟‬
‫كه گر تو طعنهزنى بعد از اين و بدگوئى‪،‬‬
‫به قادرى كه مرا تخت و تاج شاهى داد‬
‫كه همچنان كه بگادم زن پدر را‪ ،‬نيز‬
‫اگر به دست من افتى تو را بخواهم گاد!‬

‫اين قادران مطلق كه زيردارى مذهب و شيخ و آخوند مىكرده مسجد و خانقاهها‬
‫برپا مىداشتهاند و در عزاى امامان و شهيدان گِل به پيشانى ماليده ثواب اخروى را پا‬
‫برهنه و چكمه به گردن پيشاپيش گروه عزاداران خاك بر سر مىريختهاند مردمى چنين‬
‫وقيح و بىآزرم بودهاند‪.‬‬
‫قطعه ديگرى نيز از آن روزگار در دست است كه به همين وقايع اشاره مىكند‪:‬‬

‫آنچه آن ظالم ستمگر كرد‬


‫َ‬
‫بالل ّه ار هيچگبر و كافر كرد‪:‬‬
‫سيخ در چشمهاى بابا كوفت‬
‫ميل در سرمهدان مارد كرد!‬

‫خب‪ ،‬چهگونه است كه مردمى مالپرست و قدرت دوست و شهوتران و بيدادگر و‬


‫آدميخوار ‪ -‬قدر قدرتانى چون شاه شجاع كه براى وصول به خودكامگى‪ ،‬پدر خود را با‬
‫كشيدن ميله تفته در چشم كور كرده به زندان مىفرستد تا بميرد و براى ارضاى‬
‫شهوت افسار گسيخته خود نامادريش را به عنف به بستر مىكشد ‪ -‬در برابر صوفيان‬
‫و زاهدان و رهبران مذهبى جامعه تا بدان حد خاشع و آستانبوس مىشدهاند؛ و در‬
‫همان حال كه اعمال و افعالشان يكسره نشانه بىايمانى و بىاعتقادى ايشان نسبت به‬
‫تعاليم مذهبى و اخلقى و الهى مورد ادعاى خود آنان بوده است چهگونه در راه ترويج‬
‫دين و تعميم نفوذ روحانيان سنگ تمام مىگذاشتهاند و سيم و زرى را كه دينار به دينار‬
‫صارى روح و جسم مظلومترين خليق به چنگ مىآوردهاند به خروار در اين راه‬ ‫از ع َ ّ‬
‫اتفاق مىكردهاند؟‬
‫اين معما چندان پيچيده نيست و در هر حال پاسخ آن روشن است‪ :‬هنگامى كه نوع‬
‫حكومت به هيچ روى قابل توجيه نباشد ناگزير تنها شگردى كه براى ادامه آن اتخاذ‬
‫مىتوان كرد تكيه هر چه بيشتر برافكار و عقايدى است كه حكومت زمينى جباران را‬
‫جنبه تقديرى و آسمانى بدهد؛ و اين دقيقا ً سياستى است كه از طريق خانقاهها و‬
‫روحانيان شريك قدرت يا ريزهخوار سفره جباران اعمال مىتواند شد‪ - .‬در دوره‬
‫ساسانيان نيز مىبينيم كه طبقه روحانيت (موبدان) درست يكى از سه حصار زندان‬
‫مثلثى است كه توده مردم را در خود مىفشارد و دو حصار ديگر آن فئوداليسم شرقى‬
‫(دَهگان) و قدرت اجرائى (سپاهى) است؛ و به عبارت ديگر‪ :‬روحانيت نيز شريك‬
‫بىواسطه چپاول ملت و همكار و همدست قدرت و اشرافيت است‪.‬‬
‫در عصر حافظ نيز طبقه روحانى جز اين نمىكند كه موريانهوار قدرت مقاومت‬
‫ملى را از درون بجود و مانع باليدن آن شود‪ ،‬و براى آن كه ملت در برابر اجحاف و‬
‫چپاول از خود عكسالعملى نشان ندهد فضاى ذهنى او را به عقايد تخدير كننده و به‬
‫اطاعت و صبر و توكل وادارنده بياليد‪.‬‬
‫ازاين رهگذر است كه قدرت‪ ،‬روحانيت را شريك منافع خود مىكند و فىالمثل شيخ‬
‫صفىالدين اردبيلى كه در آغاز كار يك جفت زراعت (مساوى ‪ 5‬هكتار زمين زراعتى)‬
‫بيش ندارد هنگامى كه از دنيا مىرود در چند ايالت صاحب املك بسيار است و كسانى‬
‫چون رشيدالدين فضلاللَّه براى او پيشكشهاى پربها و كرامند مىفرستند كه تصادفاً‬
‫سياهه نمونهئى از آن در «مكاتبات رشيدى» ثبت شده است‪.‬‬

‫گندم يكصد و پنجاه جريب (يعنى ‪ 16‬تن و ‪ 652‬كيلوگرم)‬


‫برنج سيصد جريب (يعنى ‪ 33‬تن و ‪ 300‬كيلوگرم)‬
‫روغن گاو چهارصد من (يعنى يك تن و ‪ 180‬كيلوگرم)‬
‫عسل هشتصد من (يعنى دو تن و ‪ 360‬كيلو)‬
‫شيره انگور يكصد من (يعنى ‪ 295‬كيلو)‬
‫گلب سىشيشه‬
‫گاو نر سىراس‬
‫گوسفند يكصد و سى راس‬
‫غاز يكصد و نود عدد‬
‫ماكيان ششصد عدد‬
‫عنبر و مشك و عود‬
‫وجه نقد ده هزار دينار (و به عرضتان رسانده باشم كه هر دينار يك مثقال طل بوده‬
‫است كه هر مثقال معادل پنج گرم است و پنجاه هزار گرم يعنى پنجاه كيلو طل!)‬

‫مفهوم چنين بذل و بخششهائى تنها هنگامى روشنتر مىشود كه بدانيم توليدكنندگان‬
‫اين فرآوردهها خود در چهگونه شرايطى كار و زندگى مىكردهاند‪ ،‬و براى اين آگاهى‬
‫چه بهتر كه شرايط زندگى روستائيان آن روزگار را نيز از زبان خود اين مرد‪ ،‬از زبان‬
‫َ‬
‫همين خواجه رشيدالدين فضلالل ّه گشاده دست بشنويم‪ .‬مىنويسد‪:‬‬
‫‪ ...‬در وليت يزد يكى از ملك به ديهى رفت كه آن را فيروزآباد گويند ‪ -‬از معظمات‬
‫ديههاى آنجا ‪ -‬تا باشد كه از ارتفاع ملكى كه داشت چيزى تواند ستد‪ ،‬و هر چند سعى‬
‫نمود در سه شبانهروز هيچ آفريده از كدخدايان را به دست نتوانست آورد‪ .‬و هفده‬
‫محصل صاحب برات و حوالت در ميان ديه نشسته بودند‪ ،‬و دشتبانى و دو رعيت را از‬
‫صحرا گرفته بودند و به ديه آورده به ريسمان در آويخته مىزدند تا ديگران را به دست‬
‫آرند‪ ،‬و قطعا ً ميسر نشد!» (جامع التواريخ رشيدى)‬
‫َّ‬
‫البته اين حادثه مربوط است به سال ‪ 681‬ق كه‪ ،‬باز به قول رشيدالدين فضلالله‪:‬‬
‫«براثر غلبه مغولن و تقليل شديد نفوس زحمتكش يا ماليات دهندگان‪ ،‬مساحت‬
‫اراضى مزروعى در بعض نقاط به نه دهم بالغ گشته بود!»‪ ،‬كه جمله مغشوشى است‬
‫به نقل از ترجمه پتروشفسكى‪ ،‬و فصيح عبارت اين است كه فقط يك دهم كل‬
‫زمينهاى كشاورزى زير كشت بود‪ .‬با اين همه ببينيد در سالهاى بعد عمال حكومت با‬
‫همين ماليات دهندگان بينواى باقى مانده چه كرده بودند كه گندش عطسهبه دماغ‬
‫بىاحساس خان مغول (سلطان غازان خان‪ ،‬مخدوم خواجه رشيد‪ ،‬كه از ‪ 694‬تا ‪ 703‬ق‬
‫سلطنت كرد) مىاندازد و او را از خواب بيخبرى بيدار مىكند و چنان به وحشتش‬
‫مىافكند كه بناچار روزى سران لشكر را گرد آورده طى سخنرانى شگفتانگيزى خطاب‬
‫بديشان مىگويد‪:‬‬
‫«‪ ...‬من جانب رعيت تازيك (تركان به طور كلى ايرانيان را تازيك مىناميدند‪).‬‬
‫نمىدارم؛ اگر مصلحت است تا همه را غارت كنم براين كار از من قادرتر كسى نيست‪.‬‬
‫به اتفاق بغارتيم‪ ،‬ليكن اگر منبعد تغار و آش توقع داريد و التماس نمائيد با شما‬
‫خطاب عنيف كنم! بايد كه شما انديشه كنيد كه چون بر رعايا زيادتى كنيد و گاو و‬
‫تخمايشان و غلهها بخورانيد منبعد چه خواهيد كرد‪ .‬و آنچه شما ايشان را زن و بچه‬
‫مىزنيد و مىرنجانيد انديشه بايد كرد كه زنان و فرزندان ما نزد ما چهگونه عزيزند و‬
‫جگرگوشه‪ ،‬از آن ايشان هم چنين باشند‪ .‬و ايشان نيز آدميانند چون ما! و حقتعالى‬
‫ايشان را به ما سپرده و نيك و بد ايشان از ما خواهد پرسيد‪ .‬جواب چهگونه گوئيم به‬
‫وقتى كه ايشان را مىرنجانيم؟ ‪ -‬جمله سيريم و هيچ خلل عياد نه؛ چه واجب آيد و چه‬
‫بزرگى و مردانگى حاصل آيد از رعيت خود رنجانيدن ال آنكه شومى بزه آن برسد و به‬
‫جح نيايد؟ ‪ -‬بايد كه رعيت ايل از ياغى پيدا باشد‪ ،‬و فرق آن‬ ‫من ِ‬
‫هر كارى كه روى آرند ُ‬
‫است كه رعاياى ايل از ما ايمن باشند و از ياغى ناايمن‪ .‬چهگونه شايد كه ايل را ايمن‬
‫نداريم و از ما در عذاب و زحمت باشند؟ و هر آينه نفرين و دعاى ايشان مستجاب بُوَد‬
‫و از آن انديشه بايد كرد‪ - .‬من همواره شما را نصيحت مىكنم و شما متنبه نمىشويد!‬
‫سلطان غازان را فشار جناح چپ درباريان به رهبرى وزير معروفش رشيدالدين‬
‫َ‬
‫فضلالل ّه ‪ -‬واداشت كه عدالت ناگزيرش را نه به عنوان حقوق انسانى حكومت‬
‫شوندگان بلكه تنها به مثابه نوعى دستمايه براى تحصيل عوايد بيشتر «سرمايهگذارى»‬
‫كند‪ - .‬اينچنين برداشتى از عدالت و انصاف‪ ،‬كامل ً از فحواى كلم او آشكار است ‪- .‬‬
‫اين نطق را منابع متعددى ضبط كردهاند و طبعا ً با كلمات و عبارات مختلف‪ ،‬اما لحن‬
‫و مفهوم در تمامى منابع يكى است‪ .‬از جمله اين منابع يكى دستورالكاتب است كه‬
‫پتروشفسكى آن را «مجموعه اسناد رسمى جليريان» خوانده‪ ،‬و ديگرى ارشاد‬
‫الرازعه است كه به سلطان الجايتو (ملقب به خدابنده يا خربنده) برادر و جانشين‬
‫غازانخان منسوبش كردهاند‪ .‬متنى كه آوردم منقول از جامعالتواريخ رشيدى است‬
‫ليكن براى آن كه تا حدودى از چند و چون اختلف روايتها آگاه شويد قسمتهائى از دو‬
‫روايت ديگر را هم كه پتروشفسكى در كتابش آورده نقل مىكنم‪ .‬آقاى كشاورز ‪-‬‬
‫مترجم كتاب ‪ -‬اين متون را از منابع اصلى خود نقل كرده است‪:‬‬
‫« ‪ ...‬تاامروز جانب رعيت مرعى مىداشتيم‪ .‬بعداليوم اين رعايت را برطرف‬
‫مىكنيم‪ .‬اگر مصلحت باشد بيائيد تا همه را غارت كنيم و هيچ چيز را از امتعه و غيره‬
‫بديشان نگذاريم اما به شرط آن كه ديگر علوفه و مرسوم نطلبيد‪ ،‬و اگر بعد از اين‬
‫يكى از اين نوع التماس را از من كند او را در حال به سياست رسانم ‪ ...‬ترتيب و‬
‫جمعيت و جميع مصالح ما و شما و آبادانى از سعى و كار رعايا باشد و از زراعت و‬
‫كار تجارت‪ .‬و چون ايشان را غارت كنيم آن زمان اينچنين توقعات از كه توان كرد؟ و‬
‫شما انديشه كنيد كه اگر گاو و تخم از رعايا بستانيم و غلت ايشان را بخورانيم ايشان‬
‫را به ضرورت ترك زراعت بايد كرد‪ .‬بعد از آن كه ترك زراعت كنند و محصول نباشد‬
‫شما چه خواهيد كرد؟»‬
‫(ارشاد الزراعه‪ ،‬نسخه خطى بانو ا‪.‬م‪ .‬پشچروا)‬
‫و سرانجام بد نيست اين را هم بدانيم كه علىرغم همه اصلحات غازان خانى‪ ،‬تنها‬
‫نوزده سال پس از مرگ او يعنى به سال ‪ 758‬ق ‪ -‬هنگامى كه ملك اشرف ناگزير شد‬
‫با دستپاچگى تمام از برابر حيتىبكخان بگريزد و از هفده خزانهئى كه فقط طى چهارده‬
‫سال سلطنت خود به ظلم و ستم انباشته بود تنها به آنچه دم دست داشت «قناعت»‬
‫كند‪ ،‬نقود طل و نقره و نفايس و جواهراتش را چهارصد قاطر و هزار شتر زيربار بود‪،‬‬
‫كه هر قطار را فرهنگ آنندراج ده راس نوشته است! ‪ -‬و البته ترديد نبايد داشت كه‬
‫«اين مختصر» فقط حصهخان اعظم بوده است از «مجموع» چپاول رعيت؛ و از‬
‫اندوختههاى اميران و سران و حاكمان و واليان و قاضيان تا كمرتبهترين عوامل اين‬
‫ايلغارها هرگز هيچ مورخى رقمى به دست نداده است!‬
‫توجه رياكارانه به ظواهر نمايشى مذهب‪ ،‬بىآن كه در پس اين ظواهر كمترين ايمان‬
‫و اعتقادى در ذات متوليان وجود داشته باشد‪ ،‬اندك مجالى براى بهرهبردن زندگان از‬
‫عمر فّرار و گريزپائى كه ضمنا ً «موهبت الهى» نيز توصيف مىكنند باقى نمىگذارد‪.‬‬
‫حافظ به درستى آگاه است كه خانقاهيان از اين طريق ذهن خلق فريب خورده گريان‬
‫و ترسان را منحرف كردهاند تا به سوى آنچه «نعمت و بركت» است و خوب و‬
‫نيكوست دست فراز نكنند و احتمال ً زير فشار نياز و بىنصيبى‪ ،‬انديشه عصيان و طغيان‬
‫به دل راه ندهند و بپذيرند كه فقر و ثروت نصيبه يزدانى است ؛ اما خود در نهان از‬
‫منافع قدرتهاى حاكمه نصيب كافى مىبرند‪.‬‬
‫بدين جهت است كه «ديوان موقوفات به يك شيخ خانقاه سالنه ده هزار و ششصد‬
‫و بيست دينار نقد و دو هزار و هشتصد و سى و دو نان و همين مقدار گوشت و‬
‫صابون» باج مىدهد (به نقل از مكاتبات رشيدى) ؛ «هر خانقاه از بابت اخراجات ليالى‬
‫متبركه سهمى جداگانه دريافت مىدارد و علوه بر همه اينها موقوفات خانقاه از‬
‫پرداخت هر گونه مالياتى نيز معاف است»‪ - .‬با اين وصف آيا باز هم ابياتى نظير اين ‪-‬‬
‫كه در ديوان حافظ فراوان است ‪ -‬نيازى به تفسير يا تعبير دارد؟ ‪: -‬‬

‫ملِك و شحنه گزيد‬


‫زاهد شهر چو مهر َ‬
‫من اگر مهرنگارى بگزينم چه شود؟‬
‫(‪)236‬‬

‫اما آيا از هوشمندى به دور نخواهد بود كه كسى به ذات دغل و نادرست بقال محله‬
‫پىبرد اما به قلب بودن كالئى كه آن نابكار مىفروشد شك نكند؟ ‪ -‬چنين است كه‪ ،‬حتى‬
‫اگر هيچانگيزه منطقى همپا به ميدان نگذارد‪ ،‬تنها همين راه بردن به حقيقت اعمال و‬
‫افعال رياكارانه زاهدان و خانقاهداران كافى است كه راه شك را هموار كند و به غور‬
‫و بررسى ترديد آميز افكار و عقايدى كه تبليغ مىكنند منجر شود و رند هوشمند را به‬
‫بىپايگى افكار خرافى و عوامفريبانهئى كه در تحميق و تحمير خلق دستمايه آن دللن‬
‫جهل است راه بنمايد‪ .‬و اين جا ديگر از شك تا انكار مطلق يك قدم فاصله بيش‬
‫نيست ‪:‬‬

‫من ترك عشق شاهد و ساغر نمىكنم!‬


‫صد بار توبه كردم و ديگر نمىكنم!‬
‫باغ بهشت و سايه طوبى و قصر حور‬
‫با خاك كوى دوست برابر نمىكنم!‬
‫شيخم به طعنه گفت كه‪«:‬رو ترك عشق كن!»‪-‬‬
‫محتاج جنگ نيست برادر‪ ،‬نمىكنم!‬
‫پير مغان حكايت معقول مىكند‪،‬‬
‫معذورم ار محال تو باور نمىكنم!‬
‫‪..................................‬‬
‫(‪)368‬‬
‫در ديوان حافظ‪ ،‬به جز ابياتى كه در آن منطق زاهدان ريائى به مدد اصول مورد‬
‫تبليغ خود آنان كوبيده شده است‪ ،‬جابهجا ابياتى هست كه نفرت و خستگى او را از‬
‫اين «مذهب بازى» باز مىنمايد‪ .‬در آخرين بيت اين غزل و در بسيارى ابيات ديگر‪،‬‬
‫حافظ آشكارا به حسرت ياد از آن آئين مغانه مىكند كه فلسفه وجوديش برخوردارى‬
‫انسان از فرصت گرانبهاى حيات و بهرهورى از نقد عمر است‪.‬‬
‫***‬
‫پرتو علوى نيز رند را «منكرى كه انكار او از امور شرعيه از زيركى باشد نه از‬
‫جهل» معنىكرده به نقل از برهان قاطع مىنويسد‪« :‬خواجه شيراز همچنين رند را به‬
‫معنى كسى به كار مىبرد كه ظاهر خود را در ملمت دارد (ملمتيه فرقهئى از‬
‫درويشان بودند) و باطنش سلمت باشد‪ ».‬اينها توجيهات صد تا يك قازى است كه‬
‫بعدها كردهاند تا شكى در مسلمانن به كاربرده‪ ،‬يعنى كسى كه جميع كثرات و تعيّنات‬
‫ظاهرى و امكانى و صفات و اعيان را از خود دور ساخته‪ ،‬سربخش فصل آدميت و‬
‫انسانيت است كه مرتبت وى تنها در دسترس خاصان حق مىباشد» ‪ - .‬كه همچنان‬
‫مطلبى است در مقوله گلآلودكردن آب!‬

‫متشكرم‬

‫انتشارات زمانه‬

‫مفاهيم رندورندى در غزل حافظ‬


‫احمد شاملو‬
‫چاپ اول فروردين ‪1370‬‬

You might also like