You are on page 1of 14

‫صمد بهرنگی‬

‫بغل ده فقير و بي آبي باغ بسيار بزرگي بود‪ ،‬آباد آباد‪ .‬پر از انواع درختان ميوه و آب فراوان‪ .‬باغ چنان‬
‫بزرگ و پردرخت بود كه اگر از اين سرش حتي با دوربين نگاه مي كردي آن سرش را نمي توانستي ببيني‪.‬‬
‫چند سال پيش ارباب ده زمين ها را تكه تكه كرده بود و فروخته بود به روستاييان اما باغ را براي خودش‬
‫نگاه داشته بود‪ .‬البته زمين هاي روستاييان هموار و پردرخت نبود‪ .‬آب هم نداشت‪ .‬اصل ده يك همواري‬
‫بزرگ در وسط دره داشت كه همان باغ اربابي بود‪ ،‬و مقداري زمين هاي ناهموار در بالي تپه ها و‬
‫سرازيري دره ها كه روستاييان از ارباب خريده بودند و گندم و جو ديمي مي كاشتند‪.‬‬
‫خلصه‪ .‬از اين حرف ها بگذريم كه شايد مربوط به قصه ي ما نباشد‪.‬‬
‫دو تا درخت هلو هم توي باغ روييده بودند‪ ،‬يكي از ديگري كوچكتر و جوانتر‪ .‬برگ ها و گل هاي اين دو‬
‫درخت كامل مثل هم بودند به طوري كه هر كسي در نظر اول مي فهميد كه هر دو درخت يك جنسند‪.‬‬
‫درخت بزرگتر پيوندي بود و هر سال هلوهاي درشت و گلگون و زيبايي مي آورد چنان كه به سختي توي‬
‫مشت جا مي گرفتند و آدم دلش نمي آمد آنها را گاز بزند و بخورد‪.‬‬
‫باغبان مي گفت درخت بزرگتر را يك مهندس خارجي پيوند كرده كه پيوند را هم از مملكت خودشان آورده‬
‫بود‪ .‬معلوم است كه هلوهاي درختي كه اينقدر پول باليش خرج شده باشد چقدر قيمت دارد‪.‬‬
‫دور گردن هر دو درخت روي تخته پاره يي دعاي « وان يكاد» نوشته آويزان كرده بودند كه چشم زخم‬
‫نخورند‪.‬‬
‫درخت هلوي كوچكتر هر سال تقريبا ً هزار گل باز مي كرد اما يك هلو نمي رساند‪ .‬يا گل هايش را مي‬
‫ريخت و يا هلوهايش را نرسيده زرد مي كرد و مي ريخت‪ .‬باغبان هر چه از دستش برمي آمد براي درخت‬
‫كوچكتر مي كرد اما درخت هلوي كوچكتر اصل عوض نمي شد‪ .‬سال به سال شاخ و برگ زيادتري مي‬
‫روياند اما يك هلو براي درمان هم كه شده بود‪ ،‬بزرگ نمي كرد‪.‬‬
‫باغبان به فكرش رسيد كه درخت كوچكتر را هم پيوندي كند اما درخت باز عوض نشد‪ .‬انگار بناي كار را به‬
‫لج و لجبازي گذاشته بود‪ .‬عاقبت باغبان به تنگ آمد‪ ،‬خواست حقه بزند و درخت هلوي كوچكتر را بترساند‪.‬‬
‫رفت اره يي آورد و زنش را هم صدا كرد و جلو درخت هلوي كوچكتر شروع كرد به تيز كردن دندانه هاي‬
‫اره‪ .‬بعد كه اره حسابي تيز شد‪ .‬عقب عقب رفت و يكدفعه خيز برداشت به طرف درخت هلوي كوچكتر كه‬
‫مثل همين حال تو را از بيخ و بن اره مي كنم و دور مي اندازم تا تو باشي ديگر هلوهايت را نريزي‪.‬‬
‫باغبان هنوز در نيمه راه بود كه زنش از پشت سر دستش را گرفت و گفت‪ :‬مرگ من دست نگهدار‪ .‬من به‬
‫تو قول مي دهم كه از سال آينده هلوهايش را نگاه دارد و بزرگ كند‪ .‬اگر باز هم تنبلي كرد آنوقت دوتايي‬
‫سرش را مي بريم و مي اندازيم توي تنور كه بسوزد و خاكستر شود‪.‬‬
‫اين دوز و كلك و ترساندن هم رفتار درخت را عوض نكرد‪.‬‬
‫لبد همه تان مي خواهيد بدانيد درخت هلوي كوچكتر حرفش چه بود و چرا هلوهايش را رسيده نمي كرد‪.‬‬
‫بسيار خوب‪ .‬از اينجا به بعد قصه ي ما خودش شرح همين قضيه خواهد بود‪.‬‬
‫***‬
‫گوش كنيد!‪..‬‬
‫خوب گوش هايتان را باز كنيد كه درخت هلوي كوچكتر مي خواهد حرف بزند‪ .‬ديگر صدا نكنيد ببينيم درخت‬
‫هلوي كوچكتر چه مي گويد‪ .‬مثل اين كه سرگذشتش را نقل مي كند‪:‬‬
‫« ما صد تا صد و پنجاه تا هلو بوديم و توي سبدي نشسته بوديم‪ .‬باغبان سر و ته سبد و كناره هاي سبد را‬
‫برگ درخت مو پوشانده بود كه آفتاب پوست لطيفمان را خشك نكند و گرد و غبار روي گونه هاي قرمزمان‬
‫ننشيند‪ .‬فقط كمي نور سبز از ميان برگ هاي نازك مو داخل مي شد و در آنجا كه با سرخي گونه هايمان‬
‫قاتي مي شد‪ ،‬منظره ي دل انگيزي درست مي كرد‪.‬‬
‫باغبان ما را صبح زود آفتاب نزده چيده بود‪ ،‬از اين رو تن همه مان خنك و مرطوب بود‪ .‬سرماي شبهاي‬
‫پاييز هنوز توي تنمان بود و گرماي كمي از برگ هاي سبز مي گذشت و تو مي آمد‪ ،‬به دل همه مان مي‬
‫چسبيد‪.‬‬
‫البته ما همه فرزندان يك درخت بوديم‪ .‬هر سال همان موقع باغبان هلوهاي مادرم را مي چيد‪ ،‬توي سبد پر‬
‫مي كرد و مي برد به شهر‪ .‬آنجا مي رفت در خانه ي ارباب را مي زد‪ .‬سبد را تحويل مي داد و به ده برمي‬
‫گشت‪ .‬مثل حال‪.‬‬
‫داشتم مي گفتم كه ما صد تا صد و پنجاه تا هلوي رسيده و آبدار بوديم‪ .‬از خودم بگويم كه از آب شيرين و‬
‫لذيذي پر بودم‪ .‬پوست نرم و نازكم انگار مي خواست بتركد‪ .‬قرمزي طوري به گونه هايم دويده بود كه اگر‬
‫من را مي ديدي خيال مي كردي حتما ً از برهنگي خودم خجالت مي كشم‪ .‬مخصوصا ً كه سر و برم هنوز از‬
‫شبنم پاييزي تر بود‪ ،‬انگار آب تني كرده باشم‪.‬‬
‫هسته ي درشت و سفتم در فكر زندگي تازه يي بود‪ .‬بهتر است بگويم خود من به زندگي تازه يي فكر مي‬
‫كردم‪ .‬هسته ي من جدا از من نبود‪.‬‬
‫باغبان من را بالي سبد گذاشته بود كه در نظر اول ديده شوم‪ .‬شايد به اين علت كه درشت تر و آبدارتر از‬
‫همه بودم‪ .‬البته تعريف خودم را نمي كنم‪ .‬هر هلويي كه مجال داشته باشد رشد كند و بزرگ شود و برسد‪،‬‬
‫درشت و آبدار خواهد شد مگر هلوهايي كه تنبلي مي كنند و فريب كرم ها را مي خورند و به آن ها اجازه‬
‫مي دهند كه داخل پوست و گوشتشان بشوند و حتي هسته شان را بخورند‪.‬‬
‫اگر همانطوري كه توي سبد نشسته بوديم پيش ارباب مي رفتيم‪ ،‬ناچار من قسمت دختر عزيز دردانه ي‬
‫ارباب مي شدم‪ .‬دختر ارباب هم يك گاز از گونه ام مي گرفت و من را دور مي انداخت‪ .‬آخر خانه ي ارباب‬
‫مثل خانه ي صاحبعلي و پولد نبود كه يك دانه زردآلو و خيار و هلو از درش وارد نشده بود‪ .‬در صورتي كه‬
‫باغبان نقل مي كند كه ارباب براي دخترش از كشورهاي خارجه ميوه وارد مي كند‪ .‬سفارش مي كند كه با‬
‫طياره براي دخترش پرتقال و موز و انگور حتي گل بياورند‪ .‬البته براي اين كارها مثل ريگ پول خرج مي‬
‫كند‪ .‬حال خودت حساب كن ببين پول لباس و مدرسه و خوراك و دكتر و پرستار و نوكر و اسباب بازي ها و‬
‫مسافرت ها و گردش هاي دختر ارباب چقدر مي شود‪ .‬تو بگو هر ماه ده هزار تومان‪ .‬باز كم گفته يي – از‬
‫مطلب دور افتادم‪.‬‬
‫باغبان سبد در دست از خيابان وسطي باغ مي گذشت كه يك دفعه زير پايش لنه ي موشي خراب شد به‬
‫طوري كه كم مانده بود باغبان به زمين بخورد اما خودش را سر پا نگه داشت فقط سبد تكان سختي خورد‬
‫و در نتيجه من ليز خوردم و افتادم روي خاك‪ .‬باغبان من را نديد و گذاشت رفت‪.‬‬
‫حال ديگر آفتاب توي باغ پهن شده بود‪ .‬خاك كمي گرم بود اما آفتاب خيلي گرم بود‪ .‬شايد هم چون تن من‬
‫خنك بود‪ ،‬خيال مي كردم آفتاب خيلي گرم بود‪.‬‬
‫گرما يواش يواش از پوستم گذشت و به گوشتم رسيد‪ .‬شيره ي تنم هم گرم شد‪ .‬آنوقت گرما رسيد به‬
‫هسته ام‪ .‬كمي بعد حس كردم دارم تشنه مي شوم‪.‬‬
‫پيش مادرم كه بودم‪ ،‬هر وقت تشنه ام مي شد ازش آب مي نوشيدم و خورشيد را نگاه مي كردم كه‬
‫بيشتر بر من بتابد و بيشتر گرمم كند‪ .‬خورشيد بر من مي تابيد‪ .‬گونه هايم داغ مي شدند‪ .‬من از مادرم آب‬
‫مي مكيدم‪ ،‬غذا مي خوردم‪ ،‬و شيره ي تنم به جوش مي آمد‪ ،‬و هر روز درشت تر و درشت تر و زيباتر و‬
‫گلگون تر و آبدارتر مي شدم‪ ،‬و قرمزي بيشتري توي رگ هاي صورتم مي دويد و سنگيني مي كردم و‬
‫بازوي مادرم را خم مي كردم و تاب مي خوردم‪.‬‬
‫مادرم مي گفت‪ :‬دختر خوشگلم‪ ،‬خودت را از آفتاب ندزد‪ .‬خورشيد دوست ماست‪ .‬زمين به ما غذا مي دهد‬
‫و خورشيد آن را مي پزد‪ .‬بعلوه خوشگلي تو از خورشيد است‪ .‬ببين‪ ،‬آنهايي كه خودشان را از آفتاب مي‬
‫دزدند چقدر زردنبو و استخواني اند‪ .‬دختر خوشگلم‪ ،‬بدان كه اگر روزي خورشيد از زمين قهر كند و بر آن‬
‫نتابد‪ ،‬ديگر موجود زنده يي بر روي زمين نخواهد ماند‪ .‬نه گياه نه حيوان‪.‬‬
‫از اين رو تا مي توانستم تنم را به آفتاب مي سپردم و گرماي خورشيد را مي مكيدم و در خودم جمع مي‬
‫كردم و مي ديدم كه روز به روز قوتم بيشتر مي شود‪ .‬هميشه از خودم مي پرسيدم‪:‬‬
‫« اگر روزي كسي خورشيد را برنجاند و خورشيد از ما قهر كند‪ ،‬ما چه خاكي به سر مي كنيم؟» عاقبت‬
‫جوابي پيدا نكردم و از مادرم پرسيدم‪ :‬مادر‪ ،‬اگر روزي كسي خورشيد خانم را برنجاند و خورشيد خانم از‬
‫ما قهر كند‪ ،‬ما چكار مي كنيم؟‬
‫مادرم با برگ هايش غبار روي گونه هايم را پاك كرد و گفت‪ :‬چه فكرهايي مي كني! معلوم مي شود كه تو‬
‫دختر باهوشي هستي‪ .‬مي داني دخترم‪ ،‬خورشيد خانم به خاطر چند نفر مردم آزار و خودپسند از ما قهر‬
‫نمي كند فقط ممكن است روزي يواش يواش نور و گرمايش كم بشود بميرد آنوقت ما بايد به فكر‬
‫خورشيد ديگري باشيم وال در تاريكي مي مانيم و از سرما يخ مي زنيم و مي خشكيم‪.‬‬
‫راستي كجاي قصه بودم؟‬
‫آري‪ ،‬داشتم مي گفتم كه گرما به هسته ام رسيد و تشنه شدم‪ .‬كمي بعد شيره ي تنم به جوش آمد و‬
‫پوستم شروع كرد به خشك شدن و ترك برداشتن‪ .‬مورچه سواري دوان دوان از راه رسيد و شروع كرد به‬
‫دور و بر من گرديدن‪.‬‬
‫وقتي كه از سبد به زمين افتاده بودم‪ ،‬پوستم از جايي تركيده بود و كمي از شيره ام به بيرون ريخته بود و‬
‫جلو آفتاب سفت شده بود‪ .‬مورچه سوار نيش هايش را توي شيره فرو كرد و كشيد‪ .‬بعد ول كرد‪ .‬مدتي به‬
‫جاي نيش هايش خيره شد بعد دوباره نيش هايش را فرو كرد و شاخك هايش را راست نگاه داشت و‬
‫پاهايش را به زمين فشرد و چنان محكم شروع كرد به كشيدن كه من به خودم گفتم الن نيش هايش از جا‬
‫كنده مي شود‪ .‬مورچه سوار كمي ديگر زور داد‪ .‬عاقبت تكه يي از شيره ي سفت شده را كند و خوشحال‬
‫و دوان دوان از من دور شد‪.‬‬
‫همين موقع ها بود كه صدايي شنيدم‪ .‬دو نفر از بالي ديوار توي باغ پريدند و دوان دوان به طرف من آمدند‪.‬‬
‫صاحبعلي و پولد بودند و آمده بودند شكمي از ميوه سير بكنند‪ .‬مثل آن يكي روستاييان هيچ ترسي از تفنگ‬
‫باغبان نداشتند‪ .‬آن يكي روستائيان هيچوقت قدم بباغ نميگذاشتند‪ ،‬اما پولد و صاحبعلي هميشه پابرهنه با‬
‫يك شلوار پاره و وصله دار توي باغ ولو بودند‪ .‬باغبان حتي چند دفعه پشت سرشان گلوله در كرده بود اما‬
‫پولد و صاحبعلي در رفته بودند‪ .‬آن موقع ها هر دو هفت هشت ساله بودند‪.‬‬
‫خلصه‪ ،‬آن روز دوان دوان آمدند از روي من پريدند و رفتند به سراغ مادرم‪ .‬كمي بعد ديدم دارند برمي‬
‫گردند اما اوقاتشان بدجوري تلخ است‪ .‬از حرف زدن هايشان فهميدم كه از دست باغبان عصباني اند‪.‬‬
‫پولد مي گفت‪ :‬ديدي؟ اين هم آخرين ميوه ي باغ كه حتي يك دانه اش قسمت ما نشد‪.‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬آخر چكار مي توانستيم بكنيم؟ يك ماه آزگار است كه نره خر تفنگ به دست گرفته نشسته‬
‫در پاي درخت‪ ،‬تكان نمي خورد‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬پدرسگ لعنتي! حتي يك دانه براي ما نگذاشته‪ .‬آخ كه چقدر دلم مي خواست يك دانه از آن‬
‫آبدارهايش را زوركي توي دهانم مي تپاندم!‪ ..‬يادت مي آيد سال گذشته چقدر هلو خورديم؟‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬انگاري ما آدم نيستيم‪ .‬همه چيز را دانه دانه مي چيند مي برد تحويل مي دهد به آن مردكه‬
‫ي پدرسگ كه حرامش بكند‪ .‬همه اش تقصير ماست كه دست روي دست گذاشته ايم و نشسته ايم و مي‬
‫گذاريم كه ده را بچاپد‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬مي داني صاحبعلي‪ ،‬يا بايد اين باغ مال ده باشد يا من همه ي درخت ها را آتش مي زنم‪.‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬دو تايي مي زنيم‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬بي غيرتيم اگر نزنيم‪.‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬بچه ي پدرمان نيستيم اگر نزنيم‪.‬‬
‫بچه ها چنان عصباني بودند و پاهايشان را به زمين مي زدند كه يك دفعه ترسيدم نكند لگدم كنند‪ .‬اما نه‪،‬‬
‫نكردند‪ .‬درست جلو رويشان بودم كه خاري به پاي پولد فرو رفت‪ .‬پولد خم شد خار را دربياورد كه‬
‫چشمش به من افتاد و خار پايش را فراموش كرد‪ .‬من را از زمين برداشت و به صاحبعلي گفت‪ :‬نگاه كن‬
‫صاحبعلي!‬
‫بچه ها من را دست به دست مي دادند و خوشحالي مي كردند‪ .‬دلشان نيامد كه من را همينجوري بخورند‪.‬‬
‫من خيلي گرم بودم‪ .‬دلم مي خواست من را خنك بكنند بخورند كه زير دندانشان بيشتر مزه كنم‪ .‬دست‬
‫هاي پر چروك و پينه بسته شان پوستم را مي خراشيد اما من خوشحال بودم چون مي دانستم كه من را تا‬
‫آخرين ذره با لذت خواهند خورد و پس از خوردن‪ ،‬لب ها و انگشت هايشان را خواهند مكيد و من روزها و‬
‫هفته ها زير دندانشان مزه خواهم كرد‪.‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬پولد‪ ،‬شرط مي كنم تا حال همچنين هلوي درشتي نديده بوديم‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬نه كه نديده بوديم‪.‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬برويم كنار استخر‪ .‬خنكش كنيم بخوريم خوشمزه تر است‪.‬‬
‫من را چنان با احتياط مي بردند كه انگار تنم را از شيشه ي نازكي ساخته بودند و با يك تكان مي افتادم‬
‫مي شكستم‪.‬‬
‫كنار استخر سايه و خنك بود‪ .‬بيدها و نارون هاي پيوندي چنان سايه ي خنكي انداخته بودند كه من در نفس‬
‫اول خنكي را حتي در هسته ام حس كردم‪ .‬من را با احتياط توي آب گذاشتند و چهار دست كوچك و پينه‬
‫بسته شان را جلو آب گرفتند كه من را نبرد توي استخر بيندازد‪ .‬آب حسابي يخ بود‪ .‬كمي كه نشستند پولد‬
‫گفت‪ :‬صاحبعلي!‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬ها‪ ،‬بگو‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬مي گويم اين هلو خيلي قيمت داردها!‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬آري‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬آري كه حرف نشد‪ .‬اگر مي داني بگو چند‪.‬‬
‫صاحبعلي فكري كرد و گفت‪ :‬من هم مي گويم خيلي قيمت دارد‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬مثل چقدر؟‬
‫صاحبعلي باز فكري كرد و گفت‪ :‬اگر حسابي سردش بكنيم – حسابي ها! – هزار تومان‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬پول نديدي خيال مي كني هزار هم شد پول‪.‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬خوب‪ ،‬تو كه ماشاالله سر خزانه نشسته يي بگو چقدر‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬صد تومان‪.‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬هزار كه از صد بيشتر است‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬تو بميري! من كه از خودم حرف در نمي آورم‪ .‬از پدرم شنيده ام‪.‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬اگر اين جوري است شايد هم هر دو يكي باشد‪ .‬من هم از خودم حرف در نمي آورم‪ .‬از‬
‫پدرم شنيده ام‪.‬‬
‫پولد من را يواشكي لمس كرد و گفت‪ :‬دست هايم يخ كرد‪ .‬به نظرم وقتش است بخوريم‪.‬‬
‫صاحبعلي هم من را با احتياط لمس كرد و گفت‪ :‬آري‪ ،‬سرد سرد است‪.‬‬
‫آنوقت من را از آب درآورد‪ .‬از آب كه درآمدم بيرون را گرم حس كردم‪ .‬حال دلم مي خواست من را زودتر‬
‫بخورند تا نشان بدهم كه لذيذتر از آن هستم كه خيال مي كنند‪ .‬دلم مي خواست تمام قوت و گرمايي را كه‬
‫از خورشيد و از مادرم گرفته بودم به تن اين دو بچه ي روستايي برسانم‪.‬‬
‫در حالي كه پولد و صاحبعلي براي خوردن من تصميم مي گرفتند‪ ،‬من توي اين فكرها بودم كه در عمرم‬
‫چند دفعه حال به حال شده ام و چند دفعه ي ديگر هم خواهم شد‪ .‬به خودم مي گفتم‪ « :‬روزي ذره هاي‬
‫بدنم خاك و آب بودند‪ ،‬بعضي هايشان هم نور خورشيد‪ .‬مادرم آن ها را كم كم از زمين مي مكيد و تا نوك‬
‫شاخه هايش بال مي آورد‪ .‬بعد مادرم غنچه كرد‪ ،‬بعد گل كرد و يواش يواش من درست شدم‪ .‬من ذره هاي‬
‫تنم را كم كم‪ ،‬از تن مادرم مكيدم و با ذره هاي نور خورشيد قاتي كردم تا هسته و پوست و گوشتم درست‬
‫شد و شدم هلويي رسيده و آبدار‪ .‬اما اكنون پولد و صاحبعلي من را مي خورند و مدتي بعد ذره هاي تن‬
‫من جزو گوشت و مو و استخوان بدن آنها مي شود‪ .‬البته آنها هم روزي خواهند مرد‪ ،‬آنوقت ذره هاي تن‬
‫من چه خواهند شد؟»‬
‫بچه ها تصميم گرفتند من را بخورند‪ .‬صاحبعلي من را داد به پولد و گفت‪ :‬يك گاز بزن‪.‬‬
‫پولد يك گاز زد و من را داد به صاحبعلي و خودش شروع كرد لب هايش را مكيدن‪ .‬صاحبعلي هم يك گاز‬
‫زد و من را داد به پولد‪.‬‬
‫همانطوري كه به خودم گفته بودم زير دندانشان خيلي مزه كردم‪.‬‬
‫اكنون گوشت تن من از بين مي رفت اما هسته ام در فكر زندگي تازه يي بود‪ .‬يك دقيقه بعد از هلويي به‬
‫نام من اثري نمي ماند در حالي كه هسته ام نقشه مي كشيد كه كي و چه جوري شروع به روييدن كند‪ .‬من‬
‫در يك زمان معين هم مي مردم و هم زنده مي شدم‪.‬‬
‫آخرين دفعه پولد من را توي دهانش گذاشت و آخرين ذره گوشتم را مكيد و فرو برد و وقتي من را دوباره‬
‫بيرون آورد‪ ،‬ديگر هلو نبودم‪ ،‬هسته يي زنده بودم كه پوسته ي سختي داشتم و تويش تخم زندگي تازه را‬
‫پنهان كرده بودم‪ .‬فقط احتياج به كمي استراحت و خاك نمناك داشتم كه پوسته ام را بشكافم و برويم‪.‬‬
‫وقتي بچه ها انگشت ها و لب هايشان را چند دفعه مكيدند‪ ،‬پولد گفت‪ :‬حال چكار كنيم؟‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬برويم توي آب‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬هسته اش را نمي خوريم؟‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬برايش نقشه يي دارم‪ .‬بگذار باشد‪.‬‬
‫پولد من را گذاشت در پاي درخت بيدي و عقب عقب رفت و خيز برداشت خودش را به پشت انداخت توي‬
‫آب در حالي كه زانوانش را توي شكمش جمع كرده بود و دست هايش را دور آن ها حلقه بسته بود‪ .‬يك‬
‫لحظه رفت زير آب‪ ،‬دست و پايي زد و سرپا ايستاد و لي و لجن ته آب از اطرافش بلند شد‪ .‬آب تا زير‬
‫چانه اش مي رسيد‪ .‬خزه هاي روي آب از سر و گوش و صورتش آويزان بود‪.‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬پولد‪ ،‬رويت را بكن آن بر‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬شلوارت را در مي آوري؟‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬آري‪ .‬مي خواهم پدرم نفهمد باز آمديم شنا كرديم‪ .‬كتكم مي زند‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬هنوز كه تا ظهر بشود برگرديم به خانه‪ ،‬خيلي وقت داريم‪.‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬مگر خورشيد را بالي سرت نمي بيني؟‬
‫پولد ديگر چيزي نگفت و رويش را آن بر كرد‪ .‬وقتي صداي افتادن صاحبعلي در آب شنيده شد‪ ،‬پولد رويش‬
‫را برگرداند و آنوقت شروع كردند به شنا كردن و زيرآبي زدن و به سر و صورت يكديگر آب پاشيدن‪ .‬بعد‬
‫هر دو گفتند‪ :‬بيوقت است‪ .‬بيرون آمدند‪ .‬پولد پاچه هاي شلوارش را چند دفعه چلند‪ .‬آنوقت من را هم از‬
‫پاي بيد برداشتند و راه افتادند‪ .‬از ديوار ته باغ بال رفتند و پريدند به آن بر‪ .‬خانه هاي ده دورتر از باغ اربابي‬
‫بود‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬خوب‪ ،‬گفتي كه برايش نقشه يي داري‪.‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬سايه كه پهن شد مي آيم صدايت مي كنم مي رويم بالي تپه مي نشينيم برايت مي گويم‬
‫چه نقشه يي دارم‪.‬‬
‫كوچه هاي ده خلوت اما از مگس و بوي پهن پر بود‪ .‬سگ گنده يي از بالي ديواري پريد جلوي پاي ما‪ .‬پولد‬
‫دستي به سر و صورت سگ كشيد و خم شد و رفت به خانه شان‪ .‬سگ هم به دنبال او توي خانه تپيد‪.‬‬
‫كوچه سربال بود چنان كه كمي آن برتر كف كوچه با پشت بام خانه ي پولد يكي مي شد‪ .‬صاحبعلي از‬
‫همان پشت بام ها راهش را كشيد و رفت‪ .‬چند خانه آن برتر خانه ي خودشان بود‪ .‬من را توي مشتش‬
‫فشرد و جست زد توي حياط خانه شان و پايش تا زانو رفت توي سرگين خيس و نرمي كه مادرش يك‬
‫ساعت پيش آنجا ريخته بود و صاحبعلي خبر نداشت‪ .‬مادرش به صداي افتادن‪ ،‬سرش را از سوراخ خانه‬
‫بيرون كرد و گفت‪ :‬صاحبعلي‪ ،‬زود باش بيا براي پدرت يك لقمه نان و آب ببر‪.‬‬
‫صاحبعلي من را برد به طويله و در گوشه يي‪ ،‬توي پهن سوراخي كند و من را چال كرد‪ .‬ديگر جز سياهي و‬
‫بوي پهن چيزي نفهميدم‪ .‬نمي دانم چند ساعتي در آنجا ماندم‪ .‬بوي تند پهن كم مانده بود كه خفه ام كند‪.‬‬
‫عاقبت حس كردم كه پهن از رويم برداشته مي شود‪ .‬صاحبعلي بود‪ .‬من را درآورد و يكي دو دفعه وسط‬
‫دست هايش ماليد و به شلوارش كشيد تا تميز شدم‪ .‬از همان راهي كه آمده بوديم رفتيم تا رسيديم پشت‬
‫بام خانه ي پولد‪ .‬مادر و خواهر پولد پشت بام تاپاله درست مي كردند و با زن همسايه حرف مي زدند كه‬
‫تاپاله هاي خشك را از ديوار مي كند و تلنبار مي كرد‪.‬‬
‫صاحبعلي از مادر پولد پرسيد كه پولد كجاست؟ مادر پولد گفت كه پولد بزه را برده به صحرا‪ ،‬در خانه‬
‫نيست‪.‬‬
‫پولد را سر تپه پيدا كرديم‪ .‬بز سياهشان را ول كرده بود پشت تپه چرا مي كرد و خودش با سگش چشم به‬
‫راه ما نشسته بود‪ .‬من ناگهان ملتفت شدم كه رنگ پوست پولد و صاحبعلي درست مثل پوسته ي من‬
‫است‪ .‬هر دو از بس برهنه جلو آفتاب راه رفته بودند كه سياه سوخته شده بودند‪.‬‬
‫پولد با بيصبري گفت‪ :‬خوب‪ ،‬نقشه ات را بگو‪.‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬مي خواهي صاحب يك درخت هلو بشوي؟‬
‫پولد گفت‪ :‬مگر ديوانه ام كه نخواهم!‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬پس برويم‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬بزه را چكار كنيم؟‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬ولش مي كنيم توي خانه‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬مادرم گفته تا خورشيد ننشسته برش نگردانم‪.‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬پس سگه را مي گذاريم پيش بزه‪.‬‬
‫پولد دستي به سر و گوش سگ كشيد و گفت‪ :‬بزه را مي پايي تا من برگردم‪ .‬خوب؟‬
‫ما سه تايي دوان دوان رفتيم تا رسيديم پاي ديوار باغ‪ .‬صاحبعلي گفت‪ :‬بپر بال‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬ديگر نمي خواهد نقشه ات را پنهان كني‪ .‬خودم فهميدم‪ .‬مي خواهيم هسته ي هلومان را‬
‫بكاريم‪.‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬درست است‪ .‬هسته مان را پشت تل خاكي كه ته باغ ريخته مي كاريم‪ .‬آنوقت چند سالي‬
‫كه گذشت ما خودمان صاحب درخت هلويي هستيم‪ .‬خودت كه مي فهمي چرا جاي ديگر نمي خواهيم‬
‫بكاريم‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬سر تپه‪ ،‬توي سنگها كه درخت هلو نمي رويد‪ .‬درخت آب مي خواهد‪ ،‬خاك نرم مي خواهد‪.‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬حال ديگر مثل آخوند مرثيه نخوان‪ ،‬من رفتم بال ببينم باغبان برنگشته باشد‪.‬‬
‫باغبان هنوز از شهر برنگشته بود‪ .‬پولد و صاحبعلي در يك گوشه ي خلوت باغ‪ ،‬پشت تل خاكي‪ ،‬زمين را‬
‫كندند و من را زير خاك كردند و دستي روي من زدند و گذاشتند رفتند‪.‬‬
‫خاك تاريك و مرطوب من را بغل كرد و فشرد و به تنم چسبيد‪ .‬البته من هنوز نمي توانستم برويم‪ .‬مدتي‬
‫وقت لزم بود تا قدرت رويش پيدا كنم‪.‬‬
‫از سرمايي كه به زير خاك راه پيدا مي كرد‪ ،‬فهميدم زمستان رسيده و برف روي خاك را پوشانده است‪.‬‬
‫خاك تا نيم وجبي من يخ بست اما زير خاك آنقدر گرم بود كه من سردم نشود و يخ نكنم‪.‬‬
‫بدين ترتيب من موقتا ً از جنب و جوش افتادم و در زير خاك به خواب خوش و شيريني فرو رفتم‪ .‬خوابيدم‬
‫كه در بهار آماده و با نيروي بيشتري بيدار شوم‪ ،‬برويم‪ ،‬از خاك درآيم و براي پولد و صاحبعلي درخت پر‬
‫ميوه يي شوم‪ .‬درختي با هلوهاي درشت و آبدار و با گونه هاي گلگون مثل دخترهاي خوشگل خجالتي‪.‬‬
‫از خواب هايي كه در زمستان ديدم چيز زيادي به ياد ندارم فقط مي دانم كه يك دفعه خواب ديدم درخت‬
‫بزرگي شده ام‪ ،‬پولد و صاحبعلي از من بال رفته اند شاخه هايم را تكان مي دهند و تمام بچه هاي لخت ده‬
‫جمع شده اند هلوهاي من را توي هوا قاپ مي زنند با لذت مي خورند و آب از دهانشان سرازير مي شود‬
‫سينه و شكم و ناف برهنه شان را خيس مي كند‪ .‬بچه ي كچلي هي پولد را صدا مي زد و مي گفت‪ :‬پولد‪.‬‬
‫نگفتي اينها كه مي خوريم اسمش چيست؟ آخر من مي خواهم به خانه كه برگشتم به مادر بزرگم بگويم‬
‫چي خوردم‪ ،‬و زياد هم خوردم اما از بس لذيذ بود هنوز سير نشده ام‪ ،‬و حاضرم باز هم بخورم‪ ،‬و حاضرم‬
‫شرط كنم كه باز هم سير نشوم‪.‬‬
‫دو تا بچه ي كوچك هم بودند كه اصل چيزي به تنشان نبود و مگس زيادي دور و بر بل و بيني و دهانشان‬
‫نشسته بود‪ .‬بچه ها هر كدام هلوي درشتي در دست گرفته بودند و با لذت گاز مي زدند و به به مي گفتند‪.‬‬
‫اين‪ ،‬يكي از خواب هايم بود‪.‬‬
‫آخرين دفعه گل بادام را در خواب ديدم‪.‬‬
‫مريض و بيهوش افتاده بودم يك دفعه صداي نرمي بلند شد و من حس كردم همراه صدا بوهاي آشناي‬
‫زيادي به زير خاك داخل شدند‪ .‬صدا گفت‪ :‬گل بادام‪ ،‬بيا جلو عطرت را توي صورت هلو خوشگله بزن‪ .‬اگر‬
‫باز هم بيدار نشد‪ ،‬دست هايت را بكش روي صورت و تنش بگذار بوي گل را خوب بشنود‪ .‬خلصه هر چه‬
‫زودتر بيدارش كن كه وقت رويش و جوانه زدن است‪ .‬همه ي هسته ها دارند بيدار مي شوند‪.‬‬
‫عطر گل بادام و دست هايش كه بروي تن و صورت من حركت مي كردند‪ ،‬چنان خوشايند بودند كه دلم مي‬
‫خواست هميشه بيهوش بمانم‪ .‬اما نشد‪ .‬من به هوش آمدم‪ .‬خواستم دوباره خودم را به بيهوشي بزنم كه‬
‫گل بادام خنديد و گفت‪ :‬ديگر ناز نكن جانم‪ .‬تو تخم زندگي را توي شكمت داري و تصميم گرفته يي برويي‬
‫و درخت بزرگي شوي و ميوه بياوري‪ .‬مگر نه؟‬
‫گل بادام مثل عروس خوشگلي بود كه از برف سفيد و تميزي لباس پوشيده و لپ هايش را گل انداخته‬
‫باشد‪ .‬البته من هنوز برف نديده بودم‪ .‬تعريف برف را وقتي هلو بودم از مادرم شنيده بودم‪.‬‬
‫دلم مي خواست بدانم گل بادام قبل با كي حرف مي زد و كي او را بالي سر من آورده‪ .‬گل بادام دست‬
‫هايش را دور گردن من انداخت‪ ،‬من را بوسيد و خندان گفت‪ :‬چه هيكل گنده يي داري‪ .‬وسط دست هايم‬
‫جا نمي گيري‪.‬‬
‫بعد گفت‪ :‬بهار هم اينجا بود‪ .‬گفت كه وقت رويش و جوانه زدن است‪.‬‬
‫من به شنيدن نام بهار انگار خواب بودم بيدار شدم‪ .‬خيال كردم بهار آمده و رفته و من هنوز پوسته ام را‬
‫نشكافته ام‪ .‬با اين خيال پريشان سراسيمه از خواب پريدم ديدم خاك تاريك و خيس من را بغل كرده ناز‬
‫مي كند‪ .‬پوسته ام از بيرون خيس بود و از داخل عرق كرده بود‪ .‬ذره هاي آب از بال روي من مي ريخت و‬
‫از اطراف بدنم سرازير مي شد و مي رفت زير تنم و زير خاك‪ .‬چند دانه ي خاكشير كه دور و بر من بودند‪،‬‬
‫داشتند ريشه هايشان را پهن مي كردند‪ .‬يكيشان اصل قد كشيده بود و گويا از خاك بيرون زده بود‪ .‬ريشه‬
‫هاي نازكش سرهايشان را اين بر و آن بر مي كردند و ذره هاي غذا و آب را مي مكيدند و يكجا جمع مي‬
‫كردند و مي فرستادند به بال‪ .‬دانه ي ناشناس ديگري هم بود كه ريشه ي كوچكي رويانده بود و سرش را‬
‫خم كرده بود و خاك را با حوصله و آرام آرام سوراخ مي كرد و بال مي رفت‪ .‬تصميم داشت دو روز ديگر‬
‫تيغ زدن آفتاب را تماشا كند‪.‬‬
‫ريشه ي تازه يي از زير تنم رد مي شد و هر دم كه به جلو مي خزيد و درازتر مي شد‪ ،‬قلقلكم مي داد‪ .‬مي‬
‫گفت كه مال درخت بادام لب جوست‪ .‬ريشه ي بادام هم با قوت تمام رطوبت خاك و ذره هاي غذا را مي‬
‫مكيد و تو مي برد‪.‬‬
‫آبي كه روي من مي ريخت مال برف روي خاك بود و چند روز بعد قطع شد‪.‬‬
‫روزي صداي خش و خشي شنيدم و كمي بعد دسته يي مورچه ي سياه و زبر و زرنگ رسيدند پيش من و‬
‫شروع كردند من را نيش زدن و گاز گرفتن‪ .‬مورچه ها گرماي خورشيد و بوي هواي بهاري را به داخل خاك‬
‫آورده بودند‪ .‬از نيش زدن هايشان فهميدم كه دارند نقب مي زنند‪ .‬مدتي من را نيش زدند وقتي ديدند نمي‬
‫توانند سوراخم بكنند‪ ،‬راهشان را كج كردند و نقب را در جهت ديگري زدند‪ .‬من ديگر آن ها را نديدم تا وقتي‬
‫كه خودم روي خاك آمدم و درخت شدم‪.‬‬
‫آنقدر آب مكيده بودم كه باد كرده بودم و عاقبت پوسته ام پاره شد‪ .‬آنوقت ريشه چه ام را به صورت ميله‬
‫ي سفيدي از شكاف پوسته ام بيرون فرستادم و توي خاك فرو بردم كه رشد كند و ريشه ام بشود تا بتوانم‬
‫روي آن بايستم و قد بكشم‪ .‬بعد ساقه چه ام را بيرون فرستادم و يادش دادم كه سرش را خم بكند و رو‬
‫به بال خاك را سوراخ بكند و قد بكشد برود خورشيد را پيدا كند‪ .‬نوك سر ساقه چه ام جوانه ي كوچكي‬
‫داشتم كه وقتي از خاك درمي آمدم‪ ،‬از آن ساقه ي برگدار درست مي كردم‪ .‬تا ريشه ام ريشه بشود و‬
‫بتواند غذا جمع كند‪ ،‬از غذاي ذخيره يي كه خودم داشتم مي خوردم و به ريشه چه و ساقه چه ام مي‬
‫خوراندم‪.‬‬
‫توي خاك هوا هم داشتم كه خفه نشوم‪ .‬گرماي بيرون هم باز به داخل خاك مي رسيد‪.‬‬
‫در اين موقع ها من ديگر خسته نبودم‪ .‬من قبل توي خودم رشد كرده بودم و خودم را از بين برده بودم و‬
‫شده بودم يك چيز ديگري‪ .‬البته وقتي هسته بودم‪ ،‬هسته ي كاملي بودم و ديگر نمي توانستم رشد و حركت‬
‫كنم اما حال كه مي خواستم درخت بشوم‪ ،‬درخت بسيار ناقصي بودم و هنوز جاي رشد و حركت بسياري‬
‫داشتم‪ .‬فكر مي كردم شايد فرق يك هسته ي كامل با يك درخت ناقص اين باشد كه هسته ي كامل به بن‬
‫بست رسيده و اگر تغيير نكند خواهد پوسيد؛ اما درخت ناقص‪ ،‬آينده ي بسيار خوبي در پيش دارد‪ .‬اصل همه‬
‫چيز ثانيه به ثانيه تغيير مي كند و وقتي اين تغييرها روي هم انباشته شد و به اندازه معيني رسيد‪ ،‬حس مي‬
‫كنيم كه ديگر اين‪ ،‬آن چيز قبلي نيست بلكه يك چيز ديگري است‪ .‬مثل من خودم كه حال ديگر هسته نبودم‬
‫بلكه شكل درخت بودم‪ .‬ريشه و ساقه چه داشتم و جوانه و برگچه هاي زردم را‪ ،‬لي دو لپه ام‪ ،‬روي سرم‬
‫جمع كرده بودم و مرتب بال كشيده مي شدم‪ .‬مي خواستم وقتي از خاك درآمدم برگچه هايم را جلو آفتاب‬
‫پهن كنم كه خورشيد رنگ سبز بهشان بزند‪ .‬خيال شاخه هاي پر شكوفه و هلوهاي آبدار و گل انداخته را در‬
‫سر مي پروراندم‪ .‬درختچه ي ناچيزي بودم با وجود اين چه آينده ي درخشاني جلو روي من بود!‪..‬‬
‫سنگريزه يي به اندازه ي گردو جلوم را گرفته بود و نمي گذاشت بال بروم‪ .‬ديدم كه نمي توانم سوراخش‬
‫كنم ناچار دور زدم و رد شدم رفتم بال‪.‬‬
‫هر چه بالتر مي رفتم گرماي آفتاب را بيشتر حس مي كردم بيشتر به طرف خورشيد كشيده مي شدم‪.‬‬
‫حال ديگر از ميان ريشه هاي علف هاي روي خاك حركت مي كردم‪ .‬عاقبت به جايي رسيدم كه روشنايي‬
‫آفتاب كم و بيش خاك را روشن كرده بود‪ .‬فهميدم كه بالي سرم پوسته ي نازكي بيشتر نمانده‪ .‬چند‬
‫ساعت بعد بود كه با يك تكان سر‪ ،‬خاك را شكافتم و نور و گرما را ديدم كه به پيشواز آمده بودند‪.‬‬
‫من اكنون روي خاك بودم خاكي كه مادر مادرم بود و مادر من نيز هست و مادر تمام موجودات زنده هم‬
‫هست‪.‬‬
‫درخت بادام‪ ،‬سراپا سفيد‪ ،‬از آن بر تل خاك‪ ،‬زير آفتاب برق مي زد و چنان حال خوشي داشت كه من را‬
‫هم از ته دل خوشحال كرد‪ .‬من سلم كردم‪ .‬درخت بادام گفت‪ :‬سلم به روي ماهت‪ ،‬جانم‪ .‬روي خاك‬
‫خوش آمدي‪ .‬زيرزمين چه خبر؟‬
‫بوته هاي خاكشير قد كشيده بودند و سايه مي انداختند اما من هنوز دو تا برگچه ي كمرنگ بيشتر نداشتم و‬
‫سرم را يواش يواش راست مي كردم‪.‬‬
‫روزي كه پولد و صاحبعلي به سراغم آمدند‪ ،‬ده دوازه برگ سبز داشتم و قدم از بعضي گياهان بلندتر بود‬
‫اما بوته هاي خاكشير از حالي من خيلي بلندتر بودند‪ .‬آنها چنان با عجله و تند تند قد مي كشيدند كه من‬
‫تعجب مي كردم‪ .‬اول خيال مي كردم چند روز ديگر سرشان از درخت بادام هم بالتر خواهد رفت اما وقتي‬
‫ملتفت شدم كه رگ و ريشه ي محكمي توي خاك ندارند‪ ،‬به خودم گفتم كه بوته هاي خاكشير بزودي‬
‫پژمرده خواهند شد و از بين خواهند رفت‪.‬‬
‫پولد و صاحبعلي از ديدن من خوشحال شدند‪ .‬هر دو گفتند‪ :‬اين درخت ديگر ما ل ماست‪ .‬چند مشت آب از‬
‫جوي آوردند ريختند در پاي من و گذاشتند رفتند‪ .‬گويا باغبان همان نزديك ها كرت ها را آب مي داد‪ .‬صداي‬
‫بيلش شنيده مي شد‪.‬‬
‫آخرهاي بهار بود كه ديدم بوته هاي خاكشير مثل اين است كه ديگر نمي توانند بزرگ بشوند‪ .‬آن ها گل‬
‫كرده بودند و دانه هايشان را مي پراكندند و يواش يواش زرد مي شدند‪ .‬تابستان كه رسيد‪ ،‬من هم قد آن‬
‫ها بودم اما هنوز شاخه يي نداشتم‪ .‬مي خواستم كمي قد بكشم بعد شاخه بدهم‪.‬‬
‫پولد و صاحبعلي زياد پيش من مي آمدند و گاهي مدتي مي نشستند و از آينده ي من و نقشه هاي‬
‫خودشان حرف مي زدند‪ .‬روزي هم مار بزرگي‪ ،‬سرخ و براق‪ ،‬آورده بودند كه معلوم بود سرش را با چماق‬
‫داغون كرده بودند‪ .‬آنوقت زمين را در نيم متري من كندند و مار را همانجا زير خاك كردند‪.‬‬
‫پولد دست هايش را به هم زد و گفت‪ :‬عجب كيفي خواهد كرد!‬
‫البته منظورش من بودم‪.‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬يك مار با چند بار كود و پهن برابر است‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬خيال مي كنم سال ديگر نوبرش را بخوريم‪.‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬چه مي دانم‪ .‬ما كه تا حال درخت نداشتيم‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬باشد‪ .‬من شنيده ام درخت هلو و شفتالو زودتر بار مي دهند‪.‬‬
‫من خودم هم اين را مي دانستم‪ .‬مادرم در دو سالگي دو هلو نوبر آورده بود‪.‬‬
‫فكر مي كردم كه وقتي هلوهايم بزرگ و رسيده بشوند چه شكلي خواهم شد‪ .‬دلم مي خواست زودتر ميوه‬
‫بياورم تا ببينم هلوها چه جوري شيره ي تنم را خواهند مكيد‪ .‬دلم مي خواست هلوهايم سنگيني بكنند و‬
‫شاخه هايم را خم بكنند بطوريكه نوكشان به زمين برسد‪.‬‬
‫تابستان گذشت و پاييز آمد‪.‬‬
‫توي تنم لوله هاي نازكي درست كرده بودم كه ريشه هايم هر چه از زمين مي گرفتند از آن لوله ها بال مي‬
‫فرستادند‪ .‬وسط هاي پاييز لوله ها را از چند جا بستم و ريشه هايم ديگر شيره به بال نفرستادند‪ .‬آنوقت‬
‫برگ هايم كه غذا برايشان نمي رسيد‪ ،‬شروع كردند به زرد شدن‪ .‬من هم دم همه شان را بريدم تا باد زد و‬
‫به زمين انداخت و لخت شدم‪.‬‬
‫بيخ دم هر برگي گره كوچكي بسته بودم‪ .‬در نظر داشتم بهار ديگر از هر كدام از اين ها جوانه يي بزنم و‬
‫شاخه يي درست كنم‪ .‬فكر نوبرم را هم كرده بودم‪ .‬مي خواستم مثل مادرم در دو سالگي ميوه بدهم‪.‬‬
‫درست يادم نيست‪ ،‬چهار يا پنج گره در بالهاي تنم داشتم كه در نظرم بود از آنها غنچه و گل بدهم‪ .‬دوست‬
‫داشتم مرتب به گل هايم فكر كنم‪.‬‬
‫هر چه هوا سردتر مي شد بيشتر من را خواب مي گرفت چنان كه وقتي برف بر زمين نشست و زمين يخ‬
‫بست‪ ،‬من كامل خواب بودم‪.‬‬
‫پولد و صاحبعلي دور من كلش و تكه پاره ي گوني پيچيده بودند‪ .‬آخر من هنوز پوست نرم و نازكي داشتم‬
‫و در يخ بندان زمستان براي خرگوش ها غذاي لذيذي به حساب مي آمدم بعلوه ممكن بود سرما بزندم‬
‫آنوقت در بهار مجبور بودم دوباره از ته برويم بال بيايم‪.‬‬
‫بهار كه رسيد اول از همه ريشه هايم به خود آمدند بعد ساقه ام با رسيدن شيره ي تازه بيدار شد و جوانه‬
‫هايم تكان خوردند و كمي باد كردند‪ .‬آبي كه از خاك به من مي رسيد‪ ،‬همه ي اندام هايم را از خواب مي‬
‫پراند و به حركت وا مي داشت‪ .‬توي جوانه هايم برگ هاي ريزريزي درست مي كردم كه وقتي جوانه هايم‬
‫سر باز كردند‪ ،‬بزرگ و پهنشان كنم‪ .‬اكنون غنچه هايم مثل دانه ي جو‪ ،‬كمي بزرگتر‪ ،‬شده بودند‪ .‬سه غنچه‬
‫بيشتر برايم نمانده بود‪ .‬آن يكي ها را گنجشك شكمويي نك زده بود و خورده بود‪.‬‬
‫سه گل باز كردم اما وسط هاي كار ديدم نمي توانم هر سه را هلو بكنم‪ .‬يكي از گل هايم اول ها پژمرد و‬
‫افتاد‪ .‬دومي را چغاله كرده بودم بعد نتوانستم غذا برايش برسانم پژمرد و باد زد انداخت به زمين‪ .‬آنوقت‬
‫تمام قوتم را جمع كردم تا هلوي بي مثل و مانندي برسانم كه هر كس ببيند چشم هايش چهار تا بشود و هر‬
‫كس بخورد تا عمر دارد لب به ميوه ي ديگري نزند‪.‬‬
‫گلبرگ هايم را چند روز بعد از گل كردن ريختم و شروع كردم ميوه ام را در درون كاسه ي گل غذا دادن و‬
‫بزرگ كردن تا جايي كه كاسه ي گل پاره شد و چغاله ام بيرون آمد‪.‬‬
‫هلوي من كمي به نوك سرم مانده قرار داشت بنابراين از همان روزي كه به اندازه ي چغاله ي بادام بود‪،‬‬
‫من را كم و بيش خم مي كرد و من نگران مي شدم كه اگر بخواهم هلويي به دلخواه خودم برسانم بايد‬
‫كمرم خم بشود و شايد هم بشكند اما من اصل نمي خواستم به خاطر زحمتي كه ناچار پيش مي آمد‪،‬‬
‫هلويم را پژمرده كنم و دور بيندازم‪ .‬راستش را بخواهيد من تصميم گرفته بودم در سال هاي آينده هلوهايم‬
‫را تا هزار برسانم از اين رو لزم بود كه در قدم اول و در هلوي اول خودم را از امتحان بگذرانم‪ .‬ماري كه‬
‫بچه ها در نزديكي من زير خاك كرده بودند حال ديگر متلشي شده بود و خاك اطرافم را پر قوت كرده بود‪.‬‬
‫از بركت همين مار‪ ،‬صاحب شاخ و برگ حسابي شده بودم‪.‬‬
‫پولد و صاحبعلي اين روزها كمتر به سراغ من مي آمدند‪ .‬فكر مي كنم پيش پدرهايشان به مزرعه يا براي‬
‫درو و خرمن كوبي مي رفتند‪ .‬اما روزي به ديدن من آمدند و چوب دستيشان را در كنار من به زمين فرو‬
‫كردند و من را به آن بستند‪ .‬به نظرم همان روز بود كه پولد يكدفعه گفت‪ :‬صاحبعلي!‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬ها‪ ،‬بگو‪.‬‬
‫پولد گفت‪ :‬مي گويم نكند اين باغبان پدر سگ درخت ما را پيدايش كند!‪..‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬پيدايش كند كه چي؟‬
‫پولد چيزي نگفت‪ .‬صاحبعلي گفت‪ :‬هيچ غلطي نمي تواند بكند‪ .‬درخت را خودمان كاشتيم و بار آورديم‪،‬‬
‫ميوه اش هم مال خود ماست‪.‬‬
‫پولد توي فكر بود‪ .‬بعد گفت‪ :‬زمين كه مال ما نيست‪.‬‬
‫صاحبعلي گفت‪ :‬باز هم هيچ غلطي نمي تواند بكند‪ .‬زمين مال كسي است كه آن را مي كارد‪ .‬اين يك تكه‬
‫زمين كه ما درخت كاشته ايم مال ماست‪ .‬پولد دل و جرئتي پيدا كرد و گفت‪ :‬آري كه مال ماست‪ .‬اگر‬
‫غلطي بكند همه ي باغ را آتش مي زنيم‪.‬‬
‫صاحبعلي با مشت زد به سينه ي لخت و آفتاب سوخته اش و گفت‪ :‬اين تن بميرد اگر بگذارم آب خوش از‬
‫گلويش پايين برود‪ .‬آتش مي زنيم و فرار مي كنيم‪.‬‬
‫خيال مي كنم اگر آن روز پولد و صاحبعلي جوبدستشان را به من نمي دادند‪ ،‬شب حتما ً مي شكستم‪ .‬چون‬
‫باد سختي برخاسته بود و شاخ و برگ همه را به هم مي زد و صبح ديدم كه چند تا از شاخه هاي درخت‬
‫بادام شكسته است‪.‬‬
‫روزها پشت سر هم مي گذشتند و من با همه ي قوتم هلويم را درشت تر و درشت تر مي كردم و مي‬
‫گذاشتم كه آفتاب گونه هايش را گل بيندازد و گرما داخل گوشتش بشود‪ .‬دخترم چنان محكم تنم را‬
‫چسبيده مي مكيد كه گاهي تنم به درد مي آمد اما هيچوقت از دستش عصباني نمي شدم‪ .‬آخر من حال‬
‫ديگر مادر بودم و براي خودم دختر خوشگلي داشتم‪.‬‬
‫صاحبعلي و پولد چنان سرگرم من شده بودند كه درختان ديگر باغ را تقريبا ً فراموش كرده بودند و مثل‬
‫سالهاي گذشته در كمين هلوهاي مادرم ننشسته بودند‪ .‬من خودم را مال آن ها مي دانستم و به آن ها حق‬
‫مي دادم كه وقتي هلويم كامل رسيده باشد آن را بچينند و با لذت بخورند همانطوري كه روزي خود من را‬
‫خورده بودند‪.‬‬
‫اول هاي پاييز بود كه روزي پولد تنها و غمگين پيش من آمد‪ .‬دفعه ي اول بود كه يكي از آن ها را تنها مي‬
‫ديدم‪ .‬پولد اول من را آب داد بعد نشست روي علف ها و آهسته آهسته به من و هلويم گفت‪ :‬درخت‬
‫هلويم‪ ،‬هلوي قشنگم‪ ،‬مي دانيد چه شده؟ هيچ مي دانيد چرا امروز تنهام؟ آري مي بينم كه نمي دانيد‪.‬‬
‫صاحبعلي مرد‪ .‬او را مار گزيد‪ « ...‬ننه منجوق پيرزن» يك شب تمام بالي سرش بود‪ .‬به خيالم او هم كاري‬
‫ازش نمي آمد‪ .‬همه ي دواهايي را كه گفته بود من و پدر صاحبعلي رفته بوديم از كوه و صحرا آورده بوديم‬
‫اما باز صاحبعلي خوب نشد‪ .‬طفلك صاحبعلي!‪ ..‬آخر چرا رفتي من را تنها گذاشتي؟‪..‬‬
‫پولد شروع كرد به گريه كردن‪ .‬بعد دوباره به حرف آمد و گفت‪ :‬چند روز پيش‪ ،‬ظهر كه از صحرا برمي‬
‫گشتم سر تپه به هم برخورديم‪ ،‬قرار گذاشتيم برويم ماري بگيريم بياوريم مثل سال گذشته همينجا چال‬
‫كنيم كه خاكت را پر قوت كند‪ .‬رفتيم به دره ي ماران‪ .‬توي دره ي ماران تا بگويي مار هست‪ .‬يك طرف‬
‫دره كوهي است كه همه اش از سنگ درست شده‪ .‬نه خيال كني كه كوه سنگ يك پارچه است‪ .‬نه‪ .‬خيال‬
‫كن سنگ هاي بزرگ و كوچك بسياري از آسمان ريخته روي هم تلنبار شده‪ .‬مارها وسط سنگ ها لنه دارند‬
‫و گرما كه به تنشان بخورد بيرون مي آيند‪.‬‬
‫زمين خود ما و همسايه مان و زمين پسر خاله ي صاحبعلي و چند تاي ديگر هم توي دره ي ماران است‪.‬‬
‫توي زمين ها هميشه صداي سوت مار شنيده مي شود‪.‬‬
‫من و صاحبعلي در پاي كوه پس سنگ ها را نگاه مي كرديم و چوبدستي هامان را توي سوراخ ها مي كرديم‬
‫كه مار پر چربيي برايت پيدا كنيم‪ .‬همينجوري لخت هم بوديم‪ .‬يك تا شلوار تنمان بود‪ .‬پشتمان اينقدر داغ‬
‫شده بود كه اگر تخم مرغ را رويش مي گذاشتي مي پخت‪ .‬همچنين داشتيم از اين سنگ به آن سنگ مي‬
‫پريديم كه يك دفعه پاي صاحبعلي ليز خورد و به پشت افتاد و يك دفعه طوري جيغ زد كه دره پر از صدا‬
‫شد‪ .‬صاحبعلي به پشت افتاده بود روي سنگي كه ماري رويش چنبر زده بود‪ .‬صاحبعلي جيغ ديگري هم‬
‫كشيد و افتاد ته دره روي خاك ها‪ .‬من ديگر فرصت به مار ندادم‪ .‬يك چوب زدم به سرش و بعد به شكمش‬
‫بعد باز به سرش‪ .‬دو موش و يك گنجشك توي شكمش بودند‪.‬‬
‫صاحبعلي بيهوش افتاده بود و صدايي ازش نمي آمد‪ .‬چوبدستي اش پرت شده بود نمي دانم به كجا‪ .‬جاي‬
‫نيش مار قرمز شده بود‪ .‬اگر مار پايش يا دستش را زده بود مي دانستم چكار بايد بكنم اما با وسط پشتش‬
‫چكار مي توانستم بكنم؟ ناچار صاحبعلي را كول كردم و آوردم به ده‪ « .‬ننه منجوق پيرزن» صبح‪ ،‬سر قبر‪،‬‬
‫به ننه ي من گفته بود كه اگر صاحبعلي را زودتر پيش او مي بردم نمي مرد‪ .‬آخر من چه جوري مي‬
‫توانستم صاحبعلي را زودتر ببرم‪ .‬درخت هلو‪ ،‬تو خودت مي داني كه صاحبعلي از من سنگين تر بود‪ .‬اگر‬
‫الغي داشتم و باز دير مي كردم آنوقت ننه منجوق حق داشت بگويد كه دير كرده ام‪ .‬آخر من چكار مي‬
‫توانستم بكنم؟‪..‬‬
‫پولد باز شروع كرد به گريه كردن‪ .‬من حال حس مي كردم كه صاحبعلي و پولد را خيلي خيلي دوست‬
‫داشتم‪ .‬وقتي فكر كردم كه ديگر صاحبعلي را نخواهم ديد‪ ،‬كم مانده بود از شدت غصه تمام برگ هايم را‬
‫بريزم و براي هميشه بخشكم و جوانه نزنم‪.‬‬
‫پولد گريه اش را تمام كرد و گفت‪ :‬من ديگر نمي توانم توي ده بمانم‪ .‬هر جا كه مي روم شكل صاحبعلي‬
‫را جلو چشمم مي بينم و غصه مي كنم‪ .‬به كوه كه ميروم‪ ،‬بز را كه به صحرا ميبرم‪ ،‬دست كه بر سر سگ‬
‫ها مي كشم‪ ،‬روي سرگين ها كه راه مي روم‪ ،‬با بچه هاي ديگر كه توي مزرعه ملخ و سوسمار مي گيرم‪،‬‬
‫علف كه خرد مي كنم‪ ،‬پشت بام ها كه مي روم‪ ،‬هميشه شكل صاحبعلي جلو چشمم است‪ .‬انگار هميشه‬
‫من را صدا مي كند‪ .‬پولد!‪ ..‬پولد!‪ ..‬آري درخت هلو‪ ،‬من طاقت ندارم اين صدا را بشنوم‪ .‬مي خواهم بروم‬
‫به شهر پيش دايي ام شاگرد بقال بشوم‪ .‬من نمي دانم چكار بايد مي كردم تا صاحبعلي زنده مي ماند‪ .‬حال‬
‫نمي دانم چكار بايد بكنم كه من هم مثل او يكدفعه نيفتم بميرم‪ .‬من كوچكم‪ .‬عقلم به هيچ چيز قد نمي‬
‫دهد‪ .‬همينقدر مي دانم كه نمي توانم توي ده بمانم‪ .‬من رفتم‪ ،‬درخت هلو‪ .‬هلويت را هم گذاشتم بماند براي‬
‫خودت‪.‬‬
‫وقتي ديدم پولد مي خواهد پا شود برود‪ ،‬گذاشتم هلويم بيفتد جلو پايش‪ .‬پولد هلو را برداشت بوييد بعد‬
‫خاك هايش را پاك كرد و من را از ته تا نوك سر دو دستي ناز كرد و گذاشت رفت‪.‬‬
‫سال ديگر من خوب قد كشيده بودم و شاخ و برگ فراواني از همه جاي تنم روييده بود‪ .‬بيست سي تا گل‬
‫داده بودم و ديگر مي توانستم سرم را از تل خاك بالتر بگيرم و سرك بكشم و آن برهاي باغ را تماشا كنم‪.‬‬
‫روزي باغبان ملتفت سرك كشيدن هاي من شد و آمد من را ديد‪ .‬از شادي نمي دانست چكار بكند‪ .‬از شكل‬
‫و رنگ برگ و گلم فهميد كه بچه ي كي هستم‪ .‬درخت هلوي خوبي توي باغش روييده بود بدون آنكه برايش‬
‫زحمتي كشيده باشد‪ .‬من خيلي ناراحت بودم كه عاقبت به دست باغباني افتاده ام كه خودش نوكر آدم‬
‫پولدار ديگري است و به خاطر پول‪ ،‬مردم ده را دشمن خودش كرده است‪.‬‬
‫ده پانزده هلو رسانده بودم اما وقتي فكر مي كردم كه هلوهايم قسمت چه كساني خواهد شد‪ ،‬از خودم‬
‫بدم مي آمد‪ .‬من را پولد و صاحبعلي كاشته بودند‪ ،‬بزرگ كرده بودند و حق هم اين بود كه هلوهايم را همان‬
‫ها مي خوردند‪.‬‬
‫روزي فكري به خاطرم رسيد و از همان روز شروع كردم هلوهايم را ريختن‪ .‬باغبان وقتي ملتفت شد كه‬
‫ديگر هلويي بر من نمانده بود‪ .‬خيال كرد جايم بد است‪ .‬بلند بلند گفت‪ :‬سال ديگر جايت را عوض مي كنم‬
‫كه بتواني خوب آب بخوري و هلوهاي درشت و خوشگل بياوري‪.‬‬
‫بهار سال ديگر كه ريشه هايم را بيدار كردم ديدم نظم همه شان به هم خورده و بعضي ها اصل خشكيده‬
‫اند و بعضي ها كنده شده اند‪ .‬البته ريشه هاي سالم هم زياد داشتم‪ .‬اول شروع كردم ريشه هاي سالم را‬
‫توي خاك هاي مرطوب فرو كردن بعد ريشه هاي تازه يي درآوردم و به اطراف فرستادم‪ .‬آنوقت به فكر‬
‫جوانه زدن و برگ و شكوفه افتادم و مادرم را شناختم‪.‬‬
‫از آنوقت تا حال كه نمي دانم چند سال از عمرم مي گذرد‪ ،‬باغبان نتوانسته هلوي من را نوبر كند و از اين‬
‫پس هم نوبر نخواهد كرد‪ .‬من از او اطاعت نمي كنم حال مي خواهد من را بترساند يا اره كند يا قربان‬
‫صدقه ام برود‪.‬‬
‫تابستان ‪1347‬‬

You might also like