You are on page 1of 10

‫قصه <<خواب و بیداری>>‬

‫صمد بهرنگی‬

‫خواننده ي عزيز‪،‬‬
‫قصه ي « خواب و بيداري» را به خاطر اين ننوشته ام كه براي تو سرمشقي باشد‪ .‬قصدم اين است‬
‫كه بچه هاي هموطن خود را بهتر بشناسي و فكر كني كه چاره ي درد آنها چيست؟‬
‫اگر بخواهم همه ي آنچه را كه در تهران بر سرم آمد بنويسم چند كتاب مي شود و شايد هم همه را‬
‫خسته كند‪ .‬از اين رو فقط بيست و چهار ساعت آخر را شرح مي دهم كه فكر مي كنم خسته كننده‬
‫هم نباشد‪ .‬البته ناچارم اين را هم بگويم كه چطور شد من و پدرم به تهران آمديم‪:‬‬
‫چند ماهي بود كه پدرم بيكار بود‪ .‬عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهايم را در شهر خودمان گذاشت و‬
‫دست من را گرفت و آمديم به تهران‪ .‬چند نفر از آشنايان و همشهري ها قبل به تهرانآمده بودند و‬
‫توانسته بودند كار پيدا كنند‪ .‬ما هم به هواي آنها آمديم‪ .‬مثل يكي از آشنايان دكه ي يخفروشي داشت‪.‬‬
‫يكي ديگر رخت و لباس كهنه خريد و فروش مي كرد‪ .‬يكي ديگر پرتقال فروش بود‪ .‬پدر من هم يك‬
‫چرخ دستي گير آورد و دستفروش شد‪ .‬پياز و سيب زميني و خيار و اين جور چيزها دوره مي گرداند‪.‬‬
‫يك لقمه نان خودمان مي خورديم و يك لقمه هم مي فرستاديم پيش مادرم‪ .‬من هم گاهي همراه پدرم‬
‫دوره مي گشتم و گاهي تنها توي خيابان ها پرسه مي زدم و فقط شب ها پيش پدرم بر مي گشتم‪.‬‬
‫گاهي هم آدامس بسته يك قران يا فال حافظ و اين ها مي فروختم‪.‬‬
‫حال بياييم بر سر اصل مطلب‪:‬‬
‫آن شب من بودم‪ ،‬قاسم بود‪ ،‬پسر زيور بليت فروش بود‪ ،‬احمد حسين بود و دو تاي ديگر بودند كه يك‬
‫ساعت پيش روي سكوي بانك با ما دوست شده بودند‪.‬‬
‫ما چهار تا نشسته بوديم روي سكوي بانك و مي گفتيم كه كجا برويم تاس بازي كنيم كه آن ها آمدند‬
‫نشستند پهلوي ما‪ .‬هر دو بزرگتر از ما بودند‪ .‬يكي يك چشمش كور بود‪ .‬آن ديگري كفش نو سياهي به‬
‫پايش بود اما استخوان چرك يكي از زانوهايش از سوراخ شلوارش بيرون زده بود و سر و وضعش‬
‫بدتر از ما بود‪.‬‬
‫ما چهار تا بنا كرديم به نگاه هاي دزدكي به كفش ها كردن‪ .‬بعد نگاه كرديم به صورت هم‪ .‬با نگاه به‬
‫همديگر گفتيم كه آهاي بچه ها مواظب باشيد كه با يك دزد كفش طرفيم‪ .‬يارو كه ملتفت نگاه هاي ما‬
‫شد گفت‪ :‬چيه؟ مگر كفش نديده ايد؟‬
‫رفيقش گفت‪ :‬ولشان كن محمود‪ .‬مگر نمي بيني ناف و كون همه شان بيرون افتاده؟ اين بيچاره ها‬
‫كفش كجا ديده بودند‪.‬‬
‫محمود گفت‪ :‬مرا باش كه پاهاي برهنه شان را مي بينم باز دارم ازشان مي پرسم كه مگر كفش به‬
‫پايشان نديده اند‪.‬‬
‫رفيقش كه يك چشمش كور بود گفت‪ :‬همه كه مثل تو باباي اعيان ندارند كه مثل ريگ پول بريزند‬
‫براي بچه شان كفش نو بخرند‪.‬‬
‫بعد هر دوشان غش غش زدند زير خنده‪ .‬ما چهار تا پاك درمانده بوديم‪ .‬احمد حسين نگاه كرد به پسر‬
‫زيور‪ .‬بعد دوتايي نگاه كردند به قاسم‪ .‬بعد سه تايي نگاه كردند به من‪ :‬چكار بكنيم؟ شر راه بيندازيم يا‬
‫بگذاريم هرهر بخندند و دستمان بيندازند؟‬
‫من بلند بلند به محمود گفتم‪ :‬تو دزدي!‪ ..‬تو كفش ها را دزديده يي!‪..‬‬
‫كه هر دو پقي زدند زير خنده‪ .‬چشم كوره با آرنج مي زد به پهلوي آن يكي و هي مي گفت‪ :‬نگفتم‬
‫محمود؟‪ ..‬ها ها!‪ ..‬نگفتم؟‪ ..‬هه‪...‬هه‪...‬هه!‪..‬‬
‫ماشين هاي سواري رنگارنگي كنار خيابان توقف كرده بودند و چنان كيپ هم قرار گرفته بودند كه‬
‫انگار ديواري از آهن جلو روي ما كشيده بودند‪ .‬ماشين سواري قرمزي كه درست جلو روي من بود‬
‫حركت كرد و سوراخي پيدا شد كه وسط خيابان را ببينم‪.‬‬
‫ماشين هاي جوراجوري از تاكسي و سواري و اتوبوس وسط خيابان را پر كرده بودند و به كندي و‬
‫كيپ هم حركت مي كردند و سر و صدا راه مي انداختند‪ .‬انگار يكديگر را هل مي دادند جلو مي رفتند‬
‫و به سر يكديگر داد مي زدند‪ .‬به نظر من تهران شلوغ ترين نقطه ي دنياست و اين خيابان شلوغ‬
‫ترين نقطه ي تهران‪.‬‬
‫چشم كوره و رفيقش محمود كم مانده بود از خنده غش بكنند‪ .‬من خدا خدا مي كردم كه دعوامان‬
‫بشود‪ .‬فحش تازه اي ياد گرفته بودم و مي خواستم هر جور شده‪ ،‬بيجا هم كه شده‪ ،‬به يكي بدهم‪ .‬به‬
‫خودم مي گفتم كاش محمود بيخ گوش من بزند آنوقت من عصباني مي شوم و بهش مي گويم‪« :‬‬
‫دست روي من بلند مي كني؟ حال مي آيم خايه هايت را با چاقو مي برم‪ ،‬همين من!» با اين نيت يقه‬
‫ي محمود را كه پهلويم نشسته بود چسبيدم و گفتم‪ :‬اگر دزد نيستي پس بگو كفش ها را كي برايت‬
‫خريده؟‬
‫اين دفعه خنده قطع شد‪ .‬محمود دست من را به تندي دور كرد و گفت‪ :‬بنشين سر جايت‪ ،‬بچه‪ .‬هيچ‬
‫معني حرفت را مي فهمي؟‬
‫چشم كوره خودش را به وسط انداخت و نگذاشت دعوا دربگيرد‪ .‬گفت‪ :‬ولش كن محمود‪ .‬اين وقت‬
‫شب ديگر نمي خواهد دعوا راه بيندازي‪ .‬بگذار مزه ي خنده را توي دهنمان داشته باشيم‪.‬‬
‫ما چهار تا خيال دعوا و كتك كاري داشتيم اما محمود و چشم كوره راستي راستي دلشان مي خواست‬
‫تفريح كنند و بخندند‪.‬‬
‫محمود به من گفت‪ :‬داداش‪ ،‬ما امشب خيال دعوا نداريم‪ .‬اگر شما دلتان دعوا مي خواهد بگذاريم‬
‫براي فردا شب‪.‬‬
‫چشم كوره گفت‪ :‬امشب‪ ،‬ما مي خواهيم همچين يك كمي بگو بخند كنيم‪ .‬خوب؟‬
‫من گفتم‪ :‬باشد‪.‬‬
‫ماشين سواري براقي آمد روبروي ما كنار خيابان ايستاد و جاي خالي را پر كرد‪ .‬آقا و خانمي جوان و‬
‫يك توله سگ سفيد و براق از آن پياده شدند‪ .‬پسر بچه درست همقد احمد حسين بود و شلوار كوتاه و‬
‫جوراب سفيد و كفش روباز دو رنگ داشت و موهاي شانه خورده و روغن زده داشت‪ .‬در يك دست‬
‫عينك سفيدي داشت و با دست ديگر دست پدرش را گرفته بود‪ .‬زنجير توله سگ در دست خانم بود كه‬
‫بازوها و پاهاي لخت و كفش پاشنه بلند داشت و از كنار ما گذشت عطر خوشايندي به بيني هايمان‬
‫خورد‪ .‬قاسم پوسته يي از زير پايش برداشت و محكم زد پس گردن پسرك‪ .‬پسرك برگشت نگاهي به‬
‫ما كرد و گفت‪ :‬ولگردها!‪..‬‬
‫احمد حسين با خشم گفت‪ :‬برو گم شو‪ ،‬بچه ننه!‪..‬‬
‫من فرصت يافتم و گفتم‪ :‬حال مي آيم خايه هايت را با چاقو مي برم‪.‬‬
‫بچه ها همه يك دفعه زدند زير خنده‪ .‬پدر دست پسرك را كشيد و داخل هتلي شدند كه چند متر آن‬
‫طرفتر بود‪.‬‬
‫باز همه ي چشم ها برگشت به طرف كفش هاي نو محمود‪ .‬محمود دوستانه گفت‪ :‬كفش براي من‬
‫زياد هم مهم نيست‪ .‬اگر مي خواهيد مال شما باشد‪.‬‬
‫بعد رو كرد به احمد حسين و گفت‪ :‬بيا كوچولو‪ .‬بيا كفش ها را درآر به پايت كن‪.‬‬
‫احمد حسين با شك نگاهي به پاهاي محمود انداخت و جنب نخورد‪ .‬محمود گفت‪ :‬چرا وايستادي نگاه‬
‫مي كني؟ كفش نو نمي خواهي؟ د بيا بگير‪.‬‬
‫اين دفعه احمد حسين از جا بلند شد و رفت روبروي محمود خم شد كه كفش هايش را در بياورد‪ .‬ما‬
‫سه تا نگاه مي كرديم و چيزي نمي گفتيم‪ .‬احمد حسين پاي محمود را محكم گرفت و كشيد اما دست‬
‫هايش ليز خوردند و به پشت بر پياده رو افتاد‪ .‬محمود و چشم كوره زدند زير خنده طوري كه من به‬
‫خودم گفتم همين حال شكمشان درد مي گيرد‪ .‬دست هاي احمد حسين سياه شده بود‪ .‬چشم كوره‬
‫هي مي زد به پهلوي محمود و مي گفت‪ :‬نگفتم محمود؟‪ ..‬هاها‪...‬ها!‪ ..‬نگفتم؟‪ ..‬هه‪...‬هه‪...‬هه!‪..‬‬
‫جاي انگشتان ليز خورده ي احمد حسين روي پاي محمود ديده مي شد‪ .‬ما سه تا تازه ملتفت شديم‬
‫كه حقه را خورده ايم‪ .‬خنده ي آن دو رفيق حقه باز به ما هم سرايت كرد‪ .‬ما هم زديم زير خنده‪.‬‬
‫احمد حسين هم كه ناراحت از زير پاي مردم بلند شده بود‪ ،‬مدتي ما را نگاه كرد بعد او هم زد زير‬
‫خنده‪ .‬حال نخند كي بخند! جماعت پياده رو ما را نگاه مي كردند و مي گذشتند‪ .‬من خم شدم و پاي‬
‫محمود را از نزديك نگاه كردم‪ .‬كفش كجا بود! محمود فقط پاهايش را رنگ كرده بود به طوري كه آدم‬
‫خيال مي كرد كفش نو سياهي پوشيده‪ .‬عجب حقه يي بود!‬
‫***‬
‫محمود گفت كه شش نفره تاس بازي كنيم‪.‬‬
‫من چهار هزار داشتم‪ .‬قاسم نگفت چقدر پول دارد‪ .‬آن دو تا رفيق پنج هزار داشتند‪ .‬پسر زيور بليت‬
‫فروش يك تومان داشت‪ .‬احمد حسين اصل پول نداشت‪ .‬كمي پايين تر مغازه يي بسته بود‪ .‬رفتيم آنجا‬
‫و جلو مغازه بنا كرديم به تاس ريختن‪ .‬براي شروع بازي پشك انداختيم‪ .‬پشك اول به پسر زيور افتاد‪.‬‬
‫تاس ريخت‪ .‬پنج آورد‪ .‬بعد نوبت قاسم بود‪ .‬تاس ريخت‪ ،‬شش آورد‪ .‬يك قران از پسر زيور گرفت‪ .‬بعد‬
‫دوباره تاس ريخت‪ ،‬دو آورد‪ .‬تاس را داد به محمود‪ .‬محمود چهار آورد‪ .‬دو قران از قاسم گرفت و با‬
‫شادي دست هايش را بهم زد و گفت‪ :‬بركت بابا! بختمان گفت‪.‬‬
‫اين جوري دو به دو تاس مي ريختيم و بازي مي كرديم‪.‬‬
‫دو تا جوان شيك پوش از دست راست مي آمدند‪ .‬احمد حسين جلو دويد و التماس كرد‪ :‬يك قران‪...‬‬
‫آقا يك قران بده‪ ...‬ترا خدا!‪..‬‬
‫يكي از مردها احمد حسين را با دست زد و دور كرد‪ .‬احمد حسين دويد و جلوشان را گرفت و التماس‬
‫كرد‪ :‬آقا يك قران بده‪ ...‬يك قران كه چيزي نيست‪ ...‬ترا خدا‪...‬‬
‫از جلو ما كه رد مي شدند‪ ،‬مرد جوان پس گردن احمد حسين را گرفت و بلندش كرد و روي شكمش‬
‫گذاشت روي نرده ي كنار خيابان‪ .‬سر احمد حسين به طرف وسط خيابان آويزان بود و پاهايش به‬
‫طرف پياده رو‪ .‬احمد حسين دست و پا زد تا پاهاش به زمين رسيد و همانجا لب جو ايستاد‪ .‬دو تا دختر‬
‫جوان با يك پسر جوان خنده كنان از دست چپ مي آمدند‪ .‬دخترها پيراهن كوتاه خوشرنگي پوشيده‬
‫بودند و در دو طرف پسر راه مي رفتند‪ .‬احمد حسين جلو دويد و به يكي از دخترها التماس كرد‪ :‬خانم‬
‫ترا خدا يك قران بده‪ ...‬گرسنه ام‪ ...‬يك قران كه چيزي نيست‪ ...‬ترا خدا!‪ ..‬خانم يك قران!‪..‬‬
‫دختر اعتنايي نكرد‪ .‬احمد حسين باز التماس كرد‪ .‬دختر پولي از كيفش درآورد گذاشت به كف دست‬
‫احمد حسين‪ .‬احمد حسين با شادي برگشت پيش ما و گفت‪ :‬من هم مي ريزم‪.‬‬
‫پسر زيور گفت‪ :‬پولت كو؟‬
‫احمد حسين مشتش را باز كرد نشان داد‪ .‬يك سكه ي دو هزاري كف دستش بود‪.‬‬
‫قاسم گفت‪ :‬باز هم گدايي كردي؟‬
‫و خواست احمد حسين را بزند كه محمود دستش را گرفت و نگذاشت‪ .‬احمد حسين چيزي نگفت‪.‬‬
‫براي خودش جا باز كرد و نشست‪ .‬من بلند شدم و گفتم‪ :‬من با گداها تاس نمي ريزم‪.‬‬
‫حال من يك قران بيشتر پول نداشتم‪ .‬سه هزار از چهار هزارم را باخته بودم‪ .‬محمود هم كه خيلي بد‬
‫آورده بود گفت‪ :‬تاس بازي ديگر بس است‪ .‬بيخ ديواري بازي مي كنيم‪.‬‬
‫قاسم به من گفت‪ :‬لطيف‪ ،‬باز با اين حرف هايت بازي را به هم نزن‪.‬‬
‫بعد به همه گفت‪ :‬كي مي ريزد؟‬
‫چشم كوره گفت‪ :‬خودت تنهايي بريز‪ .‬ما بيخ ديواري بازي مي كنيم‪.‬‬
‫پسر زيور به قاسم اشاره كرد و گفت‪ :‬تاس بازي با اين فايده اي ندارد‪ .‬همه ش پنج و شش مي آورد‪.‬‬
‫شير يا خط بازي مي كنيم‪.‬‬
‫احمد حسين گفت‪ :‬باشد‪.‬‬
‫محمود گفت‪ :‬نه‪ .‬بيخ ديواري‪.‬‬
‫خيابان داشت خلوت مي شد‪ .‬چند تا از مغازه هاي روبرويي بسته شده بود‪ .‬براي شروع بازي هر كدام‬
‫يك سكه ي يك قراني را از لب جو تا بيخ ديوار انداختيم‪ .‬هنوز سكه ها بيخ ديوار بود كه احمد حسين‬
‫داد زد‪ :‬آژان!‪..‬‬
‫آژان باتون به دست در دو سه قدمي ما بود‪ .‬من و احمد حسين و چشم كوره در رفتيم‪ .‬محمود و پسر‬
‫زيور هم پشت سر ما در رفتند‪ .‬قاسم خواست پول ها را از بيخ ديوار جمع كند كه آژان سر رسيد‪.‬‬
‫قاسم از ضربت باتون فريادي كشيد و پا به دو گذاشت‪ .‬آژان پشت سرش داد زد‪ :‬ولگردهاي‬
‫قمارباز!‪ ..‬مگر شما خانه و زندگي نداريد؟ مگر پدر و مادر نداريد؟‬
‫بعد خم شد يك قراني ها را جمع كرد و راه افتاد‪.‬‬
‫از چهار راه كه رد شدم ديدم تنها مانده ام‪ .‬چلوكبابي آن بر خيابان بسته بود‪ .‬دير كرده بودم‪ .‬هر وقت‬
‫شاگرد چلوكبابي در آهني را تا نصف پايين مي كشيد‪ ،‬وقتش بود كه پيش پدرم برگردم‪ .‬از خيابان ها و‬
‫چهارراه ها به تندي مي گذشتم و به خودم مي گفتم‪« :‬حال ديگر پدرم گرفته خوابيده‪ .‬كاشكي منتظر‬
‫من بنشيند‪ ...‬حال ديگر حتما ً گرفته خوابيده‪ ».‬بعد باز به خودم گفتم‪« :‬مغازه ي اسباب بازي فروشي‬
‫چي؟ آن هم بسته است ديگر‪ .‬اين وقت شب كي حوصله ي اسباب بازي خريدن دارد؟‪ ..‬لبد حال شتر‬
‫من را هم چپانده اند توي مغازه و در مغازه را هم بسته اند و رفته اند‪ ...‬كاشكي مي توانستم با شترم‬
‫حرف بزنم‪ .‬مي ترسم يادش برود كه ديشب چه قراري گذاشتيم‪ .‬اگر پيشم نيايد؟‪ ..‬نه‪ .‬حتما ً مي آيد‪.‬‬
‫خودش گفت كه فردا شب مي آيم سوارم مي شوي مي رويم تهران را مي گرديم‪ .‬شتر سواري هم‬
‫كيف دارد آ!‪»..‬‬
‫ناگهان صداي ترمزي بلند شد و من به هوا پرت شدم به طوري كه فكر كردم ديگر تشريف ها را برده‬
‫ام‪ .‬به زمين كه افتادم فهميدم وسط خيابان با يك سواري تصادف كرده ام اما چيزيم نشده‪ .‬داشتم‬
‫مچ دستم را مالش مي دادم كه يكي سرش را از ماشين درآورد و داد زد‪ :‬د گم شو از جلو ماشين!‪..‬‬
‫مجسمه كه نيستي‪.‬‬
‫من ناگهان به خود آمدم‪ .‬پيرزن بزك كرده يي پشت فرمان نشسته بود سگ گنده يي هم پهلويش‬
‫چمباتمه زده بود بيرون را مي پاييد‪ .‬قلده ي گردن سگ برق برق مي زد‪ .‬يك دفعه حالم طوري شد‬
‫كه خيال كردم اگر همين حال كاري نكنم‪ ،‬مثل اگر شيشه ي ماشين را نشكنم‪ ،‬از زور عصباني بودن‬
‫خواهم تركيد و هيچ وقت نخواهم توانست از سر جام تكان بخورم‪.‬‬
‫پيرزن يكي دو دفعه بوق زد و دوباره گفت‪ :‬مگر كري بچه؟ گم شو از جلو ماشين!‪..‬‬
‫يكي دو تا ماشين ديگر آمدند و از بغل ما رد شدند‪ .‬پيرزن سرش را درآورد و خواست چيزي بگويد كه‬
‫من تف گنده يي به صورتش انداختم و چند تا فحش بارش كردم و تند از آنجا دور شدم‪.‬‬
‫كمي كه راه رفتم‪ ،‬نشستم روي سكوي مغازه ي بسته يي‪ .‬دلم تاپ تاپ مي زد‪.‬‬
‫مغازه در آهني سوراخ سوراخي داشت‪ .‬داخل مغازه روشن بود‪ .‬كفش هاي جوراجوري پشت شيشه‬
‫گذاشته بودند‪ .‬روزي پدرم مي گفت كه ما حتي با پول ده روزمان هم نمي توانيم يك جفت از اين‬
‫كفش ها بخريم‪.‬‬
‫سرم را به در وا دادم و پاهايم را دراز كردم‪ .‬مچ دستم هنوز درد مي كرد‪ ،‬دلم مالش مي رفت‪ ،‬يادم‬
‫آمد كه هنوز نان نخورده ام‪ .‬به خودم گفتم‪« :‬امشب هم بايد گرسنه بخوابم‪ .‬كاشكي پدرم چيزي برايم‬
‫گذاشته باشد‪ »...‬ناگهان يادم آمد كه امشب شترم خواهد آمد من را سوار كند ببرد به گردش‪ .‬از جا‬
‫پريدم و تند راه افتادم‪ .‬مغازه ي اسباب بازي فروشي بسته بود اما سر و صداي اسباب بازي ها از‬
‫پشت در آهني به گوش مي رسيد‪ .‬قطار باري تلق تلوق مي كرد و سوت مي كشيد‪ .‬خرس گنده ي‬
‫سياه انگار نشسته بود پشت مسلسل و هي گلوله در مي كرد و عروسك هاي خوشگل و ملوس را‬
‫مي ترساند‪ .‬ميمون ها از گوشه يي به گوشه ي ديگر جست مي زدند و گاهي هم از دم شتر آويزان‬
‫مي شدند كه شتر دادش درمي آمد و بد و بيراه مي گفت‪ .‬خر درازگوش دندان هايش را به هم مي‬
‫ساييد و عرعر مي كرد و بچه خرس ها و عروسك ها را به پشتش سوار مي كرد و شلنگ انداز دور بر‬
‫مي داشت‪ .‬شتر گوش به تيك تيك ساعت ديواري خوابانيده بود‪ .‬انگار وعده يي به كسي داده باشد‪.‬‬
‫هواپيماها و هليكوپترها توي هوا گشت مي زدند‪ .‬لك پشت ها توي لكشان چرت مي زدند‪ .‬ماده سگ‬
‫ها بچه هايشان را شير مي دادند‪ .‬گربه از زير سبد دزدكي تخم مرغ در مي آورد‪ .‬خرگوش ها با تعجب‬
‫شكارچي قفسه ي روبرو را نگاه مي كردند‪ .‬ميمون سياه ساز دهني من را كه هميشه پشت شيشه‬
‫بود‪ ،‬روي لب هاي كلفتش مي ماليد و صداهاي قشنگ جوراجوري از آن درمي آورد‪ .‬اتوبوس ها و‬
‫سواري ها عروسك ها را سوار كرده بودند و مي گشتند‪ .‬تانك ها و تفنگ ها و تپانچه ها و مسلسل ها‬
‫تند تند گلوله در مي كردند‪ .‬بچه خرگوش هاي سفيد زردك هاي گنده يي را با دست گرفته مي جويدند‬
‫در حالي كه نيششان تا بناگوش باز شده بود‪ .‬مهمتر از همه شتر خود من بود كه اگر مي خواست‬
‫حركتي بكند همه چيز را در هم مي ريخت‪ .‬آنقدر گنده بود كه ديگر پشت شيشه جا نمي گرفت و تمام‬
‫روز لب پياده رو مي ايستاد و مردم را تماشا مي كرد‪ .‬حال هم ايستاده بود وسط مغازه و زنگ‬
‫گردنش را جرينگ جرينگ به صدا در مي آورد‪ ،‬سقز مي جويد و گوش به تيك تيك ساعت خوابانيده‬
‫بود‪ .‬يك رديف بچه شتر سفيد مو از توي قفسه هي داد مي زدند‪ :‬ننه‪ ،‬اگر به خيابان بروي ما هم با تو‬
‫مي آييم‪ ،‬خوب؟‬
‫خواستم با شتر دو كلمه حرف زده باشم اما هر چه فرياد زدم صدايم را نشنيد‪ .‬ناچار چند لگد به در‬
‫زدم بلكه ديگران ساكت شوند اما در همين موقع كسي گوشم را گرفت و گفت مگر ديوانه شده يي‬
‫بچه؟ بيا برو بخواب‪.‬‬
‫ديگر جاي ايستادن نبود‪ .‬خودم را از دست آژان خلص كردم و پا به دو گذاشتم كه بيشتر از اين دير‬
‫نكنم‪.‬‬
‫وقتي پيش پدرم رسيدم‪ ،‬خيابان ها همه ساكت و خلوت بود‪ .‬تك و توكي تاكسي مي آمد رد مي شد‪.‬‬
‫پدرم روي چرخ دستيش خوابيده بود به طوري كه اگر مي خواستم من هم روي چرخ بخوابم‪ ،‬مجبور‬
‫بودم او را بيدار كنم كه پاهايش را كنار بكشد و جا بدهد‪ .‬غير از چرخ دستي ما چرخ هاي ديگري هم‬
‫لب جو يا كنار ديوار بودند كه كساني رويشان خوابيده بودند‪ .‬چند نفري هم كنار ديوار همينجوري روي‬
‫زمين به خواب رفته بودند‪ .‬اينجا چهار راهي بود و يكي از همشهري هاي ما در همين جا دكه ي‬
‫يخفروشي داشت‪ .‬سر پا خوابم مي گرفت‪ .‬پاي چرخ دستيمان افتادم خوابيدم‪.‬‬
‫***‬
‫جرينگ!‪ ..‬جرينگ!‪ ..‬جرينگ!‪..‬‬
‫‪ -‬آهاي لطيف كجايي؟ لطيف چرا جواب نمي دهي؟ چرا نمي آيي برويم بگرديم‪.‬‬
‫جرينگ!‪ ..‬جرينگ!‪ ..‬جرينگ!‪..‬‬
‫‪ -‬لطيف جان‪ ،‬صدايم را مي شنوي؟ من شترم‪ .‬آمدم برويم بگرديم د بيا سوار شو برويم‪.‬‬
‫شتر كه زير ايوان رسيد من از رختخوابم درآمدم و از آن بال پريدم و افتادم به پشت او و خنده كنان‬
‫گفتم‪ :‬من كه نشسته ام پشت تو ديگر چرا داد مي زني؟‬
‫شتر از ديدن من خوشحال شد و كمي سقز به دهانش گذاشت وكمي هم به من داد و راه افتاديم‪.‬‬
‫كمي راه رفته بوديم كه شتر گفت‪ :‬ساز دهنيت را هم آورده ام‪ .‬بگير بزن گوش كنيم‪.‬‬
‫من ساز دهني قشنگم را از شتر گرفتم و بنا كردم محكم در آن دميدن‪ .‬شتر هم با جرينگ جرينگ زنگ‬
‫هاي بزرگ و كوچكش با ساز من همراهي مي كرد‪.‬‬
‫شتر سرش را به طرف من برگرداند و گفت‪ :‬لطيف‪ ،‬شام خورده يي؟‬
‫من گفتم‪ :‬نه‪ .‬پول نداشتم‪.‬‬
‫شتر گفت‪ :‬پس اول برويم شام بخوريم‪.‬‬
‫در همين موقع خرگوش سفيد از بالي درختي پايين پريد و گفت‪ :‬شتر جان‪ ،‬امشب شام را در ويل مي‬
‫خوريم‪ .‬من مي روم ديگران را خبر كنم‪ .‬شما خودتان برويد‪.‬‬
‫خرگوش ته زردكي را كه تا حال مي جويد‪ ،‬توي جوي آب انداخت و جست زنان از ما دور شد‪.‬‬
‫شتر گفت‪ :‬مي داني ويل يعني چه؟‬
‫من گفتم‪ :‬به نظرم يعني ييلق‪.‬‬
‫شتر گفت‪ :‬ييلق كه نه‪ .‬آدم هاي ميليونر در جاهاي خوش آب و هوا براي خودشان كاخ ها و خانه هاي‬
‫مجللي درست مي كنند كه هر وقت عشقشان كشيد بروند آنجا استراحت و تفريح كنند‪ .‬اين خانه ها را‬
‫مي گويند ويل‪ .‬البته ويلها استخر و فواره و باغ و باغچه هاي بزرگ و پرگلي هم دارند‪ .‬يك دسته‬
‫باغبان و آشپز و نوكر و كلفت هم دارند‪ .‬بعضي از ميليونرها چند تا ويل هم در كشورهاي خارج دارند‪.‬‬
‫مثل در سويس و فرانسه‪ .‬حال ما مي رويم به يكي از ويلهاي شمال تهران كه گرماي تابستان را از‬
‫تنمان درآوريم‪.‬‬
‫شتر اين را گفت و انگار پر در آورده باشد‪ ،‬مثل پرنده ها به هوا بلند شد‪ .‬زير پايمان خانه هاي زيبا و‬
‫تميزي قرار داشت‪ .‬بوي دود و كثافت هم در هوا نبود‪ .‬خانه ها و كوچه ها طوري بودند كه من خيال‬
‫كردم دارم فيلم تماشا مي كنم‪ .‬عاقبت به شتر گفتم‪ :‬شتر‪ ،‬نكند از تهران خارج شده باشيم!‬
‫شتر گفت‪ :‬چطور شد به اين فكر افتادي؟‬
‫من گفتم‪ :‬آخر اين طرف ها اصل بوي دود و كثافت نيست‪ .‬خانه ها همه اش بزرگ‪ ،‬مثل دسته گل‬
‫هستند‪.‬‬
‫شتر خنديد و گفت‪ :‬حق داري لطيف جان‪ .‬تهران دو قسمت دارد و هر قسمتش براي خودش چيز‬
‫ديگري است‪ .‬جنوب و شمال‪ :‬جنوب پر از دود و كثافت و گرد و غبار است اما شمال تميز است‪ .‬زيرا‬
‫همه ي اتوبوس هاي قراضه در آن طرف ها كار مي كنند‪ .‬همه ي كوره هاي آجرپزي در آن طرف‬
‫هاست‪ .‬همه ي ديزل ها و باري ها از آن برها رفت و آمد مي كنند‪ .‬خيلي از كوچه و خيابانهاي جنوب‬
‫خاكي است‪ ،‬همه ي آب هاي كثيف و گنديده ي جوهاي شمال به جنوب سرازير مي شود‪ .‬خلصه‪.‬‬
‫جنوب محله ي آدم هاي بي چيز و گرسنه است و شمال محله ي اعيان و پولدارها‪ .‬تو هيچ در‬
‫«حصيرآباد» و «نازي آباد» و «خيابان حاج عبدالمحمود» ساختمان هاي ده طبقه ي مرمري ديده يي؟‬
‫اين ساختمان هاي بلند هستند كه پايينشان مغازه هاي اعياني قراردارند و مشتري هايشان سواري‬
‫هاي لوكس و سگهاي چند هزار توماني دارند‪.‬‬
‫من گفتم‪ :‬در طرف هاي جنوب همچنين چيزهايي ديده نمي شود‪ .‬در آنجا كسي سواري ندارد اما‬
‫خيلي ها چرخ دستي دارند و توي زاغه مي خوابند‪.‬‬
‫چنان گرسنه بودم كه حس مي كردم ته دلم دارد سوراخ مي شود‪.‬‬
‫زير پايمان باغ بزرگي بود پر از چراغهاي رنگارنگ‪ ،‬خنك و پر طراوت و پر گل و درخت‪ .‬عمارت بزرگي‬
‫مثل يك دسته گل در وسط قرار داشت و چند متر آن طرفتر استخر بزرگي با آب زلل و ماهي هاي‬
‫قرمز و دور و برش ميز و صندلي و گل و شكوفه‪ .‬روي ميزها يك عالمه غذاهاي رنگارنگ چيده شده‬
‫بود كه بويشان آدم را مست مي كرد‪.‬‬
‫شتر گفت‪ :‬برويم پايين‪ .‬شام حاضر است‪.‬‬
‫من گفتم‪ :‬پس صاحب باغ كجاست؟‬
‫شتر گفت‪ :‬فكر او را نكن‪ .‬در زيرزمين دست بسته افتاده و خوابيده‪.‬‬
‫شتر روي كاشي هاي رنگين لب استخر نشست و من جست زدم و پايين آمدم‪ .‬خرگوش حاضر بود‪.‬‬
‫دست من را گرفت و برد نشاند سر يكي از ميزها‪ .‬كمي بعد سر مهمان ها باز شد‪ .‬عروسك ها با‬
‫ماشين هاي سواري‪ ،‬عده يي با هواپيما و هليكوپتر‪ ،‬الغ شلنگ انداز‪ ،‬لك پشت ها آويزان از دم بچه‬
‫شترها‪ ،‬ميمون ها جست زنان و معلق زنان و خرگوش ها دوان دوان سر رسيدند‪ .‬مهماني عجيب و پر‬
‫سر و صدايي بود با غذاهايي كه تنها بوي آن ها دهان آدم را آب مي انداخت‪ .‬بوقلمون هاي سرخ‬
‫شده‪ ،‬جوجه كباب‪ ،‬بره كباب‪ ،‬پلوها و خورش ها ي جوراجور و خيلي خيلي غذاهاي ديگر كه من نمي‬
‫توانستم بفهمم چه غذاهايي هستند‪ .‬ميوه هم از هر چه دلت بخواهد‪ ،‬فراوان بود‪ .‬زير دست و پا ريخته‬
‫بود‪.‬‬
‫شتر در آن سر استخر ايستاد و با اشاره ي سر و گردن همه را ساكت كرد و گفت‪ :‬همه از كوچك و‬
‫بزرگ خوش آمده ايد‪ ،‬صفا آورده ايد‪ .‬اما مي خواستم از شما بپرسم آيا مي دانيد به خاطر كي و چرا‬
‫همچنين مهماني پرخرجي راه انداخته ايم؟‬
‫الغ گفت‪ :‬به خاطر لطيف‪ .‬مي خواستيم او هم يك شكم غذاي حسابي بخورد‪ .‬حسرت به دلش نماند‪.‬‬
‫خرس پشت مسلسل گفت‪ :‬آخر لطيف اينقدر مي آيد ما را تماشا مي كند كه ما همه مان او را‬
‫دوست داريم‪.‬‬
‫پلنگ گفت‪ :‬آري ديگر‪ .‬همانطور كه لطيف دلش مي خواهد ما مال او باشيم‪ ،‬ما هم دلمان مي خواهد‬
‫مال او باشيم‪.‬‬
‫شير گفت‪ :‬آري‪ .‬بچه هاي ميليونر خيلي زود از ما سير مي شوند‪ .‬پدرهايشان هر روز اسباب بازي هاي‬
‫تازه يي برايشان مي خرند آنوقت اين ها يكي دو دفعه كه با ما بازي كردند‪ ،‬دلشان زده مي شود و‬
‫ديگر ما را به بازي نمي گيرند و ولمان مي كنند كه بمانيم بپوسيم و از بين برويم‪.‬‬
‫من به حرف آمدم گفتم‪ :‬اگر شما هر كدامتان مال من باشيد‪ ،‬قول مي دهم كه هيچوقت ازتان سير‬
‫نشوم‪ .‬هميشه با شما بازي مي كنم و تنهايتان نمي گذارم‪.‬‬
‫اسباب بازي ها يكصدا گفتند‪ :‬مي دانيم‪ .‬ما تو را خوب مي شناسيم‪ .‬اما ما نمي توانيم مال تو باشيم‪.‬‬
‫ما را خيلي گران مي فروشند‪.‬‬
‫بعد يكيشان گفت‪ :‬من فكر نمي كنم حتي درآمد يك ماه پدر تو براي خريدن يكي از ماها كفايت بكند‪.‬‬
‫شتر باز همه را ساكت كرد و گفت‪ :‬برگرديم بر سر مطلب‪ .‬حرف هاي همه ي شما درست است ولي‬
‫ما مهماني امشب را به خاطر چيز بسيار مهمي راه انداختيم كه شما به آن اشاره نكرديد‪.‬‬
‫من باز به حرف آمدم گفتم‪ :‬من خودم مي دانم چرا من را به اينجا آورديد‪ .‬شما خواستيد به من بگوييد‬
‫كه ببين همه ي مردم مثل تو و پدرت گرسنه كنار خيابان نمي خوابند‪.‬‬
‫چند زن و مرد دور ميزي نشسته بودند و تند تند غذا مي خوردند‪ .‬معلوم بود كه نوكر و كلفت هاي‬
‫خانه بودند‪ .‬من هم بنا كردم به خوردن اما انگار ته دلم سوراخ بود كه هر چه مي خوردم سير نمي‬
‫شدم و شكمم مرتب قار و قور مي كرد‪ .‬مثل آن وقت هايي كه خيلي گرسنه باشم‪ .‬فكر كردم كه‬
‫نكند دارم خواب مي بينم كه سير نمي شوم؟ دستي به چشم هايم كشيدم‪ .‬هر دو قشنگ باز بودند‪ .‬به‬
‫خودم گفتم‪« :‬من خوابم؟ نه كه نيستم‪ .‬آدم كه به خواب مي رود ديگر چشم هايش باز نيست و جايي‬
‫را نمي بيند‪ .‬پس چرا سير نمي شوم؟ چرا دارم خيال مي كنم دلم مالش مي رود؟»‬
‫حال داشتم دور عمارت مي گشتم و به ديوارهاي آن و به سنگ هاي قيمتي ديوارها دست مي كشيدم‪.‬‬
‫نمي دانم از كجا گرد و خاك مي آمد و يك راست مي خورد به صورت من‪ .‬حال توي زيرزمين بودم كه‬
‫خيال مي كردم گرد و خاك از آنجاست‪ .‬در اولين پله گرد و خاك چنان توي بيني و دهنم تپيد كه عطسه‬
‫ام گرفت‪ :‬هاپ ش!‪..‬‬
‫***‬
‫به خودم گفتم‪ :‬چي شده؟ من كجام؟‬
‫جاروي سپور درست از جلو صورتم رد شد و گرد و خاك پياده رو را به صورتم زد‪.‬‬
‫به خودم گفتم‪ :‬چي شده؟ من كجام؟ نكند خواب مي بينم؟‬
‫اما خواب نبودم‪ .‬چرخ دستي پدرم را ديدم بعد هم سر و صداي تاكسي ها را شنيدم بعد هم در تاريك‬
‫روشن صبح چشمم به ساختمانهاي اطراف چهار راه افتاد‪ .‬پس خواب نبودم‪ .‬سپور حال از جلوي من‬
‫رد شده بود اما همچنان گرد و غبار راه مي انداخت و پياده رو را خط خطي مي كرد و جلو مي رفت‪.‬‬
‫به خودم گفتم‪ :‬پس همه ي آن ها را خواب ديدم؟ نه!‪ ..‬آري ديگر خواب ديدم‪ .‬نه!‪ ..‬نه!‪ ..‬نه‪..‬‬
‫سپور برگشت و من را نگاه كرد‪ .‬پدرم از روي چرخ خم شد و گفت‪ :‬لطيف‪ ،‬خوابي؟‬
‫من گفتم‪ :‬نه!‪ ..‬نه!‪..‬‬
‫پدرم گفت‪ :‬خواب نيستي چرا ديگر داد مي زني؟ بيا بال پهلوي خودم‪.‬‬
‫رفتم بال‪ .‬پدرم بازويش را زير سرم گذاشت اما من خوابم نمي برد‪ .‬دلم مالش مي رفت‪ .‬شكمم‬
‫درست به تخته ي پشتم چسبيده بود‪ .‬پدرم ديد كه خوابم نمي برد گفت‪ :‬شب دير كردي‪ .‬من هم‬
‫خسته بودم زود خوابيدم‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬دو تا سواري تصادف كرده بودند وايستادم تماشا كنم دير كردم‪.‬‬
‫بعد گفتم‪ :‬پدر‪ .‬شتر مي تواند حرف بزند و بپرد‪...‬‬
‫پدرم گفت‪ :‬نه كه نمي تواند‪.‬‬
‫من گفتم‪ :‬آري‪ .‬شتر كه پر ندارد‪...‬‬
‫پدرم گفت‪ :‬پسر تو چه ات است؟ هر صبح كه از خواب بلند مي شوي حرف شتر را مي زني‪.‬‬
‫من كه فكر چيز ديگري را مي كردم گفتم‪ :‬پولدار بودن هم چيز خوبي است‪ ،‬پدر‪ .‬مگر نه؟ آدم مي‬
‫تواند هر چه دلش خواست بخورد‪ ،‬هر چه دلش خواست داشته باشد‪ .‬مگر نه‪ ،‬پدر؟‬
‫پدرم گفت‪ :‬ناشكري نكن پسر‪ .‬خدا خودش خوب مي داند كه كي را پولدار كند‪ ،‬كي را بي پول‪.‬‬
‫پدرم هميشه همين حرف را مي زد‪.‬‬
‫هوا كه روشن شد پدرم چستك هايش را از زير سرش برداشت به پايش كرد‪ .‬بعد‪ ،‬از چرخ دستي‬
‫پايين آمديم‪ .‬پدرم گفت‪ :‬ديروز نتوانستم سيب زميني ها را آب كنم‪ .‬نصف بيشترش روي دستم مانده‪.‬‬
‫من گفتم‪ :‬مي خواستي جنس ديگري بياوري‪.‬‬
‫پدرم حرفي نزد‪ .‬قفل چرخ را باز كرد و دو تا كيسه ي پر درآورد خالي كرد روي چرخ دستي‪ .‬من هم‬
‫ترازو و كيلوها را درآوردم چيدم‪ .‬بعد‪ ،‬راه افتاديم‪.‬‬
‫پدرم گفت‪ :‬مي رويم آش بخوريم‪.‬‬
‫هر وقت صبح پدرم مي گفت «مي رويم آش بخوريم» من مي فهميدم كه شب شام نخورده است‪.‬‬
‫سپور پياده رو را تا ته خيابان خط خطي كرده بود‪ .‬ما مي رفتيم به طرف پارك شهر‪ .‬پيرمرد آش‬
‫فروش مثل هميشه لب جو‪ ،‬پشت به وسط خيابان‪ ،‬نشسته بود و ديگ آش جلوش‪ ،‬روي اجاق فتيله‬
‫يي‪ ،‬قل قل مي كرد‪ .‬سه تا مشتري زن و مرد دوره نشسته بودند و از كاسه هاي آلومينيومي آششان‬
‫را مي خوردند‪ .‬زن بليت فروش بود‪ .‬مثل زيور بليت فروش چادر به سر داشت‪ .‬چمباتمه زده بود و‬
‫دسته بليت ها را گذاشته بود وسط شكم و زانوهايش و چادر چركش را كشيده بود روي زانوهايش‪.‬‬
‫پدرم با پيرمرد احوال پرسي كرد و نشستيم‪ .‬دو تا آش كوچك با نصفي نان خورديم و پا شديم‪ .‬پدرم‬
‫دو قران پول به من داد و گفت‪ :‬من مي روم دوره بگردم‪ .‬ظهر مي آيي همينجا ناهار را با هم مي‬
‫خوريم‪.‬‬
‫***‬
‫اول كسي كه ديدم پسر زيور بليت فروش بود‪ .‬جلو مردي را گرفته و مرتب مي گفت‪ :‬آقا يك دانه‬
‫بليت بخر‪ .‬انشاالله برنده مي شوي‪ .‬آقا ترا خدا بخر‪.‬‬
‫مرد زوركي از دست پسر زيور خلص شد و در رفت‪ .‬پسر زيور چند تا فحش زير لبي داد و مي‬
‫خواست راه بيفتد كه من صدايش زدم و گفتم‪ :‬نتوانستي كه قالب كني!‬
‫پسر زيور گفت‪ :‬اوقاتش تلخ بود‪ ،‬انگار با زنش دعواش شده بود‪.‬‬
‫دو تايي راه افتاديم‪ .‬پسر زيور دسته ي ده بيست تايي بليت هايش را جلو مردم مي گرفت و مرتب‬
‫مي گفت‪ :‬آقا بليت؟‪ ..‬خانم بليت؟‪..‬‬
‫پسر زيور براي هر بليتي كه مي فروخت يك قران از مادرش مي گرفت‪ .‬خرجي خودش را كه در مي‬
‫آورد ديگر بليت نمي فروخت‪ ،‬مي رفت دنبال بازي و گردش و دعوا و سينما‪ .‬پولدارتر از همه ي ما‬
‫بود‪ .‬ظهرها عادتش بود كه توي جوي آبي‪ ،‬زير پلي‪ ،‬دراز بكشد و يكي دو ساعتي بخوابد‪ .‬صبح آفتاب‬
‫نزده بيدار مي شد و از مادرش ده بيست تايي بليت مي گرفت و راه مي افتاد كه مشتري هاي صبح‬
‫را از دست ندهد تا كارش را ظهر نشده تمام كند‪ .‬دلش نمي آمد بعد از ظهرش را هم با بليت‬
‫فروشي حرام كند‪.‬‬
‫تا خيابان نادري پسر زيور سه تا بليت فروخت‪ .‬آنجا كه رسيديم گفت‪ :‬من ديگر بايد همينجاها بمانم‪.‬‬
‫مغازه ها تك وتوك باز بودند‪ .‬مغازه ي اسباب بازي فروشي بسته بود‪ .‬شترم هنوز كنار پياده رو نيامده‬
‫بود‪ .‬دلم نيامد در را بزنم كه نكند خواب صبحش را حرام كرده باشم‪ .‬گذاشتم رفتم بالتر و بالتر‪.‬‬
‫خيابان ها پر شاگرد مدرسه يي ها بود‪ .‬توي هر ماشين سواري يكي دو بچه مدرسه يي كنار پدر و‬
‫مادرهايشان نشسته بودند و به مدرسه مي رفتند‪.‬‬
‫در اين وقت روز فقط مي توانستم احمد حسين را پيدا كنم تا از دست تنهايي خلص بشوم‪ .‬باز از چند‬
‫خيابان گذشتم تا رسيدم به خيابان هايي كه ذره يي دود و بوي كثافت درشان نبود‪ .‬بچه ها و بزرگترها‬
‫همه شان لباس هاي تر و تميز داشتند‪ .‬صورت ها همه شان برق برق مي زدند‪ .‬دخترها و زن ها مثل‬
‫گل هاي رنگارنگ مي درخشيدند‪ .‬مغازه ها و خانه ها زير آفتاب مثل آينه به نظر مي آمدند‪ .‬من هر‬
‫وقت از اين محله ها مي گذشتم خيال مي كردم توي سينما نشسته ام فيلم تماشا مي كنم‪ .‬هيچوقت‬
‫نمي توانستم بفهمم كه توي خانه هاي به اين بلندي و تميزي چه جوري غذا مي خورند‪ ،‬چه جوري مي‬
‫خوابند‪ ،‬چه جوري حرف مي زنند‪ ،‬چه جوري لباس مي پوشند‪ .‬تو مي تواني پيش خود بفهمي كه توي‬
‫شكم مادرت چه جوري زندگي مي كردي؟ مثل مي تواني جلو چشم هات خودت را توي شكم مادرت‬
‫ببيني كه چه جوري غذا مي خوردي؟ نه كه نمي تواني‪ .‬من هم مثل تو بودم‪ .‬اصل نمي توانستم‬
‫فكرش را بكنم‪.‬‬
‫جلو مغازه يي سه تا بچه كيف به دست ايستاده بودند چيزهاي پشت شيشه را تماشا مي كردند‪ .‬من‬
‫هم ايستادم پشت سرشان‪ .‬عطر خوشايندي از موهاي شانه زده شان مي آمد‪ .‬بي اختيار پشت گردن‬
‫يكيشان را بو كردم‪ .‬بچه ها به عقب نگاه كردند و من را برانداز كردند و با اخم و نفرت ازم فاصله‬
‫گرفتند و رفتند‪ .‬از دور شنيدم كه يكيشان مي گفت‪ :‬چه بوي بدي ازش مي آمد!‬
‫فقط فرصت كردم كه عكس خودم را توي شيشه ي مغازه ببينم‪ .‬موهاي سرم چنان بلند و پريشان‬
‫بودند كه گوش هايم را زيرگرفته بودند‪ .‬انگار كله پر مويي به سرم گذاشته ام‪ .‬پيراهن كرباسي ام‬
‫رنگ چرك و تيره يي گرفته بود و از يقه ي دريده اش بدن سوخته ام ديده مي شد‪ .‬پاهام برهنه و‬
‫چرك و پاشنه هام ترك خورده بودند‪ .‬دلم مي خواست مغز هر سه اعيان زاده را داغون كنم‪.‬‬
‫آيا تقصير آن ها بود كه من زندگي اين جوري داشتم؟‬
‫مردي از توي مغازه بيرون آمد و با اشاره ي دست‪ ،‬من را راند و گفت‪ :‬برو بچه‪ .‬صبح اول صبح هنوز‬
‫دشت نكرده ايم چيزي به تو بدهيم‪.‬‬
‫من جنب نخوردم و چيزي هم نگفتم‪ .‬مرد باز من را با اشاره ي دست راند و گفت‪ :‬د گم شو برو‪.‬‬
‫عجب رويي دارد!‬
‫من جنب نخوردم و گفتم‪ :‬من گدا نيستم‪.‬‬
‫مرد گفت‪ :‬ببخشيد آقا پسر‪ ،‬پس چكاره ايد؟‬
‫من گفتم‪ :‬كاره يي نيستم‪ .‬دارم تماشا مي كنم‪.‬‬
‫و راه افتادم‪ .‬مرد داخل مغازه شد‪ .‬تكه كاشي سفيدي ته آب جو برق مي زد‪ .‬ديگر معطل نكردم‪ .‬تكه‬
‫كاشي را برداشتم و با تمام قوت بازويم پراندم به طرف شيشه ي بزرگ مغازه‪ .‬شيشه صدايي كرد و‬
‫خرد شد‪ .‬صداي شيشه انگار بار سنگيني را از روي دلم برداشت و آنوقت دو پا داشتم دو پاي ديگر‬
‫هم قرض كردم و حال در نرو كي در برو! نمي دانم از چند خيابان رد شده بودم كه به احمد حسين‬
‫برخوردم و فهميدم كه ديگر از مغازه خيلي دور شده ام‪.‬‬
‫احمد حسين مثل هميشه جلو دبستان دخترانه اين بر آن بر مي رفت و از ماشين هاي سواري كه‬
‫دختر بچه ها را پياده مي كردند‪ ،‬گدايي مي كرد‪ .‬هر صبح زود كار احمد حسين همين بود‪ .‬من عاقبت‬
‫هم نفهميدم كه احمد حسين پيش چه كسي زندگي مي كند اما قاسم مي گفت كه احمد حسين فقط‬
‫يك مادر بزرگ دارد كه او هم گداست‪ .‬احمد حسين خودش چيزي نمي گفت‪.‬‬
‫وقتي زنگ مدرسه زده شد و بچه ها به كلس رفتند ما راه افتاديم‪ .‬احمد حسين گفت‪ :‬امروز دخل‬
‫خوبي نكردم‪ .‬همه مي گويند پول خرد نداريم‪.‬‬
‫من گفتم‪ :‬كجا مي خواهيم برويم؟‬
‫احمد حسين گفت‪ :‬همين جوري راه مي رويم ديگر‪.‬‬
‫من گفتم‪ :‬همين جوري نمي شود‪ .‬برويم قاسم را پيدا كنيم يكي يك ليوان دوغ بزنيم‪.‬‬
‫قاسم ته خيابان سي متري دوغ ليواني يك قران مي فروخت و ما هر وقت به ديدن او مي رفتيم‬
‫نفري يك ليوان دوغ مجاني مي زديم‪ .‬پدر قاسم در خيابان حاج عبدالمحمود لباس كهنه خريد و فروش‬
‫مي كرد‪ .‬پيراهن يكي پانزده هزار‪ ،‬زير شلواري دو تا بيست و پنج هزار‪ ،‬كت و شلوار هفت هشت‬
‫تومن‪ .‬خيابان حاج عبدالمحمود با يك پيچ به محل كار قاسم مي خورد‪ .‬در و ديوار و زمين خيابان پر از‬
‫چيزهاي كهنه و قراضه بود كه صاحبانشان بال سرشان ايستاده بودند و مشتري صدا مي زدند‪ .‬پدر‬
‫قاسم دكان بسيار كوچكي داشت كه شب ها هم با قاسم و زن خود سه نفري در همانجا مي‬
‫خوابيدند‪ .‬خانه ي ديگري نداشتند‪ .‬مادر قاسم صبح تا شام لباس هاي پاره و چركي را كه پدر قاسم از‬
‫اين و آن مي خريد‪ ،‬توي دكان يا توي جوي خيابان سي متري مي شست و بعد وصله مي كرد‪ .‬خيابان‬
‫حاج عبدالمحمود خاكي بود و جوي آب نداشت و هيچ ماشيني از آنجا نمي گذشت‪.‬‬
‫من و احمد حسين پس از يكي دو ساعت پياده روي رسيديم به محل كار قاسم‪ .‬قاسم در آنجا نبود‪.‬‬
‫رفتيم به خيابان حاج عبدالمحمود‪ .‬پدر قاسم گفت كه قاسم مادرش را به مريضخانه برده‪ .‬مادر قاسم‬
‫هميشه يا پا درد داشت يا درد معده‪.‬‬
‫***‬
‫نزديك هاي ظهر من و احمد حسين و پسر زيور در خيابان نادري‪ ،‬لب جو‪ ،‬كنار شتر نشسته بوديم و‬
‫تخمه مي شكستيم و درباره ي قيمت شتر حرف مي زديم‪ .‬عاقبت قرار گذاشتيم كه برويم توي مغازه‬
‫و از فروشنده بپرسيم‪ .‬فروشنده به خيال اين كه ما گداييم‪ ،‬از در وارد نشده گفت‪ :‬برويد بيرون‪ .‬پول‬
‫خرد نداريم‪.‬‬
‫من گفتم‪ :‬پول نمي خواستيم آقا‪ .‬شتر را چند مي دهيد؟‬
‫و با دست به بيرون اشاره كردم‪ .‬صاحب مغازه با تعجب گفت‪ :‬شتر؟!‬
‫احمد حسين و قاسم از پشت سر من گفتند‪ :‬آري ديگر‪ .‬چند مي دهيد؟‬
‫صاحب مغازه گفت‪ :‬برويد بيرون بابا‪ .‬شتر فروشي نيست‪.‬‬
‫دماغ سوخته از مغازه بيرون آمديم انگار اگر فروشي بود‪ ،‬آنقدر پول نقد داشتيم كه بدهيم و جلو شتر‬
‫را بگيريم و ببريم‪ .‬شتر محكم سر جايش ايستاده بود‪ .‬ما خيال مي كرديم مي تواند هر سه ما را يكجا‬
‫سوار كند و ذره يي به زحمت نيفتد‪ .‬دست احمد حسين به سختي تا شكم شتر مي رسيد‪ .‬پسر زيور‬
‫هم مي خواست دستش را امتحان كند كه فروشنده بيرون آمد و گوش قاسم را گرفت و گفت‪ :‬الغ‬
‫مگر نمي بيني نوشته اند دست نزنيد؟‬
‫و با دست تكه كاغذي را نشان داد كه بر سينه ي شتر سنجاق شده بود و چيزي رويش نوشته بودند‬
‫ولي ما هيچكدام سر در نمي آورديم‪ .‬از آنجا دور شديم و بنا كرديم به تخمه شكستن و قدم زدن‪.‬‬
‫كمي بعد پسر زيور گفت كه خوابش مي آيد و جاي خلوتي پيدا كرد و رفت توي جوي آب‪ ،‬زير پلي‪،‬‬
‫گرفت خوابيد‪ .‬من و احمد حسين گفتيم كه برويم به پارك شهر‪ .‬هوا گرم و خفه بود‪ .‬چنان عرقي‬
‫كرده بوديم كه نگو‪ .‬هيچ يكيمان حرفي نمي زديم‪ .‬من دلم مي خواست الن پيش مادرم بودم‪.‬‬
‫بدجوري غريبيم مي آمد‪.‬‬
‫دم در پارك شهر احمد حسين دو هزار داد و ساندويچ تخم مرغ خريد و گذاشت كه يك گاز هم من‬
‫بزنم‪ .‬بعد رفتيم در جاي هميشگي توي جو‪ ،‬آب تني بكنيم‪ .‬چند بچه ي ديگر هم بالتر از ما آب تني مي‬
‫كردند و به سر و روي هم آب مي پاشيدند‪ .‬من و احمد حسين ساكت توي آب دراز كشيديم و سر و‬
‫بدنمان را شستيم و كاري به كار آنها نداشتيم‪ .‬نگهبان پارك به سر و صدا به طرف ما آمد و همه مان‬
‫پا به فرار گذاشتيم و رفتيم جلو آفتاب نشستيم روي شن ها‪ .‬من و احمد حسين با شن شكل شتر‬
‫درست مي كرديم كه صداي پدرم را بالي سرمان شنيدم‪ .‬احمد حسين گذاشت رفت‪ .‬من و پدرم‬
‫رفتيم به دكان جگركي و ناهار خورديم‪ .‬پدرم ديد كه من حرفي نمي زنم و تو فكرم گفت‪ :‬لطيف‪ ،‬چي‬
‫شده؟ حالت خوب نيست؟‬
‫من گفتم‪ :‬چيزي نيست‪.‬‬
‫آمديم زير درخت هاي پارك شهر دراز كشيديم كه بخوابيم‪ .‬پدرم ديد كه من هي از اين پهلو به آن پهلو‬
‫مي شوم و نمي توانم بخوابم‪ .‬گفت‪ :‬لطيف‪ ،‬دعوا كردي؟ كسي چيزي بهت گفته؟ آخر به من بگو چي‬
‫شده‪.‬‬
‫من اصل حال حرف زدن نداشتم‪ .‬خوشم مي آمد كه بدون حرف زدن غصه بخورم‪ .‬دلم مي خواست‬
‫الن صدا و بوي مادرم را بشنوم و بغلش كنم و ببوسم‪ .‬يك دفعه زدم زير گريه و سرم را توي سينه ي‬
‫پدرم پنهان كردم‪ .‬پدرم پا شد نشست من را بغل كرد و گذاشت كه تا دلم مي خواهد گريه كنم‪ .‬اما‬
‫باز چيزي به پدرم نگفتم‪ .‬فقط گفتم كه دلم مي خواست پيش مادرم بودم‪ .‬بعد خواب من را گرفت و‬
‫چشم كه باز كردم ديدم پدرم بالي سر من نشسته و زانوهايش را بغل كرده و توي جماعت نگاه مي‬
‫كند‪ .‬من پايش را گرفتم و تكان دادم و گفتم‪ :‬پدر!‬
‫پدرم من را نگاه كرد‪ ،‬دستش را به موهايم كشيد و گفت‪ :‬بيدار شدي جانم؟‬
‫من سرم را تكان دادم كه آري‪.‬‬
‫پدرم گفت‪ :‬فردا برمي گرديم به شهر خودمان‪ .‬مي رويم پيش مادرت‪ .‬اگر كاري شد همانجا مي كنيم‬
‫يك لقمه نان مي خوريم‪ .‬نشد هم كه نشد‪ .‬هر چه باشد بهتر از اين است كه ما در اينجا بي سر و يتيم‬
‫بمانيم آن ها هم در آنجا‪.‬‬
‫توي راه‪ ،‬از پارك تا گاراژ‪ ،‬نمي دانستم كه خوشحال باشم يا نه‪ .‬دلم نمي آمد از شتر دور بيفتم‪ .‬اگر‬
‫مي توانستم شتر را هم با خودم ببرم‪ ،‬ديگر غصه يي نداشتم‪.‬‬
‫رفتيم بليت مسافرت خريديم باز توي خيابان ها راه افتاديم‪ .‬پدرم مي خواست چرخ دستيش را هر‬
‫طوري شده تا عصر بفروشد‪ .‬من دلم مي خواست هر طوري شده يك دفعه ي ديگر شتر را سير‬
‫ببينم‪ .‬قرار گذاشتيم شب را بياييم طرف هاي گاراژ بخوابيم‪ .‬پدرم نمي خواست من را تنها بگذارد اما‬
‫من گفتم كه مي خواهم بروم يك كمي بگردم دلم باز شود‪.‬‬
‫***‬
‫طرف هاي غروب بود‪ .‬نمي دانم چند ساعتي به تماشاي شتر ايستاده بودم كه ديدم ماشين سواري رو‬
‫بازي از راه رسيد و نزديك هاي من و شتر ايستاد‪ .‬يك مرد و يك دختر بچه ي تر و تميز توي ماشين‬
‫نشسته بودند‪ .‬چشم دختر به شتر دوخته شده بود و ذوق زده مي خنديد‪ .‬به دلم برات شد كه مي‬
‫خواهند شتر را بخرند ببرند به خانه شان‪ .‬دختر دست پدرش را گرفته از ماشين بيرون مي كشيد و‬
‫مي گفت‪ :‬زودتر پاپا‪ .‬حال يكي ديگر مي آيد مي خرد‪.‬‬
‫پدر و دختر مي خواستند داخل مغازه شوند كه ديدند من جلوشان ايستاده ام و راه را بسته ام‪ .‬نمي‬
‫دانم چه حالي داشتم‪ .‬مي ترسيدم؟ گريه ام مي گرفت؟ غصه ي چيزي را مي خوردم؟ نمي دانم چه‬
‫حالي داشتم‪ .‬همين قدر مي دانم كه جلو پدر و دختر را گرفته بودم و مرتب مي گفتم‪ :‬آقا‪ ،‬شتره‬
‫فروشي نيست‪ .‬صبح خودش به من گفت‪ .‬باور كن فروشي نيست‪.‬‬
‫مرد من را محكم كنار زد و گفت‪ :‬راه را چرا بسته يي بچه؟ برو كنار‪.‬‬
‫و دو تايي داخل مغازه شدند‪ .‬مرد شروع كرد با صاحب مغازه صحبت كردن‪ .‬دختر مرتب برمي گشت‬
‫و شتر را نگاه مي كرد‪ .‬چنان حال خوشي داشت كه آدم خيال مي كرد توي زندگيش حتي يك ذره‬
‫غصه نخورده‪ .‬من انگار زبانم لل شده بود و پاهايم بي حركت‪ ،‬دم در ايستاده بودم و توي مغازه را‬
‫مي پاييدم‪ .‬ميمون ها‪ ،‬بچه شترها‪ ،‬خرس ها‪ ،‬خرگوش ها و ديگران من را نگاه مي كردند و من خيال‬
‫مي كردم دلشان به حال من مي سوزد‪.‬‬
‫پدر و دختر خواستند از مغازه بيرون بيايند‪ .‬پدر يك سكه ي دو هزاري به طرف من دراز كرد‪ .‬من‬
‫دستهايم را به پشتم گذاشتم و توي صورتش نگاه كردم‪ .‬نمي دانم چه جوري نگاهش كرده بودم كه دو‬
‫هزاري را زود توي جيبش گذاشت و رد شد‪ .‬آنوقت صاحب مغازه من را از دم در دور كرد‪ .‬دو نفر از‬
‫كارگران مغازه بيرون آمدند و رفتند به طرف شتر‪ .‬دختر بچه رفته بود نشسته بود توي سواري و شتر‬
‫را نگاه مي كرد و با چشم و ابرو قربان صدقه اش مي رفت‪ .‬كارگرها كه شتر را از زمين بلند كردند‪،‬‬
‫من بي اختيار جلو دويدم و پاي شتر را گرفتم و داد زدم شتر مال من است‪ .‬كجا مي بريد‪ .‬من نمي‬
‫گذارم‪.‬‬
‫يكي از كارگرها گفت‪ :‬بچه برو كنار‪ .‬مگر ديوانه شده يي!‬
‫پدر دختر از صاحب مغازه پرسيد‪ :‬گداست؟‬
‫مردم به تماشا جمع شده بودند‪ .‬من پاي شتر را ول نمي كردم عاقبت كارگرها مجبور شدند شتر را به‬
‫زمين بگذارند و من را به زور دور كنند‪ .‬صداي دختر را از توي ماشين شنيدم كه به پدرش مي گفت‪:‬‬
‫پاپا‪ ،‬ديگر نگذار دست بهش بزند‪.‬‬
‫پدر رفت نشست پشت فرمان‪ .‬شتر را گذاشتند پشت سر پدر و دختر‪ .‬ماشين خواست حركت كند كه‬
‫من خودم را خلص كردم و دويدم به طرف ماشين‪ .‬دو دستي ماشين را چسبيدم و فرياد زدم‪ :‬شتر‬
‫من را كجا مي بريد‪ .‬من شترم را مي خواهم‪.‬‬
‫فكر مي كنم كسي صدايم را نشنيد‪ .‬انگار لل شده بودم و صدايي از گلويم در نمي آمد و فقط خيال‬
‫مي كردم كه فرياد مي زنم‪ .‬ماشين حركت كرد و كسي من را از پشت گرفت‪ .‬دست هايم از ماشين‬
‫كنده شده و به رو افتادم روي اسفالت خيابان‪ .‬سرم را بلند كردم و آخرين دفعه شترم را ديدم كه‬
‫گريه مي كرد و زنگ گردنش را با عصبانيت به صدا در مي آورد‪.‬‬
‫صورتم افتاد روي خوني كه از بيني ام بر زمين ريخته بود‪ .‬پاهايم را بر زمين زدم و هق هق گريه‬
‫كردم‪.‬‬
‫دلم مي خواست مسلسل پشت شيشه مال من باشد‪.‬‬
‫تابستان ‪1347‬‬

You might also like