You are on page 1of 20

‫‪7‬جلد‬

‫خاطرات مستر همر‬

‫جاسوس انگلیس در کشورهای اسلمی‬

‫ترجمه استاد علی کاظمی‬

‫ص‪1‬‬

‫بسم الله الرحمن الرحیم‬

‫نشر اخلق‬

‫قم ‪1380‬‬

‫ص‪2‬‬

‫در مربع‬

‫‪Humphrey‬‬ ‫هامفری ‪ ،‬قرن ‪18‬‬

‫خاطرات مستر همفر جاسوس انگلیس در کشورهای اسلمی ‪ /‬همفر ‪:‬‬

‫تر جمه علی کاظمی – قم ‪ :‬اخلق ‪.1380 ،‬‬

‫‪128‬ص‪.‬‬

‫‪ISBN: 964 – 92792 – 3 - 7‬‬

‫چاپ دوم ‪ ، 1384 :‬انتشارات اخلق ‪.‬‬

‫کتابنامه به صورت زیرنویس ‪.‬‬

‫‪.1‬انگلستان – روابط خارجی – کشورهای اسلمی ‪ .2 .‬کشورهای اسلمی – روابط‬


‫خارجی – انگلستان ‪ .3 .‬جاسوسان انگلیسی – کشورهای اسلمی ‪ .4 .‬هامفری ‪،‬‬
‫‪Humphrey‬‬

‫‪41017671/327‬‬ ‫‪2‬ه ‪5‬ک‪9/47DA/‬‬

‫‪1380‬‬

‫‪83 – 360 – 1‬م‬ ‫کتابخانه ملی ایران‬

‫مربع تمام شد‬

‫نشر اخلق‬

‫خاطرات مستر همفر‬

‫جاسوس انگلیس در کشورهای اسلمی‬

‫ترجمه ‪ :‬استاد علی کاظمی‬

‫چاپ ‪ :‬سوم بهار ‪1385‬‬


‫تیراژ ‪ 5000 :‬جلد‬

‫رقعی ‪ 128‬صفحه‬ ‫صحافی ‪ :‬انتشارات اسلمی‬ ‫چاپخانه ‪ :‬حافظ‬

‫‪ISBN: 964-92792 – 1 -0‬‬ ‫شابک ‪964 -92792-1-0 :‬‬

‫یک خط ممتد‬

‫قم ‪ ،‬خیابان ارم ‪ ،‬پاساژ قدس ‪ ،‬پلک ‪ – 108‬تلفن ‪7231947 -7743635 :‬‬

‫همه خقوق این کتاب محفوظ و مخصوص ناشر است ‪.‬‬

‫تایپیست برای این نسخه ی الکترونیکی از ناشر اجازه گرفته است ‪.‬‬

‫قیمت ‪ 850 :‬تومان‬

‫ص‪3‬‬

‫خاطرات‬

‫مستر همفر‬

‫جاسوس انگلیس در کشورهای اسلمی‬

‫ترجمه ‪ :‬استاد علی کاظمی‬

‫ص‪4‬‬

‫مذکرات مستر همفر‬

‫الجاسوس البریطاني في البلد السلمیة‬

‫نقله الی العربیة‬

‫الدکتور ج ‪ .‬خ‬

‫ص‪5‬‬

‫فهرست است که نوشته نمی شود‬

‫ص‪6‬‬

‫پیشگفتار‬

‫اصل این کتاب ‪ ،‬به تدریج در هفت شماره ‪ ،‬در یک مجله ی فرانسوی منتشر گردیده‬
‫است ‪ .‬نظر به اهمیت و محتوای کتاب بر آن شدیم ‪ ،‬آن را به فارسی تر جمه کنیم ‪ ،‬تا‬
‫مورد استفاده ی فارسی زبانان نیز قرار گیرد ‪.‬‬

‫تذکر اینکه ‪ :‬پاورقی هائی که به نام ( مترجم ) می باشد از استاد علی کاظمی است و‬
‫بقیه پاورقی ها که به نام ( لنکرانی ) آمده ‪ ،‬عبارت است از توضیحات و تعلیقات دانشمند‬
‫محترم ‪ :‬شیخ حسین لنکرانی ‪.‬‬

‫ناشر‬

‫ص‪7‬‬
‫فصل اول‬

‫مقدمه‬

‫دولت بریتانیای کبیر از مدتها پیش در این فکر بود که امپراطوری خود را – همانگونه که‬
‫هم اکنون هست – دارای عظمت و اقتدار هر چه بیشتر سازد ‪ ،‬بطوریکه خورشید سر از‬
‫در یای انگلستان در آورده و مجددا در دریاهای او غروب کند ‪.‬‬

‫دولت ما نسبت به مستعمرات فراوانی که ما بر آن سیطره داشتیم – از هند و چین و‬


‫خاورمیانه و غیره – کوچک بود ‪.‬‬

‫درست است که ما عمل بر قسمتهای عمده ای از این کشورها تسلط نداشتیم ‪ ،‬زیرا این‬
‫کشورها عمدتا در دست اهالی آن بود ‪ ،‬ولی سیاست ما در این بلد سیاستی پیروز و‬
‫فعال بود و تمامی این کشورها در شرف سقوط در دست ما بودند و لذا بر ما لزم بود‬
‫که در دو مرحله فکر کنیم ‪:‬‬

‫‪-1‬بخاطر ابقاء تسلط بر قسمتهایی که فعل بر آن سیطره داریم ‪.‬‬

‫‪-2‬مرحله ی دوم به منظور ضمیمه ساختن قسمتهائی که هنوز تسلط کامل بر آن‬
‫نداریم ‪ ،‬به مستعمرات و متملکات خود ‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫برای هر بخشی از بخشهای این کشور ها کمیسیونهای‬ ‫‪-3‬وزارت مستعمرات‬

‫ص‪9‬‬

‫مخصوصی بمنظور مطالعه و بررسی این دو هدف مقرر ساخته بود و من از شانس‬
‫خوبی که داشتم از ابتدای ورودم به وزارت مستعمرات مورد توجه و اعتماد شخص وزیر‬
‫قرار گرفتم ‪.‬‬

‫وزیر مسئولیت شرکت هند شرقی را به من سپرد و هدف این شرکت در ظاهر ‪ ،‬تنها‬
‫بازرگانی بود ‪ ،‬اما در باطن هدفش راهیابی بمنظور سیطره هر چه بیشتر و دست یافتن‬
‫بر این شبه قاره بود ‪.‬‬

‫حکومت انگلیس ‪ ،‬از لحاظ ملیتهای مختلف و ادیان پراکنده و زبانهای گوناگون مصالح ضد‬
‫و نقیضی که در هند وجود داشت ‪ ،‬نسبت به این کشور اطمینان کای داشت که برای‬
‫همیشه زیر بار تسلط انگلیس خواهد ماند ‪ ،‬زیرا هیچ زمینه ای برای رهایی یافتن از‬
‫تسلط خارجی و دست یافتن به یک استقلل حقیقی دیده نمی شد ‪.‬‬

‫و نیز بهمین ترتیب نسبت به چین هم اعتماد کافی داشت ‪ ،‬زیرا مذهب بودائیت و‬
‫کنفوسیون که در این کشور حکومت داشت طوری نبود که ترس قیامی در بین باشد ‪،‬‬
‫زیرا این دو مذهب مرده اند و تنها هدفشان جنبه های روحانی است و رابطه ای با زندگی‬
‫ندارند و لذا بعید بنظر می رسید که روزی در میان اهالی این دو منطقه حس وطن‬
‫دوستی سرایت کند و این دو منطقه موجب نمی شد که‬

‫ص ‪10‬‬

‫‪ - 1‬وزارت مستعمرات ‪ ،‬نام وزارتخانه ای مستقل بود که هدف و ماموریت آن ‪ ،‬اداره کردن کشورهای‬
‫زیر سلطه انگلستان بود ‪ .‬و در اوائل قرن بیستم بر اثر بیدار شدن و رشد فکری برخی از ملتها ‪ ،‬این‬
‫نام – در ظاهر – محو شد و این وزارتخانه به وزارت امور خارجه ی انگلستان منضم گردید و هم اکنون‬
‫نیز همان هدف و ماموریت را ادامه می دهد ‪.‬‬
‫فکر دولت بریتانیای کبیر آشفته گردد ‪ ،‬با این حال از امکانات یک تحول در آینده هیچ گاه‬
‫غفلت نداشتیم و لذا برنامه های دراز مدتی بمنظور سیطره ی تفرقه و جهل و فقر ‪،‬‬
‫گاهی هم ایجاد امراض اجراء می کردیم ‪.‬‬

‫ما معمول منویات خود را با پوششهایی از مشتهیات نفسانی مردم این بلد پیاده می‬
‫کردیم و با مشکلی مواجه نمی شدیم و پوششهای ما ‪ ،‬در ظاهر بسیار خیره کننده و در‬
‫واقع هم بسیار متین و استوار بود و بدین ترتیب مثل بودایی قدیمی که می گت ‪ « :‬هر‬
‫چند دوا تلخ مزه است ‪ ،‬ولی کاری کن که بیمار دارویش را دوست داشته باشد » را مو‬
‫به مو اجرا می کردیم ‪.‬‬

‫ص ‪11‬‬

‫مشکل ما با اسلم و ممالک اسلمی‬

‫اما آنچه که بسیار فکر ما را پریشان می کرد کشورهای اسلمی بود ‪ ،‬زیرا ما هر چند با‬
‫آن مرد مریض ‪ 2‬قرار دادهایی بسته بودیم که همه ی آنها به نفع ما بود و اگر چه طبق‬
‫پیش بینی های کارشناسان وزارت مستعمرات ‪ ،‬دولت عثمانی در مدتی کمتر از یک قرن‬
‫آخرین نفس خود را خواهد کشید و نیز به همین ترتیب با حکومت ایران نیز ‪ ،‬قرارداد های‬
‫محرمانه ای بسته بودیم و در این کشور ‪ ،‬جاسوسها و دست نشانده هایی کاشته بودیم و‬
‫رشوه و فساد اداری و سرگرمی پادشاهان با زنان زیبا ‪ ،‬پیکر این دو کشور را فرسوده‬
‫بود ‪ ،‬اما باز هم ما به چند جهت ‪ ،‬اعتمادی به نتایج مورد نظر خود نداشتیم ‪:‬‬

‫‪-1‬نیروی فوق العاده ای که اسلم در میان پیروان خود داشت ‪ ،‬زیرا یک فرد‬
‫مسلمان به تمام معنی تسلیم اسلم است ‪ ،‬بطوریکه انسان می بیند نفوذ اسلم‬
‫در یک فرد عادی مسلمان به اندازه ی نفوذ مسیحیت در یک فرد کشیش معتقد‬
‫می باشد ‪ ،‬بطرزیکه جان می دهند اما مسیحیت را از دست نمی دهند ‪.‬‬

‫بویژه مسلمانان شیعه در ایران خطر مهمی برای ما داشتند ‪ ،‬زیرا شیعیان ‪،‬‬
‫مسیحیان را مانند کثافت می دانند و همچنانکه اگر دست ما آلوده به کثافتی‬

‫ص ‪12‬‬

‫باشد می کوشیم تا آنرا بر طرف کنیم ‪ ،‬شیعیان هم همینطور ‪ ،‬از مسیحیان اجتناب و‬
‫دوری می کنند ‪.‬‬

‫روزی از یک نفر شیعه پرسیدم ‪ :‬شما شیعیان چرا با این خشم به مسیحیان نگاه می‬
‫کنید ؟‬

‫گفت ‪ :‬پیامبر اسلم مردی حکیم بوده ‪ ،‬و خواسته که هر کافری را در یک محاصره‬
‫قرار دهد تا این که همین امر ‪ ،‬موجب شود که درباره ی اسلم تحقیق به عمل آورد و‬
‫از تقلید کورکورانه ی پدران خود دست بر دارد و به سوی خدا و دین صحیح هدایت‬
‫گردد ‪ ،‬همانگونه که می بینیم دولت ها نیز هر گاه از طرف شخصی احساس خطر‬
‫کنند او را در محاصره ای قرار می دهند ‪ ،‬تا مجبود شود عاقبت مطیع و منقاد گردد ‪.‬‬

‫البته کثافتی که از آن یاد شد مخصوص مسیحیان نیست ‪ ،‬بلکه شامل هر کافری حتی‬
‫مجوسیان که فارسی زبانهای قدیم هستند می شود ‪ ،‬در منطق اسلم آنها نیز نجس‬
‫هستند ‪.‬‬

‫‪ -‬منظور امپراطوری عثمانی است ‪ ( .‬مترجم )‬ ‫‪2‬‬


‫گفتم ‪ :‬بسیار خوب ‪ ،‬مسیحیان که معتقد به خدا و روز معاد هستند چرا باید نجس‬
‫باشند ؟‬

‫گفت ‪ :‬به دو جهت‬

‫اول – برای آنکه مسیحیان منکر پیامبری حضرت محمد هستند و این عمل به معنی آن‬
‫است که می گویند حضرت محمد دروغ می گوید ‪ ،‬ما نیز در برابر این اتهام می گوییم‬
‫‪ :‬شما مسیحیان نجس هستید ‪ ،‬زیرا عقل حکم می کند به‬

‫ص ‪13‬‬

‫اینکه ‪ :‬هر کس تو را آزار دهد حق داری تو نیز او را اذیت کنی ‪.‬‬

‫ثانیا – مسیحیان به پیامبران نسبت های نا شایستی می دهند مثل آنکه می گویند ‪:‬‬
‫حضرت عیسی شراب می خورد ‪ ،‬و ملعون بود زیرا به چوبه ی دار آویخته شد ‪ 3 .‬با‬
‫تعجب فوق العاده گفتم ‪ :‬مسیحیان اینطور عقیده ای ندارند ‪.‬‬

‫گفت ‪ :‬تو نمی دانی ‪ ،‬مسیحیان در کتاب مقدس ‪ ،‬این حرفها را می زنند ‪.‬‬

‫من ساکت شدم در حالیکه یقین داشتم این شخص شیعه گر چه در قسمت اول‬
‫راست می گوید ‪ ،‬در قسمت دوم دروغ می گوید ‪ ،‬ولی نمی خواستم زیاد با او بحث و‬
‫گفتگو کنم ‪ ،‬چون می ترسیدم درباره ی من ایجاد شبهه ای بشود ‪ ،‬زیرا من سر و‬
‫وضع اسلمی به خود گرفته بودم و همیشه از بحثهای تند و سخت پرهیز می کردم ‪.‬‬

‫‪ -2‬اینکه اسلم روزی دین زندگی بوده ‪ ،‬در جهان تسلط داشته است و برای‬
‫انسانهایی که آقا بوده اند بسیار سخت است به آنها گفته شود ‪ :‬شما بنده اید ‪،‬‬
‫زیرا غرور آقایی ‪ ،‬انسان را هر چند هم که در ضعف باشد به برتری طلبی سوق‬
‫می دهد و این را هم نمی توانستیم که تاریخ اسلم را تحریف کنیم تا به‬
‫مسلمانان اینطور بفهمانیم که این آقایی که به دست آورده اند به خاطر‬

‫ص ‪14‬‬

‫موقعیتهای ویژه ای بود که آن موقعیتها برای همیشه به آنان پشت کرده است ‪،‬‬
‫آنچنان که دیگر بازگشتی برای آن نیست ‪.‬‬

‫‪-3‬هیچ نوع اطمینانی در مورد آل عثمان و حکام فارس نداشتیم که روزی هشیار‬
‫شوند و با یک نهضت ‪ ،‬نقشه های سیطره ی ما را بر هم زنند ‪ ،‬درست است که‬
‫این دو حکومت همانگونه که بدان اشاره کردیم به منتهی درجه ی ضعف رسیده‬
‫بودند ‪ ،‬ولی وجود یک حکومت مرکزی که مردم همگی تحت سرپرستی آن باشند‬
‫و آقایی و مال و اسلحه نیز در دستشان باشد انسان را نگران می سازد ‪.‬‬

‫‪-4‬ما از علمای مسلمین سخت نگران بودیم ‪ ،‬زیرا علمای ازهر ‪ ،‬علمای عراق و‬
‫علمای ایران بزرگترین سد در راه تحقق بخشیدن به آرمانهای ما بودند ‪ ،‬زیرا آنان‬
‫از برنامه های زندگی معاصر کامل بی اطلع بودند و تنها بهشتی را که قرآن به‬
‫آنان وعده داده است در مد نظر داشتند ‪ ،‬لذا سر مویی حاضر نبودند از افکار و‬
‫عقائد خود دست بردارند ‪ ،‬مردم هم از آنان پیروی می کردند و حکومتها نیز‬
‫همنگونه که موش از گربه بترسد از علماء وحشت داشتند ‪.‬‬

‫‪ - 3‬در انجیل ‪ ،‬رساله ی پولس بغلطیان ‪ ،‬باب ‪ ، 3‬شماره ی ‪ 13‬آمده ‪ « :‬مسیح ‪ ،‬ما را از لعنت‬
‫شریعت فدا کرد ‪ ،‬چون که در راه ما لعنت شد ‪ ،‬چنانکه مکتوب است ‪ :‬ملعون است هر که بر دار‬
‫آویخته شود » ‪.‬‬
‫‪-5‬درست است که اهل سنت هم سلطان را ولی امر می دانند و هم از روحانیت‬
‫خود پیروی می کنند ‪ ،‬اما شیعیان بیشتر از هر کس و هر چیز از علمای خود‬
‫پیروی می کنند ‪ ،‬زیرا آنان حق حکومت و ولیت را تنها منحصر به عالم می دانند‬
‫و چندان اهمیتی به سلطان نمی دهند ‪ ،‬ولی این تفاوت و فرق بین این دو طائفه‬
‫نمی توانست آن نگرانی عمیقی که بر وزارت مستعمرات ‪ ،‬بلکه‬

‫ص ‪15‬‬

‫بر تمام حکام بریتانیای کبیر سایه افکنده بود ‪ ،‬تخفیف دهد ‪.‬‬

‫ما کنفرانسهای بسیار زیادی تشکیل می دادیم تا راه حلهایی برای پیروزی بر این‬
‫مشکلت سخت پیدا کنیم ‪ ،‬ولی در پایان هر جلسه ای با بن بست روبرو می شدم و‬
‫گزارشاتی که از جاسوسها و دست نشانده های ما می رسید مرتب مایوس کننده بود‬
‫همانگونه که نتایج کنفرانسها همیشه صفر یا حتی پایین تر از صفر بود ‪ ،‬ولی ما‬
‫هیچگاه نمی گذاشتیم که روح یأس بر ما چیره گردد ‪ ،‬زیرا خودمان را عادت داده‬
‫بودیم که همیشه امیوار بوده و بی نهایت صبر داشته و پر حوصله باشیم ‪.‬‬

‫به یاد دارم روزی جلسه ای تشکیل دادیم و در این جلسه وزیر مستعمرات ‪ ،‬شخصا و‬
‫بزرگترین کشیش حضور داشتند ‪ ،‬و نیز عده ای از کارشناسان بودند که جمعا تعداد‬
‫افراد جلسه به بیست نفر می رسید و گفتگوی ما بیش از سه ساعت ادامه یافت و‬
‫جلسه پایان یافت بی آنکه به نتیجه ای مثثبت رسیده باشیم ‪ ،‬اما کشیش گفت ‪:‬‬

‫ناراحت نشوید ‪ ،‬زیرا مسیح به حکومت نرسید مگر پس از ‪ 300‬سال ستم دیدن و‬
‫تبعید و قتل نسبت به خودش و پیروانش ‪ ،‬امیدوارم مسیح نظری به سوی ما کند تا‬
‫بتوانیم کفار { را } از مراکزشان بیرون کنیم ‪ ،‬ولو بعد از ‪ 300‬سال دیگر ‪ ،‬بنابراین‬
‫بر ما لزم است که با ایمان راسخ تر و صبر طولنی ‪ ،‬مسلح شویم و از تمامی‬
‫وسائل و امکانات به منظور تسلط و نشر مسیحیت در ممالک پیروان محمد استفاده‬
‫کنیم ‪ ،‬هر چند ممکن است پس از قرنها به نتیجه برسیم ‪ ،‬زیرا پدران برای فرزندان‬
‫می کارند ‪.‬‬

‫ص ‪16‬‬

‫اجتماع نمایندگان انگلستان ‪ ،‬فرانسه ‪ ،‬روسیه‬

‫یکبار هم در وزات مستعمرات ‪ ،‬کنفرانسی تشکیل شد که در آن نمایندگان بریتانیای‬


‫کبیر ‪ ،‬فرانسه و روسیه اجتماع کردند‪ .‬حاضران جلسه گروهی از دیپلمماتها و کشیش‬
‫ها بودند و ازشانس خوبی که داشتم توانستم در این کنفرانس شرکت کنم ‪ ،‬به علت‬
‫اینکه رابطه ی محمکمی بین من و وزیر بر قرار بود ‪ .‬شرکت کنندگان – هر کدام –‬
‫مشکلتی را که با مسلمانان داشتند بطور مفصل تشریح کردند و در این جلسه‬
‫راههایی که می شود بوسیله ی آن مسلمانان را از همدیگر متفرق کنند و عقیده ی‬
‫آنان را از دستشان بگیرند و دوباره آنان را به دامنن مسیحیت باز گردانند – همانگونه‬
‫که اسپانیا پس از قرنها که زیر سلطه ی مسلمانان بربر بود دوباره به دامن مسیحیت‬
‫بازگشت داده شد – بررسی شد ولی آنطور که می خواستند از این جلسه هم نتیجه‬
‫مطلوب را نگرفتند ‪.‬‬

‫من تمام گفتگوهایی را که در این جلسه رد و بدل شده است در کتابم بنام بسوی‬
‫ملکوت یادداشت کرده ام ‪.‬‬
‫آری بسیار مشکل است درختی که از شرق تا غرب ریشه دوانده است آن را از بیخ‬
‫و بن ریشه کن ساخت ‪ ،‬ولی بر انسان لزم است به هر قیمت که شده و هر اندازه‬
‫که می تواد نا همواریها را هموار سازد ‪.‬‬

‫ص ‪17‬‬

‫مسیحیت نیامده است مگر برای آنکه منتشر گردد و حضرت مسیح خودش این‬
‫مطلب را به ما وعده داده است ‪.‬‬

‫اما محمد موقعیت خاصی – که عبارت بود از انحطاط شرق و غرب – به او کمک داد‬
‫تا پیشرفت کند و هر گاه انحطاط از بین رفت ‪ ،‬راه و روش او نیز خود به خود از بین‬
‫‪4‬‬
‫خواهد رفت ‪.‬‬

‫امروزه ورق برگشته است و پیروان محمد رو به سقوط و انحطاط هستند ‪ ،‬بنابراین‬
‫هم اکنون وقت خونخواهی و انتقام است و وقت آن رسیده است که گمشده ی‬
‫قرنهای خود را بیابیم ‪ ،‬مخصوصا آنکه یک دولت نیرومند معاصر – که بریتانیای کبیر‬
‫باشد – رهبری این نهضت مقدس را به دست گرفته است ‪.‬‬

‫ص ‪18‬‬

‫فصل دوم‬

‫ص ‪19‬‬

‫ماموریت من در آستانه ( ترکیه )‬

‫وزارت مستعمرات در سال ( ‪ -1710‬میلدی ) مرا به مصر ‪ ،‬عراق ‪ ،‬تهران ‪ ،‬حجاز و‬


‫آستانه فرستاد ‪ 5‬تا معلومات کافی بمنظور تقویت راههایی برای ایجاد تفرقه میان‬
‫مسلمین و گسترش تسلط بر کشورهای اسلمی ‪ ،‬جمع آوری کنم و در همان وقت نه‬
‫نر دیگر از بهترین کارمندان وزارتخانه به همین منظور اعزام شدند و این افراد از‬
‫کسانی بودند که از نظر قدرت و نیرو و فعالیت و جوش و خروش بمنظور سیطره ی‬
‫حکومت بر سایر بلد اسلمی بحد کمال رسیده بودند ‪.‬‬

‫وزارت مستعمرات ‪ ،‬از نظر مالی پول و امکانات فراوانی در اختیار ما گذاشت ‪،‬‬
‫معلومات لزمه و نقشه هایی که راهنما و راهگشای ما بود و اسامی حکام و علماء و‬
‫رؤساء قبایل را نیز به ما دادند ‪.‬‬

‫آخرین سخن دبیر کل را فراموش نمی کنم که بهنگام خداحافظی بنام مسیح با ما‬
‫وداع کرده و گفت ‪:‬‬

‫« آینده کشور ما در گرو پیروزی شماست ‪ ،‬هر چه نیرو دارید در این راه بکار گیرید ‪.‬‬
‫»‬

‫ص ‪20‬‬

‫من به سوی آستانه – مرکز خلفت اسلمی – رهسپار شدم ‪ ،‬در این سفر اول لزم‬
‫بود که من زبان ترکی را – که زبان مسلمانان آن منطقه بود – تکمیل کنم ‪ ،‬البته قبل‬

‫‪ - 4‬این سخن در صورتی درست است که اسلم سهمی در پیشرفت تمدن شرق و غرب نمی داشت ‪،‬‬
‫ولی در صورتی که محققین بی طرف ثابت کرده اند ترقی جهان مرهون علوم اسلمی است ‪ ،‬جایی‬
‫برای این مغلطه بازی ها باقی نخواهد ماند ‪ ( .‬مترجم )‬
‫‪ - 5‬منظور از آستانه ‪ :‬دربار سلطین عثمانی در اسلمبول دیروزی و استانبول بعد از انقلب آتاتورک‬
‫است ‪ ( .‬لنکرانی )‬
‫در لندن مقداری زبان ترکی و عربی و فارسی آموخته بودنم ‪ ،‬ولی آموختن زبان‬
‫مطلبی است و تسلط بر آن زبان – بطوریکه انسان بتواند بوسیله ی آن زبان با اهالی‬
‫مثل خودشان حرف بزند – چیز دیگری است ‪ ،‬در عین حال که فرا گرفتن یک زبان‬
‫چند سالی بیش طول نخواهد کشید ‪ ،‬اما تسلط یافتن بر آن زبان چندین برابر وقت‬
‫لزم دارد و آنجا بر من لزم بود که زبان ترکی را با تمام ریزه کاریهایش یاد بگیرم ‪،‬‬
‫بطوریکه درباره ی من ایجاد شبهه نشود ‪.‬‬

‫ولی من از این جهت چندان نگرانی نداشتم ‪ ،‬زیرا مسلمان – همانگونه که پیامبرشان‬
‫به آنان یاد داده است – دارای روح گذشت و آقایی و خوش گمانی بسیاری هستند ‪،‬‬
‫بنابراین مسلمانان نسبت به دیگران به اندازه ی ما بد گمان نیستند ‪ ،‬از طرفی هم‬
‫حکومت ترکها از نظر کش جاسوسها و کار گزاران اجانب آنقدر ها شایستگی ندارند ‪،‬‬
‫زیرا حکومتی رو به سقوط و ناتوانی بود ‪ ،‬که همین امر موجب آرامش فکر ما بود ‪.‬‬

‫پس از یک مسافرت خسته کننده ‪ ،‬به آستانه رسیدم و خودم را محمد نامیدم ‪ ،‬بطور‬
‫مداوم در مسجد – محل اجتماع مسلمانان – حاضر می شدم و از نظام و نظافت و‬
‫عبادتی که در میان آنان دیدم تحت تأثیر قرار گرفتم و با خود گفتم ‪ :‬ما با این انسانها‬
‫چرا می جنگیم ؟ و چرا فعالیت می کنیم تا در میان آنان تفرقه اندازیم و نعمت اتحاد‬
‫را از آنان سلب کنیم ؟! آیا مسیح به ما چنین وصیت کرده است ؟ ولی فورا به خود‬
‫آمدم و از این فکر شیطانی تنفر جستم و دوباره تصمیم گرفتم که پیاله آخر را تا آخر‬
‫سر کشم ‪.‬‬

‫در این کشور با عالمی مسن بنام احمد آقا برخورد کردم ‪ ،‬این عالم آنقدر خوش‬
‫نفس و با صفا و بزرگوار و خیر دوست بود که نمونه ی آنرا در میان بهترین رجال‬
‫دینی خودمان ندیده بودم و این پیرمرد ‪ ،‬شب و روز در این فکر بود که خودش را به‬
‫محمد – پیغمبر مسلمانان – شبیه سازد و محمد را عالیترین نمونه و الگو برای خود‬
‫می دانست و هر وقت یادی از محمد می کرد چشمانش پر از اشک می شد و‬
‫خوشبختانه حتی برای یک بار هم از اصل و نسب من نپرسید و همیشه مرا محمد آقا‬
‫صدا می زد و هر چه از او می پرسیدم به من یاد می داد و نسبت به من بسیار زیاد‬
‫محبت می کرد ‪ ،‬زیرا او مرا بعنوان میهمانی در کشور خود می شناخت که آنجا رفته‬
‫ام تا کار کنم و زیر سایه سلطانی که نماینده و جانشین محمد است زندگی کنم – و‬
‫بهانه ی اقامت من در آستانه نیز همین سخن بود ! ‪. -‬‬

‫و به شیخ احمد آقا – گفته بودم ‪ :‬من جوانی هستم که پدر و مادرم مرده اند ‪ ،‬برادر‬
‫هم ندارم و ثروتی به من ارث رسیده ‪ ،‬فکر کردم کار کنم و درس بخوانم تا قرآن و‬
‫سنت را بیاموزم ‪ ،‬لذا حرکت کردم و به مرکز اسلم آمدم تا هم تحصیل دین کنم و‬
‫هم کسب مال ‪.‬‬

‫پس از این سخن ‪ ،‬شیخ نسبت به من بسیار خوشرفتاری کرد و به من گفت ‪:‬‬

‫ص ‪22‬‬

‫بر من لزم است که به چند جهت به تو احترم کنم ‪:‬‬

‫‪ -1‬برای آنکه تو مسلمانی و مسلمانان برادرند ‪.‬‬

‫‪-2‬و برای آنکه تو مهمان هستی و رسول خدا فرموده اند ‪ :‬مهمان را احترام‬
‫کنید ‪.‬‬

‫‪-3‬برای آنکه تو طالب علم هستی و اسلم در مورد احترام طلب علوم ‪،‬‬
‫تاکید و سفارشات بسیاری نموده است ‪.‬‬
‫‪-4‬برای آنکه تو می خواهی کسب کنی و در روایت است که ‪ « :‬کاسب‬
‫دوست خدا است » ‪.‬‬

‫من از این تعلیمات سخت در شگفت شدم و با خود گفتم ‪ :‬ای کاش مسیحیت نیز‬
‫اینگونه حقایق درخشانی داشت ‪ ،‬ولی باز در تعجب شدم از اینکه اسلم – با این همه‬
‫عظمت – چرا باید به دست این حکام مغرور و این علمایی که نسبت به زندگی‬
‫معاصر بی اطلع هستند دچار ضعف و انحطاط شود ؟!‬

‫به شیخ گفتم ‪ :‬من دلم می خواهد قرآن مبین را بیاموزم ‪ ،‬وی از درخواست من‬
‫بسیار خرسند شد و شروع کرد به تعلیم دادن ‪ .‬او از اول قرآن – سوره ی حمد – به‬
‫من درس می داد و معانی آنرا نیز برای من توضیح می داد ‪.‬‬

‫تلفظ بعضی از الفاظ قرآن برای من بسیار مشکل بود ‪ ،‬به یاد دارم که نمی توانستم‬
‫جمله ی ‪ « :‬و علی امم ممن معک » را – آنطور که باید – یاد بگیرم ‪ ،‬مگر پس از‬
‫آنکه ده ها مرتبه آنرا ظرف یک هفته تکرار کردم ‪ ،‬چونکه شیخ به من می گفت ‪:‬‬
‫‪6‬‬
‫لزم است ادغام کنی تا هشت میم در این جمله تلفظ کنی ‪.‬‬

‫ص ‪23‬‬

‫به هر حال در ظرف مدت دو سال ف تمام قرآن را از اول تا آخر نزد شیخ خواندم ‪،‬‬
‫وی هر وقت می خواست درس قرآن به من بدهد وضو می گرفت آنطور که برای‬
‫نماز وضو می گیرند و به من نیز دستور می داد که مثل او وضو بگیرم و می بایست‬
‫ما رو به قبله بنشینیم ‪ .‬نا گفته نماند وضو – از نظر مسلمانان – نوعی شستشو است‬
‫که اول صورت را می شویند بعد دست راست را از سر انگشتان تا آرنج ‪ 7‬و سپس‬
‫دست چپ را از نوک انگشتان تا آرنج می شویند و سپس سر و پشت گوش و گردن‬
‫‪8‬‬
‫را مسح می کنند و سپس هر دو پا را می شویند ‪.‬‬

‫و می گویند ‪ :‬بهتر آن است که انسان – پیش از وضو – آب در دهانش بچرخاند و نیز‬


‫‪9‬‬
‫آب را از بینی بال بکشد ‪.‬‬

‫و مخصوصا از مسواک آنها سخت ناراحت بودم ‪ ،‬مسواک قطعه چوبی است‬

‫ص ‪24‬‬

‫‪ - 6‬از این هشت میم شش میم ‪ ،‬در لفظ موجود است ‪ ،‬دو میم هم ‪ ،‬در اثر بر خورد تنوین « امم » با‬
‫میم « ممن » و برخورد نون ساکنه ی « ممن » با میم « معک » تولید می شود که هر دو ادغام می‬
‫شوند و نوع ادغام آن ‪ ،‬ادغام یرملون است ‪ ( .‬مترجم )‬
‫‪ - 7‬اهل سنت از پایین به بال وضو می گیرند ‪ ،‬اما شیعه از آرنج شروع می کند و به سر انگشتان ختم‬
‫می کند ‪.‬‬
‫‪ - 8‬شیعه فقط مقداری از سر را مسح می کند و روی پاها را نیز مسح می کند ‪ ( .‬مترجم )‬
‫‪ - 9‬آب در دهان گرداندن را مضمضه می گویند ‪ ،‬که مستحب است پیش از وضو سه مرتبه انسان آب‬
‫در دهان بچرخاند و آب به بینی کشیدن را استنشاق گویند که انسان سه بار آب از بینی خود بال می‬
‫کشد و سپس بیرون می ریزد ‪.‬‬
‫که مسلمانها – به منظور تنظیف دندانهایشان – پیش از وضو وارد دهان می کنند ‪ 10‬و‬
‫من معتقد بودم که این چوب ‪ ،‬برای دندانها زیان آور است ‪ ،‬و گاهی هم دهانم را زخم‬
‫می کرد و خون می انداخت ‪ ،‬ولی من مجبور بودم که این عمل را انجام دهم ‪ ،‬زیرا‬
‫مسواک زدناز نظر آنها دستوری اکید بود ‪ ،‬که پیامبرشان محمد به آن امر کرده و‬
‫مسلمانان برای آن فضائل بسیاری می شمارند ‪.‬‬

‫من در ایام اقامتم در آستانه ‪ ،‬نزد خادم مسجد بودم و در عوض به او پول می دادم ‪،‬‬
‫خادم مسجد مردی عصبانی مزاج بوده و نامش مروان بود و مروان نام یکی از یاران‬
‫محمد – پیامبر اسلم – بوده است ‪ .‬او همیشه به این اسم افتخار می کرد و آنرا‬
‫مبارک می دانست و همیشه به من می گفت ‪ :‬اگر خداوند به تو فرزندی داد نامش را‬
‫‪11‬‬
‫مروان بگذار ‪ ،‬زیرا مروان از شخصیتهای بزرگ و مجاهد در اسلم بوده است ‪.‬‬

‫هر شب ‪ ،‬خادم شامم را آماده می کرد و با هم می خوردیم ‪ ،‬روزهای جمعه – که در‬


‫نظر مسلمانان روز عید است – کار نمی رفتم ‪ ،‬اما روزهای دیگر نزد مردی نجار‬
‫بودم و در مقابل مزدی بسیار نا چیز ‪ ،‬کار می کردم و او مزدم را هفتگی می پرداخت‬
‫و چون من نصف روز کار می رفتم ‪ ،‬استاد نصف مزد کارگران دیگر را به من می داد‬
‫‪ ،‬نجار اسمش خالد بود و در اوقات فراغت مرتب از فضائل خالد بن ولید که جزء‬
‫یاران پیامبر بود و از فاتحین اسلمی است لف و گزاف می زد و می گفت ‪ :‬خالد‬
‫خوب از امتحان در آمده است ‪ ،‬اما گاهی هم پیش خود می گفت ‪ :‬ولی عمر بن‬
‫الخطاب که روی کار آمد خالد بن ولید را از کار بر کنار کرد و از این پیش آمد ناراحت‬
‫‪12‬‬
‫بود !‬

‫‪ - 10‬مسواک ‪ ،‬یکی از مستحبات قبل وضو است که به منظور نظافت دهان و دندانها انجام می گیرد ‪،‬‬
‫سابق که فورچه نبود ‪ ،‬پیامبر اسلم نوعی چوب را از درخت مخصوصی به نام اراک برای این منظور‬
‫انتخاب فرمودند که این چوب ‪ ،‬هم نقش فورچه را ایفا می نماید و هم دارای فوائد بهداشتی بسیاری‬
‫است ‪ ،‬که ما را از خمیر دندان بی نیاز می کند ‪ .‬امتیاز این چوب آن است که اگر مقداری رطوبت به‬
‫آن برسد و مقداری فشار بر آن وارد شود به حالت فورچه ای در می آید و به وسیله ی آن می توان‬
‫تمام زوایای دندانهارا نظافت کرد ‪.‬‬
‫مستر همفر – مانند بسیاری از مسلمانان – طرز و کیفیت استفاده ازمسواک چوبی را نمی دانسته و یا‬
‫می دانسته ‪ ،‬اما چونکه این اعمال را صرفا به منظور فریب و تظاهر به مسلمانی انجام می داده است‬
‫‪ ،‬این اندازه حوصله و دقت نداشته که چوب مسواک خودش را قبل بصورت فورچه در بیاورد و بعد ‪ ،‬از‬
‫آن استفاده کند ‪ ،‬لذا ناراحت می شده است ‪ ( .‬مترجم )‬
‫‪ - 11‬مروان حکم ‪ :‬مردی بود سرا پا ننگ و پلیدی و پستی ‪ .‬او شخصی بود که پیغمبر اسلم صلی الله‬
‫علیه و آله و سلم او را از شهر مدینه منوره ‪ -‬برای همیشه – تبعید کردند و او و تمام نسل و ذریه اش‬
‫را – تا روز قیامت – لعنت نمودند ‪ .‬وی سرا پا دشمن پیغمبر و خاندان عصمت و طهارت بود و تحت‬
‫فشار شرایط – در ظاهر – ادعای اسلم می نمود ‪ .‬وقتی عثمان به قدرت رسید ‪ ،‬مروان را به مدینه‬
‫برگرداند و وی را همه کاره خود ساخت ‪ .‬مدارک تاریخی گواهی می دهد که ‪ :‬مروان ‪ ،‬فرزند زنی‬
‫بدکاره بود که در انجام کار منافی عفت – خود فروشی – رکورد شکن بود ‪ ( .‬ناشر )‬
‫‪ - 12‬خالد بن ولید ‪ :‬مردی بی ایمان و خشن بود ‪ .‬در ماجرای حمله به خانه ی حضرت فاطمه ی زهرا‬
‫( علیها السلم ) ‪ ،‬خالد یکی از شش نفری بود که آن حضرت را کتک زدند ‪ .‬بعد از وفات پیغمبر ‪،‬‬
‫ابوبکر قدرت را به دست گرفت ‪ ،‬و عده از مسلمانان ‪ ،‬در اطرفا شهر مدینه به خلفت نا مشروع‬
‫ابوبکر اعتراف نکردند و حاضر نشدند زکات اموالشان را به مامور جمع زکات بدهند ‪ ،‬آنان می گفتند ‪:‬‬
‫تنها خلیفه ی پیغمبر علی ابن ابی طالب است و ما زکاتمان را به غیر او نمی دهیم ‪ .‬ابوبکر ‪ ،‬خالد بن‬
‫ولید را فرستاد تا با آن جماعت بجنگد ‪ ،‬آن گروه عبارت بودند از ‪ :‬مالک بن نویره و قبیله اش ‪ .‬مالک‬
‫شخصی بود که پیامبر ‪ ،‬او را بشارت به بهشت داده بودند و فرموده بودند ‪ « :‬هر کس بخواهد شخصی‬
‫از اهل بهشت را ببیند ‪ ،‬به مالک ابن نویره نگاه کند ‪ ».‬خالد بن ولید آمد و ا مالک جنگید و او و عده از‬
‫مردان قبیله اش را – نا جوانمردانه – به قتل رساند و سر های بریده ی آنان را – به جای آجر و سنگ –‬
‫زیر دیگ گذاشته و خود و لشکرش از آن دیگها غذا خوردند و همان شب خالد بن ولید ‪ ،‬با همسر مالک‬
‫بن نویره – عنفا – زنا کرد و با غنیمت های جنگی به طرف شهر مدینه باز گشت تا خبر پیروزی را به‬
‫ابوبکر بدهد !! اکنون به برخی از مدارک تاریخی ‪ ،‬که تفاصیل این جریان را بیان نموده توجه فرمایید ‪:‬‬
‫‪ -1‬تاریخ ابو الفداء ج ‪ 1‬ص ‪158‬‬
‫‪ -2‬تاریخ طبری ج ‪ 3‬ص ‪241‬‬
‫‪ -3‬تاریخ ابن اثیر ج ‪ 3‬ص ‪149‬‬
‫‪ -4‬تاریخ ابن عساکر ج ‪ 5‬ص ‪105‬‬
‫‪ -5‬تاریخ ابن کثیر ج ‪ 6‬ص ‪321‬‬
‫ص ‪26‬‬

‫خالد بسیار بد اخلق و بی اندازه عصبی مزاج بود ‪ ،‬ولی نمی دانم به چه جهت نسبت‬
‫به من اعتماد داشت ؟! شاید به این علت بوده است که من از او کامل اطاعت می‬
‫کردم و هیچگاه در امور مذهبی اش با او گفتگو و بحثی نمی کردم و نیز در امور‬
‫دکانش با او کاری نداشتم ‪ .‬این مرد هر وقت مرا در خلوت می دید ‪ ،‬از من در‬
‫خواست می کرد که بامن لواط کند ! و این عمل در نظر مسلمانان از سخت ترین‬
‫محرمات بحساب می آید – همانگونه ککه شیخ احمد به من می گفت – ولی خالد در‬
‫باطن امر ‪ ،‬اهمیتی به امور شرعیه نمی داد ‪ ،‬اما در ظاهر امر ‪ ،‬دقت داشت که پیش‬
‫رفقایش تظاهر به دین داری کند و همیشه در نماز جمعه هم حاضر می شد ‪ ،‬اما‬
‫روزهای دیگر نمی دانم نمازش را می خواند یا نه ؟‬

‫ص ‪27‬‬

‫ولی من حاضر نبودم خواسته اش را عملی کنم و فکر می کنم خالد این عمل را با‬
‫بعضی از شاگردانش انجام می داد ‪ ،‬چن یکی از شاگردانش که جوان زیبایی از‬
‫سلنیک و یهودی بود که مسلمان شده بود ‪ ،‬همیشه با خالد پشت مغازه در قسمت‬
‫انبار چوب ها می رفتند و اظهار می کردند که آنجا می روند تا به وضع انبار رسیدگی‬
‫کنند ‪ ،‬ولی من فکر می کنم که آنجا برای انجام عمل لواط می رفته اند !‬

‫نهارم را در دکان می خوردم ‪ ،‬سپس برای نماز خواندن مسجد می رفتم و همچنان‬
‫در مسجد بودم تا وقت نماز عصر می رسید ‪ .‬بعد از آنکه نماز عصر تمام می شد ‪،‬‬
‫روانه ی منزل شیخ احمد می شدم و دو ساعت نزد او درس قرآن می خواندم ‪ ،‬زبان‬
‫ترکی و عربی نیز می آموختم و هر جمعه زکات درآمد هفتگی خودم را به او می‬
‫پرداختم اما در حقیقت ‪ ،‬زکات رشوه ای بود ‪ ،‬تا بتوانم با او رابطه داشته باشم و هر‬
‫چه بهتر و بیشتر بهمن تعلیم دهد ‪ ،‬به راستی شیخ در تعلیم قرآن و مبانی اسلم و‬
‫دقایق زبان عربی و ترکی نسبت به من کوتاهی نداشت ‪.‬‬

‫پس از مدتی ‪ ،‬شیخ متوجه شد که من ازدواج نکرده ام ‪ ،‬به من پیشنهاد کرد که یکی‬
‫از دخترهایش را بگیرم ‪ ،‬ولی من از قبول پیشنها او خودداری می کردم و می گفتم ‪:‬‬
‫من عنین هستم و مردانگی ندارم ‪ ،‬البته این عذر را به او نگفتم مگر پس از آنکه‬
‫اصرار زیادی کرد بطوریکه نزدیک بود روابط ما به هم بخورد ‪ ،‬زیرا شیخ می گفت ‪:‬‬
‫ازدواج سنت پیامبر است و رسول خدا فرموده است ‪ « :‬هر‬

‫ص ‪28‬‬

‫کس از سنت مر رو گردان شود ‪ ،‬از من نیست » اینجا بود که چاره ای جز این ندیدم‬
‫که این مرض دروغین را اظهار کنم ‪ ،‬شیخ هم قانع شد و رابطه ی ما با همان دوستی‬
‫و صفائی که بود دوباره ادامه یافت ‪.‬‬

‫پس از آنکه دو سال در آستانه اقامت نمودم ‪ ،‬از شیخ احمد اجاه خواستم که به‬
‫وطنم باز گردم ‪ ،‬ولی شیخ به من اجازه نمی داد و می گفت ‪ :‬بازگشت به وطن برای‬
‫چیست ؟ در آستانه هر نوع نعمتی فراوان است و خداوند در آن نعمت دنیا و دین را‬
‫جمع کرده است ‪.‬‬

‫و نیز به من گفت ‪ :‬تو اول می گفتی ؛ پدر و مادرت مرده و برادری هم نداری ‪ ،‬پس‬
‫آستانه را وطن خودت قرار بده و شیخ اصرار زیادی داشت که آنجا بمانم ‪ .‬زیرا به‬
‫من بسیار انس داشت ‪ ،‬من نیز براستی شیخ را بسیار دوست داشتم و با او انس‬
‫گرفته بودم ‪ ،‬ولی وظیفه ی میهنی من ایجاب می کرد که به لندن باز گردم ‪ ،‬تا به‬
‫طور مفصل و مشروح ‪ ،‬اوضاع مرکز خلفت را گزارش دهم و دستورات تازه ای در‬
‫تعقیب هدفم دریافت کنم ‪.‬‬

‫برنامه ی من اینطور بود که ‪ :‬هر ماه گزارش حالت خودم را و پیشرفتهایی که داشتم‬
‫‪ ،‬برای وزارت مستعمرات ‪ ،‬ارسال می کردم ‪ .‬یکبار یادم هست گزارشی فرستادم و‬
‫ضمن آن ‪ ،‬پیشنهاد استاد نجار را در مورد لواط کردن با من نوشتم ‪ ،‬در جواب من از‬
‫طرف وزارت مستعمرات نامه ای رسید که در آن نوشته بودند ‪ « :‬اگر این عمل ‪ ،‬تو‬
‫را برای رسیدن به هدف کمک می کند اشکال ندارد ‪ ،‬خواسته اش را عملی کن » ‪.‬‬

‫ص ‪29‬‬

‫همینکه جواب را خواندم آسمان و زمین بر سرم دور زد و تعجب کردم که این‬
‫رؤسای من چرا از چنین دستور شنیعی شرم ندارند ؟! ولی چاره ای جز این نداشتم‬
‫که کارم را ادامه دهم و همچنان به کار خودم ادامه دادم بی آنکه در این مورد حرفی‬
‫‪13‬‬
‫بزنم ‪.‬‬

‫روزی که می خواستم با شیخ وداع کنم ‪ ،‬اشک از چشمانش سرازیر شد ‪ ،‬وی در‬
‫حالیکه یم گفت ‪ :‬خدا پشت و پناهت فرزندم ‪ ،‬با من وداع کرد و می گفت ‪ :‬اگر بار‬
‫دیگر هم عبورت به این شهر افتاد و دیدی که من مرده ام ‪ ،‬مرا یاد کن و بزودی در‬
‫قیامت خدمت رسول خدا یکدیگر را ملقات خواهیم نمود ‪ .‬و در واقع من نیز سخت‬
‫تحت تأثیر قرار گرفتم ‪ ،‬و اشک داغی از چشمانم سرازیر شد ‪ ،‬اما وظیفه بالتر از‬
‫عواطف بود ‪.‬‬

‫ص ‪30‬‬

‫فصل سوم‬

‫ص ‪31‬‬

‫سرگذشت رفقای دیگر‬

‫نه مامور دیگر ‪ ،‬که همزمن با من از وزارت مستعمرات اعزام شده بودند ‪ ،‬نیز‬
‫همزمان با من ‪ ،‬دستور باز گشت را دریافت کردند ولی بدبختانه از ما ده نفر ‪ ،‬تنها‬
‫شش نفر بازگشت نمودیم ‪.‬‬

‫اما علت باز نگشتن چهار مامور دیگر ‪ ،‬این بود ‪:‬‬

‫‪-1‬یک نفر از آنان – طبق گفته ی دبیر کل وزارت – مسلمان شده و در‬
‫مصر مانده بود ‪ ،‬ولی دبیر کل خوشحال بود از اینکه این شخص سر‬
‫جاسوسی خودش را فاش نکرده است ‪.‬‬

‫‪-2‬یک نفر دیگر از آنها که نژادا روسی بود ‪ ،‬به روسیه بازگشته بود و دبیر‬
‫کل یخت درباره ی این شخص نگران بود – نه از آن جهت که به وطنش‬
‫بازگشته است – بلکه از آن جهت که چه بسا از طرف روسیه در وزارت‬
‫مستعمرات جاسوسی می کرده و حال که به هدفش رسیده بازگشت‬
‫نموده است ‪.‬‬

‫‪ - 13‬ای کاش مستر همفر آن روزی که تا این حد از جواب موافق دولت انگلستان در این باره ناراحت‬
‫شده ‪ ،‬امروز زنده بود و می دید که بریتانیای کبیر آن روزش به وضعی دچار شده ‪ ،‬کا از لحاظ تامین‬
‫اقتصادش قانون جواز لواط و مشروعیت آن را ‪ ،‬در مجلس می گذراند تا منحرفین جنسی دنیا ‪ ،‬روی‬
‫به انگلستان آورده ‪ ،‬و از این طریق ‪ ،‬نان شب ملت انگلستان را تامین کند ‪.‬‬
‫‪-3‬مامور سوم در عماره – که شهری است در عراق – در اثر وبایی که در‬
‫آن بلد شیوع پیدا کرده بود ‪ ،‬مرده بود – به طوریکه دبیر کل می گفت –‬

‫‪-4‬اما نفر چهارم از او خبری نبود ‪ ،‬زیرا وزارت مستعمرات از او مراقبت‬


‫کرده ‪ ،‬تا این که به شهر صنعاء ‪ ،‬در کشور یمن رسیده بود ‪ ،‬در طول‬
‫یکسال‬

‫ص ‪32‬‬

‫مرتب گزارشاتش به وزارت می رسید ‪ ،‬ولی پس از یک سال رابطه اش قطع‬


‫می شود و هر چه وزارت می خواهد از وضع او اطلع پیدا کند چیزی به دست‬
‫نمی آورد ‪.‬‬

‫وزارت مستعمرات ‪ ،‬از دست دادن چهار نفر از ده نفر را مصیبتی بسیار بزرگ‬
‫می دانست ‪ ،‬زیرا ما روی یک یک از این ده مامور محاسبات دقیقی کرده بودیم و‬
‫ما گروهی اندک بودیم ‪ ،‬اما دارای اهمیت فوق العاده ای بودیم و لذا از دست‬
‫دادن یک انسان از یک گروه را مصیبتی بسیار نا گوار می دانستیم ‪.‬‬

‫پس از آنکه دبیر کل ‪ ،‬گزارشهای اولیه مرا شنید ‪ ،‬مرا به کنفرانسی فرستاد که‬
‫به منظور شنیدن گزارشات ما شش نفر تشکیل شده بود ‪ .‬در این کنفرانس ‪،‬‬
‫جمعیت زیادی از وزارت مستعمرات به ریاست خود وزیر ‪ ،‬اجتماع کرده بودند تا‬
‫به گزارشات ما گوش فرا دهند و همکاران من نیز گزارشاتی از ماموریتهایی که‬
‫به آنان داده شده بود دادند ‪ ،‬همانگونه که من گزارش دادم ‪.‬‬

‫وزیر و دبیر کل و جمعی از حاضران ‪ ،‬از کارهای من بسیار تقدیر کردند ‪ ،‬ولی من‬
‫دیدم که از لحاظ درجه و ارزیابی فعالیتها ‪ ،‬من در درجه سوم بودم ‪ ،‬زیرا دو‬
‫همکار دیگرم ژرژ بلکود و هنری ونس از از لحاظ ارزش کار ‪ ،‬در درجه ی اول و‬
‫دوم قرار داشتند ‪.‬‬

‫من در یاد گرفتن ترکی و عربی و فرا گرفتن قرآن و تعلیمات شریعت اسلم ‪،‬‬
‫پیشرفت بسیاری کرده بودم ‪ ،‬ولی از لحاظ گزارشاتی که وزارت مستعمرات را‬
‫به نقاط ضعف دولت عثمانی آگاه کند ‪ ،‬پیروزی نداشتم ‪.‬‬

‫ص ‪33‬‬

‫پس از پایان مجلس ‪ ،‬که شش ساعت تمام ادامه داشت ‪ ،‬دبیر کل این نقطه ی‬
‫ضعف را برایم بیان کرد ‪.‬‬

‫در پاسخ دبیر کل گفتم ‪ :‬هدف اساسی من در این مدت یاد گرفتن زبان و‬
‫تعلیمات دینی مسلمانان بود ‪ ،‬لذا وقت مهمی به منظور گزارشات دیگر صرف‬
‫نمی کردم ‪ ،‬ولی در سفر آینده اگر به من اعتماد کردید نظرتان را بهتر تأمین‬
‫خواهم کرد ‪.‬‬

‫دبیر کل گفت ‪ :‬بدون شک تو پیروز هستی ‪ ،‬امیوارم که در این مسابقه گوی‬


‫سبقت را تو از میدان ببری ‪.‬‬

‫ای مستر همفر ! در سفر آینده دو هدف اساسی در پیش داری ‪:‬‬

‫‪-1‬نقطه ی ضعف مسلمانان را بیابی از چه راهی می توانیم در‬


‫داخله ی آنان رخنه کنیم ؟ و ریشه آنان را بکنیم ‪ ،‬زیرا اساس‬
‫پیروزی بر دشمن ‪ ،‬همین است ‪.‬‬
‫‪-2‬هر گاه نقطه ی ضعف را پیدا کردی ‪ ،‬خودت این هدف را دنبال‬
‫کنی ‪ ،‬اگر توانستی این کار را انجام دهی ‪ ،‬من اطمینان پیدا می‬
‫کنم که تو پیرزمند ترین جاسوسان ما بوده و شایستگی نشان‬
‫مخصوص وزارت را داری ‪.‬‬

‫‪-3‬مدت شش ماه در لندن بای ماندم و در این مدت با دختر عمویم‬


‫ماری شوای ازدواج کردم ‪ ،‬اما دختر عمویم یک سال از من‬
‫بزرگتر بود ‪ ،‬زیرا در آن هنگام عمر من بیست و دو سال بود ‪ ،‬اما‬
‫سن دختر عمویم بیست و سه سال لود ‪.‬‬

‫‪-4‬دختر عمویم از هوش معمولی ‪ ،‬زیبایی فوق العاده و معلوماتی‬


‫متوسط برخوردار بود و من زیباترین ایام زندگانیم را در این‬
‫مدت با او گذراندم ‪ .‬از‬

‫ص ‪34‬‬

‫من آبستن شد و با بی صبری در انتظار میهمان تازه بودم ‪ ،‬که ناگهان‬


‫دستورات اکیدی پشت سر هم از وزارت صادر شد که من باید به طرف‬
‫عراق روانه شوم ‪ ،‬عراق یک کشور عری بود ‪ ،‬که از سالها پیش خلفت‬
‫عثمانی آنجا را مستعمره خود قرار ساخته بود ‪.‬‬

‫از رسیدن این دستورات اکید در موقعیتی که من انتظار آمدن فرزندم را‬
‫داشتم متاثر شدم ‪ ،‬ولی اهمیتی که من به وطنم می دادم و علقه ای که به‬
‫شهرت یافتن میان همکارانم داشتم ‪ ،‬بر عواطف زوجیت و فرزند چیره بود ‪،‬‬
‫لذا بر خلف اصرار شدید زنم که می خواست سفرم را عقب اندازم تا فارغ‬
‫شود ‪ ،‬در پذیرش این دستورات ‪ ،‬تردیدی به خودم راه نمی دادم و روزی که‬
‫از او جدا شدم ‪ ،‬هم من و هم زنم ‪ ،‬سخت به گریه افتادیم ‪ .‬به من گفت ‪ :‬در‬
‫نامه نوشتن کوتاهی نکن ‪ ،‬من نیز ضمن نامه هایی که برایت خواهم نوشت ‪،‬‬
‫تو را در جریان زندگی طلیی جدید خواهم گذاشت ‪.‬‬

‫سخنان همسرم سخت در قلب من اثر گذاشت ‪ ،‬بطوریکه یکبار تصمیم‬


‫گرفتم که برنامه ی مسافرتم را لغو کنم ‪ ،‬لکن بر عواطف خودم چیره شدم‬
‫و با زنم وداع کرده ‪ ،‬روانه وزارت مستعمرات شدم ‪ ،‬تا آخرین راهنماییها را‬
‫دریافت نمایم ‪.‬‬

‫پس از شش ماه ‪ ،‬خودم را در بصره از شهر های عراق دیدم ‪ .‬این شهر ‪،‬‬
‫شهری است عشایری و اهالی آن مختلط از شیعه و سنی و نیز این شهر‬
‫مختلط است از اعراب و فرس و عده ی کمی هم مسیحی در این شهر وجود‬
‫دارد ‪.‬‬

‫ص ‪35‬‬

‫شیعه چه می گوید ؟‬

‫این اولین باری بود که من در طول زندگیم با شیعه روبرو می شدم اینک بد‬
‫نیست مختصری درباره شیعه و سنی بگویم ‪:‬‬
‫شیعه خودش را منسوب به علی بن ابی طالب می داند ‪ ،‬که او داماد رسول‬
‫مسلمانان و شوهر دخترش فاطمه است ‪ ،‬که در عین حال ‪ ،‬پسر عموی‬
‫پیامبر هم بوده است ‪.‬‬

‫شیعیان می گویند ‪ :‬رسولشان محمد ‪ ،‬علی را به عنوان جانشین پس از‬


‫خودش تعیین کرده است و گفته است ‪ :‬علی و فرزندان یازده گانه اش هر‬
‫یک پس از دیگری ‪ ،‬جانشین اویند ‪.‬‬

‫من فکر می کنم که حق با شیعه است در اینکه می گویند ‪ « :‬علی و حسن و‬


‫حسین جانشین پیامبر بوده اند » زیرا آنچه در تاریخ ثبت اسا – طبق‬
‫مطالعاتی که دارم – علی دارای صفات و ملکات نفسانی فوق العاده ای بوده‬
‫‪ ،‬که او را شایسته ی رهبریت ساخته است و بعید نمی دانم که رسول‬
‫مسلمانان محمد ‪ ،‬گفته باشد ‪ :‬حسن و حسین نیز امام هستند و این حدیث‬
‫را اهل سنت نیز انکار نمی کنند ‪.‬‬

‫ولی من در این تردید دارم که فرزندان نه گانه ی حسین را نیز پیامبر ‪،‬‬
‫بعنوان‬

‫ص ‪36‬‬

‫جانشین برای خود تعیین کرده باشد ‪ ،‬زیرا چگونه پیامبر از آینده خبر دارد ‪ ،‬با‬
‫اینکه هنگامی او مرده است که حسن و حسین کودک بوده اند ‪ ،‬چگونه خواهد‬
‫دانست که برای حسین فرزندانی خواهد شد و بطور مسلسل نه نفر خواهند‬
‫شد ؟‬

‫بله اگر محمد رسول بر حق باشد ‪ ،‬ممکن است بگوییم با ارشاد الهی ‪ ،‬این‬
‫مطالب را می دانسته است ‪ ،‬همانگونه که مسیح از آینده خبر می داده است‬
‫‪ ،‬ولی نبوت محمد از نظر ما مسیحیان مشکوک است ‪.‬‬

‫مسلمانان می گویند ‪ :‬قرآن دلیل نبوت محمد است ‪ ،‬ولی من قرآن را‬
‫خوانده ام و در آن دلیلی نیافته ام ‪.‬‬

‫بدون شک قرآن کتابی است عالی ‪ ،‬بلکه قرآن از تورات و انجیل بالتر است‬
‫‪ .‬در قرآن قوانین ‪ ،‬تعلیمات ‪ ،‬اخلقیات و غیره دیده می شود ‪ ،‬ولی آیا تنها‬
‫همین ‪ ،‬برای دللت بر صدق محمد کافی است ؟‬

‫من در کار محمد سخت متحیر هستم ‪ ،‬مردی بدون اینکه نه می خوانده و نه‬
‫می نوشته است ‪ ،‬چگونه می تواند کتابی به این عظمت بیاورد ؟ و خودش‬
‫هم شخصا دارای اخلق و هوش سرشار بوده است که مانند آن در هیچ فرد‬
‫عرب درس خوانده دیده نشده است ‪ ،‬چه رسد به عربهای بدوی که نه سواد‬
‫خواندن دارند ‪ ،‬نه سواد نوشتن ‪ .‬این از یک طرف ‪ ،‬از طرف دیگر آیا همین‬
‫اندازه کافی است در دللت بر نبوتش ؟‬

‫من همیشه در فکر بودم تا این حقیقت را کشف کنم و یکبار هم این موضوع‬
‫را با یکی از کشیشها در لندن مطرح کردم ‪ ،‬او نیز جواب درستی به من نداد‬
‫و از روی تعصب و عناد حرف می زد ‪ ،‬همانگونه که چندین بار از این بحث را‬
‫با شیخ احمد در ترکیه نمودم ‪ ،‬او نیز جوابی قانع کننده به من نداد ‪ ،‬ولی‬
‫حقیقت مطلب آن است که من نمی توانستم با صراحت کامل با شیخ گفتگو‬
‫کنم ‪ ،‬زیرا ترس از این داشتم که جریان من برایش کشف شود ‪ ،‬یا آنکه‬
‫درباره ی من به شک بیفتد ‪ .‬به هر حال من محمد را بسیار عظیم می دانم و‬
‫بدون شک از نمونه ی پیامبرای الهی بوده است که در باره ی آنان در کتب‬
‫آسمانی چیزهایی می خوانیم ‪ ،‬ولی من تا به حال هم در نبوت او تردید دارم‬
‫و به فرض که پیامبر هم نبوده است ‪ ،‬ولی انسان با وجدان نمی تواند او را‬
‫همانند دیگر نوابغ جهان بداند ‪ ،‬بدون شک او ما فوق آنها و برتر از هوشمندان‬
‫بزرگ بوده است ‪.‬‬

‫ص ‪38‬‬

‫اهل سنت چه می گویند ؟‬

‫اما اهل سنت می گویند ‪ :‬مسلمانان پس از پیامبر ‪ ،‬صلح دیدند که ابوبکر‬


‫جانشین او باشد و پس از او عمر و پس از او عثمان شایسته است برای‬
‫خلفت و پس از عثمان علی شایستگی خلفت داشت ‪ ،‬لذا دستور پیامبرشان‬
‫‪14‬‬
‫محمد را رها کرده و طبق مصالح ‪ ،‬این افراد را جانشینان پیامبر ساختند ‪.‬‬

‫نظیر این نزاع و اختلف ‪ ،‬در هر دینی مشاهده می شود ‪ ،‬بخصوص در‬
‫مسیحیت ‪ ،‬ولیمن نمی دانم که باقی ماندن این نزاع دیگر چه فایده ای دارد ‪.‬‬
‫علی و عمر هر دو مرده اند ‪ ،‬هم اکنون اگر مسلمانان عاقل باشند باید در‬
‫فکر امروز خود باشند نه به فکر گذشته ها ‪.‬‬

‫یکروز نزاع شیعه و سنی را در وزارت مستعمرات برای بعضی از رؤسای‬


‫خود تعریف کردم و به او گفتم ‪ :‬اگر مسلمانان فهم و درک صحیحی برای‬
‫زندگی داشته باشند ‪ ،‬باید امروزه این نزاع را کنار بگذارند و اتحاد پیدا کنند ‪،‬‬
‫رئیس به من نهیبی زده گفت ‪ :‬بر تو لزم است تا می توانی این شکاف را‬
‫بیشتر کنی نه آنکه به فکر اتحاد کلمه ی آنان باشی ‪.‬‬

‫یه همین مناسبت ‪ ،‬دبیر کل روزی در یکی از جلسات ‪ ،‬که پیش از حرکت به‬
‫سوی عراق با من داشت به من گفت ‪ :‬همفر بدان از وقتیکه خداوند هابیل و‬
‫قابیل را خلق کرده است ‪ ،‬این نزاعها بطور طبیعی میان بسر بوده است و‬
‫این نزاعها همچنان خواهد ماند تا مسیح بیاید ‪.‬‬

‫‪-1‬پاره ای از نزاعها نزاع سیاه و سفید است ‪.‬‬

‫‪-2‬قسمتی ‪ ،‬نزاعهای قبیله ای است ‪.‬‬

‫‪-3‬قسمتی ‪ ،‬نزاعهای اقلیمی است ‪.‬‬

‫‪-4‬قسمتی ‪ ،‬نزاعهای ملی است ‪.‬‬

‫‪-5‬پاره ای هم نزاعهای مذهبی است ‪.‬‬

‫عمده هدف تو در این سفر ‪ ،‬آن است که به این نوع نزاعها در میان مسلمین‬
‫پی ببری ‪ ،‬نقطه های انفجار این نزاعها را به دست بیاوری و معلومات دقیق‬
‫و کافی در این باره به وزارت مستعمرات برسانی و هر جا هم که توانستی‬
‫فتنه ای براه اندازی عالی ترین خدمت را به انگلستان کرده ای ‪.‬‬

‫زیرا ما انگلیسیها نمی توانیم زندگی راحتی داشته باشیم ‪ ،‬مگر از راه فتنه‬
‫انگیختن و ایجاد نزاع در تمامی مستعمراتی که داریم و نیز نمی توانیم قدرت‬

‫‪ - 14‬مستر همفر ‪ ،‬این تصریح را به عنوان یک مطلب مسلم ‪ ،‬برای آگاهی ملت خود نوشته است که ‪:‬‬
‫مقام علی علیه السلم اعلم شده از طرف پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم بوده است و هیچ‬
‫مسلمانی حق تخلف از پیامبر اسلم را نداشته و ندارد ‪ ( .‬ندارد )‬
‫و سلطنت دولت عثمانی را از بین ببریم مگر از راه ایجاد فتنه میان ملتهای‬
‫مسلمان و گرنه ملتی مانند ما ‪ ،‬با این کمی عدد چگونه می تواند بر ملتهای‬
‫بسیار و پر جمعیت ‪ ،‬تسلط پیدا کند ؟‬

‫ص ‪40‬‬

‫بنابراین ‪ ،‬با تمام نیرو کوشش کن که راهی برای رخنه کردن پیدا کنی و از آن‬
‫راه به میان مسلمانان ضربه وارد کنی ‪.‬‬

‫ضمنا بر تو مخفی نماند کهقدرت ترک و قدرت فرس ضعیف شده است و‬
‫چیزی برای از بین رفتن آنان باقی نمانده ‪ ،‬جز اینکه تو – همفر – ملتها را بر‬
‫ضد حکومت هایشان بر انگیزی ‪ ،‬همانگونه که در تاریخ ‪ ،‬مردمی بر ضد‬
‫حکومتهای انقلب کرده اند ‪ ،‬اگر مسلمانان اتحاد کلمه را از دست دادند و‬
‫نیروهایشان متفرق شد ‪ ،‬ما به بهترین راهی می توانیم آنان را به سادگی‬
‫استعمار کنیم ‪.‬‬

‫ص ‪41‬‬

‫فصل چهارم‬

‫ص ‪42‬‬

‫ورود به بصره و ملقات با شیخ عمر الطائی‬

‫به شهر بصره که رسیدم رفتم تا اینکه در یکی از مساجد شرکت کنم ‪ ،‬این‬
‫مسجد که من انتخاب کردم مربوط به عالمی از علمای اهل سنت بود که‬
‫اصل عرب بود و نامش شیخ عمر الطائی بود ‪ ،‬با او آشنا شدم و گرم گرفتم ‪،‬‬
‫ولی او در اولین برخورد من با او ‪ ،‬به من شک کرد و شروع کرد درباره ی‬
‫اصل و نسب و دیگر خصوصیات من تحقیق کردن ‪ ،‬فکر می کنم که رنگ‬
‫پوست و لهجه ی من بود که شیخ را درباره ی من مشکوک کد ‪ ،‬ولی من‬
‫توانستم بزودی از این تنگنا بیرون بیایم ‪ ،‬زیرا خودم را معرفی کردم که من‬
‫از اهالی شهر اغدیر در ترکیه هستم و جزء شاگردان شیخ احمد می باشم و‬
‫درکارگاه شخصی به نام خالد شاگر نجار بوده ام و خلصه تماام اطلعاتی که‬
‫از کشور ترکیه به دست آورده بودم بیان کردم ‪ ،‬تا اینکه از شک و شبهه دور‬
‫باشم و مقداری هم برای او به زبان ترکی حرف زدم و متوجه شدم شیخ‬
‫آهسته زیر چشمی به یکی از حاضرین اشاره کرده ‪ ،‬از او خواست که ببیند‬
‫آیا آنچه صحبت کردم واقعا به زبان ترکی صحیح بوده ‪ ،‬یا نه ؟ و طرف نیز با‬
‫حرک چشم اشاره کرد که بله او به زبان ترکی کامل وارد است ‪.‬‬

‫من از اینکه توانستم نظر شیخ را جلب کنم بسیار خوشحال شدم ولی گمان‬
‫من‬

‫ص ‪33‬‬

‫سرابی فریبنده بود ‪ ،‬زیرا پس از مدتی دانستم که شیخ با نظری مشکوک به‬
‫من می نگرد و خیال می کند که من جاسوس ترکیه هستم ‪ ،‬زیرا بعدا برایم‬
‫روشن شد که شیخ با استاندار بصره که از طرف سلطان عثمانی تعیین شده‬
‫است اختلف دارد و میان آنان اتهامات و سوء ظن هایی رد و بدل شده ‪.‬‬

‫به هر حال چاره ای ندیدم جز اینکه از مسجد شیخ عمر بیرون آمده ‪ ،‬وارد‬
‫کاروانسرایی که محل غرباء و مسافرین بود شوم ‪ .‬در این کاورانسرا اتاقی‬
‫اجاره کردم و صاحب کاورانسرا مردی احمق بود که هر روز صبح – اول فجر‬
‫– پشت درب اتاق منن حاضر می شد و درب را می زد و استراحت مرا سلب‬
‫می کرد و آنقدر درب اتاق را محکم می زد که مجبور می شدم برخیزم و به‬
‫منظور مدارا و همرنگ بودن با او ‪ ،‬نماز صبح را بخوانم ‪ ،‬سپس صاحب‬
‫کاروانسرا به من دستور می داد که باید تا اول آفتاب قرآن بخوانم ‪.‬‬

‫به او گفتم ‪ :‬قرآن خواندن واجب نیست ‪ ،‬چرا اینقدر اصرار می کنی ؟ گفت ‪:‬‬
‫هر کس در این وقت بخوابد موجب فقر و نکبت کاورانسرا و اهل آن خواهد‬
‫شد ‪ .‬من چون چاره ای جز اطاعت او نداشتم – زیرا مرا تهدید می کرد در‬
‫غیر اینصورت بیرونم خواهم کرد – اجبارا اول اذان بیدار می شدم و نماز می‬
‫خواندم و سپس هر روز بیش از یک ساعت قرآن می خواندم ‪.‬‬

‫مشکل من به همین جا خاتمه نمی یافت ‪ ،‬زیرا یک روز صاحب کاروانسرا که‬
‫اسمش مرشد افندم بود پیش من آمد و گفت ‪ :‬از وقتی تو این اتاق را اجاره‬
‫کرده ای من دچار مشکلتی شدم و این مشکلت را فقط از طالع تو می بینم‬
‫و‬

‫ص ‪44‬‬

‫فکر کرده ام علتش آن است که تو عذب هستی – ازدواج نکرده – و‬


‫عذویت ‪ ،‬شوم است ‪ ،‬یا باید ازدواج کنی یا باید از کاروانسرای من بیرون‬
‫بروی ‪.‬‬

‫گفتم ‪ :‬من پولی ندارم که با آن ازدواج کنم – البته این دفعه نتوانستم بگویم‬
‫که من مردانگی ندارم ‪ ،‬زیرا هیچ بعید نمی دانستم که اگر این عذر را بیاورم‬
‫عورت مرا مورد آزمایش قرار دهد که ببیند راست می گویم یا نه ؟ زیرا‬
‫مرشد افندم اینطور آدمی بود !‪ -‬افندم گفت ‪ :‬ای ضعیف الیمان مگر این آیه‬
‫را در قرآن نخوانده ای که خداوند می فرماید ‪ « :‬ان یکونوا فقراء یغنهم الله‬
‫من فضله » ‪ 15‬یعنی ‪ « :‬اگر فقیر باشند ‪ ،‬خداوند آنان را از فضل خود بی نیاز‬
‫می سازد » ؟‬

‫در این مورد سخت متحیر شدم که چه کار کنم و چه پاسخی به او بدهم ؟‬

‫عاقبت به او گتم ‪ :‬بسیار خوب من بدون پول چگونه ازدواج کنم ؟ آیا حاضر‬
‫هستی مقداری پول به من قرض بدهی ‪ ،‬یا اینکه می توانی زنی بدون مهریه‬
‫برایم پیدا کنی ؟‬

‫افندم مقداری فکر کرده ‪ ،‬سپس سرش را بلند کرده گفت ‪ :‬من نمی فهمم‬
‫تو چه می گویی و ترا مخیر می کنم ‪ ،‬یا تا اول ماه رجب ازدواج می کنی ‪ ،‬یا‬
‫آنکه از کاروانسرای من بیرون می روی ‪.‬‬

‫و تا اول ماه رجب بیست و روز بیشتر نمانده بود ‪ ،‬زیرا ما در آنوقت در روز‬
‫پنجم ماه جمادی الثانیه بودیم ‪ ،‬بی مناسبت نیست که برای شما نامهای‬
‫ماههای اسلمی را یاد کنم ‪ ،‬ماههای اسلمی بدین ترتیب است ‪ :‬محرم ‪،‬‬
‫سفر ‪،‬‬

‫ص ‪45‬‬

‫‪ -‬سوره ی نور آیه ‪32‬‬ ‫‪15‬‬


‫ربیع الول ‪ ،‬ربیع الثانی ‪ ،‬جمادی الولی ‪ ،‬جمادی الثانیه ‪ ،‬رجب ‪ ،‬شعبان ‪،‬‬
‫رمضان ‪ ،‬شوال ‪ ،‬ذیقعده ‪ ،‬ذیحجه ‪.‬‬

‫و ماههای مسلمانان طبق رؤیت هلل است و یچگاه از ‪ 30‬روز بیشتر نمی‬
‫شود و از ‪ 29‬روز هم کمتر نمی شود ‪.‬‬

‫در نهایت از دستور افندم اطاعت نموده ‪ ،‬رفتم نجاری پیدا کردم و با او قرار‬
‫گذاشتم که مثل یک کارگر پیش او کار کنم ‪ ،‬اجرتی مختصر برایم تعیین کرد ‪،‬‬
‫به اضافه ی اینکه خورد و خوراک و خوابم پیش او باشد ‪ ،‬و پیش از آنکه ماه‬
‫به آخر برسد از کاروانسرا بیرون رفتم تا بساطم را پیش نجار بگذارم ‪.‬‬

‫این نجار مردی شریف و با شهامت بود و با من مانند یکی از فرزندانش رفتار‬
‫می کرد ‪ ،‬نامش عبد الرضا و دارای مذهب تشیع و ایرانی و از اهالی خراسان‬
‫بود ‪.‬‬

‫این فرصت را مغتنم شمردم تا پیش او که هستم زبان فارسی را هم یاد‬


‫بگیرم ‪.‬‬

‫هر روز عصر ‪ ،‬شیعیان ایرانی نزد این مرد اجتماع می کردند و از هر دری‬
‫سخن می گفتند ‪ .‬از سیاست ‪ ،‬از اقتصاد و بیشتر اوقات ‪ ،‬از حکومت ایران‬
‫سخت انتقاد می گردند ‪ ،‬همانگونه که از خلیفه ی عثمانی در آستانه نیز‬
‫انتقاد می کردند ‪ ،‬ولی هر وقت مشتری ناشناسی می آمد فورا حرف خود را‬
‫قطع کرده ‪ ،‬شروع می کردند به بحث کردن درباره ی قضایای شخصی‬
‫خودشان ‪.‬‬

‫من نمی دانم چه شده بود که این اندازه نسبت به من اعتماد کرده بودند ‪،‬‬
‫ولی من اخیرا اینطور فهمیدم که اینان فکر کرده اند من از اهالی آذربایجان‬
‫هستم ‪،‬‬

‫ص ‪46‬‬

‫چون فهمیده بودند ککه من زبان ترکی را خوب بلد هستم ‪ ،‬بخصوص که رنگ‬
‫بدن من هم ثل بدن اغلب اهالی آذربایجان مایل به سفیدی بود ‪.‬‬

‫ص ‪47‬‬

‫آشنایی با محمد بن عبدالوهاب‬

‫اینجا – در مغازه ی این نجار ایرانی – با جوانی آشنا شدم که در این دکان‬
‫رفت و آمد ماشت و هر سه زبان ترکی ‪ ،‬فارسی و عربی را می دانست و در‬
‫لباس طلب علوم دینی بود ‪ ،‬و به نام محمد بن عبدالوهاب نامیده می شد ‪.‬‬

‫این شخص جوانی سخت مغرور و متکبر و عصبی مزاج بود و نسبت به‬
‫حکومت عثمانی سخت بدبین بود ‪ ،‬اما نسبت به حکومت فارس بی تفاوت‬
‫بود و علت توستی اش با صاحب نجاری عبدالرضا این بود که هر دو با خلیفه‬
‫ی عثمانی دشمن بودند ‪ ،‬ولیمن نمی دانستم که این جوان با این که از اهل‬
‫سنت می باشد ‪ ،‬زبان فارسی را از کجا یاد گرفتته است ؟ و چطور با‬
‫عبدالرضای شیعه دوست شده بود ؟ ولی این دو امر هیچ تازگی نداشت ‪،‬‬
‫چون در بصره شیعه و سنی گاهی مثل دو برادر با هم تماس داشتند و نیز‬
‫بیشتر مردم بصره هم فارسی بلد هستند و هم عربی و خیلی از افراد هم‬
‫هستند که زبان ترکی را نیز می دانند ‪.‬‬
‫محمد بن عبدالوهاب جوانی آزاد بود ‪ ،‬که اصل بر ضد شیعه تعصبی نداشت ‪،‬‬
‫بر عکس بیشتر اهل سنت که می بینیم بر ضد شیعه سخت تعصب دارند ‪،‬‬
‫بطوریکه بعضی از بزرگان اهل سنت شیعه را کافر می دانند و می گویند ‪:‬‬
‫شیعیان جزء‬

You might also like