You are on page 1of 65

‫عنوان کتاب ‪ :‬داستان های زنان‬

‫نويسنده ‪ :‬جلل آل احد‬

‫تاريخ نشر ‪ :‬دی ماه ‪82‬‬

‫تايپ ‪ :‬ليل اکبی‬

‫گنج‬

‫ننه جون شا هيچ کدوم يادتون نيآدش ‪ .‬منو تازه دو سه سال بود به خونه«‬

‫»‪ ...‬شوور فرستاده بودن‪ .‬حاج اصغرمو تازه از شي گرفته بودم و رقيه رو آبست بودم‬

‫خاله اين طور شروع کرد‪ .‬يکی از شب های ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده‬

‫بود و پس از افطار ‪ ،‬معصومه سلطان ‪ ،‬قليان کدويی گردويی گردن دراز ما را ‪ -‬که شب های‬

‫روضه ‪ ،‬توی ملس بسيار تاشايی است ‪ -‬برای او آتش کرده بود ؛ و او در حالی که‬

‫‪ :‬نی قليان را زير لب داشت ‪ ،‬اين گونه ادامه می داد‬

‫تو هي کوچه سيدولی ‪ -‬که اون وقتا لوح قبش پيدا شده بود و من ‪«...‬‬

‫‪ ،‬خودم با بيم رفتيم توشا ‪ ،‬قربونش برم ! ‪ -‬رو يه سنگ مرمر يه زری‬

‫ده پونزده خط عربی نوشته بودن ‪ .‬اما من هرچه کردم نتونستم بونش ‪ .‬آخه‬

‫اون وقتا که هنوز چشام کم سو نشده بود ‪ ،‬قرآنو بت از بی بيم می خوندم ‪ .‬اما خط اون‬

‫لوح رو نتونستم بون ‪ .‬آخه ننه زير و زبر که نداش که ‪ ...‬آره اينو می گفتم ‪ .‬تو هون‬

‫کوچه ‪ ،‬يه کارامسرايی بودش خيلی خرابه ‪ ،‬مال يه پيمردکی بود که هی خدا خدا‬

‫»‪ ...‬می کرد ‪ ،‬يه بنده خدايی پيدا بشه و اونو ازش بره و راحتش کنه‬

‫خاله پس از آن که يک پک طولنی به قليان زد و معلوم بود که از نفس دادن قليان‬

‫‪ :‬خيلی راضی است ‪ ،‬و پس از اينکه نفس خود را تازه کرد ‪ ،‬گفت‬

‫اون وقتا تو مل ما يه دخت ترشيده ای بود ‪ ،‬بش بتول می گفت ‪ .‬راستش ما ‪«...‬‬

‫آخر نفهميدي از کجا پيداش شده بود ‪ .‬من خوب يادمه روزای عيد فطر که می شد ‪ ،‬با‬

‫ييشای صناری که از اين ور و اون ور جع می کرد ‪ ،‬متقالی ‪ ،‬چيتی ‪ ،‬چيزی تيه می کرد‬

‫‪.‬و ميومد تو مسجد « کوچه دردار » و وقتی ناز توم می شد‪ ،‬پيهن مراد بيه می زد‬

‫‪ ،‬ولی هيچ فايده نداشت ‪ .‬بی چاره بتش کور کور بود ‪ .‬خودش می گفت ‪« :‬نی دون‬

‫‪ .‬خدا عاله ! شايد برام جادو جنبلی ‪ ،‬چيزی کرده باشن ‪ .‬من کاری از دستم بر نيآدش‬

‫خدا خودش جزاشونو بده ‪ ».‬خلصه يتيمچه بدبت آخرسرا راضی شده بود‬

‫»»! به يه سوپر شوور کنه‬

‫‪ :‬يک پک ديگری به قليان و بعد‬

‫عاقبت يه دوره گردی ‪ ،‬که هيشه سر کوچه ما الک و تله موش می فروخت ‪ ،‬پيدا ««‬
‫شدو گرفتش ‪ .‬مام خوش حال شدي که اقل بتوله سر و سامونی گرفته ‪ .‬بعد از اون‬

‫سال دمپختکی شب عيد ‪ -‬که مردم ‪ ،‬تازه کم کم داشت سر حال ميومدن ‪ -‬يه روز يه‬

‫شيينی پزی که از قدي نديا با شوور بتول ‪ -‬راستی يادم رفت اسشو بگم ‪ -‬با‬

‫مشهددی حسن رفيق بود سر کوچه می بيندش و ميگه ‪ «:‬رفيق ! شب عيدی ‪ ،‬اگه بتونی‬

‫پولی مولی راه بندازی ‪ ،‬من بلدم ‪ ... ،‬دو سه جور نون شيينی و باقليی و نون برنی‬

‫می پزي ‪ ... ،‬خدا بزرگه ‪ ،‬شايد کار و بارمون بگيه » مشهدی حسنم حاضر ميشه و‬

‫شيينی پزی رو علم کنن ‪ .‬اما نی دونن جا و دکون کجا گي بيارن ! مشهدی حسنه به‬

‫‪ .‬فکر می افته برن تو هون کارمسراهه و يه گوشه ش پاتيل و بساطشونو رو به راه کنن‬

‫با هم مين پيش يارو پيمرده و بش قضيه رو حالی می کنن و قرار می ذارن ماهی دو‬

‫قرون کرايه بش بدن ‪ .‬اما پيمرده ميگه ‪« :‬من اصلن پول نی خام ‪ .‬بيآين کارتونو‬

‫»! بکني ‪ ،‬خدا برا مام بزرگه‬

‫خاله ‪ ،‬نی دون از کی تا به حال از هر دو گوش هايش کر شده و ما مبوري برای‬

‫اين که درست حرفهايش را بفهميم و متاج دوباره پرسيدن نشوي ‪ ،‬بی صدا گوش‬

‫کنيم ‪ .‬او به قدری گيا و با حالت صحبت می کند که حتی بچه ها هم که تا نيم ساعت‬

‫پيش سر «خاتون پنجره » ها شان با هم دعوا می کردند ‪ ،‬اکنون ساکت شده ‪ ،‬هه گوش‬

‫نشسته بودند ‪ .‬در اين ميان تنها گاه گاه صدای غرغر قليان خاله بود که بلند می شد و در‬

‫هان فاصله کوتاه ‪ ،‬باز قيل و قال بچه ها بر سر شب چره در می گرفت ‪ .‬خاله پکش را‬

‫‪:‬که به قليان زد ‪ ،‬دنبال کرد‬

‫جون واسه شا بگه ‪ ،‬مشهدی حسن و شريکش ‪ ،‬رفت تو کارامسراهه و ‪«« ...‬‬

‫خواست يه گوشه رو اجاق بکنن و پاتيلشونو کار بذارن ‪ .‬کلنگ اول و دوم ‪ ،‬که نوک‬

‫کلنگ به يه نظامی گنده گي می کنه ! يواشکی لشو وا می کنن و يک دخه گل و‬

‫گشاد ‪ !...‬اون وقت تازه هه چيزو می فهمن ‪ .‬مشهدی حسن زود به رفيقش حالی‬

‫می کنه که بايد مواظب باشن ‪ .‬پيمردک رفته بود مسجد ناز عصرشو بونه ؛ در‬

‫و مين سراغ گودالی که کنده بودن ؛ درشو ور می دارن ؛ يه‬ ‫کارامسرا رو می بندن‬

‫سرداب دور و دراز پيدا ميشه ‪ .‬پيه سوز شونو می گين و مين تو‪ .‬دور تادور سرداب ‪،‬با‬

‫ماسه و آهک طبقه طبقه درس کرده بودن و تو هر طبقه خره ها بوده که رديف چيده‬

‫بودن و در هر کدومم يه ممعه دمر کرده بودن‪ .‬مشهدی حسن و رفيقش ديگه تو‬

‫! دلشون قند آب می کردن‪ .‬نيدونست چه کار بکنن ! ليه ها بوده ‪ ،‬يکی نعلبکی‬

‫خدا علمه اين پول مال کی بوده و از زمون کدوم سلطون قاي کرده بودن ‪ .‬بی بيم‬

‫می گفت مکنه اينا وقف سيد ولی باشه که لوحش تازه خواب نا شده بود ‪ .‬اما‬

‫»»‪ ...‬هرچی بود ‪ ،‬قسمت ديگری بود ننه جون‬

‫در چند دقيقه ای که گمان‬ ‫خاله چشم های ريزش رو ريزتر کرده بود و‬

‫می کنم به آن ليه های درشتی که می گفت ‪ -‬ليه های به درشتی يک نعلبکی ‪ -‬فکر‬
‫‪ -‬می کرد‪ .‬چه قدر خوب بود که او ي‪ :‬دانه از آن ها را ‪ -‬آری فقط يک دانه از آن ها را‬

‫می داشت و روز ختنه سوران ‪ ،‬لی قنداق نوه پنجمش ‪ ،‬که تازه به دنيا آمده بود ‪ ،‬می گذاشت‬
‫!‬
‫چه قدر خوب بود که دوسه تا از آن «کله برهنه» ها هم بود و او می توانست‬

‫يک سينه ريز و يآ «ون يکاد» يا يک جفت گوشواره سنگي با آن ها درست کند و برای‬

‫عروس حاج اصغرش بفرستد!‪...‬چقدر خوب بود !شايد خيلی فکرهای ديگر هم‬

‫‪...‬می کرد‬

‫آره ننه جون!نی دوني قسمت چيه!اگر چيزی قسمت آدم باشه‪ ،‬سی مرغم از‪«...‬‬

‫‪،‬سر کوه نی تونه بياد ببدش‪.‬خلصه ش ‪ ،‬مشهدی حسه و رفيقش ‪ ،‬هفته عيد‬

‫شيينی پزيشونو کردن ‪ ،‬پولرم کم کم درآوردن ‪ .‬جوری که يارو پيمرده نفهمه ‪ ،‬سه چار‬

‫‪ ،‬ماهی که از قضايا گذشت ‪ ،‬به بونه اين که کارشون بال گرفته و دخلشون خوب بوده‬

‫کارامسراهه رو زا پيمردک خريدن ‪ .‬اون که از خدا می خاس پولشو گرفت و گفت‬

‫خيشو ببيني و رفت‪ .‬کم کم ما می ديدي بتوله سرو وضعش بت ميشه ؛ گلوبند‬

‫سنگي می بنده ؛ النگوای رديف به هردو دست؛ انگلشت الاس ؛ پيهن های‬

‫مليله دوزی و اطلس ؛ چارقت ؛خاص ململ؛ و خي‪!...‬مث يه شازده خان اومد و‬

‫رفت می کنه ‪ .‬راسی يادم رفت بگم ‪ ،‬هون اولم که کار و بارشون تازه خوب شده‬

‫»‪.‬بود ‪ ،‬بتول يه دخت برا مشهدی حسنه زاييده بود و بعدش ديگه اولدشون نشد‬

‫‪ :‬يک پک ديگر به قليان و بعد‬

‫مشهدی حسن رفيقشو روونه کربل کرد و از اين جا ليه ها و کله برهنه هارو«‬

‫لی پالون قاطرا و توی دوشک کجاوه ها می کرد و می فرستاد براش‪ .‬اون اون جا‬

‫می فروخت و پولشو برمی گردوند‪ .‬خلصه کارشون بال گرفت‪ .‬از سر تا ته‬

‫مله رو خريدن ‪ .‬هرچی فقي مقي بود ‪ ،‬از خويش و قوم و ديگرون ‪ ،‬بش يه خونه ای‬

‫دادن و هم خيال کردن خدا باهاشون يار بوده و کارشون رو بال برده ‪ .‬هيشکی هم سر از‬

‫‪.‬کارشون در نيآورد‪.‬خود مشهدی حسنم با بتول يه سال بار زيارتو بست رفت کربل‬

‫من خوب يادمه داشای مل براشون چووشی می خوندن و چه قدر اهل مل‬

‫براشون اسفند و کندردود کردن ‪ .‬نی دوني ننه ! از اون جام رفت مکه و بتول که اول‬

‫معلوم نبود کس و کارش چيه و آخرش کجا سربه نيست ميشه ‪ ،‬حال زن حاجی مل‬

‫‪ .‬ما شده بود ! خدا قسمت بنده هاش بکنه الی!‪...‬من که خيلی دل تنگ شده‬

‫ای ‪...‬يه پامون لب قبه ‪،‬يه پامون لب بون زندگی‪ .‬امروز بري ‪ ،‬فردا بري ؛ اما هنوز که‬

‫!هنوزه اين آرزو تو دل مونده که اقل منم اون قب شيش گوشه رو بغل بگيم ‪...‬ای خدا‬

‫»‪!...‬از دستگاتکه کم نيشه‪...‬ای عزيز زهرا‬

‫خاله گريه اش گرفته بود ‪ .‬شنوندگان هه دهانشان باز مانده بود‪ .‬نی دانستند گريه‬

‫کنند يا نه ‪.‬من حس می کردم که هه خيال می کنند روضه خوان ‪ ،‬بالی منب ‪ ،‬روضه‬

‫می خواند‪ .‬ولی خاله زود فهميد که بی خود ديگران را متاثر ساخته است‪ .‬با گوشه‬
‫چارقد ململش ‪ ،‬چشم هايش را پاک کرد و يک پک مکم ديگر به قليان زد و ادامه‬

‫‪ :‬داد‬

‫زن حاجی ‪ ،‬يعنی بتول ‪ ،‬بعد از اون دخت اوليش ‪...،‬که حال به چهارده سالگی‪«...‬‬

‫رسيده بود و شيين و ملوس شده بود و من خودم تو حوم ديده بودمش و آرزو‬

‫می کردم يه پسر جوون ديگه داشتم و تنگ بغلش می انداختم ‪...،‬آره بعد از اون‬

‫بتول انگار فهميده بود که حاج حسن خيال زن ديگه ای رو داره‪.‬آخه خداييشو بوای‬

‫مردک بنده خدا نی خاس با اين هه مال و مکنت ‪ ،‬اجاقش کور باشهو تم و‬

‫ترکش قطع بشه ‪.‬خود بتول هم حتمن از آقا شنيده بود که پيغمب خودش فرموده که‬

‫تا چارتا عقدی جايزه و صيغه ام که خدا عاله هر چی دلش خواست‪.‬واسه اين بود‬

‫که به دس و پا افتاد ف شايد بچش بشه و حاجی زن ديگه ای نگيه ‪ .‬آخه ننه شاها‬

‫نی دوني هوو چيه !من که خدا ناس سرم بيآد ‪ .‬اما راستش آدم چطو دلش ميآد‬

‫شوورش بغل يه پتياره ديگه بوابه؟ ديگه هرچی دعانويس بود ‪،‬ديد‪ .‬هرچی‬

‫سيد ولی ؛ که لوحش تازه خواب نا شده بود ‪ ،‬نذر کرد؛ آش زن لبدين پخت ؛‬

‫شبای چهارشنبه گوش وايساد ؛ خلصه هرکاری که می دونست و اهل مل‬

‫می دونست کرد ؛ ‪...‬تا آخرش نتيجه داد و خدا خواست و آبست شد‪.‬زد و اين دفعه يه‬

‫»‪...‬پسر کاکول زری زاييد‬

‫باز خاله ساکت شد و يکی دو پک به قليان زد و در حالی که تنباکوی سر‬

‫قليان ته کشيده بود و ذغال های آن سوخته بود و به جز جز افتاده بود ؛‬

‫معصومه سلطان ؛ قليان را با کراهت تام ‪ ،‬از اين که از شنيدن باقی حکايت مروم‬

‫‪ :‬می شود ؛ بيون برد و ادامه داد‬

‫آره ننه جون ؛ خدا نکنه روزگار برا آدم بد بياره ‪.‬راس راسی می تونه يه روزه يه‪«...‬‬

‫خونونو به باد بده و توم رشته های آدمو پنبه کنه و آدمو خاکسر بشونه‪ .‬آره‬

‫جون ‪ ،‬تازه حسي آقا ‪ ،‬پسر حاجی حسي ‪ ،‬به دنيا اومده بود که بی چاره بدبت‬

‫‪.‬خودش سل گرفت !نی دوني‪،‬نی دوني!ديگه هرچی داشت برا مرضش خرج کرد‬

‫از حکيم باشی های مل گذشت ‪ ،‬از خيابون های بال و حتی از دربارم ‪-‬دوکتوره‬

‫موکتوره‪-‬چيه؟نی دون ‪-‬خلصه ازهونا آوردن‪.‬اما هيچ فايده نکرد‪.‬هردفعه‪-‬‬

‫‪...‬فيزيتای ‪ ،‬گرون گرون و نسخه های يکی يه تومن بود که می پيچيدن‪ .‬اما کجا؟‬

‫وقتی که خدا نادش ‪،‬کی می تونه آدمو جون بده؟آدمی که بايس بيه ‪،‬بايس بيه‬

‫!ديگه! دست آخر که حاجی هه دارايی و ملک و املکشو خرج دوا درمون کرد‪،‬مرد‬

‫‪.‬و بی چاره بتوله رو تا خرخرش تو قرض گذوشت ‪.‬بتول زودی دختشو شوور داد‬

‫هر چی هم از بساط زندگی مونده بود ‪ ،‬جهاز کرد و بدرقه دختش روونه خونه شوور‬

‫فرستاد‪.‬خونه نشيمنشم ‪ ،‬طلبکارا‪-‬اگرچه اون وختا بارحم تر بودن‪ -‬ازش گرفت‪ .‬اون‬

‫‪،‬بچشو سر راه گذوشت و خودشم رفت که رفت‪...‬سربه نيس شد!اما يه دوسال بعد‬
‫دختم ‪-‬توعروسی يکی از هم مکتبياش‪-‬اونو ديده بود که تو دسته اين رقاصا نيست که‬

‫»‪.‬تو عروسيا تيارت درميارن‪...،‬تو اونا ديده بود داره می رقصه‬

‫خاله ساکت شد و هه را منتظر گذاشت‪ .‬چند دقيقه ای در آن ميان جز بت و‬

‫‪ :‬سکوت و انتظار نبود ‪ .‬عاقبت خواهرم به صدا درآمد که‬

‫»خاله جان آخرش چطور شد؟«‬

‫‪:‬خاله جواب داد‬

‫نی دون ننه ‪ .‬حال لبد اون يا مثه من پي شده و گوشش نی شنوه ‪ ،‬و يا ديگه«‬

‫‪.‬نی دون چطور شده ‪ .‬من چه می دون؟ شايدم خدا از سر تقصياتش گذشته باشه‬

‫آره ننه جون!اگه مرده ‪ ،‬خدا بيامرزدش!و اگه نرده ‪ ،‬خدا کنه دختش به فکرش افتاده‬

‫»!باشه و آخر عمری ضبط و ربطش کرده باشه‬

‫* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *‬

‫بچه مردم‬

‫خوب من چه می توانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد‪.‬بچه که‬

‫مال خودش نبود ‪ .‬مال شوهر قبلی ام بود ‪ ،‬که طلقم داده بود‪ ،‬و حاضر هم نشده بود‬

‫بچه را بگيد‪ .‬اگر کس ديگری جای من بود ‪ ،‬چه می کرد؟ خوب من هم می بايست‬

‫زندگی می کردم‪.‬اگر اين شوهرم هم طلقم می داد ‪ ،‬چه ميکردم؟ناچار بودم بچه را‬

‫يک جوری سر به نيست کنم ‪ .‬يک زن چشم و گوش بسته ‪،‬مثل من ‪ ،‬غي از اين چيز‬

‫‪ .‬ديگری به فکرش نی رسيد‪.‬نه جايی را بلد بودم ‪ ،‬نه راه و چاره ای می دانستم‬

‫‪.‬می دانستم می شود بچه را به شيخوارگاه گذاشت يا به خراب شده ديگری سپرد‬

‫ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟از کجا می توانستم حتم داشته باشم که‬

‫معطلم نکنند و آبروي را نبند و هزار اسم روی خودم و بچه ام نگذارند ؟ از کجا؟‬

‫نی خواستم به اين صورت ها تام شود ‪ .‬هان روز عصر هم وقتی هسايه ها‬

‫‪ :‬تعريف کردم ‪ ...،‬نی دان کدام يکی شان گفت‬

‫خوب ‪ ،‬زن ‪ ،‬می خواستی بچه ات را ببی شيخوارگاه بسپری‪ .‬يا ببيش«‬

‫»‪...‬داراليتام و‬

‫‪ :‬نی دان ديگرکجاها را گفت ‪ .‬ولی هان وقت مادرم به او گفت که‬

‫»!خيال می کنی راش می دادن؟ هه«‬

‫من با وجود اين که خودم هم به فکر اين کار افتاده بودم ‪ ،‬اما آن زن هسايه مان‬

‫‪:‬وقتی اين را گفت ‪ ،‬باز دل هری ريت تو و به خودم گفتم‬

‫»خوب زن‪ ،‬تو هيچ رفتی که رات ندن؟«‬

‫‪:‬و بعد به مادرم گفتم‬


‫»‪.‬کاشکی اين کارو کرده بودم «‬

‫‪.‬ولی من که سررشته نداشتم ‪ .‬من که اطمينان نداشتم راهم بدهند‬

‫آن وقت هم که ديگر دير شده بود‪ .‬از حرف آن زن مثل اينکه يک دنيا غصه روی‬

‫‪.‬دل ريت ‪ .‬هه شيين زبانی های بچه ام يادم آمد ‪ .‬ديگر نتوانستم طاقت بياورم‬

‫وجلوی هه در و هسايه ها زار زار گريه کردم ‪ .‬اما چه قدر بد بود ! خودم شنيدم‬

‫»‪...‬يکی شان زير لب گفت ‪«:‬گريه هم می کنه!خجالت نی کشه‬

‫باز هم مادرم به دادم رسيد‪.‬خيلی دلداری ام داد‪.‬خوب راست هم می گفت‪ ،‬من که‬

‫اول جوانی ام است‪ ،‬چرا برای يک بچه اين قدر غصه بورم؟آن هم وقتی شوهرم‬

‫مرا با بچه قبول نی کند‪.‬حال خيلی وقت دارم که هی بنشينم و سه تا و چهارتا‬

‫‪،‬بزاي ‪ .‬درست است که بچه اول بود و نی بايد اين کار را می کردم‪...‬ولی خوب‬

‫حال که کار از کار گذشته است‪.‬حال که ديگر فکر کردن ندارد‪.‬من خوودم که آزار‬

‫نداشتم بلند شوم بروم و اين کار را بکنم‪.‬شوهرم بود که اصرار می کرد‪.‬راست هم‬

‫می گفت‪.‬نی خواست پس افتاده يک نره خر ديگر را سر سفره اش ببيند‪ .‬خود من هم‬

‫وقتی کلهم را قاضی می کردم ‪ ،‬به او حق می دادم ‪.‬خود من آيا حاضر بودم بچه های‬

‫شوهرم را مثل بچه های خودم دوست داشته باشم؟و آن ها را سربار زندگی خودم‬

‫ندان؟آن ها را سر سفره شوهرم زيادی ندان؟خوب او هم هي طور‪ .‬او هم حق‬

‫‪-‬داشت که نتواند بچه مرا ‪ ،‬بچه مرا که نه ‪ ،‬بچه يک نره خر ديگر را‪-‬به قول خودش‬

‫سر سفره اش ببيند‪ .‬درهان دو روزی که به خانه اش رفته بودم ‪ ،‬هه اش صحبت از‬

‫بچه بود‪ .‬شب آخر‪،‬خيلی صحبت کردي‪ .‬يعنی نه اين که خيلی حرف زده باشيم‪.‬او‬

‫‪ :‬باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم ‪ .‬آخرسر گفتم‬

‫»خوب ميگی چه کنم؟«‬

‫‪:‬شوهرم چيزی نگفت‪ .‬قدری فکر کرد و بعد گفت‬

‫من نی دون چه بکنی ‪ .‬هر جور خودت می دونی بکن‪.‬من نی خوام پس افتاده«‬

‫»‪ .‬يه نره خر ديگه رو سر سفره خودم ببينم‬

‫راه و چاره ای هم جلوی پاي نگذاشت‪ .‬آن شب پلوی من هم نيامد‪.‬مثل با من قهر‬

‫کرده بود‪.‬شب سوم زندگی ما باهم بود ‪ .‬ولی با من قهر کرده بود‪.‬خودم می دانستم‬

‫که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر يک سره کنم‪.‬صبح هم که از در‬

‫‪:‬خانه بيون می رفت ‪ ،‬گفت‬

‫»!ظهر که ميام ‪ ،‬ديگه نبايس بچه رو ببينم ‪،‬ها«‬

‫‪،‬و من تکليف خودم را هان وقت می دانستم‪ .‬حال هرچه فکر می کنم‬

‫نی توان بفهمم چطور دل راضی شد!ولی ديگردست من نبود‪ .‬چادر نازم را به‬

‫سرم انداختم ‪ ،‬دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بيون رفتم‪ .‬بچه ام‬

‫نزديک سه سالش بود‪ .‬خودش قشنگ راه می رفت‪.‬بديش اين بود که سه سال عمر‬
‫صرفش کرده بودم ‪.‬اين خيلی بد بود‪ .‬هه دردسرهايش تام شده بود‪ .‬هه‬

‫شب بيدار ماندن هايش گذشته بود‪ .‬و تازه اول راحتی اش بود ‪.‬ولی من ناچار بودم‬

‫‪.‬کارم را بکنم ‪ .‬تا دم ايستگاه ماشي پا به پايش رفتم‪.‬کفشش را هم پايش کرده بودم‬

‫‪،‬لباس خوب هايش را هم تنش کرده بودم‪.‬يک کت و شلوار آبی کوچولو هان اواخر‬

‫شوهر قبلی ام برايش خريده بود ‪ .‬وقتی لباسش را تنش می کردم‪،‬اين فکر هم بم هی‬

‫‪ :‬زد که‬

‫»زن!ديگه چرا رخت نوهاشو تنش می کنی؟«‬

‫ولی دل راضی نشد‪ .‬می خواستم چه بکنم؟چشم شوهرم کور‪ ،‬اگر باز هم‬

‫‪.‬بچه دار شدم‪ ،‬برود و برايش لباس برد‪.‬لباسش را تنش کردم‪ .‬سرش را شانه زدم‬

‫خيلی خوشگل شده بود‪.‬دستش را گرفته بودم و با دست ديگرم چادر نازم را دور‬

‫کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم‪ .‬ديگر لزم نبود هی فحشش‬

‫بدهم که تندتر بيآيد‪.‬آخرين دفعه ای که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه‬

‫‪ :‬می بردم ‪ .‬دوسه جا خواست برايش قاقا برم‪ .‬گفتم‬

‫»!اول سوار ماشي بشيم‪ ،‬بعد برات قاقا می خرم«‬

‫يادم است آن رو ز هم ‪ ،‬مثل روزهای ديگر ‪ ،‬هی ا ز من سوال می کرد‪.‬يک اسب‬

‫پايش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جع شده بودند‪.‬خيلی اصرار‬

‫کرد که بلندش کنم تا ببيند چه خب است‪ .‬بلندش کردم ‪ .‬و اسب را که دستش‬

‫‪ :‬خراش برداشته بود و خون آمده بود‪ ،‬ديد ‪ .‬وقتی زمينش گذاشتم گفت‬

‫»مادل!دسس اوخ سده بود؟«‬

‫‪ .‬گفتم ‪ :‬آره جون ‪ ،‬حرف مادرشو نشنيده ‪ ،‬اوخ شده‬

‫تا دم ايستگاه ماشي ‪ ،‬آهسته آهسته می رفتم ‪.‬هنوز اول وقت بود‪.‬و ماشي ها‬

‫شلوغ بود‪.‬و من شايد تا نيم ساعت توی ايستگاه ماندم تا ماشي گيم اومد‪.‬بچه ام‬

‫هی ناراحتی می کرد‪.‬و من داشتم خسته می شدم‪ .‬از بس سوال می کرد ‪ ،‬حوصله ام‬

‫‪:‬را سر برده بود‪ .‬دوسه بار گفت‬

‫»‪.‬پس مادل چطول سدس؟ ماسي که نيومدس‪.‬پس بليم قاقا بليم«‬

‫و من باز هم برايش گفتم که الن خواهد آمد‪ .‬و گفتم وقتی ماشي سوار شدي‬

‫قاقا هم برايش خواهم خريد‪ .‬عاقبت خط هفت را گرفتم و تا ميدان شاه که پياده‬

‫‪:‬شدي ‪ ،‬بچه ام باز هم حرف می زد و هی می پرسيد‪ .‬يادم است که يکبار پرسيد‬

‫»مادل !تا ميليم؟«‬

‫‪ :‬من نی دان چرا يک مرتبه ‪ ،‬بی آن که بفهمم ‪ ،‬گفتم‬

‫‪.‬ميي پيش بابا‬

‫‪ :‬بچه ام کمی به صورت من نگاه کرد بعد پرسيد‬

‫»مادل! تدوم بابا؟«‬


‫‪:‬من ديگر حوصله نداشتم ‪.‬گفتم‬

‫!جون چقدر حرف می زنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نی خرم ها‬

‫حال چقدر دل می سوزد‪ .‬اين جور چيزها بيش تر دل آدم را می سوزاند‪.‬چرا‬

‫دل بچه ام را در آن دم آخر اين طور شکستم ؟از خانه که بيون آمدي‪ ،‬با خود عهد‬

‫کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم ‪.‬بچه ام را نزن‪ .‬فحشش ندهم‪.‬و باهاش‬

‫خوش رفتاری کنم ‪.‬ولی چقدر حال دل می سوزد!چرا اينطور ساکتش کردم؟‬

‫بچهکم ديگر ساکت شد‪ .‬و با شاگرد شوفرکه برايش شکلک در می آورد حرف می زد‬

‫گرم اختلط و خنده شده بود‪.‬اما من به او مل می گذاشتم ‪ ،‬نه به بچه ام که‬

‫‪ ،‬هی رويش را به من می کرد‪.‬ميدان شاه گفتم نگه داشت‪.‬و وقتی پياده می شدي‬

‫بچه ام هنوز می خنديد‪.‬ميدان شلوغ بود ‪.‬و اتوبوس ها خيلی بودند‪.‬و من هنوز‬

‫وحشت داشتم که کاری بکنم ‪.‬مدتی قدم زدم‪.‬شايد نيم ساعت شد‪.‬اتوبوس ها کم تر‬

‫شدند‪.‬آمدم کنار ميدان ‪.‬ده شاهی از جيبم درآوردم و به بچه ام دادم ‪.‬بچه ام هاج و واج‬

‫مانده بود و مرا نگاه می کرد‪.‬هنوز پول گرفت را بلد نشده بود ‪ .‬نی دانستم چه طور‬

‫حاليش کنم‪.‬آن طرف ميدان ‪ ،‬يک تمه کدويی داد می زد‪.‬با انگشتم نشانش دادم و‬

‫‪:‬گفتم‬

‫‪.‬بگي برو قاقا بر‪.‬ببينم بلدی خودت بری بری‬

‫‪:‬بچه ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت‬

‫»‪.‬مادل تو هم بيا بليم«‬

‫‪ :‬من گفتم‬

‫‪.‬نه من اين جا وايسادم تو رو می پام ‪.‬برو ببينم خودت بلدی بری‬

‫بچه ام باز هم به پول نگاه کرد ‪ .‬مثل اينکه دو دول بود‪.‬و نی دانست چه طور بايد‬

‫چيز خريد‪.‬تا به حال هچه کاری يادش نداده بودم‪.‬بربر نگاهم می کرد‪.‬عجب‬

‫‪.‬نگاهی بود!مثل اينکه فقط هان دقيقه دل گرفت و حال بد شد‪ .‬حال خيلی بد شد‬

‫نزديک بود منصرف شوم ‪.‬بعد که بچه ام رفت و من فرار کردم و تا حال هم حتی‬

‫آن روز عصر که جلوی درو هسايه ها از زور غصه گريه کردم ‪-‬هيچ اين طور‬

‫طاقتم تام شود‪.‬عجب نگاهی بود‪.‬بچه ام‬ ‫دل نگرفته و حال بد نشده ‪.‬نزديک بود‬

‫سرگردان مانده بود و مثل اين که هنوز می خواست چيزی از من بپرسد‪ .‬نفهميدم چه‬

‫‪ :‬طور خود را نگه داشتم ‪ .‬يک بار ديگر تمه کدويی را نشانش دادم و گفتم‬

‫»‪.‬برو جون !اين پول را بش بده ‪ ،‬بگو تمه بده ‪ ،‬هي ‪ .‬برو باريکل«‬

‫بچهکم تمه کدويی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می خواست بانه بگيد و گريه‬

‫‪ :‬کند‪،‬گفت‬

‫» ‪ .‬مادل من تمه نی خوام ‪.‬تيسميس می خوام«‬

‫من داشتم بی چاره می شدم ‪ .‬اگر بچه ام ي‪ :‬خرده ديگر معطل کرده بود ‪ ،‬اگر‬
‫‪ .‬يک خرده گريه کرده بود ‪ ،‬حتما منصرف شده بودم ‪ .‬ولی بچه ام گريه نکرد‬

‫‪ :‬عصبانی شده بودم ‪ .‬حوصله ام سر رفته بود ‪ .‬سرش داد زدم‬

‫»‪.‬کيشميش هم داره‪.‬برو هر چی ميخوای بر‪ .‬برو ديگه«‬

‫‪.‬و از روی جوی کنار پياده رو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خيابان گذاشتم‬

‫‪:‬دستم را به پشتش گذاشتم و يواش به جلو هولش دادم و گفتم‬

‫»‪.‬ده برو ديگه دير ميشه«‬

‫خيابان خلوت بود‪ .‬از وسط خيابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشکه ای پيدا نبود که‬

‫‪ :‬بچه ام را زير بگيد‪.‬بچه ام دو سه قدم که رفت ‪ ،‬برگشت و گفت‬

‫»مادل تيسميس هم داله؟«‬

‫‪ :‬من گفتم‬

‫»‪ .‬آره جون ‪ .‬بگو ده شاهی کشمش بده«‬

‫و او رفت ‪ .‬بچه ام وسط خيابان رسيأه بود که ي‪ :‬مرتبه يک ماشي بوق زد و من‬

‫از ترس لرزيدم ‪ .‬و بی اين که بفهمم چه می کنم ‪ ،‬خود را وسط خيابان پرتاب کردم و‬

‫بچه ام را بغل زدم و توی پياده رو دويدم و لی مردم قاي شدم‪ .‬عرق سر و روي راه‬

‫‪ :‬افتاده بود و نفس نفس می زدم ‪ .‬بچهکم گفت‬

‫»مادل !چطول سدس؟«‬

‫‪ :‬گفتم‬

‫هيچی جون ‪ .‬از وسط خيابان تند رد ميشن ‪.‬تو يواش می رفتی ‪ ،‬نزديک بود بری‬

‫‪.‬زير هوتول‬

‫‪ ،‬اين را که گفتم ‪ ،‬نزديک بود گريه ام بيفتد‪ .‬بچه ام هانطور که توی بغلم بود‬

‫‪ :‬گفت‬

‫»‪ .‬خوب مادل منو بزال زيي‪.‬ايندفه تند ميلم «‬

‫‪ .‬شايد اگر بچهکم اين حرف را نی زد‪ ،‬من يادم رفته بود که برای چه کاری آمده ام‬

‫ولی اين حرفش مرا از نو به صرافت انداخت‪.‬هنوز اشک چشم هاي را پاک نکرده‬

‫بودم که دوباره به ياد کاری که آمده بودم بکنم ‪ ،‬افتادم‪ .‬به يآد شوهرم که مرا غضب‬

‫خواهد کرد‪.‬افتادم ‪ .‬بچهکم را ماچ کردم ‪ .‬آخرين ماچی بود که از صورتش‬

‫‪:‬برمی داشتم ‪.‬ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمي و باز هم در گوشش گفتم‬

‫»‪.‬تند برو جون‪ ،‬ماشي ميآدش«‬

‫باز خيابان خلوت بود و اين بار بچه ام تند تر رفت ‪ .‬قدم های کوچکش را به عجله‬

‫‪.‬برمی داشت و من دو سه بار ترسيدم که مبادا پاهايش توی هم بپيچد و زمي بورد‬

‫آن طرف خيابان که رسيد ‪ ،‬برگشت و نگاهی به من انداخت ‪ .‬من دامن های چادرم را‬

‫زير بغلم جع کرده بودم و داشتم راه می افتادم ‪ .‬هچه که بچه ام چرخيد و به طرف‬

‫من نگاه کرد ‪ ،‬من سر جاي خشکم زد ‪ .‬مثل يک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته‬
‫‪.‬باشند ‪ ،‬شده بودم ‪ .‬خشکم زده بود و دستهای ي هان طور زير بغل هاي ماند‬

‫درست مثل آن دفعه که سرجيب شوهرم بودم ‪ -‬هان شوهر سابقم ‪ -‬و کندو کو‬

‫می کردم و شوهرم از در رسيد‪.‬درست هان طور خشکم زده بود ‪ .‬دوباره از‬

‫‪ ،‬عرق خيس شدم‪ .‬سرم را پايي انداختم و وقتی به هزار زحت سرم را بلند کردم‬

‫بچه ام دوباره راه افتاده بود و چيزی نانده بود به تمه کدويی برسد‪ .‬کار من تام‬

‫شده بود ‪ .‬بچه ام سال به آن طرف خيابان رسيده بود‪.‬از هان وقت بود که انگار اصل‬

‫بچه نداشتم ‪.‬آخرين باری که بچه ام را نگاه کردم ‪.‬درست مثل اين بود که بچه مردم را نگاه‬

‫می کردم ‪ .‬درست مثل يک بچه تازه پا و شيين مردم به او نگاه می کردم‪.‬درست‬

‫هان طور که از نگاه کردن به بچه مردم می شود حظ کرد‪ ،‬از ديدن او حظ می کردم‪.‬و به‬

‫عجله لی جعيت پياده رو پيچيدم ‪ .‬ولی يک دفعه به وحشت افتادم ‪.‬نزديک بود قدمم‬

‫خشک بشود و سرجاي ميخکوب بشوم ‪.‬وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سياه مرا چوب‬

‫زده باشد‪.‬از اين خيال ‪ ،‬موهای تنم راست ايستاد و من تند تر کردم‪.‬دو تا کوچه پايي تر‬

‫‪،‬خيال داشتم توی پس کوچه ها بيندازم و فرار کنم‪.‬به زحت خودم را به دم کوچه رسانده بودم‬

‫‪.‬که يکهو ‪ ،‬يک تاکسی پشت سرم توی خيابان ترمز کرد ‪.‬مثل اين که حال مچ مرا خواهند گرفت‬

‫تا استخوان هاي لرزيد‪ .‬خيال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می پاييد ‪ ،‬توی تاکسی‬

‫پريده حال پشت سرم پياده شده و حال است که مچ دستم را بگيد ‪ .‬نی دان چه طور‬

‫برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم‪ .‬و وارفتم‪.‬مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و‬

‫‪ ،‬داشتند می رفتند‪ .‬من نفس راحتی کشيدم و فکر ديگری به سرم زد‪ .‬بی اين که بفهمم‬

‫و يا چشمم جايی را ببيند‪ ،‬پريدم توی تاکسی و در را با سروصدا بستم‪ .‬شوفر‬

‫غرغر کرد و راه افتاد‪ .‬و چادر من لی در تاکسی مانده بود ‪.‬وقتی تاکسی دور‬

‫شد و من اطمينان پيدا کردم ‪ ،‬در را آهسته باز کردم‪ .‬چادرم را از لی در بيون‬

‫کشيدم و از نو در را بستم‪ .‬به پشتی صندلی تکيه دادم و نفس راحتی کشيدم‪.‬و‬

‫‪.‬شب ‪ ،‬بالخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربيآورم‬

‫* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *‬

‫لک صورتی‬

‫‪.‬بيش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بانند‬

‫هاجر صبح روز چهارم ‪ ،‬دوباره بغچه خود را بست‪ ،‬و گيوه نوی را که وقتی‬

‫‪،‬می خواستند به اين ييلق سه روزه بيآيند ‪ ،‬به چهار تومان و نيم از بازار خريده بود‬

‫‪.‬ور کشيد و با شوهرش عنايت ال به راه افتادند‬

‫عصر يک روز وسط هفته بود‪.‬آفتاب پشت کوه فرو می رفت و گرمی هوا‬

‫‪.‬می نشست‬

‫زن و شوهر ‪ ،‬سلنه سلنه ‪ ،‬تا تريش قدم زدند‪.‬در آن جا هاجر از اتوبوس شهر‬
‫بال رفت ‪ .‬و شوهرش‪ ،‬جعبه آينه به گردن ‪ ،‬راه نياوران را در پيش گرفت‪.‬می خواست‬

‫چند روزی هم در آن جا گشت بزند‪.‬در اين سه روزی که امام زاده قاسم مانده بودند‪،‬‬

‫نتوانسته‬

‫‪.‬بود حتی يک تله موش بفروشد‬

‫هاجر شايد بيست و پنج سال داشت‪.‬چنگی به دل نی زد‪.‬ولی شوهرش به او‬

‫‪.‬راضی بود ‪ .‬عنايت ال کاسبی دوره گرد بود ‪ .‬خود او می گفت دوازده سال است‬

‫فراهم‬ ‫دست فروشی می کند‪ .‬وفقط در اواخر جنگ بود که توانست جعبه آينه کوچکی‬

‫کند‪.‬از آن پس بساط خود را در آن می ريت ‪ ،‬بند چرمی اش را به گردن می انداخت و‬

‫به قول خودش دکان جع و جوری داشت و از کرايه دادن راحت بود‪.‬اين بزرگتين‬

‫خوش بتی را برای او فراهم می ساخت‪.‬هيچ وقت به کارو کاسبی خود اين اميد را نداشت‬

‫که بتواند غي از بيست و پنج تومان کرايه خانه شان ‪ ،‬کرايه ماهانه ديگری از آن راه‬

‫‪.‬بيندازد‬

‫هفت سال بود عروسی کرده بودند ‪ .‬ولی هنوز خدا لطفی نکرده بود و اجاقشان‬

‫کور مانده بود‪.‬هاجر خودش مطمئن بود ‪.‬شوهر خود را نيز نی توانست گناه کار‬

‫بداند‪.‬هرگز به فکرش نی رسيد که مکن است شوهرش تقصيکار باشد‪.‬حاضر‬

‫‪-‬نبود حتی در دل خود نيز به او تمتی و يا افتايی ببندد‪.‬و هروقت به اين فکر می‬

‫‪ :‬افتاد پيش خود می گفت‬

‫چرا بيخودی گناهشو بشورم؟من که خدای اون نيستم که‪.‬خودش می دونه و«‬

‫»‪...‬خدای خودش‬

‫اتوبوس مثل برق جاده شيان را زير پا گذاشت و تا هاجر آمد به ياد نذر و‬

‫‪،‬نيازهايي که به خاطر بچه دار شدنشان ‪ ،‬هي دوسه روزه ‪ ،‬در امام زاده قاسم کرده بود‬

‫بيفتد‪...،‬به شهر رسيده بودند‪.‬در ايستگاه شاه آباد چند نفر پياده شدند‪.‬هاجر هم به‬

‫دنبال آنان چادر ناز خود را به دور کمر پيچيد و از ماشي پياده شد‪.‬خودش هم‬

‫‪:‬نفهميد چرا چند دقيقه هان جا پياده شده بود ايستاد‬

‫»اوا !چرا پياده شدم؟«‬

‫هيچ وقت شاه آباد کاری نداشت‪ .‬ولی هرچه بود‪ ،‬پياده شده بود‪.‬ماشي هم رفت‬

‫و ديگر جای برگشت نبود ‪.‬خوش بتی اين بود که پول خرد داشت و می توانست در‬

‫‪.‬توپخانه اتوبوس بنشيند و خانی آباد پياده شود‬

‫‪.‬دل به دريا زد و راه افتاد‪.‬لله زار را می شناخت‪.‬خواست تفريی کرده باشد‬

‫گرفت ‪ ،‬چادر خود را مکم تر روی آن ‪ ،‬به دور کمر پيچيد و‬ ‫دست بغچه را زير بغل‬

‫سرازير شد‪.‬در هان چند قدم اول؛هفته دفعه تنه خورد‪.‬بغچه زيربغل او مزاحم‬

‫غرولند‪ ،‬کج می شدند و از پلوی او ‪ ،‬چشم غره می رفتند و‬ ‫گذرندگان بود ‪.‬و هه با‬

‫‪ .‬می گذشتند‬
‫سر کوچه مهران که رسيد ‪ ،‬گيج شده بود ‪.‬آن جا نيز شلوغ بود‪.‬ولی کسی تند عبور‬

‫نی کرد‪.‬هه دور بساط خرده فروش ها جع بودند و چانه می زدند‪ .‬او هم راه کج‬

‫‪.‬کرد و کنار بساط پسرک پابرهنه ايستاد‬

‫پسرک هيکل او را به يک نظر ورانداز کرد و دوباره به کار خود پرداخت‪.‬شيشه های‬

‫‪ ،‬لک ناخن را جابه جا می کرد و آن ها را که سرشان خالی بود ‪ ،‬پر می کرد‪.‬پسرک‬

‫حتی ناخن انگشت های پای برهنه خود را هم ل ک زده بود و قرمزی زننده آن از زير‬

‫‪.‬گل و خاکی که پايش را پوشانده بود ‪ ،‬هنوز پيدا بود‬

‫‪.‬هاجر نی دانست لک ناخن را به اين آسانی می توان از دست فروش ها خريد‬

‫آهسته آهی کشيد و در دل ‪ ،‬آرزو کرد که کاش شوهرش لک ناخن هم به بساط خود‬

‫می افزود و او می توانست ‪ ،‬هان طور که هفته ای چند بار ‪ ،‬يک دوجي سنجاق قفلی‬

‫چنگ بياورد‬ ‫‪.‬از بساط او کش می رود‪...،‬ماهی يک بار هم لک ناخن به‬

‫تا به حال ‪ ،‬لک ناخن به ناخن های خود ناليده بود‪.‬ولی هروقت از پلوی خان‬

‫شيک پوشی رد می شد‪-‬و يا اگر برای خدمت گزاری ‪ ،‬به عروسی های مل خودشان‬

‫‪.‬می رفت‪.‬نی دانست چرا ‪ ،‬ولی ديده بود که خان ها لک های رنگارنگ به کار می برند‬

‫او ‪ ،‬لک صورتی را پسنديده بود‪.‬رنگ قرمز را دوست نداشت ‪ .‬بنفش هم زياد سنگني‬

‫‪.‬بود و به درد پيزن ها می خورد‬

‫از تام لوازم آرايش ‪ ،‬او جز يک وسه جوش و يک موچي و يک قوطی سرخاب‬

‫چيز ديگری نداشت‪.‬وسه جوش و قوطی سرخاب ‪ ،‬باقی مانده بساط جهيز او بود و‬

‫موچي را از پس اندازهای خود خريده بود‪.‬تيه کردن سفيداب هم زياد مشکل نبود‪.‬کولی‬

‫‪.‬قرشال ها هيشه در خانه داد ميزدند‬

‫يکی دوبار ‪ ،‬هوس ماتيک هم کرده بود ‪ ،‬ولی ماتيک گران بود ‪ ،‬و گذشته از آن ‪ ،‬او‬

‫می داسنت چه گونه لب خود را هم ‪ ،‬با سرخاب ‪ ،‬لی کند ‪ .‬کمی سرخاب را با وازلينی‬

‫‪ ،‬که برای چرب کردن پشت دست های خشکی شده اش‪ ،‬که داي می ترکيد‪ ،‬خريده بود‬

‫ملوط می کرد و به لب خود می ماليد‪ .‬تا به حال سه بار اين کار را کرده بود‪.‬مزه‬

‫اين ماتيک جديد زياد خوش آيند نبود ‪ .‬ولی برای او اهيت نداشت‪.‬خونی که از احساس‬

‫زيبايی لب های رنگ شده اش به صورت او می دويد‪ ،‬آن قدر گرمش می کرد و چنان به وجد‬

‫‪...‬و شعفش وامی داشت که هه چيز را فراموش می کرد‬

‫طوری که کسی نفهمد ‪ ،‬کمی به ناخن های خود نگريست‪.‬گرچه دستش از ريت‬

‫‪.‬افتاده بود ‪ ،‬ولی ناخن های بدترکيبی نداشت‪.‬هه سفيد‪،‬کشيده و بی نقص بودند‬

‫چه خوب بود اگر می توانست آن ها را مانيکور کند!اين جا‪ ،‬بی اختيار ‪ ،‬به ياد‬

‫هسايه شان ‪ ،‬متم ‪ ،‬زن عباس آقای شوفر افتاد‪.‬پزهای ناشتای او را که برای تام‬

‫اهل مل می آمد‪ ،‬در نظر آورد‪.‬حسادت و بغض ‪ ،‬راه گلويش را گرفت و درد ‪ ،‬ته‬

‫‪...‬دلش پيچيد‬
‫پسرک تام وسايل آرايش را داشت‪.‬در بساط او چيزهايی بود که هاجر هيچ‬

‫وقت نی توانست بداند به چه درد می خورند‪.‬اين برای او تعجب نداشت‪.‬در جهان‬

‫‪،‬خيلی چيزها بود که به فکر او نی رسيد‪.‬برای او اين تعجب آور بود که پسر کوچکی‬

‫بساط به اين مفصلی را از کجا فراهم کرده است!اين هه پول را از کجا آورده است؟‬

‫قيمت اجناس بساط او را نی دانست‪.‬ولی حتم داشت تام جعبه آينه پر از خرده ريز‬

‫‪.‬شوهرش ‪ ،‬به اندازه ده تا از شيشه های لک اين پسرک ارزش نداشت‬

‫‪.‬يک بار ديگر آرزو کرد که کاش شوهرش هم لک فروش بود و متوجه پسرک شد‬

‫سن و سال زيادی نداشت که بتوان از او رودرواسی کرد‪.‬کمی جلوتر رفت ‪.‬بغچه‬

‫زيربغل خود را جابه جا کرد‪.‬گوشه چادر خود را که با دندان های خود گرفته بود ‪ ،‬رهاکرد‬

‫‪.‬و قيمت لک ها را يکی يکی پرسيد‬

‫‪ :‬هيچ وقت فکر نی کرد صاحب هچو پولی بشود و تا به خانه برسد ‪ ،‬داي تکرار می کرد‬

‫بيس و چار زار؟!‪...‬بيسد و چارزار!‪...‬لبد اگه چونه بزن يق قرونشم کم «‬

‫می کنه ‪...‬نيس ؟تازه بيس و ‪...‬چقدر ميشه ‪...‬؟چه می دون ؟هونشم از کجا‬

‫»‪...‬گي بيارم؟‬

‫*‬
‫دوساعت به غروب مانده يکی از روزهای داغ تابستان بود‪ .‬کاسه بشقابی ‪ ،‬عرق ريزان‬

‫و هن هن کنان ‪ ،‬خورجي کاسه بشقاب خود را ‪ ،‬در پيچ و خم يک کوچه تنگ و خلوت ‪ ،‬به‬

‫‪:‬زحت ‪ ،‬به دوش کشيد‪.‬و گاه گاه فرياد می زد‬

‫»‪...‬آی کاسه بش‪...‬قاب!کاسه های هدان ‪ ،‬کوزه های آب خوری«‬

‫خيلی خسته بود‪.‬با عصبانيت فرياد می کرد‪.‬در هر ده قدم يک بار ‪ ،‬خورجي‬

‫سنگي خود را به زمي می ناد و با آستي کت پاره اش ‪ ،‬عرق پيشانی خود را‬

‫می گرفت‪.‬نفسی تازه می کرد و دوباره خورجي سنگي را به دوش می کشيد‪.‬در هر‬

‫دو سه بار هم ‪ ،‬وقتی طول يک کوچه را می پيمود‪ ،‬در کناری می نشست و سر فرصت‬

‫‪.‬چپقی چاق می کرد و به فکر فرو می رفت‬

‫از کوچه ای باريک گذشت ‪ ،‬يک پيچ ديگر را هم پشت سر گذاشت و وارد کوچه ای‬

‫‪.‬پن تر شد‬

‫اين جا شارع عام بود‪.‬جوی سرباز وسط کوچه ‪ ،‬نو نوارتر و هزاره سنگ چي دو‬

‫‪.‬طرف آن مرتب تر‪ ،‬و گذرگاه ‪ ،‬وسيع تر و فضای کوچه دل بازتر بود‬

‫‪ ،‬اين ‪ ،‬برای کاسه بشقابی نعمت بزرگی بود‪.‬اين جا می توانست ‪ ،‬با کمال آسودگی‬

‫دوشش‬ ‫هر طور که دلش می خواهد ‪ ،‬راه برود ‪ ،‬و خورجي کاسه بشقابش را به‬

‫بکشد‪ .‬خرابی لبه جوی ها ‪ ،‬تنگی کوچه ها‪ ،‬و بدتر از هه ‪ ،‬کلوخ های نتاشيده‬

‫و بزرگی که سر هر پيچ ‪ ،‬به ارتفاع کمر انسان ‪ ،‬در شکم ديوارهای کاه گلی ‪ ،‬معلوم‬

‫‪.‬نبود برای چه ‪ ،‬کار گذاشته بودند ‪... ،‬در اين پس کوچه ها بزرگتين دردسر بود‬
‫‪.‬و او با اين خورجي سنگينش ‪ ،‬به آسودگی نی توانست از ميان آن ها بگذرد‬

‫به پاس اين نعمت جديد ‪ ،‬خورجي خود را به کناری ناد ‪ .‬يک بار ديگر فرياد‬

‫کرد‬ ‫‪:‬‬

‫»!آی کاسه بش‪...‬قاب!کاسه های مهدانی ‪ ،‬کوزه های جاترشی«‬

‫‪ .‬و به ديوار تکيه داد و کيسه چپق خود را از جيب درآورد‬

‫‪ ،‬پلوی او ‪-‬چند قدم آنطرف تر‪ -‬دو سگی که ميان خاک روبه ها می لوليدند‬

‫وقتی او را ديدند کمی خر خر کردند‪ .‬و چون مطمئن شدند ‪ ،‬به سراغ کار خود‬

‫رفتند‪.‬بالی سر او ‪ ،‬روی زمينه که گلی ديوار ‪ ،‬بالتر از دستس عابران ‪ ،‬کلمات‬

‫‪ ،‬يک لعنت نامه دور و دراز ‪ ،‬باران های باری با شست کاه گل ديوار ‪ ،‬از چند جا‬

‫نزديک به مو شدنش ساخته بود ‪ ،‬هنوز تشخيص داده می شد‪.‬و بالتر از آن ‪ ،‬لب بام‬

‫ديوار ‪ ،‬يک کوزه شکسته ‪ ،‬از دسته اش ‪-‬به طنابی که حتما دنبال بند رخت پن کن صاحب‬

‫‪.‬خانه ها بود ‪-‬آويزان بود‬

‫‪،‬کاسه بشقابی چپق خود را آتش زده بود و در حالی که هنوز با کبيت بازی می کرد‬

‫‪.‬غم و اندوه دل خود را با دود چپق به آسان فرستاد‬

‫داغی عصر فرومی نشست ‪ ،‬ولی هوا کم کم دم می کرد‪.‬نفس در هوايی که انباشته‬

‫از بوی خاک آفتاب خورده زمي کوچه ‪ ،‬و خاکروبه های زير و رو شده بود ‪ ،‬به تنگی‬

‫می افتاد‪.‬گذرندگان تک تک می گذشتند و سگ ها گاهی به سرو کول هم می پريدند و‬

‫‪.‬غوغايی برپا می کردند‬

‫در ست مقابل کوچه ‪-‬روبه روی تل خاک روبه ‪-‬دری باز شد‪ .‬و هاجر با دوتا‬

‫کت کهنه و يک بغل کفش دم پايی پاره بيون آمد‪.‬کاسه بشقابی را صدا زد و به مرتب‬

‫‪.‬کردن متاع خود پرداخت‬

‫داداش !ببي اينا به دردت می خوره؟‪...‬کاسه بشقاب نی خوام ها!شوورم«‬

‫»‪ ...‬تازه از بازار خريده‬

‫کاسه بشقاب نی خای ؟خودت بگو ‪ ،‬خدا رو خوش ميآد من تو کوچه ها«‬

‫»سگ دو بزن و شاها کاسه بشقابتونو از بازار برين نون منو آجر کني؟‬

‫خوب چه کنم داداش؟!ما که کف دستمونو بو نکرده بودي که بدونيم تو امروز«‬

‫»‪...‬از اين جا رد ميش‬

‫هاجر و کاسه بشقابی تازه سردلشان باز شده بود که مردی گونی به دوش و‬

‫پابرهنه ‪ ،‬از راه رسيد‪.‬نگاهی به طرف آنان انداخت و يک راست به سراغ خاک روبه ها‬

‫رفت‪.‬لگدی به شکم سگ ها حواله کرد؛ زوزه آن ها را بريد و به جست و جو‬

‫‪.‬پرداخت‬

‫‪:‬هاجر او را ديد و گويا شناخت‪.‬با خود گفت‬

‫»‪...‬نکنه هون باشه«‬


‫کمی فکر کرد و بعد بلند ‪ ،‬به طوری که هم آن مرد و هم کاسه بشقابی بشنوند ‪ ،‬اين‬

‫‪:‬طور شروع کرد‬

‫آره خودشه‪.‬ذليل شده ‪ .‬واخ ‪ ،‬خداجون مرگت کنه ‪.‬پريروز دو من خورده نون«‬

‫براش جع کرده بودم ؛ دست کرد شندر غاز به من داد!ذليل مرده نيگه اگه به عطار‬

‫سرگذرمون داده بودم ‪ ،‬دوسي فلفل زرد چوبه بم داده بود‪.‬يااقل کمش تو اين‬

‫و دوسه روزی چايی صبحمونو راه می انداخت‬ ‫‪.‬هيو وير ‪ ،‬قند و شکری چيزی می داد‬

‫»‪!...‬سکينه خان هساده مون ‪...‬واه نگاش کن خاک توسر گدات کنن‬

‫خورده نونی»يک نصفه خيار پيدا کرده بود ‪ .‬باچاقو کله ای که از جيب پشتش در«‬

‫آورد ‪ ،‬قسمت دم خورده و کثيف آن را گرفت‪.‬يک گاز مکم به آن زد و‪...‬و آن را به‬

‫‪ .‬دور انداخت ‪ .‬گويا خيار تلخ بود‬

‫‪،‬نيشش باز شد‪.‬ولی خنده اش زياد طول نکشيد‬ ‫‪.‬هاجر که او را می پاييد‬

‫‪.‬لک و لوچه خود را جع کرد‪ ،‬چادر را به دور کمر پيچيد و متوجه کاسه بشقابی شد‬

‫‪.‬معلوم نبود به چه فکر افتاد که قهقه نزد‬

‫آره داداش ‪ ،‬چی می گفتم؟‪...‬آره‪...‬سکينه خان ‪ ،‬هسادمون ‪ ،‬برا مرغاش«‬

‫هر چی از و چز می کنه و اين در و اون در می زنه ‪ ،‬خورده نون گي بياره ‪ ،‬مگه می تونه؟‬

‫آخه اين روزا کی نون حسابی سرسفره خونه ش ديده که خورده نونش باقی بونه ؟تا‬

‫لحاف کرسياشم با هون ريگای پشتش می خورن ‪ .‬ديگه راسی راسی آخرالزمونه‪،‬به‬

‫سوسک موسکا شم کسی اهيت نيده‪...‬آره سکينه خانومو می گفتم ‪...‬بی چاره هر‬

‫سيشم دوتا تم مرغ سيا ميده که باهاش هزار درد بی دردمون آدم دوا ميشه !آخه‬

‫دون که گي نيادش که‪.‬اون که خدا به دور‪...‬دلش نياد پول خرج کنه ‪.‬هی قلمبه‬

‫»‪.‬می کنه و زير سنگ ميذاره‬

‫‪ :‬کاسه بشقابی که از بررسی کت ها فارغ شده بود ‪ ،‬به سراغ کفش دمپايی ها رفت‬

‫»!خوب خواهر‪ ،‬اينا چيه ؟اوه‪!...‬چند جفته!تو خونه شا مگه اردو اتراق می کنه؟«‬

‫داداش زبونت هيشه خي باشه‪.‬بگو ماشاله‪.‬ازش کم نيآد که‪.‬شا مردا چه قدر«‬

‫»‪!...‬بی اعتقادين‬

‫!بر هرچی بی اعتقاده لعنت!من که بيل نيستم‪ .‬خوب ياد آدم نی مونه خواهر«‬

‫آدم نی فهمه کی آفتاب می زنه و کی غروب می کنه ‪ .‬شاماهام چه توقعاتی از آدم‬

‫»‪...‬دارين‬

‫‪،‬نيگاش کن خاک برسر و‪...‬قربون هرچه آدم بامعرفته‪.‬خاک برسر مرده«‬

‫نی دون چه طور از او هيکلش خجالت نکشيد دست کرد سی شیء ‪-‬سی شیء‬

‫بی قابليت‪ -‬تو دست من گذاشت‪.‬پولشو‪ ،‬که الهی سرشو بوره‪ ،‬انداختم تو‬

‫کوچه ‪ ،‬زدم تو سرش ‪ ،‬گفتم خاک تو سر جهودت کنن!برو اينم ماست بگي بال سر‬

‫کچل ننت!ذليل مرده خيال می کنه متاج سی شيئش بودم‪.‬انقدر اوقات تلخ شده‬
‫بود که نکردم نون خشکامو ازش بگيم‪ .‬بی عرضگی رو سياحت!يکی نبود بگه آخه‬

‫فلن فلن شده ‪ ،‬واسه چی مفت و مسلم دو من خورده نونتو دادی به اين مرتيکه‬

‫الدنگ ببه ؟‪...‬چه کنم؟هرچی باشه يه زن اسي که بيش تر نيستم ‪.‬خدام رفتگان‬

‫مارو نيامرزه که اين طور بی دست و پا بارمون اووردن ‪.‬نه سوادی ‪ ،‬نه معرفتی ‪،‬نه هيچ‬

‫‪.‬چی!هر خاک توسر مرده ای تا دم گوشامون کله سرمون ميذاره و حاليمون نيشه‬

‫من بی عرضه رو بگو که هيچ چيمو به اين قبا آرخولوقيه ‪-‬اين مل موشی جوهوده رو‬

‫ميگم‪-‬نيدم ؛ ميگم باز هرچی باشه ‪ ،‬اينا مسلمونن‪ ،‬خدا رو خوش نياد نونن يه مسلمونو‬

‫!تو جيب يه کافر بريزم ‪ .‬اون وخت تورو به خدا سياحت کن ‪ ،‬اينم تلفيشه‬

‫ميام ثواب کنم ‪ ،‬کباب ميشم‪ .‬راس راسی اگه آدم هه پاچه شم تو عسل کنه ‪ ،‬بکنه تو‬

‫»‪.‬دهن اين بی هه چيزا ‪ ،‬آخرش گازشم می گين‬

‫‪:‬کاسه بشقابی ديگر نتوانست صب کند و اينطور تو او دويد‬

‫کهنه هات که به درد من نی خوره‪.‬بزا باشه هون«‬ ‫خوب خواهر‪ ،‬اين کفش‬

‫»‪.‬ملموشی جهوده بياد ازت به قيمت خوب بره‬

‫هاجر که دست پاچه شده بود‪ ،‬تکانی خورد‪ .‬سرو شانه ای قر داد و درحالی که‬

‫‪:‬می خنديد و صدای خود را نازک تر می کرد گفت‬

‫واه واه!چقدر گنده دماغ!من مقصودم به تو نبود که داداش ‪،‬به اون ذليل مرده بود«‬

‫»‪.‬که منو از ديروز تا حال چزونده‬

‫آخه خواهر درسته که صبح تا شوم با هزار جور آدم سرو کله می زنيم‪ ،‬اما کله خر«‬

‫که به خورد ما ندادن که !تو به در ميگی که ديوار گوش کنه ديگه ‪.‬آخه ‪...‬آخه‬

‫»‪...‬تم مام تو هي کوچه پس کوچه ها پس افتاده‬

‫نه داداش‪.‬اوقاتت تلخ نشه ‪.‬آخه چه کنم ‪ ،‬منم دل پره‪.‬اصل خدام هه اين«‬

‫ال شنگه ها رو هي براما فقي فقرا آورده ‪.‬واه واه خدا به دور!اين اعيانا کجا لباس‬

‫و کفش کهنه دم در می فروشن؟يا می برن بازار عوض می کنن ‪ ،‬يا ميدن کلفت نوکراشون‬

‫‪،‬پای مواجبشون کم می ذارن‪.‬اصل تا پوست بادنوناشون دور نی ريزن‬ ‫‪.‬و سر ماه‬

‫بلدن ديگه ‪.‬اگر اين طور نبود که دارا نی شدن که!اگه اونا بودن ‪ ،‬مگه خوردده نوناشونو‬

‫اصل کنار ميگذاشت؟زود خشکش می کردن و می کوبيدن ‪ ،‬می زدن به کتلته‪ ،‬متلته؟چيه؟‬

‫‪.‬من که نی دون‪...،‬يا هزار خوراک ديگه‪.‬خدا عاله چه مزه ای می گيه‪...‬‬

‫»‪.‬من که هنوز به لبم نرسيده ‪.‬واه واه !هرگز رغبتم نی شينه‬

‫»خوب خواهر هه اينا رو چند؟«‬

‫‪ .‬من چه می دون ‪.‬خود دونی و خدای خودت‪.‬من که سررشته ندارم که«‬

‫»‪.‬بيا و با من حضرت عباسی معامله کن‬

‫چرا پای حضرت عباسو ميون می کشی؟من يه برادر مسلمون‪ ،‬تو هم خواهر«‬

‫»‪.‬منی ديگه‪.‬داري با هم معامله می کنيم‪.‬ديگه اين حرفا رو نداره‬


‫»‪....‬آخه من چی بگم؟خودت بگو چند می خری!اما حضرت عباس«‬

‫من خلصه شو بگم‪ ،‬اگه کاسه بشقاب بای ‪ ،‬يه کوزه جاترشی ميدم ‪ ،‬دوتا«‬

‫»‪.‬آب خوری ‪ ،‬اگه پول بای‪ ،‬من چارتومن و نيم‬

‫»‪.‬کاسه بشقاب که نی خام‪.‬اما چرا چارتومن و نيم؟اين هه کفشه«‬

‫»‪.‬کفش هات مال خودت‪.‬دوتا کتتو چار تومن می خرم«‬

‫آفتاب لب بام رسيده بود که معامله تام شد‪.‬کاسه بشقابی چهارتومان و شش‬

‫قران به هاجر داد؛ خورجي خود را به دوش کشيد و در خم پس کوچه ها به‬

‫‪.‬ره افتاد‬
‫*‬
‫فردا اول غروب ‪ ،‬هاجر پشت بام را آب و جارو کرد ؛ جاها را انداخت و به‬

‫انتظار شوهرش ‪ ،‬که قرار بود امشب بيايد‪ ،‬کنار حياط می پلکيد؛و گاهی هم به‬

‫‪.‬مطبخ سر می زد‬

‫‪.‬در خانه ای که هاجر و شوهرش زندگی می کردند‪ ،‬دو کرايه نشي ديگر هم بودند‬

‫يکی شوفر بيابان گردی بود ‪ ،‬که داي به سفر می رفت و در غياب خود ‪ ،‬زن خود‬

‫را با تنها فرزندش آزاد می گذاشت؛ و ديگری پينه دوز چهل و چند ساله ای که تنها‬

‫‪.‬زندگی می کرد و بيش از يک اتاق در اجاره نداشت‬

‫از هفت اتاق خانه کرايه ای آنا‪ ،‬دو اتاق را آن ها داشتند ‪ ،‬دو اتاق هه شوفر و‬

‫‪.‬زنش می نشستند ‪ ،‬دو اتاق ديگر هم مروبه افتاده بود‬

‫عباس آقای شوفر‪ ،‬يک هفته بود که به شياز رفته بود و زنش متم‪ ،‬باز سر به‬

‫نيست شده بود‪.‬قبل می گفت می خواهد چند روزی به خانه مادرش برود‪.‬ولی‬

‫کی باور می کرد؟‬

‫اوستا رجبعلی پينه دوز ‪ ،‬يک مستاجر خيلی قديی بود و شايد در اين خانه کم کم‬

‫‪،‬حق آب و گل پيدا کرده ود‪.‬دکانش سر کوچه بود‪.‬زياد زحتی به خود نی داد‬

‫کم تر دوندگی داشت‪ ،‬جز هفته ای يک بار که برای خريد تيماج و مغزی و نوار و‬

‫ديگر لوازم کار خود به بازار می رفت؛ هيشه يا در دکان بود ‪ ،‬و يا کنج اتاق‬

‫‪.‬خود افتاده بود‪ ،‬چايی می خورد و حافظ می خواند‬

‫کاسبی رو به راهی نداشت‪ ،‬ولی به خودش هرگز بد نی گذراند و اغلب روی‬

‫‪.‬کوره ذغالی اش ‪ ،‬کنار درگاه اتاق ‪ ،‬قابلمه کوچکش غل غل می کرد‬

‫زنش را که حاضر نشده بود از ده به شهر بيايد ‪ ،‬در هان سال اول ‪ ،‬ول کرده بود‬

‫و فقط تابستان ها ‪ ،‬که با بساط پينه دوزی خود ‪ ،‬سری به ده می زد ‪ ،‬با او نيز عهدی‬

‫‪.‬تازه می کرد‬

‫وقتی به شهر آمده بود ‪ ،‬سواد چندانی نداشت‪.‬يکی دو سال به کلس اکابر رفت‬

‫و بعد هم با خواندن روزنامه هايی که يک مشتی روزنامه فروشش می آورد ‪ ،‬به راه‬

‫راست و چپ اين چند ساله را کم کم می شناخت ‪ .‬اول به کمک مشتی روزنامه‬


‫فروشش ‪ ،‬ولی بعدها ياد گرفته بود و نوشته های روزنامه را با زندگی خود تطبيق‬

‫می کرد‪.‬و نتيجه می گرفت‪.‬خود او چپ بود ‪ ،‬چون پينه دوز بود‪-‬خود او اين گونه‬

‫دليل می آورد‪-‬ولی دلش نی آمد حافظ را رها کند و وقت بی کاری خود را به‬

‫کارهای ديگری بزند‪ .‬خودش هم از اين تنبلی ‪ ،‬دل زده شده بود‪.‬و هروقت رفيق‬

‫روزنامه فروشش ‪ ،‬با صدای خراش دار و ب خود ‪ ،‬به او سرکوفت می زد ‪ ،‬قول می داد‬

‫‪.‬که حتما تا هفته ديگر در اتاديه اسم نويسی کند‬

‫هوا تاريک شده بود‪.‬اوستا رجبعلی هم آمد‪.‬ولی عنايت هنوز پيدايش نبود‪.‬هاجر‬

‫رفت تا چراغ را روشن کند‪ .‬کفشش را درآورد‪.‬وارد اتاق شد‪ .‬کبيت کشيد و‬

‫وقتی خواست لوله چراغ را بلند کند‪ ،‬در روشنايی کبيت ‪ ،‬لک صورتی ناخن های‬

‫‪.‬دستش ‪ ،‬که به روی لوله چراغ برق می زد‪ ،‬يک مرتبه او را به فکر فرو برد‬

‫»!اگه عنايت پرسيد چی بش بگم‪...‬؟نبادا بدش بيآد؟«‬

‫‪.‬چوب کبيت ته کشيد ‪ .‬نوک انگشت هايش را سوزاند ورشته افکار او را پاره کرد‬

‫‪ :‬يک کبيت ديگر کشيد و در حالی که چراغ را روشن می کرد ‪ ،‬با خود گفت‬

‫»‪ ...‬ای بابا!‪...‬خوب اون بالخره اش يه مرده ديگه«‬

‫در صدا کرد و پشت سر کسی کلون شد‪ .‬صدای پای خسته و سنگي عنايت به‬

‫گوش رسيد ‪ .‬هاجر ‪ ،‬دست های خود را زير چادر ناز پيچيد و تا دم در اتاق ‪ ،‬به‬

‫‪:‬استقبال شوهرش رفت ‪ .‬سلم کرد و بی مقدمه پرسيد‬

‫»راستی عنايت ‪ ،‬چرا تو ‪ ،‬لک تو بساطت نی ذاری ؟‪«...‬‬

‫بسم ال الرحن الرحيم !ديگه چی دلت می خاد ؟عوض اين که بيای گرد راهو«‬

‫بگيی و بپرسی اين چند روز تو نياوران چه خاکی به سرم کردم ‪ ،‬باد سر دلت‬

‫»می زنی؟‬

‫»اوه !باز يه چيزی اومدي ازش بپرسيم‪...‬خوب نياوران چه کردی؟«‬

‫‪.‬هيچ چی‪.‬چچاره مرگ!سه روز از جيب خوردم‪.‬جعبه آينمو به هن کشيدم«‬

‫»!شبا تو مسجد خوابيدم و يک جفت گوش کوب فروختم‪.‬هي‬

‫با‪-‬ری‪-‬کل‪-‬ل!اما واسه چی غصه می خوری؟خوب چی می شه کرد؟بالخره«‬

‫»خدام بزرگه ديگه‬

‫عنايت در حالی که جعبه آينه خود را روی باری بند می کرد‪،‬باخون سردی و آه‬

‫‪:‬گفت‬

‫بله خدا بزرگه ‪.‬خيلی ام بزرگه !مثل خورده فرمايشای زن من‪...‬اما چه بايد کرد«‬

‫»‪.‬که درآمد ما خيلی کوچيکه‬

‫مرد حسابی چرا کفر ميگی؟چی چی خدا خيلی بزرگه مثل هوس های من؟باز«‬

‫‪ .‬ما غلط کردي يه چيزی از تو خواستيم ؟باز می خاد تا قيامت بلگه و مسخره کنه‬

‫»‪...‬آخه منم آدمم!دل می خاد‪...‬ياچشمای منو کور کن يا‬


‫آخه مگه کله خر خوردت دادن؟فکر ببي من دار و ندارم چقدره؛اون وقت«‬

‫»‪.‬ازين هوس ها بکن‪ .‬من سرگنج قارون ننشسته م که‬

‫اوهوء‪...‬اوه!توام ‪ .‬مگه پولش چقدر ميشه که اين هه برای من اصول دين«‬

‫می شری ؟‬

‫»!چقدر ميشه ؟خودت بگو«‬

‫»!بيس و چارزار«‬

‫»بيس و چارزار ؟‪...‬از کجا نرخ مانيکورو بلد شدی؟«‬

‫هاجر دست های خود را که به چادر پيچيده بود بيون آورد و با لب خندی‪ ،‬پر از‬

‫‪:‬سرور و اميد ‪ ،‬گفت‬

‫»!پريروز يه دونه خريدم«‬

‫خريدی؟!چی چی رو ؟با پول کی ؟هاه؟من يه صبح تا ظهر پای ماشينای«‬

‫شرون وايسادم تا يه شوفر دلش به رحم بيآد‪،‬منو مانی به شهر بياره‪.‬اونوقت تو‬

‫‪...‬رفتی بيسد و چارزار دادی مانيکور خريدی که جلو چشم نامرم قر بدی؟‬

‫»‪...‬بيسد و چارزار!‪...‬پول از کجا اووردی؟از فاسقت؟‬

‫عنايت اين جا که رسيد‪ ،‬حرف خود را خورد‪.‬صورتش کمی قرمز شد و با‬

‫‪:‬بی چارگی افزود‬

‫»‪...‬ل اله ال ال«‬

‫خجالت بکش بی غيت!کمرت بزنه اون نازايی که می خونی!باز می خای کفر«‬

‫»‪...‬منو بال بيآری؟خوب پول خود بود‪،‬خريدم ديگه!چی از جون می خای؟‬

‫غلط کردی خريدی‪.‬خجالتم نی کشه!مگه پول از سرقب بابات اوورده بودی؟«‬

‫»يال بگو ببينم پول از کجا اوورده بودی؟‬

‫هاجر آن رويش بال آمده بود ‪ .‬چادر را کنار انداخت ‪.‬خون به صورتش دويد و‬

‫‪:‬فرياد زد‬

‫»!به تو چه«‬

‫»‪...‬به من چه؟‪!...‬هه!هه!به تو چه!بله؟زنيکه لاره!حال حاليت می کنم«‬

‫‪.‬او را به زير مشت و لگد انداخت‬

‫»‪...‬آآخ‪...‬وای خدا‪...‬وای‪...‬به دادم برسي‪...‬مردم«‬

‫اوستا رجبعلی حافظ را به کناری انداخت‪.‬از روی بساط ساور شلنگ برداشت‬

‫و خود را رساند‪.‬چند تا«ياال»بلند گفت و وارد شد‪.‬عنايت از هول هول چادر حاجر را‬

‫‪.‬از گوشه اتاق برداشت و روی سر زنش کشيد و کناری ايستاد‬

‫»‪.‬باز چه خب شده؟‪...‬اهه!آخه مرد حسابی اين کارا مسئوليت داره‪.‬خدارو خوش نيآد«‬

‫به جون عزيزی خودت‪ ،‬اگه مض خاطر تو نبود‪ ،‬له لوردش می کردم‪.‬زنيکه«‬

‫»‪...‬پتياره داره تو روی منم وای ميسه‬


‫اوستا رجبعلی سری تکان داد و آهی کشيد ‪.‬يک قدم جلوتر گذاشت؛دست‬

‫‪:‬عنايت را گرفت و درحالی که او را از اتاق بيون می کشيد گفت‬

‫بيا‪...‬بيا بري اتاق من‪ ،‬يه چايی بور حالت جا بيآد‪...‬معلوم ميشه اين«‬

‫»!چند روزه ‪ ،‬نياورون ‪ ،‬کار و کاسبيت خيلی کساد بوده‪...‬نيس؟‬

‫اوستا رجبعلی يک ربع ديگر آمد و هاجر ار هم به اتاق خود برد ‪.‬چای ريت و‬

‫‪.‬جلوی هردوشان گذاشت‬

‫»خوب!می خاين از خر شيطون پايي بياين يا بازم خيال کتک کاری دارين؟«‬

‫‪.‬هاجر بغضش ترکيد و دست به گريه گذاشت‬

‫چرا گريه می کنی؟آخه شوهرت تقصي نداره‪.‬چه کنه؟دلش از زندگی سگيش«‬

‫»پره‪.‬دق دلی شو‪،‬سر تو درنيآره‪ ،‬سرکی در بيآره؟‬

‫و با ايان ‪ ،‬گفت‬ ‫‪ :‬عنايت توی حرف او دويد و با لنی آرام ‪ ،‬ولی مکم‬

‫‪،‬چی ميگی اوستا؟ اومدي و من هيچی نگم ‪.‬ولی آخه اين زنيکه کم عقل«‬

‫‪ ،‬چادر ناز کمرش می زنت؛ وضو می گيه ‪ ،‬با اين لکای نس که به ناخوناش ماليده‬

‫که آب به بشره نی رسه که‬ ‫»‪.‬نازش باطله !آخه اين طوری‬

‫ای بابا توام‪.‬ناخون که جزو بشره نيسش که‪.‬هر هفته چار مثقال ناخونای«‬

‫زياديتو می گيی و دور می ريزی‪ .‬اگه جزو بشره بود که چيندن هو نوک سوزنش کلی‬

‫»‪.‬کفاره داشت‬

‫‪ :‬و روی خود را به هاجر کرد و افزود‬

‫»هان؟چی می گی هاجر خان؟«‬

‫من چه می دون اوس سا‪.‬من که يه زن ناقص العقل بيش تر نيستم که ‪.‬کجا مساله«‬

‫سرم ميشه؟‬

‫اين چه حرفيه می زنی؟ناقص العقل کدومه؟تو نبايس بذاری شوهرت اين«‬

‫حرفارو بزنه‪.‬حال خودت ميگيش؟حيف که شا زنا هنوز چيزی سرتون‬

‫‪.‬نيشه‪.‬روزنامه که بلد نيستی بونی ‪ ،‬وگه نه می فهميدی من چی می گم‪ .‬اينم تقصي شوهرته‬

‫اما نه خيال کنی من پشتی تو رو می کنم ها!تو هم بی تقصي نيستی ‪ .‬آخه تو‬

‫اين بی پولی‪ ،‬خدا رو خوش نيآد اين هه پول ببی بدی مانيکور بری‪.‬اما خوب‬

‫چه بايد کرد؟ ماها تو اين زندگی تنگمون ‪ ،‬هی پاهامون به هم می پيچه و رو‬

‫‪،‬سر و کول هم زمي می خوري و خيال می کنيم تقصي اون يکيه ‪.‬غافل از اين که‬

‫»‪...‬اين زندگيمونه که تنگه و ماها رو به جون هديگه ميندازه‬

‫آره ‪ ،‬آره اوستا راست ميگی! خدا می دونه من هر وقت ته جيبم خاليه‪،‬مثل«‬

‫برج زهرمار شب وارد خونه ميشم‪.‬اما هروقت چيزی تنگ بغلمه ‪ ،‬خونه م برام مثل‬

‫»‪.‬بشته‪.‬گرچه اجاقمون کوره ‪ ،‬ولی اين جور شبا هيچ حاليم نيشه‬

‫اوستا رجبعلی ف آن شب ‪ ،‬ساورش را يک بار ديگر آتش کرد و آخر سر هم هاجر‬


‫‪.‬رفت شام کشيد و سه نفری باهم ‪ ،‬سر يک سفره شام خوردند‬
‫*‬
‫و فردا صبح ‪ ،‬هاجر ‪ ،‬لک ناخن های خود را با نوک موچي قديی خود تراشيد و‬

‫شيشه لک را توی چاهک خالی کرد‪.‬مارک آن را کند و يک خرده روغن عقربی را که‬

‫‪.‬نی دانست کی و از کجا قرض کرده بود ‪ ،‬توی آن ريت و دم رف گذاشت‬

‫* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *‬

‫گناه‬

‫شب روضه هفتگی مان بود‪.‬و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و‬

‫‪.‬رخت خواب ها را انداختم ‪ ،‬هوا تاريک شده بود‪.‬و مستعمعي روضه آمده بودند‬

‫حياطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کردي و گلدان ها را‬

‫مرتب دور حوضش می چيدي‪ ،‬داشت پرمی شد‪.‬من کارم که تام می شد ‪ ،‬توی‬

‫تاريکی لب بام می نشستم و حياط را تاشا می کردم ‪.‬وقتی تابستان بود و روضه را‬

‫توی حياط می خواندي ‪ ،‬اين عادت من بود‪.‬آن شب هم مدتی توی حياط را تاشا‬

‫‪ ،‬کردم‪.‬طوری نشسته بودم که سر و بدن در تاريکی بود و من در روشنی حياط‬

‫مردم را که يکی يکی می آمدند و سرجای هيشگی خودشان می نشستند‪ ،‬تاشا‬

‫می کردم‪ .‬خوب يادم مانده است‪.‬باز هم آن پيمردی که وقتی گريه می کرد ‪ ،‬آدم خيال‬

‫‪.‬می کرد می خندد ‪ ،‬آمد و سرجای هيشگی اش ‪ ،‬پای صندلی روضه خوان نشست‬

‫من و خواهرم هيشه از صدای گريه اين پيمرد می خنديدي‪.‬و مادرم ما را دعوا می کرد و‬

‫پشت دستش را گاز می گرفت و مارا وامی داشت استغفار کنيم‪ .‬يکی ديگر‬

‫هم بود که وقتی گريه می کرد ‪ ،‬صورتش را نی پوشانيد‪.‬سرش را هم پايي‬

‫نی انداخت‪ .‬ديگران هه اين طور می کردند‪.‬مثل اين که خجالت می کشيدند‬

‫کس ديگری اشکشان را ببيند‪.‬ولی اين يکی نه سرش را پايي می انداخت ‪ ،‬و نه دستش را‬

‫روی صورتش می گرفت‪.‬هان طور که روضه خوان می خواند ‪ ،‬او به روبه روی خود‬

‫نگاه می کرد و بی صدا اشک از چشمش ‪ ،‬روی صورتش که ريش جوگندمی کوتاهی‬

‫داشت‪ ،‬سرازير می شد‪.‬آخر سرهم وقتی روضه تام می شد ‪ ،‬می رفت سر حوض ‪ ،‬و‬

‫صورتش را آب می زد‪.‬بعد هانطور که صورتش خيس شده بود ‪ ،‬چايی اش رامی خورد‬

‫‪.‬و می رفت‪.‬من نی دانستم زمستان ها چه می کند که روضه را توی پنجدری می خواندي‬

‫‪.‬اما تابستان ها‪ ،‬هر شب که من از لب بام ‪ ،‬بساط روضه را می پاييدم‪ ،‬اين طور بود‬

‫من به اين يکی خيلی علقه پيدا کرده بودم ‪.‬وقتی هم که تنها بودم ‪ ،‬به شنيدن صدای‬

‫گريه اش نی خنديدم ‪ ،‬غصه ام می شد‪.‬ولی هروقت با اين خواهر بدجنسم‬

‫بودم ‪ ،‬او پقی می زد به خنده و مرا هم می خنداند‪ .‬وآن وقت بود که مادرمان‬

‫عصبانی می شد‪.‬جای معينی نداشت ‪.‬هر شبی يک جا می نشست ‪.‬من به خصوص‬


‫از گريه اش خوشم می آمد که بی صدا بود‪.‬شانه هايش هم تکان نی خورد‪.‬صاف‬

‫می نشست‪ ،‬جم نی خورد واشک از روی صورتش سرازير می شد و ريش‬

‫جوگندمی اش ‪ ،‬از هان بالی بام هم پيدا بود که خيس شده است‪.‬آن شب او هم‬

‫آمد و رفت ‪ ،‬صاف روبه روی من ‪ ،‬روی حصي نشست ‪ .‬کناره هامان هه‬

‫دور حياط را نی پوشاند و يک طرف را حصي می انداختيم‪ .‬طرف پايي‬

‫حياط ديگر پر شده بود‪.‬رفقای درم هه هان دم دالن می نشستند ‪ .‬آبدارباشی‬

‫شب های روضه هم آ ن طرف ‪ ،‬توی تاريکی ‪ ،‬پشت گلدان ها ايستاده بود و ناز‬

‫‪.‬می خواند و من فقط صدايش را می شنيدم که نازش را بلند بلند می خواند‬

‫چه قدر دل می خواست نازم را بلند بلند بوان ‪.‬چه آرزوی عجيبی بود!از‬

‫وقتی که ناز خواندن را ياد گرفته بودم‪ ،‬درست يادم است ‪ ،‬اين آرزو هي طور‬

‫‪ .‬در دل مانده بود و خيال هم نی کردم اين آرزو عملی بشود ‪.‬عاقبت هم نشد‬

‫برای يک دخت ‪ ،‬برای يک زن که هيچ وقت نبايد نازش را بلند بواند ‪ ،‬اين آرزو‬

‫کجا می توانست عملی بشود؟اين را گفتم ‪.‬مدتی توی حياط را تاشا می کردم و‬

‫بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد ‪ ،‬من زود خودم را از لب بام کنار کشيدم و بلند‬

‫تا ببينم چه خب خواهد شد‪.‬و مردم چه خواهند کرد‬ ‫‪.‬شدم‪.‬لزم نبود که ديگر نگاه کنم‬

‫پدرم را هم وقتی می آمد ‪ ،‬خودم که نی ديدم ‪ .‬صدای نعلينش که توی کوچه روی پله‬

‫دالن گذاشته می شد ‪ ،‬و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالن می خورد ‪ ،‬مرا‬

‫متوجه می کرد که پدرم آمده است‪.‬پشت سر او هم صدای چند جفت کفش ديگر را روی‬

‫آجر فرش دالن می شنيدم‪ .‬اين ها هم موذن مسجد پدرم و ديگر مريدها بودند که با پدرم‬

‫از مسجد برمی گشتند‪.‬ديگر می دانستم که وقتی پدرم وارد می شود ‪ ،‬نعلينش را آن گوشه‬

‫‪،‬پای ديوار خواهد کند و روی قاليچه کوچک ترکمنی اش ‪ ،‬که زير پا پن می کرد‬

‫چند دقيقه خواهد ايستاد و هه کسانی که دور حياط و توی اتاق ها نشسته اند و چای‬

‫می خورند و قليان می کشند ‪ ،‬به احتامش سرپا خواهند ايستاد و بعد هه با هم خواهند‬

‫نشست‪.‬اين ها را ديگر لزم نبود ببينم‪.‬هه را می دانستم‪.‬آن وقت آخرهای تابستان‬

‫بود و من شايد تابستان سومم بود که هر شب روضه ‪ ،‬وقتی رخت خواب ها را پن‬

‫می آمدم و توی حياط را تاشا می کردم‪ .‬مادرم دو سه بار مرا‬ ‫می کردم‪ ،‬لب بام‬

‫غافلگي کرده بود و هان طور که من مشغول تاشا بودم ‪ ،‬از پلکان بال آمده بود و‬

‫کرده بود‪.‬ومن ترسان و خجالت زده از جا‬ ‫پشت سرمن که رسيده بود ‪ ،‬آهسته صداي‬

‫پريده بودم ‪.‬جلوی مادرم ساکت ايستاده بودم‪.‬و در دل با خود عهد کرده بودم که ديگر‬

‫لب بام نياي‪.‬ولی مگر می شد؟آخر برای يک دخت دوازده سيزده ساله‪ ،‬مثل آن وقت‬

‫من ‪ ،‬مگر مکن بود گوش به اين حرفها بدهد؟اين را گفتم‪.‬پدرم که آمد ‪ ،‬من از جا‬

‫پريدم و رفتم به طرف رختخواب ها‪.‬خوبيش اين بود که پدرم هنوز نی دانست من‬

‫شب های روضه لب بام می نشينم و مردها را تاشا می کنم‪.‬اگر می دانست که خيلی‬
‫بد می شد‪.‬حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نواهد کرد‪.‬چه مادر مهربانی‬

‫داشتيم!هيچ وقت چغلی ما را نی کرد که هيچ ‪ ،‬هيشه هم طرف ما را می گرفت‬

‫‪.‬و سر چادر ناز خريدن برايان ‪ ،‬با پدرم دعوا هم می کرد‬

‫خوب يادم است‪.‬رخت خواب ها پن بود‪.‬هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی‬

‫‪ ،‬روی دشک خودم ‪ ،‬که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله ام روی آن می خوابيدم‬

‫نشستم ‪ ،‬ديدم که خيلی خنک بود‪.‬چقدر خوب يادم مانده است!هيچ ديده ايد آدم بعضی‬

‫وقت ها چيزی را که خيلی دلش می خواهد يادش باند‪ ،‬چه زود فراموش می کند؟‬

‫اما بعضی وقت ها هم اين وقايع کوچک چه قدر خوب ياد آدم می ماند!هه چيز آن شب‬

‫چه خوب ياد من مانده است!اين هم يادم مانده است که به دخت هسايه مان که آمده‬

‫بود رخت خواب هاشان را پن کند و از لب بام مرا صدا کرد ملی نگذاشتم‪.‬خودم‬

‫را به خواب زدم و جوابش را ندادم‪.‬خودم هم نی دان چرا اينکار را کردم‪ ،‬ولی‬

‫دشکم آنقدر خنک بود که نی خواستم از رويش تکان بورم ‪.‬بعد که دخت هسايه مان‬

‫پايي رفت ‪ ،‬من بلند شدم و روی رخت خواب نشستم ‪ ،‬به چه چيزهايی فکر می کردم‬

‫يک مرتبه به صرافت افتادم ‪ ،‬به صرافت اين افتادم که مدت هاست دل می خواهد ‪،‬‬

‫يواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم‪.‬هنوز جرات نداشتم آرزو کنم که‬

‫روی آن بواب‪.‬فقط می خواستم روی آن دراز بکشم‪.‬رخت خواب پدرم را تنهايی‬

‫آن طرف بام می انداختيم‪ .‬من و مادرم و بچه ها اين طرف می خوابيدي و رخت خواب‬

‫برادرم را که دو سال بزرگت از من بود آن طرف ‪ ،‬آخر رديف رخت خوابای خودمان‬

‫می انداختيم‪.‬هچه که اين خيال به سرم زد‪ ،‬باز مثل هيشه اول از خودم خجالت کشيدم‬

‫و نگاهم را از ست رخت خواب ها پدرم برگرداندم‪.‬بعد هم خوب يادم هست که‬

‫مدتی به آسان نگاه کردم‪.‬دو سه تا ستاره هم پريدند‪.‬ولی نی شد‪.‬پاشدم و آهسته‬

‫آهسته و دول دول برای اين که سرم در نور چراغ های حياط نيفتد ‪ ،‬به آن طرف رفتم‬

‫‪.‬و کنار رختخواب پدرم ايستادم‪.‬تنها رخت خواب او ملفه داشت‪.‬خوب يادم است‬

‫هر شب وقتی رخت خوابش را پن می کردم ‪ ،‬دشک را که می تکاندم و متکا را‬

‫بالی آن می گذاشتم و لاف را پايينش جع می کردم ‪ ،‬يک ملفه سفيد و بزرگ هم‬

‫داشت که روی هه اينها می انداختيم و دورو برش را صاف می کردي‪.‬سفيدی‬

‫ملفه رخت خواب پدرم ‪ ،‬در تاريکی هم به چشم می زد و هرشب اين خيال‬

‫را به سر من می انداخت‪.‬هر شب مرا به هوس می انداخت‪.‬به اين هوس که‬

‫يک چند دقيقه ای ‪ ،‬نيم ساعتی ‪ ،‬روی آن دراز بکشم‪.‬به خصوص شب های‬

‫چهارده که مهتاب سفيدتر بود و مثل برف بود‪.‬چه قدر اين خيال اذيتم‬

‫می کردم!اما تا آن شب ‪ ،‬جرات اين کار را نکرده بودم ‪.‬نی دان چه بود‬

‫کسی نبود که مرا ببيند‪.‬کسی نبود که مرا ببيند‪.‬اگر هم می ديد ‪ ،‬نی دان مگر‬

‫‪،‬چه چيز بدی در اين کار بود‪.‬ولی هروقت اين خيال به سرم می افتاد‬
‫عرق‬ ‫ناراحت می شدم‪.‬صورت داغ می شد‪.‬لب هاي می سوخت و خيس‬

‫می شدم و نزديک بود به زمي بورم‪.‬کمی دودل می ماندم و بعد زود خودم‬

‫را جع و جور می کردم و به طرف رخت خواب های خودمان فرار می کردم‬

‫و روی دشک خودم می افتادم ‪.‬يک شب ‪ ،‬چه خوب يادم مانده است‪ ،‬گريه هم‬

‫‪.‬می کردم‪.‬بعد خودم از اين کارم خنده ام می گرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم‬

‫‪ ،‬اما چه قدر خنده دار بود گريه آن شب من!وقتی روی رخت خواب خودم افتادم‬

‫مدتی گريه کردم و بي خوب و بيداری بودم که خواهرم آمد بال و صداي کرد‬

‫که شام يخ کرد‪.‬آن شب هم وقتی اين خيال به سرم افتاد‪ ،‬اول هان طور‬

‫‪.‬ناراحت شدم‪.‬سفيدی رخت خواب پدرم را هرشب به خواب می ديدم‬

‫ولی مگر جرات داشتم به آن نزديک شودم؟اما آن شب نی دان چه طور‬

‫شد که جرات پيدا کردم‪.‬مدتی پای رخت خوابش ايستادم و به ملفه‬

‫سفيدش و به دشک بلندش نگاه کردم و بعد هم نفهميدم چه طور شد يک‬

‫‪.‬مرتبه دل را به دريا زدم و خودم را روی رخت خواب پدرم انداختم‬

‫کرد که حال هم‬ ‫ملفه خنک خنک بود و پشت من تا پايي پاهاي آنقدر يخ‬

‫وقتی به فکرش می افتم ‪ ،‬حظ می کنم ‪.‬شايد هم از ترس و خجالت‬

‫‪.‬وحشت کردم که اينطور يخ کردم‪.‬ولی صورت داغ بود و قلبم تند می زد‬

‫مثل اين که نامرم مرا ديده باشد‪.‬مثل وقتی که داشتم سرم را شانه‬

‫می کردم و پدرم از در وارد می شد و من از ترس و خجالت وحشت‬

‫می کردم ولی خجالتم زياد طول نکشيد‪.‬پشتم گرم شد‪.‬عرقم بند آمد‬

‫و ديگر صورت داغ نبود ‪.‬ومن هان طور که روی رخت خواب پدرم‬

‫طاقباز افتاده بودم ‪ ،‬خواب برد‪.‬برادرم مدرسه می رفت و تنها من در کارهای‬

‫خانه به مادرم کمک می کردم‪.‬خستگی از کار روز و رخت خواب ها را‬

‫که پن کرده بودم ‪ ،‬مرا از پا درآورده بود و نی دان آن شب اصل‬

‫چه طور شده بود که من خواب ديو پيدا کرده بودم‪.‬هروقت به فکر آن شب‬

‫می افتم ‪ ،‬هنوز از خجالت آب می شوم و مو برتنم راست می شود‪.‬من‬

‫که ديگر نفهميدم چه اتفاقهايی افتاد‪.‬فقط يک وقت بيدار شدم و ديدم لاف‬

‫پدرم تا روی سينه ام کشيده شده است و مثل اين که کسی پلوي خوابيده‬

‫است‪.‬وای!نی دانيد چه حالی پيدا کردم !خدايا!يواش اما با عجله‬

‫تکان خوردم و خواستم يک پلو بشوم ‪.‬ولی هان تکان را هم نيمه کاره ول‬

‫کردم و خشکم زد و هان طور ماندم ‪.‬سرتاپاي خيس عرق شده بود و تنم‬

‫داغ داغ بود و چانه ام می لرزيد‪.‬پاهاي را يواش يواش از زير لاف پدرم‬

‫درآوردم و توی سينه جع کردم‪ .‬پدرم پشتش را به من کرده بود و يک‬

‫پلو افتاده بود‪.‬دستش را زير سرش گذاشته بود و سبيل می کشيد‪.‬و من‬
‫که نتوانستم يک پلو شوم‪ ،‬دود سيگارش را می ديدم که از بالی سرش بال‬

‫می رفت‪.‬از حياط نور چراغ های روضه بال نی آمد ‪ .‬سروصدايی‬

‫هم نبود‪.‬فقط صدای کاسه بشقاب از روی بام هسايه مان‪-‬که دير و هان‬

‫روی بام شام می خوردند‪-‬می آمد‪.‬وای که من چه قدر خوابيده بودم!چه طور‬

‫خواب برده بود!هنوز چانه ام می لرزيد و نی دانستم چه کار کنم ‪.‬بلند شوم؟‬

‫چطور بلند شوم ؟هان طور بواب؟چطور پلوی پدرم هانطور بواب؟دل‬

‫می خواست پشت بام خراب شود و مرا باخودش پايي ببد‪.‬راستی چه حالی‬

‫داشتم !در اين عمر چهل ساله ام ‪،‬حتی يک دفعه هم اين حال به من دست‬

‫نداده است‪.‬اما راستی چه حال بدی بود!دل می خواست يک دفعه نيست‬

‫بشوم تا پدرم وقتی رويش را برمی گرداند‪ ،‬مرا در رختخواب خودش‬

‫نبيند‪.‬دل می خواست مثل دود سيگار پدرم ‪-‬که به آسان می رفت و پدرم‬

‫به آن توجهی نداشت‪-‬دود می شدم و به آسان می رفتم‪.‬و پدرم مرا نی‬

‫ديد که اين طور بی حيا‪ ،‬روی رخت خوابش خوابيده ام‪.‬وای که چه حالی‬

‫داشتم!کم کم باد به پياهنم ‪ ،‬که از عرق خيس شده بود ‪ ،‬می خورد و‬

‫سردم شده بود‪.‬ولی مگر جرات داشتم از جاي تکان بورم ؟هنوز هان‬

‫طور مانده بودم‪ .‬نه طاقباز بودم و نه يک پلو‪.‬يک جوری خودم را نگه‬

‫داشته بودم‪.‬خودم هم نی دان چه جور بود‪،‬ولی پدرم هنوز پشتش به من‬

‫بود و دراز کشيده بود و سيگارش را دود می داد‪.‬بعضی وقت ها که به‬

‫فکر اين شب می افتم ‪ ،‬می بينم اگر پدرم عاقبت به حرف نيامده بود ‪ ،‬من‬

‫آخر چه می کردم!مثل اين که اصل قدرت هيچ کاری را نداشتم و حتما‬

‫‪.‬تا صبح هان طور می ماندم و از سرما يا ترس و خجالت خشکم می زد‬

‫اما بالخره پدرم به حرف آمد و هان طور که سبيلش به دهنش بود‪ ،‬از لی‬

‫‪:‬دندانايش گفت‬

‫»دختم !تو ناز خوندی؟ «‬

‫من ناز نوانده بودم ‪.‬هان از سر شب که بال آمده بودم‪ ،‬ديگر پايي نرفته‬

‫بودم ‪.‬ولی اگر هم ناز خوانده بودم‪ ،‬می بايد در جواب پدرم دروغ می گفتم‬

‫و می گفتم که ناز نوانده ام‪.‬بالخره اين هم خودش راه فراری بود و‬

‫می توانست مرا خلص کند‪.‬اما به قدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس‬

‫و خجالت به قدری آب کرده بود که اول نفهميدم در جواب پدرم چه گفتم ‪.‬ولی‬

‫‪ :‬بعد که فکر کردم‪،‬يادم آمد‪.‬مثل اين که در جواب گفته بودم‬

‫»‪.‬بله ناز خوانده م «‬

‫ولی بالخره هي سوال و جواب ‪ ،‬وسيله اين را به من داد که در يک چشم به هم‬

‫‪ .‬زدن بلند شوم و کفش هاي را دست بگيم و خودم را از پله ها پايي بيندازم‬
‫سوال پدرم مثل اين که مرا از جا کند‪.‬راستی از پلکان خود را پايي انداختم و وقتی‬

‫‪ :‬توی ايوان ‪ ،‬مادرم رنگ و روی مهتابی مرا ديد ‪ ،‬وحشتش گرفت‪.‬و پرسيد‬

‫»چرا رنگت اين جور پريده ؟ «‬

‫و من وقتی برايش گفتم ‪ ،‬خوب يادم است که رويش را تند از من برگرداند و‬

‫‪ :‬هان طور که از ايوان پايي می رفت ‪ ،‬گفت‬

‫»!خوب دخت ‪ ،‬گناه کبيه که نکردی که «‬

‫اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نازم را خواندم ‪،‬هنوز توی فکر بودم و‬

‫‪.‬هنوز از خودم و از چيز ديگری خجالت می کشيدم‪.‬مثل اين که گناه کرده بودم‬

‫‪.‬گناه کبيه‪.‬مثل اين که رخت خواب پدرم مرد نامرمی بوده است و مرا ديده‬

‫اين مطلب را از آن وقت ها هي طور بفهمی نفهمی درک می کردم‪.‬اما حال‬

‫که فکر می کنم ‪ ،‬می بينم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم ‪ ،‬خجالتی که مرا‬

‫آب می کرد ‪ ،‬خجابت زنی بود که مرد نامرمی بغلش خوابيده باشد‪.‬وقتی بعد‬

‫از هه ‪ ،‬دوباره بال رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزيدم و لاف را‬

‫‪:‬تا دم گوشم بال کشيدم ‪ ،‬خوب يادم است مادرم پلوی پدرم نشسته بود و می گفت‬

‫اما راسی هيچ فهميدی که دختت چه وحشت کرده بود؟به خيالش معصيت «‬

‫»! کبيه کرده‬

‫و پدرم ‪ ،‬نه خنديد و نه حرفی زد‪.‬فقط صدای پکی که به سيگارش زد‪ ،‬خيلی‬

‫‪.‬کشيده و دراز بود و من از آن خواب برد‬

‫* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *‬

‫سنو پزان‬

‫دود هه حياط را گرفته بود و جنجال و بيابرو بيش از هه سال بود‪.‬زن ها‬

‫ناهارشان را سرپا خورده بودند و هرچه کرده بودند ‪ ،‬نتوانسته بودند بچه ها را‬

‫بوابانند‪.‬مردها را از خانه بيون کرده بودند تا بتوانند چادرهايشان را از سر‬

‫بردارند و توی بغچه بگذارند و به راحتی اين طرف و آن طرف بدوند‪.‬داد و بی داد‬

‫بچه ها که نس شده بودند و خودشان نی دانستند که خوابشان می آيد‪-‬سروصدای‬

‫ظرف هايی که جابه جا می کردند‪-‬و برو بيای زن های هسايه که به کمک آمده بودند‬

‫و ترق و توروق کفش تته ای سکينه ‪ ،‬کلفت خانه‪-‬که ديگران هيچ امتيازی بر او‬

‫نداشتند‪-‬هه اين سروصداها از لب بام هم بالتر می رفت و هراه دود دمه ای که‬

‫در آن بعدازظهراز هه فضای حياط برمی خاست‪ ،‬به ياد تام اهل مل می آورد که‬

‫خانه حاج عباس قلی آقا نذری می پزند‪.‬و آن هم سنوی نذری ‪.‬چون ايام فاطميه بود‬

‫‪.‬و سنو نذر خاص زن حاجی بود‬

‫مري خان ‪ ،‬زن حاج عباس قلی آقا ‪ ،‬سنگي و گوشتالو‪ ،‬باپاهای کوتاه و آستي های‬
‫بالزده اش غل می خورد و می رفت و می آمد‪.‬يک پايش توی آشپزخانه بود که‬

‫از کف حياط پنج پله می رفت و يک پايش توی اتاق زاويه و انبار و يک پايش پای‬

‫ساور ‪.‬بااين که هه کارش ترتيب داشت و دخت بزرگش فاطمه را مامور‬

‫ظرف ها کرده بود و رقيه اش راکه کوچک تر بود‪،‬پای ساور نشانده بود و خودش هم‬

‫مامور آشپزخانه بود‪...،‬با هه اين دلش نی آمد دختها را تنها بگذارد‪.‬اين‬

‫بود که هی می رفت و می آمد؛ به هه جا سر می کشيد؛ نفس زنان به هم کس فرمان‬

‫می داد؛با تازه واردها تعارف می کرد؛بچه ها را می ترساند که شيطنت نکنند؛دعا و‬

‫‪:‬نفرين می کرد؛به پاتيل سنو سر می کشيد‬

‫»رقيه!‪...‬آهای رقيه!چايی واسه گلي خان بردی؟«‬

‫»‪.‬چشم الن می برم«‬

‫»‪.‬آهای عباس ذليل شده !اگر دستم بت برسه ‪ ،‬دم خورشيد کبابت می کنم«‬

‫»!مگه چی کار کرده ام ؟ خدايا!فيش«‬

‫خان جون خيلی خوش اومديد‪.‬اجرتون با فاطمه زهرا‪.‬عروستون حالش چه«‬

‫»طوره؟‬

‫پای شا رو می بوسه خان ‪.‬ايشاله عروسی دخت خودتون‪.‬خدانذرتون رو«‬

‫»‪.‬قبول کنه‬

‫»عمقزی به نظرم ديگه وقتش شده که آتيش زير پاتيلو بکشيم ؛ ها؟«‬

‫»‪.‬نه ‪ ،‬ننه‪.‬هنوز يه نيم ساعتی کار داره«‬

‫»!وای خواهر ‪ ،‬چرا اين قدر دير اومدی؟ملس ختم که نبود خواهر«‬

‫‪-‬و به صدای مري خان که با خواهرش خوش و بش می کرد ‪ ،‬بچه ها فرياد‬

‫‪ :‬کنان ريتند که‬

‫»‪.‬آی خاله نباتی‪.‬خاله نباتی«‬

‫و با دست های دراز از سرو کله هم بال رفتند‪.‬خاله بچه نداشت و تام‬

‫‪،‬بچه های خانواده می دانستند که جواب سلمشان نبات است‪.‬خاله از زير چادر‬

‫کيف پارچه اش را درآورد ؛ زيپ آن را کشيد و يکی يکی دانه آب نبات توی دست‬

‫بچه ها گذاشت ‪.‬اما بچه ها يکی دو تا نبودند‪.‬مري خان پنج تا بچه بيش تر نداشت؛‬

‫فاطمه و رقيه و عباس و مني و منصور‪.‬اما آن روز خدا عال است دست چند تا‬

‫‪،‬بچه برای آب نبات دراز شد‪.‬دو سي و نيم آب نباتی که خاله سر راه خريده بود‬

‫‪ :‬در يک چشم به هم زدن تام شد و هنوز فرياد بچه ها بلند بود که‬

‫»‪ .‬خاله نباتی ‪ ،‬خاله نباتی«‬

‫وقتی هه آب نبات ها تام شد و خاله هه گوشه های کيف را هم گشت ‪ ،‬يک پنج قرانی‬

‫درآورد و عباس را که پسری هشت ساله بود ‪ ،‬کناری کشيد ‪.‬پول را توی مشتش‬

‫‪ :‬گذاشت و در گوشش گفت‬


‫‪!...‬بدو باريکل!يک قرونش مال خودت‪.‬چارزارشم آب نبات بر‪ ،‬بده بچه ها«‬

‫»اما حلل حروم نکنی ها؟‬

‫هنوز جله آخر تام نشده بود که عباس رو به درحياط ‪ ،‬پا به دو گذاشت و بچه ها‬

‫‪.‬هه به دنبالش‬

‫»‪.‬المدال‪،‬خواهر!کاش زودتر اومده بودی‪.‬از دستشون ذله شدي«‬

‫با اين که بچه ها رفتند ‪ ،‬چيزی از سروصدای خانه کاسته نشد‪.‬زن ها با گيس های‬

‫تنگ بافته و آستي ها ی بال زده چاک يه هايی که از بس برای شي دادن بچه ها‬

‫‪.‬پايي کشيده بودند شل شده بودند شل و ول مانده بود‪ ،‬عجله می کردند ؛ احياط می کردند‬

‫؛ و برای راه انداخت بساط سنو شور و هيجانی داشتند‬ ‫‪.‬به هم کمک می کردند‬

‫هه تند و تند می رفتند و می آمدند ؛ به هم تنه می زدند ؛ سلم می کردند ؛ شوخی‬

‫می کردند ؛ متلک می گفتند ‪ ،‬يا راجع به عروس ها و هووها و مادرشوهرهای هديگر‬

‫‪ :‬نيش و کنايه رد و بدل می کردند‬

‫وای عمقزی پسرت رو ديدم ‪.‬حيوونی چه لغر شده بود!اين عروس حشريت«‬

‫»‪.‬بگو کمت بچزونتش‬

‫»‪.‬وا!چه حرف ها!قباحت داره دخت‪.‬هنوز دهنت بوی شي ميده«‬

‫اوا صغرا خان !خاک بر سرم !ديدی نزديک بود اين زهرای جون مرگ شده«‬

‫‪ -‬هووی تورم خب کنه‪.‬اگر اين مادر فولد زره خبدار می شد‪ ،‬هه هوردود می‬

‫»‪.‬کشيدي و مثل اين دودها می رفتيم هوا‬

‫»‪.‬ای بابا !اون يک بنده خدا است ‪.‬رزق مارو که نی خورده«‬

‫پس رزق کی رو می خوره؟اگه اين عفريته پای شوهرت ننشسته بود که حال و«‬

‫»‪.‬روزگار تو هچي نبود‬

‫جله آخر را مري خان گفت که تازه چادر خواهرش را گرفته بود‪.‬از آن طرف‬

‫می گذشت و می خواست به صندوق خانه ببد‪.‬دم در صندوق خانه ‪ ،‬رو به خواهرش‬

‫‪:‬که پا به پای او می آمد‪ ،‬آهسته افزود‬

‫می بينی خواهر ؟کرم از خود درخته‪.‬هي خاله خانباجی های بی شعور و پپه هستند«‬

‫»‪ .‬که شوهر الدنگ من ميه با پنشش تا بچه سرم هوو ميآره‬

‫»راستی آبی خان !چه خب تازه از آن ورها؟هنوز هووت نزاييده ؟«‬

‫!ايشال که ترکمون بزنه ‪.‬ميگن سه روزه داره درد می بره‪.‬سرتته مرده شور خونه«‬

‫‪.‬حاجی قرمساق منم لبد الن بالی سرش نشسته ‪ ،‬عرق پيشونيش رو پاک می کنه‬

‫»‪.‬بی غيت فرصت رو غنيمت دونسته‬

‫»‪.‬نکنه واسه هي بوده که امسال گندم بيشتی سبز کردی«‬

‫»اوا خواهر!چه حرف ها؟تو ديگه چرا سرکوفت می زنی؟«‬

‫‪.‬و از صندوق خانه درآمدند و به طرف مطبخ راه افتادند که آن طرف حياط بود‬
‫‪.‬بري سری به اجاق بزنيم خواهر!يک من گندم امسال ‪ ،‬کيله رو از دستم دربرده«‬

‫»‪.‬تو هم نيگاهی بکن!هر چی باشه کدبانوتر از منی‬

‫و دم در مطبخ که رسيدند ‪ ،‬مري خان برگشت و رو به تام زن هايی کرد که ظرف‬

‫می شستند ‪ ،‬يا بچه کوچولوهاشان را سرپا می گرفتند‪ ،‬يا شلوارهای خيس شده بچه ها‬

‫را لبه ايوان پن می کردند‪ ،‬يا سرهاشان را توی يه هم کرده بودند و چيزی می گفتند‬

‫کرکر می خنديدند‪.‬و گفت‬ ‫‪ :‬و‬

‫»‪.‬آهای!قلچماق ها و دختهاش بيآند‪.‬حال وقتشه که حاجت بواهي«‬

‫‪ :‬و خنده کنان به خواهرش گفت‬

‫»‪.‬حال ديگه به هم زدنش زور می بره‪.‬ديگه کار خورده و خوابيده ها است«‬

‫هفت هشت تا از دختهای پا به بت و زن های‬ ‫و از پله ها پايي رفتند و دنبال آن دو‬

‫‪.‬قد و قامت دار‬

‫‪.‬مري خان امسال به نذر پنج تن ‪ ،‬يک من گندم بيش تر از سال های پيش سبز کرده بود‬

‫بادام و پسته و فندق را هم که خواهرش نذر داشت‪.‬پاتيل را هم از شيفروش سرگذر‬

‫کرايه می کردند و وقتی دم می کشيد ‪ ،‬از سربار برمی داشتند ‪.‬واين هه ظرف هم لزم‬

‫نبود‪.‬اما امسال از هان اول کار‪ ،‬عزا گرفته بودند‪.‬فرستاده بودند پاتيل مسجد بزرگ را‬

‫آورده بودند و به متولی مسجد ‪-‬که آن را روی سرش هن هن کنان و صلوات گويان از‬

‫در چهار اطاق تو آورده بود‪-‬دوتومان انعام داده بودند و چون ديده بودند که اجاق برايش‬

‫کوچک است ‪ ،‬فرستاده بودند از توی زيرزمي ده پانزده تا آجر نظامی کهنه آورده بودند که‬

‫خدا عال است چند سال پيش ‪ ،‬از آجر فرش حياط زياد مانده بود و وسط مطبخ‬

‫اجاق موقتی درست کرده بودند و پاتيل را بار گذاشته بودند‪.‬وقتی هم که پاتيل را آب گيی‬

‫می کردند ‪ ،‬تابيست و چهار سطل شرده بودند ‪ ،‬ولی از بس بچه ها شلوغ کرده بودند‬

‫‪.‬و خاله خانباجی ها صلوات فرستاده بودند ‪ ،‬ديگر حساب از دستشان در رفته بود‬

‫بعد هم فرش يکی از اتاق ها را جع کرده بودند و هرچه ظرف داشتند ‪ ،‬دسته دسته‬

‫دور اتاق و توی اطاقچه ها چيده بودند ‪.‬هرچه کاسه و بشقاب مس بود ‪ ،‬هرچه‬

‫چينی و بدل چينی بود و هرچه سينی و ممعه داشتند‪ ،‬هه را آورده بودند‪.‬ته‬

‫صندوق ها را هم گشته بودند و چينی مرغی های قديی را هم بيون آورده‬

‫بودند که در سراسر عمر خانواده ‪ ،‬فقط موقع تويل حل و سربساط هفت سي‬

‫‪.‬آفتابی می شود‪ ،‬و يا در عروسی و خدای نکرده عزايی‬

‫فاطمه ‪ ،‬دخت پا به بت مري خان ‪ ،‬يک طرف اتاق خانه را تت چوبی‬

‫گذاشته بود و ظرف های قيمتی را روی آن چيده بود و ظرف های ديگر را‬

‫به ترتيب کوچکی و بزرگی آن ها دسته دسته کرده بود و هه را شرده بود‬

‫و دو ساعت پيش ناهار که خورده بودند ‪ ،‬به مادرش خب داده بود که جعا‬

‫هشتاد وشش تا کاسه و باديه و جام و قدح و خورش خوری و ماست خوری‬
‫و سينی و لگن جع شده‪.‬و مادرش که با عمقزی مشورت کرده بود ‪ ،‬به اين‬

‫نتيجه رسيده بود که ظرف باز هم کم است و ناچار در و هسايه ها را صدا کرده‬

‫بود و خواسته بود هرکدامشان هر چه ظرف زيادی دارند بياورند و اين سفارش‬

‫‪ :‬را هم کرده بود که‬

‫اما قربون شکلتون ‪ ،‬دل می خواد فقط مس و تس بيآريد ها‪...‬اگه چينی«‬

‫»‪.‬باشه ‪ ،‬نبادا خدای نکرده يکيش عيب کنه و روسياهی به من بونه‬

‫و حال زن های هسايه ‪-‬که چادرشان را دور کمرشان پيچيده و گره‬

‫زده بودند ‪-‬پشت سر هم از راه می رسيدند و دسته دسته ظرف های مس‬

‫خودشان را می آوردند و به فاطمه خان می سپردند‪.‬و فاطمه ظرف های‬

‫‪،‬هر کدام را می شرد و تويل می گرفت و با کوره سوادی که داشت‬

‫‪:‬سنجاق زلفش را در می آورد و بانوک آن روی گچ ديوار می نوشت‬

‫‪-‬گلي خان ‪ ،‬يک دست کاسه لعابی‪-‬هدم سادات‪ ،‬دوتالگنچه روحی«‬

‫»‪...‬آبی بتول ‪ ،‬سه تا باديه مس‬

‫دو نفر هم پارچ آورده بودند و ي‪ :‬نفر هم سطل ‪.‬و فاطمه پيش خود‬

‫‪ :‬فکر کرده بود‬

‫»!چه پرمدعا«‬

‫‪ :‬و ظرف ها را که تويل می گرفت ‪ ،‬می گفت‬

‫»!خودتون هم نشونش بکني که موقع بردن ‪ ،‬گم و گور نشه«‬

‫جون خودت که ماشاال سواد داری و«‬ ‫واه!چه حرفها ؟فاطمه خان‬

‫»‪.‬صورت ور می داری‬

‫»‪.‬نه آخه مض احتياط ميگم‪.‬کار از مکم کاری عيب نی کنه «‬

‫و هسايه ها که هر کدام توی کوچه يا دالن خانه کاسه و باديه خودشان را‬

‫شرده بودند و حتی با نوک کاردی يآ چيزی زير کعبش را خطی يا دايره ای‬

‫کشيده بودند و نشان کرده بودند ‪ ،‬خودشان را بی اعتنا نشان می دادند و پشت‬

‫چشم نازک می کردند و می رفتند‪ .‬زن مياب مل هم يکی از هي هسايه ها‬

‫بود که کاسه و باديه می آوردند ‪ .‬بچه به بغل آمد و از زير چادرش يک‬

‫‪ :‬جام مس را با سرو صدا روی تت گذاشت و گفت‬

‫»‪.‬روم سياه فاطمه خان !تو خونه گدا گشنه ها که ظرف پيدا نيشه«‬

‫فاطمه که سرش به حساب گرم بود و داشت ظرف های هسايه ها را‬

‫روی گچ ديوار جع می زد‪ ،‬برگشت و چشمش به جام مس که افتاد‬

‫‪ :‬برق زد و بعد نگاهی به صورت زن مياب انداخت و گفت‬

‫اختيار دارين خان جون ‪ ،‬واسه خود نايی که نيست‪.‬اجرتون با حضرت«‬

‫»‪.‬زهرا‬
‫و روی ديوار علمتی گذاشت و زن مياب که رفت ‪ ،‬جام را برداشت‬

‫و روی نوک پنج انگشت دست چپش گذاشت و با دست راست تلنگری به‬

‫آن زد و طني زنگ آن را به دقت شنيد‪.‬بعد آن را به گوش خود نزديک‬

‫کرد و اين بار با سنجاق زلفش ضربه ای ديگر به آن زد و صدای کش دار‬

‫و زيل آن را گوش کرد و يک مرتبه تام خاطراتی که با اين صدا و اين جام‬

‫هراه بود ‪ ،‬در مغزش بيدار شد‪.‬به يادش آ»د که چند بار با هي جام زمي‬

‫‪ ،‬خورده بود و چه قدر به آن تلنگر زده بود و هر بار که با آن آب می خورد‬

‫از برخورد دندان هايش با جام لذت برده بود و اوايل بلوغ که نی گذاشتند‬

‫زياد توی آينه نگاه کند ‪ ،‬چه قدر در آب هي جام مسی صورتش را برانداز‬

‫کرده بود و دست به زلف هايش فرو کرده بود و عاقبت به يادش آ»ده که چهار‬

‫‪ ،‬سال پيش ‪ ،‬در يکی از هطن روزهای سنو پزان ‪ ،‬جام گم شد و هر چه گشتند‬

‫گيش نيآوردند که نيآوردند ‪ .‬يک بار ديگر هم آن را به صدا درآورد و اين بار‬

‫بايک کاسه مس ديگر به آن ضربه ای زد و صدا چنان خوش آهنگ و طني دار و‬

‫بلند بود که خواهرش رقيه از پای ساور بلند شد و به هوای صدا به دو آمد و‬

‫‪ :‬چشمش که به جام افتاد ‪ ،‬پريد آن را گرفت و گفت‬

‫»‪.‬الی شکر خواهر!ديدی گفتم آخرش پيدا ميشه؟!من يه شع نذر کرده بودم«‬

‫»‪.‬هيس !صداشو درنيار‪.‬بدو در گوش مادر بگو بيآد اين جا«‬

‫‪ ،‬دو دقيقه بعد ‪ ،‬مادر نفس زنان ‪ ،‬با چشم های پف کرده و صورت گل انداخته‬

‫‪ :‬خودش را رساند و چشمش که به جام افتاد ‪ ،‬گفت‬

‫آره ‪.‬خودشه‪.‬تيکه تيکه اسباب جهازم يادمه ‪ ،‬ذليل شي الی !کدوم «‬

‫»پدر سوخته آوردش؟‬

‫»يواش مادر !زن مياب مل آوردش ‪.‬يعنی کار خودشه؟«‬

‫‪ :‬مادر پشت دستش را که پای اجاق سوخته بود ‪ ،‬به آب دهان تر کرد و گفت‬

‫پس چی؟از اين پدرسوخته ها هر چه بگی برميآد‪.‬گوسفند قربونی رو تا«‬

‫»‪.‬چاشت نی رسونند‬

‫»حال چرا گناه مردمو می شوری مادر؟«‬

‫چی ميگی دخت؟يعنی شوهر ديوثش تو راه آب گيش آورده؟خونه خرس و«‬

‫باديه مس؟فعل صداشو در نيآر‪.‬يادت باشه تو يه ظرف ديگه براش سنو‬

‫بکشيم‪.‬بابای قرمساقت که آمد ‪ ،‬ميگم با خود مياب قضيه رو حل کنه‪.‬کارت‬

‫هم توم شد ‪ ،‬در و قفل کن که مال مردم حيف و ميل نشه‪.‬خودت بيا دو سه تا‬

‫»‪.‬دسته بزن شايد بتت واز شه‬

‫ای مادر!اين حرف ها کدومه؟مگه خودت با اين هه نذر و نياز تونستی جلوی«‬

‫»بابام رو بگيی؟‬
‫‪ :‬مادر باز پشت دستش را بازبان تر کرد و اخش را توی هم کشيد و گفت‬

‫خوبه ‪.‬خوبه ‪.‬تو ديگه سوزن به تم چشم من نزن!خودم می دون و دخت«‬

‫پيغمب‪.‬تا حاجتم رو نگيم‪ ،‬دست از دامنش ور نی دارم‪.‬پاشو بيا که ديگه‬

‫»‪.‬هم زدنش از پي پاتال ها برنيآد‬

‫و هنوز در اتاق ظرف خانه را نبسته بودند که باز حياط پر شد از جنجال بچه ها‬

‫که بکوب بکوب و فرياد زنان ريتند تو و دوتای از آن ها که آخر هه بودند‬

‫‪ :‬گريه کنان رفتند سراغ خاله خان آب نباتی که‬

‫»‪...‬اين عباس به اونای ديگه دو تا آب نبات داد‪ ،‬به ما يکی‪.‬اوهوو اوهوو«‬

‫خاله تازه داشت بچه ها را آرام می کرد و در پی نقشه ای بود که هه شان را دنبال‬

‫نود سياه ديگری بفرستند ‪ ،‬که يک مرتبه شلپ صدايی بلند شد و يکی از زن ها‬

‫فرياد کشيد‪.‬بچه اش توی حوض افتاده بود‪ .‬دور حوض می دويد و سوز و بريز‬

‫می کرد‪.‬چه بکنند؟چه نکنند؟حوض گود بود و کسی آب بازی نی دانست و‬

‫مردها را هم که دست به سرکرده بودند ‪.‬ناچار فاطمه خان ‪ ،‬هان طور با‬

‫لباس پريد توی حوض و بچه را درآورد که تا نيم ساعت از دهان و دماغش‬

‫آب می آمد و مثل ماست سفيد شده بود و برای مادرش نبات آب سرد درست‬

‫و شانه هايش را ماليدند‪.‬و فاطمه که از درحوض آمده بود ‪ ،‬پياهن‬ ‫کردند‬

‫به تنش چسبيده بود و موهايش صاف شده بود و تام خطوط بدنش نايان‬

‫شده بود و برجستگی سينه اش می لرزيد‪.‬هوله آوردند و چادر ناز دورش‬

‫گرفتند که لباسش را کند و خشکش کردند و سرخشک کن قرمز به سرش‬

‫‪.‬بستند و به عجله بردندش توی مطبخ‬

‫ديگر چيزی به دم کردن پاتيل نانده بود ‪.‬مرتب سه نفری پای آن کشيک‬

‫می دادند و با يک بيلچه دسته دار و بلند ‪ ،‬سنو را به هم می زدند که ته‬

‫‪.‬نگيد و نسوزد ‪.‬اولی که خسته می شد ‪ ،‬دومی‪ ،‬و بعد از او سومی‬

‫توی مطبخ هه چشم هايشان قرمز شده بود و پف کرده بود و آبی که از‬

‫چشم هايشان راه می افتاد و صورتشان را می سوزاند ‪ ،‬با دامن پياهن‬

‫‪.‬پاکش می کردند و گرمای اجاق را تا وسط لنگ و پاچه هاشان حس می کردند‬

‫در بزرگ مسی پاتيل را حاضر کرده بودند و رويش خاکست ريته بودند و‬

‫منتظر بودند که فاطمه خان آخرين دسته ها را بزند و گرمش بشود و عرق بکند‬

‫آن را بکشند و روی درش بريزند‬ ‫‪ ،...‬تا در پاتيل را بگذارند و آتش زير‬

‫که اي داد بی داد !يک مرتبه مري خان به صرافت افتاد که هنوز کسی را دنبال‬

‫‪ :‬آشيخ عبدال نفرستاده اند ‪.‬فريادش از هان توی مطبخ بلند شد که‬

‫آهای عباس ذليل شده!جای اين هه عذاب دادن ‪ ،‬بدو آشيخ عبدال رو خب کن«‬

‫»بياد ‪.‬خونه ش رو بلدی؟‬


‫و خاله خان آب نباتی يک پنج قرانی ديگر از کيفش و از مطبخ رفت بيون که کف‬

‫دست عباس بگذارد و روانه اش کند‪.‬و حال ديگر عرق از سرو روی فاطمه ‪ ،‬دخت‬

‫پا به بت مري خان ‪ ،‬راه افتاده بود و موقع دم کردن پاتيل رسيده بود‪.‬پاتيل را‬

‫دم کردند و سرو روی دخت را خشک کردند و بعد دور تا دور مطبخ را جارويی‬

‫کردند و چند تا کناره گليم‬ ‫زدند و خاکستها و ذغال های نيم سوز را زير اجاق‬

‫آوردند و چهارطرف مطبخ را فرش کردند و دختهای بی شوهر را بيون‬

‫فرستادند و يک صندلی برای روضه خوان گذاشتند و پي و پاتال ها و شوهردارها‬

‫چادر سر کرده و مرتب آمدند و دورتادور مطبخ به انتظار حديث کسای آشيخ‬

‫‪.‬عبدال نشستند‬

‫با اين که آتش زير پاتيل را کشيده بودند و دود و دمه تام شده بود ‪ ،‬هه عرق‬

‫‪-‬می ريتند و خودشان را با دستمال يا بادبزن باد می زدند و سکينه ‪-‬کلفت خانه‬

‫ترق و توروق از پله ها بال می رفت و پايي می آمد و چای و قليان می آورد و‬

‫به دست زن ها می داد‪ .‬بيست و چند نفری بودند ‪.‬يک قليان زير لب‬ ‫بادبزن‬

‫عمقزی گل بته بود که ميان مري خان و خواهرش پای پله مطبخ نشسته بود و‬

‫دسته های چارقد ململش روی زانوهايش افتاده بود و يکی ديگر زير لب بی بی زبيده ؛‬

‫که مادر شوهر خاله خان آب نباتی بود و کور بود و چشم های ماتش را به يک نقطه‬

‫دوخته بود‪.‬عمقزی گل بته هان طور که دود قليان را درمی آورد؛ با خاله آب نباتی‬

‫‪:‬حرف می زد‬

‫دخت جون!صدبار بت گفتم اين دکت مکتها رو ول کن!بيا پلوی خودم تا«‬

‫»!سرچله آبستنت کنم‬

‫عمقزی !من که جری ندارم ‪ .‬گفتی چله بری کن ‪،‬کردم‪.‬گفتی تو مرده شور خونه«‬

‫از روی مرده بپر که پريدم و نصف گوشت تنم آب شد‪.‬خدا نصيب نکنه‪.‬هنوز يادش‬

‫که می افتم تنم می لرزه‪.‬گفتی دوا به خورد شوهرت بده که دادم‪.‬خيال می کنی روزی چهل‬

‫‪ ،‬تا نطفه تم مرغ فراهم کردن‪،‬کار آسونی بود؟اون يک هفته توم؟بقال چقال که هيچی‬

‫ديگه هه مشتی های چلوکبابی زير بازارچه هم منو شناخته بودن‪.‬می بينی که از هيچی‬

‫کوتاهی نکرده ام‪.‬اما چی کار کنم که قسمتم نيست‪.‬بايس بچه های طاق و جفت مردمو ببينم‬

‫و آه بکشم‪.‬شوهرم هم که دست وردار نيست و تازه به کله اش زده که دوا و درمون‬

‫»‪.‬پيش اين دکتا فايده نداره ‪.‬می خواد ورم داره ببه فرنگستون‬

‫واه!واه!سربرهنه تو ديار کفرستون !هينت مونده که تن و بدنت رو بدی به دست اين«‬

‫کافرهای خدانشناس؟تازه مگه خيال می کنی چه غلطی می کنن؟فوت و فن کار هشون‬

‫»‪.‬پيش خودمه‪.‬نطفه سگ و گربه رو می گين می کنن تو شکم زن های مردم‬

‫‪.‬حال که جرفه عمقزی ‪ .‬نه اون پولش رو داره ‪ ،‬نه من از خونه بابام آوردم«‬

‫»‪.‬خرج داره؛بی خودی که نيست‬


‫عمقزی ذغال های نيمه گرفته سرقليان را با دستش زيرورو کرد و رو به مري خان‬

‫‪ :‬گفت‬

‫»خوب مادر ‪ ،‬تو چيکار کردی؟«‬

‫‪.‬هيچی ‪.‬هي جوری چشم به راهم‪.‬دل مثل سي و سرکه می جوشه«‬

‫با اين تو حوض افتادن فاطمه هم که نصف العمر شده ام ‪.‬حتما دختکم رو‬

‫»‪.‬چشم زده اند‪.‬از اين عفريته هم هيچ خبی نشد‬

‫»‪.‬اگه هرچی گفتم کردی ‪ ،‬خيالت تت باشه ‪.‬آخرش به کی دادی برد«‬

‫مري خان نگاهی به اطراف افکند و هه را پاييد که دو به دو و سه به سه گپ‬

‫‪ :‬می زدند و چای می خوردند؛ آهسته درگوش عمقزی گفت‬

‫‪.‬تو اين زمونه به کی ميشه اطمينون کرد؟اين دخته سليطه هم که زير بار نرفت«‬

‫پتياره !آخرش خودم بردم‪.‬به هوای اين که سنوپزون نزديکه و رفع کدورت‬

‫کرده باشم ‪ ،‬رفتم خونش که مثل واسه امروز دعوتش کنم ‪.‬می دونستم که هي‬

‫روزها پابه ماهه‪.‬ده ‪-‬يا دوازده روز‪-‬درست يادم نيست ‪ .‬من که هوش و حواس‬

‫ندارم‪.‬سر وروی هديگه رو بوسيدي و مثل آشتی هم کردي‪.‬به حق فاطمه زهرا‬

‫درست مثل اينکه لب افعی رو می بوسيدم‪.‬فاطمه هم باهام بود‪.‬يک خرده که‬

‫نشستيم‪ ،‬به هوای دست به آب رسوندن ‪ ،‬اومدي بيون‪.‬آب انبارشون يه‬

‫پنجره تو حياط داره که جلوش نرده آهنی گذاشت ‪.‬هچی که از جلوش رد‬

‫می شدم ‪ ،‬انداختمش تو آب انبار ‪.‬اما نی دونی عمقزی!نی دونی چه‬

‫حالی شده بودم‪.‬آن قدر تو خل معطل کردم که فاطمه آمد دنبال‪ .‬خيال‬

‫کرده بود باز قلبم گرفته ‪.‬رنگ به صورت نانده بود‪.‬اين قلب پدر سگ‬

‫صاحاب داشت از کار می افتاد‪.‬پدر سوخته لگوری خيلی هم به حال‬

‫‪.‬دل سوزوند‪.‬و با اون خيکش پا شد برام گل گاب زبون درست کرد‬

‫‪.‬هيشکی هم بو نبد‪.‬اما نی دون چرا دل هي جور شور می زنه‬

‫‪ .‬می دونی که شوهر قرمساقم ‪ ،‬صبح تا حال رفته اون جا‪.‬نه خبی‬

‫»‪.‬نه اثری ‪.‬دل داره از حلقم بيون مياد‬

‫»‪.‬آخه ديگه چرا ؟بيا دو تا پک قليون بکش حالت جا می آد«‬

‫»!واه ‪،‬واه ‪ ،‬با اين قلبی که من دارم؟پس می افتم عمقزی«‬

‫»هان؟چيه ننه جون؟«‬

‫»اگه يه چيزی ازت بپرسم بدت نيآد؟«‬

‫»چرا بدم بياد ننه جون؟«‬

‫»راستشو بگو ببينم عمقزی ‪ ،‬توش چی چی ها ريته بودی؟«‬

‫عمقزی لب از نی قليان برداشت و چشمش را به چشم مري خان‬

‫‪ :‬دوخت و پرسيد‬
‫»‪ .‬چه طور مگه ؟آخه ننه اگه قرار باشه من بگم که احتام طلسم ميه«‬

‫می دونی چيه عمقزی؟آخه سه روز بعدش هه ماهی های آب«‬

‫»‪.‬انبارشون مردند‬

‫‪ .‬خوب فدای سرت ننه ‪.‬قضا و بل بوده‪.‬به جون ماهی ها خورده«‬

‫کاش به جون هووت خورده بود ‪.‬اگه بچه دار بشه و تورو پيش‬

‫»شوهرت سکه يه پول بکنه ‪ ،‬بته يا ماهی های آب انبارشون بيه ؟‬

‫آخه عمقزی بديش اينه که فرداش آب انبار رو خالی کردن‪.‬يعنی«‬

‫»نکنه بو برده باشن؟‬

‫نه ‪ ،‬ننه ‪.‬اون طلسم يه روزه آب شده‪.‬خيالت تت باشه‪.‬الی«‬

‫»!به حق پنش تن که نوميد برنگردی‬

‫و سرش را رو به طاق کرد و زير لب زمزمه ای را با دود قليان بيون‬

‫فرستاد‪.‬و هنوز دوباره قليان را به صدا درنياورده بود که صدای بی بی‬

‫از آن طرف مطبخ بلند شد که به يک نقطه مات زده ‪ ،‬می پرسيد‬ ‫‪:‬زبيده‬

‫»مري خان !واسه دخت دم بتت فکری کردی؟«‬

‫چه فکری دارم بکنم بی بی ؟منتظر بتش نشسته ‪.‬مگه ما چکه«‬

‫کردي؟انقدر تو خونه بابا نشستيم ‪ ،‬تا يک قرمساقی آمد دستمون رو گرفت‬

‫و ورداشت و برد‪.‬باز رحت به شي ماکه گذاشتيم دختمون سه تا کلس‬

‫‪.‬هم درس بونه‪ .‬ننه بابای ما که از اين هم در حقمون کوتاهی کردند‬

‫»‪.‬خدا رفتگان هه رو به صاحب اين دستگاه ببخشه‬

‫ای ننه ‪.‬دعا کن پيشونيش بلند باشه ‪.‬درس خونده هاشم اين روزها«‬

‫بی شوهر می مونن‪.‬غرضم اينه که اگه يه جوون سر به زير و پا به راه‬

‫پيدا بشه ‪ ،‬مبادا به اين بونه های تازه دراومده پشت پا به بت دختت‬

‫»!بزنی‬

‫مري خان خودش را به عمقزی نزديک کرد و به طوری که خواهرش هم‬

‫‪ :‬بشنود ‪ ،‬گفت‬

‫‪ .‬دومادی که اين کورمفينه واسه دختم پيدا کنه ‪ ،‬ليق گيس خودشه«‬

‫»‪ ...‬مگه چه گلی به سر خواهرم زده که‬

‫خاله خان آب نباتی تبسمی کرد و برای اين که موضوع را برگردانده‬

‫‪ :‬باشد ‪ ،‬رو به مادر شوهر خود گفت‬

‫خان بزرگ !ديدين گفتم يک من بادوم و فندق کمه ؟به زور اگه به هر«‬

‫»‪.‬کاسه ای يک دونه برسد‬

‫‪.‬ننه اسراف حرومه‪.‬فندوق و بادوم سنو ‪ ،‬شيکم سي کن که نيست«‬

‫»‪...‬خدا نذرت رو قبول کنه‪.‬يه هل پوک هم که باشه اجرش رو داره‬


‫حرف بی بی زبيده تام نشده بود که سکينه تق تق کنان از پله ها آمد‬

‫پايي و در گوش مري خان چيزی گفت و تا مري خان آمد به خودش بنبد‬

‫يک زن باريک و دراز ‪ ،‬با موهای جو گندمی ‪-‬که چادر نازش را دور کمرش‬

‫گره زده بود و لگن بزرگ سرپوشيده ای روی سر داشت‪-‬پايش را از‬

‫آخرين پله مطبخ گذاشت پايي و سلم بلندی کرد و هان جا جلوی‬

‫مري خان ‪ ،‬که قلبش مثل دنگک رزازها می کوبيد ‪ ،‬نشست و لگن را‬

‫از روی سرش برداشت و گذاشت زمي‪.‬بعد نفس تازه کرد و بی اين که‬

‫‪ :‬چادرش را از کمرش باز کند يا سرلگن را بردارد ‪ ،‬گفت‬

‫»‪.‬خان سلم رسونند و فرمودند الی شکر که نذرتون قبول شد«‬

‫مري خان چنان دست و پای خودش را گم کرده بود که ندانست چه‬

‫جواب بدهد‪.‬عمقزی قليانش را از زير لب برداشت و درحالی که يک‬

‫‪.‬چشمش به لگن بود و چشم ديگرش به زن باريک و دراز ‪ ،‬مردد ماند‬

‫هه زن هايی که به انتظار حديث کسای آشيخ عبدال ‪ ،‬دور تادور مطبخ‬

‫نشسته بودند ‪ ،‬می دانستند که زن باريک و دراز ‪ ،‬کلفت هووی مري خان‬

‫است و بيش ترشان هم می دانستند که هي روزها هووی مري خان قرار‬

‫است فارغ بشود ؛ اما ديگر چيزی نی دانستند‪.‬ناچار به هم نگاه می کردند‬

‫و پچ پج راه افتاده بود و بی بی زبيده که چيزی نی ديد ‪ ،‬تند تند پک به‬

‫قليان می زد و گوش هايش را تيز کرده بود و با آرنش مرتب به بغل‬

‫‪ :‬دستی اش ‪ ،‬خاله زهرا ‪ ،‬می زد و می پرسيد‬

‫»يه هو چی شد ننه ؟هان؟«‬

‫‪ ،‬خاله زهرا که خيال کرده بود لگن به اين بزرگی را برای سنو آورده اند‬

‫هر هر خنديد و آهسته در گوش بی بی زبيده ‪-‬هان طور قليان می کشيد‬

‫‪ :‬و بی تابی می کرد‪-‬گفت‬

‫»!خدا رحم کنه به اين اشتها!لگن به اين گندگی«‬

‫مري خان هي طور خشکش زده بود و قلبش می کوبيد و جرات نداشت‬

‫حتی دستش را دراز کند و سرپوش لگن را بردارد‪.‬عاقبت عمقزی گل بته‬

‫تکانی خورد و قليانش را که مدتی بود ساکت مانده بود ‪ ،‬کنار زد و درحالی که‬

‫‪ :‬می گفت‬

‫»ننه !مري خان !چرا ماتت برده؟«‬

‫دست کرد و سرپوش لگن را برداشت ‪ ،‬که يک مرتبه مري خان جيغی کشيد‬

‫و پس افتاد‪.‬مطبخ دوباره شلوغ شد‪.‬دختهای مري خان خودشان را‬

‫با عجله رساندند و به کمک خاله نباتی ‪ ،‬مادرشان را کشان کشان بيون‬

‫نشسته بودند و چيزی‬ ‫بردند‪ .‬زن هايی که آن طرف مطبخ و در پناه پاتيل‬
‫نديده بودند ‪ ،‬هجوم آورده بودند و سرک می کشيدند و چيزی نانده بود که‬

‫پاتيل از سر بار برگردد‪.‬اما عمقزی گل بته‪ ،‬به چابکی در لگن را گذاشته‬

‫بود و فکرهايش را هم کرده بود و می دانست چه بايد بکند‪.‬فريادی‬

‫کشيد و سکينه را صدا زد ‪.‬هه ساکت شدند و آن هايی که هجوم آورده‬

‫‪ ،‬بودند ‪ ،‬سرجاهايشان نشستند و قتی که سکينه از پلکان مطبخ پايي آمد‬

‫‪ :‬عمقزی به او گفت‬

‫هي النه ‪ ،‬چادرتو ميندازی سرت !اين لگنو ورمی داری می بری خونه«‬

‫صاحبش!از قول ما سلم می رسونی و ميگی آدم تم مول خودش رو‬

‫»نيذاره تو طبق ‪ ،‬دور شهر بگردونه !فهيمدی؟‬

‫»‪.‬بله«‬

‫سکينه اين را گفت و لگن را روی سرش گذاشت و هنوز از پلکان مطبخ بال‬

‫نرفته بود که آشيخ عبدال ياال گويان و عصازنان از پلکان سرازير شد و‬

‫زن ها به عجله چادرهاشان را مرتب کردند و روهاشان را گرفتند‪.‬و وقتی‬

‫آشيخ عبدال روی صندلی نشست شروع کرد به خواندن روضه حديث کسا‬

‫که «بابی انت و امی يا ابا عبدال‪»...‬تازه نفس مري خان به جا آمده بود‬

‫ناله بريده بريده اش از آن طرف حياط تا پای پاتيل سنو می آمد‬ ‫»‪...‬و صدای‬

‫* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *‬ ‫*‬

‫خان نزهت الدوله‬

‫خان نزهت الدوله گرچه تا به حال سه تا شوهر کرده و شش بار زاييده و دوتا از‬

‫دختهايش هم به خانه داماد فرستاده شده اند ‪ ،‬و حال ديگر برای خودش مادربزرگ‬

‫شده است ‪ ،‬باز هم عقيده دارد که پيی و جوانی دست خود آدم است‪.‬وگرچه سر‬

‫و هسر و خويشان و دوستان می گويند که پنجاه سالی دارد ‪ ،‬ولی او هنوز دو دستی‬

‫به جوانی اش چسبيده و هنوز هم در جست و جوی شوهر «ايده آل»خود به اين در‬

‫‪.‬و آن در می زند‬

‫‪-‬هفته ای يک بار به آرايشگاه می رود و چي چروک های پيشانی و کنار دهان و زير‬

‫چشمهايش را ماساژ می دهد‪.‬موهايش را مثل دختهای تازه عروس می آرايد ؛يعنی‬

‫با سنجاق و گيه بال می زند‪.‬پياهن های «اورگاندی» و تافته می پوشد ‪ ،‬با‬

‫سينه های باز و دامن های «کلوش»‪.‬و روزی يک جفت دستکش سفيد هم عوض‬

‫می کند‪.‬روزی سه ساعت از وقتش را پای آينه می گذراند‪.‬ده ساعت می خوابد‬

‫و باقی مانده را صرف ديد و بازديدهايش می کند ‪ ،‬و حال ديگر هه دوستان و اقوام‬

‫می دانند که اگر به خانه شان می آيد و اگر در سو گ و سرورشان شرکت می کند‬

‫‪ -‬و اگر گل ها و هديه های گران ‪-‬برای زايان ها و ازدواج ها و خانه عوض‬
‫کردن هاشان ‪-‬می برد ‪ ،‬و اگر برای تازه عروس ها پا کشا می دهد ‪ ،‬هه برای اين‬

‫است که با آدم تازه ای ‪-‬يعنی مرد تازه ای‪-‬آشنا شود ؛ چون ديگر هيچ يک از خويشان‬

‫و دوستان دور و نزديک باقی نانده است که لاقل يکی دوبار برای خان نزهت الدوله‬

‫‪.‬وساطت نکرده باشد و سراغی از شوهر«ايده آل»به او نداده باشد‬

‫خان نزهت الدوله ‪ ،‬قد بلندی دارد و اين خودش کم چيزی نيست‪.‬دماغش گرچه‬

‫خيلی باريک است ولی ‪...‬ای‪...‬بفهمی نفهمی ميلی به ست راست دارد‪.‬البته نه‬

‫‪)،‬خيال کنيد کج است ‪.‬ابدا!اگر کج بود که فورا می رفت و با يک جراحی (پلستيک‬

‫راستش می کرد‪.‬فقط يک کمی نی شود گفت عيب ‪ ،‬بلکه هان يک کمی ميل به ست‬

‫راست دارد‪.‬صدايش خيلی نازک است ‪.‬وقتی حرف می زند‪،‬هرگز اخم نی کند و‬

‫ابروها و کنار دهانش ‪ ،‬وقتی می خندد ‪ ،‬اصل تکان نی خورد‪.‬ماهی پانصد تومان خرج‬

‫توالت و ماساژ را که نی شود با يک خنده گل و گشاد به هدر داد!باری ‪ ،‬موهايش را‬

‫هفته ای يک بار رنگ می کند‪.‬الق بايد گفت که بناگوش وسيعی دارد و از آن بت‬

‫گوش های بسيار ظريف و کوچکی ‪.‬اما حيف که ناچار است يکی از اين گوش های‬

‫ظريف را فدای پيچ و تاب موهای خود کند‪(.‬فر)موهايش ‪ ،‬از مسواکی که هر روز‬

‫به دندان هايش می کشد مرتب تر است و درست است که گردنش کمی ‪-‬البته باز هم‬

‫بفهمی نفهمی‪-‬دراز است ‪ ،‬ولی با دستمالی که به گردن می بندد ‪ ،‬يا گردنبندهای پنی‬

‫که دوسه دور ‪ ،‬دور گردن می پيچد ‪ ،‬چه کسی می تواند بفهمد؟‬

‫باری ‪ ،‬گرچه خان نزهت الدوله کوچک ترين فرزند پدر و مادرش بوده است‪ ،‬ولی‬

‫زودتر از خواهرهای ديگر شوهر کرده بود ه و اين روزها خودش هم افتخارآميز‬

‫اعتاف می کند که سرو گوشش حسابی می جنبيده است‪.‬شوهر يکی از خواهرهايش‬

‫‪.‬وزير است و شوهر آن ديگری ‪،‬چهارسال پيش ‪ ،‬در تيمارستان ‪ ،‬خودکشی کرد‬

‫خان نزهت الدوله هنوز بيست سالش نشده بود که شوهر کرد‪.‬شوهرش عضو‬

‫‪.‬وزارت خارجه بود‪.‬از خانواده های معروف بود و گذشته از آن پول دار بود‬

‫راستش را بواهيد گرچه به هر صورت عشق و عاشقی آن دو را به هم رسانده‬

‫بود‪ ،‬اما هم خانواده عروس و هم خانواده داماد ‪ ،‬حساب های هديگر را خوب وارسی‬

‫کرده بودند ‪ ،‬و بی گدار به آب نزده بودند ‪.‬برادر داماد ‪،‬معاون وزارت خارجه‬

‫بود و پدر خان نزهت الدوله وزير داخله ‪.‬اين بود که در و تته خوب به هم‬

‫جور شد ‪.‬باری‪،‬تا خان نزهت الدوله آمد مزه عشق و عاشقی را بچشد که بچه دار‬

‫شدند و عر و بوق بچه ‪ ،‬جای بگو و بندهای اول زندگی را گرفت و هنوز بچه شان‬

‫دوساله نشده بود که شوهرش والی مازندران شد‪.‬پدر خان هنوز نرده بود و وزير‬

‫داخله بود و برای جع و جور کردن زمي های مازندران و يک کاسه کردن خرده‬

‫ملک های بی قواره آن جا‪،‬احتياج به آدم کارآمد و امينی مثل دامادش داشت‪.‬زن و‬

‫شوهر ‪ ،‬ناچار شش سال آزگار در مازندران ماندند‪.‬درست است که شوهر هه کاره‬


‫بود و از شي مرغ تا جان آدمی زاد در دستس خان نزهت الدوله بود ‪ ،‬اما ديگر‬

‫کار به جايی کشيده بود که وقتی ميزا منصورخان‪-‬شوهر خان نزهت الدوله‪-‬از‬

‫در تو می آمد‪،‬حوصله نداشت از فرق سر تا نوک پای خان را ببوسد و در وليت‬

‫غربت ‪ ،‬کار عشق و عاشقی اصل ته کشيده بود و بچه ها ناچار جای هه چيز‬

‫‪ ،‬را گرفتند و خان که در خانه کار ديگری نداشت ‪ ،‬برای رفع کسالت هم شده‬

‫تا توانست بچه درست کرد‪.‬سه تا دخت ديگر و يک پسر ‪.‬ميزا منصور خان‬

‫کم کم در خانه هم رسی شده بود و با زنش هان رفتاری را می کرد که با‬

‫رييس نظميه ايالتی‪.‬زنش را خان صدا می کرد و به وسيله نوکر کلفت ها‬

‫احوالش را می پرسيد و اتاقش را جدا کرده بود و با اجازه وارد اتاق زنش‬

‫‪.‬می شد و بدتر از هه اينکه ديگر نی خواست زنش او را منصور تنها صدا کند‬

‫می خواست در خانه هم مثل هر جای ديگر (حضرت والی)باشد‪.‬و اين‬

‫ديگر برای خان نزهت الدوله تمل ناپذير بود‪.‬برای او که اين هه احساساتی‬

‫و عاشق پيشه بود و عارش می آمد که از خانه پا بيون بگذارد و با زن های‬

‫وليتی و چلفته روسا رفت و آمد کند و اين هه تنها مانده بود و در وليت غربت‬

‫اين هه احتياج به صميميت داشت و فقط دلش به بچه هايش خوش بود!بدتر از‬

‫هه اين که هر وقت پا از خانه بيون می گذاشت ‪ ،‬هزاران شاکی ‪ ،‬با عريضه‬

‫های طاق و جفت ‪ ،‬سرراهش سبز می شدند و حوصله اش را سر می بردند‬

‫‪ -‬و برای او که اصل کاری به اين کارها نداشت ‪ ،‬اين يکی ديگر خيلی تمل‬

‫ناپذير می نود‪.‬ولی خان نزهت الدوله باز هم صب کرد‪.‬درست است که‬

‫پدرش را با کاغذهای خودش کاس کرده بود تا شايد حکم انتقال شوهرش را‬

‫بگيد ‪ ،‬ولی پدرش رسا برايش نوشته بود که يک کاسه شدن املک مازندران‬

‫خيلی مهم تر از زندگی خانوادگی اوست‪.‬خودش اين را فهميده بود‪.‬اين بود‬

‫که صب می کرد و تازه داشت تران و اجتماعات اشرافی و مشغوليت ها و‬

‫‪.‬رفت و آمدهايش را فراموش می کرد که شوهرش به مرکز احضار شد‬

‫مغضوب شده‪.‬گرچه او ککش هم نی گزيد و‬ ‫بدتر از هه اينکه می گفتند‬

‫کاری به اين کارها نداشت و درخيال ديگری بود‪.‬پس از شش سال تنهايی و‬

‫غربت ‪ ،‬دوباره خودش را ميان سر و هسر می ديد و مالس رسی را ‪ ،‬با‬

‫وصف عصا قورت دادگی های شوهرش ‪ ،‬و چند تا قصه خنده داری که راجع‬

‫به مازندرانی ها شنيده بود ‪ ،‬گرم می کرد و از درددل هايی که با دختخاله‬

‫ها و عروس و عمه ها می کرد‪ ،‬به يادش می آمد که شوهرش چقدر ناجور و‬

‫خشک است و چقدر از او و از شوهر ايده آلش دور است‪.‬به خصوص که‬

‫شوهر خواهرش هم تازه وزير شده بود و خان نزهت الدوله نی توانست‬

‫اين رجحان را نديده بگيد و به شوهرش که در خانه نشسته بود و می گفتند‬


‫منتظر خدمت است ‪ ،‬سرکوفت نزند و هي طور با شوهرش کجدار و مريز‬

‫می کرد‪.‬تا يک شب توی رخت خواب‪-‬کارشان که تام شد‪-‬رو به شوهرش‬

‫‪ :‬گفت‬

‫»منصور!راضی شد؟«‬

‫‪:‬و شوهر بی اين که خجالتی بکشد‪ ،‬نه گذاشت و نه برداشت و در جوابش گفت‬

‫»‪.‬آدم تو خل هم که ميه ‪ ،‬راضی ميشه«‬

‫‪.‬و اين ديگر طاقت فرسا بود‪ .‬و خان نزهت الدوله هان شب تصميمش را گرفت‬

‫و فردا صبح ‪ ،‬خانه و زندگی را ول کرد و پس از نه سال شوهرداری‪ ،‬يک سر‬

‫‪،‬به خانه پدر آمد‪.‬درست است که پدرش هم دل خوشی از اين داماد مغضوب نداشت‬

‫ولی هرچه اصرار کرد که بچه ها را بايد از اين شوهر گرفت ‪ ،‬به خرج خان‬

‫‪.‬نزهت الدوله نرفت که نرفت‪.‬بچه ها را دادند و طلق خان را با مهرش گرفتند‬

‫خان نزهت الدوله‪-‬شايد درآغاز کار که شوهر می کرد‪-‬هنوز نی دانست که شوهر‬

‫ايده آلش چه خصوصياتی بايد داشته باشد‪.‬ولی حال که از شوهر اولش طلق گرفته‬

‫بود و آسوده شده بود ؛ می دانست که شوهر ايده آلش چه خصوصياتی نبايد داشته‬

‫باشد‪.‬شوهر ايده آل او بايد جوان باشد ؛ پولدار باشد ؛ خشک و رسی نباشد ؛ وقيح‬

‫‪ ،‬از‬ ‫و پررو نباشد ؛ چاپار دولت نباشد ؛ و مهم تر از هه اين که از در که تو آمد‬

‫فرق سر تا نوک پای زنش را ببوسد‪.‬و به اين طريق خيلی هم راضی بود و برای‬

‫اين که خودش را به ايده آل برساند ‪ ،‬سعی می کرد روز به روز جوان تر باشد‪.‬ماهی‬

‫يک کرست عوض می کرد ؛ پستان بندهای جورواجوری می بست که سفارشی ؛ در‬

‫کارخانه های سوييس ‪ ،‬به اندازه سينه خان بودند و متخصص مو آرايشگر و هه جور‬

‫جای خود ‪...،‬هر روز و هر ساعت پای‬ ‫مصولت اليزابت آردن که به‬

‫تلفن بود و خب می گرفت که آخرين تغييات مد چه بوده و برای سر و صورت و‬

‫‪.‬لب و ناخن ؛ چه رنگ های تازه ای را به جای رنگ های قديی جايگزين کرده اند‬

‫باری ‪ ،‬به هه شب نشينی ها می رفت ؛ مهامانی های خصوصی می داد ؛روزهای‬

‫تعطيل ‪ ،‬دوستانش را با ماشي های وزارتی پدرش به گردش می برد و با مهری‬

‫که از شوهر سابقش گرفته بود ؛ آن قدر پول داشت که در هر فصل بيست‬

‫و يک دست لباس بدوزد و هفته ای يک جفت کفش برد‪.‬و اصل به عدد بيست‬

‫و يک عقيده پيدا کرده بود‪ .‬اين هم خودش يکی از تربيات نه سال شوهرداری‬

‫او بود‪.‬روز بيست و يکم ماه بود که شوهر کرده بود و در هچه روزی طلق‬

‫‪.‬گرفته بود و نيز در هچه روزی با شوهر دومش آشنا شد‬

‫‪-‬شوهر دوم خان نزهت الدوله ‪ ،‬يک افسر رشيد و چشم آبی بود که نوارهای منگوله‬

‫‪ -‬دار فرماندهی می بست و تازه از ماموريت جنوب برگشته بود و صورتی آفتاب‬

‫سوخته داشت و سال ديگر سرگرد می شد‪.‬گرچه وضع خانوادگی مرتب و آبرومندی‬
‫نداشت اما خان نزهت الدوله‪-‬از هان شب اول که او را در شب نشينی باشگاه‬

‫افسران ديده بود‪-‬تصميم خودش را گرفته بود‪.‬اقوام و خويشان ‪ ،‬با چني ازدواجی‬

‫مالف بودند‪.‬اماپدر‪-‬که آخرهای عمرش بود و می دانست که پس از مرگ يک‬

‫وزير ‪ ،‬دختهايش در خانه خواهند پوسيد ‪-‬مفيانه بساط عقد را راه انداخت و قرار‬

‫‪.‬شد عروس و داماد چند ماهی به اهواز بروند و سروصداها که خوابيد ‪ ،‬برگردند‬

‫و در هي مدت بود که معلوم نشد چه کسی بو برد و به گوش پدر رساند و هه‬

‫اقوام به دست و پا افتادند و عاقبت کشف شد که شوهر ايده آل خان نزهت الدوله‬

‫که صاحب عله‬ ‫دو تا زن ديگر در هي تران دارد‪.‬حسن کار در اين بود‬

‫حاضر نبود و در غياب او حتی احتياج به اين نبود که وزير داخله رسا مداخله‬

‫کند و تلفنی به کسی بزند و هان خاله زنک های فاميل ‪ ،‬يک ماهه نشانی خانه آن دو‬

‫زن ديگر را پيدا کردند هيچ ‪ ،‬حتی دفتخانه هايی را که ازدواج در آنا ثبت شده‬

‫‪ ،‬بود ‪ ،‬نشان کردند و عروس و داماد که بی خب از هه جا از ماه عسل برگشتند‬

‫قضيه را آفتابی کردند ‪.‬به نزهت الدوله در اين سه ماهه آن قدر خوش گذشته بود‬

‫‪ -‬که اصل اين حرفها را باور نی کرد ‪ ،‬تا عاقبت خودش را برداشتند و به يکی‬

‫يکی خانه ها و دفتخانه ها بردند تا قانعش کردند‪.‬ولی تازه ‪ ،‬شوهر حاضر به‬

‫طلق نبود ‪ .‬نظامی بود و يک دنده بود و رشادت هايی را که در جنوب به خرج‬

‫داده بود ‪ ،‬رنگ و وارنگ روی سينه اش کوبيده بود و خيال می کرد با هي نوارها و‬

‫منگوله ها می تواند با وزير داخله ملکت جواله برود ‪.‬درست است که اين بار هم‬

‫بی سروصدا طلق نزهت الدوله را گرفتند ‪ ،‬ولی نشان های رنگ و وارنگ کار‬

‫خودشان را کردند و مهر خان نزهت الدله سوخت شد‪.‬خان نزهت الدوله ‪ ،‬گرچه‬

‫از اين تربه هم آزموده تر بيون آمد ‪ ،‬اما ته دلش هنوز آرزوی آن افسر چشم آبی‬

‫خوش هيکل و منگوله بسته را داشت و از اين گذشته ‪ ،‬هنوز در جست و جوی شوهر‬

‫ايده آل خود بی اختيار بود ‪ ،‬نقل هه مالسی که او حضور داشت ‪ ،‬خصوصياتی بود که‬

‫يک شوهر ايده آل بايد داشده باشد‪.‬و چون اين واقعه هم زودتر فراموش شد و خان بزرگ ها‬

‫و مادرشوهرها ی فاميل ‪ ،‬اين بی بند وباری اخي را هم ا زياد بردند ‪... ،‬کم کم در هه‬

‫مالس ‪ ،‬از او به عنوان يک زن تربه ديده و سرد و گرم چشيده ياد می کردند و عروس ها‬

‫و دختهای پابه بت فاميل ‪ ،‬پيش از آنکه از مادر و خواهر خود چيزی بشنوند ‪ ،‬به‬

‫نصايح او گوش می دادند و با او‪-‬به عنوان صاحب نظر در امور زناشويی‪-‬مشورت‬

‫می کردند ‪.‬راستش را هم بواهيد‪ ،‬خان نزهت الدوله برای بدست آوردند چني عنوانی‬

‫جان می داد‪.‬او که از هم دندان شدن با زن های پي پاتال خانواده وحشت داشت و نی‬

‫خواست خودش رادر رديف آن ها بشمارد‪-‬او که فرزندان خودش را مدت ها بود ترک‬

‫کرده بود و وارثی برای تربيات شخصی خود نداشت ‪-‬ناچار هه دخت هايی را که با‬

‫او مشورت می کردند ‪ ،‬درست مثل دختها يا خواهرهای خودش حساب می کرد و از ته دل‬
‫‪ ،‬برايشان می گفت که شوهر بايد با آدم صميمی باشد‪،‬وفادار باشد‪،‬چاپار دولت نباشد‬

‫وقيح نباشد خوش هيکل و پولدار باشد ‪ ،‬از خانواده متم باشد و بت از هه اين که‬

‫چشم هايش آبی باشد‪.‬خان نزهت الدوله ‪ ،‬البته به سواد و معلومات نی توانست چندان‬

‫‪.‬عقيده ای داشته باشد‬

‫‪ ،‬خودش پيش معلم سرخانه ‪ ،‬چيزهايی خوانده بود ‪.‬شوهر خواهرش که وزير شده بود‬

‫‪ ،‬چندان با سواد و معلومات نبود ‪.‬شوهر اول خودش هم که آنقدر بد از آب درآمد‬

‫‪ .‬فارغ التحصيل مدرسه سن لويی بود و دوسالی هم فرنگستان مانده بود‬

‫باری ‪،‬دو سه ماهی از طلق دوم نگذشته بود که پدرش مرد‪.‬با شکوه و جلل تام و‬

‫موزيک نظامی و ختم در مسجد سپهسالر ‪.‬و خواهر برادرها تازه از تقسيم ارث و‬

‫مياث فارغ شده بودند که شهوريور بيست پيش آمد ‪.‬شوهر اول خان نزهت الدوله‬

‫که مغضوب دوره سابق بود ‪ ،‬وزير خارجه شد و مالس و شب نشينی ها پر شد‬

‫از آدم های تازه به دوران رسيده ای که نی دانستند پالتو و کلهشان را به دست‬

‫چه کسی بسپارند و اولي پيش خدمتی را که سر راهشان می ديدند ‪ ،‬خيال می کردند‬

‫سفي ينگه دنياست ‪.‬خان نزهت الدوله ‪ ،‬اول کاری که کرد اين بود که خانه ای‬

‫مزا گرفت و ماشينی خريد و چهارشنبه ها را روز نشست قرارداد و خودش زمام‬

‫کارها را به دست گرفت ‪.‬گرچه از روی اکراه و اجبار ‪ ،‬ولی دوسه بار پيش وزير‬

‫جديد خارجه فرستاد و به هوای ديدن بچه ها و نوه هايش مفيانه به خانه شوهر‬

‫دختای شوهر کرده خودش رفت و آمد می کرد و تور می انداخت‬ ‫‪ .‬سابق‬

‫‪ ،‬وگرنه کار را دوسه روزه رو به راه می کرد‬ ‫‪ .‬حيف که پدرش مرده بود‬

‫اما اوضاع عوض شده بود و نه تنها پدر او مرده بود ‪ ،‬بلکه اصل زبان ديگری‬

‫و از دوستان قدي خبی بنود‬ ‫‪ .‬در مالس به کار می رفت و آدم ها ناشناس بودند‬

‫خان نزهت الدوله نی داسنت چه شده ‪.‬ولی هي قدر می ديد که کسی گوشش‬

‫‪ ،‬به حرف های او در باب شوهر ايده آب بدهکار نيست ‪ .‬هه در فکر آزادی بودند‬

‫در فکر املک واگذاری بودند ‪ ،‬در فکر ملس بودند و در فکر جواز گندم و جو بودند‬

‫و بيش تر از هه در فکر حزب و روزنامه بودند و در هي گي ودار و درميان‬

‫هي آدم های تازه به دوران رسيده بود که خام نزهت الدوله در ملس جشن‬

‫‪.‬مشروطيت ‪ ،‬با سومي شوهر ايده آل خود آشنا شد‬

‫شوهر تازه خان نزهت الدوله ‪ ،‬يکی از روسای عشاير غرب بود که تازه از حبس و‬

‫‪ ،‬تبعيد خلص شده بود و سروسامانی يآفته بود و با عنوان آبرومند نايندگی ملس‬

‫به تران آمده بود ‪.‬مردی بود چهارشانه ‪ ،‬با سبيل های تابيده ‪ ،‬صدايی کلفت و گرچه‬

‫قدش کوتاه بود و کمی دهاتی به نظر می آمد و از نزاکت و اين حرف ها چندان‬

‫خب نداشت ‪ ،‬اما جوان بود و ناينده ملس بود و يک ايل پشت سرش صف کشيده‬

‫‪ .‬بود و ناچار پول دار بود‪.‬اين يکی درست شوهر ايده آل نزهت الدوله بود‬
‫تابستان ها به ايل رفت و سواری کردن و مثل مردها تفنگ به دوش انداخت و‬

‫چکه به پا کردن و زمستان ها در مالس شبانه ‪ ،‬با نايدنده های ملس و شوهر‬

‫ايده آل آخری ‪ ،‬با شرايسط زمان و مکان که در گفت گوی هه کس به گوش‬

‫خان می خورد ‪ ،‬مطابق بود ‪ .‬خان نزهت الدوله که ديگر در باره امور زناشويی‬

‫‪ .‬تربه های زيادی اندوخته بود ‪ ،‬اين بار مقدمات کار را حسابی فراهم کرد‬

‫اغلب در خانه شوهر خواهرش که با وجود تغيي زمانه هنوز وزير مانده بود ف‬

‫قرار ملقات می گذاشتند و گفقت و نيدها هه رسی بود و حساب شده و هرچيز‬

‫به جای خود ‪ .‬تا اين که قرار شد رييس ايل ‪ ،‬يک روز با خواهرش که تازه از‬

‫ايل آمده بود بيآيند و بنشينند و درحضور وزير و زنش بله بری ها را بکنند و‬

‫سرانامی به کارها بدهند ‪.‬هي کار را هم کردند و وقتی گفت و گوها تام شد‬

‫و ديگر لزم نبود که به خان نزهت الدوله ‪ ،‬از حضور در ملس ‪ ،‬شرمی دست‬

‫بدهد ‪،‬خان هم تشريف آوردند و ملس خودمانی شد‪.‬خواهر رييس ايل‪ ،‬زنی‬

‫بود بسيار زيبا‪ ،‬با چشمانی آبی و موهای بود ‪ .‬قد بلندی داشت و جوان هم بود‬

‫و تا خان نزهت الدوله آمد از او به عنوان خواهر شوهر آينده حسادتی يا کينه ای‬

‫‪ ،‬به دل بگيد ‪ ،‬شيفته مبت های عجيب و غريب او شد که چايی اش را شيين کرد‬

‫ميوه جلويش گرفت و راجع به فر موهايش که چه قدر قشنگ بود ‪ ،‬حرف زد و از‬

‫خياطی که پياهن به آن زيبايی را برايش دوخته بود ‪ ،‬نشانی گرفت ‪.‬و خلصه خان‬

‫نزهت الدوله ‪ ،‬از اين هه مبت ‪ ،‬مات و مبهوت ماند ‪ .‬اين قضيه در آخر بار بود‬

‫و قرار شد تا آقای رييس ايل ‪ ،‬املک ضبط شده اش را از دولت پس بگيد و در تران‬

‫کامل مستقر شود ‪... ،‬خان در يکی از نقاط شيان خانه ای اجاره کند که دنج‬

‫باشد و دور از گرما ‪ ،‬تابستان را سر کنند و برای پاييز به شهر برگردند که تا آن وقت‬

‫تکليف املک آقا حتما معلوم شده و به هر صورت شوهر خواهر خان نزهت الدوله‬

‫وزير بود و می توانست در ملس به دوستی يک رييس ايل اميدوار باشد‪.‬گرچه‬

‫خواهر موبور و چشم آبی ‪ ،‬درباره صدهزار تومان مهر ‪ ،‬کمی سخت گيی نشان‬

‫می داد ‪ ،‬اما رييس ايل خيلی دست و دلباز بود‪.‬حتی قول داد که به زودی هفت نفر‬

‫زن و مرد از افراد ايل خود را برای کارهای خانه بواهد و نگذارد خان دست به سياه‬

‫و سفيد بزند ‪ .‬دست آخر روز عروسی را معيي کردند و شيينی دهان هديگر‬

‫‪ .‬گذاشتند و به خوبی و خوشی از هم جدا شدند‬

‫خان نزهت الدوله ‪-‬که سر از پا نی شناخت ‪-‬در عرض يک هفته ‪ ،‬خانه شهری اش را‬

‫اجاره داد و باغ بزرگی در شيان اجاره کرد و بتهيه مقدمات عروسی با سومي شوهر‬

‫ايده آل خود پرداخت ‪.‬به وسيله يکی از خواهرزاده هايش که برای تصيل به فرنگ رفته‬

‫بود ‪-‬يک دست لباس کامل عروسی وارد کرد که بست و يک مت دنباله داشت ‪ .‬و چهارصد‬

‫و بيست و يک نفر از اعيان و زورا و نايندگان را از دو هفته پيش دعوت کرد و با دو تا‬
‫از مهمان خانه های بزرگ شهر ‪ ،‬برای پذيرايی آن شب ‪ ،‬قرار داد بست‪.‬وکاميونای شرکت‬

‫‪ ،‬کتيا‪-‬که هم خان نزهت الدوبله و هم شوهرخواهر شدرآن سهم داشتند ‪ -‬سه روز تام‬

‫مرغ و گوشت و سبزی و ميوه و مشروب به شيان می بردند و خلصه از هيچ خرجی‬

‫‪ :‬مضايقه نکردند ‪.‬عاقبت شوهر ايده آلش را يافته بود ‪.‬به سرو هسر می گفت‬

‫اگر آدم ارث پدرش را در راه به دست آوردن شوهر ايده آلش صرف نکند ‪ ،‬پس در چه راهی «‬

‫»صرف کند ؟‬

‫ملس عروسی البته بسيار ملل بود ‪ .‬يکی از شب های مهتابی اوايل تابستان بود‬

‫و هوا بسيار مساعد بود‪.‬از دو روز پيش ‪ ،‬تام درخت های باغ را با تلمبه های‬

‫‪ .‬بزرگ شسته بودند و لی تام شاخ و برگ های آن ها چراغ های رنگارنگ کشيده بودند‬

‫فواره ها کار می کردند و دو دسته ارکست آمده بودند و «پيست» رقص ‪-‬که تازه‬

‫‪ ،‬اززير دست نار و بنا درآمده بود‪-‬گنجايش صد و پنجاه جفت رقاص که نه‬

‫‪ ،‬رقصنده را دشت ‪.‬شراب را از توی قدح های گلسرخی بزرگ ‪ ،‬با ملقه های طل کوب‬

‫توی ليوان ها ی تراش دار باريک و بلند می ريتند ؛ و به جای هه چيز ‪ ،‬بوقلمون‬

‫سرخ کرده روی ميز بود ‪ .‬و شيين پلو و خاويار ‪ ،‬چيزهايی بود که اصل کسی‬

‫چيده بودند که درازای آن بيست و يک مت ‪ t‬نگاهشان هم نی کرد‪.‬ميز شام را به صورت‬

‫‪ ،‬بود و عروس و داماد بالی ميز ‪ ،‬روی يک جفت صندلی خان کار اصفهان‬

‫نشسته بودند ‪.‬شام را با سرود شاهنشاهی افتتاح کردند و از طرف نست وزير و رييس‬

‫ملس و خانواده ها ی عروس و داماد نطق های غرای تبيک آميز رد و بدل‬

‫شد و هگی حضار ‪ ،‬بارها از طرف دولت و ملت ‪ ،‬به عروس و داماد و خاندان جليل آن ها تبيک‬

‫‪.‬گفتند و جام های خود را به سلمتی آن ها نوشيدند ‪ .‬ملس خيلی آبرومند برگزار شد‬

‫نه کسی مستی را از حد گذراند و نه حتی يک ليوان شکست ‪ .‬ميز بزرگی‬

‫که طرف چپ در ورود باغ گذاشته بودهند ‪ ،‬انباشته شده بود از هدايای مهمانان‬

‫و دسته گل های بزرگ ‪ .‬درهان شب ‪ ،‬دوستی های تازه به وجود آمد و کدورت های گذشته‬

‫را در بشقاب ها و جام های هديگر ريتند و خوردند و حتی استيضاحی که‬

‫‪ .‬بايد در واخر هان هقفته از دولت به عمل می آمد ‪ ،‬در هان ملس مسکوت ماند‬

‫‪.‬فقط يک ناراحتی به جا ماند و آن اين که هان شب خانه را درد زد‬

‫و صبح که اهل خانه بيدار شدند ‪ ،‬ديدند تام هدايا ‪ ،‬به اضافه هرچه جواهر و طل‬

‫و نقره و ترمه که روی ميز ها و سر باری های ديواری پخش بوده است ‪-‬و دو جفت‬

‫‪ .‬قاليچه ابريشمی که زير صندلی عروس و داماد پن کرده بودند ‪-‬از دست رفته است‬

‫ملس شب پيش تا ساعت سه طول کشيده بود و طبيعی بود که در چنان شبی ‪ ،‬حتی‬

‫‪-‬خدمتکاران هم ‪-‬در اثر خالی کردند ته گيلس ها ‪-‬مست کرده باشند‪.‬و مسلما دزدها نی‬

‫توانسته اندچني فرصتی را غنيمت نشمارند‪.‬با هه اين ها ‪ ،‬زندگی عروس و داماد از‬

‫فردا به خوبی و خوشی شروع شد‪.‬درست است که شوهر خواهر خان نزهت الدوله مطلب‬
‫را حتی در کابينه مطرح کرد و با وجود دوستی های تازه برقرار شده شب عروسی ‪ ،‬نزديک‬

‫‪،...‬بود شوهر خان نزهت الدوله ‪ ،‬به عنوان عدم ا منيت ‪ ،‬دولت را در ملس استيضاح کند‬

‫ولی قضيه به اين خاته يافت که رييس شهربانی وقت را عوض کردند و رييس جديد ‪ ،‬به‬

‫تعداد کلنتی های شيان افزود و گشت شبانه گذاشت ‪.‬آقا هم تام خدمتکاران خانه را که‬

‫سرجهازی خان بودند ‪ ،‬از آشپز تا باغبان اخراج کرد و به جای آن ها هفت نفر از افراد ايل‬

‫‪.‬را که تلگرافی احضار کرده بودند ‪ ،‬گذاشت ‪.‬اما خان نزهت الدوله خم به ابرو نيآورد‬

‫‪.‬اين دزدی کلن را قضا و بليی دانست که قرار بود به جان سعادت تازه آنا بزند‬

‫و از اين گذشته ‪ ،‬داماد به قدری مهربان بود که جايی برای تاسف بر اموال دزد زده نی‬

‫‪ .‬ماند‬

‫نی گذاشت خان حتی از جايش تکان بورد‪.‬خودش خي دندان روی‬

‫مسواک خان می گذاشت ‪ .‬آب دوش و وان را خودش سرد و گرم می کرد‪.‬لقمه‬

‫برايش می گرفت ‪ .‬بند لباس زيرش را می بست ‪ .‬خلصه اين که دو هفته از‬

‫ملس مرخصی گرفته بود وو در خانه را به روی اغيار بسته بود و سي تا پياز کارهای‬

‫خانه را خودش می رسيد و راستی نی گذاشت آب در دل خان تکان بورد‪.‬خان‬

‫نزهت الدوله هم در اين مدت خانه ديگرش را فروخت و از نو جای اثاث دزد برده‬

‫را پر کرد‪ .‬قالی ها و مبل ها و پرده ها ‪ ،‬هرکدام زينت يک موزه بودند‪.‬هر اتاقی‬

‫‪ ،‬راديوگرام» و يچال و «کولر» جداگانه داشت و زن و شوهر هر چه خواستند«‬

‫در نزديک ترين فاصله دسشتان بود‪.‬در اين نيمه ماه عسل ‪ ،‬آقا هه کاره بود‪.‬به کلفت‬

‫‪ .‬نوکرها سرکشی می کرد‪.‬و به باغبان ها و گل کاری های فصل به فصلشان می رسيد‬

‫برق و تلفن و آب و اجاره خانه را مرتب کرده بود و حتی با کمک هايی که در يک‬

‫معامله آب خشک کن ‪ ،‬با بايگانی کل کشور ‪ ،‬به صاحب خانه کرده بود ‪ ،‬قبض سه ماه‬

‫اجاره را بی اينکه پولی بدهد ‪ ،‬گرفته بود ‪.‬و سر سفره به خان هديه کرده بود و‬

‫چون پانزده روز مرخصی اش داشت تام می شد ‪ ،‬سر هان سفره پيشنهاد کرده بود که‬

‫و باهم باشند!و‬ ‫چطور است از خواهرش دعوت کند که تابستان را به شيان بيايد‬

‫خان نزهت الدوله که راستش نی دانست با اين تنهايی بعدی چه بکند و از طرفی مهربانی‬

‫‪ ،‬های خواهر شوهر را فراموش نکرده بود ‪ ،‬رضايت داد و از فردای مرخصی آقا‬

‫هه کارهای خانه به عهده خواهر شوهر بود ‪ .‬و خان نزهت الدوله واقعا يک‬

‫‪،‬يا پای ميز غذا‬ ‫پارچه عروس خان بود‪.‬صبح تا شام وقتش را جلوی آينه ‪ ،‬يا در حام‬

‫می گذراند‪ .‬آرايشگرها و ماساژورها را با ماشي خان به خانه می آوردند که به دستور‬

‫آن ها روزی سه ساعت گوشت خام و گوجه فرنگی روی صورتش می گذاشت و اصل‬

‫ازخانه بيون نی رفت و گوشش به صدای قشنگ خواهر شوهرش عادت کرده بود که‬

‫‪ :‬می رفت و می آمد و می گفت‬

‫»!به به !چه پوستی ! چه طراوتی !خوش به حال برادرم«‬


‫‪ ،‬و روزی صدبار‪،‬و هزار بار ‪.‬و خان نزهت الدوله راستی جوان شده بود !شوهر جوان‬

‫دست به تر و خشک نزدن ‪ ،‬گوجه فرنگی روی صورت ‪...،‬اصل حظ می کرد‪.‬يک ماه‬

‫به اين طريق گذشت ‪.‬درست است که آقا کمی لغر شده بود ‪ ،‬اما به خان نزهت الدوله هرگز‬

‫مثل اين يک ماه خوش نگذشته بود‪.‬از روز اول ماه دوم عروسی شان ‪ ،‬زن و شوهر شروع‬

‫کردند به پس دادن بازديدها ‪.‬هر روز دوسه جا می رفتند ؛ ولی مگر به اين زودی ها تام‬

‫می شد؟و بدتر از هه اين بود که خان نزهت الدوله خسته می شد‪.‬روز دوم ياسوم ديد و‬

‫بازديدبود که عصر به خانه خواهر نزهت الدوله رفتند که شوهرش وزير بود و با اصرار‬

‫شب هم ماندند ‪.‬يک وزير ‪ ،‬به هر صورت نی توانست با يک ناينده ملس و يا يک رييس‬

‫ايل کاری نداشته باشد و خواهرها هم انگار يک عمر هديگر را نديده بودند !چه حرف ها‬

‫داشتند که بزنند !تا دوی بعداز نيمه شب بيدار بودند و قرار و مدارها و درددل ها و‬

‫‪-‬نقشه‬

‫ها ‪....‬و بعد هم خوابيدند و صبح هنوز خان نزهت الدوله از رخت خواب بيون نيآمده‬

‫بود که شوهرش را پای تلفن خواستند که بله باز ديشب خانه را دزد زده ‪.‬خواهر آقا را‬

‫توی يک اتاق کرده اند و درش را بسته اند‪.‬سيم تلفن را بريده اند و دست و پای هر هفت‬

‫است‬ ‫‪ ،‬خدمتکار خانه را بسته اند‪.‬و توی انبارحبس کرده اند و هر چه در خانه بوده‬

‫برده اند‪.‬از قالی های بزرگ و شعدان ها و چلچراغ های سنگي گرفته تا مبل ها و‬

‫راديوگرام ها و يچال ها ‪.‬خلصه اينکه خانه را لت کرده اند‪.‬اين بار خان نزهت الدوله‬

‫که جای خود داشت ‪ ،‬حتی شوهرش هم تاب نياورده بود و هان پای تلفن زانوهايش تاشده‬

‫بود و نشسته بود‪.‬تنها برگه ای که از دزدها به دست آمد ‪ ،‬اين بود که جای چرخ های‬

‫کاميون های متعدد روی شن باغ به جا مانده بود ‪ .‬فروا رييس شهربانی وقت ‪ ،‬در‬

‫مطبوعات مورد حله قرار گرفت که در عرض دو ماه ‪ ،‬دو با ر خانه يک ناينده ملت‬

‫را به روی دزدها باز گذاشته و طرح يک استيضاح جديد داشت در ملس به پانزده‬

‫امضا حد نصاب خود می رسيد که وزير داخله ‪ ،‬يک هفته بعداز شب دزدی ‪ ،‬با يک مانور‬

‫ماهرانه ‪ ،‬طی يک ماده واحده(!)تقاضای سلب مصونيت از داماد تازه يعنی رييس ايل‬

‫کرد!و آن هايی که سرشان توی حساب نبود ‪ ،‬گيج شده بودند و نی دانستند سياست روس‬

‫‪.‬است يا انگليس است يآ امريکا‪!....‬و اصل اين هه جنجال از کجا آب می خورد‬

‫حال نگو هان فردای دزدی اخي ‪ ،‬دوتا از خدمتکارهای سابق خان نزهت الدوله که‬

‫سرجهاز خان بودند و رييس ايل بيونشان کرده بود‪ ،‬سراغ خواهر خان نزهت الدوله‬

‫آمده بودند وسوءظن خودشان را نسبت به رييس ايل و خواهرش بيان کرده بودند و تاعصر‬

‫تام فاميل خان نزهت الدوله به جنب و جوش افتاده بودند و از خاله خانباجی ها کمک گرفته‬

‫بودند و دو روز زاغ سياه خواهر شوهر موبور و چشم آبی را چوب زنده بودند تا دست آخر‬

‫در خيابان عي الدوله خانه اش را گي آورده بودند و روز بعد ‪ ،‬يکی از خواهر خوانده های‬

‫»‪.‬پي و رند خانواده ‪ ،‬به هوای اين که «ننه قربون شکلت دم غروبه ‪ ،‬الن نازم قضا می شه‬
‫خدمتکار خانه فريفته بود و تو رفته بود و دست به آب رسانده بود و وضو ساخته بود و ‪،‬‬

‫کنار‬

‫حوض نازی خوانده بود و از شيشه ها ‪ ،‬يکی يکی مبل ها و اثاث خان نزهت الدوله را وارسی‬

‫کرده بود و بعد هم سر درد دل را با کلفت خانه باز کرده بود و از بدی زمانه و بی دينی‬

‫مردم‬

‫به اين جا رسيده بود که اطمينان کلفت خانه را به دست بياورد و کشف کند که خان صاحب‬

‫خانه‬

‫يک خان موبور چشم آبی بسيار مهربان و نيب است که زن رييس يک ايل هم هست ‪.‬و هان‬

‫شبانه‪،‬وزير داخله دستور داده بود که شهربانی دست به کار بشورد و به خانه جديد رييس ايل‬

‫بريزند و تام اثاث خان را نات بدهند ‪.‬و هه قضايا را صورت ملس کنند و يک پرونده‬

‫حسابی بسازند !درست است که نشانه ای از جواهرها و نقره ها و ترمه های دزدی اول به‬

‫دست نيامده بود ‪ ،‬ولی رييس ايل اين عمل شهربانی را منافی مصونيت پارلانی خود می ديد‬

‫و داشت طرح استيضاح خود را به امضای اين و آن می رساند که ماده واحده سلب مصونيت‬

‫از او تقدي ملس شد ؛ به اتکای يک پرونده قطور شهربانی و شهادت بيست و يک نفر از‬

‫خدمتکاران‬

‫و اهل مل‪.‬باری ‪ ،‬داشت آبروريزی عجيبی می شد که سرجنبان های ملکت دست به کار شدند‬

‫و وزير داخله را با رييس ايل آشتی دادند ‪ ،‬به شرط اين که هم ليه سلب مصونيت و هم طرح‬

‫استيضاح مسکوت باند و مهر خان نزهت الدوله هم بشيده بشود‪ .‬و اين بار خان که‬

‫نزهت الدوله طلق می گرفت ‪ ،‬حتم داشت که برای حفظ آبروی دولت و ملت دارد فداکاری‬

‫می کند و از سومي شوهر ايده آل خودش چشم می پوشد‪.‬و حال خان نزهت الدوله ؛ که از‬

‫اين تربه هم آزموده تر بيون آمد ؛ عقيده دارد که پيی و جوانی دست خود آدم است و هنوز‬

‫در جست و جوی شوهر ايده آل خود اين در و آن در می زند ‪ .‬باز خا نه شهری اش را‬

‫خريده و گران ترين مبل ها و فرش هارا توی اتاقش جع کرده ‪ .‬ماهی پانصد تومان خرج‬

‫‪.‬ماساژسينه و صورت خود می کند ‪.‬رنگ موهايش را هفته ای يک بار عوض می کند‬

‫پياهن های اورگاندی باسينه باز می پوشد ‪ .‬وقتی حرف می زند ‪ ،‬هرگز اخم نی کند‬

‫اصل تکان نی خورد و مهم تر از هه اين‬ ‫و وقتی می خنددد ‪ ،‬ابروهايش و کنار دهانش‬

‫که پس ازعمری زندگی و سه بار شوهر کردند ‪ ،‬به اين نتيجه رسيده است که شوهر ايده آل‬

‫او از اين نوکيسه و تازه به دوران رسطده هم نبايد باشد‪ .‬وديگر اين که کم کم دارد‬

‫باورش‬

‫می شود که تنها مانع بزرگ در راه وصول به شوهر ايده آل ‪، ،‬عيب کوچکی است که در دماغ‬

‫او است و اين روزها در اين فکر است که برود و با يک جراحی «پلستيک»‪،‬دماغش را درست‬

‫‪.‬کند‬
‫* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *‬ ‫* *‬ ‫* * * * * *‬

‫زن زيادی‬

‫من ديگه چه طور می توانستم توی خانه پدرم بان ؟اصل ديگر توی آن خانه که‪...‬‬

‫بودم انگار ديوارهايش را روی قلبم گذاشته اند‪.‬هي پريروز اين اتفاق افتاد ‪.‬ولی‬

‫من مگر توانستم اين دوشبه ‪ ،‬يک دقيقه در خانه پدری سرکنم ؟خيال می کنيد اصل خواب‬

‫به چشم هاي آمد ؟ابدا‪.‬تا صبح هی تو رخت خواب غلت زدم و هی فکر کردم‪ .‬انگار‬

‫نه انگار که رخت خواب هيشگی ام بود‪.‬نه!درست مثل قب بود ‪ .‬جان به سر‬

‫شده بودم‪.‬تا صبح هی تويش جان کندم و هی فرک کردم ‪ .‬هزار خيال بد از کله ام‬

‫گذشت ‪ .‬هزار خيال بد‪ .‬رخت خواب هان رخت خوابی بود که سالا تويش‬

‫خوابيده بودم‪.‬خانه هم هان خانه بود که هر روز توی مطبخش آشپزی می کرده‬

‫بودم‪.‬هر بار توی باغچه هايش لله عباسی کاشته بودم ؛ سرحوضش آن قدر ظرف‬

‫شسته بودم ؛ می دانستم پنجره راه آبش کی می گيد و شي آب انبارش را اگر‬

‫طرف راست بپيچانی ‪ ،‬آب هرز می رود‪.‬هيچ چيز فرق نکرده بود‪ .‬اما من‬

‫داشتم خفه می شدم‪.‬مثل اين که برای من هه چيز فرق کرده بود‪ .‬اين دو‬

‫‪ ،‬روزه لب به يک استکان آب نزده ام ‪.‬بی چاره مادرم از غصه من اگر افليج نشود‬

‫‪ ،‬هنر کرده است‪.‬پدرم باز هان ديروز بلند شد و رفت قم ‪.‬هر وقت اتفاق بدی بيفتد‬

‫بلند می شود ميودقم‪.‬برادرم خون خودش را می خورد و اصل لم تا کام ‪ ،‬نا با من‬

‫و نه با زنش و نه بامادرم ‪ ،‬حرف نی زد ‪.‬آخر چه طور مکن است آدم نفهمد که‬

‫وجود خودش باعث اين هه عذاب هاست ؟چه طور مکن است آدم خودش را توی‬

‫‪.‬يک خانه زيادی حس نکند؟من چه طور مکن بود نفهمم؟ ديگر می توانستم تمل کنم‬

‫‪.‬امروز صبح چايی شان را که خوردند و برادرم رفت ‪ ،‬من هم چادر کردم و راه افتادم‬

‫از اين‬ ‫اصل نی دانستم کجا می خواهم بروم‪ .‬هي طور سرگذاشتم به کوچه ها‬

‫دو روزه جهنمی فرار کردم‪ .‬نی دانستم می خواهم چه کار کنم ‪ .‬از جلوی خانه‬

‫‪.‬خاله ام رد شدم ‪.‬سيد اساعيل هم سر راهم بود‪ .‬ولی هيچ دل نی خواست تو بروم‬

‫نه به خانه خاله و نه به سيد اساعيل ‪ .‬چه دردی دوا می شد‪.‬و هي طور انداختم‬

‫توی بازار‪.‬شلوغی بازار حال را سرجا آورد و کمی فکر کردم ‪ .‬هرچه فکر کردم‬

‫ديدم ديگر نيتوان به خانه پدرم برگردم ‪.‬با اين آبروريزی !با اين افتضاح!بعد از اينکه‬

‫سی و چهار سال نانش را خورده ام و گوشه خانه اش نشسته ام!هينطور می رفتم و‬

‫فکر می کردم ‪ .‬مگر آدم چرا ديوانه می شود؟چرا خودش را توی آب انبار می اندازد؟‬

‫يا چرا ترياک می خورد ؟خدا آن روز نياورد‪.‬ولی نی دانيد ديشب و پريشب به من چه ها‬

‫‪.‬گذشت‪.‬داشتم خفه می شدم‪.‬هرشب ده بار آمدم توی حياط ‪.‬ده بار رفتم روی پشت بام‬

‫چه قدر گريه کردم؟خدا می داند‪.‬ولی مگر راحت شدم!حتی گريه هم راحتم نکرد‪.‬آدم‬
‫‪.‬اين حرف ها را برای که بگويد؟اين حرف ها را اگر آدم برای کسی نگويد ‪ ،‬دلش می ترکد‬

‫‪ ،‬چه طور می شود تملش را کرد‪.‬که پس از سی و چهار سال ماندن در خانه پدر‬

‫سر چهل روز ‪ ،‬آدم را دوباره برش گردانند‪.‬و باز بيخ ريش بابا ببندند ؟حال که مردم‬

‫اين حرف ها را می زنند ‪ ،‬چرا خودم نزن؟آن هم خدايا خودت شاهدی که من تقصيی‬

‫نداشتم ‪ .‬آخر من چه تقصيی داشتم؟حتی يک جفت جوراب بی قابليت هم نواستم‬

‫که براي برد‪ .‬خود از خدا بی خبش ‪ ،‬از هه چيزم خب داشت‪.‬می دانست چند‬

‫سال است‪.‬يک بار هم سروروي را ديده بود‪.‬پدرم برايش گفته بود يک بار ديدن حلل‬

‫است ‪ .‬از قضيه موی سرم هم با خب بود‪.‬تازه مگر خودش چه دسته گلی بود ‪.‬يک‬

‫آدم شل بدترکيب ريشو‪.‬با آن عينک های کلفت و دسته آهنی اش‪.‬و با آن دماغ گنده‬

‫توی صورتش ‪.‬خدايآ تو هم اگر از او بگذری ‪ ،‬من نی گذرم‪.‬آخر من که کاغذ فدايت‬

‫شوم ننوشته بودم‪ .‬هه چيز راهم که خودش می دانست ‪ .‬پس چرا اين بل را سر‬

‫من آورد ؟ پس چرا اين افتضاح را سر من در آورد ؟خدايا از او نگذر‪ .‬خود لعنتی‬

‫اش چهار بار پيش پدرم آمده بود و پايش را توی يک کفش کرده بود ‪ .‬خدا لعنت کند‬

‫باعث و بانی را ‪ .‬خود لعنتی اش باعث و بانی بود ‪.‬توی اداره وصف مرا از برادرم‬

‫شنيده بود ‪ .‬ديگر هه کارها را خودش کرد‪ .‬روزهای جع ه پيش پدرم می آمد و‬

‫بله بری هاشان را می کردند و تا قرار شد جعه ديگر بيايد و مرا يک نظر ببيند‪ .‬خدايا‬

‫خودت شاهدی !هنوز هم که به ياد آن دقيقه و ساعت می اتفتم ‪ ،‬تنم می لرزد‪.‬يادم است‬

‫از پله ها که بال می آمد و صدای پاهايش که می لنگيد و صدای عصايش که ترق توروق‬

‫روی آجرها می خورد ‪،‬انگار قلب من می خواست از جا کنده شود ‪ .‬انگار سرعصايش‬

‫را روی قلب من می گذاشت ‪.‬وای نی دانيد چه حالی داشتم ‪.‬آمد يک راست رفت توی‬

‫‪.‬اتاق ‪ .‬توی اتاق برادرم که مهمان خانه مان هم بود ‪ .‬برادرم چند دقيقه پلويش نشست‬

‫بعد مرا صدا کرد که آب بياوردم و خودش به هوای سيگار آوردن بيون رفت‪.‬من شربت‬

‫درست کرده بودم‪.‬و حاضر گذاشته بودم ‪.‬چاردم را روی سرم انداختم در مهمان خانه‬

‫‪ .‬برسم ‪ ،‬نصف عمر شده بودم‪.‬چهار قدم بيش تر نبود ‪ .‬اما يک عمر طول کشيد‬

‫پدرم خانه نبود‪.‬برادرم هم رفته بود پايي ‪ ،‬پيش زنش که سيگار بياورد و مادرم دم در‬

‫‪ :‬اتاق ايستاده بود و هی آهسته می گفت‬

‫»!برو ننه جان ! برو به اميد خدا«‬

‫ولی مگر پای من جلو می رفت؟پشت در که رسيدم ‪ ،‬ديگر طاقتم تام شده بود‪.‬سينی‬

‫از بس توی دستم لرزيده بود‪ ،‬نصف ليوان شربت خالی شده بود ‪ .‬و من نی دانستم‬

‫‪،‬يا هان طور تو بروم ؟بيخ موهاي عرق‬ ‫چه کار کنم‪.‬برگردم شربت را درست کنم‬

‫کرده بود ‪ .‬تنم يخ کرده بود ‪ .‬قلبم داشت از جا کنده می شد‪ .‬خدايا اگر خودش‬

‫به صدا در نی آمد ‪ ،‬من چه کار می کردم؟هي« طور پابه پا می کرم که صدای‬

‫‪ :‬خودش بلند شد‪.‬لعنتی درامد گفت‬


‫»خانوم!اگه شا خجالت می کشي ‪ ،‬مکنه بنده خودم بيآم خدمتتون؟«‬

‫خدايا خودت شاهدی!حرفش که تام شد ‪ ،‬باز صدای پای چلقش را شنيدم که روی‬

‫‪ .‬قالی گذاشته می شد و آمد و در را باز کرد ‪ .‬و دست مرا گرفت و آهسته کشيد تو‬

‫مچ دستم ‪ ،‬هنوز که به يآد آن دقيقه می افتم ‪ ،‬می سوزد‪ .‬انگار دور مچم يک النگوی‬

‫‪ .‬آتشي گذاشته باشند‪.‬مرا کشيد تو‪.‬سينی را از دستم گرفت ‪ ،‬روی ميز گذاشت‬

‫مرا روی صندلی نشاند و خودش روبروي نشست‪.‬من فکر کردم مبادا چادرم هم از‬

‫سرم بردارد؟ ولی نه ‪ .‬ديگر اينقدر بی حيا نبود‪ .‬خدا ازش نگذرد‪ .‬چادرم را‬

‫جع کردم‪.‬ولی سرو صورت و گل و گردن پيدا بود‪ .‬صورت داغ شده بود و نی دان‬

‫‪ :‬چه حالی بودم که او باز سر حرف را باز کرد و گفت‬

‫»‪.‬خانوم !خدا خودش اجازه داده«‬

‫‪ .‬و بعد بلند شد و دور صندلی من گشت‪.‬و دوباره نشست‪.‬فهميدم چرا اين کار را می کند‬

‫و بيش تر داغ شدم و نی دانستم چه بگوي‪.‬آخر می بايست حرفی می زدم که گمان نکند‬

‫گنگم‪.‬هر چه فکر کردم چيزی به خاطرم نرسيد ‪ .‬آخر برای يک دخت‬

‫مثل من ‪ ،‬که سی و چار سال توی خانه پدر ‪ ،‬جز برادرش کسی رانديده و از هه مردهای‬

‫‪ ،‬ديگر رو گرفته و فقط با زن های غريبه ‪ ،‬آن هم توی حام يآ بازار حرف زده‬

‫چه طور مکن است وقتی با يک مرد غريبه روبه رو می شود ‪ ،‬دست و پايش را گم نکند؟‬

‫من که از اين دختهای مدرسه رفته قرشال امروزی نبودم تا هزار مرد غريبه‬

‫را ترو خشک کرده باشم‪.‬آن هم مرد غريبه ای که خواستگاری آمده است‪ .‬راستی لل‬

‫شده بودم ‪ .‬و هرچه خودم را خوردم ‪ ،‬چيزی نداشتم که بگوي‪.‬اما يک مرتبه‬

‫خدا خودش به دادم رسيد ‪ .‬هان طور که چشمم روی ميز ميخ کوب شده بود ‪ ،‬به ياد‬

‫‪ :‬شربت افتادم ‪ .‬هول هولکی گفتم‬

‫»!شربت گرم ميشه آقا«‬

‫‪ .‬ولی آقا را نتوانستم درست بگوي ‪.‬آب بيخ گلوي جست و حرفم را نيمه تام گذاشتم‬

‫‪ :‬ولی او دستش که به طرف ليوان شربت رفت من جرات بيش تری پيدا کردم و گفتم‬

‫»آقا سيگار ميل دارين؟«‬

‫و از اتاق پريدم بيون ‪ .‬وای که چه حالی داشتم ! اگر برادرم نبود و باز من مبور‬

‫!می شدم برايش سيگار هم ببم ؟! ولی خدا جوانی اش را ببخشد ‪.‬چه برادر نازنينی است‬

‫اگر او را هم نداشتم ‪ ،‬چه می کردم؟وقتی حال مرا ديد که وحشت زده از پله ها پايي می‬

‫‪ :‬روم ‪ ،‬گفت‬

‫»خواهر چته ؟مگه چی شده ؟مگه هه مردم شوهر نی کنن؟«‬

‫و خودش رفت بال و برای او سيگار برد‪ .‬و ديگر کار تام بود‪.‬اين اولي مرتبه بود‬

‫که او را می ديدم و او مرا می ديد‪.‬خدا خودش شاهد است که وقتی توی اتاق بودم ‪ ،‬هه اش‬

‫دل می خواست جوری بشود و او بفهمد که سرم کله گيس می گذارم ‪.‬اما مگر‬
‫می توانستم حرف بزن ؟هان ي‪ :‬کلمه را هم که گفتم ‪ ،‬جان به لبم آمد‪.‬بعد که حال به جا‬

‫‪ ،‬آمد‬

‫‪ :‬مطلب را به مادرم حالی کردم‪.‬گفت‬

‫»‪.‬چيزی نيست ننه‪.‬برادرت درست می کنه«‬

‫آخر من می دانستم که اگر از هان اول مطلب را حالی اش نکنيم ‪ ،‬فايده ندارد‪.‬آخر زن‬

‫او می شدم و او چه طور مکن بود نفهمد که کله گيس دارم‪.‬او که دست آخر می فهميد ‪ ،‬چرا‬

‫‪ ،‬از اول حاليش نکنيم؟آخر می دانستم که اگر توی خانه اش مطلب را بفهمد‬

‫سر چهار روز کلکم را خواهد کند‪.‬ولی مگر حال چکار کرده است؟و مرا بگو که چه قدر شور‬

‫‪.‬آن مطلب را می زدم‪ .‬خدايا ‪ ،‬اگر توهم از او بگذری من نی گذرم‬

‫که با من اين طور رفتار کرد؟حاضر‬ ‫آخر من چه کرده بودم؟چه کلهی سرش گذاشته بودم‬

‫‪.‬شدم يک سال ديگر دست نگه دارد و من در اين يک سال کلفتی مادر و خواهرش را بکنم‬

‫ولی نکرد‪ .‬می دانستم که مردم می نشينند و می گويند فلنی سر چهل روز دوباره به خانه‬

‫پدرش برگشت ‪ .‬اگر يک سال در خانه اش می ماندم ‪ ،‬باز خودش چيزی بود‪.‬نه گمان کنيد‬

‫‪ .‬دل برايش رفته بودها!به خدا نه‪.‬با آن چک و چانه مرده شور برده اش و با آن پای شلش‬

‫‪ .‬ولی آخر مکن بود تولی برايش راه بيندازم ‪.‬و تا يک سال ديگر هم خدا خدش بزرگ بود‬

‫به مه اين ها راضی شده بودم که ديگر نان خانه پدرم را نورم‪.‬ديگر خسته شده بودم ‪.‬سی‬

‫و چهارسال صبح ها توی يک خانه بيدار شدن و شب توی هان خانه خوابيدن !آن هم چه‬

‫خانه ای!سال های آزگار بود که هيچ خب تازه ای ‪ ،‬هيچ رفت و آمدی ‪ ،‬هيچ عروسی‬

‫زبان لل ‪ ،‬هيچ عزايی ‪ ،‬در آن نشده بود‪.‬بعد از اين که برادرم زن گرفت و بيا و برويی‬

‫‪ .‬برپا شد ‪ ،‬تنها خب تازه خانه ما جنجال شب های آب بود که باز خودش چيزی بود‬

‫و هي هم تازه ماهی يک بار بود‪.‬حتی کاسه بشقابی توی کوچه ما داد نی زد‪.‬نی دانيد‬

‫من چه می گوي ‪.‬نی خواهم بگوي خانه پدرم بد بود ‪ ،‬ها ‪ ،‬نه‪.‬بی چاره پدرم ‪.‬اما من‬

‫ديگر خسته شده بودم‪ .‬چه می شود کرد؟ من خسته شده بودم ديگر‪ .‬می خواستم‬

‫مثل خان خانه خودم باشم ‪ .‬خانه خانه!اما مادر و خواهر او خان خانه بودند‪.‬راضی‬

‫بودم کلفتی هه شان را بکنم و يک سال دست نگه دارد‪ .‬ولی نکرد‪.‬من حال می فهمم‬

‫چرا نصف بيشت مهر را نقد داد‪.‬هه اش هفتصد و پنجاه تومان مهرم کرده بود‪.‬که‬

‫پانصد تومانش را نقد داد‪.‬و ما هه اش را اسباب اثاثيه خريدي و مادرکم چهار تا تکه‬

‫جهاز راه انداخت ‪ .‬و دويست و پنجاه تومان ديگر بر ذمه اش بود که وقتی مرا به‬

‫خانه پدرم برگرداند گفت عده که سرآمد‪ ،‬خواهم داد‪.‬من حال می فهمم چه قدر خر‬

‫بودم!خيال می کنيد اصل حرفمان شد !يا دعوايی کردي؟ يا من بد و بی راهی‬

‫درآورد؟حاشا و لله!در اين چهل روز ‪ ،‬حتی يک بار‬ ‫گفتم که او اين بل را سر من‬

‫صدامان از در اتاق بيون نرفت ‪.‬نه صدای من و نه صدای خود پدر سوخته‬

‫‪.‬بدترکيبش!اما من از هان اول که ديدم بايد با مادرشوهر زندگی کنم ته دل لرزيد‬


‫می دانيد؟آخر آدم بعضی چيزها را حس می کند‪.‬می ديدم که جنجال به پا خواهد شد و‬

‫از روی ناچاری خيلی مدارا می کردم‪.‬باور کنيد شده بودم يک سکه سياه ‪ .‬با يک کلفت‬

‫اين رفتار نی کردند ‪ .‬سی و چهار سال توی خونه پدرم با عزت و احتام زندگی کرده‬

‫‪ .‬بودم و حال شده بودم کلفت آب بيار مادر شوهر و خواهر شوهر‪.‬ولی باز هم حرفی نداشتم‬

‫‪.‬باز هم راضی بودم ‪ .‬اصل به عروسيمان هم نيامدند ‪.‬مادرو خواهرش را می گوي‬

‫دعوتشان کردي ‪ .‬و نيامدند ‪.‬و هي کار را خراب کرد‪ .‬هي که شوهرم خودش‬

‫هه کاره بود و بله بری ها را کرده بود و مادر و خواهرش هيچ کاره بودند‪.‬خودش‬

‫می گفت مادر و خواهرم کاری به کار من ندارند‪ .‬ولی دروغ می گفت ‪ .‬مگر می شود؟‬

‫مادر شيه جانش را به آدم می دهد‪.‬چه طور می شود کاری به کار آدم نداشته باشد؟دست‬

‫‪.‬آخر هم خدا خودش شاهد است‪ .‬هي مادر و خواهرش مرا پيش او سکه يک پول کردند‬

‫عروسی مان خيلی متصر بود‪.‬عقد و عروسی با هم بود‪.‬برادرکم قبل اسباب و جهازم‬

‫‪ .‬را برده بود و خانه را مرتب کرده بود‪.‬خانه که چه می دان‬

‫هه اش دو تا اتاق داشت‪.‬با جهاز من يکی از اتاق ها را مرتب کرده بودند ‪.‬شب ‪ ،‬شام‬

‫که خوردي ‪ ،‬ما را دست به دست دادند و بردند‪.‬وای!هيچ دل نی خواهد آن شب‬

‫را دوباره به يادم بياورم‪.‬خدا نياورد!عيش به اين کوتاهی!فقط يادم است وقتی عقد‬

‫‪.‬تام شد‪ ،‬آمد روي را ببوسد و من توی آينه ‪ ،‬صورت عينک دارش را نگاه می کردم‬

‫‪ :‬در گوشم گفت‬

‫»!واسه زير لفظيت ‪ ،‬يک کله گيس قشنگ سفارش دادم‪ ،‬جان«‬

‫و من نی دانيد چه حالی شدم‪ .‬حتما بايد خوش حال می شدم‪.‬خوش حال می شدم که‬

‫مطلب را فهميده و به روی خودش نياورده و با وجود هه اين ها مرا قبول دارد‪.‬اما مثل‬

‫‪ ،‬اين بود که با تماق توی مغزم کوبيدند ‪.‬دل می خواست دست بکنم و از زير عينک‬

‫بدترکيب ‪ ،‬وقت قحط بود که‬ ‫چشم های باباقورش شده اش را دربياوردم‪.‬پدرسوخته‬

‫سر عقد مرا به ياد اين بدبتی ام می انداخت ؟الی خي از عمرش نبيند!اصل يک لقمه‬

‫‪ ،‬شام از گلوي پايي نرفت و خون خون را می خورد‪.‬و اگر توی کوچه که می رفتيم‬

‫آن حرف را نزده بود ‪ ،‬معلوم نبود کارمان به کجا می کشيد‪.‬چون من اصل حال دست‬

‫خودم نبود‪.‬اما خدا به دادش رسيد‪.‬يعنی به دادمان رسيد‪.‬توی کوچه که داشتيم به‬

‫‪ :‬خانه اش می رفتيم ‪ ،‬وسط راه ‪ ،‬در گوشم گفت‬

‫»نی خام مادر و خواهرم بفهمن‪.‬می دونی چرا؟«‬

‫و من بی اختيار هوس کردم صورتش را ببوسم‪.‬اما جلوی خودم را نگه داشتم‪.‬هه بغض‬

‫و کينه ای که در دل عقده شده بود ‪ ،‬آب شد‪.‬مثل اين که مبتش با هي يک کلمه حرف در‬

‫دل جا گرفت‪.‬مرده شورش را ببد‪.‬حال ديگر از خودم خجالت می کشم که اين طور گولش‬

‫‪.‬را خورده بودم‪.‬چه قد رخوش حال شده بودم‪.‬از هان جا هم بود که شست من خبدار شد‬

‫ولی به روی خودم نياوردم ‪.‬وقتی شوهر آدم دلش خوش باشد ‪ ،‬آدم چه طور می تواند به‬
‫دلش بد بياوردد؟من اهيتی ندادم ‪ .‬ولی از هان فردا صبح شروع شد ‪ .‬هان شبانه به‬

‫‪.‬دست بوس مادرش رفتم‪ .‬خودش گفته بود که گله کنم چرا به عروسی مان نيامده است‬

‫من هم دست مادرش را که بوسيدم ‪ ،‬گله ام را کردم ‪ .‬واه‪ ،‬واه ‪ ،‬روز بد نبينيد‪.‬هيچ خجالت‬

‫‪ :‬نکشيد و توی روی من تازه عروس و پسرش گفت‬

‫‪.‬هيچ دل نی خاد روی عروسی رو که خودم سر عقدش نبوده ام ‪ ،‬ببينم«‬

‫»‪ .‬می فهمي؟ديگه ماذون نيستی دست اين زنيکه رو بگيی بياری تو اتاق من‬

‫‪ ،‬درست هي جور‪.‬الی سرتته مرده شور خانه بيفتد‪ .‬می بينيد ؟از هان شب اول‬

‫کارم خراب بود ‪ .‬پيسگ !ولی خودش آن قدر مهربانی کرد و آن قدر نازم را کشيد‬

‫که هه اين ها را از دل درآورد‪.‬آن شب هرجوری بود ‪ ،‬گذشت ‪.‬اصل شب ها هرجوری‬

‫بود می گذشت‪ .‬مهم روزها بود ‪.‬روزها که شوهرم نبود و من با دو تا ارنعوت تنها‬

‫می ماندم ‪.‬شوهرم توی مضر کار می کرد‪.‬روزها ‪ ،‬تا ظهر که برمی گشت ‪ ،‬و‬

‫‪.‬عصرها تا غروب که به خانه می آمد ‪ ،‬من جهنمی داشتم‪.‬اصل طرف اتاقشان هم نی رفتم‬

‫تنهای تنها کارم را می کردم‪.‬و تا می توانستم از توی اتاق بيون نی رفتم ‪ .‬دو تا اتاق‬

‫‪ .‬خودمان را مرتب می کردم‪.‬هه حياط را جارو می زدم‪ .‬ظرف ها را می شستم‬

‫خودش قدغن کرده بود که پا به خانه خودمان هم نگذارم‪.‬و من احق هم رضايت داده‬

‫بودم‪.‬اما يک هفته که گذشت ‪ ،‬از بس اصار کردم‪ ،‬راضی شد ‪ ،‬دو هفته يکبار شب های‬

‫جعه به خانه پدرم بروي ‪ .‬بروي شام بوري و برای خوابيدن برگردي‪.‬و بعد هم‬

‫دو هفته يک بار را کردم هفته ای يک بار‪ .‬اما باز هم روزها جرات نداشتم پا از خانه‬

‫بيون بگذارم‪.‬کاری هم نداشتم هفته ای يک مرتبه حام که ديگر واجب بود‪ .‬صبح ها‬

‫خودش هرچه لزم بود ‪ ،‬می خريد و می داد و می رفت ‪ .‬خرجان سوا بود ‪.‬برای‬

‫‪.‬خودمان جدا و برای مادر و خواهرش گوشت و سبزی و خرت و خورت جدا می خريد‬

‫می داد در خانه و می رفت ‪ .‬و من تا ظهر دل به اين خوش بود که دست خالی از در‬

‫تو نی آيد ‪ .‬شب که می آ»د ‪ ،‬سری به اتاق مادر و خواهرش می زد و احوالپرسی‬

‫يک فنجان چايی می خورد و بعد پيش من می آمد‬ ‫‪.‬می کرد و گاهی اگر چای شان به راه بود‬

‫بدی اش اين بود که خانه مال خودشان بود يعنی مال مادر و خواهرش‪.‬و هفته دوم بود که‬

‫مرا مبور کردند ظرف های آنا را هم بشوي‪.‬من به اين هم رضايت دادم و اگر صدا‬

‫از ديوار بلند شد ‪ ،‬از من هم بلند شد‪ .‬ولی مگر جلوی زبانشان را می شد گرفت ؟‬

‫وقتی شوهرم نبود ‪ ،‬هزار ايراد می گرفتند ‪ ،‬هزار کوفت و روفت می کردند ‪.‬می آمدند‬

‫از در اتاقم می گذشتند و نيش می زدند که من کله گيس داردم و صورت آبله است‪.‬و‬

‫چهل سال است‪.‬ولی مگر پسرشان چه دسته گلی بود؟ و هي قضيه کله گيس آخرش‬

‫کار را خراب کرد‪.‬آخر چه طور از آنا می شد آن را مفی کرد؟از ترسم که مبادا‬

‫بففهمند ‪ ،‬باز هم به حام مله خودمان می رفتم‪.‬ولی يک روز مادرش آمده بود و از دلک‬

‫حام ما پرسيده بود ‪ .‬آن هم با چه حقه ای !خودش را به ناشناسی زده بود و برای‬
‫شوهرم دل سوزانده بود که زن پي ترشيده و آبله رو گرفته است‪.‬و خدا لعنت کند اين‬

‫دلک ها را ‪.‬گويا پنج قران هم به او اضافه داده بود و او هم سر درد دلش را باز کرده‬

‫بود و داستان کله گيس مرا برايش گفته بود و مسخره هم کرده بود ‪ .‬خدايا از شان‬

‫نگذر‪ .‬مگر من چه کاری با اين ها داشتم ؟مگر اين خوش بتی نکبت گرفته من و اين‬

‫شوهر بی ريت يکه نصيبم شده بود ‪ ،‬کجای زندگی آن ها را تنگ کرده بود ؟چرا حسود ی‬

‫می کردند ؟خدا می داند چه چيزها گفته بود ‪ .‬روز ديگر هه اين ها را آبگي حام‬

‫برای من نقل کرد‪.‬حتی ادای مرا هم درآورده بود که چه طور کله گيسم را برمی دارم‬

‫‪.‬و سرزانوي می گذارم و صابون می زن و شانه می کشم‪.‬من البته ديگر به آن حان نرفتم‬

‫ولی نطق هم نزدم ‪.‬سر وتنم را خودم شستم و ديگر به آن جا پا نگذاشتم‪.‬آخر چه طور‬

‫می شود توی روی اين جور آدم ها نگاه کرد؟ به هر صورت ديگر کار از کار گذشته بود‬

‫‪،‬و آن چه را که نبايد بفهمند ‪ ،‬فهميده بودند‪.‬ديگر روز من سياه شد‪ .‬شوهرم ‪ ،‬دو سه شب‬

‫‪،‬وقتی برمی گشت ‪ ،‬توی اتاق آن ها زيادتر می ماند‪.‬يک شب هم هان جا شام خورد و برگشت‬

‫و من باز هم صداي درنيآمد‪.‬راستی چه قدر خر بودم!اصل مثل اين که گناه کرده بودم‪.‬مثل‬

‫اينکه گناه کار من بودم‪.‬مثل اين که سرقضيه کله گيس ‪ ،‬او را گول زده بودم!اصل درنيامدم‬

‫يک کلمه حرف به او بزن‪.‬تازه هه اين ها چيزی نبود‪.‬بعد هم مبورم کرد خرجان را يکی‬

‫کنيم‪.‬و صبح و شام توی اتاق آن ها بروي» و شام و ناهار بوري‪ .‬و ديگر غذا از‬

‫گلوی من پايي نی رفت ‪.‬خدايا من چه قدر خر بودم!هه اين بلها را سر من آوردند‬

‫و صدای من درنيآمد!آخر چرا فکر نکردم؟چرا شوهرم را وادار نکردم از مادر و خواهرش‬

‫جدا شود؟حاضر بودم توی طويله زندگی کنم ‪ ،‬ولی تنها باشم‪.‬خاک بر سرم کنند!که هي‬

‫‪.‬طور دست روی دست گذاشتم و هرچه بار کردند کشيدم‪ .‬هه اش تقصي خودم بود‬

‫سی و چهارسال خانه پدرم نشستم و فقط راه مطبخ و حام را ياد گرفتم‪.‬آخر چرا نکردم‬

‫در اين سی و چهارسال ‪ ،‬هنری پيدا کنم؟خط و سوادی پيدا کنم؟می توانستم ماهی شندرغاز‬

‫‪.‬پس انداز کنم و مثل بتول خان عمه قزی ‪ ،‬ي‪ :‬چرخ زنگل قسطی برم و برای خودم خياطی کنم‬

‫دختهای هسايه مان می رفتند جوراب بافی و سريک سال ‪ ،‬خودشان چرخ جوراب بافی خريدند‬

‫و نانشان را که درمی آوردند هيچ ‪ ،‬جهاز عروسی شان هم خودشان درست‬

‫کردند ؛ و دست آخر هم ده تا طبق جهازشان را برد‪.‬برادرکم چه قدر باهام سرو کله زد که‬

‫سواد يادم بدهد‪.‬ولی من بی عرضه!من خاک برسر!هه اش تقصي خودم‬

‫بود‪.‬حال می فهمم‪.‬اين دو روزه هه اش اين فکرها را می کردم که آن هه خيال بد به‬

‫‪.‬کله ام زده بود‪.‬سی و چهارسال گوشه خانه پدرم نشستم و عزای کله گيسم را گرفتم‬

‫عزای بدترکيبی ام را گرفتم‪.‬عزای شوهر نکردن را گرفتم‪.‬مگر هه زن ها پنجه آفتاب اند؟‬

‫مگر اين هه مردم که کله گيس می گذارند‪ ،‬چه عيبی دارند؟مگر تنها من‬

‫آبله رو بودم ؟ هه اش تقصي خودم بود‪.‬هی نشستم و هی کوفت و روفت مادر و خواهرش‬

‫‪.‬را شنيدم‪.‬هی گذاشتم برود ور دلشان بنشيند و از زبانشان بد و بی راه مرا بشنود‬
‫‪،‬تا از نظرش افتادم ‪.‬ديگر از نظر افتادم که افتادم ‪.‬شب آخر وقتی از اتاق مادرش درآمد‬

‫‪ :‬ديگر لباس هايش را نکند و هان دم در اتاق ايستاد و گفت‬

‫»دلت نی خاد بري خونه پدرت؟«‬

‫و من يکهو دل ريت تو‪.‬دو شب پيش ‪ ،‬شب جعه بود و با هم به خانه پدرم رفته بودي‬

‫‪:‬و شام هم آنا بودي و من يکهو فهميدم چه خب است‪.‬شستم خبدار شد‪.‬گفتم‬

‫»!ميل خودتونه «‬

‫‪.‬و ديگر چيزی نگفتم‪ .‬هي طور ساکت نشسته بودم و جورابش را وصله می کردم‬

‫‪:‬باز پرسيد و من باز هان جواب را دادم ‪.‬آخر گفت‬

‫»‪.‬بلند شو بري جان‪.‬پاشو بري احوالی بپرسيم«‬

‫من خر را بگو که باز به خودم اميد دادم که شايد از اين خبها نباشد‪.‬دست بغچه را‬

‫جع کردم‪.‬چادرم را انداختم سرم و راه افتادم‪.‬تو راه هيچ حرفی نزدي ‪ ،‬نه من چيزی‬

‫گفتم و نه او‪.‬شام نورده بودي‪.‬ديگ سر اجاق بود و می بايست من می کشيدم و تو‬

‫‪.‬اتاق مادرش می بردم و باهم شام می خوردي‪.‬ولی ديگ سر بار بود که ما راه افتادي‬

‫دل من شوری می زد که نگو‪.‬مثل اينکه می دانستم چه بليی بر سرم می خواهد‬

‫بياورد‪.‬ولی باز به روی خودم نی آوردم‪.‬خانه مان زياد دور نبود‪.‬وقتی رسيدي‪-‬من‬

‫در که می زدم‪-‬درست هان حالی را داشتم که آن روز هم پشت در اتاق‬

‫‪.‬مهمان داشتم و او خودش آمد دستم را گرفت و کشيد تو‪.‬شايد بدتر از آن روز هم بودم‬

‫سرتا پا می لرزيدم‪.‬برادرم آمد و در را باز کرد‪.‬من هچه که چشمم به برادرم‬

‫‪.‬افتاد مثل اينکه هه غم دنيا را فراموش کردم‪.‬اصل يادم رفت که چه خبها شده است‬

‫برادرم هيچ به روی خودش نياورد‪.‬سلم و احوال پرسی کرد و رفتيم تو‪.‬از‬

‫دالن هم گذشتيم‪ .‬و توی حياط که رسيدي‪ ،‬زن برادرم توی حياط بود و مادرم از پنجره‬

‫اتاق بال سر کشيده بود که ببيند کيست و از پشت سرم می آمد‪.‬وسط حياط که‬

‫‪:‬رسيدي ‪ ،‬نکبتی بلند بلند رو به هه گفت‬

‫»‪.‬اين فاطمه خانتون‪.‬دستتون سپرده ‪.‬ديگه نگذارين برگرده«‬

‫‪:‬و من تا آمدم فرياد بزن‬

‫»‪.‬آخه چرا ؟من نی مون‪.‬هي جوری ولت نی کنم«‬

‫‪.‬که با هان پای افليجش پريد توی دالن و در کوچه را پشت سر خودش بست‬

‫‪:‬و من هان طور فرياد می زدم‬

‫»‪.‬نی مون‪.‬ولت نی کنم«‬

‫گريه را سردادم و حال گريه نکن کی گريه کن‪.‬مادرک بی چاره ام خودش را‬

‫‪:‬هولکی رساند به من و مرا برد بال و هی می پرسيد‬

‫»مگر چه شده؟«‬

‫و من چه طور می توانستم برايش بگوي که هيچ طور نشده؟نه دعوايی ‪ ،‬نه حرف‬
‫و سخنی ‪ ،‬نه بگو و بشنوی‪.‬گريه ام که آرام شد‪ ،‬گفتم باهاش دعوا کرده ام‪.‬به خودش‬

‫و مادرش فحش داده ام و اله و بله کرده ام‪.‬و هه اش دروغ!چه طور می توانستم‬

‫بگوي هيچ خبی نشده و اين پدر سوخته نکبتی ‪ ،‬به هان آسانی که مرا گرفته ‪ ،‬برم داشته‬

‫آورده ‪ ،‬در خانه پدرم سپرده و رفته ؟ولی ديگر کار از کار گذشته بود‪.‬مرکه نکبتی‬

‫رفته بود که رفته بود‪.‬فردا هم رفته بود اداره برادرم و حاليش کرده بود که مرا طلق‬

‫‪ ،‬داده‬

‫و عده ام که سرآمد بقيه مهرم را خواهد داد‪.‬و گفته بود يکی را بفرستيد اسباب‬

‫و اثاثيه فاطمه خان را جع کند و ببد‪ .‬می بينيد؟مادرم هم می دانست که هه قضايا زير‬

‫سر مادر و خواهرش است‪.‬ولی آخر من چطور می توانستم باز هم توی خانه پدرم‬

‫بان؟چطور می توانستم؟اين دو روزی که در آن جا سر کردم‪ ،‬درست مثل اينکه توی‬

‫زندان بودم‪.‬کاش توی زندان بودم ‪ .‬آن جا اقلا آدم از ديدن مادر و پدرش آب‬

‫نی شود‪.‬و توی زمي فرو نی رود ‪ .‬از نگاه های زن برادرش اين قدر خجالت‬

‫نی کشد‪.‬ديوارهای خانه مان را اين قدر به آن ها مانوس بودم ‪ ،‬انگار روی قلبم گذاشته‬

‫بودند‪ .‬انگار طاق اتاق را روی سرم گذاشته بودند‪.‬نه يک استکان آب لب زدم و نه يک‬

‫لقمه غذا از گلوي پايي رفت ‪.‬بی چاره مادرکم!اگر از غصه افليج نشود ‪ ،‬هنر‬

‫‪ ،‬کرده است‪.‬و بی چاره برادرم که حتما نه رويش می شود برود اسباب و اثاثيه مرا بياورد‬

‫و نه کار ديگری از دستش برمی آيد‪.‬آخر اين مردکه بدقواره ‪ ،‬خودش توی‬

‫‪.‬مضر کار می کند و هه راه و چاه ها را بلد است‪.‬جايی نوابيده بود که آ‬


‫ّب زيرش را بگيد‬

‫از کجا که سرهزار تا بدبت ديگر ‪ ،‬عي هي بل را نياورده باشد؟اما نه‪.‬هيچ پدرسوخته پپه‬

‫ای‬

‫از من پپه تر و بدبت تر نيست‪.‬و مادر و خواهرش را بگو که هی به رخ من می کشيدند که‬

‫!خانه فلنی و فلنی برای پسرشان خواستگاری رفته اند‬

‫ولی کدام پدرسوخته ای حاضر می شود با اين ارنعوت های مرده شور برده سرکند؟جز من‬

‫خاک بر سر؟که هی دست روی دست گذاشتم و نشستم تا اين يک کف دست زندگی ام را‬

‫روی سرم خراب کردند؟‬

‫شوهر آمريکايی‬

‫ودکا؟نه‪.‬متشکرم‪.‬تمل ودکا را ندارم‪.‬اگر ويسکی باشد حرفی‪.‬فقط يک‪«...‬‬

‫ته گيلس قربان دستتان‪.‬نه‪.‬تمل آب را هم ندارم‪.‬سودا داريد؟حيف‪.‬آخر اخلق‬

‫سگ آن کثافت به من هم اثر کرده‪.‬اگر بدانيد چه ويسکی سودايی می خورد!من تا خانه‬

‫‪.‬پاپام بودم ‪ ،‬اصل لب نزده بودم‪.‬خود پاپام هنوز هم لب نی زند‪.‬به هيچ مشروبی ‪.‬نه‬

‫‪ ،‬مومن و مقدس نيست‪.‬اما خوب ديگر‪.‬توی خانواده ما رسم نبوده‪.‬اما آن کثافت‬


‫اول چيزی که يادم داد ‪ ،‬ويسکی درست کردن بود‪.‬از کار که برمی گشت ‪ ،‬بايد ويسکی‬

‫توی راهرو دستش باشد‪.‬قبل از اينکه دست هايش را بشويد‪.‬و اگر‬ ‫سودايش‬

‫من می دانستم با آن دست ها چه کار می کند؟!‪...‬خانه که نبود ‪ ،‬گاهی هوس می کردم‬

‫لبی به ويسکيش بزن ‪ .‬البته آن وقت ها که هنوز دختم نيامده بود‪.‬و از تنهايی‬

‫حوصله ام سر می رفت‪.‬اما خوشم نی آمد‪.‬بدجوری گلوي را می سوزاند‪.‬هرچه هم‬

‫‪ ،‬خودش اصرار می کرد که باهاش هم پياله بشوم ‪ ،‬فايده نداشت‪.‬اما آبست که شدم‬

‫‪.‬به اصرار آب جو به خوردم می داد‪.‬که برای شيت خوب است‪.‬اما ويسکی هيچ وقت‬

‫تا آخرش هم عادت نکردم‪.‬اما آن روزی که از شغلش خبدار شدم ‪ ،‬بی اختيار‬

‫ويسکی را خشک سرکشيدم‪ .‬بعد هم يکی برای خودم ريتم ‪ ،‬يکی برای آن دخته گرل‬

‫فرندش‪.‬يعنی نامزد سابقش‪.‬آخر هان او بود که آمد خبدارم کرد‪.‬و دوتايی‬

‫‪.‬نشستيم به ويسکی خوردن و درددل ‪.‬و حال گريه نکن ‪ ،‬کی گريه بکن‪.‬آخر فکرش را بکنيد‬

‫آدم ديپلمه باشد ‪ ،‬خوشگل باشد ‪-‬می بينيد که‪-...‬پاپاش هم متم باشد‪ ،‬نان‬

‫و آبش هم مرتب باشد‪،‬کلس انگليسی هم رفته باشد‪-‬و به هرصورت مبور نباشد به هر‬

‫مردی بسازد‪-‬آن وقت اين جوری؟!‪...‬اصل مگر می شود باور کرد؟ اين هه‬

‫جوان درس خوانده توی ملکت ريته‪.‬اين هه مهندس و دکت‪...‬اما آخر آن خاک‬

‫‪-‬برسرها هم هی می روند زن های فرنگی می گيند يا آمريکايی‪.‬دخت پستچی مله‬

‫‪ ،‬شان را می گيند‪ ،‬يا فروشنده سوپرمارکت سرگذرشان را ‪ ،‬يا خدمتکار دندان سازی را‬

‫که يک دفعه پنبه توی دندانشان کرده‪.‬و آن وقت بيا و ببي چه پز و افاده ای!انگار‬

‫‪.‬خود سوزان هاروارد است يا شرلی مک لي يا اليزابت تايلور‪.‬بگذاريد برايتان تعريف کنم‬

‫پريشب ها ‪ ،‬يکی از هي دختها را ديدم‪ .‬که دوماه است زن يک آقا پسر ايرانی‬

‫شده و پانزده روز است که آمده ‪.‬شوهرش را تلگرافی احضار کرده اند که بيا شده ای ناينده‬

‫‪.‬ملس‪.‬صاحب خانه مرا خب کرده بود که مثل مهمان خارجی اش تنها ناند‬

‫و يک هزبان داشته باشد که باهاش درددل کند‪.‬درست هفته پيش بود‪.‬دخته با آن دو تا کلمه‬

‫تگزاسی حرف زدنش ‪...‬نه ‪.‬ننديد‪.‬شوخی نی کنم‪.‬چنان دهنش را‬

‫گشاد می کرد که نگو‪.‬هنوز ناخن هاش کلفت بود ‪ .‬معلوم بود که روزی يک خروار‬

‫ظروف می شسته ‪.‬آن وقت می دانيد چه می گفت؟می گفت ما آمدي تدن برای‬

‫شا آوردي و کار کردن با چراغ گاز را يادتان دادي و ماشي رخت شويی را ‪...‬و‬

‫از اين حرف ها‪.‬از دست هاش معلوم بود که هنوز تو خود تگزاس رخت را‬

‫توی تشت چنگ می زده‪.‬و آن وقت اين افاده ها !دخت يک گاوچران بود‪ .‬نه از آن‬

‫هايی که توی ملکشان نفت پيدا می کنند و ديگر خدا را بنده نيستند ‪.‬نه‪.‬از آن هايی که‬

‫گاو ديگران را می چرانند‪.‬البته من بش چيزی نگفتم‪.‬اما يک مرد که تو ملس بود که‬

‫‪ ،‬درآمد با انگليسی دست و پا شکسته اش گفت که اگر تدن اين هاست که شا می گوييد‬

‫ارزانی خود آن کمپانی که خود سرکار را هم دنبال ماشي رخت شويی می فرستد برای‬
‫ما به عنوان تفه‪.‬البته دخته نفهميد‪.‬ناچار من برايش ترجه کردم‪.‬آن وقت به‬

‫جای اين که جواب آن مردکه را بدهد ‪ ،‬درامده رو به من که لبد بداخلق بوده ای يا‬

‫هرزه بوده ای که شوهرت طلقت داده ‪.‬به هي صراحت‪.‬يعنی من برای اين که تندی‬

‫حرف آ« مردکه را جبان کرده باشم و دخته را از تنهايی درآورده باشم ‪ ،‬سر‬

‫دل را باز کردم و برايش گفتم که امريکا بوده ام و شوهر آمريکايی داشته ام و طلق گرفته‬

‫‪ ،‬ام‬

‫می دانيد چه گفت ؟گفت اين که عيب نشد‪.‬هيچ کاری عار نيست‪...‬لبد خانواده‬

‫اش دست به سرت کرده اند که ارثش به بچه ات نرسد‪.‬يا لبد بداخلق بوده ای و از‬

‫اين حرف ها‪.‬اصل انگار نه انگار که تازه از راه رسيده‪.‬طلب کار هم بود‪.‬خوب‬

‫معلوم است‪.‬شوهرش ناينده ملس بود‪.‬آخر اگر اين خاک برسرها نروند اين‬

‫لگوری ها را نگيند که ‪ ،‬دختی مثل من نی رود خودش را به آب و آتش بزند‬

‫نه قربان دستتان ‪.‬زياد بم ندهيد‪.‬حال را خراب می کند‪.‬شکم گرسنه و‪...‬‬

‫ويسکی‪.‬هان يک ته گيلس ديگر بس است‪.‬اگر يک تکه پني هم باشد‪ ،‬بد نيست‬

‫منون‪،‬اوا !اين پني است ؟ چرا آنقدر سفيد است؟ و چه شور!مال‪...‬‬

‫کجاست؟‪...‬ليقوان؟کجا باشد؟‪....‬نی شناسم‪.‬هلندی و دانارکی را‬

‫‪ .‬می شناسم‪ .‬اما اين يکی را ‪...‬اصل دوست نداشتم‪.‬هان با پسته بت است‬

‫متشکر!خوب چه می گفتم؟آره ‪.‬تو کلوب آمريکايي ها باهاش آشنا شدم‪.‬يک سال بود‬

‫می رفتم کلس زبان‪ .‬می دانيد که چه شلوغی است‪.‬ديپلم که گرفتم‪ ،‬اسم نوشتم برای‬

‫کنکور‪.‬ولی خوب می دانيد ديگر‪.‬ميان بيست و سی هزار نفر ‪ ،‬چطور می شود قبول‬

‫شد؟ اين بود که پاپا گفت برو کلس زبان‪.‬هم سرت گرم می شود‪ ،‬هم يک زبان خارجی‬

‫ياد می گيی‪.‬و آن وقت آن کثافت معلم کلس بود‪.‬بلند بال‪.‬خوش ترکيب‪.‬موهای‬

‫‪.‬بور‪.‬يک آمريکايی کامل‪.‬و چه دستهای بلندی داشت‪.‬تام دفتچه تکليف را می پوشاند‬

‫خوب ديگر‪.‬از هديگر خوشان آمد‪.‬از هان اول‪.‬خيلی هم باادب بود‪.‬اول دعوت‬

‫کرد به يک نايشگاه نقاشی‪.‬به کلوب تازه عباس آباد‪.‬از اين ها که سر بی تن‬

‫‪،‬يا تپه تپه رنگ بغل هم می گذارند ‪ ،‬يا متکا می کشند به اسم آدم و يک قدح‬ ‫می کشند‬

‫می گذارند روی سرش ‪ ،‬يا دوتا لکه قهوه ای وسط دو مت پارچه ‪.‬پاپا و ماما را هم دعوت‬

‫کرده بود‪.‬که قند توی دلشان آب می کردند‪.‬بعد هم با ماشي خودش برمان گرداند‬

‫خانه‪.‬و با چه آدابی ‪.‬در ماشي را باز کردن و از اين کارها‪.‬و شب ‪ ،‬کار روبه‬

‫)راه شد‪.‬بعد دعوت کرد به ملس رقص‪.‬يکی از عيدهاشان ‪ .‬به نظرم (ثنک گيوينگ‬

‫بود ‪.‬اوا!چه طور نی دانيد؟يک امريکاست و يک (ثنک گيوينگ)‪.‬يعنی‬

‫شکرگذاری ديگر‪.‬هان روزی که امريکايی ها کلک آخرين سرخ پوستها را کندند‪.‬پاپا‬

‫البته که اجازه داد‪.‬و چرا ندهد؟بيون از کلس که من کسی را نداشتم برای ترين‬

‫زبان‪.‬زبان را هم تا ترين نکنی فايده ندارد‪.‬بعد هم قرار گذاشته بودي که من بش‬


‫فارسی درس بدهم‪.‬البته خارج از کلس‪.‬هفته ای يک روز می آمد خانه مان برای‬

‫هي کار‪.‬قرار گذاشته بودي ‪.‬و نی دانيد چه جشنی بود‪.‬کدو حلوايی را سوراخ‬

‫کرده بودند عي جای چشم و دماغ و دهن ‪ ،‬و توش چراغ روشن کرده بودند‪.‬و چه رقصی‬

‫و حال ديگر کم کم انگليسی سرم می شد و توی ملس غريبه نی ماندم‪.‬گذشته!‬

‫از اين که ايرانی هم خيلی زياد بود‪.‬اما حتی آن شب هم هرچه اصرار کرد آبو‬

‫‪ ،‬نوردم‪.‬مثل اينکه از هي هم خوشش آمد‪.‬چون وقتی برم گرداند و رساند خانه‬

‫‪.‬به ماما گفت از داشت چني دختی به شا تبيک می گوي ‪.‬که خودم ترجه کردم‬

‫آخر حال ديگر شده بودم يک پا متجم‪.‬هي جوری ها هشت ماه با هم بودي‪.‬با هم‬

‫سد کرج رفتيم قايقرانی‪.‬سينما رفتيم ‪.‬موزه رفتيم ‪.‬بازار رفتيم ‪.‬شيان و شاه عبدالعظيم‬

‫‪.‬رفتيم‬

‫و خيلی جاهای ديگر که اگر او نبود ‪ ،‬من به عمرم نی ديدم‪.‬تا شب کريسمس‬

‫دعوتان کرد خانه اش‪.‬ديگر شب «کريسمس»را که می شناسيد‪.‬پاپا و ماما هم‬

‫بودند ‪.‬ففر هم بود‪.‬نی شناسيد؟اسم برادرم است ديگر‪.‬فريدون‪.‬دوتا بوقلمون‬

‫پخته از خود لوس آنلس برايش فرستاده بودند‪...‬اوا؟پس شا چه می دانيد؟ هان جايی‬

‫که هوليوود هم هست ديگر‪.‬نه اين که فقط برای او فرستاده باشند‪.‬برای هه شان‬

‫‪.‬می فرستند تران ‪ ،‬ديگر بوقلمون و آبو و سيگار و ويسکی و شکلت که جای خود دارد‬

‫باور کنيد راضی بودم آدم کش باشد‪-‬دزد و جانی باشد‪-‬گنگست باشد‪-‬اما آن کاره نباشد‬

‫‪.‬قربان دستتان‪.‬يک ته گيلس ديگر از آن ويسکی‪.‬مثل اينکه آمريکايی نيست‪...‬‬

‫آن ها «بربن» می خورند‪.‬مزه خاک می دهد‪.‬آره اين اسکاچ است‪.‬خيلی شق و رق‬

‫‪.‬است‪.‬عي خود انگليس ها‪.‬خوب چه می گفتم؟آره‪.‬هان شب ازم خواستگاری کرد‬

‫رسا و سر ميز شام‪.‬حال من خودم هم متجم‪.‬جالب نيست؟هيچ کس تا حال اين‬

‫جوری شوهر نکرده‪.‬اول بوقلمون را بريد و گذاشت تو بشقاب هامان ‪.‬بعد شامپانی باز‬

‫‪ .‬کرد که برای پاپا و ماما ريت‪.‬برای هه ريت‪.‬البته ماما نورد‪.‬اما پاپا خورد‬

‫خود من هم لب زدم‪.‬اول تند بود و گس‪.‬اما تنديش که پريد ‪ ،‬شيينی ماند‪.‬بعد‬

‫امد که به پاپا بگو که ازت خواستگاری می کنم‪.‬اصرار داشت که جله به جله بگوي‬

‫و شرده و هه چيز را ‪.‬که خدمت سربازيش را کرده ‪-‬از ماليات دادن معاف‬

‫است‪-‬مريض نيست‪-‬ماهی ‪ 1500‬دلر حقوق می گيد و ‪ b‬است‪-‬گروه خونش‬

‫قسطی هم ندارد‪.‬و پدر و مادرش هم لوس آنلس هستند و کاری به کار او ندارند و از‬

‫اين حرف ها‪.‬پاپا که از هان شب اول راضی بود‪.‬خودش بم گفته بود که مواظب‬

‫باش دختجان‪ ،‬هزارتا يکی دختها زن آمريکايی نی شوند‪.‬شوخی که نيست ‪.‬يعنی‬

‫نی توانند‪.‬اين گفته اش هنوز توی گوشم است‪.‬اما تو خودت می دانی‪.‬تويی که بايد‬

‫با شوهرت زندگی کنی‪.‬اما ازش يک هفته مهلت بواه تا فکرهايـ را بکنی ‪.‬هي کار را‬

‫هم کردي‪.‬البته از هان اول ‪ ،‬کار تام بود ‪.‬تام فاميل می دانستند ‪.‬دو سه بار هم‬
‫‪.‬دعوت و مهمانی و از اين جور مراسم‪.‬و چه حسادت ها ‪ .‬و چه دخت به رخ کشيدن ها‬

‫سر هي قضيه ‪ ،‬تام دختخاله ها و دختعموهام ازم قهر کردند‪.‬بابام راست‬

‫می گفت‪.‬شوخی که نبود ‪.‬هه دختها آرزوش را می کردند‪.‬ولی يارو از من‬

‫خواستگاری کرده بود‪.‬و اصل معنی داشت که من فداکاری کنم و يک دخت ديگر را‬

‫‪ ،‬جای خودم معرفی کنم؟اين ميانه هم فقط مادربزرگم غر می زد‪.‬می گفت ما تو فاميل‬

‫کاشی داري ‪ ،‬اصفهانی داري‪ ،‬حتی بوشهری داري‪.‬هه شان را می شناسيم‪.‬اما ديگر‬

‫امريکايی نداشته اي‪.‬چه می شناسيم کيه‪.‬دامادی را که نتوانی بروی سراغ خانواده‬

‫اش و خانه اش و از در و هسايه ته و توی کارش را در بياری ‪...،‬و از اين حرف‬

‫های کلثوم ننه ای‪.‬اصل سر عقدمان هم نيامد‪.‬پا شد رفت مشهد که نباشد‪.‬اما‬

‫خود من قند تو دل آب می کردند‪.‬مضر دار شناس خب کرده بودي‪.‬هه فاميل بودند و‬

‫يک عده امريکايی ‪.‬و چه عکس ها از سفره عقد‪.‬يکی از دوست های شوهرم فيلم هم‬

‫برداشت‪.‬اما امان از اين امريکايی ها !می خواستند از سر از هه چيز دربيارند‪.‬هی‬

‫می آمدند سوال پيچم می کردند ‪ .‬يعنی من حال عروسم‪.‬اما مگر سرشان‬

‫می شد؟که اسم اين چيه که قند را چرا اين جوری می سايند؟که روی نان چه نوشته؟که‬

‫اسفند را از کجا می آورند؟‪...‬اما هر جوری بود‪،‬گذشت ‪.‬توی هان ملس‬

‫‪.‬عقد ‪ ،‬دو تا از ن کرده های فاميل را به عنوان راننده برای اداره شان استخدام کردند‬

‫‪ .‬صدهزار تومن مهر کردند‪.‬کلمه ل اله ال ال را هم هان پاس سفره عقد گفت‬

‫و به چه زحتی !و چه خنده ها که به ل اله‪...‬گفتنش کردي!‪...‬که مثل عقد‬

‫شرعی باشد‪ .‬و شغلش ؟خوب معلم انگليسی بود ديگر‪.‬بعد هم تو قباله نوشته بودند‬

‫حقوقدادن‪.‬دو نفر از اعضای سفارت هم شاهدش بودند‪.‬و من با هي دروغی که‬

‫گفته بود ‪ ،‬می توانستم بيندازمش زندان‪.‬وطلب خسارت هم بکنم‪.‬دست کم می توانستم‬

‫مبورش کنم که علوه بر چهارصد دلر خرجی که حال برای دختم می دهد ‪ ،‬ششصد‬

‫تا هم بگذارد رويش ‪.‬ولی چه فايده ؟ديگر اصل رغبت ديدنش را نداشتم‪.‬حاضر‬

‫‪ ،‬نبودم يک ساعت باهاش سر کنم‪.‬هي هم بود که عاقبت راضی شد بچه را بدهد‬

‫‪.‬وگرنه به قانون خودشان می توانست بچه را نگه دارد‪.‬البته که من مهرم را بشيدم‬

‫مرده شورش را ببد با پولش‪.‬اگر بدانيد پولش از چه راهی درمی آمد؟!مگر می شود‬

‫هچو پولی را گردن بند طل کرد و بست به گردن ؟يا گوشت و برنج خريد و خورد؟هي‬

‫‪.‬حرف ها را آن روز آن دخته هم می زد‪ .‬گرل فرند سابقش ‪.‬يعنی رفيقه اش‪.‬نامزدش‬

‫چه می دان!بار اول و آخر بود که ديدمش ‪ .‬با طياره يکراست از لوس آنلس آمده بود‬

‫واشنگت‪.‬و توی فرودگاه يک ماشي کرايه کرده بود و يکراست آمده بود در خانه مان‪.‬دو‬

‫سال تام که من واشنگت بودم ‪ ،‬خب از هيچکدام از فاميلش نشد‪.‬خودش می گفت راه دور‬

‫‪.‬است و سر هرکسی به کار خودش گرم است و از اين حرفها‪.‬من هم راحت تربودم‬

‫‪.‬بی آقا بالسر‪.‬گاهی کاغذی می دادم يا آن ها می دادند‪.‬عکس دختم را هم برايشان فرستادم‬


‫آن ها هم هديه تولد بچه را فرستادند‪.‬عکس يک سالگی اش را هم فرستادي و بعد از آن ديگر‬

‫‪.‬خبی ازشان نشد تا آن دخته آمد‪.‬سلم و عليک و خودش را معرفی کرد و خيلی مودب‬

‫که تنهايی حوصله ات سر نی رود؟و به به چه دخت قشنگی و از اين حرف ها‪.‬و من‬

‫داشتم با ماشي رخت شويی ور می رفتم که يک جاييش خراب شده بود‪.‬بی رو در واسی‬

‫آمد کمکم‪.‬و درستش کردي و رخت ها را ريتيم تويش و رفتيم نشستيم که سر درد‬

‫دلش وا شد‪.‬گفت نامزدش بوده که می برندش جنگ کره ‪.‬و جنگ که تام می شود‪ ،‬ديگر‬

‫برنی گردد لوس آنلس‪.‬و هي توی واشنگت کار می گيد‪.‬و اين که خدا عال است‬

‫توی کره چه بلهايی سر جوان های مردم می آوردند‪.‬که وقتی برمی گشتند ‪ ،‬اين جورها‬

‫کارها را قبول می کردند !که من پرسيدم مگر چه کاری ؟شاخ درآورد که من هنوز‬

‫نی دانستم شوهرم چه کاره است‪.‬درآمد که البته عار نيست‪.‬اما هه فاميلش سر هي کار‬

‫ترکش کرده اند‪.‬و هرچه بشان گفته ‪ ،‬فايده نداشته ‪...‬حال من دل مثل سي و سرکه‬

‫می جوشد که نکند جلد باشد‪.‬يا مامور اتاق گاز و صندلی برقی‪.‬آخر حتی اين جور‬

‫کارها را می شود يک جوری جزو کارهای حقوقی جا زد‪.‬اما آن کار او؟اسش را که‬

‫برد‪ ،‬چشم هاي سياهی رفت‪.‬جوری که دخته خودش پاشد و رفت سراغ بوفه و بطری‬

‫ويسکی را درآورد و يک گيلس ريت داد دست من و برای خودش هم ريت و هي‬

‫جور درد دل ‪...‬از او که اين نامزد سومش است که هي جوری ها از دستش‬

‫می رود‪.‬يکی شان توی جنگ کره کشته شده ‪ .‬دومی تو ويتنام است و اين يکی هم‬

‫اين جوری از آب درآمده ‪ .‬می گفت اصل معلوم نيست چرا آنا يی شان هم که‬

‫برمی گردند ‪ ،‬يا اين جور کارهای عجيب و غريب را پيش می گيند ‪ ،‬يا خل و ديوانه‬

‫و دزد و قاتل می شوند‪...‬و از من که آخر چرا تا حال نتوانسته ام بفهمم شوهرم‬

‫چه کاره است!و آخر من که دخت کلفت نبودم يا دخت سر راهی و يتيم خانه ای‪.‬ديپلمه‬

‫بوده ام و ننه بابا داشته ام و از اين جور حرف ها ‪...‬آره قربان دستتان ‪.‬يکی ديگر‬

‫بد نيست‪.‬مهمان های شا هم که نيامدند‪.‬گلوم بدجوری خشک می شود‪.‬بديش اين بود‬

‫که دخته خودش را تو دل جا کرد‪.‬چگورپگور بود و ترتيز‪.‬و می گفت هفت سال‬

‫است که تو لوس آنلس يا دنبال شوهر می گردد يا دنبال ستارگی سينما‪.‬بعد هم با هم‬

‫پاشدي رخت ها را پن کردي و دختم را با کالسکه اش گذاشتيم عقب ماشي و رفتيم‬

‫‪ ،‬سراغ مل کار شوهرم‪.‬آخر من هنوز هم باورم نی شد‪.‬و تا به چشم خودم نی ديدم‬

‫فايده نداشت‪ .‬اول رفتيم اداره اش ‪ .‬سلم و عليک و اين که چه فرمايشی داريد و چه‬

‫عکس هايی از چه پارک ها و درخت ها و چه چن ها ‪ .‬اگر نی دانستی مل چه‬

‫‪.‬کاری است ‪ ،‬خيال می کردی خانه برای ماه عسل توش می سازند‪.‬و هه چيز با نقشه‬

‫و ابعاد و اندازه ها و لوله ها و دستگيه های دوطرف و دسته گل رويش و از چه چوبی‬

‫ميل داريد‪.‬و پارچه ای که بايد روش کيد و چه تشريفاتی‪.‬و کالسکه ای که آدم را‬

‫که ارزان تر‬ ‫می برد و اين که چند اسبه باشد ‪ ،‬يا اگر دلتان بواهد با ماشي می بري‬
‫است و اين که چه سيستم ماشينی ‪ .‬و اين که چند نفر بدرقه کننده لزم داريد و هر‬

‫کدام چه قدر مزدشان است که تا حد احساسات به خرج دهند و هرکدام خودشان را‬

‫جای کدام يکی از اقوام بدانند و با چه لباسی و توی کدام کليسا‪...‬من يک چيزی‬

‫می گوي شا يک چيزی می شنويد‪.‬گله به گله هم توی اداره شان دفتچه های تبليغاتی‬

‫گذاشته بودند و کبيت و دستمال کاغذی‪.‬با عکس و تفصيلت روشان چاپ شده و‬

‫جله هايی مثل «خواب ابدی در ممل» يا «فلن پارک الثنای باغ بشت» و از‬

‫اين جور چيز ها‪.‬کارمندها دور و برمان می پلکيدند که تک می خواهيد يا خانوادگی؟‬

‫و چند نفره؟و اين که صرف با شاست اگر خانوادگی تيه کنيد که پنجاه درصد ارزانت‬

‫است و اينکه قسطی هم می دهيم‪...‬و من راستی که دل داشت می ترکيد‪.‬اصل باورم‬

‫نی شد که شوهرم اين کاره باشد‪.‬آخر گفته بود حقوقدان‪.‬لير!عينا‪.‬دست آخر‬

‫‪.‬خودمان را معرفی کردي و نشان کار شوهرم را گرفتيم ‪.‬نه بدجوری که بو ببند‬

‫که بله ايشان خواهر اوشانند و از لوس آنلس آمده اند و عصر بايد برگردند و کار‬

‫واجبی دارند و من نی دانستم شوهرم امروز تو کدام مل کار می کند‪...‬و آمدي‬

‫‪،‬بيون‪.‬و رفتيم خود مل کارش‪.‬و من تا وقتی از پشت رديف ششادها نديدمش‬

‫‪.‬باورم نشد‪.‬دست هايش را زده بود بال و لباس کار تنش بود و چن را مت می کرد‬

‫و چهار گوشه اش علمت می گذاشت و بعد کلنگ برقی را راه می انداخت و دور تا‬

‫دور مل را سوراخ می کرد و می رفت سراغ پلويی‪.‬آن وقت دو نفر سياه پوست‬

‫می آمدند اول چن روی زمي را قالبی درمی آوردند و می گذاشتند توی يک کاميون کوچک و‬

‫بعد شوهرم برمی گشت و از نو زمي را با کلنگ سوراخ می کرد و آن دوتا سياه خاکش‬

‫را درمی آوردند و می آوردند و می ريتند توی کاميون ديگر‪.‬و هي جوری شوهرم می رفت‬

‫‪.‬پايي و می آمد بال‪.‬و بعد يکی از آن دوتا سياه‪.‬اما هرسه تا لباسهايشان عي هديگر بود‬

‫‪.‬و به چه دقتی کار می کردند !نی گذاشتند يک ذره خاک حرام شود و بريزد روی چن اطراف‬

‫و ما دو تا هي جور نشسته بودي و نيم ساعت تام از لی ششادهای کنار خيابان تاشا‬

‫می کردي و زار زار گريه می کردي‪.‬و از بغل ماشي ما هي جور کاميون رد می شد‬

‫که يا خاک و چن می برد بيون ‪ ،‬يا صندوقهای تازه را می آورد بيون که رديف می چيدند‬

‫روی زمي ‪ ،‬به انتظار اين که گودبرداری ها تام بشود‪.‬هان روزهايی بود‬

‫که سربازها را از ويتنام می آوردند ‪.‬دسته دسته‪.‬روزی دويست سيصدتا‪.‬و عجب‬

‫‪.‬شلوغ بود سرشان‪.‬غي از دسته شوهرم ‪ ،‬ده دوازده دسته ديگر هم کار می کردند‬

‫‪.‬هر دسته ای يک ست پارک‪.‬و عجب پارکی !اسش آرلينگتون است‪.‬بايد شنيده باشيد‬

‫يک پايتخت آمريکاست و يک آرلينگتون‪.‬در تام دنيا مشهور است‪.‬اصل يک‬

‫آمريکاست و يک آرلينگتون‪.‬يعنی اينها را هان روز دخته براي گت‪.‬که از زمان‬

‫جنگ های استقلل ‪ ،‬اين جا مشهور شده‪«.‬کندی»هم هان جاست‪.‬که مردم‬

‫می روند تاشا‪.‬گارد احتام هم دارد که با چه تشريفاتی عوض می شود‪.‬سرتاسر‬


‫چن است و تپه ماهور است و دور تا دور هر تکه چن ‪ ،‬درختکاری و ششادکاری‬

‫و بالسر هر نفر يک علمت سفيد از سنگ و رويش اسم و رسش‪.‬و سرهنگ ها‬

‫‪ :‬اين جا و سرگردها تو آن قسمت و سربازهای ساده اين طرف‪.‬دخته می گفت‬

‫ببي!به هان سلسله مراتب نظامی ‪.‬من يک چيزی می گوي شا يک چيزی‬

‫‪...‬می شنويد‪.‬می گفت تام کوشش ما آمريکايی ها به اين آرلينگتون ختم می شود‬

‫!که چه دل پری داشت!هفت سال انتظار و سه تا نامزد از دست رفته‬

‫جای آن دوتا را هم نشان داد و جای کندی را هم و آن جايی که گارد احتام‬

‫عوض می شود و بعد برگشتيم‪.‬من هيچ حوصله تاشا نداشتم‪.‬ناهار هم‬

‫‪.‬بيون خوردي‪.‬بعدش هم رفتيم سينما که دخته هی عر زد و اصل نفهميدي چه گذشت‬

‫و چهار بعداز ظهر مرا رساند در خانه و رفت‪.‬بليت دوسره با تفيف گرفته بود و‬

‫مبور بود هان روز برگردد‪.‬و می دانيد آخرين حرفی که زد چه بود؟گفت از بس‬

‫تو جنگ با اين عوال سرو کار داشته اند ‪ ،‬عال ماها فراموششان شده ‪...‬و شوهرم‬

‫غروب که از کار برگشت‪-‬قضيه را باهاش در ميان گذاشتم‪.‬يعنی دخته که رفت‪-‬‬

‫هي جور تو فکر بودم يا با دوست و آشناهای ايرانيم تلفنی مشورت کردم‪.‬اول ياد آن‬

‫روزی افتادم که به اصرار برم داشت برد ديدن مسگرآباد‪.‬قبل از عروسی مان ‪.‬عي‬

‫اين که می روي به ديدن موزه گلستان‪.‬من اصل آن وقت نی دانستم مسگر آبد چيست‬

‫و کجاست؟گفتم که اگر او نبود من خيلی جاهای هي تران را نی شناختم‪.‬وآن روز‬

‫هم من که بلد نبودم‪.‬شوفر اداره شان بلد بود‪ .‬و من مثل متجم بودم‪.‬و هی از آداب‬

‫کفن و دفن می پرسيد‪.‬من هم که نی دانستم ‪.‬شوفره هم ارمنی بود و آداب ما را بلد‬

‫‪.‬نبود ‪.‬اما رفت يکی از دربان های مسگرآباد را آورد که می گفت و من ترجه می کردم‬

‫من آن وقت اصل سردرنی آوردم که غرضش از اين هه سوال چيست‪.‬اما يادم است‬

‫که مادربزرگم هي قضيه را بانه کرده بود برای غرزدن‪.‬که چه معنی دارد؟‬

‫مردکه بی ناز ‪ ،‬آمده خواستگاری دختمردم و آن وقت برش می دارد می برد مسگرآباد؟‬

‫يادم است آن روز ‪ ،‬غي از خودش ‪ ،‬يک آمريکايی ديگر هم باهاش بود و توضيحات‪...‬‬

‫آن يکی درآمد به شوهرم گفت می بينی که حتی‬ ‫دربان آن را که براشان ترجه کردم ‪،‬‬

‫‪...‬صندوق به کار نی برند‪.‬يک تکه پارچه پيچيدن که سرمايه گذاری نی خواهد‬

‫می شناختمش‪.‬مشاور سازمان برنامه بود‪.‬مثل اين که قرار و مداری هم گذاشتند که‬

‫در اين قضيه با سازمان حرف بزنند‪.‬و مرا بگو که آن روزها اصل از اين حرفها‬

‫سر در نی آوردم‪.‬يادم است هان روز فهميدند که ما صندوق نی کنيم‪ ،‬براي تعريف‬

‫‪ ،‬کرد که ما عي عروس و داماد بزک می کنيم می گذاري توی صندوق‪.‬و اگر پي‬

‫‪.‬پنبه می گذاري توی لپ ها و موها را فر ميزنيم و اين ها کلی خودش خرج برمی دارد‬

‫من هم سرشام هان روز ‪ ،‬هي مطالب را برای مادربزرگم تعريف کرده بودم که‬

‫کلفه شد و شروع کرد به غرزدن‪.‬و بعد هم موقع عقد گذاشت و رفت مشهد‪.‬ولی‬
‫مگر من حاليم بود؟آخر شا خودتان بگوييد‪.‬يک دخت بيست ساله و حال دستش توی‬

‫دست يک خواستگار آمريکايی و خوشگل و پولدار و متم‪.‬ديگر اصل جايی برای‬

‫شک باقی می ماند؟ و من اصل چه کار داشتم به کار مسگر آباد؟خيلی طول داشت تا‬

‫مثل مادربزرگم به فکر اين جور جاها بيفتم ‪.‬واشنگت هم که بودم ‪ ،‬گاهی اتفاق می افتاد‬

‫که عصر ها زا کار که برمی گشت ‪ ،‬غر می زد که سياه ها دارند کارمان را از دستمان‬

‫درمی آورند‪.‬و من يادم است که يک بار پرسيدم مگر سياه ها حق قضاوت هم دارند؟‬

‫يا حقوقدان يا از اين جور‬ ‫آخر من تا آخرش خيال می کردم«لير»يعنی قاضی‬

‫چيزها که با دادگستی سروکار دارد‪.‬به هر صورت از در که وارد شد و ويسکی اش‬

‫را دادم دستش ‪ ،‬يکی هم برای خودم ريتم و نشستم روبه رويش و قضيه را پيش‬

‫را‪.‬يکی از دوستان ايراني ام‬ ‫کشيدم‪.‬هه فکرهام را کرده بودم ‪ ،‬و هه مشورت ها‬

‫!تو تلفن گفته بود که معلوم است اين ها هه شان اين کاره اند‪.‬و برای هه بشريت‬

‫که بش گفتم تو حال وقت گيآوردی برای شعار دادن؟ البته می دانستم که دق دلی‬

‫داشت‪.‬تذکره اش را لغو کرده بودند‪.‬نه حق برگشت داشت و نه حق ماندن‪.‬و داشت‬

‫ترک تابعيت می کرد که بشود تبعه مصر‪.‬من هم ديگر جا نداشت که بش بگوي‬

‫اگر اين جور است چرا خودت آمريکا مانده ای؟يکی ديگرشان که جوان خوشگلی‬

‫هم بود و من خودم بارها آرزو کرده بود م که کاش زنش شده بودم ‪ ،‬می دانيد در جواب‬

‫چه گفت ؟ گفت ای بابا‪.‬به نظرم خوشی امريکا زده زير دلت!عينا‪.‬و می دانيد‬

‫خودش چه کاره بود؟ هيچ کاره ‪.‬فقط دو تا زن آمريکايی نشانده بودندش‪.‬نکند‬

‫خيال کنيد مستم يا خيال کنيد دارم وقاحت می کنم‪.‬يکی از خان ها معلم بود و آن يکی‬

‫مهمان دار طياره‪.‬هرکدام هم يک خانه داشتند‪.‬و آن آقا پسر سه روز تو اين خونه‬

‫‪،‬بود و چهار روز تو آن يکی‪.‬شاهی می کرد‪.‬نه درس می خواند ‪ ،‬نه درآمدی داشت‬

‫نه ارزی براش می آمد‪.‬اما عي شيوخ خليج ‪ ،‬ايرانی ها را به اصرار می برد‬

‫‪.‬و خانه زندگيش را به رخشان می کشيد و انگار نه انگار که اين کار قباحتی دارد‬

‫بله‪.‬اين جوری می شود که من سر بيست و سه سالگی بايد دست دختم را بگيم‬

‫‪.‬و برگردم‪.‬اما باز خدا پدرش را بيامرزد‪.‬تلفن را که گذاشتم ‪ ،‬ديدم زنگ می زند‬

‫برش که داشتم يک جوان ايرانی ديگر است که خودش را معرفی کرد‪.‬که بله دوست‬

‫هان جوان است و حقوق می خواند و فلنی بش گفته که برای من مشکلی پيش‬

‫آمده و چه خدمتی از دستم برمی آيد و از اين حرفها‪.‬ازش خواهش کردم آمد‬

‫‪.‬سراغم‪.‬نيم ساعتی نشستيم و زير و بالی قضيه را رسيدي و تصميم گرفتيم‬

‫اين بود که خيال راحت بود و شوهرم که آمد ‪ ،‬می دانستم چه می خواهم‪.‬نشستم‬

‫تا ساعت ده ‪ ،‬پابه پايش ويسکی خوردم و حاليش کردم که ديگر امريکا ماندنی‬

‫نيستم‪.‬هرچه اصرار کرد که از کجا فهميده ام ‪ ،‬چيزی بروز ندادم‪.‬خيال‬

‫می کرد پدر و مادرش يا خواهر برادرها شيطنت کرده اند‪.‬من هم نه ها گفتم‬
‫و نه ‪ ،‬نه‪.‬هرچه هم اصرار کرد که آن شب بروي گردش ‪ ،‬يا سينما يا کلوب و‬

‫قضيه را فردا حل کنيم ‪ ،‬زير بار نرفتم ‪.‬حرف آخرم را که بش زدم ‪ ،‬رفتم‬

‫تو اتاق بچه ام و در را از پشت چفت کردم و مثل ديو افتادم‪.‬راستش مست‬

‫مست بودم ‪.‬عي حال‪.‬و صبحش رفتيم دادگاه‪.‬و خوش مزه قاضی بود که‬

‫‪...‬می گفت اين هم کاری است مثل هه کارها‪.‬و اين که دليل طلق نيم شود‬

‫بش گفتم که آقای قاضی اگر خود شا دخت داشتيد به هچو آدمی شوهرش‬

‫‪.‬می داديد؟ گفت متاسفانه من دخت ندارم‪.‬گفتم عروس چطور؟ گفت دارم‬

‫و بگويد شوهرم که اول معلم بود حال اين کاره‬ ‫گفتم اگر عروستان فردا بيايد‬

‫از آب درآمده ‪ ،‬يا اصل دروغ گفته باشد‪...،‬که شوهرم خودش دخالت‬

‫کرد و حرفم را بريد‪.‬نی خواست قضيه دروغ برمل شود‪.‬بله اين جوری‬

‫بود که رضايت داد‪.‬ورقه خرجی دختم را هم امضا کرد و خرج برگشت‬

‫را هم هان جا ازش گرفتم‪.‬بله ديگر‪.‬اين جوری بود که ما هم شوهر آمريکايی‬

‫کردي‪.‬قربان دستتان!يک گيلس ديگر از آن ويسکی‪.‬اين مهمان های شا هم که‬

‫معلوم نيست چرا نی آيند‪...‬اما ‪...‬ای دل غافل!‪...‬نکند آن دخته‬

‫»‪....‬اين جوری زير پام را روفته باشد؟گرل فرندش را می گوي ‪.‬هان؟‬

‫تام «‬ ‫»‬

You might also like