Professional Documents
Culture Documents
گنج
ننه جون شا هيچ کدوم يادتون نيآدش .منو تازه دو سه سال بود به خونه«
» ...شوور فرستاده بودن .حاج اصغرمو تازه از شي گرفته بودم و رقيه رو آبست بودم
خاله اين طور شروع کرد .يکی از شب های ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده
بود و پس از افطار ،معصومه سلطان ،قليان کدويی گردويی گردن دراز ما را -که شب های
روضه ،توی ملس بسيار تاشايی است -برای او آتش کرده بود ؛ و او در حالی که
تو هي کوچه سيدولی -که اون وقتا لوح قبش پيدا شده بود و من «...
،خودم با بيم رفتيم توشا ،قربونش برم ! -رو يه سنگ مرمر يه زری
ده پونزده خط عربی نوشته بودن .اما من هرچه کردم نتونستم بونش .آخه
اون وقتا که هنوز چشام کم سو نشده بود ،قرآنو بت از بی بيم می خوندم .اما خط اون
لوح رو نتونستم بون .آخه ننه زير و زبر که نداش که ...آره اينو می گفتم .تو هون
کوچه ،يه کارامسرايی بودش خيلی خرابه ،مال يه پيمردکی بود که هی خدا خدا
» ...می کرد ،يه بنده خدايی پيدا بشه و اونو ازش بره و راحتش کنه
:خيلی راضی است ،و پس از اينکه نفس خود را تازه کرد ،گفت
اون وقتا تو مل ما يه دخت ترشيده ای بود ،بش بتول می گفت .راستش ما «...
آخر نفهميدي از کجا پيداش شده بود .من خوب يادمه روزای عيد فطر که می شد ،با
ييشای صناری که از اين ور و اون ور جع می کرد ،متقالی ،چيتی ،چيزی تيه می کرد
.و ميومد تو مسجد « کوچه دردار » و وقتی ناز توم می شد ،پيهن مراد بيه می زد
،ولی هيچ فايده نداشت .بی چاره بتش کور کور بود .خودش می گفت « :نی دون
.خدا عاله ! شايد برام جادو جنبلی ،چيزی کرده باشن .من کاری از دستم بر نيآدش
خدا خودش جزاشونو بده ».خلصه يتيمچه بدبت آخرسرا راضی شده بود
عاقبت يه دوره گردی ،که هيشه سر کوچه ما الک و تله موش می فروخت ،پيدا ««
شدو گرفتش .مام خوش حال شدي که اقل بتوله سر و سامونی گرفته .بعد از اون
سال دمپختکی شب عيد -که مردم ،تازه کم کم داشت سر حال ميومدن -يه روز يه
شيينی پزی که از قدي نديا با شوور بتول -راستی يادم رفت اسشو بگم -با
مشهددی حسن رفيق بود سر کوچه می بيندش و ميگه «:رفيق ! شب عيدی ،اگه بتونی
پولی مولی راه بندازی ،من بلدم ... ،دو سه جور نون شيينی و باقليی و نون برنی
می پزي ... ،خدا بزرگه ،شايد کار و بارمون بگيه » مشهدی حسنم حاضر ميشه و
شيينی پزی رو علم کنن .اما نی دونن جا و دکون کجا گي بيارن ! مشهدی حسنه به
.فکر می افته برن تو هون کارمسراهه و يه گوشه ش پاتيل و بساطشونو رو به راه کنن
با هم مين پيش يارو پيمرده و بش قضيه رو حالی می کنن و قرار می ذارن ماهی دو
قرون کرايه بش بدن .اما پيمرده ميگه « :من اصلن پول نی خام .بيآين کارتونو
اين که درست حرفهايش را بفهميم و متاج دوباره پرسيدن نشوي ،بی صدا گوش
کنيم .او به قدری گيا و با حالت صحبت می کند که حتی بچه ها هم که تا نيم ساعت
پيش سر «خاتون پنجره » ها شان با هم دعوا می کردند ،اکنون ساکت شده ،هه گوش
نشسته بودند .در اين ميان تنها گاه گاه صدای غرغر قليان خاله بود که بلند می شد و در
هان فاصله کوتاه ،باز قيل و قال بچه ها بر سر شب چره در می گرفت .خاله پکش را
جون واسه شا بگه ،مشهدی حسن و شريکش ،رفت تو کارامسراهه و «« ...
خواست يه گوشه رو اجاق بکنن و پاتيلشونو کار بذارن .کلنگ اول و دوم ،که نوک
گشاد !...اون وقت تازه هه چيزو می فهمن .مشهدی حسن زود به رفيقش حالی
می کنه که بايد مواظب باشن .پيمردک رفته بود مسجد ناز عصرشو بونه ؛ در
و مين سراغ گودالی که کنده بودن ؛ درشو ور می دارن ؛ يه کارامسرا رو می بندن
سرداب دور و دراز پيدا ميشه .پيه سوز شونو می گين و مين تو .دور تادور سرداب ،با
ماسه و آهک طبقه طبقه درس کرده بودن و تو هر طبقه خره ها بوده که رديف چيده
بودن و در هر کدومم يه ممعه دمر کرده بودن .مشهدی حسن و رفيقش ديگه تو
! دلشون قند آب می کردن .نيدونست چه کار بکنن ! ليه ها بوده ،يکی نعلبکی
خدا علمه اين پول مال کی بوده و از زمون کدوم سلطون قاي کرده بودن .بی بيم
می گفت مکنه اينا وقف سيد ولی باشه که لوحش تازه خواب نا شده بود .اما
در چند دقيقه ای که گمان خاله چشم های ريزش رو ريزتر کرده بود و
می کنم به آن ليه های درشتی که می گفت -ليه های به درشتی يک نعلبکی -فکر
-می کرد .چه قدر خوب بود که او ي :دانه از آن ها را -آری فقط يک دانه از آن ها را
می داشت و روز ختنه سوران ،لی قنداق نوه پنجمش ،که تازه به دنيا آمده بود ،می گذاشت
!
چه قدر خوب بود که دوسه تا از آن «کله برهنه» ها هم بود و او می توانست
يک سينه ريز و يآ «ون يکاد» يا يک جفت گوشواره سنگي با آن ها درست کند و برای
عروس حاج اصغرش بفرستد!...چقدر خوب بود !شايد خيلی فکرهای ديگر هم
...می کرد
آره ننه جون!نی دوني قسمت چيه!اگر چيزی قسمت آدم باشه ،سی مرغم از«...
،سر کوه نی تونه بياد ببدش.خلصه ش ،مشهدی حسه و رفيقش ،هفته عيد
شيينی پزيشونو کردن ،پولرم کم کم درآوردن .جوری که يارو پيمرده نفهمه ،سه چار
،ماهی که از قضايا گذشت ،به بونه اين که کارشون بال گرفته و دخلشون خوب بوده
خيشو ببيني و رفت .کم کم ما می ديدي بتوله سرو وضعش بت ميشه ؛ گلوبند
سنگي می بنده ؛ النگوای رديف به هردو دست؛ انگلشت الاس ؛ پيهن های
مليله دوزی و اطلس ؛ چارقت ؛خاص ململ؛ و خي!...مث يه شازده خان اومد و
رفت می کنه .راسی يادم رفت بگم ،هون اولم که کار و بارشون تازه خوب شده
».بود ،بتول يه دخت برا مشهدی حسنه زاييده بود و بعدش ديگه اولدشون نشد
مشهدی حسن رفيقشو روونه کربل کرد و از اين جا ليه ها و کله برهنه هارو«
لی پالون قاطرا و توی دوشک کجاوه ها می کرد و می فرستاد براش .اون اون جا
می فروخت و پولشو برمی گردوند .خلصه کارشون بال گرفت .از سر تا ته
مله رو خريدن .هرچی فقي مقي بود ،از خويش و قوم و ديگرون ،بش يه خونه ای
دادن و هم خيال کردن خدا باهاشون يار بوده و کارشون رو بال برده .هيشکی هم سر از
.کارشون در نيآورد.خود مشهدی حسنم با بتول يه سال بار زيارتو بست رفت کربل
من خوب يادمه داشای مل براشون چووشی می خوندن و چه قدر اهل مل
براشون اسفند و کندردود کردن .نی دوني ننه ! از اون جام رفت مکه و بتول که اول
معلوم نبود کس و کارش چيه و آخرش کجا سربه نيست ميشه ،حال زن حاجی مل
.ما شده بود ! خدا قسمت بنده هاش بکنه الی!...من که خيلی دل تنگ شده
ای ...يه پامون لب قبه ،يه پامون لب بون زندگی .امروز بري ،فردا بري ؛ اما هنوز که
!هنوزه اين آرزو تو دل مونده که اقل منم اون قب شيش گوشه رو بغل بگيم ...ای خدا
خاله گريه اش گرفته بود .شنوندگان هه دهانشان باز مانده بود .نی دانستند گريه
کنند يا نه .من حس می کردم که هه خيال می کنند روضه خوان ،بالی منب ،روضه
می خواند .ولی خاله زود فهميد که بی خود ديگران را متاثر ساخته است .با گوشه
چارقد ململش ،چشم هايش را پاک کرد و يک پک مکم ديگر به قليان زد و ادامه
:داد
زن حاجی ،يعنی بتول ،بعد از اون دخت اوليش ...،که حال به چهارده سالگی«...
رسيده بود و شيين و ملوس شده بود و من خودم تو حوم ديده بودمش و آرزو
می کردم يه پسر جوون ديگه داشتم و تنگ بغلش می انداختم ...،آره بعد از اون
بتول انگار فهميده بود که حاج حسن خيال زن ديگه ای رو داره.آخه خداييشو بوای
مردک بنده خدا نی خاس با اين هه مال و مکنت ،اجاقش کور باشهو تم و
ترکش قطع بشه .خود بتول هم حتمن از آقا شنيده بود که پيغمب خودش فرموده که
تا چارتا عقدی جايزه و صيغه ام که خدا عاله هر چی دلش خواست.واسه اين بود
که به دس و پا افتاد ف شايد بچش بشه و حاجی زن ديگه ای نگيه .آخه ننه شاها
نی دوني هوو چيه !من که خدا ناس سرم بيآد .اما راستش آدم چطو دلش ميآد
شوورش بغل يه پتياره ديگه بوابه؟ ديگه هرچی دعانويس بود ،ديد .هرچی
سيد ولی ؛ که لوحش تازه خواب نا شده بود ،نذر کرد؛ آش زن لبدين پخت ؛
می دونست کرد ؛ ...تا آخرش نتيجه داد و خدا خواست و آبست شد.زد و اين دفعه يه
معصومه سلطان ؛ قليان را با کراهت تام ،از اين که از شنيدن باقی حکايت مروم
آره ننه جون ؛ خدا نکنه روزگار برا آدم بد بياره .راس راسی می تونه يه روزه يه«...
خونونو به باد بده و توم رشته های آدمو پنبه کنه و آدمو خاکسر بشونه .آره
جون ،تازه حسي آقا ،پسر حاجی حسي ،به دنيا اومده بود که بی چاره بدبت
.خودش سل گرفت !نی دوني،نی دوني!ديگه هرچی داشت برا مرضش خرج کرد
از حکيم باشی های مل گذشت ،از خيابون های بال و حتی از دربارم -دوکتوره
...فيزيتای ،گرون گرون و نسخه های يکی يه تومن بود که می پيچيدن .اما کجا؟
وقتی که خدا نادش ،کی می تونه آدمو جون بده؟آدمی که بايس بيه ،بايس بيه
!ديگه! دست آخر که حاجی هه دارايی و ملک و املکشو خرج دوا درمون کرد،مرد
.و بی چاره بتوله رو تا خرخرش تو قرض گذوشت .بتول زودی دختشو شوور داد
هر چی هم از بساط زندگی مونده بود ،جهاز کرد و بدرقه دختش روونه خونه شوور
فرستاد.خونه نشيمنشم ،طلبکارا-اگرچه اون وختا بارحم تر بودن -ازش گرفت .اون
،بچشو سر راه گذوشت و خودشم رفت که رفت...سربه نيس شد!اما يه دوسال بعد
دختم -توعروسی يکی از هم مکتبياش-اونو ديده بود که تو دسته اين رقاصا نيست که
نی دون ننه .حال لبد اون يا مثه من پي شده و گوشش نی شنوه ،و يا ديگه«
.نی دون چطور شده .من چه می دون؟ شايدم خدا از سر تقصياتش گذشته باشه
آره ننه جون!اگه مرده ،خدا بيامرزدش!و اگه نرده ،خدا کنه دختش به فکرش افتاده
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بچه مردم
خوب من چه می توانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد.بچه که
مال خودش نبود .مال شوهر قبلی ام بود ،که طلقم داده بود ،و حاضر هم نشده بود
بچه را بگيد .اگر کس ديگری جای من بود ،چه می کرد؟ خوب من هم می بايست
زندگی می کردم.اگر اين شوهرم هم طلقم می داد ،چه ميکردم؟ناچار بودم بچه را
يک جوری سر به نيست کنم .يک زن چشم و گوش بسته ،مثل من ،غي از اين چيز
.ديگری به فکرش نی رسيد.نه جايی را بلد بودم ،نه راه و چاره ای می دانستم
.می دانستم می شود بچه را به شيخوارگاه گذاشت يا به خراب شده ديگری سپرد
ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟از کجا می توانستم حتم داشته باشم که
معطلم نکنند و آبروي را نبند و هزار اسم روی خودم و بچه ام نگذارند ؟ از کجا؟
نی خواستم به اين صورت ها تام شود .هان روز عصر هم وقتی هسايه ها
خوب ،زن ،می خواستی بچه ات را ببی شيخوارگاه بسپری .يا ببيش«
»...داراليتام و
:نی دان ديگرکجاها را گفت .ولی هان وقت مادرم به او گفت که
من با وجود اين که خودم هم به فکر اين کار افتاده بودم ،اما آن زن هسايه مان
آن وقت هم که ديگر دير شده بود .از حرف آن زن مثل اينکه يک دنيا غصه روی
.دل ريت .هه شيين زبانی های بچه ام يادم آمد .ديگر نتوانستم طاقت بياورم
وجلوی هه در و هسايه ها زار زار گريه کردم .اما چه قدر بد بود ! خودم شنيدم
باز هم مادرم به دادم رسيد.خيلی دلداری ام داد.خوب راست هم می گفت ،من که
اول جوانی ام است ،چرا برای يک بچه اين قدر غصه بورم؟آن هم وقتی شوهرم
،بزاي .درست است که بچه اول بود و نی بايد اين کار را می کردم...ولی خوب
حال که کار از کار گذشته است.حال که ديگر فکر کردن ندارد.من خوودم که آزار
نداشتم بلند شوم بروم و اين کار را بکنم.شوهرم بود که اصرار می کرد.راست هم
می گفت.نی خواست پس افتاده يک نره خر ديگر را سر سفره اش ببيند .خود من هم
وقتی کلهم را قاضی می کردم ،به او حق می دادم .خود من آيا حاضر بودم بچه های
شوهرم را مثل بچه های خودم دوست داشته باشم؟و آن ها را سربار زندگی خودم
-داشت که نتواند بچه مرا ،بچه مرا که نه ،بچه يک نره خر ديگر را-به قول خودش
سر سفره اش ببيند .درهان دو روزی که به خانه اش رفته بودم ،هه اش صحبت از
بچه بود .شب آخر،خيلی صحبت کردي .يعنی نه اين که خيلی حرف زده باشيم.او
من نی دون چه بکنی .هر جور خودت می دونی بکن.من نی خوام پس افتاده«
کرده بود.شب سوم زندگی ما باهم بود .ولی با من قهر کرده بود.خودم می دانستم
که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر يک سره کنم.صبح هم که از در
،و من تکليف خودم را هان وقت می دانستم .حال هرچه فکر می کنم
نی توان بفهمم چطور دل راضی شد!ولی ديگردست من نبود .چادر نازم را به
سرم انداختم ،دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بيون رفتم .بچه ام
نزديک سه سالش بود .خودش قشنگ راه می رفت.بديش اين بود که سه سال عمر
صرفش کرده بودم .اين خيلی بد بود .هه دردسرهايش تام شده بود .هه
شب بيدار ماندن هايش گذشته بود .و تازه اول راحتی اش بود .ولی من ناچار بودم
.کارم را بکنم .تا دم ايستگاه ماشي پا به پايش رفتم.کفشش را هم پايش کرده بودم
،لباس خوب هايش را هم تنش کرده بودم.يک کت و شلوار آبی کوچولو هان اواخر
شوهر قبلی ام برايش خريده بود .وقتی لباسش را تنش می کردم،اين فکر هم بم هی
:زد که
ولی دل راضی نشد .می خواستم چه بکنم؟چشم شوهرم کور ،اگر باز هم
.بچه دار شدم ،برود و برايش لباس برد.لباسش را تنش کردم .سرش را شانه زدم
خيلی خوشگل شده بود.دستش را گرفته بودم و با دست ديگرم چادر نازم را دور
کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم .ديگر لزم نبود هی فحشش
پايش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جع شده بودند.خيلی اصرار
کرد که بلندش کنم تا ببيند چه خب است .بلندش کردم .و اسب را که دستش
:خراش برداشته بود و خون آمده بود ،ديد .وقتی زمينش گذاشتم گفت
تا دم ايستگاه ماشي ،آهسته آهسته می رفتم .هنوز اول وقت بود.و ماشي ها
شلوغ بود.و من شايد تا نيم ساعت توی ايستگاه ماندم تا ماشي گيم اومد.بچه ام
هی ناراحتی می کرد.و من داشتم خسته می شدم .از بس سوال می کرد ،حوصله ام
و من باز هم برايش گفتم که الن خواهد آمد .و گفتم وقتی ماشي سوار شدي
قاقا هم برايش خواهم خريد .عاقبت خط هفت را گرفتم و تا ميدان شاه که پياده
!جون چقدر حرف می زنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نی خرم ها
دل بچه ام را در آن دم آخر اين طور شکستم ؟از خانه که بيون آمدي ،با خود عهد
کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم .بچه ام را نزن .فحشش ندهم.و باهاش
خوش رفتاری کنم .ولی چقدر حال دل می سوزد!چرا اينطور ساکتش کردم؟
بچهکم ديگر ساکت شد .و با شاگرد شوفرکه برايش شکلک در می آورد حرف می زد
،هی رويش را به من می کرد.ميدان شاه گفتم نگه داشت.و وقتی پياده می شدي
بچه ام هنوز می خنديد.ميدان شلوغ بود .و اتوبوس ها خيلی بودند.و من هنوز
وحشت داشتم که کاری بکنم .مدتی قدم زدم.شايد نيم ساعت شد.اتوبوس ها کم تر
شدند.آمدم کنار ميدان .ده شاهی از جيبم درآوردم و به بچه ام دادم .بچه ام هاج و واج
مانده بود و مرا نگاه می کرد.هنوز پول گرفت را بلد نشده بود .نی دانستم چه طور
حاليش کنم.آن طرف ميدان ،يک تمه کدويی داد می زد.با انگشتم نشانش دادم و
:گفتم
:من گفتم
بچه ام باز هم به پول نگاه کرد .مثل اينکه دو دول بود.و نی دانست چه طور بايد
چيز خريد.تا به حال هچه کاری يادش نداده بودم.بربر نگاهم می کرد.عجب
.نگاهی بود!مثل اينکه فقط هان دقيقه دل گرفت و حال بد شد .حال خيلی بد شد
نزديک بود منصرف شوم .بعد که بچه ام رفت و من فرار کردم و تا حال هم حتی
آن روز عصر که جلوی درو هسايه ها از زور غصه گريه کردم -هيچ اين طور
طاقتم تام شود.عجب نگاهی بود.بچه ام دل نگرفته و حال بد نشده .نزديک بود
سرگردان مانده بود و مثل اين که هنوز می خواست چيزی از من بپرسد .نفهميدم چه
:طور خود را نگه داشتم .يک بار ديگر تمه کدويی را نشانش دادم و گفتم
».برو جون !اين پول را بش بده ،بگو تمه بده ،هي .برو باريکل«
بچهکم تمه کدويی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می خواست بانه بگيد و گريه
:کند،گفت
من داشتم بی چاره می شدم .اگر بچه ام ي :خرده ديگر معطل کرده بود ،اگر
.يک خرده گريه کرده بود ،حتما منصرف شده بودم .ولی بچه ام گريه نکرد
.و از روی جوی کنار پياده رو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خيابان گذاشتم
خيابان خلوت بود .از وسط خيابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشکه ای پيدا نبود که
:من گفتم
و او رفت .بچه ام وسط خيابان رسيأه بود که ي :مرتبه يک ماشي بوق زد و من
از ترس لرزيدم .و بی اين که بفهمم چه می کنم ،خود را وسط خيابان پرتاب کردم و
بچه ام را بغل زدم و توی پياده رو دويدم و لی مردم قاي شدم .عرق سر و روي راه
:گفتم
هيچی جون .از وسط خيابان تند رد ميشن .تو يواش می رفتی ،نزديک بود بری
.زير هوتول
،اين را که گفتم ،نزديک بود گريه ام بيفتد .بچه ام هانطور که توی بغلم بود
:گفت
.شايد اگر بچهکم اين حرف را نی زد ،من يادم رفته بود که برای چه کاری آمده ام
ولی اين حرفش مرا از نو به صرافت انداخت.هنوز اشک چشم هاي را پاک نکرده
بودم که دوباره به ياد کاری که آمده بودم بکنم ،افتادم .به يآد شوهرم که مرا غضب
:برمی داشتم .ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمي و باز هم در گوشش گفتم
باز خيابان خلوت بود و اين بار بچه ام تند تر رفت .قدم های کوچکش را به عجله
.برمی داشت و من دو سه بار ترسيدم که مبادا پاهايش توی هم بپيچد و زمي بورد
آن طرف خيابان که رسيد ،برگشت و نگاهی به من انداخت .من دامن های چادرم را
زير بغلم جع کرده بودم و داشتم راه می افتادم .هچه که بچه ام چرخيد و به طرف
من نگاه کرد ،من سر جاي خشکم زد .مثل يک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته
.باشند ،شده بودم .خشکم زده بود و دستهای ي هان طور زير بغل هاي ماند
درست مثل آن دفعه که سرجيب شوهرم بودم -هان شوهر سابقم -و کندو کو
می کردم و شوهرم از در رسيد.درست هان طور خشکم زده بود .دوباره از
،عرق خيس شدم .سرم را پايي انداختم و وقتی به هزار زحت سرم را بلند کردم
بچه ام دوباره راه افتاده بود و چيزی نانده بود به تمه کدويی برسد .کار من تام
شده بود .بچه ام سال به آن طرف خيابان رسيده بود.از هان وقت بود که انگار اصل
بچه نداشتم .آخرين باری که بچه ام را نگاه کردم .درست مثل اين بود که بچه مردم را نگاه
می کردم .درست مثل يک بچه تازه پا و شيين مردم به او نگاه می کردم.درست
هان طور که از نگاه کردن به بچه مردم می شود حظ کرد ،از ديدن او حظ می کردم.و به
عجله لی جعيت پياده رو پيچيدم .ولی يک دفعه به وحشت افتادم .نزديک بود قدمم
خشک بشود و سرجاي ميخکوب بشوم .وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سياه مرا چوب
زده باشد.از اين خيال ،موهای تنم راست ايستاد و من تند تر کردم.دو تا کوچه پايي تر
،خيال داشتم توی پس کوچه ها بيندازم و فرار کنم.به زحت خودم را به دم کوچه رسانده بودم
.که يکهو ،يک تاکسی پشت سرم توی خيابان ترمز کرد .مثل اين که حال مچ مرا خواهند گرفت
تا استخوان هاي لرزيد .خيال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می پاييد ،توی تاکسی
پريده حال پشت سرم پياده شده و حال است که مچ دستم را بگيد .نی دان چه طور
برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم .و وارفتم.مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و
،داشتند می رفتند .من نفس راحتی کشيدم و فکر ديگری به سرم زد .بی اين که بفهمم
غرغر کرد و راه افتاد .و چادر من لی در تاکسی مانده بود .وقتی تاکسی دور
شد و من اطمينان پيدا کردم ،در را آهسته باز کردم .چادرم را از لی در بيون
کشيدم و از نو در را بستم .به پشتی صندلی تکيه دادم و نفس راحتی کشيدم.و
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
لک صورتی
هاجر صبح روز چهارم ،دوباره بغچه خود را بست ،و گيوه نوی را که وقتی
،می خواستند به اين ييلق سه روزه بيآيند ،به چهار تومان و نيم از بازار خريده بود
عصر يک روز وسط هفته بود.آفتاب پشت کوه فرو می رفت و گرمی هوا
.می نشست
زن و شوهر ،سلنه سلنه ،تا تريش قدم زدند.در آن جا هاجر از اتوبوس شهر
بال رفت .و شوهرش ،جعبه آينه به گردن ،راه نياوران را در پيش گرفت.می خواست
چند روزی هم در آن جا گشت بزند.در اين سه روزی که امام زاده قاسم مانده بودند،
نتوانسته
.راضی بود .عنايت ال کاسبی دوره گرد بود .خود او می گفت دوازده سال است
فراهم دست فروشی می کند .وفقط در اواخر جنگ بود که توانست جعبه آينه کوچکی
به قول خودش دکان جع و جوری داشت و از کرايه دادن راحت بود.اين بزرگتين
خوش بتی را برای او فراهم می ساخت.هيچ وقت به کارو کاسبی خود اين اميد را نداشت
که بتواند غي از بيست و پنج تومان کرايه خانه شان ،کرايه ماهانه ديگری از آن راه
.بيندازد
هفت سال بود عروسی کرده بودند .ولی هنوز خدا لطفی نکرده بود و اجاقشان
کور مانده بود.هاجر خودش مطمئن بود .شوهر خود را نيز نی توانست گناه کار
-نبود حتی در دل خود نيز به او تمتی و يا افتايی ببندد.و هروقت به اين فکر می
چرا بيخودی گناهشو بشورم؟من که خدای اون نيستم که.خودش می دونه و«
»...خدای خودش
اتوبوس مثل برق جاده شيان را زير پا گذاشت و تا هاجر آمد به ياد نذر و
،نيازهايي که به خاطر بچه دار شدنشان ،هي دوسه روزه ،در امام زاده قاسم کرده بود
بيفتد...،به شهر رسيده بودند.در ايستگاه شاه آباد چند نفر پياده شدند.هاجر هم به
دنبال آنان چادر ناز خود را به دور کمر پيچيد و از ماشي پياده شد.خودش هم
هيچ وقت شاه آباد کاری نداشت .ولی هرچه بود ،پياده شده بود.ماشي هم رفت
و ديگر جای برگشت نبود .خوش بتی اين بود که پول خرد داشت و می توانست در
گرفت ،چادر خود را مکم تر روی آن ،به دور کمر پيچيد و دست بغچه را زير بغل
سرازير شد.در هان چند قدم اول؛هفته دفعه تنه خورد.بغچه زيربغل او مزاحم
غرولند ،کج می شدند و از پلوی او ،چشم غره می رفتند و گذرندگان بود .و هه با
.می گذشتند
سر کوچه مهران که رسيد ،گيج شده بود .آن جا نيز شلوغ بود.ولی کسی تند عبور
نی کرد.هه دور بساط خرده فروش ها جع بودند و چانه می زدند .او هم راه کج
پسرک هيکل او را به يک نظر ورانداز کرد و دوباره به کار خود پرداخت.شيشه های
حتی ناخن انگشت های پای برهنه خود را هم ل ک زده بود و قرمزی زننده آن از زير
آهسته آهی کشيد و در دل ،آرزو کرد که کاش شوهرش لک ناخن هم به بساط خود
می افزود و او می توانست ،هان طور که هفته ای چند بار ،يک دوجي سنجاق قفلی
تا به حال ،لک ناخن به ناخن های خود ناليده بود.ولی هروقت از پلوی خان
شيک پوشی رد می شد-و يا اگر برای خدمت گزاری ،به عروسی های مل خودشان
.می رفت.نی دانست چرا ،ولی ديده بود که خان ها لک های رنگارنگ به کار می برند
او ،لک صورتی را پسنديده بود.رنگ قرمز را دوست نداشت .بنفش هم زياد سنگني
از تام لوازم آرايش ،او جز يک وسه جوش و يک موچي و يک قوطی سرخاب
چيز ديگری نداشت.وسه جوش و قوطی سرخاب ،باقی مانده بساط جهيز او بود و
موچي را از پس اندازهای خود خريده بود.تيه کردن سفيداب هم زياد مشکل نبود.کولی
يکی دوبار ،هوس ماتيک هم کرده بود ،ولی ماتيک گران بود ،و گذشته از آن ،او
می داسنت چه گونه لب خود را هم ،با سرخاب ،لی کند .کمی سرخاب را با وازلينی
،که برای چرب کردن پشت دست های خشکی شده اش ،که داي می ترکيد ،خريده بود
ملوط می کرد و به لب خود می ماليد .تا به حال سه بار اين کار را کرده بود.مزه
اين ماتيک جديد زياد خوش آيند نبود .ولی برای او اهيت نداشت.خونی که از احساس
زيبايی لب های رنگ شده اش به صورت او می دويد ،آن قدر گرمش می کرد و چنان به وجد
طوری که کسی نفهمد ،کمی به ناخن های خود نگريست.گرچه دستش از ريت
.افتاده بود ،ولی ناخن های بدترکيبی نداشت.هه سفيد،کشيده و بی نقص بودند
چه خوب بود اگر می توانست آن ها را مانيکور کند!اين جا ،بی اختيار ،به ياد
هسايه شان ،متم ،زن عباس آقای شوفر افتاد.پزهای ناشتای او را که برای تام
اهل مل می آمد ،در نظر آورد.حسادت و بغض ،راه گلويش را گرفت و درد ،ته
...دلش پيچيد
پسرک تام وسايل آرايش را داشت.در بساط او چيزهايی بود که هاجر هيچ
،خيلی چيزها بود که به فکر او نی رسيد.برای او اين تعجب آور بود که پسر کوچکی
بساط به اين مفصلی را از کجا فراهم کرده است!اين هه پول را از کجا آورده است؟
قيمت اجناس بساط او را نی دانست.ولی حتم داشت تام جعبه آينه پر از خرده ريز
.يک بار ديگر آرزو کرد که کاش شوهرش هم لک فروش بود و متوجه پسرک شد
سن و سال زيادی نداشت که بتوان از او رودرواسی کرد.کمی جلوتر رفت .بغچه
زيربغل خود را جابه جا کرد.گوشه چادر خود را که با دندان های خود گرفته بود ،رهاکرد
:هيچ وقت فکر نی کرد صاحب هچو پولی بشود و تا به خانه برسد ،داي تکرار می کرد
می کنه ...نيس ؟تازه بيس و ...چقدر ميشه ...؟چه می دون ؟هونشم از کجا
»...گي بيارم؟
*
دوساعت به غروب مانده يکی از روزهای داغ تابستان بود .کاسه بشقابی ،عرق ريزان
و هن هن کنان ،خورجي کاسه بشقاب خود را ،در پيچ و خم يک کوچه تنگ و خلوت ،به
سنگي خود را به زمي می ناد و با آستي کت پاره اش ،عرق پيشانی خود را
می گرفت.نفسی تازه می کرد و دوباره خورجي سنگي را به دوش می کشيد.در هر
دو سه بار هم ،وقتی طول يک کوچه را می پيمود ،در کناری می نشست و سر فرصت
از کوچه ای باريک گذشت ،يک پيچ ديگر را هم پشت سر گذاشت و وارد کوچه ای
.پن تر شد
اين جا شارع عام بود.جوی سرباز وسط کوچه ،نو نوارتر و هزاره سنگ چي دو
.طرف آن مرتب تر ،و گذرگاه ،وسيع تر و فضای کوچه دل بازتر بود
،اين ،برای کاسه بشقابی نعمت بزرگی بود.اين جا می توانست ،با کمال آسودگی
دوشش هر طور که دلش می خواهد ،راه برود ،و خورجي کاسه بشقابش را به
بکشد .خرابی لبه جوی ها ،تنگی کوچه ها ،و بدتر از هه ،کلوخ های نتاشيده
و بزرگی که سر هر پيچ ،به ارتفاع کمر انسان ،در شکم ديوارهای کاه گلی ،معلوم
.نبود برای چه ،کار گذاشته بودند ... ،در اين پس کوچه ها بزرگتين دردسر بود
.و او با اين خورجي سنگينش ،به آسودگی نی توانست از ميان آن ها بگذرد
به پاس اين نعمت جديد ،خورجي خود را به کناری ناد .يک بار ديگر فرياد
کرد :
،پلوی او -چند قدم آنطرف تر -دو سگی که ميان خاک روبه ها می لوليدند
وقتی او را ديدند کمی خر خر کردند .و چون مطمئن شدند ،به سراغ کار خود
،يک لعنت نامه دور و دراز ،باران های باری با شست کاه گل ديوار ،از چند جا
نزديک به مو شدنش ساخته بود ،هنوز تشخيص داده می شد.و بالتر از آن ،لب بام
ديوار ،يک کوزه شکسته ،از دسته اش -به طنابی که حتما دنبال بند رخت پن کن صاحب
،کاسه بشقابی چپق خود را آتش زده بود و در حالی که هنوز با کبيت بازی می کرد
از بوی خاک آفتاب خورده زمي کوچه ،و خاکروبه های زير و رو شده بود ،به تنگی
در ست مقابل کوچه -روبه روی تل خاک روبه -دری باز شد .و هاجر با دوتا
کت کهنه و يک بغل کفش دم پايی پاره بيون آمد.کاسه بشقابی را صدا زد و به مرتب
کاسه بشقاب نی خای ؟خودت بگو ،خدا رو خوش ميآد من تو کوچه ها«
»سگ دو بزن و شاها کاسه بشقابتونو از بازار برين نون منو آجر کني؟
هاجر و کاسه بشقابی تازه سردلشان باز شده بود که مردی گونی به دوش و
پابرهنه ،از راه رسيد.نگاهی به طرف آنان انداخت و يک راست به سراغ خاک روبه ها
.پرداخت
آره خودشه.ذليل شده .واخ ،خداجون مرگت کنه .پريروز دو من خورده نون«
براش جع کرده بودم ؛ دست کرد شندر غاز به من داد!ذليل مرده نيگه اگه به عطار
سرگذرمون داده بودم ،دوسي فلفل زرد چوبه بم داده بود.يااقل کمش تو اين
و دوسه روزی چايی صبحمونو راه می انداخت .هيو وير ،قند و شکری چيزی می داد
»!...سکينه خان هساده مون ...واه نگاش کن خاک توسر گدات کنن
خورده نونی»يک نصفه خيار پيدا کرده بود .باچاقو کله ای که از جيب پشتش در«
.لک و لوچه خود را جع کرد ،چادر را به دور کمر پيچيد و متوجه کاسه بشقابی شد
هر چی از و چز می کنه و اين در و اون در می زنه ،خورده نون گي بياره ،مگه می تونه؟
آخه اين روزا کی نون حسابی سرسفره خونه ش ديده که خورده نونش باقی بونه ؟تا
لحاف کرسياشم با هون ريگای پشتش می خورن .ديگه راسی راسی آخرالزمونه،به
سوسک موسکا شم کسی اهيت نيده...آره سکينه خانومو می گفتم ...بی چاره هر
سيشم دوتا تم مرغ سيا ميده که باهاش هزار درد بی دردمون آدم دوا ميشه !آخه
دون که گي نيادش که.اون که خدا به دور...دلش نياد پول خرج کنه .هی قلمبه
:کاسه بشقابی که از بررسی کت ها فارغ شده بود ،به سراغ کفش دمپايی ها رفت
»!خوب خواهر ،اينا چيه ؟اوه!...چند جفته!تو خونه شا مگه اردو اتراق می کنه؟«
»!...بی اعتقادين
!بر هرچی بی اعتقاده لعنت!من که بيل نيستم .خوب ياد آدم نی مونه خواهر«
»...دارين
نی دون چه طور از او هيکلش خجالت نکشيد دست کرد سی شیء -سی شیء
بی قابليت -تو دست من گذاشت.پولشو ،که الهی سرشو بوره ،انداختم تو
کوچه ،زدم تو سرش ،گفتم خاک تو سر جهودت کنن!برو اينم ماست بگي بال سر
کچل ننت!ذليل مرده خيال می کنه متاج سی شيئش بودم.انقدر اوقات تلخ شده
بود که نکردم نون خشکامو ازش بگيم .بی عرضگی رو سياحت!يکی نبود بگه آخه
فلن فلن شده ،واسه چی مفت و مسلم دو من خورده نونتو دادی به اين مرتيکه
الدنگ ببه ؟...چه کنم؟هرچی باشه يه زن اسي که بيش تر نيستم .خدام رفتگان
مارو نيامرزه که اين طور بی دست و پا بارمون اووردن .نه سوادی ،نه معرفتی ،نه هيچ
.چی!هر خاک توسر مرده ای تا دم گوشامون کله سرمون ميذاره و حاليمون نيشه
من بی عرضه رو بگو که هيچ چيمو به اين قبا آرخولوقيه -اين مل موشی جوهوده رو
ميگم-نيدم ؛ ميگم باز هرچی باشه ،اينا مسلمونن ،خدا رو خوش نياد نونن يه مسلمونو
!تو جيب يه کافر بريزم .اون وخت تورو به خدا سياحت کن ،اينم تلفيشه
ميام ثواب کنم ،کباب ميشم .راس راسی اگه آدم هه پاچه شم تو عسل کنه ،بکنه تو
کهنه هات که به درد من نی خوره.بزا باشه هون« خوب خواهر ،اين کفش
هاجر که دست پاچه شده بود ،تکانی خورد .سرو شانه ای قر داد و درحالی که
واه واه!چقدر گنده دماغ!من مقصودم به تو نبود که داداش ،به اون ذليل مرده بود«
آخه خواهر درسته که صبح تا شوم با هزار جور آدم سرو کله می زنيم ،اما کله خر«
که به خورد ما ندادن که !تو به در ميگی که ديوار گوش کنه ديگه .آخه ...آخه
نه داداش.اوقاتت تلخ نشه .آخه چه کنم ،منم دل پره.اصل خدام هه اين«
ال شنگه ها رو هي براما فقي فقرا آورده .واه واه خدا به دور!اين اعيانا کجا لباس
و کفش کهنه دم در می فروشن؟يا می برن بازار عوض می کنن ،يا ميدن کلفت نوکراشون
بلدن ديگه .اگر اين طور نبود که دارا نی شدن که!اگه اونا بودن ،مگه خوردده نوناشونو
اصل کنار ميگذاشت؟زود خشکش می کردن و می کوبيدن ،می زدن به کتلته ،متلته؟چيه؟
چرا پای حضرت عباسو ميون می کشی؟من يه برادر مسلمون ،تو هم خواهر«
من خلصه شو بگم ،اگه کاسه بشقاب بای ،يه کوزه جاترشی ميدم ،دوتا«
آفتاب لب بام رسيده بود که معامله تام شد.کاسه بشقابی چهارتومان و شش
.ره افتاد
*
فردا اول غروب ،هاجر پشت بام را آب و جارو کرد ؛ جاها را انداخت و به
انتظار شوهرش ،که قرار بود امشب بيايد ،کنار حياط می پلکيد؛و گاهی هم به
.مطبخ سر می زد
.در خانه ای که هاجر و شوهرش زندگی می کردند ،دو کرايه نشي ديگر هم بودند
يکی شوفر بيابان گردی بود ،که داي به سفر می رفت و در غياب خود ،زن خود
را با تنها فرزندش آزاد می گذاشت؛ و ديگری پينه دوز چهل و چند ساله ای که تنها
از هفت اتاق خانه کرايه ای آنا ،دو اتاق را آن ها داشتند ،دو اتاق هه شوفر و
عباس آقای شوفر ،يک هفته بود که به شياز رفته بود و زنش متم ،باز سر به
نيست شده بود.قبل می گفت می خواهد چند روزی به خانه مادرش برود.ولی
اوستا رجبعلی پينه دوز ،يک مستاجر خيلی قديی بود و شايد در اين خانه کم کم
کم تر دوندگی داشت ،جز هفته ای يک بار که برای خريد تيماج و مغزی و نوار و
ديگر لوازم کار خود به بازار می رفت؛ هيشه يا در دکان بود ،و يا کنج اتاق
زنش را که حاضر نشده بود از ده به شهر بيايد ،در هان سال اول ،ول کرده بود
و فقط تابستان ها ،که با بساط پينه دوزی خود ،سری به ده می زد ،با او نيز عهدی
.تازه می کرد
وقتی به شهر آمده بود ،سواد چندانی نداشت.يکی دو سال به کلس اکابر رفت
و بعد هم با خواندن روزنامه هايی که يک مشتی روزنامه فروشش می آورد ،به راه
می کرد.و نتيجه می گرفت.خود او چپ بود ،چون پينه دوز بود-خود او اين گونه
دليل می آورد-ولی دلش نی آمد حافظ را رها کند و وقت بی کاری خود را به
کارهای ديگری بزند .خودش هم از اين تنبلی ،دل زده شده بود.و هروقت رفيق
روزنامه فروشش ،با صدای خراش دار و ب خود ،به او سرکوفت می زد ،قول می داد
هوا تاريک شده بود.اوستا رجبعلی هم آمد.ولی عنايت هنوز پيدايش نبود.هاجر
رفت تا چراغ را روشن کند .کفشش را درآورد.وارد اتاق شد .کبيت کشيد و
وقتی خواست لوله چراغ را بلند کند ،در روشنايی کبيت ،لک صورتی ناخن های
.دستش ،که به روی لوله چراغ برق می زد ،يک مرتبه او را به فکر فرو برد
.چوب کبيت ته کشيد .نوک انگشت هايش را سوزاند ورشته افکار او را پاره کرد
:يک کبيت ديگر کشيد و در حالی که چراغ را روشن می کرد ،با خود گفت
در صدا کرد و پشت سر کسی کلون شد .صدای پای خسته و سنگي عنايت به
گوش رسيد .هاجر ،دست های خود را زير چادر ناز پيچيد و تا دم در اتاق ،به
بسم ال الرحن الرحيم !ديگه چی دلت می خاد ؟عوض اين که بيای گرد راهو«
بگيی و بپرسی اين چند روز تو نياوران چه خاکی به سرم کردم ،باد سر دلت
»می زنی؟
عنايت در حالی که جعبه آينه خود را روی باری بند می کرد،باخون سردی و آه
:گفت
بله خدا بزرگه .خيلی ام بزرگه !مثل خورده فرمايشای زن من...اما چه بايد کرد«
مرد حسابی چرا کفر ميگی؟چی چی خدا خيلی بزرگه مثل هوس های من؟باز«
.ما غلط کردي يه چيزی از تو خواستيم ؟باز می خاد تا قيامت بلگه و مسخره کنه
می شری ؟
»!بيس و چارزار«
هاجر دست های خود را که به چادر پيچيده بود بيون آورد و با لب خندی ،پر از
شرون وايسادم تا يه شوفر دلش به رحم بيآد،منو مانی به شهر بياره.اونوقت تو
...رفتی بيسد و چارزار دادی مانيکور خريدی که جلو چشم نامرم قر بدی؟
هاجر آن رويش بال آمده بود .چادر را کنار انداخت .خون به صورتش دويد و
:فرياد زد
»!به تو چه«
اوستا رجبعلی حافظ را به کناری انداخت.از روی بساط ساور شلنگ برداشت
و خود را رساند.چند تا«ياال»بلند گفت و وارد شد.عنايت از هول هول چادر حاجر را
».باز چه خب شده؟...اهه!آخه مرد حسابی اين کارا مسئوليت داره.خدارو خوش نيآد«
به جون عزيزی خودت ،اگه مض خاطر تو نبود ،له لوردش می کردم.زنيکه«
بيا...بيا بري اتاق من ،يه چايی بور حالت جا بيآد...معلوم ميشه اين«
اوستا رجبعلی يک ربع ديگر آمد و هاجر ار هم به اتاق خود برد .چای ريت و
»خوب!می خاين از خر شيطون پايي بياين يا بازم خيال کتک کاری دارين؟«
و با ايان ،گفت :عنايت توی حرف او دويد و با لنی آرام ،ولی مکم
،چی ميگی اوستا؟ اومدي و من هيچی نگم .ولی آخه اين زنيکه کم عقل«
،چادر ناز کمرش می زنت؛ وضو می گيه ،با اين لکای نس که به ناخوناش ماليده
ای بابا توام.ناخون که جزو بشره نيسش که.هر هفته چار مثقال ناخونای«
زياديتو می گيی و دور می ريزی .اگه جزو بشره بود که چيندن هو نوک سوزنش کلی
».کفاره داشت
من چه می دون اوس سا.من که يه زن ناقص العقل بيش تر نيستم که .کجا مساله«
سرم ميشه؟
.نيشه.روزنامه که بلد نيستی بونی ،وگه نه می فهميدی من چی می گم .اينم تقصي شوهرته
اما نه خيال کنی من پشتی تو رو می کنم ها!تو هم بی تقصي نيستی .آخه تو
اين بی پولی ،خدا رو خوش نيآد اين هه پول ببی بدی مانيکور بری.اما خوب
چه بايد کرد؟ ماها تو اين زندگی تنگمون ،هی پاهامون به هم می پيچه و رو
،سر و کول هم زمي می خوري و خيال می کنيم تقصي اون يکيه .غافل از اين که
آره ،آره اوستا راست ميگی! خدا می دونه من هر وقت ته جيبم خاليه،مثل«
برج زهرمار شب وارد خونه ميشم.اما هروقت چيزی تنگ بغلمه ،خونه م برام مثل
».بشته.گرچه اجاقمون کوره ،ولی اين جور شبا هيچ حاليم نيشه
شيشه لک را توی چاهک خالی کرد.مارک آن را کند و يک خرده روغن عقربی را که
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
گناه
شب روضه هفتگی مان بود.و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و
.رخت خواب ها را انداختم ،هوا تاريک شده بود.و مستعمعي روضه آمده بودند
حياطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کردي و گلدان ها را
مرتب دور حوضش می چيدي ،داشت پرمی شد.من کارم که تام می شد ،توی
تاريکی لب بام می نشستم و حياط را تاشا می کردم .وقتی تابستان بود و روضه را
توی حياط می خواندي ،اين عادت من بود.آن شب هم مدتی توی حياط را تاشا
می کردم .خوب يادم مانده است.باز هم آن پيمردی که وقتی گريه می کرد ،آدم خيال
.می کرد می خندد ،آمد و سرجای هيشگی اش ،پای صندلی روضه خوان نشست
من و خواهرم هيشه از صدای گريه اين پيمرد می خنديدي.و مادرم ما را دعوا می کرد و
پشت دستش را گاز می گرفت و مارا وامی داشت استغفار کنيم .يکی ديگر
کس ديگری اشکشان را ببيند.ولی اين يکی نه سرش را پايي می انداخت ،و نه دستش را
روی صورتش می گرفت.هان طور که روضه خوان می خواند ،او به روبه روی خود
نگاه می کرد و بی صدا اشک از چشمش ،روی صورتش که ريش جوگندمی کوتاهی
داشت ،سرازير می شد.آخر سرهم وقتی روضه تام می شد ،می رفت سر حوض ،و
صورتش را آب می زد.بعد هانطور که صورتش خيس شده بود ،چايی اش رامی خورد
.اما تابستان ها ،هر شب که من از لب بام ،بساط روضه را می پاييدم ،اين طور بود
من به اين يکی خيلی علقه پيدا کرده بودم .وقتی هم که تنها بودم ،به شنيدن صدای
بودم ،او پقی می زد به خنده و مرا هم می خنداند .وآن وقت بود که مادرمان
جوگندمی اش ،از هان بالی بام هم پيدا بود که خيس شده است.آن شب او هم
آمد و رفت ،صاف روبه روی من ،روی حصي نشست .کناره هامان هه
شب های روضه هم آ ن طرف ،توی تاريکی ،پشت گلدان ها ايستاده بود و ناز
چه قدر دل می خواست نازم را بلند بلند بوان .چه آرزوی عجيبی بود!از
وقتی که ناز خواندن را ياد گرفته بودم ،درست يادم است ،اين آرزو هي طور
.در دل مانده بود و خيال هم نی کردم اين آرزو عملی بشود .عاقبت هم نشد
برای يک دخت ،برای يک زن که هيچ وقت نبايد نازش را بلند بواند ،اين آرزو
کجا می توانست عملی بشود؟اين را گفتم .مدتی توی حياط را تاشا می کردم و
بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد ،من زود خودم را از لب بام کنار کشيدم و بلند
تا ببينم چه خب خواهد شد.و مردم چه خواهند کرد .شدم.لزم نبود که ديگر نگاه کنم
پدرم را هم وقتی می آمد ،خودم که نی ديدم .صدای نعلينش که توی کوچه روی پله
دالن گذاشته می شد ،و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالن می خورد ،مرا
متوجه می کرد که پدرم آمده است.پشت سر او هم صدای چند جفت کفش ديگر را روی
آجر فرش دالن می شنيدم .اين ها هم موذن مسجد پدرم و ديگر مريدها بودند که با پدرم
از مسجد برمی گشتند.ديگر می دانستم که وقتی پدرم وارد می شود ،نعلينش را آن گوشه
،پای ديوار خواهد کند و روی قاليچه کوچک ترکمنی اش ،که زير پا پن می کرد
چند دقيقه خواهد ايستاد و هه کسانی که دور حياط و توی اتاق ها نشسته اند و چای
می خورند و قليان می کشند ،به احتامش سرپا خواهند ايستاد و بعد هه با هم خواهند
بود و من شايد تابستان سومم بود که هر شب روضه ،وقتی رخت خواب ها را پن
می آمدم و توی حياط را تاشا می کردم .مادرم دو سه بار مرا می کردم ،لب بام
غافلگي کرده بود و هان طور که من مشغول تاشا بودم ،از پلکان بال آمده بود و
کرده بود.ومن ترسان و خجالت زده از جا پشت سرمن که رسيده بود ،آهسته صداي
پريده بودم .جلوی مادرم ساکت ايستاده بودم.و در دل با خود عهد کرده بودم که ديگر
لب بام نياي.ولی مگر می شد؟آخر برای يک دخت دوازده سيزده ساله ،مثل آن وقت
من ،مگر مکن بود گوش به اين حرفها بدهد؟اين را گفتم.پدرم که آمد ،من از جا
پريدم و رفتم به طرف رختخواب ها.خوبيش اين بود که پدرم هنوز نی دانست من
شب های روضه لب بام می نشينم و مردها را تاشا می کنم.اگر می دانست که خيلی
بد می شد.حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نواهد کرد.چه مادر مهربانی
خوب يادم است.رخت خواب ها پن بود.هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی
،روی دشک خودم ،که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله ام روی آن می خوابيدم
نشستم ،ديدم که خيلی خنک بود.چقدر خوب يادم مانده است!هيچ ديده ايد آدم بعضی
وقت ها چيزی را که خيلی دلش می خواهد يادش باند ،چه زود فراموش می کند؟
اما بعضی وقت ها هم اين وقايع کوچک چه قدر خوب ياد آدم می ماند!هه چيز آن شب
چه خوب ياد من مانده است!اين هم يادم مانده است که به دخت هسايه مان که آمده
بود رخت خواب هاشان را پن کند و از لب بام مرا صدا کرد ملی نگذاشتم.خودم
را به خواب زدم و جوابش را ندادم.خودم هم نی دان چرا اينکار را کردم ،ولی
دشکم آنقدر خنک بود که نی خواستم از رويش تکان بورم .بعد که دخت هسايه مان
پايي رفت ،من بلند شدم و روی رخت خواب نشستم ،به چه چيزهايی فکر می کردم
يک مرتبه به صرافت افتادم ،به صرافت اين افتادم که مدت هاست دل می خواهد ،
يواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم.هنوز جرات نداشتم آرزو کنم که
آن طرف بام می انداختيم .من و مادرم و بچه ها اين طرف می خوابيدي و رخت خواب
برادرم را که دو سال بزرگت از من بود آن طرف ،آخر رديف رخت خوابای خودمان
می انداختيم.هچه که اين خيال به سرم زد ،باز مثل هيشه اول از خودم خجالت کشيدم
آهسته و دول دول برای اين که سرم در نور چراغ های حياط نيفتد ،به آن طرف رفتم
.و کنار رختخواب پدرم ايستادم.تنها رخت خواب او ملفه داشت.خوب يادم است
بالی آن می گذاشتم و لاف را پايينش جع می کردم ،يک ملفه سفيد و بزرگ هم
ملفه رخت خواب پدرم ،در تاريکی هم به چشم می زد و هرشب اين خيال
يک چند دقيقه ای ،نيم ساعتی ،روی آن دراز بکشم.به خصوص شب های
چهارده که مهتاب سفيدتر بود و مثل برف بود.چه قدر اين خيال اذيتم
می کردم!اما تا آن شب ،جرات اين کار را نکرده بودم .نی دان چه بود
کسی نبود که مرا ببيند.کسی نبود که مرا ببيند.اگر هم می ديد ،نی دان مگر
،چه چيز بدی در اين کار بود.ولی هروقت اين خيال به سرم می افتاد
عرق ناراحت می شدم.صورت داغ می شد.لب هاي می سوخت و خيس
می شدم و نزديک بود به زمي بورم.کمی دودل می ماندم و بعد زود خودم
را جع و جور می کردم و به طرف رخت خواب های خودمان فرار می کردم
و روی دشک خودم می افتادم .يک شب ،چه خوب يادم مانده است ،گريه هم
.می کردم.بعد خودم از اين کارم خنده ام می گرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم
،اما چه قدر خنده دار بود گريه آن شب من!وقتی روی رخت خواب خودم افتادم
مدتی گريه کردم و بي خوب و بيداری بودم که خواهرم آمد بال و صداي کرد
که شام يخ کرد.آن شب هم وقتی اين خيال به سرم افتاد ،اول هان طور
کرد که حال هم ملفه خنک خنک بود و پشت من تا پايي پاهاي آنقدر يخ
.وحشت کردم که اينطور يخ کردم.ولی صورت داغ بود و قلبم تند می زد
مثل اين که نامرم مرا ديده باشد.مثل وقتی که داشتم سرم را شانه
می کردم ولی خجالتم زياد طول نکشيد.پشتم گرم شد.عرقم بند آمد
و ديگر صورت داغ نبود .ومن هان طور که روی رخت خواب پدرم
چه طور شده بود که من خواب ديو پيدا کرده بودم.هروقت به فکر آن شب
که ديگر نفهميدم چه اتفاقهايی افتاد.فقط يک وقت بيدار شدم و ديدم لاف
پدرم تا روی سينه ام کشيده شده است و مثل اين که کسی پلوي خوابيده
تکان خوردم و خواستم يک پلو بشوم .ولی هان تکان را هم نيمه کاره ول
کردم و خشکم زد و هان طور ماندم .سرتاپاي خيس عرق شده بود و تنم
داغ داغ بود و چانه ام می لرزيد.پاهاي را يواش يواش از زير لاف پدرم
پلو افتاده بود.دستش را زير سرش گذاشته بود و سبيل می کشيد.و من
که نتوانستم يک پلو شوم ،دود سيگارش را می ديدم که از بالی سرش بال
می رفت.از حياط نور چراغ های روضه بال نی آمد .سروصدايی
هم نبود.فقط صدای کاسه بشقاب از روی بام هسايه مان-که دير و هان
خواب برده بود!هنوز چانه ام می لرزيد و نی دانستم چه کار کنم .بلند شوم؟
چطور بلند شوم ؟هان طور بواب؟چطور پلوی پدرم هانطور بواب؟دل
می خواست پشت بام خراب شود و مرا باخودش پايي ببد.راستی چه حالی
داشتم !در اين عمر چهل ساله ام ،حتی يک دفعه هم اين حال به من دست
نبيند.دل می خواست مثل دود سيگار پدرم -که به آسان می رفت و پدرم
ديد که اين طور بی حيا ،روی رخت خوابش خوابيده ام.وای که چه حالی
داشتم!کم کم باد به پياهنم ،که از عرق خيس شده بود ،می خورد و
سردم شده بود.ولی مگر جرات داشتم از جاي تکان بورم ؟هنوز هان
طور مانده بودم .نه طاقباز بودم و نه يک پلو.يک جوری خودم را نگه
فکر اين شب می افتم ،می بينم اگر پدرم عاقبت به حرف نيامده بود ،من
.تا صبح هان طور می ماندم و از سرما يا ترس و خجالت خشکم می زد
اما بالخره پدرم به حرف آمد و هان طور که سبيلش به دهنش بود ،از لی
:دندانايش گفت
من ناز نوانده بودم .هان از سر شب که بال آمده بودم ،ديگر پايي نرفته
بودم .ولی اگر هم ناز خوانده بودم ،می بايد در جواب پدرم دروغ می گفتم
می توانست مرا خلص کند.اما به قدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس
و خجالت به قدری آب کرده بود که اول نفهميدم در جواب پدرم چه گفتم .ولی
.زدن بلند شوم و کفش هاي را دست بگيم و خودم را از پله ها پايي بيندازم
سوال پدرم مثل اين که مرا از جا کند.راستی از پلکان خود را پايي انداختم و وقتی
:توی ايوان ،مادرم رنگ و روی مهتابی مرا ديد ،وحشتش گرفت.و پرسيد
اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نازم را خواندم ،هنوز توی فکر بودم و
.هنوز از خودم و از چيز ديگری خجالت می کشيدم.مثل اين که گناه کرده بودم
.گناه کبيه.مثل اين که رخت خواب پدرم مرد نامرمی بوده است و مرا ديده
که فکر می کنم ،می بينم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم ،خجالتی که مرا
آب می کرد ،خجابت زنی بود که مرد نامرمی بغلش خوابيده باشد.وقتی بعد
از هه ،دوباره بال رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزيدم و لاف را
:تا دم گوشم بال کشيدم ،خوب يادم است مادرم پلوی پدرم نشسته بود و می گفت
اما راسی هيچ فهميدی که دختت چه وحشت کرده بود؟به خيالش معصيت «
و پدرم ،نه خنديد و نه حرفی زد.فقط صدای پکی که به سيگارش زد ،خيلی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
سنو پزان
دود هه حياط را گرفته بود و جنجال و بيابرو بيش از هه سال بود.زن ها
ناهارشان را سرپا خورده بودند و هرچه کرده بودند ،نتوانسته بودند بچه ها را
بردارند و توی بغچه بگذارند و به راحتی اين طرف و آن طرف بدوند.داد و بی داد
ظرف هايی که جابه جا می کردند-و برو بيای زن های هسايه که به کمک آمده بودند
و ترق و توروق کفش تته ای سکينه ،کلفت خانه-که ديگران هيچ امتيازی بر او
نداشتند-هه اين سروصداها از لب بام هم بالتر می رفت و هراه دود دمه ای که
در آن بعدازظهراز هه فضای حياط برمی خاست ،به ياد تام اهل مل می آورد که
خانه حاج عباس قلی آقا نذری می پزند.و آن هم سنوی نذری .چون ايام فاطميه بود
مري خان ،زن حاج عباس قلی آقا ،سنگي و گوشتالو ،باپاهای کوتاه و آستي های
بالزده اش غل می خورد و می رفت و می آمد.يک پايش توی آشپزخانه بود که
از کف حياط پنج پله می رفت و يک پايش توی اتاق زاويه و انبار و يک پايش پای
ظرف ها کرده بود و رقيه اش راکه کوچک تر بود،پای ساور نشانده بود و خودش هم
».آهای عباس ذليل شده !اگر دستم بت برسه ،دم خورشيد کبابت می کنم«
»طوره؟
».قبول کنه
»عمقزی به نظرم ديگه وقتش شده که آتيش زير پاتيلو بکشيم ؛ ها؟«
»!وای خواهر ،چرا اين قدر دير اومدی؟ملس ختم که نبود خواهر«
و با دست های دراز از سرو کله هم بال رفتند.خاله بچه نداشت و تام
،بچه های خانواده می دانستند که جواب سلمشان نبات است.خاله از زير چادر
کيف پارچه اش را درآورد ؛ زيپ آن را کشيد و يکی يکی دانه آب نبات توی دست
بچه ها گذاشت .اما بچه ها يکی دو تا نبودند.مري خان پنج تا بچه بيش تر نداشت؛
فاطمه و رقيه و عباس و مني و منصور.اما آن روز خدا عال است دست چند تا
،بچه برای آب نبات دراز شد.دو سي و نيم آب نباتی که خاله سر راه خريده بود
:در يک چشم به هم زدن تام شد و هنوز فرياد بچه ها بلند بود که
وقتی هه آب نبات ها تام شد و خاله هه گوشه های کيف را هم گشت ،يک پنج قرانی
درآورد و عباس را که پسری هشت ساله بود ،کناری کشيد .پول را توی مشتش
هنوز جله آخر تام نشده بود که عباس رو به درحياط ،پا به دو گذاشت و بچه ها
.هه به دنبالش
با اين که بچه ها رفتند ،چيزی از سروصدای خانه کاسته نشد.زن ها با گيس های
تنگ بافته و آستي ها ی بال زده چاک يه هايی که از بس برای شي دادن بچه ها
.پايي کشيده بودند شل شده بودند شل و ول مانده بود ،عجله می کردند ؛ احياط می کردند
؛ و برای راه انداخت بساط سنو شور و هيجانی داشتند .به هم کمک می کردند
هه تند و تند می رفتند و می آمدند ؛ به هم تنه می زدند ؛ سلم می کردند ؛ شوخی
می کردند ؛ متلک می گفتند ،يا راجع به عروس ها و هووها و مادرشوهرهای هديگر
وای عمقزی پسرت رو ديدم .حيوونی چه لغر شده بود!اين عروس حشريت«
اوا صغرا خان !خاک بر سرم !ديدی نزديک بود اين زهرای جون مرگ شده«
-هووی تورم خب کنه.اگر اين مادر فولد زره خبدار می شد ،هه هوردود می
پس رزق کی رو می خوره؟اگه اين عفريته پای شوهرت ننشسته بود که حال و«
جله آخر را مري خان گفت که تازه چادر خواهرش را گرفته بود.از آن طرف
می گذشت و می خواست به صندوق خانه ببد.دم در صندوق خانه ،رو به خواهرش
می بينی خواهر ؟کرم از خود درخته.هي خاله خانباجی های بی شعور و پپه هستند«
» .که شوهر الدنگ من ميه با پنشش تا بچه سرم هوو ميآره
!ايشال که ترکمون بزنه .ميگن سه روزه داره درد می بره.سرتته مرده شور خونه«
.حاجی قرمساق منم لبد الن بالی سرش نشسته ،عرق پيشونيش رو پاک می کنه
.و از صندوق خانه درآمدند و به طرف مطبخ راه افتادند که آن طرف حياط بود
.بري سری به اجاق بزنيم خواهر!يک من گندم امسال ،کيله رو از دستم دربرده«
می شستند ،يا بچه کوچولوهاشان را سرپا می گرفتند ،يا شلوارهای خيس شده بچه ها
را لبه ايوان پن می کردند ،يا سرهاشان را توی يه هم کرده بودند و چيزی می گفتند
.مري خان امسال به نذر پنج تن ،يک من گندم بيش تر از سال های پيش سبز کرده بود
کرايه می کردند و وقتی دم می کشيد ،از سربار برمی داشتند .واين هه ظرف هم لزم
نبود.اما امسال از هان اول کار ،عزا گرفته بودند.فرستاده بودند پاتيل مسجد بزرگ را
آورده بودند و به متولی مسجد -که آن را روی سرش هن هن کنان و صلوات گويان از
در چهار اطاق تو آورده بود-دوتومان انعام داده بودند و چون ديده بودند که اجاق برايش
کوچک است ،فرستاده بودند از توی زيرزمي ده پانزده تا آجر نظامی کهنه آورده بودند که
خدا عال است چند سال پيش ،از آجر فرش حياط زياد مانده بود و وسط مطبخ
اجاق موقتی درست کرده بودند و پاتيل را بار گذاشته بودند.وقتی هم که پاتيل را آب گيی
می کردند ،تابيست و چهار سطل شرده بودند ،ولی از بس بچه ها شلوغ کرده بودند
.و خاله خانباجی ها صلوات فرستاده بودند ،ديگر حساب از دستشان در رفته بود
بعد هم فرش يکی از اتاق ها را جع کرده بودند و هرچه ظرف داشتند ،دسته دسته
دور اتاق و توی اطاقچه ها چيده بودند .هرچه کاسه و بشقاب مس بود ،هرچه
چينی و بدل چينی بود و هرچه سينی و ممعه داشتند ،هه را آورده بودند.ته
بودند که در سراسر عمر خانواده ،فقط موقع تويل حل و سربساط هفت سي
گذاشته بود و ظرف های قيمتی را روی آن چيده بود و ظرف های ديگر را
به ترتيب کوچکی و بزرگی آن ها دسته دسته کرده بود و هه را شرده بود
و دو ساعت پيش ناهار که خورده بودند ،به مادرش خب داده بود که جعا
هشتاد وشش تا کاسه و باديه و جام و قدح و خورش خوری و ماست خوری
و سينی و لگن جع شده.و مادرش که با عمقزی مشورت کرده بود ،به اين
نتيجه رسيده بود که ظرف باز هم کم است و ناچار در و هسايه ها را صدا کرده
بود و خواسته بود هرکدامشان هر چه ظرف زيادی دارند بياورند و اين سفارش
زده بودند -پشت سر هم از راه می رسيدند و دسته دسته ظرف های مس
دو نفر هم پارچ آورده بودند و ي :نفر هم سطل .و فاطمه پيش خود
»!چه پرمدعا«
جون خودت که ماشاال سواد داری و« واه!چه حرفها ؟فاطمه خان
».صورت ور می داری
و هسايه ها که هر کدام توی کوچه يا دالن خانه کاسه و باديه خودشان را
شرده بودند و حتی با نوک کاردی يآ چيزی زير کعبش را خطی يا دايره ای
کشيده بودند و نشان کرده بودند ،خودشان را بی اعتنا نشان می دادند و پشت
بود که کاسه و باديه می آوردند .بچه به بغل آمد و از زير چادرش يک
».روم سياه فاطمه خان !تو خونه گدا گشنه ها که ظرف پيدا نيشه«
فاطمه که سرش به حساب گرم بود و داشت ظرف های هسايه ها را
».زهرا
و روی ديوار علمتی گذاشت و زن مياب که رفت ،جام را برداشت
و روی نوک پنج انگشت دست چپش گذاشت و با دست راست تلنگری به
و زيل آن را گوش کرد و يک مرتبه تام خاطراتی که با اين صدا و اين جام
هراه بود ،در مغزش بيدار شد.به يادش آ»د که چند بار با هي جام زمي
از برخورد دندان هايش با جام لذت برده بود و اوايل بلوغ که نی گذاشتند
زياد توی آينه نگاه کند ،چه قدر در آب هي جام مسی صورتش را برانداز
کرده بود و دست به زلف هايش فرو کرده بود و عاقبت به يادش آ»ده که چهار
،سال پيش ،در يکی از هطن روزهای سنو پزان ،جام گم شد و هر چه گشتند
گيش نيآوردند که نيآوردند .يک بار ديگر هم آن را به صدا درآورد و اين بار
بايک کاسه مس ديگر به آن ضربه ای زد و صدا چنان خوش آهنگ و طني دار و
بلند بود که خواهرش رقيه از پای ساور بلند شد و به هوای صدا به دو آمد و
».الی شکر خواهر!ديدی گفتم آخرش پيدا ميشه؟!من يه شع نذر کرده بودم«
،دو دقيقه بعد ،مادر نفس زنان ،با چشم های پف کرده و صورت گل انداخته
:مادر پشت دستش را که پای اجاق سوخته بود ،به آب دهان تر کرد و گفت
».چاشت نی رسونند
چی ميگی دخت؟يعنی شوهر ديوثش تو راه آب گيش آورده؟خونه خرس و«
هم توم شد ،در و قفل کن که مال مردم حيف و ميل نشه.خودت بيا دو سه تا
ای مادر!اين حرف ها کدومه؟مگه خودت با اين هه نذر و نياز تونستی جلوی«
»بابام رو بگيی؟
:مادر باز پشت دستش را بازبان تر کرد و اخش را توی هم کشيد و گفت
و هنوز در اتاق ظرف خانه را نبسته بودند که باز حياط پر شد از جنجال بچه ها
خاله تازه داشت بچه ها را آرام می کرد و در پی نقشه ای بود که هه شان را دنبال
نود سياه ديگری بفرستند ،که يک مرتبه شلپ صدايی بلند شد و يکی از زن ها
فرياد کشيد.بچه اش توی حوض افتاده بود .دور حوض می دويد و سوز و بريز
مردها را هم که دست به سرکرده بودند .ناچار فاطمه خان ،هان طور با
لباس پريد توی حوض و بچه را درآورد که تا نيم ساعت از دهان و دماغش
آب می آمد و مثل ماست سفيد شده بود و برای مادرش نبات آب سرد درست
به تنش چسبيده بود و موهايش صاف شده بود و تام خطوط بدنش نايان
ديگر چيزی به دم کردن پاتيل نانده بود .مرتب سه نفری پای آن کشيک
توی مطبخ هه چشم هايشان قرمز شده بود و پف کرده بود و آبی که از
در بزرگ مسی پاتيل را حاضر کرده بودند و رويش خاکست ريته بودند و
منتظر بودند که فاطمه خان آخرين دسته ها را بزند و گرمش بشود و عرق بکند
آن را بکشند و روی درش بريزند ،...تا در پاتيل را بگذارند و آتش زير
که اي داد بی داد !يک مرتبه مري خان به صرافت افتاد که هنوز کسی را دنبال
:آشيخ عبدال نفرستاده اند .فريادش از هان توی مطبخ بلند شد که
آهای عباس ذليل شده!جای اين هه عذاب دادن ،بدو آشيخ عبدال رو خب کن«
دست عباس بگذارد و روانه اش کند.و حال ديگر عرق از سرو روی فاطمه ،دخت
پا به بت مري خان ،راه افتاده بود و موقع دم کردن پاتيل رسيده بود.پاتيل را
دم کردند و سرو روی دخت را خشک کردند و بعد دور تا دور مطبخ را جارويی
کردند و چند تا کناره گليم زدند و خاکستها و ذغال های نيم سوز را زير اجاق
چادر سر کرده و مرتب آمدند و دورتادور مطبخ به انتظار حديث کسای آشيخ
.عبدال نشستند
با اين که آتش زير پاتيل را کشيده بودند و دود و دمه تام شده بود ،هه عرق
-می ريتند و خودشان را با دستمال يا بادبزن باد می زدند و سکينه -کلفت خانه
ترق و توروق از پله ها بال می رفت و پايي می آمد و چای و قليان می آورد و
به دست زن ها می داد .بيست و چند نفری بودند .يک قليان زير لب بادبزن
عمقزی گل بته بود که ميان مري خان و خواهرش پای پله مطبخ نشسته بود و
دسته های چارقد ململش روی زانوهايش افتاده بود و يکی ديگر زير لب بی بی زبيده ؛
که مادر شوهر خاله خان آب نباتی بود و کور بود و چشم های ماتش را به يک نقطه
دوخته بود.عمقزی گل بته هان طور که دود قليان را درمی آورد؛ با خاله آب نباتی
:حرف می زد
دخت جون!صدبار بت گفتم اين دکت مکتها رو ول کن!بيا پلوی خودم تا«
عمقزی !من که جری ندارم .گفتی چله بری کن ،کردم.گفتی تو مرده شور خونه«
از روی مرده بپر که پريدم و نصف گوشت تنم آب شد.خدا نصيب نکنه.هنوز يادش
که می افتم تنم می لرزه.گفتی دوا به خورد شوهرت بده که دادم.خيال می کنی روزی چهل
،تا نطفه تم مرغ فراهم کردن،کار آسونی بود؟اون يک هفته توم؟بقال چقال که هيچی
ديگه هه مشتی های چلوکبابی زير بازارچه هم منو شناخته بودن.می بينی که از هيچی
کوتاهی نکرده ام.اما چی کار کنم که قسمتم نيست.بايس بچه های طاق و جفت مردمو ببينم
».پيش اين دکتا فايده نداره .می خواد ورم داره ببه فرنگستون
.حال که جرفه عمقزی .نه اون پولش رو داره ،نه من از خونه بابام آوردم«
:گفت
با اين تو حوض افتادن فاطمه هم که نصف العمر شده ام .حتما دختکم رو
.تو اين زمونه به کی ميشه اطمينون کرد؟اين دخته سليطه هم که زير بار نرفت«
پتياره !آخرش خودم بردم.به هوای اين که سنوپزون نزديکه و رفع کدورت
کرده باشم ،رفتم خونش که مثل واسه امروز دعوتش کنم .می دونستم که هي
روزها پابه ماهه.ده -يا دوازده روز-درست يادم نيست .من که هوش و حواس
پنجره تو حياط داره که جلوش نرده آهنی گذاشت .هچی که از جلوش رد
حالی شده بودم.آن قدر تو خل معطل کردم که فاطمه آمد دنبال .خيال
کرده بود باز قلبم گرفته .رنگ به صورت نانده بود.اين قلب پدر سگ
.می دونی که شوهر قرمساقم ،صبح تا حال رفته اون جا.نه خبی
:دوخت و پرسيد
» .چه طور مگه ؟آخه ننه اگه قرار باشه من بگم که احتام طلسم ميه«
».انبارشون مردند
کاش به جون هووت خورده بود .اگه بچه دار بشه و تورو پيش
از آن طرف مطبخ بلند شد که به يک نقطه مات زده ،می پرسيد :زبيده
ای ننه .دعا کن پيشونيش بلند باشه .درس خونده هاشم اين روزها«
پيدا بشه ،مبادا به اين بونه های تازه دراومده پشت پا به بت دختت
»!بزنی
:بشنود ،گفت
.دومادی که اين کورمفينه واسه دختم پيدا کنه ،ليق گيس خودشه«
خان بزرگ !ديدين گفتم يک من بادوم و فندق کمه ؟به زور اگه به هر«
پايي و در گوش مري خان چيزی گفت و تا مري خان آمد به خودش بنبد
يک زن باريک و دراز ،با موهای جو گندمی -که چادر نازش را دور کمرش
آخرين پله مطبخ گذاشت پايي و سلم بلندی کرد و هان جا جلوی
مري خان ،که قلبش مثل دنگک رزازها می کوبيد ،نشست و لگن را
از روی سرش برداشت و گذاشت زمي.بعد نفس تازه کرد و بی اين که
مري خان چنان دست و پای خودش را گم کرده بود که ندانست چه
هه زن هايی که به انتظار حديث کسای آشيخ عبدال ،دور تادور مطبخ
نشسته بودند ،می دانستند که زن باريک و دراز ،کلفت هووی مري خان
،خاله زهرا که خيال کرده بود لگن به اين بزرگی را برای سنو آورده اند
مري خان هي طور خشکش زده بود و قلبش می کوبيد و جرات نداشت
تکانی خورد و قليانش را که مدتی بود ساکت مانده بود ،کنار زد و درحالی که
:می گفت
دست کرد و سرپوش لگن را برداشت ،که يک مرتبه مري خان جيغی کشيد
با عجله رساندند و به کمک خاله نباتی ،مادرشان را کشان کشان بيون
نشسته بودند و چيزی بردند .زن هايی که آن طرف مطبخ و در پناه پاتيل
نديده بودند ،هجوم آورده بودند و سرک می کشيدند و چيزی نانده بود که
:عمقزی به او گفت
هي النه ،چادرتو ميندازی سرت !اين لگنو ورمی داری می بری خونه«
».بله«
سکينه اين را گفت و لگن را روی سرش گذاشت و هنوز از پلکان مطبخ بال
آشيخ عبدال روی صندلی نشست شروع کرد به خواندن روضه حديث کسا
که «بابی انت و امی يا ابا عبدال»...تازه نفس مري خان به جا آمده بود
ناله بريده بريده اش از آن طرف حياط تا پای پاتيل سنو می آمد »...و صدای
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
خان نزهت الدوله گرچه تا به حال سه تا شوهر کرده و شش بار زاييده و دوتا از
دختهايش هم به خانه داماد فرستاده شده اند ،و حال ديگر برای خودش مادربزرگ
شده است ،باز هم عقيده دارد که پيی و جوانی دست خود آدم است.وگرچه سر
و هسر و خويشان و دوستان می گويند که پنجاه سالی دارد ،ولی او هنوز دو دستی
به جوانی اش چسبيده و هنوز هم در جست و جوی شوهر «ايده آل»خود به اين در
.و آن در می زند
-هفته ای يک بار به آرايشگاه می رود و چي چروک های پيشانی و کنار دهان و زير
با سنجاق و گيه بال می زند.پياهن های «اورگاندی» و تافته می پوشد ،با
سينه های باز و دامن های «کلوش».و روزی يک جفت دستکش سفيد هم عوض
و باقی مانده را صرف ديد و بازديدهايش می کند ،و حال ديگر هه دوستان و اقوام
می دانند که اگر به خانه شان می آيد و اگر در سو گ و سرورشان شرکت می کند
-و اگر گل ها و هديه های گران -برای زايان ها و ازدواج ها و خانه عوض
کردن هاشان -می برد ،و اگر برای تازه عروس ها پا کشا می دهد ،هه برای اين
است که با آدم تازه ای -يعنی مرد تازه ای-آشنا شود ؛ چون ديگر هيچ يک از خويشان
و دوستان دور و نزديک باقی نانده است که لاقل يکی دوبار برای خان نزهت الدوله
خان نزهت الدوله ،قد بلندی دارد و اين خودش کم چيزی نيست.دماغش گرچه
خيلی باريک است ولی ...ای...بفهمی نفهمی ميلی به ست راست دارد.البته نه
راستش می کرد.فقط يک کمی نی شود گفت عيب ،بلکه هان يک کمی ميل به ست
راست دارد.صدايش خيلی نازک است .وقتی حرف می زند،هرگز اخم نی کند و
ابروها و کنار دهانش ،وقتی می خندد ،اصل تکان نی خورد.ماهی پانصد تومان خرج
هفته ای يک بار رنگ می کند.الق بايد گفت که بناگوش وسيعی دارد و از آن بت
گوش های بسيار ظريف و کوچکی .اما حيف که ناچار است يکی از اين گوش های
ظريف را فدای پيچ و تاب موهای خود کند(.فر)موهايش ،از مسواکی که هر روز
به دندان هايش می کشد مرتب تر است و درست است که گردنش کمی -البته باز هم
بفهمی نفهمی-دراز است ،ولی با دستمالی که به گردن می بندد ،يا گردنبندهای پنی
که دوسه دور ،دور گردن می پيچد ،چه کسی می تواند بفهمد؟
باری ،گرچه خان نزهت الدوله کوچک ترين فرزند پدر و مادرش بوده است ،ولی
زودتر از خواهرهای ديگر شوهر کرده بود ه و اين روزها خودش هم افتخارآميز
.وزير است و شوهر آن ديگری ،چهارسال پيش ،در تيمارستان ،خودکشی کرد
خان نزهت الدوله هنوز بيست سالش نشده بود که شوهر کرد.شوهرش عضو
.وزارت خارجه بود.از خانواده های معروف بود و گذشته از آن پول دار بود
بود ،اما هم خانواده عروس و هم خانواده داماد ،حساب های هديگر را خوب وارسی
کرده بودند ،و بی گدار به آب نزده بودند .برادر داماد ،معاون وزارت خارجه
بود و پدر خان نزهت الدوله وزير داخله .اين بود که در و تته خوب به هم
جور شد .باری،تا خان نزهت الدوله آمد مزه عشق و عاشقی را بچشد که بچه دار
شدند و عر و بوق بچه ،جای بگو و بندهای اول زندگی را گرفت و هنوز بچه شان
دوساله نشده بود که شوهرش والی مازندران شد.پدر خان هنوز نرده بود و وزير
داخله بود و برای جع و جور کردن زمي های مازندران و يک کاسه کردن خرده
ملک های بی قواره آن جا،احتياج به آدم کارآمد و امينی مثل دامادش داشت.زن و
کار به جايی کشيده بود که وقتی ميزا منصورخان-شوهر خان نزهت الدوله-از
غربت ،کار عشق و عاشقی اصل ته کشيده بود و بچه ها ناچار جای هه چيز
،را گرفتند و خان که در خانه کار ديگری نداشت ،برای رفع کسالت هم شده
تا توانست بچه درست کرد.سه تا دخت ديگر و يک پسر .ميزا منصور خان
کم کم در خانه هم رسی شده بود و با زنش هان رفتاری را می کرد که با
رييس نظميه ايالتی.زنش را خان صدا می کرد و به وسيله نوکر کلفت ها
احوالش را می پرسيد و اتاقش را جدا کرده بود و با اجازه وارد اتاق زنش
.می شد و بدتر از هه اينکه ديگر نی خواست زنش او را منصور تنها صدا کند
ديگر برای خان نزهت الدوله تمل ناپذير بود.برای او که اين هه احساساتی
وليتی و چلفته روسا رفت و آمد کند و اين هه تنها مانده بود و در وليت غربت
اين هه احتياج به صميميت داشت و فقط دلش به بچه هايش خوش بود!بدتر از
هه اين که هر وقت پا از خانه بيون می گذاشت ،هزاران شاکی ،با عريضه
-و برای او که اصل کاری به اين کارها نداشت ،اين يکی ديگر خيلی تمل
پدرش را با کاغذهای خودش کاس کرده بود تا شايد حکم انتقال شوهرش را
بگيد ،ولی پدرش رسا برايش نوشته بود که يک کاسه شدن املک مازندران
وصف عصا قورت دادگی های شوهرش ،و چند تا قصه خنده داری که راجع
ها و عروس و عمه ها می کرد ،به يادش می آمد که شوهرش چقدر ناجور و
خشک است و چقدر از او و از شوهر ايده آلش دور است.به خصوص که
شوهر خواهرش هم تازه وزير شده بود و خان نزهت الدوله نی توانست
:گفت
»منصور!راضی شد؟«
:و شوهر بی اين که خجالتی بکشد ،نه گذاشت و نه برداشت و در جوابش گفت
.و اين ديگر طاقت فرسا بود .و خان نزهت الدوله هان شب تصميمش را گرفت
،به خانه پدر آمد.درست است که پدرش هم دل خوشی از اين داماد مغضوب نداشت
ولی هرچه اصرار کرد که بچه ها را بايد از اين شوهر گرفت ،به خرج خان
ايده آلش چه خصوصياتی بايد داشته باشد.ولی حال که از شوهر اولش طلق گرفته
بود و آسوده شده بود ؛ می دانست که شوهر ايده آلش چه خصوصياتی نبايد داشته
باشد.شوهر ايده آل او بايد جوان باشد ؛ پولدار باشد ؛ خشک و رسی نباشد ؛ وقيح
فرق سر تا نوک پای زنش را ببوسد.و به اين طريق خيلی هم راضی بود و برای
اين که خودش را به ايده آل برساند ،سعی می کرد روز به روز جوان تر باشد.ماهی
يک کرست عوض می کرد ؛ پستان بندهای جورواجوری می بست که سفارشی ؛ در
کارخانه های سوييس ،به اندازه سينه خان بودند و متخصص مو آرايشگر و هه جور
جای خود ...،هر روز و هر ساعت پای مصولت اليزابت آردن که به
.لب و ناخن ؛ چه رنگ های تازه ای را به جای رنگ های قديی جايگزين کرده اند
که از شوهر سابقش گرفته بود ؛ آن قدر پول داشت که در هر فصل بيست
و يک دست لباس بدوزد و هفته ای يک جفت کفش برد.و اصل به عدد بيست
و يک عقيده پيدا کرده بود .اين هم خودش يکی از تربيات نه سال شوهرداری
او بود.روز بيست و يکم ماه بود که شوهر کرده بود و در هچه روزی طلق
-شوهر دوم خان نزهت الدوله ،يک افسر رشيد و چشم آبی بود که نوارهای منگوله
-دار فرماندهی می بست و تازه از ماموريت جنوب برگشته بود و صورتی آفتاب
سوخته داشت و سال ديگر سرگرد می شد.گرچه وضع خانوادگی مرتب و آبرومندی
نداشت اما خان نزهت الدوله-از هان شب اول که او را در شب نشينی باشگاه
افسران ديده بود-تصميم خودش را گرفته بود.اقوام و خويشان ،با چني ازدواجی
وزير ،دختهايش در خانه خواهند پوسيد -مفيانه بساط عقد را راه انداخت و قرار
.شد عروس و داماد چند ماهی به اهواز بروند و سروصداها که خوابيد ،برگردند
و در هي مدت بود که معلوم نشد چه کسی بو برد و به گوش پدر رساند و هه
اقوام به دست و پا افتادند و عاقبت کشف شد که شوهر ايده آل خان نزهت الدوله
که صاحب عله دو تا زن ديگر در هي تران دارد.حسن کار در اين بود
حاضر نبود و در غياب او حتی احتياج به اين نبود که وزير داخله رسا مداخله
کند و تلفنی به کسی بزند و هان خاله زنک های فاميل ،يک ماهه نشانی خانه آن دو
زن ديگر را پيدا کردند هيچ ،حتی دفتخانه هايی را که ازدواج در آنا ثبت شده
قضيه را آفتابی کردند .به نزهت الدوله در اين سه ماهه آن قدر خوش گذشته بود
-که اصل اين حرفها را باور نی کرد ،تا عاقبت خودش را برداشتند و به يکی
يکی خانه ها و دفتخانه ها بردند تا قانعش کردند.ولی تازه ،شوهر حاضر به
طلق نبود .نظامی بود و يک دنده بود و رشادت هايی را که در جنوب به خرج
داده بود ،رنگ و وارنگ روی سينه اش کوبيده بود و خيال می کرد با هي نوارها و
منگوله ها می تواند با وزير داخله ملکت جواله برود .درست است که اين بار هم
بی سروصدا طلق نزهت الدوله را گرفتند ،ولی نشان های رنگ و وارنگ کار
خودشان را کردند و مهر خان نزهت الدله سوخت شد.خان نزهت الدوله ،گرچه
از اين تربه هم آزموده تر بيون آمد ،اما ته دلش هنوز آرزوی آن افسر چشم آبی
خوش هيکل و منگوله بسته را داشت و از اين گذشته ،هنوز در جست و جوی شوهر
ايده آل خود بی اختيار بود ،نقل هه مالسی که او حضور داشت ،خصوصياتی بود که
يک شوهر ايده آل بايد داشده باشد.و چون اين واقعه هم زودتر فراموش شد و خان بزرگ ها
و مادرشوهرها ی فاميل ،اين بی بند وباری اخي را هم ا زياد بردند ... ،کم کم در هه
مالس ،از او به عنوان يک زن تربه ديده و سرد و گرم چشيده ياد می کردند و عروس ها
و دختهای پابه بت فاميل ،پيش از آنکه از مادر و خواهر خود چيزی بشنوند ،به
می کردند .راستش را هم بواهيد ،خان نزهت الدوله برای بدست آوردند چني عنوانی
جان می داد.او که از هم دندان شدن با زن های پي پاتال خانواده وحشت داشت و نی
خواست خودش رادر رديف آن ها بشمارد-او که فرزندان خودش را مدت ها بود ترک
کرده بود و وارثی برای تربيات شخصی خود نداشت -ناچار هه دخت هايی را که با
او مشورت می کردند ،درست مثل دختها يا خواهرهای خودش حساب می کرد و از ته دل
،برايشان می گفت که شوهر بايد با آدم صميمی باشد،وفادار باشد،چاپار دولت نباشد
وقيح نباشد خوش هيکل و پولدار باشد ،از خانواده متم باشد و بت از هه اين که
چشم هايش آبی باشد.خان نزهت الدوله ،البته به سواد و معلومات نی توانست چندان
،خودش پيش معلم سرخانه ،چيزهايی خوانده بود .شوهر خواهرش که وزير شده بود
باری ،دو سه ماهی از طلق دوم نگذشته بود که پدرش مرد.با شکوه و جلل تام و
موزيک نظامی و ختم در مسجد سپهسالر .و خواهر برادرها تازه از تقسيم ارث و
مياث فارغ شده بودند که شهوريور بيست پيش آمد .شوهر اول خان نزهت الدوله
که مغضوب دوره سابق بود ،وزير خارجه شد و مالس و شب نشينی ها پر شد
از آدم های تازه به دوران رسيده ای که نی دانستند پالتو و کلهشان را به دست
چه کسی بسپارند و اولي پيش خدمتی را که سر راهشان می ديدند ،خيال می کردند
سفي ينگه دنياست .خان نزهت الدوله ،اول کاری که کرد اين بود که خانه ای
مزا گرفت و ماشينی خريد و چهارشنبه ها را روز نشست قرارداد و خودش زمام
کارها را به دست گرفت .گرچه از روی اکراه و اجبار ،ولی دوسه بار پيش وزير
جديد خارجه فرستاد و به هوای ديدن بچه ها و نوه هايش مفيانه به خانه شوهر
دختای شوهر کرده خودش رفت و آمد می کرد و تور می انداخت .سابق
،وگرنه کار را دوسه روزه رو به راه می کرد .حيف که پدرش مرده بود
اما اوضاع عوض شده بود و نه تنها پدر او مرده بود ،بلکه اصل زبان ديگری
و از دوستان قدي خبی بنود .در مالس به کار می رفت و آدم ها ناشناس بودند
خان نزهت الدوله نی داسنت چه شده .ولی هي قدر می ديد که کسی گوشش
،به حرف های او در باب شوهر ايده آب بدهکار نيست .هه در فکر آزادی بودند
در فکر املک واگذاری بودند ،در فکر ملس بودند و در فکر جواز گندم و جو بودند
هي آدم های تازه به دوران رسيده بود که خام نزهت الدوله در ملس جشن
شوهر تازه خان نزهت الدوله ،يکی از روسای عشاير غرب بود که تازه از حبس و
،تبعيد خلص شده بود و سروسامانی يآفته بود و با عنوان آبرومند نايندگی ملس
به تران آمده بود .مردی بود چهارشانه ،با سبيل های تابيده ،صدايی کلفت و گرچه
قدش کوتاه بود و کمی دهاتی به نظر می آمد و از نزاکت و اين حرف ها چندان
خب نداشت ،اما جوان بود و ناينده ملس بود و يک ايل پشت سرش صف کشيده
.بود و ناچار پول دار بود.اين يکی درست شوهر ايده آل نزهت الدوله بود
تابستان ها به ايل رفت و سواری کردن و مثل مردها تفنگ به دوش انداخت و
چکه به پا کردن و زمستان ها در مالس شبانه ،با نايدنده های ملس و شوهر
خان می خورد ،مطابق بود .خان نزهت الدوله که ديگر در باره امور زناشويی
.تربه های زيادی اندوخته بود ،اين بار مقدمات کار را حسابی فراهم کرد
اغلب در خانه شوهر خواهرش که با وجود تغيي زمانه هنوز وزير مانده بود ف
قرار ملقات می گذاشتند و گفقت و نيدها هه رسی بود و حساب شده و هرچيز
به جای خود .تا اين که قرار شد رييس ايل ،يک روز با خواهرش که تازه از
ايل آمده بود بيآيند و بنشينند و درحضور وزير و زنش بله بری ها را بکنند و
سرانامی به کارها بدهند .هي کار را هم کردند و وقتی گفت و گوها تام شد
و ديگر لزم نبود که به خان نزهت الدوله ،از حضور در ملس ،شرمی دست
بدهد ،خان هم تشريف آوردند و ملس خودمانی شد.خواهر رييس ايل ،زنی
بود بسيار زيبا ،با چشمانی آبی و موهای بود .قد بلندی داشت و جوان هم بود
و تا خان نزهت الدوله آمد از او به عنوان خواهر شوهر آينده حسادتی يا کينه ای
،به دل بگيد ،شيفته مبت های عجيب و غريب او شد که چايی اش را شيين کرد
ميوه جلويش گرفت و راجع به فر موهايش که چه قدر قشنگ بود ،حرف زد و از
خياطی که پياهن به آن زيبايی را برايش دوخته بود ،نشانی گرفت .و خلصه خان
نزهت الدوله ،از اين هه مبت ،مات و مبهوت ماند .اين قضيه در آخر بار بود
و قرار شد تا آقای رييس ايل ،املک ضبط شده اش را از دولت پس بگيد و در تران
کامل مستقر شود ... ،خان در يکی از نقاط شيان خانه ای اجاره کند که دنج
باشد و دور از گرما ،تابستان را سر کنند و برای پاييز به شهر برگردند که تا آن وقت
تکليف املک آقا حتما معلوم شده و به هر صورت شوهر خواهر خان نزهت الدوله
خواهر موبور و چشم آبی ،درباره صدهزار تومان مهر ،کمی سخت گيی نشان
می داد ،اما رييس ايل خيلی دست و دلباز بود.حتی قول داد که به زودی هفت نفر
زن و مرد از افراد ايل خود را برای کارهای خانه بواهد و نگذارد خان دست به سياه
و سفيد بزند .دست آخر روز عروسی را معيي کردند و شيينی دهان هديگر
خان نزهت الدوله -که سر از پا نی شناخت -در عرض يک هفته ،خانه شهری اش را
اجاره داد و باغ بزرگی در شيان اجاره کرد و بتهيه مقدمات عروسی با سومي شوهر
ايده آل خود پرداخت .به وسيله يکی از خواهرزاده هايش که برای تصيل به فرنگ رفته
بود -يک دست لباس کامل عروسی وارد کرد که بست و يک مت دنباله داشت .و چهارصد
و بيست و يک نفر از اعيان و زورا و نايندگان را از دو هفته پيش دعوت کرد و با دو تا
از مهمان خانه های بزرگ شهر ،برای پذيرايی آن شب ،قرار داد بست.وکاميونای شرکت
،کتيا-که هم خان نزهت الدوبله و هم شوهرخواهر شدرآن سهم داشتند -سه روز تام
مرغ و گوشت و سبزی و ميوه و مشروب به شيان می بردند و خلصه از هيچ خرجی
:مضايقه نکردند .عاقبت شوهر ايده آلش را يافته بود .به سرو هسر می گفت
اگر آدم ارث پدرش را در راه به دست آوردن شوهر ايده آلش صرف نکند ،پس در چه راهی «
»صرف کند ؟
ملس عروسی البته بسيار ملل بود .يکی از شب های مهتابی اوايل تابستان بود
و هوا بسيار مساعد بود.از دو روز پيش ،تام درخت های باغ را با تلمبه های
.بزرگ شسته بودند و لی تام شاخ و برگ های آن ها چراغ های رنگارنگ کشيده بودند
فواره ها کار می کردند و دو دسته ارکست آمده بودند و «پيست» رقص -که تازه
،اززير دست نار و بنا درآمده بود-گنجايش صد و پنجاه جفت رقاص که نه
،رقصنده را دشت .شراب را از توی قدح های گلسرخی بزرگ ،با ملقه های طل کوب
توی ليوان ها ی تراش دار باريک و بلند می ريتند ؛ و به جای هه چيز ،بوقلمون
سرخ کرده روی ميز بود .و شيين پلو و خاويار ،چيزهايی بود که اصل کسی
،بود و عروس و داماد بالی ميز ،روی يک جفت صندلی خان کار اصفهان
نشسته بودند .شام را با سرود شاهنشاهی افتتاح کردند و از طرف نست وزير و رييس
ملس و خانواده ها ی عروس و داماد نطق های غرای تبيک آميز رد و بدل
شد و هگی حضار ،بارها از طرف دولت و ملت ،به عروس و داماد و خاندان جليل آن ها تبيک
.گفتند و جام های خود را به سلمتی آن ها نوشيدند .ملس خيلی آبرومند برگزار شد
که طرف چپ در ورود باغ گذاشته بودهند ،انباشته شده بود از هدايای مهمانان
و دسته گل های بزرگ .درهان شب ،دوستی های تازه به وجود آمد و کدورت های گذشته
را در بشقاب ها و جام های هديگر ريتند و خوردند و حتی استيضاحی که
.بايد در واخر هان هقفته از دولت به عمل می آمد ،در هان ملس مسکوت ماند
و صبح که اهل خانه بيدار شدند ،ديدند تام هدايا ،به اضافه هرچه جواهر و طل
و نقره و ترمه که روی ميز ها و سر باری های ديواری پخش بوده است -و دو جفت
.قاليچه ابريشمی که زير صندلی عروس و داماد پن کرده بودند -از دست رفته است
ملس شب پيش تا ساعت سه طول کشيده بود و طبيعی بود که در چنان شبی ،حتی
-خدمتکاران هم -در اثر خالی کردند ته گيلس ها -مست کرده باشند.و مسلما دزدها نی
توانسته اندچني فرصتی را غنيمت نشمارند.با هه اين ها ،زندگی عروس و داماد از
فردا به خوبی و خوشی شروع شد.درست است که شوهر خواهر خان نزهت الدوله مطلب
را حتی در کابينه مطرح کرد و با وجود دوستی های تازه برقرار شده شب عروسی ،نزديک
،...بود شوهر خان نزهت الدوله ،به عنوان عدم ا منيت ،دولت را در ملس استيضاح کند
ولی قضيه به اين خاته يافت که رييس شهربانی وقت را عوض کردند و رييس جديد ،به
تعداد کلنتی های شيان افزود و گشت شبانه گذاشت .آقا هم تام خدمتکاران خانه را که
سرجهازی خان بودند ،از آشپز تا باغبان اخراج کرد و به جای آن ها هفت نفر از افراد ايل
.را که تلگرافی احضار کرده بودند ،گذاشت .اما خان نزهت الدوله خم به ابرو نيآورد
.اين دزدی کلن را قضا و بليی دانست که قرار بود به جان سعادت تازه آنا بزند
و از اين گذشته ،داماد به قدری مهربان بود که جايی برای تاسف بر اموال دزد زده نی
.ماند
مسواک خان می گذاشت .آب دوش و وان را خودش سرد و گرم می کرد.لقمه
برايش می گرفت .بند لباس زيرش را می بست .خلصه اين که دو هفته از
ملس مرخصی گرفته بود وو در خانه را به روی اغيار بسته بود و سي تا پياز کارهای
نزهت الدوله هم در اين مدت خانه ديگرش را فروخت و از نو جای اثاث دزد برده
را پر کرد .قالی ها و مبل ها و پرده ها ،هرکدام زينت يک موزه بودند.هر اتاقی
در نزديک ترين فاصله دسشتان بود.در اين نيمه ماه عسل ،آقا هه کاره بود.به کلفت
برق و تلفن و آب و اجاره خانه را مرتب کرده بود و حتی با کمک هايی که در يک
معامله آب خشک کن ،با بايگانی کل کشور ،به صاحب خانه کرده بود ،قبض سه ماه
اجاره را بی اينکه پولی بدهد ،گرفته بود .و سر سفره به خان هديه کرده بود و
چون پانزده روز مرخصی اش داشت تام می شد ،سر هان سفره پيشنهاد کرده بود که
و باهم باشند!و چطور است از خواهرش دعوت کند که تابستان را به شيان بيايد
خان نزهت الدوله که راستش نی دانست با اين تنهايی بعدی چه بکند و از طرفی مهربانی
،های خواهر شوهر را فراموش نکرده بود ،رضايت داد و از فردای مرخصی آقا
هه کارهای خانه به عهده خواهر شوهر بود .و خان نزهت الدوله واقعا يک
،يا پای ميز غذا پارچه عروس خان بود.صبح تا شام وقتش را جلوی آينه ،يا در حام
آن ها روزی سه ساعت گوشت خام و گوجه فرنگی روی صورتش می گذاشت و اصل
ازخانه بيون نی رفت و گوشش به صدای قشنگ خواهر شوهرش عادت کرده بود که
دست به تر و خشک نزدن ،گوجه فرنگی روی صورت ...،اصل حظ می کرد.يک ماه
به اين طريق گذشت .درست است که آقا کمی لغر شده بود ،اما به خان نزهت الدوله هرگز
مثل اين يک ماه خوش نگذشته بود.از روز اول ماه دوم عروسی شان ،زن و شوهر شروع
کردند به پس دادن بازديدها .هر روز دوسه جا می رفتند ؛ ولی مگر به اين زودی ها تام
می شد؟و بدتر از هه اين بود که خان نزهت الدوله خسته می شد.روز دوم ياسوم ديد و
بازديدبود که عصر به خانه خواهر نزهت الدوله رفتند که شوهرش وزير بود و با اصرار
شب هم ماندند .يک وزير ،به هر صورت نی توانست با يک ناينده ملس و يا يک رييس
ايل کاری نداشته باشد و خواهرها هم انگار يک عمر هديگر را نديده بودند !چه حرف ها
داشتند که بزنند !تا دوی بعداز نيمه شب بيدار بودند و قرار و مدارها و درددل ها و
-نقشه
ها ....و بعد هم خوابيدند و صبح هنوز خان نزهت الدوله از رخت خواب بيون نيآمده
بود که شوهرش را پای تلفن خواستند که بله باز ديشب خانه را دزد زده .خواهر آقا را
توی يک اتاق کرده اند و درش را بسته اند.سيم تلفن را بريده اند و دست و پای هر هفت
است ،خدمتکار خانه را بسته اند.و توی انبارحبس کرده اند و هر چه در خانه بوده
برده اند.از قالی های بزرگ و شعدان ها و چلچراغ های سنگي گرفته تا مبل ها و
راديوگرام ها و يچال ها .خلصه اينکه خانه را لت کرده اند.اين بار خان نزهت الدوله
که جای خود داشت ،حتی شوهرش هم تاب نياورده بود و هان پای تلفن زانوهايش تاشده
بود و نشسته بود.تنها برگه ای که از دزدها به دست آمد ،اين بود که جای چرخ های
کاميون های متعدد روی شن باغ به جا مانده بود .فروا رييس شهربانی وقت ،در
مطبوعات مورد حله قرار گرفت که در عرض دو ماه ،دو با ر خانه يک ناينده ملت
را به روی دزدها باز گذاشته و طرح يک استيضاح جديد داشت در ملس به پانزده
امضا حد نصاب خود می رسيد که وزير داخله ،يک هفته بعداز شب دزدی ،با يک مانور
ماهرانه ،طی يک ماده واحده(!)تقاضای سلب مصونيت از داماد تازه يعنی رييس ايل
کرد!و آن هايی که سرشان توی حساب نبود ،گيج شده بودند و نی دانستند سياست روس
حال نگو هان فردای دزدی اخي ،دوتا از خدمتکارهای سابق خان نزهت الدوله که
سرجهاز خان بودند و رييس ايل بيونشان کرده بود ،سراغ خواهر خان نزهت الدوله
آمده بودند وسوءظن خودشان را نسبت به رييس ايل و خواهرش بيان کرده بودند و تاعصر
تام فاميل خان نزهت الدوله به جنب و جوش افتاده بودند و از خاله خانباجی ها کمک گرفته
بودند و دو روز زاغ سياه خواهر شوهر موبور و چشم آبی را چوب زنده بودند تا دست آخر
در خيابان عي الدوله خانه اش را گي آورده بودند و روز بعد ،يکی از خواهر خوانده های
».پي و رند خانواده ،به هوای اين که «ننه قربون شکلت دم غروبه ،الن نازم قضا می شه
خدمتکار خانه فريفته بود و تو رفته بود و دست به آب رسانده بود و وضو ساخته بود و ،
کنار
حوض نازی خوانده بود و از شيشه ها ،يکی يکی مبل ها و اثاث خان نزهت الدوله را وارسی
کرده بود و بعد هم سر درد دل را با کلفت خانه باز کرده بود و از بدی زمانه و بی دينی
مردم
به اين جا رسيده بود که اطمينان کلفت خانه را به دست بياورد و کشف کند که خان صاحب
خانه
يک خان موبور چشم آبی بسيار مهربان و نيب است که زن رييس يک ايل هم هست .و هان
شبانه،وزير داخله دستور داده بود که شهربانی دست به کار بشورد و به خانه جديد رييس ايل
بريزند و تام اثاث خان را نات بدهند .و هه قضايا را صورت ملس کنند و يک پرونده
حسابی بسازند !درست است که نشانه ای از جواهرها و نقره ها و ترمه های دزدی اول به
دست نيامده بود ،ولی رييس ايل اين عمل شهربانی را منافی مصونيت پارلانی خود می ديد
و داشت طرح استيضاح خود را به امضای اين و آن می رساند که ماده واحده سلب مصونيت
از او تقدي ملس شد ؛ به اتکای يک پرونده قطور شهربانی و شهادت بيست و يک نفر از
خدمتکاران
و اهل مل.باری ،داشت آبروريزی عجيبی می شد که سرجنبان های ملکت دست به کار شدند
و وزير داخله را با رييس ايل آشتی دادند ،به شرط اين که هم ليه سلب مصونيت و هم طرح
استيضاح مسکوت باند و مهر خان نزهت الدوله هم بشيده بشود .و اين بار خان که
نزهت الدوله طلق می گرفت ،حتم داشت که برای حفظ آبروی دولت و ملت دارد فداکاری
می کند و از سومي شوهر ايده آل خودش چشم می پوشد.و حال خان نزهت الدوله ؛ که از
اين تربه هم آزموده تر بيون آمد ؛ عقيده دارد که پيی و جوانی دست خود آدم است و هنوز
در جست و جوی شوهر ايده آل خود اين در و آن در می زند .باز خا نه شهری اش را
خريده و گران ترين مبل ها و فرش هارا توی اتاقش جع کرده .ماهی پانصد تومان خرج
.ماساژسينه و صورت خود می کند .رنگ موهايش را هفته ای يک بار عوض می کند
پياهن های اورگاندی باسينه باز می پوشد .وقتی حرف می زند ،هرگز اخم نی کند
اصل تکان نی خورد و مهم تر از هه اين و وقتی می خنددد ،ابروهايش و کنار دهانش
که پس ازعمری زندگی و سه بار شوهر کردند ،به اين نتيجه رسيده است که شوهر ايده آل
او از اين نوکيسه و تازه به دوران رسطده هم نبايد باشد .وديگر اين که کم کم دارد
باورش
می شود که تنها مانع بزرگ در راه وصول به شوهر ايده آل ، ،عيب کوچکی است که در دماغ
او است و اين روزها در اين فکر است که برود و با يک جراحی «پلستيک»،دماغش را درست
.کند
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
زن زيادی
من ديگه چه طور می توانستم توی خانه پدرم بان ؟اصل ديگر توی آن خانه که...
بودم انگار ديوارهايش را روی قلبم گذاشته اند.هي پريروز اين اتفاق افتاد .ولی
من مگر توانستم اين دوشبه ،يک دقيقه در خانه پدری سرکنم ؟خيال می کنيد اصل خواب
به چشم هاي آمد ؟ابدا.تا صبح هی تو رخت خواب غلت زدم و هی فکر کردم .انگار
نه انگار که رخت خواب هيشگی ام بود.نه!درست مثل قب بود .جان به سر
شده بودم.تا صبح هی تويش جان کندم و هی فرک کردم .هزار خيال بد از کله ام
گذشت .هزار خيال بد .رخت خواب هان رخت خوابی بود که سالا تويش
خوابيده بودم.خانه هم هان خانه بود که هر روز توی مطبخش آشپزی می کرده
بودم.هر بار توی باغچه هايش لله عباسی کاشته بودم ؛ سرحوضش آن قدر ظرف
طرف راست بپيچانی ،آب هرز می رود.هيچ چيز فرق نکرده بود .اما من
داشتم خفه می شدم.مثل اين که برای من هه چيز فرق کرده بود .اين دو
،روزه لب به يک استکان آب نزده ام .بی چاره مادرم از غصه من اگر افليج نشود
،هنر کرده است.پدرم باز هان ديروز بلند شد و رفت قم .هر وقت اتفاق بدی بيفتد
بلند می شود ميودقم.برادرم خون خودش را می خورد و اصل لم تا کام ،نا با من
و نه با زنش و نه بامادرم ،حرف نی زد .آخر چه طور مکن است آدم نفهمد که
وجود خودش باعث اين هه عذاب هاست ؟چه طور مکن است آدم خودش را توی
.يک خانه زيادی حس نکند؟من چه طور مکن بود نفهمم؟ ديگر می توانستم تمل کنم
.امروز صبح چايی شان را که خوردند و برادرم رفت ،من هم چادر کردم و راه افتادم
از اين اصل نی دانستم کجا می خواهم بروم .هي طور سرگذاشتم به کوچه ها
دو روزه جهنمی فرار کردم .نی دانستم می خواهم چه کار کنم .از جلوی خانه
.خاله ام رد شدم .سيد اساعيل هم سر راهم بود .ولی هيچ دل نی خواست تو بروم
نه به خانه خاله و نه به سيد اساعيل .چه دردی دوا می شد.و هي طور انداختم
توی بازار.شلوغی بازار حال را سرجا آورد و کمی فکر کردم .هرچه فکر کردم
ديدم ديگر نيتوان به خانه پدرم برگردم .با اين آبروريزی !با اين افتضاح!بعد از اينکه
سی و چهار سال نانش را خورده ام و گوشه خانه اش نشسته ام!هينطور می رفتم و
فکر می کردم .مگر آدم چرا ديوانه می شود؟چرا خودش را توی آب انبار می اندازد؟
يا چرا ترياک می خورد ؟خدا آن روز نياورد.ولی نی دانيد ديشب و پريشب به من چه ها
.گذشت.داشتم خفه می شدم.هرشب ده بار آمدم توی حياط .ده بار رفتم روی پشت بام
چه قدر گريه کردم؟خدا می داند.ولی مگر راحت شدم!حتی گريه هم راحتم نکرد.آدم
.اين حرف ها را برای که بگويد؟اين حرف ها را اگر آدم برای کسی نگويد ،دلش می ترکد
،چه طور می شود تملش را کرد.که پس از سی و چهار سال ماندن در خانه پدر
سر چهل روز ،آدم را دوباره برش گردانند.و باز بيخ ريش بابا ببندند ؟حال که مردم
اين حرف ها را می زنند ،چرا خودم نزن؟آن هم خدايا خودت شاهدی که من تقصيی
که براي برد .خود از خدا بی خبش ،از هه چيزم خب داشت.می دانست چند
سال است.يک بار هم سروروي را ديده بود.پدرم برايش گفته بود يک بار ديدن حلل
است .از قضيه موی سرم هم با خب بود.تازه مگر خودش چه دسته گلی بود .يک
آدم شل بدترکيب ريشو.با آن عينک های کلفت و دسته آهنی اش.و با آن دماغ گنده
شوم ننوشته بودم .هه چيز راهم که خودش می دانست .پس چرا اين بل را سر
من آورد ؟ پس چرا اين افتضاح را سر من در آورد ؟خدايا از او نگذر .خود لعنتی
اش چهار بار پيش پدرم آمده بود و پايش را توی يک کفش کرده بود .خدا لعنت کند
باعث و بانی را .خود لعنتی اش باعث و بانی بود .توی اداره وصف مرا از برادرم
شنيده بود .ديگر هه کارها را خودش کرد .روزهای جع ه پيش پدرم می آمد و
بله بری هاشان را می کردند و تا قرار شد جعه ديگر بيايد و مرا يک نظر ببيند .خدايا
خودت شاهدی !هنوز هم که به ياد آن دقيقه و ساعت می اتفتم ،تنم می لرزد.يادم است
از پله ها که بال می آمد و صدای پاهايش که می لنگيد و صدای عصايش که ترق توروق
روی آجرها می خورد ،انگار قلب من می خواست از جا کنده شود .انگار سرعصايش
را روی قلب من می گذاشت .وای نی دانيد چه حالی داشتم .آمد يک راست رفت توی
.اتاق .توی اتاق برادرم که مهمان خانه مان هم بود .برادرم چند دقيقه پلويش نشست
بعد مرا صدا کرد که آب بياوردم و خودش به هوای سيگار آوردن بيون رفت.من شربت
درست کرده بودم.و حاضر گذاشته بودم .چاردم را روی سرم انداختم در مهمان خانه
.برسم ،نصف عمر شده بودم.چهار قدم بيش تر نبود .اما يک عمر طول کشيد
پدرم خانه نبود.برادرم هم رفته بود پايي ،پيش زنش که سيگار بياورد و مادرم دم در
ولی مگر پای من جلو می رفت؟پشت در که رسيدم ،ديگر طاقتم تام شده بود.سينی
از بس توی دستم لرزيده بود ،نصف ليوان شربت خالی شده بود .و من نی دانستم
،يا هان طور تو بروم ؟بيخ موهاي عرق چه کار کنم.برگردم شربت را درست کنم
کرده بود .تنم يخ کرده بود .قلبم داشت از جا کنده می شد .خدايا اگر خودش
به صدا در نی آمد ،من چه کار می کردم؟هي« طور پابه پا می کرم که صدای
خدايا خودت شاهدی!حرفش که تام شد ،باز صدای پای چلقش را شنيدم که روی
.قالی گذاشته می شد و آمد و در را باز کرد .و دست مرا گرفت و آهسته کشيد تو
مچ دستم ،هنوز که به يآد آن دقيقه می افتم ،می سوزد .انگار دور مچم يک النگوی
.آتشي گذاشته باشند.مرا کشيد تو.سينی را از دستم گرفت ،روی ميز گذاشت
مرا روی صندلی نشاند و خودش روبروي نشست.من فکر کردم مبادا چادرم هم از
سرم بردارد؟ ولی نه .ديگر اينقدر بی حيا نبود .خدا ازش نگذرد .چادرم را
جع کردم.ولی سرو صورت و گل و گردن پيدا بود .صورت داغ شده بود و نی دان
.و بعد بلند شد و دور صندلی من گشت.و دوباره نشست.فهميدم چرا اين کار را می کند
و بيش تر داغ شدم و نی دانستم چه بگوي.آخر می بايست حرفی می زدم که گمان نکند
مثل من ،که سی و چار سال توی خانه پدر ،جز برادرش کسی رانديده و از هه مردهای
،ديگر رو گرفته و فقط با زن های غريبه ،آن هم توی حام يآ بازار حرف زده
چه طور مکن است وقتی با يک مرد غريبه روبه رو می شود ،دست و پايش را گم نکند؟
من که از اين دختهای مدرسه رفته قرشال امروزی نبودم تا هزار مرد غريبه
را ترو خشک کرده باشم.آن هم مرد غريبه ای که خواستگاری آمده است .راستی لل
شده بودم .و هرچه خودم را خوردم ،چيزی نداشتم که بگوي.اما يک مرتبه
خدا خودش به دادم رسيد .هان طور که چشمم روی ميز ميخ کوب شده بود ،به ياد
.ولی آقا را نتوانستم درست بگوي .آب بيخ گلوي جست و حرفم را نيمه تام گذاشتم
:ولی او دستش که به طرف ليوان شربت رفت من جرات بيش تری پيدا کردم و گفتم
و از اتاق پريدم بيون .وای که چه حالی داشتم ! اگر برادرم نبود و باز من مبور
!می شدم برايش سيگار هم ببم ؟! ولی خدا جوانی اش را ببخشد .چه برادر نازنينی است
اگر او را هم نداشتم ،چه می کردم؟وقتی حال مرا ديد که وحشت زده از پله ها پايي می
:روم ،گفت
و خودش رفت بال و برای او سيگار برد .و ديگر کار تام بود.اين اولي مرتبه بود
که او را می ديدم و او مرا می ديد.خدا خودش شاهد است که وقتی توی اتاق بودم ،هه اش
دل می خواست جوری بشود و او بفهمد که سرم کله گيس می گذارم .اما مگر
می توانستم حرف بزن ؟هان ي :کلمه را هم که گفتم ،جان به لبم آمد.بعد که حال به جا
،آمد
آخر من می دانستم که اگر از هان اول مطلب را حالی اش نکنيم ،فايده ندارد.آخر زن
او می شدم و او چه طور مکن بود نفهمد که کله گيس دارم.او که دست آخر می فهميد ،چرا
،از اول حاليش نکنيم؟آخر می دانستم که اگر توی خانه اش مطلب را بفهمد
سر چهار روز کلکم را خواهد کند.ولی مگر حال چکار کرده است؟و مرا بگو که چه قدر شور
که با من اين طور رفتار کرد؟حاضر آخر من چه کرده بودم؟چه کلهی سرش گذاشته بودم
.شدم يک سال ديگر دست نگه دارد و من در اين يک سال کلفتی مادر و خواهرش را بکنم
ولی نکرد .می دانستم که مردم می نشينند و می گويند فلنی سر چهل روز دوباره به خانه
پدرش برگشت .اگر يک سال در خانه اش می ماندم ،باز خودش چيزی بود.نه گمان کنيد
.دل برايش رفته بودها!به خدا نه.با آن چک و چانه مرده شور برده اش و با آن پای شلش
.ولی آخر مکن بود تولی برايش راه بيندازم .و تا يک سال ديگر هم خدا خدش بزرگ بود
به مه اين ها راضی شده بودم که ديگر نان خانه پدرم را نورم.ديگر خسته شده بودم .سی
و چهارسال صبح ها توی يک خانه بيدار شدن و شب توی هان خانه خوابيدن !آن هم چه
خانه ای!سال های آزگار بود که هيچ خب تازه ای ،هيچ رفت و آمدی ،هيچ عروسی
زبان لل ،هيچ عزايی ،در آن نشده بود.بعد از اين که برادرم زن گرفت و بيا و برويی
.برپا شد ،تنها خب تازه خانه ما جنجال شب های آب بود که باز خودش چيزی بود
و هي هم تازه ماهی يک بار بود.حتی کاسه بشقابی توی کوچه ما داد نی زد.نی دانيد
من چه می گوي .نی خواهم بگوي خانه پدرم بد بود ،ها ،نه.بی چاره پدرم .اما من
ديگر خسته شده بودم .چه می شود کرد؟ من خسته شده بودم ديگر .می خواستم
مثل خان خانه خودم باشم .خانه خانه!اما مادر و خواهر او خان خانه بودند.راضی
بودم کلفتی هه شان را بکنم و يک سال دست نگه دارد .ولی نکرد.من حال می فهمم
چرا نصف بيشت مهر را نقد داد.هه اش هفتصد و پنجاه تومان مهرم کرده بود.که
پانصد تومانش را نقد داد.و ما هه اش را اسباب اثاثيه خريدي و مادرکم چهار تا تکه
جهاز راه انداخت .و دويست و پنجاه تومان ديگر بر ذمه اش بود که وقتی مرا به
خانه پدرم برگرداند گفت عده که سرآمد ،خواهم داد.من حال می فهمم چه قدر خر
درآورد؟حاشا و لله!در اين چهل روز ،حتی يک بار گفتم که او اين بل را سر من
صدامان از در اتاق بيون نرفت .نه صدای من و نه صدای خود پدر سوخته
از روی ناچاری خيلی مدارا می کردم.باور کنيد شده بودم يک سکه سياه .با يک کلفت
اين رفتار نی کردند .سی و چهار سال توی خونه پدرم با عزت و احتام زندگی کرده
.بودم و حال شده بودم کلفت آب بيار مادر شوهر و خواهر شوهر.ولی باز هم حرفی نداشتم
دعوتشان کردي .و نيامدند .و هي کار را خراب کرد .هي که شوهرم خودش
هه کاره بود و بله بری ها را کرده بود و مادر و خواهرش هيچ کاره بودند.خودش
می گفت مادر و خواهرم کاری به کار من ندارند .ولی دروغ می گفت .مگر می شود؟
مادر شيه جانش را به آدم می دهد.چه طور می شود کاری به کار آدم نداشته باشد؟دست
.آخر هم خدا خودش شاهد است .هي مادر و خواهرش مرا پيش او سکه يک پول کردند
عروسی مان خيلی متصر بود.عقد و عروسی با هم بود.برادرکم قبل اسباب و جهازم
هه اش دو تا اتاق داشت.با جهاز من يکی از اتاق ها را مرتب کرده بودند .شب ،شام
را دوباره به يادم بياورم.خدا نياورد!عيش به اين کوتاهی!فقط يادم است وقتی عقد
.تام شد ،آمد روي را ببوسد و من توی آينه ،صورت عينک دارش را نگاه می کردم
»!واسه زير لفظيت ،يک کله گيس قشنگ سفارش دادم ،جان«
و من نی دانيد چه حالی شدم .حتما بايد خوش حال می شدم.خوش حال می شدم که
مطلب را فهميده و به روی خودش نياورده و با وجود هه اين ها مرا قبول دارد.اما مثل
،اين بود که با تماق توی مغزم کوبيدند .دل می خواست دست بکنم و از زير عينک
بدترکيب ،وقت قحط بود که چشم های باباقورش شده اش را دربياوردم.پدرسوخته
سر عقد مرا به ياد اين بدبتی ام می انداخت ؟الی خي از عمرش نبيند!اصل يک لقمه
،شام از گلوي پايي نرفت و خون خون را می خورد.و اگر توی کوچه که می رفتيم
آن حرف را نزده بود ،معلوم نبود کارمان به کجا می کشيد.چون من اصل حال دست
خودم نبود.اما خدا به دادش رسيد.يعنی به دادمان رسيد.توی کوچه که داشتيم به
و من بی اختيار هوس کردم صورتش را ببوسم.اما جلوی خودم را نگه داشتم.هه بغض
و کينه ای که در دل عقده شده بود ،آب شد.مثل اين که مبتش با هي يک کلمه حرف در
دل جا گرفت.مرده شورش را ببد.حال ديگر از خودم خجالت می کشم که اين طور گولش
.را خورده بودم.چه قد رخوش حال شده بودم.از هان جا هم بود که شست من خبدار شد
ولی به روی خودم نياوردم .وقتی شوهر آدم دلش خوش باشد ،آدم چه طور می تواند به
دلش بد بياوردد؟من اهيتی ندادم .ولی از هان فردا صبح شروع شد .هان شبانه به
.دست بوس مادرش رفتم .خودش گفته بود که گله کنم چرا به عروسی مان نيامده است
من هم دست مادرش را که بوسيدم ،گله ام را کردم .واه ،واه ،روز بد نبينيد.هيچ خجالت
» .می فهمي؟ديگه ماذون نيستی دست اين زنيکه رو بگيی بياری تو اتاق من
،درست هي جور.الی سرتته مرده شور خانه بيفتد .می بينيد ؟از هان شب اول
کارم خراب بود .پيسگ !ولی خودش آن قدر مهربانی کرد و آن قدر نازم را کشيد
بود می گذشت .مهم روزها بود .روزها که شوهرم نبود و من با دو تا ارنعوت تنها
می ماندم .شوهرم توی مضر کار می کرد.روزها ،تا ظهر که برمی گشت ،و
.عصرها تا غروب که به خانه می آمد ،من جهنمی داشتم.اصل طرف اتاقشان هم نی رفتم
تنهای تنها کارم را می کردم.و تا می توانستم از توی اتاق بيون نی رفتم .دو تا اتاق
خودش قدغن کرده بود که پا به خانه خودمان هم نگذارم.و من احق هم رضايت داده
بودم.اما يک هفته که گذشت ،از بس اصار کردم ،راضی شد ،دو هفته يکبار شب های
جعه به خانه پدرم بروي .بروي شام بوري و برای خوابيدن برگردي.و بعد هم
دو هفته يک بار را کردم هفته ای يک بار .اما باز هم روزها جرات نداشتم پا از خانه
بيون بگذارم.کاری هم نداشتم هفته ای يک مرتبه حام که ديگر واجب بود .صبح ها
خودش هرچه لزم بود ،می خريد و می داد و می رفت .خرجان سوا بود .برای
.خودمان جدا و برای مادر و خواهرش گوشت و سبزی و خرت و خورت جدا می خريد
می داد در خانه و می رفت .و من تا ظهر دل به اين خوش بود که دست خالی از در
يک فنجان چايی می خورد و بعد پيش من می آمد .می کرد و گاهی اگر چای شان به راه بود
بدی اش اين بود که خانه مال خودشان بود يعنی مال مادر و خواهرش.و هفته دوم بود که
مرا مبور کردند ظرف های آنا را هم بشوي.من به اين هم رضايت دادم و اگر صدا
از ديوار بلند شد ،از من هم بلند شد .ولی مگر جلوی زبانشان را می شد گرفت ؟
وقتی شوهرم نبود ،هزار ايراد می گرفتند ،هزار کوفت و روفت می کردند .می آمدند
از در اتاقم می گذشتند و نيش می زدند که من کله گيس داردم و صورت آبله است.و
چهل سال است.ولی مگر پسرشان چه دسته گلی بود؟ و هي قضيه کله گيس آخرش
بففهمند ،باز هم به حام مله خودمان می رفتم.ولی يک روز مادرش آمده بود و از دلک
حام ما پرسيده بود .آن هم با چه حقه ای !خودش را به ناشناسی زده بود و برای
شوهرم دل سوزانده بود که زن پي ترشيده و آبله رو گرفته است.و خدا لعنت کند اين
دلک ها را .گويا پنج قران هم به او اضافه داده بود و او هم سر درد دلش را باز کرده
بود و داستان کله گيس مرا برايش گفته بود و مسخره هم کرده بود .خدايا از شان
نگذر .مگر من چه کاری با اين ها داشتم ؟مگر اين خوش بتی نکبت گرفته من و اين
شوهر بی ريت يکه نصيبم شده بود ،کجای زندگی آن ها را تنگ کرده بود ؟چرا حسود ی
می کردند ؟خدا می داند چه چيزها گفته بود .روز ديگر هه اين ها را آبگي حام
برای من نقل کرد.حتی ادای مرا هم درآورده بود که چه طور کله گيسم را برمی دارم
.و سرزانوي می گذارم و صابون می زن و شانه می کشم.من البته ديگر به آن حان نرفتم
ولی نطق هم نزدم .سر وتنم را خودم شستم و ديگر به آن جا پا نگذاشتم.آخر چه طور
می شود توی روی اين جور آدم ها نگاه کرد؟ به هر صورت ديگر کار از کار گذشته بود
،و آن چه را که نبايد بفهمند ،فهميده بودند.ديگر روز من سياه شد .شوهرم ،دو سه شب
،وقتی برمی گشت ،توی اتاق آن ها زيادتر می ماند.يک شب هم هان جا شام خورد و برگشت
و من باز هم صداي درنيآمد.راستی چه قدر خر بودم!اصل مثل اين که گناه کرده بودم.مثل
اينکه گناه کار من بودم.مثل اين که سرقضيه کله گيس ،او را گول زده بودم!اصل درنيامدم
يک کلمه حرف به او بزن.تازه هه اين ها چيزی نبود.بعد هم مبورم کرد خرجان را يکی
کنيم.و صبح و شام توی اتاق آن ها بروي» و شام و ناهار بوري .و ديگر غذا از
و صدای من درنيآمد!آخر چرا فکر نکردم؟چرا شوهرم را وادار نکردم از مادر و خواهرش
جدا شود؟حاضر بودم توی طويله زندگی کنم ،ولی تنها باشم.خاک بر سرم کنند!که هي
.طور دست روی دست گذاشتم و هرچه بار کردند کشيدم .هه اش تقصي خودم بود
سی و چهارسال خانه پدرم نشستم و فقط راه مطبخ و حام را ياد گرفتم.آخر چرا نکردم
در اين سی و چهارسال ،هنری پيدا کنم؟خط و سوادی پيدا کنم؟می توانستم ماهی شندرغاز
.پس انداز کنم و مثل بتول خان عمه قزی ،ي :چرخ زنگل قسطی برم و برای خودم خياطی کنم
دختهای هسايه مان می رفتند جوراب بافی و سريک سال ،خودشان چرخ جوراب بافی خريدند
کردند ؛ و دست آخر هم ده تا طبق جهازشان را برد.برادرکم چه قدر باهام سرو کله زد که
.کله ام زده بود.سی و چهارسال گوشه خانه پدرم نشستم و عزای کله گيسم را گرفتم
مگر اين هه مردم که کله گيس می گذارند ،چه عيبی دارند؟مگر تنها من
آبله رو بودم ؟ هه اش تقصي خودم بود.هی نشستم و هی کوفت و روفت مادر و خواهرش
.را شنيدم.هی گذاشتم برود ور دلشان بنشيند و از زبانشان بد و بی راه مرا بشنود
،تا از نظرش افتادم .ديگر از نظر افتادم که افتادم .شب آخر وقتی از اتاق مادرش درآمد
و من يکهو دل ريت تو.دو شب پيش ،شب جعه بود و با هم به خانه پدرم رفته بودي
»!ميل خودتونه «
.و ديگر چيزی نگفتم .هي طور ساکت نشسته بودم و جورابش را وصله می کردم
من خر را بگو که باز به خودم اميد دادم که شايد از اين خبها نباشد.دست بغچه را
جع کردم.چادرم را انداختم سرم و راه افتادم.تو راه هيچ حرفی نزدي ،نه من چيزی
.اتاق مادرش می بردم و باهم شام می خوردي.ولی ديگ سر بار بود که ما راه افتادي
بياورد.ولی باز به روی خودم نی آوردم.خانه مان زياد دور نبود.وقتی رسيدي-من
.مهمان داشتم و او خودش آمد دستم را گرفت و کشيد تو.شايد بدتر از آن روز هم بودم
.افتاد مثل اينکه هه غم دنيا را فراموش کردم.اصل يادم رفت که چه خبها شده است
برادرم هيچ به روی خودش نياورد.سلم و احوال پرسی کرد و رفتيم تو.از
دالن هم گذشتيم .و توی حياط که رسيدي ،زن برادرم توی حياط بود و مادرم از پنجره
اتاق بال سر کشيده بود که ببيند کيست و از پشت سرم می آمد.وسط حياط که
.که با هان پای افليجش پريد توی دالن و در کوچه را پشت سر خودش بست
گريه را سردادم و حال گريه نکن کی گريه کن.مادرک بی چاره ام خودش را
»مگر چه شده؟«
و من چه طور می توانستم برايش بگوي که هيچ طور نشده؟نه دعوايی ،نه حرف
و سخنی ،نه بگو و بشنوی.گريه ام که آرام شد ،گفتم باهاش دعوا کرده ام.به خودش
و مادرش فحش داده ام و اله و بله کرده ام.و هه اش دروغ!چه طور می توانستم
بگوي هيچ خبی نشده و اين پدر سوخته نکبتی ،به هان آسانی که مرا گرفته ،برم داشته
آورده ،در خانه پدرم سپرده و رفته ؟ولی ديگر کار از کار گذشته بود.مرکه نکبتی
رفته بود که رفته بود.فردا هم رفته بود اداره برادرم و حاليش کرده بود که مرا طلق
،داده
و عده ام که سرآمد بقيه مهرم را خواهد داد.و گفته بود يکی را بفرستيد اسباب
و اثاثيه فاطمه خان را جع کند و ببد .می بينيد؟مادرم هم می دانست که هه قضايا زير
سر مادر و خواهرش است.ولی آخر من چطور می توانستم باز هم توی خانه پدرم
زندان بودم.کاش توی زندان بودم .آن جا اقلا آدم از ديدن مادر و پدرش آب
نی شود.و توی زمي فرو نی رود .از نگاه های زن برادرش اين قدر خجالت
نی کشد.ديوارهای خانه مان را اين قدر به آن ها مانوس بودم ،انگار روی قلبم گذاشته
بودند .انگار طاق اتاق را روی سرم گذاشته بودند.نه يک استکان آب لب زدم و نه يک
لقمه غذا از گلوي پايي رفت .بی چاره مادرکم!اگر از غصه افليج نشود ،هنر
،کرده است.و بی چاره برادرم که حتما نه رويش می شود برود اسباب و اثاثيه مرا بياورد
و نه کار ديگری از دستش برمی آيد.آخر اين مردکه بدقواره ،خودش توی
از کجا که سرهزار تا بدبت ديگر ،عي هي بل را نياورده باشد؟اما نه.هيچ پدرسوخته پپه
ای
ولی کدام پدرسوخته ای حاضر می شود با اين ارنعوت های مرده شور برده سرکند؟جز من
خاک بر سر؟که هی دست روی دست گذاشتم و نشستم تا اين يک کف دست زندگی ام را
شوهر آمريکايی
.پاپام بودم ،اصل لب نزده بودم.خود پاپام هنوز هم لب نی زند.به هيچ مشروبی .نه
توی راهرو دستش باشد.قبل از اينکه دست هايش را بشويد.و اگر سودايش
لبی به ويسکيش بزن .البته آن وقت ها که هنوز دختم نيامده بود.و از تنهايی
،خودش اصرار می کرد که باهاش هم پياله بشوم ،فايده نداشت.اما آبست که شدم
.به اصرار آب جو به خوردم می داد.که برای شيت خوب است.اما ويسکی هيچ وقت
تا آخرش هم عادت نکردم.اما آن روزی که از شغلش خبدار شدم ،بی اختيار
ويسکی را خشک سرکشيدم .بعد هم يکی برای خودم ريتم ،يکی برای آن دخته گرل
.نشستيم به ويسکی خوردن و درددل .و حال گريه نکن ،کی گريه بکن.آخر فکرش را بکنيد
آدم ديپلمه باشد ،خوشگل باشد -می بينيد که-...پاپاش هم متم باشد ،نان
و آبش هم مرتب باشد،کلس انگليسی هم رفته باشد-و به هرصورت مبور نباشد به هر
مردی بسازد-آن وقت اين جوری؟!...اصل مگر می شود باور کرد؟ اين هه
جوان درس خوانده توی ملکت ريته.اين هه مهندس و دکت...اما آخر آن خاک
،شان را می گيند ،يا فروشنده سوپرمارکت سرگذرشان را ،يا خدمتکار دندان سازی را
که يک دفعه پنبه توی دندانشان کرده.و آن وقت بيا و ببي چه پز و افاده ای!انگار
.خود سوزان هاروارد است يا شرلی مک لي يا اليزابت تايلور.بگذاريد برايتان تعريف کنم
پريشب ها ،يکی از هي دختها را ديدم .که دوماه است زن يک آقا پسر ايرانی
شده و پانزده روز است که آمده .شوهرش را تلگرافی احضار کرده اند که بيا شده ای ناينده
.ملس.صاحب خانه مرا خب کرده بود که مثل مهمان خارجی اش تنها ناند
و يک هزبان داشته باشد که باهاش درددل کند.درست هفته پيش بود.دخته با آن دو تا کلمه
گشاد می کرد که نگو.هنوز ناخن هاش کلفت بود .معلوم بود که روزی يک خروار
ظروف می شسته .آن وقت می دانيد چه می گفت؟می گفت ما آمدي تدن برای
شا آوردي و کار کردن با چراغ گاز را يادتان دادي و ماشي رخت شويی را ...و
از اين حرف ها.از دست هاش معلوم بود که هنوز تو خود تگزاس رخت را
توی تشت چنگ می زده.و آن وقت اين افاده ها !دخت يک گاوچران بود .نه از آن
هايی که توی ملکشان نفت پيدا می کنند و ديگر خدا را بنده نيستند .نه.از آن هايی که
،درآمد با انگليسی دست و پا شکسته اش گفت که اگر تدن اين هاست که شا می گوييد
ارزانی خود آن کمپانی که خود سرکار را هم دنبال ماشي رخت شويی می فرستد برای
ما به عنوان تفه.البته دخته نفهميد.ناچار من برايش ترجه کردم.آن وقت به
جای اين که جواب آن مردکه را بدهد ،درامده رو به من که لبد بداخلق بوده ای يا
هرزه بوده ای که شوهرت طلقت داده .به هي صراحت.يعنی من برای اين که تندی
حرف آ« مردکه را جبان کرده باشم و دخته را از تنهايی درآورده باشم ،سر
دل را باز کردم و برايش گفتم که امريکا بوده ام و شوهر آمريکايی داشته ام و طلق گرفته
،ام
می دانيد چه گفت ؟گفت اين که عيب نشد.هيچ کاری عار نيست...لبد خانواده
اش دست به سرت کرده اند که ارثش به بچه ات نرسد.يا لبد بداخلق بوده ای و از
اين حرف ها.اصل انگار نه انگار که تازه از راه رسيده.طلب کار هم بود.خوب
معلوم است.شوهرش ناينده ملس بود.آخر اگر اين خاک برسرها نروند اين
.می شناسم .اما اين يکی را ...اصل دوست نداشتم.هان با پسته بت است
متشکر!خوب چه می گفتم؟آره .تو کلوب آمريکايي ها باهاش آشنا شدم.يک سال بود
می رفتم کلس زبان .می دانيد که چه شلوغی است.ديپلم که گرفتم ،اسم نوشتم برای
کنکور.ولی خوب می دانيد ديگر.ميان بيست و سی هزار نفر ،چطور می شود قبول
شد؟ اين بود که پاپا گفت برو کلس زبان.هم سرت گرم می شود ،هم يک زبان خارجی
خوب ديگر.از هديگر خوشان آمد.از هان اول.خيلی هم باادب بود.اول دعوت
،يا تپه تپه رنگ بغل هم می گذارند ،يا متکا می کشند به اسم آدم و يک قدح می کشند
می گذارند روی سرش ،يا دوتا لکه قهوه ای وسط دو مت پارچه .پاپا و ماما را هم دعوت
کرده بود.که قند توی دلشان آب می کردند.بعد هم با ماشي خودش برمان گرداند
خانه.و با چه آدابی .در ماشي را باز کردن و از اين کارها.و شب ،کار روبه
)راه شد.بعد دعوت کرد به ملس رقص.يکی از عيدهاشان .به نظرم (ثنک گيوينگ
البته که اجازه داد.و چرا ندهد؟بيون از کلس که من کسی را نداشتم برای ترين
هي کار.قرار گذاشته بودي .و نی دانيد چه جشنی بود.کدو حلوايی را سوراخ
کرده بودند عي جای چشم و دماغ و دهن ،و توش چراغ روشن کرده بودند.و چه رقصی
از اين که ايرانی هم خيلی زياد بود.اما حتی آن شب هم هرچه اصرار کرد آبو
.به ماما گفت از داشت چني دختی به شا تبيک می گوي .که خودم ترجه کردم
آخر حال ديگر شده بودم يک پا متجم.هي جوری ها هشت ماه با هم بودي.با هم
سد کرج رفتيم قايقرانی.سينما رفتيم .موزه رفتيم .بازار رفتيم .شيان و شاه عبدالعظيم
.رفتيم
پخته از خود لوس آنلس برايش فرستاده بودند...اوا؟پس شا چه می دانيد؟ هان جايی
که هوليوود هم هست ديگر.نه اين که فقط برای او فرستاده باشند.برای هه شان
.می فرستند تران ،ديگر بوقلمون و آبو و سيگار و ويسکی و شکلت که جای خود دارد
باور کنيد راضی بودم آدم کش باشد-دزد و جانی باشد-گنگست باشد-اما آن کاره نباشد
جوری شوهر نکرده.اول بوقلمون را بريد و گذاشت تو بشقاب هامان .بعد شامپانی باز
.کرد که برای پاپا و ماما ريت.برای هه ريت.البته ماما نورد.اما پاپا خورد
امد که به پاپا بگو که ازت خواستگاری می کنم.اصرار داشت که جله به جله بگوي
و شرده و هه چيز را .که خدمت سربازيش را کرده -از ماليات دادن معاف
قسطی هم ندارد.و پدر و مادرش هم لوس آنلس هستند و کاری به کار او ندارند و از
اين حرف ها.پاپا که از هان شب اول راضی بود.خودش بم گفته بود که مواظب
نی توانند.اين گفته اش هنوز توی گوشم است.اما تو خودت می دانی.تويی که بايد
با شوهرت زندگی کنی.اما ازش يک هفته مهلت بواه تا فکرهايـ را بکنی .هي کار را
هم کردي.البته از هان اول ،کار تام بود .تام فاميل می دانستند .دو سه بار هم
.دعوت و مهمانی و از اين جور مراسم.و چه حسادت ها .و چه دخت به رخ کشيدن ها
خواستگاری کرده بود.و اصل معنی داشت که من فداکاری کنم و يک دخت ديگر را
،جای خودم معرفی کنم؟اين ميانه هم فقط مادربزرگم غر می زد.می گفت ما تو فاميل
کاشی داري ،اصفهانی داري ،حتی بوشهری داري.هه شان را می شناسيم.اما ديگر
يک عده امريکايی .و چه عکس ها از سفره عقد.يکی از دوست های شوهرم فيلم هم
می آمدند سوال پيچم می کردند .يعنی من حال عروسم.اما مگر سرشان
می شد؟که اسم اين چيه که قند را چرا اين جوری می سايند؟که روی نان چه نوشته؟که
.عقد ،دو تا از ن کرده های فاميل را به عنوان راننده برای اداره شان استخدام کردند
.صدهزار تومن مهر کردند.کلمه ل اله ال ال را هم هان پاس سفره عقد گفت
شرعی باشد .و شغلش ؟خوب معلم انگليسی بود ديگر.بعد هم تو قباله نوشته بودند
مبورش کنم که علوه بر چهارصد دلر خرجی که حال برای دختم می دهد ،ششصد
تا هم بگذارد رويش .ولی چه فايده ؟ديگر اصل رغبت ديدنش را نداشتم.حاضر
مرده شورش را ببد با پولش.اگر بدانيد پولش از چه راهی درمی آمد؟!مگر می شود
هچو پولی را گردن بند طل کرد و بست به گردن ؟يا گوشت و برنج خريد و خورد؟هي
.حرف ها را آن روز آن دخته هم می زد .گرل فرند سابقش .يعنی رفيقه اش.نامزدش
چه می دان!بار اول و آخر بود که ديدمش .با طياره يکراست از لوس آنلس آمده بود
واشنگت.و توی فرودگاه يک ماشي کرايه کرده بود و يکراست آمده بود در خانه مان.دو
سال تام که من واشنگت بودم ،خب از هيچکدام از فاميلش نشد.خودش می گفت راه دور
.است و سر هرکسی به کار خودش گرم است و از اين حرفها.من هم راحت تربودم
.خبی ازشان نشد تا آن دخته آمد.سلم و عليک و خودش را معرفی کرد و خيلی مودب
که تنهايی حوصله ات سر نی رود؟و به به چه دخت قشنگی و از اين حرف ها.و من
داشتم با ماشي رخت شويی ور می رفتم که يک جاييش خراب شده بود.بی رو در واسی
آمد کمکم.و درستش کردي و رخت ها را ريتيم تويش و رفتيم نشستيم که سر درد
دلش وا شد.گفت نامزدش بوده که می برندش جنگ کره .و جنگ که تام می شود ،ديگر
برنی گردد لوس آنلس.و هي توی واشنگت کار می گيد.و اين که خدا عال است
توی کره چه بلهايی سر جوان های مردم می آوردند.که وقتی برمی گشتند ،اين جورها
کارها را قبول می کردند !که من پرسيدم مگر چه کاری ؟شاخ درآورد که من هنوز
نی دانستم شوهرم چه کاره است.درآمد که البته عار نيست.اما هه فاميلش سر هي کار
ترکش کرده اند.و هرچه بشان گفته ،فايده نداشته ...حال من دل مثل سي و سرکه
می جوشد که نکند جلد باشد.يا مامور اتاق گاز و صندلی برقی.آخر حتی اين جور
کارها را می شود يک جوری جزو کارهای حقوقی جا زد.اما آن کار او؟اسش را که
برد ،چشم هاي سياهی رفت.جوری که دخته خودش پاشد و رفت سراغ بوفه و بطری
ويسکی را درآورد و يک گيلس ريت داد دست من و برای خودش هم ريت و هي
می رود.يکی شان توی جنگ کره کشته شده .دومی تو ويتنام است و اين يکی هم
اين جوری از آب درآمده .می گفت اصل معلوم نيست چرا آنا يی شان هم که
برمی گردند ،يا اين جور کارهای عجيب و غريب را پيش می گيند ،يا خل و ديوانه
چه کاره است!و آخر من که دخت کلفت نبودم يا دخت سر راهی و يتيم خانه ای.ديپلمه
بوده ام و ننه بابا داشته ام و از اين جور حرف ها ...آره قربان دستتان .يکی ديگر
است که تو لوس آنلس يا دنبال شوهر می گردد يا دنبال ستارگی سينما.بعد هم با هم
فايده نداشت .اول رفتيم اداره اش .سلم و عليک و اين که چه فرمايشی داريد و چه
.کاری است ،خيال می کردی خانه برای ماه عسل توش می سازند.و هه چيز با نقشه
ميل داريد.و پارچه ای که بايد روش کيد و چه تشريفاتی.و کالسکه ای که آدم را
که ارزان تر می برد و اين که چند اسبه باشد ،يا اگر دلتان بواهد با ماشي می بري
است و اين که چه سيستم ماشينی .و اين که چند نفر بدرقه کننده لزم داريد و هر
کدام چه قدر مزدشان است که تا حد احساسات به خرج دهند و هرکدام خودشان را
جای کدام يکی از اقوام بدانند و با چه لباسی و توی کدام کليسا...من يک چيزی
می گوي شا يک چيزی می شنويد.گله به گله هم توی اداره شان دفتچه های تبليغاتی
گذاشته بودند و کبيت و دستمال کاغذی.با عکس و تفصيلت روشان چاپ شده و
جله هايی مثل «خواب ابدی در ممل» يا «فلن پارک الثنای باغ بشت» و از
و چند نفره؟و اين که صرف با شاست اگر خانوادگی تيه کنيد که پنجاه درصد ارزانت
.خودمان را معرفی کردي و نشان کار شوهرم را گرفتيم .نه بدجوری که بو ببند
که بله ايشان خواهر اوشانند و از لوس آنلس آمده اند و عصر بايد برگردند و کار
.باورم نشد.دست هايش را زده بود بال و لباس کار تنش بود و چن را مت می کرد
و چهار گوشه اش علمت می گذاشت و بعد کلنگ برقی را راه می انداخت و دور تا
دور مل را سوراخ می کرد و می رفت سراغ پلويی.آن وقت دو نفر سياه پوست
می آمدند اول چن روی زمي را قالبی درمی آوردند و می گذاشتند توی يک کاميون کوچک و
بعد شوهرم برمی گشت و از نو زمي را با کلنگ سوراخ می کرد و آن دوتا سياه خاکش
را درمی آوردند و می آوردند و می ريتند توی کاميون ديگر.و هي جوری شوهرم می رفت
.پايي و می آمد بال.و بعد يکی از آن دوتا سياه.اما هرسه تا لباسهايشان عي هديگر بود
.و به چه دقتی کار می کردند !نی گذاشتند يک ذره خاک حرام شود و بريزد روی چن اطراف
و ما دو تا هي جور نشسته بودي و نيم ساعت تام از لی ششادهای کنار خيابان تاشا
می کردي و زار زار گريه می کردي.و از بغل ماشي ما هي جور کاميون رد می شد
که يا خاک و چن می برد بيون ،يا صندوقهای تازه را می آورد بيون که رديف می چيدند
روی زمي ،به انتظار اين که گودبرداری ها تام بشود.هان روزهايی بود
.شلوغ بود سرشان.غي از دسته شوهرم ،ده دوازده دسته ديگر هم کار می کردند
.هر دسته ای يک ست پارک.و عجب پارکی !اسش آرلينگتون است.بايد شنيده باشيد
و بالسر هر نفر يک علمت سفيد از سنگ و رويش اسم و رسش.و سرهنگ ها
...می شنويد.می گفت تام کوشش ما آمريکايی ها به اين آرلينگتون ختم می شود
و چهار بعداز ظهر مرا رساند در خانه و رفت.بليت دوسره با تفيف گرفته بود و
مبور بود هان روز برگردد.و می دانيد آخرين حرفی که زد چه بود؟گفت از بس
تو جنگ با اين عوال سرو کار داشته اند ،عال ماها فراموششان شده ...و شوهرم
هي جور تو فکر بودم يا با دوست و آشناهای ايرانيم تلفنی مشورت کردم.اول ياد آن
روزی افتادم که به اصرار برم داشت برد ديدن مسگرآباد.قبل از عروسی مان .عي
اين که می روي به ديدن موزه گلستان.من اصل آن وقت نی دانستم مسگر آبد چيست
هم من که بلد نبودم.شوفر اداره شان بلد بود .و من مثل متجم بودم.و هی از آداب
.نبود .اما رفت يکی از دربان های مسگرآباد را آورد که می گفت و من ترجه می کردم
من آن وقت اصل سردرنی آوردم که غرضش از اين هه سوال چيست.اما يادم است
که مادربزرگم هي قضيه را بانه کرده بود برای غرزدن.که چه معنی دارد؟
مردکه بی ناز ،آمده خواستگاری دختمردم و آن وقت برش می دارد می برد مسگرآباد؟
يادم است آن روز ،غي از خودش ،يک آمريکايی ديگر هم باهاش بود و توضيحات...
آن يکی درآمد به شوهرم گفت می بينی که حتی دربان آن را که براشان ترجه کردم ،
می شناختمش.مشاور سازمان برنامه بود.مثل اين که قرار و مداری هم گذاشتند که
در اين قضيه با سازمان حرف بزنند.و مرا بگو که آن روزها اصل از اين حرفها
سر در نی آوردم.يادم است هان روز فهميدند که ما صندوق نی کنيم ،براي تعريف
،کرد که ما عي عروس و داماد بزک می کنيم می گذاري توی صندوق.و اگر پي
.پنبه می گذاري توی لپ ها و موها را فر ميزنيم و اين ها کلی خودش خرج برمی دارد
من هم سرشام هان روز ،هي مطالب را برای مادربزرگم تعريف کرده بودم که
کلفه شد و شروع کرد به غرزدن.و بعد هم موقع عقد گذاشت و رفت مشهد.ولی
مگر من حاليم بود؟آخر شا خودتان بگوييد.يک دخت بيست ساله و حال دستش توی
شک باقی می ماند؟ و من اصل چه کار داشتم به کار مسگر آباد؟خيلی طول داشت تا
مثل مادربزرگم به فکر اين جور جاها بيفتم .واشنگت هم که بودم ،گاهی اتفاق می افتاد
که عصر ها زا کار که برمی گشت ،غر می زد که سياه ها دارند کارمان را از دستمان
درمی آورند.و من يادم است که يک بار پرسيدم مگر سياه ها حق قضاوت هم دارند؟
را دادم دستش ،يکی هم برای خودم ريتم و نشستم روبه رويش و قضيه را پيش
را.يکی از دوستان ايراني ام کشيدم.هه فکرهام را کرده بودم ،و هه مشورت ها
!تو تلفن گفته بود که معلوم است اين ها هه شان اين کاره اند.و برای هه بشريت
که بش گفتم تو حال وقت گيآوردی برای شعار دادن؟ البته می دانستم که دق دلی
اگر اين جور است چرا خودت آمريکا مانده ای؟يکی ديگرشان که جوان خوشگلی
هم بود و من خودم بارها آرزو کرده بود م که کاش زنش شده بودم ،می دانيد در جواب
چه گفت ؟ گفت ای بابا.به نظرم خوشی امريکا زده زير دلت!عينا.و می دانيد
خيال کنيد مستم يا خيال کنيد دارم وقاحت می کنم.يکی از خان ها معلم بود و آن يکی
مهمان دار طياره.هرکدام هم يک خانه داشتند.و آن آقا پسر سه روز تو اين خونه
،بود و چهار روز تو آن يکی.شاهی می کرد.نه درس می خواند ،نه درآمدی داشت
.و خانه زندگيش را به رخشان می کشيد و انگار نه انگار که اين کار قباحتی دارد
.و برگردم.اما باز خدا پدرش را بيامرزد.تلفن را که گذاشتم ،ديدم زنگ می زند
برش که داشتم يک جوان ايرانی ديگر است که خودش را معرفی کرد.که بله دوست
هان جوان است و حقوق می خواند و فلنی بش گفته که برای من مشکلی پيش
آمده و چه خدمتی از دستم برمی آيد و از اين حرفها.ازش خواهش کردم آمد
اين بود که خيال راحت بود و شوهرم که آمد ،می دانستم چه می خواهم.نشستم
تا ساعت ده ،پابه پايش ويسکی خوردم و حاليش کردم که ديگر امريکا ماندنی
می کرد پدر و مادرش يا خواهر برادرها شيطنت کرده اند.من هم نه ها گفتم
و نه ،نه.هرچه هم اصرار کرد که آن شب بروي گردش ،يا سينما يا کلوب و
قضيه را فردا حل کنيم ،زير بار نرفتم .حرف آخرم را که بش زدم ،رفتم
تو اتاق بچه ام و در را از پشت چفت کردم و مثل ديو افتادم.راستش مست
مست بودم .عي حال.و صبحش رفتيم دادگاه.و خوش مزه قاضی بود که
...می گفت اين هم کاری است مثل هه کارها.و اين که دليل طلق نيم شود
بش گفتم که آقای قاضی اگر خود شا دخت داشتيد به هچو آدمی شوهرش
.می داديد؟ گفت متاسفانه من دخت ندارم.گفتم عروس چطور؟ گفت دارم
و بگويد شوهرم که اول معلم بود حال اين کاره گفتم اگر عروستان فردا بيايد
از آب درآمده ،يا اصل دروغ گفته باشد...،که شوهرم خودش دخالت
کرد و حرفم را بريد.نی خواست قضيه دروغ برمل شود.بله اين جوری
تام « »