You are on page 1of 110

‫عنوان کتاب ‪ :‬نون والقلم‬

‫نويسنده ‪ :‬جلل آل احد‬

‫تاريخ نشر ‪ :‬خرداد ماه ‪83‬‬

‫تايپ ‪ :‬ليل اکبی‬


‫‪1‬‬
‫پيش درآمد‬

‫يکی بود يکی نبود ‪ .‬غي از خدا هيچ کس نبود ‪ .‬يک چوپان بود که يک گله بزغاله داشت و يک‬

‫کله ی کچل ‪ ،‬و هيشه هم يک پوست خيک می کشيد به کله اش تا مگس ها اذيتش نکنند ‪ .‬از قضای‬

‫کردگار يک روز آقا چوپان ما داشت گله اش را از دور و بر شهر گل گشادی می گذراند که ديد‬

‫جنجالی است که نگو ‪.‬مردم هه از شهر ريته بودند بيون و اين طرف خندق علم و کتل هوا کرده‬

‫بودند و هر دسته يک جور هوار می کردند و يا قدوس می کشيدند ‪ .‬هه شان سرشان به هوا بود‬

‫‪.‬و چشم هاشان رو به آسان ‪ .‬آقا چوپان ما گله اش را هان پس و پنا ها ‪ ،‬يک جايی لب جوی‬

‫آب ‪ ،‬زير سايه درخت توت ‪ ،‬خواباند و به سگش سفارش کرد مواظب شان باشد و خودش رفت تا سر‬

‫و گوشی آب بدهد ‪ .‬اما هرچه رو به آسان کرد ‪ ،‬چيزی نديد ‪ .‬جز اين که سر برج و باروی شهر‬

‫و بال سر دروازه هاشان را آينه بندان کرده بودند و قالی آويته بودند و نقاره خانه ی‬

‫شاهی ‪ ،‬تو بالخانه ی سر دروازه ی بزرگ ‪ ،‬هچه می کوبيد و می دميد که گوش فلک را داشت کر‬

‫می کرد ‪ .‬آقا چوپان ما هي جور يواش يواش وسط جعيت می پلکيد و هنوز فرصت نکرده بود از‬

‫کسی پرس و جويی بکند که يک دفعه يکی از آن قوش های شکاری دست آموز مثل تي شهاب آمد و‬

‫نشست روی سرش ‪ .‬از آن قوش هايی که يک بزغاله را درسته می برد هوا‪.‬و آقا چوپان ما تا‬

‫آمد بفهمد کجا به کجاست ‪ ،‬که مردم ريتند دورش و سردست بلندش کردند و با سلم و صلوات‬

‫بردندش ‪ .‬کجا ؟ خدا عال است ‪ .‬هرچه تقل کرد و هر چه داد زد ‪ ،‬مگر به خرج مردم رفت ؟‬

‫‪:‬اصل انگار نه انگار ! به خودش گفت‬

‫خدايا ! مگه من چه گناهی کرده ام ؟ چه بليی می خوان سرم بيارن؟ خدا روشکر که از شر«‬

‫اين حيوون لعنتی راحت شدم ‪ .‬نکنه آمده بود چشام رو درآره!‪ »...‬و هي جور با خودش حرف می‬

‫زد که مردم دست به دست رساندندش جلوی خيمه و خرگاهی شاهی و بردندش تو ‪ .‬آقا چوپان ما‬

‫از ترس جانش ‪ ،‬دو سه بار از آن تعظيم های بلند بال کرد و تا آمد بگويد «قربان‪ »...‬که‬

‫شاه اخ و پيفی کرد و به اشاره ی دست فهماند که ببندش حام و لباس نو تنش کنند و برش‬

‫»‪ .‬گردانند‬

‫آقا چوپان ما که بدجوری هاج و واج مانده بود و دلش هم شور بزغاله ها را می زد ‪ ،‬باز تا‬

‫آمد بفهمد کجا به کجاست که سه تا مشربه آب داغ ريتند سرش و يک دلک قلچماق افتاد به‬

‫جانش ‪ .‬اين جای قضيه البته بسيار خوب بود ‪ .‬چون آقا چوپان ما سال های آزگار بود که رنگ‬

‫حام را نديده بود ‪ .‬البته سال و ماهی يک بار اگر گذارش به رودخانه ی باريکه ای می‬
‫افتاد تنی به آب می زد ؛ اما غي از شب عروسيش ‪ ،‬يادش نبود حام رفته باشد و کيسه کشيده‬

‫باشد ‪ .‬اين بود به که قضا تن داد و پوست خيک را از کله اش کشيد و تا کرد و گذاشت‬

‫کنار ؛ و ته و توی کار را يواش يواش از دلک حام درآورد که تا حال کله ی اين جوری نديده‬

‫بود و ماتش برده بود ‪ .‬قضيه از اين قرار بود که هفته ی پيش سرب داغ تو گلوی وزير دست‬

‫راست پادشاه مانده بود و راه نفسش را بسته بود و حال اين جوری داشتند برايش جانشي معي‬

‫‪ .‬می کردند‬

‫آقا چوپان ما خيالش که راحت شد ‪ ،‬سردرد دل را با دلک وا کرد و تا کار شست و شو تام‬

‫بشود و شال و جبه ی صدارت بياورند تنش کنند ‪ ،‬فوت و فن وزارت را از دلک ياد گرفت ‪ ،‬و‬

‫هرچه فدايت شوم و قبله ی عال به سلمت باشد و از اين آداب بزرگان شنيده بود ‪ ،‬به خاطر‬

‫سپرد و دلکه هم کوتاهی نکرد و تا می توانست کمرش را با آب گرم مالش داد که استخوان هاش‬

‫نرم بشود و بتواند حسابی خودش را دول و راست بکند ‪ .‬و کار حام که تام شد ‪ ،‬خودش را‬

‫‪ .‬سپرد به خدا و رفت توی جبه صدارت‬

‫اما از آن جا که آقا چوپان ما اصل اهل کوه و کمر بود ‪ ،‬نه اهل اين جور وليت ها و شهر‬

‫ها ‪ ،‬با اين جور بزرگان و شاه و وزرا ؛ وو از آن جا که اصل آدم صاف و ساده ای بود ؛‬

‫فکر بکری به کله اش زد ‪ .‬و آن فکر بکر اين که وقتی از حام درآمد کپنک و چاروخ ها و‬

‫پوست خيک کله اش را با چوب دستی گله چرانيش پيچيد توی يک بچه و سپرد به دست يکی از‬

‫قراول ها و وقتی رسيد به کاخ وزارتی اول رفت تو زير زمي هاش گشت و گشت تا يک پستوی دنج‬

‫گي آورد و بچه را گذاشت توی يک صندوق و درش را قفل کرد و کليدش را زد پرشالش و رفت‬

‫‪ .‬دنبال کار وزارت و دربار‬

‫اما بشنويد از پرقيچی های و زير دست راست قبلی ‪ ،‬که با آمدن آقا چوپان ما دست و پاشان‬

‫حسابی تو پوست گردو رفته بود و از لفت و ليس افتاده بودند ؛ چون که آقا چوپان وزير شده‬

‫ی ما سور و ساتشان را بريده بود و گفته بود ‪ ،‬به رسم ده «هرکه کاشت بايد درو‬

‫کند‪...».‬جان دل که شا باشيد اين پرقيچی ها نشستند و با وزير دست چپ ساخت و پاخت کردند‬

‫و نقشه کشيدند که دخل اين وزير دهاتی را بياورند که خيال کرده کار وزارت مثل کدخدايی‬

‫يک ده است ‪ .‬اين بود که اول سيل قابچی باشی مصوص وزير جديد را چرب کردند و به کمک او‬

‫زاغ سياهش را چوب زدند ‪ .‬و زدند و خبچينی کردند و کردند و کردند تا فهميدند که وزير‬

‫جديد ‪ ،‬هفته ای يک روز می رود توی پستو و يک ساعتی دور از اغيار يک کارهايی می کند ‪،‬‬

‫اين دمب خروس که به دست شان افتاد رفتند و چو انداختند و به گوش شاه رساندند که چه‬

‫نشسته ای ‪ ،‬وزير دست راست هنوز از راه نرسيده يک گنج به هم زده ‪ ،‬گنده تر از گنج قارون‬

‫و سليمان ‪ .‬و هه اش را هم البته که از خزانه ی شاهی دزديده ! شاه هم که خيلی عادل بود‬

‫و رعيت پرور و به هي دليل سالی دوازده تا دوستاق خانه ی تازه می ساخت تا هيچ کس جرات‬

‫دزدی و هيزی نکند ؛ با وزير دست چپ قرار گذاشت که يک روز سربزنگاه بروند ‪ ،‬گيش بياورند‬

‫‪ .‬و پته اش را روی آب بيندازند‬


‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬راويان شکرشکن چني روايت کرده اند که وقتی روز و ساعت موعود رسيد‬

‫‪ ،‬شاه با وزير دست چپ و يک دسته قراول و يساول و هه ی پرقيچی ها راه افتادند و هلک و‬

‫هلک رفتند سراغ پستوی مفی و وزير دست راست ‪ ،‬و هچه که در را باز کردند و رفتند تو ‪،‬‬

‫نزديک بود از تعجب شاخ در بياورند ! ديدند وزير دست راست نشسته ‪ ،‬پوست خيک به کله اش‬

‫کشيده ‪ ،‬جبه ی وزارت را از تنش درآورده ‪ ،‬هان لباس های چوپانی را پوشيده و تکيه داده‬

‫به چوب دستی زمت و قديش و دارد های های گريه می کند ‪ ،‬شاه را می گويی چنان تو لب رفت‬

‫‪.‬که نگو ‪ .‬وزير دست چپ و پرقيچی ها که ديگر هيچ چی‬

‫باقيش را خودتان حدس بزنيد ‪ .‬البته وزير دست راست از اين دردسرهای اول کار که راحت شد‬

‫يک نفر آدم امي را روانه ی ده آبا اجداديش کرد که تاوان گله ی مردم ده را که آن روز لت‬

‫و پار شده بود ‪ ،‬بدهد ‪ .‬چون آقا چوپان ما بعدها فهميد که هان روز هرکدام از بزغاله ها‬

‫مردنی های گله اش را يکی از سردمداران و قداره بندهای مله های شهر ‪ ،‬جلوی موکب شاهی‬

‫قربانی کرده ‪ .‬و از زير اين دين که بيون آمد زن و بچه هاش را خواست به شهر وبچه ها را‬

‫گذاشت مکبت و به خوشی و سلمت زندگی کردند و کردند و کردند تا قضای الی به سرآمد و نوبت‬

‫وزارت رسيد به يکی ديگر ‪ .‬يعنی وزارت دست راست مغضوب شد و سر سفره ی دربار زهر ريتند‬

‫تو غذاش و حکيم باشی دربار که حاضر و ناظر بود به اسم اين که قولنج کرده ‪ ،‬دستور داد‬

‫زود برسانندش به خانه ‪ .‬آقا چوپان ما که وزارت بش آمد نکرده بود ‪ ،‬فورا شستش خبدار شد‬

‫‪ .‬به خانه که رسيد گفت رو به قبله بوابانندش و بچه هاش را صدا کرد و بشان سپرد که‬

‫مبادا مثل او خام جبه ی صدارت بشوند و اين هم يادشان باشد که از کجا آمده اند و بعد هم‬

‫سفارش چاروخ و کپنک چوپانيش را به آن ها کرد و سرش را گذاشت زمي و بی سر و صدا مرد و‬

‫چون در مدت وزارت ‪ ،‬نه مال و منالی به هم زده بود و نه پول و پله ای اندوخته بود تا‬

‫کسی مزاحم زن و بچه اش بشود ‪ ،‬اين بود که زن و بچه هاش بعد از خاک کردن او برگشتند سر‬

‫آب و ملک اجدادی ‪ .‬دخت ها خيلی زود شوهر کردند و رفتند و مادره هم فراق شوهرش را شش‬

‫ماه بيش تر تمل نکرد ‪ .‬اما پسرها که دو تا بودند چون پشت شان باد خورده بود و بعد از‬

‫مدت ها شهرنشينی ‪ ،‬پينه ی دست هاشان آب شده بود و ديگر نی توانستند بيل بزنند و او‬

‫ياری کنند ؛ يک تکه ملکی را که وارث پدری داشتند ‪ ،‬فروختند و آمدند شهر و چون کاری‬

‫‪...‬ديگر از دست شان برنی آمد شروع کردند به مکتب داری‬

‫‪ ،‬اما شا می دانيد که کلغه‬ ‫خوب ‪ .‬درست است که قصه ی ما ظاهرا به هي زودی به سر رسيد‬

‫اصل به خانه اش نرسيد و درين دور و زمانه هم هيچ کس قصه ی به اين کوتاهی را از کسی‬

‫قبول نی کند ‪ .‬و از قضای کردگار ناقلن اخبار هم اين قصه را فقط به عنوان مقدمه آورده‬

‫اند تا حرف اصل کاری شان را برای شا بزنند ‪ .‬اين است که تا کلغه به خانه اش برسد ‪ ،‬می‬

‫‪ .‬روي ببينيم قصه ی کاصل کاری کدام است ديگر‬


‫‪2‬‬
‫ملس اول‬

‫حال باز هم يکی بود و يکی نبود ‪ .‬در يک روزگار ديگر ‪ ،‬دو تا آميزا بنويس بودند که‬

‫هرکدام دم يک در مسجد جامع شهر بزرگی که هم شاه داشت هم وزير ‪ ،‬هم مل داشت و هم رمال ‪،‬‬

‫هم کلنت و هم داروغه و هم شاعر و هم جلد ؛ صبح تا شام قلم می زدند و کار مردم شهر را‬

‫راه می انداختند ‪ .‬يکی شان اسش آميزا اسدال بود و آن يکی آميزا عبدالزکی ‪.‬هر دو از توی‬

‫مکتب خانه با هم بزرگ شده بودند و سواد و خط و ربط شان ‪ ،‬بفهمی نفهمی عي هم ديگر بود و‬

‫گذشته از هکاری ‪ ،‬مل کسب شان هم نزديک هم بود ‪ .‬هر دو تاشان هم زن داشتند و هر کدام هم‬

‫سی چهل ساله مردی بودند ‪.‬اما آميزا عبدالزکی بچه نداشت و اين خودش درد بی درمانی شده‬

‫بود‪ .‬و گرچه کار و بارشان از آميزا اسدال خيلی بت بود ‪ ،‬هفته ای هفت روز با زنش حرف و‬

‫سخن داشت که مدام پسه ی دو تا بچه ديگر گرد و قنبلی آميزا اسدال را تو سر شوهرش می زد‬

‫‪ .‬گرچه از قدي و ندي گفته اند که هکار چشم ديدن هکار را ندارد ‪ ،‬اما وضع کار و روزگار‬

‫اين دو تا آميزا بنويس جوری بود که لزم نی ديدند چشم و هم چشمی کنند ‪.‬آن که بچه نداشت‬

‫پول و پله داشت و با بزرگان می نشست و آن که مال و منالی نداشت دو تا بچه ی مامانی‬

‫داشت که يک موی گنديده شان را به تام دنيا با بزرگانش نی داد ‪ .‬ازين گذشته آدم با سواد‬

‫توی آن شهر ‪ ،‬گرچه پايتخت بزرگی بود ‪ ،‬خيلی کم بود ‪ ،‬و اگر قرار می شد هرکدام از اهل‬

‫شهر ‪ ،‬دست کم سالی يک عريضه شکايت به کلنت مل يا داروغه ی شهر بنويسد کار آن قدر بود‬

‫که اين دو تا هکار ‪ ،‬تو پای هم ديگر نپيچند ‪.‬در صورتی که در آن شهر ماهی يک بار يک نفر‬

‫را از بالی بارو می انداختند تو خندق جلوی گرگ های گرسنه ؛ و هردو ماهی يک بار هم يکی‬

‫را شع آجي می کردند و صبح تا غروب دور شهر می گرداندند ‪ ،‬تا کسی جرات دزدی و هيزی نکند‬

‫‪ .‬و به هر صورت مشتی ميزا بنويس های ما چندان کم نبود ‪ .‬و به هي مناسبت دوستی شان را‬

‫که حفظ کرده بودند هيچ چی ‪ ،‬گاهی گداری هم در عال رفاقت زير بال هم ديگر را می گرفتند‬

‫‪ .‬ديگر اين که از هم رودربايستی نداشتند ؛ از اسرار هم ديگر با خب بودند ؛ زياد اتفاق‬

‫می افتاد که با هم درد دل کنند ‪ .‬اما هرکدام شان هم در زندگی برای خودشان راهی را‬

‫انتخاب کرده بودند و فضولی به کار هم ديگر نی کردند ‪ .‬خوب حال چه طور است بروي سراغ‬

‫‪ .‬يکی يکی اين دو تا ميزابنويس و ببينيم حال و روزگار هر کدام چه طورها بود‬

‫جان دل که شا باشيد از شش تا شکمی که زن آميزا عبدال برايش زاييده بود ‪ ،‬فقط دوتاشان‬

‫مانده بودند ‪ .‬يکيش پسردوازده ساله ای بود به اسم حيد که صبح ها می رفت مکتب و عصرها‬

‫دم پرباباش می گشت و فرمان می برد و راه و رسم ميزابنويسی را ياد می گرفت و آن يکيش‬

‫دخخت هفت ساله تو دل برويی بود به اسم حيده که صبح تا شام پابه پای مادرش راه می رفت و‬

‫براش شيين زبانی می کرد و از سبزی پاک کردن گرفته تا گوشت کوبيدن ؛ هرکاری که مادر بش‬

‫می گفت ‪ ،‬راه می انداخت ‪ .‬خانه شان دو اتاق داشت با يک حوض ‪ .‬و يک باغچه ی کوچولو هم‬

‫داشتند به اندازه ی يک کف دست که بچه ها توش ‪ ،‬لله عباسی کاشته بودند و خودشان هم آبش‬

‫می دادند ‪ .‬توی حوض شان هم پنج تا ماهی گل گلی ‪ ،‬صبح تا شام دنبال هم می کردند ‪ .‬يکی‬
‫از اتاق هاشان را با دو قاليچه ی ترکمنی فرش کرده بودند ‪.‬و يک جفت لله سر طاقچه اش‬

‫گذاشته بودند و اتاق ديگر با زيلو فرش شده بود و دو دست رخت خواب بالی اتاق بود و‬

‫سرطاقچه ها هم ‪ ،‬زيادی کاسه بشقاب مسی و چينی شان را چيده بودند يا از اين جور خرت و‬

‫خورت های زندگی ‪ .‬يک دانه يدان هم گذاشته بودند گوشه ی هي اتاق که لباس هاشان را توش‬

‫می گذاشتند و جزو اين لباس ها هم يک کپنک پاره پاره بود با يک جفت چاروخ و يک عصای گره‬

‫گوله دار که زن ميزا اسدال از دست شان به عذاب آمده بود و نی دانست چرا ميزا آن قدر‬

‫‪ .‬بشان دل بسته و نی گذارد بدهندشان به قبا آر خلقی‬

‫زن ميزا اسدال اسش زرين تاج بود ‪.‬از آن زن های کدبانو که از هر انگشت شان هنری می‬

‫ريزد‪.‬و يک تنه يک اردو را ناهار می دهند ‪ .‬اما حيف که توی زندگی ميزا ‪ ،‬خبی از سور و‬

‫مهمانی نبود چه برسد به مهمانی اردو‪ .‬نه بروبيايی ‪ ،‬نه سفره ی رنگينی ‪ .‬نه اسب واستی ‪.‬‬

‫و نه کلفت و نوکری ‪ .‬حتی گاهی که زرين تاج خان ‪ ،‬حالش خوب نبود مبور بود دسته هونگ را‬

‫بدهد به دست دخت نازنينش که گوشت بکوبد ‪ .‬دلش خون بود ‪ .‬اما چاره ای نداشت ‪ .‬با هه ی‬

‫اين ها گاهی که دلش خيلی از دست روزگار سر می رفت ‪ ،‬تلفی اش را سرآميزا درمی آورد ‪ .‬يک‬

‫روز سر اين که چرا چادر چاقچور درخشنده خان (زن آميزا عبدالزکی)نونوارتر است ؛ روز‬

‫ديگر سر اين که چرا ميزا دير به خانه آمده يا چرا دستش هيشه مرکبی است ؛ روز ديگر سر‬

‫اين که چرا مياب مل آب اول را که پر از گل و لن است تو آب انبارخانه ی آنا ول کرده ؛ و‬

‫از اين جور حرف و سخن ها ‪...‬اما اين بگومگوها هيچ وقت به قهر و دعوا نی کشيد و شب نشده‬

‫‪.‬زن و شوهر آشتی می کردند و از نو‬

‫اما کار و بار ميزا اسدال ازين قرار بود که صبح ناشتايی که می کرد قلم دانش را می زد‬

‫پرشالش و به اميد حق می رفت دم در مسجد جامع شهر ‪ .‬بساطش را که يک ميز کوچک بود و يک‬

‫پوست تت ‪ ،‬از توی کفش دانی مسجد درمی آورد و کنار در مسجد بزرگ ‪ ،‬تو دالن ‪ ،‬پوست تت را‬

‫پن می کرد زيرپاش و دوزانو می نشست پشت ميز به انتظار مشتی ‪ .‬و کارش کاغذ نويسی بود ‪.‬‬

‫با خط خوش نستعليق و حاشيه پن و آخر خط ها سربال و با آداب تام ‪ .‬و از هر کاغذی که می‬

‫نوشت صنار می گرفت ‪ .‬نرخ داشت ‪ .‬مشتی هايش هم کاسب کارهای بازار بودند که حواله ی برنج‬

‫و روغن و نود لوبيا برای تار می فرستادند يآ بيجک و رسيد و پته به هم می دادند ؛ يا‬

‫خاله چادرهايی که پنهانی از شوهرشان به قوم و خويش ها کاغذ می نوشتند و از هووی تازه‬

‫شان درددل می کردند و از مادرشوهرشان ‪ ،‬يا کلفت نوکرهايی که از وليت خودشان دورافتاده‬

‫بودند و توی شهر گي کرده بودند و دل شان برای هم وليتی شان تنگ شده بود و توی کاغذ ‪،‬‬

‫احوال يک يکی گاو و گوسفندهای باباشان را می پرسيدند و به هه ی اهل ده جدا جدا سلم می‬

‫رساندند و برای چاق شدن الغ گر گرفته ی خانواده دوا درمان سفارش می دادند ‪...‬ديگر برای‬

‫تان بگوي يا عمله بناها که مزد تابستان شان را به وليت می فرستادند ‪ ،‬يا آدم هايی که‬

‫شکايتی داشتند و می خواستند عريضه به حاکم و کلنت و ديوان خانه بنويسند ‪ .‬و اين جور‬

‫مشتی ها از ديگران بيش تر بودند ‪ .‬چون وقتش که شد ‪ ،‬برای تان بگوي که اوضاع آن روزگار‬
‫چه جوری بود و چرا سنگ رو سنگ بند نی شد و چرا دست به دل هر که می گذاشتی ناله اش به‬

‫‪ .‬فلک بود‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬هفته ای دو سه تا بچه مکتبی بودند که چون اولد اعيان و اشراف‬

‫بودند و ننه باباشان حيف شان می آمد که انگشت بچه هاشان زير فشار قلم پينه ببندد ‪ ،‬مشق‬

‫شان را می زدند زير بغل ل باشی ها و می فرستادند برای ميزا اسدال که فوری می نوشت و‬

‫برمی گرداند وهي کار ‪ ،‬خودش برای ميزا هفته ای چارعباسی ‪ ،‬گاهی يک قران ‪ ،‬گاهی هم بيش‬

‫تر مداخل داشت ‪ .‬بگذري که اين جور کارها گاهی شب های ميزا اسدال را هم می گرفت و پيه‬

‫سوزش تا بوق سگ روشن بود و بچه ها بی خواب می شدند و داد زرين تاج خان درمی آمد ؛ اما‬

‫شکم چهار نفر را سي کردن در آن عهد و زمانه هم کار آسانی نبود و فردا صبح که ميزا دست‬

‫می کرد پر شالش و صناری ها و عباسی ها و پنابادها را می ريت تو دامن زنش ‪ ،‬اوقات تلخی‬

‫‪ .‬تام می شد سر بچه ها به جای ديگر گرم بود ‪ ،‬روی هم ديگر را هم می بوسيدند‬

‫ديگر از راه های مداخل ميزا اسدال اين بود که گاهی چشم آخوندها و کلم به سرها را دور‬

‫ببيند و صلح نامه يا وصيت نامه ای برای حاج آقاهای مل بنويسد يا قباله ی خريد و فروش‬

‫‪ .‬خانه و دکان و ملکی را‬

‫البته اگر آخوندها که ناينده ی حاکم شرع بودند ‪ ،‬بو نی بردند و گند قضيه درنی آمد ‪،‬‬

‫اين جور کارها درآمد کلنی داشت و يک قباله اش می ارزيد به يک سال قلم زدن‪ .‬حتی گاهی به‬

‫کاسه نبات و طاقشال هم وصال می داد ‪ .‬اما حيف که اين لقمه های گنده به راحتی از گلو‬

‫پايي نی رفت ‪.‬و در تام مدت اين پانزده سالی که ميزا اسدال جای باباش نشسته بود ‪ ،‬فقط‬

‫سه بار از اين کارها پاداده بود ؛ که دفعه ی آخرش مال سه سال پيش بود ‪ .‬و از هان سربند‬

‫نزديک بود روزگار ميزا سياه شود ‪ .‬و هي قضيه هم باعث شد که ميزان الشريعه ‪ ،‬امام جعه ی‬

‫شهر و حاکم شرع ‪ ،‬دم لوله هنگ دار باشی مسجد را ديده بود که زاغ سياه ميزا را چوب بزند‬

‫‪.‬و سي تا پياز کار هر روزه اش را به گوش کلنت مل برساند‬

‫آن دفعه ی آخری ‪ ،‬قضيه ازين قرار بود که آمده بودند ميزا را برده بودند تا وصيت نامه ی‬

‫حاج عبدالغنی را بنويسد که پي و خرفت شده بود و زن های صيغه ای و عقديش می ترسيدند ‪،‬‬

‫وصيت نکرده سرش را بگذارد زمي و حاکم و داروغه که دست روی اموالش گذاشتند ‪ ،‬چيزی به‬

‫کور و کچل های آن ها نرسد ‪ .‬از قضای کردگار حاجی درست يک هفته بعد از وصيت ريق رحت را‬

‫سرکشيده بود و کلنت و داروغه که انبان ها دوخته بودند ‪ ،‬به مض اين که چشم شان به خط و‬

‫مهر ميزا اسدال افتاده بود دود از کله شان بلند شده بود ‪ ،‬اما هيچ کاری نتوانسته بودند‬

‫بکنند ‪ .‬چون دست خط ميزا را تام اهل مل به احتام و اعتبار می شناختند و می دانستند که‬

‫تو هيچ معامله ای يک نقطه زيادی روی هيچ کلمه ای نی گذارد ‪ .‬اين بود که کلنت مل کسی را‬

‫فرستاده بود پيش هي ميزان الشريعه که به عنوان دخالت در کار ديوان شرع ‪ ،‬ميزااسدال را‬

‫هان در مل کارش ‪ ،‬وسط بازار ‪ ،‬شلق بزنند ‪ .‬و حقش را بواهيد خدا پدر ريش سفيدها و پي و‬

‫پاتال های مل را بيامرزد که اگر دير جنبيده بودند کار از کار گذشته بود‪ .‬ده دوازده‬
‫تاشان راه افتاده بودند و به سرکردگی حکيم باشی مل که دايی ميزااسدال بود ‪ ،‬رفته بودند‬

‫پيش ميزان الشريعه ‪ ،‬امام جعه ی شهر ‪ ،‬و التزام داده بودند که ديگر ميزا در کار حکيم‬

‫شرع دخالت نکند ‪ .‬و ميزان الشريعه هم که نقدا وجه ثلث و خس و زکات حاج عبدالغنی را از‬

‫دست داده بود ‪ ،‬اما دلش نی خواست در مرگ هرکدام از آن ريش سفيدها به هي اندازه مغبون‬

‫بشود ‪ ،‬اين بود که رضايت داد و شکايت حاکم شرع را پس گرفت و کلنت را هم يک جوری راضی‬

‫کردند و سر و صداها خوابيد و راستش ريش سفيدهای مل هم هي جوری در اين کار دخالت نکرده‬

‫بودند يا فقط به احتام حکيم باشی که گذر پوست هرکدام شان روزی به دباغ خانه اش می‬

‫افتاد ؛ بلکه بيش تر به اين علت به نفع ميزا اسدال پادرميانی کردند که خودشان هم برای‬

‫آن جور معامله ها و قباله نويسی ها و وصيت ها بيش تر مايل بودند ‪ ،‬بی سر و صدا بيايند‬

‫سراغ آدم قانع و مطمئنی مثل ميزا و هيچ وقت سرغ حاکم شرع يا کلنت و داروغه نروند ‪ .‬چون‬

‫برای هر کار مالی کوچکی يآ برای هر معامله ی متصری اگر قرار بود پای حاکم شرع و حاکم‬

‫عرف و ديوان خانه به ميان بيايد ‪ ،‬آن قدر درباره عوارض و عشريه و خس و مال ال و رد‬

‫سخت می گرفتند که گاهی از اصل معامله هم بيش تر خرج بر‬ ‫عقب افتاده‬ ‫مظال و ديگر حقوق‬

‫می داشت ‪ .‬به اين مناسبت بود که ريش سفيدهای مل به آن عجله پادرميانی کردند و آبروی‬

‫ميزا اسدال را خريدند و با من بيم تو بيی ‪ ،‬خود ميزا را هم راضی کردند که بعد از ناز‬

‫مغرب ‪ ،‬برود جلوی روی هه ی اهل مل ‪ ،‬دست ميزان الشريعه را ببوسد و بعد از آن هم تا می‬

‫‪ .‬تواند علنا کاری به اين کارها نداشته باشد‬

‫اين جوری که ديديد ‪ ،‬گرچه کارهای نان و آب دار کم تر و تور ميزا اسدال می خورد ‪ ،‬اما‬

‫دست کم روزی بيست سی تا کاغذ و پته و حواله و عريضه شکايت می نوشت و با هي ها نان و آب‬

‫بچه ها را در می آورد و قناعت می کرد ‪ ،‬البته چون علوه بر اعتمادی که اهل مل بش داشتند‬

‫‪ ،‬خط و ربطشان هم خوب بود و در آداب تذهيب و تشعي و آب و رنگ هم دست داشت ‪ ،‬سالی يکی‬

‫دو تا مشتی کلن گيش می آمد که می خواست ديوان حافظی با غزليات شسی را برايش بنويسد يا‬

‫رباعيات خيآم را تذهيب کند يا زاد العادی را روی طومار بياورد ‪ .‬خاکه زغال زمستان و‬

‫‪ .‬لباس شب عيد بچه ها هم از اين راه در می آمد‬

‫جان دل که شا باشيد سرتاسر کار ميزا هي جورها بود ‪ .‬راه کارش را هم خوب بلد بود ‪.‬‬

‫کاغذهايی را می نوشت بسته به اين که مشتی چه جور آدمی باشد و طرفش چه جور ‪ ،‬القاب و‬

‫تلقاب می داد و می دانست که با هر کسی چه جور تا کند ‪ .‬يا به هر کسی چه عنوان و خطابی‬

‫بدهد ‪ .‬از کاغذ به برادر و خواهر گرفته تا شکايت به کلنت و داروغه و حتی دربار ‪ ،‬هه را‬

‫چه جور شروع کند و چه جور ختم کند و چه جور مطلب را بپروراند که به هيچ جا‬ ‫بلد بود‬

‫برنورد ؛ يا اين که کجای کاغذ ‪ ،‬شعر جا بدهد و کجاش مثل عربی و آيه ی قرآن ‪ .‬از بس هم‬

‫عريضه ی شکايت نوشته بود ‪ ،‬راه هه ی سوراخ سبه های حکومتی و ديوان خانه و دوستاق خانه‬

‫را می دانست و می دانست شاکی چه کارها بايد بکند و دم چه کسانی را بايد ببيند به عريضه‬

‫اش بگيد ‪ .‬و باز هم از بس رسيد و برات نوشته بود به هه ی سوراخ پستو های زندگی اهل مل‬
‫آشنا بود و می دانست هر کدام چقدر آب و ملک دارند ؛ چند تا زن و بچه دارند ؛ و غم و‬

‫غصه ها و گرفتاری های هرکدام شان چيست ‪ .‬به هي مناسبت اگر کسی عروسی داشت يا ‪ ،‬خدای‬

‫نکرده عزا ؛ اگر کسی ‪ ،‬زبان لل ‪ ،‬ورشکست می شد يا می مرد ؛ اول کسی را که خب می کردند‬

‫ميزا اسدال بود ‪ .‬برای اين که برود ترتيب شربت و خوانچه و قاب و قدح ملس را بدهد يا‬

‫بفرستد ديگ و ديگبش را حاضر کند يا دعوتش را بنويسد ‪ .‬روی اين زمينه ها بود که سرتاسر‬

‫اهل مل از در مسجد جامع شهر تا نزديکی های ارگ حکومتی ‪ ،‬ميزا را می شناختند و باهاش‬

‫سلم و عليک داشتند ‪ .‬شايد بشود گفت دوستش هم داشتند ‪ .‬اما راستش را بواهيد در کار مردم‬

‫آن عهد و زمانه نی شود به راحتی حکم کرد ‪ .‬چون از بس گرفتاری داشتند و خاک توسری ‪ ،‬و‬

‫از آن جا که هرکاری ‪ ،‬از نان خوردن گرفته تا دخت شوهر دادن ‪ ،‬براشان عزا بود ؛ حق‬

‫داشتند که زياد هم به فکر آميزا اسدال نباشند ‪ .‬اما اين قدرش را می شود حکم کرد که چون‬

‫ميزا اسدال هم يکی از احتياجات اهل مل بود ‪ ،‬هان قدر که رعايت لوله هنگ دار باشی مسجد‬

‫را می کردند که مبادا يک روز تنگ شان بگيد و آفتابه شان دير حاضر بشود ؛ هي قدر هم‬

‫رعايت ميزا اسدال را می کردند ‪ .‬نه کم تر و نه بيش تر ‪ .‬درست است که ميزا اسدال به هر‬

‫صورت سر و کارش با قلم بود که اولي خلقت عال است و شعر می دانست و هر چه بود با آن يکی‬

‫سر و کارش مدام با لوله هنگ بود و بوی گند ‪ ،‬از زمي تا آسان فرق داشت ؛ اما برای اهل‬

‫مل و مردم آن روزگار هي قدر که يکی اسب و است نداشت و حاجب و دربانی جيه خورش نبود و‬

‫مهتی دنبال قاطرش سگ دو نی زد ‪ ،‬تا مبور باشند تعظيم و تکريش کنند و بادمانش را دور‬

‫قاب بچينند ‪ ،‬کافی بود که او را هم يکی مثل خودشان بدانند و رفتاری را باهاش بکنند که‬

‫‪ .‬با هه می کنند‬

‫‪ .‬خوب ‪ .‬اين کار و بار ميزا اسدال ‪ .‬حال بروي سراغ آن يکی ميزابنويس‬

‫جان دل که شا باشيد آميزا عبدالزکی آدمی بود صاحب عنوان و به زحت می شد بش گفت ميزا‬

‫بنويس ‪ .‬اما چون به هر صورت او هم از راه قلم و کاغذ نان می خورد ‪ ،‬چاره ای نداري جز‬

‫اين که او را هم اهل هي بيه بدانيم ‪ .‬هان جور که خود او هم چاره ای نداشت جز اين که‬

‫هکاری با ميزا اسدال را به ميل و رغبت قبول کند ‪ .‬به هرجهت ‪ ،‬اين آميزای دوم ‪ ،‬دم آن‬

‫يکی در مسجد جامع ‪ ،‬اول بازار بزرگ ‪ ،‬يک حجره ی حسابی داشت که با قاليچه های کردی و‬

‫کاشی فرشش کرده بود و برای مشتی هايش مده گذاشته بود و به مض اين که يکی از در می آمد‬

‫تو ‪ ،‬بسته به اين که چه جور آدمی بود و چه کاری داشت ‪ ،‬پادوش را صدا می کرد که برود از‬

‫آب انبار مسجد آب خنک بياورد يا شربت گلب برايش درست کند ‪ .‬بله هي طور که ديديد پادو‬

‫هم داشت ‪ .‬گاهی وقتی هم پيش می آمد که توی مالس بزرگان و آن جاها که بی اهن و تلپ نی‬

‫شود رفت ؛ ميزا عبدالزکی پادوش را گرچه سواد نداشت ؛ شروع می کرد به سرکوفت زدن بش که‬

‫«خاک بر سر ‪ ،‬اگر سواد داشتی حال تو هم واسه ی خودت آدمی بودی ‪ » .‬و از اين حرف ها ‪.‬‬

‫باری آميزا عبدالزکی گرچه بچه نداشت ‪ ،‬اما اقبالش بلند بود ‪ .‬يک خانه داشت با پنج شش‬

‫تا اتاق ‪ ،‬بيونی و اندرونی ‪ .‬و دو تا زير زمي و يک حوض خانه و بيا و برو ‪ .‬و هه جا با‬
‫قاليچه های جور واجور فرش شده ‪ ،‬و اتاق ها پر از جار و يدان و مده و مری های بزرگ و‬

‫کوچک ‪ .‬يک کلفت زبر و زرنگ هم داشت که کارهای خانه را می رسيد و درخشنده خان ‪ ،‬زنش ‪،‬‬

‫سنگي و رنگي می آمد و می رفت و دست به سياه و سفيد نی زد و برای خودش خانی می کرد ‪ .‬و‬

‫راستش را بواهيد حق هم داشت ‪ .‬چون زنی بود متشخص و از قوم و خويش های خانلر خان ‪ ،‬مقرب‬

‫ديوان که قرار بود در سلم رسی آينده ‪ ،‬ملک الشعرای دربار بشود ‪ .‬يعنی اين درخشنده خان‬

‫يک نوه ی عمه ای داشت که می شد پسردايی خانلرخان و اين خويشاوندی در آن دور و زمانه‬

‫خيلی بود و به فيس و افاده اش می ارزيد ‪ .‬گناهش گردن راويان اخبار که می گويند غي از‬

‫‪ ...‬هه ی اين ها دندان خود خانلرخان هم پيش اين درخشنده خان گي کرده بود‬

‫و گرچه خوب نيست آدم گناه کسی را به گردن بگيد ‪ ،‬خود ميزاعبدالزکی هم قضيه را می ديد و‬

‫زير سبيلی در می کرد ‪ .‬چون از هي راه با ملک الشعرای آينده دربار رفت و آمد پيدا کرده‬

‫بود که هر وقت قصيده ای می گفت ‪ ،‬مثل درباره ی صدای آروق وزير دواب بعد از خوردن شکر‬

‫پلو ‪ ،‬يا هروقت مرثيه ای می گفت ‪ ،‬مثل آن دفعه که کره خر سوگلی قبله ی عال سقط شده بود‬

‫‪ ،‬نوشته اش را می داد دست ميزاعبدالزکی که ببد و به قلم دودانگی رقاع روی يک طومار‬

‫بلند بنويسد و دورش را با آب زعفران و لجورد گل و بته بيندازد و بياورد ‪ .‬و اين قدر هم‬

‫لوطی گری داشت ‪ ،‬گاه و بی گاه پيش خواجه نورالدين صدراعظم يا پيش مستوفی المالک ‪ ،‬اسی‬

‫از ميزا ببد و يا هروقت پا داد ‪ ،‬سفارشش را به داروغه و کلنت بکند ‪ ،‬البته ميزا هم را‬

‫ه کارش را بلد بود ‪ .‬هيچ وقت برای اين جور خدمت های ناقابل توقع مزد و انعامی از ملک‬

‫الشعرای حتمی آينده نداشت ‪ .‬هي قدر که به خانه اش راه داشت ‪ ،‬کافی بود ‪ .‬آخر خانلرخان‬

‫جعه های اول هر ماه بار عام مانندی می داد به تقليد دربار ‪ ،‬که هه ی قوم و خويش ها می‬

‫رفتند ‪ .‬با سر هم می رفتند ‪ .‬ميزا هم صبح جعه اول هر ماه با زنش راه می افتاد و می رفت‬

‫ديدن خانلرخان ‪ .‬زن ها توی اندرونی و مردها توی بيونی ‪ .‬و در هي يک ملس هم هر کسی هزار‬

‫‪ .‬کار انام می داد‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬درست است که به حساب هي خويشاوندی ‪ ،‬ميزان الشريعه هم گاهی به‬

‫ميزای ما کاری رجوع می کرد و هر وقت عروسی و عقدی تو بزرگان بود او را به عنوان مرر با‬

‫خودش می برد که به هر صورت هيکلی داشت و شال سبز پت و پنی می بست و بلد بود جبه ی ترمه‬

‫بپوشد و درست و حسابی با هرکدام از اعيان سلم و احوال پرسی کند ‪ .‬و اين را هم بلد بود‬

‫که تا آقا خطبه را تام کند و بله را به هزار زحت از عروس عزيزدردانه در بياورد ‪ ،‬قباله‬

‫را حاضر کرده باشد و ديباچه اش را نوشته باشد و برای امضای آقا و شهود عقد حاضر کرده‬

‫باشد ‪ .‬چراکه سيد بود و از قدي و ندي گفته اند که اين جور کارها برازنده ی اولد پيغمب‬

‫است ‪ .‬به هي علت هم بود که ميزا هيچ وقت شال سبزش را فراموش نی کرد و به مردم حالی‬

‫کرده بود که دستش خوب است و دعاش بت گشاست و کم کم هم داشت مردم را عادت می داد که بش‬

‫بگويند ‪«:‬آقا»‪ .‬نه برای اين که «ميزا» عنوان کوچکی برايش باشد ‪ ،‬نه ‪ .‬به اين علت که‬

‫‪ .‬دعانويس اصل بايد «آقا» باشد‬


‫باری ‪ ،‬ميزا عبدالزکی دعا می نوشت ‪ .‬حرزجواد می داد برای فرار از سربازی ‪ ،‬برای دفع‬

‫مضرت و چشم زخم ‪ ،‬برای بست دهن مار و عقرب ‪ ،‬برای بت گشايی ‪ ،‬برای پاگي شدن بچه های‬

‫مردنی وبرای هزار درد بی درمان ديگر که علجش از حکيم باشی ها برنی آمد ‪ .‬و برای هرکدام‬

‫از اين جور دعاها ‪ ،‬يک دوقرانی نقره می گرفت ‪ .‬او هم نرخ داشت ‪ .‬البته اگر مشتيش از‬

‫اعيان و اشراف نبود و خودش دست نی کرد و يک سکه ی طل روی ميز ترير ميزا نی گذاشت ‪.‬و‬

‫خوبی کار ميزا عبدالزکی هي بود که بيش تر مشتی هايش از زن های اعيان و اشراف بودند و‬

‫از بزرگان شهر ‪ .‬که اغلب طلسم و چشم بندی می خواستند يا پسه ی کفتار يا مهره ی مار ‪.‬‬

‫گاهی گداری هم جادو و جنبل ‪ .‬وبرای خاطر هي جور مشتی ها بود که ميزا عبدالزکی توی مری‬

‫اش مهرگياه و مغز خر و سبيل پلنگ هم داشت و توی گنجه ی عقب حجره اش موش و ميمون و مار‬

‫و عقرب خشکيده ‪ ،‬نگه می داشت ‪ .‬و از شا چه پنهان تازگی ها يک تابوت لکنته هم تيه کرده‬

‫بود که دمرو می گذاشت کنار حجره و رويش يک قاليچه ی ترکمنی انداخته بود تا هرکسی نفهمد‬

‫و هول نکند ‪ .‬هرکه چله بری داشت تو تابوت می خوابيد ؛ هر که دوای مبت می خواست مهرگياه‬

‫و مغز خر می برد ؛ هرکه دشن داشت موش مرده و عقرب خشکيده می برد و هي جور‪ ...‬البته‬

‫ميزااسدال ‪ ،‬به هم بورد خيلی رعايت حکيم باشی مل را می کرد و تا می توانست دوای خوردنی‬

‫تو قوطی ها و بسته های جادو و جنبل نی گذاشت ‪ .‬و اگر هم می گذاشت ‪ ،‬يواشکی بود و از‬

‫طرف با هزار التماس و قسم و آيه می خواست که رنگ و دوا را حتی آسان هم نبايد ببيند ‪ .‬و‬

‫اين خوردنی ها عبارت بود از خاکست قلم مرده ‪ ،‬آب چله زائو ‪ ،‬ريشه ی اسفندقه ‪ ،‬خاک‬

‫گورستان و از اين جور چيزها که با تباشي هندی و جوز کوهی و آب زعفران معجون می کرد و‬

‫‪ .‬حب می ساخت و می داد دست مشتی و نرخ اين کار ديگر دوقران نبود ‪ .‬بلکه پنج قران بود‬

‫يک راه ديگر درآمد ميزاعبدالزکی تيه ی جنگ بود برای مداح ها ‪ .‬برای اين جوانک های خوش‬

‫آب و رنگ که دور فينه ی سرخ شان شاله ی سبز می بستند و گيوه ی ملکی به پا و عبای خاچيه‬

‫به دوش ‪ ،‬از اين منب به آن منب و ازاين ملس به آن ملس ‪ ،‬با دو بيت شعر هه ی امام ها را‬

‫می کشتند يا مدح می کردند ‪ .‬و هه جا هم جاشان بود ‪ .‬چه در عروسی چه در عزا ‪ .‬در عيد‬

‫مولود ‪ ،‬در ختنه سوران ‪ ،‬در وليمه ی برگشت حاجی ها از مکه ‪ .‬يا به عنوان چاووش جلوی‬

‫دسته ی زوار که خيال سفر مشهد يا کربل داشتند ‪ .‬و چون برای اين جور سفارش ها طومار و‬

‫دفت لزم بود ‪ ،‬ميزا با يکی از صحاف های زير بازار بزرگ گاوبندی کرده بود و دفتهای جلد‬

‫ترمه و طومارهای حاشيه دار جلد گلبتون را ارازن تر می خريد و با اشعار متشم يا حديث‬

‫های مالس البکا و بارالنوار يا با شعرهای کليم کاشانی و شيخ بايی پر می کرد و می فروخت‬

‫‪ .‬گاهی هم اتفاق می افتاد که به جوانک های آشنا قسطی می داد ‪ .‬چون اول مرم هر کس يکی‬

‫از آن طومارها يا دفتها را داشت با يک نيم دانگ صدا ‪ ،‬هان دهه ی اول مرم خرج چهارماهه‬

‫‪ .‬ی زندگی اش را درآورده بود‬

‫به اين مناسبت روی ميز کنده کاری شده ی آميزاعبدالزکی دوات های متلف با رنگ های متلف‬

‫چيده بود با يک شيشه آب زعفران و طومارهای قد و نيم قد و يک قلم دان کار تبيز و دو سه‬
‫جور مسطر ‪ .‬چون کاغذهای قدي خط نداشت و ميزا بنويس ها مبور بودند خودشان خط کشی کنند و‬

‫برای اين کار يک انگ فولدی يا برنی داشتند و اول انگ را می کوبيدند روی صفحه که جای خط‬

‫‪ .‬ها فرو می نشست و بعد شروع می کردند به نوشت ‪ .‬و هي را بش می گفتند مسطر‬

‫باری ‪ ،‬اين هم خلصه ای از کار و بار زندگی ميزا بنويس دوم ‪ .‬حال بروي ببينيم چه طور شد‬

‫که اين قصه نوشته شد و چه اتفاقی در زندگی اين دو تا آميزا بنويس افتاده که ناقلن‬

‫اخبار مبور شدند قصه ی نان و آب دارشاهان و امرا و بزرگان را رها کنند و بروند توی کوک‬

‫‪ .‬اين دوتا آميزا بنويس که نه اجر دنيايی دارد و نه ثواب عقبايی‬

‫‪3‬‬
‫ملس دوم‬

‫جان برای شا بگويد ‪ ،‬روزی از روزهای اواخر تابستان و اوايل پاييز ‪ ،‬ميزااسدال پشت‬

‫بساطش نشسته بود و داشت روی لوح بچه مکتبی ها سرمشق می نوشت که «راستی کن که راستان‬

‫رستند » و «جور استاد به زمهر پدر» و از اين جور پند و اندرزها که هيچ شاگردی از معلمش‬

‫و هيچ پسری از پدرش گوش نکرده و نه يک بار و دوبار ‪ ،‬بلکه سی و پنج بار ‪ .‬به قلم‬

‫نستعليق خوانا و کشيده ی سي ها هفت نقطه و بلندی دسته ی الف ها سه نقطه و قلمش جرق و‬

‫‪ .‬و‬ ‫جوروق صدا می کرد ‪ .‬آفتاب داشت می پريد و از دهنه ی در مسجد سوزی می آمد که نگو‬

‫ميزا خيال داشت تا بروبيای ناز مغرب راه نيفتاده ‪ ،‬کارش را سرانام بدهد و بساطش را جع‬

‫کند و برود خانه ‪ .‬پسرش هم دم دستش نشسته بود و لوح های نوشته را يکی يکی از زير دست‬

‫باباش که درمی آمد ‪ ،‬می گرفت روی شعله ی ته شعی که وسط پاهايش روشن کرده بود تا زودتر‬

‫خشک بشوند ‪ .‬و گاه گداری که يکی دو نفر می آمدند بروند مسجد ‪ ،‬چون خيلی عجله داشتند ‪،‬‬

‫باد می افتاد توی دامن قباشان و نور شع را بيش تر کج و کوله می کرد و يک گوشه ی لوح‬

‫می بست و غرغر حيد درمی آمد ‪ .‬دوسه بار که اين اتفاق افتاد ‪ ،‬ميزا صداش درآمد که‬ ‫دوده‬
‫‪:‬‬
‫پسر جان ! چرا آن قدر غرغر می کنی ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬پسرش گفت‬

‫آخر بابا ! تو تا کی می خواهی اين لوح ها را بنويسی ؟ ‪-‬‬

‫ميزا اسدال کمرش را راست کرد و نگاهش را از روی لوح برداشت و به آفتاب لب بام مسجد‬

‫‪ :‬دوخت و روی پوست تت جابه جا شد و گفت‬

‫پسر جان ! من که آزار ندارم اين هه قلم به تم چشمم بزن ‪ .‬تو حال ديگر بزرگ شده ای و ‪-‬‬

‫بايد سر از کار دنيا دربياوری ‪ .‬می دانی که اين سرمشق های هم مکتبی های خود تو است ‪.‬‬

‫اين ها را من عوض ماهانه ی مکتب برای ملباجی تو می نويسم ‪ .‬بگو ببينم می دانی آن های‬

‫ديگر چه قدر ماهانه می دهند ؟‬

‫‪ :‬حيد من منی کرد و گفت‬

‫‪ .‬نی دان بابا ‪ .‬اما گاهی جوجه می آورند ‪ .‬گاهی هم دستمال بسته ‪-‬‬
‫‪ :‬ميزا گفت‬

‫لبد ‪ .‬تو هم خجالت می کشی که چرا هيچ وقت دستمال بسته نی بری ‪ .‬هان ؟ نه بابا جان ‪.‬‬

‫هيچ لزم نيست خجالت بکشی ‪ .‬آن های ديگر اعيان هاشان ماهی ده دوازده قران بيش تر نی‬

‫دهند ‪ .‬و تو بيش تر از آن ها هم می دهی ‪ .‬می دانی چرا ؟ برای اين که مزد هرکدام اين‬

‫مشق ها با مرکب و قلمی که می برد و وقتی که می گيد دست کم می شود يک شاهی ‪ .‬سی و پنج‬

‫تا لوح است و هفته ای دو بار ‪ .‬چند تا؟‬

‫‪ :‬حيد گفت‬

‫‪ .‬هفتاد تا ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا گفت‬

‫بارک ال ‪ .‬پس سی روزه ی ماه می کند يک خرده مانده به سی صد تا ‪ .‬و اين خود ملباجی ‪-‬‬

‫است ‪ .‬منتها چون خط و ربطش خيلی خوب نيست ‪ ،‬با من اين طور قرار بسته ‪ .‬هريک قرانی هم‬

‫بيست شاهی است ‪ ،‬پس جعا می کند پانزده قران برای هر ماه ‪ .‬يعنی تو يک نصفه بيش تر از‬

‫بچه اعيان ها ماهانه می دهی ‪ .‬اين ها را برايت می گوي که مبادا خودت را کم تر از آن‬

‫های ديگر حساب کنی ‪ .‬عيب کار ما اين است که بابای تو فقي است و نی تواند ماهانه ی مکتب‬

‫تو را از جای ديگری فراهم کند ‪ .‬آره باباجان ‪ ،‬عيب کار در اين است که پول و پله تو‬

‫‪ .‬دستگاه ما نيست‬

‫و باز شروع کرد به نوشت ‪ .‬اما حيد هنوز راضی نشده بود ‪ .‬مثل اين که چيزی روی زبانش‬

‫‪ :‬سنگينی می کرد ‪ .‬آخر پرسيد‬

‫چرا بابا؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال هم چنان که می نوشت ‪ ،‬گفت‬

‫چه چيز را چرا ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬حيد دوباره گفت‬

‫چرا ما پول و پله نداري ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا گفت‬

‫چه می دان باباجان ‪ .‬هرکس تو پيشانيش نوشته ‪ .‬قديی ها می گفتند روزی رااز روز ازل ‪-‬‬

‫قسمت کرده اند ‪ .‬می دانی روز ازل يعنی چه ؟‬

‫‪ :‬حيد گفت‬

‫آره بابا هي ديروز تو مشق مان داشتم که «از دم صبح تا آخر شام ابد ‪ »...‬اما آخر چرا‪-‬‬

‫ما نبايد دارا باشيم ؟‬

‫‪ :‬ميزا گفت‬

‫برای اين که بابای من هم دارا نبود ‪ ،‬بابای بابای من هم دارا نبود ‪ .‬خود من هم مثل ‪-‬‬

‫تو می رفتم مکتب ‪ .‬بابامم مثل من ‪ .‬منتها کار بابام خيلی سخت تر بود ‪ .‬يادم است هفته‬

‫ای صد و پنجاه تا سرمشق می نوشت تا ملباجی مرا از مکتب بيون نکند ‪ .‬عجب زمانه ی سختی‬
‫بود ‪ .‬می دانی حيد ؟ اول جنگ باسنی ها بود ‪ .‬جوان های مردم را بدجوری بيگاری می گرفتند‬

‫و می بردند سربازی ‪ .‬و اين بود که مردم جوان هاشان را قاي می کردند ‪ .‬هر چه هم مرد بود‬

‫‪ ،‬رفته بود جنگ و کار مل باشی ها را ملباجی ها می کردند ‪ .‬اصل از هان سربند مکتب داری‬

‫شد يک کار زنانه ‪ .‬ملباجی ما صد و پنجاه شاگرد داشت ‪ .‬هه شان هم جغله ‪ ،‬قد و نيم قد ‪.‬‬

‫خليفه مان که گنده تر از هه بود ‪ ،‬چهارده سالش بود ‪ .‬خود ملباجی هم اصل سواد نداشت ‪.‬‬

‫کار شوهرش را می کرد که رفته بود جنگ و خبی ازش نبود ‪ .‬بازخدا پدر آن يکی را بيامرزد‬

‫که کارآمد بود و توانسته بود دکان شوهرش را بازنگه دارد ‪ .‬آن های ديگر که اصل دکان شان‬

‫تته شد ‪ .‬ملباشی های ديگر را می گوي ‪ .‬اين بود که مکتب ما شلوغ بود‪...‬چه می گفتم حيد ؟‬

‫‪ :‬حيد گفت‬

‫هيچ چی ‪ ،‬صحبت از نداری ما بود و تو هی قصه می گويی ‪ .‬من می خواهم بدان ما چرا نداري ‪-‬‬

‫؟ مگر خودت نگفتی که حال ديگر من بايد سر از کار دنيا در بياورم؟‬

‫‪ :‬ميزا گفت‬

‫پسرجان هي قدر بدان که پول و پله اگر از راه حلل به دست بيايد ‪ ،‬بيش تر از اين ها نی ‪-‬‬

‫‪ .‬شود ‪ .‬هي قدر هست که آدم بور و ني برو بچه هاش را برساند‬

‫‪ :‬حيد گفت‬

‫پس آن های ديگر از کجا می آورند که بچه هاشان با الغ بندری می آيند مکتب ؟ و بيش ‪-‬‬

‫ترشان ل دنبال شان است ؟‬

‫‪ :‬ميزا گفت‬

‫‪ .‬چه می دان ‪ .‬باباجان ‪ .‬من و تو چه کار به کار مردم داري ؟ لبد ارث بشان رسيده ‪-‬‬

‫‪ :‬حيد پرسيد‬

‫!ارث؟ ارث چيه بابا ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا جواب داد‬

‫‪ .‬ارث چيزهايی است که از ننه بابای آدم براش می ماند‪-‬‬

‫‪ :‬حيد دوباره پرسيد‬

‫بابای تو برات چه ارثی گذاشته ؟ ‪-‬‬

‫ميزا که ديگر حوصله اش سررفته بود ‪ ،‬غری زد و روی پوست تت جابه جا شد و چند تا لوحی را‬

‫که زير دست داشت ‪ ،‬گذاشت کنار و خواست اوقات تلخی کند ‪ ،‬اما دلش نيامد ‪ .‬هرچه بود پسرش‬

‫و گفت‬ ‫‪ :‬بود و می خواست چيز بداند ‪ .‬اين بود که آهی کشيد‬

‫حال که می خواهی بدانی ‪ ،‬پس گوش هايت را باز کن ‪ .‬بابای من هم اين چيزها را فقط يک ‪-‬‬

‫دفعه برام گفت ‪ .‬آره جان ‪ .‬بابای من هان چيزی را برای من ارث گذاشته که من برای تو می‬

‫گذارم ‪ ،‬نه کم تر ‪ ،‬نه بيش تر ‪ .‬اين وقت روز خدا بيامرزدش ‪ .‬روزی که می خواست بيد ‪،‬‬

‫صدا کرد و ازم پرسيد ‪« :‬پسرجان با اين هه مکتبی که رفته ای می دانی هه ی حرف های عال‬

‫چند تا است ؟» البته من نی دانستم ‪ .‬معلوم است ديگر ‪ ،‬خجالت کشيدم و سرم را انداختم‬
‫پايي ‪ .‬آن وقت بابام درآمد گفت ‪«:‬نه جان ! می دانی ‪ .‬منتها نفهميدی غرض من چه بود ‪.‬‬

‫غرضم اين بود که تام حرف های دنيا سی و دوتا است ‪ .‬از الف تا ی ‪ .‬از اول بسم ال تا تای‬

‫تت ‪ .‬حال فهميدی ؟ می خواهم بگوي از آن چه خدا گفته و توی کتاب های آسانی ‪ ،‬پيغمبها‬

‫نوشته تا حرف هايی که فيلسوفان گفته اند و شعرا توی ديوان هاشان رديف کرده اند تا آن‬

‫چه شا بچه مکتبی می خوانيد و من در تام عمرم برای مشتی هاي نوشته ام ‪ ،‬هه ی حرف و سخن‬

‫های عال از هي سی و دوتا حرف درست شده ‪ .‬به هر زبانی که بنويسی ‪:‬ترکی يا فارسی يا عربی‬

‫يا فرنگی ‪ .‬گيم يکی دو تا بال و پايي برود ‪ .‬اما اصل قضيه فرقی نی کند ‪ .‬هرچه فحش و بد‬

‫و بی راه هست ؛ هرچه کلم مقدس داري ‪ ،‬حتی اسم اعظم خدا که اين قلندرها خيال می کنند‬

‫گيش آورده اند ؛ هه شان را با هي سی و دو تا حرف می نويسند ‪ .‬می خواهم بگوي مبادا يک‬

‫وقت اين کوره سوادی که داری جلوی چشمت را بگيد مبادا يک وقت اين کوره سوادی که داری‬

‫جلوی چشمت را بگيد و حق را زير پا بگذاری ‪ .‬يآدت هم باشد که ابزار کار شيطان هم هي‬

‫دوتا حرف است ‪ .‬حکم قتل هه بی گناه ها و گناه کارها را هم با هي حروف می نويسند ‪ .‬حال‬

‫که اين طور است مبادا قلمت به ناحق بگردد و اين حروف در دست تو يآ روی کاغذت بشود‬

‫» ‪ .‬ابزار کار شيطان‬

‫‪ :‬ميزا بعد از گفت اين ها نفسی تازه کرد ؛ بعد گفت‬

‫آره پسر جان ‪ .‬وصيت بابام اين بود ‪ .‬ارثش هم هي بود برای من که تنها پسرش بودم ‪.‬ا ما‪-‬‬

‫من وقتی اين وصيت را شنيدم که بيست و سه چهار سال بود ‪ .‬و تو حال دوزاده سال بيش تر‬

‫نداری ‪ .‬اما خودت خواستی که حال برات بگوي ‪ .‬مکن است حال درست سردرنياوری بابای من چه‬

‫ها گفت‪.‬اما وقتی به سن من رسيدی و پشت اين دستگاه نشستی ‪ ،‬می فهمی بابام چه ارثی برای‬

‫‪ .‬من گذاشته که من هم برای تو می گذارم ‪ .‬حال بنب تا اين کار را زودتر تام کنيم و بروي‬

‫حرف ميزا که تام شد ‪ ،‬حيد رفت توی فکر و ميزا دوباره پرداخت به سرمشق ها و آن چه که‬

‫باقی مانده بود و به عجله تام کرد و هه شان را پيچيد توی يک دستمال پيچازی يزدی که از‬

‫جيبش درآورد ؛ و داشت راه می افتاد که پادوی ميزاعبدالزکی سررسيد ‪ .‬سلم و عليکی کرد و‬

‫گفت ‪«:‬آقا فرمودند موقع رفت يک توک پا تشريف بياوريد اين جا ‪ ».‬ميزا اسدال جواب داد‬

‫‪«:‬سلم مرا به آقا برسان و بگو چشم ‪ .‬نان و گوشت بچه ها را بگيم ؛ الن می آي‪ » .‬و هي‬

‫کار را هم کرد ‪ .‬بساطش را که توی کفش دانی مسجد جا داد ‪ ،‬آمد بازار از نانوا و قصاب‬

‫هسايه نان و گوشت هر روزه را گرفت و پيچيد توی هان دستمال چهارخانه ی يزدی و داد دست‬

‫‪ .‬حيد که يک راست برود خانه و خودش رفت سراغ هکارش‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬هان طور که دانستيد گاهی از اين اتفاق ها می افتاد ‪ .‬متنها چون‬

‫ميزا اسدال جا و مکان حسابی نداشت ‪ ،‬هر وقت دو تا ميزای ما با هم کاری داشتند توی حجره‬

‫ی ميزا عبدالزکی جع می شدند ‪ .‬به خصوص اگر زمستان بود و هه ی سوز عال می پيچيد تو حياط‬

‫مسجد جامع و از دالن می گذشت و می رفت تو بازار ‪ .‬اين هم بود که بعد از کار روزانه ‪،‬‬

‫می شد درد دلی کرد ‪ .‬به خصوص بعد از اين هه سوال و جواب با حيد که ميزااسدال را حسابی‬
‫‪ .‬پکر کرده بود‬

‫ميزا تنها لله ی حجره را روشن کرده بود و گفته بود آب و شربت حاضر کرده بودند و مده ای‬

‫بغل دست خودش برای ميزا اسدال گذاشته بود ‪ .‬سلم وعليک کردند و ميزا نشست و بعد از‬

‫‪ :‬تعارف های عادی ‪ ،‬ميزا عبدالزکی به حرف آمد که‬

‫خوب جان ‪ ،‬چه خب از اوضاع ؟ فکر می کنی عاقبت کار اين قلندرها به کجا بکشد ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫می خواهی به کجا بکشد ؟ فعل آن قدر هست که مردم يک امام زاده تازه پيدا کرده اند و ‪-‬‬

‫‪ .‬دنبال معجز می گردند‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬

‫من که چشمم آب نی خورد ؛ جان ! اما اين را می دان که اين روزها دکان ما حسابی کساد ‪-‬‬

‫‪ .‬شده ‪ ،‬جان ‪ .‬حال ديگر حرز جواد مردم شده تکيه ی اين قلندرها‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫تو هم که هه اش سنگ خودت را به شکم می زنی ‪ .‬حيف نيست ؟ تا کی می خواهی رونق کسب ‪-‬‬

‫خودت را در بيچارگی مردم بدانی و در درماندگی شان ؟ البته مردم وقتی پيش تو می آيند که‬

‫‪ .‬دست شان از هه جا کوتاه شده باشد‬

‫‪ :‬هکارش گفت‬

‫جان ! پيش تو کی می آيند ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال جواب داد‬

‫پيش من ؟ وقتی که بدبتی شان تازه شروع شده ‪ .‬حتی آن کسی که کاغذ برای ده می فرستد ‪-،‬‬

‫می خواهد درد دلش را بگويد ‪ .‬چه برسد به آن کسی که عريضه ی شکايت دارد ‪ .‬اما اگر من‬

‫‪ .‬اول بسم ال بدبتی مردمم ‪ ،‬تو آقا سيد ‪ ،‬تای تتش هستی‬

‫‪ :‬هکارش گفت‬

‫تو هم که باز رفتی سر حرف های هيشگيت جان ‪ .‬گور پدر مردم هم کرده ‪ ،‬امروز را عشق است ‪-‬‬

‫که يک مشتی حسابی به تورمان خورده ‪ .‬می دانی جان ؟ عصری زن ميزان الشريعه آمده بود اين‬

‫چشم اشک ‪ ،‬يک چشم‬ ‫جا ‪ .‬زن اولش را می گوي ‪ .‬نی دان چه دل خونی از دست شوهره داشت ‪ .‬يک‬

‫خون ‪ .‬دعای مبت می خواست جان ؛ تا هووی تازه را از چشم شوهرش بيندازد ‪ .‬می دان حال باز‬

‫می روی سر منب ‪ .‬اما وقتی مردم توی اين جور بدبتی ها خيال می کنند از دست دعای تو کاری‬

‫ساخته است تو چه تقصيی داری ‪ ،‬جان ؟ غرض ‪ .‬تو که از کاسبی ما خب داری ‪ .‬آمده بود و خب‬

‫‪ .‬خوشی برای ما داشت‬

‫‪ :‬ميزا اسدال با تعجب پرسيد‬

‫برای ما ؟ يعنی چه ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬

‫ماترک حاج مرضا چه ‪-‬‬ ‫يک دقيقه صب کن ‪ ،‬جان ‪ .‬يادت هست که هي هفته ی پيش سرتقسيم کردن‬
‫قشقرقی ميان بچه هاش افتاد؟ يادت هست که جان ‪ .‬خوب ‪ ،‬می دانی که عاقبت صلح کردند ‪ .‬اما‬

‫گمان نی کنم بدانی چه کسی صلح شان داد ‪ .‬از بس به اين ميزان الشريعه ارادت داری ‪ .‬بله‬

‫‪.‬خود آقا دخالت کرد و صلح شان داد ‪ .‬اما به يک شرط ‪ .‬و مساله ی اصل کاری هي جاست ‪ .‬به‬

‫‪ .‬اين شرط که ثلث اموال حاجی را وقف کنند‬

‫حال فهميدی جان ؟ آن ها هم رضايت دادند ‪ .‬اين ها را زن ميزان الشريعه می گفت ‪ .‬بعد هم‬

‫هي پيش پای تو پيش کار آقا آمد که امشب بعد از ناز مغرب ‪ ،‬بروم منزل خدمت شان ‪ .‬به‬

‫گمان می خواهد من بلند شوم بروم سراملک حاجی برای حد و حصر اموال و نوشت صلح نامه و از‬

‫اين حرف ها ‪ .‬خوب جان تو خودت شاهدی که من هروقت دستم رسيده ‪ ،‬درباره ی تو کوتاهی‬

‫نکرده ام ‪ .‬منتی هم سرت ندارم ‪ .‬به گمان معامله ی نان و آب داری است ‪ .‬گفتم خدا را خوش‬

‫نی آيد از اين ند کلهی به برو بچه های تو نرسد ‪ .‬جان ‪ .‬حال هم زودتر خبت کردم که دست و‬

‫پات را جع کنی و وقتی قرار سفر شد با هم پاشيم و بروي و کار را تام کنيم ‪ .‬خوب ‪ .‬جان ‪،‬‬

‫به نظرم تا املک حاجی يکی دو منزل راه است ‪ .‬خوبيش هم اين است که کلنت مل ‪ ،‬هراه مان‬

‫می آيد و فرصتی است برای اين که شا دو تا گله های قديی تان را رفع و رجوع کنيد ‪ .‬فتح‬

‫‪ .‬بابی هم هست جان ‪ ،‬با خود ميزان الشريعه‬

‫اين ها را که گفت ‪ ،‬ساکت شد ‪ .‬ميزا اسدال که حسابی رفته بود تو فکر ‪ ،‬سربرداشت و زل زل‬

‫‪ :‬به هکارش نگاه کرد ‪ ،‬بعد گفت‬

‫خدا عمرت بدهد آقا سيد که هيشه به فکر ما هستی ‪ .‬اما گمان نی کنم ميزان الشريعه به ‪-‬‬

‫دخالت من در چني کاری رضايت بدهد ‪ .‬با آن حساب خورده که با هم داري ‪ .‬لبد قضيه ی وصيت‬

‫‪ .‬نامه ی حاج عبدالغنی يادت نرفته‬

‫‪ :‬هکارش گفت‬

‫مگر مکن است ياد آدم برود ‪ ،‬جان ؟ اما غرض من اين است که به هي علت هم شده تو بايد ‪-‬‬

‫وارد اين کار باشی ‪ .‬و چه لزومی دارد که کسی خب دار بشود ؟ تو به من کمک می کنی ‪.‬‬

‫ميزان الشريعه چه کار ه است ؟ بله جان ؟ مکن است بعد که کار به خي و خوشی تام شد ‪ ،‬خبش‬

‫کنيم ‪ .‬آن وقت ازت متشکر هم می شوم ‪ .‬تازه مگر من يک نفر آدم می توان به اين کار‬

‫‪ .‬برسم ؟ حاجی مرحوم کرورها ثروت داشته‬

‫‪ :‬ميززا اسدال که هنوز مثل آدم های گيج و مات به يک نقطه زل زده بود ‪ ،‬درآمد که‬

‫بگو ببينم آقا سيد ! متولی وقف کيست ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬هکارش گفت‬

‫‪ .‬خوب معلوم است جان ‪-‬‬

‫و دو تا ميزای ما گرم اين جای اختلط بودند که يک مرتبه در حجره باز شد و يک دهاتی‬

‫کوتوله ی آشفته آمد تو ‪ .‬به عنوان سلم ‪ ،‬غرشی کرد و کفش هايش را زد زير بغلش و هان دم‬

‫‪ :‬درنشست ‪ .‬تا آميزا عبدالزکی آمد بپرسد که داد يارو درآمد‬

‫ای خراب بشود اين شهر ‪ .‬قاطر مرا سه روز است بيگاری گرفته اند و تو اين شهر هيچ کس ‪-‬‬
‫نيست به درد من برسد ‪ .‬هرکه هم از کارم خبدار می شود ‪ ،‬می گويد هيس ! آخر چرا ؟ مگر من‬

‫چه کرده ام ؟‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی که انتظار چني سرخری را نداشت ‪ ،‬صداش درآمد و گفت‬

‫يواش جان ! مگر سر صحرا گي کرده ای ؟ يا مگر اين جا طويله است ؟ عوضی گرفته ای جان ‪- .‬‬

‫‪ .‬پاشو به سلمت ‪ .‬خدا به هراهت ‪ ،‬جان‬

‫‪ :‬مرد دهاتی سرجايش تکانی خورد و فرياد کشيد‬

‫پس آدمی زاد معنا تو اين شهر نيست ‪....‬؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال که ديد يارو خيلی کلفه است ‪ ،‬پادرميانی کرد و رو يه هکارش گفت‬

‫آقا بگذار ببينم دردش چيست ‪ .‬به نظرم با من کار دارد ‪ .‬من صبح تا غروب با هي جور آدم ‪-‬‬

‫‪ .‬ها سر و کار دارم‬

‫‪ :‬بعد رو کرد به مرد دهاتی که آرام تر شده بود و پرسيد‬

‫خوب بابا جان ! بگو ببينم چه طور شد که قاطرت را گرفتند بيگاری ؟ مگر بدهکاری ‪-‬‬

‫داشتی ؟ شايد عوارض دروازه را نداده ای ؟ آخر چه کار کرده ای ؟‬

‫‪ :‬مرد دهاتی کفش هايش را از زير بغلش درآورد و گذاشت زمي پلوی دستش و داد کشيد‬

‫چه می دان ‪ .‬يک بار پني آورده بودم شهر ‪ ،‬کرباس و متقال بستان ‪ .‬تا بروم بازار و ‪-‬‬

‫برگردم ‪ .‬ديدم قاطر بت برگشته ام نيست ‪ .‬رفته ام ريش کاروان سرا دار را چسبيده ام که‬

‫قاطرم کو ؟ می گويد من خب ندارم ‪ .‬می گوي آخر پدرسگ ‪ ،‬اگر تو خب نداری پس چرا کاروان‬

‫‪ ...‬سرا داری ؟ آن وقت يک عده ريته اند سرم ‪ ،‬ده بزن‬

‫و بعد تعريف کرد که چه طور سه روز است در به در دنبال قاطرش می گردد تا امشب خسته و‬

‫هلک آمده مسجد ‪ ،‬دست به دامن خدا و پيغمب شده و بعد از ناز مغرب پلو دستی اش گفته که‬

‫‪ :‬بيايد سراغ ميزا اسدال ‪ .‬حرف هايش که تام شد ‪ ،‬ميزا اسدال پرسيد‬

‫نشانه های قاطرت يادت هست ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬مرد دهاتی فرياد زد‬

‫‪ .‬البته که يادم هست ‪ .‬چهارسال است که دارمش ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا گفت‬

‫تا نشانه هاش را بدهی ‪ .‬يادت باشد که اين جا شهر است ‪ .‬وقتی داد بزنی فورا می فهمند که‬

‫دهاتی هستی ‪ ،‬آن وقت سرت کله می گذارند ‪ .‬عي خود شهری ها يواش حرف بزن‪ .‬می دانی با‬

‫‪.‬پنبه سربريدن يعنی چه ؟ آها ‪ ،‬حال نشانی ها را بگو‬

‫‪ :‬مرد دهاتی خنده ای کرد و پابه پا شد و گفت‬

‫خدا پدرت را بيامرزد ‪ .‬عرض کنم به حضور با سعادت شا قاطر بت برگشته ی من يک تيغ قرمز ‪-‬‬

‫بود ‪ .‬دمش هم کل بود ‪ .‬يک خال جوهر ميان پيشانيش گذاشته بودم ‪...‬ديگر عرض کنم ‪ ،‬يک‬

‫گوشش هم سوراخ بود ‪ .‬گوش چپش ‪ .‬وقتی کره بود ‪ ،‬خودم سوراخش کرده بودم ‪ .‬سم دست راستش‬

‫هم شکافته بود ‪...‬ديگر عرض کنم ‪ ،‬اهه ‪ ،‬بس است ‪ .‬ديگر بابا ‪ ،‬قاطر شاه هم آن قدر نشانی‬
‫‪ .‬ندارد‬

‫‪ :‬که هردو زدند زير خنده و ميزا اسدال گفت‬

‫سش را که لبد تا حال برايت تراشيده اند ‪ .‬شايد نعلش هم کرده باشند ‪ .‬اما نشانی های ‪-‬‬

‫ديگر را نی شود به اين زودی عوض کرد‪ .‬گفتی سه روز پيش گرفته اندش ؟ خوب ‪ .‬حال بگو‬

‫ببينم پنيها را چه کردی؟ فروختی يآ نه ؟‬

‫‪ :‬دهاتی گفت‬

‫ای بابا تو هم که اصول دين می پرسی ‪ .‬من سه روز است از قوت و غذا افتاده ام ‪ .‬بل ‪-‬‬

‫نيست کدام خری ‪ ،‬قاطر را ول می کند برود دنبال فروش پني ؟‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫خوب ‪ .‬حال تا من عريضه ات را بنويسم با اين آقا حسابی خوش و بش کن که صاحب دکان است ‪-‬‬

‫‪ .‬و ما هر دو مهمانش هستيم‬

‫و آن دو را به حال خودشان گذاشت و پرداخت به نوشت عريضه ی شکايت مرد دهاتی ‪ .‬عريضه که‬

‫تام شد ‪ ،‬به رسم هيشگی خودش ‪ ،‬آن را يک بار بلند خواند و بعد تا کرد داد دست مرد دهاتی‬

‫‪ :‬و گفت‬

‫درست گوش هايت را باز کن ‪ .‬از يک بار پنيت يک لنگه اش را می فروشی تا پول تو دستت ‪-‬‬

‫باشد ‪ .‬هه ی پول ها را هم خرد می کنی و از قراول دم در گرفته تا دربان اتاق کلنت ‪ ،‬اول‬

‫يکی يک عباسی می گذاری کف دست شان ‪ ،‬بعد می گويی چه کار داری تا راهت بدهند ‪ .‬يک لنگه‬

‫ديگر پني را هم می گذاری کولت ‪ ،‬يک راست می بری برای حضرت کلنت ‪ ،‬با اين کاغذ می دهی‬

‫بش تا قاطرت را پس بدهند ‪ .‬هي جور هم که توی کاغذ برايت نوشته ام ‪ ،‬می گويی که زنت‬

‫مريض بوده ‪ ،‬آورده بوديش شهر پيش حکيم و حال برای برگرداندنش وسيله نداری ‪ .‬و ان شاء‬

‫ال دفعه ی ديگر يک بار کشمش و ‪ ...‬از اين حرف ها که شنيدی ‪ .‬البته اين ها را من فقط‬

‫‪ .‬نوشته ام و تو هم فقط به زبان بگو ‪ .‬دفعه ی ديگر ان شاء ال کارت اصل به شهر نی افتد‬

‫‪ :‬مرد دهاتی که هاج و واج مانده بود ‪ ،‬دادش درآمد که‬

‫آخر چرا ؟ مگر من مال کسی را دزديده ام ؟ ‪-‬‬

‫اما عاقبت دو تا ميزای ما حالی اش کردند که اين ها هه رسم شهر است و از بت بد اوست که‬

‫حکومت اين روزها هرچهارپايی را به بيگاری می گيد و او اگر می خواهد به وصال قاطرش برسد‬

‫‪ ،‬بايد از يک لنگه ی پني چشم بپوشد و از اين حرف ها ‪ ...‬و دست آخر وقتی مرد دهاتی قانع‬

‫شد ‪ ،‬غرغرکنان برخاست و کاغذ به دست خواست برود که ميزاعبدالزکی نگاهی به هکارش کرد که‬

‫‪ :‬ساکت به گل قاليچه چشم دوخته بود و نيم خيزی کرد و صدا زد‬

‫آهای مشدی ! کو حق التحريرت ‪ ،‬جان ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬که ميزا اسدال دست هکارش را گرفت و گفت‬

‫‪ .‬ولش کن بيچاره را ‪ .‬حوصله داری ‪-‬‬

‫ميزا عبدالزکی نشست و مرد دهاتی وسط تاريکی توی دالن مسجد گم شد و ميزا اسدال آهی کشيد‬
‫‪ :‬و گفت‬

‫می بينيد آقا ؟ اوضاع بدجوری است ‪ .‬در چني روزگاری وقتی پای کلنت مل ‪ ،‬توی معامله ای ‪-‬‬

‫باشد آدم حق دارد شکايت کند و از خودش بپرسد چه کاسه ای زير اين نيم کاسه است ‪ .‬به‬

‫‪ .‬گمان من حتما کلنت در آن معامله ی سرکار سهمی دارد‬

‫‪ :‬هکارش جواب داد‬

‫تو چقدر بدبينی جان ‪ .‬متولی وقف ‪ ،‬گفتم که خود ميزان الشريعه است ‪ .‬اگر هم کلنت هراه ‪-‬‬

‫مان می آيد برای اين است که مبادا احتياج به کمکش باشد ‪ .‬آخر اين جور معامله ها در اين‬

‫دور و زمانه می توانند دم به ساعت بزنند زيرش ‪ .‬اما جان ‪ ،‬وقتی ناينده ی حکومت هراه‬

‫‪ .‬آدم باشد ديگر جرات اين بی مزه گی ها نيست‬

‫‪ :‬باز ميزا اسدال رفت توی فکر و پس از لظه ای پرسيد‬

‫حتم داری آقا که قضيه هي جورهاست ؟ آخر سهم حکومتی ها چيست ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬هکارش جواب داد‬

‫جان موی ما تو اين کار سفيد شده ‪ .‬آخر اگر من حتم نداشته باشم ‪ ،‬پس که داشته باشد ؟ ‪-‬‬

‫اصل اين کار به حکومتی ها چه ‪ ،‬جان ؟‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫به هر جهت نقدا که خرس شکار نشده است ‪ .‬البته اگر قضيه هي جورها باشد که تو می ‪-‬‬

‫گويی ‪ ،‬چه اشکالی دارد ؟ يزيد بن معاويه هم اگر يک وقت به کله اش بزند که قدمی در راه‬

‫خدا بردارد ‪ ،‬می شود کمکش کرد ‪.‬بله ؟‬

‫‪ :‬هکارش گفت‬

‫می دانی جان ‪ ،‬اين ميزان الشريعه آن قدرها هم بدنيست که تو خيال می کنی ‪ .‬بعد هم به ‪-‬‬

‫ما چه مربوط است که چه کاسه ای زير نيم کاسه ی مردم هست ‪ .‬مگر مردم يک صدم چيزی را که‬

‫به دل دارند به زبان می گويند ؟ چرا جان راه دور بروي ‪ .‬هي عيال من ‪ .‬خدا می داند‬

‫جان ‪ ،‬ديگر دارم از دستش دق می کنم ‪ .‬نی دان چه ها به سر دارد ‪ .‬ديگر حال صحبت از طلق‬

‫بيا‬ ‫به ميان کشيده و مهلت يک هفته ‪ .‬من ازتو که چيزی پنهان ندارم جان ‪ .‬شيطان می گويد‬

‫‪ .‬و برو پيش هي ميزان الشريعه خودت را از شرش خلص کن‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫ای آقا ! اين حرف ها کدام است ؟ بعد از هشت ده سال زن و شوهری ‪ ،‬ديگر اين حرف ها ‪-‬‬

‫‪ .‬قبيح است‬

‫‪ :‬هکارش گفت‬

‫مگر اين زن قباحت سرش می شود ‪ ،‬جان ؟ هرچه می گوي زن ! شايد خدا نواسته ‪ ،‬شايد مصلحت ‪-‬‬

‫ما در اين بوده که بی تم و ترکه بانيم ‪ ،‬مگر به خرجش می رود ؟ هرچه می گوي جان نگاه کن‬

‫به زندگی ميزا اسدال ‪.‬انگار کن بچه های او مال خودتند ‪ .‬ببي بعد از از اين هه قلم به‬

‫تم چشم زدن ‪ ،‬هنوز نتوانسته يک حجره برای خودش دست و پا کند ‪ .‬چرا ؟ برای اين که ‪ ،‬جان‬
‫‪ ،‬هرچه درآورده خرج بچه هاش کرده اما جان ‪ ،‬مگر به کله اش فرو می رود ؟ هفته ای هفت‬

‫روز به خاطر اين اجاق کور حرف و سخن داري ‪ .‬باور می کنی ‪ .‬جان ‪ .‬الن دو هفته است که‬

‫جرات نی کنم سر سفره ی خانه ام چيز بورم ‪ .‬از بس جادو جنبل توی خوراکم کرده ‪ .‬به جان‬

‫تو نباشد به ارواح پدرم ‪ ،‬هر روز غذايش يک طعمی می دهد ‪ .‬زنکه خيال کرده جلوی لوی می‬

‫شود معلق زد ‪ .‬از مزه ی هر غذاش می فهمم چه کوفتی و زهرماری توش ريته‪ .‬الن دو هفته ای‬

‫است که خوراکم فقط کباب بازار است ‪ ،‬جان ‪ .‬روز کباب ‪ ،‬شب کباب ‪ .‬و توی خانه دريغ از يک‬

‫پياله آب ‪ .‬آخر اطمينان ندارم ‪ .‬جان ‪ .‬آن وقت اين شد زندگی ؟ که جرات نکنی تو خانه ی‬

‫خودت يک لقمه نان زهر مار کنی؟ و تازه پايش را توی يک کفش کرده که ال و لل بايد پاشی‬

‫بروي پيش حکيم باشی دربار ‪ .‬حال که می بينيد خام نی شوم ‪ ،‬جان ‪ ،‬اين مقام را کوک کرده‬

‫‪ .‬درست است که حکيم ‪ ،‬حکيم است ‪ .‬اما اين حکيم باشی درباز از ن کرده های خانلرخان مقرب‬

‫ديوان است ‪ .‬می خواهد مرا ببد پلوی او که شاهد برای طلقش درست کند ‪ .‬می گويد جان حال‬

‫که به دوا و درمان های من اعتقاد نداری ‪ ،‬خودت پاشو برو درمان کن ‪ .‬راست هم می گويد ‪،‬‬

‫جان ‪ .‬از اول اين هفته هم قهر و دعوا ‪ ،‬و ايان راعرصه کرده که يک هفته مهلت وگرنه پا‬

‫می شوم می روم خانه ی بابام ‪ .‬حال می گويی ‪ ،‬جان ‪ ،‬من چه کار کنم ؟‬

‫‪ :‬ميزا اسدال سری تکان داد و گفت‬

‫خيلی ساده است ‪ .‬پاشو می روي پيش حکيم باشی خودمان ‪ .‬ضرر که ندارد ‪ .‬حکيم هم حکيم ‪-‬‬

‫‪ .‬است ‪ .‬دل زنت هم خوش می شود‬

‫‪ :‬هکارش گفت‬

‫ده ‪ ،‬جان ‪ ،‬درد بی درمان من هي است که نی توان بروم پيش خان دايی تو ‪ .‬مگر نی شناسيش ‪-‬‬

‫که چه آدم بد پيله ای است ؟ مگر نی دانی که چه دل خونی از من دارد ‪ ،‬جان ؟ تازه آمدي و‬

‫رفتيم پيشش و معلوم شد که‪...‬چه می دان جان‪ .‬يادت هست سال های آخر مکتب آن دخته ی کلفت‬

‫خانه مان را براي صيغه کردند ؟ خدا ذليلش کند ‪ .‬می ترسم هو کاری دستم داده باشد ‪.‬ذليل‬

‫مرده آن قدر خودش را به چشمم کشيد ‪ ،‬جان ‪ ،‬و آن قدر بعداز ظهرهای تابستان لت جلوی روي‬

‫تو حوض رفت تا اختيارم از دست رفت و آن افتضاح بار آمد که می دانی ‪ .‬تازه کاش يک جوری‬

‫سر به نيست شده بود و مبور نی شدم صيغه ی چهارماهه اش را تمل کنم ‪ .‬راستش در هان چهار‬

‫ماه بود که فهميدم چه بليی سرم آمده ‪ ،‬جان ‪ .‬وقتی هم که فرستاديش ده ‪ ،‬لی دست پدرش ‪،‬‬

‫مادرم مثل اين که بو برده باشد ‪ ،‬مرا برداشت برد پيش هي خان دايی تو که خدا عمرش‬

‫بدهد ‪ ،‬حسابی به دادم رسيد ‪ .‬اما از تو چه پنهان جان ‪ ،‬می ترسيدم اين اجاق کور نتيجه ی‬

‫هان چهار ماه باشد ‪ .‬حال آمدي جان ‪ ،‬و رفتيم پيش حکيم باشی و معلوم شد هي طور هاست ‪.‬‬

‫آن وقت من چه خاکی به سرم کنم ؟ اگر تو بودی رويت می شد اين حرف ها را به زنت بگويی ‪،‬‬

‫جان؟ آن هم زنی که از اقوام خانلرخان آدمی است و هزارتا خواستگار دارد ‪ .‬و آن وقت اگر‬

‫زنت از دستت رفت چه خاکی به سر می کنی ‪ ،‬جان ؟‬

‫‪ :‬ميزا اسدال پابه پا شد و پای راستش را کمی مالش داد ‪ ،‬بعد گفت‬
‫اول از کجا معلوم که اين طورها باشد که تو می گويی؟ ثانيا از قدي گفته اند که حکيم‪-‬‬

‫مرم اسرار آدم است ‪ .‬کاری است که شده و خان دايی من هم حتما می داند که خدا را خوش نی‬

‫آيد ميآن زن و شوهر با اين حرف ها به هم بورد ‪ .‬می خواهی با هم بروي پلوش ‪ .‬تو سي تا‬

‫پياز قضيه را برايش بگو و من هم ازش قول می گيم که گذشته ها را نديده بگيد و معاله ات‬

‫‪ .‬کند‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬

‫تو هي يک زحت را برای هکارت بکش ‪ ،‬يک عمر دعاگوت می شوم ‪ ،‬جان ‪ .‬باور کن مرا از ‪-‬‬

‫بدبتی نات می دهی ‪ .‬خدا عال است که کار از کجا خراب است ‪ .‬شايد هم تقصي از خود زنک‬

‫باشد ‪ ،‬جان ‪ ،‬بله ؟ اين را باز حکيم باشی بت از هرکسی می تواند حکم کند ‪ .‬آن وقت می‬

‫توانيم ازش بواهيم بفرستدش پيش يک قابله ‪ ،‬بله ؟ مگر فقط مردها بايد مقصر باشند ‪،‬‬

‫جان ؟ حال بگو ببينم نی توانی دعوتش کنی خانه ی خودت ؟‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫تو که می دانی من تو تا اتاق بيش تر ندارم ‪ .‬البته صحبت از رودرواسی نيست ‪ .‬تو از ‪-‬‬

‫دنيا و آخرت من خب داری وا و هم که دايی من است ‪ .‬اما شايد خواست در خلوت معاينه ات‬

‫‪ ...‬کند ‪ .‬بت هم اين است که آدم وقتی با حکيم کار دارد برود مکمه اش‬

‫‪ :‬و بعد ساکت شد و چند دفعه سرتکان داد و دوباره گفت‬

‫باشد اين هم مض خاطر تو ‪ .‬فردا صبح خانه را خلوت می کنم ‪ .‬بچه ها را می فرستم بيون و ‪-‬‬

‫! می گوي خان دايی اول وقت بيايد ‪ ،‬اما معطلش نکنی ها‬

‫و به اين جا ‪ ،‬مذاکره شان تام شد ‪ .‬و دو تا ميزا بنويس ما خداحافظی کردند ‪ .‬ميزااسدال‬

‫که از حجره بيون آمد ‪ ،‬سری به خانه ی حکيم باشی زد وسلم و عليکی با زن دايی کرد و چند‬

‫کلمه ای برای دايی نوشت که رفته بود سر مريض و به اين زودی ها نی آمد ‪ ،‬و بعد رفت به‬

‫طرف خانه ی خودش ‪ .‬شام که خوردند و بچه ها رفتند توی رخت خواب ‪ ،‬ميزااسدال تام قضايا‬

‫را برای زنش تعريف کرد ‪ .‬از کار نان و آب داری که برايش پيش آمده بود تا درددل های‬

‫ميزاعبدالزکی و قراری که برای فردا صبح با حکيم باشی گذاشته اند و بعد پرس و جو از اين‬

‫که برنج و روغن توی خانه هست يا نه واين که در غياب ميزا ‪ ،‬زنش چه ها بايد بکند و بعد‬
‫‪:‬‬
‫می دانی زن ؟ بی کاری ‪ ،‬عيال هکار مرا آزار می دهد ‪ .‬بايد دستش را يک جوری بند کرد ‪- .‬‬

‫پا می شوی می روی پيشش و وادارش می کنی يک دار قالی تو خانه اش بزند ‪ .‬خودت هم کمکش می‬

‫کنی ‪ .‬هچه که سررشته پيدا کرد کار تام است ‪ .‬فهميدی ؟ و هي فردا صبح ‪ .‬چون خان دايی می‬

‫‪ .‬آيد که ميزا را هي جا معاينه کند‬

‫‪ .‬و بعد زن و شوهر به خوشی و سلمت گرفتند و خوابيدند‬

‫‪4‬‬
‫ملس سوم‬
‫جان دل که شا باشيد فردای آن روز ‪ ،‬اول وقت زرين تاج خان و حيد و حيده با هم از در‬

‫خانه آمدند بيون ‪ .‬حيد راه افتاد به ست مکتب و زرين تاج خان دعايی خواند و به در خانه‬

‫فوت کرد و چفتش را که انداخت به يکی از هسايه ها سپرد ‪ ،‬مواظب خانه ی آن ها باشد و دست‬

‫حيده را گرفت و راه افتاد به طرف خانه ی ميزاعبدالزکی ‪ .‬مادر و دخت از دو سه تا پس‬

‫کوچه و يک بازار گذشتند و بعد از يک ربع ساعت راه ‪ ،‬پشت در خانه ی بزرگی که گل ميخ های‬

‫مسی و برنی داشت ‪ ،‬ايستادند و در زدند ‪ .‬و تا در باز بشود زرين تاج خان رو کرد به حيده‬

‫‪ :‬و گفت‬

‫خوب حاليت شد دخت جان ؟ دل می خواهد مثل فرفره دور اين درخشنده خان بگردی ‪ .‬خيال کن ‪-‬‬

‫خاله ی خودت است ‪ .‬يادت نرود دستش را ببوسی ها ؟‬

‫که در خانه باز شد وکلفت نونواری ‪ ،‬آن ها را برد توی مهمان خانه که کرسی اش را به هان‬

‫زودی گذاشته بودند ‪ ،‬اما گرم نکرده بودند ‪ .‬کلفت خانه چادر زرين تاج خان را تاکرد و‬

‫پيچيد توی بچه و گذاشت سر طاقچه و سرانداز خانگی برايش آورد و نقل تعارف کرد و رفت تا‬

‫خان را خبدار کند ‪ .‬و خان خانه يعنی درخشنده خان يک ربع بعد پيدايش شد ‪ .‬سلم و‬

‫احوالپرسی کردند و حيده وظايفش را انام داد و «چه عجب ياد ما کرديد ؟» و تعارف های‬

‫متداول که گذشت ‪ ،‬درخشنده خان يک نقل به دهان حيده گذاشت واو را روی زانوی خودش نشاند‬

‫‪ :‬و زرين تاج خان به حرف آمد که‬

‫از شا چه پنهان ‪ ،‬از وقتی بچه ها پاوا کرده اند و ديگر تر وخشک کردند ندارند ‪ ،‬راستش ‪-‬‬

‫بی کاری مرا به فکر و خيال انداخته ‪ .‬دور از جان شا خيالتی شده ام ‪ .‬هی توی خانه می‬

‫نشينم و خيالت می بافم ‪ .‬خيالت صدتا يک غاز ‪ .‬که مثل چرا ميزا امشب دير کرد‪ .‬يا چرا‬

‫امروز دستمال بسته اش کوچکت بود ؟ يآ چرا می خواهد پاشود برود سفره ؟ و ازاين جور‬

‫حرفها ‪ .‬بل به دور ‪ ،‬الن مدتی است اين جور شده ام ‪ .‬تا عاقبت نشستم پيش خودم ‪ ،‬فکر‬

‫کردم آخر اين که نی شود ‪ .‬و به خودم گفتم ‪ :‬زن ‪ ،‬تو حال اول زندگيت هست وداری خودت را‬

‫با اين خيال ها ديوانه هم که نکنی ‪ ،‬پي می کنی ‪ .‬پاشو دست بال کن و يک کاری انام بده ‪.‬‬

‫قالی بافی هم که بلدی ‪ .‬آخر خدا رحت کند رفتگان هه را ‪ ،‬مادرکم خيلی زحت کشيد تا اين‬

‫يک پنجه هنر را به من ياد داد ‪ .‬غرض الن مدتی است به اين فکر افتاده ام ‪ .‬اما می بينم‬

‫توی آن لنه ی موشی که ما داري جای اين گنده گوزی ها نيست ‪ .‬بعد هم ميزا اسدال آه ندارد‬

‫که با ناله سودا کند ‪ .‬چه رسد به اين که بواهد پشم و ريسمان برد ‪ .‬اين بود که که‬

‫بازنشستم به خودم گفتم ‪ ،‬خوب زن ‪ ،‬پاشو برو پيش درخشنده خان ‪ ،‬سلمی بکن و احوالی‬

‫بپرس ؛ و بعد هم قضيه را رک و پوست کنده حاليش کن ‪ .‬المدال هم جا و مکانش را دارد هم‬

‫پولش را ؛ و هم دلش رحيم است ؛ و البته کمکت می کند ‪ .‬توی يکی از اتاق های خانه شان‬

‫قالی بزن و دست از تو ‪ ،‬سرمايه از درخشنده خان ‪ ،‬يک کاسبی حسابی راه بينداز ‪ .‬اين بود‬

‫‪ .‬که خدمت رسيدم‬

‫درخشنده خان به جای اين که جوابی بدهد ‪ ،‬نقلی توی دهان گذاشت و يکی هم به زرين تاج خان‬
‫‪ :‬تعارف کرد و تا آمد چيزی بگويد باز زرين تاج خان به حرف آمد که‬

‫به جون شا نباشد ‪ ،‬جان بچه هاي ‪ ،‬اين بازاری ها ول کن نيستند ‪ .‬اما اگر بدانيد اين ‪-‬‬

‫ميزای ما چه اخلق نسی دارد ! جان به جانش کرده ام رضايت نداد که بروم خانه ی يک کدام‬

‫شان دار قالی بزن و سر خودم را گرم کنم ‪ .‬هرچه بش می گوي مرد ! آخر حيف است اين هنر از‬

‫يادم برود ؛ بعد هم صناری عايدی دارد و کمک معاش بچه ها است ‪ ،‬مگر به خرجش می رود ؟ تا‬

‫عاقبت به فکرم رسيد متوسل به شا بشوم ‪ .‬می دانيد که ميزای ما با آقای شا ندار است ‪.‬‬

‫ديگر اين جا را نتوانست اما بيآورد‪ .‬اين بود که گفتم پا می شوم می روم ‪ ،‬علی ال ‪ ،‬دست‬

‫‪ .‬به دامان درخشنده خان می شوم‬

‫درخشنده خان که تا حال نقل را گوشه لپش نگه داشته بود و به دقت گوش می کرد ‪ ،‬آب دهانش‬

‫‪ :‬را قورت داد و گفت‬

‫وال من هيچ مضايقه ای ندارم ‪ .‬اما زرين تاج خان جان ‪ ،‬خدا عال است که عاقبت من با ‪-‬‬

‫اين مرد الدنگ به کجا می کشد ‪ .‬با اين نامرد ‪ ،‬من از فردای خودم هم مطمئن نيستم ‪ .‬آن‬

‫‪...‬هم با اين اجاق کور‬

‫‪ :‬که زرين تاج خان پريد وسط حرفش و گفت‬

‫ای خواهر ! مگر چه خيال کرده ای ؟ يک نگاه به ريت من بکن هيچ کس باورش می شود که زن ‪-‬‬

‫سی ساله ام ؟ قديی ها می گفتند هر شکم زايان يک ستون بدن را خراب می کند و مرا بگو که‬

‫شش هفت شکم زاييده ام ‪ .‬آن هم به چه خواری و مذلتی ! تازه جان آدم به لبش می رسد تا يک‬

‫کدامشان پابگيند و ازدست حصبه و سياه سرفه و اسهال خونی جان سال به در ببند ‪ .‬بعد هم‬

‫مگر خيآل کرده ای شوهر من چه تاج گلی به سرم زده ؟ اصل مگر کدام شان تافته ی جدا بافته‬

‫اند ؟ هه شان سر و ته يک کرباسند ‪ .‬هه شان يک انبانه ی پای سفره ‪ .‬منتها يکی ته جيبش‬

‫سوراخ است و آن يکی اصل جيب ندارد ‪ .‬اگر آدم بواهد ‪ ،‬بلنسبت زندگی خودش را ببندد در‬

‫کون اين شوهرها ‪ ،‬که پي می شود ‪ ،‬عي من ‪ .‬حيف از جوانی شا نيست ‪ ،‬خواهر ؟ هيشه هم که‬

‫شوهر بالی سر آدم نيست ‪ .‬خدا عال است فردا چه پيش بيايد ‪ .‬خدا بيامرزدش‪ ،‬مادرم که مرد‪،‬‬

‫من داشتم ديوانه می شدم با آن زن بابای ارقه ای که گيم آمده بود ‪ .‬اما وقتی می نشستم‬

‫پای دار قالی ‪ ،‬انگار هه ی ناراجتی ها و خيالت می شد به اندازه ی يک گره ی قالی و‬

‫‪ .‬دوخته می شد لی ريسمان ها ‪ .‬اگر اين قالی بافی نبود من سربند مرگ مادرم دق می کردم‬

‫‪ :‬درخشنده خان که کم کم داشت نرم می شد ‪ ،‬در جواب گفت‬

‫آخر زرين تاج خان ‪ ،‬آن وقت مردم می نشينند می گويند فلنی حال ديگر قالی بافی واز ‪-‬‬

‫کرده ‪.‬درست است که اين کارها از خان کسی کم نکرده ‪ .‬اما آخر اين خانلرخان مقرب ديوان‬
‫‪...‬‬
‫‪ :‬که باز زرين تاج خان پريد وسط حرف درخشنده خان و گفت‬

‫ای خواهر ! خود کی خسرو با آن هه اهن و تلپ ‪ ،‬وقتی گذارش به روم افتاد از آهنگری ‪-‬‬

‫شکمش را سي کرد ‪ .‬بعد هم ان شاءال وقتی خودت استاد شدی و توانستی نقشه بوانی ‪ ،‬می بينی‬

‫که چه جور می آيند ميزت را هم می گيند ‪ .‬جخت بل ‪ ،‬قالی باف منم و شا دست زير بال من‬
‫داری می کنی و المدال خودت نه متاجی و نه درمانده ‪ .‬خدا هم زنده بگذارد آقا را که يک‬

‫‪...‬موی گنديده اش می ارزد به هه ی شوهرها‪ .‬سيد اولد پيغمب برکت روزگار است‬

‫با هي حرف ها ‪ ،‬درخشنده خان آن قدر نرم شد تا عاقبت رضايت داد ‪ .‬بعد دو تايی برخاستند‬

‫و رفتند سرکشی به اتاق ها ی خانه ‪ .‬و اتاق بغل حوض خانه را انتخاب کردند که هم آفتاب‬

‫گي بود و هم دنج و پرت افتاده ‪ .‬و هان ساعت کلفت خانه را فرستادند دنبال نار سرگذر که‬

‫آمد و قضيه را حاليش کردند و قرار شد دو روزه ‪ ،‬دار قالی را کار بگذارد و بعد هم قرار‬

‫گذاشتند ميزا عبدالزکی ساعت ببيند و در روز و ساعت مبارک شروع کنند به بافت يک جفت‬

‫‪ .‬قاليچه ی ترنی‬

‫جان دل که شاباشيد حال از آن طرف بشنويد از دو تا ميزا بنويس ما ‪ .‬زرين تاج خان و بچه‬

‫ها تازه از در بيون رفته بودند که ميزا عبدالزکی سررسيد ‪ .‬در خانه از تو باز بود و يک‬

‫کله رفت تو ‪ .‬ميزا اسدال کنار تنها لله عباسی باغچه ی کوچک حياط نشسته بود و داشت تم‬

‫ها را می گرفت ‪ .‬سلم و عليک کردند و ميزا عبدالزکی شروع کرد به گفت آن چه در ملقات‬

‫ديشب با ميزان الشريعه گذشته بود و اين که رور حرکت را هم معي کرده اند ‪ .‬که در خانه‬

‫‪ :‬قاي به هم خورد و حکيم باشی غرغرکنان و با سر و صدا آمد تو و دادش بلند شد که‬

‫‪ ...‬چرا در اين خراب شده مثل در کاروانسرا باز است ؟ آهای صاحب خانه ها ‪-‬‬

‫که ميزا عبدالزکی رفت توی مهمان خانه و ميزااسدال دويد دم در ‪ .‬در را پشت سر خان دايی‬

‫بست و با هم آمدند تو ‪ .‬سلم و عليک و عذر تقصيهای گذشته ‪ ،‬بعد ميزا اسدال مطلب را‬

‫عنوان کرد ‪ .‬حکيم باشی که پيمردی بود ريزه و زبر و زرنگ ‪ ،‬دستی روی زانوهايش کشيد و‬

‫‪ :‬گفت‬

‫می دانستم ‪ ،‬آره می دانستم که عاقبت گذارت به مرده شورخانه ی ما می افتاد ‪ .‬اما برو ‪-‬‬

‫دعا کن که قبل از حضور عزراييل آمدی به پای خودت هم آمدی ‪ .‬و گرنه نشانت می دادم که‬

‫اگر خضر پيغمب هم بودی و توی جادو جنبل ها آب حيات هم داشتی از دست ما دوتا خلصی‬

‫‪ .‬نداشتی‬

‫‪ :‬ميزا اسدال که ديد دايی باز شروع کرده ‪ ،‬پادرميانی کرد و گفت‬

‫خان دايی شا هم که دست بردار نيستيد ‪ .‬وال به خدا ‪ ،‬به سرجدش قسم ‪ ،‬مدت ها است دوای ‪-‬‬

‫‪ .‬خوراکی به کسی نداده ‪ .‬من شاهدم‬

‫‪ :‬خان دايی اخی به ميزا اسدال کرد و گفت‬

‫چه خوب شد يادم انداختی پسرجان ‪ .‬من رفته ام زحت کشيده ام برای هکارت نسخه تازه پيدا ‪-‬‬

‫کرده ام ‪ .‬تو چه خيال کرده ای ؟ نسخه ی يک دوای مبت که حسابی هم مرب است ‪ .‬حاشيه ی يکی‬

‫‪...‬از کتاب دعاها بود ‪ .‬بگذار گيش بياورم‬

‫و بعد توی جيب های قبايش را گشت ‪ .‬و کاغذ تاشده ای را درآورد و نگاهی به آن انداخت و‬

‫‪ :‬گفت‬

‫آهاه ! پيدا شد ‪ .‬نسخه اين است ‪ .‬در گوش کن ‪ .‬بايد پياهن طرف را بگويی بياورند ‪ ،‬بعد ‪-‬‬
‫ببی تو آب مرده شورخانه بشوريش ‪ .‬بعد ببی پن کنی روی قب يک کشته تا خشک بشود ‪ .‬بعد چرک‬

‫ناخن مرده را می گيی تو آب زعفران حل می کنی و با مرکبی که اين جوری گي می آيد اين ورد‬

‫‪ .‬را توی آستي و يه ی پياهن می نويسی و می دهی بپوشد ‪.‬بيا اين هم ورد‬

‫‪ :‬و کاغذ تا شده را دراز کرد به طرف ميزا عبدالزکی و گفت‬

‫! اما مبادا آسان رنگش را ببيند ها ‪-‬‬

‫‪ :‬که هرسه نفر خنديدند و حکيم باشی افزود‬

‫دلت از ما نگيد آقا سيد ! خواستم شوخی کرده باشم ‪ .‬حال تو ميزااسدال پاشو برو آبی يا ‪-‬‬

‫‪ .‬شربتی تيه کن که دهن مان را تر کنيم تا من ببينم اين بنده ی خدا چه دردی دارد‬

‫آمد بيون و رفت سراغ آب انبار ‪ .‬سلنه سلنه آب خنک آورد‬ ‫ميزا اسدال از اتاق مهمان خانه‬

‫توی اتاق نشينم سکنجبي درست کرد و داشت دنبال سينی می گشت که حکيم باشی او را صدا زد ‪.‬‬

‫ميزا وقتی وارد شد ‪ ،‬ديد هکارش گوشه ی اتاق وارفته ‪ ،‬رنگ به صورتش نيست و يک حالی است‬

‫‪ :‬که نگو ‪ .‬کاسه ی شربت را گذاشت وسط اتاق و نشست و حکيم باشی درآمد که‬

‫خواستم در حضور تو به اين هکارت بگوي که هيچ مرگش نيست ‪ .‬خيلی هم سر و مر و گنده است ‪-‬‬

‫‪ .‬می دانی که تو حکم پسر مرا داری ‪ .‬از هه ی خواهر برادرها ی من فقط تو يکی مانده ای ‪.‬‬

‫با هه ی اين ها اگر خدای ناکرده تو هم به اين درد مبتل بودی کاری از دست من برنی آمد ‪.‬‬

‫می فهمی چه می گوي يا نه ؟ خدا عال است چرا هکارت بچه دار نی شود ‪ .‬سابقه ی حالش را‬

‫‪ .‬دارم ‪ .‬اما برای معاله اش چيزی به عقل من نی رسد‬

‫ميزا نگاهی به هکارش کرد که هان طور کز کرده بود و رنگ پريده چشم به گل قاليچه دوخته‬

‫‪ :‬بود ‪ .‬و گفت‬

‫آخر خان دايی ‪ ،‬من به ميزا قول داده ام که شا گذشته ها را فراموش کنيد و هرکاری از ‪-‬‬

‫‪...‬دست تان برآيد‬

‫‪ :‬حکيم باشی حرف ميزا رابريد و گفت‬

‫مگر خل شده ای پسر جان ؟ وقتی معاينه اش می کردم اصل يادم نبود اين هان جوانی است که ‪-‬‬

‫بيست سال پيش با مادرش آمد پلوی من ‪ .‬و اصل اين عادت من شده پسرجان ‪ ،‬وقتی نبض کسی‬

‫زيرانگشت من می زند اصل چشمم را می بندم و کاری ندارم که نبض مال کيست ‪ .‬هي قدر که نبض‬

‫آدم می زند برای من کافی است ‪ .‬چهل و پنج سال است اين کار من است ‪ .‬لبد شا دوتا ميزا‬

‫بنويس نشسته ايد و برای خودتان خيالت بافته ايد که چون اين بابا دعانويسی می کند و‬

‫جادو جنبل به خورد مردم می دهد ‪ ،‬دل من از دستش خون است يا کاسبی مرا که طبابت باشد‬

‫کساد کرده ‪ .‬هان ؟ نصف بيش تر مريض های ما هان هايی هستند که دل و روده شان از دست اين‬

‫‪ .‬ما طبيب ها از صدقه ی سر هي جهالت ها نان‬ ‫جور دوا درمان های خاله پيه زنکی مئوف شده‬

‫می خوري ‪ .‬پس چه دلگيی می توان ازش داشته باشم ؟ و تازه او هم تقصيی ندارد ‪ .‬او دعا‬

‫ننوييسد ‪ ،‬يکی ديگر می نويسد ‪ .‬مردم خودشان جاهلند که نی فهمند طبابت يعنی کمک به عال‬

‫خلقت ‪ .‬وقتی اين را نفهمند ‪.‬می روند خودشان را می دهند به دست عمله اکره ی شيطان ‪.‬‬
‫وقتی پرقيچی های ملکت هه شان جام زن و ستاره شناس و فال بي اند ‪ ،‬ديگر چه انتظاری‬

‫‪...‬عادی؟‬

‫ميزا اسدال که می دانست اگر خان دايی به حرف بيفتد به اين زودی ها ول کن نيست ‪ ،‬به صدا‬

‫‪ :‬درآمد و پرسيد‬

‫خوب ‪ ،‬خان دايی ‪ ،‬حال می فرماييد چه کار بايد بکند ؟ آخر نسخه ای ‪ ،‬دوايی ‪ ،‬درمانی ‪- ،‬‬

‫‪ .‬يک چيزی‬

‫‪ :‬حکيم باشی گفت‬

‫پسر جان ! بتين اطبای شهر هم نی توانند کاری بکنند ‪ .‬من که جای خود دارم ‪ .‬در اين ‪-‬‬

‫طبابت ‪ ،‬ما گاهی به چيزهايی می رسيم که حکم به عجز بشر می کند ‪ .‬وقتی علت دردی معلوم‬

‫نبود چه کاری از دست طبيب برمی آيد؟ هکار تو ظاهرا هيچش نيست شايد هي فردا زنش آبست شد‬
‫‪.‬‬
‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫آخر دايی اين آقا سيد بدجوری گي کرده ‪ .‬زنش سر اين قضيه باهاش بد قلقی می کند ‪ .‬بايد ‪-‬‬

‫‪ .‬کاری برايش کرد ‪ .‬شا می دانيد که وقتی زن آدم نوميد شد کار به جاهای باريک می کشد‬

‫‪ .‬ميزا عبدالزکی هان جو کز کردهب ود و دم برنی آورد‪ .‬حکيم باشی نگاهی به او کرد‬

‫می توان سرش را با دو تا حب بيخ طاق بکوب‪ .‬ولی آخر پای تو در ميان است ‪ .‬دوا درمان ‪- ،‬‬

‫غذای مقوی ‪ ،‬عوض کردن زن ‪ ،‬هيچ کدام معلوم نيست چاره اش بکند ‪ .‬هان است که گفتم ‪ .‬مگر‬

‫خدا خودش مرحتی بکند ‪ .‬اين جور مواقع خيلی هم اتفاق افتاده که پس از ده سال نوميدی خود‬

‫به خود گره از کار باز شده ‪ .‬بعد هم اگر قرار بود هه ی مردم روزگار تم و ترکه داشته‬

‫باشند که آدمی زاد می شد در حکم خارخاسک ‪ ،‬که دست بش می زنی يک مشت تم از خودش می پاشد‬

‫‪. ...‬هرکاری حکمتی دارد ‪ .‬بت است ميزاعبدالزکی تن به قضای الی بدهد واگر از من می شنود‬

‫که يک مرتبه های های گريه ی ميزاعبدالزکی بلند شد ‪ .‬سرش را به زانو گذاشته بود و چنان‬

‫گريه می کرد که شانه هايش تکان می خورد ‪ .‬ميزااسدال و حکيم باشی نگاهی باهم رد و بدل‬

‫‪ :‬کرد ند و ميزااسدال دويد بيون دنبال گلب ‪ ،‬و حکيم باشی با لنی سرزنش آميزز گفت‬

‫قباحت دارد آقا سيد ! شکر کن که چهار ستون بدنت سال است ‪ .‬من که گفتم از کجا معلوم ‪-‬‬

‫هي فردا زنت آبست نشود ‪ .‬تازه اگر اين قدر دلت بچه می خواهد برو يکی از اين بچه های‬

‫‪ .‬سرراهی را بردار و بزرگ کن‬

‫که ميزااسدال با يک گلب پاش وارد شد ‪ .‬گلب به سر و روی هکارش پاشيد و وادارش کرد نصف‬

‫کاسه ی شربت را سربکشد و شانه هايش را کمی مالش داد و حالش را سرجا آورد ‪.‬‬

‫ميزاعبدالزکی چشم هايش را پاک کرد چهارزانو نشست و شروع کرد به گفت آن چه روز پيش برای‬

‫هکارش گفته بود ‪ .‬از بدقلقی های زنش گرفته تا افاده ای که به پشت گرمی خانلرخان می‬

‫فروشد و مهلتی که تا آخر هفته داده ‪ ،‬و اين که می خواهد به وسيله ی حکيم باشی دربار ‪،‬‬

‫شاهد برای طلق خودش درست کند ‪ .‬حکيم باشی بعد از شنيدن اين حرف ها دستی به پيشانی کشيد‬

‫‪ :‬وبعد رو کرد به ميزاعبدالزکی و گفت‬


‫اين طور که پيداست زير زنت بلند شده ‪ .‬بفرستش پيش زن ميزااسدال يک خرده نصيحتش کند و ‪-‬‬

‫خودت هم به عقيده ی من پاشو يک سفری بکن ‪ .‬يک خرده دنيارا بگرد ‪ ،‬فکر و خيالت کم تر می‬

‫‪ .‬شود ‪ .‬خدا هم رحيم است ‪ .‬و حال که به عقل بندگانش چيزی نی رسد ‪ ،‬خودش مرحتی بکند‬

‫و به اين جای حرف که رسيد ‪ ،‬ميززا اسدال برای اين که نصيحت را برگردانده باشد ‪ ،‬شروع‬

‫کرد به نقل آن چه تا کنون بي او و هکارش گذشته بود و داستان مرگ حاج مرضا و دعوای‬

‫اولدش سر ارث و دخالت ميزان الشريعه و وقف ثلث اموال و سفری که قرار بود بروند ‪ .‬حکيم‬

‫باشی با شنيدن اين داستان به فکر فرو رفت و چندين بار دست به ريش سفيدش کشيد و عاقبت‬

‫‪ :‬رو کرد به ميزا بنويس های ما و گفت‬

‫هچه برمی آيد که شا دو تا خوب پخت و پزهای تان را کرده ايد ‪ .‬پس اين طور ! که می ‪-‬‬

‫خواهد ثلث املک را وقف کنند ! خوب بگوييد ببينم ‪ ،‬هيچ می دانيد چرا حاج مرضا مرد ؟‬

‫‪ :‬دو تا ميززا بنويس ما نگاهی به هم کردند و عاقبت ميزا عبدالزکی به حرف آمد که‬

‫ما چه می دانيم جان ‪ .‬هي قدر شنيده اي که حاجی مرده است و ميان بچه هايش سر تقسيم ‪-‬‬

‫‪ .‬ارث دعوا در گرفته ‪ .‬از کجا بداني م که چه طور شد که مرد ؟ لبد به اجل الی مرد‬

‫‪ :‬حکيم باشی گفت‬

‫هيچ به فکرتان نرسيده که برويد از بچه هاش بپرسيد ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬اين بار ميزااسدال به حرف آمد که‬

‫من به ملس ختم شان هم رفتم ‪ .‬اما پسرهاش آن قدر ناراحت بودند که نی شد چيزی ازشان ‪-‬‬

‫‪ .‬پرسيد ‪ .‬توی اين جور مالس هم فرصت اين پرس و جوها نيست‬

‫‪ :‬حکيم باشی گفت‬

‫راست می گويی ‪ ،‬به هرجهت پي هم شده بود و انتظار می رفت که هم قطار ما عزراييل هي ‪-‬‬

‫روزها برود سراغش ‪ .‬اما مطلب اين جاست که پيمرد بدبت به اجل معلق مرد نه به اجل الی ‪.‬‬

‫چيز خورش کردند ‪ .‬من می دان چه زهری توی خوراکش کردند ‪ .‬می دانيد که مرا بردند بال سرش‬

‫‪ .‬هان توی حجره بازارش ‪ .‬رنگ و روش داد می زد که مسموم شده ‪ .‬لب هايش چنان چاک خورده‬

‫‪ .‬بود که انگار تيغ زده اند‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی پريد توی حرف حکيم باشی و گفت‬

‫‪ .‬بله ديگر جان ‪ .‬هه می گويند که بچه هاش چيزخورش کرده اند‪-‬‬

‫‪ :‬حکيم باشی گفت‬

‫نه جوان ‪ .‬بی خود گناه مردم را به دوش نگي ‪ .‬اگر بچه هاش چيز خورش کرده بودند که سر ‪-‬‬

‫تقسيم اموال دعواشان نی شد ‪ .‬بعد هم برای اين جور کارها خانه ی آدم بتين جاست ‪ .‬حاجی‬

‫بدبت با کباب بازار مسموم شد ‪ .‬عجب روزگاری است ! پس اين ال شنگه را راه انداخته اند‬

‫که ايز به گريه گم کنند و سرخدا را کله بگذارند ! با هه ی اين ها شا اين سفر را برويد‬

‫‪.‬اما بدانيد که بچه هاش بی تقصيند ‪ .‬سلم مرا هم ‪ ،‬اگر ديديدشان بشان برسانيد ‪ .‬حال هم‬

‫‪ .‬ديگر بس است ‪ .‬من بايد بروم ‪ .‬مريض ها منتظرند‬


‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬به اين جا که رسيد ‪ ،‬ملس حکيم باشی و ميزابنويس های ما تام شد ‪.‬‬

‫و هه با هم برخاستند و آمدند بيون ‪ .‬هنوز اول صبح بود و دکان های زير گذر داشتند باز‬

‫می کردند و گداها تازه راه افتاده بودند و تره بار فروش ها از ميدان برمی گشتند ‪ .‬حکيم‬

‫باشی رفت سراغ مکمه اش و ميزابنويس های ما هم سردوراهی دکان و راسته ی علف ها از هم‬

‫جدا شدند ‪ .‬ميزاعبدالزکی رفت سراغ دستگاهش و ميزا اسدال پيچيد به طرف راسته ی علف ها ‪،‬‬

‫‪ .‬تا دم در خانه ی حاج مرضا سر و گوشی آب بدهد‬

‫از نبش کوچه که گذشت ‪ ،‬ديد دو تا قراول روی سکوهای اين ور و آن ور در نشسته اند و‬

‫دارند قاپ می ريزند ‪ .‬ميزا با خودش گفت ‪«:‬پس قضيه به اين سادگی ها نيست ‪ .‬خان دايی‬

‫راست می گفت ‪ .‬حال چه کنم ؟» کوچه بن بست بود و خلوت ‪ .‬نه می شد برگشت ‪ .‬و نه در خانه‬

‫ی ديگری را می شد زد ‪ .‬فوری فکری به سر ميزا زد و يک راست رفت جلو به طرف قراول ها که‬

‫دست از بازی کشيده بودند و او را تاشا می کردند ‪ .‬ميزا کوبه ی در خانه ی حاجی را گرفت‬

‫‪ :‬و بنا کرد به کوبيدن ‪ .‬يکی از قراول ها به صدا درآمد که‬

‫چه خب است ؟ با که کاری داری ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا گفت‬

‫!مگر اين جا خانه ی حاج مرضا نيست ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬قراول دومی زد زير خنده و گفت‬

‫زکی ! اين را باش ‪ ،‬حاجی هشت روز است ترکيده ‪ .‬قلمدانت را از پر شالت بکش بيون ‪ ،‬يک ‪-‬‬

‫عريضه بارش بنويس به آخرت ‪ .‬و قاه قاه خنديد ‪ .‬ميززا اسدال قيافه ی آدم های درمانده را‬

‫‪ :‬به خود گرفت و گفت‬

‫عجب ! خدا بيامرزدش ‪ .‬پس تکليف طلب سوخته های مردم چه می شود؟ ورثه اش که زنده اند ‪- ،‬‬

‫نه ؟‬

‫‪ :‬هان قراول دومی باز به حرف آمد که‬

‫نه ‪ ،‬ديگر حال حتما بايد بروی سرپل صراط يه اش را بگيی ‪ .‬ديگر کاغذ نوشت فايده ندارد ‪-‬‬

‫‪ .‬و باز خنديد‬

‫‪ :‬قراول اولی از شوخی رفيقش اصل ننديد و گفت‬

‫داداش ‪ ،‬ولی معطلی ‪ .‬توی اين خانه هيچ کس نيست ‪ .‬روی هه ی در و پنجره ها هم مهر و ‪-‬‬

‫‪ .‬موم حکومت خورده‬

‫‪ :‬ميزا تعجب کنان پرسيد‬

‫يعنی آن قدر به حکومت بدهکار بوده که اموالش را ضبط کرده اند ؟ نکند ورشکست شده بوده ‪-‬‬

‫؟‬

‫‪ :‬هان قراول اولی گفت‬

‫ما از اينهاش خب نداري ‪ .‬اصول دين هم از ما نپرس داداش ‪ .‬راهت را بگي و برو ‪ .‬ختم ‪-‬‬

‫‪ .‬حاجی که ورچيده شد اهل وعيالش از اين خانه رفتند و سپردندش دست ما‬
‫‪ :‬ميزا مثل آدم های مات زده گفت‬

‫پس آخر طلب من چه طور می شود ؟ آخر بچه هايش کدام گوری اند ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬باز قراول دومی زد زير خنده که‬

‫مگر نگفتم برو سر پل صراط يه اش را بگي ؟ تقصي خودت است که حرف گوش نی دهی ‪ .‬آدم با ‪-‬‬

‫‪ ...‬سوادی مثل تو که پول بی زبان را نی دهد دست آدم قالتاقی مثل حاجی‬

‫‪ .‬خوب ديگر ‪ .‬پشت سر مرده حرف نزن ‪-‬‬

‫‪ :‬اين را قراول اولی به هکارش گفت و بعد رو کرد به ميزا و افزود‬

‫ساجت نکن برادر ‪ .‬ما از هيچ چی خب نداري ‪ .‬بچه هاش هم حال دارند سر تقسيم ارث دعوا ‪-‬‬

‫می کنند ‪ .‬تو هم اگر دلت می خواهد صب کن ‪ .‬تا يکی دوهفته ی ديگر تکليف هه روشن می شود‬

‫‪ .‬نی خواهی صب کنی هم ‪ ،‬يک عريضه بنويس برو پيش خود کلنت ‪ ،‬شکايت ‪ .‬ديگر هم خوش آمدی‬

‫‪ .‬به سلمت‬

‫و به اين حرف ‪ ،‬ميزا اسدال سری به علمت خداحافظی به آن ها تکان داد که دوباره مشغول‬

‫بازی شدند و برگشت ‪ .‬و مثل آدم های درمانده هان طور که می رفت سرش را تکان می داد و با‬

‫خودش حرف می زد ‪« :‬نه ‪ ،‬نشد ‪ .‬روزی که رفتم ختم ‪ ،‬اصل خبی از اين حرف ها نبود ‪ .‬تا يکی‬

‫دو هفته ی ديگر چه جوری تکليف هه روشن می شود ؟ يعنی کی چيز خورش کرده ؟» و از نبش‬

‫کوچه که پيچيد ‪ ،‬ياد مشهدی رمضان علف افتاد که هان نزديکی ها دکان داشت و رفت به طرف‬

‫‪ .‬دکان او‬

‫مشهدی ‪ ،‬تازه زا آب و جارو کردن دکان فارغ شده بود و چباته نشسته بود سينه کش باريکه ی‬

‫آفتاب گرم اول پاييز و داشت فکر می کرد ‪ .‬سلم واحوالپرسی کردند و ميزا هم چباته زد بغل‬

‫‪ :‬دست مشهدی ‪ ،‬و تکيه داد به ديوار و گفت‬

‫خوب مشهدی ! امسال مظنه ی زغال چند است ؟ گرچه حال حال ها کو تازمستان ‪ ،‬اما تا برف ‪-‬‬

‫‪ .‬نيفتاده و راه بندنيامده بايد فکر زغال بچه ها بود‬

‫‪ :‬مشهدی رمضان گفت‬

‫پارسالش هم که اول قوس آمدی باهات گران حساب نکردي ميزا ‪ .‬پدرت ‪ ،‬خدابيامرز ‪ ،‬گردن ‪-‬‬

‫ما حق داشت ‪ .‬تو هروقت عشقت کشيد ؛ پولش را هم که نداشتی مانعی ندارد ؛ دو کلمه بنويس‬

‫که فلن قدر هيزم و فلن قدر زغال و ديگر کارت نباشد ‪ .‬خودم الغ دار می گيم و برايت می‬

‫فرستم ‪ .‬خاکه ی شسته مثل شبق ‪ ،‬هيزم شکسته ی جنگی مثل چوب سفيد ‪ .‬فقط بايد به بروبچه‬

‫‪ .‬ها بسپری قبل جا و مکانش را راست و ريس کنند تا حال و الغ دار معطل نشوند‬

‫‪ :‬ميزرزا گفت‬

‫خداعمرت بدهد مشهدی ‪ .‬اين دو تا الف بچه ی ما زير سايه ی تو از سرمای زمستان جان به ‪-‬‬

‫در می برند ‪ .‬من گربه ی کور که نيستم ‪ .‬راستی ببينم چرا در خانه ی حاج مرضا مرحوم‬

‫قراول گذاشته اند ؟ خدای نکرده مگر خبی است ؟‬

‫‪ :‬مشهدی آهی کشيد و گفت‬


‫چه می دان ‪ .‬آدم ديگر به که اطمينان کند ؟ چو انداخته اند که بچه هاش چيز خورش کرده ‪-‬‬

‫اند ‪ .‬اما خدا را به سرشاهد می گيم که راضی به کشت مورچه هم نبودند ‪ .‬مگر بدبابايی بود‬

‫‪ .‬؟ در حق بچه هاش از هيچ چيز مضايقه نکرد‬

‫‪ :‬ميزا گفت‬

‫قراول ها می گفتند هيچ کس تو خانه نيست ‪ .‬پس زن و بچه اش چه طور شده اند ؟ چه بليی ‪-‬‬

‫به سرشان آمده ؟‬

‫بچه های بدبتش حتما رفته اند ده ‪ .‬می گويند ميزان الشريعه هم دست اندر کار بوده ‪ .‬می ‪-‬‬

‫گويند حاجی مرحوم با اين قلندرها سر و سری داشته ‪ .‬می گويند ميانه ی حکومت با قلندرها‬

‫به هم خورده ‪ .‬خيلی حرف ها می زنند ‪ .‬اما من که سر در نی آورم ‪ .‬و حجت بل ‪ ،‬هه ی اين‬

‫ها هم که درست باشد آخر چرا در خانه اش را مهر و موم کنند ؟ هيچ کس هم نيست نطق بزند ‪.‬‬

‫عجب شهر هرتی شده ! تو هچه شهری ‪ ،‬اگر من جای اين قلندرها بودم ‪ ،‬ادعای خدايی می کردم‬

‫‪ . .‬امام زمان که جای خود دارد‬

‫ميزا اسدال هم سابقه ی قلندرها را داشت ‪ .‬وقتی بچه بود ‪ .‬پدرش قضيه ی آن ها را برايش‬

‫تعريف کرده بود و خودش هم مثل هه ی اهل شهر بارها به تکيه هاشان رفته بود و پای نقل و‬

‫خطابه شان نشسته بود و گرچه اعتقادی به کارها و حرف هاشان نداشت ‪ ،‬اما پدر کشتگی هم‬

‫باهاشان نداشت ‪ .‬فکر می کرد اين هم برای خودش دکانی است ‪ .‬عي دکان خود او يا دکان‬

‫مشهدی رمضان يا علف يا دکان ميزان الشريعه يا هکار دعانويس او ميزا عبدالزکی ‪ .‬اما‬

‫تعجب در اين بود که حاج مرضا آدمی ‪ ،‬طرف آن ها را گرفته باشد ‪ .‬با آن هه مال و مکنت !‬

‫و يک مرتبه يادش افتاد که حاجی خدا بيامرز چوب داری هم می کرد و از املکش گاو و گوسفند‬

‫می آورد شهر و شصت هفتاد تايی از قصاب ها لشه را از او می خريدند ‪ .‬اين بود که از‬

‫‪ :‬مشهدی رمضان پرسيد‬

‫نی دانی حاجی مرحوم با اين قلندرها معامله ی پوست و روده هم می کرد ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬مشهدی رمضان گفت‬

‫خدا عال است ‪ .‬می گفتند تازگی ها توی يکی از تکيه های قلندرها ‪ ،‬دباغ خانه واکرده‪-‬‬

‫بودند ‪ .‬می گفتند باهاشان شريک بوده ‪ .‬و اگر اين طور باشد درست درمی آيد که ميانه ی‬

‫حکومت با اين ها به هم خورده ‪ .‬من گمان می کنم حاجی خدا بيامرز را خود دولتی ها چيز‬

‫خور کرده اند ‪ .‬راستی ‪ ،‬خان دايی چه عقيده ای دارد ؟‬

‫‪ :‬ميزا گفت‬

‫الن از پيش خان دايی می آي ‪ .‬می گفت بچه هاش بی تقصيند ‪ .‬خوب ‪ ،‬عاقبت نگفتی نرخ زغال‪-‬‬

‫چند است ؟‬

‫‪ :‬مشهدی رمضان گفت‬

‫به نرخ چه کار داری ؟ اگر پول و پله تو دستگاهت پيدا می شود بگذار و برو ‪ .‬به باقيش‪-‬‬

‫‪ .‬هم کاری نداشته باش‬


‫‪ :‬ميزا گفت‬

‫هنوز که از پول و پله خبی نيست ‪ .‬اما که از فردا خبدار است ؟ تو فعل چهار خروار هيزم ‪-‬‬

‫شکسته با سه خروار خاکه زغال برای ما بفرست ‪ .‬حواله اش را هم بده دست حال ها ‪ .‬اگر‬

‫خودم بودم که نقد می دهم ‪ ،‬اگر نه بفرست سراغ خان دايی ‪ .‬پيمرد جور مار را هيشه می کشد‬
‫‪.‬‬
‫‪ :‬مشهدی رمضان گفت‬

‫‪ .‬مگر خيال مسافرت داری ميزا ؟ خي باشد ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا گفت‬

‫شايد سری بزن تا سر املک حاجی خدابيامرز ‪ .‬هم بچه هاش را می بينم ‪ ،‬هم شايد کاری از ‪-‬‬

‫دست مان بربيايد ‪ .‬دل خيلی شورشان را می زند ‪ .‬می دانی که من با پسر بزرگه اش هم بازی‬

‫‪ .‬بوده ام‬

‫و به اين جا مشهدی رمضان خداحافظی کرد و برگشت به طرف مکمه ی خان دايی تا از آن چه‬

‫ديده و شنيده بود او را خبدار کند ‪ .‬خودش از مموعه ی آن چه ديده و شنيده بود ‪ ،‬بوی‬

‫خوشی نی شنيد و می خواست بداند عقيده ی خان دايی چيست ‪ .‬اين بود که اول سری به دم در‬

‫مسجد جامع زد و به هسايه ها سپرد که امروز گرفتاری دارد و نی تواند بساطش را پن کند ‪،‬‬

‫بعد يک سر رفت سراغ حکيم باشی که هنوز چند تايی مريض داشت ‪.‬نيم ساعتی صب کرد تا آخرين‬

‫مريض ها هم نسخه هاشان را گرفتند و رفتند و او با خان دايی تنها ماند ‪ .‬آن چه را که‬

‫ديده و شنيده بود تعريف کرد و عقيده اش را هم گفت و نظر حکيم باشی را خواست ‪ .‬حکيم‬

‫‪ :‬باشی دستی به ريش سفيدش کشيد و گفت‬

‫حق داری پسرجان ! اين روزها غي از حاج مرضا کسان ديگری هم هي جورها مرده اند ‪ .‬بوش ‪-‬‬

‫می آيد که اتفاقات بدی در پيش است ‪ .‬و هان بت که تو هم يکی دو هفته شهر نباشی ‪ .‬با آن‬

‫سابقه ای که با کلنت و ميزان الشريعه داری ‪ ،‬مکن است برايت پاپوش بدوزند ‪ .‬گرچه من‬

‫چشمم از اين جوان هکارت آب نی خورد واين طور هم که پيداست در قضيه ی صلح و وقف اموال‬

‫حاجی مرحوم پای زور در کار است ‪ ،‬اما به هر صورت تو دست و پات را جع کن و با اين ميزا‬

‫‪ .‬پاشو برو ‪ .‬خيالت هم از بابت بچه هات راحت باشد‬

‫‪5‬‬
‫ملس چهارم‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬از قضای کردگار در هان شهر و وليتی که ميزا بنويس های ما زندگی‬

‫می کردند ؛ از سی چهل سال پيش يک عده قلندر پيدا شده بودند که اعتقادهای مصوص داشتند و‬

‫حرف و سخن تازه ای آورده بودند و کم کم دکان و دستگاهی به هم زده بودند و اين آخر سری‬

‫ها ‪ ،‬يعنی در زمان سرگذشت ما ‪ ،‬تکيه های شهر را بدل کرده بودند به «بست» که هيچ کس بی‬

‫اجازه ی آن ها نی توانست واردشان بشود و پچ پچ افتاده بود تو مردم و خيلی حرف ها راجع‬

‫بشان می زدند ‪ .‬وگرچه درست است که وارد شدن به قضيه ی آن ها برای راويان اخبار ‪ ،‬يعنی‬
‫پا را از گليم قصه درازتر کردن ‪،‬؛ اما چون سرگذشت دو تاميزای ما خواه ناخواه به کار‬

‫قلندرها و به اوضاع کلی آن زمانه ربط پيدا کرده ‪ ،‬حال تا ميزا بنويس های ما روانه ی‬

‫سفر بشوند ‪ ،‬می روي ببينيم آن روزها دنيا دست که بود و قلندرها که بودند و ميان شان با‬

‫‪ .‬حکومت چرا به هم خورده بود‬

‫جان برای شا بگويد ‪ ،‬آداب واعتقادهای اين قلندرها از اين قرار بود که مرکز عال خلقت را‬

‫«نقطه » می دانستند و هه ی تکليف های شرعی را از دوش مردم برداشته بودند و ميان خودشان‬

‫به رمز و کنايه حرف می زدند و حروف ابد را مشکل گشاتر از هر طلسمی می دانستند و به جای‬

‫«بسم ال» می گفتند «استعي بنفسی» و به جای «لاله ال ال » می گفتند «لاله الرکب البي »‬

‫و خيال می کردند اسم اعظم را گي آورده اند و دفت دستک های مذهبی شان پر بود از نقطه و‬

‫حروف تک تک مثل ف و صاد و دال و هي جور ‪...‬و برای هر حرفی نقطه ای هم معنايی قايل‬

‫بودند ‪ .‬اسم شب شان هم تبزين بود که يا هرکدام شان يکی داشتند يا اگر نداشتند شکلش را‬

‫پشت دست شان خال می کوبيدند ‪ .‬و گرچه شايد بوی کفر بدهد ‪ .‬اما خلصه ی اعتقادشان اين‬

‫بود که به جای پرستيدن خدايی که در آسان ها است و احتياجی به ناز و روزه ی آدم های‬

‫مافنگی ندارد و هه ی دعا ثناهای بشر خاکی را بپرستيم تا شايد از اين راه يک خرده بيشت‬

‫بش رسيده باشيم و احتياجاتش را يک کمی بيش تر برآورده باشيم ‪ .‬و ازاين جور حرفهايی که‬

‫‪ .‬اگرعاقبت به کفر هم نکشيده باشد ‪ ،‬دست کم وسيله ی تکفي شده و باعث خونريزی فراوان‬

‫از قضای کردگار در آن شهر و وليت هم هي جورها شده بود ‪ .‬يعنی ملها و آخوند ها ‪،‬‬

‫قلندرها را تکفي کرده بودند و از مسجدها بيون شان کرده بودند و حکومتی ها گوش خوابانده‬

‫‪ .‬بودند و چون مردم را سرگرم می ديدند ‪ ،‬کاری به کار اين دعوی ها نداشتند‬

‫از آن طرف در زمان سرگذشت ما ‪ ،‬جنگ های طولنی شيعه و سنی با دولت هسايه ‪ ،‬و سنی کشی‬

‫هايی که در داخله ی شهرها و وليات شده بود ‪ ،‬رس مردم را کشيده بود ‪ ،‬و با اين که خود‬

‫جنگ تام شده بود و از بکش بکش فعل خبی نبود ‪ ،‬اما آثار خرابی و کشتار هنوز بود و خيلی‬

‫طول داشت تا زندگی به روال عادی خود برگردد ‪ .‬توی هيچ دهی مض نونه هم که شده يک قاطر‬

‫قلچماق پيدا نی شد و دکان های اسلحه فروشی توی شهر ها هنوز ناهار بازار داشتند و تادلت‬

‫بواهد شل وافليج و چشم ميل کشيده توی کوچه ها پلس بود به گدايی ‪ .‬هرچهارپنچ سال يک‬

‫دفعه هم قحطی می آمد يا ناخوشی می افتاد تو مردم يا گاوميی تو دهات ؛ و از اين جور‬

‫‪ .‬بلها ‪ .‬در هچه روزگاری بود که قلندرها پيازشان کونه کرده بود‬

‫کار قلندرها هم از اين جا شروع شد که اول تک تک ‪ ،‬بعد دسته دسته از بيابان گردی دست‬

‫کشيدند و آمدند تو شهرها ‪ .‬چرا که ديگر توی دهات چيزی پيدا نی شد و دهاتی ها برای‬

‫زندگی خودشان هم درمانده بودند ‪ .‬قلندرها هي جور که عده شان تو شهر زياد می شد ‪ ،‬برای‬

‫اين که نان و آبی فراهم کنند شروع کردند به نقالی ومداحی و کم کم که جعيت پای نقل شان‬

‫زيادتر می شد ؛ جراتی پيدا می کردند و گريز به صحرای کربلی مردم هم می زدند و هي جور‬

‫يواش يواش مردم را دور خودشان جع کردند و کردند و کردند تا پا گرفتند و جل و پلسشان را‬
‫‪ .‬تو تکيه ها پن کردند و ماندگار شدند‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬قضيه ای که باعث رونق بازار قلندرها شده بود ‪ ،‬اين بود که ‪ ،‬رييس‬

‫شان ميزا کوچک جفردان ‪ ،‬سی چهل سال پيش از وقايع قصه ی ما ‪ ،‬يعنی درست هان وقت که ميزا‬

‫و‬ ‫بنويس های ما می رفتند مکتب ‪ ،‬خودش را آخر عمری توی يک خرمه ی تيزاب انداخته بود‬

‫سربه نيست کرده بود و مريدهاش چو انداخته بودند که غيبش زده و به زودی ظهور می کند‬

‫ودنيا را پراز عدل و داد می کند ‪ .‬هرکدام قلندرها که در ملسی ‪ ،‬مدحی يا نقلی می گفت‬

‫حتما اشاره ای هم به اين قضيه می کرد و ديگر خيلی ها باورشان شده بود روز و شب منتظر‬

‫‪ .‬بودند‬

‫از اين گذشته يک بازار گرمی ديگر قلندرها اين بود که تو شهر چو انداخته بودند که اگر‬

‫باز جنگ شد هر که قرعه ی سربازی به اسش درآمد و نواست برود جنگ ‪ ،‬بيايد تو يکی از تکيه‬

‫ها بست بنشيند تا قلندرها بروند پول خونش را بدهند و جانش را از حکومت برند ‪ .‬سبيل شصت‬

‫هفتاد تايی از عاقل مردهای شهر را هم چرب کرده بودند که هرجا می نشستند با قسم و آيه ‪،‬‬

‫شهادت می دادند که ميزا کوچک جفردان ‪ ،‬قبل از اين که غيبش بزند ‪ ،‬پول خون آن ها را‬

‫داده و جان شان را خريده ‪ .‬وگرنه خدا عال است استخوان های آن ها حال تو کدام ميدان جنگ‬

‫دم بيل کدام دهاتی بايد زير و رو می شد ‪ .‬و هي جورها کم کم گوش مردم شهر را پر کرده‬

‫‪ .‬بودند و گدا گشنه های هرملی را تو تکيه ی هان مل جع کرده بودند‬

‫از قضای کردگار در روزگار قصه ی ما رييس اين طايفه مردی بود به اسم تراب ترکش دوز ‪ ،‬از‬

‫کله های نتس ‪ .‬پنجاه ساله مردی با ريش جوگندمی و قبای سفيد دراز و سراين جا ‪ ،‬پا آنا ‪،‬‬

‫يک قلندر حسابی ‪ .‬و شهرت اين تراب ترکش دوزا ز آن جا بود که چهل روزه سر «اشت پخت» را‬

‫از ميدان جنگ آورده بود که سرکرده ی قشون دشن بود ‪ .‬و اين قضيه مال ده سال پيش بود که‬

‫جنگ شيعه و سنی تازه آغاز شده بود ‪ .‬در آن زمان تراب ترکش دوز که تازه آمده بود شهر و‬

‫تکيه نشي شده بود ‪ ،‬به پادرميانی صدراعظم وقت چله نشسته بود و روزی يک بادام خورده بود‬

‫و هر روز يک دفعه عکس «اشت پخته» را تام قد به ديوار تکيه کشيده بود و جای گردنش را با‬

‫خط قرمز بريده بود تا روز چهل و يکم چاپار مصوص شاهی خاک آلود ووخسته از راه رسيده بود‬

‫و سرخشکيده و خون آلود يارو را پيش تت قبله ی عال انداخته بود ‪ .‬و هي باعث شده بود که‬

‫مردم از ترس ديگر آزاری به قلندرها نی دادند که هيچ چی ‪ ،‬روز به روز هم بيش تر دورشان‬

‫را می گرفتند و نذر و صدقه برای شان می فرستادند ‪ .‬درست است که قبله ی عال از هان‬

‫سربند ترس برش داشته بود و صدراعظم را به خارجه تبعيد کرده بود و ديگر لی لی به للی‬

‫قلندرها نی گذاشت ؛ اما اسم تراب ترکش دوز سرزبان ها افتاده بود و ديگر فيل هم نی‬

‫توانست جلودار قلندرها بشود ‪ .‬تراب ترکش دوز هم دستور داده بود هر شب جعه توی هفت تا‬

‫از تکيه های شهر که پاتوق قلندرها بود منب می رفتند و بعد خرج می دادند و هر شب جعه‬

‫عده ای تازه را به دور خود جع می کردند ‪ .‬و حال ديگر گذشته از خود قلندرها و گدا گشنه‬

‫های شهر ‪ ،‬هر آدم فراری از حکومت ‪ ،‬يا هر آدم شرور ‪ ،‬يآ هر که بش ظلم شده بود و‬
‫نتوانسته بود تقاص بکشد ‪ ،‬يا هرکه با ننه باباش قهر کرده بود ‪ ،‬يا هرکه دست صيغه ها و‬

‫عقدی هايش به تنگ آمده بود ‪ ،‬يآ هر که از دست طلب کارها گريته بود ‪ ،‬هه آمده بودند تو‬

‫تکيه نشسته بودند وهرکدام هم با جل و پلس خودشان ‪ .‬و چون جعيت قلندرها بدجوری زياد شده‬

‫بود و مکن بود بی کاری حوصله شان را سرببد ‪ ،‬از دوسال پيش تراب ترکش دوز هر تکيه ای را‬

‫مرکز يک صنف کرده بود و هه ی قلندرها را به کار کشيده بود ‪ .‬تکيه ی سراج ها ‪ ،‬تکيه ی‬

‫وهي جور‪...‬خودش‬ ‫زنبور کچی ها ‪ ،‬تکيه ی نانواها ‪ ،‬تکيه ی کفاش ها ‪ ،‬تکيه ی پالن دوزها‬

‫هم گرچه در جوانی و قبل از اي« که جانشي ميزا کوچک جفردان بشود ‪ ،‬ترکش دوزی می کرد که‬

‫اسش رويش مانده بود ‪ ،‬حال دايا با زنبور کچی ها حشر و نشر داشت ‪ .‬تو هر تکيه ای هم‬

‫کارها تقسيم شده بود ‪ .‬آن ها که حرفه ای بلد نبودند يک دسته جارو پارو و رفت و روب می‬

‫کردند ‪ .‬يک دسته کار خريد و فروش بازار را داشتند و طرف معامله بودند با بازاری هايی‬

‫که سرسپرده ی قلندرها بودند و اجناس قلندرساز را می خريدند ‪ ،‬و آن های ديگر که اهل فن‬

‫و حرفه ای بودند ‪ ،‬هرکدام توی يک تکيه سرگرم به فن و حرفه ی خودشان بودند و هرچه را که‬

‫می ساختند ‪ ،‬می فرستادند بازار و چون ارزانت از نرخ روز هم می فروختند ‪ ،‬هيشه هم‬

‫خريدار داشتند ‪ .‬ورود زن ها را هم که اصل به تکيه ها قدغن کرده بودند ‪ .‬چون در آيي‬

‫قلندری آميزش با زن منع شده بود و قلندرها هه مرد بودند و عزب‪ .‬و گناهش باز هم به گردن‬

‫راويان اخبار که می گويند خيلی از قلندرها هم اهل دود و دم بودند و بنگ و حشيش می‬

‫‪ .‬کشيدند ‪ .‬ساده بازی هم که هيشه در اين وليات رواج داشته‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬اين قضايا بود و بود و بود تا هان روزهايی که قصه ی ما شروع می‬

‫شود ‪ .‬روزی از روزها ‪ ،‬يکی از جاسوس های خفيه ی حکومتی برای خواجه نورالدين صاحب ديوان‬

‫‪ ،‬که وزير اعظم آن روزگار باشد ‪ ،‬و جانشي صدراعظم تبعيد شده ی قبلی ‪ ،‬خب آورده بود که‬

‫چه نشسته ايد تراب ترکش دوز دارد توپ می ريزد ‪ .‬که يک مرتبه حکومتی ها وحشت شان گرفته‬

‫بود ‪ .‬چون سلح آتشی در مالک فرنگستان تازه باب شده بود و هنوز پايش به اين طرف ها باز‬

‫نشده بود و حکومت هم که دراين جنگ های شيعه و سنی با دولت هسايه شکست می خورد ‪ ،‬به علت‬

‫‪ .‬اين بود که هنوز نتوانسته بود توپ بريزد و از هر ده تا سربازش يکی بيش تر تفنگ نداشت‬

‫باری ‪ ،‬تا اين جای کار قلندرها چندان عيبی نداشت ‪ .‬سرمردم گرم بود و خيال می کردند‬

‫کاری از دست اين قلندرها ساخته است و حومت هم هروقت دلش می خواست به راحتی می توانست‬

‫يکی شان را سر به نيست کند ‪ .‬زهری بدهد تو غذايش بريزند ‪ ،‬يا حکم تکفيش را از ديوان‬

‫شرع بگيد ‪ ،‬يا شع آجينش کند ‪ ،‬يا ميل به چشمش بکشد ‪ .‬اما حال ديگر بوهای بدی می آمد ‪.‬‬

‫اين بود که کک افتاد به تنبان بزرگان و اعيان و وزرا ‪ ،‬ونه يکی و نه دوتا ‪ ،‬بلکه پشت‬

‫سرهم جاسوس و خبگزار و مفتش بود که در لباس قلندری روانه ی تکيه ها و پاتوق های‬

‫قلندرها شده و برای اين که هيچ جای ترديد نباشد ‪ ،‬خواجه نورالدين ‪ ،‬وزير اعظم از‬

‫خانلرخان مقرب ديوان خواست که خودش با لباس مبدل برود و سر و گوشی آب بدهد ‪ .‬خانلرخان‬

‫هم که دلش بدجوری برای ملک الشعرايی لک زده بود ‪ ،‬هي کار را کرد و خب آورد که بله !‬
‫تراب ترکش دوز تام هونگ برنی های خانه های در و هسايه را ‪ ،‬گران گران ‪ ،‬می خرد و تو‬

‫تکيه ای زنبور کچی ها کوره و دم و دستگاه علم کرده و تا حال سه تا توپ ريته ‪ ،‬عي توپ‬

‫‪ .‬های سنی ها‬

‫قضيه به اين جا که رسيد خواجه نورالدين ‪ ،‬صاحب ديوان ‪ ،‬شستش خبدار شد که اين ترکش دوز‬

‫چه خيالتی به سر دارد ‪ .‬چون با هي سه تا توپ يک روزه می شد تو سينه ی ديوار ارگ حکومتی‬

‫يک سوراخ باز کند به بزرگی يک دروازه ‪ .‬اين بود که وزرا را خب کرد و پس از دوسه روز‬

‫شور و مشورت ‪ ،‬قرار شد خب را به گوش قبله ی عال برسانند ‪ .‬برای اين کار خانلرخان مقرب‬

‫ديوان را صدا کردند که قصيده ای بگويد و در آن اشاره ای به اين قضايا بکند تا گوش قبله‬

‫ی عال که تيز شد و خواست معنی اشاهر ها را بفهمد ‪ ،‬آن وقت خواجه نورالدين لب قضايا را‬

‫به عرض برساند ‪ .‬هي طور هم کردند ‪ .‬اما قبله ی عال اصل و ابدا ملتفت اشاره های‬

‫خانلرخان نشد و خيال کرد باز غرضش رسيدن به ملک الشعرايی است و از سر بی حوصلگی دستور‬

‫داد پنجاه سکه ی طل بش صله دادند و هه را مرخص کرد ‪ .‬هيچ کدام از وزرا هم جرات نداشتند‬

‫بروند توی اندرون و اين خب را به گوش قبله ی عال برسانند ‪ .‬چه بکنند ‪ .‬و چه نکنند ؟ با‬

‫زدوسه روز ديگر شور و مشورت کردند و عاقبت عقل شان به اين جا رسيد که به وسيله ی خواجه‬

‫باشی حرم سرا دست به دامن سوگلی حرم بشوند ‪ .‬اين کار را هم کردند ‪ .‬اما سوگلی قبله ای‬

‫عال که پس از سی و سه روز نوبت بش رسيده بود ؛ حيفش آمد خب را سر شب به گوش قبله ی عال‬

‫برساند و عيش و عشرت خودش را حرام کند ‪ .‬پيش خودش تصميم گرفت صبح اين کار را بکند ‪.‬‬

‫اما صبح هم قبله ی عال خواب بود و دل شي می خواست که برود و از خواب بيدارش کند ‪ .‬هي‬

‫جوری يک ماهی گذشت که نه هيچ يک از وزرا جرات می کرد جلوی قبله ی عال لب تر کند و نه‬

‫هيچ کس ديگر برای اين کار داوطلب می شد ‪.‬خود وزار هم که بی اشاره ی قبله ی عال جرات‬

‫نداشتند آب بورند و کاری از دست شان برنی آمد ‪ .‬و در هي مدت تراب ترکش دوز سه تا توپ‬

‫‪ .‬ديگر هم ريت‬

‫از آن طرف خواجه نورالدين ‪ ،‬صاحب ديوان که ديد فايده ندارد ‪ ،‬خودش را به آب و آتش زد و‬

‫تصميم گرفت به تنهايی نقشه ای بکشد و ترتيب کار را بدهد ‪ .‬اين بود که فرستاد دنبال‬

‫خانلرخان مقرب ديوان ‪ ،‬که از قبل می شناسيمش ‪ ،‬و منجم باشی دربار که تازه جای باباش‬

‫نشسته بود و هنوز فرصتی برای خدمت وخودنايی گي نياورده بود ‪ ،‬و حالی شان کرد که قضايا‬

‫از چه قرار است و اين را هم برای شان گفت که بنابر آن چه روزنامچه های حکومتی وليات خب‬

‫می دهند ‪ ،‬عي اين قضايا با کم و بيش اختلف ف در ديگر شهرها هم راه افتاده وا گر دير‬

‫بنبند آن جاها هم توپ ريت را ياد می گيند و کار از کار می گذرد ‪ .‬و آن وقت قبله ی عال‬

‫که نی ماند هيچ چی ‪ ،‬نه ملک الشعرايی باقی می ماند ‪ ،‬نه منجم باشی درباری ‪ .‬سه روزه‬

‫زيج بنشيند و رصد کند و طرحی برا قضيه بريزد و خانلرخان هم قصيده اش را جوری بگويد که‬

‫اشاره و کنايه اش زياد دور از فهم نباشد تا قبله ی عال ملتفت بشود ‪ .‬و بعد که ملس تام‬

‫شد ‪ ،‬فرستاد دنبال حکيم باشی دربار و يک صورت هفت نفری گذاشت جلوش که سرهفته بايد کلک‬
‫شان کنده بشود ‪ .‬و اين هفت نفر ‪ ،‬بازاری هايی بودند که با قلندرها طرف معامله بودند و‬

‫بشان کمک مالی می کردند ؛ و يکی شان هان حاج مرضايی بود که ميزا بنويس های ما قرار بود‬

‫برای حد و حصر املکش مسافرت کنند ‪ .‬ديگر برای تان بگوي به ميزان الشريعه هم دستور داد‬

‫که چه قدر از اموال هرکدام شان را ضبط کند و چه قدر را وقف ؛ و به داروغه ی شهر هم‬

‫حالی کرد که چند تا اسب و است مردم را به بيگاری بگيد ‪ ،‬و خلصه يک تنه هه ی کارها را‬

‫روبه راه کرد ‪ .‬از آن طرف به هه ی جاسوس ها و مفتش های حکومتی دستور داد که بروند تو‬

‫تکيه ها چو بيندازند که به زودی معجز می شود و ميزا کوچک جفردان ظهور می کند و دنيا‬

‫هچه هچه پر از عدل و داد می شود ‪ .‬و در هي ضمن جاسوس هايی را که از وليات می رسيدند و‬

‫خبهای بد می دادند که به هان عجله ای که آمده بودند ‪ ،‬هنوز عرق تن اسب هاشان خشک‬

‫نشده ‪ ،‬با دستورهای تازه بر ميگرداند ‪ ،‬و خلصه اين که در آن روزها ترق و توروق نعل اسب‬

‫‪ .‬ها ی چاپار يک دم خاموش نی شد و توی کوچه های ارگ سلطنتی برو بيايی بود که نگو‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬هه ی مقدمات که آماده شد ‪ ،‬درست در هان روز که ميزا بنويس های ما‬

‫قرار بود راه بيفتند ‪ ،‬بارعام بزرگ عالی قاپو بود و هه ی اعيان واشراف جع بود ند و ملس‬

‫جای سوزن انداخت نبود ‪ ،‬اول خانلرخان مقرب ديوان که چاق و سنگي بود ‪ ،‬هن هن کنان رفت‬

‫جلو و طومار قصيده ای تازه اش را درآورد و غرا و برا خواند ؛ که در آن دوسه جا اشاره ی‬

‫صريح کرده بود به دراز دستی قلندرها و يک بار هم کلمه ی توپ را توی شعر جا داده بود ‪،‬‬

‫و هه ی حضار ‪ ،‬زهازه وا حسنت گفتند ‪ .‬بعد منجم باشی اجازه خواست و باهان زبان های‬

‫‪ :‬قمعمع که شا بت می دانيد ‪ ،‬شروع کرد به مقدمه چينی کردن ‪ ،‬و عاقبت رفت سر مطلب و گفت‬

‫قربان خاک پای مبارکت گردم ‪ .‬اوضاع نوم ساوی و کواکب علياوی که هر يک غلم حلقه به ‪-‬‬

‫گوش ‪ ،‬بل رکاب دوش حضرت ضل اللهی اند ‪ ،‬گرچه دللت تام و استدلل مال کلم دارد بر صحت و‬

‫عافيت ذات قرين الشريف هايونی ‪ ،‬اما از آن جا که حفظ و حراست اين آستان کبيايی بر هريک‬

‫از بندگان ‪ ،‬فريضه ی تام و تام است اين بنده ی بی مقدار و خاک پای خاکسار ‪ ،‬به توالی‬

‫ليل و نار از ارصاد کواکب و سيارات چني استنباط کرده که در ايام و ليالی آتی از سابع‬

‫ماه الی سه روز تربيع تسي در خانه ی طالع واقع و اخت طالع در حضيض زوال و وبال و در آن‬

‫سه روز که دوام مشئووم اين تلقی نسي است ذات معدلت ‪ -‬صفات و شامل برکات حضرت ظل‬

‫‪ ...‬اللهی ‪ ،‬العياذ بال ‪ ،‬آماج بی مهری و قدرناشناسی سپهر غدار و فلک کج مدار‬

‫‪ :‬و هي جور داشت داد سخن می داد که قبله ی عال حوصله اش سر رفت و داد زد‬

‫اين پدرسوخته مگر آرواره اش لق شده ؟ وزير اعظم چه طور است بدهيم چک و چانه اش را با ‪-‬‬

‫نقره ی داغ ليم کنند ؟‬

‫خواجه نورالدين ‪ ،‬وزير اعظم که ديد کار دارد خراب می شود ‪ ،‬دويد جلو و تعظيم بال بلندی‬

‫‪ :‬کرد و گفت‬

‫قربان ! لقلقه ی لسان جناب منجم باشی را به اين بنده ی کم ترين ببخشيد ‪ .‬اين عادت ‪-‬‬

‫علما است ‪ .‬عفو می فرماييد ‪ .‬اما گمان می کنم از نظر غيتندی نسبت به ذات هايونی ‪،‬‬
‫مطالبی دارد که از قضا قبل هم با بنده در ميان گذاشته ‪ .‬اگر عنايتی می فرموديد به گمان‬

‫خطری برای مقام شامخ سلطنت در اوضاع کواکب ديده ‪ .‬خانلرخان مقرب ديوان هم در قصيده اش‬

‫‪ .‬متذکر اين نکته شد ‪ ،‬اما عنايت نفرموديد‬

‫قبله ی عال روی کرسی سلطنت جابه جا شد و تفی به طرف سلفدان زرين انداخت که در دست‬

‫‪:‬قابچی باشی بود ‪ .‬بعد گفت‬

‫من که از حرف ها ی اين جوان پرچانه چيزی سردر نياوردم ‪ .‬به زبان باباش حرف ميزند ‪- .‬‬

‫‪ .‬بت است خودت بگويی وزير اعظم‬

‫‪ :‬وزير اعظم باز تعظيم بلندباليی کرد و يک قدم جلوتر آمد و گفت‬

‫خاطر خطي ملوکانه مستحضر است که چيزی به فصل قشلق نانده ‪ .‬پايتخت هايونی گرچه غبطه ی‪-‬‬

‫بشت عنب سرشت است ‪ ،‬اما سوز پاييزی بدی دارد ‪ .‬و بندگان درگاه متاجند که استخوان هاشان‬

‫را آفتاب بدهند ‪ .‬صلح ملک و ملت هم در اين است که امسال موعد قشلق را پيش بيندازي ‪.‬‬

‫چون اين طور که منجم باشی از ارصاد کواکب ديده از هفتم تا دهم ماه صلح نيست ذات اقدس‬

‫‪ .‬هايونی بر اريکه ی سلطنت تکيه بزنند‬

‫در حالی که نفس از ملس در نی آمد و مگس پر نی زند ‪ ،‬قبله ی عال دوباره جابه جا شد و يک‬

‫‪ :‬سرفه ی ديگر کرد ‪ .‬گفت‬

‫ببينم وزير اعظم ‪ ،‬نکند کلکی در کار شاها باشد ! مواظب باش که می دهم پوست تان را از ‪-‬‬

‫‪ .‬کاه پر کنند ‪ ،‬ها ! حال بگو ببينم به عقل ناقص خودت چه می رسد‬

‫‪ :‬وزير اعظم نگاهی به منجم باشی وو خانلرخان کرد و يک قدم ديگر گذاشت جلو و گفت‬

‫چاکران درگاه قبل هه ی فکرها را کرده اند و به اين نتيجه رسيده اند که در اين سه روز ‪-‬‬

‫بايد وجود ذی وجود مبارک قبله ی عال را از اريکه ی سلطنت دور نگه داشت تا اگر خدای‬

‫‪ .‬نکرده بليی نازل شد ‪ ،‬ديگری پيش مرگ هايونی شده باشد‬

‫‪ :‬قبله ی عال روی کرسی سلطنت نيم خيز شده و خون به صورت دوانده ‪ ،‬فرياد زد‬

‫ده مادر به خطاها ! خوب کلکی جور کرده ايد ‪ .‬به هي سادگی می خواهيد از شر من خلص ‪-‬‬

‫! شويد ؟ آهای مي غضب باشی‬

‫که ميغضب باشی با لباس سر تا پا قرمز و قمه ی براق به دست ‪ ،‬مثل برق بل آمد و جلوی‬

‫کرسی قبله ی عال به خاک افتاد و منتظر فرمان بعدی هان طور بی حرکت ماند ‪ .‬عي مسمه ‪.‬‬

‫‪ :‬اما وزير اعظم از آن بيدها نبود که به اين بادها بلرزد ‪ .‬يک قدم ديگر آمد جلو و گفت‬

‫قربان ! اجازه بفرماييد عرايض چاکر جان نثار تام بشود و بعد اگر خلفی بود اين گردن ‪-‬‬

‫‪ .‬بنده ‪ ،‬و يک شعر مناسب خواند‬

‫قبله ی عال اشاره ای به ميغضب کرد که بلند شد و رفت هان پس و پناه ها خودش را جا کرد‬

‫‪ :‬وبعد اشاره ای به وزير اعظم کرد که بگو ‪ .‬وزير اعظم گفت‬

‫خاطر مبارک مستحضر است که چاکران درگاه مدت ها است تفريی نداشته اند ‪ .‬از وقتی که ‪-‬‬

‫حاج ميزا قم قم ‪ ،‬دارفانی را بدرود گفت برای بجت خاطر هايونی هم وسيله ای فراهم نشده ‪،‬‬
‫اگر اجازه بفرماييد بندگان خان زاد ترتيب کار را جوری داده اي که هم ماطرات آسانی از‬

‫اثر بيفتد و هم وسيله ای جديد برای بجت خاطر هايون فراهم بشود ‪ ،‬و يک شعر مناسب ديگر‬

‫‪ .‬خواند‬

‫‪ :‬قبله ی عال دستی به ريش خود کشيد و گفت‬

‫‪ .‬خوب ‪ ،‬خوب ‪ .‬بگو ببينم وزير اعظم ‪ .‬مثل اين که قضيه دارد خوش مزه می شود ‪-‬‬

‫‪ :‬وزير اعظم جراتی پيدا کرد و يک قدم ديگر رفت جلو ودنبال حرفش را اين طور گرفت‬

‫بعد هم بايد به عرض برسان که اين طايفه ی قلندرها با هه ی حق نعمتی که قبله ی عال به ‪-‬‬

‫گردن شان دارند ‪ ،‬کم کم اسباب زحت مالک مروسه شده اند ‪ .‬گذشته از کارگزاران درگاه که‬

‫مرتبا مراقب اعمال و گفتار آن ها هستند ‪ .‬شخص شخيص خانلرخان هم رفته و از نزديک شاهد‬

‫بوده که ديگر جسارت را به آن حد رسانده اند که دارند خيالت موهوم در سر می پرورانند و‬

‫‪ .‬توپ می ريزند‬

‫‪ :‬به شنيدن اين حرف آخر ‪ ،‬قبله ی عال نيم خيز شد و برافروخته گفت‬

‫عجب ! توپ می ريزند ؟ چه جوری ؟ پس اين وزير دواب پدرسوخته کجا است که برود ازشان ‪-‬‬

‫ياد بگيد ؟ تا روز مبادا آن طور در نانيم و اصل پدرسوخته های احق ‪ ،‬پس چرا تا حال مرا‬

‫خب نکرده ايد ؟ هيچ معلوم هست من توی اين ملکت چه کاره ام ؟‬

‫‪ :‬وزير اعظم قيافه ی مات زده ها را به خود گرفت و گفت‬

‫قربان خاک پای مبارکت گردم ‪ ،‬چارکران جان نثار نواستند آسودگی خاطر مبارک را به هم ‪-‬‬

‫بزنند ‪ .‬حال هم دير نشده ‪ .‬می فرماييد با اين طايفه چه کنيم ؟ بروي توپ هاشان را بري ؟‬

‫تصور می فرماييد کار به هي سادگی است ؟‬

‫‪ :‬قبله ی عال مشتی روی مده ی ترمه ی زير دستش زد و گفت‬

‫من چه می دان‪ .‬تو احق خرفت هي الن داری قضيه را به من خب می دهی هم الن هم چاره اش ‪-‬‬

‫را می پرسی؟ پس تو و امثال تو ‪ ،‬اين هه مال و مکنت را برای چه حرام می کنيد ؟‬

‫‪ :‬و بعد به فکر فرو رفت و مثل اين که با خودش حرف می زند ‪ ،‬گفت‬

‫پس اين پدر سوخته ی ترکش دوز باورش شده ؟ ده نک به حرام ! به دست خودم پنج هزار سکه ‪-‬‬

‫جايزه دادم تا دو تا از اين آسان جل ها آن سگ ملعون را غافلگي کردند و سرش را آوردند ‪.‬‬

‫! حال اين پدرسوخته به حساب خودش گذاشته‬

‫‪ :‬بعد روکرد به وزير اعظم و فرياد کشيد‬

‫حال خود بی شعورت بگو ‪ ،‬چه گهی خيال داری بوری ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬وزير اعظم گفت‬

‫اين طايفه ی ضاله معتقدند که به زودی معجزی به وقوع خواهد پيوست و خودشان را برای ‪-‬‬

‫اين معجز آماده می کنند ‪ .‬توپ ريت شان نشان می دهد که اين معجز دست کم رسيدن به حکومت‬

‫است ‪ .‬چاکران درگاه فکر کرده اند که به يک تي دونشان بزنند ‪ .‬هم به ظهور اين معجز کمک‬

‫کنند و هم به رفع بليای آسانی در آن سه روز ‪ .‬به اين طريق که ظاهرا ميدان را برای اين‬
‫حضرات خالی می کنيم و آستان مبارک را به قشلق می بري ‪ .‬و از آن جا که قشلق هايونی در‬

‫وليات جنوبی است و نزديک به سرحد مالک مروسه ‪ ،‬و رفت و آمد چاپار و ايلچی از آن جا‬

‫آسانت است ‪ ،‬شايد ابت قرب جوار مبارک موجب صلح و سلم با دولت متحاب هسايه بشود و وسيله‬

‫‪ .‬ی رفع کدورت های بي الثني ‪ .‬و به يک شعر مناسب ديگر کلم را ختم کرد‬

‫در هي اثنا ‪ ،‬زمزمه ای در ملس افتاد و جسته جسته کلمات «بارک ال » و «احسنت» به گوش‬

‫‪ :‬قبله ی عال هم رسيد که راضی و خوشحال گفت‬

‫احسنت وزير اعظم ‪ .‬حقا که نان و نک ما حلل بوده ‪ .‬بد نقشه ای نيست ‪ .‬شنيده بودم که‪-‬‬

‫اين ها مزاحم تدابي دولت بودند ‪ .‬اما نی دانستم کارشان تا اين حد بال گرفته باشد که‬

‫زير گوش ما توپ بريزند ‪ .‬نک به حرام ها ! خوب ديگر چه نقشه ای برای شان کشيده ای ‪،‬‬

‫ملعون ؟‬

‫‪ :‬وزير اعظم خوش و خوشحال گفت‬

‫بقای دولت هايونی باد ‪ .‬هفت تا از بازارهايی را که طرف معامله ی آن ها بودند ‪ ،‬هفته ‪-‬‬

‫ی پيش حکيم باشی آستان به زيارت عزراييل مفتخر کرد ‪ .‬اموال شان را هم به فتوای ميزان‬

‫الشريعه که معروف حضرت است ‪ ،‬مصادره کردي و ترتيبی می دهيم که در غياب سايه ی مبارکم ‪،‬‬

‫اين حضرات گورشان را به دست خودشان بکنند ‪ .‬بعد هم که ماطرات ارضی و ساوی به ميمنت و‬

‫مبارکی مرتفع شد و در رکاب هايونی از قشلق برگشتيم ‪ ،‬هفت نفر از سرکردگان اين حضرات را‬

‫قربانی قدوم مبارک می کنيم و هفتاد تاشان را شع آجي می کنيم و باقی شان را هم حبس و‬

‫‪ .‬تبعيد ‪ .‬گمان می کنيم ديگر غايله بوابد‬

‫عال خوشحال و خندان ‪ ،‬در ميان احسنت های رجال و اعيان ملکت ‪ ،‬قابچی باشی را‬ ‫قبله ی‬

‫صدا کرد و دستور داد هزار سکه ی طل را در دو کيسه ی جدا بياورد که يکی را توی دامن‬

‫وزير اعظم انداخت ودومی را به دست مبارک شرد و نصف کرد ؛ نصفی راداد به منجم باشی و‬

‫‪ .‬نصف ديگر را به خانلرخان ‪ ،‬مقرب ديوان و ملس تام شد‬

‫‪6‬‬
‫ملس پنجم‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬درست هان روزی که بار عام عالی قاپو بود ؛ اول آفتاب ‪ ،‬ميزا‬

‫بنويس های ما بی خب از هه جا ‪ ،‬سوار بر دو تاخب بندری که از ميدان مال بندها برای يک‬

‫هفته کرايه کرده بودند از دروازه ی شهر رفتند بيون ‪ .‬خود کلنت مل نتوانسته بود هراه‬

‫شان بيايد ‪ ،‬اما پيشکارش را با هفت نفر قراول هراه شان کرده بود که چهارتاشان نيزه و‬

‫کمان داشتند و سه تاشان تفنگ ‪ .‬و هه شان سوار بر اسب و قاطر ‪ ،‬دنبال ميزا بنويس ها ‪ ،‬و‬

‫با عزت واحتام تام ‪ .‬آن روز تا غروب هيچ جا لنگ نکردند ‪ .‬ظهر کنار نر آبی هر کدام يک‬

‫لقمه نان از توی خورجي هاشان درآوردند وخوردند و بازراه افتادند تا يک روزه دو منزل‬

‫رفته باشند ‪ .‬غروب آفتاب رسيدند به کاروان سرايی که هم ساخلوی حکومتی بود و هم‬
‫چاپارخانه ‪ .‬و برای خوابيدن هان جا اطراق کردند ‪ .‬کاروان سرا آن قدر شلوغ بود تا صبح‬

‫آن قدر رفت و آمد داشت که خواب به چشم ميزابنويس های ما نيامد ‪ .‬اين چاپار راه نيفتاده‬

‫پاچاربعدی می رسيد ؛ عجله کنان و هن هن کنان ‪ ،‬يا به طرف شهر يا به ست وليات ‪ .‬معلوم‬

‫بود که يک خب غي عادی هست ‪ .‬تا صبح اسب ها شيهه کشيدند و قاطر ها سم به زمي کوبيدند و‬

‫چاپارها به ماموران چاپارخانه فحش دادند و ميزااسدال فکر و خيال بافت و هرچه ساس و کک‬

‫در تام آن کاروان سرا بود از پاچه ی شلوار و حلقه ی آستي او رفتند تو و جا خوش کردند و‬

‫تا صبح درنيامدند ‪ .‬ميزاعبدالزکی هم حالی بت از او نداشت ‪ .‬تا عاقبت ‪ ،‬اول خروس خوان‬

‫از جا بلند شدند وبه ضرب من بيم تو بيی ‪ ،‬پيشکار کلنت را از خواب بيدار کردند ‪ .‬بعد هم‬

‫که رفتند از چا ه آب کشيدند و اسب و الغ ها را تيمار کردند‬ ‫قراول ها را راه انداختند‬

‫و بعد سرپا که رفتند از چاه آب کشيدند و اسب و الغ ها را تيمار کردند و بعد سرپا لقمه‬

‫نانی خوردند و راه افتادند ‪. .‬خدا عال است که در اثر بی خوابی شب پيش بود يا علت ديگری‬

‫داشت که سرراه از هر دهی می گذشتند ‪ ،‬ميزااسدال به نظرش می آمد که مردم از قحطی درآمده‬

‫اند يا اصل از ترس وبا گريته اند ‪ .‬هه جا خلوت و مردم هه لغر و مردنی ‪ .‬فصل خرمن مدتی‬

‫بود گذشته بود ‪ ،‬اما گاه گداری که از کنار آبادی مفصلی رد می شدند کوپاهای کاه باقی‬

‫مانده ی خرمن ها که جع نکرده مانده بود به نظر ميزااسدال آن قدر کوچک و بدرنگ می آمد‬

‫که انگار بچه ها خاک بازی می کرده اند و اين تل ها باقی مانده ی خاک بازی آن ها است ‪.‬‬

‫هي جور از کنار دهات مروبه و چاه قنات های فروريته گذشتند و گذشتند و گذشتند تا عاقبت‬

‫نزديکی های ظهر رسيدند ‪ .‬اول قلعه خرابه ای از دور نايان شد ‪ .‬بعد چت يک دسته درخت‬

‫تبيزی که به يک گوشه از قلعه سايه انداخته بود ‪ ،‬پيدا شد و بعد يک نارون بزرگ که جلوی‬

‫دروازه ی ده مثل گلوله ی بزرگی بر سر چوبی نشسته بود ‪ .‬نه کسی به پيشبازشان آمد ونه‬

‫گاو و گوسفندی جلوی پاشان سربريدند ‪ .‬ميزابنويس های ما چني انتظاری هم نداشتند ‪ .‬اما‬

‫پيشکار کلنت که از يک فرسخی ده جلو افتاده بود و نفر اول می رفت ‪ ،‬حسابی بش برخورده‬

‫بود و بلند بلند به هرچه دهاتی زبان نفهم است ‪ ،‬فحش می داد و خودش را لعن می کرد که‬

‫چرا به چني ماموريتی آمده ‪.‬حتی تک و توک دهاتی ها که در مزارع شخم می زدند يا به ده‬

‫برمی گشتند ‪ ،‬به مض اطن که دار و دسته ی آن ها را می ديدند درمی رفتند يا خودشان را پس‬

‫و پناهی قاي می کردند ‪ .‬خوبيش اين بود که يکی از قراول ها هفته ی پيش ‪ ،‬چپری به هي ده‬

‫آمده و راه و چاه را می شناخت و گرنه حتی معلوم نبود درست آمده باشند ‪ .‬از دروازه ی‬

‫دهکده که وارد شدند تا وسط ميدانگاهی ده برسند ‪ ،‬هيچ کس را نديدند ‪ ،‬انگار نه انگار که‬

‫کسی در آن جا ساکن است ‪ .‬اما از تا پاله های تازه ای که به ديوار و گرد و خاکی که در‬

‫هوا معلق بود ‪ ،‬معلوم بود که در هر خانه ای هم الن بسته شده و پشت هر دری آدم ها‬

‫ايستاده اند و از لی درزی يا شکافی دارند تاشا می کنند ‪ .‬اين را حتی پيشکار کلنت هم‬

‫‪ :‬فهميد ‪ .‬چرا که يک مرتبه از جا دررفت و به صدای بلند فرياد کشيد‬

‫! گوساله های احق ! می ترسيد بوري تان ؟ پدرسوخته های بد دهاتی ‪-‬‬
‫و ميزا اسدال که پشت سر الغ می راند ‪ ،‬از پس هان دری که فحش خورده بود ‪ ،‬شنيد که يکی‬

‫‪ :‬آهسته اما خيلی خشن گفت‬

‫‪...‬ده ميغضب ها ‪-‬‬

‫و قراولی که پشت سر ميزااسدال می آمد مثل اينکه هي را شنيد؛ که سر اسبش را کج کرد و با‬

‫چکمه اش مکم يک لگد به هان در زد ‪.‬و چنان زد که بند دل ميزااسدال پاره شد ‪ .‬اصل ميزا‬

‫از وقتی پاتوی ده گذاشته بود ‪ ،‬دلش شروع کرده بود به شورزدن‪ .‬و نی دانست چرا هرلظه‬

‫منتظر اتفاق تازه ای بود ‪ .‬تا به ميدانگاهی ده برسند ‪ ،‬اتفاق ديگری نيفتاد ‪ .‬پيمرد ريش‬

‫سفيدی که لبد کدخدای ده بود با دو تا از پسرهای حاجی مرضای مرحوم وسط ميدانگاهی ‪ ،‬زير‬

‫تک درخت توت خاک گرفته ای ايستاده بودند و دهاتی ها هرچند نفری گوشه ای از ميدان کز‬

‫کرده بودند ‪ .‬سوار ها به مض اينکه پياده شدند ميزا اسدال حرکتی کرد به طرف پسر بزرگ‬

‫حاجی ‪ ،‬که در جوانی هم مکتبی بودند و خواست سلم کرده باشد ؛ اما آن هردوتا سرهاشان را‬

‫پايي انداختند و به او مل نگذاشتند ‪ .‬پيشکار کلنت از اسب که پياده شد ‪ ،‬به جای سلم بچه‬

‫‪ :‬های حاجی ‪ ،‬رو به کدخدا داد زد‬

‫لبد کاه و جو هم تو اين خراب شده گينی آيد ‪.‬هان؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬که پسربزرگ حاجی دويد جلو ؛ نيمچه تعظيمی کرد و گفت‬

‫‪ .‬اختيار داريد قربان ! منزل خودتان است ‪-‬‬

‫و چند نفر از دهاتی هارا صدا کرد که هرکدام از يک گوشه ميدان دويدند جلو و افسار اسب‬

‫والغ ها را گرفتند و بردند و هه ی جاعت به دنبال پيشکار کلنت وارد خانه ی اربابی شدند‬

‫که تر و تيزتر بود و آب و جارو شده بود و تاپاله به ديوارهاش نچسبيده بود و باغچه ی‬

‫کوچکی و حوضک آبی داشت ‪ .‬تا اتاق دم در را برای قراول ها خالی کنند و ديگران بروند توی‬

‫پنجدری ‪ ،‬ميزااسدال به هوای سر و رو صفا دادن رفت لب حوض ‪ ،‬تا شايد بتواند دو کلمه ای‬

‫با هم مکتبی قديش بگويد ؛ و داشت يواش يواش آب به سر و صورتش می زد که يکی از دهاتی ها‬

‫به عنوان آب ريت روی دستش آمد جلو و تکه کاغذی گذاشت توی جيب قبای ميزا ‪ .‬ميزا دستش را‬

‫که خشک کرد از هان دهاتی سراغ گوشه ی خلوت خانه را گرفت و تا يارو بدود و آفتابه را آب‬

‫کند ‪ ،‬او خودش را به آن جا رسانيد و کاغذ را درآورده و خط هم مکتبی قدي خودش را شناخت‬

‫که نوشته بود ‪«:‬تکليف هکارت معلوم است ‪ ،‬اما تو ديگر چرا ؟» عرق سردی بر پيشانی ميزا‬

‫نشست و نفس بلندی کشيد و هان طور سرپا قلم دانش را از زير پرشالش بيون آورد ‪ ،‬و پشت‬

‫هان تکه کاغذ نوشت ‪«:‬به روح پدرت من اصل نی دان کجا به کجاست ‪ .‬دارم ديوانه می شوم ‪.‬‬

‫يک جوری خودت را به من برسان ‪ » .‬و تا يارو با آفتابه برسد ‪ ،‬ميزااسدال تکه کاغذ را به‬

‫دستش داد و قلم دانش را بست و زد پرشالش و برگشت پيش ديگران ‪ .‬بعد هم ناهار آوردند و‬

‫و بی خوابی شب‬ ‫هه ساکت و آرام غذا خوردند و سفره که برچيده شد ‪ ،‬ميزا اسدال خستگی راه‬

‫پيش را بانه کرد و به اين عذر که در خواب خروپف می کند ‪ ،‬رفت توی زاويه ای که پلوی‬

‫پنجدری بود دراز کشيد ‪ ،‬به هوای اين که شايد يکی از پسرهای حاجی به سراغش بيايد ‪ .‬هي‬
‫طور هم شد ‪ .‬يعنی يک ساعتی که گذشت ‪ ،‬در اتاق آهسته باز شد و پسر بزرگ حاجی آمد تو ‪ .‬و‬

‫‪ :‬بی مقدمه با لنی سرزنش آميز ‪ ،‬اما خيلی آهسته گفت‬

‫خوشم باشد ميزا ‪ .‬چشم ماروشن ‪ .‬حال ديگر کارت به اين جا کشيده که شده ای آتش بيار ‪-‬‬

‫معرکه ی ديگران ؟ خودت را هم به نفهمی می زنی ؟ پس چه شد آن حرف وسخن ها؟ و آن دست و‬

‫دل پاکی ها ؟ و آن هه درس و مکتب و اصول و فروع ؟‬

‫‪ :‬ميزا به هان آهستگی گفت‬

‫من اين گوشه کنايه ها را نی فهمم حسن آقا ‪...‬و بعد سي تا پياز آن چه را که ميان او و ‪-‬‬

‫ميزاعبدالزکی گذشته بود برای حسن آقا تعريف کرد ‪ ،‬و آن چه را دم در خانه ی پدری آن ها‬

‫ديده بود با آنچه از مشهدی رمضان علف شنيده بود ‪ ،‬و مشورتی که با خان دايی کرده بود ‪،‬‬

‫‪ :‬هه را گفت و عاقبت افزود‬

‫و حال هم اين جا نان و ن ک تو را می خورم ‪ ،‬هنوز نی دانستم دنيا دست کيست و من چه‪- ...‬‬

‫بايد بکنم ‪ .‬شايد باور نکنی ‪ ،‬اما به اين مسافرت هم بيشت از اين جهت رضايت دادم که توی‬

‫شهر ‪ ،‬بوی شلوغی می آمد ‪ .‬بعد هم به خود گفتم می روی می بينی اگر واقعا سر ارث و مياث‬

‫دعوا دارند ‪ ،‬خودت کدخدامنشی کارشان را اصلح می کنی و نی گذاری ميزان الشريعه آدمی از‬

‫‪ .‬آب و گل آلود ميان برارد ها ماهی بگيد‬

‫‪ :‬حسن آقا به شنيدن اين حرف ها راحت تر نشست و گفت‬

‫‪ .‬عجب روزگاری شده ! آدم به چشم و گوش خودش هم نی تواند اعتماد کند ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫می خواهی بکن ‪ ،‬می خواهی نکن ‪.‬من هيچ وقت دست به کاری نزده ام که لزم باشد توجيهش ‪-‬‬

‫کنم ‪ .‬هرکاری خودش بايد موجه خودش باشد ‪ .‬حال بگو ببينم چه طور شد که کار به اين جاها‬

‫ختم شد ؟‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫چه می دانيم ‪ .‬لبد تا اين جايش را می دانی که بابامان را چيز خور کردند ‪ .‬بعد هم ختم ‪-‬‬

‫که برچيده شد هرسه تايی مان را بردند داروغگی ‪ .‬من و دوتا داداش ها م را ‪ .‬و يک کاغذ‬

‫بلند بال گذاشتند جلوی مان که رضايت بدهيد وامضا کنيد يا توی حبس بپوسيد ‪ .‬برادر‬

‫کوچيکه را هم ‪ -‬اصغر را می گوي ‪ -‬کردند توی هلفدونی ‪ ،‬مثل به عنوان گروگان ‪ .‬و من و‬

‫برادرم را هفته پيش با دوتا مامورفرستادند که بياييم سراملک و به انتظار ناينده ی‬

‫قانون و شرع ‪ ،‬يعنی شاها ‪ ،‬باشيم که وقتی آمديد کار را تام کنيم و برگردي تا برادرمان‬

‫را آزاد کنند ‪ .‬توبايد از اين قضايا خبدارباشی ميزا ‪ .‬آخر چه طور می شود آدم ندانسته‬

‫‪ ...‬بلند شود راه بيفتد‬

‫پس قضيه ی اختلف و مصاله چه بود ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫اختلف کدام است ؟ مصاله کدام است ؟ اين ها را اين پدرسوخته ی گردن کلفت ‪ ،‬ميزان ‪-‬‬
‫الشريعه از خودش درآورده ‪ .‬گذاشته اند پس گردن مان که يک سوم املک وقف ‪ ،‬متوليش هم‬

‫ميزان الشريعه ؛ از چهار دانگ باقی ‪ ،‬دودانگش مال خواجه نورالدين وزير ‪ ،‬يک دانگ مال‬

‫شخص کلنت ‪ ،‬يک دانگ آخری هم مال سر کار و هکارتان ‪ .‬و هه ملک تازه چه قدر است ؟‬

‫چهارپارچه آبادی با هفت رشته قنات ‪ .‬کور و کچل های من و برادرها هم بروند گدايی ‪ .‬حال‬

‫‪ .‬فهميدی ؟ اختلف سر اين لاف بی صاحب است ؛ نه ميان ما برادرها‬

‫‪ :‬ميزا اسدال سرش را زيرانداخت و گفت‬

‫مرا بگو که گول اين سيد جد کمرزده را خوردم ‪ .‬خوبيش اين است که ميزان الشريعه نی ‪-‬‬

‫داند دست من هم در اين کار هست ‪ .‬من اصل برای هان حرف و سخن کهنه ای که باهاش داشتم ‪،‬‬

‫گفتم اين روزها شهر نباشم بت است ‪ .‬می دانستم که اگر بان يک کاری دستم می دهد ‪ .‬اگر‬

‫‪ .‬بداند باز من تو اين جور کارها دخالت کرده ام ‪ .‬اين دفعه ديگر از شهر بيون می کند‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫ای بابا ‪ ،‬تو هم عجب ساده ای ! از بس دم در آن مسجد نشسته ای و هی آمد و رفت اين ‪-‬‬

‫مردکه ی گردن کلفت را ديده ای ‪ ،‬خيال کرده ای هه ی کارهای دنيا به ميزان الشريعه ختم‬

‫می شود ‪ .‬و بعد هم ميزان الشريعه خودش خواسته که تو را در اين کار شرکت بدهد ‪ .‬چون می‬

‫دانسته که به امضای اين هکار سرکار ‪ ،‬آب سبيل هم به آدم نی دهند ‪ .‬خامت کرده اند ميزا‬

‫‪ .‬مرا بگو که خيال می کردم چشمت را با مال دنيا بسته اند ‪ .‬حال واقعا راست می گويی ؟‬

‫‪ :‬ميزا که بدجوری بغض گلويش را گرفته بود ‪ ،‬گفت‬

‫چه بگوي حسن آقا‪...‬؟ بت است تو حرفی بزنی ‪ .‬بگو ببينم چرا آن مرحوم را چيز خور کردند ‪-‬‬

‫؟ آخر که اين کار را کرد ؟‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫عاقبت ‪ ،‬خي خواهيش باعث مرگش شد ‪ .‬هفته ای يک روز ناهار نی آمد خانه و هان در حجره ‪-‬‬

‫کباب بازار می خورد ‪ .‬ميگفت حال که لشه ی قصاب ها را من می دهم ‪ ،‬بايد ببينم اين کبابی‬

‫ها چه به خورد مردم می دهند ‪ .‬بيا ! عاقبت ديد که چه زهر ماری به خورد مردم می دهند ‪.‬‬

‫هر روز پنج شنبه عادتش اين بود ‪ .‬ناهارش را که می خورد در حجره را ازتو می بست و پادوش‬

‫را می فرستاد ناهار و دراز می کشيد ‪.‬عصر هان روز من وقتی رفتم درحجره ‪ ،‬ديدم پادوش پشت‬

‫در نشسته و در از تو هنوز بسته است ‪ .‬دل هری ريت تو‪ .‬عاقبت در را شکستيم و ديدي سياه‬

‫شده ‪ .‬مثل قي ؛ و لب ها قاچ خورده ‪...‬لبد خان داييت باقيش را برات تعريف کرد ‪ .‬پيدا‬

‫‪ .‬بود که چيزی توی کبابش ريته اند‬

‫‪ :‬ميزا پرسيد‬

‫آخر که ؟ که هچه کاری کرده بود ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫معلوم است ‪ .‬کبابی قسم می خورد که از مايه ی کباب آن روز صد و چند تا مشتی را راه ‪-‬‬

‫انداخته ‪ .‬نشانی يکی يکی شان را هم به اسم و رسم داد ‪ .‬دست برقضا سرايدار تيمچه هم ‪،‬‬
‫هان روز ناهار کباب خورده بود ؛ کبابش را هم هي پادوی بابام برايش از در دکان آورده‬

‫بود ‪ .‬اما زهر را فقط تو کباب بابام کرده بودند ‪ .‬آن های ديگر هيچ کدام طوری شان نشده‬

‫‪ .‬بود‬

‫‪ :‬ميزا باز پرسيد‬

‫اين کار را کرده که بوده ؟ و چه نفعی برايش داشته ؟ هي ول ‪-‬‬ ‫آخر بابا فهميد آن که‬

‫کرديد ‪ ،‬رفت ؟‬

‫‪:‬حسن آقا از سر بی حوصلگی گفت‬

‫ای بابا تو چه ساده ای ! از هان اول معلوم بود ‪ .‬هان روز توی ملس ختم ‪ ،‬سرايدار آمد‪-‬‬

‫پلوی من نشست و گفت که وقتی پادوی بابام از در دکان کبابی برگشت ‪ ،‬اول سينی کباب مرا‬

‫گذاشت دم در حجره ام و من مشغول خوردن شده بودم که ديدم سينی کباب باباتان را هم گذاشت‬

‫روی پيشخوان حجره اش و رفت از آب انبار تيمچه برايش آب خنک بياورد ؛ که يکی از اين‬

‫قلندرها منقل اسفند به دست ‪ ،‬رسيد جلوی بساط حجره ی حاجی و دول شد روی پيشخوان و بساط‬

‫را دود داد و حاجی هم از حجره درآمد نيازی بش داد و يارو رفت ‪ .‬بعد هم پسره ی پادو از‬

‫‪ .‬آب انبار برگشت و کاسه ی آب را گذاشت پلوی سينی کباب و رفت پی کارش‬

‫‪ :‬ميزا گفت‬

‫خوب پيداست که کار ‪،‬کار هان قلندره بوده ‪ .‬هيچ کاريش نکرديد؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫چه کارش می توانستيم بکنيم ؟ هه شان شبيه هم اند ‪ .‬هرکدام يک قبضه ريش اند و يک ‪-‬‬

‫پياهن دراز سفيد ‪ .‬يه ی کدام شان را بگيم ؟ مگر اصل فرصت تقيق بود ؟ ختم برچيده نشده ‪،‬‬

‫اين اوضاع پيش آمد که می بينی ‪ .‬و تازه من قسم می خورم که يارو حتما قلندر نبوده ‪.‬‬

‫وقتی اموالش را اين جوری دارند سگ خور می کنند که جرات می کند بگويد ‪ ،‬کار ‪ ،‬کار‬

‫قلندرها بوده ؟ تو مگر خودت نی گويی بايد ديد نفع کشت حاجی به که می رسيده ؟‬

‫بفرماييد ! به کلنت می رسيده و به ميزان الشريعه و به خواجه نورالدين ‪ .‬ديگر قلندرها‬

‫اين وسط چه کاره اند ؟ قلندرها اگر نفعی داشتند در حيات بابام بود ‪،‬که آن قدر کمک شان‬

‫می کرد ‪ .‬به نظر ما کار ‪ ،‬کار حکومت است ‪ .‬کسی را به لباس مبدل فرستاده اند تا حاجی را‬

‫‪ .‬شش تای ديگر از سرشناس های شهر درست در هان‬ ‫چيز خور کند ‪ .‬تازه حاجی ما تنها نبوده‬

‫روزها مرده اند ‪ .‬يکی توی حام سکته کرده ؛ آن يکی اصل سر به نيست شده و هي جور ‪ ...‬و‬

‫ما می دانيم که آن شش تای ديگر هم درست وضع حاجی ما را داشته اند ‪ .‬يعنی هه شان آدم‬

‫هايی بوده اند سرشناس ‪ ،‬که دست شان به دهن شان می رسيده و بعد هم سر سپرده ی «شخص‬

‫‪ .‬واحد» بوده اند‬

‫‪ :‬ميزااسدال پرسيد‬

‫شخص واحد که باشد ؟‪-‬‬

‫‪ :‬حسن آقا آهسته تر از معمول گفت‬


‫‪ .‬تراب کوی حق ‪ ،‬حضرت ترکش دوز ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا گفت‬

‫آهاه ! رييس قلندرها را می گويی ‪ .‬پس درست است که حکومت برای قلندرها خواب های بد‪-‬‬

‫ديده ؟ خوب حال تکليف من چيست ؟ چه بايد بکنم ؟‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫من چه می دان ميزا ‪ .‬هرکسی يک تکليفی دارد ‪ .‬تو آدمی هستی عاقل و بالغ ‪ .‬سواد و تربه ‪-‬‬

‫ات هم خيلی بيش از آن هااست که آدمی مثل من بتواند برايت تکليف مشخص کند ‪ .‬تکليف من و‬

‫‪ .‬برادرهاي اين است که شده به قيمت از دست دادن تام اين املک ‪ ،‬جان مان را حفظ کنيم‬

‫‪ :‬ميزا اسدال پريد وسط حرف حسن آقا و گفت‬

‫اين که نشد ‪ .‬آن وقت از کجا زندگی می کنيد ؟ تو که می دانی دفاع از مال و جان در حکم ‪-‬‬

‫‪ .‬جهاد است‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫نه ميزا ‪ .‬آن وقت ها گذشت که می گفتند اگر کسی به خاطر مالش کشته بشود ‪ ،‬شهيد است ‪- .‬‬

‫اين اعتقاد را آدم های نوکيسه از خودشان در آورده اند ‪ .‬مال دنيا آن قدرها ارزش ندارد‬

‫که خون آدم پايش بريزد ‪ .‬اين روزها کسی شهيد است که به خاطر ايانش شهيد بشود و به خاطر‬

‫ايانش مالش را فدا کند ‪ .‬پدرم آن کار را کرد و ما اين کار را می کنيم ‪ .‬غم برو بچه های‬

‫مان را نداري ‪ .‬چون هه شان را سرشکن کرده اي توی قوم و خويش ها ‪ .‬بعد هم تنها نيستيم ‪.‬‬

‫‪ .‬تراب کوی حق را داري ‪ .‬با هه ی اهل حق‬

‫‪ :‬ميزا اسدال مدتی به او نگاه کرد ‪ ،‬بعد پرسيد‬

‫آخر اين پدر مرحوم شا چه هيزم تری به ميزان الشريعه فروخته بود؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫ای بابا ‪ ،‬تو کجای کاری ؟ سرهي قضيه ی اهل حق باهاش بگومگو پيدا کرده بود ديگر ‪ .‬اصل ‪-‬‬

‫بابام آخر عمری رعايت ظاهر را هم نی کرد ‪ .‬به جای اين که مثل ديگران سال به سال برود و‬

‫يک چيزی از اموالش را با يک مل ‪ ،‬دست گردان کند و صدای اين ميزان الشريعه را بواباند ؛‬

‫خودم بودم که در حضور يکی شان درآمد ‪ ،‬گفت ‪«:‬آدم تا خودش را شناخت ‪ ،‬خدا شد ‪ .‬چرا که‬

‫خدايی به خود آيی است ‪ » .‬سر هي حرف قرار بود حتی تکفيش هم بکنند ‪ .‬آن وقت ديگر کار‬

‫بدتر می شد ‪ .‬می دانی که تکيه ی دباغ خانه را هم فقط برای کمک به اهل حق راه انداخته‬

‫بود ‪ .‬خدابيامرز سرش را در راه ايانش داد ‪ .‬درست است که از ما چنان رشادت ها نی آيد ؛‬

‫اما برای رسيدن به حق ‪ ،‬به عدد خليق مردم ‪ ،‬راه هست ‪ .‬بعد چند دقيقه ای سکوت کردند که‬

‫‪ :‬در آن ميزا اسدال پابه پا شد ‪ ،‬بعد گفت‬

‫خوب حسن آقا ! تکليف من روشن شد ‪ .‬من به اين راه و رسم تازه ی شا اعتقادی ندارم ‪- .‬‬

‫اما با هان راه و رسم های قديی می دان تکليفم چيست ‪ .‬برای ايان داشتم ‪ ،‬حتما لزم نيست‬

‫آدم دنبال راه و رسم تازه بگردد ‪ .‬ايان هرچه کهنه تر بت ‪ .‬به هرصورت من صاحب اختيار خط‬
‫و امضای خودم که هستم ‪ .‬ميزا عبدالزکی را اگر توانستم راضی می کنم ‪ ،‬اگر هم راضی نشد‬

‫‪ .‬که بدا به حال خودش‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫برايت گفتم که چون پای زور در کار است ‪ ،‬ما هه مان از اين مال چشم پوشيده اي ‪ .‬تو را ‪-‬‬

‫هم هي پای زور به اين جا فرستاده ؛ مواظب باش برای خودت دردسر نتاشی ‪ .‬خب داري که‬

‫‪ ....‬حکومت برای اهل اين طريقه خيال های بد دارد ‪ .‬زن و بچه های تو که گناهی نکرده اند‬

‫‪ :‬ميزااسدال حرف دوست زمان کودکيش را بريد و گفت‬

‫حسن آقای عزيز ! زن و بچه های آدم نی توانند عذر هه ی گناه های آدم باشند ‪ .‬اگر پای ‪-‬‬

‫درد دل ميغضب ها هم بنشينی از اين مقوله آن قدر دلت را می سوزانند که خيال می کنی به‬

‫خاطر زن و بچه شان با ميغضبی حج اکب می کنند ‪ ،‬يا جهاد ‪ ، ،‬که بچه هام گرسنگی سرشان نی‬

‫شود که خدا خودش می داند توی دل من چه خبهااست ‪ .‬و از اين بانه ها ‪...‬غافل از اين که‬

‫اگر از راه ميغضبی بچه هايت را نان بدهی ‪ ،‬ديگر تعجبی ندارد اگر هرکدام شان يک قاتل‬

‫خونی بار بيايند ‪ .‬چون با هر لقمه نانی يک جرعه از خون مردم را سرکشيده اند ‪ .‬و ريت‬

‫خون مردم را لزمه ی زندگی می دانند ‪ .‬لقمه ی حرام که قدما می گفتند ‪ ،‬يعنی هي ‪ .‬برای‬

‫‪ .‬دو تا الف بچه ی ما خدا بزرگ است ‪ .‬فعل هم پاشو برو بگذار کمی بواب‬

‫اما بعد از رفت حسن آقا ‪ ،‬ميزا اسدال اصل نتوانست بوابد ‪ .‬هان طور که دراز کشيده بود ‪.‬‬

‫هی به خودش پيچيد و هی فکر کرد ‪ .‬تا ديگران از خواب بيدار شدند ؛ و دهاتی های خدمتکار‬

‫عصرانه آوردند ؛ در ممعه های بزرگ ‪ ،‬با نان لواش تازه و پني و گردو ‪ ،‬و بعد هگی سواره‬

‫‪ .‬بيون رفتند تا هم هوايی بورند و هم سری به املک حاجی مرحوم بزنند‬

‫خستگی چهارپاها در رفته بود و سرحال بودند و آفتاب عصر می چسبيد و تفنگ دارها خودشان‬

‫را آماده می کردند تا شکاری بزنند ‪ .‬از آبادی که دور شدند ‪ ،‬ميزااسدال خودش را به‬

‫‪ :‬هکارش رساند و سعی کرد تا از ديگران عقب بانند و بعد اين طور شروع کرد‬

‫‪ .‬ای وال اولد پيغمب ! فکر نی کردم دست هکارت راتوی هچه خنسی بگذاری ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی براق شد و تعجب کنان گفت‬

‫چه خنسی جان ؟ مگر چه خب شده ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫خودت را به نفهمی نزن آقا سيد ! می خواهند اموال اين بيچاره ها را مصادره کنند و آن ‪-‬‬

‫وقت تو می خواهی من پای سندش را امضا کنم ؟ بعد از يک عمر رفاقت ‪ ،‬حال من بياي بشوم‬

‫زينت الالس سند مصادره ی اموال اين بندگان خدا ؟ فقط هي کارم مانده ؟‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی با اوقات تلخی گفت‬

‫جان ! تو هم که هه اش پسه ی اين يک قلم امضای خودت را تو سر ما می زنی ‪ .‬خيال کرده ای‪-‬‬

‫نوبرش را آورده ای ؟ ما خواستيم خي کرده باشيم ‪ ،‬گفتيم اين نان از گلوی بچه های تو‬

‫برود پايي ‪ .‬مردم برای اين جور کارها سرمی شکنند جان ! ديگر اين پرت و پلها کدام است ؟‬
‫هر روز خواب تازه می بينی ؟ اصل با آن يک وجب ميز تريرت هوا برت داشته ؟ خيال کرده ای‬

‫‪ ...‬چه کاره ای جان ؟ هرچه احتام‬

‫‪ :‬ميزااسدال با عصبانيت کلمش را بريد که‬

‫قباحت دارد سيد ! من نه خودم هيچ وقت کاره ای بوده ام ‪ ،‬نه هيچ کدام از اجدادم هوس ‪-‬‬

‫ضبط املک مردم را به سرداشته اند ‪ ،‬تا آن جايی که من يادم است ماها پدر در پدر از راه‬

‫قلم نان خورده اي ‪ .‬اما هيچ وقت ‪ ،‬هيچ کدام مان قلم توی خون و مال مردم نزده اي ‪ .‬حال‬

‫تو پسر ناخلف پيغمب ‪ ،‬ما را برداشته ای آورده ای که يک امضا بدهيم و يک دانگ و اموال‬

‫حاجی را صاحب بشوي ؟ آقا سيد ! تو اگر مبوری برای بست در دهن زنت يا برای بست پاهاش به‬

‫‪ ...‬اين رذالت ها تن در بدهی ‪ ،‬زن و بچه ی من به نان و پني عادت کرده اند‬

‫‪ :‬که ميزاعبدالزکی ‪ ،‬ديوانه وار ‪ ،‬فرياد کشيد‬

‫مگر عقلت کم شده جان ؟ ‪-‬‬

‫و چنان فريادی که پيشکار کلنت و بچه های حاجی از يک ميدان جلوتر برگشتند که ببينند چه‬

‫خب شده است ‪ .‬ميزا بنويس های ما که ديدند بدجوری شده است آرام گرفتند و مدتی ساکت الغ‬

‫راندند تا از ديگران فاصله ی بيش تر ی گرفتند و اين بار ميزاعبدالزکی به حرف آمد و با‬

‫‪ :‬صدايی لرزان گفت‬

‫به سر جدم قسم ‪ ،‬من الن اين حرف ها را از دهان تو می شنوم ‪ .‬هرگز هچه حرف ها نبوده ‪- ،‬‬

‫جان ‪ .‬که سهم ما چه باشد و چه نباشد ‪ .‬يک سوم اموال وقف ‪ ،‬بقيه مصاله ميان بچه ها ‪ .‬به‬

‫من و تو هم اگر دل شان خواست چيزی می دهند ‪ ،‬جان ‪ .‬طاقشالی ‪ ،‬پولی يا اسب و استی ‪.‬‬

‫‪ :‬وگرنه هيچ چی ‪ .‬ميزا اسدال ريشخندکنان پرسيد‬

‫پس اين معامله ی نان و آب داری که دهنت را آب انداخته ‪ ،‬هي بود ؟ و برای اين کار اصل ‪-‬‬

‫چه حاجت به اين هه مامور تفنگ به کول ؟ و چه حاجتی به دخالت شخص کلنت ؟‬

‫ميزا عبدالزکی گفت ‪ :‬جان من ! آخر چند بار بايد گفت که بچه های حاجی دعوا دارند ‪ .‬مگر‬

‫نديده ای ‪ ،‬جان ! که به خاطر مال دنيا ‪ ،‬برادر چشم برادر را درمی آورد ؟ کلنت هم برای‬

‫اين دخالت کرد که مال وقف ‪ ،‬مال مردم است ‪ .‬ديگر اين حرف ها را از کجا درآورده ای ‪،‬‬

‫جان ؟‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫دعوا ندارد آقا سيد ! بگو ببينم اگر هان متنی را جلوت بگذارند که من گفتم ‪ ،‬امضا می ‪-‬‬

‫کنی يا نه ؟‬

‫‪ :‬هکارش پرسيد‬

‫نی فهمم جان ‪ .‬چه متنی را ؟‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫‪،‬و يک ‪-‬‬ ‫اين که يک سوم اموال وقف ‪ ،‬يک سوم ديگر ‪ ،‬يعنی دو دانگش مال خواجه نورالدين‬

‫سوم نصفش مال کلنت و نصفش مال ما دو نفر ‪ .‬اين مت را امضا می کنی يا نه ؟‬
‫‪ :‬ميزاعبدالزکی دهنه ی الغش را کشيد و ايستاد و بربر به هکارش نگاه کرد و گفت‬

‫نه جان ! اصل هچه قراری نبوده ‪ .‬من هان چيزی را امضا می کنم که با ميزان الشريعه ‪-‬‬

‫‪ .‬گفتم و شنيدم‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫خوب ‪ .‬حال آمدي و ميزان الشريعه تو را خام کرده باشد ؛ آن وقت چه می کنی ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬هکارش گفت‬

‫جان ! نی دان بااين ميزان الشريعه چه پدر کشتگی ای داری که اين طور بش مظنونی ‪ .‬نی ‪-‬‬

‫! فهمم ‪ .‬جان‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫صحبت از ظن نيست آقا سيد!صحبت از يقي است‪.‬و اين وردست کلنت هم با تام قراول هاش برای ‪-‬‬

‫اين هراه ما نيامده اند که باد سر دل ما را بزنند ‪ .‬و اصل دعوايی هم ميان بچه های حاجی‬

‫نيست ‪ .‬ميزان الشريعه نوشته داده دست اين پيشکار کلنت و موبه مو حاليش کرده چه بکند‬

‫‪...‬و بعد آن چه را که پسر بزرگ حاجی گفته عينا برای هکارش تعريف کرد ‪.‬و هي طور که ميزا‬

‫اسدال تعريف می کرد ‪ ،‬ميزا عبدالزکی رنگ می گذشت و رنگ برمی داشت تا شد مثل گچ ديوار ‪.‬‬

‫حرف ميزااسدال که تام شد ‪ ،‬چيزی نانده بود که ميزاعبدالزکی از الغ بيفتد زمي ‪ .‬چنان‬

‫‪ :‬حالی شده بود که نگو‪.‬ميزااسدال که اين حالت را ديد از سر دلسوزی گفت‬

‫چت شده آقا سيد ؟! ميزان الشريعه خامت کرده ‪ ،‬هان ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬هکارش گفت‬

‫قضيه از خام کردن گذشته ‪ ،‬جان ! ياد اين افتادم که وقتی می خواستم از پيشش بياي بيون ‪-‬‬

‫‪ ،‬هان دم در گفت ‪«:‬البته شا خودتان وارد هستيد ‪ .‬اما برای اين که مبادا خدای نکرده حقی‬

‫ناحق بشود ‪ ،‬من يک يادداشت داده ام دست کلنت که اگر اشکالی پيدا کرديد نگاهی بش بکنيد‬

‫‪ ».‬و حال می فهمم که غرض از يادداشت چه بوده ‪ ،‬جان ! خوب نقشه کشيده و دست ما را بسته‬

‫‪ .‬بدبتی اين جاست جان ‪ ،‬که در چنان روزهايی که از دست اين زنکه آن جور به عذاب آمده‬

‫‪ .‬بودم ‪ ،‬بايد اين پدرسگ بفرستد دنبال من‬

‫‪:‬ميزا اسدال گفت‬

‫وحشت ندارد آقا سيد ! تکليف من روشن است ‪ .‬زير هچه سندهايی را امضا نی کنم ‪ .‬تو خود ‪-‬‬

‫دانی ‪ .‬فکرهايت را بکن و تصميم بگي ‪ .‬بی من هم می توانی کارت را بکنی ‪ .‬آن يادداشت هم‬

‫لبد حال دست پيشکار کلنت است ‪ .‬می گوييم درش بياورد و هي امشب خيالش را راحت می کنيم ‪،‬‬

‫‪ .‬به هر صورت تو خود دانی‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬

‫چه می گويی ‪ ،‬جان ؟ تو خود دانی کدام است ؟ من اگر تنها اين کاره بودم چرا پای تو را ‪-‬‬

‫می کشيدم وسط‪ ،‬جان ؟‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬
‫من از اول بت گفتم که وقتی پای ميزان الشريعه و کلنت در کاری هست ‪ ،‬پيداست که قضيه ‪-‬‬

‫آب برمی دارد ‪ .‬لبد ميزان الشريعه به تو اطمينان داشته که فرستادتت دنبال اين کار ‪.‬‬

‫مرا که نفرستاده ‪ .‬من هم اگر دخالتی کرده ام به خاطر تو بوده ‪ .‬تا حال رفيق و هکار‬

‫‪ .‬بودي ‪ -‬بعد هم هستيم ‪ -‬اما توقع اين جور کارها را ‪ ،‬ديگر از من نداشته باش‬

‫‪ :‬هکارش گفت‬

‫کليات نباف ‪ ،‬جان ! حال ديگر دوربرداشته ! بگذار ‪ ،‬جان ‪ ،‬ببينم چه غلطی بايد کرد ‪- .‬‬

‫خيال می کنی اگر ما اين کار را نکنيم ‪ ،‬دنيا امرش لنگ می ماند ؟ قول بت می دهم ديگران‬

‫با سربيايند ‪ ،‬جان ‪ .‬در اين صورت آدم خودش را به دردسر بيندازد ؟‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫اگر هم دردسری داشته باشد ‪ ،‬برای من بيش تر است ‪ ،‬با آن برو بچه ها ‪ .‬اما خدا زنده ‪-‬‬

‫اش بگذارد ‪ .‬خان داييم هست ‪ .‬بعد هم آن يک وجب ميزترير ‪ ،‬به قول تو ‪ ،‬چندان چنگی به دل‬

‫‪ .‬نی زند ‪ .‬به هر صورت دردسر تو کم تر است‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬

‫از کجا‪ ،‬جان ؟ که گفته ؟ دردسر که کم و زياد ندارد ‪ ،‬جان ! درست است که من پابند بچه ‪-‬‬

‫نيستم ‪ ،‬اما غي از بچه خيلی چيزهای ديگر دارم ‪ .‬بعد هم ببينم ‪ ،‬جان ‪ ،‬مالک اين آبادی‬

‫ها چه ورثه ی حاجی باشند ‪ ،‬چه يک نفر ديگر ‪ ،‬برای اين دهاتی ها چه فرق می کند ؟ حال که‬

‫قضيه از اصل خراب است ‪ ،‬جان ‪ ،‬چرا من و تو خودمان را به دردسر بيندازي ؟ مدعی اصلی اين‬

‫‪ .‬دهاتی ها هستند که می بينی حرفی ندارند ‪ ،‬جان‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫نشينيدی ديروز که وارد می شدي از پشت در چه فحشی بمان دادند ؟ مردم دست شان کوتاه ‪-‬‬

‫است ‪ ،‬وگرنه خيال می کنی ما را راه می دادند ؟ بعد هم درست است که کار از اصل خراب است‬

‫و از دست من و تو شايد کاری ساخته نباشد ؛ اما اين وضع را که من و تو نگذاشته اي ‪.‬‬

‫بگذار هان ديگران خراب ترش کنند ‪ .‬من کاری ندارم به اين که وقتی مالک يک آبادی کسانی‬

‫مثل بچه های حاجی باشند ‪ ،‬خلق خدا راحت ترند ‪ ،‬تا مالک شان آدمی باشد که سهم اربابی اش‬

‫را به زور تفنگ دار حکومتی و دول پنا از مردم در بياورد ‪ ،‬از اين هم بگذري که صحبت‬

‫«الزرع للزرع » مال خيلی سال ها پيش از اين است ؛ اما از هه ی اين ها گذشته ‪ ،‬اين را‬

‫از من داشته باش که وقتی از دستت کاری برای مردم برنی آيد ‪ ،‬بت است دست کم نابت خودت‬

‫را حفظ کنی ‪ .‬تکليف ما اين است که در اين مظلمه شرکت نکنيم ‪ .‬اما اين که چه ما اين کار‬

‫را بکنيم ‪ ،‬چه نکنيم ‪ ،‬اين جورکارها هيچ وقت لنگ نی ماند ‪ ،‬درست به کار ميغضب ها می‬

‫ماند ‪ .‬حق مطلب اين است که با اين جور حکومت ها هيشه احتياج به ميغضب هست ‪ ،‬درست ؟ اما‬

‫‪ :‬درست است که هر آدمی با هي استدلل برود و ميغضبی را قبول کند ؟ و به خودش بگويد‬

‫فلن بابا که خون کرده و عاقبت بايد کشته شود ‪ ،‬چه فرقی می کند که من حکم را اجرا کنم«‬

‫‪ .‬يا ديگری ؟» با اين حرف و سخن ها فقط حرص را می شود راضی کرد نه عقل را‬
‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬به اين جا حرف و سخن دو ميزا بنويس ما تام شد ‪ ،‬و رکاب زدند تا‬

‫به ديگران برسند و در ظاهر به عنوان تيه ی فهرست مزرعه ها و مقدار بذرافشان املک و‬

‫‪ ،‬قلمی روی کاغذ بياورند ‪ .‬در هي مدت تي و ترقه ی قراول ها مدام شنيده‬ ‫آبگي قنات ها‬

‫می شد که وقتی برگشتند ‪ ،‬دو سه تايی خرگوش زده بودند که خودشان نی خوردند و لشه ی سفيد‬

‫آن ها را با گوش های دراز و لس ‪ ،‬جلوی سگ های ده انداختند ؛ و ده پانزده تايی هم کبوتر‬

‫چاهی زده بودند که برای شام شان کباب کردند ‪ .‬آن شب حرف وسخنی پيش نيامد ‪ .‬چون هنوز‬

‫يکی دوتا از آبادی ها که با ده اصلی فاصله داشت ‪ ،‬مانده بود ؛ و بايد روز بعد زرع و‬

‫پيمانش می کردند ‪ .‬ناچار روز بعد را هم به اين کار گذراندند ‪ .‬ودر اين مدت ‪ ،‬ميزا‬

‫بنويس های ما حسابی از کم و کيف کار سر درآوردند و گاهی در گوشی ‪ ،‬و مفی از چشم پيشکار‬

‫و قراول هايش ‪ ،‬با بچه های حاجی حرف و سخنی زدند و به آن ها حالی کردند که اهل اين کار‬

‫نيستند ؛ و زمينه سازی ها و مشورت ها ‪ ،‬برای اين که چه جوری اهل ده را از شر اين قراول‬

‫ها خلص کنند ؛ و قراول ها در هي مدت يک بز چاق سنگي را که از گله عقب مانده بود ‪ ،‬به‬

‫عنوان شکار زدند و بعد که معلوم شد مصوصا عوضی گرفته بودند ‪ ،‬هيچ کس بشان حرفی نزد ‪ ،‬و‬

‫باز در هي مدت ميزااسدال هه اش در فکر قلندرها بود وايان جاندار و تازه ای که در دل‬

‫حاجی و پسرهايش بيدار کرده بودند ؛ و نيز در هي مدت ميزاعبدالزکی تنها که می ماند مثل‬

‫برج زهر مار بود و نی دانست چرا دلش می خواهد کاسه کوزه ی تام اين قضايا را سرزنش‬

‫بشکند ‪ ،‬اما نه رويش می شد با ميزااسدال از اين مقوله حرفی بزند و نه کس ديگری را در‬

‫ده می شناخت ‪ .‬و حتی به فکرش رسيد که ‪ «:‬آخرش اينه که دست از سر زنک ور می دارم و جان‬

‫را می خرم ‪ ».‬اما هي طور ساکت بود و آن چه را که در دل داشت با هيچ کس در ميان نگذاشت‬

‫‪ .‬و اول غروب يک قاصد مفی از شهر رسيد که فوری رفت سراغ حسن آقا و خبهايی به او داد که‬

‫‪ .‬به زودی می فهميم‬

‫شب ‪ ،‬شام که خورده شد و سفره را جع کردند ‪ ،‬پيشکار کلنت بی خب از آن چه ميان ميزابنويس‬

‫‪ :‬های ما و بچه های حاجی گذشته بودو بی خب از وقايع شهر ‪ ،‬سر حرف را باز کرد و گفت‬

‫خوب ‪ ،‬مثل اين که کار ما ديگر تام شده است ‪ .‬در ثانی بيش از اين هم نبايد سربار ‪-‬‬

‫‪ .‬آقازاده های حاجی مرحوم شد که ان شاءال نور از قبش ببارد‬

‫بعد دونفر از قراول ها را صدا کرد و در گوش يکی شان چيزی گفت که رفت بيون و ديگری را‬

‫‪ :‬گفت هان دم در پنجدری بنشيند وبعد حرفش را اين جور دنبال کرد‬

‫بله ‪ ،‬عرض می کردم که هرچه زودتر بايد رفع زحت کرد ‪ ،‬در ثانی ‪ ،‬جناب کلنت هم در شهر ‪-‬‬

‫منتظرند ‪ ،‬بايد هرچه زودتر برگردي ‪ .‬در ثالث ‪ ،‬تا آقايان سند را تنظيم کنند ‪ ،‬فرستادم‬

‫کدخدا و ريش سفيد های مل را خب کنند که بيايند زير ورقه ها را امضا بگذارند ‪ .‬چه طور‬

‫است ؟‬

‫بعد دست کرد توی جيبش و کاغذ تاشده ای را درآورد و گذاشت جلوی روی ميزاعبدالزکی ‪ .‬ميزا‬

‫در حالی که رنگ به صورتش نبود ‪ ،‬کاغذ را برداشت و باز کرد و خواند ؛ بعد آن را داد به‬
‫دست ميزااسدال که او هم در حالی که سرتکان می داد ‪ ،‬خواند و داد به دست پسر بزرگ حاجی‬

‫‪ . :‬حسن آقا پس از خواندن کاغذ دو سه دفعه دستش را به هم ماليد و گفت‬

‫خوب ! بله ديگر ‪ .‬ريش و قيچی دست خود آقايان است ‪.‬بنده چه کاره ام ؟ و ساکت شد ‪ .‬بعد ‪-‬‬

‫‪ :‬از او ميزااسدال به حرف آمد و گفت‬

‫روزی که اين آقا سيد فرستاد دنبال من و در اين کار کمک خواست ‪ ،‬صحبت از اين بود که‪-‬‬

‫ورثه ی مرحوم حاجی به پا در ميانی جناب ميزان الشريعه تصميم به مصاله گرفته اند و می‬

‫خواهند برای اين که نام نيکی از پدرشان باند ‪ ،‬يک سوم اموالش را وقف کنند ‪ .‬اما اين‬

‫طور که در اين کاغذ نوشته ‪ ،‬غي از وقف ثلث اموال صحبت از مصاله ی باقی املک است به‬

‫‪ .‬اشخاص ديگر ‪ .‬ما هچه قراری نداشته اي‬

‫‪ :‬پيشکار کلنت که انتظار کوچک ترين اما را نداشت ‪ ،‬گفت‬

‫بر فرض که فرمايش سرکار درست باشد ‪ ،‬اين دست خط جناب ميزان الشريعه است ‪ ،‬و فرمايش ‪-‬‬

‫سرکار اجتهاد در مقابل نص است ‪ .‬در ثانی ‪ ،‬ورثه ی مرحوم حاجی اين جا حی و حاضرند ‪.‬‬

‫‪ .‬وکيل و وصی هم نی خواهند‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫اگر برادر مرا به عنوان گروگان حبس کرده بودند ‪ ،‬چاره ای جز اين نداشتم که گردن به ‪-‬‬

‫‪ .‬هر حرف زوری بگذارم‬

‫‪ :‬و ميزاعبدالزکی دنبال کرد که‬

‫جان ! تام ورثه ی حاجی که حاضر نيستند ‪ .‬يکی شان حبس است جان ‪ ،‬و چهارتا دخت هم دارد ‪-‬‬

‫‪ .‬و مادرشان هم زنده است و سهم می برد ‪ .‬از تام اين ورثه ‪ ،‬فقط اين دونفر حاضرند جان‬

‫‪ :‬بعد روکرد به حسن آقا و پرسيد‬

‫ببينم ‪ ،‬جان ‪ ،‬شايد شا وکالت نامه ای از ديگران داشته باشيد ‪ .‬در اين صورت البته ‪-‬‬

‫‪ .‬قضيه فرق می کند جان‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫‪ .‬ما نی دانستيم که ازمان چه می خواهند ‪ ،‬وگرنه تيه کردن يک وکالت نامه کاری نداشت ‪-‬‬

‫پيشکار کلنت که مات و مبهوت به اين مکاله گوش می کرد و می ديد که اوضاع بدجوری دارد‬

‫‪ :‬عوض می شود ‪ ،‬دخالت کرد و گفت‬

‫ميزا مگر يادت نيست ميزان الشريعه دم در به تو چی گفت ؟ در ثانی ‪ ،‬نکند خيال کرده ای ‪-‬‬

‫چانه بزنی تا سهم خودت را بيش تر کنی ؟ اگر ورثه ی حاجی هم رضايت داده باشند ‪ ،‬من نی‬

‫گذارم ‪ .‬در ثالث ‪ ،‬مگر تو نی دانستی که برای امضای صلح نامه ‪ ،‬وجود هه ی اين ها که حال‬

‫می شاری لزم است که وقتی شهر بودي صدايت در نيامد ؟ تازه حال هم عزا ندارد ‪ ،‬شا سند را‬

‫بنويسيد ‪ ،‬هه حضار امضا می کنيم ‪ ،‬و امضای اشخاص غايب را هم ‪ ،‬به شهر که برگشتيم به‬

‫‪ .‬راحتی می گيي‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی برافروخته و عصبانی گفت‬


‫‪ .‬ما هم چه سندی را نه می نويسيم ‪ ،‬جان ‪ ،‬نه امضا می کنيم ‪-‬‬

‫‪ :‬پيشکار گفت‬

‫عجب ! آقا سيد چه طور اين دفعه جوشی شدی ؟ در ثانی ‪ ،‬نکند شوخی می کنی ؟ يا شايد کاسه‪-‬‬

‫ی داغ تر شده ای ؟‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬

‫! هيچ کدام ‪ ،‬جان ‪-‬‬

‫‪ :‬پيشکار کلنت که هنوز باورش نی شد وضع عوض شده ‪ ،‬رو کرد به بچه های حاجی و گفت‬

‫شا چه می گوييد ؟ در ثانی ‪ ،‬شايد شا هم در اين بند و بست شرکت داريد ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬اين بار ميزااسدال به حرف آمد که‬

‫درثانی ‪ ،‬در ثانی کدام است ؟ چرا برای مردم پاپوش می دوزی ؟ اين بيچاره ها مگر جرات ‪-‬‬

‫دارند حرف بزنند ؟‬

‫‪ :‬و ميزا عبدالزکی دنبال کرد که‬

‫جان ! حضرت پيشکار ! گفتم که اين دو نفر تنها نيستند ‪ .‬من قول می دهم که اگر سند ‪-‬‬

‫نوشته و حاضر را ‪ ،‬جان ‪ ،‬جلوی اين ها بگذاری فورا امضا بکنند ‪ .‬البته حسن آقا خط و‬

‫ربطش از ما هم بت است ‪ .‬جان ‪ .‬اما چون از طرف دعواست ‪ ،‬نوشته اش قبول نيست ‪ .‬فردا خدای‬

‫نکرده باعث دردسر خود سرکار می شود ‪ ،‬جان ‪ .‬و می گويند به زور ازشان سند گرفته ای ‪.‬‬

‫صلح خود شا نيست جان ‪ ،‬که در اين کار عجله بشود ‪ .‬بگذاري و کالت نامه از ديگران بيايد‬

‫يا هه حضور داشته باشند ‪ ،‬جان ‪ ،‬آن وقت اگر ما را بگويی باز برای مان سهمی قايل شده‬

‫اند ‪ ،‬جان ‪ ،‬اما سرکار که هيچ کلهی از اين ند نداريد ‪ ،‬چرا کاسه ی از آش داغ تر‬

‫بشويد ؟ به ‪ ،‬جان ؟‬

‫‪ :‬پيشکار گفت‬

‫عجب ! حال ديگر برای من هم تکليف معي می کنيد ؟ در ثانی ‪ ،‬نکند هه تان دست به يکی ‪-‬‬

‫کرده باشيد ؟‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫‪ .‬هرچه هست هي است ‪ .‬از دست ما دو نفر کاری برنی آيد ‪-‬‬

‫‪ :‬پيشکار که ديگر حوصله اش سرآمده بود ‪ ،‬گفت‬

‫ببي آميزاعبدالزکی ‪ ،‬تکليف اين ميزااسدال معلوم است ‪ ،‬چندان سابقه ی خوشی هم نداشته ‪-.‬‬

‫اما تو چرا خام شده ای ؟ در ثانی می دانی به ريسمان اين مرد از کجا سردرآوردی ‪...‬؟‬

‫در هي وقت ‪ ،‬هفت نفر از پيمردها و ريش سفيد های ده با کدخدا از در وارد شدند و سلم و‬

‫عليک کردند و هرکدام و هرکدام گوشه ای از ملس جا گرفتند ‪ .‬پيشکار کلنت که از شنيدن‬

‫صدای پای قراول ها توی حياط دلش قرص شده بود ‪ ،‬رو کرد به پيمردها و انگار نه انگار که‬

‫‪ :‬اتفاقی افتاده است ‪ ،‬گفت‬

‫لبد خب داريد که لطف الی شامل حال اهالی اين آبادی ها شده و قرار است به زودی جزو ‪-‬‬
‫ابواب جعی مردان نيکی امثال حضرت وزيراعظم و شخص شخيص کلنت بشويد و ان شاءال روزگاری‬

‫بتی در پيش داشته باشيد ‪ .‬در ثانی ‪ ،‬اين آقايان مررها به نايندگی از طرف شخص کلنت ‪،‬‬

‫آمده اند تا سند تويل اين املک را بنويسند ‪ .‬در ثالث ‪ ،‬گفتم شا ريش سفيدهای مل حاضر و‬

‫‪ .‬ناظر باشيد و شهادت بدهيد که کسی قلمی يا قدمی به خلف حق برنداشته‬

‫حرف پيشکار کلنت که تام شد ‪ ،‬هيچ کس چيزی نگفت ‪ .‬و هم چنان که ملس ساکت و آرام مانده‬

‫بود ‪ ،‬ميزااسدال بلند شد رفت دم يکی از درها و دو تا کلوخ پادری را برداشت و برگشت‬

‫سرجايش نشست ‪ .‬و هه به دقت شاهد بودند که انگشتش را از انگشت درآورد و يک مهر هم از‬

‫توی قلم دانش کشيد بيون و هريک از آن دو را گذاشت روی يکی از کلوخ ها و با کلوخ ديگر‬

‫کوبيد و نگي هارا خرد کرد و حلقه ی نقره ی هرکدام را ‪ ،‬که به صورت قراضه ای درآمده بود‬

‫‪ ،‬پيش روی قراولی انداخت که دم در اتاق نشسته بود ‪ .‬پيشکار کلنت که می ديد کار بدجوری‬

‫پيش می رود ‪ ،‬وحشتش گرفته بود که الن هه ی اهل ده خبدار شده اند و مکن است هي شبانه‬

‫بريزند و کلک او را با هفت تا قراولش بکنند ‪ .‬چه بکند ؟ چه نکند ؟ که يکی از پيمردها ‪،‬‬

‫‪ :‬انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ‪ ،‬خيلی شرده و با طمطراق به حرف آمد‬

‫عرض کنم به حضور پيشکار باشی که مارعيتيم ‪ .‬نه صاحب ماليم نه مدعی کسی ‪ .‬هيچ کدام مان‪-‬‬

‫‪،‬که امضا بدهيم ‪ .‬عرض می شود که تا به حال مالک اين‬ ‫هم از بت بد خط و ربطی نداري‬

‫آبادی ها ‪ ،‬حاجی آقای مرحوم بود ‪ ،‬که خدا بيامرزدش ‪ .‬بعد از اين هم ‪ ،‬عرض کنم ‪ .‬مالک‬

‫هرکه باشد ما هان رعايای فرمانبداري ‪ ،‬و خدا هم به شا طول عمر بدهد که ما را قابل‬

‫‪ .‬دانسته ايد که در چني ملسی حاضر و ناظر باشيم‬

‫و باز سکوت برقرار شد ‪ .‬چنان سکوتی که انگار هيچ کس در ملس نيست ‪ .‬ميزابنويس های ما‬

‫ديگر چيزی نداشتند ‪ ،‬بگويند ‪ .‬پيمردها و ريش سفيدهای ده هم که از ديروز می دانستند‬

‫قضايا از چه قرار خواهد شد ‪ .‬بچه های حاجی هم که جای خود داشتند ‪ .‬فقط می ماند پيشکار‬

‫کلنت که حسابی به تله افتاده بود ‪ .‬در اين ده کوره با هفت تا قراول ‪ ،‬که تازه هه شان‬

‫تفنگ نداشتند ‪.‬در مقابل سی صد خانوار جعيت چه می توانست بکند ؟ اين بود که پس از مدتی‬

‫سکوت ‪ ،‬بلند شد و به بانه ی قضای حاجت از اتاق بيون رفت ‪ .‬در اين موقع ميزا اسدال به‬

‫‪ :‬حرف آمد که‬

‫به هرحال اين را می توانيد شهادت بدهيد که يک ميزااسدال نامی بود و در حضور ما ‪-‬‬

‫‪ .‬مهرهايش را شکست و تصميم گرفت ديگر از راه اين قلم و کاغذ نان نورد‬

‫و حرفش داشت تام می شد که پيشکار کلنت برگشت ‪ .‬رفته بود و قراول ها را ديده بود و‬

‫اطمينان پيدا کرده بود که تفنگ هاشان پر است و آن هايی هم که تفنگ ندارند ‪ ،‬سرنيزه و‬

‫تيکمانی دارند ؛ و دستورهای تازه بشان داده بود و با هان اهن و تلپ اول ‪ ،‬به ملس‬

‫برگشته بود ‪ .‬هه ياال گويان جلوی پايش برخاستند و نشستند و انگار نه انگار که خبی‬

‫شده ‪ ،‬باز سکوت کردند ‪ .‬پيشکار که آن هه عزت و احتام خيالش را راحت تر کرده بود ‪،‬‬

‫‪:‬درآمد گفت‬
‫اين طور که برمی آيد در کار تنظيم سند مشکلتی پيش آمده ‪ .‬در ثانی ‪ ،‬شا هم خسته ايد ‪- ،‬‬

‫‪ .‬بت است برويد خانه هاتان و بوابيد ؛ تا ببينم فردا چه پيش می آيد‬

‫به اين حرف ‪ ،‬پيمردها و ريش سفيدها برخاستند و خداحافظی کردند ورفتند ؛ و ميزابنويس‬

‫های ما با پيشکار کلنت ‪ ،‬بی اين که ديگر حرفی بزنند ‪ ،‬گرفتند خوابيدند ‪ .‬اما آن شب تا‬

‫صبح هر دو ساعت به دو ساعت ‪ ،‬سه تا از قراول ها يکی سرپشت بام و يکی پشت در خانه و يکی‬

‫توی حياط کشيک دادند و پيشکار کلنت هم اصل خواب به چشمش نيامد و بارها به صدای پای‬

‫‪ .‬گربه ای ‪ ،‬يازوزه ای دوردست شغالی ‪ ،‬ياناله ای مرغی در انبار از خواب پريد‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬سپيده نزده ‪ ،‬قراول ها راه افتادند و به عجله کت و کول ميزابنويس‬

‫های مارا بستند و سوار الغ کردند که هرچه زودتر برگردند به طرف شهر ‪ .‬و با اين که در‬

‫تاريکی آخر شب چشم و چارشان درست جايی را نی ديد ؛ سعی کردند کوچک ترين صدايی نکنند ‪.‬‬

‫هر کدام دهنه ی اسب های خود را گرفتند و پاورچي پاورچي از توی خانه ی اربابی ‪ ،‬خودشان‬

‫را تا پشت دروازه ی بسته ی ده رساندند و هان طور که مشغول باز کردن قفل چوبی کلون‬

‫بودند و پيشکار کلنت بی صبی می کرد ‪ ،‬يک مرتبه از سر ديوار های اطراف ‪ ،‬بيست مرد قلدر‬

‫چاق به دست مثل هوار آمدند پايي و پيش از آن که قراول ها فرصت کنند و دست به تفنگ ها‬

‫ببند ‪ ،‬ضربه ی چاق ها کار خودش را کرد و هرکدام از قراول ها گوشه ای درازکش افتادند ‪.‬‬

‫دهاتی ها اول تفنگ ها را جع کردند و سلح های ديگر را ؛ بعد دست و پای هر هشت مامور‬

‫حکومتی را طناب پيچ کردند و کشان کشان بردند توی اولي طويله ای که سر راه شان بود ‪،‬‬

‫تپاندند و درش را بستند و دو نفر از خودشان را تفنگ به دست به مافظت طويله گماشتند و‬

‫بعد برگشتند و خندان و نفس زنان کت و کول ميزابنويس های مارا که هان طور روی الغ هاشان‬

‫مانده بودند ؛ باز کردند و به عزت و احتام رفتند به طرف خانه ی کدخدا ‪ .‬و حال ديگر هه‬

‫ی اهل ده بيدار بودند و پيه سوز به دست از اين خانه به آن خانه می رفتند و خب می دادند‬
‫‪.‬‬
‫ميزابنويس های ما تام راه را ساکت ماندند و گوش دادند به رجزهايی که هريک از دهاتی ها‬

‫برای ديگران می خواند و به شادی و سروری که دهاتی ها را گرفته بود ؛ تا رسيدند به خانه‬

‫ی کدخدا که هه ی ريش سفيدها و پيمردهای آبادی های اطراف در آن جع بودند و ملی ده هم‬

‫‪ :‬بود و پسرهای حاجی هم بودند ‪ .‬ميزااسدال ار راه که رسيد ؛ پس از سلم ‪ ،‬درآمد که‬

‫‪ .‬حسن آقا ! چرا ما را خب نکرديد ؟ شايد از دست ما هم کاری ساخته بود‪-‬‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫نه داداش ‪ .‬آن جور کارها از دست شا برنی آيد‪ .‬تازه مگر شا که می آمديد اين جا ‪ ،‬قبل‪-‬‬

‫ما را خب کرديد ؟‬

‫‪ :‬و کدخدا دنبال کرد که‬

‫کاری که از دست آقايان برمی آيد ‪ ،‬حال هم حاضر و آماده است ‪ .‬اول بفرماييد لقمه نانی ‪-‬‬

‫‪ .‬ميل کنيد تا بعد‬

‫بعد ميزا بنويس ها را نشاندند و صبحانه آوردند و هه با هم ناشتا کردند و ملی ده هسايه‬
‫توضيح داد که پسرهای حاجی به وکالت از طرف هه ی ورثه ی آن مرحوم با اهالی آبادی های‬

‫ملکی خودشان موافقت کرده اند که تام مايلک حاجی را مصاله کنند به اهل مل و به هرکس ‪،‬‬

‫هان قدر زمي را که تا کنون می کاشته بدهند و برای خودشان فقط آسياب ها را نگه دارند و‬

‫خانه ی اربابی را ‪ .‬و صبحانه که تام شد ‪ .‬ميزااسدال سند را نوشت و هه را امضا کرد ‪.‬‬

‫بعد پيشکار کلنت را هم از طويله درآوردند و از او شهادت گرفتند که مصاله نامه دور از‬

‫هر اجبار و اضطراری نوشته شده است و قرار را بر اين گذاشتند که پيشکار و قراول هايش يک‬

‫هفته توی هان طويله ‪ ،‬مهمان اهل ده باشند و بعد از اسب و سلح شان که به درد دشتبان ها‬

‫می خورد ‪ ،‬چشم بپوشند و شت ديدی ‪ ،‬نديدی ‪ .‬هرکدام با يک سفره نان و يک کوزه آب به هر‬

‫کجا که دل شان خواست بروند ‪ .‬و آفتاب که زد ميزابنويس های ما هراه دو تا پسرحاجی سوار‬

‫شدند و در ميان هلهله ی شادی تام دهاتی ها که تا يک ميدان به بدرقه آمده بودند ‪ ،‬به‬

‫‪ .‬طرف شهر راه افتادند‬

‫‪7‬‬
‫ملس ششم‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬حال از آن طرف بشنويد که در شهر چه خبها بود ‪ .‬يک هفته پس از بار‬

‫عام عالی قاپو يک روز صبح کله ی سحر ‪ ،‬توی شهر چو افتاد که قبله ی عال با تام وزرا و‬

‫قشون و حشم و حرمسرا ‪ ،‬شبانه در رفته و به زودی قلندرها می آيند سرکار ؛ وشهر را می‬

‫چاپند و هه ی مردم را از دم ششي می گذرانند و خون بچه ها را تو شيشه می کنند ‪ .‬تک و‬

‫توک مردهايی که از حام يا مسجد برمی گشتند يا آدم های کنجکاو که هان کله ی سحری راه‬

‫افتاده بودند و دم در خانه ی عمه و خاله ودوست و آشنا دنبال خب تازه می گشتند ‪ ،‬وقتی‬

‫به هم می رسيدند ‪ ،‬حدس و تمي هاشان دنبال خب تازه می گشتند ‪ ،‬وقتی به هم می رسيدند ‪،‬‬

‫حدس و تمي هاشان را به عنوان آن چه به چشم خودشان ديده بودند ‪ .‬و هرکدام ترس و وحشتی‬

‫را که نسبت به آينده داشتند يا آرزويی را که در دل می پرورند ‪ ،‬به صورت خبهای خوب و بد‬

‫و موافق و مالف در می آوردند و به گوش ديگران می رساندند ‪ .‬اما آن هايی که خانه شان‬

‫نزديک درواره های شهر بود به چشم خودشان کالسکه ی قبله ی عال را ديده بودند که قبل از‬

‫خروس خوان با يساول و قراول به سرعت از دروازه بيون رفته بود بعد هم چاروادارهايی که‬

‫اول صبح از دهات اطراف سبزی و تره بار پاييزه را به ميدان شهر می آوردند ‪ ،‬اردوی قبله‬

‫‪ .‬ی عال را ديده بودند که از پشت کوه پايي دست شهر ‪ ،‬چهار نعل می تاخته‬

‫کم کم که روز بلند شد و مردم تک و توک و با هزار ترس و لرز و احتياط از خانه هاشان‬

‫درآمدند ؛ ديدند که درهای ارگ حکومتی بسته و توی تام شهر برای نونه هم شده‪ ،‬يک گشتی و‬

‫قراول پيدا نی شود و بازارها بسته است ؛ اما دور و برتکيه ها و پاتوق قلندرها برو‬

‫بيايی است که نگو‪.‬و بعد که ديدند خبی از بکش بکش نيست ‪ ،‬عده ی بيش تری جرات پيدا کردند‬

‫و از خانه هاشان درآمدند و جعيت بی کاره ی متاط که نگو ‪ .‬و بعد که ديدند خبی از بکش‬
‫بکش نيست ‪ ،‬عده بيش تری جرات پيدا کردند و ازخانه هاشان درآمدند و جعيت بی کاره ی متاط‬

‫که هه شان هه «حيدر ‪ ،‬حيدر!» و «صفدر ‪ ،‬صفدر!» می گفتند و به طرف تکيه های قلندرها رو‬

‫آورده بودند ‪ ،‬تو کوچه ها دم به ساعت بيش تر شد و شد و شد تا يک مرتبه فرياد «ال‪ ،‬ال !‬

‫» از تام شهر به آسان رفت و مردم افتادند دنبال قلندرها‪...‬و آفتاب تازه سرزده بود که‬

‫قلندرها به جلو و مردم به دنبال ‪ ،‬هه ی قراول خانه ها را گرفتند ‪ .‬اما توی هيچ کدام از‬

‫قراول خانه ها بيش از سه چهار تا قراول پيمردنی غافلگي نشدند ؛ که آن ها هم يا هيچ وقت‬

‫آزارشان به کسی نرسيده بود يا اگر رسيده بود ‪ ،‬کسی يادش نانده بود تا حال تقاص بکشد‪.‬‬

‫اين بود که هه ی قراول ها را يکتا پياهن مرخص کردند ‪ .‬توی هرکدام از قراول خانه ها ‪،‬‬

‫يک دسته از قلندرها ساخلو کردند و توی هي بگي و ببند بود که سه تا از مامورهای خفيه ی‬

‫حکومتی که آن هفت تا بازاری را سر به نيست کرده بودند ‪ ،‬گرفتار شدند که درست يا نادرست‬

‫‪ ،‬هرسه تاشان را مثله کردند و پشت و روسوار بر خرهای حنا بسته با زرنا و دف و نقاره‬

‫‪ .‬دور کوچه و بازار گرداندند‬

‫کار قراول خانه ها که تام شد ‪ ،‬مردم باز به دنبال قلندرها راه افتادند توی شهر ‪ ،‬به‬

‫چاپيدن اسلحه فروشی ها ‪ .‬در دکان ها را شکستند و هرچه تفنگ و تي و کمان و گرز و سپر گي‬

‫آوردند ‪ ،‬غارت کردند ‪ ،‬و بعد رفتند سراغ دروازه ها و پای هر کدام از هفت دروازه ی‬

‫شهر ‪ ،‬يک دسته از قلندرهای قلچماق را مامور گذاشتند که رفت و آمد به شهر زير نظر‬

‫خودشان باشد و حسابی و کتابی داشته باشد ‪ .‬و آفتاب تازه بال آمده بود که معلوم نشد چرا‬

‫بازار علف ها آتش گرفت و اول کسی که هستی و نيستی اش سوخت ‪ ،‬مشهدی رمضان علف خودمان‬

‫بود ؛ که با سرو لباس سوخته رفته توی تکيه ی زنبور کچی ها و بست نشست‪.‬و بعد چو افتاد‬

‫که مامورهای خفيه ی حکومت بازار را آتش زده اند ‪.‬چون می خواسته اند توی شهر قحطی‬

‫بيندازند و از مردم انتقام بکشند ‪ .‬و هنوز آتش بازار علف ها حسابی زبانه نکشيده بود که‬

‫در آن سر شهر ‪ ،‬انبارهای حکومتی غارت شد و هرچه برنج و روغن و گندم و جو به دست مردم‬

‫‪ .‬رسيد ‪ ،‬به يغما رفت‬

‫از اين به بعد ‪ ،‬ترس از قحطی و گرسنگی و ناامنی هه ی مردم را جری کرده و مردم يک پارچه‬

‫از خانه هاشان ريتند بيون ‪ ،‬به جست و جوی خبی يا شرکت در واقعه ای يا تيه ی آزوقه ای ‪.‬‬

‫دوستاق خانه ی حکومتی را شکستند و زندانی های ابد‬ ‫و در هي حي بود که عده ای ريتند در‬

‫را از توی سياه چال ها کشيدند بيون و آزاد کردند ‪ .‬و هنوز ظهر نشده بود که جارچی ها‬

‫راه افتادند توی شهر و از طرف تراب ترکش دوز ‪ ،‬مردم را به آرامش دعوت کردند و رسا خب‬

‫دادند که قبله ی عال با قشون و حشم به اسم قشلق ‪ ،‬در رفته ؛ و شهر در اختيار قلندرها‬

‫است و از اين به بعد هرکسی به دين و مذهب خودش آزاد است ‪ ،‬و هيچ کس حق تعدی به کسی را‬

‫ندارد و هرکه دزدی و هيزی بکند يا در خانه و دکان کسی را بشکند ‪ ،‬آنا گردش را می زنند‬

‫و دوست و دشن تامي جانی دارند ؛ به شرط آن که هر کسی تفنگ يا هونگ برنی توی خانه اش‬

‫هست تا غروب هان روز تويل تکيه ی زنبور کچی ها بدهد و قيمتش را بستاند ؛ و در غي اين‬
‫هر خانه ای اين دو قلم جنس را پيدا کردند ‪،‬‬ ‫صورت ‪ ،‬قلندرها حق دارند از فردا صبح توی‬

‫ضبط کنند و صاحبش را ببند دوستاق خانه ‪ ،‬و سرظهر از پای هفت دروازه ی شهر توپ خانه ی‬

‫قلندرها به صدا درآمد و خب فتح شهر را به گوش اهل دهات اطراف رساند و بعد ‪ ،‬يک ساعت‬

‫‪ .‬تام نقاره خانه ها از سرهفت تا دروازه کوبيدند‬

‫از ظهر به بعد اوضاع شهر آرام تر شد ‪ .‬سفره ها که پن شد ‪ ،‬مردم هرجا که بودند وارفتند‬

‫وبعد چانه هاشان گرم شد و بعد هم چرت شان گرفت ‪ .‬آتش بازار علف ها هم خاموش شد و‬

‫قلندرهای شوشکه بسته و تفنگ به کول از بعدازظهر توی کوچه ها پيداشان شد ؛ و کاسب کارها‬

‫که خيال شان کم کم راحت شده بود ‪ ،‬تک وتوک راه افتادند که بروند دکان هاشان را بازکنند‬

‫و جارچی ها هرکدام دوتا قلندر شوشکه بسته ‪ ،‬هي جور توشهر می گشتند و وعده ی امن و امان‬

‫می دادند تا خيال اهالی دورافتاده ترين پس کوچه ها را هم راحت کرده باشند ‪ .‬عي بيماری‬

‫که مرض از تنش بيون برود ‪ ،‬چه طور اول حسابی عرق می کند ‪ ،‬بعد بی حال می شود و خوابش‬

‫می برد ؟ شهر عي هان بيمار بعد از يک تب تند ‪ ،‬اول عرق کرد ؛ بعد آرام شد تا فردا به‬

‫‪ .‬سلمت از جايش بلند بشود‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬هان بعدازظهر ‪ ،‬ترسوترين اهالی شهر هم که خيالش راحت شد و هه از‬

‫توی پستوهايی که قاي شده بودند ‪ ،‬در آمدند ؛ يک نفر آدم نوکرباب ‪ ،‬ترسان و لرزان خودش‬

‫را رساند دم در تکيه ی زنبور کچی ها و به هرکه می رسيد سراغ رييس قلندرها را می گرفت ‪.‬‬

‫اما توی آن شلوغی اطراف تکيه‪ ،‬کسی گوشش بدهکار نبود ‪ .‬تا عاقبت يکی از قلندرها از‬

‫حرکات آهسته ی او زمزمه ای که در گوش اين و آن می کرد شک برش داشت و آمد جلو که ببيند‬

‫‪ :‬چه کاره است و چه می خواهد ‪ .‬وقتی فهميد با که کار دارد ‪ ،‬پرسيد‬

‫اگر تو تنبانت خرابی نی کنی ‪ ،‬بگو ببينم چه کار داری؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬يارو در جواب گفت‬

‫‪ .‬آره داداش تو حق داری ‪ .‬در که هيشه به يک پاشنه نی گردد‪-‬‬

‫‪ :‬قلندر گفت‬

‫فلسفه نباف ‪ .‬گفتم با شخص واحد چه کار داری ؟‪-‬‬

‫‪ :‬يارو گفت‬

‫‪ .‬من با شخص واحد کار ندارم ‪ .‬با سرکرده ی شاها کار دارم‪-‬‬

‫‪ :‬قلندر گفت‬

‫سرکرده ی ما هان است ديگر ‪ .‬جانت درآيد ‪ ،‬بگو ببينم چه کار داری؟‪-‬‬

‫‪ :‬يارو گفت‬

‫‪ .‬چه بذربان ! پيغام مهمی برايش دارم‪-‬‬

‫‪ :‬قلندر گفت‬

‫‪ .‬نکند پيش خود قبله ی عال آمده باشی‪-‬‬

‫‪ :‬يارو گفت‬
‫‪ .‬نه برادر ‪ .‬ما را چه به قبله ی عال ؟ از پيش ميزان الشريعه آمده ام و خانلرخان‪-‬‬

‫‪ :‬قلندر گفت‬

‫‪ .‬آهاه ! جانت درآيد ‪ .‬پس راه بيفت بيا دنبال من‪-‬‬

‫و هردو رفتند توی تکيه ‪ .‬يک گوشه ی تکيه تلنباری بود از هونگ برنی ‪ ،‬و گوشه ی ديگر کپه‬

‫ی بزرگی از هيزم ‪ ،‬و خور خور دم آهنگری از پس يکی از ديوارها گوش را کر می کرد ‪ .‬و از‬

‫سر دودکش ‪ ،‬دودی به آسان می رفت که نگو ‪ ،‬و قلندرها هرکدام به کاری مشغول بودند ‪.‬عده‬

‫ای هيزم می بردند توی زيرزمي و عده ای آب می کشيدند و عده ای حساب هونگ ها را می‬

‫پرسيدند و هرکدام را بسته به جنس برنج شان دسته بندی می کردند قلندر راهنما به جلو ‪ ،‬و‬

‫مرد پيغام آور به دنبالش ‪ ،‬از پلکان رفتند بال و تپيدند توی يکی از حجره های بالخانه‬

‫که با حصي فرش شده بود و اطرافش سه چهارتا پوست تت افتاده بود و سه نفر قلندر پي و هم‬

‫سن و سال ‪ ،‬روی آن ها نشسته بودند و نقشه ای جلو روی شان پن بود و داشتند حرف می زدند‬

‫‪.‬مرد پيغام آور سلمی و تعظيمی کرد و دست به سينه هان دم در ايستاد‪ ،‬اما قلندر راهنما‬

‫گفت ‪«:‬ال ‪ ،‬ال» و رفت کنار يکی از آن سه نفر ‪ ،‬که تراب ترکش دوز باشد ‪ ،‬دول شد و شانه‬

‫‪ :‬اش را بوسيد و در گوشش چيزی گفت که تراب ترکش دوز برگشت و گفت‬

‫عجب ! گمان نی کردم اين حضرات چني دل و جراتی داشته باشند ‪ .‬چرا قبله ی عال نرفتند‪-‬‬

‫قشلق ؟ بگو ببينم چه فرمايشی داريد ؟‬

‫‪ :‬مرد پيغام آور گفت‬

‫! قربان ! فرمودند که اگر امان می دهيد خدمت برسند ‪ ،‬قربان ‪-‬‬

‫‪ :‬تراب گفت‬

‫‪ .‬عجب ! جارچی ها که ظهر تا حال دارند امن و امان را تو بوق و کرنا می زنند‪-‬‬

‫‪ :‬مرد پيغام آور گفت‬

‫! نه قربان ! امان نامه ی کتبی خواسته اند ‪ ،‬قربان ‪-‬‬

‫‪ :‬تراب گفت‬

‫اين ديگر بستگی دارد به کاری که از دست شان برمی آيد ‪ .‬می خواهند بيايند اين جا چه‪-‬‬

‫بگويند ؟‬

‫‪ :‬پيغام آور گفت‬

‫‪ .‬چه عرض کنم قربان ! به گمان راجع به ارگ باشد قربان ‪-‬‬

‫تراب ترکش دوز لظه ای به فکر فرورفت ‪ ،‬بعد رو کرد به يکی از دو نفر قلندر هم ملس و گفت‬
‫‪:‬‬
‫‪ .‬مولنا! تو چه می گويی ؟ عجب است که اين خانلر خان هم مانده‪-‬‬

‫‪ :‬مولنا گفت‬

‫گمان نی کنم عيبی داشته باشد ‪ .‬می شود امان نامه ی مشروط به دست شان داد ‪ .‬خانلرخان‪-‬‬

‫‪ .‬هم لبد مانده که در غياب حکومتی خدمتی بکند ليق منصب ملک الشعرايی آينده اش‬

‫‪ :‬تراب ترکش دوز رو کرد به نفر بعدی و پرسيد‬


‫سيد! عقيده ی تو چيست ؟‪-‬‬

‫‪ :‬سيد گفت‬

‫به عقيده ی من به ميزان الشريعه امام می دهيم ؛ به شرط اين که اقتدا کند به امام جعه‬

‫ای که ما معي می کنيم ‪ .‬و دست از تکفي بازی بردارد و موقوفات مدارس و دارالشفای شهر را‬

‫هم تويل بدهد ‪ .‬و با عزت و احتام خانه نشي بشود ‪ .‬خانلرخان هم شاعر است و شرط نی خواهد‬

‫‪ . .‬ازش پنج هزار سکه ی طل مطالبه می کنيم‬

‫‪ :‬تراب ترکش دوز گفت‬

‫‪ .‬عجب ! خوب گفتی ‪ .‬پس بردار و بنويس‪-‬‬

‫امان نامه ها را نوشتند و دادند به دست هان قلندر راهنما که با مرد پيغام آور رفت ؛ و‬

‫‪ .‬قلندرها دوباره پرداختند به بث خودشان‬

‫‪ :‬مولنا گفت‬

‫‪ .‬گمان نی کنم شرايط تسليم ارگ را با خودشان بياورند‪-‬‬

‫‪ :‬سيد گفت‬

‫احتياجی به شرايط تسليم نيست ‪ .‬يک تکان ديگر ‪ ،‬و کار تام است ‪ .‬دو تا گلوله تو سينه ی‪-‬‬

‫‪ .‬دروازه ی ارگ و خلص‬

‫‪ :‬تراب ترکش دوز گفت‬

‫عجب ! خيال کرده ای ارگ حکومتی دوستاق خانه است که بشود اين جوری درش را باز کرد ؟‪-‬‬

‫سيد جان ! هر حکومتی ‪ ،‬اگر حکومت مدينه ی فاضله هم باشد ‪ ،‬احتياج به خفيه بازی و حفظ‬

‫اسرار دارد تا بتواند ابت خودش را تو دل مردم جا کند ‪ .‬بايد دست نگه داشت تا شب بشود؛‬

‫و بی سر و صدا ارگ را گرفت ‪ ،‬نه با توپ و تفنگ ‪ .‬به هرصورت بت است دست نگه داري تا اين‬

‫‪ .‬حضرات پيداشان بشود‬

‫‪ :‬سيد گفت‬

‫آمدي و تا وقتی که اين حضرات پيداشان بشود ‪ ،‬باقی مانده ی اردوی حکومت از داخل ارگ‪-‬‬

‫درآمد و هرچه را ما رشته اي ‪ ،‬پنبه کرد ‪ .‬مگر ما می دانيم توی ارگ چه خب هاست؟‬

‫‪ :‬تراب ترکش دوز گفت‬

‫الن توی ارگ فقط يک قسمت از حرمسرا باقی مانده که فقط باعث دردسر است و موجب تريک های‪-‬‬

‫بعدی ‪ .‬بعد هم دوسه تا انبار باروت و آزوقه هست ‪ ،‬که خيلی به درد ما می خورد ‪ .‬می‬

‫دانيد که ما هنوز برای باروت ساخت لنگيم ‪ .‬تام ارگ حکومتی برای ما يعنی هي انبارهای‬

‫‪ .‬باروت و آزوقه‬

‫‪ :‬مولنا گفت‬

‫‪ .‬من از اين قضيه خب نداشتم ‪-‬‬

‫‪ :‬تراب گفت‬

‫عجب ! شا که خب داريد جلد دربار از اهل حق است ‪ .‬موبه موی مذاکرات آخرين بار عام را ‪-‬‬
‫که برای تان گفتم از قول او گفتم ‪ .‬بعد از آن ملس هم پخت و پزهايی شده که باز خبش را‬

‫برامان آورد ‪ .‬با اين تهيدی که زده اند و با اين عجله دررفت به قشلق ‪ ،‬مثل برای ما تله‬

‫ها به هوای دانه از لنه‬ ‫گذاشته اند ‪ .‬دام پن کرده اند و رفته اند قاي شده اند که مرغ‬

‫بعد آن ها سربرسند و طناب را بکشند‬ ‫‪ .‬درآيند و‬

‫‪ :‬سيد گفت‬

‫در اين صورت اصل صلح بوده که ما خودمان را آفتابی کنيم ؟ حال مگر می شود جلوی مردم ‪-‬‬

‫را گرفت ؟‬

‫‪ :‬مولنا گفت‬

‫يعنی می گويی ما دست روی دست می گذاشتيم و می نشستيم تاشا می کردي ؟‪-‬‬

‫‪ :‬تراب ترکش دوز گفت‬

‫می دانيد که اگر ما دست بال نی کردي قضايا به چه صورت درمی آمد ؟ اگر ما می نشستيم ‪-‬‬

‫به تاشا ‪ ،‬آن وقت خود مردم دست از آستي درمی آوردند ‪ .‬در قفس را که باز کردی ‪ ،‬مرغ‬

‫بايد بپرد ‪ .‬اگر نپريد وای به حالش ‪ .‬قرار بوده اگر ما دست از پا خطا نکنيم ‪ ،‬به تريک‬

‫هي ميزان الشريعه و با پول اوقاف و به کمک مامورهای خفيه ای که هنوز مانده اند ‪ ،‬مردم‬

‫‪ .‬را بشورانند و به دست خود ‪ ،‬مردم شهرکلک ما را بکنند‬

‫‪ .‬مثل می خواسته اند دو دوز بازی کنند‬

‫‪ :‬سيد گفت‬

‫خوب ! خوب ! ديگر چه ؟‪-‬‬

‫‪ :‬تراب گفت‬

‫باقی خبها از اين قرار است که در اين مهلت ‪ ،‬اردوی حکومت خودش را به سرحد برساند و با‪-‬‬

‫دولت هسايه قرار امضا کند و در مقابل يک چيزی که لبد می دهد ‪ ،‬ازشان توپ و توپچی بگيد‬

‫‪ ...‬برای سرکوبی ما‬

‫اين جای بث بودند که در باز شد و حسن آقا ‪ ،‬پسر بزرگ حاجی مرضا ‪ ،‬گرد گرفته و از سفر‬

‫و آمد جلو ‪ .‬شانه ی تراب ترکش دوز را بوسيد و نشست ‪.‬‬ ‫رسيده ‪ ،‬وارد شد ‪ .‬ال اللهی گفت‬

‫تراب در مرگ پدر به او سر سلمتی داد و ازما وقع پرسيد ‪ .‬حسن آقا آن چه را که در ده پيش‬

‫آمده بود ‪ ،‬و کمک هايی را که دو ميزای ما به او کرده بودند ‪ ،‬و خب شهر که چه به موقع‬

‫به ده رسيده بود ‪ ،‬و بگي و ببند پيشکار کلنت و قراول ها و تقسيم زمي ‪ ،‬هه را به اختصار‬

‫‪ :‬گزارش داد و بعد برخاست که‬

‫‪ .‬اگر اجازه بدهيد مرخص بشوم ‪-‬‬

‫‪ :‬تراب او را پلوی دست خودش نشاند و گفت‬

‫بله ‪ ،‬حکومت برای ما اين جوری تله گذاشته ‪ .‬حال ما بايد اين تله را بدل کنيم به ‪-‬‬

‫پناهگاه ‪ .‬در ملس عالی قاپو صحبت از تربيع نسي سه روزه بوده و پيش مرگ کردن ما ‪ .‬اما‬

‫تا اردوی حکومت به سرحد برسد و مراسم تقدي هديه و تف تام بشود و مذاکرات با دولت هسايه‬
‫سربگيد ‪ ،‬دست کم يک ماه وقت لزم است ‪ ،‬اگر ما بتوانيم در اين مدت هر روز يک توپ بريزي‬

‫و هرچه بيشت تفنگ تيه کنيم ‪ ،‬بازی را برده اي ‪ .‬در هي مهلت اگر بشود بايد شورش را به‬

‫وليات کشاند و آبادی های سر راه اردوی حکومت را از آذوقه خالی نگه داشت ‪ .‬در اين صورت‬

‫‪ .‬اگر حکومت با هزار تا توپ قلعه کوب هم برگردد ‪ ،‬ديگر حريف ما نيست‬

‫و بعد رو کرد به حسن آقا و از او در باب جزييات زندگی ميزابنويس ها پرسيد ‪ .‬حسن آقا آن‬

‫‪ :‬چه را که می دانست ‪ ،‬تعريف کرد ‪ .‬بعد تراب ترکش دوز گفت‬

‫عجب ! پس می شود اميدوار بود که ما را دست تنها نگذارند ‪ .‬اين ديگر با تو ‪ .‬بعد ‪- ،‬‬

‫نان و گوشت شهر را هم گذاشته ام به عهده ی خودت ‪ .‬بايد دنبال کار مرحوم حاجی را بگيی ‪.‬‬

‫گفته ام دويست فدايی مسلح در اختيارت بگذارند هرجوری که صلح می دانی آزوقه ی اهالی را‬

‫برسان ‪ .‬می گويی عوارض را از دم دروازه ها بردارند و قيمت ها را ارزان می کنی ‪ .‬آزوقه‬

‫را هم تا می توانی از دهات سرراه اردو می خری ‪ .‬به دوبرابر و سه برابر ‪ .‬دست کم آزوقه‬

‫ی سه ماه شهر ‪ ،‬بايد توی انبارها حاضر باشد ‪ .‬حال پاشو برو دنبال اين دو تا ميزای‬

‫‪ .‬دوستت‬

‫‪ :‬حسن آقا رفت و حضار ملس دوباره پرداختند به بثی که در پيش داشتند ‪ .‬سيد گفت‬

‫هيچ فکر کرده ايد کاری بکنيم ‪ ،‬شايد اين قرار صلح سرنگيد ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬تراب ترکش دوز گفت‬

‫من منتظر اشاره ی جلد دربارم که به اردو رفته ‪ .‬می شود يک دسته از حرمسرا را وقتی ‪-‬‬

‫لزم شد با سلم و صلوات فرستاد به بدرقه ی اردو يا پيشبازش ‪ .‬فردا هم سيد را با هفت نفر‬

‫ايلچی می فرستيم به طرف سرحد ‪ .‬معامله با دولت هسايه را ما هم می توانيم بکنيم ‪ .‬بگذار‬

‫اول خيابان مان از اين ارگ راحت بشود ‪ .‬سيد ‪ ،‬بايد حالی شان کنی که اين توپ و توپچی‬

‫‪ ...‬اسا برای سرکوبی ما است و رسا برای مقابله با خوشان‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬حضار ملس در اين جای بث بودند که صدای هن و هون خانلرخان مقرب‬

‫ديوان و ترق و توروق عصای ميزان الشريعه از توی پلکان بلند شد ؛ و بعد در حجره باز شد‬

‫‪،‬وارد حجره باز شد و ميزان الشريعه از‬ ‫و ميزان الشريعه از پيش و خانلرخان از دنبال‬

‫پيش و خانلرخان از دنبال ‪ ،‬وارد حجره شدند ‪ .‬پس از آن ها قلندر راهنما آمد تو و کيسه ی‬

‫پول و کاغذ لوله شده ی تعهدنامه را گذاشت جلوی تراب ترکش دوز و رفت ‪.‬حضار ملس که جلوی‬

‫پای تازه واردها بلند شده بودند ‪ ،‬سری به آن ها جنباندند و آن دو را صدر ملس ‪ ،‬روی‬

‫پوست تت ها نشاندند ‪ .‬ميزان الشريعه ‪ ،‬بغ کرده و تسبيح گردان ‪ ،‬از هان دم که وارد شد‬

‫به جای اين که سلم کند يا جواب سلمی را بدهد يا تعارفی بکند ‪ ،‬مدام چيزی زير لب زمزمه‬

‫می کرد و تسبيح می گرداند ‪ .‬وقتی هه نشستند و ملس ساکت شد ‪ ،‬تراب ترکش دوز از خانلرخان‬

‫‪ :‬پرسيد‬

‫حضرت آقا چه زمزمه می کنند ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬مولنا گفت‬
‫‪ .‬لبد «و ان يکاد‪ »...‬می خوانند‪-‬‬

‫‪ :‬سيد گفت‬

‫‪ .‬نه ‪ .‬بايد «هذه جهنم التی کنتم به توعدون » باشد‪-‬‬

‫به اين شوخی هه خنديدند و غبار کدورت که از ملس برخاست ‪ ،‬هه راحت تر نشستند و تراب‬

‫‪ :‬ترکش دوز به حرف آمد که‬

‫‪ .‬از ديدار آقايان بسيار خوشحال ‪ ،‬اميدوارم اهل حق اياد زحتی برای آقايان نکرده باشند‪-‬‬

‫‪ :‬خانلرخان گفت‬

‫گمان نی کنم صلح اهل حق در چني مزاحت هايی باشد ‪ .‬و به ارتال يک شعر مناسب خواند ‪- .‬‬

‫‪ :‬تراب ترکش دوز دنبال کرد که‬

‫با اين امان نامه ای که دست آقايان است ‪ ،‬اگر آزارشان هم به اهل حق برسد باز ‪-‬‬

‫درامانند ‪ .‬ولی آقايان بت می دانند که وقتی مردم بر سرکاری به هيجان آمدند به زحت می‬

‫شود جلوشان را گرفت ‪ .‬حضور آقايان به صحت و سلمت در ميان ما ‪ ،‬هم به صلح حکومت است که‬

‫لبد به علتی شا را هراه نبده ‪ ،‬و هم به صلح ما است که ثابت کنيم وحشی های خون خوار‬

‫حال که مانده ايد مبور به هکار با ما هستيد‬ ‫‪ .‬نيستيم ‪ .‬آقايان‬

‫‪:‬بعد سيد پرسيد‬

‫حال بفرماييد ببينم علت اين اظهار التفات آقايان چه بوده ؟ ‪-‬‬

‫خانلرخان که از بس سنگي بود به سختی می توانست تکان بورد ‪ ،‬به زحت پای راستش را از زير‬

‫‪ :‬تن بيون کشيد و پای چپ را به جايش گذاشت و بعد گفت‬

‫در مدت غيبت قبله ی عال ‪ ،‬طبق فرمان هايونی حضرت امام جعه و اين بنده ی ضعيف ‪ ،‬عهده‪-‬‬

‫دار کفالت امور ارگ و اندرون هايونی شده اي ‪ ،‬اما از آن جا که در اين ايام وانفسا از‬

‫اين دو تن ضعيف تعهد چني امر خطيی برآمده نيست ‪ ،‬اين است که به استعداد آمده اي ‪ .‬و يک‬

‫بار ديگر به ارتال شعری خواند و طومار فرمان را از توی آستي قبای خود درآورد و باز کرد‬

‫‪ .‬و گذاشت جلوی روی تراب ترکش دوز‬

‫‪ :‬مولنا گفت‬

‫شا بت از ما می دانيد که تا حال هيچ دستی به ست ارگ دراز نشده ‪ .‬اما چرا آقايان با‪-‬‬

‫اردو نرفتند ؟‬

‫ميزان الشريعه که تا به حال ساکت مانده بود و تسبيح می انداختند ‪ ،‬با چهره ای‬

‫‪ :‬برافروخته گفت‬

‫لاله ال ال ! علی ای حال اين داعی تکليف خودش را که می داند ‪ .‬يک عمر تکليف شرعی مردم‪-‬‬

‫به دست اين داعی بوده ‪ .‬علی ای حال شصت سال است که داعی به رزق اهل اين شهر گذران کرده‬

‫‪ .‬آن وقت در اين وانفسا ‪ ،‬داعی بلند می شد کجا می رفت ؟‬

‫و از سر عصبانيت ل اله ال ال ديگری گفت و ساکت شد ‪ .‬بعد خانلرخان سرفه ای کرد و به حرف‬

‫‪ :‬آمد که‬
‫بعد هم تا روز قيامت که نی شود درهای ارگ را بسته نگه داشت ‪ .‬مدرات و عورات هم چشم و‪-‬‬

‫‪ .‬گوش دارند و خدا عال است که تا به حال چندتاشان از ترس دق نکرده باشند‬

‫‪ :‬مولنا گفت‬

‫‪.‬پس در حقيقت ما با دو حاکم معزول شهر طرفيم ‪ .‬بله ؟ حاکم شرع و حاکم عرف‪-‬‬

‫‪ :‬سيد گفت‬

‫و اصل چرا مدرات حرمسرا هراه اردو نرفتند ؟‪-‬‬

‫‪ :‬تراب گفت‬

‫به گمان رسم قلندری دراين مورد به مذاق قبله ی عال خوش آمده ‪ ،‬بله ؟‪-‬‬

‫‪ :‬ميزان الشريعه گفت‬

‫خدا عال است ‪ .‬کسی چه می دانست چه پيش خواهد آمد ؟ علی ای حال اين کليد ارگ ‪ .‬داعی ‪-‬‬

‫‪ .‬از اين به بعد هر وظيفه ای را شرعا و عرفا از عهده ی خودش ساقط می کند‬

‫و به اين حرف يک کليد بزرگ و قلم زده ی نقره را از زير عبا درآورد و گذاشت جلو روی‬

‫‪ :‬تراب ترکش دوز ‪ .‬سيد گفت‬

‫حال می فرماييد ما با اين حرمسرا چه بکنيم ؟ مگر نان زيادی داري ؟‪-‬‬

‫‪ :‬خانلر خان به حرف آمد که‬

‫مگر ارگ به اين بزرگی را فقط به خاطر يک حرمسرا ساخته اند ؟ اگر آقايان متعهد بشوند‪-‬‬

‫که در قبال ضبط ارگ حکومتی از حرمسرای هايون نگه داری کنند ‪ ،‬وظيفه ی ما انام شده است‬
‫‪.‬‬
‫‪ :‬مولنا گفت‬

‫چه طور است ا زخود خانلرخان بواهيم به جای ملک الشعرايی ‪ ،‬فعل به منصب خواجه باشی ‪-‬‬

‫حرمسرا اکتفا کنند ؟‬

‫‪ :‬تراب ترکش دوز گفت‬

‫بد نگفتی ‪ .‬چه طور است حضرت آقا ؟ در حضور خود آقايان امشب در ارگ را باز می کنيم و‪-‬‬

‫برای اين که خيال آقايان راحت باشد از شخص خانلرخان می خواهيم با اهل و عيال خودشان هم‬

‫امشب به حرمسرا نقل مکان کنند و مدرات را زير بال بگيند ‪ .‬بعد هم می دهيم امان نامه ی‬

‫آقايان را توی شهر جار بزنند و منصب جديد خانلرخان را به گوش هه می رسانيم ‪ .‬از حضرت‬

‫امام جعه هم انتظار داري ناز مغرب امروز را به امام جعه ی جديد اقتدا کنند تا خيال‬

‫مردم راحت بشود ‪ .‬بعد هم دستور بدهيد موذن ها ‪ ،‬کما فی السابق کارشان را بکنند ‪ .‬ايان‬

‫‪ .‬مردم را يک روزه و به ضرب دگنگ نی شود عوض کرد‬

‫و به اين حرف ملس تام شد ‪ .‬قلندرها هان شب بساط شان را از توی تکيه ها جع کردند و‬

‫بردند به ارگ حکومتی و تکيه ها را گذاشتند برای رتق و فتق امور مردم ‪ .‬در يکی ديوان‬

‫‪ ،‬دومی برای رسيدگی به حساب آزوقه ‪ ،‬سومی برای مستوفی و چهارمی‬ ‫شرع و قضا به پا شد‬

‫برای تويل و تول هونگ ها و هي جور‪...‬و از فردای آن روز شهر ساکت و آرام شد و مردم‬

‫رفتند دنبال کار و کاسبی هر روزه شان ‪ .‬نرخ نان و گوشت منی يک شاهی ارزان شد ؛ عوارض و‬
‫عشريه و ديگر حق البوق های حکومتی را لغو کردند و قلندرهای دفت و دستک به بغل ‪ ،‬راه‬

‫افتادند به تقوي اموال هه ی آن هايی که در وقايع روز پيش ‪ ،‬دکان و زندگی شان سوخته بود‬

‫‪ ،‬يا چپو شده بود ‪ .‬و گاری های قلندرها سر هر کوچه و گذر ايستاد پر از هونگ های سنگی ‪،‬‬

‫و قلندرها در يکی يکی خانه ها را می زدند و هونگ برنی ها را جع می کردند و به جايش‬

‫هونگ سنگی می دادند ‪ .‬از آن طرف هفت تا از توپ های قلندرساز را سوار کرده بودند و روی‬

‫عراده های سنگي ‪ ،‬که هرکدام را دو تا قاطر گوش دم بريده ی قباق مدام توی شهر می گرداند‬

‫؛ و مردم توپ نديده برای تاشای آن ها از سر و کول هم بال می رفتند ‪ .‬و روی هر کدام از‬

‫توپ ها يک جارچی بلند قامت و خوش صدا ايستاده بود و مردم را تشويق می کرد به عوض کردن‬

‫هونگ ها و گاهی هم شعری می خواند در مسنات توپی که زير پايش بود و گلوله اش چني و چنان‬

‫‪ .‬از تي شهاب پيشی می گرفت و ضربه اش چني و چنان هول در دل کافر می انگيخت‬

‫اما از آن طرف بشنويد از اهالی شهر ‪ ،‬که بيش ترشان نی دانستند ته و توی اوضاع از چه‬

‫قرار است ‪ .‬ولی هي قدر که فهميده بودند قبله ی عال سايه اش را برداشته و رفته ‪ ،‬و هي‬

‫قدر که نان و گوشت شان ارزان شده بود و دم به دم هم ‪ ،‬تنه شان به تنه ی قراول و گشتی‬

‫حکومت نی خورد و مهم تر از هه ‪ ،‬هي قدر که می ديدند از آدم کشی و خون تو شيشه کردن و‬

‫بچاب بچاب قلندرها خبی نيست ؛ خوش و خوشحال بودند و بادل راحت می دويدند به تاشای توپ‬

‫های قلندرساز ؛ و مثل اين که يک چيزی را از روی گرده شان برداشته باشند ‪ ،‬راحت تر نفس‬

‫می کشيدند ‪ ،‬و آزادتر شوخی می کردند و مفصل تر از پيش در معامله شان چانه می زدند ‪.‬‬

‫اما هه ی اين ها به جای خود ‪ ،‬يک ناراحتی کوچک هم داشتند ‪ .‬و آن اين بود که چرا بايد‬

‫مبور باشند هونگ برنی هاشان را که تا به حال يک گوشه ی مطبخ افتاده بود ‪ ،‬بدهند و هونگ‬

‫های سنگی زمت قلندر ساز را جايش بگذارند آن هم هونگ هايی را که اغلب پدر در پدر ارث‬

‫برده بودند ‪ ،‬و حال که جايش خالی مانده بود ‪ ،‬می فهميدند چه خاطراتی از آن داشته اند و‬

‫چه بدجوری به زنگ صدايش خالی مانده بود ‪ ،‬می فهميدند چه خاطراتی از آن داشته اند و چه‬

‫بدجوری به زنگ صدايش عادت کرده بوده اند ‪ .‬اين بود که فردای سرکار آمدن قلندرها ‪ ،‬کم‬

‫کم تو شهر هو پيچيد که خانه را از هونگ برنی خالی کردن شگون ندارد ‪ .‬چرا که هر هونگی‬

‫برکت را با خودش از خانه می برد ‪ .‬حتی کار به جايی کشيد که بعضی از خانه ها ‪ ،‬راضی به‬

‫عوض کردن هونگ هاشان نشدند و قلندرها را راه ندادند ‪ .‬و قلندرها با اين که هه شان‬

‫دستور مدارا ف و خوش رفتاری با مردم را داشتند ‪ ،‬مبور شدند چندين بار به زور در خانه‬

‫ها را بشکنند و بروند تو و هونگ های برنی را با اخم و تم و بد و بی راه توقيف کنند و‬

‫سر و صدا راه بيندازند ‪ .‬و اين سر و صدا آن قدر تکرار شد و شد و شد تا نزديک های ظهر‬

‫هان روز ‪ ،‬سه نفر از اهل مله ی ساغری دوزها راه افتادند و رفتند سراغ ميزااسدال که هان‬

‫دم در مسجد جامع شهر پشت بساط هيشگی اش نشسته بود و يک منقل آتش بغل دستش گذاشته بود و‬

‫داشت يک جنگ شعر می نوشت ‪ .‬از آن سه نفر ‪ ،‬يکيش زن بود و دوتای ديگر مردهای ميانه‬

‫سال ‪ ،‬با ريش جو گندمی ‪ .‬هر سه نفر سلم کردند و کنار بساط ميزا نشستند و يکی از دو نفر‬
‫‪ :‬مرد اين طور شروع کرد‬

‫ميزا ! می خواستيم ببينيم عريضه ی شکايت را حال به که بايد نوشت ؟ ميزا جنگ شعر را ‪-‬‬

‫بست و گذاشت کنار و در دوات های رنگ و وارنگش که کنار آتش منقل چيده بود ‪ ،‬پوشاند و‬

‫‪ :‬گفت‬

‫‪ .‬وال درست نی دان ‪ .‬تا حال داروغه بود و کلنت و دوستاق خانه ‪-‬‬

‫مرا بگو که خيال می کردم ديگر دکان عريضه نويسی تته شده ! به نظرم حال بايد برای شخص‬

‫‪ .‬واحد عريضه نوشت‬

‫زنی که به شکايت آمده بود و از زير سربندش يک دسته موی سياه تو پيشانيش افتاده بود ‪،‬‬

‫‪ :‬پيف پيفی کرد و گفت‬

‫واه ! واه ! چه اسم ها ! مگر آدم کتاب حساب است ؟ انگار اسم قحط بود ‪ .‬مردها خنديدند ‪-‬‬

‫‪ :‬و ميزا اسدال پرسيد‬

‫حال موضوع شکايت چيست ؟‪-‬‬

‫‪ :‬که باز هان زن به هان زن به حرف آمد و گفت‬

‫هيچ چی ‪ .‬پدرسوخته ها هم امروز صبح آمده اند هونگ مرا به زور برداشته اند وبرده اند ‪-‬‬

‫‪ .‬هونگ برنی نازنينم را که يک تکه جواهر بود ‪ .‬اگر شوهرم زنده بود ‪ ،‬حالی شان می کرد‬

‫دنيا دست کيست ‪ .‬خرد می کرد قلم پايی را که بواهد به زور بيايد تو‪ .‬اما حيف که من لچک‬

‫‪ .‬به سر ‪ ،‬حريف سه تا قلندر لندهور نبودم و ساکت شد‬

‫‪ :‬ميزا پرسيد‬

‫حال پولش را داده اند يا نه ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬زن گفت‬

‫مرده شو! سرشان را بورد ‪ .‬اين هونگ نازنيت تنها يادگار مادرم بود ‪ .‬مادربزرگم به دست ‪-‬‬

‫خودش گذاشته بود تو طبق جهازی مادرم و او هم گذاشته بودش برای من ‪ .‬من يک چيزی می‬

‫گوي ‪ ،‬شا يک چيزی می شنويد ‪ .‬می خواهم برداری برای شان بنويسی مگر مردم صاحب اختيار‬

‫مال شان نيستند ؟ پدرسوخته ها ‪ ،‬دست شان به خر نی رسد پالن را می کوبند ! می خواهم يک‬

‫‪ .‬عريضه بنويسی که از پدرشان هم نشنيده باشند‬

‫‪ :‬بعد مرد دومی به حرف آمد ‪ ،‬که تا کنون ساکت مانده بود و گفت‬

‫می دانی ميزا ‪ ،‬ما هر سه تا يک شکايت داري ‪ .‬سرهي قضيه ی هونگ ‪ .‬شايد به نظر کوچک ‪-‬‬

‫بيايد ‪ .‬اما ظلم هيشه از چيزهای کوچک شروع می شود ‪ .‬هونگ من ارث و مياث بابايی نبود ‪.‬‬

‫بش هم دل نبسته بودم ‪ .‬آن قدرها هم ارزش نداشت‪ .‬اما می دانی ميزا ‪ ،‬راستش من خوش ندارم‬

‫ديگر ‪ .‬آبله ؟ آخر می دانی ميزا ‪ ،‬اين گلوله ی گرمی که می گويند از توی توپ درمی آيد ‪،‬‬

‫خوردنی نيست ‪ .‬هان ؟ می گويند آدم می کشد ‪ .‬درست ؟ آخر ميزا من هيچ وقت آزارم به کسی‬

‫نرسيده ‪ .‬درست است که قبله ی عال با حکومتش خيلی ظلم ها کردند ؛ درست است که قلندرها‬

‫خيلی وعده و وعيد می دهند ؛ اما من تو اين دعوا چه کاره ام ؟ و می دانی ميزا ‪ ،‬اين‬
‫‪ .‬قضيه ی هونگ علمت خوشی نيست ‪ .‬اول ظلم است ‪ .‬اول ظلم ‪ ،‬آن هم از گوشه ی مطبخ‬

‫‪ :‬ميزا اسدال حرف ها را که شنيد ‪ ،‬گفت‬

‫چه طور است برای هر سه تايی تان يک عريضه بنويسم ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬مردی که اول سر حرف را باز کرده بود ‪ ،‬گفت‬

‫نه ميزا ‪ .‬قبول دارم که موضوع شکايت ما هر سه نفر يکی است ‪ ،‬اما هونگ خانه ی من وقفی ‪-‬‬

‫بود ‪ .‬يک گوساله را درسته می شد توش کوبيد ‪ .‬دورش يک کتيبه بود به پنای کف دست ‪ .‬تاريخ‬

‫داشت ‪ .‬مال چهارصد سال پيش بود ‪ .‬سه نفری چه جانی کندند تا به زور از زمي بلندش‬

‫کردند ! گوشه ی حياط نيم ذرع تو زمي فرو رفته بود ‪ .‬اين ها که دين و مذهب ندارند ؛ اما‬

‫تو بگو ‪ ،‬خدا را خوش می آيد مال وقف را اين جوری ببند و پولش را هم ندهند ؟‬

‫‪ :‬ميزا لبخندی زد و گفت‬

‫شايد بگويی فضولی به من نيامده ‪ .‬اما من بايد بدان چه می نويسم ‪.‬بگو ببينم مال وقف ‪-‬‬

‫تو خانه ی سرکار چه می کرد ؟‬

‫‪ :‬هان مرد در جواب گفت‬

‫ده ‪ ،‬بديش هي بود که اولد ذکور بود ! وگرنه تا حال صدبار آبش کرده بودي ‪ .‬جد بزرگ ‪-‬‬

‫مان وقفش کرده بود برای حسينيه پنج نسل تو هي هونگ خيات و مبات کرده بودي ‪ .‬بعد پدرها‬

‫که مردند هيچ چی ‪ ،‬حسينيه هم خراب شد و افتاد تو ارگ ‪ .‬نی دان يادت هست يا نه ؛ ده سال‬

‫پيش طويله ی ارگ را بزرگ کردند ‪ .‬از هان سربند حسينيه ی خانوادگی ما کلنگی شد ‪ .‬و دريغ‬

‫از يک پاپاسی ! آن وقت از هه ی آن دم ودستگاه هي يک هونگ ماند ‪ .‬مثل در مسجد ‪ ،‬هيچ‬

‫کاريش نی شد ‪ .‬کرد ‪ .‬گذاشته بوديش گوشه ی حياط و سالی يک بار ‪ ،‬شب شام غريبان صدايش را‬

‫درمی آوردي ‪ .‬يک نشست يک ری گوشت توش می کوبيدي و کوفته ريزه می کردي و می گذاشتيم لی‬

‫پلو و می دادي به خلق ال ‪ .‬حال آمده اند برش داشته اند برده اند ‪ .‬با هي يک هونگ ‪ ،‬دو‬

‫توپ می شود ريت ‪ .‬آن وقت درآمده اند می گويند چند ؟ می گوي مگر می شود برای مال وقف‬

‫قيمت معي کرد ؟ آن وقت سه تا هونگ سنگی جاش گذاشته اند ‪ ،‬هرکدام اندازه ی يک کف دست ‪،‬‬

‫‪ .‬و رفته اند‬

‫‪ :‬شکايت شاکی ها که تام شد ‪ ،‬ميزا اسدال گفت‬

‫با اين هه می شود يک عريضه نوشت ‪ .‬بت هم هست که اين طور باشد ‪ .‬شکايت ‪ ،‬دسته جعی که ‪-‬‬

‫‪ .‬شد به هر گوش کری می رسد ‪ .‬بعد هم شايد اين هونگ وقفی و پناه هونگ های ديگر بشود‬

‫‪ :‬و شروع کرد به نوشت عريضه ‪ .‬و به سطر دوم نرسيده بود که زن شاکی درآمد گفت‬

‫‪ .‬راستی ميزا يادت نرود ‪ .‬نشانی هونگ نازني من اين بود که لبش کنگره داشت ‪-‬‬

‫ميزا عريضه را تام کرد و داشت برای شاکی ها می خواند که حسن آقا ‪ ،‬پسر حاجی مرضا از‬

‫پيش دو نفر قلندر تفنگ به دوش از پس ‪ ،‬سر رسيدند ‪ .‬سلم و احوال پرسی ‪ ،‬قلندرها رفتند‬

‫‪ .‬توی مسجد و حسن آقا نشست‬

‫‪ :‬ميزا گفت‬
‫خوب وقتی رسيدی حسن آقا ‪ .‬تو هم گوش کن شايد دو کلمه ای به عنوان سفارش پای اين ‪-‬‬

‫عريضه بنويسی و کار بندگان خدا راه بيفتد ‪ .‬و عريضه را از سر تا ته به صدای بلند خواند‬

‫‪ .‬زن شاکی هم چنان که گوش می داد ‪ ،‬هی می گفت «جانی ! بنازم به اين دست خط ‪ ».‬و آن دو‬

‫مرد شاکی مرتب به ريش شان دست می کشيدند و سرتکان می دادند ؛ و حسن آقا به فکر فرو‬

‫رفته بود ‪ .‬خواندن عريضه که تام شد ‪ ،‬ميزا آن را دست به دست حسن آقا که به رسم قلندران‬

‫زيرش نوشت «استعي بی و اما السئوول ‪ :‬عتت واحد را در گرو سه هاون نادن ‪ :‬حی علی‬

‫خيالعمل حسن ‪ ».‬و داد به دست يکی از مردهای شاکی و بعد يکی از قلندرها رااز توی حياط‬

‫مسجد صدا کرد و دستور داد هراه شاکی ها برود و ببيند هونگ شان را کدام دسته از قلندرها‬

‫ضبط کرده اند و هونگ ها که پيدا شد ‪ ،‬برساند در خانه ی صاحبانش و رسيدش را بگيد ‪ .‬و‬

‫بيارود برای ميزا ‪ .‬بعد شاکی ها بلند شدند و تا زنک از گوشه ی چارقدش پول دربياورد ؛‬

‫يکی از مردها دست کرد و مزد عريضه را روی ميز کوچک ميزااسدال گذاشت و خدحافظی کردند و‬

‫‪ .‬هراه قلندر تفنگ به دوش رفتند‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬ميزااسدال و حسن آقا که تنها شدند از نو خوش و بشی کردند و بعد‬

‫‪ :‬حسن آقا درآمد که‬

‫خستگی راه از تنت در رفت ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫راه خستگی نداشت ‪ .‬اما دست چپم آزارم می دهد ‪ .‬به نظرم قراول ها بدجوری بسته بودندش ‪-‬‬
‫‪.‬‬
‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫اگر تا شهر به هان حال می آورندت چه می کردی؟ حال پاشو يک توک پا بروي سراغ هکارت ‪- .‬‬

‫‪ .‬من با هردوتان حرف دارم ‪ .‬اين جا هم سرد است و هم نی شود جلو روی مردم حرف زد‬

‫و هر دو برخاستند ‪.‬ميزا اسدال پوست تت را کشيد روی بساط و به بقال رو به رو سفارش کرد‬

‫و گفت کجا می رود ؛ و با حسن آقا انداختند توی مسجد ‪ .‬نزديک ظهر بود ؛ اما از غلغله ی‬

‫هر روزه ی مردم در اطراف حوض خبی نبود و لوله هنگ دار باشی که سر جای هيشگی اش بی کار‬

‫‪ .‬نشسته بود سرش را انداخت پايي تا ميزا را نبيند‬

‫ميزا عبدالزکی گوشه ی حجره تنها بود و روی منقل آتش ‪ ،‬قوز کرده بود ‪ .‬سلم کردند و‬

‫نشستند و حال و احوالی پرسيدند و يادی از اتفاقات ده کردند و بعد ميزاعبدالزکی از‬

‫کسادی بازار شکايت کرد و بعد مثل اين که يک مرتبه به صرافت افتاده باشد ‪ ،‬رو کرد به‬

‫‪ :‬ميزا اسدال که‬

‫جان ‪ ،‬تو چرا زودتر مرا به اين فکر نينداختی ؟ هان ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزااسدال پرسيد‬

‫به کدام فکر آقا سيد ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬

‫‪:‬جان حاشيه ی قاليچه تام شد ‪ ...‬و رو به حسن آقا افزود ‪-‬‬


‫جان ‪ ،‬اين ميزا خيلی می داند ‪ .‬دست و پای عيال ما را تو چنان پوست گردويی گذاشته که ‪-‬‬

‫ديگر حوصله ی سرخاراندن ندارد جان ‪ .‬و بعد ماجرا را برای حسن آقا تعريف کرد و هر سه‬

‫‪ :‬خنديدند و بعد حسن آقا گفت‬

‫بی مقدمه بگوي ‪ .‬ما به وجود شا دو نفر احتياج داري ‪ .‬تراب کوی حق ‪ ،‬رسا از شا دعوت ‪-‬‬

‫مبارک فرمودند «پس می شود اميدوار بود که ما را دست تنها‬ ‫کرده ‪ .‬ديروز عصر به لفظ‬

‫»‪ .‬نگذارند‬

‫‪ :‬ميزا اسدال ساکت ماند و ميزاعبدالزکی خوشحال و خندان پرسيد‬

‫جان ‪ ،‬چه کاری از دست ما برمی آيد ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫ثبت و ضبط اين هه سلح و آزوقه يک ايل منشی می خواهد ‪ .‬اهل ديوان که يا با اردو رفته ‪-‬‬

‫اند يا هرکدام يک سوراخ گي آورده اند و قاي شده اند ‪ .‬من پيش خودم گفتم اين کار ‪ ،‬کار‬

‫ميزا عبدالزکی است که بيايد عده ای را به کمک بگيد و دفت دستک ها را مرتب کند ‪ .‬بعد هم‬

‫کار ديوان قضا هست که از خود ما برنی آيد ‪ .‬کار کسی است که مورد اعتماد اهالی باشد ‪.‬‬

‫‪ .‬گفتم شايد ميزا اسدال قبول کند‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی خاکست را از روی آتش منقل کنار زد و پابه پا شد و گفت‬

‫‪.‬من حرفی ندارم ‪ ،‬جان ‪ .‬اما بگذار ببينم ميزااسدال چه می گويد ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫‪ .‬اين جور کارها از سر من زياد است ‪ .‬مرا خلق کرده اند برای ميزا بنويسی در مسجد ‪-‬‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫‪ .‬تعارف را کنار بگذار کنار ‪ .‬اين روزها جای از کار در رفت نيست ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی دنبال کرد که‬

‫جان ‪ ،‬چرا شکسته نفسی می کنی ؟ قبايی است به قامت تو دوخته ‪ .‬چه کسی صال تر از تو می ‪-‬‬

‫شود پيدا کرد ‪ ،‬جان ؟‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫من نه شکسته نفسی می کنی ‪ ،‬نه آدم از زير کار دورويی هستم ‪ .‬اما شا هردوتان می دانيد ‪-‬‬

‫که من از آن هايی نيستم که هرکاری پيش دست شان آمد ‪ ،‬می کنند ‪ .‬برای من مبنای هر عملی‬

‫ايان است ‪ .‬اصول است ‪ .‬اول اعتقاد ‪ ،‬بعد عمل ‪ .‬قصد قربت را که لبد شنيده ايد ؟ اگر‬

‫ديگران فقط آداب مذهبی را با قصد قربت به جا می آورند من در هرکاری بايد قصدم قربت‬

‫باشد ‪ .‬در حالی که من اصل نی دان شاها چه به سر داريد ‪ .‬البته تکفيتان نی کنم ‪ ،‬اما‬

‫بتان مومن هم نيستم ‪ .‬در چني وضعی از دست من چه کاری ساخته است؟‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫‪ .‬تو چه طور نی دانی ما چه به سر داري ؟ ما زير پای حکومت را روفته اي ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬


‫شا نروفته ايد ‪ .‬جان ‪ .‬قبله ی عال تشريف برده اند قشلق ‪ .‬شا هم ميدان را خالی ديده ‪-‬‬

‫‪ .‬ايد و حال داريد می تازيد ‪ .‬ما که بيل نيستيم ‪ ،‬جان‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫‪ .‬حتی مردم می گويند حکومت برای شا تله گذاشته ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬

‫جان ‪ ،‬پس نکند می ترسی ؟ هان ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫آقا سيد ! من سرجای خودم نشسته ام ‪ .‬لزم هم ندارم سرم را هی به در و ديوار بکوب و هر ‪-‬‬

‫‪ .‬روز يک کلک تازه بزن‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬

‫جان ‪ ،‬چه احتياجی به نيش و کنايه هست ؟ درست است که من اهل ماجرا هستم ‪ ،‬اما برای ‪-‬‬

‫‪ .‬چنان ماجرايی که در ده گذشت ‪ ،‬گمان می کنم سر تو بيش تر از من درد می کند‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫ببي ميزا اسدال ‪ ،‬درست است که حکومت برای ما تله گذاشته ؛ ولی ما اين تله را بدل می ‪-‬‬

‫کنيم به پناهگاه ؛ برای هه ی آدم هايی که با ظلم درافتاده اند ‪ .‬و وقتی هه ی مظلوم ها‬

‫را جع کردی ‪ ،‬به راحتی می شود بيخ ظلم را کند ‪ .‬ببينم ‪ ،‬نکند از اين قضيه ی هونگ دل‬

‫چرکي شده ای ‪ ،‬هان ؟ گذشت آن زمانی که صدای هونگ مقدس بود ‪ .‬حال سرنوشت عال قدس به‬

‫صدای توپ بسته است ‪ .‬و تازه تو می دانی که امر ما حق است ‪ .‬ما از اين کشتار شيعه و سنی‬

‫‪ .‬به جان آمده اي ‪ .‬ما به خدمت مردم کمر بسته اي‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫‪ .‬حکومت هم از اين حرفهای دهن پرکن می زد ‪-‬‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫ولی تو می دانی که ما لقلقه ی زبان نداري ‪ .‬هنوز کفن بابای من خشک نشده ‪ .‬ما به جان ‪-‬‬

‫‪ .‬می زنيم ‪ .‬سرمان گذاشته اي ‪ .‬حتم داري که برد با ماست‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬

‫جان هم امروز صبح خانلر خان مقرب ديوان فرستاده بود سراغ من که مسوده ی هه ی اشعار ‪-‬‬

‫‪ .‬را بدهم ببند ‪ .‬پيداست جان ‪ ،‬که هوا پس است‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫من در هي يکی ترديد دارم ‪ .‬گيم که شا يک شهر را نات بدهيد ‪ .‬يا دوتای ديگر را ‪ .‬ولی ‪-‬‬

‫می دانيد که چرخ اصلی دارد می گردد ‪ .‬حکومت با هه ی خدم و حشم و قورخانه اش حی و حاضر‬

‫است ‪ .‬آن وقت شا خيال کرده ايد که آب را از آسياب انداخته ايد با اين خانه خانی که ما‬

‫‪ .‬گرفتار شيم ‪ .‬اول بايد پروانه ی اصلی زير آب را از کار انداخت‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬


‫‪ .‬پس در اصل مطلب حرف نداری ‪ .‬در امکان موفقيت ما حرف داری ‪ .‬ناچار حق داری بتسی ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫آخر وقتی تو مرا به کاری دعوت می کنی که کم و کيفش براي روشن نيست ‪ ،‬می خواهی ‪-‬‬

‫دورانديشی هم نکنم ؟ فرض کنيم که من ترسو ؛ اما چه غرض از کاری که موفقيتش مشکوک است ؟‬

‫ايان شا را ندارم و تو‬ ‫جز يک خونريزی تازه ؟ از هه ی اين ها گذشته ‪ ،‬گفتم که من مبنای‬

‫‪ .‬بت از من می دانی که فقط در راه يک ايان می شود چشم بسته قدم گذاشت‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬

‫جان ‪ ،‬اصل اين هه دور انديشی برای چه ؟ مگر از عمر ما هه اش چه قدر باقی مانده ؟ جان ‪-‬‬

‫‪ ،‬من هرچه فکر می کنم که اين باقی مانده ی عمر را بايد تو هي حجره سر کنم با اين مشتی‬

‫ها و اين خرت و خورت ها که هه شان بوی مرده شور خانه می دهند ‪ ،‬دل به هم می خورد ‪ .‬آخر‬

‫‪ ...‬حرکتی ‪ ،‬جان ؛ تکانی ‪ ،‬تغييی ‪ ،‬تنوعی‬

‫بقيه ی کلم ميزاعبدالزکی در هياهوی پنج شش نفر زن و مرد گم شد که مردی پف کرده را به‬

‫دوش می کشيدند و می خواستند هه با هم از در حجره ی ميزا عبدالزکی بيايند تو ‪ .‬زنی مرتب‬

‫‪ :‬می گفت‬

‫‪ ! ...‬آی آقاجان ‪ ،‬امان ! به دادم برس ‪ .‬شوهرم از دست رفت ‪ .‬آی آقاجان امان ‪-‬‬

‫‪ :‬مردی می گفت‬

‫‪...‬هی گفتم امشب که می خوابيد ورد شجا شجا ‪-‬‬

‫‪ :‬ديگری گفت‬

‫‪ .‬يواش بابا ‪ ،‬پاش را شکستی ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی که ديد الن در حجره را از پاشنه درمی آورند بلند شد و رفت جلو ‪ ،‬پرسيد‬

‫چه خب است جان ؟ چه شده ؟مگر زخم ششي خورده ؟‬

‫‪ :‬يکی از زن ها گفت‬

‫‪ :‬مار آقاجان ! مار ! جای نيشش بدتر از زخم ششي دهن وا کرده ‪ .‬ميزا عبدالزکی پرسيد ‪-‬‬

‫جان ! صبح تا حال کجا بوديد ؟‪-‬‬

‫‪ :‬هان زن گفت‬

‫ای آقا ! دستم به دامانت ‪ .‬از آن سر شهر تا اين جا آمده اي ‪ .‬هه ی دعانويس ها بساط ‪-‬‬

‫‪ .‬را ورچيده اند و رفته اند قلندر شده اند‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬

‫آخر جان حال کار مرا خراب کرديد ‪ .‬به هزار زحت ‪ ،‬تازه روح بابای اين بندگان خدا را ‪-‬‬

‫حاضر کرده بودم ‪ .‬حال دوباره از کجا گيش بياورم ‪ ،‬جان ؟‬

‫‪ :‬يکی از مردها گفت‬

‫به ! برادر من دارد از دستم می رود ‪ ،‬تو غم روح بابای ديگران را می خوری ؟ آخر‪-‬‬

‫دوايی ‪ ،‬وردی ‪ ،‬تعويذی ‪ ،‬پس اين دکان را برای چه وا کرده ای ؟‬


‫که ميزا اسدال برخاست و تکه کاغذی را که چيزی رويش نوشته بود ‪ ،‬به ست آن ها دراز کرد و‬

‫‪ :‬گفت‬

‫عصبانی نشو برادر ‪ .‬اين آقا حواسش جع نيست ‪ .‬حضور روح ‪ ،‬گيجش کرده ‪ .‬اين سفارش را ‪-‬‬

‫‪ .‬بگي و مريضت را بب پيش حکيم باشی مل ‪ .‬تا مکمه اش راهی نيست ‪ .‬خان دايی من است‬

‫و از حجره رفت بيون و نشانی مکمه ی خان دايی را به آن ها داد و روانه شان کرد و برگشت‬

‫‪ . :‬وقتی از نو تنها ماندند ‪ ،‬حسن آقا پا به پا شد و گفت‬

‫ميزا ! من می فهمم که تو اهل اصولی ‪ .‬اما آخر اين اصول برای که وضع شده ؟ جز برای ‪-‬‬

‫آدمی زاد ؟ درست ؟ بنای کار تو هم برايان اصول ‪ .‬اين هم درست ‪ .‬اما آن ايانی که کشتار‬

‫آدمی زاد را روا بداند ‪ ،‬حق نيست ‪ .‬باطل است ‪ .‬حال می فهمی که ما چه به سر داري ؟ حفظ‬

‫نفوس مردم ‪ .‬حتی به قيمت از دست دادن ايان و اصول ‪ .‬و تو بت از من می دانی که در روز‬

‫اول مبنای هر ايانی هي بوده ‪ .‬منتها زمانه که برگشت ‪ ،‬ايان و اصول هم برمی گردد‪ .‬تغيي‬

‫‪ .‬می کند‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫اگر اصول واقعا اصول باشد ‪ ،‬نبايد با گردش زمانه بگردد ‪ .‬اصل يعنی آن چه هيشه اصالت ‪-‬‬

‫دارد ‪ .‬البته من هم به اين کشتاری که شا باهاش می جنگيد ‪ ،‬نظر نی دهم ‪ .‬اما با هان‬

‫‪ .‬معتقدات قديی خودم بلدم اصول را حفظ کنم‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی پرسيد‬

‫نی فهمم جان ‪ ،‬پس اختلف شا در چيست ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫دراين که هر مذهب و مسلک تازه ای دعواهای حيدر نعمتی را کيش می دهد و بانه ی تازه ای ‪-‬‬

‫می شود برای تکفي ‪ .‬بعد هم خون ريزی و تصفيه ی حساب خلق ال و اين نقض اصولی است که هر‬

‫‪ .‬دو بش معتقدي ‪ .‬ديگر گذشت آن زمانی که مذاهب عامل اصلی تول بودند‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫پس می گويی در مقابل چني مظالی بايد دست روی دست گذاشت و نشست به تاشا ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫من نی دان چه کار بايد کرد ‪ .‬نه رهب قومم ‪ ،‬نه مدعی امامت ‪ ،‬و نه مذهب تازه ای آورده ‪-‬‬

‫ام ‪ .‬اما اين را می دان که از دست من يکی کاری ساخته نيست و شا هم بی خود سنگ به شکم‬

‫‪ .‬می زنيد ‪ .‬شا داريد زمينه ی يک خون ريزی تازه را می گذاريد‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫تا وقتی تو خيال می کنی کاری از دستت ساخته نيست ‪ ،‬البته ما هم بی خود سنگ به شکم می ‪-‬‬

‫‪ .‬زنيم‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬

‫آخر جان ‪ ،‬من و تو که تنها نيستيم ‪ .‬مگر يادت رفته هان مقاومت جزيی ما در ده ‪ ،‬چه ‪-‬‬
‫سرمشقی شد ؟‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫می دان ‪ .‬اين را هم می دان که اگر قرار باشد ميان اين حضرات و حکومت يکی را انتخاب ‪-‬‬

‫کرد ‪ ،‬من اين حضرات را انتخاب می کنم و تازه نه به علت مذهب تازه شان ‪ .‬بلکه به علت‬

‫رشادت شان ‪ .‬اما کار يک ملکت که کار يک ده نيست ‪ .‬و اگر ما در ده موفق شدي از کجا‬

‫‪ .‬معلوم که در يک ملکت موفق بشوي‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫اين ديگر بسته است به کمکی که تو و امثال تو بکنند ‪.‬اگر در ده کمک شا دو نفر کافی ‪-‬‬

‫بود ؛ در يک شهر دويست نفر يا دو هزار نفر امثال شا لزم است ‪ .‬و اصل خيالت را راحت کنم‬

‫ميزا ! برای من ‪ ،‬گرچه من کدام سگی است ؟ برای ما ‪ ،‬مهم اين نيست که ببي يا نه ‪ .‬چون‬

‫حق ‪ ،‬عاقبت می برد ‪ .‬از زردشت بگي و بيا تا امروز ‪ ،‬هه ی اوليا به اين اميد زندگی کرده‬

‫اند و با اين اميد مرده اند ‪ .‬از حساب هزاره ها حتما خب داری ؟ سر هر هزاره ای حق ‪ ،‬يک‬

‫بار ديگر ظاهر می شود ‪ .‬و تا ساعت ظهور ولی جديد نزديک بشود ‪ ،‬مهم برای ما اين است که‬

‫هسته ی مقاومت را زنده نگه داري ‪ .‬هسته ی نابت بشری را ‪ .‬در من ‪ ،‬در تو ‪ ،‬در اين‬

‫مارگزيده ‪ ،‬در زن ميزا عبدالزکی ‪ ،‬می دانی ميزا ‪ ،‬فقط مردم بازارند که بايد در فکر‬

‫‪ .‬عاقبت کار باشند و در فکر استفاده ای که بايد برد ‪ .‬من و تو که اهل بازار نيستيم‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬

‫جان ‪ ،‬من مثل شاها نی توان وارد معقولت بشوم ‪ .‬اما هي قدر می دان که قبله ی عال يا ‪-‬‬

‫هه ی خدم و حشم بی خودی فرار نکرده ‪ ،‬جان ‪ .‬حتما يک اتفاق افتاده ‪ ،‬يک ترسی پيش آمده‬

‫جان که خانلرخان فرستاده دنبال مسوده ی اشعارش که مبادا دست کسی ‪ .‬بيفتد ‪ .‬اين جور‬

‫اتفاقات را باباهای ما نديده اند ‪ .‬جان ‪ .‬هر پنج شش نسل يک بار آن هم به زور ‪ ،‬اگر چني‬

‫پيش آمدهايی بکند ‪ .‬جان ‪ ،‬راستش من اين روزها برای خودم خيلی اهيت قايلم ‪ .‬به خصوص‬

‫برای چشمم که شاهد جاخالی کردن يک دربار بوده با هه ی بيا و بروش ‪ .‬جان ‪ ،‬کدام يکی از‬

‫باباهای ما چني اتفاقی را ديده اند ؟‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫احساساتی نشو آقا سيد ! گيم که اين حضرات بردند و به حکومت هم رسيدند ‪ ،‬تازه به نظر ‪-‬‬

‫من هيچ اتفاق جدی نيفتاده ‪ .‬رقيبی رفته و رقيب ديگر جايش نشسته ‪ .‬می دانيد ‪ ،‬من در اصل‬

‫با هر حکومتی مالفم ‪ .‬چون لزمه ی هر حکومتی ‪ ،‬شدت عمل است و بعد قساوت و بعد مصادره و‬

‫جلد و حبس و تبعيد ‪ .‬دوهزار سال است که بشر به انتظار حکومت حکما خيال بافته ‪ .‬غافل از‬

‫اين که حکيم نی تواند حکومت بکند ‪ ،‬سهل است ‪ ،‬حتی نی تواند به سادگی حکم و قضاوت بکند‬

‫‪ .‬حکومت از روز ازل کار آدم های بی کله بوده ‪ .‬کار اراذل بوده که دور علم يک ماجراجو‬

‫جع شده اند و سينه زده اند تا لفت و ليس کنند ‪ .‬کار آدم هايی که می توانند وجدان و تيل‬

‫‪ ،‬السن بالسن ‪،‬‬ ‫را بگذارند لی دفت شعر ‪ ،‬و به ملک غرايز حيوانی حکم کنند ‪ ،‬قصاص کنند‬
‫تلفی ‪ ،‬کيفر ‪ ،‬خون ريزی و حکومت ‪ .‬در حالی که کار اصلی دنيا در غياب حکومت ها می گذرد‬

‫‪ .‬در حضور حکومت ‪ ،‬کار دنيا معوق می ماند ‪ .‬هر مشکلی از مشکلت بشری ‪ ،‬اگر به کدخدا‬

‫‪ .‬منشی حل نشد و به پادرميانی حکومت کشيد ‪ ،‬زمينه ی کينه می شود برای نسل های بعدی‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬

‫جان ‪ ،‬هيچ می دانی که داری با منطق آدم های وامانده حرف می زنی ؟ با منطق آدم هايی ‪-‬‬

‫که هيچ وقت راه به حکومت نداشته اند ؟‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫پس می خواستی با منطق آنايی حرف بزن که به حکومت راه داشته اند ؟ تاريخ پر از منطق ‪-‬‬

‫آن هاست ‪ .‬مقوله ی اول در کشتار ‪ ،‬مقوله ی دوم در کشتار و مقوله ی آخر هم در کشتار ‪.‬‬

‫ديده اي که با آن صفحات زرنگارشان چه گندی به عال بشريت زده اند ! من اين منطق را قبول‬

‫‪ .‬ندارم‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬

‫معلوم است ‪ ،‬جان ‪ .‬هي است که حرف هايت بوی ناگرفته ‪ .‬جان ‪ ،‬اصل حرف هايت بوی وازدگی ‪-‬‬

‫‪ .‬می دهد‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫بت از اين است که بوی دنيازدگی بدهد و بوی خون ‪ .‬و اصل آن چه را تو واماندگی می دانی ‪-‬‬

‫‪ ، .‬من نابت می دان‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬

‫هان نابتی که هه ی پيزن های وامانده دارند ؟ خوب البته جان ‪ ،‬وقتی از جايت تکان نوری ‪-‬‬

‫‪ ، .‬کم ترين نتيجه اش اين است که نيب می مانی ‪ .‬عي پيزن ها‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫نه آقا سيد ‪ ،‬نابت واماندگی از دو مقوله ی متلف است‪ .‬آدم وامانده قدرت عمل ندارد ‪- .‬‬

‫‪ .‬اما نيب کسی است که قدرت عمل داشته باشد و کف نفس کند‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫خوب چه ربطی به کار ما دارد ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫اين جوری ربط دارد که اين آقا سيد خيال کرده برای شرکت در حکومت آدمی مثل من درمانده ‪-‬‬

‫است ‪ .‬و بايد جالينوس دوران بود يا قدرت جابه جا کردن کوه احد را داشت ‪ .‬تا ليق شرکت‬

‫در حکومت شد ‪ .‬و اشتباهش هي جا است‪ .‬آقا سيد ! برای اين که روی آب بيابی فقط بايد سبک‬

‫باشی ‪ .‬اما مرواريد هيشه ته آب می ماند ‪ .‬مگر غواص دنبالش بفرستی ‪ .‬برای شرکت در حکومت‬

‫کمی کافی باهوش باشی و بفهمی کشش قدرت به کدام ست است ‪ .‬بعد هم بلد باشی چشمت را ببندی‬

‫‪ ،‬البته اوايل کار چون بد عادت می شود و حتی چشم باز وجدان هم چيزی را نی بيند ‪ .‬کاری‬

‫‪.‬که مرد می خواهد ‪ ،‬پشت کردن به اين خوان يغما است‬


‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫آخر ارسطو هم در جهان گشايی اسکندر شرکت داشت ‪ ،‬نظام اللک هم وزارت کرد ‪ ،‬بيونی هم ‪-‬‬

‫دنبال ممود رفت هند ‪ ،‬و خليفه ی بغداد را به دستور خواجه نصي لی ند ماليدند ‪ .‬راجع به‬

‫‪ .‬اين ها چه می گويی ؟ و هزاران نفر ديگر که خودت بت از من می شناسی‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫هرکدام از اين حکما که شردی با هه ی حکمت شان ‪ ،‬آدمی بوده اند مثل هه ی آدم ها‪- .‬‬

‫معصوم نبوده اند ‪ .‬هه شان گناهی کرده اند و کفاره ای داده اند ‪ ،‬ارسطو منطق را گذاشت‬

‫تا جانشينان شاگردش ‪ ،‬فصيح و بليغ ‪ ،‬عذر گناهان او را بواهند ‪ .‬بيونی به آب «ماللهند»‬

‫هندو را که ممود کشت ‪ ،‬از دست های خودش شست ‪ .‬و خواجه نصي خيلی سعی کرد که‬ ‫خون آن هه‬

‫در کتاب اخلق خودش غسل بکند ‪ ،‬و نظام اللک که اصل يکی بود مثل هي خانلرخان حی و حاضر ‪،‬‬

‫که چون هوا را پس ديده ‪ ،‬فرستاه دنبال مسوده ی اشعارش ‪ .‬بت قول می دهم که اگر اوضاع به‬

‫صورت اول برگشت و تاريخ را هان هايی نوشتند که تا به حال نوشته اند ‪ ،‬دويست سال ديگر‬

‫هي مسوده های خانلرخان بشود يک ديوان شعر پر سر و صدا ‪ ،‬و شايد به آب طل هم نوشته شود‬

‫‪ .‬هه ی اين ها که شردی در نظر من طفيلی های قدرت اند ‪ .‬کنه هايی زير دم قاطر چوش قدرت‬

‫چسبيده ‪ .‬آن هم قدرتی که بناش زير ظلم است ‪ ،‬نه قدرت حق ‪ .‬قدرت حق در کلم شهداست ‪ .‬به‬

‫و حلج‬ ‫هي دليل من تاريخ را از دريچه ی چشم شهدا می بينم ‪ .‬از دريچه ی چشم مسيح و علی‬

‫و سهوردی ‪ .‬نه از روی نوشته ی زرنگار حکمای رسيده که انوشيوان آدمی را عادل نوشته اند‬

‫‪ .‬با آن هه سرب داغ که به گلوی مزدکی ها ريت‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫پس تو دنبال معصوم می گردی ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫‪ .‬چه می شود کرد ‪ .‬هرکسی دنبال چيزی می گردد که ندارد ‪-‬‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫‪ .‬آخر آن هايی هم که منتظر امام زمانند ‪ ،‬هي را می گويند ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫می دانی حسن آقا ! عصمت يک امر نسبی است ‪ .‬و برای رسيدن بش يا برای انتخابش ‪ ،‬آدم هر ‪-‬‬

‫لظه ای سر يک دوراهی است ‪ .‬دوراهی حق و باطل ‪ .‬ديگر لزم نيست سال های سال انتظارش را‬

‫بکشی ‪ .‬اما آن کسی که منتظر ظهور امام زمان است ‪ ،‬دست کم اين جور حکومت ها را حکومت‬

‫‪« .‬ظلمه» می داند ‪ .‬يعنی قبول شان ندارد‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫اما می بينی که اين جور حکومت ها هستند ‪ .‬سر و مرو گنده هم هستند ‪ .‬و به قول خودت هه ‪-‬‬

‫‪ .‬شان هم با تکيه به قدرت ظلم‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬


‫‪ .‬و به هي دليل هم است که من از دريچه ی چشم شهدا به دنيا نگاه می کنم ‪-‬‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫و به هي دليل هم است که هر کس منتظر امام زمان است ‪ ،‬دست روی دست می گذارد و در ‪-‬‬

‫مقابل هيچ ظلمی از جا نی جنبد ‪ .‬دل هه ی اين جور آدم ها به هان حرف های تو خوش است ‪.‬‬

‫به نابت ‪ ،‬به عصمت ‪ ،‬به در انتظار معصوم ماندن ‪ .‬و می بينی که طلسم اين دور و تسلسل را‬

‫آخر يک جايی بايد شکست ‪ .‬بعد هم مگر تونی گويی گذشت آن زمانی که مذاهب عامل اصلی تول‬

‫بودند ؟ و مگر نی دانی که خارج از ميط مذاهب ‪ ،‬شهادت معنی خودش را از دست می دهد ؟‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫‪ .‬نه ؛ از دست نی دهد ‪ .‬و اصل من قبول ندارم که شهادت ‪ ،‬متص قلمرو مذاهب باشد ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬

‫شاها ‪ ،‬جان داريد از حد عقل من بالتر می رويد ‪ .‬اصل آميزا ‪ ،‬من هم اعتقادی به حرف و ‪-‬‬

‫سخن اين قلندرها ندارم ؛ جان ‪ .‬اما وقتی کارد به استخوان رسيد و روزگار خراب شد و ديگر‬

‫بويی از خوشبختی نيامد ؛ آخر جان هرکسی حق دارد به خودش بگويد که شايد خوشبختی در اين‬

‫راه تازه باشد ! و شايد تا حال ما نی فهميدي ‪ .‬پس بروي زير بال شان را بگيي ‪ .‬شايد‬

‫‪ .‬زندگی راحت تر بشود‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫زندگی برای آدم بی فکر هيشه راحت است ‪ .‬خورد و خواب است ‪ ،‬و رفتار باي ‪ .‬اما وقتی ‪-‬‬

‫پای فکر به ميان آمد ‪ ،‬تو بشت هم که باشی آسوده نيستی ‪ .‬مگر چرا آدم ابوالبشر از بشت‬

‫گريت ؟ برای اين که عقل به کله اش آمد و چون و چرايش شروع شد ‪ .‬خيال می کنيد بار‬

‫امانتی که کوه از تملش گريت و آدم قبولش کرد چه بود ؟ آدم زندگی چارپايی را توی بشت‬

‫گذاشت و رفت به دنيای پر از چون و چرای عقل و وظيفه ‪ ،‬به دنيای پر از هول و هراس بشريت‬
‫‪.‬‬
‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫از اول خلقت تا حال اين هه از ابوالبشر حرف زده اي ‪ ،‬بس نيست ؟ آخر چرا از آدم ‪-‬‬

‫گرفتار امروزی حرف نزنيم ؟ می دانيم که جد اول بشر چه کرد و چرا کرد ‪ ،‬اما تکليف اين‬

‫نبيه ی درمانده او چيست ؟ اين که بشنيد و تاشاچی رذالت ها باشد ؟ اگر آدم از بشتی گريت‬

‫که زير سلطه ی غرايز حيوانی بود ‪ ،‬ما در دوزخی گرفتاري که زير سلطه ی شهوات و رذالت‬

‫هاست ‪ .‬هان حق و وظيفه ای که تو می گويی ‪ ،‬به من حکم می کند که مثل ديگر آدمی زادها‬

‫حرکت می کنم ‪ ،‬عمل می کنم ‪ ،‬اميدوار باشم ‪ ،‬مقاومت کنم و به ظلم تن در ندهم ‪ .‬و شهيد‬

‫بشوم تا دست کم تو از دريچه ی چشم من به دنيا نگاه کنی ‪ .‬و اصل چه احتياجی به شهادت من‬

‫؟ مگر نقطه ی اولی شهيد نشد ؟‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی پرسيد‬

‫جان ‪ ،‬ميزا کوچک جفردان را می گويی ؟ او که خودش را به خره ی تيزاب انداخت ‪ ،‬حسن آقا ‪-‬‬
‫!‬
‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫آقا سيد ! تو چرا حرف های ميزان الشريعه ای می زنی ؟ خره ی تيزاب کدام است ؟ نشنيده ‪-‬‬

‫ای می گويند وقتی امام زمان نباشد ؟‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫امام ‪-‬‬ ‫خيالت راحت باشد که برای من فرقی نی کند ‪ .‬من نيستم از آن هايی که به انتظار‬

‫زمانند برای من هرکسی امام زمان خودش است ‪ .‬مهم اين است که هر آدمی به وظيفه ی امامت‬

‫‪ .‬زمان خودش عمل کند ‪ .‬بار امانت پعنی هي‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی پرسيد‬

‫پس جان آخر می گويی چه بايست کرد ؟ با حکومت که مالفی ؟ به اين حرف و سخن تازه هم که ‪-‬‬

‫کمک نی دهی ‪ ،‬منتظر امام زمان هم که نيستی ‪ .‬پس جان هر مقاومتی را رها کرده ای ‪ ،‬آخر‬

‫زمان‬ ‫مگر می شود اين تن را داد دم سيل ؟ به قول خودت حتی آن هايی که به انتظار امام‬

‫دست به روی دست می گذارند و می نشينند بر تو رجحان دارند ‪ ،‬جان ‪ .‬چون دست کم مقاومت را‬

‫‪ .‬به صورت انتظار زنده نگه داشته اند‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫ببي ميزا ‪ ،‬الن غي عادی است ‪ .‬هيچ کدام ما زندگی هر روزه مان را نی کنيم ‪ .‬چرا؟ چون ‪-‬‬

‫يک اتفاق افتاده ‪ .‬چون چيزی در قبال ظلم قد علم کرده ‪ .‬اين چيز نبيه های هان آدم‬

‫ابوالبشرند به اضافه ی يک ايان تازه ‪ ،‬و تو فقط اين ايان را نداری ‪ .‬اما به اصول خودت‬

‫که ايان داری ‪ .‬و بنا بر اصول و معتقدات قديی تو هم ‪ ،‬اين وضع قابل تمل نيست ‪.‬پس چرا‬

‫معطلی ؟ مگر نی بينی که سرنوشت اين ترازو را حتی يک نفر می تواند عوض کند ؟ به اين طرف‬

‫‪ .‬يا آن طرف ‪ ،‬به اين ور سکه يا آن ور‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی پرسيد‬

‫من ‪ ،‬جان ‪ ،‬می خواهم بدان تو که هر فردی را امام زمان خودش می دانی ‪ ،‬در اين وسط چه ‪-‬‬

‫کاره ای ؟ چه وظيفه ای برای خودت قايلی ؟‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫آقا سيد ! اين وضع را من نساخته ام ‪ .‬کسی هم که ساخته به ميل من نساخته ‪ .‬من از اصل ‪-‬‬

‫اين دنيا را با اين وضع تشری قبول ندارم ‪ ،‬نه اين ور سکه اش را ‪ ،‬نه آن ورش را ‪ .‬دنيای‬

‫من آن قدر پست نيست که پشت و روی يک سکه جا بگيد ‪ .‬دنيای من تا به حال ‪ ،‬فقط در عال‬

‫خيال ‪ ،‬واقعيت پيدا کرده ‪ .‬اين است که زندان و دوزخ و بشت براي فرقی نی کند ‪ .‬من هرجا‬

‫‪ .‬باشم ‪ .‬و در هر حال ‪ ،‬فقط به خيال خودم زنده ام‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬

‫جان باز حرف هايت بوی وازدگی گرفت ؛ نکند می خواهی بگويی «چني قفس نه سزای چون من ‪-‬‬

‫خوش الانی است »؟‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬


‫‪ .‬اگر قرار بود حرف های بزرگ را فقط آدم های بزرگ بزنند که حق شيوع پيدا نی کرد ‪-‬‬

‫‪ :‬حسن آقا پرسيد‬

‫نگفتی ميزا که عاقبت می نشينی و دست روی دست می گذاری و تاشا می کنی ‪ ،‬تا به تعداد ‪-‬‬

‫شهدا افزوده بشود يا می جنبی و زير بال ما را می گيی ؟‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫به چيزی ‪ ،‬يا نفرتی ‪-‬‬ ‫ببي حسن آقا ! وقتی کسی قيام می کند ‪ ،‬حتما هدفی دارد ‪ .‬علقه ای‬

‫از چيز ديگر ‪ ،‬يا ايانی ‪ .‬من نه آن ايان را به کار شا دارم که بايست ‪ ،‬و نه به هيچ چيز‬

‫‪ ...‬اين دنيا علقه ای دارم‬

‫‪ :‬حسن آقا پرسيد‬

‫دست کم نفرت که داری ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫نفرت دارم ‪ .‬بدجوری هم دارم ‪.‬من نفس نفرت ‪ .‬نفس نفی وضع موجودم ‪ .‬و ناچار بايست نفس ‪-‬‬

‫‪...‬قيام هم باشم ‪.‬اما‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی حرفش را بريد و گفت‬

‫يادت هست جان ‪ ،‬ده که بودي می گفتی وقتی کاری از دستت برآمده نيست ‪ ،‬بت است نابت ‪-‬‬

‫خودت را حفظ کنی ؟ و يادت هست که من حرفت را قبول کردم ؟ خوب آمدي و از دست ما کاری‬

‫ساخته بود ‪ ،‬جان در اين صورت نابت را چه جوری بايد حفظ کرد ؟ هان ؟ فقط با نفی هه‬

‫چيز ؟ و بار امانت يعنی هي ؟‬

‫ميزا اسدال مدتی ساکت ماند و سر به زير انداخت ‪ .‬بعد سربرداشت و لظه ای هر دو دوست خود‬

‫‪ :‬را که به انتظار او نشسته بودند ‪ ،‬برانداز کرد و بعد سری تکان داد و گفت‬

‫‪ .‬حيف ! حيف که اين تن بدهکار است ‪-‬‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫! خوب ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫هيچ چی ‪ .‬فکر می کردم اگر اطن تن بدهکار نبود ‪ ،‬بدهکار اين هه نعمتی که حرام می کند ‪-‬‬

‫‪ ،‬چه راحت می شد کنار نشست وتاشاچی بود و خيال بافت و به شعر و عرفان پناه برد ‪ .‬اما‬

‫حيف که جبان اين هه نعمت به سکون مکن نيست ‪ .‬اين هوا ‪ ،‬اين دوستی ‪ ،‬اين دم ‪ ،‬پسرم‬

‫حيد ‪ ،‬و قاليچه ای که حاشيه اش بافته شده ؛ جبان هرکدام از اين نعمات را بايد به عمل‬

‫کرد ‪ .‬نه به سکون ‪ .‬سکون و سکوت ‪ ،‬جبان هيچ چيز را نی کند ‪ .‬تو آقا سيد ‪ ،‬طبعا اهل‬

‫عملی و به دنبال ماجرا ‪ .‬خوشا به حالت ! و تو حسن آقا ايان داری ‪ .‬و چه بت ازاين ! اما‬

‫‪ ...‬من در حالی بايد عمل کنم که‬

‫که ميزا عبدالزکی پريد و پيشانی ميزا اسدال را بوسيد و حسن آقا هم چنان که داشت با‬

‫‪ :‬خودش کلنجار می رفت تا مبادا اشکش راه بيفتد ‪ ،‬شنيد که ميزا اسدال گفت‬
‫بسيار خوب آقا سيد ! بسيار خوب ‪ .‬با علم به اين که هيچ دردی از دردهای روزگار را دوا ‪-‬‬

‫‪ .‬نی کنيم‬

‫‪8‬‬
‫ملس هفتم‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬ميزابنويس های ما تا يک هفته بعد از آن روز ‪ ،‬دکان و دستگاه‬

‫خودشان را تعطيل کردند و رفتند دنبال کار و کاسبی جديد ‪ .‬ميزا عبدالزکی بيد زدنی های‬

‫حجره اش را کافور زد و بست و يک قفل گنده هم زد در حجره ‪ ،‬و از آن به بعد هر روز يک‬

‫پايش تو تکيه ی نانواها بود و پای ديگرش توی ارگ ‪ .‬و سرکشی می کرد به کار ميزابنويس‬

‫های ديوانی و غيديوانی که از اين ور و آن ور جع کرده بود و هرکدام را به کاری گماشته‬

‫بود ‪ .‬برای نگه داشت حساب هونگ ها و توپ و تفنگ ها و سلح های ديگر ‪ ،‬ميزا عبدالزکی از‬

‫خود قلندرها ‪ ،‬ميزا بنويس انتخاب کرده بود و دستور داده بود دفت دستک هاشان را به رمز‬

‫نگه دارند و به رسم خودشان اعداد و ارقام را با نقطه و حرف بنويسند تا غريبه سر از‬

‫کارشان درنياورد ‪.‬و اصل بعضی از راويان اخبار معتقدند که حساب سياق از هي سربند متداول‬

‫شد و خود ميزا عبدالزکی بود که در اشکال حروف تغيياتی داد و دفت مرز مانندی درست کرد و‬

‫به نظر تراب ترکش دوز هم رساند و تس کرد ميان حساب دارها ‪ .‬اما برای نگه داشت حساب‬

‫آزوقه ی شهر از قوم و خويش ها و دوست و آشناها و هکارهای قديی کمک گرفت ‪ .‬به خصوص‬

‫فرستاد دنبال هرچه دعانويس و رمال و مارگي و جام انداز که تو شهر سراغ داشت ‪ .‬و هر ده‬

‫نفرشان را سپرد دست يک ميزا بنويس ديوانی که طرز کار با دفت رمز و آداب نگه داشت دفت‬

‫دستک ها را يادشان بدهد و به کارشان رسيدگی کند ‪ .‬درست است که عده ی زيادی از اين صنف‬

‫حال ديگر بساط خال کوبی واکرده بودند و هرکدام برای خودشان روزی بيست سی تا مشتی‬

‫داشتند و به هي مناسبت برای ميزا عبدالزکی بانه آورده بودند که نی خواهند انگشت تو رزق‬

‫مردم شهر بزنند ‪ .‬اما خيلی هاشان هم بودند که به علت کسادی بازار دعانويسی ‪ ،‬با رضا و‬

‫‪ .‬رغبت به کمک ميزا رفته بودند‬

‫ميزا عبدالزکی از صبح تا ظهر کارش سرکشی به انبارهای آزوقه بود و از بعد از ظهر تا‬

‫غروب تو يکی از اتاق های ارگ حکومتی رسيدگی به حساب سلح ها می کرد ‪ .‬به پول خودش هم از‬

‫ميدان مال بندها ‪ ،‬هان الغی را که باهاش رفته بود سراملک حاج مرضا ‪ ،‬با زين و يراق‬

‫خريده بود و بی اين که معطل قلندرهای شوشکه بسته بشود ‪ ،‬هر وقت که لزم بود از اين شهر‬

‫تا آن سر شهر ‪ ،‬مثل قرقی می رفت ‪ .‬و از اين انبار به آن انبار ‪ .‬طوری کرده بود که‬

‫سرظهر هر روز می دانست هرکدام از انبارها چه قدر ذخيه دارند ؛ ديروز چند خروار گندم و‬

‫جو و بنشن از کجا وارد انبارها شده ؛ يا چند خروار به نانواها داده اند يا ميان بقال‬

‫ها و رزازها پخش کرده اند ‪ .‬و عي هي ترتيب را برای کار سلح ها داده بود و به کمک هفت‬
‫قلندر ميزابنويس که تو هان اتاق ارگ می نشستند ؛ غروب به غروب زير هر جور سلحی را داشت‬

‫‪ .‬زنش ‪ ،‬درخشنده خان ‪ ،‬هم که سخت مشغول قالی بافی بود ‪ .‬و ديگر از آن بابت ها ‪ ،‬نه خود‬

‫ش‪ ،‬نه زنش ناراحتی خيالی نداشتند ‪ .‬درست است که درخشنده خان هنوز از حاشيه خوانی به مت‬

‫نرسيده بود ‪ ،‬امابا کمک زرين تاج خان حال ديگر سه تار دار قالی تو خانه ی خودش برپا‬

‫کرده بود و پانزده تا قالی باف مزدبگي داشت ‪ .‬سه تا مرد ‪ ،‬که نقشه می خواندند و باقی ‪،‬‬

‫دختهای هسايه و دوست و آشناها که از خانه ماندن به عذاب آمده بودند و اگر هم مزد بشان‬

‫نی دادی ‪ ،‬حرفی نداشتند ‪ .‬زرين تاج خان صبح به صبح حيد را که می فرستاد مکتب ‪ ،‬دست‬

‫حيده را می گرفت و می رفت خانه ی درخشنده خان ‪ ،‬و چادرش را می زد پر کمرش و تا غروب يک‬

‫لنگه پا کار می کرد ‪ .‬استاد کار هه شان بود ‪ .‬دو تايی کارشان چنان گرفته بود و چنان جی‬

‫‪ .‬جی باجی هم ديگر شده بودند که نگو‬

‫از آن طرف بشنويد از ميزا اسدال که حال ديگر به جای نوشت شکايت مردم ‪ ،‬صبح تا غروب‬

‫کارش رسيدگی به شکايت مردم بود ‪ .‬مل کارش تکيه ی پالن دوزها بود ؛ و داده بود شبستان‬

‫تکيه را آب و جارو کرده بودند و حصي انداخته بودند و هان بساط ميزا بنويسی خودش را‬

‫آورده بود و گذاشته بود بغل در شبستان ‪ ،‬و به کمک ده نفر منشی که دور تا دور می نشستند‬

‫و هرکدام هم چو بساطی داشتند کار مردم را می رسيد ‪ .‬بيست نفر قلندر شوشکه بسته هم عمله‬

‫اکره ی دستگاهش بودند ‪ .‬که داي تو حياط هشتی تکيه می پلکيدند و اگر لزم می شد ‪ ،‬می‬

‫رفتند پی کسانی که بايد به ديوان قضا احضار بشوند ‪ .‬درست است که ميزا اسدال رسا منشی‬

‫ديوان قضا بود ‪ ،‬اما نه رييسی به عنوان قاضی بال سرش بود و نه احتياجی بود که خودش بر‬

‫ديگران رياست کند ‪ .‬ترتيب کار را جوری داده بود که هه ی کارها کدخدا منشانه و با مشورت‬

‫و بی توپ و تشر حل می شد ‪ .‬چون کارها را تقسيم کرده بود ‪ .‬هرکه را دعوای ملکی داشت می‬

‫فرستاد سراغ هکار بغل دستی اش ‪ ،‬هر که را دعوای ازدواج و طلق داشت ‪ ،‬سراغ هکار دومی و‬

‫هرکه را دعوای ناموسی داشت ‪ ،‬سراغ سومی و هي جور ‪ ...‬سه نفر از هکارانش ‪ ،‬که هه از‬

‫‪ ،‬اصل آخوند بودند و اگر مساله ای شرعی در ميان بود ‪،‬‬ ‫ميزابنويس های معتب شهر بودند‬

‫يا عقد و طلقی لزم می شد ‪ ،‬فی اللس کار را تام می کردند ‪ .‬به هر صورت کم تر احتياج‬

‫پيدا می شد که قلندرهای شوشکه بسته را دنبال کسی بفرستند و احضار کنند يا حکم به حبس و‬

‫‪ .‬جريه و غرامتی بدهند‬

‫جان برای شا بگويد ‪ ،‬از قضای کردگار اغلب شکايت های مردم و آن روزهای حکومت قلندرها‬

‫ترک نفقه بود ‪ .‬بعد از فروکش کردن قضيه ی هونگ ‪ ،‬اغلب شاکی ها زن هايی بودند که شوهرها‬

‫ول شان کرده بودند و رفته بودند تو لباس قلندری و خانه و زندگی واهل و عيال را به خدا‬

‫سپرده بودند ‪ .‬و هان روزهای اول کار و کاسبی جديد ميزا اسدال بود که يک روز چهل نفر زن‬

‫قد و نيم قد ‪ ،‬از بيست ساله تا شصت ساله ريتند توی تکيه ی پالن دوزها و جيجي و داد و‬

‫بيداد شان تام شبستان تکيه را پر کرد ‪ .‬ميزا که بدجوری گي کرده بود ‪ ،‬دادی سرشان زد که‬
‫‪:‬‬
‫اهه ! اين هه جي جي که فايده ندارد ‪ .‬بزرگ ترتان را بگوييد بيايد بنشيند و مثل آدم ‪-‬‬
‫‪ .‬حرف هايش را بزند‬

‫که هه ساکت شدند و يک زن دراز و باريک از وسط شان درآمد و رفت توی شبستان جلوی ميزا‬

‫‪ :‬اسدال نشست و گفت‬

‫شوهر بی غيت من ‪ ،‬هان مشهدی رمضان علف است که خدا ديوانش را بکند ‪ .‬بی غيت هفت سر ‪-‬‬

‫عايله را ول کرده رفته ‪ .‬نی دان مگر اين قلندرها مرده شور کم داشته اند ؟‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫خوب حال چه می گويی خواهر ؟ چه می خواهی ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬زن مشهدی رمضان گفت‬

‫معلوم است ديگر ميزا ‪ .‬يا چشم اين بی غيت ها کور ‪ ،‬بيايند به زندگی شان برسند ؛ يا ‪-‬‬

‫به ما هم اجازه بدهند بروي قلندر بشوي ‪ ،‬تا نشان بدهيم که از اين مردهای بی رگ هيچ چی‬

‫‪ .‬کم نداري‬

‫و ميزا اسدال که ديد در مقابل چني حرفی هيچ چی نی شود گفت ؛ با مشورت هکارهاش از زن ها‬

‫يک روز مهلت خواست وتکيه را خلوت کرد و تا ظهر هان روز جعی ليه ای نوشتند ‪ ،‬و دادند‬

‫دست حسن آقا که به عرض تراب ترکش دوز برساند ‪ ،‬و هنوز غروب نشده به صورت لوح جديد برای‬

‫هه ی قلندرها و اهالی شهر جار زدند که «قلندری ترک شهوات است ‪ .‬اما ترک تعهد عيال در‬

‫مروت قلندری نيست ‪ » .‬و فردا صبح که هان زن ها آمدند ‪ ،‬فرستاد يکی يکی شوهرهاشان را‬

‫احضار کرد و از هرکدام شان التزام گرفت که دست کم هفته ای يک شب بروند پيش اهل و عيال‬

‫شان ‪ .‬درست است که اين قضيه خودش يک هفته طول کشيد و عاقبت سر و صدای مردها را‬

‫‪ :‬درآورد ؛ و يکی شان دست آخر پريد به ميزا اسدال و گفت‬

‫اگر قلندری اين حسن را هم نداشته باشد ‪ ،‬پس چه فايده ؟ ‪-‬‬

‫اما کسی گوش به حرفش نداد و ميزا اسدال گفت تقيق کنند که هر کدام شان از عهده ی خرج‬

‫خانه و زندگی شان برنی آيند ‪ ،‬جيه ی قلندری براشان معي کنند و کار به خي و خوشی تام شد‬
‫‪.‬‬
‫خوشبختی ميزااسدال اين بود که ديگر از دعواهای قديی که صبح تا شام وقت ميزا ‪ ،‬به نوشت‬

‫شان می گذشت خبی نبود ‪ .‬نه اسب و قاطر کسی را بيگاری می بردند و نه داروغه و کلنتی‬

‫وجود داشت تا چشم به مال کسی بدوزد و نه ديگر ترسی از ميزان الشريعه در کار بود ‪.‬‬

‫البته دزدی و هيزی اتفاق می افتاد ‪.‬چون اگر يادتان باشد ‪ ،‬روز اول حکومت قلندرها ‪،‬‬

‫مردم در دوستاق خانه را شکستند و هه ی حبسی ها ول شدند تو شهر ‪ .‬گاهی هم عربده کشی و‬

‫و يکهو فلن بازارچه قرق می شد ‪ .‬چون از وقتی قلندرها آمده‬ ‫قداره بندی پيش می آمد‬

‫بودند سرکار ‪ ،‬منع و تري می خواری ورافتاده بود و شيک خانه ها و می خانه های شهر داير‬

‫شده بود و قيمت حشيش آمده بود پايي ‪ .‬اما ميزا اسدال می دانست شت را کجا بواباند ‪.‬‬

‫هرکه دزدی کرده بود ‪ ،‬مال دزدی را تاوانش را ازش می گرفتند و اگر نی داد يک خال درشت‬

‫روی پيشانی اش می کوبيدند و از شهر درش می آوردند ؛ و اگر پای نفر سومی در کار بود زن‬

‫را متار می کردند ‪ ،‬به انتخاب يکی از دومرد ؛ و غرامت آن يکی را هم ازش می گرفتند و هي‬
‫جور ‪ ...‬اما يک گرفتاری تازه هم برای شهر پيش آمده بود که قلندرها خواسته بودند ‪،‬‬

‫ميزااسدال بش رسيدگی بکند ‪ .‬و آن گرفتاری نظافت شهر و امور آخرت اهالی بود ‪ .‬يعنی از‬

‫وقتی ايشک آقاسی باشی با اردوی حکومت از شهر فرار کرده بود ‪ ،‬ديگر صاحب جعی نظافت شهر‬

‫و امور مرده شور خانه بی صاحب مانده بود و بيست روزی کثافت از در و ديوار شهر بال می‬

‫رفت ‪ .‬اما چون هوا رو به سردی بود ‪ ،‬قضه زياد به چشم نيامد ؛ بعد هم ميزا اسدال فرستاد‬

‫پی حسي کمانچه ای که آن وقت ها خيلی پای ملسش نشسته بود و از شور و ماهورش کيف ها برده‬

‫بود ‪ .‬و با خواهش و تنا و گرو گذاشت تار سبيل اين دو تا کار را به عهده اش گذاشت‪ .‬و‬

‫گرچه ايشک آقاسی باشی اين کار يدک را به سالی دوهزار سکه ی طل از قبله ی عال مقاطعه‬

‫گرفته بود ؛ حسي کمانچه ای تعهد کرد ماهی دو هزار سکه هم به خزانه ی قلندرها بدهد ‪.‬‬

‫چون هم فروش خاکروبه ی شهر درآمد داشت و هم لباس و زر و زيور مردها ‪ .‬و به علت هي کار‬

‫بود که خود تراب ترکش دوز يک لوح تقدير برای ميزا اسدال فرستاد ‪ .‬چون راستش از وقتی به‬

‫دستور ميزان الشريعه ‪ ،‬حاکم شرع ‪ ،‬دست راست اين حسي کمانچه ای را زده بودند تا ديگر‬

‫نتواند کمانچه بکشد ‪ .‬و اين قضيه مال پنج سال پيش بود ‪ ،‬حسي کمانچه ای شده بود يک پا‬

‫قداره بند ‪ .‬و عال و آدم از هان يک دست باقی مانده اش به عذاب بود ‪ .‬از آن سردمدارها‬

‫شده بود که تو دعواهای حيدر نعمتی ‪ ،‬هه ی شهر را به هم می ريت و سی روزه ی ماه ‪ ،‬چهل‬

‫روزش تو دوستاق خانه بود ‪ .‬و البته لزم بود که قلندرها يک جوری داشته باشندش ‪ .‬چون از‬

‫روزی که مردم ريتند دوستاق خانه را خراب کردند و حسي کمانچه ای هم مثل آن های ديگر‬

‫آزاد شد تا روزی که اين فکر به کله ی ميزا اسدال بيفتد که دستش را اين جوری به کار بند‬

‫کند ؛ پنج شش دفعه قداره کشيده بود و بدجوری باعث دردسر شده بود ‪ .‬اين قضيه هم که به‬

‫خي و خوشی تام شد ‪ ،‬ديگر دردسر تازه ای نبود ‪ .‬و هي جورها بود که در آخر ماه اول حکومت‬

‫قلندرها از تام اهل شهر فقط سه نفر تو دوستاق خانه بودند ‪ ،‬دو تا آدم کش و يک متکر ‪.‬‬

‫‪ .‬که نه می شد ول شان کرد و نه ميزا اسدال حاضر بود حکم به قتل شان بدهد‬

‫حال از آن طرف بشنويد از حسن آقا که هفتاد نفر قلندر فدايی را انتخاب کرده بود که مدام‬

‫روی زين اسب بودند و ازاين ده به آن ده می رفتند و آزوقه می خريدند و گاو و گوسفند تيه‬

‫می کردند و بار شت يا بار گاری های بزرگ قلندرساز ‪ ،‬می رساندند به شهر و تويل انبارها‬

‫يا سلخ خانه می دادند ‪ .‬حسن آقا هرکدام از دو تا برادرش را کرده بود مامور يک طرف ‪.‬‬

‫برادر کوچکه را فرستاده بود به طرف املک سابق پدری و به کمک اهالی آن آبادی ها که حال‬

‫ديگر هرکدامشان يک پا اهل حق بودند تا ده فرسخ اطراف ‪ ،‬هرچه آزوقه و حشم اضافی سراغ می‬

‫کردند ‪ ،‬می خريدند ومی فرستادند شهر ‪ .‬و برادر بزرگته را فرستاده بود به آبادی های سر‬

‫راه اردوی حکومت ‪ .‬خوبی کار حسن آقا اين بود که تا چهل فرسخی اطراف شهر هرکدام از‬

‫آبادی ها را که در تيول يکی از اعيان حکومت بود ‪ ،‬که فرار کرده بود تا برگشت تيول دار‬

‫اصلی ‪ ،‬به صورت امانی سپرده بود ‪،‬و به ريش سفيدهای هان آبادی و به جای سه کوت و چهار‬

‫کوت حق مالک ‪ ،‬نصفش را ازشان حشم و آزوقه می گرفت ‪ .‬اهالی آبادی ها هم که خدا می‬
‫خواستند ‪ .‬و برای اين که زبان هه بسته باشد ‪ ،‬يک فتوای بلند بال هم از ميزان الشريعه‬

‫گرفته بود که «‪ ...‬و اما بعد ‪ ،‬عوايد آن چه را که قبله ی عال در تيول کسی گذاشته در‬

‫غياب آن کس می توان به مصارف عام النفعه رساند‪ ».‬و اين فتوا را داده بود در شهر و هه ی‬

‫آبادی های اطراف جار زده بودند و به گوش هه رسانده بودند ‪ .‬البته برای گرفت چني فتوايی‬

‫لزم بود از املک خود ميزان الشريعه و هه ی اوقافی که نظارتش با او بود ‪ ،‬چشم پوشی کرد‬

‫‪ .‬و حسن آقا هم اين کار را کرده بود ‪ .‬و هي جورها شد که خب کار قلندرها کم کم در قسمت‬

‫بزرگی از ملکت پيچيد و عده ی زيادی از دهات ‪ ،‬مالک ها را بيون کردند و هر روز از يک‬

‫‪ .‬گوشه ی ملکت خبهای تازه می رسيد درباره ی سربلند کردن قلندرها‬

‫جان دل که شا باشيد ؛ ديگر از آدم های ما ‪ ،‬مشهدی رمضان علف بود که ديدي زنش از دستش‬

‫آمده بود شکايت ‪ .‬چون از هان سربند آتش گرفت بازار علف ها ‪ ،‬نه تنها رفت بست نشست بلکه‬

‫يک سره به لباس قلندری درآمد و داد پشت دستش نقش ترزين کوبيدند و شد مامور رساندن زغال‬

‫و هيزم به کوره های تازه و نوساز ارگ که قلندرها هونگ ها را در آن ها آب می کردند و‬

‫توی قالب های بزرگ ماسه ای توپ می ريتند ‪ .‬ديگر از آدم های قصه مان حکيم باشی بود که‬

‫گرچه وضع زندگيش هيچ فرقی نکرده بود و هان مکمه باشی بود کر گرچه وضع زندگيش هيچ فرقی‬

‫نکرده بود و هان مکمه ی سابق را داشت و هان جور روزی سی چهل تا مريض را می ديد ‪ ،‬هفته‬

‫ای يک بار هم می رفت به اندرون ارگ و هرکدام از زن های حرم سرای قبله ی عال را که مريض‬

‫بودند ‪ ،‬معاينه می کرد و نسخه می داد ‪ .‬يعنی هان اول کار به پا درميانی ميزا‬

‫عبدالزکی ‪ ،‬خانلرخان فرستاده بود سراغ خان دايی و ازش خواسته بود که اين کار را در‬

‫غياب حکيم باشی دربار ‪ ،‬که با اردو رفته بود ؛ به عهده بگيد ‪ .‬او هم قبول کرده بود ‪ .‬و‬

‫زندگی شهر هي جورها می گشت و قلندرها بی سرو صدا خودشان را برای مقابله با اردوی حکومت‬

‫آماده می کردند و می کردند و می کردند تا آخر ماه دوم حکومت شان سی تا توپ دورزن‬

‫داشتند ؛ و سه هزار و پانصد قبضه تفنگ ؛ و تي و کمان و نيزه و ششي هم تا دلت بواهد ‪ .‬و‬

‫در هي روزها بود که از اردوی حکومتی خب رسيد که در يکی از شهرهای گرم سرحدی اطراق کرده‬

‫و قبله ی عال هان جا را پايتخت مالک مروسه اعلم کرده و سکه ی تازه زده و امام جعه برای‬

‫‪ .‬شهر معي کرده و حال حالها خيال برگشت ندارد‬

‫ماه سوم حکومت قلندرها درست برخورد به ماه قوس ‪ ،‬سرمای زمستان گذاشت پشتش و تا اهل‬

‫آمدند بنبند ‪ ،‬سه تا برف سنگي افتاد و بوران و يخ بندان شهر را که از سر و صدا انداخت‬

‫هيچ چی ‪ ،‬راه ها را هم بست ‪ .‬و ديگر نه خبی از اردوی حکومت رسيد و نه آزوقه ای به شهر‬

‫آمد ‪ .‬درست است که خيال موافق و مالف ‪ ،‬تت شد که حال حالها خب از اردوی حکومت نی شود ‪،‬‬

‫و ناچار سوسه و تريک مامورهای خفيه ی حکومت فروکش کرد ‪ ،‬اما درست اواخر ماه سوم بود که‬

‫ظهر يک روز تو شهر چو افتاد که ده تا از توپ های قلندرساز ترکيده و سی تا قلندر توپچی‬

‫را درب و داغون کرده و پنجاه تاشان شل و پل شده اند ‪ .‬حال نگو فقط دو تا از توپ ها‬

‫‪ .‬ترکيده و سه تا از قلندرها را کشته‬


‫جان برای شا بگويد ؛ رسم قلندرها اين بود که هر توپی را می ساختند ؛ می گذاشتند روی‬

‫عراده و می بستند به دوتا قاطر قيان و از کوچه بازارهای شهر با بوق و کرنا و دهل می‬

‫بردندش بيون و کنار چاله ی خرکشی بزرگی که آن ور خندق بود امتحانش می کردند ‪ .‬وا ين‬

‫خودش برای اهل شهر تاشايی بود‪ .‬به خصوص برای بچه ها که جز قاپ بازی و جفتک چارکش ‪،‬‬

‫سرگرمی ديگری نداشتند ‪ .‬اين بود که زن و مرد و بچه دنبال قافله ی توپچی ها راه می‬

‫‪ :‬افتادند و دست زنان و شادی کنان می خواندند‬

‫قربون برم خدارو‬

‫توپ قلندرا رو‬

‫توپ قلندرونه‬

‫‪ .‬خونه ی شا ويرونه‬

‫و آن روزی که اين اتفاق افتاد ‪ ،‬قضيه از اين قرار بود که قلندرها پنج تا توپ را با هم‬

‫برده بودند امتحان ‪ ،‬و هان جور که بچه ها آوازشان را دم می دادند و توپچی ها دهن توپ‬

‫ها را با باروت پر کرده بودند و فتيله را آتش زده بودند ‪ ،‬تا بيايند خودشان را بکشند‬

‫کنار که صدای عجيبی بلند شده بود و آواز بچه ها را خفه کرده بود و گرد و خاک به هوا‬

‫رفته بود ‪ .‬و تا مردم بيايند بفهمند چه شد ‪ ،‬که قلندرهای شوشکه بسته ‪ ،‬ريته بودند به‬

‫طرف شان و شلق زنان هه را تار و مار کرده بودند ‪ .‬اما ناله و فرياد قلندرهای توپچی ‪،‬‬

‫که مروح شده بودند ‪ ،‬تا دم دروازه ی شهر می آمد ‪ .‬تاشاچی ها که می تپيدند و تو شهر ‪،‬‬

‫‪ :‬هرکدام شان به اولي نفری که رسيدند ‪ ،‬وحشت زده گفتند‬

‫!می دانی چه طور شد؟ به چشم خودم ديدم که ده تاشان شل و پل شدند ‪-‬‬

‫! نی دانی ‪ ،‬نی دانی ‪ ،‬هرکدام از توپ ها صد تکه شد ‪-‬‬

‫‪ .‬زکی ! ما را باش که دل مان را به چه خوش کرده بودي ‪-‬‬

‫!اما عجب صدايی ! روز بد نبينی ! نی دانی چه خونی می آمد ‪-‬‬

‫‪ .‬دست يکی شان داشت رو هوا مثل مرغ پرواز می کرد ‪-‬‬

‫و خب که شايع شد ‪ ،‬ديگر مال هه شد و چون هرکسی درش حقی داشت ‪،‬دستی در آن برد و کم و‬

‫زيادش کرد و از اين دهان به آن گوش و از آن زن به اين مرد‪ ...‬به هر صورت خب ترکيدن توپ‬

‫ها که تو شهر پيچيد ‪ ،‬مردم هول برشان داشت ‪ .‬تا حال دل شان را به ارزانی و فراوانی خوش‬

‫کرده بودند و به رفع زحت داروغه و کلنت و قراول و شبگرد ‪ ،‬و بعد هم هرکدام شان روزی‬

‫چند بار توپ ها را می ديدند و دل شان قرص بود و به هان نسبت که برنج هونگ های خانه‬

‫هاشان را در تن توپ ها احساس می کردند ؛ به هان نسبت هم يک جوری خودشان را صاحب آن ها‬

‫می دانستند ‪ .‬و به هان نسبت که به توپ ها احساس مالکيت می کردند ‪ ،‬دل و جرات شان بيش‬

‫تر بود ‪ .‬عينا هان جور که هر که پول طلی بيش تری نه کيسه ای داشت ‪ ،‬دل و جرات بيش تری‬

‫داشت ‪ .‬اما حال يکهو تق و توپ ها درآمده بود ‪ .‬و هرکسی حق داشت به توپ های سال از‬

‫امتحان درآمده هم شک کند ‪ .‬ناچار هرکسی به اين فکر افتاد که که اگر اردوی حکومت برگردد‬
‫‪ ،‬نکند خود او را مقصر بداند و بيخ خرش را بچسبند ؟ اين بود که باز مردم ساکت شدند و‬

‫تو فکر رفتند و اشتهاشان را از دست دادند‪ .‬عده ای ديگر گفتند مامورهای خفيه ی حکومت تو‬

‫دستگاه قلندرها پا باز کرده اند ‪ .‬اما امر اين بود که زنبور کچی ها هونگ را سبک سنگي‬

‫نکرده ‪ ،‬و عيار مس هر کدام را معي نکرده ‪ ،‬درهم و برهم آب شان می کردند و هول هول‬

‫‪ .‬باهاشان توپ می ريتند‬

‫باری ‪ ،‬اولي نتيجه هول و هراس اهل شهر اين شد که از فردا دم در دکان های نانوايی شلوغ‬

‫شد ‪ .‬عي زمان قحطی ‪ .‬ترازودارها که تا روز پيش به هزار زحت با هر پنج تا نان تازه يک‬

‫نان بيات شب مانده هم به مشتی ها می دادند ‪ ،‬حال ديگر فرصت سرخاراندن نداشتند ‪ .‬و‬

‫ترازوداری و نان کشمينی که ور افتاد هيچ ‪ ،‬هنوز بار تغارها ور نيامده ‪ ،‬شاطرها خي چونه‬

‫می کردند و می زدند سينه ی تنور ؛ و هنوز پخته و برشته نشده ‪ ،‬درش می آوردند و می‬

‫دادند دست مردمی که در دکان دو پشته ايستاده بودند و از سر و کول هم بال می رفتند ‪ .‬عي‬

‫هي بلبشو و و جنجال در دکان بقال ها و علف ها و رزازها هم بود ‪ .‬و دو روز بعد از‬

‫ترکيدن توپ ها ‪ ،‬ديگر هيچ بقال وچقالی نه بنشن داشت ‪ ،‬نه آزوقه ‪ .‬البته يک هفته که‬

‫گذشت حرص و ولع مردم خوابيد و دوباره نانوايی ها خلوت شد و بقال ها جنس تازه از انبار‬

‫های شهر تويل گرفتند و نان رو منب نانوايی ها ماند و بيات شد ‪ .‬اما ناراحتی مردم به‬

‫جای خودش بود و عمله اکره ی حکومت هم تازه جاپا پيدا کرده بودند ‪ .‬اين بود که يک هفته‬

‫بعد از ترکيدن توپ ها ‪ ،‬عصر يک روز برفی يک دسته ی پانصد نفری از زن های مله ی در کوشک‬

‫که بيش ترشان اهل و عيال سربازها و قراول هايی بودند که با اردو از شهر رفته بودند ‪،‬‬

‫راه افتادند و قرآن به سر آمدند دم در ارگ تا قلندرها را برای حفظ جان و ناموس حرمسرای‬

‫قبله ی عال قسم بدهند ‪ .‬به تراب ترکش دوز که نی شد خب داد ‪ ،‬چون از سربند ترکيدن توپ‬

‫ها ‪ ،‬چله نشسته بود و جز يکی دو نفر از مارم کسی نی توانست برود سراغش ‪ .‬ناچار قلندرها‬

‫دست به دامن آميزا عبدالزکی شدند که عصرها تو ارگ می پلکيد ‪ .‬ميزا هم رفت خانلرخان را‬

‫با من بيم تو بيی از توی اندرون کشيد بيون که يک ساعت تام برای زن ها منب رفت و آخر سر‬

‫هم روزهای دوشنبه ی هر هفته را برای ملقات زن های شهر با قوم و خويش های خودشان که توی‬

‫حرمسرا داشتند ‪ ،‬قرار گذاشت و سر و صدا خوابيد ‪ .‬اما چه خوابيدنی که سه تا بچه ی شي‬

‫خواره ی هان روز زير دست و پا له شدند و فرداش هم بيست تا از مردها زن های خودشان را‬

‫سه طلقه کردند ‪ .‬و ميزااسدال و هکارهاش هنوز از شر اين طلق و طلق کشی خلص نشده بودند‬

‫که صبح يک روز ابری ‪ ،‬دويست نفر از طلب مدارس شهر با تت النک های آويزان و سينه های‬

‫چاک «وامصيبتا» و «واعلما» کشان ريتند توی تکيه ی پالن دوزها ‪ .‬خدايا باز ديگر چه خب‬

‫شده ؟ که قلندرها به زحت ساکت شان کردند و پنج نفر از ريش سفيدها و سردمدارهاشان را‬

‫دست چي کردند و بردند توی شبستان‪ .‬پيترين آن ها که عمامه ی سياه داشت و ريش سفيد ‪،‬‬

‫‪ :‬هنوز ننشسته فرياد کشيد‬

‫با اين زنديق ها که نی شود حرف زد ‪ ،‬آقا جان ! اما شا که هر کدام تان يک عمر نان علم ‪-‬‬
‫را خورده ايد لبد می دانيد «فسيعلم الذين ظلموا‪ »...‬يعنی چه ؟ بله آقاجان ؟‬

‫ميزااسدال نگاهی به هکارش کرد که هه سرهاشان را انداخته بودند پايي ‪ ،‬و انگار نه انگار‬

‫‪ :‬که اتفاقی افتاده ‪ ،‬گفت‬

‫معنی ظاهر آيه را با متصری صرف و نو می شود دانست ‪ .‬تفسي هم کار بنده نيست ‪ .‬اما اگر ‪-‬‬

‫‪ .‬تديد می فرماييد ‪ ،‬ما طرف شا نيستيم‬

‫‪ :‬بعد يکی از هکارهای ميزااسدال جراتی پيدا کرده بود ‪ ،‬گفت‬

‫‪ .‬درين مضر تا کنون خيانتی به جان و مال وناموس و معتقدات اهل شهر نشده ‪-‬‬

‫‪ :‬بعد يکی از طلب درآمد که‬

‫چه فايده ؟ که به حرف آدم گوش می کند ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫‪ .‬اگر دعوای شعری يا عرفی است ما هه در خدمت حاضري ‪-‬‬

‫‪ :‬هان پيمرد اولی گفت‬

‫آقا جان جيه ی طلب مدارس را يک هفته است بريده اند ‪ .‬به متولی وقف رجوع کرده اي ‪ ،‬می ‪-‬‬

‫گويد از من خلع يد کرده اند ‪ .‬اين حضرات هم که از کلمه ی حق خب ندارند ‪ ،‬آقا جان ! شا‬

‫که حافظ بيضه ی اسلميد و برجای حاکم شرع نشسته ايد ‪ ،‬بايد تکليف ما را معي کنيد ‪.‬‬

‫‪ .‬دارند حوزه ی اسلم را ضعيف می کنند‬

‫‪ :‬ميزا اسدال رو کرد به يکی از سه نفر هکارش که در لباس طلب بود و پرسيد‬

‫می دانيد متولی اوقاف مدارس علميه کيست ؟ ‪-‬‬

‫‪.‬ميزان الشريعه ‪-‬‬

‫‪ :‬اين اسم در آن واحد از دهان دو سه نفر درآمد ‪ .‬ميزا اسدال سری تکان داد و گفت‬

‫‪ .‬کی و چه جور از ايشان خلع يد کرده اند ؟ تا آن جا که من می دان خلع يد نشده ‪-‬‬

‫‪ :‬يکی از طلب گفت‬

‫به هر صورت اين را شا بت بايد بدانيد آميزا ‪ .‬آن چه ما می دانيم اين است که جيه ی ‪-‬‬

‫‪ .‬طلب بريده شده‬

‫‪ :‬ميزااسدال فکری کرد و گفت‬

‫من که گمان نی کنم اين طور باشد ‪ .‬بايد تقيق کنم و تا نتيجه ی تقيق معلوم بشود ما به ‪-‬‬

‫‪ .‬عهده می گيي که جيه ی آقايان را از خزانه ی ارگ بدهند‬

‫‪ :‬يکی از طلب گفت‬

‫اگر خزانه ای وجود داشته باشد ‪ .‬که حتما غصبی است ‪ .‬حتما در تصرف عدوانی اين حضرات ‪-‬‬

‫‪ .‬است‬

‫‪ :‬يکی ديگر از هکارهای ميزا اسدال در جواب گفت‬

‫شا که هر کدام چهل پنجاه سال است داريد نان اسلم را می خوريد ‪ ،‬حال ديگر لبد بلديد ‪-‬‬

‫که مال غصببی را حلل کنيد ‪ .‬و تازه مگر از اکل ميته بدتر است ؟‬
‫‪ :‬يکی ديگر از هکارهای ميزااسدال که لباس مليی نداشت ‪ ،‬گفت‬

‫راستی تا کی می خواهيد طلبه باشيد ؟ ماشاءال هرکدام پدر ما هستند ‪ .‬چرا نی رويد به ‪-‬‬

‫داد مردم برسيد ؟‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫شا واقعا معتقديد که آن چه اين حضرات در اختيار دارند ‪ ،‬مشکوک تر از اموالی است که در‬

‫اختيار حکومت بود ؟ در تام اين مدت يک عباسی به زور از کسی گرفته نشده ‪ .‬و يک چارپا به‬

‫‪ :‬بيگاری نرفته ‪ .‬هان سيد پيمرد اولی با صدای لرزان گفت‬

‫بسيار خوب آقا جان ! پذيرفته اي ‪ .‬اما مساله ی اساسی اين جاست که با اين تکيه ها و ‪-‬‬

‫مافل مفی و قلندربازی ها ‪ ،‬الن سه چهار ماه است از سر هيچ منبی کلمه ی حق به گوش مردم‬

‫‪ :‬نرسيد ه ‪ .‬نی گذارند مردم به حرف ما گوش بدهند ‪ .‬يکی از طلب دنبال کرد که‬

‫تام مساجد شده بيغوله ‪ .‬هه ی منبها خالی مانده ‪ .‬فردا جواب پيغمب را چه می دهيد ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫اين ديگر از عهده ی ما خارج است ‪ .‬بعد هم تا وقتی شا به گوشه ی مدرسه قناعت کرده ايد ‪-‬‬

‫‪ ،‬چه انتظاری داريد که مردم بيايند به حرف تان گوش بدهند ؟ ما آن قدرش را می دانيم که‬

‫‪ ...‬حرف حق را که لزم نيست تو بوق و کرنا زد‬

‫‪ :‬که يکی طلب پريد وسط حرف ميزا و گفت‬

‫‪ .‬البته به خصوص وقتی که هه ی بوق و کرناها در اختيار عمله ی شيطان است ‪-‬‬

‫‪ :‬هان هکار ميزا اسدال که لباس آخوندها را داشت ‪ ،‬گفت‬

‫‪ .‬ببينم ‪ ،‬يعنی ما اين جا عمله ی شيطانيم ‪-‬‬

‫‪ .‬بلکه بدتر ‪ ،‬عمله ی بی مزد و منت شيطان ‪-‬‬

‫اين را معلوم نشد کدام يک از طلب گفت که به شنيدنش سر و صدای هکارهای ميزا اسدال درآمد‬

‫و هه خون به صورت آورده ‪ ،‬اعتاض کردند و نايندگان طلب که هوا را پس ديدند ‪ ،‬به هان چه‬

‫گي آورده بودند ‪ ،‬قناعت کردند و بلند شدند و هه ی جاعت را از توی تکيه با خودشان بردند‬
‫‪.‬‬
‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬وضع شهر هي جورها بود و مامورهای خفيه ی حکومت هر روز دردسر تازه‬

‫ای می تراشيدند و مردم هر که از سربند ترکيدن توپ ها توی دل شان خالی شده بود با شنيدن‬

‫خب هرکدام ازين دردسرهای تازه ‪ ،‬که تا به گوش کسی برسد يک کلغ و چهل کلغ می شد ؛ بيش‬

‫تر می ترسيدند ‪ .‬و به هر صورت چهله ی بزرگ داشت تام می شد و آخر ماه چهارم حکومت‬

‫قلندرها بود که يک روز جعه حسن آقا ‪ ،‬پسر حاج مرضا ‪ ،‬ميزا بنويس های ما را با اهل و‬

‫عيال شان به ناهار دعوت کرد ‪ .‬در هان خانه ای که نزديک راسته ی علف ها بود و ما يک بار‬

‫ميزااسدال را برای سر و گوش آب دادن تا پشت در بسته اش بردي و برگرداندي ‪ .‬ميزابنويس‬

‫های ما که ديگر جعه و شنبه سرشان نی شد و مدام مشغول کار بودند و به اين زوديها‬

‫های ظهر بود که درخشنده خان و زرين تاج خان با حيد و حيده‬ ‫پيداشان نی شد ‪ .‬اما نزديکی‬

‫‪ .‬سر رسيدند‬
‫خانه ی درندشتی بود و درش باز بود و از هشتی و از هشتی که به طويله راه داشت ‪ ،‬گذاشتند‬

‫و بعد حياط بيونی بود که زن ها باهاش کاری نداشتند و رفتند توی اندرونی که تازه برای‬

‫خودش آبدارخانه ی عليحده داشت و حام عليحده و حتی زورخانه ‪ .‬و از هر اتاقی زن ها می‬

‫آمدند بيون و می رفتند تو ‪ .‬و بچه های قد و نيم قد گلوله ی برف بازی شان را ول کرده‬

‫جور که سلنه سلنه می‬ ‫بودند و ايستاده بودند به تاشای تازه واردها ‪ .‬مهمان ها هان‬

‫‪ :‬آمدند و نی دانستند تو کدام اتاق بروند ‪.‬درخشنده خان گفت‬

‫ماشاءال خواهر ‪ .‬اين هه زن و بچه توی اين خانه چه کار می کنند ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬زرين تاج خان که دوش به دوش درخشنده خان می آمد ‪ ،‬گفت‬

‫کجاش را ديده ای خواهر ؟ خانه ی حاج مرضای مرحوم خانه که نبود ؛ خانقاه بود ‪ .‬يک ‪-‬‬

‫کاروان سرا آدم داشت ‪ .‬هر جور آدمی می آمد توش ‪ ،‬هفته به هفته و ماه به ماه لنگر می‬

‫‪ .‬انداخت‬

‫خان گفت‬ ‫‪ :‬درخشنده‬

‫از کجا نان شان را می داد ؟ حتی خانلرخان هم هچه بروبيايی نداشت ‪ .‬تو خانه ی هيچ ‪-‬‬

‫‪ .‬کدام از اعيان اين خبها نبود‬

‫‪ :‬زرين تاج خان گفت‬

‫ای خواهر ! اعيان جاعت ‪ ،‬جانش به نانش بسته ‪ .‬حاج مرضا بی خودی که حاج مرضا نشد ‪- .‬‬

‫تازه اين رفت و آمد ر که می بينی نصف شده ‪ .‬از وقتی کار قلندرها سکه کرده ‪ ،‬يک قلم هه‬

‫‪ ...‬ی مردها رفته اند توی ارگ و قراول خانه ها‬

‫اين جای صحبت بودند که مادر و خواهر حسن آقا رسيدند و سلم و احوال پرسی کردند و بچه ها‬

‫را فرستادند گلوله برف بازی و خان ها رفتند توی پنجدری بزرگ که پرده های ممل و ماهوت‬

‫پشت درهاش آويزان بود و يک کرسی بزرگ بالی اتاق گذاشته بودند با روکرسی ترمه و مده های‬

‫طاق و جفت ‪ .‬مهمان ها چادرشان را که عوض کردند و نشستند ‪ ،‬درخشنده خان رو کرد به مادر‬

‫‪ :‬حسن آقا که چارقد سفيدی بسته بود و زير گلوش يک سنجاق زمرد بزرگ زده بود ؛ و گفت‬

‫خدا ان شاء ال سايه ی آقايان را از سر شا کم نکند ‪ .‬هرچه هم خاک آن مرحوم است عمر شا ‪-‬‬

‫‪...‬باشد ‪ .‬اما اين در خانه ی باز و اين روزگار وانفسا؟‬

‫و بقيه ی حرفش را خورد ‪ .‬چون مادر حسن آقا از آن پيزن ها بود که وقتی توی چشم آدم نگاه‬

‫می کنند ‪ ،‬زبان آدم بند می آيد ‪ .‬مادر حسن آقا برای اين که به روی خودش نياورده باشد ‪،‬‬

‫‪ :‬گفت‬

‫خدا سايه ی شخص واحد را از سر هه ی ما کم نکند ‪ .‬آن خدا بيامرز جانش را در اين راه ‪-‬‬

‫‪ .‬گذاشت ‪ .‬جان من که قابلی ندارد ‪ .‬گفتم بگذار مالش را درين راه خرج کنم‬

‫‪ :‬زرين تاج خان پادرميانی کرد و گفت‬

‫ان شاءال که نور از قبش ببارد ‪ .‬اما می دانيد خان جان ! راستش درخشنده خان بدش ‪-‬‬

‫نيامده ‪ ،‬اگر اجازه بدهيد بيايد دو سه تا دار قالی تو اين خانه بزند و اين هه زن و بچه‬
‫! زندگی که هه اش خور و خواب نيست ‪ .‬هم ثواب‬ ‫را بنشاند هنری ياد بگيند ‪ .‬آخر خان جان‬

‫و دعاش را می کنند به جان شا و آقازاده ها ‪ .‬شا که‬ ‫دارد ‪ ،‬هم هنری ياد می گيند‬

‫ماشاءال خودتان صدتا مرد را استاديد و می دانيد که هر سرمايه ای را اگر از اصلش بوری ‪،‬‬

‫آخرش ته می کشد ‪ .‬درست است که خانه ی آن خدابيامرز هيشه يک خانقاه بود ‪ ،‬اما چه عجب‬

‫‪ ...‬دارد که مردم حال از قبل اين خانقاه هم نان بورند ‪ ،‬هم هنری ياد بگيند‬

‫و خان های مهمان و ميزبان اين جوری داشتند با هم قرار و مدار می گذاشتند که ميزابنويس‬

‫های ما با حسن آقا ‪ .‬خسته و هلک از کار روزانه برگشتند و تپيدند زير کرسی و مثل اين که‬

‫‪ :‬دنباله ی حرف توی راه خودشان را گرفته باشند ‪ ،‬حسن آقا گفت‬

‫نه ‪ .‬گناه فقط از سرما و يخ بندان نيست ‪ .‬به شخص واحد خب رسيده که سر و کله ی ‪-‬‬

‫مباشرها کم کم دارد پيدا می شود ‪ .‬دارند به اهل آبادی ها وعده وعيد می دهند که بزنند‬

‫مصنوعی از اين جاست ‪ .‬ميزاعبدالزکی گفت‬ ‫‪ :‬زير قول و قرارشان ‪ .‬هه ی اين قحطی‬

‫بايد هم اين طور باشد ‪ ،‬جان ‪ .‬من از آن روز اول ‪ ،‬بتان گفتم جان ‪ ،‬که از هرآبادی ‪-‬‬

‫‪ .‬هرچه می توانيد يکهو بار کنيد و بياوريد ‪ .‬آدم بايد برش داشته باشد ‪ ،‬جان‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫خودت می دانی که نی توانستيم ‪ .‬اسب و است که نداشتيم ‪ .‬نی خواستيم هم چارپای مردم را ‪-‬‬

‫بيگاری ببي ‪ .‬آن وقت فرق ما و حکومت چه بود ؟‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬

‫‪ .‬ده هي جاناز آب کشيدن هاست جان ‪ ،‬که کار را خراب می کند ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫نه ‪ ،‬آقا سيد ! تو يک هم چو بلبشويی تو اگر خودت هم مامور بودی بيش تر از اين ها ‪-‬‬

‫‪ .‬چيزی گي نی آوردی ‪ .‬مردم حق داشتند آن روزها وحشت زده باشند و هه چيز را قاي کنند‬

‫‪:‬حسن آقا گفت‬

‫خوب آقا ! حال خيال می کنی آزوقه ی تام انبارهای شهر برای چه مدت کافی است ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬

‫تقريبا برای دو ماه‪ .‬تا اوايل بار ‪ ،‬جان ‪ .‬آن وقت هم کشت بار سبز کرده و مردم وحشت شان‬

‫‪ .‬ريته ديگر جان‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫اما حال که نريته ‪ .‬آدم وحشت زده ناچار هول می زند ‪ .‬پدرم ‪ ،‬خدا بيامرز ‪ .‬می گفت ترس ‪-‬‬

‫عي مرض است ‪ .‬منتها مرضی که نه می کشد ‪ ،‬نه لغر می کند بلکه حرص می آورد ‪ .‬آخر پدرم سه‬

‫تا قحطی ديده بود ‪ .‬و می گفت آدمی که از قحطی وحشت دارد دو برابر روزهای فراوانی دست و‬

‫پا می کند ‪ .‬و حتی دوبرابر می خورد ‪ .‬فکر اين چيزها را کرده ای ‪ ،‬آقا سيد ؟‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬

‫ببينم جان ‪ ،‬کدام تان اين اوضاع را پيش بينی می کرديد ؟ اصل از وقتی که املک ميزان ‪-‬‬
‫الشريعه را معاف کرديد و موقوفات مسجد جامع را بشيديد ‪ ،‬کار خراب شد ‪ ،‬جان ‪ .‬حال ديگر‬

‫خب به هه ی دهات رسيد ه و ديگر کسی زير بار نی رود ‪ .‬قبض رسيد و پته مان را هم ديگر‬

‫قبول نی کنند ‪ ،‬جان ‪ .‬پول نقد می خواهند ‪ .‬داريد ؟‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫شايد تيه کنيم ‪ .‬اما غافلی که هان يک فتوای ميزان الشريعه چه قدر به دردمان خورد ؟ ‪-‬‬

‫غي از اين هم چه می کردي ؟ تبعيدش می کردي ؟ که بدتر بود‪ .‬می رفت و تريک را از بيون‬

‫‪ .‬شروع می کرد ‪ .‬حال دست کم زير نظر خودمان است‬

‫‪:‬ميزا اسدال گفت‬

‫يعنی حال ساکت نشسته ؟ من حتم دارم قضيه ی طلب ‪ ،‬آخرين دسته گلش نيست ‪ .‬لبد فردا ‪-‬‬

‫‪.‬پيزن ها و يتيم های شهر را راه می اندازد‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫ترتيبش را داده اي ‪ ،‬اگر باز هم از اين کلک ها زد ‪ ،‬هان پيزن ها و يتيم ها را راه می ‪-‬‬

‫اندازي و می فرستيم سراغ انبارهای مفی خودش و آبرويش را می ريزي ‪.‬آخر تا يک حدی می شود‬

‫‪ .‬از خشونت خودداری کرد‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫خيال می کنيد اين تديدها به خرجش می رود ؟ يک شبه موجودی هه ی انبارهايش را پخش می ‪-‬‬

‫‪ .‬کند ‪ .‬ميان بازاری هايی که شريک احتکارش هستند‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫‪.‬فايده ندارد ‪ .‬بيش تر حال های شهر ‪ ،‬اهل حق اند ‪ .‬فوری خبدار می شوي ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬

‫جان ‪ ،‬من اصل نی فهمم ‪ .‬اين هه حرف و سخن برای چه ؟ اگر برای پيش بينی آزوقه ی شهر ‪-‬‬

‫است که الن تام انبارها پر است ‪ .‬اصل توی مردم بی خودی چو افتاده ‪ ،‬جان ‪ .‬آخر در هان‬

‫‪ .‬حدودی که اردوی حکومت از شهر رفته اهل حق به شهر پناه آورده اند‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫‪ .‬ببي آقا سيد ‪ .‬کار آزوقه ی يک شهر را نی شود به حدس و تمي واگذاشت ‪-‬‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫به هر صورت دستم به دامنت آقا ‪ .‬من که ديگر جرات ندارم با شخص واحد از اين قضيه حرف ‪-‬‬

‫‪ .‬بزن ‪ .‬از سربند ترکيدن توپ ها ‪ ،‬چله نشسته و هيچ کس را به خودش راه نی دهد‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫اين که نشد ‪ .‬چله نشست چه دردی را دوا می کند ؟ بايد فرستاد دنبال چهار تا مسگر قابل ‪-‬‬

‫و ديد حساب کار از کجا خراب است ‪ .‬از صدر تا ذيل ملکت گي چله نشينی و فال گيی اند ‪ .‬چه‬

‫آن ها ‪ ،‬چه شا‪ .‬چه طور است آقا سيد تو هم برای تامي آزوقه ی شهر يک چله بگيی ‪ ،‬هان ؟‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬


‫‪ .‬شوخی را بگذار کنار ميزا ‪ .‬هيچ حوصله ندارم ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫آن ها هم ساعت ديدند و چله نشستند و رصد کردند ‪ ،‬شا هم چله می نشينيد ‪ .‬آن ها هم ‪-‬‬

‫ميدان را خالی کردند و رفتند و حال به انتظار نشسته اند تا قضايا خود به خود به کام‬

‫شان بگردد و برگردند ‪ .‬شا هم آن قدر نشستيد و انتظار کشيديد تا اردوی حکومت از شهر رفت‬

‫و آن وقت دست برآورديد ‪ .‬و حال هم باز به انتظار نشسته ايد که ايلچی سنی ها از راه‬

‫برسد و به جای حکومت با شا معامله کند ‪ .‬هيچ وقت نشد که کسی صاف تو سينه ی وقايع‬

‫‪ .‬بايستد ‪ .‬حتی شا که اين هه دعوی داريد ‪ ،‬فرصت طلبيد‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬

‫پس جان ‪ ،‬به عقيده ی تو چه بايد کرد ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال از سرکلفگی گفت‬

‫هی از من نپرسيد پس حال چه بايد کرد ؟ من چه می دان ‪ ،‬چرا نی رويد از رهبان قوم ‪-‬‬

‫بپرسيد که تا خبی می شود ‪ ،‬فرار می کنند يا می روند چله می نشينند ؟ هربچه ای می داند‬

‫که هر کاری راهی دارد ‪ .‬مثل هي قضيه ی آزوقه ‪ .‬از فردا هه ی اهل حق را راه بيندازيد‬

‫توی شهر و سرشاری کنيد ‪ .‬از هه ی انبارهای آزوقه صورت برداريد ‪ .‬حتی روی کاغذ بياوريد‬

‫‪ :‬که چند تا متکر هست ‪ .‬اين که ديگر عزا ندارد ‪ .‬حسن آقا گفت‬

‫آن وقت تو حاضری پای مصادره ی اموال متکرها را امضا کنی ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫يعنی چه ؟ می خواهی مرا وادار کنی حکم بدهم ؟ ديگر احتياجی به حکم من نيست ‪ .‬خودت که ‪-‬‬

‫‪ .‬بلدی مردم را بريزی در انبار فلن متکر‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫‪ .‬خواستم حاليت بشود که حکومت کار ساده ای نيست ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫اين را من روز اول می گفتم ‪ .‬هي جوری هوس حکومت به سرتان زده و حال توش درمانده ايد ‪-‬‬

‫‪ .‬بی هيچ نقشه ‪ .‬و هي است که من فرقی ميان اين حکومت و آن حکومت نی بينم ‪ .‬ما اصل‬

‫زندگی بشری نی کنيم ‪ .‬زندگی ما ‪ ،‬زندگی نباتی است ‪ .‬درست مثل يک درخت ‪ .‬زمستان که آمد‬

‫و برگ و بارش ريت ‪ ،‬می نشيند به انتظار بار ‪ ،‬تا برگ دربياورد‪ .‬بعد به انتظار‬

‫تابستان ‪ ،‬تا ميوه بدهد ‪ .‬بعد به انتظار باران ‪ ،‬بعد به انتظار کود ‪ ،‬و هي جور ‪ ...‬هه‬

‫اش به انتظار تولت طبيعی ‪ ،‬تولت از خارج ‪ .‬آن ها اين جور بودند ‪ .‬شا هم اين جوريد ‪.‬‬

‫غافل از اين که اگر هه اش به انتظار تولت خارجی بانی ‪ ،‬يک دفعه سيل می آيد ‪ .‬يا يکهو‬

‫‪ ...‬باد گرم می گيد ‪ ،‬با يک مرتبه خشک سالی می شود‬

‫‪ :‬ميزا عبدالزکی حرف ميزا اسدال را بريد و گفت‬

‫جان ‪ ،‬باز دور برداشته ای ! پس اين هه توپ که می ريزند ‪ ،‬آمادگی نيست؟ ‪-‬‬
‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫چرا هست ‪ ،‬اما آمادگی برای کشتار است ‪ .‬يعنی برای مرگ ‪ ،‬نه برای زندگی ‪ .‬و اين حضرات ‪-‬‬

‫قرار بود امکان بيش تری برای زندگی به مردم بدهند ‪ .‬و حال که درمانده اند ‪ ،‬سرکرده شان‬

‫رفته چله نشسته ‪ .‬چرا ؟ چون انتظار اين تريکات را نداشته اند يعنی آماده ی برخورد با‬

‫تولت خارجی نبوده اند ‪ .‬عي درخت ‪ .‬اين چله نشينی کار آن هايی است که خيال می کنند تولت‬

‫‪ .‬خارجی يا رحت الی است يا بلی آسانی ‪ .‬و اين درست رسم ابتدای خلقت است‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫‪.‬ميزا ! تو فقط بلدی کنار بشنينی ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫اين کنار گود است ؟ من که از حکم کردن وحشت داشتم و از قضاوت کردن ؛ حال مبورم روزی‬

‫‪ .‬صدبار قضاوت کنم ‪ .‬و تازه تو می خواهی حکم به مصادره ی اموال مردم هم بدهم‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫پس می گويی هه ی مردم شهر گرسنگی بيند تا متکرها کارشان را بکنند ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫اگر هه ی مردم شهر بيند تا متکر نی تواند آزوقه اش را دولپنا بفروشد ‪ .‬بث در اين است ‪-‬‬

‫که چه کنيم تا هم مردم راحت باشند ‪ ،‬هم کسی احتياجی به احتکار پيدا نکنند ‪ .‬و اين کاری‬

‫است که نقشه می خواهد ‪ .‬هه ی آن هايی که حکومت را به خون مردم آلودند ‪ ،‬عي هي گرفتاری‬

‫ها را داشتند ‪ .‬يعنی فلن ککس يا فلن واقعه براشان مالف يا ناجور از آب در می آمد ‪ ،‬آن‬

‫وقت مثل شا وحشت شان می گرفت ‪ .‬بعد چه کنيم ‪ ،‬چه نکنيم ؟ مثل هر آدم ترسيده ای مقالبه‬

‫کنيم ‪ .‬و چه جوری ؟ فلن مال را مصادره کنيم ‪ ،‬فلن کس را سر به نيست کنيم ‪ ،‬و فلن واقعه‬

‫را بکوبيم ‪ .‬غافل از اين که ريشه هنوز در آب است ‪ .‬و احتکار را که کوبيدی ‪ ،‬يک دردسر‬

‫تازه پيدا می شود ‪ .‬بايد ديد اصل فلنی چرا احتکار می کند ؟‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫ببينم ‪ ،‬فرصت اين کارها بود ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزا اسدال گفت‬

‫من که از اول گفتم داريد سنگ بی خودی به شکم می زنيد ‪ ،‬می دانستم که اگر حاکم شدی ‪-‬‬

‫ديگر نی توانی جاناز آب بکشی ‪ .‬می دانستم که ناچاری چشمت را ببندی و حکم کنی و خون‬

‫بريزی و وحشت در دل ها اياد کنی و بتسانی تا خودت نتسی ‪ .‬من که از اول با هر نوع‬

‫حکومتی مالف بودم ‪ .‬من که گفتم هرکاری از کارهای دنيا اگر کدخدا منشانه حل شد ‪ ،‬شده ‪.‬‬

‫وگرنه تا روز قيامت هم حل نی شود ‪ .‬اين است که نطفه ی هر حکومتی در دوره ی حکومت قبلی‬

‫‪...‬بسته می شود‬

‫و ميزا اسدال داشت هي جور داد سخن می داد که ناهار آوردند ‪ .‬دم پختکی که در هر کف گيش‬

‫يک تکه قرمه ی سياه چغر گم شده بود ‪ .‬با نان زمت و مغز گردوی کوبيده و پني خيکی ‪.‬‬
‫ناچار بث تام شد و حسن آقا عذر خواست که گوش گي نياورده اند و ميزااسدال گفت که اين‬

‫روزها ‪ ،‬روز عذرخواهی نيست و بعد قرار را بر سرشاری شهر گذاشتند و از فردا ميزا‬

‫عبدالزکی با تام ميزا بنويس هايی که در اختيار داشت ‪ ،‬راه افتاد به سرشاری و جيه بندی‬

‫شهر ‪ .‬اول از هه برای حرمسرای ارگ جيه معي کردند که چه سر و صدايی راه افتاد و چه شيون‬

‫و وايليی ! بعد برای طلب مدارس ؛ و بعد برای خود قلندرها که مدتی بود به ناز و نعمت‬

‫‪ .‬رسيده بودند و بدجوری بريز و بپاش می کردند‬

‫روز دوم سرشاری ميان مردم چو افتاد که اين سرشاری ظاهر سازی است و قلندرها دارند زير‬

‫جلکی خودشان را آماده ی سربازی می کنند ‪ .‬و با اين حساب که کسی از احتياط ضرر نديده ‪،‬‬

‫ا هل شهر جوان هاشان را مفی کردند و اصل اسم شان را صورت ندادند و باهزار قسم و آيه‬

‫‪ .‬گفتند که مدت ها پيش با اردو رفته اند يا مرده اند‬

‫و ميزا عبدالزکی و هکارهايش هي جور يکی تو سرخودشان می زدند و دو تا سردفت دستک ها ‪،‬‬

‫که شايد با حدس و تمي عده ی واقعی اهالی را پيش بينی کنند که علوه بر قحطی گوشت ‪ ،‬قحط‬

‫زغال و هيزم و علوفه شد ‪ .‬وسط سرمای زمستان و برف تا پشت در خانه ها ‪ ،‬و فصل سياه گوشت‬

‫‪ ،‬آن وقت نه هيچ کدام از علف ها يک مثقال زغال و هيزم و علوفه داشتند و نه هيچ کدام از‬

‫قصاب ها جرات می کردند در دکان شان را باز کنند ‪ .‬هرچه هيزم و زغال می رسيد ‪ ،‬يک سر می‬

‫رفت پای کوره های ارگ ‪ .‬اهالی دهات هم که از مدت ها پيش در معامله ی با قلندرها دودل‬

‫شده بودند ‪ .‬ناچار هر کسی خری يا اسبی داشت ‪ ،‬سربريد و تو خانه قرمه اش کرد و تپاند‬

‫توی خيک ‪ .‬چون مردمی که برای نان و گوشت خودشان درمانده بودند ‪ ،‬ديگر حوصله نداشتند‬

‫فکر علوفه ی خر لنگ خانواده باشند ‪ .‬اين شد که بيش تر طويله های سرخانه خالی شد و اصل‬

‫راويان اخبار معتقدند که از هان سربند ‪ ،‬طويله نگه داشت سرخانه از رسم افتاد و خانه ها‬

‫‪ .‬جادارتر شد‬

‫جان دل که شا باشيد ؛ هي جور پشت سر هم اتفاقات بد افتاد و افتاد و افتاد و مردم هر‬

‫روز کمرشان را تنگ تر بستند و بعد نوميد تر و کلفه تر شدند و شدند و شدند تا اواخر ماه‬

‫پنجم حکومت قلندرها ‪ ،‬باز يک روز صبح هه ی اهالی ‪ ،‬زن و مرد ‪ ،‬از خانه هاشان ريتند‬

‫بيون ‪ .‬عي مورچه هايی که آب تو لنه شان افتاده باشد و خطر را احساس کرده باشند ‪.‬‬

‫هراسان و وحشت زده ‪ ،‬اول تک تک ‪ ،‬بعد دسته دسته و مله به مله ‪ ،‬از خانه ها درآمدند و‬

‫افتادند دنبال هم ‪ .‬بعد چه کنيم و چه نکنيم ؟ دست شان به جايی که نی رسيد ؛ از قلندرها‬

‫هم که هنوز بدی نديده بودند ؛ ناچار هجوم بردند به ست توتستان های وقفی اطراف شهر‪ .‬و‬

‫درخت های بی برگ و بار را که تا کمرشان توی برف مانده بود به ضرب تي و اره و کلنگ‬

‫کندند و تکه تکه کردند و آوردند به خانه هاشان ‪ .‬اما بدی کار اين بود که ‪ ،‬باز هم به‬

‫تريک مامورهای خفيه ی حکومت که روز به روز بيش تر و پرو بال درمی آوردند ‪ ،‬تو هان هي و‬

‫وير ‪ ،‬دو تا از قلندرها کشته شدند ‪ .‬چرا که نواسته بودند با مردم هراهی کنند يا تبزين‬

‫هاشان را به کسی قرض بدهند ‪ .‬يا متلکی به کسی گفته بودند يا جلوگيی از کاری کرده بودند‬
‫‪ .‬و به مض اين که خب به ارگ و تکيه رسيد ‪ ،‬قلندرها هه مسلح و عصبانی ريتند تو شهر و‬

‫باز اوضاع برگشت به صورت اول ‪ .‬يک طرف مردم و يک طرف قلندرها ‪ .‬عي قراول ها و گشتی ها‬

‫‪ .‬و شبگردهای حکومت که مردم ازشان واهه می کردند و خودشان را کنار می کشيدند‬

‫واز اين به بعد ديگر هيچ کس جرات نی کرد تنها و بی سلح از خانه دربيايد ‪ .‬نه مردم ف نه‬

‫قلندرها ‪ .‬که تا حال شدت عملی از خود نشان نداده بودند ‪ ،‬کم کم دست برآوردند ‪ .‬اول به‬

‫کتک زدن مردمی که جلوی در دکان های نانوايی شلوغ می کردند ‪ ،‬بعد با پس گردنی زدن به‬

‫آنايی که به ديوان قضا احضار می شدند ‪ .‬تا کار رسيد به آنا که سه تا از متکرهای شهر را‬

‫بی اجازه ی ميزااسدال و هکاريش ‪ ،‬صبح يک روز آفتابی و سوزدار ‪ ،‬جلوی در انبارهای مفی‬

‫‪ .‬شان دار زدند‬

‫؛ هچه که خب دارزدن آن سه نفر بازاری تو شهر پيچيد ‪ ،‬بازار بسته‬ ‫جان دل که شا باشيد‬

‫شد و چو افتاد که ديگر هيچ کدام از تار اجناس قلندرساز را نی خرند و هيچ صرافی پته و‬

‫حواله و برات شان ‪ ،‬را قبول نی کند ‪ .‬درست است که روز بعد روسای بازار رفتند به ارگ و‬

‫قول دادند به شرطی که جنازه ها فوری از بالی دار بيايد پايي و دفن بشود بازار را باز‬

‫کنند ؛ و هي کار را هم کردند و جنازه های يخ کرده و چوب شده را از قلندرها گرفتند و با‬

‫سلم و صلواتی که داد و هوار مامورهای خفيه ی حکومت صدبرابرش می کرد ‪ ،‬رساندند به‬

‫قبستان ‪ ،‬اما ديگر کار از کار گذشته بود و اهل شهر و قلندرها تو روی هم ايستاده بودند‬

‫‪ .‬که ايستاده بودند‬

‫بدی کار اين بود که درست وقتی جنازه ها را با علم و کتل و عماری به طرف قبستان می برند‬

‫‪ ،‬ايلچی سنی ها با قراول و يساول رسيد پشت دروازه و قلندرها هرچه خواستند سر و ته کار‬

‫را به هم بياورند ‪ ،‬نتوانستند ‪ .‬صف دراز تشييع کننده ها چنان کند حرکت می کرد ؛ و صدای‬

‫لاله ال ال و ال خدای کري ‪ ،‬چنان به فلک می رفت ‪ ،‬و سوز سرما پشت دروازه ی شهر به قدری‬

‫بود که هيچ چاره نداشت ‪ ،‬و ايلچی سنی ها سينه سينه ی جعيت تشييع کننده شد که داشت از‬

‫‪ .‬شهر می رفت بيون به ست قبستان‬

‫درست است که با دارزدن آن سه نفر بازاری ‪ ،‬متکرهای ديگر حساب کار خودشان را کردند ؛ و‬

‫دست کم آن قدر بود که در سه تا انبار بزرگ آزوقه ‪ ،‬رو به مردم باز شد و اهل شهر به‬

‫نوايی رسيدند و وحشت از قحطی کم تر شد ؛ اما آب رفته ديگر به جو باز نی گشت ‪ .‬قلندرها‬

‫و مردم شهر ديگر توروی هم ايستاده بودند ‪ .‬و مامورهای خفيه هم به اين اختلف دامن می‬

‫زدند ‪ .‬و درست است که راويان اخبار توی آن شلوغی و جنجال ‪ ،‬فرصت سرخاراندن نداشتند و‬

‫اصل نتوانستند از حرف و سخن ايلچی سنی ها با تراب ترکش دوز سردربياورند ‪ ،‬اما از مظنه‬

‫ی دهن حسن آقا که فردای هان روز ميزا اسدال رفت سراغش به گله گذاری ‪ ،‬می شود حدس زد که‬

‫‪ .‬ايلچی سنی ها و تراب ترکش دوز زياد هم گل نگفته اند و گل نشنفته اند‬

‫اما گله گذاری ميزا اسدال ازين قرار بود که فردای دارزدن متکرها ‪ ،‬به هزار زحت حسن آقا‬

‫‪ :‬را پيدا کرد و بردش گوشه ی يکی از تکيه ها ‪ ،‬و هان جوری سرپا بش گفت‬
‫‪ .‬ديدی رفيق ! عاقبت دست تان به خون هم آلوده شد ‪-‬‬

‫‪ :‬و حسن آقا عصبانی و از جا دررفته ‪ ،‬درآمد که‬

‫تو هم سرزنش می کنی ؟ ما از بيش تر اصول مان گذشتيم تا خون نکنيم ‪ .‬يادت هست قضيه ی ‪-‬‬

‫زن ها؟ يا قضيه ی طلب مدارس ؟ يا معاف کردن املک ميزان الشريعه ؟ اما هنوز آن دو تا‬

‫‪ .‬قلندر خشک نشده‬

‫‪ :‬و ميزا اسدال گفت‬

‫پس انتقام گرفتند ‪ ،‬هان ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬و حسن آقا گفت‬

‫‪ .‬هچه حساب کن ‪.‬شخص واحد دستورش را که داد ‪ ،‬غش کرد ‪-‬‬

‫گفت‬ ‫‪ :‬و ميزااسدال‬

‫و لبد ايلچی سنی ها کاهگل گرفت زير دماغش ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬و حسن آقا که ديگر از کوره دررفته بود ‪ ،‬گفت‬

‫ببي ميزا ! وقتی تو به اين لن صحبت می کنی ‪ ،‬ديگر از ايلچی سنی ها چه انتظاری داری ؟ ‪-‬‬

‫ميزان الشريعه و خانلرخان و تام مامورهای خفيه شهر دست به کارند و دم به دم مردم را‬

‫‪ .‬تريک می کنند ‪ .‬تو هم که اين جور حرف می زنی ‪ .‬ديگر گور پدر ايلچی هم کرده‬

‫و هي جوری بود که راويان اخبار فهميدند که از ايلچی سنی ها هم آبی گرم نشده ‪ .‬چون هان‬

‫روزها چو افتاد که قبله ی عال با خود دولت سنی ها کنار آمده و يک تکه از ملکت را داده‬

‫‪ .‬و چهارصد تا توپ دورزن گرفته و سرما که شکست به طرف شهر حرکت می کند‬

‫باری ‪ ،‬ايلچی که برگشت هيچ چی ‪ ،‬بازار شهر هم باز شد ؛ اما صراف ها انگار شدند ‪ ،‬يک‬

‫تکه نان و از گلوی سگ های ولگرد شهر رفتند پايي ‪ .‬نه تنها دکان هاشان باز نشد ‪ ،‬بلکه‬

‫خودشان هم غيب شان زد ‪ .‬البته خوبی کار قلندرها اين بود که زياد هم به پول احتياجی‬

‫نداشتند ‪ .‬و جز در اوايل کار ‪ ،‬آن هم برای خريد هونگ برنی ها پولی لزم نبود بدهند‪ .‬نه‬

‫مزدی به قلندرها می دادند و نه برای خريد از بازار ‪ ،‬متاج پول بودند و هي که جنس به‬

‫جنس با بازار معامله می کردند ‪ ،‬کافی بود ‪ .‬اما از وقتی دهاتی ها برات و حواله ی‬

‫قلندرها را تکول کردند و در مقابلش گندم و جو و حشم ندادند ‪ ،‬کار سخت شد ؛ و حال که‬

‫ديگر صراف ها هم سر به نيست شده بودند ‪ .‬چه کنيم ‪ ،‬چه نکنيم ؟ دو روز و سه روز و يک‬

‫هفته ‪ ،‬تا پانزده روز صب کردند ‪ .‬باز هم خبی از صراف ها نشد ‪ .‬از آن طرف انبارهای شهر‬

‫يکی يکی دارد خالی می شود و بايد فکری کرد و سراغ هر کدام از صراف ها هم که می رفتی يا‬

‫سينه پلو کرده بود و زمي گي شده بود يا سفر رفته بود ‪ .‬عاقبت سر روز شانزدهم ‪،‬‬

‫قلندرهای تفنگ به کول ريتند ‪ .‬در دکان يکی يکی صراف ها را شکستند و صندوق ها و مری‬

‫هاشان را خرد کردند و چون چيزی گي نياوردند ريتند به خانه هاشان و هفتادنفرشان را کت‬

‫وکول بسته ‪ ،‬تويل دوستاق خانه دادند ‪ .‬و برای هرکدام شان دوهزار سکه ی طل غرامت معي‬

‫کردند ‪ .‬اقبال قلندرها بلند بود که خود بازاری ها هم دل خوشی از هيچ کدام از اين صراف‬
‫ها نداشتند ‪ .‬چرا که هرکدام شان از راه نزول خواری به آلف و الوف رسيده بودند و اصل‬

‫طرف بغض و حسد بازاری ها هم بودند ‪ .‬و درست است که اين جوری سرو صدايی از بازار‬

‫درنيامد و اوضاع شهر مدتی آرام بود ‪ ،‬اما حيف که قلندرها مبور بودند از نو درو پيکر‬

‫دوستاق خانه ی شهر را مرمت کنند ‪ ،‬يعنی هان در و ديوارهايی که خودشان خراب کرده‬

‫بودند ‪ ،‬و قدم به قدم در راهی بروند که برای حکومت به يک هم جو شهری بايد رفت ‪ .‬يعنی‬

‫از فردا به دروازه ها عوارض بستند ‪ .‬رفت و آمد مردم را زير نظر گرفتند ‪ ،‬بردرآمد می‬

‫خانه ها و شيک خانه ها ماليات گذاشتند ‪ ،‬جيه ی طلب مدارس و اندرون ارگ را نصف کردند و‬

‫هي طور جيه ی جذامی خانه و ديوار خانه ی شهر را ‪ .‬و کار به اين جا کشيد باز مامورهای‬

‫خفيه افتادند وسط مردم وچو انداختند که «مردم ! چه نشسته ايد ‪ ،‬قلندرها برای صرفه جويی‬

‫در آزوقه می خواهند هه ی جذامی ها و ديوانه ها را بيون کنند و بريزند تو شهر ‪ » .‬و‬

‫مردم که ديگر به کوچ ترين خبی تريک می شدند ‪ ،‬يک روز غروب به سرکردگی مامورهای خفيه‬

‫باز ريتند بيون و باهای و هوی تام و چه کنيم و چه نکنيم ؟ که تو آن شلوغی معلوم نشد از‬

‫دهن کدام شان دررفت که « بري جذامی خانه را آتش بزنيم !» که مردم هردودکشان کج کردند ‪،‬‬

‫به طرف جذامی خانه ‪ .‬و هي جور داشتند تو کوچه ها دنبال مشعل می گشتند و می رفتند ‪،‬‬

‫ميزااسدال عصازنان و عرق ريزان رسيد به تکيه ی پالن دوزها ‪ .‬چون‬ ‫حکيم باشی ‪ ،‬خان دايی‬

‫قضيه مربوط به کار او بود ‪ ،‬زودتر از هه خبدار شده بود و مکمه اش را تعطيل کرده بود و‬

‫‪ .‬راه افتاده بود‬

‫ميزااسدال و هکارهاش هنوز گرفتار جيغ و داد ورثه ی آن سه متکری بودند که بالی دار مرده‬

‫‪ .‬بودند ‪ ،‬که خان دايی وارد شبستان شد‬

‫پسره ی احق ! اوباش شهر دارند می روند جذامی خانه را آتش بزنند و تو هي جور سرگرم ‪-‬‬

‫ارث و مياثی ؟ ده ! به گور پدر هر چه وارث و موروث است ! يا نی رفتی زير بال اين ها را‬

‫‪ .‬بگيی يا حال که به گردن شان حق داری ‪ ،‬راه بيفت بروي فکری برای اين بيچاره ها بکنيم‬

‫که ميزااسدال به عجله راه افتاد و تام قلندرهای مامور ديوان قضا به دنبالش ‪ .‬و هرجور‬

‫بود الغی برای خان دايی گي آوردند و از پس کوچه های ميان بر ‪ ،‬خودشان را زودتر از‬

‫اوباش شهر ‪ ،‬جلوی جذامی خانه رساندند ‪ .‬قلندرها صف بستند و تفنگ ها را چاشنی گذاشتند و‬

‫سرکنده ی زانو نشسته ‪ ،‬آماده ی تياندازی شده بودند ‪ ،‬که جاعت اوباش مشعل به دست و‬

‫‪ .‬هردوکشان رسيد‬

‫جاعت هي جور می آمد که خود ميزااسدال فرمان اولي تي را داد ‪ .‬به مض شنيدن فرمان ‪ ،‬پنج‬

‫تا از قلندرها چاشنی ها را چکاندند و گرمب صدايی برخاست و پنج تي رو به هوا در رفت و‬

‫جاعت درصد قدمی ايستاد ‪ .‬درست مثل گله ای که يک مرتبه کنار پرتگاهی برسد ‪ .‬در هي هيو‬

‫وير ‪ ،‬يک دسته ی صدنفری از قلندرها که به کمک ميزااسدال و دارو دسته اش آمده بودند ‪،‬‬

‫بدو خودشان را از کوچه های اطراف رساندند و جاعت اوباش را در ميان گرفتند ‪ .‬سرتان را‬

‫درد نياورم ‪ .‬تيها دررفت و سنگ ها پرتاب شد و پيشانی خان دايی شکست و خرش هم گرفتار‬
‫شدند تا اوضاع آرام شد و جذامی ها از سوخت در آتش خلص شدند و ميزا اسدال تازه خان دايی‬

‫را به خانه اش رسانده بود و خسته و هلک به خانه ی خودش برگشته بود که در خانه صدا کرد‬

‫‪ .‬و حسن آقا آمد تو‬

‫ميزا چه طوری ؟ شنيده ام فرمان را خودت دادی ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫آخر می دانی ‪ ،‬پيمرد ديگر نا نداشت رو خربند بشود ‪ .‬بعد هم داشتند می ريتند جذامی ‪-‬‬

‫‪ .‬خانه را آتش بزنند ‪ .‬قضيه خيلی جدی بود‬

‫‪ :‬حسن آقا گفت‬

‫‪.‬آره ميزا ‪ ،‬هيشه هي طوری می شود که چون و چرا ياد آدم می رود ‪-‬‬

‫بعد دومي لوح تقدير تراب ترکش دوز را به او داد و گفت که جيه ی دارالشفا را دوبرابر‬

‫کرده اند ‪ ،‬و رفت ‪ .‬ميزااسدال شام که نورد هيچ چی‪ ،‬آن شب تا صبح بيدار ماند و فکر کرد‬

‫‪ .‬آن قدر فکر کرد که روغن پيه سوزش تام شد و او هان طور که پای کرسی نشسته بود از حال‬

‫‪ .‬و هوش رفت‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬تربيع نسي سه روزه هي جورها کشيد تا شش ماه ‪ .‬زمي تازه نفس کشيده‬

‫بود و يخ حوض ها داشت آب می شد که يک روز صبح ‪ ،‬تو شهر چو افتاد که اردوی حکومت حرکت‬

‫کرده ‪ ،‬و چهاراسبه دارد می آيد ‪ .‬حال ديگر راجع به ساخت و پاخت قبله ی عال و دولت سنی‬

‫هسايه چه خبها سرزبان ها بود ‪ .‬باشد ‪ .‬چهارصد تا توپ شده بود چهارهزارتا ‪ ،‬و يک وليت‬

‫ملکت شده بود نصف ملکت و هه ی توپچی های اردو سنی شده بودند و داشتند می آمدند تا به‬

‫تقاص خون هه ی سنی هايی که در آن سال ها کشته شده بودند ‪ ،‬شيعه ها را بگذارند دم توپ ‪.‬‬

‫و درست هان جور که بوی بار توی پستوترين پستو های شهر پيچيد ‪ ،‬خب حرکت اردوی حکومت‬

‫پيچيد ‪ .‬حتی عده ای درآورده بودند که بله ! خود قلندرها از حکومت خسته شده اند و عريضه‬

‫ی فدايت شوم نوشته اند به قبله ی عال که ال و لل برگرد و گوساله ای را که زاييده ای ‪،‬‬

‫بزرگ کن ‪ .‬البته اين قسمت آخر شوخی بود ‪ .‬اما اولي نتيجه ی خب حرکت اردو اين شد که در‬

‫دکان خان کوب ها غلغله شد ‪ .‬عي در دکان نانوايی ! هر که پشت دستش نقش تبزين داشت ‪ ،‬می‬

‫آمد و حاضر بود سرش را بدهد و خال پشت دستش نقش تبزين را پاک کند ‪ .‬آن روزها خيلی ها‬

‫از اهل شهر ‪ ،‬پشت دستشان را تيغ زدند يا سوزن زدند يا جوهر سرکه ماليدند يا تيزاب کاری‬

‫کردند يا زرنيخ خالص ضماد انداختند ؛ و خلصه هرکاری که بگويی کردند تا خال پشت دست شان‬

‫پاک بشود ‪ .‬کار به جايی کشيد که حتی مردهايی که نقش بيژن و منيژه روی سينه يا پشت شان‬

‫داشتند يا پلوان هايی که رستم را با ريش دوشقه و کله ی ديو سفيد روی بازوشان کوبيده‬

‫بودند ‪ ،‬و حتی پيزن های کولی که نقش مار و عقرب و افعی زير گلوشان بود ‪ ،‬هه ريتند در‬

‫دکان خال کوب ها به پاک کردن نقش خال ها ؛ و ديگر قحطی و بی نان و آبی فراموش شد که شد‬

‫‪ .‬درست است که شبدر تازه توی توتستان های مروبه ی اطراف شهر تازه سرزده بود و بوی بار‬

‫هم مردم را لس کرده بود و حرص شان را فرو نشانده بود ‪ ،‬اما مهم اين است که آدمی زاد‬
‫وقتی کله اش مشغول شد ‪ ،‬ديگر فکر شکم و زير شکم نيست‪ .‬و کله ی مردم آن شهر و زمانه هم‬

‫در آن روزها واقعا مشغول بود ‪ .‬چون هرکدام شان درمانده بودند که وقتی اردوی حکومت رسيد‬

‫‪ ،‬چه طور ثابت کنند که با قلندرها رفت و آمدی و علقه ای نداشتند و چه کار کنند تا هان‬

‫‪ .‬دکه و ناندانی و آب باريکه ی خودشان را از خطر نات بدهند‬

‫از آن طرف بشنويد از قلندرها که وقتی خب رسيد ‪ ،‬ريتند بيون و يک روزه هه ی سوراخ سبه‬

‫های خندق دور شهر را گرفتند و غي از دو تا از خاکريزهايش که به دروازه های جنوبی و‬

‫شرقی شهر شهر پل می داد ؛ باقی را خراب کردند و خندق را يک سره کردند و هرزاب باره را‬

‫بستند به گودال خندق ‪ ،‬که تا صبح فردا لبيز باشد‪ .‬و خيال شان از اين بابت که تت شد ‪،‬‬

‫تام توپ هايی را که ساخته بودند با سلم و صلوات آوردند بيون برج و باروی شهر ‪ ،‬و دورتا‬

‫دور شهر ‪ ،‬نيم ميدان ‪ ،‬دو تا از توپ ها را پشت يک جان پناه سوار کردند روی زمي و پای‬

‫هر توپی پنج نفر قلندر توپچی گذاشتند ‪ ،‬و اسب و استهای عراده کش را بردند توی توتستان‬

‫ها ول کردند به چرا ‪ .‬و پنج تا از توپ های قديی شان را هم فرستادند به طرف کوه پايي‬

‫‪ .‬دست شهر و سرگردنه ای را که اردوی حکومت بايد ازش می گذشت تا به شهر برسد ‪ ،‬گرفتند‬

‫از آن طرف ‪ ،‬ميزابنويس های ما چنان سرشان به کار خودشان گرم بود که اصل فرصت‬

‫نداشتند ‪ ،‬فکر کنند که مکن است اوضاع برگردد‪ .‬اما غروب هان روزی که خب حرکت اردوی‬

‫حکومت تو شهر پيچيد ‪ ،‬خانلرخان ‪ ،‬خواجه باشی حرمسرا ‪ ،‬فرستاد سراغ ميزا عبدالزکی که يک‬

‫توک پا برود اندرون ‪ .‬پيش از اين ديديد که از اين اتفاق ها می افتاد ‪ .‬و ميزاعبدالزکی‬

‫هم به گمان اين که مشکل تازه ای برای اندروه پيدا شده ‪ ،‬رفت به اندرون ‪ .‬سلم و عليک‬

‫‪ :‬کردند و نشستند و خانلرخان بی مقدمه درآمد گفت‬

‫اگر اردوی حکومت برسد چه می کنی ‪ ،‬آقا سيد ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬

‫! هان کاری که هه ی اهل حق می کنند ‪ ،‬جان ‪-‬‬

‫‪ :‬خانلرخان گفت‬

‫اگر هه شان را تو ديگ آب جوش بيندازند چه طور ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬

‫! خون من از ديگران که رنگي تر نيست ‪ ،‬جان ‪-‬‬

‫‪ :‬خانلرخان گفت‬

‫‪ .‬پس واقعا سرسپرده ای آقا سيد ؟ از تو برنی آمد ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬

‫‪ .‬سرسپردگی در کار نيست ‪ .‬اما هر خار و خسی عاقبت يک روز به درد می خورد ‪-‬‬

‫‪ :‬خانلرخان گفت‬

‫پس باورت هم شده ؟ خوب حال نی خواهد مرا تبليغ کنی ‪ .‬می خواستم برايت بگوي که قبله ی ‪-‬‬

‫‪ .‬عال برای خودش يک حرمسرای تازه دست و پا کرده‬


‫‪ :‬ميزا عبدالزکی گفت‬

‫! خوب جان ‪ ،‬سرشا سلمت ‪-‬‬

‫‪ :‬خانلرخان گفت‬

‫‪ .‬چرا نی فهمی آقا سيد ؟ يعنی ديگر به اين حرمسرا علقه ای ندارد ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬

‫‪ .‬اين که جان ‪ ،‬از اول معلوم بود ‪ .‬وگرنه برشان می داشت با خودش می برد ‪-‬‬

‫‪ :‬خانلرخان گفت‬

‫ببي آقا سيد !خودت را به کوچه ی علی چپ نزن ‪ .‬می دانی که اردو می آيد و شهر را می ‪-‬‬

‫گيد ‪ .‬حساب اهل حق سرکار هم پاک است ‪ .‬هيچ آدمی هم دلش نی خواهد خودش را فدای هيچ و‬

‫پوچ کند ‪ .‬حال حاضری فکر کنی و از روی فکر معامله کنی ؟‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬

‫‪ ...‬معامله ؟ جان ‪ ،‬چه معامله ای ؟ من که چيزی ندارم تا باهاش ‪-‬‬

‫و حرفش نيمه تام ماند ‪ .‬تازه فهميده بود که خانلرخان چه می خواهد ‪ .‬اين بود که بربر به‬

‫‪ :‬خانلرخان چشم دوخت و ساکت ماند ‪ .‬خانلرخان که موقع را مناسب گي آورده بود ‪ ،‬گفت‬

‫ببي آقا سيد ‪ ،‬قبل از من و تو هم خيلی ها به خاطر يک زن تو روی هم ايستاده اند ‪ .‬اما ‪-‬‬

‫هيچ کدام به اين آرامش و صفا قضيه را حل نکرده اند ‪ .‬می فهمی چه می خواهم بگوي ؟ می‬

‫دان که جان خودت برايت عزيز است ‪.‬اما گفتم شايد علقه داشته باشی عده ای از اهل حق را‬

‫‪ .‬هم نات بدهی ‪ .‬درست ؟ اگر اين طور است طلق بده وبرو‪ .‬من جان بيش ترتان را می خرم‬

‫ميزا عبدالزکی باز مدت درازی به خانلرخان بربر نگاه کرد ‪ ،‬بعد خواست چيزی بگويد ؛ اما‬

‫ديد ديگر نی تواند تمل کند ‪ .‬زير لب غرشی کرد و بلند شد و بی خداحافظی آمد بيون ‪ .‬مدتی‬

‫توی حياط ارگ قدم زد ‪ ،‬چه کند ؟ چه نکند ؟ که پريد روی الغ بندری خودش و در تاريکی شب‬

‫راه افتاد به طرف خانه ی ميزا اسدال ‪ .‬تادرباز شود ‪ ،‬افسار خر را بست به حلقه ی در و‬

‫تپيد تو ‪ .‬ميزااسدال پای منقل نشسته بود که ميزاعبدالزکی حيان وپريشان وارد شد ‪.‬‬

‫زمستان آن سال اهل شهر کرسی هاشان را زودتر برداشته بودند ‪ .‬اما هر که دستش به دهنش می‬

‫رسيد ‪ ،‬شب ها منقلی آتش می کرد و توی اتاق می گذاشت ‪ .‬ميزااسدال ‪ ،‬زرين تاج خان را با‬

‫‪ :‬بچه ها فرستاد اتاق ديگر و گفت‬

‫باز چه خب شده آقا سيد ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی هان دم در وا رفت و گفت‬

‫بدجوری است ‪ ،‬جان ‪ .‬خيلی بدجوری است ‪ .‬بايد يک فکری کرد ‪ .‬دارم ديوانه می شوم ‪- ،‬‬

‫‪ .‬جان ‪ ،‬ديوانه‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫حال چرا نی آيی دم آتش ؟ بگو ببينم چه خب شده ؟ ‪-‬‬

‫ميزاعبدالزکی خودش را کشيد کنار منقل ‪ ،‬روبه روی ميزااسدال نشست و آن چه را که از‬
‫‪ :‬خانلرخان شنيده بود ‪ ،‬خيلی يواش و خيلی متصر برايش تعريف کرد و بعد گفت‬

‫می بينی ‪ ،‬جان ؟ باز برگشته اي سر روز اول ‪ .‬حال ديگر صاف توروي می ايستد و حرفش را ‪-‬‬

‫می زند ‪ .‬تف به اين زندگی! دل می خواست يکی از اين تفنگ ها دم دستم بود ‪ ،‬جان ‪ .‬و بلد‬

‫! بودم در می کردم به شکم گنده اش‪ .‬پدرسوخته‬

‫‪ :‬ميزااسدال که پس از شنيدن ماجرا هاج و واج مانده بود ‪ ،‬پس از چند دقيقه سکوت گفت‬

‫پس اردو برمی گردد ! آخر نپرسيدی چه جور‪...‬؟ که باقی حرف خودش را خورد و ميزا ‪-‬‬

‫‪ :‬عبدالزکی فرياد کشيد که‬

‫!ديوانه شده ای جان ؟ اگر می خواستند با ناموس تو معامله کنند‪ .‬می آمدی بپرسی چه جور ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫ببخش آقا سيد ! نی فهمم چه می گوي ‪ .‬راستی بدجوری شده ‪ .‬چه طور است بروي سراغ حسن ‪-‬‬

‫آقا ؟ راستش را بواهی از من و تو خيلی مهم تر است ‪ .‬اين خوک دارد اين جوری راه جلو پای‬

‫اهل حق می گذارد ‪ .‬تنها با تو نيست که می خواهد معامله کند ‪ .‬پاشو ‪ ،‬ببينم می توانيم‬

‫‪ .‬هم امشب بزرگ قوم را گي بياوري يا نه‬

‫و راه افتادند و رفتند سراغ حسن آقا و پس از يکی دو ساعت جست و جو ‪ ،‬عاقبت ترکش دوز را‬

‫در حال سرکشی به توپچی های دور شهر پيدا کردند ‪ .‬هان در تاريکی شب ‪ ،‬کنار خندق ‪ ،‬و قدم‬

‫زنان مطلب را با او در ميان گذاشتند ‪ .‬تراب ترکش دوز ماوقع را که شنيد ‪ ،‬ايستاد و گفت‬
‫‪:‬‬
‫عجب رذلی ! خيال کرده بازی را به هي سادگی می برند ؟ و مثل اين که با خودش حرف می ‪-‬‬

‫‪ :‬زند ‪ ،‬افزود‬

‫پس عاقبت وجود اين حرمسرا به درد خورد ! و بلند گفت ‪ - :‬ولی اگر مطمئن بودند می ‪-‬‬

‫‪ .‬بردند ‪ ،‬اين جوری پا پيش نی گذاشتند‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی درآمد که‬

‫جان حال آمدي و بردند ‪ .‬بايد فکر اهل حق بود يا نه ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬تراب گفت‬

‫البته بايد بود اما چرا بايداين قرعه به نام تو دربيايد ؟ هان ؟ حتما خيلی به زنت ‪-‬‬

‫! علقه داری ؟ سيد جان‬

‫‪ :‬به جای ميزاعبدالزکی که ماطب بود ‪ ،‬ميزااسدال به حرف درآمد که‬

‫‪ .‬مگر سربه بيابان بگذارد ‪-‬‬

‫در هي لظه هرچهارنفر به کنار يکی از جان پناه های دور شهر رسيدند ‪ .‬آتش کوچکی روشن بود‬

‫که سايه ی لرزان توپ را دراز و بلند و هيول ‪ ،‬روی ديوار شهر می انداختند و پنج نفر‬

‫قلندر توپچی ‪ ،‬ميان قبل منقل متصر خود به عجله بلند شدند و ال اللهی گفتند و بعد‬

‫سرهاشان را پايي انداختند ‪ .‬تراب ترکش دوز با آن ها خوش و بشی کرد و دستی به تن توپ‬

‫‪ :‬ماليد و گفت‬

‫فعل که سرنوشت هه ی ما بسته به دهانه ی اين توپ ها است ‪ .‬ما اگر اهل معامله بودي ‪- ،‬‬
‫سيد جان ! توپ نی ريتيم ‪ .‬فعل برويد راحت کنيد که دو سه روز ديگر فرصت خوابيدن هم نی‬

‫‪ .‬کنيد‬

‫در راه برگشت ‪ ،‬ميزابنويس های ما و حسن آقا مدتی ساکت بودند و بعد ميزاعبدالزکی ‪ ،‬مثل‬

‫‪ :‬اين که با خودش حرف می زند ‪ ،‬گفت‬

‫‪.‬نه ‪ ،‬جان ‪ ،‬حال ديگر فرق می کند ‪ .‬و باز ساکت شد ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫چه چيز فرق می کند ‪ ،‬آقا سيد ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬

‫جان ‪ ،‬هه چيز ‪ .‬من ‪ ،‬درخشنده ‪ ،‬تو و اهل حق ‪ .‬حال ديگر تنها من طرف خانلرخان نيستم ‪- .‬‬

‫‪ .‬درخشنده هم چيزی نانده که خودش را لی تار و پود قالی گره بزند ‪ ،‬آره جان‬

‫وباز ساکت شدند و خيلی دير به خانه رسيدند و هرکدام تا صبح بيدار ماندند و فکر کردند ‪.‬‬

‫فردا صبح زرين تاج خان به عادت هرروز راه افتاد و رفت سراغ کارش ‪ .‬از سربند مهمانی‬

‫خانه ی حسن آقا به کمک درخشنده خان پنج تا دار قالی تو خانه ی حاج مرضا زده بود و حال‬

‫ديگر صبح ها فقط سری به قالی باف های خانه ميزا عبدالزکی می زد که به عنوان استاد برای‬

‫خودشان درخشنده خان را داشتند و بعد می رفت خانه ی حاج مرضا و بقيه ی روز را آن جا می‬

‫گذراند ‪ .‬زرين تاج خان از راه که رسيد ‪ ،‬درخشنده خان را صدا کرد و برد يک گوشه ی خلوت‬

‫‪ :‬خانه و گفت‬

‫‪ :‬درخشنده خان گفت‬

‫‪ .‬ای خواهر ! به من و تو چه ‪ ،‬قالی هيشه قالی است ‪ .‬هيشه هم خريدار دارد ‪-‬‬

‫‪ :‬زرين تاج خان گفت‬

‫آخر خواهر اگر دردسری برای شوهرمان درست کنند ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬درخشنده خان گفت‬

‫چه دردسری ؟ مگر کدام اسب و استی گيشان آمده ؟ چه خيی از اين قلندربازی ديده اند ؟ ‪-‬‬

‫واصل مگر به کله ی اين آقا سيد فرو می رود ! هر چه بش می گوي بابا اين قلندربازی را ول‬

‫کن ‪ .‬مگر به خرجش می رود ؟ حال يعنی چه طور مکن است بشود ؟‬

‫‪ :‬زرين تاج خان گفت‬

‫هيچ چی خواهر ‪ .‬برای احتياط می گوي ‪ .‬مکن است اردوی حکومت دوباره برگردد‪ .‬وقتی هم ‪-‬‬

‫اردو برگشت ‪ ،‬ديگر نگاه نی کنند ببينند که اسب و استی برده ‪ .‬هرچه باشد خواهر ‪ ،‬هم‬

‫ميزای ما و هم آقای شا رفته اند زير بال اين ها را گرفته اند ‪ .‬اين را که نی شود پنهان‬

‫‪ .‬کرد‬

‫خودشان هم که فکر خودشان نيستند ‪ .‬می گويند اردو چهارصد تا توپ دارد ‪ .‬شنيده ای ؟‬

‫‪ :‬درخشنده خان گفت‬

‫ای خواهر ! از توپ های قلندرساز غافلی ؟‪...‬اما راست می گويی ها ‪ .‬يادت رفته آن توپ ‪-‬‬
‫هايی که ترکيد ؟‬

‫‪ :‬زرين تاج خان حرفش را بريد و گفت‬

‫نه خواهر ؛ اين طورها هم نيست ‪ .‬اما قلندرها هه اش صد و بيست تا توپ دارند ‪ .‬به هر ‪-‬‬

‫‪ .‬جهت بايد فکر روز مبادا بود‬

‫‪ :‬درخشنده خان فکری کرد و گفت‬

‫می دانی خواهر ! ديشب آقا آمد و قضيه ی خانلرخان را براي گفت ‪ .‬لبد ميزا هم برای تو ‪-‬‬

‫گفته ‪ .‬من هه ی فکرهاي را کرده ام ‪ .‬بنده ی خدا تا صبح نوابيد ‪ .‬هه ی حرف هامان را با‬

‫هم زدي ‪ .‬می دانی خواهر ! اگر زن های ديگر مبورند نه ماه تام بارشان را روی دل بکشند ‪،‬‬

‫من اختيارم دست خودم است ‪ .‬بارم را گل دار قالی آويزان می کنم ‪ .‬و هرچند وقتی که دل‬

‫خواست ‪ .‬بعد حرف هامان را با هم زدي ‪ .‬می دانی خواهر ! اگر زن های ديگر مبورند نه ماه‬

‫تام بارشان را روی دل بکشند ‪ ،‬من اختيارم دست خودم است ‪ .‬بارم را گل دار قالی آويزان‬

‫می کنم ‪ .‬و هرچند وقتی که دل خواست ‪ .‬بعد می آورمش پايي ‪.‬درست است که هه ی قالی های‬

‫روزگار به يک موی گنديده ی حيده نی ارزد ‪ ،‬اما هرکسی قسمتی دارد ‪ .‬خدا به تو و ميزا خي‬

‫بدهد که چشم مرا باز کرديد ‪ .‬به آقا گفتم خيالش راحت باشد ‪ .‬حاضر نيستم تو روی اين خيک‬

‫باد کرده حتی تف بيندازم ‪ .‬اما حاضرم خرش کنم ‪ .‬نشانش می دهم که از يک زن دست و پا‬

‫‪ .‬چلفتی هم کار برمی آيد‬

‫‪ :‬زرين تاج خان پريد صورت درخشنده خان را ماچ و گفت‬

‫می دانستم خواهر ‪ .‬پای ددری ‪ ،‬زير تن کاری بند نی شود ‪ .‬خوب ! راستی ببينم آن دخته ‪-‬‬

‫که دستش را با پشم بريده بود ‪ ،‬امروز آمده ؟‬

‫‪ :‬درخشنده خان گفت‬

‫نه ‪ ،‬خواهر ‪ ،‬می ترسم کاری دست خودش داده باشد ‪ .‬سر راه يک قدم بگذار خانه ی حکيم ‪-‬‬

‫باشی ‪ .‬بگو اگر زحتی نيست يک توک پا برود سری بش بزند ‪ .‬نی دان چرا امروز اصل نصف قالی‬

‫‪ .‬باف ها نيامده اند‬

‫‪ :‬زرين تاج خان گفت‬

‫مگر نی دانی ! مردم دارند از اين شهر فرار می کنند ‪.‬خيلی سرت به کار خودت گرم است ‪- ،‬‬

‫! خواهر‬

‫‪:‬درخشنده خان گفت‬

‫پس قضيه جدی است ‪ .‬هان؟ خوب ‪ ،‬تا توسرکشی ات را بکنی ‪ ،‬من چادرم را بيندازم سرم ‪- ،‬‬

‫‪ .‬بروم سری به اين خيک باد کرده بزن‬

‫و به اين جا حرف و سخن شان تام شد و با هم از در خانه درآمدند بيون ‪ .‬درخشنده خان رفت‬

‫به طرف ارگ و زرين خان به ست خانه ی حاج مرضای مرحوم ‪ .‬کوچه ها چنان شلوغ بود که نگو ‪.‬‬

‫مردم پيش تر پياده و کم تر سواره ‪ ،‬هرچه داشتند به کول گرفته بودند يا گذاشته بودند‬

‫روی گاری های دستی و زن و مرد و بچه می رفتند به طرف دروازه ها ‪ .‬جنگی که به زودی در‬
‫می گرفت و قحطی که هه را به امان آورده بود ‪ ،‬مردم را از هيشه وحشت زده تر کرده بود و‬

‫اين بود که هر کس دستش می رسيد زندگی اش را جع و جور می کرد و در خانه اش را می بست و‬

‫می سپرد به خدا ‪ ،‬دست زن و بچه اش را می گرفت و راه می افتاد‪ .‬قلندرها هم که از خدا می‬

‫خواستند ‪ ،‬هرچه جعيت شهر کم تر می شد ‪ ،‬آزوقه ی کم تری لزم بود ‪ .‬گذشته از آن که گلوله‬

‫های اردوی حکومت کشتار کم تری می کرد ‪ ،‬بعد هم دست و بال خودشان بازتر بود ‪ .‬اين بود‬

‫که از روز پيش توی شهر جار زدند که بچه ها معاف ‪ ،‬اما هر مرد و زن بالغی ‪ ،‬دونفری يک‬

‫سکه طل عوارض دروازه بدهند و بروند به امان خدا ‪ .‬و هي جوری بود که شهر دوروزه سوت و‬

‫کور شد ‪ .‬و جز يک عده فقي فقرا يا خود قلندرها يا مامورهای خفيه ی حکومت کسی باقی ناند‬
‫‪.‬‬
‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬شب چهارشنبه سوری ‪ ،‬آفتاب هنوز پن بود و تک و توک اهالی شهر حال‬

‫حالها برای تيه بته وقت داشتند که از ست جنوب شهر صدای خفه ی توپ ها بلند شد ‪ ،‬که مردم‬

‫هه چيز را فراموش کردند و ريتند روی بلندترين پشت بامی که در هسايگی سراغ می کردند ‪ .‬و‬

‫هنوز غروب نشده بود که از ته جاده گردو خاکی بلند شد و بيست سی نفر سوار پيدا شدند و‬

‫هنوز سوارها پشت دروازه نرسيده بودند که يک مرتبه توی شهر چو افتاد که ساخلوی قلندرها‬

‫سرگردنه ی پايي دست شهر ‪ ،‬با تام توپ هاش تار و مار شده و اردوی حکومت هم امشب می رسد‬

‫و شهر را قتل عام می کند ‪ .‬اين بود که باز مردم وحشت شان گرفت و هان ها که مانده بودند‬

‫‪.‬باز چه کنيم ‪ ،‬و چه نکنيم ؟ که يک مرتبه هجوم بردند به ست‬ ‫از خانه هاشان ريتند بيون‬

‫مسجدهايی که شش ماه آزگار از درشان هم عبور نکرده بودند ‪ .‬و به جای آتش بازی و پريدن‬

‫از روی بته ‪ ،‬تا صبح قرآن سرگرفتند و «امن ييب » خواندند ‪ .‬و شايد به هي علت بود که‬

‫هيچ کدام شان متوجه نشدند که هان شبانه ‪ ،‬يک دسته ی صدنفری از قلندرها ‪ ،‬سبک و قباق و‬

‫هه سواره ‪ ،‬شبيخون زدند به اردوی حکومتی که هان پای کوه جنوب شهر اطراق کرده بود و‬

‫قسمتی از خيمه و خرگاه را به آتش کشيدند و دويست و پنجاه تا از اسب های اردو را به‬

‫غنيمت گرفتند و برگشتند ‪ .‬فقط فردا صبح که قلندرها اسب های غنيمتی اردوی حکومت را لت‬

‫دور شهر گرداندند و داغ های روی کپل هاشان را به رخ مردم کشيدند ‪ ،‬وحشت مردم يک خرده‬

‫‪ .‬فروکش کرد و رفتند سراغ کار و کاسبی شان‬

‫البته آن روز از اردوی حکومت خبی نشد ‪ .‬اما نزديکی های غروب باز تو جاده ی پايي دست‬

‫شهر ‪ ،‬گردو خاک شد و پيش قراول های اردو به چشم دطده شدند و شب که اردوی حکومت اطراق‬

‫کرد ‪ ،‬آتش اجاق های اردو تا يک فرسخی پيدا بود و اين بود که باز مردم وحشت شان گرفت و‬

‫تپيدند توی مساجد و باز تا صبح به درگاه خدا استغاثه کردند ‪ .‬از آن طرف بشنويد که‬

‫البته ديگر نی شد شبيخون زد ‪ .‬اما قلندرها حساب کار دست شان بود ‪ .‬و دو ساعت پيش از‬

‫هه ی اهل شهر به صدای کر کننده ی توپخانه ی قلندرها از خواب پريدند و باز‬ ‫آفتاب فردا‬

‫رفتند روی بلندترين بام ها و ديدند که اردوی حکومت بدجوری غافلگي شده و دارد خودش را‬

‫پس می کشد ‪ .‬نگو قضيه ازين قرار بوده که قلندرها برای گول زدن اردو ‪ ،‬کوچک ترين و کم‬

‫بردترين توپ های خودشان را فرستاده بودند سرگردنه ی پايي دست شهر ‪ .‬و اردو که خيال‬
‫کرده بود برد هه ی توپ های قلندرساز در هي حدود است با جرات زياد آمده بود و به فاصله‬

‫ی يکی دو ميدان پشت ديوارهای شهر اطراق کرده بود ‪ .‬غافل ازين که قلندرها وقتی کارشان‬

‫گرفت و هونگ برنی فراوان در اختيار داشتند ‪ ،‬لوله ی توپا را کلفت تر و بلندتر کردند و‬

‫باتوپ های حجديدشان تا دو ميدان را به راحتی می زدند ‪ .‬لين بود که اردوی حکومت ‪ ،‬يک‬

‫بار ديگر صدمه ديد و عقب کشيد و تو هي عقب نشينی پنجاه تا گاری آزوقه جاماند که‬

‫قلندرها به کمک مردم کشيدند تو شهر و تس کردند ميان مردم قحطی زده و باز ترس و وحشت‬

‫‪ .‬مردم ريت‬

‫البته خود قلندرها هم می دانستند که اگر قرار باشد تن به ماصره شدن بدهند ‪ ،‬يک ماهه از‬

‫پادرمی آيند ‪ ،‬اما اميدوار بودند که هرچند شب يک بار حرکتی بکنند و دستبدی به اردو‬

‫بزنند و هردفعه اردو را يک کمی عقب تر بنشانند و مزارع وسيع تری از اطراف شهر را آزاد‬

‫کنند ‪.‬اين بود که روز سوم ماصره ی شهر ‪ ،‬توپ هاشان را دو قسمت کردند ‪ ،‬يک قسمت را‬

‫بردند جلوی دروازه ها و قسمت ديگر را در يک ميدانی شهر ‪ ،‬روبه اردوی حکومت سوار‬

‫کردند ‪ ،‬برای دستبدهای بعدی ‪ .‬اما اردوی حکومت که از هان دفعه درس خودش را روان شده‬

‫بود ‪ ،‬پراکنده شده بود دورتادور شهر ‪ ،‬و هر صنف و رسته و لشکری يک گوشه ی بيابان اطراق‬

‫کرده بود ؛ و حال ديگر فاصله ی هيچ کدام از قسمت های اردو تا شهر از يک فرسخ کم تر‬

‫نبود ‪ .‬اين بود که ديگر زدو خورد فاطده نداشت و هردو طرف نشستند به انتظار ‪ .‬و هي‬

‫طورها يک هفته گذشت و درين ميان هيچ کس متوجه نشد که عمو نوروز آمد و رفت ؛ و اهالی‬

‫باقی مانده ی شهر به جای عيدگرفت و سبزه سبز کردن وخانه تکانی ؛ هر شب جع می شدند تو‬

‫‪ .‬مسجدها به قرآن سرگرفت و ذکر «امن ييب » خواندن‬

‫از آن طرف بشنويد از مامورهای خفيه ی حکومت که وقتی ديدند اردو جرات حله ندارد و‬

‫قلندرها حال حالها پيشند ‪ ،‬به دست و پا افتادند ‪ .‬چون هه شان می دانستند که اگر ماصره‬

‫طول بکشد و قبله ی عال خسته بشود ‪ ،‬مکن است باز منجم باشی زيج بنشيند و اردو را زا‬

‫گرفت شهر منصرف کند و هه ی زحات خودشان به هدر برود ‪ .‬يا تازه اگر از سر اوقات تلخی‬

‫دستور قتل عام بدهد يا هوس کله منار ساخت و آسياب با خون گرداندن بکند و به صغي و کبي‬

‫رحم نکند ‪ .‬اين بود که نه يک روز و دو روز و سه روز ‪ ،‬بلکه يک هفته ی تام مفيانه جلسه‬

‫کردند و خالنرخان و ميزان الشريعه را درخفا ديدند و شور و مشورت کردند که چه بکنند و‬

‫چه نکنند ‪ ،‬تا عاقبت به راهنمايی خانلرخان قرار شد شبانه بروند راه آب مفی ارگ را باز‬

‫کنند و هرجور شده آب خندق را بيندازند تو انبار باروت ‪ .‬خوبی کار اين بود که فصل بار‬

‫بود و به علت فراوانی آب مياب ها می رفتند مرخصی و قلندر ها هم که توپ خانه شان را از‬

‫پشت خندق دور برده بودند و کسی متوجه قضيه نی شد ‪ .‬اين بود که يک شب صدنفر از مامورهای‬

‫خفيه با بيل و کلنگ راه افتادند و يواش يواش خودشان را رساندند به بند بزرگ ترين نر‬

‫شهر ‪ ،‬که به ارگ سرباز می کرد ؛ و قلندرها هان اول ماصره جلويش را بسته بودند ‪ .‬دو‬

‫ساعت طول کشيد تا بند را باز کردند و آب را يواش و بی صدا انداختند به راه آب مفی‬
‫ارگ ‪ ،‬و يکی دو تا از ديوارها را سوراخ کردند و به آب راه دادند و دادند و دادند تا دم‬

‫دم های سحر ‪ ،‬آب افتاد به انبار باروت ‪ .‬قضيه وقتی آفتابی شد که زن های حرمسرا سر و‬

‫‪ .‬پابرهنه از اتاق هاشان ريتند بيون که سيل آمده و چه سيلی ! مثل قي سياه‬

‫خب به گوش تراب ترکش دوز که رسيد ‪ ،‬فهميد که کار از کار گذشته ‪ .‬دستور داد فوری رفت و‬

‫آمد به ارگ را قدغن کردند و دروازه های شهر را بستند و حتی از پرواز کبوترها جلوگيی‬

‫کردند ‪.‬و بعد فرستاد پی خانلرخان که با پس گردنی آوردندش و چيزی نانده بود که قلندرها‬

‫زير مشت و لگد لش کنند که ترکش دوز ياد آن شب افتاد و مطالبی که ميزاعبدالزکی به نقل‬

‫ازو گفته بود ‪ .‬اين بود که گفت قلندرها دست نگه داشتند و با خانلرخان خلوت کرد و بعد‬

‫از يک ساعت درآمد و دستور داد که فوری سران قلندرها حاضر بشوند و باهاشان نشست به‬

‫مشورت ‪ .‬سی نفری از رجال قلندری ها حاضر بودند که ملس شور افتتاح شد ‪ .‬اول هرکدام خبها‬

‫‪ :‬را به ديگران دادند ‪ ،‬بعد تراب ترکش دوز به حرف آمد که‬

‫هم امشب اردوی حکومت از قضيه ی آب افتادن به انبار باروت خبدار می شود ‪ .‬حداکثر تا ‪-‬‬

‫فردا ‪ .‬و آن وقت ديگر دست ما بسته است ‪ .‬و تا بياييم باروت تيه کنيم ‪ ،‬کار از کار می‬

‫گذرد ‪ .‬ديديد که از ايلچی سنی ها هم آبی گرم نشد حکومت برای آن ها طرف معامله ی با‬

‫صرفه تری بود ‪ .‬در حالی که ما جز تعهد به منع سنی کشی چيزی در اختيار نداشتيم ‪ ،‬خود‬

‫خواجه نورالدين رفته هفت شهر سرحدی را داده و در مقابلش چهارصد توپ ازشان گرفته ؛ يعنی‬

‫کرايه کرده ‪ .‬شش ماهه ‪ .‬اگر می توانستيم دين مدت مقاومت کنيم باز حرفی بود ‪ .‬زمستان به‬

‫آن سختی را گذراندي و حيف که هيچ کدام مان فکر مافظت انبار باروت نبودي ‪ .‬از آن طرف‬

‫هوا که گرم بشود ‪ ،‬مورچه ها از لنه می ريزند بيون‪ .‬با اين شهرتی که ما در ضبط و تقسيم‬

‫املک داري ‪ ،‬فرداست که هرکدام از خواني و تيول دارها رابيفتند و بيايند به کمک حکومت ‪.‬‬

‫درين صورت تنها فايده ای که ماندن ما دارد اين است که می شوي وجه الصاله ی هه ی عداوت‬

‫ها و کينه های قديی خان ها و گردنه بندها ‪ .‬اما اگر جان مان را در ببي ‪ ،‬دست کم نطفه ی‬

‫حق را سال نگه می داري ‪ .‬از روی که ما دست به کار شدي تا حال فقط سی بار خون کرده اي ‪.‬‬

‫تازه ده نفر ازين عده هم از خود ما بوده اند که کشته شده اند ‪ .‬درست است که برای‬

‫جلوگيی کشتار ‪ ،‬گاهی تن به کشت و کشته شدن هم بايد داد ؛ ولی ما فعل در وضعی نيستيم که‬

‫احتياجی به چني خودکشی دسته جعی باشد ‪ .‬و ماندن ما يعنی خودکشی دسته جعی ‪ .‬پس بايد شهر‬

‫‪ .‬را گذاشت و رفت‬

‫‪ :‬مولنا که پيش ازين او را شناخته اي ‪ .‬گفت‬

‫کجا؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬سيد گفت‬

‫اين مساله بعدی است ‪ .‬اول بايد ديد رفت صلح هست يا نه ‪ .‬و به عقيده ی من هست ‪ .‬و چون ‪-‬‬

‫‪ :‬هه به اين مطلب رضايت دادند ‪ ،‬تراب ترکش دوز دنبال کرد‬

‫وقتی از ايلچی سنی ها نوميد شدي ‪ ،‬سيد را فرستادي به دربار هند ؛ می دانيد که آن جا ‪-‬‬
‫صلح کل را تبليغ می کنند ‪ .‬سيد هفته ی پيش از هند برگشت و با خودش يک دعوت نامه آورد ‪.‬‬

‫گمان می کنم اگر خيال مان از بابت مزاحت های ميان راه راحت بشود ‪ ،‬صلح درين است که اين‬

‫دعوت را قبول کنيم ‪ .‬و اما اين که چه طور می شود به سلمت راه به اين درازی را رفت ؟‬

‫خانلرخان آمده و پيشنهاد معامله می کند ‪ .‬می گويد به شرط اين که زن های حرمسرا را با‬

‫خودمان ببي ‪ ،‬علوه بر اين که کسی کاری به کارمان ندارد ‪ ،‬پای هرکدام از زنا هم پانصد‬

‫سکه ی طل نشسته ‪ .‬طلق نامه هاشان هم حاضر است ‪ .‬عده ی هه شان هم می دانيد که سر آمده ‪،‬‬

‫گويا سی صد و خرده ای نفرند ‪ .‬من گمان می کنم چني حرمسرايی دست کم هديه ی مناسبی است‬

‫‪ ...‬برای دربار هند‬

‫‪ :‬مولنا حرف تراب را بريد و غرغرکنان گفت‬

‫‪ :‬که عده ای خنديدند و عده ای به فکر فرورفتند و تراب ترکش دوز لبخند زنان دنبال کرد ‪-‬‬

‫می خواهی هه شان را عقد کنيم مولنا؟ به هر صورت از نواحی گرمسي ‪ ،‬حرمسرای حشری تازه ‪-‬‬

‫ای برای دربار دست و پا کرده اند و حل ديگر حرمسرای قديی موی دماغ شده است ‪ .‬صلح ما‬

‫درين است که دست چي کنيم و جوان ترين و زيباترين آن ها را با خودمان ببي که هم تمل چني‬

‫سفر دور و درازی داشته باشند و هم چيز دندان گيی برای هندی ها باشد ‪ .‬من به خانلرخان‬

‫گفته ام به شرطی اين معامله مکن است سربگيد که خودش هم به عنوان گروگان تا سرحد با ما‬

‫‪ .‬باشد ‪ .‬حال تا نظرتان را بگوييد ‪ ،‬سيد مت دعوت نامه ی دربار هند را می خواند‬

‫بروند و‬ ‫وسيد مت دعوت نامه را خواند و پس از آن ‪ ،‬يک ساعت شور کردند که از کدام راه‬

‫چه ها با خودشان ببند و چه تضمي ها بگيند و عاقبت تصميم گرفتند که شب شد ‪ ،‬حرکت کنند ‪.‬‬

‫‪ .‬بعد پرداختند به تقسيم کار‬

‫يک دسته از قلندرها مامور شدند که در تام روز سر اردوی حکومت را به چنگ و گريز گرم نگه‬

‫دارند و خسته شان کنند تا شب خواب شان سنگي تر از هيشه باشد و وقتی هم که شب شد آتش‬

‫اجاق پای توپ ها را بيش تر از هر شب بتابند و خودشان را سر ساعت برسانند ‪ ،‬و يک دسته‬

‫مامور بست بار و بنه شدند که هرچه باروت و آزوقه دارند تو خورجي و هيان بکنند ‪ ،‬و يک‬

‫دسته مامور گشاد کردن سوراخ چاشنی توپ ها شدند ؛ و کارها که تقسيم شد ‪ ،‬با هم قرار‬

‫‪ .‬گذاشتند که سه ساعت از شب گذشته دم دروازه ی شرقی شهر حاضر باشند‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬حسن آقا که يکی از حضار ملس شور بود ‪ ،‬پس از ختم ملس ‪ ،‬اولي کاری‬

‫‪،‬ميزاعبدالزکی را گي آورد و قضايا را بش حالی کرد که برود و‬ ‫که کرد رفت و هان توی ارگ‬

‫ميزااسدال را هم راهی کند ‪.‬اين بود که ميزاعبدالزکی به تاخت ‪ ،‬خودش را رساند به تکيه ی‬

‫پالن دوزها که به قلندرهای تفنگ به کول مثل هر روز تو دالن و حياطش پلس بودند و نه از‬

‫هکارهای ميزااسدال خبی بود ‪ .‬فقط خود ميزا تک و تنها پشت بساطش نشسته بود و داشت يک‬

‫کتاب شعر را رونويس می کرد ‪ .‬پيدا بود که بوی الرحان اوضاع بلند شده ‪ .‬سلم و عليک‬

‫کردند و بعد ميزاعبدالزکی خلصه ی وقايع را با ماحصل مذاکره ی قلندرها نقل کرد و دست‬

‫‪ :‬آخر گفت‬
‫‪ .‬به هرصورت جان ‪ ،‬اهل حق امشب می روند ‪ .‬و باز جان از فردا هان آش است و هان کاسه ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫لبد تو هم باهاشان می روی ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزاعبدالزکی گفت‬

‫البته جان ! جان را از سر راه که نياورده ام ‪ .‬ديگر عهد ليلی و منون که نيست تا من ‪-‬‬

‫پای يک زن ‪ ،‬هم آبروي را بگذارم ‪ ،‬هم جان را ‪ .‬هه ی حرف ها را هم با درخشنده خان زده‬

‫‪ .‬ام ‪ .‬المدال متاج من نيست ‪ .‬اصل جان ‪ ،‬تو هم بايد راه بيفتی‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫‪ .‬چرا ؟ مگر چه خب شده ؟ تبی بود و عرق کرد ‪-‬‬

‫جان خيال می کنی با فرشته ها طرفی ؟ اولي کسی که بيايد سراغت ‪ ،‬هان پيشکار کلنت است ‪-‬‬

‫‪ .‬جان ‪ ،‬يادت رفته ده که بودي چه بليی سرش آوردي ؟ من و تو رفته اي زير بال اين ها را‬

‫گرفته اي جان ‪ ،‬يعنی شريک جرم شان شده اي ‪ .‬مگر نی دانی که بنای اين حکومت بر کينه است‬

‫؟‬

‫‪ .‬می دان آقا سيد ! اما من جرمی نکرده ام ‪-‬‬

‫نی فهمم جان ‪ .‬اگر اردو بيايد ‪ ،‬اولي نفری که بگيند تويی ‪ .‬با آن سوابق و با اين ‪-‬‬

‫کارهای ديوان قضا ‪ .‬جان خيال می کنی می آيند تاج افتخار به سرت می زنند ؟‬

‫خوب ‪ ،‬بعد ؟ ‪-‬‬

‫بعد ندارد جان ‪ ،‬می خواهی خودت را فدا کنی ؟ می خواهی شهيد شوی ؟ راستی که کار اين ‪-‬‬

‫‪ .‬شهيد پرستی تو هم ديگر به شهيد نايی کشيده ‪ ،‬جان‬

‫دهن من بچاد آقا سيد ‪ .‬اما من حال می فهمم که چرا کسی تن به شهادت می دهد ‪ .‬چون بازی ‪-‬‬

‫را می بازد ‪ .‬و فرار هم نی تواند بکند ‪ .‬اين است که می ماند تا عواقب باخت را تمل کند‬

‫‪ .‬وقتی کسی از چيزی يا جايی فرار می کند ‪ ،‬يعنی ديگر تمل وضع آن چيز يا آن جا را ندارد‬

‫‪ . .‬و من می خواهم داشته باشم ‪ .‬برای من تازه اول امتحان است‬

‫می بينی که داری ادای شهدا را درمی آوری ‪ ،‬جان ‪ .‬آخر اين هه که در مرگ شهدا عزا ‪-‬‬

‫گرفتيم ‪ ،‬بس نبود ؟ امکان عمل را می گذاري برای ديگران وخودمان به شهيد نايی قناعت می‬

‫کنيم ‪ ،‬جان ‪ ،‬هي است که کارمان هيشه لنگ است ‪ .‬يادت رفته می گفتی بايد از پيش نقشه‬

‫داشت ؟ خوب جان ‪ ،‬اين فرار هم يک نقشه است ‪ .‬آمادگی برای بعد است ‪ .‬جان ‪ ،‬يک نوع‬

‫‪ .‬مقاومت است‬

‫نه فرار مقاومت نيست ‪ .‬خالی کردن ميدان است کسی که فرار کرده از خودش سلب حيثيت می ‪-‬‬

‫کند ‪ .‬حتی در يک بازی يا بايد برد يا بايد باخت ‪ .‬صورت سوم ندارد ‪ .‬معامله ی بازار که‬

‫ُيد ‪ .‬معامله ی حق و باطل است‬


‫‪ .‬نيست تا دلل وسطش را بگ‬

‫‪ .‬جان بدجوری داری حرف شهدا را می زنی ‪ .‬باورت شده ‪-‬‬

‫پس تو خيال می کردی بازی می کنيم ؟ يآدت است چه عجله ای داشتی و من چه تاملی می کردم ‪-‬‬
‫؟ و تازه به کجا فرار می کنيد ؟ خيال می کنی آسان هند چه رنگ است ؟ اين صدايی که از‬

‫‪ .‬دور می رسد ‪ ،‬صدای طبل است‬

‫‪ .‬جان ‪ ،‬گفتم که می روي خودمان را آماده ی مقاومت بعدی بکنيم ‪-‬‬

‫نه ديگر ‪ ،‬کار شا تام است ‪ .‬برای شا ماجرايی بود و گذشت ‪ .‬اما برای من تازه شروع شده ‪-‬‬

‫‪ .‬برای من موثرترين نوع مقاومت در مقابل ظلم ‪ ،‬شهادت است ‪ .‬گرچه من لياقتش را ندارم ‪.‬‬

‫تا وقتی حکومت با ظلم است و از دست ما کاری برنی آيد ف حق را فقط در خاطره ی شهدا می‬

‫‪ .‬شود زنده نگه داشت‬

‫می بينی جان ‪ .‬عاقبت مقر آمدی ‪ .‬آخر اين هه خاطره ی حق که با تن اين هه شهيد دفن ‪-‬‬

‫شد ‪ ،‬کی به برافتادن ظلم کمک کرد جان ‪ ،‬که تو حال می خواهی ادای شهدا را دربياوری؟‬

‫هي که من و تو به اميدی حرکت کردي ‪ ،‬شهدا را پيش چشم داشتيم ‪ .‬می خواستيم مياث آن ها ‪-‬‬

‫را حفظ کنيم ‪ .‬می دانی آقا سيد ! درست است که شهادت دست ظلم را از جان و مال مردم‬

‫کوتاه نی کند ‪ ،‬اما سلطه ی ظلم را از روح مردم می گيی ‪ .‬مسلط به روح مردم خاطره ی شهدا‬

‫است ‪ ،‬و هي است بار امانت ‪ .‬مردم به سلطه ی ظلم تن می دهند ‪ ،‬اما روح نی دهند ‪ .‬مياث‬

‫‪ .‬بشريت هي است ‪ .‬آن چه بيون از دفت گنديده ی تاريخ به نسل های بعدی می رسد ‪ ،‬هي است‬

‫آخر جان ‪ ،‬اگر فقط مقاومت در قبال ظلم هدف بود باز حرفی ‪ .‬اما جان ‪ ،‬مقاومت که هدف ‪-‬‬

‫‪ .‬نيست ‪ .‬برانداخت ظلم هدف است‬

‫‪ .‬می بينی که نشد ‪ .‬با اين توپ هم داشتيم ‪-‬‬

‫جان ‪ ،‬هزار کار دارم ‪ .‬عاقبت راه می افتی يا نه ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬ميزااسدال گفت‬

‫‪ .‬نه ‪ ،‬فقط از فردا می روم دم در مسجد جامع ‪-‬‬

‫پس جان تصميم گرفته ای خودت را فدای هيچ و پوچ کنی ؟ هان ؟ ‪-‬‬

‫‪ .‬نه ‪ .‬می خواهم زندگيم را جبان کنم ‪-‬‬

‫‪ .‬تو که جان ‪ ،‬با ماندنت داری زندگيت را از دست می دهی ‪-‬‬

‫‪ .‬نه می خواهم يک بار ديگر خودم را امتحان کنم ‪ .‬می مان و به زندگيم معنی می دهم ‪-‬‬

‫‪ .‬معنی زندگی تو بچه هات هستند ‪-‬‬

‫نه ‪ .‬اگر به جبان اين هه نعمتی که حرام کرده ام توانستم چيزی بدهم ‪ ،‬زندگی ام را ‪-‬‬

‫معنی کرده ام ‪ .‬اين بچه ها دوام طبيعی زندگی اند ‪ .‬دوام طبيعی من اند ‪ .‬نه معنای بشری‬

‫زندگی ‪ .‬تم که از درخت افتاد ‪ .‬بايد سبز کند ‪ .‬اما من که درخت نبوده ام ‪ .‬من که زندگی‬

‫نباتی نکرده ام ‪ .‬به جای من هر کسی ديگر می توانسته پدر باشد ‪ .‬پدر اين بچه ها يا هر‬

‫بچه ی ديگر ‪ .‬اما هيچ کس ديگر نی تواند ‪ ،‬يعنی نتوانسته به جای من ميزااسدال کاغذنويس‬

‫در مسجد بشود ‪ .‬اين بار فقط من به دوش داشته ام ‪ .‬نی توان وسط ميدان بگذارمش و فرار‬

‫‪ .‬کنم ‪ .‬بايد به منزل برسانش‬

‫جان ! من يک عمر به دست تو نگاه کردم ‪ .‬يک عمر حسرتت را خوردم ‪ .‬اما درين قدم آخر نی ‪-‬‬
‫‪ .‬توان پا جای پای تو بگذارم‪ .‬بدجوری کله خری می کنی ‪ ،‬جان‬

‫در عوض راحت می شوی آقا سيد ! با خودت تنها می مانی ‪ .‬آخر منی گفته اند و تويی !از ‪-‬‬

‫زنت هم که خيالت راحت است ‪ .‬فقط بش بسپر کار قالی بافی را ول نکند ‪ .‬شايد زرين تاج هم‬

‫بتواند بچه ها را زير پر و بال قالی بزرگ کند ‪ .‬بعد هم سری بزن به مشهدی رمضان علف و‬

‫‪ .‬حسن کمانچه ای ‪ .‬ازشان بواه ‪ .‬شايد باهاتان بيايند‬

‫و به اين جا حرف و سخن شان تام شد ‪ .‬ميزاعبدالزکی تابه خانه برسد ‪ ،‬هي جور نان و آزوقه‬

‫و خال روی دست هاشان مشغول بود ‪ ،‬قلندرها در خفا بارهاشان را بستند و باروت های باقی‬

‫مانده را بار کردند و توپ هارا از کار انداختند و اسب و است ها را تيمار کردند و بتين‬

‫تفنگ ها را انتخاب کردند و باقی را شکستند و يا سوزاندند و وقتی شهر از پا افتاد ‪.‬‬

‫خانلرخان را به عزت و حتام تام سوار اسب کردند با صدو بيست نفر از زن های جوان‬

‫حرمسرا ‪ ،‬که به کجاوه نشانده بودند ‪ ،‬و از دروازه ی شرقی شهر بی سرو صدا به ست هند‬

‫‪ .‬گريتند ‪ .‬اما آتش اجاق هاشان پای توپ های از کار افتاده تا نصف شب می سوخت‬

‫صبح فردا اهل شهر به سرکردگی ميزان الشريعه و مامورهای خفيه ی شهر ‪ ،‬هه سرو پای برهنه‬

‫و قرآن به سر و نان و نک در سينی گذاشته ‪ ،‬از دروازه ها آمدند بيون و رفتند به استقبال‬

‫اردوی حکومت ‪ .‬قبله ی عال هنوز خواب بيدار شد ‪.‬ميزان الشريعه و هفت نفر از بازارهايی‬

‫که هان روز صبح از دوستاق خانه آزاد شده بودند ‪ ،‬به حضور پذيرفته شدند و ميزان الشريعه‬

‫تبيک گفت و دعا کرد و به حال خانلر خان دل سوزاند ‪ ،‬و قبله ی عال چاشت نکرده ‪ ،‬سوار شد‬

‫و با کبکبه و دبدبه وارد شد ‪ .‬درست است که قلندرها هه فرار کرده بودند ‪ ،‬اما بيا و ببي‬

‫که چه بگي بگيی شد! دويست تا از خانه های شهر غارت شد ‪ ،‬و بيش تر خانه ی آن هايی که‬

‫قبل از ماصره از شهر فرار کرده بودند ؛ و هفت نفر از بی باعث و بانی ها را به عنوان‬

‫سرکردگان قلندرها ‪ ،‬هان جلو موکب قبله ی عال قربانی کردند و هزار نفر را گرفتند و‬

‫بردند دوستاق خانه ‪ .‬و فردا هفت نفر از حبسی ها را جلوی دروازه ارگ دار زدند و هفتاد‬

‫نفرشان را شع آجي کردند ؛ يا توی پوس گاو دار زدند و هفتاد نفرشان را شع آجي کردند ؛‬

‫يا توی پوس گاو تپاندند و درش را دوختند ؛ يا شيشه ی مذاب تو چشم هاشان ريتند ‪ ،‬يا توی‬

‫ديگ آب جوش فروشان کردند ‪ .‬هفت صد نفر را هم قرار شد تبعيد کنند و از باقی هر که‬

‫توانست باجی بدهد ‪ ،‬آزاد شد و هرکه نتوانست سيل کسی را چرب کند ‪ ،‬ماندگار گوشه ی‬

‫‪ .‬دوستاق خانه شد‬

‫جان دل که شا باشيد ‪ ،‬از آدم های قصه ی ما ميزاعبدالزکی و حسن آقا و برادرهاش که‬

‫باقلندرها رفتند ‪ .‬مشهدی رمضان علف که از زندگی سي شده بود و حاضر نبود با قلندرها‬

‫برود ‪ ،‬گرفتار شد و روز بعد شع آجينش کردند ‪ .‬حسي کمانچه ای هم که يک عمر ميان داری‬

‫مالس بزم و رزم را کرده بود ‪ ،‬ماند و گرفتار شد که دست باقی مانده اش مالس بزم و رزم‬

‫را کرده بود ‪ ،‬ماند و گرفتار شد که دست باقی مانده اش را از درازا نصف کردند و از پا‬

‫دارش زدند ‪ .‬اما خان دايی دار و ندار خوش را يک روزه خرج کرد تا به کمک ريش سفيدهای‬
‫شهر و ديدن دم ميزان الشريعه و کلنت و داروغه و پيشکار ‪ ،‬اسم ميزااسدال را توی صورت‬

‫تبيعيدی ها جا داد ‪ .‬ديگر برای تان بگوي درخشنده خان به حرمسرای خانلرخان نرفت که هيچ‬

‫چی ‪ ،‬به اسم قالی بافی ‪ ،‬خانه ی حاج مرضای مرحوم را هم از غارت شدن نات داد و کارش کم‬

‫کم به جايی کشيد که قالی های دست بافتش تا پتل پورت و چي و ماچي رفت ؛ و زرين تاج خان‬

‫و بچه ها اسباب کشی کردند و رفتند خانه ی خان دايی ‪ .‬و هنوز جنازه ها بالی دار بود و‬

‫گلل های شقايق تو يونه زار زير توتستان های بريده ی اطراف شهر ‪ ،‬تازه سر زده بود که يک‬

‫روز صبح ‪ ،‬خان دايی با حيده راه افتادند ‪ ،‬و کپنک و چاروخ و عصای گره گوله دار‬

‫‪ .‬ميزااسدال را بردند دم در دوستاق خانه که ميزا پوشيد و سرگذاشت به بيابان‬

‫‪9‬‬
‫پس دستک‬

‫‪ .‬حال برگردي سرقصه ی آقا چوپان خودمان که آن جوری وزير شد و آن جوری مرد‪...‬‬

‫جان دل که شا باشيد ؛ ديديد که پسرهاش برگشتند ‪ ،‬به شهر و چون کار ديگری از دست شان‬

‫برنی آمد ‪ ،‬به شراکت هم ‪ ،‬شدند مکتب دار ‪ .‬اما از آن جا که اگر شريک خوب بود ‪ ،‬خدا‬

‫برای خودش می گرفت ‪ ،‬دوتا برادری با هم نساختند ‪ .‬به خصوص که مکتب داری در آن دور و‬

‫زمانه چندان رونقی نداشت و به زحت می شد نان دو تا خانواده را ازش درآورد ‪ .‬اين بود که‬

‫يکی از برادرها سهمش را فروخت به يک غريبه و رفت سراغ بازی ها يا آشنا روشناهايی که در‬

‫زمان حيات باباش ‪ ،‬توی دريا و ديوان پيدا کرده بود ‪ .‬هرچه را از فروش سهم مکتب خانه گي‬

‫آورده بود ‪ ،‬خرج کرد و به اين و آن باج سبيل داد تا عاقبت شد يک ميزابنويس ديوانی ‪ .‬و‬

‫پس از طی مراحل و مدارج ‪ .‬عاقبت رسيد به منصب ملک الشعرايی دربار ‪ .‬اما آن يکی برادر‬

‫که پوست کلفت تر بود در مکتب داری دوام آورد و آورد و آورد تا سهم آن آدم غريبه را هم‬

‫خريد و برای خودش شد يک مکتب دار بنام شهر ‪ .‬و از قضای کردگار راويان اخبار چني روايت‬

‫کرده اند که قصه ی ما را هم هي برادر مکتب دار نوشت و از خودش به يادگار گذاشت ‪ .‬اما‬

‫ناقلن آثار دو دسته شدند ‪ .‬يک دسته گفتند قصه ی ما را ميزاعبدالزکی نوشت که هراه‬

‫قلندرها رفت به دربار هند که گب و جهود و مسلمان و نصاری با هم دور يک سفره می نشستند‬

‫و در آن بکش بکش شيعه و سنی ‪ ،‬ادعای صلح کلی می کردند ‪ .‬و يک دسته ی ديگر از هي ناقلن‬

‫آثار گفتند که نه ‪ .‬قصه ی ما را خود ميزااسدال پس از بيست سال قلندری و سي و سياحت‬

‫‪ :‬نوشت ؛ چرا که در آخر يکی از نسخه بدل های قصه آمده که‬

‫جان پسر ! اگر يادت باشد ‪ ،‬يک روزی با هم از ارث و مياث حرف می زدي و من چيزهايی «‬

‫برات گفتم که گمان نی کنم فهميده باشی ‪ .‬به هر صورت ‪ ،‬اين قصه ارث من برای تو ‪ .‬اين را‬

‫هم بدان که بابای من يک ارث ديگر هم براي گذاشته بود که حيف ! نتواسنتم بگذارمش برای‬

‫تو ‪ .‬به دردت هم نی خورد ‪ .‬يادت هست آن کپنک پاره و چاروخ و عصايی که مادرتان از دست‬
‫‪ .‬شان ذله شده بود ؟ آره باباجان ‪ .‬آن ها هم ارث بابای من بود ‪ .‬و حال به درد خود خورد‬
‫»‬
‫اما برای ما که نه از راويان اخباري و نه از ناقلن آثار ‪ ،‬چه فرقی می کند که قصه را که‬

‫نوشته باشد ؟ اين است که قصه ی خودمان را تام می کنيم تا کمی هم به حال کلغه دل‬

‫‪ .‬بسوزانيم که بازهم به خانه نرسيد‬

You might also like