Professional Documents
Culture Documents
زن زیادی
بعدالعنوان ،تا کنون ضمن اسفار عهد جدید رساله ای به این عنوان از پولوس رسول دیده
اناجيل اربع ،فقط به ذکر سيزده رساله ازین رسول -که حواری متاز امم و قبایل بود -
این رسایل سيزده گانه به ترتيب خطاب به روميان ،قرنتيان (دو رساله ) ،غلطيان ،
،افسسيان ،فليپيان
کولوسيان ،تسالو نيکيان (دو رساله ) ،تيمو تاووس (دو رساله ) ،تيطوس و فليمون است .
رساله ای به
عبانيان نيز هست منسوب به پولوس رسول و نيز منسوب به برنابای صدیق و هي خود موید
مدعایی است
الغرض ،عدد این رسایل چه سيزده باشد چه چهارده ،در ميان آن ها هرگز ذکری از رساله ای
بث است نيست .اما راقم این سطور که متصر غوری در اسفار عهدین داشته ،به راهنمایی یک
دوست کشيش
التون ،سخت
در اسفار عهدین مستغرق است ) و نيز به سابقه ی اشاراتی که در ضمن مطالعات خود یافت ،
اخيا به یک
نسخه ی خطی از انيل برنابا به زبان مقدس سریانی برخورد که در حواشی صفحات اول تا هفتم
هي زبان مقدس ،رساله ی مانن فيه مرقوم رفته است .اما این که چرا تا کنون در ضمن
سيزده یا
.چهارده رساله ی فوق الذکر نامی ازین رساله نيامده است العلم عندال
اما ظن غالب این فقي و آن دوست کشيش نسطوری بر آن است که چون انيل برنابای صدیق بشارت
دهنده
به کرات در آن آمده -و به ) (paraceletبه دین مبي اسلم بوده است و لفظ مبارک فارقليط
هي دليل
عمدا از نظر آبادی کليسای غي معتب و حتی مردود شناخته شده -این رساله ی وافی هدایه
نيز به سرنوشت
انيل بر نابا دچار گشته است و تا کنون از انظار پوشيده مانده .و با این که حتی در
هم به وجود برنابای صدیق به عنوان یکی از هراهان پولوس رسول و هم به وجود انيل او ،
هم چنان که در اعمال رسولن باب نم آیه ی 27و باب 11آیه 6و 25و باب 15آیه 12تا(
هه آبای کليسا انيل مذکور و دیگر آثار او از جله رساله ی به عبانيان را که در بال
قلمداد کرده اند یا در صحت انتساب آن تردید روا داشته اند و حتی جسارت را به آن جا
نوشته ی دست مسلمانان دانسته اند و خالی از نصوصی که از منابع موثق کليسایی اخذ شده
هه علوه بر گمنام نادن برنابای صدیق و آثارش ،مع التاسف موجب ناشناس ماندن رساله ی
مانن فيه
از پولوس رسول نيز گشته است .و حال آنکه یکی دیگر از دلیل اتقان انتساب این رساله به
،پولوس رسول
تعبيات خاص انيلی است که گاهی به استعانت گرفته شده و راقم این سطور آن قسمت ها را
تعميما لفوائده
بي الللي گذاشته .دیگر این که سبک و روال انشای انيل که گذشته از تکرار تاکيد ،
آميز کلمات و
مفاهيم و افعال یا حذف افعال و روابط ،حاوی تشبيهات نغز و ساده و زیبا و بدوی است
درین رساله ی
متصر نيز دیده می شود .از هه ی این حدس و تمي ها گذشته اینک فقي راقم سطور با کمال
خضوع
و احتياط ترجه ی رساله ی مذکور را که به پايردی هان دوست کشيش نسطوری از سریانی به
فارسی به
ختام نيک رسانده است در معرض قضاوت صاحب نظران قرار می دهد .و از فحول سروران ميدان
ادب اميد
عفو و اغماض دارد .تذکر این نکته نيز ضروری است که اگر هراس از قطع نان و آب آن
نبود ،بسيار به جا بود که ترجه ی این رساله ی پولوس رسول هم به نام و عنوان او که
.به فرد خطی آن و در حقيقت کاشف آن است منتشر گردد .وال الوفق
:باب اول
این است رساله ی پولوس رسول ،بنده ی پدر ما که در آسان است ،به کاتبان -1 .پولوس
رسول که نه از
جانب انسان و نه به وسيله ی انسان ،بلکه از جانب پدر که پسر را از مردگان مبعوث کرد .
شده و جدا نوده شده برای انيل خدا) -4.در کلم پسر انسان واقع شد که (در ابتدا کلمه
خدا بود و کلمه خدا بود -5 ) .هان در ابتدا نزد خدا بود -6 .هه چيز به واسطه ی او
آفریده شد و به غي
ازو چيزی از موجودات وجود نيافت -7 .در او حيات بود و حيات نور انسان بود -8 .و اما
بعد فرزند آدم کلمه را شناخت و به آن نوشت و نویساند و روی زمي مسخر کرد و آبادانی کرد
و نعمت یافت و کلمه بود و آبادانی بود -9 .و کلمه کلم شد و کاتب بود و قانون شروع
ناده شد -10 .و کلمه بود و قواني ناده شد و کلم به دفت و دیوان شد -11 .کلمه بود و
کلم به دفت و دیوان بود و دیوان خانه بود و بنای حبس و زندان شد -12 .کلمه بود و کلم
به دیوان ها بود و دیوان خانه بود و فرزند آدم به زندان درافتاد -13 .کلمه بود و کلم
بود و زندان بود و چليپا ناده شد -14 .کلم بود و چليپا بود و پسر انسان بر چليپا شد .
-15کلمه بود و چليپا برپای ماند و پسر انسان به آسان رفت و کلم با هر قطره ی باران به
زمي رسيد و پراکند -16 .کلم بود و دیوان مندرس شد و دیوان خانه فروريت و کلم با هر
دانه ی تم سر از زمي برداشت -17 .کلمه بود و کلم بود و ملکوت پدر ما که در آسان است
با هرزرع و نيل بود -18 .و کلمه بود و کلم را کاتبان نوشتند و مرران و نساخان
پراکندند و کلمه اسپرس مققان شد -19 .و کلم بود و کتاب بود و طومار نویسان به طومارها
کردند و هگی عال را به آن درنوشتند -20 .و کتاب بود و طومار بود و مديه سرایان پوزه
.بر درگاه امرا می سودند
کلم بود و کلم مديه بود و مديه سرا شاعر بود -22 .کلم بود و شاعر بود و اميان 21-
ششيها
می آموختند -23 .اميان بودند و ششيها آخته بود و شاعران بردرگاه شان پوزه سازی و خندق
ها کنده
ششيها آخته بود و خندق بود و از خون جوانان انباشته -25 .خون جوانان بود و خون 24-
تازه بود و بدان آسيب ها گرداندند -26 .ششيها آخته بود و خندق ها به خون انباشته و
خبائث بر عال
سلطان بود -27 .خبائث سلطان بود و خون جوانان بسته شده و آب از آسياب ها افتاد و
.مورخان در رسيدند
نعش ها برزمي بود و خون ها بسته و لشخورها بودند و مورخان نيز -29 .لشخور بود و 28-
بر عال حکم روا بود و خندق ها انباشته و جنگل ها سوخته و این تاریخ شد -30 .تاریخ
طومار کردند و سيم و زر براشتان به گنجينه ها بردند -31 .تاریخ به طومار بود و طومار
.ابزار شياطي بود و این هه کلم بود -32 .و سال ها چني بود و قرن ها چني بود
باب دوم
و کلمه بود و کلم بود و کلمه در کتاب بود و کتاب در مغرب به زندان بود -1 .کتاب بود و
بود و کاتبان به زني بودند -2 .مغرب بود و مشرق بود و خورشيد طلوع می کرد و خروشيد
.غروب می کرد
خورشيد بود و در مغرب فرو می رفت و کتاب بود و در مشرق طالع می شد -4 .و نور از شرق 3-
خاست و خورشيد
هم -5 .و خورشيد در مشرق بود و زندان در مغرب -6 .خورشيد برمی آمد و خورشيد می نشست
و یک بار از
روزن زندان به درون تافت -7 .چني بود که نور از شرق تافت و غرب را روشن کرد -8 .
و کند و زني و خورشيد تافته بود و کلمه در دل کاتب شد -9 .کلمه در دل کاتب بود و کند
چني بود که کاتب قوت یافت -10 .خورشيد هم چنان می تافت و نورانی بود و شعله ی کتاب ،
سوزان و بی
رونق شد -11 .خورشيد بود و زندان بود و کاتب در دل زندان بود و کلمه در دل او و در
جليلی دیگر را به دیوان هی بردند -12 .دیوارها برپا بود و خورشيد می تافت و می دید
را به نوک پای خویش بر ریگ نوشت -13 .دیوارها برپا بود و خورشيد هم چنان می تافت و
رخوت را می زدود و
به جستجوی درخت معرفت شد و چهار گوشه ی عال را در کوفت -15 .و سال ها چني بود و قرن
تا درخت معرفت در اقصای شرق یافته شد -16 .پسر انسان بود و درخت معرفت را یافته بود و
هنوزنگران بود
تا دانه را بيابد -17 .تم معرفت بود و پسر انسان آن را شکافت و ناگهان کلم بود -18 .
و زندان در مغرب بود و آفتاب شرق بر می خاست و به غرب می رفت و پسر انسان دانا بود که
معرفت را
یافته بود -19 .معرفت بود و معرفت کلم بود و کلم در دل کاتب در زندان بود ،اکنون
بود -20 .کاتب بود و قدرت کلم در او بود و معرفت آمد و قوت او بيش تر شد و پی زندان
خورشيد هم چنان از شرق می تافت و نور بود و گرما بود و تاریکی گريت -22 .و چني . 21-
و کلم عال گي شد -23 .کلم عال گي بود و خورشيد طلوع می کرد و خورشيد غروب می کرد و
کلم بر دوگونه
شد -24 .کلمه ای در شرق بود و کهن بود و وحدت داشت چون با آفتاب بر می خاست و کلمه
ای در غروب
هویدا شد و تازه شد که منقسم بود و چون از تاریکی زندان برآمده بود -25 .شرق بود و
بود و با آفتاب در آسان بود و دور از دستس عوام -26 .غرب بود و کلمه در غرب منقسم
بود و از تاریکی
زمي برخاسته بود و پراکنده بود -27 .و هر کاتب در قسمی بود و کلم مشعب بود و کاتب در
یا در آسان سي داشت و در مکاشفه بود -28 .و چني شد تا کاتبان بودند و مرران و نساخان
و منشيان
و مققان و طومار نویسان و مديه سرایان و ارجوزه خوانان و مورخان و متجان و نورپردازان
باب سوم
پس کيست کاتب و کيست شاعر و کيست گردآورنده و کيست آن که کلم را می نویسد ؟ -1جز وارث
آن
که در دل زندان پژمرد و کلم را منکر نشد ؟ -2و آن که کلم را با انگشت پا بر ریگ نوشت
و بر آن شهادت داد ؟
و هگی جز خادمان کلم پدر که در آسان است ؟ -4نه کاتب چيزی است نه گرد آورنده 3- ،
ابدالباد زنده است -6 .اما کاتب و شاعر و گردآورنده هر یک اجر خویش را به حسب زحت
پس چه بت که ادای این حق تام باشد تا در خلود کلم شرکت جویی -9 .کاتب شریک است با 8-
پدر در
کلمه و در کلم -10 .اما زنار کسی از شا خود را نفریبد به این کلمات که می نویسد و
دارد -11 .و گوید که هرچه طومار بلندتر حکمت افزون تر -12 .چرا که هرچه حکمت این
بيشت -13 .و بدان که ملکوت آسان در کلمه نيست ،بلکه در مبت -14 .در کتاب نيست ،
.بلکه در دل ها
در طومار نيست ،بلکه در ناله ی مرغان -16 .بنگر تا کلم را بر آن لوح نویسی که 15-
سنگ را خاره نویسی باز هم ضایع شود -18 .بلکه بر الواح دل که نه از سنگ است ،بلکه از
.گوشت و خون
و نه به مرکب الوان ،بلکه به مرکب روح که بی رنگ است -20 .مگر نوانده ای در 19-
از ميقات بازگشت و قوم در بت پرستی دید الواح را بر سنگ کوفت و ضایع کرد ؟ -21این
است سرنوشت
کلم پدر که در آسان است ،چه رسد به کلم تو که اگر نه بر دل ها بلکه بر سنگ نویس -22 .
طومار یا در کتاب یا برکتيبه ی طاق ها و نه بر رواق دل ها -23 .کتاب انواع است و کاتب
نيز ،اما کلمه هان
است -24 .از تو هرکسی چيزی طلبد :یکی کتاب ،یکی شعر ،یکی مدح یکی طلسم ،یکی دعات
،یکی ناسزا
یکی سحر ،و یکی باطل سحر -25 .در آن منگر که دیگر ی از تو چه می طلبد ،به آن ،
بنگر که دل تو از تو چه
می طلبد -26 .بدان که ( نه آن چه به دهان فرو می رود فرزند انسان را نس می کند ،
بلکه آن چه از دهان
بيون می آید -27 ) .این کلم پدر ما بود و اینک من می گويت آن چه تو بر قلم جاری سازی.
-28هر چيز
که به زبان گویی از روح برداشته ای ،اما هر چيز که به قلم نویسی بر روح ناده ای -29 .
آوری مردمان را الوده ای ،اما با هر پليدی که به قلم جاری کنی درون خویش را -30 .
نيالیی که روح خود را به زنگ سپرده ای -31 .زینهار به کلم ،تم کي مپاش بلکه بذر مبت
-32 .زیرا
کيست که مار پرورد و از زهرش در امان ماند و کيست تاکستان غرس کند و از انگور بی بره
باشد ؟
باب چهارم
کلم تو ای کاتب هم چون گل باشد که چون شکفت بيد و دل جوید و سپس که پژمرد صد دانه از
آن باند و
بپراکند -1 .نه هم چون خار که در پای مردمان خلد و چون از بيخ برکنی هيچ ناند -2 .و
هان ! از خار و خسک بياموز که با هه ی ناهنجاری این را شاید که اجاق مردمان گرم کند ،
-3 .هر یک از
شا هم چون چاه باشد که اگر هزار دلو از آن برکشند خشکی نپذیرد و اگر هزار دلو در آن
نه هم چون جام که به یک جرعه نوشند و به چند قطره لبیز کنند -5 .دل شا عميق باشد و -
سينه ی شا
فراخ تا کلم در آن ریزند و هرگز تنگی نپذیرد -6 .چنان باشد که در کنج سينه ی شا برای
باشد -7 .و قلب شا به هر تپش قلب ناشناخته ای جوابی دارد آماده -8 .چنان باشد که
در سکوت و طمانينه شباروز روند و به قناعت خورند -10 .و از پليدی سرگي خود نيز اجاق
مدد کنند -11 .نه هچون کلغان که بر سر هر دیوار فریاد زنند و دزدی کنند و در و دیوار
مردمان را به ناست
خویش بيالیند -12 .زینهار تا کلم را به خاطر نان نفروشی و روح را به خدمت جسم در
،زر خرید انسان مشو ! -14اگر می فروشی هان به که بازوی ، گر چه به گرانی گنج قارون
هرگز ! -15حتی تن خود را و نه هرگز کلم خود را -16 .به تن خود غلم باش که خلقت آخرین
نه به کلم که خلقت اولي است -17 .اگر چاره از غلم بودن نيست ،غلم آن کس باش که این
حرف ها و این
کلمات و این قلم را آفرید -18 .نه غلم آن کسی که تو بياضی را به این ابزار سواد کنی و
نازگزاری ،ملکوت
کنم و فریضه گزارم ،بلکه تا بشارت دهم به برادری -22 .پس تو ای کاتب حکم مکن و فریضه
بار وظایف فرزند آدم را به هي قدر که هست اگر بر کوه گزاری از جا برود -24 .اگر -
خردلی از این بار بردار ،نه که بر آن بيفزایی -25 .ای کاتب بشاره ده به زیبایی و
در کلم خود عزاداران را تسل باش و ضعفا را پشتوانه ،ظالان را تيغ و در رو 26- -27 .
ثروت در کنار و ثروتندان را دیو قحط و غلبر در -28 .زیرا به هان اندازه که دردهای ما
.تسلی ما در کلم می افزاید -29 .سال ها چني باد .قرن ها چني باد .آمي
1
سنو پزان
دود هه حياط را گرفته بود و جنجال و بيابرو بيش از هه سال بود.زن ها
ناهارشان را سرپا خورده بودند و هرچه کرده بودند ،نتوانسته بودند بچه ها را
بردارند و توی بغچه بگذارند و به راحتی این طرف و آن طرف بدوند.داد و بی داد
ظرف هایی که جابه جا می کردند-و برو بيای زن های هسایه که به کمک آمده بودند
و ترق و توروق کفش تته ای سکينه ،کلفت خانه-که دیگران هيچ امتيازی بر او
نداشتند-هه این سروصداها از لب بام هم بالتر می رفت و هراه دود دمه ای که
در آن بعدازظهراز هه فضای حياط برمی خاست ،به یاد تام اهل مل می آورد که
خانه حاج عباس قلی آقا نذری می پزند.و آن هم سنوی نذری .چون ایام فاطميه بود
مري خان ،زن حاج عباس قلی آقا ،سنگي و گوشتالو ،باپاهای کوتاه و آستي های
از کف حياط پنج پله می رفت و یک پایش توی اتاق زاویه و انبار و یک پایش پای
ظرف ها کرده بود و رقيه اش راکه کوچک تر بود،پای ساور نشانده بود و خودش هم
».آهای عباس ذليل شده !اگر دستم بت برسه ،دم خورشيد کبابت می کنم«
»طوره؟
».قبول کنه
»عمقزی به نظرم دیگه وقتش شده که آتيش زیر پاتيلو بکشيم ؛ ها؟«
و با دست های دراز از سرو کله هم بال رفتند.خاله بچه نداشت و تام
،بچه های خانواده می دانستند که جواب سلمشان نبات است.خاله از زیر چادر
کيف پارچه اش را درآورد ؛ زیپ آن را کشيد و یکی یکی دانه آب نبات توی دست
بچه ها گذاشت .اما بچه ها یکی دو تا نبودند.مري خان پنج تا بچه بيش تر نداشت؛
فاطمه و رقيه و عباس و مني و منصور.اما آن روز خدا عال است دست چند تا
،بچه برای آب نبات دراز شد.دو سي و نيم آب نباتی که خاله سر راه خریده بود
:در یک چشم به هم زدن تام شد و هنوز فریاد بچه ها بلند بود که
وقتی هه آب نبات ها تام شد و خاله هه گوشه های کيف را هم گشت ،یک پنج قرانی
درآورد و عباس را که پسری هشت ساله بود ،کناری کشيد .پول را توی مشتش
!...بدو باریکل!یک قرونش مال خودت.چارزارشم آب نبات بر ،بده بچه ها«
هنوز جله آخر تام نشده بود که عباس رو به درحياط ،پا به دو گذاشت و بچه ها
.هه به دنبالش
با این که بچه ها رفتند ،چيزی از سروصدای خانه کاسته نشد.زن ها با گيس های
تنگ بافته و آستي ها ی بال زده چاک يه هایی که از بس برای شي دادن بچه ها
.پایي کشيده بودند شل شده بودند شل و ول مانده بود ،عجله می کردند ؛ احياط می کردند
؛ و برای راه انداخت بساط سنو شور و هيجانی داشتند .به هم کمک می کردند
هه تند و تند می رفتند و می آمدند ؛ به هم تنه می زدند ؛ سلم می کردند ؛ شوخی
می کردند ؛ متلک می گفتند ،یا راجع به عروس ها و هووها و مادرشوهرهای هدیگر
وای عمقزی پسرت رو دیدم .حيوونی چه لغر شده بود!این عروس حشریت«
اوا صغرا خان !خاک بر سرم !دیدی نزدیک بود این زهرای جون مرگ شده«
-هووی تورم خب کنه.اگر این مادر فولد زره خبدار می شد ،هه هوردود می
پس رزق کی رو می خوره؟اگه این عفریته پای شوهرت ننشسته بود که حال و«
جله آخر را مري خان گفت که تازه چادر خواهرش را گرفته بود.از آن طرف
می گذشت و می خواست به صندوق خانه ببد.دم در صندوق خانه ،رو به خواهرش
می بينی خواهر ؟کرم از خود درخته.هي خاله خانباجی های بی شعور و پپه هستند«
» .که شوهر الدنگ من ميه با پنشش تا بچه سرم هوو ميآره
!ایشال که ترکمون بزنه .ميگن سه روزه داره درد می بره.سرتته مرده شور خونه«
.حاجی قرمساق منم لبد الن بالی سرش نشسته ،عرق پيشونيش رو پاک می کنه
.و از صندوق خانه درآمدند و به طرف مطبخ راه افتادند که آن طرف حياط بود
.بري سری به اجاق بزنيم خواهر!یک من گندم امسال ،کيله رو از دستم دربرده«
می شستند ،یا بچه کوچولوهاشان را سرپا می گرفتند ،یا شلوارهای خيس شده بچه ها
را لبه ایوان پن می کردند ،یا سرهاشان را توی يه هم کرده بودند و چيزی می گفتند
.مري خان امسال به نذر پنج تن ،یک من گندم بيش تر از سال های پيش سبز کرده بود
کرایه می کردند و وقتی دم می کشيد ،از سربار برمی داشتند .واین هه ظرف هم لزم
نبود.اما امسال از هان اول کار ،عزا گرفته بودند.فرستاده بودند پاتيل مسجد بزرگ را
آورده بودند و به متولی مسجد -که آن را روی سرش هن هن کنان و صلوات گویان از
در چهار اطاق تو آورده بود-دوتومان انعام داده بودند و چون دیده بودند که اجاق برایش
کوچک است ،فرستاده بودند از توی زیرزمي ده پانزده تا آجر نظامی کهنه آورده بودند که
خدا عال است چند سال پيش ،از آجر فرش حياط زیاد مانده بود و وسط مطبخ
اجاق موقتی درست کرده بودند و پاتيل را بار گذاشته بودند.وقتی هم که پاتيل را آب گيی
می کردند ،تابيست و چهار سطل شرده بودند ،ولی از بس بچه ها شلوغ کرده بودند
.و خاله خانباجی ها صلوات فرستاده بودند ،دیگر حساب از دستشان در رفته بود
بعد هم فرش یکی از اتاق ها را جع کرده بودند و هرچه ظرف داشتند ،دسته دسته
دور اتاق و توی اطاقچه ها چيده بودند .هرچه کاسه و بشقاب مس بود ،هرچه
چينی و بدل چينی بود و هرچه سينی و ممعه داشتند ،هه را آورده بودند.ته
بودند که در سراسر عمر خانواده ،فقط موقع تویل حل و سربساط هفت سي
گذاشته بود و ظرف های قيمتی را روی آن چيده بود و ظرف های دیگر را
به ترتيب کوچکی و بزرگی آن ها دسته دسته کرده بود و هه را شرده بود
و دو ساعت پيش ناهار که خورده بودند ،به مادرش خب داده بود که جعا
هشتاد وشش تا کاسه و بادیه و جام و قدح و خورش خوری و ماست خوری
و سينی و لگن جع شده.و مادرش که با عمقزی مشورت کرده بود ،به این
نتيجه رسيده بود که ظرف باز هم کم است و ناچار در و هسایه ها را صدا کرده
بود و خواسته بود هرکدامشان هر چه ظرف زیادی دارند بياورند و این سفارش
زده بودند -پشت سر هم از راه می رسيدند و دسته دسته ظرف های مس
دو نفر هم پارچ آورده بودند و ي :نفر هم سطل .و فاطمه پيش خود
»!چه پرمدعا«
».صورت ور می داری
و هسایه ها که هر کدام توی کوچه یا دالن خانه کاسه و بادیه خودشان را
شرده بودند و حتی با نوک کاردی یآ چيزی زیر کعبش را خطی یا دایره ای
کشيده بودند و نشان کرده بودند ،خودشان را بی اعتنا نشان می دادند و پشت
بود که کاسه و بادیه می آوردند .بچه به بغل آمد و از زیر چادرش یک
».روم سياه فاطمه خان !تو خونه گدا گشنه ها که ظرف پيدا نيشه«
فاطمه که سرش به حساب گرم بود و داشت ظرف های هسایه ها را
».زهرا
و روی نوک پنج انگشت دست چپش گذاشت و با دست راست تلنگری به
و زیل آن را گوش کرد و یک مرتبه تام خاطراتی که با این صدا و این جام
هراه بود ،در مغزش بيدار شد.به یادش آ»د که چند بار با هي جام زمي
از برخورد دندان هایش با جام لذت برده بود و اوایل بلوغ که نی گذاشتند
زیاد توی آینه نگاه کند ،چه قدر در آب هي جام مسی صورتش را برانداز
کرده بود و دست به زلف هایش فرو کرده بود و عاقبت به یادش آ»ده که چهار
،سال پيش ،در یکی از هطن روزهای سنو پزان ،جام گم شد و هر چه گشتند
گيش نيآوردند که نيآوردند .یک بار دیگر هم آن را به صدا درآورد و این بار
بایک کاسه مس دیگر به آن ضربه ای زد و صدا چنان خوش آهنگ و طني دار و
بلند بود که خواهرش رقيه از پای ساور بلند شد و به هوای صدا به دو آمد و
».الی شکر خواهر!دیدی گفتم آخرش پيدا ميشه؟!من یه شع نذر کرده بودم«
،دو دقيقه بعد ،مادر نفس زنان ،با چشم های پف کرده و صورت گل انداخته
:خودش را رساند و چشمش که به جام افتاد ،گفت
:مادر پشت دستش را که پای اجاق سوخته بود ،به آب دهان تر کرد و گفت
».چاشت نی رسونند
چی ميگی دخت؟یعنی شوهر دیوثش تو راه آب گيش آورده؟خونه خرس و«
هم توم شد ،در و قفل کن که مال مردم حيف و ميل نشه.خودت بيا دو سه تا
ای مادر!این حرف ها کدومه؟مگه خودت با این هه نذر و نياز تونستی جلوی«
»بابام رو بگيی؟
:مادر باز پشت دستش را بازبان تر کرد و اخش را توی هم کشيد و گفت
و هنوز در اتاق ظرف خانه را نبسته بودند که باز حياط پر شد از جنجال بچه ها
خاله تازه داشت بچه ها را آرام می کرد و در پی نقشه ای بود که هه شان را دنبال
نود سياه دیگری بفرستند ،که یک مرتبه شلپ صدایی بلند شد و یکی از زن ها
فریاد کشيد.بچه اش توی حوض افتاده بود .دور حوض می دوید و سوز و بریز
مردها را هم که دست به سرکرده بودند .ناچار فاطمه خان ،هان طور با
لباس پرید توی حوض و بچه را درآورد که تا نيم ساعت از دهان و دماغش
آب می آمد و مثل ماست سفيد شده بود و برای مادرش نبات آب سرد درست
به تنش چسبيده بود و موهایش صاف شده بود و تام خطوط بدنش نایان
دیگر چيزی به دم کردن پاتيل نانده بود .مرتب سه نفری پای آن کشيک
توی مطبخ هه چشم هایشان قرمز شده بود و پف کرده بود و آبی که از
در بزرگ مسی پاتيل را حاضر کرده بودند و رویش خاکست ريته بودند و
منتظر بودند که فاطمه خان آخرین دسته ها را بزند و گرمش بشود و عرق بکند
آن را بکشند و روی درش بریزند ،...تا در پاتيل را بگذارند و آتش زیر
که اي داد بی داد !یک مرتبه مري خان به صرافت افتاد که هنوز کسی را دنبال
:آشيخ عبدال نفرستاده اند .فریادش از هان توی مطبخ بلند شد که
آهای عباس ذليل شده!جای این هه عذاب دادن ،بدو آشيخ عبدال رو خب کن«
و خاله خان آب نباتی یک پنج قرانی دیگر از کيفش و از مطبخ رفت بيون که کف
دست عباس بگذارد و روانه اش کند.و حال دیگر عرق از سرو روی فاطمه ،دخت
پا به بت مري خان ،راه افتاده بود و موقع دم کردن پاتيل رسيده بود.پاتيل را
دم کردند و سرو روی دخت را خشک کردند و بعد دور تا دور مطبخ را جارویی
کردند و چند تا کناره گليم زدند و خاکستها و ذغال های نيم سوز را زیر اجاق
چادر سر کرده و مرتب آمدند و دورتادور مطبخ به انتظار حدیث کسای آشيخ
.عبدال نشستند
با این که آتش زیر پاتيل را کشيده بودند و دود و دمه تام شده بود ،هه عرق
-می ريتند و خودشان را با دستمال یا بادبزن باد می زدند و سکينه -کلفت خانه
ترق و توروق از پله ها بال می رفت و پایي می آمد و چای و قليان می آورد و
به دست زن ها می داد .بيست و چند نفری بودند .یک قليان زیر لب بادبزن
عمقزی گل بته بود که ميان مري خان و خواهرش پای پله مطبخ نشسته بود و
دسته های چارقد ململش روی زانوهایش افتاده بود و یکی دیگر زیر لب بی بی زبيده ؛
که مادر شوهر خاله خان آب نباتی بود و کور بود و چشم های ماتش را به یک نقطه
دوخته بود.عمقزی گل بته هان طور که دود قليان را درمی آورد؛ با خاله آب نباتی
:حرف می زد
دخت جون!صدبار بت گفتم این دکت مکتها رو ول کن!بيا پلوی خودم تا«
عمقزی !من که جری ندارم .گفتی چله بری کن ،کردم.گفتی تو مرده شور خونه«
از روی مرده بپر که پریدم و نصف گوشت تنم آب شد.خدا نصيب نکنه.هنوز یادش
که می افتم تنم می لرزه.گفتی دوا به خورد شوهرت بده که دادم.خيال می کنی روزی چهل
،تا نطفه تم مرغ فراهم کردن،کار آسونی بود؟اون یک هفته توم؟بقال چقال که هيچی
دیگه هه مشتی های چلوکبابی زیر بازارچه هم منو شناخته بودن.می بينی که از هيچی
کوتاهی نکرده ام.اما چی کار کنم که قسمتم نيست.بایس بچه های طاق و جفت مردمو ببينم
».پيش این دکتا فایده نداره .می خواد ورم داره ببه فرنگستون
.حال که جرفه عمقزی .نه اون پولش رو داره ،نه من از خونه بابام آوردم«
عمقزی ذغال های نيمه گرفته سرقليان را با دستش زیرورو کرد و رو به مري خان
:گفت
با این تو حوض افتادن فاطمه هم که نصف العمر شده ام .حتما دختکم رو
.تو این زمونه به کی ميشه اطمينون کرد؟این دخته سليطه هم که زیر بار نرفت«
پتياره !آخرش خودم بردم.به هوای این که سنوپزون نزدیکه و رفع کدورت
کرده باشم ،رفتم خونش که مثل واسه امروز دعوتش کنم .می دونستم که هي
روزها پابه ماهه.ده -یا دوازده روز-درست یادم نيست .من که هوش و حواس
پنجره تو حياط داره که جلوش نرده آهنی گذاشت .هچی که از جلوش رد
کرده بود باز قلبم گرفته .رنگ به صورت نانده بود.این قلب پدر سگ
.می دونی که شوهر قرمساقم ،صبح تا حال رفته اون جا.نه خبی
:دوخت و پرسيد
» .چه طور مگه ؟آخه ننه اگه قرار باشه من بگم که احتام طلسم ميه«
».انبارشون مردند
کاش به جون هووت خورده بود .اگه بچه دار بشه و تورو پيش
از آن طرف مطبخ بلند شد که به یک نقطه مات زده ،می پرسيد :زبيده
ای ننه .دعا کن پيشونيش بلند باشه .درس خونده هاشم این روزها«
پيدا بشه ،مبادا به این بونه های تازه دراومده پشت پا به بت دختت
»!بزنی
:بشنود ،گفت
.دومادی که این کورمفينه واسه دختم پيدا کنه ،لیق گيس خودشه«
خان بزرگ !دیدین گفتم یک من بادوم و فندق کمه ؟به زور اگه به هر«
پایي و در گوش مري خان چيزی گفت و تا مري خان آمد به خودش بنبد
یک زن باریک و دراز ،با موهای جو گندمی -که چادر نازش را دور کمرش
آخرین پله مطبخ گذاشت پایي و سلم بلندی کرد و هان جا جلوی
مري خان ،که قلبش مثل دنگک رزازها می کوبيد ،نشست و لگن را
از روی سرش برداشت و گذاشت زمي.بعد نفس تازه کرد و بی این که
مري خان چنان دست و پای خودش را گم کرده بود که ندانست چه
هه زن هایی که به انتظار حدیث کسای آشيخ عبدال ،دور تادور مطبخ
نشسته بودند ،می دانستند که زن باریک و دراز ،کلفت هووی مري خان
،خاله زهرا که خيال کرده بود لگن به این بزرگی را برای سنو آورده اند
مري خان هي طور خشکش زده بود و قلبش می کوبيد و جرات نداشت
تکانی خورد و قليانش را که مدتی بود ساکت مانده بود ،کنار زد و درحالی که
:می گفت
دست کرد و سرپوش لگن را برداشت ،که یک مرتبه مري خان جيغی کشيد
با عجله رساندند و به کمک خاله نباتی ،مادرشان را کشان کشان بيون
نشسته بودند و چيزی بردند .زن هایی که آن طرف مطبخ و در پناه پاتيل
ندیده بودند ،هجوم آورده بودند و سرک می کشيدند و چيزی نانده بود که
:عمقزی به او گفت
هي النه ،چادرتو ميندازی سرت !این لگنو ورمی داری می بری خونه«
».بله«
سکينه این را گفت و لگن را روی سرش گذاشت و هنوز از پلکان مطبخ بال
آشيخ عبدال روی صندلی نشست شروع کرد به خواندن روضه حدیث کسا
که «بابی انت و امی یا ابا عبدال»...تازه نفس مري خان به جا آمده بود
ناله بریده بریده اش از آن طرف حياط تا پای پاتيل سنو می آمد »...و صدای
2
خان نزهت الدوله
خان نزهت الدوله گرچه تا به حال سه تا شوهر کرده و شش بار زایيده و دوتا از
دختهایش هم به خانه داماد فرستاده شده اند ،و حال دیگر برای خودش مادربزرگ
شده است ،باز هم عقيده دارد که پيی و جوانی دست خود آدم است.وگرچه سر
و هسر و خویشان و دوستان می گویند که پنجاه سالی دارد ،ولی او هنوز دو دستی
به جوانی اش چسبيده و هنوز هم در جست و جوی شوهر «ایده آل»خود به این در
.و آن در می زند
-هفته ای یک بار به آرایشگاه می رود و چي چروک های پيشانی و کنار دهان و زیر
با سنجاق و گيه بال می زند.پياهن های «اورگاندی» و تافته می پوشد ،با
سينه های باز و دامن های «کلوش».و روزی یک جفت دستکش سفيد هم عوض
و باقی مانده را صرف دید و بازدیدهایش می کند ،و حال دیگر هه دوستان و اقوام
می دانند که اگر به خانه شان می آید و اگر در سو گ و سرورشان شرکت می کند
-و اگر گل ها و هدیه های گران -برای زايان ها و ازدواج ها و خانه عوض
کردن هاشان -می برد ،و اگر برای تازه عروس ها پا کشا می دهد ،هه برای این
است که با آدم تازه ای -یعنی مرد تازه ای-آشنا شود ؛ چون دیگر هيچ یک از خویشان
و دوستان دور و نزدیک باقی نانده است که لاقل یکی دوبار برای خان نزهت الدوله
خان نزهت الدوله ،قد بلندی دارد و این خودش کم چيزی نيست.دماغش گرچه
خيلی باریک است ولی ...ای...بفهمی نفهمی ميلی به ست راست دارد.البته نه
راستش می کرد.فقط یک کمی نی شود گفت عيب ،بلکه هان یک کمی ميل به ست
راست دارد.صدایش خيلی نازک است .وقتی حرف می زند،هرگز اخم نی کند و
ابروها و کنار دهانش ،وقتی می خندد ،اصل تکان نی خورد.ماهی پانصد تومان خرج
هفته ای یک بار رنگ می کند.الق باید گفت که بناگوش وسيعی دارد و از آن بت
گوش های بسيار ظریف و کوچکی .اما حيف که ناچار است یکی از این گوش های
ظریف را فدای پيچ و تاب موهای خود کند(.فر)موهایش ،از مسواکی که هر روز
به دندان هایش می کشد مرتب تر است و درست است که گردنش کمی -البته باز هم
بفهمی نفهمی-دراز است ،ولی با دستمالی که به گردن می بندد ،یا گردنبندهای پنی
که دوسه دور ،دور گردن می پيچد ،چه کسی می تواند بفهمد؟
باری ،گرچه خان نزهت الدوله کوچک ترین فرزند پدر و مادرش بوده است ،ولی
زودتر از خواهرهای دیگر شوهر کرده بود ه و این روزها خودش هم افتخارآميز
.وزیر است و شوهر آن دیگری ،چهارسال پيش ،در تيمارستان ،خودکشی کرد
خان نزهت الدوله هنوز بيست سالش نشده بود که شوهر کرد.شوهرش عضو
.وزارت خارجه بود.از خانواده های معروف بود و گذشته از آن پول دار بود
بود ،اما هم خانواده عروس و هم خانواده داماد ،حساب های هدیگر را خوب وارسی
کرده بودند ،و بی گدار به آب نزده بودند .برادر داماد ،معاون وزارت خارجه
بود و پدر خان نزهت الدوله وزیر داخله .این بود که در و تته خوب به هم
جور شد .باری،تا خان نزهت الدوله آمد مزه عشق و عاشقی را بچشد که بچه دار
شدند و عر و بوق بچه ،جای بگو و بندهای اول زندگی را گرفت و هنوز بچه شان
دوساله نشده بود که شوهرش والی مازندران شد.پدر خان هنوز نرده بود و وزیر
داخله بود و برای جع و جور کردن زمي های مازندران و یک کاسه کردن خرده
ملک های بی قواره آن جا،احتياج به آدم کارآمد و امينی مثل دامادش داشت.زن و
بود و از شي مرغ تا جان آدمی زاد در دستس خان نزهت الدوله بود ،اما دیگر
کار به جایی کشيده بود که وقتی ميزا منصورخان-شوهر خان نزهت الدوله-از
غربت ،کار عشق و عاشقی اصل ته کشيده بود و بچه ها ناچار جای هه چيز
،را گرفتند و خان که در خانه کار دیگری نداشت ،برای رفع کسالت هم شده
تا توانست بچه درست کرد.سه تا دخت دیگر و یک پسر .ميزا منصور خان
کم کم در خانه هم رسی شده بود و با زنش هان رفتاری را می کرد که با
ریيس نظميه ایالتی.زنش را خان صدا می کرد و به وسيله نوکر کلفت ها
احوالش را می پرسيد و اتاقش را جدا کرده بود و با اجازه وارد اتاق زنش
.می شد و بدتر از هه اینکه دیگر نی خواست زنش او را منصور تنها صدا کند
دیگر برای خان نزهت الدوله تمل ناپذیر بود.برای او که این هه احساساتی
ولیتی و چلفته روسا رفت و آمد کند و این هه تنها مانده بود و در ولیت غربت
این هه احتياج به صميميت داشت و فقط دلش به بچه هایش خوش بود!بدتر از
هه این که هر وقت پا از خانه بيون می گذاشت ،هزاران شاکی ،با عریضه
-و برای او که اصل کاری به این کارها نداشت ،این یکی دیگر خيلی تمل
ناپذیر می نود.ولی خان نزهت الدوله باز هم صب کرد.درست است که
پدرش را با کاغذهای خودش کاس کرده بود تا شاید حکم انتقال شوهرش را
بگيد ،ولی پدرش رسا برایش نوشته بود که یک کاسه شدن املک مازندران
وصف عصا قورت دادگی های شوهرش ،و چند تا قصه خنده داری که راجع
ها و عروس و عمه ها می کرد ،به یادش می آمد که شوهرش چقدر ناجور و
خشک است و چقدر از او و از شوهر ایده آلش دور است.به خصوص که
شوهر خواهرش هم تازه وزیر شده بود و خان نزهت الدوله نی توانست
:گفت
»منصور!راضی شد؟«
:و شوهر بی این که خجالتی بکشد ،نه گذاشت و نه برداشت و در جوابش گفت
.و این دیگر طاقت فرسا بود .و خان نزهت الدوله هان شب تصميمش را گرفت
،به خانه پدر آمد.درست است که پدرش هم دل خوشی از این داماد مغضوب نداشت
ولی هرچه اصرار کرد که بچه ها را باید از این شوهر گرفت ،به خرج خان
ایده آلش چه خصوصياتی باید داشته باشد.ولی حال که از شوهر اولش طلق گرفته
بود و آسوده شده بود ؛ می دانست که شوهر ایده آلش چه خصوصياتی نباید داشته
باشد.شوهر ایده آل او باید جوان باشد ؛ پولدار باشد ؛ خشک و رسی نباشد ؛ وقيح
فرق سر تا نوک پای زنش را ببوسد.و به این طریق خيلی هم راضی بود و برای
این که خودش را به ایده آل برساند ،سعی می کرد روز به روز جوان تر باشد.ماهی
یک کرست عوض می کرد ؛ پستان بندهای جورواجوری می بست که سفارشی ؛ در
کارخانه های سویيس ،به اندازه سينه خان بودند و متخصص مو آرایشگر و هه جور
جای خود ...،هر روز و هر ساعت پای مصولت اليزابت آردن که به
.لب و ناخن ؛ چه رنگ های تازه ای را به جای رنگ های قديی جایگزین کرده اند
که از شوهر سابقش گرفته بود ؛ آن قدر پول داشت که در هر فصل بيست
و یک دست لباس بدوزد و هفته ای یک جفت کفش برد.و اصل به عدد بيست
و یک عقيده پيدا کرده بود .این هم خودش یکی از تربيات نه سال شوهرداری
او بود.روز بيست و یکم ماه بود که شوهر کرده بود و در هچه روزی طلق
-شوهر دوم خان نزهت الدوله ،یک افسر رشيد و چشم آبی بود که نوارهای منگوله
-دار فرماندهی می بست و تازه از ماموریت جنوب برگشته بود و صورتی آفتاب
سوخته داشت و سال دیگر سرگرد می شد.گرچه وضع خانوادگی مرتب و آبرومندی
افسران دیده بود-تصميم خودش را گرفته بود.اقوام و خویشان ،با چني ازدواجی
وزیر ،دختهایش در خانه خواهند پوسيد -مفيانه بساط عقد را راه انداخت و قرار
.شد عروس و داماد چند ماهی به اهواز بروند و سروصداها که خوابيد ،برگردند
و در هي مدت بود که معلوم نشد چه کسی بو برد و به گوش پدر رساند و هه
اقوام به دست و پا افتادند و عاقبت کشف شد که شوهر ایده آل خان نزهت الدوله
که صاحب عله دو تا زن دیگر در هي تران دارد.حسن کار در این بود
حاضر نبود و در غياب او حتی احتياج به این نبود که وزیر داخله رسا مداخله
کند و تلفنی به کسی بزند و هان خاله زنک های فاميل ،یک ماهه نشانی خانه آن دو
زن دیگر را پيدا کردند هيچ ،حتی دفتخانه هایی را که ازدواج در آنا ثبت شده
قضيه را آفتابی کردند .به نزهت الدوله در این سه ماهه آن قدر خوش گذشته بود
-که اصل این حرفها را باور نی کرد ،تا عاقبت خودش را برداشتند و به یکی
یکی خانه ها و دفتخانه ها بردند تا قانعش کردند.ولی تازه ،شوهر حاضر به
طلق نبود .نظامی بود و یک دنده بود و رشادت هایی را که در جنوب به خرج
داده بود ،رنگ و وارنگ روی سينه اش کوبيده بود و خيال می کرد با هي نوارها و
منگوله ها می تواند با وزیر داخله ملکت جواله برود .درست است که این بار هم
بی سروصدا طلق نزهت الدوله را گرفتند ،ولی نشان های رنگ و وارنگ کار
خودشان را کردند و مهر خان نزهت الدله سوخت شد.خان نزهت الدوله ،گرچه
از این تربه هم آزموده تر بيون آمد ،اما ته دلش هنوز آرزوی آن افسر چشم آبی
خوش هيکل و منگوله بسته را داشت و از این گذشته ،هنوز در جست و جوی شوهر
ایده آل خود بی اختيار بود ،نقل هه مالسی که او حضور داشت ،خصوصياتی بود که
یک شوهر ایده آل باید داشده باشد.و چون این واقعه هم زودتر فراموش شد و خان بزرگ ها
و مادرشوهرها ی فاميل ،این بی بند وباری اخي را هم ا زیاد بردند ... ،کم کم در هه
مالس ،از او به عنوان یک زن تربه دیده و سرد و گرم چشيده یاد می کردند و عروس ها
و دختهای پابه بت فاميل ،پيش از آنکه از مادر و خواهر خود چيزی بشنوند ،به
می کردند .راستش را هم بواهيد ،خان نزهت الدوله برای بدست آوردند چني عنوانی
جان می داد.او که از هم دندان شدن با زن های پي پاتال خانواده وحشت داشت و نی
خواست خودش رادر ردیف آن ها بشمارد-او که فرزندان خودش را مدت ها بود ترک
کرده بود و وارثی برای تربيات شخصی خود نداشت -ناچار هه دخت هایی را که با
او مشورت می کردند ،درست مثل دختها یا خواهرهای خودش حساب می کرد و از ته دل
،برایشان می گفت که شوهر باید با آدم صميمی باشد،وفادار باشد،چاپار دولت نباشد
وقيح نباشد خوش هيکل و پولدار باشد ،از خانواده متم باشد و بت از هه این که
چشم هایش آبی باشد.خان نزهت الدوله ،البته به سواد و معلومات نی توانست چندان
،خودش پيش معلم سرخانه ،چيزهایی خوانده بود .شوهر خواهرش که وزیر شده بود
باری ،دو سه ماهی از طلق دوم نگذشته بود که پدرش مرد.با شکوه و جلل تام و
موزیک نظامی و ختم در مسجد سپهسالر .و خواهر برادرها تازه از تقسيم ارث و
مياث فارغ شده بودند که شهوریور بيست پيش آمد .شوهر اول خان نزهت الدوله
که مغضوب دوره سابق بود ،وزیر خارجه شد و مالس و شب نشينی ها پر شد
از آدم های تازه به دوران رسيده ای که نی دانستند پالتو و کلهشان را به دست
چه کسی بسپارند و اولي پيش خدمتی را که سر راهشان می دیدند ،خيال می کردند
سفي ینگه دنياست .خان نزهت الدوله ،اول کاری که کرد این بود که خانه ای
مزا گرفت و ماشينی خرید و چهارشنبه ها را روز نشست قرارداد و خودش زمام
کارها را به دست گرفت .گرچه از روی اکراه و اجبار ،ولی دوسه بار پيش وزیر
جدید خارجه فرستاد و به هوای دیدن بچه ها و نوه هایش مفيانه به خانه شوهر
دختای شوهر کرده خودش رفت و آمد می کرد و تور می انداخت .سابق
،وگرنه کار را دوسه روزه رو به راه می کرد .حيف که پدرش مرده بود
اما اوضاع عوض شده بود و نه تنها پدر او مرده بود ،بلکه اصل زبان دیگری
و از دوستان قدي خبی بنود .در مالس به کار می رفت و آدم ها ناشناس بودند
خان نزهت الدوله نی داسنت چه شده .ولی هي قدر می دید که کسی گوشش
،به حرف های او در باب شوهر ایده آب بدهکار نيست .هه در فکر آزادی بودند
در فکر املک واگذاری بودند ،در فکر ملس بودند و در فکر جواز گندم و جو بودند
هي آدم های تازه به دوران رسيده بود که خام نزهت الدوله در ملس جشن
شوهر تازه خان نزهت الدوله ،یکی از روسای عشایر غرب بود که تازه از حبس و
،تبعيد خلص شده بود و سروسامانی یآفته بود و با عنوان آبرومند نایندگی ملس
به تران آمده بود .مردی بود چهارشانه ،با سبيل های تابيده ،صدایی کلفت و گرچه
قدش کوتاه بود و کمی دهاتی به نظر می آمد و از نزاکت و این حرف ها چندان
خب نداشت ،اما جوان بود و ناینده ملس بود و یک ایل پشت سرش صف کشيده
.بود و ناچار پول دار بود.این یکی درست شوهر ایده آل نزهت الدوله بود
تابستان ها به ایل رفت و سواری کردن و مثل مردها تفنگ به دوش انداخت و
چکه به پا کردن و زمستان ها در مالس شبانه ،با نایدنده های ملس و شوهر
خان می خورد ،مطابق بود .خان نزهت الدوله که دیگر در باره امور زناشویی
.تربه های زیادی اندوخته بود ،این بار مقدمات کار را حسابی فراهم کرد
اغلب در خانه شوهر خواهرش که با وجود تغيي زمانه هنوز وزیر مانده بود ف
قرار ملقات می گذاشتند و گفقت و نيدها هه رسی بود و حساب شده و هرچيز
به جای خود .تا این که قرار شد ریيس ایل ،یک روز با خواهرش که تازه از
ایل آمده بود بيآیند و بنشينند و درحضور وزیر و زنش بله بری ها را بکنند و
سرانامی به کارها بدهند .هي کار را هم کردند و وقتی گفت و گوها تام شد
و دیگر لزم نبود که به خان نزهت الدوله ،از حضور در ملس ،شرمی دست
بدهد ،خان هم تشریف آوردند و ملس خودمانی شد.خواهر ریيس ایل ،زنی
بود بسيار زیبا ،با چشمانی آبی و موهای بود .قد بلندی داشت و جوان هم بود
و تا خان نزهت الدوله آمد از او به عنوان خواهر شوهر آینده حسادتی یا کينه ای
،به دل بگيد ،شيفته مبت های عجيب و غریب او شد که چایی اش را شيین کرد
ميوه جلویش گرفت و راجع به فر موهایش که چه قدر قشنگ بود ،حرف زد و از
خياطی که پياهن به آن زیبایی را برایش دوخته بود ،نشانی گرفت .و خلصه خان
نزهت الدوله ،از این هه مبت ،مات و مبهوت ماند .این قضيه در آخر بار بود
و قرار شد تا آقای ریيس ایل ،املک ضبط شده اش را از دولت پس بگيد و در تران
کامل مستقر شود ... ،خان در یکی از نقاط شيان خانه ای اجاره کند که دنج
باشد و دور از گرما ،تابستان را سر کنند و برای پایيز به شهر برگردند که تا آن وقت
تکليف املک آقا حتما معلوم شده و به هر صورت شوهر خواهر خان نزهت الدوله
خواهر موبور و چشم آبی ،درباره صدهزار تومان مهر ،کمی سخت گيی نشان
می داد ،اما ریيس ایل خيلی دست و دلباز بود.حتی قول داد که به زودی هفت نفر
زن و مرد از افراد ایل خود را برای کارهای خانه بواهد و نگذارد خان دست به سياه
و سفيد بزند .دست آخر روز عروسی را معيي کردند و شيینی دهان هدیگر
خان نزهت الدوله -که سر از پا نی شناخت -در عرض یک هفته ،خانه شهری اش را
اجاره داد و باغ بزرگی در شيان اجاره کرد و بتهيه مقدمات عروسی با سومي شوهر
ایده آل خود پرداخت .به وسيله یکی از خواهرزاده هایش که برای تصيل به فرنگ رفته
بود -یک دست لباس کامل عروسی وارد کرد که بست و یک مت دنباله داشت .و چهارصد
و بيست و یک نفر از اعيان و زورا و نایندگان را از دو هفته پيش دعوت کرد و با دو تا
از مهمان خانه های بزرگ شهر ،برای پذیرایی آن شب ،قرار داد بست.وکاميونای شرکت
،کتيا-که هم خان نزهت الدوبله و هم شوهرخواهر شدرآن سهم داشتند -سه روز تام
مرغ و گوشت و سبزی و ميوه و مشروب به شيان می بردند و خلصه از هيچ خرجی
:مضایقه نکردند .عاقبت شوهر ایده آلش را یافته بود .به سرو هسر می گفت
اگر آدم ارث پدرش را در راه به دست آوردن شوهر ایده آلش صرف نکند ،پس در چه راهی «
»صرف کند ؟
ملس عروسی البته بسيار ملل بود .یکی از شب های مهتابی اوایل تابستان بود
و هوا بسيار مساعد بود.از دو روز پيش ،تام درخت های باغ را با تلمبه های
.بزرگ شسته بودند و لی تام شاخ و برگ های آن ها چراغ های رنگارنگ کشيده بودند
فواره ها کار می کردند و دو دسته ارکست آمده بودند و «پيست» رقص -که تازه
،اززیر دست نار و بنا درآمده بود-گنجایش صد و پنجاه جفت رقاص که نه
،رقصنده را دشت .شراب را از توی قدح های گلسرخی بزرگ ،با ملقه های طل کوب
توی ليوان ها ی تراش دار باریک و بلند می ريتند ؛ و به جای هه چيز ،بوقلمون
سرخ کرده روی ميز بود .و شيین پلو و خاویار ،چيزهایی بود که اصل کسی
،بود و عروس و داماد بالی ميز ،روی یک جفت صندلی خان کار اصفهان
نشسته بودند .شام را با سرود شاهنشاهی افتتاح کردند و از طرف نست وزیر و ریيس
ملس و خانواده ها ی عروس و داماد نطق های غرای تبیک آميز رد و بدل
شد و هگی حضار ،بارها از طرف دولت و ملت ،به عروس و داماد و خاندان جليل آن ها تبیک
.گفتند و جام های خود را به سلمتی آن ها نوشيدند .ملس خيلی آبرومند برگزار شد
که طرف چپ در ورود باغ گذاشته بودهند ،انباشته شده بود از هدایای مهمانان
و دسته گل های بزرگ .درهان شب ،دوستی های تازه به وجود آمد و کدورت های گذشته
را در بشقاب ها و جام های هدیگر ريتند و خوردند و حتی استيضاحی که
.باید در واخر هان هقفته از دولت به عمل می آمد ،در هان ملس مسکوت ماند
و صبح که اهل خانه بيدار شدند ،دیدند تام هدایا ،به اضافه هرچه جواهر و طل
و نقره و ترمه که روی ميز ها و سر باری های دیواری پخش بوده است -و دو جفت
.قاليچه ابریشمی که زیر صندلی عروس و داماد پن کرده بودند -از دست رفته است
ملس شب پيش تا ساعت سه طول کشيده بود و طبيعی بود که در چنان شبی ،حتی
-خدمتکاران هم -در اثر خالی کردند ته گيلس ها -مست کرده باشند.و مسلما دزدها نی
توانسته اندچني فرصتی را غنيمت نشمارند.با هه این ها ،زندگی عروس و داماد از
فردا به خوبی و خوشی شروع شد.درست است که شوهر خواهر خان نزهت الدوله مطلب
را حتی در کابينه مطرح کرد و با وجود دوستی های تازه برقرار شده شب عروسی ،نزدیک
،...بود شوهر خان نزهت الدوله ،به عنوان عدم ا منيت ،دولت را در ملس استيضاح کند
ولی قضيه به این خاته یافت که ریيس شهربانی وقت را عوض کردند و ریيس جدید ،به
تعداد کلنتی های شيان افزود و گشت شبانه گذاشت .آقا هم تام خدمتکاران خانه را که
سرجهازی خان بودند ،از آشپز تا باغبان اخراج کرد و به جای آن ها هفت نفر از افراد ایل
.را که تلگرافی احضار کرده بودند ،گذاشت .اما خان نزهت الدوله خم به ابرو نيآورد
.این دزدی کلن را قضا و بلیی دانست که قرار بود به جان سعادت تازه آنا بزند
و از این گذشته ،داماد به قدری مهربان بود که جایی برای تاسف بر اموال دزد زده نی
.ماند
مسواک خان می گذاشت .آب دوش و وان را خودش سرد و گرم می کرد.لقمه
برایش می گرفت .بند لباس زیرش را می بست .خلصه این که دو هفته از
ملس مرخصی گرفته بود وو در خانه را به روی اغيار بسته بود و سي تا پياز کارهای
نزهت الدوله هم در این مدت خانه دیگرش را فروخت و از نو جای اثاث دزد برده
را پر کرد .قالی ها و مبل ها و پرده ها ،هرکدام زینت یک موزه بودند.هر اتاقی
در نزدیک ترین فاصله دسشتان بود.در این نيمه ماه عسل ،آقا هه کاره بود.به کلفت
.نوکرها سرکشی می کرد.و به باغبان ها و گل کاری های فصل به فصلشان می رسيد
برق و تلفن و آب و اجاره خانه را مرتب کرده بود و حتی با کمک هایی که در یک
معامله آب خشک کن ،با بایگانی کل کشور ،به صاحب خانه کرده بود ،قبض سه ماه
اجاره را بی اینکه پولی بدهد ،گرفته بود .و سر سفره به خان هدیه کرده بود و
چون پانزده روز مرخصی اش داشت تام می شد ،سر هان سفره پيشنهاد کرده بود که
و باهم باشند!و چطور است از خواهرش دعوت کند که تابستان را به شيان بياید
خان نزهت الدوله که راستش نی دانست با این تنهایی بعدی چه بکند و از طرفی مهربانی
،های خواهر شوهر را فراموش نکرده بود ،رضایت داد و از فردای مرخصی آقا
هه کارهای خانه به عهده خواهر شوهر بود .و خان نزهت الدوله واقعا یک
،یا پای ميز غذا پارچه عروس خان بود.صبح تا شام وقتش را جلوی آینه ،یا در حام
آن ها روزی سه ساعت گوشت خام و گوجه فرنگی روی صورتش می گذاشت و اصل
ازخانه بيون نی رفت و گوشش به صدای قشنگ خواهر شوهرش عادت کرده بود که
،و روزی صدبار،و هزار بار .و خان نزهت الدوله راستی جوان شده بود !شوهر جوان
دست به تر و خشک نزدن ،گوجه فرنگی روی صورت ...،اصل حظ می کرد.یک ماه
به این طریق گذشت .درست است که آقا کمی لغر شده بود ،اما به خان نزهت الدوله هرگز
مثل این یک ماه خوش نگذشته بود.از روز اول ماه دوم عروسی شان ،زن و شوهر شروع
کردند به پس دادن بازدیدها .هر روز دوسه جا می رفتند ؛ ولی مگر به این زودی ها تام
می شد؟و بدتر از هه این بود که خان نزهت الدوله خسته می شد.روز دوم یاسوم دید و
بازدیدبود که عصر به خانه خواهر نزهت الدوله رفتند که شوهرش وزیر بود و با اصرار
شب هم ماندند .یک وزیر ،به هر صورت نی توانست با یک ناینده ملس و یا یک ریيس
ایل کاری نداشته باشد و خواهرها هم انگار یک عمر هدیگر را ندیده بودند !چه حرف ها
داشتند که بزنند !تا دوی بعداز نيمه شب بيدار بودند و قرار و مدارها و درددل ها و
-نقشه
ها ....و بعد هم خوابيدند و صبح هنوز خان نزهت الدوله از رخت خواب بيون نيآمده
بود که شوهرش را پای تلفن خواستند که بله باز دیشب خانه را دزد زده .خواهر آقا را
توی یک اتاق کرده اند و درش را بسته اند.سيم تلفن را بریده اند و دست و پای هر هفت
است ،خدمتکار خانه را بسته اند.و توی انبارحبس کرده اند و هر چه در خانه بوده
برده اند.از قالی های بزرگ و شعدان ها و چلچراغ های سنگي گرفته تا مبل ها و
رادیوگرام ها و يچال ها .خلصه اینکه خانه را لت کرده اند.این بار خان نزهت الدوله
که جای خود داشت ،حتی شوهرش هم تاب نياورده بود و هان پای تلفن زانوهایش تاشده
بود و نشسته بود.تنها برگه ای که از دزدها به دست آمد ،این بود که جای چرخ های
کاميون های متعدد روی شن باغ به جا مانده بود .فروا ریيس شهربانی وقت ،در
مطبوعات مورد حله قرار گرفت که در عرض دو ماه ،دو با ر خانه یک ناینده ملت
را به روی دزدها باز گذاشته و طرح یک استيضاح جدید داشت در ملس به پانزده
امضا حد نصاب خود می رسيد که وزیر داخله ،یک هفته بعداز شب دزدی ،با یک مانور
ماهرانه ،طی یک ماده واحده(!)تقاضای سلب مصونيت از داماد تازه یعنی ریيس ایل
کرد!و آن هایی که سرشان توی حساب نبود ،گيج شده بودند و نی دانستند سياست روس
حال نگو هان فردای دزدی اخي ،دوتا از خدمتکارهای سابق خان نزهت الدوله که
سرجهاز خان بودند و ریيس ایل بيونشان کرده بود ،سراغ خواهر خان نزهت الدوله
آمده بودند وسوءظن خودشان را نسبت به ریيس ایل و خواهرش بيان کرده بودند و تاعصر
تام فاميل خان نزهت الدوله به جنب و جوش افتاده بودند و از خاله خانباجی ها کمک گرفته
بودند و دو روز زاغ سياه خواهر شوهر موبور و چشم آبی را چوب زنده بودند تا دست آخر
در خيابان عي الدوله خانه اش را گي آورده بودند و روز بعد ،یکی از خواهر خوانده های
».پي و رند خانواده ،به هوای این که «ننه قربون شکلت دم غروبه ،الن نازم قضا می شه
خدمتکار خانه فریفته بود و تو رفته بود و دست به آب رسانده بود و وضو ساخته بود و ،
کنار
حوض نازی خوانده بود و از شيشه ها ،یکی یکی مبل ها و اثاث خان نزهت الدوله را وارسی
کرده بود و بعد هم سر درد دل را با کلفت خانه باز کرده بود و از بدی زمانه و بی دینی
مردم
به این جا رسيده بود که اطمينان کلفت خانه را به دست بياورد و کشف کند که خان صاحب
خانه
یک خان موبور چشم آبی بسيار مهربان و نيب است که زن ریيس یک ایل هم هست .و هان
شبانه،وزیر داخله دستور داده بود که شهربانی دست به کار بشورد و به خانه جدید ریيس ایل
بریزند و تام اثاث خان را نات بدهند .و هه قضایا را صورت ملس کنند و یک پرونده
حسابی بسازند !درست است که نشانه ای از جواهرها و نقره ها و ترمه های دزدی اول به
دست نيامده بود ،ولی ریيس ایل این عمل شهربانی را منافی مصونيت پارلانی خود می دید
و داشت طرح استيضاح خود را به امضای این و آن می رساند که ماده واحده سلب مصونيت
از او تقدي ملس شد ؛ به اتکای یک پرونده قطور شهربانی و شهادت بيست و یک نفر از
خدمتکاران
و اهل مل.باری ،داشت آبروریزی عجيبی می شد که سرجنبان های ملکت دست به کار شدند
و وزیر داخله را با ریيس ایل آشتی دادند ،به شرط این که هم ليه سلب مصونيت و هم طرح
استيضاح مسکوت باند و مهر خان نزهت الدوله هم بشيده بشود .و این بار خان که
نزهت الدوله طلق می گرفت ،حتم داشت که برای حفظ آبروی دولت و ملت دارد فداکاری
می کند و از سومي شوهر ایده آل خودش چشم می پوشد.و حال خان نزهت الدوله ؛ که از
این تربه هم آزموده تر بيون آمد ؛ عقيده دارد که پيی و جوانی دست خود آدم است و هنوز
در جست و جوی شوهر ایده آل خود این در و آن در می زند .باز خا نه شهری اش را
خریده و گران ترین مبل ها و فرش هارا توی اتاقش جع کرده .ماهی پانصد تومان خرج
.ماساژسينه و صورت خود می کند .رنگ موهایش را هفته ای یک بار عوض می کند
پياهن های اورگاندی باسينه باز می پوشد .وقتی حرف می زند ،هرگز اخم نی کند
اصل تکان نی خورد و مهم تر از هه این و وقتی می خنددد ،ابروهایش و کنار دهانش
که پس ازعمری زندگی و سه بار شوهر کردند ،به این نتيجه رسيده است که شوهر ایده آل
او از این نوکيسه و تازه به دوران رسطده هم نباید باشد .ودیگر این که کم کم دارد
باورش
می شود که تنها مانع بزرگ در راه وصول به شوهر ایده آل ، ،عيب کوچکی است که در دماغ
او است و این روزها در این فکر است که برود و با یک جراحی «پلستيک»،دماغش را درست
.کند
3
دفتچه ی بيمه
تازه زنگ تفریح را زده بودند و معلم ها ،یک یک ،از ميان هياهوی بچه هایی که با سرو
ريته بودند ،و دوان دوان به طرف منبع آب هجوم آورده بودند ،فرار می کردند و به طرف
اتاق کوچک بود .ميز ناظم مدرسه نصف آن را گرفته بود .و به سختی می شد رفت و آمد کرد
اتاق را سيم های چرک و سياه برق و تلفن و زنگ اخبار پوشانده بود .بالی سر ميز ناظم
گرفته و بزرگ جوانکی با لباس پيشاهنگی ،خاک گرتفه و رنگ و رو رفته ،به دیوار آویزان
دور اتاق ،یک گنجه و یک چوب رخت و یک روشویی حلبی و یک تابلوی بزرگ اخطارها و اعلن
اثاث اتاق بود .یک عکس دسته جعی کوچک هم روی باری بود که دیپلمه های نی دان کدام سال
پيش از هه معلم فرانسه وارد شد که پيمرد کوتاه قد مرتبی بود و چوب کبیتی به ته سيگار
ميکروب دارد و
باید از آن پرهيز کرد .و بعد معلم تاریخ وارد شد که کوتاه و خپله بود .گيوه به
بود و کراواتش مثل بند جامه لوله شده بود و زیر يه ی کتش فرورفته بود .بعد معلم جب
آمد که باریک و
دراز بود و راه که می رفت لق لق می خورد و عينک داشت و سيگار گوشه ی لبش دود می کرد و
آدم خيال می کرد سل دارد .بعد معلم شرعيات وارد شد که ته ریشی داشت و يه اش باز بود
و عينک کلفتی
و با یک یک هکارانش سلم و عليک کرد و به چشم زده بود و مثل اخوندها غليظ حرف می زد .
صبحکم ال
گفت .مثل یک گونی سنگي که به گوشه ای بيندازد هان دم در وا رفت .بعد کتاب دار مدسه
آمد که
ریزه بود و سر بی مویی داشت وبه عجله راه می رفت و هر هر می خندید و به جای سلم ،به
هرکس که رو
می کرد نيشش تا بناگوش باز می شد .و بعد هم چند نفر دیگر آمدند و دست آخر معلم نقاشی
وارد شد که
عبوس بود و انگار تازه از یک دعوا خلص شده بود .یک دسته ی کلفت کاغذ نقاشی زیر بغل
داشت و پای
معلم ها تازه نشسته بودند که کتاب دار مدرسه شاد و شنگول ،مثل کسی که مژده ی بزرگی
:صدا درآمد
.خوب ،تبیک عرض می کنم ،آقایان ! امروز قرار است دفتچه های بيمه را بدهند -
:معلم تاریخ به سختی خودش را از توی مبل بيون کشيد و اعتاض کنان فریاد زد
مرده شورشان راببد با بيمه شان .من اصل نی خواهم بيمه بشوم .خودم بيمه هستم .من -
که اصل
.قبول نی کنم
...چه قبول بکنی چه نکنی از حقوقت کم می گذارند .آش خالته ،بوری پاته ،نوری پاته -
به این مثل لوس کتاب دار مدرسه عده ای زورکی خندیدند .و معلم تاریخ از جوش و خروش
این صدای معلم نقاشی بود که عبوس بود و اوراق نقاشی را روی زانوهایش گذاشته بود و وقتی
حرف می زد
مثل این بود که فحش می دهد .هه به طرف او برگشتند .نگاه هایی که تا به حال جز خستگی
چيزی
نی رساند و چيزی جز بی علقگی نسبت به هه چيز در آن خوانده نی شد ،حال کنجکاو شده بود
و در بعضی
از آن ها هم چيزی از نفرت را می شد حس کرد .هه ی هکاران معلم نقاشی می دانستند که او
رشته ی
فيزیک را تام کرده و در س نقاشی مدرسه را به اصرار خودش دو سال است به او داده اند .
هه با قيافه ی
عبوس او آشنا بودند .با تندی ها ی او خو گرفته بودند و در حالی که بيش تر اوقات به
پرش نی رفتند و از مادله ی با او می گريتند .حتی کتاب دار مدرسه که هه را دست می
انداخت و به
اصطلح خودش می خواست با شوخی ها و مسخرگی های خود ،خستگی را از تن هکارانش دربياورد
نيز سربه
چند لظه به سکوت گذشت و اگر فراش پي مدرسه با سينی چای وارد نشده بود معلوم نبود این
سکوت تاکی
طول خواهد کشيأ .بعضی از معلم ها چای را که از توی سينی برمی داشند چند تا پول سياه
سينی می انداختند و بعضی ها هم اصل چای برنداشتند و معلم شرعيات و کتاب دار مدرسه
بدیش این است که من اهل تعارف نيستم .رک و پوست کنده حرف می زن .خودم را می گوي - .
اول که
معلم شدم خيال می کردم پنج سال که بگذرد دیوانه خواهم شد .حق هم داشتم .سال دوم بود
که درس
می دادم .معلم هندسه ی مدرسه مان دیوانه شد .صاف عقل از سرش پرید .و چه جانی کندي
تا به فرهنگ
ثابت کردي که احتياج به استاحت دارد .بيچاره مدیر مدرسه هم خيلی دوندگی کرد تا از
معرفی «جانشي
واجد شرایط » معافش کرد .بدبتی اي« بود که به خودش نی شد گفت دیوانه شده ای و نباید
به کلس
بروی .اما از رفتارش پيدا بود ! می آمد و سر کلس راه می رفت .عادتش شده بود .بااین
پریده بود عادتش را نی توانست ترک کند .من هان وقت براي حتم شد که چه عاقبتی در
.انتظار ماست
هان وقت بود که خيال می کردم اگر پنج سال بگذرد دیوانه خواهم شد .اما حال که هفت سال
است درس
می دهم ،کم کم دارم به این مطلب می رسم که نه .دارم احق می شوم .حال به این مطلب
رسيده ام
که آدم هایی پس از پنج سال تدریس دیوانه می شوند که آدم های برجسته ای باشند .آن معلم
هندسه این
طور بود .آدم های کودن و بی خاصيت مثل ما فقط احق می شوند .هر چه بيش تر درس
،بدهند
.احق تر می شوند
شوخی نکنيم ،آقا .حقيقت را قبول کنيم .من هم قوچان که ریيس فرهنگ بودم ،بيست سال -
پيش را
می گوي ،معلم حساب مان روس بود .دیوانه شد .درس را ول کرد .بعد هم نفهميدم چه طور
سر به نيست
...شد .در این سی سال که من در فرهنگم تا حال چهارتا از هکارهام دیوانه شده اند
من مگر چرا آمدم رشته تصصی ام را ول کردم و معلم نقاشی شدم ؟ بله ؟ برای این که پنج -
سال یا هفت
سال یک مطلب معي را به مغز کره خرهای مردم فرو کردن ،بث و مطالعه را برای ابد
برای تدریس احتياجی به مطالعه و تعمق نداشت ،و هان تنها اره و تيشه ای را که توی
دانشسرا به دستمان
داده اند روی مغز هر بچه ای به کار انداخت ،این یا آدم را دیوانه می کند یا احق .اگر
که به این
راجع به حق که من خيال راحت است .هرچه باید شده باشد ،شده .من آلن چهارده سال است-
درس
می دهم .و اما به نظر من معلم ها را فقط در مقابل دو مرض باید بيمه کرد .در مقابل سل
...و در مقابل
.دستش را به طرف پيشانی رنگ پریده ی بلندش برد و دوسه بار با انگشت به آن زد
فقط سخت نباید گرفت آقایان .عصبانی نباید شد .گور پدرشان خواستند بفهمند ،نواستند-
.نفهمند
شاها جوانيد و خيلی حرارت دارید .یک کمی پا به سن که گذاشتيد و حرارت تان تام شد کار
درست خواهد
من که اصل بيمه نی شوم .مرده شور ! من خودم بيمه ی عمر شده ام .هجده سال دطگر بيست-
هزار تومان
از این شوخی کتاب دار هه خندیدند .حتی خود او هم خندید و ملس از رسيتی که به خود
صحبت های دونفری و خنده های کوتاه شروع شد .کتاب دار برای این که شوخی خود را جبان .
معلم شرعيات راجع به بيمه گرم گرفته بود و معلم تاریخ از صدی دو حق کارمندی صحبت می
کرد و معلم
شرعيات راجع به تکه زمينی که اخيا در عباس آباد معامله کرده است برای پلو دستی اش می
گفت .و
معلم فرانسه راجع به ترفيعات از ناظم چيزی می پرسيد ...فراش پي آمده بود استکان ها را
جع می کرد
که ،در اتاق باز شد و رد مطان موجی از هطاهو و جنجال حياط مدرسه که به درون آمد ،مدیر
مدرسه از پيش و
.بعضی ها به احتام برخاستند .دیگران سر جای خودتکانی خوردند و دوباره بی حرکت ماندند
مدیر مدرسه رفت پشت ميز ناظم نشست و عينکش را گذاشت و آن دو نفر کيف به دست بساط
خودشان
را روی ميز پن کردند .مدیر با یکی یکی معلم ها احوال پرسی کرد .راجع به کلس ها پرسيد
غياب بچه ها سوال کرد .و اوراق که مرتب شد معلم ها را یک یک از روی صورتی که زیر دست
کرد و ازشان امضا می گرفت و بازرس ها عکس دفتچه ی بيمه ی هرطک را با وضعی ناشيانه با
قيافه ی
صاحبش تطبيق می کردند -با دقتی که در زندان نسبت به جانی ها می کنند -و دفتچه را می
.دادند
وقتی نوبت به معلم نقاشی رسيد و دفتچه ی بيمه ی « امراض و حوادث » او را به دستش دادند
در او نه خيال
تازه ای انگيخته شد و نه شادی و سروری به او دست داد .قيافه اش هان طور عبوس شد و
ها را هان طور زیر بغل می فشرد .شاید خيلی خسته بود ،شاید حوساش جای دیگری بود .اما
وقتی خواستند
از او باز پای چند تا وبقه امضا بگيند کمی ناراحت شد .او حتی از امضا کردن دفت حضور
خودداری می کرد .برای هکارانش گفته بود :که چه ؟ مثل کفت های صحن امام زاده ها هی
فضله انداخت ؟
و هه جا را آلوده کردن ؟ و خيلی دلش می خواست ليست حقوق را امضا نکند .ولی اي« دیگر
.نی شد
رسيد دفتچه ی بيمه هم هي طور بود .بازرس ها سخت گي بودند و او ناچار خط کج و کوله ای
پای دوسه
ورقه گذاشت و در دل باز به این فضله ای که با قلم روی کاغذها می گذاشت خندید و دفتچه
بعد هم زنگ خورد و یک ساعت کلنجار رفت با بچه ها ،و ساعت بعد که با هکارانش توی دفت
،جع شدند
باز هم صحبت از بيمه شد و وقتی برای او حساب کردند که هر ماهه چهل و هفت هشت ریال ،
گيم پنج
جنجال و هياهوی ساعت درس بعد ،باز هه چيز را از یادش برد و ظهر که از مدرسه در آمد و
هکارانش سوار اتوبوس شد ،وقتی دنبال پول توی جيب بغلش گشت ،دستش به دفتچه خورد و آن
را در
آورد و هان طور که بليت فروش باقی پولش را می داد آن را ورق زد و به فکرش افتاد که «
بد نيست .اگر یک وقت سجل آدم گم بشود ،یعنی اگر آدم یک وقت بواهد سجلش را گم کند ،
به درد
به دنبال این فکر یک بار دیگر سر و ته دفتچه را خوب وارسی کرد که زیاد به ریزه کارهای
مادر وشاره ی سجل پدر نپرداخته بود و فقط اسم و سال تولد خودش را با یک عکس شسته و
رفته و اتو
از عکس خودش که جوان بيست ساله ای را نشان می داد که هنوز زلف هایش نوابيده بود و پيدا
بود که به
ضرب آب و شانه روزی سه چهار بار با آن ور می رود .خنده اش گرفت و بعد ورق را برگرداند
.صفحات متعددی
برای تصدیق طبيب ها و ستون هایی برای اسامی امراض ،خالی گذاشته بودند .و اراقی هم
بات مقررات جوراجور بيمه ی عمر و حوادث و اموال و حریق سياه شده بود ،زیاد بدش نيامد
،نه .چون او که دفتچه ی بيمه هم مثل سجل ،درست به یک نشانه به یک انگ می مانست
هيشه از
.سجل و دیپلم و سواد مصدق و معرفی نامه و این نوع نشانه ها و انگ ها بدش آمده بود
هه ی این انگ ها برای او مثل خرمهره ای بود که گاو ماده ی «کل قربان علی» را از دیگر
آن ها را این نشانه ها و انگ ها هيشه برای او حاکی از چيزی خالی از انسانيت بود .و
کردن آدم ها می دانست .نقاط مشتکی که هه ی اسب های فلن گردان سوار دارند .یا شباهتی
که ميان
پرتقال های درون یک جعبه است ،به نظر او خيلی بيش تر از نقاط مشتکی بود که هه ی ادم
ها ی مثل
دیپلمه دارند .یا مثل هه ی سرهنگ ها دارند .به نظر او پست کردن دآدم ها و تقي آن ها
بود که به آن ها
دیپلم بدهند ،یا نشان روی دوش شان بکوبند ؛ یا سجل « صادره از بش 4مشهد » به دست
! شان بدهند
اصل به عقيده ی او وجه امتياز آدم ها را زا یک دیگر نی شد از درون شان ،از قوای ذهنی
و مثل خر مهره روی پيشانی شان آویزان کرد یا مثل نشان روی دوش شان کوبيد .و حال این
دفت چه هم
فرق چندانی با آن ها یدیگر نداشت .با سجل ،با دیپلم با هر نشانه یا انگ و یا خرمهره
دیگری نداشت .فقط این فرق را داشت که مثل سجل ،هزار سوال و جواب در آن نشده بود و از
ایل و تبار
هي بود که معلم نقاشی را به دفتچه علقمند می ساخت .یعنی علقمند که نی ساخت .فقط به
نظرش
بد نيامد .شاید چون از عکس جوانی اش که روی آن خورده بود خوشش آمده بود ...شاید هم
...آهاه ...هان
طور که اتوبوس از یک ایستگاه با سرو صدا راه می افتاد صفحه ی خالی مصوص به تصدیق
ستون امراض خيه شد و اندیشد که اگر این ستون پر بشود و طبيب های متخصص در امراض
گوناگون نظر
خودشان را درباره ی او ف درباره ی مغز و اعصاب و کبد و معده اش بنویسند او خودش را که
! خواهد شناخت
او که تا بال فرصت نکرده است یک ماه در بست بوابد و استاحت کند ،او که تا به حال
نتوانسته است
برای هر دل درد یا ضعفی و یا عصبانيت نزدیک به جنونی ،به طبيب مراجعه کند ،از این پس
در حفره های درونش چه ها می گذرد ؟ و این اميدواری او را به دفتچه ی بيمه علمقمند
.رفته بودند
و تا به ایستگاه نزدیک خانه اش برسد ،دو سه بار دیگر از سر شوق دفت چه را ورق زد و
تصميم گرفت هه ی
مطالب را با زنش در ميان بگذارد .و از او هم نظری بواهد .و وقتی رسيد آن قدر خسته
.یادش رفت
*
.دفتچه را پيش روی دکت گذاشت و نشست
دکت روی صندلی تکانی خورد و دفتچه را برداشت و پرداخت به این که مشخصات آن را روی ورقه
.ضبط کند
معلم نقاشی کلهش را روی زانویش نگه داشته بود و کمی خودش را باخته بود .مثل این که
پایش هم
می لرزید .هر چه سعی کرد بر خودش مسلط شود نتوانست .مثل این که کار زشتی کرده باشد ،
به گدایی آمده باشد .اما دکت سرش پایي بود و اوراق را زیر و رو می کرد .و هي معلم
نقاشی را کمی
جرات داد که سرش را بردارد و نگاهی به اطراف بنيدازد ،شاید انبساط خاطری برایش دست
جالب نبود .یک تت مشمع پوش طرف راست بود که چکش کوچکی روی آن را گرفته بود .و طرف چپ
،
دیوار روغن زده و براق بود و روبه رویش بالی سر دکت ،یک باسه ی رنگی از مناظر ،خدا
شال ایتاليا به دیوار آویزان بود .نه گوشی دکت که روی ميز افتاده بود و نه قپان
کوچکی که در گوشه ی
راست اتاق بود هيچ کدام چيز جالبی نبود .اما خود دکت ؟ او هم جوان سی و چند ساله ی
کتش را درآورده بود و پشت صندلی انداخته بود .کراواتش اتو خورده و مرتب بود و يه ی
آهاری داشت و
پيدا بود که برای دوا فروشی جان می دهد .دکت مشخصات دفتچه را که یادداشت کرد آن را
بست ،پيش
و آب به گلویش جست .و خودش را باخت .زیرچشمی به دکت نگاهی انداخت بعد پکی به سيگار
زد و حالش
البته نی دان برای امراض عصبی باید این جا آمده باشم .اما خودم فکر نی کنم چيزي باشد-
.زن اصرار
دارد که مریضم .خيلی دل می خواست او خودش بود تا برای تان می گفت چرا مریضم می داند
...
:و باز پکی به سيگار زد و برای دکت که خيلی خونسرد می نود ،این طور توضيح داد
این را می دان که عصبانی ام .خيلی هم عصبانی م .می دانيد یک ساعت در اتاق انتظار -
نشستم تا نوبتم
برسد .خوب هي کافی است تا آدم را عصبانی کند .اما این دو تا زن خارجی که بلند با هم
حرف می زدند و
سر آدم را می خوردند ،نزدیک بود مرا دیوانه کنند .لبد شا راهم خيلی خسته کردند .من
اتاق بيون رفتم .سر و صدا اذیتم می کند .اما کلس ! آدم را دیوانه می کند .شلوغ است
. .جنجال است
کلس ،آن هم کلس نقاشی ،خودتان می دانيد یعنی چه ! هيچ درسی خسته کننده نيست .اما
بچه ها را می دانيد ساکت نگه داشت عذابی است .آن هم هشتاد تا بچه را ! و من هيشه
سرگلس عصبانی
می شوم .تا دو سال پيش فيزیک درس می دادم .درسم را برای این عوض کردم که بت بتوان ل
.باشم
اما باز هم نی شود .پارسال پسرکی را آن قدر زدم که از حال رفت .خودم هم از حال رفتم
.بعد که به هوش
آمدم ،خود آن پسر هم با دیگران آب به سر و صورت می پاشيد .این طوری ام .در خانه
عصبانی ام .زیاد
...ایراد می گيم .صداهای خيابان پوست آدم را می کند .خانه مان کنار خيابان است
و یک مرتبه حس کرد که قيافه ی دکت هيچ نشانه ای از علقه و توجه نيست .درست مثل
کاغذنویس های
در پست خانه که غم انگيزترین و یا شادترین وقایع زندگی را هم با هان کندی و رخت معمولی
،با هان
کشده ها و مدهای بچگانه ،بی هيچ تعجبی یا تسينی می نویسند ؛ دکت هان طور نشسته بود .
چشمش
بو د .چشمش را گاهی به چشم او می دوخت و بعد به روی ميز می انداخت و پيدا بود که دراد
خسته می شود
فکر نی کنيد به هي اندازه کافی باشد ؟ خيلی دل می خواست حرف بزن .اما چه فایده ؟-
اتاق انتظار
...شا هم پر است
دکت تبسم کنان بر خاست و او را روی تت نشاند و زانوهایش را آویزان نگه داشت و با چکش
کنده ی زانویش زد که زانویش پرید و بعد فشار خونش را اندازه گرفت و بعد سينه و قلبش
را با گوشی
معاینه کرد و هه ی این کار ها را به عجله .و بعد رفت پشت ميز نشست و شروع کرد به نسخه
.نوشت
و معلم نقاشی یادش به روز پيش افتاد که آفتابه شان را برده بود بدهد ليم کند .پيمرد
معلم نقاشی که دوباره نشسته بود و سيگارش را می کشيد به قلم او چشم دوخته بود که گاهی
صدا می کرد
و با خود می اندیشيد :این هم دکتهامان ! حوصله ندارند آدم براشان حرف بزند .آن هم
نه اطمينان آدم را به خودشان جلب می کنند نه یک خرده گذشت دارند .چه فرق می کند ؟ هان
ردنه و تيشه
ای را که ماروی مغز بچه های مردم می اندازي این ها روی تن مردم می اندازند .حتما با
هي معامله را می کنند .مطب این هم مثل کلس من شلوغ است .غي از این چه می تواند
بکند ؟ لبد
هه می آیند و می نشينند ،هنوز دو کلمه نگفته حرف شان ر ا می برد ،زانو و سينه و
کند و بعد نسخه می دهد و بعد هم ده تومان ....و باز یک مرتبه خودش را جع کرد .یادش
افتاد که خودش
پول نی دهد و بيمه است ...دکمه ی کتش را بست .سيگارش را خاموش کرد و دست هایش را
زیر کلهش
قاي کرد و چشم به دفت چه دوخت که پيش رویش بود .اما این بار زود بر خودش مسلط شد و
:اندیشيد
گور پدرش ! مگر پول بيمه را نی گيند ؟ مض رضای خدا که قبول نکرده است .پدر سوخته ها «
و !»
:دکت سر برداشت و هان طور که تاریخ و امضای نسخه را خود به خود گذاشت گفت
غذاهای مرک نورطد .سرکه و فلفل و امثال آن ...شب زود بوابيد .اگر قبل از خواب شي -
بورید بت
است .آمپول ها را هم روزی یکی تزریق کنيد .قرص هم قبل از غذا ؛ متاسفم که دستور داده
اند مرخصی
معلم نقاشی هان طور که به دکت گوش می داد ،دردل می خندید « :اگر این ها بود اصل چرا
پيش تو آمدم
می زند .آمپولت را هم لبد ؟ زن خيلی بت ازتو این ها را بلد است .هي حرف هار ا
:بلند گفت
متشکرم ...و برخاست .دو سه برگ نسخه را تا کرد و توی جيب گذاشت و دفتچه را برداشت و-
.راه افتاد
هنوز در اتاق را باز نکرده بود که مریض بعدی پرید تو و هاج و واج کلهش را به سر گذاشت
که رسيد جوی ،آب صاف و روانی داشت .فکر کرد « :آره ! بته ...فایده اش چيه ؟ » و
آب داد و زیر چراغ خيابان که رسيد دفتچه اش را باز کرد و در ستون امراض دید نوشته « :
ضعف اعصاب » و
*
و به این طریق یک سال گذشت .یک سالی که در آن معلم نقاشی ما هشت بار به دکت مراجعه
علقه و ولع و کم کم از سر بی ميلی و فقط برای این که شاید به این وسيله بتواند آدم های
.تازه ای را بشناسد
درین مدت دکت های متلف نظر خود را درباره ی او روی ستون امراض دفتچه ی بيمه اش نوشتند
.
حال معلم نقاشی دلش به این خوش بود که اقل فهميده بود که اقل فهميده است چه مرگی دارد
.یا چه مرگ
هایی دارد .دو امضای ضعف اعصاب ،یکی برای معاینه ی تام بدن ،دو تا برای سينه درد و
،سرما خوردگی
یکی برای معاینه ی گلو و یکی هم برای بيمار کبد و آخری برای تزیه ی خون .سه تا از
این مدت گرفته بود .پاره کرده بود و دور ريته بود .چون هان امضای دکتها برایش کافی
را هم پيچيده بود دواهاشان هنوز کنار طاقچه اتاق شان افتاده بود و شيشه هاشان را که
بریزند و نه معلم نقاشی حاضر بود لب بزند .مبور بودند هفته ای یک بار گردگيی کنند .
شيشه ی بزرگ روغن ماهی بود که مزاحم تر از هه بود و برای سينه دردش به او داده بودند .
و این ها خودش
باعث شده بو د که دواخانه ی کوچکی دایر کنند .و درست مثل اولي کتابی که به خانه می
کتابانه داشت را در صاحبش می انگيزد ،هرچه شيشه و پيشه داشتند پلوی هم توی طاقچه
.چيده بودند
معلم نقاشی هرگز به دوا خوردن عقيده نداشت ،از یک قرص کوچک سردرد گرفته تا سولفات
دوسود و از آبی
که زنش با آن چشمش را می شست تا آمپول های جورواجوری که به دست و بازو یا توی رگ می
.زدند
بچه مدرسه که بود یک روز مادرش او را به هزار حقه پيش دکت برده بود .دکت پي بدعنقی
بود که به تر کی
بش می داد و می زد و به او فلوس داده بود و او بعد که از مطب در آمده بودند و مادرش
برای پيچيدن
نسخه به دواخانه ی نزدیک رفته بود ،گريته بود .ترس از دکت ،بوهایی که در مطب می آمد
،عکس های
وحشتناکی که از در ودیوار آويته بودند و بعد هم فلوس چنان او را ترسانده بود که گريته
بود .و تا شب توی
تيمچه های بازار و لی دسته های بار قاي شده بود .و غروب که خواسته بودند در تيمچه را
ببندند .کاروان
سرادار نطنزی او را پيدا کرده بود .و به خيال اینکه برای دزدی آمده است کتکش هم زده
بود .او از هه جا مانده و گرسنه به خانه ی عمه اش پناه برده بود و آن ها هم که از
آگاه شده بودند او را به خانه خودشان فرستاده بودند و مادر هم ا زسر غيض او را با چوب
معلم نقاشی هيچ وقت این واقعه را فراموش نی کرد و از آن پس شاید به علت هي ترس و
،ناراحتی
و یا کم تر بيمار شد .غي از حصبه ای که در سيزده سالگی گرفته بود و دیگر بيمار نشد و
دوازده سالگی اتفاق افتاد .هرگز جرات نکرده بود مریض بشود و دو روز در خانه بوابد .
بودند و پيش خودش حساب این بی زاری از دکت ها را رسطده بود و خودش را هم قانع کرده
بود که به این
احساس قوی و شدید زمان بچگی زطاد وقعی نباید بگذارد و برای شناسایی خود و به عنوان یک
،تربه هم شده
از دفت باید استفاده کند .قبل از این که دفتچه ی بيمه ای داشته باشد .حتی یک بار هم
دکت مراجعه نکرده بود .اما حال یک سال بود به ميل و رضا پيش هر دکتی که اداره ی بيمه
معلوم می کرد
،می رفت
چه چيزی به دستش آمده بود ؟ غي از هان چند امضا؟ آن بار ترسی از دکت پي بدعنق او را
دوا و دکت و بيماری ،بی زارش کرده بود .و حال ؟ ...حال دیگر نه ترسی از دکت ها داشت
از بچگی خيلی دور بود و نه آن اطمينانی را که در آن ها و طرز کاشان می جست یافته بود
نوميدی رسيده بود .حال به این نتيجه رسيده بود که آن چه از طب و طبابت مفيد است و
عناب و
*
ميان دوساعت درس صبح ،در اتاق دفت مدرسه ،معلم ها نشسته بودند و بی سر و صدا چای می
خوردند .و
هر بار که در باز می شد و یکی تو می آمد موجی از جنجال و هياهوی بچه ها به درون می ريت
.ميز ناظم
مدرسه نصف دفت را گرفته بود .در و دیوار چرک و سياه بود .تاریکی نه تنها با گوشه های
مبل ها اخت شده بود ،بلکه پشت پنجره ها نيز با شيشه های زرد و تيهای که داشتند ،جا
مانده بود .غي از معلم فرانسه و تاریخ و نقاشی و ناظم ،که پشت ميزش نشسته بود و کم
یک معلم تازه هم بود که دماغ عقابی داشت و رنگ پریده بود .و معلم ورزش هم فرصت کرده
بود و آمده
.بود .اما معلم عربی عوض شده بود .و از معلم جب خبی نبود
دیدید گفتم ؟ پدرسوخته ها بيمه شان هم به هه چيز دیگرشان رفته ! آدم خودش باید فکر -
.خودش باشد
تنها چيزی که از بيمه شان فهميدي پولی بود که از حقوق مان کم گذاشتند .باز هم خوبيش
معلم فرانسه که سيگارش را به چوب کبیت نيم سوخته ای زده بود و دور از خود نگه داشته
آره جان .هي بی ترتيبی هاست که مردم را نوميد می کند .اصل چرا باید بيمه را راه -
آن هم با این افتضاح ؟ اصل وقتی نی توانند کاری را بکنند مگر مبورند مردم را توی دردسر
بيندازند ؟ آن
حرف معلم فرانسه تام نشده بود که درباز شد و یک شاگرد پرید تو و با قيافه ای وحشت زده
و ناظم برخاست ،دست او را گرفت و باهم بيون رفتند .و سکوتی که معلم ها چند لظه
فراگرتفه بود
چه بت آقا ! بنده که اصل احتياج ندارم به دکت مراجعه کنم .یک سال حقوق بيمه بدهم که-
چه ؟ دوا و
بله آدم سال توی ما دبي ها خيلی نادر است .غي ازین چيز دیگری می خواستيد بفرمایيد ؟-
.نه می خواستم بگوي یک سال پول یامفت از ما گرفتند .شاید هم بشود گفت پول زور -
دیدید آقا من حق داشتم ! از اول نی خواستم اصل بيمه بشوم .اما مگر می شد ؟ خودشان -
از حقوقم
...کسر می گذاشتند .یک سال ماهی هفت تومن و نيم چه قد رمی شود ؟
جان من ! مهم این نيست که پول مفت گرفتند یا پول زور .این هم مهم نيست که پول ها را-
که و چه
طور سگخور کرد .این مسایل از بس عادی است دیگر اهيت خود را از دست داده .مهم نيست که
معلم ها
را یک سال کشيده اند توی مطب دکت ها و هيچ چی که نباشد بشان فهمانده اند چه مرگ شان
....است
:معلم تازه ای که دماغ عقابی داشت و رنگ پریده بود با لجه ی رشتی گفت
نه آقا ! چه طور مهم نيست آقا ؟ خيال می کنيد بيمه هي طوری قطع شد آقا ؟ یک ساله چه-
قدر روی
بيمه خورده باشند خوب است آقا ؟ خود بنده اطلع دارم که دویست و پنجاه هزار تومن در
راست می گویيد .باید دانست .اما باز هم این ها زیاد مهم نيست .مهم این است که فلن-
دبي ادبيات
از سوراخ یا جغرافی که تا حال اصل فرصت نداشته به درد سر و شکم خودش برسد ،رفته و
مطلع شده .بگذري که اگر بيمه هم بود نی توانست این دردها را دوا کند .اما این قدر
هست که وسواس
معلم ها زیادتر شده .یک معلم اگر تا به حال خيال می کرد ل ی بچه هاست ،یآ اگر
عمرش به بی حوصلگی می گذرد ،یا وسواس این را داشت که سر چهل سالگی عقل از سرش بپرد ،
حال به یک
مطلب تازه تر هم پی برده ؛ یک وسواس دیگ رهم برایش اياد شده ،وسواس این که می بيند
درست مثل
معلم ها مریضند ؟ ميان معلم های ورزش صدتا یکی هم - نه آقا درست نيست ! که گفته هه ی
مریض
.پيدا نی شود
معذرت می خواهم جان ،صحبت از تارزان ها نيست که باکره های بازوشان زندگی می کنند - .
صحبت از
معلم هاست .یعنی آن هایی که با مغزشان زندگی می کنند .گذشته از این که لبد می دانيد
چرا بی خود سر به سر هم بگذاري ؟ مساله این است که یک سال مردم را به خودشان اميدوار-
کرده اند و
حال یک مرتبه گندش بال آمده .معلوم نيست چرا بيمه قطع شده .معلوم نيست اختلف حساب سر
چه
چه جور هم گندش بال آمده آقا ! خود بنده اطلع دارم که بعضی از دکت ها نسخه های خودشان-
را می خریده
اند آقا ! برای دوست و اشنا نسخه می نواشته اند و دوای نسخه ها را خودشان برمی داشته
اند و می فروخته
اند .دوافروش ها تقلب می کرده اند آقا ! در انتخاب دکتها هزار نظر خصوصی در کار بوده
من با این ها هم کاری ندارم .این دله دزدی ها به اطن زودی ازین خراب شده ریشه کن نی-
.شود
اصل لزم نيست فکرش را هم بکنيم .فکر این را باید کرد که کار این هه مریض به کجا می
کشد ؟
من هر وقت به دکت مراجعه کردم ا ز جنجال اتاق های انتظار وحشت کردم .این هه مریض ! آن
هم در
تران ! آن هم ميان آدم هایی که به هر صورت بر دیگران رجحانی داشته اند که توانسته اند
خودشان را به
که در باز شد و ناظم آمد تو و با قيافه ای گرفته رفت پشت ميزش نشست .چيزی روی یادداشت
.نوشت
راستی آقایان هيچ فکر کرده اید که کار دکت ها چه قدر بت از کار ماست ؟ -
معلم فرانسه بود که این را گفت و اخم هایش را در هم کرد و سيگارش را درآورد تا یکی
و صدایی برنياورده بود به صدا درآمد که :معلم ورزش که تا به حال در خود فرورفته بود
.در ملکت آدم های مفنگی ،یکی دکت ها کار و بارشان خوب است ؛ یکی هم مرده شورها -
:و معلم نقاشی باز به حرف آمد و این بار تایيد کنان گفت
درست است که کار و بار دکت ها خيلی بت از ما است .اما این طور که من دیدم دکتها -
هستند .خيلی هم بد .می دانيد چرا ؟ برای این که آدم وقتی از یک بقال برنج یا لوبيا
گوشت می خرد ،چشم دارد و می بيند که چه می خرد .اما آن چه از دکت می خواهد برد -
آیا می تواند تشخيص بدهد ؟ می تواند انتخاب کند ؟ نه .اصل هي است که من در تام این
مدت در
جست و جوی دکتی بودم که به او اطمينان داشته باشم .اعتماد داشته باشم .اما دکت را
می شود عوض کرد .تا ده تا نسخه ی اشتباهی ندهند ،مزاج آدم به دستشان نی آید .و آن
خانوادگی شده اند ! بله به این علت کاسب های بدی هستند .یا اگر بت گفته باشيم کسب بدی
را انتخاب
.کرده اند
البته باید هم هي طور باشد .مردم هرچه بيش تر مفنگی باشند به طبيب بيش تر احتياج -
.دارند
در تام این شهر شاید بيست تا کلوپ ورزش بيش تر نباشد ،اما چند تا مطب هست ؟
بعد در باز شد و کتاب دار مدرسه در ميان موجی از جنجال مدرسه به درون ريت ،وارد شد و
یک یک هکارهایش سلم و عليک کرد ،و پلوی ناظم نشست ،و فراش را صدا کرد که برایش چای
بياورد و
:که هه زدند به خنده .خود او هم بلندتر از هه خندید و معلم تاریخ با خونسردی گفت
نه .هفده سال دیگر مانده .خيال می کنی کار بيمه ی عمر هم مثل بيمه ی فرهنگی تق و -
لق است ؟
خوب آقایان ! درباره ی قطع شدن بيمه چه نظری دارید؟ من خيال دارم اعلم جرم کنم .می-
دانيد چرا ؟
.خب دارم که کار از کجا خراب شده .شنيده ام .پول هنگفتی به جيب زده اند
از قضا بث در هي موضوع بود .آقا ! بنده هم اطلع دارم .راستی نی شود اعلم جرم کرد-
آقا ؟ شا
بر فرض هم که مدرک باشد ،تازه چه فایده ؟ خودتان را بی خود به دردسر نيندازید .من-
دفتچه ی بيمه ام را قاب بگيم بزن بالی طاقچه .یا اصل صفحه ی مربوط به امراضش را ه
نوشته چه دردهایی
دارم قاب بگيم .و بزن بالی اتاق و هر صبح و شب زیارتش کنم و به یاد ایامی بيفتم ه با
آن هه خواب و
:فراش که چای را آورد کاغذی پيش روی ناظم گذاشت و گفت که
و ناظم آن را برداشت و در سکوتی که دفت را فراگرفته بود چند لظه به آن نظر دوخت .بعد
آقایان ! با کمال تاسف معلم جبمان به مرض سل درگذشته است .آقای مدیر خواهش کرده اند-
عصر ،هه ی
و به فراش اشاره کرد که زنگ را بزند .وقتی زنگ به صدا درآمد درست صدای زنگ نعش کشان
.داشت
4
عکاس بامعرفت
آن که از در عکاس خانه وارد شد و با لنی عوامانه و گرم ،سلم کرد مردی سی و چند ساله
را تا بالی گوشش پایي کشيده بود .صورتش برق می زد و بوی بساط سلمانی ها را می داد .
و کت و شلوارش انگار الن از گل چوب رختی مغازه ی دوخته فروشی پایي آمده بود .موی تنک
دو طرفه ی
صورتش ،از طرف بال کم کم تنک تر می شد و هنوز به زیر کله نرسيده ،دیگر از مو خبی نبود
.
یکی از دونفری که پشت یک ميز نشسته بودند و با هم حرف می زدند ،بيلند شد و د رجواب
سری تکان داد .یک نفر دیگر که سرش را توی دستگاه روتوش کاری کرده بود و پارچه ی
سياهی سرش را و
دستگاه را می پوشاند از جایش تکان نورد و خرت و خرت مدادش روی شيشه ی عکس ها هي طور
.بنلد بود
آن که از پشت ميز برخاسته بود ،مرد بيست و چند ساله ی مودبی بود .کت تنش نبود ،و
گره ی کراواتش
سفت بيخ گلویش را گرفته بود و آستي هایش را بال زده بود .روی مچش یک ساعت ،با صفحه
ای پر از
:عقربه ها و نودارهای کوچک و بزرگ داشت و رو به تازه وارد گفت
و با دستش به روی ميز اشاره کرد که زیر یک تته ی شيشه ی سنگ ،پر بود از نونه های متلف
عکس های
کوچک و بزرگ ،پرسنلی ،کارت پستال ،معمولی و آگراندیسمان ! با قيافه های متلف و ژست
های گوناگون
نيم رخ ،تام رخ ....ولی آن که از در وارد شده بود و می خواست علکس بگيد و به در و ،
که پوشيده بود از عکس های بزک شده و بزرگ و قاب گرفته .عکس هایی که تقریبا هه ،موهای
براق روغن
خورده داشتند و هه به نگاه چشم دوخته بودئند .عکس های دست به زیر چانه زده ،سيگار به
لب ،عروس و
داماد ها ...و مدتی هم به چلچراغی که از سقف اتاق آویزان بود و شع های برقی داشت ،
.نگاه کرد
و بعد ،دست آخر نگاهش به جایی بند نشد ،به روی ميز نگریست که هنوز مرد عکاس با دست
نشانش می داد
مدتی هم به قيافه ها و ژست ها و اندازه های عکس ها نگاه کرد .و عاقبت دستش را روی .
یکی از آن ها
گذاشت که عکسی بود کارت پستالی و نيم رخ .عکس جوانکی بود که موهای فرفری داشتو حتی خط
اتوی
چند تا ؟ -
آخه چرا نی شه ؟ از ماهش یه عکس خواسته ن که بفرستيم خ...و بقيه ی حرفش را برید و تا -
بناگوش
سرخ شد و به چشم مرد عکاس نگریست که هان آن ،روی ميز دوخته شد و خودش را به نفهمی زد
.مردی
:که می خواست عکس بگيد ،کمی این دست و آن دست کرد و وقتی سرخی از صورتش پرید گفت
خوب چه قد بایس بندگی کرد ؟-
مردی که می خواست عکس بگيد ،گفته ی او را آهسته تکرار کرد و سری تکان داد و هان طور
که کلهش
سرش بود دنبال مرد عکاس راه افتاد .و هم چنان که به طرف اتاق عکس برداری می رفتند ،
آورد مثل اینکه می خواست عرق پشت لبش را با آستي خود پاک کند .ولی زود متوجه شد و
توی جيب
شلوارش دنبال دستمال گشت و وقتی روی صندلی ،جلوی دوربي نشست ،دستمالش را دوباره تا
کرده بود و
می خواست توی جيب پيش سينه بگذارد که به صرافت افتاد .حيف ! دستمالش سفيد نبود و
ابریشمی بود و
بزرگ بود .یک دستمال ابریشمی بزرگ یزدی رنگي منصرف شد و دگمه های کتش را که بست ،
مرد عکاس
و هان طور که در جست و جوی فهم یک مطلب در چشم های مرد عکاس خيه شده بود ،راست و با
گردنی
.افراشته روبه روی دوربي نشسته بود .کلهش سرش بود و منتظر بود
.خوب چی کار کنم که نيم رخ بود ؟ حال توم رخ وردار .دوربينت که لک نی شه -
.نه نی خوام قرتی بشم .می خوام تو عکسم بی ریا باشم -
و این بار سرخی تنها روی صورت مرد ندویده بود .چشم هایش نيز سرخ شده بود و چيزی نانده
بود که از جا
در برود .و عکاس که زود فهميده بود ،منتظر جواب سوال خود نشد و پشت ویتین دروبي رفت و
سرش را
دوربي ميزان شده بود و آن مرد دیگر که پشت ميز آن اتاق با مرد عکاس صحبت می کرد ،حال
:گذاشت و گفت
! تام شد آقا-
...آه .خفه شدي .اگه می دونستم این قدر دقمسه داره -
و باز بقيه ی حرفش را خورد و دنبال مرد عکاس راه افتاد که او را به اتاق اول آورد .از
هم شغلم آجيل فروشه ،هم اسم .چه قدر اصول دین می پرسي ؟ -
:و مرد عکاس که به اشتباه خود پی برده بود دست و پایش را جع کرد و گفت
و پول را از دست آجيل فروش گرفت و توی کشو گذاشت و قبض را به دست او داد که روز دیگر
برای گرفت
*
سه روز بعد هان ساعت ،آجيل فروش از در عکاس خانه تو آمد و با هان لن سلم کرد و پرسيد
:
عکس های ما حاضره ،جناب ؟-
و هان طور که به آجيل فروش صندلی نشان می داد ،توی کشوی ميز دنبال یک پاکت گشت و با
قيافه ای
آجيل فروش ،هنوز کلهش را به سر داشت و این بار يه اش بسته بود .پاکت را باز کرد و
عکس ها را که در
می آورد ،قيافه ی بچه هایی را داشت که سرسری پی بانه می گردند .ولی یک مرتبه قيافه
خون به صورت ش دوید و بلند شد و دو سه بار به صورت خندان مرد عکاس که با شادی و
چشم انداخت .و باز به عکس ها خيه شد که در دستش زیر و رویشان می کرد و چيزی نانده بود
که آن ها را
و عکاس که از خوشحالی جانش به لبش رسيده بود ،با دست به روتوش کننده اشاره کرد که هان
طور سرش
را توی دستگاهش برده بود و پارچه ی سياهی سر او را و دستگاه را می پوشاند و خرت خرت
مدادش هي
آجيل فروش به طرف او حرکت کرد ،ولی جلوی خود را گرفت .و از هان جا که ایستاده بود ،
آن و عکس ها را به عجله توی پاکت گذاشت و دست گرمی به مرد عکاس داد .دستی هم روی دوش
که
و وقتی از در بيون می رفت انگار دنبال شاگرد عکاس می گشت که شاگردانی کلنی برایش در
*
دو روز بعد ،عصر بود که در هان عکاس خانه باز شد و آجيل فروش با یک نفر دیگر ،درست
مثل خودش
چهارشانه و کله مملی به سر وارد شدند .یک جعبه ی بزرگ ،زیر بغل آجيل فروش بود و پس
رفيق ما می خواد عکس بندازه .می خواد سربرهنه عکس بندازه یعنی می شه ؟-
:قيافه ی هر سه نفر به خنده باز شد .آجيل فروش جعبه را روی ميز عکاسی گذاشت و گفت
.قابل شا رو نداره-
و رفيقش را به هراه مرد عکاس به آن اتاق دیگر فرستاد و خودش توی یک مبل فرو رفت .
چلچراغی که از
می سوخت .دیوارها پوشيده بود از عکس های بزرگ و سقف آویزان بود و شع های برقی داشت
قاب
گرفته ،عکس هایی که تقریبا هه موهای روغن خورده و براق داشتند و هه به نگاه او چشم
.دوخته بودند
عکس عروس دامادها ،عکس های خانوادگی با برو بچه های قد و نيم قد و با هه گونه قيافه
.های دیگر
و آن که پای دستگاه روتوش نشسته بود هان طور سرش زیر پارچه ی سياه بود و خرت خرت
مدادش روی
5
خدادادخان
امروز یک هفته است که خدادخان به آرزوی خود رسيده است .یعنی به عضویت کميته ی مرکزی
حزب انتخاب
شده است .و حال دیگر نه نپتها مدیر روزنامه ی «ارگان» حزب و سردبي مله ی ماهانه ی
«تئوریک» است
و چند روزنامه ی «ضد دیکتاتوری» را نيز بی اسم و رسم اداره می کند ،بلکه حال دیگر یک
مرکزی و یکی از سران حزب به شار می رود و به این دليل هم شده ناچار است بيش از گذشته
با گذشته ی
خدادادخان دوستی دارد که تازگی ناینده ی ملس شده است و با او رفت و آمدی دارد .در این
هفته ای که
از انتخاب شدن او می گذرد چند بار از دهان دوست تازه ناینده شده اش شنيده است که
دیگه پشتت به کوه قاه ها !» و هر بار که دوستش این را گفته به پشت او زده و هر دو از
و بعد که خداداد خان تنها مانده ،در معنای حقيقی این جله زیاد دقت کرده است و پی برده
است که حال
دیگر راستی پشتش به کوه قاف است .حال دیگر زندگيش معنایی به خود گرفته و حال دیگر هرز
آبی نيست
که به مردابی فرو برود و یا در گندابی باند و متعفن بشود .حال دیگر یک عضو فعال کميته
ی مرکزی ،اداره
کننده ی مطبوعات حزب ،عضو اغلب کميسيون ها ...و چرا خودمان را معطل کنيم حال دیگر
به عضویت کميته ی مرکزی نه تنها برای خود او درست است کهاین خب -خب انتخاب خدادادخان
،بلکه حتی
برای دشنان او -غي از حزبی ها -جالب ترین خبها بوده است و گرچه منافع حزبی هم زیاد
اياب نی کرد
که چني خب مهمی مفی باند ،ولی چون خدادادخان از خودنایی بی زار است اجازه نداد که
روزنامه ی ارگان
حزب آن را درج کند و فقط یکی دوماه بعد از هان دو روزنامه ی ( ضد دیکتاتوری) آن را در
صفحه ی چهارم
البته درست است که خواهش آن دوست ناینده ی خدادادخان در این کار زیاد دخيل بود ،ولی
مبادا گمان
کنيد که خدادادخان برای رعایت بعضی از نکات چني کاری کرده باشد! او برای خودش حال دیگر
گرگ باران
.دیده است .و یا اگر درست بگویيم «فولد آب دیده » ای .او دیگر پشتش به کوه قاف است
خدادادخان حتی قبل از این که به عضویت کميته ی مرکزی انتخاب شود چشم و چراغ حزب بود.
در جلسات
شب نشينی های دوستانه و در اجتماعات «فرهنگی و خانه ی حزبی ،در کنفرانس ها ،در
فرهنگی » نقل
مفل به شار می رفت .و طنطنه ی کلم ،قدرت بيان ،قد و قامت رشيد و سياست مدارانه و
آداب دانی
،هه را به خود جلب می کرد .و در برابر او از حزبی های تازه کاری که برای اولي های او
بار به یک جلسه ی
،تا کار کشته نسبتا مهم پا می گذارد و در برابر هه چيز شيفته و شوفته می شوند گرفته
و فولدهای آب دیده » هه هاج و واج و فریفته ی گفتار و رفتار او بودند .و البته حال «
.یک فرق
با این فرق که آن وقت خدادادخان عضو کميته ی مرکزی نبود و حال هست .البته نه گمان
جدید تغييی در رفتار و گفتار او داده باشد .ابدا .هان طور ،مهربان هان طور صميمی ،
خدادادخان مردی است بلند قامت و رشيد ،پيشانی اش هان طور که درخور یک عضو فعال کميته
ی مرکزی
است بلند و تراشيده است و وقتی با کسی صحبت می کند روی موهای تنک بالی سرش از پایي به
بالدست
می کشد و به ماطب خود ناچار از بال نگاه می کند .خيلی خوب لباس می پوشد وقتی پلوی کسی
ایستاده
است ،مرتب حاشيه ی کنار کتش را از بال به پایي صاف می کند .این عادت او شاید برای
.کمی برآمدگی دارد .اما قامت رشيد او حتی مانع خودنایی این عيب کوچک شده است
البته نی شود گفت که شکم خداداخان گوشت نو بال آورده است .ولی قبل از این که به زندان
بيفتد و حتی
قبل از این که زندان سياسی را تلنباری از خاطرات تلخ و شيین پشت سر بگذارد و با کيسه
خاطرات که توشه ی راه دور و دراز زندگی سياسی خود ساخته در این راه نو قدم بگذارد ،
نداشت و هنوز آدم دراز و لغری به نظر می رسيد و وقتی راه می رفت لق لق می خورد .اما
ه ای که دارد چاق به نظر نی رسيد .و با قد بلندی که دارد نی شود گفت دراز است .یک
معنی .و درست لیق کرسی ریاست یک جلسه ی عمومی حزب .کامل برازنده ی یک عضو فعال
کميته ی
درست است که خداداد خان حتی قبل از انتخاب به عضویت کميته ی مرکزی هم چشم و چراغ حزب
بود ؛
ولی در مافل «بسيار بالتر» حزبی ؛ هنوز آدم قابل اطمينانی نبود ؛ وگرچه پنج سال از
خود را در زندان دیکتاتوری دفن کرده بود و در این سال های اخي هم در مافل «فرهنگی و
با بسياری از آدم هایی که نام شان به «اوف» و «ایسکی» ختم می شد آشنایی پيدا کرده بود
مالس « نيمه سياسی و نيمه دوستانه »پا باز نکرده بود ؛ و هنوز از نظر « دستگاه رهبی»
داده نشده بود .در صورتی که هر حزب ساده ای هم این مطلب را می دانست که شرط تشخيص
انتخاب به
عضویت کميته ی مرکزی رابطه داشت با مالس نيمه سياسی و نيمه دوستانه است .از حق هم
نباید گذشت
که قسمت اعظم این بی اعتمادی را خود او باعث شده بود .به این طریق که تا مدت بسيار
انتخاب شدن به عضویت کميته مرکزی ،به قول خودش در حزب یک «پوزیسيون کریتيک» گرفته
بود و از افراد
.دسته ای بود که انتقاد می کردند و با اصل «ترکز حزبی» چندان آشنایی نداشتند
درست است که خدادادخان به فشار هي دسته برای عضویت کميته ی مرکزی پيشنهاد شده بود و
آخر هم
به فشار هان ها به این ست انتخاب شد ،ولی تقریبا شش ماه قبل از انتخاب شدن پی برده
بود که اصل
ترکز» بسيار لزم تر و اساسی تر است تا اصل «دموکراسی» ؛ به هي علت رفت و آمد خود را«
به مافل
انتقاد کنندگان تقریبا بریده بود ؛ و به جای آن به مافل «فرهنگی و خانه ی فرهنگی» بيش
تر حاضر می شد ؛
«باویوریسم در سيستم
حزبی» ایراد کند .و به هر صورت حال نه تنها مثل هيشه چشم و چراغ هه نوع مافل حزبی و
غي حزبی و
فرهنگی و خانه فرهنگی» است ؛ به خصوص از این قل از آشنا شدن با مافل « نيمه سياسی و«
» نيمه دوستانه
به عضویت کميته ی مرکزی انتخاب شده است سخت به خود می بالد .به قول دوست تازه ناینده
شده اش
حال دیگر پشت به کوه قاف دارد .و در «کاربر» سياسی آینده ی او حتی بدبي ترین دوستان
او هم نی توانند
.تردیدی بکنند
خدادادخان هيشه یک مرد اصولی و با «پرنسيپ» بوده است .هيشه .حتی قبل از انتخاب شدن
به عضویت
کميته ی مرکزی که به هر صورت مرکز هه ی «پرنسيپ » ها است .در هيچ موردی حاضر نيست از
عقاید خود
یک قدم پایي تر بگذارد .به خصوص در مسایل حزبی و اجتماعی .و درست است که او از قماش
سياست
مدارهای معمولی این ملکت نيست که از رفت و آمد با این یا آن سفارت دست شان به جایی
بند شده
باشد ،ولی او حتی به خاطر حفظ اصول هم شده ،آن هم اصول حزبی ،پس از انتخاب به عضویت
کميته ی
البته این ارتباط را نی شود « ارتباط با یک مفل خارجی » دانست .بلکه بت است آن را «
مفل نيمه سياسی و نيمه دوستانه» شناخت .در حقيقت چيزی هم جز این نيست .هان آدم ها و
هان
حرف ها و سخن ها و هان گفت و شنيد ها و اتاذ تصميم ها .اما چه می شود کرد ؟ برای حفظ
« اصل
ترکز » در حزب و به خصوص در سياست جهانی و «انسان دوستانه» ای که او پيوی می کند ،
چني گذشت ها و ناراحتی هایی تن در داد .و اصل لغت «فداکاری» را برای چه در فرهنگ ها
نوشته اند ؟
به هر صورت خدادادخان هم جزو آن هایی است که در سال 1320از زندان خلصی یافتند .البته
از زندانيان سياسی نبود که چون ....سابق چشم طمع به املک مازندران شان دوخته بود ،به
زندان افتاده
باشند .در سلک پينه دوزهایی هم نبود که چون یک بار کفش یک کمونيست را واکس زده بودند
به زندان
افتادند .در ردیف عطار و بقال هایی هم حساب نی شد که یک مفتش تامينات با آن ها خرده
حساب پيدا
کرده باشند .و در ميان کاغذهای عطاری شان مستمسکی برای زندانی کردن شان پيدا کرده
.باشد
او را از نيمکت های مدرسه به زندان برده بودند و درست است که در تشکيلت آن زمان فعاليت
شایانی نداشته
است ،اما زبان خارجه می دانسته است و احتاج به رفقا را برآورده می کرده است .و
چند خب و مقاله ی کوچک در مله چاپ کردن و یکی دو کتاب را به این و آن رساندن ،ابدا
مستوجب چني
عقوبتی نبوده است .هه ی رفقا به این مطلب اذعان دارند .هه این مطلب را می دانسته
اند که در مقابل
.اعتاف های شاید وهن آور او -البته به قول دشنانش -سکوت اختيار کرده است
نه تنها حال که او دیگر عضو کميته ی مرکزی است و ناچار هه ی این خاطرات درباره ی او از
از ناراحتی ستده شود ،حتی در آن ایام هم ،در زندان که بودند ،رفقا او از رفتار و
اند و به او هر بد و بی راهی که می گفته است ،حق می داده اند .بعضی هاشان حتی از او
خجالت هم
می کشيده اند .خود خدادادخان حال بت از هر کس این مطلب را می داند .اما خوشبختانه
اوضاع بدجوری
برگشته است که او نه تنها گله و شکایتی از این قصاص ندارد ،که در آن پنج سال چشيده
خود ناراضی است که چرا او هم مثل دیگران فعاليتی ،و از نظر دولت وقت « تقصيی» نکرده
.گرفتار شود
خدادادخان حال پس از این که پنج سال آزگار بی این که گناهی کرده باشد ،کيفری به آن
این اصل رسيده است که وقتی در ملکتی قصاص قبل از جنایت می کنند ،پس جنایت را هم پس از
قصاص
می شود مرتکب شد ،و اگر قرا راست به خاطر گناهی که آدم نکرده است کيفری ببيند ،ناچار
پس از چشيدن کيفر باید بکند تا حسابش پاک باشد .و حال نه تنها او ،بلکه هه ی رهبان
این اصل معتقدند و درباره ی هر آدم حزبی ایرادگي و غرغر و ناراحت این نسخه را می دهند
صباح به زندان بيفتد .خودش آدم خواهد شد » .و به این طریق به زندان افتادن نه تنها
حزبی شده ،بلکه برای حزبی شدن ،نسخه ای مرب تر از این ،نه به نظر خدادادخان رسيده
است و نه به نظر
درست است که این نسخه درباره ی خود خداداد خان هم موثر افتاده است .اما از این نظر که
سابقه ی خدمت
درخشانی برای او باشد ،نه تنها دیگران بلکه خود او هم شک دارد .و به این علت گذشته
مومن به مکتب را وادار به «قطع رابطه با گذشته» می کند ،خدادادخان حتی ازین نظر هم که
به یادآوری گذشته ها نيست .حال که به عضویت کميته ی مرکزی انتخاب شده است کم کم به
این مطلب
دارد پی می برد که اگر د راوایل کار حزب آن «پوزیسيون کریتيک» را گرفته بوده است ،
بوده است که از تمل نگاه های هم زنيان زندان دیروز خود و رهبان فعلی که آن وقایع ميان
شان گذشته
اما با هه ی این ها گذشته ،گذشته است .و خدادادخان هم از نظر قطع رابطه با گذشته
حزبی است .و در عي حال که دیگر رهبان حزبی در حوزه ها و کنفرانس ها و مالس خصوصی «
نيمه سياسی
و نيمه دوستانه » و مافل « فرهنگی و خانه ی فرهنگی » حز نشخوار هي خاطرات کار دیگری
ندارند و هه
جا شناسنامه ی سياسی رهبان با تعداد ساعات و ایامی که در زندان به سر برده اند سنجيده
یعنی خدادادخان ناچار است سکوت کند و رو به آینده بدوزد .اما حال که اوضاع تغيي کرده
در برابر حزبی ها ی تازه کار و یا در هان طنطنه و طمانينه ،دستی به موهای تنک سر خود
» .کتش را صاف می کند و می گوید «:با گذشته ها باید برید و به آینه پيوست
البته از این کليات که پا فراتر بگذاري ،داستان های دیگری هم درباره ی زمان زندان او
.شنيده می شود
داستان این که او در زندان پسر زیبایی بوده است که وضع معاش بسيار بدی داشته و ناچار
سران سياسی زندان هم خوراک و هم اتاق بوده است و یا این که در فلن اعتصاب غذا با هم
زنيهای خود
هراهی نکرده است و یا این که در فلن ماکمه گریه کرده است ...این ها دیگر پيداست که
دشن است .یا به اصطلح حزبی ها از ساخته های « مغز عليل جيه خوران امپریاليسم » البته
بسيار طبيعی
است که او به عنوان بی گناهی خد و اي« که ارتباطی با این هه زندانی های ناشناس نداشته
است در ماکمه
مطالبی گفته باشد ،ولی از این حد که بگذري نویسنده ی این سطور نيز برای هيچ یک از آن
افسانه ها ارزشی
قایل نيست و چون تکذیب آن ها نيز به دشن مال بث بيش تری در این باره می دهد ،
خدادادخان هرگز
درصدد تکذیب این شایعات هم برنيامده .و اگر ايان داري که حقيقت به هر صورت پنهان
نواهد ماند
دیگر چه احتياجی به این کارهاست ؟ و به این علت است که خدادادخان با گذشته ی خود ،و
اقل با آن قسمت
.از گذشته ی خود ،کامل قطع رابطه کرده است .کامل پل ها را خراب کرده است
این ناآشنایی ،با گذشته ی خدادادخان ،حتی موجب اياد یک شایعه ی عمومی شده است که او
مردی
است فرنگ رفته و تصيل کرده که مثل دکتای حقوق ادبيات خود را در فلن ملکت اروپا گذرانده
.است
درست است که خدادادخان هيچ گونه مدرک تصيلی مسلمی در دست ندارد ،ولی این که زبان
خارجی می داند
و این که اصرار دارد اسم ها و اصطلحات و ایسم های فرنگی را با خط لتي در زیر مقاله
ماهانه حزب می نویسد حاشيه برود ،در کنفرانس های علمی « کلس کادر» کلمات دشوار فرنگی
این ها حتی موجب تایيد شایعه ی اروپا دیدگی او نيز شده است و خدادادخان نه از این لاظ
باشد مردم را در اشتباه خودشان باقی بگذارد و بلکه فقط از این لاظ که گذشته را اصل
،مورد بث نی داند
با صحت و سقم تام این شایعات کاری ندارد .گذشته از این که مگر اروپا دیده ها چه
رجحانی بر او دارند ؟
خداداخان با این که یک هفته است به عضویت کميته ی مرکزی انتخاب شده است ،زن و بچه هم
این طریق گذشته از مسئوليت سنگينی که در اجتماع و حزب به عهده گرفته است ،مسئوول
اداره ی امور
.خانواده نيست
و حتی قبل از انتخاب اخي ،در خانه هم او را یک رهب بزرگ ،یک مرد فکور و پيشوای
اجتماعی می دانستند
که بتین ایام جوانی خود را در زندان سياه گذرانده است .صبح ها زنش او را از خواب
ریزد تا او صورتش را بشوید ،بساط ریش تراشی را جع می کند و خودش صبحانه ی او را می
.آورد
سرمقاله ای را که در آخرین ساعات دیشب خودش نوشته از روزنامه یارگان برایش می خواند و
علط های
مطبعه ای آن را برایش یادداشت می کند .بعد لباسش را می آورد .کراواتش را می بندد .
هم خودش انتخاب می کند .تعجب نکنيد پارچه ی لباس خدادادخان را هم زنش انتخاب می کند و
حتی به
خياط می دهد و می گيد .چون می داند که شوهرش به این کارها نی رسد .آخر اگر هم
خدادادخان این
موقعيت برجسته ی سياسی را نی داشت اقل یک شوهر رشيد و خب رو که بود .این را هم باید
بيفزایيم
که خدادادخان درباره ی مسایل مادی خانواده زیاد سخت نی گيد .یعنی کاری با مسایل مالی
.خانواده ندارد
درست است که اجاره نشينی می کند و تلفن هم ندارند ،اما سر هر ماه یک آقایی که اسش به
«اوف» ختم
می شود هزارتومان درست می آورد در خانه می دهد .زن خداداخان هفته ای سه روز ،روزی
در یک خبگزاری خارجی ماشي نویسی می کند .و این پول مزد کاری است که می کند .و با
زندگی شان به خوشی می گذرد ،بلکه تابستان ها هم می شود به بابلسر رفت و چند روزی
جنجال سياست و حزب استاحت کرد ،و زن خدادادخان که به هر صورت از زنان فهميده است ،به
خاطر این
دلیل هم شده سعی می کند شوهرش را مرتب و آبرومند نگه دارد ،کم تر مزاحم او بشود ،از
زنان آزادی خواه چيزی نپرسد و در خانه درست مثل یک رهب بزرگ و اجتماعی با او رفتار
کند و مثل پروانه
.دورش بگردد
شاید فکر کنيد خداداد از داشت چني زن خوب و فهميده ای بسيار خوشبخت است .اما خداداد
رسيده است که هر زن دیگری را می گرفت جز این نی توانست باشد .در مقابل او که این هه
خودش را
فراموش کرده است و اصل به خاطر این کارهای اجتماعی نی تواند به خودش برسد ،دیگران
وظایفی دارند
که گيم زن او ،نباشد باید خيلی بيش از این ها به او برسند .درست است که خدادادخان
هرگز گله ای نکرده است ،ولی در این اواخر که حزب وسعت یافته و او نفوذ کلم خود را روی
،اعضای آن
از زن و مرد ،می بيند و به خصوص چهار روز پيش در جشنی که به افتخار اعضای کميته ی
کم کم به این فکر افتاده است که چرا یک مرد سياسی خود را پای بند اهل و عيال کند؟ به
خصوص دو تا
دخت خان مبارز و نویسنده که هر وقت به اداره ی روزنامه می آیند او را بيشت به این فکر
.وامی دارند
.وقت خدادادخان خيلی تنگ است .هيشه آرزو می کند که کاش روزها چهل و هشت ساعت می داشت
یا او می توانست اصل نوابد .شب ها دیر از مافل «فرهنگی و خانه ی فرهنگ » و مالس «نيمه
سياسی و
دوستانه » برمی گردد .و دیرتر می خوابد و صبح ساعت نه بر می خيزد .تا ریشی بتاشد و
از روزنامه ی ارگان بواند و صبحانه ای بورد و دستی به سر و گوش زنش بکشد ،ساعت ده شده
خانه یک سر به سراغ دوست تازه ناینده شده اش می رود که منتظر اوست و هرروز صبح پيش او
پسيکولوژی ده فول» می خواند و تا ظهر اگر هم از «پسيکولوژی ده فول» بثی به ميان نياید«
،اقل شور و
سرظهر از آن جا با ماشي دوستش به اداره ی روزنامه می رود .تا دو ساعت بعد از ظهر
و مله های حزبی است .یکی از فلن کميته ی حزبی شکایتی دارد .دیگری درباره ی «رپورتاژ»
تازه ای که از
فلن ميتينگ «ضد دیکتاتوری» تيه کرده است با او مشورت می کند .آن دیگری داستانی نوشته
است که
نی داند آن را چه طور تام کند .و آن دیگری ترجه ای را که از یک مله ی نيمه آسيایی و
نيمه اروپایی
با او کاری دارد .از در اتاق کارش که کرده است به نظر او می رساند .و خلصه هر کسی
ساعت بعداز ظهر نزدیک به صد نفر را راه می اندازد .و این گرچه خسته کننده ترین کارها
است و داد
خدادادخان هيشه از این «روتي» کشنده به آسان است ،اما تنها تسلی خاطر او نيز در هي ها
.است
و اصولی را که در هان مراجعه های کوتاه یک ربع ساعته برای هریک از آن ها می گوید ،هه
این ها نه تنها
مراجعه کنندگان را با دلی اميدوار از در اتاق بيون می فرستد ،حتی به خود او نيز قوت
.قلب می دهد
خدادادخان سر ميز ناهار به خصوص روزهایی که با زنش ناهار می خورد و حرفی ندارد تا بزند
برخوردها و اثر گرم کننده ای که دارند می اندیشد .حتی اخيا این طور احساس کرده که به
را به خودش تلقي می کند .کم کم پی برده است که مهم فهميدن ،یا نفهميدن طرف نيست .
طرف
می خواهد بفهمد ،می خواهد نفهمد .مهم این است که گوینده ،مطالب را برای خودش می
چيزی را تلقي می کند یا دست کم برای موقع سخن رانی تيینی می کند .و از این نظر هم که
شده خدادادخان
در هر صحبت کوتاهی و با هر مراجعه کننده ی حزبی و یا غي حزبی فراموش نی کند که مطالبی
درباره ی
دو بعداز ظهر کار روزانه که تام شد ،با آن دوست ناینده اش یا با رفقای کميته و هفته
زنش در «هتل پالس » ناهار می خورد .البته در اوایل از رفت به هتل پالس ناراحت بود و
حس می کرد که
مل زندگی بورژواها» آبی نيست که او بتواند در آن شنا کند .اما بعد که فایده ی هر «
تکه از سرویس
غذاخوری روی ميز را درک کرد و به خصوص ،پس از آن که با به کار بردن کارد و چنگال های
جورواجور آن جا
آشنا شد حس کرد که ،نه زیاد هم ناراحت کننده نيست .و از آن وقت تاکنون به این مطلب
با سلح بورژووازی باید به جنگ بوروژواها رفت » و این بورژواهایی که خدادادخان به جنگ«
به خصوص در روزهایی که با دوست تازه ناینده شده اش غذا می خورد -سر ميز آن ها هستند -
و او را هم
معمول ساعت چهار بعد از ظهر خداداد خان از هتل بيون می آید .و در این ساعت کار حوزه
و کميته ها تازه شروع می شود .از این جلسه به آن کميته ،و از آن به این کنفرانس و از
مشورتی ...و به این صورت تا ساعت یازده وقت خدادادخان به بث و انتقاد و تصميم می
موقع مافل است .برای روزهای تعطيل به اندازه ی کافی ميتينگ و بازرسی و مصاحبه و ملقات
های بسيار
خصوصی با مافل «بسيار بالتر » هست .و به هر صورت او هرگز فرصت این را نی یابد که به
خودش برسد ؛
ارباب مطبوعات و نویسندگان ،حتی به عنوان مبادله یا برای تقریظ هم که شده ،برای او
و ملت حزبی است هيشه به اندازه ی کافی از آثار تازه ی خود می فرستند .و خود او هم گاه
از مافل
فرهنگی و خانه ی فرهنگی » کتاب هایی می آورد .ولی مگر فرصت خواندن این هه کتاب و مله«
و هفته
نامه را می کند ؟ از تام بيست و چهار ساعت شبانه روز ،خدادادخان فقط هشت ساعتش را در
.خانه است
و از این مدت شش ساعتش را حداقل باید بوابد و در دو ساعتی که صبح ها خانه است دیدي که
هم مطالعه کند .ولی اغلب اوقات تنها کاری که می تواند بکند این است که از هر کتاب و
مله ای ،چه
خارجی و چه فارسی ،اسم و خصوصيات و فهرست مطالب آن را به خاطر بسپارد .و اگر وقت بيش
تری داشته
باشد مقدمه ی آن راهم بواند .و زیر چند جله اش را خط بکشد .و بعد کتاب یا مله را
فرهنگی» هم روی آن خورده باشد در یک قفسه ی کتاب خانه اش که هه از این نوع است ،
بگذارد .خوشبختی
در این جاست که خدادادخان حافظه ای قوی دارد .و هي نگاه های سرسری او را با فعاليت
»های «آکادميک
اروپا و آسيا و به خصوص با ترقيات علمی و فرهنگی و ادبی و مالک نيمه اروپایی و نيمه
آسيایی آشنا
می کند .البته این را هم فراموش نی کند که در هر مفل و ملسی و در هر کنفرانسی از
هنر و ادبيات و حتی علوم چيزی بر زبان براند .و اسم چند کتاب و نویسنده ی خارجی را
که ميان اروپایی ها و نيمه اروپایی ها بر سر مساله ی «ژنتيک» بث گرفته بود ،
نقطه نظرهای نيمه اروپایی ها اطلع داشت .و به خصوص چون رای نيمه اروپایی ها درباره ی
«ژنتيسم» دلیل
تازه ای برای طرد گذشته و قطع رابطه با آن به دست خدادادخان می داد ،در کنفرانس های
موقع کار یا سر ميز ناهار برای ماطب های خود ایراد می کرد ،فراموش نی کرد که مطلب
خود را مستند
خدادادخان از بس مطالعه کرده است و از بس کتاب های گوناگون دیده است ،اخيا در فن
مطالعه صاحب
رایی شده است .عقيده دارد که هر کتابی ،چه علمی و چه ادبی و چه فلسفی ،مقداری مطالب
صفحه پر کن
را تشخيص بدهد و از آن صرف نظر کند .خودش در مورد مطالعه ،این کار را می کند .و
برای مطالعه ی آن ها نيست توی جيب می گذارد ،یا اگر بزرگ بود لی روزنامه می پيچد و
خدادادخان تنها اهل مطالعه نيست ،اهل قلم نيز هست .گذشته از سرمقاله های روزنامه ی
«ارگان» که بر
روی مباحث مافل «فرهنگی و خانه ی فرهنگ » و مذاکرات مالس نيمه سياسی و نيمه دوستانه
ترتيب داده
می شود ،و راستی برخی از روزها مثل توپ در مافل سياسی می ترکد ،در هر شاره ی مله ی
ماهانه نيز
مقالتی درباره ی «فن انتقاد » یا «رد برپراگماتيسم برای تایيد آن » یا «چند نکته
گاهی هم به عنوان تفنن ،داستانی می نویسد و یا شعری می سراید .و حتی به یاد توانی و
از زندان ترجه هم می کند .و البته نویسندگان تازه کار به اندازه ی کافی در اطراف
که با کمال ميل آثار نيمه تام خدادادخان را تام کنند .یا یادداشت هایی را که برای فلن
سخنرانی برداشته
بوده است ،بدل به یک مقاله ی سنگي برای درج در مله ی ماهانه بکنند .البته درست است
که خدادادخان
هيشه یک مطلب را چندبار در سخنرانی ها ،یکی دوبار در سرمقاله ها و بعد در «کلس کادر
صورت مقاله ی «تئوریک » مله ی ماهانه درمی آورد ،ولی فراموش نباید کرد که تذکر و
تکرار یک مطلب
از این ها گذشته خدادادخان یک بار هم کتاب نوشته است .البته تا وقت نگذشته است متذکر
بشوم که رای
خدادادخان درباره ی فن مطالعه با کتاب خودش تطبيق نی کند .استقبال عجيبی که در مافل
حزبی از آن
کتاب به عمل آمده نشان می دهد که خدادادخان به هر صورت صاحب ذوق و استعدادی است که
اگر هم
اداره کننده ی مطبوعات حزبی نبود ،باز کتابش خواندنی بود .به به این طریق ملحظه می
کنيد که فعاليت
آکادميک» خدادادخان جامع الطراف است .و او راستی حق دارد که نتواند در زندگی به«
.داشته باشد که زنش گره ی کراواتش را ببندد یا حقوقش را بياورند در خانه اش بدهند
خدادادخان پيش از این که به عضویت کميته ی مرکزی انتخاب بشود ،یکی دوسال هم در یک
ایالت شالی
مسئول تشکيلت بوده است .و بعضی از دوستان او که نتوانسته اند موفقيت های او را داشته
،باشند
دارند که اگر او پيش از این که به مافل «نيمه سياسی و نيمه دوستانه » عقيده
پا باز نی کند به کميته ی مذهبی راه یافته است ،مسلما به این علت بوده است که د ر آن
،یکی دوسال
مقدمات کار خود را فراهم کرده بوده است .و برای این استنتاج خود دليل هم می آورند که
این که در اوایل به «پوزیسيون کریتيک» خود می باليده است اجازه داده بوده است فلن
آن ایالت شالی اخراج کنند .و یا چرا فلن مسوول «تشکيلت دهقانان » به به هي اتام از
دستور او از
اياد اتادیه در برخی از روستاها خودداری کرده بوده است .و یا چرا در عکس هایی که از
کله پوستی بلند به سر دارد و یا ششلول بسته است و یا با فلن «قوماندان» بازو به بازو
البته به هيچ کدام از این ایرادها و انتقادهایی که آدم های منفی باف حزب می کنند نی
اما آن چه مسلم است این که دوست تازه ناینده شده ی خدادادخان که پيش او « پسيکولوژی ده
،فول » می خواند
.مالک هان روستاهایی است که این شایعات درباره شان سرزبان هاست
ولی حتی این حقيقت مسلم را هم نی توان به عهده ی خدادادخان دانست .چون مکن است هان
دوست
او -که یکی از روزنامه های ملی انتخاب شدنش را با کمک «قوماندان» ها دانسته بود -
فلن عضو و جلوگيی از اياد اتادیه ی دهقانان در فلن ناحيه شده باشد و آن چه مسلم تر است
این که
.تام این شایعات در آینده ی او و در «کاریر» آینده ی او کوچک ترین اثری نواهد داشت
اما راستی درباره ی آینده ی خدادادخان ؟ فراموش نباید کرد که چون خدادادخان یک آدم با
»«پرنسيب
است آینده ی خود را اصول با آینده ی درآميخته است .و به این طریق هرگز از آینده ی خود
.دم نی زند
یعنی برازنده ی او نيست .از یک رهب بزرگ اجتماعی چيزی هم جز این انتظار نی رود .درست
است که او با
گذشته ها بریده است و چشم به آینده دوخته ،اما درباره ی آینده به هان چشم دوخت اکتفا
هرگز چيزی از آن چه را که از دور می بيند برزبان نی آورد .یعنی در خور شان او نيست .
اما اطرافيان او و
هه ی حزبی ها اعتقاد دارند که فردا -وقتی نضت به قدرت رسيد -برای وزارت فرهنگ که نه
-باز هم در
خور شان او نيست -مثل برای ریاست دانشگاه هيچ کس بت از او در ميان سرای نضت پيدا نی
.شود
البته خود او هم در گوشه و کنار در این باره مطالبی شنيده است .ولی هرگز به روی خود
.نياورده است
اما این را هم فراموش نکرده است که در ملقات های با آن دوست تازه ناینده اش ،گاهی
درباره ی مقررات
دانشگاه و تعداد استادان آن و موسم انتخابات ریاست آن سوالتی بکند و در ميان کتاب
هایی که اخيا
زینت بش کتاب خانه ی شخصی او شده است یک « راهنمای» دانشگاه هم هست به زبان فارسی ،و
چند
«اورنيورسيت» را می شود
.خواند
البته درست است که خدادادخان به آینده چشم دوخته است ،ولی این طور نيست که فکر درباره
ی این آینده
او را از زندگی روز ،از اجتماعی که در آن مسووليت مهمی دارد و از رهبی مردم ،منصرف
این است که هر روز بت از روز پيش ،مطبوعات حزبی را اداره کند ،آدم های حزبی را
م به قدم به جلو براند و هر چه بيش تر که مکن است وسایلی برانگيزد تا هم خودش و هم
دیگران ،از
فولدهای آب دیده » گرفته تا تازه کارها ،گذشته را به فراموشی بسپارند و به آینده«
زندگيش معنایی به خود گرفته است .حال دیگر آب هرزی نيست که به مردابی فرو برود .حال
دیگر عضو
6
دزد زده
نفهميدم از چه صدایی بيدار شدم .ولی لبد از صدای آن ها بود .وقتی چشم هاي را مالندم
و ساعتم را دیدم
که چهار بعد از نيمه شب بود و نگاهی به آسان روشن و پرستاره ی دم صبح انداختم و نگاهم
را از آن جا به
ظرف آن ها دوختم ،دیدم که هر سه تاشان بالی سرم ایستاده بودند ،هنوز باهم از رادیو
صحبت می کردند
هنوز یک ساعت و نيم وقت بود تا بوق نکره ی سلطنت آباد ،که مثل صدای گاو شروع می کند و
کم کم ته
می کشد ،و درست پنج دقيقه بيدارباش دراز و ناراحت کننده اش هه ی فضای رستم آباد و
درروس و لویزان
و چيزر را پر می کند و تا نياوران و تریش هم می رود ،به صدا در آید .و من که در آن
بش ،ترجيح می دادم در وقتی دریافتم که داستان دزد و دزدی است ،مثل این که گذشته
،باشند بواب
از نو آسوده شدم و باز لاف را تا روی سينه ام بال کشيدم و به آسان چشم دوختم و بعد ،
از چهارگوش
دریچه ی اتاق که بازش می گذاشتم به درون فضای اتاقم که هنو زتاریک بود و لبد بویی از
دزدها را و انعکاسی
از صدای نرم پای آن ها را در خود داشت چشم دوختم .خوب حس می کردم که اگر برای خوردن
صبحانه صداي
کرده بودند عصبانی می شدم ،ناراحت می شدم .ولی آن وقت نه ناراحت بودم و نه عصبانی .
به خصوص
اگر صدای آن بوق نکره بلند شده بود و مرا مثل هر روز ساعت پنج و نيم از خواب پرانده
بود حتما خيلی بيش
تر عصبانی می شدم .اصل من نی توان به بعضی چيزها عادت کنم .در خانه های متعددی که
اگر در اول کار به صداهای دم صبح ،به عوعوی دیروقت سگ های شبگرد ،به صدای اولي ،
سحرخيز را به کارشان می رسانند ،به صدای زنگ دوچرخه ی شيفروش مل و یا به صدای دیگر از
خواب
می پریده ام ،کم کم عادت کرده ام و یکی دو هفته که از اقامتم در آن مل گذشته است هه ی
آن
صداها ،حتی زننده ترین شان نيز ،براي عادی شده بوده است ،و مثل صدای نفسم و یا مثل
تيک تاک
ساعتم که هيچ وقت از دستم بازش نی کنم ،براي آشنا و خودمانی شده بوده است .ولی به
این صدای
دیگر ،به این بوق نکره و دراز که درست مثل صدای گاو زننده و بی قواره است ،به این
ههمه ی ملي و
سنگي قورخانه که به خصوص شب ها زننده و سرشارتر است ،از وقتی به رستم آباد آمده ام
تا کنون
اصل صداها با هم خيلی فرق دارند .گریه ی بچه ی هسایه هم مکن است آدم را از خواب
یکی چيز دیگری است .صداها هم انسانی و غي انسانی دارند .و من که توی تتم دراز کشيده
بودم ،تازه
داشتم جزیيات کار دزد را در نظر می آوردم که آیا چراغ دستی داشته است یا نه ؟ تنها
بوده اند ؟ چه طور از صدای آمد و رفت شان ،من که پای پنجره ی اتاقم توی حياط ،
،خوابيده بودم
بيدار نشده بودم ؟ ....و این جا که رسيدم زود به فکر افتادم ،که دیشب مست به رخت خواب
.رفته بودم
رفيق هم خانه ام با زنش و مادرش اصرار داشتند که زودتر بلند شوم .و من که انگار هنوز
از جا برخاستم .در اول کار ،حتی وقتی لباس می پوشيدم ،هنوز نی فهميدم چه خب شده است
.مثل این
بود که نيمه شب است و من از تشنگی بيدار شده ام تا آب بورم .ولی وقتی در کوچه را باز
کردم و نردبان
دزد را دیدم که هنوز پای پنجره ایستاده و به خصوص وقتی چشمم به کتاب ها و کاغذهاي
افتاد که توی
کيف دستی ام بود و حال هان پای نردبان پراکنده ريته بود ،فهميدم که دزد آمده .یعنی
وقت نفهميده بودم ،بلکه دیگر حتم کردم .و تازه آن وقت بود که به اتاقم برگشتم که
.برده است
دزد از پنجره ی مطبخ تو آمده بود و اتاق مرا که کسی تویش نی خوابيد ،برچيده بود و در
و رفته بود .دل فقط برای پارچه ی روی رادیو سوخت که لبد رادیو را هم توی هان پيچيده
گذاشته بود که جای زیادی نداشت و هه ی چيزهای دیگر را هم می توانست هان تو جا بدهد .و
بعد دل
برای کيف دستی ام سوخت که هم چدان حام بود و هم جای کتاب ها و کاغذهاي و هم کيف خرید
بازارم
و هم هه چيز دیگر .هنوز یک جفت کفش مانده بود که به پا کشيدم و به طرف کلنتی رستم
هوا هنوز تاریک بود و جلوی روی من یک نفر دیگر بود که به رستم آباد می رفت و من یک .
دل می خواهد با او حرف بزن .گچ فروش ده بود .که برای ما هم چند وقت قبل دو بار گچ
من سلم می کرد .قدم تند کردم ،به صدای پای من برگشت و در تاریکی دم صبح سلم کرد .و
من از او
پرسيدم کسی را ندیده بوده است که بساطی روی دوش داشته باشد و از این طرف ها عبور
کند ؟و او گفت
که «سرکار استوار» را صدا زد .و او پيمردی بود شکسته و واريته که داشت دکمه های زیر
.يه اش را می بست
توی حياط دو سه نفر دیگر زیر لاف های وصله دار ،یک نفر هم توی ایوان ،روی یک تت سفری
.خوابيده بودند
از سر و صدای ما ،آن که روی تت سفری خوابيده بود و یک نفر دیگر که کنار حوض زیر لاف
نازک خود مچاله
شده بود ،هرکدام مثل سگی که به صدای پا از خواب بپرد ،بيدار شدند .من باز هم یک
حال دیگر حس می کردم که باید داستان را با آب و تاب بيشتی و با دلسوزی و تاثری که
موارد است تعریف کنم .پاسبان ها گرچه پاسبان های کلنتی رستم آباد هم باشند با گچ
فروشی ساده ی
که به آدم سلم می کند فرق دارند .یعنی اقل رسی ترند و بيش تر به کلمات تشریفات وابسته
اند .گذشته
از این که من تا آن وقت خونسردتر از آن بودم که «سرکار استوار» کلنتی رستم آباد بتواند
باور کند .هي کار را هم کردم و داستان دزدی را با شرح و بسط کافی برای آن که روی تت
سفری خوابيده
بود ،هان طور که کنار تتش نشسته بودم و او در بست خود نيم خيز شده بود ،گفتم .وقتی
قسمت اساسی
داستان را می گفتم آن که کنار حوض خوابيده بود و به حرف های ما گوش می داد از جا پرید
.آفتابه را آب
کرد و به گوشه ای تپيد و من رفتم از توی دفت کلنتی یک صندلی آوردم .کنار تت سفری
گذاشتم و حال
دیگر درد دل می کردي .و آن که روی تت خوابيده بود و من خيال می کردم ریيس یا معاون
کلنتی است
از دزدی هایی که پارسال شده بود حرف می زد و برای لاف های اطلسی که یکی از دزدها برده
مفی کرده بود ،تاسف می خورد .مردی که با من حرف می زد صورت جا افتاده ای داشت و
ریشش را تراشيده بود .پيشانی اش بلند بود و آن طور که خوابيده بود خيلی بيش تر به یک
معلم شباهت
داشت تا به یک پاسبان .و من به این طریق خيلی خودمانی تر توانستم داستان را برای او
هم دردی های او باشم .از صدایش فهميدم که دندانش عاریه است و پيدا بود که دلش می
خواست با من
.هدردی کند
هه ی آدم هایی را که من در کلنتی دیدم هفت نفر بودند .و هه شان تنها خوابيده بودند .و
من هان طور
که سيگارم را می کشيدم ،و با آن که روی تت خوابيده بود حرف می زدم ،گمان کردم هه ی
پاسبان های
کلنتی هي هفت و هشت نفرند .و در این فکر بودم که «چه بد !لبد بيچاره ها هيشه تنها می
! خوابن
کاش فقط شب های کيشيک شون این طور باشن .اما اگه هش هي هفت هش تا باشن ؟ »...و غمی
که به خاطر این مطلب بر دل نشسته بود از یادم نرفت تا وقتی که فردا دوباره به کلنتی
برگشتم و روی
دیوار اتاق ریيس کلنتی توانستم صورت اسامی پاسبان های رستم آباد را ببينم .و ببينم
نزدیک به چهل نفر هستند .و آن وقت بود که راحت شدم و با خودم گفتم «چه خوب!هش هفت هش
»! تاشون کشيک می دن .پس فقط هون کشيک شون تنها هست
آن که آفتابه به دست بيون رفته بود ،آمد .صدایی گرم و عوامانه داشت .به جای چکمه ،
گيوه به پا داشت
سلحش را توی دستمال ابریشمی بست و توی جلد چرمی اش که به کمر خود آويته داشت گذاشت .
.
و یک شلق کوتاه فرنگی ساز هم از توی پستویش دراورد و زیر پيش سيه ی کتش گذاشت و من یک
باره به
این فکر افتادم که «اگر وقتی دزد اومده بود بيدار می شدم ؟ اگه قرار بود باهاش کلنجار
دکمه کرده
بود و جلوی آن که روی تت سفری خوابيده بود و هان طور دراز کشيده دستورهایش را می
داد ،خبدار
ایستاده بود .و دستورهای درباره ی طرز کار او و سرکشی به مل دزدی و گشت چاله چوله ها و
حلقه قنات
.های اطراف بود .بعد هم خداحافظی کردي و دو نفری از در کلنتی بيون آمدي
دیگر هوا روشن شده بود ،ولی دکان های ده هنوز بسته بود و کسی توی کوچه نبود .سوت
نشده بود .سيگاری به او تعارف کردم و خوب یادم است که برایش از بدی وضع زندگی معلم
برای آن که روی تت سفری ایوان کلنتی خوابيده بود و من خيال می کردم ریيس یا معاون است
،این
حرف ها را نزده بودم .ولی برای این پاسبان گشتی که لن گرم و عوامانه داشت حتی گفتم که
فکر نی کنم
اصل بتوان جای هي اموال را پر کنم و دست آخر هم به او وعده دادم که اگر دزد گيم آمد
او بدهم .و تا به خانه برسيم او از این واقعه ای که دیروز عصر برایش اتفاق افتاده
هيجده بيست ساله ،یک بچه ی هشت ده ساله را با دوچرخه آورده بوده اند و می خواسته اند
چيزر ،با او عمل «منافی عفت » بکنند .خودش هي اصطلح را به کار برد .پدر پسرک که
شکایت کرده بوده و او مامور جلب آن جوانک ها شده بوده است .و وقتی می گفت حاضر بوده
است آن دو را
زیر شلقش بکشد ،من حرفش را باور کردم .اصل آن روز دل می خواست هه ی حرف ها را باور
کنم .حرف
های هه کسی را .پاسبان هراه من ،قدش کوتاه بود و خودش را به زحت به قدم های من می
رساند.ولی
شاداب بود و هيچ مثل کسی نبود که صبح سرکار عادی و خسته کننده ی روزانه اش می رود.شوق
آدمی را
به خانه که رسيدي صبحانه حاضر بود و تاچایی خنک شود او سری به مل سرقت زد و در دیوار
را با رفتاری
کاآگاهانه ،که ناشی گری را از آن می بارید ،وارسی کرد .و بعد چایی اش را خالی
کشيده شده بود که راه افتادي تا اطراف را بگردي .پشت دیوار خانه ی مقابل ،کوزه ی
بود پيدا کردي .درش باز بود و جای پنجه ی یک آدم روی روغن ماسيده ای که ته کوزه
و من فکر کردم « :چه حوصله ای داشته؟!» .کوزه را به خانه آوردي و دنبال هان برگه را
گرفتيم و تا ساعت
هشت راه رفتيم.تام حلقه قنات ها را ،تام گودالی ها و سوراخ سنبه ها را ،تام خانه های
نيمه کاره ی
اطراف و بام و زیرزمي آن ها را وارسی کردي .توی یک خانه که سرایدار داشت و سوءظن
،کرد.پاسبان
سرایدار خانه را صدا کرد « :آهای بيا این جا ببينم ».بعد او را به کناری برد و
خانه را گشت .بيچاره ها می خواستند صندوق خود را و رخت خواب های خود را هم که تازه جع
کرده بودند
و روی هم گذاشته بودند باز کنند تا او ببيند.و من هان طور که پاسبان پرس و جو می
،آن ها می سوخت ،ته دل شادی مصوصی می یافتم .شادی مصوصی از این که با این هه جسارت
توانسته ام خودم را وارد زندگی این آدم های ناشناس کنم و برای پيدا کردن اموال به دزدی
رفته ام زندگی
نشانی شان را بریزم و بپاشم .بعد هم در را ه ،دشت بان رستم آباد را دیدي و پاسبان
زاغ به او داد که مکن است دیشب در قهوه خانه ی درروس خوابيده باشد و به او بسپرد که
دوش نگه ش دارد و بساطش را به هر صورت بگردد.و من دیگر داشت باورم می شد که دزد پيدا
.خواهد شد
بعد به خانه ی ویران ای سرزدي که دو نفر زن فقي در آن زندگی می کردند و یکی شان خيال
.دولت برای بردن آن ها آمده اي .و آمده بود مرا به جوانيم قسم می داد که نبي شان
وقتی هه بيابان های اطراف را پرسه زدي و از وسط مزارع سيب زمي«ی که داشتند مصولش را بر
می
داشتند و از کنار خرمن ها ،گذشتيم که روی کپه ی گندم های بادداده اش را انگ زده بودند
و به کلنتی
برگشتيم ،من دیگر صاحب پای خود نبودم .و از این دوندگی بيهوده عصبانی بودم .ولی
هنوز اميدوار بودم که دزد پيدا خواهد شد .پاسبان هراه من چنان رفتار کرده بود که .
داشته بود .وقتی به کلنتی رسيدي چند نفر دیگر هم آن جا بودند .نانوای مل ،یک جوان
باریک را که از
لباسش پيدا بود کارگر قورخانه است زده بود و حاضر هم نبودند ،صلح کنند .گزارش
در انتظار ریيس بودند که بياید و گزارش را امضا کند و به شهربانی تریش بفرستد .و از
آن جا لبد به دادگاه و
دادگستی و دادسرا و هزار خراب شده ی دیگر .و من وحشتم گرفت « :مبادا کار من به این
جاها بکشه.اصل
حوصله ش رو ندارم .مرده شور!» دیگر اميد مبهمی را هم که دوندگی ها و کوشش های پاسبان
هراهم در
دل من انگيخته بود از دست داده بودم .به انتظار ریيس نتوانستم بایستم و خسته و هلک به
.خانه برگشتم
قرار گذاشته بودم که وقتی ریيس آمد ،پاسبانی را به خانه مان بفرستند که ورقه ی
تا هان جا پرکنم .یک ساعت بعد پاسبان آمد و آن کار را کردم و مدتی هم با پاسبان درد
یادم است از این که چرا آدم مبور می شود از شهر فرار کند و توی این خراب شده ی رستم
را سرگردنه بگذارد حرف هاي زدم و او هی سعی می کرد مرا دلداری بدهد .و نيز به یادم
است که وقتی
دادخواست را پر می کردم و جریان واقعه را می نوشتم ،سعی می کردم در عي حال که خودم را
بی علقه
نشان می دهم جلتی را آب و تاب بنویسم و از تریک احساسات طرف برای بيان مطالب کمک بگيم.
یک
جا هچه نوشته بودم « :من نی توان به خودم جرات این را بدهم که دزدم را مکوم کنم .نی
شود این
کار را به آسانی کرد .ولی اگر شا به جای من بودید چه می کردید؟ و به خصوص اگر حتم
اموال دزد زده را ،هرچه هم که ناچيز باشد ،نی توانيد پر کنيد ».بعد هم پاسبان رفت و
درست نی توان بگوي در شهر که بودم چه حالی داشتم .آن قدر هست که با روزهای دیگر فرقی
.نداشتم
،و توی کافه با توی کوچه و خيابان تند راه می رفتم .توی اتوبوس سيگار آتش می زدم
دوستان پرحرفی
می کردم.سرکلسم به عجله حرف می زدم و مثل هرروز می خندیدم .ولی چرا یادم است که در یک
مورد رفتارم
با سایر روزها کامل فرق داشت .توی کافه که بودم -و یادم است حتی سر کلسم -داستان
را با کمال
معصوميت برای هه نقل می کردم .و در عي حال خودم را بی علقه نشان می دادم .هيچ تعمدی
در این
کار نداشتم.خود به خود این طور شده بودم .مثل این که می خواستم از این راه تلفی اموال
را در بياورم .و دیگران -دوستان و شاگردهاي -بعد از شرح و بسطی که من می دادم
دلسوزی می کردند و
هم دردی نشان می دادند .و من دل خنک می شد .پيش مادرم که بودم و نيز هرجای دیگر که می
رفتم عي
.این بازی را در می آوردم و به خصوص روی بی علقه نشان دادن خودم خيلی تکيه می کردم
دو روز بعد قضيه به کلی فراموش شده بود .فقط سه روز بعد از واقعه که کاغذ پاره های
می کردم ،وقتی آن تکه کاغذی را یافتم که شاره ی پرونده ی دزدی را روی آن یادداشت
بود به شهربانی تریش مراجعه کنم و از آن جا به دادگاه و دادگستی و دادسرا و هزار خراب
شده ی دیگر...یک
حس کردم هنوز از آن پاسبان گشتی که وعده داده بودم اگر دزد پيدا شد انعام کلنی به او
.کشم
7
جا پا
هوا سرد بود .و من در انتظار اتوبوس ،روی برف های خيابان قدم می زدم و زیر پالتوي می
آزار ندیده بود که آن روز برف می بارید و چشم من هرگز این قدر از روشنی زننده ی برف
چشمم هنوز هم به یاد زنندگی برف روشن روز بود و گاه گاه خيه می شد .اتاقی که در آن
باری داشت و گرم بود .ولی چه سود ؟ گرما که به هراه من نی آمد .باز خيابان بود و برف
های یخ کرده ی
کف آن ،و باز سرما بود و انتظار اتوبوس.درسم را زودتر تام کرده بودم .خسته نبودم ،
کشيده بودم و
در انتظار اتوبوس ،کنار جوی خيابان قدم می زدم .برف هنوز می بارید .کم کم داشت تگرگ
هایش ریز بود و سنگي بود .و من سرمای چندش آور دانه های برف را که از بالی يه ام فرو
می رفت و
.دو تا اتوبوس آمدند و گذشتند و نگاه چشم من در ميان روی گردن می نشست ،حس می کردم
سياهی
شب ،دنبال دانه های برف به زمي افتاد و سرگردان بود ،دنباله دانه های برف که سنگي
بودند و سرمای
چندش آوری به هراه خود می آوردند .چرخ ماشي ها ،قيریز خيابان را روفته بود ،ولی برف
باز هم نشسته
بود .و من نرمی برف را زیر پاهاي حس می کردم که روی هم کوبيده می شد و صدای درهم
را در سکوت غي عادی سرشب می شنيدم که نرم بود و شنيدنی بود .زیر نور چراغ خيابان ،که
بود ،دانه های برف در ميان تاریکی نور خورده ی فضا ،رشته های سفيدی از خود به جا می
خيالی و سفيدی که به هيچ جایی از آسان بند نبود و فقط در تاریکی شب جان می گرفت .
یک نفر دیگر هم در انتظار اتوبوس ایستاده بود .چشم من دنبال دانه های برف به زمي می .
افتاد و سرگردان
.بود
یک بار که زیر نور مات چراغ ایستادم ،نگاه چشمم روی برف تازه نشسته ی خيابان ،به جای
پایی بود بزرگ و پن که تازه گذاشته شده بود و هنوز دانه های برف درست رویش را نپوشانده
به فکر افتادم « :یعنی می شه ؟ یعنی می شه جا پای من باشه ؟...کاش جا پای من بود !...
» یک مرتبه
دیدم چه قدر دل می خواهد جای پای من باشد .دیدم که چه قدر آرزو دارم جا پای من روی
باشد .نزدیک بود حتم کنم که جا پای من است .ولی کس دیگری هم بود که به انتظار اتوبوس
.قدم می زد
نگاه چشمم از لی رشته های خيالی و سفيدی که دانه های برف از خود در فضا به جا می
دنبال سرگردانی خود می گشت و من به این فکر می کردم که «:یعنی می شه ؟...یعنی منم جا
پام رو زمي
دانه های گرد و سنگي برف از وسط باری که از دهان برمی آمد فرو می افتاد و جای پایی را
افتاده بود ،می پوشاند .و این آرزو سخت در دل من زبانه کشيده بود .و هوا سرد بود و
یک بار که عقب گرد کردم و راهی را که آمده بود م از سر گرفتم ،باز نگاه چشمم به جا
پاهایی که رو به من می آمد .و دانه های گرد و سنگي برف هنوز روی شان را نپوشانده بود
در دل زبانه کشيد .و نگاه چشمم بی اختيار به کفش آن دیگری دوخته شد که هنوز در انتظار
زد .یک نيم چکمه ی برقی به پا داشت و آجيده ی تت چکمه اش روی برف اطراف جایی که
،ایستاده بود
مانده بود و برف هنوز رویش ننشسته بود .و این جا پا که بزرگ بود و پن بود ،آجيده
از هم جدا بود و جای هفت سوراخ ریز پاشنه اش مانده بود .یادم است که دیگر نی لرزیدم
.روشن ترین
جاپاها را برگزیدم و با احتياط جلو رفتم .جای پای راست بود.پای راستم را برداشتم و
حس کردم که برف تازه نشسته زیر تت کفشم کوبيده شد ،پاي را برداشتم و «چه خوب !
...یعنی می شه ؟
اما چه خوب ! »...و شادی زودگذری که به دل نشست گرمایی نی داد و شانه هاي زیر پالتو...
.باز می لرزید
اتوبوسی بوق زد و من به کناری رفتم .چرخ های اتوبوس درست از روی جاپاها گذشت و دو قدم
ایستاد و من بال رفتم .باز می لرزیدم .اتوبوس خالی بود و سرد بود .انگشت های پاي توی
از لی شيشه سوز می آمد.و دانه های برفی را که با خود می آورد به صورت من می زد .نگاه
چشم من که به
جلو دوخته شده بود ،پشت شيشه ی برف گرفته ی ماشي که می رسيد یخ می کرد و به شيشه می
.چسبيد
و من فکر می کردم « :یعنی ...خوب اینم که رو برف بود !جا پای روبرف بود .هه !جاپای
خوره ؟ هه! یعنی مکنه بشه ؟ با این سرما ! با این پای لعنتيم که داره یخ می زنه ؟
طور مکنه ؟ »...و دیگر سخت می لرزیدم .توی ماشي سرد بود .شيشه ها تکان می خورد .و
صدایی می کرد
که چندش آور بود .زني چرخ ها روی برف یخ زده کوبيده می شد و صدایی می داد و شاگرد
سر چهارراه پياده شدم .کتاب از زیر بغلم داشت می افتاد .حتی پاهاي داشت می لرزید.
دندان هاي را روی هم فشردم .يه ام را بالتر کشيدم .و کتاب را زیر بغلم صاف کردم و .
خودم را به پياده
رو رساندم که برفش زیر پاي یخ زده بود و سفت شده بود و می دانستم که جای پاي رویش
باقی نواهد
ماند .پياده رو کنار چهارراه شلوغ بود .مردم هه تند می رفتند .هه دست هاشان را توی
کرده بودند و نفس شان مثل اسب بار می کرد .هه به زیر چتهای خود پناه برده بودند و هه
لتی ها و پابرهنه ها پيداشان نبود .یا مرده بودند و زیر برف ها ،بی زحتی و خرجی
بودند ،و یا دخه هاشان پناه برده بودند که الو کنند .حتی صورت آن هایی که از پلوي می
گذشتند می دیدم
که گل انداخته بود و داغ بود .مثل این که از یک اتاق گرم درآمده بودند و مثل این که
بودند .مثل این که گرما را با خودشان آورده بودند .هه گرم شان بود .دستکش هاشان را
و جاپاهاشان روی برف تازه نشسته می ماند ،یا نی ماند .من به این یکی کاری نداشتم .به
می اندیشيدم .به خودم می اندیشيدم.که زیر لباس هاي می لرزیدم .و از سرما می گريتم و به
خودم
می اندیشيدم که زیر لباس هاي می لرزیدم و از سرما می گريتم و به خودم سرکوفت می زدم
که
،می بينی ؟ می بينی احق!هشون خوشن و گرمن .از دهن هشون مثل اسب بار بيون می زنه«
می زنی .تو که داری جون می کنی .و جاپات رو هيچ چی نی مونه .رو هيچ چی !نه رو برف ،
! نه رو زمي
از جام شيشه ی کره فروشی سر چهارراه که از تو بار کرده بود و شيارهای روشن تری در
زمينه ی مات آن پایي می دوید ،نور کدری بيون می تافت .و در روشنایی آن جاده ای که
ميان پياده رو پيش می رفت پيدا بود .شاید دو نفر به زور می توانستند از آن بگذرند .
راهی بود که روی برف باز شده بود جاپاها در ميان آن روی هم نشسته بودند و یک دیگر را
زیر گرفته بودند .گوشه ی راست یک پاشنه ی با نعل سایيده شده اش ،تت باریک و کوتاه یک
کفش زنانه ،نشانه ی چهار تا انگشت پای چپ که برهنه روی برف نشسته بود ،آجيده ی یک
گالش بزرگ مردانه که مطمئن به جا مانده بود و نشانه ی کارخانه ی سازنده اش را هم می شد
خواند ،و هه جور جاپاهای دیگر ،در تنگنای راه باریکی که از ميان برف ها پيش می رفت
کنار هم نشسته بودند ،روی هم مانده بودند و من یک باره به فکر تازه ای افتادم «:می
بينی ؟می بينی چه طور شده؟ جاپای هيشکی سال نونده .سال باقی نونده .جاپای کی سال
مونده که مال تو بونه ؟ جاپای مردم که لزم نيس باقی بونه .جا پای مردم بایس ره رو واز
کنه .مهم اینه که ره وازشه .که جاده ی رو برف ها کوبيده بشه .جاده که واز شد دیگه
جاپا به چه درد می خوره ؟ مال تو هم هي طور.گيم که جاپات گم بشه ،عوضش تو جاده گم
» ...گيم که جاپات گم می شه ،اما عوضش جاده واز شده جاده ی ميون برف ها
و این دل خوشکنکی که یافته بودم و یک دم به دل گرمایی می داد ،می توانست تسليت دهنده
باشد ،می توانست خيال را راحت کند .ولی هان وقت که در فکرم به این دل خوشکنک ور می
رفتم ،جای دیگری از ذهنم ،چيز دیگری می گفت .جای دیگر که چه می دان .شاید هان جا
بود .شاید از هان جا بود که این فکر هم تراوید .ولی این فکر روشن تر بود و بيدارتر
بود و به من هی می زد که « :هه ؟ اما عوضش جاده واز شده !آره ؟جا پای تو گم بشه که
جاده وازشه؟آها؟جاده ،اون هم واسه ی آدم هایی که هشون انگار از تو حوم در اومدن و نفس
شون مثل اسب بار می کنه !واسه اینا ؟ اصل چرا جاده وازشه ؟ چرا مردم هه به برف نزنن؟
مگه کفشش رو ندارن؟ مگه چلقن ؟پس چرا جا پای تو گم بشه ؟ »...و دیگر به دل خوشکنکی که
یافته بودم می خندیدم .با خنده ای تلخ و چندش آور .با خنده ای که نه روی صورت می
توانست بدود و نه در دل می توانست راه یابد .با خنده ای که هان زیر دندان هاي کوبيدمش
پياده رو تاریک بود .و من از ميان راهی که روی برف پياده رو کوبيده شده بود ،می
گذشتم .هنوز زیر پالتو می لرزیدم و به خودم سرکوفت می زدم و دل خوشکنکی را که یافته
بودم به مسخره گرفته بودم .وقتی توی کوچه پيچيدم که زیر نور چراغی روشن می شد ،دانه
های برف درشت تر شده بود و سبک تر شده بود و مثل پنبه ای که از دم کمان حلج ها می
پرد ،تلو تلو می خورد و به زمي می نشست .پای تي چراغ ،لشه ی یخ زده ی یک گربه ی
سياه دراز کشيده بود .و من یکهو دل تو ريت« .نکنه گربه ی خودمون باشه ؟ نکنه ؟ »...و
جلو رفتم .خواستم با نوک کفشم تکانش بدهم .به برف ها چسبيده بود و تکان می خورد .
گربه ی خودمان بود .هان گربه ی سياه و تنبل و دوست نداشتنی که فقط بلد بود در تاریکی
راهرو و زیر پای آدم بدود و از لی درهای باز مانده ی اتاق ها دزدکی سر بکشد .هان گربه
ی حریص و کنجکاوی که در آغاز کار خيلی سعی کرده بودم رفيقش بشوم و آخر هم موفق نشده
بودم .و دیگر هيشه از این می ترسيدم که مبادا عاقبت در تاریکی راهرو زیر پا بگيمش و
نفسش را ببم .دل گرفت .دل در ميان مشت نامریی عغمی که مرا گرفته بود ،فشرده شد .و
چرا بيون رفتی؟آخه چرا؟اون تو این سرما و یخ بندان .اون رو این برف ها آدم هاش دارن
زه می زنن .آخه چرا بيون رفتی ؟ »...و هان طور که زیر پالتو می لرزیدم و در تاریکی
پلکان از سرما می گريتم و کليد اتاقم مثل یک تکه یخ در دستم مانده بود ،دل تنگ بود و
به خودم سرکوفت می زدم و از این می ترسيدم که «مبادا جا پام باقی نونه ...روزمي باقی
»...نونه
8
مسلول
از در باغ آسایشگاه پا به درون گذاشتم هنوز اثری از ترس و وحشت پيشي را با خود داشتم
.وحشت از ورود به یک جای ناشناس .وحشتی که وقتی بچه بودم از ورود به جلسه ی امتحان در
.خودم حس می کردم
با دوستم که طبيب آسایشگاه بود قرار گذاشته بودم ساعت ده صبح خودم را به شاه آباد
برسان .اوایل مهر بود و هنوز بيمارها در فضای آزاد زندگی می کردند .از هان دم در ،تت
های چوبی و آهنی را ردیف ،پلوی هم ،روی زمي گذاشته بودند .و بالی هر ردیفی از آن ها
یک طاقه ی بنلد و دراز برزنت کشيده بودند .کناره ی ملفه های سفيد و چرکمرد بست ها ،
روی خاک افتاده بود و سایه بان بالسر تت ها را گرد گرفته بود و اولي برگ های خزان زده
ی چنارهای بلند باغ گله به گله روی آن نشسته بود .فقط راهرو و قي ریز وسط باغ که به
صحنه ی نایش منتهی می شد خالی بود .هه جا ،کنار باغچه ها ،دور حوض ها ،زیر ردیف
،ولی هوسی برای آشاميدن درخت ها ،کنار جوی ها ی آب که گرچه صاف و زلل و حتما سرد بود
نی انگيخت ،کنار ساختمان ها ،روی مهتابی ها و ایوان ها و هه جای دیگر در پستی ها و
بلندی های باغ ،تت ها پلوی هم ردیف شده بودند و روی آن ها آدم های مسلول دراز کشيده
بودند ،یآ نيم خيز نشسته بودند .و هه ی آن ها وقتی از پلوی شان می گذشتيم با قيافه
های مات و مهتابی و با چشم های بيمارانه ی درشت و گود افتاده به ما می نگریستند .شاید
این نگاه های عجيب بود که چنان خواهشی را کم کم در دل من افروخت .نی دان .ولی هه شان
این نگاه را داشتند .در قسمت زنانه و مردانه ،در قسمت های عمومی و خصوصی و هرجای
.دیگر که دوست طبيبم مرا با خود برد ،هه این نگاه را داشتند
وقتی از راه رسيده بودم ،دوستم گفته بود که تا ساعت یازده سينه ی زن ها را پشت دستگاه
معاینه می کنند .و نوبت مردها از آن ساعت به بعد است .و در فرصتی که داشتيم از او
خواستم مرا د رباغ آسایشگاه و هه ی قسمت های متلف آن بگرداند .و حال دو نفری از کنار
ردیف تت خواب ها می گذشتيم .و من که در یک نظر ليوان های فلزی ،دو لبچه های کوچک
کنار تت ها ،تنگ های لب شکسته ی آب و گاهی رادیوهای باتری دار ،و خيلی به ندرت
کتاب ،و کمی بيش تر روزنامه و مله های مصور ،و هه جا شيشه های دوا و ملفه های روی
خاک افتاده را دیده بودم ،من که در یک نظر به این زندگی چندش آور و موقتی بيماران
آشنا شده بودم و در خودم پرهيزی و احتياطی نسبت به آن چه در آن جا دیده بودم حس می
کردم ،اکنون فرصت داشتم که با دقت به این چشم های فرونشسته و گودافتاده بنگرم که نگاه
.های عجيبی داشتند و از هان برخورد اول مرا به خود جلب کرده بودند
من اگر نقاش بودم و می خواستم آن قيافه ها را ،قيافه های بيماران آسایشگاه را ،برای
خودم بکشم فقط دو چشم گود افتاده و پرولع ،روی هر بستی می گذاشتم.در ميان هر بستی جز
این دو چشم حریص و نگران و جز ملفه های چرکمرد که تام بدن بيماران را پوشانده بود ،و
گاهی نيز دست های زرد رنگ با استخوان های برآمده ،چيز دیگری دیده نی شد .اما نگاه
ها ! راستی نگاه های عجيبی بود .من برای خودم در ميان نگاه های مردم کوچه و بازار و
مافلی که دیده بوده ام و دیده ام و حتی از ميان نگاه چهارپایان خيلی چيزها توانسته ام
دریاب .نگاه پاسبان های راهنما به تاکسی های عجول و مزاحم ،نگاهی که یک مستخدم کافه
به مشتی تازه واردی می افکند ،نگاه کنجکاو وسرگردان فاحشه ای که تا نيمه شب به انتظار
مشتی پشت ميز کافه ای می نشيند ،نگاه پيمردها به جوان ها ،نگاه حریص سگ گرسنه ای که
دم قصابی کشک می دهد ،نگاه التماس کننده ای که فروشنده های بازار دارند ،نگاه دو
رفيق فراق کشيده که تازه به هم رسيده اند و نی دانند از کجا شروع کنند ،نگاه معصوم
گاوی که در چراگاه ،هم چنان که نشخوار می کند انگار به چيزی گوش می دهد .نگاه ریيس
به خدمتکار پيی که نی تواند بيونش کدن و نه می تواند کاری از او بکشد ،نگاه فقرا به
،و خيلی نگاه های دیگر را دیده ام مردمی که شب عيد از در شيینی فروشی ها بيون می آیند
و شناخته ام .اما این یکی نگاه دیگری بود .نگاهی بود که تاکنون نشناخته بودم .نگاهی
.بود که شاید هه ی بيمارها ،هه ی مسلول ها ی آسایشگاه داشتند
این نگاه ها به قدری مرا ناراحت کرد که اول یکی دوبار سرم را برگرداندم و از نگاه ها
فرار کردم .ولی سرم را به هر طرف که می کردم دو چشم گود افتاده ی مزون ،هي نگاه نافذ
را به روی من دوخته بود .مثل اي« که من شاخ درآورده بودم که اي« طور نگاهم می کردند .
دکت ،دوستم را می گوي ،او حتما با روپوش سفيدش و گوشی درازی که به دست داشت برای آن
ها خيلی عادی بود ولی من ،یک تازه وارد ،یک ناآشنا ،آدمی که لبد آن ها خيال می
کردند سال است ...آهاه...پيدا کردم.خودش را گي آوردم.من شاخ در نياورده بودم .بلکه آن
ها خيال می کردند سالم ،مسلول نيستم .و هي وقت بود که در دل با خود ،ولی خطاب به
آنا ،گفتم «:نه دوستان من !نه .من سال نيستم .شاید من هم مثل شا مسلول باشم .وگرنه
چه آزاری داشتم که این جا بياي ؟ چرا این طور نگاهم می کنيد ؟ چرا ؟ ترحی که از نگاه
شا برمی آید برای من اثری از کينه و نفرت را هم با خود دارد.و من تاب این یکی را ندارم
.چرا این طور نگاهم می کنيد ؟» و بعد عجيب این بود که نه تنها دیگر از نگاه ها وحشتی
نداشتم ،حتی از آن وحشت پيشي نيز دیگر خبی نبود .جای آن وحشت را کم کم هم دردی و
مبتی داشت پر می ساخت .و من با ولع و اشتياق راست در چشم آن ها ،هه ی آن ها ،از زن و
مرد ،چشم می دوختم و جز این به هيچ چيز دیگری نی نگریستم .و از این پس بود که تارهایی
در قسمت زنانه ،دختهای زیبا بودند که صورت های استخوانی و هاله ی دور چشم شان هنوز
نتوانسته بود صورتکی یا سایه ای بر روی زیبایی پيش از بيماری شان بيفکند .حتی آن ها هم
از این نی هراسيدند که آن نگاه را داشته باشند و با هان حرص و ولع مرا برانداز کنند ،
مرا ؛ به عقيده ی خودشان یک آدم سال را ! هه با هان اصرار و با هان چشم های گود افتاده
بعد به طرف ساختمان اصلی آسایشگاه رفتيم که اتاق عکس برداری و ابزار هوا دادن به دور
ریه ها در آن بود .از پلکانی که خاک ریز باغ را به در ساختمان پيوست و اطراف آن هم
باز ردیف تت خواب ها بود ،پایي و به درون ساختمان خزیدم که اتاق هایش کما بيش خالی
بود .و دیوار روغن زده ی راهروها پوشيده بود از اوراقی که سلمتی را به آدم تلقي می
کرد .سلمتی بش نامه ای را .سلمتی روی کاغذ را «:خوب نفس بکشيد .خوب بورید .استاحت
کنيد .بلند حرف نزنيد » .و خنده ام گرفت .و از فکرم گذشت که « چه مسخره ! هرگز این
.نسخه های بش نامه ای نی تواند سلمتی را به آدم برگرداند » .و دیگر مصمم بودم
هنوز زن ها پشت در اتاق معاینه ی سينه نشسته بودند .و هنوز وقت باقی بود .زن ها با
چادر نازهای رنگارنگ ،که اغلب روی دوش شان افتاده بود ،و مردها با شنل های ارمک
آسایشگاه گله به گله در راهرو ایستاده بودند و آهسته آهسته حرف می زدند .اما دیگر این
جا آن نگاه ها نبود .یا شاید دیگر من به نگاه ها عادی شده بودم .در یک اتاق باز بود و
دو سه نفر داشتند بلیی به سر یک بيمار می آوردند .اول نفهميدم چه می کنند .و چندشم
شد.خيال کردم راستی دارند بلیی به سر آن بيچاره می آوردند .و از بيمار شنل به دوشی که
کنار در ایستاده بود پرسيدم .پيش از این که جوابی بدهد ناگهان برق آن نگاه در چشمش
جهيد .برق نگاه طوری زننده بود که من اصل از سوالی که کرده بودم پشيمان شدم .ولی
دیگر او داشت می گفت که «:آب سينه اش را می گيند » .این را گفت و شنلش را به خودش
پيچيد و رفت .او را ،بيمار را ،روی نيمکتی نشانده بودند ،سينه اش را ا ز جلو به
پشتی یک صندلی تکيه داده بودند و لوله ای به پشتش وصل کرده بودند که آب سينه اش را می
کشيد و توی شيشه ی دهن گشاده ای که روی ميز ،کنار دست شان گذاشته بودند ،می ريت .آب
صورتی رنگ بود و شيشه از نيمه هم گذشته بود .دیگر از چندش هم گذشته بود و نفرت گرفت.آن
.وحشت پيشي باز به سراغم آمد.این بار تارهای هراس در دل به لرزه درآمده بود
به سراغ دوست طبيبم رفتم که مرا تنها گذاشته بود و وقتی دانستم هوایی که به درون قفسه
ی سينه می دهند بعدها این طور به صورت مایع در می آید ،و نيز بيماری هر کس به اندازه
ی قرمزی آبی است که از سينه اش می گيند ،باز راحت شدم و نفرت آب شد و به صورت عرقی که
بر تنم نشسته بود بيون آمد .خودم را به درون اتاق کشاندم و ساکت و آرام روی نيمکت
دیگری ،کنار اتاق نشستم .و نه به طوری که توجه دیگران را جلب کنم ،به بيمار می
نگریستم که سرش را به زیر انداخته بود ،به کف صندلی می نگریست و دست هایش با چيزی روی
صندلی بازی می کرد.عي خيالش نبود .انگار مشت و مالش می دادند.بی خيالی او مرا باز هم
آسوده تر ساخت و حتم کردم که صحبت از بلیی که به سرش بياورند در کار نيست.دو سه نفر
سفيدپوش با او ور می رفتند .شيشه ی دهان گشاد داشت پر می شد .من غرق تاشا بودم و داشتم
آقا می دوني...بعضی وقتا سه تا شيشه آب از سينه ی آدم می گين.پریروز نوبت من بود - .
نه .کرخ می کنن .می دوني ؟ سوزنش آن قدر بلنده که آدم می ترسه .اما بته آدم بش-
و تم مبتی که در دل کاشته بودم خيلی زود بارور شده بود و شاخ و برگ آن تام دل را
انباشته بود .خودم را در ميان دوستان حس می کردم.خودم را در خانه ی خودم می دیدم .مثل
:ریش کم پشت یک جوان بيست و دو ساله به هر صورتش بود و ته لجه ی عربی داشت .گفتم
پس از لظه ای سکوت گفت - :من الن یک سال و نيمه این جام .آخر پایيز مرخصم می کنن.فقط
...برادرم می دونه این جام .نذاشتم اونای دیگه بفهمن
حرفش ناتام بود که دوستم ،گوشی به دست ،آمد و مرا صدا کرد .او برخاست و سلمی به دکت
و من باز خوشحال تر شدم .از کجا فهميده بود که من برای چه به آن جا آمده ام ؟ من که
چيزی برایش نگفته بودم .لبد خودش فهميده بود .یا شاید آن نگاه در چشم من هم بود ه
است و او از نگاه فهميده بوده است ؟! ...و مزه ی لذتی که از این هم دردی چشيده بودم
اتاق هي قدر ورشن بود که آدم جلوی پایش را ببيند .سياهی باریک و بيمار آدم هایی که در
تاریکی ،کنار اتاق صف کشيده بودند ؛ پيدا بود .و در ميان اتاق بزرگ شيخ هيولی کج و
کوله ی دستگاه معاینه بر زمي ایستاده بود .اگر هوا خفه نبود و تاریکی اتاق چيزی هم از
روحانيت و قدس با خود داشت ،درست به این می ماند که آدم به درون دخه ی یک معبد عتيق
پا گذاشته باشد .دوستم مرا به آن طرف ،پای رخت کن برد و گفت کتم را در آوردم.کراوات
را هم باز کردم .خواستم پياهنم را هم درآورم ،گفت اگر ابریشمی نيست باشد .و هان طور
با پياهن پشت دستگاه رفتم که در تاریکی عظمتش را حس می کردم.سلمی به دکتی دادم که روی
صندلی باریک و بلند دستگاه نشسته بود .و اتاق تاریک شد .و سردی صفحه ی دستگاه را روی
سينه ام حس می کردم .در تاریکی فقط صورت گوشتالوی دکت در انعکاس نور سبز و کم رنگ
دستگاه پيدا بود که بال و پایي می رفت و کنجکاوی می کرد .و بعد صدای او شنيده شد که
دم به دم می گفت « :دست راست بال» « ،نفس عميق » « ،عقب گرد » و حتی صداهای نفس
دیگران هم شنيده نی شد.در سکوت و تاریکی اتاق و در عظمت دستگاهی که برفراز سرم حسش می
کردم چيزی از ابت و قدس حی می شد.از گرما عرق کرده بودم و حوصله ام داشت سر می رفت که
و مرا روانه کرد .ولی چه فایده ؟ گرچه دیگر هيچ خبی نبود ،اما هان پچ پچ برای من
کافی بود .برای من هه چيز بود .اگر چيزی نبود پس چرا با او پچ پچ کرد ؟ تا کراوات را
ببندم و کتم را بپوشم یک بار دیگر اتاق تاریک شد و روشن شد و کلمات دلداری دهنده ی دکت
.به شرطی که سيگار کم تر بکشی .دکت می گفت سيگار خرابش کرده -
نه به دوستم گوش دادم و نه به آن جوانک ریشو که بيون در به انتظار ایستاده و من دیگر
.بود و وقتی مرا دید که بيون می آي یک المدل غليظ گفت و خداحافظی کرد
وقتی از در ساختمان بيون آمدم و با دوستم خداحافظی کردم ،فقط حس می کردم که خسته ام .
سرم را به زیر انداختم و از نگاه کردن به هر چيز ،حتی به آن چشم های حریص ،با نگاه
های عجيب شان ،می گريتم ،تا از در آسایشگاه بيون آمدم .و وقتی به شهر ،رسيدم و زن
با هراس و انتظار در خانه را به روي باز کرد هان جله ی دکت را از روی بی حوصلگی برایش
پاپ می شد و جزیيات قضایا را خواست ،نزدیک بود با او دعوا هم بازگو کردم و از بس
.بکنم
ساعت پنج بعداز ظهر بود که از خانه بيون آمدي.قرار شد زن به مطب دکت برود و نوبت بگيد
و من به دنبال عکس سينه ام پيش عکس برداری بروم و بعد زن را در مطب ببينم .دو ماه از
آن روز شاه آباد گذشته بود .در این مدت سيگارم زیادتر شده بود .یعنی زیادترش کرده بودم
.سوز پایيزه ی شهریار هم کار خودش را کرده بود و سينه ی من دوباره خراب شده بود و
سرفه ها می کردم که از شدت و فشارش چشمم برق می زد .نه تنها آن جله ی اطمينان دهنده ی
دکت آسایشگاه که از هان روز اول فراموش شده بود ،بلکه هيچ دوا و درمانی و هيچ پذیرایی
و مبتی که زن در این مدت کرده بود فایده نداشت .برای خودم یک یقي قبلی تراشيده بودم .
ل کرده بودم .پچ پچ آن روزی دکت آسایشگاه سخت در گوشم جا گرفته بود .و کم کم بدل به
انگشت مرا نشان می دادند و در گوش هم چيزی هياهوی گنگ آدم های ناشناسی شده بود که با
سرفه ها خيال زن را ناراحت کرده بود و چندین بار بود که به دکت مراجعه می کردي .اول ،
سرما خوردگی و شربت و قرص بود و بعد کم کم کار به جاهای باریک کشيد.یعنی به جاهای
اميدوار کننده .و قرار شد بروم از سينه ام ،از ریه ها ،عکس بگيم .دو روز پيش با زن
رفته بودم و عکس هم گرفته بودم و آن روز قرار بود عکس را بگيم و برای دکت ببم .نی
خواستم زن بياید و سر از کار سينه ام دربياورد ،و برای خودم دليل می آوردم « :این
آدمی که به اندازه ی کافی به ته و توی زندگی من ،و وجود من وارد شده چه لزومی دارد به
این یکی هم وارد باشد؟» نی خواستم اگر هم چيزی باشد <یعنی حتم داشتم که چيزی هست >.او
بفهمد ،به هر صورت او را روانه کردم و خودم به سراغ عکس سينه ام رفتم .از اتوبوس که
پياده شدم یادم است سيگارم را توی جوی خيابان انداختم و به درون رفتم .توی راهرو سه
چهار نفری نشسته بودند و باد سرد پایيز از لی پنجره های راهرو نفوذ می کرد .سيگار
دیگری آتش زدم و در را باز کردم .یک زن چادری هم بود که بچه اش را به بغل داشت .سلمی
کردم و اجازه گرفتم و نشستم .چند لظه با نگاه روی ميز دکت دنبال زیر سيگاری گشتم و
نشستم .تازه نشسته بودم که دکت سرش را از روی چيزی که می نوشت برداشت و سایه ای از
خنده روی صورت تازه تراشيده اش افتاد که از آن بوی تسخر می آمد .بعد دوباره سرش را
روی دستش خم کرد.خوشم نيامد.دل می خواست جوابی به او داده باشم.وقتی آن زن چادری راه
آقای دکت چرا این دستگاه تان این قدر گنده است ؟ -
باورشان بشه .خنده ای زیرکانه کرد و گفت - :برای این که مردم
دیگر چيزی نگفت و نره ی رسيد عکس مرا پرسيد و به دنبال آن ميان پاکت های بزرگ سياه به
جست و جو پرداخت .سر و وضع مرتبی داشت .روپوش سفيدش انگار تازه از زیر اتو درآمده
:بود و سبيل کوچک سياهش زننده تر از هه بود .من هنوز ناراحت نشده بودم .پرسيدم
آقای دکت ،دستگاه تان با این بزرگيش راجع به سينه ی ما چه عقيده دارد ؟ -
خشک و کوتاه و بریده گفت .پيدا بود که دیگر حوصله ندارد .چيزی را که نوشته بود تا
کرد .سرپاکت آن را هم بست و با پاکت بزرگ سياه که عکس سينه ام در آن بود جلوی روي
گذاشت و من کلهم را برداشتم و راه افتادم.و از شادی در پوست نی گنجيدم .شادی این که
او را بی جواب نگذاشته بودم و بيش از آن ،شادی این که عاقبت مایه ی اميدی گي آورده
بودم.و باز هان تارهای سرور که آن روز در آسایشگاه شاه آباد در دل به لرزش آمده بود .
و در را پيمرد دربان به روي باز کرد و من خود به خود دست به جيب کردم و یک اسکناس کوچک
تا به مطب دکت برسم چند بار خواستم پاکت را باز کنم.ولی هان دو کلمه ی دکت براي کافی
،پاکت بود .و می ترسيدم مبادا درون پاکت چيز دیگری نوشته باشد .از اتوبوس پياده شدم
بزرگ عکس را هم چون نشانه ی افتخاری زیر بغل گرفته بودم و گرمایی در تام بدن حس می
کردم .رفتارم به قدری غرور آميز بود که خودم هم وحشت کردم و ترسيدم با آن وضع زن مرا
ببيند .غرور خود را فروخوردم و رفتاری بی اعتنا و شاید هم ترحم آور به خود گرفتم و از
در اتاق انتظار دکت وارد شدم .زن با اضطراب برخاست و از ميان چند نفری که منتظر بودند
،گذشت و پاکت را از دستم گرفت و بی این که چيزی بپرسد عکس را در آورد و دم روشنایی
ورانداز کرد .لبد گمان می کرد حکم سلمتی مرا به خط نستعليق روی صفحه ی سياه عکس سينه
.نی دون .چيزی هم برای دکت نوشته .می گفتش فعل خبی نيست-
و هه ی این ها را با خونسردی گفتم .مثل این که شيطنتی در درون بيدار شده بود .زن با
:اضطراب گفت
و خواست پاکت را باز کند .نگذاشتم .هه ما را می پایيدند .بعضی با چشم های بی حال .
دیگران با نگاهی کنجکاو .نشستيم .هنوز نوبت مان نشده بود .چند لظه ای گذشت که آن نگاه
و من در آن حال سيگار دیگری آتش زدم .هنوز دو سه پک نزده بودم که ها از ما منصرف شد
زن برخاست ..دستم را گرفت و با هم بيون آمدي .وارد کوچه ای شدي و زن سنجاقی از ميان
را باز کند .به عجله قلم تراشم را درآوردم و پاکت را موهای خود بيون آورد تا سرکاغذ
از دستش گرفتم و با احتياط سر آن را باز کردم .هنوز تای کاغذ را باز نکرده بودم که آن
را از دستم قاپيد و من از روی شانه اش نگاه کردم.کاغذ بزرگی بود و سه چهار سطر بيش تر
در ميان آن نوشته نبود و فقط این جله از سطر دوم زةیر چشم من درشت شد « ناف ریه هم تيه
شده است ».بقيه اش از بس لغات فرنگی داشت نامفهوم بود .اما یک ناراحتی درون مرا
انباشته بود «پس چرا خندید ؟چرا مسخرگی کرد ؟او که می دانست چرا مسخرگی کرد؟» و بيش از
این فرصت نبود که به دکت عکس بردار با روپوش تازه از زیر اتو درآمده اش بيندیشم.و هم
چنان که به کاغذ می نگریستم ،به کاغذی که دیگر هيچ بود و هيچ نوشته ای نداشت و هيچ
دستی آن را تا نکرده بود یک مرتبه به صرافت افتاده بودم که «:تنبل!چرا زودتر بازش
نکردی؟تنبل!» و تارهای سرور با مضراب «ناف تار ریه » در دل به لرزه درآمده بود و آن
نگاه ها زنده شده بود و آن صورت های استخوانی و تنگ های لب شکسته و ملفه های چرکمرد
پيش چشمم جان گرفته بودند و بيمارها روی تت های چوبی و آهنی خود ردیف خوابيده بودند
...
بوق ماشينی که می خواست از کوچه بپيچد هشيارم کرد.زن به کاغذ ماتش برده بود .دستش را
گرفتم و کناری کشيدم .کاغذ را تا کردم و سر پاکت را با هان احتياط بستم و زن که پيدا
...خوب ؟ -
:و مثل این بود که گریه می کرد .در جوابش به سادگی وبی اعتنایی گفتم
.و دیدم که طاقتش را ندارد .شيطنت را به زحت زیر دندان کوبيدم و افزودم
...چيزی که نيست .حتما نيست .ما که سردر نی آوري بابا جان.حال توصب کن
گره به صداي آوردم و گفتم :نگفتم وازش نکن ؟ و ملي تر افزودم :تو سر در می آری ؟ ناف
ریه کجاست ؟...اما در دل جشنی برپا بود .آرزوها بيدار شده بودند و از ميان کلمات نامه
ای که دزدکی بازش کرده بودي دف وسنجی فراهم آورده بودند و به نشاط می زدند و می
کوبيدند .زن را با خودم کشيدم و از در خانه ی دکت وارد شدي .اتاق انتظار باز هم پر
بود .اما یکی به نوبت ما مانده بود.نشستيم .و حس می کردم که در درون زن چه ها می گذرد
.زیاد نی توانستم دروغ بگوي.چون تمل این را هم نداشتم که به او این طور سخت بگذرد.و
یادم است باز هم تا نوبت مان برسد چيزها برایش گفتم و دلداری ها دادم.به گوشش خواندم
که اگر چيزی باشد برای او بيش از هه خطر دارد و آن وقت دیگر نباید با هم باشيم واگر هم
...من راضی نشوم ،خود او بناید قبول کند از این حرف ها
و بعد نوبت مان رسيد.زن به عجله برخاست و من آرام دنبال او ،عکس به بغل ،پا به درون
اتاق دکت گذاشتيم .سلمی کردي و نشستيم .هان اتاق و اثاث مرتب و براق بود و هان دکت
چاق ویکتا پياهن که بيش تر به درد قصابی می خورد و من در هر دو سه بار که پيش او رفته
بودم روی ميزش دنبال کارد تيز بلند قصابی گشته بودم.پاکت و عکس را روی ميزش گذاشتم و
نشستم.دکت احوال را پرسيد و عکس را درآورد و روی شيشه ی مات نورافکنی که کنار دستش بود
گذاشت .بعد چراغ پرنور اتاق را خاموش کرد و در نوری که از زیر به صفحه ی سياه عکس می
تابيد آن را وارسی کرد .استخوان های ترقوه دنده ها و پيچش آن ها به پشت ،و سایه ای
از ستون فقرات و استخوان های دیگری که من نی شناختم پيدا بود .به یادم افتاد که بارها
پيش روی آینه هي استخوان ها را زیر پوست بدن شناخته بودم و با هرکدام آن ها آشنا شده
بودم .آیا با این اسکلت فرق زیادی داشتم ؟ و بعد به یاد آن روزی افتادم که پای دستگاه
عکس برداری لت شده بودم و در سرمای چندش آوری که حس می کردم ،صفحه ی دستگاه را به
سينه ام چسبانده بودند و آزارم می دادند .دستگاه عکس برداری بسيار بزرگ تر از دستگاه
آسایشگاه بود و یادم است در نفرتی که بيش از سرما احساسش می کردم تام عظمت دستگاه عکس
برداری را -که پنج شش مت درازیش بود و تا سقف می رسيد و پایه های قطور آن مثل پاهای
دیوی روی زمي ميخکوب شده بود -به مسخره گرفته بودم.و از خودم پرسيده بودم یعنی مکن
نيست دستگاه را کوچک تر از این ها بگيند؟...و بعد به یادم آمد که این سوال را از دکت
عکس بردار هم ،هان روز که رفته بودم عکسم را بگيم -کرده بودم .و آن جوابی که داده
سينه ی آدم ها و استخوان های شکسته بود ! و بعد پی بردم مساله ی اساسی عکس برداری از
ی دست و پای شان نيست .اساس آنا یا اميدوار ساخت آن هاست .و فهميدم که چرا آن روز
اتاق معاینه ی آسایشگاه را شبيه معابد عتيق یافته بودم که مسمه ی خدای بزرگ در سکوت و
،برپا ایستاده باشد .وچرا من هم چون مومنی تاریکی آن ،احاطه شده از پيوان و کاهنان
.یا زایری از پا در آمده بودم که با دلی پر از اميد به پيشگاه معبودی شتافته باشم
و اما آن یکی ،دستگاه عکس برداری آن دکت اتو کشيده ،ماشي شکنجه ای یا دیو آزاردهنده
نفرت انگيزی بود که جز ترس و وحشت ،جز نفرت و سرما چيزی در من به جا نگذاشته بود .
شاید آن روز سرما هم خورده بودم و سرفه ام شدیدتر شده بود.این مطلب را برای دکت هم
گفته بودم که تازه چراغ روميزی اش را روشن کرده بود و داشت با زن حرف می زد .باز صحبت
از سيگار بود و زن داشت شکایت می کرد.پيش خودم گفتم لبد او هم حال جلت اميدوار کننده
را تکرار خواهد کرد و درباره ی سيگار دستورهایی خواهد داد.خواستم درباره ی پاکتی که
برایش آورده بودم و مطالب آن ،چيزی بپرسم.ولی احتياجی به سوال نبود.ما که آن را
خوانده بودي.و در یک آن به سرم زد داستان باز کردن آن را برایش بگوي .ولی منصرف
شدم.یعنی دکت آن قدر سال بود و آن قدر چاق و سرخ و سفيد بود که حيفم آمد با او صميمی
باشم.او هان به درد قصابی می خورد.و تصميم گرفتم دیگر یک کلمه هم با او حرف نزن .اما
دیگر از تصص من خارج است .باید به دکت متخصص رجوع کنيد.و کاغذ را به دست زن داد و-
:افزود
دکت حرفش را برید و اطمينان داد که « :نه جان چيزی که نيست .خودم هم می توان معاله اش
رنگ از روی زن پریده بود که زیر بغلش را گرفتم تا برخاست .وقتی خواستم خداحافظی کنم
جلو رفتم و دست دکت را ،که هان طور پشت ميز نشسته بود ،مکم فشردم و از ته دل تشکر
کردم و وقتی از در بيون آمدي خودم را سرزنش می کردم که چرا آن قدر با دکت بدتا کردهام
*
درست یک هفته معرفی نامه ی دکت را ته جيبم انداختم و هربار که زن می پرسيد پيش دکت
رفته ای یا نه ،می گفتم مطبش را پيدا نکردم یا رفتم و نبود و یا دروغ های دیگری می
ساختم .سيگارم را باز هم زیادتر کرده بودم و سرفه هم چنان شدید و خراشنده بود و شب ها
به ضرب بور و لعاب بدانه سينه ام را آرام می کردم و می خوابيدم ،می ترسيدم پيش این
دکت تازه که نی شناختمش بروم.به خصوص که درباره ی او تقيقاتی هم کرده بودم و دانسته
بودم که دکت برجسته ای است و بيش تر دوستان و آشنایان وقتی ،با قيافه ای بی اعتنا ،
داستان خرابی سينه ام را برای شان می گفتم و طلب هم دردی می کردم ،اسم هان دکت را می
آوردند .و هر بار که اسم او را از یک آشنای تازه می شنيدم هراسی بيش از پيش در دل راه
در این مدت هرگز به فکر سينه ام نبودم .در کلس و خانه و کوچه و بازار آن قدر سرفه می
کردم تا از نفس می افتادم .از خرابی سينه ام داستان ها سر می دادم .و به مض این که
سرفه ام بند می آمد سيگار آتش می زدم .حتی سرکلس هم سيگار می کشيدم.و دل هه را به حال
خود می سوزاندم ،شاید هم دیگران را از خودم عصبانی می کردم.زن هرجا نشسته بود ،گریه
کرده بود .از عکس سينه ام و از ناف ریه ام که تار شده است ،درد دل کرده بود و گفته
بود سل گرفته ام و دیگران را به گریه انداخته بود و چاره جویی کرده بود و من این ها را
که شنيده بودم به وضعی شيطنت آميز شاد شده بودم.و بعد که او دیده بود و فهميده بود
هنوز به دکت مراجعه نکرده ام عصبانی شده بود و دو سه بار دعوا هم کرده بودي .و من یک
مرتبه ملتفت شدم که هه ی اقوام و خویشان او و خودم به جنب و جوش افتاده اند .مردها به
احوال پرسی می آمدند ،چاره جویی می کردند و تعجب می کردند که چرا به دکت مراجعه نی
کنم .عمه خان ها و پيترها دواهای خانگی تویز می کردند و از مقاربت منعم می داشتند.و
چون خجالت ي کشيدند مطلب را به صراحت بگویند ،جان می کندند تا مقصود خودشان را بيان
کنند .و پدرم بيست تا جوجه خریده بود و فرستاده بود که روزی دو تا بورم.و هه ی این ها
مرکز این هه دوندگی و جنب و جوش شده بودم.در خاطرهایی که مسلما فراموشم کرده بودند .
دوباره جاگرفته بودم .وجودم را خيلی وسيع تر ،گستده تر و جامع تر از ایام سلمتی ام
می یافتم و از این هه شادی سرکيف بودم .با آن که سيگار زیاد می کشيدم ،غذا هم خوب می
خوردم.سه چهار روز درسم را تعطيل کردم و در خانه ماندم.هيچ کاری نی کردم .یک جا می
نشستم یا دراز می کشيدم ،سيگار دود می کردم و به زن ایراد می گرفتم وبيش از هه به گله
ی جوجه ها ور می رفتم که حياط کوچک اجاره ای مان را پر کرده بودند و به هرجا سر می
کردند و با هر چيز ور می رفتند ،حتی یکی شان توی مستاح افتاد و خفه شد و دل مان خيلی
سوخت .اما جوجه خيلی زیاد بودند .نشاط و سرزندگی آن ها آن قدر مرا جلب کرده بود که
تقریبا هه چيز را فراموش کرده بودم .نه تنها مرگ آن یکی را ،حتی سرفه ها هم از یادم
.رفته بود
عاقبت صبح یک روز شنبه بود که شال و کله کرديو زن دستم را گرفت و پيش دکت برد.از پيش ،
خودش نشانی او را پيدا کرده بود و وقت هم گرفته بود و جای هيچ بانه ای برای من نگذاشته
بود .عکس سينه ام را درست مثل ورقه ی امتحان که به دست معلم باید داد ،زیر بغل زده
بودم و راه افتادي .دیگر از آن غرور خبی نبود ،فروتنی یک شاگرد مدرسه در رفتارم
هویدا بود و چيزی هم از هان وحشت پيشي را با خود داشتم.وحشت از ورود به یک جای
ناشناس.وحشتی که وقتی بچه بودم از ورود به جلسه ی امتحان در خودم حس می کردم.این بار
از قبل می دانستم که باید قضایا را ساده گرفت.یا خواهد بود و یا نواهد بود .و یا
...اما بيش از اطن دور نی رفتم.معرفی نامه دست زن بود که دربان وارد اتاق مان کرد .
اتاق انتظاری در کار نبود.یا چون ما وقت گرفته بودي یک سره به اتاق دکت راهنمایی شدي
.اتاق کوچک و تيزی بود .فرش نداشت .ميز دکت سه گوش بالی اتاق بود.پنجره ها را با پارچه
سياه پوشانده بودند و نورافکن کوچک پلو دست دکت کار کرده و رنگ و رو رفته بود.و یک
،کنار اتاق ایستاده بود .دستگاه آن قدر کوچک بود که تعجب دستگاه معاینه ی سينه
کردم.و این ميل در خاطرم برخاست که دستگاه را هل بدهم و بيندازم.حتی وقتی زن داشت می
معبد عتيق در ذهنم نانده بود .هه چيز ساده بود .در دستس آدم بود.عادی بود.هيچ چيز
مرموزی وجود نداشت .هيچ چيز ،ترس آور و یا اميدوار کننده نبود .دستگاه های متلف
فشارسنج و ميزان های متلف ،گوشه و کنار اتاق ،روی ميزها و طاقچه ها بود .توی گنجه
های شيشه ای ابزار جراحی و انب و قيچی های براق چيده شده بود .درست مثل دکان بقالی بود
. .هان طور خودمانی و ساده .حتی چراغ اتاق حباب نداشت و لت بود
دکت که از در وارد شد سيگار به دست داشت .آدم ميانه بالیی بود .سر طاسی داشت .يه اش
باز بود .هيچ به یک دکت شباهت نداشت .حتی پشت ميز نرفت .پلوی زن نشست و کاغذ را از
او گرفت و خواند ،و بعد نگاهی به من کرد که ایستاده بودم و با عکس سينه ام ور می رفتم
.خواستم عکس را به او بدهم ،گفت احتياجی به آن نيست و این درست به آب سردی می ماند که
به سرم ريته باشند ! آن چه از اغراق و ترس و اميد باقی مانده بود با این آب شسته شد و
فرو ريت .و من وقتی دکت گفت لباسم را درآوردم و روی دستگاه ایستادم ،تنها خودم بودم
.دیگر هيچ چيز با من نبود .و هيچ کس هراهم نبود .اول حلقم را با یک دستگاه کوچک که
آینه اش را به پيشانی گذارده بود ،دید و من هان طور که دهان باز بود و لوله دستگاه تا
ته دماغم فرو رفته بود خنده امان نی داد .بعد تسمه ای به بازوي بست و فشار خون را
و دستگاه به صدا درآمد .خورخور می کرد.صدایی سنجيد.و بعد رفت چراغ اتاق را خاموش کرد
می داد که هرگز از جثه اش بر نی آمد ،دود سيگار دکت دماغم را می آزرد .از نور سبز
رنگ خبی نبود .هان فرمان ها را داد و از پشت و رو سينه ام را دید و بعد ماشي از صدا
.افتاد .در تاریکی صدا پای دکت شنيده شد که رفت و کليد چراغ را زد
زن رنگ به صورتش نبود .یا چون تازه از تاریکی درآمده بودي این طور به نظرم آمد .اما
من برخودم مسلط بودم.دیگر هه چيز براي تام شده بود .دستاویز پاره شده بود و دیوارهای
دکت درباره ی سيگار هيچ حرفی نداشت .دو تا شربت داد که بورم و روغنی که به سينه بال و
چند ناسزای مودبانه هم به دکت عکس بردار که این هه اغراق کرده بود .اما من نی توانستم
این هه شکست را تمل کنم .یک بار دیگر عکس سينه ام را که به گوشه ای افتاده بود به رخش
کشيدم و «ناف تيه ی ریه » را به گوشش خواندم .خندید.و اشاره ای به دستگاه کرد که من
خاموش شدم .و تا لباسم را بپوشم و زن برخيزد ،ساکت و غم زده ماندم ،زن شاد و شنگول
حرف می زد و دستور غذا براي می گرفت .بعد هم دوستانه از دکت تشکر کرد که خيالش را
.راحت کرده است و راه افتاد .زیر بغل مرا گرفت و از در بيون آمدي
و توی خيابان که رسيدي ،من پاکت سياه و بزرگ عکس سينه ام را زیر بغلم حس کردم.درست به
9
زن زیادی
من دیگه چه طور می توانستم توی خانه پدرم بان ؟اصل دیگر توی آن خانه که...
بودم انگار دیوارهایش را روی قلبم گذاشته اند.هي پریروز این اتفاق افتاد .ولی
من مگر توانستم این دوشبه ،یک دقيقه در خانه پدری سرکنم ؟خيال می کنيد اصل خواب
به چشم هاي آمد ؟ابدا.تا صبح هی تو رخت خواب غلت زدم و هی فکر کردم .انگار
نه انگار که رخت خواب هيشگی ام بود.نه!درست مثل قب بود .جان به سر
شده بودم.تا صبح هی تویش جان کندم و هی فرک کردم .هزار خيال بد از کله ام
گذشت .هزار خيال بد .رخت خواب هان رخت خوابی بود که سالا تویش
خوابيده بودم.خانه هم هان خانه بود که هر روز توی مطبخش آشپزی می کرده
بودم.هر بار توی باغچه هایش لله عباسی کاشته بودم ؛ سرحوضش آن قدر ظرف
شسته بودم ؛ می دانستم پنجره راه آبش کی می گيد و شي آب انبارش را اگر
طرف راست بپيچانی ،آب هرز می رود.هيچ چيز فرق نکرده بود .اما من
داشتم خفه می شدم.مثل این که برای من هه چيز فرق کرده بود .این دو
،روزه لب به یک استکان آب نزده ام .بی چاره مادرم از غصه من اگر افليج نشود
،هنر کرده است.پدرم باز هان دیروز بلند شد و رفت قم .هر وقت اتفاق بدی بيفتد
بلند می شود ميودقم.برادرم خون خودش را می خورد و اصل لم تا کام ،نا با من
و نه با زنش و نه بامادرم ،حرف نی زد .آخر چه طور مکن است آدم نفهمد که
وجود خودش باعث این هه عذاب هاست ؟چه طور مکن است آدم خودش را توی
.یک خانه زیادی حس نکند؟من چه طور مکن بود نفهمم؟ دیگر می توانستم تمل کنم
.امروز صبح چایی شان را که خوردند و برادرم رفت ،من هم چادر کردم و راه افتادم
از این اصل نی دانستم کجا می خواهم بروم .هي طور سرگذاشتم به کوچه ها
دو روزه جهنمی فرار کردم .نی دانستم می خواهم چه کار کنم .از جلوی خانه
.خاله ام رد شدم .سيد اساعيل هم سر راهم بود .ولی هيچ دل نی خواست تو بروم
نه به خانه خاله و نه به سيد اساعيل .چه دردی دوا می شد.و هي طور انداختم
توی بازار.شلوغی بازار حال را سرجا آورد و کمی فکر کردم .هرچه فکر کردم
دیدم دیگر نيتوان به خانه پدرم برگردم .با این آبروریزی !با این افتضاح!بعد از اینکه
سی و چهار سال نانش را خورده ام و گوشه خانه اش نشسته ام!هينطور می رفتم و
فکر می کردم .مگر آدم چرا دیوانه می شود؟چرا خودش را توی آب انبار می اندازد؟
یا چرا تریاک می خورد ؟خدا آن روز نياورد.ولی نی دانيد دیشب و پریشب به من چه ها
.گذشت.داشتم خفه می شدم.هرشب ده بار آمدم توی حياط .ده بار رفتم روی پشت بام
چه قدر گریه کردم؟خدا می داند.ولی مگر راحت شدم!حتی گریه هم راحتم نکرد.آدم
.این حرف ها را برای که بگوید؟این حرف ها را اگر آدم برای کسی نگوید ،دلش می ترکد
،چه طور می شود تملش را کرد.که پس از سی و چهار سال ماندن در خانه پدر
سر چهل روز ،آدم را دوباره برش گردانند.و باز بيخ ریش بابا ببندند ؟حال که مردم
این حرف ها را می زنند ،چرا خودم نزن؟آن هم خدایا خودت شاهدی که من تقصيی
که براي برد .خود از خدا بی خبش ،از هه چيزم خب داشت.می دانست چند
سال است.یک بار هم سروروي را دیده بود.پدرم برایش گفته بود یک بار دیدن حلل
است .از قضيه موی سرم هم با خب بود.تازه مگر خودش چه دسته گلی بود .یک
آدم شل بدترکيب ریشو.با آن عينک های کلفت و دسته آهنی اش.و با آن دماغ گنده
شوم ننوشته بودم .هه چيز راهم که خودش می دانست .پس چرا این بل را سر
من آورد ؟ پس چرا این افتضاح را سر من در آورد ؟خدایا از او نگذر .خود لعنتی
اش چهار بار پيش پدرم آمده بود و پایش را توی یک کفش کرده بود .خدا لعنت کند
باعث و بانی را .خود لعنتی اش باعث و بانی بود .توی اداره وصف مرا از برادرم
شنيده بود .دیگر هه کارها را خودش کرد .روزهای جع ه پيش پدرم می آمد و
بله بری هاشان را می کردند و تا قرار شد جعه دیگر بياید و مرا یک نظر ببيند .خدایا
خودت شاهدی !هنوز هم که به یاد آن دقيقه و ساعت می اتفتم ،تنم می لرزد.یادم است
از پله ها که بال می آمد و صدای پاهایش که می لنگيد و صدای عصایش که ترق توروق
روی آجرها می خورد ،انگار قلب من می خواست از جا کنده شود .انگار سرعصایش
را روی قلب من می گذاشت .وای نی دانيد چه حالی داشتم .آمد یک راست رفت توی
.اتاق .توی اتاق برادرم که مهمان خانه مان هم بود .برادرم چند دقيقه پلویش نشست
بعد مرا صدا کرد که آب بياوردم و خودش به هوای سيگار آوردن بيون رفت.من شربت
درست کرده بودم.و حاضر گذاشته بودم .چاردم را روی سرم انداختم در مهمان خانه
.برسم ،نصف عمر شده بودم.چهار قدم بيش تر نبود .اما یک عمر طول کشيد
پدرم خانه نبود.برادرم هم رفته بود پایي ،پيش زنش که سيگار بياورد و مادرم دم در
ولی مگر پای من جلو می رفت؟پشت در که رسيدم ،دیگر طاقتم تام شده بود.سينی
از بس توی دستم لرزیده بود ،نصف ليوان شربت خالی شده بود .و من نی دانستم
،یا هان طور تو بروم ؟بيخ موهاي عرق چه کار کنم.برگردم شربت را درست کنم
کرده بود .تنم یخ کرده بود .قلبم داشت از جا کنده می شد .خدایا اگر خودش
به صدا در نی آمد ،من چه کار می کردم؟هي« طور پابه پا می کرم که صدای
خدایا خودت شاهدی!حرفش که تام شد ،باز صدای پای چلقش را شنيدم که روی
.قالی گذاشته می شد و آمد و در را باز کرد .و دست مرا گرفت و آهسته کشيد تو
مچ دستم ،هنوز که به یآد آن دقيقه می افتم ،می سوزد .انگار دور مچم یک النگوی
.آتشي گذاشته باشند.مرا کشيد تو.سينی را از دستم گرفت ،روی ميز گذاشت
مرا روی صندلی نشاند و خودش روبروي نشست.من فکر کردم مبادا چادرم هم از
سرم بردارد؟ ولی نه .دیگر اینقدر بی حيا نبود .خدا ازش نگذرد .چادرم را
جع کردم.ولی سرو صورت و گل و گردن پيدا بود .صورت داغ شده بود و نی دان
.و بعد بلند شد و دور صندلی من گشت.و دوباره نشست.فهميدم چرا این کار را می کند
و بيش تر داغ شدم و نی دانستم چه بگوي.آخر می بایست حرفی می زدم که گمان نکند
گنگم.هر چه فکر کردم چيزی به خاطرم نرسيد .آخر برای یک دخت
مثل من ،که سی و چار سال توی خانه پدر ،جز برادرش کسی راندیده و از هه مردهای
،دیگر رو گرفته و فقط با زن های غریبه ،آن هم توی حام یآ بازار حرف زده
چه طور مکن است وقتی با یک مرد غریبه روبه رو می شود ،دست و پایش را گم نکند؟
من که از این دختهای مدرسه رفته قرشال امروزی نبودم تا هزار مرد غریبه
را ترو خشک کرده باشم.آن هم مرد غریبه ای که خواستگاری آمده است .راستی لل
شده بودم .و هرچه خودم را خوردم ،چيزی نداشتم که بگوي.اما یک مرتبه
خدا خودش به دادم رسيد .هان طور که چشمم روی ميز ميخ کوب شده بود ،به یاد
.ولی آقا را نتوانستم درست بگوي .آب بيخ گلوي جست و حرفم را نيمه تام گذاشتم
:ولی او دستش که به طرف ليوان شربت رفت من جرات بيش تری پيدا کردم و گفتم
و از اتاق پریدم بيون .وای که چه حالی داشتم ! اگر برادرم نبود و باز من مبور
!می شدم برایش سيگار هم ببم ؟! ولی خدا جوانی اش را ببخشد .چه برادر نازنينی است
اگر او را هم نداشتم ،چه می کردم؟وقتی حال مرا دید که وحشت زده از پله ها پایي می
:روم ،گفت
و خودش رفت بال و برای او سيگار برد .و دیگر کار تام بود.این اولي مرتبه بود
که او را می دیدم و او مرا می دید.خدا خودش شاهد است که وقتی توی اتاق بودم ،هه اش
دل می خواست جوری بشود و او بفهمد که سرم کله گيس می گذارم .اما مگر
می توانستم حرف بزن ؟هان ي :کلمه را هم که گفتم ،جان به لبم آمد.بعد که حال به جا
،آمد
آخر من می دانستم که اگر از هان اول مطلب را حالی اش نکنيم ،فایده ندارد.آخر زن
او می شدم و او چه طور مکن بود نفهمد که کله گيس دارم.او که دست آخر می فهميد ،چرا
،از اول حاليش نکنيم؟آخر می دانستم که اگر توی خانه اش مطلب را بفهمد
سر چهار روز کلکم را خواهد کند.ولی مگر حال چکار کرده است؟و مرا بگو که چه قدر شور
که با من این طور رفتار کرد؟حاضر آخر من چه کرده بودم؟چه کلهی سرش گذاشته بودم
.شدم یک سال دیگر دست نگه دارد و من در این یک سال کلفتی مادر و خواهرش را بکنم
ولی نکرد .می دانستم که مردم می نشينند و می گویند فلنی سر چهل روز دوباره به خانه
پدرش برگشت .اگر یک سال در خانه اش می ماندم ،باز خودش چيزی بود.نه گمان کنيد
.دل برایش رفته بودها!به خدا نه.با آن چک و چانه مرده شور برده اش و با آن پای شلش
.ولی آخر مکن بود تولی برایش راه بيندازم .و تا یک سال دیگر هم خدا خدش بزرگ بود
به مه این ها راضی شده بودم که دیگر نان خانه پدرم را نورم.دیگر خسته شده بودم .سی
و چهارسال صبح ها توی یک خانه بيدار شدن و شب توی هان خانه خوابيدن !آن هم چه
خانه ای!سال های آزگار بود که هيچ خب تازه ای ،هيچ رفت و آمدی ،هيچ عروسی
زبان لل ،هيچ عزایی ،در آن نشده بود.بعد از این که برادرم زن گرفت و بيا و برویی
.برپا شد ،تنها خب تازه خانه ما جنجال شب های آب بود که باز خودش چيزی بود
و هي هم تازه ماهی یک بار بود.حتی کاسه بشقابی توی کوچه ما داد نی زد.نی دانيد
من چه می گوي .نی خواهم بگوي خانه پدرم بد بود ،ها ،نه.بی چاره پدرم .اما من
دیگر خسته شده بودم .چه می شود کرد؟ من خسته شده بودم دیگر .می خواستم
مثل خان خانه خودم باشم .خانه خانه!اما مادر و خواهر او خان خانه بودند.راضی
بودم کلفتی هه شان را بکنم و یک سال دست نگه دارد .ولی نکرد.من حال می فهمم
چرا نصف بيشت مهر را نقد داد.هه اش هفتصد و پنجاه تومان مهرم کرده بود.که
پانصد تومانش را نقد داد.و ما هه اش را اسباب اثاثيه خریدي و مادرکم چهار تا تکه
جهاز راه انداخت .و دویست و پنجاه تومان دیگر بر ذمه اش بود که وقتی مرا به
خانه پدرم برگرداند گفت عده که سرآمد ،خواهم داد.من حال می فهمم چه قدر خر
درآورد؟حاشا و لله!در این چهل روز ،حتی یک بار گفتم که او این بل را سر من
صدامان از در اتاق بيون نرفت .نه صدای من و نه صدای خود پدر سوخته
از روی ناچاری خيلی مدارا می کردم.باور کنيد شده بودم یک سکه سياه .با یک کلفت
این رفتار نی کردند .سی و چهار سال توی خونه پدرم با عزت و احتام زندگی کرده
.بودم و حال شده بودم کلفت آب بيار مادر شوهر و خواهر شوهر.ولی باز هم حرفی نداشتم
دعوتشان کردي .و نيامدند .و هي کار را خراب کرد .هي که شوهرم خودش
هه کاره بود و بله بری ها را کرده بود و مادر و خواهرش هيچ کاره بودند.خودش
می گفت مادر و خواهرم کاری به کار من ندارند .ولی دروغ می گفت .مگر می شود؟
مادر شيه جانش را به آدم می دهد.چه طور می شود کاری به کار آدم نداشته باشد؟دست
.آخر هم خدا خودش شاهد است .هي مادر و خواهرش مرا پيش او سکه یک پول کردند
عروسی مان خيلی متصر بود.عقد و عروسی با هم بود.برادرکم قبل اسباب و جهازم
را دوباره به یادم بياورم.خدا نياورد!عيش به این کوتاهی!فقط یادم است وقتی عقد
.تام شد ،آمد روي را ببوسد و من توی آینه ،صورت عينک دارش را نگاه می کردم
»!واسه زیر لفظيت ،یک کله گيس قشنگ سفارش دادم ،جان«
و من نی دانيد چه حالی شدم .حتما باید خوش حال می شدم.خوش حال می شدم که
مطلب را فهميده و به روی خودش نياورده و با وجود هه این ها مرا قبول دارد.اما مثل
،این بود که با تماق توی مغزم کوبيدند .دل می خواست دست بکنم و از زیر عينک
بدترکيب ،وقت قحط بود که چشم های باباقورش شده اش را دربياوردم.پدرسوخته
سر عقد مرا به یاد این بدبتی ام می انداخت ؟الی خي از عمرش نبيند!اصل یک لقمه
،شام از گلوي پایي نرفت و خون خون را می خورد.و اگر توی کوچه که می رفتيم
آن حرف را نزده بود ،معلوم نبود کارمان به کجا می کشيد.چون من اصل حال دست
خودم نبود.اما خدا به دادش رسيد.یعنی به دادمان رسيد.توی کوچه که داشتيم به
و من بی اختيار هوس کردم صورتش را ببوسم.اما جلوی خودم را نگه داشتم.هه بغض
و کينه ای که در دل عقده شده بود ،آب شد.مثل این که مبتش با هي یک کلمه حرف در
دل جا گرفت.مرده شورش را ببد.حال دیگر از خودم خجالت می کشم که این طور گولش
.را خورده بودم.چه قد رخوش حال شده بودم.از هان جا هم بود که شست من خبدار شد
ولی به روی خودم نياوردم .وقتی شوهر آدم دلش خوش باشد ،آدم چه طور می تواند به
دلش بد بياوردد؟من اهيتی ندادم .ولی از هان فردا صبح شروع شد .هان شبانه به
.دست بوس مادرش رفتم .خودش گفته بود که گله کنم چرا به عروسی مان نيامده است
من هم دست مادرش را که بوسيدم ،گله ام را کردم .واه ،واه ،روز بد نبينيد.هيچ خجالت
» .می فهمي؟دیگه ماذون نيستی دست این زنيکه رو بگيی بياری تو اتاق من
،درست هي جور.الی سرتته مرده شور خانه بيفتد .می بينيد ؟از هان شب اول
کارم خراب بود .پيسگ !ولی خودش آن قدر مهربانی کرد و آن قدر نازم را کشيد
بود می گذشت .مهم روزها بود .روزها که شوهرم نبود و من با دو تا ارنعوت تنها
می ماندم .شوهرم توی مضر کار می کرد.روزها ،تا ظهر که برمی گشت ،و
.عصرها تا غروب که به خانه می آمد ،من جهنمی داشتم.اصل طرف اتاقشان هم نی رفتم
تنهای تنها کارم را می کردم.و تا می توانستم از توی اتاق بيون نی رفتم .دو تا اتاق
خودش قدغن کرده بود که پا به خانه خودمان هم نگذارم.و من احق هم رضایت داده
بودم.اما یک هفته که گذشت ،از بس اصار کردم ،راضی شد ،دو هفته یکبار شب های
جعه به خانه پدرم بروي .بروي شام بوري و برای خوابيدن برگردي.و بعد هم
دو هفته یک بار را کردم هفته ای یک بار .اما باز هم روزها جرات نداشتم پا از خانه
بيون بگذارم.کاری هم نداشتم هفته ای یک مرتبه حام که دیگر واجب بود .صبح ها
خودش هرچه لزم بود ،می خرید و می داد و می رفت .خرجان سوا بود .برای
.خودمان جدا و برای مادر و خواهرش گوشت و سبزی و خرت و خورت جدا می خرید
می داد در خانه و می رفت .و من تا ظهر دل به این خوش بود که دست خالی از در
یک فنجان چایی می خورد و بعد پيش من می آمد .می کرد و گاهی اگر چای شان به راه بود
بدی اش این بود که خانه مال خودشان بود یعنی مال مادر و خواهرش.و هفته دوم بود که
مرا مبور کردند ظرف های آنا را هم بشوي.من به این هم رضایت دادم و اگر صدا
از دیوار بلند شد ،از من هم بلند شد .ولی مگر جلوی زبانشان را می شد گرفت ؟
وقتی شوهرم نبود ،هزار ایراد می گرفتند ،هزار کوفت و روفت می کردند .می آمدند
از در اتاقم می گذشتند و نيش می زدند که من کله گيس داردم و صورت آبله است.و
چهل سال است.ولی مگر پسرشان چه دسته گلی بود؟ و هي قضيه کله گيس آخرش
بففهمند ،باز هم به حام مله خودمان می رفتم.ولی یک روز مادرش آمده بود و از دلک
حام ما پرسيده بود .آن هم با چه حقه ای !خودش را به ناشناسی زده بود و برای
شوهرم دل سوزانده بود که زن پي ترشيده و آبله رو گرفته است.و خدا لعنت کند این
دلک ها را .گویا پنج قران هم به او اضافه داده بود و او هم سر درد دلش را باز کرده
بود و داستان کله گيس مرا برایش گفته بود و مسخره هم کرده بود .خدایا از شان
نگذر .مگر من چه کاری با این ها داشتم ؟مگر این خوش بتی نکبت گرفته من و این
شوهر بی ريت یکه نصيبم شده بود ،کجای زندگی آن ها را تنگ کرده بود ؟چرا حسود ی
می کردند ؟خدا می داند چه چيزها گفته بود .روز دیگر هه این ها را آبگي حام
برای من نقل کرد.حتی ادای مرا هم درآورده بود که چه طور کله گيسم را برمی دارم
.و سرزانوي می گذارم و صابون می زن و شانه می کشم.من البته دیگر به آن حان نرفتم
ولی نطق هم نزدم .سر وتنم را خودم شستم و دیگر به آن جا پا نگذاشتم.آخر چه طور
می شود توی روی این جور آدم ها نگاه کرد؟ به هر صورت دیگر کار از کار گذشته بود
،و آن چه را که نباید بفهمند ،فهميده بودند.دیگر روز من سياه شد .شوهرم ،دو سه شب
،وقتی برمی گشت ،توی اتاق آن ها زیادتر می ماند.یک شب هم هان جا شام خورد و برگشت
و من باز هم صداي درنيآمد.راستی چه قدر خر بودم!اصل مثل این که گناه کرده بودم.مثل
اینکه گناه کار من بودم.مثل این که سرقضيه کله گيس ،او را گول زده بودم!اصل درنيامدم
یک کلمه حرف به او بزن.تازه هه این ها چيزی نبود.بعد هم مبورم کرد خرجان را یکی
کنيم.و صبح و شام توی اتاق آن ها بروي» و شام و ناهار بوري .و دیگر غذا از
و صدای من درنيآمد!آخر چرا فکر نکردم؟چرا شوهرم را وادار نکردم از مادر و خواهرش
جدا شود؟حاضر بودم توی طویله زندگی کنم ،ولی تنها باشم.خاک بر سرم کنند!که هي
.طور دست روی دست گذاشتم و هرچه بار کردند کشيدم .هه اش تقصي خودم بود
سی و چهارسال خانه پدرم نشستم و فقط راه مطبخ و حام را یاد گرفتم.آخر چرا نکردم
در این سی و چهارسال ،هنری پيدا کنم؟خط و سوادی پيدا کنم؟می توانستم ماهی شندرغاز
.پس انداز کنم و مثل بتول خان عمه قزی ،ي :چرخ زنگل قسطی برم و برای خودم خياطی کنم
دختهای هسایه مان می رفتند جوراب بافی و سریک سال ،خودشان چرخ جوراب بافی خریدند
کردند ؛ و دست آخر هم ده تا طبق جهازشان را برد.برادرکم چه قدر باهام سرو کله زد که
.کله ام زده بود.سی و چهارسال گوشه خانه پدرم نشستم و عزای کله گيسم را گرفتم
مگر این هه مردم که کله گيس می گذارند ،چه عيبی دارند؟مگر تنها من
آبله رو بودم ؟ هه اش تقصي خودم بود.هی نشستم و هی کوفت و روفت مادر و خواهرش
.را شنيدم.هی گذاشتم برود ور دلشان بنشيند و از زبانشان بد و بی راه مرا بشنود
،تا از نظرش افتادم .دیگر از نظر افتادم که افتادم .شب آخر وقتی از اتاق مادرش درآمد
و من یکهو دل ريت تو.دو شب پيش ،شب جعه بود و با هم به خانه پدرم رفته بودي
»!ميل خودتونه «
.و دیگر چيزی نگفتم .هي طور ساکت نشسته بودم و جورابش را وصله می کردم
من خر را بگو که باز به خودم اميد دادم که شاید از این خبها نباشد.دست بغچه را
جع کردم.چادرم را انداختم سرم و راه افتادم.تو راه هيچ حرفی نزدي ،نه من چيزی
بياورد.ولی باز به روی خودم نی آوردم.خانه مان زیاد دور نبود.وقتی رسيدي-من
.مهمان داشتم و او خودش آمد دستم را گرفت و کشيد تو.شاید بدتر از آن روز هم بودم
.افتاد مثل اینکه هه غم دنيا را فراموش کردم.اصل یادم رفت که چه خبها شده است
برادرم هيچ به روی خودش نياورد.سلم و احوال پرسی کرد و رفتيم تو.از
دالن هم گذشتيم .و توی حياط که رسيدي ،زن برادرم توی حياط بود و مادرم از پنجره
اتاق بال سر کشيده بود که ببيند کيست و از پشت سرم می آمد.وسط حياط که
.که با هان پای افليجش پرید توی دالن و در کوچه را پشت سر خودش بست
گریه را سردادم و حال گریه نکن کی گریه کن.مادرک بی چاره ام خودش را
»مگر چه شده؟«
و من چه طور می توانستم برایش بگوي که هيچ طور نشده؟نه دعوایی ،نه حرف
و سخنی ،نه بگو و بشنوی.گریه ام که آرام شد ،گفتم باهاش دعوا کرده ام.به خودش
و مادرش فحش داده ام و اله و بله کرده ام.و هه اش دروغ!چه طور می توانستم
بگوي هيچ خبی نشده و این پدر سوخته نکبتی ،به هان آسانی که مرا گرفته ،برم داشته
آورده ،در خانه پدرم سپرده و رفته ؟ولی دیگر کار از کار گذشته بود.مرکه نکبتی
رفته بود که رفته بود.فردا هم رفته بود اداره برادرم و حاليش کرده بود که مرا طلق
،داده
و عده ام که سرآمد بقيه مهرم را خواهد داد.و گفته بود یکی را بفرستيد اسباب
و اثاثيه فاطمه خان را جع کند و ببد .می بينيد؟مادرم هم می دانست که هه قضایا زیر
سر مادر و خواهرش است.ولی آخر من چطور می توانستم باز هم توی خانه پدرم
زندان بودم.کاش توی زندان بودم .آن جا اقلا آدم از دیدن مادر و پدرش آب
نی شود.و توی زمي فرو نی رود .از نگاه های زن برادرش این قدر خجالت
نی کشد.دیوارهای خانه مان را این قدر به آن ها مانوس بودم ،انگار روی قلبم گذاشته
بودند .انگار طاق اتاق را روی سرم گذاشته بودند.نه یک استکان آب لب زدم و نه یک
لقمه غذا از گلوي پایي رفت .بی چاره مادرکم!اگر از غصه افليج نشود ،هنر
،کرده است.و بی چاره برادرم که حتما نه رویش می شود برود اسباب و اثاثيه مرا بياورد
و نه کار دیگری از دستش برمی آید.آخر این مردکه بدقواره ،خودش توی
از کجا که سرهزار تا بدبت دیگر ،عي هي بل را نياورده باشد؟اما نه.هيچ پدرسوخته پپه
ای
ولی کدام پدرسوخته ای حاضر می شود با این ارنعوت های مرده شور برده سرکند؟جز من
خاک بر سر؟که هی دست روی دست گذاشتم و نشستم تا این یک کف دست زندگی ام را