You are on page 1of 103

‫عنوان کتاب ‪ :‬زن زیادی‬

‫نویسنده ‪ :‬جلل آل احد‬

‫تاریخ نشر ‪ :‬اسفند ماه ‪82‬‬

‫تایپ ‪ :‬ليل اکبی‬

‫زن زیادی‬

‫به عنوان مقدمه‬

‫رسول به کاتبان‬ ‫رساله ی پولوس‬

‫بعدالعنوان ‪ ،‬تا کنون ضمن اسفار عهد جدید رساله ای به این عنوان از پولوس رسول دیده‬

‫نشده بود و در ذیل‬

‫اناجيل اربع ‪ ،‬فقط به ذکر سيزده رساله ازین رسول ‪ -‬که حواری متاز امم و قبایل بود ‪-‬‬

‫اکتفا شده بود که‬

‫این رسایل سيزده گانه به ترتيب خطاب به روميان ‪ ،‬قرنتيان (دو رساله ) ‪ ،‬غلطيان ‪،‬‬

‫‪ ،‬افسسيان ‪ ،‬فليپيان‬

‫کولوسيان ‪ ،‬تسالو نيکيان (دو رساله ) ‪ ،‬تيمو تاووس (دو رساله ) ‪ ،‬تيطوس و فليمون است ‪.‬‬

‫رساله ای به‬

‫عبانيان نيز هست منسوب به پولوس رسول و نيز منسوب به برنابای صدیق و هي خود موید‬

‫مدعایی است‬

‫‪ .‬که به زودی خواهد آمد‬

‫الغرض ‪ ،‬عدد این رسایل چه سيزده باشد چه چهارده ‪ ،‬در ميان آن ها هرگز ذکری از رساله ای‬

‫که اکنون مورد‬

‫بث است نيست ‪ .‬اما راقم این سطور که متصر غوری در اسفار عهدین داشته ‪ ،‬به راهنمایی یک‬

‫دوست کشيش‬

‫نسطوری ( که به الزام مشغله ی خویش و به مصداق کل ما تشتهی البطون تشتغل الفکر و‬

‫التون ‪ ،‬سخت‬

‫در اسفار عهدین مستغرق است ) و نيز به سابقه ی اشاراتی که در ضمن مطالعات خود یافت ‪،‬‬

‫اخيا به یک‬

‫نسخه ی خطی از انيل برنابا به زبان مقدس سریانی برخورد که در حواشی صفحات اول تا هفتم‬

‫آن ایضا به‬

‫هي زبان مقدس ‪ ،‬رساله ی مانن فيه مرقوم رفته است ‪ .‬اما این که چرا تا کنون در ضمن‬

‫سيزده یا‬
‫‪ .‬چهارده رساله ی فوق الذکر نامی ازین رساله نيامده است العلم عندال‬

‫رساله ی پولوس رسول به کاتبان‬

‫اما ظن غالب این فقي و آن دوست کشيش نسطوری بر آن است که چون انيل برنابای صدیق بشارت‬

‫دهنده‬

‫به کرات در آن آمده ‪ -‬و به )‪ (paracelet‬به دین مبي اسلم بوده است و لفظ مبارک فارقليط‬

‫هي دليل‬

‫عمدا از نظر آبادی کليسای غي معتب و حتی مردود شناخته شده ‪ -‬این رساله ی وافی هدایه‬

‫نيز به سرنوشت‬

‫انيل بر نابا دچار گشته است و تا کنون از انظار پوشيده مانده ‪ .‬و با این که حتی در‬

‫‪ ،‬اسفار عهد جدید نيز بارها‬

‫هم به وجود برنابای صدیق به عنوان یکی از هراهان پولوس رسول و هم به وجود انيل او ‪،‬‬

‫اشارات رفته است‬

‫هم چنان که در اعمال رسولن باب نم آیه ی ‪ 27‬و باب ‪ 11‬آیه ‪ 6‬و ‪ 25‬و باب ‪ 15‬آیه ‪12‬تا(‬

‫‪ 24‬و غيه ) با این‬

‫هه آبای کليسا انيل مذکور و دیگر آثار او از جله رساله ی به عبانيان را که در بال‬

‫ذکرش گذشت ‪ ،‬جعلی‬

‫قلمداد کرده اند یا در صحت انتساب آن تردید روا داشته اند و حتی جسارت را به آن جا‬

‫رسانده اند که آن ها را‬

‫نوشته ی دست مسلمانان دانسته اند و خالی از نصوصی که از منابع موثق کليسایی اخذ شده‬

‫است ‪.‬و این ها‬

‫هه علوه بر گمنام نادن برنابای صدیق و آثارش ‪ ،‬مع التاسف موجب ناشناس ماندن رساله ی‬

‫مانن فيه‬

‫از پولوس رسول نيز گشته است ‪ .‬و حال آنکه یکی دیگر از دلیل اتقان انتساب این رساله به‬

‫‪ ،‬پولوس رسول‬

‫تعبيات خاص انيلی است که گاهی به استعانت گرفته شده و راقم این سطور آن قسمت ها را‬

‫تعميما لفوائده‬

‫بي الللي گذاشته ‪ .‬دیگر این که سبک و روال انشای انيل که گذشته از تکرار تاکيد ‪،‬‬

‫آميز کلمات و‬

‫مفاهيم و افعال یا حذف افعال و روابط ‪ ،‬حاوی تشبيهات نغز و ساده و زیبا و بدوی است‬

‫درین رساله ی‬

‫متصر نيز دیده می شود ‪ .‬از هه ی این حدس و تمي ها گذشته اینک فقي راقم سطور با کمال‬

‫خضوع‬
‫و احتياط ترجه ی رساله ی مذکور را که به پايردی هان دوست کشيش نسطوری از سریانی به‬

‫فارسی به‬

‫ختام نيک رسانده است در معرض قضاوت صاحب نظران قرار می دهد ‪ .‬و از فحول سروران ميدان‬

‫ادب اميد‬

‫عفو و اغماض دارد ‪ .‬تذکر این نکته نيز ضروری است که اگر هراس از قطع نان و آب آن‬

‫برادر غي دینی نسطوری‬

‫نبود ‪ ،‬بسيار به جا بود که ترجه ی این رساله ی پولوس رسول هم به نام و عنوان او که‬

‫مالک نسخه ی منحصر‬

‫‪ .‬به فرد خطی آن و در حقيقت کاشف آن است منتشر گردد ‪ .‬وال الوفق‬

‫‪ :‬اینک ترجه ی مت رساله ی پولوس رسول به کاتبان‬

‫‪ :‬باب اول‬

‫این است رساله ی پولوس رسول ‪ ،‬بنده ی پدر ما که در آسان است ‪ ،‬به کاتبان ‪ -1 .‬پولوس‬

‫رسول که نه از‬

‫جانب انسان و نه به وسيله ی انسان ‪ ،‬بلکه از جانب پدر که پسر را از مردگان مبعوث کرد ‪.‬‬

‫‪( -2‬و رسول خوانده‬

‫شده و جدا نوده شده برای انيل خدا) ‪ -4.‬در کلم پسر انسان واقع شد که (در ابتدا کلمه‬

‫بود و کلمه نزد‬

‫خدا بود و کلمه خدا بود ‪ -5 ) .‬هان در ابتدا نزد خدا بود ‪ -6 .‬هه چيز به واسطه ی او‬

‫آفریده شد و به غي‬

‫ازو چيزی از موجودات وجود نيافت ‪ -7 .‬در او حيات بود و حيات نور انسان بود ‪ -8 .‬و اما‬

‫بعد فرزند آدم کلمه را شناخت و به آن نوشت و نویساند و روی زمي مسخر کرد و آبادانی کرد‬

‫و نعمت یافت و کلمه بود و آبادانی بود ‪ -9 .‬و کلمه کلم شد و کاتب بود و قانون شروع‬

‫ناده شد‪ -10 .‬و کلمه بود و قواني ناده شد و کلم به دفت و دیوان شد ‪ -11 .‬کلمه بود و‬

‫کلم به دفت و دیوان بود و دیوان خانه بود و بنای حبس و زندان شد ‪ -12 .‬کلمه بود و کلم‬

‫به دیوان ها بود و دیوان خانه بود و فرزند آدم به زندان درافتاد ‪ -13 .‬کلمه بود و کلم‬

‫بود و زندان بود و چليپا ناده شد ‪ -14 .‬کلم بود و چليپا بود و پسر انسان بر چليپا شد ‪.‬‬

‫‪ -15‬کلمه بود و چليپا برپای ماند و پسر انسان به آسان رفت و کلم با هر قطره ی باران به‬

‫زمي رسيد و پراکند ‪ -16 .‬کلم بود و دیوان مندرس شد و دیوان خانه فروريت و کلم با هر‬

‫دانه ی تم سر از زمي برداشت ‪ -17 .‬کلمه بود و کلم بود و ملکوت پدر ما که در آسان است‬

‫با هرزرع و نيل بود ‪ -18 .‬و کلمه بود و کلم را کاتبان نوشتند و مرران و نساخان‬

‫پراکندند و کلمه اسپرس مققان شد ‪ -19 .‬و کلم بود و کتاب بود و طومار نویسان به طومارها‬

‫کردند و هگی عال را به آن درنوشتند ‪ -20 .‬و کتاب بود و طومار بود و مديه سرایان پوزه‬
‫‪ .‬بر درگاه امرا می سودند‬

‫کلم بود و کلم مديه بود و مديه سرا شاعر بود ‪ -22 .‬کلم بود و شاعر بود و اميان ‪21-‬‬

‫ششيها‬

‫می آموختند ‪ -23 .‬اميان بودند و ششيها آخته بود و شاعران بردرگاه شان پوزه سازی و خندق‬

‫ها کنده‬

‫ششيها آخته بود و خندق بود و از خون جوانان انباشته ‪ -25 .‬خون جوانان بود و خون ‪24-‬‬

‫پيان بود و هر دو‬

‫تازه بود و بدان آسيب ها گرداندند ‪ -26 .‬ششيها آخته بود و خندق ها به خون انباشته و‬

‫خبائث بر عال‬

‫سلطان بود ‪ -27 .‬خبائث سلطان بود و خون جوانان بسته شده و آب از آسياب ها افتاد و‬

‫‪ .‬مورخان در رسيدند‬

‫نعش ها برزمي بود و خون ها بسته و لشخورها بودند و مورخان نيز ‪ -29 .‬لشخور بود و ‪28-‬‬

‫مورخ بود و خبائث‬

‫بر عال حکم روا بود و خندق ها انباشته و جنگل ها سوخته و این تاریخ شد ‪ -30 .‬تاریخ‬

‫بود و مورخان آن را به‬

‫طومار کردند و سيم و زر براشتان به گنجينه ها بردند ‪ -31 .‬تاریخ به طومار بود و طومار‬

‫ارجوزه شده و ارجوزه‬

‫‪ .‬ابزار شياطي بود و این هه کلم بود ‪ -32 .‬و سال ها چني بود و قرن ها چني بود‬

‫باب دوم‬

‫و کلمه بود و کلم بود و کلمه در کتاب بود و کتاب در مغرب به زندان بود ‪ -1 .‬کتاب بود و‬

‫کند و زني در مغرب‬

‫بود و کاتبان به زني بودند ‪ -2 .‬مغرب بود و مشرق بود و خورشيد طلوع می کرد و خروشيد‬

‫‪ .‬غروب می کرد‬

‫خورشيد بود و در مغرب فرو می رفت و کتاب بود و در مشرق طالع می شد ‪-4 .‬و نور از شرق ‪3-‬‬

‫خاست و خورشيد‬

‫هم ‪ -5 .‬و خورشيد در مشرق بود و زندان در مغرب ‪ -6 .‬خورشيد برمی آمد و خورشيد می نشست‬

‫و یک بار از‬

‫روزن زندان به درون تافت ‪ -7 .‬چني بود که نور از شرق تافت و غرب را روشن کرد ‪-8 .‬‬

‫زندان بود و کاتب بود‬

‫و کند و زني و خورشيد تافته بود و کلمه در دل کاتب شد ‪ -9 .‬کلمه در دل کاتب بود و کند‬

‫برپای و شور در سر‬

‫چني بود که کاتب قوت یافت ‪ -10 .‬خورشيد هم چنان می تافت و نورانی بود و شعله ی کتاب ‪،‬‬

‫سوزان و بی‬
‫رونق شد ‪ -11 .‬خورشيد بود و زندان بود و کاتب در دل زندان بود و کلمه در دل او و در‬

‫پس دیوارهای زندان آن‬

‫جليلی دیگر را به دیوان هی بردند ‪ -12 .‬دیوارها برپا بود و خورشيد می تافت و می دید‬

‫که آن جليلی دیگر کلم‬

‫را به نوک پای خویش بر ریگ نوشت ‪ -13 .‬دیوارها برپا بود و خورشيد هم چنان می تافت و‬

‫رخوت را می زدود و‬

‫کلم از دل کاتب به جوارح او سر می زد و چه بسا که سر به بيابان گذاشتند ‪ -14 .‬و چني‬

‫بود که پسر انسان‬

‫به جستجوی درخت معرفت شد و چهار گوشه ی عال را در کوفت ‪ -15 .‬و سال ها چني بود و قرن‬

‫ها چني بود‬

‫تا درخت معرفت در اقصای شرق یافته شد ‪ -16 .‬پسر انسان بود و درخت معرفت را یافته بود و‬

‫هنوزنگران بود‬

‫تا دانه را بيابد ‪ -17 .‬تم معرفت بود و پسر انسان آن را شکافت و ناگهان کلم بود ‪-18 .‬‬

‫و کلم به زندان بود‬

‫و زندان در مغرب بود و آفتاب شرق بر می خاست و به غرب می رفت و پسر انسان دانا بود که‬

‫معرفت را‬

‫یافته بود ‪ -19 .‬معرفت بود و معرفت کلم بود و کلم در دل کاتب در زندان بود ‪ ،‬اکنون‬

‫معرفت از راه رسيده‬

‫بود ‪ -20 .‬کاتب بود و قدرت کلم در او بود و معرفت آمد و قوت او بيش تر شد و پی زندان‬

‫ها سستی گرفت‬

‫خورشيد هم چنان از شرق می تافت و نور بود و گرما بود و تاریکی گريت ‪ -22 .‬و چني ‪. 21-‬‬

‫بود که زندان فروريت‬

‫و کلم عال گي شد ‪ -23 .‬کلم عال گي بود و خورشيد طلوع می کرد و خورشيد غروب می کرد و‬

‫کلم بر دوگونه‬

‫شد ‪ -24 .‬کلمه ای در شرق بود و کهن بود و وحدت داشت چون با آفتاب بر می خاست و کلمه‬

‫ای در غروب‬

‫هویدا شد و تازه شد که منقسم بود و چون از تاریکی زندان برآمده بود ‪ -25 .‬شرق بود و‬

‫کلمه در شرق واحد‬

‫بود و با آفتاب در آسان بود و دور از دستس عوام ‪ -26 .‬غرب بود و کلمه در غرب منقسم‬

‫بود و از تاریکی‬

‫زمي برخاسته بود و پراکنده بود ‪ -27 .‬و هر کاتب در قسمی بود و کلم مشعب بود و کاتب در‬

‫دل دریا بود‬

‫یا در آسان سي داشت و در مکاشفه بود ‪ -28 .‬و چني شد تا کاتبان بودند و مرران و نساخان‬
‫و منشيان‬

‫و مققان و طومار نویسان و مديه سرایان و ارجوزه خوانان و مورخان و متجان و نورپردازان‬

‫‪ .‬و کهنه درایان‬

‫‪ .‬سال ها چني بود ‪ ،‬قرن چني بود ‪29-‬‬

‫باب سوم‬

‫پس کيست کاتب و کيست شاعر و کيست گردآورنده و کيست آن که کلم را می نویسد ؟ ‪ -1‬جز وارث‬

‫آن‬

‫که در دل زندان پژمرد و کلم را منکر نشد ؟ ‪ -2‬و آن که کلم را با انگشت پا بر ریگ نوشت‬

‫و بر آن شهادت داد ؟‬

‫و هگی جز خادمان کلم پدر که در آسان است ؟ ‪ -4‬نه کاتب چيزی است نه گرد آورنده ‪3- ،‬‬

‫بلکه کلم که‬

‫ابدالباد زنده است ‪ -6 .‬اما کاتب و شاعر و گردآورنده هر یک اجر خویش را به حسب زحت‬

‫‪ .‬خود خواهد یافت‬

‫‪.‬و به حسب آن که چگونه حق کلم پدر را گزارده ‪7-‬‬

‫پس چه بت که ادای این حق تام باشد تا در خلود کلم شرکت جویی ‪ -9 .‬کاتب شریک است با ‪8-‬‬

‫پدر در‬

‫کلمه و در کلم ‪ -10 .‬اما زنار کسی از شا خود را نفریبد به این کلمات که می نویسد و‬

‫بدین طومار ها که‬

‫دارد ‪ -11 .‬و گوید که هرچه طومار بلندتر حکمت افزون تر ‪ -12 .‬چرا که هرچه حکمت این‬

‫جهان افزون تر غم آن‬

‫بيشت ‪ -13 .‬و بدان که ملکوت آسان در کلمه نيست ‪ ،‬بلکه در مبت ‪ -14 .‬در کتاب نيست ‪،‬‬

‫‪ .‬بلکه در دل ها‬

‫در طومار نيست ‪ ،‬بلکه در ناله ی مرغان ‪ -16 .‬بنگر تا کلم را بر آن لوح نویسی که ‪15-‬‬

‫خلود دارد ‪ -17 .‬چه اگر‬

‫سنگ را خاره نویسی باز هم ضایع شود ‪ -18 .‬بلکه بر الواح دل که نه از سنگ است ‪،‬بلکه از‬

‫‪ .‬گوشت و خون‬

‫و نه به مرکب الوان ‪ ،‬بلکه به مرکب روح که بی رنگ است ‪ -20 .‬مگر نوانده ای در ‪19-‬‬

‫کتاب که چون موسی‬

‫از ميقات بازگشت و قوم در بت پرستی دید الواح را بر سنگ کوفت و ضایع کرد ؟ ‪ -21‬این‬

‫است سرنوشت‬

‫کلم پدر که در آسان است ‪ ،‬چه رسد به کلم تو که اگر نه بر دل ها بلکه بر سنگ نویس ‪-22 .‬‬

‫چه رسد که بر‬

‫طومار یا در کتاب یا برکتيبه ی طاق ها و نه بر رواق دل ها ‪ -23 .‬کتاب انواع است و کاتب‬
‫نيز ‪ ،‬اما کلمه هان‬

‫است ‪ -24 .‬از تو هرکسی چيزی طلبد ‪ :‬یکی کتاب ‪ ،‬یکی شعر ‪ ،‬یکی مدح یکی طلسم ‪ ،‬یکی دعات‬

‫‪ ،‬یکی ناسزا‬

‫یکی سحر ‪ ،‬و یکی باطل سحر ‪ -25 .‬در آن منگر که دیگر ی از تو چه می طلبد ‪ ،‬به آن ‪،‬‬

‫بنگر که دل تو از تو چه‬

‫می طلبد ‪ -26 .‬بدان که ( نه آن چه به دهان فرو می رود فرزند انسان را نس می کند ‪،‬‬

‫بلکه آن چه از دهان‬

‫بيون می آید ‪ -27 ) .‬این کلم پدر ما بود و اینک من می گويت آن چه تو بر قلم جاری سازی‪.‬‬

‫‪ -28‬هر چيز‬

‫که به زبان گویی از روح برداشته ای ‪ ،‬اما هر چيز که به قلم نویسی بر روح ناده ای ‪-29 .‬‬

‫با هر پليدی که به زبان‬

‫آوری مردمان را الوده ای ‪ ،‬اما با هر پليدی که به قلم جاری کنی درون خویش را ‪-30 .‬‬

‫زینهار تا کلم را به دروغ‬

‫نيالیی که روح خود را به زنگ سپرده ای ‪ -31 .‬زینهار به کلم ‪ ،‬تم کي مپاش بلکه بذر مبت‬

‫‪ -32 .‬زیرا‬

‫کيست که مار پرورد و از زهرش در امان ماند و کيست تاکستان غرس کند و از انگور بی بره‬

‫باشد ؟‬

‫قرن ها چني باد و ابدالباد ‪33- 34 .‬‬

‫باب چهارم‬

‫کلم تو ای کاتب هم چون گل باشد که چون شکفت بيد و دل جوید و سپس که پژمرد صد دانه از‬

‫آن باند و‬

‫بپراکند ‪ -1 .‬نه هم چون خار که در پای مردمان خلد و چون از بيخ برکنی هيچ ناند ‪ -2 .‬و‬

‫اگر نه این هت داری‬

‫هان ! از خار و خسک بياموز که با هه ی ناهنجاری این را شاید که اجاق مردمان گرم کند ‪،‬‬

‫‪ -3 .‬هر یک از‬

‫شا هم چون چاه باشد که اگر هزار دلو از آن برکشند خشکی نپذیرد و اگر هزار دلو در آن‬

‫ریزند لبیز نشود ‪4 .‬‬

‫نه هم چون جام که به یک جرعه نوشند و به چند قطره لبیز کنند ‪ -5 .‬دل شا عميق باشد و ‪-‬‬

‫سينه ی شا‬

‫فراخ تا کلم در آن ریزند و هرگز تنگی نپذیرد ‪ -6 .‬چنان باشد که در کنج سينه ی شا برای‬

‫هر آن غم آدمی جایی‬

‫باشد ‪ -7 .‬و قلب شا به هر تپش قلب ناشناخته ای جوابی دارد آماده ‪ -8 .‬چنان باشد که‬

‫چاه درون شا‬


‫هرگز از کلم انباشته نشود ‪ ،‬اما جاودان بتاود و به هه جانب طراوت دهد ‪ -9 .‬هم چون‬

‫اشتان باشيد که‬

‫در سکوت و طمانينه شباروز روند و به قناعت خورند ‪ -10 .‬و از پليدی سرگي خود نيز اجاق‬

‫سرگردان کاروانيان را‬

‫مدد کنند ‪ -11 .‬نه هچون کلغان که بر سر هر دیوار فریاد زنند و دزدی کنند و در و دیوار‬

‫مردمان را به ناست‬

‫خویش بيالیند ‪ -12 .‬زینهار تا کلم را به خاطر نان نفروشی و روح را به خدمت جسم در‬

‫نياوری‪ -13 .‬به هر قيمتی‬

‫‪ ،‬زر خرید انسان مشو ! ‪ -14‬اگر می فروشی هان به که بازوی ‪،‬‬ ‫گر چه به گرانی گنج قارون‬

‫خود را ‪ ،‬اما قلم را‬

‫هرگز ! ‪ -15‬حتی تن خود را و نه هرگز کلم خود را ‪ -16 .‬به تن خود غلم باش که خلقت آخرین‬

‫پدر ماست ؛ اما‬

‫نه به کلم که خلقت اولي است ‪ -17 .‬اگر چاره از غلم بودن نيست ‪ ،‬غلم آن کس باش که این‬

‫حرف ها و این‬

‫کلمات و این قلم را آفرید ‪ -18 .‬نه غلم آن کسی که تو بياضی را به این ابزار سواد کنی و‬

‫او برد ‪ -19 .‬نه این‬

‫است که حق در هه جا یکی است و به هر زبان که نویسند ؟ ‪ -20‬نه این است که به هر سو‬

‫نازگزاری ‪ ،‬ملکوت‬

‫آسان را ناز گزارده ای و دل هر آدمی را که بيازاری دل پسر انسان را ؟ ‪ -21‬زیرا که پدر‬

‫مرا نفرستاد تا حکم‬

‫کنم و فریضه گزارم ‪ ،‬بلکه تا بشارت دهم به برادری ‪ -22 .‬پس تو ای کاتب حکم مکن و فریضه‬

‫مگزار ‪23 .‬‬

‫بار وظایف فرزند آدم را به هي قدر که هست اگر بر کوه گزاری از جا برود ‪ -24 .‬اگر ‪-‬‬

‫توانی چيزی به قدر‬

‫خردلی از این بار بردار ‪ ،‬نه که بر آن بيفزایی ‪ -25 .‬ای کاتب بشاره ده به زیبایی و‬

‫! نيکی و برادری و سلمت‬

‫در کلم خود عزاداران را تسل باش و ضعفا را پشتوانه ‪ ،‬ظالان را تيغ و در رو ‪26- -27 .‬‬

‫بی چيزان را فرشته ی‬

‫ثروت در کنار و ثروتندان را دیو قحط و غلبر در‪ -28 .‬زیرا به هان اندازه که دردهای ما‬

‫‪ ،‬در کلم زیاد شود‬

‫‪ .‬تسلی ما در کلم می افزاید ‪ -29 .‬سال ها چني باد ‪ .‬قرن ها چني باد ‪ .‬آمي‬
‫‪1‬‬

‫سنو پزان‬

‫دود هه حياط را گرفته بود و جنجال و بيابرو بيش از هه سال بود‪.‬زن ها‬

‫ناهارشان را سرپا خورده بودند و هرچه کرده بودند ‪ ،‬نتوانسته بودند بچه ها را‬

‫بوابانند‪.‬مردها را از خانه بيون کرده بودند تا بتوانند چادرهایشان را از سر‬

‫بردارند و توی بغچه بگذارند و به راحتی این طرف و آن طرف بدوند‪.‬داد و بی داد‬

‫بچه ها که نس شده بودند و خودشان نی دانستند که خوابشان می آید‪-‬سروصدای‬

‫ظرف هایی که جابه جا می کردند‪-‬و برو بيای زن های هسایه که به کمک آمده بودند‬

‫و ترق و توروق کفش تته ای سکينه ‪ ،‬کلفت خانه‪-‬که دیگران هيچ امتيازی بر او‬

‫نداشتند‪-‬هه این سروصداها از لب بام هم بالتر می رفت و هراه دود دمه ای که‬

‫در آن بعدازظهراز هه فضای حياط برمی خاست‪ ،‬به یاد تام اهل مل می آورد که‬

‫خانه حاج عباس قلی آقا نذری می پزند‪.‬و آن هم سنوی نذری ‪.‬چون ایام فاطميه بود‬

‫‪.‬و سنو نذر خاص زن حاجی بود‬

‫مري خان ‪ ،‬زن حاج عباس قلی آقا ‪ ،‬سنگي و گوشتالو‪ ،‬باپاهای کوتاه و آستي های‬

‫بالزده اش غل می خورد و می رفت و می آمد‪.‬یک پایش توی آشپزخانه بود که‬

‫از کف حياط پنج پله می رفت و یک پایش توی اتاق زاویه و انبار و یک پایش پای‬

‫ساور ‪.‬بااین که هه کارش ترتيب داشت و دخت بزرگش فاطمه را مامور‬

‫ظرف ها کرده بود و رقيه اش راکه کوچک تر بود‪،‬پای ساور نشانده بود و خودش هم‬

‫مامور آشپزخانه بود‪...،‬با هه این دلش نی آمد دختها را تنها بگذارد‪.‬این‬

‫بود که هی می رفت و می آمد؛ به هه جا سر می کشيد؛ نفس زنان به هم کس فرمان‬

‫می داد؛با تازه واردها تعارف می کرد؛بچه ها را می ترساند که شيطنت نکنند؛دعا و‬

‫‪:‬نفرین می کرد؛به پاتيل سنو سر می کشيد‬

‫»رقيه!‪...‬آهای رقيه!چایی واسه گلي خان بردی؟«‬

‫»‪.‬چشم الن می برم«‬

‫»‪.‬آهای عباس ذليل شده !اگر دستم بت برسه ‪ ،‬دم خورشيد کبابت می کنم«‬

‫»!مگه چی کار کرده ام ؟ خدایا!فيش«‬

‫خان جون خيلی خوش اومدید‪.‬اجرتون با فاطمه زهرا‪.‬عروستون حالش چه«‬

‫»طوره؟‬

‫پای شا رو می بوسه خان ‪.‬ایشاله عروسی دخت خودتون‪.‬خدانذرتون رو«‬

‫»‪.‬قبول کنه‬

‫»عمقزی به نظرم دیگه وقتش شده که آتيش زیر پاتيلو بکشيم ؛ ها؟«‬

‫»‪.‬نه ‪ ،‬ننه‪.‬هنوز یه نيم ساعتی کار داره«‬


‫»!وای خواهر ‪ ،‬چرا این قدر دیر اومدی؟ملس ختم که نبود خواهر«‬

‫‪-‬و به صدای مري خان که با خواهرش خوش و بش می کرد ‪ ،‬بچه ها فریاد‬

‫‪ :‬کنان ريتند که‬

‫»‪.‬آی خاله نباتی‪.‬خاله نباتی«‬

‫و با دست های دراز از سرو کله هم بال رفتند‪.‬خاله بچه نداشت و تام‬

‫‪،‬بچه های خانواده می دانستند که جواب سلمشان نبات است‪.‬خاله از زیر چادر‬

‫کيف پارچه اش را درآورد ؛ زیپ آن را کشيد و یکی یکی دانه آب نبات توی دست‬

‫بچه ها گذاشت ‪.‬اما بچه ها یکی دو تا نبودند‪.‬مري خان پنج تا بچه بيش تر نداشت؛‬

‫فاطمه و رقيه و عباس و مني و منصور‪.‬اما آن روز خدا عال است دست چند تا‬

‫‪،‬بچه برای آب نبات دراز شد‪.‬دو سي و نيم آب نباتی که خاله سر راه خریده بود‬

‫‪ :‬در یک چشم به هم زدن تام شد و هنوز فریاد بچه ها بلند بود که‬

‫»‪ .‬خاله نباتی ‪ ،‬خاله نباتی«‬

‫وقتی هه آب نبات ها تام شد و خاله هه گوشه های کيف را هم گشت ‪ ،‬یک پنج قرانی‬

‫درآورد و عباس را که پسری هشت ساله بود ‪ ،‬کناری کشيد ‪.‬پول را توی مشتش‬

‫‪ :‬گذاشت و در گوشش گفت‬

‫‪!...‬بدو باریکل!یک قرونش مال خودت‪.‬چارزارشم آب نبات بر‪ ،‬بده بچه ها«‬

‫»اما حلل حروم نکنی ها؟‬

‫هنوز جله آخر تام نشده بود که عباس رو به درحياط ‪ ،‬پا به دو گذاشت و بچه ها‬

‫‪.‬هه به دنبالش‬

‫»‪.‬المدال‪،‬خواهر!کاش زودتر اومده بودی‪.‬از دستشون ذله شدي«‬

‫با این که بچه ها رفتند ‪ ،‬چيزی از سروصدای خانه کاسته نشد‪.‬زن ها با گيس های‬

‫تنگ بافته و آستي ها ی بال زده چاک يه هایی که از بس برای شي دادن بچه ها‬

‫‪.‬پایي کشيده بودند شل شده بودند شل و ول مانده بود‪ ،‬عجله می کردند ؛ احياط می کردند‬

‫؛ و برای راه انداخت بساط سنو شور و هيجانی داشتند‬ ‫‪.‬به هم کمک می کردند‬

‫هه تند و تند می رفتند و می آمدند ؛ به هم تنه می زدند ؛ سلم می کردند ؛ شوخی‬

‫می کردند ؛ متلک می گفتند ‪ ،‬یا راجع به عروس ها و هووها و مادرشوهرهای هدیگر‬

‫‪ :‬نيش و کنایه رد و بدل می کردند‬

‫وای عمقزی پسرت رو دیدم ‪.‬حيوونی چه لغر شده بود!این عروس حشریت«‬

‫»‪.‬بگو کمت بچزونتش‬

‫»‪.‬وا!چه حرف ها!قباحت داره دخت‪.‬هنوز دهنت بوی شي ميده«‬

‫اوا صغرا خان !خاک بر سرم !دیدی نزدیک بود این زهرای جون مرگ شده«‬

‫‪ -‬هووی تورم خب کنه‪.‬اگر این مادر فولد زره خبدار می شد‪ ،‬هه هوردود می‬

‫»‪.‬کشيدي و مثل این دودها می رفتيم هوا‬


‫»‪.‬ای بابا !اون یک بنده خدا است ‪.‬رزق مارو که نی خورده«‬

‫پس رزق کی رو می خوره؟اگه این عفریته پای شوهرت ننشسته بود که حال و«‬

‫»‪.‬روزگار تو هچي نبود‬

‫جله آخر را مري خان گفت که تازه چادر خواهرش را گرفته بود‪.‬از آن طرف‬

‫می گذشت و می خواست به صندوق خانه ببد‪.‬دم در صندوق خانه ‪ ،‬رو به خواهرش‬

‫‪:‬که پا به پای او می آمد‪ ،‬آهسته افزود‬

‫می بينی خواهر ؟کرم از خود درخته‪.‬هي خاله خانباجی های بی شعور و پپه هستند«‬

‫»‪ .‬که شوهر الدنگ من ميه با پنشش تا بچه سرم هوو ميآره‬

‫»راستی آبی خان !چه خب تازه از آن ورها؟هنوز هووت نزایيده ؟«‬

‫!ایشال که ترکمون بزنه ‪.‬ميگن سه روزه داره درد می بره‪.‬سرتته مرده شور خونه«‬

‫‪.‬حاجی قرمساق منم لبد الن بالی سرش نشسته ‪ ،‬عرق پيشونيش رو پاک می کنه‬

‫»‪.‬بی غيت فرصت رو غنيمت دونسته‬

‫»‪.‬نکنه واسه هي بوده که امسال گندم بيشتی سبز کردی«‬

‫»اوا خواهر!چه حرف ها؟تو دیگه چرا سرکوفت می زنی؟«‬

‫‪.‬و از صندوق خانه درآمدند و به طرف مطبخ راه افتادند که آن طرف حياط بود‬

‫‪.‬بري سری به اجاق بزنيم خواهر!یک من گندم امسال ‪ ،‬کيله رو از دستم دربرده«‬

‫»‪.‬تو هم نيگاهی بکن!هر چی باشه کدبانوتر از منی‬

‫و دم در مطبخ که رسيدند ‪ ،‬مري خان برگشت و رو به تام زن هایی کرد که ظرف‬

‫می شستند ‪ ،‬یا بچه کوچولوهاشان را سرپا می گرفتند‪ ،‬یا شلوارهای خيس شده بچه ها‬

‫را لبه ایوان پن می کردند‪ ،‬یا سرهاشان را توی يه هم کرده بودند و چيزی می گفتند‬

‫کرکر می خندیدند‪.‬و گفت‬ ‫‪ :‬و‬

‫»‪.‬آهای!قلچماق ها و دختهاش بيآند‪.‬حال وقتشه که حاجت بواهي«‬

‫‪ :‬و خنده کنان به خواهرش گفت‬

‫»‪.‬حال دیگه به هم زدنش زور می بره‪.‬دیگه کار خورده و خوابيده ها است«‬

‫هفت هشت تا از دختهای پا به بت و زن های‬ ‫و از پله ها پایي رفتند و دنبال آن دو‬

‫‪.‬قد و قامت دار‬

‫‪.‬مري خان امسال به نذر پنج تن ‪ ،‬یک من گندم بيش تر از سال های پيش سبز کرده بود‬

‫بادام و پسته و فندق را هم که خواهرش نذر داشت‪.‬پاتيل را هم از شيفروش سرگذر‬

‫کرایه می کردند و وقتی دم می کشيد ‪ ،‬از سربار برمی داشتند ‪.‬واین هه ظرف هم لزم‬

‫نبود‪.‬اما امسال از هان اول کار‪ ،‬عزا گرفته بودند‪.‬فرستاده بودند پاتيل مسجد بزرگ را‬

‫آورده بودند و به متولی مسجد ‪-‬که آن را روی سرش هن هن کنان و صلوات گویان از‬

‫در چهار اطاق تو آورده بود‪-‬دوتومان انعام داده بودند و چون دیده بودند که اجاق برایش‬

‫کوچک است ‪ ،‬فرستاده بودند از توی زیرزمي ده پانزده تا آجر نظامی کهنه آورده بودند که‬
‫خدا عال است چند سال پيش ‪ ،‬از آجر فرش حياط زیاد مانده بود و وسط مطبخ‬

‫اجاق موقتی درست کرده بودند و پاتيل را بار گذاشته بودند‪.‬وقتی هم که پاتيل را آب گيی‬

‫می کردند ‪ ،‬تابيست و چهار سطل شرده بودند ‪ ،‬ولی از بس بچه ها شلوغ کرده بودند‬

‫‪.‬و خاله خانباجی ها صلوات فرستاده بودند ‪ ،‬دیگر حساب از دستشان در رفته بود‬

‫بعد هم فرش یکی از اتاق ها را جع کرده بودند و هرچه ظرف داشتند ‪ ،‬دسته دسته‬

‫دور اتاق و توی اطاقچه ها چيده بودند ‪.‬هرچه کاسه و بشقاب مس بود ‪ ،‬هرچه‬

‫چينی و بدل چينی بود و هرچه سينی و ممعه داشتند‪ ،‬هه را آورده بودند‪.‬ته‬

‫صندوق ها را هم گشته بودند و چينی مرغی های قديی را هم بيون آورده‬

‫بودند که در سراسر عمر خانواده ‪ ،‬فقط موقع تویل حل و سربساط هفت سي‬

‫‪.‬آفتابی می شود‪ ،‬و یا در عروسی و خدای نکرده عزایی‬

‫فاطمه ‪ ،‬دخت پا به بت مري خان ‪ ،‬یک طرف اتاق خانه را تت چوبی‬

‫گذاشته بود و ظرف های قيمتی را روی آن چيده بود و ظرف های دیگر را‬

‫به ترتيب کوچکی و بزرگی آن ها دسته دسته کرده بود و هه را شرده بود‬

‫و دو ساعت پيش ناهار که خورده بودند ‪ ،‬به مادرش خب داده بود که جعا‬

‫هشتاد وشش تا کاسه و بادیه و جام و قدح و خورش خوری و ماست خوری‬

‫و سينی و لگن جع شده‪.‬و مادرش که با عمقزی مشورت کرده بود ‪ ،‬به این‬

‫نتيجه رسيده بود که ظرف باز هم کم است و ناچار در و هسایه ها را صدا کرده‬

‫بود و خواسته بود هرکدامشان هر چه ظرف زیادی دارند بياورند و این سفارش‬

‫‪ :‬را هم کرده بود که‬

‫اما قربون شکلتون ‪ ،‬دل می خواد فقط مس و تس بيآرید ها‪...‬اگه چينی«‬

‫»‪.‬باشه ‪ ،‬نبادا خدای نکرده یکيش عيب کنه و روسياهی به من بونه‬

‫و حال زن های هسایه ‪-‬که چادرشان را دور کمرشان پيچيده و گره‬

‫زده بودند ‪-‬پشت سر هم از راه می رسيدند و دسته دسته ظرف های مس‬

‫خودشان را می آوردند و به فاطمه خان می سپردند‪.‬و فاطمه ظرف های‬

‫‪،‬هر کدام را می شرد و تویل می گرفت و با کوره سوادی که داشت‬

‫‪:‬سنجاق زلفش را در می آورد و بانوک آن روی گچ دیوار می نوشت‬

‫‪-‬گلي خان ‪ ،‬یک دست کاسه لعابی‪-‬هدم سادات‪ ،‬دوتالگنچه روحی«‬

‫»‪...‬آبی بتول ‪ ،‬سه تا بادیه مس‬

‫دو نفر هم پارچ آورده بودند و ي‪ :‬نفر هم سطل ‪.‬و فاطمه پيش خود‬

‫‪ :‬فکر کرده بود‬

‫»!چه پرمدعا«‬

‫‪ :‬و ظرف ها را که تویل می گرفت ‪ ،‬می گفت‬

‫»!خودتون هم نشونش بکني که موقع بردن ‪ ،‬گم و گور نشه«‬


‫جون خودت که ماشاال سواد داری و«‬ ‫واه!چه حرفها ؟فاطمه خان‬

‫»‪.‬صورت ور می داری‬

‫»‪.‬نه آخه مض احتياط ميگم‪.‬کار از مکم کاری عيب نی کنه «‬

‫و هسایه ها که هر کدام توی کوچه یا دالن خانه کاسه و بادیه خودشان را‬

‫شرده بودند و حتی با نوک کاردی یآ چيزی زیر کعبش را خطی یا دایره ای‬

‫کشيده بودند و نشان کرده بودند ‪ ،‬خودشان را بی اعتنا نشان می دادند و پشت‬

‫چشم نازک می کردند و می رفتند‪ .‬زن مياب مل هم یکی از هي هسایه ها‬

‫بود که کاسه و بادیه می آوردند ‪ .‬بچه به بغل آمد و از زیر چادرش یک‬

‫‪ :‬جام مس را با سرو صدا روی تت گذاشت و گفت‬

‫»‪.‬روم سياه فاطمه خان !تو خونه گدا گشنه ها که ظرف پيدا نيشه«‬

‫فاطمه که سرش به حساب گرم بود و داشت ظرف های هسایه ها را‬

‫روی گچ دیوار جع می زد‪ ،‬برگشت و چشمش به جام مس که افتاد‬

‫‪ :‬برق زد و بعد نگاهی به صورت زن مياب انداخت و گفت‬

‫اختيار دارین خان جون ‪ ،‬واسه خود نایی که نيست‪.‬اجرتون با حضرت«‬

‫»‪.‬زهرا‬

‫و روی دیوار علمتی گذاشت و زن مياب که رفت ‪ ،‬جام را برداشت‬

‫و روی نوک پنج انگشت دست چپش گذاشت و با دست راست تلنگری به‬

‫آن زد و طني زنگ آن را به دقت شنيد‪.‬بعد آن را به گوش خود نزدیک‬

‫کرد و این بار با سنجاق زلفش ضربه ای دیگر به آن زد و صدای کش دار‬

‫و زیل آن را گوش کرد و یک مرتبه تام خاطراتی که با این صدا و این جام‬

‫هراه بود ‪ ،‬در مغزش بيدار شد‪.‬به یادش آ»د که چند بار با هي جام زمي‬

‫‪ ،‬خورده بود و چه قدر به آن تلنگر زده بود و هر بار که با آن آب می خورد‬

‫از برخورد دندان هایش با جام لذت برده بود و اوایل بلوغ که نی گذاشتند‬

‫زیاد توی آینه نگاه کند ‪ ،‬چه قدر در آب هي جام مسی صورتش را برانداز‬

‫کرده بود و دست به زلف هایش فرو کرده بود و عاقبت به یادش آ»ده که چهار‬

‫‪ ،‬سال پيش ‪ ،‬در یکی از هطن روزهای سنو پزان ‪ ،‬جام گم شد و هر چه گشتند‬

‫گيش نيآوردند که نيآوردند ‪ .‬یک بار دیگر هم آن را به صدا درآورد و این بار‬

‫بایک کاسه مس دیگر به آن ضربه ای زد و صدا چنان خوش آهنگ و طني دار و‬

‫بلند بود که خواهرش رقيه از پای ساور بلند شد و به هوای صدا به دو آمد و‬

‫‪ :‬چشمش که به جام افتاد ‪ ،‬پرید آن را گرفت و گفت‬

‫»‪.‬الی شکر خواهر!دیدی گفتم آخرش پيدا ميشه؟!من یه شع نذر کرده بودم«‬

‫»‪.‬هيس !صداشو درنيار‪.‬بدو در گوش مادر بگو بيآد این جا«‬

‫‪ ،‬دو دقيقه بعد ‪ ،‬مادر نفس زنان ‪ ،‬با چشم های پف کرده و صورت گل انداخته‬
‫‪ :‬خودش را رساند و چشمش که به جام افتاد ‪ ،‬گفت‬

‫آره ‪.‬خودشه‪.‬تيکه تيکه اسباب جهازم یادمه ‪ ،‬ذليل شي الی !کدوم «‬

‫»پدر سوخته آوردش؟‬

‫»یواش مادر !زن مياب مل آوردش ‪.‬یعنی کار خودشه؟«‬

‫‪ :‬مادر پشت دستش را که پای اجاق سوخته بود ‪ ،‬به آب دهان تر کرد و گفت‬

‫پس چی؟از این پدرسوخته ها هر چه بگی برميآد‪.‬گوسفند قربونی رو تا«‬

‫»‪.‬چاشت نی رسونند‬

‫»حال چرا گناه مردمو می شوری مادر؟«‬

‫چی ميگی دخت؟یعنی شوهر دیوثش تو راه آب گيش آورده؟خونه خرس و«‬

‫بادیه مس؟فعل صداشو در نيآر‪.‬یادت باشه تو یه ظرف دیگه براش سنو‬

‫بکشيم‪.‬بابای قرمساقت که آمد ‪ ،‬ميگم با خود مياب قضيه رو حل کنه‪.‬کارت‬

‫هم توم شد ‪ ،‬در و قفل کن که مال مردم حيف و ميل نشه‪.‬خودت بيا دو سه تا‬

‫»‪.‬دسته بزن شاید بتت واز شه‬

‫ای مادر!این حرف ها کدومه؟مگه خودت با این هه نذر و نياز تونستی جلوی«‬

‫»بابام رو بگيی؟‬

‫‪ :‬مادر باز پشت دستش را بازبان تر کرد و اخش را توی هم کشيد و گفت‬

‫خوبه ‪.‬خوبه ‪.‬تو دیگه سوزن به تم چشم من نزن!خودم می دون و دخت«‬

‫پيغمب‪.‬تا حاجتم رو نگيم‪ ،‬دست از دامنش ور نی دارم‪.‬پاشو بيا که دیگه‬

‫»‪.‬هم زدنش از پي پاتال ها برنيآد‬

‫و هنوز در اتاق ظرف خانه را نبسته بودند که باز حياط پر شد از جنجال بچه ها‬

‫که بکوب بکوب و فریاد زنان ريتند تو و دوتای از آن ها که آخر هه بودند‬

‫‪ :‬گریه کنان رفتند سراغ خاله خان آب نباتی که‬

‫»‪...‬این عباس به اونای دیگه دو تا آب نبات داد‪ ،‬به ما یکی‪.‬اوهوو اوهوو«‬

‫خاله تازه داشت بچه ها را آرام می کرد و در پی نقشه ای بود که هه شان را دنبال‬

‫نود سياه دیگری بفرستند ‪ ،‬که یک مرتبه شلپ صدایی بلند شد و یکی از زن ها‬

‫فریاد کشيد‪.‬بچه اش توی حوض افتاده بود‪ .‬دور حوض می دوید و سوز و بریز‬

‫می کرد‪.‬چه بکنند؟چه نکنند؟حوض گود بود و کسی آب بازی نی دانست و‬

‫مردها را هم که دست به سرکرده بودند ‪.‬ناچار فاطمه خان ‪ ،‬هان طور با‬

‫لباس پرید توی حوض و بچه را درآورد که تا نيم ساعت از دهان و دماغش‬

‫آب می آمد و مثل ماست سفيد شده بود و برای مادرش نبات آب سرد درست‬

‫و شانه هایش را ماليدند‪.‬و فاطمه که از درحوض آمده بود ‪ ،‬پياهن‬ ‫کردند‬

‫به تنش چسبيده بود و موهایش صاف شده بود و تام خطوط بدنش نایان‬

‫شده بود و برجستگی سينه اش می لرزید‪.‬هوله آوردند و چادر ناز دورش‬


‫گرفتند که لباسش را کند و خشکش کردند و سرخشک کن قرمز به سرش‬

‫‪.‬بستند و به عجله بردندش توی مطبخ‬

‫دیگر چيزی به دم کردن پاتيل نانده بود ‪.‬مرتب سه نفری پای آن کشيک‬

‫می دادند و با یک بيلچه دسته دار و بلند ‪ ،‬سنو را به هم می زدند که ته‬

‫‪.‬نگيد و نسوزد ‪.‬اولی که خسته می شد ‪ ،‬دومی‪ ،‬و بعد از او سومی‬

‫توی مطبخ هه چشم هایشان قرمز شده بود و پف کرده بود و آبی که از‬

‫چشم هایشان راه می افتاد و صورتشان را می سوزاند ‪ ،‬با دامن پياهن‬

‫‪.‬پاکش می کردند و گرمای اجاق را تا وسط لنگ و پاچه هاشان حس می کردند‬

‫در بزرگ مسی پاتيل را حاضر کرده بودند و رویش خاکست ريته بودند و‬

‫منتظر بودند که فاطمه خان آخرین دسته ها را بزند و گرمش بشود و عرق بکند‬

‫آن را بکشند و روی درش بریزند‬ ‫‪ ،...‬تا در پاتيل را بگذارند و آتش زیر‬

‫که اي داد بی داد !یک مرتبه مري خان به صرافت افتاد که هنوز کسی را دنبال‬

‫‪ :‬آشيخ عبدال نفرستاده اند ‪.‬فریادش از هان توی مطبخ بلند شد که‬

‫آهای عباس ذليل شده!جای این هه عذاب دادن ‪ ،‬بدو آشيخ عبدال رو خب کن«‬

‫»بياد ‪.‬خونه ش رو بلدی؟‬

‫و خاله خان آب نباتی یک پنج قرانی دیگر از کيفش و از مطبخ رفت بيون که کف‬

‫دست عباس بگذارد و روانه اش کند‪.‬و حال دیگر عرق از سرو روی فاطمه ‪ ،‬دخت‬

‫پا به بت مري خان ‪ ،‬راه افتاده بود و موقع دم کردن پاتيل رسيده بود‪.‬پاتيل را‬

‫دم کردند و سرو روی دخت را خشک کردند و بعد دور تا دور مطبخ را جارویی‬

‫کردند و چند تا کناره گليم‬ ‫زدند و خاکستها و ذغال های نيم سوز را زیر اجاق‬

‫آوردند و چهارطرف مطبخ را فرش کردند و دختهای بی شوهر را بيون‬

‫فرستادند و یک صندلی برای روضه خوان گذاشتند و پي و پاتال ها و شوهردارها‬

‫چادر سر کرده و مرتب آمدند و دورتادور مطبخ به انتظار حدیث کسای آشيخ‬

‫‪.‬عبدال نشستند‬

‫با این که آتش زیر پاتيل را کشيده بودند و دود و دمه تام شده بود ‪ ،‬هه عرق‬

‫‪-‬می ريتند و خودشان را با دستمال یا بادبزن باد می زدند و سکينه ‪-‬کلفت خانه‬

‫ترق و توروق از پله ها بال می رفت و پایي می آمد و چای و قليان می آورد و‬

‫به دست زن ها می داد‪ .‬بيست و چند نفری بودند ‪.‬یک قليان زیر لب‬ ‫بادبزن‬

‫عمقزی گل بته بود که ميان مري خان و خواهرش پای پله مطبخ نشسته بود و‬

‫دسته های چارقد ململش روی زانوهایش افتاده بود و یکی دیگر زیر لب بی بی زبيده ؛‬

‫که مادر شوهر خاله خان آب نباتی بود و کور بود و چشم های ماتش را به یک نقطه‬

‫دوخته بود‪.‬عمقزی گل بته هان طور که دود قليان را درمی آورد؛ با خاله آب نباتی‬

‫‪:‬حرف می زد‬
‫دخت جون!صدبار بت گفتم این دکت مکتها رو ول کن!بيا پلوی خودم تا«‬

‫»!سرچله آبستنت کنم‬

‫عمقزی !من که جری ندارم ‪ .‬گفتی چله بری کن ‪،‬کردم‪.‬گفتی تو مرده شور خونه«‬

‫از روی مرده بپر که پریدم و نصف گوشت تنم آب شد‪.‬خدا نصيب نکنه‪.‬هنوز یادش‬

‫که می افتم تنم می لرزه‪.‬گفتی دوا به خورد شوهرت بده که دادم‪.‬خيال می کنی روزی چهل‬

‫‪ ،‬تا نطفه تم مرغ فراهم کردن‪،‬کار آسونی بود؟اون یک هفته توم؟بقال چقال که هيچی‬

‫دیگه هه مشتی های چلوکبابی زیر بازارچه هم منو شناخته بودن‪.‬می بينی که از هيچی‬

‫کوتاهی نکرده ام‪.‬اما چی کار کنم که قسمتم نيست‪.‬بایس بچه های طاق و جفت مردمو ببينم‬

‫و آه بکشم‪.‬شوهرم هم که دست وردار نيست و تازه به کله اش زده که دوا و درمون‬

‫»‪.‬پيش این دکتا فایده نداره ‪.‬می خواد ورم داره ببه فرنگستون‬

‫واه!واه!سربرهنه تو دیار کفرستون !هينت مونده که تن و بدنت رو بدی به دست این«‬

‫کافرهای خدانشناس؟تازه مگه خيال می کنی چه غلطی می کنن؟فوت و فن کار هشون‬

‫»‪.‬پيش خودمه‪.‬نطفه سگ و گربه رو می گين می کنن تو شکم زن های مردم‬

‫‪.‬حال که جرفه عمقزی ‪ .‬نه اون پولش رو داره ‪ ،‬نه من از خونه بابام آوردم«‬

‫»‪.‬خرج داره؛بی خودی که نيست‬

‫عمقزی ذغال های نيمه گرفته سرقليان را با دستش زیرورو کرد و رو به مري خان‬

‫‪ :‬گفت‬

‫»خوب مادر ‪ ،‬تو چيکار کردی؟«‬

‫‪.‬هيچی ‪.‬هي جوری چشم به راهم‪.‬دل مثل سي و سرکه می جوشه«‬

‫با این تو حوض افتادن فاطمه هم که نصف العمر شده ام ‪.‬حتما دختکم رو‬

‫»‪.‬چشم زده اند‪.‬از این عفریته هم هيچ خبی نشد‬

‫»‪.‬اگه هرچی گفتم کردی ‪ ،‬خيالت تت باشه ‪.‬آخرش به کی دادی برد«‬

‫مري خان نگاهی به اطراف افکند و هه را پایيد که دو به دو و سه به سه گپ‬

‫‪ :‬می زدند و چای می خوردند؛ آهسته درگوش عمقزی گفت‬

‫‪.‬تو این زمونه به کی ميشه اطمينون کرد؟این دخته سليطه هم که زیر بار نرفت«‬

‫پتياره !آخرش خودم بردم‪.‬به هوای این که سنوپزون نزدیکه و رفع کدورت‬

‫کرده باشم ‪ ،‬رفتم خونش که مثل واسه امروز دعوتش کنم ‪.‬می دونستم که هي‬

‫روزها پابه ماهه‪.‬ده ‪-‬یا دوازده روز‪-‬درست یادم نيست ‪ .‬من که هوش و حواس‬

‫ندارم‪.‬سر وروی هدیگه رو بوسيدي و مثل آشتی هم کردي‪.‬به حق فاطمه زهرا‬

‫درست مثل اینکه لب افعی رو می بوسيدم‪.‬فاطمه هم باهام بود‪.‬یک خرده که‬

‫نشستيم‪ ،‬به هوای دست به آب رسوندن ‪ ،‬اومدي بيون‪.‬آب انبارشون یه‬

‫پنجره تو حياط داره که جلوش نرده آهنی گذاشت ‪.‬هچی که از جلوش رد‬

‫می شدم ‪ ،‬انداختمش تو آب انبار ‪.‬اما نی دونی عمقزی!نی دونی چه‬


‫حالی شده بودم‪.‬آن قدر تو خل معطل کردم که فاطمه آمد دنبال‪ .‬خيال‬

‫کرده بود باز قلبم گرفته ‪.‬رنگ به صورت نانده بود‪.‬این قلب پدر سگ‬

‫صاحاب داشت از کار می افتاد‪.‬پدر سوخته لگوری خيلی هم به حال‬

‫‪.‬دل سوزوند‪.‬و با اون خيکش پا شد برام گل گاب زبون درست کرد‬

‫‪.‬هيشکی هم بو نبد‪.‬اما نی دون چرا دل هي جور شور می زنه‬

‫‪ .‬می دونی که شوهر قرمساقم ‪ ،‬صبح تا حال رفته اون جا‪.‬نه خبی‬

‫»‪.‬نه اثری ‪.‬دل داره از حلقم بيون مياد‬

‫»‪.‬آخه دیگه چرا ؟بيا دو تا پک قليون بکش حالت جا می آد«‬

‫»!واه ‪،‬واه ‪ ،‬با این قلبی که من دارم؟پس می افتم عمقزی«‬

‫»هان؟چيه ننه جون؟«‬

‫»اگه یه چيزی ازت بپرسم بدت نيآد؟«‬

‫»چرا بدم بياد ننه جون؟«‬

‫»راستشو بگو ببينم عمقزی ‪ ،‬توش چی چی ها ريته بودی؟«‬

‫عمقزی لب از نی قليان برداشت و چشمش را به چشم مري خان‬

‫‪ :‬دوخت و پرسيد‬

‫»‪ .‬چه طور مگه ؟آخه ننه اگه قرار باشه من بگم که احتام طلسم ميه«‬

‫می دونی چيه عمقزی؟آخه سه روز بعدش هه ماهی های آب«‬

‫»‪.‬انبارشون مردند‬

‫‪ .‬خوب فدای سرت ننه ‪.‬قضا و بل بوده‪.‬به جون ماهی ها خورده«‬

‫کاش به جون هووت خورده بود ‪.‬اگه بچه دار بشه و تورو پيش‬

‫»شوهرت سکه یه پول بکنه ‪ ،‬بته یا ماهی های آب انبارشون بيه ؟‬

‫آخه عمقزی بدیش اینه که فرداش آب انبار رو خالی کردن‪.‬یعنی«‬

‫»نکنه بو برده باشن؟‬

‫نه ‪ ،‬ننه ‪.‬اون طلسم یه روزه آب شده‪.‬خيالت تت باشه‪.‬الی«‬

‫»!به حق پنش تن که نوميد برنگردی‬

‫و سرش را رو به طاق کرد و زیر لب زمزمه ای را با دود قليان بيون‬

‫فرستاد‪.‬و هنوز دوباره قليان را به صدا درنياورده بود که صدای بی بی‬

‫از آن طرف مطبخ بلند شد که به یک نقطه مات زده ‪ ،‬می پرسيد‬ ‫‪:‬زبيده‬

‫»مري خان !واسه دخت دم بتت فکری کردی؟«‬

‫چه فکری دارم بکنم بی بی ؟منتظر بتش نشسته ‪.‬مگه ما چکه«‬

‫کردي؟انقدر تو خونه بابا نشستيم ‪ ،‬تا یک قرمساقی آمد دستمون رو گرفت‬

‫و ورداشت و برد‪.‬باز رحت به شي ماکه گذاشتيم دختمون سه تا کلس‬

‫‪.‬هم درس بونه‪ .‬ننه بابای ما که از این هم در حقمون کوتاهی کردند‬


‫»‪.‬خدا رفتگان هه رو به صاحب این دستگاه ببخشه‬

‫ای ننه ‪.‬دعا کن پيشونيش بلند باشه ‪.‬درس خونده هاشم این روزها«‬

‫بی شوهر می مونن‪.‬غرضم اینه که اگه یه جوون سر به زیر و پا به راه‬

‫پيدا بشه ‪ ،‬مبادا به این بونه های تازه دراومده پشت پا به بت دختت‬

‫»!بزنی‬

‫مري خان خودش را به عمقزی نزدیک کرد و به طوری که خواهرش هم‬

‫‪ :‬بشنود ‪ ،‬گفت‬

‫‪ .‬دومادی که این کورمفينه واسه دختم پيدا کنه ‪ ،‬لیق گيس خودشه«‬

‫»‪ ...‬مگه چه گلی به سر خواهرم زده که‬

‫خاله خان آب نباتی تبسمی کرد و برای این که موضوع را برگردانده‬

‫‪ :‬باشد ‪ ،‬رو به مادر شوهر خود گفت‬

‫خان بزرگ !دیدین گفتم یک من بادوم و فندق کمه ؟به زور اگه به هر«‬

‫»‪.‬کاسه ای یک دونه برسد‬

‫‪.‬ننه اسراف حرومه‪.‬فندوق و بادوم سنو ‪ ،‬شيکم سي کن که نيست«‬

‫»‪...‬خدا نذرت رو قبول کنه‪.‬یه هل پوک هم که باشه اجرش رو داره‬

‫حرف بی بی زبيده تام نشده بود که سکينه تق تق کنان از پله ها آمد‬

‫پایي و در گوش مري خان چيزی گفت و تا مري خان آمد به خودش بنبد‬

‫یک زن باریک و دراز ‪ ،‬با موهای جو گندمی ‪-‬که چادر نازش را دور کمرش‬

‫گره زده بود و لگن بزرگ سرپوشيده ای روی سر داشت‪-‬پایش را از‬

‫آخرین پله مطبخ گذاشت پایي و سلم بلندی کرد و هان جا جلوی‬

‫مري خان ‪ ،‬که قلبش مثل دنگک رزازها می کوبيد ‪ ،‬نشست و لگن را‬

‫از روی سرش برداشت و گذاشت زمي‪.‬بعد نفس تازه کرد و بی این که‬

‫‪ :‬چادرش را از کمرش باز کند یا سرلگن را بردارد ‪ ،‬گفت‬

‫»‪.‬خان سلم رسونند و فرمودند الی شکر که نذرتون قبول شد«‬

‫مري خان چنان دست و پای خودش را گم کرده بود که ندانست چه‬

‫جواب بدهد‪.‬عمقزی قليانش را از زیر لب برداشت و درحالی که یک‬

‫‪.‬چشمش به لگن بود و چشم دیگرش به زن باریک و دراز ‪ ،‬مردد ماند‬

‫هه زن هایی که به انتظار حدیث کسای آشيخ عبدال ‪ ،‬دور تادور مطبخ‬

‫نشسته بودند ‪ ،‬می دانستند که زن باریک و دراز ‪ ،‬کلفت هووی مري خان‬

‫است و بيش ترشان هم می دانستند که هي روزها هووی مري خان قرار‬

‫است فارغ بشود ؛ اما دیگر چيزی نی دانستند‪.‬ناچار به هم نگاه می کردند‬

‫و پچ پج راه افتاده بود و بی بی زبيده که چيزی نی دید ‪ ،‬تند تند پک به‬

‫قليان می زد و گوش هایش را تيز کرده بود و با آرنش مرتب به بغل‬


‫‪ :‬دستی اش ‪ ،‬خاله زهرا ‪ ،‬می زد و می پرسيد‬

‫»یه هو چی شد ننه ؟هان؟«‬

‫‪ ،‬خاله زهرا که خيال کرده بود لگن به این بزرگی را برای سنو آورده اند‬

‫هر هر خندید و آهسته در گوش بی بی زبيده ‪-‬هان طور قليان می کشيد‬

‫‪ :‬و بی تابی می کرد‪-‬گفت‬

‫»!خدا رحم کنه به این اشتها!لگن به این گندگی«‬

‫مري خان هي طور خشکش زده بود و قلبش می کوبيد و جرات نداشت‬

‫حتی دستش را دراز کند و سرپوش لگن را بردارد‪.‬عاقبت عمقزی گل بته‬

‫تکانی خورد و قليانش را که مدتی بود ساکت مانده بود ‪ ،‬کنار زد و درحالی که‬

‫‪ :‬می گفت‬

‫»ننه !مري خان !چرا ماتت برده؟«‬

‫دست کرد و سرپوش لگن را برداشت ‪ ،‬که یک مرتبه مري خان جيغی کشيد‬

‫و پس افتاد‪.‬مطبخ دوباره شلوغ شد‪.‬دختهای مري خان خودشان را‬

‫با عجله رساندند و به کمک خاله نباتی ‪ ،‬مادرشان را کشان کشان بيون‬

‫نشسته بودند و چيزی‬ ‫بردند‪ .‬زن هایی که آن طرف مطبخ و در پناه پاتيل‬

‫ندیده بودند ‪ ،‬هجوم آورده بودند و سرک می کشيدند و چيزی نانده بود که‬

‫پاتيل از سر بار برگردد‪.‬اما عمقزی گل بته‪ ،‬به چابکی در لگن را گذاشته‬

‫بود و فکرهایش را هم کرده بود و می دانست چه باید بکند‪.‬فریادی‬

‫کشيد و سکينه را صدا زد ‪.‬هه ساکت شدند و آن هایی که هجوم آورده‬

‫‪ ،‬بودند ‪ ،‬سرجاهایشان نشستند و قتی که سکينه از پلکان مطبخ پایي آمد‬

‫‪ :‬عمقزی به او گفت‬

‫هي النه ‪ ،‬چادرتو ميندازی سرت !این لگنو ورمی داری می بری خونه«‬

‫صاحبش!از قول ما سلم می رسونی و ميگی آدم تم مول خودش رو‬

‫»نيذاره تو طبق ‪ ،‬دور شهر بگردونه !فهيمدی؟‬

‫»‪.‬بله«‬

‫سکينه این را گفت و لگن را روی سرش گذاشت و هنوز از پلکان مطبخ بال‬

‫نرفته بود که آشيخ عبدال یاال گویان و عصازنان از پلکان سرازیر شد و‬

‫زن ها به عجله چادرهاشان را مرتب کردند و روهاشان را گرفتند‪.‬و وقتی‬

‫آشيخ عبدال روی صندلی نشست شروع کرد به خواندن روضه حدیث کسا‬

‫که «بابی انت و امی یا ابا عبدال‪»...‬تازه نفس مري خان به جا آمده بود‬

‫ناله بریده بریده اش از آن طرف حياط تا پای پاتيل سنو می آمد‬ ‫»‪...‬و صدای‬

‫‪2‬‬
‫خان نزهت الدوله‬

‫خان نزهت الدوله گرچه تا به حال سه تا شوهر کرده و شش بار زایيده و دوتا از‬

‫دختهایش هم به خانه داماد فرستاده شده اند ‪ ،‬و حال دیگر برای خودش مادربزرگ‬

‫شده است ‪ ،‬باز هم عقيده دارد که پيی و جوانی دست خود آدم است‪.‬وگرچه سر‬

‫و هسر و خویشان و دوستان می گویند که پنجاه سالی دارد ‪ ،‬ولی او هنوز دو دستی‬

‫به جوانی اش چسبيده و هنوز هم در جست و جوی شوهر «ایده آل»خود به این در‬

‫‪.‬و آن در می زند‬

‫‪-‬هفته ای یک بار به آرایشگاه می رود و چي چروک های پيشانی و کنار دهان و زیر‬

‫چشمهایش را ماساژ می دهد‪.‬موهایش را مثل دختهای تازه عروس می آراید ؛یعنی‬

‫با سنجاق و گيه بال می زند‪.‬پياهن های «اورگاندی» و تافته می پوشد ‪ ،‬با‬

‫سينه های باز و دامن های «کلوش»‪.‬و روزی یک جفت دستکش سفيد هم عوض‬

‫می کند‪.‬روزی سه ساعت از وقتش را پای آینه می گذراند‪.‬ده ساعت می خوابد‬

‫و باقی مانده را صرف دید و بازدیدهایش می کند ‪ ،‬و حال دیگر هه دوستان و اقوام‬

‫می دانند که اگر به خانه شان می آید و اگر در سو گ و سرورشان شرکت می کند‬

‫‪ -‬و اگر گل ها و هدیه های گران ‪-‬برای زايان ها و ازدواج ها و خانه عوض‬

‫کردن هاشان ‪-‬می برد ‪ ،‬و اگر برای تازه عروس ها پا کشا می دهد ‪ ،‬هه برای این‬

‫است که با آدم تازه ای ‪-‬یعنی مرد تازه ای‪-‬آشنا شود ؛ چون دیگر هيچ یک از خویشان‬

‫و دوستان دور و نزدیک باقی نانده است که لاقل یکی دوبار برای خان نزهت الدوله‬

‫‪.‬وساطت نکرده باشد و سراغی از شوهر«ایده آل»به او نداده باشد‬

‫خان نزهت الدوله ‪ ،‬قد بلندی دارد و این خودش کم چيزی نيست‪.‬دماغش گرچه‬

‫خيلی باریک است ولی ‪...‬ای‪...‬بفهمی نفهمی ميلی به ست راست دارد‪.‬البته نه‬

‫‪)،‬خيال کنيد کج است ‪.‬ابدا!اگر کج بود که فورا می رفت و با یک جراحی (پلستيک‬

‫راستش می کرد‪.‬فقط یک کمی نی شود گفت عيب ‪ ،‬بلکه هان یک کمی ميل به ست‬

‫راست دارد‪.‬صدایش خيلی نازک است ‪.‬وقتی حرف می زند‪،‬هرگز اخم نی کند و‬

‫ابروها و کنار دهانش ‪ ،‬وقتی می خندد ‪ ،‬اصل تکان نی خورد‪.‬ماهی پانصد تومان خرج‬

‫توالت و ماساژ را که نی شود با یک خنده گل و گشاد به هدر داد!باری ‪ ،‬موهایش را‬

‫هفته ای یک بار رنگ می کند‪.‬الق باید گفت که بناگوش وسيعی دارد و از آن بت‬

‫گوش های بسيار ظریف و کوچکی ‪.‬اما حيف که ناچار است یکی از این گوش های‬

‫ظریف را فدای پيچ و تاب موهای خود کند‪(.‬فر)موهایش ‪ ،‬از مسواکی که هر روز‬

‫به دندان هایش می کشد مرتب تر است و درست است که گردنش کمی ‪-‬البته باز هم‬

‫بفهمی نفهمی‪-‬دراز است ‪ ،‬ولی با دستمالی که به گردن می بندد ‪ ،‬یا گردنبندهای پنی‬

‫که دوسه دور ‪ ،‬دور گردن می پيچد ‪ ،‬چه کسی می تواند بفهمد؟‬

‫باری ‪ ،‬گرچه خان نزهت الدوله کوچک ترین فرزند پدر و مادرش بوده است‪ ،‬ولی‬
‫زودتر از خواهرهای دیگر شوهر کرده بود ه و این روزها خودش هم افتخارآميز‬

‫اعتاف می کند که سرو گوشش حسابی می جنبيده است‪.‬شوهر یکی از خواهرهایش‬

‫‪.‬وزیر است و شوهر آن دیگری ‪،‬چهارسال پيش ‪ ،‬در تيمارستان ‪ ،‬خودکشی کرد‬

‫خان نزهت الدوله هنوز بيست سالش نشده بود که شوهر کرد‪.‬شوهرش عضو‬

‫‪.‬وزارت خارجه بود‪.‬از خانواده های معروف بود و گذشته از آن پول دار بود‬

‫راستش را بواهيد گرچه به هر صورت عشق و عاشقی آن دو را به هم رسانده‬

‫بود‪ ،‬اما هم خانواده عروس و هم خانواده داماد ‪ ،‬حساب های هدیگر را خوب وارسی‬

‫کرده بودند ‪ ،‬و بی گدار به آب نزده بودند ‪.‬برادر داماد ‪،‬معاون وزارت خارجه‬

‫بود و پدر خان نزهت الدوله وزیر داخله ‪.‬این بود که در و تته خوب به هم‬

‫جور شد ‪.‬باری‪،‬تا خان نزهت الدوله آمد مزه عشق و عاشقی را بچشد که بچه دار‬

‫شدند و عر و بوق بچه ‪ ،‬جای بگو و بندهای اول زندگی را گرفت و هنوز بچه شان‬

‫دوساله نشده بود که شوهرش والی مازندران شد‪.‬پدر خان هنوز نرده بود و وزیر‬

‫داخله بود و برای جع و جور کردن زمي های مازندران و یک کاسه کردن خرده‬

‫ملک های بی قواره آن جا‪،‬احتياج به آدم کارآمد و امينی مثل دامادش داشت‪.‬زن و‬

‫شوهر ‪ ،‬ناچار شش سال آزگار در مازندران ماندند‪.‬درست است که شوهر هه کاره‬

‫بود و از شي مرغ تا جان آدمی زاد در دستس خان نزهت الدوله بود ‪ ،‬اما دیگر‬

‫کار به جایی کشيده بود که وقتی ميزا منصورخان‪-‬شوهر خان نزهت الدوله‪-‬از‬

‫در تو می آمد‪،‬حوصله نداشت از فرق سر تا نوک پای خان را ببوسد و در ولیت‬

‫غربت ‪ ،‬کار عشق و عاشقی اصل ته کشيده بود و بچه ها ناچار جای هه چيز‬

‫‪ ،‬را گرفتند و خان که در خانه کار دیگری نداشت ‪ ،‬برای رفع کسالت هم شده‬

‫تا توانست بچه درست کرد‪.‬سه تا دخت دیگر و یک پسر ‪.‬ميزا منصور خان‬

‫کم کم در خانه هم رسی شده بود و با زنش هان رفتاری را می کرد که با‬

‫ریيس نظميه ایالتی‪.‬زنش را خان صدا می کرد و به وسيله نوکر کلفت ها‬

‫احوالش را می پرسيد و اتاقش را جدا کرده بود و با اجازه وارد اتاق زنش‬

‫‪.‬می شد و بدتر از هه اینکه دیگر نی خواست زنش او را منصور تنها صدا کند‬

‫می خواست در خانه هم مثل هر جای دیگر (حضرت والی)باشد‪.‬و این‬

‫دیگر برای خان نزهت الدوله تمل ناپذیر بود‪.‬برای او که این هه احساساتی‬

‫و عاشق پيشه بود و عارش می آمد که از خانه پا بيون بگذارد و با زن های‬

‫ولیتی و چلفته روسا رفت و آمد کند و این هه تنها مانده بود و در ولیت غربت‬

‫این هه احتياج به صميميت داشت و فقط دلش به بچه هایش خوش بود!بدتر از‬

‫هه این که هر وقت پا از خانه بيون می گذاشت ‪ ،‬هزاران شاکی ‪ ،‬با عریضه‬

‫های طاق و جفت ‪ ،‬سرراهش سبز می شدند و حوصله اش را سر می بردند‬

‫‪ -‬و برای او که اصل کاری به این کارها نداشت ‪ ،‬این یکی دیگر خيلی تمل‬
‫ناپذیر می نود‪.‬ولی خان نزهت الدوله باز هم صب کرد‪.‬درست است که‬

‫پدرش را با کاغذهای خودش کاس کرده بود تا شاید حکم انتقال شوهرش را‬

‫بگيد ‪ ،‬ولی پدرش رسا برایش نوشته بود که یک کاسه شدن املک مازندران‬

‫خيلی مهم تر از زندگی خانوادگی اوست‪.‬خودش این را فهميده بود‪.‬این بود‬

‫که صب می کرد و تازه داشت تران و اجتماعات اشرافی و مشغوليت ها و‬

‫‪.‬رفت و آمدهایش را فراموش می کرد که شوهرش به مرکز احضار شد‬

‫مغضوب شده‪.‬گرچه او ککش هم نی گزید و‬ ‫بدتر از هه اینکه می گفتند‬

‫کاری به این کارها نداشت و درخيال دیگری بود‪.‬پس از شش سال تنهایی و‬

‫غربت ‪ ،‬دوباره خودش را ميان سر و هسر می دید و مالس رسی را ‪ ،‬با‬

‫وصف عصا قورت دادگی های شوهرش ‪ ،‬و چند تا قصه خنده داری که راجع‬

‫به مازندرانی ها شنيده بود ‪ ،‬گرم می کرد و از درددل هایی که با دختخاله‬

‫ها و عروس و عمه ها می کرد‪ ،‬به یادش می آمد که شوهرش چقدر ناجور و‬

‫خشک است و چقدر از او و از شوهر ایده آلش دور است‪.‬به خصوص که‬

‫شوهر خواهرش هم تازه وزیر شده بود و خان نزهت الدوله نی توانست‬

‫این رجحان را ندیده بگيد و به شوهرش که در خانه نشسته بود و می گفتند‬

‫منتظر خدمت است ‪ ،‬سرکوفت نزند و هي طور با شوهرش کجدار و مریز‬

‫می کرد‪.‬تا یک شب توی رخت خواب‪-‬کارشان که تام شد‪-‬رو به شوهرش‬

‫‪ :‬گفت‬

‫»منصور!راضی شد؟«‬

‫‪:‬و شوهر بی این که خجالتی بکشد‪ ،‬نه گذاشت و نه برداشت و در جوابش گفت‬

‫»‪.‬آدم تو خل هم که ميه ‪ ،‬راضی ميشه«‬

‫‪.‬و این دیگر طاقت فرسا بود‪ .‬و خان نزهت الدوله هان شب تصميمش را گرفت‬

‫و فردا صبح ‪ ،‬خانه و زندگی را ول کرد و پس از نه سال شوهرداری‪ ،‬یک سر‬

‫‪،‬به خانه پدر آمد‪.‬درست است که پدرش هم دل خوشی از این داماد مغضوب نداشت‬

‫ولی هرچه اصرار کرد که بچه ها را باید از این شوهر گرفت ‪ ،‬به خرج خان‬

‫‪.‬نزهت الدوله نرفت که نرفت‪.‬بچه ها را دادند و طلق خان را با مهرش گرفتند‬

‫خان نزهت الدوله‪-‬شاید درآغاز کار که شوهر می کرد‪-‬هنوز نی دانست که شوهر‬

‫ایده آلش چه خصوصياتی باید داشته باشد‪.‬ولی حال که از شوهر اولش طلق گرفته‬

‫بود و آسوده شده بود ؛ می دانست که شوهر ایده آلش چه خصوصياتی نباید داشته‬

‫باشد‪.‬شوهر ایده آل او باید جوان باشد ؛ پولدار باشد ؛ خشک و رسی نباشد ؛ وقيح‬

‫‪ ،‬از‬ ‫و پررو نباشد ؛ چاپار دولت نباشد ؛ و مهم تر از هه این که از در که تو آمد‬

‫فرق سر تا نوک پای زنش را ببوسد‪.‬و به این طریق خيلی هم راضی بود و برای‬

‫این که خودش را به ایده آل برساند ‪ ،‬سعی می کرد روز به روز جوان تر باشد‪.‬ماهی‬
‫یک کرست عوض می کرد ؛ پستان بندهای جورواجوری می بست که سفارشی ؛ در‬

‫کارخانه های سویيس ‪ ،‬به اندازه سينه خان بودند و متخصص مو آرایشگر و هه جور‬

‫جای خود ‪...،‬هر روز و هر ساعت پای‬ ‫مصولت اليزابت آردن که به‬

‫تلفن بود و خب می گرفت که آخرین تغييات مد چه بوده و برای سر و صورت و‬

‫‪.‬لب و ناخن ؛ چه رنگ های تازه ای را به جای رنگ های قديی جایگزین کرده اند‬

‫باری ‪ ،‬به هه شب نشينی ها می رفت ؛ مهامانی های خصوصی می داد ؛روزهای‬

‫تعطيل ‪ ،‬دوستانش را با ماشي های وزارتی پدرش به گردش می برد و با مهری‬

‫که از شوهر سابقش گرفته بود ؛ آن قدر پول داشت که در هر فصل بيست‬

‫و یک دست لباس بدوزد و هفته ای یک جفت کفش برد‪.‬و اصل به عدد بيست‬

‫و یک عقيده پيدا کرده بود‪ .‬این هم خودش یکی از تربيات نه سال شوهرداری‬

‫او بود‪.‬روز بيست و یکم ماه بود که شوهر کرده بود و در هچه روزی طلق‬

‫‪.‬گرفته بود و نيز در هچه روزی با شوهر دومش آشنا شد‬

‫‪-‬شوهر دوم خان نزهت الدوله ‪ ،‬یک افسر رشيد و چشم آبی بود که نوارهای منگوله‬

‫‪ -‬دار فرماندهی می بست و تازه از ماموریت جنوب برگشته بود و صورتی آفتاب‬

‫سوخته داشت و سال دیگر سرگرد می شد‪.‬گرچه وضع خانوادگی مرتب و آبرومندی‬

‫نداشت اما خان نزهت الدوله‪-‬از هان شب اول که او را در شب نشينی باشگاه‬

‫افسران دیده بود‪-‬تصميم خودش را گرفته بود‪.‬اقوام و خویشان ‪ ،‬با چني ازدواجی‬

‫مالف بودند‪.‬اماپدر‪-‬که آخرهای عمرش بود و می دانست که پس از مرگ یک‬

‫وزیر ‪ ،‬دختهایش در خانه خواهند پوسيد ‪-‬مفيانه بساط عقد را راه انداخت و قرار‬

‫‪.‬شد عروس و داماد چند ماهی به اهواز بروند و سروصداها که خوابيد ‪ ،‬برگردند‬

‫و در هي مدت بود که معلوم نشد چه کسی بو برد و به گوش پدر رساند و هه‬

‫اقوام به دست و پا افتادند و عاقبت کشف شد که شوهر ایده آل خان نزهت الدوله‬

‫که صاحب عله‬ ‫دو تا زن دیگر در هي تران دارد‪.‬حسن کار در این بود‬

‫حاضر نبود و در غياب او حتی احتياج به این نبود که وزیر داخله رسا مداخله‬

‫کند و تلفنی به کسی بزند و هان خاله زنک های فاميل ‪ ،‬یک ماهه نشانی خانه آن دو‬

‫زن دیگر را پيدا کردند هيچ ‪ ،‬حتی دفتخانه هایی را که ازدواج در آنا ثبت شده‬

‫‪ ،‬بود ‪ ،‬نشان کردند و عروس و داماد که بی خب از هه جا از ماه عسل برگشتند‬

‫قضيه را آفتابی کردند ‪.‬به نزهت الدوله در این سه ماهه آن قدر خوش گذشته بود‬

‫‪ -‬که اصل این حرفها را باور نی کرد ‪ ،‬تا عاقبت خودش را برداشتند و به یکی‬

‫یکی خانه ها و دفتخانه ها بردند تا قانعش کردند‪.‬ولی تازه ‪ ،‬شوهر حاضر به‬

‫طلق نبود ‪ .‬نظامی بود و یک دنده بود و رشادت هایی را که در جنوب به خرج‬

‫داده بود ‪ ،‬رنگ و وارنگ روی سينه اش کوبيده بود و خيال می کرد با هي نوارها و‬

‫منگوله ها می تواند با وزیر داخله ملکت جواله برود ‪.‬درست است که این بار هم‬
‫بی سروصدا طلق نزهت الدوله را گرفتند ‪ ،‬ولی نشان های رنگ و وارنگ کار‬

‫خودشان را کردند و مهر خان نزهت الدله سوخت شد‪.‬خان نزهت الدوله ‪ ،‬گرچه‬

‫از این تربه هم آزموده تر بيون آمد ‪ ،‬اما ته دلش هنوز آرزوی آن افسر چشم آبی‬

‫خوش هيکل و منگوله بسته را داشت و از این گذشته ‪ ،‬هنوز در جست و جوی شوهر‬

‫ایده آل خود بی اختيار بود ‪ ،‬نقل هه مالسی که او حضور داشت ‪ ،‬خصوصياتی بود که‬

‫یک شوهر ایده آل باید داشده باشد‪.‬و چون این واقعه هم زودتر فراموش شد و خان بزرگ ها‬

‫و مادرشوهرها ی فاميل ‪ ،‬این بی بند وباری اخي را هم ا زیاد بردند ‪... ،‬کم کم در هه‬

‫مالس ‪ ،‬از او به عنوان یک زن تربه دیده و سرد و گرم چشيده یاد می کردند و عروس ها‬

‫و دختهای پابه بت فاميل ‪ ،‬پيش از آنکه از مادر و خواهر خود چيزی بشنوند ‪ ،‬به‬

‫نصایح او گوش می دادند و با او‪-‬به عنوان صاحب نظر در امور زناشویی‪-‬مشورت‬

‫می کردند ‪.‬راستش را هم بواهيد‪ ،‬خان نزهت الدوله برای بدست آوردند چني عنوانی‬

‫جان می داد‪.‬او که از هم دندان شدن با زن های پي پاتال خانواده وحشت داشت و نی‬

‫خواست خودش رادر ردیف آن ها بشمارد‪-‬او که فرزندان خودش را مدت ها بود ترک‬

‫کرده بود و وارثی برای تربيات شخصی خود نداشت ‪-‬ناچار هه دخت هایی را که با‬

‫او مشورت می کردند ‪ ،‬درست مثل دختها یا خواهرهای خودش حساب می کرد و از ته دل‬

‫‪ ،‬برایشان می گفت که شوهر باید با آدم صميمی باشد‪،‬وفادار باشد‪،‬چاپار دولت نباشد‬

‫وقيح نباشد خوش هيکل و پولدار باشد ‪ ،‬از خانواده متم باشد و بت از هه این که‬

‫چشم هایش آبی باشد‪.‬خان نزهت الدوله ‪ ،‬البته به سواد و معلومات نی توانست چندان‬

‫‪.‬عقيده ای داشته باشد‬

‫‪ ،‬خودش پيش معلم سرخانه ‪ ،‬چيزهایی خوانده بود ‪.‬شوهر خواهرش که وزیر شده بود‬

‫‪ ،‬چندان با سواد و معلومات نبود ‪.‬شوهر اول خودش هم که آنقدر بد از آب درآمد‬

‫‪ .‬فارغ التحصيل مدرسه سن لویی بود و دوسالی هم فرنگستان مانده بود‬

‫باری ‪،‬دو سه ماهی از طلق دوم نگذشته بود که پدرش مرد‪.‬با شکوه و جلل تام و‬

‫موزیک نظامی و ختم در مسجد سپهسالر ‪.‬و خواهر برادرها تازه از تقسيم ارث و‬

‫مياث فارغ شده بودند که شهوریور بيست پيش آمد ‪.‬شوهر اول خان نزهت الدوله‬

‫که مغضوب دوره سابق بود ‪ ،‬وزیر خارجه شد و مالس و شب نشينی ها پر شد‬

‫از آدم های تازه به دوران رسيده ای که نی دانستند پالتو و کلهشان را به دست‬

‫چه کسی بسپارند و اولي پيش خدمتی را که سر راهشان می دیدند ‪ ،‬خيال می کردند‬

‫سفي ینگه دنياست ‪.‬خان نزهت الدوله ‪ ،‬اول کاری که کرد این بود که خانه ای‬

‫مزا گرفت و ماشينی خرید و چهارشنبه ها را روز نشست قرارداد و خودش زمام‬

‫کارها را به دست گرفت ‪.‬گرچه از روی اکراه و اجبار ‪ ،‬ولی دوسه بار پيش وزیر‬

‫جدید خارجه فرستاد و به هوای دیدن بچه ها و نوه هایش مفيانه به خانه شوهر‬

‫دختای شوهر کرده خودش رفت و آمد می کرد و تور می انداخت‬ ‫‪ .‬سابق‬
‫‪ ،‬وگرنه کار را دوسه روزه رو به راه می کرد‬ ‫‪ .‬حيف که پدرش مرده بود‬

‫اما اوضاع عوض شده بود و نه تنها پدر او مرده بود ‪ ،‬بلکه اصل زبان دیگری‬

‫و از دوستان قدي خبی بنود‬ ‫‪ .‬در مالس به کار می رفت و آدم ها ناشناس بودند‬

‫خان نزهت الدوله نی داسنت چه شده ‪.‬ولی هي قدر می دید که کسی گوشش‬

‫‪ ،‬به حرف های او در باب شوهر ایده آب بدهکار نيست ‪ .‬هه در فکر آزادی بودند‬

‫در فکر املک واگذاری بودند ‪ ،‬در فکر ملس بودند و در فکر جواز گندم و جو بودند‬

‫و بيش تر از هه در فکر حزب و روزنامه بودند و در هي گي ودار و درميان‬

‫هي آدم های تازه به دوران رسيده بود که خام نزهت الدوله در ملس جشن‬

‫‪.‬مشروطيت ‪ ،‬با سومي شوهر ایده آل خود آشنا شد‬

‫شوهر تازه خان نزهت الدوله ‪ ،‬یکی از روسای عشایر غرب بود که تازه از حبس و‬

‫‪ ،‬تبعيد خلص شده بود و سروسامانی یآفته بود و با عنوان آبرومند نایندگی ملس‬

‫به تران آمده بود ‪.‬مردی بود چهارشانه ‪ ،‬با سبيل های تابيده ‪ ،‬صدایی کلفت و گرچه‬

‫قدش کوتاه بود و کمی دهاتی به نظر می آمد و از نزاکت و این حرف ها چندان‬

‫خب نداشت ‪ ،‬اما جوان بود و ناینده ملس بود و یک ایل پشت سرش صف کشيده‬

‫‪ .‬بود و ناچار پول دار بود‪.‬این یکی درست شوهر ایده آل نزهت الدوله بود‬

‫تابستان ها به ایل رفت و سواری کردن و مثل مردها تفنگ به دوش انداخت و‬

‫چکه به پا کردن و زمستان ها در مالس شبانه ‪ ،‬با نایدنده های ملس و شوهر‬

‫ایده آل آخری ‪ ،‬با شرایسط زمان و مکان که در گفت گوی هه کس به گوش‬

‫خان می خورد ‪ ،‬مطابق بود ‪ .‬خان نزهت الدوله که دیگر در باره امور زناشویی‬

‫‪ .‬تربه های زیادی اندوخته بود ‪ ،‬این بار مقدمات کار را حسابی فراهم کرد‬

‫اغلب در خانه شوهر خواهرش که با وجود تغيي زمانه هنوز وزیر مانده بود ف‬

‫قرار ملقات می گذاشتند و گفقت و نيدها هه رسی بود و حساب شده و هرچيز‬

‫به جای خود ‪ .‬تا این که قرار شد ریيس ایل ‪ ،‬یک روز با خواهرش که تازه از‬

‫ایل آمده بود بيآیند و بنشينند و درحضور وزیر و زنش بله بری ها را بکنند و‬

‫سرانامی به کارها بدهند ‪.‬هي کار را هم کردند و وقتی گفت و گوها تام شد‬

‫و دیگر لزم نبود که به خان نزهت الدوله ‪ ،‬از حضور در ملس ‪ ،‬شرمی دست‬

‫بدهد ‪،‬خان هم تشریف آوردند و ملس خودمانی شد‪.‬خواهر ریيس ایل‪ ،‬زنی‬

‫بود بسيار زیبا‪ ،‬با چشمانی آبی و موهای بود ‪ .‬قد بلندی داشت و جوان هم بود‬

‫و تا خان نزهت الدوله آمد از او به عنوان خواهر شوهر آینده حسادتی یا کينه ای‬

‫‪ ،‬به دل بگيد ‪ ،‬شيفته مبت های عجيب و غریب او شد که چایی اش را شيین کرد‬

‫ميوه جلویش گرفت و راجع به فر موهایش که چه قدر قشنگ بود ‪ ،‬حرف زد و از‬

‫خياطی که پياهن به آن زیبایی را برایش دوخته بود ‪ ،‬نشانی گرفت ‪.‬و خلصه خان‬

‫نزهت الدوله ‪ ،‬از این هه مبت ‪ ،‬مات و مبهوت ماند ‪ .‬این قضيه در آخر بار بود‬
‫و قرار شد تا آقای ریيس ایل ‪ ،‬املک ضبط شده اش را از دولت پس بگيد و در تران‬

‫کامل مستقر شود ‪... ،‬خان در یکی از نقاط شيان خانه ای اجاره کند که دنج‬

‫باشد و دور از گرما ‪ ،‬تابستان را سر کنند و برای پایيز به شهر برگردند که تا آن وقت‬

‫تکليف املک آقا حتما معلوم شده و به هر صورت شوهر خواهر خان نزهت الدوله‬

‫وزیر بود و می توانست در ملس به دوستی یک ریيس ایل اميدوار باشد‪.‬گرچه‬

‫خواهر موبور و چشم آبی ‪ ،‬درباره صدهزار تومان مهر ‪ ،‬کمی سخت گيی نشان‬

‫می داد ‪ ،‬اما ریيس ایل خيلی دست و دلباز بود‪.‬حتی قول داد که به زودی هفت نفر‬

‫زن و مرد از افراد ایل خود را برای کارهای خانه بواهد و نگذارد خان دست به سياه‬

‫و سفيد بزند ‪ .‬دست آخر روز عروسی را معيي کردند و شيینی دهان هدیگر‬

‫‪ .‬گذاشتند و به خوبی و خوشی از هم جدا شدند‬

‫خان نزهت الدوله ‪-‬که سر از پا نی شناخت ‪-‬در عرض یک هفته ‪ ،‬خانه شهری اش را‬

‫اجاره داد و باغ بزرگی در شيان اجاره کرد و بتهيه مقدمات عروسی با سومي شوهر‬

‫ایده آل خود پرداخت ‪.‬به وسيله یکی از خواهرزاده هایش که برای تصيل به فرنگ رفته‬

‫بود ‪-‬یک دست لباس کامل عروسی وارد کرد که بست و یک مت دنباله داشت ‪ .‬و چهارصد‬

‫و بيست و یک نفر از اعيان و زورا و نایندگان را از دو هفته پيش دعوت کرد و با دو تا‬

‫از مهمان خانه های بزرگ شهر ‪ ،‬برای پذیرایی آن شب ‪ ،‬قرار داد بست‪.‬وکاميونای شرکت‬

‫‪ ،‬کتيا‪-‬که هم خان نزهت الدوبله و هم شوهرخواهر شدرآن سهم داشتند ‪ -‬سه روز تام‬

‫مرغ و گوشت و سبزی و ميوه و مشروب به شيان می بردند و خلصه از هيچ خرجی‬

‫‪ :‬مضایقه نکردند ‪.‬عاقبت شوهر ایده آلش را یافته بود ‪.‬به سرو هسر می گفت‬

‫اگر آدم ارث پدرش را در راه به دست آوردن شوهر ایده آلش صرف نکند ‪ ،‬پس در چه راهی «‬

‫»صرف کند ؟‬

‫ملس عروسی البته بسيار ملل بود ‪ .‬یکی از شب های مهتابی اوایل تابستان بود‬

‫و هوا بسيار مساعد بود‪.‬از دو روز پيش ‪ ،‬تام درخت های باغ را با تلمبه های‬

‫‪ .‬بزرگ شسته بودند و لی تام شاخ و برگ های آن ها چراغ های رنگارنگ کشيده بودند‬

‫فواره ها کار می کردند و دو دسته ارکست آمده بودند و «پيست» رقص ‪-‬که تازه‬

‫‪ ،‬اززیر دست نار و بنا درآمده بود‪-‬گنجایش صد و پنجاه جفت رقاص که نه‬

‫‪ ،‬رقصنده را دشت ‪.‬شراب را از توی قدح های گلسرخی بزرگ ‪ ،‬با ملقه های طل کوب‬

‫توی ليوان ها ی تراش دار باریک و بلند می ريتند ؛ و به جای هه چيز ‪ ،‬بوقلمون‬

‫سرخ کرده روی ميز بود ‪ .‬و شيین پلو و خاویار ‪ ،‬چيزهایی بود که اصل کسی‬

‫چيده بودند که درازای آن بيست و یک مت ‪ t‬نگاهشان هم نی کرد‪.‬ميز شام را به صورت‬

‫‪ ،‬بود و عروس و داماد بالی ميز ‪ ،‬روی یک جفت صندلی خان کار اصفهان‬

‫نشسته بودند ‪.‬شام را با سرود شاهنشاهی افتتاح کردند و از طرف نست وزیر و ریيس‬

‫ملس و خانواده ها ی عروس و داماد نطق های غرای تبیک آميز رد و بدل‬
‫شد و هگی حضار ‪ ،‬بارها از طرف دولت و ملت ‪ ،‬به عروس و داماد و خاندان جليل آن ها تبیک‬

‫‪.‬گفتند و جام های خود را به سلمتی آن ها نوشيدند ‪ .‬ملس خيلی آبرومند برگزار شد‬

‫نه کسی مستی را از حد گذراند و نه حتی یک ليوان شکست ‪ .‬ميز بزرگی‬

‫که طرف چپ در ورود باغ گذاشته بودهند ‪ ،‬انباشته شده بود از هدایای مهمانان‬

‫و دسته گل های بزرگ ‪ .‬درهان شب ‪ ،‬دوستی های تازه به وجود آمد و کدورت های گذشته‬

‫را در بشقاب ها و جام های هدیگر ريتند و خوردند و حتی استيضاحی که‬

‫‪ .‬باید در واخر هان هقفته از دولت به عمل می آمد ‪ ،‬در هان ملس مسکوت ماند‬

‫‪.‬فقط یک ناراحتی به جا ماند و آن این که هان شب خانه را درد زد‬

‫و صبح که اهل خانه بيدار شدند ‪ ،‬دیدند تام هدایا ‪ ،‬به اضافه هرچه جواهر و طل‬

‫و نقره و ترمه که روی ميز ها و سر باری های دیواری پخش بوده است ‪-‬و دو جفت‬

‫‪ .‬قاليچه ابریشمی که زیر صندلی عروس و داماد پن کرده بودند ‪-‬از دست رفته است‬

‫ملس شب پيش تا ساعت سه طول کشيده بود و طبيعی بود که در چنان شبی ‪ ،‬حتی‬

‫‪-‬خدمتکاران هم ‪-‬در اثر خالی کردند ته گيلس ها ‪-‬مست کرده باشند‪.‬و مسلما دزدها نی‬

‫توانسته اندچني فرصتی را غنيمت نشمارند‪.‬با هه این ها ‪ ،‬زندگی عروس و داماد از‬

‫فردا به خوبی و خوشی شروع شد‪.‬درست است که شوهر خواهر خان نزهت الدوله مطلب‬

‫را حتی در کابينه مطرح کرد و با وجود دوستی های تازه برقرار شده شب عروسی ‪ ،‬نزدیک‬

‫‪،...‬بود شوهر خان نزهت الدوله ‪ ،‬به عنوان عدم ا منيت ‪ ،‬دولت را در ملس استيضاح کند‬

‫ولی قضيه به این خاته یافت که ریيس شهربانی وقت را عوض کردند و ریيس جدید ‪ ،‬به‬

‫تعداد کلنتی های شيان افزود و گشت شبانه گذاشت ‪.‬آقا هم تام خدمتکاران خانه را که‬

‫سرجهازی خان بودند ‪ ،‬از آشپز تا باغبان اخراج کرد و به جای آن ها هفت نفر از افراد ایل‬

‫‪.‬را که تلگرافی احضار کرده بودند ‪ ،‬گذاشت ‪.‬اما خان نزهت الدوله خم به ابرو نيآورد‬

‫‪.‬این دزدی کلن را قضا و بلیی دانست که قرار بود به جان سعادت تازه آنا بزند‬

‫و از این گذشته ‪ ،‬داماد به قدری مهربان بود که جایی برای تاسف بر اموال دزد زده نی‬

‫‪ .‬ماند‬

‫نی گذاشت خان حتی از جایش تکان بورد‪.‬خودش خي دندان روی‬

‫مسواک خان می گذاشت ‪ .‬آب دوش و وان را خودش سرد و گرم می کرد‪.‬لقمه‬

‫برایش می گرفت ‪ .‬بند لباس زیرش را می بست ‪ .‬خلصه این که دو هفته از‬

‫ملس مرخصی گرفته بود وو در خانه را به روی اغيار بسته بود و سي تا پياز کارهای‬

‫خانه را خودش می رسيد و راستی نی گذاشت آب در دل خان تکان بورد‪.‬خان‬

‫نزهت الدوله هم در این مدت خانه دیگرش را فروخت و از نو جای اثاث دزد برده‬

‫را پر کرد‪ .‬قالی ها و مبل ها و پرده ها ‪ ،‬هرکدام زینت یک موزه بودند‪.‬هر اتاقی‬

‫‪ ،‬رادیوگرام» و يچال و «کولر» جداگانه داشت و زن و شوهر هر چه خواستند«‬

‫در نزدیک ترین فاصله دسشتان بود‪.‬در این نيمه ماه عسل ‪ ،‬آقا هه کاره بود‪.‬به کلفت‬
‫‪ .‬نوکرها سرکشی می کرد‪.‬و به باغبان ها و گل کاری های فصل به فصلشان می رسيد‬

‫برق و تلفن و آب و اجاره خانه را مرتب کرده بود و حتی با کمک هایی که در یک‬

‫معامله آب خشک کن ‪ ،‬با بایگانی کل کشور ‪ ،‬به صاحب خانه کرده بود ‪ ،‬قبض سه ماه‬

‫اجاره را بی اینکه پولی بدهد ‪ ،‬گرفته بود ‪.‬و سر سفره به خان هدیه کرده بود و‬

‫چون پانزده روز مرخصی اش داشت تام می شد ‪ ،‬سر هان سفره پيشنهاد کرده بود که‬

‫و باهم باشند!و‬ ‫چطور است از خواهرش دعوت کند که تابستان را به شيان بياید‬

‫خان نزهت الدوله که راستش نی دانست با این تنهایی بعدی چه بکند و از طرفی مهربانی‬

‫‪ ،‬های خواهر شوهر را فراموش نکرده بود ‪ ،‬رضایت داد و از فردای مرخصی آقا‬

‫هه کارهای خانه به عهده خواهر شوهر بود ‪ .‬و خان نزهت الدوله واقعا یک‬

‫‪،‬یا پای ميز غذا‬ ‫پارچه عروس خان بود‪.‬صبح تا شام وقتش را جلوی آینه ‪ ،‬یا در حام‬

‫می گذراند‪ .‬آرایشگرها و ماساژورها را با ماشي خان به خانه می آوردند که به دستور‬

‫آن ها روزی سه ساعت گوشت خام و گوجه فرنگی روی صورتش می گذاشت و اصل‬

‫ازخانه بيون نی رفت و گوشش به صدای قشنگ خواهر شوهرش عادت کرده بود که‬

‫‪ :‬می رفت و می آمد و می گفت‬

‫»!به به !چه پوستی ! چه طراوتی !خوش به حال برادرم«‬

‫‪ ،‬و روزی صدبار‪،‬و هزار بار ‪.‬و خان نزهت الدوله راستی جوان شده بود !شوهر جوان‬

‫دست به تر و خشک نزدن ‪ ،‬گوجه فرنگی روی صورت ‪...،‬اصل حظ می کرد‪.‬یک ماه‬

‫به این طریق گذشت ‪.‬درست است که آقا کمی لغر شده بود ‪ ،‬اما به خان نزهت الدوله هرگز‬

‫مثل این یک ماه خوش نگذشته بود‪.‬از روز اول ماه دوم عروسی شان ‪ ،‬زن و شوهر شروع‬

‫کردند به پس دادن بازدیدها ‪.‬هر روز دوسه جا می رفتند ؛ ولی مگر به این زودی ها تام‬

‫می شد؟و بدتر از هه این بود که خان نزهت الدوله خسته می شد‪.‬روز دوم یاسوم دید و‬

‫بازدیدبود که عصر به خانه خواهر نزهت الدوله رفتند که شوهرش وزیر بود و با اصرار‬

‫شب هم ماندند ‪.‬یک وزیر ‪ ،‬به هر صورت نی توانست با یک ناینده ملس و یا یک ریيس‬

‫ایل کاری نداشته باشد و خواهرها هم انگار یک عمر هدیگر را ندیده بودند !چه حرف ها‬

‫داشتند که بزنند !تا دوی بعداز نيمه شب بيدار بودند و قرار و مدارها و درددل ها و‬

‫‪-‬نقشه‬

‫ها ‪....‬و بعد هم خوابيدند و صبح هنوز خان نزهت الدوله از رخت خواب بيون نيآمده‬

‫بود که شوهرش را پای تلفن خواستند که بله باز دیشب خانه را دزد زده ‪.‬خواهر آقا را‬

‫توی یک اتاق کرده اند و درش را بسته اند‪.‬سيم تلفن را بریده اند و دست و پای هر هفت‬

‫است‬ ‫‪ ،‬خدمتکار خانه را بسته اند‪.‬و توی انبارحبس کرده اند و هر چه در خانه بوده‬

‫برده اند‪.‬از قالی های بزرگ و شعدان ها و چلچراغ های سنگي گرفته تا مبل ها و‬

‫رادیوگرام ها و يچال ها ‪.‬خلصه اینکه خانه را لت کرده اند‪.‬این بار خان نزهت الدوله‬

‫که جای خود داشت ‪ ،‬حتی شوهرش هم تاب نياورده بود و هان پای تلفن زانوهایش تاشده‬
‫بود و نشسته بود‪.‬تنها برگه ای که از دزدها به دست آمد ‪ ،‬این بود که جای چرخ های‬

‫کاميون های متعدد روی شن باغ به جا مانده بود ‪ .‬فروا ریيس شهربانی وقت ‪ ،‬در‬

‫مطبوعات مورد حله قرار گرفت که در عرض دو ماه ‪ ،‬دو با ر خانه یک ناینده ملت‬

‫را به روی دزدها باز گذاشته و طرح یک استيضاح جدید داشت در ملس به پانزده‬

‫امضا حد نصاب خود می رسيد که وزیر داخله ‪ ،‬یک هفته بعداز شب دزدی ‪ ،‬با یک مانور‬

‫ماهرانه ‪ ،‬طی یک ماده واحده(!)تقاضای سلب مصونيت از داماد تازه یعنی ریيس ایل‬

‫کرد!و آن هایی که سرشان توی حساب نبود ‪ ،‬گيج شده بودند و نی دانستند سياست روس‬

‫‪.‬است یا انگليس است یآ امریکا‪!....‬و اصل این هه جنجال از کجا آب می خورد‬

‫حال نگو هان فردای دزدی اخي ‪ ،‬دوتا از خدمتکارهای سابق خان نزهت الدوله که‬

‫سرجهاز خان بودند و ریيس ایل بيونشان کرده بود‪ ،‬سراغ خواهر خان نزهت الدوله‬

‫آمده بودند وسوءظن خودشان را نسبت به ریيس ایل و خواهرش بيان کرده بودند و تاعصر‬

‫تام فاميل خان نزهت الدوله به جنب و جوش افتاده بودند و از خاله خانباجی ها کمک گرفته‬

‫بودند و دو روز زاغ سياه خواهر شوهر موبور و چشم آبی را چوب زنده بودند تا دست آخر‬

‫در خيابان عي الدوله خانه اش را گي آورده بودند و روز بعد ‪ ،‬یکی از خواهر خوانده های‬

‫»‪.‬پي و رند خانواده ‪ ،‬به هوای این که «ننه قربون شکلت دم غروبه ‪ ،‬الن نازم قضا می شه‬

‫خدمتکار خانه فریفته بود و تو رفته بود و دست به آب رسانده بود و وضو ساخته بود و ‪،‬‬

‫کنار‬

‫حوض نازی خوانده بود و از شيشه ها ‪ ،‬یکی یکی مبل ها و اثاث خان نزهت الدوله را وارسی‬

‫کرده بود و بعد هم سر درد دل را با کلفت خانه باز کرده بود و از بدی زمانه و بی دینی‬

‫مردم‬

‫به این جا رسيده بود که اطمينان کلفت خانه را به دست بياورد و کشف کند که خان صاحب‬

‫خانه‬

‫یک خان موبور چشم آبی بسيار مهربان و نيب است که زن ریيس یک ایل هم هست ‪.‬و هان‬

‫شبانه‪،‬وزیر داخله دستور داده بود که شهربانی دست به کار بشورد و به خانه جدید ریيس ایل‬

‫بریزند و تام اثاث خان را نات بدهند ‪.‬و هه قضایا را صورت ملس کنند و یک پرونده‬

‫حسابی بسازند !درست است که نشانه ای از جواهرها و نقره ها و ترمه های دزدی اول به‬

‫دست نيامده بود ‪ ،‬ولی ریيس ایل این عمل شهربانی را منافی مصونيت پارلانی خود می دید‬

‫و داشت طرح استيضاح خود را به امضای این و آن می رساند که ماده واحده سلب مصونيت‬

‫از او تقدي ملس شد ؛ به اتکای یک پرونده قطور شهربانی و شهادت بيست و یک نفر از‬

‫خدمتکاران‬

‫و اهل مل‪.‬باری ‪ ،‬داشت آبروریزی عجيبی می شد که سرجنبان های ملکت دست به کار شدند‬

‫و وزیر داخله را با ریيس ایل آشتی دادند ‪ ،‬به شرط این که هم ليه سلب مصونيت و هم طرح‬
‫استيضاح مسکوت باند و مهر خان نزهت الدوله هم بشيده بشود‪ .‬و این بار خان که‬

‫نزهت الدوله طلق می گرفت ‪ ،‬حتم داشت که برای حفظ آبروی دولت و ملت دارد فداکاری‬

‫می کند و از سومي شوهر ایده آل خودش چشم می پوشد‪.‬و حال خان نزهت الدوله ؛ که از‬

‫این تربه هم آزموده تر بيون آمد ؛ عقيده دارد که پيی و جوانی دست خود آدم است و هنوز‬

‫در جست و جوی شوهر ایده آل خود این در و آن در می زند ‪ .‬باز خا نه شهری اش را‬

‫خریده و گران ترین مبل ها و فرش هارا توی اتاقش جع کرده ‪ .‬ماهی پانصد تومان خرج‬

‫‪.‬ماساژسينه و صورت خود می کند ‪.‬رنگ موهایش را هفته ای یک بار عوض می کند‬

‫پياهن های اورگاندی باسينه باز می پوشد ‪ .‬وقتی حرف می زند ‪ ،‬هرگز اخم نی کند‬

‫اصل تکان نی خورد و مهم تر از هه این‬ ‫و وقتی می خنددد ‪ ،‬ابروهایش و کنار دهانش‬

‫که پس ازعمری زندگی و سه بار شوهر کردند ‪ ،‬به این نتيجه رسيده است که شوهر ایده آل‬

‫او از این نوکيسه و تازه به دوران رسطده هم نباید باشد‪ .‬ودیگر این که کم کم دارد‬

‫باورش‬

‫می شود که تنها مانع بزرگ در راه وصول به شوهر ایده آل ‪، ،‬عيب کوچکی است که در دماغ‬

‫او است و این روزها در این فکر است که برود و با یک جراحی «پلستيک»‪،‬دماغش را درست‬

‫‪.‬کند‬

‫‪3‬‬
‫دفتچه ی بيمه‬

‫تازه زنگ تفریح را زده بودند و معلم ها ‪ ،‬یک یک ‪ ،‬از ميان هياهوی بچه هایی که با سرو‬

‫صدا ‪ ،‬توی حياط مدرسه‬

‫ريته بودند ‪ ،‬و دوان دوان به طرف منبع آب هجوم آورده بودند ‪ ،‬فرار می کردند و به طرف‬

‫‪ .‬دفت پناه می آوردند‬

‫اتاق کوچک بود ‪ .‬ميز ناظم مدرسه نصف آن را گرفته بود ‪ .‬و به سختی می شد رفت و آمد کرد‬

‫‪ .‬دور تا دور بالی‬

‫اتاق را سيم های چرک و سياه برق و تلفن و زنگ اخبار پوشانده بود ‪ .‬بالی سر ميز ناظم‬

‫مدرسه عکس قاب‬

‫گرفته و بزرگ جوانکی با لباس پيشاهنگی ‪ ،‬خاک گرتفه و رنگ و رو رفته ‪ ،‬به دیوار آویزان‬

‫بود ‪ .‬غي از صندلی های‬

‫دور اتاق ‪ ،‬یک گنجه و یک چوب رخت و یک روشویی حلبی و یک تابلوی بزرگ اخطارها و اعلن‬

‫های اداری ‪ ،‬دیگر‬

‫اثاث اتاق بود ‪ .‬یک عکس دسته جعی کوچک هم روی باری بود که دیپلمه های نی دان کدام سال‬

‫‪ .‬مدرسه را با لباس شق و رق و معلم ها و ناظم و مدیر هان سال نشان می داد‬

‫پيش از هه معلم فرانسه وارد شد که پيمرد کوتاه قد مرتبی بود و چوب کبیتی به ته سيگار‬

‫خود فرو کرده‬


‫بود ‪ ،‬و آن را با سرانگشت دور از خود گرفته بود ‪ .‬مثل این که سيگار و دود آن نس است یا‬

‫ميکروب دارد و‬

‫باید از آن پرهيز کرد ‪ .‬و بعد معلم تاریخ وارد شد که کوتاه و خپله بود ‪ .‬گيوه به‬

‫پاداشت و يه اش چرک و نامرتب‬

‫بود و کراواتش مثل بند جامه لوله شده بود و زیر يه ی کتش فرورفته بود ‪ .‬بعد معلم جب‬

‫آمد که باریک و‬

‫دراز بود و راه که می رفت لق لق می خورد و عينک داشت و سيگار گوشه ی لبش دود می کرد و‬

‫از بس زرد بود‬

‫آدم خيال می کرد سل دارد ‪ .‬بعد معلم شرعيات وارد شد که ته ریشی داشت و يه اش باز بود‬

‫و عينک کلفتی‬

‫و با یک یک هکارانش سلم و عليک کرد و‬ ‫به چشم زده بود و مثل اخوندها غليظ حرف می زد ‪.‬‬

‫صبحکم ال‬

‫گفت ‪ .‬مثل یک گونی سنگي که به گوشه ای بيندازد هان دم در وا رفت ‪ .‬بعد کتاب دار مدسه‬

‫آمد که‬

‫ریزه بود و سر بی مویی داشت وبه عجله راه می رفت و هر هر می خندید و به جای سلم ‪ ،‬به‬

‫هرکس که رو‬

‫می کرد نيشش تا بناگوش باز می شد‪ .‬و بعد هم چند نفر دیگر آمدند و دست آخر معلم نقاشی‬

‫وارد شد که‬

‫عبوس بود و انگار تازه از یک دعوا خلص شده بود ‪ .‬یک دسته ی کلفت کاغذ نقاشی زیر بغل‬

‫داشت و پای‬

‫‪ .‬صندلی که رسيد سيگارش را زیر پا له کرد و نشست‬

‫معلم ها تازه نشسته بودند که کتاب دار مدرسه شاد و شنگول ‪ ،‬مثل کسی که مژده ی بزرگی‬

‫آورده باشد ‪ ،‬به‬

‫‪ :‬صدا درآمد‬

‫‪ .‬خوب ‪ ،‬تبیک عرض می کنم ‪ ،‬آقایان ! امروز قرار است دفتچه های بيمه را بدهند ‪-‬‬

‫‪ :‬معلم تاریخ به سختی خودش را از توی مبل بيون کشيد و اعتاض کنان فریاد زد‬

‫مرده شورشان راببد با بيمه شان ‪ .‬من اصل نی خواهم بيمه بشوم ‪ .‬خودم بيمه هستم ‪ .‬من ‪-‬‬

‫که اصل‬

‫‪ .‬قبول نی کنم‬

‫‪...‬چه قبول بکنی چه نکنی از حقوقت کم می گذارند ‪ .‬آش خالته ‪ ،‬بوری پاته ‪ ،‬نوری پاته ‪-‬‬

‫به این مثل لوس کتاب دار مدرسه عده ای زورکی خندیدند ‪ .‬و معلم تاریخ از جوش و خروش‬

‫افاد ‪ .‬معلم جب‬

‫‪ :‬که سيگارش داشت تام می شد ‪ ،‬گفت‬


‫راستی می دانيد بيمه در مقابل چه ‪...‬؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬هنوز حرفش تام نشده بود که صدایی برخاست‬

‫! در مقابل حق آقایان ! در مقابل حق ‪-‬‬

‫این صدای معلم نقاشی بود که عبوس بود و اوراق نقاشی را روی زانوهایش گذاشته بود و وقتی‬

‫حرف می زد‬

‫مثل این بود که فحش می دهد ‪ .‬هه به طرف او برگشتند ‪ .‬نگاه هایی که تا به حال جز خستگی‬

‫چيزی‬

‫نی رساند و چيزی جز بی علقگی نسبت به هه چيز در آن خوانده نی شد ‪ ،‬حال کنجکاو شده بود‬

‫و در بعضی‬

‫از آن ها هم چيزی از نفرت را می شد حس کرد ‪ .‬هه ی هکاران معلم نقاشی می دانستند که او‬

‫رشته ی‬

‫فيزیک را تام کرده و در س نقاشی مدرسه را به اصرار خودش دو سال است به او داده اند ‪.‬‬

‫هه با قيافه ی‬

‫عبوس او آشنا بودند ‪ .‬با تندی ها ی او خو گرفته بودند و در حالی که بيش تر اوقات به‬

‫او حق می دادند ‪ ،‬دم‬

‫پرش نی رفتند و از مادله ی با او می گريتند ‪ .‬حتی کتاب دار مدرسه که هه را دست می‬

‫انداخت و به‬

‫اصطلح خودش می خواست با شوخی ها و مسخرگی های خود ‪ ،‬خستگی را از تن هکارانش دربياورد‬

‫نيز سربه‬

‫‪ .‬سر او نی گذاشت و رعایت حالش را می کرد‬

‫چند لظه به سکوت گذشت و اگر فراش پي مدرسه با سينی چای وارد نشده بود معلوم نبود این‬

‫سکوت تاکی‬

‫طول خواهد کشيأ ‪ .‬بعضی از معلم ها چای را که از توی سينی برمی داشند چند تا پول سياه‬

‫با سرو صدا توی‬

‫سينی می انداختند و بعضی ها هم اصل چای برنداشتند و معلم شرعيات و کتاب دار مدرسه‬

‫داشتند چای شان‬

‫‪ :‬را هورت می کشيدند که معلم نقاشی دوباره به صدا آمد‬

‫بدیش این است که من اهل تعارف نيستم ‪ .‬رک و پوست کنده حرف می زن ‪ .‬خودم را می گوي ‪- .‬‬

‫اول که‬

‫معلم شدم خيال می کردم پنج سال که بگذرد دیوانه خواهم شد ‪ .‬حق هم داشتم ‪ .‬سال دوم بود‬

‫که درس‬

‫می دادم ‪ .‬معلم هندسه ی مدرسه مان دیوانه شد ‪ .‬صاف عقل از سرش پرید ‪ .‬و چه جانی کندي‬

‫تا به فرهنگ‬
‫ثابت کردي که احتياج به استاحت دارد‪ .‬بيچاره مدیر مدرسه هم خيلی دوندگی کرد تا از‬

‫معرفی «جانشي‬

‫واجد شرایط » معافش کرد ‪ .‬بدبتی اي« بود که به خودش نی شد گفت دیوانه شده ای و نباید‬

‫به کلس‬

‫بروی ‪ .‬اما از رفتارش پيدا بود ! می آمد و سر کلس راه می رفت ‪ .‬عادتش شده بود ‪ .‬بااین‬

‫که عقل از سرش‬

‫پریده بود عادتش را نی توانست ترک کند ‪ .‬من هان وقت براي حتم شد که چه عاقبتی در‬

‫‪ .‬انتظار ماست‬

‫هان وقت بود که خيال می کردم اگر پنج سال بگذرد دیوانه خواهم شد ‪ .‬اما حال که هفت سال‬

‫است درس‬

‫می دهم ‪ ،‬کم کم دارم به این مطلب می رسم که نه ‪ .‬دارم احق می شوم ‪ .‬حال به این مطلب‬

‫رسيده ام‬

‫که آدم هایی پس از پنج سال تدریس دیوانه می شوند که آدم های برجسته ای باشند‪ .‬آن معلم‬

‫هندسه این‬

‫طور بود ‪ .‬آدم های کودن و بی خاصيت مثل ما فقط احق می شوند ‪ .‬هر چه بيش تر درس‬

‫‪ ،‬بدهند‬

‫‪ .‬احق تر می شوند‬

‫‪ :‬کتاب دار وسط حرفش دوید که‬

‫‪ .‬آقا البته قياس به نفس می فرمایند‪-‬‬

‫‪ :‬و معلم فرانسه که با استکان بازی می کرد گفت‬

‫شوخی نکنيم ‪ ،‬آقا ‪ .‬حقيقت را قبول کنيم ‪ .‬من هم قوچان که ریيس فرهنگ بودم ‪ ،‬بيست سال ‪-‬‬

‫پيش را‬

‫می گوي ‪ ،‬معلم حساب مان روس بود ‪ .‬دیوانه شد ‪ .‬درس را ول کرد ‪ .‬بعد هم نفهميدم چه طور‬

‫سر به نيست‬

‫‪ ...‬شد ‪ .‬در این سی سال که من در فرهنگم تا حال چهارتا از هکارهام دیوانه شده اند‬

‫من مگر چرا آمدم رشته تصصی ام را ول کردم و معلم نقاشی شدم ؟ بله ؟ برای این که پنج ‪-‬‬

‫سال یا هفت‬

‫سال یک مطلب معي را به مغز کره خرهای مردم فرو کردن ‪ ،‬بث و مطالعه را برای ابد‬

‫رهاکردن ‪ ،‬و حتی‬

‫برای تدریس احتياجی به مطالعه و تعمق نداشت ‪ ،‬و هان تنها اره و تيشه ای را که توی‬

‫دانشسرا به دستمان‬

‫داده اند روی مغز هر بچه ای به کار انداخت ‪ ،‬این یا آدم را دیوانه می کند یا احق ‪ .‬اگر‬

‫آدم حسابی باشد یا‬


‫تدریس را ول می کند یآ دیوانه می شود و اگر حسابی نباشد کودن می شود ‪ .‬احق می شود ‪ .‬من‬

‫که به این‬

‫‪ .‬نتيجه رسيده ام‬

‫‪ :‬معلم جب که وقتی حرف می زد لق لق می خورد ‪ .‬گفت‬

‫راجع به حق که من خيال راحت است ‪ .‬هرچه باید شده باشد ‪ ،‬شده ‪ .‬من آلن چهارده سال است‪-‬‬

‫درس‬

‫می دهم ‪.‬و اما به نظر من معلم ها را فقط در مقابل دو مرض باید بيمه کرد ‪ .‬در مقابل سل‬

‫‪ ...‬و در مقابل‬

‫‪ .‬دستش را به طرف پيشانی رنگ پریده ی بلندش برد و دوسه بار با انگشت به آن زد‬

‫‪ :‬معلم نقاشی گفت‬

‫! نه آقا ‪ .‬در مقابل حق ‪-‬‬

‫‪ :‬معلم شرعيات تکانی خورد و با لنی تسل دهنده گفت‬

‫فقط سخت نباید گرفت آقایان ‪ .‬عصبانی نباید شد ‪ .‬گور پدرشان خواستند بفهمند ‪ ،‬نواستند‪-‬‬

‫‪ .‬نفهمند‬

‫شاها جوانيد و خيلی حرارت دارید ‪ .‬یک کمی پا به سن که گذاشتيد و حرارت تان تام شد کار‬

‫درست خواهد‬

‫‪ .‬شد ‪ .‬بی خود خيال تان را ناراحت نکنيد‬

‫‪ :‬معلم تاریخ شاید برای اینکه بث را عوض کرده باشد ‪ .‬گفت‬

‫من که اصل بيمه نی شوم ‪ .‬مرده شور ! من خودم بيمه ی عمر شده ام ‪ .‬هجده سال دطگر بيست‪-‬‬

‫هزار تومان‬

‫‪.‬پول عمرم را هم از بيمه خواهم گرفت‬

‫یعنی تا هجده سال دیگر خيال داری زنده بانی ؟ ‪-‬‬

‫از این شوخی کتاب دار هه خندیدند ‪ .‬حتی خود او هم خندید و ملس از رسيتی که به خود‬

‫گرفته بود افتاد‬

‫صحبت های دونفری و خنده های کوتاه شروع شد ‪ .‬کتاب دار برای این که شوخی خود را جبان ‪.‬‬

‫کرده باشد با‬

‫معلم شرعيات راجع به بيمه گرم گرفته بود و معلم تاریخ از صدی دو حق کارمندی صحبت می‬

‫کرد و معلم‬

‫شرعيات راجع به تکه زمينی که اخيا در عباس آباد معامله کرده است برای پلو دستی اش می‬

‫گفت ‪ .‬و‬

‫معلم فرانسه راجع به ترفيعات از ناظم چيزی می پرسيد ‪ ...‬فراش پي آمده بود استکان ها را‬

‫جع می کرد‬

‫که ‪ ،‬در اتاق باز شد و رد مطان موجی از هطاهو و جنجال حياط مدرسه که به درون آمد‪ ،‬مدیر‬
‫مدرسه از پيش و‬

‫‪ .‬دونفر کيف به دست از عق او وارد دفت شدند‬

‫‪.‬بعضی ها به احتام برخاستند‪ .‬دیگران سر جای خودتکانی خوردند و دوباره بی حرکت ماندند‬

‫مدیر مدرسه رفت پشت ميز ناظم نشست و عينکش را گذاشت و آن دو نفر کيف به دست بساط‬

‫خودشان‬

‫را روی ميز پن کردند‪ .‬مدیر با یکی یکی معلم ها احوال پرسی کرد‪ .‬راجع به کلس ها پرسيد‬

‫‪ .‬از وضع حضور و‬

‫غياب بچه ها سوال کرد ‪ .‬و اوراق که مرتب شد معلم ها را یک یک از روی صورتی که زیر دست‬

‫داشت صدا می‬

‫کرد و ازشان امضا می گرفت و بازرس ها عکس دفتچه ی بيمه ی هرطک را با وضعی ناشيانه با‬

‫قيافه ی‬

‫صاحبش تطبيق می کردند ‪ -‬با دقتی که در زندان نسبت به جانی ها می کنند ‪ -‬و دفتچه را می‬

‫‪.‬دادند‬

‫وقتی نوبت به معلم نقاشی رسيد و دفتچه ی بيمه ی « امراض و حوادث » او را به دستش دادند‬

‫در او نه خيال‬

‫تازه ای انگيخته شد و نه شادی و سروری به او دست داد‪ .‬قيافه اش هان طور عبوس شد و‬

‫اوراق نقاشی بچه‬

‫ها را هان طور زیر بغل می فشرد ‪ .‬شاید خيلی خسته بود ‪ ،‬شاید حوساش جای دیگری بود ‪ .‬اما‬

‫وقتی خواستند‬

‫از او باز پای چند تا وبقه امضا بگيند کمی ناراحت شد ‪ .‬او حتی از امضا کردن دفت حضور‬

‫و غياب مدرسه هم‬

‫خودداری می کرد ‪ .‬برای هکارانش گفته بود ‪ :‬که چه ؟ مثل کفت های صحن امام زاده ها هی‬

‫فضله انداخت ؟‬

‫و هه جا را آلوده کردن ؟ و خيلی دلش می خواست ليست حقوق را امضا نکند ‪ .‬ولی اي« دیگر‬

‫‪ .‬نی شد‬

‫رسيد دفتچه ی بيمه هم هي طور بود ‪ .‬بازرس ها سخت گي بودند و او ناچار خط کج و کوله ای‬

‫پای دوسه‬

‫ورقه گذاشت و در دل باز به این فضله ای که با قلم روی کاغذها می گذاشت خندید و دفتچه‬

‫را بی این که‬

‫‪.‬نگاهی کند توی بغل گذاشت و دوباره نشست‬

‫بعد هم زنگ خورد و یک ساعت کلنجار رفت با بچه ها ‪ ،‬و ساعت بعد که با هکارانش توی دفت‬

‫‪ ،‬جع شدند‬

‫باز هم صحبت از بيمه شد و وقتی برای او حساب کردند که هر ماهه چهل و هفت هشت ریال ‪،‬‬
‫گيم پنج‬

‫‪ .‬تومان از حقوقش کم خواهند کرد ‪ ،‬راستی اوقاتش تلخ شد‬

‫جنجال و هياهوی ساعت درس بعد ‪ ،‬باز هه چيز را از یادش برد و ظهر که از مدرسه در آمد و‬

‫با دوسه نفر از‬

‫هکارانش سوار اتوبوس شد ‪ ،‬وقتی دنبال پول توی جيب بغلش گشت ‪ ،‬دستش به دفتچه خورد و آن‬

‫را در‬

‫آورد و هان طور که بليت فروش باقی پولش را می داد آن را ورق زد و به فکرش افتاد که «‬

‫نه ‪ ،‬زیاد هم‬

‫بد نيست ‪ .‬اگر یک وقت سجل آدم گم بشود ‪ ،‬یعنی اگر آدم یک وقت بواهد سجلش را گم کند ‪،‬‬

‫به درد‬

‫»‪...‬می خورد ‪ ،‬اما یعنی قبول می کنند ؟‬

‫به دنبال این فکر یک بار دیگر سر و ته دفتچه را خوب وارسی کرد که زیاد به ریزه کارهای‬

‫مل تولد و اسم‬

‫مادر وشاره ی سجل پدر نپرداخته بود و فقط اسم و سال تولد خودش را با یک عکس شسته و‬

‫رفته و اتو‬

‫‪.‬کشيده از دوران جوانی ‪ ،‬اول آن زده بودند‬

‫از عکس خودش که جوان بيست ساله ای را نشان می داد که هنوز زلف هایش نوابيده بود و پيدا‬

‫بود که به‬

‫ضرب آب و شانه روزی سه چهار بار با آن ور می رود ‪ .‬خنده اش گرفت و بعد ورق را برگرداند‬

‫‪ .‬صفحات متعددی‬

‫برای تصدیق طبيب ها و ستون هایی برای اسامی امراض ‪ ،‬خالی گذاشته بودند ‪ .‬و اراقی هم‬

‫از آخر دفتچه‬

‫بات مقررات جوراجور بيمه ی عمر و حوادث و اموال و حریق سياه شده بود ‪ ،‬زیاد بدش نيامد‬

‫‪ .‬نه از این لاظ‬

‫‪،‬نه ‪ .‬چون او‬ ‫که دفتچه ی بيمه هم مثل سجل ‪ ،‬درست به یک نشانه به یک انگ می مانست‬

‫هيشه از‬

‫‪ .‬سجل و دیپلم و سواد مصدق و معرفی نامه و این نوع نشانه ها و انگ ها بدش آمده بود‬

‫هه ی این انگ ها برای او مثل خرمهره ای بود که گاو ماده ی «کل قربان علی» را از دیگر‬

‫‪ .‬گاوها مشخص می کند‬

‫آن ها را‬ ‫این نشانه ها و انگ ها هيشه برای او حاکی از چيزی خالی از انسانيت بود ‪ .‬و‬

‫کوششی برای پست‬

‫کردن آدم ها می دانست ‪ .‬نقاط مشتکی که هه ی اسب های فلن گردان سوار دارند‪ .‬یا شباهتی‬

‫که ميان‬
‫پرتقال های درون یک جعبه است ‪ ،‬به نظر او خيلی بيش تر از نقاط مشتکی بود که هه ی ادم‬

‫ها ی مثل‬

‫دیپلمه دارند ‪ .‬یا مثل هه ی سرهنگ ها دارند‪ .‬به نظر او پست کردن دآدم ها و تقي آن ها‬

‫بود که به آن ها‬

‫دیپلم بدهند ‪ ،‬یا نشان روی دوش شان بکوبند ؛ یا سجل « صادره از بش ‪ 4‬مشهد » به دست‬

‫! شان بدهند‬

‫‪ .‬و به هي سادگی از دیگران متازشان کنند‬

‫اصل به عقيده ی او وجه امتياز آدم ها را زا یک دیگر نی شد از درون شان ‪ ،‬از قوای ذهنی‬

‫شان بيون کشيد‬

‫و مثل خر مهره روی پيشانی شان آویزان کرد یا مثل نشان روی دوش شان کوبيد ‪ .‬و حال این‬

‫دفت چه هم‬

‫فرق چندانی با آن ها یدیگر نداشت ‪ .‬با سجل ‪ ،‬با دیپلم با هر نشانه یا انگ و یا خرمهره‬

‫ی دیگر ‪ ،‬فرق اصولی‬

‫دیگری نداشت ‪ .‬فقط این فرق را داشت که مثل سجل ‪ ،‬هزار سوال و جواب در آن نشده بود و از‬

‫ایل و تبار‬

‫‪ .‬صاحبش نشانه ای نداشت‬

‫هي بود که معلم نقاشی را به دفتچه علقمند می ساخت‪ .‬یعنی علقمند که نی ساخت ‪ .‬فقط به‬

‫نظرش‬

‫بد نيامد ‪ .‬شاید چون از عکس جوانی اش که روی آن خورده بود خوشش آمده بود ‪ ...‬شاید هم‬

‫‪...‬آهاه ‪...‬هان‬

‫طور که اتوبوس از یک ایستگاه با سرو صدا راه می افتاد صفحه ی خالی مصوص به تصدیق‬

‫اطبای را آورد و به‬

‫ستون امراض خيه شد و اندیشد که اگر این ستون پر بشود و طبيب های متخصص در امراض‬

‫گوناگون نظر‬

‫خودشان را درباره ی او ف درباره ی مغز و اعصاب و کبد و معده اش بنویسند او خودش را که‬

‫! خواهد شناخت‬

‫او که تا بال فرصت نکرده است یک ماه در بست بوابد و استاحت کند ‪ ،‬او که تا به حال‬

‫نتوانسته است‬

‫برای هر دل درد یا ضعفی و یا عصبانيت نزدیک به جنونی ‪ ،‬به طبيب مراجعه کند ‪ ،‬از این پس‬

‫خواهد فهميد که‬

‫در حفره های درونش چه ها می گذرد ؟ و این اميدواری او را به دفتچه ی بيمه علمقمند‬

‫ساخت ‪ .‬و حس کرد‬

‫‪ .‬که آن را با دقت و دلسوزی باید مافظت کند‬


‫هه ی این فکر ها را می کرد از هکارانش غافل مانده بود که مدتی پيش پياده شده بودند و‬

‫‪.‬رفته بودند‬

‫و تا به ایستگاه نزدیک خانه اش برسد ‪ ،‬دو سه بار دیگر از سر شوق دفت چه را ورق زد و‬

‫تصميم گرفت هه ی‬

‫مطالب را با زنش در ميان بگذارد‪ .‬و از او هم نظری بواهد ‪ .‬و وقتی رسيد آن قدر خسته‬

‫بود که هه چيز از‬

‫‪ .‬یادش رفت‬

‫*‬
‫‪ .‬دفتچه را پيش روی دکت گذاشت و نشست‬

‫دکت روی صندلی تکانی خورد و دفتچه را برداشت و پرداخت به این که مشخصات آن را روی ورقه‬

‫‪.‬ضبط کند‬

‫معلم نقاشی کلهش را روی زانویش نگه داشته بود و کمی خودش را باخته بود ‪ .‬مثل این که‬

‫پایش هم‬

‫می لرزید ‪ .‬هر چه سعی کرد بر خودش مسلط شود نتوانست‪ .‬مثل این که کار زشتی کرده باشد ‪،‬‬

‫مثل این که‬

‫به گدایی آمده باشد ‪ .‬اما دکت سرش پایي بود و اوراق را زیر و رو می کرد ‪ .‬و هي معلم‬

‫نقاشی را کمی‬

‫جرات داد که سرش را بردارد و نگاهی به اطراف بنيدازد ‪ ،‬شاید انبساط خاطری برایش دست‬

‫بدهد ‪ .‬اما چيزی‬

‫جالب نبود ‪ .‬یک تت مشمع پوش طرف راست بود که چکش کوچکی روی آن را گرفته بود ‪ .‬و طرف چپ‬

‫‪،‬‬

‫دیوار روغن زده و براق بود و روبه رویش بالی سر دکت ‪ ،‬یک باسه ی رنگی از مناظر ‪ ،‬خدا‬

‫می داند سویيس یا‬

‫شال ایتاليا به دیوار آویزان بود ‪ .‬نه گوشی دکت که روی ميز افتاده بود و نه قپان‬

‫کوچکی که در گوشه ی‬

‫راست اتاق بود هيچ کدام چيز جالبی نبود ‪ .‬اما خود دکت ؟ او هم جوان سی و چند ساله ی‬

‫کوتاهی بود که هيچ‬

‫‪ .‬اطمينان آدم را به خودش جلب نی کرد‬

‫کتش را درآورده بود و پشت صندلی انداخته بود ‪ .‬کراواتش اتو خورده و مرتب بود و يه ی‬

‫آهاری داشت و‬

‫پيدا بود که برای دوا فروشی جان می دهد ‪ .‬دکت مشخصات دفتچه را که یادداشت کرد آن را‬

‫بست ‪ ،‬پيش‬

‫‪ :‬او گذاشت ؛ و با قيافه ای که می خواست صميمی نشان دهد گفت‬


‫خوب ! آقا چه شونه ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬معلم نقاشی هان طور که سيگارش را آتش می زد ‪ ،‬شروع کرد‬

‫‪ ...‬راستش نی دان چه مرضی دارم‪-‬‬

‫و آب به گلویش جست ‪ .‬و خودش را باخت ‪ .‬زیرچشمی به دکت نگاهی انداخت بعد پکی به سيگار‬

‫زد و حالش‬

‫‪ :‬که جا آمد گفت‬

‫البته نی دان برای امراض عصبی باید این جا آمده باشم ‪ .‬اما خودم فکر نی کنم چيزي باشد‪-‬‬

‫‪ .‬زن اصرار‬

‫دارد که مریضم ‪ .‬خيلی دل می خواست او خودش بود تا برای تان می گفت چرا مریضم می داند‬
‫‪...‬‬
‫‪ :‬و باز پکی به سيگار زد و برای دکت که خيلی خونسرد می نود ‪ ،‬این طور توضيح داد‬

‫این را می دان که عصبانی ام ‪ .‬خيلی هم عصبانی م ‪ .‬می دانيد یک ساعت در اتاق انتظار ‪-‬‬

‫نشستم تا نوبتم‬

‫برسد ‪ .‬خوب هي کافی است تا آدم را عصبانی کند ‪ .‬اما این دو تا زن خارجی که بلند با هم‬

‫حرف می زدند و‬

‫سر آدم را می خوردند ‪ ،‬نزدیک بود مرا دیوانه کنند ‪ .‬لبد شا راهم خيلی خسته کردند ‪ .‬من‬

‫عاقبت پاشدم و از‬

‫اتاق بيون رفتم ‪ .‬سر و صدا اذیتم می کند ‪ .‬اما کلس ! آدم را دیوانه می کند ‪ .‬شلوغ است‬

‫‪ . .‬جنجال است‬

‫کلس ‪ ،‬آن هم کلس نقاشی ‪ ،‬خودتان می دانيد یعنی چه ! هيچ درسی خسته کننده نيست ‪ .‬اما‬

‫! للگی بچه ها‬

‫بچه ها را می دانيد ساکت نگه داشت عذابی است ‪ .‬آن هم هشتاد تا بچه را ! و من هيشه‬

‫سرگلس عصبانی‬

‫می شوم ‪ .‬تا دو سال پيش فيزیک درس می دادم ‪ .‬درسم را برای این عوض کردم که بت بتوان ل‬

‫‪ .‬باشم‬

‫اما باز هم نی شود ‪ .‬پارسال پسرکی را آن قدر زدم که از حال رفت ‪ .‬خودم هم از حال رفتم‬

‫‪ .‬بعد که به هوش‬

‫آمدم ‪ ،‬خود آن پسر هم با دیگران آب به سر و صورت می پاشيد‪ .‬این طوری ام ‪ .‬در خانه‬

‫عصبانی ام ‪ .‬زیاد‬

‫‪ ...‬ایراد می گيم ‪ .‬صداهای خيابان پوست آدم را می کند ‪ .‬خانه مان کنار خيابان است‬

‫و یک مرتبه حس کرد که قيافه ی دکت هيچ نشانه ای از علقه و توجه نيست ‪ .‬درست مثل‬

‫کاغذنویس های‬

‫در پست خانه که غم انگيزترین و یا شادترین وقایع زندگی را هم با هان کندی و رخت معمولی‬

‫‪ ،‬با هان‬
‫کشده ها و مدهای بچگانه ‪ ،‬بی هيچ تعجبی یا تسينی می نویسند ؛ دکت هان طور نشسته بود ‪.‬‬

‫چشمش‬

‫بو د‪ .‬چشمش را گاهی به چشم او می دوخت و بعد به روی ميز می انداخت و پيدا بود که دراد‬

‫خسته می شود‬

‫‪ :‬معلم پکی به سيگار زد و افزود ‪.‬‬

‫فکر نی کنيد به هي اندازه کافی باشد ؟ خيلی دل می خواست حرف بزن ‪ .‬اما چه فایده ؟‪-‬‬

‫اتاق انتظار‬

‫‪ ...‬شا هم پر است‬

‫‪ :‬و دلش آرام نشد‪ .‬افزود‬

‫‪ .‬راستی کاسبی خوبی دارید ‪ .‬نيست ؟ خيلی از معلمی بت است ‪-‬‬

‫دکت تبسم کنان بر خاست و او را روی تت نشاند و زانوهایش را آویزان نگه داشت و با چکش‬

‫دو سه بار روی‬

‫کنده ی زانویش زد که زانویش پرید و بعد فشار خونش را اندازه گرفت و بعد سينه و قلبش‬

‫را با گوشی‬

‫معاینه کرد و هه ی این کار ها را به عجله ‪ .‬و بعد رفت پشت ميز نشست و شروع کرد به نسخه‬

‫‪ .‬نوشت‬

‫و معلم نقاشی یادش به روز پيش افتاد که آفتابه شان را برده بود بدهد ليم کند ‪ .‬پيمرد‬

‫آهن ساز درست‬

‫‪ .‬هي طور و با هي عجله آفتابه را وارسی کرده بود‬

‫معلم نقاشی که دوباره نشسته بود و سيگارش را می کشيد به قلم او چشم دوخته بود که گاهی‬

‫صدا می کرد‬

‫و با خود می اندیشيد ‪ :‬این هم دکتهامان ! حوصله ندارند آدم براشان حرف بزند‪ .‬آن هم‬

‫! دکت امراض عصبی‬

‫نه اطمينان آدم را به خودشان جلب می کنند نه یک خرده گذشت دارند‪ .‬چه فرق می کند ؟ هان‬

‫ردنه و تيشه‬

‫ای را که ماروی مغز بچه های مردم می اندازي این ها روی تن مردم می اندازند ‪ .‬حتما با‬

‫هه ی مریض ها‬

‫هي معامله را می کنند ‪ .‬مطب این هم مثل کلس من شلوغ است ‪ .‬غي از این چه می تواند‬

‫بکند ؟ لبد‬

‫هه می آیند و می نشينند ‪ ،‬هنوز دو کلمه نگفته حرف شان ر ا می برد ‪ ،‬زانو و سينه و‬

‫بازوشان را معاینه می‬

‫کند و بعد نسخه می دهد و بعد هم ده تومان ‪ ....‬و باز یک مرتبه خودش را جع کرد ‪ .‬یادش‬

‫افتاد که خودش‬
‫پول نی دهد و بيمه است ‪ ...‬دکمه ی کتش را بست ‪ .‬سيگارش را خاموش کرد و دست هایش را‬

‫زیر کلهش‬

‫قاي کرد و چشم به دفت چه دوخت که پيش رویش بود ‪ .‬اما این بار زود بر خودش مسلط شد و‬

‫‪ :‬اندیشيد‬

‫گور پدرش ! مگر پول بيمه را نی گيند ؟ مض رضای خدا که قبول نکرده است ‪ .‬پدر سوخته ها «‬

‫و‬ ‫!»‬

‫‪ :‬دکت سر برداشت و هان طور که تاریخ و امضای نسخه را خود به خود گذاشت گفت‬

‫غذاهای مرک نورطد ‪ .‬سرکه و فلفل و امثال آن ‪ ...‬شب زود بوابيد ‪ .‬اگر قبل از خواب شي ‪-‬‬

‫بورید بت‬

‫است ‪ .‬آمپول ها را هم روزی یکی تزریق کنيد ‪ .‬قرص هم قبل از غذا ؛ متاسفم که دستور داده‬

‫اند مرخصی‬

‫‪ .‬ندهيم ‪ ،‬وگرنه احتياج به یکی دو هفته استاحت داشتيد‬

‫معلم نقاشی هان طور که به دکت گوش می داد ‪ ،‬دردل می خندید ‪ « :‬اگر این ها بود اصل چرا‬

‫پيش تو آمدم‬

‫می زند ‪ .‬آمپولت را هم لبد‬ ‫؟ زن خيلی بت ازتو این ها را بلد است ‪ .‬هي حرف هار ا‬

‫کلسيم است ‪ »....‬و‬

‫‪ :‬بلند گفت‬

‫متشکرم ‪ ...‬و برخاست ‪ .‬دو سه برگ نسخه را تا کرد و توی جيب گذاشت و دفتچه را برداشت و‪-‬‬

‫‪ .‬راه افتاد‬

‫هنوز در اتاق را باز نکرده بود که مریض بعدی پرید تو و هاج و واج کلهش را به سر گذاشت‬

‫و رفت ‪ .‬توی کوچه‬

‫که رسيد جوی ‪ ،‬آب صاف و روانی داشت‪ .‬فکر کرد ‪ « :‬آره ! بته ‪ ...‬فایده اش چيه ؟ » و‬

‫نسخه را پاره کرد و به‬

‫آب داد و زیر چراغ خيابان که رسيد دفتچه اش را باز کرد و در ستون امراض دید نوشته ‪« :‬‬

‫ضعف اعصاب » و‬

‫‪ .‬جلویش را دکت امضا کرد ه است‬

‫*‬
‫و به این طریق یک سال گذشت ‪ .‬یک سالی که در آن معلم نقاشی ما هشت بار به دکت مراجعه‬

‫کرد ‪ .‬اول با‬

‫علقه و ولع و کم کم از سر بی ميلی و فقط برای این که شاید به این وسيله بتواند آدم های‬

‫‪ .‬تازه ای را بشناسد‬

‫درین مدت دکت های متلف نظر خود را درباره ی او روی ستون امراض دفتچه ی بيمه اش نوشتند‬
‫‪.‬‬
‫حال معلم نقاشی دلش به این خوش بود که اقل فهميده بود که اقل فهميده است چه مرگی دارد‬

‫‪ .‬یا چه مرگ‬

‫هایی دارد ‪ .‬دو امضای ضعف اعصاب ‪ ،‬یکی برای معاینه ی تام بدن ‪ ،‬دو تا برای سينه درد و‬

‫‪ ،‬سرما خوردگی‬

‫یکی برای معاینه ی گلو و یکی هم برای بيمار کبد و آخری برای تزیه ی خون ‪ .‬سه تا از‬

‫نسخه هایی را که در‬

‫این مدت گرفته بود ‪ .‬پاره کرده بود و دور ريته بود ‪ .‬چون هان امضای دکتها برایش کافی‬

‫بود‪ .‬و نسخه هایی‬

‫را هم پيچيده بود دواهاشان هنوز کنار طاقچه اتاق شان افتاده بود و شيشه هاشان را که‬

‫نه می خواستند ‪ ،‬دور‬

‫بریزند و نه معلم نقاشی حاضر بود لب بزند‪ .‬مبور بودند هفته ای یک بار گردگيی کنند ‪.‬‬

‫به خصوص یک‬

‫شيشه ی بزرگ روغن ماهی بود که مزاحم تر از هه بود و برای سينه دردش به او داده بودند ‪.‬‬

‫و این ها خودش‬

‫باعث شده بو د که دواخانه ی کوچکی دایر کنند ‪ .‬و درست مثل اولي کتابی که به خانه می‬

‫آید و گاهی هوس‬

‫کتابانه داشت را در صاحبش می انگيزد ‪ ،‬هرچه شيشه و پيشه داشتند پلوی هم توی طاقچه‬

‫‪ .‬چيده بودند‬

‫و گر چه تنها از شيشه ی «مرکورکروم » و آ« هم گاهی ‪ ،‬استفاده می کردند دلشان باین خوش‬

‫بد که اقل با‬

‫‪ .‬دیدن شيشه های دوا اطمينان می یابند که سلمتی در خانه هست‬

‫معلم نقاشی هرگز به دوا خوردن عقيده نداشت ‪ ،‬از یک قرص کوچک سردرد گرفته تا سولفات‬

‫دوسود و از آبی‬

‫که زنش با آن چشمش را می شست تا آمپول های جورواجوری که به دست و بازو یا توی رگ می‬

‫‪ .‬زدند‬

‫‪ .‬اصل از دوا بی زار بود ‪ .‬از خود دکت ها هم بی زار بود‬

‫بچه مدرسه که بود یک روز مادرش او را به هزار حقه پيش دکت برده بود ‪ .‬دکت پي بدعنقی‬

‫بود که به تر کی‬

‫بش می داد و می زد و به او فلوس داده بود و او بعد که از مطب در آمده بودند و مادرش‬

‫برای پيچيدن‬

‫نسخه به دواخانه ی نزدیک رفته بود ‪ ،‬گريته بود ‪ .‬ترس از دکت ‪ ،‬بوهایی که در مطب می آمد‬

‫‪ ،‬عکس های‬

‫وحشتناکی که از در ودیوار آويته بودند و بعد هم فلوس چنان او را ترسانده بود که گريته‬
‫بود ‪ .‬و تا شب توی‬

‫تيمچه های بازار و لی دسته های بار قاي شده بود ‪ .‬و غروب که خواسته بودند در تيمچه را‬

‫ببندند ‪ .‬کاروان‬

‫سرادار نطنزی او را پيدا کرده بود ‪ .‬و به خيال اینکه برای دزدی آمده است کتکش هم زده‬

‫بود و بيونش انداخته‬

‫بود ‪ .‬او از هه جا مانده و گرسنه به خانه ی عمه اش پناه برده بود و آن ها هم که از‬

‫هان صبح ا زفرا ر او‬

‫آگاه شده بودند او را به خانه خودشان فرستاده بودند و مادر هم ا زسر غيض او را با چوب‬

‫هيزم های ناصاف‬

‫‪ .‬کتک زده بود‬

‫معلم نقاشی هيچ وقت این واقعه را فراموش نی کرد و از آن پس شاید به علت هي ترس و‬

‫‪ ،‬ناراحتی‬

‫و یا کم تر بيمار شد ‪ .‬غي از حصبه ای که در سيزده سالگی گرفته بود و‬ ‫دیگر بيمار نشد و‬

‫این واقعه که در‬

‫دوازده سالگی اتفاق افتاد ‪ .‬هرگز جرات نکرده بود مریض بشود و دو روز در خانه بوابد ‪.‬‬

‫اما دفتچه اش را داده‬

‫بودند و پيش خودش حساب این بی زاری از دکت ها را رسطده بود و خودش را هم قانع کرده‬

‫بود که به این‬

‫احساس قوی و شدید زمان بچگی زطاد وقعی نباید بگذارد و برای شناسایی خود و به عنوان یک‬

‫‪ ،‬تربه هم شده‬

‫از دفت باید استفاده کند ‪ .‬قبل از این که دفتچه ی بيمه ای داشته باشد ‪ .‬حتی یک بار هم‬

‫به پای خودش به‬

‫دکت مراجعه نکرده بود ‪ .‬اما حال یک سال بود به ميل و رضا پيش هر دکتی که اداره ی بيمه‬

‫معلوم می کرد‬

‫‪ ،‬می رفت‬

‫چه چيزی به دستش آمده بود ؟ غي از هان چند امضا؟ آن بار ترسی از دکت پي بدعنق او را‬

‫فراگرفته بود از‬

‫دوا و دکت و بيماری ‪ ،‬بی زارش کرده بود ‪ .‬و حال ؟‪ ...‬حال دیگر نه ترسی از دکت ها داشت‬

‫نه بی زاری ‪ .‬چون دیگر‬

‫از بچگی خيلی دور بود و نه آن اطمينانی را که در آن ها و طرز کاشان می جست یافته بود‬

‫‪ .‬حال دیگر به‬

‫نوميدی رسيده بود ‪ .‬حال به این نتيجه رسيده بود که آن چه از طب و طبابت مفيد است و‬

‫مورد تردید نيست‬


‫هان را سولفات دوسود و فلوس وشي خشت است ‪ .‬هان نسخه های خانگی خاله زنکی است ‪ .‬هان‬

‫عناب و‬

‫‪.‬گل بنفشه ‪ .‬هان پر سياوشان و برگ زوفا‬

‫*‬
‫ميان دوساعت درس صبح ‪ ،‬در اتاق دفت مدرسه ‪ ،‬معلم ها نشسته بودند و بی سر و صدا چای می‬

‫خوردند ‪ .‬و‬

‫هر بار که در باز می شد و یکی تو می آمد موجی از جنجال و هياهوی بچه ها به درون می ريت‬

‫‪ .‬ميز ناظم‬

‫مدرسه نصف دفت را گرفته بود ‪ .‬در و دیوار چرک و سياه بود‪ .‬تاریکی نه تنها با گوشه های‬

‫اتاق و زیر ميزها و‬

‫مبل ها اخت شده بود ‪ ،‬بلکه پشت پنجره ها نيز با شيشه های زرد و تيهای که داشتند ‪ ،‬جا‬

‫خوش کرده بود و‬

‫مانده بود ‪ .‬غي از معلم فرانسه و تاریخ و نقاشی و ناظم ‪ ،‬که پشت ميزش نشسته بود و کم‬

‫‪ .‬تر حرف می زد‬

‫یک معلم تازه هم بود که دماغ عقابی داشت و رنگ پریده بود ‪ .‬و معلم ورزش هم فرصت کرده‬

‫بود و آمده‬

‫‪.‬بود ‪ .‬اما معلم عربی عوض شده بود ‪ .‬و از معلم جب خبی نبود‬

‫‪ :‬هنوز داشتند چای می خوردند که معلم تاریخ از ته مبل و با حرارت گفت‬

‫دیدید گفتم ؟ پدرسوخته ها بيمه شان هم به هه چيز دیگرشان رفته ! آدم خودش باید فکر ‪-‬‬

‫‪ .‬خودش باشد‬

‫تنها چيزی که از بيمه شان فهميدي پولی بود که از حقوق مان کم گذاشتند ‪ .‬باز هم خوبيش‬

‫این است که‬

‫‪ .‬تام شد ‪ .‬خلص شدي ‪ ،‬من که خودم بيمه هستم‬

‫معلم فرانسه که سيگارش را به چوب کبیت نيم سوخته ای زده بود و دور از خود نگه داشته‬

‫‪ :‬بود ‪ ،‬آهی کشيد و گفت‬

‫آره جان ‪ .‬هي بی ترتيبی هاست که مردم را نوميد می کند ‪ .‬اصل چرا باید بيمه را راه ‪-‬‬

‫بيندازند که بعد از‬

‫‪...‬یک سال مبور شوند برش بچينند ؟‬

‫آن هم با این افتضاح ؟ اصل وقتی نی توانند کاری را بکنند مگر مبورند مردم را توی دردسر‬

‫بيندازند ؟ آن‬

‫‪ !...‬هم با این حرفهایی که آدم می شنود ؛ با این افتضاح‬

‫حرف معلم فرانسه تام نشده بود که درباز شد و یک شاگرد پرید تو و با قيافه ای وحشت زده‬

‫و نفس بنده آمده‬


‫‪ :‬شکایت داشت که‬

‫‪ .‬آق ناظم ! این احدی می خواد منو بزنه‪-‬‬

‫و ناظم برخاست ‪ ،‬دست او را گرفت و باهم بيون رفتند ‪ .‬و سکوتی که معلم ها چند لظه‬

‫فراگرتفه بود‬

‫‪ :‬شکست و معلم ورزش به صدا در آمد‬

‫چه بت آقا ! بنده که اصل احتياج ندارم به دکت مراجعه کنم ‪ .‬یک سال حقوق بيمه بدهم که‪-‬‬

‫چه ؟ دوا و‬

‫‪ ...‬دکت وبيمه ی من ورزش تنفسی دم صبح است آقا ! آدم سال‬

‫‪ :‬معلم نقاشی حرف او را برید که‬

‫بله آدم سال توی ما دبي ها خيلی نادر است ‪ .‬غي ازین چيز دیگری می خواستيد بفرمایيد ؟‪-‬‬

‫‪.‬نه می خواستم بگوي یک سال پول یامفت از ما گرفتند ‪ .‬شاید هم بشود گفت پول زور ‪-‬‬

‫دیدید آقا من حق داشتم ! از اول نی خواستم اصل بيمه بشوم ‪ .‬اما مگر می شد ؟ خودشان ‪-‬‬

‫از حقوقم‬

‫‪...‬کسر می گذاشتند ‪ .‬یک سال ماهی هفت تومن و نيم چه قد رمی شود ؟‬

‫‪ :‬باز حرف معلم تاریخ را معلم نقاشی برید که با خنده گفت‬

‫جان من ! مهم این نيست که پول مفت گرفتند یا پول زور ‪ .‬این هم مهم نيست که پول ها را‪-‬‬

‫که و چه‬

‫طور سگخور کرد‪ .‬این مسایل از بس عادی است دیگر اهيت خود را از دست داده ‪ .‬مهم نيست که‬

‫معلم ها‬

‫را یک سال کشيده اند توی مطب دکت ها و هيچ چی که نباشد بشان فهمانده اند چه مرگ شان‬

‫‪ ....‬است‬

‫‪ :‬معلم تازه ای که دماغ عقابی داشت و رنگ پریده بود با لجه ی رشتی گفت‬

‫نه آقا ! چه طور مهم نيست آقا ؟ خيال می کنيد بيمه هي طوری قطع شد آقا ؟ یک ساله چه‪-‬‬

‫قدر روی‬

‫بيمه خورده باشند خوب است آقا ؟ خود بنده اطلع دارم که دویست و پنجاه هزار تومن در‬

‫‪ ،‬تران ملخور شده‬

‫! آقا ! این ها را باید دانست آقا‬

‫‪ :‬معلم نقاشی گفت‬

‫راست می گویيد ‪ .‬باید دانست ‪ .‬اما باز هم این ها زیاد مهم نيست ‪ .‬مهم این است که فلن‪-‬‬

‫دبي ادبيات‬

‫از سوراخ‬ ‫یا جغرافی که تا حال اصل فرصت نداشته به درد سر و شکم خودش برسد ‪ ،‬رفته و‬

‫سبه های بدنش‬

‫مطلع شده ‪ .‬بگذري که اگر بيمه هم بود نی توانست این دردها را دوا کند ‪ .‬اما این قدر‬
‫هست که وسواس‬

‫معلم ها زیادتر شده ‪ .‬یک معلم اگر تا به حال خيال می کرد ل ی بچه هاست ‪ ،‬یآ اگر‬

‫ناراحت بود که چرا‬

‫عمرش به بی حوصلگی می گذرد ‪ ،‬یا وسواس این را داشت که سر چهل سالگی عقل از سرش بپرد ‪،‬‬

‫حال به یک‬

‫مطلب تازه تر هم پی برده ؛ یک وسواس دیگ رهم برایش اياد شده ‪ ،‬وسواس این که می بيند‬

‫درست مثل‬

‫‪ ...‬یک کيسه ی انباشته از بيماری های متلف است‬

‫‪ :‬معلم ورزش که با دسته ی کليدش بازی می کرد ‪ ،‬اعتاض کنان گفت‬

‫معلم ها مریضند ؟ ميان معلم های ورزش صدتا یکی هم ‪-‬‬ ‫نه آقا درست نيست ! که گفته هه ی‬

‫مریض‬

‫‪ .‬پيدا نی شود‬

‫معذرت می خواهم جان ‪ ،‬صحبت از تارزان ها نيست که باکره های بازوشان زندگی می کنند ‪- .‬‬

‫صحبت از‬

‫معلم هاست ‪ .‬یعنی آن هایی که با مغزشان زندگی می کنند ‪ .‬گذشته از این که لبد می دانيد‬

‫هر مدرسه ای‬

‫‪ ....‬یکی یا دو تا معلم ورزش بيش ترت ندارد‬

‫‪ :‬معلم فرانسه خودش را به ميان انداخت و گفت‬

‫چرا بی خود سر به سر هم بگذاري ؟ مساله این است که یک سال مردم را به خودشان اميدوار‪-‬‬

‫کرده اند و‬

‫حال یک مرتبه گندش بال آمده ‪ .‬معلوم نيست چرا بيمه قطع شده ‪ .‬معلوم نيست اختلف حساب سر‬

‫چه‬

‫‪ .‬بوده ‪ .‬و دست هيچ کس هم به هيچ جا بند نيست‬

‫‪ :‬معلم تازه با لجه ی رشتی افزود‬

‫چه جور هم گندش بال آمده آقا ! خود بنده اطلع دارم که بعضی از دکت ها نسخه های خودشان‪-‬‬

‫را می خریده‬

‫اند آقا ! برای دوست و اشنا نسخه می نواشته اند و دوای نسخه ها را خودشان برمی داشته‬

‫اند و می فروخته‬

‫اند ‪ .‬دوافروش ها تقلب می کرده اند آقا ! در انتخاب دکتها هزار نظر خصوصی در کار بوده‬

‫‪ .‬و خيلی کثافت‬

‫‪ ...‬کاری های دیگر آقا‬

‫‪ :‬معلم نقاشی لبخند زنان و از سر بی اعتنایی گفت‬

‫من با این ها هم کاری ندارم ‪ .‬این دله دزدی ها به اطن زودی ازین خراب شده ریشه کن نی‪-‬‬
‫‪ .‬شود‬

‫اصل لزم نيست فکرش را هم بکنيم ‪ .‬فکر این را باید کرد که کار این هه مریض به کجا می‬

‫کشد ؟‬

‫من هر وقت به دکت مراجعه کردم ا ز جنجال اتاق های انتظار وحشت کردم ‪ .‬این هه مریض ! آن‬

‫هم در‬

‫تران ! آن هم ميان آدم هایی که به هر صورت بر دیگران رجحانی داشته اند که توانسته اند‬

‫خودشان را به‬

‫‪ ....‬دکت برسانند ‪ .‬فکرش را هم اذیت کننده است‬

‫که در باز شد و ناظم آمد تو و با قيافه ای گرفته رفت پشت ميزش نشست ‪ .‬چيزی روی یادداشت‬

‫‪ .‬نوشت‬

‫‪ :‬فراش را صدازد ‪ .‬که‬

‫‪ .‬این را بب برای آقای مدیر ‪ ،‬جوابش را بگي و بيار ‪-‬‬

‫‪ :‬و فراش که رفت ‪ ،‬دنباله ی صحبت را معلم تاریخ گرفت‬

‫راستی آقایان هيچ فکر کرده اید که کار دکت ها چه قدر بت از کار ماست ؟ ‪-‬‬

‫‪ .‬کار قصاب هم خيلی بت از کار ماست ‪ .‬این که غصه خوردن ندارد‪-‬‬

‫معلم فرانسه بود که این را گفت و اخم هایش را در هم کرد و سيگارش را درآورد تا یکی‬

‫‪ .‬دیگر آتش بزند‬

‫و صدایی برنياورده بود به صدا درآمد که‬ ‫‪ :‬معلم ورزش که تا به حال در خود فرورفته بود‬

‫‪ .‬در ملکت آدم های مفنگی ‪ ،‬یکی دکت ها کار و بارشان خوب است ؛ یکی هم مرده شورها ‪-‬‬

‫‪ :‬و معلم نقاشی باز به حرف آمد و این بار تایيد کنان گفت‬

‫درست است که کار و بار دکت ها خيلی بت از ما است ‪ .‬اما این طور که من دیدم دکتها ‪-‬‬

‫کاسب های بدی‬

‫هستند ‪ .‬خيلی هم بد ‪ .‬می دانيد چرا ؟ برای این که آدم وقتی از یک بقال برنج یا لوبيا‬

‫می خرد ‪ ،‬یا از قصاب‬

‫گوشت می خرد ‪ ،‬چشم دارد و می بيند که چه می خرد ‪ .‬اما آن چه از دکت می خواهد برد ‪-‬‬

‫‪ -‬یعنی سلمتی را‬

‫آیا می تواند تشخيص بدهد ؟ می تواند انتخاب کند ؟ نه ‪ .‬اصل هي است که من در تام این‬

‫مدت در‬

‫جست و جوی دکتی بودم که به او اطمينان داشته باشم ‪ .‬اعتماد داشته باشم ‪ .‬اما دکت را‬

‫مگر به این زودی‬

‫می شود عوض کرد ‪.‬تا ده تا نسخه ی اشتباهی ندهند‪ ،‬مزاج آدم به دستشان نی آید ‪ .‬و آن‬

‫وقت تازه دکت‬

‫خانوادگی شده اند ! بله به این علت کاسب های بدی هستند ‪ .‬یا اگر بت گفته باشيم کسب بدی‬
‫را انتخاب‬

‫‪ .‬کرده اند‬

‫‪ :‬معلم تازه با لجه ی رشتی اش گفت‬

‫! و بدبتی این جاست که هر سال داوطلب طب بيش تر هم می شود آقا‪-‬‬

‫البته باید هم هي طور باشد ‪ .‬مردم هرچه بيش تر مفنگی باشند به طبيب بيش تر احتياج ‪-‬‬

‫‪ .‬دارند‬

‫در تام این شهر شاید بيست تا کلوپ ورزش بيش تر نباشد ‪ ،‬اما چند تا مطب هست ؟‬

‫‪:‬و چون کسی جوابی نداد ‪ ،‬خود معلم ورزش افزود‬

‫! سه هزار و پانصد مطب هست ‪ .‬ملتفت هستيد ؟ سه هزار و پانصد تا ‪-‬‬

‫بعد در باز شد و کتاب دار مدرسه در ميان موجی از جنجال مدرسه به درون ريت ‪ ،‬وارد شد و‬

‫شاد و خندان با‬

‫یک یک هکارهایش سلم و عليک کرد ‪ ،‬و پلوی ناظم نشست ‪ ،‬و فراش را صدا کرد که برایش چای‬

‫بياورد و‬

‫‪ :‬بی معطلی رو به معلم تاریخ گفت‬

‫خوب ! بيست هزار تومان بيمه را گرفتی ؟‪-‬‬

‫‪ :‬که هه زدند به خنده ‪ .‬خود او هم بلندتر از هه خندید و معلم تاریخ با خونسردی گفت‬

‫نه ‪ .‬هفده سال دیگر مانده ‪ .‬خيال می کنی کار بيمه ی عمر هم مثل بيمه ی فرهنگی تق و ‪-‬‬

‫لق است ؟‬

‫‪ .‬غصه نور بابا ! هه شان سر و ته یک کرباسند ‪-‬‬

‫‪ :‬و برای این که حرف را گردانده باشد رو به دیگران گفت‬

‫خوب آقایان ! درباره ی قطع شدن بيمه چه نظری دارید؟ من خيال دارم اعلم جرم کنم ‪ .‬می‪-‬‬

‫دانيد چرا ؟‬

‫‪ .‬خب دارم که کار از کجا خراب شده ‪ .‬شنيده ام ‪ .‬پول هنگفتی به جيب زده اند‬

‫‪ :‬معلم تازه با لجه ی رشتی گفت‬

‫از قضا بث در هي موضوع بود ‪ .‬آقا ! بنده هم اطلع دارم ‪ .‬راستی نی شود اعلم جرم کرد‪-‬‬

‫آقا ؟ شا‬

‫سندی ‪ ،‬مدرکی ‪ ،‬چيزی در دست ندارید آقا ؟‬

‫‪ :‬معلم نقاشی خنده کنان گفت‬

‫بر فرض هم که مدرک باشد ‪ ،‬تازه چه فایده ؟ خودتان را بی خود به دردسر نيندازید ‪ .‬من‪-‬‬

‫تصميم گرفته ام‬

‫دفتچه ی بيمه ام را قاب بگيم بزن بالی طاقچه ‪ .‬یا اصل صفحه ی مربوط به امراضش را ه‬

‫نوشته چه دردهایی‬

‫دارم قاب بگيم ‪ .‬و بزن بالی اتاق و هر صبح و شب زیارتش کنم و به یاد ایامی بيفتم ه با‬
‫آن هه خواب و‬

‫‪ .‬خيال در پی معاله ی خودم بوده ام‬

‫‪ :‬فراش که چای را آورد کاغذی پيش روی ناظم گذاشت و گفت که‬

‫‪.‬آقای مدیر دادند‪-‬‬

‫و ناظم آن را برداشت و در سکوتی که دفت را فراگرفته بود چند لظه به آن نظر دوخت‪ .‬بعد‬

‫آهی کشيد و سر‬

‫‪ :‬برداشت و رو به حضار گفت‬

‫آقایان ! با کمال تاسف معلم جبمان به مرض سل درگذشته است ‪ .‬آقای مدیر خواهش کرده اند‪-‬‬

‫عصر ‪ ،‬هه ی‬

‫‪.‬آقایان بيایند تا دسته جعی بروي جنازه را برداري‬

‫و به فراش اشاره کرد که زنگ را بزند‪ .‬وقتی زنگ به صدا درآمد درست صدای زنگ نعش کشان‬

‫های سابق را‬

‫‪.‬داشت‬

‫‪4‬‬
‫عکاس بامعرفت‬

‫آن که از در عکاس خانه وارد شد و با لنی عوامانه و گرم ‪ ،‬سلم کرد مردی سی و چند ساله‬

‫بود که کله مملی اش‬

‫را تا بالی گوشش پایي کشيده بود ‪ .‬صورتش برق می زد و بوی بساط سلمانی ها را می داد ‪.‬‬

‫يه اش باز بود‬

‫و کت و شلوارش انگار الن از گل چوب رختی مغازه ی دوخته فروشی پایي آمده بود ‪ .‬موی تنک‬

‫دو طرفه ی‬

‫صورتش ‪ ،‬از طرف بال کم کم تنک تر می شد و هنوز به زیر کله نرسيده‪ ،‬دیگر از مو خبی نبود‬
‫‪.‬‬
‫یکی از دونفری که پشت یک ميز نشسته بودند و با هم حرف می زدند ‪ ،‬بيلند شد و د رجواب‬

‫‪ ،‬سلم تازه وارد‬

‫سری تکان داد ‪ .‬یک نفر دیگر که سرش را توی دستگاه روتوش کاری کرده بود و پارچه ی‬

‫سياهی سرش را و‬

‫دستگاه را می پوشاند از جایش تکان نورد و خرت و خرت مدادش روی شيشه ی عکس ها هي طور‬

‫‪ .‬بنلد بود‬

‫آن که از پشت ميز برخاسته بود ‪ ،‬مرد بيست و چند ساله ی مودبی بود ‪ .‬کت تنش نبود ‪ ،‬و‬

‫گره ی کراواتش‬

‫سفت بيخ گلویش را گرفته بود و آستي هایش را بال زده بود ‪ .‬روی مچش یک ساعت ‪ ،‬با صفحه‬

‫ای پر از‬
‫‪ :‬عقربه ها و نودارهای کوچک و بزرگ داشت و رو به تازه وارد گفت‬

‫چه فرمایشی داشتيد ؟‪-‬‬

‫‪ ./‬آدم تو عکاس خانه می آد که عکس بگيه دیگه ‪-‬‬

‫آقا چه جور عکسی می خواستيد ؟ ‪-‬‬

‫و با دستش به روی ميز اشاره کرد که زیر یک تته ی شيشه ی سنگ ‪ ،‬پر بود از نونه های متلف‬

‫عکس های‬

‫کوچک و بزرگ ‪ ،‬پرسنلی ‪ ،‬کارت پستال ‪ ،‬معمولی و آگراندیسمان ! با قيافه های متلف و ژست‬

‫های گوناگون‬

‫نيم رخ ‪ ،‬تام رخ ‪....‬ولی آن که از در وارد شده بود و می خواست علکس بگيد و به در و ‪،‬‬

‫دیوار نگاه می کرد‬

‫که پوشيده بود از عکس های بزک شده و بزرگ و قاب گرفته ‪ .‬عکس هایی که تقریبا هه ‪ ،‬موهای‬

‫براق روغن‬

‫خورده داشتند و هه به نگاه چشم دوخته بودئند‪ .‬عکس های دست به زیر چانه زده ‪ ،‬سيگار به‬

‫لب ‪ ،‬عروس و‬

‫داماد ها ‪ ...‬و مدتی هم به چلچراغی که از سقف اتاق آویزان بود و شع های برقی داشت ‪،‬‬

‫‪.‬نگاه کرد‬

‫و بعد ‪ ،‬دست آخر نگاهش به جایی بند نشد‪ ،‬به روی ميز نگریست که هنوز مرد عکاس با دست‬

‫نشانش می داد‬

‫مدتی هم به قيافه ها و ژست ها و اندازه های عکس ها نگاه کرد ‪ .‬و عاقبت دستش را روی ‪.‬‬

‫یکی از آن ها‬

‫گذاشت که عکسی بود کارت پستالی و نيم رخ‪ .‬عکس جوانکی بود که موهای فرفری داشتو حتی خط‬

‫اتوی‬

‫‪.‬دستمال سفيد جيبش در عکس آمده بود‬

‫آقا چند تا عکس می خواستيد ؟ ‪-‬‬

‫چند تا ؟ ‪-‬‬

‫‪ .‬ما یا شش تا عکس ميندازي یا دوازده تا ‪ ،‬یا بيش تر‪-‬‬

‫دوازده تا عکس می خوام چه کنم ؟ شيش تاشم زیاده ‪ ،‬کم تر نی شه ؟ ‪-‬‬

‫‪ .‬نه آقا برای ما صرف نی کنه ‪-‬‬

‫آخه چرا نی شه ؟ از ماهش یه عکس خواسته ن که بفرستيم خ‪...‬و بقيه ی حرفش را برید و تا ‪-‬‬

‫بناگوش‬

‫سرخ شد و به چشم مرد عکاس نگریست که هان آن ‪ ،‬روی ميز دوخته شد و خودش را به نفهمی زد‬

‫‪ .‬مردی‬

‫‪ :‬که می خواست عکس بگيد ‪ ،‬کمی این دست و آن دست کرد و وقتی سرخی از صورتش پرید گفت‬
‫خوب چه قد بایس بندگی کرد ؟‪-‬‬

‫‪ .‬دوازده تومن آقا‪-‬‬

‫مردی که می خواست عکس بگيد ‪ ،‬گفته ی او را آهسته تکرار کرد و سری تکان داد و هان طور‬

‫که کلهش‬

‫سرش بود دنبال مرد عکاس راه افتاد ‪ .‬و هم چنان که به طرف اتاق عکس برداری می رفتند ‪،‬‬

‫مرد دستش را بال‬

‫آورد مثل اینکه می خواست عرق پشت لبش را با آستي خود پاک کند ‪ .‬ولی زود متوجه شد و‬

‫توی جيب‬

‫شلوارش دنبال دستمال گشت و وقتی روی صندلی ‪ ،‬جلوی دوربي نشست ‪ ،‬دستمالش را دوباره تا‬

‫کرده بود و‬

‫می خواست توی جيب پيش سينه بگذارد که به صرافت افتاد‪ .‬حيف ! دستمالش سفيد نبود و‬

‫ابریشمی بود و‬

‫بزرگ بود ‪ .‬یک دستمال ابریشمی بزرگ یزدی رنگي منصرف شد و دگمه های کتش را که بست ‪،‬‬

‫مرد عکاس‬

‫‪.‬دوربي رامرتب کرده بود و حال به سراغ او می آمد‬

‫! یک وری بنشينيد ‪ ،‬آقا ‪-‬‬

‫‪ .‬نی خوام ‪ .‬هي طوری خوبه‪-‬‬

‫و هان طور که در جست و جوی فهم یک مطلب در چشم های مرد عکاس خيه شده بود ‪ ،‬راست و با‬

‫گردنی‬

‫‪.‬افراشته روبه روی دوربي نشسته بود ‪ .‬کلهش سرش بود و منتظر بود‬

‫! اخه عکسی که نشان دادید نيم رخ بود آقا ‪-‬‬

‫‪ .‬خوب چی کار کنم که نيم رخ بود ؟ حال توم رخ وردار ‪ .‬دوربينت که لک نی شه ‪-‬‬

‫‪.‬مرد عکاس که تازه فهميده بود ‪ ،‬دست از سر او برداشت و به سر و لباسش پرداخت‬

‫!کراوات نی بندید ؟هه جور کراوات داري آقا ‪-‬‬

‫‪ .‬نه نی خوام قرتی بشم ‪ .‬می خوام تو عکسم بی ریا باشم ‪-‬‬

‫با کله عکس بگيم ؟ ‪-‬‬

‫و این بار سرخی تنها روی صورت مرد ندویده بود ‪ .‬چشم هایش نيز سرخ شده بود و چيزی نانده‬

‫بود که از جا‬

‫در برود‪ .‬و عکاس که زود فهميده بود ‪ ،‬منتظر جواب سوال خود نشد و پشت ویتین دروبي رفت و‬

‫سرش را‬

‫‪ .‬زیر روپوش سياه دوربي مفی کرد‬

‫دوربي ميزان شده بود و آن مرد دیگر که پشت ميز آن اتاق با مرد عکاس صحبت می کرد ‪ ،‬حال‬

‫تو آمده بود‬


‫و شاسی را آورده بود ‪ .‬دوربي حاضر شد ‪ .‬عکاس نه تند و نه آهسته شاره داد ‪ .‬در دوربي را‬

‫‪ :‬گذاشت و گفت‬

‫! تام شد آقا‪-‬‬

‫‪ ...‬آه ‪ .‬خفه شدي ‪ .‬اگه می دونستم این قدر دقمسه داره ‪-‬‬

‫و باز بقيه ی حرفش را خورد و دنبال مرد عکاس راه افتاد که او را به اتاق اول آورد ‪ .‬از‬

‫کشوی ميز دسته قبضی‬

‫‪ :‬بيون کشيد ‪ .‬چند تا عدد روی آن نوشت ‪ .‬بعد پرسيد‬

‫اسم شریف آقا ؟ ‪-‬‬

‫‪ .‬آجيل فروش ‪-‬‬

‫‪ .‬شغل تان را عرض نکردم ‪ .‬اسم تان را ‪-‬‬

‫هم شغلم آجيل فروشه ‪ ،‬هم اسم ‪ .‬چه قدر اصول دین می پرسي ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬و مرد عکاس که به اشتباه خود پی برده بود دست و پایش را جع کرد و گفت‬

‫‪ .‬معذرت می خوام آقا ! خيلی معذرت می خوام ‪-‬‬

‫و پول را از دست آجيل فروش گرفت و توی کشو گذاشت و قبض را به دست او داد که روز دیگر‬

‫برای گرفت‬

‫‪ .‬عکس هایش بياید‬

‫*‬
‫سه روز بعد هان ساعت ‪ ،‬آجيل فروش از در عکاس خانه تو آمد و با هان لن سلم کرد و پرسيد‬
‫‪:‬‬
‫عکس های ما حاضره ‪ ،‬جناب ؟‪-‬‬

‫‪ .‬اسم شریف آقا ؟‪ ...‬هاها ‪ ،‬یادم آمد ‪ .‬بله حاضره ‪-‬‬

‫و هان طور که به آجيل فروش صندلی نشان می داد ‪ ،‬توی کشوی ميز دنبال یک پاکت گشت و با‬

‫قيافه ای‬

‫‪ .‬گشاده و مطمئن پاکت را جلوی روی او گذاشت‬

‫آجيل فروش ‪ ،‬هنوز کلهش را به سر داشت و این بار يه اش بسته بود ‪ .‬پاکت را باز کرد و‬

‫عکس ها را که در‬

‫می آورد ‪ ،‬قيافه ی بچه هایی را داشت که سرسری پی بانه می گردند ‪ .‬ولی یک مرتبه قيافه‬

‫‪.‬اش عوض شد‬

‫خون به صورت ش دوید و بلند شد و دو سه بار به صورت خندان مرد عکاس که با شادی و‬

‫انتظار ‪ ،‬او را می نگریست‬

‫چشم انداخت ‪ .‬و باز به عکس ها خيه شد که در دستش زیر و رویشان می کرد و چيزی نانده بود‬

‫که آن ها را‬

‫خرد کند و وقتی حالش به جا آمد ‪ ،‬پرسيد ک‬


‫‪ .....‬آخه این موها ‪...‬این موهای بغل صورت ‪ ....‬آخه من که ‪....‬من‪-‬‬

‫و عکاس که از خوشحالی جانش به لبش رسيده بود ‪ ،‬با دست به روتوش کننده اشاره کرد که هان‬

‫طور سرش‬

‫را توی دستگاهش برده بود و پارچه ی سياهی سر او را و دستگاه را می پوشاند و خرت خرت‬

‫مدادش هي‬

‫‪ .‬طور بلند بود‬

‫آجيل فروش به طرف او حرکت کرد ‪ ،‬ولی جلوی خود را گرفت ‪ .‬و از هان جا که ایستاده بود ‪،‬‬

‫مثل این که‬

‫‪ :‬می خواهد چيزی بگوید چند بار من من کرد‬

‫‪ ....‬چقدر شا با معرفتي ‪-‬‬

‫آن‬ ‫و عکس ها را به عجله توی پاکت گذاشت و دست گرمی به مرد عکاس داد ‪ .‬دستی هم روی دوش‬

‫که‬

‫‪ :‬روتوش می کرد زد ‪ ،‬و دم در ایستاد و رو به مرد عکاس و آن دیگری گفت‬

‫‪ .‬قربان معرفت آقایون ‪ .‬اجر شاهام فراموش نی شه ‪-‬‬

‫و وقتی از در بيون می رفت انگار دنبال شاگرد عکاس می گشت که شاگردانی کلنی برایش در‬

‫‪ .‬نظر گرفته بود‬

‫*‬
‫دو روز بعد ‪ ،‬عصر بود که در هان عکاس خانه باز شد و آجيل فروش با یک نفر دیگر ‪ ،‬درست‬

‫مثل خودش‬

‫چهارشانه و کله مملی به سر وارد شدند ‪ .‬یک جعبه ی بزرگ ‪ ،‬زیر بغل آجيل فروش بود و پس‬

‫از این که سلم‬

‫‪ :‬کردند و نشستند ‪ ،‬آجيل فروش این طور شروع کرد‬

‫رفيق ما می خواد عکس بندازه ‪ .‬می خواد سربرهنه عکس بندازه یعنی می شه ؟‪-‬‬

‫‪ .‬چه طور نی شه ! فقط باید کله شان را بردارند ‪-‬‬

‫‪ ...‬نه مقصودم این نيس ‪ ،‬مقصودم ‪-‬‬

‫‪....‬ملتفتم آقای آجيل فروش ‪ .‬مگر برای امر خي نيست ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬قيافه ی هر سه نفر به خنده باز شد ‪ .‬آجيل فروش جعبه را روی ميز عکاسی گذاشت و گفت‬

‫‪ .‬قابل شا رو نداره‪-‬‬

‫و رفيقش را به هراه مرد عکاس به آن اتاق دیگر فرستاد و خودش توی یک مبل فرو رفت ‪.‬‬

‫چلچراغی که از‬

‫می سوخت ‪ .‬دیوارها پوشيده بود از عکس های بزرگ و‬ ‫سقف آویزان بود و شع های برقی داشت‬

‫قاب‬

‫گرفته ‪ ،‬عکس هایی که تقریبا هه موهای روغن خورده و براق داشتند و هه به نگاه او چشم‬
‫‪ .‬دوخته بودند‬

‫عکس عروس دامادها ‪ ،‬عکس های خانوادگی با برو بچه های قد و نيم قد و با هه گونه قيافه‬

‫‪ .‬های دیگر‬

‫و آن که پای دستگاه روتوش نشسته بود هان طور سرش زیر پارچه ی سياه بود و خرت خرت‬

‫مدادش روی‬

‫‪ .‬شيشه ی عکس ها بلند بود‬

‫‪5‬‬
‫خدادادخان‬

‫امروز یک هفته است که خدادخان به آرزوی خود رسيده است ‪ .‬یعنی به عضویت کميته ی مرکزی‬

‫حزب انتخاب‬

‫شده است ‪ .‬و حال دیگر نه نپتها مدیر روزنامه ی «ارگان» حزب و سردبي مله ی ماهانه ی‬

‫«تئوریک» است‬

‫و چند روزنامه ی «ضد دیکتاتوری» را نيز بی اسم و رسم اداره می کند ‪ ،‬بلکه حال دیگر یک‬

‫عضو فعال کميته ی‬

‫مرکزی و یکی از سران حزب به شار می رود و به این دليل هم شده ناچار است بيش از گذشته‬

‫با گذشته ی‬

‫‪ .‬خود قطع رابطه کند ‪ ،‬پل ها را خراب کند‬

‫خدادادخان دوستی دارد که تازگی ناینده ی ملس شده است و با او رفت و آمدی دارد ‪ .‬در این‬

‫هفته ای که‬

‫از انتخاب شدن او می گذرد چند بار از دهان دوست تازه ناینده شده اش شنيده است که‬

‫«آهای یارو حال‬

‫دیگه پشتت به کوه قاه ها !» و هر بار که دوستش این را گفته به پشت او زده و هر دو از‬

‫‪ .‬ته دل خندیده اند‬

‫و بعد که خداداد خان تنها مانده ‪ ،‬در معنای حقيقی این جله زیاد دقت کرده است و پی برده‬

‫است که حال‬

‫دیگر راستی پشتش به کوه قاف است ‪ .‬حال دیگر زندگيش معنایی به خود گرفته و حال دیگر هرز‬

‫آبی نيست‬

‫که به مردابی فرو برود و یا در گندابی باند و متعفن بشود ‪ .‬حال دیگر یک عضو فعال کميته‬

‫ی مرکزی ‪ ،‬اداره‬

‫کننده ی مطبوعات حزب ‪ ،‬عضو اغلب کميسيون ها ‪ ...‬و چرا خودمان را معطل کنيم حال دیگر‬

‫کسی است که‬


‫‪ .‬پشت به کوه قاف داده است‬

‫به عضویت کميته ی مرکزی نه تنها برای خود او‬ ‫درست است کهاین خب ‪ -‬خب انتخاب خدادادخان‬

‫‪ ،‬بلکه حتی‬

‫برای دشنان او ‪ -‬غي از حزبی ها ‪ -‬جالب ترین خبها بوده است و گرچه منافع حزبی هم زیاد‬

‫اياب نی کرد‬

‫که چني خب مهمی مفی باند ‪ ،‬ولی چون خدادادخان از خودنایی بی زار است اجازه نداد که‬

‫روزنامه ی ارگان‬

‫حزب آن را درج کند و فقط یکی دوماه بعد از هان دو روزنامه ی ( ضد دیکتاتوری) آن را در‬

‫صفحه ی چهارم‬

‫‪.‬خود منتشر کرد‬

‫البته درست است که خواهش آن دوست ناینده ی خدادادخان در این کار زیاد دخيل بود ‪ ،‬ولی‬

‫مبادا گمان‬

‫کنيد که خدادادخان برای رعایت بعضی از نکات چني کاری کرده باشد! او برای خودش حال دیگر‬

‫گرگ باران‬

‫‪ .‬دیده است ‪ .‬و یا اگر درست بگویيم «فولد آب دیده » ای ‪ .‬او دیگر پشتش به کوه قاف است‬

‫خدادادخان حتی قبل از این که به عضویت کميته ی مرکزی انتخاب شود چشم و چراغ حزب بود‪.‬‬

‫در جلسات‬

‫شب نشينی های دوستانه و در اجتماعات «فرهنگی و خانه ی‬ ‫حزبی ‪ ،‬در کنفرانس ها ‪ ،‬در‬

‫فرهنگی » نقل‬

‫مفل به شار می رفت ‪ .‬و طنطنه ی کلم ‪ ،‬قدرت بيان ‪ ،‬قد و قامت رشيد و سياست مدارانه و‬

‫آداب دانی‬

‫‪،‬هه را به خود جلب می کرد ‪ .‬و در برابر او از حزبی های تازه کاری که برای اولي‬ ‫های او‬

‫بار به یک جلسه ی‬

‫‪ ،‬تا کار کشته‬ ‫نسبتا مهم پا می گذارد و در برابر هه چيز شيفته و شوفته می شوند گرفته‬

‫ها و قديی ها‬

‫و فولدهای آب دیده » هه هاج و واج و فریفته ی گفتار و رفتار او بودند ‪ .‬و البته حال «‬

‫هم هستند ‪ .‬منتهی با‬

‫‪ .‬یک فرق‬

‫با این فرق که آن وقت خدادادخان عضو کميته ی مرکزی نبود و حال هست ‪ .‬البته نه گمان‬

‫کنيد که این موفقيت‬

‫جدید تغييی در رفتار و گفتار او داده باشد ‪ .‬ابدا ‪ .‬هان طور ‪ ،‬مهربان هان طور صميمی ‪،‬‬

‫‪ .‬هان طور با وقار‬

‫خدادادخان مردی است بلند قامت و رشيد ‪ ،‬پيشانی اش هان طور که درخور یک عضو فعال کميته‬
‫ی مرکزی‬

‫است بلند و تراشيده است و وقتی با کسی صحبت می کند روی موهای تنک بالی سرش از پایي به‬

‫بالدست‬

‫می کشد و به ماطب خود ناچار از بال نگاه می کند ‪ .‬خيلی خوب لباس می پوشد وقتی پلوی کسی‬

‫ایستاده‬

‫است ‪ ،‬مرتب حاشيه ی کنار کتش را از بال به پایي صاف می کند ‪ .‬این عادت او شاید برای‬

‫این است که شکمش‬

‫‪ .‬کمی برآمدگی دارد ‪ .‬اما قامت رشيد او حتی مانع خودنایی این عيب کوچک شده است‬

‫البته نی شود گفت که شکم خداداخان گوشت نو بال آورده است ‪ .‬ولی قبل از این که به زندان‬

‫بيفتد و حتی‬

‫قبل از این که زندان سياسی را تلنباری از خاطرات تلخ و شيین پشت سر بگذارد و با کيسه‬

‫ای انباشته از این‬

‫خاطرات که توشه ی راه دور و دراز زندگی سياسی خود ساخته در این راه نو قدم بگذارد ‪،‬‬

‫هنوز شکمش برآمدگی‬

‫نداشت و هنوز آدم دراز و لغری به نظر می رسيد و وقتی راه می رفت لق لق می خورد ‪ .‬اما‬

‫حال با شکم برآمد‬

‫ه ای که دارد چاق به نظر نی رسيد ‪ .‬و با قد بلندی که دارد نی شود گفت دراز است ‪ .‬یک‬

‫مرد رشيد به تامی‬

‫معنی ‪ .‬و درست لیق کرسی ریاست یک جلسه ی عمومی حزب ‪ .‬کامل برازنده ی یک عضو فعال‬

‫کميته ی‬

‫‪ .‬مرکزی ‪ .‬درست هي طور‬

‫درست است که خداداد خان حتی قبل از انتخاب به عضویت کميته ی مرکزی هم چشم و چراغ حزب‬

‫بود ؛‬

‫ولی در مافل «بسيار بالتر» حزبی ؛ هنوز آدم قابل اطمينانی نبود ؛ وگرچه پنج سال از‬

‫بتین سال های جوانی‬

‫خود را در زندان دیکتاتوری دفن کرده بود و در این سال های اخي هم در مافل «فرهنگی و‬

‫» خانه های فرهنگی‬

‫با بسياری از آدم هایی که نام شان به «اوف» و «ایسکی» ختم می شد آشنایی پيدا کرده بود‬

‫‪ ،‬ولی هنوز به‬

‫مالس « نيمه سياسی و نيمه دوستانه »پا باز نکرده بود ؛ و هنوز از نظر « دستگاه رهبی»‬

‫آدم قابل اعتمادی‬

‫داده نشده بود ‪ .‬در صورتی که هر حزب ساده ای هم این مطلب را می دانست که شرط‬ ‫تشخيص‬

‫انتخاب به‬
‫عضویت کميته ی مرکزی رابطه داشت با مالس نيمه سياسی و نيمه دوستانه است ‪ .‬از حق هم‬

‫نباید گذشت‬

‫که قسمت اعظم این بی اعتمادی را خود او باعث شده بود ‪ .‬به این طریق که تا مدت بسيار‬

‫کوتاهی قبل از‬

‫انتخاب شدن به عضویت کميته مرکزی ‪ ،‬به قول خودش در حزب یک «پوزیسيون کریتيک» گرفته‬

‫بود و از افراد‬

‫‪ .‬دسته ای بود که انتقاد می کردند و با اصل «ترکز حزبی» چندان آشنایی نداشتند‬

‫درست است که خدادادخان به فشار هي دسته برای عضویت کميته ی مرکزی پيشنهاد شده بود و‬

‫آخر هم‬

‫به فشار هان ها به این ست انتخاب شد ‪ ،‬ولی تقریبا شش ماه قبل از انتخاب شدن پی برده‬

‫بود که اصل‬

‫ترکز» بسيار لزم تر و اساسی تر است تا اصل «دموکراسی» ؛ به هي علت رفت و آمد خود را«‬

‫به مافل‬

‫انتقاد کنندگان تقریبا بریده بود ؛ و به جای آن به مافل «فرهنگی و خانه ی فرهنگی» بيش‬

‫تر حاضر می شد ؛‬

‫و در هيم ایام بود که توانست دو سخنرانی درباره ی « با اصل ترکز خو بگيي » و‬

‫«باویوریسم در سيستم‬

‫حزبی» ایراد کند ‪ .‬و به هر صورت حال نه تنها مثل هيشه چشم و چراغ هه نوع مافل حزبی و‬

‫غي حزبی و‬

‫فرهنگی و خانه فرهنگی» است ؛ به خصوص از این قل از آشنا شدن با مافل « نيمه سياسی و«‬

‫» نيمه دوستانه‬

‫به عضویت کميته ی مرکزی انتخاب شده است سخت به خود می بالد ‪ .‬به قول دوست تازه ناینده‬

‫شده اش‬

‫حال دیگر پشت به کوه قاف دارد ‪ .‬و در «کاربر» سياسی آینده ی او حتی بدبي ترین دوستان‬

‫او هم نی توانند‬

‫‪ .‬تردیدی بکنند‬

‫خدادادخان هيشه یک مرد اصولی و با «پرنسيپ» بوده است ‪ .‬هيشه ‪ .‬حتی قبل از انتخاب شدن‬

‫به عضویت‬

‫کميته ی مرکزی که به هر صورت مرکز هه ی «پرنسيپ » ها است ‪ .‬در هيچ موردی حاضر نيست از‬

‫عقاید خود‬

‫یک قدم پایي تر بگذارد ‪ .‬به خصوص در مسایل حزبی و اجتماعی ‪ .‬و درست است که او از قماش‬

‫سياست‬

‫مدارهای معمولی این ملکت نيست که از رفت و آمد با این یا آن سفارت دست شان به جایی‬
‫بند شده‬

‫باشد ‪ ،‬ولی او حتی به خاطر حفظ اصول هم شده ‪ ،‬آن هم اصول حزبی ‪ ،‬پس از انتخاب به عضویت‬

‫کميته ی‬

‫‪ .‬مرکزی ‪ ،‬ناچار است با ایک مفل دوستانه ی خارجی مربوط باشد‬

‫البته این ارتباط را نی شود « ارتباط با یک مفل خارجی » دانست ‪ .‬بلکه بت است آن را «‬

‫رفت و آمد به یک‬

‫مفل نيمه سياسی و نيمه دوستانه» شناخت ‪ .‬در حقيقت چيزی هم جز این نيست ‪ .‬هان آدم ها و‬

‫هان‬

‫حرف ها و سخن ها و هان گفت و شنيد ها و اتاذ تصميم ها ‪ .‬اما چه می شود کرد ؟ برای حفظ‬

‫« اصل‬

‫ترکز » در حزب و به خصوص در سياست جهانی و «انسان دوستانه» ای که او پيوی می کند ‪،‬‬

‫ناچار باید به‬

‫چني گذشت ها و ناراحتی هایی تن در داد ‪ .‬و اصل لغت «فداکاری» را برای چه در فرهنگ ها‬

‫نوشته اند ؟‬

‫به هر صورت خدادادخان هم جزو آن هایی است که در سال ‪ 1320‬از زندان خلصی یافتند ‪ .‬البته‬

‫او جزو آن دسته‬

‫از زندانيان سياسی نبود که چون ‪ ....‬سابق چشم طمع به املک مازندران شان دوخته بود ‪ ،‬به‬

‫زندان افتاده‬

‫باشند ‪ .‬در سلک پينه دوزهایی هم نبود که چون یک بار کفش یک کمونيست را واکس زده بودند‬

‫به زندان‬

‫افتادند ‪ .‬در ردیف عطار و بقال هایی هم حساب نی شد که یک مفتش تامينات با آن ها خرده‬

‫حساب پيدا‬

‫کرده باشند ‪ .‬و در ميان کاغذهای عطاری شان مستمسکی برای زندانی کردن شان پيدا کرده‬

‫‪ .‬باشد‬

‫او را از نيمکت های مدرسه به زندان برده بودند و درست است که در تشکيلت آن زمان فعاليت‬

‫شایانی نداشته‬

‫است ‪ ،‬اما زبان خارجه می دانسته است و احتاج به رفقا را برآورده می کرده است ‪ .‬و‬

‫دوستان او گرچه قضيه‬

‫ی به زندان افتادن او را براثر یک تصادف و یا یک کلمه اشتباه نی دانند ‪ ،‬اما هه شان‬

‫اعتاف دارند که او‬

‫‪ .‬مستوجب این هه عذاب زندان نبوده است‬

‫چند خب و مقاله ی کوچک در مله چاپ کردن و یکی دو کتاب را به این و آن رساندن ‪ ،‬ابدا‬

‫مستوجب چني‬
‫عقوبتی نبوده است ‪ .‬هه ی رفقا به این مطلب اذعان دارند ‪ .‬هه این مطلب را می دانسته‬

‫اند که در مقابل‬

‫‪ .‬اعتاف های شاید وهن آور او ‪ -‬البته به قول دشنانش ‪ -‬سکوت اختيار کرده است‬

‫نه تنها حال که او دیگر عضو کميته ی مرکزی است و ناچار هه ی این خاطرات درباره ی او از‬

‫هه مغزها باید‬

‫از ناراحتی‬ ‫ستده شود ‪ ،‬حتی در آن ایام هم ‪ ،‬در زندان که بودند ‪ ،‬رفقا او از رفتار و‬

‫های او زیاد دلور نی شده‬

‫اند و به او هر بد و بی راهی که می گفته است ‪ ،‬حق می داده اند‪ .‬بعضی هاشان حتی از او‬

‫خجالت هم‬

‫می کشيده اند ‪ .‬خود خدادادخان حال بت از هر کس این مطلب را می داند ‪ .‬اما خوشبختانه‬

‫اوضاع بدجوری‬

‫برگشته است که او نه تنها گله و شکایتی از این قصاص ندارد ‪ ،‬که در آن پنج سال چشيده‬

‫است ‪ ،‬حتی در درون‬

‫خود ناراضی است که چرا او هم مثل دیگران فعاليتی ‪ ،‬و از نظر دولت وقت « تقصيی» نکرده‬

‫بوده است تا‬

‫‪ .‬گرفتار شود‬

‫خدادادخان حال پس از این که پنج سال آزگار بی این که گناهی کرده باشد ‪ ،‬کيفری به آن‬

‫سختی چشيده ‪ ،‬به‬

‫این اصل رسيده است که وقتی در ملکتی قصاص قبل از جنایت می کنند ‪ ،‬پس جنایت را هم پس از‬

‫قصاص‬

‫می شود مرتکب شد ‪ ،‬و اگر قرا راست به خاطر گناهی که آدم نکرده است کيفری ببيند ‪ ،‬ناچار‬

‫خود گناه را هم‬

‫پس از چشيدن کيفر باید بکند تا حسابش پاک باشد ‪ .‬و حال نه تنها او ‪ ،‬بلکه هه ی رهبان‬

‫و سران حزب به‬

‫این اصل معتقدند و درباره ی هر آدم حزبی ایرادگي و غرغر و ناراحت این نسخه را می دهند‬

‫که «بگذار چند‬

‫صباح به زندان بيفتد ‪ .‬خودش آدم خواهد شد ‪ » .‬و به این طریق به زندان افتادن نه تنها‬

‫یک سابقه ی خدمت‬

‫حزبی شده ‪ ،‬بلکه برای حزبی شدن ‪ ،‬نسخه ای مرب تر از این ‪ ،‬نه به نظر خدادادخان رسيده‬

‫است و نه به نظر‬

‫»‪.‬هيچ یک از افراد « دستگاه رهبی و مافل «بسيار بالتر‬

‫درست است که این نسخه درباره ی خود خداداد خان هم موثر افتاده است ‪ .‬اما از این نظر که‬

‫سابقه ی خدمت‬
‫درخشانی برای او باشد ‪ ،‬نه تنها دیگران بلکه خود او هم شک دارد ‪ .‬و به این علت گذشته‬

‫از دستور حزب که هر‬

‫مومن به مکتب را وادار به «قطع رابطه با گذشته» می کند ‪ ،‬خدادادخان حتی ازین نظر هم که‬

‫شده هرگز حاضر‬

‫به یادآوری گذشته ها نيست ‪ .‬حال که به عضویت کميته ی مرکزی انتخاب شده است کم کم به‬

‫این مطلب‬

‫دارد پی می برد که اگر د راوایل کار حزب آن «پوزیسيون کریتيک» را گرفته بوده است ‪،‬‬

‫شاید هم به خاطر این‬

‫بوده است که از تمل نگاه های هم زنيان زندان دیروز خود و رهبان فعلی که آن وقایع ميان‬

‫شان گذشته‬

‫‪ .‬و آن حرف و سخن ها را با او داشته اند ‪ ،‬فراری بوده است‬

‫اما با هه ی این ها گذشته ‪ ،‬گذشته است ‪ .‬و خدادادخان هم از نظر قطع رابطه با گذشته‬

‫راسخ ترین فرد‬

‫حزبی است ‪ .‬و در عي حال که دیگر رهبان حزبی در حوزه ها و کنفرانس ها و مالس خصوصی «‬

‫نيمه سياسی‬

‫و نيمه دوستانه » و مافل « فرهنگی و خانه ی فرهنگی » حز نشخوار هي خاطرات کار دیگری‬

‫ندارند و هه‬

‫جا شناسنامه ی سياسی رهبان با تعداد ساعات و ایامی که در زندان به سر برده اند سنجيده‬

‫‪ ،‬می شود ؛ او‬

‫یعنی خدادادخان ناچار است سکوت کند و رو به آینده بدوزد ‪ .‬اما حال که اوضاع تغيي کرده‬

‫است ‪ ،‬او نه تنها‬

‫در برابر حزبی ها ی تازه کار و یا در هان طنطنه و طمانينه ‪ ،‬دستی به موهای تنک سر خود‬

‫می کشد و حاشيه ی‬

‫» ‪ .‬کتش را صاف می کند و می گوید ‪ «:‬با گذشته ها باید برید و به آینه پيوست‬

‫البته از این کليات که پا فراتر بگذاري ‪ ،‬داستان های دیگری هم درباره ی زمان زندان او‬

‫‪ .‬شنيده می شود‬

‫داستان این که او در زندان پسر زیبایی بوده است که وضع معاش بسيار بدی داشته و ناچار‬

‫هر هفته با یکی از‬

‫سران سياسی زندان هم خوراک و هم اتاق بوده است و یا این که در فلن اعتصاب غذا با هم‬

‫زنيهای خود‬

‫هراهی نکرده است و یا این که در فلن ماکمه گریه کرده است ‪ ...‬این ها دیگر پيداست که‬

‫از ساخته های‬

‫دشن است ‪ .‬یا به اصطلح حزبی ها از ساخته های « مغز عليل جيه خوران امپریاليسم » البته‬
‫بسيار طبيعی‬

‫است که او به عنوان بی گناهی خد و اي« که ارتباطی با این هه زندانی های ناشناس نداشته‬

‫است در ماکمه‬

‫مطالبی گفته باشد ‪ ،‬ولی از این حد که بگذري نویسنده ی این سطور نيز برای هيچ یک از آن‬

‫افسانه ها ارزشی‬

‫قایل نيست و چون تکذیب آن ها نيز به دشن مال بث بيش تری در این باره می دهد ‪،‬‬

‫خدادادخان هرگز‬

‫درصدد تکذیب این شایعات هم برنيامده ‪ .‬و اگر ايان داري که حقيقت به هر صورت پنهان‬

‫نواهد ماند‬

‫دیگر چه احتياجی به این کارهاست ؟ و به این علت است که خدادادخان با گذشته ی خود ‪ ،‬و‬

‫اقل با آن قسمت‬

‫‪ .‬از گذشته ی خود ‪ ،‬کامل قطع رابطه کرده است ‪ .‬کامل پل ها را خراب کرده است‬

‫این ناآشنایی ‪ ،‬با گذشته ی خدادادخان ‪ ،‬حتی موجب اياد یک شایعه ی عمومی شده است که او‬

‫مردی‬

‫است فرنگ رفته و تصيل کرده که مثل دکتای حقوق ادبيات خود را در فلن ملکت اروپا گذرانده‬

‫‪ .‬است‬

‫درست است که خدادادخان هيچ گونه مدرک تصيلی مسلمی در دست ندارد ‪ ،‬ولی این که زبان‬

‫خارجی می داند‬

‫و این که اصرار دارد اسم ها و اصطلحات و ایسم های فرنگی را با خط لتي در زیر مقاله‬

‫هایی که برای مله ی‬

‫ماهانه حزب می نویسد حاشيه برود ‪ ،‬در کنفرانس های علمی « کلس کادر» کلمات دشوار فرنگی‬

‫‪ ،‬را به کار ببد‬

‫این ها حتی موجب تایيد شایعه ی اروپا دیدگی او نيز شده است و خدادادخان نه از این لاظ‬

‫که ميل داشته‬

‫باشد مردم را در اشتباه خودشان باقی بگذارد و بلکه فقط از این لاظ که گذشته را اصل‬

‫‪ ،‬مورد بث نی داند‬

‫با صحت و سقم تام این شایعات کاری ندارد ‪ .‬گذشته از این که مگر اروپا دیده ها چه‬

‫رجحانی بر او دارند ؟‬

‫خداداخان با این که یک هفته است به عضویت کميته ی مرکزی انتخاب شده است ‪ ،‬زن و بچه هم‬

‫دارد ‪ .‬و به‬

‫این طریق گذشته از مسئوليت سنگينی که در اجتماع و حزب به عهده گرفته است ‪ ،‬مسئوول‬

‫اداره ی امور‬

‫‪ .‬یک خانواده هم هست‬


‫و در خانه ‪ ،‬تنها شوهر زن خود و یا پدر‬ ‫اماخوشبختی این جاست که زن فهميده ای دارد‬

‫‪ .‬خانواده نيست‬

‫و حتی قبل از انتخاب اخي ‪ ،‬در خانه هم او را یک رهب بزرگ ‪ ،‬یک مرد فکور و پيشوای‬

‫اجتماعی می دانستند‬

‫که بتین ایام جوانی خود را در زندان سياه گذرانده است ‪ .‬صبح ها زنش او را از خواب‬

‫بيدار می کند ‪ .‬آب می‬

‫ریزد تا او صورتش را بشوید ‪ ،‬بساط ریش تراشی را جع می کند و خودش صبحانه ی او را می‬

‫‪ .‬آورد‬

‫سرمقاله ای را که در آخرین ساعات دیشب خودش نوشته از روزنامه یارگان برایش می خواند و‬

‫علط های‬

‫مطبعه ای آن را برایش یادداشت می کند ‪ .‬بعد لباسش را می آورد ‪ .‬کراواتش را می بندد ‪.‬‬

‫حتی رنگ آن را‬

‫هم خودش انتخاب می کند ‪ .‬تعجب نکنيد پارچه ی لباس خدادادخان را هم زنش انتخاب می کند و‬

‫حتی به‬

‫خياط می دهد و می گيد ‪ .‬چون می داند که شوهرش به این کارها نی رسد‪ .‬آخر اگر هم‬

‫خدادادخان این‬

‫موقعيت برجسته ی سياسی را نی داشت اقل یک شوهر رشيد و خب رو که بود ‪ .‬این را هم باید‬

‫بيفزایيم‬

‫که خدادادخان درباره ی مسایل مادی خانواده زیاد سخت نی گيد ‪ .‬یعنی کاری با مسایل مالی‬

‫‪ .‬خانواده ندارد‬

‫درست است که اجاره نشينی می کند و تلفن هم ندارند ‪ ،‬اما سر هر ماه یک آقایی که اسش به‬

‫«اوف» ختم‬

‫می شود هزارتومان درست می آورد در خانه می دهد ‪ .‬زن خداداخان هفته ای سه روز ‪ ،‬روزی‬

‫دو ساعت عصرها‬

‫در یک خبگزاری خارجی ماشي نویسی می کند ‪ .‬و این پول مزد کاری است که می کند ‪ .‬و با‬

‫این پول نه تنها‬

‫زندگی شان به خوشی می گذرد ‪ ،‬بلکه تابستان ها هم می شود به بابلسر رفت و چند روزی‬

‫کنار دریا ‪ ،‬دور از‬

‫جنجال سياست و حزب استاحت کرد ‪ ،‬و زن خدادادخان که به هر صورت از زنان فهميده است ‪ ،‬به‬

‫خاطر این‬

‫دلیل هم شده سعی می کند شوهرش را مرتب و آبرومند نگه دارد ‪ ،‬کم تر مزاحم او بشود ‪ ،‬از‬

‫رفت و آمد با‬

‫زنان آزادی خواه چيزی نپرسد و در خانه درست مثل یک رهب بزرگ و اجتماعی با او رفتار‬
‫کند و مثل پروانه‬

‫‪.‬دورش بگردد‬

‫شاید فکر کنيد خداداد از داشت چني زن خوب و فهميده ای بسيار خوشبخت است ‪ .‬اما خداداد‬

‫به این نتيجه‬

‫رسيده است که هر زن دیگری را می گرفت جز این نی توانست باشد ‪ .‬در مقابل او که این هه‬

‫خودش را‬

‫فراموش کرده است و اصل به خاطر این کارهای اجتماعی نی تواند به خودش برسد ‪ ،‬دیگران‬

‫وظایفی دارند‬

‫که گيم زن او ‪ ،‬نباشد باید خيلی بيش از این ها به او برسند ‪ .‬درست است که خدادادخان‬

‫از داشت چني زنی‬

‫هرگز گله ای نکرده است ‪ ،‬ولی در این اواخر که حزب وسعت یافته و او نفوذ کلم خود را روی‬

‫‪ ،‬اعضای آن‬

‫از زن و مرد ‪ ،‬می بيند و به خصوص چهار روز پيش در جشنی که به افتخار اعضای کميته ی‬

‫‪ ،‬جدید برپاشده بود‬

‫کم کم به این فکر افتاده است که چرا یک مرد سياسی خود را پای بند اهل و عيال کند؟ به‬

‫خصوص دو تا‬

‫دخت خان مبارز و نویسنده که هر وقت به اداره ی روزنامه می آیند او را بيشت به این فکر‬

‫‪ .‬وامی دارند‬

‫‪ .‬وقت خدادادخان خيلی تنگ است ‪ .‬هيشه آرزو می کند که کاش روزها چهل و هشت ساعت می داشت‬

‫یا او می توانست اصل نوابد ‪ .‬شب ها دیر از مافل «فرهنگی و خانه ی فرهنگ » و مالس «نيمه‬

‫سياسی و‬

‫دوستانه » برمی گردد‪ .‬و دیرتر می خوابد و صبح ساعت نه بر می خيزد ‪ .‬تا ریشی بتاشد و‬

‫سرمقاله ی خودش را‬

‫از روزنامه ی ارگان بواند و صبحانه ای بورد و دستی به سر و گوش زنش بکشد ‪ ،‬ساعت ده شده‬

‫است ‪ .‬و او از‬

‫خانه یک سر به سراغ دوست تازه ناینده شده اش می رود که منتظر اوست و هرروز صبح پيش او‬

‫پسيکولوژی ده فول» می خواند و تا ظهر اگر هم از «پسيکولوژی ده فول» بثی به ميان نياید«‬

‫‪ ،‬اقل شور و‬

‫‪ .‬مشورتی کرده اند و به رتق و فتق امور جاری پرداخته اند‬

‫سرظهر از آن جا با ماشي دوستش به اداره ی روزنامه می رود ‪ .‬تا دو ساعت بعد از ظهر‬

‫گرفتار کار عادی روزنامه‬

‫و مله های حزبی است ‪ .‬یکی از فلن کميته ی حزبی شکایتی دارد‪ .‬دیگری درباره ی «رپورتاژ»‬
‫تازه ای که از‬

‫فلن ميتينگ «ضد دیکتاتوری» تيه کرده است با او مشورت می کند ‪ .‬آن دیگری داستانی نوشته‬

‫است که‬

‫نی داند آن را چه طور تام کند ‪ .‬و آن دیگری ترجه ای را که از یک مله ی نيمه آسيایی و‬

‫نيمه اروپایی‬

‫با او کاری دارد ‪ .‬از در اتاق کارش که‬ ‫کرده است به نظر او می رساند‪ .‬و خلصه هر کسی‬

‫وارد می شود تا دو‬

‫ساعت بعداز ظهر نزدیک به صد نفر را راه می اندازد ‪ .‬و این گرچه خسته کننده ترین کارها‬

‫است و داد‬

‫خدادادخان هيشه از این «روتي» کشنده به آسان است ‪ ،‬اما تنها تسلی خاطر او نيز در هي ها‬

‫‪ .‬است‬

‫برخوردی که در این دو ساعت با حزبی ها دارد ‪ ،‬شکایات آن ها را که می رسد ‪ ،‬دردهایی را‬

‫که برای شان می زند‬

‫و اصولی را که در هان مراجعه های کوتاه یک ربع ساعته برای هریک از آن ها می گوید ‪ ،‬هه‬

‫این ها نه تنها‬

‫مراجعه کنندگان را با دلی اميدوار از در اتاق بيون می فرستد ‪ ،‬حتی به خود او نيز قوت‬

‫‪ .‬قلب می دهد‬

‫خدادادخان سر ميز ناهار به خصوص روزهایی که با زنش ناهار می خورد و حرفی ندارد تا بزند‬

‫بيش تر درباره ی این‬

‫برخوردها و اثر گرم کننده ای که دارند می اندیشد ‪ .‬حتی اخيا این طور احساس کرده که به‬

‫این طریق مطالبی‬

‫را به خودش تلقي می کند ‪ .‬کم کم پی برده است که مهم فهميدن ‪ ،‬یا نفهميدن طرف نيست ‪.‬‬

‫طرف‬

‫می خواهد بفهمد ‪ ،‬می خواهد نفهمد ‪ .‬مهم این است که گوینده ‪ ،‬مطالب را برای خودش می‬

‫گوید ‪ .‬به خودش‬

‫چيزی را تلقي می کند یا دست کم برای موقع سخن رانی تيینی می کند ‪ .‬و از این نظر هم که‬

‫شده خدادادخان‬

‫در هر صحبت کوتاهی و با هر مراجعه کننده ی حزبی و یا غي حزبی فراموش نی کند که مطالبی‬

‫درباره ی‬

‫‪.‬آینده و الزام هم آواز شدن با آن بگوید‬

‫دو بعداز ظهر کار روزانه که تام شد ‪ ،‬با آن دوست ناینده اش یا با رفقای کميته و هفته‬

‫ای دو روز هم با‬

‫زنش در «هتل پالس » ناهار می خورد ‪ .‬البته در اوایل از رفت به هتل پالس ناراحت بود و‬
‫حس می کرد که‬

‫مل زندگی بورژواها» آبی نيست که او بتواند در آن شنا کند ‪ .‬اما بعد که فایده ی هر «‬

‫تکه از سرویس‬

‫غذاخوری روی ميز را درک کرد و به خصوص ‪ ،‬پس از آن که با به کار بردن کارد و چنگال های‬

‫جورواجور آن جا‬

‫آشنا شد حس کرد که ‪ ،‬نه زیاد هم ناراحت کننده نيست ‪ .‬و از آن وقت تاکنون به این مطلب‬

‫می اندیشد که‬

‫با سلح بورژووازی باید به جنگ بوروژواها رفت » و این بورژواهایی که خدادادخان به جنگ«‬

‫آن ها رفته است‬

‫به خصوص در روزهایی که با دوست تازه ناینده شده اش غذا می خورد ‪ -‬سر ميز آن ها هستند ‪-‬‬

‫و او را هم‬

‫‪ .‬در شور و بث امور سياسی و غي سياسی خود شرکت می دهند‬

‫معمول ساعت چهار بعد از ظهر خداداد خان از هتل بيون می آید ‪ .‬و در این ساعت کار حوزه‬

‫ها و کنفرانس ها‬

‫و کميته ها تازه شروع می شود ‪ .‬از این جلسه به آن کميته ‪ ،‬و از آن به این کنفرانس و از‬

‫آن جا به این شورای‬

‫مشورتی ‪ ...‬و به این صورت تا ساعت یازده وقت خدادادخان به بث و انتقاد و تصميم می‬

‫گذرد ‪ .‬و آن وقت تازه‬

‫موقع مافل است ‪ .‬برای روزهای تعطيل به اندازه ی کافی ميتينگ و بازرسی و مصاحبه و ملقات‬

‫های بسيار‬

‫خصوصی با مافل «بسيار بالتر » هست ‪ .‬و به هر صورت او هرگز فرصت این را نی یابد که به‬

‫خودش برسد ؛‬

‫‪ .‬یا مطالعه ای بکند ؛ یا چيزی بنویسد‬

‫ارباب مطبوعات و نویسندگان ‪ ،‬حتی به عنوان مبادله یا برای تقریظ هم که شده ‪ ،‬برای او‬

‫که مدیر روزنامه ها‬

‫و ملت حزبی است هيشه به اندازه ی کافی از آثار تازه ی خود می فرستند ‪ .‬و خود او هم گاه‬

‫از مافل‬

‫فرهنگی و خانه ی فرهنگی » کتاب هایی می آورد ‪ .‬ولی مگر فرصت خواندن این هه کتاب و مله«‬

‫و هفته‬

‫نامه را می کند ؟ از تام بيست و چهار ساعت شبانه روز ‪ ،‬خدادادخان فقط هشت ساعتش را در‬

‫‪ .‬خانه است‬

‫و از این مدت شش ساعتش را حداقل باید بوابد و در دو ساعتی که صبح ها خانه است دیدي که‬

‫چه قدر کار‬


‫دارد ‪ .‬ولی با هه ی این ها خدادادخان خيلی دلش می خواهد قبل از این که از خانه بيون‬

‫بياید یک ربع ساعتی‬

‫هم مطالعه کند ‪ .‬ولی اغلب اوقات تنها کاری که می تواند بکند این است که از هر کتاب و‬

‫مله ای ‪ ،‬چه‬

‫خارجی و چه فارسی‪ ،‬اسم و خصوصيات و فهرست مطالب آن را به خاطر بسپارد ‪ .‬و اگر وقت بيش‬

‫تری داشته‬

‫باشد مقدمه ی آن راهم بواند ‪ .‬و زیر چند جله اش را خط بکشد‪ .‬و بعد کتاب یا مله را‬

‫گرچه مهر «خانه ی‬

‫فرهنگی» هم روی آن خورده باشد در یک قفسه ی کتاب خانه اش که هه از این نوع است ‪،‬‬

‫بگذارد ‪ .‬خوشبختی‬

‫در این جاست که خدادادخان حافظه ای قوی دارد ‪ .‬و هي نگاه های سرسری او را با فعاليت‬

‫»های «آکادميک‬

‫اروپا و آسيا و به خصوص با ترقيات علمی و فرهنگی و ادبی و مالک نيمه اروپایی و نيمه‬

‫آسيایی آشنا‬

‫می کند ‪ .‬البته این را هم فراموش نی کند که در هر مفل و ملسی و در هر کنفرانسی از‬

‫تازه های عال‬

‫هنر و ادبيات و حتی علوم چيزی بر زبان براند ‪ .‬و اسم چند کتاب و نویسنده ی خارجی را‬

‫ذکر کند ‪ .‬مثل در روزهایی‬

‫که ميان اروپایی ها و نيمه اروپایی ها بر سر مساله ی «ژنتيک» بث گرفته بود ‪،‬‬

‫خدادادخان هيشه از آخرین‬

‫نقطه نظرهای نيمه اروپایی ها اطلع داشت ‪ .‬و به خصوص چون رای نيمه اروپایی ها درباره ی‬

‫«ژنتيسم» دلیل‬

‫تازه ای برای طرد گذشته و قطع رابطه با آن به دست خدادادخان می داد ‪ ،‬در کنفرانس های‬

‫کوتاه کوتاهی که‬

‫موقع کار یا سر ميز ناهار برای ماطب های خود ایراد می کرد ‪ ،‬فراموش نی کرد که مطلب‬

‫خود را مستند‬

‫‪ .‬به این دلیل تازه موکد هم بکند‬

‫خدادادخان از بس مطالعه کرده است و از بس کتاب های گوناگون دیده است ‪ ،‬اخيا در فن‬

‫مطالعه صاحب‬

‫رایی شده است ‪ .‬عقيده دارد که هر کتابی ‪ ،‬چه علمی و چه ادبی و چه فلسفی ‪ ،‬مقداری مطالب‬

‫صفحه پر کن‬

‫را تشخيص بدهد و از آن صرف نظر کند ‪ .‬خودش در مورد مطالعه ‪ ،‬این کار را می کند ‪ .‬و‬

‫کتاب هایی را که‬


‫بيشت مورد علقه ی اوست و بيش تر از ایسم ها و اشخاص تازه اسم می برد ویک ربع ونيم‬

‫ساعت صبح کافی‬

‫برای مطالعه ی آن ها نيست توی جيب می گذارد ‪ ،‬یا اگر بزرگ بود لی روزنامه می پيچد و‬

‫موقع کار یا سر‬

‫‪ .‬ميز ناهار و یا در فاصله ی سخنرانی ها با هان روش به مطالعه ی آن ها می پردازد‬

‫خدادادخان تنها اهل مطالعه نيست ‪ ،‬اهل قلم نيز هست ‪ .‬گذشته از سرمقاله های روزنامه ی‬

‫«ارگان» که بر‬

‫روی مباحث مافل «فرهنگی و خانه ی فرهنگ » و مذاکرات مالس نيمه سياسی و نيمه دوستانه‬

‫ترتيب داده‬

‫می شود ‪ ،‬و راستی برخی از روزها مثل توپ در مافل سياسی می ترکد ‪ ،‬در هر شاره ی مله ی‬

‫ماهانه نيز‬

‫مقالتی درباره ی «فن انتقاد » یا «رد برپراگماتيسم برای تایيد آن » یا «چند نکته‬

‫‪ .‬درباره ی باویوریسم » دارد‬

‫گاهی هم به عنوان تفنن ‪ ،‬داستانی می نویسد و یا شعری می سراید ‪ .‬و حتی به یاد توانی و‬

‫سال های قل‬

‫از زندان ترجه هم می کند ‪ .‬و البته نویسندگان تازه کار به اندازه ی کافی در اطراف‬

‫روزنامه و مله می پلکند‬

‫که با کمال ميل آثار نيمه تام خدادادخان را تام کنند ‪ .‬یا یادداشت هایی را که برای فلن‬

‫سخنرانی برداشته‬

‫بوده است ‪ ،‬بدل به یک مقاله ی سنگي برای درج در مله ی ماهانه بکنند‪ .‬البته درست است‬

‫که خدادادخان‬

‫هيشه یک مطلب را چندبار در سخنرانی ها ‪ ،‬یکی دوبار در سرمقاله ها و بعد در «کلس کادر‬

‫» و دست آخر به‬

‫صورت مقاله ی «تئوریک » مله ی ماهانه درمی آورد ‪ ،‬ولی فراموش نباید کرد که تذکر و‬

‫تکرار یک مطلب‬

‫‪.‬درباره ی قطع رابطه با گذشته باشد ‪ .‬درباره ی خراب کردن پل ها باشد‬

‫از این ها گذشته خدادادخان یک بار هم کتاب نوشته است ‪ .‬البته تا وقت نگذشته است متذکر‬

‫بشوم که رای‬

‫خدادادخان درباره ی فن مطالعه با کتاب خودش تطبيق نی کند ‪ .‬استقبال عجيبی که در مافل‬

‫حزبی از آن‬

‫کتاب به عمل آمده نشان می دهد که خدادادخان به هر صورت صاحب ذوق و استعدادی است که‬

‫اگر هم‬

‫اداره کننده ی مطبوعات حزبی نبود ‪ ،‬باز کتابش خواندنی بود ‪ .‬به به این طریق ملحظه می‬
‫کنيد که فعاليت‬

‫آکادميک» خدادادخان جامع الطراف است ‪ .‬و او راستی حق دارد که نتواند در زندگی به«‬

‫خودش برسد و انتظار‬

‫‪.‬داشته باشد که زنش گره ی کراواتش را ببندد یا حقوقش را بياورند در خانه اش بدهند‬

‫خدادادخان پيش از این که به عضویت کميته ی مرکزی انتخاب بشود ‪ ،‬یکی دوسال هم در یک‬

‫ایالت شالی‬

‫مسئول تشکيلت بوده است ‪ .‬و بعضی از دوستان او که نتوانسته اند موفقيت های او را داشته‬

‫‪ ،‬باشند‬

‫دارند که اگر او پيش از این که به مافل «نيمه سياسی و نيمه دوستانه‬ ‫» عقيده‬

‫پا باز نی کند به کميته ی مذهبی راه یافته است ‪ ،‬مسلما به این علت بوده است که د ر آن‬

‫‪ ،‬یکی دوسال‬

‫مقدمات کار خود را فراهم کرده بوده است ‪ .‬و برای این استنتاج خود دليل هم می آورند که‬

‫مثل چرا با وجود‬

‫این که در اوایل به «پوزیسيون کریتيک» خود می باليده است اجازه داده بوده است فلن‬

‫هکار حزبی اش را‬

‫آن ایالت شالی اخراج کنند ‪ .‬و یا چرا فلن مسوول «تشکيلت دهقانان » به‬ ‫به هي اتام از‬

‫دستور او از‬

‫اياد اتادیه در برخی از روستاها خودداری کرده بوده است ‪ .‬و یا چرا در عکس هایی که از‬

‫آن زمان او باقی است‬

‫کله پوستی بلند به سر دارد و یا ششلول بسته است و یا با فلن «قوماندان» بازو به بازو‬

‫‪ ....‬عکس انداخته است‬

‫البته به هيچ کدام از این ایرادها و انتقادهایی که آدم های منفی باف حزب می کنند نی‬

‫‪ .‬توان اعتماد داشت‬

‫اما آن چه مسلم است این که دوست تازه ناینده شده ی خدادادخان که پيش او « پسيکولوژی ده‬

‫‪ ،‬فول » می خواند‬

‫‪ .‬مالک هان روستاهایی است که این شایعات درباره شان سرزبان هاست‬

‫ولی حتی این حقيقت مسلم را هم نی توان به عهده ی خدادادخان دانست ‪ .‬چون مکن است هان‬

‫دوست‬

‫او ‪ -‬که یکی از روزنامه های ملی انتخاب شدنش را با کمک «قوماندان» ها دانسته بود ‪-‬‬

‫شخصا باعث اخراج‬

‫فلن عضو و جلوگيی از اياد اتادیه ی دهقانان در فلن ناحيه شده باشد و آن چه مسلم تر است‬

‫این که‬

‫‪ .‬تام این شایعات در آینده ی او و در «کاریر» آینده ی او کوچک ترین اثری نواهد داشت‬
‫اما راستی درباره ی آینده ی خدادادخان ؟ فراموش نباید کرد که چون خدادادخان یک آدم با‬

‫»«پرنسيب‬

‫است آینده ی خود را اصول با آینده ی درآميخته است ‪ .‬و به این طریق هرگز از آینده ی خود‬

‫‪ .‬دم نی زند‬

‫یعنی برازنده ی او نيست ‪ .‬از یک رهب بزرگ اجتماعی چيزی هم جز این انتظار نی رود ‪ .‬درست‬

‫است که او با‬

‫گذشته ها بریده است و چشم به آینده دوخته ‪ ،‬اما درباره ی آینده به هان چشم دوخت اکتفا‬

‫می کند ‪ .‬و‬

‫هرگز چيزی از آن چه را که از دور می بيند برزبان نی آورد ‪ .‬یعنی در خور شان او نيست ‪.‬‬

‫اما اطرافيان او و‬

‫هه ی حزبی ها اعتقاد دارند که فردا ‪ -‬وقتی نضت به قدرت رسيد ‪ -‬برای وزارت فرهنگ که نه‬

‫‪ -‬باز هم در‬

‫خور شان او نيست ‪ -‬مثل برای ریاست دانشگاه هيچ کس بت از او در ميان سرای نضت پيدا نی‬

‫‪ .‬شود‬

‫البته خود او هم در گوشه و کنار در این باره مطالبی شنيده است ‪ .‬ولی هرگز به روی خود‬

‫‪ .‬نياورده است‬

‫اما این را هم فراموش نکرده است که در ملقات های با آن دوست تازه ناینده اش ‪ ،‬گاهی‬

‫درباره ی مقررات‬

‫دانشگاه و تعداد استادان آن و موسم انتخابات ریاست آن سوالتی بکند و در ميان کتاب‬

‫هایی که اخيا‬

‫زینت بش کتاب خانه ی شخصی او شده است یک « راهنمای» دانشگاه هم هست به زبان فارسی‪ ،‬و‬

‫چند‬

‫کتاب دیگر به یک زبان نيمه آسيایی و نيمه اروپایی که روی هه ی آن ها کلمه ی‬

‫«اورنيورسيت» را می شود‬

‫‪ .‬خواند‬

‫البته درست است که خدادادخان به آینده چشم دوخته است ‪ ،‬ولی این طور نيست که فکر درباره‬

‫ی این آینده‬

‫او را از زندگی روز ‪ ،‬از اجتماعی که در آن مسووليت مهمی دارد و از رهبی مردم ‪ ،‬منصرف‬

‫کند ‪ .‬فکر و ذکر او‬

‫این است که هر روز بت از روز پيش ‪ ،‬مطبوعات حزبی را اداره کند ‪ ،‬آدم های حزبی را‬

‫تربيت کند ‪ ،‬نضت را قد‬

‫م به قدم به جلو براند و هر چه بيش تر که مکن است وسایلی برانگيزد تا هم خودش و هم‬

‫دیگران ‪ ،‬از‬
‫فولدهای آب دیده » گرفته تا تازه کارها ‪ ،‬گذشته را به فراموشی بسپارند و به آینده«‬

‫بپيوندند ‪ .‬حال دیگر‬

‫زندگيش معنایی به خود گرفته است ‪ .‬حال دیگر آب هرزی نيست که به مردابی فرو برود ‪ .‬حال‬

‫دیگر عضو‬

‫‪.‬کميته مرکزی شده است‬

‫‪6‬‬
‫دزد زده‬

‫نفهميدم از چه صدایی بيدار شدم ‪ .‬ولی لبد از صدای آن ها بود ‪ .‬وقتی چشم هاي را مالندم‬

‫و ساعتم را دیدم‬

‫که چهار بعد از نيمه شب بود و نگاهی به آسان روشن و پرستاره ی دم صبح انداختم و نگاهم‬

‫را از آن جا به‬

‫ظرف آن ها دوختم ‪ ،‬دیدم که هر سه تاشان بالی سرم ایستاده بودند ‪ ،‬هنوز باهم از رادیو‬

‫صحبت می کردند‬

‫‪ .‬که دزد برده ‪ .‬و نيز مرا صدا می کردند‬

‫هنوز یک ساعت و نيم وقت بود تا بوق نکره ی سلطنت آباد ‪ ،‬که مثل صدای گاو شروع می کند و‬

‫کم کم ته‬

‫می کشد ‪ ،‬و درست پنج دقيقه بيدارباش دراز و ناراحت کننده اش هه ی فضای رستم آباد و‬

‫درروس و لویزان‬

‫و چيزر را پر می کند و تا نياوران و تریش هم می رود ‪ ،‬به صدا در آید ‪ .‬و من که در آن‬

‫صبحگاه خنک و آسایش‬

‫بش ‪ ،‬ترجيح می دادم در وقتی دریافتم که داستان دزد و دزدی است ‪ ،‬مثل این که گذشته‬

‫‪ ،‬باشند بواب‬

‫از نو آسوده شدم و باز لاف را تا روی سينه ام بال کشيدم و به آسان چشم دوختم و بعد ‪،‬‬

‫از چهارگوش‬

‫دریچه ی اتاق که بازش می گذاشتم به درون فضای اتاقم که هنو زتاریک بود و لبد بویی از‬

‫دزدها را و انعکاسی‬

‫از صدای نرم پای آن ها را در خود داشت چشم دوختم ‪ .‬خوب حس می کردم که اگر برای خوردن‬

‫صبحانه صداي‬

‫کرده بودند عصبانی می شدم ‪ ،‬ناراحت می شدم ‪ .‬ولی آن وقت نه ناراحت بودم و نه عصبانی ‪.‬‬

‫به خصوص‬

‫اگر صدای آن بوق نکره بلند شده بود و مرا مثل هر روز ساعت پنج و نيم از خواب پرانده‬
‫بود حتما خيلی بيش‬

‫تر عصبانی می شدم‪ .‬اصل من نی توان به بعضی چيزها عادت کنم ‪ .‬در خانه های متعددی که‬

‫زندگی کرده ام‬

‫اگر در اول کار به صداهای دم صبح ‪ ،‬به عوعوی دیروقت سگ های شبگرد ‪ ،‬به صدای اولي ‪،‬‬

‫اتوبوس ها که آدم های‬

‫سحرخيز را به کارشان می رسانند ‪ ،‬به صدای زنگ دوچرخه ی شيفروش مل و یا به صدای دیگر از‬

‫خواب‬

‫می پریده ام ‪ ،‬کم کم عادت کرده ام و یکی دو هفته که از اقامتم در آن مل گذشته است هه ی‬

‫آن‬

‫صداها ‪ ،‬حتی زننده ترین شان نيز ‪ ،‬براي عادی شده بوده است ‪ ،‬و مثل صدای نفسم و یا مثل‬

‫تيک تاک‬

‫ساعتم که هيچ وقت از دستم بازش نی کنم ‪ ،‬براي آشنا و خودمانی شده بوده است ‪ .‬ولی به‬

‫این صدای‬

‫دیگر‪ ،‬به این بوق نکره و دراز که درست مثل صدای گاو زننده و بی قواره است ‪ ،‬به این‬

‫ههمه ی ملي و‬

‫سنگي قورخانه که به خصوص شب ها زننده و سرشارتر است ‪ ،‬از وقتی به رستم آباد آمده ام‬

‫تا کنون‬

‫‪ .‬نتوانسته ام عادت کنم‬

‫اصل صداها با هم خيلی فرق دارند ‪ .‬گریه ی بچه ی هسایه هم مکن است آدم را از خواب‬

‫بپراند ‪ .‬ولی این‬

‫یکی چيز دیگری است ‪ .‬صداها هم انسانی و غي انسانی دارند ‪ .‬و من که توی تتم دراز کشيده‬

‫بودم ‪ ،‬تازه‬

‫داشتم جزیيات کار دزد را در نظر می آوردم که آیا چراغ دستی داشته است یا نه ؟ تنها‬

‫بوده است یا دسته ای‬

‫بوده اند ؟ چه طور از صدای آمد و رفت شان ‪ ،‬من که پای پنجره ی اتاقم توی حياط ‪،‬‬

‫‪ ،‬خوابيده بودم‬

‫بيدار نشده بودم ؟‪ ....‬و این جا که رسيدم زود به فکر افتادم ‪ ،‬که دیشب مست به رخت خواب‬

‫‪ .‬رفته بودم‬

‫‪ .‬و هان دم بود که حس کردم دهان خشک است و تشنه هستم‬

‫رفيق هم خانه ام با زنش و مادرش اصرار داشتند که زودتر بلند شوم ‪ .‬و من که انگار هنوز‬

‫در خواب بودم عاقبت‬

‫از جا برخاستم ‪ .‬در اول کار ‪ ،‬حتی وقتی لباس می پوشيدم ‪ ،‬هنوز نی فهميدم چه خب شده است‬

‫‪ .‬مثل این‬
‫بود که نيمه شب است و من از تشنگی بيدار شده ام تا آب بورم ‪ .‬ولی وقتی در کوچه را باز‬

‫کردم و نردبان‬

‫دزد را دیدم که هنوز پای پنجره ایستاده و به خصوص وقتی چشمم به کتاب ها و کاغذهاي‬

‫افتاد که توی‬

‫کيف دستی ام بود و حال هان پای نردبان پراکنده ريته بود ‪ ،‬فهميدم که دزد آمده ‪ .‬یعنی‬

‫نه این که تا آن‬

‫وقت نفهميده بودم ‪ ،‬بلکه دیگر حتم کردم ‪ .‬و تازه آن وقت بود که به اتاقم برگشتم که‬

‫ببينم چه چيزها را‬

‫‪ .‬برده است‬

‫دزد از پنجره ی مطبخ تو آمده بود و اتاق مرا که کسی تویش نی خوابيد ‪ ،‬برچيده بود و در‬

‫کوچه را باز کرده بود‬

‫و رفته بود ‪ .‬دل فقط برای پارچه ی روی رادیو سوخت که لبد رادیو را هم توی هان پيچيده‬

‫بود و توی چدان‬

‫گذاشته بود که جای زیادی نداشت و هه ی چيزهای دیگر را هم می توانست هان تو جا بدهد ‪ .‬و‬

‫بعد دل‬

‫برای کيف دستی ام سوخت که هم چدان حام بود و هم جای کتاب ها و کاغذهاي و هم کيف خرید‬

‫بازارم‬

‫و هم هه چيز دیگر‪ .‬هنوز یک جفت کفش مانده بود که به پا کشيدم و به طرف کلنتی رستم‬

‫آباد راه افتادم‬

‫هوا هنوز تاریک بود و جلوی روی من یک نفر دیگر بود که به رستم آباد می رفت و من یک ‪.‬‬

‫باره حس کردم که‬

‫دل می خواهد با او حرف بزن ‪ .‬گچ فروش ده بود ‪ .‬که برای ما هم چند وقت قبل دو بار گچ‬

‫آورده بود و به‬

‫من سلم می کرد ‪ .‬قدم تند کردم ‪ ،‬به صدای پای من برگشت و در تاریکی دم صبح سلم کرد ‪ .‬و‬

‫من از او‬

‫پرسيدم کسی را ندیده بوده است که بساطی روی دوش داشته باشد و از این طرف ها عبور‬

‫کند ؟و او گفت‬

‫‪ .‬نه و بعد جریان را پرسيد‬

‫که «سرکار استوار» را صدا زد ‪ .‬و او پيمردی بود شکسته و واريته که داشت دکمه های زیر‬

‫‪ .‬يه اش را می بست‬

‫توی حياط دو سه نفر دیگر زیر لاف های وصله دار ‪ ،‬یک نفر هم توی ایوان ‪ ،‬روی یک تت سفری‬

‫‪ .‬خوابيده بودند‬

‫از سر و صدای ما ‪ ،‬آن که روی تت سفری خوابيده بود و یک نفر دیگر که کنار حوض زیر لاف‬
‫نازک خود مچاله‬

‫شده بود ‪ ،‬هرکدام مثل سگی که به صدای پا از خواب بپرد ‪ ،‬بيدار شدند ‪ .‬من باز هم یک‬

‫سيگار آتش زدم و‬

‫حال دیگر حس می کردم که باید داستان را با آب و تاب بيشتی و با دلسوزی و تاثری که‬

‫شایسته ی این گونه‬

‫موارد است تعریف کنم ‪ .‬پاسبان ها گرچه پاسبان های کلنتی رستم آباد هم باشند با گچ‬

‫فروشی ساده ی‬

‫که به آدم سلم می کند فرق دارند‪ .‬یعنی اقل رسی ترند و بيش تر به کلمات تشریفات وابسته‬

‫اند ‪ .‬گذشته‬

‫از این که من تا آن وقت خونسردتر از آن بودم که «سرکار استوار» کلنتی رستم آباد بتواند‬

‫حرف های مرا‬

‫باور کند ‪ .‬هي کار را هم کردم و داستان دزدی را با شرح و بسط کافی برای آن که روی تت‬

‫سفری خوابيده‬

‫بود ‪ ،‬هان طور که کنار تتش نشسته بودم و او در بست خود نيم خيز شده بود ‪ ،‬گفتم ‪.‬وقتی‬

‫قسمت اساسی‬

‫داستان را می گفتم آن که کنار حوض خوابيده بود و به حرف های ما گوش می داد از جا پرید‬

‫‪ .‬آفتابه را آب‬

‫کرد و به گوشه ای تپيد و من رفتم از توی دفت کلنتی یک صندلی آوردم ‪ .‬کنار تت سفری‬

‫گذاشتم و حال‬

‫دیگر درد دل می کردي ‪ .‬و آن که روی تت خوابيده بود و من خيال می کردم ریيس یا معاون‬

‫کلنتی است‬

‫از دزدی هایی که پارسال شده بود حرف می زد و برای لاف های اطلسی که یکی از دزدها برده‬

‫بود و توی چاه‬

‫مفی کرده بود ‪ ،‬تاسف می خورد ‪ .‬مردی که با من حرف می زد صورت جا افتاده ای داشت و‬

‫انگار ميان خواب‬

‫ریشش را تراشيده بود ‪ .‬پيشانی اش بلند بود و آن طور که خوابيده بود خيلی بيش تر به یک‬

‫معلم شباهت‬

‫داشت تا به یک پاسبان ‪ .‬و من به این طریق خيلی خودمانی تر توانستم داستان را برای او‬

‫بگوي ‪ .‬و در انتظار‬

‫هم دردی های او باشم ‪ .‬از صدایش فهميدم که دندانش عاریه است و پيدا بود که دلش می‬

‫خواست با من‬

‫‪.‬هدردی کند‬

‫هه ی آدم هایی را که من در کلنتی دیدم هفت نفر بودند‪ .‬و هه شان تنها خوابيده بودند‪ .‬و‬
‫من هان طور‬

‫که سيگارم را می کشيدم ‪ ،‬و با آن که روی تت خوابيده بود حرف می زدم ‪ ،‬گمان کردم هه ی‬

‫پاسبان های‬

‫کلنتی هي هفت و هشت نفرند‪ .‬و در این فکر بودم که «چه بد !لبد بيچاره ها هيشه تنها می‬

‫! خوابن‬

‫کاش فقط شب های کيشيک شون این طور باشن ‪ .‬اما اگه هش هي هفت هش تا باشن ؟‪ »...‬و غمی‬

‫که به خاطر این مطلب بر دل نشسته بود از یادم نرفت تا وقتی که فردا دوباره به کلنتی‬

‫برگشتم و روی‬

‫دیوار اتاق ریيس کلنتی توانستم صورت اسامی پاسبان های رستم آباد را ببينم ‪ .‬و ببينم‬

‫که روی هم رفته‬

‫نزدیک به چهل نفر هستند ‪ .‬و آن وقت بود که راحت شدم و با خودم گفتم «چه خوب!هش هفت هش‬

‫»! تاشون کشيک می دن‪ .‬پس فقط هون کشيک شون تنها هست‬

‫آن که آفتابه به دست بيون رفته بود ‪ ،‬آمد ‪.‬صدایی گرم و عوامانه داشت ‪ .‬به جای چکمه ‪،‬‬

‫گيوه به پا داشت‬

‫سلحش را توی دستمال ابریشمی بست و توی جلد چرمی اش که به کمر خود آويته داشت گذاشت ‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫و یک شلق کوتاه فرنگی ساز هم از توی پستویش دراورد و زیر پيش سيه ی کتش گذاشت و من یک‬

‫باره به‬

‫این فکر افتادم که «اگر وقتی دزد اومده بود بيدار می شدم ؟ اگه قرار بود باهاش کلنجار‬

‫برم ؟یعنی اصل‬

‫بيدار می شدم؟یعنی ازش می ترسيدم ؟ خودم دم چک می دادم ؟‪»...‬و او يه اش را هم تا بال‬

‫دکمه کرده‬

‫بود و جلوی آن که روی تت سفری خوابيده بود و هان طور دراز کشيده دستورهایش را می‬

‫داد ‪ ،‬خبدار‬

‫ایستاده بود ‪.‬و دستورهای درباره ی طرز کار او و سرکشی به مل دزدی و گشت چاله چوله ها و‬

‫حلقه قنات‬

‫‪.‬های اطراف بود ‪ .‬بعد هم خداحافظی کردي و دو نفری از در کلنتی بيون آمدي‬

‫دیگر هوا روشن شده بود ‪ ،‬ولی دکان های ده هنوز بسته بود و کسی توی کوچه نبود ‪ .‬سوت‬

‫کارخانه هنوز کشيده‬

‫نشده بود ‪ .‬سيگاری به او تعارف کردم و خوب یادم است که برایش از بدی وضع زندگی معلم‬

‫‪ .‬ها حرف زدم‬

‫برای آن که روی تت سفری ایوان کلنتی خوابيده بود و من خيال می کردم ریيس یا معاون است‬

‫‪ ،‬این‬
‫حرف ها را نزده بودم ‪ .‬ولی برای این پاسبان گشتی که لن گرم و عوامانه داشت حتی گفتم که‬

‫فکر نی کنم‬

‫اصل بتوان جای هي اموال را پر کنم و دست آخر هم به او وعده دادم که اگر دزد گيم آمد‬

‫انعام خوبی به‬

‫او بدهم ‪ .‬و تا به خانه برسيم او از این واقعه ای که دیروز عصر برایش اتفاق افتاده‬

‫بود حرف زد ‪ :‬دو نفر جوان‬

‫هيجده بيست ساله ‪ ،‬یک بچه ی هشت ده ساله را با دوچرخه آورده بوده اند و می خواسته اند‬

‫پشت باغ ها‬

‫چيزر ‪ ،‬با او عمل «منافی عفت » بکنند ‪ .‬خودش هي اصطلح را به کار برد ‪ .‬پدر پسرک که‬

‫‪ ،‬خبدار شده بود‬

‫شکایت کرده بوده و او مامور جلب آن جوانک ها شده بوده است ‪.‬و وقتی می گفت حاضر بوده‬

‫است آن دو را‬

‫زیر شلقش بکشد ‪ ،‬من حرفش را باور کردم ‪ .‬اصل آن روز دل می خواست هه ی حرف ها را باور‬

‫کنم ‪ .‬حرف‬

‫های هه کسی را ‪.‬پاسبان هراه من‪ ،‬قدش کوتاه بود و خودش را به زحت به قدم های من می‬

‫رساند‪.‬ولی‬

‫شاداب بود و هيچ مثل کسی نبود که صبح سرکار عادی و خسته کننده ی روزانه اش می رود‪.‬شوق‬

‫آدمی را‬

‫دارد دنبال آرزوی خود می دود‬ ‫‪.‬داشت که‬

‫به خانه که رسيدي صبحانه حاضر بود و تاچایی خنک شود او سری به مل سرقت زد و در دیوار‬

‫را با رفتاری‬

‫کاآگاهانه ‪ ،‬که ناشی گری را از آن می بارید ‪ ،‬وارسی کرد ‪.‬و بعد چایی اش را خالی‬

‫سرکشيد‪.‬سوت قورخانه هم‬

‫کشيده شده بود که راه افتادي تا اطراف را بگردي ‪ .‬پشت دیوار خانه ی مقابل ‪ ،‬کوزه ی‬

‫روغنی را که دزد برده‬

‫بود پيدا کردي ‪ .‬درش باز بود و جای پنجه ی یک آدم روی روغن ماسيده ای که ته کوزه‬

‫بود ‪ ،‬باقی مانده بود‬

‫و من فکر کردم‪ « :‬چه حوصله ای داشته؟!» ‪.‬کوزه را به خانه آوردي و دنبال هان برگه را‬

‫گرفتيم و تا ساعت‬

‫هشت راه رفتيم‪.‬تام حلقه قنات ها را ‪ ،‬تام گودالی ها و سوراخ سنبه ها را ‪ ،‬تام خانه های‬

‫نيمه کاره ی‬

‫اطراف و بام و زیرزمي آن ها را وارسی کردي ‪ .‬توی یک خانه که سرایدار داشت و سوءظن‬

‫پاسبان هراه من‬


‫به آن جلب شده بود ‪ ،‬تقيقات مان حسابی بود‪.‬از در که وارد شدي سگ شان پارس می‬

‫‪ ،‬کرد‪.‬پاسبان‬

‫سرایدار خانه را صدا کرد ‪« :‬آهای بيا این جا ببينم ‪ ».‬بعد او را به کناری برد و‬

‫چيزهایی از او پرسيد و بعد هم‬

‫خانه را گشت‪ .‬بيچاره ها می خواستند صندوق خود را و رخت خواب های خود را هم که تازه جع‬

‫کرده بودند‬

‫و روی هم گذاشته بودند باز کنند تا او ببيند‪.‬و من هان طور که پاسبان پرس و جو می‬

‫کرد ‪ ،‬گرچه دل به حال‬

‫‪ ،‬آن ها می سوخت ‪ ،‬ته دل شادی مصوصی می یافتم ‪ .‬شادی مصوصی از این که با این هه جسارت‬

‫توانسته ام خودم را وارد زندگی این آدم های ناشناس کنم و برای پيدا کردن اموال به دزدی‬

‫رفته ام زندگی‬

‫نشانی‬ ‫شان را بریزم و بپاشم ‪.‬بعد هم در را ه ‪ ،‬دشت بان رستم آباد را دیدي و پاسبان‬

‫های یک جوان چشم‬

‫زاغ به او داد که مکن است دیشب در قهوه خانه ی درروس خوابيده باشد و به او بسپرد که‬

‫اگر کسی باری به‬

‫دوش نگه ش دارد و بساطش را به هر صورت بگردد‪.‬و من دیگر داشت باورم می شد که دزد پيدا‬

‫‪ .‬خواهد شد‬

‫بعد به خانه ی ویران ای سرزدي که دو نفر زن فقي در آن زندگی می کردند و یکی شان خيال‬

‫کرده بود از طرف‬

‫‪ .‬دولت برای بردن آن ها آمده اي‪ .‬و آمده بود مرا به جوانيم قسم می داد که نبي شان‬

‫وقتی هه بيابان های اطراف را پرسه زدي و از وسط مزارع سيب زمي«ی که داشتند مصولش را بر‬

‫می‬

‫داشتند و از کنار خرمن ها ‪ ،‬گذشتيم که روی کپه ی گندم های بادداده اش را انگ زده بودند‬

‫و به کلنتی‬

‫برگشتيم ‪ ،‬من دیگر صاحب پای خود نبودم ‪ .‬و از این دوندگی بيهوده عصبانی بودم ‪ .‬ولی‬

‫هنوز اميدی در کار بود‬

‫هنوز اميدوار بودم که دزد پيدا خواهد شد ‪ .‬پاسبان هراه من چنان رفتار کرده بود که ‪.‬‬

‫من این طور خيال برم‬

‫داشته بود ‪ .‬وقتی به کلنتی رسيدي چند نفر دیگر هم آن جا بودند ‪ .‬نانوای مل ‪ ،‬یک جوان‬

‫باریک را که از‬

‫لباسش پيدا بود کارگر قورخانه است زده بود و حاضر هم نبودند ‪ ،‬صلح کنند ‪ .‬گزارش‬

‫کارشان حاضر شده بود و‬

‫در انتظار ریيس بودند که بياید و گزارش را امضا کند و به شهربانی تریش بفرستد ‪ .‬و از‬
‫آن جا لبد به دادگاه و‬

‫دادگستی و دادسرا و هزار خراب شده ی دیگر ‪ .‬و من وحشتم گرفت ‪« :‬مبادا کار من به این‬

‫جاها بکشه‪.‬اصل‬

‫حوصله ش رو ندارم‪ .‬مرده شور!» دیگر اميد مبهمی را هم که دوندگی ها و کوشش های پاسبان‬

‫هراهم در‬

‫دل من انگيخته بود از دست داده بودم‪ .‬به انتظار ریيس نتوانستم بایستم و خسته و هلک به‬

‫‪.‬خانه برگشتم‬

‫قرار گذاشته بودم که وقتی ریيس آمد ‪ ،‬پاسبانی را به خانه مان بفرستند که ورقه ی‬

‫دادخواست را هراه بياورد‬

‫تا هان جا پرکنم‪ .‬یک ساعت بعد پاسبان آمد و آن کار را کردم و مدتی هم با پاسبان درد‬

‫دل کردم‪ .‬خوب‬

‫یادم است از این که چرا آدم مبور می شود از شهر فرار کند و توی این خراب شده ی رستم‬

‫آباد زندگی خودش‬

‫را سرگردنه بگذارد حرف هاي زدم و او هی سعی می کرد مرا دلداری بدهد‪ .‬و نيز به یادم‬

‫است که وقتی‬

‫دادخواست را پر می کردم و جریان واقعه را می نوشتم ‪ ،‬سعی می کردم در عي حال که خودم را‬

‫بی علقه‬

‫نشان می دهم جلتی را آب و تاب بنویسم و از تریک احساسات طرف برای بيان مطالب کمک بگيم‪.‬‬

‫یک‬

‫جا هچه نوشته بودم ‪« :‬من نی توان به خودم جرات این را بدهم که دزدم را مکوم کنم ‪ .‬نی‬

‫شود این‬

‫کار را به آسانی کرد ‪ .‬ولی اگر شا به جای من بودید چه می کردید؟ و به خصوص اگر حتم‬

‫داشتيد که دیگر جای‬

‫اموال دزد زده را ‪ ،‬هرچه هم که ناچيز باشد ‪ ،‬نی توانيد پر کنيد‪ ».‬بعد هم پاسبان رفت و‬

‫‪.‬من به شهر آمدم‬

‫درست نی توان بگوي در شهر که بودم چه حالی داشتم ‪ .‬آن قدر هست که با روزهای دیگر فرقی‬

‫‪.‬نداشتم‬

‫‪ ،‬و توی کافه با‬ ‫توی کوچه و خيابان تند راه می رفتم‪ .‬توی اتوبوس سيگار آتش می زدم‬

‫دوستان پرحرفی‬

‫می کردم‪.‬سرکلسم به عجله حرف می زدم و مثل هرروز می خندیدم ‪ .‬ولی چرا یادم است که در یک‬

‫مورد رفتارم‬

‫با سایر روزها کامل فرق داشت ‪ .‬توی کافه که بودم ‪ -‬و یادم است حتی سر کلسم ‪ -‬داستان‬

‫را با کمال‬
‫معصوميت برای هه نقل می کردم ‪ .‬و در عي حال خودم را بی علقه نشان می دادم‪ .‬هيچ تعمدی‬

‫در این‬

‫کار نداشتم‪.‬خود به خود این طور شده بودم‪ .‬مثل این که می خواستم از این راه تلفی اموال‬

‫به دزدی رفته ام‬

‫را در بياورم ‪ .‬و دیگران ‪ -‬دوستان و شاگردهاي ‪ -‬بعد از شرح و بسطی که من می دادم‬

‫دلسوزی می کردند و‬

‫هم دردی نشان می دادند‪ .‬و من دل خنک می شد‪ .‬پيش مادرم که بودم و نيز هرجای دیگر که می‬

‫رفتم عي‬

‫‪.‬این بازی را در می آوردم و به خصوص روی بی علقه نشان دادن خودم خيلی تکيه می کردم‬

‫دو روز بعد قضيه به کلی فراموش شده بود ‪ .‬فقط سه روز بعد از واقعه که کاغذ پاره های‬

‫جيب هاي را وارسی‬

‫می کردم ‪ ،‬وقتی آن تکه کاغذی را یافتم که شاره ی پرونده ی دزدی را روی آن یادداشت‬

‫کرده بودم و قرار‬

‫بود به شهربانی تریش مراجعه کنم و از آن جا به دادگاه و دادگستی و دادسرا و هزار خراب‬

‫شده ی دیگر‪...‬یک‬

‫بار دیگر به یاد هه ی آن دوندگی ها و حق ها و بيهوده گی ها افتادم ‪ .‬دل برای رادیو و‬

‫کيفم باز سوخت و‬

‫حس کردم هنوز از آن پاسبان گشتی که وعده داده بودم اگر دزد پيدا شد انعام کلنی به او‬

‫بدهم ؛ خجالت می‬

‫‪.‬کشم‬

‫‪7‬‬
‫جا پا‬

‫هوا سرد بود ‪ .‬و من در انتظار اتوبوس ‪ ،‬روی برف های خيابان قدم می زدم و زیر پالتوي می‬

‫لرزیدم ‪ .‬دو روز بود‬

‫آزار ندیده بود که آن روز‬ ‫برف می بارید و چشم من هرگز این قدر از روشنی زننده ی برف‬

‫دیده بود ‪ .‬نگاه‬

‫چشمم هنوز هم به یاد زنندگی برف روشن روز بود و گاه گاه خيه می شد‪ .‬اتاقی که در آن‬

‫درسم را داده بودم‬

‫باری داشت و گرم بود‪ .‬ولی چه سود ؟ گرما که به هراه من نی آمد ‪ .‬باز خيابان بود و برف‬

‫های یخ کرده ی‬

‫کف آن ‪ ،‬و باز سرما بود و انتظار اتوبوس‪.‬درسم را زودتر تام کرده بودم ‪ .‬خسته نبودم ‪،‬‬

‫‪ .‬ولی سردم بود‬


‫استخوان های شانه هاي را زیر پالتوي حس می کردم که می لرزید ‪ .‬و من يه ی پالتو را بال‬

‫کشيده بودم و‬

‫در انتظار اتوبوس ‪ ،‬کنار جوی خيابان قدم می زدم ‪ .‬برف هنوز می بارید ‪ .‬کم کم داشت تگرگ‬

‫می شد‪ .‬دانه‬

‫هایش ریز بود و سنگي بود ‪ .‬و من سرمای چندش آور دانه های برف را که از بالی يه ام فرو‬

‫می رفت و‬

‫‪.‬دو تا اتوبوس آمدند و گذشتند و نگاه چشم من در ميان‬ ‫روی گردن می نشست ‪ ،‬حس می کردم‬

‫سياهی‬

‫شب ‪ ،‬دنبال دانه های برف به زمي افتاد و سرگردان بود ‪ ،‬دنباله دانه های برف که سنگي‬

‫بودند و سرمای‬

‫چندش آوری به هراه خود می آوردند‪ .‬چرخ ماشي ها ‪ ،‬قيریز خيابان را روفته بود ‪ ،‬ولی برف‬

‫باز هم نشسته‬

‫بود ‪ .‬و من نرمی برف را زیر پاهاي حس می کردم که روی هم کوبيده می شد و صدای درهم‬

‫فشرده شدن آن‬

‫را در سکوت غي عادی سرشب می شنيدم که نرم بود و شنيدنی بود‪ .‬زیر نور چراغ خيابان ‪ ،‬که‬

‫گرفته بود و کدر‬

‫بود ‪ ،‬دانه های برف در ميان تاریکی نور خورده ی فضا ‪ ،‬رشته های سفيدی از خود به جا می‬

‫گذاشتند‪ .‬رشته های‬

‫خيالی و سفيدی که به هيچ جایی از آسان بند نبود و فقط در تاریکی شب جان می گرفت ‪.‬‬

‫خيابان خلوت بود‬

‫یک نفر دیگر هم در انتظار اتوبوس ایستاده بود ‪ .‬چشم من دنبال دانه های برف به زمي می ‪.‬‬

‫افتاد و سرگردان‬

‫‪.‬بود‬

‫یک بار که زیر نور مات چراغ ایستادم ‪ ،‬نگاه چشمم روی برف تازه نشسته ی خيابان ‪ ،‬به جای‬

‫پایی افتاد ! جای‬

‫پایی بود بزرگ و پن که تازه گذاشته شده بود و هنوز دانه های برف درست رویش را نپوشانده‬

‫بود ‪ ..‬بی اختيار‬

‫به فکر افتادم ‪« :‬یعنی می شه ؟ یعنی می شه جا پای من باشه ؟‪...‬کاش جا پای من بود !‪...‬‬

‫» یک مرتبه‬

‫دیدم چه قدر دل می خواهد جای پای من باشد ‪ .‬دیدم که چه قدر آرزو دارم جا پای من روی‬

‫زمي باقی مانده‬

‫باشد‪ .‬نزدیک بود حتم کنم که جا پای من است ‪ .‬ولی کس دیگری هم بود که به انتظار اتوبوس‬

‫‪ .‬قدم می زد‬
‫نگاه چشمم از لی رشته های خيالی و سفيدی که دانه های برف از خود در فضا به جا می‬

‫گذاشتند دوباره به‬

‫دنبال سرگردانی خود می گشت و من به این فکر می کردم که ‪ «:‬یعنی می شه ؟‪...‬یعنی منم جا‬

‫پام رو زمي‬

‫»! باقی می مونه ؟‪...‬کاش جا پای من بود‬

‫دانه های گرد و سنگي برف از وسط باری که از دهان برمی آمد فرو می افتاد و جای پایی را‬

‫که زیر نگاه من‬

‫افتاده بود ‪ ،‬می پوشاند ‪ .‬و این آرزو سخت در دل من زبانه کشيده بود ‪ .‬و هوا سرد بود و‬

‫من هنوز زیر پالتو می‬

‫‪ .‬لرزیدم و در انتظار اتوبوس ‪ ،‬برف های یخ زده را زیر پا می کوفتم‬

‫یک بار که عقب گرد کردم و راهی را که آمده بود م از سر گرفتم ‪ ،‬باز نگاه چشمم به جا‬

‫پاها دوخته شد ‪ .‬جا‬

‫پاهایی که رو به من می آمد ‪ .‬و دانه های گرد و سنگي برف هنوز روی شان را نپوشانده بود‬

‫‪ .‬آرزو سخت تر‬

‫در دل زبانه کشيد‪ .‬و نگاه چشمم بی اختيار به کفش آن دیگری دوخته شد که هنوز در انتظار‬

‫اتوبوس قدم می‬

‫زد ‪ .‬یک نيم چکمه ی برقی به پا داشت و آجيده ی تت چکمه اش روی برف اطراف جایی که‬

‫‪ ،‬ایستاده بود‬

‫مانده بود و برف هنوز رویش ننشسته بود ‪ .‬و این جا پا که بزرگ بود و پن بود ‪ ،‬آجيده‬

‫نداشت ‪ .‬پاشنه و تتش‬

‫از هم جدا بود و جای هفت سوراخ ریز پاشنه اش مانده بود ‪ .‬یادم است که دیگر نی لرزیدم‬

‫‪ .‬روشن ترین‬

‫جاپاها را برگزیدم و با احتياط جلو رفتم‪ .‬جای پای راست بود‪.‬پای راستم را برداشتم و‬

‫کنار آن گذاشتم و وقتی‬

‫حس کردم که برف تازه نشسته زیر تت کفشم کوبيده شد ‪ ،‬پاي را برداشتم و «چه خوب !‬

‫‪...‬یعنی می شه ؟‬

‫اما چه خوب !‪ »...‬و شادی زودگذری که به دل نشست گرمایی نی داد و شانه هاي زیر پالتو‪...‬‬

‫‪.‬باز می لرزید‬

‫اتوبوسی بوق زد و من به کناری رفتم‪ .‬چرخ های اتوبوس درست از روی جاپاها گذشت و دو قدم‬

‫آن طرف تر‬

‫ایستاد و من بال رفتم ‪ .‬باز می لرزیدم ‪ .‬اتوبوس خالی بود و سرد بود‪ .‬انگشت های پاي توی‬

‫‪ .‬کفش یخ زده بود‬

‫از لی شيشه سوز می آمد‪.‬و دانه های برفی را که با خود می آورد به صورت من می زد ‪ .‬نگاه‬
‫چشم من که به‬

‫جلو دوخته شده بود ‪ ،‬پشت شيشه ی برف گرفته ی ماشي که می رسيد یخ می کرد و به شيشه می‬

‫‪ .‬چسبيد‬

‫و من فکر می کردم ‪ « :‬یعنی ‪...‬خوب اینم که رو برف بود !جا پای روبرف بود ‪ .‬هه !جاپای‬

‫روبرف به چه درد می‬

‫خوره ؟ هه! یعنی مکنه بشه ؟ با این سرما ! با این پای لعنتيم که داره یخ می زنه ؟‬

‫یعنی مکنه ؟ آخه چه‬

‫طور مکنه ؟‪ »...‬و دیگر سخت می لرزیدم ‪ .‬توی ماشي سرد بود ‪ .‬شيشه ها تکان می خورد ‪ .‬و‬

‫صدایی می کرد‬

‫که چندش آور بود ‪ .‬زني چرخ ها روی برف یخ زده کوبيده می شد و صدایی می داد و شاگرد‬

‫شوفر بلند بلند‬

‫‪ .‬حرف می زد‪ .‬و گاهی سرش را بيون می برد و داد می زد‬

‫سر چهارراه پياده شدم ‪ .‬کتاب از زیر بغلم داشت می افتاد‪ .‬حتی پاهاي داشت می لرزید‪.‬‬

‫نزدیک بود سر بورم‬

‫دندان هاي را روی هم فشردم‪ .‬يه ام را بالتر کشيدم ‪.‬و کتاب را زیر بغلم صاف کردم و ‪.‬‬

‫خودم را به پياده‬

‫رو رساندم که برفش زیر پاي یخ زده بود و سفت شده بود و می دانستم که جای پاي رویش‬

‫باقی نواهد‬

‫ماند ‪ .‬پياده رو کنار چهارراه شلوغ بود ‪ .‬مردم هه تند می رفتند‪ .‬هه دست هاشان را توی‬

‫جيب های شان‬

‫کرده بودند و نفس شان مثل اسب بار می کرد‪ .‬هه به زیر چتهای خود پناه برده بودند و هه‬

‫‪ .‬گرم شان بود‬

‫لتی ها و پابرهنه ها پيداشان نبود ‪ .‬یا مرده بودند و زیر برف ها ‪ ،‬بی زحتی و خرجی‬

‫برای دیگران ‪ ،‬دفن شده‬

‫بودند ‪ ،‬و یا دخه هاشان پناه برده بودند که الو کنند‪ .‬حتی صورت آن هایی که از پلوي می‬

‫گذشتند می دیدم‬

‫که گل انداخته بود و داغ بود ‪ .‬مثل این که از یک اتاق گرم درآمده بودند و مثل این که‬

‫از حام درآمده‬

‫بودند ‪ .‬مثل این که گرما را با خودشان آورده بودند ‪ .‬هه گرم شان بود ‪ .‬دستکش هاشان را‬

‫به دست کرده بودند‬

‫و جاپاهاشان روی برف تازه نشسته می ماند ‪ ،‬یا نی ماند‪ .‬من به این یکی کاری نداشتم ‪.‬به‬

‫جای پای خودم‬

‫می اندیشيدم‪ .‬به خودم می اندیشيدم‪.‬که زیر لباس هاي می لرزیدم‪ .‬و از سرما می گريتم و به‬
‫خودم‬

‫می اندیشيدم که زیر لباس هاي می لرزیدم و از سرما می گريتم و به خودم سرکوفت می زدم‬

‫که‬

‫‪ ،‬می بينی ؟ می بينی احق!هشون خوشن و گرمن‪ .‬از دهن هشون مثل اسب بار بيون می زنه«‬

‫می بينی ؟ می بينی پاهاشونو چه مکم ور می دارن؟ آره ؟ تو چی می گی ؟ تو ‪ ،‬تو که داری‬

‫از سرما زه‬

‫می زنی ‪ .‬تو که داری جون می کنی ‪ .‬و جاپات رو هيچ چی نی مونه ‪ .‬رو هيچ چی !نه رو برف ‪،‬‬

‫! نه رو زمي‬

‫»! آره جا پات رو برفم نی مونه ‪ .‬می فهمی ؟ حتی رو برف‬

‫از جام شيشه ی کره فروشی سر چهارراه که از تو بار کرده بود و شيارهای روشن تری در‬

‫زمينه ی مات آن پایي می دوید ‪ ،‬نور کدری بيون می تافت ‪ .‬و در روشنایی آن جاده ای که‬

‫ميان پياده رو پيش می رفت پيدا بود ‪ .‬شاید دو نفر به زور می توانستند از آن بگذرند ‪.‬‬

‫راهی بود که روی برف باز شده بود جاپاها در ميان آن روی هم نشسته بودند و یک دیگر را‬

‫زیر گرفته بودند ‪ .‬گوشه ی راست یک پاشنه ی با نعل سایيده شده اش ‪ ،‬تت باریک و کوتاه یک‬

‫کفش زنانه ‪ ،‬نشانه ی چهار تا انگشت پای چپ که برهنه روی برف نشسته بود ‪ ،‬آجيده ی یک‬

‫گالش بزرگ مردانه که مطمئن به جا مانده بود و نشانه ی کارخانه ی سازنده اش را هم می شد‬

‫خواند ‪ ،‬و هه جور جاپاهای دیگر ‪ ،‬در تنگنای راه باریکی که از ميان برف ها پيش می رفت‬

‫کنار هم نشسته بودند ‪ ،‬روی هم مانده بودند و من یک باره به فکر تازه ای افتادم ‪ «:‬می‬

‫بينی ؟می بينی چه طور شده؟ جاپای هيشکی سال نونده ‪ .‬سال باقی نونده ‪ .‬جاپای کی سال‬

‫مونده که مال تو بونه ؟ جاپای مردم که لزم نيس باقی بونه ‪ .‬جا پای مردم بایس ره رو واز‬

‫کنه‪ .‬مهم اینه که ره وازشه ‪ .‬که جاده ی رو برف ها کوبيده بشه ‪ .‬جاده که واز شد دیگه‬

‫جاپا به چه درد می خوره ؟ مال تو هم هي طور‪.‬گيم که جاپات گم بشه ‪ ،‬عوضش تو جاده گم‬

‫شده‪.‬تو جاده ای که از رو برف ها جلو می ره ‪.‬تو جاده ای که مردم ازش می آن و می رن ‪.‬‬

‫»‪ ...‬گيم که جاپات گم می شه ‪ ،‬اما عوضش جاده واز شده جاده ی ميون برف ها‬

‫و این دل خوشکنکی که یافته بودم و یک دم به دل گرمایی می داد ‪ ،‬می توانست تسليت دهنده‬

‫باشد ‪ ،‬می توانست خيال را راحت کند ‪ .‬ولی هان وقت که در فکرم به این دل خوشکنک ور می‬

‫رفتم ‪ ،‬جای دیگری از ذهنم ‪ ،‬چيز دیگری می گفت ‪.‬جای دیگر که چه می دان ‪ .‬شاید هان جا‬

‫بود ‪ .‬شاید از هان جا بود که این فکر هم تراوید ‪ .‬ولی این فکر روشن تر بود و بيدارتر‬

‫بود و به من هی می زد که ‪« :‬هه ؟ اما عوضش جاده واز شده !آره ؟جا پای تو گم بشه که‬

‫جاده وازشه؟آها؟جاده ‪ ،‬اون هم واسه ی آدم هایی که هشون انگار از تو حوم در اومدن و نفس‬

‫شون مثل اسب بار می کنه !واسه اینا ؟ اصل چرا جاده وازشه ؟ چرا مردم هه به برف نزنن؟‬

‫مگه کفشش رو ندارن؟ مگه چلقن ؟پس چرا جا پای تو گم بشه ؟‪ »...‬و دیگر به دل خوشکنکی که‬

‫یافته بودم می خندیدم ‪ .‬با خنده ای تلخ و چندش آور‪ .‬با خنده ای که نه روی صورت می‬
‫توانست بدود و نه در دل می توانست راه یابد‪ .‬با خنده ای که هان زیر دندان هاي کوبيدمش‬

‫‪ .‬و اگر می شد زیر پا می انداختمش‬

‫پياده رو تاریک بود ‪ .‬و من از ميان راهی که روی برف پياده رو کوبيده شده بود ‪ ،‬می‬

‫گذشتم‪ .‬هنوز زیر پالتو می لرزیدم و به خودم سرکوفت می زدم و دل خوشکنکی را که یافته‬

‫بودم به مسخره گرفته بودم ‪ .‬وقتی توی کوچه پيچيدم که زیر نور چراغی روشن می شد ‪ ،‬دانه‬

‫های برف درشت تر شده بود و سبک تر شده بود و مثل پنبه ای که از دم کمان حلج ها می‬

‫پرد ‪ ،‬تلو تلو می خورد و به زمي می نشست ‪ .‬پای تي چراغ ‪ ،‬لشه ی یخ زده ی یک گربه ی‬

‫سياه دراز کشيده بود ‪ .‬و من یکهو دل تو ريت‪« .‬نکنه گربه ی خودمون باشه ؟ نکنه ؟‪ »...‬و‬

‫جلو رفتم ‪ .‬خواستم با نوک کفشم تکانش بدهم ‪ .‬به برف ها چسبيده بود و تکان می خورد ‪.‬‬

‫گربه ی خودمان بود ‪ .‬هان گربه ی سياه و تنبل و دوست نداشتنی که فقط بلد بود در تاریکی‬

‫راهرو و زیر پای آدم بدود و از لی درهای باز مانده ی اتاق ها دزدکی سر بکشد ‪ .‬هان گربه‬

‫ی حریص و کنجکاوی که در آغاز کار خيلی سعی کرده بودم رفيقش بشوم و آخر هم موفق نشده‬

‫بودم ‪ .‬و دیگر هيشه از این می ترسيدم که مبادا عاقبت در تاریکی راهرو زیر پا بگيمش و‬

‫نفسش را ببم ‪ .‬دل گرفت‪ .‬دل در ميان مشت نامریی عغمی که مرا گرفته بود ‪ ،‬فشرده شد ‪ .‬و‬

‫دیدم که می خواهم هه ی عقده های دل را سر این گناهکاری که یافته بودم دربياورم‪«.‬آخه‬

‫چرا بيون رفتی؟آخه چرا؟اون تو این سرما و یخ بندان ‪ .‬اون رو این برف ها آدم هاش دارن‬

‫زه می زنن‪ .‬آخه چرا بيون رفتی ؟‪ »...‬و هان طور که زیر پالتو می لرزیدم و در تاریکی‬

‫پلکان از سرما می گريتم و کليد اتاقم مثل یک تکه یخ در دستم مانده بود ‪ ،‬دل تنگ بود و‬

‫به خودم سرکوفت می زدم و از این می ترسيدم که «مبادا جا پام باقی نونه ‪...‬روزمي باقی‬

‫»‪...‬نونه‬

‫‪8‬‬
‫مسلول‬

‫از در باغ آسایشگاه پا به درون گذاشتم هنوز اثری از ترس و وحشت پيشي را با خود داشتم‬

‫‪.‬وحشت از ورود به یک جای ناشناس ‪ .‬وحشتی که وقتی بچه بودم از ورود به جلسه ی امتحان در‬

‫‪.‬خودم حس می کردم‬

‫با دوستم که طبيب آسایشگاه بود قرار گذاشته بودم ساعت ده صبح خودم را به شاه آباد‬

‫برسان ‪.‬اوایل مهر بود و هنوز بيمارها در فضای آزاد زندگی می کردند‪ .‬از هان دم در ‪ ،‬تت‬

‫های چوبی و آهنی را ردیف ‪ ،‬پلوی هم ‪ ،‬روی زمي گذاشته بودند ‪ .‬و بالی هر ردیفی از آن ها‬

‫یک طاقه ی بنلد و دراز برزنت کشيده بودند‪ .‬کناره ی ملفه های سفيد و چرکمرد بست ها ‪،‬‬

‫روی خاک افتاده بود و سایه بان بالسر تت ها را گرد گرفته بود و اولي برگ های خزان زده‬

‫ی چنارهای بلند باغ گله به گله روی آن نشسته بود ‪ .‬فقط راهرو و قي ریز وسط باغ که به‬

‫صحنه ی نایش منتهی می شد خالی بود ‪ .‬هه جا ‪ ،‬کنار باغچه ها ‪ ،‬دور حوض ها ‪ ،‬زیر ردیف‬
‫‪،‬ولی هوسی برای آشاميدن‬ ‫درخت ها ‪ ،‬کنار جوی ها ی آب که گرچه صاف و زلل و حتما سرد بود‬

‫نی انگيخت ‪ ،‬کنار ساختمان ها ‪ ،‬روی مهتابی ها و ایوان ها و هه جای دیگر در پستی ها و‬

‫بلندی های باغ ‪ ،‬تت ها پلوی هم ردیف شده بودند و روی آن ها آدم های مسلول دراز کشيده‬

‫بودند ‪ ،‬یآ نيم خيز نشسته بودند‪ .‬و هه ی آن ها وقتی از پلوی شان می گذشتيم با قيافه‬

‫های مات و مهتابی و با چشم های بيمارانه ی درشت و گود افتاده به ما می نگریستند ‪ .‬شاید‬

‫این نگاه های عجيب بود که چنان خواهشی را کم کم در دل من افروخت ‪ .‬نی دان‪ .‬ولی هه شان‬

‫این نگاه را داشتند ‪ .‬در قسمت زنانه و مردانه ‪ ،‬در قسمت های عمومی و خصوصی و هرجای‬

‫‪.‬دیگر که دوست طبيبم مرا با خود برد ‪ ،‬هه این نگاه را داشتند‬

‫وقتی از راه رسيده بودم ‪ ،‬دوستم گفته بود که تا ساعت یازده سينه ی زن ها را پشت دستگاه‬

‫معاینه می کنند ‪ .‬و نوبت مردها از آن ساعت به بعد است‪ .‬و در فرصتی که داشتيم از او‬

‫خواستم مرا د رباغ آسایشگاه و هه ی قسمت های متلف آن بگرداند ‪ .‬و حال دو نفری از کنار‬

‫ردیف تت خواب ها می گذشتيم ‪ .‬و من که در یک نظر ليوان های فلزی ‪ ،‬دو لبچه های کوچک‬

‫کنار تت ها ‪ ،‬تنگ های لب شکسته ی آب و گاهی رادیوهای باتری دار ‪ ،‬و خيلی به ندرت‬

‫کتاب ‪ ،‬و کمی بيش تر روزنامه و مله های مصور ‪ ،‬و هه جا شيشه های دوا و ملفه های روی‬

‫خاک افتاده را دیده بودم ‪ ،‬من که در یک نظر به این زندگی چندش آور و موقتی بيماران‬

‫آشنا شده بودم و در خودم پرهيزی و احتياطی نسبت به آن چه در آن جا دیده بودم حس می‬

‫کردم ‪ ،‬اکنون فرصت داشتم که با دقت به این چشم های فرونشسته و گودافتاده بنگرم که نگاه‬

‫‪.‬های عجيبی داشتند و از هان برخورد اول مرا به خود جلب کرده بودند‬

‫من اگر نقاش بودم و می خواستم آن قيافه ها را ‪ ،‬قيافه های بيماران آسایشگاه را ‪ ،‬برای‬

‫خودم بکشم فقط دو چشم گود افتاده و پرولع ‪ ،‬روی هر بستی می گذاشتم‪.‬در ميان هر بستی جز‬

‫این دو چشم حریص و نگران و جز ملفه های چرکمرد که تام بدن بيماران را پوشانده بود ‪ ،‬و‬

‫گاهی نيز دست های زرد رنگ با استخوان های برآمده ‪ ،‬چيز دیگری دیده نی شد‪ .‬اما نگاه‬

‫ها ! راستی نگاه های عجيبی بود ‪ .‬من برای خودم در ميان نگاه های مردم کوچه و بازار و‬

‫مافلی که دیده بوده ام و دیده ام و حتی از ميان نگاه چهارپایان خيلی چيزها توانسته ام‬

‫دریاب ‪ .‬نگاه پاسبان های راهنما به تاکسی های عجول و مزاحم ‪ ،‬نگاهی که یک مستخدم کافه‬

‫به مشتی تازه واردی می افکند ‪ ،‬نگاه کنجکاو وسرگردان فاحشه ای که تا نيمه شب به انتظار‬

‫مشتی پشت ميز کافه ای می نشيند ‪ ،‬نگاه پيمردها به جوان ها ‪ ،‬نگاه حریص سگ گرسنه ای که‬

‫دم قصابی کشک می دهد ‪ ،‬نگاه التماس کننده ای که فروشنده های بازار دارند ‪ ،‬نگاه دو‬

‫رفيق فراق کشيده که تازه به هم رسيده اند و نی دانند از کجا شروع کنند ‪ ،‬نگاه معصوم‬

‫گاوی که در چراگاه ‪ ،‬هم چنان که نشخوار می کند انگار به چيزی گوش می دهد ‪ .‬نگاه ریيس‬

‫به خدمتکار پيی که نی تواند بيونش کدن و نه می تواند کاری از او بکشد ‪ ،‬نگاه فقرا به‬

‫‪،‬و خيلی نگاه های دیگر را دیده ام‬ ‫مردمی که شب عيد از در شيینی فروشی ها بيون می آیند‬

‫و شناخته ام ‪ .‬اما این یکی نگاه دیگری بود ‪ .‬نگاهی بود که تاکنون نشناخته بودم ‪ .‬نگاهی‬
‫‪.‬بود که شاید هه ی بيمارها ‪ ،‬هه ی مسلول ها ی آسایشگاه داشتند‬

‫این نگاه ها به قدری مرا ناراحت کرد که اول یکی دوبار سرم را برگرداندم و از نگاه ها‬

‫فرار کردم ‪ .‬ولی سرم را به هر طرف که می کردم دو چشم گود افتاده ی مزون ‪ ،‬هي نگاه نافذ‬

‫را به روی من دوخته بود ‪ .‬مثل اي« که من شاخ درآورده بودم که اي« طور نگاهم می کردند ‪.‬‬

‫دکت ‪ ،‬دوستم را می گوي ‪ ،‬او حتما با روپوش سفيدش و گوشی درازی که به دست داشت برای آن‬

‫ها خيلی عادی بود ولی من ‪ ،‬یک تازه وارد ‪ ،‬یک ناآشنا ‪ ،‬آدمی که لبد آن ها خيال می‬

‫کردند سال است ‪...‬آهاه‪...‬پيدا کردم‪.‬خودش را گي آوردم‪.‬من شاخ در نياورده بودم ‪ .‬بلکه آن‬

‫ها خيال می کردند سالم ‪ ،‬مسلول نيستم ‪ .‬و هي وقت بود که در دل با خود ‪ ،‬ولی خطاب به‬

‫آنا ‪ ،‬گفتم ‪«:‬نه دوستان من !نه ‪ .‬من سال نيستم ‪ .‬شاید من هم مثل شا مسلول باشم ‪.‬وگرنه‬

‫چه آزاری داشتم که این جا بياي ؟ چرا این طور نگاهم می کنيد ؟ چرا ؟ ترحی که از نگاه‬

‫شا برمی آید برای من اثری از کينه و نفرت را هم با خود دارد‪.‬و من تاب این یکی را ندارم‬

‫‪.‬چرا این طور نگاهم می کنيد ؟» و بعد عجيب این بود که نه تنها دیگر از نگاه ها وحشتی‬

‫نداشتم ‪ ،‬حتی از آن وحشت پيشي نيز دیگر خبی نبود ‪ .‬جای آن وحشت را کم کم هم دردی و‬

‫مبتی داشت پر می ساخت‪ .‬و من با ولع و اشتياق راست در چشم آن ها ‪ ،‬هه ی آن ها ‪ ،‬از زن و‬

‫مرد ‪ ،‬چشم می دوختم و جز این به هيچ چيز دیگری نی نگریستم‪ .‬و از این پس بود که تارهایی‬

‫‪.‬از شادی و سرور در دل ‪ ،‬در اندرون فکر و شعورم به لرزه درآمد‬

‫در قسمت زنانه ‪ ،‬دختهای زیبا بودند که صورت های استخوانی و هاله ی دور چشم شان هنوز‬

‫نتوانسته بود صورتکی یا سایه ای بر روی زیبایی پيش از بيماری شان بيفکند‪ .‬حتی آن ها هم‬

‫از این نی هراسيدند که آن نگاه را داشته باشند و با هان حرص و ولع مرا برانداز کنند ‪،‬‬

‫مرا ؛ به عقيده ی خودشان یک آدم سال را ! هه با هان اصرار و با هان چشم های گود افتاده‬

‫و مات و بيمار نگاهم می کردند ‪ .‬و من در ته دل به سادگی آن ها می خندیدم و هه شان را‬

‫‪.‬به یک ساعت دیگر وعده می دادم‬

‫بعد به طرف ساختمان اصلی آسایشگاه رفتيم که اتاق عکس برداری و ابزار هوا دادن به دور‬

‫ریه ها در آن بود ‪ .‬از پلکانی که خاک ریز باغ را به در ساختمان پيوست و اطراف آن هم‬

‫باز ردیف تت خواب ها بود ‪ ،‬پایي و به درون ساختمان خزیدم که اتاق هایش کما بيش خالی‬

‫بود ‪ .‬و دیوار روغن زده ی راهروها پوشيده بود از اوراقی که سلمتی را به آدم تلقي می‬

‫کرد ‪ .‬سلمتی بش نامه ای را ‪.‬سلمتی روی کاغذ را ‪ «:‬خوب نفس بکشيد ‪ .‬خوب بورید ‪ .‬استاحت‬

‫کنيد ‪ .‬بلند حرف نزنيد ‪ » .‬و خنده ام گرفت ‪ .‬و از فکرم گذشت که « چه مسخره ! هرگز این‬

‫‪ .‬نسخه های بش نامه ای نی تواند سلمتی را به آدم برگرداند ‪ » .‬و دیگر مصمم بودم‬

‫هنوز زن ها پشت در اتاق معاینه ی سينه نشسته بودند‪ .‬و هنوز وقت باقی بود ‪ .‬زن ها با‬

‫چادر نازهای رنگارنگ ‪ ،‬که اغلب روی دوش شان افتاده بود ‪ ،‬و مردها با شنل های ارمک‬

‫آسایشگاه گله به گله در راهرو ایستاده بودند و آهسته آهسته حرف می زدند ‪ .‬اما دیگر این‬

‫جا آن نگاه ها نبود ‪.‬یا شاید دیگر من به نگاه ها عادی شده بودم‪ .‬در یک اتاق باز بود و‬
‫دو سه نفر داشتند بلیی به سر یک بيمار می آوردند ‪ .‬اول نفهميدم چه می کنند‪ .‬و چندشم‬

‫شد‪.‬خيال کردم راستی دارند بلیی به سر آن بيچاره می آوردند‪ .‬و از بيمار شنل به دوشی که‬

‫کنار در ایستاده بود پرسيدم‪ .‬پيش از این که جوابی بدهد ناگهان برق آن نگاه در چشمش‬

‫جهيد ‪ .‬برق نگاه طوری زننده بود که من اصل از سوالی که کرده بودم پشيمان شدم ‪ .‬ولی‬

‫دیگر او داشت می گفت که ‪ «:‬آب سينه اش را می گيند‪ » .‬این را گفت و شنلش را به خودش‬

‫پيچيد و رفت ‪ .‬او را ‪ ،‬بيمار را ‪ ،‬روی نيمکتی نشانده بودند ‪ ،‬سينه اش را ا ز جلو به‬

‫پشتی یک صندلی تکيه داده بودند و لوله ای به پشتش وصل کرده بودند که آب سينه اش را می‬

‫کشيد و توی شيشه ی دهن گشاده ای که روی ميز ‪ ،‬کنار دست شان گذاشته بودند ‪ ،‬می ريت ‪ .‬آب‬

‫صورتی رنگ بود و شيشه از نيمه هم گذشته بود ‪.‬دیگر از چندش هم گذشته بود و نفرت گرفت‪.‬آن‬

‫‪.‬وحشت پيشي باز به سراغم آمد‪.‬این بار تارهای هراس در دل به لرزه درآمده بود‬

‫به سراغ دوست طبيبم رفتم که مرا تنها گذاشته بود و وقتی دانستم هوایی که به درون قفسه‬

‫ی سينه می دهند بعدها این طور به صورت مایع در می آید ‪ ،‬و نيز بيماری هر کس به اندازه‬

‫ی قرمزی آبی است که از سينه اش می گيند ‪ ،‬باز راحت شدم و نفرت آب شد و به صورت عرقی که‬

‫بر تنم نشسته بود بيون آمد‪ .‬خودم را به درون اتاق کشاندم و ساکت و آرام روی نيمکت‬

‫دیگری ‪ ،‬کنار اتاق نشستم ‪ .‬و نه به طوری که توجه دیگران را جلب کنم ‪ ،‬به بيمار می‬

‫نگریستم که سرش را به زیر انداخته بود ‪ ،‬به کف صندلی می نگریست و دست هایش با چيزی روی‬

‫صندلی بازی می کرد‪.‬عي خيالش نبود ‪ .‬انگار مشت و مالش می دادند‪.‬بی خيالی او مرا باز هم‬

‫آسوده تر ساخت و حتم کردم که صحبت از بلیی که به سرش بياورند در کار نيست‪.‬دو سه نفر‬

‫سفيدپوش با او ور می رفتند ‪.‬شيشه ی دهان گشاد داشت پر می شد‪ .‬من غرق تاشا بودم و داشتم‬

‫‪ :‬تم مبتی در دل می کاشتم که یکی در گوشم گفت‬

‫آقا می دوني‪...‬بعضی وقتا سه تا شيشه آب از سينه ی آدم می گين‪.‬پریروز نوبت من بود ‪- .‬‬

‫‪.‬یه شيشه و نصبی آب از سينه م گرفتم‬

‫آها ه ! که این طور ؟ درد هم می آد ؟ ‪-‬‬

‫نه ‪ .‬کرخ می کنن ‪ .‬می دوني ؟ سوزنش آن قدر بلنده که آدم می ترسه ‪ .‬اما بته آدم بش‪-‬‬

‫‪.‬نيگا نکنه خيلی بته ‪ .‬دیگه هيچ چی نی ترسه‬

‫و تم مبتی که در دل کاشته بودم خيلی زود بارور شده بود و شاخ و برگ آن تام دل را‬

‫انباشته بود ‪.‬خودم را در ميان دوستان حس می کردم‪.‬خودم را در خانه ی خودم می دیدم ‪ .‬مثل‬

‫این بود که زندگی خودم را داشتم می کردم‪.‬آن که با من حرف می زد شب کلهی به سر داشت و‬

‫‪ :‬ریش کم پشت یک جوان بيست و دو ساله به هر صورتش بود و ته لجه ی عربی داشت‪ .‬گفتم‬

‫از نف آمده اید ؟ ‪-‬‬

‫! خوشحال شد و گفت ‪ - :‬از کجا فهميدین‬

‫‪ .‬می دان سرداب های نف چه به روزگار آدم می آورد ‪-‬‬

‫پس از لظه ای سکوت گفت ‪ - :‬من الن یک سال و نيمه این جام ‪ .‬آخر پایيز مرخصم می کنن‪.‬فقط‬
‫‪ ...‬برادرم می دونه این جام ‪ .‬نذاشتم اونای دیگه بفهمن‬

‫حرفش ناتام بود که دوستم ‪ ،‬گوشی به دست ‪ ،‬آمد و مرا صدا کرد ‪ .‬او برخاست و سلمی به دکت‬

‫‪ :‬داد وقتی من خواستم دنبال دکت از اتاق بيون بروم ‪ ،‬گفت‬

‫‪.‬اینشاءال که چيزی نباشه ‪-‬‬

‫و من باز خوشحال تر شدم ‪ .‬از کجا فهميده بود که من برای چه به آن جا آمده ام ؟ من که‬

‫چيزی برایش نگفته بودم ‪ .‬لبد خودش فهميده بود ‪ .‬یا شاید آن نگاه در چشم من هم بود ه‬

‫است و او از نگاه فهميده بوده است ؟!‪ ...‬و مزه ی لذتی که از این هم دردی چشيده بودم‬

‫‪ .‬زیر دندان بود تا از چند راهرو گذشتيم و به اتاق معاینه رسيدي‬

‫اتاق هي قدر ورشن بود که آدم جلوی پایش را ببيند ‪ .‬سياهی باریک و بيمار آدم هایی که در‬

‫تاریکی ‪ ،‬کنار اتاق صف کشيده بودند ؛ پيدا بود ‪ .‬و در ميان اتاق بزرگ شيخ هيولی کج و‬

‫کوله ی دستگاه معاینه بر زمي ایستاده بود ‪ .‬اگر هوا خفه نبود و تاریکی اتاق چيزی هم از‬

‫روحانيت و قدس با خود داشت ‪ ،‬درست به این می ماند که آدم به درون دخه ی یک معبد عتيق‬

‫پا گذاشته باشد‪ .‬دوستم مرا به آن طرف ‪ ،‬پای رخت کن برد و گفت کتم را در آوردم‪.‬کراوات‬

‫را هم باز کردم ‪ .‬خواستم پياهنم را هم درآورم‪ ،‬گفت اگر ابریشمی نيست باشد ‪ .‬و هان طور‬

‫با پياهن پشت دستگاه رفتم که در تاریکی عظمتش را حس می کردم‪.‬سلمی به دکتی دادم که روی‬

‫صندلی باریک و بلند دستگاه نشسته بود ‪ .‬و اتاق تاریک شد ‪ .‬و سردی صفحه ی دستگاه را روی‬

‫سينه ام حس می کردم‪ .‬در تاریکی فقط صورت گوشتالوی دکت در انعکاس نور سبز و کم رنگ‬

‫دستگاه پيدا بود که بال و پایي می رفت و کنجکاوی می کرد ‪ .‬و بعد صدای او شنيده شد که‬

‫دم به دم می گفت ‪« :‬دست راست بال» ‪« ،‬نفس عميق » ‪ « ،‬عقب گرد » و حتی صداهای نفس‬

‫دیگران هم شنيده نی شد‪.‬در سکوت و تاریکی اتاق و در عظمت دستگاهی که برفراز سرم حسش می‬

‫کردم چيزی از ابت و قدس حی می شد‪.‬از گرما عرق کرده بودم و حوصله ام داشت سر می رفت که‬

‫‪ :‬اتاق روشن شد و دکت سر برداشت ‪ .‬چيزی را با دوستم پچ پچ کرد و بعد رو به من گفت‬

‫‪.‬هيچ خبی نيست ‪ .‬سينه از این سال تر نی شه ‪-‬‬

‫و مرا روانه کرد ‪ .‬ولی چه فایده ؟ گرچه دیگر هيچ خبی نبود ‪ ،‬اما هان پچ پچ برای من‬

‫کافی بود ‪ .‬برای من هه چيز بود ‪.‬اگر چيزی نبود پس چرا با او پچ پچ کرد ؟ تا کراوات را‬

‫ببندم و کتم را بپوشم یک بار دیگر اتاق تاریک شد و روشن شد و کلمات دلداری دهنده ی دکت‬

‫شنيده شد و بعد من بيون آمدم و از دوستم که هراهم بود درباره ی پچ پچ پرسيدم‪.‬خندید و‬

‫‪ :‬هان جله ی اطمينان دهنده را گفت و افزود‬

‫‪.‬به شرطی که سيگار کم تر بکشی ‪ .‬دکت می گفت سيگار خرابش کرده ‪-‬‬

‫نه به دوستم گوش دادم و نه به آن جوانک ریشو که بيون در به انتظار ایستاده‬ ‫و من دیگر‬

‫‪.‬بود و وقتی مرا دید که بيون می آي یک المدل غليظ گفت و خداحافظی کرد‬

‫وقتی از در ساختمان بيون آمدم و با دوستم خداحافظی کردم ‪ ،‬فقط حس می کردم که خسته ام ‪.‬‬

‫سرم را به زیر انداختم و از نگاه کردن به هر چيز ‪ ،‬حتی به آن چشم های حریص ‪ ،‬با نگاه‬
‫های عجيب شان ‪ ،‬می گريتم ‪ ،‬تا از در آسایشگاه بيون آمدم ‪ .‬و وقتی به شهر ‪ ،‬رسيدم و زن‬

‫با هراس و انتظار در خانه را به روي باز کرد هان جله ی دکت را از روی بی حوصلگی برایش‬

‫پاپ می شد و جزیيات قضایا را خواست ‪ ،‬نزدیک بود با او دعوا هم‬ ‫بازگو کردم و از بس‬

‫‪.‬بکنم‬

‫ساعت پنج بعداز ظهر بود که از خانه بيون آمدي‪.‬قرار شد زن به مطب دکت برود و نوبت بگيد‬

‫و من به دنبال عکس سينه ام پيش عکس برداری بروم و بعد زن را در مطب ببينم‪ .‬دو ماه از‬

‫آن روز شاه آباد گذشته بود ‪.‬در این مدت سيگارم زیادتر شده بود ‪.‬یعنی زیادترش کرده بودم‬

‫‪ .‬سوز پایيزه ی شهریار هم کار خودش را کرده بود و سينه ی من دوباره خراب شده بود و‬

‫سرفه ها می کردم که از شدت و فشارش چشمم برق می زد ‪ .‬نه تنها آن جله ی اطمينان دهنده ی‬

‫دکت آسایشگاه که از هان روز اول فراموش شده بود ‪ ،‬بلکه هيچ دوا و درمانی و هيچ پذیرایی‬

‫و مبتی که زن در این مدت کرده بود فایده نداشت ‪ .‬برای خودم یک یقي قبلی تراشيده بودم ‪.‬‬

‫ل کرده بودم ‪.‬پچ پچ آن روزی دکت آسایشگاه سخت در گوشم جا گرفته بود ‪ .‬و کم کم بدل به‬

‫انگشت مرا نشان می دادند و در گوش هم چيزی‬ ‫هياهوی گنگ آدم های ناشناسی شده بود که با‬

‫‪ :‬پچ پچ می کردند که من به زحت درک می کردم چه می گویند‬

‫»‪...‬وای مسلول شده ‪...‬وای«‬

‫سرفه ها خيال زن را ناراحت کرده بود و چندین بار بود که به دکت مراجعه می کردي ‪ .‬اول ‪،‬‬

‫سرما خوردگی و شربت و قرص بود و بعد کم کم کار به جاهای باریک کشيد‪.‬یعنی به جاهای‬

‫اميدوار کننده ‪ .‬و قرار شد بروم از سينه ام ‪ ،‬از ریه ها ‪ ،‬عکس بگيم ‪ .‬دو روز پيش با زن‬

‫رفته بودم و عکس هم گرفته بودم و آن روز قرار بود عکس را بگيم و برای دکت ببم‪ .‬نی‬

‫خواستم زن بياید و سر از کار سينه ام دربياورد ‪ ،‬و برای خودم دليل می آوردم ‪ « :‬این‬

‫آدمی که به اندازه ی کافی به ته و توی زندگی من ‪ ،‬و وجود من وارد شده چه لزومی دارد به‬

‫این یکی هم وارد باشد؟» نی خواستم اگر هم چيزی باشد <یعنی حتم داشتم که چيزی هست ‪ >.‬او‬

‫بفهمد ‪ ،‬به هر صورت او را روانه کردم و خودم به سراغ عکس سينه ام رفتم‪ .‬از اتوبوس که‬

‫پياده شدم یادم است سيگارم را توی جوی خيابان انداختم و به درون رفتم‪ .‬توی راهرو سه‬

‫چهار نفری نشسته بودند و باد سرد پایيز از لی پنجره های راهرو نفوذ می کرد ‪ .‬سيگار‬

‫دیگری آتش زدم و در را باز کردم ‪ .‬یک زن چادری هم بود که بچه اش را به بغل داشت ‪ .‬سلمی‬

‫کردم و اجازه گرفتم و نشستم ‪ .‬چند لظه با نگاه روی ميز دکت دنبال زیر سيگاری گشتم و‬

‫بعد که آن را زیر یک پاکت بزرگ یافتم برخاستم و با یک اجازه ی دیگر آن را برداشتم و‬

‫نشستم ‪ .‬تازه نشسته بودم که دکت سرش را از روی چيزی که می نوشت برداشت و سایه ای از‬

‫خنده روی صورت تازه تراشيده اش افتاد که از آن بوی تسخر می آمد ‪ .‬بعد دوباره سرش را‬

‫روی دستش خم کرد‪.‬خوشم نيامد‪.‬دل می خواست جوابی به او داده باشم‪.‬وقتی آن زن چادری راه‬

‫‪ :‬افتاد و بچه اش را با خود برد ‪ ،‬پرسيدم‬

‫آقای دکت چرا این دستگاه تان این قدر گنده است ؟ ‪-‬‬
‫باورشان بشه‬ ‫‪ .‬خنده ای زیرکانه کرد و گفت ‪- :‬برای این که مردم‬

‫با هه به این صراحت حرف می زنيد؟ ‪-‬‬

‫دیگر چيزی نگفت و نره ی رسيد عکس مرا پرسيد و به دنبال آن ميان پاکت های بزرگ سياه به‬

‫جست و جو پرداخت ‪ .‬سر و وضع مرتبی داشت ‪ .‬روپوش سفيدش انگار تازه از زیر اتو درآمده‬

‫‪ :‬بود و سبيل کوچک سياهش زننده تر از هه بود ‪ .‬من هنوز ناراحت نشده بودم ‪ .‬پرسيدم‬

‫آقای دکت ‪ ،‬دستگاه تان با این بزرگيش راجع به سينه ی ما چه عقيده دارد ؟ ‪-‬‬

‫‪ .‬فعل که چيزی نيست ‪-‬‬

‫خشک و کوتاه و بریده گفت ‪ .‬پيدا بود که دیگر حوصله ندارد ‪ .‬چيزی را که نوشته بود تا‬

‫کرد ‪ .‬سرپاکت آن را هم بست و با پاکت بزرگ سياه که عکس سينه ام در آن بود جلوی روي‬

‫گذاشت و من کلهم را برداشتم و راه افتادم‪.‬و از شادی در پوست نی گنجيدم ‪ .‬شادی این که‬

‫او را بی جواب نگذاشته بودم و بيش از آن ‪ ،‬شادی این که عاقبت مایه ی اميدی گي آورده‬

‫بودم‪.‬و باز هان تارهای سرور که آن روز در آسایشگاه شاه آباد در دل به لرزش آمده بود ‪.‬‬

‫و در را پيمرد دربان به روي باز کرد و من خود به خود دست به جيب کردم و یک اسکناس کوچک‬

‫‪.‬کف دستش گذاشتم‪ .‬هرگز از این عادت ها نداشتم‬

‫تا به مطب دکت برسم چند بار خواستم پاکت را باز کنم‪.‬ولی هان دو کلمه ی دکت براي کافی‬

‫‪ ،‬پاکت‬ ‫بود ‪ .‬و می ترسيدم مبادا درون پاکت چيز دیگری نوشته باشد ‪.‬از اتوبوس پياده شدم‬

‫بزرگ عکس را هم چون نشانه ی افتخاری زیر بغل گرفته بودم و گرمایی در تام بدن حس می‬

‫کردم ‪.‬رفتارم به قدری غرور آميز بود که خودم هم وحشت کردم و ترسيدم با آن وضع زن مرا‬

‫ببيند ‪ .‬غرور خود را فروخوردم و رفتاری بی اعتنا و شاید هم ترحم آور به خود گرفتم و از‬

‫در اتاق انتظار دکت وارد شدم ‪ .‬زن با اضطراب برخاست و از ميان چند نفری که منتظر بودند‬

‫‪ ،‬گذشت و پاکت را از دستم گرفت و بی این که چيزی بپرسد عکس را در آورد و دم روشنایی‬

‫ورانداز کرد ‪ .‬لبد گمان می کرد حکم سلمتی مرا به خط نستعليق روی صفحه ی سياه عکس سينه‬

‫‪ :‬ام نقش کرده اند ‪ .‬گفتم‬

‫! تو که چيزی سر در نی آوری ‪ ،‬بابا جان ‪-‬‬

‫گفت ‪ - :‬خوب ‪ ،‬چه شده ؟‬

‫‪ .‬نی دون ‪ .‬چيزی هم برای دکت نوشته ‪ .‬می گفتش فعل خبی نيست‪-‬‬

‫و هه ی این ها را با خونسردی گفتم ‪ .‬مثل این که شيطنتی در درون بيدار شده بود ‪ .‬زن با‬

‫‪ :‬اضطراب گفت‬

‫‪ ...‬یعنی بعدش ‪-‬‬

‫و خواست پاکت را باز کند ‪ .‬نگذاشتم ‪ .‬هه ما را می پایيدند ‪ .‬بعضی با چشم های بی حال ‪.‬‬

‫دیگران با نگاهی کنجکاو‪ .‬نشستيم‪ .‬هنوز نوبت مان نشده بود ‪ .‬چند لظه ای گذشت که آن نگاه‬

‫و من در آن حال سيگار دیگری آتش زدم ‪ .‬هنوز دو سه پک نزده بودم که‬ ‫ها از ما منصرف شد‬

‫زن برخاست ‪ ..‬دستم را گرفت و با هم بيون آمدي ‪ .‬وارد کوچه ای شدي و زن سنجاقی از ميان‬
‫را باز کند ‪ .‬به عجله قلم تراشم را درآوردم و پاکت را‬ ‫موهای خود بيون آورد تا سرکاغذ‬

‫از دستش گرفتم و با احتياط سر آن را باز کردم ‪ .‬هنوز تای کاغذ را باز نکرده بودم که آن‬

‫را از دستم قاپيد و من از روی شانه اش نگاه کردم‪.‬کاغذ بزرگی بود و سه چهار سطر بيش تر‬

‫در ميان آن نوشته نبود و فقط این جله از سطر دوم زةیر چشم من درشت شد « ناف ریه هم تيه‬

‫شده است ‪ ».‬بقيه اش از بس لغات فرنگی داشت نامفهوم بود ‪ .‬اما یک ناراحتی درون مرا‬

‫انباشته بود «پس چرا خندید ؟چرا مسخرگی کرد ؟او که می دانست چرا مسخرگی کرد؟» و بيش از‬

‫این فرصت نبود که به دکت عکس بردار با روپوش تازه از زیر اتو درآمده اش بيندیشم‪.‬و هم‬

‫چنان که به کاغذ می نگریستم ‪ ،‬به کاغذی که دیگر هيچ بود و هيچ نوشته ای نداشت و هيچ‬

‫دستی آن را تا نکرده بود یک مرتبه به صرافت افتاده بودم که ‪ «:‬تنبل!چرا زودتر بازش‬

‫نکردی؟تنبل!» و تارهای سرور با مضراب «ناف تار ریه » در دل به لرزه درآمده بود و آن‬

‫نگاه ها زنده شده بود و آن صورت های استخوانی و تنگ های لب شکسته و ملفه های چرکمرد‬

‫پيش چشمم جان گرفته بودند و بيمارها روی تت های چوبی و آهنی خود ردیف خوابيده بودند‬
‫‪...‬‬
‫بوق ماشينی که می خواست از کوچه بپيچد هشيارم کرد‪.‬زن به کاغذ ماتش برده بود ‪ .‬دستش را‬

‫گرفتم و کناری کشيدم ‪ .‬کاغذ را تا کردم و سر پاکت را با هان احتياط بستم و زن که پيدا‬

‫‪ :‬بود دیگر طاقتش تام شده ‪ ،‬پرسيد‬

‫‪...‬خوب ؟ ‪-‬‬

‫‪ :‬و مثل این بود که گریه می کرد ‪ .‬در جوابش به سادگی وبی اعتنایی گفتم‬

‫خوب ‪ ،‬چه می شه کرد ؟ ‪-‬‬

‫‪.‬و دیدم که طاقتش را ندارد ‪ .‬شيطنت را به زحت زیر دندان کوبيدم و افزودم‬

‫‪...‬چيزی که نيست ‪.‬حتما نيست ‪ .‬ما که سردر نی آوري بابا جان‪.‬حال توصب کن‬

‫سر در نی آوري کدومه ؟ مگه فارسی نی فهمی ؟ ‪-‬‬

‫گره به صداي آوردم و گفتم ‪:‬نگفتم وازش نکن ؟ و ملي تر افزودم ‪:‬تو سر در می آری ؟ ناف‬

‫ریه کجاست ؟‪...‬اما در دل جشنی برپا بود ‪.‬آرزوها بيدار شده بودند و از ميان کلمات نامه‬

‫ای که دزدکی بازش کرده بودي دف وسنجی فراهم آورده بودند و به نشاط می زدند و می‬

‫کوبيدند ‪ .‬زن را با خودم کشيدم و از در خانه ی دکت وارد شدي ‪ .‬اتاق انتظار باز هم پر‬

‫بود ‪.‬اما یکی به نوبت ما مانده بود‪.‬نشستيم ‪.‬و حس می کردم که در درون زن چه ها می گذرد‬

‫‪ .‬زیاد نی توانستم دروغ بگوي‪.‬چون تمل این را هم نداشتم که به او این طور سخت بگذرد‪.‬و‬

‫یادم است باز هم تا نوبت مان برسد چيزها برایش گفتم و دلداری ها دادم‪.‬به گوشش خواندم‬

‫که اگر چيزی باشد برای او بيش از هه خطر دارد و آن وقت دیگر نباید با هم باشيم واگر هم‬

‫‪ ...‬من راضی نشوم ‪ ،‬خود او بناید قبول کند از این حرف ها‬

‫و بعد نوبت مان رسيد‪.‬زن به عجله برخاست و من آرام دنبال او ‪ ،‬عکس به بغل ‪ ،‬پا به درون‬

‫اتاق دکت گذاشتيم ‪ .‬سلمی کردي و نشستيم ‪ .‬هان اتاق و اثاث مرتب و براق بود و هان دکت‬

‫چاق ویکتا پياهن که بيش تر به درد قصابی می خورد و من در هر دو سه بار که پيش او رفته‬
‫بودم روی ميزش دنبال کارد تيز بلند قصابی گشته بودم‪.‬پاکت و عکس را روی ميزش گذاشتم و‬

‫نشستم‪.‬دکت احوال را پرسيد و عکس را درآورد و روی شيشه ی مات نورافکنی که کنار دستش بود‬

‫گذاشت ‪ .‬بعد چراغ پرنور اتاق را خاموش کرد و در نوری که از زیر به صفحه ی سياه عکس می‬

‫تابيد آن را وارسی کرد ‪ .‬استخوان های ترقوه دنده ها و پيچش آن ها به پشت ‪ ،‬و سایه ای‬

‫از ستون فقرات و استخوان های دیگری که من نی شناختم پيدا بود‪ .‬به یادم افتاد که بارها‬

‫پيش روی آینه هي استخوان ها را زیر پوست بدن شناخته بودم و با هرکدام آن ها آشنا شده‬

‫بودم ‪ .‬آیا با این اسکلت فرق زیادی داشتم ؟ و بعد به یاد آن روزی افتادم که پای دستگاه‬

‫عکس برداری لت شده بودم و در سرمای چندش آوری که حس می کردم ‪ ،‬صفحه ی دستگاه را به‬

‫سينه ام چسبانده بودند و آزارم می دادند ‪ .‬دستگاه عکس برداری بسيار بزرگ تر از دستگاه‬

‫آسایشگاه بود و یادم است در نفرتی که بيش از سرما احساسش می کردم تام عظمت دستگاه عکس‬

‫برداری را ‪ -‬که پنج شش مت درازیش بود و تا سقف می رسيد و پایه های قطور آن مثل پاهای‬

‫دیوی روی زمي ميخکوب شده بود ‪ -‬به مسخره گرفته بودم‪.‬و از خودم پرسيده بودم یعنی مکن‬

‫نيست دستگاه را کوچک تر از این ها بگيند؟‪...‬و بعد به یادم آمد که این سوال را از دکت‬

‫عکس بردار هم ‪ ،‬هان روز که رفته بودم عکسم را بگيم ‪ -‬کرده بودم‪ .‬و آن جوابی که داده‬

‫سينه ی آدم ها و استخوان های شکسته‬ ‫بود ! و بعد پی بردم مساله ی اساسی عکس برداری از‬

‫ی دست و پای شان نيست ‪ .‬اساس آنا یا اميدوار ساخت آن هاست ‪ .‬و فهميدم که چرا آن روز‬

‫اتاق معاینه ی آسایشگاه را شبيه معابد عتيق یافته بودم که مسمه ی خدای بزرگ در سکوت و‬

‫‪ ،‬برپا ایستاده باشد ‪.‬وچرا من هم چون مومنی‬ ‫تاریکی آن ‪ ،‬احاطه شده از پيوان و کاهنان‬

‫‪.‬یا زایری از پا در آمده بودم که با دلی پر از اميد به پيشگاه معبودی شتافته باشم‬

‫و‬ ‫اما آن یکی ‪ ،‬دستگاه عکس برداری آن دکت اتو کشيده ‪ ،‬ماشي شکنجه ای یا دیو آزاردهنده‬

‫نفرت انگيزی بود که جز ترس و وحشت ‪ ،‬جز نفرت و سرما چيزی در من به جا نگذاشته بود ‪.‬‬

‫شاید آن روز سرما هم خورده بودم و سرفه ام شدیدتر شده بود‪.‬این مطلب را برای دکت هم‬

‫گفته بودم که تازه چراغ روميزی اش را روشن کرده بود و داشت با زن حرف می زد ‪ .‬باز صحبت‬

‫از سيگار بود و زن داشت شکایت می کرد‪.‬پيش خودم گفتم لبد او هم حال جلت اميدوار کننده‬

‫را تکرار خواهد کرد و درباره ی سيگار دستورهایی خواهد داد‪.‬خواستم درباره ی پاکتی که‬

‫برایش آورده بودم و مطالب آن ‪ ،‬چيزی بپرسم‪.‬ولی احتياجی به سوال نبود‪.‬ما که آن را‬

‫خوانده بودي‪.‬و در یک آن به سرم زد داستان باز کردن آن را برایش بگوي ‪ .‬ولی منصرف‬

‫شدم‪.‬یعنی دکت آن قدر سال بود و آن قدر چاق و سرخ و سفيد بود که حيفم آمد با او صميمی‬

‫باشم‪.‬او هان به درد قصابی می خورد‪.‬و تصميم گرفتم دیگر یک کلمه هم با او حرف نزن ‪.‬اما‬

‫‪ :‬دکت چيزی نوشت و پاکت کرد ‪ ،‬گفت‬

‫دیگر از تصص من خارج است ‪ .‬باید به دکت متخصص رجوع کنيد‪.‬و کاغذ را به دست زن داد و‪-‬‬

‫‪ :‬افزود‬

‫‪ .‬این را برای معرفی تان نوشتم ‪ .‬دکت مطمئنی است‪-‬‬


‫‪ :‬من سخت جا خوردم و تعجب کردم و زن وحشت زده پرسيد‬

‫چه طور آقای دکت ؟ یعنی راست راستی ‪...‬؟‪-‬‬

‫دکت حرفش را برید و اطمينان داد که ‪« :‬نه جان چيزی که نيست ‪.‬خودم هم می توان معاله اش‬

‫»‪ .‬کنم‪ .‬اما بت است پيش متخصص ریه بروید‬

‫رنگ از روی زن پریده بود که زیر بغلش را گرفتم تا برخاست ‪ .‬وقتی خواستم خداحافظی کنم‬

‫جلو رفتم و دست دکت را ‪ ،‬که هان طور پشت ميز نشسته بود ‪ ،‬مکم فشردم و از ته دل تشکر‬

‫کردم و وقتی از در بيون آمدي خودم را سرزنش می کردم که چرا آن قدر با دکت بدتا کردهام‬

‫‪.‬و او را مرتب به قصاب ها تشبيه کرده ام‬

‫*‬
‫درست یک هفته معرفی نامه ی دکت را ته جيبم انداختم و هربار که زن می پرسيد پيش دکت‬

‫رفته ای یا نه ‪ ،‬می گفتم مطبش را پيدا نکردم یا رفتم و نبود و یا دروغ های دیگری می‬

‫ساختم ‪ .‬سيگارم را باز هم زیادتر کرده بودم و سرفه هم چنان شدید و خراشنده بود و شب ها‬

‫به ضرب بور و لعاب بدانه سينه ام را آرام می کردم و می خوابيدم ‪ ،‬می ترسيدم پيش این‬

‫دکت تازه که نی شناختمش بروم‪.‬به خصوص که درباره ی او تقيقاتی هم کرده بودم و دانسته‬

‫بودم که دکت برجسته ای است و بيش تر دوستان و آشنایان وقتی ‪ ،‬با قيافه ای بی اعتنا ‪،‬‬

‫داستان خرابی سينه ام را برای شان می گفتم و طلب هم دردی می کردم ‪ ،‬اسم هان دکت را می‬

‫آوردند ‪ .‬و هر بار که اسم او را از یک آشنای تازه می شنيدم هراسی بيش از پيش در دل راه‬

‫‪.‬می یافت و از مراجعه به او فراری تر می شدم‬

‫در این مدت هرگز به فکر سينه ام نبودم ‪ .‬در کلس و خانه و کوچه و بازار آن قدر سرفه می‬

‫کردم تا از نفس می افتادم ‪ .‬از خرابی سينه ام داستان ها سر می دادم ‪ .‬و به مض این که‬

‫سرفه ام بند می آمد سيگار آتش می زدم ‪.‬حتی سرکلس هم سيگار می کشيدم‪.‬و دل هه را به حال‬

‫خود می سوزاندم ‪ ،‬شاید هم دیگران را از خودم عصبانی می کردم‪.‬زن هرجا نشسته بود ‪ ،‬گریه‬

‫کرده بود ‪ .‬از عکس سينه ام و از ناف ریه ام که تار شده است ‪ ،‬درد دل کرده بود و گفته‬

‫بود سل گرفته ام و دیگران را به گریه انداخته بود و چاره جویی کرده بود و من این ها را‬

‫که شنيده بودم به وضعی شيطنت آميز شاد شده بودم‪.‬و بعد که او دیده بود و فهميده بود‬

‫هنوز به دکت مراجعه نکرده ام عصبانی شده بود و دو سه بار دعوا هم کرده بودي ‪ .‬و من یک‬

‫مرتبه ملتفت شدم که هه ی اقوام و خویشان او و خودم به جنب و جوش افتاده اند ‪.‬مردها به‬

‫احوال پرسی می آمدند ‪ ،‬چاره جویی می کردند و تعجب می کردند که چرا به دکت مراجعه نی‬

‫کنم‪ .‬عمه خان ها و پيترها دواهای خانگی تویز می کردند و از مقاربت منعم می داشتند‪.‬و‬

‫چون خجالت ي کشيدند مطلب را به صراحت بگویند ‪ ،‬جان می کندند تا مقصود خودشان را بيان‬

‫کنند ‪.‬و پدرم بيست تا جوجه خریده بود و فرستاده بود که روزی دو تا بورم‪.‬و هه ی این ها‬

‫‪.‬برای من سرگرمی تازه ای شده وبود‬

‫مرکز این هه دوندگی و جنب و جوش شده بودم‪.‬در خاطرهایی که مسلما فراموشم کرده بودند ‪.‬‬
‫دوباره جاگرفته بودم ‪ .‬وجودم را خيلی وسيع تر ‪ ،‬گستده تر و جامع تر از ایام سلمتی ام‬

‫می یافتم و از این هه شادی سرکيف بودم ‪ .‬با آن که سيگار زیاد می کشيدم ‪ ،‬غذا هم خوب می‬

‫خوردم‪.‬سه چهار روز درسم را تعطيل کردم و در خانه ماندم‪.‬هيچ کاری نی کردم ‪ .‬یک جا می‬

‫نشستم یا دراز می کشيدم ‪ ،‬سيگار دود می کردم و به زن ایراد می گرفتم وبيش از هه به گله‬

‫ی جوجه ها ور می رفتم که حياط کوچک اجاره ای مان را پر کرده بودند و به هرجا سر می‬

‫کردند و با هر چيز ور می رفتند ‪ ،‬حتی یکی شان توی مستاح افتاد و خفه شد و دل مان خيلی‬

‫سوخت ‪ .‬اما جوجه خيلی زیاد بودند ‪ .‬نشاط و سرزندگی آن ها آن قدر مرا جلب کرده بود که‬

‫تقریبا هه چيز را فراموش کرده بودم ‪.‬نه تنها مرگ آن یکی را ‪ ،‬حتی سرفه ها هم از یادم‬

‫‪ .‬رفته بود‬

‫عاقبت صبح یک روز شنبه بود که شال و کله کرديو زن دستم را گرفت و پيش دکت برد‪.‬از پيش ‪،‬‬

‫خودش نشانی او را پيدا کرده بود و وقت هم گرفته بود و جای هيچ بانه ای برای من نگذاشته‬

‫بود ‪ .‬عکس سينه ام را درست مثل ورقه ی امتحان که به دست معلم باید داد ‪ ،‬زیر بغل زده‬

‫بودم و راه افتادي ‪ .‬دیگر از آن غرور خبی نبود ‪ ،‬فروتنی یک شاگرد مدرسه در رفتارم‬

‫هویدا بود و چيزی هم از هان وحشت پيشي را با خود داشتم‪.‬وحشت از ورود به یک جای‬

‫ناشناس‪.‬وحشتی که وقتی بچه بودم از ورود به جلسه ی امتحان در خودم حس می کردم‪.‬این بار‬

‫از قبل می دانستم که باید قضایا را ساده گرفت‪.‬یا خواهد بود و یا نواهد بود ‪ .‬و یا‬

‫‪...‬اما بيش از اطن دور نی رفتم‪.‬معرفی نامه دست زن بود که دربان وارد اتاق مان کرد ‪.‬‬

‫اتاق انتظاری در کار نبود‪.‬یا چون ما وقت گرفته بودي یک سره به اتاق دکت راهنمایی شدي‬

‫‪.‬اتاق کوچک و تيزی بود‪ .‬فرش نداشت‪ .‬ميز دکت سه گوش بالی اتاق بود‪.‬پنجره ها را با پارچه‬

‫سياه پوشانده بودند و نورافکن کوچک پلو دست دکت کار کرده و رنگ و رو رفته بود‪.‬و یک‬

‫‪،‬کنار اتاق ایستاده بود ‪ .‬دستگاه آن قدر کوچک بود که تعجب‬ ‫دستگاه معاینه ی سينه‬

‫کردم‪.‬و این ميل در خاطرم برخاست که دستگاه را هل بدهم و بيندازم‪.‬حتی وقتی زن داشت می‬

‫نشست به آن تکيه هم دادم و حس کردم که تکان می خورد‪.‬هيچ اثری از آن هيولی کج و کوله و‬

‫معبد عتيق در ذهنم نانده بود ‪.‬هه چيز ساده بود ‪.‬در دستس آدم بود‪.‬عادی بود‪.‬هيچ چيز‬

‫مرموزی وجود نداشت ‪.‬هيچ چيز ‪ ،‬ترس آور و یا اميدوار کننده نبود ‪.‬دستگاه های متلف‬

‫فشارسنج و ميزان های متلف ‪ ،‬گوشه و کنار اتاق ‪ ،‬روی ميزها و طاقچه ها بود ‪.‬توی گنجه‬

‫های شيشه ای ابزار جراحی و انب و قيچی های براق چيده شده بود ‪.‬درست مثل دکان بقالی بود‬

‫‪. .‬هان طور خودمانی و ساده ‪.‬حتی چراغ اتاق حباب نداشت و لت بود‬

‫دکت که از در وارد شد سيگار به دست داشت ‪.‬آدم ميانه بالیی بود ‪ .‬سر طاسی داشت ‪ .‬يه اش‬

‫باز بود ‪ .‬هيچ به یک دکت شباهت نداشت ‪ .‬حتی پشت ميز نرفت ‪ .‬پلوی زن نشست و کاغذ را از‬

‫او گرفت و خواند ‪ ،‬و بعد نگاهی به من کرد که ایستاده بودم و با عکس سينه ام ور می رفتم‬

‫‪.‬خواستم عکس را به او بدهم ‪ ،‬گفت احتياجی به آن نيست و این درست به آب سردی می ماند که‬

‫به سرم ريته باشند ! آن چه از اغراق و ترس و اميد باقی مانده بود با این آب شسته شد و‬
‫فرو ريت ‪.‬و من وقتی دکت گفت لباسم را درآوردم و روی دستگاه ایستادم ‪ ،‬تنها خودم بودم‬

‫‪.‬دیگر هيچ چيز با من نبود ‪.‬و هيچ کس هراهم نبود ‪.‬اول حلقم را با یک دستگاه کوچک که‬

‫آینه اش را به پيشانی گذارده بود ‪ ،‬دید و من هان طور که دهان باز بود و لوله دستگاه تا‬

‫ته دماغم فرو رفته بود خنده امان نی داد ‪.‬بعد تسمه ای به بازوي بست و فشار خون را‬

‫و دستگاه به صدا درآمد ‪.‬خورخور می کرد‪.‬صدایی‬ ‫سنجيد‪.‬و بعد رفت چراغ اتاق را خاموش کرد‬

‫می داد که هرگز از جثه اش بر نی آمد ‪ ،‬دود سيگار دکت دماغم را می آزرد ‪ .‬از نور سبز‬

‫رنگ خبی نبود ‪ .‬هان فرمان ها را داد و از پشت و رو سينه ام را دید و بعد ماشي از صدا‬

‫‪.‬افتاد ‪.‬در تاریکی صدا پای دکت شنيده شد که رفت و کليد چراغ را زد‬

‫زن رنگ به صورتش نبود ‪ .‬یا چون تازه از تاریکی درآمده بودي این طور به نظرم آمد ‪.‬اما‬

‫من برخودم مسلط بودم‪.‬دیگر هه چيز براي تام شده بود ‪.‬دستاویز پاره شده بود و دیوارهای‬

‫‪.‬اميد و آرزو بر سر معبد عتيق و هيول فرو ريته بود‬

‫دکت درباره ی سيگار هيچ حرفی نداشت ‪ .‬دو تا شربت داد که بورم و روغنی که به سينه بال و‬

‫چند ناسزای مودبانه هم به دکت عکس بردار که این هه اغراق کرده بود ‪.‬اما من نی توانستم‬

‫این هه شکست را تمل کنم ‪.‬یک بار دیگر عکس سينه ام را که به گوشه ای افتاده بود به رخش‬

‫کشيدم و «ناف تيه ی ریه » را به گوشش خواندم ‪.‬خندید‪.‬و اشاره ای به دستگاه کرد که من‬

‫خاموش شدم‪ .‬و تا لباسم را بپوشم و زن برخيزد ‪ ،‬ساکت و غم زده ماندم ‪ ،‬زن شاد و شنگول‬

‫حرف می زد و دستور غذا براي می گرفت ‪ .‬بعد هم دوستانه از دکت تشکر کرد که خيالش را‬

‫‪.‬راحت کرده است و راه افتاد ‪.‬زیر بغل مرا گرفت و از در بيون آمدي‬

‫و توی خيابان که رسيدي ‪ ،‬من پاکت سياه و بزرگ عکس سينه ام را زیر بغلم حس کردم‪.‬درست به‬

‫‪.‬کارنامه ی مردودی می ماند که به دست یک بچه مدرسه داده باشند‬

‫‪9‬‬

‫زن زیادی‬

‫من دیگه چه طور می توانستم توی خانه پدرم بان ؟اصل دیگر توی آن خانه که‪...‬‬

‫بودم انگار دیوارهایش را روی قلبم گذاشته اند‪.‬هي پریروز این اتفاق افتاد ‪.‬ولی‬

‫من مگر توانستم این دوشبه ‪ ،‬یک دقيقه در خانه پدری سرکنم ؟خيال می کنيد اصل خواب‬

‫به چشم هاي آمد ؟ابدا‪.‬تا صبح هی تو رخت خواب غلت زدم و هی فکر کردم‪ .‬انگار‬

‫نه انگار که رخت خواب هيشگی ام بود‪.‬نه!درست مثل قب بود ‪ .‬جان به سر‬

‫شده بودم‪.‬تا صبح هی تویش جان کندم و هی فرک کردم ‪ .‬هزار خيال بد از کله ام‬

‫گذشت ‪ .‬هزار خيال بد‪ .‬رخت خواب هان رخت خوابی بود که سالا تویش‬

‫خوابيده بودم‪.‬خانه هم هان خانه بود که هر روز توی مطبخش آشپزی می کرده‬

‫بودم‪.‬هر بار توی باغچه هایش لله عباسی کاشته بودم ؛ سرحوضش آن قدر ظرف‬
‫شسته بودم ؛ می دانستم پنجره راه آبش کی می گيد و شي آب انبارش را اگر‬

‫طرف راست بپيچانی ‪ ،‬آب هرز می رود‪.‬هيچ چيز فرق نکرده بود‪ .‬اما من‬

‫داشتم خفه می شدم‪.‬مثل این که برای من هه چيز فرق کرده بود‪ .‬این دو‬

‫‪ ،‬روزه لب به یک استکان آب نزده ام ‪.‬بی چاره مادرم از غصه من اگر افليج نشود‬

‫‪ ،‬هنر کرده است‪.‬پدرم باز هان دیروز بلند شد و رفت قم ‪.‬هر وقت اتفاق بدی بيفتد‬

‫بلند می شود ميودقم‪.‬برادرم خون خودش را می خورد و اصل لم تا کام ‪ ،‬نا با من‬

‫و نه با زنش و نه بامادرم ‪ ،‬حرف نی زد ‪.‬آخر چه طور مکن است آدم نفهمد که‬

‫وجود خودش باعث این هه عذاب هاست ؟چه طور مکن است آدم خودش را توی‬

‫‪.‬یک خانه زیادی حس نکند؟من چه طور مکن بود نفهمم؟ دیگر می توانستم تمل کنم‬

‫‪.‬امروز صبح چایی شان را که خوردند و برادرم رفت ‪ ،‬من هم چادر کردم و راه افتادم‬

‫از این‬ ‫اصل نی دانستم کجا می خواهم بروم‪ .‬هي طور سرگذاشتم به کوچه ها‬

‫دو روزه جهنمی فرار کردم‪ .‬نی دانستم می خواهم چه کار کنم ‪ .‬از جلوی خانه‬

‫‪.‬خاله ام رد شدم ‪.‬سيد اساعيل هم سر راهم بود‪ .‬ولی هيچ دل نی خواست تو بروم‬

‫نه به خانه خاله و نه به سيد اساعيل ‪ .‬چه دردی دوا می شد‪.‬و هي طور انداختم‬

‫توی بازار‪.‬شلوغی بازار حال را سرجا آورد و کمی فکر کردم ‪ .‬هرچه فکر کردم‬

‫دیدم دیگر نيتوان به خانه پدرم برگردم ‪.‬با این آبروریزی !با این افتضاح!بعد از اینکه‬

‫سی و چهار سال نانش را خورده ام و گوشه خانه اش نشسته ام!هينطور می رفتم و‬

‫فکر می کردم ‪ .‬مگر آدم چرا دیوانه می شود؟چرا خودش را توی آب انبار می اندازد؟‬

‫یا چرا تریاک می خورد ؟خدا آن روز نياورد‪.‬ولی نی دانيد دیشب و پریشب به من چه ها‬

‫‪.‬گذشت‪.‬داشتم خفه می شدم‪.‬هرشب ده بار آمدم توی حياط ‪.‬ده بار رفتم روی پشت بام‬

‫چه قدر گریه کردم؟خدا می داند‪.‬ولی مگر راحت شدم!حتی گریه هم راحتم نکرد‪.‬آدم‬

‫‪.‬این حرف ها را برای که بگوید؟این حرف ها را اگر آدم برای کسی نگوید ‪ ،‬دلش می ترکد‬

‫‪ ،‬چه طور می شود تملش را کرد‪.‬که پس از سی و چهار سال ماندن در خانه پدر‬

‫سر چهل روز ‪ ،‬آدم را دوباره برش گردانند‪.‬و باز بيخ ریش بابا ببندند ؟حال که مردم‬

‫این حرف ها را می زنند ‪ ،‬چرا خودم نزن؟آن هم خدایا خودت شاهدی که من تقصيی‬

‫نداشتم ‪ .‬آخر من چه تقصيی داشتم؟حتی یک جفت جوراب بی قابليت هم نواستم‬

‫که براي برد‪ .‬خود از خدا بی خبش ‪ ،‬از هه چيزم خب داشت‪.‬می دانست چند‬

‫سال است‪.‬یک بار هم سروروي را دیده بود‪.‬پدرم برایش گفته بود یک بار دیدن حلل‬

‫است ‪ .‬از قضيه موی سرم هم با خب بود‪.‬تازه مگر خودش چه دسته گلی بود ‪.‬یک‬

‫آدم شل بدترکيب ریشو‪.‬با آن عينک های کلفت و دسته آهنی اش‪.‬و با آن دماغ گنده‬

‫توی صورتش ‪.‬خدایآ تو هم اگر از او بگذری ‪ ،‬من نی گذرم‪.‬آخر من که کاغذ فدایت‬

‫شوم ننوشته بودم‪ .‬هه چيز راهم که خودش می دانست ‪ .‬پس چرا این بل را سر‬

‫من آورد ؟ پس چرا این افتضاح را سر من در آورد ؟خدایا از او نگذر‪ .‬خود لعنتی‬
‫اش چهار بار پيش پدرم آمده بود و پایش را توی یک کفش کرده بود ‪ .‬خدا لعنت کند‬

‫باعث و بانی را ‪ .‬خود لعنتی اش باعث و بانی بود ‪.‬توی اداره وصف مرا از برادرم‬

‫شنيده بود ‪ .‬دیگر هه کارها را خودش کرد‪ .‬روزهای جع ه پيش پدرم می آمد و‬

‫بله بری هاشان را می کردند و تا قرار شد جعه دیگر بياید و مرا یک نظر ببيند‪ .‬خدایا‬

‫خودت شاهدی !هنوز هم که به یاد آن دقيقه و ساعت می اتفتم ‪ ،‬تنم می لرزد‪.‬یادم است‬

‫از پله ها که بال می آمد و صدای پاهایش که می لنگيد و صدای عصایش که ترق توروق‬

‫روی آجرها می خورد ‪،‬انگار قلب من می خواست از جا کنده شود ‪ .‬انگار سرعصایش‬

‫را روی قلب من می گذاشت ‪.‬وای نی دانيد چه حالی داشتم ‪.‬آمد یک راست رفت توی‬

‫‪.‬اتاق ‪ .‬توی اتاق برادرم که مهمان خانه مان هم بود ‪ .‬برادرم چند دقيقه پلویش نشست‬

‫بعد مرا صدا کرد که آب بياوردم و خودش به هوای سيگار آوردن بيون رفت‪.‬من شربت‬

‫درست کرده بودم‪.‬و حاضر گذاشته بودم ‪.‬چاردم را روی سرم انداختم در مهمان خانه‬

‫‪ .‬برسم ‪ ،‬نصف عمر شده بودم‪.‬چهار قدم بيش تر نبود ‪ .‬اما یک عمر طول کشيد‬

‫پدرم خانه نبود‪.‬برادرم هم رفته بود پایي ‪ ،‬پيش زنش که سيگار بياورد و مادرم دم در‬

‫‪ :‬اتاق ایستاده بود و هی آهسته می گفت‬

‫»!برو ننه جان ! برو به اميد خدا«‬

‫ولی مگر پای من جلو می رفت؟پشت در که رسيدم ‪ ،‬دیگر طاقتم تام شده بود‪.‬سينی‬

‫از بس توی دستم لرزیده بود‪ ،‬نصف ليوان شربت خالی شده بود ‪ .‬و من نی دانستم‬

‫‪،‬یا هان طور تو بروم ؟بيخ موهاي عرق‬ ‫چه کار کنم‪.‬برگردم شربت را درست کنم‬

‫کرده بود ‪ .‬تنم یخ کرده بود ‪ .‬قلبم داشت از جا کنده می شد‪ .‬خدایا اگر خودش‬

‫به صدا در نی آمد ‪ ،‬من چه کار می کردم؟هي« طور پابه پا می کرم که صدای‬

‫‪ :‬خودش بلند شد‪.‬لعنتی درامد گفت‬

‫»خانوم!اگه شا خجالت می کشي ‪ ،‬مکنه بنده خودم بيآم خدمتتون؟«‬

‫خدایا خودت شاهدی!حرفش که تام شد ‪ ،‬باز صدای پای چلقش را شنيدم که روی‬

‫‪ .‬قالی گذاشته می شد و آمد و در را باز کرد ‪ .‬و دست مرا گرفت و آهسته کشيد تو‬

‫مچ دستم ‪ ،‬هنوز که به یآد آن دقيقه می افتم ‪ ،‬می سوزد‪ .‬انگار دور مچم یک النگوی‬

‫‪ .‬آتشي گذاشته باشند‪.‬مرا کشيد تو‪.‬سينی را از دستم گرفت ‪ ،‬روی ميز گذاشت‬

‫مرا روی صندلی نشاند و خودش روبروي نشست‪.‬من فکر کردم مبادا چادرم هم از‬

‫سرم بردارد؟ ولی نه ‪ .‬دیگر اینقدر بی حيا نبود‪ .‬خدا ازش نگذرد‪ .‬چادرم را‬

‫جع کردم‪.‬ولی سرو صورت و گل و گردن پيدا بود‪ .‬صورت داغ شده بود و نی دان‬

‫‪ :‬چه حالی بودم که او باز سر حرف را باز کرد و گفت‬

‫»‪.‬خانوم !خدا خودش اجازه داده«‬

‫‪ .‬و بعد بلند شد و دور صندلی من گشت‪.‬و دوباره نشست‪.‬فهميدم چرا این کار را می کند‬

‫و بيش تر داغ شدم و نی دانستم چه بگوي‪.‬آخر می بایست حرفی می زدم که گمان نکند‬
‫گنگم‪.‬هر چه فکر کردم چيزی به خاطرم نرسيد ‪ .‬آخر برای یک دخت‬

‫مثل من ‪ ،‬که سی و چار سال توی خانه پدر ‪ ،‬جز برادرش کسی راندیده و از هه مردهای‬

‫‪ ،‬دیگر رو گرفته و فقط با زن های غریبه ‪ ،‬آن هم توی حام یآ بازار حرف زده‬

‫چه طور مکن است وقتی با یک مرد غریبه روبه رو می شود ‪ ،‬دست و پایش را گم نکند؟‬

‫من که از این دختهای مدرسه رفته قرشال امروزی نبودم تا هزار مرد غریبه‬

‫را ترو خشک کرده باشم‪.‬آن هم مرد غریبه ای که خواستگاری آمده است‪ .‬راستی لل‬

‫شده بودم ‪ .‬و هرچه خودم را خوردم ‪ ،‬چيزی نداشتم که بگوي‪.‬اما یک مرتبه‬

‫خدا خودش به دادم رسيد ‪ .‬هان طور که چشمم روی ميز ميخ کوب شده بود ‪ ،‬به یاد‬

‫‪ :‬شربت افتادم ‪ .‬هول هولکی گفتم‬

‫»!شربت گرم ميشه آقا«‬

‫‪ .‬ولی آقا را نتوانستم درست بگوي ‪.‬آب بيخ گلوي جست و حرفم را نيمه تام گذاشتم‬

‫‪ :‬ولی او دستش که به طرف ليوان شربت رفت من جرات بيش تری پيدا کردم و گفتم‬

‫»آقا سيگار ميل دارین؟«‬

‫و از اتاق پریدم بيون ‪ .‬وای که چه حالی داشتم ! اگر برادرم نبود و باز من مبور‬

‫!می شدم برایش سيگار هم ببم ؟! ولی خدا جوانی اش را ببخشد ‪.‬چه برادر نازنينی است‬

‫اگر او را هم نداشتم ‪ ،‬چه می کردم؟وقتی حال مرا دید که وحشت زده از پله ها پایي می‬

‫‪ :‬روم ‪ ،‬گفت‬

‫»خواهر چته ؟مگه چی شده ؟مگه هه مردم شوهر نی کنن؟«‬

‫و خودش رفت بال و برای او سيگار برد‪ .‬و دیگر کار تام بود‪.‬این اولي مرتبه بود‬

‫که او را می دیدم و او مرا می دید‪.‬خدا خودش شاهد است که وقتی توی اتاق بودم ‪ ،‬هه اش‬

‫دل می خواست جوری بشود و او بفهمد که سرم کله گيس می گذارم ‪.‬اما مگر‬

‫می توانستم حرف بزن ؟هان ي‪ :‬کلمه را هم که گفتم ‪ ،‬جان به لبم آمد‪.‬بعد که حال به جا‬

‫‪ ،‬آمد‬

‫‪ :‬مطلب را به مادرم حالی کردم‪.‬گفت‬

‫»‪.‬چيزی نيست ننه‪.‬برادرت درست می کنه«‬

‫آخر من می دانستم که اگر از هان اول مطلب را حالی اش نکنيم ‪ ،‬فایده ندارد‪.‬آخر زن‬

‫او می شدم و او چه طور مکن بود نفهمد که کله گيس دارم‪.‬او که دست آخر می فهميد ‪ ،‬چرا‬

‫‪ ،‬از اول حاليش نکنيم؟آخر می دانستم که اگر توی خانه اش مطلب را بفهمد‬

‫سر چهار روز کلکم را خواهد کند‪.‬ولی مگر حال چکار کرده است؟و مرا بگو که چه قدر شور‬

‫‪.‬آن مطلب را می زدم‪ .‬خدایا ‪ ،‬اگر توهم از او بگذری من نی گذرم‬

‫که با من این طور رفتار کرد؟حاضر‬ ‫آخر من چه کرده بودم؟چه کلهی سرش گذاشته بودم‬

‫‪.‬شدم یک سال دیگر دست نگه دارد و من در این یک سال کلفتی مادر و خواهرش را بکنم‬

‫ولی نکرد‪ .‬می دانستم که مردم می نشينند و می گویند فلنی سر چهل روز دوباره به خانه‬
‫پدرش برگشت ‪ .‬اگر یک سال در خانه اش می ماندم ‪ ،‬باز خودش چيزی بود‪.‬نه گمان کنيد‬

‫‪ .‬دل برایش رفته بودها!به خدا نه‪.‬با آن چک و چانه مرده شور برده اش و با آن پای شلش‬

‫‪ .‬ولی آخر مکن بود تولی برایش راه بيندازم ‪.‬و تا یک سال دیگر هم خدا خدش بزرگ بود‬

‫به مه این ها راضی شده بودم که دیگر نان خانه پدرم را نورم‪.‬دیگر خسته شده بودم ‪.‬سی‬

‫و چهارسال صبح ها توی یک خانه بيدار شدن و شب توی هان خانه خوابيدن !آن هم چه‬

‫خانه ای!سال های آزگار بود که هيچ خب تازه ای ‪ ،‬هيچ رفت و آمدی ‪ ،‬هيچ عروسی‬

‫زبان لل ‪ ،‬هيچ عزایی ‪ ،‬در آن نشده بود‪.‬بعد از این که برادرم زن گرفت و بيا و برویی‬

‫‪ .‬برپا شد ‪ ،‬تنها خب تازه خانه ما جنجال شب های آب بود که باز خودش چيزی بود‬

‫و هي هم تازه ماهی یک بار بود‪.‬حتی کاسه بشقابی توی کوچه ما داد نی زد‪.‬نی دانيد‬

‫من چه می گوي ‪.‬نی خواهم بگوي خانه پدرم بد بود ‪ ،‬ها ‪ ،‬نه‪.‬بی چاره پدرم ‪.‬اما من‬

‫دیگر خسته شده بودم‪ .‬چه می شود کرد؟ من خسته شده بودم دیگر‪ .‬می خواستم‬

‫مثل خان خانه خودم باشم ‪ .‬خانه خانه!اما مادر و خواهر او خان خانه بودند‪.‬راضی‬

‫بودم کلفتی هه شان را بکنم و یک سال دست نگه دارد‪ .‬ولی نکرد‪.‬من حال می فهمم‬

‫چرا نصف بيشت مهر را نقد داد‪.‬هه اش هفتصد و پنجاه تومان مهرم کرده بود‪.‬که‬

‫پانصد تومانش را نقد داد‪.‬و ما هه اش را اسباب اثاثيه خریدي و مادرکم چهار تا تکه‬

‫جهاز راه انداخت ‪ .‬و دویست و پنجاه تومان دیگر بر ذمه اش بود که وقتی مرا به‬

‫خانه پدرم برگرداند گفت عده که سرآمد‪ ،‬خواهم داد‪.‬من حال می فهمم چه قدر خر‬

‫بودم!خيال می کنيد اصل حرفمان شد !یا دعوایی کردي؟ یا من بد و بی راهی‬

‫درآورد؟حاشا و لله!در این چهل روز ‪ ،‬حتی یک بار‬ ‫گفتم که او این بل را سر من‬

‫صدامان از در اتاق بيون نرفت ‪.‬نه صدای من و نه صدای خود پدر سوخته‬

‫‪.‬بدترکيبش!اما من از هان اول که دیدم باید با مادرشوهر زندگی کنم ته دل لرزید‬

‫می دانيد؟آخر آدم بعضی چيزها را حس می کند‪.‬می دیدم که جنجال به پا خواهد شد و‬

‫از روی ناچاری خيلی مدارا می کردم‪.‬باور کنيد شده بودم یک سکه سياه ‪ .‬با یک کلفت‬

‫این رفتار نی کردند ‪ .‬سی و چهار سال توی خونه پدرم با عزت و احتام زندگی کرده‬

‫‪ .‬بودم و حال شده بودم کلفت آب بيار مادر شوهر و خواهر شوهر‪.‬ولی باز هم حرفی نداشتم‬

‫‪.‬باز هم راضی بودم ‪ .‬اصل به عروسيمان هم نيامدند ‪.‬مادرو خواهرش را می گوي‬

‫دعوتشان کردي ‪ .‬و نيامدند ‪.‬و هي کار را خراب کرد‪ .‬هي که شوهرم خودش‬

‫هه کاره بود و بله بری ها را کرده بود و مادر و خواهرش هيچ کاره بودند‪.‬خودش‬

‫می گفت مادر و خواهرم کاری به کار من ندارند‪ .‬ولی دروغ می گفت ‪ .‬مگر می شود؟‬

‫مادر شيه جانش را به آدم می دهد‪.‬چه طور می شود کاری به کار آدم نداشته باشد؟دست‬

‫‪.‬آخر هم خدا خودش شاهد است‪ .‬هي مادر و خواهرش مرا پيش او سکه یک پول کردند‬

‫عروسی مان خيلی متصر بود‪.‬عقد و عروسی با هم بود‪.‬برادرکم قبل اسباب و جهازم‬

‫‪ .‬را برده بود و خانه را مرتب کرده بود‪.‬خانه که چه می دان‬


‫هه اش دو تا اتاق داشت‪.‬با جهاز من یکی از اتاق ها را مرتب کرده بودند ‪.‬شب ‪ ،‬شام‬

‫که خوردي ‪ ،‬ما را دست به دست دادند و بردند‪.‬وای!هيچ دل نی خواهد آن شب‬

‫را دوباره به یادم بياورم‪.‬خدا نياورد!عيش به این کوتاهی!فقط یادم است وقتی عقد‬

‫‪.‬تام شد‪ ،‬آمد روي را ببوسد و من توی آینه ‪ ،‬صورت عينک دارش را نگاه می کردم‬

‫‪ :‬در گوشم گفت‬

‫»!واسه زیر لفظيت ‪ ،‬یک کله گيس قشنگ سفارش دادم‪ ،‬جان«‬

‫و من نی دانيد چه حالی شدم‪ .‬حتما باید خوش حال می شدم‪.‬خوش حال می شدم که‬

‫مطلب را فهميده و به روی خودش نياورده و با وجود هه این ها مرا قبول دارد‪.‬اما مثل‬

‫‪ ،‬این بود که با تماق توی مغزم کوبيدند ‪.‬دل می خواست دست بکنم و از زیر عينک‬

‫بدترکيب ‪ ،‬وقت قحط بود که‬ ‫چشم های باباقورش شده اش را دربياوردم‪.‬پدرسوخته‬

‫سر عقد مرا به یاد این بدبتی ام می انداخت ؟الی خي از عمرش نبيند!اصل یک لقمه‬

‫‪ ،‬شام از گلوي پایي نرفت و خون خون را می خورد‪.‬و اگر توی کوچه که می رفتيم‬

‫آن حرف را نزده بود ‪ ،‬معلوم نبود کارمان به کجا می کشيد‪.‬چون من اصل حال دست‬

‫خودم نبود‪.‬اما خدا به دادش رسيد‪.‬یعنی به دادمان رسيد‪.‬توی کوچه که داشتيم به‬

‫‪ :‬خانه اش می رفتيم ‪ ،‬وسط راه ‪ ،‬در گوشم گفت‬

‫»نی خام مادر و خواهرم بفهمن‪.‬می دونی چرا؟«‬

‫و من بی اختيار هوس کردم صورتش را ببوسم‪.‬اما جلوی خودم را نگه داشتم‪.‬هه بغض‬

‫و کينه ای که در دل عقده شده بود ‪ ،‬آب شد‪.‬مثل این که مبتش با هي یک کلمه حرف در‬

‫دل جا گرفت‪.‬مرده شورش را ببد‪.‬حال دیگر از خودم خجالت می کشم که این طور گولش‬

‫‪.‬را خورده بودم‪.‬چه قد رخوش حال شده بودم‪.‬از هان جا هم بود که شست من خبدار شد‬

‫ولی به روی خودم نياوردم ‪.‬وقتی شوهر آدم دلش خوش باشد ‪ ،‬آدم چه طور می تواند به‬

‫دلش بد بياوردد؟من اهيتی ندادم ‪ .‬ولی از هان فردا صبح شروع شد ‪ .‬هان شبانه به‬

‫‪.‬دست بوس مادرش رفتم‪ .‬خودش گفته بود که گله کنم چرا به عروسی مان نيامده است‬

‫من هم دست مادرش را که بوسيدم ‪ ،‬گله ام را کردم ‪ .‬واه‪ ،‬واه ‪ ،‬روز بد نبينيد‪.‬هيچ خجالت‬

‫‪ :‬نکشيد و توی روی من تازه عروس و پسرش گفت‬

‫‪.‬هيچ دل نی خاد روی عروسی رو که خودم سر عقدش نبوده ام ‪ ،‬ببينم«‬

‫»‪ .‬می فهمي؟دیگه ماذون نيستی دست این زنيکه رو بگيی بياری تو اتاق من‬

‫‪ ،‬درست هي جور‪.‬الی سرتته مرده شور خانه بيفتد‪ .‬می بينيد ؟از هان شب اول‬

‫کارم خراب بود ‪ .‬پيسگ !ولی خودش آن قدر مهربانی کرد و آن قدر نازم را کشيد‬

‫که هه این ها را از دل درآورد‪.‬آن شب هرجوری بود ‪ ،‬گذشت ‪.‬اصل شب ها هرجوری‬

‫بود می گذشت‪ .‬مهم روزها بود ‪.‬روزها که شوهرم نبود و من با دو تا ارنعوت تنها‬

‫می ماندم ‪.‬شوهرم توی مضر کار می کرد‪.‬روزها ‪ ،‬تا ظهر که برمی گشت ‪ ،‬و‬

‫‪.‬عصرها تا غروب که به خانه می آمد ‪ ،‬من جهنمی داشتم‪.‬اصل طرف اتاقشان هم نی رفتم‬
‫تنهای تنها کارم را می کردم‪.‬و تا می توانستم از توی اتاق بيون نی رفتم ‪ .‬دو تا اتاق‬

‫‪ .‬خودمان را مرتب می کردم‪.‬هه حياط را جارو می زدم‪ .‬ظرف ها را می شستم‬

‫خودش قدغن کرده بود که پا به خانه خودمان هم نگذارم‪.‬و من احق هم رضایت داده‬

‫بودم‪.‬اما یک هفته که گذشت ‪ ،‬از بس اصار کردم‪ ،‬راضی شد ‪ ،‬دو هفته یکبار شب های‬

‫جعه به خانه پدرم بروي ‪ .‬بروي شام بوري و برای خوابيدن برگردي‪.‬و بعد هم‬

‫دو هفته یک بار را کردم هفته ای یک بار‪ .‬اما باز هم روزها جرات نداشتم پا از خانه‬

‫بيون بگذارم‪.‬کاری هم نداشتم هفته ای یک مرتبه حام که دیگر واجب بود‪ .‬صبح ها‬

‫خودش هرچه لزم بود ‪ ،‬می خرید و می داد و می رفت ‪ .‬خرجان سوا بود ‪.‬برای‬

‫‪.‬خودمان جدا و برای مادر و خواهرش گوشت و سبزی و خرت و خورت جدا می خرید‬

‫می داد در خانه و می رفت ‪ .‬و من تا ظهر دل به این خوش بود که دست خالی از در‬

‫تو نی آید ‪ .‬شب که می آ»د ‪ ،‬سری به اتاق مادر و خواهرش می زد و احوالپرسی‬

‫یک فنجان چایی می خورد و بعد پيش من می آمد‬ ‫‪.‬می کرد و گاهی اگر چای شان به راه بود‬

‫بدی اش این بود که خانه مال خودشان بود یعنی مال مادر و خواهرش‪.‬و هفته دوم بود که‬

‫مرا مبور کردند ظرف های آنا را هم بشوي‪.‬من به این هم رضایت دادم و اگر صدا‬

‫از دیوار بلند شد ‪ ،‬از من هم بلند شد‪ .‬ولی مگر جلوی زبانشان را می شد گرفت ؟‬

‫وقتی شوهرم نبود ‪ ،‬هزار ایراد می گرفتند ‪ ،‬هزار کوفت و روفت می کردند ‪.‬می آمدند‬

‫از در اتاقم می گذشتند و نيش می زدند که من کله گيس داردم و صورت آبله است‪.‬و‬

‫چهل سال است‪.‬ولی مگر پسرشان چه دسته گلی بود؟ و هي قضيه کله گيس آخرش‬

‫کار را خراب کرد‪.‬آخر چه طور از آنا می شد آن را مفی کرد؟از ترسم که مبادا‬

‫بففهمند ‪ ،‬باز هم به حام مله خودمان می رفتم‪.‬ولی یک روز مادرش آمده بود و از دلک‬

‫حام ما پرسيده بود ‪ .‬آن هم با چه حقه ای !خودش را به ناشناسی زده بود و برای‬

‫شوهرم دل سوزانده بود که زن پي ترشيده و آبله رو گرفته است‪.‬و خدا لعنت کند این‬

‫دلک ها را ‪.‬گویا پنج قران هم به او اضافه داده بود و او هم سر درد دلش را باز کرده‬

‫بود و داستان کله گيس مرا برایش گفته بود و مسخره هم کرده بود ‪ .‬خدایا از شان‬

‫نگذر‪ .‬مگر من چه کاری با این ها داشتم ؟مگر این خوش بتی نکبت گرفته من و این‬

‫شوهر بی ريت یکه نصيبم شده بود ‪ ،‬کجای زندگی آن ها را تنگ کرده بود ؟چرا حسود ی‬

‫می کردند ؟خدا می داند چه چيزها گفته بود ‪ .‬روز دیگر هه این ها را آبگي حام‬

‫برای من نقل کرد‪.‬حتی ادای مرا هم درآورده بود که چه طور کله گيسم را برمی دارم‬

‫‪.‬و سرزانوي می گذارم و صابون می زن و شانه می کشم‪.‬من البته دیگر به آن حان نرفتم‬

‫ولی نطق هم نزدم ‪.‬سر وتنم را خودم شستم و دیگر به آن جا پا نگذاشتم‪.‬آخر چه طور‬

‫می شود توی روی این جور آدم ها نگاه کرد؟ به هر صورت دیگر کار از کار گذشته بود‬

‫‪،‬و آن چه را که نباید بفهمند ‪ ،‬فهميده بودند‪.‬دیگر روز من سياه شد‪ .‬شوهرم ‪ ،‬دو سه شب‬

‫‪،‬وقتی برمی گشت ‪ ،‬توی اتاق آن ها زیادتر می ماند‪.‬یک شب هم هان جا شام خورد و برگشت‬
‫و من باز هم صداي درنيآمد‪.‬راستی چه قدر خر بودم!اصل مثل این که گناه کرده بودم‪.‬مثل‬

‫اینکه گناه کار من بودم‪.‬مثل این که سرقضيه کله گيس ‪ ،‬او را گول زده بودم!اصل درنيامدم‬

‫یک کلمه حرف به او بزن‪.‬تازه هه این ها چيزی نبود‪.‬بعد هم مبورم کرد خرجان را یکی‬

‫کنيم‪.‬و صبح و شام توی اتاق آن ها بروي» و شام و ناهار بوري‪ .‬و دیگر غذا از‬

‫گلوی من پایي نی رفت ‪.‬خدایا من چه قدر خر بودم!هه این بلها را سر من آوردند‬

‫و صدای من درنيآمد!آخر چرا فکر نکردم؟چرا شوهرم را وادار نکردم از مادر و خواهرش‬

‫جدا شود؟حاضر بودم توی طویله زندگی کنم ‪ ،‬ولی تنها باشم‪.‬خاک بر سرم کنند!که هي‬

‫‪.‬طور دست روی دست گذاشتم و هرچه بار کردند کشيدم‪ .‬هه اش تقصي خودم بود‬

‫سی و چهارسال خانه پدرم نشستم و فقط راه مطبخ و حام را یاد گرفتم‪.‬آخر چرا نکردم‬

‫در این سی و چهارسال ‪ ،‬هنری پيدا کنم؟خط و سوادی پيدا کنم؟می توانستم ماهی شندرغاز‬

‫‪.‬پس انداز کنم و مثل بتول خان عمه قزی ‪ ،‬ي‪ :‬چرخ زنگل قسطی برم و برای خودم خياطی کنم‬

‫دختهای هسایه مان می رفتند جوراب بافی و سریک سال ‪ ،‬خودشان چرخ جوراب بافی خریدند‬

‫و نانشان را که درمی آوردند هيچ ‪ ،‬جهاز عروسی شان هم خودشان درست‬

‫کردند ؛ و دست آخر هم ده تا طبق جهازشان را برد‪.‬برادرکم چه قدر باهام سرو کله زد که‬

‫سواد یادم بدهد‪.‬ولی من بی عرضه!من خاک برسر!هه اش تقصي خودم‬

‫بود‪.‬حال می فهمم‪.‬این دو روزه هه اش این فکرها را می کردم که آن هه خيال بد به‬

‫‪.‬کله ام زده بود‪.‬سی و چهارسال گوشه خانه پدرم نشستم و عزای کله گيسم را گرفتم‬

‫عزای بدترکيبی ام را گرفتم‪.‬عزای شوهر نکردن را گرفتم‪.‬مگر هه زن ها پنجه آفتاب اند؟‬

‫مگر این هه مردم که کله گيس می گذارند‪ ،‬چه عيبی دارند؟مگر تنها من‬

‫آبله رو بودم ؟ هه اش تقصي خودم بود‪.‬هی نشستم و هی کوفت و روفت مادر و خواهرش‬

‫‪.‬را شنيدم‪.‬هی گذاشتم برود ور دلشان بنشيند و از زبانشان بد و بی راه مرا بشنود‬

‫‪،‬تا از نظرش افتادم ‪.‬دیگر از نظر افتادم که افتادم ‪.‬شب آخر وقتی از اتاق مادرش درآمد‬

‫‪ :‬دیگر لباس هایش را نکند و هان دم در اتاق ایستاد و گفت‬

‫»دلت نی خاد بري خونه پدرت؟«‬

‫و من یکهو دل ريت تو‪.‬دو شب پيش ‪ ،‬شب جعه بود و با هم به خانه پدرم رفته بودي‬

‫‪:‬و شام هم آنا بودي و من یکهو فهميدم چه خب است‪.‬شستم خبدار شد‪.‬گفتم‬

‫»!ميل خودتونه «‬

‫‪.‬و دیگر چيزی نگفتم‪ .‬هي طور ساکت نشسته بودم و جورابش را وصله می کردم‬

‫‪:‬باز پرسيد و من باز هان جواب را دادم ‪.‬آخر گفت‬

‫»‪.‬بلند شو بري جان‪.‬پاشو بري احوالی بپرسيم«‬

‫من خر را بگو که باز به خودم اميد دادم که شاید از این خبها نباشد‪.‬دست بغچه را‬

‫جع کردم‪.‬چادرم را انداختم سرم و راه افتادم‪.‬تو راه هيچ حرفی نزدي ‪ ،‬نه من چيزی‬

‫گفتم و نه او‪.‬شام نورده بودي‪.‬دیگ سر اجاق بود و می بایست من می کشيدم و تو‬


‫‪.‬اتاق مادرش می بردم و باهم شام می خوردي‪.‬ولی دیگ سر بار بود که ما راه افتادي‬

‫دل من شوری می زد که نگو‪.‬مثل اینکه می دانستم چه بلیی بر سرم می خواهد‬

‫بياورد‪.‬ولی باز به روی خودم نی آوردم‪.‬خانه مان زیاد دور نبود‪.‬وقتی رسيدي‪-‬من‬

‫در که می زدم‪-‬درست هان حالی را داشتم که آن روز هم پشت در اتاق‬

‫‪.‬مهمان داشتم و او خودش آمد دستم را گرفت و کشيد تو‪.‬شاید بدتر از آن روز هم بودم‬

‫سرتا پا می لرزیدم‪.‬برادرم آمد و در را باز کرد‪.‬من هچه که چشمم به برادرم‬

‫‪.‬افتاد مثل اینکه هه غم دنيا را فراموش کردم‪.‬اصل یادم رفت که چه خبها شده است‬

‫برادرم هيچ به روی خودش نياورد‪.‬سلم و احوال پرسی کرد و رفتيم تو‪.‬از‬

‫دالن هم گذشتيم‪ .‬و توی حياط که رسيدي‪ ،‬زن برادرم توی حياط بود و مادرم از پنجره‬

‫اتاق بال سر کشيده بود که ببيند کيست و از پشت سرم می آمد‪.‬وسط حياط که‬

‫‪:‬رسيدي ‪ ،‬نکبتی بلند بلند رو به هه گفت‬

‫»‪.‬این فاطمه خانتون‪.‬دستتون سپرده ‪.‬دیگه نگذارین برگرده«‬

‫‪:‬و من تا آمدم فریاد بزن‬

‫»‪.‬آخه چرا ؟من نی مون‪.‬هي جوری ولت نی کنم«‬

‫‪.‬که با هان پای افليجش پرید توی دالن و در کوچه را پشت سر خودش بست‬

‫‪:‬و من هان طور فریاد می زدم‬

‫»‪.‬نی مون‪.‬ولت نی کنم«‬

‫گریه را سردادم و حال گریه نکن کی گریه کن‪.‬مادرک بی چاره ام خودش را‬

‫‪:‬هولکی رساند به من و مرا برد بال و هی می پرسيد‬

‫»مگر چه شده؟«‬

‫و من چه طور می توانستم برایش بگوي که هيچ طور نشده؟نه دعوایی ‪ ،‬نه حرف‬

‫و سخنی ‪ ،‬نه بگو و بشنوی‪.‬گریه ام که آرام شد‪ ،‬گفتم باهاش دعوا کرده ام‪.‬به خودش‬

‫و مادرش فحش داده ام و اله و بله کرده ام‪.‬و هه اش دروغ!چه طور می توانستم‬

‫بگوي هيچ خبی نشده و این پدر سوخته نکبتی ‪ ،‬به هان آسانی که مرا گرفته ‪ ،‬برم داشته‬

‫آورده ‪ ،‬در خانه پدرم سپرده و رفته ؟ولی دیگر کار از کار گذشته بود‪.‬مرکه نکبتی‬

‫رفته بود که رفته بود‪.‬فردا هم رفته بود اداره برادرم و حاليش کرده بود که مرا طلق‬

‫‪ ،‬داده‬

‫و عده ام که سرآمد بقيه مهرم را خواهد داد‪.‬و گفته بود یکی را بفرستيد اسباب‬

‫و اثاثيه فاطمه خان را جع کند و ببد‪ .‬می بينيد؟مادرم هم می دانست که هه قضایا زیر‬

‫سر مادر و خواهرش است‪.‬ولی آخر من چطور می توانستم باز هم توی خانه پدرم‬

‫بان؟چطور می توانستم؟این دو روزی که در آن جا سر کردم‪ ،‬درست مثل اینکه توی‬

‫زندان بودم‪.‬کاش توی زندان بودم ‪ .‬آن جا اقلا آدم از دیدن مادر و پدرش آب‬

‫نی شود‪.‬و توی زمي فرو نی رود ‪ .‬از نگاه های زن برادرش این قدر خجالت‬
‫نی کشد‪.‬دیوارهای خانه مان را این قدر به آن ها مانوس بودم ‪ ،‬انگار روی قلبم گذاشته‬

‫بودند‪ .‬انگار طاق اتاق را روی سرم گذاشته بودند‪.‬نه یک استکان آب لب زدم و نه یک‬

‫لقمه غذا از گلوي پایي رفت ‪.‬بی چاره مادرکم!اگر از غصه افليج نشود ‪ ،‬هنر‬

‫‪ ،‬کرده است‪.‬و بی چاره برادرم که حتما نه رویش می شود برود اسباب و اثاثيه مرا بياورد‬

‫و نه کار دیگری از دستش برمی آید‪.‬آخر این مردکه بدقواره ‪ ،‬خودش توی‬

‫‪.‬مضر کار می کند و هه راه و چاه ها را بلد است‪.‬جایی نوابيده بود که آ‬


‫ّب زیرش را بگيد‬

‫از کجا که سرهزار تا بدبت دیگر ‪ ،‬عي هي بل را نياورده باشد؟اما نه‪.‬هيچ پدرسوخته پپه‬

‫ای‬

‫از من پپه تر و بدبت تر نيست‪.‬و مادر و خواهرش را بگو که هی به رخ من می کشيدند که‬

‫!خانه فلنی و فلنی برای پسرشان خواستگاری رفته اند‬

‫ولی کدام پدرسوخته ای حاضر می شود با این ارنعوت های مرده شور برده سرکند؟جز من‬

‫خاک بر سر؟که هی دست روی دست گذاشتم و نشستم تا این یک کف دست زندگی ام را‬

‫روی سرم خراب کردند؟‬

You might also like