You are on page 1of 1586

‫دیوان شمس تبریزی (غزلیات)‬

‫‪--------------------------------------------------------‬‬
‫‪1‬‬
‫ای آتشی افروخته‪ ،‬در بیشه ی اندیشه‬ ‫ای رستخیز ناگهان‪ ،‬وی رحمت بی منتها‬
‫ها‬
‫بر مستمندان آمدی‪ ،‬چون بخشش و‬ ‫امروز خندان آمدی‪ ،‬مفتاح زندان آمدی‬
‫فضل خدا‬
‫مطلب تویی طالب تویی‪ ،‬هم منتها هم‬ ‫خورشید را حاجب تویی‪ ،‬اومید را واجب تویی‬
‫مبتدا‬
‫هم خویش حاجت خواسته‪ ،‬هم‬ ‫در سینه ها برخاسته‪ ،‬اندیشه را آراسته‬
‫خویشتن کرده روا‬
‫باقی بهانه ست و دغل‪ ،‬کاین علت آمد‬ ‫ای روح بخش بی بَدَل‪ ،‬وی لذت علم و عمل‬
‫وآن دوا‬
‫گه مست حورالعین شده‪ ،‬گه مست نان‬ ‫ما زان دغل کژ بین شده‪ ،‬با بی گنه در کین شده‬
‫و شوربا‬
‫کز بهر نان و بقل را‪ ،‬چندین نشاید‬ ‫این سُکر بین هل عقل را‪ ،‬وین نقل بین هل نقل را‬
‫ماجرا‬
‫و اندر میان جنگ افکنی‪ ،‬فی‬ ‫تدبیر صدرنگ افکنی‪ ،‬بر روم و بر زنگ افکنی‬
‫اصطناع ل یری‬
‫جان رب خلصنی زنان‪ ،‬وال که‬ ‫میمال پنهان گوش جان‪ ،‬مینه بهانه بر کسان‬
‫لغست ای کیا‬
‫کاغذ بنه بشکن قلم‪ ،‬ساقی درآمد‪،‬‬ ‫خامش که بس مستعجلم‪ ،‬رفتم سوی پای علم‬
‫الصل‬

‫‪2‬‬
‫در حلقه سودای تو روحانیان را حال‬ ‫ای طایران قدس را عشقت فزوده بال ها‬
‫ها‬
‫در دیده های غیب بین‪ ،‬هر دم ز تو‬ ‫در "ل احب الفلین"‪ ،‬پاکی ز صورت ها یقین‬
‫تمثال ها‬
‫ماهت نخوانم‪ ،‬ای فزون از ماه ها و‬ ‫افلک از تو سرنگون‪ ،‬خاک از تو چون دریای خون‬
‫سال ها‬
‫یک قطره خونی یافته‪ ،‬از فضلت این‬ ‫کوه از غمت بشکافته‪ ،‬وآن غم به دل درتافته‬
‫افضال ها‬
‫دانی سران را هم بود‪ ،‬اندر تبع دنبال‬ ‫ای سروران را تو سند‪ ،‬بشمار ما را زان عدد‬
‫ها‬
‫با نقد تو جان کاسدی‪ ،‬پامال گشته مال‬ ‫سازی ز خاکی سیدی‪ ،‬بر وی فرشته حاسدی‬
‫ها‬
‫آن کو چنین شد حال او‪ ،‬بر روی‬ ‫آن کو تو باشی بال او‪ ،‬ای رفعت و اجلل او‬
‫دارد خال ها‬
‫صرافِ ـزرـ ـهمـ ـمینهد‪،‬ـ ـجوـ ـبرـ ـسر‬ ‫گیرم که خارم‪ ،‬خار بَد‪ ،‬خار از پی گـُل میزهد‬
‫مثقال ها‬
‫قالی بُدست این حال ها‪ ،‬حالی بُدست‬ ‫فکری بُدست افعال ها‪ ،‬خاکی بُدست این مال ها‬
‫این قال ها‬
‫عشقی و شکری با گله‪ ،‬آرام با زلزال‬ ‫آغاز عالم غلغله‪ ،‬پایان عالم زلزله‬
‫ها‬
‫فال وصال آرد سبق‪ ،‬کان عشق زد‬ ‫توقیع شمس آمد شفق‪ ،‬طغرای دولت عشق حق‬
‫این فال ها‬
‫چون مه منور خرقه ها‪ ،‬چون گل‬ ‫از رحمة للعالمین‪ ،‬اقبال درویشان ببین‬
‫معطر شال ها‬
‫او صد دلیل آورده و‪ ،‬ما کرده‬ ‫عشق امر کل‪ ،‬ما رقعه ای‪ ،‬او قلزم و ما جرعه ای‬
‫استدلل ها‬
‫از عشق گشته دال الف‪ ،‬بی عشق‬ ‫از عشق گردون مؤتلف‪ ،‬بی عشق اختر منخسف‬
‫الف چون دال ها‬
‫جان را از او خالی مکن‪ ،‬تا بردهد‬ ‫آب حیات آمد سخن‪ ،‬کاید ز علم من لدُن‬
‫اعمال ها‬
‫بر اهل صورت شد سخن‪ ،‬تفصیل ها‪،‬‬ ‫بر اهل معنی شد سخن‪ ،‬اجمال ها‪ ،‬تفصیل ها‬
‫اجمال ها‬
‫کز ذوق شعر آخر شتر‪ ،‬خوش میکشد‬ ‫گر شعرها گفتند پُر‪ ،‬پُر به بود دریا ز دُر‬
‫ترحال ها‬

‫‪3‬‬
‫زان سوی او چندان وفا زین سوی تو‬ ‫ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها‬
‫چندین جفا‬
‫زان سوی او چندان نعم زین سوی تو‬ ‫زان سوی او چندان کرم زین سو خلف و بیش و کم‬
‫چندین خطا‬
‫زان سوی او چندان کشش چندان‬ ‫زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد‬
‫چشش چندان عطا‬
‫چندین کشش از بهر چه تا دررسی‬ ‫چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود‬
‫در اولیا‬
‫آن دم تو را او می کشد تا وارهاند مر‬ ‫از بد پشیمان می شوی ال گویان می شوی‬
‫تو را‬
‫آن لحظه ترساننده را با خود نمی بینی‬ ‫از جرم ترسان می شوی وز چاره پرسان می شوی‬
‫چرا‬
‫گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در‬ ‫گر چشم تو بربست او چون مهره ای در دست او‬
‫هوا‬
‫گاهی نهد در جان تو نور خیال‬ ‫گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن‬
‫مصطفی‬
‫یا بگذرد یا بشکند کشتی در این‬ ‫این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان‬
‫گرداب ها‬
‫کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید‬ ‫چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان‬
‫صدا‬
‫چون شد ز حد از آسمان آمد‬ ‫بانک شعیب و ناله اش وان اشک همچون ژاله اش‬
‫سحرگاهش ندا‬
‫فردوس خواهی دادمت خامش رها کن‬ ‫گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت‬
‫این دعا‬
‫گر هفت بحر آتش شود من درروم‬ ‫گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان‬
‫بهر لقا‬
‫من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر‬ ‫گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم‬
‫مرا‬
‫من سوختم زین رنگ و بو کو فر‬ ‫جنت مرا بی روی او هم دوزخست و هم عدو‬
‫انوار بقا‬
‫که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد‬ ‫گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری‬
‫بکا‬
‫هر جزو من چشمی شود کی غم‬ ‫گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت‬
‫خورم من از عمی‬
‫تا کور گردد آن بصر کو نیست لیق‬ ‫ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن‬
‫دوست را‬
‫یار یکی انبان خون یار یکی شمس‬ ‫اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود‬
‫ضیا‬
‫ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از‬ ‫چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد‬
‫بهر ل‬
‫پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای‬ ‫روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی‬
‫دغا‬
‫یا رب خرش را مرگ ده تا او شود‬ ‫گفتا که من خربنده ام پس بایزیدش گفت رو‬
‫بنده خدا‬

‫‪4‬‬
‫ای درشکسته جام ما ای بردریده دام‬ ‫ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما‬
‫ما‬
‫جوشی بنه در شور ما تا می شود‬ ‫ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما‬
‫انگور ما‬
‫آتش زدی در عود ما نظاره کن در‬ ‫ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما‬
‫دود ما‬
‫پا وامکش از کار ما بستان گرو‬ ‫ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما‬
‫دستار ما‬
‫وز آتش سودای دل ای وای دل ای‬ ‫در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل‬
‫وای ما‬

‫‪5‬‬
‫آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه‬ ‫آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا‬
‫بدر اندر قبا‬
‫از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش‬ ‫از سرو گویم یا چمن از لله گویم یا سمن‬
‫صبا‬
‫بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا‬ ‫ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده‬
‫فتی‬
‫ای فرخ پیروز من از روی آن شمس‬ ‫در آتش و در سوز من شب می برم تا روز من‬
‫الضحی‬
‫خود را زمین برمی زنم زان پیش کو‬ ‫بر گرد ماهش می تنم بی لب سلمش می کنم‬
‫گوید صل‬
‫هم درد و داغ عالمی چون پا نهی‬ ‫گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی‬
‫اندر جفا‬
‫خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله‬ ‫آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو‬
‫بیا‬
‫غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش‬ ‫گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین‬
‫چشم ما‬
‫خوابت که می بندد چنین اندر صباح‬ ‫ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد‬
‫و در مسا‬
‫وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین‬ ‫دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او‬
‫ماجرا‬
‫من دوش نام دیگرت کردم که درد بی‬ ‫ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی‬
‫دوا‬
‫گندم فرست ای جان که تا خیره‬ ‫ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو‬
‫نگردد آسیا‬
‫بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا‬ ‫دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می گوی و بس‬
‫ربنا‬

‫‪6‬‬
‫زیرا نمی دانی شدن همرنگ ما‬ ‫بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما‬
‫همرنگ ما‬
‫سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر‬ ‫از حمله های جند او وز زخم های تند او‬
‫چنگ ما‬
‫بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ‬ ‫اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی‬
‫ما‬
‫چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما‬ ‫زین باده می خواهی برو اول تنک چون شیشه شو‬
‫بر سنگ ما‬
‫از دل فراخی ها برد دلتنگ ما دلتنگ‬ ‫هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد‬
‫ما‬
‫بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما‬ ‫بس جره ها در جو زند بس بربط شش تو زند‬
‫سرهنگ ما‬
‫با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در‬ ‫ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن‬
‫جنگ ما‬
‫گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از‬ ‫گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر‬
‫زنگ ما‬
‫تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در‬ ‫اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما‬
‫گنگ ما‬

‫‪7‬‬
‫باشد که بگشایی دری گویی که‬ ‫بنشسته ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا‬
‫برخیز اندرآ‬
‫ای صد هزاران مرحمت بر روی‬ ‫غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت‬
‫خوبت دایما‬
‫عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا‬ ‫ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران‬
‫بقا‬
‫صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلک‬ ‫عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند‬
‫و خل‬
‫خورشید را درکش به جل ای‬ ‫ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کل‬
‫شهسوار هل اتی‬
‫چون نام رویت می برم دل می رود‬ ‫امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو‬
‫وال ز جا‬
‫کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین‬ ‫کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو‬
‫ادا‬
‫ای کاشکی درخوابمی در خواب‬ ‫گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی‬
‫بنمودی لقا‬
‫زیرا که سرمست و خوشم زان چشم‬ ‫ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم‬
‫مست دلربا‬
‫خون جگر پیچیده بین بر گردن و‬ ‫افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین‬
‫روی و قفا‬
‫سنگ و کلوخی باشد او او را چرا‬ ‫آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگو‬
‫خواهم بل‬
‫ای شاه و سلطان بشر ل تبل نفسا‬ ‫رنج و بلیی زین بتر کز تو بود جان بی خبر‬
‫بالعمی‬
‫از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا‬ ‫جان ها چو سیلبی روان تا ساحل دریای جان‬
‫الحمدل گوید آن وین آه و ل حول و‬ ‫سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره‬
‫ل‬
‫بر بندگان خود را زده باری کرم‬ ‫ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده‬
‫باری عطا‬
‫وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر‬ ‫گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را‬
‫پیش از حیا‬
‫زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد‬ ‫مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی‬
‫نوا‬
‫رقصان شده در نیستان یعنی تعز من‬ ‫نی ها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر‬
‫تشا‬
‫دف گفت می زن بر رخم تا روی من‬ ‫بد بی تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این‬
‫یابد بها‬
‫تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند‬ ‫این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن‬
‫این دم قضا‬
‫وال نگویم بعد از این هشیار شرحت‬ ‫حیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنین‬
‫ای خدا‬
‫یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه‬ ‫یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو‬
‫ماجرا‬

‫‪8‬‬
‫صد جان برافشانم بر او گویم هنییا‬ ‫جز وی چه باشد کز اجل اندررباید کل ما‬
‫مرحبا‬
‫صبر و قرارم برده ای ای میزبان‬ ‫رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بی چون شوم‬
‫زودتر بیا‬
‫گه شیرخواره می بری گه می کشانی‬ ‫از مه ستاره می بری تو پاره پاره می بری‬
‫دایه را‬
‫من که کشم که کی کشم زین کاهدان‬ ‫دارم دلی همچون جهان تا می کشد کوه گران‬
‫واخر مرا‬
‫من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا‬ ‫گر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد‬
‫زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا‬ ‫در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او‬
‫زان جا به سوی مه رود نی در دکان‬ ‫نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی‬
‫نانبا‬
‫خاموش کن تا نشنود این قصه را باد‬ ‫با عقل خود گر جفتمی من گفتنی ها گفتمی‬
‫هوا‬

‫‪9‬‬
‫آن جام جان افزای را برریز بر جان‬ ‫من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا‬
‫ساقیا‬
‫دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان‬ ‫بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان‬
‫ساقیا‬
‫آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان‬ ‫نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را‬
‫ساقیا‬
‫برجه گدارویی مکن در بزم سلطان‬ ‫ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان‬
‫ساقیا‬
‫چون مست گردد پیر ده رو سوی‬ ‫اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه‬
‫مستان ساقیا‬
‫ور شرم داری یک قدح بر شرم‬ ‫رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا‬
‫افشان ساقیا‬
‫تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان‬ ‫برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا‬
‫ساقیا‬

‫‪10‬‬
‫مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده‬ ‫مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا‬
‫با‬
‫استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر‬ ‫بر خوان شیران یک شبی بوزینه ای همراه شد‬
‫از کجا‬
‫آخر چه گستاخی است این وال خطا‬ ‫بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون می چکد‬
‫وال خطا‬
‫تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو‬ ‫گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان‬
‫پنجه را‬
‫بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن‬ ‫آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد‬
‫اژدها‬
‫گر هست آتش ذره ای آن ذره دارد‬ ‫نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد‬
‫شعله ها‬
‫همچون جهان فانیم ظاهر خوش و‬ ‫شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من‬
‫باطن بل‬

‫‪11‬‬
‫هین زهره را کالیوه کن زان نغمه‬ ‫ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا‬
‫های جان فزا‬
‫با چهره ای چون زعفران با چشم تر‬ ‫دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا‬
‫آید گوا‬
‫که داد ده ما را ز غم کو گشت در‬ ‫غم جمله را نالن کند تا مرد و زن افغان کند‬
‫ظلم اژدها‬
‫تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای‬ ‫غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم‬
‫خوش صدا‬
‫ارواح را فرهاد کن در عشق آن‬ ‫ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن‬
‫شیرین لقا‬
‫دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه‬ ‫چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی‬
‫خدا‬
‫هین از نسیم باد جان که را ز گندم‬ ‫ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته‬
‫کن جدا‬
‫تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر‬ ‫تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود‬
‫سما‬
‫در گوش یک باران خوش موقوف‬ ‫این دانه های نازنین محبوس مانده در زمین‬
‫یک باد صبا‬
‫پا بود اکنون سر شود که بود اکنون‬ ‫تا کار جان چون زر شود با دلبران هم بر شود‬
‫کهربا‬
‫سری که نفکندست کس در گوش‬ ‫خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی‬
‫اخوان صفا‬

‫‪12‬‬
‫ای از تو آبستن چمن و ای از تو‬ ‫ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما‬
‫خندان باغ ها‬
‫ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی‬ ‫ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس‬
‫کجا‬
‫پیراهن یوسف بود یا خود روان‬ ‫ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش‬
‫مصطفی‬
‫بر سینه ها سیناستی بر جان هایی‬ ‫ای جویبار راستی از جوی یار ماستی‬
‫جان فزا‬
‫ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و‬ ‫ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش‬
‫مه چاکر تو را‬

‫‪13‬‬
‫کای گل گریز اندر شکر چون گشتی‬ ‫ای باد بی آرام ما با گل بگو پیغام ما‬
‫از گلشن جدا‬
‫شکر خوش و گل هم خوش و از هر‬ ‫ای گل ز اصل شکری تو با شکر لیقتری‬
‫دو شیرینتر وفا‬
‫در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا‬ ‫رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده‬
‫از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این‬ ‫اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر‬
‫از کجا‬
‫بر آسمان رو از زمین منزل به منزل‬ ‫با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین‬
‫تا لقا‬
‫بستان به بستان می روی آن جا که‬ ‫در سر خلقان می روی در راه پنهان می روی‬
‫خیزد نقش ها‬
‫کامد پیامت زان سری پرها بنه بی پر‬ ‫ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می پری‬
‫بیا‬
‫زان جامه ها بدریده ای ای کربز‬ ‫ای گل تو این ها دیده ای زان بر جهان خندیده ای‬
‫لعلین قبا‬
‫کای هر که خواهد نردبان تا جان‬ ‫گل های پار از آسمان نعره زنان در گلستان‬
‫سپارد در بل‬
‫از شیشه گلبگر چون روح از آن‬ ‫هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی ره چون عرق‬
‫جام سما‬
‫بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم‬ ‫ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما‬
‫الصل‬
‫ای بود ما آهن صفت وی لطف حق‬ ‫از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما‬
‫آهن ربا‬
‫ما را نمی خواهد مگر خواهم شما را‬ ‫آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر‬
‫بی شما‬
‫با کس نیارم گفت من آن ها که می‬ ‫هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن‬
‫گویی مرا‬
‫بی حرف و صوت و رنگ و بو بی‬ ‫ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو‬
‫شمس کی تابد ضیا‬

‫‪14‬‬
‫افتاده در غرقابه ای تا خود که داند‬ ‫ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما‬
‫آشنا‬
‫مرغان آبی را چه غم تا غم خورد‬ ‫گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود‬
‫مرغ هوا‬
‫زان سان که ماهی را بود دریا و‬ ‫ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته‬
‫طوفان جان فزا‬
‫ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن‬ ‫ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده‬
‫عصا‬
‫سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما‬ ‫این باد اندر هر سری سودای دیگر می پزد‬
‫امروز می در می دهد تا برکند از ما‬ ‫دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله‬
‫قبا‬
‫خوش خوش کشانم می بری آخر‬ ‫ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری‬
‫نگویی تا کجا‬
‫خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر‬ ‫هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی‬
‫سوی فنا‬
‫هر دم تجلی می رسد برمی شکافد‬ ‫عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان‬
‫کوه را‬
‫یک پاره گوهر می شود یک پاره لعل‬ ‫یک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شود‬
‫و کهربا‬
‫ای که چه باد خورده ای ما مست‬ ‫ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او‬
‫گشتیم از صدا‬
‫گر برده ایم انگور تو تو برده ای‬ ‫ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده ای‬
‫انبان ما‬

‫‪15‬‬
‫باخویش کن بی خویش را چیزی بده‬ ‫ای نوش کرده نیش را بی خویش کن باخویش را‬
‫درویش را‬
‫بر زهر زن تریاق را چیزی بده‬ ‫تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را‬
‫درویش را‬
‫ما را تو کن همراه خود چیزی بده‬ ‫با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود‬
‫درویش را‬
‫با ما چه همره می کنی چیزی بده‬ ‫چون جلوه مه می کنی وز عشق آگه می کنی‬
‫درویش را‬
‫نی دلق صدپاره کشان چیزی بده‬ ‫درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان‬
‫درویش را‬
‫هم راز و هم محرم تویی چیزی بده‬ ‫هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی‬
‫درویش را‬
‫خار از تو نسرین می شود چیزی بده‬ ‫تلخ از تو شیرین می شود کفر از تو چون دین می شود‬
‫درویش را‬
‫سلطان سلطانان من چیزی بده‬ ‫جان من و جانان من کفر من و ایمان من‬
‫درویش را‬
‫منگر به تن بنگر به من چیزی بده‬ ‫ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن‬
‫درویش را‬
‫بر عشق جان افشان کنم چیزی بده‬ ‫امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولن کنم‬
‫درویش را‬
‫وین کار را یک سون کنم چیزی بده‬ ‫امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم‬
‫درویش را‬
‫خود را بگو تو چیستی چیزی بده‬ ‫تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی‬
‫درویش را‬
‫تو محتشم او محتشم چیزی بده‬ ‫جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم‬
‫درویش را‬

‫‪16‬‬
‫ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا‬ ‫ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا‬
‫یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا‬ ‫از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد‬
‫بیا‬
‫گاوی خدایی می کند از سینه سینا بیا‬ ‫ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت‬
‫در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا‬ ‫رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم‬
‫بیا‬
‫زان طره ای اندرهمت ای سر ارسلنا‬ ‫چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت‬
‫بیا‬
‫ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا‬ ‫خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق‬
‫دل داده ام دیر است من تا جان دهم‬ ‫ای جان تو و جان ها چو تن بی جان چه ارزد خود بدن‬
‫جانا بیا‬
‫اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا‬ ‫تا برده ای دل را گرو شد کشت جانم در درو‬
‫بیا‬
‫اندر دل بیچاره ام چون غیر تو شد ل‬ ‫ای تو دوا و چاره ام نور دل صدپاره ام‬
‫بیا‬
‫دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش‬ ‫نشناختم قدر تو من تا چرخ می گوید ز فن‬
‫خارا بیا‬
‫کس نیست شاها محرمت در قرب او‬ ‫ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت‬
‫ادنی بیا‬
‫ای آب و ای آتش بیا ای در و ای‬ ‫ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا‬
‫دریا بیا‬
‫تبریز چون عرش مکین از مسجد‬ ‫مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح المین‬
‫اقصی بیا‬

‫‪17‬‬
‫جان گفت ای نادی خوش اهل و سهل‬ ‫آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصل‬
‫مرحبا‬
‫یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر‬ ‫سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا‬
‫هل اتی‬
‫آخر کجا می خوانیم گفتا برون از‬ ‫ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما‬
‫جان و جا‬
‫بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر‬ ‫از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران‬
‫عل‬
‫دل بر غریبی می نهی این کی بود‬ ‫تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی‬
‫شرط وفا‬
‫آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از‬ ‫آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده‬
‫دغا‬
‫چون برنمی گردد سرت چون دل نمی‬ ‫این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله‬
‫جوشد تو را‬
‫ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته‬ ‫بانگ شتربان و جرس می نشنود از پیش و پس‬
‫گوش ما‬
‫نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ‬ ‫خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی هوش ما‬
‫ای گدا‬

‫‪18‬‬
‫انا فتحنا الصل بازآ ز بام از در درآ‬ ‫ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما‬
‫این جان سرگردان من از گردش این‬ ‫ای بحر پرمرجان من وال سبک شد جان من‬
‫آسیا‬
‫اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من‬ ‫ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله‬
‫بهر خدا‬
‫از چون مگو بی چون برو زیرا که‬ ‫نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو‬
‫جان را نیست جا‬
‫گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود‬ ‫گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلک شد‬
‫فنا‬
‫چون عشق را سرفتنه ای پیش تو آید‬ ‫از سر دل بیرون نه ای بنمای رو کایینه ای‬
‫فتنه ها‬
‫بنگر که در خون می روی آخر‬ ‫گویی مرا چون می روی گستاخ و افزون می روی‬
‫نگویی تا کجا‬
‫می غلط در سودای دل تا بحر یفعل‬ ‫گفتم کز آتش های دل بر روی مفرش های دل‬
‫ما یشا‬
‫بر دل خیالی می دود یعنی به اصل‬ ‫هر دم رسولی می رسد جان را گریبان می کشد‬
‫خود بیا‬
‫نعره زنان کان اصل کو جامه دران‬ ‫دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو‬
‫اندر وفا‬

‫‪19‬‬
‫می شد روان بر آسمان همچون روان‬ ‫امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را‬
‫مصطفی‬
‫از تابش او آب و گل افزون ز آتش‬ ‫خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل‬
‫در ضیا‬
‫گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر‬ ‫گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان‬
‫پا‬
‫چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه‬ ‫چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی‬
‫هین بیا‬
‫بر آسمان پران شوی هر صبحدم‬ ‫بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را‬
‫همچون دعا‬

‫‪20‬‬
‫می دان که دود گولخن هرگز نیاید بر‬ ‫چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را‬
‫سما‬
‫کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و‬ ‫ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان‬
‫ضیا‬
‫با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش‬ ‫خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر‬
‫و غزا‬
‫ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ‬ ‫گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن‬
‫آید قبا‬
‫بس برطپیدند و نشد درمان نبود ال‬ ‫پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان‬
‫رضا‬
‫سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن‬ ‫بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن‬
‫دغا‬
‫سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن‬ ‫آن مار ابله خویش را بر خار می زد دم به دم‬
‫بر خارها‬
‫گر صبر کردی یک زمان رستی از‬ ‫بی صبر بود و بی حیل خود را بکشت او از عجل‬
‫او آن بدلقا‬
‫ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا‬ ‫بر خارپشت هر بل خود را مزن تو هم هل‬
‫ضاق الفضا‬
‫ای همنشین صابران افرغ علینا‬ ‫فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین‬
‫صبرنا‬
‫مر صابران را می رسان هر دم‬ ‫رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر‬
‫سلمی نو ز ما‬
‫‪21‬‬
‫از زعفران روی من رو می بگردانی‬ ‫جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را‬
‫چرا‬
‫یا قوت صبرش بده در یفعل ال ما‬ ‫یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن‬
‫یشا‬
‫بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو‬ ‫این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم‬
‫راه را‬
‫کی ذره ها پیدا شود بی شعشعه شمس‬ ‫هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو‬
‫الضحی‬
‫بی عصمت تو کی رود شیطان بل‬ ‫بی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یی‬
‫حول و ل‬
‫تا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در‬ ‫نی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخیی‬
‫دوا‬
‫بی تو کجا جنبد رگی در دست و پای‬ ‫امرت نغرد کی رود خورشید در برج اسد‬
‫پارسا‬
‫در سنگ سقایی نهی در برق میرنده‬ ‫در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی‬
‫وفا‬
‫زان سیلشان کی واخرد جز مشتری‬ ‫سیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خرد‬
‫هل اتی‬
‫وی کوفته هر سو دهل کای جان‬ ‫ای جان جان جزو و کل وی حله بخش باغ و گل‬
‫حیران الصل‬
‫آن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیا‬ ‫هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا‬
‫آن کت دهد طال بقا او را سزد طال‬ ‫زان سو که فهمت می رسد باید که فهم آن سو رود‬
‫بقا‬
‫هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد‬ ‫هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند‬
‫دعا‬
‫در باد دم اندر دهن تا خوش بگویی‬ ‫هم ری و بی و نون را کردست مقرون با الف‬
‫ربنا‬
‫ز آب تو چرخی می زنم مانند چرخ‬ ‫لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم‬
‫آسیا‬
‫کاستون قوت ماست او یا کسب و کار‬ ‫هرگز نداند آسیا مقصود گردش های خود‬
‫نانبا‬
‫حق آب را بسته کند او هم نمی جنبد‬ ‫آبیش گردان می کند او نیز چرخی می زند‬
‫ز جا‬
‫تا گوید او که گفت او هرگز بننماید‬ ‫خامش که این گفتار ما می پرد از اسرار ما‬
‫قفا‬

‫‪22‬‬
‫تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ‬ ‫چندان بنالم ناله ها چندان برآرم رنگ ها‬
‫ها‬
‫در هر قدم می بگذرد زان سوی جان‬ ‫بر مرکب عشق تو دل می راند و این مرکبش‬
‫فرسنگ ها‬
‫تا بر سر سنگین دلن از عرش بارد‬ ‫بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی‬
‫سنگ ها‬
‫کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان‬ ‫با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند‬
‫ننگ ها‬
‫آن سو هزاران جان ز مه چون‬ ‫گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان‬
‫اختران آونگ ها‬
‫تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ‬ ‫چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند‬
‫ها‬
‫هر عقل زیرا رسته شد در سبزه‬ ‫اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می شود‬
‫زارت بنگ ها‬
‫زین رو دو صد سرو روان خم شد ز‬ ‫زین رو همی بینم کسان نالن چو نی وز دل تهی‬
‫غم چون چنگ ها‬
‫زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر‬ ‫زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان‬
‫گنگ ها‬
‫تا دانش بی حد تو پیدا کند فرهنگ ها‬ ‫اشکستگان را جان ها بستست بر اومید تو‬
‫تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد‬ ‫تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو‬
‫جنگ ها‬
‫پیدا شود در هر جگر در سلسله‬ ‫تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر‬
‫آهنگ ها‬
‫هر ذره انگیزنده ای هر موی چون‬ ‫وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود‬
‫سرهنگ ها‬

‫‪23‬‬
‫کز چشم من دریای خون جوشان شد‬ ‫چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها‬
‫از جور و جفا‬
‫ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او‬ ‫گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون‬
‫جوش را‬
‫اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال‬ ‫معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما‬
‫و سنا‬
‫شد حرف ها چون مور هم سوی‬ ‫از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم‬
‫سلیمان لبه را‬
‫در تو را جان ها صدف باغ تو را‬ ‫کای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف‬
‫جان ها گیا‬
‫در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد‬ ‫ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده‬
‫ما‬
‫ما دیدبان آن صفت با این همه عیب‬ ‫ما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفت‬
‫عما‬
‫در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو‬ ‫تو یاد کن الطاف خود در سابق ال الصمد‬
‫سرا‬
‫در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا‬ ‫تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم‬
‫در سما‬
‫کو خورده باشد باده ها زان خسرو‬ ‫آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا‬
‫میمون لقا‬
‫آن را که دید او آن قمر در خوبی و‬ ‫ای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر‬
‫حسن و بها‬
‫در فرقت آن شاه خوش بی کبر با صد‬ ‫ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش‬
‫کبریا‬
‫در راه شاهنشاه کن در سوی تبریز‬ ‫ای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کن‬
‫صفا‬
‫تو بازگرد از خویش و رو سوی‬ ‫ای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو‬
‫شهنشاه بقا‬
‫گشته رهی صد آصفش واله سلیمان‬ ‫ای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفش‬
‫در ول‬
‫از ترس کو را آن عل کمتر شود از‬ ‫وانگه سلیمان زان ول لرزان ز مکر ابتل‬
‫رشک ها‬
‫بربوده از وی مکرمت کرده به‬ ‫ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت‬
‫ملکش اقتضا‬
‫دیو و پری را پای مرد ترتیب کرد آن‬ ‫چون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کرد‬
‫پادشا‬
‫زان باغ ها آفل شده بی بر شده هم بی‬ ‫تا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شده‬
‫نوا‬
‫کو را ز عشق آن سری مشغول‬ ‫زد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پری‬
‫کردند از قضا‬
‫در منع او گفتا که نه عالم مسوز ای‬ ‫زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مه‬
‫مجتبا‬
‫تبریز را از وعده ای کارزد به این‬ ‫از شه چو دید او مژده ای آورد در حین سجده ای‬
‫هر دو سرا‬

‫‪24‬‬
‫خون بارد این چشمان که تا بینم من‬ ‫چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را‬
‫آن گلزار را‬
‫دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار‬ ‫خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم‬
‫را‬
‫کز وی بخیزد در درون رحمی‬ ‫ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون‬
‫نگارین یار را‬
‫کی داند آخر آب و گل دلخواه آن‬ ‫چون نور آن شمع چگل می درنیابد جان و دل‬
‫عیار را‬
‫این دام و دانه کی کشد عنقای خوش‬ ‫جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد‬
‫منقار را‬
‫ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این‬ ‫عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس‬
‫تار را‬
‫کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار‬ ‫کو آن مسیح خوش دمی بی واسطه مریم یمی‬
‫را‬
‫کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار‬ ‫دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی‬
‫را‬
‫عیسی علمت ها ز تو وصل قیامت‬ ‫تن را سلمت ها ز تو جان را قیامت ها ز تو‬
‫وار را‬
‫آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد‬ ‫ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد‬
‫خار را‬
‫لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار‬ ‫ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لیقی‬
‫را‬
‫صد که حمایل کاه را صد درد دردی‬ ‫شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را‬
‫خوار را‬
‫وز شاه جان حاصل شده جان ها در‬ ‫بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده‬
‫او دیوار را‬
‫منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار‬ ‫باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون‬
‫را‬
‫یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار‬ ‫جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند‬
‫را‬
‫گاهی که گویی نام او لزم شمر‬ ‫مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او‬
‫تکرار را‬
‫پرنور چون عرش مکین کو رشک‬ ‫عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین‬
‫شد انوار را‬
‫کان ناطق روح المین بگشاید آن‬ ‫ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین‬
‫اسرار را‬
‫در پرده منکر ببین آن پرده‬ ‫در پاکی بی مهر و کین در بزم عشق او نشین‬
‫صدمسمار را‬

‫‪25‬‬
‫ای قد مه از رشک تو چون آسمان‬ ‫من دی نگفتم مر تو را کای بی نظیر خوش لقا‬
‫گشته دوتا‬
‫هم یوسف کنعان شدی هم فر نور‬ ‫امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی‬
‫مصطفی‬
‫فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد‬ ‫امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری‬
‫فنا‬
‫فردا ملک بی هش شود هم عرش‬ ‫امشب غنیمت دارمت باشم غلم و چاکرت‬
‫بشکافد قبا‬
‫زین پشگان پر کی زند چونک ندارد‬ ‫ناگه برآید صرصری نی بام ماند نه دری‬
‫پیل پا‬
‫هر ذره ای خندان شود در فر آن‬ ‫باز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرش‬
‫شمس الضحی‬
‫صد ذرگی دلربا کان ها نبودش ز‬ ‫تعلیم گیرد ذره ها زان آفتاب خوش لقا‬
‫ابتدا‬

‫‪26‬‬
‫کاخر چو دردی بر زمین تا چند می‬ ‫هر لحظه وحی آسمان آید به سر جان ها‬
‫باشی برآ‬
‫آنگه رود بالی خم کان درد او یابد‬ ‫هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود‬
‫صفا‬
‫تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد‬ ‫گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود‬
‫دوا‬
‫چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید‬ ‫جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر‬
‫ضیا‬
‫از نور تو روشن شود هم این سرا هم‬ ‫گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری‬
‫آن سرا‬
‫خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی‬ ‫در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک‬
‫گیرد هوا‬
‫وز بهر این صیقل سحر در می دمد‬ ‫باد شمالی می وزد کز وی هوا صافی شود‬
‫باد صبا‬
‫گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را‬ ‫باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل می زند‬
‫آید فنا‬
‫نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد‬ ‫جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لمکان‬
‫چرا‬
‫تو باز شاهی بازپر سوی صفیر پادشا‬ ‫ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر‬

‫‪27‬‬
‫با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء‬ ‫آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا‬
‫القضا‬
‫تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده‬ ‫جباروار و زفت او دامن کشان می رفت او‬
‫عشق را‬
‫می آید از قبضه قضا بر پر او تیر بل‬ ‫بس مرغ پران بر هوا از دام ها فرد و جدا‬
‫مست خداوندی خود کشتی گرفتی با‬ ‫ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی‬
‫خدا‬
‫همیان او پرسیم و زر گوشش پر از‬ ‫بر آسمان ها برده سر وز سرنبشت او بی خبر‬
‫طال بقا‬
‫وز لورکند شاعران وز دمدمه هر‬ ‫از بوسه ها بر دست او وز سجده ها بر پای او‬
‫ژاژخا‬
‫از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر‬ ‫باشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتی‬
‫گدا‬
‫از مال و ملک دیگری مردی کجا‬ ‫بدهد درم ها در کرم او نافریدست آن درم‬
‫باشد سخا‬
‫موری بده ماری شده وان مار گشته‬ ‫فرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شده‬
‫اژدها‬
‫کو اژدها را می خورد چون افکند‬ ‫عشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی‬
‫موسی عصا‬
‫تیری زدش کز زخم او همچون کمانی‬ ‫بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمین‬
‫شد دوتا‬
‫خرخرکنان چون صرعیان در‬ ‫در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران‬
‫غرغره مرگ و فنا‬
‫خویشان او نوحه کنان بر وی چو‬ ‫رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده‬
‫اصحاب عزا‬
‫اشکسته گردن آمده در یارب و در‬ ‫فرعون و نمرودی بده انی انا ال می زده‬
‫ربنا‬
‫جز غمزه غمازه ای شکرلبی شیرین‬ ‫او زعفرانی کرده رو زخمی نه بر اندام او‬
‫لقا‬
‫او بی وفاتر یا جهان او محتجبتر یا‬ ‫تیرش عجبتر یا کمان چشمش تهیتر یا دهان‬
‫هما‬
‫از قفل و زنجیر نهان هین گوش ها‬ ‫اکنون بگویم سر جان در امتحان عاشقان‬
‫را برگشا‬
‫مخلص نباشد هوش را جز یفعل ال‬ ‫کی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش را‬
‫ما یشا‬
‫نالن ز عشق عایشه کابیض عینی من‬ ‫این خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشه‬
‫بکا‬
‫مقت الحیوه فقدکم عودوا الینا بالرضا‬ ‫انا هلکنا بعدکم یا ویلنا من بعدکم‬
‫و القلب منکم ممتحن فی وسط نیران‬ ‫العقل فیکم مرتهن هل من صدا یشفی الحزن‬
‫النوی‬
‫دل ها شکستی تو بسی بر پای تو آمد‬ ‫ای خواجه با دست و پا پایت شکستست از قضا‬
‫جزا‬
‫عشق مجازی را گذر بر عشق حقست‬ ‫این از عنایت ها شمر کز کوی عشق آمد ضرر‬
‫انتها‬
‫تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در‬ ‫غازی به دست پور خود شمشیر چوبین می دهد‬
‫غزا‬
‫آن عشق با رحمان شود چون آخر آید‬ ‫عشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود‬
‫ابتل‬
‫شد آخر آن عشق خدا می کرد بر‬ ‫عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سال ها‬
‫یوسف قفا‬
‫بدریده شد از جذب او برعکس حال‬ ‫بگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنش‬
‫ابتدا‬
‫گفتا بسی زین ها کند تقلیب عشق‬ ‫گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من‬
‫کبریا‬
‫ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم‬ ‫مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند‬
‫قبله دعا‬
‫من مغلطه خواهم زدن این جا روا‬ ‫باریک شد این جا سخن دم می نگنجد در دهن‬
‫باشد دغا‬
‫رمال بر خاکی زند نقش صوابی یا‬ ‫او می زند من کیستم من صورتم خاکیستم‬
‫خطا‬
‫عشق آتش اندر ریش زد ما را رها‬ ‫این را رها کن خواجه را بنگر که می گوید مرا‬
‫کردی چرا‬
‫تا من در این آخرزمان حال تو گویم‬ ‫ای خواجه صاحب قدم گر رفتم اینک آمدم‬
‫برمل‬
‫از بحر قلزم قطره ای زین بی نهایت‬ ‫آخر چه گوید غره ای جز ز آفتابی ذره ای‬
‫ماجرا‬
‫ز انبار کف گندمی عرضه کنند اندر‬ ‫چون قطره ای بنمایدت باقیش معلوم آیدت‬
‫شرا‬
‫دانیش و دانی چون شود چون‬ ‫کفی چو دیدی باقیش نادیده خود می دانیش‬
‫بازگردد ز آسیا‬
‫بنگر چگونه گندمی وانگه به طاحون‬ ‫هستی تو انبار کهن دستی در این انبار کن‬
‫بر هل‬
‫آن جا همین خواهی بدن گر گندمی‬ ‫هست آن جهان چون آسیا هست آن جهان چون خرمنی‬
‫گر لوبیا‬
‫کو نیم کاره می کند تعجیل می گوید‬ ‫رو ترک این گو ای مصر آن خواجه را بین منتظر‬
‫صل‬
‫در خاک و خون افتاده ای بیچاره وار‬ ‫ای خواجه تو چونی بگو خسته در این پرفتنه کو‬
‫و مبتل‬
‫شد ریخته خود خون من تا این نباشد‬ ‫گفت الغیاث ای مسلمین دل ها نگهدارید هین‬
‫بر شما‬
‫با سینه پرغل و غش بسیار گفتم‬ ‫من عاشقان را در تبش بسیار کردم سرزنش‬
‫ناسزا‬
‫هماز را لماز را جز چاشنی نبود دوا‬ ‫ویل لکل همزه بهر زبان بد بود‬
‫کهگل در آن سوراخ زن کزدم منه بر‬ ‫کی آن دهان مردم است سوراخ مار و کژدم است‬
‫اقربا‬
‫مر سنگ را زر نام کن شکر لقب نه‬ ‫در عشق ترک کام کن ترک حبوب و دام کن‬
‫بر جفا‬
‫‪28‬‬
‫سرمه کش چشمان ما ای چشم جان‬ ‫ای شاه جسم و جان ما خندان کن دندان ما‬
‫را توتیا‬
‫چون دیدمت می گفت دل جاء القضا‬ ‫ای مه ز اجللت خجل عشقت ز خون ما بحل‬
‫جاء القضا‬
‫گه خوانیش سوی طرب گه رانیش‬ ‫ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو‬
‫سوی بل‬
‫گه جانب شهر بقا گه جانب دشت فنا‬ ‫گه جانب خوابش کشی گه سوی اسبابش کشی‬
‫گه خدمت لیلی کند گه مست و مجنون‬ ‫گه شکر آن مولی کند گه آه واویلی کند‬
‫خدا‬
‫گه عاشق کنج خل گه عاشق رو و‬ ‫جان را تو پیدا کرده ای مجنون و شیدا کرده ای‬
‫ریا‬
‫گه خویش را قیصر کند گه دلق پوشد‬ ‫گه قصد تاج زر کند گه خاک ها بر سر کند‬
‫چون گدا‬
‫گه زهر روید گه شکر گه درد روید‬ ‫طرفه درخت آمد کز او گه سیب روید گه کدو‬
‫گه دوا‬
‫گه باده های لعل گون گه شیر و گه‬ ‫جویی عجایب کاندرون گه آب رانی گاه خون‬
‫شهد شفا‬
‫گه فضل ها حاصل کند گه جمله را‬ ‫گه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکند‬
‫روبد بل‬
‫گه دشمن بدرگ شود گه والدین و‬ ‫روزی محمدبک شود روزی پلنگ و سگ شود‬
‫اقربا‬
‫گاهی دهلزن گه دهل تا می خورد‬ ‫گه خار گردد گاه گل گه سرکه گردد گاه مل‬
‫زخم عصا‬
‫این سوش کش آن سوش کش چون‬ ‫گه عاشق این پنج و شش گه طالب جان های خوش‬
‫اشتری گم کرده جا‬
‫گه چون مسیح و کشت نو بالروان‬ ‫گاهی چو چه کن پست رو مانند قارون سوی گو‬
‫سوی عل‬
‫شیاد ما شیدا شود یک رنگ چون‬ ‫تا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهد‬
‫شمس الضحی‬
‫بحرش بود گور و کفن جز بحر را‬ ‫چون ماهیان بحرش سکن بحرش بود باغ و وطن‬
‫داند وبا‬
‫در صبغه ال رو نهد تا یفعل ال ما‬ ‫زین رنگ ها مفرد شود در خنب عیسی دررود‬
‫یشا‬
‫رست از برو رست از بیا چون سنگ‬ ‫رست از وقاحت وز حیا وز دور وز نقلن جا‬
‫زیر آسیا‬
‫نلحق بکم اعقابکم هذا مکافات الول‬ ‫انا فتحنا بابکم ل تهجروا اصحابکم‬
‫مما شکرتم ربکم و الشکر جرار‬ ‫انا شددنا جنبکم انا غفرنا ذنبکم‬
‫الرضا‬
‫باب البیان مغلق قل صمتنا اولی بنا‬ ‫مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن‬

‫‪29‬‬
‫ما را چو تابستان ببر دل گرم تا‬ ‫ای از ورای پرده ها تاب تو تابستان ما‬
‫بستان ما‬
‫تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان‬ ‫ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا‬
‫ما‬
‫انگور گردد غوره ها تا پخته گردد‬ ‫تا سبزه گردد شوره ها تا روضه گردد گورها‬
‫نان ما‬
‫آخر ببین کاین آب و گل چون بست‬ ‫ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل‬
‫گرد جان ما‬
‫تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان‬ ‫شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها‬
‫ما‬
‫تا ره بری سوی احد جان را از این‬ ‫ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد‬
‫زندان ما‬
‫روزی غریب و بوالعجب ای صبح‬ ‫در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب‬
‫نورافشان ما‬
‫سلطان کنی بی بهره را شاباش ای‬ ‫گوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره را‬
‫سلطان ما‬
‫کو گوش هوش آورد تو تا بشنود‬ ‫کو دیده ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو‬
‫برهان ما‬
‫نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان‬ ‫چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر‬
‫ما‬
‫ریحان به ریحان گل به گل از حبس‬ ‫آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل‬
‫خارستان ما‬

‫‪30‬‬
‫چون اشک غمخواران ما در هجر‬ ‫ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما‬
‫دلداران ما‬
‫زیرا که داری رشک ها بر ماه‬ ‫ای چشم ابر این اشک ها می ریز همچون مشک ها‬
‫رخساران ما‬
‫کز لبه و گریه پدر رستند بیماران ما‬ ‫این ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگر‬
‫رطل گران هم حق دهد بهر‬ ‫ابر گران چون داد حق از بهر لب خشکان ما‬
‫سبکساران ما‬
‫زین بی نوایی می کشند از عشق‬ ‫بر خاک و دشت بی نوا گوهرفشان کرد آسمان‬
‫طراران ما‬
‫بشکفته روی یوسفان از اشک‬ ‫این ابر چون یعقوب من وان گل چو یوسف در چمن‬
‫افشاران ما‬
‫وز مال و نعمت پر شود کف های‬ ‫یک قطره اش گوهر شود یک قطره اش عبهر شود‬
‫کف خاران ما‬
‫زیرا که بر ریق از پگه خوردند‬ ‫باغ و گلستان ملی اشکوفه می کردند دی‬
‫خماران ما‬
‫تا بازآیند این طرف از غیب هشیاران‬ ‫بربند لب همچون صدف مستی میا در پیش صف‬
‫ما‬

‫‪31‬‬
‫سور و عروسی را خدا ببرید بر‬ ‫بادا مبارک در جهان سور و عروسی های ما‬
‫بالی ما‬
‫هر شب عروسیی دگر از شاه خوش‬ ‫زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شکر‬
‫سیمای ما‬
‫ان الهموم اخرجت در دولت مولی ما‬ ‫ان القلوب فرجت ان النفوس زوجت‬
‫داماد خوبان می شوی ای خوب‬ ‫بسم ال امشب بر نوی سوی عروسی می روی‬
‫شهرآرای ما‬
‫خوش می جهی در جوی ما ای جوی‬ ‫خوش می روی در کوی ما خوش می خرامی سوی ما‬
‫و ای جویای ما‬
‫خوش می بری کف های ما ای‬ ‫خوش می روی بر رای ما خوش می گشایی پای ما‬
‫یوسف زیبای ما‬
‫پای تصرف را بنه بر جان خون‬ ‫از تو جفا کردن روا وز ما وفا جستن خطا‬
‫پالی ما‬
‫وین استخوان را هم بکش هدیه بر‬ ‫ای جان جان جان را بکش تا حضرت جانان ما‬
‫عنقای ما‬
‫در دولت شاه جهان آن شاه جان‬ ‫رقصی کنید ای عارفان چرخی زنید ای منصفان‬
‫افزای ما‬
‫کامشب بود دف و دهل نیکوترین‬ ‫در گردن افکنده دهل در گردک نسرین و گل‬
‫کالی ما‬
‫بگرفته ساغر می کشد حمرای ما‬ ‫خاموش کامشب زهره شد ساقی به پیمانه و به مد‬
‫حمرای ما‬
‫در غیب پیش غیبدان از شوق‬ ‫وال که این دم صوفیان بستند از شادی میان‬
‫استسقای ما‬
‫قومی مبارز چون سنان خون خوار‬ ‫قومی چو دریا کف زنان چون موج ها سجده کنان‬
‫چون اجزای ما‬
‫این نادره که می پزد حلوای ما حلوای‬ ‫خاموش کامشب مطبخی شاهست از فرخ رخی‬
‫ما‬

‫‪32‬‬
‫در خواب غفلت بی خبر زو بوالعلی‬ ‫دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی‬
‫و بوالعل‬
‫در پیش او می داشتم گفتم که ای شاه‬ ‫زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتم‬
‫الصل‬
‫جوشیده و صافی چو جان بر آتش‬ ‫گفتا چیست این ای فلن گفتم که خون عاشقان‬
‫عشق و ول‬
‫از جان و دل نوشش کنم ای باغ‬ ‫گفتا چو تو نوشیده ای در دیگ جان جوشیده ای‬
‫اسرار خدا‬
‫اندرکشیدش همچو جان کان بود جان‬ ‫آن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من‬
‫را جان فزا‬
‫می کرد اشارت آسمان کای چشم بد‬ ‫از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج‬
‫دور از شما‬

‫‪33‬‬
‫گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از‬ ‫می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجا‬
‫کجا‬
‫آن عیش بی روپوش را از بند هستی‬ ‫پیش آر نوشانوش را از بیخ برکن هوش را‬
‫برگشا‬
‫زان سان که اول آمدی ای یفعل ال ما‬ ‫در مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا‬
‫یشا‬
‫در بی دلی دل بسته بین کاین دل بود‬ ‫دیوانگان جسته بین از بند هستی رسته بین‬
‫دام بل‬
‫مستش کن و بازش رهان زین گفتن‬ ‫زودتر بیا هین دیر شد دل زین ولیت سیر شد‬
‫زوتر بیا‬
‫پر ده قدح را تا که من سر را بنشناسم‬ ‫بگشا ز دستم این رسن بربند پای بوالحسن‬
‫ز پا‬
‫هر لحظه گرمی می کند با بوالعلی و‬ ‫بی ذوق آن جانی که او در ماجرا و گفت و گو‬
‫بوالعل‬
‫ای تشنگی عشق تو صد همچو ما را‬ ‫نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده‬
‫خونبها‬
‫پر شد همه شهر این خبر کامروز‬ ‫امروز مهمان توام مست و پریشان توام‬
‫عیش است الصل‬
‫در سبزه این گولخن همچون خران‬ ‫هر کو بجز حق مشتری جوید نباشد جز خری‬
‫جوید چرا‬
‫زیرا ز خضرای دمن فرمود دوری‬ ‫می دان که سبزه گولخن گنده کند ریش و دهن‬
‫مصطفی‬
‫دورم ز کبر و ما و من مست شراب‬ ‫دورم ز خضرای دمن دورم ز حورای چمن‬
‫کبریا‬
‫ماننده ماه از افق ماننده گل از گیا‬ ‫از دل خیال دلبری برکرد ناگاهان سری‬
‫مانند آهن پاره ها در جذبه آهن ربا‬ ‫جمله خیالت جهان پیش خیال او دوان‬
‫شمشیرها پیشش سپر خورشید پیشش‬ ‫بد لعل ها پیشش حجر شیران به پیشش گورخر‬
‫ذره ها‬
‫مانند موسی روح هم افتاد بی هوش‬ ‫عالم چو کوه طور شد هر ذره اش پرنور شد‬
‫از لقا‬
‫خنبک زنان بر نیستی دستک زنان‬ ‫هر هستییی در وصل خود در وصل اصل اصل خود‬
‫اندر نما‬
‫کالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح‬ ‫سرسبز و خوش هر تره ای نعره زنان هر ذره ای‬
‫الرضا‬
‫حارس بدی سلطان شدی تا کی زنی‬ ‫گل کرد بلبل را ندا کای صد چو من پیشت فدا‬
‫طال بقا‬
‫برقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت‬ ‫ذرات محتاجان شده اندر دعا نالن شده‬
‫از دعا‬
‫و النار صراف الذهب و النور‬ ‫السلم منهاج الطلب الحلم معراج الطرب‬
‫صراف الول‬
‫و الوصل تریاق الغشا یا من علی قلبی‬ ‫العشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشا‬
‫مشا‬
‫و العشق من جلسنا من یدر ما فی‬ ‫الشمس من افراسنا و البدر من حراسنا‬
‫راسنا‬
‫کل المنی فی جنبه عند التجلی کالهبا‬ ‫یا سایلی عن حبه اکرم به انعم به‬
‫و السکر افنی غصتی یا حبذا لی حبذا‬ ‫یا سایلی عن قصتی العشق قسمی حصتی‬
‫القلب من ارواحکم فی الدور تمثال‬ ‫الفتح من تفاحکم و الحشر من اصباحکم‬
‫الرحا‬
‫یا یوسفینا فی البشر جودوا بما ال‬ ‫اریاحکم تجلی البصر یعقوبکم یلقی النظر‬
‫اشتری‬
‫قدامکم فی یقظه قدام یوسف فی‬ ‫الشمس خرت و القمر نسکا مع الحدی عشر‬
‫الکری‬
‫یا من لحب او نوی یشکوا مخالیب‬ ‫اصل العطایا دخلنا ذخر البرایا نخلنا‬
‫النوی‬

‫‪34‬‬
‫از آسمان آمد ندا کای ماه رویان‬ ‫ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا‬
‫الصل‬
‫بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان‬ ‫ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان‬
‫ما‬
‫ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی‬ ‫آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین‬
‫باقی درآ‬
‫ای هست ما از هست تو در صد‬ ‫ای هفت گردون مست تو ما مهره ای در دست تو‬
‫هزاران مرحبا‬
‫ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما‬ ‫ای مطرب شیرین نفس هر لحظه می جنبان جرس‬
‫زن ای صبا‬
‫آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی‬ ‫ای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شکر‬
‫وفا‬
‫بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب‬ ‫بار دگر آغاز کن آن پرده ها را ساز کن‬
‫خوش لقا‬
‫ستار شو ستار شو خو گیر از حلم‬ ‫خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور‬
‫خدا‬

‫‪35‬‬
‫ای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ما‬ ‫ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما‬
‫ما مفلسانیم و تویی صد گنج و صد‬ ‫نک بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ما‬
‫دینار ما‬
‫ما خفتگانیم و تویی صد دولت بیدار‬ ‫ما کاهلنیم و تویی صد حج و صد پیکار ما‬
‫ما‬
‫ما بس خرابیم و تویی هم از کرم‬ ‫ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما‬
‫معمار ما‬
‫سر درمکش منکر مشو تو برده ای‬ ‫من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما‬
‫دستار ما‬
‫چون هرچ گویی وادهد همچون صدا‬ ‫واپس جوابم داد او نی از توست این کار ما‬
‫کهسار ما‬
‫زیرا که که را اختیاری نبود ای‬ ‫من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما‬
‫مختار ما‬

‫‪36‬‬
‫دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا‬ ‫خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا‬
‫تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا‬ ‫عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر‬
‫بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا‬ ‫پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی‬
‫یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا‬ ‫گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی‬
‫بار دگر رقص کنان بی دل و دستار‬ ‫از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان‬
‫بیا‬
‫ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا‬ ‫روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی‬
‫گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا‬ ‫ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو‬
‫پخته شد انگور کنون غوره میفشار‬ ‫ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون‬
‫بیا‬
‫ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا‬ ‫ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو‬
‫ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا‬ ‫ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا‬
‫مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا‬ ‫ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا‬
‫شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا‬ ‫ای مه افروخته رو آب روان در دل جو‬
‫چند زنی طبل بیان بی دم و گفتار بیا‬ ‫بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان‬

‫‪37‬‬
‫یار تویی غار تویی خواجه نگهدار‬ ‫یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا‬
‫مرا‬
‫سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا‬ ‫نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی‬
‫مرغ که طور تویی خسته به منقار‬ ‫نور تویی سور تویی دولت منصور تویی‬
‫مرا‬
‫قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا‬ ‫قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی‬
‫روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا‬ ‫حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی‬
‫آب تویی کوزه تویی آب ده این بار‬ ‫روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی‬
‫مرا‬
‫پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا‬ ‫دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی‬
‫راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا‬ ‫این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی‬

‫‪38‬‬
‫زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل‬ ‫رستم از این نفس و هوا زنده بل مرده بل‬
‫خدا‬
‫مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا‬ ‫رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل‬
‫پوست بود پوست بود درخور مغز‬ ‫قافیه و مغلطه را گو همه سیلب ببر‬
‫شعرا‬
‫کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و‬ ‫ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی‬
‫رجا‬
‫مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و‬ ‫بر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قلن‬
‫خطا‬
‫تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا‬ ‫تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من‬
‫خشک چه داند چه بود ترللل ترللل‬ ‫مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر‬
‫دیده شود حال من ار چشم شود گوش‬ ‫آینه ام آینه ام مرد مقالت نه ام‬
‫شما‬
‫چرخ من از رنگ زمین پاکتر از‬ ‫دست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر‬
‫چرخ سما‬
‫چونک خوش و مست شوم هر‬ ‫عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم‬
‫سحری وقت دعا‬
‫و آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو‬ ‫دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود‬
‫را‬
‫چشمه خورشید بود جرعه او را چو‬ ‫از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم‬
‫گدا‬
‫زانک تو داود دمی من چو کهم رفته‬ ‫من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو‬
‫ز جا‬

‫‪39‬‬
‫می نکند محرم جان محرم اسرار مرا‬ ‫آه که آن صدر سرا می ندهد بار مرا‬
‫پرسش همچون شکرش کرد گرفتار‬ ‫نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش‬
‫مرا‬
‫رنگ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا‬ ‫گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو‬
‫کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار‬ ‫غرقه جوی کرمم بنده آن صبحدمم‬
‫مرا‬
‫چند زیانست و گران خرقه و دستار‬ ‫هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود‬
‫مرا‬
‫هست به معنی چو بود یار وفادار مرا‬ ‫ملکت و اسباب کز این ماه رخان شکرین‬
‫شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا‬ ‫دستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه تو را‬
‫باده دهد مست کند ساقی خمار مرا‬ ‫نیست کند هست کند بی دل و بی دست کند‬
‫شهره مکن فاش مکن بر سر بازار‬ ‫ای دل قلش مکن فتنه و پرخاش مکن‬
‫مرا‬
‫بر طمع ساختن یار خریدار مرا‬ ‫گر شکند پند مرا زفت کند بند مرا‬
‫اصل سبب را بطلب بس شد از آثار‬ ‫بیش مزن دم ز دوی دو دو مگو چون ثنوی‬
‫مرا‬

‫‪40‬‬
‫لبه گری می کنمت راه تو زن قافله‬ ‫طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را‬
‫را‬
‫حامله گر بار نهد جرم منه حامله را‬ ‫مست و خوش و شاد توام حامله داد توام‬
‫هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله‬ ‫هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر‬
‫را‬
‫تازه کن اسلم دمی خواجه رها کن‬ ‫می کشد آن شه رقمی دل به کفش چون قلمی‬
‫گله را‬
‫آنک بیابد کف شه بوسه دهد آبله را‬ ‫آنچ کند شاه جفا آبله دان بر کف شه‬
‫جان تو سردفتر آن فهم کن این مساله‬ ‫همچو کتابیست جهان جامع احکام نهان‬
‫را‬
‫باز کن از گردن خر مشغله زنگله را‬ ‫شاد همی باش و ترش آب بگردان و خمش‬

‫‪41‬‬
‫راست بگو شمع رخت دوش کجا بود‬ ‫شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما‬
‫کجا‬
‫دولت آن جا که در او حسن تو بگشاد‬ ‫سوی دل ما بنگر کز هوس دیدن تو‬
‫قبا‬
‫گشته بود همچو دلم مسجد ل حول و‬ ‫دوش به هر جا که بدی دانم کامروز ز غم‬
‫ل‬
‫بدرک بالصبح بدا هیج نومی و نفی‬ ‫دوش همی گشتم من تا به سحر ناله کنان‬
‫نور کی دیدست که او باشد از سایه‬ ‫سایه نوری تو و ما جمله جهان سایه تو‬
‫جدا‬
‫پهلوی او هست خدا محو در او هست‬ ‫گاه بود پهلوی او گاه شود محو در او‬
‫لقا‬
‫تا چو بکاهد بکشد نور خدایش به خدا‬ ‫سایه زده دست طلب سخت در آن نور عجب‬
‫ل یتناهی و لن جات بضعف مددا‬ ‫شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور‬
‫بی سببی قد جعل ال لکل سببا‬ ‫نور مسبب بود و هر چه سبب سایه او‬
‫هر کی نه چون آینه گشتست ندید آینه‬ ‫آینه همدگر افتاد مسبب و سبب‬
‫را‬

‫‪42‬‬
‫ما همه پابسته تو شیر شکاری صنما‬ ‫کار تو داری صنما قدر تو باری صنما‬
‫در دو جهان در دو سرا کار تو داری‬ ‫دلبر بی کینه ما شمع دل سینه ما‬
‫صنما‬
‫چاکر و یاری گر تو آه چه یاری‬ ‫ذره به ذره بر تو سجده کنان بر در تو‬
‫صنما‬
‫گفت که دریا بخوری گفتم کآری‬ ‫هر نفسی تشنه ترم بسته جوع البقرم‬
‫صنما‬
‫آنگه اگر مرگ بود پیش تو باری‬ ‫هر کی ز تو نیست جدا هیچ نمیرد به خدا‬
‫صنما‬
‫زان که ندانم جز تو کارگزاری صنما‬ ‫نیست مرا کار و دکان هستم بی کار جهان‬
‫کیست خبر چیست خبر روزشماری‬ ‫خواه شب و خواه سحر نیستم از هر دو خبر‬
‫صنما‬
‫از تو شبم روز شود همچو نهاری‬ ‫روز مرا دیدن تو شب غم ببریدن تو‬
‫صنما‬
‫هیچ ندید و نبود چون تو بهاری صنما‬ ‫باغ پر از نعمت من گلبن بازینت من‬
‫باز مرا نقش کنی ماه عذاری صنما‬ ‫جسم مرا خاک کنی خاک مرا پاک کنی‬
‫زو ندمد سنبل دین چونک نکاری‬ ‫فلسفیک کور شود نور از او دور شود‬
‫صنما‬
‫خوبی این زشتی آن هم تو نگاری‬ ‫فلسفی این هستی من عارف تو مستی من‬
‫صنما‬

‫‪43‬‬
‫طوطی اندیشه او همچو شکر خورد‬ ‫کاهل و ناداشت بدم کام درآورد مرا‬
‫مرا‬
‫بر صفت گلبشکر پخت و بپرورد مرا‬ ‫تابش خورشید ازل پرورش جان و جهان‬
‫گفت زبون یافت مگر ای سره این‬ ‫گفتم ای چرخ فلک مرد جفای تو نیم‬
‫مرد مرا‬
‫ای ملک آن تخت تو را تخته این نرد‬ ‫ای شه شطرنج فلک مات مرا برد تو را‬
‫مرا‬
‫بحر محیط ار بخورم باشد درخورد‬ ‫تشنه و مستسقی تو گشته ام ای بحر چنانک‬
‫مرا‬
‫فردی تو چون نکند از همگان فرد‬ ‫حسن غریب تو مرا کرد غریب دو جهان‬
‫مرا‬
‫نوحه گر هجر تو شد هر ورق زرد‬ ‫رفتم هنگام خزان سوی رزان دست گزان‬
‫مرا‬
‫شهره آفاق کند این دل شب گرد مرا‬ ‫فتنه عشاق کند آن رخ چون روز تو را‬
‫بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد‬ ‫راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا‬
‫مرا‬
‫از پی خورشید تو است این نفس سرد‬ ‫صبح دم سرد زند از پی خورشید زند‬
‫مرا‬
‫جزو من از کل ببرد چون نبود درد‬ ‫جزو ز جزوی چو برید از تن تو درد کند‬
‫مرا‬
‫چون صفتی دارد از آن مه که بیازرد‬ ‫بنده آنم که مرا بی گنه آزرده کند‬
‫مرا‬
‫عشق وی آورد قضا هدیه ره آورد‬ ‫هر کسکی را هوسی قسم قضا و قدر است‬
‫مرا‬
‫گر چه که خود سرمه جان آمد آن‬ ‫اسب سخن بیش مران در ره جان گرد مکن‬
‫گرد مرا‬

‫‪44‬‬
‫ابروی او گره نشد گر چه که دید صد‬ ‫در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا‬
‫خطا‬
‫خوی چو آب جو نگر جمله طراوت و‬ ‫چشم گشا و رو نگر جرم بیار و خو نگر‬
‫صفا‬
‫وز سخنان نرم او آب شوند سنگ ها‬ ‫من ز سلم گرم او آب شدم ز شرم او‬
‫قهر به پیش او بنه تا کندش همه رضا‬ ‫زهر به پیش او ببر تا کندش به از شکر‬
‫در دو در رضای او هیچ ملرز از‬ ‫آب حیات او ببین هیچ مترس از اجل‬
‫قضا‬
‫ای که تو خوار گشته ای زیر قدم چو‬ ‫سجده کنی به پیش او عزت مسجدت دهد‬
‫بوریا‬
‫چونک تو رهن صورتی صورتتست‬ ‫خواندم امیر عشق را فهم بدین شود تو را‬
‫ره نما‬
‫بر سر پاست منتظر تا تو بگوییش بیا‬ ‫از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند‬
‫هست خیال بام تو قبله جانش در هوا‬ ‫دل چو کبوتری اگر می بپرد ز بام تو‬
‫آب حیات جان تویی صورت ها همه‬ ‫بام و هوا تویی و بس نیست روی بجز هوس‬
‫سقا‬
‫نعره مزن که زیر لب می شنود ز تو‬ ‫دور مرو سفر مجو پیش تو است ماه تو‬
‫دعا‬
‫کای کر من کری بهل گوش تمام‬ ‫می شنود دعای تو می دهدت جواب او‬
‫برگشا‬
‫آه بزن که آه تو راه کند سوی خدا‬ ‫گر نه حدیث او بدی جان تو آه کی زدی‬
‫میوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و‬ ‫چرخ زنان بدان خوشم کآب به بوستان کشم‬
‫ریگ را‬
‫شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما‬ ‫باغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان‬
‫شب همه شب مثال مه تا به سحر‬ ‫شب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه‬
‫مشین ز پا‬

‫‪45‬‬
‫خاصه که در گشاید و گوید خواجه‬ ‫با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا‬
‫اندرآ‬
‫بر قد مرد می برد درزی عشق او قبا‬ ‫با لب خشک گوید او قصه چشمه خضر‬
‫رقص کنان درخت ها پیش لطافت‬ ‫مست شوند چشم ها از سکرات چشم او‬
‫صبا‬
‫این دم در میان بنه نیست کسی تویی‬ ‫بلبل با درخت گل گوید چیست در دلت‬
‫و ما‬
‫جهد نمای تا بری رخت توی از این‬ ‫گوید تا تو با تویی هیچ مدار این طمع‬
‫سرا‬
‫ره ندهد به ریسمان چونک ببیندش‬ ‫چشمه سوزن هوس تنگ بود یقین بدان‬
‫دوتا‬
‫تا که ز روی او شود روی زمین پر‬ ‫بنگر آفتاب را تا به گلو در آتشی‬
‫از ضیا‬
‫گفت من آب کوثرم کفش برون کن و‬ ‫چونک کلیم حق بشد سوی درخت آتشین‬
‫بیا‬
‫جانب دولت آمدی صدر تراست‬ ‫هیچ مترس ز آتشم زانک من آبم و خوشم‬
‫مرحبا‬
‫نادره زمانه ای خلق کجا و تو کجا‬ ‫جوهریی و لعل کان جان مکان و لمکان‬
‫کارگه وفا شود از تو جهان بی وفا‬ ‫بارگه عطا شود از کف عشق هر کفی‬
‫جانب بزم می کشی جان مرا که‬ ‫ز اول روز آمدی ساغر خسروی به کف‬
‫الصل‬
‫مس چه شود چو بشنود بانگ و‬ ‫دل چه شود چو دست دل گیرد دست دلبری‬
‫صلی کیمیا‬
‫گفتم هست خدمتی گفت تعال عندنا‬ ‫آمد دلبری عجب نیزه به دست چون عرب‬
‫کرد اشارت از کرم گفت بلی کل کما‬ ‫جست دلم که من دوم گفت خرد که من روم‬
‫تا که نیاید از کفت بوی پیاز و گندنا‬ ‫خوان چو رسید از آسمان دست بشوی و هم دهان‬
‫کاس ستان و کاسه ده شور گزین نه‬ ‫کان نمک رسید هین گر تو ملیح و عاشقی‬
‫شوربا‬
‫هم به زبانه زبان گوید قصه با شما‬ ‫بسته کنم من این دو لب تا که چراغ روز و شب‬

‫‪46‬‬
‫داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده‬ ‫دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را‬
‫را‬
‫جوش نمود نوش را نور فزود دیده را‬ ‫هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را‬
‫من نفروشم از کرم بنده خودخریده را‬ ‫گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من‬
‫یوسف یاد می کند عاشق کف بریده‬ ‫بین که چه داد می کند بین چه گشاد می کند‬
‫را‬
‫بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را‬ ‫داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد‬
‫در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده‬ ‫عاجز و بی کسم مبین اشک چو اطلسم مبین‬
‫را‬
‫صد طربست در طرب جان ز خود‬ ‫هر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجب‬
‫رهیده را‬
‫چونک نهفته لب گزد خسته غم گزیده‬ ‫چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او‬
‫را‬
‫پر کند از خمار خود دیده خون چکیده‬ ‫وعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خود‬
‫را‬
‫سینه بسوزد از حسد این فلک خمیده‬ ‫کحل نظر در او نهد دست کرم بر او زند‬
‫را‬
‫طبل زند به دست خود باز دل پریده‬ ‫جام می الست خود خویش دهد به سمت خود‬
‫را‬
‫چون که عصیده می رسد کوته کن‬ ‫بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش‬
‫قصیده را‬
‫در مگشا و کم نما گلشن نورسیده را‬ ‫مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن‬

‫‪47‬‬
‫در رخ مه کجا بود این کر و فر و‬ ‫ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا‬
‫کبریا‬
‫ناله کنان ز درد تو لبه کنان که ای‬ ‫جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو‬
‫خدا‬
‫چونک کند جمال تو با مه و مهر‬ ‫سجده کنند مهر و مه پیش رخ چو آتشت‬
‫ماجرا‬
‫غیرت عاشقان تو نعره زنان که رو‬ ‫آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو‬
‫میا‬
‫تا که ملک فروکند سر ز دریچه سما‬ ‫خوش بخرام بر زمین تا شکفند جان ها‬
‫دست به چشم برنهد از پی حفظ دیده‬ ‫چونک شوی ز روی تو برق جهنده هر دلی‬
‫ها‬
‫از دی این فراق شد حاصل او همه‬ ‫هر چه بیافت باغ دل از طرب و شکفتگی‬
‫هبا‬
‫کی برسد بهار تو تا بنماییش نما‬ ‫زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان‬
‫کرد خیال تو گذر دید بدان صفت ورا‬ ‫بر سر کوی تو دلم زار نزار خفت دی‬
‫کز تنکی ز دیده ها رفت تن تو در‬ ‫گفت چگونه ای از این عارضه گران بگو‬
‫خفا‬
‫صحت یافت این دلم یا رب تش دهی‬ ‫گفت و گذشت او ز من لیک ز ذوق آن سخن‬
‫جزا‬

‫‪48‬‬
‫تافت ز چرخ هفتمین در وطن خراب‬ ‫ماه درست را ببین کو بشکست خواب ما‬
‫ما‬
‫آب مده به تشنگان عشق بس است آب‬ ‫خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب‬
‫ما‬
‫جمله کو گرفته بو از جگر کباب ما‬ ‫جمله ره چکیده خون از سر تیغ عشق او‬
‫غره شدی به ذوق خود بشنو این‬ ‫شکر باکرانه را شکر بی کرانه گفت‬
‫جواب ما‬
‫از پی امتحان بخور یک قدح از‬ ‫روترشی چرا مگر صاف نبد شراب تو‬
‫شراب ما‬
‫چونک ز هم بشد جهان از بت بانقاب‬ ‫تا چه شوند عاشقان روز وصال ای خدا‬
‫ما‬
‫ای که هزار آفرین بر مه و آفتاب ما‬ ‫از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان‬

‫‪49‬‬
‫زانک تو آفتابی و بی تو بود فسردنا‬ ‫با تو حیات و زندگی بی تو فنا و مردنا‬
‫هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره‬ ‫خلق بر این بساط ها بر کف تو چو مهره ای‬
‫بردنا‬
‫من ز تو بی خبر نیم در دم دم سپردنا‬ ‫گفت دمم چه می دهی دم به تو من سپرده ام‬
‫خنده زنان گشاد لب گفت درازگردنا‬ ‫پیش به سجده می شدم پست خمیده چون شتر‬
‫گردن دراز کرده ای پنبه بخواهی‬ ‫بین که چه خواهی کردنا بین که چه خواهی کردنا‬
‫خوردنا‬

‫‪50‬‬
‫بر من خسته کرده ای روی گران‬ ‫ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا‬
‫چرا چرا‬
‫هر نفسی همی زنی زخم سنان چرا‬ ‫بر دل من که جای تست کارگه وفای تست‬
‫چرا‬
‫جان و جهان همی بری جان و جهان‬ ‫گوهر نو به گوهری برد سبق ز مشتری‬
‫چرا چرا‬
‫ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا‬ ‫چشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتری‬
‫چرا‬
‫در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا‬ ‫مهر تو جان نهان بود مهر تو بی نشان بود‬
‫چرا‬
‫ای بنموده روی تو صورت جان چرا‬ ‫گفت که جان جان منم دیدن جان طمع مکن‬
‫چرا‬
‫بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا‬ ‫ای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجل‬
‫چرا‬

‫‪51‬‬
‫تا که بهار جان ها تازه کند دل تو را‬ ‫گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا‬
‫باغ و گل و ثمار من آرد سوی جان‬ ‫بوی سلم یار من لخلخه بهار من‬
‫صبا‬
‫ملک و درازدستیی نعره زنان که‬ ‫مستی و طرفه مستیی هستی و طرفه هستیی‬
‫الصل‬
‫پیش دو نرگس خوشش کشته نگر دل‬ ‫پای بکوب و دست زن دست در آن دو شست زن‬
‫مرا‬
‫پهلوی یار خود خوشم یاوه چرا روم‬ ‫زنده به عشق سرکشم بینی جان چرا کشم‬
‫چرا‬
‫تا سوی گولخن رود طبع خسیس‬ ‫جان چو سوی وطن رود آب به جوی من رود‬
‫ژاژخا‬
‫سخت خوش است این وطن می نروم‬ ‫دیدن خسرو زمن شعشعه عقار من‬
‫از این سرا‬
‫ساغر جان به دست ما سخت خوش‬ ‫جان طرب پرست ما عقل خراب مست ما‬
‫است ای خدا‬
‫روز شدشت گو بشو بی شب و روز‬ ‫هوش برفت گو برو جایزه گو بشو گرو‬
‫تو بیا‬
‫هیچ مگو که یار من باکرمست و باوفا‬ ‫مست رود نگار من در بر و در کنار من‬
‫رونق گلستان من زینت روضه رضا‬ ‫آمد جان جان من کوری دشمنان من‬

‫‪52‬‬
‫کفر شدست لجرم ترک هوای نفس‬ ‫چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما‬
‫ما‬
‫غمزه خونی تو شد حج و غزای نفس‬ ‫چونک به عشق زنده شد قصد غزاش چون کنم‬
‫ما‬
‫چون به خم دو زلف تست مسکن و‬ ‫نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایه ای‬
‫جای نفس ما‬
‫پرس که از برای که آن ز برای نفس‬ ‫عشق فروخت آتشی کآب حیات از او خجل‬
‫ما‬
‫جز به جمال تو نبود جوشش و رای‬ ‫هژده هزار عالم عیش و مراد عرضه شد‬
‫نفس ما‬
‫عشق برای عاشقان محو سزای نفس‬ ‫دوزخ جای کافران جنت جای مومنان‬
‫ما‬
‫خواجه روح شمس دین بود صفای‬ ‫اصل حقیقت وفا سر خلصه رضا‬
‫نفس ما‬
‫از تبریز خاک را کحل ضیای نفس ما‬ ‫در عوض عبیر جان در بدن هزار سنگ‬

‫‪53‬‬
‫گفتم می می نخورم پیش تو شاها‬ ‫عشق تو آورد قدح پر ز بلها‬
‫مست شدم برد مرا تا به کجاها‬ ‫داد می معرفتش آن شکرستان‬
‫پیش دویدم که ببین کار و کیاها‬ ‫از طرفی روح امین آمد پنهان‬
‫شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها‬ ‫گفتم ای سر خدا روی نهان کن‬
‫چیست که آن پرده شود پیش صفاها‬ ‫گفتم خود آن نشود عاشق پنهان‬
‫کوه احد پاره شود خاصه چو ماها‬ ‫عشق چو خون خواره شود وای از او وای‬
‫باز گشاید به کرم بند قباها‬ ‫شاد دمی کان شه من آید خندان‬
‫پیشتر آ تا بزند بر تو هواها‬ ‫گوید افسرده شدی بی نظر ما‬
‫بنده خود را بنما بندگشاها‬ ‫گوید کان لطف تو کو ای همه خوبی‬
‫تازه تر از نرگس و گل وقت صباها‬ ‫گوید نی تازه شوی هیچ مخور غم‬
‫نیست مرا جز لب تو جان دواها‬ ‫گویم ای داده دوا هر دو جهان را‬
‫روی چو زر و اشک مرا هست‬ ‫میوه هر شاخ و شجر هست گوایش‬
‫گواها‬

‫‪54‬‬
‫دمی می نوش باده جان و یک لحظه‬ ‫از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دل تنها‬
‫شکر می خا‬
‫دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا‬ ‫به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل‬
‫ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او‬ ‫تصورهای روحانی خوشی بی پشیمانی‬
‫اخفی‬
‫به قطره سیر کی گردد کسی کش‬ ‫ملحت های هر چهره از آن دریاست یک قطره‬
‫هست استسقا‬
‫مگر خفته ست پای تو تو پنداری‬ ‫دل زین تنگ زندان ها رهی داری به میدان ها‬
‫نداری پا‬
‫چه نان ها پخته اند ای جان برون از‬ ‫چه روزی هاست پنهانی جز این روزی که می جویی‬
‫صنعت نانبا‬
‫زند خورشید بر چشمت که اینک من‬ ‫تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو‬
‫تو در بگشا‬
‫مرو ای ناب با دردی بپر زین درد‬ ‫از این سو می کشانندت و زان سو می کشانندت‬
‫رو بال‬
‫نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر‬ ‫هر اندیشه که می پوشی درون خلوت سینه‬
‫سیما‬
‫شود بر شاخ و برگ او نتیجه شرب‬ ‫ضمیر هر درخت ای جان ز هر دانه که می نوشد‬
‫او پیدا‬
‫ز دانه تمر اگر نوشد بروید بر سرش‬ ‫ز دانه سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی‬
‫خرما‬
‫ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی‬ ‫چنانک از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد‬
‫برد بینا‬
‫ز رنگت لیک پوشاند نگرداند تو را‬ ‫ببیند حال دین تو بداند مهر و کین تو‬
‫رسوا‬
‫همی داند کز این حامل چه صورت‬ ‫نظر در نامه می دارد ولی با لب نمی خواند‬
‫زایدش فردا‬
‫اگر درد طلب داری بدانی نکته و ایما‬ ‫وگر برگوید از دیده بگوید رمز و پوشیده‬
‫فسانه دیگران دانی حواله می کنی هر‬ ‫وگر درد طلب نبود صریحا گفته گیر این را‬
‫جا‬

‫‪55‬‬
‫مه بدرست روح تو کز او بشکافت‬ ‫شب قدر است جسم تو کز او یابند دولت ها‬
‫ظلمت ها‬
‫مگر دریای غفرانی کز او شویند‬ ‫مگر تقویم یزدانی که طالع ها در او باشد‬
‫زلت ها‬
‫و یا گنجینه رحمت کز او پوشند‬ ‫مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند‬
‫خلعت ها‬
‫عجب تو رق منشوری کز او نوشند‬ ‫عجب تو بیت معموری که طوافانش املکند‬
‫شربت ها‬
‫که در وی سرنگون آمد تامل ها و‬ ‫و یا آن روح بی چونی کز این ها جمله بیرونی‬
‫فکرت ها‬
‫بر آثار لطیف تو غلط گشتند الفت ها‬ ‫ولی برتافت بر چون ها مشارق های بی چونی‬
‫از او افتاده یعقوبان به دام و جاه ملت‬ ‫عجایب یوسفی چون مه که عکس اوست در صد چه‬
‫ها‬
‫کشدشان در بر رحمت رهاندشان ز‬ ‫چو زلف خود رسن سازد ز چه هاشان براندازد‬
‫حیرت ها‬
‫خمش که بس شکسته شد عبارت ها و‬ ‫چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد‬
‫عبرت ها‬

‫‪56‬‬
‫مهی مریخ چشم ارزد چراغ آن‬ ‫عطارد مشتری باید متاع آسمانی را‬
‫جهانی را‬
‫ببیند بی قرینه او قرینان نهانی را‬ ‫چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان‬
‫دو چشم معنوی باید عروسان معانی‬ ‫یکی جان عجب باید که داند جان فدا کردن‬
‫را‬
‫چو نرگس خواب او رفته برای‬ ‫یکی چشمیست بشکفته صقال روح پذرفته‬
‫باغبانی را‬
‫قیاسی نیست کمتر جو قیاس اقترانی‬ ‫چنین باغ و چنین شش جو پس این پنج و این شش جو‬
‫را‬
‫نهاده بر کف وحدت در سبع المثانی‬ ‫به صف ها رایت نصرت به شب ها حارس امت‬
‫را‬
‫که هر خس از بنا داند به استدلل‬ ‫شکسته پشت شیطان را بدیده روی سلطان را‬
‫بانی را‬
‫کسی دزدد چنین دری که بگذارد‬ ‫زهی صافی زهی حری مثال می خوشی مری‬
‫عوانی را‬
‫لقینا الدر مجانا فل نبغی الدنانی را‬ ‫الی البحر توجهنا و من عذب تفکهنا‬
‫صحبت اللیث احیانا فل اخشی السنانی‬ ‫لقیت الماء عطشانا لقیت الرزق عریانا‬
‫را‬
‫ره فرعون باید زد رها کن این شبانی‬ ‫توی موسی عهد خود درآ در بحر جزر و مد‬
‫را‬
‫به ما ده از بنان تو شراب ارغوانی‬ ‫ال ساقی به جان تو به اقبال جوان تو‬
‫را‬
‫نشان درد اگر خواهی بیا بنگر نشانی‬ ‫بگردان باده شاهی که همدردی و همراهی‬
‫را‬
‫برهنه کن به یک ساغر حریف‬ ‫بیا درده می احمر که هم بحر است و هم گوهر‬
‫امتحانی را‬
‫که ره نبود در این بستان دغا و‬ ‫برو ای رهزن مستان رها کن حیله و دستان‬
‫قلتبانی را‬
‫که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را‬ ‫جواب آنک می گوید به زر نخریده ای جان را‬

‫‪57‬‬
‫که صد فردوس می سازد جمالش نیم‬ ‫مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را‬
‫خاری را‬
‫چو عشق او دهد تشریف یک لحظه‬ ‫مکان ها بی مکان گردد زمین ها جمله کان گردد‬
‫دیاری را‬
‫که آب زندگی سازد ز روی لطف‬ ‫خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری‬
‫ناری را‬
‫چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم‬ ‫چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد‬
‫بهاری را‬
‫ولیکن نقش کی بیند بجز نقش و‬ ‫جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد‬
‫نگاری را‬
‫اگر چه گل بنشناسد هوای سازواری‬ ‫جمال گل گواه آمد که بخشش ها ز شاه آمد‬
‫را‬
‫ازیرا آفتی ناید حیات هوشیاری را‬ ‫اگر گل را خبر بودی همیشه سرخ و تر بودی‬
‫چرا باید سپردن جان نگاری جان‬ ‫به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو‬
‫سپاری را‬
‫که عشقی هست در دستم که ماند‬ ‫ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی‬
‫ذوالفقاری را‬

‫‪58‬‬
‫فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را‬ ‫رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را‬
‫به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر‬ ‫چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان‬
‫قربان را‬
‫بدم کوهی شدم کاهی برای اسب‬ ‫بدم بی عشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی‬
‫سلطان را‬
‫چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر‬ ‫گر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست‬
‫جان را‬
‫سلیمانی به تخت آمد برای عزل‬ ‫هل یاران که بخت آمد گه ایثار رخت آمد‬
‫شیطان را‬
‫نمی دانی ز هدهد جو ره قصر‬ ‫بجه از جا چه می پایی چرا بی دست و بی پایی‬
‫سلیمان را‬
‫سلیمان خود همی داند زبان جمله‬ ‫بکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت‬
‫مرغان را‬
‫ولیکن اوش فرماید که گرد آور‬ ‫سخن بادست ای بنده کند دل را پراکنده‬
‫پریشان را‬

‫‪59‬‬
‫مخواه از حق عنایت ها و یا کم کن‬ ‫تو از خواری همی نالی نمی بینی عنایت ها‬
‫شکایت ها‬
‫بده آن عشق و بستان تو چو فرعون‬ ‫تو را عزت همی باید که آن فرعون را شاید‬
‫این ولیت ها‬
‫پی اومید آن بختی که هست اندر‬ ‫خنک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر‬
‫نهایت ها‬
‫نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیت‬ ‫دهان پرپست می خواهی مزن سرنای دولت را‬
‫ها‬
‫به باغ جان هر خلقی کند آن جو‬ ‫ازان دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد‬
‫کفایت ها‬
‫به اول بنگر و آخر که جمع آیند‬ ‫دل منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی‬
‫غایت ها‬
‫رود هر یک به اصل خود ز ارزاق و‬ ‫اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین‬
‫کفایت ها‬
‫که لف عشق حق دارد و او داند‬ ‫سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم‬
‫وقایت ها‬
‫که هست اندر قفای او ز شاه عشق‬ ‫تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان‬
‫رایت ها‬
‫که از جانش همی تابد به هر زخمی‬ ‫چو دیگ از زر بود او را سیه رویی چه غم آرد‬
‫حکایت ها‬
‫که از عشقش صفا یابی و از لطفش‬ ‫تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش‬
‫حمایت ها‬

‫‪60‬‬
‫چنین عشقی نهادستی به نورش چشم‬ ‫ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را‬
‫بینا را‬
‫گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته‬ ‫منم ای برق رام تو برای صید و دام تو‬
‫صحرا را‬
‫چه داند یوسف مصری غم و درد‬ ‫چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره‬
‫زلیخا را‬
‫که من دامم تو صیادی چه پنهان‬ ‫گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش‬
‫صنعتی یارا‬
‫سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و‬ ‫چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم‬
‫یارا‬
‫نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر‬ ‫اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد‬
‫و پا را‬
‫یکی گوشم که من وقفم شهنشاه‬ ‫یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم‬
‫شکرخا را‬
‫که جانش مستعد باشد کشاکش های‬ ‫خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را‬
‫بال را‬
‫‪61‬‬
‫تقاضایی نهادستی در این جذبه دل ما‬ ‫هل ای زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را‬
‫را‬
‫گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته‬ ‫منم ناکام کام تو برای صید و دام تو‬
‫صحرا را‬
‫چه داند یوسف مصری نتیجه شور و‬ ‫چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره‬
‫غوغا را‬
‫که من دامم تو صیادی چه پنهان‬ ‫گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش‬
‫صنعتی یارا‬
‫سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و‬ ‫چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم‬
‫یارا‬
‫نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر‬ ‫اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد‬
‫و پا را‬
‫یکی گوشم که من وقفم شهنشاه‬ ‫یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم‬
‫شکرخا را‬
‫که جانش مستعد باشد کشاکش های‬ ‫خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را‬
‫بال را‬

‫‪62‬‬
‫از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان‬ ‫بهار آمد بهار آمد سلم آورد مستان را‬
‫را‬
‫شنید آن سرو از سوسن قیام آورد‬ ‫زبان سوسن از ساقی کرامت های مستان گفت‬
‫مستان را‬
‫چو دید از لله کوهی که جام آورد‬ ‫ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل‬
‫مستان را‬
‫چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد‬ ‫ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی‬
‫مستان را‬
‫چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان‬ ‫سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند‬
‫را‬
‫که سرمای فراق او زکام آورد مستان‬ ‫درون مجمر دل ها سپند و عود می سوزد‬
‫را‬
‫ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان‬ ‫درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی‬
‫را‬
‫که ساقی هر چه درباید تمام آورد‬ ‫چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر‬
‫مستان را‬
‫ببین کز جمله دولت ها کدام آورد‬ ‫که جان ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد‬
‫مستان را‬
‫به جام خاص سلطانی مدام آورد‬ ‫ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت‬
‫مستان را‬

‫‪63‬‬
‫چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد‬ ‫چه چیزست آنک عکس او حلوت داد صورت را‬
‫صورت را‬
‫چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد‬ ‫چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم‬
‫صورت را‬
‫بسی جانی که چون آتش دهد بر باد‬ ‫اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانست‬
‫صورت را‬
‫که مکر عقل بد در تن کند بنیاد‬ ‫وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمن‬
‫صورت را‬
‫همان لطف و همان دانش کند استاد‬ ‫چه داند عقل کژخوانش مپرس از وی مرنجانش‬
‫صورت را‬
‫چنین پیدا و مستوری کند منقاد‬ ‫زهی لطف و زهی نوری زهی حاضر زهی دوری‬
‫صورت را‬
‫برای امتحان کرده ز عشق استاد‬ ‫جهانی را کشان کرده بدن هاشان چو جان کرده‬
‫صورت را‬
‫از آن سری کز او دیدم همه ایجاد‬ ‫چو با تبریز گردیدم ز شمس الدین بپرسیدم‬
‫صورت را‬

‫‪64‬‬
‫تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر‬ ‫تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا‬
‫از این دریا‬
‫تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد‬ ‫تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد‬
‫از عذرا‬
‫ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد‬ ‫بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی‬
‫از اسما‬
‫بکن رحمت بکن شاهی که از تو‬ ‫تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می خواهی‬
‫مانده ام تنها‬
‫دمی که تو نه ای حاضر گرفت آتش‬ ‫ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر‬
‫چنین بال‬
‫کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل‬ ‫اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند‬
‫رعنا‬
‫به جان تو که جان بی تو شکنجه ست‬ ‫عذابست این جهان بی تو مبادا یک زمان بی تو‬
‫و بل بر ما‬
‫چنانک آید سلیمانی درون مسجد‬ ‫خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی‬
‫اقصی‬
‫بهشت و حوض کوثر شد پر از‬ ‫هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد‬
‫رضوان پر از حورا‬
‫پر از حورست این خرگه نهان از‬ ‫تعالی ال تعالی ال درون چرخ چندین مه‬
‫دیده اعمی‬
‫به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز‬ ‫زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق‬
‫عنقا‬
‫که او شمسیست نی شرقی و نی‬ ‫زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی‬
‫غربی و نی در جا‬

‫‪65‬‬
‫ببین این بحر و کشتی ها که بر هم‬ ‫ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا‬
‫می زنند این جا‬
‫ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه‬ ‫ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلیق را‬
‫و آن طغرا‬
‫ز قلزم آتشی برشد در او هم ل و هم‬ ‫چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد‬
‫ال‬
‫مزن لف و مشو خسته مگو زیر و‬ ‫چو بی گاهست آهسته چو چشمت هست بربسته‬
‫مگو بال‬
‫چو مفلوجی چو مسکینی بماند آن عقل‬ ‫که سوی عقل کژبینی درآمد از قضا کینی‬
‫هم برجا‬
‫که اینت واجبست ای عم اگر امروز‬ ‫اگر هستی تو از آدم در این دریا فروکش دم‬
‫اگر فردا‬
‫چه جان و عقل و دل باشد که نبود او‬ ‫ز بحر این در خجل باشد چه جای آب و گل باشد‬
‫کف دریا‬
‫چه سرگردان همی دارد تو را این‬ ‫چه سودا می پزد این دل چه صفرا می کند این جان‬
‫عقل کارافزا‬
‫زهی امن و شکرریزی میان عالم‬ ‫زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی‬
‫غوغا‬
‫‪66‬‬
‫فرومگذار در مجلس چنین اشگرف‬ ‫تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را‬
‫جامی را‬
‫مهل ساقی خاصت را برای خاص و‬ ‫ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلصت را‬
‫عامی را‬
‫مشو سخره حللی را مخوان باده‬ ‫بکش جام جللی را فدا کن نفس و مالی را‬
‫حرامی را‬
‫تو را چون پخته شد جانی مگیر ای‬ ‫غلط کردار نادانی همه نامیست یا نانی‬
‫پخته خامی را‬
‫چو آن مرغی که می بافد به گرد‬ ‫کسی کز نام می لفد بهل کز غصه بشکافد‬
‫خویش دامی را‬
‫مگو از چرخ وز خانه تو دیده گیر‬ ‫در این دام و در این دانه مجو جز عشق جانانه‬
‫بامی را‬
‫تو شین و کاف و ری را خود مگو شکر که هست از نی مگو القاب جان حی یکی نقش و‬
‫کلمی را‬
‫چو بی صورت تو جان باشی چه نقصان گر نهان باشی چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی‬
‫را‬
‫چنان سرمست شو این دم که نشناسی‬ ‫بیا ای هم دل محرم بگیر این باده خرم‬
‫مقامی را‬
‫از این مجنون پرسودا ببر آن جا‬ ‫برو ای راه ره پیما بدان خورشید جان افزا‬
‫سلمی را‬
‫به خود در ساغرم ریزی نفرمایی‬ ‫بگو ای شمس تبریزی از آن می های پاییزی‬
‫غلمی را‬

‫‪67‬‬
‫شب و روزم ز تو روشن زهی رعنا‬ ‫از آن مایی ای مول اگر امروز اگر فردا‬
‫زهی زیبا‬
‫نمایی صورتی هر دم چه باحسن و‬ ‫تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورت‬
‫چه بابال‬
‫مرا بی عقل و دین کردی بر آن نقش‬ ‫چو ابرو را چنین کردی چه صورت های چین کردی‬
‫و بر آن حورا‬
‫چه صیدی بی ز شستست این درون‬ ‫مرا گویی چه عشقست این که نی بال نه پستست این‬
‫موج این دریا‬
‫که سر عرش و صد کرسی ز تو‬ ‫ایا معشوق هر قدسی چو می دانی چه می پرسی‬
‫ظاهر شود پیدا‬
‫که تا آتش شود گل خوش که تا یکتا‬ ‫زدی در من یکی آتش که شد جان مرا مفرش‬
‫شود صد تا‬
‫که از مزج و تلقی را ندانم جامش از‬ ‫فرست آن عشق ساقی را بگردان جام باقی را‬
‫صهبا‬
‫به تبریز نکوآیین ببر این نکته غرا‬ ‫بکن این رمز را تعیین بگو مخدوم شمس الدین‬

‫‪68‬‬
‫به شست عشق دست آورد جان بت‬ ‫چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را‬
‫پرستش را‬
‫بکرد این دل هزاران جان نثار آن‬ ‫به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما‬
‫گفت رستش را‬
‫نشستست این دل و جانم همی پاید‬ ‫ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد‬
‫نجستش را‬
‫بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش‬ ‫چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست‬
‫را‬
‫تراشید و ابد بنوشت بر طومار‬ ‫برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت‬
‫شصتش را‬
‫نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش‬ ‫خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت‬
‫را‬
‫درستی های بی پایان ببخشید آن‬ ‫چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته‬
‫شکستش را‬
‫بلندی داد از اقبال او بال و پستش را‬ ‫چو عشقش دید جانم را به بالی یست از این هستی‬

‫که شیرانند بیچاره مر آن آهوی‬ ‫اگر چه شیرگیری تو دل می ترس از آن آهو‬


‫مستش را‬
‫فروآمد ز اسپ اقبال و می بوسید‬ ‫چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن‬
‫دستش را‬
‫بده تبریز از اول بلی گویان الستش را‬ ‫در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق‬

‫‪69‬‬
‫ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه‬ ‫چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا‬
‫خوش سیما‬
‫که دستم بست و پایم هم کف هجران‬ ‫درآید جان فزای من گشاید دست و پای من‬
‫پابرجا‬
‫نه شادم می کند عشرت نه مستم می‬ ‫بدو گویم به جان تو که بی تو ای حیات جان‬
‫کند صهبا‬
‫ز سودای تو می ترسم که پیوندد به‬ ‫وگر از ناز او گوید برو از من چه می خواهی‬
‫من سودا‬
‫که از من دردسر داری مرا گردن‬ ‫برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن‬
‫بزن عمدا‬
‫مرا مردن به از هجران به یزدان‬ ‫تو می دانی که من بی تو نخواهم زندگانی را‬
‫کاخرج الموتی‬
‫همی گفتم اراجیفست و بهتان گفته‬ ‫مرا باور نمی آمد که از بنده تو برگردی‬
‫اعدا‬
‫تویی چشم من و بی تو ندارم دیده بینا‬ ‫تویی جان من و بی جان ندانم زیست من باری‬
‫رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو‬ ‫رها کن این سخن ها را بزن مطرب یکی پرده‬
‫را سرنا‬

‫‪70‬‬
‫خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی‬ ‫برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را‬
‫را‬
‫سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی‬ ‫عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را‬
‫را‬
‫به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی‬ ‫بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را‬
‫را‬
‫ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی‬ ‫چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد‬
‫را‬
‫ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتی‬ ‫همان سلطان همان سلطان که خاکی را نبات آرد‬
‫را‬
‫قبول آمد قبول آمد مناجات صلتی را‬ ‫درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم‬
‫ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را‬ ‫ز نورافشان ز نورافشان نتانی دید ذاتش را‬
‫فرستاد او فرستاد او شرابات نباتی را‬ ‫گلستان را گلستان را خماری بد ز جور دی‬
‫که حشر آمد که حشر آمد شهیدان‬ ‫بشارت ده بشارت ده به محبوسان جسمانی‬
‫رفاتی را‬
‫تو هم نو شو تو هم نو شو بهل نطق‬ ‫شقایق را شقایق را تو شاکر بین و گفتی نی‬
‫بیاتی را‬
‫که بیخم نیست پوسیده ببین وصل‬ ‫شکوفه و میوه بستان برات هر درخت آمد‬
‫سماتی را‬
‫که جانم واصل وصلست و هشته بی‬ ‫زبان صدق و برق رو برات مومنان آمد‬
‫ثباتی را‬

‫‪71‬‬
‫فراغت ها کجا بودی ز دام و از سبب‬ ‫اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را‬
‫ما را‬
‫اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب‬ ‫بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود‬
‫ما را‬
‫رهانید و فراغت داد از رنج و نصب‬ ‫نوازش های عشق او لطافت های مهر او‬
‫ما را‬
‫که عین ذوق و راحت شد همه رنج و‬ ‫زهی این کیمیای حق که هست از مهر جان او‬
‫تعب ما را‬
‫برویانید و هستی داد از عین ادب ما‬ ‫عنایت های ربانی ز بهر خدمت آن شه‬
‫را‬
‫شقایق ها و ریحان ها و گل های‬ ‫بهار حسن آن مهتر به ما بنمود ناگاهان‬
‫عجب ما را‬
‫که مطلوب همه جان ها کند از جان‬ ‫زهی دولت زهی رفعت زهی بخت و زهی اختر‬
‫طلب ما را‬
‫چو جام جان لبالب شد از آن می های‬ ‫گزید او لب گه مستی که رو پیدا مکن مستی‬
‫لب ما را‬
‫ز معشوق لطیف اوصاف خوب‬ ‫عجب بختی که رو بنمود ناگاهان هزاران شکر‬
‫بوالعجب ما را‬
‫گران قدر و سبک دل شد دل و جان‬ ‫در آن مجلس که گردان کرد از لطف او صراحی ها‬
‫از طرب ما را‬
‫کشاند دل بدان جانب به عشق چون‬ ‫به سوی خطه تبریز چه چشمه آب حیوانست‬
‫کنب ما را‬

‫‪72‬‬
‫عجب بردست یا ماتست زیر امتحان‬ ‫به خانه خانه می آرد چو بیذق شاه جان ما را‬
‫ما را‬
‫تراشیدست عالم را و معجون کرده‬ ‫همه اجزای ما را او کشانیدست از هر سو‬
‫زان ما را‬
‫چو اشتر می کشاند او به گرد این‬ ‫ز حرص و شهوتی ما را مهاری کرده دربینی‬
‫جهان ما را‬
‫چه جای ما که گردون را چو گاوان در خرس بست او که چون کنجد همی کوبد به زیر‬
‫آسمان ما را‬
‫همیشه مست می دارد میان اشتران ما‬ ‫خنک آن اشتری کو را مهار عشق حق باشد‬
‫را‬

‫‪73‬‬
‫بنمود بهار نو تا تازه کند ما را‬ ‫آمد بت میخانه تا خانه برد ما را‬
‫پر کرد کمان خود تا راه زند ما را‬ ‫بگشاد نشان خود بربست میان خود‬
‫صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد‬ ‫صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد‬
‫ما را‬
‫گر چه چو درخت نو از بن بکند ما‬ ‫رو سایه سروش شو پیش و پس او می دو‬
‫را‬
‫کاول بکشد ما را و آخر بکشد ما را‬ ‫گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا‬
‫بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را‬ ‫چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان‬
‫آن خوبی و ناز آمد تا داغ نهد ما را‬ ‫بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد‬
‫وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را‬ ‫آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد‬
‫وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را‬ ‫می آید و می آید آن کس که همی باید‬
‫تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد‬ ‫شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد‬
‫ما را‬

‫‪74‬‬
‫ور زان که نه ای مطرب گوینده‬ ‫گر زان که نه ای طالب جوینده شوی با ما‬
‫شوی با ما‬
‫ور زان که خداوندی هم بنده شوی با‬ ‫گر زان که تو قارونی در عشق شوی مفلس‬
‫ما‬
‫گر مرده ای ور زنده هم زنده شوی با‬ ‫یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند‬
‫ما‬
‫تا تو همه تن چون گل در خنده شوی‬ ‫پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید‬
‫با ما‬
‫اطلس به دراندازی در ژنده شوی با‬ ‫در ژنده درآ یک دم تا زنده دلن بینی‬
‫ما‬
‫این رمز چو دریابی افکنده شوی با ما‬ ‫چون دانه شد افکنده بررست و درختی شد‬
‫چون باز شود چشمت بیننده شوی با‬ ‫شمس الحق تبریزی با غنچه دل گوید‬
‫ما‬
‫‪75‬‬
‫این یوسف خوبی را این خوش قد و‬ ‫ای خواجه نمی بینی این روز قیامت را‬
‫قامت را‬
‫این شعشعه نو را این جاه و جللت را‬ ‫ای شیخ نمی بینی این گوهر شیخی را‬
‫این روضه دولت را این تخت و‬ ‫ای میر نمی بینی این مملکت جان را‬
‫سعادت را‬
‫درکش قدحی با من بگذار ملمت را‬ ‫این خوشدل و خوش دامن دیوانه تویی یا من‬
‫انوار جلل تو بدریده ضللت را‬ ‫ای ماه که در گردش هرگز نشوی لغر‬
‫چون عید وصال آمد بگذار ریاضت‬ ‫چون آب روان دیدی بگذار تیمم را‬
‫را‬
‫در بارکشی یابی آن حسن و ملحت‬ ‫گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی‬
‫را‬
‫درسوز عبارت را بگذار اشارت را‬ ‫خاموش که خاموشی بهتر ز عسل نوشی‬
‫از تابش تو یابد این شمس حرارت را‬ ‫شمس الحق تبریزی ای مشرق تو جان ها‬

‫‪76‬‬
‫تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را‬ ‫آخر بشنید آن مه آه سحر ما را‬
‫ای دور قمر بنگر دور قمر ما را‬ ‫چون چرخ زند آن مه در سینه من گویم‬
‫کو یوسف تا بیند خوبی و فر ما را‬ ‫کو رستم دستان تا دستان بنماییمش‬
‫لقمه نتوان کردن کان شکر ما را‬ ‫تو لقمه شیرین شو در خدمت قند او‬
‫زین روی دوا سازد هر لحظه گر ما‬ ‫ما را کرمش خواهد تا در بر خود گیرد‬
‫را‬
‫می زن به نمک هر دم بریان جگر ما‬ ‫چون بی نمکی نتوان خوردن جگر بریان‬
‫را‬
‫چون بی سر و پا کرد او این پا و سر‬ ‫بی پای طواف آریم بی سر به سجود آییم‬
‫ما را‬
‫کو مست الست آمد بشکست در ما را‬ ‫بی پای طواف آریم گرد در آن شاهی‬
‫صد گنج فدا بادا این سیم و زر ما را‬ ‫چون زر شد رنگ ما از سینه سیمینش‬
‫نوری که ملک سازد جسم بشر ما را‬ ‫در رنگ کجا آید در نقش کجا گنجد‬
‫زیرا که همی داند ضعف نظر ما را‬ ‫تشبیه ندارد او وز لطف روا دارد‬
‫مشکات و زجاجه گفت سینه و بصر‬ ‫فرمود که نور من ماننده مصباح است‬
‫ما را‬
‫خود کیست که دریابد او خیر و شر‬ ‫خامش کن تا هر کس در گوش نیارد این‬
‫ما را‬
‫‪77‬‬
‫ماهی همه جان باید دریای خدایی را‬ ‫آب حیوان باید مر روح فزایی را‬
‫این عرصه کجا شاید پرواز همایی را‬ ‫ویرانه آب و گل چون مسکن بوم آمد‬
‫تو گوش مکش این سو هر کور‬ ‫صد چشم شود حیران در تابش این دولت‬
‫عصایی را‬
‫آخر تو چه پنداری این گنج عطایی را‬ ‫گر نقد درستی تو چون مست و قراضه ستی‬
‫صد دل به فدا باید آن جان بقایی را‬ ‫دلتنگ همی دانند کان جای که انصافست‬
‫آن سنگ که پیدا شد پولدربایی را‬ ‫دل نیست کم از آهن آهن نه که می داند‬
‫عقلی بنمی باید بی عهد و وفایی را‬ ‫عقل از پی عشق آمد در عالم خاک ار نی‬
‫دل روی زمین بوسد آن جان سمایی‬ ‫خورشید حقایق ها شمس الحق تبریز است‬
‫را‬

‫‪78‬‬
‫درده می ربانی دل های کبابی را‬ ‫ساقی ز شراب حق پر دار شرابی را‬
‫جز آب نمی سازد مر مردم آبی را‬ ‫کم گوی حدیث نان در مجلس مخموران‬
‫آراسته دار ای جان زین گنج خرابی‬ ‫از آب و خطاب تو تن گشت خراب تو‬
‫را‬
‫دربار کند موجت این جسم سحابی را‬ ‫گلزار کند عشقت آن شوره خاکی را‬
‫از شب چه خبر باشد مر مردم خوابی‬ ‫بفزای شراب ما بربند تو خواب ما‬
‫را‬
‫باده ز فلک آید مردان ثوابی را‬ ‫همکاسه ملک باشد مهمان خدایی را‬
‫در خم تقی یابی آن باده نابی را‬ ‫نوشد لب صدیقش ز اکواب و اباریقش‬
‫بوجهل کجا داند احوال صحابی را‬ ‫هشیار کجا داند بی هوشی مستان را‬
‫استاد کتاب آمد صابی و کتابی را‬ ‫استاد خدا آمد بی واسطه صوفی را‬
‫بربای نقاب از رخ خوبان نقابی را‬ ‫چون محرم حق گشتی وز واسطه بگذشتی‬
‫بنده ره او سازد آن گفت نیابی را‬ ‫منکر که ز نومیدی گوید که نیابی این‬
‫ویرانه دنیا به آن جغد غرابی را‬ ‫نی باز سپیدست او نی بلبل خوش نغمه‬
‫کز غیب خطاب آید جان های خطابی‬ ‫خاموش و مگو دیگر مفزای تو شور و شر‬
‫را‬

‫‪79‬‬
‫ای خواجه نمی بینی این خوش قد و‬ ‫ای خواجه نمی بینی این روز قیامت را‬
‫قامت را‬
‫من بر سر دیوارم از بهر علمت را‬ ‫دیوار و در خانه شوریده و دیوانه‬
‫خورشید جمال او بدریده ظلمت را‬ ‫ماهیست که در گردش لغر نشود هرگز‬
‫درکش قدحی با من بگذار ملمت را‬ ‫ای خواجه خوش دامن دیوانه تویی یا من‬
‫چون دید رخ ساقی بفروخت کرامت‬ ‫پیش تو از بسی شیدا می جست کرامت ها‬
‫را‬

‫‪80‬‬
‫برهم زن و درهم زن این چرخ شتابی‬ ‫امروز گزافی ده آن باده نابی را‬
‫را‬
‫پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را‬ ‫گیرم قدح غیبی از دیده نهان آمد‬
‫بربای نقاب از رخ آن شاه نقابی را‬ ‫ای عشق طرب پیشه خوش گفت خوش اندیشه‬
‫برکن هله ای گلرخ سغراق و شرابی‬ ‫تا خیزد ای فرخ زین سو اخ و زان سو اخ‬
‫را‬
‫از بهر چه بگشادی دکان گلبی را‬ ‫گر زان که نمی خواهی تا جلوه شود گلشن‬
‫در آب فکن زوتر بط زاده آبی را‬ ‫ما را چو ز سر بردی وین جوی روان کردی‬
‫لب خشک و به جان جویان باران‬ ‫ماییم چو کشت ای جان بررسته در این میدان‬
‫سحابی را‬
‫لحول بزن بر سر آن زاغ غرابی را‬ ‫هر سوی رسولی نو گوید که نیابی رو‬
‫دزدیده رباب از کف بوبکر ربابی را‬ ‫ای فتنه هر روحی کیسه بر هر جوحی‬
‫این جان محدث را وان عقل خطابی‬ ‫امروز چنان خواهم تا مست و خرف سازی‬
‫را‬
‫شیر شتر گرگین جانست عرابی را‬ ‫ای آب حیات ما شو فاش چو حشر ار چه‬
‫آگاه مکن از ما هر غافل خوابی را‬ ‫ای جاه و جمالت خوش خامش کن و دم درکش‬

‫‪81‬‬
‫آن راه زن دل را آن راه بر دین را‬ ‫ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را‬
‫مخمور کند جوشش مر چشم خدابین‬ ‫زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد‬
‫را‬
‫و این باده منصوری مر امت یاسین‬ ‫آن باده انگوری مر امت عیسی را‬
‫را‬
‫تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این‬ ‫خم ها است از آن باده خم ها است از این باده‬
‫را‬
‫هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را‬ ‫آن باده بجز یک دم دل را نکند بی غم‬
‫جانم به فدا باشد این ساغر زرین را‬ ‫یک قطره از این ساغر کار تو کند چون زر‬
‫آن را که براندازد او بستر و بالین را‬ ‫این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد‬
‫تا نشکنی از سستی مر عهد سلطین‬ ‫زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد‬
‫را‬
‫رستم چه کند در صف دسته گل و‬ ‫گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر می جو‬
‫نسرین را‬

‫‪82‬‬
‫کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا‬ ‫معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا‬
‫باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا‬ ‫ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد‬
‫غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا‬ ‫یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی‬
‫نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا‬ ‫هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی‬
‫هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین‬ ‫زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه‬
‫بادا‬
‫عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا‬ ‫زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش‬
‫خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا‬ ‫شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد‬
‫آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا‬ ‫از دولت محزونان وز همت مجنونان‬
‫عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا‬ ‫عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد‬
‫کان زهره به میزان شد تا باد چنین‬ ‫ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل‬
‫بادا‬
‫همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا‬ ‫درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد‬
‫با نای در افغان شد تا باد چنین بادا‬ ‫آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین‬
‫نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا‬ ‫فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی‬
‫نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا‬ ‫آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی‬
‫تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا‬ ‫شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی‬
‫ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا‬ ‫از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی‬
‫اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا‬ ‫آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد‬
‫فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا‬ ‫بر روح برافزودی تا بود چنین بودی‬
‫ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا‬ ‫قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد‬
‫این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا‬ ‫از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش‬
‫این بود همه آن شد تا باد چنین بادا‬ ‫ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد‬
‫اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا‬ ‫خاموش که سرمستم بربست کسی دستم‬

‫‪83‬‬
‫آواز تو جان افزا تا روز مشین از پا‬ ‫ای یار قمرسیما ای مطرب شکرخا‬
‫تا بود چنین بودی تا روز مشین از پا‬ ‫سودی همگی سودی بر جمله برافزودی‬
‫بیدار شد آن خفته تا روز مشین از پا‬ ‫صد شهر خبر رفته کای مردم آشفته‬
‫در کوه کند رخنه تا روز مشین از پا‬ ‫بیدار شد آن فتنه کو چون بزند طعنه‬
‫دارم ز تو من طمعی تا روز مشین از‬ ‫در خانه چنین جمعی در جمع چنین شمعی‬
‫پا‬
‫وان شکر و شیر آمد تا روز مشین از‬ ‫میر آمد میر آمد وان بدر منیر آمد‬
‫پا‬
‫ما را تو بری از سر تا روز مشین از‬ ‫ای بانگ و نوایت تر وز باد صبا خوشتر‬
‫پا‬
‫چون شمع فروزنده تا روز مشین از‬ ‫مجلس به تو فرخنده عشرت ز دمت زنده‬
‫پا‬
‫ای استن این خیمه تا روز مشین از پا‬ ‫این چرخ و زمین خیمه کس دید چنین خیمه‬
‫زیر و زبرند از تو تا روز مشین از‬ ‫این قوم پرند از تو باکر و فرند از تو‬
‫پا‬
‫تا منزل آباقان تا روز مشین از پا‬ ‫در بحر چو کشتیبان آن پیل همی جنبان‬
‫چون با همه برنایی تا روز مشین از‬ ‫ای خوش نفس نایی بس نادره برنایی‬
‫پا‬
‫با نی همه پست آید تا روز مشین از‬ ‫دف از کف دست آید نی از دم مست آید‬
‫پا‬
‫تو باش زبان ما تا روز مشین از پا‬ ‫چون جان خمشیم اما کی خسبد جان جانا‬

‫‪84‬‬
‫زیرا که منم بی من با شاه جهان تنها‬ ‫چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها‬
‫جان را برسان در دل دل را مستان‬ ‫ای مشعله آورده دل را به سحر برده‬
‫تنها‬
‫آن را مگذار این جا وین را بمخوان‬ ‫از خشم و حسد جان را بیگانه مکن با دل‬
‫تنها‬
‫تا کی بود ای سلطان این با تو و آن‬ ‫شاهانه پیامی کن یک دعوت عامی کن‬
‫تنها‬
‫صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان‬ ‫چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب‬
‫تنها‬

‫‪85‬‬
‫هر جا که روی ما را با خویش ببر‬ ‫از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا‬
‫جانا‬
‫تا جامه نیالیی از خون جگر جانا‬ ‫چون در دل ما آیی تو دامن خود برکش‬
‫ابری سیه اندرکش در روی قمر جانا‬ ‫ای ماه برآ آخر بر کوری مه رویان‬
‫آوه که چه کاسد شد بازار شکر جانا‬ ‫زان روز که زادی تو ای لب شکر از مادر‬
‫دل سجده درافتاده جان بسته کمر جانا‬ ‫گفتی که سلم علیک بگرفت همه عالم‬
‫امروز بنشناسم شب را ز سحر جانا‬ ‫چون شمع بدم سوزان هر شب به سحر کشته‬
‫ای بحر کمربسته پیش تو گهر جانا‬ ‫شمس الحق تبریزی شاهنشه خون ریزی‬

‫‪86‬‬
‫پیوسته چنین بادا چون شیر و شکر با‬ ‫ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا‬
‫ما‬
‫احسنت زهی خوابی شاباش زهی زیبا‬ ‫ای چرخ تو را بنده وی خلق ز تو زنده‬
‫پرگنج شود پستی فردوس شود بال‬ ‫دریای جمال تو چون موج زند ناگه‬
‫هر جا که روی آیی فرشت همه زر‬ ‫هر سوی که روی آری در پیش تو گل روید‬
‫بادا‬
‫می گو که جفای تو حلواست همه‬ ‫وان دم که ز بدخویی دشنام و جفا گویی‬
‫حلوا‬
‫کز مشعله ننگستش وز رنگ گل‬ ‫گر چه دل سنگستش بنگر که چه رنگستش‬
‫حمرا‬
‫فخرش ده و نازش ده تا فخر بود ما‬ ‫یا رب دل بازش ده صد عمر درازش ده‬
‫را‬

‫‪87‬‬
‫ای سرو روان بنما آن قامت بال را‬ ‫جانا سر تو یارا مگذار چنین ما را‬
‫خورشید دگر بنما این گنبد خضرا را‬ ‫خرم کن و روشن کن این مفرش خاکی را‬
‫در جوش و خروش آور از زلزله‬ ‫رهبر کن جان ها را پرزر کن کان ها را‬
‫دریا را‬
‫آری چه توان کردن آن سایه عنقا را‬ ‫خورشید پناه آرد در سایه اقبالت‬
‫سودای بپوسیده پوسیده سودا را‬ ‫مغزی که بد اندیشد آن نقص بسست ای جان‬
‫درده تو طبیبانه آن دافع صفرا را‬ ‫هم رحمت رحمانی هم مرهم و درمانی‬
‫تو سرده اسراری هم بی سر و بی پا‬ ‫تو بلبل گلزاری تو ساقی ابراری‬
‫را‬
‫در کار درآری تو سنگ و که خارا‬ ‫یا رب که چه داری تو کز لطف بهاری تو‬
‫را‬
‫ننشاند صد طوفان آن فتنه و غوغا را‬ ‫افروخته نوری انگیخته شوری‬

‫‪88‬‬
‫تا بود چنین بودی تا باد چنان بادا‬ ‫شاد آمدی ای مه رو ای شادی جان شاد آ‬
‫ای صورت عشق کل اندر دل ما یاد آ‬ ‫ای صورت هر شادی اندر دل ما یادی‬
‫از منت هر دادو وز غصه هر دادا‬ ‫بیرون پر از این طفلی ما را برهان ای جان‬
‫ای دف تو بنال از دل وی نای به‬ ‫ما چنگ زدیم از غم در یار و رخان ما‬
‫فریاد آ‬
‫ور خسرو شیرینی در عشق چو‬ ‫ای دل تو که زیبایی شیرین شو از آن خسرو‬
‫فرهاد آ‬

‫‪89‬‬
‫من خمره افیونم زنهار سرم مگشا‬ ‫یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا‬
‫کاندر فلک افکندم صد آتش و صد‬ ‫آتش به من اندرزن آتش چه زند با من‬
‫غوغا‬
‫نی سر بهلم آن را نی پا بهلم این را‬ ‫گر چرخ همه سر شد ور خاک همه پا شد‬
‫اسکر نفرا لدا و السکر بنا اولی‬ ‫یا صافیه الخمر فی آنیه المولی‬

‫‪90‬‬
‫هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا‬ ‫ای شاد که ما هستیم اندر غم تو جانا‬
‫هم شسته به نظاره بر طارم تو جانا‬ ‫هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو‬
‫ای دیو و پری شیدا از خاتم تو جانا‬ ‫تو جان سلیمانی آرامگه جانی‬
‫ای روشنی دل ها اندر دم تو جانا‬ ‫ای بیخودی جان ها در طلعت خوب تو‬
‫از حسن جمالت پرخرم تو جانا‬ ‫در عشق تو خمارم در سر ز تو می دارم‬
‫زمزم شکر آمیزد از زمزم تو جانا‬ ‫تو کعبه عشاقی شمس الحق تبریزی‬

‫‪91‬‬
‫بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را‬ ‫در آب فکن ساقی بط زاده آبی را‬
‫پر کن ز شکر چون نی بوبکر ربابی‬ ‫ای جان بهار و دی وی حاتم نقل و می‬
‫را‬
‫پر کن ز می احمر سغراق و شرابی‬ ‫ای ساقی شور و شر هین عیش بگیر از سر‬
‫را‬
‫بربای نقاب از رخ معشوق نقابی را‬ ‫بنما ز می فرخ این سو اخ و آن سو اخ‬
‫شاباش زهی دارو دل های کبابی را‬ ‫احسنت زهی یار او شاخ گل بی خار او‬
‫کاسد کند این صهبا صد خمر لعابی‬ ‫صد حلقه نگر شیدا زان باده ناپیدا‬
‫را‬
‫صد کوه چو که غلطان سیلب حبابی‬ ‫مستان چمن پنهان اشکوفه ز شاخ افشان‬
‫را‬
‫پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را‬ ‫گر آن قدح روشن جانست نهان از تن‬
‫تشنه شده و جویان باران سحابی را‬ ‫ماییم چو کشت ای جان سرسبز در این میدان‬
‫وز صبر و فنا می کش طوطی‬ ‫چون رعد نه ای خامش چون پرده تست این هش‬
‫خطابی را‬

‫‪92‬‬
‫زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی‬ ‫زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بال‬
‫زهی گوهر منثور زهی پشت و تول‬ ‫زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور‬
‫زهی پر و زهی بال بر افلک تجلی‬ ‫زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال‬
‫چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه‬ ‫چو جان سلسله ها را بدرد به حرونی‬
‫لیل‬
‫چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه‬ ‫علم های الهی ز پس کوه برآمد‬
‫وال‬
‫بزن گردن آن را که بگوید که تسل‬ ‫چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را‬
‫چه ناقوس چه ناموس چه اهل و چه‬ ‫چو بی واسطه جبار بپرورد جهان را‬
‫سهل‬
‫چو آن حال ببینی بگو جل جلل‬ ‫گر اجزای زمینی وگر روح امینی‬
‫دل غمناک نباشد مکن بانگ و علل‬ ‫گر افلک نباشد به خدا باک نباشد‬
‫تویی باده مدهوش یکی لحظه بپال‬ ‫فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش‬
‫بپال و بیفشار ولی دست میال‬ ‫تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار‬
‫مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مول‬ ‫خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش‬

‫‪93‬‬
‫چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تری ها‬ ‫میندیش میندیش که اندیشه گری ها‬
‫که تا جمله نیستان نماید شکری ها‬ ‫خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت‬
‫چو شیران و چو مردان گذر کن ز‬ ‫جنونست شجاعت میندیش و درانداز‬
‫غری ها‬
‫چرا باید حیلت پی لقمه بری ها‬ ‫که اندیشه چو دامست بر ایثار حرامست‬
‫وگر حرص بنالد بگیریم کری ها‬ ‫ره لقمه چو بستی ز هر حیله برستی‬

‫‪94‬‬
‫چه نغزست و چه خوبست چه‬ ‫زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا‬
‫زیباست خدایا‬
‫نه از کف و نه از نای نه دف هاست‬ ‫از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم‬
‫خدایا‬
‫که اسباب شکرریز مهیاست خدایا‬ ‫یقین گشت که آن شاه در این عرس نهانست‬
‫چه مغزست و چه نغزست چه بیناست‬ ‫به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش‬
‫خدایا‬
‫ز تست آنک دمیدن نه ز سرناست‬ ‫تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی‬
‫خدایا‬
‫که شب و روز در این ناله و‬ ‫نی تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو‬
‫غوغاست خدایا‬
‫دم ناییست که بیننده و داناست خدایا‬ ‫نی بیچاره چه داند که ره پرده چه باشد‬
‫چه نورست و چه شورست چه‬ ‫که در باغ و گلستان ز کر و فر مستان‬
‫سوداست خدایا‬
‫چه لوتست و چه قوتست و چه‬ ‫ز تیه خوش موسی و ز مایده عیسی‬
‫حلواست خدایا‬
‫که از دخل زمین نیست ز بالست‬ ‫از این لوت و زین قوت چه مستیم و چه مبهوت‬
‫خدایا‬
‫به هر سو مه و خورشید و ثریاست‬ ‫ز عکس رخ آن یار در این گلشن و گلزار‬
‫خدایا‬
‫که منزلگه هر سیل به دریاست خدایا‬ ‫چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم‬
‫مگر هر در دریای تو گویاست خدایا‬ ‫بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک‬
‫نگهش دار ز آفت که برجاست خدایا‬ ‫خمش ای دل که تو مستی مبادا به جهانی‬
‫سراسیمه و آشفته سوداست خدایا‬ ‫ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده‬

‫‪95‬‬
‫چه نغزست و چه خوبست و چه‬ ‫زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا‬
‫زیباست خدایا‬
‫چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست‬ ‫چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید‬
‫خدایا‬
‫که جان را و جهان را بیاراست خدایا‬ ‫زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه‬
‫زهی کار زهی بار که آن جاست‬ ‫زهی شور زهی شور که انگیخته عالم‬
‫خدایا‬
‫زهی گرد زهی گرد که برخاست‬ ‫فروریخت فروریخت شهنشاه سواران‬
‫خدایا‬
‫ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا‬ ‫فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم‬
‫دگربار دگربار چه سوداست خدایا‬ ‫ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون‬
‫چه بندست چه زنجیر که برپاست‬ ‫نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم‬
‫خدایا‬
‫غریبست غریبست ز بالست خدایا‬ ‫چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل ها‬
‫که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا‬ ‫خموشید خموشید که تا فاش نگردید‬

‫‪96‬‬
‫تا از لب دلدار شود مست و شکرخا‬ ‫لب را تو به هر بوسه و هر لوت میال‬
‫تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا‬ ‫تا از لب تو بوی لب غیر نیاید‬
‫کی یابد آن لب شکربوس مسیحا‬ ‫آن لب که بود کون خری بوسه گه او‬
‫بر مزبله پرحدث آن گاه تماشا‬ ‫می دانک حدث باشد جز نور قدیمی‬
‫رست از حدثی و شود او چاشنی افزا‬ ‫آنگه که فنا شد حدث اندر دل پالیز‬
‫رو از حدثی سوی تبارک و تعالی‬ ‫تا تو حدثی لذت تقدیس چه دانی‬
‫کو دست نگه داشت ز هر کاسه سکبا‬ ‫زان دست مسیح آمد داروی جهانی‬
‫دریای کرم داد مر او را ید بیضا‬ ‫از نعمت فرعون چه موسی کف و لب شست‬
‫پرگوهر و روتلخ همی باش چو دریا‬ ‫خواهی که ز معده و لب هر خام گریزی‬
‫هین معده تهی دار که لوتیست مهیا‬ ‫هین چشم فروبند که آن چشم غیورست‬
‫کز آتش جوعست تک و گام تقاضا‬ ‫سگ سیر شود هیچ شکاری بنگیرد‬
‫کو صوفی چالک که آید سوی حلوا‬ ‫کو دست و لب پاک که گیرد قدح پاک‬
‫یا من قسم القهوه و الکاس علینا‬ ‫بنمای از این حرف تصاویر حقایق‬

‫‪97‬‬
‫خود فاش بگو یوسف زرین کمری را‬ ‫رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را‬
‫در بر کی کشیدست سهیل و قمری را‬ ‫در شهر کی دیدست چنین شهره بتی را‬
‫بخرید به گوهر کرمش بی گهری را‬ ‫بنشاند به ملکت ملکی بنده بد را‬
‫کز چشمه جان تازه کند او جگری را‬ ‫خضر خضرانست و از هیچ عجب نیست‬
‫نی زیر و زبر کردن زیر و زبری را‬ ‫از بهر زبردستی و دولت دهی آمد‬
‫مه بوسه دهد هر شب انجم شمری را‬ ‫شاید که نخسپیم به شب چونک نهانی‬
‫حمال دل و جان کند آن شه اثری را‬ ‫آثار رساند دل و جان را به موثر‬
‫هر لحظه زر سرخ کند او حجری را‬ ‫اکسیر خداییست بدان آمد کاین جا‬
‫غم نیست اگر ره نبود لشه خری را‬ ‫جان های چو عیسی به سوی چرخ برانند‬
‫کاین جاه و جللست خدایی نظری را‬ ‫هر چیز گمان بردم در عالم و این نی‬
‫تا سرمه کشد چشم عروس سحری را‬ ‫سوز دل شاهانه خورشید بباید‬
‫کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را‬ ‫ما عقل نداریم یکی ذره وگر نی‬
‫کان روی چو خورشید تو نبود دگری‬ ‫بی عقل چو سایه پیت ای دوست دوانیم‬
‫را‬
‫تا زخم زند هر طرفی بی سپری را‬ ‫خورشید همه روز بدان تیغ گزارد‬
‫در خانه کشد روح چنان رهگذی را‬ ‫بر سینه نهد عقل چنان دل شکنی را‬
‫رخ زر زند از بهر چنین سیمبری را‬ ‫در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را‬
‫کو راست کند چشم کژ کژنگری را‬ ‫رو صاحب آن چشم شو ای خواجه چو ابرو‬
‫نتوان دل و جان دادن هر مختصری‬ ‫ای پاک دلن با جز او عشق مبازید‬
‫را‬
‫تا چند کشی دامن هر بی هنری را‬ ‫خاموش که او خود بکشد عاشق خود را‬

‫‪98‬‬
‫ای یوسف جان گشته ز لب های‬ ‫ای از نظرت مست شده اسم و مسما‬
‫شکرخا‬
‫هین وقت لطیفست از آن عربده بازآ‬ ‫ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت‬
‫ای جان ولی نعمت هر وامق و عذرا‬ ‫ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم‬
‫هم جنت فردوسی و هم سدره خضرا‬ ‫هم دایه جان هایی و هم جوی می و شیر‬
‫گویید خسیسان که محالست و علل‬ ‫جز این بنگوییم وگر نیز بگوییم‬
‫تا چرخ به رقص آید و صد زهره‬ ‫خواهی که بگویم بده آن جام صبوحی‬
‫زهرا‬
‫می غرد و می برد از آن جای دل ما‬ ‫هر جا ترشی باشد اندر غم دنیی‬
‫کان جا که تویی خانه شود گلشن و‬ ‫برخیز بخیلنه در خانه فروبند‬
‫صحرا‬
‫این نور خداییست تبارک و تعالی‬ ‫این مه ز کجا آمد وین روی چه رویست‬
‫اول غم و سودا و به آخر ید بیضا‬ ‫هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر‬
‫یا رب خبرش ده تو از این عیش و‬ ‫هر دل که نلرزیدت و هر چشم که نگریست‬
‫تماشا‬
‫فریاد برآرد که تمنیت تمنا‬ ‫تا شید برآرد وی و آید به سر کوی‬
‫شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا‬ ‫نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد‬
‫هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بال‬ ‫در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست‬
‫گر حاذق جدست وگر عشوه تیبا‬ ‫هر داد و گرفتی که ز بالست لطیفست‬

‫‪99‬‬
‫همه رفتند و خلوت شد برون آ‬ ‫دلرام نهان گشته ز غوغا‬
‫فرح ده روی زردم را ز صفرا‬ ‫برآور بنده را از غرقه خون‬
‫تماشا چون نیایی سوی دریا‬ ‫کنار خویش دریا کردم از اشک‬
‫از آن خوشتر کجا باشد تماشا‬ ‫چو تو در آینه دیدی رخ خود‬
‫ز نورت می شود ل کل اشیاء‬ ‫غلط کردم در آیینه نگنجی‬
‫ز رویت می شود پاک و مصفا‬ ‫رهید آن آینه از رنج صیقل‬
‫خرابی ها عمارت ها به هر جا‬ ‫تو پنهانی چو عقل و جمله از تست‬
‫به پیشش پست شد بام ثریا‬ ‫هر آنک پهلوی تو خانه گیرد‬
‫چه عذر آورد کسی کز تست عذرا‬ ‫چه باشد حال تن کز جان جدا شد‬
‫کسی کز جان شیرین گشت تنها‬ ‫چه یاری یابد از یاران همدل‬
‫به از خوابی ضعیفان را به شب ها‬ ‫به از صبحی تو خلقان را به هر روز‬
‫چو گمراهان نگویم زیر و بال‬ ‫تو را در جان بدیدم بازرستم‬
‫جهان گشتست همچون دیگ حلوا‬ ‫چو در عالم زدی تو آتش عشق‬
‫همه مغز از تو باید جدی و جوزا‬ ‫همه حسن از تو باید ماه و خورشید‬
‫که سودای توش بخشید سودا‬ ‫بدان شد شب شفا و راحت خلق‬
‫که از زیب خودش کردی تو زیبا‬ ‫چو پروانه ست خلق و روز چون شمع‬
‫شبش خوشتر ز روز آمد به سیما‬ ‫هر آن پروانه که شمع تو را دید‬
‫به روز و شب ندارد هیچ پروا‬ ‫همی پرد به گرد شمع حسنت‬
‫بگفتم این قدر باقی تو فرما‬ ‫نمی یارم بیان کردن از این بیش‬
‫که به گوید حدیث قاف عنقا‬ ‫بگو باقی تو شمس الدین تبریز‬

‫‪100‬‬
‫ببر از کار عقل کاردان را‬ ‫بیا ای جان نو داده جهان را‬
‫بیا بار دگر پر کن کمان را‬ ‫چو تیرم تا نپرانی نپرم‬
‫فرست از بام باز آن نردبان را‬ ‫ز عشقت باز طشت از بام افتاد‬
‫از آن سویی که آوردند جان را‬ ‫مرا گویند بامش از چه سویست‬
‫به وقت صبح بازآرد روان را‬ ‫از آن سویی که هر شب جان روانست‬
‫چراغ نو دهد صبح آسمان را‬ ‫از آن سو که بهار آید زمین را‬
‫به دوزخ برد او فرعونیان را‬ ‫از آن سو که عصایی اژدها شد‬
‫نشان خود اوست می جوید نشان را‬ ‫از آن سو که تو را این جست و جو خاست‬
‫همی پرسد ز خر این را و آن را‬ ‫تو آن مردی که او بر خر نشسته است‬
‫که در دریا درآرد همگنان را‬ ‫خمش کن کو نمی خواهد ز غیرت‬

‫‪101‬‬
‫درآشامیم هر دم موج خون را‬ ‫بسوزانیم سودا و جنون را‬
‫که بشکافند سقف سبزگون را‬ ‫حریف دوزخ آشامان مستیم‬
‫فلک را وین دو شمع سرنگون را‬ ‫چه خواهد کرد شمع لیزالی‬
‫که دزدیدست عقل صد زبون را‬ ‫فروبریم دست دزد غم را‬
‫بخوابانیم عقل ذوفنون را‬ ‫شراب صرف سلطانی بریزیم‬
‫که از حد برد تزویر و فسون را‬ ‫چو گردد مست حد بر وی برانیم‬
‫چه داند حیله ریب المنون را‬ ‫اگر چه زوبع و استاد جمله ست‬
‫که چون آید نداند راه چون را‬ ‫چنانش بیخود و سرمست سازیم‬
‫که تا عبرت شود لیعلمون را‬ ‫چنان پیر و چنان عالم فنا به‬
‫کنون واقف شود علم درون را‬ ‫کنون عالم شود کز عشق جان داد‬
‫ستون این جهان بی ستون را‬ ‫درون خانه دل او ببیند‬
‫سکون بودی جهان بی سکون را‬ ‫که سرگردان بدین سرهاست گر نه‬
‫تن بی سر شناسد کاف و نون را‬ ‫تن باسر نداند سر کن را‬
‫چه باشد از برای آزمون را‬ ‫یکی لحظه بنه سر ای برادر‬
‫چنین سگ را چنین اسب حرون را‬ ‫یکی دم رام کن از بهر سلطان‬
‫فنا شو کم طلب این سرفزون را‬ ‫تو دوزخ دان خودآگاهی عالم‬
‫که برنایی نبینی این برون را‬ ‫چنان اندر صفات حق فرورو‬
‫چه بویی سبزه این بام تون را‬ ‫چه جویی ذوق این آب سیه را‬
‫ز رشک و غیرت هر خام دون را‬ ‫خمش کردم نیارم شرح کردن‬
‫که تا نقصی نباشد کاف و نون را‬ ‫نما ای شمس تبریزی کمالی‬

‫‪102‬‬
‫مطیع و بنده کن دیو و پری را‬ ‫سلیمانا بیار انگشتری را‬
‫منور کن سرای شش دری را‬ ‫برآر آواز ردوها علی‬
‫مسلم شد ضمیر آن سری را‬ ‫برآوردن ز مغرب آفتابی‬
‫که بهر حق گذارد مهتری را‬ ‫بدین سان مهتری یابد هر آن کس‬
‫مکرم کن نیاز مشتری را‬ ‫بنه بر خوان جفان کالجوابی‬
‫تو کن مخمور چشم عبهری را‬ ‫به کاسی کاسه سر را طرب ده‬
‫کسادی ده نقوش آزری را‬ ‫ز صورت های غیبی پرده بردار‬
‫روان کن چشمه های کوثری را‬ ‫ز چاه و آب چه رنجور گشتیم‬
‫پذیرا شو شراب احمری را‬ ‫دل در بزم شاهنشاه دررو‬
‫بر این دو دوخت یزدان کافری را‬ ‫زر و زن را به جان مپرست زیرا‬
‫برای این دهد شه لشکری را‬ ‫جهاد نفس کن زیرا که اجری‬
‫ز حیرت گم کند زر هم زری را‬ ‫دل سیمین بری کز عشق رویش‬
‫به دست آورد گوهر گوهری را‬ ‫بدان دریادلی کز جوش و نوشش‬
‫به رشک آری تو سحر سامری را‬ ‫که باقی غزل را تو بگویی‬
‫تو بگشا پر نطق جعفری را‬ ‫خمش کردم که پایم گل فرورفت‬

‫‪103‬‬
‫چو صافی شد رود صافی به بال‬ ‫دل و جان را در این حضرت بپال‬
‫لب خود را به هر دردی میال‬ ‫اگر خواهی که ز آب صاف نوشی‬
‫که جانبازست و چست و بی مبال‬ ‫از این سیلب درد او پاک ماند‬
‫چو نبود عقل کل بر جزو لل‬ ‫نپرد عقل جزوی زین عقیله‬
‫چو بازرگان بداند قدر کال‬ ‫نلرزد دست وقت زر شمردن‬
‫کسی خود را بر این گرگین ممال‬ ‫چه گرگینست وگر خارست این حرص‬
‫طلی سازش به ذکر حق تعال‬ ‫چو شد ناسور بر گرگین چنین گر‬
‫سوی این در روان و بی ملل آ‬ ‫اگر خواهی که این در باز گردد‬
‫میان جان بجو صدر معل‬ ‫رها کن صدر و ناموس و تکبر‬
‫به هر کل کی رسد حاشا و کل‬ ‫کله رفعت و تاج سلیمان‬
‫که این ساعت نمی گنجد علل‬ ‫خمش کردم سخن کوتاه خوشتر‬
‫بقایی شاء لیس هم ارتحال‬ ‫جواب آن غزل که گفت شاعر‬

‫‪104‬‬
‫که دریابد دل خون خوار ما را‬ ‫خبر کن ای ستاره یار ما را‬
‫که تا شربت دهد بیمار ما را‬ ‫خبر کن آن طبیب عاشقان را‬
‫که تا رونق دهد بازار ما را‬ ‫بگو شکرفروش شکرین را‬
‫نه دشمن بشنود اسرار ما را‬ ‫اگر در سر بگردانی دل خود‬
‫که دشمن می نپرسد کار ما را‬ ‫پس اندر عشق دشمن کام گردم‬
‫بسوزان جان دشمن دار ما را‬ ‫اگر چه دشمن ما جان ندارد‬
‫بیار و بشکفان گلزار ما را‬ ‫اگر گل بر سرستت تا نشویی‬
‫بدان رخ نور ده دیدار ما را‬ ‫بیا ای شمس تبریزی نیر‬

‫‪105‬‬
‫چه باشد شب چه باشد روز ما را‬ ‫چو او باشد دل دلسوز ما را‬
‫بس است این جان جان افروز ما را‬ ‫که خورشید ار فروشد ار برآمد‬
‫که استادست عشق آموز ما را‬ ‫تو مادرمرده را شیون میاموز‬
‫نشاید شیخ خرقه دوز ما را‬ ‫مدوزان خرقه ما را مدران‬
‫جمال آن عدو پیروز ما را‬ ‫همه کس بر عدو پیروز خواهد‬
‫ولیکن عشق رنج اندوز ما را‬ ‫همه کس بخت گنج اندوز جوید‬

‫‪106‬‬
‫میفکن وعده حلوا به فردا‬ ‫مرا حلوا هوس کردست حلوا‬
‫که صوفی را صفا آرد نه صفرا‬ ‫دل و جانم بدان حلواست پیوست‬
‫که هر دم می رسد بویش ز بال‬ ‫زهی حلوای گرم و چرب و شیرین‬
‫ز دل خور هیچ دست و لب میال‬ ‫دهانی بسته حلوا خور چو انجیر‬
‫بخور زان دست ای بی دست و بی پا‬ ‫از آن دستست این حلوا از آن دست‬
‫که او می خورد از آن جا شیر و‬ ‫دمی با مصطفا و کاسه باشیم‬
‫خرما‬
‫کلی و اشربی و قری عینا‬ ‫از آن خرما که مریم را ندا کرد‬
‫ندایش می رسد کای جان بابا‬ ‫دلیل آنک زاده عقل کلیم‬
‫که خوان آراسته ست و یار تنها‬ ‫همی خواند که فرزندان بیایید‬

‫‪107‬‬
‫وجودی بخش مر مشتی عدم را‬ ‫امیر حسن خندان کن چشم را‬
‫ظفر ده شادی صاحب علم را‬ ‫سیاهی می نماید لشکر غم‬
‫غم و اندوه ده اندوه و غم را‬ ‫به حسن خود تو شادی را بکن شاد‬
‫که حسن تو دهد صد جان کرم را‬ ‫کرم را شادمان کن از جمالت‬
‫تو لعلین کن رخ همچون زرم را‬ ‫تو کارم زان بر سیمین چو زر کن‬
‫تو کم اندیش در دل بیش و کم را‬ ‫دل چون طالب بیشی عشقی‬
‫که ایمانست سجده آن صنم را‬ ‫بنه آن سر به پیش شمس تبریز‬

‫‪108‬‬
‫چو آن مه را بدیدی بیست این جا‬ ‫به برج دل رسیدی بیست این جا‬
‫ز نادانی کشیدی بیست این جا‬ ‫بسی این رخت خود را هر نواحی‬
‫به هر نوعی شنیدی بیست این جا‬ ‫بشد عمری و از خوبی آن مه‬
‫بدید و نابدیدی بیست این جا‬ ‫ببین آن حسن را کز دیدن او‬
‫که از شیرش چشیدی بیست این جا‬ ‫به سینه تو که آن پستان شیرست‬

‫‪109‬‬
‫و اخری بالبکا بخلت علینا‬ ‫بکت عینی غداه البین دمعا‬
‫بان غمضتها یوم التقینا‬ ‫فعاقبت التی بخلت علینا‬
‫بده آن جام مالمال صهبا‬ ‫چه مرد آن عتابم خیز یارا‬
‫که پیشم جمله جان ها هست یکتا‬ ‫نرنجم ز آنچ مردم می برنجند‬
‫بپوشیدست این اجسام بر ما‬ ‫اگر چه پوستینی بازگونه‬
‫همان جان منی در پوست جانا‬ ‫تو را در پوستین من می شناسم‬
‫چرا سازیم با خود جنگ و هیجا‬ ‫بدرم پوست را تو هم بدران‬
‫اگر خردیم اگر پیریم و برنا‬ ‫یکی جانیم در اجسام مفرق‬
‫یکی اصلست ایشان را و منش‬ ‫چراغک هاست کآتش را جدا کرد‬
‫که سرهاشان نباشد غیر پاها‬ ‫یکی طبع و یکی رنگ و یکی خوی‬
‫به سر با تو بگویم یا به اخفا‬ ‫در این تقریر برهان هاست در دل‬
‫چه تو بر توست بنگر این تماشا‬ ‫غلط خود تو بگویی با تو آن را‬

‫‪110‬‬
‫هزاران چنگ دیگر هست این جا‬ ‫تو بشکن چنگ ما را ای معل‬
‫چه کم آید بر ما چنگ و سرنا‬ ‫چو ما در چنگ عشق اندرفتادیم‬
‫بسی چنگی پنهانیست یارا‬ ‫رباب و چنگ عالم گر بسوزد‬
‫اگر چه ناید آن در گوش صما‬ ‫ترنگ و تنتنش رفته به گردون‬
‫چو غم چون سنگ و آهن هست برجا‬ ‫چراغ و شمع عالم گر بمیرد‬
‫نیاید گوهری بر روی دریا‬ ‫به روی بحر خاشاکست اغانی‬
‫که عکس عکس برق اوست بر ما‬ ‫ولیکن لطف خاشاک از گهر دان‬
‫برابر نیست فرع و اصل اصل‬ ‫اغانی جمله فرع شوق وصلیست‬
‫از آن ره باش با ارواح گویا‬ ‫دهان بربند و بگشا روزن دل‬

‫‪111‬‬
‫کشیده بهر تو زخم زبان ها‬ ‫برای تو فدا کردیم جان ها‬
‫رسیده تیر کاری زان کمان ها‬ ‫شنیده طعنه های همچو آتش‬
‫ببخشایی بر آن پرخون نشان ها‬ ‫اگر دل را برون آریم پیشت‬
‫مها دشمن چه گوید جز چنان ها‬ ‫اگر دشمن تو را از من بدی گفت‬
‫که در لطف تو خندد لعل کان ها‬ ‫بیا ای آفتاب جمله خوبان‬
‫که گردد سود با بودت زیان ها‬ ‫که بی تو سود ما جمله زیانست‬
‫که در قند تو دارد بدگمان ها‬ ‫گمان او بسستش زهر قاتل‬

‫‪112‬‬
‫بیا ای عید و عیدی آر ما را‬ ‫ز روی تست عید آثار ما را‬
‫هزاران عید در اسرار ما را‬ ‫تو جان عید و از روی تو جانا‬
‫نگیرد غصه دستار ما را‬ ‫چو ما در نیستی سر درکشیدیم‬
‫نباشد غصه اغیار ما را‬ ‫چو ما بر خویشتن اغیار گشتیم‬
‫خیال خوب آن دلدار ما را‬ ‫شما را اطلس و شعر خیالی‬
‫عتاب دلبر عیار ما را‬ ‫کتاب مکر و عیاری شما را‬
‫دو صد عیدست هر دم کار ما را‬ ‫شما را عید در سالی دو بارست‬
‫جمال خالق جبار ما را‬ ‫شما را سیم و زر بادا فراوان‬
‫براق احمد مختار ما را‬ ‫شما را اسب تازی باد بی حد‬
‫برو عالم شما را یار ما را‬ ‫اگر عالم همه عیدست و عشرت‬
‫به دست این و آن مگذار ما را‬ ‫بیا ای عید اکبر شمس تبریز‬
‫سخن کوتاه شد این بار ما را‬ ‫چو خاموشانه عشقت قوی شد‬

‫‪113‬‬
‫در پرده زیر گوی زاری را‬ ‫ای مطرب دل برای یاری را‬
‫همدم شو بلبل بهاری را‬ ‫رو در چمن و به روی گل بنگر‬
‫در مجلس عشق جان سپاری را‬ ‫دانی چه حیات ها و مستی هاست‬
‫بسپار بدو دم شماری را‬ ‫چون دولت بی شمار را دیدی‬
‫کو زنده کند ابد شکاری را‬ ‫ای روح شکار دلبری گشتی‬
‫وقتست بده شراب کاری را‬ ‫ای ساقی دل ز کار واماندم‬
‫کآراسته ای شرابداری را‬ ‫آراسته کن مرا و مجلس را‬
‫جا نیست دگر شرابخواری را‬ ‫بزمیست نهان چنین حریفان را‬

‫‪114‬‬
‫غیر تو کلوخ و سنگ خارا‬ ‫اندر دل ما تویی نگارا‬
‫ما جز تو ندیده ایم یارا‬ ‫هر عاشق شاهدی گزیدست‬
‫بر غیر تو نیست رشک ما را‬ ‫گر غیر تو ماه باشد ای جان‬
‫باقی همه شاهدان شما را‬ ‫ای خلق حدیث او مگویید‬
‫آن کس که بدید کبریا را‬ ‫بر نقش فنا چه عشق بازد‬
‫آن کس که گمان برد خدا را‬ ‫بر غیر خدا حسد نیارد‬
‫کین رشک بدست انبیا را‬ ‫گر رشک و حسد بری برو بر‬
‫عیسی چه کند کلیسیا را‬ ‫چون رفت بر آسمان چارم‬
‫عثمان و علی مرتضا را‬ ‫بوبکر و عمر به جان گزیدند‬
‫گردان کن سنگ آسیا را‬ ‫شمس تبریز جو روان کن‬

‫‪115‬‬
‫پر بخش و روان کن روان ها‬ ‫ای جان و قوام جمله جان ها‬
‫ای سودکن همه زیان ها‬ ‫با تو ز زیان چه باک داریم‬
‫وز ابروهای چون کمان ها‬ ‫فریاد ز تیرهای غمزه‬
‫بگشاده به طمع آن دهان ها‬ ‫در لعل بتان شکر نهادی‬
‫بگشاده بدان در جهان ها‬ ‫ای داده به دست ما کلیدی‬
‫برجسته چراست این میان ها‬ ‫گر زانک نه در میان مایی‬
‫پس شاهد چیست این نشان ها‬ ‫ور نیست شراب بی نشانیت‬
‫پس زنده ز کیست این گمان ها‬ ‫ور تو ز گمان ما برونی‬
‫پیدا ز کی می شود نهان ها‬ ‫ور تو ز جهان ما نهانی‬
‫بیزار شدیم ما از آن ها‬ ‫بگذار فسانه های دنیا‬
‫کی گنجد در دلش چنان ها‬ ‫جانی که فتاد در شکرریز‬
‫کی یاد کند ز آسمان ها‬ ‫آن کو قدم تو را زمین شد‬
‫ما را مفکن در این زبان ها‬ ‫بربند زبان ما به عصمت‬

‫‪116‬‬
‫شیری بنموده آهوی را‬ ‫ای سخت گرفته جادوی را‬
‫در دیده نهاده ای دوی را‬ ‫از سحر تو احولست دیده‬
‫کی یافت ترنج آلوی را‬ ‫بنموده ای از ترنج آلو‬
‫بنموده ز گندمی جوی را‬ ‫سحر تو نمود بره را گرگ‬
‫طومار خیال منطوی را‬ ‫منشور بقا نموده سحرت‬
‫از سحر تو جاهل غوی را‬ ‫پر باد هدایتست ریشش‬
‫ای ترک نموده هندوی را‬ ‫سوفسطاییم کرد سحرت‬
‫پیلن تهمتن قوی را‬ ‫چون پشه نموده وقت پیکار‬
‫تقدیر و قضای مستوی را‬ ‫تا جنگ کنند و راست آرند‬
‫بگشای زبان معنوی را‬ ‫سوفسطایی مشو خمش کن‬

‫‪117‬‬
‫فخر تبریز و رشک چین را‬ ‫از دور بدیده شمس دین را‬
‫آن زنده کننده زمین را‬ ‫آن چشم و چراغ آسمان را‬
‫هر جان که بدیده او چنین را‬ ‫ای گشته چنان و آن چنانتر‬
‫گفتمش که بنده کمین را‬ ‫گفتا که که را کشم به زاری‬
‫از غیب گشاد او کمین را‬ ‫این گفتن بود و ناگهانی‬
‫وز بیخ بکند کبر و کین را‬ ‫آتش درزد به هست بنده‬
‫سرمست بکرد یاسمین را‬ ‫بی دل سیهی لله زان می‬
‫بر ما بفشاند آستین را‬ ‫در دامن اوست عین مقصود‬
‫بر اسب فلک نهاد زین را‬ ‫شاهی که چو رخ نمود مه را‬
‫همتا شه روح راستین را‬ ‫بنشین کژ و راست گو که نبود‬
‫جبریل مقدس امین را‬ ‫وال که از او خبر نباشد‬
‫او چرخ بلند هفتمین را‬ ‫حالی چه زند به قال آورد‬
‫یک جو نخریم ما یقین را‬ ‫چون چشم دگر در او گشادیم‬
‫آن دولت وصل پوستین را‬ ‫آوه که بکرد بازگونه‬
‫جان تو که بازگو همین را‬ ‫ای مطرب عشق شمس دینم‬
‫بر خاک همی زنم جبین را‬ ‫چون می نرسم به دستبوسش‬

‫‪118‬‬
‫هرگز نرویم ما از این جا‬ ‫بنمود وفا از این جا‬
‫ذوقست دو چشم را از این جا‬ ‫این جا مدد حیات جانست‬
‫چون برگیریم پا از این جا‬ ‫این جاست که پا به گل فرورفت‬
‫کس را مبر ای خدا از این جا‬ ‫این جا به خدا که دل نهادیم‬
‫مرگست بدن جدا از این جا‬ ‫این جاست که مرگ ره ندارد‬
‫روشن کردی مرا از این جا‬ ‫زین جای برآمدی چو خورشید‬
‫زین جا یابد بقا از این جا‬ ‫جان خرم و شاد و تازه گردد‬
‫یک بار دگر برآ از این جا‬ ‫یک بار دگر حجاب بردار‬
‫درریز تو ساقیا از این جا‬ ‫این جاست شراب لیزالی‬
‫مشکی پر کن سقا از این جا‬ ‫این چشمه آب زندگانیست‬
‫بگرفت خرد هوا از این جا‬ ‫این جا پر و بال یافت دل ها‬

‫‪119‬‬
‫پرلخلخه کن کنار ما را‬ ‫برخیز و صبوح را بیارا‬
‫ای ساقی خوب خوب سیما‬ ‫پیش آر شراب رنگ آمیز‬
‫قندست و هزار رطل حلوا‬ ‫از من پرسید کو چه ساقیست‬
‫بر وسوسه محال پیما‬ ‫آن ساغر پرعقار برریز‬
‫آهنگ کند به صید عنقا‬ ‫آن می که چو صعوه زو بنوشد‬
‫برجه سبک و میان ما آ‬ ‫زان پیش که دررسد گرانی‬
‫حمرا می ده بدان حمیرا‬ ‫می گرد و چو ماه نور می ده‬
‫وان گاه نظاره کن تماشا‬ ‫ما را همه مست و کف زنان کن‬
‫در عربده های در علل‬ ‫در گردش و شیوه های مستان‬
‫کان شاه من و حبیب و مول‬ ‫در گردن این فکنده آن دست‬
‫می بوسد یار را کف پا‬ ‫او نیز ببرده روی چون گل‬
‫که خرج کنید بی محابا‬ ‫این کیسه گشاده از سخاوت‬
‫کاین را به گرو نهید فردا‬ ‫دستار و قبا فکنده آن نیز‬
‫آن مهر که می بجوشد آن جا‬ ‫صد مادر و صد پدر ندارد‬
‫کز سکر چنین شدند اعدا‬ ‫این می آمد اصول خویشی‬
‫در بزم خدا نباشد آن ها‬ ‫آن عربده در شراب دنیاست‬
‫ساقیست و شراب مجلس آرا‬ ‫نی شورش و نی قیست و نی جنگ‬
‫می گوید ل اله ال‬ ‫خاموش که ز سکر نفس کافر‬

‫‪120‬‬
‫در کفر مرو به سوی کیش آ‬ ‫تا چند تو پس روی به پیش آ‬
‫آخر تو به اصل اصل خویش آ‬ ‫در نیش تو نوش بین به نیش آ‬
‫پس رشته گوهر یقینی‬ ‫هر چند به صورت از زمینی‬
‫آخر تو به اصل اصل خویش آ‬ ‫بر مخزن نور حق امینی‬
‫می دانک تو از خودی برستی‬ ‫خود را چو به بیخودی ببستی‬
‫آخر تو به اصل اصل خویش آ‬ ‫وز بند هزار دام جستی‬
‫چشمی به جهان دون گشادی‬ ‫از پشت خلیفه ای بزادی‬
‫آخر تو به اصل اصل خویش آ‬ ‫آوه که بدین قدر تو شادی‬
‫در باطن خویشتن تو کانی‬ ‫هر چند طلسم این جهانی‬
‫آخر تو به اصل اصل خویش آ‬ ‫بگشای دو دیده نهانی‬
‫وز طالع سعد نیک فالی‬ ‫چون زاده پرتو جللی‬
‫آخر تو به اصل اصل خویش آ‬ ‫از هر عدمی تو چند نالی‬
‫تا چند غلط دهی تو ما را‬ ‫لعلی به میان سنگ خارا‬
‫آخر تو به اصل اصل خویش آ‬ ‫در چشم تو ظاهرست یارا‬
‫سرمست و لطیف و دلکش آیی‬ ‫چون از بر یار سرکش آیی‬
‫آخر تو به اصل اصل خویش آ‬ ‫با چشم خوش و پرآتش آیی‬
‫شمس تبریز شاه و ساقی‬ ‫در پیش تو داشت جام باقی‬
‫آخر تو به اصل اصل خویش آ‬ ‫سبحان ال زهی رواقی‬

‫‪121‬‬
‫با آتش و با زبانه ما‬ ‫چون خانه روی ز خانه ما‬
‫از رخش و ز تازیانه ما‬ ‫با رستم زال تا نگویی‬
‫مکر و دغل و بهانه ما‬ ‫زیرا جز صادقان ندانند‬
‫چون در سر اوست شانه ما‬ ‫اندر دل هیچ کس نگنجیم‬
‫آن جاست یقین نشانه ما‬ ‫هر جا پر تیر او ببینی‬
‫زنهار مگو ز دانه ما‬ ‫از عشق بگو که عشق دامست‬
‫ای محرم دل فسانه ما‬ ‫با خاطر خویش تا نگویی‬
‫وال که تویی چنانه ما‬ ‫گر تو به چنینه ای بگویی‬
‫اقبال دل فلنه ما‬ ‫اندر تبریز بد فلنی‬

‫‪122‬‬
‫آن چشم و چراغ روشنی را‬ ‫دیدم رخ خوب گلشنی را‬
‫آن عشرت و جای ایمنی را‬ ‫آن قبله و سجده گاه جان را‬
‫بگذارم هستی و منی را‬ ‫دل گفت که جان سپارم آن جا‬
‫آغاز نهاد کف زنی را‬ ‫جان هم به سماع اندرآمد‬
‫این بخت و سعادت سنی را‬ ‫عقل آمد و گفت من چه گویم‬
‫هر پشت دوتای منحنی را‬ ‫این بوی گلی که کرد چون سرو‬
‫ترکی سازند ارمنی را‬ ‫در عشق بدل شود همه چیز‬
‫وی تن بگذاشتی تنی را‬ ‫ای جان تو به جان جان رسیدی‬
‫درویش خورد زر غنی را‬ ‫یاقوت زکات دوست ما راست‬
‫تازه رطب تر جنی را‬ ‫آن مریم دردمند یابد‬
‫منمای به خلق محسنی را‬ ‫تا دیده غیر برنیفتد‬
‫در عزلت جوی ایمنی را‬ ‫ز ایمان اگرت مراد امنست‬
‫در دل خو گیر ساکنی را‬ ‫عزلت گه چیست خانه دل‬
‫آن ساغر باقی هنی را‬ ‫در خانه دل همی رسانند‬
‫بگذار تو لف پرفنی را‬ ‫خامش کن و فن خامشی گیر‬
‫در دل می دار مومنی را‬ ‫زیرا که دلست جای ایمان‬

‫‪123‬‬
‫آن چشم و چراغ سینه ها را‬ ‫دیدم شه خوب خوش لقا را‬
‫آن جان و جهان جان فزا را‬ ‫آن مونس و غمگسار دل را‬
‫آن کس که صفا دهد صفا را‬ ‫آن کس که خرد دهد خرد را‬
‫آن قبله جان اولیا را‬ ‫آن سجده گه مه و فلک را‬
‫کای شکر و سپاس مر خدا را‬ ‫هر پاره من جدا همی گفت‬
‫از سوی درخت آن ضیا را‬ ‫موسی چو بدید ناگهانی‬
‫چون یافتم این چنین عطا را‬ ‫گفتا که ز جست و جوی رستم‬
‫وز دست بیفکن آن عصا را‬ ‫گفت ای موسی سفر رها کن‬
‫همسایه و خویش و آشنا را‬ ‫آن دم موسی ز دل برون کرد‬
‫کز هر دو جهان ببر ول را‬ ‫اخلع نعلیک این بود این‬
‫دل داند رشک انبیا را‬ ‫در خانه دل جز او نگنجد‬
‫گفتا که عصاست راه ما را‬ ‫گفت ای موسی به کف چه داری‬
‫بنگر تو عجایب سما را‬ ‫گفتا که عصا ز کف بیفکن‬
‫بگریخت چو دید اژدها را‬ ‫افکند و عصاش اژدها شد‬
‫چوبی سازم پی شما را‬ ‫گفتا که بگیر تا منش باز‬
‫سازم دشمنت متکا را‬ ‫سازم ز عدوت دست یاری‬
‫یاران لطیف باوفا را‬ ‫تا از جز فضل من ندانی‬
‫چون درد دهیم دست و پا را‬ ‫دست و پایت چو مار گردد‬
‫ای پا مطلب جز انتها را‬ ‫ای دست مگیر غیر ما را‬
‫رنجیست رهی بود دوا را‬ ‫مگریز ز رنج ما که هر جا‬
‫آمد بترش پی جزا را‬ ‫نگریخت کسی ز رنج ال‬
‫بگذار به عقل بیم جا را‬ ‫از دانه گریز بیم آن جاست‬
‫چون رفت ببرد لطف ها را‬ ‫شمس تبریز لطف فرمود‬

‫‪124‬‬
‫آن نام و نشان بی نشان را‬ ‫ساقی تو شراب لمکان را‬
‫سرمست و روانه کن روان را‬ ‫بفزا که فزایش روانی‬
‫ساقی گشتن تو ساقیان را‬ ‫یک بار دگر بیا درآموز‬
‫بشکن تو سبوی جسم و جان را‬ ‫چون چشمه بجوش از دل سنگ‬
‫حسرت ده طالبان نان را‬ ‫عشرت ده عاشقان می را‬
‫می بارانیست باغ جان را‬ ‫نان معماریست حبس تن را‬
‫بگشا سر خم آسمان را‬ ‫بستم سر سفره زمین را‬
‫بگشای دو چشم غیب دان را‬ ‫بربند دو چشم عیب بین را‬
‫تا نشناسیم این و آن را‬ ‫تا مسجد و بتکده نماند‬

‫در بانگ درآرد این جهان را‬ ‫خاموش که آن جهان خاموش‬

‫‪125‬‬
‫هرگز نبدست این مفرما‬ ‫گفتی که گزیده ای تو بر ما‬
‫بر نقد بزن مگو که فردا‬ ‫حاجت بنگر مگیر حجت‬
‫در سایه ات ای درخت خرما‬ ‫بگذار مرا که خوش بخسپم‬
‫چون قند و شکر درون حلوا‬ ‫ای عشق تو در دلم سرشته‬
‫مانند گهر میان دریا‬ ‫وی صورت تو درون چشمم‬
‫تو نیز بگو زهی تماشا‬ ‫داری سر ما سری بجنبان‬
‫کو زهره که تا کنم تقاضا‬ ‫آن وعده که کرده ای مرا دوش‬
‫از دور همی کنم تمنا‬ ‫گر دست نمی رسد به خورشید‬
‫در حسرت تست ای معل‬ ‫خورشید و هزار همچو خورشید‬

‫‪126‬‬
‫در چشم میار این خسان را‬ ‫گستاخ مکن تو ناکسان را‬
‫کم آرد جامه رسان را‬ ‫درزی دزدی چو یافت فرصت‬
‫هم نیز نیند لیق آن را‬ ‫ایشان را دار حلقه بر در‬
‫از طمع مپوش این عیان را‬ ‫پیشت به فسون و سخره آیند‬
‫چون دور کنند ز تو غمان را‬ ‫ایشان چو ز خویش پرغمانند‬
‫رنج باریک اندهان را‬ ‫جز خلوت عشق نیست درمان‬
‫دیگر چه کند کسی جهان را‬ ‫یا دیدن دوست یا هوایش‬
‫می دار تو در سجود جان را‬ ‫تا دیدن دوست در خیالش‬
‫چون فرصت هاست مر مهان را‬ ‫پیشش چو چراغپایه می ایست‬
‫کی بینی اصل این زمان را‬ ‫وامانده از این زمانه باشی‬
‫زو بیند جان آن مکان را‬ ‫چون گشت گذار از مکان چشم‬
‫بر آتش نه تو قازغان را‬ ‫جان خوردی تن چو قازغانی‬
‫زان پس نخری تو داستان را‬ ‫تا جوش ببینی ز اندرونت‬
‫نظاره درونست راستان را‬ ‫نظاره نقد حال خویشی‬
‫با گم شدگان دهم نشان را‬ ‫این حال بدایت طریقست‬
‫این چون گویم مران کسان را‬ ‫چون صد منزل از این گذشتند‬

‫یعنی که چراغ آسمان را‬ ‫مقصود از این بگو و رستی‬


‫کوهست پناه انس و جان را‬ ‫مخدومم شمس حق و دین را‬
‫دل گم مکناد نردبان را‬ ‫تبریز از او چو آسمان شد‬

‫‪127‬‬
‫کز عشق زند نه از تقاضا‬ ‫کو مطرب عشق چست دانا‬
‫در گور شدم بدین تمنا‬ ‫مردم به امید و این ندیدم‬
‫طوبی لک یا حبیب طوبی‬ ‫ای یار عزیز اگر تو دیدی‬
‫تنها به کناره های دریا‬ ‫ور پنهانست او خضروار‬
‫کاندر دل ما از اوست غوغا‬ ‫ای باد سلم ما بدو بر‬
‫آرد به حبیب عاشقان را‬ ‫دانم که سلم های سوزان‬
‫عشقیست مسیر ماه نه از پا‬ ‫عشقیست دوار چرخ نه از آب‬
‫با آب دو دیده چرخ جان ها‬ ‫در ذکر به گردش اندرآید‬
‫خاموش که جوش کرد سودا‬ ‫ذکرست کمند وصل محبوب‬

‫‪128‬‬
‫آن جا دل ما گشاد بی ما‬ ‫ما را سفری فتاد بی ما‬
‫رخ بر رخ ما نهاد بی ما‬ ‫آن مه که ز ما نهان همی شد‬
‫ما را غم او بزاد بی ما‬ ‫چون در غم دوست جان بدادیم‬
‫ماییم همیشه شاد بی ما‬ ‫ماییم همیشه مست بی می‬
‫ما خود هستیم یاد بی ما‬ ‫ما را مکنید یاد هرگز‬
‫ای ما که همیشه باد بی ما‬ ‫بی ما شده ایم شاد گوییم‬
‫بگشود چو راه داد بی ما‬ ‫درها همه بسته بود بر ما‬
‫بنده ست چو کیقباد بی ما‬ ‫با ما دل کیقباد بنده ست‬
‫از طاعت و از فساد بی ما‬ ‫ماییم ز نیک و بد رهیده‬

‫‪129‬‬
‫بگذار ره ستمگری را‬ ‫مشکن دل مرد مشتری را‬
‫قربان نکنند لغری را‬ ‫رحم آر مها که در شریعت‬
‫آن جام شراب گوهری را‬ ‫مخمور توام به دست من ده‬
‫آن چشم خمار عبهری را‬ ‫پندی بده و به صلح آور‬
‫کز حد نبرند ساحری را‬ ‫فرمای به هندوان جادو‬
‫بشکن در حبس شش دری را‬ ‫در شش دره ای فتاد عاشق‬
‫جمع آور حلقه پری را‬ ‫یک لحظه معزمانه پیش آ‬
‫هر لحظه شراب آن سری را‬ ‫سر می نهد این خمار از بن‬
‫تنگ شکر معسکری را‬ ‫صد جا چو قلم میان ببسته‬
‫بگذار سلم سرسری را‬ ‫ای عشق برادرانه پیش آ‬
‫مگذار حق برادری را‬ ‫ای ساقی روح از در حق‬
‫این کشتی طبع لنگری را‬ ‫ای نوح زمانه هین روان کن‬
‫آن ساغر زفت کوثری را‬ ‫ای نایب مصطفی بگردان‬
‫بگشای لب پیمبری را‬ ‫پیغام ز نفخ صور داری‬
‫بگشا پر و بال جعفری را‬ ‫ای سرخ صباغت علمدار‬
‫این صحن رخ مزعفری را‬ ‫پرلله کن و پر از گل سرخ‬
‫درریز رحیق احمری را‬ ‫اسپید نمی کنم دگر من‬

‫‪130‬‬
‫از بهر نبیذ همچو جان را‬ ‫بیدار کنید مستیان را‬
‫از خم قدیم گیر آن را‬ ‫ای ساقی باده بقایی‬
‫لیکن بگشاید او زبان را‬ ‫بر راه گلو گذر ندارد‬
‫آن جان شریف غیب دان را‬ ‫جان را تو چو مشک ساز ساقی‬
‫آن مشک سبک دل گران را‬ ‫پس جانب آن صبوحیان کش‬
‫درده تو فلن بن فلن را‬ ‫وز ساغرهای چشم مستت‬
‫تا خود نشود خبر دهان را‬ ‫از دیده به دیده باده ای ده‬
‫اندر مجلس می نهان را‬ ‫زیرا ساقی چنان گذارد‬
‫جویا گشتست آن عیان را‬ ‫بشتاب که چشم ذره ذره‬
‫بشکاف تو ناف آسمان را‬ ‫آن نافه مشک را به دست آر‬
‫صبری بنهشت یوسفان را‬ ‫زیرا غلبات بوی آن مشک‬
‫شمس تبریز درفشان را‬ ‫چون نامه رسید سجده ای کن‬

‫‪131‬‬
‫سوی کوه طور رفتم حبذا لی حبذا‬ ‫من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا‬
‫دلربایی جان فزایی بس لطیف و‬ ‫دیدم آن جا پادشاهی خسروی جان پروری‬
‫خوش لقا‬
‫چون بهشت جاودانی گشته از فر و‬ ‫کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او‬
‫ضیا‬
‫رویشان چون ماه تابان پیش آن‬ ‫ساقیان سیمبر را جام زرین ها به کف‬
‫سلطان ما‬
‫چشم های محرمان را از غبارش‬ ‫روی های زعفران را از جمالش تاب ها‬
‫توتیا‬
‫وز هوای وصل او در چرخ دایم شد‬ ‫از نوای عشق او آن جا زمین در جوش بود‬
‫سما‬
‫پای همت را فنا بنهاد بر فرق بقا‬ ‫در فنا چون بنگرید آن شاه شاهان یک نظر‬
‫کی گذارد در دو عالم پرده ای را در‬ ‫مطرب آن جا پرده ها بر هم زند خود نور او‬
‫هوا‬
‫جمع اضداد از کمال عشق او گشته‬ ‫جمع گشته سایه الطاف با خورشید فضل‬
‫روا‬
‫محو گشت آن جا خیال جمله شان و‬ ‫چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود‬
‫شد هبا‬
‫هست محو و محو هست آن جا بدید‬ ‫لیک اندر محو هستیشان یکی صد گشته بود‬
‫آمد مرا‬
‫ذره ها اندر هوایش از وفا و از صفا‬ ‫تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت‬
‫هر زمان زنار می ببریدم از جور و‬ ‫بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لجرم‬
‫جفا‬
‫گفت بس راهست پیشت تا ببینی توبه‬ ‫گفتم ای مه توبه کردم توبه ها را رد مکن‬
‫را‬
‫چون حجاج گمشده اندر مغیلن فنا‬ ‫صادق آمد گفت او وز ماه دور افتاده ام‬
‫این یکی رمزی بود از شاه ما‬ ‫نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن‬
‫صدرالعل‬

‫‪132‬‬
‫عاشقان را با جمال عشق بی چون‬ ‫در میان پرده خون عشق را گلزارها‬
‫کارها‬
‫عشق گوید راه هست و رفته ام من‬ ‫عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست‬
‫بارها‬
‫عشق دیده زان سوی بازار او بازارها‬ ‫عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد‬
‫ترک منبرها بگفته برشده بر دارها‬ ‫ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق‬
‫عاقلن تیره دل را در درون انکارها‬ ‫عاشقان دردکش را در درونه ذوق ها‬
‫عشق گوید عقل را کاندر توست آن‬ ‫عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست‬
‫خارها‬
‫تا ببینی در درون خویشتن گلزارها‬ ‫هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن‬
‫چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها‬ ‫شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف‬
‫‪133‬‬
‫کو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب‬ ‫غمزه عشقت بدان آرد یکی محتاج را‬
‫تاج را‬
‫تا کشد در پای معشوق اطلس و دیباج‬ ‫اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر‬
‫را‬
‫پیش مکی قدر کی باشد امیر حاج را‬ ‫در دل عاشق کجا یابی غم هر دو جهان‬
‫از رخ عاشق فروخوان قصه معراج‬ ‫عشق معراجیست سوی بام سلطان جمال‬
‫را‬
‫زان همی بینی درآویزان دو صد‬ ‫زندگی ز آویختن دارد چو میوه از درخت‬
‫حلج را‬
‫بنده احبار بخارا خواجه نساج را‬ ‫گر نه علم حال فوق قال بودی کی بدی‬
‫هندوی ترکی میاموز آن ملک تمغاج‬ ‫بلمه ای هان تا نگیری ریش کوسه در نبرد‬
‫را‬
‫آنک تلقین می کند شطرنج مر لجلج‬ ‫همچو فرزین کژروست و رخ سیه بر نطع شاه‬
‫را‬
‫بر چنین خوانی چه چینی خرده تتماج‬ ‫ای که میرخوان به غراقان روحانی شدی‬
‫را‬
‫عشق دایم می کند این غارت و تاراج‬ ‫عاشق آشفته از آن گوید که اندر شهر دل‬
‫را‬
‫پیش بلبل چه محل باشد دم دراج را‬ ‫بس کن ایرا بلبل عشقش نواها می زند‬

‫‪134‬‬
‫در صبوح آور سبک مستان خواب‬ ‫ساقیا در نوش آور شیره عنقود را‬
‫آلود را‬
‫اندر آتش امتحان کن چوب را و عود‬ ‫یک به یک در آب افکن جمله تر و خشک را‬
‫را‬
‫چون گل نسرین بخندان خار غم‬ ‫سوی شورستان روان کن شاخی از آب حیات‬
‫فرسود را‬
‫تا که درسازند با هم نغمه داوود را‬ ‫بلبلن را مست گردان مطربان را شیرگیر‬
‫کوری آن حرص افزون جوی کم‬ ‫بادپیما بادپیمایان خود را آب ده‬
‫پیمود را‬
‫هم بخور با صوفیان پالوده بی دود را‬ ‫هم بزن بر صافیان آن درد دردانگیز را‬
‫آنک جوشش در وجود آورد هر‬ ‫می میاور زان بیاور که می از وی جوش کرد‬
‫موجود را‬
‫زان میی کو روشنی بخشد دل مردود‬ ‫زان میی کاندر جبل انداخت صد رقص الجمل‬
‫را‬
‫کز کرم بر می فشانی باده موعود را‬ ‫هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح‬
‫تا که هر قاصد بیابد در فنا مقصود را‬ ‫برفشان چندانک ما افشانده گردیم از وجود‬
‫چون ایازی دیده در خود هستی‬ ‫همچو آبی دیده در خود آفتاب و ماه را‬
‫محمود را‬
‫همچو صبحی کو برآرد خنجر مغمود‬ ‫شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی‬
‫را‬

‫‪135‬‬
‫محو کن هست و عدم را بردران این‬ ‫ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را‬
‫لف را‬
‫برکند از بیخ هستی چو کوه قاف را‬ ‫آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب‬
‫در زمان بیرون کند جوله هستی باف‬ ‫در دماغ اندرببافد خمر صافی تا دماغ‬
‫را‬
‫شرم آید عدل و داد و دین باانصاف‬ ‫آن میی کز ظلم و جور و کافری های خوشش‬
‫را‬
‫زان می خورشیدوش تو محو کن‬ ‫عقل و تدبیر و صفات تست چون استارگان‬
‫اوصاف را‬
‫تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را‬ ‫جام جان پر کن از آن می بنگر اندر لطف او‬
‫رازدار شاه کی خوانند هر اسکاف را‬ ‫تن چو کفشی جان حیوانی در او چون کفشگر‬
‫آتش غیرت کجا باشد دل خزاف را‬ ‫روح ناری از کجا دارد ز نور می خبر‬
‫آفرین آن سیف را و مرحبا سیاف را‬ ‫سیف حق گشتست شمس الدین ما در دست حق‬
‫ای خدا ضایع مکن این سیر و این‬ ‫اسب حاجت های مشتاقان بدو اندررساد‬
‫الحاف را‬
‫گر خبر گردد ز سر سر او اسلف را‬ ‫شهر تبریزست آنک از شوق او مستی بود‬

‫‪136‬‬
‫آن هزاران یوسف شیرین شیرین کار‬ ‫پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما‬
‫ما‬

‫غمزه خونی مست آن شه خمار ما‬ ‫یوسفان را مست کرد و پرده هاشان بردرید‬
‫آفرین ها صد هزاران بر سگ خون‬ ‫جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد‬
‫خوار ما‬
‫صد هزاران بلبلن اندر گل و گلزار‬ ‫در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی‬
‫ما‬
‫لجرم غیرت برد ایمان بر این زنار‬ ‫دل چو زناری ز عشق آن مسیح عهد بست‬
‫ما‬
‫ذره وار آمد به رقص از وی در و‬ ‫آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت‬
‫دیوار ما‬
‫رقص باشد همچو ذره روز و شب‬ ‫چون مثال ذره ایم اندر پی آن آفتاب‬
‫کردار ما‬
‫چونک شمس الدین تبریزی کنون شد‬ ‫عاشقان عشق را بسیار یاری ها دهیم‬
‫یار ما‬

‫‪137‬‬
‫گوهری باشی و از سنگی فرومانی‬ ‫با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا‬
‫چرا‬
‫چون نه مرداری تو بلک باز جانانی‬ ‫می کشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی‬
‫چرا‬
‫دیده ات شرمین شود از دیده فانی چرا‬ ‫دیده ات را چون نظر از دیده باقی رسید‬
‫این چنین بیشی کند بر نقده کانی چرا‬ ‫آن که او را کس به نسیه و نقد نستاند به خاک‬
‫زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی‬ ‫آن سیه جانی که کفر از جان تلخش ننگ داشت‬
‫چرا‬
‫آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی‬ ‫تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست‬
‫چرا‬
‫تو بر او از غیب جان ریزی و می‬ ‫او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود‬
‫دانی چرا‬
‫دعوی او چون نبینی گوییش آنی چرا‬ ‫چون در او هستی به بینی گویی آن من نیستم‬
‫از برای خشم فرعی اصل را رانی‬ ‫خشم یاران فرع باشد اصلشان عشق نوست‬
‫چرا‬
‫ناحقی را اصل گویی شاه را ثانی چرا‬ ‫شه به حق چون شمس تبریزیست ثانی نیستش‬

‫‪138‬‬
‫در تک دریای دل گوهر مبادا بی شما‬ ‫سکه رخسار ما جز زر مبادا بی شما‬
‫خشک بادا بی شما و تر مبادا بی شما‬ ‫شاخه های باغ شادی کان قوی تازه ست و تر‬
‫جز میان شعله آذر مبادا بی شما‬ ‫این همای دل که خو کردست در سایه شما‬
‫هین بگو چون نیست میوه برمبادا بی‬ ‫دیدمش بیمار جان را گفتمش چونی خوشی‬
‫شما‬
‫گفت رنج صعب من خوشتر مبادا بی‬ ‫روز من تابید جان و در خیالش بنگرید‬
‫شما‬
‫نقش های آزر و آزر مبادا بی شما‬ ‫چون شما و جمله خلقان نقش های آزرند‬
‫کاین جگر را شربت کوثر مبادا بی‬ ‫جرعه جرعه مر جگر را جام آتش می دهیم‬
‫شما‬
‫عقل گوید کان می ام در سر مبادا بی‬ ‫صد هزاران جان فدا شد از پی باده الست‬
‫شما‬
‫در دو ده این چاکرت مهتر مبادا بی‬ ‫هر دو ده یعنی دو کون از بوی تو رونق گرفت‬
‫شما‬
‫ای که هر دو چشم را یک پر مبادا‬ ‫چشم را صد پر ز نور از بهر دیدار توست‬
‫بی شما‬
‫خسرو شاهنشه و سنجر مبادا بی شما‬ ‫بی شما هر موی ما گر سنجر و خسرو شوند‬
‫دست های گل بجز خنجر مبادا بی‬ ‫تا فراق شمس تبریزی همی خنجر کشد‬
‫شما‬

‫‪139‬‬
‫چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای‬ ‫رنج تن دور از تو ای تو راحت جان های ما‬
‫ما‬
‫صحت جسم تو بادا ای قمرسیمای ما‬ ‫صحت تو صحت جان و جهانست ای قمر‬
‫کم مبادا سایه لطف تو از بالی ما‬ ‫عافیت بادا تنت را ای تن تو جان صفت‬
‫کان چراگاه دلست و سبزه و صحرای‬ ‫گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد‬
‫ما‬
‫تا بود آن رنج همچون عقل جان آرای‬ ‫رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت‬
‫ما‬

‫‪140‬‬
‫مرگ بادا بی شما و جان مبادا بی‬ ‫درد ما را در جهان درمان مبادا بی شما‬
‫شما‬
‫گلبن جان های ما خندان مبادا بی شما‬ ‫سینه های عاشقان جز از شما روشن مباد‬
‫با دو زلف کافرت کایمان مبادا بی‬ ‫بشنو از ایمان که می گوید به آواز بلند‬
‫شما‬
‫تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا‬ ‫عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او‬
‫بی شما‬
‫جان ما را دیدن ایشان مبادا بی شما‬ ‫عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده‬
‫ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بی‬ ‫جان های مرده را ای چون دم عیسی شما‬
‫شما‬
‫رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بی‬ ‫چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم‬
‫شما‬

‫‪141‬‬
‫آسمان با جملگان جسمست و با تو‬ ‫جمله یاران تو سنگند و توی مرجان چرا‬
‫جان چرا‬
‫چون تو رفتی جمله افتادند در افغان‬ ‫چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک می زنند‬
‫چرا‬
‫می شود با دشمن تو مو به مو دندان‬ ‫با خیالت جزو جزوم می شود خندان لبی‬
‫چرا‬
‫چون ببیند آن خطت را می شود خط‬ ‫بی خط و بی خال تو این عقل امی می بود‬
‫خوان چرا‬

‫جانش می گوید حذر از چشمه حیوان‬ ‫تن همی گوید به جان پرهیز کن از عشق او‬
‫چرا‬
‫جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان‬ ‫روی تو پیغامبر خوبی و حسن ایزدست‬
‫چرا‬
‫کف نبرد کفرها زین یوسف کنعان‬ ‫کو یکی برهان که آن از روی تو روشنترست‬
‫چرا‬
‫برنروید هیچ از شه دانه احسان چرا‬ ‫هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت‬
‫گنج حق را می نجویی در دل ویران‬ ‫هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست‬
‫چرا‬
‫جمله موزونند عالم نبودش میزان چرا‬ ‫بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان‬
‫این سواران باز می مانند از میدان‬ ‫گیرم این خربندگان خود بار سرگین می کشند‬
‫چرا‬
‫بس کن آخر این ترانه نیستش پایان‬ ‫هر ترانه اولی دارد دل و آخری‬
‫چرا‬

‫‪142‬‬
‫زین سپس باخود نماند بوالعلی و‬ ‫دولتی همسایه شد همسایگان را الصل‬
‫بوالعل‬
‫آن که جان می جست او را در خلء‬ ‫عاقبت از مشرق جان تیغ زد چون آفتاب‬
‫و در مل‬
‫همچنان که آتش موسی برای ابتل‬ ‫آن ز دور آتش نماید چون روی نوری بود‬
‫چون بلی گفتید اول درروید اندر بل‬ ‫الصل پروانه جانان قصد آن آتش کنید‬
‫هر که دارد در دل و جان این چنین‬ ‫چون سمندر در میان آتشش باشد مقام‬
‫شوق و ول‬

‫‪143‬‬
‫گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه‬ ‫دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را‬
‫پاره را‬
‫کو به تابش زر کند مر سنگ های‬ ‫سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر‬
‫خاره را‬
‫گفتمش از من خبر ده دلبر خون‬ ‫سینه خود باز کردم زخم ها بنمودمش‬
‫خواره را‬
‫طفل خسپد چون بجنباند کسی گهواره‬ ‫سو به سو گشتم که تا طفل دلم خامش شود‬
‫را‬
‫ای تو چاره کرده هر دم صد چو من‬ ‫طفل دل را شیر ده ما را ز گردش وارهان‬
‫بیچاره را‬
‫چند داری در غریبی این دل آواره را‬ ‫شهر وصلت بوده است آخر ز اول جای دل‬
‫ساقی عشاق گردان نرگس خماره را‬ ‫من خمش کردم ولیکن از پی دفع خمار‬

‫‪144‬‬
‫لوح محفوظت شناسد یا ملیک بر‬ ‫عقل دریابد تو را یا عشق یا جان صفا‬
‫سما‬
‫چرخ شاید جای تو یا سدره ها یا منتها‬ ‫جبرئیلت خواب بیند یا مسیحا یا کلیم‬
‫کز خداوند شمس دین افتد به طور‬ ‫طور موسی بارها خون گشت در سودای عشق‬
‫اندر صدا‬
‫جان احمد نعره زن از شوق او‬ ‫پر در پر بافته رشک احد گرد رخش‬
‫واشوقنا‬
‫گر سر مویی ز حسنش بی حجاب آید‬ ‫غیرت و رشک خدا آتش زند اندر دو کون‬
‫به ما‬
‫نعره ها در جان فتاده مرحبا شه‬ ‫از ورای صد هزاران پرده حسنش تافته‬
‫مرحبا‬
‫غاشیه تبریز را برداشته جان سها‬ ‫سجده تبریز را خم درشده سرو سهی‬

‫‪145‬‬
‫ای به زودی بار کرده بر شتر احمال‬ ‫ای وصالت یک زمان بوده فراقت سال ها‬
‫ها‬
‫درفتاده در شب تاریک بس زلزال ها‬ ‫شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب‬
‫چشم باز و من خموش و می شد آن‬ ‫چون همی رفتی به سکته حیرتی حیران بدم‬
‫اقبال ها‬
‫چهره خون آلود کردی بردریدی شال‬ ‫ور نه سکته بخت بودی مر مرا خود آن زمان‬
‫ها‬
‫در زمان قربان بکردی خود چه باشد‬ ‫بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو‬
‫مال ها‬
‫تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال ها‬ ‫تا بگشتی در شب تاریک ز آتش نال ها‬
‫سنگ خون گرید اگر زان بشنود‬ ‫تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق‬
‫احوال ها‬
‫اشک خون آلود گشت و جمله دل ها‬ ‫قدها چون تیر بوده گشته در هجران کمان‬
‫دال ها‬
‫در صف نقصان نشست است از حیا‬ ‫چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید‬
‫مثقال ها‬
‫ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال‬ ‫از برای جان پاک نورپاش مه وشت‬
‫ها‬
‫لعل گشته سنگ ها و ملک گشته حال‬ ‫از مقال گوهرین بحر بی پایان تو‬
‫ها‬
‫شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال‬ ‫حال های کاملنی کان ورای قال هاست‬
‫ها‬
‫هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال ها‬ ‫ذره های خاک هامون گر بیابد بوی او‬
‫گرد خرگاه تو گردد واله اجمال ها‬ ‫بال ها چون برگشاید در دو عالم ننگرد‬
‫کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال ها‬ ‫دیده نقصان ما را خاک تبریز صفا‬
‫خود چه پا دارد در آن دم رونق‬ ‫چونک نورافشان کنی درگاه بخشش روح را‬
‫اعمال ها‬
‫می کند پنهان پنهان جمله افعال ها‬ ‫خود همان بخشش که کردی بی خبر اندر نهان‬
‫تا هما از سایه آن مرغ گیرد فال ها‬ ‫ناگهان بیضه شکافد مرغ معنی برپرد‬
‫تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال ها‬ ‫هم تو بنویس ای حسام الدین و می خوان مدح او‬
‫دست شمس الدین دهد مر پات را‬ ‫گر چه دست افزار کارت شد ز دستت باک نیست‬
‫خلخال ها‬

‫‪146‬‬
‫محومان کن تا رهد هر دو جهان از‬ ‫در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما‬
‫ننگ ما‬
‫در هوا ما را که تا خفت پذیرد سنگ‬ ‫باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد‬
‫ما‬
‫تا چو یک گامی بود بر ما دو صد‬ ‫بر کمیت می تو جان را کن سوار راه عشق‬
‫فرسنگ ما‬
‫خون چکید از بینی و چشم دل آونگ‬ ‫وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنک‬
‫ما‬
‫می دود اندر عقب اندیشه های لنگ‬ ‫ساقیا تو تیزتر رو این نمی بینی که بس‬
‫ما‬
‫از میان راه برگیرید این خرسنگ ما‬ ‫در طرب اندیشه ها خرسنگ باشد جان گداز‬
‫مطرب تبریز در پرده عشاقی چنگ‬ ‫در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن‬
‫ما‬

‫‪147‬‬
‫صد هزاران سر سر جان شنیدستی‬ ‫آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دل‬
‫دل‬
‫پرده خوبان مه رو را دریدستی دل‬ ‫از ورای پرده ها تو گشته ای چون می از او‬
‫همچو چنگ از بهر سرو تر‬ ‫از قوام قامتش در قامت تو کژ بماند‬
‫خمیدستی دل‬
‫همچو ادبیران چه در هستی خزیدستی‬ ‫ز آن سوی هست و عدم چون خاص خاص خسروی‬
‫دل‬
‫پای بندت با ویست ار چه پریدستی‬ ‫باز جانی شسته ای بر ساعد خسرو به ناز‬
‫دل‬
‫از چنان آرام جان ها دررمیدستی دل‬ ‫ور نباشد پای بندت تا نپنداری که تو‬
‫در هوای عشق آن شه آرمیدستی دل‬ ‫بلک چون ماهی به دریا بلک چون قالب به جان‬
‫تو ز قرآن گزینش برگزیدستی دل‬ ‫چون تو را او شاه از شاهان عالم برگزید‬
‫گر ز زخم خشم دست خود گزیدستی‬ ‫چون لب اقبال دولت تو گزیدی باک نیست‬
‫دل‬
‫در رکاب صدر شمس الدین دویدستی‬ ‫پای خود بر چرخ تا ننهی تو از عزت از آنک‬
‫دل‬
‫کز مدام شمس تبریزی چشیدستی دل‬ ‫تو ز جام خاص شاهان تا نیاشامی مدام‬

‫‪148‬‬
‫از پی آن آفتابست اشک چون باران‬ ‫از پی شمس حق و دین دیده گریان ما‬
‫ما‬
‫چونک هستی ها نماند از پی طوفان‬ ‫کشتی آن نوح کی بینیم هنگام وصال‬
‫ما‬
‫رو نماید کشتی آن نوح بس پنهان ما‬ ‫جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خویش‬
‫پس بروید جمله عالم لله و ریحان ما‬ ‫بحر و هجران رو نهد در وصل و ساحل رو دهد‬
‫سر آن پیدا کند صد گلشن خندان ما‬ ‫هر چه می بارید اکنون دیده گریان ما‬
‫خار و خس پیدا نباشد در گل یک‬ ‫شرق و غرب این زمین از گلستان یک سان شود‬
‫سان ما‬
‫چنگ عشرت می نوازد از پی خاقان‬ ‫زیر هر گلبن نشسته ماه رویی زهره رخ‬
‫ما‬
‫جام می را می دهد در دست بادستان‬ ‫هر زمان شهره بتی بینی که از هر گوشه ای‬
‫ما‬
‫تا ز حیرانی گذشته دیده حیران ما‬ ‫دیده نادیده ما بوسه دیده زان بتان‬
‫دل گود احسنت عیش خوب بی پایان‬ ‫جان سودا نعره زن ها این بتان سیمبر‬
‫ما‬
‫چون صفای کوثر و چون چشمه‬ ‫خاک تبریزست اندر رغبت لطف و صفا‬
‫حیوان ما‬

‫‪149‬‬
‫باده گردان چیست آخر داردارت ساقیا‬ ‫خدمت شمس حق و دین یادگارت ساقیا‬
‫تا بگردد جمله گل این خارخارت‬ ‫ساقی گلرخ ز می این عقل ما را خار نه‬
‫ساقیا‬
‫تا چو طاووسی شود این زهر و‬ ‫جام چون طاووس پران کن به گرد باغ بزم‬
‫مارت ساقیا‬
‫تا ز کیوان بگذرد این کار و بارت‬ ‫کار را بگذار می را بار کن بر اسب جام‬
‫ساقیا‬
‫می کند ای سخت جان خاکی خوارت‬ ‫تا تو باشی در عزیزی ها به بند خود دری‬
‫ساقیا‬
‫تا ز چشمه می شود هر چشم و‬ ‫چشمه رواق می را نحل بگشا سوی عیش‬
‫چارت ساقیا‬
‫تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا‬ ‫عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب‬
‫تا بگیرد در کنار خویش یارت ساقیا‬ ‫بیخودی از می بگیر و از خودی رو بر کنار‬
‫چون بگیرد در بر سیمین کنارت‬ ‫تو شوی از دست بینی عیش خود را بر کنار‬
‫ساقیا‬
‫چونک بیخودتر شدی گیرد کنارت‬ ‫گاه تو گیری به بر در یار را از بیخودی‬
‫ساقیا‬
‫تا ببرد تارهای چنگ عارت ساقیا‬ ‫از می تبریز گردان کن پیاپی رطل ها‬

‫‪150‬‬
‫بی سر و سامان عشقش بود سامان ما‬ ‫درد شمس الدین بود سرمایه درمان ما‬
‫هم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما‬ ‫آن خیال جان فزای بخت ساز بی نظیر‬
‫گشته در مستی جان هم سهل و هم‬ ‫در رخ جان بخش او بخشیدن جان هر زمان‬
‫آسان ما‬
‫کاندر آن جا گم شود جان و دل حیران‬ ‫صد هزاران همچو ما در حسن او حیران شود‬
‫ما‬
‫تا ابدهای ابد خود این سر و پایان ما‬ ‫خوش خوش اندر بحر بی پایان او غوطی خورد‬
‫تیره باشد پیش لطف چشمه حیوان ما‬ ‫شکر ایزد را که جمله چشمه حیوان ها‬
‫پیش چشم مست مخمور خوش جانان‬ ‫شرم آرد جان و دل تا سجده آرد هوشیار‬
‫ما‬
‫ناگهان گیرد گلوی عقل آدم سان ما‬ ‫دیو گیرد عشق را از غصه هم این عقل را‬
‫پس ز جان عقل بگشاید رگ شیران‬ ‫پس برآرد نیش خونی کز سرش خون می چکد‬
‫ما‬
‫تا رهاند روح را از دام و از دستان‬ ‫در دهان عقل ریزد خون او را بردوام‬
‫ما‬
‫آن قباد و سنجر و اسکندر و خاقان ما‬ ‫تا بشاید خدمت مخدوم جان ها شمس دین‬
‫تا ببیند حال اولیان و آخریان ما‬ ‫تا ز خاک پاش بگشاید دو چشم سر به غیب‬
‫کز زمینش می بروید نرگس و ریحان‬ ‫شکر آن را سوی تبریز معظم رو نهد‬
‫ما‬

‫‪151‬‬
‫از صبوحی های شاه آگاه کن فساق را‬ ‫سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را‬
‫جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق‬ ‫از عنایت های آن شاه حیات انگیز ما‬
‫ما‬
‫سر بریدن کی زیان دارد دل اسحاق‬ ‫چون عنایت های ابراهیم باشد دستگیر‬
‫را‬
‫نقش ها می رست و می شد در نهان‬ ‫طاق و ایوانی بدیدم شاه ما در وی چو ماه‬
‫آن طاق را‬
‫رنگ رخ ها بی زبان می گفت آن‬ ‫غلبه جان ها در آن جا پشت پا بر پشت پا‬
‫اذواق را‬
‫چون بدیدندی به ناگه ماه خوب اخلق‬ ‫سرد گشتی باز ذوق مستی و نقل و سماع‬
‫را‬
‫وان در از شکلی که نومیدی دهد‬ ‫چون بدید آن شاه ما بر در نشسته بندگان‬
‫مشتاق را‬
‫چشم کس دیگر نبیند بند یا اغلق را‬ ‫شاه ما دستی بزد بشکست آن در را چنانک‬
‫کآنچ دست شه برآمد نیست مر احراق‬ ‫پاره های آن در بشکسته سبز و تازه شد‬
‫را‬
‫تا چه خواهد کرد دست و منت دقاق‬ ‫جامه جانی که از آب دهانش شسته شد‬
‫را‬
‫مست آن باشد نخواهد وعده اطلق را‬ ‫آن که در حبسش از او پیغام پنهانی رسید‬
‫زود از لذت شود شایسته مر اعلق‬ ‫بوی جانش چون رسد اندر عقیم سرمدی‬
‫را‬
‫کش مکان تبریز شد آن چشمه رواق‬ ‫شاه جانست آن خداوند دل و سر شمس دین‬
‫را‬
‫همچو گربه می نگر آن گوشت بر‬ ‫ای خداوندا برای جانت در هجرم مکوب‬
‫معلق را‬
‫از فراق خدمت آن شاه من آفاق را‬ ‫ور نه از تشنیع و زاری ها جهانی پر کنم‬
‫خرق عادت بود اندر لطف این‬ ‫پرده صبرم فراق پای دارت خرق کرد‬
‫مخراق را‬

‫‪152‬‬
‫مست آمد با یکی جامی پر از صرف‬ ‫دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا‬
‫صفا‬
‫خاک ره می گشت مست و پیش او‬ ‫جام می می ریخت ره ره زانک مست مست بود‬
‫می کوفت پا‬
‫ناله می کردند کی پیدای پنهان تا کجا‬ ‫صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده‬
‫عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا‬ ‫جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیشتر‬
‫دل سبک مانند کاه و روی ها چون‬ ‫جیب ها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق‬
‫کهربا‬
‫وز خمار چشم نرگس عالمی دیگر‬ ‫عالمی کرده خرابه از برای یک کرشم‬
‫هبا‬
‫پیش او صف ها کشیده بی دعا و بی‬ ‫هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس‬
‫ثنا‬
‫چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا‬ ‫و آنک مستان خمار جادوی اویند نیز‬
‫پیش جام او بدیدم مست افتاده وفا‬ ‫من جفاگر بی وفا جستم که هم جامم شود‬
‫چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ‬ ‫ترک و هندو مست و بدمستی همی کردند دوش‬
‫سزا‬
‫می فتادندی به زاری جان سپار و تن‬ ‫گه به پای همدگر چون مجرمان معترف‬
‫فدا‬
‫هر دو در رو می فتادند پیش آن مه‬ ‫باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک‬
‫روی ما‬
‫وز نهان با یک قدح می گفت هندو را‬ ‫یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک‬
‫بیا‬
‫بر رخ هندو نهاده داغ کاین‬ ‫ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را‬
‫کفرست‪،‬ها‬
‫وین مقامر در خراباتی نهاده رخت ها‬ ‫آن یکی صوفی مقیم صومعه پاکی شده‬
‫جام در کف سکر در سر روی چون‬ ‫چون پدید آمد ز دور آن فتنه جان های حور‬
‫شمس الضحی‬
‫می کش و زنار بسته صوفیان پارسا‬ ‫ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم‬
‫می شکستند خم ها و می فکندند چنگ‬ ‫وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر‬
‫و نا‬
‫جمله را سیلب برده می کشاند سوی‬ ‫شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن‬
‫ل‬
‫ایها العشاق قوموا و استعدوا للصل‬ ‫نیم شب چون صبح شد آواز دادند موذنان‬

‫‪153‬‬
‫شمع کی دیدم که گردد گرد نورش‬ ‫شمع دیدم گرد او پروانه ها چون جمع ها‬
‫شمع ها‬
‫او چو بفروزد رخ عاشق بریزد دمع‬ ‫شمع را چون برفروزی اشک ریزد بر رخان‬
‫ها‬
‫از برای استماعش واگشاده سمع ها‬ ‫چون شکر گفتار آغازد ببینی ذره ها‬
‫گرمی جانش برانگیزد ز جانشان‬ ‫ناامیدانی که از ایام ها بفسرده اند‬
‫طمع ها‬
‫مر مرا از ذکر نام شکرینش منع ها‬ ‫گر نه لطف او بدی بودی ز جان های غیور‬
‫کز جمال جان او بازیب و فر شد‬ ‫شمس دین صدر خداوند خداوندان به حق‬
‫صنع ها‬
‫جان صدیقان گریبان را درید از شنع‬ ‫چون بر آن آمد که مر جسمانیان را رو دهد‬
‫ها‬
‫یک نظر بادا از او بر ما برای ینع ها‬ ‫تخم امیدی که کشتم از پی آن آفتاب‬
‫یا رب آن سایه به ما واده برای طبع‬ ‫سایه جسم لطیفش جان ما را جان هاست‬
‫ها‬

‫‪154‬‬
‫بی بصیرت کی توان دیدن چنین‬ ‫دیده حاصل کن دل آنگه ببین تبریز را‬
‫تبریز را‬
‫می نهد بر خاک پنهانی جبین تبریز‬ ‫هر چه بر افلک روحانیست از بهر شرف‬
‫را‬
‫گر به چشم سر بدیدستی زمین تبریز‬ ‫پا نهادی بر فلک از کبر و نخوت بی درنگ‬
‫را‬
‫با همین دیده دل بینی همین تبریز را‬ ‫روح حیوانی تو را و عقل شب کوری دگر‬
‫از صفا و نور سر بنده کمین تبریز را‬ ‫تو اگر اوصاف خواهی هست فردوس برین‬
‫چون شناسد دیده عجل سمین تبریز را‬ ‫نفس تو عجل سمین و تو مثال سامری‬
‫چشم درناید دو صد در ثمین تبریز را‬ ‫همچو دریاییست تبریز از جواهر و ز درر‬
‫وافروشی هست بر جانت غبین تبریز‬ ‫گر بدان افلک کاین افلک گردانست از آن‬
‫را‬
‫جوهرین یا از زمرد یا زرین تبریز‬ ‫گر نه جسمستی تو را من گفتمی بهر مثال‬
‫را‬
‫چون بدانی تو بدین رای رزین تبریز‬ ‫چون همه روحانیون روح قدسی عاجزند‬
‫را‬
‫پس چه گویم با تو جان جان این‬ ‫چون درختی را نبینی مرغ کی بینی برو‬
‫تبریز را‬

‫‪155‬‬
‫او مسیح روزگار و درد چشمم بی دوا‬ ‫از فراق شمس دین افتاده ام در تنگنا‬
‫خون جانم گر بریزد او بود صد‬ ‫گر چه درد عشق او خود راحت جان منست‬
‫خونبها‬
‫من بگفتم کیست بر در باز کن در‬ ‫عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد‬
‫اندرآ‬
‫می بسوزد هر دو عالم را ز آتش‬ ‫گفت آخر چون درآید خانه تا سر آتشست‬
‫های ل‬
‫تا کند پاکت ز هستی هست گردی ز‬ ‫گفتمش تو غم مخور پا اندرون نه مردوار‬
‫اجتبا‬
‫تا چو شیر حق باشی در شجاعت‬ ‫عاقبت بینی مکن تا عاقبت بینی شوی‬
‫لفتی‬
‫روح مطلق کامکار و شهسوار هل‬ ‫تا ببینی هستیت چون از عدم سر برزند‬
‫اتی‬
‫گشته در هستی شهید و در عدم او‬ ‫جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله دید‬
‫مرتضی‬
‫کز نهیب و موج او گردان شد صد‬ ‫آن عدم نامی که هستی موج ها دارد از او‬
‫آسیا‬
‫تو بگویی صوفیم صوفی بخواند‬ ‫اندر آن موج اندرآیی چون بپرسندت از این‬
‫مامضی‬
‫نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا‬ ‫از میان شمع بینی برفروزد شمع تو‬
‫دررباید جانت را او از سزا و ناسزا‬ ‫مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا‬
‫بی تو داده باغ هستی را بسی نشو و‬ ‫لیک از آسیب جانت وز صفای سینه ات‬
‫نما‬
‫در حریم محو باشی پیشوا و مقتدا‬ ‫در جهان محو باشی هست مطلق کامران‬
‫تا که نجهد دیده اش از شعشعه آن‬ ‫دیده های کون در رویت نیارد بنگرید‬
‫کبریا‬
‫که تو را وهمی نبوده زان طریق‬ ‫ناگهان گردی بخیزد زان سوی محو فنا‬
‫ماورا‬
‫محو گردد نور تو از پرتو آن شعله ها‬ ‫شعله های نور بینی از میان گردها‬
‫آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا‬ ‫زو فروآ تو ز تخت و سجده ای کن زانک هست‬
‫تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد‬ ‫ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر‬
‫طغی‬
‫کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا‬ ‫تا نیارد سجده ای بر خاک تبریز صفا‬

‫‪156‬‬
‫ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا‬ ‫ای هوس های دلم بیا بیا بیا بیا‬
‫ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا‬ ‫مشکل و شوریده ام چون زلف تو چون زلف تو‬
‫ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا‬ ‫از ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو‬
‫در میان آن گلم بیا بیا بیا بیا‬ ‫درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل‬
‫از جمالت غافلم بیا بیا بیا بیا‬ ‫تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم‬
‫غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما‬ ‫تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو‬
‫ای عجوبه و اصلم بیا بیا بیا بیا‬ ‫شه صلح الدین که تو هم حاضری هم غایبی‬

‫‪157‬‬
‫ای مراد و حاصلم باری بیا رویی نما‬ ‫ای هوس های دلم باری بیا رویی نما‬
‫ای گشاد مشکلم باری بیا رویی نما‬ ‫مشکل و شوریده ام چون زلف تو چون زلف تو‬
‫ای تو راه و منزلم باری بیا رویی نما‬ ‫از ره و منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو‬
‫در میان آن گلم باری بیا رویی نما‬ ‫درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل‬
‫از جمالت غافلم باری بیا رویی نما‬ ‫تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم‬
‫غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما‬ ‫تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو‬
‫ای عجوبه واصلم باری بیا رویی نما‬ ‫شه صلح الدین که تو هم حاضری هم غایبی‬

‫‪158‬‬
‫با کسی باید که روحش هست صافی‬ ‫امتزاج روح ها در وقت صلح و جنگ ها‬
‫صفا‬
‫آن نه یک روحست تنها بلک گشتستند‬ ‫چون تغییر هست در جان وقت جنگ و آشتی‬
‫جدا‬
‫مر زفاف صحبت داماد دشمن روی‬ ‫چون بخواهد دل سلم آن یکی همچون عروس‬
‫را‬

‫میل دارد سوی داماد لطیف دلربا‬ ‫باز چون میلی بود سویی بدان ماند که او‬
‫وز حکایت امتزاج و از فکر آمیزها‬ ‫از نظرها امتزاج و از سخن ها امتزاج‬
‫وز تصافح وز عناق و قبله و مدح و‬ ‫همچنانک امتزاج ظاهرست اندر رکوع‬
‫دعا‬
‫وز سر کره و کراهت وز پی ترس و‬ ‫بر تفاوت این تمازج ها ز میل و نیم میل‬
‫حیا‬
‫هم مراتب در معانی در صورها‬ ‫آن رکوع باتانی وان ثنای نرم نرم‬
‫مجتبا‬
‫کش سما سجده اش برد وان عرش‬ ‫این همه بازیچه گردد چون رسیدی در کسی‬
‫گوید مرحبا‬
‫کو رهاند مر شما را زین خیال بی‬ ‫آن خداوند لطیف بنده پرور شمس دین‬
‫وفا‬
‫این همه تاثیر خشم اوست تا وقت‬ ‫با عدم تا چند باشی خایف و امیدوار‬
‫رضا‬
‫لجرم در نیستی می ساز با قید هوا‬ ‫هستی جان اوست حقا چونک هستی زو بتافت‬
‫گه به تسبیع کلم و گه به تسبیع لقا‬ ‫گه به تسبیع هوا و گه به تسبیع خیال‬
‫گه خیال بد بود همچون که خواب‬ ‫گه خیال خوش بود در طنز همچون احتلم‬
‫ناسزا‬
‫اینت هستی کو بود کمتر ز تخییل عما‬ ‫وانگهی تخییل ها خوشتر از این قوم رذیل‬
‫این عدم ها بر مراتب بود همچون که‬ ‫پس از آن سوی عدم بدتر از این از صد عدم‬
‫بقا‬
‫هیچ بندی از تو نگشاید یقین می دان‬ ‫تا نیاید ظل میمون خداوندی او‬
‫دل‬

‫‪159‬‬
‫داد گلزار جمالت جان شیرین خار را‬ ‫ای ز مقدارت هزاران فخر بی مقدار را‬
‫در سجودافتادگان و منتظر مر بار را‬ ‫ای ملوکان جهان روح بر درگاه تو‬
‫چونک طنبوری ز عشقت برنوازد‬ ‫عقل از عقلی رود هم روح روحی گم کند‬
‫تار را‬
‫کس ندیدی خالی از گل سال ها گلزار‬ ‫گر ز آب لطف تو نم یافتی گلزارها‬
‫را‬
‫می نتانم فرق کردن از دلم دلدار را‬ ‫محو می گردد دلم در پرتو دلدار من‬
‫کو ز مستی می نداند فخر را و عار‬ ‫دایما فخرست جان را از هوای او چنان‬
‫را‬
‫کرده رهبان مبارک پر ز نور این‬ ‫هست غاری جان رهبانان عشقت معتکف‬
‫غار را‬
‫نخوتی دارد که اندرننگرد مر قار را‬ ‫گر شود عالم چو قیر از غصه هجران تو‬
‫ای وصال موسی وش اندرربا این‬ ‫چون عصای موسی بود آن وصل اکنون مار شد‬
‫مار را‬
‫رشک نور باقی ست صد آفرین این‬ ‫ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو‬
‫نار را‬

‫‪160‬‬
‫که سزا نیست سلح ها بجز از تیغ‬ ‫مفروشید کمان و زره و تیغ زنان را‬
‫زنان را‬
‫چه کند عورت مسکین سپر و گرز و‬ ‫چه کند بنده صورت کمر عشق خدا را‬
‫سنان را‬
‫که وی از سنگ کشیدن بشکستست‬ ‫چو میان نیست کمر را به کجا بندد آخر‬
‫میان را‬
‫ز پی سنگ کشیدن چو خری ساخته‬ ‫زر و سیم و در و گوهر نه که سنگیست مزور‬
‫جان را‬
‫تو ز مردان خدا جو صفت جان و‬ ‫منشین با دو سه ابله که بمانی ز چنین ره‬
‫جهان را‬
‫که در آن چشم بیابی گهر عین و‬ ‫سوی آن چشم نظر کن که بود مست تجلی‬
‫عیان را‬
‫که بدان جاست مجاری همگی امن و‬ ‫تو در آن سایه بنه سر که شجر را کند اخضر‬
‫امان را‬
‫که به شب باید جستن وطن یار نهان‬ ‫گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر‬
‫را‬
‫سوی آن دور سفر کن چه کنی دور‬ ‫به نظربخش نظر کن ز میش بلبله تر کن‬
‫زمان را‬
‫تبع تیر نظر دان تن مانند کمان را‬ ‫بپران تیر نظر را به موثر ده اثر را‬
‫چو یقین صید تو گردد بدران دام‬ ‫چو عدواید تو گردد چو کرم قید تو گردد‬
‫گمان را‬
‫چو چنان سود بیابی چه کنی سود و‬ ‫سوی حق چون بشتابی تو چو خورشید بتابی‬
‫زیان را‬
‫که گشادست به دعوت مه جاوید دهان‬ ‫هله ای ترش چو آلو بشنو بانگ تعالوا‬
‫را‬
‫که درآکند به گوهر دهن فاتحه خوان‬ ‫من از این فاتحه بستم لب خود باقی از او جو‬
‫را‬

‫‪161‬‬
‫که بدر پرده تن را و ببین مشعله ها‬ ‫چو فرستاد عنایت به زمین مشعله ها را‬
‫را‬
‫وگر از اصل تو دوری چه از این‬ ‫تو چرا منکر نوری مگر از اصل تو کوری‬
‫مشعله ها را‬
‫تو عزبخانه مه را تو چنین مشعله ها‬ ‫خردا چند به هوشی خردا چند بپوشی‬
‫را‬
‫که به مردی بگشادند کمین مشعله ها‬ ‫بنگر رزم جهان را بنگر لشکر جان را‬
‫را‬
‫تو بدانی و ببینی به یقین مشعله ها را‬ ‫تو اگر خواب درآیی ور از این باب درآیی‬
‫به خدا روح امینی و امین مشعله ها‬ ‫تو صلح دل و دین را چو بدان چشم ببینی‬
‫را‬

‫‪162‬‬
‫تو مرا گنج روانی‪ ،‬چه کنم سود و‬ ‫تو مرا جان و جهانی‪ ،‬چه کنم جان و جهان را ؟‬
‫زیان را ؟‬
‫چو در این دور خرابم‪ ،‬چه کنم دور‬ ‫نفسی یار شرابم‪ ،‬نفسی یار کبابم‬
‫زمان را ؟‬
‫نه نهانم نه پدیدم‪ ،‬چه کنم کون و‬ ‫ز همه خلق رمیدم‪ ،‬ز همه باز رهیدم‬
‫مکان را ؟‬
‫چو تو را صید و شکارم‪ ،‬چه کنم تیر‬ ‫ز وصال تو خمارم‪ ،‬سر مخلوق ندارم‬
‫و کمان را ؟‬
‫چه توان گفت؟ چه گویم؟ صفت این‬ ‫چو من اندر تک جویم‪ ،‬چه روم؟ آب چه جویم؟‬
‫جوی روان را‬
‫چو مرا گرگ شبان شد‪ ،‬چه کشم ناز‬ ‫چو نهادم سر هستی‪ ،‬چه کشم بار کهی را ؟‬
‫شبان را ؟‬
‫خنک آن جا که نشستی‪ ،‬خنک آن‬ ‫چه خوشی عشق چه مستی؟ چو قدح بر کف دستی‬
‫دیده ی جان را‬
‫چو ز تو یافت نشانی‪ ،‬چه کند نام و‬ ‫ز تو هر ذره جهانی ‪ ،‬ز تو هر قطره چو جانی‬
‫نشان را ؟‬
‫چو به سر باید رفتن‪ ،‬چه کنم پای‬ ‫جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق‬
‫دوان را ؟‬
‫همه رختم ستدی تو‪ ،‬چه دهم باج‬ ‫به سلح احد تو‪ ،‬ره ما را بزدی تو‬
‫ستان را ؟‬
‫دل من شد سبک ای جان‪ ،‬بده آن‬ ‫ز شعاع مه تابان‪ ،‬ز خم طُـرّه پیچان‬
‫رطل گران را‬
‫منگر جور و جفا را‪ ،‬بنگر صد‬ ‫منگر رنج و بل را‪ ،‬بنگر عشق و ول را‬
‫نگران را‬
‫هم از این خوب طلب کن‪ ،‬فرج و امن‬ ‫غم را لطف لقب کن‪ ،‬ز غم و درد طرب کن‬
‫و امان را‬
‫بشنو راه دهان را‪ ،‬مگشا راه دهان را‬ ‫بطلب امن و امان را‪ ،‬بگزین گوشه گران را‬

‫‪163‬‬
‫به من آورید آخر‪ ،‬صنم گریزپا را‬ ‫بروید ای حریفان‪ ،‬بکشید یار ما را‬
‫بکشید سوی خانه‪ ،‬مه خوب خوش لقا‬ ‫به ترانه های شیرین‪ ،‬به بهانه های زرین‬
‫را‬
‫همه وعده مکر باشد‪ ،‬بفریبد او شما‬ ‫اگر او به وعده گوید که‪ :‬دمی دگر بیایم‬
‫را‬
‫بزند کره بر آب او و‪ ،‬ببندد او هوا را‬ ‫دم سخت گرم دارد که به جادوئی و افسون‬
‫بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را‬ ‫به مبارکی و شادی چو نگار من درآید‬
‫که رخ چو آفتابش‪ ،‬بکشد چراغ ها را‬ ‫چو جمال او بتابد‪ ،‬چه بود جمال خوبان ؟‬
‫برسان سلم و خدمت‪ ،‬تو عقیق بی‬ ‫برو ای دل سبک رو‪ ،‬به یمن به دلبر من‬
‫بها را‬
‫‪164‬‬
‫ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها‬ ‫چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بال‬
‫که فکند در دماغم هوسش هزار سودا‬ ‫به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد‬
‫چه روم چه روی آرم؟ به برون و‪،‬‬ ‫همه کس خلص جوید‪ ،‬ز بل و حبس‪ ،‬من نی‬
‫یار اینجا‬
‫که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا‬ ‫که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او‬
‫نظری بدان تمنا‪ ،‬نظری بدین تماشا‬ ‫نظری به سوی خویشان‪ ،‬نظری برو پریشان‬
‫به میان حبس بُستان و که خاصه‬ ‫چو بود حریف یوسف نرمد کسی چو دارد‬
‫یوسف ما‬
‫ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا‬ ‫بدود به چشم و دیده سوی حبس هر کی او را‬
‫اثری ز نور آن مه خبری کنید ما را‬ ‫من از اختران شنیدم که کسی اگر بیابد‬
‫بنهی قدم چو موسی گذری ز هفت‬ ‫چو بدین گهر رسیدی رسدت که از کرامت‬
‫دریا‬
‫که چو ماه او برآید بگدازد آسمان ها‬ ‫خبرش ز رشک جان ها نرسد به ماه و اختر‬
‫چه برد ز آب دریا و ز بحر مشک‬ ‫خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم‬
‫سقا‬

‫‪165‬‬
‫بستان ز من شرابی که قیامتست حقا‬ ‫اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا‬
‫دومش نعوذبال چه کنم صفت سوم را‬ ‫چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول‬
‫پس از آن خدای داند که کجا کشد‬ ‫غم و مصلحت نماند همه را فرود راند‬
‫تماشا‬
‫بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ‬ ‫تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی‬
‫خارا‬
‫چو چنان شوم بگویم سخن تو بی‬ ‫بده آن می رواقی هله ای کریم ساقی‬
‫محابا‬
‫بنگر که از خمارت نگران شدم به‬ ‫قدحی گران به من ده به غلم خویشتن ده‬
‫بال‬
‫که روانه باد آن جو که روانه شد ز‬ ‫نگران شدم بدان سو که تو کرده ای مرا خو‬
‫دریا‬

‫‪166‬‬
‫صنمی که بر جمالش دو جهان نثار‬ ‫چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا‬
‫بادا‬
‫که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا‬ ‫ز بگاه میر خوبان به شکار می خرامد‬
‫که دو چشم از پیامش خوش و‬ ‫به دو چشم من ز چشمش چه پیام هاست هر دم‬
‫پرخمار بادا‬
‫که برو که روزگارت همه بی قرار‬ ‫در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین‬
‫بادا‬
‫که به خون ماست تشنه که خداش یار‬ ‫نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری‬
‫بادا‬
‫دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار‬ ‫تن ما به ماه ماند که ز عشق می گدازد‬
‫بادا‬
‫تو حلوت غمش بین که یکش هزار‬ ‫به گداز ماه منگر به گسستگی زهره‬
‫بادا‬
‫چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار‬ ‫چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش‬
‫بادا‬
‫به عذار جان نگر که خوش و خوش‬ ‫به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد‬
‫عذار بادا‬
‫که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار‬ ‫تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان‬
‫بادا‬
‫که قوام بندگانت بجز این چهار بادا‬ ‫که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد‬

‫‪167‬‬
‫ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا‬ ‫کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را‬
‫از گناهش بمیندیش و به کین دست‬ ‫دست خود بر سر رنجور بنه که چونی‬
‫مخا‬
‫گستران بر سر او سایه احسان و‬ ‫آنک خورشید بل بر سر او تیغ زدست‬
‫رضا‬
‫لیک زان لطف بجز عفو و کرم نیست‬ ‫این مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست‬
‫سزا‬
‫مچشانش پس از آن هر نفسی زهر‬ ‫آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی‬
‫جفا‬
‫بند بشکست و درآمد سوی من سیل‬ ‫تا تو برداشته ای دل ز من و مسکن من‬
‫بل‬
‫سپه رنج گریزند و نمایند قفا‬ ‫تو شفایی چو بیایی خوش و رو بنمایی‬
‫از همان جا که رسد درد همان جاست‬ ‫به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات‬
‫دوا‬
‫کی شود زنده تنی که سر او گشت‬ ‫همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه‬
‫جدا‬
‫جوی ما خشک شده ست آب از این‬ ‫ای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان‬
‫سو بگشا‬
‫تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا‬ ‫جز از این چند سخن در دل رنجور بماند‬

‫‪168‬‬
‫چون تو را نیست نمک خواه برو‬ ‫ای بروییده به ناخواست به مانند گیا‬
‫خواه بیا‬
‫خدمت او به حقیقت همه زرقست و‬ ‫هر که را نیست نمک گر چه نماید خدمت‬
‫ریا‬
‫باده عشق بیا زود که جانت بزیا‬ ‫برو ای غصه دمی زحمت خود کوته کن‬

‫‪169‬‬
‫کور شو تا نخوری از کف هر کور‬ ‫رو ترش کن که همه روترشانند این جا‬
‫عصا‬
‫لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و‬ ‫لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند‬
‫پا‬
‫روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا‬ ‫زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی‬
‫ور نه بدنام کنی آینه را ای مول‬ ‫آینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی‬
‫چونک سرمست شدی هر چه که بادا‬ ‫تا که هشیاری و با خویش مدارا می کن‬
‫بادا‬
‫چونک بر کار شدی برجه و در‬ ‫ساغری چند بخور از کف ساقی وصال‬
‫رقص درآ‬
‫این چنین چرخ فریضه ست چنین‬ ‫گرد آن نقطه چو پرگار همی زن چرخی‬
‫دایره را‬
‫سلم ال علیک ای مه و مه پاره ما‬ ‫بازگو آنچ بگفتی که فراموشم شد‬
‫سلم ال علیک ای دم یحیی الموتی‬ ‫سلم ال علیک ای همه ایام تو خوش‬
‫هیچ سودش نکند چاره و ل حول و ل‬ ‫چشم بد دور از آن رو که چو بربود دلی‬
‫ماه را از رخ پرنور بود جود و سخا‬ ‫ما به دریوزه حسن تو ز دور آمده ایم‬
‫پیش ماه تو و می گفت مرا نیز مها‬ ‫ماه بشنود دعای من و کف ها برداشت‬
‫سوی ما محتشمانند و به سوی تو گدا‬ ‫مه و خورشید و فلک ها و معانی و عقول‬
‫دل من تن زد و بنشست و بیفکند لوا‬ ‫غیرتت لب بگزید و به دلم گفت خموش‬

‫‪170‬‬
‫آن مایی آن مایی آن ما‬ ‫تا به شب ای عارف شیرین نوا‬
‫الصل ای پاکبازان الصل‬ ‫تا به شب امروز ما را عشرتست‬
‫مه لقایی مه لقایی مه لقا‬ ‫درخرام ای جان جان هر سماع‬
‫مرحبا ای کان شکر مرحبا‬ ‫در میان شکران گل ریز کن‬
‫باوفایی باوفایی باوفا‬ ‫عمر را نبود وفا ال تو عمر‬
‫از کجایی از کجایی از کجا‬ ‫بس غریبی بس غریبی بس غریب‬
‫با خدایی با خدایی با خدا‬ ‫با که می باشی و همراز تو کیست‬
‫کی جدایی کی جدایی کی جدا‬ ‫ای گزیده نقش از نقاش خود‬
‫آشنایی آشنایی آشنایی آشنا‬ ‫با همه بیگانه ای و با غمش‬
‫ربنا و ربنا و ربنا‬ ‫جزو جزو تو فکنده در فلک‬
‫قلب ها و قلب ها و قلب ها‬ ‫دل شکسته هین چرایی برشکن‬
‫منتهایی منتهایی منتها‬ ‫آخر ای جان اول هر چیز را‬
‫بی لوایی بی لوایی بی لوا‬ ‫یوسفا در چاه شاهی تو ولیک‬
‫کیمیایی کیمیایی کیمیا‬ ‫چاه را چون قصر قیصر کرده ای‬
‫اولیایی اولیایی اولیا‬ ‫یک ولی کی خوانمت که صد هزار‬
‫کربلیی کربلیی کربل‬ ‫حشرگاه هر حسینی گر کنون‬
‫خوش سقایی خوش سقایی خوش سقا‬ ‫مشک را بربند ای جان گر چه تو‬

‫‪171‬‬
‫از طرب در چرخ آری سنگ را‬ ‫چون نمایی آن رخ گلرنگ را‬
‫از برای عاشقان دنگ را‬ ‫بار دیگر سر برون کن از حجاب‬
‫تا که عاقل بشکند فرهنگ را‬ ‫تا که دانش گم کند مر راه را‬
‫تا که آتش واهلد مر جنگ را‬ ‫تا که آب از عکس تو گوهر شود‬
‫وان دو سه قندیلک آونگ را‬ ‫من نخواهم ماه را با حسن تو‬
‫آسمان کهنه پرزنگ را‬ ‫من نگویم آینه با روی تو‬
‫شکل دیگر این جهان تنگ را‬ ‫دردمیدی و آفریدی باز تو‬
‫ساز ده ای زهره باز آن چنگ را‬ ‫در هوای چشم چون مریخ او‬

‫‪172‬‬
‫خاصه اندر عشق این لعلین قبا‬ ‫در میان عاشقان عاقل مبا‬
‫دور بادا بوی گلخن از صبا‬ ‫دور بادا عاقلن از عاشقان‬
‫ور درآید عاشقی صد مرحبا‬ ‫گر درآید عاقلی گو راه نیست‬
‫صرفه اندر عاشقی باشد وبا‬ ‫مجلس ایثار و عقل سخت گیر‬
‫بد بود پیری در ایام صبا‬ ‫ننگ آید عشق را از نور عقل‬
‫عمر خود بی عاشقی باشد هبا‬ ‫خانه بازآ عاشقا تو زوترک‬
‫دست بر دل نه برون رو قالبا‬ ‫جان نگیرد شمس تبریزی به دست‬

‫‪173‬‬
‫در دگر آتش بگستردم تو را‬ ‫از یکی آتش برآوردم تو را‬
‫چون سخن آخر فروخوردم تو را‬ ‫از دل من زاده ای همچون سخن‬
‫جادوم من جادوی کردم تو را‬ ‫با منی وز من نمی داری خبر‬
‫گوش مالیدم بیازردم تو را‬ ‫تا نیفتد بر جمالت چشم بد‬
‫این کف دست جوامردم تو را‬ ‫دایم اقبالت جوان شد ز آنچ داد‬

‫‪174‬‬
‫و اندر آتش بازگستردم تو را‬ ‫ز آتش شهوت برآوردم تو را‬
‫چون سخن من هم فروخوردم تو را‬ ‫از دل من زاده ای همچون سخن‬
‫چشم بستم جادوی کردم تو را‬ ‫با منی وز من نمی دانی خبر‬
‫از برای آن بیازردم تو را‬ ‫تا نیازارد تو را هر چشم بد‬
‫من به رحمت بس جوامردم تو را‬ ‫رو جوامردی کن و رحمت فشان‬

‫‪175‬‬
‫شکل مجنون عاشقان زین شیوه ها‬ ‫از ورای سر دل بین شیوه ها‬
‫اصل و فرع و سر آن دین شیوه ها‬ ‫عاشقان را دین و کیش دیگرست‬
‫وحی جویان اندر آن چین شیوه ها‬ ‫دل سخن چینست از چین ضمیر‬
‫زان پری تازه آیین شیوه ها‬ ‫جان شده بی عقل و دین از بس که دید‬
‫شیوه ها گم کرده مسکین شیوه ها‬ ‫از دغا و مکر گوناگون او‬
‫زان صنم بی کبر و بی کین شیوه ها‬ ‫پرده دار روح ما را قصه کرد‬
‫این عجب بی آن و بی این شیوه ها‬ ‫شیوه ها از جسم باشد یا ز جان‬
‫خود نبیند جان خودبین شیوه ها‬ ‫مرد خودبین غرقه شیوه خودست‬
‫تا ببینم بعد ستین شیوه ها‬ ‫شمس تبریزی جوانم کرد باز‬

‫‪176‬‬
‫نار می جوید چو عاشق یار را‬ ‫روح زیتونیست عاشق نار را‬
‫ای معطل کرده دست افزار را‬ ‫روح زیتونی بیفزا ای چراغ‬
‫دل ندارد دیدن دلدار را‬ ‫جان شهوانی که از شهوت زهد‬
‫بر امید خلد و خوف نار را‬ ‫پس به علت دوست دارد دوست را‬
‫در پی او جان پرانوار را‬ ‫چون شکستی جان ناری را ببین‬
‫کی جدا کردی دو نیکوکار را‬ ‫گر نبودی جان اخوان پس جهود‬
‫نار بیند نور موسی وار را‬ ‫جان شهوت جان اخوان دان از آنک‬
‫یاوه کرده نطق طوطی وار را‬ ‫جان شهوانی ست از بی حکمتی‬
‫روی سوی قبله کن بیمار را‬ ‫گشت بیمار و زبان تو گرفت‬
‫نور دیده مر دل و دیدار را‬ ‫قبله شمس الدین تبریزی بود‬

‫‪177‬‬
‫وی برای بنده پخته کارها‬ ‫ای بگفته در دلم اسرارها‬
‫ای جمالت رونق گلزارها‬ ‫ای خیالت غمگسار سینه ها‬
‫دست این مسکین گرفته بارها‬ ‫ای عطای دست شادی بخش تو‬
‫از کف پایم بکنده خارها‬ ‫ای کف چون بحر گوهرداد تو‬
‫چون دهند از بهر تو دستارها‬ ‫ای ببخشیده بسی سرها عوض‬
‫دانه افتاده از انبارها‬ ‫خود چه باشد هر دو عالم پیش تو‬
‫کرده بر هر ذره ای ایثارها‬ ‫آفتاب فضل عالم پرورت‬
‫گر چه حیله می کنیم و چاره ها‬ ‫چاره ای نبود جز از بیچارگی‬
‫ایمنیم از دوزخ و از نارها‬ ‫نورهای شمس تبریزی چو تافت‬

‫‪178‬‬
‫زخم خوردی از سلحدار قضا‬ ‫می شدی غافل ز اسرار قضا‬
‫این چنین باشد چنین کار قضا‬ ‫این چه کار افتاد آخر ناگهان‬
‫کو نشد گرینده از خار قضا‬ ‫هیچ گل دیدی که خندد در جهان‬
‫کو نشد محبوس و بیمار قضا‬ ‫هیچ بختی در جهان رونق گرفت‬
‫کو نشد آونگ بر دار قضا‬ ‫هیچ کس دزدیده روی عیش دید‬
‫پیش بازی های مکار قضا‬ ‫هیچ کس را مکر و فن سودی نکرد‬
‫جان کنند از صدق ایثار قضا‬ ‫این قضا را دوستان خدمت کنند‬
‫در عنایت های بسیار قضا‬ ‫گر چه صورت مرد جان باقی بماند‬
‫رفت در حلوا ز انبار قضا‬ ‫جوز بشکست و بمانده مغز روح‬
‫مغز او پوسید از انکار قضا‬ ‫آنک سوی نار شد بی مغز بود‬
‫مغز جان بگزید و شد یار قضا‬ ‫آنک سوی یار شد مسعود بود‬

‫‪179‬‬
‫ور برانندت ز بام از در بیا‬ ‫گر تو عودی سوی این مجمر بیا‬
‫سوی زهر قهر چون شکر بیا‬ ‫یوسفی از چاه و زندان چاره نیست‬
‫گر تو آن اکبری اکبر بیا‬ ‫گفتنت ال اکبر رسمی است‬
‫گر تو شیری چون می احمر بیا‬ ‫چون می احمر سگان هم می خورند‬
‫گر نباشد زر تو سیمین بر بیا‬ ‫زر چه جویی مس خود را زر بساز‬
‫عاشقا بی شکل خشک و تر بیا‬ ‫اغنیا خشک و فقیران چشم تر‬
‫چون ملک بی ماده و بی نر بیا‬ ‫گر صفت های ملک را محرمی‬
‫همچو دل بی پا بیا بی سر بیا‬ ‫ور صفات دل گرفتی در سفر‬
‫گر نه ای چون خاره و مرمر بیا‬ ‫چون لب لعلش صلیی می دهد‬
‫سوی تبریز آ دل بر سر بیا‬ ‫چون ز شمس الدین جهان پرنور شد‬

‫‪180‬‬
‫ای تو دریای معانی فاسقنا‬ ‫ای تو آب زندگانی فاسقنا‬
‫سوی تو ای خضر ثانی فاسقنا‬ ‫ما سبوهای طلب آورده ایم‬
‫از تو ای دریای جانی فاسقنا‬ ‫ماهیان جان ما زنهارخواه‬
‫عجز خود را ارمغانی فاسقنا‬ ‫از ره هجر آمده و آورده ما‬
‫تو فزون از داستانی فاسقنا‬ ‫داستان خسروان بشنیده ایم‬
‫زانک تو فوق گمانی فاسقنا‬ ‫در گمان و وسوسه افتاده عقل‬
‫تو جنون عاقلنی فاسقنا‬ ‫نیم عاقل چه زند با عشق تو‬
‫شمس حق رکن یمانی فاسقنا‬ ‫کعبه عالم ز تو تبریز شد‬

‫‪181‬‬
‫آسیا کی داند این گردش چرا‬ ‫دل چو دانه ما مثال آسیا‬
‫سنگ گوید آب داند ماجرا‬ ‫تن چو سنگ و آب او اندیشه ها‬
‫کو فکند اندر نشیب این آب را‬ ‫آب گوید آسیابان را بپرس‬
‫گر نگردد این که باشد نانبا‬ ‫آسیابان گویدت کای نان خوار‬
‫از خدا واپرس تا گوید تو را‬ ‫ماجرا بسیار خواهد شد خمش‬

‫‪182‬‬
‫خاصه در عشق چنین شیرین لقا‬ ‫در میان عاشقان عاقل مبا‬
‫دور بادا بوی گلخن از صبا‬ ‫دور بادا عاقلن از عاشقان‬
‫ور درآید عاشقی صد مرحبا‬ ‫گر درآید عاقلی گو راه نیست‬
‫رفته باشد عشق تا هفتم سما‬ ‫عقل تا تدبیر و اندیشه کند‬
‫رفته باشد عشق بر کوه صفا‬ ‫عقل تا جوید شتر از بهر حج‬
‫که گذر از شعر و بر شعرا برآ‬ ‫عشق آمد این دهانم را گرفت‬

‫‪183‬‬
‫به فنا ساز و در این ساز میا‬ ‫ای دل رفته ز جا بازمیا‬
‫قالب از روح بپرداز میا‬ ‫روح را عالم ارواح به است‬
‫خویش را آب درانداز میا‬ ‫اندر آبی که بدو زنده شد آب‬
‫تو ز آخر سوی آغاز میا‬ ‫آخر عشق به از اول اوست‬
‫هم در آن آتش بگداز میا‬ ‫تا فسرده نشوی همچو جماد‬
‫چو عدم هیچ به آواز میا‬ ‫بشنو آواز روان ها ز عدم‬
‫مده آواز تو ای راز میا‬ ‫راز کآواز دهد راز نماند‬

‫‪184‬‬
‫دیدم آن جا صنمی روح فزا‬ ‫من رسیدم به لب جوی وفا‬
‫همچو خورشید همه بی سر و پا‬ ‫سپه او همه خورشیدپرست‬
‫گر تو باور نکنی قول مرا‬ ‫بشنو از آیت قرآن مجید‬
‫اوتیت من کل شی ء و لها‬ ‫قد وجدت امراه تملکهم‬
‫سجده دادیش چو سایه همه را‬ ‫چونک خورشید نمودی رخ خود‬
‫تا رسیدم به در شهر سبا‬ ‫من چو هدهد بپریدم به هوا‬

‫‪185‬‬
‫هر ذره خاک ما را آورد در علل‬ ‫از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بال‬
‫چون شیشه صاف گشته از جام حق‬ ‫سینه شکاف گشته دل عشق باف گشته‬
‫تعالی‬
‫غیرت مرا بگفته می خور دهان میال‬ ‫اشکوفه ها شکفته وز چشم بد نهفته‬
‫چون مشتری تو بودی قیمت گرفت‬ ‫ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی‬
‫کال‬
‫درد تو خوش گوارد تو درد را مپال‬ ‫ابرت نبات بارد جورت حیات آرد‬
‫وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلی‬ ‫ای عشق با توستم وز باده تو مستم‬
‫سروت اگر بخوانم آن راستست ال‬ ‫ماهت چگونه خوانم مه رنج دق دارد‬
‫جز اصل اصل جان ها اصلی ندارد‬ ‫سرو احتراق دارد مه هم محاق دارد‬
‫اصل‬
‫گر تو خلیل وقتی این هر دو را بگو‬ ‫خورشید را کسوفی مه را بود خسوفی‬
‫ل‬
‫باطل نگردد آن کو بر حق کند تول‬ ‫گویند جمله یاران باطل شدند و مردند‬
‫جز خنده ای که باشد در جان ز رب‬ ‫این خنده های خلقان برقیست دم بریده‬
‫اعل‬
‫هم روح شد غلمش هم روح قدس‬ ‫آب حیات حقست وان کو گریخت در حق‬
‫لل‬

‫‪186‬‬
‫تا چشم ها گشاید ز اشکوفه بوستان را‬ ‫ای میرآب بگشا آن چشمه روان را‬
‫زان مردمک چو دریا کردست دیدگان‬ ‫آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است‬
‫را‬
‫کاندر شکم ز لطفت رقص است‬ ‫هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند‬
‫کودکان را‬
‫کاندر لحد ز نورت رقص است‬ ‫اندر شکم چه باشد و اندر عدم چه باشد‬
‫استخوان را‬
‫چابک شوید یاران مر رقص آن جهان‬ ‫بر پرده های دنیا بسیار رقص کردیم‬
‫را‬
‫خاصه چو بسکلند این کنده گران را‬ ‫جان ها چو می برقصد با کندهای قالب‬
‫در ظلمت رحم ها از بهر شکر جان‬ ‫پس ز اول ولدت بودیم پای کوبان‬
‫را‬
‫رقصان و شکرگویان این لوت‬ ‫پس جمله صوفیانیم از خانقه رسیده‬
‫رایگان را‬
‫خود چیست جان صوفی این گنج‬ ‫این لوت را اگر جان بدهیم رایگانست‬
‫شایگان را‬
‫از خوان حق چه گویم زهره بود زبان‬ ‫چون خوان این جهان را سرپوش آسمانست‬
‫را‬
‫پاینده دار یا رب این کاسه را و خوان‬ ‫ما صوفیان راهیم ما طبل خوار شاهیم‬
‫را‬
‫هر خام درنیابد این کاسه را و نان را‬ ‫در کاسه های شاهان جز کاسه شست ما نی‬
‫پیش مگس چه فرق است آن ننگ‬ ‫از کاسه های نعمت تا کاسه ملوث‬
‫میزبان را‬
‫گه می گزد زبان را گه می زند دهان‬ ‫وان کس که کس بود او ناخورده و چشیده‬
‫را‬

‫‪187‬‬
‫در دیده جای کردم اشکال یوسفی را‬ ‫از سینه پاک کردم افکار فلسفی را‬

‫تا سجده راست آید مر آدم صفی را‬ ‫نادر جمال باید کاندر زبان نیاید‬
‫هر لحظه نور بخشد صد شمع منطفی‬ ‫طوری چگونه طوری نوری چگونه نوری‬
‫را‬
‫نوری دگر بباید ذرات مختفی را‬ ‫خورشید چون برآید هر ذره رو نماید‬
‫چون صید می کند او اشیاء منتفی را‬ ‫اصل وجودها او دریای جودها او‬
‫بس تیز گوش دارد مگشا به بد زبان‬ ‫این جا کسیست پنهان خود را مگیر تنها‬
‫را‬
‫‪188‬‬
‫هر صورت خیالت از وی شدست پیدا‬ ‫بر چشمه ضمیرت کرد آن پری وثاقی‬
‫بااحتیاط باید بودن تو را در آن جا‬ ‫هر جا که چشمه باشد باشد مقام پریان‬
‫ز اشراق آن پری دان گه بسته گاه‬ ‫این پنج چشمه حس تا بر تنت روانست‬
‫مجری‬
‫هم پنج چشمه می دان پویان به سوی‬ ‫وان پنج حس باطن چون وهم و چون تصور‬
‫مرعی‬
‫صورت به تو نمایند اندر زمان اجل‬ ‫هر چشمه را دو مشرف پنجاه میرابند‬
‫کاین گونه شهره پریان تندند و بی‬ ‫زخمت رسد ز پریان گر باادب نباشی‬
‫محابا‬
‫مکرش گلیم برده از صد هزار چون‬ ‫تقدیر می فریبد تدبیر را که برجه‬
‫ما‬
‫دل های نوحه گر بین زان مکرساز‬ ‫مرغان در قفس بین در شست ماهیان بین‬
‫دانا‬
‫تا نفکند ز چشمت آن شهریار بینا‬ ‫دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت‬
‫برجوشد آن ز چشمه خون برجهیم‬ ‫ماندست چند بیتی این چشمه گشت غایر‬
‫فردا‬

‫‪189‬‬
‫چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به‬ ‫آمد بهار جان ها ای شاخ تر به رقص آ‬
‫رقص آ‬
‫ای شیرجوش دررو جان پدر به‬ ‫ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر‬
‫رقص آ‬
‫از پا و سر بریدی بی پا و سر به‬ ‫چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی‬
‫رقص آ‬
‫گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به‬ ‫تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی‬
‫رقص آ‬
‫آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به‬ ‫از عشق تاجداران در چرخ او چو باران‬
‫رقص آ‬
‫رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ‬ ‫ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته‬
‫گر نیستی تو ماده زان شاه نر به‬ ‫در دست جام باده آمد بتم پیاده‬
‫رقص آ‬
‫یوسف ز چاه آمد ای بی هنر به‬ ‫پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد‬
‫رقص آ‬
‫هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به‬ ‫تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد‬
‫رقص آ‬
‫کای بی خبر فنا شو ای باخبر به‬ ‫کی باشد آن زمانی گوید مرا فلنی‬
‫رقص آ‬
‫با مرغ جان سراید بی بال و پر به‬ ‫طاووس ما درآید وان رنگ ها برآید‬
‫رقص آ‬
‫گفته مسیح مریم کای کور و کر به‬ ‫کور و کران عالم دید از مسیح مرهم‬
‫رقص آ‬
‫اندر بهار حسنش شاخ و شجر به‬ ‫مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است‬
‫رقص آ‬

‫‪190‬‬
‫بی تو نمی گوارد این جام باده ما را‬ ‫با آن که می رسانی آن باده بقا را‬
‫جانا یکی بها کن آن جنس بی بها را‬ ‫مطرب قدح رها کن زین گونه ناله ها کن‬
‫آن چاه بابلت را وان کان سحرها را‬ ‫آن عشق سلسلت را وان آفت دلت را‬
‫از سر بگیر از سر آن عادت وفا را‬ ‫بازآر بار دیگر تا کار ما شود زر‬
‫طغرای تو نبشته مر ملکت صفا را‬ ‫دیو شقا سرشته از لطف تو فرشته‬
‫من دم به دم بدیده انوار مصطفا را‬ ‫در نورت ای گزیده ای بر فلک رسیده‬
‫شد کوه همچو کاهی از عشق کهربا‬ ‫چون بسته گشت راهی شد حاصل من آهی‬
‫را‬
‫بشنو دعا و گه گه آمین کن این دعا‬ ‫از شمس دین چون مه تبریز هست آگه‬
‫را‬

‫‪191‬‬
‫چشمی چنین بگردان کوری چشم بد‬ ‫بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را‬
‫را‬
‫بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد‬ ‫خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن‬
‫را‬
‫تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را‬ ‫ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه‬
‫با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد‬ ‫در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدم‬
‫را‬
‫کز چهره می نمودی لم یتخذ ولد را‬ ‫جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی‬
‫بی هوشیی بدیدم گم کرده مر خرد را‬ ‫چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم‬
‫تا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد‬ ‫جام چو نار درده بی رحم وار درده‬
‫را‬
‫تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد‬ ‫این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن‬
‫را‬

‫تا روح اله بیند ویران کند جسد را‬ ‫درده میی ز بال در ل اله ال‬
‫چندانک خواهی اکنون می زن تو این‬ ‫از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش‬
‫نمد را‬

‫‪192‬‬
‫تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهان‬ ‫بشکن سبو و کوزه ای میرآب جان ها‬
‫ها‬
‫تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحان‬ ‫بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها‬
‫ها‬
‫مگذار کان مزور پیدا کند نشان ها‬ ‫ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن‬
‫تو چون عصای موسی بگشا برو‬ ‫ور جادویی نماید بندد زبان مردم‬
‫زبان ها‬
‫چون آینه ست خوشتر در خامشی‬ ‫عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر‬
‫بیان ها‬

‫‪193‬‬
‫بنده و مرید عشقیم برگیر موی ما را‬ ‫جانا قبول گردان این جست و جوی ما را‬
‫تا گل سجود آرد سیمای روی ما را‬ ‫بی ساغر و پیاله درده میی چو لله‬
‫رشک بهشت گردان امروز کوی ما‬ ‫مخمور و مست گردان امروز چشم ما را‬
‫را‬
‫از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را‬ ‫ما کان زر و سیمیم دشمن کجاست زر را‬
‫فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما‬ ‫شمع طراز گشتیم گردن دراز گشتیم‬
‫را‬
‫اکنون حلل بادت بشکن سبوی ما را‬ ‫ای آب زندگانی ما را ربود سیلت‬
‫همخوی خویش کردست آن باده خوی‬ ‫گر خوی ما ندانی از لطف باده واجو‬
‫ما را‬
‫زیرا نگون نهادی در سر کدوی ما را‬ ‫گر بحر می بریزی ما سیر و پر نگردیم‬
‫کاین دیگ بس نیاید یک کاسه شوی‬ ‫مهمان دیگر آمد دیکی دگر به کف کن‬
‫ما را‬
‫مخمور چون نیابد چون یافت بوی ما‬ ‫نک جوق جوق مستان در می رسند بستان‬
‫را‬
‫گر بشنود عطارد این طرقوی ما را‬ ‫ترک هنر بگوید دفتر همه بشوید‬
‫زخمه به چنگ آور می زن سه توی‬ ‫سیلی خورند چون دف در عشق فخرجویان‬
‫ما را‬
‫گر بشنوند ناگه این گفت و گوی ما را‬ ‫بس کن که تلخ گردد دنیا بر اهل دنیا‬

‫‪194‬‬
‫دامی نهاده ام خوش آن قبله نظر را‬ ‫خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را‬
‫ای عقل بام بررو ای دل بگیر در را‬ ‫دیوار گوش دارد آهسته تر سخن گو‬
‫چون بشنوند چیزی گویند همدگر را‬ ‫اعدا که در کمینند در غصه همینند‬
‫در قعر چه سخن گو خلوت گزین‬ ‫گر ذره ها نهانند خصمان و دشمنانند‬
‫سحر را‬
‫در خانه دلم شد از بهر رهگذر را‬ ‫ای جان چه جای دشمن روزی خیال دشمن‬
‫می خواند یک به یک را می گفت‬ ‫رمزی شنید زین سر زو پیش دشمنان شد‬
‫خشک و تر را‬
‫پنهان کنیم سر را پیش افکنیم سر را‬ ‫زان روز ما و یاران در راه عهد کردیم‬
‫بی زخم های میتین پیدا نکرد زر را‬ ‫ما نیز مردمانیم نی کم ز سنگ کانیم‬
‫یعنی خبر ندارم کی دیده ام گهر را‬ ‫دریای کیسه بسته تلخ و ترش نشسته‬

‫‪195‬‬
‫چون با زنی برانی سستی دهد میان‬ ‫شهوت که با تو رانند صدتو کنند جان را‬
‫را‬
‫بنگر به اهل دنیا دریاب این نشان را‬ ‫زیرا جماع مرده تن را کند فسرده‬
‫خاک سیاه بر سر این نوع شاهدان را‬ ‫میران و خواجگانشان پژمرده است جانشان‬
‫پرنور کرده از رخ آفاق آسمان را‬ ‫دررو به عشق دینی تا شاهدان ببینی‬
‫زان آشیان جانی اینست ارغوان را‬ ‫بخشد بت نهانی هر پیر را جوانی‬
‫کز شومی زبانت می پوشد او دهان‬ ‫خامش کنی وگر نی بیرون شوم از این جا‬
‫را‬

‫‪196‬‬
‫در رقص اندرآور جان های صوفیان‬ ‫در جنبش اندرآور زلف عبرفشان را‬
‫را‬
‫ما در میان رقصیم رقصان کن آن‬ ‫خورشید و ماه و اختر رقصان بگرد چنبر‬
‫میان را‬
‫در چرخ اندرآرد صوفی آسمان را‬ ‫لطف تو مطربانه از کمترین ترانه‬
‫خندان کند جهان را خیزان کند خزان‬ ‫باد بهار پویان آید ترانه گویان‬
‫را‬
‫وقت نثار گردد مر شاه بوستان را‬ ‫بس مار یار گردد گل جفت خار گردد‬
‫یعنی که الصل زن امروز دوستان را‬ ‫هر دم ز باغ بویی آید چو پیک سویی‬
‫در سر خود روان شو تا جان رسد‬ ‫در سر خود روان شد بستان و با تو گوید‬
‫روان را‬
‫لله بشارت آرد مر بید و ارغوان را‬ ‫تا غنچه برگشاید با سرو سر سوسن‬
‫معراجیان نهاده در باغ نردبان را‬ ‫تا سر هر نهالی از قعر بر سر آید‬
‫چون بر خزینه باشد ادرار پاسبان را‬ ‫مرغان و عندلیبان بر شاخه ها نشسته‬
‫دل ها چو رو نماید قیمت دهد زبان‬ ‫این برگ چون زبان ها وین میوه ها چو دل ها‬
‫را‬

‫‪197‬‬
‫بشنو ز آسمان ها حی علی الصل‬ ‫ای بنده بازگرد به درگاه ما بیا‬
‫در خارزار چند دوی ای برهنه پا‬ ‫درهای گلستان ز پی تو گشاده ایم‬
‫آن کس که درد داده همو سازدش دوا‬ ‫جان را من آفریدم و دردیش داده ام‬
‫کاین چرخ کوژپشت کند قد تو دوتا‬ ‫قدی چو سرو خواهی در باغ عشق رو‬
‫باغی که جان ندارد آن نیست جان فزا‬ ‫باغی که برگ و شاخش گویا و زنده اند‬
‫خود تاسه می نگیرد از این مردگان‬ ‫ای زنده زاده چونی از گند مردگان‬
‫تو را‬
‫با جان پنج روزه قناعت مکن ز ما‬ ‫هر دو جهان پر است ز حی حیات بخش‬
‫هر یک چو آفتاب در افلک کبریا‬ ‫جان ها شمار ذره معلق همی زنند‬
‫خفاش شمس گشت از آن بخشش و‬ ‫ایشان چو ما ز اول خفاش بوده اند‬
‫عطا‬

‫‪198‬‬
‫صد جامه ضرب کرد گل از لذت‬ ‫ای صوفیان عشق بدرید خرقه ها‬
‫صبا‬
‫زین هر دو درد رست گل از امر ایتیا‬ ‫کز یار دور ماند و گرفتار خار شد‬
‫کاین راه کوتهست گرت نیست پا روا‬ ‫از غیب رو نمود صلیی زد و برفت‬
‫از من سلم و خدمت ریحان و لله را‬ ‫من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل‬
‫ای جان صوفیان بگشا لب به ماجرا‬ ‫دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست‬
‫چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی‬ ‫زان حال ها بگو که هنوز آن نیامده ست‬

‫‪199‬‬
‫شاد آمدیت از سفر خانه خدا‬ ‫ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا‬
‫در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا‬ ‫روز از سفر به فاقه و شب ها قرار نی‬
‫در خانه خدا شده قد کان آمنسا‬ ‫مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق‬
‫ایمن کند خدای در این راه جمله را‬ ‫چونید و چون بدیت در این راه باخطر‬
‫تا عرش نعره ها و غریوست از صدا‬ ‫در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان‬
‫ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا‬ ‫جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد‬
‫مهمان عزیز باشد خاصه به پیش ما‬ ‫مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است‬
‫تا مشعرالحرام و تا منزل منا‬ ‫جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان‬
‫جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتل‬ ‫بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم‬
‫باتیغ و باکفن شده این جا که ربنا‬ ‫از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق‬
‫تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا‬ ‫کوه صفا برآ به سر کوه رخ به بیت‬
‫اندر مقام دو رکعت کن قدوم را‬ ‫اکنون که هفت بار طوافت قبول شد‬
‫تا هفت بار و باز به خانه طواف ها‬ ‫وانگه برآ به مروه و مانند این بکن‬
‫وانگه به جانب عرفات آی در صل‬ ‫تا روز ترویه بشنو خطبه بلیغ‬
‫پس بامداد بار دگر بیست هم به جا‬ ‫وانگه به موقف آی و به قرب جبل بایست‬
‫تا هفت بار می زن و می گیر سنگ‬ ‫وان گاه روی سوی منی آر و بعد از آن‬
‫ها‬
‫ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا‬ ‫از ما سلم بادا بر رکن و بر حطیم‬
‫از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا‬ ‫صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما‬

‫‪200‬‬
‫نام بچه ش چه باشد او خود پیش دوا‬ ‫نام شتر به ترکی چه بود بگو دوا‬
‫چون کودکان دوان شده ایم از پی‬ ‫ما زاده قضا و قضا مادر همه ست‬
‫قضا‬
‫گر شرق و غرب تازد ور جانب سما‬ ‫ما شیر از او خوریم و همه در پیش پریم‬
‫در حفظ و در حمایت و در عصمت‬ ‫طبل سفر ز دست قدم در سفر نهیم‬
‫خدا‬
‫ای جان غلم و بنده آن ماه خوش لقا‬ ‫در شهر و در بیابان همراه آن مهیم‬
‫آن جاست خان و مان که بگوید خدا‬ ‫آن جاست شهر کان شه ارواح می کشد‬
‫بیا‬
‫پیش و سپس چمن بود و سرو دلربا‬ ‫کوته شود بیابان چون قبله او بود‬
‫کای قاصدان معدن اجلل مرحبا‬ ‫کوهی که در ره آید هم پشت خم دهد‬
‫چون او بود قلوز آن راه و پیشوا‬ ‫همچون حریر نرم شود سنگلخ راه‬
‫ای دوستان همدل و همراه الصل‬ ‫ما سایه وار در پی آن مه دوان شدیم‬
‫زیرا که دل سبک بود و چست و‬ ‫دل را رفیق ما کند آن کس که عذر هست‬
‫تیزپا‬
‫دل مکه می رود که نجوید مهاره را‬ ‫دل مصر می رود که به کشتیش وهم نیست‬
‫کز تن نجست حق و ز دل جست آن‬ ‫از لنگی تنست و ز چالکی دلست‬
‫وفا‬
‫آب و گلی شده ست بر ارواح پادشا‬ ‫اما کجاست آن تن همرنگ جان شده‬
‫از حد ما گذشت و ملک گشت و مقتدا‬ ‫ارواح خیره مانده که این شوره خاک بین‬
‫گر پا نهیم پیش بسوزیم در شقا‬ ‫چه جای مقتدا که بدان جا که او رسید‬
‫در هیچ آدمی منگر خوار ای کیا‬ ‫این در گمان نبود در او طعن می زدیم‬
‫تا خاک های تشنه ز ما بر دهد گیا‬ ‫ما همچو آب در گل و ریحان روان شویم‬
‫زین رو دوان دوان رود آن آب جوی‬ ‫بی دست و پاست خاک جگرگرم بهر آب‬
‫ها‬
‫طفل نبات را طلبد دایه جا به جا‬ ‫پستان آب می خلد ایرا که دایه اوست‬
‫در صد هزار منزل تا عالم فنا‬ ‫ما را ز شهر روح چنین جذب ها کشید‬
‫پنهان و آشکار بازآ به اقربا‬ ‫باز از جهان روح رسولن همی رسند‬
‫ما بی تو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما‬ ‫یاران نو گرفتی و ما را گذاشتی‬
‫با هر کی جفت گردی آنت کند جدا‬ ‫ای خواجه این مللت تو ز آه اقرباست‬
‫تاثیر همت ست تصاریف ابتل‬ ‫خاموش کن که همت ایشان پی توست‬

‫‪201‬‬
‫ناچار گفتنی ست تمامی ماجرا‬ ‫شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما‬
‫کوته نگشت و هم نشود این درازنا‬ ‫وال ز دور آدم تا روز رستخیز‬
‫چون ترک گوید اشپو مرد رونده را‬ ‫اما چنین نماید کاینک تمام شد‬
‫تا گرمی و جلدت و قوت دهد تو را‬ ‫اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی‬
‫چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ‬ ‫چون راه رفتنی ست توقف هلکت ست‬
‫لیکن گرت بگیرد ماندی در ابتل‬ ‫صاحب مروتی ست که جانش دریغ نیست‬
‫مستیز همچو هندو بشتاب همرها‬ ‫بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن‬
‫وان جا به گوش تست دل خویش و‬ ‫کان جا در آتش است سه نعل از برای تو‬
‫اقربا‬
‫اندر گلوی تو رود ای یار باوفا‬ ‫نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش‬
‫ور با وفا تو جفت شوی گردد آن جفا‬ ‫گر در عسل نشینی تلخت کنند زود‬
‫سرگشته دارد آب غریبی چو آسیا‬ ‫خاموش باش و راه رو و این یقین بدان‬

‫‪202‬‬
‫آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا‬ ‫هر روز بامداد سلم علیکما‬
‫تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا‬ ‫دل ایستاد پیشش بسته دو دست خویش‬
‫بر خوان جسم کاسه نهد دل نصیب ما‬ ‫جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی‬
‫مر مرده را سعادت و بیمار را دوا‬ ‫تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق‬
‫هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا‬ ‫برگ تمام یابد از او باغ عشرتی‬
‫جان خود خراب و مست در آن محو‬ ‫در رقص گشته تن ز نواهای تن به تن‬
‫و آن فنا‬
‫قاضی عقل مست در آن مسند قضا‬ ‫زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق‬
‫کاین فتنه عظیم در اسلم شد چرا‬ ‫سوی مدرس خرد آیند در سوال‬
‫کاین دم قیامت ست روا کو و ناروا‬ ‫مفتی عقل کل به فتوی دهد جواب‬
‫با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا‬ ‫در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق‬
‫کرده نثار گوهر و مرجان جان ها‬ ‫از بحر لمکان همه جان های گوهری‬
‫صف صف نشسته در هوسش بر در‬ ‫خاصان خاص و پردگیان سرای عشق‬
‫سرا‬
‫بس نعره های عشق برآید که مرحبا‬ ‫چون از شکاف پرده بر ایشان نظر کند‬
‫سینای سینه اش بنگنجید در سما‬ ‫می خواست سینه اش که سنایی دهد به چرخ‬
‫نی نار برقرار و نه خاک و نم هوا‬ ‫هر چار عنصرند در این جوش همچو دیک‬
‫گه آب خود هوا شد از بهر این ول‬ ‫گه خاک در لباس گیا رفت از هوس‬
‫آتش شده ز عشق هوا هم در این فضا‬ ‫از راه روغناس شده آب آتشی‬
‫از بهر عشق شاه نه از لهو چون شما‬ ‫ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی‬
‫تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا‬ ‫ای بی خبر برو که تو را آب روشنی ست‬
‫وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا‬ ‫زیرا که طالب صفت صفوت ست آب‬
‫ابلیس وار سنگ خوری از کف خدا‬ ‫ز آدم اگر بگردی او بی خدای نیست‬
‫این سنتی ست رفته در اسرار کبریا‬ ‫آری خدای نیست ولیکن خدای را‬
‫یک سجده ای به امر حق از صدق‬ ‫چون پیش آدم از دل و جان و بدن کنی‬
‫بی ریا‬
‫کعبه بگردد آن سو بهر دل تو را‬ ‫هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن‬
‫مجموع چون شوند رفیقان باوفا‬ ‫مجموع چون نباشم در راه پس ز من‬
‫آن گاه اهل خانه در او جمع شد دل‬ ‫دیوارهای خانه چو مجموع شد به نظم‬
‫پس سیم جمع چون شود از وی یکی‬ ‫چون کیسه جمع نبود باشد دریده درز‬
‫بیا‬
‫شمس الحقی که او شد سرجمع هر‬ ‫مجموع چون شوم چو به تبریز شد مقیم‬
‫عل‬

‫‪203‬‬
‫چون صد هزار تنگ شکر در کنار‬ ‫آمد بهار خرم آمد نگار ما‬
‫ما‬
‫تا بشکند ز باده گلگون خمار ما‬ ‫آمد مهی که مجلس جان زو منورست‬
‫ای سرو گلستان چمن و لله زار ما‬ ‫شاد آمدی بیا و ملوکانه آمدی‬
‫در بیشه جهان ز برای شکار ما‬ ‫پاینده باش ای مه و پاینده عمر باش‬
‫کهسار در خروش که ای یار غار ما‬ ‫دریا به جوش از تو که بی مثل گوهری‬
‫در روز رزم شیر نر و ذوالفقار ما‬ ‫در روز بزم ساقی دریاعطای ما‬
‫برخیز تا رویم به سوی دیار ما‬ ‫چونی در این غریبی و چونی در این سفر‬
‫ما را کشان کنید سوی جویبار ما‬ ‫ما را به مشک و خم و سبوها قرار نیست‬
‫آرام عقل مست و دل بی قرار ما‬ ‫سوی پری رخی که بر آن چشم ها نشست‬
‫شد آفتاب از رخ او یادگار ما‬ ‫شد ماه در گدازش سوداش همچو ما‬
‫وی دولت پیاپی بیش از شمار ما‬ ‫ای رونق صباح و صبوح ظریف ما‬
‫کارزد به هر چه گویی خمر و خمار‬ ‫هر چند سخت مستی سستی مکن بگیر‬
‫ما‬
‫درکش به روی چون قمر شهریار ما‬ ‫جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود‬
‫کار او کند که هست خداوندگار ما‬ ‫این نیم کاره ماند و دل من ز کار شد‬

‫‪204‬‬
‫تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را‬ ‫سر بر گریبان درست صوفی اسرار را‬
‫لیک بر او هم دق ست عاشق بیدار‬ ‫می که به خم حقست راز دلش مطلق ست‬
‫را‬
‫عشق به هم برزده خیمه این چار را‬ ‫آب چو خاکی بده باد در آتش شده‬
‫بر فلک بی نشان نور دهد نار را‬ ‫عشق که چادرکشان در پی آن سرخوشان‬
‫مرغ نه ای پر مزن قیر مگو قار را‬ ‫حلقه این در مزن لف قلندر مزن‬
‫بیخود و بی هوش کن خاطر هشیار‬ ‫حرف مرا گوش کن باده جان نوش کن‬
‫را‬
‫قبله خود ساز زود آن در و دیوار را‬ ‫پیش ز نفی وجود خانه خمار بود‬
‫پر کن از می پرست خانه خمار را‬ ‫مست شود نیک مست از می جام الست‬
‫ای شده تبریز چین آن رخ گلنار را‬ ‫داد خداوند دین شمس حق ست این ببین‬

‫‪205‬‬
‫جان تو در دست ماست همچو گلوی‬ ‫چند گریزی ز ما چند روی جا به جا‬
‫عصا‬
‫زین رمه پر ز لف هیچ تو دیدی وفا‬ ‫چند بکردی طواف گرد جهان از گزاف‬
‫همچو سگان مرده گیر گرسنه و بی‬ ‫روز دو سه ای زحیر گرد جهان گشته گیر‬
‫نوا‬
‫از کفن مرده ایست در تن تو آن قبا‬ ‫مرده دل و مرده جو چون پسر مرده شو‬
‫چند کشی در کنار صورت گرمابه را‬ ‫زنده ندیدی که تا مرده نماید تو را‬
‫باورم آنگه کنی که اجل آرد فنا‬ ‫دامن تو پرسفال پیش تو آن زر و مال‬
‫من به سما می روم نیست زر آن جا‬ ‫گویی که زر کهن من چه کنم بخش کن‬
‫روا‬
‫باغ و چمن را چه شد سبزه و سرو و‬ ‫جغد نه ای بلبلی از چه در این منزلی‬
‫صبا‬

‫‪206‬‬
‫ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا‬ ‫ای همه خوبی تو را پس تو کرایی که را‬
‫گفت رو از من مجو غیر دعا و ثنا‬ ‫سوسن با صد زبان از تو نشانم نداد‬
‫وز کف تو بی خبر با همه برگ و نوا‬ ‫از کف تو ای قمر باغ دهان پرشکر‬
‫نرگس اگر چشم داشت هیچ ندید او تو‬ ‫سرو اگر سر کشید در قد تو کی رسید‬
‫را‬
‫سبزه اگر تیز راند هیچ ندارد دوا‬ ‫مرغ اگر خطبه خواند شاخ اگر گل فشاند‬
‫ابر حریف گیاه صبر حریف صبا‬ ‫شرب گل از ابر بود شرب دل از صبر بود‬
‫لیک در این میکده پای ندارند پا‬ ‫هر طرفی صف زده مردم و دیو و دده‬
‫ره نبری تار مو تا ننمایم هدی‬ ‫هر طرفی ام بجو هر چه بخواهی بگو‬
‫باز همش آفتاب برکشد اندر عل‬ ‫گرم شود روی آب از تپش آفتاب‬
‫صاف بدزدد ز درد شعشعه دلربا‬ ‫بربردش خرد خرد تا که ندانی چه برد‬
‫لیک فلک جمله شب می زندت الصل‬ ‫زین سخن بوالعجب بستم من هر دو لب‬

‫‪207‬‬
‫وی که به تلخی فقر گنج روانی مرا‬ ‫ای که به هنگام درد راحت جانی مرا‬
‫از تو به جانم رسید قبله ازانی مرا‬ ‫آن چه نبردست وهم عقل ندیدست و فهم‬
‫کی بفریبد شها دولت فانی مرا‬ ‫از کرمت من به ناز می نگرم در بقا‬
‫گر چه به خوابی بود به ز اغانی مرا‬ ‫نغمت آن کس که او مژده تو آورد‬
‫واجب و لزم چنانک سبع مثانی مرا‬ ‫در رکعات نماز هست خیال تو شه‬
‫مهتری و سروری سنگ دلنی مرا‬ ‫در گنه کافران رحم و شفاعت تو راست‬
‫پیش نهد جمله ای کنز نهانی مرا‬ ‫گر کرم لیزال عرضه کند ملک ها‬
‫گویم از این ها همه عشق فلنی مرا‬ ‫سجده کنم من ز جان روی نهم من به خاک‬
‫زانک نگنجد در او هیچ زمانی مرا‬ ‫عمر ابد پیش من هست زمان وصال‬
‫بی تو چه کار آیدم رنج اوانی مرا‬ ‫عمر اوانی ست و وصل شربت صافی در آن‬
‫در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا‬ ‫بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این‬
‫گوید سلطان غیب لست ترانی مرا‬ ‫از مدد لطف او ایمن گشتم از آنک‬
‫اوست اگر گفت نیست ثالث و ثانی‬ ‫گوهر معنی اوست پر شده جان و دلم‬
‫مرا‬
‫گر چه مجرد ز تن گشت عیانی مرا‬ ‫رفت وصالش به روح جسم نکرد التفات‬
‫نام بری بازگشت جمله جوانی مرا‬ ‫پیر شدم از غمش لیک چو تبریز را‬

‫‪208‬‬
‫تا به کف رهزنان بازسپارد مرا‬ ‫از جهت ره زدن راه درآرد مرا‬
‫من چه زنم پیش او او به چه آرد مرا‬ ‫آنک زند هر دمی راه دو صد قافله‬
‫گر نفسی او به لطف سر بنخارد مرا‬ ‫من سر و پا گم کنم دل ز جهان برکنم‬
‫هر دم بازی نو عشق برآرد مرا‬ ‫او ره خوش می زند رقص بر آن می کنم‬
‫چونک نشینم به کنج خود به درآرد‬ ‫گه به فسوس او مرا گوید کنجی نشین‬
‫مرا‬
‫تا که چه گیرد به من بر کی گمارد‬ ‫ز اول امروزم او می بپراند چو باز‬
‫مرا‬
‫قطره چکد ز ابر من چون بفشارد مرا‬ ‫همت من همچو رعد نکته من همچو ابر‬
‫تا که ز رعد و ز باد بر کی ببارد مرا‬ ‫ابر من از بامداد دارد از آن بحر داد‬
‫در کف صد گون نبات بازگذارد مرا‬ ‫چونک ببارد مرا یاوه ندارد مرا‬

‫‪209‬‬
‫خانه دل آن توست خانه خدایی درآ‬ ‫ای در ما را زده شمع سرایی درآ‬
‫ای دل و جان جای تو ای تو کجایی‬ ‫خانه ز تو تافته ست روشنیی یافته ست‬
‫درآ‬
‫ای همه خوبی تو را پس تو کرایی‬ ‫ای صنم خانگی مایه دیوانگی‬
‫درآ‬

‫‪210‬‬
‫خواجه چرا می دود تشنه در این کوی‬ ‫گر نه تهی باشدی بیشترین جوی ها‬
‫ها‬
‫خم پر از باد کی سرخ کند روی ها‬ ‫خم که در او باده نیست هست خم از باد پر‬
‫کور بجوید ز خار لطف گل و بوی ها‬ ‫هست تهی خارها نیست در او بوی گل‬
‫بر پی دودش برو زود در این سوی‬ ‫با طلب آتشین روی چو آتش ببین‬
‫ها‬
‫آنک خدایش بشست دور ز روشوی‬ ‫در حجب مشک موی روی ببین اه چه روی‬
‫ها‬
‫گاه چو چوگان شود گاه شود گوی ها‬ ‫بر رخ او پرده نیست جز که سر زلف او‬
‫صورت او می شود بر سر آن موی‬ ‫از غلط عاشقان از تبش روی او‬
‫ها‬
‫چون مگسان شسته اند بر سر چربوی‬ ‫هی که بسی جان ها موی به مو بسته اند‬
‫ها‬
‫حسن تو چون یوسفیست تا چه کنم‬ ‫باده چو از عقل برد رنگ ندارد رواست‬
‫خوی ها‬
‫راست شود روح چون کژ کند ابروی‬ ‫آهوی آن نرگسش صید کند جز که شیر‬
‫ها‬
‫توی به تو عشق توست باز کن این‬ ‫مفخر تبریزیان شمس حق بی زیان‬
‫توی ها‬

‫‪211‬‬
‫باز گل لعل پوش می بدراند قبا‬ ‫باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا‬
‫مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما‬ ‫بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد‬
‫وز سر که رخ نمود لله شیرین لقا‬ ‫سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت‬
‫گفت علیک السلم در چمن آی ای فتا‬ ‫سنبله با یاسمین گفت سلم علیک‬
‫دست زنان چون چنار رقص کنان‬ ‫یافته معروفیی هر طرفی صوفیی‬
‫چون صبا‬
‫باد کشد چادرش کای سره رو برگشا‬ ‫غنچه چو مستوریان کرده رخ خود نهان‬
‫زینت نیلوفری تشنه و زردی چرا‬ ‫یار در این کوی ما آب در این جوی ما‬
‫عمر تو بادا دراز ای سمن تیزپا‬ ‫رفت دی روترش کشته شد آن عیش کش‬
‫سبزه سخن فهم کرد گفت که فرمان‬ ‫نرگس در ماجرا چشمک زد سبزه را‬
‫تو را‬
‫گفت عزبخانه ام خلوت توست الصل‬ ‫گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید‬
‫گفت من از چشم بد می نشوم خودنما‬ ‫سیب بگفت ای ترنج از چه تو رنجیده ای‬
‫کردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا‬ ‫فاخته با کو و کو آمد کان یار کو‬
‫ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا‬ ‫غیر بهار جهان هست بهاری نهان‬
‫نور مصابیحه یغلب شمس الضحی‬ ‫یا قمرا طالعا فی الظلمات الدجی‬
‫هر چه به شب فوت شد آرم فردا قضا‬ ‫چند سخن ماند لیک بی گه و دیرست نیک‬

‫‪212‬‬
‫بریز خون دل آن خونیان صهبا را‬ ‫اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را‬
‫قبای لعل ببخشیده چهره ما را‬ ‫ربوده اند کله هزار خسرو را‬
‫گشاده چون دل عشاق پر رعنا را‬ ‫به گاه جلوه چو طاووس عقل ها برده‬
‫قیاس کن که چگونه کنند دل ها را‬ ‫ز عکسشان فلک سبز رنگ لعل شود‬
‫هزار پیر ضعیف بمانده برجا را‬ ‫درآورند به رقص و طرب به یک جرعه‬
‫که جان دهند به یک غمزه جمله اشیاء‬ ‫چه جای پیر که آب حیات خلقند‬
‫را‬
‫سخن شناس کند طوطی شکرخا را‬ ‫شکرفروش چنین چست هیچ کس دیده ست‬
‫چنین رفیق بباید طریق بال را‬ ‫زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف‬
‫روان شوید به میدان پی تماشا را‬ ‫صل زدند همه عاشقان طالب را‬
‫ز مغز ما نتوانند برد سودا را‬ ‫اگر خزینه قارون به ما فروریزند‬
‫بریز بر سر سودا شراب حمرا را‬ ‫بیار ساقی باقی که جان جان هایی‬
‫بر او گمار دمی آن شراب گیرا را‬ ‫دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری‬
‫زهی گهر که نبوده ست هیچ دریا را‬ ‫زهی شراب که عشقش به دست خود پخته ست‬
‫رها کند به یکی جرعه خشم و صفرا‬ ‫ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش‬
‫را‬
‫ز خویشتن چه نهان می کنی تو سیما‬ ‫تو مانده ای و شراب و همه فنا گشتیم‬
‫را‬
‫هزار عاشق کشتی برای لل را‬ ‫ولیک غیرت للست حاضر و ناظر‬
‫بزن تو گردن ل را بیار ال را‬ ‫به نفی ل ل گوید به هر دمی لل‬
‫که علم و عقل رباید هزار دانا را‬ ‫بده به لل جامی از آنک می دانی‬
‫که غمزه تو حیاتی ست ثانی احیا را‬ ‫و یا به غمزه شوخت به سوی او بنگر‬
‫به خواب درکن آن جنگ را و غوغا‬ ‫به آب ده تو غبار غم و کدورت را‬
‫را‬
‫که نیست لیق پیچش ملک تعالی را‬ ‫خدای عشق فرستاد تا در او پیچیم‬
‫ولی دریغ که گم کرده ام سر و پا را‬ ‫بماند نیم غزل در دهان و ناگفته‬
‫به مغز نغز بیارای برج جوزا را‬ ‫برآ بتاب بر افلک شمس تبریزی‬

‫‪213‬‬
‫بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا‬ ‫اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا‬
‫حدیث بی غرض است این قبول کن‬ ‫بدتنک سد عظیم است در روش ناموس‬
‫به صفا‬
‫هزار شید برآورد آن گزین شیدا‬ ‫هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنون‬
‫گهی ز زهر چشید و گهی گزید فنا‬ ‫گهی قباش درید و گهی به کوه دوید‬
‫ببین چه صید کند دام ربی العلی‬ ‫چو عنکبوت چنان صیدهای زفت گرفت‬
‫چگونه باشد اسری به عبده لیل‬ ‫چو عشق چهره لیلی بدان همه ارزید‬
‫نخوانده ای تو حکایات وامق و عذرا‬ ‫ندیده ای تو دواوین ویسه و رامین‬
‫هزار غوطه تو را خوردنی ست در‬ ‫تو جامه گرد کنی تا ز آب تر نشود‬
‫دریا‬
‫که سیل پست رود کی رود سوی بال‬ ‫طریق عشق همه مستی آمد و پستی‬
‫اگر تو حلقه به گوش تکینی ای مول‬ ‫میان حلقه عشاق چون نگین باشی‬
‫چنانک حلقه به گوش است روح را‬ ‫چنانک حلقه به گوش است چرخ را این خاک‬
‫اعضا‬
‫چه لطف ها که نکرده ست عقل با‬ ‫بیا بگو چه زیان کرد خاک از این پیوند‬
‫اجزا‬
‫علم بزن چو دلیران میانه صحرا‬ ‫دهل به زیر گلیم ای پسر نشاید زد‬
‫هزار غلغله در جو گنبد خضرا‬ ‫به گوش جان بشنو از غریو مشتاقان‬
‫توهای و هوی ملک بین و حیرت‬ ‫چو برگشاید بند قبا ز مستی عشق‬
‫حورا‬
‫ز عشق کوست منزه ز زیر و از بال‬ ‫چه اضطراب که بال و زیر عالم راست‬
‫رسید جیش عنایت کجا بماند عنا‬ ‫چو آفتاب برآمد کجا بماند شب‬
‫که ذره ذره ز عشق رخ تو شد گویا‬ ‫خموش کردم ای جان جان جان تو بگو‬

‫‪214‬‬
‫نه رنج اره کشیدی نه زخم های جفا‬ ‫درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا‬
‫اگر مقیم بدندی چو صخره صما‬ ‫نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی‬
‫اگر مقیم بدندی به جای چون دریا‬ ‫فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی‬
‫ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا‬ ‫هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود‬
‫خلص یافت ز تلخی و گشت چون‬ ‫چو آب بحر سفر کرد بر هوا در ابر‬
‫حلوا‬
‫نهاد روی به خاکستری و مرگ و فنا‬ ‫ز جنبش لهب و شعله چون بماند آتش‬
‫سفر فتادش تا مصر و گشت مستثنا‬ ‫نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر‬
‫به مدین آمد و زان راه گشت او مول‬ ‫نگر به موسی عمران که از بر مادر‬
‫چو آب چشمه حیوان ست یحیی‬ ‫نگر به عیسی مریم که از دوام سفر‬
‫الموتی‬
‫کشید لشکر و بر مکه گشت او وال‬ ‫نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت‬
‫بیافت مرتبه قاب قوس او ادنی‬ ‫چو بر براق سفر کرد در شب معراج‬
‫مسافران جهان را دو تا دو تا و سه تا‬ ‫اگر ملول نگردی یکان یکان شمرم‬
‫ز خوی خویش سفر کن به خوی و‬ ‫چو اندکی بنمودم بدان تو باقی را‬
‫خلق خدا‬

‫‪215‬‬
‫من از کجا غم باران و ناودان ز کجا‬ ‫من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا‬
‫دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا‬ ‫چرا به عالم اصلی خویش وانروم‬
‫من از کجا غم پالن و کودبان ز کجا‬ ‫چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان‬
‫تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا‬ ‫هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان‬
‫تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا‬ ‫تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری‬
‫تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا‬ ‫کسی تو را و تو کس را به بز نمی گیری‬
‫تو تن زنی و نجویی که این فغان ز‬ ‫هزار نعره ز بالی آسمان آمد‬
‫کجا‬
‫میان کژدم و ماران تو را امان ز کجا‬ ‫چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت‬
‫که آسمان ز کجایست و ریسمان ز‬ ‫دل دل به سررشته شو مثل بشنو‬
‫کجا‬
‫من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا‬ ‫شراب خام بیار و به پختگان درده‬
‫تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا‬ ‫شرابخانه درآ و در از درون دربند‬
‫صفات حقی و حق را حد و کران ز‬ ‫طمع مدار که عمر تو را کران باشد‬
‫کجا‬
‫اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا‬ ‫اجل قفص شکند مرغ را نیازارد‬
‫که این دهل ز چه بام ست و این بیان‬ ‫خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید‬
‫ز کجا‬

‫‪216‬‬
‫من درازقبا با هزار گز سودا‬ ‫روم به حجره خیاط عاشقان فردا‬
‫بدین یکی کندت جفت و زان دگر‬ ‫ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید‬
‫عذرا‬
‫زهی بریشم و بخیه زهی ید بیضا‬ ‫بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمر‬
‫به زخم نادره مقراض اهبطوا منها‬ ‫چو دل تمام نهادی ز هجر بشکافد‬
‫به ثبت و محو چو تلوین خاطر شیدا‬ ‫ز جمع کردن و تفریق او شدم حیران‬
‫زهی رسوم و رقوم و حقایق و اسما‬ ‫دل ست تخته پرخاک او مهندس دل‬
‫ز ضرب خود چه نتیجه همی کند پیدا‬ ‫تو را چو در دگری ضرب کرد همچو عدد‬
‫که قطره ای را چون بخش کرد در‬ ‫چو ضرب دیدی اکنون بیا و قسمت بین‬
‫دریا‬
‫خمش که فکر دراشکست زین عجایب‬ ‫به جبر جمله اضداد را مقابله کرد‬
‫ها‬

‫‪217‬‬
‫درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا‬ ‫چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را‬
‫که نزل و منزل بخشید نحن نزلنا‬ ‫که برگشاید درها مفتح البواب‬
‫که سر برآر به بال و می فشان خرما‬ ‫که دانه را بشکافد ندا کند به درخت‬
‫که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا‬ ‫که دردمید در آن نی که بود زیر زمین‬
‫کی کرد در صدفی آب را جواهرها‬ ‫کی کرد در کف کان خاک را زر و نقره‬
‫ز قاب و قوس گذشتی به جذب او‬ ‫ز جان و تن برهیدی به جذبه جانان‬
‫ادنی‬
‫به سوی قامت سروی ز دست لله‬ ‫هم آفتاب شده مطربت که خیز سجود‬
‫صل‬
‫شنید بانگ صفیری ز ربی العلی‬ ‫چنین بلند چرا می پرد همای ضمیر‬
‫که مستجاب شد او را از آن بهار دعا‬ ‫گل شکفته بگویم که از چه می خندد‬
‫دهان گشاد به خنده که های یا بشرا‬ ‫چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت‬
‫به فر عدل شهنشه نترسم از یغما‬ ‫به دی بگوید گلشن که هر چه خواهی کن‬
‫تو برگ من بربایی کجا بری و کجا‬ ‫چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبی ست‬
‫بجز به خدمت معنی کجا روند اسما‬ ‫چو اوست معنی عالم به اتفاق همه‬
‫وز اسم یافت فراغت بصیرت عرفا‬ ‫شد اسم مظهر معنی کاردت ان اعرف‬
‫اگر عصاش نباشد وگر ید بیضا‬ ‫کلیم را بشناسد به معرفت هارون‬
‫که آفتاب و مه از نور او کنند سخا‬ ‫چگونه چرخ نگردد بگرد بام و درش‬
‫غلم چشم شو ایرا ز نور کرد چرا‬ ‫چو نور گفت خداوند خویشتن را نام‬
‫که می خرامد از آن پرده مست‬ ‫از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست‬
‫یوسف ما‬
‫که ساقی ست دلرام و باده اش گیرا‬ ‫چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست‬
‫که آب و تاب همان به که آید از بال‬ ‫خموش باش که تا شرح این همو گوید‬

‫‪218‬‬
‫ببافت جامع کل پرده های اجزا را‬ ‫ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را‬
‫چرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را‬ ‫برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود‬
‫چه مانع ست فصیحان حرف پیما را‬ ‫دهان پر است جهان خموش را از راز‬
‫شکرلبان حقایق دهان گویا را‬ ‫به بوسه های پیاپی ره دهان بستند‬
‫مجال نیست سخن را نه رمز و ایما‬ ‫گهی ز بوسه یار و گهی ز جام عقار‬
‫را‬
‫به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را‬ ‫به زخم بوسه سخن را چه خوش همی شکنند‬
‫چه چیز بند کند مست بی محابا را‬ ‫چو فتنه مست شود ناگهان برآشوبند‬
‫که بیم آب کند سنگ های خارا را‬ ‫چو موج پست شود کوه ها و بحر شود‬
‫احاطت ملک کامکار بینا را‬ ‫چو سنگ آب شود آب سنگ پس می دان‬
‫صناعت کف آن کردگار دانا را‬ ‫چو جنگ صلح شود صلح جنگ پس می بین‬
‫زبون و دستخوش و رام یافتی ما را‬ ‫بپوش روی که روپوش کار خوبان ست‬
‫مکن مبند به کلی ره مواسا را‬ ‫حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش‬
‫چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را‬ ‫طمع نگر که منت پند می دهم که مکن‬
‫چنان که راه ببندد حشیش دریا را‬ ‫چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا‬
‫فما ترکت لنا منزل و ل دارا‬ ‫اکنت صاعقه یا حبیب او نارا‬
‫فلست افهم لی مفخرا و ل عارا‬ ‫بک الفخار ولکن بهیت من سکر‬
‫متی اجار اذا العشق صار لی جارا‬ ‫متی اتوب من الذنب توبتی ذنبی‬
‫اما قضیت به فی هلک اوطارا‬ ‫یقول عقلی ل تبدلن هدی بردی‬

‫‪219‬‬
‫چو گیرد او به کنارم چه خوش بود به‬ ‫چو اندرآید یارم چه خوش بود به خدا‬
‫خدا‬
‫که ای عزیز شکارم چه خوش بود به‬ ‫چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش‬
‫خدا‬
‫بر آسمان چهارم چه خوش بود به خدا‬ ‫گریزپای رهش را کشان کشان ببرند‬
‫چو بشکنند خمارم چه خوش بود به‬ ‫بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم‬
‫خدا‬
‫که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به‬ ‫چو جان زار بلدیده با خدا گوید‬
‫خدا‬
‫به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به‬ ‫جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این‬
‫خدا‬
‫که روز و شب نشمارم چه خوش بود‬ ‫شب وصال بیاید شبم چو روز شود‬
‫به خدا‬
‫رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا‬ ‫چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش‬
‫که برد صبر و قرارم چه خوش بود‬ ‫بیابم آن شکرستان بی نهایت را‬
‫به خدا‬
‫به مستحق بسپارم چه خوش بود به‬ ‫امانتی که به نه چرخ در نمی گنجد‬
‫خدا‬
‫نه بدروم نه بکارم چه خوش بود به‬ ‫خراب و مست شوم در کمال بی خویشی‬
‫خدا‬
‫سر حدیث نخارم چه خوش بود به‬ ‫به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم‬
‫خدا‬

‫‪220‬‬
‫که بامداد عنایت خجسته باد مرا‬ ‫ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا‬
‫که بامداد سعادت دری گشاد مرا‬ ‫به یاد آر دل تا چه خواب دیدی دوش‬
‫ببرد بر فلک و بر فلک نهاد مرا‬ ‫مگر به خواب بدیدم که مه مرا برداشت‬
‫ترانه گویان کاین دم چنین فتاد مرا‬ ‫فتاده دیدم دل را خراب در راهش‬
‫که اندک اندک آیدهمی به یاد مرا‬ ‫میان عشق و دلم پیش کارها بوده ست‬
‫همی بدان به حقیقت که عشق زاد مرا‬ ‫اگر نمود به ظاهر که عشق زاد ز من‬
‫به ذات تو که تویی جملگی مراد مرا‬ ‫ایا پدید صفاتت نهان چو جان ذاتت‬
‫ز پرده های طبیعت که این کی داد‬ ‫همی رسد ز توام بوسه و نمی بینم‬
‫مرا‬
‫فغان برآورم آن جا که داد داد مرا‬ ‫مبر وظیفه رحمت که در فنا افتم‬
‫خوشم که حادثه کردست اوستاد مرا‬ ‫به جای بوسه اگر خود مرا رسد دشنام‬

‫‪221‬‬
‫بگو که در دل تو چیست چیست عزم‬ ‫مرا تو گوش گرفتی همی کشی به کجا‬
‫تو را‬
‫خدای داند تا چیست عشق را سودا‬ ‫چه دیگ پخته ای از بهر من عزیزا دوش‬
‫کجا روند همان جا که گفته ای که بیا‬ ‫چو گوش چرخ و زمین و ستاره در کف توست‬
‫که می زنم ز بن هر دو گوش طال بقا‬ ‫مرا دو گوش گرفتی و جمله را یک گوش‬
‫چو پیر گشتم از آغاز بنده کرد مرا‬ ‫غلم پیر شود خواجه اش کند آزاد‬
‫قیامت تو سیه موی کرد پیران را‬ ‫نه کودکان به قیامت سپیدمو خیزند‬
‫خموش کردم و مشغول می شوم به‬ ‫چو مرده زنده کنی پیر را جوان سازی‬
‫دعا‬

‫‪222‬‬
‫که داد اوست جواهر که خوی اوست‬ ‫رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا‬
‫سخا‬
‫ز صحبت فلک آمد ستاره خوش سیما‬ ‫بدان که صحبت جان را همی کند همرنگ‬
‫چه می شود تن مسکین چو شد ز جان‬ ‫نه تن به صحبت جان خوبروی و خوش فعل ست‬
‫عذرا‬
‫چو شد ز جسم جدا اوفتاد اندر پا‬ ‫چو دست متصل توست بس هنر دارد‬
‫نه این زمان فراق ست و آن زمان لقا‬ ‫کجاست آن هنر تو نه که همان دستی‬
‫که ناز یار بود صد هزار من حلوا‬ ‫پس ال ال زنهار ناز یار بکش‬
‫که این دعاگو به زین نداشت هیچ دعا‬ ‫فراق را بندیدی خدات منما یاد‬
‫به اهبطوا و فرود آمد از چنان بال‬ ‫ز نفس کلی چون نفس جزو ما ببرید‬
‫که گشت طعمه گربه زهی ذلیل و بل‬ ‫مثال دست بریده ز کار خویش بماند‬
‫که گربه می کشدش سو به سو ز‬ ‫ز دست او همه شیران شکسته پنجه بدند‬
‫دست قضا‬
‫که یافت دولت وصلت هزار دست‬ ‫امید وصل بود تا رگیش می جنبد‬
‫جدا‬
‫که پاره پاره دود از کفش شدست سما‬ ‫مدار این عجب از شهریار خوش پیوند‬
‫بکن نظر سوی اجزای پاره پاره ما‬ ‫شه جهانی و هم پاره دوز استادی‬
‫ز الست زخمه همی زن همی پذیر بل‬ ‫چو چنگ ما بشکستی بساز و کش سوی خود‬
‫که آن چو نعره روحست وین ز کوه‬ ‫بل کنیم ولیکن بلی اول کو‬
‫صدا‬
‫نیاز این نی ما را ببین بدان دم ها‬ ‫چو نای ما بشکستی شکسته را بربند‬
‫که کی دمم دهد او تا شوم لطیف ادا‬ ‫که نای پاره ما پاره می دهد صد جان‬

‫‪223‬‬
‫درافکند دم او در هزار سر سودا‬ ‫کجاست مطرب جان تا ز نعره های صل‬
‫من از کجا و وفاهای عهدها ز کجا‬ ‫بگفته ام که نگویم ولیک خواهم گفت‬
‫به یک دم آن همه را عشق بدرود چو‬ ‫اگر زمین به سراسر بروید از توبه‬
‫گیا‬
‫علو موج چو کهسار و غره دریا‬ ‫از آنک توبه چو بندست بند نپذیرد‬
‫که نیست لیق آن روی خوب از آن‬ ‫میان ابروت ای عشق این زمان گرهیست‬
‫بازآ‬
‫که کارهای تو دیدم مناسب و همتا‬ ‫مرا به جمله جهان کار کس نیاید خوش‬
‫ز ذره ذره شنیدم که نعم مولنا‬ ‫چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق‬
‫که شد از او جگر آب را هم استسقا‬ ‫حلوتیست در آن آب بحر زخارت‬
‫چو درد عشق قدیمست ماند بی ز دوا‬ ‫خدای پهلوی هر درد دارویی بنهاد‬
‫به کاه گل که بیندوده است بام سما‬ ‫وگر دوا بود این را تو خود روا داری‬
‫چه التفات نماید به تاج و تخت و لوا‬ ‫کسی که نوبت الفقر فخر زد جانش‬
‫میان زهرگیاهی چرا چرند چرا‬ ‫چو باغ و راغ حقایق جهان گرفت همه‬

‫به جان جمله مردان بگو تو باقی را‬ ‫دهان پرست سخن لیک گفت امکان نیست‬

‫‪224‬‬
‫مگر که در رخمست آیتی از آن سودا‬ ‫چه خیره می نگری در رخ من ای برنا‬
‫میان داغ نبشته که نحن نزلنا‬ ‫مگر که بر رخ من داغ عشق می بینی‬
‫که آب خضر لذیذست و من در‬ ‫هزار مشک همی خواهم و هزار شکم‬
‫استسقا‬
‫چو دل برفت برفت از پیش وفا و جفا‬ ‫وفا چه می طلبی از کسی که بی دل شد‬
‫خوش است گنج خیالت در این خرابه‬ ‫به حق این دل ویران و حسن معمورت‬
‫ما‬
‫مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا‬ ‫غریو و ناله جان ها ز سوی بی سویی‬
‫ز ناله گوش پرست از جمالش آن عینا‬ ‫ز ناله گویم یا از جمال ناله کنان‬
‫ببین که می کشدت هر طرف تقاضاها‬ ‫قرار نیست زمانی تو را برادر من‬
‫دوانه تا سر میدان و گه ز سر تا پا‬ ‫مثال گویی اندر میان صد چوگان‬
‫کجاست قامت یار و کجاست بانگ‬ ‫کجاست نیت شاه و کجاست نیت گوی‬
‫صل‬
‫بگو تو ای شه دانا و گوهر دریا گویا‬ ‫ز جوش شوق تو من همچو بحر غریدم‬

‫‪225‬‬
‫که حلقه حلقه نشستند و در میان حلوا‬ ‫بپخته است خدا بهر صوفیان حلوا‬
‫چو درفتاد از آن دیگ در دهان حلوا‬ ‫هزار کاسه سر رفت سوی خوان فلک‬
‫چنین بود چو دهد شاه خسروان حلوا‬ ‫به شرق و غرب فتادست غلغلی شیرین‬
‫که پخته اند ملیک بر آسمان حلوا‬ ‫پیاپی از سوی مطبخ رسول می آید‬
‫به سوی عرش برد چونک خورد جان‬ ‫به آبریز برد چونک خورد حلوا تن‬
‫حلوا‬
‫که تا چو کفچه دهان پر کنی از آن‬ ‫به گرد دیگ دل ای جان چو کفچه گرد به سر‬
‫حلوا‬
‫کرم بود که ببخشد به تای نان حلوا‬ ‫دلی که از پی حلوا چو دیک سوخت سیاه‬
‫چه جای نان ندهد هم به صد سنان‬ ‫خموش باش که گر حق نگویدش که بده‬
‫حلوا‬

‫‪226‬‬
‫رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا‬ ‫برفت یار من و یادگار ماند مرا‬
‫فرات و کوثر آب حیات جان افزا‬ ‫دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم‬
‫به گنج بی حد و کان جمال و حسن و‬ ‫چرا رخم نکند زرگری چو متصلست‬
‫بها‬
‫ز یوسف کش مه روی خویش گشته‬ ‫چراست وااسفاگوی زانک یعقوبست‬
‫جدا‬
‫رسد چو می زندش آفتاب طال بقا‬ ‫ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم‬
‫کجاست زهره و یارا که گویمش که‬ ‫اگر چیم ز چراگاه جان برون کردست‬
‫چرا‬
‫گواه گفت بلی هست صد هزار بل‬ ‫الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی‬
‫خصوص در یتیمی که هست از آن‬ ‫بل درست و بلدر تو را کند زیرک‬
‫دریا‬
‫کجا پرم نپرم جز که گرد بام و سرا‬ ‫منم کبوتر او گر براندم سر نی‬
‫که سلطنت رسد آن را که یافت ظل‬ ‫منم ز سایه او آفتاب عالمگیر‬
‫هما‬
‫مسیح رفت به چارم سما به پر دعا‬ ‫بس است دعوت دعوت بهل دعا می گو‬

‫‪227‬‬
‫که صبر نیست مرا بی تو ای عزیز‬ ‫به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا‬
‫بیا‬
‫ز آفتاب جدایی چو برف گشت فنا‬ ‫چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر‬
‫چو جان بنده نبودست جان سپرده تو‬ ‫ز دور آدم تا دور اعور دجال‬
‫را‬
‫وفای عشق تو دارم به جان پاک وفا‬ ‫تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنین‬
‫بود که کشف شود حال بنده پیش شما‬ ‫ملمتم مکنید ار دراز می گویم‬
‫کز او شکاف کند گر رسد به سقف‬ ‫که آتشیست که دیگ مرا همی جوشد‬
‫سما‬
‫خلل نکرد و نگشت از تفش سیه سیما‬ ‫اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او‬
‫خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا‬ ‫روان شدست یکی جوی خون ز هستی من‬
‫برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا‬ ‫به جو چه گویم کای جو مرو چه جنگ کنم‬
‫که اختیار ندارد به ناله این سرنا‬ ‫به حق آن لب شیرین که می دمی در من‬
‫نمی شکیبی می نال پیش او تنها‬ ‫خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه‬

‫‪228‬‬
‫فرشته را ز فلک جانب زمین کشدا‬ ‫بیار آن که قرین را سوی قرین کشدا‬
‫براق عشق ابد را به زیر زین کشدا‬ ‫به هر شبی چو محمد به جانب معراج‬
‫به خلق و خوی و صفت های همنشین‬ ‫به پیش روح نشین زان که هر نشست تو را‬
‫کشدا‬
‫نگیرد و نکشد ور کشد چنین کشدا‬ ‫شراب عشق ابد را که ساقیش روح است‬
‫که آن تو را به سوی نور شمع دین‬ ‫برو بدزد ز پروانه خوی جانبازی‬
‫کشدا‬
‫که گوش تیز به چشم خدای بین کشدا‬ ‫رسید وحی خدایی که گوش تیز کنید‬
‫که آن خیال و گمان جانب یقین کشدا‬ ‫خیال دوست تو را مژده وصال دهد‬
‫رسن تو را به فلک های برترین کشدا‬ ‫در این چهی تو چو یوسف خیال دوست رسن‬
‫نگفتمت که چنان کن که آن به این‬ ‫به روز وصل اگر عقل ماندت گوید‬
‫کشدا‬
‫گرفتمش همه کان است کان به کین‬ ‫بجه بجه ز جهان همچو آهوان از شیر‬
‫کشدا‬
‫اگر کژی به حریر و قز کژین کشدا‬ ‫به راستی برسد جان بر آستان وصال‬
‫به سبزه و گل و ریحان و یاسمین‬ ‫بکش تو خار جفاها از آن که خارکشی‬
‫کشدا‬
‫که آن به لطف و ثناها و آفرین کشدا‬ ‫بنوش لعنت و دشنام دشمنان پی دوست‬
‫که شه کلید خزینه بر امین کشدا‬ ‫دهان ببند و امین باش در سخن داری‬

‫‪229‬‬
‫چو قسمتست چه جنگست مر مرا و‬ ‫شراب داد خدا مر مرا تو را سرکا‬
‫تو را‬
‫شناسد او همه را و سزا دهد به سزا‬ ‫شراب آن گل است و خمار حصه خار‬
‫که هست جا و مقام شکر دل حلوا‬ ‫شکر ز بهر دل تو ترش نخواهد شد‬
‫مرا چو مطرب خود کرد دردمم سرنا‬ ‫تو را چو نوحه گری داد نوحه ای می کن‬
‫به روی او نگرم وارهم ز رو و ریا‬ ‫شکر شکر چه بخندد به روی من دلدار‬

‫طمع کن ای ترش ار نه محال را مفزا‬ ‫اگر بدست ترش شکری تو از من نیز‬


‫بگریم و بکنم نوحه ای چو آن گل ها‬ ‫وگر گریست به عالم گلی که تا من نیز‬
‫ز بهر شعر و از آن هم خلص داد‬ ‫حقم نداد غمی جز که قافیه طلبی‬
‫مرا‬
‫که فارغست معانی ز حرف و باد و‬ ‫بگیر و پاره کن این شعر را چو شعر کهن‬
‫هوا‬

‫‪230‬‬
‫که بوک دررسدش از جناب وصل‬ ‫ز سوز شوق دل من همی زند علل‬
‫صل‬
‫شهید گشته دو صد ره به دشت کرب‬ ‫دلست همچو حسین و فراق همچو یزید‬
‫و بل‬
‫اسیر در نظر خصم و خسروی به خل‬ ‫شهید گشته به ظاهر حیات گشته به غیب‬
‫رهیده از تک زندان جوع و رخص و‬ ‫میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم‬
‫غل‬
‫چرا شکوفه وصلش شکفته است مل‬ ‫اگر نه بیخ درختش درون غیب ملیست‬
‫که نفس ناطق کلی بگویدت افل‬ ‫خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش‬

‫‪231‬‬
‫ز دم زدن نشود سیر و مانده کس جانا‬ ‫سبکتری تو از آن دم که می رسد ز صبا‬
‫تو آن دمی که خدا گفت یحیی الموتی‬ ‫ز دم زدن کی شود مانده یا کی سیر شود‬
‫چو بسته گشت دهان تن از دم احیا‬ ‫دهان گور شود باز و لقمه ایش کند‬
‫که تا شوم ز دم تو سوار بر دریا‬ ‫دمم فزون ده تا خیک من شود پرباد‬
‫که یک گیاه نروید ز جمله صحرا‬ ‫مباد روزی کاندر جهان تو درندمی‬
‫چو بسکلد ز لب این باد آن بود برجا‬ ‫فروکش این دم زیرا تو را دمی دگر است‬

‫‪232‬‬
‫بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب ها‬ ‫چو عشق را تو ندانی بپرس از شب ها‬
‫ز عقل و روح حکایت کنند قالب ها‬ ‫چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه‬
‫که آن ادب نتوان یافتن ز مکتب ها‬ ‫هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد‬
‫که بر فلک مه تابان میان کوکب ها‬ ‫میان صد کس عاشق چنان بدید بود‬
‫اگر چه واقف باشد ز جمله مذهب ها‬ ‫خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق‬
‫کساد شد بر آن کس زلل مشرب ها‬ ‫خضردلی که ز آب حیات عشق چشید‬
‫دمشق و غوطه و گلزارها و نیرب ها‬ ‫به باغ رنجه مشو در درون عاشق بین‬
‫عقول خیره در آن چهره ها و غبغب‬ ‫دمشق چه که بهشتی پر از فرشته و حور‬
‫ها‬
‫نه از حلوت حلواش دمل و تب ها‬ ‫نه از نبیذ لذیذش شکوفه ها و خمار‬
‫به عشق بازرهد جان ز طمع و مطلب‬ ‫ز شاه تا به گدا در کشاکش طمعند‬
‫ها‬
‫چه پشت باشد مر شیر را ز ثعلب ها‬ ‫چه فخر باشد مر عشق را ز مشتریان‬
‫که کند شد همه دندانم از مذنب ها‬ ‫فراز نخل جهان پخته ای نمی یابم‬
‫چو آفتاب منزه ز جمله مرکب ها‬ ‫به پر عشق بپر در هوا و بر گردون‬
‫نه خوف قطع و جداییست چون‬ ‫نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها‬
‫مرکب ها‬
‫مسببش بخریدست از مسبب ها‬ ‫عنایتش بگزیدست از پی جان ها‬
‫که تا دلش برمد از قضا و از گب ها‬ ‫وکیل عشق درآمد به صدر قاضی کاب‬
‫هزار شور درافکند در مرتب ها‬ ‫زهی جهان و زهی نظم نادر و ترتیب‬
‫که عشق چون زر کانست و آن مذهب‬ ‫گدای عشق شمر هر چه در جهان طربیست‬
‫ها‬
‫کذبت حاشا لکن ملحه و بها‬ ‫سلبت قلبی یا عشق خدعه و دها‬
‫و لهت فیک و شوشت فکرتی و نها‬ ‫ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن‬
‫فزونترست جمالش ز جمله دب ها‬ ‫به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم‬

‫‪233‬‬
‫بروبد از دل ما فکر دی و فردا را‬ ‫کجاست ساقی جان تا به هم زند ما را‬
‫چنو امیر بباید سپاه سودا را‬ ‫چنو درخت کم افتد پناه مرغان را‬
‫چو بر قنینه بخواند فسون احیا را‬ ‫روان شود ز ره سینه صد هزار پری‬
‫که پر کنند ز آهوی مشک صحرا را‬ ‫کجاست شیر شکاری و حمله های خوشش‬
‫ز آدمست در و نسل و بچه حوا را‬ ‫ز مشرقست و ز خورشید نور عالم را‬
‫که چشم های روان داده است خارا را‬ ‫کجاست بحر حقایق کجاست ابر کرم‬
‫که چشم بند کند سحرهاش بینا را‬ ‫کجاست کان شه ما نیست لیک آن باشد‬
‫میان روز و نبینی تو شمس کبری را‬ ‫چنان ببندد چشمت که ذره را بینی‬
‫میان بحر و نبینی تو موج دریا را‬ ‫ز چشم بند ویست آنک زورقی بینی‬
‫چنانک جنبش مردم به روز اعمی را‬ ‫تو را طپیدن زورق ز بحر غمز کند‬
‫همو گشاید مهر و برد غطاها را‬ ‫نخوانده ای ختم ال خدای مهر نهد‬
‫دو چشم باز شود پرده آن تماشا را‬ ‫دو چشم بسته تو در خواب نقش ها بینی‬
‫ریاضتی کن و بگذار نفس غوغا را‬ ‫عجب مدار اگر جان حجاب جانانست‬
‫همی پرند و نبینی تو شمع دل ها را‬ ‫عجبتر اینک خلیق مثال پروانه‬
‫بزار و توبه کن و ترک کن خطاها را‬ ‫چه جرم کردی ای چشم ما که بندت کرد‬
‫سزاست مشی علی الراس آن تقاضا‬ ‫سزاست جسم بفرسودن این چنین جان را‬
‫را‬
‫که صد هزار حیاتست وحی گویا را‬ ‫خموش باش که تا وحی های حق شنوی‬

‫‪234‬‬
‫که لحظه لحظه برآری ز عربده علل‬ ‫ز جام ساقی باقی چو خورده ای تو دل‬
‫که بزم خاص نهادم صلی عیش‬ ‫مگر ز زهره شنیدی دل به وقت صبوح‬
‫صل‬
‫چه می گریزی آخر گریز توست بل‬ ‫بل درست بلیش بنوش و در می بار‬
‫میان خلق نشستست در خلست خل‬ ‫پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست‬
‫ز دست ساقی معنی تو هم بنوش هل‬ ‫زهی پیاله که در چشم سر همی ناید‬

‫‪235‬‬
‫ترش ترش بگذشت از دریچه یار چرا‬ ‫مرا بدید و نپرسید آن نگار چرا‬
‫که خاطرش بگرفتست این غبار چرا‬ ‫سبب چه بود چه کردم که بد نمود ز من‬
‫چرا کشید چنین تیغ ذوالفقار چرا‬ ‫ز بامداد چرا قصد خون عاشق کرد‬
‫دمید از دل مسکین هزار خار چرا‬ ‫چو دیدم آن گل او را که رنگ ریخته بود‬
‫در آن لبست همیشه گشاد کار چرا‬ ‫چو لب به خنده گشاید گشاده گردد دل‬
‫گره گره شود از غم دل فکار چرا‬ ‫میان ابروی خود چون گره زند از خشم‬
‫یکی دمش که نبینم شوم نزار چرا‬ ‫زهی تعلق جان با گشاد و خنده او‬
‫نه روز ماند و نی عقل برقرار چرا‬ ‫جهان سیه شود آن دم که رو بگرداند‬
‫چرا رمید ز ما لطف کردگار چرا‬ ‫یکی نفس که دل یار ما ز ما برمید‬
‫وگر نه خوبی او گشت بی کنار چرا‬ ‫مگر که لطف خدا اوست ما غلط کردیم‬
‫پیمبران ز چه گشتند پرده دار چرا‬ ‫برون صورت اگر لطف محض دادی روی‬

‫‪236‬‬
‫در این عروسی ما باد ای خدا تنها‬ ‫مبارکی که بود در همه عروسی ها‬
‫مبارکی ملقات آدم و حوا‬ ‫مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید‬
‫مبارکی تماشای جنه الماوی‬ ‫مبارکی ملقات یوسف و یعقوب‬
‫نثار شادی اولد شیخ و مهتر ما‬ ‫مبارکی دگر کان به گفت درناید‬
‫به اختلط و وفا همچو شکر و حلوا‬ ‫به همدمی و خوشی همچو شیر باد و عسل‬
‫بر آنک گوید آمین بر آنک کرد دعا‬ ‫مبارکی تبارک ندیم و ساقی باد‬

‫‪237‬‬
‫یوسف دیدار ما رونق بازار ما‬ ‫یار ما دلدار ما عالم اسرار ما‬
‫مفلسانیم و تویی گنج ما دینار ما‬ ‫بر دم امسال ما عاشق آمد پار ما‬
‫خفتگانیم و تویی دولت بیدار ما‬ ‫کاهلنیم و تویی حج ما پیکار ما‬
‫ما خرابیم و تویی از کرم معمار ما‬ ‫خستگانیم و تویی مرهم بیمار ما‬
‫سر مکش منکر مشو برده ای دستار‬ ‫دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما‬
‫ما‬
‫هر چه گویی وادهد چون صدا کهسار‬ ‫پس جوابم داد او کز توست این کار ما‬
‫ما‬

‫زانک که را اختیار نبود ای مختار ما‬ ‫گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما‬
‫هر ستوری لغری کی کشاند بار ما‬ ‫گفت بشنو اول شمه ای ز اسرار ما‬
‫بلبلی مستی بکن هم ز بوتیمار ما‬ ‫گفتمش از ما ببر زحمت اخبار ما‬
‫احمد و صدیق بین در دل چون غار‬ ‫هستی تو فخر ما هستی ما عار ما‬
‫ما‬
‫خور ز دست شه خورد مرغ خوش‬ ‫می ننوشد هر میی مست دردی خوار ما‬
‫منقار ما‬
‫رسته گردد زین قفص طوطی طیار‬ ‫چون بخسپد در لحد قالب مردار ما‬
‫ما‬
‫بعد ما پیدا کنی در زمین آثار ما‬ ‫خود شناسد جای خود مرغ زیرکسار ما‬
‫ور به زندان با توایم گل بروید خار‬ ‫گر به بستان بی توایم خار شد گلزار ما‬
‫ما‬
‫ور به جنت بی توایم نار شد انوار ما‬ ‫گر در آتش با توایم نور گردد نار ما‬
‫بس کن و دیگر مگو کاین بود گفتار‬ ‫از تو شد باز سپید زاغ ما و سار ما‬
‫ما‬

‫‪238‬‬
‫در عیش را سره برگشا‬ ‫هله ای کیا نفسی بیا‬
‫نبود مرا سر ماجرا‬ ‫این فلن چه شد آن فلن چه شد‬
‫نرهد دلی ز چنین لقا‬ ‫نهلد کسی سر زلف او‬
‫نرود کسی ز چنین سرا‬ ‫نکند کسی ز خوشی سفر‬
‫که شنیده ام کرم شما‬ ‫بهل این همه بده آن قدح‬
‫بپرد دلم به سوی سما‬ ‫قدحی که آن پر دل شود‬
‫که فدای تو دل و جان ما‬ ‫خمش این نفس دم دل مزن‬

‫‪239‬‬
‫قراری ندارد دل و جان ما‬ ‫کرانی ندارد بیابان ما‬
‫کدامست از این نقش ها آن ما‬ ‫جهان در جهان نقش و صورت گرفت‬
‫که غلطان رود سوی میدان ما‬ ‫چو در ره ببینی بریده سری‬
‫کز او بشنوی سر پنهان ما‬ ‫از او پرس از او پرس اسرار ما‬
‫حریف زبان های مرغان ما‬ ‫چه بودی که یک گوش پیدا شدی‬
‫برو طوق سر سلیمان ما‬ ‫چه بودی که یک مرغ پران شدی‬
‫فزونست از حد و امکان ما‬ ‫چه گویم چه دانم که این داستان‬
‫پریشانترست این پریشان ما‬ ‫چگونه زنم دم که هر دم به دم‬
‫میان هوای کهستان ما‬ ‫چه کبکان و بازان ستان می پرند‬
‫که بر اوج آنست ایوان ما‬ ‫میان هوایی که هفتم هواست‬
‫که درهم شکستست دستان ما‬ ‫از این داستان بگذر از من مپرس‬
‫جمال شهنشاه و سلطان ما‬ ‫صلح الحق و دین نماید تو را‬

‫‪240‬‬
‫چه جان و جهان از کجا تا کجا‬ ‫تو جان و جهانی کریما مرا‬
‫جهان خود چه باشد بر اولیا‬ ‫که جان خود چه باشد بر عاشقان‬
‫که در مرغزار تو دارد چرا‬ ‫نه بر پشت گاویست جمله زمین‬
‫یکی گاوبارست و تو ره نما‬ ‫در آن کاروانی که کل زمین‬
‫که آن نشکند زیر هفت آسیا‬ ‫در انبار فضل تو بس دانه هاست‬
‫زهی چشم بند و زهی سیمیا‬ ‫تو در چشم نقاش و پنهان ز چشم‬
‫زهی کیمیا و زهی کبریا‬ ‫تو را عالمی غیر هجده هزار‬
‫بگویم بلی وام دارم تو را‬ ‫یکی بیت دیگر بر این قافیه‬
‫که فقرست دریای در وفا‬ ‫که نگزارد این وام را جز فقیر‬
‫فقیر از سخاوت فقیر از سخا‬ ‫غنی از بخیلی غنی مانده ست‬

‫‪241‬‬
‫شیر غم تو خوردست مرا‬ ‫نرد کف تو بردست مرا‬
‫آتشکده ها سردست مرا‬ ‫گشتم چو خلیل اندر غم تو‬
‫کز راندن تو گردست مرا‬ ‫در خاک فنا ای دل بمران‬
‫کز گلشن جان وردست مرا‬ ‫می ران فرسی در گلشن جان‬
‫کاین خنده گری پرده ست مرا‬ ‫در شادی ما وهمی نرسد‬
‫یک رخ ز برون زردست مرا‬ ‫صد رخ ز درون سرخ ست مرا‬
‫کز راحت تو دردست مرا‬ ‫ای احول ده این هر دو جهان‬
‫بر هر سر ره مردست مرا‬ ‫در رهبریت ای مرد طلب‬
‫کز راحت تو دردست مرا‬ ‫خاموش و مجو تو شهرت خود‬

‫‪242‬‬
‫خوش نازکنان بر پشت سقا‬ ‫خیک دل ما مشک تن ما‬
‫کای تشنه بیا ای تشنه بیا‬ ‫از چشمه جان پر کرد شکم‬
‫لیکن نبود از مشک جدا‬ ‫سقا پنهان وان مشک عیان‬
‫رقصش نبود جز رقص هوا‬ ‫گر رقص کند آن شیر علم‬

‫تا بوی بود بر عود گوا‬ ‫دورم ز نظر فعلم بنگر‬


‫ای چشمه جان ای چشم رضا‬ ‫از بوی تو جان قانع نشود‬

‫‪243‬‬
‫به حق چشم مست تو که تویی چشمه‬ ‫بگشا در بیا درآ که مبا عیش بی شما‬
‫وفا‬
‫انا و الشمس و الضحی تلف الحب و‬ ‫سخنم بسته می شود تو یکی زلف برگشا‬
‫الول‬
‫امه العشق فاعرجوا دونکم سلم الهوی‬ ‫انا فی العشق آیه فاقرونی علی المل‬
‫گفت نی همچنین مکن همچنین در پیم‬ ‫دیدمش مست می گذشت گفتم ای ماه تا کجا‬
‫بیا‬
‫در پی گام تیز او چه محل باد و برق‬ ‫در پیش چون روان شدم برگرفت تیز تیزپا‬
‫را‬
‫صوره فی زجاجه نور الرض و‬ ‫انا منذ رایتهم انا صرت بل انا‬
‫السما‬
‫کل من رام نوره استضا مثله استضا‬ ‫رکب القلب نوره فجلی القلب و اصطفی‬
‫تو بیا بی تو پیش من که تو نامحرمی‬ ‫کیف یلقاه غیره کل من غیر فنا‬
‫تو را‬
‫گفت یک دم ثنا مگو که دوی هست‬ ‫به ثنا لبه کردمش گفتم ای جان جان فزا‬
‫در ثنا‬
‫ز لب بسته گر سخن بگشاید گشا گشا‬ ‫تو دو لب از دوی ببند بگشا دیده بقا‬
‫چو در خانه دید تنگ بکند مرد جامه‬ ‫ان علینا بیانه تو میا در میان ما‬
‫ها‬
‫به میان روان تو صفتی هست ناسزا‬ ‫نی که هر شب روان تو ز تنت می شود جدا‬
‫شب نرفتی دوان دوان به لب قلزم‬ ‫که گر آن ریگ نیستی نامدی باز چون صبا‬
‫صفا‬
‫ماند در کیسه بدن چو زر و سیم ناروا‬ ‫بازآمد و تا ویست بنده بنده ست خدا خدا‬
‫تا تن از جان جدا شدن مشو از جان‬ ‫جان بنه بر کف طلب که طلب هست کیمیا‬
‫جان جدا‬
‫رو پی شیر و شیر گیر که علیی و‬ ‫گر چه نی را تهی کنند نگذارند بی نوا‬
‫مرتضی‬
‫خط حقست نقش دل خط حق را‬ ‫نیست بودی تو قرن ها بر تو خواندند هل اتی‬
‫مخوان خطا‬
‫هله دست و دهان بشو که لبش گفت‬ ‫الفی ل شود و تو ز الف لم گشت ل‬
‫الصل‬
‫چو که بی دست و دل شدی دست‬ ‫چو به حق مشتغل شدی فارغ از آب و گل شدی‬
‫درزن در این ابا‬

‫‪244‬‬
‫همه روز اندر آن جنون همه شب‬ ‫چه شدی گر تو همچون من شدییی عاشق ای فتا‬
‫اندر این بکا‬
‫که دو صد نور می رسد به دو دیده‬ ‫ز دو چشمت خیال او نشدی یک دمی نهان‬
‫از آن لقا‬
‫که مجرد شدم ز خود که مسلم شدم تو‬ ‫ز رفیقان گسستیی ز جهان دست شستیی‬
‫را‬
‫ز برونیم متصل به درونه ز هم جدا‬ ‫چو بر این خلق می تنم مثل آب و روغنم‬
‫نه جنونی ز خلط و خون که طبیبش‬ ‫ز هوس ها گذشتیی به جنون بسته گشتیی‬
‫دهد دوا‬
‫بجهندی ز بند خود بدرندی کتاب ها‬ ‫که طبیبان اگر دمی بچشندی از این غمی‬
‫که شوی محو آن شکر چو لبن در‬ ‫هله زین جمله درگذر بطلب معدن شکر‬
‫زلوبیا‬

‫‪245‬‬
‫بازخوان ای حکیم افسون را‬ ‫از برای صلح مجنون را‬
‫درج کن در نبیذ افیون را‬ ‫از برای علج بی خبری‬
‫تا ببینی جمال بی چون را‬ ‫چون نداری خلص بی چون شو‬
‫درده آن جام لعل چون خون را‬ ‫دل پرخون ببین تو ای ساقی‬
‫سجده آرد ز حرص هر دون را‬ ‫زانک عقل از برای مادونی‬
‫این دو قرص درست گردون را‬ ‫باده خواران به نیم جو نخرند‬
‫تا که در سر چهاست مجنون را‬ ‫نخوت عشق را ز مجنون پرس‬
‫صد هزاران طریق و قانون را‬ ‫گمرهی های عشق بردرد‬
‫از کرم بحر در مکنون را‬ ‫ای صبا تو برو بگو از من‬
‫روح بخش این حماء مسنون را‬ ‫گر چه از خشم گفته ای نکنم‬
‫در فراقت مدارهارون را‬ ‫شمس تبریز موسی عهدی‬

‫‪246‬‬
‫بانگ آن بشنویم ما فردا‬ ‫صد دهل می زنند در دل ما‬
‫غم فردا و وسوسه سودا‬ ‫پنبه در گوش و موی در چشمست‬
‫همچو حلج و همچو اهل صفا‬ ‫آتش عشق زن در این پنبه‬
‫این دو ضدند و ضد نکرد بقا‬ ‫آتش و پنبه را چه می داری‬
‫خوش لقا شو برای روز لقا‬ ‫چون ملقات عشق نزدیکست‬
‫گر تو را ماتمست رو زین جا‬ ‫مرگ ما شادی و ملقاتست‬
‫عیش باشد خراب زندان ها‬ ‫چونک زندان ماست این دنیا‬
‫چون بود مجلس جهان آرا‬ ‫آنک زندان او چنین خوش بود‬
‫که در این جا وفا نکرد وفا‬ ‫تو وفا را مجو در این زندان‬

‫‪247‬‬
‫پس تو هم سبح اسمه العلی‬ ‫بانگ تسبیح بشنو از بال‬
‫مرغزاری که اخرج المرعی‬ ‫گل و سنبل چرد دلت چون یافت‬
‫ناف مشکین او و مایخفی‬ ‫یعلم الجهر نقش این آهوست‬
‫روح را سوی مرغزار هدی‬ ‫نفس آهوان او چو رسید‬
‫چون سنقرئک فل تنسی‬ ‫تشنه را کی بود فراموشی‬

‫‪248‬‬
‫جان به جان جسته یک سلم تو را‬ ‫گوش من منتظر پیام تو را‬
‫منتظر بوی جوش جام تو را‬ ‫در دلم خون شوق می جوشد‬
‫دانه حاجت نبوده دام تو را‬ ‫ای ز شیرینی و دلویزی‬
‫مر قبای کمین غلم تو را‬ ‫کرده شاهان نثار تاج و کمر‬
‫که تصور کنم ختام تو را‬ ‫ز اول عشق من گمان بردم‬
‫من طمع کی کنم سنام تو را‬ ‫سلسله ام کن به پای اشتر بند‬
‫مرگ بیند یقین فطام تو را‬ ‫آنک شیری ز لطف تو خوردست‬
‫که به گوشم رسان پیام تو را‬ ‫به حق آن زبان کاشف غیب‬
‫بنمایم ز دور بام تو را‬ ‫به حق آن سرای دولت بخش‬
‫چه زیانست لطف عام تو را‬ ‫گر سر از سجده تو سود کند‬
‫بر جگر بسته است نام تو را‬ ‫شمس تبریز این دل آشفته‬

‫‪249‬‬
‫گل ما بی حدست و شکر ما‬ ‫دل بر ما شدست دلبر ما‬
‫زان دل ما قویست در بر ما‬ ‫ما همیشه میان گلشکریم‬
‫که بگردد بگرد لشکر ما‬ ‫زهره دارد حوادث طبعی‬
‫زانک عرشیست اصل جوهر ما‬ ‫ما به پر می پریم سوی فلک‬
‫از صفات خوش معنبر ما‬ ‫ساکنان فلک بخور کنند‬
‫بر زمین شاهراه کشور ما‬ ‫همه نسرین و ارغوان و گلست‬
‫بی نسیم دم منور ما‬ ‫نه بخندد نه بشکفد عالم‬
‫از دم عشق روح پرور ما‬ ‫ذره های هوا پذیرد روح‬
‫از زبان و دل سخنور ما‬ ‫گوش ها گشته اند محرم غیب‬
‫سایه اش کم مباد از سر ما‬ ‫شمس تبریز ابرسوز شدست‬

‫‪250‬‬
‫بستن در نیست نشان رضا‬ ‫هین که منم بر در در برگشا‬
‫تا نگشایی بود آن در خفا‬ ‫در دل هر ذره تو را درگهیست‬
‫باز کنی صد در و گویی درآ‬ ‫فالق اصباحی و رب الفلق‬
‫راه بده در بگشا خویش را‬ ‫نی که منم بر در بلک توی‬
‫گفت برون آ بر من دلبرا‬ ‫آمد کبریت بر آتشی‬
‫جمله توام صورت من چون غطا‬ ‫صورت من صورت تو نیست لیک‬
‫محو شود صورت من در لقا‬ ‫صورت و معنی تو شوم چون رسی‬
‫از خود خود روی بپوشم چرا‬ ‫آتش گفتش که برون آمدم‬
‫بر همه اصحاب و همه اقربا‬ ‫هین بستان از من تبلیغ کن‬
‫داده امت من صفت کهربا‬ ‫کوه اگر هست چو کاهش بکش‬
‫نه از عدم آوردم کوه حرا‬ ‫کاه ربای من که می کشد‬
‫سوی دل خویش بیا مرحبا‬ ‫در دل تو جمله منم سر به سر‬
‫جوهر دل زاده ز دریای ما‬ ‫دلبرم و دل برم ایرا که هست‬
‫سایه من کی بود از من جدا‬ ‫نقل کنم ور نکنم سایه را‬
‫وصلت او ظاهر وقت جل‬ ‫لیک ز جایش ببرم تا شود‬
‫تا که جدا گردد او از عدا‬ ‫تا که بداند که او فرع ماست‬
‫تات بگوید به زبان بقا‬ ‫رو بر ساقی و شنو باقیش‬

‫‪251‬‬
‫از من و ما بگذر و زوتر بیا‬ ‫پیشتر آ پیشتر ای بوالوفا‬
‫پیشتر آ تا نه تو باشی نه ما‬ ‫پیشتر آ درگذر از ما و من‬
‫در عوض کبر چنین کبریا‬ ‫کبر و تکبر بگذار و بگیر‬
‫شکر بلی چیست کشیدن بل‬ ‫گفت الست و تو بگفتی بلی‬
‫حلقه زن درگه فقر و فنا‬ ‫سر بلی چیست که یعنی منم‬
‫جا ز کجا حضرت بی جا کجا‬ ‫هم برو از جا و هم از جا مرو‬
‫تا که ز خاک تو بروید گیا‬ ‫پاک شو از خویش و همه خاک شو‬
‫تا که ز سوز تو فروزد ضیا‬ ‫ور چو گیا خشک شوی خوش بسوز‬
‫باشد خاکستر تو کیمیا‬ ‫ور شوی از سوز چو خاکستری‬
‫کو ز کف خاک بسازد تو را‬ ‫بنگر در غیب چه سان کیمیاست‬
‫دود سیه را بنگارد سما‬ ‫از کف دریا بنگارد زمین‬
‫باد نفس را دهد این علم ها‬ ‫لقمه نان را مدد جان کند‬
‫فقر به جان داند جود و سخا‬ ‫پیش چنین کار و کیا جان بده‬
‫جان بستانی خوش و بی منتها‬ ‫جان پر از علت او را دهی‬
‫در خمشی به سخن جان فزا‬ ‫بس کنم این گفتن و خامش کنم‬

‫‪252‬‬
‫خواب نباشد ز طمع برتر آ‬ ‫نذر کند یار که امشب تو را‬
‫چونک سهر باید یار مرا‬ ‫حفظ دماغ آن مدمغ بود‬
‫هست چراغ تن ما بی وفا‬ ‫هست دماغ تو چو زیت چراغ‬
‫صبح شود گشت چراغت فنا‬ ‫گر دبه پرزیت بود سود نیست‬
‫چند چراغ ارزد آن یک صل‬ ‫دعوت خورشید به از زیت تو‬
‫مست کند چشم همه خلق را‬ ‫چشم خوشش را ابدا خواب نیست‬
‫چشم خوشش بر خلل چشم ها‬ ‫جمله بخسپند و تبسم کند‬
‫کو ملکان خوش زرین قبا‬ ‫پس لمن الملک برآید به چرخ‬
‫بهر بلدال حافظ کجا‬ ‫کو امرا کو وزرا کو مهان‬
‫دیو نیابی تو به دیوان سرا‬ ‫اهل علم چون شد و اهل قلم‬
‫چونک ببردیم یکی دم ضیا‬ ‫خانه و تنشان شده تاریک و تنگ‬
‫افتد بر خاک سیه بی نوا‬ ‫گرد که بادش برود چون شود‬
‫بازبمالند سبال جفا‬ ‫چون بجهند از حجب خواب خویش‬
‫دانششان هیچ ندارد بقا‬ ‫اه چه فراموش گرند این گروه‬
‫بر دل پروانه ز جهل و عما‬ ‫زود فراموش شود سوز شمع‬
‫بازبسوزد چو دل ناسزا‬ ‫بازبیاید به پر نیم سوز‬
‫بر شب و بر روز و سحر ای خدا‬ ‫نذر تو کن حکم تو کن حاکمی‬

‫‪253‬‬
‫آن مه تابنده فرخنده را‬ ‫چند نهان داری آن خنده را‬
‫شاه کند خنده تو بنده را‬ ‫بنده کند روی تو صد شاه را‬
‫جلوه کن آن دولت پاینده را‬ ‫خنده بیاموز گل سرخ را‬
‫تا بکشد چون تو گشاینده را‬ ‫بسته بدانست در آسمان‬
‫منتظرانند کشاننده را‬ ‫دیده قطار شترهای مست‬
‫حلق دو صد حلقه رباینده را‬ ‫زلف برافشان و در آن حلقه کش‬
‫هیچ مپا مدت آینده را‬ ‫روز وصالست و صنم حاضرست‬
‫میل لبست آن نی نالنده را‬ ‫عاشق زخمست دف سخت رو‬
‫دم ده آن نای سگالنده را‬ ‫بر رخ دف چند طپانچه بزن‬
‫خوش بگشا آن کف بخشنده را‬ ‫ور به طمع ناله برآرد رباب‬
‫نیست وفا خاطر پرنده را‬ ‫عیب مکن گر غزل ابتر بماند‬

‫‪254‬‬
‫یار ترش روی شکرپاره را‬ ‫باده ده آن یار قدح باره را‬
‫غمزه غمازه خون خواره را‬ ‫منگر آن سوی بدین سو گشا‬
‫نه به کفش چاره بیچاره را‬ ‫دست تو می مالد بیچاره وار‬
‫این خرد پیر همه کاره را‬ ‫خیره و سرگشته و بی کار کن‬
‫چشمه فرستی جگر خاره را‬ ‫ای کرمت شاه هزاران کرم‬
‫می کشد او سوی تو گهواره را‬ ‫طفل دوروزه چو ز تو بو برد‬
‫ای بدل روغن کنجاره را‬ ‫ترک کند دایه و صد شیر را‬
‫خوب کمندی دل آواره را‬ ‫خوب کلیدی در بربسته را‬
‫نور فرستی مه و استاره را‬ ‫کار تو این باشد ای آفتاب‬
‫ترک کن این گنگل و نظاره را‬ ‫منتظرش باش و چو مه نور گیر‬
‫خانه دهد عقرب جراره را‬ ‫رحمت تو مهره دهد مار را‬
‫باد دهد خاطر سیاره را‬ ‫یاد دهد کار فراموش را‬
‫تا چه دمست آن بت سحاره را‬ ‫هر بت سنگین ز دمش زنده شد‬
‫ترک کن این عالم غداره را‬ ‫خامش کن گفت از این عالم است‬

‫‪255‬‬
‫خیز که صبح آمد و وقت دعا‬ ‫خیز صبوحی کن و درده صل‬
‫خیز مزن خنبک و خم برگشا‬ ‫کوزه پر از می کن و در کاسه ریز‬
‫جان مرا تازه کن ای جان فزا‬ ‫دور بگردان و مرا ده نخست‬
‫در فلک انداخت ندا و صدا‬ ‫خیز که از هر طرفی بانگ چنگ‬
‫وقت تو خوش ای قمر خوش لقا‬ ‫تنتن تنتن شنو و تن مزن‬
‫تا نروم بیهده از جا به جا‬ ‫در سرم افکن می و پابند کن‬

‫آب درانداز چو کشتی مرا‬ ‫زان کف دریاصفت درنثار‬


‫گشته ام ای موسی جان اژدها‬ ‫پاره چوبی بدم و از کفت‬
‫حشر شدم از تک گور فنا‬ ‫عازر وقتم به دمت ای مسیح‬
‫بیخ کشان آمدم اندر فل‬ ‫یا چو درختم که به امر رسول‬
‫ای دهن و کف تو گنج بقا‬ ‫هم تو بده هم تو بگو زین سپس‬
‫سرور شاهان جهان عل‬ ‫خسرو تبریز تویی شمس دین‬

‫‪256‬‬
‫مایه دهی مجلس و میخانه را‬ ‫داد دهی ساغر و پیمانه را‬
‫پیش کشی آن بت دردانه را‬ ‫مست کنی نرگس مخمور را‬
‫صبر و قرار این دل دیوانه را‬ ‫جز ز خداوندی تو کی رسد‬
‫نور ده این گوشه ویرانه را‬ ‫تیغ برآور هله ای آفتاب‬
‫شمع تویی جان چو پروانه را‬ ‫قاف تویی مسکن سیمرغ را‬
‫نقل کن آن قصه و افسانه را‬ ‫چشمه حیوان بگشا هر طرف‬
‫این بدن کافر بیگانه را‬ ‫مست کن ای ساقی و در کار کش‬
‫پس چه شد آن ساغر مردانه را‬ ‫گر نکند رام چنین دیو را‬
‫پست کند صد دل فرزانه را‬ ‫نیم دلی را به چه آرد که او‬
‫آن صنم و فتنه فتانه را‬ ‫از پگه امروز چه خوش مجلسیست‬
‫مست کند زلف تو صد شانه را‬ ‫بشکند آن چشم تو صد عهد را‬
‫رقص درآر استن حنانه را‬ ‫یک نفسی بام برآ ای صنم‬
‫قفل بگوید سر دندانه را‬ ‫شرح فتحنا و اشارات آن‬
‫ترک کنم گفت غلمانه را‬ ‫شاه بگوید شنود پیش من‬

‫‪257‬‬
‫آنچ تو را لعل کند مر مرا‬ ‫لعل لبش داد کنون مر مرا‬
‫برگ منت هست به گلشن برآ‬ ‫گلبن خندان به دل و جان بگفت‬
‫مژده چرا داد خدا کاشتری‬ ‫گر نخریدست جهان را ز غم‬
‫زود برآیید به بام سرا‬ ‫در بن خانه ست جهان تنگ و منگ‬
‫شکر چو کم نیست شکایت چرا‬ ‫صورت اقبال شکرریز گفت‬
‫فخر من و فخر همه ماورا‬ ‫ساغر بر دست خرامان رسید‬
‫با زره از غابر و از ماجرا‬ ‫جام مباح آمد هین نوش کن‬
‫سجده کند عقل جنون تو را‬ ‫ساغر اول چو دود بر سرت‬
‫در سخنی زاده ز تحت الثری‬ ‫فاش مکن فاش تو اسرار عرش‬

‫‪258‬‬
‫رو به تو بنماید گنج بقا‬ ‫گر بنخسبی شبی ای مه لقا‬
‫چشم تو را باز کند توتیا‬ ‫گرم شوی شب تو به خورشید غیب‬
‫تا که ببینی ز سعادت عطا‬ ‫امشب استیزه کن و سر منه‬
‫نشنود آن کس که بخفت الصل‬ ‫جلوه گه جمله بتان در شبست‬
‫سوی درختی که بگفتش بیا‬ ‫موسی عمران نه به شب دید نور‬
‫دید درختی همه غرق ضیا‬ ‫رفت به شب بیش ز ده ساله راه‬
‫برد براقیش به سوی سما‬ ‫نی که به شب احمد معراج رفت‬
‫چشم بدی تا که نبیند تو را‬ ‫روز پی کسب و شب از بهر عشق‬
‫جمله شب قصه کنان با خدا‬ ‫خلق بخفتند ولی عاشقان‬
‫هر کی کند دعوی سودای ما‬ ‫گفت به داوود خدای کریم‬
‫خواب کجا آید مر عشق را‬ ‫چون همه شب خفت بود آن دروغ‬
‫تا غم دل گوید با دلربا‬ ‫زان که بود عاشق خلوت طلب‬
‫تشنه کجا خواب گران از کجا‬ ‫تشنه نخسپید مگر اندکی‬
‫یا لب جو یا که سبو یا سقا‬ ‫چونک بخسپید به خواب آب دید‬
‫خیز غنیمت شمر ای بی نوا‬ ‫جمله شب می رسد از حق خطاب‬
‫چونک شود جان تو از تن جدا‬ ‫ور نه پس مرگ تو حسرت خوری‬
‫هیچ ندارد جز خار و گیا‬ ‫جفت ببردند و زمین ماند خام‬
‫مست شدم سر نشناسم ز پا‬ ‫من شدم از دست تو باقی بخوان‬
‫بستم لب را تو بیا برگشا‬ ‫شمس حق مفخر تبریزیان‬

‫‪259‬‬
‫آن گهر روشن دردانه را‬ ‫پیش کش آن شاه شکرخانه را‬
‫آن مه دریادل جانانه را‬ ‫آن شه فرخ رخ بی مثل را‬
‫مهر دهد سینه بیگانه را‬ ‫روح دهد مرده پوسیده را‬
‫عقل دهد کله دیوانه را‬ ‫دامن هر خار پر از گل کند‬
‫آنچ نباشد دل فرزانه را‬ ‫در خرد طفل دوروزه نهد‬
‫عربده استن حنانه را‬ ‫طفل کی باشد تو مگر منکری‬
‫چونک بگرداند پیمانه را‬ ‫مست شوی و شه مستان شوی‬

‫ور نه نکو گویم افسانه را‬ ‫بیخودم و مست و پراکنده مغز‬


‫قصه شیرین غریبانه را‬ ‫با همه بشنو که بباید شنود‬
‫بشکند آن زلف دو صد شانه را‬ ‫بشکند آن روی دل ماه را‬
‫ساحر ساحرکش فتانه را‬ ‫قصه آن چشم کی یارد گزارد‬
‫تا ابد او بیند پیشانه را‬ ‫بیند چشمش که چه خواهد شدن‬

‫یاد کن آن خواجه علیانه را‬ ‫راز مگو رو عجمی ساز خویش‬

‫‪260‬‬
‫گرد خدا گردد چون آسیا‬ ‫چرخ فلک با همه کار و کیا‬
‫گرد چنین مایده گرد ای گدا‬ ‫گرد چنین کعبه کن ای جان طواف‬
‫چونک شدی سرخوش بی دست و پا‬ ‫بر مثل گوی به میدانش گرد‬
‫گر چه بر این نطع روی جا به جا‬ ‫اسب و رخت راست بر این شه طواف‬
‫تا که شوی حاکم و فرمانروا‬ ‫خاتم شاهیت در انگشت کرد‬
‫جان جهانی شود و دلربا‬ ‫هر که به گرد دل آرد طواف‬
‫گردد بر گرد سر شمع ها‬ ‫همره پروانه شود دلشده‬
‫میل سوی جنس بود جنس را‬ ‫زانک تنش خاکی و دل آتشی ست‬
‫زانک بود جنس صفا با صفا‬ ‫گرد فلک گردد هر اختری‬
‫بر مثل آهن و آهن ربا‬ ‫گرد فنا گردد جان فقیر‬
‫شسته نظر از حول و از خطا‬ ‫زانک وجودست فنا پیش او‬
‫کز حدثم بازرهان ربنا‬ ‫مست همی کرد وضو از کمیز‬
‫کژمژ و مقلوب نباید دعا‬ ‫گفت نخستین تو حدث را بدان‬
‫وا شدن قفل نیابی عطا‬ ‫زانک کلیدست و چو کژ شد کلید‬
‫قامت چون سرو بتم زد صل‬ ‫خامش کردم همگان برجهید‬
‫بستم لب را تو بیا برگشا‬ ‫خسرو تبریز شهم شمس دین‬

‫‪261‬‬
‫یا صاحبی اننی مستهلک لو لکما‬ ‫هان ای طبیب عاشقان سوداییی دیدی چو ما‬
‫اصفر خدی من جوی و ابیض عینی‬ ‫ای یوسف صد انجمن یعقوب دیدستی چو من‬
‫من بکا‬
‫تجری دموعی بالول من مقلتی عین‬ ‫از چشم یعقوب صفی اشکی دوان بین یوسفی‬
‫الول‬
‫الصید جل او صغر فالکل فی جوف‬ ‫صد مصر و صد شکرستان درجست اندر یوسفان‬
‫الفرا‬
‫فالوقت سیف قاطع ل تفتکر فیما‬ ‫اسباب عشرت راست شد هر چه دلم می خواست شد‬
‫مضی‬
‫اذهب و ربک قاتل انا قعودها هنا‬ ‫جان باز اندر عشق او چون سبط موسی را مگو‬
‫قولوا لصحاب الحجی رفقا بارباب‬ ‫هرگز نبینی در جهان مظلومتر زین عاشقان‬
‫الهوی‬
‫من فضل رب محسن عدل علی‬ ‫گر درد و فریادی بود در عاقبت دادی بود‬
‫العرش استوی‬
‫الزمه و اعلم ان ذا من غیره ل یرتجی‬ ‫گر واقفی بر شرب ما وز ساقی شیرین لقا‬
‫ماذا تری فیما تری یا من یری ما ل‬ ‫کردیم جمله حیله ها ای حیله آموز نهی‬
‫یری‬
‫فالفهم من ایحائه من کل مکروه شفا‬ ‫خاموش و باقی را بجو از ناطق اکرام خو‬

‫‪262‬‬
‫العیش فی اکنافنا و الموت فی ارکاننا‬ ‫فیما تری فیما تری یا من یری و ل یری‬
‫یا نور ضو ناظرا یا خاطرا مخاطرا‬ ‫ان تدننا طوبی لنا ان تحفنا یا ویلنا‬
‫فکن لنا فی ذلنا برا کریما غافرا‬ ‫ندعوک ربا حاضرا من قلبنا تفاخرا‬
‫اگر نواله ای رسد نیمی مرا نیمی تو‬ ‫من می روم توکلی در این ره و در این سرا‬
‫را‬
‫کیل گهر همی رسد بر مشتری و‬ ‫خود کی رود کشتی در او که او تهی بیرون رود‬
‫مشترا‬
‫نور بصر همی رسد اندکترین چیزها‬ ‫کیل گهر همی رسد قرص قمر همی رسد‬
‫جز بر قرابی ها مزن جر بر بتان‬ ‫خوش اندرآ در انجمن جز بر شکر لگد مزن‬
‫جان فزا‬

‫‪263‬‬
‫متع ال فوادی بحبیبی ابدا‬ ‫به شکرخنده اگر می ببرد جان مرا‬
‫انما یوم اجزای اذا اسکرها‬ ‫جانم آن لحظه بخندد که ویش قبض کند‬
‫سبحت راقصه عز حبیبی و عل‬ ‫مغز هر ذره چو از روزن او مست شود‬
‫انا نقل و مدام فاشربانی و کل‬ ‫چونک از خوردن باده همگی باده شوم‬
‫یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا‬ ‫هله ای روز چه روزی تو که عمر تو دراز‬
‫نعم ما قدر ربی لفوادی و قضا‬ ‫تن همچون خم ما را پی آن باده سرشت‬
‫کان فی خابیه الروح نبیذ فغلی‬ ‫خم سرکه دگرست و خم دوشاب دگر‬
‫انما القهوه تغلی لشرور و دما‬ ‫چون بخسپد خم باده پی آن می جوشد‬
‫برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا‬ ‫می منم خود که نمی گنجم در خم جهان‬
‫انا زق ملت فیه شراب و سقا‬ ‫می مرده چه خوری هین تو مرا خور که میم‬
‫فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا‬ ‫وگرت رزق نباشد من و یاران بخوریم‬

‫‪264‬‬
‫لو یشا یمشی علی عینی مشا‬ ‫لی حبیب حبه یشوی الحشا‬
‫ای خوشا آن روز و روزی ای خوشا‬ ‫روز آن باشد که روزیم او بود‬
‫قد رضینا یفعل ال ما یشا‬ ‫آن چه باشد کو کند کان نیست خوش‬
‫انه المنان فی کشف الغشا‬ ‫خار او سرمایه گل ها بود‬
‫لیس لب العشق سرا قد فشا‬ ‫هر چه گفتی یا شنیدی پوست بود‬
‫ذو لباب فی التجلی قد نشا‬ ‫کی به قشر پوست ها قانع شود‬
‫عافنا من شر واش قد وشا‬ ‫من خمش کردم غمش خامش نکرد‬

‫‪265‬‬
‫کم اشتهیها قم فاسقنیها‬ ‫راح بفیها و الروح فیها‬
‫آواز یارست قم فاسقنیها‬ ‫این راز یارست این ناز یارست‬
‫فازداد ناری قم فاسقنیها‬ ‫ادرکت ثاری قبلت جاری‬
‫خود تشنه تر شد قم فاسقنیها‬ ‫لب بوسه بر شد جفت شکر شد‬
‫نعم التلقی قم فاسقنیها‬ ‫ال واقی و السعد ساقی‬
‫من بی قرارم قم فاسقنیها‬ ‫هر چند یارم گیرد کنارم‬
‫یحلف براسی قم فاسقنیها‬ ‫ساقی مواسی یسخوا بکاسی‬
‫زان سرو آزاد قم فاسقنیها‬ ‫در گوش من باد خوش مژده ای داد‬
‫منهم تواری قم فاسقنیها‬ ‫کاسا اداری عقل السکاری‬
‫ما در کشاکش قم فاسقنیها‬ ‫می گفت من خوش وی گفت می چش‬

‫‪266‬‬
‫اذکرنی و امضه طیب زمان سلفا‬ ‫هیج نومی و نفی ریح علی الغور هفا‬
‫یا قمرا الفاظه اورثن قلبی شرفا‬ ‫یا رشا الحاظه صیرن روحی هدفا‬
‫افقرنی اشکرنی صاحب جود و عل‬ ‫شوقنی ذوقنی ادرکنی اضحکنی‬
‫و ان نای شیبنی ل زال یوم الملتقی‬ ‫اذا حدا طیبنی و ان بدا غیبنی‬
‫حتی رمی باسهم فیهن سقمی و شفا‬ ‫اکرم بحبی سامیا اضحی لصید رامیا‬
‫لح من المشارق بدل لیلتی ضحی‬ ‫یا قمر الطوارق تاجا علی المفارق‬
‫یا ثقتی ل تهنوا و اعتجلوا مغتنما‬ ‫لح مفاز حسن یفتح عنها الوسن‬
‫اغضبه فاستترا عاد الی ما ل یری‬ ‫یا نظری صل لما غمضت عنه النظرا‬
‫منتقل مغتربا مثل شهاب فی السما‬ ‫کن دنفا مقتربا ممتثل مضطربا‬
‫قلبی عشیق للسری فانتهضوا لماورا‬ ‫یا من یری و ل یری زال عن العین الکری‬

‫‪267‬‬
‫البدر غدا ساقی و الکاس ثریانا‬ ‫قد اشرقت الدنیا من نور حمیانا‬
‫و المشجر ندمانی و الورد محیانا‬ ‫الصبوه ایمانی و الخلوه بستانی‬
‫من کان له عقل ایاه و ایانا‬ ‫من کان له عشق فالمجلس مثواه‬
‫تهدیه الی عین یسترجع ریانا‬ ‫من ضاق به دار او اعطشه نار‬
‫فلیات علی شوق فی خدمه مولنا‬ ‫من لیس له عین یستبصر عن غیب‬
‫هل ابصر فی الدنیا انسانک انسانا‬ ‫یا دهر سوی صدر شمس الحق تبریز‬
‫اعرضت عن الصوره کی تدرک‬ ‫طوبی لک یا مهدی قد ذبت من الجهد‬
‫معنانا‬
‫فلیشرب و لیسکر من قهوه مولنا‬ ‫من کان له هم یفنیه و یردیه‬

‫‪268‬‬
‫تفسرها سرا و تکنی به جهرا‬ ‫فدیتک یا ذا الوحی آیاته تتری‬
‫فدیتک ما ادریک بالمر ما ادری‬ ‫و انشرت امواتا و احییتهم بها‬
‫و ما طعموا ثما و ل شربوا خمرا‬ ‫فعادوا سکاری فی صفاتک کلهم‬
‫فسبحان من ارسی و سبحان من‬ ‫ولکن بریق القرب افنی عقولهم‬
‫اسری‬
‫بالسنه السرار شکرا له شکرا‬ ‫سلم علی قوم تنادی قلوبهم‬
‫و فی الدلو حسنا یوسف قال یا بشری‬ ‫فطوبی لمن ادلی من الجد دلوه‬
‫حقائق اسرار یحیط بها خبرا‬ ‫یطالع فی شعشاع و جنه یوسف‬
‫کما اندک ذاک الطور و استهدم‬ ‫تجلی علیه الغیب و اندک عقله‬
‫الصخرا‬
‫و نورا عظیما لم یذر دونه سترا‬ ‫فظل غریق العشق روحا مجسما‬

‫‪269‬‬
‫و من لحظکم نجلی الفواد من الجل‬ ‫تعالوا بنا نصفوا نخلی التدلل‬
‫تدور بنا الکاسات تتلو علی الول‬ ‫نعود الی صفو الرحیق بمجلس‬
‫فنخلوا بها یوما و یوما علی المل‬ ‫رحیقا رقیقا صافیا متللا‬
‫تحن الیها الوحش من جانب الفل‬ ‫شرابا اذا ما ینشر الریح طیبها‬
‫بمفتاح لقیاکم لیرخص ما غل‬ ‫خوابی الحمیرا افتحوها لعشره‬
‫فیسکر من یهوی و یفنی من قل‬ ‫یتابع سکر الراح سکر لقائکم‬
‫لقد ذبت بالشواق و الحب و الول‬ ‫انا شدکم بال تعفون اننی‬
‫امانا من الفات و الموت و البل‬ ‫لمول تری فی حسنه و جماله‬
‫کل ال تبریزا باحسن ما کل‬ ‫سقی ال ارضا شمس دین یدوسها‬

‫‪270‬‬
‫ما احسنه رب تبارک و تعالی‬ ‫افدی قمرا لح علینا و تلل‬
‫و الیوم نای عنی عزا و جلل‬ ‫قد حل بروحی فتضاعفت حیاه‬
‫ان ابدلنی الصبوه طیفا و خیال‬ ‫ادعوه سرارا و انادیه جهارا‬
‫کی تخترق الجب و یروین وصال‬ ‫لو قطعنی دهری ل زلت انادی‬
‫حاشاه ملل بی حاشای ملل‬ ‫ل مل من العشق و لو مر قرون‬
‫هل مل اذا ما سکن الحوت زلل‬ ‫العاشق حوت و هوی العشق کنجر‬

‫‪271‬‬
‫باقداح تخامرنا و تتری‬ ‫تعالوا کلنا ذا الیوم سکری‬
‫فشکرا ثم شکرا ثم شکرا‬ ‫سقانا ربنا کاسا دهاقا‬
‫تجلی فیه ما ترجون جهرا‬ ‫تعالوا ان هذا یوم عید‬
‫فما ابقین فی التضییق صدرا‬ ‫طوارق زرننا و اللیل ساجی‬
‫نثرن جواهرا جما و وفرا‬ ‫ز کف هر یکی دریای بخشش‬

‫‪272‬‬
‫صدنا عنکم ظباء حسدونا فابینا‬ ‫حداء الحادی صباحا بهواکم فاتینا‬
‫فتعاشقنا بغنج فسبونا و سبینا‬ ‫و تلقینا ملحا فی فناکم خفرات‬
‫ان یخافوا عن هواکم فسمعنا و عصینا‬ ‫عذل العاذل یوما عن هواکم ناصحیا‬
‫فاستترنا کنجوم بضیاکم و اهتدینا‬ ‫و رایناکم بدورا فی سماوات المعالی‬
‫فاصطفینا حول بدر فی صلوه اقتدینا‬ ‫بدرنا مثل خطیب امنا فی یوم عید‬
‫فاذا کاسات راح کدماء بیدینا‬ ‫فدهشنا من جمال یوسف ثم افقنا‬
‫فبل راس فخرنا و بل رجل سرینا‬ ‫فبل فم شربنا و بل روح سکرنا‬
‫و بل شدق ضحکنا و بل عین بکینا‬ ‫فبل انف شممنا و بل عقل فهمنا‬
‫و سقی ال مکانا بحبیب التقینا‬ ‫نور ال زمانا حازنا الوصل امانا‬
‫فی قعود و قیام فظهرنا و اختفینا‬ ‫و شربنا من مدام سکر ذات قوام‬
‫فاذا نحن سکاری فطفقنا و اجتبینا‬ ‫فهززنا غصن مجد فنثرنا تمر وجد‬

‫‪273‬‬
‫یا حبیب الروح این الملتقی اوحشتنا‬ ‫طال ما بتنا بلکم یا کرامی و شتنا‬
‫مرحبا بدر الدجی من لیله ادهشتنا‬ ‫حبذا شمس العلی من ساعه نورتنا‬
‫ما لنا مول سواکم طال ما فتشتنا‬ ‫لیس نبغی غیرکم قد طال ما جربتنا‬
‫یا خیال الوصل روحی عند ما جمشتنا‬ ‫یا نسیم الصبح انی عند ما بشرتنی‬
‫کم تری فی وجهنا آثار ما حرشتنا‬ ‫یا فراق الشیخ شمس الدین من تبریزنا‬

‫‪274‬‬
‫و ادهشوا من خمرنا و استسمعوا‬ ‫ایه یا اهل الفرادیس اقروا منشورنا‬
‫ناقورنا‬
‫لو رات فی جنح لیل او نهار حورنا‬ ‫حورکم تصفر عشقا تنحنی من ناره‬
‫فی قیان خادمات و استقروا دورنا‬ ‫جاء بدر کامل قد کدر الشمس الضحی‬
‫طیبوا ما حولنا و استشرقوا دیجورنا‬ ‫الف بدر حول بدری سجدا خروا له‬
‫استجابوا بغینا و استکثروا میسورنا‬ ‫قد سکرنا من حواشی بدرهم اکرم بهم‬

‫‪275‬‬
‫انعطش روحی فقلت ویح روحی مالها‬ ‫ابصرت روحی ملیحا زلزلت زلزالها‬
‫طار فی جو الهوی و استقلعت اثقالها‬ ‫ذاق من شعشاع خمر العشق روحی جرعه‬
‫لو تلقاه ضریر تائه احوالها‬ ‫صار روحی فی هواه غارقا حتی دری‬
‫ان روحی فی الهوی من ل تری‬ ‫فی الهوی من لیس فی الکونین بدر مثله‬
‫امثالها‬
‫رامت الموال کی تنثر له اموالها‬ ‫لم تمل روحی الی مال الی ان اعشقت‬
‫فی بحار العز و القبال یوما یالها‬ ‫لم تزل سفن الهوی تجری بها مذ اصبحت‬
‫حین عدت فضلها و استکثرت اعمالها‬ ‫عین روحی قد اصابتها فاردتها بها‬
‫اعتنوا فی امرها ان خففوا حمالها‬ ‫افلحت من بعد هلک ان اعوان الهوی‬
‫کل مدح قالها فیه ازدرت اقوالها‬ ‫آه روحی من هوی صدر کبیر فائق‬
‫حین تتلو فی کتاب الغیب من افعالها‬ ‫ییاس النفس اللقاء من وصال فائت‬
‫ناولتها شربه صفی لها احوالها‬ ‫حبذا احسان مولی عاد روحا اذ نفث‬
‫ثم ل تبصر مضی اذ تفکر استقبالها‬ ‫ان روحی تقشع اللقیات فی الماضی مدا‬
‫ان روحی اثقلت من دره قد شالها‬ ‫اختفی العشق الثقیل فی ضمیری دره‬
‫اوقعتها فی ردی لم تغنها احجالها‬ ‫مثله ان اثقل الیوم المخاض حره‬
‫ان روحی ربوه و استنزلت اطللها‬ ‫غیر ان سیدا جادت لها الطافه‬
‫شمس دین مالک اوفت لها آمالها‬ ‫سیدا مولی عزیزا کامل فی امره‬
‫من زمان اکرمته ما رات اذللها‬ ‫صادف المولی بروحی و هی فی ذاک الردی‬
‫اکتست روحی صباحا انزعت سربالها‬ ‫جاء من تبریز سربال نسیج بالهوی‬
‫ثم غارت بعد حین من مقال نالها‬ ‫قالت الروح افتخارا اصطفانا فضله‬

‫‪276‬‬
‫انت شمس الحق تخفی بین شعشاع‬ ‫یا خفی الحسن بین الناس یا نور الدجی‬
‫الضحی‬
‫غیره منه علی ذاک الکمال المنتهی‬ ‫کاد رب العرش یخفی حسنه من نفسه‬
‫ان فی موتی هناک دوله ل ترتجی‬ ‫لیتنی یوما اخر میتا فی فیه‬
‫فی عیون فضله الوافی زلل للظما‬ ‫فی غبار نعله کحل یجلی عن عمی‬
‫مشکل صعب مخوف فیه اهراق الدما‬ ‫غیر ان السیر و النقلن فی ذاک الهوی‬
‫ل ابالی من ضلل فیه لی هذا الهدی‬ ‫نوره یهدی الی قصر رفیع آمن‬
‫ما علیک من ضریر سرمدی ل یری‬ ‫ابشری یا عین من اشراق نور شامل‬
‫ساعه اضحی لنور ساعه ابغی الصل‬ ‫اصبحت تبریز عندی قبله او مشرقا‬
‫طال ما بتنا مریضا نبتغی هذا الشفا‬ ‫ایها الساقی ادر کاس البقا من حبه‬
‫بعد ما صرنا شبابا من رحیق دائما‬ ‫ل نبالی من لیال شیبتنا برهه‬
‫اشربوا اخواننا من کاسه طوبی لنا‬ ‫ایها الصاحون فی ایامه تعسا لکم‬
‫سوف یهدی الناس من ظلماتهم نحو‬ ‫حصحص الحق الحقیق المستضی من فضله‬
‫الفضا‬
‫منکر مستکبر حیران فی وادی الردی‬ ‫یا لها من سو حظ معرض عن فضله‬
‫طالب للماء فی وسواس یوم للکری‬ ‫معرض عن عین هدل مستدیم للبقا‬
‫ارض تبریز فداک روحنا نعم الثری‬ ‫عین بحر فجرت من ارض تبریز لها‬

‫‪277‬‬
‫سکن العشق لدینا فسکنا و ثوینا‬ ‫سبق الجد الینا نزل الحب علینا‬
‫خطر العشق سلمه ففتنا و فنینا‬ ‫زمن الصحو ندامه زمن السکر کرامه‬
‫و من الغیب اتانا فدعانا و اتینا‬ ‫فسقانا و سبانا و کلنا و رعانا‬
‫و شرابا و رحیقا فسقانا و سقینا‬ ‫فوجدناه رفیقا و مناصا و طریقا‬
‫و من الخلف تعالی فوفانا و وفینا‬ ‫صدق العشق مقال کرم الغیب توالی‬
‫مهد السکر اساسا و علی ذاک بنینا‬ ‫ملء الطارق کاسا طرد الکاس نعاسا‬
‫سرجا فی ظلمات فدهشنا و هوینا‬ ‫فراینا خفرات و مغان حسنات‬
‫و من السکر عبرنا کفت العبره زینا‬ ‫فالهین نظرنا فشکرنا و سکرنا‬
‫و حکینا لمشاه و شهدنا و الینا‬ ‫فرحعنا بیسار و ربی ذات قرار‬

‫‪278‬‬
‫انا ل اعشق ال بملح عشقونا‬ ‫انا ل اقسم ال برجال صدقونا‬
‫لهم الفضل علینا لم مما سبقونا‬ ‫فصبوا ثم صبینا فاتوا ثم اتینا‬
‫و سرقنا سرقات فاذا هم سرقونا‬ ‫ففتحنا حدقات و غنمنا صدقات‬
‫فسقی ال و سقیا لعیون رمقونا‬ ‫فظفرنا بقلوب و علمنا بغیوب‬
‫ففررنا و نفرنا فاذا هم لحقونا‬ ‫لحق الفضل و ال لهتکنا و هلکنا‬
‫رمق العین لزاما خلقونا خلقونا‬ ‫انا لولی احاذر سخط ال لقلت‬
‫و سقونا بکووس رزقونا رزقونا‬ ‫فتعرض لشموس مکنت تحت نفوس‬

‫‪279‬‬
‫امسینا عطشانا اصبحنا ریانا‬ ‫مولنا مولنا اغنانا اغنانا‬
‫اوطانا اوطانا من اجلک اوطانا‬ ‫ل تاسی ل تنسی ل تخشی طغیانا‬
‫یا بارق یا طارق عانقنا عریانا‬ ‫شرفنا آنسنا ان کنت سکرانا‬
‫فلیعبد فلیعبد فرقانا فرقانا‬ ‫من کان ارضیا ما جاء مرضیا‬
‫نرویهم معنانا الوانا الوانا‬ ‫من کان علویا قد جاء حلویا‬
‫یا محسن یا محسن احسانا احسانا‬ ‫و الباقی و الباقی بینه یا ساقی‬

‫‪280‬‬
‫یا مجیر البدر فی کبد السما‬ ‫یا منیر الخد یا روح البقا‬
‫انت کشاف الغطا بحر العطا‬ ‫انت روح ال فی اوصافه‬
‫ثم تحییهم بغمزات الرضا‬ ‫تقتل العشاق عدل کامل‬
‫مالک الملک فی رق الهوی‬ ‫صائد البطال من عین الظبا‬
‫عالم الحس انکروا عیسی اذا‬ ‫قوم عیسی لو راو احیائه‬
‫لم یواس الخضر یوما کامل‬ ‫این موسی لو رای تبیانه‬
‫اذنای من جنه لما بکا‬ ‫لیت ابونا آدم یدری به‬
‫یا شفیعا قل لنا این الردا‬ ‫هجره نار هوینا قعره‬
‫یطفی النیران نار من رآی‬ ‫خده نار یطفی نارنا‬

‫‪281‬‬
‫امل زجاجنا بحمیا فقد خل‬ ‫یا ساقی المدامه حی علی الصل‬
‫یا کامل الملحه و اللطف و العل‬ ‫جسمی زجاجتی و محیاک قهوتی‬
‫ال و فی الصدود تلشی من البل‬ ‫ما فاز عاشق بمحیاک ساعه‬
‫حاشاک بل لقاوک امن من البل‬ ‫الموت فی لقائک یا بدر طیب‬
‫فیها حمائم یتلقین ما تل‬ ‫لما تل هواک صفاتا لمهجتی‬
‫حتی جل فوادی من احسن الجل‬ ‫اسقیتنی المدامه من طرفک البهی‬

‫‪282‬‬
‫قد خاب من یکون من العشق خالیا‬ ‫یا من لواء عشقک ل زال عالیا‬
‫احیاکم جللی جل جللیا‬ ‫نادی نسیم عشقک فی انفس الوری‬
‫قد خاب من یظلل من الحب سالیا‬ ‫الحب و الغرام اصول حیاتکم‬
‫طوبی لمن یصیر لمعناه تالیا‬ ‫فی وجنه المحب سطور رقیمه‬
‫بال تستمع لمقالی و حالیا‬ ‫یا عابسا تفرق فی الهم حاله‬
‫من ذله النفوس سریعا معالیا‬ ‫یا من اذل عقلک نفس الهوی تعی‬
‫اسکت کفی ال له معینا وکالیا‬ ‫یا مهمل معیشته فی محبه‬

‫‪283‬‬
‫جاء الحبیب مبتسما وسط دارنا‬ ‫جاء الربیع مفتخرا فی جوارنا‬
‫عند الحبیب مبتشرا فی عقارنا‬ ‫طیبوا و اکرموا و تعالوا التشربوا‬
‫فلیلزم الجواری وسط بحارنا‬ ‫من رام مغنما و تصدی جواهرا‬

‫‪284‬‬
‫و هل اتیک حدیث جل العقول جل‬ ‫اخی رایت جمال سبا القلوب سبا‬
‫ال انتبه و تیقظ فقد اتاک اتی‬ ‫الست من یتمنی الخلود فی طرب‬
‫سعاده و مرام و عزه و سنا‬ ‫یقر عینک بدر و فی جبینته‬
‫کانها ملت کاسنا و اسقانا‬ ‫و سکره لفوادی من شمائله‬
‫تللت لسناه بمهجتی و صفا‬ ‫عجائب ظهرت بین صفو غرته‬

‫‪285‬‬
‫و نلت خیر ریاض فنعم ما سکنا‬ ‫اتاک عید وصال فل تذق حزنا‬
‫و محنه فتنتنا و خاب من فتنا‬ ‫و زال عنک فراق امر من صبر‬
‫فقر عینک منه و نعم ذاک جنا‬ ‫فهز غصن سعود و کل جنا شجر‬
‫و نال قلبک منهم شقاوه و عنا‬ ‫فطب تجوت من اصحاب قریه ظلمت‬

‫‪286‬‬
‫ل زال سعدا بالسعود مویدا‬ ‫یا من بنا قصر الکمال مشیدا‬
‫فغدا دماء العاشقین مبددا‬ ‫هز القلوب و ردها بصدوده‬
‫تظنون ان العشق یترککم سدا‬ ‫یا ساکنین محال العشق فی قلق‬
‫و لم یبق للعشاق حیل و ل یدا‬ ‫ل و الذی حاز الملحه و البها‬
‫و تبریز منه کالفرادیس قد غدا‬ ‫و ذلک شمس الدین مول و سیدا‬

‫‪287‬‬
‫احیی الفواد عشیه بورودها‬ ‫ورد البشیر مبشرا ببشاره‬
‫فکان شمسا اشرقت بخدودها‬ ‫فکان ارضا نورت بربیعها‬
‫انظر الی نار الهوی و وقودها‬ ‫یا طاعنی فی صبوتی و تهتکی‬
‫‪288‬‬
‫یا مالکینا ل تظلمونا‬ ‫یا کالمینا یا حاکمینا‬
‫سیف الدلئل ل تظلمونا‬ ‫یا ذا الفضائل زهر الشمائل‬
‫مر الفراق ل تظلمونا‬ ‫یا نعم ساقی حلو التلقی‬
‫بین المشارق ل تظلمونا‬ ‫فی القلب بارق مثل الطوارق‬
‫ل بالعناد ل تظلمونا‬ ‫نادی المنادی فی کل وادی‬
‫یا ذا الفتوح ل تظلمونا‬ ‫افدیک روحی عند الصبوح‬
‫فی الحب عادی ل تظلمونا‬ ‫هذا فوادی فی العشق بادی‬
‫عند الکرام ل تظلمونا‬ ‫اسمع کلمی نومی جرامی‬
‫هذا کفانی ل تظلمونا‬ ‫عشقی حصانی نحو المعانی‬
‫نومی محال ل تظلمونا‬ ‫العشق حال ملک و مال‬

‫‪289‬‬
‫یا ساقی الروح اسکرنا بصهبا‬ ‫یا مخجل البدر اشرقنا بلل‬
‫حتی تنادم فی اخذ و اعطا‬ ‫ل تبخلن و اوفر راحنا مددا‬
‫بالسکر یذهل عن وصف و اسما‬ ‫دعنا ینافس فی الصهباء من سکر‬
‫راحا یطهر عن شح و شحنا‬ ‫خوابی الغیب قد املتها مددا‬

‫‪290‬‬
‫زنهار مخور با ما زنهار مخسب‬ ‫بی یار مهل ما را بی یار مخسب امشب‬
‫امشب‬
‫این بار ببین چونیم این بار مخسب‬ ‫امشب ز خود افزونیم در عشق دگرگونیم‬
‫امشب‬
‫ما را همه شب تنها مگذار مخسب‬ ‫ای طوق هوای تو اندر همه گردن ها‬
‫امشب‬
‫ما را تو به دست غم مسپار مخسب‬ ‫صیدیم به شصت غم شوریده و مست غم‬
‫امشب‬
‫این ماه پرستان را مازار مخسب‬ ‫ای سرو گلستان را وی ماه شبستان را‬
‫امشب‬

‫‪291‬‬
‫وز بهر خدا زین جا اندرگذری امشب‬ ‫ای خواب به جان تو زحمت ببری امشب‬
‫ای خواب در این مجلس تا درنپری‬ ‫هر جا که بپری تو ویران شود آن مجلس‬
‫امشب‬
‫ای چشم ز بی خوابی تا غم نخوری‬ ‫امشب به جمال او پرورده شود دیده‬
‫امشب‬
‫تا از دل بیداران صد تحفه بری‬ ‫و اللیل اذا یغشی ای خواب برو حاشا‬
‫امشب‬
‫گر دوش نمی خفتی امشب بتری‬ ‫گر خلق همه خفتند ای دل تو بحمدال‬
‫امشب‬
‫کای مونس مشتاقان صاحب نظری‬ ‫با ماه که همخویم تا روز سخن گویم‬
‫امشب‬
‫وز ناوک استاره ای مه سپری امشب‬ ‫شد ماه گواه من استاره سپاه من‬

‫‪292‬‬
‫جان مست شد و قالب ای دوست‬ ‫زان شاهد شکرلب زان ساقی خوش مذهب‬
‫مخسب امشب‬
‫تا بشنود احوالم ای دوست مخسب‬ ‫زان نور همه عالم هر شیوه همی نالم‬
‫امشب‬
‫زین عیش همی مانی ای دوست‬ ‫گاهی به پریشانی گاهی به پشیمانی‬
‫مخسب امشب‬
‫از ما چه خبر داری ای دوست‬ ‫یک روز تو گر خواری یک روز تو مرداری‬
‫مخسب امشب‬
‫قم قد ضحک الورد ای دوست مخسب‬ ‫بیرون شو از این هر دو بیگانه شو ای مردو‬
‫امشب‬
‫شمس الحق تبریزم ای دوست مخسب‬ ‫از هجر تو پرهیزم در عشق تو برخیزم‬
‫امشب‬

‫‪293‬‬
‫ای جان و دل مهمان زنهار مخسب‬ ‫مهمان توام ای جان زنهار مخسب امشب‬
‫امشب‬
‫ای شاه همه خوبان زنهار مخسب‬ ‫روی تو چو بدر آمد امشب شب قدر آمد‬
‫امشب‬
‫بردی دل و جان بستان زنهار مخسب‬ ‫ای سرو دو صد بستان آرام دل مستان‬
‫امشب‬
‫آنی تو و صد چندان زنهار مخسب‬ ‫ای باغ خوش خندان بی تو دو جهان زندان‬
‫امشب‬

‫‪294‬‬
‫بهارا بازگرد و وارسان آب‬ ‫بریده شد از این جوی جهان آب‬
‫ندیدست و نبیند آن چنان آب‬ ‫از آن آبی که چشمه خضر و الیاس‬
‫بجوشد هر دمی از عین جان آب‬ ‫زهی سرچشمه ای کز فر جوشش‬
‫ولی هرگز نرست ای جان ز نان آب‬ ‫چو باشد آب ها نان ها برویند‬
‫مریز از روی فقر ای میهمان آب‬ ‫برای لقمه ای نان چون گدایان‬
‫ز حرص نیم لقمه شد نهان آب‬ ‫سراسر جمله عالم نیم لقمه ست‬
‫برون ست از زمین و آسمان آب‬ ‫زمین و آسمان دلو و سبویند‬
‫که تا بینی روان از لمکان آب‬ ‫تو هم بیرون رو از چرخ و زمین زود‬
‫بیاشامد ز بحر بی کران آب‬ ‫رهد ماهی جان تو از این حوض‬
‫در او جاوید ماهی جاودان آب‬ ‫در آن بحری که خضرانند ماهی‬
‫از آن بام ست اندر ناودان آب‬ ‫از آن دیدار آمد نور دیده‬
‫از آن دولب یابد گلستان آب‬ ‫از آن باغ ست این گل های رخسار‬
‫نه ز اسباب ست و زین ابواب آن آب‬ ‫از آن نخل ست خرماهای مریم‬
‫کز این جا سوی تو آید روان آب‬ ‫روان و جانت آنگه شاد گردد‬
‫که هست این ماهیان را پاسبان آب‬ ‫مزن چوبک دگر چون پاسبانان‬

‫‪295‬‬
‫مگو شب گشت و بی گه گشت بشتاب‬ ‫ال ای روی تو صد ماه و مهتاب‬
‫به هر مسجد ز خورشیدست محراب‬ ‫مرا در سایه ات ای کعبه جان‬
‫برون در بود خورشید بواب‬ ‫غلط گفتم که اندر مسجد ما‬
‫ننوشیم آب ما زین سبز دولب‬ ‫از این هفت آسیا ما نان نجوییم‬
‫چه باشد تار و پود لف اسباب‬ ‫مسبب اوست اسباب جهان را‬
‫برون مان می کشد عشقش به قلب‬ ‫ز مستی در هزاران چه فتادیم‬
‫زهی چشم و چراغ جان اصحاب‬ ‫چه رونق دارد از مجلس جان‬
‫بجوشد خون ما زین شاخ عناب‬ ‫بخندد باغ دل زان سرو مقبل‬
‫توی مفتاح و حق مفتاح ابواب‬ ‫فتوح اندر فتوح اندر فتوحی‬
‫زمین و آسمان لرزان چو سیماب‬ ‫ز نفط انداز عشق آتشینت‬
‫خلق گردد برانندش به مضراب‬ ‫بر مستانش آید می به دعوی‬
‫که آن خوبی نمی گنجد در القاب‬ ‫خمش کن ختم کن ای دل چو دیدی‬

‫‪296‬‬
‫که تو روحی و ما بیمار امشب‬ ‫مخسب ای یار مهمان دار امشب‬
‫که تا پیدا شود اسرار امشب‬ ‫برون کن خواب را از چشم اسرار‬
‫بگرد گنبد دوار امشب‬ ‫اگر تو مشترییی گرد مه گرد‬
‫چو جان جعفری طیار امشب‬ ‫شکار نسر طایر را به گردون‬
‫ز هجر ازرق زنگار امشب‬ ‫تو را حق داد صیقل تا زدایی‬
‫و من بر خالقم بر کار امشب‬ ‫بحمدال که خلقان جمله خفتند‬
‫که حق بیدار و ما بیدار امشب‬ ‫زهی کر و فر و اقبال بیدار‬
‫ز چشم خود شوم بیزار امشب‬ ‫اگر چشمم بخسبد تا سحرگه‬
‫به راه کهکشان بازار امشب‬ ‫اگر بازار خالی شد تو بنگر‬
‫که درتابید در دیدار امشب‬ ‫شب ما روز آن استارگان ست‬
‫عطارد برنهد دستار امشب‬ ‫اسد بر ثور برتازد به جمله‬
‫بریزد مشتری دینار امشب‬ ‫زحل پنهان بکارد تخم فتنه‬
‫منم گویای بی گفتار امشب‬ ‫خمش کردم زبان بستم ولیکن‬

‫‪297‬‬
‫بگریسته آسمان همه شب‬ ‫ای در غم تو به سوز و یارب‬
‫آن جذبه خاک باشد اغلب‬ ‫گر چرخ بگرید و بخندد‬
‫شد خاک ز اشک او مطیب‬ ‫از بس که بریخت اشک بر خاک‬
‫صد باغ به خنده مذهب‬ ‫از گریه آسمان درآمد‬
‫او را و مرا یکی ست مذهب‬ ‫من بودم و چرخ دوش گریان‬
‫گل ها و بنفشه مرطب‬ ‫از گریه آسمان چه روید‬
‫صد مهر درون آن شکرلب‬ ‫وز گریه عاشقان چه روید‬
‫تا بفشارد نگار غبغب‬ ‫آن چشم به گریه می فشارد‬
‫از بهر من و تو شد مرکب‬ ‫این گریه ابر و خنده خاک‬
‫از بهر نتیجه شد مرتب‬ ‫وین گریه ما و خنده ما‬
‫اندر طلب جهان و مطلب‬ ‫خاموش کن و نظاره می کن‬

‫‪298‬‬
‫از درون سو کاه تاب و از برون سو‬ ‫آه از این زشتان که مه رو می نمایند از نقاب‬
‫ماهتاب‬
‫دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان‬ ‫چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون‬
‫در خطاب‬
‫تا نمانی ز آب و گل مانند خر اندر‬ ‫عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل‬
‫خلب‬
‫سگ نه ای شیری چه باشد بهر نان‬ ‫چون به سگ نان افکنی سگ بو کند آنگه خورد‬
‫چندین شتاب‬
‫جان کجا رنگ از کجا جان را بجو‬ ‫در هر آن مردار بینی رنگکی گویی که جان‬
‫جان را بیاب‬
‫چون جواب آید فنا گردد سوال اندر‬ ‫تو سوال و حاجتی دلبر جواب هر سوال‬
‫جواب‬
‫وز شرابش نیست گشتی همچو آب‬ ‫از خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آب‬
‫اندر شراب‬
‫تو ز خجلت سر فکنده چون خطا پیش‬ ‫او ز نازش سر کشیده همچو آتش در فروغ‬
‫صواب‬
‫عدل سلطان بهار آمد برای فتح باب‬ ‫گر خزان غارتی مر باغ را بی برگ کرد‬
‫شرح آن خط ها بجو از عنده ام‬ ‫برگ ها چون نامه ها بر وی نبشته خط سبز‬
‫الکتاب‬

‫‪299‬‬
‫چونک دریا دست ندهد پای نه در‬ ‫یا وصال یار باید یا حریفان را شراب‬
‫جوی آب‬
‫در لطافت همچو آب و در سخاوت‬ ‫آن حریفان چو جان و باقیان جاودان‬
‫چون سحاب‬
‫زندگی هر عمارت گنج های هر‬ ‫همرهان آب حیوان خضریان آسمان‬
‫خراب‬
‫هر دو غمازند لیکن نی ز کین بل ز‬ ‫آب یار نور آمد این لطیف و آن ظریف‬
‫احتساب‬
‫نور بر دیوار هم آغاز گیرد‬ ‫آب اندر طشت و یا جو چون ز کف جنبان شود‬
‫اضطراب‬
‫خود تو بنگر من خموشم و هوا علم‬ ‫عرق جنسیت برادر جون قیامت می کند‬
‫بالصواب‬

‫‪300‬‬
‫وان حدیث چو شکر کز تو شنیدم همه‬ ‫کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب‬
‫شب‬
‫گرد شمع رخ خوب تو پریدم همه‬ ‫گر چه از شمع تو می سوخت چو پروانه دلم‬
‫شب‬
‫من چو مه چادر شب می بدریدم همه‬ ‫شب به پیش رخ چون ماه تو چادر می بست‬
‫شب‬
‫من چو طفلن سر انگشت گزیدم همه‬ ‫جان ز ذوق تو چو گربه لب خود می لیسد‬
‫شب‬
‫کز تو ای کان عسل شهد کشیدم همه‬ ‫سینه چون خانه زنبور پر از مشغله بود‬
‫شب‬
‫چون دل مرغ در آن دام طپیدم همه‬ ‫دام شب آمد جان های خلیق بربود‬
‫شب‬
‫اندر آن دام مر او را طلبیدم همه شب‬ ‫آنک جان ها چو کبوتر همه در حکم ویند‬

‫‪301‬‬
‫که براق بر در آمد فاذا فرغت‬ ‫هله صدر و بدر عالم منشین مخسب امشب‬
‫فانصب‬
‫تو برآ بر آسمان ها بگشا طریق و‬ ‫چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بودست‬
‫مذهب‬
‫چو امیر خاص اقرا به دعا گشاید آن‬ ‫نفسی فلک نیاید دو هزار در گشاید‬
‫لب‬
‫چو بگوید او چه خواهی تو بگو الیک‬ ‫سوی بحر رو چو ماهی که بیافت در شاهی‬
‫ارغب‬
‫چو به قلب تو رسیدم چه کنم صداع‬ ‫چو صریر تو شنیدم چو قلم به سر دویدم‬
‫قالب‬
‫که شدست از سلمت دل و جان ما‬ ‫ز سلم خوش سلمان بکشم ز کبر دامان‬
‫مطیب‬
‫عجب ست اگر بماند به جهان دلی‬ ‫ز کف چنین شرابی ز دم چنین خطابی‬
‫مودب‬
‫به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب‬ ‫ز غنای حق برسته ز نیاز خود برسته‬
‫که نماند روح صافی چو شد او به گل‬ ‫بکش آب را از این گل که تو جان آفتابی‬
‫مرکب‬
‫که به قرب کل گردد همه جزوها‬ ‫صلوات بر تو آرم که فزوده باد قربت‬
‫مقرب‬
‫سوی جان مزلزلست و سوی جسمیان‬ ‫دو جهان ز نفخ صورت چو قیامتست پیشم‬
‫مرتب‬
‫که هنر ز پای یابید و ز دم دید ثعلب‬ ‫به سخن مکوش کاین فر ز دلست نی ز گفتن‬

‫‪302‬‬
‫سر ز پایت برندارم روز و شب‬ ‫در هوایت بی قرارم روز و شب‬
‫روز و شب را کی گذارم روز و شب‬ ‫روز و شب را همچو خود مجنون کنم‬
‫جان و دل را می سپارم روز و شب‬ ‫جان و دل از عاشقان می خواستند‬
‫یک زمانی سر نخارم روز و شب‬ ‫تا نیابم آن چه در مغز منست‬
‫گاه چنگم گاه تارم روز و شب‬ ‫تا که عشقت مطربی آغاز کرد‬
‫تا به گردون زیر و زارم روز و شب‬ ‫می زنی تو زخمه و بر می رود‬
‫زان خمیر اندر خمارم روز و شب‬ ‫ساقیی کردی بشر را چل صبوح‬
‫در میان این قطارم روز و شب‬ ‫ای مهار عاشقان در دست تو‬
‫همچو اشتر زیر بارم روز و شب‬ ‫می کشم مستانه بارت بی خبر‬
‫تا قیامت روزه دارم روز و شب‬ ‫تا بنگشایی به قندت روزه ام‬
‫عید باشد روزگارم روز و شب‬ ‫چون ز خوان فضل روزه بشکنم‬
‫انتظارم انتظارم روز و شب‬ ‫جان روز و جان شب ای جان تو‬
‫با مه تو عیدوارم روز و شب‬ ‫تا به سالی نیستم موقوف عید‬
‫روز و شب را می شمارم روز و‬ ‫زان شبی که وعده کردی روز بعد‬
‫شب‬
‫ز ابر دیده اشکبارم روز و شب‬ ‫بس که کشت مهر جانم تشنه است‬

‫‪303‬‬
‫عود را درسوز و بربط را بکوب‬ ‫مجلس خوش کن از آن دو پاره چوب‬
‫وان دگر در نفی و در سوزست خوب‬ ‫این ننالد تا نکوبی بر رگش‬
‫خیز ای فراش فرش جان بروب‬ ‫مجلسی پرگرد بر خاشاک فکر‬
‫تا نکوبی نفع ندهد این حبوب‬ ‫تا نسوزی بوی ندهد آن بخور‬
‫کو در آتش خانه دارد بی لغوب‬ ‫نیر اعظم بدان شد آفتاب‬
‫کو نیاساید ز سیران و رکوب‬ ‫ماه از آن پیک و محاسب می شود‬
‫تا رسدشان بوی علم الغیوب‬ ‫عود خلقانند این پیغامبران‬
‫تا که معدن گردی ای کان عیوب‬ ‫گر به بو قانع نه ای تو هم بسوز‬
‫چون بسوزد دل رسد وحی القلوب‬ ‫چون بسوزی پر شود چرخ از بخور‬
‫گر چه جان گلستان آمد جنوب‬ ‫حد ندارد این سخن کوتاه کن‬
‫حرقن ذا حرکن ذا للکروب‬ ‫صاحب العودین ل تهملهما‬
‫من یذق من راح روح ل یتوب‬ ‫من یلج بین السکاری ل یفق‬
‫من خمار دونه شق الجیوب‬ ‫اغتنم بالراح عجل و استعد‬
‫جاذب العشاق جبار طلوب‬ ‫این تنجو ان سلطان الهوی‬

‫‪304‬‬
‫ز اشک چشم و از جگرهای کباب‬ ‫هیچ می دانی چه می گوید رباب‬
‫چون ننالم در فراق و در عذاب‬ ‫پوستی ام دور مانده من ز گوشت‬
‫زین من بشکست و بدرید آن رکاب‬ ‫چوب هم گوید بدم من شاخ سبز‬
‫بشنوید از ما الی ال الماب‬ ‫ما غریبان فراقیم ای شهان‬
‫هم بدو وا می رویم از انقلب‬ ‫هم ز حق رستیم اول در جهان‬
‫یا چو رعدی وقت سیران سحاب‬ ‫بانگ ما همچون جرس در کاروان‬
‫که شوی خسته به گاه اجتذاب‬ ‫ای مسافر دل منه بر منزلی‬
‫تو ز نطفه تا به هنگام شباب‬ ‫زانک از بسیار منزل رفته ای‬
‫هم دهی آسان و هم یابی ثواب‬ ‫سهل گیرش تا به سهلی وارهی‬
‫اول او و آخر او او را بیاب‬ ‫سخت او را گیر کو سختت گرفت‬
‫در دل عشاق دارد اضطراب‬ ‫خوش کمانچه می کشد کان تیر او‬
‫همزبان اوست این بانگ صواب‬ ‫ترک و رومی و عرب گر عاشق است‬
‫که بیا اندر پیم تا جوی آب‬ ‫باد می نالد همی خواند تو را‬
‫تا رهانم تشنگان را زین سراب‬ ‫آب بودم باد گشتم آمدم‬
‫آب گردد چون بیندازد نقاب‬ ‫نطق آن بادست کآبی بوده است‬
‫کز جهت بگریز و رو از ما متاب‬ ‫از برون شش جهت این بانگ خاست‬
‫کی کند پروانه ز آتش اجتناب‬ ‫عاشقا کمتر ز پروانه نه ای‬
‫کی گذارم شهر و کی گیرم خراب‬ ‫شاه در شهرست بهر جغد من‬
‫بر سرش چندان بزن کآید لباب‬ ‫گر خری دیوانه شد نک کیر گاو‬
‫کافران را گفت حق ضرب الرقاب‬ ‫گر دلش جویم خسیش افزون شود‬

‫‪305‬‬
‫گفتم ستارگان را مه با منست امشب‬ ‫آواز داد اختر بس روشنست امشب‬
‫گل چیدنست امشب می خوردنست‬ ‫بررو به بام بال از بهر الصل را‬
‫امشب‬
‫دستش به مهر ما را در گردنست‬ ‫تا روز دلبر ما اندر برست چون دل‬
‫امشب‬
‫تا روز چنگیان را تنتن تنست امشب‬ ‫تا روز زنگیان را با روم دار و گیرست‬
‫تا روز گل به خلوت با سوسنست‬ ‫تا روز ساغر می در گردش است و بخشش‬
‫امشب‬
‫شادی آنک ماهت بر روزنست امشب‬ ‫امشب شراب وصلت بر خاص و عام ریزم‬
‫کآهن رباست دلبر دل آهنست امشب‬ ‫داوودوار ما را آهن چو موم گردد‬
‫کان زار ترس دیده در مامنست امشب‬ ‫بگشای دست دل را تا پای عشق کوبد‬
‫کاین زر گازدیده در معدنست امشب‬ ‫بر روی چون زر من ای بخت بوسه می ده‬
‫پالن خر بر او نه کو کودنست امشب‬ ‫آن کو به مکر و دانش می بست راه ما را‬
‫وان نیزه درازش چون سوزنست‬ ‫شمشیر آبدارش پوسیده است و چوبین‬
‫امشب‬
‫برگستوان و خودش چون روغنست‬ ‫خرگاه عنکبوتست آن قلعه حصینش‬
‫امشب‬
‫با او چه بحث داری کو الکنست‬ ‫خاموش کن که طامع الکن بود همیشه‬
‫امشب‬
‫‪306‬‬
‫بنشین میان مستان اینک مه و کواکب‬ ‫رغبت به عاشقان کن ای جان صدر غایب‬
‫گشتست پیش حسنت مستغرق عجایب‬ ‫آن روز پرعجایب وان محشر قیامت‬
‫طیبتر از تو کی بود ای معدن اطایب‬ ‫چون طیبات خواندی بر طیبین فشاندی‬
‫این شکر از کی گویم از شاه یا ز‬ ‫جان را ز تست هر دم سلطانیی مسلم‬
‫صاحب‬
‫سر کرده در گریبان چون صوفیان‬ ‫در جیب خاک کردی ارواح پاک جیبان‬
‫مراقب‬
‫عشق تو صبح صادق اندیشه صبح‬ ‫عشق تو چون درآمد اندیشه مرد پیشش‬
‫کاذب‬
‫چون وصل گوش داری زان کس که‬ ‫ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجران‬
‫نیست غایب‬
‫ای قبله حوایج معشوقه مطالب‬ ‫جان چیست فقر و حاجت جان بخش کیست جز تو‬
‫طالع شد آفتابت از جانب مغارب‬ ‫نک نقد شد قیامت اینک یکی علمت‬
‫زان جذبه های جانی ای جذبه تو‬ ‫درکش رمیدگان را محنت رسیدگان را‬
‫غالب‬
‫دام طلب دریده مطلوب گشته طالب‬ ‫تا بیند این دو دیده صبح خدا دمیده‬
‫نقش و حسد چه باشد آیینه معایب‬ ‫عشق و طلب چه باشد آیینه تجلی‬
‫نگذشت بر دهان ها یا دست هیچ‬ ‫کو بلبل چمن ها تا گفتمی سخن ها‬
‫کاتب‬
‫نه از ماضی و نه حالی نه از زهد نه‬ ‫نه از نقش های صورت نه از صاف و نه از کدورت‬
‫از مراتب‬
‫ای از درت نرفته کس ناامید و غایب‬ ‫عقلم برفت از جا باقیش را تو فرما‬

‫‪307‬‬
‫جان همه حسودان کور و کرست‬ ‫کار همه محبان همچون زرست امشب‬
‫امشب‬
‫خاک ره از قدومش چون عنبرست‬ ‫دریای حسن ایزد چون موج می خرامد‬
‫امشب‬
‫ما دیگریم امشب او دیگرست امشب‬ ‫دایم خوشیم با وی اما به فضل یزدان‬
‫کان ناظر نهانی بر منظرست امشب‬ ‫امشب مخسب ای دل می ران به سوی منزل‬
‫برگیر سر که این سر خوش زان‬ ‫پهلو منه که یاری پهلوی تست آری‬
‫سرست امشب‬
‫رقصی که شاخ دولت سبز و ترست‬ ‫چون دستگیر آمد امشب بگیر دستی‬
‫امشب‬
‫کاین جان چو مرغ آبی در کوثرست‬ ‫وال که خواب امشب بر من حرام باشد‬
‫امشب‬

‫‪308‬‬
‫تا سجده های شکر کند پیشت آفتاب‬ ‫خوابم ببسته ای بگشا ای قمر نقاب‬
‫هین دست درکشیدم روی از وفا متاب‬ ‫دامان تو گرفتم و دستم بتافتی‬
‫دیو او بود که می نکند سوی تو شتاب‬ ‫گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو‬
‫چندین هزار یا رب مشتاق آن جواب‬ ‫یا رب کنم ببینم بر درگه نیاز‬
‫مستسقیانه کوزه گرفته که آب آب‬ ‫از خاک بیشتر دل و جان های آتشین‬
‫بی دست و پاتر آمد در سیر و انقلب‬ ‫بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او‬
‫لنگانه برجهد دو سه گامی پی سحاب‬ ‫وقتی که او سبک شود آن باد پای اوست‬
‫و اندر شفاعت آید آن رعد خوش‬ ‫تا خنده گیرد از تک آن لنگ برق را‬
‫خطاب‬
‫کز تشنگان خاک بجوشید اضطراب‬ ‫با ساقیان ابر بگوید که برجهید‬
‫اندر مشام رحمت بوی دل کباب‬ ‫گیرم که من نگویم آخر نمی رسد‬
‫با جره و قنینه و با مشک پرشراب‬ ‫پس ساقیان ابر همان دم روان شوند‬
‫کاین گنج در بهار برویید از خراب‬ ‫خاموش و در خراب همی جوی گنج عشق‬

‫‪309‬‬
‫کاندر خرابه دل من آید آفتاب‬ ‫واجب کند چو عشق مرا کرد دل خراب‬
‫کان شه دعام گفت همو کرد مستجاب‬ ‫از پای درفتاده ام از شرم این کرم‬
‫گفتم که چهره دیدم و آن بود خود‬ ‫بس چهره کو نمود مرا بهر ساکنی‬
‫نقاب‬
‫یا رب چگونه باشد آن شاه بی حجاب‬ ‫از نور آن نقاب چو سوزید عالمی‬
‫واگشت و لقمه کرد و مرا خورد چون‬ ‫بر من گذشت عشق و من اندر عقب شدم‬
‫عقاب‬
‫در بحر عذب رفتم و وارستم از‬ ‫برخوردم از زمانه چو او خورد مر مرا‬
‫عذاب‬
‫زانست کو ندید گوارش از این شراب‬ ‫آن را که لقمه های بلها گوار نیست‬
‫زیرا که هیچ وقت نترسد ز آتش آب‬ ‫زین اعتماد نوش کنند انبیا بل‬

‫‪310‬‬
‫آورد آتشی که نمیرد به هیچ آب‬ ‫بازآمد آن مهی که ندیدش فلک به خواب‬
‫از جام عشق او شده این مست و آن‬ ‫بنگر به خانه تن و بنگر به جان من‬
‫خراب‬
‫خونم شراب گشت ز عشق و دلم‬ ‫میر شرابخانه چو شد با دلم حریف‬
‫کباب‬
‫احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب‬ ‫چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد‬
‫از من بجست در وی و گفتا مرا بیاب‬ ‫دریای عشق را دل من دید ناگهان‬
‫اندر پیش دوان شده دل های چون‬ ‫خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین‬
‫سحاب‬

‫‪311‬‬
‫دست نگر پا نگر دست بزن پا بکوب‬ ‫زشت کسی کو نشد مسخره یار خوب‬
‫و آنچ کشد سر ز باد خار بود خشک‬ ‫مسخره باد گشت هر چه درختست و کشت‬
‫و چوب‬
‫پای بزن بر سرش هین سر و پایش‬ ‫هر چه ز اجزای تو رو ننهد سر کشد‬
‫بکوب‬
‫خاک کسی شو کز او چاره ندارد‬ ‫چونک نخواهی رهید از دم هر گول گیر‬
‫قلوب‬

‫‪312‬‬
‫ز عمر یک شب کم گیر و زنده دار‬ ‫به جان تو که مرو از میان کار مخسب‬
‫مخسب‬
‫یکی شبی چه شود از برای یار‬ ‫هزار شب تو برای هوای خود خفتی‬
‫مخسب‬
‫موافقت کن و دل را بدو سپار مخسب‬ ‫برای یار لطیفی که شب نمی خسبد‬
‫فغان و یارب و یارب کنی به زار‬ ‫بترس از آن شب رنجوریی که تو تا روز‬
‫مخسب‬
‫به حق تلخی آن شب که ره سپار‬ ‫شبی که مرگ بیاید قنق کرک گوید‬
‫مخسب‬
‫اگر تو سنگ نه ای آن به یاد آر‬ ‫از آن زلزل هیبت که سنگ آب شود‬
‫مخسب‬
‫مگیر جام وی و ترس از آن خمار‬ ‫اگر چه زنگی شب سخت ساقی چستست‬
‫مخسب‬
‫اگر خجل شده ای زین و شرمسار‬ ‫خدای گفت که شب دوستان نمی خسبند‬
‫مخسب‬
‫ذخیره ساز شبی را و زینهار مخسب‬ ‫بترس از آن شب سخت عظیم بی زنهار‬
‫برای عشق شهنشاه کامیار مخسب‬ ‫شنیده ای که مهان کام ها به شب یابند‬
‫که جمله مغز شوی ای امیدوار‬ ‫چو مغز خشک شود تازه مغزیت بخشد‬
‫مخسب‬
‫یکی بیار و عوض گیر صد هزار‬ ‫هزار بارت گفتم خموش و سودت نیست‬
‫مخسب‬

‫‪313‬‬
‫که ابر را عربان نام کرده اند رباب‬ ‫رباب مشرب عشقست و مونس اصحاب‬
‫رباب قوت ضمیرست و ساقی الباب‬ ‫چنانک ابر سقای گل و گلستانست‬

‫بجز غبار نخیزد چو دردمی به تراب‬ ‫در آتشی بدمی شعله ها برافزود‬
‫به طبل باز نیاید به سوی شاه غراب‬ ‫رباب دعوت بازست سوی شه بازآ‬
‫چو مشکلیش نباشد چه درخورست‬ ‫گشایش گره مشکلت عشاقست‬
‫جواب‬
‫که تخم شهوت او شد خمیرمایه خواب‬ ‫جواب مشکل حیوان گیاه آمد و کاه‬
‫که این گشاد ندادش مفتح البواب‬ ‫خر از کجا و دم عشق عیسوی ز کجا‬
‫برای ملک وصال و برای رفع‬ ‫که عشق خلعت جانست و طوق کرمنا‬
‫حجاب‬
‫ندای رب برهاند ز تفرقه ارباب‬ ‫به بانگ او همه دل ها به یک مهم آیند‬
‫وظیفه خوف و رجا آمد و ثواب و‬ ‫ز عشق کم گو با جسمیان که ایشان را‬
‫عقاب‬

‫‪314‬‬
‫برو که عشق و غم او نصیب ماست‬ ‫تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب‬
‫بخسب‬
‫تو را که این هوس اندر جگر نخاست‬ ‫ز آفتاب غم یار ذره ذره شدیم‬
‫بخسب‬
‫تو را که غصه آن نیست کو کجاست‬ ‫به جست و جوی وصالش چو آب می پویم‬
‫بخسب‬
‫چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست‬ ‫طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد‬
‫بخسب‬
‫تو را که رغبت لوت و غم عشاست‬ ‫صباح ماست صبوحش عشای ما عشوه ش‬
‫بخسب‬
‫تو را که بستر و همخوابه کیمیاست‬ ‫ز کیمیاطلبی ما چو مس گدازانیم‬
‫بخسب‬
‫که شب گذشت کنون نوبت دعاست‬ ‫چو مست هر طرفی می فتی و می خیزی‬
‫بخسب‬
‫که خواب فوت شدت خواب را‬ ‫قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو‬
‫قضاست بخسب‬
‫چو تو به دست خودی رو به دست‬ ‫به دست عشق درافتاده ایم تا چه کند‬
‫راست بخسب‬
‫چو لوت را به یقین خواب اقتضاست‬ ‫منم که خون خورم ای جان تویی که لوت خوری‬
‫بخسب‬
‫تو را دماغ تر و تازه مرتجاست‬ ‫من از دماغ بریدم امید و از سر نیز‬
‫بخسب‬
‫تو که برهنه نه ای مر تو را قباست‬ ‫لباس حرف دریدم سخن رها کردم‬
‫بخسب‬

‫‪315‬‬
‫چشم بگشا و جمع را دریاب‬ ‫چشم ها وا نمی شود از خواب‬
‫چشم در چشم خانه چون سیماب‬ ‫بنگر آخر که بی قرار شدست‬
‫چون ستاره میانه مهتاب‬ ‫گشت شب دیر و خلق افتادند‬
‫از می خواب هر دو گشت خراب‬ ‫هم سیاهی و هم سپیدی چشم‬
‫گرد بنشست بر همه اسباب‬ ‫جمله اندیشه ها چو برگ بریخت‬
‫عقل اگر آن تست هین دریاب‬ ‫عقل شد گوشه ای و می گوید‬
‫جمله خلق را از این بنگاب‬ ‫بنگی شب نگر که چون دادست‬
‫کار بگذشت از سوال و جواب‬ ‫چشم در عین و غین افتادست‬
‫همه ماندند چون خران به خلب‬ ‫آن سواران تیزاندیشه‬

‫‪316‬‬
‫گرد برآریم ز دریای شب‬ ‫چونک درآییم به غوغای شب‬
‫آنک بدیدست تماشای شب‬ ‫خواب نخواهد بگریزد ز خواب‬
‫مشتغل و بنده و مولی شب‬ ‫بس دل پرنور و بسی جان پاک‬
‫روز کجا باشد همتای شب‬ ‫شب تتق شاهد غیبی بود‬
‫چون نچشیدی تو ز حلوای شب‬ ‫پیش تو شب هست چو دیگ سیاه‬
‫تا به سحر دست من و پای شب‬ ‫دست مرا بست شب از کسب و کار‬
‫ما به درازا و به پهنای شب‬ ‫راه درازست برانیم تیز‬
‫ذوق دگر دارد سودای شب‬ ‫روز اگر مکسب و سوداگریست‬
‫حسرت روزی و تمنای شب‬ ‫مفخر تبریز توی شمس دین‬
‫‪317‬‬
‫ما لکم قاعدین عند الباب‬ ‫یار آمد به صلح ای اصحاب‬
‫فادخلوا الدار یا اولی اللباب‬ ‫نوبت هجر و انتظار گذشت‬
‫فاخلعوا فی شعاعه الثواب‬ ‫آفتاب جمال سینه گشاد‬
‫امه العشق عشقهم آداب‬ ‫ادب عشق جمله بی ادبیست‬
‫ل راسا تری و ل اذناب‬ ‫باده عشق ننگ و نام شکست‬
‫کامتزاج العبید بالرباب‬ ‫لذت عشق با دماغ آمیخت‬
‫وسط روض القلوب و الدولب‬ ‫دختران ضمیر سرمستند‬
‫فاسالوهن من وراء حجاب‬ ‫گر شما محرم ضمیر نه اید‬
‫و خذ الکبد للشراب کباب‬ ‫شمس تبریز جام عشق از تو‬

‫‪318‬‬
‫و هل یهتدی نحو السماء النوائب‬ ‫علونا سماء الود من غیر سلم‬
‫و قد جاوز الکونین هذا عجائب‬ ‫ایعلرا ظلم الکون نور و دادنا‬
‫فوال ان القلب ما هو غائب‬ ‫فان فارق الیام بین جسومنا‬
‫و ان ثقلت عن ظعنهن الترائب‬ ‫فقلبی خفیف الظعن نحو احبتی‬
‫فانی کقلبی او سلمی لئب‬ ‫علیکم سلمی من صمیم سریرتی‬
‫فقلبی مدا عما خلکم لنائب‬ ‫و کیف یتوب القلب عن ذنب ودکم‬
‫اری البعل قد بالت علیه الثعالب‬ ‫حواب لمن قد قال عابد بعله‬
‫اری الود قد بالت علیه الرانب‬ ‫جواب نصیرالدین لیث فضائل‬

‫‪319‬‬
‫قلبی علی نار الهوی یتقلب‬ ‫امسی و اصبح بالجوی اتعذب‬
‫انت النهی و بلک ل اتهذب‬ ‫ان کنت تهجرنی تهذبنی به‬
‫ابکی و مما قد جری اتعتب‬ ‫ما بال قلبک قد قسی فالی متی‬
‫احیی بکم و قتیلکم اتلقب‬ ‫مما احب بان اقول فدیتکم‬
‫ما هکذی عشقوا به ل تحسبوا‬ ‫و اشرتم بالصبر لی متسلیا‬
‫لو ل لقاوک کل یوم ارقب‬ ‫ما عشت فی هذا الفراق سویعه‬
‫فانا المسی بسیدی و المذنب‬ ‫انی اتوب مناجیا و منادیا‬
‫ابکی دما مما جنیت و اشرب‬ ‫تبریز جل به شمس دین سیدی‬

‫‪320‬‬
‫قد نجوتم من شتاب الغتراب‬ ‫ابشروا یا قوم هذا فتح باب‬
‫من حبیب عنده ام الکتاب‬ ‫افرحوا قد جاء میقات الرضا‬
‫اذ بدی بدر خروق اللحجاب‬ ‫قال ل تاسوا علی ما فاتکم‬
‫ذا نعیم لیس یحصیه الحساب‬ ‫ذا مناخ اوقفوا بعراننا‬
‫ان فی صمت الول لطف الخطاب‬ ‫ان فی عتب الهوی الف الوفا‬
‫یا کرام ال اعلم بالصواب‬ ‫قد سکتنا فافهموا سر السکوت‬

‫‪321‬‬
‫تا روز بر دیوار ما بی خویشتن سر‬ ‫آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده ست‬
‫می زده ست‬
‫دم های او سوزان شده گویی که در‬ ‫چرخ و زمین گریان شده وز ناله اش نالن شده‬
‫آتشکده ست‬
‫چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمده‬ ‫بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب‬
‫ست‬
‫دستم بهل دل را ببین رنجم برون‬ ‫چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او‬
‫قاعده ست‬
‫زین واقعه در شهر ما هر گوشه ای‬ ‫صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی‬
‫صد عربده ست‬
‫کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و‬ ‫نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش‬
‫هم والده ست‬
‫نی خون کس را ریخته ست نی مال‬ ‫گفتم خدایا رحمتی کآرام گیرد ساعتی‬
‫کس را بستده ست‬
‫کاندر بلی عاشقان دارو و درمان‬ ‫آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان‬
‫بیهدست‬
‫کان جا که افتادست او نی مفسقه نی‬ ‫این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو‬
‫معبده ست‬
‫خاموش کن افسون مخوان نی جادوی‬ ‫تو عشق را چون دیده ای از عاشقان نشنیده ای‬
‫نی شعبده ست‬
‫کاین روح باکار و کیا بی تابش تو‬ ‫ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا‬
‫جامدست‬

‫‪322‬‬
‫بی دل و بیخودت کنم در دل و جان‬ ‫آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت‬
‫نشانمت‬
‫تا که کنار گیرمت خوش خوش و می‬ ‫آمده ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل‬
‫فشانمت‬
‫همچو دعای عاشقان فوق فلک‬ ‫آمده ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا‬
‫رسانمت‬
‫بازبده به خوشدلی خواجه که‬ ‫آمده ام که بوسه ای از صنمی ربوده ای‬
‫واستانمت‬
‫گر دگری نداندت چون تو منی‬ ‫گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی‬
‫بدانمت‬
‫فاتحه شو تو یک سری تا که به دل‬ ‫جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی‬
‫بخوانمت‬
‫جانب دام بازرو ور نروی برانمت‬ ‫صید منی شکار من گر چه ز دام جسته ای‬
‫در پی من چه می دوی تیز که‬ ‫شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو‬
‫بردرانمت‬
‫گوش به غیر زه مده تا چو کمان‬ ‫زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی‬
‫خمانمت‬
‫شهر به شهر بردمت بر سر ره‬ ‫از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست‬
‫نمانمت‬
‫نیک بجوش و صبر کن زانک همی‬ ‫هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را‬
‫پرانمت‬
‫من ز حجاب آهوی یک رهه‬ ‫نی که تو شیرزاده ای در تن آهوی نهان‬
‫بگذرانمت‬
‫در پی تو همی دوم گر چه که می‬ ‫گوی منی و می دوی در چوگان حکم من‬
‫دوانمت‬

‫‪323‬‬
‫وان نفسی که بیخودی یار چه کار‬ ‫آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت‬
‫آیدت‬
‫وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت‬ ‫آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه ای‬
‫وان نفسی که بیخودی مه به کنار‬ ‫آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه ای‬
‫آیدت‬
‫وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت‬ ‫آن نفسی که باخودی یار کناره می کند‬
‫وان نفسی که بیخودی دی چو بهار‬ ‫آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده ای‬
‫آیدت‬
‫طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت‬ ‫جمله بی قراریت از طلب قرار تست‬
‫ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت‬ ‫جمله ناگوارشت از طلب گوارش است‬
‫ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت‬ ‫جمله بی مرادیت از طلب مراد تست‬
‫تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت‬ ‫عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی‬
‫از مه و از ستاره ها وال عار آیدت‬ ‫خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد‬
‫‪324‬‬
‫درآ تا خانه هستی بپردازم همین‬ ‫درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت‬
‫ساعت‬
‫که یک جان دارم و خواهم که دربازم‬ ‫صل زن پاکبازی را رها کن خاک بازی را‬
‫همین ساعت‬
‫که وقت آمد که من جان را سپر سازم‬ ‫کمان زه کن خدایا نه که تیر قاب قوسینی‬
‫همین ساعت‬
‫امانم ده امانم ده که بگدازم همین‬ ‫چو بر می آید این آتش فغان می خیزد از عالم‬
‫ساعت‬
‫که مرغان را به رشک آرم ز پروازم‬ ‫جهان از ترس می درد و جان از عشق می پرد‬
‫همین ساعت‬

‫‪325‬‬
‫که آن جا کم رسد عاشق و معشوق‬ ‫که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست‬
‫فراوانست‬
‫که تا دل ها خنک گردد که دل ها‬ ‫که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا‬
‫سخت بریانست‬
‫که در وی عدل و انصافست و‬ ‫نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری‬
‫معشوق مسلمانست‬
‫وان معشوق نادرتر کز او آتش‬ ‫که این سو عاشقان باری چو عود کهنه می سوزد‬
‫فروزانست‬
‫مگیر آشفته می گویم که دل بی تو‬ ‫خداوندا به احسانت به حق نور تابانت‬
‫پریشانست‬
‫خنک آن را که می گیری که جانم‬ ‫تو مستان را نمی گیری پریشان را نمی گیری‬
‫مست ایشانست‬
‫که عاشق چون گیا این جا بیابان در‬ ‫اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری‬
‫بیابانست‬
‫نگارا بوی خون آید اگر مریخ‬ ‫بخندد چشم مریخش مرا گوید نمی ترسی‬
‫خندانست‬
‫هزاران جان همی بخشد چه شد گر‬ ‫دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم‬
‫خصم یک جانست‬
‫که جانان طالب جانست و جان جویای‬ ‫منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند‬
‫جانانست‬
‫که جان قطره ست و او عمان‬ ‫که جان ذره ست و او کیوان که جان میوه ست و او بستان‬
‫که جان حبه ست و او کانست‬
‫نه در اندیشه می گنجد نه آن را گفتن‬
‫سخن در پوست می گویم که جان این سخن غیبست‬
‫امکانست‬
‫خمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان وگر او نیست مست مست چرا افتان‬
‫و خیزانست‬

‫‪326‬‬
‫لیلی کن و مجنون کن ای صانع بی‬ ‫حالت ده و حیرت ده ای مبدع بی حالت‬
‫آلت‬
‫فریادکنان پیشت کای معطی بی‬ ‫صد حاجت گوناگون در لیلی و در مجنون‬
‫حاجت‬
‫رهنست به پیش تو از دست مده‬ ‫انگشتری حاجت مهریست سلیمانی‬
‫صحبت‬
‫کو بشکند و سوزد صد توبه به یک‬ ‫بگذشت مه توبه آمد به جهان ماهی‬
‫ساعت‬
‫وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت‬ ‫ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او‬
‫چرنده و پرنده لنگند در این حضرت‬ ‫ما لنگ شدیم این جا بربند در خانه‬
‫هم دعوت پیغامبر هم ده دلی امت‬ ‫ای عشق تویی کلی هم تاجی و هم غلی‬
‫بردوخته ای ما را بر چشمه این دولت‬ ‫از نیست برآوردی ما را جگری تشنه‬
‫هم اول ما رحمت هم آخر ما رحمت‬ ‫خارم ز تو گل گشته و اجزا همه کل گشته‬
‫در جزو ببین کل را این باشد اهلیت‬ ‫در خار ببین گل را بیرون همه کس بیند‬
‫ای یوسف در چه بین شاهنشهی و‬ ‫در غوره ببین می را در نیست ببین شی ء را‬
‫ملکت‬
‫خاکی ز کجا یابد بی روح سر و‬ ‫خاری که ندارد گل در صدر چمن ناید‬
‫سبلت‬
‫کاین بانگ دو کف نبود بی فرقت و‬ ‫کف می زن و زین می دان تو منشاء هر بانگی‬
‫بی وصلت‬
‫از غیب برون جسته خوبان جهت‬ ‫خامش که بهار آمد گل آمد و خار آمد‬
‫دعوت‬

‫‪327‬‬
‫کز غیرت لطف آن جان در قلقی‬ ‫از دفتر عمر ما یکتا ورقی مانده ست‬
‫مانده ست‬
‫از خجلت آن حرفش مه در عرقی‬ ‫بنوشته بر آن دفتر حرفی ز شکر خوشتر‬
‫مانده ست‬
‫نی خوف ز تحویلی نی جای دقی‬ ‫عمر ابدی تابان اندر ورق بستان‬
‫مانده ست‬
‫اسرار همه پاکان آن جا شفقی مانده‬ ‫نامش ورقی بوده ملک ابد اندر وی‬
‫ست‬
‫شمس الحق تبریزی روشن حدقی‬ ‫پیچیده ورق بر وی نوری ز خداوندی‬
‫مانده ست‬

‫‪328‬‬
‫پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت‬ ‫بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت‬
‫صد رطل درآشامم بی ساغر و بی‬ ‫هر لحظه و هر ساعت بر کوری هشیاری‬
‫آلت‬
‫از غیب به دست آرم بی صنعت و بی‬ ‫مرغان هوایی را بازان خدایی را‬
‫حیلت‬
‫می از لب من جوشد در مستی آن‬ ‫خود از کف دست من مرغان عجب رویند‬
‫حالت‬
‫بفروشم جنت را بر جان نهم جنت‬ ‫آن دانه آدم را کز سنبل او باشد‬

‫‪329‬‬
‫بیایید بیایید که دلدار رسیده ست‬ ‫بیایید بیایید که گلزار دمیده ست‬
‫به خورشید سپارید که خوش تیغ‬ ‫بیارید به یک بار همه جان و جهان را‬
‫کشیده ست‬
‫بر آن یار بگریید که از یار بریده ست‬ ‫بر آن زشت بخندید که او ناز نماید‬
‫که دیوانه دگربار ز زنجیر رهیده ست‬ ‫همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد‬
‫مگر نامه اعمال ز آفاق پریده ست‬ ‫چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت‬
‫چه جای دل و عقلست که جان نیز‬ ‫بکوبید دهل ها و دگر هیچ مگویید‬
‫رمیده ست‬

‫‪330‬‬
‫سرمست همی گشت به بازار مرا‬ ‫بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت‬
‫یافت‬
‫بگریختم از خانه خمار مرا یافت‬ ‫پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید‬
‫پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا‬ ‫بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس‬
‫یافت‬
‫آن کس که در انبوهی اسرار مرا‬ ‫گفتم که در انبوهی شهرم کی بیابد‬
‫یافت‬
‫وی بخت که آن طره طرار مرا یافت‬ ‫ای مژده که آن غمزه غماز مرا جست‬
‫دستار برو گوشه دستار مرا یافت‬ ‫دستار ربود از سر مستان به گروگان‬
‫آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا‬ ‫من از کف پا خار همی کردم بیرون‬
‫یافت‬
‫وان بلبل وان نادره تکرار مرا یافت‬ ‫از گلشن خود بر سر من یار گل افشاند‬
‫امروز مه اندر بن انبار مرا یافت‬ ‫من گم شدم از خرمن آن ماه چو کیله‬
‫اندر پی من بود به آثار مرا یافت‬ ‫از خون من آثار به هر راه چکیدست‬
‫آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت‬ ‫چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان‬
‫با صبر و تانی و به هنجار مرا یافت‬ ‫آن کس که به گردون رود و گیرد آهو‬
‫صاید به سررشته جرار مرا یافت‬ ‫در کام من این شست و من اندر تک دریا‬
‫آن لحظه که آن یار کم آزار مرا یافت‬ ‫جامی که برد از دلم آزار به من داد‬
‫کان رطل گران سنگ سبکسار مرا‬ ‫این جان گران جان سبکی یافت و بپرید‬
‫یافت‬
‫کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا‬ ‫امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار‬
‫یافت‬

‫‪331‬‬
‫دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست‬ ‫زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست‬
‫آن شخص خیالست ولی غیر عدم‬ ‫از دور ببینی تو مرا شخص رونده‬
‫نیست‬
‫اما نه چنین جان که بجز غصه و غم‬ ‫پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست‬
‫نیست‬
‫زیرا که در این خشک بجز ظلم و‬ ‫من بی من و تو بی تو درآییم در این جو‬
‫ستم نیست‬
‫کو آب حیاتست و بجز لطف و کرم‬ ‫این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد‬
‫نیست‬

‫‪332‬‬
‫از خواجه بپرسید که این خانه چه‬ ‫این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه ست‬
‫خانه ست‬
‫وین نور خدا چیست اگر دیر مغانه‬ ‫این صورت بت چیست اگر خانه کعبه ست‬
‫ست‬
‫این خانه و این خواجه همه فعل و‬ ‫گنجی ست در این خانه که در کون نگنجد‬
‫بهانه ست‬
‫با خواجه مگویید که او مست شبانه‬ ‫بر خانه منه دست که این خانه طلسم ست‬
‫ست‬
‫بانگ در این خانه همه بیت و ترانه‬ ‫خاک و خس این خانه همه عنبر و مشک ست‬
‫ست‬
‫سلطان زمینست و سلیمان زمانه ست‬ ‫فی الجمله هر آن کس که در این خانه رهی یافت‬
‫کاندر رخ خوب تو ز اقبال نشانه ست‬ ‫ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن‬
‫گر ملک زمینست فسونست و فسانه‬ ‫سوگند به جان تو که جز دیدن رویت‬
‫ست‬
‫واله شده مرغان که چه دامست و چه‬ ‫حیران شده بستان که چه برگ و چه شکوفه ست‬
‫دانه ست‬
‫وین خانه عشق است که بی حد و‬ ‫این خواجه چرخست که چون زهره و ماه ست‬
‫کرانه ست‬
‫دل در سر زلف تو فرورفته چو شانه‬ ‫چون آینه جان نقش تو در دل بگرفته ست‬
‫ست‬
‫ای جان تو به من آی که جان آن میانه‬ ‫در حضرت یوسف که زنان دست بریدند‬
‫ست‬
‫از هر کی درآید که فلنست و فلنه‬ ‫مستند همه خانه کسی را خبری نیست‬
‫ست‬
‫تاریک کند آنک ورا جاش ستانه ست‬ ‫شومست بر آستانه مشین خانه درآ زود‬
‫مستان هوا جمله دوگانه ست و سه‬ ‫مستان خدا گر چه هزارند یکی اند‬
‫گانه ست‬
‫کاندیشه ترسیدن اشکال زنانه ست‬ ‫در بیشه شیران رو وز زخم میندیش‬
‫لیکن پس در وهم تو ماننده فانه ست‬ ‫کان جا نبود زخم همه رحمت و مهرست‬
‫درکش تو زبان را که زبان تو زبانه‬ ‫در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل‬
‫ست‬

‫‪333‬‬
‫تو ابر در او کش که بجز خصم قمر‬ ‫اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست‬
‫نیست‬
‫وی خوار عزیزی که در این ظل‬ ‫ای خشک درختی که در آن باغ نرستست‬
‫شجر نیست‬
‫زیرا که جز این عشق تو را خویش و‬ ‫بسکل ز جز این عشق اگر در یتیمی‬
‫پدر نیست‬
‫هر جان که به هر روز از این رنج‬ ‫در مذهب عشاق به بیماری مرگست‬
‫بتر نیست‬
‫می دان تو به تحقیق که از جنس بشر‬ ‫در صورت هر کس که از آن رنگ بدیدی‬
‫نیست‬
‫تنگش تو به بر گیر که جز تنگ شکر‬ ‫هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق‬
‫نیست‬
‫منگر به چپ و راست که امکان حذر‬ ‫شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت‬
‫نیست‬

‫‪334‬‬
‫مهمان توند ای شه و سلطان خرابات‬ ‫از اول امروز حریفان خرابات‬
‫این قبله دل کیست بگو جان خرابات‬ ‫امروز چه روزست بگو روز سعادت‬
‫کو مست خرابست به فرمان خرابات‬ ‫هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست‬
‫کز ابر برآ ای مه تابان خرابات‬ ‫صد زهره ز اسرار به آواز درآمد‬
‫چون زنده شدیم از بت خندان خرابات‬ ‫ما از لب و دندان اجل هیچ نترسیم‬
‫کاین رخت گرو کن بر دربان خرابات‬ ‫بر گاو نهد رخت و به عشق آید جان مست‬
‫او کافر خویش است و مسلمان‬ ‫هر جان که به شمس الحق تبریز دهد دل‬
‫خرابات‬

‫‪335‬‬
‫ولیکن هوش او دایم برونست‬ ‫همه خوف آدمی را از درونست‬
‫درون گرگی ست کو در قصد‬ ‫برون را می نوازد همچو یوسف‬
‫خونست‬
‫درون را کو به زشتی شکل چونست‬ ‫بدرد زهره او گر نبیند‬
‫ولیکن آدمی او را زبونست‬ ‫بدان زشتی به یک حمله بمیرد‬
‫که تا گردد الف چیزی که نونست‬ ‫الف گشت ست نون می بایدش ساخت‬
‫بدیدستی چه امکان سکون ست‬ ‫اگر نه خود عنایات خداوند‬
‫که صافی و لطیف و آبگون ست‬ ‫نه عالم بد نه آدم بد نه روحی‬
‫نپنداری که این کار از کنونست‬ ‫که او را بود حکم و پادشاهی‬
‫حقیقت بود و صد چندین فزونست‬ ‫نمی گویم که در تقدیر شه بود‬
‫ورای هفت چرخ نیلگونست‬ ‫خداوندی شمس الدین تبریز‬
‫اگر چه نیک تندست و حرونست‬ ‫به زیر ران او تقدیر رامست‬
‫شب و روز از هوس اندر جنونست‬ ‫چو عقل کل بویی برد از وی‬
‫که همت های عالی جمله دونست‬ ‫که پیش همت او عقل دیده ست‬
‫که منزلگاه او بالی سونست‬ ‫کدامین سوی جویم خدمتش را‬
‫بر او جمله بازی و فسونست‬ ‫هر آن مشکل که شیران حل نکردند‬
‫ز عین حال او این ها شجونست‬ ‫نگفتم هیچ رمزی تا بدانی‬
‫که در خاکت عجایب ها فنونست‬ ‫ایا تبریز خاک توست کحلم‬

‫‪336‬‬
‫مگو فردا که فی التاخیر آفات‬ ‫بده یک جام ای پیر خرابات‬
‫که آمد موسی جانم به میقات‬ ‫به جای باده درده خون فرعون‬
‫که شیران را ز صیادیست لذات‬ ‫شراب ما ز خون خصم باشد‬
‫ز خون ما گرفتست این علمات‬ ‫چه پرخونست پوز و پنجه شیر‬
‫که من از نفی مستم نی ز اثبات‬ ‫نگیرم گور و نی هم خون انگور‬
‫نگردم همچو زاغان گرد اموات‬ ‫چو بازم گرد صید زنده گردم‬
‫مصفا شو ز زاغی پیش مصفات‬ ‫بیا ای زاغ و بازی شو به همت‬
‫مجردتر شو اندر خویش چون ذات‬ ‫بیفشان وصف های باز را هم‬
‫ز خون عاشقان و زخم شهمات‬ ‫نه خاکست این زمین طشتیست پرخون‬
‫نماید صبح را خود نور مشکات‬ ‫خروسا چند گویی صبح آمد‬

‫‪337‬‬
‫نه خوابست آن حریفان را جوانست‬ ‫ببستی چشم یعنی وقت خوابست‬
‫ولیکن چشم مستت را شتاب ست‬ ‫تو می دانی که ما چندان نپاییم‬
‫خطا می کن خطای تو صواب ست‬ ‫جفا می کن جفاات جمله لطف ست‬
‫که ما را چشم و دل باری کبابست‬ ‫تو چشم آتشین در خواب می کن‬
‫به شمشیری که آن یک قطره آبست‬ ‫بسی سرها ربوده چشم ساقی‬

‫یکی گوید که این فعل شرابست‬ ‫یکی گوید که این از عشق ساقیست‬
‫خدا داند که این عشق از چه بابست‬ ‫می و ساقی چه باشد نیست جز حق‬

‫‪338‬‬
‫سبک برجه چه جای انتظارست‬ ‫سماع از بهر جان بی قرارست‬
‫اگر مردی برو آن جا که یارست‬ ‫مشین این جا تو با اندیشه خویش‬
‫که مرد تشنه را با این چه کارست‬ ‫مگو باشد که او ما را نخواهد‬
‫که جان عشق را اندیشه عارست‬ ‫که پروانه نیندیشد ز آتش‬
‫در آن ساعت هزار اندر هزارست‬ ‫چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید‬
‫که جان تو غلف ذوالفقارست‬ ‫شنیدی طبل برکش زود شمشیر‬
‫که ملک عشق ملک پایدارست‬ ‫بزن شمشیر و ملک عشق بستان‬
‫که آب امروز تیغ آبدارست‬ ‫حسین کربلیی آب بگذار‬

‫‪339‬‬
‫کسی داند که او را جان جانست‬ ‫سماع آرام جان زندگانیست‬
‫که او خفته میان بوستان ست‬ ‫کسی خواهد که او بیدار گردد‬
‫اگر بیدار گردد در زیان ست‬ ‫ولیک آن کو به زندان خفته باشد‬
‫نه در ماتم که آن جای فغانست‬ ‫سماع آن جا بکن کان جا عروسیست‬
‫کسی کان ماه از چشمش نهانست‬ ‫کسی کو جوهر خود را ندیدهست‬
‫سماع از بهر وصل دلستان ست‬ ‫چنین کس را سماع و دف چه باید‬
‫سماع این جهان و آن جهانست‬ ‫کسانی را که روشان سوی قبله ست‬
‫همی گردند و کعبه در میانست‬ ‫خصوصا حلقه ای کاندر سماعند‬
‫ور انگشت شکر خود رایگانست‬ ‫اگر کان شکر خواهی همان جاست‬

‫‪340‬‬
‫رها کن تا بگیرد خوش گرفتست‬ ‫دگربار این دلم آتش گرفتست‬
‫که عقلم ابر سوداوش گرفتست‬ ‫بسوز ای دل در این برق و مزن دم‬
‫که خون دل همه مفرش گرفتست‬ ‫دگربار این دلم خوابی بدیدست‬
‫جهان خورشید لشکرکش گرفتست‬ ‫چو سایه کل فنا گردم ازیرا‬
‫ز لعل بار سلطان وش گرفتست‬ ‫دلم هر شب به دزدی و خیانت‬
‫که مال خصم زیر کش گرفتست‬ ‫کجا پنهان شود دزدی دزدی‬
‫ولی پایش حریف کش گرفتست‬ ‫بسی جان که همی پرد ز قالب‬
‫به دندان گوشه ترکش گرفتست‬ ‫ز ذوق زخم تیرش این دل من‬

‫‪341‬‬
‫از این پس عیش و عشرت بر‬ ‫بیا کامروز ما را روز عیدست‬
‫مزیدست‬
‫که روز خوش هم از اول پدیدست‬ ‫بزن دستی بگو کامروز شادی ست‬
‫چنین عیدی به صد دوران کی دیدست‬ ‫چو یار ما در این عالم کی باشد‬
‫به هر سویی شکرها بردمیدست‬ ‫زمین و آسمان ها پرشکر شد‬
‫جهان پرموج و دریا ناپدیدست‬ ‫رسید آن بانگ موج گوهرافشان‬
‫ز چارم چرخ عیسی دررسیدست‬ ‫محمد باز از معراج آمد‬
‫میی کز جام جان نبود پلیدست‬ ‫هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست‬
‫حریفانش جنید و بایزیدست‬ ‫زهی مجلس که ساقی بخت باشد‬
‫ندانستم که حق ما را مریدست‬ ‫خماری داشتم من در ارادت‬
‫چو دانستم که بختم می کشیدست‬ ‫کنون من خفتم و پاها کشیدم‬

‫‪342‬‬
‫خراب و مست باشم کار اینست‬ ‫مرا چون تا قیامت یار اینست‬
‫رخا زر زن تو را دینار اینست‬ ‫ز کار و کسب ماندم کسبم اینست‬
‫چه چاره فعل آن دیدار اینست‬ ‫نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل‬
‫به بلبل گفت گل گلزار اینست‬ ‫گل صدبرگ دید آن روی خوبش‬
‫به سوی غیب آ طیار این ست‬ ‫چو خوبان سایه های طیر غیبند‬
‫که جان را مدرسه و تکرار اینست‬ ‫مکرر بنگر آن سو چشم می مال‬
‫شفای جان هر بیمار اینست‬ ‫چو لب بگشاد جان ها جمله گفتند‬
‫یقینشان شد که خود خمار اینست‬ ‫چو یک ساغر ز دست عشق خوردند‬
‫سزای جبه و دستار اینست‬ ‫گرو کردی به می دستار و جبه‬
‫هل کو یوسف ار بازار اینست‬ ‫خبر آمد که یوسف شد به بازار‬
‫کمینه لعب آن طرار اینست‬ ‫فسونی خواند و پنهان کرد خود را‬
‫مرا دین و دل و ناچار اینست‬ ‫ز ملک و مال عالم چاره دارم‬
‫مسیحی باشم و زنار اینست‬ ‫میان گر پیش غیر عشق بندم‬
‫جزای آن چنان کردار اینست‬ ‫به گرد حوض گشتم درفتادم‬
‫تو را غسل قیامت وار اینست‬ ‫دل چون درفتادی در چنین حوض‬
‫چو دزدی کردی ای دل دار اینست‬ ‫رخ شه جسته ای شهمات اینست‬
‫ز نفس خود ببر اغیار اینست‬ ‫مشین با خود نشین با هر که خواهی‬
‫دلم پاره ست و لغ پار اینست‬ ‫خمش کن خواجه لغ پار کم گو‬
‫بهل اسرار را کاسرار اینست‬ ‫خمش باش و در این حیرت فرورو‬

‫‪343‬‬
‫سفر بی روشنایی مصلحت نیست‬ ‫ز همراهان جدایی مصلحت نیست‬
‫پس شاهی گدایی مصلحت نیست‬ ‫چو ملک و پادشاهی دیده باشی‬
‫شما را این شمایی مصلحت نیست‬ ‫شما را بی شما می خواند آن یار‬
‫از این پس بی نوایی مصلحت نیست‬ ‫چو خوان آسمان آمد به دنیا‬
‫چو دونان نان ربایی مصلحت نیست‬ ‫در این مطبخ که قربانست جان ها‬
‫که مکر و بدنمایی مصلحت نیست‬ ‫بگو آن حرص و آز راه زن را‬
‫تو را بی دست و پایی مصلحت نیست‬ ‫چو پا داری برو دستی بجنبان‬
‫که بی پر در هوایی مصلحت نیست‬ ‫چو پای تو نماند پر دهندت‬
‫که از دامش رهایی مصلحت نیست‬ ‫چو پر یابی به سوی دام حق پر‬
‫هما را جز همایی مصلحت نیست‬ ‫همای قاف قربی ای برادر‬
‫در این جو آشنایی مصلحت نیست‬ ‫جهان جوی و صفا بحر و تو ماهی‬
‫به هنبازی خدایی مصلحت نیست‬ ‫خمش باش و فنای بحر حق شو‬

‫‪344‬‬
‫که جانم بی تو دربند عظیمست‬ ‫به جان تو که سوگند عظیمست‬
‫به لعلت آرزومند عظیمست‬ ‫اگر چه خضر سیرآب حیاتست‬
‫ولی خاموشیم پند عظیمست‬ ‫سخن ها دارم از تو با تو بسیار‬
‫اگر چه خر خردمند عظیمست‬ ‫هر آن کز بیم تو خاموش باشد‬
‫ز بهر تو هنرمند عظیمست‬ ‫هر آن کس کو هنر را ترک گوید‬
‫فکندن پیشت افکند عظیمست‬ ‫فکندم خویش را چون سایه پیشت‬
‫سمرقند تو را قند عظیمست‬ ‫که بغداد تو را داد بزرگست‬
‫اگر چه بنده خرسند عظیمست‬ ‫حریصم کرد طمع داد قندت‬
‫که دل را با تو پیوند عظیمست‬ ‫بریدستی مرا از خویش و پیوند‬
‫اگر چه گفت فرزند عظیمست‬ ‫خمش کن همچو عشق ای زاده عشق‬
‫که زین شمس زرکند عظیمست‬ ‫رکاب شمس تبریزی گرفتم‬

‫‪345‬‬
‫دگرگون گشته ای باز این چه شیوه‬ ‫بگو ای یار همراز این چه شیوه ست‬
‫ست‬
‫عجب ای چشم غماز این چه شیوه‬ ‫عجب ترک خوش رنگ این چه رنگست‬
‫ست‬
‫که ما را کشتی از ناز این چه شیوه‬ ‫دگربار این چه دامست و چه دانه ست‬
‫ست‬
‫یکی پرده برانداز این چه شیوه ست‬ ‫دریدی پرده ما این چه پرده ست‬
‫گرفتم عشق از آغاز این چه شیوه‬ ‫منم آن کهنه عشقی که دگربار‬
‫ست‬
‫زهی آواز دمساز این چه شیوه ست‬ ‫بدان آواز جان دادن حللست‬
‫که مثلش نیست هنباز این چه شیوه‬ ‫مسلمانان شما این شور بینید‬
‫ست‬
‫یکی پنهان سه غماز این چه شیوه‬ ‫شراب و عشق و رنگم هر سه غماز‬
‫ست‬

‫‪346‬‬
‫برای بنده خود لطف ها گفت‬ ‫شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت‬
‫که نیکی تو را جانا خدا گفت‬ ‫چه گویم من مکافات تو ای جان‬
‫همه شب روی ماهت را دعا گفت‬ ‫ولیکن جان این کمتر دعاگو‬

‫‪347‬‬
‫کز او آن بی قراری برقرارست‬ ‫قرار زندگانی آن نگارست‬
‫که این سودا نه آن سودای پارست‬ ‫مرا سودای تو دامن گرفته ست‬
‫مرا با یارکان اکنون چه کارست‬ ‫منم سوزان در آتش های نو نو‬
‫بدان ماند که آن جان نگارست‬ ‫همی نالد درون از بی قراری‬
‫نمی داند که اندر جانش خارست‬ ‫چو از یاری تو را جان خسته گردد‬
‫نمی دانی که خاری در سرا رست‬ ‫تو در جویی و خارت می خراشد‬
‫که شمس الدین تبریزی بهارست‬ ‫گریزان شو از آن خار و به گل رو‬

‫‪348‬‬
‫که اغلب با صدایش زخم تیریست‬ ‫صدایی کز کمان آید نذیریست‬
‫کاثر جستن عصای هر ضریریست‬ ‫موثر را نگر در آب آثار‬
‫بصر جستن ز الهام بصیریست‬ ‫پس ل تبصرونت تبصرونی ست‬
‫طلب ها گوش گیری و بشیریست‬ ‫تو هر چه داری نه جویانش بودی‬
‫کثیرالزرع را طمع وفیریست‬ ‫چنان کن که طلب ها بیش گردد‬
‫که دریای کرم توبه پذیریست‬ ‫مشو نومید از ظلمی که کردی‬
‫که در توبه پذیری بی نظیریست‬ ‫گناهت را کند تسبیح و طاعات‬
‫که می جوید کرم هر جا فقیریست‬ ‫شکسته باش و خاکی باش این جا‬
‫که تا وا می خرد هر جا اسیریست‬ ‫کرم دامن پر از زر کرد و آورد‬
‫بزرگی بخشد آن را که حقیریست‬ ‫عزیزی بخشد آن کس را که خواری ست‬
‫زکات آن جا نیاید که امیریست‬ ‫که هستی نیستی جوید همیشه‬
‫از این دو ضد را ضد خود ظهیریست‬ ‫ازیرا مظهر چیزیست ضدش‬
‫نهان گردد که هر دو همچو قیریست‬ ‫تو بر تخته سیاهی گر نویسی‬
‫چو گردد خشک پنهان چون‬ ‫بود فرقی ز تری تا ترست خط‬
‫ضمیریست‬
‫طبیعت ها عدو هر کثیریست‬ ‫خمش کن گر چه شرحش بی شمارست‬

‫‪349‬‬
‫به وقت داد و بخشش شوربختست‬ ‫مبر رنج ای برادر خواجه سختست‬
‫ولیکن سخت بی میوه درختست‬ ‫اگر چه باغ را نیمی گرفته ست‬
‫مشو غره که او را سیم و رختست‬ ‫گشاده ابروست و بسته کیسه‬
‫چه سود ار خواجه بر بالی تختست‬ ‫دو دستش را به تخته دوختستند‬
‫سخااش مرده است و لخت لختست‬ ‫وجودش گر چه یک پاره ست چون کوه‬

‫‪350‬‬
‫به زیر کوری اندر سینه دیدیست‬ ‫ز بعد وقت نومیدی امیدیست‬
‫سیه نادیده کی داند سپیدیست‬ ‫نبینی نور چون دانی تو کوری‬
‫نهان تصریف سلطان وحیدیست‬ ‫قرین صد هزاران نقش و معنی‬
‫چو بادی رقص های شاخ بیدیست‬ ‫که جنباننده این نقش و معنی ست‬
‫که بعد رنج روزه روز عیدیست‬ ‫مشو نومید از دشنام دلدار‬
‫که هر نقصی کشاننده مزیدیست‬ ‫که یبقی الحب ما بقی العتاب‬
‫یقین هر حادثی را خود ندیدیست‬ ‫رها کن گفت به از گفت یابی‬

‫‪351‬‬
‫رفیق راه بی پایان کدامست‬ ‫طبیب درد بی درمان کدامست‬
‫وگر جانست پس جانان کدامست‬ ‫اگر عقلست پس دیوانگی چیست‬
‫که نی کفرست و نی ایمان کدامست‬ ‫چراغ عالم افروز مخلد‬
‫درونش گوهر انسان کدامست‬ ‫پر از درست بحر لیزالی‬
‫میان بندگان سلطان کدامست‬ ‫غلمانه است اشیاء را قباها‬
‫طبیب عشق را دکان کدامست‬ ‫یکی جزو جهان خود بی مرض نیست‬
‫که سرکش کیست سرگردان کدامست‬ ‫خرد عاجز شد اندر فکر عاجز‬
‫که موزونات را میزان کدامست‬ ‫بت موزون به بتخانه بسی جست‬
‫طلب کن درس خاموشان کدامست‬ ‫چه قبله کرده ای این گفت و گو را‬

‫‪352‬‬
‫بگویم آنچ هرگز کس نگفته ست‬ ‫چو با ما یار ما امروز جفتست‬
‫میندیش از کسی غماز خفته ست‬ ‫همه مستند این جا محرمانند‬
‫نمی بینی درخت و گل شکفته ست‬ ‫خزان خفت و بهاران گشت بیدار‬
‫زمین لب بسته است و گل نهفته ست‬ ‫اگر یک روز باقی باشد از دی‬
‫که گوهرهای جانی جمله سفته ست‬ ‫هل در خواب کن اوباش تن را‬
‫وگر محرم شوی بستان که مفتست‬ ‫خمش کن زردهی زان در نیابی‬

‫‪353‬‬
‫که عقل کل بدو مستست هیهات‬ ‫زهی می کاندر آن دستست هیهات‬
‫سر نیزه زحل پستست هیهات‬ ‫بر آن بال برد دل را که آن جا‬
‫ز خویش و اقربا رسته ست هیهات‬ ‫هر آن کو گشت بی خویش اندر این بزم‬
‫که پیشش که کمربسته ست هیهات‬ ‫چو عنقا برپرد بر ذروه قاف‬
‫هزاران دست و پا خسته ست هیهات‬ ‫عجایب بین که شیشه ناشکسته‬
‫چه جای صبر و آهسته ست هیهات‬ ‫مرا گویی که صبر آهسته تر ران‬
‫که این جا پیر بایسته ست هیهات‬ ‫بده آن پیر را جامی و بنشان‬
‫که خوش مغزست و شایسته ست‬ ‫خصوصا جان پیری ها که عقل ست‬
‫هیهات‬
‫همه عالم چو گلدسته ست هیهات‬ ‫از آن باغ و ریاض بی نهایت‬
‫به دشتی رو کز او رسته ست هیهات‬ ‫چو گلدسته ست پوسیده شود زود‬
‫که بس زیبا و برجسته ست هیهات‬ ‫میی درکش به نام دلربایی‬
‫خرد را طوق بسکسته ست هیهات‬ ‫ز بس خون ها که او دارد به گردن‬
‫بهای مشک بشکسته ست هیهات‬ ‫شکن هایی که دارد طره او‬
‫که دل را گفت پیوسته ست هیهات‬ ‫خمش کردم خموشانه به من ده‬

‫‪354‬‬
‫دگربار این چه شور و گفت و‬ ‫ز میخانه دگربار این چه بویست‬
‫گویست‬
‫زمین و آسمان پرهای و هوی ست‬ ‫جهان بگرفت ارواح مجرد‬
‫اشارت کن خرابات از چه سوی ست‬ ‫بیا ای عشق این می از چه خمست‬
‫نگنجد فکرتی کان همچو مویست‬ ‫چه می گویم اشارت چیست کاین جا‬
‫که در فکر آنچ آید چارتویست‬ ‫نیاید در نظر آن سر یک تو‬
‫که خانه کنده و رسوای کویست‬ ‫چو ز اندیشه به گفت آید چه گویم‬
‫که دل بحرست و گفتن ها چو‬ ‫ز رسوایی به بحر دل رود باز‬
‫جویست‬
‫که آب جو و چه تن جامه شویست‬ ‫خزینه دار گوهر بحر بدخوست‬

‫‪355‬‬
‫برون رو هی که خانه خانه ماست‬ ‫در این خانه کژی ای دل گهی راست‬
‫رو آن جا که نه گرما و نه سرماست‬ ‫چو بادی تو گهی گرم و گهی سرد‬
‫منم روز و همیشه روز رسواست‬ ‫تو خواهی که مرا مستور داری‬
‫به جو اندرنگنجد جان که دریاست‬ ‫تو میرابی که بر جو حکم داری‬
‫به پر و بال مردان را چه پرواست‬ ‫تو پر و بال داری مرغ واری‬
‫مگس بر دوغ ما بازست و عنقاست‬ ‫نجس در جوی ما آب زللست‬
‫که ذره ذره از تابش ثریاست‬ ‫صل ای آفتاب لمکانی‬
‫از این تنگی که محراب و چلیپاست‬ ‫بحمدال به عشق او بجستیم‬
‫ندا می کن که یوسف خوب سیماست‬ ‫دهل برگیر و در بازار می رو‬
‫که جان من ز جان خویش برخاست‬ ‫دریدم پرده ناموس و سالوس‬

‫‪356‬‬
‫مرا در بی دلی درد و سقامست‬ ‫تو را در دلبری دستی تمامست‬
‫حرامست و حرامست و حرامست‬ ‫بجز با روی خوبت عشقبازی‬
‫مدامست و مدامست و مدامست‬ ‫همه فانی و خوان وحدت تو‬
‫کدامست و کدامست و کدامست‬ ‫چو چشم خود بمالم خود جز تو‬
‫لثامست و لثامست و لثامست‬ ‫جهان بر روی تو از بهر روپوش‬
‫سلمست و سلمست و سلمست‬ ‫به هر دم از زبان عشق بر ما‬
‫پیامست و پیامست و پیامست‬ ‫ز هر ذره به گفت بی زبانی‬
‫غلمست و غلمست و غلمست‬ ‫غم و شادی ما در پیش تختت‬
‫امامست و امامست و امامست‬ ‫اگر چه اشتر غم هست گرگین‬
‫ختامست و ختامست و ختامست‬ ‫پس آن اشتر شادی پرشیر‬
‫زمامست و زمامست و زمامست‬ ‫تو را در بینی این هر دو اشتر‬
‫فطامست و فطامست و فطامست‬ ‫نه آن شیری که آخر طفل جان را‬
‫نظامست و نظامست و نظامست‬ ‫از آن شیری که جوی خلد از وی‬
‫لگامست و لگامست و لگامست‬ ‫خمش کردم که غیرت بر دهانم‬

‫‪357‬‬
‫به هر دم هدیه ما را ده هزارست‬ ‫چو آن کان کرم ما را شکارست‬
‫نهد چون قصد ما بر بام یارست‬ ‫که ما را نردبان زرین و سیمین‬
‫که بر ما گنج و بر بیگانه مارست‬ ‫بلدری ست در عالم نهانی‬
‫که ما را زر و سیم بی شمارست‬ ‫به پیش ما خزینه سیم مشمر‬
‫دو صد چندین ز دست شهریارست‬ ‫ز پروانه اگر این افترا بود‬

‫‪358‬‬
‫چراغ دیده و دیدار چونست‬ ‫نگار خوب شکربار چونست‬
‫عجب آن طره طرار چونست‬ ‫عجب آن غمزه غماز چونست‬
‫عجب آن رونق گلزار چونست‬ ‫عجب آن شهره بازار خوبی‬
‫عجب در مهر دل دلدار چونست‬ ‫دلم از مهر در ماتم نشسته ست‬
‫عجب آن یار بی این یار چونست‬ ‫ز لطف خویش یارم خواند آن یار‬
‫عجب با بنده در اسرار چونست‬ ‫به ظاهر بندگان را می نوازد‬
‫بدانستم که در ایثار چونست‬ ‫چو اول دیدمش جانیم بخشید‬
‫یقین گشتی که در تکرار چونست‬ ‫اگر دوباره کردی آن کرم را‬
‫بگرد اطلس رخسار چونست‬ ‫عجب آن شعر اطلس پوش جعدش‬
‫که تا آن نرگس بیمار چونست‬ ‫طبیب عاشقان را بازپرسید‬
‫عجب آن طره بلغار چونست‬ ‫عجب آن نافه تاتار چونست‬
‫که بشکسته ست صد پرگار چونست‬ ‫عجب بر دایره خط محقق‬
‫نپرسد روزکی کان زار چونست‬ ‫من زارم اسیر ناله زیر‬
‫عجب آن دزد دزدافشار چونست‬ ‫دلم دزد نظر او دزد این دزد‬
‫سری در غار کن کاین غار چونست‬ ‫تو را ای دوست چون من یار غارم‬
‫نمایم خلق را نظار چونست‬ ‫که تا بینم تو را جان برفشانم‬
‫نمودم شکل آن گفتار چونست‬ ‫نهایت نیست گفتم را ولیکن‬

‫‪359‬‬
‫که هر سویی که گردد پیشش آبست‬ ‫در این جو دل چو دولب خرابست‬
‫به پیش روت آب اندر شتابست‬ ‫وگر تو پشت سوی آب داری‬
‫که جان او به دست آفتابست‬ ‫چگونه جان برد سایه ز خورشید‬
‫رخ خورشید آن دم در نقابست‬ ‫اگر سایه کند گردن درازی‬
‫چو سیماب از خطر در اضطرابست‬ ‫زهی خورشید کاین خورشید پیشش‬
‫بجز یک شب دگر در انسکابست‬ ‫چو سیماب ست مه بر کف مفلوج‬
‫دگر فرقت کشد فرقت عذابست‬ ‫به هر سی شب دو شب جمع ست و لغر‬
‫ضحوکی عاشقان را خوی و دابست‬ ‫اگر چه زار گردد تازه روی ست‬
‫که سوی بخت خندانش ایابست‬ ‫زید خندان بمیرد نیز خندان‬
‫همیشه از سوال ست و جوابست‬ ‫خمش کن زانک آفات بصیرت‬

‫‪360‬‬
‫شرابی ده که آرد در مراعات‬ ‫ایا ساقی توی قاضی حاجات‬
‫که نشناسم اشارات از عبارات‬ ‫چنان گشتم ز مستی و خرابی‬
‫سبیلم کرد مادر بر خرابات‬ ‫پدر بر خم خمرم وقف کردست‬
‫ز حال دی و فردا و خرافات‬ ‫دو گوشم بست یزدان تا رهیدم‬
‫که آن جا رسم طاعاتست و زلت‬ ‫دگرگون است کوی اهل تمییز‬
‫فرو روبیده این کو را ز آفات‬ ‫در این کو کدخدا شاهی است باقی‬

‫‪361‬‬
‫سترون ساختی خود را ز ننگت‬ ‫اگر حوا بدانستی ز رنگت‬
‫همه عالم شدی زنگی ز زنگت‬ ‫سیاهی جانت ار محسوس گشتی‬
‫سرت را کس نکوبد جز به سنگت‬ ‫تو آن ماری که سنگ از تو دریغ است‬
‫ز زشتی کی خورد مار و نهنگت‬ ‫اگر دریا درافتی ای منافق‬
‫رها کن صورت نقش و پلنگت‬ ‫مرا گویی که از معنی نظر کن‬
‫چه معنی گنجد اندر جان تنگت‬ ‫چه گویم با تو ای نقش مزور‬
‫تو آن خوکی که نپذیرد فرنگت‬ ‫هوای شمس تبریزی چو قدس است‬

‫‪362‬‬
‫کز او بر من روان باران تیرست‬ ‫دو چشم آهوانش شیرگیرست‬
‫گواهانند کو بر جان امیرست‬ ‫کمان ابروان و تیر مژگان‬
‫که بوی او به از مشک و عبیرست‬ ‫چو زلف درهمش درهم از آنم‬
‫که دل زنجیر زلفش را اسیرست‬ ‫در آن زلفین از آن می پیچد این جان‬
‫که ماه ما به خوبی بی نظیرست‬ ‫مگو آن سرو ما را تو نظیری‬
‫اگر چه سر به پیش او حقیرست‬ ‫بیندازم من این سر را به پیشش‬
‫خیال شه حقیقت را وزیرست‬ ‫خیال روی شه را سجده می کن‬

‫‪363‬‬
‫ز خوف صاف ما آن یار مستست‬ ‫چنان کاین دل از آن دلدار مستست‬
‫از این شادی دل غمخوار مستست‬ ‫خمارش نشکنم ال به خونم‬
‫که در هر صبح آن خون خوار‬ ‫شفق وارم به هر صبحی به خون در‬
‫مستست‬
‫که چشم دلبر کین دار مستست‬ ‫مده پند و مبر خونم به گردن‬
‫که چشم ساقی اسرار مستست‬ ‫چرا این خاک همچون طشت خون ست‬

‫‪364‬‬
‫ما را همه عمر خود تماشاست‬ ‫تا نقش خیال دوست با ماست‬
‫وال که میان خانه صحراست‬ ‫آن جا که وصال دوستانست‬
‫یک خار به از هزار خرماست‬ ‫وان جا که مراد دل برآید‬
‫بالین و لحاف ما ثریاست‬ ‫چون بر سر کوی یار خسبیم‬
‫اندر شب قدر قدر ما راست‬ ‫چون در سر زلف یار پیچیم‬
‫کهسار و زمین حریر و دیباست‬ ‫چون عکس جمال او بتابد‬
‫در باد صدای چنگ و سرناست‬ ‫از باد چو بوی او بپرسیم‬
‫هر پاره خاک حور و حوراست‬ ‫بر خاک چو نام او نویسیم‬
‫زو آتش تیزاب سیماست‬ ‫بر آتش از او فسون بخوانیم‬
‫نامش چو بریم هستی افزاست‬ ‫قصه چه کنم که بر عدم نیز‬
‫پرمغزتر از هزار جوزاست‬ ‫آن نکته که عشق او در آن جاست‬
‫این ها همه از میانه برخاست‬ ‫وان لحظه که عشق روی بنمود‬
‫کلی مراد حق تعالست‬ ‫خامش که تمام ختم گشته ست‬

‫‪365‬‬
‫بیرون ز زمانه صورت ماست‬ ‫می دان که زمانه نقش سوداست‬
‫بیرون همه کوه قاف و عنقاست‬ ‫زیرا قفصی ست این زمانه‬
‫بر جوی فتاده سایه ماست‬ ‫جویی ست جهان و ما برونیم‬
‫این جا نبود ولیکن این جاست‬ ‫این جا سر نکته ای ست مشکل‬
‫بی او همه خنده گریه افزاست‬ ‫جز در رخ جان مخند ای دل‬
‫زان روی که دل فراخ پهناست‬ ‫آن دل نبود که باشد او تنگ‬
‫طوطی ست دل و عجب شکرخاست‬ ‫دل غم نخورد غذاش غم نیست‬
‫زیرا که ره تو زیر و بالست‬ ‫مانند درخت سر قدم ساز‬
‫کان قوت مغز او هم از پاست‬ ‫شاخ ار چه نظر به بیخ دارد‬

‫‪366‬‬
‫وان دود که از دلست پیداست‬ ‫دود دل ما نشان سوداست‬
‫آن دل نبود مگر که دریاست‬ ‫هر موج که می زند دل از خون‬
‫دل نیز به دشمنی چه برخاست‬ ‫بیگانه شدند آشنایان‬
‫هر جا که ملمت ست آن جاست‬ ‫هر سوی که عشق رخت بنهاد‬
‫زیرا که قدیم خانه ماست‬ ‫ما نگریزیم از این ملمت‬
‫زان روی که عشق شمع دل هاست‬ ‫در عشق حسد برند شاهان‬
‫کاین عشق به حجره های بالست‬ ‫پا بر سر چرخ هفتمین نه‬
‫در مجلس عشق سخت رسواست‬ ‫هشیار مباش زان که هشیار‬
‫گر چشم ببسته ست بیناست‬ ‫میری مطلب که میر مجلس‬
‫این گرد سیاه بین که برخاست‬ ‫این عشق هنوز زیر چادر‬
‫پیداست که سخت خوب و زیباست‬ ‫هر چند که زیر هفت پرده ست‬
‫شمعست و شراب و یار تنهاست‬ ‫شب خیز کنید ای حریفان‬

‫‪367‬‬
‫ای نام تو این که می نتان گفت‬ ‫دل آمد و دی به گوش جان گفت‬
‫سوزنده آنک در نهان گفت‬ ‫درنده آنک گفت پیدا‬
‫آن کس که ز بی نشان نشان گفت‬ ‫چه عذر و بهانه دارد ای جان‬
‫رازی که میان گلستان گفت‬ ‫گل داند و بلبل معربد‬
‫آموخت ز بانگ بلبلن گفت‬ ‫آن کس نه که از طریق تحصیل‬
‫آن ابروهای چون کمان گفت‬ ‫صیادی تیر غمزه ها را‬
‫در پاسخ آن چه آسمان گفت‬ ‫صد گونه زبان زمین برآورد‬
‫با او که حدیث نردبان گفت‬ ‫ای عاشق آسمان قرین شو‬
‫هر کس سخنی ز خاندان گفت‬ ‫زان شاهد خانگی نشان کو‬
‫هر سایه نشین ز سایه بان گفت‬ ‫کو شعشعه های قرص خورشید‬
‫زان چند سخن که این زبان گفت‬ ‫با این همه گوش و هوش مستست‬
‫مشغول شد و به ترک کان گفت‬ ‫چون یافت زبان دو سه قراضه‬
‫ترک بازار و این دکان گفت‬ ‫وز ننگ قراضه جان عاشق‬
‫خاموش کنم چو او چنان گفت‬ ‫در گوشم گفت عشق بس کن‬

‫‪368‬‬
‫یا قصه چشمه حیاتت‬ ‫گویم سخن شکرنباتت‬
‫کز بهر چه شاه کرد ماتت‬ ‫رخ بر رخ من نهی بگویم‬
‫کز خرمن خود دهد زکاتت‬ ‫در خرمنت آتشی درانداخت‬
‫تا بازخرد ز ترهاتت‬ ‫سرسبز کند چو تره زارت‬
‫خوش باش که می دهد نجاتت‬ ‫در آتش عشق چون خلیلی‬
‫کز عشق دریده شد براتت‬ ‫عقلت شب قدر دید و صد عید‬
‫سوگند نمی خورم به ذاتت‬ ‫سوگند به سایه لطیفت‬
‫چون غرقه شدند در صفاتت‬ ‫در ذات تو کی رسند جان ها‬
‫تا پاک کند ز سیااتت‬ ‫چون جوی روان و ساجدت کرد‬
‫تا بازکشد به بی جهاتت‬ ‫از هر جهتی تو را بل داد‬
‫می خندد عشق بر ثباتت‬ ‫گفتی که خمش کنم نکردی‬

‫‪369‬‬
‫کز وی دل و عقل بی قراریست‬ ‫در شهر شما یکی نگاریست‬
‫هر باغی را از او بهاریست‬ ‫هر نفسی را از او نصیبیست‬
‫در هر راهی از او غباریست‬ ‫در هر کویی از او فغانیست‬
‫هر چشم از او در اعتباریست‬ ‫در هر گوشی از او سماعیست‬
‫کاین جا ما را عظیم کاریست‬ ‫در کار شوید ای حریفان‬
‫کاین جا پنهان لطیف یاریست‬ ‫پنهان یاری به گوش من گفت‬
‫کز تعبیه هاش دل نزاریست‬ ‫او بد که به این طریق می گفت‬
‫کان لهجه از آن شهریاریست‬ ‫او بود رسول خویش و مرسل‬
‫روحست و نهان و آشکاریست‬ ‫نوحست و امان غرقگانست‬
‫چون پهلوی تو شکرنثاریست‬ ‫گرد ترشان مگرد زین پس‬
‫کان شهوت نیز برگذاریست‬ ‫گرد شکران طبع کم گرد‬
‫این جا سر وقت پایداریست‬ ‫این جا شکریست بی نهایت‬
‫کو را حدیست یا کناریست‬ ‫خاموش کن ای دل و مپندار‬

‫‪370‬‬
‫قفل آمد و آن کلید با ماست‬ ‫آمد رمضان و عید با ماست‬
‫وان نور که دیده دید با ماست‬ ‫بربست دهان و دیده بگشاد‬
‫وان کش که دل آفرید با ماست‬ ‫آمد رمضان به خدمت دل‬
‫گنج دل ناپدید با ماست‬ ‫در روزه اگر پدید شد رنج‬
‫هر چند تن پلید با ماست‬ ‫کردیم ز روزه جان و دل پاک‬
‫کم شو که همه مرید با ماست‬ ‫روزه به زبان حال گوید‬
‫منصور و ابایزید با ماست‬ ‫چون هست صلح دین در این جمع‬
‫‪371‬‬
‫آن در لب عاشقان چو حلواست‬ ‫گر جام سپهر زهرپیماست‬
‫از جای برو که جای این جاست‬ ‫زین واقعه گر ز جای رفتی‬
‫جز آتش عشق دود و سوداست‬ ‫مگریز ز سوز عشق زیرا‬
‫در پختنت آتشست کاستاست‬ ‫دودت نپزد کند سیاهت‬
‫دودآلودست و خام و رسواست‬ ‫پروانه که گرد دود گردد‬
‫آن را که چنین سفر مهیاست‬ ‫از خانه و مان به یاد ناید‬
‫موسیست رفیق من و سلواست‬ ‫از شهر مگو که در بیابان‬
‫هر لحظه طبیب تو مسیحاست‬ ‫صحبت چه کنی که در سقیمی‬
‫هر مسخره را رهست و گنجاست‬ ‫دلتنگ خوشم که در فراخی‬
‫در وی شه دلنواز تنهاست‬ ‫چون خانه دل ز غم شود تنگ‬
‫تنگی دلم امان و غوغاست‬ ‫دل تنگ بود جز او نگنجد‬
‫پس روترشی رهایی ماست‬ ‫دندان عدو ز ترس کندست‬
‫هم معدن گوهرست و دریاست‬ ‫خاموش که بحر اگر ترش روست‬

‫‪372‬‬
‫پاچه نخورم که استخوان ست‬ ‫من سر نخورم که سر گران ست‬
‫من نور خورم که قوت جان ست‬ ‫بریان نخورم که هم زیان ست‬
‫من زر نخوهم که بازخواهند‬ ‫من سر نخوهم که باکلهند‬
‫من کبک خورم که صید شاهند‬ ‫من خر نخوهم که بند کاهند‬
‫کس را نگزم که نی سگم من‬ ‫بال نپرم نه لک لکم من‬
‫که عاشق روی ایبکم من‬ ‫لنگی نکنم نه بدتکم من‬
‫پرنم نشوم نه برکه ام من‬ ‫ترشی نکنم نه سرکه ام من‬
‫قانع بزیم که مکه ام من‬ ‫سرکش نشوم نه عکه ام من‬
‫یک کوزه مثلثم ندادی‬ ‫دستار مرا گرو نهادی‬
‫ما را کم نیست هیچ شادی‬ ‫انصاف بده عوان نژادی‬
‫آن باده که گفته ای به من ده‬ ‫سالر دهی و خواجه ده‬
‫در کس زنان خویشتن نه‬ ‫ور دفع دهی تو و برون جه‬
‫ذوق دهنست و نشو جان ست‬ ‫من عشق خورم که خوشگوارست‬
‫از پاچه سر مرا زیانست‬ ‫خوردم ز ثرید و پاچه یک چند‬
‫ما را و کسی که اهل خوانست‬ ‫زین پس سر پاچه نیست ما را‬

‫‪373‬‬
‫سر می گوید به گوش جانت‬ ‫گر می نکند لبم بیانت‬
‫بس هم سخن است با نهایت‬ ‫گر لب ز سلم تو خموش است‬
‫جان بگرفته است در میانت‬ ‫تن از تو همی کند کرانه‬
‫جانش بکشید چون کمانت‬ ‫صورت اگرت چو تیر انداخت‬
‫در گوش ضمیر رازدانت‬ ‫هرچ از تو نهان کند بگوید‬
‫بازآرد دل کمرکشانت‬ ‫این دم اگر از میان برونی‬
‫در ظاهر کرده امتحانت‬ ‫در باطن کرده خاص خاصت‬
‫بس باشد این کشش نشانت‬ ‫خامش که چو در تو این غم انداخت‬

‫‪374‬‬
‫گفتم کاین راه ترک کامست‬ ‫پرسید کسی که ره کدامست‬
‫در جست رضای آن همامست‬ ‫ای عاشق شاه دان که راهت‬
‫پس جست مراد خود حرامست‬ ‫چون کام و مراد دوست جویی‬

‫کاین عشق صوامع کرامست‬ ‫شد جمله روح عشق محبوب‬


‫ما را سر کوه این تمامست‬ ‫کم از سر کوه نیست عشقش‬
‫جان را ز جمال او نظامست‬ ‫غاری که در اوست یار عشقست‬
‫تعیین بنمی کنم کدامست‬ ‫هر چت که صفا دهد صوابست‬
‫کاندر دو جهان تو را امامست‬ ‫خامش کن و پیر عشق را باش‬

‫‪375‬‬
‫چون همره عاشق آن قدیمست‬ ‫مر عاشق را ز ره چه بیمست‬
‫او را که خدای جان ندیمست‬ ‫از رفتن جان چه خوف باشد‬
‫در طلعت خوب خود مقیمست‬ ‫اندر سفرست لیک چون مه‬
‫آن کس که سبکتر از نسیمست‬ ‫کی منتظر نسیم باشد‬
‫تا ظن نبری که آن دو نیمست‬ ‫عشق و عاشق یکی ست ای جان‬
‫هم منعم خویش و هم نعیمست‬ ‫چون گشت درست عشق عاشق‬
‫در پیش سهیل چون ادیمست‬ ‫او در طلب چنین درستی‬
‫دری ست اگر چه او یتیمست‬ ‫چون رفت در این طلب به دریا‬
‫مر حاتم را مگو کریمست‬ ‫ای دیده کرم ز شمس تبریز‬

‫‪376‬‬
‫زنجیر هزار دل کشیده ست‬ ‫امروز جنون نو رسیده ست‬
‫پهلوی جوال ها دریده ست‬ ‫امروز ز کندهای ابلوج‬
‫آن یوسف حسن را خریده ست‬ ‫باز آن بدوی به هجده ای قلب‬
‫در نرگس و یاسمن چریده ست‬ ‫جان ها همه شب به عز و اقبال‬
‫چالک و لطیف و برجهیده ست‬ ‫تا لجرم از بگاه هر جان‬
‫از سنگ و کلوخ بردمیده ست‬ ‫امروز بنفشه زار و لله‬
‫در بهمن میوه ها پزیده ست‬ ‫بشکفت درخت در زمستان‬
‫در عالم کهنه آفریده ست‬ ‫گویی که خدای عالمی نو‬
‫کت عشق ز عاشقان گزیده ست‬ ‫ای عارف عاشق این غزل گو‬
‫آن سیمبرت مگر گزیده ست‬ ‫بر چهره چون زر تو گازیست‬
‫کاندر غم او بسی طپیده ست‬ ‫شاید که نوازد آن دلی را‬
‫کامروز نیابت دو دیده ست‬ ‫خاموش و تفرج چمن کن‬

‫‪377‬‬
‫او را به طواف رهبری هست‬ ‫آن را که در آخرش خری هست‬
‫زین در همه خارش وگری هست‬ ‫بازار جهان به کسب برپاست‬
‫هر جای که شور یا شری هست‬ ‫تا خارششان همی کشاند‬
‫کو را به درونه گوهری هست‬ ‫در یم صدفی قرار گیرد‬
‫در جستن درش معبری هست‬ ‫اما صدفی که در ندارد‬
‫در جستن قطره اش سری هست‬ ‫گه در یم و گاه سوی ساحل‬
‫آن راست سکون که مخبری هست‬ ‫خاموش و طمع مکن سکینه‬

‫‪378‬‬
‫در خشم مباش و در مکافات‬ ‫ای گشته ز شاه عشق شهمات‬
‫در جان بقای خویش جنات‬ ‫در باغ فنا درآ و بنگر‬
‫بینی ز ورای این سماوات‬ ‫چون پیشترک روی تو از خود‬
‫وز نور قدیم چتر و رایات‬ ‫سلطان حقایق و معانی‬
‫کز بهر نشان بود کرامات‬ ‫چون گشت عیان مجو کرامت‬
‫چون غرقه شود کجاست هیهات‬ ‫تا ساحل بحر سیل پیداست‬
‫صد خدمت و صد سلم از مات‬ ‫ما مات تویم شمس تبریز‬

‫‪379‬‬
‫ای جان و هزار جان شکارت‬ ‫ای کرده میان سینه غارت‬
‫جز کشتن خلق چیست کارت‬ ‫جز کشتن عاشقان چه شغلت‬
‫ای جان جهانیان نثارت‬ ‫می کش که درست باد دستت‬
‫از غمزه چشم پرخمارت‬ ‫بس کشته زنده را که دیدم‬
‫در آتش عشق بی قرارت‬ ‫بس ساکن بی قرار دیدم‬
‫گر رنجه شوی کنی زیارت‬ ‫یک مرده به خاک درنماند‬
‫بر بوی کنار بی کنارت‬ ‫جان بوسد خاک تو به هر دم‬
‫‪380‬‬
‫استیزه کن و گران فروش است‬ ‫آن خواجه اگر چه تیزگوش است‬
‫ایمن گشتم که او خموش است‬ ‫من غره به سست خنده او‬
‫بحری است که زیر که به جوش است‬ ‫هش دار که آب زیر کاه است‬
‫این جا چه کنی که قفل هوش است‬ ‫هر جا که روی هش است مفتاح‬
‫مغرور مشو که روی پوش است‬ ‫در روی تو بنگرد بخندد‬
‫چون چنگ همیشه در خروش است‬ ‫هر دل که به چنگ او درافتاد‬
‫طواف ویند زانک نوش است‬ ‫با این همه روح ها چه زنبور‬
‫در گور مقیم همچو موش است‬ ‫شیری است که غم ز هیبت او‬
‫عالم به چه در حدیث دوش است‬ ‫شمس تبریز روز نقد است‬

‫‪381‬‬
‫تا بازروم که کار خامست‬ ‫آن ره که بیامدم کدامست‬
‫در مذهب عاشقان حرامست‬ ‫یک لحظه ز کوی یار دوری‬
‫وال که اشارتی تمامست‬ ‫اندر همه ده اگر کسی هست‬
‫پابسته این شگرف دامست‬ ‫صعوه ز کجا رهد که سیمرغ‬
‫آن جا بنشین که خوش مقامست‬ ‫آواره دل میا بدین سو‬
‫وان باده طلب که باقوامست‬ ‫آن نقل گزین که جان فزایست‬
‫باقی همه جنگ و ننگ و نامست‬ ‫باقی همه بو و نقش و رنگست‬
‫چون مستی و این کنار بامست‬ ‫خاموش کن و ز پای بنشین‬

‫‪382‬‬
‫هر جای که خرمی ست ما راست‬ ‫ای از کرم تو کار ما راست‬
‫تا جام شراب وصل برجاست‬ ‫عاشق به جهان چه غصه دارد‬
‫کو منتظر اشارت ماست‬ ‫هر باد چغانه ای گرفته‬
‫اندر پس پرده طرفه بت هاست‬ ‫هر آب چو پرده دار گشته‬
‫ماننده راح روح افزاست‬ ‫هر بلبل مست بر نهالی‬
‫چون گرسنگی قوم شش تاست‬ ‫بسیار مگو که وقت آش است‬

‫‪383‬‬
‫هین که بس تاریک رویی ای گرفته‬ ‫هین که گردن سست کردی کو کبابت کو شرابت‬
‫آفتابت‬
‫چون کلیدش را شکستی از کی باشد‬ ‫یاد داری که ز مستی با خرد استیزه بستی‬
‫فتح بابت‬
‫آب حیوان را ببستی لجرم رفتست‬ ‫در غم شیرین نجوشی لجرم سرکه فروشی‬
‫آبت‬
‫نک محک عشق آمد کو سوالت کو‬ ‫بوالمعالی گشته بودی فضل و حجت می نمودی‬
‫جوابت‬
‫خواب بود و آن فنا شد چونک از سر‬ ‫مهتر تجار بودی خویش قارون می نمودی‬
‫رفت خوابت‬
‫می خور اکنون آنچ داری دوغ آمد‬ ‫بس زدی تو لف زفتی عاقبت در دوغ رفتی‬
‫خمر نابت‬
‫اندر الواح ضمیری تا نیاید در کتابت‬ ‫مخلص و معنی این ها گر چه دانی هم نهان کن‬

‫‪384‬‬
‫عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی‬ ‫عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست‬
‫دیگرست‬
‫سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست‬ ‫سینه های روشنان بس غیب ها دانند لیک‬
‫زانک مر اسرار او را ترجمانی‬ ‫بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد‬
‫دیگرست‬
‫تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگرست‬ ‫یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان‬
‫لیک حق را در حقیقت نردبانی‬ ‫عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق‬
‫دیگرست‬
‫لیک آن جان را از آن سو پاسبانی‬ ‫شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند‬
‫دیگرست‬
‫وحیشان آمد که دل را دلستانی‬ ‫دلبران راه معنی با دلی عاجز بدند‬
‫دیگرست‬
‫لب فروبندید کو را همزبانی دیگرست‬ ‫ای زبان ها برگشاده بر دل بربوده ای‬
‫زانک اندر عین دل او را عیانی‬ ‫شمس تبریزی چو جمع و شمع ها پروانه اش‬
‫دیگرست‬

‫‪385‬‬
‫همچو خاتونان مه رو می خرامند این‬ ‫خلق های خوب تو پیشت دود بعد از وفات‬
‫صفات‬
‫وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد‬ ‫آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند‬
‫زکات‬
‫مسلمات مومنات قانتات تائبات‬ ‫چون طلق تن بدادی حور بینی صف زده‬
‫صبر تو و النازعات و شکر تو و‬ ‫بی عدد پیش جنازه می دود خوهای تو‬
‫الناشطات‬
‫در تو آویزند ایشان چون بنین و چون‬ ‫در لحد مونس شوندت آن صفات باصفا‬
‫بنات‬
‫بسط جانت عرصه گردد از برون این‬ ‫حله ها پوشی بسی از پود و تار طاعتت‬
‫جهات‬
‫زانک پیدا شد بهشت عدن ز افعال‬ ‫هین خمش کن تا توانی تخم نیکی کار تو‬
‫ثقات‬

‫‪386‬‬
‫چون نبینی بی جهت را نور او بین‬ ‫چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات‬
‫در جهات‬
‫مسلمات مومنات قانتات تائبات‬ ‫حوریان بین نوریان بین زیر این ازرق تتق‬
‫هر یکی شمع طراز و هر یکی صبح‬ ‫هر یکی با نازباز و هر یکی عاشق نواز‬
‫نجات‬
‫هر یکی شکرستان و هر یکی کان‬ ‫هر یکی بسته دهان و موشکاف اندر بیان‬
‫نبات‬
‫در فقیری می خرام و می ستان ز‬ ‫جان کهنه می فشان و جان تازه می ستان‬
‫ایشان زکات‬
‫تا چو عیسی فارغ آیی از بنین و از‬ ‫شیر جان زین مریمان خور چونک زاده ثاینی‬
‫بنات‬
‫ای که هر روزت چو عید و هر شبت‬ ‫روز و شب را چون دو مجنون درکشان در سلسله‬
‫قدر و برات‬
‫عقل مسکین گشت مات و جان میان‬ ‫چونک شه بنمود رخ را اسب شد همراه پیل‬
‫برد و مات‬
‫کوه جودی عاجز آید پیش ایشان در‬ ‫عاشقان را وقت شورش ابله و شپشپ مبین‬
‫ثبات‬
‫تره زار دل نبیند درفتد در ترهات‬ ‫جان جمله پیشه ها عشقست اما آنک او‬
‫پیش او میرم بگویم اقتلونی یا ثقات‬ ‫من خمش کردم چو دیدم خوشتر از خود ناطقی‬
‫از طرب در جنبش آید هم رمیم و هم‬ ‫شمس تبریزی چو بگشاید دهان چون شکر‬
‫رفات‬
‫چند گویی فاعلتن فاعلتن فاعلت‬ ‫رو خمش کن قول کم گو بعد از این فعال باش‬

‫‪387‬‬
‫نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست‬ ‫خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست‬
‫گفت آری من قصابم گردران با‬ ‫گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست‬
‫گردنست‬
‫آن نگنجد در نظر چه جای پیدا‬ ‫دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل‬
‫کردنست‬
‫در دو عالم می نگنجد آنچ در چشم‬ ‫چشم مست یار گویان هر زمان با چشم من‬
‫منست‬
‫آنچ دل را جان جان و دیدگان را‬ ‫رو فزون شو از دو عالم تا بریزم بر سرت‬
‫دیدنست‬
‫می زند پهلو که وقت عقد و کابین‬ ‫ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش‬
‫کردنست‬
‫غنچه آن جا سنبلست و سرو آن جا‬ ‫اندر آن پیوند کردن آب و آتش یک شده ست‬
‫سوسنست‬
‫بشنو از بال نه وقت زیر و بال‬ ‫زیر پاشان گنج ها و سوی بال باغ ها‬
‫گفتنست‬
‫ذوق آن اندر سرست و طوق آن در‬ ‫من اگر پیدا نگویم بی صفت پیداست آن‬
‫گردنست‬
‫صد زبان دارم چو تیغ اما به وصفت‬ ‫شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو‬
‫الکنست‬

‫‪388‬‬
‫خدمت اندر دست هست و دوستی در‬ ‫خدمت بی دوستی را قدر و قیمت هست نیست‬
‫دست نیست‬
‫هیچ خدمت جز محبت در جهان‬ ‫دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است‬
‫پیوست نیست‬
‫عشق گوید دوغ خورد و دوغ خورد‬ ‫ور تو مستی می نمایی در محبت چون نه ای‬
‫او مست نیست‬
‫چند خود را پست دارد آن کسی کو‬ ‫پست و بال چند یازد از تکلف در هوا‬
‫پست نیست‬
‫وانگهان پنداشته خود را که اندر‬ ‫همچو ماهی مانده در دام جهان زان بحر دور‬
‫شست نیست‬

‫‪389‬‬
‫گر چه با من می نشینی چون چنینی‬ ‫چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست‬
‫سود نیست‬
‫در میان جو درآیی آب بینی سود‬ ‫چون دهانت بسته باشد در جگر آتش بود‬
‫نیست‬
‫چون نباشد نان و نعمت صحن و‬ ‫چونک در تن جان نباشد صورتش را ذوق نیست‬
‫سینی سود نیست‬
‫چون نباشد آدمی را راه بینی سود‬ ‫گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان‬
‫نیست‬
‫گر هزاران یار و دلبر می گزینی‬ ‫تا ز آتش می گریزی ترش و خامی چون پنیر‬
‫سود نیست‬

‫‪390‬‬
‫میر مست و خواجه مست و یار مست‬ ‫ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست‬
‫اغیار مست‬
‫باغ مست و راغ مست و غنچه مست‬ ‫باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد‬
‫و خار مست‬
‫آب مست و باد مست و خاک مست و‬ ‫آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین‬
‫نار مست‬
‫روح مست و عقل مست و خاک‬ ‫حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس‬
‫مست اسرار مست‬
‫ذره ذره خاک را از خالق جبار مست‬ ‫رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری‬
‫مدتی پنهان شدست از دیده مکار‬ ‫تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند‬
‫مست‬
‫روزکی دو صبر می کن تا شود بیدار‬ ‫بیخ های آن درختان می نهانی می خورند‬
‫مست‬
‫با چنان ساقی و مطرب کی رود‬ ‫گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج‬
‫هموار مست‬
‫دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز‬ ‫ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده‬
‫انکار مست‬
‫باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار‬ ‫باد را افزون بده تا برگشاید این گره‬
‫مست‬
‫هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار‬ ‫بخل ساقی باشد آن جا یا فساد باده ها‬
‫مست‬
‫زانک از این گلگون ندارد بر رخ و‬ ‫روی های زرد بین و باده گلگون بده‬
‫رخسار مست‬
‫زان اگر خواهد بنوشد روز صد‬ ‫باده ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف‬
‫خروار مست‬
‫کافر و مومن خراب و زاهد و خمار‬ ‫شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست‬
‫مست‬
‫‪391‬‬
‫وان حیات باصفای باوفا مست آمدست‬ ‫مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست‬
‫کو بدین شیوه بر ما بارها مست‬ ‫گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش‬
‫آمدست‬
‫ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست‬ ‫آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند‬
‫آمدست‬
‫کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست‬ ‫می فریبم مست خود را او تبسم می کند‬
‫آمدست‬
‫آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست‬ ‫آن کسی را می فریبی کز کمینه حرف او‬
‫آمدست‬
‫برجهم از گور خود کان خوش لقا‬ ‫گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من‬
‫مست آمدست‬
‫با خدا باقی بود آن کز خدا مست‬ ‫گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او‬
‫آمدست‬
‫روی ساقی بین که خندان از بقا مست‬ ‫عشق بی چون بین که جان را چون قدح پر می کند‬
‫آمدست‬
‫کز الست این عشق بی ما و شما‬ ‫یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید‬
‫مست آمدست‬

‫‪392‬‬
‫گر نه لطف او بود پس عیش را بنیاد‬ ‫گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست‬
‫چیست‬
‫پس هزاران صومعه در محو جان‬ ‫گر خرابات ازل از تاب رویش پر نگشت‬
‫آباد چیست‬
‫جان بااقبال ما با عشق او همزاد‬ ‫جان ما با عشق او گر نی ز یک جا رسته اند‬
‫چیست‬
‫پس به دیوان سرای عاشقان بیداد‬ ‫گر نه پرتوهای آن رخسار داد حسن داد‬
‫چیست‬
‫پس درون گنبد دل غلغله و فریاد‬ ‫ساکنان آب و گل گر عشق ما را محرمند‬
‫چیست‬
‫پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد‬ ‫گر نه آتش می زند آتش رخی در جان نهان‬
‫چیست‬
‫صد هزاران مشعله همچون شب میلد‬ ‫گر نه آتش رنگ گشتی جان ها در لمکان‬
‫چیست‬
‫لطف نقد اولین و وعده و میعاد‬ ‫گر نه تقصیر است از جان در فدا گشتن در او‬
‫چیست‬
‫صد هزاران جان قدسی هر دمش‬ ‫گر نه شمس الدین تبریزی قباد جان ها است‬
‫منقاد چیست‬

‫‪393‬‬
‫هر حریفی کو بخسبد وال از اصحاب‬ ‫جمع باشید ای حریفان زانک وقت خواب نیست‬
‫نیست‬
‫هر که او گردان و نالن شیوه دولب‬ ‫روی بستان را نبیند راه بستان گم کند‬
‫نیست‬
‫می دوانی سوی آن جو کاندر آن جو‬ ‫ای بجسته کام دل اندر جهان آب و گل‬
‫آب نیست‬
‫تا نگوید شب روی کامشب شب‬ ‫ز آسمان دل برآ ماها و شب را روز کن‬
‫مهتاب نیست‬
‫گر دلم لرزان ز عشقش چون دل‬ ‫بی خبر بادا دل من از مکان و کان او‬
‫سیماب نیست‬

‫‪394‬‬
‫دلبری خواهم که از وی مرده را‬ ‫چشمه ای خواهم که از وی جمله را افزایش است‬
‫آسایش است‬
‫سنگ و گوهر هر دو را از فضل او‬ ‫بنده بحر محیطم کز محیطی برتر است‬
‫بخشایش است‬
‫زاغ را خالی ندارد گر چه بی آرایش‬ ‫باغ و طاووسند هر یک از جمالش بانصیب‬
‫است‬
‫عاشق اندر ذوق باشد گر چه در‬ ‫صورت ار نقصان پذیرد نیست معنی را کمی‬
‫پالیش است‬
‫گر چه اندر قالب او در خانه آلیش‬ ‫بنگر اندر جان که هست او از بلندی بی خبر‬
‫است‬
‫صحن را افروزش است و بام را‬ ‫شمس تبریزی قدومت خانه اقبال را‬
‫اندایش است‬

‫‪395‬‬
‫هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره‬ ‫عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست‬
‫عشاق نیست‬
‫این شجر را تکیه بر عرش و ثری و‬ ‫شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد‬
‫ساق نیست‬
‫کاین جللت لیق این عقل و این‬ ‫عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم‬
‫اخلق نیست‬
‫چون شدی معشوق از آن پس هستیی‬ ‫تا تو مشتاقی بدان کاین اشتیاق تو بتی است‬
‫مشتاق نیست‬
‫چونک تخته و مرد فانی شد جز‬ ‫مرد بحری دایما بر تخته خوف و رجا است‬
‫استغراق نیست‬
‫زانک بود تو سراسر جز سر خلق‬ ‫شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی‬
‫نیست‬

‫‪396‬‬
‫جمله شاهانند آن جا بندگان را بار‬ ‫در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست‬
‫نیست‬
‫نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار‬ ‫گر تو نازی می کنی یعنی که من فرخنده ام‬
‫نیست‬
‫نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار‬ ‫گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو‬
‫نیست‬
‫زانک ما را زین صفت پروای آن‬ ‫گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو‬
‫انوار نیست‬
‫زانک این اسرار ما را خوی آن‬ ‫گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش‬
‫اسرار نیست‬
‫زان که این میدان ما جولنگه مکار‬ ‫راست شو در راه ما وین مکر را یک سوی نه‬
‫نیست‬
‫جز به سوی راه تبریز اسب ما‬ ‫شمس دین و شمس دین آن جان ما اینک بدان‬
‫رهوار نیست‬
‫زانک هشیاری مرا خود مذهب آزار‬ ‫مست بودم فاش کردم سر خود با یارکان‬
‫نیست‬
‫حد ما خود ای برادر لیق پرگار‬ ‫گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما‬
‫نیست‬
‫خاک پاشی دو عالم پیش ما در کار‬ ‫خاک پاشی می کنی تو ای صنم در راه ما‬
‫نیست‬
‫جان ما را اندر آن جا کاسه و ادرار‬ ‫صوفیان عشق را خود خانقاهی دیگر است‬
‫نیست‬
‫زانک ما را اشتهای جنت و ابرار‬ ‫در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را‬
‫نیست‬

‫‪397‬‬
‫در شعاعش همچو ذره جان من‬ ‫آفتاب امروز بر شکل دگر تابان شدست‬
‫رقصان شدست‬
‫یار چوگان زلف مه رو میر این‬ ‫مشتری در طالع است و ماه و زهره در حضور‬
‫میدان شدست‬
‫هش که دارد عقل دارد عقل خود‬ ‫هر قدح کز می دهد گوید بگیر و هوش دار‬
‫پنهان شدست‬
‫خوان رحمت گسترید و ساقی اخوان‬ ‫بزم سلطان است این جا هر که سلطانی است نوش‬
‫شدست‬
‫پا چه باشد سر چه باشد پا و سر یک‬ ‫ساقیا پایان رسیدی عشق را از سر بگیر‬
‫سر شدست‬

‫‪398‬‬
‫وز جمال لیزالی هفت و پنج و چار‬ ‫از سقاهم ربهم بین جمله ابرار مست‬
‫مست‬
‫خم و کوزه حوض کوثر از می جبار‬ ‫این قیامت بین که گویی آشکارا شد ز غیب‬
‫مست‬
‫در بهشت عشق تجری تحتها النهار‬ ‫تن چو سایه بر زمین و جان پاک عاشقان‬
‫مست‬
‫ذره ذره هر دو عالم گشته موسی وار‬ ‫چون فزون گردد تجلی از جمال حق ببین‬
‫مست‬
‫در شفاعت مو به موی احمد مختار‬ ‫از تقاضاهای مستان وز جواب لن تران‬
‫مست‬
‫از شراب آن سری گردد سر و دستار‬ ‫او سر است و ما چو دستار اندر او پیچیده ایم‬
‫مست‬
‫شهر پرآشوب بین و جمله بازار مست‬ ‫یوسف مصری فروکن سر به مصر اندرنگر‬
‫عرش و کرسی آسمان ها این همه‬ ‫گر بگویم ای برادر خیره مانی زین عجب‬
‫کردار مست‬
‫از شراب عشق گشتست این در و‬ ‫شمس تبریزی برآمد در دلم بزمی نهاد‬
‫دیوار مست‬

‫‪399‬‬
‫آخر ای کان شکر وقت شکرریزی‬ ‫آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شدست‬
‫شدست‬
‫وقت آن کز لطف خود با ما درآمیزی‬ ‫تو چو آب زندگانی ما چو دانه زیر خاک‬
‫شدست‬
‫زانک جمله چیزها چیزی ز بی‬ ‫گر بپوسم همچو دانه عاقبت نخلی شوم‬
‫چیزی شدست‬
‫زانک از لطف تو ز آتش تندی و‬ ‫زین سپس با من مکن تیزی تو ای شمشیر حق‬
‫تیزی شدست‬
‫گفتم آخر جان جان زین سان ز بی‬ ‫جان کشیدم پیش عشقش گفت کو چیزی دگر‬
‫چیزی شدست‬
‫شمس تبریزی حجاب شمس تبریزی‬ ‫چون حجاب چشم دل شد چشم صورت لجرم‬
‫شدست‬

‫‪400‬‬
‫وین همه اوصاف رسوا معدنش آب و‬ ‫چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دلست‬
‫گلست‬
‫مشکل این ترک هوا و کاشف هر‬ ‫از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود‬
‫مشکلست‬
‫چون بشد علت ز تو پس نقل منزل‬ ‫وین تعلل بهر ترکش دافع صد علتست‬
‫منزلست‬
‫ور نه علت باقی و درمانت محو و‬ ‫لیک شرطی کن تو با خود تا که شرطی نشکنی‬
‫زایلست‬
‫صد هزاران حاصل جان از درونت‬ ‫چونک طبعت خو کند با شرط تندش بعد از آن‬
‫حاصلست‬
‫هر دمی رویی نماید روی آن کو‬ ‫پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک‬
‫کاهلست‬
‫آن امانت چونک شد محمول جان را‬ ‫پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود‬
‫حاملست‬
‫شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس‬ ‫فارغ آیی بعد از آن از شغل و هم از فارغی‬
‫خاملست‬
‫ذوق آن برقی بود تا در دهان آکلست‬ ‫گر چه حلواها خوری شیرین نگردد جان تو‬
‫کاین حجاب و حائل ست آن سوی آن‬ ‫این طبیعت کور و کر گر نیست پس چون آزمود‬
‫چون مایلست‬
‫در پی رنج و بلها عاشق بی‬ ‫لیک طبع از اصل رنج و غصه ها بررسته ست‬
‫طایلست‬
‫و اندر آن کبرش تواضع های بی حد‬ ‫در تواضع های طبعت سر نخوت را نگر‬
‫شاکلست‬
‫شرح و تاویلی بکن وادانک این بی‬ ‫هر حدیث طبع را تو پرورش هایی بدش‬
‫حائلست‬
‫با موید این طریقت ره روان را‬ ‫هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دانک هست‬
‫شاغلست‬
‫از خدا می خواه شیرینی اجل کان‬ ‫ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها‬
‫آجلست‬
‫جز به سوی بی سوی ها کان دگر بی‬ ‫هر طرف رنجی دگرگون فرض کن آن گاه برو‬
‫حاصلست‬
‫غصه ماران ببینی زانک این چون‬ ‫تو وثاق مار آیی از پی ماری دگر‬
‫سلسله ست‬
‫وان گهت او متهم دارد که این هم‬ ‫تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک‬
‫باطلست‬
‫آن مزاجش گرم باید کاین نه کار‬ ‫از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا‬
‫پلپلست‬

‫‪401‬‬
‫تا خیالت درنیاید پای کوبان چاره‬ ‫اندرآ ای مه که بی تو ماه را استاره نیست‬
‫نیست‬
‫خود گرفتم کاین دل ما جز که و جز‬ ‫چون خیالت بر که آید چشمه ها گردد روان‬
‫خاره نیست‬
‫لعل شد سنگی دگر کز لطف تو آواره‬ ‫آتش از سنگی روان شد آب از سنگی دگر‬
‫نیست‬
‫مرده را تو زنده کردی بارها یک‬ ‫بارها لطف تو را من آزمودم ای لطیف‬
‫باره نیست‬
‫وین دل گریان من جز کودک گهواره‬ ‫ابر رحمت هر سحر گر می ببارد آن ز تست‬
‫نیست‬
‫لیک اندر دست من زان پاره ها یک‬ ‫همچو کوه طور از غم این دلم صدپاره شد‬
‫پاره نیست‬
‫تا جهد استاره ای کز ابر یک استاره‬ ‫آهن برهان موسی بر دل چون سنگ زد‬
‫نیست‬

‫‪402‬‬
‫عاقلن را بر زبان و عاشقان را در‬ ‫نقش بند جان که جان ها جانب او مایلست‬
‫دلست‬
‫باقیات الصالحات است آنک در دل‬ ‫آنک باشد بر زبان ها ل احب الفلین‬
‫حاصلست‬
‫از زمین تا آسمان ها منزل بس‬ ‫دل مثال آسمان آمد زبان همچون زمین‬
‫مشکلست‬
‫وین زبان چون ناودان باران از این‬ ‫دل مثال ابر آمد سینه ها چون بام ها‬
‫جا نازلست‬
‫سینه چون آلوده باشد این سخن ها‬ ‫آب از دل پاک آمد تا به بام سینه ها‬
‫باطلست‬
‫بام کو از ابر گیرد ناودانش قایلست‬ ‫این خود آن کس را بود کز ابر او باران چکد‬
‫آنک دزدد آب بام دیگران او ناقلست‬ ‫آنک برد از ناودان دیگران او سارقست‬
‫هر که نرگس ها بچیند دسته بند‬ ‫هر که روید نرگس گل ز آب چشمش عاشقست‬
‫عاملست‬
‫چون زبانه ش راست نبود آن ترازو‬ ‫گر چه کف های ترازو شد برابر وقت وزن‬
‫مایلست‬
‫هر جوابی که بگوید او به معنی‬ ‫هر کی پوشیده ست بر وی حال و رنگ جان او‬
‫سائلست‬
‫گر چه ظالم می نماید نیست ظالم‬ ‫گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد‬
‫عادلست‬
‫دل ز راه ذوق داند کاین کدامین‬ ‫پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود‬
‫منزلست‬
‫دل مترسان ای برادر گر چه منزل‬ ‫در دل و کشتی نوح افکن در این طوفان تو خویش‬
‫هایلست‬
‫زانک مقبل در دو عالم همنشین مقبل‬ ‫هر که را خواهی شناسی همنشینش را نگر‬
‫ست‬
‫زانک این خو و طبیعت جملگان را‬ ‫هر چه بر تو ناخوش آید آن منه بر دیگران‬
‫شاملست‬
‫زانک روح ساده تو زنگ ها را‬ ‫پنبه ها در گوش کن تا نشنوی هر نکته ای‬
‫قابلست‬
‫می خور از انفاس روح او که روحش‬ ‫هر که روحش از هوای هفتمین بگذشت رست‬
‫بسملست‬
‫مرد را تنها بگوید هین که مردک‬ ‫این هوا اندر کمین باشد چو بیند بی رفیق‬
‫غافل ست‬
‫وصل از آن کس خواه باری کو به‬ ‫وصل خواهی با کسان بنشین که ایشان واصلند‬
‫معنی واصل ست‬
‫خود مذاق می چه داند آنک مرد‬ ‫گرد مستان گرد اگر می کم رسد بویی رسد‬
‫عاقلست‬
‫تا به وقت امتحان گویند مرد فاضلست‬ ‫نکته ها را یاد می گیری جواب هر سوال‬
‫شمس تبریزی کنون اندر کمالت‬ ‫گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی کمال‬
‫کاملست‬

‫‪403‬‬
‫ور تو پنداری مرا بی تو قراری‬ ‫گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست‬
‫هست نیست‬
‫چرخ را جز خدمت خاک تو کاری‬ ‫ور تو گویی چرخ می گردد به کار نیک و بد‬
‫هست نیست‬
‫بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست‬ ‫سال ها شد که بیرون درت چون حلقه ایم‬
‫نیست‬
‫خواجه را این جا خیالی هست آری‬ ‫بر در اندیشه ترسان گشته ایم از هر خیال‬
‫هست نیست‬
‫جز صلح الدین ز دل ها هوشیاری‬ ‫ای دل جاسوس من در پیش کیکاووس من‬
‫هست نیست‬

‫‪404‬‬
‫هله پیش آ که بگویم سخن راز به‬ ‫هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت‬
‫گوشت‬
‫که به یک جرعه بپرد همه طراری و‬ ‫می روح آمد نادر رو از آن هم بچش آخر‬
‫هوشت‬
‫دهدت صد هش دیگر کرم باده‬ ‫چو از این هوش برستی به مساقات و به مستی‬
‫فروشت‬
‫به فلک غلغله افتد ز هیاهوی و‬ ‫چو در اسرار درآیی کندت روح سقایی‬
‫خروشت‬
‫کندت خواجه معنی برهاند ز نقوشت‬ ‫بستان باده دیگر جز از آن احمر و اصفر‬
‫به از آن صد قدح می که بخوردی‬ ‫دهد آن کان ملحت قدحی وقت صباحت‬
‫شب دوشت‬
‫همه اموات و جمادات بجوشند ز‬ ‫تو اگرهای نگویی و اگر هوی نگویی‬
‫جوشت‬
‫هوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت‬ ‫چو در آن حلقه بگنجی زبر معدن و گنجی‬
‫برهانید به آخر کرم مظلمه پوشت‬ ‫تو که از شر اعادی به دو صد چاه فتادی‬
‫به خموشیت میسر شود این صید‬ ‫همه آهنگ لقا کن خمش و صید رها کن‬
‫وحوشت‬
‫کشش و جذب ندیمان نگذارند‬ ‫تو دهان را چو ببندی خمشی را بپسندی‬
‫خموشت‬

‫‪405‬‬
‫که سر و پا و سلمت نبود روز‬ ‫به خدا کت نگذارم که روی راه سلمت‬
‫قیامت‬
‫هله ای یار قلندر بشنو طبل ملمت‬ ‫حشم عشق درآمد ربض شهر برآمد‬
‫نه اثر گو نه خبر گو نه نشانی نه‬ ‫دل و جان فانی ل کن تن خود همچو قبا کن‬
‫علمت‬
‫هله ای سرده مستم برهانم به تمامت‬ ‫چو من از خویش برستم ره اندیشه ببستم‬
‫هله برپر هله برپر چو من از شکر و‬ ‫هله برجه هله برجه قدمی بر سر خود نه‬
‫غرامت‬
‫هله فرعون به پیش آ که گرفتم در و‬ ‫ببر ای عشق چو موسی سر فرعون تکبر‬
‫بامت‬
‫برو ای ظالم سرکش که فتادی ز‬ ‫چو من از غیب رسیدم سپه غیب کشیدم‬
‫زعامت‬
‫همه دیدار کریمست در این عشق‬ ‫هله پالیز تو باقی سر خر عالم فانی‬
‫کرامت‬
‫نکند والده ما را ز پی کینه حجامت‬ ‫نکند رحمت مطلق به بل جان تو ویران‬
‫نبود هیچ کسی را ز دل و دیده سآمت‬ ‫نبود جان و دلم را ز تو سیری و ملولی‬
‫بنه ارزید خوشی هاش به تلخی ندامت‬ ‫بجز از عشق مجرد به هر آن نقش که رفتم‬
‫که تکش آب حیاتست و لبش جای‬ ‫هله تا یاوه نگردی چو در این حوض رسیدی‬
‫اقامت‬
‫به مزن دستک و پایک تو به چستی و‬ ‫چو در این حوض درافتی همه خویش بدو ده‬
‫شهامت‬
‫نرسد هیچ کسی را بجز این عشق‬ ‫همه تسلیم و خمش کن نه امامی تو ز جمعی‬
‫امامت‬

‫‪406‬‬
‫چاره جوینده که کرده ست تو را خود‬ ‫چند گویی که چه چاره ست و مرا درمان چیست‬
‫آن چیست‬
‫خود نباشد هوس آنک بدانی جان‬ ‫چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم‬
‫چیست‬
‫تا همان بوی دهد شرح تو را کاین‬ ‫بوی نانی که رسیده ست بر آن بوی برو‬
‫نان چیست‬
‫ور تو عاشق نشدی پس طلب برهان‬ ‫گر تو عاشق شده ای عشق تو برهان تو بس‬
‫چیست‬
‫گر نه شاهیست پس این بارگه سلطان‬ ‫این قدر عقل نداری که ببینی آخر‬
‫چیست‬
‫در کف روح چنین مشعله تابان‬ ‫گر نه اندر تتق ازرق زیباروییست‬
‫چیست‬
‫تو چه دانی که در آن جنگ دل‬ ‫چونک از دور دلت همچو زنان می لرزد‬
‫مردان چیست‬
‫تو پس پرده نشسته که به غیب ایمان‬ ‫آتش دیده مردان حجب غیب بسوخت‬
‫چیست‬
‫چشمه شهد از او در بن هر دندان‬ ‫شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم‬
‫چیست‬

‫‪407‬‬
‫ماه از او چشم گرفتست و فلک‬ ‫چشم پرنور که مست نظر جانانست‬
‫لرزانست‬
‫سجده گاه ملک و قبله هر انسانست‬ ‫خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد‬
‫بهر ناموس منی آن نفس او شیطانست‬ ‫هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم‬
‫او کم از دیو بود زانک تن بی‬ ‫و آنک آن لحظه نبیند اثر نور برو‬
‫جانست‬
‫گر تو مردی که رخش قبله گه‬ ‫دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او‬
‫مردانست‬
‫جان در آن لحظه بده شاد که مقصود‬ ‫دست بردار ز سینه چه نگه می داری‬
‫آنست‬
‫کآتش چهره او چشمه گه حیوانست‬ ‫جمله را آب درانداز و در آن آتش شو‬
‫کو خدیو ابد و خسرو هر فرمانست‬ ‫سر برآور ز میان دل شمس تبریز‬

‫‪408‬‬
‫تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست‬ ‫آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست‬
‫صافیست و مثل درد به پستی بنشست‬ ‫خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست‬
‫که همه عاشق سجده ست و تواضع‬ ‫لذت فقر چو باده ست که پستی جوید‬
‫سرمست‬
‫پس سزای متکبر سر بی ذوق بس‬ ‫تا بدانی که تکبر همه از بی مزگیست‬
‫است‬
‫چون ز سر رست همه نور شد از‬ ‫گریه شمع همه شب نه که از درد سرست‬
‫گریه برست‬
‫چون بگیرد قدح باده جان بر کف‬ ‫کف هستی ز سر خم مدمغ برود‬
‫دست‬
‫طمع خام مکن تا نخلد کام ز شست‬ ‫ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو‬
‫راست گویید بر این مایده کس را گله‬ ‫بحر می غرد و می گوید کای امت آب‬
‫هست‬
‫در خطابات و مجابات بلی اند و الست‬ ‫دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش‬
‫نی در آن باغ و چمن پای کس از‬ ‫نی در آن بزم کس از درد دلی سر بگرفت‬
‫خار بخست‬
‫ز خموشانه تو ناطق و خاموش‬ ‫هله خامش به خموشیت اسیران برهند‬
‫بجست‬
‫دست شمشیرزنان را به چه تدبیر‬ ‫لب فروبند چو دیدی که لب بسته یار‬
‫ببست‬

‫‪409‬‬
‫آدمی دزد ز زردزد کنون بیشترست‬ ‫تا نلغزی که ز خون راه پس و پیش ترست‬
‫خود چه دارند کسی را که ز خود بی‬ ‫گربزانند که از عقل و خبر می دزدند‬
‫خبرست‬
‫که جهان طالب زر و خود تو کان‬ ‫خود خود را تو چنین کاسد و بی خصم مدان‬
‫زرست‬
‫معدن نقره و زرست و یقین‬ ‫که رسول حق الناس معادن گفته ست‬
‫پرگهرست‬
‫خویش دریاب که این گنج ز تو بر‬ ‫گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج‬
‫گذرست‬
‫که یکی دزد سبک دست در این ره‬ ‫خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی‬
‫حذرست‬
‫هر که را روی سوی شمس بود چون‬ ‫سحر ار چند که تاریست حساب روزست‬
‫سحرست‬
‫صبح را روی به شمس است و‬ ‫روح ها مست شود از دم صبح از پی آنک‬
‫حریف نظرست‬
‫که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک‬ ‫چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی‬
‫برست‬
‫گوییا لقمه هر روزه تو مغز خرست‬ ‫مغز پالوده و بر هیچ نه در خواب شدی‬
‫که همه سیم و زر و مال تو مار‬ ‫بیشتر جان کن و زر جمع کن و خوشدل باش‬
‫سقرست‬
‫صد شب از بهر هوا نفس تو بی‬ ‫یک شب از بهر خدا بی خور و بی خواب بزی‬
‫خواب و خورست‬
‫آه و فریاد همی آید گوش تو کرست‬ ‫از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک‬
‫توشه راه تو خون دل و آه سحرست‬ ‫خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک‬
‫که دل پاک تو آیینه خورشید فرست‬ ‫دل پرامید کن و صیقلیش ده به صفا‬
‫شمس تبریز شهنشاه که احدی‬ ‫مونس احمد مرسل به جهان کیست بگو‬
‫الکبرست‬

‫‪410‬‬
‫آمدن باری اگر در دو جهان آمدنست‬ ‫دوش آمد بر من آنک شب افروز منست‬
‫چاشنی بخش وطن هاست اگر بی‬ ‫آنک سرسبزی خاک ست و گهربخش فلک‬
‫وطنست‬
‫تا در من که شفاخانه هر ممتحن است‬ ‫در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا‬
‫این لگن گر نبود شمع تو را صد‬ ‫شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی‬
‫لگنست‬
‫گفت و گو جمله کلوخ ست و یقین دل‬ ‫تا در این آب و گلی کار کلوخ اندازیست‬
‫شکنست‬
‫میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن‬ ‫گوهر آینه جان همه در ساده دلی ست‬
‫است‬
‫که ز عشوه شکرش ذره به ذره دهن‬ ‫زین گذر کن صفت یار شکربخش بگو‬
‫است‬
‫کان صفت ها چو بتان و صفت او‬ ‫خیره گشته است صفت ها همه کان چه صفت است‬
‫شمن است‬
‫پیش او یاسمن است آن گل تر یا‬ ‫چشم نرگس نشناسد ز غمش کاندر باغ‬
‫سمنست‬
‫خوش روانش کند ار خود زمن صد‬ ‫روش عشق روش بخش بود بی پا را‬
‫زمنست‬
‫فتنه ها جمله بر آن فتنه ما مفتتنست‬ ‫در جهان فتنه بسی بود و بسی خواهد بود‬
‫زانک جانی است که او زنده کن هر‬ ‫همه دل ها چو کبوتر گرو آن برجند‬
‫بدنست‬
‫عشق را چند بیان ها است که فوق‬ ‫بس کن آخر چه بر این گفت زبان چفسیدی‬
‫سخنست‬

‫‪411‬‬
‫هله چون می نزند ره ره او را کی‬ ‫عجب ای ساقی جان مطرب ما را چه شدست‬
‫زدست‬
‫بد و نیک همه را نعره مطرب مدد‬ ‫او ز هر نیک و بد خلق چرا می لنگد‬
‫است‬
‫مجلس یارکده بی دم او بارکدست‬ ‫دف دریدست طرب را به خدا بی دف او‬
‫دست غلبیرزنش سخره صاحب‬ ‫شهر غلبیرگهی دان که شود زیر و زبر‬
‫بلدست‬
‫این همه فتنه آن فتنه گر خوب خدست‬ ‫خیره کم گوی خمش مطرب مسکین چه کند‬

‫‪412‬‬
‫و آنک بیرون کند از جان و دلم دست‬ ‫آنک بی باده کند جان مرا مست کجاست‬
‫کجاست‬
‫و آنک سوگند من و توبه ام اشکست‬ ‫و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم‬
‫کجاست‬
‫و آنک ما را غمش از جای ببرده‬ ‫و آنک جان ها به سحر نعره زنانند از او‬
‫ست کجاست‬
‫این که جا می طلبد در تن ما هست‬ ‫جان جان ست وگر جای ندارد چه عجب‬
‫کجاست‬
‫و آنک او در پس غمزه ست دل‬ ‫غمزه چشم بهانه ست و زان سو هوسی ست‬
‫خست کجاست‬
‫و آنک در پرده چنین پرده دل بست‬ ‫پرده روشن دل بست و خیالت نمود‬
‫کجاست‬
‫و آنک او مست شد از چون و چرا‬ ‫عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد‬
‫رست کجاست‬

‫‪413‬‬
‫همه رفتند و نشستند و دمی جان‬ ‫من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست‬
‫ننشست‬
‫کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست‬ ‫هر کی استاد به کاری بنشست آخر کار‬
‫تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست‬ ‫هر کی او نعره تسبیح جماد تو شنید‬
‫بر سر اوج هوا تخت سلیمان ننشست‬ ‫تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود‬
‫تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست‬ ‫هر کی تشویش سر زلف پریشان تو دید‬
‫خواب از او رفت و خیال لب خندان‬ ‫هر کی در خواب خیال لب خندان تو دید‬
‫ننشست‬
‫وز علج سر سودای فراوان ننشست‬ ‫ترشی های تو صفرای رهی را ننشاند‬
‫همچنین رقص کنان تا به گلستان‬ ‫هر که را بوی گلستان وصال تو رسید‬
‫ننشست‬

‫‪414‬‬
‫در شکرخانه تو مرغ شکرخا چه‬ ‫روز و شب خدمت تو بی سر و بی پا چه خوشست‬
‫خوشست‬
‫سایه سرو خوش نادره بال چه‬ ‫بر سر غنچه بسته که نهان می خندد‬
‫خوشست‬
‫بلبلن را به چمن با گل رعنا چه‬ ‫زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد گو باش‬
‫خوشست‬
‫از دم روح نفخنا دل سرنا چه‬ ‫بانک سرنای چه گر مونس غمگینان ست‬
‫خوشست‬
‫در رخ شمس ضحی دیده بینا چه‬ ‫گر چه شب بازرهد خلق ز اندیشه به خواب‬
‫خوشست‬
‫تو چه دانی که بر این گنبد مینا چه‬ ‫بت پرستانه تو را پای فرورفت به گل‬
‫خوشست‬
‫زان شکرریز لقا سینه سینا چه‬ ‫چون تجلی بود از رحمت حق موسی را‬
‫خوشست‬
‫گه خمش بودن و گه گفت مواسا چه‬ ‫که صدا دارد و در کان زر صامت هم هست‬
‫خوشست‬

‫‪415‬‬
‫بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب‬ ‫تشنه بر لب جو بین که چه در خواب شدست‬
‫شدست‬
‫در ارس بی خبر از آب چو دولب‬ ‫ای بسا خشک لبا کز گره سحر کسی‬
‫شدست‬
‫کآفتاب سحری ناسخ مهتاب شدست‬ ‫چشم بند ار نبدی که گرو شمع شدی‬
‫دل آن گول از این ترس چو سیماب‬ ‫ترسد ار شمع نباشد بنبیند مه را‬
‫شدست‬
‫جان محجوب از او مفخر حجاب‬ ‫چون سلیمان نهان است که دیوانش دل است‬
‫شدست‬
‫ای بسا غوره در این معصره دوشاب‬ ‫ای بسا سنگ دل که حجرش لعل شدست‬
‫شدست‬
‫زعفرانی رخ عشاق چو عناب شدست‬ ‫این چه مشاطه و گلگونه غیب است کز او‬
‫چون عمر شرم شکن گشته و خطاب‬ ‫چند عثمان پر از شرم که از مستی او‬
‫شدست‬
‫من دکان بستم کو فاتح ابواب شدست‬ ‫طرفه قفال کز انفاس کند قفل و کلید‬

‫‪416‬‬
‫نبود بسته بود رسته و روییده خوش‬ ‫مطرب و نوحه گر عاشق و شوریده خوش است‬
‫است‬
‫گرد زیر و بم مطرب به چه پیچیده‬ ‫تف و بوی جگر سوخته و جوشش خون‬
‫خوش است‬
‫بر شکوفه رخ پژمرده بباریده خوش‬ ‫ز ابر پرآب دو چشمش ز تصاریف فراق‬
‫است‬
‫این جهان در هوسش درهم و شوریده‬ ‫بنگر جان و جهان ور نتوانی دیدن‬
‫خوش است‬
‫سر او را کف معشوق بمالیده خوش‬ ‫پیش دلبر بنهادن سر سرمست سزا است‬
‫است‬
‫هم خیال صنم نادره در دیده خوش‬ ‫دیدن روی دلرام عیان سلطانی است‬
‫است‬
‫دیدن آن مه جان ناگه و دزدیده خوش‬ ‫این سعادت ندهد دست همیشه اما‬
‫است‬
‫پیش آن یوسف زیبا کف ببریده خوش‬ ‫عشق اگر رخت تو را برد به غارت خوش باش‬
‫است‬
‫وصل همچون شکر ناگه بشنیده خوش‬ ‫بس کن ار چه که اراجیف بشیر وصل است‬
‫است‬

‫‪417‬‬
‫چونک شب گشت نخسپند که شب‬ ‫من پری زاده ام و خواب ندانم که کجا است‬
‫نوبت ما است‬
‫دخل و خرج است چنین شیوه و تدبیر‬ ‫چون دماغ است و سر استت مکن استیزه بخسب‬
‫سزا است‬
‫هر که را هست زهی بخت ندانم که‬ ‫خرج بی دخل خدایی است ز دنیا مطلب‬
‫که را است‬
‫‪418‬‬
‫بستان جام و درآشام که آن شربت تو‬ ‫سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت تو است‬
‫است‬
‫طرب و حالت ایشان مدد حالت تو‬ ‫عدد ذره در این جو هوا عشاقند‬
‫است‬
‫جرس و طبل رحیل از جهت رحلت‬ ‫همگی پرده و پوشش ز پی باشش تو است‬
‫تو است‬
‫دانک آن همت عالی اثر همت تو‬ ‫هر که را همت عالی بود و فکر بلند‬
‫است‬
‫نیست در عالم اگر باشد آن فکرت تو‬ ‫فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ‬
‫است‬
‫هم از او جوی دوا را که ولی نعمت‬ ‫ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر‬
‫تو است‬
‫هم از او شبهه تو است و هم از او‬ ‫ز آن سوی کآمد محنت هم از آن سو است دوا‬
‫حجت تو است‬
‫هم از او عسرت تو است و هم از او‬ ‫هم خمار از می آید هم از او دفع خمار‬
‫عشرت تو است‬
‫نه همه خلق خدا را صفت و فطرت‬ ‫بس که هر مستمعی را هوس و سودایی است‬
‫تو است‬

‫‪419‬‬
‫چه شدی چونک یکی داد بدادی شش‬ ‫بوسه ای داد مرا دلبر عیار و برفت‬
‫و هفت‬
‫که ز شیرینی آن لب بشکافید و بکفت‬ ‫هر لبی را که ببوسید نشان ها دارد‬
‫هر زمانی بزند عشق هزار آتش و‬ ‫یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات‬
‫نفت‬
‫می دود در پی آن بوسه به تعجیل و‬ ‫یک نشان دگر آن است که تن نیز چو دل‬
‫به تفت‬
‫چه عجب لغری از آتش معشوقه‬ ‫تنگ و لغر گردد به مثال لب دوست‬
‫زفت‬

‫‪420‬‬
‫گفت بس چند بود گفتمش از چند‬ ‫ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت‬
‫گذشت‬
‫آهن سرد چه کوبی که وی از پند‬ ‫چون چنین است صنم پند مده عاشق را‬
‫گذشت‬
‫منزل عشق از آن حال که پرسند‬ ‫تو چه پرسیش که چونی و چگونه است دلت‬
‫گذشت‬
‫ترک تاز غم سودای وی از چند‬ ‫آن چه روی است که ترکان همه هندوی ویند‬
‫گذشت‬
‫روضه خوی وی از سغد سمرقند‬ ‫آن کف بحر گهربخش وراء النهر است‬
‫گذشت‬
‫چون نسیم کرمش بر دل خرسند‬ ‫خارش حرص و طمع در جگر و جانش افکند‬
‫گذشت‬
‫لطف خار غم او را گل خوش خند‬ ‫ذوق دشنام وی از شهد ثنا بیش آمد‬
‫گذشت‬
‫تا که این سیل بل آمد و از بند گذشت‬ ‫گر در بسته کند منع ز هفتاد بل‬
‫بند هستی بشکست او و ز پیوند‬ ‫هر کی عقد و حل احوال دل خویش بدید‬
‫گذشت‬
‫خاطر او ز وفای زن و فرزند گذشت‬ ‫مرد چونک به کف آورد چنین در یتیم‬
‫کاین مقالت خوش از فهم خردمند‬ ‫بس که از قصه خوبش همه در فتنه فتند‬
‫گذشت‬

‫‪421‬‬
‫که دل و جان حریفان ز خمار آغشته‬ ‫ساقیا این می از انگور کدامین پشته ست‬
‫ست‬
‫که چو زهرست نشاط همگان را‬ ‫خم پیشین بگشا و سر این خم بربند‬
‫کشته ست‬
‫تا نگویند که ساقی ز وفا برگشته ست‬ ‫بند این جام جفا جام وفا را برگیر‬
‫مگسل آن رشته اول که مبارک رشته‬ ‫درده آن باده اول که مبارک باده ست‬
‫ست‬
‫تا چه عشق ست که اندر دل ما‬ ‫صد شکوفه ز یکی جرعه بر این خاک ز چیست‬
‫بسرشته ست‬
‫هان که ویران شود این خانه دل یک‬ ‫بر در خانه دل این لگد سخت مزن‬
‫خشته ست‬
‫مجلسی ده پر از آن گل که خدایش‬ ‫باده ای ده که بدان باده بل واگردد‬
‫کشته ست‬
‫پیش نقشی که خدایش به خودی‬ ‫تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم‬
‫بنوشته ست‬
‫‪422‬‬
‫جانم آن لحظه که غمگین تو باشم‬ ‫ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست‬
‫شادست‬
‫غیر پیمودن باد هوس تو بادست‬ ‫نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست‬
‫زانک کار تو یقین کارگه ایجادست‬ ‫کار او دارد کآموخته کار توست‬
‫کآسمان همچو زمین امر تو را‬ ‫آسمان را و زمین را خبرست و معلوم‬
‫منقادست‬
‫نه که امروز خماران تو را میعادست‬ ‫روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن‬
‫شرقیانند که او در صفشان آحادست‬ ‫آفتاب ار چه در این دور فریدست و وحید‬
‫هر که شیرین تو را دلشده چون‬ ‫خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند‬
‫فرهادست‬
‫این چه وقت سخن ست و چه گه‬ ‫می نهد بر لب خود دست دل من که خموش‬
‫فریادست‬

‫‪423‬‬
‫که چنین مشک تتاری عبرافشان شده‬ ‫مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است‬
‫است‬
‫که هزاران قمر غیب درخشان شده‬ ‫مگر از چهره او باد صبا پرده ربود‬
‫است‬
‫گر چه جان بو نبرد کو ز چه شادان‬ ‫هست جانی که ز بوی خوش او شادان نیست‬
‫شده است‬
‫لیک هر جان بنداند ز چه خندان شده‬ ‫ای بسا شاد گلی کز دم حق خندان است‬
‫است‬
‫که هزاران دل از او لعل بدخشان شده‬ ‫آفتاب رخش امروز زهی خوش که بتافت‬
‫است‬
‫بر کسی کز لطفش تن همگی جان‬ ‫عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد‬
‫شده است‬
‫که از آن دیدنش امروز بدین سان شده‬ ‫مگرش دل سحری دید بدان سان که وی است‬
‫است‬
‫شیشه بر دست گرفته است و پری‬ ‫تا بدیده است دل آن حسن پری زاد مرا‬
‫خوان شده است‬
‫پس دو صد برگ دو صد شاخ چه‬ ‫بر درخت تن اگر باد خوشش می نوزد‬
‫لرزان شده است‬
‫جان سپردن بر عاشق ز چه آسان شده‬ ‫بهر هر کشته او جان ابد گر نبود‬
‫است‬
‫که حیات و خبرش پرده ایشان شده‬ ‫از حیات و خبرش باخبران بی خبرند‬
‫است‬
‫هر سر موی چو سرنای چه نالن‬ ‫گر نه در نای دلی مطرب عشقش بدمید‬
‫شده است‬
‫سوی دل پس ز چه جان هاش چو‬ ‫شمس تبریز ز بام ار نه کلوخ اندازد‬
‫دربان شده است‬

‫‪424‬‬
‫کار کار ماست چون او یار ماست‬ ‫دلبری و بی دلی اسرار ماست‬
‫نوفروشانیم و این بازار ماست‬ ‫نوبت کهنه فروشان درگذشت‬
‫جان گلزارست اما زار ماست‬ ‫نوبهاری کو جهان را نو کند‬
‫همچو دزد آویخته بر دار ماست‬ ‫عقل اگر سلطان این اقلیم شد‬
‫پرفنا و علت و بیمار ماست‬ ‫آنک افلطون و جالینوس ماست‬
‫شیر گردونی به زیر بار ماست‬ ‫گاو و ماهی ثری قربان ماست‬
‫هر چه آن غم بد کنون غمخوار‬ ‫هر چه اول زهر بد تریاق شد‬
‫ماست‬
‫شیرگیر و شیر او کفتار ماست‬ ‫دعوی شیری کند هر شیرگیر‬
‫هر چه خویش ما کنون اغیار ماست‬ ‫ترک خویش و ترک خویشان می کنیم‬
‫کاندر او ایمان ما انکار ماست‬ ‫خودپرستی نامبارک حالتی ست‬
‫کاین نوا بی فر ز چنگ و تار ماست‬ ‫هر غزل کان بی من آید خوش بود‬
‫در دو عالم مایه اقرار ماست‬ ‫شمس تبریزی به نور ذوالجلل‬

‫‪425‬‬
‫در جهان جوینده جز او بیش نیست‬ ‫عاشقان را جست و جو از خویش نیست‬
‫در حقیقت کفر و دین و کیش نیست‬ ‫این جهان و آن جهان یک گوهر است‬
‫من غلم آن که دوراندیش نیست‬ ‫ای دمت عیسی دم از دوری مزن‬
‫ور بگویی پیش نی ره پیش نیست‬ ‫گر بگویی پس روم نی پس مرو‬
‫مرهم این ریش جز این ریش نیست‬ ‫دست بگشا دامن خود را بگیر‬
‫هر کی نبود او چنین درویش نیست‬ ‫جزو درویشند جمله نیک و بد‬
‫همچو دل اندر جهان جاییش نیست‬ ‫هر که از جا رفت جای او دل ست‬

‫‪426‬‬
‫جز نشانت همنشین جستیم نیست‬ ‫غیر عشقت راه بین جستیم نیست‬
‫کان چنان را این چنین جستیم نیست‬ ‫آن چنان جستن که می خواهی بگو‬
‫زانک یاری در زمین جستیم نیست‬ ‫بعد از این بر آسمان جوییم یار‬
‫تا به چرخ هفتمین جستیم نیست‬ ‫چون خیال ماه تو ای بی خیال‬
‫کز دو عالم به از این جستیم نیست‬ ‫بهتر آن باشد که محو این شویم‬
‫همچو درد درد دین جستیم نیست‬ ‫صاف های جمله عالم خورده گیر‬
‫حلقه ها هست و نگین جستیم نیست‬ ‫خاتم ملک سلیمان جستنیست‬
‫در بتان روم و چین جستیم نیست‬ ‫صورتی کاندر نگین او بدست‬
‫جز که صورت آفرین جستیم نیست‬ ‫آن چنان صورت که شرحش می کنم‬
‫کز ورای آن یقین جستیم نیست‬ ‫اندر آن صورت یقین حاصل شود‬
‫ز آنک بی مکری امین جستیم نیست‬ ‫جای آن هست ار گمان بد بریم‬

‫زانک راهی بی کمین جستیم نیست‬ ‫پشت ما از ظن بد شد چون کمان‬


‫در بیان و در مبین جستیم نیست‬ ‫زین بیان نوری که پیدا می شود‬

‫‪427‬‬
‫هر دو را دیوانه کردی عاقبت‬ ‫در دل و جان خانه کردی عاقبت‬
‫وانگشتی تا نکردی عاقبت‬ ‫آمدی کآتش در این عالم زنی‬
‫قصد این ویرانه کردی عاقبت‬ ‫ای ز عشقت عالمی ویران شده‬
‫یاد آن افسانه کردی عاقبت‬ ‫من تو را مشغول می کردم دل‬
‫عقل را بیگانه کردی عاقبت‬ ‫عشق را بی خویش بردی در حرم‬
‫استن حنانه کردی عاقبت‬ ‫یا رسول ال ستون صبر را‬
‫شمع را پروانه کردی عاقبت‬ ‫شمع عالم بود لطف چاره گر‬
‫دوسرم چون شانه کردی عاقبت‬ ‫یک سرم این سوست یک سر سوی تو‬
‫دانه را دردانه کردی عاقبت‬ ‫دانه ای بیچاره بودم زیر خاک‬
‫خاک را کاشانه کردی عاقبت‬ ‫دانه را باغ و بستان ساختی‬
‫مردی و مردانه کردی عاقبت‬ ‫ای دل مجنون و از مجنون بتر‬
‫کاسه را پیمانه کردی عاقبت‬ ‫کاسه سر از تو پر از تو تهی‬
‫عاشق جانانه کردی عاقبت‬ ‫جان جانداران سرکش را به علم‬
‫روشن و فرزانه کردی عاقبت‬ ‫شمس تبریزی که مر هر ذره را‬

‫‪428‬‬
‫ما شدیم از دست این دستان کیست‬ ‫این چنین پابند جان میدان کیست‬
‫عشق می داند که او گردان کیست‬ ‫عشق گردان کرد ساغرهای خاص‬
‫ای خدایا ای خدایا جان کیست‬ ‫جان حیاتی داد کوه و دشت را‬
‫وین بنفشه و سوسن و ریحان کیست‬ ‫این چه باغست این که جنت مست اوست‬
‫سرو رقصان گشته کاین بستان کیست‬ ‫شاخ گل از بلبلن گویاترست‬
‫کاین چنین نرگس ز نرگسدان کیست‬ ‫یاسمن گفتا نگویی با سمن‬
‫بیخودم من می ندانم کان کیست‬ ‫چون بگفتم یاسمن خندید و گفت‬
‫ای عجب اندر خم چوگان کیست‬ ‫می دود چون گوی زرین آفتاب‬
‫فربه و لغر شده حیران کیست‬ ‫ماه همچون عاشقان اندر پیش‬
‫سر پرآتش عجب گریان کیست‬ ‫ابر غمگین در غم و اندیشه است‬
‫روز و شب سرمست و سرگردان‬ ‫چرخ ازرق پوش روشن دل عجب‬
‫کیست‬
‫کای عجب این درد بی درمان کیست‬ ‫درد هم از درد او پرسان شده‬
‫ای عجب این قدرت و امکان کیست‬ ‫شمس تبریزی گشاده ست این گره‬

‫‪429‬‬
‫کار کار ماست چون او یار ماست‬ ‫عاشقی و بی وفایی کار ماست‬
‫هر چه خویش ما کنون اغیار ماست‬ ‫قصد جان جمله خویشان کنیم‬
‫همچو دزد آویخته بر دار ماست‬ ‫عقل اگر سلطان این اقلیم شد‬
‫هر گلی کز ما بروید خار ماست‬ ‫خویش و بی خویشی به یک جا کی بود‬
‫کاندر او ایمان ما انکار ماست‬ ‫خودپرستی نامبارک حالتیست‬
‫از منی پرعلت و بیمار ماست‬ ‫آنک افلطون و جالینوس توست‬
‫جان گلزارست اما زار ماست‬ ‫نوبهاری کو نوی خود بدید‬
‫کاندر او گنجور یار غار ماست‬ ‫این منی خاکست زر در وی بجو‬
‫عشق و هجران ابر آتشبار ماست‬ ‫خاک بی آتش بننماید گهر‬
‫تا نپنداری که این گفتار ماست‬ ‫طالبا بشنو که بانگ آتشست‬
‫سر طالب پرده اسرار ماست‬ ‫طالبا بگذر از این اسرار خود‬
‫رو بدان جایی که نور و نار ماست‬ ‫نور و نار توست ذوق و رنج تو‬
‫شیرگیر و شیر تو کفتار ماست‬ ‫گاه گویی شیرم و گه شیرگیر‬
‫گر چه دل دارد مگو دلدار ماست‬ ‫طالب ره طالب شه کی بود‬
‫این چنین ساقی که این خمار ماست‬ ‫شهر از عاقل تهی خواهد شدن‬
‫این چنین چابک که این طرار ماست‬ ‫عاشق و مفلس کند این شهر را‬
‫ما چو طالب علم و این تکرار ماست‬ ‫مدرسه عشق و مدرس ذوالجلل‬
‫با همه شاهنشهی جاندار ماست‬ ‫شمس تبریزی که شاه دلبری ست‬

‫‪430‬‬
‫نیستی در هست آیین منست‬ ‫گم شدن در گم شدن دین منست‬
‫سبز خنگ چرخ در زین منست‬ ‫تا پیاده می روم در کوی دوست‬
‫بنگرم گام نخستین منست‬ ‫چون به یک دم صد جهان واپس کنم‬
‫در میان جان شیرین منست‬ ‫من چرا گرد جهان گردم چو دوست‬
‫سین دندان هاش یاسین منست‬ ‫شمس تبریزی که فخر اولیاست‬

‫‪431‬‬
‫سوی هجران عزم کردی عاقبت‬ ‫عشوه دشمن بخوردی عاقبت‬
‫سوی این مردان چو مردی عاقبت‬ ‫بازگردی زان خسان زن صفت‬
‫چونک فرد فرد فردی عاقبت‬ ‫سیر گردی زان همه جفتان تو زود‬
‫لله گردی گر چه زردی عاقبت‬ ‫چون گل زردی ز عشق لله ای‬
‫نور سقفی لجوردی عاقبت‬ ‫چونک خاک شمس تبریزی شدی‬

‫‪432‬‬
‫ما شدیم از دست این دستان کیست‬ ‫این چنین پابند جان میدان کیست‬
‫ای عجب اندر خم چوگان کیست‬ ‫می دود چون گوی زرین آفتاب‬
‫چون زند داند که این ره آن کیست‬ ‫آفتابا راه زن راهت نزد‬
‫بازجو آن بو ز سیبستان کیست‬ ‫سیب را بو کرد موسی جان بداد‬
‫ای خدا این بوی از کنعان کیست‬ ‫چشم یعقوبی از این بو باز شد‬
‫خاک ما زر گشت در میزان کیست‬ ‫خاک بودیم این چنین موزون شدیم‬
‫تا بداند زر که او از کان کیست‬ ‫بر زر ما هر زمان مهر نوست‬
‫ای عجب این عشق سرگردان کیست‬ ‫جمله حیرانند و سرگردان عشق‬
‫کم کسی داند که او مهمان کیست‬ ‫جمله مهمانند در عالم ولیک‬
‫آب این نرگس ز نرگسدان کیست‬ ‫نرگس چشم بتان ره می زند‬
‫ما و من چون گربه در انبان کیست‬ ‫جسم ها شب خالی از ما روز پر‬
‫و آنک دستک زن کند او جان کیست‬ ‫هر کسی دستک زنان کای جان من‬
‫با چنان عز و شرف سلطان کیست‬ ‫شمس تبریزی که نور اولیاست‬

‫‪433‬‬
‫دود سودای هنرها ز کجاست‬ ‫اندر این جمع شررها ز کجاست‬
‫کاین مخالف شده سرها ز کجاست‬ ‫من سر رشته خود گم کردم‬
‫در من از جنگ اثرها ز کجاست‬ ‫گر نه دل های شما مختلفند‬
‫این فروبستن درها ز کجاست‬ ‫گر چو زنجیر به هم پیوستیم‬
‫جنگ و برکندن پرها ز کجاست‬ ‫گر نه صد مرغ مخالف این جاست‬
‫خود بگوید که دگرها ز کجاست‬ ‫ساقیا باده به پیش آر که می‬
‫خاک را از تو خبرها ز کجاست‬ ‫تو اگر جرعه نریزی بر خاک‬
‫‪434‬‬
‫من نشستم که همین جا خوشکست‬ ‫هم به بر این بت زیبا خوشکست‬
‫این چنین عیش مهیا خوشکست‬ ‫مطرب و یار من و شمع و شراب‬
‫پهلوی شکر و حلوا خوشکست‬ ‫من و تو هیچ از این جا نرویم‬
‫با چنین چهره و سیما خوشکست‬ ‫خجل است از رخ یارم گل تر‬
‫خاصه امروز که با ما خوشکست‬ ‫هر صباحی ز جمالش مستیم‬
‫که در آن حلقه تماشا خوشکست‬ ‫بجهم حلقه زلفش گیرم‬
‫دایما با گل رعنا خوشکست‬ ‫شمس تبریز که نور دل ها است‬

‫‪435‬‬
‫هر کی آن جاست مر او را چه‬ ‫هر کی بالست مر او را چه غمست‬
‫غمست‬
‫که از این سو همه لطف و کرمست‬ ‫که از این سو همه جان ست و حیات‬

‫قدم اندر قدم اندر قدم ست‬ ‫خود از این سو که نه سویست و نه جا‬
‫که مددهای وجود از عدمست‬ ‫این عدم خود چه مبارک جایست‬
‫این عدم نیست که باغ ارمست‬ ‫همه دل ها نگران سوی عدم‬
‫ز سپاهان عدم یک علمست‬ ‫این همه لشکر اندیشه دل‬
‫چو روی از ره دل یک قدمست‬ ‫ز تو تا غیب هزاران سال ست‬

‫‪436‬‬
‫گفتا چه کار داری گفتم مها سلمت‬ ‫گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلمت‬
‫گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت‬ ‫گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی‬
‫کز عشق یاوه کردم من ملکت و‬ ‫دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم‬
‫شهامت‬
‫گفتم گواه اشکم زردی رخ علمت‬ ‫گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد‬
‫گفتم به فر عدلت عدلند و بی غرامت‬ ‫گفتا گواه جرحست تردامنست چشمت‬
‫گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی‬ ‫گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه‬
‫جانت‬
‫گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف‬ ‫گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری‬
‫عامت‬
‫گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد‬ ‫گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر‬
‫کرامت‬
‫گفتا که کیست رهزن گفتم که این‬ ‫گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن‬
‫ملمت‬
‫گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلمت‬ ‫گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا‬
‫گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت‬ ‫گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت‬
‫از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت‬ ‫خامش که گر بگویم من نکته های او را‬

‫‪437‬‬
‫جرم تو را و خود را بر خود نهم‬ ‫هر جور کز تو آید بر خود نهم غرامت‬
‫تمامت‬
‫تن را بود چو خلعت جان را بود‬ ‫ای ماه روی از تو صد جور اگر بیاید‬
‫سلمت‬
‫عشق تو شد نصیبم احسنت ای‬ ‫هر کس ز جمله عالم از تو نصیب دارند‬
‫کرامت‬
‫گه می به جوش آید از چاشنی جامت‬ ‫گه جام مست گردد از لذت می تو‬
‫هر حرف رقص آرد چون بشنود‬ ‫معنی به سجده آید چون صورت تو بیند‬
‫کلمت‬
‫زیرا که نقل این می نبود بجز ملمت‬ ‫عاشق چو مستتر شد بر وی ملمت آید‬

‫‪438‬‬
‫گویی سلم و کاغذ در شهر ما‬ ‫هر دم سلم آرد کاین نامه از فلنست‬
‫گرانست‬
‫بینی دراز کردن آیین نر خرانست‬ ‫زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد بوسه‬
‫جان و جهان مگویش کان جان ز تو‬ ‫هر جا که سیمبر بد می دانک سیم بر بد‬
‫جهانست‬
‫پنهان مدار زر را بی زر صنم‬ ‫بتراش زر به ناخن از کان و چاره ای کن‬
‫نهانست‬
‫در گوش حلقه زر بر طمع او‬ ‫گر حلقه زر نبودی در گوش او نرفتی‬
‫نشانست‬
‫چونک عنایت آمد اقبال رایگانست‬ ‫ور زانک نازنینی بی سیم و زر ببینی‬
‫زیرا که زر مرده آن سوی ناروانست‬ ‫این یار زر نگیرد جانی بیار زرین‬
‫مغرور زر پخته خام است و قلتبانست‬ ‫سنگی است سرخ گشته صد تخم فتنه کشته‬
‫کمتر ز زر نباشی معشوق بی‬ ‫خامش سخن چه باید آن جا که عشق آید‬
‫زبانست‬

‫‪439‬‬
‫افغان که گشت بی گه ترسم ز‬ ‫بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت‬
‫خیربادت‬
‫آتش بود فراقت حقا و زان زیادت‬ ‫گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش‬
‫ال خیال خوبت شب می کند عیادت‬ ‫عاشق به شب بمردی وال که جان نبردی‬
‫منکر مشو مگو کی دانم که هست‬ ‫در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی‬
‫یادت‬
‫شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت‬ ‫راز تو را بخوردم شب را گواه کردم‬

‫‪440‬‬
‫زیرا که شاه خوبان امروز در‬ ‫امروز شهر ما را صد رونق ست و جانست‬
‫میانست‬
‫شهری که در میانش آن صارم‬ ‫حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد‬
‫زمانست‬
‫آن دم زمین خاکی بهتر ز آسمانست‬ ‫آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد‬
‫سلطان و خسرو ما آن ست و صد‬ ‫بر چرخ سبزپوشان پر می زنند یعنی‬
‫چنانست‬
‫رحم آر بر ضعیفان عشق تو بی‬ ‫ای جان جان جانان از ما سلم برخوان‬
‫امانست‬
‫چون ایمنی نباشد چون شیر پاسبانست‬ ‫چون سبز و خوش نباشد عالم چو تو بهاری‬
‫دانست جان ز بویش کان یار‬ ‫چون کوفت او در دل ناآمده به منزل‬
‫مهربانست‬
‫وان کو قرین جان شد او صاحب‬ ‫آن کو کشید دستت او آفریده ستت‬
‫قرانست‬
‫او خمر بی خمارست او سود بی‬ ‫او ماه بی خسوف ست خورشید بی کسوفست‬
‫زیانست‬
‫شمع و شراب و شاهد امروز‬ ‫آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم‬
‫رایگانست‬
‫پهلو شکست کان را زان کس که‬ ‫چون مست گشت مردم شد گوهرش برهنه‬
‫پهلوانست‬
‫باران نبات ها را در باغ امتحانست‬ ‫دلله چون صبا شد از خار گل جدا شد‬
‫هر کس که کرد وال خام ست و‬ ‫بی عز و نازنینی کی کرد ناز و بینی‬
‫قلتبانست‬
‫خود چیست این زبان ها گر آن زبان‬ ‫خامش که تا بگوید بی حرف و بی زبان او‬
‫زبانست‬

‫‪441‬‬
‫بگشای لب که قند فراوانم آرزوست‬ ‫بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست‬
‫کان چهره مشعشع تابانم آرزوست‬ ‫ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر‬
‫باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست‬ ‫بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز‬
‫آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست‬ ‫گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو‬
‫وان ناز و باز و تندی دربانم‬ ‫وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست‬
‫آرزوست‬
‫آن معدن ملحت و آن کانم آرزوست‬ ‫در دست هر کی هست ز خوبی قراضه هاست‬
‫من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست‬ ‫این نان و آب چرخ چو سیل ست بی وفا‬
‫دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست‬ ‫یعقوب وار وااسفاها همی زنم‬
‫آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست‬ ‫وال که شهر بی تو مرا حبس می شود‬
‫شیر خدا و رستم دستانم آرزوست‬ ‫زین همرهان سست عناصر دلم گرفت‬
‫آن نور روی موسی عمرانم آرزوست‬ ‫جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او‬
‫آن های هوی و نعره مستانم آرزوست‬ ‫زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول‬
‫مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست‬ ‫گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام‬
‫کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست‬ ‫دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر‬
‫گفت آنک یافت می نشود آنم‬ ‫گفتند یافت می نشود جسته ایم ما‬
‫آرزوست‬
‫کان عقیق نادر ارزانم آرزوست‬ ‫هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد‬
‫آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست‬ ‫پنهان ز دیده ها و همه دیده ها از اوست‬
‫از کان و از مکان پی ارکانم‬ ‫خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز‬
‫آرزوست‬
‫کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست‬ ‫گوشم شنید قصه ایمان و مست شد‬
‫رقصی چنین میانه میدانم آرزوست‬ ‫یک دست جام باده و یک دست جعد یار‬
‫دست و کنار و زخمه عثمانم‬ ‫می گوید آن رباب که مردم ز انتظار‬
‫آرزوست‬
‫وان لطف های زخمه رحمانم‬ ‫من هم رباب عشقم و عشقم ربابی ست‬
‫آرزوست‬
‫زین سان همی شمار که زین سانم‬ ‫باقی این غزل را ای مطرب ظریف‬
‫آرزوست‬
‫من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست‬ ‫بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق‬

‫‪442‬‬
‫بر روی و سر چو سیل دوان تا‬ ‫بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست‬
‫بجوی دوست‬
‫ای گفت و گوی ما همگی گفت و‬ ‫خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه ها‬
‫گوی دوست‬
‫گاهی چو آب حبس شدم در سبوی‬ ‫گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم‬
‫دوست‬
‫کفگیر می زند که چنینست خوی‬ ‫گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر‬
‫دوست‬
‫تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست‬ ‫بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه‬
‫من در جهان ندیدم یک جان عدوی‬ ‫چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست‬
‫دوست‬
‫ندهی به هر دو عالم یکتای موی‬ ‫بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف‬
‫دوست‬
‫کو کو همی زنیم ز مستی به کوی‬ ‫با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو‬
‫دوست‬
‫از طبع سست باشد و این نیست سوی‬ ‫تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک‬
‫دوست‬
‫کو های های سرد تو کو های هوی‬ ‫خاموش باش تا صفت خویش خود کند‬
‫دوست‬

‫‪443‬‬
‫روزن مگیر گیر که سوراخ‬ ‫از دل به دل برادر گویند روزنیست‬
‫سوزنیست‬
‫گر فاضل زمانه بود گول و کودنیست‬ ‫هر کس که غافل آمد از این روزن ضمیر‬
‫بنگر که ظلمت است در او یا که‬ ‫زان روزنه نظر کن در خانه جلیس‬
‫روشنیست‬
‫می دان که کان لعل و عقیق است و‬ ‫گر روشن است و بر تو زند برق روشنش‬
‫معدنیست‬
‫گل در رهش بکار که سروی و‬ ‫پهلوی او نشین که امیر است و پهلوان‬
‫سوسنی است‬
‫برخور از آن کنار که مرفوع‬ ‫در گردنش درآر دو دست و کنار گیر‬
‫گردنیست‬
‫کان جا فرشتگان را آرام و مسکنیست‬ ‫رو رخت سوی او کش و پهلوش خانه گیر‬
‫زیرا غریب و نادر و بی ما و بی‬ ‫خواهم که شرح گویم می لرزد این دلم‬
‫منیست‬
‫از همدگر رمیده چو آبی و روغنیست‬ ‫آن جا که او نباشد این جان و این بدن‬
‫گر بر لب و دهانم خود بند آهنیست‬ ‫خواهی بلرز و خواه ملرز اینت گفتنیست‬
‫خامش که شاه عشق عجایب‬ ‫آهن شکافتن بر داوود عشق چیست‬
‫تهمتنیست‬
‫‪444‬‬
‫امروز روز باده و خرگاه و آتش است‬ ‫ساقی بیار باده که ایام بس خوشست‬
‫مجلس چو چرخ روشن و دلدار مه‬ ‫ساقی ظریف و باده لطیف و زمان شریف‬
‫وشست‬
‫درکش شراب لعل که غم در کشاکش‬ ‫بشنو نوای نای کز آن نفخه بانواست‬
‫است‬
‫امروز زلف دوست بود کان مشوش‬ ‫امروز غیر توبه نبینی شکسته ای‬
‫است‬
‫توبه شکن حق است که توبه مخمش‬ ‫هفتاد بار توبه کند شب رسول حق‬
‫است‬
‫بر آب و گل به قدرت یزدان منقش‬ ‫آن صورت نهان که جهان در هوای او است‬
‫است‬
‫چشمی دگر گشاید چشمی که اعمش‬ ‫امروز جان بیابد هر جا که مرده ای است‬
‫است‬
‫از تیر غم ندارد سغری که ترکش‬ ‫شاخی که خشک نیست ز آتش مسلم است‬
‫است‬
‫منگر بدانک زرد و ضعیف و‬ ‫در عاشقی نگر که رخش بوسه گاه او است‬
‫مکرمش است‬
‫بس دانه زیر خاک درختش منعش‬ ‫بس تن اسیر خاک و دلش بر فلک امیر‬
‫است‬
‫دلتنگ کی بود که دلرام در کش‬ ‫در خاک کی بود که دلش گنج گوهر است‬
‫است‬
‫زیرا که بی دهان دل و جانم‬ ‫ای مرده شوی من زنخم را ببند سخت‬
‫شکرچش است‬
‫ذات تو را مقام نه پنج است و نی‬ ‫خامش زنخ مزن که تو را مرده شوی نیست‬
‫شش است‬

‫‪445‬‬
‫گر نزد یار باشد وگر نزد یار نیست‬ ‫این طرفه آتشی که دمی برقرار نیست‬
‫معنی چه دست گیرد چون آشکار‬ ‫صورت چه پای دارد کو را ثبات نیست‬
‫نیست‬
‫غیر نشانه ای ز امیر شکار نیست‬ ‫عالم شکارگاه و خلیق همه شکار‬
‫وان سو که بارگاه امیرست بار نیست‬ ‫هر سوی کار و بار که ما میر و مهتریم‬
‫کاین ها همه بجز کف و نقش و نگار‬ ‫ای روح دست برکن و بنمای رنگ خوش‬
‫نیست‬
‫کآتش همیشه بی تف و دود و بخار‬ ‫هر جا غبار خیزد آن جای لشکرست‬
‫نیست‬
‫در گرد مرد جوی که با گرد کار‬ ‫تو مرد را ز گرد ندانی چه مردیست‬
‫نیست‬
‫جوینده ای که رحمت وی را شمار‬ ‫ای نیکبخت اگر تو نجویی بجویدت‬
‫نیست‬
‫هست اختیار خلق ولیک اختیار نیست‬ ‫سیلت چو دررباید دانی که در رهش‬
‫اما گلی که دید که پهلویش خار نیست‬ ‫در فقر عهد کردم تا حرف کم کنم‬
‫این جنس خار بودن فخرست عار‬ ‫ما خار این گلیم برادر گواه باش‬
‫نیست‬

‫‪446‬‬
‫از عشق برنگردد آن کس که دلشده‬ ‫گر چپ و راست طعنه و تشنیع بیهده ست‬
‫ست‬
‫مه را چه جرم خاصیت سگ چنین‬ ‫مه نور می فشاند و سگ بانگ می کند‬
‫بده ست‬
‫آن گله پشه ست که بادیش ره زده‬ ‫کوهست نیست که که به بادی ز جا رود‬
‫ست‬
‫کری گوش عشق از آن نیز قاعده‬ ‫گر قاعده است این که ملمت بود ز عشق‬
‫ست‬
‫ترک همه فواید در عشق فایده ست‬ ‫ویرانی دو کون در این ره عمارتست‬
‫دست و دهان بشوی که هنگام مایده‬ ‫عیسی ز چرخ چارم می گوید الصل‬
‫ست‬
‫هر جا دو مست باشد ناچار عربده‬ ‫رو محو یار شو به خرابات نیستی‬
‫ست‬
‫داد از خدای خواه که این جا همه دده‬ ‫در بارگاه دیو درآیی که داد داد‬
‫ست‬
‫این نفس ما زن ست اگر چه که زاهده‬ ‫گفتست مصطفی که ز زن مشورت مگیر‬
‫ست‬
‫آخر نه عاشقی و نه این عشق میکده‬ ‫چندان بنوش می که بمانی ز گفت و گو‬
‫ست‬
‫آن سو که جعفرست خرافات فاسده‬ ‫گر نظم و نثر گویی چون زر جعفری‬
‫ست‬
‫‪447‬‬
‫رخ بر رخش مدار که آن یار‬ ‫ای گل تو را اگر چه رخسار نازکست‬
‫نازکست‬
‫کو سر دل بداند و دلدار نازکست‬ ‫در دل مدار نیز که رخ بر رخش نهی‬
‫بسیار هم مکوش که بسیار نازکست‬ ‫چون آرزو ز حد شد دزدیده سجده کن‬
‫گر نی به وقت آی که اسرار نازکست‬ ‫گر بیخودی ز خویش همه وقت وقت تو است‬
‫زیرا خیال آن بت عیار نازک است‬ ‫دل را ز غم بروب که خانه خیال او است‬
‫بر دوست کار کرد که این کار‬ ‫روزی بتافت سایه گل بر خیال دوست‬
‫نازکست‬
‫منگر تو خوار کان شه خون خوار‬ ‫اندر خیال مفخر تبریز شمس دین‬
‫نازکست‬

‫‪448‬‬
‫امروز روز طالع خورشید اکبرست‬ ‫امروز روز نوبت دیدار دلبرست‬
‫امروز لطف مطلق و بیچاره‬ ‫دی یار قهرباره و خون خواره بود لیک‬
‫پرورست‬
‫کان ها به او نماند او چیز دیگرست‬ ‫از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن‬
‫او آدمی نباشد او سنگ مرمرست‬ ‫هر کس که دید چهره او نشد خراب‬
‫در چشم صادقان ره عشق کافرست‬ ‫هر مومنی که ز آتش او باخبر بود‬
‫در چشم من نگر که پر از می چو‬ ‫ای آنک باده های لبش را تو منکری‬
‫ساغرست‬
‫آواز داد او که کمین بنده بر درست‬ ‫زد حلقه روح قدس مه من بگفت کیست‬
‫گفتا کجا است عشق بگفت اندر این‬ ‫گفتا که با تو کیست بگفت او که عشق تو‬
‫برست‬
‫کاین چشم من پر از در و رخسار از‬ ‫ای سیمبر به من نظری کن زکات حسن‬
‫زرست‬
‫دستیم بر در تو و دستیم بر سرست‬ ‫گفت از شکاف در تو به من درنگر از آنک‬
‫رو رو که این متاع بر ما محقرست‬ ‫گفتا که ذره ذره جهان عاشق منند‬
‫کاین قصه پرآتش از حرف برترست‬ ‫پیش آ تو شمس مفخر تبریز شاه عشق‬

‫‪449‬‬
‫لیکن جمال و حسن تو خود چیز‬ ‫جانا جمال روح بسی خوب و بافرست‬
‫دیگرست‬
‫بنمای یک صفت که به ذاتش‬ ‫ای آنک سال ها صفت روح می کنی‬
‫برابرست‬
‫با این همه به پیش وصالش مکدرست‬ ‫در دیده می فزاید نور از خیال او‬
‫هر لحظه بر زبان و دل ال اکبرست‬ ‫ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال‬
‫آوه که آن هوا چه دل و دیده‬ ‫دل یافت دیده ای که مقیم هوای توست‬
‫پرورست‬
‫کان ها به او نماند او چیز دیگرست‬ ‫از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن‬
‫ور نی کجا دلی که بدان عشق‬ ‫چاکرنوازیست که کردست عشق تو‬
‫درخورست‬
‫چون روز روشنست و هوا زو‬ ‫هر دل که او نخفت شبی در هوای تو‬
‫منورست‬
‫بی صورت مراد مرادش میسرست‬ ‫هر کس که بی مراد شد او چون مرید توست‬
‫در کوثر اوفتاد که عشق تو کوثرست‬ ‫هر دوزخی که سوخت و در این عشق اوفتاد‬
‫هر چند از فراق توم دست بر سرست‬ ‫پایم نمی رسد به زمین از امید وصل‬
‫اندیشه کن در این که دلرام داورست‬ ‫غمگین مشو دل تو از این ظلم دشمنان‬
‫نی روی زعفران من از ورد‬ ‫از روی زعفران من ار شاد شد عدو‬
‫احمرست‬
‫دردم چه فربه ست و مدیحم چه‬ ‫چون برترست خوبی معشوقم از صفت‬
‫لغرست‬
‫هر چند رنج بیش بود ناله کمترست‬ ‫آری چو قاعده ست که رنجور زار را‬
‫نی خود قمر چه باشد کان روی‬ ‫همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین‬
‫اقمرست‬

‫‪450‬‬
‫امروز روی خوب تو یا رب چه‬ ‫از بامداد روی تو دیدن حیات ماست‬
‫دلرباست‬
‫امروز هر چه عاشق شیدا کند‬ ‫امروز در جمال تو خود لطف دیگرست‬
‫سزاست‬
‫چون روی تو بدید ز من عذرها‬ ‫امروز آن کسی که مرا دی بداد پند‬
‫بخواست‬
‫این وام از کی خواهم و آن چشم خود‬ ‫صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم‬
‫که راست‬
‫می جست و می طپید دل بنده‬ ‫در پیش بود دولت امروز لجرم‬
‫روزهاست‬
‫می ترسم از خدای که گویم که این‬ ‫از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر‬
‫خداست‬
‫این می نمود رو که چنین بخت در‬ ‫ابروم می جهید و دل بنده می طپید‬
‫قفاست‬
‫زیرا درخت بختم و اندر سرم‬ ‫رقاصتر درخت در این باغ ها منم‬
‫صباست‬
‫چون باشد آن غریب که همسایه‬ ‫چون باشد آن درخت که برگش تو داده ای‬
‫هماست‬
‫کوری آنک گوید ظل از شجر‬ ‫در ظل آفتاب تو چرخی همی زنیم‬
‫جداست‬
‫کآب حیات دارد با تو نشست و خاست‬ ‫جان نعره می زند که زهی عشق آتشین‬
‫پای برهنه دل به در آید که جان‬ ‫چون بگذرد خیال تو در کوی سینه ها‬
‫کجاست‬
‫گویی هزار زهره و خورشید بر‬ ‫روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو‬
‫سماست‬
‫تا آسمان نگوید کان ماه بی وفاست‬ ‫در روزن دلم نظری کن چو آفتاب‬
‫با عشق همچو تیرم اینک نشان راست‬ ‫قدم کمان شد از غم و دادم نشان کژ‬
‫کان خانه اجابت و دل خانه دعاست‬ ‫در دل خیال خطه تبریز نقش بست‬

‫‪451‬‬
‫نظاره تو بر همه جان ها مبارکست‬ ‫پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست‬
‫دانسته ای که سایه عنقا مبارکست‬ ‫یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن‬
‫بر باغ و راغ و گلشن و صحرا‬ ‫ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش‬
‫مبارکست‬
‫کآید به کوی عشق که آن جا‬ ‫ای صد هزار جان مقدس فدای او‬
‫مبارکست‬
‫ما را چنین بطالت و سودا مبارکست‬ ‫سودایییم از تو و بطال و کو به کو‬
‫کآخر رسول گفت تماشا مبارکست‬ ‫ای بستگان تن به تماشای جان روید‬
‫یعنی که کشت های مصفا مبارکست‬ ‫هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم‬
‫بی گوش بشنوید که این ها مبارکست‬ ‫چون برگ و چون درخت بگفتند بی زبان‬
‫بر آب و باد و آتش و غبرا مبارکست‬ ‫ای جان چار عنصر عالم جمال تو‬
‫کس تخم دین نکارد ال مبارکست‬ ‫یعنی که هر چه کاری آن گم نمی شود‬
‫پا درنهم که راه تو بر پا مبارکست‬ ‫سجده برم که خاک تو بر سر چو افسرست‬
‫وال خجسته آمد و حقا مبارکست‬ ‫می آیدم به چشم همین لحظه نقش تو‬
‫نقشی که رنگ بست ز بال مبارکست‬ ‫نقشی که رنگ بست از این خاک بی وفاست‬
‫بر ماهیان طپیدن دریا مبارکست‬ ‫بر خاکیان جمال بهاران خجسته ست‬
‫بر عرش و فرش و گنبد خضرا‬ ‫آن آفتاب کز دل در سینه ها بتافت‬
‫مبارکست‬
‫جان سجده می کند که خدایا مبارکست‬ ‫دل را مجال نیست که از ذوق دم زند‬
‫او را یقین بدان تو که فردا مبارکست‬ ‫هر دل که با هوای تو امشب شود حریف‬
‫کاندر درون نهفتن اشیاء مبارکست‬ ‫بفزا شراب خامش و ما را خموش کن‬

‫‪452‬‬
‫بدمستی ز نرگس خمارم آرزوست‬ ‫ساقی و سردهی ز لب یارم آرزوست‬
‫لولی گری طره طرارم آرزوست‬ ‫هندوی طره ات چه رسن باز لولییست‬
‫فتنه نشان جادوی بیمارم آرزوست‬ ‫اندر دلم ز غمزه غماز فتنه هاست‬
‫غدرش مرا بسوزد غدارم آرزوست‬ ‫زان رو که غدرها و دغاهاش بس خوش ست‬
‫پروانه وار سوخته هموارم آرزوست‬ ‫زان شمع بی نظیر که در لمکان بتافت‬
‫مه شرمسار گشته و گلزارم آرزوست‬ ‫گلزار حسن رو بگشا زانک از رخت‬
‫یک ره به کوی وصل تو دوچارم‬ ‫بعد از چهار سال نشستیم دو به دو‬
‫آرزوست‬
‫انکار سود نیست چو این کارم‬ ‫انکار کرد عقل تو وین کار کرده عشق‬
‫آرزوست‬
‫با مصطفای حسن در آن غارم‬ ‫رانیم بالش شه و رانی به زخم مار‬
‫آرزوست‬
‫زان مشک های آهوی تاتارم‬ ‫تاتار هجر کرد سیاهی و عنبری‬
‫آرزوست‬
‫ای شاه بار ده که یکی بارم آرزوست‬ ‫باریست بر دلم که مرا هیچ بار نیست‬
‫صد سجده من بکرده بر آن عارم‬ ‫عارست ای خفاش تو را ناز آفتاب‬
‫آرزوست‬
‫هجران دو چشم بسته و بر دارم‬ ‫با داردار وعده وصلت رسید صبر‬
‫آرزوست‬
‫و اندر سپاه عشق تو سالرم آرزوست‬ ‫هست این سپاه عشق تو جان سوز و دلفروز‬
‫لبد فسون عیسی و تیمارم آرزوست‬ ‫دجال هجر بر سرم از غم قیامتیست‬
‫از مکر توبه کردم مکارم آرزوست‬ ‫مکری بکرد بنده و مکری بکرد وصل‬
‫از گلشن وصال تو یک خارم‬ ‫تا سوی گلشن طرب آیم خراب و مست‬
‫آرزوست‬
‫کز شهر دررمیدم کهسارم آرزوست‬ ‫زان طره های زلف کمرساز بنده را‬
‫آن شعله درخت و از آن نارم‬ ‫موسی جان بدید درختی ز نور نار‬
‫آرزوست‬
‫اندر بهشت رفته و دیدارم آرزوست‬ ‫تبریز چون بهشت ز دیدار شمس دین‬

‫‪453‬‬
‫شمع و سماع و مجلس ما چاشنی‬ ‫بد دوش بی تو تیره شب و روشنی نداشت‬
‫نداشت‬
‫در حبس بود این دل و دل دادنی‬ ‫شب در شکنجه بودم و جرمی نرفته بود‬
‫نداشت‬
‫مه نیز بی لقای تو شب ایمنی نداشت‬ ‫ای آنک ایمنست جهان در پناه تو‬
‫در سایه بود از تو کسی کو منی‬ ‫کبر و منی خلق حجاب تو می شود‬
‫نداشت‬
‫سیماب وار بر کف تو ساکنی نداشت‬ ‫دل در کف تو از تو ولیکن ز شرم تو‬

‫‪454‬‬
‫وان سو که تیر رفت حقیقت کمان‬ ‫جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت‬
‫نرفت‬
‫هم در زمین فروشد و بر آسمان‬ ‫جان چست شد که تا بپرد وین تن گران‬
‫نرفت‬
‫تن خانه دوست بود که با میزبان‬ ‫جان میزبان تن شد در خانه گلین‬
‫نرفت‬
‫جان رفت جانبی که بدان جا گمان‬ ‫در وحشتی بماند که تن را گمان نبود‬
‫نرفت‬
‫اندر جهان کی دید کسی کز جهان‬ ‫پایان فراق بین که جهان آمد این جهان‬
‫نرفت‬
‫گویی رسول نامد وین را بیان نرفت‬ ‫مرگت گلو بگیرد تو خیره سر شوی‬
‫در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت‬ ‫در هر دهان که آب از آزادیم گشاد‬

‫‪455‬‬
‫نابوده به که بودن او غیر عار نیست‬ ‫آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست‬
‫بی کار و بار عشق بر دوست بار‬ ‫در عشق باش که مست عشقست هر چه هست‬
‫نیست‬
‫هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست‬ ‫گویند عشق چیست بگو ترک اختیار‬
‫هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست‬ ‫عاشق شهنشهیست دو عالم بر او نثار‬
‫دل بر جز این منه که بجز مستعار‬ ‫عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد‬
‫نیست‬
‫جان را کنار گیر که او را کنار نیست‬ ‫تا کی کنار گیری معشوق مرده را‬
‫گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست‬ ‫آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان‬
‫وان می که از عصیر بود بی خمار‬ ‫آن گل که از بهار بود خار یار اوست‬
‫نیست‬
‫وال که هیچ مرگ بتر ز انتظار‬ ‫نظاره گو مباش در این راه و منتظر‬
‫نیست‬
‫این نکته گوش کن اگرت گوشوار‬ ‫بر نقد قلب زن تو اگر قلب نیستی‬
‫نیست‬
‫پرش دهد خدای که بر تن سوار نیست‬ ‫بر اسب تن ملرز سبکتر پیاده شو‬
‫چون روی آینه که به نقش و نگار‬ ‫اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام‬
‫نیست‬
‫آن ساده رو ز روی کسی شرمسار‬ ‫چون ساده شد ز نقش همه نقش ها در اوست‬
‫نیست‬
‫کو را ز راست گویی شرم و حذار‬ ‫از عیب ساده خواهی خود را در او نگر‬
‫نیست‬
‫تا روی دل چه یابد کو را غبار نیست‬ ‫چون روی آهنین ز صفا این هنر بیافت‬
‫تا دلستان نگوید کو رازدار نیست‬ ‫گویم چه یابد او نه نگویم خمش به است‬

‫‪456‬‬
‫عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست‬ ‫ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست‬
‫ای بحر بی امان که تو را زینهار‬ ‫بی حد و بی کناری نایی تو در کنار‬
‫نیست‬
‫چون چرخ بی قرار کسی را قرار‬ ‫زان شب که ماه خویش نمودی به عاشقان‬
‫نیست‬
‫جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست‬ ‫جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست‬
‫ما را تحیریست که با کار کار نیست‬ ‫تا کار و بار عشق هوای تو دیده ام‬
‫یک شیر وانما که تو را او شکار‬ ‫یک میر وانما که تو را او اسیر نیست‬
‫نیست‬
‫دامیست دام تو که از این سو مطار‬ ‫مرغان جسته ایم ز صد دام مردوار‬
‫نیست‬
‫با جام باده ای که مر آن را خمار‬ ‫آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح‬
‫نیست‬
‫گفتا بگیر هین که گه اعتذار نیست‬ ‫گفتم که ناتوانم و رنجورم از فراق‬
‫مپذیر عذر بنده اگر زار زار نیست‬ ‫گفتم بهانه نیست تو خود حال من ببین‬
‫هنگام مردنست زمان عقار نیست‬ ‫کارم به یک دم آمد از دمدمه جفا‬
‫زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست‬ ‫گفتا که حال خویش فراموش کن بگیر‬
‫سوی مقربان وصالت گذار نیست‬ ‫تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش‬
‫جز ماه عشق هر چه بود جز غبار‬ ‫آبی بزن از این می و بنشان غبار هوش‬
‫نیست‬

‫‪457‬‬
‫وی نای ناله خوش سوزانم آرزوست‬ ‫ای چنگ پرده های سپاهانم آرزوست‬
‫من هدهدم صفیر سلیمانم آرزوست‬ ‫در پرده حجاز بگو خوش ترانه ای‬
‫چون راست و بوسلیک خوش الحانم‬ ‫از پرده عراق به عشاق تحفه بر‬
‫آرزوست‬
‫کان زیر خرد و زیر بزرگانم‬ ‫آغاز کن حسینی زیرا که مایه گفت‬
‫آرزوست‬
‫بیدار کن به زنگله ام کانم آرزوست‬ ‫در خواب کرده ای ز رهاوی مرا کنون‬
‫چون مومنم شهادت و ایمانم آرزوست‬ ‫این علم موسقی بر من چون شهادتست‬
‫ای عشق نکته های پریشانم آرزوست‬ ‫ای عشق عقل را تو پراکنده گوی کن‬
‫بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست‬ ‫ای باد خوش که از چمن عشق می رسی‬
‫دیدار یار و دیدن ایشانم آرزوست‬ ‫در نور یار صورت خوبان همی نمود‬

‫‪458‬‬
‫خورشید را ز غیرت رویش تغیریست‬ ‫امروز چرخ را ز مه ما تحیریست‬
‫بر ذره ذره وحدت حسنش مقرریست‬ ‫صبح وجود را بجز این آفتاب نیست‬
‫اشکال نو نماید گویی که دیگریست‬ ‫اما بدان سبب که به هر شام و هر صبوح‬
‫اندر مناقضات خلفی مستریست‬ ‫اشکال نو به نو چو مناقض نمایدت‬
‫در تو چو جنگ نبود دانی که‬ ‫در تو چو جنگ باشد گویی دو لشکر است‬
‫لشکریست‬
‫نمرود قهر بود بر او آب آذریست‬ ‫اندر خلیل لطف بد آتش نمود آب‬
‫پنهان شد آنک خوب و شکرلب‬ ‫گرگی نمود یوسف در چشم حاسدان‬
‫برادریست‬
‫وان قصد جانش کرده که بس زشت و‬ ‫این دست خود همی برد از عشق روی او‬
‫منکریست‬
‫زان پرده دوست را منگر زشت‬ ‫آن پرده از نمد نبود از حسد بود‬
‫منظریست‬
‫تا کل او چگونه قبیحی و مقذریست‬ ‫دیویست نفس تو که حسد جزو وصف اوست‬
‫نک اژدها شود که به طبع آدمی‬ ‫آن مار زشت را تو کنون شیر می دهی‬
‫خوریست‬
‫برتاب و برکشش که از او روح‬ ‫ای برق اژدهاکش از آسمان فضل‬
‫مضطریست‬
‫کز گفت این زبانت چو خواهنده بر‬ ‫بی حرف شو چو دل اگرت صدر آرزوست‬
‫دریست‬

‫‪459‬‬
‫رو رو که عشق زنده دلن مرده‬ ‫ای مرده ای که در تو ز جان هیچ بوی نیست‬
‫شوی نیست‬
‫در تو ز سوز عشق یکی تای موی‬ ‫ماننده خزانی هر روز سردتر‬
‫نیست‬
‫حاشا بهار همچو خزان زشتخوی‬ ‫هرگز خزان بهار شود این مجو محال‬
‫نیست‬
‫گفتم که این به دمدمه و های هوی‬ ‫روباه لنگ رفت که بر شیر عاشقم‬
‫نیست‬
‫شرمت کجا شدست تو را هیچ روی‬ ‫گیرم که سوز و آتش عشاق نیستت‬
‫نیست‬
‫عاشق چو گنج ها و تو را یک تسوی‬ ‫عاشق چو اژدها و تو یک کرم نیستی‬
‫نیست‬
‫گر چه مرا ز عشق سر گفت و گوی‬ ‫از من دو سه سخن شنو اندر بیان عشق‬
‫نیست‬
‫هر سو نظر مکن که از آن سوی‬ ‫اول بدان که عشق نه اول نه آخرست‬
‫سوی نیست‬
‫خر می طلب مسیح از این سوی‬ ‫گر طالب خری تو در این آخرجهان‬
‫جوی نیست‬
‫دل چون شکمبه پرحدث و توی توی‬ ‫یکتا شدست عیسی از آن خر به نور دل‬
‫نیست‬
‫از فارسان حمله و چوگان و گوی‬ ‫با خر میا به میدان زیرا که خرسوار‬
‫نیست‬
‫تا ترک غم نتازد کامروز طوی نیست‬ ‫هندوی ساقی دل خویشم که بزم ساخت‬
‫دانند کاین زهی ز گدایان کوی نیست‬ ‫در شهر مست آیم تا جمله اهل شهر‬
‫زان باده ای که درخور خم و سبوی‬ ‫آن عشق می فروش قیامت همی کند‬
‫نیست‬
‫زان می گلو گشاید آن کش گلوی‬ ‫زان می زبان بیابد آن کس که الکنست‬
‫نیست‬
‫باری مرا ز مستی آن آرزوی نیست‬ ‫بس کن چه آرزوست تو را این سخنوری‬
‫‪460‬‬
‫سایه زلفین تو در دو جهان جای‬ ‫عاشق آن قند تو جان شکرخای ماست‬
‫ماست‬
‫و آنک بشد غرق عشق قامت و بالی‬ ‫از قد و بالی اوست عشق که بال گرفت‬
‫ماست‬
‫هر گل زردی که رست رسته ز‬ ‫هر گل سرخی که هست از مدد خون ماست‬
‫صفرای ماست‬
‫عاشق و مسکین آن بی ضد و همتای‬ ‫هر چه تصور کنی خواجه که همتاش نیست‬
‫ماست‬
‫توی به تو دود شب ز آتش سودای‬ ‫از سبب هجر اوست شب که سیه پوش گشت‬
‫ماست‬
‫تا بدهد شرح آنک فتنه فردای ماست‬ ‫نیست ز من باورت این سخن از شب بپرس‬
‫کاهش مه از غم ماه دل افزای ماست‬ ‫شب چه بود روز نیز شهره و رسوای اوست‬
‫خه که نهانی چنین شهره و پیدای‬ ‫آه که از هر دو کون تا چه نهان بوده ای‬
‫ماست‬
‫و آنچ ز لوحش نمود آن همه اسمای‬ ‫زان سوی لوح وجود مکتب عشاق بود‬
‫ماست‬
‫ناطقه و نفس کل ناله سرنای ماست‬ ‫اول و پایان راه از اثر پای ماست‬
‫در هوس آن سری اوست که هم پای‬ ‫گر نه کژی همچو چنگ واسطه نای چیست‬
‫ماست‬
‫بر سر منشور عشق جسم چو طغرای‬ ‫گر چه که ما هم کژیم در صفت جسم خویش‬
‫ماست‬
‫بازبیاریم زود کان همه کالی ماست‬ ‫رخت به تبریز برد مفخر جان شمس دین‬

‫‪461‬‬
‫باده گلگون شه بر گل و نسرین که‬ ‫شاه گشادست رو دیده شه بین که راست‬
‫راست‬
‫بر سر زانوی شه تکیه و بالین که‬ ‫شاه در این دم به بزم پای طرب درنهاد‬
‫راست‬
‫در تتق ابر تن ماه به تعیین که راست‬ ‫پیش رخ آفتاب چرخ پیاپی کی زد‬
‫گر بنشد از شمار ساغر پیشین که‬ ‫ساغرها می شمرد وی بشده از شمار‬
‫راست‬
‫سر کشد از لمکان گوید کابین که‬ ‫از اثر روی شه هر نفسی شاهدی‬
‫راست‬
‫سینه صیاد کو دیده شاهین که راست‬ ‫ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق‬
‫تنگ درآمد وصال لیقشان زین که‬ ‫هین که براقان عشق در چمنش می چرند‬
‫راست‬
‫چهره زر لیق آن بر سیمین که‬ ‫سیمبر خوب عشق رفت به خرگاه دل‬
‫راست‬
‫در دو جهان همچو او شاه خوش آیین‬ ‫خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان‬
‫که راست‬

‫‪462‬‬
‫هیچ کس از آفتاب خط و گواهان‬ ‫یوسف کنعانیم روی چو ماهم گواست‬
‫نخواست‬
‫راستتر از سروقد نیست نشانی راست‬ ‫سرو بلندم تو را راست نشانی دهم‬
‫شعشعه اختران خط و گواه سماست‬ ‫هست گواه قمر چستی و خوبی و فر‬
‫بوی که در مغزهاست رنگ که در‬ ‫ای گل و گلزارها کیست گواه شما‬
‫چشم هاست‬
‫دیدن پایان کار صبر و وقار و‬ ‫عقل اگر قاضیست کو خط و منشور او‬
‫وفاست‬
‫آنک بجز روی دوست در نظر او‬ ‫عشق اگر محرم است چیست نشان حرم‬
‫فناست‬
‫آنک حریفیش پیش و آن دگرش در‬ ‫عالم دون روسپیست چیست نشانی آن‬
‫قفاست‬
‫بوسه او نه از وفاست خلعت او نه از‬ ‫چونک به راهش کند آن به برش درکشد‬
‫عطاست‬
‫نو شدن حال ها رفتن این کهنه هاست‬ ‫چیست نشانی آنک هست جهانی دگر‬
‫هر نفس اندیشه نو نوخوشی و‬ ‫روز نو و شام نو باغ نو و دام نو‬
‫نوغناست‬
‫گر نه ورای نظر عالم بی منتهاست‬ ‫نو ز کجا می رسد کهنه کجا می رود‬
‫می رود و می رسد نو نو این از‬ ‫عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک‬
‫کجاست‬
‫اصل سخن گو بجو اصل سخن شاه‬ ‫خامش و دیگر مگو آنک سخن بایدش‬
‫ماست‬
‫آنک در اسرار عشق همنفس‬ ‫شاه شهی بخش جان مفخر تبریزیان‬
‫مصطفاست‬

‫‪463‬‬
‫ما به فلک می رویم عزم تماشا که‬ ‫هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست‬
‫راست‬
‫باز همان جا رویم جمله که آن شهر‬ ‫ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم‬
‫ماست‬
‫زین دو چرا نگذریم منزل ما‬ ‫خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم‬
‫کبریاست‬
‫بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه‬ ‫گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا‬
‫جاست‬
‫قافله سالر ما فخر جهان مصطفاست‬ ‫بخت جوان یار ما دادن جان کار ما‬
‫ماه چنان بخت یافت او که کمینه‬ ‫از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت‬
‫گداست‬
‫شعشعه این خیال زان رخ چون‬ ‫بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست‬
‫والضحاست‬
‫کز نظر آن نظر چشم تو آن سو‬ ‫در دل ما درنگر هر دم شق قمر‬
‫چراست‬
‫کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر‬ ‫خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان‬
‫خاست‬
‫ور نه ز دریای دل موج پیاپی‬ ‫بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم‬
‫چراست‬
‫باز چو کشتی شکست نوبت وصل و‬ ‫آمد موج الست کشتی قالب ببست‬
‫لقاست‬

‫‪464‬‬
‫نوبت لطف و عطاست بحر صفا در‬ ‫نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست‬
‫صفاست‬
‫صبح سعادت دمید صبح چه نور‬ ‫درج عطا شد پدید غره دریا رسید‬
‫خداست‬
‫این خرد پیر کیست این همه روپوش‬ ‫صورت و تصویر کیست این شه و این میر کیست‬
‫هاست‬
‫چشمه این نوش ها در سر و چشم‬ ‫چاره روپوش ها هست چنین جوش ها‬
‫شماست‬
‫این سر خاک از زمین وان سر پاک‬ ‫در سر خود پیچ لیک هست شما را دو سر‬
‫از سماست‬
‫تا تو بدانی که سر زان سر دیگر به‬ ‫ای بس سرهای پاک ریخته در پای خاک‬
‫پاست‬
‫دانک پس این جهان عالم بی منتهاست‬ ‫آن سر اصلی نهان وان سر فرعی عیان‬
‫کوزه ادراک ها تنگ از این تنگناست‬ ‫مشک ببند ای سقا می نبرد خنب ما‬
‫نور تو هم متصل با همه و هم‬ ‫از سوی تبریز تافت شمس حق و گفتمش‬
‫جداست‬

‫‪465‬‬
‫لف زنم لف لف چونک خریدارم‬ ‫کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست‬
‫اوست‬
‫بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم‬ ‫طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست‬
‫اوست‬
‫سر به فلک برزنم چون سر و دستارم‬ ‫پر به ملک برزنم چون پر و بالم از اوست‬
‫اوست‬
‫قافله ام ایمنست قافله سالرم اوست‬ ‫جان و دلم ساکنست زانک دل و جانم اوست‬
‫بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست‬ ‫بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست‬
‫زانک به روز و به شب بر در و‬ ‫خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد‬
‫دیوارم اوست‬
‫زانک طبیب غم این دل بیمارم اوست‬ ‫دست به دست جز او می نسپارد دلم‬
‫گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست‬ ‫بر رخ هر کس که نیست داغ غلمی او‬
‫صله ز من خواه زانک مخزن و‬ ‫ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی‬
‫انبارم اوست‬
‫منکر او چون شوم چون همه اقرارم‬ ‫شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه‬
‫اوست‬
‫من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم‬ ‫گفت خمش چند چند لف تو و گفت تو‬
‫اوست‬

‫‪466‬‬
‫گر چه غلط می دهد نیست غلط‬ ‫باز درآمد به بزم مجلسیان دوست دوست‬
‫اوست اوست‬
‫تعبیه های عجب یار مرا خوست‬ ‫گاه خوش خوش شود گه همه آتش شود‬
‫خوست‬
‫پشت ندارد چو شمع او همگی روست‬ ‫نقش وفا وی کند پشت به ما کی کند‬
‫روست‬
‫مغز نداری مگر تا کی از این پوست‬ ‫پوست رها کن چو مار سر تو برآور ز یار‬
‫پوست‬
‫هر کی چو سیل روان در طلب‬ ‫هر کی به جد تمام در هوس ماست ماست‬
‫جوست جوست‬
‫وز گل رخسار او مغز پر از بوست‬ ‫از هوس عشق او باغ پر از بلبل ست‬
‫بوست‬
‫کز غم عشق این تنم بر مثل موست‬ ‫مفخر تبریزیان شمس حق آگه بود‬
‫موست‬

‫‪467‬‬
‫سخت روان می رود سرو خرامان‬ ‫آنک چنان می رود ای عجب او جان کیست‬
‫کیست‬
‫زلف چلیپا و شش آفت ایمان کیست‬ ‫حلقه آن جعد او سلسله پای کیست‬
‫وین همه بوهای خوش از سوی بستان‬ ‫در دل ما صورتیست ای عجب آن نقش کیست‬
‫کیست‬
‫گفتم این شاه کیست خسرو و سلطان‬ ‫دیدم آن شاه را آن شه آگاه را‬
‫کیست‬
‫کاین همه درد از کجاست حال‬ ‫چون سخن من شنید گفت به خاصان خویش‬
‫پریشان کیست‬
‫دل همه در جست و جو یا رب جویان‬ ‫عقل روان سو به سو روح دوان کو به کو‬
‫کیست‬
‫بنده آن شو که او داند مهمان کیست‬ ‫دل چه نهی بر جهان باش در او میهمان‬
‫این دل پرغلغله مجلس و ایوان کیست‬ ‫در دل من دار و گیر هست دو صد شاه و میر‬
‫ای دل دریاصفت سینه بیابان کیست‬ ‫عرصه دل بی کران گم شده در وی جهان‬
‫شاد ابد گشت آنک داند شادان کیست‬ ‫غم چه کند با کسی داند غم از کجاست‬
‫مرگ تو گوید تو را کاین همه احسان‬ ‫ای زده لف کرم گفته که من محسنم‬
‫کیست‬
‫پس تو بدانی که این جمله طلسم آن‬ ‫آن دم کاین دوستان با تو دگرگون شوند‬
‫کیست‬
‫کای زر کامل عیار نقد تو از کان‬ ‫نقد سخن را بمان سکه سلطان بجو‬
‫کیست‬

‫‪468‬‬
‫آنک از او آگهست از همه عالم‬ ‫با وی از ایمان و کفر باخبری کافریست‬
‫بریست‬
‫چهره او آفتاب طره او عنبریست‬ ‫آه که چه بی بهره اند باخبران زانک هست‬
‫گشته رمیده ز خلق بر مثل سامریست‬ ‫آه از آن موسیی کانک بدیدش دمی‬
‫بر عدد اختران ماه ورا مشتریست‬ ‫بر عدد ریگ هست در هوسش کوه طور‬
‫زانک مسلم شده چشم ورا ساحریست‬ ‫چشم خلیق از او بسته شد از چشم بند‬
‫زرگر عشق ورا بر رخ من‬ ‫اوست یکی کیمیا کز تبش فعل او‬
‫زرگریست‬
‫کآتش از لطف او روضه نیلوفریست‬ ‫پای در آتش بنه همچو خلیل ای پسر‬
‫روح از آن لله زار آه که چون‬ ‫چون رخ گلزار او هست چراگاه روح‬
‫پروریست‬
‫آن گهری را که بحر در نظرش‬ ‫مفخر جان شمس دین عقل به تبریز یافت‬
‫سرسریست‬

‫‪469‬‬
‫پر شکرست این مقام هیچ تو را کار‬ ‫ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست‬
‫نیست‬
‫غم همه آن جا رود کان بت عیار‬ ‫غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست‬
‫نیست‬
‫بندم لب گویمت خواجه شکرخوار‬ ‫ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی‬
‫نیست‬
‫ور سفری در دلست جز بر دلدار‬ ‫در دل اگر تنگیست تنگ شکرهای اوست‬
‫نیست‬
‫شاد شو از بوی یار کت نظر یار‬ ‫ای که تو بی غم نه ای می کن دفع غمش‬
‫نیست‬
‫بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست‬ ‫ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او‬

‫‪470‬‬
‫در شکرینه یقین سرکه انکار نیست‬ ‫ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست‬
‫قبله ما غیر آن دلبر عیار نیست‬ ‫گر چه تو خون خواره ای رهزن و عیاره ای‬
‫ره نبرد با وی آنک مرغ شکرخوار‬ ‫کان شکرهاست او مستی سرهاست او‬
‫نیست‬
‫هر که ندارد دلی طالب دلدار نیست‬ ‫هر که دلی داشتست بنده دلبر شدست‬
‫پود چه کار آیدش آنک ورا تار نیست‬ ‫گل چه کند شانه را چونک ورا موی نیست‬
‫تا چه کند صیرفی هر کش دینار‬ ‫با سر میدان چه کار آن که بود خرسوار‬
‫نیست‬
‫نار نماید در او جز گل و گلزار نیست‬ ‫جان کلیم و خلیل جانب آتش دوان‬
‫رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست‬ ‫ای غم از این جا برو ور نه سرت شد گرو‬
‫نقل بخیلنه ات طعمه خمار نیست‬ ‫ای غم پرخار رو در دل غمخوار رو‬
‫تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست‬ ‫دره غین تو تنگ میمت از آن تنگتر‬
‫کز شکرآکندگی ممکن گفتار نیست‬ ‫ای غم شادی شکن پر شکرست این دهن‬

‫‪471‬‬
‫عشرت پروانه را شمع و لگن‬ ‫پیش چنین ماه رو گیج شدن واجبست‬
‫واجبست‬
‫هر دمم از چنگ او تن تننن واجبست‬ ‫هست ز چنگ غمش گوش مرا کش مکش‬
‫مردمک دیده را چاه ذقن واجبست‬ ‫دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب‬
‫عاشق درگاه را خلق حسن واجبست‬ ‫دلبر چون ماه را هر چه کند می رسد‬
‫هر که در این چه فتاد داد رسن‬ ‫طره خویش ای نگار خوش به کف من سپار‬
‫واجبست‬
‫حفظ چنین شهر را برج و بدن‬ ‫عشق که شهر خوشیست این همه اغیار چیست‬
‫واجبست‬
‫روشنی دیده را خوب ختن واجبست‬ ‫غمزه دزدیده را شحنه غم در پیست‬
‫کالبد مرده را گور و کفن واجبست‬ ‫عاشق عیسی نه ای بی خور و خر کی زیی‬
‫منقطع درد را نزل وطن واجبست‬ ‫مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض‬
‫ناقه پرفاقه را شرب و عطن واجبست‬ ‫نزل دل بارکش هست ملقات خوش‬
‫اشتر سرمست را بند دهن واجبست‬ ‫لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند‬

‫‪472‬‬
‫آنک به رقص آورد کاهل ما را‬ ‫کالبد ما ز خواب کاهل و مشغول خاست‬
‫کجاست‬
‫این همه بویش کند دیدن او خود‬ ‫آنک به رقص آورد پرده دل بردرد‬
‫جداست‬
‫رقص هوا از فلک رقص درخت از‬ ‫جنبش خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل‬
‫هواست‬
‫شد نفسش آتشین عشق یکی اژدهاست‬ ‫دل چو شد از عشق گرم رفت ز دل ترس و شرم‬
‫دردی ساقی ما جمله صفا در صفاست‬ ‫ساقی جان در قدح دوش اگر درد ریخت‬
‫پر کن و پیش آر جام بنگر نوبت که‬ ‫باده عشق ای غلم نیست حلل و حرام‬
‫راست‬
‫جمله خوبان غلم جمله خوبی تو‬ ‫ای دل پاک تمام بر تو هزاران سلم‬
‫راست‬
‫دادن جان در سجود جان همه سجده‬ ‫سجده کنم پیش یار گوید دل هوش دار‬
‫هاست‬
‫‪473‬‬
‫ما به چمن می رویم عزم تماشا که‬ ‫هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست‬
‫راست‬
‫صبح سعادت دمید وقت وصال و‬ ‫نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید‬
‫لقاست‬
‫مرکب دولت بران نوبت وصل آن‬ ‫ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران‬
‫ماست‬
‫عیش شما نقد شد نسیه فردا کجاست‬ ‫طبل وفا کوفتند راه سما روفتند‬
‫عالم بال و پست پرلمعان و صفاست‬ ‫روم برآورد دست زنگی شب را شکست‬
‫زانک جز این رنگ و بو در دل و‬ ‫ای خنک آن را که او رست از این رنگ و بو‬
‫جان رنگ هاست‬
‫گر چه در این آب و گل دستگه‬ ‫ای خنک آن جان و دل کو رهد از آب و گل‬
‫کیمیاست‬

‫‪474‬‬
‫بیا که از تو شود سیااتهم حسنات‬ ‫ز عشق روی تو روشن دل بنین و بنات‬
‫درون خانه تن پر شود چراغ حیات‬ ‫خیال تو چو درآید به سینه عاشق‬
‫چنانک خاطر زندانیان به بانگ نجات‬ ‫دود به پیش خیالت خیال های دگر‬
‫که تا ز خرمن لطفت برند جمله‬ ‫به گرد سنبل تو جان ها چو مور و ملخ‬
‫زکات‬
‫خنک کسی که از آن یک نظر بیافت‬ ‫به مرده ای نگری صد هزار زنده شود‬
‫برات‬
‫به خانه خانه دوند از گریزخانه مات‬ ‫زهی شهی که شهان بر بساط شطرنجت‬
‫ز خواب برجهد این بخت خفته‬ ‫کدام صبح که عشقت پیاله ای آرد‬
‫گویدهات‬
‫بگویدم که مرا نیز گویمش هیهات‬ ‫فرودود ز فلک مه به بوی این باده‬
‫بیار جام که جان آمدم ز عشق بیات‬ ‫طرب که از تو نباشد بیات می گردد‬
‫که سیر می نشود دیده من از آیات‬ ‫به پیش دیده من باش تا تو را بینم‬
‫که بر لبت زده ام بوسه ها و یا بر‬ ‫ندانم از سرمستیست شمس تبریزی‬
‫پات‬

‫‪475‬‬
‫بدانک مست تجلی به ماه راه نماست‬ ‫بیا که عاشق ماهست وز اختران پیداست‬
‫هر آنک گوید کو کو بدانک نابیناست‬ ‫میان روز شتر بر سر مناره رود‬
‫مرا دو چشم ببندی بگویمت که‬ ‫بگرد عاشق اگر صد هزار خام بود‬
‫کجاست‬
‫که از دهان و لب من پری رخی‬ ‫بیا به پیش من آ تا به گوش تو گویم‬
‫گویاست‬
‫نزاده است ز آدم نه مادرش حواست‬ ‫کسی که عاشق روی پری من باشد‬
‫چو آفتاب در آتش چو چرخ بی سر و‬ ‫عجب مدار از آن کس که ماه ما را دید‬
‫پاست‬
‫دمی قرار ندارد مگر سر یحیاست‬ ‫سر بریده نگر در میان خون غلطان‬
‫که روز و شب متقلب در این نشیب و‬ ‫او آفتاب و چو ماهست آن سر بی تن‬
‫علست‬
‫بیامدی و بگفتی که این چه‬ ‫بر این بساط خرد را اگر خرد بودی‬
‫کارافزاست‬
‫کسی که قامت جان یافت اوست کاهل‬ ‫کسی که چهره دل دید اوست اهل خرد‬
‫صلست‬
‫که روی زرد و دل درد داغ آن‬ ‫در این چمن نظری کن به زعفران رویان‬
‫سیماست‬
‫ز ما خرد مطلب تا پری ما با ماست‬ ‫خموش باش مگو راز اگر خرد داری‬
‫خرد ز حلقه مغزم که سخت حلقه‬ ‫که برد مفخر تبریز شمس تبریزی‬
‫رباست‬

‫‪476‬‬
‫که بنده قد و ابروی تست هر کژ و‬ ‫بخند بر همه عالم که جای خنده تو راست‬
‫راست‬
‫که آدمی و پری در ره تو بی سر و‬ ‫فتد به پای تو دولت نهد به پیش تو سر‬
‫پاست‬
‫تو را ندید به گلشن دمی نشست و‬ ‫پریر جان من از عشق سوی گلشن رفت‬
‫نخاست‬
‫که جویبار سعادت که اصل جاست‬ ‫برون دوید ز گلشن چو آب سجده کنان‬
‫کجاست‬
‫ز جمله نعره برآمد که مست دلبر‬ ‫چو اهل دل ز دلم قصه تو بشنیدند‬
‫ماست‬
‫بده ز شرق نشان ها که این دمت چو‬ ‫پس آدمی و پری جمع گشت بر من و گفت‬
‫صباست‬
‫زهی جفا که در او صد هزار گنج‬ ‫جفات نیز شکروار چاشنی دارد‬
‫وفاست‬
‫بگو مرا تو که خورشید را چه رو و‬ ‫قفا بداد و سفر کرد شمس تبریزی‬
‫قفاست‬

‫‪477‬‬
‫که ذره های تنم حلقه خراباتست‬ ‫ز آفتاب سعادت مرا شراباتست‬
‫صلی سایه زلفین او که جناتست‬ ‫صلی چهره خورشید ما که فردوسست‬
‫که آسمان و زمین مست آن‬ ‫به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود‬
‫مراعاتست‬
‫هزار ساله از آن سوی نفی و اثباتست‬ ‫ز هست و نیست برون ست تختگاه ملک‬
‫شتاب کن که ز تاخیرها بس آفاتست‬ ‫هزار در ز صفا اندرون دل بازست‬
‫از آنک شاه حقایق نه شاه شهماتست‬ ‫حیات های حیات آفرین بود آن جا‬
‫پیاله های پر از خون نگر که آیاتست‬ ‫ز نردبان درون هر نفس به معراجند‬
‫نه لف چرخه چرخ ست و نی‬ ‫در آن هوا که خداوند شمس تبریزیست‬
‫سماواتست‬

‫‪478‬‬
‫نگاه کن به دو چشمم اگرت باور‬ ‫وجود من به کف یار جز که ساغر نیست‬
‫نیست‬
‫به دست عشق که زرد و نزار و لغر‬ ‫چو ساغرم دل پرخون من و تن لغر‬
‫نیست‬
‫بیا به گوش تو گویم عجب که کافر‬ ‫به غیر خون مسلمان نمی خورد این عشق‬
‫نیست‬
‫جهان پرست ز نقش وی او مصور‬ ‫هزار صورت زاید چو آدم و حوا‬
‫نیست‬
‫بداند و مدد آرد که علم او کر نیست‬ ‫صلح ذره صحرا و قطره دریا‬
‫چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر‬ ‫به هر دمی دل ما را گشاید و بندد‬
‫نیست‬
‫شدست عارف و داند که اوست دیگر‬ ‫خر از گشادن و بستن به دست خربنده‬
‫نیست‬
‫ندای او بشناسد که او منکر نیست‬ ‫چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند‬
‫عجب عجب ز خدا مر تو را چنان‬ ‫ز دست او علف و آب های خوش خوردست‬
‫خور نیست‬
‫چه منکری که خدا در خلص‬ ‫هزار بار ببستت به درد و ناله زدی‬
‫مضطر نیست‬
‫به نیم حبه نیرزد سری کز آن سر‬ ‫چو کافران ننهی سر مگر به وقت بل‬
‫نیست‬
‫مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست‬ ‫هزار صورت جان در هوا همی پرد‬
‫گمان برد ز نژندی که خود مرا پر‬ ‫ولیک مرغ قفص از هوا کجا داند‬
‫نیست‬
‫سرش بگنجد و تن نی از آنک کل سر‬ ‫سر از شکاف قفص هر نفس کند بیرون‬
‫نیست‬
‫هزار منظر بینی و ره به منظر نیست‬ ‫شکاف پنج حس تو شکاف آن قفص است‬
‫چو نیک درنگری جمله جز که آذر‬ ‫تن تو هیزم خشکست و آن نظر آتش‬
‫نیست‬
‫بدانک هیزم نورست اگر چه انور‬ ‫نه هیزمست که آتش شدست در سوزش‬
‫نیست‬
‫بگویم و بنهم عمر ما ماخر نیست‬ ‫برای گوش کسانی که بعد ما آیند‬
‫ز راه های نهانی که عقل رهبر نیست‬ ‫که گوششان بگرفتست عشق و می آرد‬
‫مخسب گنج زرست این سخن اگر زر‬ ‫بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب‬
‫نیست‬
‫کدام اختر کز شمس او منور نیست‬ ‫خلیق اختر و خورشید شمس تبریزی‬

‫‪479‬‬
‫بهانه کن که بتان را بهانه آیینست‬ ‫ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرینست‬
‫به جای فاتحه و کاف ها و یاسینست‬ ‫از آن لب شکرینت بهانه های دروغ‬
‫طبیعت است و سرشت است و عادت‬ ‫وفا طمع نکنم زانک جور خوبان را‬
‫و دینست‬
‫به قاصد است و به مکر است و آن‬ ‫اگر ترش کنی و رو ز ما بگردانی‬
‫دروغینست‬
‫به جان پاک عزیزان که گرز‬ ‫ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا‬
‫رویینست‬
‫که آن سراب که ارزد صد آب خوش‬ ‫هزار وعده ده آنگه خلف کن همه را‬
‫اینست‬
‫چرا دهد زر و سیم آن پری که‬ ‫زر او دهد که رخش از فراق همچو زر است‬
‫سیمینست‬

‫جواب تلخ تو را صد هزار تمکینست‬ ‫جواب همچو شکر او دهد که محتاج است‬
‫بقای گنج تو بادا که آن برونینست‬ ‫جمال و حسن تو گنج است و خوی بد چون مار‬
‫که آن زکات لطیفت نصیب مسکینست‬ ‫قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز‬
‫که در شرف سر کوی تو طور‬ ‫برون در همه را چون سگان کو بنشان‬
‫سینینست‬
‫جفای عشق کشیدن فن سلطین است‬ ‫خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند‬
‫مرا چو فاتحه خواندم امید آمینست‬ ‫امام فاتحه خواند ملک کند آمین‬
‫هزار گوهر و لعلش بها و کابینست‬ ‫هر آن فریب کز اندیشه تو می زاید‬
‫بدانک مدرسه عشق را قوانینست‬ ‫چنانک مدرسه فقه را برون شوها است‬
‫که زنده شخص جهان زان گزیده‬ ‫خمش کنیم که تا شرح آن بگوید شاه‬
‫تلقینست‬

‫‪480‬‬
‫ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست‬ ‫به حق آن که در این دل بجز ولی تو نیست‬
‫مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست‬ ‫مباد جانم بی غم اگر فدای تو نیست‬
‫خراب باد وجودم اگر برای تو نیست‬ ‫وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است‬
‫کدام شاه و امیری که او گدای تو‬ ‫کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است‬
‫نیست‬
‫ببین که کام دل من بجز رضای تو‬ ‫رضا مده که دلم کام دشمنان گردد‬
‫نیست‬
‫ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو‬ ‫قضا نتانم کردن دمی که بی تو گذشت‬
‫نیست‬
‫بر او ملرز فدا کن چه شد خدای تو‬ ‫دل بباز تو جان را بر او چه می لرزی‬
‫نیست‬
‫به جان تو که تو را دشمنی ورای تو‬ ‫ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند‬
‫نیست‬

‫‪481‬‬
‫جهان چه دارد در کف که آن عطای‬ ‫چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست‬
‫تو نیست‬
‫سزای بنده مده گر چه او سزای تو‬ ‫سزای آنک زید بی رخ تو زین بترست‬
‫نیست‬
‫که خاک بر سر جانی که خاک پای‬ ‫نثار خاک تو خواهم به هر دمی دل و جان‬
‫تو نیست‬
‫چه نامبارک مرغی که در هوای تو‬ ‫مبارکست هوای تو بر همه مرغان‬
‫نیست‬
‫به آشنا نرهد چونک آشنای تو نیست‬ ‫میان موج حوادث هر آنک استادست‬
‫فناش گیر چو او محرم بقای تو نیست‬ ‫بقا ندارد عالم وگر بقا دارد‬
‫چه خوش لقا بود آن کس که بی لقای‬ ‫چه فرخست رخی کو شهیت را ماتست‬
‫تو نیست‬
‫دلی که سوخته آتش بلی تو نیست‬ ‫ز زخم تو نگریزم که سخت خام بود‬
‫ز لمکانش برانی که رو که جای تو‬ ‫دلی که نیست نشد روی در مکان دارد‬
‫نیست‬
‫کدام ذره که سرگشته ثنای تو نیست‬ ‫کرانه نیست ثنا و ثناگران تو را‬
‫جفا مکن که مرا طاقت جفای تو‬ ‫نظیر آنک نظامی به نظم می گوید‬
‫نیست‬

‫‪482‬‬
‫زکات لعل ادا کن رسید وقت زکات‬ ‫برات عاشق نو کن رسید روز برات‬
‫چو این و آن نبود هست نوبت‬ ‫برات و قدر خیالت دو عید چیست وصال‬
‫حسرات‬
‫ز تخته بند زمستان شکوفه یافت‬ ‫به باغ های حقایق برات دوست رسید‬
‫نجات‬
‫ز دشت و کوه برویید صد هزار نبات‬ ‫چو طوطیان خبر قند دوست آوردند‬
‫وفات در بگشاد و خریف یافت وفات‬ ‫دو شادیست عروسان باغ را امروز‬
‫شکوفه نور حقست و درخت چون‬ ‫بیا که نور سماوات خاک را آراست‬
‫مشکات‬
‫که جوش کرد ز خاک و درخت آب‬ ‫جهان پر از خضر سبزپوش دانی چیست‬
‫حیات‬
‫ز بی جهت برسیدست خلد سوی‬ ‫ز لمکان برسیدست حور سوی ملک‬
‫جهات‬
‫که طور یافت ربیع و کلیم جان میقات‬ ‫طیور نعره ارنی همی زنند چرا‬
‫که رعد نفخه صور آمد و نشور‬ ‫به باغ آی و قیامت ببین و حشر عیان‬
‫موات‬
‫خموش کن که سخن شرط نیست وقت‬ ‫اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار‬
‫صلت‬

‫‪483‬‬
‫بدانک خصم دلست و مراقب تن‬ ‫هر آنک از سبب وحشت غمی تنهاست‬
‫هاست‬
‫تن تو توده خاکست و دمدمه ش چو‬ ‫به چنگ و تنتن این تن نهاده ای گوشی‬
‫هواست‬
‫عدو دیده و بیناییست و خصم ضیاست‬ ‫هوای نفس تو همچون هوای گردانگیز‬
‫که زامقلو تو را درد و زانقلوه‬ ‫تویی مگر مگس این مطاعم عسلین‬
‫عناست‬
‫عجب که توبه و عقل و رایت تو‬ ‫در آن زمان که در این دوغ می فتی چو مگس‬
‫کجاست‬
‫که عهد تو چو چراغی رهین هر‬ ‫به عهد و توبه چرا چون فتیله می پیچی‬
‫نکباست‬
‫که بی ز پیرهن نصرت تو حبس‬ ‫بگو به یوسف یعقوب هجر را دریاب‬
‫عماست‬
‫چو مرده ای ست ضریر و عقیله‬ ‫چو گوشت پاره ضریریست مانده بر جایی‬
‫احیاست‬
‫بدان گمان که مگر سرمه است و‬ ‫به جای دارو او خاک می زند در چشم‬
‫خاک و دواست‬
‫دعای نوح نبیست و او مجاب دعاست‬ ‫چو ل تعاف من الکافرین دیارا‬
‫که زشت صنعت و مبغوض گوهر و‬ ‫همیشه کشتی احمق غریق طوفان ست‬
‫رسواست‬
‫به حکم عدل خبیثات مر خبیثین‬ ‫اگر چه بحر کرم موج می زند هر سو‬
‫راست‬
‫چنان گلو که تو داری سزای صفع و‬ ‫قفا همی خور و اندرمکش کل گردن‬
‫قفاست‬
‫که کیر خر نرهد زو چو پیش او‬ ‫گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران‬
‫برخاست‬
‫شکمبه و دهن سگ بلی سزا به‬ ‫بخور تو ای سگ گرگین شکنبه و سرگین‬
‫سزاست‬
‫ز پوز و ز شکم و طلعت تو خود‬ ‫بیا بخور خر مرده سگ شکار نه ای‬
‫پیداست‬
‫مقام صید سر کوه و بیشه و‬ ‫سگ محله و بازار صید کی گیرد‬
‫صحراست‬
‫که زشت ها که بدو دررسد همه‬ ‫رها کن این همه را نام یار و دلبر گو‬
‫زیباست‬
‫مصرف همه ذرات اسفل و اعلست‬ ‫که کیمیاست پناه وی و تعلق او‬
‫که از تصرف او عقل گول و‬ ‫نهان کند دو جهان را درون یک ذره‬
‫نابیناست‬
‫اگر به علم فلطون بود برون‬ ‫بدانک زیرکی عقل جمله دهلیزیست‬
‫سراست‬
‫که عقل دعوی سر کرد و عشق بی‬ ‫جنون عشق به از صد هزار گردون عقل‬
‫سر و پاست‬
‫حریف بیم نباشد هر آنک شیر‬ ‫هر آنک سر بودش بیم سر همش باشد‬
‫وغاست‬
‫که سر ندارد و بی سر مجرد و‬ ‫رود درونه سم الخیاط رشته عشق‬
‫یکتاست‬
‫که تا وصال ببخشد به پاره ها که‬ ‫قلوزی کندش سوزن و روان کندش‬
‫جداست‬
‫حدیث موسی جان کن که با ید‬ ‫حدیث سوزن و رشته بهل که باریکست‬
‫بیضاست‬
‫که قطره قطره او مایه دو صد‬ ‫حدیث قصه آن بحر خوشدلی ها گو‬
‫دریاست‬
‫ببین ز موج تو را هر نفس چه‬ ‫چو کاسه بر سر بحری و بی خبر از بحر‬
‫گردشهاست‬

‫‪484‬‬
‫به هر چه روی نهی بی وی ار‬ ‫هر آنچ دور کند مر تو را ز دوست بدست‬
‫نکوست بدست‬
‫چو پخته گشت از این پس بدانک‬ ‫چو مغز خام بود در درون پوست نکوست‬
‫پوست بدست‬
‫بدانک بیضه از این پس حجاب اوست‬ ‫درون بیضه چو آن مرغ پر و بال گرفت‬
‫بدست‬
‫چو خلق حق نشناسد نه نیک خوست‬ ‫به خلق خوب اگر با جهان بسازد کس‬
‫بدست‬
‫درون چشم اگر نیم تای موست بدست‬ ‫فراق دوست اگر اندک ست اندک نیست‬
‫به وقت مرگ اگر نیز جست و‬ ‫در این فراق چو عمری به جست و جو بگذشت‬
‫جوست بدست‬
‫از آنک خلعت نو را غزل رفوست‬ ‫غزل رها کن از این پس صلح دین را بین‬
‫بدست‬

‫‪485‬‬
‫شکر ترش نبود آن شکر ترش‬ ‫سه روز شد که نگارین من دگرگونست‬
‫چونست‬
‫سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخونست‬ ‫به چشمه ای که در او آب زندگانی بود‬
‫به جای میوه و گل خار و سنگ و‬ ‫به روضه ای که در او صد هزار گل می رست‬
‫هامونست‬
‫از آنک کار پری خوان همیشه‬ ‫فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم‬
‫افسونست‬
‫که کار او ز فسون و فسانه بیرونست‬ ‫پری من به فسون ها زبون شیشه نشد‬
‫گره در ابروی لیلی هلک مجنونست‬ ‫میان ابروی او خشم های دیرینه ست‬
‫ببین ببین که مرا بی تو چشم‬ ‫بیا بیا که مرا بی تو زندگانی نیست‬
‫جیحونست‬
‫اگر چه جرم من از جمله خلق‬ ‫به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن‬
‫افزونست‬
‫از آنک هر سببی با نتیجه مقرونست‬ ‫به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست‬
‫که گرد خویش مجو کاین سبب نه‬ ‫ندا همی رسدم از نقیب حکم ازل‬
‫زان کونست‬
‫که کار او نه به میزان عقل‬ ‫خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد‬
‫موزونست‬
‫بهشت در بگشاید که غیر ممنونست‬ ‫بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون‬
‫ز عین سنگ ببینی که گنج قارونست‬ ‫ز عین خار ببینی شکوفه های عجیب‬
‫نهان میانه کاف و سفینه نونست‬ ‫که لطف تا ابدست و از آن هزار کلید‬

‫‪486‬‬
‫به حلقه حلقه آن طره پریشانت‬ ‫به حق چشم خمار لطیف تابانت‬
‫که تعبیه ست در آن لعل شکرافشانت‬ ‫بدان حلوت بی مر و تنگ های شکر‬
‫که گشت از آن مه و خورشید و ذره‬ ‫به کهربایی کاندر دو لعل تو درجست‬
‫جویانت‬
‫که دام بلبل عقل ست در گلستانت‬ ‫به حق غنچه و گل های لعل روحانی‬
‫کز آن گشاد دهان را انار خندانت‬ ‫به آب حسن و به تاب جمال جان پرور‬
‫که دم به دم ز طرب سجده می برد‬ ‫بدان جمال الهی که قبله دل هاست‬
‫جانت‬
‫ولی بس ست خود آن روی خوب‬ ‫تو یوسفی و تو را معجزات بسیارست‬
‫برهانت‬
‫خدای عز و جل کی دهد بدیشانت‬ ‫چه جای یوسف بس یوسفان اسیر توند‬
‫برای دیدنت از جا بدی به بستانت‬ ‫ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس‬
‫کجا دهد شه سردان به دست سردانت‬ ‫چو سوخت ز آتش عشق تو جان گرم روان‬
‫که غرقه کرد چو خورشید نور‬ ‫شعاع روی تو پوشیده کرد صورت تو‬
‫سبحانت‬
‫برآید از دل پاک و نماید احسانت‬ ‫هزار صورت هر دم ز نور خورشیدت‬
‫ز ابلهی و خری می کشد به زندانت‬ ‫درون خویش اگر خواهدت دل ناپاک‬
‫نه پای بند کند جاده هیچ سلطانت‬ ‫نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل‬
‫ابوهریره گمان چون برد در انبانت‬ ‫تو را که در دو جهان می نگنجی از عظمت‬
‫دلم ز پرده ستاید هزار چندانت‬ ‫به هر غزل که ستایم تو را ز پرده شعر‬
‫ولیک جان را گلشن کنم به ریحانت‬ ‫دلم کی باشد و من کیستم ستایش چیست‬
‫که تو غریب مهی و غریب ارکانت‬ ‫بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی‬

‫‪487‬‬
‫به هر که قدر تو دانست می دهند‬ ‫چو عید و چون عرفه عارفان این عرفات‬
‫برات‬
‫برای کارگزاری ز قاضی الحاجات‬ ‫هلل وار ز راه دراز می آیند‬
‫ز مخزن زر سلطان همی کشند زکات‬ ‫به مفلسان که ز بازارشان نصیبی نیست‬
‫گرفته زیر بغل ها کلیدهای نجات‬ ‫پی گشادن درهای بسته می آیند‬
‫شنیده بانگ تعالو لتاخذوا الصدقات‬ ‫به دست هر جان زنبیل زفت می آید‬
‫به طور موسی عمران و غلغل میقات‬ ‫بیا بیا گذری کن ببین زکات ملک‬
‫دریده قوصره هاشان ز بار قند و‬ ‫دریده پهلوی همیان از آن زر بسیار‬
‫نبات‬
‫خمش کن و بنشین دور و می شنو‬ ‫ز خرمن دو جهان مور خود چه تاند برد‬
‫صلوات‬

‫‪488‬‬
‫دمی عظیم نهان ست و در حجاب‬ ‫در این سلم مرا با تو دار و گیر جداست‬
‫خداست‬
‫چه هاست نعره برآورده کان چه‬ ‫ز چنگ سخت عجیب ست آن ترنگ ترنگ‬
‫هاست چه هاست‬
‫خمش که وقت جنون و نه وقت کشف‬ ‫شراب لعل بیاورد شاه کاین رکنی ست‬
‫غطاست‬

‫‪489‬‬
‫برون شیشه ز حال درون شیشه‬ ‫اگر تو مست وصالی رخ تو ترش چراست‬
‫گواست‬
‫ز بوی رنگ و ز چشم و فتادن از‬ ‫پدید باشد مستی میان صد هشیار‬
‫چپ و راست‬
‫که جوش و نوش و قوامش ز خم‬ ‫علی الخصوص شرابی که اولیا نوشند‬
‫لطف خداست‬
‫به کف و تف و به جوش و به غلغله‬ ‫خم شراب میان هزار خم دگر‬
‫پیداست‬
‫خروش دیدی می دانک شعله‬ ‫چو جوش دیدی می دان که آتش ست ز جان‬
‫سوداست‬
‫که جرعه اش را صد من شکر به نقد‬ ‫بدانک سرکه فروشی شراب کی دهدت‬
‫بهاست‬
‫هوای نفس بمان گر هوات بیع و‬ ‫بهای باده من المومنین انفسهم‬
‫شراست‬
‫مگو چنین که بر آن مکرم این دروغ‬ ‫هوای نفس رها کردی و عوض نرسید‬
‫خطاست‬
‫درون دیده پرنور او خمار لقاست‬ ‫کسی که شب به خرابات قاب قوسینست‬
‫در آن دماغ که باده ست باد غم ز‬ ‫طهارتی ست ز غم باده شراب طهور‬
‫کجاست‬
‫نشان یطعم و یسقن هم از پیمبر ماست‬ ‫ابیت عند ربی نام آن خراباتست‬

‫‪490‬‬
‫همیشه سجده گهم آستان خرگه توست‬ ‫مرا چو زندگی از یاد روی چون مه توست‬
‫نوای آن سگ کو پاسبان درگه توست‬ ‫به هر شبی کشدم تا به روز زنده کند‬
‫خرد بگفت که سجده کنش که او شه‬ ‫ز پیش آب و گل من بدید روح تو را‬
‫توست‬
‫نهاده روی بر آن خاک خوش که او‬ ‫سجود کرد و در آن سجده ماند تا به ابد‬
‫ره توست‬
‫به نعل بازنوازی که آن گذرگه توست‬ ‫چه باشدت اگر این شوره خاک را که منم‬
‫تو کهربای دلی دل به عاشقی که‬ ‫ایا دو دیده تبریز شمس دین به حق‬
‫توست‬

‫‪491‬‬
‫چرا ز باد مکافات داد و بیدادست‬ ‫جهان و کار جهان سر به سر اگر بادست‬
‫ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیادست‬ ‫به باد و بود محمد نگر که چون باقیست‬
‫که از برای فضیحت فسانه شان‬ ‫ز باد بولهب و جنس او نمی بینی‬
‫یادست‬
‫در این ثبات که قاف کمتر آحادست‬ ‫چنین ثبات و بقا باد را کجا باشد‬
‫عنایت ازلی بد که نورست ادست‬ ‫نبود باد دم عیسی و دعای عزیر‬
‫اگر چه باد صبا بگذرد چمن شادست‬ ‫اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقیست‬
‫درون باد ندانی که تیغ پولدست‬ ‫ز بیم باد جهان همچو برگ می لرزد‬
‫کهی کهی نکند ز آنک که نه‬ ‫کهی بود که بجز باد در جهان نشناخت‬
‫فرهادست‬
‫که از درون دلم موج های فریادست‬ ‫تو باخبر نشوی گر کنم بسی فریاد‬
‫یقین شود که نه بادست ملک آبادست‬ ‫اگر تو بحر ببینی و موج بر تو زند‬

‫‪492‬‬
‫به بام چند برآیی و خانه را چه‬ ‫ز دام چند بپرسی و دانه را چه شدست‬
‫شدست‬
‫تنور آتش عشق و زبانه را چه شدست‬ ‫فسرده چند نشینی میان هستی خویش‬
‫اگر تو نقره صافی میانه را چه‬ ‫بگرد آتش عشقش ز دور می گردی‬
‫شدست‬
‫جمال یار و شراب مغانه را چه‬ ‫ز دردی غم و اندیشه سیر چون نشوی‬
‫شدست‬
‫به ره کنش به بهانه بهانه را چه‬ ‫اگر چه سرد وجودیت گرم درپیچید‬
‫شدست‬
‫زمانه بی تو خوشست و زمانه را چه‬ ‫شکایت ار ز زمانه کند بگو تو برو‬
‫شدست‬
‫یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه‬ ‫درخت وار چرا شاخ شاخ وسوسه ای‬
‫شدست‬
‫مگو فلن چه کس است و فلنه را‬ ‫در آن ختن که در او شخص هست و صورت نیست‬
‫چه شدست‬
‫ببین ز دولت عشقش نشانه را چه‬ ‫نشان عشق شد این دل ز شمس تبریزی‬
‫شدست‬

‫‪493‬‬
‫چو باز زنده شدی زین سپس بدانی‬ ‫تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست‬
‫زیست‬
‫مدرس ملکوتست و بر غیوب حفیست‬ ‫هر آن کسی که چو ادریس مرد و بازآمد‬
‫و زان طرف به کدامین ره آمدی که‬ ‫بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی‬
‫خفیست‬
‫که شهر شهر قفص ها به شب ز مرغ‬ ‫رهی که جمله جان ها به هر شبی بپرند‬
‫تهیست‬
‫به چرخ می نرسد وز دوار او‬ ‫چو مرغ پای ببسته ست دور می نپرد‬
‫عجمیست‬
‫حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست‬ ‫علقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد‬
‫مکوب طبل مقالت که گفت طبل‬ ‫خموش باش که پرست عالم خمشی‬
‫تهیست‬

‫‪494‬‬
‫می آسمانی چشیدی که نوشت‬ ‫به شاه نهانی رسیدی که نوشت‬
‫میان گلستان کشیدی که نوشت‬ ‫نگار ختن را حیات چمن را‬
‫چه ماهی چه شاهی چه عیدی که‬ ‫ایا جان دلبر ایا جمله شکر‬
‫نوشت‬
‫که قفل طرب را کلیدی که نوشت‬ ‫ز مستان سلمت ز رندان پیامت‬
‫که در سر شرابی پزیدی که نوشت‬ ‫چه رعنا رقیبی چه شیرین طبیبی‬
‫گزیده کسی را گزیدی که نوشت‬ ‫دل خوش گزیدی غم شمس تبریز‬

‫‪495‬‬
‫مرا با تو ای جان سر جنگ نیست‬ ‫اگر مر تو را صلح آهنگ نیست‬
‫خدای جهان را جهان تنگ نیست‬ ‫تو در جنگ آیی روم من به صلح‬
‫جهان معانی به فرسنگ نیست‬ ‫جهانیست جنگ و جهانیست صلح‬
‫ببین اصل هر دو بجز سنگ نیست‬ ‫هم آب و هم آتش برادر بدند‬
‫اگر روم خوبست بی زنگ نیست‬ ‫که بی این دو عالم ندارد نظام‬
‫خمش کن که فخرست آن ننگ نیست‬ ‫مرا عقل صد بار پیغام داد‬

‫‪496‬‬
‫ای تو ذات و دگر مهان چو صفات‬ ‫طرب ای بحر اصل آب حیات‬
‫کو یکی وصف لیق چو تو ذات‬ ‫اه چه گفتم کجاست تا به کجا‬
‫ریش خندی زند به هست و فوات‬ ‫هر که در عشق روت غوطی خورد‬
‫گر نماید بدو شکرت نبات‬ ‫شرق تا غرب شکرین گردد‬
‫لعل چون خون خویش گفت که هات‬ ‫جان من جام عشق دلبر دید‬
‫آتشی برفروخت از شررات‬ ‫جان بنوشید و از سرش تا پای‬
‫خویشتن را ز می جز از طاعات‬ ‫مست شد جان چنان که نشناسد‬
‫که ز من درگذشت نور عطات‬ ‫بانگ آمد ز عرش مژده تو را‬
‫به دو صد سال خون چشم و عنات‬ ‫مژده از بخششی که نتوان یافت‬
‫مرده زنده شود عجوز فتات‬ ‫که به هر قطره از پیاله او‬
‫کی نگوسار گشتی هرگز لت‬ ‫گرش از عشق دوست بو بودی‬
‫تو رکوع و سجود در صلوات‬ ‫چون شدی مست او کجا دانی‬
‫جسم آن شاه ماست جان صلت‬ ‫چونک بیخود شدی ز پرتو عشق‬
‫زنده گشتی تو ایمنی ز ممات‬ ‫چو بمردی به پای شمس الدین‬
‫بهر ملک ابد مثال و برات‬ ‫داد مخدوم از خداوندیش‬

‫‪497‬‬
‫در به در کو به کو که باده کجاست‬ ‫صوفیان آمدند از چپ و راست‬
‫باده صوفیان ز خم خداست‬ ‫در صوفی دل ست و کویش جان‬
‫الصل هر کسی که عاشق ماست‬ ‫سر خم را گشاد ساقی و گفت‬
‫در همه مذهبی حلل و رواست‬ ‫این چنین باده و چنین مستی‬
‫از خطا توبه صد هزار خطاست‬ ‫توبه بشکن که در چنین مجلس‬
‫الصل زن که روز روز صلست‬ ‫چون شکستی تو زاهدان را نیز‬
‫مردم چشم عاشقانت جاست‬ ‫مردمت گر ز چشم خویش انداخت‬
‫جای عاشق برون آب و هواست‬ ‫گر برفت آب روی کمتر غم‬
‫غرقه را آشنا در آن دریاست‬ ‫آشنایان اگر ز ما گشتند‬

‫‪498‬‬
‫همچو مطرب که باعث سیکیست‬ ‫فعل نیکان محرض نیکیست‬
‫از بد و نیک شاکر و شاکیست‬ ‫بهر تحریض بندگان یزدان‬
‫به بهانه ز حال ما حاکیست‬ ‫نکر فرعون و شکر موسی کرد‬
‫جنس موسی هر آنک در پاکیست‬ ‫جنس فرعون هر کی در منیست‬
‫و از پی شادی تو غمناکیست‬ ‫از پی غم یقین همه شادیست‬
‫شاه معراج و پیک افلکیست‬ ‫خاک باشی گزید احمد از آن‬
‫گنج دل یافت آنک او خاکیست‬ ‫خاک باشی بروید از تو نبات‬
‫پس خمش باش این سخن با کیست‬ ‫ما همه چون یکیم بی من و تو‬

‫‪499‬‬
‫جز گشاد دل و هدایت نیست‬ ‫عشق جز دولت و عنایت نیست‬
‫شافعی را در او روایت نیست‬ ‫عشق را بوحنیفه درس نکرد‬
‫علم عشاق را نهایت نیست‬ ‫لیجوز و یجوز تا اجل ست‬
‫از شکر مصر را شکایت نیست‬ ‫عاشقان غرقه اند در شکراب‬
‫باده ای را که حد و غایت نیست‬ ‫جان مخمور چون نگوید شکر‬
‫نیست عاشق و زان ولیت نیست‬ ‫هر که را پرغم و ترش دیدی‬
‫غیرت و رشک را سرایت نیست‬ ‫گر نه هر غنچه پرده باغی ست‬
‫آنک او واقف از بدایت نیست‬ ‫مبتدی باشد اندر این ره عشق‬
‫بتر از هستیت جنایت نیست‬ ‫نیست شو نیست از خودی زیرا‬
‫راعیی جز سد رعایت نیست‬ ‫هیچ راعی مشو رعیت شو‬
‫لیکش این دانش و کفایت نیست‬ ‫بس بدی بنده را کفی بال‬
‫این صریح است این کنایت نیست‬ ‫گوید این مشکل و کنایاتست‬
‫گفت فراش را وقایت نیست‬ ‫پای کوری به کوزه ای برزد‬
‫راه را زین خزف نقایت نیست‬ ‫کوزه و کاسه چیست بر سر ره‬
‫یا که فراش در سعایت نیست‬ ‫کوزه ها را ز راه برگیرید‬
‫لیک بر ره تو را درایت نیست‬ ‫گفت ای کور کوزه بر ره نیست‬
‫می روی آن بجز غوایت نیست‬ ‫ره رها کرده ای سوی کوزه‬
‫آیتی ز ابتدا و غایت نیست‬ ‫خواجه جز مستی تو در ره دین‬
‫به ز آیت طلب خود آیت نیست‬ ‫آیتی تو و طالب آیت‬
‫هیچ کوشنده بی جرایت نیست‬ ‫بی رهی ور نه در ره کوشش‬
‫ذره زله بی نکایت نیست‬ ‫چونک مثقال ذره یره است‬
‫چشم بگشا اگر عمایت نیست‬ ‫ذره خیر بی گشادی نیست‬
‫چیست کان را از او جبایت نیست‬ ‫هر نباتی نشانی آب است‬
‫تشنه را حاجت وصایت نیست‬ ‫بس کن این آب را نشانی هاست‬

‫‪500‬‬
‫هر که آید به در بگو ره نیست‬ ‫قبله امروز جز شهنشه نیست‬
‫همه خفتند و یک کس آگه نیست‬ ‫عذر گو وز بهانه آگه باش‬
‫آتشی کو دراز و کوته نیست‬ ‫نگذارد نه کوته و نه دراز‬
‫یوسفی بی خیال در چه نیست‬ ‫در چه طبع تو خیالتست‬
‫همره ماست و همره که نیست‬ ‫چون که گندم رسید مغز آکند‬
‫عشق آن یک که پاره ده نیست‬ ‫پاره پاره کند یکایک را‬
‫سوی آن عالمی که گه گه نیست‬ ‫گه گهی می کشند گوش تو را‬
‫رو به صحرا که شه به خرگه نیست‬ ‫شمس تبریز شاه ترکانست‬

‫‪501‬‬
‫دید دل را چنین خراب گریخت‬ ‫امشب از چشم و مغز خواب گریخت‬
‫بی نمک بود از این کباب گریخت‬ ‫خواب دل را خراب دید و یباب‬
‫زخم ها خورد وز اضطراب گریخت‬ ‫خواب مسکین به زیر پنجه عشق‬
‫خواب چون ماهی اندر آب گریخت‬ ‫عشق همچون نهنگ لب بگشاد‬
‫مول مولی بزد شتاب گریخت‬ ‫خواب چون دید خصم بی زنهار‬
‫همچو سایه ز آفتاب گریخت‬ ‫ماه ما شب برآمد و این خواب‬
‫همچو گنجشک از عقاب گریخت‬ ‫خواب چون دید دولت بیدار‬
‫چونک باز آمد این غراب گریخت‬ ‫شکرل همای بازآمد‬
‫چون فروماند از جواب گریخت‬ ‫عشق از خواب یک سوالی کرد‬
‫چون خدا کرد فتح باب گریخت‬ ‫خواب می بست شش جهت را در‬
‫چون خطاییست کز صواب گریخت‬ ‫شمس تبریز از خیالت خواب‬

‫‪502‬‬
‫کیست کو بنده تو از جان نیست‬ ‫اندرآ عیش بی تو شادان نیست‬
‫سخت پنهان ولیک پنهان نیست‬ ‫ای تو در جان چو جان ما در تن‬
‫دست بر جان نهادن آسان نیست‬ ‫دست بر هر کجا نهی جانست‬
‫جز که آیینه دار جانان نیست‬ ‫جان که صافی شدست در قالب‬
‫وقت افسانه پریشان نیست‬ ‫جمع شد آفتاب و مه این دم‬

‫کاین سخن را مجال جولن نیست‬ ‫مستی افزون شدست و می ترسم‬


‫آن نگویم چو گفت را آن نیست‬ ‫دست نه بر دهان من تا من‬

‫‪503‬‬
‫نکته لحول مگسران کجاست‬ ‫بر شکرت جمع مگس ها چراست‬
‫جز نظری کو ز ازل بود راست‬ ‫هر نظری بر رخ او راست نیست‬
‫عشوه ده ای شاه که این روی ماست‬ ‫اسب خسان را به رخی پی بزن‬
‫تو نکنی ور کنی از تو رواست‬ ‫عشوه و عیاری و جور و دغل‬
‫گر تو کنی جور به از صد وفاست‬ ‫از تو اگر سنگ رسد گوهرست‬
‫جامه درد نعره زند کاین صفاست‬ ‫تیره نظر چونک ببیند دو نقش‬
‫مجلس عشاق خیالش جداست‬ ‫چونک هر اندیشه خیالی گزید‬
‫روی به ما آر که قبله خداست‬ ‫کعبه چو از سنگ پرستان پرست‬
‫در نظرش سنجر و سلطان گداست‬ ‫آنک از این قبله گدایی کند‬
‫روح نیاسود و نخفت و نخاست‬ ‫جز که به تبریز بر شمس دین‬

‫‪504‬‬
‫جان و جهان ساقی و مهمان ماست‬ ‫خیز که امروز جهان آن ماست‬
‫دبدبه فر سلیمان ماست‬ ‫در دل و در دیده دیو و پری‬
‫بنده و بازیچه دستان ماست‬ ‫رستم دستان و هزاران چو او‬
‫این که شهش یوسف کنعان ماست‬ ‫بس نبود مصر مرا این شرف‬
‫از کرم امروز به فرمان ماست‬ ‫خیز که فرمان ده جان و جهان‬
‫بلبل جان مست گلستان ماست‬ ‫زهره و مه دف زن شادی ماست‬
‫کیسه اقبال حرمدان ماست‬ ‫کاسه ارزاق پیاپی شده ست‬
‫یار پری روی پری خوان ماست‬ ‫شاه شهی بخش طرب ساز ماست‬
‫شکر که امروز به میدان ماست‬ ‫آن ملک مفخر چوگان و گوی‬
‫در دل و در جان پریشان ماست‬ ‫آن ملک مملکت جان و دل‬
‫پیش کشش کو شکرستان ماست‬ ‫کیست در آن گوشه دل تن زده‬
‫مست رضای دل رضوان ماست‬ ‫خازن رضوان که مه جنت ست‬
‫او نمک عمر و نمکدان ماست‬ ‫شور درافکنده و پنهان شده‬
‫او خضر و چشمه حیوان ماست‬ ‫گوشه گرفتست و جهان مست اوست‬
‫از همه ظاهرتر و پنهان ماست‬ ‫چون نمک دیگ و چو جان در بدن‬
‫خود همه ماییم چو او آن ماست‬ ‫نیست نماینده و خود جمله اوست‬
‫در خمشی حجت و برهان ماست‬ ‫بیش مگو حجت و برهان که عشق‬

‫‪505‬‬
‫کیست که از عشق تو مخمور نیست‬ ‫پیشتر آ روی تو جز نور نیست‬
‫پیش میا پس به مرو دور نیست‬ ‫نی غلطم در طلب جان جان‬
‫ماه بر کیست که مشهور نیست‬ ‫طلعت خورشید کجا برنتافت‬
‫ترک کن اندیشه که مستور نیست‬ ‫پرده اندیشه جز اندیشه نیست‬
‫وی عسلی کز تن زنبور نیست‬ ‫ای شکری دور ز وهم مگس‬
‫با رخ چون ماه تو معذور نیست‬ ‫هر که خورد غصه و غم بعد از این‬
‫جز کفن اطلس و جز گور نیست‬ ‫هر دل بی عشق اگر پادشاست‬
‫مقت خدا بیند اگر کور نیست‬ ‫تابش اندیشه هر منکری‬
‫مرگ بر او نافذ و میسور نیست‬ ‫پیر و جوان کو خورد آب حیات‬
‫عشق شناسید که او حور نیست‬ ‫پرده حق خواست شدن ماه و خور‬
‫گفتن اسرار تو دستور نیست‬ ‫مفخر تبریز تویی شمس دین‬

‫‪506‬‬
‫عاشقم از عشق تو عاریم نیست‬ ‫کار من اینست که کاریم نیست‬
‫جز که همین شیر شکاریم نیست‬ ‫تا که مرا شیر غمت صید کرد‬
‫که مثل موج قراریم نیست‬ ‫در تک این بحر چه خوش گوهری‬
‫مست لبم گر چه کناریم نیست‬ ‫بر لب بحر تو مقیمم مقیم‬
‫کز می تو هیچ خماریم نیست‬ ‫وقف کنم اشکم خود بر میت‬
‫منت هر شیره فشاریم نیست‬ ‫می رسدم باده تو ز آسمان‬
‫عیب مکن زان که وقاریم نیست‬ ‫باده ات از کوه سکونت برد‬
‫گر چه سپاهی و سواریم نیست‬ ‫ملک جهان گیرم چون آفتاب‬
‫گر چه شتربان و قطاریم نیست‬ ‫می کشم از مصر شکر سوی روم‬
‫دردسر بیهده باریم نیست‬ ‫گر چه ندارم به جهان سروری‬
‫کز سر کوی تو گذاریم نیست‬ ‫بر سر کوی تو مرا خانه گیر‬
‫نیست عجب گر سر خاریم نیست‬ ‫همچو شکر با گلت آمیختم‬
‫جز که به گرد تو دواریم نیست‬ ‫قطب جهانی همه را رو به توست‬
‫خوشتر از این خویش و تباریم نیست‬ ‫خویش من آنست که از عشق زاد‬
‫بهتر از این شهر و دیاریم نیست‬ ‫چیست فزون از دو جهان شهر عشق‬
‫نیست از آن رو که نگاریم نیست‬ ‫گر ننگارم سخنی بعد از این‬

‫‪507‬‬
‫کیست که او مست لقای تو نیست‬ ‫کیست که او بنده رای تو نیست‬
‫یا طربی کان ز رجای تو نیست‬ ‫غصه کشی کو که ز خوف تو نیست‬
‫یا کرمی کان ز عطای تو نیست‬ ‫بخل کفی کو که ز قبض تو نیست‬
‫محتشمی کو که گدای تو نیست‬ ‫لعل لبی کو که ز کان تو نیست‬
‫یک رگ بی بند و گشای تو نیست‬ ‫متصل اوصاف تو با جان ها‬
‫کف چه دهد کان ز سخای تو نیست‬ ‫هر دو جهان چون دو کف و تو چو جان‬
‫رقص گلی کان ز هوای تو نیست‬ ‫چشم کی دیدست در این باغ کون‬
‫خلق بجز شبه عصای تو نیست‬ ‫غافل ناله کند از جور خلق‬
‫هر یک جز درد و دوای تو نیست‬ ‫جنبش این جمله عصاها ز توست‬
‫کیست که او بند قضای تو نیست‬ ‫زخم معلم زند آن چوب کیست‬
‫در سرشان فهم جزای تو نیست‬ ‫همچو سگان چوب تو را می گزند‬
‫جز به مناجات و ثنای تو نیست‬ ‫دفع بلی تن و آزار خلق‬
‫دفع دو سه چوب رهای تو نیست‬ ‫بشکنی این چوب نه چوبش کمست‬
‫جان به کجا برد که جای تو نیست‬ ‫صاحب حوت از غم امت گریخت‬
‫با قدر استیزه به پای تو نیست‬ ‫بس کن وز محنت یونس بترس‬

‫‪508‬‬
‫ساقی جان شیشه شکستن گرفت‬ ‫شیر خدا بند گسستن گرفت‬
‫دزد مرا دست ببستن گرفت‬ ‫دزد دلم گشت گرفتار یار‬
‫برق ز رخسار تو جستن گرفت‬ ‫دوش چه شب بود که در نیم شب‬
‫عقل به یک گوشه نشستن گرفت‬ ‫عشق تو آورد شراب و کباب‬
‫خابیه خونابه گرستن گرفت‬ ‫ساغر می قهقهه آغاز کرد‬
‫بال و پر غصه گسستن گرفت‬ ‫در دل خم باده چو انداخت تیر‬
‫دست ز مستان تو شستن گرفت‬ ‫پیر خرد دید که سرده توی‬
‫چون سر پستان تو جستن گرفت‬ ‫طفل دلم را به کرم شیر ده‬
‫وز سگی نفس برستن گرفت‬ ‫جان من از شیر تو شد شیرگیر‬
‫عمر ابد یافت و بزستن گرفت‬ ‫ساقی باقی چو به جان باده داد‬
‫جانب من کژ نگرستن گرفت‬ ‫بیش مگو راز که دلبر به خشم‬

‫‪509‬‬
‫طوطی جان قند چریدن گرفت‬ ‫مرغ دلم باز پریدن گرفت‬
‫سلسله عقل دریدن گرفت‬ ‫اشتر دیوانه سرمست من‬
‫بر سر و بر دیده دویدن گرفت‬ ‫جرعه آن باده بی زینهار‬
‫خون مرا باز خوریدن گرفت‬ ‫شیر نظر با سگ اصحاب کهف‬
‫بر لب جو سبزه دمیدن گرفت‬ ‫باز در این جوی روان گشت آب‬
‫بر گل و گلزار وزیدن گرفت‬ ‫باد صبا باز وزان شد به باغ‬
‫سوخت دلش بازخریدن گرفت‬ ‫عشق فروشید به عیبی مرا‬
‫جانب ما خوش نگریدن گرفت‬ ‫راند مرا رحمتش آمد بخواند‬
‫او ز حسد دست گزیدن گرفت‬ ‫دشمن من دید که با دوستم‬
‫در بغل عشق خزیدن گرفت‬ ‫دل برهید از دغل روزگار‬
‫جانب آن چشم خمیدن گرفت‬ ‫ابروی غماز اشارت کنان‬
‫دل ز همه خلق رمیدن گرفت‬ ‫عشق چو دل را به سوی خویش خواند‬
‫قبضه هر کور که دیدن گرفت‬ ‫خلق عصااند عصا را فکند‬
‫طفل که او لوت کشیدن گرفت‬ ‫خلق چو شیرند رها کرد شیر‬
‫کز سوی شه طبل شنیدن گرفت‬ ‫روح چو بازیست که پران شود‬
‫پرده به گرد تو تنیدن گرفت‬ ‫بس کن زیرا که حجاب سخن‬

‫‪510‬‬
‫گفت شبت خوش که مرا جا خوشست‬ ‫باز به بط گفت که صحرا خوشست‬
‫راه تو پیما که سرت ناخوشست‬ ‫سر بنهم من که مرا سر خوشست‬
‫در نظر یوسف زیبا خوشست‬ ‫گر چه که تاریک بود مسکنم‬
‫دوست چو بالست به بال خوشست‬ ‫دوست چو در چاه بود چه خوشست‬
‫در طلب گوهر رعنا خوشست‬ ‫در بن دریا به تک آب تلخ‬
‫طوطی گوینده شکرخا خوشست‬ ‫بلبل نالنده به گلشن به دشت‬

‫کاین فلک نادره مینا خوشست‬ ‫تابش تسبیح فرشته ست و روح‬


‫رو به دل آور دل یکتا خوشست‬ ‫چونک خدا روفت دلت را ز حرص‬
‫رو به تماشا که تماشا خوشست‬ ‫از تو چو انداخت خدا رنج کار‬
‫هم بر ما باش که با ما خوشست‬ ‫گفت تماشای جهان عکس ماست‬
‫لیک خود آن صورت احیا خوشست‬ ‫عکس در آیینه اگر چه نکوست‬
‫بگذر از این عکس که حمرا خوشست‬ ‫زردی رو عکس رخ احمرست‬
‫رقص کنان بی سر و بی پا خوشست‬ ‫نور خدایی ست که ذرات را‬
‫تحت ثری تا به ثریا خوشست‬ ‫رقص در این نور خرد کن کز او‬
‫صبر و وفا کن که وفاها خوشست‬ ‫ذره شدی بازمرو که مشو‬
‫دیده مجو دیده بینا خوشست‬ ‫بس کن چون دیده ببین و مگو‬
‫با همه فرخنده و تنها خوشست‬ ‫مفخر تبریز شهم شمس دین‬

‫‪511‬‬
‫همچو میی خلق ز تو مست مست‬ ‫همچو گل سرخ برو دست دست‬
‫تیر تو از چرخ برون جست جست‬ ‫بازوی تو قوس خدا یافت یافت‬
‫رحمت تو گفت بیا هست هست‬ ‫غیرت تو گفت برو راه نیست‬
‫غیرت تو ساخت مرا شست شست‬ ‫لطف تو دریاست و منم ماهیش‬
‫نیست غم ار شست توام خست خست‬ ‫مرهم تو طالب مجروح هاست‬
‫دم نزنم پیش تو جز پست پست‬ ‫ای که تو نزدیکتر از دم به من‬
‫از دم یعقوب کرم رست رست‬ ‫گر چه یکی یوسف و صد گرگ بود‬
‫دزد و عسس را شه ما بست بست‬ ‫مست همه گرد در این شهر ما‬

‫‪512‬‬
‫آینه عاشق غمخواریست‬ ‫صبر مرا آینه بیماریست‬
‫که دل او روشن یا تاریست‬ ‫درد نباشد ننماید صبور‬
‫که رخم از عیب و کلف عاریست‬ ‫آینه جویی ست نشان جمال‬
‫قابل داروست و تب افشاریست‬ ‫ور کلفی باشد عاریتیست‬
‫کان رخ او رنگی و زنگاریست‬ ‫آینه رنج ز فرعون دور‬
‫کم ز قضا دردسری ساریست‬ ‫چند هزاران سر طفلن برید‬
‫چون که مرا حکم و شهی جاریست‬ ‫من در آن خوف ببندم تمام‬
‫کاین قلمی رفته ز جباریست‬ ‫گفت قضا بر سر و سبلت مخند‬
‫در کف او خنجر قهاریست‬ ‫کور شو امروز که موسی رسید‬
‫کاین نه زمان فن و مکاریست‬ ‫حلق بکش پیش وی و سر مپیچ‬
‫بعد توشان دولت و پاداریست‬ ‫سبط که سرشان بشکستی به ظلم‬
‫این دمشان نوبت گلزاریست‬ ‫خار زدی در دل و در دیدشان‬
‫از منشان داد شکرباریست‬ ‫خلق مرا زهر خورانیده ای‬
‫تا به ابدشان می و خماریست‬ ‫از تو کشیدند خمار دراز‬
‫پخته بدو گردد کو ناریست‬ ‫هیزم دیک فقرا ظالمست‬
‫نوبت خاموشی و ستاریست‬ ‫دم نزدم زان که دم من سکست‬
‫آن سخنان کز همه متواریست‬ ‫خامش کن که تا بگوید حبیب‬

‫‪513‬‬
‫کیست در این دور کز این دست‬ ‫کیست در این شهر که او مست نیست‬
‫نیست‬
‫حامله چون مریم آبست نیست‬ ‫کیست که از دمدمه روح قدس‬
‫بسته آن طره چون شست نیست‬ ‫کیست که هر ساعت پنجاه بار‬
‫از می و شاهد که در این پست نیست‬ ‫چیست در آن مجلس بالی چرخ‬
‫تا بنگویند که پیوست نیست‬ ‫می نهلد می که خرد دم زند‬
‫زانک از این جاش برون جست نیست‬ ‫جان بر او بسته شد و لنگ ماند‬
‫هیچ تو دیدی که کسی هست نیست‬ ‫بوالعجب بوالعجبان را نگر‬
‫بر سر این چرخ کش اشکست نیست‬ ‫برپرد آن دل که پرش شه شکست‬
‫کیست کز این ناطقه وارست نیست‬ ‫نیست شو و واره از این گفت و گوی‬

‫‪514‬‬
‫خوشتر از این نیز توانیم کشت‬ ‫قصد سرم داری خنجر به مشت‬
‫بر مثل خار چرایی درشت‬ ‫برگ گل از لطف تو نرمی بیافت‬
‫تا شدم از تیغ تو من گرم پشت‬ ‫تیغ زدی بر سرم ای آفتاب‬
‫بر رخ من گرم بزن یک دو مشت‬ ‫تیغ حجابست رها کن حجاب‬
‫گفت به خاری زن خود هشت هشت‬ ‫وصف طلق زن همسایه کرد‬
‫در عوض زشت بدان قحبه رشت‬ ‫گفت چرا هشت جوابش بداد‬
‫حبس حطامست و کند خشت خشت‬ ‫بهر طلقست امل کو چو مار‬
‫تا برهی ز آتش وز زاردشت‬ ‫آتش در مال زن و در حطام‬
‫بس بودت دفتر جان سر نوشت‬ ‫بس کن و کم گوی سخن کم نویس‬

‫‪515‬‬
‫مشغله و بقر بقو درگرفت‬ ‫خانه دل باز کبوتر گرفت‬
‫کرکس زرین فلک پر گرفت‬ ‫غلغل مستان چو به گردون رسید‬
‫زهره مطرب طرب از سر گرفت‬ ‫بوطربون گشت مه و مشتری‬
‫آینه ای کرد و برابر گرفت‬ ‫خالق ارواح ز آب و ز گل‬
‫آنچ مر او راست میسر گرفت‬ ‫ز آینه صد نقش شد و هر یکی‬
‫هر که سر او سر منبر گرفت‬ ‫هر که دلی داشت به پایش فتاد‬
‫مورچه ای چیز محقر گرفت‬ ‫خرمن ارواح نهایت نداشت‬
‫نیست شوی چون تف خود درگرفت‬ ‫گر ز تو پر گشت جهان همچو برف‬
‫بنگر کاین خاک چه زیور گرفت‬ ‫نیست شو ای برف و همه خاک شو‬
‫کز فر او هر دو جهان فر گرفت‬ ‫خاک به تدریج بدان جا رسید‬
‫بس که جهان جان سخنور گرفت‬ ‫بس که زبان این دم معزول شد‬
‫‪516‬‬
‫بازرهیدیم ز بال و پست‬ ‫بازرسیدیم ز میخانه مست‬
‫دست زنید ای صنمان دست دست‬ ‫جمله مستان خوش و رقصان شدند‬
‫چونک سر زلف تو افتاده شست‬ ‫ماهی و دریا همه مستی کنند‬
‫خنب نگون گشت و قرابه شکست‬ ‫زیر و زبر گشت خرابات ما‬
‫بر سر بام آمد و از بام جست‬ ‫پیر خرابات چو آن شور دید‬
‫هست شود نیست شود نیست هست‬ ‫جوش برآورد یکی می کز او‬
‫چند کف پای حریفان که خست‬ ‫شیشه چو بشکست و به هر سوی ریخت‬
‫مست فتادست به کوی الست‬ ‫آن که سر از پای نداند کجاست‬
‫تنتن تنتن شنو ای تن پرست‬ ‫باده پرستان همه در عشرتند‬

‫‪517‬‬
‫مست شرابی و شراب الست‬ ‫ای ز بگه خاسته سر مست مست‬
‫از بر ما تا بر خود دست دست‬ ‫عشق رسانید تو را همچو جام‬
‫تیر تو از چرخ برون جست جست‬ ‫بازوی تو قوس خدا یافت یافت‬
‫در دو لب لعل تو آن هست هست‬ ‫هر گهری کان ز خزینه خداست‬
‫بند بدرید ز دل جست جست‬ ‫فاش شد این عشق تو بی قصد ما‬
‫زیر زبان گفته بدم پست پست‬ ‫فاش شد آن راز که در نیم شب‬
‫عشق ز من رست و مرا خست خست‬ ‫کرم خورد چوب و بروید ز چوب‬

‫‪518‬‬
‫لما رات الکوس دارت‬ ‫نفسی بهوی الحبیب فارت‬
‫و النفس بنوره استنارت‬ ‫مدت یدها الی رحیق‬
‫خفت و تصاعدت و طارت‬ ‫لما شربته نفس و ترا‬
‫الشمس من الحیا توارت‬ ‫لقت قمرا اذا تجلی‬
‫ل التفتت و ل استشارت‬ ‫جادت بالروح حین لقت‬

‫‪519‬‬
‫تا رو نماید مرهمش کالصبر مفتاح‬ ‫ای دل فرورو در غمش کالصبر مفتاح الفرج‬
‫الفرج‬
‫کرسی و عرش اعظمش کالصبر‬ ‫چندان فروخور آن دهان تا پیشت آید ناگهان‬
‫مفتاح الفرج‬
‫ایمن شوی از ماتمش کالصبر مفتاح‬ ‫خندان شو از نور جهان تا تو شوی سور جهان‬
‫الفرج‬
‫تا عشق شد خال و عمش کالصبر‬ ‫باری دلم از مرد و زن برکند مهر خویشتن‬
‫مفتاح الفرج‬
‫در وی ببینی هر دمش کالصبر مفتاح‬ ‫گر سینه آیینه کنی بی کبر و بی کینه کنی‬
‫الفرج‬
‫زین آسمان و از خمش کالصبر مفتاح‬ ‫چون آسمان گر خم دهی در امر و فرمان وارهی‬
‫الفرج‬
‫در دست پیچی پرچمش کالصبر مفتاح‬ ‫هم بجهی از ما و منی هم دیو را گردن زنی‬
‫الفرج‬
‫فرخ شوی از مقدمش کالصبر مفتاح‬ ‫اقبال خویش آید تو را دولت به پیش آید تو را‬
‫الفرج‬
‫بربند این دم محکمش کالصبر مفتاح‬ ‫دیویست در اسرار تو کز وی نگون شد کار تو‬
‫الفرج‬
‫جز حق نباشد محرمش کالصبر مفتاح‬ ‫دارد خدا خوش عالمی منگر در این عالم دمی‬
‫الفرج‬
‫چون می زند اندرهمش کالصبر مفتاح‬ ‫خامش بیان سر مکن خامش که سر من لدن‬
‫الفرج‬

‫‪520‬‬
‫ای مظفر فر از تو قلب و جناح‬ ‫ای مبارک ز تو صبوح و صباح‬
‫بر حریفان مجلس تو مباح‬ ‫ای شراب طهور از کف حور‬
‫وی بداده به دست ما مفتاح‬ ‫ای گشاده هزار در بر ما‬
‫موذنان صبح فالق الصباح‬ ‫وانمودی هر آنچ می گویند‬
‫گر چه گفتند السماح رباح‬ ‫هرچ دادی عوض نمی خواهی‬

‫‪521‬‬
‫متشعشعا و استغن عن اصباح‬ ‫یا راهبا انظر الی مصباح‬
‫و سبی النهی یا لطف ها من راح‬ ‫انظر الی راح تناهی لطفه‬
‫کالشمس عزل للنجوم و ماح‬ ‫فالراح نسخ للعقول بنوره‬
‫و اعوذ من راح یزید مزاحی‬ ‫الجد یسجد راحنا متخاضعا‬
‫ل خیر فیهم مسکرا او صاحی‬ ‫اهل المزاح و اهل راح هالک‬
‫فتجانبوا من عاقل مساح‬ ‫العقل مساح الزمان و اهله‬
‫یجتازهم بحرا بل ملح‬ ‫الراح اجنحه لسکری انها‬
‫من دنه مسکیه نفاح‬ ‫ذا الراح ل شرقیه غربیه‬
‫زاد العقول و مدها بلقاح‬ ‫نسخ الهموم و لیس ذاک لغفله‬
‫سکروا به فاذا هم بملح‬ ‫فتحوا العیون بطیبه و نسیمه‬
‫ملک الملوک و روحهم کریاح‬ ‫صاروا سکاری نحو باب ملیکنا‬
‫ظلنا به ذی عزه مرتاح‬ ‫ملک البصیره شمس دین سیدی‬
‫من مازح متروق وشاح‬ ‫هاتوا من التبریز من صهبائهم‬

‫‪522‬‬
‫آن مهی نی کو بود بالی چرخ‬ ‫ماه دیدم شد مرا سودای چرخ‬
‫ور نه این خورشید را چه جای چرخ‬ ‫تو ز چرخی با تو می گویم ز چرخ‬
‫ای همه چون دوش ما شب های چرخ‬ ‫زهره را دیدم همی زد چنگ دوش‬
‫رقص رقصان گشته در پهنای چرخ‬ ‫جان من با اختران آسمان‬
‫از شفق پرخون شده سیمای چرخ‬ ‫در فراق آفتاب جان ببین‬
‫تا زنم من چرخ ها در پای چرخ‬ ‫سر فروکن یک دمی از بام چرخ‬
‫چشم از خورشید شد بینای چرخ‬ ‫سنگ از خورشید شد یاقوت و لعل‬
‫عکس آن ماهست در دریای چرخ‬ ‫ماه خود بر آسمان دیگرست‬

‫‪523‬‬
‫قهر خدا باشد که بر لطف خدا عاشق‬ ‫ای بی وفا جانی که او بر ذوالوفا عاشق نشد‬
‫نشد‬
‫نقشی بدید آخر که او بر نقش ها‬ ‫چون کرد بر عالم گذر سلطان مازاغ الصبر‬
‫عاشق نشد‬
‫آهن کجا باشد که بر آهن ربا عاشق‬ ‫جانی کجا باشد که او بر اصل جان مفتون نشد‬
‫نشد‬
‫خانه ش بده بادا که او بر شهر ما‬ ‫من بر در این شهر دی بشنیدم از جمع پری‬
‫عاشق نشد‬
‫ای وای آن مسی که او بر کیمیا‬ ‫ای وای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتد‬
‫عاشق نشد‬
‫هم عیش را لیق نبد هم مرگ را‬ ‫بسته بود راه اجل نبود خلصش معتجل‬
‫عاشق نشد‬

‫‪524‬‬
‫خورشید جان عاشقان در خلوت ال‬ ‫بی گاه شد بی گاه شد خورشید اندر چاه شد‬
‫شد‬
‫شب ترک تازی ها بکن کان ترک در‬ ‫روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان‬
‫خرگاه شد‬
‫کز شب روی و بندگی زهره حریف‬ ‫گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی‬
‫ماه شد‬
‫زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه‬ ‫ما شب گریزان و دوان و اندر پی ما زنگیان‬
‫شد‬
‫رخ ها چو شمع افروخته کان بیذق ما‬ ‫ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته‬
‫شاه شد‬
‫ای کر و فر آن دلی کو سوی آن‬ ‫ای شاد آن فرخ رخی کو رخ بدان رخ آورد‬
‫دلخواه شد‬
‫کار آن کسی دارد که او غرقابه آن آه‬ ‫آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دل‬
‫شد‬
‫چون یوسف چاهی که او از چاه سوی‬ ‫چون غرق دریا می شود دریاش بر سر می نهد‬
‫جاه شد‬
‫کی خاک گردد آن کسی کو خاک این‬ ‫گویند اصل آدمی خاکست و خاکی می شود‬
‫درگاه شد‬
‫نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه‬ ‫یک سان نماید کشت ها تا وقت خرمن دررسد‬
‫شد‬

‫‪525‬‬
‫خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع‬ ‫بی گاه شد بی گاه شد خورشید اندر چاه شد‬
‫ماه شد‬
‫ای جان بی آرام رو کان یار خلوت‬ ‫ساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام رو‬
‫خواه شد‬
‫عقلی که راه آموختی در نیم شب‬ ‫اشکی که چشم افروختی صبری که خرمن سوختی‬
‫گمراه شد‬
‫هندوی شب نعره زنان کان ترک در‬ ‫جان های باطن روشنان شب را به دل روشن کنان‬
‫خرگاه شد‬
‫در سایه فرخ رخی بیدق برفت و شاه‬ ‫باشد ز بازی های خوش بی ذوق رود فرزین شود‬
‫شد‬
‫چون روز روشن دل شود هر کو ز‬ ‫شب روح ها واصل شود مقصودها حاصل شود‬
‫شب آگاه شد‬
‫یا چون درخت موسیی کو مظهر ال‬ ‫ای روز چون حشری مگر وی شب شب قدری مگر‬
‫شد‬
‫بنگر که راه کهکشان از سنبله پرکاه‬ ‫شب ماه خرمن می کند ای روز زین بر گاو نه‬
‫شد‬
‫یوسف گرفت آن دلو را از چاه سوی‬ ‫در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن‬
‫جاه شد‬
‫کان شه ز معراج شبی بی مثل و بی‬ ‫در تیره شب چون مصطفی می رو طلب می کن صفا‬
‫اشباه شد‬
‫زیرا که بانگ و عربده تشویش‬ ‫خاموش شد عالم به شب تا چست باشی در طلب‬
‫خلوتگاه شد‬
‫لشرقی و لغربیی اکنون سخن کوتاه‬ ‫ای شمس تبریزی که تو از پرده شب فارغی‬
‫شد‬

‫‪526‬‬
‫طشتش فتاد از بام ما نک سوی‬ ‫ای لولیان ای لولیان یک لولیی دیوانه شد‬
‫مجنون خانه شد‬
‫چون خشک نانه ناگهان در حوض ما‬ ‫می گشت گرد حوض او چون تشنگان در جست و جو‬
‫ترنانه شد‬
‫مشنو تو این افسون که او ز افسون ما‬ ‫ای مرد دانشمند تو دو گوش از این بربند تو‬
‫افسانه شد‬
‫تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه‬ ‫زین حلقه نجهد گوش ها کو عقل برد از هوش ها‬
‫شد‬
‫سرها ز عشق جعد او بس سرنگون‬ ‫بازی مبین بازی مبین این جا تو جانبازی گزین‬
‫چون شانه شد‬
‫کاستون عالم بود او نالنتر از حنانه‬ ‫غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد‬
‫شد‬
‫زان رو شدم که عقل من با جان من‬ ‫من که ز جان ببریده ام چون گل قبا بدریده ام‬
‫بیگانه شد‬
‫ذرات این جان ریزه ها مستهلک‬ ‫این قطره های هوش ها مغلوب بحر هوش شد‬
‫جانانه شد‬
‫شمعی که اندر نور او خورشید و مه‬ ‫خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم‬
‫پروانه شد‬

‫‪527‬‬
‫وین عالم بی اصل را چون ذره ها‬ ‫گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند‬
‫برهم زند‬
‫آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند‬ ‫عالم همه دریا شود دریا ز هیبت ل شود‬
‫زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند‬ ‫دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک‬
‫شوری درافتد در جهان‪ ،‬وین سور بر‬ ‫بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان‬
‫ماتم زند‬
‫گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم‬ ‫گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد‬
‫زند‬
‫کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم‬ ‫خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی‬
‫کم زند‬
‫مه را نماند زهره را تا پرده خرم زند‬ ‫مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری‬
‫زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند‬ ‫افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل‬
‫نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر‬ ‫نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح‬
‫مرهم زند‬
‫نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان‬ ‫نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند‬
‫نم زند‬
‫نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و‬ ‫نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا‬
‫بم زند‬
‫جان ربی العلی گود دل ربی العلم‬ ‫اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود‬
‫زند‬
‫تا نقش های بی بدل بر کسوه معلم‬ ‫برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل‬
‫زند‬
‫آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم‬ ‫حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته‬
‫زند‬
‫بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند‬ ‫خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او‬

‫‪528‬‬
‫چون پیش او زاری کنی تلخ تو را‬ ‫آن کیست آن آن کیست آن کو سینه را غمگین کند‬
‫شیرین کند‬
‫شیرین شهی کاین تلخ را در دم‬ ‫اول نماید مار کر آخر بود گنج گهر‬
‫نکوآیین کند‬
‫وان کور مادرزاد را دانا و عالم بین‬ ‫دیوی بود حورش کند ماتم بود سورش کند‬
‫کند‬
‫خار از کفت بیرون کشد وز گل تو را‬ ‫تاریک را روشن کند وان خار را گلشن کند‬
‫بالین کند‬
‫وان آتش نمرود را اشکوفه و نسرین‬ ‫بهر خلیل خویشتن آتش دهد افروختن‬
‫کند‬
‫بر بنده او احسان کند هم بند را‬ ‫روشن کن استارگان چاره گر بیچارگان‬
‫تحسین کند‬
‫در گوش بدگویان خود عذر گنه تلقین‬ ‫جمله گناه مجرمان چون برگ دی ریزان کند‬
‫کند‬
‫چون بنده آید در دعا او در نهان آمین‬ ‫گوید بگو یا ذا الوفا اغفر لذنب قد هفا‬
‫کند‬
‫او را برون و اندرون شیرین و خوش‬ ‫آمین او آنست کو اندر دعا ذوقش دهد‬
‫چون تین کند‬
‫کاین ذوق زور رستمان جفت تن‬ ‫ذوقست کاندر نیک و بد در دست و پا قوت دهد‬
‫مسکین کند‬
‫گر ذوق نبود یار جان جان را چه‬ ‫با ذوق مسکین رستمی بی ذوق رستم پرغمی‬
‫باتمکین کند‬
‫تا سوی تبریز وفا اوصاف شمس‬ ‫دل را فرستادم به گه کو تیز داند رفت ره‬
‫الدین کند‬

‫‪529‬‬
‫دیدی تو یا خود دید کس کاندر جهان‬ ‫خامی سوی پالیز جان آمد که تا خربز خورد‬
‫خر بز خورد‬
‫زان میوه های نادره زیرک دل و‬ ‫ترونده پالیز جان هر گاو و خر را کی رسد‬
‫گربز خورد‬
‫وان کس که در مشرق بود او نعمت‬ ‫آن کس که در مغرب بود یابد خورش از اندلس‬
‫هرمز خورد‬
‫چون چاکر اربز بود از مطبخ اربز‬ ‫چون خدمت قیصر کند او راتبه قیصر خورد‬
‫خورد‬
‫از داد و داور عاقبت اشکنجه های‬ ‫آن کو به غصب و دزدیی آهنگ پالیزی کند‬
‫غز خورد‬
‫ترک آن نباشد کز طمع سیلی هر‬ ‫ترک آن بود کز بیم او دیه از خراج ایمن بود‬
‫قنسز خورد‬
‫از پوست ها فارغ شود کی غصه‬ ‫وان عقل پرمغزی که او در نوبهاری دررسد‬
‫قندز خورد‬
‫نار ترش خواهد ولی آن به که نار مز‬ ‫صفراییی کز طبع بد از نار شیرین می رمد‬
‫خورد‬
‫آن کس که از جوع البقر ده مرده‬ ‫خامش نخواهد خورد خود این راح های روح را‬
‫ماش و رز خورد‬

‫‪530‬‬
‫سلطان سلطانان ما از سوی میدان می‬ ‫امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان می رسد‬
‫رسد‬
‫کان یوسف خوبان من از شهر کنعان‬ ‫امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم‬
‫می رسد‬
‫پرسان و جویان می روم آن سو که‬ ‫مست و خرامان می روم پوشیده چون جان می روم‬
‫سلطان می رسد‬
‫افتان شده خیزان شده کز بزم مستان‬ ‫اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده‬
‫می رسد‬
‫نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان‬ ‫فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر‬
‫می رسد‬
‫شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان‬ ‫پرنور شو چون آسمان سرسبزه شو چون بوستان‬
‫می رسد‬
‫زیرا ز بوی زعفران گویند خندان می‬ ‫هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر‬
‫رسد‬
‫زیرا که در ویرانه ها خورشید‬ ‫بازآمدی کف می زنی تا خانه ها ویران کنی‬
‫رخشان می رسد‬
‫کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان‬ ‫ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو‬
‫می رسد‬
‫خاصه که این بیچاره را کز سوی‬ ‫گه خونی و خون خواره ای گه خستگان را چاره ای‬
‫ایشان می رسد‬
‫زیرا ز مستی های او حرفم پریشان‬ ‫امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو‬
‫می رسد‬

‫‪531‬‬
‫مستی اگر در خواب شد مستی دگر‬ ‫صوفی چرا هوشیار شد ساقی چرا بی کار شد‬
‫بیدار شد‬
‫چشم خوشت مخمور شد چشم دگر‬ ‫خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد‬
‫خمار شد‬
‫چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی‬ ‫گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد‬
‫ناچار شد‬
‫کس نشنود افسون کس چون واقف‬ ‫ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس‬
‫اسرار شد‬
‫ای شاهدان ارزان بها چون غارت‬ ‫ما موسییم و تو مها گاهی عصا گه اژدها‬
‫بلغار شد‬
‫جان خانه دل روفته هین نوبت دیدار‬ ‫لعلت شکرها کوفته چشمت ز رشک آموخته‬
‫شد‬
‫ای جان چه دفعم می دهی این دفع تو‬ ‫هر بار عذری می نهی وز دست مستی می جهی‬
‫بسیار شد‬
‫تو ماه و ما استاره ای استاره با مه‬ ‫ای کرده دل چون خاره ای امشب نداری چاره ای‬
‫یار شد‬
‫چون شب جهان را شد تتق پنهان‬ ‫ای ماه بیرون از افق ای ما تو را امشب قنق‬
‫روان را کار شد‬
‫تو صافی و من درده ام بی صاف‬ ‫گر زحمت از تو برده ام پنداشتی من مرده ام‬
‫دردی خوار شد‬
‫در عشق مکرآموز تو بس ساده دل‬ ‫از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو‬
‫عیار شد‬
‫کز طمع آن خوش گلشکر قاصد دلم‬ ‫نی تب بدم نی درد سر سر می زدم دیوار بر‬
‫بیمار شد‬

‫‪532‬‬
‫نی آن چنان سیلیست این کش کس‬ ‫مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند‬
‫تواند کرد بند‬
‫حال دل بی هوش را هرگز نداند‬ ‫ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی‬
‫هوشمند‬
‫زان باده ها که عاشقان در مجلس دل‬ ‫بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند‬
‫می خورند‬
‫فرهاد هم از بهر او بر کوه می کوبد‬ ‫خسرو وداع ملک خود از بهر شیرین می کند‬
‫کلند‬
‫بر سبلت هر سرکشی کردست وامق‬ ‫مجنون ز حلقه عاقلن از عشق لیلی می رمد‬
‫ریش خند‬
‫ای گنده آن مغزی که آن غافل بود‬ ‫افسرده آن عمری که آن بگذشت بی آن جان خوش‬
‫زین لورکند‬
‫زین گردش او سیر آمدی گفتی بسستم‬ ‫این آسمان گر نیستی سرگشته و عاشق چو ما‬
‫چند چند‬
‫هر ناله ای دارد یقین زان دو لب‬ ‫عالم چو سرنایی و او در هر شکافش می دمد‬
‫چون قند قند‬
‫حاجت دهد عشقی دهد کافغان برآرد‬ ‫می بین که چون در می دمد در هر گلی در هر دلی‬
‫از گزند‬
‫بی جان کسی که دل از او یک لحظه‬ ‫دل را ز حق گر برکنی بر کی نهی آخر بگو‬
‫برتانست کند‬
‫خوش غلغلی در شهر زن ای جان به‬ ‫من بس کنم تو چست شو شب بر سر این بام رو‬
‫آواز بلند‬

‫‪533‬‬
‫مستی ز جامت می کنند مستان‬ ‫رندان سلمت می کنند جان را غلمت می کنند‬
‫سلمت می کنند‬
‫وز دلبران خوش باشتر مستان سلمت‬ ‫در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلشتر‬
‫می کنند‬
‫خورشید ربانی نگر مستان سلمت‬ ‫غوغای روحانی نگر سیلب طوفانی نگر‬
‫می کنند‬
‫بی پا چو من پوید کسی مستان‬ ‫افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی‬
‫سلمت می کنند‬
‫من کس نمی دانم جز او مستان‬ ‫ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو‬
‫سلمت می کنند‬
‫وی شاه طراران بیا مستان سلمت‬ ‫ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا‬
‫می کنند‬
‫نقد ابد را سنج کن مستان سلمت می‬ ‫حیران کن و بی رنج کن ویران کن و پرگنج کن‬
‫کنند‬
‫وی از تو دل صاحب نظر مستان‬ ‫شهری ز تو زیر و زبر هم بی خبر هم باخبر‬
‫سلمت می کنند‬
‫وان شاه خوش خو را بگو مستان‬ ‫آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو‬
‫سلمت می کنند‬
‫وان سرو خضرا را بگو مستان‬ ‫آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو‬
‫سلمت می کنند‬
‫آن جا طریق و کیش نیست‬ ‫آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست‬
‫مستان سلمت می کنند‬
‫وان در مکنون را بگو مستان سلمت‬ ‫آن جان بی چون را بگو وان دام مجنون را بگو‬
‫می کنند‬
‫وان یار و همدم را بگو مستان‬ ‫آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو‬
‫سلمت می کنند‬
‫وان طور سینا را بگو مستان سلمت‬ ‫آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو‬
‫می کنند‬
‫وان نور روزم را بگو مستان سلمت‬ ‫آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو‬
‫می کنند‬
‫وان فخر رضوان را بگو مستان‬ ‫آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو‬
‫سلمت می کنند‬
‫ای از تو جان ها آشنا مستان سلمت‬ ‫ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا‬
‫می کنند‬

‫‪534‬‬
‫وان مرغ آبی را بگو مستان سلمت‬ ‫رو آن ربابی را بگو مستان سلمت می کنند‬
‫می کنند‬
‫وان عمر باقی را بگو مستان سلمت‬ ‫وان میر ساقی را بگو مستان سلمت می کنند‬
‫می کنند‬
‫وان شور و سودا را بگو مستان‬ ‫وان میر غوغا را بگو مستان سلمت می کنند‬
‫سلمت می کنند‬
‫وی راحت و آرام دل مستان سلمت‬ ‫ای مه ز رخسارت خجل مستان سلمت می کنند‬
‫می کنند‬
‫یک مست این جا بیش نیست مستان‬ ‫ای جان جان ای جان جان مستان سلمت می کنند‬
‫سلمت می کنند‬
‫آن پرده را بردار زو مستان سلمت‬ ‫ای آرزوی آرزو مستان سلمت می کنند‬
‫می کنند‬

‫‪535‬‬
‫آب حیات از عشق تو در جوی جویان‬ ‫سودای تو در جوی جان چون آب حیوان می رود‬
‫می رود‬
‫مرغ دلم بر می پرد چون ذکر مرغان‬ ‫عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا‬
‫می رود‬
‫جان چون نخندد چون ز تن در لطف‬ ‫بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم‬
‫جانان می رود‬
‫چون من قفص پرداخته سوی سلیمان‬ ‫هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته‬
‫می رود‬
‫مست و خراب و فانیی تا عرش‬ ‫از جان هر سبحانیی هر دم یکی روحانیی‬
‫سبحان می رود‬
‫زین رو سخن چون بیخودان هر دم‬ ‫جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان‬
‫پریشان می رود‬
‫در گفتنم ذوقی دگر باقی بر این سان‬ ‫در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر‬
‫می رود‬
‫ای هر که لنگست اسب او لنگان ز‬ ‫میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو‬
‫میدان می رود‬
‫خورشید هم جان باخته چون گوی‬ ‫مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته‬
‫غلطان می رود‬
‫در نور تو دربافته بیرون ایوان می‬ ‫این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته‬
‫رود‬
‫یا رب چه باتمکین بود یا رب چه‬ ‫چون نور بیرون این بود پس او که دولت بین بود‬
‫رخشان می رود‬

‫‪536‬‬
‫آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران‬ ‫آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود‬
‫شود‬
‫هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله‬ ‫هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون گوهر شود‬
‫جان شود‬
‫اما دل اندر ابر تن چون برق ها‬ ‫گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد‬
‫رخشان شود‬
‫زیرا که آن مه بیشتر در ابرها پنهان‬ ‫دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان‬
‫شود‬
‫یا رب خجسته حالتی کان برق ها‬ ‫ای شاد و خندان ساعتی کان ابرها گرینده شد‬
‫خندان شود‬
‫ور زانک آید بر زمین جمله جهان‬ ‫زان صد هزاران قطره ها یک قطره ناید بر زمین‬
‫ویران شود‬
‫با نوح هم کشتی شود پس محرم‬ ‫جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانه ای‬
‫طوفان شود‬
‫زان موج بیرون از جهت این شش‬ ‫طوفان اگر ساکن بدی گردان نبودی آسمان‬
‫جهت جنبان شود‬
‫کان دانه ها زیر زمین یک روز‬ ‫ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور‬
‫نخلستان شود‬
‫شاخی دو سه گر خشک شد باقیش‬ ‫از خاک روزی سر کند آن بیخ شاخ تر کند‬
‫آبستان شود‬
‫آن این نباشد این شود این آن نباشد آن‬ ‫وان خشک چون آتش شود آتش چو جان هم خوش شود‬
‫شود‬
‫هر چه تو زان حیران شوی آن چیز‬ ‫چیزی دهانم را ببست یعنی کنار بام و مست‬
‫از او حیران شود‬
‫‪537‬‬
‫ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از‬ ‫کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود‬
‫نیک و بد‬
‫در پیشه ای بی پیشگی کردست ما را‬ ‫هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشه ای‬
‫نام زد‬
‫هر شب مثال اختران طواف یار ماه‬ ‫هر روز همچون ذره ها رقصان به پیش آن ضیا‬
‫خد‬
‫اندر سری کاین می رود او کی‬ ‫کاری ز ما گر خواهدی زین باده ما را ندهدی‬
‫فروشد یا خرد‬
‫باده خدایی طی کند هر دو جهان را تا‬ ‫سرمست کاری کی کند مست آن کند که می کند‬
‫صمد‬
‫مستی سغراق احد با تو درآید در لحد‬ ‫مستی باده این جهان چون شب بخسپی بگذرد‬
‫وان ساقیان چون دایگان شیرین و‬ ‫آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان‬
‫مشفق بر ولد‬
‫تو دیگران را مست کن تا او تو را‬ ‫ای دل از این سرمست شو هر جا روی سرمست رو‬
‫دیگر دهد‬
‫هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش‬ ‫هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین‬
‫در نمد‬
‫می خوان تو لاقسم نهان تا حبذا هذا‬ ‫می گرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش‬
‫البلد‬
‫لطف و کرم را نشمرم کان درنیاید در‬ ‫چون خیره شد زین می سرم خامش کنم خشک آورم‬
‫عدد‬

‫‪538‬‬
‫صورت همه پران شود گر مرغ‬ ‫گر آتش دل برزند بر مومن و کافر زند‬
‫معنی پر زند‬
‫آن گوهری کو آب شد آب بر گوهر‬ ‫عالم همه ویران شود جان غرقه طوفان شود‬
‫زند‬
‫موجی برآید ناگهان بر گنبد اخضر‬ ‫پیدا شود سر نهان ویران شود نقش جهان‬
‫زند‬
‫جان خصم نیک و بد شود هر لحظه‬ ‫گاهی قلم کاغذ شود کاغذ گهی بیخود شود‬
‫ای خنجر زند‬
‫ماری بود ماهی شود از خاک بر‬ ‫هر جان که اللهی شود در لمکان پیدا شود‬
‫کوثر زند‬
‫هر سو که افتد بعد از این بر مشک و‬ ‫از جا سوی بی جا شود در لمکان پیدا شود‬
‫بر عنبر زند‬
‫خاک درش خاقان بود حلقه درش‬ ‫در فقر درویشی کند بر اختران پیشی کند‬
‫سنجر زند‬
‫تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت‬ ‫از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید به دل‬
‫سر زند‬
‫زر هر دمی خوشتر شود از زخم کان‬ ‫تو خدمت جانان کنی سر را چرا پنهان کنی‬
‫زرگر زند‬
‫گر می فروگیرد دمش این دم از این‬ ‫دل بیخود از باده ازل می گفت خوش خوش این غزل‬
‫خوشتر زند‬

‫‪539‬‬
‫آن کو دلش را برده ای جان هم‬ ‫مستی سلمت می کند پنهان پیامت می کند‬
‫غلمت می کند‬
‫مستی که هر دو دست را پابند دامت‬ ‫ای نیست کرده هست را بشنو سلم مست را‬
‫می کند‬
‫حسنت میان عاشقان نک دوستکامت‬ ‫ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان‬
‫می کند‬
‫مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می‬ ‫ای چاشنی هر لبی ای قبله هر مذهبی‬
‫کند‬
‫ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت‬ ‫آن کو ز خاک ابدان کند مر دود را کیوان کند‬
‫می کند‬
‫یک لحظه صحبت می کند یک لحظه‬ ‫یک لحظه ات پر می دهد یک لحظه لنگر می دهد‬
‫شامت می کند‬
‫یک لحظه مستت می کند یک لحظه‬ ‫یک لحظه می لرزاندت یک لحظه می خنداندت‬
‫جامت می کند‬
‫این مهره ات را بشکند وال تمامت‬ ‫چون مهره ای در دست او گه باده و گه مست او‬
‫می کند‬
‫لیکن بدین تلوین ها مقبول و رامت‬ ‫گه آن بود گه این بود پایان تو تمکین بود‬
‫می کند‬
‫ماننده کشتی کنون بی پا و گامت می‬ ‫تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی‬
‫کند‬
‫پخته سخن مردی ولی گفتار خامت‬ ‫خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین‬
‫می کند‬
‫‪540‬‬
‫آن کو دلش را برده ای جان هم‬ ‫مستی سلمت می کند پنهان پیامت می کند‬
‫غلمت می کند‬
‫مستی که هر دو دست را پابند دامت‬ ‫ای نیست کرده هست را بشنو سلم مست را‬
‫می کند‬
‫حسنت میان عاشقان نک دوستکامت‬ ‫ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان‬
‫می کند‬
‫مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می‬ ‫ای چاشنی هر لبی وی قبله هر مذهبی‬
‫کند‬
‫با این دماغ و سرکشی چون عشق‬ ‫ای دل چه مستی و خوشی سلطانی و سلطان وشی‬
‫رامت می کند‬
‫ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت‬ ‫آن کو ز خاکی جان کند او دود را کیوان کند‬
‫می کند‬
‫گر نیم مست ناقصی مست تمامت می‬ ‫بستان ز شاه ساقیان سرمست شو چون باقیان‬
‫کند‬
‫اندازه لب نیست این این لطف عامت‬ ‫از لب سلمت ای احد چون برگ بیرون می جهد‬
‫می کند‬
‫قد الف چون جیم شد وین جیم جامت‬ ‫ماه از غمت دو نیم شد رخساره ها چون سیم شد‬
‫می کند‬
‫وان پخته کاری ها نگر کان رطل‬ ‫در عشق زاری ها نگر وین اشک باری ها نگر‬
‫خامت می کند‬
‫بر جان حللت می کند بر تن حرامت‬ ‫ای باده خوش رنگ و بو بنگر که دست جود او‬
‫می کند‬
‫ای دل مترس از نام بد کو نیک نامت‬ ‫پس تن نباشم جان شوم جوهر نباشم کان شوم‬
‫می کند‬
‫کان حیله ساز و حیله جو بدو کلمت‬ ‫بس کن رها کن گفت و گو نی نظم گو نی نثر گو‬
‫می کند‬

‫‪541‬‬
‫در پاکبازان ای پسر فیض و‬ ‫صرفه مکن صرفه مکن صرفه گدارویی بود‬
‫خداخویی بود‬
‫اندر سخا هم بی شکی پنهان عوض‬ ‫خود عاقبت اندر ول نی بخل ماند نی سخا‬
‫جویی بود‬
‫در کشتی نوح آمدی کی وقف و ره‬ ‫هست این سخا چون سیر ره وین بخل منزل کردنت‬
‫پویی بود‬
‫عین و عرض در پیش او اشکال‬ ‫حاصل عصای موسوی عشقست در کون ای روی‬
‫جادویی بود‬
‫زیرا بقا و خرمی زان سوی شش‬ ‫یک سو رو از گرداب تن پیش از دم غرقه شدن‬
‫سویی بود‬
‫بی رنگ نیک و رنگ بد توحید و‬ ‫خود را بیفشان چون شجر از برگ خشک و برگ تر‬
‫یک تویی بود‬
‫کی شیر را همدم شوی تا در تو‬ ‫ره رو مگو این چون بود زیرا ز چون بیرون بود‬
‫آهویی بود‬
‫ور نی چو نان خاید فتی کی وقت نان‬ ‫خاموش کاین گفت زبان دارد نشان فرقتی‬
‫گویی بود‬

‫‪542‬‬
‫خورشید جان عاشقان در خلوت ال‬ ‫بی گاه شد بی گاه شد خورشید اندر چاه شد‬
‫شد‬
‫هین ترک تازیی بکن کان ترک در‬ ‫روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان‬
‫خرگاه شد‬
‫کز شب روی و بندگی زهره حریف‬ ‫گر بو بری زان روشنی آتش به خواب اندرزنی‬
‫ماه شد‬
‫زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه‬ ‫گردیم ما آن شب روان اندر پی ما هندوان‬
‫شد‬
‫رخ ها چو گل افروخته کان بیذق ما‬ ‫ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته‬
‫شاه شد‬
‫کز انجم و در ثمین آفاق خرمنگاه شد‬ ‫بشکست بازار زمین بازار انجم را ببین‬
‫بر چرخ راه کهکشان از بهر او پرکاه‬ ‫تا چند از این استور تن کو کاه و جو خواهد ز من‬
‫شد‬
‫اقبال آن جانی که او بی مثل و بی‬ ‫استور را اشکال نه رخ بر رخ اقبال نه‬
‫اشباه شد‬
‫این نادره ایمان نگر کایمان در او‬ ‫تن را بدیدی جان نگر گوهر بدیدی کان نگر‬
‫گمراه شد‬
‫دلق کهن باشد سخن کو سخره افواه‬ ‫معنی همی گوید مکن ما را در این دلق کهن‬
‫شد‬
‫تا خرقه ها و کهنه ها از فر جان دیباه‬ ‫من گویم ای معنی بیا چون روح در صورت درآ‬
‫شد‬
‫کان روح از کروبیان هم سیر و‬ ‫بس کن رها کن گازری تا نشنود گوش پری‬
‫خلوت خواه شد‬
‫‪543‬‬
‫هیکل یارم که مرا می فشرد در بر‬ ‫یار مرا می نهلد تا که بخارم سر خود‬
‫خود‬
‫گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر‬ ‫گاه چو قطار شتر می کشدم از پی خود‬
‫خود‬
‫گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود‬ ‫گه چو نگینم به مزد تا که به من مهر نهد‬
‫خلق کشد عقل کند فاش کند محشر‬ ‫خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند‬
‫خود‬
‫گاه به صد لبه مرا خواند تا محضر‬ ‫گاه براند به نیم همچو کبوتر ز وطن‬
‫خود‬
‫گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود‬ ‫گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر‬
‫گاه مرا خار کند در ره بداختر خود‬ ‫گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان‬
‫تا چه خوش است این دل من کو‬ ‫هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد‬
‫کندش منظر خود‬
‫مومنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود‬ ‫من به شهادت نشدم مومن آن شاهد جان‬
‫تیغ بدیدم به کفش سوختم آن اسپر‬ ‫هر کی درآمد به صفش یافت امان از تلفش‬
‫خود‬
‫چونک رسیدم بر او تا چه کنم من پر‬ ‫همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا‬
‫خود‬
‫در تک دریای گهر فارغم از گوهر‬ ‫حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان‬
‫خود‬
‫بس کن تا من بروم بر سر شور و‬ ‫چند صفت می کنیش چونک نگنجد به صفت‬
‫شر خود‬

‫‪544‬‬
‫چه عجب ار مشت گلی عاشق و‬ ‫ای که ز یک تابش تو کوه احد پاره شود‬
‫بیچاره شود‬
‫چونک به قهرش نگری موم تو خود‬ ‫چونک به لطفش نگری سنگ حجر موم شود‬
‫خاره شود‬
‫کار کنی کار کنی جان تو این کاره‬ ‫نوحه کنی نوحه کنی مرده دل زنده شود‬
‫شود‬
‫برسکلد بند تو را عاقبت آواره شود‬ ‫عزم سفر دارد جان می نهیش بند گران‬
‫چون برود صبر و خرد نفس تو اماره‬ ‫چونک سلیمان برود دیو شهنشاه شود‬
‫شود‬
‫لیک چو بر تن بزند زردی رخساره‬ ‫عشق گرفتست جهان رنگ نبینی تو از او‬
‫شود‬
‫نادره ای باید کو بهر تو غمخواره‬ ‫شه بچه ای باید کو مشتری لعل بود‬
‫شود‬
‫گر نبود طفل چرا بسته گهواره شود‬ ‫بشنو از قل خدا هست زمین مهد شما‬
‫آتش سوزنده تو را لطف و کرم باره‬ ‫چون بجهی از غضبش دامن حلمش بکشی‬
‫شود‬
‫نی چو منجم که دلش سخره استاره‬ ‫گردش این سایه من سخره خورشید حق است‬
‫شود‬

‫‪545‬‬
‫هر چه کنم عشق بیان بی جگری می‬ ‫بی تو به سر می نشود با دگری می نشود‬
‫نشود‬
‫هیچ کسی را ز دلم خود خبری می‬ ‫اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری‬
‫نشود‬
‫آب حیاتی ندهد یا گهری می نشود‬ ‫یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من‬
‫تا بزنم بانگ و فغان خود حشری می‬ ‫ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان‬
‫نشود‬
‫بی ره و رای تو شها رهگذری می‬ ‫میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست‬
‫نشود‬
‫مرغ چو در بیضه خود بال و پری‬ ‫چیست حشر از خود خود رفتن جان ها به سفر‬
‫می نشود‬
‫تا تو قدم درننهی خود سحری می‬ ‫بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من‬
‫نشود‬
‫تا به بهارت نرسد او شجری می‬ ‫دانه دل کاشته ای زیر چنین آب و گلی‬
‫نشود‬
‫زانک از این بحث بجز شور و شری‬ ‫در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر‬
‫می نشود‬

‫‪546‬‬
‫وارهد از حد جهان بی حد و اندازه‬ ‫هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود‬
‫شود‬
‫یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود‬ ‫خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد‬
‫خاصه که در باز کنی محرم دروازه‬ ‫هر کی شدت حلقه در زود برد حقه زر‬
‫شود‬
‫خاک چه دانست که او غمزه غمازه‬ ‫آب چه دانست که او گوهر گوینده شود‬
‫شود‬
‫بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود‬ ‫روی کسی سرخ نشد بی مدد لعل لبت‬
‫کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود‬ ‫ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا‬
‫آنچ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود‬ ‫راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود‬

‫‪547‬‬
‫دیده کنم پیشکش آن دل بینا چه شود‬ ‫سجده کنم پیشکش آن قد و بال چه شود‬
‫گر بخورم نقد و نیندیشم فردا چه شود‬ ‫باده او را نخورم ور نخورم پس کی خورد‬
‫گر بگشایم پر خود برپرم آن جا چه‬ ‫باده او همدل من بام فلک منزل من‬
‫شود‬
‫غم نخورم غم نخورم غم نخورم تا‬ ‫دل نشناسم چه بود جان و بدن تا برود‬
‫چه شود‬

‫‪548‬‬
‫حسن و نمک تو را بود ناز دگر که‬ ‫چشم تو ناز می کند ناز جهان تو را رسد‬
‫را رسد‬
‫کشتن و حشر بندگان لجرم از خدا‬ ‫چشم تو ناز می کند لعل تو داد می دهد‬
‫رسد‬
‫بو که میان کش مکش هدیه به آشنا‬ ‫چشم کشید خنجری لعل نمود شکری‬
‫رسد‬
‫و آنچ بگفت ناید آن کز تو به جان‬ ‫سلطنتست و سروری خوبی و بنده پروری‬
‫عطا رسد‬
‫گر نبود ز خوان تو راتبه از کجا رسد‬ ‫نطق عطاردانه ام مستی بی کرانه ام‬
‫چرخ زنان چو صوفیان چونک ز تو‬ ‫چرخ سجود می کند خرقه کبود می کند‬
‫صل رسد‬
‫سجده کند ملک تو را چون ملک از‬ ‫جز تو خلیفه خدا کیست بگو به دور ما‬
‫سما رسد‬
‫پرورش این چنین بود کز بر شاه ما‬ ‫دولت خاکیان نگر کز ملکند پاکتر‬
‫رسد‬
‫کبر مکن بر آن کسی کز سوی کبریا‬ ‫سر مکش از چنین سری کآید تاج از آن سرش‬
‫رسد‬
‫زود بکن بلی بلی ور نکنی بل رسد‬ ‫نقد الست می رسد دست به دست می رسد‬
‫رگ به رگ مرا از او لطف جدا جدا‬ ‫من که خریده ویم پرده دریده ویم‬
‫رسد‬
‫گفت تمام چون شکر زان مه خوش‬ ‫گر به تمام مستمی راز غمش بگفتمی‬
‫لقا رسد‬

‫‪549‬‬
‫مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد‬ ‫آب زنید راه را هین که نگار می رسد‬
‫کز رخ نوربخش او نور نثار می رسد‬ ‫راه دهید یار را آن مه ده چهار را‬
‫عنبر و مشک می دمد سنجق یار می‬ ‫چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان‬
‫رسد‬
‫غم به کناره می رود مه به کنار می‬ ‫رونق باغ می رسد چشم و چراغ می رسد‬
‫رسد‬
‫ما چه نشسته ایم پس شه ز شکار می‬ ‫تیر روانه می رود سوی نشانه می رود‬
‫رسد‬
‫سبزه پیاده می رود غنچه سوار می‬ ‫باغ سلم می کند سرو قیام می کند‬
‫رسد‬
‫روح خراب و مست شد عقل خمار‬ ‫خلوتیان آسمان تا چه شراب می خورند‬
‫می رسد‬
‫زان که ز گفت و گوی ما گرد و‬ ‫چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما‬
‫غبار می رسد‬

‫‪550‬‬
‫آب سیاه درمرو کآب حیات می رسد‬ ‫پنبه ز گوش دور کن بانگ نجات می رسد‬
‫بهر روان عاشقان صد صلوات می‬ ‫نوبت عشق مشتری بر سر چرخ می زند‬
‫رسد‬
‫زانک ز شه فقیر را عشر و زکات‬ ‫جمله چو شهد و شیر شو وز خود خود فقیر شو‬
‫می رسد‬
‫جذبه اوست کز بشر صوم و صلت‬ ‫رحمت اوست کآب و گل طالب دل همی شود‬
‫می رسد‬
‫کآب حیات خضر را در ظلمات می‬ ‫در ظلمات ابتل صبر کن و مکن ابا‬
‫رسد‬

‫‪551‬‬
‫گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا‬ ‫جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود‬
‫بود‬
‫چون همه رو گرفته ای روی دگر‬ ‫چون همه سوی نور تست کیست دورو به عهد تو‬
‫کجا بود‬
‫گنج که در زمین بود ماه که در سما‬ ‫آنک بدید روی تو در نظرش چه سرد شد‬
‫بود‬
‫تا که کنار لطف تو جان مرا قبا بود‬ ‫با تو برهنه خوشترم جامه تن برون کنم‬
‫وصف تو عالمی کند ذات تو مر مرا‬ ‫ذوق تو زاهدی برد جام تو عارفی کشد‬
‫بود‬
‫عشق تو چون زمردی گر چه که‬ ‫هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش‬
‫اژدها بود‬
‫گر چه که بنده ای بود خاصه که در‬ ‫هر که رخش چنین بود شاه غلم او شود‬
‫هوا بود‬
‫گر سخن وفا کند گویم کاین وفا بود‬ ‫این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم‬
‫شاهد من رخش بود نرگس او گوا بود‬ ‫چون در ماجرا زنم خانه شرع وا شود‬
‫جز تبریز و شمس دین جمله وجود ل‬ ‫از تبریز شمس دین چونک مرا نعم رسد‬
‫بود‬

‫‪552‬‬
‫دیر به خانه وارسد منزل دور می‬ ‫چیست صلی چاشتگه خواجه به گور می رود‬
‫رود‬
‫وز تتق بریشمین سوی قبور می رود‬ ‫در عوض بت گزین کزدم و مار همنشین‬
‫سخت شکست گردنش سخت صبور‬ ‫شد می و نقل خوردنش عشرت و عیش کردنش‬
‫می رود‬
‫پخته شود از این سپس چون به تنور‬ ‫زهره نداشت هیچ کس تا بر او زند نفس‬
‫می رود‬
‫مست خدا نمی رود مست غرور می‬ ‫صاف صفا نمی رود راه وفا نمی رود‬
‫رود‬
‫موسی وقت خویش شد جانب طور‬ ‫ای خنک آن که پیش شد بنده دین و کیش شد‬
‫می رود‬
‫چون که نداشت ستر حق ناکس و‬ ‫چند برید جامه ها بست بسی عمامه ها‬
‫عور می رود‬
‫وان که ز غور زاده بد هم سوی غور‬ ‫آنک ز روم زاده بد جانب روم وارود‬
‫می رود‬
‫وان که ز نور زاده بد هم سوی نور‬ ‫آن که ز نار زاده بد همچو بلیس نار شد‬
‫می رود‬
‫هیچ گمان مبر که او در بر حور می‬ ‫آن که ز دیو زاده بد دست جفا گشاده بد‬
‫رود‬
‫وان دل خام بی نمک در شر و شور‬ ‫بانمکان و چابکان جانب خوان حق شده‬
‫می رود‬
‫شیر چو گربه می شود میر چو مور‬ ‫طبل سیاستی ببین کز فزع نهیب او‬
‫می رود‬
‫همچو خیال نیکوان سوی صدور می‬ ‫بس که بیان سر تو گر چه به لب نیاوری‬
‫رود‬

‫‪553‬‬
‫داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‬ ‫بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود‬
‫شود‬
‫گوش طرب به دست تو بی تو به سر‬ ‫دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو‬
‫نمی شود‬
‫عقل خروش می کند بی تو به سر‬ ‫جان ز تو جوش می کند دل ز تو نوش می کند‬
‫نمی شود‬
‫خواب من و قرار من بی تو به سر‬ ‫خمر من و خمار من باغ من و بهار من‬
‫نمی شود‬
‫آب زلل من تویی بی تو به سر نمی‬ ‫جاه و جلل من تویی ملکت و مال من تویی‬
‫شود‬
‫آن منی کجا روی بی تو به سر نمی‬ ‫گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی‬
‫شود‬
‫این همه خود تو می کنی بی تو به‬ ‫دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی‬
‫سر نمی شود‬
‫باغ ارم سقر شدی بی تو به سر نمی‬ ‫بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی‬
‫شود‬
‫ور بروی عدم شوم بی تو به سر نمی‬ ‫گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم‬
‫شود‬
‫وز همه ام گسسته ای بی تو به سر‬ ‫خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای‬
‫نمی شود‬
‫مونس و غمگسار من بی تو به سر‬ ‫گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من‬
‫نمی شود‬
‫سر ز غم تو چون کشم بی تو به سر‬ ‫بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم‬
‫نمی شود‬
‫هم تو بگو به لطف خود بی تو به سر‬ ‫هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد‬
‫نمی شود‬
‫‪554‬‬
‫بی هوسی مکن ببین کز هوسی چه‬ ‫این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه می شود‬
‫می شود‬
‫در سر کوی شب روان از عسسی چه‬ ‫دزد دلم به هر شبی در هوس شکرلبی‬
‫می شود‬
‫کاین دل من ز آتش عشق کسی چه‬ ‫هیچ دلی نشان دهد هیچ کسی گمان برد‬
‫می شود‬
‫از سر لطف و نازکی از مگسی چه‬ ‫آن شکر چو برف او وان عسل شگرف او‬
‫می شود‬
‫چونک در آن همی فتد خار و خسی‬ ‫عشق تو صاف و ساده ای بحر صفت گشاده ای‬
‫چه می شود‬
‫سوی دل و دل من از دسترسی چه‬ ‫از تبریز شمس دین دست دراز می کند‬
‫می شود‬

‫‪555‬‬
‫نیست عجب که از جنون صد چو مرا‬ ‫چونک جمال حسن تو اسب شکار زین کند‬
‫چنین کند‬
‫بارخدا تو حکم کن تا به ابد همین کند‬ ‫بال برآرد این دلم چونک غمت پرک زند‬
‫اه که فلک چه لطف ها از تو بر این‬ ‫چونک ستاره دلم با مه تو قران کند‬
‫زمین کند‬
‫آخر کار عاقبت جان مرا گزین کند‬ ‫باده به دست ساقیت گرد جهان همی رود‬
‫غیرت تو بسوزدش گر نفسی جز این‬ ‫گر چه بسی بیاورد در دل بنده سر کند‬
‫کند‬
‫چون دل همچو آب را عشق تو آهنین‬ ‫از دل همچو آهنم دیو و پری حذر کند‬
‫کند‬
‫چرخ از این ز کین من هر طرفی‬ ‫جان چو تیر راست من در کف تست چون کمان‬
‫کمین کند‬
‫زانک مرا به هر نفس لطف تو‬ ‫دیده چرخ و چرخیان نقش کند نشان من‬
‫همنشین کند‬
‫در تبریز مر مرا بنده شمس دین کند‬ ‫سجده کنم به هر نفس از پی شکر آنک حق‬

‫‪556‬‬
‫بر دل و جان عاشقان چون کنه کار‬ ‫جور و جفا و دوریی کان کنکار می کند‬
‫می کند‬
‫یار ز حکم و داوری با تو چه یار می‬ ‫هم تک یار یار کو راحت مطلقست او‬
‫کند‬
‫یک صفتی خریف را فصل بهار می‬ ‫یک صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود‬
‫کند‬
‫وز تبشی شب مرا رشک بهار می‬ ‫از صفتی فرشته را دیو و بلیس می کند‬
‫کند‬
‫اشتر مست را ز می باز چه بار می‬ ‫می زده را معالجه هم به می از چه می کند‬
‫کند‬
‫دور ز حد گذشت کو آن که شمار می‬ ‫از کف پیر میکده مجلسیان خرف شده‬
‫کند‬
‫مست شد آن خرد که او یاد خمار می‬ ‫هست شد آن عدم که او دولت هست ها بود‬
‫کند‬
‫آن تریی که اندر او آب غبار می کند‬ ‫عشرت خشک لب شده آمد و تر همی زند‬
‫تا که نبیند او تو را با کی قرار می‬ ‫ساقی جان بیا که دل بی تو شدست مشتغل‬
‫کند‬
‫جذبه خارخار بین کان دل خار می‬ ‫جزو دوید تا به کل خار گرفت صدر گل‬
‫کند‬
‫کاین دل مست از به گه یاد نگار می‬ ‫مطرب جان بیا بزن تنتن تن تنن تنن‬
‫کند‬
‫روح نثار می کند شیر شکار می کند‬ ‫یاد نگار می کند قصد کنار می کند‬
‫کز بن بامداد او ناله زار می کند‬ ‫تا که چه دید دوش او یا که چه کرد نوش او‬
‫تا که به پاسخ بلی چرخ دوار می کند‬ ‫گفت حبیب نادرست همچو الست و جنس او‬
‫جسم جهار می کند روح سرار می‬ ‫جمله مکونات را چرخ زنان چو چرخ دان‬
‫کند‬
‫کو بحراک دست او دور سوار می‬ ‫دور به گرد ساغرش هست نصیب اسعدی‬
‫کند‬
‫لیک خمش سخن مگو گفت غبار می‬ ‫ای همراه راه بین بر سر راه ماه بین‬
‫کند‬

‫‪557‬‬
‫جان ز لبت چو می کشد خیره و لب‬ ‫دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود‬
‫گزان بود‬
‫گوید دل که از مهی کز نظرت نهان‬ ‫تن برود به پیش دل کاین همه را چه می کنی‬
‫بود‬
‫زانک به نور دل همه شعله آن جهان‬ ‫جز رخ دل نظر مکن جز سوی دل گذر مکن‬
‫بود‬
‫آن که گرفت دست تو خاصبک زمان‬ ‫شیخ شیوخ عالمست آن که تو راست نومرید‬
‫بود‬
‫شاد تنی که پیر دل شسته در آن میان‬ ‫دل به میان چو پیر دین حلقه تن به گرد او‬
‫بود‬
‫دور ز گوش و جان او کز سخنت‬ ‫راز دل تو شمس دین در تبریز بشنود‬
‫گران بود‬

‫‪558‬‬
‫اشتر مست خویش را در چه قطار‬ ‫یار مرا چو اشتران باز مهار می کشد‬
‫می کشد‬
‫گردن من به بست او تا به چه کار می‬ ‫جان و تنم بخست او شیشه من شکست او‬
‫کشد‬
‫دام دلم به جانب میر شکار می کشد‬ ‫شست ویم چو ماهیان جانب خشک می برد‬
‫ساقی دشت می کند برکه و غار می‬ ‫آنک قطار ابر را زیر فلک چو اشتران‬
‫کشد‬
‫در دل شاخ و مغز گل بوی بهار می‬ ‫رعد همی زند دهل زنده شدست جزو و کل‬
‫کشد‬
‫راز دل درخت را بر سر دار می‬ ‫آنک ضمیر دانه را علت میوه می کند‬
‫کشد‬
‫گر چه جفای دی کنون سوی خمار‬ ‫لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را‬
‫می کشد‬

‫‪559‬‬
‫دشمن جان صد قمر بر در ما چه می‬ ‫زهره عشق هر سحر بر در ما چه می کند‬
‫کند‬
‫او ملکست یا بشر بر در ما چه می‬ ‫هر که بدید از او نظر باخبرست و بی خبر‬
‫کند‬
‫سنگ از او گهر شده بر در ما چه‬ ‫زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده‬
‫می کند‬
‫هر نفسی چنین حشر بر در ما چه می‬ ‫ای بت شنگ پرده ای گر تو نه فتنه کرده ای‬
‫کند‬
‫روز به روز و ره گذر بر در ما چه‬ ‫گر نه که روز روشنی پیشه گرفته رهزنی‬
‫می کند‬
‫پس به نشانه این کمر بر در ما چه‬ ‫ور نه که دوش مست او آمد و درشکست او‬
‫می کند‬
‫این همه گرد شور و شر بر در ما چه‬ ‫گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم‬
‫می کند‬
‫بحر چه موج زد گهر بر در ما چه‬ ‫از تبریز شمس دین سوی که رای می کند‬
‫می کند‬

‫‪560‬‬
‫چونک جمال این بود رسم وفا چرا‬ ‫عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود‬
‫بود‬
‫این همه حسن و دلبری بر بت ما چرا‬ ‫این همه لطف و سرکشی قسمت خلق چون شود‬
‫بود‬
‫آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا‬ ‫درد فراق من کشم ناله به نای چون رسد‬
‫بود‬
‫قاعده خود شکایتست ور نه جفا چرا‬ ‫لذت بی کرانه ایست عشق شدست نام او‬
‫بود‬
‫آن ترشی روی او روح فزا چرا بود‬ ‫از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند‬
‫ور نه حیات و خرمی باغ و گیا چرا‬ ‫آن ترشی روی او ابرصفت همی شود‬
‫بود‬

‫‪561‬‬
‫زهره می پرست من از قمری چه می‬ ‫طوطی جان مست من از شکری چه می شود‬
‫شود‬
‫خیره بمانده ام که او از گهری چه می‬ ‫بحر دلم که موج او از فلک نهم گذشت‬
‫شود‬
‫نرگس تازه خیره شد کز شجری چه‬ ‫باغ دلم که صد ارم در نظرش بود عدم‬
‫می شود‬
‫این دل آفتاب من هر سحری چه می‬ ‫جان سپهست و من علم جان سحرست و من شبم‬
‫شود‬
‫کاین همه کون هر زمان از نظری‬ ‫دل شده پاره پاره ها در نظر و نظاره ها‬
‫چه می شود‬
‫وز لمعان جان او جانوری چه می‬ ‫از غلبات عشق او عقل چه شور می کند‬
‫شود‬
‫آه که شیشه دلم از حجری چه می‬ ‫من همگی چو شیشه ام شیشه گریست پیشه ام‬
‫شود‬
‫بی خبرند از این کز او بی خبری چه‬ ‫باخبران و زیرکان گر چه شوند لعل کان‬
‫می شود‬
‫آن نظر خوش از کژ و کژنگری چه‬ ‫از تبریز شمس دین راست شود دل و نظر‬
‫می شود‬

‫‪562‬‬
‫که نفی ذات من در وی همی اثبات‬ ‫خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد‬
‫من گردد‬
‫شه شطرنج هفت اختر به حرفی مات‬ ‫ز حرف عین چشم او ز ظرف جیم گوش او‬
‫من گردد‬
‫که عالم را فروگیرد رز و جنات من‬ ‫اگر زان سیب بن سیبی شکافم حوریی زاید‬
‫گردد‬
‫رخش سرعشر من خواند لبش آیات‬ ‫وگر مصحف به کف گیرم ز حیرت افتد از دستم‬
‫من گردد‬
‫ولیکن این کسی داند که بر‬ ‫جهان طورست و من موسی که من بی هوش و او رقصان‬
‫میقات من گردد‬
‫که گر بر کوه برتابم کمین ذرات من‬ ‫برآمد آفتاب جان که خیزید ای گران جانان‬
‫گردد‬
‫در این هیهای من پیچد بر این هیهات‬ ‫خمش چندان بنالیدم که تا صد قرن این عالم‬
‫من گردد‬

‫‪563‬‬
‫به زیر آن درختی رو که او گل های‬ ‫دل نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد‬
‫تر دارد‬
‫به دکان کسی بنشین که در دکان شکر‬ ‫در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی کاران‬
‫دارد‬
‫یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر‬ ‫ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس‬
‫دارد‬
‫تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو‬ ‫تو را بر در نشاند او به طراری که می آید‬
‫در دارد‬
‫که هر دیگی که می جوشد درون‬ ‫به هر دیگی که می جوشد میاور کاسه و منشین‬
‫چیزی دگر دارد‬
‫نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری‬ ‫نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد‬
‫گهر دارد‬
‫میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد‬ ‫بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان‬
‫اگر رشته نمی گنجد از آن باشد که‬ ‫بنه سر گر نمی گنجی که اندر چشمه سوزن‬
‫سر دارد‬
‫از این باد و هوا بگذر هوایش شور و‬ ‫چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می دار‬
‫شر دارد‬
‫حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر‬ ‫چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه ای گشتی‬
‫دارد‬
‫که میوه نو دهد دایم درون دل سفر‬ ‫چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی‬
‫دارد‬

‫‪564‬‬
‫ز زر پخته بویی بر که سیم اندام می‬ ‫همی بینیم ساقی را که گرد جام می گردد‬
‫گردد‬
‫که آن ماه دل و جان ها به گرد بام‬ ‫دگر دل دل نمی باشد دگر جان می نیارامد‬
‫می گردد‬
‫چو پخته کرد جان ها را به گرد خام‬ ‫چو خرمن کرد ماه ما بر آن شد تا بسوزاند‬
‫می گردد‬
‫به دست اوست آن دانه چه گرد دام‬ ‫دل بیچاره مفتون شد خرد افتاد و مجنون شد‬
‫می گردد‬
‫برای حاجت ما دان که چون ایام می‬ ‫ز گردش فارغست آن مه چه منزل پیش او چه ره‬
‫گردد‬
‫به گرد کوی هر مفلس برای وام می‬ ‫شهی که کان و دریاها زکات از وی همی خواهند‬
‫گردد‬
‫ز انعامت که این عالم بر آن انعام می‬ ‫از این جمله گذر کردم بده ساقی یکی جامی‬
‫گردد‬
‫چو سنگ آسیا جانم بر آن پیغام می‬ ‫شبی گفتی به دلداری شبت را روز گردانم‬
‫گردد‬
‫خراب و می پرستش کن که بی آرام‬ ‫به لطف خویش مستش کن خوش جام الستش کن‬
‫می گردد‬
‫می آشامش کن ایرا دل خیال آشام می‬ ‫گشا خنب حقایق را بده بی صرفه عاشق را‬
‫گردد‬
‫ازیرا آفتابی که همه بر عام می گردد‬ ‫بده زان باده خوش بو مپرسش مستحقی تو‬
‫چه نقصان قهرمانت را که چون‬ ‫نهان ار رهزنی باشد نهان بینا ببر حلقش‬
‫صمصام می گردد‬
‫چو تو پنهان شوی شادی غم و سرسام‬ ‫اگر گبرم اگر شاکر تویی اول تویی آخر‬
‫می گردد‬
‫حدیث خفته ای چه بود که بر احلم‬ ‫دلم پرست و آن اولی که هم تو گویی ای مولی‬
‫می گردد‬

‫‪565‬‬
‫که نی عاشق نمی یابد که نی دلخسته‬ ‫اگر صد همچو من گردد هلک او را چه غم دارد‬
‫کم دارد‬
‫بدان در پیش خورشیدش همی دارم‬ ‫مرا گوید چرا چشمت رقیب روی من باشد‬
‫که نم دارد‬
‫خلیلم را خریدارم چه گر قصد ستم‬ ‫چو اسماعیل پیش او بنوشم زخم نیش او‬
‫دارد‬
‫کاسیر حکم آن عشقم که صد طبل و‬ ‫اگر مشهور شد شورم خدا داند که معذورم‬
‫علم دارد‬
‫چرا غم دارد آن مفلس که یار محتشم‬ ‫مرا یار شکرناکم اگر بنشاند بر خاکم‬
‫دارد‬
‫مثال مریم زیبا که عیسی در شکم‬ ‫غمش در دل چو گنجوری دلم نور علی نوری‬
‫دارد‬
‫سپه سالر مه باشد کز استاره حشم‬ ‫چو خورشیدست یار من نمی گردد بجز تنها‬
‫دارد‬
‫چه دانی تو که درد او چه دستان و‬ ‫مسلمان نیستم گبرم اگر ماندست یک صبرم‬
‫قدم دارد‬
‫ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم‬ ‫ز درد او دهان تلخست هر دریا که می بینی‬
‫دارد‬
‫بپرس از پیر گردونی که چون من‬ ‫به دوران ها چو من عاشق نرست از مغرب و مشرق‬
‫پشت خم دارد‬
‫بدان مالش بود شادان و آن را مغتنم‬ ‫خنک جانی که از خوابش به مالش ها برانگیزد‬
‫دارد‬
‫طبیبان را نمی شاید که عاقل متهم‬ ‫طبیبی چون دهد تلخش بنوشد تلخ او را خوش‬
‫دارد‬
‫کسی برخورد از استا که او را محترم‬ ‫اگر شان متهم داری بمانی بند بیماری‬
‫دارد‬
‫که غواص آن کسی باشد که او‬ ‫خمش کن کاندر این دریا نشاید نعره و غوغا‬
‫امساک دم دارد‬

‫‪566‬‬
‫دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ‬ ‫بتی کو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد‬
‫بردوزد‬
‫چنان آمیختم با او که دل با من‬ ‫شما دل ها نگه دارید مسلمانان که من باری‬
‫نیامیزد‬
‫چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ‬ ‫نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم‬
‫اندرآویزد‬
‫قرارش از کجا باشد کسی کز سایه‬ ‫ز سایه خود گریزانم که نور از سایه پنهانست‬
‫بگریزد‬
‫رخ شمعش همی گوید کجا پروانه تا‬ ‫سر زلفش همی گوید صل زوتر رسن بازی‬
‫سوزد‬
‫درافکن خویش در آتش چو شمع او‬ ‫برای این رسن بازی دلور باش و چنبر شو‬
‫برافروزد‬
‫اگر آب حیات آید تو را ز آتش‬ ‫چو ذوق سوختن دیدی دگر نشکیبی از آتش‬
‫نینگیزد‬

‫‪567‬‬
‫نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد‬ ‫نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد‬
‫تو خود این را روا داری وانگه این‬ ‫تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی‬
‫روا باشد‬
‫ببین در رنگ رخسارم بیندیش این‬ ‫نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم‬
‫وفا باشد‬
‫دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد‬ ‫بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب‬
‫چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر‬ ‫در این آتش کبابم من خراب اندر خرابم من‬
‫جدا باشد‬
‫بگرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد‬ ‫دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان‬
‫حذر کن ز آتش پرکین دل من گفت تا‬ ‫بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین‬
‫باشد‬
‫بپرس از شاه کشمیرم کسی را کآشنا‬ ‫فروبستست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم‬
‫باشد‬
‫بیندیش این چه سلطانست مگر نور‬ ‫خود او پیدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست‬
‫خدا باشد‬
‫سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد‬ ‫خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد‬
‫هر آنچ هست در خانه از آن کدخدا‬ ‫خریدی خانه دل را دل آن توست می دانی‬
‫باشد‬
‫درون مسجد اقصی سگ مرده چرا‬ ‫قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه‬
‫باشد‬
‫مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم‬ ‫مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم‬
‫تو را باشد‬
‫قبای مه شکافیدن ز نور مصطفی‬ ‫که دریا را شکافیدن بود چالکی موسی‬
‫باشد‬
‫به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا‬ ‫برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد‬
‫باشد‬
‫ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما‬ ‫زند آتش در این بیشه که بگریزند نخجیران‬
‫باشد‬
‫بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه ل‬ ‫خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر‬
‫باشد‬

‫‪568‬‬
‫چو دیدی روز روشن را چه جای‬ ‫چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد‬
‫پاسبان باشد‬
‫تو لطف آفتابی بین که در شب ها‬ ‫برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش‬
‫نهان باشد‬
‫به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان‬ ‫دل بگریز از این خانه که دلگیرست و بیگانه‬
‫باشد‬
‫همیشه این چنین صبحی هلک‬ ‫از این صلح پر از کینش وز این صبح دروغینش‬
‫کاروان باشد‬
‫هزاران مست عاشق را صبوحی و‬ ‫بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلیق را‬
‫امان باشد‬
‫به هر جایی که گل کاری نهالش‬ ‫هر آن آتش که می زاید غم و اندیشه را سوزد‬
‫گلستان باشد‬
‫ظریفی ماه رخساری به صد جان‬ ‫یکی یاری نکوکاری ز هر آفت نگهداری‬
‫رایگان باشد‬
‫یکی مستی خوش آمیزی که وصلش‬ ‫یکی خوبی شکرریزی چو باده رقص انگیزی‬
‫جاودان باشد‬
‫همان دم نقش گیرد جان چو من‬ ‫اگر با نقش گرمابه شود یک لحظه همخوابه‬
‫دستک زنان باشد‬
‫شبی استاره ما را به ماه او قران باشد‬ ‫دل آواره ما را از آن دلبر خبر آید‬
‫هوای سست بی آن دم مثال نردبان‬ ‫چو از بام بلند او رو نماید ناگهان ما را‬
‫باشد‬
‫مکن باور که ابر تر گدای ناودان‬ ‫کسی کو یار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد‬
‫باشد‬
‫چو چشم دل همی پرد عجب آن چه‬ ‫چو چشم چپ همی پرد نشان شادی دل دان‬
‫نشان باشد‬
‫مبین چادر تو آن بنگر که در چادر‬ ‫بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر‬
‫نهان باشد‬
‫بسی پالنیی لنگی که در برگستوان‬ ‫بسی ماه و بسی فتنه به زیر چادر کهنه‬
‫باشد‬
‫چه غم داری تو از پیری چو اقبالت‬ ‫بسی خرگه سیه باشد در او ترکی چو مه باشد‬
‫جوان باشد‬
‫ز ابر تیره زاید او که خورشید جهان‬ ‫بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت‬
‫باشد‬
‫چه غم گر این تن خفته میان کاهدان‬ ‫کسی کو خواب می بیند که با ماهست بر گردون‬
‫باشد‬
‫معاذال که سیمرغی در این تنگ‬ ‫معاذال که مرغ جان قفص را آهنین خواهد‬
‫آشیان باشد‬
‫سخن با گوش و هوشی گو که او هم‬ ‫دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری‬
‫جاودان باشد‬

‫‪569‬‬
‫نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد‬ ‫بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد‬
‫خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار‬ ‫صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد‬
‫آمد‬
‫شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد‬ ‫صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد‬
‫طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار‬ ‫حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان‬
‫آمد‬
‫وصال آمد وصال آمد وصال پایدار‬ ‫سماع آمد سماع آمد سماع بی صداع آمد‬
‫آمد‬
‫شقایق ها و ریحان ها و لله خوش‬ ‫ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد‬
‫عذار آمد‬
‫مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار‬ ‫کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسی گردد‬
‫آمد‬
‫میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد‬ ‫دلی آمد دلی آمد که دل ها را بخنداند‬
‫شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار‬ ‫کفی آمد کفی آمد که دریا در از او یابد‬
‫آمد‬
‫ولیکن چشم گه آگاه و گه بی اعتبار‬ ‫کجا آمد کجا آمد کز این جا خود نرفتست او‬
‫آمد‬
‫و او در خواب و بیداری قرین و یار‬ ‫ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد‬
‫غار آمد‬
‫رها کن حرف بشمرده که حرف بی‬ ‫کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آید‬
‫شمار آمد‬

‫‪570‬‬
‫خوش و سرسبز شد عالم اوان لله‬ ‫بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد‬
‫زار آمد‬
‫به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و‬ ‫ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد‬
‫نگار آمد‬
‫همی گوید خوشم زیرا خوشی ها زان‬ ‫گل از نسرین همی پرسد که چون بودی در این غربت‬
‫دیار آمد‬
‫به گوشش سرو می گوید که یار‬ ‫سمن با سرو می گوید که مستانه همی رقصی‬
‫بردبار آمد‬
‫که زردی رفت و خشکی رفت و‬ ‫بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک باد‬
‫عمر پایدار آمد‬
‫بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار‬ ‫همی زد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی‬
‫آمد‬
‫که هر برگی به ره بری چو تیغ آبدار‬ ‫صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق‬
‫آمد‬
‫به هندستان آب و گل به امر شهریار‬ ‫ز ترکستان آن دنیا بنه ترکان زیبارو‬
‫آمد‬
‫که ای یاران آن کاره صل که وقت‬ ‫ببین کان لکلک گویا برآمد بر سر منبر‬
‫کار آمد‬

‫‪571‬‬
‫جمال ماه نورافشان بدان رخسار می‬ ‫بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار می ماند‬
‫ماند‬
‫که از سوز دل ایشان خرد از کار می‬ ‫به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره‬
‫ماند‬
‫ببین تا کیست افتاده و کی بیدار می‬ ‫سقای روح یک باده ز جام غیب درداده‬
‫ماند‬
‫و من گر هم نمی نالم دلم بیمار می‬ ‫به شب نالن و بیداران نیابی جز که بیماران‬
‫ماند‬
‫نهنگ شب در این دریا به مردم خوار‬ ‫در این دریای بی مونس دل می نال چون یونس‬
‫می ماند‬
‫نه دکان و نه سودا و نه این بازار می‬ ‫بدان سان می خورد ما را ز خاص و عام اندر شب‬
‫ماند‬
‫ببین جز مبدع جان ها اگر دیار می‬ ‫چه شد ناصر عبادال چه شد حافظ بلدال‬
‫ماند‬
‫شب ما روز ایشانست که بی اغیار‬ ‫فلک بازار کیوانست در او استاره گردان است‬
‫می ماند‬
‫ولیک از غیرت آن بازار در‬ ‫جز این چرخ و زمین در جان عجب چرخیست و بازاری‬
‫اسرار می ماند‬

‫‪572‬‬
‫ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بی‬ ‫ورای پرده جانت دل خلقان پنهانند‬
‫جانند‬
‫درآ در دین بی خویشی که بس بی‬ ‫تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی‬
‫خویش خویشانند‬
‫اگر چه خود که خاموشند دانااند و می‬ ‫چه دریاها که می نوشند چو دریاها همی جوشند‬
‫دانند‬
‫ورای گنبد گردان براق جان همی‬ ‫در آن دریای پرمرجان یکی قومند همچون جان‬
‫رانند‬
‫میان بزم مردان شین که ایشان جمله‬ ‫ایا درویش باتمکین سبک دل گرد زوتر هین‬
‫رندانند‬
‫اگر چه خاکیند ایشان ولیکن شاه و‬ ‫ملوکانند درویشان ز مستی جمله بی خویشان‬
‫سلطانند‬
‫و کان لعل و یاقوتند و در کان جان‬ ‫ز گنج عشق زر ریزند غلم شمس تبریزند‬
‫ارکانند‬

‫‪573‬‬
‫به بلبل کرد اشارت گل که تا اشعار‬ ‫برآمد بر شجر طوطی که تا خطبه شکر گوید‬
‫برگوید‬
‫میان بندد به خدمت روز و شب ها‬ ‫به سرو سبز وحی آمد که تا جانش بود در تن‬
‫این سمر گوید‬
‫ولیکن عقل استادست او مشروحتر‬ ‫همه تسبیح گویانند اگر ماهست اگر ماهی‬
‫گوید‬
‫ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس‬ ‫درآید سنگ در گریه درآید چرخ در کدیه‬
‫نظر گوید‬
‫چو آن عنبرفشان قصه نسیم آن سحر‬ ‫هزاران سیمبر بینی گشاییده بر او سینه‬
‫گوید‬
‫که را ماند خبر از خود در آن دم کو‬ ‫که را ماند دل آن لحظه که آن جان شرح دل گوید‬
‫خبر گوید‬
‫حدیث سکر سر گوید حدیث خون‬ ‫حدیث عشق جان گوید حدیث ره روان گوید‬
‫جگر گوید‬

‫‪574‬‬
‫قیامت های پرآتش ز هر سویی‬ ‫مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد‬
‫برانگیزد‬
‫دو صد دریا بشوراند ز موج بحر‬ ‫دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد‬
‫نگریزد‬
‫چراغ لیزالی را چو قندیلی درآویزد‬ ‫ملک ها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد‬
‫بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز‬ ‫چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید‬
‫بستیزد‬
‫ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد‬ ‫چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند‬
‫از آن دریا چه گوهرها کنار خاک‬ ‫چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد‬
‫درریزد‬

‫‪575‬‬
‫ال ای ماه تابانم تو را خانه کجا باشد‬ ‫ایا سر کرده از جانم تو را خانه کجا باشد‬
‫زهی پیدای پنهانم تو را خانه کجا‬ ‫ال ای قادر قاهر ز تن پنهان به دل ظاهر‬
‫باشد‬
‫مرا دل نیست ای جانم تو را خانه کجا‬ ‫تو گویی خانه خاقان بود دل های مشتاقان‬
‫باشد‬
‫بگو ای مه نمی دانم تو را خانه کجا‬ ‫بود مه سایه را دایه به مه چون می رسد سایه‬
‫باشد‬
‫از این تفتیش برهانم تو را خانه کجا‬ ‫نشان ماه می دیدم به صد خانه بگردیدم‬
‫باشد‬

‫‪576‬‬
‫کنون من هم نمی گنجم کز او این‬ ‫دل من چون صدف باشد خیال دوست در باشد‬
‫خانه پر باشد‬
‫عجب دارم که می گوید حدیث حق‬ ‫ز شیرینی حدیثش شب شکافیدست جان را لب‬
‫مر باشد‬
‫برآرد از خود و خاید که عاق چون‬ ‫غذاها از برون آید غذای عاشق از باطن‬
‫شتر باشد‬
‫مسلم نیست عریانی مر آن کس را که‬ ‫سبک رو همچو پریان شو ز جسم خویش عریان شو‬
‫عر باشد‬
‫غلم او کسی باشد که از دو کون حر‬ ‫صلح الدین به صید آمد همه شیران بود صیدش‬
‫باشد‬

‫‪577‬‬
‫از آن گوشه چه می تابد عجب آن لعل‬ ‫چو برقی می جهد چیزی عجب آن دلستان باشد‬
‫کان باشد‬
‫که چون قندیل نورانی معلق ز آسمان‬ ‫چیست از دور آن گوهر عجب ماهست یا اختر‬
‫باشد‬
‫عجب آن شمع جان باشد که نورش‬ ‫عجب قندیل جان باشد درفش کاویان باشد‬
‫بی کران باشد‬
‫نگه دار این نشانی را میان ما نشان‬ ‫گر از وی درفشان گردی ز نورش بی نشان گردی‬
‫باشد‬
‫بمال آن چشم و خوش بنگر که بینی‬ ‫ایا ای دل برآور سر که چشم توست روشنتر‬
‫هر چه آن باشد‬
‫ازیرا بیضه مقبل به زیر ماکیان باشد‬ ‫چو دیدی تاب و فر او فنا شو زیر پر او‬
‫چو ما از خود کران گیریم او اندر‬ ‫چو ما اندر میان آییم او از ما کران گیرد‬
‫میان باشد‬
‫نماید در مکان لیکن حقیقت بی مکان‬ ‫نماید ساکن و جنبان نه جنبانست و نه ساکن‬
‫باشد‬
‫بجنبد از لگن بینی و آن از آسمان‬ ‫چو آبی را بجنبانی میان نور عکس او‬
‫باشد‬
‫اگر همدم امین باشد بگویم کان فلن‬ ‫نه آن باشد نه این باشد صلح الحق و دین باشد‬
‫باشد‬

‫‪578‬‬
‫مرا قولیست با جانان که جانان جان‬ ‫مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد‬
‫من باشد‬
‫که تا تختست و تا بختست او سلطان‬ ‫به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان‬
‫من باشد‬
‫وگر من دست خود خستم همو درمان‬ ‫اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم‬
‫من باشد‬
‫کی قصد ملک من دارد چو او خاقان‬ ‫چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد‬
‫من باشد‬
‫بمیرد پیش من رستم چو از دستان من‬ ‫نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش‬
‫باشد‬
‫برم از آسمان مهره چو او کیوان من‬ ‫بدرم زهره زهره خراشم ماه را چهره‬
‫باشد‬
‫وگر خواهند تاوانم همو تاوان من‬ ‫بدرم جبه مه را بریزم ساغر شه را‬
‫باشد‬
‫امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من‬ ‫چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم‬
‫باشد‬
‫چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان‬ ‫منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم‬
‫من باشد‬
‫زهی الزام هر منکر چو او برهان من‬ ‫زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر‬
‫باشد‬
‫بپوشد صورت انسان ولی انسان من‬ ‫یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت‬
‫باشد‬
‫مرا هر دم سر مه شد چو مه بر‬ ‫سر ما هست و من مجنون مجنبانید زنجیرم‬
‫خوان من باشد‬
‫تو خامش تا زبان ها خود چو دل‬ ‫سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی‬
‫جنبان من باشد‬

‫‪579‬‬
‫مگر آن مطرب جان ها ز پرده در‬ ‫دگرباره سر مستان ز مستی در سجود آمد‬
‫سرود آمد‬
‫وجود اندر فنا رفت و فنا اندر وجود‬ ‫سراندازان و جانبازان دگرباره بشوریدند‬
‫آمد‬
‫امین غیب پیدا شد که جان را زاد و‬ ‫دگرباره جهان پر شد ز بانگ صور اسرافیل‬
‫بود آمد‬
‫همه خاکیش پاکی شد زیان ها جمله‬ ‫ببین اجزای خاکی را که جان تازه پذرفتند‬
‫سود آمد‬
‫چو نور از جان رنگ آمیز این سرخ‬ ‫ندارد رنگ آن عالم ولیک از تابه دیده‬
‫و کبود آمد‬
‫ازیرا ز آتش مطبخ نصیب دیگ دود‬ ‫نصیب تن از این رنگست نصیب جان از این لذت‬
‫آمد‬
‫کجا دیدی که بی آتش کسی را بوی‬ ‫بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو‬
‫عود آمد‬
‫یکی گوید که دیر آمد یکی گوید که‬ ‫همیشه بوی با عودست نه رفت از عود و نه آمد‬
‫زود آمد‬
‫حجاب روی چون ماهش ز زخم خلق‬ ‫ز صف نگریخت شاهنشه ولی خود و زره پرده ست‬
‫خود آمد‬

‫‪580‬‬
‫میان بندید عشرت را که یار اندر‬ ‫صل یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد‬
‫کنار آمد‬
‫که بزم روح گستردند و باده بی خمار‬ ‫بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را‬
‫آمد‬
‫کز او عالم بهشتی شد هزاران نوبهار‬ ‫قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین‬
‫آمد‬
‫چو او باشد قرار جان چرا جان بی‬ ‫چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد‬
‫قرار آمد‬
‫که آهوچشم خون خواره چو شیر اندر‬ ‫درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره‬
‫شکار آمد‬
‫که لشکرهای عشق او به دروازه‬ ‫چو کار جان به جان آمد ندای المان آمد‬
‫حصار آمد‬
‫که هرک از عشق برگردد به آخر‬ ‫رود جان بداندیشش به شمشیر و کفن پیشش‬
‫شرمسار آمد‬
‫که عاشق همچو نی آمد و عشق او‬ ‫نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر‬
‫چو نار آمد‬
‫ز باد و آب و خاک و نار جان هر‬ ‫اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد‬
‫چهار آمد‬

‫‪581‬‬
‫زمین سرسبز و خرم شد زمان لله‬ ‫مه دی رفت و بهمن هم بیا که نوبهار آمد‬
‫زار آمد‬
‫صبا برخواند افسونی که گلشن بی‬ ‫درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان‬
‫قرار آمد‬
‫چمن را گفت اشکوفه که فضل‬ ‫سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر‬
‫کردگار آمد‬
‫چو نرگس چشمکش می زد که وقت‬ ‫بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد‬
‫اعتبار آمد‬
‫چه دید آن سرو خوش قامت که رفت‬ ‫چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد‬
‫و پایدار آمد‬
‫که تصویرات زیباشان جمال شاخسار‬ ‫قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کف هاشان‬
‫آمد‬
‫ثنا و حمد می خواند که وقت انتشار‬ ‫هزاران مرغ شیرین پر نشسته بر سر منبر‬
‫آمد‬
‫بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار‬ ‫چو گوید مرغ جان یاهو بگوید فاخته کوکو‬
‫آمد‬
‫نشاید دل نهان کردن چو جلوه یار‬ ‫بفرمودند گل ها را که بنمایید دل ها را‬
‫غار آمد‬
‫که گر چه صد زبان دارد صبور و‬ ‫به بلبل گفت گل بنگر به سوی سوسن اخضر‬
‫رازدار آمد‬
‫که این عشقی که من دارم چو تو بی‬ ‫جوابش داد بلبل رو به کشف راز من بگرو‬
‫زینهار آمد‬
‫جوابش داد کاین سجده مرا بی اختیار‬ ‫چنار آورد رو در رز که ای ساجد قیامی کن‬
‫آمد‬
‫مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر‬ ‫منم حامل از آن شربت که بر مستان زند ضربت‬
‫چنان آمد‬
‫بر او بخشود و گل گفت اه که این‬ ‫برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ‬
‫مسکین چه زار آمد‬
‫به گل گفت او نمی داند که دلبر‬ ‫رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو‬
‫بردبار آمد‬
‫برای امتحان آن ز هر سو سنگسار‬ ‫چو سیب آورد این دعوی که نیکو ظنم از مولی‬
‫آمد‬
‫چرا شیرین نخندد خوش کش از‬ ‫کسی سنگ اندر او بندد چو صادق بود می خندد‬
‫خسرو نثار آمد‬
‫جفای دوستان با هم نه از بهر نفار‬ ‫کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد‬
‫آمد‬
‫پی تجمیش و بازی دان که کشاف‬ ‫زلیخا گر درید آن دم گریبان و زه یوسف‬
‫سرار آمد‬
‫که این تشریف آویزش مرا‬ ‫خورد سنگ و فروناید که من آویخته شادم‬
‫منصوروار آمد‬
‫مرا دور از لب زشتان چنین بوس و‬ ‫که من منصورم آویزان ز شاخ دار الرحمان‬
‫کنار آمد‬
‫درون سینه زن پنهان دمی که بی‬ ‫هل ختم است بر بوسه نهان کن دل چو سنبوسه‬
‫شمار آمد‬

‫‪582‬‬
‫به جای مفرش و بالی همه مشت و‬ ‫اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند‬
‫لگد بیند‬
‫که معلوم ست تعبیرش اگر او نیک و‬ ‫ازیرا خواب کژ بیند که آیینه خیالست او‬
‫بد بیند‬
‫دو چشم عقل پایان بین که صدساله‬ ‫خصوصا اندر این مجلس که امشب در نمی گنجد‬
‫رصد بیند‬
‫شب قبر از شب قدرش کرامات و مدد‬ ‫شب قدرست وصل او شب قبرست هجر او‬
‫بیند‬
‫شود همچون سحر خندان عطای بی‬ ‫خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب‬
‫عدد بیند‬
‫که حیفست آن که بیگانه در این شب‬ ‫برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم‬
‫قد و خد بیند‬
‫که تا در گردن او فردا ز غم حبل‬ ‫شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش‬
‫مسد بیند‬
‫که هرک از گفت خامش شد عوض‬ ‫ببردی روز در گفتن چو آمد شب خمش باری‬
‫گفت ابد بیند‬

‫‪583‬‬
‫بیابد پاکی مطلق در او هر چه پلید آید‬ ‫رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید‬
‫ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید‬ ‫چه مقدارست مر جان را که گردد کفو مرجان را‬
‫دو سه حرف چو دندانه بر آن جمله‬ ‫هزاران قفل و هر قفلی به عرض آسمان باشد‬
‫کلید آید‬
‫شود غازی ز بعد آنک صد باره شهید‬ ‫یکی لوحیست دل لیح در آن دریای خون سایح‬
‫آید‬
‫غلم ماهیم که او ز دریا مستفید آید‬ ‫غلم موج این بحرم که هم عیدست و هم نحرم‬
‫یقین می دان که نام او جنید و بایزید‬ ‫هر آن قطره کز این دریا به ظاهر صورتی یابد‬
‫آید‬
‫که از یک قطره غسلت هزاران داد و‬ ‫درآ ای جان و غسلی کن در این دریای بی پایان‬
‫دید آید‬
‫امان یابند از موجی کز این بحر سعید‬ ‫خطر دارند کشتی ها ز اوج و موج هر دریا‬
‫آید‬
‫نباشد منتظر سالی که تا ایام عید آید‬ ‫چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عیدی‬

‫‪584‬‬
‫نمی خواهم هنرمندی که دیده در هنر‬ ‫یکی گولی همی خواهم که در دلبر نظر دارد‬
‫دارد‬
‫دل سنگین نمی خواهم که پندار گهر‬ ‫دلی همچون صدف خواهم که در جان گیرد آن گوهر‬
‫دارد‬
‫ز مالش های غم غافل به مالنده عبر‬ ‫ز خودبینی جدا گشته پر از عشق خدا گشته‬
‫دارد‬

‫‪585‬‬
‫مرا مطرب چنان باید که زهره پیش‬ ‫مرا دلبر چنان باید که جان فتراک او گیرد‬
‫او میرد‬
‫دل دیوانه ای دارم که بند و پند نپذیرد‬ ‫یکی پیمانه ای دارم که بر دریا همی خندد‬
‫ازیرا هیچ ماهی را دمی از آب‬ ‫خداوندا تو می دانی که جانم از تو نشکیبد‬
‫نگزیرد‬
‫تو را هستی همی زیبد مرا مستی‬ ‫زهی هستی که تو داری زهی مستی که من دارم‬
‫همی زیبد‬
‫نشاطی می دهد بی غم قبولی می کند‬ ‫هل بس کن هل بس کن که این عشقی که بگزیدی‬
‫بی رد‬

‫‪586‬‬
‫ندارد پای عشق او کسی کش عشق‬ ‫سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد‬
‫سر باشد‬
‫دو چشم عشق پرآتش که در خون‬ ‫مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد‬
‫جگر باشد‬
‫که او خواهد که هر لحظه ز حال بد‬ ‫ز بدحالی نمی نالد دو چشم از غم نمی مالد‬
‫بتر باشد‬
‫میان روز و شب پنهان دلش همچون‬ ‫نه روز بخت می خواهد نه شب آرام می جوید‬
‫سحر باشد‬
‫به ذات حق که آن عاشق از این هر‬ ‫دو کاشانه ست در عالم یکی دولت یکی محنت‬
‫دو به درباشد‬
‫از این کان نیست روی او اگر چه‬ ‫ز دریا نیست جوش او که در بس یتیمست او‬
‫همچو زر باشد‬
‫قبا کی جوید آن جانی که کشته آن‬ ‫دل از سودای شاه جان شهنشاهی کجا جوید‬
‫کمر باشد‬
‫که او سرمست عشق آن همای نام ور‬ ‫اگر عالم هما گیرد نجوید سایه اش عاشق‬
‫باشد‬
‫وگر معشوق نی گوید گدازان چون‬ ‫اگر عالم شکر گیرد دلش نالن چو نی باشد‬
‫شکر باشد‬
‫خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر‬ ‫ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق می گویم‬
‫باشد‬

‫‪587‬‬
‫چو زرکوبست آن دلبر رخ من سیم‬ ‫صل جان های مشتاقان که نک دلدار خوب آمد‬
‫کوب آمد‬
‫به خاک پای آن دلبر که آن کس سنگ‬ ‫از او کو حسن مه دارد هر آن کو دل نگه دارد‬
‫و چوب آمد‬
‫کجا خورشید را هرگز ز مرغ شب‬ ‫هر آنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد‬
‫غروب آمد‬
‫برو جاروب ل بستان که ل بس خانه‬ ‫بروب از خویش این خانه ببین آن حس شاهانه‬
‫روب آمد‬
‫هوس ها چون ملخ ها شد نفس ها‬ ‫تن تو همچو خاک آمد دم تو تخم پاک آمد‬
‫چون حبوب آمد‬
‫چه خوردی تو که قاروره پر از خلط‬ ‫ز بینایی بگردیدی مگر خواب دگر دیدی‬
‫رسوب آمد‬
‫حکایت می کند رنگت که جاسوس‬ ‫تو چه شنیدی تو چه گفتی بگو تا شب کجا خفتی‬
‫القلوب آمد‬
‫که او خورشید اسرارست و علم‬ ‫صلح الدین یعقوبان جواهربخش زرکوبان‬
‫الغیوب آمد‬

‫‪588‬‬
‫اگر تلبیس نو دارد همانست او که پار‬ ‫صل رندان دگرباره که آن شاه قمار آمد‬
‫آمد‬
‫میان بندد دگرباره که اینک وقت کار‬ ‫ز رندان کیست این کاره که پیش شاه خون خواره‬
‫آمد‬
‫به جان تو که تا هستم مرا عشق‬ ‫بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم‬
‫اختیار آمد‬
‫چو خارم سوخت در عشقت گلم بر تو‬ ‫چو گلزار تو را دیدم چو خار و گل بروییدم‬
‫نثار آمد‬
‫ولیک این بار دانستم که یار من عیار‬ ‫پیاپی فتنه انگیزی ز فتنه بازنگریزی‬
‫آمد‬
‫ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار‬ ‫اگر بر رو زند یارم رخی دیگر به پیش آرم‬
‫آمد‬
‫نمی گویی کجا بودی که جان بی تو‬ ‫تویی شاها و دیرینه مقام تست این سینه‬
‫نزار آمد‬
‫نمی دانی که صبر من غلف ذوالفقار‬ ‫شهم گوید در این دشتم تو پنداری که گم گشتم‬
‫آمد‬
‫برید از من صلح الدین به سوی آن‬ ‫مرا برید و خون آمد غزل پرخون برون آمد‬
‫دیار آمد‬

‫‪589‬‬
‫کنون برخیز و گلشن بین که بهمن بر‬ ‫شکایت ها همی کردی که بهمن برگ ریز آمد‬
‫گریز آمد‬
‫عروسی دارد این عالم که بستان‬ ‫ز رعد آسمان بشنو تو آواز دهل یعنی‬
‫پرجهیز آمد‬
‫که یاغی رفت و از نصرت نسیم‬ ‫بیا و بزم سلطان بین ز جرعه خاک خندان بین‬
‫مشک بیز آمد‬
‫به رغم هر خری کاهل که مشک او‬ ‫بیا ای پاک مغز من ببو گلزار نغز من‬
‫کمیز آمد‬
‫به یک دم از عدم لشکر به اقلیم‬ ‫زمین بشکافت و بیرون شد از آن رو خنجرش خواندم‬
‫حجیز آمد‬
‫که تیغ و خنجر سوسن در این پیکار‬ ‫سپاه گلشن و ریحان بحمدال مظفر شد‬
‫تیز آمد‬
‫سر هر شاخ پرحلوا به سان کفچلیز‬ ‫چو حلواهای بی آتش رسید از دیگ چوبین خوش‬
‫آمد‬
‫باستیز عدو می خور که هنگام ستیز‬ ‫به گوش غنچه نیلوفر همی گوید که یا عبهر‬
‫آمد‬
‫مکن با او تو همراهی که او بس‬ ‫مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن‬
‫سست و حیز آمد‬
‫که نبود خواب را لذت چو بانگ خیز‬ ‫خمش باش و بجو عصمت سفر کن جانب حضرت‬
‫خیز آمد‬

‫‪590‬‬
‫چو جان بهر نظر باشد روان بی نظر‬ ‫سر از بهر هوس باید چو خالی گشت سر چه بود‬
‫چه بود‬
‫سفر از خویشتن باید چو با خویشی‬ ‫نظر در روی شه باید چو آن نبود چه را شاید‬
‫سفر چه بود‬
‫کمر بندم چو نی پیشت اگر گویی‬ ‫مرا پرسید صفرایی که گر مرد شکرخایی‬
‫شکر چه بود‬
‫که تو ابله شکر بینی و گویی زین بتر‬ ‫بگفتم بهترین چیزی ولیکن پیش غیر تو‬
‫چه بود‬
‫سقر بودست اصل تو نداند جز سقر‬ ‫ازیرا اصل جسم تو ز زهر قاتل افتادست‬
‫چه بود‬
‫در آن دریای خون آشام عقل مختصر‬ ‫جهان و عقل کلی را ز عقل جزو چون بینی‬
‫چه بود‬
‫دگر کاری نداری تو وگر نه پا و سر‬ ‫دو سه سطرست که می خوانی ز سر تا پا و پا تا سر‬
‫چه بود‬
‫به غیر خانه وسواس جای کور و کر‬ ‫چو کور افتاد چشم دل چو گوش از ثقل شد پرگل‬
‫چه بود‬

‫‪591‬‬
‫مگر آن یار گل رخسار از آن گلزار‬ ‫چه بویست این چه بویست این مگر آن یار می آید‬
‫می آید‬
‫و یا یوسف بدین زودی از آن بازار‬ ‫شبی یا پرده عودی و یا مشک عبرسودی‬
‫می آید‬
‫مگر آن یار خلوت جو ز کوه و غار‬ ‫چه نورست این چه تابست این چه ماه و آفتابست این‬
‫می آید‬
‫تو پنداری که او چون تو از این خمار‬ ‫سبوی می چه می جویی دهانش را چه می بویی‬
‫می آید‬
‫چه نقصان حشمت مه را که بی‬ ‫چه نقصان آفتابی را اگر تنها رود در ره‬
‫دستار می آید‬
‫چه خورد این دل در آن محفل که همچون مست اندر گل از آن میخانه چون مستان چه ناهموار‬
‫می آید‬
‫که او در حلقه مستان چنین بسیار می‬ ‫مخسب امشب مخسب امشب قوامش گیر و دریابش‬
‫آید‬
‫قیامت می شود ظاهر چو در اظهار‬ ‫گلستان می شود عالم چو سروش می کند سیران‬
‫می آید‬
‫که نور نقش بند ما بر این دیوار می‬ ‫همه چون نقش دیواریم و جنبان می شویم آن دم‬
‫آید‬
‫گهی بر شکل بیماران به حیلت زار‬ ‫گهی در کوی بیماران چو جالینوس می گردد‬
‫می آید‬
‫ز شرم آن پری چهره به استغفار می‬ ‫خمش کردم خمش کردم که این دیوان شعر من‬
‫آید‬

‫‪592‬‬
‫بگرداند مرا آن کس که گردون را‬ ‫اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند‬
‫بگرداند‬

‫به امر شاه لشکرها از آن بال فروآید‬ ‫اگر این لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد‬
‫بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند‬ ‫اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران‬
‫کف موسی یکایک را به جای خویش‬ ‫شمار برگ اگر باشد یکی فرعون جباری‬
‫بنشاند‬
‫که آب چشمه حیوان بتا هرگز نمیراند‬ ‫مترسان دل مترسان دل ز سختی های این منزل‬
‫فان لم تنتهوا عنها فایانا و ایاکم‬ ‫رایناکم رایناکم و اخرجنا خفایاکم‬
‫فل تستیاسوا منان فان العیش احیاکم‬ ‫و ان طفتم حوالینا و انتم نور عینانا‬
‫بگویم هر چه من گویم شهی دارم که‬ ‫شکسته بسته تازی ها برای عشقبازی ها‬
‫بستاند‬
‫همان شمعی که داد این را همو شمعم‬ ‫چو من خود را نمی یابم سخن را از کجا یابم‬
‫بگیراند‬

‫‪593‬‬
‫تو هم ای دل ز من گم شو که آن‬ ‫برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید‬
‫دلدار می آید‬
‫مرا از فرط عشق او ز شادی عار‬ ‫نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او‬
‫می آید‬
‫که کفر از شرم یار من مسلمان وار‬ ‫مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید‬
‫می آید‬
‫نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار‬ ‫برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد‬
‫می آید‬
‫علم هاتان نگون گردد که آن بسیار‬ ‫روید ای جمله صورت ها که صورت های نو آمد‬
‫می آید‬
‫که اندر در نمی گنجد پس از دیوار‬ ‫در و دیوار این سینه همی درد ز انبوهی‬
‫می آید‬

‫‪594‬‬
‫امروز لب نوشت حلوای دگر دارد‬ ‫امروز جمال تو سیمای دگر دارد‬
‫امروز قد سروت بالی دگر دارد‬ ‫امروز گل لعلت از شاخ دگر رستست‬
‫وان سکه چون چرخت پهنای دگر‬ ‫امروز خود آن ماهت در چرخ نمی گنجد‬
‫دارد‬
‫دانم که از او عالم غوغای دگر دارد‬ ‫امروز نمی دانم فتنه ز چه پهلو خاست‬
‫کو از دو جهان بیرون صحرای دگر‬ ‫آن آهوی شیرافکن پیداست در آن چشمش‬
‫دارد‬
‫کو برتر از این سودا سودای دگر‬ ‫رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا‬
‫دارد‬
‫ور سر نبود عاشق سرهای دگر دارد‬ ‫گر پا نبود عاشق با پر ازل پرد‬
‫آگاه نبد کان در دریای دگر دارد‬ ‫دریای دو چشم او را می جست و تهی می شد‬
‫این جاش چه می جستی کو جای دگر‬ ‫در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم‬
‫دارد‬
‫امروز دلم در دل فردای دگر دارد‬ ‫امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق‬
‫کز غیرت حق هر دم للی دگر دارد‬ ‫گر شاه صلح الدین پنهانست عجب نبود‬

‫‪595‬‬
‫چون دل نگشاید در آن را سببی باشد‬ ‫آن را که درون دل عشق و طلبی باشد‬
‫وقت سحری آید یا نیم شبی باشد‬ ‫رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی‬
‫او نادره ای باشد او بوالعجبی باشد‬ ‫جانی که جدا گردد جویای خدا گردد‬
‫صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد‬ ‫آن دیده کز این ایوان ایوان دگر بیند‬
‫در ساعت جان دادن او را طربی‬ ‫آن کس که چنین باشد با روح قرین باشد‬
‫باشد‬
‫جانش چو به لب آید با قندلبی باشد‬ ‫پایش چو به سنگ آید دریش به چنگ آید‬
‫او بی پدر و مادر عالی نسبی باشد‬ ‫چون تاج ملوکاتش در چشم نمی آید‬
‫در جمع سبک روحان هم بولهبی‬ ‫خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا‬
‫باشد‬

‫‪596‬‬
‫جان از مزه عشقش بی گشن همی‬ ‫آن مه که ز پیدایی در چشم نمی آید‬
‫زاید‬
‫هم خیره همی خندد هم دست همی‬ ‫عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش‬
‫خاید‬
‫تا جان نشود حیران او روی ننماید‬ ‫هر صبح ز سیرانش می باشم حیرانش‬
‫تا باخبری وال او پرده بنگشاید‬ ‫هر چیز که می بینی در بی خبری بینی‬
‫و اندیشه که این داند او نیز نمی شاید‬ ‫دم همدم او نبود جان محرم او نبود‬
‫با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید‬ ‫تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده‬
‫در چالش و در کوشش جز گرد‬ ‫دو لشکر بیگانه تا هست در این خانه‬
‫بنفزاید‬
‫تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید‬ ‫در زیر درخت او می ناز به بخت او‬
‫دل رو به صلح آرد جان مشعله‬ ‫از شاه صلح الدین چون دیده شود حق بین‬
‫برباید‬

‫‪597‬‬
‫بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد‬ ‫امروز جمال تو بر دیده مبارک باد‬
‫ای پرگل و صد چون گل خندیده‬ ‫گل ها چون میان بندد بر جمله جهان خندد‬
‫مبارک باد‬
‫دل بر در این خانه لغزیده مبارک باد‬ ‫خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده‬
‫نوروز و چنین باران باریده مبارک‬ ‫نوروز رخت دیدم خوش اشک بباریدم‬
‫باد‬
‫از باطن تو گوشت بشنیده مبارک باد‬ ‫بی گفت زبان تو بی حرف و بیان تو‬

‫‪598‬‬
‫تا ذره صفت ما را کی زیر و زبر‬ ‫یاران سحر خیزان تا صبح کی دریابد‬
‫یابد‬
‫تا آب خورد از جو خود عکس قمر‬ ‫آن بخت که را باشد کآید به لب جویی‬
‫یابد‬
‫او بوی پسر جوید خود نور بصر یابد‬ ‫یعقوب صفت کی بود کز پیرهن یوسف‬
‫در دلو نگارینی چون تنگ شکر یابد‬ ‫یا تشنه چو اعرابی در چه فکند دلوی‬
‫آید که برد آتش صد صبح و سحر یابد‬ ‫یا موسی آتش جو کآرد به درختی رو‬
‫از خانه سوی گردون ناگاه گذر یابد‬ ‫در خانه جهد عیسی تا وارهد از دشمن‬
‫اندر شکم ماهی آن خاتم زر یابد‬ ‫یا همچو سلیمانی بشکافد ماهی را‬
‫در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد‬ ‫شمشیر به کف عمر در قصد رسول آید‬
‫تا صید کند آهو خود صید دگر یابد‬ ‫یا چون پسر ادهم راند به سوی آهو‬
‫تا قطره به خود گیرد در خویش گهر‬ ‫یا چون صدف تشنه بگشاده دهان آید‬
‫یابد‬
‫ناگاه به ویرانی از گنج خبر یابد‬ ‫یا مرد علف کش کو گردد سوی ویران ها‬
‫از نور الم نشرح بی شرح تو دریابد‬ ‫ره رو بهل افسانه تا محرم و بیگانه‬
‫گر پاش فروماند از عشق دو پر یابد‬ ‫هر کو سوی شمس الدین از صدق نهد گامی‬

‫‪599‬‬
‫وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهی‬ ‫امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد‬
‫یابد‬
‫کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد‬ ‫ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب‬
‫کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد‬ ‫من بنده آن عاشق کو نر بود و صادق‬
‫تا از ملء اعل چون مه سپهی یابد‬ ‫در خدمت شه باشد شب همره مه باشد‬
‫آموخت که یوسف را در قعر چهی‬ ‫بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی‬
‫یابد‬
‫می گردد در خرمن تا مشت کهی یابد‬ ‫آن اشتر بیچاره نومید شدست از جو‬
‫باشد ز شب قدرت شال سیهی یابد‬ ‫بالش چو نمی یابد از اطلس روی تو‬
‫تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد‬ ‫زان نعل تو در آتش کردند در این سودا‬
‫تا هر دل اللهی ز ال ولهی یابد‬ ‫امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن‬
‫تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد‬ ‫اندر پی خورشیدش شب رو پی امیدش‬

‫‪600‬‬
‫در جمع چنین مستان جامی چه محل‬ ‫جامم بشکست ای جان پهلوش خلل دارد‬
‫دارد‬
‫جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد‬ ‫گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم‬
‫جامی دگرم بخشد کاین جام علل دارد‬ ‫جامست تن خاکی جانست می پاکی‬
‫ساقی که قبای او از حلم تگل دارد‬ ‫ساقی وفاداری کز مهر کله دارد‬
‫تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد‬ ‫شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد‬
‫خاک در او گردد گر علم و عمل دارد‬ ‫عقلی که بر این روزن شد حارس این خانه‬
‫کی تلخ شود آن کو دریای عسل دارد‬ ‫شهمات کجا گردد آن کو رخ شه بیند‬
‫در عین حیات خود صد مرگ و اجل‬ ‫از آب حیات او آن کس که کشد گردن‬
‫دارد‬
‫اما کر و فر خود در برج حمل دارد‬ ‫خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد‬
‫نیمیش دروغ آمد نیمیش دغل دارد‬ ‫جز صورت عشق حق هر چیز که من دیدم‬
‫از غایت بی مثلی صد گونه مثل دارد‬ ‫چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص‬

‫‪601‬‬
‫بشنو که چه می گوید بنگر که چه دم‬ ‫آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد‬
‫دارد‬
‫هر چند که صد لشکر در کتم عدم‬ ‫گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد‬
‫دارد‬
‫کو ملک ابد بخشد کو تاج قدم دارد‬ ‫گر مانده ای در گل روی آر به صاحب دل‬
‫بنمای که را دیدی کز عشق رقم دارد‬ ‫ای دل که جهان دیدی بسیار بگردیدی‬
‫بازآی به خورشیدی کز سینه کرم‬ ‫ای مرکب خود کشته وی گرد جهان گشته‬
‫دارد‬
‫آن سینه که اندر خود صد باغ ارم‬ ‫آن سینه و چون سینه صیقل ده آیینه‬
‫دارد‬
‫شرطیست که همچون زر در کوره‬ ‫این عشق همی گوید کان کس که مرا جوید‬
‫قدم دارد‬
‫بیزارم از آن زشتی کو سیم و درم‬ ‫من سیمتنی خواهم من همچو منی خواهم‬
‫دارد‬
‫انصاف بسی منت بر لوح و قلم دارد‬ ‫القاب صلح الدین بر لوح چو پیدا شد‬

‫‪602‬‬
‫وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم‬ ‫آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد‬
‫دارد‬
‫هر چند که جور تو بس تند قدم دارد‬ ‫از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو‬
‫ای آنک دو صد چون مه شاگرد و‬ ‫ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو‬
‫حشم دارد‬
‫آخر حشم حسنش صد طبل و علم‬ ‫ور خود حشمش نبود خورشید بود تنها‬
‫دارد‬
‫در سایه آن زلفی کو حلقه و خم دارد‬ ‫بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته‬
‫گفتا به صدف مانی کو در به شکم‬ ‫گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن‬
‫دارد‬
‫آن در بت من باشد یا شکل بتم دارد‬ ‫تا نشکنی ای شیدا آن در نشود پیدا‬
‫وال که بسی منت بر لوح و قلم دارد‬ ‫شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد‬

‫‪603‬‬
‫ور زان دو یکی کم شد ما را چه‬ ‫گویند به بل ساقون ترکی دو کمان دارد‬
‫زیان دارد‬
‫کاین کیسه زر دارد وان کاسه و‬ ‫ای در غم بیهوده از بوده و نابوده‬
‫خوان دارد‬
‫جانت ز حسد این جا رنج خفقان دارد‬ ‫در شام اگر میری زینی به کسی بخشد‬
‫وال که نیندیشد هر زنده که جان دارد‬ ‫جز غمزه چشم شه جز غصه خشم شه‬
‫دیوانه من از اصلم ای آنک عیان‬ ‫دیوانه کنم خود را تا هرزه نیندیشم‬
‫دارد‬
‫تو عقل بسی آن را کو چون تو شبان‬ ‫چون عقل ندارم من پیش آ که تویی عقلم‬
‫دارد‬
‫آن را که تویی طاعت از خوف امان‬ ‫گر طاعت کم دارم تو طاعت و خیر من‬
‫دارد‬
‫کوزه چه کند آن کس کو جوی روان‬ ‫ای کوزه گر صورت مفروش مرا کوزه‬
‫دارد‬
‫من وقف کسی باشم کو جان و جهان‬ ‫تو وقف کنی خود را بر وقف یکی مرده‬
‫دارد‬
‫زیرا که ز جان ما جان تو نشان دارد‬ ‫تو نیز بیا یارا تا یار شوی ما را‬
‫کان چرخ چه چرخست آن کان جا‬ ‫شمس الحق تبریزی خورشید وجود آمد‬
‫سیران دارد‬

‫‪604‬‬
‫زخمی چو حسینستش جامی چو حسن‬ ‫هرک آتش من دارد او خرقه ز من دارد‬
‫دارد‬
‫زیرا رسن زلفش در دست رسن دارد‬ ‫غم نیست اگر ماهش افتاد در این چاهش‬
‫گر راستیی خواهی آن سرو چمن‬ ‫نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد‬
‫دارد‬
‫با تنگی چشم او کان خوب ختن دارد‬ ‫صد مه اگر افزاید در چشم خوشش ناید‬
‫یا باغ گل خندان یا سرو و سمن دارد‬ ‫از عکس ویست ای جان گر چرخ ضیا دارد‬
‫بر سقف زند نورش گر شمع لگن‬ ‫گر صورت شمع او اندر لگن غیرست‬
‫دارد‬
‫ما روح صفا داریم گر غیر بدن دارد‬ ‫گر با دگرانی تو در ما نگرانی تو‬
‫گر خرد شدست این دل زان زلف‬ ‫بس مست شدست این دل وز دست شدست این دل‬
‫شکن دارد‬
‫در بیشه جان ما آن شیر وطن دارد‬ ‫شمس الحق تبریزی شاه همه شیرانست‬

‫‪605‬‬
‫ای دوست قمر خوشتر یا آنک قمر‬ ‫ای دوست شکر خوشتر یا آنک شکر سازد‬
‫سازد‬
‫او چیز دگر داند او چیز دگر سازد‬ ‫بگذار شکرها را بگذار قمرها را‬
‫اما نه چو سلطانی کو بحر و درر‬ ‫در بحر عجایب ها باشد بجز از گوهر‬
‫سازد‬
‫بی شبهه و بی خوابی او قوت جگر‬ ‫جز آب دگر آبی از نادره دولبی‬
‫سازد‬
‫چون باشد آن علمی کو عقل و خبر‬ ‫بی عقل نتان کردن یک صورت گرمابه‬
‫سازد‬
‫بنگر تو در آن علمی کز پیه نظر‬ ‫بی علم نمی تانی کز پیه کشی روغن‬
‫سازد‬
‫از بهر عجب بزمی کو وقت سحر‬ ‫جان ها است برآشفته ناخورده و ناخفته‬
‫سازد‬
‫بر گرد میان من دو دست کمر سازد‬ ‫ای شاد سحرگاهی کان حسرت هر ماهی‬
‫خود را پی دو سه خر آن مسخره خر‬ ‫می خندد این گردون بر سبلت آن مفتون‬
‫سازد‬
‫غافل بود از شاهی کز سنگ گهر‬ ‫آن خر به مثال جو در زر فکند خود را‬
‫سازد‬
‫خود گوید جانانی کز گوش بصر‬ ‫بس کردم و بس کردم من ترک نفس کردم‬
‫سازد‬

‫‪606‬‬
‫یک روز همی خندد صد سال همی‬ ‫با تلخی معزولی میری بنمی ارزد‬
‫لرزد‬
‫بهر گل پژمرده با خار همی سازد‬ ‫خربندگی و آنگه از بهر خر مرده‬
‫زیرا که همه خنده زین خنده همی‬ ‫زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند‬
‫خیزد‬
‫تا او شکری شیرین در سرکه‬ ‫ای روی ترش بنگر آن را که ترش کردت‬
‫درآمیزد‬
‫چون درنگری او را هم اوت‬ ‫ای خسته افتاده بنگر که که افکندت‬
‫برانگیزد‬
‫شیر از حذر آن سگ بگدازد و‬ ‫گر زانک سگی خسبد بر خاک سر کویش‬
‫بگریزد‬

‫‪607‬‬
‫بی سر شو و بی سامان یعنی بنمی‬ ‫ای دل به غمش ده جان یعنی بنمی ارزد‬
‫ارزد‬
‫برخیز ز لعل و کان یعنی بنمی ارزد‬ ‫چون لعل لبش دیدی یک بوسه بدزدیدی‬
‫چون گوی در این میدان یعنی بنمی‬ ‫در عشق چنان چوگان می باش به سر گردان‬
‫ارزد‬
‫شاباش زهی ارزان یعنی بنمی ارزد‬ ‫بی پا شد و بی سر شد تا مرد قلندر شد‬
‫خاک توم ای سلطان یعنی بنمی ارزد‬ ‫چون آتش نو کردی عقلم به گرو کردی‬
‫آن عید بدین قربان یعنی بنمی ارزد‬ ‫بر عشق گذشتم من قربان تو گشتم من‬
‫آن وصل بدین هجران یعنی بنمی‬ ‫چون مردم دیوانه ویران کنم این خانه‬
‫ارزد‬
‫چون چرخ شدم گردان یعنی بنمی‬ ‫تا دل به قمر دادم از گردش او شادم‬
‫ارزد‬

‫‪608‬‬
‫سیمرغ فلک پیما پیش تو مگس باشد‬ ‫ایمان بر کفر تو ای شاه چه کس باشد‬
‫بر آتش تو هر دو ماننده خس باشد‬ ‫آب حیوان ایمان خاک سیهی کفران‬
‫دل غرقه عمان شد چه جای نفس باشد‬ ‫جان را صفت ایمان شد وین جان به نفس جان شد‬
‫با کفر بگفت ایمان رفتیم که بس باشد‬ ‫شب کفر و چراغ ایمان خورشید چو شد رخشان‬
‫وان شاه نوآیین را چه جای فرس باشد‬ ‫ایمان فرسی دین را مر نفس چو فرزین را‬
‫چون شمع تنت جان شد نی پیش و نی‬ ‫ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو‬
‫پس باشد‬
‫تا جز من پابرجا خود دست مرس‬ ‫شمس الحق تبریزی رانی تو چنان بال‬
‫باشد‬

‫‪609‬‬
‫و اندر دل دون همت اسرار تو چون‬ ‫در خانه غم بودن از همت دون باشد‬
‫باشد‬
‫زین روی دل عاشق از عرش فزون‬ ‫بر هر چه همی لرزی می دان که همان ارزی‬
‫باشد‬
‫وان را که وفا خوانی آن مکر و‬ ‫آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد‬
‫فسون باشد‬
‫هر عقل کجا پرد آن جا که جنون‬ ‫آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد‬
‫باشد‬
‫پرواز چنین مرغی از کون برون‬ ‫سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد‬
‫باشد‬
‫آن دل که چنین گردد او را چه سکون‬ ‫بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری‬
‫باشد‬
‫تا آب شود پیشت هر نیل که خون‬ ‫جام می موسی کش شمس الحق تبریزی‬
‫باشد‬

‫‪610‬‬
‫آواره عشق ما آواره نخواهد شد‬ ‫نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد‬
‫وان را که منم چاره بیچاره نخواهد‬ ‫آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز‬
‫شد‬
‫آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد‬ ‫آن را که منم منصب معزول کجا گردد‬
‫شد‬
‫وان مصحف خاموشان سی پاره‬ ‫آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز‬
‫نخواهد شد‬
‫بی نرگس مخمورش خماره نخواهد‬ ‫از اشک شود ساقی این دیده من لیکن‬
‫شد‬
‫ماه ار چه که لغر شد استاره نخواهد‬ ‫بیمار شود عاشق اما بنمی میرد‬
‫شد‬
‫آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد‬ ‫خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر‬
‫شد‬

‫‪611‬‬
‫وی نفس جفاپیشه هنگام وفا آمد‬ ‫ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد‬
‫پرداخته کن خانه هین نوبت ما آمد‬ ‫بنگر به سوی روزن بگشای در توبه‬
‫بر روی بزن آبی میقات صل آمد‬ ‫از جرم و جفاجویی چون دست نمی شویی‬
‫سودت نکند حسرت آنگه که قضا آمد‬ ‫زین قبله به یاد آری چون رو به لحد آری‬
‫آن نور شود گلشن چون نور خدا آمد‬ ‫زین قبله بجو نوری تا شمع لحد باشد‬

‫‪612‬‬
‫بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد‬ ‫بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد‬
‫معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید‬ ‫آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد‬
‫آمد‬
‫شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید‬ ‫شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد‬
‫آمد‬
‫هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید‬ ‫جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت‬
‫آمد‬
‫جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد‬ ‫از لذت جام تو دل ماند به دام تو‬
‫بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید‬ ‫بس توبه شایسته بر سنگ تو بشکسته‬
‫آمد‬
‫بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد‬ ‫باغ از دی نامحرم سه ماه نمی زد دم‬

‫‪613‬‬
‫وان یوسف چون شکر ناگه ز سفر‬ ‫ای خواجه بازرگان از مصر شکر آمد‬
‫آمد‬
‫ور چیز دگر خواهی آن چیز دگر آمد‬ ‫روح آمد و راح آمد معجون نجاح آمد‬
‫از منظره پیدا شد هنگام نظر آمد‬ ‫آن میوه یعقوبی وان چشمه ایوبی‬
‫نک زهره غزل گویان در برج قمر‬ ‫خضر از کرم ایزد بر آب حیاتی زد‬
‫آمد‬
‫گردون به نثار او با دامن زر آمد‬ ‫آمد شه معراجی شب رست ز محتاجی‬
‫جان همچو عصا آمد تن همچو حجر‬ ‫موسی نهان آمد صد چشمه روان آمد‬
‫آمد‬
‫عیسی نخورد حلوا کاین آخر خر آمد‬ ‫زین مردم کارافزا زین خانه پرغوغا‬
‫در جستن او گردون بس زیر و زبر‬ ‫چون بسته نبود آن دم در شش جهت عالم‬
‫آمد‬
‫چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد‬ ‫آن کو مثل هدهد بی تاج نبد هرگز‬
‫کز کرسی و از عرشش منشور ظفر‬ ‫در عشق بود بالغ از تاج و کمر فارغ‬
‫آمد‬
‫زو پرس خبرها را کو کان خبر آمد‬ ‫باقیش ز سلطان جو سلطان سخاوت خو‬

‫‪614‬‬
‫چون شمع به پیش تو در سوز و گداز‬ ‫آن بنده آواره بازآمد و بازآمد‬
‫آمد‬
‫در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد‬ ‫چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان‬
‫بر بنده نیاز آمد شه را همه ناز آمد‬ ‫ور زانک ببندی در بر حکم تو بنهد سر‬
‫کان را که گداز آمد او محرم راز آمد‬ ‫هر شمع گدازیده شد روشنی دیده‬
‫پس در ره جان جانم وال به مجاز آمد‬ ‫زهراب ز دست وی گر فرق کنم از می‬
‫کی بیند رویش را چشمی که فرازآمد‬ ‫آب حیوانش را حیوان ز کجا نوشد‬
‫وز مرگ شدم ایمن کان عمر دراز‬ ‫من ترک سفر کردم با یار شدم ساکن‬
‫آمد‬
‫تا چند صل گویی هنگام نماز آمد‬ ‫ای دل چو در این جویی پس آب چه می جویی‬

‫‪615‬‬
‫دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند‬ ‫خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند‬
‫آن چیز که او دارد او داند او داند‬ ‫نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه‬
‫دیوانه آن جا را گردون بنگر داند‬ ‫از گردش گردون شد روز و شب این عالم‬
‫کز دیده جان خود لوح ازلی خواند‬ ‫گر چشم سرش خسپد بی سر همه چشمست او‬
‫با خواب چو همراهی آن با تو کجا‬ ‫دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی‬
‫ماند‬
‫تا باز شود کاری زان طره که بفشاند‬ ‫شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری‬
‫چشمش چو به جانانست حملش نه بدو‬ ‫دیوانه دگر سانست او حامله جانست‬
‫ماند‬
‫تبریز همه عالم زو نور نو افشاند‬ ‫زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی‬

‫‪616‬‬
‫جز پادشه بی چون قدر تو کجا داند‬ ‫چونی و چه باشد چون تا قدر تو را داند‬
‫حق تو زمین داند یا چرخ سما داند‬ ‫عالم ز تو پرنورست ای دلبر دور از تو‬
‫این باد هوایی نی بادی که خدا داند‬ ‫این پرده نیلی را بادیست که جنباند‬
‫وین خرقه ز دوزنده خود را چه جدا‬ ‫خرقه غم و شادی را دانی که که می دوزد‬
‫داند‬
‫داند چه خیالست آن آن کس که صفا‬ ‫اندر دل آیینه دانی که چه می تابد‬
‫داند‬
‫چشم تو علم بیند جان تو هوا داند‬ ‫شقه علم عالم هر چند که می رقصد‬
‫جز حضرت الال باقی همه ل داند‬ ‫وان کس که هوا را هم داند که چه بیچارست‬
‫بی مهره تو جانم کی نرد دغا داند‬ ‫شمس الحق تبریزی این مکر که حق دارد‬

‫‪617‬‬
‫جان از پی آن باید تا عیش و طرب‬ ‫چشم از پی آن باید تا چیز عجب بیند‬
‫بیند‬
‫پا از پی آن باید کز یار تعب بیند‬ ‫سر از پی آن باید تا مست بتی باشد‬
‫عقل از پی آن باید تا علم و ادب بیند‬ ‫عشق از پی آن باید تا سوی فلک پرد‬
‫محجوب بود چشمی کو جمله سبب‬ ‫بیرون سبب باشد اسرار و عجایب ها‬
‫بیند‬
‫چون نوبت وصل آید صد نام و لقب‬ ‫عاشق که به صد تهمت بدنام شود این سو‬
‫بیند‬
‫با شیر شتر سازد یغمای عرب بیند‬ ‫ارزد که برای حج در ریگ و بیابان ها‬
‫کز لعل لب یاری او لذت لب بیند‬ ‫بر سنگ سیه حاجی زان بوسه زند از دل‬
‫کان کس که طلب دارد او کان ذهب‬ ‫بر نقد سخن جانا هین سکه مزن دیگر‬
‫بیند‬

‫‪618‬‬
‫چون سیر خورد مردم کی بوی پیاز‬ ‫چون جغد بود اصلش کی صورت باز آید‬
‫آید‬
‫وز زخمه کون خر کی بانگ نماز آید‬ ‫چون افتد شیر نر از حمله حیز و غر‬
‫پا برکش ای کوچک تا پهن و دراز‬ ‫پای تو شده کوچک از تنگی پاپوچک‬
‫آید‬
‫تا تابش خورشیدش از عرش فرازآید‬ ‫بگشای به امیدی تو دیده جاویدی‬
‫تو خویش تهیتر کن تا چنگ به ساز‬ ‫چنگا تو سری برکن در حلقه سر اندر کن‬
‫آید‬

‫‪619‬‬
‫آن گاه خروس جان در بانگ و فغان‬ ‫آن صبح سعادت ها چون نورفشان آید‬
‫آید‬
‫تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید‬ ‫خور نور درخشاند پس نور برافشاند‬
‫چون بشنود این چاره خوش رقص‬ ‫مسکین دل آواره آن گمشده یک باره‬
‫کنان آید‬
‫با قد به خم رفته در حین به میان آید‬ ‫جان به قدم رفته در کتم عدم رفته‬
‫عیسی دوروزه تن درگفت زبان آید‬ ‫دل مریم آبستن یک شیوه کند با من‬
‫این رقص کنان باشد آن دست زنان‬ ‫دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد‬
‫آید‬
‫آن جا و مکان در دم بی جان و مکان‬ ‫شمس الحق تبریزی هر جا که کنی مقدم‬
‫باشد‬

‫‪620‬‬
‫وز ماه مرا رنگ و سیمای تو می آید‬ ‫از سرو مرا بوی بالی تو می آید‬
‫شکر به غلمی حلوای تو می آید‬ ‫هر نی کمر خدمت در پیش تو می بندد‬
‫می مژده دهد یعنی فردای تو می آید‬ ‫هر نور که آید او از نور تو زاید او‬
‫زیرا که از آن خنده رعنای تو می آید‬ ‫گل خواجه سوسن شد آرایش گلشن شد‬
‫اندر سرم از شش سو سودای تو می‬ ‫هر گه ز تو بگریزم با عشق تو بستیزم‬
‫آید‬
‫در گوش من آن جا هم هیهای تو می‬ ‫چون برروم از پستی بیرون شوم از هستی‬
‫آید‬
‫آن ناله چنین دانم کز نای تو می آید‬ ‫اندر دل آوازی پرشورش و غمازی‬
‫غم نیست اگر خشکست دریای تو می‬ ‫روزست شبم از تو خشکست لبم از تو‬
‫آید‬
‫زیرا که ز بیش و پس می های تو می‬ ‫زیر فلک اطلس هشیار نماند کس‬
‫آید‬
‫بینم که چنان تلخی از رای تو می آید‬ ‫از جور تو اندیشم جور آید در پیشم‬
‫جان تازه کند زیرا صحرای تو می‬ ‫شمس الحق تبریزی اندیشه چو باد خوش‬
‫آید‬

‫‪621‬‬
‫تا ذره چو رقص آید از منش به یاد‬ ‫در تابش خورشیدش رقصم به چه می باید‬
‫آید‬
‫هر ذره از آن لذت صد ذره همی زاید‬ ‫شد حامله هر ذره از تابش روی او‬
‫تا ذره شود خود را می کوبد و می‬ ‫در هاون تن بنگر کز عشق سبک روحی‬
‫ساید‬
‫زیرا که در این حضرت جز ذره نمی‬ ‫گر گوهر و مرجانی جز خرد مشو این جا‬
‫شاید‬
‫کز دست گران جانی انگشت همی‬ ‫در گوهر جان بنگر اندر صدف این تن‬
‫خاید‬
‫چون ذره به اصلش شد خوانیش ولی‬ ‫چون جان بپرد از تو این گوهر زندانی‬
‫ناید‬
‫عمری برود در خون موییش نیالید‬ ‫ور سخت شود بندش در خون بزند نقبی‬
‫تا جان نشود جادو جایی بنیاساید‬ ‫جز تا به چه بابل او را نبود منزل‬
‫هم ابر شود چون مه هم ماه درافزاید‬ ‫تبریز ز برج تو گر تابد شمس الدین‬

‫‪622‬‬
‫از بهر یکی جان کس چون با تو‬ ‫جان پیش تو هر ساعت می ریزد و می روید‬
‫سخن گوید‬
‫وز بهر یکی سر کس دست از تو کجا‬ ‫هر جا که نهی پایی از خاک بروید سر‬
‫شوید‬
‫جان داند و جان داند کز دوست چه‬ ‫روزی که بپرد جان از لذت بوی تو‬
‫می بوید‬
‫صد نوحه برآرد سر هر موی همی‬ ‫یک دم که خمار تو از مغز شود کمتر‬
‫موید‬
‫می کاهم تا عشقت افزاید و افزوید‬ ‫من خانه تهی کردم کز رخت تو پر دارم‬
‫بی پای چو کشتی ها در بحر همی‬ ‫جانم ز پی عشق شمس الحق تبریزی‬
‫پوید‬

‫‪623‬‬
‫از جا و مکان رستی آن جات مبارک‬ ‫عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد‬
‫باد‬
‫تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد‬ ‫از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور‬
‫ای زاهد فردایی فردات مبارک باد‬ ‫ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی‬
‫حلوا شده کلی حلوات مبارک باد‬ ‫کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد‬
‫ای سینه بی کینه غوغات مبارک باد‬ ‫در خانقه سینه غوغاست فقیران را‬
‫دریاش همی گوید دریات مبارک باد‬ ‫این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد‬
‫ای طالب بالیی بالت مبارک باد‬ ‫ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد‬
‫پرهات بروییده پرهات مبارک باد‬ ‫ای جان پسندیده جوییده و کوشیده‬
‫کالی عجب بردی کالت مبارک باد‬ ‫خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی‬

‫‪624‬‬
‫خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد‬ ‫هر ذره که بر بال می نوشد و پا کوبد‬
‫وان را که بترساند دندان به دعا کوبد‬ ‫آن را که بخنداند خوش دست برافشاند‬
‫این چرخ بر این بال ناقوس صل‬ ‫مستست از آن باده با قامت خم داده‬
‫کوبد‬
‫کانگور وجودم را در جهد و عنا کوبد‬ ‫این عشق که مست آمد در باغ الست آمد‬
‫در باغ چرا آید انگور چرا کوبد‬ ‫گر عشق نی مستستی یا باده پرستستی‬
‫کاین صوفی جان تو در معصره ها‬ ‫تو پای همی کوبی و انگور نمی بینی‬
‫کوبد‬
‫چون باغ تو را باشد انگور که را‬ ‫گویی همه رنج و غم بر من نهد آن همدم‬
‫کوبد‬
‫هر کو شنود ارکض او پای وفا کوبد‬ ‫همخرقه ایوبی زان پای همی کوبی‬
‫وان یوسف شیرین لب پا کوبد پا کوبد‬ ‫از زمزمه یوسف یعقوب به رقص آمد‬
‫باشد که سعادت پا در پای شما کوبد‬ ‫ای طایفه پا کوبید چون حاضر آن جویید‬
‫باشد که دمی باران بر برگ و گیا‬ ‫این عشق چو بارانست ما برگ و گیا ای جان‬
‫کوبد‬
‫تا حلق ذبیح ال بر تیغ بل کوبد‬ ‫پا کوفت خلیل ال در آتش نمرودی‬
‫با طایر معراجی تا فوق هوا کوبد‬ ‫پا کوفته روح ال در بحر چو مرغابی‬
‫می ترس که چشم بد بر طال بقا کوبد‬ ‫خاموش کن و بی لب خوش طال بقا می زن‬

‫‪625‬‬
‫گیرم که بپوشد رو بو را چه دوا دارد‬ ‫گر ماه شب افروزان روپوش روا دارد‬
‫از خنبش روحانی صد گونه گوا دارد‬ ‫گر نیز بپوشد رو ور نیز ببرد بو‬
‫لیکن دل دیوانه صد گونه دغا دارد‬ ‫آن مه چو گریزانه آید سپس خانه‬
‫با مرغ دلم گوید کو دام کجا دارد‬ ‫غم گر چه بود دشمن گوید سر او با من‬

‫‪626‬‬
‫زخمی چو حسینستش جامی چو حسن‬ ‫هر کآتش من دارد او خرقه ز من دارد‬
‫دارد‬
‫ور راستیی خواهی آن سرو چمن‬ ‫نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد‬
‫دارد‬
‫در ساده جان بنگر کان ساده چه تن‬ ‫جانیست تو را ساده نقش تو از آن زاده‬
‫دارد‬
‫هر دم بت نو سازد گویی که شمن‬ ‫آیینه جان را بین هم ساده و هم نقشین‬
‫دارد‬
‫ماننده آن مردی کز حرص دو زن‬ ‫گه جانب دل باشد گه در غم گل باشد‬
‫دارد‬
‫کی ناز کند مرده کز شعر کفن دارد‬ ‫کی شاد شود آن شه کز جان نبود آگه‬
‫خاییدن بی لقمه تصدیق ذقن دارد‬ ‫می خاید چون اشتر یعنی که دهانم پر‬
‫گه ماده و گه نر نی کان شیوه زغن‬ ‫مردانه تو مجنون شو و اندر لگن خون شو‬
‫دارد‬

‫تا یار نعم گوید کر گفتن لن دارد‬ ‫چون موسی رخ زردش توبه مکن از دردش‬
‫پس مست کجا داند کاین چرخ سخن‬ ‫چون مست نعم گشتی بی غصه و غم گشتی‬
‫دارد‬
‫لیکن همه گوهرها دریای عدن دارد‬ ‫گر چشمه بود دلکش دارد دهنت را خوش‬

‫‪627‬‬
‫دیوانه همی گردد تدبیر همی درد‬ ‫عاشق به سوی عاشق زنجیر همی درد‬
‫کز آتش عشق او تقصیر همی درد‬ ‫تقصیر کجا گنجد در گرم روی عاشق‬
‫دراعه تقوا را بر پیر همی درد‬ ‫تا حال جوان چه بود کان آتش بی علت‬
‫ابروی کمان شکلش از تیر همی درد‬ ‫صد پرده در پرده گر باشد در چشمی‬
‫از چنگل تعجیلش تاخیر همی درد‬ ‫مرغ دل هر عاشق کز بیضه برون آید‬
‫چون آتش عشق آید این قیر همی درد‬ ‫این عالم چون قیرست پای همه بگرفته‬
‫پیراهن هر صبری زان میر همی درد‬ ‫شمس الحق تبریزی هم خسرو و هم میرست‬

‫‪628‬‬
‫خوبی قمر بهتر یا آنک قمر سازد‬ ‫ای دوست شکر بهتر یا آنک شکر سازد‬
‫یا آنک برآرد گل صد نرگس تر سازد‬ ‫ای باغ توی خوشتر یا گلشن گل در تو‬
‫یا آنک به هر لحظه صد عقل و نظر‬ ‫ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش‬
‫سازد‬
‫چیزیست که از آتش بر عشق کمر‬ ‫ای عشق اگر چه تو آشفته و پرتابی‬
‫سازد‬
‫گاهیم بسوزد پر گاهی سر و پر سازد‬ ‫بیخود شده آنم سرگشته و حیرانم‬
‫وز قطره اندیشه صد گونه گهر سازد‬ ‫دریای دل از لطفش پرخسرو و پرشیرین‬
‫وان عشق عجایب را هم چیز دگر‬ ‫آن جمله گهرها را اندرشکند در عشق‬
‫سازد‬
‫در فعل کند تیغی در ذات سپر سازد‬ ‫شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را‬

‫‪629‬‬
‫ور نی مثل کودک تا کعب همی بازد‬ ‫عاشق چو منی باید می سوزد و می سازد‬
‫تا بر همه مه رویان می چربد و می‬ ‫مه رو چو تویی باید ای ماه غلم تو‬
‫نازد‬
‫با خلق نپیوندد با خویش نپردازد‬ ‫عاشق چو منی باید کز مستی و بی خویشی‬
‫کز وهم و گمان زان سو می راند و‬ ‫فارس چو تویی باید ای شاه سوار من‬
‫می تازد‬
‫ای شاه که او خود را در عشق‬ ‫عشق آب حیات آمد برهاندت از مردن‬
‫دراندازد‬
‫چندان که کشش بیند سوی تو همی‬ ‫چون شاخ زرست این جان می کش به خودش می دان‬
‫یازد‬
‫هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو‬ ‫باری دل و جان من مستست در آن معدن‬
‫آغازد‬
‫در بر کشدت شیرین بی واسطه‬ ‫چون چنگ شوی از غم خم داده وانگه او‬
‫بنوازد‬

‫آن شیر بدان آهو در میمنه بگرازد‬ ‫آن آهوی مفتونش چون تازه شود خونش‬
‫باشد که طراز نو شعشاع تو بطرازد‬ ‫شمس الحق تبریزی بر شمس فلک روزی‬

‫‪630‬‬
‫چون حکم خدا آید آن زیر و زبر باشد‬ ‫گر دیو و پری حارس باتیغ و سپر باشد‬
‫بر شکل عصا آید وان مار دوسر‬ ‫بر هر چه امیدستت کی گیرد او دستت‬
‫باشد‬
‫هر چاره که پنداری آن نیز غرر باشد‬ ‫وان غصه که می گویی آن چاره نکردم دی‬
‫اندر پی صد چون آن صد دام دگر‬ ‫خودکرده شمر آن را چه خیزد از آن سودا‬
‫باشد‬
‫آن چاره لنگت را آخر چه اثر باشد‬ ‫آن چاره همی کردم آن مات نمی آمد‬
‫تا او تو شوی تو او این حصن و مفر‬ ‫از مات تو قوتی کن یاقوت شو او را تو‬
‫باشد‬

‫‪631‬‬
‫اومید همه جان ها از غیب رسید آمد‬ ‫نومید مشو جانا کاومید پدید آمد‬
‫کان نور که عیسی را بر چرخ کشید‬ ‫نومید مشو گر چه مریم بشد از دستت‬
‫آمد‬
‫کان شاه که یوسف را از حبس خرید‬ ‫نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان‬
‫آمد‬
‫یوسف که زلیخا را پرده بدرید آمد‬ ‫یعقوب برون آمد از پرده مستوری‬
‫آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد‬ ‫ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو‬
‫وی قفل فروبسته بگشا که کلید آمد‬ ‫ای درد کهن گشته بخ بخ که شفا آمد‬
‫روزه بگشا خوش خوش کان غره عید‬ ‫ای روزه گرفته تو از مایده بال‬
‫آمد‬
‫آن سکته حیرانی بر گفت مزید آمد‬ ‫خامش کن و خامش کن زیرا که ز امر کن‬

‫‪632‬‬
‫برگیر و دهل می زن کان ماه پدید آمد‬ ‫عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد‬
‫کان معتمد سدره از عرش مجید آمد‬ ‫عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون‬
‫کان قیصر مه رویان زان قصر مشید‬ ‫عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان‬
‫آمد‬
‫کان خوبی و زیبایی بی مثل و ندید‬ ‫صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی‬
‫آمد‬
‫تا موم کند دستش گر سنگ و حدید‬ ‫زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش‬
‫آمد‬
‫بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید‬ ‫عید آمد و ما بی او عیدیم بیا تا ما‬
‫آمد‬
‫زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد‬ ‫زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد‬
‫رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد‬ ‫برخیز به میدان رو در حلقه رندان رو‬
‫یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد‬ ‫غم هاش همه شادی بندش همه آزادی‬
‫جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد‬ ‫من بنده آن شرقم در نعمت آن غرقم‬
‫رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید‬ ‫بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن‬
‫آمد‬

‫‪633‬‬
‫وان سیمبرم آمد وان کان زرم آمد‬ ‫شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد‬
‫چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد‬ ‫مستی سرم آمد نور نظرم آمد‬
‫وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد‬ ‫آن راه زنم آمد توبه شکنم آمد‬
‫دی مست بدان بودم کز وی خبرم آمد‬ ‫امروز به از دینه ای مونس دیرینه‬
‫امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد‬ ‫آن کس که همی جستم دی من به چراغ او را‬
‫زان تاج نکورویان نادر کمرم آمد‬ ‫دو دست کمر کرد او بگرفت مرا در بر‬
‫وان هضم و گوارش بین چون‬ ‫آن باغ و بهارش بین وان خمر و خمارش بین‬
‫گلشکرم آمد‬
‫وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد‬ ‫از مرگ چرا ترسم کو آب حیات آمد‬
‫وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد‬ ‫امروز سلیمانم کانگشتریم دادی‬
‫یا رب چه سعادت ها که زین سفرم‬ ‫از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم‬
‫آمد‬
‫وقتست که برپرم چون بال و پرم آمد‬ ‫وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم‬
‫وقتست که برغرم چون شیر نرم آمد‬ ‫وقتست که درتابم چون صبح در این عالم‬
‫جایی که جهان آن جا بس مختصرم‬ ‫بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا‬
‫آمد‬

‫‪634‬‬
‫وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند‬ ‫نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند‬
‫ور بی ادبی آرد سیلی و ادب بیند‬ ‫گر سجده کنان آید در امن و امان آید‬
‫ور سر کشد از سلطان در حلق کنب‬ ‫حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان‬
‫بیند‬
‫ور دل ندهد دل را ویران چو حلب‬ ‫گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید‬
‫بیند‬
‫جان خضری باید تا جان سبب بیند‬ ‫گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران‬
‫تا روزی و بی روزی از بخشش رب‬ ‫آمد شعبان عمدا از بهر برات ما‬
‫بیند‬
‫زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند‬ ‫ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد‬
‫تا منکر این عشرت بی باده طرب‬ ‫آمد قدح روزه بشکست قدح ها را‬
‫بیند‬
‫معشوقه خلوت را هم چشم عزب بیند‬ ‫سغراق معانی را بر معده خالی زن‬
‫چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب‬ ‫با غره دولت گو هم بگذرد این نوبت‬
‫بیند‬
‫تا برف وجود تو خورشید عرب بیند‬ ‫نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو‬
‫کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند‬ ‫خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید‬

‫‪635‬‬
‫با آن همه شیرینی گر ترش کند شاید‬ ‫مستان می ما را هم ساقی ما باید‬
‫وال که کله از شه بستاند و برباید‬ ‫با آن همه حسن آن مه گر ناز کند گه گه‬
‫تا شینم و می میرم کاین چرخ چه می‬ ‫پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم‬
‫زاید‬
‫تا باد نپیماید تا باده بپیماید‬ ‫فرمای تو ساقی را آن شادی باقی را‬
‫نی غم خورد از ماتم نی دست بیالید‬ ‫صد سر ببرد در دم از محرم و نامحرم‬
‫چون جعد براندازد چون چهره بیاراید‬ ‫چون شمع بسوزاند پروانه مسکین را‬
‫وان جان چو آتش را زان رطل‬ ‫پروانه چو بی جان شد جانیش دهد نسیه‬
‫بفرماید‬
‫هر نقش که اندیشی در دل به تو‬ ‫رطلی ز می باقی کز غایت راواقی‬
‫بنماید‬
‫چندانک بیفزایی این باده بیفزاید‬ ‫ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی‬

‫‪636‬‬
‫در این عشق چو مردید همه روح‬ ‫بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید‬
‫پذیرید‬
‫کز این خاک برآیید سماوات بگیرید‬ ‫بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید‬
‫که این نفس چو بندست و شما همچو‬ ‫بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید‬
‫اسیرید‬
‫چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید‬ ‫یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان‬
‫بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید‬ ‫بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا‬
‫چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید‬ ‫بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید‬
‫هم از زندگیست اینک ز خاموش‬ ‫خموشید خموشید خموشی دم مرگست‬
‫نفیرید‬

‫‪637‬‬
‫بدانید بدانید که در عین عیانید‬ ‫برانید برانید که تا بازنمانید‬
‫بنازید بنازید که خوبان جهانید‬ ‫بتازید بتازید که چالک سوارید‬
‫بیارید بیارید در این گوش بخوانید‬ ‫چه دارید چه دارید که آن یار ندارد‬
‫بگویید بگویید اگر مست شبانید‬ ‫پرندوش پرندوش خرابات چه سان بد‬
‫که دنیا و شما نیز ز یک جرعه آنید‬ ‫شرابیست شرابیست خدا را پنهانی‬
‫ز دنیا و ز عقبی و ز خود فرد بمانید‬ ‫دوم بار دوم بار چو یک جرعه بریزد‬
‫کدوها و سبوها سوی خمخانه کشانید‬ ‫گشادست گشادست سر خابیه امروز‬
‫سبک روح کند راح اگر سست و‬ ‫صل گفت صل گفت کنون فالق اصباح‬
‫گرانید‬
‫درآرید درآرید برونشان منشانید‬ ‫رسیدند رسیدند رسولن نهانی‬
‫که ایشان همه کانند و شما بند مکانید‬ ‫دریغا و دریغا که در این خانه نگنجند‬
‫که ایشان همه جانند و شما سخره نانید‬ ‫مبادا و مبادا که سر خویش بگیرید‬
‫نه نان بود که تن گشت اگر آدمیانید‬ ‫بکوشید بکوشید که تا جان شود این تن‬
‫در آن دست و در آن شست و شما تیر‬ ‫زهی عشق و زهی عشق که بس سخته کمانست‬
‫مکانید‬
‫عروسی همه آن جاست شما طبل‬ ‫سماعیست سماعیست از آن سوی که سو نیست‬
‫زنانید‬
‫بپوشید بپوشید شما گنج نهانید‬ ‫خموشید خموشید خموشانه بنوشید‬
‫پدید و نه پدیدیت که چون جوهر‬ ‫به دیدار نهانید به آثار عیانید‬
‫جانید‬
‫پراکنده به هر خانه چو خورشید‬ ‫چو عقلید و چو عقلید هزاران و یکی چیز‬
‫روانید‬
‫مترسید مترسید گریبان مدرانید‬ ‫در این بحر در این بحر همه چیز بگنجد‬
‫که تا گیج نگردید که تا خیره نمانید‬ ‫دهان بست دهان بست از این شرح دل من‬

‫‪638‬‬
‫بر آن عقل ملولنه همه جمع بخندید‬ ‫ملولن همه رفتند در خانه ببندید‬
‫رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید‬ ‫به معراج برآیید چو از آل رسولید‬
‫چو او چست و ظریفست شما چون‬ ‫چو او ماه شکافید شما ابر چرایید‬
‫هلپندید‬
‫چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندید‬ ‫ملولن به چه رفتید که مردانه در این راه‬
‫چو رنجور نباشید سر خویش مبندید‬ ‫چو مه روی نباشید ز مه روی متابید‬
‫مدانید که چونید مدانید که چندید‬ ‫چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید‬
‫چو آن خویش بدیدیت چرا خویش‬ ‫چو آن چشمه بدیدیت چرا آب نگشتید‬
‫پسندید‬
‫چو در آب حیاتید چرا خشک و‬ ‫چو در کان نباتید ترش روی چرایید‬
‫نژندید‬
‫چه امکان گریزست که در دام کمندید‬ ‫چنین برمستیزید ز دولت مگریزید‬
‫مپیچید مپیچید بر استیزه مرندید‬ ‫گرفتار کمندید کز او هیچ امان نیست‬
‫چه موقوف رفیقید چه وابسته بندید‬ ‫چو پروانه جانباز بسایید بر این شمع‬
‫تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید‬ ‫از این شمع بسوزید دل و جان بفروزید‬
‫خر لنگ چرایید چو از پشت سمندید‬ ‫ز روباه چه ترسید شما شیرنژادید‬
‫که آن یار کلیدست شما جمله کلندید‬ ‫همان یار بیاید در دولت بگشاید‬
‫خریدار چو طوطیست شما شکر و‬ ‫خموشید که گفتار فروخورد شما را‬
‫قندید‬

‫‪639‬‬
‫امسال در این خرقه زنگار برآمد‬ ‫آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد‬
‫آنست که امسال عرب وار برآمد‬ ‫آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی‬
‫آن جامه به در کرد و دگربار برآمد‬ ‫آن یار همانست اگر جامه دگر شد‬
‫بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد‬ ‫آن باده همانست اگر شیشه بدل شد‬
‫آن مشعله زین روزن اسرار برآمد‬ ‫ای قوم گمان برده که آن مشعله ها مرد‬
‫کز جوشش آن قلزم زخار برآمد‬ ‫این نیست تناسخ سخن وحدت محضست‬
‫کآدم ز تک صلصل فخار برآمد‬ ‫یک قطره از آن بحر جدا شد که جدا نیست‬
‫امروز در این لشکر جرار برآمد‬ ‫رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید‬
‫از برج دگر آن مه انوار برآمد‬ ‫گر شمس فروشد به غروب او نه فنا شد‬
‫کان شبهه و اشکال ز گفتار برآمد‬ ‫گفتار رها کن بنگر آینه عین‬
‫کز چرخ صفا آن مه اسرار برآمد‬ ‫شمس الحق تبریز رسیدست مگویید‬

‫‪640‬‬
‫زان مردی و زان حمله شقاوت سپر‬ ‫تا باد سعادت ز محمد خبر افکند‬
‫افکند‬
‫تیغ غم تو از سر صد شاه سر افکند‬ ‫از حال گدا نیست عجب گر شود او پست‬
‫مانند فلک مرکب شبدیز برافکند‬ ‫روزی پسر ادهم اندر پی آهو‬
‫مستیش به سر برشد و از اسب‬ ‫دادیش یکی شربت کز لذت و بویش‬
‫درافکند‬
‫مسکین پسر ادهم تاج و کمر افکند‬ ‫گفتند همه کس به سر کوی تحیر‬
‫در ملکت بلقیس شکوه و ظفر افکند‬ ‫از نام تو بود آنک سلیمان به یکی مرغ‬
‫غوغای دو نیمه شدن اندر قمر افکند‬ ‫از یاد تو بود آنک محمد به اشارت‬

‫‪641‬‬
‫کز بخت یکی ماه رخی خوب درافتاد‬ ‫در حلقه عشاق به ناگه خبر افتاد‬
‫تا قصه خوبان که بنامند برافتاد‬ ‫چشم و دل عشاق چنان پر شد از آن حسن‬
‫بس باده کز آن نادره در چشم و سر‬ ‫بس چشمه حیوان که از آن حسن بجوشید‬
‫افتاد‬
‫بفکند سپر را سبک و بر سپر افتاد‬ ‫مه با سپر و تیغ شبی حمله او دید‬
‫در غارت شکر همه ما را حشر افتاد‬ ‫ما بنده آن شب که به لشکرگه وصلش‬
‫بر لشکر هجران دل ما را ظفر افتاد‬ ‫خونی بک هجران به هزیمت علم انداخت‬
‫گفتیم کز آن نور به ما این نظر افتاد‬ ‫گفتند ز شمس الحق تبریز چه دیدیت‬

‫‪642‬‬
‫معشوق قمرروی شکربار کی دارد‬ ‫در خانه نشسته بت عیار کی دارد‬
‫بی پرده عیان طاقت دیدار کی دارد‬ ‫بی زحمت دیده رخ خورشید که بیند‬
‫خود کار تو داری و دگر کار کی‬ ‫گفتی به خرابات دگر کار ندارم‬
‫دارد‬
‫ای زهره کلید در خمار کی دارد‬ ‫زندان صبوحی همه مخمور خمارند‬
‫آن کان شکرهای به قنطار کی دارد‬ ‫ما طوطی غیبیم شکرخواره و عاشق‬
‫دیدار چو باشد غم دینار کی دارد‬ ‫یک غمزه دیدار به از دامن دینار‬
‫اکنون چو سگان میل به مردار کی‬ ‫جان ها چو از آن شیر ره صید بدیدند‬
‫دارد‬
‫اقرار چو کاسد شود انکار کی دارد‬ ‫چون عین عیانست ز اقرار کی لفد‬
‫در جنت حسن تو غم نار کی دارد‬ ‫ای در رخ تو زلزله روز قیامت‬
‫اندیشه این عالم غدار کی دارد‬ ‫با غمزه غمازه آن یار وفادار‬
‫با مخبر خوبت سر اخبار کی دارد‬ ‫گفتی که ز احوال عزیزان خبری ده‬
‫یاری ده و برگو که چنین یار کی‬ ‫ای مطرب خوش لهجه شیرین دم عارف‬
‫دارد‬
‫بازار چه باشد دل بازار کی دارد‬ ‫بازار بتان از تو خرابست و کسادست‬
‫دستار کی دارد سر دستار کی دارد‬ ‫امروز ز سودای تو کس را سر سر نیست‬
‫از پار کی گوید غم پیرار کی دارد‬ ‫شمس الحق تبریز چو نقد آمد و پیدا‬

‫‪643‬‬
‫آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد‬ ‫در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد‬
‫او روی خود آن لحظه ز من باز نهان‬ ‫من در پی آن دلبر عیار برفتم‬
‫کرد‬
‫کز یک نظرش جمله وجودم همه جان‬ ‫من در عجب افتادم از آن قطب یگانه‬
‫کرد‬
‫کز تابش حسنش مه و خورشید فغان‬ ‫ناگاه یک آهو به دو صد رنگ عیان شد‬
‫کرد‬
‫بغداد جهان را به بصیرت همدان کرد‬ ‫آن آهوی خوش ناف به تبریز روان گشت‬
‫فرخنده و بگزیده و محبوب زمان کرد‬ ‫آن کس که ورا کرد به تقلید سجودی‬
‫سرگشته و سودایی و رسوای جهان‬ ‫آن ها که بگفتند که ما کامل و فردیم‬
‫کرد‬
‫تا سر تجلی ازل جمله بیان کرد‬ ‫سلطان عرفناک بدش محرم اسرار‬
‫جبریل امین را ز پی خویش دوان‬ ‫شمس الحق تبریز چو بگشاد پر عشق‬
‫کرد‬

‫‪644‬‬
‫هر جا که نشینیم چو فردوس برین شد‬ ‫تا نقش تو در سینه ما خانه نشین شد‬
‫هر یک چو رخ حوری و چون لعبت‬ ‫آن فکر و خیالت چو یاجوج و چو ماجوج‬
‫چین شد‬
‫گر باس قرین بود کنون نعم قرین شد‬ ‫آن نقش که مرد و زن از او نوحه کنانند‬
‫آخر تو چه چیزی که جهان از تو‬ ‫بال همه باغ آمد و پستی همگی گنج‬
‫چنین شد‬
‫خاری که ورا جست گلستان یقین شد‬ ‫زان روز که دیدیمش ما روزفزونیم‬
‫وان سنگ سیه نیز از او لعل ثمین شد‬ ‫هر غوره ز خورشید شد انگور و شکر بست‬
‫بسیار یسار از کف اقبال یمین شد‬ ‫بسیار زمین ها که به تفصیل فلک شد‬
‫ور رهزن دین بود کنون قدوه دین شد‬ ‫گر ظلمت دل بود کنون روزن دل شد‬
‫از بهر برون آمدنش حبل متین شد‬ ‫گر چاه بل بود که بد محبس یوسف‬
‫بر بنده امان آمد و بر گبر کمین شد‬ ‫هر جزو چو جندال محکوم خداییست‬
‫بر قبط چو خون آمد و بر سبط معین‬ ‫خاموش که گفتار تو ماننده نیلست‬
‫شد‬
‫اما نه همه مرغ هوا درخور تین شد‬ ‫خاموش که گفتار تو انجیر رسیدست‬

‫‪645‬‬
‫وان چرخه گردنده در اشتاب درآمد‬ ‫بار دگر آن آب به دولب درآمد‬
‫در لرزه چو خورشید و چو سیماب‬ ‫بار دگر آن جان پر از آتش و از آب‬
‫درآمد‬
‫از روزن جان دوش چو مهتاب درآمد‬ ‫بار دگر آن صورت پنهانی عالم‬
‫از لطف بود گر به سطرلب درآمد‬ ‫خورشید که می درد از او مشرق و مغرب‬
‫تا خفته صدساله هم از خواب درآمد‬ ‫بار دگر آن صبح بخندید و بتابید‬
‫خیزید که آن فاتح ابواب درآمد‬ ‫بار دگر آن قاضی حاجات ندا کرد‬
‫در گوش محمد چو به محراب درآمد‬ ‫بار دگر از قبله روان گشت رسالت‬
‫نقبی بزد از نصرت و نقاب درآمد‬ ‫چون رفت محمد به در خیبر ناسوت‬
‫وز بیم مسبب همه اسباب درآمد‬ ‫از بیم ملک جمله فلک رخنه و در شد‬
‫زان پیش که اشخاص به القاب درآمد‬ ‫آری لقبش بود سعادت بک عالم‬
‫بسیار کسادی به می ناب درآمد‬ ‫بگشاد محمد در خمخانه غیبی‬
‫آن جام می لعل چو عناب درآمد‬ ‫از بهر دل تشنه و تسکین چنین خون‬
‫زحمت مده آن ساقی اصحاب درآمد‬ ‫خاموش کن امروز که این روز سخن نیست‬

‫‪646‬‬
‫وان سرده مخمور به خمار درآمد‬ ‫بار دگر آن مست به بازار درآمد‬
‫کان بلبل خوش لحن به تکرار درآمد‬ ‫سرهای درختان همه پربار چرا شد‬
‫مستانه و یارانه که آن یار درآمد‬ ‫یک حمله دیگر همه در رقص درآییم‬
‫کز بهر نثار آن شه دربار درآمد‬ ‫یک حمله دیگر همه دامن بگشاییم‬
‫کز مصر چنین قند به خروار درآمد‬ ‫یک حمله دیگر به شکرخانه درآییم‬
‫زیرا که چنین دولت بیدار درآمد‬ ‫یک حمله دیگر بنه خواب بسوزیم‬
‫کان لولی شب دزد به اقرار درآمد‬ ‫یک حمله دیگر به شب این پاس بداریم‬
‫در عربده ویران شده دستار درآمد‬ ‫یک حمله دیگر برسان باده که مستی‬
‫کان هدهد پرخون شده منقار درآمد‬ ‫یک حمله دیگر به سلیمان بگراییم‬
‫از دست مسیحی که به بیمار درآمد‬ ‫این شربت جان پرور جان بخش چه ساقیست‬
‫کاقبال تو چون حیدر کرار درآمد‬ ‫اکنون بزند گردن غم های جهان را‬
‫کان شادی و آن مستی بسیار درآمد‬ ‫دارالحرج امروز چو دارالفرجی شد‬
‫بی حرف سیه روی به گفتار درآمد‬ ‫بربند لب اکنون که سخن گستر بی لب‬
‫‪647‬‬
‫تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند‬ ‫تدبیر کند بنده و تقدیر نداند‬
‫حیلت بکند لیک خدایی بنداند‬ ‫بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند‬
‫وان گاه که داند که کجاهاش کشاند‬ ‫گامی دو چنان آید کو راست نهادست‬
‫کاین مملکتت از ملک الموت رهاند‬ ‫استیزه مکن مملکت عشق طلب کن‬
‫کاشکار تو را باز اجل بازستاند‬ ‫شه را تو شکاری شو کم گیر شکاری‬
‫کان جا که گزینی ملک آن جات نشاند‬ ‫خامش کن و بگزین تو یکی جای قراری‬

‫‪648‬‬
‫معشوق همین جاست بیایید بیایید‬ ‫ای قوم به حج رفته کجایید کجایید‬
‫در بادیه سرگشته شما در چه هوایید‬ ‫معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار‬
‫هم خواجه و هم خانه و هم کعبه‬ ‫گر صورت بی صورت معشوق ببینید‬
‫شمایید‬
‫یک بار از این خانه بر این بام برآیید‬ ‫ده بار از آن راه بدان خانه برفتید‬
‫از خواجه آن خانه نشانی بنمایید‬ ‫آن خانه لطیفست نشان هاش بگفتید‬
‫یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید‬ ‫یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت‬
‫افسوس که بر گنج شما پرده شمایید‬ ‫با این همه آن رنج شما گنج شما باد‬

‫‪649‬‬
‫از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد‬ ‫بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد‬
‫بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد‬ ‫چون باز که برباید مرغی به گه صید‬
‫زیرا که در آن مه تنم از لطف چو‬ ‫در خود چو نظر کردم خود را بندیدم‬
‫جان شد‬
‫تا سر تجلی ازل جمله بیان شد‬ ‫در جان چو سفر کردم جز ماه ندیدم‬
‫کشتی وجودم همه در بحر نهان شد‬ ‫نه چرخ فلک جمله در آن ماه فروشد‬
‫و آوازه درافکند چنین گشت و چنان‬ ‫آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد‬
‫شد‬
‫نقشی ز فلن آمد و جسمی ز فلن شد‬ ‫آن بحر کفی کرد و به هر پاره از آن کف‬
‫در حال گذارید و در آن بحر روان‬ ‫هر پاره کف جسم کز آن بحر نشان یافت‬
‫شد‬
‫نی ماه توان دیدن و نی بحر توان شد‬ ‫بی دولت مخدومی شمس الحق تبریز‬

‫‪650‬‬
‫امسال در این خرقه زنگار برآمد‬ ‫آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد‬
‫آنست که امسال عرب وار برآمد‬ ‫آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی‬
‫آن جامه بدل کرد و دگربار برآمد‬ ‫آن یار همانست اگر جامه دگر شد‬
‫بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد‬ ‫آن باده همانست اگر شیشه بدل شد‬
‫کان مشعله از روزن اسرار برآمد‬ ‫شب رفت حریفان صبوحی به کجایید‬
‫امروز در این لشکر جرار برآمد‬ ‫رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید‬
‫کز چرخ صفا آن مه انوار برآمد‬ ‫شمس الحق تبریز رسیدست بگویید‬

‫‪651‬‬
‫وز ریگ سیه چرده سقنقور برآمد‬ ‫مهتاب برآمد کلک از گور برآمد‬
‫از نفخه او دمدمه صور برآمد‬ ‫آنک از قلمش موسی و عیسیست مصور‬
‫صد دیده حق بین ز دل کور برآمد‬ ‫در هاون اقبال عنایت گهری کوفت‬
‫کز خاک سیه قافله مور برآمد‬ ‫از تف بهاری چه خبر یافت دل خاک‬
‫با مشک عسل گله زنبور برآمد‬ ‫از بحر عسل هاش چه دید آن دل زنبور‬
‫کز وی خز و ابریشم موفور برآمد‬ ‫در مخزن او کرم ضعیفی به چه ره یافت‬
‫تا حاصل در گشت و چو گنجور‬ ‫بی دیده و بی گوش صدف رزق کجا یافت‬
‫برآمد‬
‫کز آهن و سنگی علم نور برآمد‬ ‫نرم آهن و سنگی سوی انوار چه ره یافت‬
‫وز سرمه چون قیر چه کافور برآمد‬ ‫بنگر که ز گلزار چه گلزار بخندید‬
‫کافروخته از پرده مستور برآمد‬ ‫بی غازه و گلگونه گل آن رنگ کجا یافت‬
‫این لشگر بشکسته چه منصور برآمد‬ ‫در دولت و در عزت آن شاه نکوکار‬
‫هر سیب که بشکافت از او حور‬ ‫یک سیب بنی دیدم در باغ جمالش‬
‫برآمد‬
‫از خنده او حاجت رنجور برآمد‬ ‫چون حور برآمد ز دل سیب بخندید‬
‫زان باده مدان کز دل انگور برآمد‬ ‫این هستی و این مستی و این جنبش مستان‬
‫از مشرق جان آن مه مشهور برآمد‬ ‫شمس الحق تبریز چو این شور برانگیخت‬

‫‪652‬‬
‫تدبیر به تقدیر خداوند نماند‬ ‫تدبیر کند بنده و تقدیر نداند‬
‫حیله بکند لیک خدایی نتواند‬ ‫بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند‬
‫وان گاه که داند که کجاهاش کشاند‬ ‫گامی دو چنان آید کو راست نهادست‬
‫کاین مملکتت از ملک الموت رهاند‬ ‫استیزه مکن مملکت عشق طلب کن‬
‫کاین کام تو را زود به ناکام رساند‬ ‫باری تو بهل کام خود و نور خرد گیر‬
‫کاشکار تو را باز اجل بازستاند‬ ‫اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری‬
‫کان طبله تو را نوش دهد طبل نخواند‬ ‫چون باز شهی رو به سوی طبله بازش‬
‫خر جانب او ران که تو را هیچ نراند‬ ‫از شاه وفادارتر امروز کسی نیست‬
‫محبوس تو را از تک زندان نرهاند‬ ‫زندانی مرگند همه خلق یقین دان‬
‫تا هر که مخنث بود آتش برماند‬ ‫دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست‬
‫که بانگ سگ کوی دلش را بطپاند‬ ‫حاشا ز سواری که بود عاشق این راه‬

‫‪653‬‬
‫بر چهره ما خاک چو گلگونه نماید‬ ‫چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید‬
‫ترسابچه گوید که بپوشان که نشاید‬ ‫خواهم که ز زنار دو صد خرقه نماید‬
‫چون نه مهه گشتست ندانی که بزاید‬ ‫اشکم چو دهل گشته و دل حامل اسرار‬
‫وین گاو ببیند شه اگر ژاژ نخاید‬ ‫شاهیست دل اندر تن ماننده گاوی‬
‫هر سوی جهد لیک به ناچار بساید‬ ‫وان دانه که افتاد در این هاون عشاق‬
‫هر جا که رود عاقبت کار بیاید‬ ‫از خانه عشق آنک بپرد چو کبوتر‬
‫زنگار کجا گیرد و صیقل به چه باید‬ ‫آیینه که شمس الحق تبریز بسازد‬

‫‪654‬‬
‫آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید‬ ‫هر نکته که از زهر اجل تلختر آید‬
‫زود از رسن زلف تو بر چرخ برآید‬ ‫در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت‬
‫زان پیش که جان را ز تو وقت سفر‬ ‫هین توشه ده از خوشه ابروی ظریفت‬
‫آید‬
‫لبیک زنم نفخه خون جگر آید‬ ‫از دعوت و آواز خوشت بوی دل آید‬

‫‪655‬‬
‫در مجلس جان فکر دگر کار مدارید‬ ‫از بهر خدا عشق دگر یار مدارید‬
‫در مجلس دین مذهب کفار مدارید‬ ‫یار دگر و کار دگر کفر و محالست‬
‫پنهان چو نمی ماند اضمار مدارید‬ ‫در مجلس جان فکر چنانست که گفتار‬
‫در دل نظر فاحشه آثار مدارید‬ ‫گر بانگ نیاید ز فسا بوی بیاید‬
‫با غیرت او رو سوی اغیار مدارید‬ ‫آن حارس دل مشرف جان سخت غیورست‬
‫هر گمشده را سرور و سالر مدارید‬ ‫هر وسوسه را بحث و تفکر بمخوانید‬
‫خود را گرو نفس علف خوار مدارید‬ ‫یاقوت کرم قوت شما بازنگیرد‬
‫خاطر به سوی سبلت و دستار مدارید‬ ‫العزه ل جمیعا چو شنیدیت‬
‫خود را تبع گردش پرگار مدارید‬ ‫چون اول خط نقطه بد و آخر نقطه‬
‫هش را به سوی گنبد دوار مدارید‬ ‫در مشهد اعظم به تشهد بنشینید‬
‫با شاهد حق نکرت انکار مدارید‬ ‫انکار بسوزد چو شهادت بفروزد‬
‫هین چشم چو کرکس سوی مردار‬ ‫یک نیم جهان کرکس و نیمیش چو مردار‬
‫مدارید‬
‫هین عشق بر آن غره غرار مدارید‬ ‫آن نفس فریبنده که غرست و غرورست‬
‫گلگونه او را بجز از خار مدارید‬ ‫گه زلف برافشاند و گه جیب گشاید‬
‫آن ده دله را محرم اسرار مدارید‬ ‫او یار وفا نبود و از یار ببرد‬
‫آن حامضه را ساقی و خمار مدارید‬ ‫او باده بریزد عوضش سرکه فروشد‬
‫ما را سقط و بارد و هشیار مدارید‬ ‫ما حلقه مستان خوش ساقی خویشیم‬
‫آن ناف ورا نافه تاتار مدارید‬ ‫گر ناف دهی پشک فروشد عوض مشک‬
‫خود را سپس پرده گفتار مدارید‬ ‫چون روح برآمد به سر منبر تذکیر‬

‫‪656‬‬
‫رخ باز نمایید و بگویید کجایید‬ ‫مرغان که کنون از قفص خویش جدایید‬
‫ماهی صفتان یک دم از این آب برآیید‬ ‫کشتی شما ماند بر این آب شکسته‬
‫یا دام بشد از کف و از صید جدایید‬ ‫یا قالب بشکست و بدان دوست رسیدست‬
‫یا آتشتان مرد شما نور خدایید‬ ‫امروز شما هیزم آن آتش خویشید‬
‫یا باد صبا گشت به هر جا که درآیید‬ ‫آن باد وبا گشت شما را فسرانید‬
‫هر چند دهان را به جوابی نگشایید‬ ‫در هر سخن از جان شما هست جوابی‬
‫آن سرمه دیدست بسایید بسایید‬ ‫در هاون ایام چه درها که شکستید‬
‫این زادن ثانیست بزایید بزایید‬ ‫ای آنک بزادیت چو در مرگ رسیدید‬
‫پیدا شود آن روز که روبند گشایید‬ ‫گر هند وگر ترک بزادیت دوم بار‬
‫وال که شما خاصبک روز سزایید‬ ‫ور زانک سزیدیت به شمس الحق تبریز‬

‫‪657‬‬
‫بر روی زمین خرقه و زنار نماند‬ ‫گر یک سر موی از رخ تو روی نماید‬
‫آن سوخته را جز غم تو کار نماند‬ ‫آن را که دمی روی نمایی ز دو عالم‬
‫از چهره خورشید و مه آثار نماند‬ ‫گر برفکنی پرده از آن چهره زیبا‬
‫تا جز تو کسی محرم اسرار نماند‬ ‫در خواب کنی سوختگان را ز می عشق‬

‫‪658‬‬
‫ازیرا غم به خوردن کم نگردد‬ ‫بگو دل را که گرد غم نگردد‬
‫که سور او بجز ماتم نگردد‬ ‫نبات آب و گل جمله غم آمد‬
‫که در غم پر و پا محکم نگردد‬ ‫مگرد ای مرغ دل پیرامن غم‬
‫که دیگر گرد این عالم نگردد‬ ‫دل اندر بی غمی پری بیابد‬
‫عدو کهنه خال و عم نگردد‬ ‫دل این تن عدو کهنه تست‬
‫ملول اسرار را محرم نگردد‬ ‫دل سر سخت کن کم کن ملولی‬
‫که جز با آب خوش همدم نگردد‬ ‫چو ماهی باش در دریای معنی‬
‫که بی دریا خود او خرم نگردد‬ ‫مللی نیست ماهی را ز دریا‬
‫که در وی جز بنی آدم نگردد‬ ‫یکی دریاست در عالم نهانی‬
‫درون آب حیوان هم نگردد‬ ‫ز حیوان تا که مردم وانبرد‬
‫بگرد حرف ل و لم نگردد‬ ‫خموش از حرف زیرا مرد معنی‬

‫‪659‬‬
‫هوای روی چون گلنار دارد‬ ‫دلم امروز خوی یار دارد‬
‫که بلبل آن طرف تکرار دارد‬ ‫که طاووس آن طرف پر می فشاند‬
‫نوای چنگ بس اسرار دارد‬ ‫صدای نای آن جا نکته گوید‬
‫که او عاشق چو من بسیار دارد‬ ‫بگه برخیز فردا سوی او رو‬
‫که بس آتش در آن رخسار دارد‬ ‫چو بگشاید رخان تو دل نگهدار‬
‫که دل ها را لبش خمار دارد‬ ‫ولیکن عقل کو آن لحظه دل را‬
‫که می مر مرد را بی کار دارد‬ ‫ز ما کاری مجو چون داده ای می‬
‫که می مستی او اظهار دارد‬ ‫دلم افتان و خیزان دوش آمد‬
‫نمی ترسی که عقل انکار دارد‬ ‫دویدم پیش و گفتم باده خوردی‬
‫که بوی آن پری دیدار دارد‬ ‫چو بو کردم دهانش را بدیدم‬
‫که بوی خالق جبار دارد‬ ‫خداوندی شمس الدین تبریز‬
‫و او بی حد و بی مقدار دارد‬ ‫ز بو تا بوی فرقی بس عظیمست‬

‫‪660‬‬
‫حنانینا فنعم الزوج و الفرد‬ ‫نثرنا فی ربیع الوصل بالورد‬
‫ز زلفت مشک و عنبر می توان کرد‬ ‫ز رویت باغ و عبهر می توان کرد‬
‫جهانی را مزعفر می توان کرد‬ ‫ز روی زرد همچون زعفرانم‬
‫فلک ها را مسخر می توان کرد‬ ‫به یک دانه ز خرمنگاه ماهت‬
‫گدایان را سکندر می توان کرد‬ ‫تو آن خضری که از آب حیاتت‬
‫محالی را میسر می توان کرد‬ ‫در آن حالی که حالم بازجویی‬
‫فیا داود قدر حلقه السرد‬ ‫نخاف العین ترمینا بسو‬
‫ره پنهان به دلبر می توان کرد‬ ‫به خود واگرد ای دل زانک از دل‬
‫چو در دل آمدی در می توان کرد‬ ‫جهان شش جهت را گر دری نیست‬
‫وگر هم نیست منظر می توان کرد‬ ‫درآ در دل که منظرگاه حقست‬
‫اگر زیرست از بر می توان کرد‬ ‫چو دردی ماند جان ما در این زیر‬
‫وگر نی ترک این خر می توان کرد‬ ‫ز گولی در جوال نفس رفتی‬
‫لتکفینا عناء الحر و البرد‬ ‫ال یا ساقیا هات الحمیا‬
‫دل ار سنگست جوهر می توان کرد‬ ‫دل سنگین عشق ار نرم گردد‬
‫کز احمر عالم اخضر می توان کرد‬ ‫بیار آن باده حمرا و درده‬
‫ز هر جزوم کبوتر می توان کرد‬ ‫از آن باده که پر و بال عیش است‬
‫بهشت و حور و کوثر می توان کرد‬ ‫از آن جرعه که از دریای فضل است‬
‫ز تیر باده اسپر می توان کرد‬ ‫چو تیرانداز گردد باده در خم‬
‫فان السکر دفع الهم و الحرد‬ ‫و اسکرنا به کاسات عظام‬
‫که از هر آب آذر می توان کرد‬ ‫چو باده در من آتش زد بدیدم‬
‫که جان را فرش مادر می توان کرد‬ ‫بیا ای مادر عشرت به خانه‬
‫تو را از جام چادر می توان کرد‬ ‫وگر در راه تو نامحرمانند‬
‫سزای شیر صفدر می توان کرد‬ ‫چو گشتی شیرگیر و شیرآشام‬
‫کز آن هر قطره خنجر می توان کرد‬ ‫بزن گردن امل ها را به باده‬
‫که هر دم عیش دیگر می توان کرد‬ ‫سقاهم ربهم برخوان و می نوش‬
‫دهان را همچو ساغر می توان کرد‬ ‫وگر ساغر نداری می بیاور‬
‫و جازی همنا بالدفع و الطرد‬ ‫و اعتقنا به خمر من هموم‬

‫‪661‬‬
‫بیا ای راه دان بر غول می خند‬ ‫بیا ای زیرک و بر گول می خند‬
‫هل بر علت و معلول می خند‬ ‫چو در سلطان بی علت رسیدی‬
‫برو بر خاذل و مخذول می خند‬ ‫اگر بر نفس نحسی دیو شد چیر‬
‫تو خوش بر عازل و معزول می خند‬ ‫چو مرده مرده ای را کرد معزول‬
‫تو هم بر فاعل و مفعول می خند‬ ‫مثال محتلم پندار عزلش‬
‫برو بر حاصل و محصول می خند‬ ‫یکی در خواب حاصل کرد ملکی‬
‫دل بر سائل و مساول می خند‬ ‫سوالی گفت کوری پیش کری‬
‫هل بر غاسل و مغسول می خند‬ ‫وگر گوید فروشستم فلن را‬
‫خمش بر ناقل و منقول می خند‬ ‫چو نقدت دست داد از نقل بس کن‬

‫‪662‬‬
‫دل عاشق همه گلزار باشد‬ ‫اگر عالم همه پرخار باشد‬
‫جهان عاشقان بر کار باشد‬ ‫وگر بی کار گردد چرخ گردون‬
‫لطیف و خرم و عیار باشد‬ ‫همه غمگین شوند و جان عاشق‬
‫که او را صد هزار انوار باشد‬ ‫به عاشق ده تو هر جا شمع مرده ست‬
‫که با معشوق پنهان یار باشد‬ ‫وگر تنهاست عاشق نیست تنها‬
‫حریف عشق در اسرار باشد‬ ‫شراب عاشقان از سینه جوشد‬
‫که مکر دلبران بسیار باشد‬ ‫به صد وعده نباشد عشق خرسند‬
‫نه شاهد بر سر بیمار باشد‬ ‫وگر بیمار بینی عاشقی را‬
‫که اسب عشق بس رهوار باشد‬ ‫سوار عشق شو وز ره میندیش‬
‫اگر چه راه ناهموار باشد‬ ‫به یک حمله تو را منزل رساند‬
‫که جان عاشقان خمار باشد‬ ‫علف خواری نداند جان عاشق‬
‫دلی کو مست و بس هشیار باشد‬ ‫ز شمس الدین تبریزی بیابی‬
‫‪663‬‬
‫که قند تو دهان ها برنتابد‬ ‫تویی نقشی که جان ها برنتابد‬
‫جمالت را جهان ها برنتابد‬ ‫جهان گر چه که صد رو در تو دارد‬
‫که با عشقت روان ها برنتابد‬ ‫روان گشتند جان ها سوی عشقت‬
‫که لطفش را نهان ها برنتابد‬ ‫درون دل نهان نقشیست از تو‬
‫که آن خلوت زبان ها برنتابد‬ ‫چو خلوتگاه جان آیی خمش کن‬
‫از آن بگذر کز آن ها برنتابد‬ ‫بدو نیک ار ببینی نیک نبود‬
‫که نامش را نشان ها برنتابد‬ ‫بگو تو نام شمس الدین تبریز‬

‫‪664‬‬
‫میی دارم که هرگز کم نگردد‬ ‫دلی دارم که گرد غم نگردد‬
‫که جز با عاشقان همدم نگردد‬ ‫دلی دارم که خوی عشق دارد‬
‫که دیگر غم در این عالم نگردد‬ ‫خطی بستانم از میر سعادت‬
‫دگر کس سخره ماتم نگردد‬ ‫چو خاص و عام آب خضر نوشند‬
‫وگر زاهد بود بلعم نگردد‬ ‫اگر فاسق بود زاهد کنندش‬
‫ز غم چون چرخ پشتش خم نگردد‬ ‫چو یابد نردبان بر چرخ شادی‬
‫که باشد که خوش و خرم نگردد‬ ‫چو خرمشاه عشق از دل برون جست‬
‫ز هر همسایه ای درهم نگردد‬ ‫ز سایه طره های درهم او‬
‫از آن توبه شکن محکم نگردد‬ ‫بکن توبه ز گفتار ار چه توبه‬

‫‪665‬‬
‫کز او دوریش خود صورت نبندد‬ ‫خنک جانی که او یاری پسندد‬
‫که بی شادی دهان کس نخندد‬ ‫تو باشی خنده و یار تو شادی‬
‫که بی تعظیم هرگز سر نخنبد‬ ‫تو باشی سجده و یار تو تعظیم‬
‫چو آوازی به نزد کوه و گنبد‬ ‫تو باشی چون صدا و یار غارت‬
‫نه ز آدینه جدا چون روز شنبد‬ ‫تو آدینه بوی او وقت خطبه‬
‫نظر را تا نجنباند نجنبد‬ ‫نگر آخر دمی در نحن اقرب‬
‫خیالی زشت آرد دل بتندد‬ ‫خیالی خوش دهد دل زان بنازد‬
‫گه از صله گه از سیلیش رندد‬ ‫بر او مسخره آمد دل و جان‬
‫ز گیجی دور افتم ز اصل و مسند‬ ‫مزن سیلی چنانک گیج گردم‬
‫که ل باشد به پیشش صد مهند‬ ‫خمش تا درس گوید آن زبانی‬
‫بگوید با لبش گو ای موید‬ ‫اگر گویی تو نی را هی خمش کن‬

‫‪666‬‬
‫وگر دارد چو من باری ندارد‬ ‫چمن جز عشق تو کاری ندارد‬
‫چه مرده ست آن که او یاری ندارد‬ ‫چه بی ذوقست آن کش عشق نبود‬
‫بجز دنیا سمن زاری ندارد‬ ‫به غیر قوت تن قوتی ننوشد‬
‫غم پالن و افساری ندارد‬ ‫هر آنک ترک خر گوید ز مستی‬
‫به گلزاری که آن خاری ندارد‬ ‫ز خر رست و روان شد پابرهنه‬
‫بر او خر چو مقداری ندارد‬ ‫چه غم دارد که خر رفت و رسن برد‬
‫که اندر زیر ایزاری ندارد‬ ‫مشو غره به ازرق پوش گردون‬
‫که دور عشق هنجاری ندارد‬ ‫درافکن فتنه دیگر در این شهر‬
‫ز بی شرمی غم و عاری ندارد‬ ‫بدران پرده ها را زانک عاشق‬
‫که در گفت تو اقراری ندارد‬ ‫بزن آتش در این گفت و در آن کس‬

‫‪667‬‬
‫که آتش هیزمی را تر نگیرد‬ ‫سماع صوفیان می درنگیرد‬
‫مکوپ این دست تا پا برنگیرد‬ ‫یقین می دانک جسمانیست آفت‬
‫اگر مجلس ز گاو و خر نگیرد‬ ‫بیابد خلوت عشرت مسیحا‬
‫دل ما عیش را از سر نگیرد‬ ‫چرا در بزم خلوت بی گرانان‬
‫کلوخی لطف آن دلبر نگیرد‬ ‫نه اصل این بنا باشد کلوخی‬
‫که بانگ چنگ گوش کر نگیرد‬ ‫که چشم حقد یوسف را نداند‬
‫ز هر گاوی جهان عنبر نگیرد‬ ‫ز هر آهو نه صحرا مشک یابد‬
‫و هر مرغی ز نی شکر نگیرد‬ ‫ز هر نی ناله مشتاق ناید‬
‫که او را گوشه چادر نگیرد‬ ‫چه داند لطف زهره زهره رفته‬
‫که جسمانی می انور نگیرد‬ ‫می جان را بجز جانی ننوشد‬
‫که اختر را بجز اختر نگیرد‬ ‫نه هر ابری حریف ماه گردد‬
‫از این دلدار ما خوشتر نگیرد‬ ‫اگر دلدار گیرد در جهان کس‬
‫که هر کس را چو من چاکر نگیرد‬ ‫خداوند شمس دین آن نور تبریز‬

‫‪668‬‬
‫برون شد جان ز تن جانان درآمد‬ ‫رجب بیرون شد و شعبان درآمد‬
‫دم عشق و دم غفران درآمد‬ ‫دم جهل و دم غفلت برون شد‬
‫چو از ابر کرم باران درآمد‬ ‫بروید دل گل و نسرین و ریحان‬
‫بدین قندی که در دندان درآمد‬ ‫دهان جمله غمگینان بخندد‬
‫چو آن مه روی زرافشان درآمد‬ ‫چو خورشید آدمی زربفت پوشد‬
‫که آن سرفتنه پاکوبان درآمد‬ ‫بزن دست و بگو ای مطرب عشق‬
‫وگر عمر بشد عثمان درآمد‬ ‫اگر دی رفت باقی باد امروز‬
‫چو این اقبال جاویدان درآمد‬ ‫همه عمر گذشته بازآید‬
‫چه غم داری اگر طوفان درآمد‬ ‫چو در کشتی نوحی مست خفته‬
‫چو شمس الدین در آن میدان درآمد‬ ‫منور شد چو گردون خاک تبریز‬

‫‪669‬‬
‫همه چون ماهیان در آب رفتند‬ ‫چو شب شد جملگان در خواب رفتند‬
‫همه شب سوی آن محراب رفتند‬ ‫دو چشم عاشقان بیدار تا روز‬
‫چه غم دارند اگر اصحاب رفتند‬ ‫چو ایشان را حریف از اندرونست‬
‫به سوی طره پرتاب رفتند‬ ‫همه در غصه و در تاب و عشاق‬
‫قلنداروار بی اسباب رفتند‬ ‫همه اندر غم اسباب و ایشان‬
‫چو برق و باد سخت اشتاب رفتند‬ ‫کی یابد گرد ایشان را که ایشان‬
‫که ایشان برتر از دولب رفتند‬ ‫تو چون دلوی بر بن دولب می گرد‬
‫درون خاک چون سیماب رفتند‬ ‫ببین آن ها که بند سیم بودند‬
‫به روی سرخ چون عناب رفتند‬ ‫ببین آن ها که سیمین بر گزیدند‬

‫‪670‬‬
‫عتاب و ناز دلدارم چه خوش بود‬ ‫پریر آن چهره یارم چه خوش بود‬
‫ولیکن زین خبر دارم چه خوش بود‬ ‫به یادم نیست هیچ آن ماجراها‬
‫میان باغ و گلزارم چه خوش بود‬ ‫در آن بزم و در آن جمع و در آن عیش‬
‫رخ معشوق هشیارم چه خوش بود‬ ‫اگر چه مست جام عشق بودم‬

‫‪671‬‬
‫که از سرنای بوی یار آید‬ ‫دلم را ناله سرنای باید‬
‫کز آن ناله جمال جان نماید‬ ‫به جان خواهم نوای عاشقانه‬
‫عجب این جان نالن تا چه زاید‬ ‫همی نالم که از غم بار دارم‬
‫که آواز تو جان می آزماید‬ ‫بگو ای نای حال عاشقان را‬

‫مه بگرفته چون وا می گشاید‬ ‫ببین ای جان من کز بانگ طاسی‬


‫که تا فریاد از پریان برآید‬ ‫بخوان بر سینه دل این عزیمت‬
‫گرش گویی خمش کن هم نشاید‬ ‫چو ناله مونس رنجور گردد‬

‫‪672‬‬
‫که آن دلبر همی در بر نگنجد‬ ‫بگویم خفیه تا خواجه نرنجد‬
‫ترازو کان گوهر را نسنجد‬ ‫ز مستی من ترازو را شکستم‬
‫که ماده گرگ با یوسف نغنجد‬ ‫بتان را جمله زو بدرید سربند‬
‫که پیش رومیی زنجی بزنجد‬ ‫هم از جمله سیه روییست آن نیز‬
‫که گنج زر بیارد یا بگنجد‬ ‫قراضه کیست پیش شمس تبریز‬
‫‪673‬‬
‫گر او بر ما نخندد پس که خندد‬ ‫کسی کز غمزه ای صد عقل بندد‬
‫بود انصاف و انصاف آن پسندد‬ ‫اگر تسخر کند بر چرخ و خورشید‬
‫که گر دریا بیارامد بگندد‬ ‫دل می جوش همچون موج دریا‬
‫ز تو چنگ اجل جز غم نرندد‬ ‫چو خورشیدی و از خود پاک گشتی‬
‫ولیکن کان قندی چون نقندد‬ ‫شکرشیرینی گفتن رها کن‬

‫‪674‬‬
‫دو چندان غم ز پیش ما گریزد‬ ‫چنان کز غم دل دانا گریزد‬
‫چو ما را دید جا از جا گریزد‬ ‫مگر ما شحنه ایم و غم چو دزدست‬
‫چو صید از شیر در صحرا گریزد‬ ‫بغرد شیر عشق و گله غم‬
‫ز پیش دیده بینا گریزد‬ ‫ز نابینا برهنه غم ندارد‬
‫ولیکن غم از این سودا گریزد‬ ‫مرا سوداست تا غم را ببینم‬
‫چو او بیند مرا تنها گریزد‬ ‫همه عالم به دست غم زبونند‬
‫وگر پستی روم بال گریزد‬ ‫اگر بال روم پستی گریزد‬
‫غلط خود غم ز ناگویا گریزد‬ ‫خمش باشم بود کاین غم درافتد‬

‫‪675‬‬
‫چو خاشاکی میان باد باشد‬ ‫هر آن دل ها که بی تو شاد باشد‬
‫چو شاگردی که بی استاد باشد‬ ‫چو مرغ خانگی کز اوج پرد‬
‫بدان شاهی که حوری زاد باشد‬ ‫چه ماند صورتی کز خود تراشی‬
‫به شمشیری که از پولد باشد‬ ‫چه ماند هیبت شمشیر چوبین‬
‫ولیکن کی تو را آن یاد باشد‬ ‫تو عهدی کرده چون روح بودی‬
‫بدان روزی که روز داد باشد‬ ‫اگر منکر شوی من صبر دارم‬

‫‪676‬‬
‫سگ ما چون سگ دیگر نباشد‬ ‫سگ ار چه بی فغان و شر نباشد‬
‫مسلمان شد دگر کافر نباشد‬ ‫شنو از مصطفی کو گفت دیوم‬
‫اگر بر در بود بر در نباشد‬ ‫سگ اصحاب کهف و نفس پاکان‬
‫گر این سر سگ نمود آن سر نباشد‬ ‫سگ اصحاب را خوی سگی نیست‬
‫نمود آذر ولیک آذر نباشد‬ ‫که موسی را درخت آن شب چو اختر‬

‫‪677‬‬
‫عجب آن سرو خوش بال کجا شد‬ ‫عجب آن دلبر زیبا کجا شد‬
‫کجا شد ای عجب بی ما کجا شد‬ ‫میان ما چو شمعی نور می داد‬
‫که دلبر نیم شب تنها کجا شد‬ ‫دلم چون برگ می لرزد همه روز‬
‫که آن همراه جان افزا کجا شد‬ ‫برو بر ره بپرس از رهگذریان‬
‫که آن شاخ گل رعنا کجا شد‬ ‫برو در باغ پرس از باغبانان‬
‫که آن سلطان بی همتا کجا شد‬ ‫برو بر بام پرس از پاسبانان‬
‫که آن آهو در این صحرا کجا شد‬ ‫چو دیوانه همی گردم به صحرا‬
‫که آن گوهر در این دریا کجا شد‬ ‫دو چشم من چو جیحون شد ز گریه‬
‫که آن مه رو بر این بال کجا شد‬ ‫ز ماه و زهره می پرسم همه شب‬
‫چو این جا نیست او آن جا کجا شد‬ ‫چو آن ماست چون با دیگرانست‬
‫اگر زین آب و گل شد لکجا شد‬ ‫دل و جانش چو با ال پیوست‬
‫چو گفت الشمس ل یخفی کجا شد‬ ‫بگو روشن که شمس الدین تبریز‬

‫‪678‬‬
‫دلم گفت اه مگر با من به کین شد‬ ‫به صورت یار من چون خشمگین شد‬
‫که چه چاره که چاره گر چنین شد‬ ‫به صد وادی فرورفتم به سودا‬
‫از این درد آسمان من زمین شد‬ ‫به سوی آسمان رفتم چو دیوان‬
‫چه ره گیرم که یار راستین شد‬ ‫مرا گفتند راه راست برگیر‬
‫که روی او مرا ایمان و دین شد‬ ‫مرا هم راه و همراهست یارم‬
‫سعادت با نشستش همنشین شد‬ ‫به زیر گلبنش هر کس که بنشست‬

‫نفس های خوشم او را کمین شد‬ ‫در این گفتارم آن معنی طلب کن‬
‫ز عین اسم آدم عین بین شد‬ ‫ازیرا اسم ها عین مسماست‬
‫همین شد چاره و درمان همین شد‬ ‫اگر خواهی که عین جمع باشی‬
‫که این گنج از پی حکمت دفین شد‬ ‫مخوان این گنج نامه دیگر ای جان‬
‫جهانی کی درون آستین شد‬ ‫به کهگل چون بپوشم آفتابی‬
‫که تو پیرار مردی این یقین شد‬ ‫اگر تو زین ملولی وای بر تو‬
‫همان آبست ال شکل چین شد‬ ‫زره بر آب می دان این سخن را‬
‫به پیش حاسدان واجب چنین شد‬ ‫ز خود محجوبشان کردم به گفتن‬
‫که مشتی بیس با پیری قرین شد‬ ‫خمش باشم لب از گفتن ببندم‬

‫‪679‬‬
‫ز دیو خویشتن یک سر بری شد‬ ‫چو دیوم عاشق آن یک پری شد‬
‫برون پرید عقلش را سری شد‬ ‫چو ناگاهان بدیدش همچو برقی‬
‫چو دید آن جان و دل در چاکری شد‬ ‫در انگشت پری مهر سلیمان‬
‫فراز هفت چرخ مهتری شد‬ ‫چو سر چاکری عشق دریافت‬
‫بدان خشکی لب او از تری شد‬ ‫چو لب تر کرد او از جام عشقش‬
‫کمینه بندگانش مشتری شد‬ ‫چو شد او مشتری عشق جنی‬
‫بداد جان و عشقش سامری شد‬ ‫چو گاوی بود بی جان و زبان دیو‬
‫بر او شیرین چو مهر مادری شد‬ ‫همه جور و جفا و محنت عشق‬
‫که تاب آن نبودش زان بری شد‬ ‫مگر درد فراق و جور هجران‬
‫که شمس الدینست بهر داوری شد‬ ‫ز دست هجر او تا پیش مخدوم‬
‫از آتش با ملیک همپری شد‬ ‫چو دیو آمد به پیشش خاک بوسید‬
‫که از جانش هوای کافری شد‬ ‫از آن مستی به تبریز است گردان‬

‫‪680‬‬
‫کلغان قدر تابستان چه دانند‬ ‫نگارا مردگان از جان چه دانند‬
‫بیا جان قدر تو ایشان چه دانند‬ ‫بر بیگانگان تا چند باشی‬
‫که کوران سرو در بستان چه دانند‬ ‫بپوشان قد خوبت را از ایشان‬
‫مباش آن جا خران میدان چه دانند‬ ‫خرامان جانب میدان خویش آ‬
‫که خامان لطف آن چوگان چه دانند‬ ‫بزن چوگان خود را بر در ما‬
‫که جغدان شهر آبادان چه دانند‬ ‫بهل ویرانه بر جغدان منکر‬
‫گدایان طبع سلطانان چه دانند‬ ‫چه دانند ملک دل را تن پرستان‬
‫حدیث رستم دستان چه دانند‬ ‫یکی مشتی از این بی دست و بی پا‬

‫‪681‬‬
‫ز ذوق ماش یاد ماش نبود‬ ‫کسی که غیر این سوداش نبود‬
‫دوان باشد اگر چه پاش نبود‬ ‫مثال گوی در میدان حیرت‬
‫پناه سایه عنقاش نبود‬ ‫وجودی که نرست از سایه خوش‬
‫ازیرا صورت و سیماش نبود‬ ‫نماید آینه سیمای هر کس‬
‫بگوید آینه غوغاش نبود‬ ‫به روزی صد هزاران عیب و خوبی‬
‫هوای چهره زیباش نبود‬ ‫ندارد آینه با زشت بغضی‬
‫که دندان های شکرخاش نبود‬ ‫دهانی زین شکر مجروح گردد‬
‫ولیک از دام او پرواش نبود‬ ‫به پرهای عجب دل برپریدی‬
‫که بی کاهش جمال افزاش نبود‬ ‫برو چون مه پی خورشید می کاه‬

‫‪682‬‬
‫کز آن دوری خرابی ها فزاید‬ ‫یکی لحظه از او دوری نباید‬
‫تو بازآیی اگر دل در گشاید‬ ‫تو می گویی که بازآیم چه باشد‬
‫بسی دشوارها آسان نماید‬ ‫بسی این کار را آسان گرفتند‬
‫که تقدیر از کمین عقلت رباید‬ ‫چرا آسان نماید کار دشوار‬
‫که از نزدیک بودن مهر زاید‬ ‫به هر حالی که باشی پیش او باش‬
‫که پاکی ها ز نزدیکی فزاید‬ ‫اگر تو پاک و ناپاکی بمگریز‬
‫به دیدن جان او بر جان بساید‬ ‫چنانک تن بساید بر تن یار‬
‫خطر باشد که عمری دست خاید‬ ‫چو پا واپس کشد یک روز از دوست‬
‫کسی مر زهر را چون آزماید‬ ‫جدایی را چرا می آزمایی‬
‫میندیش از خری کو ژاژ خاید‬ ‫گیاهی باش سبز از آب شوقش‬
‫که گردون این چنین سر را نساید‬ ‫سرک بر آستان نه همچو مسمار‬

‫‪683‬‬
‫از آن گر نان پزی مستی فزاید‬ ‫ز خاک من اگر گندم برآید‬
‫تنورش بیت مستانه سراید‬ ‫خمیر و نانبا دیوانه گردد‬
‫تو را خرپشته ام رقصان نماید‬ ‫اگر بر گور من آیی زیارت‬
‫که در بزم خدا غمگین نشاید‬ ‫میا بی دف به گور من ای برادر‬
‫دهان افیون و نقل یار خاید‬ ‫زنخ بربسته و در گور خفته‬
‫خراباتی ز جانت درگشاید‬ ‫بدری زان کفن بر سینه بندی‬
‫ز هر کاری به لبد کار زاید‬ ‫ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان‬
‫همان عشقم اگر مرگم بساید‬ ‫مرا حق از می عشق آفریدست‬
‫بگو از می بجز مستی چه آید‬ ‫منم مستی و اصل من می عشق‬
‫بپرد روح من یک دم نپاید‬ ‫به برج روح شمس الدین تبریز‬

‫‪684‬‬
‫ز زلفت شاخ سنبل می توان کرد‬ ‫ز رویت دسته گل می توان کرد‬
‫بر آب چشم من پل می توان کرد‬ ‫ز قد پرخم من در ره عشق‬
‫براق عشق را جل می توان کرد‬ ‫ز اشک خون همچون اطلس من‬
‫پر گردن کشان غل می توان کرد‬ ‫ز هر حلقه از آن زلفین پربند‬
‫ولیکن جزو را کل می توان کرد‬ ‫تو دریایی و من یک قطره ای جان‬
‫که از هر پاره بلبل می توان کرد‬ ‫دلم صدپاره شد هر پاره نالن‬
‫ز قاف و لم ما قل می توان کرد‬ ‫تو قاف قندی و من لم لب تلخ‬
‫از این شیره بسی مل می توان کرد‬ ‫مرا همشیره است اندیشه تو‬
‫ولی دل را چو دلدل می توان کرد‬ ‫رهی دورست و جان من پیاده‬
‫جهان پربانگ و غلغل می توان کرد‬ ‫خمش کن زان که بی گفت زبانی‬

‫‪685‬‬
‫گویای خموش همچنین باشد‬ ‫دل با دل دوست در حنین باشد‬
‫چون گوش حسود در کمین باشد‬ ‫گویم سخن و زبان نجنبانم‬
‫با دل گویم که دل امین باشد‬ ‫دانم که زبان و گوش غمازند‬
‫از نکته دل که آتشین باشد‬ ‫صد شعله ی آتش است در دیده‬
‫چندین گل و سرو و یاسمین باشد‬ ‫خود طرفه تر این که در دل آتش‬
‫تا آتش و آب همنشین باشد‬ ‫زان آتش باغ سبزتر گردد‬
‫کان جا دل و عقل دانه چین باشد‬ ‫ای روح مقیم مرغزاری تو‬
‫کی ما و من فلن دین باشد‬ ‫آن سوی که کفر و دین نمی گنجد‬

‫‪686‬‬
‫این پرده بزن که یار مست آمد‬ ‫ای مطرب جان چو دف به دست آمد‬
‫ماه از سوی چرخ بت پرست آمد‬ ‫چون چهره نمود آن بت زیبا‬
‫رقصان ز عدم به سوی هست آمد‬ ‫ذرات جهان به عشق آن خورشید‬
‫از راه ببرد و همنشست آمد‬ ‫غمگین ز چیی مگر تو را غولی‬
‫کان بر کف عشق از الست آمد‬ ‫زان غول ببر بگیر سغراقی‬
‫از بهر شکستگان به پست آمد‬ ‫این پرده بزن که مشتری از چرخ‬
‫کان دولت و بخت در شکست آمد‬ ‫در حلقه این شکستگان گردید‬
‫وین دردی درد آبدست آمد‬ ‫این عشرت و عیش چون نماز آمد‬
‫بلبل از گفت پای بست آمد‬ ‫خامش کن و در خمش تماشا کن‬

‫‪687‬‬
‫و اندرخور گام و کام من گردد‬ ‫کی باشد کاین قفص چمن گردد‬
‫وین خار خلنده یاسمن گردد‬ ‫این زهر کشنده انگبین بخشد‬
‫وز غصه حسود ممتحن گردد‬ ‫آن ماه دو هفته در کنار آید‬
‫یعقوب قرین پیرهن گردد‬ ‫آن یوسف مصر الصل گوید‬
‫وان شمع مقیم این لگن گردد‬ ‫بر ما خورشید سایه اندازد‬
‫وین گوش حریف تن تنن گردد‬ ‫آن چنگ نشاط ساز نو یابد‬
‫چون نور سهیل در یمن گردد‬ ‫در خرمن ماه سنبله کوبیم‬
‫هنگام کباب و بابزن گردد‬ ‫خم های شراب عشق برجوشد‬
‫دام شبلی و بوالحسن گردد‬ ‫سیمرغ هوای ما ز قاف آید‬
‫هر قطره به موهبت عدن گردد‬ ‫هر ذره مثال آفتاب آید‬
‫هر پیل انیس کرگدن گردد‬ ‫هر بره ز گرگ شیر آشامد‬
‫هر گوشه شهر ما ختن گردد‬ ‫ز انبوهی دلبران و مه رویان‬
‫مستغرق عشق باختن گردد‬ ‫هر عاشق بی مراد سرگشته‬
‫فارغ ز لفافه و کفن گردد‬ ‫چون قالب مرده جان نو یابد‬
‫هوش از بن گوش مرتهن گردد‬ ‫آن عقل فضول در جنون آید‬
‫از بوسه یار خوش دهن گردد‬ ‫جان و دل صد هزار دیوانه‬
‫ساقی هزار انجمن گردد‬ ‫آن روز که جان جمله مخموران‬
‫در عشق شهیر مرد و زن گردد‬ ‫وان کس که سبال می زدی بر عشق‬
‫ره یابد و همره رسن گردد‬ ‫در چاه فراق هر کی افتاده ست‬
‫آن به که سخن در آن وطن گردد‬ ‫باقیش مگو درون دل می دار‬

‫‪688‬‬
‫زلف تو به نقش بند جان ماند‬ ‫روی تو به رنگریز کان ماند‬
‫بر عارض نازکت نشان ماند‬ ‫گر سایه برگ گل فتد بر تو‬
‫مسکین عاشق چنان جوان ماند‬ ‫روزی گذرد ز هجر تو سالی‬
‫کآخر دل من بدان دهان ماند‬ ‫دلتنگ نیم اگر چه دل تنگم‬
‫یک تن که به صد هزار جان ماند‬ ‫در چشم من آی تا تو هم بینی‬

‫‪689‬‬
‫وز ماه من آسمان چه می شد‬ ‫دوش از بت من جهان چه می شد‬
‫وز آتش عشق جان چه می شد‬ ‫در پیش رخش چه رقص می کرد‬
‫وز قند لبش دهان چه می شد‬ ‫چشم از نظرش چه مست می گشت‬
‫وان ابروی چون کمان چه می شد‬ ‫از تیر مژه چه صید می کرد‬
‫ور نی سوی گلستان چه می شد‬ ‫می شد که به لله رنگ بخشد‬
‫وز نرگسش ارغوان چه می شد‬ ‫آن لحظه به سبزه گل چه می گفت‬
‫بر چرخ دوان دوان چه می شد‬ ‫جز از پی نور بخش کردن‬
‫آن ماه در این میان چه می شد‬ ‫گر زانک نه لطف بی کران داشت‬
‫یا رب که از او مکان چه می شد‬ ‫بنمود ز لمکان جمالی‬
‫وین عالم بانشان چه می شد‬ ‫بگشاد نقاب بی نشانی‬
‫وین عقل چو پاسبان چه می شد‬ ‫شب رفت و بماند روز مطلق‬
‫این دیده غیب دان چه می شد‬ ‫از دیده غیب شمس تبریز‬

‫‪690‬‬
‫وز نور تو عاشقان بزادند‬ ‫ای عشق که جمله از تو شادند‬
‫همرنگ تو پادشه نژادند‬ ‫تو پادشهی و جمله عشاق‬
‫دیدند تو را سری نهادند‬ ‫هر کس که سری و دیده ای داشت‬
‫وان نور به نور بازدادند‬ ‫خورشید تویی و ذره از توست‬
‫زالن همه رستم جهادند‬ ‫چون بوی عنایت تو باشد‬
‫گر حمزه و رستمند بادند‬ ‫چون از بر تو مدد نباشد‬
‫از پرده غیب رو گشادند‬ ‫ای دل برجه که ماه رویان‬
‫زیرا که نه مست از فسادند‬ ‫مستند و طریق خانه دانند‬
‫تا یاد بود همه به یادند‬ ‫تا عشق زید زیند ایشان‬

‫‪691‬‬
‫مرغان دگر خمش نشینند‬ ‫هر چند که بلبلن گزینند‬
‫نه از خرمن فقر دانه چینند‬ ‫خود گیر که خرمنی ندارند‬
‫هر چند که آن شهان نگینند‬ ‫از حلقه برون نه ایم ما نیز‬
‫از بهر چه کارم آفرینند‬ ‫گر ولوله مرا نخواهند‬
‫دو دیگ نهاده بهر اینند‬ ‫شیرین و ترش مراد شاهست‬
‫چون مخموران بدان رهینند‬ ‫بایست بود ترش به مطبخ‬
‫زین اغذیه غیبیان سمینند‬ ‫هر حالت ما غذای قومیست‬
‫روزی دو سه بسته زمینند‬ ‫مرغان ضمیر از آسمانند‬
‫هر چند ستارگان دینند‬ ‫زانشان ز فلک گسیل کردند‬
‫تا درد فراق حق بینند‬ ‫تا قدر وصال حق بدانند‬
‫آن را نهلند و برگزینند‬ ‫بر خاک قراضه گر بریزند‬
‫شاهان همه صابر و امینند‬ ‫شمس تبریز کم سخن بود‬

‫‪692‬‬
‫لبد برود هر آنک او زاد‬ ‫رفتیم بقیه را بقا باد‬
‫طشتی که ز بام درنیفتاد‬ ‫پنگان فلک ندید هرگز‬
‫شاگرد همان شدست کاستاد‬ ‫چندین مدوید کاندر این خاک‬
‫بس شیرینست ل چو فرهاد‬ ‫ای خوب مناز کاندر آن گور‬
‫کاستون ویست پاره ای باد‬ ‫آخر چه وفا کند بنایی‬
‫ور نیک بدیم یادتان باد‬ ‫گر بد بودیم بد ببردیم‬
‫امروز روان شوی چو آحاد‬ ‫گر اوحد دهر خویش باشی‬
‫از طاعت و خیر ساز اولد‬ ‫تنها ماندن اگر نخواهی‬
‫کانست لباب روح اوتاد‬ ‫آن رشته نور غیب باقیست‬
‫آن باقی ماند تا به آباد‬ ‫آن جوهر عشق کان خلصه ست‬
‫شکل دگر افکنند بنیاد‬ ‫این ریگ روان چو بی قرارست‬
‫کان طوفانست ختم میعاد‬ ‫چون کشتی نوحم اندر این خشک‬
‫کز غیب بدید موج مرصاد‬ ‫زان خانه نوح کشتیی بود‬
‫کز حد بردیم بانگ و فریاد‬ ‫خفتیم میانه خموشان‬

‫‪693‬‬
‫با او تو مگو ز داد و بیداد‬ ‫جانی که ز نور مصطفی زاد‬
‫آزادی جست سرو آزاد‬ ‫هرگز ماهی سباحت آموخت‬
‫گلزار به روی او شود شاد‬ ‫خاری که ز گلبن طرب رست‬
‫از آتش و آب و خاک و از باد‬ ‫دورست رواق های شادی‬
‫ترکیب موحدان برون باد‬ ‫زین چار بسیط چون چلیپا‬
‫زان سو ملکیست بسته مرصاد‬ ‫زان سو فلکیست نیک روشن‬
‫بینا و حکیم و تیز و استاد‬ ‫کمتر بخشش دو چشم بخشد‬
‫در عالم آب و گل به ارشاد‬ ‫با دیده جان چو واپس آیی‬
‫هر سو نوری به رسم میلد‬ ‫بینی تو و دیگران نبینند‬
‫در هر ویران بهشت آباد‬ ‫در هر ابری هزار خورشید‬
‫هم خیمه زنی به بام اوتاد‬ ‫تختی بنهی به قصر مردان‬
‫کو را است ملک مطیع و منقاد‬ ‫بویی ببری ز شمس تبریز‬

‫‪694‬‬
‫انصاف که رزق تنگ دارد‬ ‫آن کز دهن تو رنگ دارد‬
‫با عمر عزیز جنگ دارد‬ ‫وان کس که جدل ببست با تو‬
‫بر خشک چرا درنگ دارد‬ ‫ماهی که بیافت آب حیوان‬
‫گر نیست بدانک زنگ دارد‬ ‫در آینه عکس قیصر روم‬
‫ملک قدست فرنگ دارد‬ ‫در قدس دلت چو خوک دیدی‬
‫اندر بر خود چو چنگ دارد‬ ‫ما را باری نگار خوش قول‬
‫پس تن تن و بس ترنگ دارد‬ ‫زان زخمه او همیشه این چنگ‬
‫از مشرق چرخ ننگ دارد‬ ‫هر ذره که پای کوفت با ما‬
‫جان تو که عذر لنگ دارد‬ ‫هر جان که در این روش بلنگد‬
‫آن نیست که او نهنگ دارد‬ ‫زیرا کاین بحر بس کریمست‬
‫او سرکشی پلنگ دارد‬ ‫سگ طبع کسی که با چنین شیر‬
‫سودای کلوخ و سنگ دارد‬ ‫سنگین جانی که با چنین لعل‬
‫کاین جاه مزاج بنگ دارد‬ ‫خامش کن و جاه گفت کم جوی‬

‫‪695‬‬
‫از آتش یار ما ندارد‬ ‫این قافله بار ما ندارد‬
‫بویی ز بهار ما ندارد‬ ‫هر چند درخت های سبزند‬
‫دلخسته به خار ما ندارد‬ ‫جان تو چو گلشنست لیکن‬
‫کو جوش کنار ما ندارد‬ ‫بحریست دل تو در حقایق‬
‫وال که قرار ما ندارد‬ ‫هر چند که کوه برقرارست‬
‫بویی ز خمار ما ندارد‬ ‫جانی که به هر صبوح مستست‬
‫هم طاقت کار ما ندارد‬ ‫آن مطرب آسمان که زهره ست‬
‫هر شیر قفار ما ندارد‬ ‫از شیر خدای پرس ما را‬
‫آن را که عیار ما ندارد‬ ‫منمای تو نقد شمس تبریز‬

‫‪696‬‬
‫وز معدن زر خبر ندارد‬ ‫بیچاره کسی که زر ندارد‬
‫طوطیست ولی شکر ندارد‬ ‫بیچاره دلی که ماند بی تو‬
‫افسوس که آن دگر ندارد‬ ‫دارد هنر و هزار دولت‬
‫ما بدهیمش اگر ندارد‬ ‫می گوید دست جام بخشش‬
‫گر آب بر آن جگر ندارد‬ ‫بر وی ریزییم آب حیوان‬
‫زان برگ که شاخ تر ندارد‬ ‫بی برگان را دهیم برگی‬
‫گویند دعا اثر ندارد‬ ‫آن ها که ز ما خبر ندارند‬
‫آن را که به ما نظر ندارد‬ ‫نزدیک آمد که دیده بخشیم‬
‫جز دست خدای برندارد‬ ‫خاموش که مشکلت جان را‬

‫‪697‬‬
‫جان بی تو سر جهان ندارد‬ ‫دل بی لطف تو جان ندارد‬
‫بی خوان تو آب و نان ندارد‬ ‫عقل ار چه شگرف کدخداییست‬
‫هرگز سر آسمان ندارد‬ ‫خورشید چو دید خاک کویت‬
‫زین پس سر بوستان ندارد‬ ‫گلنار چو دید گلشن جان‬
‫گر سود کند زیان ندارد‬ ‫در دولت تو سیه گلیمی‬
‫این دارد و آن و آن ندارد‬ ‫بی ماه تو شب سیه گلیمست‬
‫بی ماه چراغدان ندارد‬ ‫دارد ز ستاره ها هزاران‬
‫بی گوش تو جان زبان ندارد‬ ‫بی گفت تو گوش نیست جان را‬
‫می نالد و ترجمان ندارد‬ ‫وان جان غریب در تظلم‬
‫و اشکی که غمش نهان ندارد‬ ‫لیکن رخ زرد او گواهست‬
‫آن دم که دم خران ندارد‬ ‫غماز شوم بود دم سرد‬
‫کان را مه مهر جان ندارد‬ ‫اصل دم سرد مهر جانست‬
‫صد گونه غمش گران ندارد‬ ‫چون دل سبکش کند بهارت‬
‫جز پیران را جوان ندارد‬ ‫آن عشق جوان چو نوبهارت‬
‫کان اصل نشان نشان ندارد‬ ‫تا چند نشان دهی خمش کن‬
‫آن شمس که او کران ندارد‬ ‫بگذار نشان چو شمس تبریز‬

‫‪698‬‬
‫گر خورشیدست آن ندارد‬ ‫آن کس که ز تو نشان ندارد‬
‫آن بام که نردبان ندارد‬ ‫ما بر در و بام عشق حیران‬
‫پس دل به چه دل فغان ندارد‬ ‫دل چون چنگست و عشق زخمه‬
‫بشنو که تو را زیان ندارد‬ ‫امروز فغان عاشقان را‬
‫اما چه کند زیان ندارد‬ ‫هر ذره پر از فغان و ناله ست‬
‫جز رقص دگر بیان ندارد‬ ‫رقص است زبان ذره زیرا‬
‫وان سو که تویی گمان ندارد‬ ‫هر سو نگران تست دل ها‬
‫عشق من و تو کران ندارد‬ ‫این عالم را کرانه ای هست‬
‫بوسه دهد و دهان ندارد‬ ‫مانند خیال تو ندیدم‬
‫تیر اندازد کمان ندارد‬ ‫ماننده غمزه ات ندیدم‬
‫طفل دل من میان ندارد‬ ‫دادی کمری که بر میان بند‬
‫بی لطف تو جان روان ندارد‬ ‫گفتی که به سوی ما روان شو‬

‫‪699‬‬
‫غوره به سلف همی فشارد‬ ‫بیچاره کسی که می ندارد‬
‫وین ابر کرم بر او نبارد‬ ‫بیچاره زمین که شوره باشد‬
‫وام شب دوش می گزارد‬ ‫باری دل من صبوح مستست‬
‫پامزد ویم که سر برآرد‬ ‫گفتم به صبوح خفتگان را‬
‫او بر کف مست کی نگارد‬ ‫امروز گریخت شرم از من‬
‫یک لحظه مرا نمی گذارد‬ ‫ساقیست گرفته گوشم امروز‬
‫بر قبطی عقل می گمارد‬ ‫جام چو عصاش اژدها شد‬
‫چون جام شریف می سپارد‬ ‫خاموش و ببین که خم مستان‬

‫‪700‬‬
‫آیینه اش از صفا چه دارد‬ ‫آن خواجه خوش لقا چه دارد‬
‫رختش بطلب که تا چه دارد‬ ‫هان تا نروی تو در جوالش‬
‫کز بوی می بقا چه دارد‬ ‫اندر سخنش کشان و بو گیر‬
‫کز نرگس و لله ها چه دارد‬ ‫در گلشن ذوق او فرورو‬
‫از گوهر انبیا چه دارد‬ ‫هر چند کز انبیا بلفید‬
‫از صفوت مصطفی چه دارد‬ ‫گر چه صلوات می فرستند‬
‫کو خود چه کس است یا چه دارد‬ ‫یا سایه خود بر او مینداز‬
‫مندیش که آن سه تا چه دارد‬ ‫در ساقی خویش چنگ درزن‬
‫زین پس بنگر خدا چه دارد‬ ‫عمری پی زید و عمرو بردی‬
‫کاین اصل جدا جدا چه دارد‬ ‫از سرمجموع اصل مگذر‬
‫بندیش که کهربا چه دارد‬ ‫این کاه سخن دگر مپیما‬

‫‪701‬‬
‫بازار مرا بها چه دارد‬ ‫آن خواجه خوش لقا چه دارد‬
‫رختش بطلب که تا چه دارد‬ ‫او عشوه دهد از او تو مشنو‬
‫در نقد دگر دغا چه دارد‬ ‫نقدش برکش ببین که چندست‬
‫تا برکشی کز صفا چه دارد‬ ‫گر دست و ترازوی نداری‬
‫کز بوی می بقا چه دارد‬ ‫اندر سخنش کشان و بو گیر‬
‫کز حالت مرتضا چه دارد‬ ‫شاد آن که بجست جان خود را‬
‫وز لذت انبیا چه دارد‬ ‫در خویش ز اولیا چه بیند‬
‫کان چرخ که شد دوتا چه دارد‬ ‫گفتم به قلندری که بنگر‬
‫کو خود چه کس است یا چه دارد‬ ‫گفتا که فراغتیست ما را‬
‫سبحان ال خدا چه دارد‬ ‫مستم ز خدا و سخت مستم‬
‫هر سینه جدا جدا چه دارد‬ ‫از رحمت شمس دین تبریز‬

‫‪702‬‬
‫پیروزی از اتفاق خیزد‬ ‫پرکندگی از نفاق خیزد‬
‫چون ناز دو شد طلق خیزد‬ ‫تو ناز کنی و یار تو ناز‬
‫صد وصلت و صد عناق خیزد‬ ‫ور زان که نیاز پیش آری‬
‫در دل سفر عراق خیزد‬ ‫از ناز شود ولیتی تنگ‬
‫خون جوش کند خناق خیزد‬ ‫تو خون تکبر ار نریزی‬
‫زیرا طرب از رواق خیزد‬ ‫رو دردی ناز را بپال‬
‫زیرا طلب از مذاق خیزد‬ ‫یار آن طلبد که ذوق یابد‬
‫چون برشکنی طراق خیزد‬ ‫یارست نه چوب مشکن او را‬
‫دانیم که از فراق خیزد‬ ‫این بانگ طراق چوب ما را‬

‫‪703‬‬
‫از کشتن نیک و بد نترسد‬ ‫آن کس که ز جان خود نترسد‬
‫از حاسد و از حسد نترسد‬ ‫وان کس که بدید حسن یوسف‬
‫از لشکر بی عدد نترسد‬ ‫آن کس که هوای شاه دارد‬
‫از جفته و از لگد نترسد‬ ‫آخر حیوان ز ذوق صحبت‬
‫از عاقبت ابد نترسد‬ ‫آن کس که سعادت ازل دید‬
‫تا او ز جز احد نترسد‬ ‫چون کوه احد دلی بباید‬
‫هر جای که برپرد نترسد‬ ‫مرغی که ز دام نفس خود رست‬
‫کشته احد از لحد نترسد‬ ‫هر جای که هست گنج گنجست‬
‫گر غرقه شود عمد نترسد‬ ‫هر جانوری کز اصل آبست‬
‫بر دوزخ برزند نترسد‬ ‫هر تن که سرشته بهشتست‬
‫زین عالم بی مدد نترسد‬ ‫وان را که مدد از اندرونست‬
‫گر جاهل از خرد نترسد‬ ‫از ابلهیست نی شجاعت‬
‫کز عشق تو پا کشد نترسد‬ ‫خود سر نبدست آن خسی را‬
‫دل های شهان خلد نترسد‬ ‫این مایه لعنتست کابله‬
‫پرده من و تو درد نترسد‬ ‫هم پرده خویش می درد کو‬
‫زهر دنیا خورد نترسد‬ ‫پازهر چو نیستش چرا او‬
‫در شاهد بنگرد نترسد‬ ‫در حضرت آن چنان رقیبی‬
‫کان جا دلت از رصد نترسد‬ ‫زنهار به سر برو بدان ره‬
‫از کیسه درم برد نترسد‬ ‫صراف کمین درست و آن دزد‬
‫آن جا مردی ز صد نترسد‬ ‫آن جا گرگان همه شبانند‬
‫چون وام ز خود ستد نترسد‬ ‫آن جا من و تو و او نباشد‬
‫هرگز ذقنت ز خد نترسد‬ ‫هرگز دل تو ز تو نرنجد‬
‫وز سرو لطیف قد نترسد‬ ‫گلشن ز بهار و باغ سوسن‬
‫زان پس ز قبول و رد نترسد‬ ‫چون گل بشکفت و روی خود دید‬
‫این بحر گهر دهد نترسد‬ ‫بس کن هر چند تا قیامت‬

‫‪704‬‬
‫سالوس و حفاظ عار باشد‬ ‫آن جا که چو تو نگار باشد‬
‫چون رحمت بی کنار باشد‬ ‫سالوس و حیل کنار گیرد‬
‫ای دوست دغا سه بار باشد‬ ‫بوسی به دغا ربودم از تو‬
‫امروز یکی هزار باشد‬ ‫امروز وفا کن آن سوم را‬
‫هم بر لب جویبار باشد‬ ‫من جوی و تو آب و بوسه آب‬
‫اشکوفه و سبزه زار باشد‬ ‫از بوسه آب بر لب جوی‬
‫در دیده خیره خار باشد‬ ‫از سبزه چه کم شود که سبزه‬
‫گر بر فرعون مار باشد‬ ‫موسی ز عصا چرا گریزد‬
‫بر مومن خوشگوار باشد‬ ‫بر فرعونان که نیل خون گشت‬
‫گر بر نمرود نار باشد‬ ‫هرگز نرمد خلیل ز آتش‬
‫گر بر پسرانش بار باشد‬ ‫یعقوب کجا رمد ز یوسف‬
‫بر شوره اگر غبار باشد‬ ‫آن باد بهار جان باغست‬
‫اشکوفه بر او سوار باشد‬ ‫زان باغ درخت برگ یابد‬
‫عشقا سزدت که عار باشد‬ ‫احمد چو تو راست پس ز بوجهل‬
‫کار دنیا قمار باشد‬ ‫این را بر دست و آن بدین مات‬
‫بگریخته شرمسار باشد‬ ‫آن کس که ز بخت خود گریزد‬
‫تا شیر تو را شکار باشد‬ ‫هین دام منه به صید خرگوش‬
‫خود بو برد آن که یار باشد‬ ‫ای دل ز عبیر عشق کم گوی‬

‫‪705‬‬
‫آن عهد و وفای تو کجا شد‬ ‫ای کز تو همه جفا وفا شد‬
‫بی روی تو سورها عزا شد‬ ‫با روی تو سور شد عزاها‬
‫باز از تو خرابه ها سرا شد‬ ‫شد بی قدمت سرا خرابه‬
‫وز هجر تو هست ها فنا شد‬ ‫از دعوت تو فنا شود هست‬
‫از من راضی به جان چرا شد‬ ‫ای کشته مرا به جرم آنک‬
‫کو را کف دست باسخا شد‬ ‫آن تخم عطای تست در جان‬
‫ور نی ز چه روی جان گدا شد‬ ‫اعنات مهیجست جان را‬
‫پس جان ز چه عاشق دعا شد‬ ‫گر عاشق داد نیست جودت‬
‫کز عکس تو ابرها سقا شد‬ ‫زد پرتو ساقییت بر ابر‬
‫تسکین زمین و متکا شد‬ ‫زد عکس صبوری تو بر کوه‬
‫معنی تو صورت سما شد‬ ‫زد عکس بلندی تو بر چرخ‬
‫شد یوسف خوب و دلربا شد‬ ‫از حسن تو خاک هم خبر یافت‬
‫بی گفت تو فهم بانوا شد‬ ‫از گفت بدار چنگ کز وی‬

‫‪706‬‬
‫جانم به زیارت لب آمد‬ ‫روزم به عیادت شب آمد‬
‫از یارب من به یارب آمد‬ ‫از بس که شنید یاربم چرخ‬
‫زان می که خلف مذهب آمد‬ ‫یار آمد و جام باده بر کف‬
‫این بار قدح لبالب آمد‬ ‫هر بار ز جرعه مست بودم‬
‫پس وی چه عجب که معجب آمد‬ ‫عالم به خمار اوست معجب‬
‫خورشید کمینه کوکب آمد‬ ‫بر هر فلکی که ماه او تافت‬
‫کز عشق چو نعل مرکب آمد‬ ‫گویی مه نو سواره دیدش‬
‫کو روح و جهان چو قالب آمد‬ ‫این بس نبود شرف جهان را‬
‫دل را که چه سان مقرب آمد‬ ‫شاد آن دل روشنی که بیند‬
‫زیبا و خوش و مودب آمد‬ ‫از پرتو دل جهان پرگل‬
‫هر فصل چه سان مرتب آمد‬ ‫هر میوه به وقت خویش سر کرد‬
‫گویای خمش مهذب آمد‬ ‫بس کن که به پیش ناطق کل‬
‫با نامحرم معذب آمد‬ ‫بس کن که عروس جان ز جلوه‬
‫این کلبشکر مجرب آمد‬ ‫من بس نکنم که بی دلن را‬
‫اندر ره دین مذبذب آمد‬ ‫من بس نکنم به کوری آنک‬
‫چون جذب فرغت فانصب آمد‬ ‫خامش که به گفت حاجتی نیست‬
‫کز بنده به بنده اقرب آمد‬ ‫خود گفتن بنده جذب حقست‬

‫‪707‬‬
‫وان عیسی روزگار آمد‬ ‫آن یوسف خوش عذار آمد‬
‫بر موکب نوبهار آمد‬ ‫وان سنجق صد هزار نصرت‬
‫برخیز که روز کار آمد‬ ‫ای کار تو مرده زنده کردن‬
‫سرمست به مرغزار آمد‬ ‫شیری که به صید شیر گیرد‬
‫کان نقد خوش عیار آمد‬ ‫دی رفت و پریر نقد بستان‬
‫می گوید شهریار آمد‬ ‫این شهر امروز چون بهشتست‬
‫می کن طربی که یار آمد‬ ‫می زن دهلی که روز عیدست‬
‫کاین مه بر او غبار آمد‬ ‫ماهی از غیب سر برون کرد‬
‫عالم همه بی قرار آمد‬ ‫از خوبی آن قرار جان ها‬
‫کز چرخ نهم نثار آمد‬ ‫هین دامن عشق برگشایید‬
‫بر جای دو پر چهار آمد‬ ‫ای مرغ غریب پربریده‬
‫کان گمشده در کنار آمد‬ ‫هان ای دل بسته سینه بگشا‬
‫کان سرده نامدار آمد‬ ‫ای پای بیا و پای می کوب‬
‫وز پار مگو که پار آمد‬ ‫از پیر مگو که او جوان شد‬
‫خود شاه به اعتذار آمد‬ ‫گفتی با شه چه عذر گویم‬
‫دستش همه دستیار آمد‬ ‫گفتی که کجا رهم ز دستش‬
‫خونی دیدی عقار آمد‬ ‫ناری دیدی و نور آمد‬
‫بگریخته شرمسار آمد‬ ‫آن کس که ز بخت خود گریزد‬
‫لطفیست که بی شمار آمد‬ ‫خامش کن و لطف هاش مشمر‬

‫‪708‬‬
‫وان جان هزار دلبر آمد‬ ‫برخیز که ساقی اندرآمد‬
‫بادام و نبات و شکر آمد‬ ‫آمد می ناب وز پی نقل‬
‫صد جان جهان مصور آمد‬ ‫آن جان و جهان رسید و از وی‬
‫کان طره ز حسن بر سر آمد‬ ‫مشک آمد پیش طره او‬
‫بگشای که بنده عنبر آمد‬ ‫زد حلقه مشک فام و می گفت‬
‫کز لعل و عقیق برتر آمد‬ ‫از تابش لعل او چه گویم‬
‫با برگ و لطیف و اخضر آمد‬ ‫زان سنبل ابروش حیاتم‬
‫در مجلس خام دیگر آمد‬ ‫درده می خام و بین که ما را‬
‫اسپاه فرج مظفر آمد‬ ‫آن رایت سرخ کز نهیبش‬
‫آن کار بدو میسر آمد‬ ‫هر کار که بسته گشت و مشکل‬
‫زیرا که سخن چو لنگر آمد‬ ‫می ده که سر سخن ندارم‬

‫‪709‬‬
‫بر خاک در تو بازآمد‬ ‫جان از سفر دراز آمد‬
‫از گنج عدم به گاز آمد‬ ‫در نقد وجود هر چه زر بود‬
‫درهای فلک فرازآمد‬ ‫بی مهر تو هر که آسمان رفت‬
‫هرک از تو نه سرفراز آمد‬ ‫بی آبی خویش جمله دیدند‬
‫سوزید و نه کارساز آمد‬ ‫جان رفت که بی تو کار سازد‬
‫کو بی تو همه مجاز آمد‬ ‫اندر سفرش بشد حقیقت‬
‫رحم آر که پرنیاز آمد‬ ‫از گرد ره آمدست امروز‬
‫تا بیند کان طراز آمد‬ ‫سر را ز دریچه ای برون کن‬
‫کان قبله هر نماز آمد‬ ‫تا نعره عاشقان برآید‬
‫طبل تو شنید و بازآمد‬ ‫از پیش تو رفت باز جانم‬
‫کز خط خوشش جواز آمد‬ ‫ای اهل رباط وارهیدیت‬
‫رقصی که کنون به ساز آمد‬ ‫آن چنگ طرب که بی نوا بود‬
‫کان بند هزار ناز آمد‬ ‫از سلسله نیاز رستید‬
‫کان شاه براق تاز آمد‬ ‫ترک خر کالبد بگویید‬
‫عالم بگرفت و راز آمد‬ ‫نور رخ شمس حق تبریز‬

‫‪710‬‬
‫وان فتنه حور می خرامد‬ ‫آن شعله نور می خرامد‬
‫کان ماه ز دور می خرامد‬ ‫شب جامه سپید کرد زیرا‬
‫ساقی به سحور می خرامد‬ ‫مستان شبانه را بشارت‬
‫کان کان بلور می خرامد‬ ‫جان را به مثال عود سوزیم‬
‫با صد شر و شور می خرامد‬ ‫آن فتنه نگر که بار دیگر‬
‫در خون صبور می خرامد‬ ‫آن دشمن صبرهای عاشق‬
‫کو جانب مور می خرامد‬ ‫جانم به فدای آن سلیمان‬
‫کان شاه غیور می خرامد‬ ‫جز چهره عاشقان مبینید‬
‫چون نفخه صور می خرامد‬ ‫در قالب خلق شمس تبریز‬

‫‪711‬‬
‫آن دلبر و یار ما نیامد‬ ‫امروز نگار ما نیامد‬
‫امشب به کنار ما نیامد‬ ‫آن گل که میان باغ جانست‬
‫چون مشک تتار ما نیامد‬ ‫صحرا گیریم همچو آهو‬
‫کان رونق کار ما نیامد‬ ‫ای رونق مطربان همین گو‬
‫کآرام و قرار ما نیامد‬ ‫آرام مده تو نای و دف را‬
‫درمان خمار ما نیامد‬ ‫آن ساقی جان نگشت پیدا‬
‫چون فصل بهار ما نیامد‬ ‫شمس تبریز شرح فرما‬

‫‪712‬‬
‫داند که خوشی خوشی کشاند‬ ‫خوش باش که هر که راز داند‬
‫شاکر هر دم شکر ستاند‬ ‫شیرین چو شکر تو باش شاکر‬
‫تا بر سر شاکران فشاند‬ ‫شکر از شکرست آستین پر‬
‫در ذات تو تلخیی نماند‬ ‫تلخش چو بنوشی و بخندی‬
‫گویم ترشم دلت بماند‬ ‫گویی که چگونه ام خوشم من‬
‫در گوشم گو که کس نداند‬ ‫گوید که نهان مکن ولیکن‬
‫گوش تو به گوش ها رساند‬ ‫در گوش تو حلقه وفا نیست‬

‫‪713‬‬
‫بفزای که یارکان رسیدند‬ ‫ساقی زان می که می چریدند‬
‫زان خنب که اولیا چشیدند‬ ‫مهمان بفزود می بیفزا‬
‫در خلق پدید و ناپدیدند‬ ‫زان می که ز بوش جمله ابدال‬
‫کان روی نکوت را بدیدند‬ ‫ای ساقی خوب شکرل‬
‫در عشق تو رخت ها کشیدند‬ ‫ای آتش رخت سوز عشاق‬
‫کز عشق چه پرده ها دریدند‬ ‫ای پرده فروکشیده بنگر‬

‫‪714‬‬
‫سرمایه و اصل دلبری بود‬ ‫اول نظر ار چه سرسری بود‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫گر عشق وبال و کافری بود‬
‫وان آب حیات زندگانی‬ ‫آن جام شراب ارغوانی‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫وان دیده بخت جاودانی‬
‫در سایه آن دو زلف درهم‬ ‫جمعیت جان های خرم‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫در مجلس و بزم شاه اعظم‬
‫زان سوی جهان هزار فرسنگ‬ ‫از رنگ تو گشته ایم بی رنگ‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫آن دم که بماند جان ما دنگ‬
‫در سایه چتر پادشاهی‬ ‫در عشق پدید شد سپاهی‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫افتاده دلم میان راهی‬
‫چون سایه به رو و سر دویدن‬ ‫همچون مه نو ز غم خمیدن‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫از عالم دل ندا شنیدن‬
‫بشکست بتان آزری را‬ ‫آن مه که بسوخت مشتری را‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫گر دل بگزید کافری را‬
‫پر گشت ز قال و قال ای جان‬ ‫گر هجده هزار عالم ای جان‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫وان شعله نور حالم ای جان‬
‫ور زان مه و آفتاب شادیم‬ ‫گر داد طریق عشق دادیم‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫ور دیده نو در او گشادیم‬
‫وان می که ز بوش بود مستیم‬ ‫آن دم که ز ننگ خویش رستیم‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫وان ساغرها که درشکستیم‬
‫خوشتر ز بهار و چار فصلش‬ ‫باغی که حیات گشت وصلش‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫شمس تبریز اصل اصلش‬

‫‪715‬‬
‫سرمایه و اصل دلبری بود‬ ‫اول نظر ار چه سرسری بود‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫گر عشق وبال و کافری بود‬
‫زان سوی خرد هزار فرسنگ‬ ‫زان رنگ تو گشته ایم بی رنگ‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫گر روم گزید جان اگر زنگ‬
‫وز نور مشارقش سپاهی‬ ‫رو کرده به چتر پادشاهی‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫گر یاوه شد او ز شاهراهی‬
‫چون سایه به رو و سر دویدن‬ ‫همچون مه بی پری پریدن‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫چون سرو ز بادها خمیدن‬
‫جان داد بتان آزری را‬ ‫زان مه که نواخت مشتری را‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫گر سهو فتاد سامری را‬
‫پر گشت ز قال و قالم ای جان‬ ‫گر هجده هزار عالم ای جان‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫گر حالم وگر محالم ای جان‬
‫کاندر پی آفتاب رادیم‬ ‫چون ماه نزارگشته شادیم‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫ور هم به خسوف درفتادیم‬
‫صد توبه و عهد را شکستیم‬ ‫ناموس شکسته ایم و مستیم‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫ور دست و ترنج را بخستیم‬
‫زان چشمه آب زندگانی‬ ‫زان جام شراب ارغوانی‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫گر داد فضولیی نشانی‬
‫نی فصل ربیع و اصل اصلش‬ ‫فصلی بجز این چهار فصلش‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫گر لف زدیم ما ز وصلش‬
‫رازش باید ز راه جان گفت‬ ‫خاموش که گفتنی نتان گفت‬
‫آخر نه به روی آن پری بود‬ ‫ور مست شد این دل و نشان گفت‬

‫‪716‬‬
‫ای مایه هر مراد و هر سود‬ ‫دیر آمده ای سفر مکن زود‬
‫از بینی ها برآمده دود‬ ‫ای ز آتش عزم رفتن تو‬
‫در آتش توست عید هر عود‬ ‫هر عود تلف شود ز آتش‬
‫دستت گیرم به فضل خود زود‬ ‫اومید تو هر دمی بگوید‬
‫سودم نکند که بودنی بود‬ ‫اما تو مگو که جهد و کوشش‬
‫من بسته نیم چو تار در پود‬ ‫معزول مکن تو قدرتم را‬
‫وز فضل توانمت بیفزود‬ ‫هر لحظه بکاهمت چو خواهم‬
‫در سجده دوست کوست مسجود‬ ‫بربند دهان ز گفت و سر نه‬

‫‪717‬‬
‫با او تو چنین کنی نشاید‬ ‫آن کس که به بندگیت آید‬
‫چون تو گهری فلک نزاید‬ ‫ای روی تو خوب و خوی تو خوش‬
‫سر دل تو لطیف باید‬ ‫روی تو و خوی تو لطیفست‬
‫امروز چرا جفا نماید‬ ‫آن شخص که مردنیست فردا‬
‫آن بر دگری چه آزماید‬ ‫چیزی که به خود نمی پسندد‬
‫تا خشم خدا تو را نخاید‬ ‫از خشم مخای هیچ کس را‬
‫تا بر سر تو فرونیاید‬ ‫برخیز ز قصد خون خلقان‬
‫کان وسوسه در دلت نیاید‬ ‫آن گاه قضا ز تو بگردد‬
‫کابلیس تو را چنین بگاید‬ ‫ای گفته که مردم این چه مردیست‬

‫‪718‬‬
‫آخر سر عاشقان بخارید‬ ‫آخر گهر وفا ببارید‬
‫تخم ستم و جفا مکارید‬ ‫ما خاک شما شدیم در خاک‬
‫این ظلم دگر روا مدارید‬ ‫بر مظلومان راه هجران‬
‫بر پرده زیر و بم بزارید‬ ‫ای زهره ییان به بام این مه‬
‫همچون من خسته دلفکارید‬ ‫یا نیز شما ز درد دوری‬
‫ما را به کسی نمی شمارید‬ ‫محروم نماند کس از این در‬
‫بر ذرگکی چه می گمارید‬ ‫آن درد که کوه از او چو ذرست‬
‫آن آهو را کنون شکارید‬ ‫ای قوم که شیرگیر بودیت‬
‫بی خمر وصال در خمارید‬ ‫زان نرگس مست شیرگیرش‬
‫بس بی دل و زعفران عذارید‬ ‫زان دلبر گلعذار اکنون‬
‫بر صبر و وفا قدم فشارید‬ ‫با این همه گنج نیست بی رنج‬
‫گر در ره عشق مرد کارید‬ ‫مردانه و مردرنگ باشید‬
‫بی صرفه و ترس جان سپارید‬ ‫چون عاشق را هزار جانست‬
‫کاندر پی جان کامکارید‬ ‫جان کم ناید ز جان مترسید‬
‫گرد از دغل و حیل برآرید‬ ‫عشقست حریف حیله آموز‬
‫در عشق رهین صد قمارید‬ ‫در عشق حلل گشت حیله‬
‫با جمله گلرخان چو خارید‬ ‫حقست اگر ز عشق آن سرو‬
‫بر فرعونان نفس مارید‬ ‫حقست اگر ز عشق موسی‬
‫کاندر کف عشق ذوالفقارید‬ ‫جان را سپر بلش سازید‬
‫چون کوه حلیم و باوقارید‬ ‫در صبر و ثبات کوه قافید‬
‫ماننده موج بی قرارید‬ ‫چون بحر نهان به مظهر آید‬
‫چون ابر به وقت نوبهارید‬ ‫هنگام نثار و درفشانی‬
‫در پیش مهیت اگر غبارید‬ ‫در تیر شهیت اگر شهیدیت‬
‫چون شاخ بلند میوه دارید‬ ‫پاینده و تازه همچو سروید‬
‫چون سیب درخت سنگسارید‬ ‫ز آسیب درخت او چو سیبید‬
‫با گوهر خویش یار غارید‬ ‫گر سنگ دلن زنندتان سنگ‬
‫گر همچو سجاف بر کنارید‬ ‫چون دامن در پیش دوانید‬
‫پیوسته چو چرخ در دوارید‬ ‫چون همسفرید با مه خویش‬
‫با اشتر عشق هم مهارید‬ ‫هم عشق شما و هم شما عشق‬
‫آخر نه در این حصین حصارید‬ ‫گر نقب زنست نفس و دزدست‬
‫گر مقبل وگر حلل خوارید‬ ‫از عشق خورید باده و نقل‬
‫دیگر چه خیال می نگارید‬ ‫دیدیت که تان همی نگارد‬
‫چه در پی جبر و اختیارید‬ ‫اوتان به خود اختیار کردست‬
‫گر عاشق و اهل اعتبارید‬ ‫محکوم یک اختیار باشید‬
‫در نطق و سکوت سازوارید‬ ‫خاموش کنم اگر چه با من‬

‫‪719‬‬
‫شب می گذرد روا مدارید‬ ‫ای اهل صبوح در چه کارید‬
‫از جام صبوح سر برآرید‬ ‫ماننده آفتاب رخشان‬
‫باری شب زلف او شمارید‬ ‫ای شب شمران اگر شمارست‬
‫گر پنجه شیر را شکارید‬ ‫زخمی که زدست وانمایید‬
‫وین خلوت را به ما سپارید‬ ‫در خواب شوید ای ملولن‬
‫چون منتظران آن نگارید‬ ‫می آید آن نگار امشب‬
‫داند که شما در انتظارید‬ ‫زان روی که شمس دین تبریز‬

‫‪720‬‬
‫وقت سفرست خر بگیرید‬ ‫از بهر چه در غم و زحیرید‬
‫تا همچو روان صفا پذیرید‬ ‫خیزید روان شوید یاران‬
‫آخر نه کم از کمان و تیرید‬ ‫پران باشید در پی صید‬
‫گر محتشمید وگر فقیرید‬ ‫اندر حرکت نهانست روزی‬
‫که شب سوی غیب در مسیرید‬ ‫در اول روز تازه ز آنید‬

‫‪721‬‬
‫شخصی باشد که سر ندارد‬ ‫هر سینه که سیمبر ندارد‬
‫مرغی باشد که پر ندارد‬ ‫وان کس که ز دام عشق دورست‬
‫کز باخبران خبر ندارد‬ ‫او را چه خبر بود ز عالم‬
‫کز عشق سر سپر ندارد‬ ‫او صید شود به تیر غمزه‬
‫خود پنداری جگر ندارد‬ ‫آن را که دلیر نیست در راه‬
‫جز او که فکند برندارد‬ ‫در راه فکنده است دری‬
‫بس بی گهرست و فر ندارد‬ ‫آن کس که نگشت گرد آن در‬
‫زیرا شب ما سحر ندارد‬ ‫وقت سحرست هین بخسبید‬

‫‪722‬‬
‫از ما بگریخت تا کجا شد‬ ‫ما مست شدیم و دل جدا شد‬
‫در حال دلم گریزپا شد‬ ‫چون دید که بند عقل بگسست‬
‫او جانب خلوت خدا شد‬ ‫او جای دگر نرفته باشد‬
‫او مرغ هواست و در هوا شد‬ ‫در خانه مجو که او هواییست‬
‫پرید به سوی پادشا شد‬ ‫او باز سپید پادشاهست‬

‫‪723‬‬
‫بشتاب که سخت بی گه آمد‬ ‫ساقی برخیز کان مه آمد‬
‫کان ترک ختا به خرگه آمد‬ ‫ترکانه بتاز وقت تنگست‬
‫اقبال نگر که ناگه آمد‬ ‫در وهم نبود این سعادت‬

‫چون ساغر می به قهقه آمد‬ ‫عاشق چو پیاله پر ز خون بود‬


‫تعجیل نکرد ابله آمد‬ ‫با چون تو مه آنک وقت دریافت‬
‫کاهست به خرمن که آمد‬ ‫از خرمن عشق هر کی بگریخت‬
‫بگریخت ز خود به درگه آمد‬ ‫بی گه شد و هر کی اوست مقبل‬
‫آن را که ز هجر با ره آمد‬ ‫اندر تبریزهای و هوییست‬

‫‪724‬‬
‫زیرا که در او پری ما بود‬ ‫گرمابه دهر جان فزا بود‬
‫هر گوشه مقال و ماجرا بود‬ ‫مر پریان را ز حیرت او‬
‫آن جا هش و عقل از کجا بود‬ ‫عقلست چراغ ماجراها‬
‫آن جا چه مجال عقل ها بود‬ ‫در صرصر عشق عقل پشه ست‬
‫از سدره سفر چو ماورا بود‬ ‫از احمد پا کشید جبریل‬
‫کان سو همه عشق بد ول بود‬ ‫گفتا که بسوزم ار بیایم‬
‫در فسحت وصل آن هبا بود‬ ‫تعظیم و مواصلت دو ضدند‬
‫زیرا که جنون هزار تا بود‬ ‫آن جا لیلی شدست مجنون‬
‫پیراهن حسن ها قبا بود‬ ‫آن جا حسنی نقاب بگشود‬
‫نی زهره و چنگ و نی نوا بود‬ ‫یوسف در عشق بد زلیخا‬
‫کان جا جز روح دوست ل بود‬ ‫وان نافخ صور مانده بی روح‬
‫زیرا هنگام آشنا بود‬ ‫در بحر گریخت این مقالت‬

‫‪725‬‬
‫یا قصه خویش بازگوید‬ ‫کس با چو تو یار راز گوید‬
‫لیکن عاشق دراز گوید‬ ‫عاقل کردست با تو کوتاه‬
‫سودای تو در نماز گوید‬ ‫از عشق تو در سجود افتد‬
‫آنچ این دلم از نیاز گوید‬ ‫از ناز همه دروغ گویی‬
‫بشنو سخنی کایاز گوید‬ ‫من همچو ایازم و تو محمود‬
‫گفتی تو که او مجاز گوید‬ ‫پیش تو کسی حدیث من گفت‬
‫گفتی به طریق گاز گوید‬ ‫چون زر سخنان من شنیدی‬

‫‪726‬‬
‫شب تا برود شما بیایید‬ ‫شب رفت حریفکان کجایید‬
‫وز خنده او شکر بخایید‬ ‫از لعل لبش شراب نوشید‬
‫زین باده نشانه وانمایید‬ ‫چون روز شود به هوشیاران‬
‫عیسی زایید اگر بزایید‬ ‫در جیب شما چو دردمیدند‬
‫همچون مه چهارده برآیید‬ ‫بی هشت بهشت و هفت دوزخ‬
‫این خلوت خاص را نشایید‬ ‫یک موی ز هفت و هشت گر هست‬
‫زنهار که سرمه ای بسایید‬ ‫مویی در چشم نیست اندک‬
‫در عشق چو چشم پیشوایید‬ ‫چون چشم ز موی پاک گردد‬
‫انصاف که بی شما شمایید‬ ‫در عشق خدیو شمس تبریز‬

‫‪727‬‬
‫در خانه مهی نهان کی دارد‬ ‫از دلبر ما نشان کی دارد‬
‫بیرون ز جهان جهان کی دارد‬ ‫بی دیده جمال او کی بیند‬
‫بنمای که آن کمان کی دارد‬ ‫آن تیر که جان شکار آنست‬
‫صوفی تو نگر که آن کی دارد‬ ‫در هر طرفی یکی نگاریست‬
‫هم جان داند که جان کی دارد‬ ‫این صورت خلق جمله نقش اند‬
‫آن دست گهرفشان کی دارد‬ ‫این جمله گدا و خوشه چین اند‬
‫آخر خبری ز کان کی دارد‬ ‫قلب شدند جمله عالم‬
‫آخر بنگر زمان کی دارد‬ ‫شادست زمان به شمس تبریز‬
‫‪728‬‬
‫غرق دریاییم و ما را موج دریا می‬ ‫دشمن خویشیم و یار آنک ما را می کشد‬
‫کشد‬
‫کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا‬ ‫زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می دهیم‬
‫می کشد‬
‫کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا‬ ‫خویش فربه می نماییم از پی قربان عید‬
‫می کشد‬
‫مهلتی دادش که او را بعد فردا می‬ ‫آن بلیس بی تبش مهلت همی خواهد از او‬
‫کشد‬
‫درمدزد از وی گلو گر می کشد تا می‬ ‫همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه‬
‫کشد‬
‫عاشقان عشق را هم عشق و سودا می‬ ‫نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان‬
‫کشد‬
‫خفیه صد جان می دهد دلدار و پیدا‬ ‫کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون‬
‫می کشد‬
‫کو تو را بر آسمان بر می کشد یا می‬ ‫از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین‬
‫کشد‬
‫باز جان را می رهاند جغد غم را می‬ ‫روح ریحی می ستاند راح روحی می دهد‬
‫کشد‬
‫کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می‬ ‫آن گمان ترسا برد مومن ندارد آن گمان‬
‫کشد‬
‫غیر عاشق وانما که خویش عمدا می‬ ‫هر یکی عاشق چو منصورند خود را می کشند‬
‫کشد‬
‫عاشق حق خویشتن را بی تقاضا می‬ ‫صد تقاضا می کند هر روز مردم را اجل‬
‫کشد‬
‫گر چه منکر خویش را از خشم و‬ ‫بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان‬
‫صفرا می کشد‬
‫شمع های اختران را بی محابا می‬ ‫شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب‬
‫کشد‬

‫‪729‬‬
‫اینک آن رویی که ماه و زهره را‬ ‫اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند‬
‫حیران کند‬
‫هر یکی گو را به وحدت سالک میدان‬ ‫اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح‬
‫کند‬
‫هر که در کشتیش ناید غرقه طوفان‬ ‫اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست‬
‫کند‬
‫هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان‬ ‫هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقه فلک‬
‫کند‬
‫بر من این دم را کند دی بر تو‬ ‫نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی‬
‫تابستان کند‬
‫بر یکی کس خار و بر دیگر کسی‬ ‫خار و گل پیشش یکی آمد که او از نوک خار‬
‫بستان کند‬
‫هر که در آتش شود از بهر او ریحان‬ ‫هر که در آبی گریزد ز امر او آتش شود‬
‫کند‬
‫گر همه شبهه ست او آن شبهه را‬ ‫من بر این برهان بگویم زانک آن برهان من‬
‫برهان کند‬
‫آدمی را دیو سازد دیو را انسان کند‬ ‫چه نگری در دیو مردم این نگر کو دم به دم‬
‫زنده را بخشد بقا و مرده را حیوان‬ ‫اینک آن خضری که میرآب حیوان گشته بود‬
‫کند‬
‫علت آن فلسفی را از کرم درمان کند‬ ‫گر چه نامش فلسفی خود علت اولی نهد‬
‫کو از این دم بشکند چون بشکند تاوان‬ ‫گوهر آیینه کلست با او دم مزن‬
‫کند‬
‫گر تو با او دم زنی او روی خود‬ ‫دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود‬
‫پنهان کند‬
‫سر مکش از وی که چشمش غارت‬ ‫کفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست‬
‫ایمان کند‬
‫ور بر او دانش فروشد غیرتش نادان‬ ‫هر که نادان ساخت خود را پیش او دانا شود‬
‫کند‬
‫صورت عین الیقین را علم القرآن کند‬ ‫دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن‬
‫داروی دیده نجوید جمله ذکر نان کند‬ ‫پس ز نومیدی بود کان کور بر درها رود‬
‫تا جهان را آب بخشد جسم ها را جان‬ ‫این سخن آبیست از دریای بی پایان عشق‬
‫کند‬
‫هر که او ماهی بود کی فکرت پایان‬ ‫هر که چون ماهی نباشد جوید او پایان آب‬
‫کند‬
‫شمس تبریزی تو را همصحبت مردان‬ ‫گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان‬
‫کند‬

‫‪730‬‬
‫کره تند فلک را هر سحرگه زین کنند‬ ‫اینک آن مرغان که ایشان بیضه ها زرین کنند‬
‫چون بخسپند آفتاب و ماه را بالین کنند‬ ‫چون بتازند آسمان هفتمین میدان شود‬
‫گلبنانی که فلک را خوب و خوب آیین‬ ‫ماهیانی کاندرون جان هر یک یونسیست‬
‫کنند‬
‫حاکمند و نی دعا دانند و نه نفرین‬ ‫دوزخ آشامان جنت بخش روز رستخیز‬
‫کنند‬
‫وز حلوت بحرها را چون شکر‬ ‫از لطافت کوه ها را در هوا رقصان کنند‬
‫شیرین کنند‬
‫سنگ ها را کان لعل و کفرها را دین‬ ‫جسم ها را جان کنند و جان جاویدان کنند‬
‫کنند‬
‫گر عیان خواهی به پیش چشم تو‬ ‫از همه پیداترند و از همه پنهان ترند‬
‫تعیین کنند‬
‫زانک ایشان کور مادرزاد را ره بین‬ ‫گر عیان خواهی ز خاک پای ایشان سرمه ساز‬
‫کنند‬
‫تا همه خار تو را همچون گل و‬ ‫گر تو خاری همچو خار اندر طلب سرتیز باش‬
‫نسرین کنند‬
‫تا که ارواح و ملیک ز آسمان‬ ‫گر مجال گفت بودی گفتنی ها گفتمی‬
‫تحسین کنند‬

‫‪731‬‬
‫از شراب لیزالی جان ما مخمور بود‬ ‫پیش از آن کاندر جهان باغ و می و انگور بود‬
‫پیش از آن کاین دار و گیر و نکته‬ ‫ما به بغداد جهان جان اناالحق می زدیم‬
‫منصور بود‬
‫در خرابات حقایق عیش ما معمور‬ ‫پیش از آن کاین نفس کل در آب و گل معمار شد‬
‫بود‬
‫از شراب جان جهان تا گردن اندر‬ ‫جان ما همچون جهان بد جام جان چون آفتاب‬
‫نور بود‬
‫تا بداند هر یکی کو از چه دولت دور‬ ‫ساقیا این معجبان آب و گل را مست کن‬
‫بود‬
‫تا براندازد نقاب از هر چه آن مستور‬ ‫جان فدای ساقیی کز راه جان در می رسد‬
‫بود‬
‫خمرهای بی خمار و شهد بی زنبور‬ ‫ما دهان ها باز مانده پیش آن ساقی کز او‬
‫بود‬
‫آنچ در هفتم زمین چون گنج ها‬ ‫یا دهان ما بگیر ای ساقی ور نی فاش شد‬
‫گنجور بود‬
‫آن زمان کی شمس دین بی شمس دین‬ ‫شهر تبریز ار خبر داری بگو آن عهد را‬
‫مشهور بود‬

‫‪732‬‬
‫در هم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود‬ ‫دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود‬
‫در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر‬ ‫عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما‬
‫بود‬
‫وز کمان عشق پران صد هزاران تیر‬ ‫در شکار بی دلن صد دیده جان دام بود‬
‫بود‬
‫بر شمار خاک شیران پیش او نخجیر‬ ‫آهوی می تاخت آن جا بر مثال اژدها‬
‫بود‬
‫چشم او چون طشت خون و موی او‬ ‫دیدم آن جا پیرمردی طرفه ای روحانیی‬
‫چون شیر بود‬
‫چرخ ها از هم جدا شد گوییا تزویر‬ ‫دیدم آن آهو به ناگه جانب آن پیر تاخت‬
‫بود‬
‫چونک ساغرهای مستان نیک باتوفیر‬ ‫کاسه خورشید و مه از عربده درهم شکست‬
‫بود‬
‫بیخودم من می ندانم فتنه آن پیر بود‬ ‫روح قدسی را بپرسیدم از آن احوال گفت‬
‫بی دل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود‬ ‫شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش‬

‫‪733‬‬
‫مو به موی ما بدان سر جعفر طیار‬ ‫ذره ذره آفتاب عشق دردی خوار باد‬
‫باد‬
‫هر که این بر خورد از تو از تو‬ ‫ذره ها بر آفتابت هر زمان بر می زنند‬
‫برخوردار باد‬
‫تار ما را پود باد و پود ما را تار باد‬ ‫هر کجا یک تار مویت بر هوس سر می نهد‬
‫چند غم بردار بودستم که غم بر دار‬ ‫در بیابان غم از دوری دارالملک وصل‬
‫بود‬
‫خواجه گلزار باد و از حسد گل زار‬ ‫خار مسکینی که هر دم طعنه گل می کشد‬
‫باد‬
‫این چمن بی مار باد و دشمنش بیمار‬ ‫گل پرستان چمن را دشمن مخفیست مار‬
‫باد‬
‫همنشین غمخوار باد و بعد از این غم‬ ‫چونک غمخواری نباشد سخت دشوارست غم‬
‫خوار باد‬
‫‪734‬‬
‫خاصه این رهزن که ما را این چنین‬ ‫مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد‬
‫بر باد داد‬
‫زانک از شاگرد آید شیوه های اوستاد‬ ‫مطربا این ره زدن زان رهزنان آموختی‬

‫زانک هستی خایفست و هیچ خایف‬ ‫مطربا رو بر عدم زن زانک هستی ره زنست‬
‫نیست شاد‬
‫کاندر این هستی نیامد وز عدم هرگز‬ ‫می زن ای هستی ره هستان که جان انگاشتست‬
‫نزاد‬
‫در وجود این جمله بند و در عدم‬ ‫ما بیابان عدم گیریم هم در بادیه‬
‫چندین گشاد‬
‫ذوق دریا کی شناسد هر که در دام‬ ‫این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام‬
‫اوفتاد‬
‫دانک روزی می دوید از ابلهی سوی‬ ‫هر که اندر دام شد از چار طبع او چارمیخ‬
‫مراد‬
‫آتش اندر هست زن و اندر تن هستی‬ ‫آتش صبر تو سوزد آتش هستیت را‬
‫نژاد‬
‫ضبحه و العادیاتش نیست جز جان‬ ‫قدحه و الموریاتش نیست ال سوز صبر‬
‫های راد‬
‫ور نه این شطرنج عالم چیست با‬ ‫برد و ماندی هست آخر تا کی ماند کی برد‬
‫جنگ و جهاد‬
‫چیست فرزین گشته ام گر کژ روم‬ ‫گه ره شه را بگیرد بیدق کژرو به ظلم‬
‫باشد سداد‬
‫تا شدم فرزین و فرزین بندهاام دست‬ ‫من پیاده رفته ام در راستی تا منتها‬
‫داد‬
‫خط و تین ماست این جمله منازل تا‬ ‫رخ بدو گوید که منزل هات ما را منزلیست‬
‫معاد‬
‫ره روی باشد چو جسم و ره روی‬ ‫تن به صد منزل رود دل می رود یک تک به حج‬
‫همچون فواد‬
‫گر نباشد سایه من بود جمله گشت باد‬ ‫شاه گوید مر شما را از منست این یاد و بود‬
‫خانه ها ویرانه ها گردد چو شهر قوم‬ ‫اسب را قیمت نماند پیل چون پشه شود‬
‫عاد‬
‫تا بدیدم کاین هزاران لعب یک کس‬ ‫اندر این شطرنج برد و ماند یک سان شد مرا‬
‫می نهاد‬
‫زان نظر ماتیم ای شه آن نظر بر‬ ‫در نجاتش مات هست و هست در ماتش نجات‬
‫مات باد‬

‫‪735‬‬
‫پرده شب می درید او از جنون تا‬ ‫دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد‬
‫بامداد‬
‫ای که تا روز قیامت عمر ما چون‬ ‫دوش ساغرهای ساقی جمله مالمال بود‬
‫دوش باد‬
‫جزو و کل و خار و گل از روی‬ ‫باده ها در جوش از او و عقل ها بی هوش از او‬
‫خوبش باد شاد‬
‫بر کف ما باده بود و در سر ما بود‬ ‫بانگ نوشانوش مستان تا فلک بررفته بود‬
‫باد‬
‫در سجود افتاده آن جا صد هزاران‬ ‫در فلک افتاده ز ایشان صد هزاران غلغله‬
‫کیقباد‬
‫شب ز اخوان صفا ناگه چنین روزی‬ ‫روز پیروزی و دولت در شب ما درج بود‬
‫بزاد‬
‫آن نشان را از تفاخر بر سر و رو می‬ ‫موج زد دریا نشانی یافت زین شب آسمان‬
‫نهاد‬
‫نور لهوتی ز رحمت بسته ها را می‬ ‫هر چه ناسوتی ز ظلمت راه ها را بسته بود‬
‫گشاد‬
‫چون بماند برقرار آن کس که یابد این‬ ‫کی بماند زان هوا اشکال حسی برقرار‬
‫مراد‬
‫نیستان را هست کرد و عاشقان را داد‬ ‫عمر را از سر بگیرید ای مسلمانان که یار‬
‫داد‬
‫زان که هر جا کوست ساقی کس نماند‬ ‫یار ما افتادگان را زین سپس معذور داشت‬
‫بر سداد‬
‫طمطراق اجتهاد و بارنامه اعتقاد‬ ‫جوش دریای عنایت ای مسلمانان شکست‬
‫هم عزیز مصر باید مشتریش اندر‬ ‫آن عنایت شه صلح الدین بود کو یوسفیست‬
‫مزاد‬

‫‪736‬‬
‫ور ز سرمستی کشیدم زلف دلداری‬ ‫گر یکی شاخی شکستم من ز گلزاری چه شد‬
‫چه شد‬
‫ور ز طراری ربودم رخت طراری‬ ‫گر بزد ناداشت زخمی از سر مستی چه باک‬
‫چه شد‬
‫ور یکی دانه برون آمد ز انباری چه‬ ‫ور یکی زنبیل کم شد از همه بغداد چیست‬
‫شد‬
‫گر یکی دم خوش نشیند یار با یاری‬ ‫ای فلک تا چند از این دستان و مکاری تو‬
‫چه شد‬
‫چند گویی چند گویی گفته ام آری چه‬ ‫گوییم از سر او ناگفتنی ها گفته ای‬
‫شد‬
‫تو نه معشوقی نه عاشق مر تو را‬ ‫گر میان عاشق و معشوق کاری رفت رفت‬
‫باری چه شد‬
‫ور ز عیسی عافیت یابید بیماری چه‬ ‫از لب لعلش چه کم شد گر لبش لطفی نمود‬
‫شد‬
‫بی خطی گر پیشم آید ماه رخساری‬ ‫گر براتست امشب و هر کس براتی یافتند‬
‫چه شد‬
‫برشکستم عاشقان را کار و بازاری‬ ‫شمس تبریزی اگر من از جنون عشق تو‬
‫چه شد‬

‫‪737‬‬
‫گریه های جمله عالم در وصالش‬ ‫نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد‬
‫خنده شد‬
‫حسن های جمله عالم حسن او را بنده‬ ‫یاد آن کس کن که چون خوبی او رویی نمود‬
‫شد‬
‫هر کی خورد از آب جویش تا ابد‬ ‫جمله آب زندگانی زیر تختش می رود‬
‫پاینده شد‬
‫لجرم بر چرخ گردون تا ابد تابنده‬ ‫یک شبی خورشید پایه تخت او را بوسه داد‬
‫شد‬
‫خاک طامع بهر این در زیر پا افکنده‬ ‫زندگی عاشقانش جمله در افکندگیست‬
‫شد‬
‫تا مشام شیر صید مرج ها غرنده شد‬ ‫آهوان را بوی مشک از طره اش بر ناف زد‬
‫همچو خورشید و قمر بی بال و پر‬ ‫بال و پر وهم عاشق ز آتش دل چون بسوخت‬
‫پرنده شد‬
‫برگذشت از نه فلک بر لمکان باشنده‬ ‫ای خنک جانی که لطف شمس تبریزی بیافت‬
‫شد‬

‫‪738‬‬
‫پرده عشاق را از دل به رونق می‬ ‫مطربم سرمست شد انگشت بر رق می زند‬
‫زند‬
‫ایستاده بر فراز عرش سنجق می زند‬ ‫رخت بربندید ای یاران که سلطان دو کون‬
‫یحیی و داوود و یوسف خوش معلق‬ ‫اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش‬
‫می زند‬
‫جبرئیل اندر فسونش سحر مطلق می‬ ‫عیسی و موسی که باشد چاوشان درگهش‬
‫زند‬
‫تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق می‬ ‫جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او‬
‫زند‬
‫در هوای عشق او صدیق صدق می‬ ‫احمدش گوید که واشوقا لقا اخواننا‬
‫زند‬
‫خسرو و شیرین به عشرت جام راوق‬ ‫لیلی و مجنون به فاقه آه حسرت می خورند‬
‫می زند‬
‫تیر زهرآلود را بر جان احمق می‬ ‫شمس تبریز ایستاده مست در دستش کمان‬
‫زند‬
‫او چو حیدر گردن هشام و اربق می‬ ‫رستم و حمزه فکنده تیغ و اسپر پیش او‬
‫زند‬
‫شمس تبریزی که ماه بدر را شق می‬ ‫کیست آن کس کو چنین مردی کند اندر جهان‬
‫زند‬
‫روح او مقبول حضرت شد اناالحق‬ ‫هر که نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد‬
‫می زند‬
‫گر چه منکر در هوای عشق او دق‬ ‫ای حسام الدین تو بنویس مدح آن سلطان عشق‬
‫می زند‬
‫از حسد همچون سگان از دور بق بق‬ ‫منکرست و روسیه ملعون و مردود ابد‬
‫می زند‬

‫‪739‬‬
‫هین که آمد دود غم تا خلق را غمگین‬ ‫قند بگشا ای صنم تا عیش را شیرین کند‬
‫کند‬
‫سنگ ها را لعل سازد میوه را رنگین‬ ‫ای تو رنگ عافیت زیرا که ماه از خاصیت‬
‫کند‬
‫تا بر سیمین تو احوال ما زرین کند‬ ‫پرده بردار ای قمر پنهان مکن تنگ شکر‬
‫زانک دریا آن کند زیرا که گوهر این‬ ‫عشق تو حیران کند دیدار تو خندان کند‬
‫کند‬
‫گردن جان را بزن گر چرخ را‬ ‫از میان دل صبوحی کآفتابت تیغ زد‬
‫تمکین کند‬
‫زان سوی هفتاد پرده دیده را ره بین‬ ‫چشم تو در چشم ها ریزد شرابی کز صفا‬
‫کند‬
‫لطف هایی را که با ما شه صلح‬ ‫گر شبی خلوت کنی گویم من اندر گوش تو‬
‫الدین کند‬

‫‪740‬‬
‫بوی خود را واهلد در حال و زلفش‬ ‫مشک و عنبر گر ز مشک زلف یارم بو کند‬
‫بو کند‬
‫خوی را خود واکند در حین و خو با‬ ‫کافر و مومن گر از خوی خوشش واقف شوند‬
‫او کند‬
‫پردها را بردرد وین کار را یک سو‬ ‫آفتابی ناگهان از روی او تابان شود‬
‫کند‬
‫تا بیان سر حق لیزالی او کند‬ ‫چنگ تن ها را به دست روح ها زان داد حق‬
‫تا ز هر یک بانگ دیگر در حوادث‬ ‫تارهای خشم و عشق و حقد و حاجت می زند‬
‫رو کند‬
‫بر کنار خود نهاد و ساز آن را هو‬ ‫شاد با چنگ تنی کز دست جان حق بستدش‬
‫کند‬
‫وای آن چنگی که با آن چنگ حق‬ ‫اوستاد چنگ ها آن چنگ باشد در جهان‬
‫پهلو کند‬
‫کو به ناگه وصف آن دو نرگس جادو‬ ‫باز هم در چنگ حق تاریست بس پنهان و خوش‬
‫کند‬
‫چشم آهو تا شکار شیر آن آهو کند‬ ‫نرگسان مست شمس الدین تبریزی که هست‬

‫‪741‬‬
‫خون بدان شد دل که طالب خون دل‬ ‫پنج در چه فایده چون هجر را شش تو کند‬
‫را بو کند‬
‫کس نداند حالت من ناله من او کند‬ ‫چنگ را در عشق او از بهر آن آموختم‬
‫آنک در شش سو نگنجد کار او یک‬ ‫ای به هر سویی دویده کار تو یک سو نشد‬
‫سو کند‬
‫نقش آهو را بگیرد دردمد آهو کند‬ ‫شیر آهو می دراند شیر ما بس نادرست‬
‫یک دمت سازد قزلبک یک دمت‬ ‫باطنت را لله سازد ظاهرت را ارغوان‬
‫صارو کند‬
‫آن بجو کز نور جان دو پیه را دو جو‬ ‫موج آن دریا مجو کو را مدد از جو بود‬
‫کند‬
‫خوش شکرخویی که با آن شکرستان‬ ‫خوش قمررویی کز این غم می گذارد چون هلل‬
‫خو کند‬
‫خاک را عنبر کند او سنگ را لولو‬ ‫آهنی کو موم شد بهر قبول مهر عشق‬
‫کند‬
‫گر تقاضای شراب و یخنی و طرغو‬ ‫دل کباب و خون دیده پیشکش پیشش برم‬
‫کند‬
‫فاخته محجوب باشد لجرم کوکو کند‬ ‫لکلک آن حق شناسد ملک را لکلک کند‬
‫خرم آن کاندر غم آن روی تن چون‬ ‫آب و روغن کم کن و خامش چو روغن می گداز‬
‫مو کند‬

‫‪742‬‬
‫چونک رد خلق کردش عشق رو با او‬ ‫عشق عاشق را ز غیرت نیک دشمن رو کند‬
‫کند‬
‫زانک جان روسپی باشد که او صد‬ ‫کآنک شاید خلق را آن کس نشاید عشق را‬
‫شو کند‬
‫شاه عشقش بعد از آن با خویش‬ ‫چون نشاید دیگران را تا همه ردش کنند‬
‫همزانو کند‬
‫باطن و ظاهر همه با عشق خوش خو‬ ‫زانک خلقش چون براند خو ز خلقان واکند‬
‫خو کند‬
‫دل به مهر هر کسی دزدیده رو هر‬ ‫جان قبول خلق یابد خاطرش آن جا کشد‬
‫سو کند‬
‫وانگهی عاشق در این دم مشک و‬ ‫چون ببیند عشق گوید زلف من سایه فکند‬
‫عنبر بو کند‬
‫تا که عاشق از ضرورت ترک این‬ ‫مشک و عنبر را کنم من خصم آن مغز و دماغ‬
‫هر دو کند‬
‫نوطلب باشد که همچون طفلکان کوکو‬ ‫گر چه هم بر یاد ما بو کرد عاشق مشک را‬
‫کند‬
‫بر لب جو کی دوادو بر نشان جو کند‬ ‫چونک از طفلی برون شد چشم دانش برگشاد‬
‫تا تو را شیرین ز شهد خسروی دارو‬ ‫عاشق نوکار باشی تلخ گیر و تلخ نوش‬
‫کند‬
‫از ورای هر دو عالم کان تو را بی تو‬ ‫تا بود کز شمس تبریزی بیابی مستیی‬
‫کند‬

‫‪743‬‬
‫چون رسیدش چشم بد کز چشم ها‬ ‫آن زمانی را که چشم از چشم او مخمور بود‬
‫مستور بود‬
‫شادی آن صبح ها کز یار پرکافور‬ ‫شادی شب های ما کز مشک و عنبر پرده داشت‬
‫بود‬
‫تا به پشت گاو و ماهی از رخش‬ ‫از فراز عرش و کرسی بانگ تحسین می رسید‬
‫پرنور بود‬
‫ذره ذره همچو مجنون عاشق مشهور‬ ‫هر طرف از حسن از بدلیلیی کاسد شده‬
‫بود‬
‫جان در آویزان ز زلفش شیوه‬ ‫دل به پیش روی او چون بایزید اندر مزید‬
‫منصور بود‬
‫کوری آن کس که او از عشرت ما‬ ‫شمع عشق افروز را یک بار دیگر اندرآر‬
‫دور بود‬
‫تا ز مستی من ندانستم که رشک حور‬ ‫ساقیی با رطل آمد مر مرا از کار برد‬
‫بود‬
‫کاین به دفترهای عشق اندر ازل‬ ‫نقش شمس الدین تبریزیست جان جان عشق‬
‫مسطور بود‬

‫‪744‬‬
‫ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبود‬ ‫رو ترش کردی مگر دی باده ات گیرا نبود‬
‫بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا‬ ‫یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد‬
‫نبود‬
‫چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا‬ ‫چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود‬
‫نبود‬
‫آن مه نادر که او در خانه جوزا نبود‬ ‫هین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن‬
‫جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا‬ ‫در دل مردان شیرین جمله تلخی های عشق‬
‫نبود‬
‫اندر آن دریای بی پایان بجز دریا‬ ‫این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولست‬
‫نبود‬
‫جز به فرمان حق این گرما و این‬ ‫یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن‬
‫سرما نبود‬
‫تو کی دیدی زین خموشان کو به جان‬ ‫هین خمش کن در خموشی نعره می زن روح وار‬
‫گویا نبود‬

‫‪745‬‬
‫آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار‬ ‫آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود‬
‫خود‬
‫آمدم کآتش بیارم درزنم در خار خود‬ ‫آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او‬
‫نیک خود را بد شمارم از پی دلدار‬ ‫آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت‬
‫خود‬
‫چشمه های سلسبیل از مهر آن عیار‬ ‫آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من‬
‫خود‬
‫مردم و خالی شدم ز اقرار و از انکار‬ ‫خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر‬
‫خود‬
‫بی تو نتوان رست هرگز از غم و‬ ‫زانک بی صاف تو نتوان صاف گشتن در وجود‬
‫تیمار خود‬
‫گفت خون آلود دارم در دل خون‬ ‫من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون‬
‫خوار خود‬
‫تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار‬ ‫درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک‬
‫خود‬
‫گویم ار مستم کنی از نرگس خمار‬ ‫این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است‬
‫خود‬
‫چون چنین حیران شدی از عقل‬ ‫ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش‬
‫زیرکسار خود‬
‫می رسد اندیشه ها با لشکر جرار‬ ‫ای خمش چونی از این اندیشه های آتشین‬
‫خود‬
‫کس نگوید راز دل را با در و دیوار‬ ‫وقت تنهایی خمش باشند و با مردم بگفت‬
‫خود‬
‫هیچ کس را می نبینی محرم گفتار‬ ‫تو مگر مردم نمی یابی که خامش کرده ای‬
‫خود‬
‫با سگان طبع کآلودند از مردار خود‬ ‫تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع‬

‫‪746‬‬
‫همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز‬ ‫برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید‬
‫عید‬
‫هر یکی از نور روی او مزید اندر‬ ‫اختران در خدمت او صد هزار اندر هزار‬
‫مزید‬
‫سوی برج آتشین عاشقان خود رسید‬ ‫چون در آن دور مبارک برج ها را می گذشت‬
‫مر مرا در هیچ صفی آن زمان آن جا‬ ‫در دلش یاد من آمد هر طرف کرد التفات‬
‫ندید‬
‫هم نظر می کرد هر سو هم عنان را‬ ‫موج دریاهای رحمت از دلش در جوش شد‬
‫می کشید‬
‫آن خراب عاشق حاضرمثال ناپدید‬ ‫گفت نزدیکان خود را کان فلن غایت چراست‬
‫آنک هر صبحی که آمد ناله های او‬ ‫آنک دیده هر شبش در سوختن مانند شمع‬
‫شنید‬
‫تا فسون می خواند عشق و بر دل او‬ ‫آنک آتش های عالم ز آتش او کاغ کرد‬
‫می دمید‬
‫همچو مهتاب از ثری سوی ثریا می‬ ‫آن یکی خاکی که چون مهتاب بر وی تافتیم‬
‫دوید‬
‫گشت او صد بار زنده کشته شد صد‬ ‫آنک چون جرجیس اندر امتحان عشق ما‬
‫ره شهید‬
‫ناف او بر عشق شمس الدین تبریزی‬ ‫آنک حامل شد عدم از آفرینش بخت نیک‬
‫برید‬

‫‪747‬‬
‫سوی عشرت ها روید و میل بانگ‬ ‫ای طربناکان ز مطرب التماس می کنید‬
‫نی کنید‬
‫اسب غم را در قدم های طرب ها پی‬ ‫شهسوار اسب شادی ها شوید ای مقبلن‬
‫کنید‬
‫عقل و هوش و عاقبت بینی همه لشی‬ ‫زان می صافی ز خم وحدتش ای باخودان‬
‫ء کنید‬
‫ترک سرد و خشک و ادباری ماه دی‬ ‫نوبهاری هست با صد رنگ گلزار و چمن‬
‫کنید‬
‫ایها العشاق مرتدید اگر هی هی کنید‬ ‫کشتگان خواهید دیدن سربریده جوق جوق‬
‫این چه عقلست این که هر دم قصد‬ ‫سوی چینست آن بت چینی که طالب گشته اید‬
‫راه ری کنید‬
‫ترک تکرار حروف ابجد و حطی‬ ‫در خرابات بقا اندر سماع گوش جان‬
‫کنید‬
‫فرش عقل و عاقلی از بهر ل طی‬ ‫از شراب صرف باقی کاسه سر پر کنید‬
‫کنید‬
‫خویشتن را محو دیدار جمال حی کنید‬ ‫از صفات باخودی بیرون شوید ای عاشقان‬
‫جان فدا دارید و تن قربان ز بهر وی‬ ‫با شه تبریز شمس الدین خداوند شهان‬
‫کنید‬

‫‪748‬‬
‫چشم تو مخمور باد و جان ما خمار‬ ‫فخر جمله ساقیانی ساغرت در کار باد‬
‫باد‬
‫وی ز جوشاجوش عشقت عقل بی‬ ‫ای ز نوشانوش بزمت هوش ها بی هوش باد‬
‫دستار باد‬
‫یوسف مصری همیشه شورش بازار‬ ‫چون زنان مصر جان را دست و دل مجروح باد‬
‫باد‬
‫مست تو از دست تو پیوسته‬ ‫ساقیا از دست تو بس دست ها از دست شد‬
‫برخوردار باد‬
‫باد ما را و آب ما را عشق پذرفتار‬ ‫مغز ما پرباد باد و مشک ما پرآب باد‬
‫باد‬
‫جان دولت یار ما و بخت و دولت یار‬ ‫شاه خوبان میر ما و عشق گیراگیر ما‬
‫باد‬
‫این وجود ما همیشه جاذب اسرار باد‬ ‫سرکشیم و سرخوشیم و یک دگر را می کشیم‬

‫‪749‬‬
‫ای مسلمانان ز دست مست دلبر داد‬ ‫مست آمد دلبرم تا دل برد از بامداد‬
‫داد‬
‫گفتم این دل تا چه بیند وین دو چشمم‬ ‫دی دل من می جهید و هر دو چشمم می پرید‬
‫بامداد‬
‫عشق تو در صورت مه پیشم آمد شاد‬ ‫بامدادان اندر این اندیشه بودم ناگهان‬
‫شاد‬
‫آتش او تا چه آرد بر من و بر خاک و‬ ‫من که باشم باد و خاک و آب و آتش مست اوست‬
‫باد‬
‫این جهان زین چار زاد و این چهار‬ ‫عشق از او آبستن ست و این چهار از عشق او‬
‫از عشق زاد‬

‫‪750‬‬
‫ساده دل مردی که دل بر وعده مستان‬ ‫شاد شد جانم که چشمت وعده احسان نهاد‬
‫نهاد‬
‫جان بداد و این سخن را در میان جان‬ ‫چون حدیث بی دلن بشنید جان خوشدلم‬
‫نهاد‬
‫کو کلید خانه از همسایگان پنهان نهاد‬ ‫برج برج و خانه خانه جویم آن خورشید را‬
‫هندوی زلفش شکسته رو به ترکستان‬ ‫مشک گفتم زلف او را زین سخن بشکست زلف‬
‫نهاد‬
‫خاک پای خویشتن را او لقب سلطان‬ ‫من نیم سلطان ولیکن خاک پای او شدم‬
‫نهاد‬
‫بس شدم زیر و زبر کو گربه در انبان‬ ‫همچو گربه عطسه شیری بدم از ابتدا‬
‫نهاد‬
‫بردر انبان شیر در انبان درون نتوان‬ ‫گفت ار تو زاده شیری نه ای گربه برآ‬
‫نهاد‬
‫چون تویی را هر که گربه دید او‬ ‫من چو انبان بردریدم گفت آن انبان مرا‬
‫بهتان نهاد‬
‫لجرم تاب نوآیین بر چهارارکان نهاد‬ ‫شمس تبریزیست تابان از ورای هفت چرخ‬

‫‪751‬‬
‫گر بخواهم ور نخواهم او مرا‬ ‫هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد‬
‫اندرکشد‬
‫همچو مرغ کشته آن دم پرم از من‬ ‫همچو پره و قفل من چون جفت گردم با کسی‬
‫برکشد‬
‫حاش ل کان رقم بر طایفه دیگر کشد‬ ‫کفر و دین عاشقانش هم رقوم عشق اوست‬
‫گوی میدان خود کی باشد تا ز چوگان‬ ‫چون گشاید باگشادم چون ببندد بسته ام‬
‫سر کشد‬
‫همچو احمد گاهم از آتش سوی کوثر‬ ‫همچو ابراهیم گاهم جانب آتش برد‬
‫کشد‬
‫خوشترم آنست کان سلطان مرا‬ ‫گویی آتش خوشتر آید مر تو را یا کوثرش‬
‫خوشتر کشد‬
‫زین سبب ها ساخت تا بر دیده ها‬ ‫آب و آتش خوشتر آمد رنج و راحت داد اوست‬
‫چادر کشد‬
‫مومنی را ناگهان در حلقه کافر کشد‬ ‫دوست را دشمن نماید آب را آتش کند‬
‫سرکشان را موکشان آن عشق در‬ ‫سرخوشان و سرکشان را عشق او بند و گشاست‬
‫چنبر کشد‬
‫آن حذر او داد کز بهر بچه مادر کشد‬ ‫بر حذر باید بدن گر چه حذر هم داد اوست‬

‫‪752‬‬
‫هم دلم قلب و هم دل سکه شه می‬ ‫هم دلم ره می نماید هم دلم ره می زند‬
‫زند‬
‫هم دل من راه عیاران ابله می زند‬ ‫هم دلم افغان کنان گوید که راه من زدند‬
‫هم دل من همچو دزدان نیم شب ره‬ ‫هم دل من همچو شحنه طالب دزدان شده‬
‫می زند‬
‫گه چو مرغ سربریده ال ال می زند‬ ‫گه چو حکم حق دل من قصد سرها می کند‬

‫‪753‬‬
‫هم دو چشم شوخ مستت رطل را‬ ‫هم لبان می فروشت باده را ارزان کند‬
‫گردان کند‬
‫زهر را تریاق سازد کفر را ایمان کند‬ ‫هم جهان را نور بخشد آفتاب روی تو‬
‫هر که را از جان برآرد عرقه جانان‬ ‫هر که را در چشم آرد چشم او روشن شود‬
‫کند‬
‫چرخ را برهم دراند عرش را لرزان‬ ‫چونک بر کرسی برآید پادشاه روح او‬
‫کند‬
‫لطف او برگیرد و همکاسه سلطان‬ ‫آنک از حاجت نظر دارد به کاسه هر کسی‬
‫کند‬

‫‪754‬‬
‫روی ها را از جمال خوب او چون‬ ‫می خرامد آفتاب خوبرویان ره کنید‬
‫مه کنید‬
‫عاشقان رفته را از روی او آگه کنید‬ ‫مردگان کهنه را رویش دو صد جان می دهد‬
‫هر زمانی می خورید و هر زمانی‬ ‫از کف آن هر دو ساقی چشم او و لعل او‬
‫خه کنید‬
‫قصد آن صحرا کنید و نیت آن چه‬ ‫جانب صحرای رویش طرفه چاهی گفته اند‬
‫کنید‬
‫گوش اسبان را به سوی خیمه و‬ ‫نک نشان روشنی در خیمه ها تابان شدست‬
‫خرگه کنید‬
‫عاشقان لغر تن خود را چو برگ که‬ ‫آستان خرگهش شد کهربای عاشقان‬
‫کنید‬
‫وز برای چشم بد را ناله و آوه کنید‬ ‫در خمار چشم مستش چشم ها روشن کنید‬
‫رخ بدو آرید و خود را جمله مات شه‬ ‫شاه جان ها شمس تبریزیست و این دم آن اوست‬
‫کنید‬

‫‪755‬‬
‫زانک شاهنشاه ما هم شاه و هم‬ ‫شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود‬
‫درویش بود‬
‫جان ما بی خویش شد زیرا که شه بی‬ ‫شاه ما از پرده برجان چو خود را جلوه کرد‬
‫خویش بود‬
‫جان ما با شاه ما نزدیک و دوراندیش‬ ‫شاه ما از جان ما هم دور و هم نزدیک بود‬
‫بود‬
‫گلشن بی خار بود و نوش او بی نیش‬ ‫صاف او بی درد بود و راحتش بی درد بود‬
‫بود‬
‫آب و آتش صلح کرد و گرگ دایه‬ ‫یک صفت از لطف شه آن جا که پرده برگرفت‬
‫میش بود‬
‫گشت قربان رهش آن کس که او‬ ‫جان مطلق شد ز نورش صورتی کو جان نداشت‬
‫بدکیش بود‬
‫هست شد عالم از او موقوف یک‬ ‫نیست می گفتیم اندر هست گفت آری بیا‬
‫آریش بود‬

‫‪756‬‬
‫گر زمستان بد بود اندر بهاران صد‬ ‫علتی باشد که آن اندر بهاران بد شود‬
‫شود‬
‫علت ناصور تو گر زانک گرگ و دد‬ ‫بر بهار جان فزا زنهار تو جرمی منه‬
‫شود‬
‫هر درخت تلخ و شیرین آنچ می ارزد‬ ‫هر درخت و باغ را داده بهاران بخششی‬
‫شود‬
‫هر نباتی این نیرزد آنک چون سر زد‬ ‫ای برادر از رهی این یک سخن را گوش دار‬
‫شود‬
‫کز خمیرش صورت حسن و جمال و‬ ‫از هزاران آب شهوت ناگهان آبی بود‬
‫خد شود‬
‫تا یکی را خود از آن ها دولتی باشد‬ ‫وانگه آن حسن و جمالن خرج گردد صد هزار‬
‫شود‬
‫لیک بر درگاه شمس الدین نباید رد‬ ‫نیکبختان در جهان بسیار آیند و روند‬
‫شود‬
‫در دو عالم عاقبت او خاصه ایزد‬ ‫هر که او یک سجده کردش گر چه کردش از نفاق‬
‫شود‬
‫زانک یاد آن جفاها در ره تو سد شود‬ ‫از جفاها یاد ماور ای حریف باوفا‬

‫‪757‬‬
‫کاین حسودی کم نخواهد گشت از‬ ‫وصف آن مخدوم می کن گر چه می رنجد حسود‬
‫چرخ کبود‬
‫چون پی مست از خمار غمزه مستش‬ ‫گر چه خود نیکو نیاید وصف می از هوشیار‬
‫چه سود‬
‫چونک دستار و دلت را غمزه های او‬ ‫مست آن می گر نه ای می دو پی دستار و دل‬
‫ربود‬
‫زانک شاید نیست گشتن از برای آن‬ ‫گر دو صد هستیت باشد در وجودش نیست شو‬
‫وجود‬
‫گرد خانه جستم این دل را که او را‬ ‫نیم شب برخاستم دل را ندیدم پیش او‬
‫خود چه بود‬
‫در یکی کنجی به ناله کی خدا اندر‬ ‫چون بجستم خانه خانه یافتم بیچاره را‬
‫سجود‬
‫دیدمش کاندر پی زاری زبان را‬ ‫گوش بنهادم که تا خود التماس وصل کیست‬
‫برگشود‬
‫این نهانم آتش است و آشکارم آه و‬ ‫کای نهان و آشکارا آشکارا پیش تو‬
‫دود‬
‫صد هزاران جوی ها در جوی خوبی‬ ‫از برای آنک خوبان را نجویی در شکست‬
‫درفزود‬
‫در درون ظلمت شب اندر آن گفت و‬ ‫می شمرد از شه نشان ها لیک نامش می نگفت‬
‫شنود‬
‫می نگویم گر چه نامش هست خوش‬ ‫آنگهان زیر زبان می گفت یارم نام او‬
‫بوتر ز عود‬
‫کو در این شب گوش می دارد حدیثم‬ ‫زانک در وهم من آید دزدگوشی از بشر‬
‫ای ودود‬
‫کو به عزت نشنود آن نام او را از‬ ‫سخت می آید مرا نام خوشش پیش کسی‬
‫جحود‬
‫اندر این عاجز شدست او بی طریق و‬ ‫ور به عزت بشنود غیرت بسوزد مر مرا‬
‫بی ورود‬
‫غم مخور از هیچ کس در ذکر نامش‬ ‫بانگ کردش هاتفی تو نام آن کس یاد کن‬
‫ای عنود‬
‫زود نام او بگو تا در گشاید زود زود‬ ‫زانک نامش هست مفتاح مراد جان تو‬
‫تا سحرگه روز شد خورشید ناگه رو‬ ‫دل نمی یارست نامش گفتن و در بسته ماند‬
‫نمود‬
‫گشت بی هوش و فتاد این دل شکستن‬ ‫با هزاران لبه هاتف همین تبریز گفت‬
‫تار و پود‬
‫نام آن مخدوم شمس الدین در آن‬ ‫چون شدم بی هوش آنگه نقش شد بر روی او‬
‫دریای جود‬

‫‪758‬‬
‫چه نکوبخت درختی که بر و بار تو‬ ‫دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد‬
‫دارد‬
‫چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تو‬ ‫چه کند چرخ فلک را چه کند عالم شک را‬
‫دارد‬
‫اگر او مهر تو دارد اگر اقرار تو‬ ‫به خدا دیو ملمت برهد روز قیامت‬
‫دارد‬
‫نبرد سر نبرد جان اگر انکار تو دارد‬ ‫به خدا حور و فرشته به دو صد نور سرشته‬
‫نه چنان ساختمت من که کس اسرار‬ ‫تو کیی آنک ز خاکی تو و من سازی و گویی‬
‫تو دارد‬
‫دل منصور حلجی که سر دار تو‬ ‫ز بلهای معظم نخورد غم نخورد غم‬
‫دارد‬
‫تو مپندار که آن مه غم دستار تو دارد‬ ‫چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه‬
‫تو مپندار که روزی همه بازار تو‬ ‫بمر ای خواجه زمانی مگشا هیچ دکانی‬
‫دارد‬
‫نه کلید در روزی دل طرار تو دارد‬ ‫تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی‬
‫همه وسواس و عقیله دل بیمار تو‬ ‫بن هر بیخ و گیاهی خورد از رزق الهی‬
‫دارد‬
‫که ز هر برگ و نباتش شکر انبار تو‬ ‫طمع روزی جان کن سوی فردوس کشان کن‬
‫دارد‬
‫نه هر آن دست که خارد گل بی خار‬ ‫نه کدوی سر هر کس می راوق تو دارد‬
‫تو دارد‬
‫که سر و سینه پاکان می از آثار تو‬ ‫چو کدو پاک بشوید ز کدو باده بروید‬
‫دارد‬
‫که دل و جان سخن ها نظر یار تو‬ ‫خمش ای بلبل جان ها که غبارست زبان ها‬
‫دارد‬
‫که مه و شمس و عطارد غم دیدار تو‬ ‫بنما شمس حقایق تو ز تبریز مشارق‬
‫دارد‬

‫‪759‬‬
‫رخ فرسوده زردم غم صفرای تو‬ ‫دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد‬
‫دارد‬
‫گهر دیده نثار کف دریای تو دارد‬ ‫سر من مست جمالت دل من دام خیالت‬
‫که خیال شکرینت فر و سیمای تو‬ ‫ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم‬
‫دارد‬
‫همه خوبی و ملحت ز عطاهای تو‬ ‫غلطم گر چه خیالت به خیالت نماند‬
‫دارد‬
‫که گمان برد که او هم رخ رعنای تو‬ ‫گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت‬
‫دارد‬
‫که خطا کرد و گمان برد که بالی تو‬ ‫سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر‬
‫دارد‬
‫همه چون ماه گدازان که تمنای تو‬ ‫جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان‬
‫دارد‬
‫اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو‬ ‫دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا‬
‫دارد‬
‫خنک آن بی خبری کو خبر از جای‬ ‫هله چون دوست به دستی همه جا جای نشستی‬
‫تو دارد‬
‫که زهی جان لطیفی که تماشای تو‬ ‫اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم‬
‫دارد‬
‫چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو‬ ‫به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم‬
‫دارد‬
‫که جهان ذره به ذره غم غوغای تو‬ ‫خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون‬
‫دارد‬
‫چو خیالش به تو آید که تقاضای تو‬ ‫سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل‬
‫دارد‬

‫‪760‬‬
‫گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا‬ ‫خنک آن کس که چو ما شد همه تسلیم و رضا شد‬
‫شد‬
‫به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا‬ ‫مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد‬
‫شد‬
‫نظر عشق گزیدش همه حاجات روا‬ ‫چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش‬
‫شد‬
‫به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا‬ ‫به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد‬
‫شد‬
‫وگر آن نیست به هر شب به چراگاه‬ ‫دل تو کرد چرایی به برون ز آخر قالب‬
‫چرا شد‬
‫خنک آن دم که جنایات عنایات خدا‬ ‫خنک آنگه که کند حق گنهت طاعت مطلق‬
‫شد‬
‫ز درون قوت نورش مدد نور سما شد‬ ‫سفر مشکل و دورش بشد و ماند حضورش‬
‫‪761‬‬
‫چه بسی نعره مستان که ز گلزار‬ ‫چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد‬
‫برآمد‬

‫همه را بخت فزون شد همه را کار‬ ‫ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش‬


‫برآمد‬
‫دو هزاران گل خندان ز دل خار‬ ‫ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان‬
‫برآمد‬
‫به کف شحنه وصلش به سر دار‬ ‫غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل‬
‫برآمد‬
‫مثل دولت تابان دل بیدار برآمد‬ ‫ز پس ظلم رسیده همه امید بریده‬
‫همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد‬ ‫تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد‬
‫که چه خورشید عجایب که ز اسرار‬ ‫چو صلح دل و دین را همه دیدیت بگویید‬
‫برآمد‬

‫‪762‬‬
‫اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید‬ ‫بدرد مرده کفن را به سر گور برآید‬
‫که اگر کوه ببیند بجهد پیشتر آید‬ ‫چه کند مرده و زنده چو از او یابد چیزی‬
‫که ز تلخی تو جان را همه طعم شکر‬ ‫ز ملمت نگریزم که ملمت ز تو آید‬
‫آید‬
‫که تو بر جوی روانی چو بخوردی‬ ‫بخور آن را که رسیدت مهل از بهر ذخیره‬
‫دگر آید‬
‫همگی نور نظر شو همه ذوق از نظر‬ ‫بنگر صنعت خوبش بشنو وحی قلوبش‬
‫آید‬
‫بگه آید وی و بی گه نه همه در سحر‬ ‫مبر امید که عمرم بشد و یار نیامد‬
‫آید‬
‫مثل کحل عزیزی شه ما در بصر آید‬ ‫تو مراقب شو و آگه گه و بی گاه که ناگه‬
‫چو به دریا نگرد از همه آبش گهر آید‬ ‫چو در این چشم درآید شود این چشم چو دریا‬
‫همه گویا همه جویا همگی جانور آید‬ ‫نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود‬
‫که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید‬ ‫تو چه دانی تو چه دانی که چه کانی و چه جانی‬
‫که نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر‬ ‫تو سخن گفتن بی لب هله خو کن چو ترازو‬
‫آید‬

‫‪763‬‬
‫ز جفا رست و ز غصه همه شادی و‬ ‫خنک آن کس که چو ما شد همگی لطف و رضا شد‬
‫وفا شد‬
‫گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا‬ ‫ز طرب چون طربون شد خرد از باده زبون شد‬
‫شد‬
‫به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا‬ ‫مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد‬
‫شد‬
‫نظر عشق گزیدش همه حاجات روا‬ ‫چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش‬
‫شد‬
‫به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا‬ ‫به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد‬
‫شد‬
‫بشری بود ملک شد مگسی بود هما‬ ‫چو زمین بود فلک شد همگی حسن و نمک شد‬
‫شد‬

‫‪764‬‬
‫مکن اسرار نهانی که وی اسرار بداند‬ ‫مشو ای دل تو دگرگون که دل یار بداند‬
‫که همه شیوه می را دل خمار بداند‬ ‫همه را از تو چو خاشاک بر آن آب براند‬
‫همه گل های نهانی ز دل خار بداند‬ ‫کف او خار نشاند کف او گل شکفاند‬
‫تو برو چاکر او شو که به یک بار‬ ‫تو به هر روز به تدریج یکی چیز بدانی‬
‫بداند‬
‫تن صوفی به گواهی دل اقرار بداند‬ ‫چو اسیری به گه حکم به اقرار و گواهی‬

‫‪765‬‬
‫گرت امروز براند نه که فردات‬ ‫هله نومید نباشی که تو را یار براند‬
‫بخواند‬
‫ز پس صبر تو را او به سر صدر‬ ‫در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا‬
‫نشاند‬
‫ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند‬ ‫و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها‬
‫نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند‬ ‫نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد‬
‫تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند‬ ‫چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر‬
‫نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند‬ ‫به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او‬
‫بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند‬ ‫همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد‬
‫به کی ماند به کی ماند به کی ماند به‬ ‫دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش‬
‫کی ماند‬
‫بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند‬ ‫هله خاموش که بی گفت از این می همگان را‬
‫‪766‬‬
‫در مرگ برخورنده ابدا فرازگردد‬ ‫خضری که عمر ز آبت بکشد دراز گردد‬
‫دو هزار در ز رحمت ز بهشت باز‬ ‫چو نظر کنی به بال سوی آسمان اعل‬
‫گردد‬
‫همه جرم های ایشان چله و نماز‬ ‫چو فتاد سایه تو سوی مفسدان مجرم‬
‫گردد‬
‫دو هزار بولهب هم خوش و پرنیاز‬ ‫چو رکاب مصطفایی سوی عفو روی آرد‬
‫گردد‬
‫رخ چون زرم زر آرد که به گرد گاز‬ ‫چو دو دست همچو بحرت به کرم گهرفشان شد‬
‫گردد‬
‫چه عجب که نیم حبه ز کفت رکاز‬ ‫کف تست کیمیایی لب بحر کبریایی‬
‫گردد‬
‫چو صلی وصل آید گه ترک تاز‬ ‫دو هزار جان و دیده ز فزع عنان کشیده‬
‫گردد‬
‫غم و درد سینه سوزان ز تو دلنواز‬ ‫همه زهر دین و دنیا ز تو شهد و نوش آمد‬
‫گردد‬
‫که به گرد شیر آهو به صد احتراز‬ ‫همه دامن تو گیرد دل و این قدر نداند‬
‫گردد‬
‫ز کجا رسد گشایش چو دری فراز‬ ‫در وصل چون ببستی و به لمکان نشستی‬
‫گردد‬
‫به فنا چو ساز گیری همه کارساز‬ ‫خمش و سخن رها کن جز اله را تو ل کن‬
‫گردد‬

‫‪767‬‬
‫بنگر به سوی دردی که ز کس دوا‬ ‫صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد‬
‫ندارد‬
‫به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد‬ ‫ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم‬
‫ز غمت کنون دل من خبر از صبا‬ ‫ز صبا همی رسیدم خبری که می پزیدم‬
‫ندارد‬
‫به زر او ربوده شد که چو تو دلربا‬ ‫به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت‬
‫ندارد‬
‫تو بگو به هر کی آید که سر شما‬ ‫هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در‬
‫ندارد‬
‫به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد‬ ‫همه عمر این چنین دم نبدست شاد و خرم‬
‫چه غمست عاشقان را که جهان بقا‬ ‫به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی‬
‫ندارد‬
‫چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا‬ ‫برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب‬
‫ندارد‬
‫اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد‬ ‫به چه روز وصل دلبر همه خاک می شود زر‬
‫اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد‬ ‫به چه چشم های کودن شود از نگار روشن‬
‫چه کند کسی که در کف بجز از دعا‬ ‫هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت‬
‫ندارد‬

‫‪768‬‬
‫که در او خزان نباشد که در او گلی‬ ‫چمنی که جمله گل ها به پناه او گریزد‬
‫نریزد‬
‫که کسی به سایه او چو بخفت مست‬ ‫شجری خوش و خرامان به میانه بیابان‬
‫خیزد‬
‫که زحل نیارد آن جا که به زهره‬ ‫فلکی چو آسمان ها که بدوست قصد جان ها‬
‫برستیزد‬
‫بویست اشارت دل چو دو دیده اشک‬ ‫گهری لطیف کانی به مکان لمکانی‬
‫بیزد‬

‫‪769‬‬
‫نگرد شتر به اشتر که بیا که ساربان‬ ‫چه توقفست زین پس همه کاروان روان شد‬
‫شد‬
‫پی روز همچو سایه به طریق آسمان‬ ‫ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بی مر‬
‫شد‬
‫دل تو چرا نداند به خوشی به لمکان‬ ‫نه ز لمکان رسیدی همه چیز از آن کشیدی‬
‫شد‬
‫سوی خانه باید اکنون دژم و کشان‬ ‫همه روز لعب کردی غم خانه خود نخوردی‬
‫کشان شد‬
‫کرمش روا ندارد به کریم بدگمان شد‬ ‫تو بخند خنده اولی که روان شوی به مولی‬

‫‪770‬‬
‫چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم‬ ‫همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد‬
‫نیامد‬
‫چو شراب سرکش تو به لب و سرم‬ ‫سر خنب ها گشادم ز هزار خم چشیدم‬
‫نیامد‬
‫که سمن بری لطیفی چو تو در برم‬ ‫چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد‬
‫نیامد‬
‫چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد‬ ‫ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم‬
‫به جهان نماند شاهی که چو چاکرم‬ ‫دو سه روز شاهیت را چو شدم غلم و چاکر‬
‫نیامد‬
‫چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد‬ ‫خردم گفت برپر ز مسافران گردون‬
‫به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد‬ ‫چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل‬
‫چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد‬ ‫چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان‬
‫که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد‬ ‫برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان‬

‫‪771‬‬
‫دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند‬ ‫هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند‬
‫هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان‬ ‫دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید‬
‫نماند‬
‫جز عشق هر چه بینی همه جاودان‬ ‫نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست‬
‫نماند‬
‫سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند‬ ‫عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب‬
‫پر عشق چون قوی شد غم نردبان‬ ‫ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان‬
‫نماند‬
‫چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان‬ ‫تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده ست‬
‫نماند‬
‫تو ز بام آب می خور که چو ناودان‬ ‫دل تو مثال بامست و حواس ناودان ها‬
‫نماند‬

‫منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند‬ ‫تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را‬
‫چو برفت تیر و ترکش عمل کمان‬ ‫تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش‬
‫نماند‬

‫‪772‬‬
‫بگذر بدین حوالی که جهان به هم‬ ‫صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد‬
‫برآمد‬
‫به دو زلف عنبرینت که کساد عنبر‬ ‫به دو چشم نرگسینت به دو لعل شکرینت‬
‫آمد‬
‫به خدنگ غمزه تو که هزار لشکر‬ ‫به پلنگ عزت تو به نهنگ غیرت تو‬
‫آمد‬
‫که بر او وظیفه تو ابدا مقرر آمد‬ ‫به حق دل لطیفی خوش و مقبل و ظریفی‬
‫به خیال خانه تو شب و روز بتگر آمد‬ ‫که خلیل حق که دستش همه سال بت شکستی‬
‫تو مپرس حال آزر که خلیل آزر آمد‬ ‫تو مپرس حال مجنون که ز دست رفت لیلی‬
‫چو مسیح خوبی تو سوی گور عازر‬ ‫به جهانیان نماید تن مرده زنده کردن‬
‫آمد‬
‫ز خراج و عشر و سخره ابدا محرر‬ ‫چه خوش است داغ عشقت که ز داغ عشق هر جان‬
‫آمد‬
‫که غبار از سواری حسن و منور آمد‬ ‫به سوار روح بنگر منگر به گرد قالب‬
‫که پس گل مشبک دو هزار منظر آمد‬ ‫ز حجاب گل دل تو به جهان نظاره ای کن‬
‫که ز ابر منطق تو دل و سینه اخضر‬ ‫دو سه بیت ماند باقی تو بگو که از تو خوشتر‬
‫آمد‬

‫‪773‬‬
‫به مثال ساقیان او به سبو و ساغر آمد‬ ‫سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد‬
‫که هزار موج باده به دماغ من برآمد‬ ‫نه سبوی او بدیدم نه ز ساغرش چشیدم‬
‫که به آفتاب ماند که به ماه و اختر آمد‬ ‫بگشاد این دماغم پر و بال بی نهایت‬
‫ز جمال او دو دیده ز دو کون برتر‬ ‫به مبارکی و شادی چو جمال او بدیدم‬
‫آمد‬

‫‪774‬‬
‫چو نه راه بود و نی در عجب از کجا‬ ‫به میان دل خیال مه دلگشا درآمد‬
‫درآمد‬
‫چو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا‬ ‫بت و بت پرست و مومن همه در سجود رفتند‬
‫درآمد‬
‫نه که آینه شود خوش چو در او صفا‬ ‫دل آهنم چو آتش چه خواست در منارش‬
‫درآمد‬
‫ز در جفا برون شد ز در وفا درآمد‬ ‫به چه نوع شکر گویم که شکرستان شکرم‬
‫صفت بشر فنا شد صفت خدا درآمد‬ ‫همه جورها وفا شد همه تیرگی صفا شد‬
‫همه کبریا برون شد همه کبریا درآمد‬ ‫همه نقش ها برون شد همه بحر آبگون شد‬
‫چو فزود موج دریا همه خانه ها‬ ‫همه خانه ها که آمد در آن به سوی دریا‬
‫درآمد‬
‫که جدا نیند اگر چه که جدا جدا درآمد‬ ‫همه خانه ها یکی شد دو مبین به آب بنگر‬
‫که رسید آب حیوان و چنین سقا درآمد‬ ‫همه کوزه ها بیارید همه خنب ها بشویید‬

‫‪775‬‬
‫که به تدبیر کله از سر مه بردارند‬ ‫هله هش دار که در شهر دو سه طرارند‬
‫که فلک را به یکی عربده در چرخ‬ ‫دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند‬
‫آرند‬
‫ساقیانند که انگور نمی افشارند‬ ‫سردهانند که تا سر ندهی سر ندهند‬
‫همچو چشم خوش او خیره کش و‬ ‫یار آن صورت غیبند که جان طالب اوست‬
‫بیمارند‬
‫در جهانند ولی از دو جهان بیزارند‬ ‫صورتی اند ولی دشمن صورت هااند‬
‫دشمن همدگرند و به حقیقت یارند‬ ‫همچو شیران بدرانند و به لب می خندند‬
‫لیک چون وانگری متفق یک کارند‬ ‫خرفروشانه یکی با دگری در جنگند‬
‫مثل ماه و ستاره همه شب سیارند‬ ‫همچو خورشید همه روز نظر می بخشند‬
‫روز گندم دروند ار چه به شب جو‬ ‫گر به کف خاک بگیرند زر سرخ شود‬
‫کارند‬
‫سرورانند که بیرون ز سر و دستارند‬ ‫دلبرانند که دل بر ندهد بی برشان‬
‫شاکرانند و از آن یار چه برخوردارند‬ ‫شکرانند که در معده نگردند ترش‬
‫زانک این مردم دیگر همه مردم‬ ‫مردمی کن برو از خدمتشان مردم شو‬
‫خوارند‬
‫زانک این حرف و دم و قافیه هم‬ ‫بس کن و بیش مگو گر چه دهان پرسخنست‬
‫اغیارند‬

‫‪776‬‬
‫خوش به هر قطره دو صد گوهر جان‬ ‫عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند‬
‫بردارند‬
‫چو از آن سر نگری موی به مو در‬ ‫همه از کار از آن روی معطل شده اند‬
‫کارند‬
‫لیک سرسبز و فزاینده و دردی‬ ‫گر چه بی دست و دهانند درختان چمن‬
‫خوارند‬
‫شمع ها یک صفتند ار به عدد بسیارند‬ ‫صد هزارند ولیکن همه یک نور شوند‬
‫چون برآید مه تو جمله به تو بسپارند‬ ‫نورهاشان به هم اندرشده بی حد و قیاس‬
‫لب فروبسته از آن موج که در سر‬ ‫چشم هاشان همه وامانده در بحر محیط‬
‫دارند‬
‫که به لشکرگهشان مور نمی آزارند‬ ‫ای بسا جان سلیمان نهان همچو پری‬
‫کو بگوید همه اسرار گرش بفشارند‬ ‫هست اندر پس دل واقف از این جاسوسی‬
‫ور نه هر جزو از آن نقده کل انبارند‬ ‫بی کلیدیست که چون حلقه ز در بیرونند‬
‫تاجداران فلک تخت به تو نگذارند‬ ‫این بدن تخت شه و چار طبایع پایش‬
‫دل و جان را تو بشارت ده اگر‬ ‫شمس تبریز اگر تاج بقا می بخشد‬
‫بیدارند‬

‫‪777‬‬
‫هر مرادی که بودشان همه در بر‬ ‫ای خدایی که چو حاجات به تو برگیرند‬
‫گیرند‬
‫جان باقی خوش شاد معطر گیرند‬ ‫جان و دل را چو به پیک در تو بسپارند‬
‫پای در راه تو بنهند و کم سر گیرند‬ ‫بندگانند تو را کز تو تویشان مقصود‬
‫عوض شرب فنا شربت کوثر گیرند‬ ‫ترک این شرب بگویند در این روزی چند‬
‫چو مه چارده رخسار منور گیرند‬ ‫چون ستاره شب تاریک پی مه گردند‬
‫پدر و مادر روحانی دیگر گیرند‬ ‫گر بمانند یتیم از پدر و مادر خاک‬
‫جان و دل زفت کنند و تن لغر گیرند‬ ‫چون ببینند که تن لقمه گورست یقین‬
‫تا سخن ها همه از جان مطهر گیرند‬ ‫بس کن این لکلک گفتار رها کن پس از این‬

‫‪778‬‬
‫چاشنی شکر او ز دهن می نرود‬ ‫از دلم صورت آن خوب ختن می نرود‬
‫گر برفت از دل تو از دل من می‬ ‫بال ار شور کنم هر نفسی عیب مکن‬
‫نرود‬
‫بوالحسن نیز درافتاد و حسن می نرود‬ ‫بوالحسن گفت حسن را که از این خانه برو‬
‫تا نسوزد پر و بالش ز لگن می نرود‬ ‫جان پروانه مسکین ز پی شعله شمع‬
‫بلبل از واسطه گل ز چمن می نرود‬ ‫همه مرغان چمن هر طرفی می پرند‬
‫وز امید نظر دوست ز تن می نرود‬ ‫مرغ جان هر نفسی بال گشاید که پرد‬
‫مرد چون روی تو بیند سوی زن می‬ ‫زن ز شوهر ببرد چون به تو آسیب زند‬
‫نرود‬
‫در رسن کرد سر خود ز رسن می‬ ‫جان منصور چو در عشق توش دار زدند‬
‫نرود‬
‫از پی تربیت تو ز یمن می نرود‬ ‫جان ادیم و تو سهیلی و هوای تو یمن‬
‫این شکسته دلم از عشق شکن می‬ ‫چون خیال شکن زلف تو در دل دارم‬
‫نرود‬
‫جان عاشق به سوی گور و کفن می‬ ‫گر سبو بشکند آن آب سبو کی شکند‬
‫نرود‬
‫جان ز شرم تو به تلبیس و به فن می‬ ‫حیله ها دانم و تلبیسک و کژبازی ها‬
‫نرود‬

‫‪779‬‬
‫همه شب دیده من بر فلک استاره‬ ‫همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد‬
‫شمرد‬
‫خواب من زهر فراق تو بنوشید و‬ ‫خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید‬
‫بمرد‬
‫خسته ای را که دل و دیده به دست تو‬ ‫چه شود گر ز ملقات دوایی سازی‬
‫سپرد‬
‫صافی ار می ندهی کم ز یکی جرعه‬ ‫نه به یک بار نشاید در احسان بستن‬
‫درد‬
‫هیچ کس بی تو در آن حجره ره‬ ‫همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد‬
‫راست نبرد‬
‫آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خرد‬ ‫گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین‬
‫آستینی که بسی اشک از این دیده‬ ‫آستینم ز گهرهای نهانی پر دار‬
‫سترد‬
‫ماهت اندر بر سیمینش به رحمت‬ ‫شحنه عشق چو افشرد کسی را شب تار‬
‫بفشرد‬
‫قصه شب بود و قرص مه و اشتر و‬ ‫دل آواره اگر از کرمت بازآید‬
‫کرد‬
‫سرد سیرست جهان آمد و یک یک‬ ‫این جمادات ز آغاز نه آبی بودند‬
‫بفسرد‬
‫چون برون آید از جای ببینش همه‬ ‫خون ما در تن ما آب حیاتست و خوش است‬
‫ارد‬
‫تا وی اطلس بود آن سوی و در این‬ ‫مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار‬
‫جانب برد‬

‫‪780‬‬
‫آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد‬ ‫بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد‬
‫هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود‬ ‫آزمودم دل خود را به هزاران شیوه‬
‫نکرد‬
‫و آنچ در آتش کرد این دل من عود‬ ‫آنچ از عشق کشید این دل من که نکشید‬
‫نکرد‬
‫گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد‬ ‫گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی‬
‫آنچ پشه به دماغ و سر نمرود نکرد‬ ‫آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر‬
‫دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد‬ ‫گر چه آن لعل لبت عیسی رنجورانست‬
‫زانک جز زلف خوشت را زره و‬ ‫جانم از غمزه تیرافکن تو خسته نشد‬
‫خود نکرد‬
‫در جهان جز جگر بنده نمکسود نکرد‬ ‫نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است‬
‫وصف آن گنج جز این روی زراندود‬ ‫هین خمش باش که گنجیست غم یار ولیک‬
‫نکرد‬

‫‪781‬‬
‫همچو سرو این تن من بی دل و جان‬ ‫در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد‬
‫برخیزد‬
‫چون عیان جلوه کند چهره گمان‬ ‫من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم‬
‫برخیزد‬
‫ظلم کوته شود و کوچ و قلن برخیزد‬ ‫چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان‬
‫از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد‬ ‫بر حصار فلک ار خوبی تو جمله برد‬
‫تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد‬ ‫بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار‬
‫ز سبک روحی تو بار گران برخیزد‬ ‫پشت افلک خمیدست از این بار گران‬
‫خوش پرد تیر زمانی که کمان‬ ‫من چو از تیر توم بال و پرم ده بپران‬
‫برخیزد‬
‫سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد‬ ‫رمه خفتست و همی گردد گرگ از چپ و راست‬
‫آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد‬ ‫هین خمش دل پنهانست چو رگ زیر زبان‬
‫بر سر کوی تو عقل از سر جان‬ ‫این مجابات مجیرست در آن قطعه که گفت‬
‫برخیزد‬

‫‪782‬‬
‫خبرت هست که دی گم شد و تابستان‬ ‫خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد‬
‫شد‬
‫زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد‬ ‫خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ‬
‫در سماع آمد و استاد همه مرغان شد‬ ‫خبرت هست که بلبل ز سفر بازرسید‬
‫مژده نو بشنید از گل و دست افشان‬ ‫خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت‬
‫شد‬
‫سرخوش و رقص کنان در حرم‬ ‫خبرت هست که جان مست شد از جام بهار‬
‫سلطان شد‬
‫خبرت هست که گل خاصبک دیوان‬ ‫خبرت هست که لله رخ پرخون آمد‬
‫شد‬
‫شحنه عدل بهار آمد او پنهان شد‬ ‫خبرت هست ز دزدی دی دیوانه‬
‫تا زمین سبز شد و باسر و باسامان‬ ‫بستدند آن صنمان خط عبور از دیوان‬
‫شد‬
‫هر یک امسال به زیبایی صد چندان‬ ‫شاهدان چمن ار پار قیامت کردند‬
‫شد‬
‫کانجم چرخ نثار قدم ایشان شد‬ ‫گلرخانی ز عدم چرخ زنان آمده اند‬
‫غنچه طفل چو عیسی فطن و خط‬ ‫ناظر ملک شد آن نرگس معزول شده‬
‫خوان شد‬
‫باز آن باد صبا باده ده بستان شد‬ ‫بزم آن عشرتیان بار دگر زیب گرفت‬
‫باغ ها آینه سر دل ایشان شد‬ ‫نقش ها بود پس پرده دل پنهانی‬

‫آینه نقش شود لیک نتاند جان شد‬ ‫آنچ بینی تو ز دل جوی ز آیینه مجوی‬
‫کفرهاشان همه از رحمت حق ایمان‬ ‫مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند‬
‫شد‬
‫زانک زنده نتواند گرو زندان شد‬ ‫باقیان در لحدند و همه جنبان شده اند‬
‫من دهان بستم کو آمد و پایندان شد‬ ‫گفت بس کن که من این را به از این شرح کنم‬
‫گر خلصه ز شما در کنف کتمان شد‬ ‫هم لب شاه بگوید صفت جمله تمام‬

‫‪783‬‬
‫باده عشق عمل کرد و همه افتادند‬ ‫ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند‬
‫کله از سر بنهادند و کمر بگشادند‬ ‫همه را از تبش عشق قبا تنگ آمد‬
‫نه همه همره و هم قافله و هم زادند‬ ‫این همه عربده و تندی و ناسازی چیست‬
‫تو بده داد دل من دگران بیدادند‬ ‫ساقیا دست من و دامن تو مخمورم‬
‫ای خراب از می تو هر کی در این‬ ‫من عمارت نپذیرم که خرابم کردی‬
‫بنیادند‬
‫به صفات تو که در کشتن من استادند‬ ‫ای خدا رحم کن آن را که مرا رحم نکرد‬
‫بنده آن نفرم کز خود خود آزادند‬ ‫بیخودم کن که از آن حالتم آزادیهاست‬
‫ماه رویان سماوات مرا دامادند‬ ‫دختران دارم چون ماه پس پرده دل‬
‫خسروان فلک اندر پیشان فرهادند‬ ‫دخترانم چو شکر سرتاسر شیرینند‬
‫گرد مردار نگردند نه ایشان خادند‬ ‫چون همه باز نظر از جز شه دوخته اند‬
‫دل ندارند و عجب این که همه‬ ‫همه لب بر لب معشوق چو نی نالنند‬
‫دلشادند‬
‫این فقیران تراشنده همه خرادند‬ ‫گر فقیرند همه شیردل و زربخش اند‬
‫دگران حیله گر و ظالم و بی فریادند‬ ‫خود از آن کس که تراشیده تو را زو بتراش‬
‫عاشقانند تو را منتظر میعادند‬ ‫رو ترش کرده چرایی که خریدارم نیست‬
‫باده عشق تو خواهم که دگرها بادند‬ ‫تن زدم لیک دلم نعره زنان می گوید‬
‫همه در عشق تو موم اند اگر پولدند‬ ‫شمس تبریز به نور تو که ذرات وجود‬
‫‪784‬‬
‫زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند‬ ‫عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند‬
‫عاشقان از جز بازار تو بیزار شدند‬ ‫عاشقان را چو همه پیشه و بازار تویی‬
‫فقها سوی مدارس پی تکرار شدند‬ ‫سفها سوی مجالس گرو فرج و گلو‬
‫همه از نرگس مخمور تو خمار شدند‬ ‫همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند‬
‫پر گشادند و همه جعفر طیار شدند‬ ‫دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست‬
‫عاشقان حصه بر آن رخ و رخسار‬ ‫صدقات شه ما حصه درویشانست‬
‫شدند‬
‫سایه جویان چو زنان در پس دیوار‬ ‫ما چو خورشیدپرستان همه صحرا کوبیم‬
‫شدند‬
‫ور نه ز آسیب اجل چون همه مردار‬ ‫تو که در سایه مخلوقی و او دیواریست‬
‫شدند‬
‫جان کنون شد که چو منصور سوی‬ ‫جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود‬
‫دار شدند‬
‫مست گشتند صبوحی سوی گفتار‬ ‫همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند‬
‫شدند‬

‫‪785‬‬
‫و نه زان مفلسکان که بز لغر گیرند‬ ‫ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند‬
‫آب حیوان بهلند و پی آذر گیرند‬ ‫ما از آن سوختگانیم که از لذت سوز‬
‫از ضیا شب صفتان جمله ره در‬ ‫چو مه از روزن هر خانه که اندرتابیم‬
‫گیرند‬
‫چو ببینند رخ ما طرب از سر گیرند‬ ‫ناامیدان که فلک ساغر ایشان بشکست‬
‫مگر او را به گلیم از بر ما برگیرند‬ ‫آنک زین جرعه کشد جمله جهانش نکشد‬
‫اگرش سردمزاجان همه در زر گیرند‬ ‫هر کی او گرم شد این جا نشود غره کس‬
‫زردرویان تو را که می احمر گیرند‬ ‫در فروبند و بده باده که آن وقت رسید‬
‫به یکی دست دگر پرچم کافر گیرند‬ ‫به یکی دست می خالص ایمان نوشند‬
‫عود ماییم به هر سور که مجمر گیرند‬ ‫آب ماییم به هر جا که بگردد چرخی‬
‫که ز نور رخش انجم همه زیور‬ ‫پس این پرده ازرق صنمی مه روییست‬
‫گیرند‬
‫اگر او را سحری گوشه چادر گیرند‬ ‫ز احتراقات و ز تربیع و نحوست برهند‬
‫که دل خود بهلند و دل دلبر گیرند‬ ‫تو دورای و دودلی و دل صاف آن ها راست‬
‫حلقه زهره بیانت همه تسخر گیرند‬ ‫خمش ای عقل عطارد که در این مجلس عشق‬

‫‪786‬‬
‫گر ره قافله عقل زند تا بزند‬ ‫آنک عکس رخ او راه ثریا بزند‬
‫رسدش گر به نظر گردن فردا بزند‬ ‫آنک نقل و می او در ره صوفی نقدست‬
‫خیمه امن و امان بر سر غوغا بزند‬ ‫گر پراکنده دلی دامن دل گیر که دل‬
‫احمدی باید تا راه چلیپا بزند‬ ‫عمری باید تا دیو از او بگریزد‬
‫نیم شب تابش خورشید بر آن جا بزند‬ ‫در هر آن کنج دلی که غم تو معتکفست‬
‫تا سنانت چو علی در صف هیجا بزند‬ ‫عارفا بهر سه نان دعوت جان را مگذار‬
‫خیز تا جان تو بر عیش و تماشا بزند‬ ‫زین گذر کن که رسیدست شهنشاه کرم‬
‫تا شعاع می جان بر رخ و سیما بزند‬ ‫کف حاجت بگشا جام الهی بستان‬
‫که کف شق قمر بر مه بال بزند‬ ‫رخ و سیمای تو زان رونق و نوری گیرد‬
‫عقل پرمغز تو پا بر سر جوزا بزند‬ ‫بر سرت بردود و عقل دهد مغز تو را‬
‫ور نه در رخت تو هم آتش یغما بزند‬ ‫خواجه بربند دو گوش و بگریز از سخنم‬
‫کاخترم کوکبه بر آدم و حوا بزند‬ ‫بگریز از من و از طالع شیرافکن من‬
‫نور محسوس شود بر سر و بر پا‬ ‫هین خمش باش که نور تو چو بر دل ها زد‬
‫بزند‬

‫‪787‬‬
‫و آنچ عشق تو کند شورش محشر‬ ‫آنچ روی تو کند نور رخ خور نکند‬
‫نکند‬
‫هر کی داند لب تو قصه ساغر نکند‬ ‫هر کی بیند رخ تو جانب گلشن نرود‬
‫چون رسد پرتو تو عقل دگر سر نکند‬ ‫چون رسد طره تو مشک دگر دم نزند‬
‫که کسی را هوس ملکت سنجر نکند‬ ‫مالک الملک چنان سنجق عشاق فراشت‬
‫جز که آهنگ دل خسته لغر نکند‬ ‫تاب آن حسن که در هفت فلک گنجا نیست‬
‫رخ عاشق ز چه رو همچو رخ زر‬ ‫دل ویران که در و گنج هوای ابدیست‬
‫نکند‬
‫که دلرام به یک غمزه میسر نکند‬ ‫من ندانم تو بگو آه چه باشد آن چیز‬
‫هر کی بیند شکنش توبه دیگر نکند‬ ‫توبه کردم که نگویم من از آن توبه شکن‬
‫تا ابد قصه کند قصه مکرر نکند‬ ‫یا رب ار صبر نیابد ز تو دل ز آتش عشق‬
‫خاک ما را به دو صد روح برابر‬ ‫گر چه با خاک برابر کند او قالب ما‬
‫نکند‬

‫‪788‬‬
‫آه کان بلبل جان بی گل و بستان چه‬ ‫آه کان طوطی دل بی شکرستان چه کند‬
‫کند‬
‫چو گه عرض بود بر سر میزان چه‬ ‫آنک از نقد وصال تو به یک جو نرسید‬
‫کند‬
‫چو بجویند از او گوهر ایمان چه کند‬ ‫آنک بحر تو چو خاشاک به یک سوش افکند‬
‫در تماشاگه جان صورت بی جان چه‬ ‫نقش گرمابه ز گرمابه چه لذت یابد‬
‫کند‬
‫دل تشنه لب من در شب هجران چه‬ ‫با بد و نیک بد و نیک مرا کاری نیست‬
‫کند‬
‫تا که عشقش چه کند عشق جز احسان‬ ‫دست و پا و پر و بال دل من منتظرند‬
‫چه کند‬
‫و آنک او پای ندارد گه خیزان چه‬ ‫آنک او دست ندارد چه برد روز نثار‬
‫کند‬
‫پرده زیر و عراقی و سپاهان چه کند‬ ‫آنک بر پرده عشاق دلش زنگله نیست‬
‫سرد و افسرده میان صف مستان چه‬ ‫آنک از باده جان گوش و سرش گرم نشد‬
‫کند‬
‫چشم آهوفکن یوسف کنعان چه کند‬ ‫آنک چون شیر نجست از صفت گرگی خویش‬
‫او حدیث چو در موسی عمران چه‬ ‫گر چه فرعون به در ریش مرصع دارد‬
‫کند‬
‫او دم عیسی و یا حکمت لقمان چه کند‬ ‫آنک او لقمه حرص است به طمع خامی‬
‫بی دل جمع دو سه حرف پریشان چه‬ ‫بس کن و جمع شو و بیش پراکنده مگو‬
‫کند‬
‫عاشق روز به شب قبله پنهان چه کند‬ ‫شمس تبریز تویی صبح شکرریز تویی‬

‫‪789‬‬
‫چاشنی شکر او ز دهن می نرود‬ ‫از دلم صورت آن خوب ختن می نرود‬
‫گر برفت از دل تو از دل من می‬ ‫بال ار شور کنم هر نفسی عیب مگیر‬
‫نرود‬
‫بلبل بی دل یک دم ز چمن می نرود‬ ‫همه مرغان ز چمن هر طرفی می پرند‬
‫تن او تا به نسوزد ز لگن می نرود‬ ‫جان پروانه مسکین که مقیم لگنست‬
‫بوالحسن نیز درافتاد و حسن می نرود‬ ‫بوالحسن گفت حسن را که از این خانه برو‬
‫لجرم چنبر دل جز به رسن می نرود‬ ‫رسن دوست چو در حلق دلم افتادست‬
‫وز امید نظر دوست ز تن می نرود‬ ‫مرغ جان از قفص قالب من سیر شدست‬

‫‪790‬‬
‫فرقیی مشکل چون عاشق و معشوق‬ ‫واقف سرمد تا مدرسه عشق گشود‬
‫نبود‬
‫بر اولوالفقه و طبیب و متنجم مسدود‬ ‫جز قیاس و دوران هست طرق لیک شدست‬
‫از پی بحث و تفکر ید بیضا بنمود‬ ‫اندر این صورت و آن صورت بس فکرت تیز‬
‫رو به جامع چو نهادند دو صد فرق‬ ‫فرق گفتند بسی جامعشان راه ببست‬
‫فزود‬
‫آنچ محدود بد آن محو شد از نامحدود‬ ‫فکر محدود بد و جامع و فارق بی حد‬
‫شمس عاقب بود ار چند بود ظل‬ ‫محو سکرست پس محو بود صحو یقین‬
‫ممدود‬
‫زانک اثبات چنین نکته بود نفی وجود‬ ‫این از آنست که یطوی به زبان لیحکی‬
‫کشف چیزی به حجابش نبود جز‬ ‫این سخن فرع وجودست و حجابست ز نفی‬
‫مردود‬
‫بهل این را که نگنجد نه به بحث و نه‬ ‫نه ز مردود گریزی نه ز مقبول خلص‬
‫سرود‬
‫جان از این قاعده نجهد به قیام و به‬ ‫تو پس این را بهلی لیک تو را آن نهلد‬
‫قعود‬
‫جان قیام آرد آنش بکشد سوی سجود‬ ‫جان قعود آرد آنش بکشد سوی قیام‬
‫به سلم و به تشهد نرهد جان ز شهود‬ ‫این یگانه نه دوگانه ست که از وی برهی‬
‫نه به تکبیره ببست و نه سلمش‬ ‫نه به تحریمه درآمد نه به تحلیله رود‬
‫بگشود‬

‫نه مسلمان و نه ترسا و نه گبر و نه‬ ‫مگس روح درافتاد در این دوغ ابد‬
‫جهود‬
‫پر زدن نیز نماند چو رود دوغ فرود‬ ‫هله می گو که سخن پر زدن آن مگس است‬
‫رقص نادر بودت بر زبر چرخ کبود‬ ‫پر زدن نوع دگر باشد اگر نیز بود‬

‫‪791‬‬
‫چون صفیری و ندایی ز سوی غیب‬ ‫این کبوتربچه هم عزم هوا کرد و پرید‬
‫شنید‬
‫که بیا جانب ما چون نپرد جان مرید‬ ‫آن مراد همه عالم چه فرستاد رسول‬
‫بدرد جامه تن را چو چنان نامه رسید‬ ‫بپرد جانب بال چو چنان بال بیافت‬
‫چه ره است آن ره پنهان که از آن راه‬ ‫چه کمندست که پر می کشد این جان ها را‬
‫کشید‬
‫که در آن تنگ قفص جان تو بسیار‬ ‫رحمتش نامه فرستاد که این جا بازآ‬
‫طپید‬
‫این کند مرغ هوا چونک به چستی‬ ‫لیک در خانه بی در تو چو مرغی بی پر‬
‫افتید‬
‫بر در و سقف همی کوب پر اینست‬ ‫بی قراریش گشاید در رحمت آخر‬
‫کلید‬
‫که ره از دعوت ما گردد بر عقل بدید‬ ‫تا نخوانیم ندانی تو ره واگشتن‬
‫هر نوی کآید این جا شود از دهر قدید‬ ‫هر چه بال رود ار کهنه بود نو گردد‬
‫فی امان ال کان جا همه سودست و‬ ‫هین خرامان رو در غیب سوی پس منگر‬
‫مزید‬
‫که می پاک ویت داد در این جام پلید‬ ‫هله خاموش برو جانب ساقی وجود‬

‫‪792‬‬
‫هله پیوسته دل عشق ز تو شادان باد‬ ‫هله پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد‬
‫همه سرزیر و سیه کاسه و سرگردان‬ ‫غم پرستی که تو را بیند و شادی نکند‬
‫باد‬
‫نیک و بد نیک شود دولت تو سلطان‬ ‫چونک سرزیر شود توبه کند بازآید‬
‫باد‬
‫سایه دولت او بر همگان تابان باد‬ ‫نور احمد نهلد گبر و جهودی به جهان‬
‫مصطفی بر ره حق تا به ابد رهبان‬ ‫گمرهان را ز بیابان همه در راه آرد‬
‫باد‬
‫وان نمکدان خوشش بر زبر این خوان‬ ‫آن خیال خوش او مشعله دل ها باد‬
‫باد‬
‫دل چون شیشه ما هم قدح ایشان باد‬ ‫کمترین ساغر بزم خوش او شد کوثر‬
‫نام شیرین تو هر گمشده را درمان باد‬ ‫شمس تبریز تویی واقف اسرار رسول‬

‫‪793‬‬
‫جانب ساقی گلچهره دردانه برد‬ ‫هست مستی که مرا جانب میخانه برد‬
‫از چنین صف نعالم سوی پیشانه برد‬ ‫هست مستی که کشد گوش مرا یارانه‬
‫لعل آنست که سوی می و پیمانه برد‬ ‫نعل آنست که بوسه گه او خاک بود‬
‫پیشتر زانک خردمان سوی افسانه‬ ‫جان سپاریم بدان باده جان دست نهیم‬
‫برد‬
‫تا چرا بند چنان موسی سر شانه برد‬ ‫شاخ شاخست دل از رنگ سر زلف خوشش‬

‫‪794‬‬
‫همچنان باشد کز سمع و بصر بگریزد‬ ‫هر کی از حلقه ما جای دگر بگریزد‬
‫شیردل کی بود آن کو ز جگر بگریزد‬ ‫زان خورد خون جگر عاشق زیرا شیر است‬
‫طوطیی دید کسی کو ز شکر بگریزد‬ ‫دل چو طوطی بود و جور دلرام شکر‬
‫دزد شب باشد کز نور قمر بگریزد‬ ‫پشه باشد که به هر باد مخالف برود‬
‫صدر جنت بهلد سوی سقر بگریزد‬ ‫هر سری را که خدا خیره و کالیوه کند‬
‫سوی ملک ابد و تاج و کمر بگریزد‬ ‫و آنک واقف بود از مرگ سوی مرگ گریخت‬
‫آن کس از بیم اجل سوی سفر بگریزد‬ ‫چون قضا گفت فلنی به سفر خواهد مرد‬
‫که خیال شب و شب هم ز سحر‬ ‫بس کن و صید مکن آنک نیرزد به شکار‬
‫بگریزد‬

‫‪795‬‬
‫سوی زنگی شب از روم لوایی برسد‬ ‫وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد‬
‫وز شکرخانه آن دوست نوایی برسد‬ ‫به برهنه شده عشق قبایی بدهند‬
‫بهر آنست که یک روز صلیی برسد‬ ‫این همه کاسه زرین ز بر خوان فلک‬
‫تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد‬ ‫بره و خوشه گردون ز برای خورش است‬
‫کاسه کدیه ایشان به ابایی برسد‬ ‫عاشقان را که جز این عشق غذایی دگرست‬
‫کهنه کاسد ایشان به بهایی برسد‬ ‫نوخرانی که رهیدند ز بازار کهن‬
‫آخر این کوشش و اومید به جایی‬ ‫مه پرستان که ستاره همه شب می شمرند‬
‫برسد‬
‫از وفا رست جفا هم به وفایی برسد‬ ‫رو ترش کرده چو ابری که ببارید جفا‬
‫همچو گل خندد چون خار جفایی‬ ‫آنک دانست یقین مادر گل ها خارست‬
‫برسد‬
‫تا به گوش دل ما طبل بقایی برسد‬ ‫خضری گرد جهان لف زد از آب حیات‬
‫چون ز گل دور شود آب صفایی‬ ‫گر ز یاران گل آلود بریدی مگری‬
‫برسد‬
‫دل خم شسته شود چون به سقایی‬ ‫دل خود زین دودلن سرد کن و پاک بشوی‬
‫برسد‬
‫ناسزا گفت که تا جان به سزایی برسد‬ ‫ناسزا گفتن از آن دلبر شیرین عجبست‬
‫تا که هر خانه شکسته به سرایی برسد‬ ‫یار چون سنگ دلن خانه ما را بشکست‬
‫گسترد سایه دولت چو همایی برسد‬ ‫دوش در خواب بدیدم صلح الدین را‬

‫‪796‬‬
‫مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد‬ ‫وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد‬
‫هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد‬ ‫سیه آن روز که بی نور جمالت گذرد‬
‫همچو زر خرج شود هیچ به کانی‬ ‫وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود‬
‫نرسد‬
‫جز به گوش هوس و جز به زبانی‬ ‫سخن عشق چو بی درد بود بر ندهد‬
‫نرسد‬
‫تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد‬ ‫مریم دل نشود حامل انوار مسیح‬
‫از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد‬ ‫حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز‬
‫از غم آنک ورا تره به نانی نرسد‬ ‫غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شدست‬
‫پیش از آن دم که زمانی به زمانی‬ ‫این زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهی‬
‫نرسد‬
‫آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد‬ ‫هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد‬
‫تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد‬ ‫تیره صبحی که مرا از تو سلمی نرسد‬

‫‪797‬‬
‫شیخ را ساغر جان در کف دستان‬ ‫ز اول روز که مخموری مستان باشد‬
‫باشد‬
‫این چنین عادت خورشیدپرستان باشد‬ ‫پیش او ذره صفت هر سحری رقص کنیم‬
‫تا دل سنگ از او لعل بدخشان باشد‬ ‫تا ابد این رخ خورشید سحر در سحرست‬
‫تا چنین شش جهت از نور تو رخشان‬ ‫ای صلح دل و دین تو ز برون جهتی‬
‫باشد‬
‫چون صلح دل و دین آتش سوزان‬ ‫بنده عشق تو در عشق کجا سرد شود‬
‫باشد‬
‫دل او چون طلبد آنک گران جان باشد‬ ‫تو رضای دل او جو اگرت دل باید‬
‫ای بسی کفر که از دولتش ایمان باشد‬ ‫ای بس ایمان که شود کفر چو با او نبود‬
‫هر چه از کان گهر گوید بهتان باشد‬ ‫گلخنی را چو ببینی به دل و روی سیاه‬
‫هم جمال تو مگر یوسف کنعان باشد‬ ‫شمس تبریز تو سلطان همه خوبانی‬

‫‪798‬‬
‫با دل مرده دلن حاجت جنگی نبود‬ ‫ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود‬
‫چاشنی و مزه را صورت و رنگی‬ ‫عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است‬
‫نبود‬
‫جای دریا و گهر سینه تنگی نبود‬ ‫عشق شاخیست ز دریا که درآید در دل‬
‫کاندر این بحر تو را خوف نهنگی‬ ‫ساحل نفس رها کن به تک دریا رو‬
‫نبود‬
‫بنماید چو که بر آینه زنگی نبود‬ ‫صورت هر دو جهان جمله ز آیینه عشق‬
‫حمله شیر نر و کبر پلنگی نبود‬ ‫کار روبه نبود عشق که هر روبه را‬

‫‪799‬‬
‫خرمگس هم ز کجا صاحب خوان تو‬ ‫سفره کهنه کجا درخور نان تو بود‬
‫بود‬
‫کو زبانی که مجابات زبان تو بود‬ ‫در زمانی که بگویی هله هان تان چه کمست‬
‫چه غمست از سیهی چونک از آن تو‬ ‫گر سیه روی بود زنگی و هندوی توست‬
‫بود‬
‫تا همه روح بود فر و نشان تو بود‬ ‫ببری در خم خویش و خوش و یک رنگ کنی‬
‫در مقامی که عطاها و امان تو بود‬ ‫ترس را سر ببر و گردن تعظیم بزن‬
‫چشم روشن نفسی کان ز جهان تو بود‬ ‫ما همه بر سر راهیم و جهانی گذرست‬
‫طعمش بد که در این جنگ عوان تو‬ ‫دل اگر بی ادبی کرد بر این صبر مگیر‬
‫بود‬
‫شیرگیرش که بود تا که زیان تو بود‬ ‫سگ به هر سو که چخد نعره به کوی تو زند‬
‫تا که جان یک نفسی مست ضمان تو‬ ‫هین صبوحست بده می که همه مخموریم‬
‫بود‬
‫گرگ چون دید سگ کهف شبان تو‬ ‫در قدح درنگری زود فرح بخش شود‬
‫بود‬
‫نظری کن سوی خم ها که نهان تو‬ ‫همه خفتند و دو مخمور چنین بیدارند‬
‫بود‬
‫برسد چون نرسد چونک رسان تو بود‬ ‫سر و پا مست شود هر چه تو خواهی بشود‬
‫سست بودن چه بود چونک اوان تو‬ ‫هله درویش بخور نک قدح زفت رسید‬
‫بود‬
‫چه کم آید می و مطرب چو بیان تو‬ ‫هله امروز نشستیم به عشرت تا شب‬
‫بود‬
‫چو بر این خاک نشستی همه آن تو‬ ‫خاک بر سر همه را دامن این دولت گیر‬
‫بود‬
‫مطلب که دو سه خر گوش کشان تو‬ ‫می او خور همه او شو سر شش گوش مباش‬
‫بود‬

‫‪800‬‬
‫ور نکوبی به درشتی در هجران چه‬ ‫گر نخسبی ز تواضع شبکی جان چه شود‬
‫شود‬
‫از برای دل پرآتش یاران چه شود‬ ‫ور به یاری و کریمی شبکی روز آری‬
‫کوری دیده ناشسته شیطان چه شود‬ ‫ور دو دیده به تماشای تو روشن گردد‬
‫همه عالم گل و اشکوفه و ریحان چه‬ ‫ور بگیرد ز بهاران و ز نوروز رخت‬
‫شود‬
‫پر شود شهر و کهستان و بیابان چه‬ ‫آب حیوان که نهفته ست و در آن تاریکیست‬
‫شود‬
‫این غلمان و ضعیفان ز تو سلطان‬ ‫ور بپوشند و بیابند یکی خلعت نو‬
‫چه شود‬
‫تا شود گوشه هر سینه چو میدان چه‬ ‫ور سواره تو برانی سوی میدان آیی‬
‫شود‬
‫صاف اگر جمع شود تیره پریشان چه‬ ‫دل ما هست پریشان تن تیره شده جمع‬
‫شود‬
‫بهر ما گر برود ماه به میزان چه شود‬ ‫به ترازو کم از آنیم که مه با ما نیست‬
‫گر خر نفس شود لیق جولن چه‬ ‫چون عزیر و خر او را به دمی جان بخشید‬
‫شود‬
‫گر نباشد قدمش بر که لبنان چه شود‬ ‫بر سر کوی غمت جان مرا صومعه ایست‬
‫جمع شو گر نبود حرف پریشان چه‬ ‫هین خمش باش و بیندیش از آن جان غیور‬
‫شود‬

‫‪801‬‬
‫دولتی هست حریفان سر دولت خارید‬ ‫عشرتی هست در این گوشه غنیمت دارید‬
‫که ظریفید و لطیفید و نکومقدارید‬ ‫چو شکر یک دل و آغشته این شیر شوید‬
‫که امیران دو صد خرمن و صد‬ ‫دانه چیدن چه مروت بود آخر مکنید‬
‫انبارید‬
‫در چنین معصره ای غوره چرا‬ ‫با چنین لله رخان روح چرا نفزایید‬
‫افشارید‬
‫نه که پرورده و بسرشته آن گلزارید‬ ‫دست در دامن همچون گل و ریحانش زنید‬
‫مه خوبان مرا از چه چنین پندارید‬ ‫رنگ دیدیت بسی جان و حیاتیش نبود‬
‫چون سره و قلب ندانید کز این‬ ‫چون ره خانه ندانید که زاده وصلید‬
‫بازارید‬
‫چو لب نوش وفا جمله شکر می کارید‬ ‫فخر مصرید چو یوسف هله تعبیر کنید‬
‫گر چه امروز گدایانه چنین می زارید‬ ‫ملکانید و ملک زاده ز آغاز و سرشت‬
‫گرد خمخانه برآیید اگر خمارید‬ ‫ساقیان باده به کف گوش شما می پیچند‬
‫همه عیبید چو در مجلس جان‬ ‫همه صیاد هنر گشته پی بی عیبی‬
‫هشیارید‬
‫دیده روح طلب را به رخش بسپارید‬ ‫شمس تبریز درآمد به عیان عذر نماند‬

‫‪802‬‬
‫می خرامد چو دو صد تنگ شکر بار‬ ‫می رسد یوسف مصری همه اقرار دهید‬
‫دهید‬
‫وز پی صدقه از آن رنگ به گلزار‬ ‫جان بدان عشق سپارید و همه روح شوید‬
‫دهید‬
‫گروی ها بستانید و به بازار دهید‬ ‫جمع رندان و حریفان همه یک رنگ شدیم‬
‫این قدح را ز می شرع به کفار دهید‬ ‫تا که از کفر و ز ایمان بنماند اثری‬
‫و آخرالمر بدان خواجه هشیار دهید‬ ‫اول این سوختگان را به قدح دریابید‬
‫قدح زفت بدان پیرک طرار دهید‬ ‫در کمینست خرد می نگرد از چپ و راست‬
‫هر چه نقدست به سرفتنه اسرار دهید‬ ‫هر کی جنس است بر این آتش عشاق نهید‬
‫خویش را زود به یک بار بدین کار‬ ‫کار و بار از سر مستی و خرابی ببرید‬
‫دهید‬
‫سر و دستار به یک ریشه دستار دهید‬ ‫آتش عشق و جنون چون بزند بر ناموس‬
‫جامه ها را بفروشید و به خمار دهید‬ ‫جان ها را بگذارید و در آن حلقه روید‬
‫پیرهن نیست کسی را مگر ایزار دهید‬ ‫می فروشیست سیه کار و همه عور شدیم‬
‫آن بهانه ست دل پاک به دلدار دهید‬ ‫حاش ل که به تن جامه طمع کرده بود‬
‫و آنک برده ست تن و جامه به ایثار‬ ‫طالب جان صفا جامه چرا می خواهد‬
‫دهید‬
‫جامه و تن زر و سر جمله به یک بار‬ ‫عنکبوتیست ز شهوت که تو را پرده کشد‬
‫دهید‬
‫شمس تبریز کز او دیده به دیدار دهید‬ ‫تا ببینید پس پرده یکی خورشیدی‬

‫‪803‬‬
‫خوشتر از جان چه بود از سر آن‬ ‫بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد‬
‫برخیزد‬
‫از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد‬ ‫بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد‬
‫تا ز گلزار و چمن رسم خزان‬ ‫بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار‬
‫برخیزد‬
‫ای سبک روح ز تو بار گران‬ ‫پشت افلک خمیدست از این بار گران‬
‫برخیزد‬
‫خوش پرد تیر زمانی که کمان‬ ‫من چو از تیر توام بال و پری بخش مرا‬
‫برخیزد‬
‫سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد‬ ‫رمه خفتست همی گردد گرگ از چپ و راست‬
‫چون عیان جلوه کند چهره گمان‬ ‫من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم‬
‫برخیزد‬
‫آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد‬ ‫هین خمش دل پنهانست کجا زیر زبان‬
‫بر سر کوی تو عقل از سر جان‬ ‫این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت‬
‫برخیزد‬

‫‪804‬‬
‫این دل خسته مجروح مرا جان آرند‬ ‫صنما گر ز خط و خال تو فرمان آرند‬
‫ای بسا سیل که از دیده گریان آرند‬ ‫عاشقان نقش خیال تو چو بینند به خواب‬
‫ساقیان دست تو گیرند و به مهمان‬ ‫خنک آن روز خوشا وقت که در مجلس ما‬
‫آرند‬
‫عارفان آنچ نداری بر تو آن آرند‬ ‫صوفیان طاق دو ابروی تو را سجده برند‬
‫آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند‬ ‫چشم شوخ تو چو آغاز کند بوالعجبی‬
‫بر قد و قامت زیبای تو ایمان آرند‬ ‫بت پرستان رخ خورشید تو را گر بینند‬
‫قدسیان رقص بر این گنبد گردان آرند‬ ‫شمه ای گر ز تو در عالم علوی برسد‬
‫شکری زان لب چون لعل بدخشان‬ ‫گر بدین عاشق دلسوخته مسکینی‬
‫آرند‬
‫آب حیوان چو از آن چاه زنخدان آرند‬ ‫جان و دل هر دو فدای شکرستان تو باد‬
‫باش تا قوت تو از روضه رضوان‬ ‫شمس تبریز اگر بلبل باغ ارمی‬
‫آرند‬

‫‪805‬‬
‫ز سراپرده اسرار خدا می آید‬ ‫یا رب این بوی که امروز به ما می آید‬
‫خستگان را ز دواخانه دوا می آید‬ ‫بوستان را کرمش خلعت نو می پوشد‬
‫در رکوعست بنفشه که دوتا می آید‬ ‫در نمازند درختان و به تسبیح طیور‬
‫که ز مستی نشناسد که کجا می آید‬ ‫هر چه آمد سوی هستی ره هستی گم کرد‬
‫اصل خود دید ز ارواح جدا می آید‬ ‫از یکی روح در این راه چو رو واپس کرد‬
‫بوی او یافت کز او بوی وفا می آید‬ ‫رنگ او یافت از آن روی چنین خوش رنگست‬
‫خوش لقا گشت کز آن ماه لقا می آید‬ ‫مست او گشت از آن رو همگان مست ویند‬
‫که شکر رشک برد ز آنچ مرا می آید‬ ‫نی بگویم ز ملولی کسی غم نخورم‬
‫زان کریمست که از گنج عطا می آید‬ ‫زان دلیرست که با شیر ژیان رو کردست‬
‫تا نگویند کز او بوی صبا می آید‬ ‫آنک سرمست نباشد برمد از مردم‬
‫که ز سنبوسه تو را بوی گیا می آید‬ ‫بس کن ای دوست که سنبوسه چو بسیار خوری‬

‫‪806‬‬
‫یا نسیمیست کز آن سوی جهان می آید‬ ‫یا رب این بوی خوش از روضه جان می آید‬
‫یا رب این نور صفات از چه مکان‬ ‫یا رب این آب حیات از چه وطن می جوشد‬
‫می آید‬
‫عجب این قهقهه از حور جنان می آید‬ ‫عجب این غلغله از جوق ملک می خیزد‬
‫چه صفیرست که دل بال زنان می آید‬ ‫چه سماعست که جان رقص کنان می گردد‬
‫ماه با این طبق زر به نشان می آید‬ ‫چه عروسیست چه کابین که فلک چون تتقیست‬
‫ور چنین نیست چرا بانگ کمان می‬ ‫چه شکارست که این تیر قضا پرانست‬
‫آید‬
‫کانک از دست بشد دست زنان می آید‬ ‫مژده مژده همه عشاق بکوبید دو دست‬
‫وز سوی بحر چنین موج گمان می آید‬ ‫از حصار فلکی بانگ امان می خیزد‬
‫این دلیلست که از عین عیان می آید‬ ‫چشم اقبال به اقبال شما مخمورست‬
‫از برای دو سه نان زخم سنان می آید‬ ‫برهیدیت از این عالم قحطی که در او‬
‫غم رفتن چه خوری چون به از آن‬ ‫خوشتر از جان چه بود جان برود باک مدار‬
‫می آید‬
‫کو نگنجد به میان چون به میان می‬ ‫هر کسی در عجبی و عجب من اینست‬
‫آید‬
‫خود بیان را چه کنیم جان بیان می آید‬ ‫بس کنم گر چه که رمزست بیانش نکنم‬

‫‪807‬‬
‫لحظه ای قصه آن غمزه خون ریز‬ ‫لحظه ای قصه کنان قصه تبریز کنید‬
‫کنید‬
‫زان شکرهای خدایانه شکرریز کنید‬ ‫در فراق لب چون شکر او تلخ شدیم‬
‫زلف او گر بفشانید عبربیز کنید‬ ‫هندوی شب سر زلفین ببرد ز طمع‬
‫چون سنان نظر از دولت او تیز کنید‬ ‫بس زبان کز صفت آن لب او کند شود‬
‫گر چه مه در طلبش شیوه شبخیز کنید‬ ‫ای بسا شب که ز نور مه او روز شود‬
‫صرف آرید نخواهیم که آمیز کنید‬ ‫وقت شمشیر بود واسطه ها برگیرید‬
‫ذره را شمس مگوییدش و پرهیز کنید‬ ‫شمس تبریز که خورشید یکی ذره اوست‬

‫‪808‬‬
‫همه از نرگس مخمور تو خمار شدند‬ ‫عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند‬
‫پر گشادند و همه جعفر طیار شدند‬ ‫دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست‬
‫گر چه دینار بشد لیق دیدار شدند‬ ‫اهل دینار کجا امت دیدار کجا‬

‫‪809‬‬
‫نقش گرمابه یک یک در سجود‬ ‫طرفه گرمابه بانی کو ز خلوت برآید‬
‫اندرآید‬
‫ز انعکاسات چشمش چشمشان عبهر‬ ‫نقش های فسرده بی خبروار مرده‬
‫آید‬
‫چشم هاشان ز چشمش قابل منظر آید‬ ‫گوش هاشان ز گوشش اهل افسانه گردد‬

‫چون معاشر که گه گه در می احمر‬ ‫نقش گرمابه بینی هر یکی مست و رقصان‬


‫آید‬
‫کز هیاهوی و غلغل غره محشر آید‬ ‫پر شده بانگ و نعره صحن گرمابه ز ایشان‬
‫نقش از آن گوشه خندان سوی این‬ ‫نقش ها یک دگر را جانب خویش خوانند‬
‫دیگر آید‬
‫گر چه صورت ز جستن در کر و در‬ ‫لیک گرمابه بان را صورتی درنیابد‬
‫فر آید‬
‫ناشناسا شه جان بر سر لشکر آید‬ ‫جمله گشته پریشان او پس و پیش ایشان‬
‫دامن هر فقیری از کفش پرزر آید‬ ‫گلشن هر ضمیری از رخش پرگل آید‬
‫تا که زنبیل فقرت حسرت سنجر آید‬ ‫دار زنبیل پیشش تا کند پر ز خویشش‬
‫چونک آن ماه یک دم مست در‬ ‫برهد از بیش وز کم قاضی و مدعی هم‬
‫محضر آید‬
‫چوب حنانه گردد چونک بر منبر آید‬ ‫باده خمخانه گردد مرده مستانه گردد‬
‫گم شود چشم هاشان گوش هاشان کر‬ ‫کم کند از لقاشان بفسرد نقش هاشان‬
‫آید‬
‫باغ پرمرغ گردد بوستان اخضر آید‬ ‫باز چون رو نماید چشم ها برگشاید‬
‫در پی این عبارت جان بدان معبر آید‬ ‫رو به گلزار و بستان دوستان بین و دستان‬
‫کلک آن کی نویسد گر چه در محبر‬ ‫آنچ شد آشکارا کی توان گفت یارا‬
‫آید‬

‫‪810‬‬
‫عاشقان با همدگر آمیختند‬ ‫باز شیری با شکر آمیختند‬
‫آفتابی با قمر آمیختند‬ ‫روز و شب را از میان برداشتند‬
‫جمله همچون سیم و زر آمیختند‬ ‫رنگ معشوقان و رنگ عاشقان‬
‫شاخ خشک و شاخ تر آمیختند‬ ‫چون بهار سرمدی حق رسید‬
‫هم علی و هم عمر آمیختند‬ ‫رافضی انگشت در دندان گرفت‬
‫بلک خود در یک کمر آمیختند‬ ‫بر یکی تختند این دم هر دو شاه‬
‫هم فرشته با بشر آمیختند‬ ‫هم شب قدر آشکارا شد چو عید‬
‫بی نفور این دو نفر آمیختند‬ ‫هم زبان همدگر آموختند‬
‫همچو طفلن با پدر آمیختند‬ ‫نفس کل و هر چه زاد از نفس کل‬
‫کز طبیعت خیر و شر آمیختند‬ ‫خیر و شر و خشک و تر زان هست شد‬
‫کاین نظر با آن نظر آمیختند‬ ‫من دهان بستم تو باقی را بدان‬
‫شمع وارش با شرر آمیختند‬ ‫بهر نور شمس تبریزی تنم‬

‫‪811‬‬
‫و آنک کشتستم حیاتم می دهد‬ ‫آن شکرپاسخ نباتم می دهد‬
‫یونس وقتم نجاتم می دهد‬ ‫آن که در دریای خونم غرقه کرد‬
‫هم صفا و هم صفاتم می دهد‬ ‫در صفات او صفاتم نیست شد‬
‫نک ز یاقوتش زکاتم می دهد‬ ‫رخت را برد و مرا درویش کرد‬
‫وز دو رخ آن شاه ماتم می دهد‬ ‫اسب من بستد پیاده مانده ام‬
‫من کم از کاهم ثباتم می دهد‬ ‫کوه طور از شاهماتش پاره شد‬
‫از شب هجران براتم می دهد‬ ‫ماه عید روز وصلش خواستم‬
‫زان جهت بی این جهاتم می دهد‬ ‫چون برون از شش جهت بد گنج عشق‬

‫‪812‬‬
‫باده نوشان ازل را نوش باد‬ ‫خنب های لیزالی جوش باد‬
‫حلقه های عشق تو در گوش باد‬ ‫تیزچشمان صفا را تا ابد‬
‫ساقیش گفتا مرا بی هوش باد‬ ‫دوش گفتم ساقیش را هوش دار‬
‫در دو عالم بانگ نوشانوش باد‬ ‫ای خدا از ساقیان بزم غیب‬
‫مست باد و راز بی روپوش باد‬ ‫عقل کل کو راز پوشاند همی‬
‫آفتاب حسن در آغوش باد‬ ‫هر سحر همچون سحرگه بی حجاب‬
‫صد هزاران آفرین بر روش باد‬ ‫شمس تبریز ار چه پشتش سوی ماست‬

‫‪813‬‬
‫خواب گربه موش را گستاخ کرد‬ ‫موشکی صندوق را سوراخ کرد‬
‫همچنان کان مردک طباخ کرد‬ ‫اندر آتش افکنیم آن موش را‬
‫در تنوری کآتشش صد شاخ کرد‬ ‫گربه را و موش را آتش زنیم‬

‫‪814‬‬
‫اندک اندک خوی از ما بازکرد‬ ‫بار دیگر یار ما هنباز کرد‬
‫چشم خود بر یار دیگر باز کرد‬ ‫مکرهای دشمنان در گوش کرد‬
‫غم دل ترسنده را غماز کرد‬ ‫هر دم از جورش دل آرد نو خبر‬
‫یک بهانه جست و دست انکاز کرد‬ ‫رو ترش کردن بر ما پیشه ساخت‬
‫کو دگر کس را چنین همراز کرد‬ ‫ای دریغا راز ما با همدگر‬
‫زانک دلبر جور را آغاز کرد‬ ‫ای دل از سر صبر را آغاز کن‬
‫او از آن ماست بر ما ناز کرد‬ ‫عقل گوید کاین بداندیشی مکن‬
‫کارغنون را زهره جان ساز کرد‬ ‫می دهد چون مه صلح الدین ضیا‬

‫‪815‬‬
‫هم بدزدد هم بخواهد دستمزد‬ ‫شهر پر شد لولیان عقل دزد‬
‫من نتانستم مرا باری ببرد‬ ‫هر که بتواند نگه دارد خرد‬
‫همچنینم برد کلی کرد و مرد‬ ‫گرد من می گشت یک لولی پریر‬
‫خون من در دست آن لولی فسرد‬ ‫کرد لولی دست خود در خون من‬
‫سال ها انگور دل را می فشرد‬ ‫تا که می شد خون من انگوروار‬
‫کرد ما را بین که او دزدید کرد‬ ‫کرد دیدم کو کند دزدی ولیک‬
‫خاصه شه صوفی شد آمد مو سترد‬ ‫کی گمان دارد که او دزدی کند‬
‫خضر و الیاسی شد و هرگز نمرد‬ ‫دزد خونی بین که هر کس را که کشت‬
‫سیم برد و دامن پرزر شمرد‬ ‫رخت برد و بخت داد آنگه چه بخت‬
‫پیش او آرید هر جا هست درد‬ ‫دردها و دردها را صاف کرد‬
‫تنگ می آید جهان زین مرد خرد‬ ‫این جهان چشمست و او چون مردمک‬
‫شد کلید و قفل را جایی سپرد‬ ‫باز رشک حق دهانم قفل کرد‬

‫‪816‬‬
‫روز را جان بخش جانا روز شد‬ ‫خلق می جنبند مانا روز شد‬
‫در غم و شادی تو تا روز شد‬ ‫چند شب گشتیم ما و چند روز‬
‫اندر این ساعت که این جا روز شد‬ ‫در جهان بس شهرها کان جا شبست‬
‫ز آفتاب عشق ما را روز شد‬ ‫در شب غفلت جهانی خفته اند‬
‫هر که را عشقست و سودا روز شد‬ ‫هر که عاشق نیست او را روز نیست‬
‫رو به بال کن به بال روز شد‬ ‫صبح را در کنج این خانه مجوی‬
‫بر تو گر شامست بر ما روز شد‬ ‫بر تو گر خارست بر ما گل شکفت‬
‫خیز با ما جان بابا روز شد‬ ‫گر تو از طفلی ز روز آگه نه ای‬
‫چند ل ل جان لل روز شد‬ ‫روز را منکر مشو ل ل مگو‬
‫بشنو این فرمان اعل روز شد‬ ‫آفتاب آمد که انشق القمر‬
‫پاسبان و حارس ما روز شد‬ ‫پاسبانا بس دگر چوبک مزن‬

‫‪817‬‬
‫کهنه دوزان جمله در کار آمدند‬ ‫چون مرا جمعی خریدار آمدند‬
‫وز حسد ناشسته رخسار آمدند‬ ‫از ستیزه ریش را صابون زدند‬
‫همچو چغزان شب به تکرار آمدند‬ ‫همچو نغزان روز شیوه می کنند‬
‫خواب را هشتند و بیدار آمدند‬ ‫شکر کز آواز من این خفتگان‬
‫اینک بهر سیم و زر زار آمدند‬ ‫کاش بیداری برای حق بدی‬
‫چون به زردی همچو دینار آمدند‬ ‫چون شود بیمار از ایشان سرخ رو‬
‫کز حسد این قوم بیمار آمدند‬ ‫خلق را پس چون رهانند از حسد‬
‫آن شهان کز بهر دیدار آمدند‬ ‫در دل خلقند چون دیده منیر‬
‫همچو پنج انگشت یک کار آمدند‬ ‫همچو هفت استاره یک نور آمدند‬
‫سر به سر خود ریش و دستار آمدند‬ ‫تا نگردی ریش گاو مردمی‬
‫اهل دل گل اهل گل خار آمدند‬ ‫اهل دل خورشید و اهل گل غبار‬
‫کاهل دل دل بخش و دلدار آمدند‬ ‫غم مخور ای میر عالم زین گروه‬
‫‪818‬‬
‫مستیان در کوی خمار آمدند‬ ‫ساقیان سرمست در کار آمدند‬
‫بر امید بوی دلدار آمدند‬ ‫حلقه حلقه عاشقان و بی دلن‬
‫بر امید گل به گلزار آمدند‬ ‫بلبلن مست و مستان الست‬
‫بر در ساقی به زنهار آمدند‬ ‫هین که مخموران در این دم جوق جوق‬
‫بی دل و بی پا به یک بار آمدند‬ ‫یک ندا آمد عجب از کوی دل‬
‫بیخود و بی کفش و دستار آمدند‬ ‫از خوشی بوی او در کوی او‬
‫هین که جان ها مست اسرار آمدند‬ ‫بی محابا ده تو ای ساقی مدام‬
‫زاهدان در کار هشیار آمدند‬ ‫عارفان از خویش بی خویش آمدند‬
‫باده ده گر یار و اغیار آمدند‬ ‫ساقیا تو جمله را یک رنگ کن‬

‫‪819‬‬
‫اندک اندک می پرستان می رسند‬ ‫اندک اندک جمع مستان می رسند‬
‫گلعذاران از گلستان می رسند‬ ‫دلنوازان نازنازان در ره اند‬
‫نیستان رفتند و هستان می رسند‬ ‫اندک اندک زین جهان هست و نیست‬
‫از برای تنگدستان می رسند‬ ‫جمله دامن های پرزر همچو کان‬
‫فربهان و تندرستان می رسند‬ ‫لغران خسته از مرعای عشق‬
‫از چنان بال به پستان می رسند‬ ‫جان پاکان چون شعاع آفتاب‬
‫میوه های نو زمستان می رسند‬ ‫خرم آن باغی که بهر مریمان‬
‫هم ز بستان سوی بستان می رسند‬ ‫اصلشان لطفست و هم واگشت لطف‬

‫‪820‬‬
‫چون درخت تین که جمله تین کند‬ ‫هر چه آن خسرو کند شیرین کند‬
‫همچو شیر و شهدشان کابین کند‬ ‫هر کجا خطبه بخواند بر دو ضد‬
‫مرده جان یابد چو او تلقین کند‬ ‫با دم او می رود عین الحیات‬
‫چونک بنده پروری آیین کند‬ ‫مرغ جان ها با قفص ها برپرند‬
‫کیست کو اندر دو عالم این کند‬ ‫عالمی بخشد به هر بنده جدا‬
‫قعر چه را صدر علیین کند‬ ‫گر به قعر چاه نام او بری‬
‫از شکر گر قسم من تعیین کند‬ ‫من بر آنم که شکرریزی کنم‬
‫کفر او را جمله نور دین کند‬ ‫کافری گر لف عشق او زند‬
‫تا که جمله خار را نسرین کند‬ ‫خار عالم در ره عاشق نهاد‬
‫از سعادت بیضه ها زرین کند‬ ‫تو نمی دانی که هر که مرغ اوست‬
‫کی نهان ماند چو شه آمین کند‬ ‫بس کنم زین پس نهان گویم دعا‬
‫‪821‬‬
‫ناله از قهرت شکایت می کند‬ ‫خنده از لطفت حکایت می کند‬
‫از یکی دلبر روایت می کند‬ ‫این دو پیغام مخالف در جهان‬
‫قهر نندیشد جنایت می کند‬ ‫غافلی را لطف بفریبد چنان‬
‫یاس کلی را رعایت می کند‬ ‫وان یکی را قهر نومیدی دهد‬
‫این دو گمره را حمایت می کند‬ ‫عشق مانند شفیعی مشفقی‬
‫لطف های بی نهایت می کند‬ ‫شکرها داریم زین عشق ای خدا‬
‫عشق کفران را کفایت می کند‬ ‫هر چه ما در شکر تقصیری کنیم‬
‫عمر را بی حد و غایت می کند‬ ‫کوثر است این عشق یا آب حیات‬
‫بس دوادو بس سعایت می کند‬ ‫در میان مجرم و حق چون رسول‬
‫عشق خود تفسیر آیت می کند‬ ‫بس کن آیت آیت این را برمخوان‬

‫‪822‬‬
‫جان جان امروز جانی می کند‬ ‫عشق اکنون مهربانی می کند‬
‫ذره ذره غیب دانی می کند‬ ‫در شعاع آفتاب معرفت‬
‫خاک را گنج معانی می کند‬ ‫کیمیای کیمیاسازست عشق‬
‫گه خرد را نردبانی می کند‬ ‫گاه درها می گشاید بر فلک‬
‫گه چو دریا درفشانی می کند‬ ‫گه چو صهبا بزم شادی می نهد‬
‫گه خلیلش میزبانی می کند‬ ‫گه چو روح ال طبیبی می شود‬
‫گر سماع لن ترانی می کند‬ ‫اعتمادی دارد او بر عشق دوست‬
‫لطف خود را نوح ثانی می کند‬ ‫اندر این طوفان که خونست آب او‬
‫لطف و داد و مستعانی می کند‬ ‫بانگ انانستعین ما شنید‬
‫مو به مو صاحب قرانی می کند‬ ‫چون قرین شد عشق او با جان ها‬
‫قسمت آن ارمغانی می کند‬ ‫ارمغان های غریب آورده است‬
‫جاهلی و قلتبانی می کند‬ ‫هر که می بندد ره عشاق را‬
‫هر که چون لنگر گرانی می کند‬ ‫سرنگون اندررود در آب شور‬
‫اقتضای بی زبانی می کند‬ ‫تا چه خوردست این دهان کز ذوق آن‬

‫‪823‬‬
‫غافلنه سوی غوغا می رود‬ ‫عمر بر اومید فردا می رود‬
‫بنگرش تا در چه سودا می رود‬ ‫روزگار خویش را امروز دان‬
‫هر نفس از کیسه ما می رود‬ ‫گه به کیسه گه به کاسه عمر رفت‬
‫عاقلن را رنگ و سیما می رود‬ ‫مرگ یک یک می برد وز هیبتش‬
‫خواجه بر عزم تماشا می رود‬ ‫مرگ در ره ایستاده منتظر‬
‫خاطر غافل کجاها می رود‬ ‫مرگ از خاطر به ما نزدیکتر‬
‫دل بپرور دل به بال می رود‬ ‫تن مپرور زانک قربانیست تن‬
‫زانک تن پرورد رسوا می رود‬ ‫چرب و شیرین کم ده این مردار را‬
‫تا قوی گردد که آن جا می رود‬ ‫چرب و شیرین ده ز حکمت روح را‬
‫آنک چون خورشید یکتا می رود‬ ‫حکمتت از شه صلح الدین رسد‬

‫‪824‬‬
‫در همه عالم چنین عشقی که دید‬ ‫عاشقان پیدا و دلبر ناپدید‬
‫صد هزاران جان ها تا لب رسید‬ ‫نارسیده یک لبی بر نقش جان‬
‫تا سپرهای فلک ها را درید‬ ‫قاب قوسین از علی تیری فکند‬
‫دل هزاران محنت و ضربت کشید‬ ‫ناکشیده دامن معشوق غیب‬
‫چند پشت دست در هجران گزید‬ ‫ناگزیده او لب شیرین لبی‬
‫دل هزاران عشوه او را چرید‬ ‫ناچریده از لبش شاخ شکر‬
‫صد هزاران خار در سینه خلید‬ ‫ناشکفته از گلستانش گلی‬
‫از وفاها بر امید او رمید‬ ‫گر چه جان از وی ندید ال جفا‬
‫وان جفا را از وفاها برگزید‬ ‫آن الم را بر کرم ها فضل داد‬
‫قفل او دلکشترست از صد کلید‬ ‫خار او از جمله گل ها دست برد‬
‫قندها از زهر قهرش بردمید‬ ‫جور او از دور دولت گوی برد‬
‫لعل و مروارید سنگش را مرید‬ ‫رد او به از قبول دیگران‬
‫آن سعادت جو که دارد بوسعید‬ ‫این سعادت های دنیا هیچ نیست‬
‫آن زیادت جو که دارد بایزید‬ ‫این زیادت های این عالم کمیست‬
‫قیمت او کم به ظاهر مستزید‬ ‫آن زیادت دست شش انگشت تست‬
‫یافت فردیت ز عطار آن فرید‬ ‫آن سناجو کش سنایی شرح کرد‬
‫یک شبی بگذشت با تو شد پلید‬ ‫چرب و شیرین می نماید پاک و خوش‬
‫تا پرت برروید و دانی پرید‬ ‫چرب و شیرین از غذای عشق خور‬
‫از سر انگشت شیری می مکید‬ ‫آخر اندر غار در طفلی خلیل‬
‫آب حیوانی ز خونی می مزید‬ ‫آن رها کن آن جنین اندر شکم‬
‫عاقبت چون چرخ کژقامت خمید‬ ‫قد و بالیی که چرخش کرد راست‬
‫برگذشت آن قدش از عرش مجید‬ ‫قد و بالیی که عشقش برفراشت‬
‫نحن اقرب گفت من حبل الورید‬ ‫نی خمش کن عالم السر حاضرست‬

‫‪825‬‬
‫کز رسولنش پیاپی شد نوید‬ ‫برنشین ای عزم و منشین ای امید‬
‫ای نهانان سوی بوی آن پرید‬ ‫دود و بویی می رسد از عرش غیب‬
‫دود بویش می کند آن را سپید‬ ‫هر چه غفلت کور و پنهان می کند‬
‫باز ما را سوی گردون برکشید‬ ‫ما ز گردون سوی مادون آمدیم‬
‫زانک خرمایی ندارد شاخ بید‬ ‫همچو مریم سوی خرمابن رویم‬
‫چند معنی را ز حرفی می مزید‬ ‫بس کن و از حرف در معنی گریز‬
‫گر شما مردید نان را خود گزید‬ ‫این مزیدن طفل بی دندان کند‬

‫‪826‬‬
‫عاشقان را عاقبت محمود باد‬ ‫ای خدا از عاشقان خشنود باد‬
‫جانشان در آتشت چون عود باد‬ ‫عاشقان را از جمالت عید باد‬
‫جان ما زین دست خون آلود باد‬ ‫دست کردی دلبرا در خون ما‬
‫آن دعا از آسمان مردود باد‬ ‫هر که گوید که خلصش ده ز عشق‬
‫آن کمی عشق جمله سود باد‬ ‫مه کم آید مدتی در راه عشق‬
‫عاشقان گویند نی نی زود باد‬ ‫دیگران از مرگ مهلت خواستند‬
‫آفرین بر صاحب این دود باد‬ ‫آسمان از دود عاشق ساخته ست‬

‫‪827‬‬
‫دولت این عاشقان پاینده باد‬ ‫نه فلک مر عاشقان را بنده باد‬
‫آفتاب عاشقان تابنده باد‬ ‫بوستان عاشقان سرسبز باد‬
‫جام بر کف سوی ما آینده باد‬ ‫تا قیامت ساقی باقی عشق‬
‫طوطی جان هم شکرخاینده باد‬ ‫بلبل دل تا ابد سرمست باد‬
‫مادر دولت طرب زاینده باد‬ ‫تا ابد پستان جان پرشیر باد‬
‫کم مباد و هر دم افزاینده باد‬ ‫شیوه عاشق فریبی های یار‬
‫این گهر را لعلش استاینده باد‬ ‫از پی لعلش گهربارست چشم‬
‫طالبان را چشم بگشاینده باد‬ ‫چشم ما بگشاد چشم مست او‬
‫چابک و صیاد و برباینده باد‬ ‫دل ز ما بربود حسن دلربا‬
‫پر و بال مرغ جان برکنده باد‬ ‫مرغ جانم گر نپرد سوی عشق‬
‫ای جهان از خنده اش پرخنده باد‬ ‫عشق گریان بیندم خندان شود‬
‫شرم ها از شرم او شرمنده باد‬ ‫سنگ ها از شرم لعلش آب شد‬
‫می بپالید که پالینده باد‬ ‫من خموشم میوه نطق مرا‬

‫‪828‬‬
‫رفت یاری زانک محو یار شد‬ ‫هر که را اسرار عشق اظهار شد‬
‫بنگرش چون محو آن انوار شد‬ ‫شمع افروزان بنه در آفتاب‬
‫هم نشد آثار و هم آثار شد‬ ‫نیست نور شمع هست آن نور شمع‬
‫هم نشد این نار و هم این نار شد‬ ‫همچنان در نور روح این نار تن‬
‫گم شود چون غرق دریابار شد‬ ‫جوی جویانست و پویان سوی بحر‬
‫مطلب آمد آن طلب بی کار شد‬ ‫تا طلب جنبان بود مطلوب نیست‬
‫چون نماند آگهی سالر شد‬ ‫پس طلب تا هست ناقص بد طلب‬
‫سر ندارد جملگی دستار شد‬ ‫هر تن بی عشق کو جوید کله‬
‫بر وی آن دستار و سر چون خار شد‬ ‫تا ببیند ناگهانی گلرخی‬
‫آنک او را در سر این اسرار شد‬ ‫همچو من شد در هوای شمس دین‬

‫‪829‬‬
‫هر چه کشت افزاست آتش چون بود‬ ‫هر چه دلبر کرد ناخوش چون بود‬
‫عقل آن را جز که مفرش چون بود‬ ‫نقش هایی که نگارد آن نگار‬
‫جز لطیف و پاک و دلکش چون بود‬ ‫شربتی را کو به مست خود دهد‬
‫بحر بی پایان در این شش چون بود‬ ‫کشتی شش گوشه ست این شش جهت‬
‫در شناس بحر اعمش چون بود‬ ‫نرگس چشمی کز این بحر آب یافت‬
‫از سخط هر لحظه اخفش چون بود‬ ‫چون گشادی یافت چشمی در رضا‬
‫مومن اقبال مرعش چون بود‬ ‫هین خموش و از خمول حق بترس‬

‫‪830‬‬
‫درد جان ها سوی هامون می رود‬ ‫صاف جان ها سوی گردون می رود‬
‫چون بیامد چون شد و چون می رود‬ ‫چشم دل بگشا و در جان ها نگر‬
‫چون همه ره خاک با خون می رود‬ ‫جامه برکش چونک در راهی روی‬
‫گر چه با دامان گلگون می رود‬ ‫لله خون آلود می روید ز خاک‬
‫خاک در خانه چو خاتون می رود‬ ‫جان چو شد در زیر خاکم جا کنید‬
‫جان فرعونی به قارون می رود‬ ‫جان عرشی سوی عیسی می رود‬
‫کو لطیف و شاد و موزون می رود‬ ‫سوی آن دل جان من پر می زند‬
‫وین دگر جان سوی مادون می رود‬ ‫زانک آن جان دون حق چیزی نخواست‬

‫‪831‬‬
‫ور نه کس را این تقاضا کی رسد‬ ‫هر زمان لطفت همی در پی رسد‬
‫من نخواهم مستیی کز می رسد‬ ‫مست عشقم دار دایم بی خمار‬
‫منتظر کان آتش اندر نی رسد‬ ‫ما نیستانیم و عشقش آتشیست‬
‫تازه گردد ز آتشی کز وی رسد‬ ‫این نیستان آب ز آتش می خورد‬
‫او بهاری نیست کو را دی رسد‬ ‫تا ابد از دوست سبز و تازه ایم‬
‫چون هلک و آفت اندر شی ء رسد‬ ‫ل شویم از کل شیی هالک‬
‫هر کی مرد از کبر او در حی رسد‬ ‫هر کی او ناچیز شد او چیز شد‬

‫‪832‬‬
‫قبله عشاق روی ماه شد‬ ‫شب شد و هنگام خلوتگاه شد‬
‫شب روان خیزید وقت راه شد‬ ‫مه پرستان ماه خندیدن گرفت‬
‫وقت آن بی خواب الال شد‬ ‫خواب آمد ما و من ها ل شدند‬
‫تن بخفت و دانه ها بی کاه شد‬ ‫مغزها آمیخته با کاه تن‬
‫ترک خلوت دید و در خرگاه شد‬ ‫هندوان خرگاه تن را روفتند‬
‫وقت گفتن های شاهنشاه شد‬ ‫گفت و گوهای جهان را آب برد‬
‫اهل معنی را سخن کوتاه شد‬ ‫شمس تبریزی چو آمد در میان‬

‫‪833‬‬
‫سر آن چیست هو ال احد‬ ‫مرگ ما هست عروسی ابد‬
‫بسته شد روزنه ها رفت عدد‬ ‫شمس تفریق شد از روزنه ها‬
‫نیست در شیره کز انگور چکد‬ ‫آن عددها که در انگور بود‬
‫مرگ این روح مر او راست مدد‬ ‫هر کی زنده ست به نورال‬
‫که گذشتند ز نیکو و ز بد‬ ‫بد مگو نیک مگو ایشان را‬
‫تا که در دیده دگر دیده نهد‬ ‫دیده در حق نه و نادیده مگو‬
‫هیچ غیبی و سری زو نجهد‬ ‫دیده دیده بود آن دیده‬
‫بر چنان نور چه پوشیده شود‬ ‫نظرش چونک به نورال است‬
‫تو مخوان آن همه را نور صمد‬ ‫نورها گر چه همه نور حقند‬
‫نور فانی صفت جسم و جسد‬ ‫نور باقیست که آن نور خدا است‬
‫مگر آن را که حقش سرمه کشد‬ ‫نور ناریست در این دیده خلق‬
‫چشم خر شد به صفت چشم خرد‬ ‫نار او نور شد از بهر خلیل‬
‫مرغ دیده به هوای تو پرد‬ ‫ای خدایی که عطایت دیدست‬
‫در پی جستن تو بست رصد‬ ‫قطب این که فلک افلکست‬
‫یا بدین عیب مکن او را رد‬ ‫یا ز دیدار تو دید آر او را‬
‫نگهش دار ز دام قد و خد‬ ‫دیده تر دار تو جان را هر دم‬
‫این چنین خواب کمالست و رشد‬ ‫دیده در خواب ز تو بیداری‬
‫تو ز خوابش به جهان رغم حسد‬ ‫لیک در خواب نیابد تعبیر‬
‫ز آتش عشق احد تا به لحد‬ ‫ور نه می کوشد و بر می جوشد‬

‫‪834‬‬
‫بوی آن جان و جهان می آید‬ ‫از دل رفته نشان می آید‬
‫آشکارا و نهان می آید‬ ‫نعره و غلغله آن مستان‬
‫پای کوبان سوی جان می آید‬ ‫گوهر از هر طرفی می تابد‬
‫آتش دل به دهان می آید‬ ‫از در مشعله داران فلک‬
‫شمع روشن به میان می آید‬ ‫جان پروانه میان می بندد‬
‫سوی ما نورفشان می آید‬ ‫آفتابی که ز ما پنهان بود‬
‫پس چرا بانگ کمان می آید‬ ‫تیر از غیب اگر پران نیست‬

‫‪835‬‬
‫علم از مشک نبندد چه کند‬ ‫گل خندان که نخندد چه کند‬
‫چونک در پوست نگنجد چه کند‬ ‫نار خندان که دهان بگشادست‬
‫چه نماید چه پسندد چه کند‬ ‫مه تابان بجز از خوبی و ناز‬
‫پس بدین نادره گنبد چه کند‬ ‫آفتاب ار ندهد تابش و نور‬
‫نکند سجده نخنبد چه کند‬ ‫سایه چون طلعت خورشید بدید‬
‫پیرهن را ندراند چه کند‬ ‫عاشق از بوی خوش پیرهنت‬
‫نشود زنده نجنبد چه کند‬ ‫تن مرده که بر او برگذری‬
‫نخروشد نترنگد چه کند‬ ‫دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ‬
‫نکند صید و نغرد چه کند‬ ‫شیر حق شاه صلح الدینست‬

‫‪836‬‬
‫ور نکوبی در هجران چه شود‬ ‫گر نخسپی شبکی جان چه شود‬
‫از برای دل یاران چه شود‬ ‫ور بیاری شبکی روز آری‬
‫کوری دیده شیطان چه شود‬ ‫ور دو دیده ز تو روشن گردد‬
‫همه عالم گل و ریحان چه شود‬ ‫ور بگیرد ز گل افشانی تو‬
‫پر شود شهر و بیابان چه شود‬ ‫آب حیوان که در آن تاریکیست‬
‫تا لب چشمه حیوان چه شود‬ ‫ور خضروار قلووز شوی‬
‫زنده گردد دو سه مهمان چه شود‬ ‫ور ز خوان کرم و نعمت تو‬
‫جان بیابد دو سه بی جان چه شود‬ ‫ور ز دلداری و جان بخشی تو‬
‫تا شود سینه چو میدان چه شود‬ ‫ور سواره سوی میدان آیی‬
‫تا رود زهره به میزان چه شود‬ ‫روی چون ماهت اگر بنمایی‬
‫بر سر وقت خماران چه شود‬ ‫ور بریزی قدحی مالمال‬
‫ما غلمان ز تو سلطان چه شود‬ ‫ور بپوشیم یکی خلعت نو‬
‫تا شود چوب چو ثعبان چه شود‬ ‫ور چو موسی تو بگیری چوبی‬
‫چو کف موسی عمران چه شود‬ ‫ور برآری ز تک دریا گرد‬
‫تا شود مور سلیمان چه شود‬ ‫ور سلیمان بر موران آید‬
‫گر نگویی تو پریشان چه شود‬ ‫بس کن و جمع کن و خامش باش‬

‫‪837‬‬
‫خلق بین بی سر و پا می آید‬ ‫هر کجا بوی خدا می آید‬
‫تشنه را بانگ سقا می آید‬ ‫زانک جان ها همه تشنه ست به وی‬
‫تا که مادر ز کجا می آید‬ ‫شیرخوار کرمند و نگران‬
‫کز کجا وصل و لقا می آید‬ ‫در فراقند و همه منتظرند‬
‫هر سحر بانگ دعا می آید‬ ‫از مسلمان و جهود و ترسا‬
‫ز آسمان بانگ صل می آید‬ ‫خنک آن هوش که در گوش دلش‬
‫زانک بانگی ز سما می آید‬ ‫گوش خود را ز جفا پاک کنید‬
‫هر سزایی به سزا می آید‬ ‫گوش آلوده ننوشد آن بانگ‬
‫کان شهنشاه بقا می آید‬ ‫چشم آلوده مکن از خد و خال‬
‫زانک از آن اشک دوا می آید‬ ‫ور شد آلوده به اشکش می شوی‬
‫شرفه گام و درا می آید‬ ‫کاروان شکر از مصر رسید‬
‫شاه گوینده ما می آید‬ ‫هین خمش کز پی باقی غزل‬

‫‪838‬‬
‫ور نکوبی در هجران چه شود‬ ‫گر نخسپی شبکی جان چه شود‬
‫از برای دل یاران چه شود‬ ‫ور بیاری شبکی روز آری‬
‫کوری دیده شیطان چه شود‬ ‫ور دو دیده به تو روشن گردد‬
‫چون کف موسی عمران چه شود‬ ‫گر برآری ز دل بحر غبار‬
‫تا شود مور سلیمان چه شود‬ ‫ور سلیمان بر موران آید‬
‫تا لب چشمه حیوان چه شود‬ ‫ور چو الیاس قلووز شوی‬
‫همه عالم گل و ریحان چه شود‬ ‫ور بروید ز گل افشانی تو‬
‫پر شود شهر و بیابان چه شود‬ ‫آب حیوان که در آن تاریکیست‬
‫زنده گردد دو سه مهمان چه شود‬ ‫ور ز خوان کرم و نعمت تو‬
‫جان بیابد دو سه بی جان چه شود‬ ‫ور ز دلداری و جان بخشی تو‬
‫تا شود سینه چو میدان چه شود‬ ‫ور سواره سوی میدان آیی‬
‫تا رود زهره به میزان چه شود‬ ‫روی چون ماهت اگر بنمایی‬
‫تا ندریم گریبان چه شود‬ ‫آستین کرم ار افشانی‬
‫بر سر وقت خماران چه شود‬ ‫ور بریزی قدحی مالمال‬
‫ما غلمان ز تو سلطان چه شود‬ ‫ور بپوشیم یکی خلعت نو‬
‫تا شود چوب تو ثعبان چه شود‬ ‫ور چو موسی بپذیری چوبی‬
‫گر بجویی دل ایشان چه شود‬ ‫رو به لطف آر و ز دشمن مشنو‬
‫گر نگویی تو پریشان چه شود‬ ‫بس کن ای دل ز فغان جمع نشین‬

‫‪839‬‬
‫یا غیر خاک پایش کس دستگیر باشد‬ ‫خشمین بر آن کسی شو کز وی گزیر باشد‬
‫ناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد‬ ‫گیرم کز او بگردی شاه و امیر و فردی‬
‫هر کو نخورد آبش در مرگ اسیر‬ ‫گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی‬
‫باشد‬
‫پیری نه کز قدیدی مویش چو شیر‬ ‫ای پیر جان فطرت پیر عیان نه فکرت‬
‫باشد‬
‫خواهد که بازگونه بر پیر پیر باشد‬ ‫پیری مکن بر آن کس کز مکر و از فضولی‬
‫پیش جللت تو خوار و حقیر باشد‬ ‫پیری بر آن کسی کن کو مرده تو باشد‬
‫بر چشمش آفتابت کی مستدیر باشد‬ ‫چون موی ابروی را وهمش هلل بیند‬
‫از نور کبریایی چون مستنیر باشد‬ ‫آن کس که از تکبر مالد سبال خود را‬
‫تا ذره وجودت شمس منیر باشد‬ ‫عرضه گری رها کن ای خواجه خویش ل کن‬
‫تا با پر خدایی جان مستطیر باشد‬ ‫جلوه مکن جمالت مگشای پر و بالت‬
‫تا عقل کل ز شش سو بر تو مطیر‬ ‫بربند پنج حس را زین سیل های تیره‬
‫باشد‬
‫صد سال گرم داری نانش فطیر باشد‬ ‫بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را‬
‫در قوس او درآید کو همچو تیر باشد‬ ‫گر قاب قوس خواهی دل راست کن چو تیری‬
‫تا بر بساط گفتن حاکم ضمیر باشد‬ ‫خاموش اگر توانی بی حرف گو معانی‬

‫‪840‬‬
‫یا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد‬ ‫بعد از سماع گویی کان شورها کجا شد‬
‫یک لحظه آن عصا بد یک لحظه‬ ‫منکر مباش بنگر اندر عصای موسی‬
‫اژدها شد‬
‫کو خورد عالمی را وانگه همان عصا‬ ‫چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لب‬
‫شد‬
‫کف کرد و کف زمین شد وز دود او‬ ‫یک گوهری چون بیضه جوشید و گشت دریا‬
‫سما شد‬
‫هر لحظه حمله آرد وانگه به اصل‬ ‫الحق نهان سپاهی پوشیده پادشاهی‬
‫واشد‬
‫تا نیستش نخوانی گر از نظر جدا شد‬ ‫گر چه ز ما نهان شد در عالمی روان شد‬
‫رو در نشانه جویش گر از کمان رها‬ ‫هر حالتی چو تیرست اندر کمان قالب‬
‫شد‬
‫در بحر جوید او را غواص کآشنا شد‬ ‫گر چه صدف ز ساحل قطره ربود و گم شد‬
‫وانگه از آن دو قطره یک خیمه در‬ ‫از میل مرد و زن خون جوشید وان منی شد‬
‫هوا شد‬
‫عقلش وزیر گشت و دل رفت پادشا‬ ‫وانگه ز عالم جان آمد سپاه انسان‬
‫شد‬
‫واگشت جمله لشکر در عالم بقا شد‬ ‫تا بعد چند گاهی دل یاد شهر جان کرد‬
‫اینک به وقت خفتن بنگر گره گشا شد‬ ‫گویی چگونه باشد آمدشد معانی‬

‫‪841‬‬
‫باز آرزوی جان ها از راه جان درآمد‬ ‫باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد‬
‫هر روح تا به گردن در حوض کوثر‬ ‫باز از رضای رضوان درهای خلد وا شد‬
‫آمد‬
‫باز آن مهی برآمد کز ماه برتر آمد‬ ‫باز آن شهی درآمد کو قبله شهانست‬
‫کان شاه یک سواره در قلب لشکر آمد‬ ‫سرگشتگان سودا جمله سوار گشتند‬
‫از لمکان شنیده خیزید محشر آمد‬ ‫اجزای خاک تیره حیران شدند و خیره‬
‫نی چپ نی راست نی پس نی از‬ ‫آمد ندای بی چون نی از درون نه بیرون‬
‫برابر آمد‬
‫گویی کجا کنم رو آن سو که این سر‬ ‫گویی که آن چه سویست آن سو که جست و جویست‬
‫آمد‬
‫آن سو که سنگ ها را اوصاف گوهر‬ ‫آن سو که میوه ها را این پختگی رسیدست‬
‫آمد‬
‫آن سو که دست موسی چون ماه انور‬ ‫آن سو که خشک ماهی شد پیش خضر زنده‬
‫آمد‬
‫وین حکم بر سر ما چون تاج مفخر‬ ‫این سوز در دل ما چون شمع روشن آمد‬
‫آمد‬
‫ور نی ز کفر رستی هر جا که کفر‬ ‫دستور نیست جان را تا گوید این بیان را‬
‫آمد‬
‫این سو چو درد بیند آن سوش باور‬ ‫کافر به وقت سختی رو آورد بدان سو‬
‫آمد‬
‫آن سو که بیند آن کس کز درد‬ ‫با درد باش تا درد آن سوت ره نماید‬
‫مضطر آمد‬
‫پوشید دلق آدم امروز بر در آمد‬ ‫آن پادشاه اعظم در بسته بود محکم‬

‫‪842‬‬
‫ای عاشقان شما را پیغام می رساند‬ ‫آن ماه کو ز خوبی بر جمله می دواند‬
‫خط خوان کیست این جا کاین سطر‬ ‫سوی شما نبشت او بر روی بنده سطری‬
‫را بخواند‬
‫هر حرف آتشی نو در دل همی نشاند‬ ‫نقشش ز زعفران است وین سطر سر جانست‬
‫لیک او گرفته حلقی ما را همی کشاند‬ ‫کنجی و عشق و دلقی ما از کجا و خلقی‬
‫چوگان زلف ما را این سو همی دواند‬ ‫بی دست و پا چو گویی سوی وییم غلطان‬
‫سوی خودم کشاند این سر بگو کی‬ ‫چون این طرف دویدم چوگانش حمله آرد‬
‫داند‬
‫در عین نیست هستم تا حکم خود‬ ‫هر سو که هست مستم چوگان او پرستم‬
‫براند‬
‫زیرا فسردگان را هم خواب وارهاند‬ ‫گر زانک تو ملولی با خفتگان بنه سر‬
‫وال که در دو عالم نی درد و درد‬ ‫آن جا که شمس دینم پیدا شود به تبریز‬
‫ماند‬

‫‪843‬‬
‫دانی که کیست زنده آن کو ز عشق‬ ‫در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید‬
‫زاید‬
‫نری جمله نران با عشق کند آید‬ ‫گرمی شیر غران تیزی تیغ بران‬
‫پای نگارکرده این راه را نشاید‬ ‫در راه رهزنانند وین همرهان زنانند‬
‫کو رستم سرآمد تا دست برگشاید‬ ‫طبل غزا برآمد وز عشق لشکر آمد‬
‫چون برق بجهد از تن یک لحظه ای‬ ‫رعدش بغرد از دل جانش ز ابر قالب‬
‫نپاید‬
‫کاین سر ز سربلندی بر ساق عرش‬ ‫هرگز چنین سری را تیغ اجل نبرد‬
‫ساید‬
‫غم های عالم او را شادی دل فزاید‬ ‫هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد‬
‫عالم بدوست شیرین قاصد ترش نماید‬ ‫دریا پیش ترش رو او ابر نوبهارست‬
‫منکر در این چراخور بسیار ژاژ‬ ‫شیرش نخواهد آهو آهوی اوست یاهو‬
‫خاید‬
‫گاهی منش ستایم گاه او مرا ستاید‬ ‫در عشق جوی ما را در ما بجوی او را‬
‫دریای ما و من را چون قطره‬ ‫تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی‬
‫دررباید‬

‫‪844‬‬
‫غوطی خوری چو ماهی در بحر ما‬ ‫گر ساعتی ببری ز اندیشه ها چه باشد‬
‫چه باشد‬
‫نوری شوی مقدس از جان و جا چه‬ ‫ز اندیشه ها نخسپی ز اصحاب کهف باشی‬
‫باشد‬
‫زین کاهدان بپری تا کهربا چه باشد‬ ‫آخر تو برگ کاهی ما کهربای دولت‬
‫یک بار پاس داری آن عهد را چه‬ ‫صد بار عهد کردی کاین بار خاک باشم‬
‫باشد‬
‫گر رخ ز گل بشویی ای خوش لقا چه‬ ‫تو گوهری نهفته در کاه گل گرفته‬
‫باشد‬
‫ملک پدر بجویی ای بی نوا چه باشد‬ ‫از پشت پادشاهی مسجود جبرئیلی‬
‫گر ظن نیک داری بر اولیا چه باشد‬ ‫ای اولیای حق را از حق جدا شمرده‬
‫گر زین سپس نباشی از ما جدا چه‬ ‫جزوی ز کل بمانده دستی ز تن بریده‬
‫باشد‬
‫آنگه سری برآری از کبریا چه باشد‬ ‫بی سر شوی و سامان از کبر و حرص خالی‬
‫در جنگ اگر نپیچی ای مرتضا چه‬ ‫از ذکر نوش شربت تا وارهی ز فکرت‬
‫باشد‬
‫که را اگر نیاری اندر صدا چه باشد‬ ‫بس کن که تو چو کوهی در کوه کان زر جو‬

‫‪845‬‬
‫بشکست دام ها را بر لمکان برآمد‬ ‫مرغی که ناگهانی در دام ما درآمد‬
‫وز درد هر دو عالم جوشید و بر سر‬ ‫از باده گزافی شد صاف صاف صافی‬
‫آمد‬
‫آن جا چو کرد منزل آن جاش خوشتر‬ ‫جان را چو شست از گل معراج برشد آن دل‬
‫آمد‬
‫وز وصف لله رویان رویش مزعفر‬ ‫در عالم طراوت او یافت بس حلوت‬
‫آمد‬
‫در نقش دین بماند وال که کافر آمد‬ ‫زان ماه هر که ماند وین نقش را نخواند‬
‫زیرا برهنگان را خورشید زیور آمد‬ ‫ز اوصاف خود گذشتم وز خود برهنه گشتم‬
‫این سر چو گشت قربان ال اکبر آمد‬ ‫ال اکبر تو خوش نیست با سر تو‬
‫چون عشق با ملولی کشتی و لنگر آمد‬ ‫هر جان بامللت دورست از این جللت‬
‫در کم زنی مطلق از ذره کمتر آمد‬ ‫ای شمس حق تبریز دل پیش آفتابت‬

‫‪846‬‬
‫هر سنگ دل در این ره قلب از گهر‬ ‫بیمار رنج صفرا ذوق شکر نداند‬
‫نداند‬
‫از ذوق صنعت خود ذوق دگر نداند‬ ‫هر عنکبوت جوله در تار و پود آن چه‬
‫مستیش در سر افتد پا را ز سر نداند‬ ‫وان کو ز چه برافتد در جام و ساغر افتد‬

‫‪847‬‬
‫از پاک می پذیرد در خاک می رساند‬ ‫پیمانه ایست این جان پیمانه این چه داند‬
‫از عرش می ستاند بر فرش می فشاند‬ ‫در عشق بی قرارش بنمودنست کارش‬
‫ای کاش آگهستی زان سو که می‬ ‫باری نبود آگه زین سو که می رساند‬
‫ستاند‬
‫کو خاک را زبان ها تا نکته ای جهاند‬ ‫خاک از نثار جان ها تابان شده چو کان ها‬
‫کان بیشه جان ما را پنهان چه می‬ ‫تا دم زند ز بیشه زان بیشه همیشه‬
‫چراند‬
‫ای آه را پناه او ما را که می کشاند‬ ‫این جا پلنگ و آهو نعره زنان که یا هو‬
‫شیری که خویش ما را از خویش می‬ ‫شیری که خویش ما را جز شیر خویش ندهد‬
‫رهاند‬
‫ما را به این فریب او تا بیشه می‬ ‫آن شیر خویش بر ما جلوه کند چو آهو‬
‫دواند‬
‫گر فاتحه شویم او از ناز برنخواند‬ ‫چون فاتحه دهدمان گاهی فتوح و گه گه‬

‫‪848‬‬
‫وز روی همچو ماهت در مه شمار‬ ‫از چشم پرخمارت دل را قرار ماند‬
‫ماند‬
‫مر زهره فلک را کی کسب و کار‬ ‫چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد‬
‫ماند‬
‫آن سوی شهر ماند آن سو دیار ماند‬ ‫یغمابک جمالت هر سو که لشکر آرد‬
‫گل ها به عقل باشد یا خار خار ماند‬ ‫گلزار جان فزایت بر باغ جان بخندد‬
‫جز عشق هیچ کس را در سینه یار‬ ‫جاسوس شاه عشقت چون در دلی درآید‬
‫ماند‬
‫جانت کنار گیرد تن برکنار ماند‬ ‫ای شاد آن زمانی کز بخت ناگهانی‬
‫دل تخت و بخت جوید یا ننگ و عار‬ ‫چون زان چنان نگاری در سر فتد خماری‬
‫ماند‬
‫در غار دل بتابد با یار غار ماند‬ ‫می خواهم از خدا من تا شمس حق تبریز‬

‫‪849‬‬
‫دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند‬ ‫ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند‬
‫بفروختندت ارزان و اندک بهات‬ ‫ای یوسف امانت آخر برادرانت‬
‫کردند‬
‫راه اختیار کردند ترک حیات کردند‬ ‫آن ها که این جهان را بس بی وفا بدیدند‬
‫کاین جمله حیله کردی ویشانت مات‬ ‫بسیار خصم داری پنهان و می نبینی‬
‫کردند‬
‫از مهر و از عنایت جمله دعات‬ ‫شاهان که نابدیدند چون حال تو بدیدند‬
‫کردند‬
‫مانند طفل دینه بی دست و پات کردند‬ ‫با ساکنان سینه بنشین که اهل کینه‬
‫از رنگ همچو چنگی باری دوتات‬ ‫آن ها نهفتگانند وین ها که اهل رازند‬
‫کردند‬
‫کم جو وفا از این ها چون بی وفات‬ ‫اندیشه کن از آن ها کاندیشه هات دانند‬
‫کردند‬

‫‪850‬‬
‫دیوانگان بندی زنجیرها دریدند‬ ‫یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند‬
‫گویی قضا دهل زد بانگ دهل شنیدند‬ ‫بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان‬
‫ناگه قفص شکستند چون مرغ‬ ‫جان های جمله مستان دل های دل پرستان‬
‫برپریدند‬
‫یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل‬ ‫مستان سبو شکستند بر خنب ها نشستند‬
‫چشیدند‬
‫من خویش را کشیدم ایشان مرا‬ ‫من دی ز ره رسیدم قومی چنین بدیدم‬
‫کشیدند‬
‫او را دگر کی بیند جز دیده ها که‬ ‫آن را که جان گزیند بر آسمان نشیند‬
‫دیدند‬
‫می تلخ از آن زمان شد خیکش از آن‬ ‫یک ساقیی عیان شد آشوب آسمان شد‬
‫دریدند‬

‫‪851‬‬
‫در خانه خیالت شاید که غم درآید‬ ‫ای آنک پیش حسنت حوری قدم دو آید‬
‫شاید که با وجودت در ما عدم درآید‬ ‫ای آنک هر وجودی ز آغاز از تو خیزد‬
‫تا کیقباد شادان با صد علم درآید‬ ‫ای غم تو جمع می شو کاینک سپاه شادی‬
‫آن چنگ پرنوای خالی شکم درآید‬ ‫ای دل مباش غمگین کاینک ز شاه شیرین‬
‫وان مطرب معانی اکنون به دم درآید‬ ‫آن ساقی الهی آید ز بزم شاهی‬
‫اندر درم درافتی چون او درم درآید‬ ‫ای غم چه خیره رویی آخر مرا نگویی‬
‫زان کس که جان فزایی او را سلم‬ ‫آخر شوم مسلم از آتش تو ای غم‬
‫درآید‬

‫‪852‬‬
‫جز نور بخش کردن خود از قمر چه‬ ‫جز لطف و جز حلوت خود از شکر چه آید‬
‫آید‬
‫جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر‬ ‫جز رنگ های دلکش از گلستان چه خیزد‬
‫چه آید‬
‫جز نقدهای روشن از کان زر چه آید‬ ‫جز طالع مبارک از مشتری چه یابی‬
‫وز آب زندگانی اندر جگر چه آید‬ ‫آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد‬
‫بال یکی نظر کن کاندر نظر چه آید‬ ‫از دیدن جمالی کو حسن آفریند‬
‫زین سان که ما شدستیم از ما دگر چه‬ ‫ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی‬
‫آید‬
‫بی خویش و بی خبر شو خود از خبر‬ ‫مستی و مستتر شو بی زیر و بی زبر شو‬
‫چه آید‬
‫درده می رواقی زین مختصر چه آید‬ ‫چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی‬
‫مجنون شویم مجنون از خواب و خور‬ ‫چون گل رویم بیرون با جامه های گلگون‬
‫چه آید‬
‫بنما فرشتگان را تو کز بشر چه آید‬ ‫ای شه صلح دین تو بیرون مشو ز صورت‬

‫‪853‬‬
‫زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد‬ ‫مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد‬
‫در بحر قلزم حق ماهی کثیر باشد‬ ‫مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان‬
‫پیوسته طفل مسکین گریان شیر باشد‬ ‫بحرست همچو دایه ماهی چو شیرخواره‬
‫میلی بود به رحمت فضل کبیر باشد‬ ‫با این همه فراغت گر بحر را به ماهی‬
‫پایش ز روی نخوت فوق اثیر باشد‬ ‫وان ماهیی که داند کان بحر طالب اوست‬
‫ال که رای ماهی آن را مشیر باشد‬ ‫آن ماهیی که دریا کار کسی نسازد‬
‫وان بحر بی نهایت او را وزیر باشد‬ ‫گویی ز بس عنایت آن ماهیست سلطان‬
‫هر قطره ای به قهرش مانند تیر باشد‬ ‫گر هیچ کس ز جرات ماهیش خواند او را‬
‫روشنترک بیان کن تا دل بصیر باشد‬ ‫تا چند رمز گویی رمزت تحیر آرد‬
‫کز وی زمین تبریز مشک و عبیر‬ ‫مخدوم شمس دینست هم سید و خداوند‬
‫باشد‬
‫در نرمی و لطافت همچون حریر‬ ‫گر خارهای عالم الطاف او ببینند‬
‫باشد‬
‫وز مستی جمالش از خود خبیر باشد‬ ‫جانم مباد هرگز گر جانم از شرابش‬

‫‪854‬‬
‫غم قصد جان ما کرد گفتا خود این‬ ‫گفتم مکن چنین ها ای جان چنین نباشد‬
‫نباشد‬
‫چون خرده اش بسوزم گر خرده بین‬ ‫غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد‬
‫نباشد‬
‫صد دود از او برآرم گر آتشین نباشد‬ ‫غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد‬
‫در خدمت مطیعان جز چون زمین‬ ‫غم خصم خویش داند هم حد خویش داند‬
‫نباشد‬
‫کی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد‬ ‫چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی‬
‫آن را خدای داند هر کس امین نباشد‬ ‫در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش‬
‫هر جنس جنس خود را چون همنشین‬ ‫هر کس که او امین شد با غیب همنشین شد‬
‫نباشد‬
‫خواهم که دست موسی در آستین‬ ‫ای دست تو منور چون موسی پیمبر‬
‫نباشد‬
‫ایاک نعبد ای جان بی نستعین نباشد‬ ‫زیرا گل سعادت بی روی تو نروید‬

‫‪855‬‬
‫هر مرده ای ز گوری برجست و‬ ‫عید آمد و خوش آمد دلدار دلکش آمد‬
‫پیشش آمد‬
‫جان پاکشان بیاید کان یار سرکش آمد‬ ‫دل را زبان بباید تا جان به چنگش آرد‬
‫مه در میان خرمن زان ترک مه وش‬ ‫جان غرق شهد و شکر از منبع نباتش‬
‫آمد‬
‫کآب از جوار آتش همطبع آتش آمد‬ ‫خاک از فروغ نفخش قبله فرشته آمد‬
‫گردون فرشتگان را زان روی مفرش‬ ‫جان و دل فرشته جفت هوای حق شد‬
‫آمد‬
‫بی نقش و بی جهات این شش سو‬ ‫نر باش و صیقلی کن دل را و نقش برخوان‬
‫منقش آمد‬
‫بر جیب پاک جیبان نورش مر شش‬ ‫آن لعل را در آخر در جیب خویش یابی‬
‫آمد‬
‫ز استون رحمت او دولت منعش آمد‬ ‫ز افیون شربت او سرمست خفت بدعت‬
‫وی روسپید رویی کز وی مخمش آمد‬ ‫ای هوشمند گوشی کو را کشید دستش‬
‫کان آسمان برون این پنج و این شش‬ ‫خاموش پنج نوبت مشنو ز آسمانی‬
‫آمد‬

‫‪856‬‬
‫دل را ز خواب برکن هنگام رفتن آمد‬ ‫برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد‬
‫ترسم که عشق گوید کاین خواجه‬ ‫تا کی اشارت آید تو ناشنوده آری‬
‫کودن آمد‬
‫کز ثقل و از گرانی چون تل خرمن‬ ‫رفتند خوشه چینان وین خوشه چین نشسته‬
‫آمد‬
‫‪857‬‬
‫کاری که بی تو گیرم وال که زار‬ ‫گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند‬
‫ماند‬
‫جمله صداع گردد جمله خمار ماند‬ ‫گر خمر خلد نوشم با جام های زرین‬
‫وال نه پود ماند وال نه تار ماند‬ ‫در کارگاه عشقت بی تو هر آنچ بافم‬
‫حاشا که با چنین جو بر پل گذار ماند‬ ‫تو جوی بی کرانی پیشت جهان چو پولی‬
‫با جنگ چار دشمن هرگز قرار ماند‬ ‫عالم چهار فصلست فصلی خلف فصلی‬
‫تا فصل ها بسوزد جمله بهار ماند‬ ‫پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل هایی‬

‫‪858‬‬
‫وقتی چنین به جانی جامی خرید باید‬ ‫وقتی خوشست ما را لبد نبید باید‬
‫ما را مقام و مجلس عرش مجید باید‬ ‫ما را نبید و باده از خم غیب آید‬
‫هر جا زحیر بینی از وی برید باید‬ ‫هر جا فقیر بینی با وی نشست باید‬
‫ما را فقیر معنی چون بایزید باید‬ ‫بگریز از آن فقیری کو بند لوت باشد‬
‫و آنک از حدث بزاید او را پلید باید‬ ‫از نور پاک چون زاد او باز پاک خواهد‬
‫پیش چراغ یزدان آن را گزید باید‬ ‫اما چو قلب و نیکو ماننده اند با هم‬
‫از بهر فتح این در در غم طپید باید‬ ‫بر دل نهاد قفلی یزدان و ختم کردش‬
‫اصحاب خانه ها را فتح کلید باید‬ ‫سگ چون به کوی خسبد از قفل در چه باکش‬
‫ما صوفیان جان را هر دم دو عید باید‬ ‫سالی دو عید کردن کار عوام باشد‬
‫زایندگان نو را رزق جدید باید‬ ‫جان گفت من مریدم زاینده جدیدم‬
‫آن را که تازه نبود او را قدید باید‬ ‫ما را از آن مفازه عیشیست تازه تازه‬
‫زنده ز شخص مرده آخر بدید باید‬ ‫ای آمده چو سردان اندر سماع مردان‬
‫ور زانک شاخ سبزی آخر خمید باید‬ ‫گر زانک چوب خشکی جز ز آتشی نخنبی‬
‫بنهاد در دهانت آخر مکید باید‬ ‫آن ذوق را گرفتم پستان مادر آمد‬
‫در روضه خموشان چندی چرید باید‬ ‫خامش که در فصاحت عمر عزیز بردی‬
‫روزی دو در خموشی دم درکشید باید‬ ‫ای شمس حق تبریز در گفتنم کشیدی‬

‫‪859‬‬
‫نی هر خسیس را شه رخسار می‬ ‫نی دیده هر دلی را دیدار می نماید‬
‫نماید‬
‫کز خار می رهاند گلزار می نماید‬ ‫ال حقیر ما را ال خسیس ما را‬
‫زهد قدیم ما را خمار می نماید‬ ‫دود سیاه ما را در نور می کشاند‬
‫تا چیست اینک او را بازار می نماید‬ ‫هرگز غلم خود را نفروشد و نبخشد‬
‫صندوق درشدست او بیمار می نماید‬ ‫شیریست پور آدم صندوق عالم اندر‬
‫کاری نماید اکنون بی کار می نماید‬ ‫روزی که او بغرد صندوق را بدرد‬
‫هر چند کو به ظاهر در غار می نماید‬ ‫صدیق با محمد بر هفت آسمانست‬
‫وین احولن خس را دوچار می نماید‬ ‫یکیست عشق لیکن هر صورتی نماید‬
‫نور از درخت موسی چون نار می‬ ‫جمله گلست این ره گر ظاهرش چو خارست‬
‫نماید‬
‫گفتار نیست لیکن گفتار می نماید‬ ‫آب حیات آمد وین بانگ سیلبست‬
‫دل آینه ست و رو را ناچار می نماید‬ ‫سوگند خورده بودم کز دل سخن نگویم‬
‫در جنبش این و آن را دیوار می نماید‬ ‫شمس الحقی که نورش بر آینه ست تابان‬
‫کان را به نوع دیگر عطار می نماید‬ ‫هر طبله که گشایم زان قند بی کرانست‬

‫‪860‬‬
‫مرغت شکار گردد صید حلل گیرد‬ ‫ای دل اگر کم آیی کارت کمال گیرد‬
‫بدری شود اگر چه شکل هلل گیرد‬ ‫مه می دود چو آیی در ظل آفتابی‬
‫کاندر ره حقیقت ترک خیال گیرد‬ ‫در دل مقام سازد همچون خیال آن کس‬
‫وان جان گوشمالی کو پای مال گیرد‬ ‫کو آن خلیل گویا وجهت وجه حقا‬
‫مر چشم روشنان را از وی ملل‬ ‫این گنده پیر دنیا چشمک زند ولیکن‬
‫گیرد‬
‫اندر برش دل من کی پر و بال گیرد‬ ‫گر در برم کشد او از ساحری و شیوه‬
‫بویش تباه گردد رنگش زوال گیرد‬ ‫گلگونه کرده است او تا روی چون گلم را‬
‫مانند آفتابی نور جلل گیرد‬ ‫رخ بر رخش منه تو تا رویت از شهنشه‬
‫صد آفتاب و مه را بر چرخ حال‬ ‫چه جای آفتابی کز پرتو جمالش‬
‫گیرد‬
‫آن کاین دلیل داند نی آن دلل گیرد‬ ‫شویان اولینش بنگر که در چه حالند‬
‫کو عقل کاملی تا ترک جوال گیرد‬ ‫ای صد هزار عاقل او در جوال کرده‬
‫کز خط سیه تر است او کاین خط و‬ ‫خطی نوشت یزدان بر خد خوش عذاران‬
‫خال گیرد‬
‫تا مه ز طلعت تو هر شام فال گیرد‬ ‫از ابر خط برون آ وز خال و عم جدا شو‬

‫‪861‬‬
‫ما را چه جرم اگر کرمش با شما‬ ‫لطفی نماند کان صنم خوش لقا نکرد‬
‫نکرد‬
‫خوبی که دید در دو جهان کو جفا‬ ‫تشنیع می زنی که جفا کرد آن نگار‬
‫نکرد‬
‫حسنش همه وفاست اگر او وفا نکرد‬ ‫عشقش شکر بس است اگر او شکر نداد‬
‫بنمای صفه ای که رخش پرصفا‬ ‫بنمای خانه ای که از او نیست پرچراغ‬
‫نکرد‬
‫چون آن به هم رسید کسیشان جدا‬ ‫این چشم و آن چراغ دو نورند هر یکی‬
‫نکرد‬
‫نظاره جمال خدا جز خدا نکرد‬ ‫چون روح در نظاره فنا گشت این بگفت‬
‫حق جز ز رشک نام رخش والضحی‬ ‫هر یک از این مثال بیانست و مغلطه است‬
‫نکرد‬
‫بر فانیی نتافت که آن را بقا نکرد‬ ‫خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین‬

‫‪862‬‬
‫بی ابر و بی غبار در آن مه نظر کنند‬ ‫قومی که بر براق بصیرت سفر کنند‬
‫وز دامگاه صعب به یک تک عبر‬ ‫در دانه های شهوتی آتش زنند زود‬
‫کنند‬
‫بزم و سرای گلشن جای دگر کنند‬ ‫از خارخار این گر طبع آن طرف روند‬
‫شاهان روح زو سر از این کوی‬ ‫بر پای لولیان طبیعت نهند بند‬
‫درکنند‬
‫دستی چنین گشاده که تا شور و شر‬ ‫پای خرد ببسته و اوباش نفس را‬
‫کنند‬
‫کو صور عشق تا سر از این گور‬ ‫اجزای ما بمرده در این گورهای تن‬
‫برکنند‬
‫از نور عشق مس وجود تو زر کنند‬ ‫مسیست شهوت تو و اکسیر نور عشق‬
‫سردا جماعتی که حدیث هنر کنند‬ ‫انصاف ده که با نفس گرم عشق او‬
‫آیند و زله های گران مایه جز کنند‬ ‫چون صوفیان گرسنه در مطبخ خرد‬
‫تا طوطیان شوند و شکار شکر کنند‬ ‫زاغان طبع را تو ز مردار روزه ده‬
‫شاید که آتشان طبیعت شرر کنند‬ ‫در ظل میرآب حیات شکرمزاج‬
‫از غیرت ملحت او کور و کر کنند‬ ‫از رشک نورها است که عقل کمال را‬
‫آن دیده را به مهر ابد بی خبر کنند‬ ‫جز حق اگر به دیدن او غمزه ای کند‬
‫کاجزای خاک از گذرش زیب و فر‬ ‫فخر جهان و دیده تبریز شمس دین‬
‫کنند‬
‫گر صد هزار بارش زیر و زبر کنند‬ ‫اندر فضای روح نیابند مثل او‬
‫تا روز را به دور حوادث سپر کنند‬ ‫خالی مباد از سر خورشید سایه اش‬

‫‪863‬‬
‫کز من نمی شکیبد و با من خوش‬ ‫آتش پریر گفت نهانی به گوش دود‬
‫است عود‬
‫کاندر فنای خویش بدیدست عود سود‬ ‫قدر من او شناسد و شکر من او کند‬
‫اندر گشایش عدم آن عقدها گشود‬ ‫سر تا به پای عود گره بود بند بند‬
‫ای فانی و شهید من و مفخر شهود‬ ‫ای یار شعله خوار من اهل و مرحبا‬
‫اندر عدم گریز از این کور و زان‬ ‫بنگر که آسمان و زمین رهن هستی اند‬
‫کبود‬
‫نحسی بود گریزان از دولت و سعود‬ ‫هر جان که می گریزد از فقر و نیستی‬
‫صلحی فکن میان من و محو ای ودود‬ ‫بی محو کس ز لوح عدم مستفید نیست‬
‫نی در فزایش آمد و نی رست از‬ ‫آن خاک تیره تا نشد از خویشتن فنا‬
‫رکود‬
‫نی قد سرو یافت نه زیبایی خدود‬ ‫تا نطفه نطفه بود و نشد محو از منی‬
‫آن گاه عقل و جان شود و حسرت‬ ‫در معده چون بسوزد آن نان و نان خورش‬
‫حسود‬
‫نی زر و نقره گشت و نی ره یافت در‬ ‫سنگ سیاه تا نشد از خویشتن فنا‬
‫نقود‬
‫اندر نماز قامه بود آنگهی قعود‬ ‫خواریست و بندگیست پس آنگه شهنشهیست‬
‫یک بار نیستی را هم باید آزمود‬ ‫عمری بیازمودی هستی خویش را‬
‫هر جا که دود آمد بی آتشی نبود‬ ‫طاق و طرنب فقر و فنا هم گزاف نیست‬
‫چون از گزافه او دل و دستار ما‬ ‫گر نیست عشق را سر ما و هوای ما‬
‫ربود‬
‫هر صبح سوی مکتب یوفون بالعهود‬ ‫عشق آمدست و گوش کشانمان همی کشد‬
‫تا سینه را بشوید از کینه و جحود‬ ‫از چشم مومن آب ندم می کند روان‬
‫کز خواب برجه و بستان ساغر خلود‬ ‫تو خفته ای و آب خضر بر تو می زند‬
‫ز اصحاب کهف باش هم ایقاظ و‬ ‫باقیش عشق گوید با تو نهان ز من‬
‫رقود‬

‫‪864‬‬
‫گلگونه بین که بر رخ گلنار می رود‬ ‫بلبل نگر که جانب گلزار می رود‬
‫منصوروار خوش به سر دار می رود‬ ‫میوه تمام گشته و بیرون شده ز خویش‬
‫کاندر بهار شاه به ایثار می رود‬ ‫اشکوفه برگ ساخته نهر نثار شاه‬
‫در خون دیده غرق به کهسار می رود‬ ‫آن لله ای چو راهب دل سوخته بدرد‬
‫گل آن وفا چو دید سوی خار می رود‬ ‫نه ماه خار کرد فغان در وفای گل‬
‫کاین جا حدیث دیده و دیدار می رود‬ ‫ماندست چشم نرگس حیران به گرد باغ‬
‫چون آتشی که در دل احرار می رود‬ ‫آب حیات گشته روان در بن درخت‬
‫بر عشق گرمدار به بازار می رود‬ ‫هر گلرخی که بود ز سرما اسیر خاک‬
‫بنوشت باغ و مرغ به تکرار می رود‬ ‫اندر بهار وحی خدا درس عام گفت‬
‫هر یک گرفته خلعت و ادرار می‬ ‫این طالبان علم که تحصیل کرده اند‬
‫رود‬
‫گل جندره زده به خریدار می رود‬ ‫گویی بهار گفت که ال مشتریست‬
‫زودتر ز جمله بی دل و دستار می‬ ‫گل از درون دل دم رحمان فزون شنید‬
‫رود‬
‫یاد آورد ز وصل و سوی یار می‬ ‫دل در بهار بیند هر شاخ جفت یار‬
‫رود‬
‫آن جا حدیث زر به خروار می رود‬ ‫ای دل تو مفلسی و خریدار گوهری‬
‫کان جا حدیث جان به انبار می رود‬ ‫نی نی حدیث زر به خروار کی کنند‬
‫وین نفس ناطقه سوی گفتار می رود‬ ‫این نفس مطمانه خموشی غذای اوست‬

‫‪865‬‬
‫تلخی غم به لذت آن جام می رود‬ ‫جانا بیار باده که ایام می رود‬
‫نی نفس کوردل که سوی دام می رود‬ ‫جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست‬
‫وسواس و غم چو دود سوی بام می‬ ‫با جام آتشین چو تو از در درآمدی‬
‫رود‬
‫بر آب و گل بساز که هنگام می رود‬ ‫گر بر سرت گلست مشویش شتاب کن‬
‫وان خام را بپز که سخن خام می رود‬ ‫آن چیز را بجوش که او هوش می برد‬
‫هر یک بدان نشاط چنین رام می رود‬ ‫زان باده داده ای تو به خورشید و ماه و چرخ‬
‫از کرم مست گشته به اکرام می رود‬ ‫وال که ذره نیز از آن جام بیخودست‬
‫صبر و قرار و توبه و آرام می رود‬ ‫آرام بخش جان را زان می که از تفش‬
‫آن مادر رحیم بر ایتام می رود‬ ‫چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک‬
‫خورشیدوار جام کرم عام می رود‬ ‫امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد‬
‫خون از بدن به شیشه حجام می رود‬ ‫سوی کشنده آید کشته چنانک زود‬
‫این رحمت خدای به ارحام می رود‬ ‫چون کعبه که رود به در خانه ولی‬
‫در بیخودی به کعبه به یک گام می‬ ‫تا مست نیست از همه لنگان سپس ترست‬
‫رود‬
‫چون مست شد چه چاره که خودکام‬ ‫تا باخودست راز نهان دارد از ادب‬
‫می رود‬
‫چون خاطرش به باده بدنام می رود‬ ‫خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام‬

‫‪866‬‬
‫در چشم های مست تو نقاش چون‬ ‫چندان حلوت و مزه و مستی و گشاد‬
‫نهاد‬
‫زیرا مسیح وار خدا قدرتش بداد‬ ‫چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم‬
‫کان چشمشان بصارت نو از چه راه‬ ‫وان جمله چشم ها شده حیران چشم او‬
‫داد‬
‫سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ‬ ‫گفتم به آسمان که چنین ماه دیده ای‬
‫یاد‬
‫دیگر سخن مگوی اگر هست اتحاد‬ ‫اکنون ببند دو لب و آن چشم برگشا‬

‫‪867‬‬
‫در چشم های مست تو نقاش چون‬ ‫چندان حلوت و مزه و مستی و گشاد‬
‫نهاد‬
‫زیرا خدا ز قدرت خود قدرتش بداد‬ ‫چشمت بیافرید به هر دم هزار چشم‬
‫که صد هزار رحمت بر چشم هات باد‬ ‫وان جمله چشم ها شده حیران چشم تو‬
‫هر جان که دید چشم تو را گفت داد‬ ‫بر تخت سلطنت بنشستست چشم تو‬
‫داد‬
‫سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ‬ ‫گفتم که چشم چرخ چنین چشم هیچ دید‬
‫یاد‬

‫‪868‬‬
‫یک یک برد شما را آنک مرا ببرد‬ ‫به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد‬
‫وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد‬ ‫آن را که بود آهن آهن ربا کشید‬
‫عیسی مهتری را جذب سما ببرد‬ ‫قانون لنگری به ثری گشت منجذب‬
‫هر مس اسعدی را هم کیمیا ببرد‬ ‫هر حس معنوی را در غیب درکشید‬
‫آن کس که رخت خویش سوی انبیا‬ ‫از غارت فنا و اجل ایمنست و دور‬
‫ببرد‬
‫کو شمع حسن را ز ملء در خلء‬ ‫آن چشم نیک را نرسد هیچ چشم بد‬
‫ببرد‬
‫کآنچ از قضا رسید به طالب قضا ببرد‬ ‫ما از قضا به قاضی حاجت گریختیم‬
‫حسن و جمال آن مه نیکولقا ببرد‬ ‫این ها گذشت ای خنک آن دل که ناگهش‬

‫‪869‬‬
‫پیراهنی ندوخت که آن را قبا نکرد‬ ‫خیاط روزگار به بالی هیچ مرد‬
‫دامان زر دهند و خرند از بلیس درد‬ ‫بنگر هزار گول سلیم اندر این جهان‬
‫تو می خوری از آن و رخت می کنند‬ ‫گل های رنگ رنگ که پیش تو نقل هاست‬
‫زرد‬
‫آخر کنار مرده کند جان و جسم سرد‬ ‫ای مرده را کنار گرفته که جان من‬
‫خواهی شدن به وقت اجل بی مراد‬ ‫خود با خدای کن که از این نقش های دیو‬
‫فرد‬
‫کاین بستریست عاریه می ترس از‬ ‫پاها مکش دراز بر این خوش بساط خاک‬
‫نورد‬
‫پرهیز از آن حریف که هست اوستاد‬ ‫مفکن گزافه مهره در این طاس روزگار‬
‫نرد‬
‫می جو سوار را به نظر در میان گرد‬ ‫منگر به گرد تن بنگر در سوار روح‬
‫گلزار اگر نباشد پس از کجاست ورد‬ ‫رخسارها چون گل لبد ز گلشنیست‬
‫بهر نمونه آمد این نیست بهر خورد‬ ‫سیب زنخ چو دیدی می دان درخت سیب‬
‫چاوش پادشاه براند تو را که برد‬ ‫همت بلند دار که با همت خسیس‬
‫چون ناطقه ملیکه بر سقف لجورد‬ ‫خاموش کن ز حرف و سخن بی حروف گوی‬

‫‪870‬‬
‫دل می جهد نشانه که دلدار می رسد‬ ‫چشمم همی پرد مگر آن یار می رسد‬
‫وین بلبل از نواحی گلزار می رسد‬ ‫این هدهد از سپاه سلیمان همی پرد‬
‫بفروش خویش را که خریدار می‬ ‫جامی بخر به جانی ور زانک مفلسی‬
‫رسد‬
‫وان چشم اشکبار به دیدار می رسد‬ ‫آن گوش انتظار خبر نوش می کند‬
‫آن پاره پاره رفته به یک بار می رسد‬ ‫آن دل که پاره پاره شد و پاره هاش خون‬
‫نک زخمه نشاط به هر تار می رسد‬ ‫قد چو چنگ را که دلش تار تار شد‬
‫گل های خوش عذار سوی خار می‬ ‫آن خارخار باغ و تقاضاش رد نشد‬
‫رسد‬
‫اینک سپاه وصل به زنهار می رسد‬ ‫آن زینهار گفتن عاشق تهی نبود‬
‫کز سوی مصر قند به قنطار می رسد‬ ‫نک طوطیان عشق گشادند پر و بال‬
‫از بیم آنک شحنه قهار می رسد‬ ‫شهر ایمنست جمله دزدان گریختند‬
‫کآمد خبر که جعفر طیار می رسد‬ ‫چندین هزار جعفر طرار شب گریخت‬
‫زیرا صفات خالق جبار می رسد‬ ‫فاش و صریح گو که صفات بشر گریخت‬
‫سلطان نوبهار به ایثار می رسد‬ ‫ای مفلسان باغ خزان راهتان بزد‬
‫خاموش کاین حجاب ز گفتار می رسد‬ ‫در خامشیست تابش خورشید بی حجاب‬

‫‪871‬‬
‫سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد‬ ‫آمد بهار خرم و رحمت نثار شد‬
‫نه ماه گشت حامله زان بی قرار شد‬ ‫اجزای خاک حامله بودند از آسمان‬
‫صحرا پر از بنفشه و که لله زار شد‬ ‫گلنار پرگره شد و جوبار پرزره‬
‫بگشاد سر و دست که وقت کنار شد‬ ‫اشکوفه لب گشاد که هنگام بوسه گشت‬
‫در رو کشید ابر و ز دل شرمسار شد‬ ‫گلزار چرخ چونک گلستان دل بدید‬
‫شد مستجاب دعوت او گلعذار شد‬ ‫آن خار می گریست که ای عیب پوش خلق‬
‫هر شاخ و هر درخت از او تاجدار‬ ‫شاه بهار بست کمر را به معذرت‬
‫شد‬
‫گر در دو دست موسی یک چوب مار‬ ‫هر چوب در تجمل چون بزم میر گشت‬
‫شد‬
‫تا منکر قیامت بی اعتبار شد‬ ‫زنده شدند بار دگر کشتگان دی‬
‫چون لطف روح بخش خدا یار غار‬ ‫اصحاب کهف باغ ز خواب اندرآمدند‬
‫شد‬
‫آن سو که وقت خواب روان را مطار‬ ‫ای زنده گشتگان به زمستان کجا بدیت‬
‫شد‬
‫آن سو که هر شبی نظر و انتظار شد‬ ‫آن سو که هر شبی بپرد این حواس و روح‬
‫بدری منور آمد و شمع دیار شد‬ ‫مه چون هلل بود سفر کرد آن طرف‬
‫لنگ و ملول رفت و سحر راهوار شد‬ ‫این پنج حس ظاهر و پنج دگر نهان‬
‫کز باد گفت راه نظر پرغبار شد‬ ‫بربند این دهان و مپیمای باد بیش‬

‫‪872‬‬
‫بی تیغ می برد سر و بی دار می کشد‬ ‫این عشق جمله عاقل و بیدار می کشد‬
‫یار کسی شدیم که او یار می کشد‬ ‫مهمان او شدیم که مهمان همی خورد‬
‫چون مومنی بدید چو کفار می کشد‬ ‫چون یوسفی بدید چو گرگان همی درد‬
‫یا گر کشد به رحم و به هنجار می‬ ‫ما دل نهاده ایم که دلداریی کند‬
‫کشد‬
‫گر چه به غمزه عاشق بسیار می کشد‬ ‫نی نی که کشته را دم او جان همی دهد‬
‫تلخی مکن که دوست عسل وار می‬ ‫هل تا کشد تو را نه که آب حیات اوست‬
‫کشد‬
‫شاهان برگزیده و احرار می کشد‬ ‫همت بلند دار که آن عشق همتی‬
‫شب را به تیغ صبح گهردار می کشد‬ ‫ما چون شبیم ظل زمین و وی آفتاب‬
‫شحنه صبوح آمد و طرار می کشد‬ ‫زنگی شب ببرد چو طرار عقل ما‬
‫رومی روزشان به یکی بار می کشد‬ ‫شب شرق تا به غرب گرفته سپاه زنگ‬
‫چون بلبلم جدایی گلزار می کشد‬ ‫حاصل مرا چو بلبل مستی ز گلشنیست‬

‫‪873‬‬
‫شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود‬ ‫خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود‬
‫از دست شیر صید کجا سهل درربود‬ ‫خندید و گفت روبه آخر به زیرکی‬
‫ال مگر که ابر نماید به خویش جود‬ ‫مر ابر را که دوشد و آن جا که دررسد‬
‫فضل خدای بخشد معدوم را وجود‬ ‫معدوم را کجاست به ایجاد دست و پا‬
‫داد سلم نبود ال که در قعود‬ ‫معدوم وار بنشین زیرا که در نماز‬
‫کآتش قیام دارد و آبست در سجود‬ ‫بر آتش آب چیره بود از فروتنی‬
‫خاموش چند چند بخواهیش آزمود‬ ‫چون لب خموش باشد دل صدزبان شود‬

‫‪874‬‬
‫آزاد سرو بین که چه سان بنده می‬ ‫امروز مرده بین که چه سان زنده می شود‬
‫شود‬
‫کز روح و علم و عشق چه آکنده می‬ ‫پوسیده استخوان و کفن های مرده بین‬
‫شود‬
‫چون عندلیب مست چه گوینده می‬ ‫آن حلق و آن دهان که دریدست در لحد‬
‫شود‬
‫جان را به تیغ عشق فروشنده می شود‬ ‫آن جان به شیشه ای که ز سوزن همی گریخت‬
‫از شهد شیر بین که چه جوشنده می‬ ‫بسیار دیده ای که بجوشد ز سنگ آب‬
‫شود‬
‫کز وی هزار قافله فرخنده می شود‬ ‫امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج‬
‫امروز شوره بین که چه روینده می‬ ‫امروز غوره بین که شکر بست از نشاط‬
‫شود‬
‫کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده می‬ ‫می خند ای زمین که بزادی خلیفه ای‬
‫شود‬
‫هر جا که گریه ایست کنون خنده می‬ ‫غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد‬
‫شود‬
‫بی داس و تیش خار تو برکنده می‬ ‫آن گلشنی شکفت که از فر بوی او‬
‫شود‬
‫پاینده گشت و دید که پاینده می شود‬ ‫پاینده گشت خضر که آب حیات دید‬
‫جان را بقاست تن چو قبا ژنده می‬ ‫پاینده عمر باد روان لطیف ما‬
‫شود‬
‫زیرا شکر به گفت پراکنده می شود‬ ‫خاموش و خوش بخسپ در این خرمن شکر‬
‫هم نیشکر ز لطف خروشنده می شود‬ ‫من خامشم ولیک ز هیهای طوطیان‬

‫‪875‬‬
‫بهر تست خدمت و سجده و سلم عید‬ ‫گر عید وصل تست منم خود غلم عید‬
‫از غایت حلوت نام تو نام عید‬ ‫تا نام تو شنیدم شد سرد بر دلم‬
‫تا ما ز گنج وصل تو بدهیم وام عید‬ ‫ای شاد آن زمان که درآید وصال تو‬
‫صبحی شود ز صبح جمال تو شام‬ ‫تا آفتاب چهره زیبات دررسید‬
‫عید‬
‫ای پرتو خیال تو بوده امام عید‬ ‫در یمن و در سعادت و در بخت و در صفا‬
‫وی دیده خویشتن ز تو قایم خرام عید‬ ‫ای سجده ها به پیش درت واجبات عید‬
‫تا کام جان روا شود از جام و کام عید‬ ‫جام شراب وصل تو پر کن ز فضل خود‬
‫در وی کجا رسد به دو صد سال گام‬ ‫اندر رکاب تو چو روان ها روا شوند‬
‫عید‬
‫جانم دوید پیش و گرفته لگام عید‬ ‫آمد ز گرد راه تو این عید و مژده داد‬
‫این فرو این جللت و این لطف عام‬ ‫دانست کز خدیو اجل شمس دین بود‬
‫عید‬
‫خود کی شوند دلشدگان تو رام عید‬ ‫لیکن کجاست فر و جمال تو بی نظیر‬
‫بر تو حرام باشد بی شبهه تو جام عید‬ ‫تبریز با شراب چنان صدر نامدار‬

‫‪876‬‬
‫درده شراب و واخرام از بیم و از‬ ‫تا چند خرقه بردرم از بیم و از امید‬
‫امید‬
‫کاندیشه هاست در سرم از بیم و از‬ ‫پیش آر جام آتش اندیشه سوز را‬
‫امید‬
‫بنما که زیر لنگرم از بیم و از امید‬ ‫کشتی نوح را که ز طوفان امان ماست‬
‫رخسارزرد چون زرم از بیم و از‬ ‫آن زر سرخ و نقد طرب را بده که من‬
‫امید‬
‫کآخر چو حلقه بر درم از بیم و از‬ ‫در حلقه ز آنچ دادی در حلق من بریز‬
‫امید‬
‫کاین دم به رنگ دیگرم از بیم و از‬ ‫بار دگر به آب ده این رنگ و بوی را‬
‫امید‬
‫کاندر هوای کوثرم از بیم و از امید‬ ‫ز آبی که آب کوثر اندر هوای اوست‬
‫کآزر مثال بتگرم از بیم و از امید‬ ‫در عین آتشم چو خلیلم فرست آب‬
‫کز چشم ها نهانترم از بیم و از امید‬ ‫کوری چشم بد تو ز چشمم نهان مشو‬
‫مانند این غزل ترم از بیم و از امید‬ ‫در آفتاب روی خودم دار زانک من‬

‫‪877‬‬
‫یا رب به طوطیان چه شکرها همی‬ ‫امسال بلبلن چه خبرها همی دهند‬
‫دهند‬
‫کان شاخه های خشک چه برها همی‬ ‫در باغ ها درآی تو امسال و درنگر‬
‫دهند‬
‫وان را که تاج رفت کمرها همی دهند‬ ‫مقراض در میان نه و خلعت همی برند‬
‫بی زحمت مصادره زرها همی دهند‬ ‫بی منت کسی همه بر نقره می زنند‬
‫وان را که گوهرست گهرها همی‬ ‫هر دل که تشنه ست به دریا همی برند‬
‫دهند‬
‫تا برشمار موی تو سرها همی دهند‬ ‫این تحفه دیده اند که عشاق روزگار‬
‫سودا همی خرند و هنرها همی دهند‬ ‫این نور دیده اند که دیوانگان راه‬

‫‪878‬‬
‫بستان خوشست لیک چو گلزار بر‬ ‫صحرا خوشست لیک چو خورشید فر دهد‬
‫دهد‬
‫خورشید را برای مصالح سفر دهد‬ ‫خورشید دیگریست که فرمان و حکم او‬
‫او را نمی رسد که رود مال و زر‬ ‫بوسه به او رسد که رخش همچو زر بود‬
‫دهد‬
‫سوی شکرلبی که به ایشان شکر دهد‬ ‫بنگر به طوطیان که پر و بال می زنند‬
‫ما را شکرلبیست که چیزی دگر دهد‬ ‫هر کس شکرلبی بگزیده ست در جهان‬
‫ما را شهنشهیست که ملک و ظفر‬ ‫ما را شکرلبیست شکرها گدای اوست‬
‫دهد‬
‫قانع مشو ز شاه که تاج و کمر دهد‬ ‫همت بلند دار اگر شاه زاده ای‬
‫تا پاره های خاک تو لعل و گهر دهد‬ ‫برکن تو جامه ها و در آب حیات رو‬
‫کو دلبری نماید و خون جگر دهد‬ ‫بگریز سوی عشق و بپرهیز از آن بتی‬
‫نقاش جسم جان را غیبی صور دهد‬ ‫در چشم من نیاید خوبی هیچ خوب‬
‫آن مرغ را که عقل ز کوثر خبر دهد‬ ‫کی آب شور نوشد با مرغ های کور‬
‫گر ماه آن ببیند در حال سر دهد‬ ‫خود پر کند دو دیده ما را به حسن خویش‬
‫حاشا ز دیده ای که خدایش نظر دهد‬ ‫در دیده گدای تو آید نگار خاک‬
‫ما را ز عقل جزوی راه و عبر دهد‬ ‫خامش ز حرف گفتن تا بوک عقل کل‬

‫‪879‬‬
‫وز آسمان سپیده کافور بردمید‬ ‫صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید‬
‫تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید‬ ‫صوفی چرخ خرقه و شال کبود خویش‬
‫از تخت ملک زنگی شب را فروکشید‬ ‫رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت‬
‫آمد شدیست دایم و راهیست ناپدید‬ ‫زان سو که ترک شادی و هندوی غم رسید‬
‫ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید‬ ‫یا رب سپاه شاه حبش تا کجا گریخت‬
‫آنک از شراب عشق ازل خورد یا‬ ‫زین راه نابدید معما کی بو برد‬
‫چشید‬
‫حیران شدست روز که خوبش که‬ ‫حیران شدست شب که کی رویش سیاه کرد‬
‫آفرید‬
‫نیمی دگر چرنده شد و زان همی‬ ‫حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه‬
‫چرید‬
‫نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید‬ ‫نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی‬
‫ای غم بکش مرا که حسینم توی یزید‬ ‫شب مرد و زنده گشت حیاتست بعد مرگ‬
‫کس را بها نبود همو خود ز خود‬ ‫گوهر مزاد کرد که این را کی می خرد‬
‫خرید‬
‫هر شام قدر شد ز تو هر روز روز‬ ‫امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم‬
‫عید‬
‫کاندیشه را نبرد جز عشرت جدید‬ ‫درده ز جام باده که یسقون من رحیق‬
‫خود را چو گم کنند بیابند آن کلید‬ ‫رندان تشنه دل چو به اسراف می خورند‬
‫با نوح و لوط و کرخی و شبلی و‬ ‫پهلوی خم وحدت بگرفته ای مقام‬
‫بایزید‬
‫تا آن شراب در سر و رگ های جان‬ ‫خاموش کن که جان ز فرح بال می زند‬
‫دوید‬

‫‪880‬‬
‫صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد‬ ‫صد مصر مملکت ز تعدی خراب شد‬
‫صد بخت نیم خواب به کلی به خواب‬ ‫صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد‬
‫شد‬
‫وان ماه زنگ ظلم به زیر حجاب شد‬ ‫آن شاهراه غیب بر آن قوم بسته بود‬
‫در نوحه اوفتاد و به گریه سحاب شد‬ ‫وان چشم کو چو برق همی سوخت خلق را‬
‫در آتش خدای کنون او کباب شد‬ ‫وان دل که صد هزار دل از وی کباب بود‬
‫او را از این سیاست شه فتح باب شد‬ ‫ای شاد آن کسی که از این عبرتی گرفت‬
‫سودش نداشت سخره صد اضطراب‬ ‫چون روز گشت و دید که او شب چه کرده بود‬
‫شد‬
‫زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد‬ ‫چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار‬

‫‪881‬‬
‫وین دل دیوانه باز روی به صحرا‬ ‫آه که بار دگر آتش در من فتاد‬
‫نهاد‬
‫وز دل من هر طرف چشمه خون‬ ‫آه که دریای عشق بار دگر موج زد‬
‫برگشاد‬
‫دود گرفت آسمان آتش من یافت باد‬ ‫آه که جست آتشی خانه دل درگرفت‬
‫یا رب فریاد رس ز آتش دل داد داد‬ ‫آتش دل سهل نیست هیچ ملمت مکن‬
‫سوی دلم طلب طلب وز غم من شاد‬ ‫لشکر اندیشه ها می رسد از بیشه ها‬
‫شاد‬
‫صبر گزیدی و یافت جان تو جمله‬ ‫ای دل روشن ضمیر بر همه دل ها امیر‬
‫مراد‬
‫چشم تو سوی خداست چشم همه بر تو‬ ‫چشم همه خشک و تر مانده در همدگر‬
‫باد‬
‫بر همه پاینده باد سایه رب العباد‬ ‫دست تو دست خدا چشم تو مست خدا‬

‫این همه از عشق زاد عشق عجب از‬ ‫ناله خلق از شماست آن شما از کجاست‬
‫چه زاد‬
‫ای که ندیده چو تو عشق دگر کیقباد‬ ‫شمس حق دین تویی مالک ملک وجود‬

‫‪882‬‬
‫طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسید‬ ‫جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید‬
‫بار دگر مه شکافت روح مجرد رسید‬ ‫روی زمین سبز شد جیب درید آسمان‬
‫خیز که بار دگر آن قمرین خد رسید‬ ‫گشت جهان پرشکر بست سعادت کمر‬
‫شرح دل احمدی هفت مجلد رسید‬ ‫دل چو سطرلب شد آیت هفت آسمان‬
‫گفت به اقبال تو نفس مقید رسید‬ ‫عقل معقل شبی شد بر سلطان عشق‬
‫مژده همچون شکر در دل کاغد رسید‬ ‫پیک دل عاشقان رفت به سر چون قلم‬
‫هین ز لحد برجهید نصر موید رسید‬ ‫چند کند زیر خاک صبر روان های پاک‬
‫وقت شد ای مردگان حشر مجدد رسید‬ ‫طبل قیامت زدند صور حشر می دمد‬
‫آمد آواز صور روح به مقصد رسید‬ ‫بعثر ما فی القبور حصل ما فی الصدور‬
‫کز سوی نیک اختران اختر اسعد‬ ‫دوش در استارگان غلغله افتاده بود‬
‫رسید‬
‫در پی او زهره جست مست به فرقد‬ ‫رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشکست‬
‫رسید‬
‫گفتم خیرست گفت ساقی بیخود رسید‬ ‫قرص قمر رنگ ریخت سوی اسد می گریخت‬
‫کودک هم کودکست گو چه به ابجد‬ ‫عقل در آن غلغله خواست که پیدا شود‬
‫رسید‬
‫چون نظرش جان ماست عمر موبد‬ ‫خیز که دوران ماست شاه جهان آن ماست‬
‫رسید‬
‫رقص جمل کرد قاف عیش ممدد‬ ‫ساقی بی رنگ و لف ریخت شراب از گزاف‬
‫رسید‬
‫فتنه بلقیس را صرح ممرد رسید‬ ‫باز سلیمان روح گفت صلی صبوح‬
‫کحل دل و دیده در چشم مرمد رسید‬ ‫رغم حسودان دین کوری دیو لعین‬
‫خیز بگو مطربا عشرت سرمد رسید‬ ‫از پی نامحرمان قفل زدم بر دهان‬

‫‪883‬‬
‫این دو که هر دو یکیست جز که‬ ‫جان من و جان تو بود یکی ز اتحاد‬
‫همان یک مباد‬
‫ز آتش بادی بزاد در سر ما رفت باد‬ ‫فرد چرا شد عدد از سبب خوی بد‬
‫از سبب باد بود آنک جدایی بزاد‬ ‫گشت جدا موج ها گر چه بد اول یکی‬
‫چون دو شود پادشاه شهر رود در‬ ‫جام دوی درشکن باده مده باد را‬
‫فساد‬
‫هر طرفی شب ز عجز شمع و‬ ‫روز فضیلت گرفت زانک یکی شمع داشت‬
‫چراغی نهاد‬
‫کی بود آن دم که رب ماند و فانی‬ ‫گر چه ز رب العباد هر نفسی رحمتست‬
‫عباد‬

‫‪884‬‬
‫مژده که آن بوطرب داد طرب ها بداد‬ ‫پرده دل می زند زهره هم از بامداد‬
‫آنچ کفش داد دوش ما و تو را نوش‬ ‫بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز گوش‬
‫باد‬
‫از سر ما کم مباد سایه این کیقباد‬ ‫عشق همایون پیست خطبه به نام ویست‬
‫وان دگرش زینهار او هو رب العباد‬ ‫روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار‬
‫می کشدم ابروار عشق تو چون تندباد‬ ‫ز اول روز این خمار کرد مرا بی قرار‬
‫بست سر زلف بست خواجه ببین این‬ ‫دست دل از رنج رست گر چه دلرام مست‬
‫گشاد‬
‫رو که مراد جهان می کشدم بی مراد‬ ‫می کشدم موکشان من ترش و سرگران‬
‫شکر کز آن گشت باز تا به مقام‬ ‫عقل بر آن عقل ساز ناز همی کرد ناز‬
‫اوفتاد‬
‫شکر که دودل نماند یک دله شد دل‬ ‫پای به گل بوده ام زانک دودل بوده ام‬
‫نهاد‬
‫بگسلم این ریسمان بازروم در معاد‬ ‫لف دل از آسمان لف تن از ریسمان‬
‫هیچ کسی هست کو آرد آن را به یاد‬ ‫دلبر روز الست چیز دگر گفت پست‬
‫ساخته خویش را من ندهم در مزاد‬ ‫گفت به تو تاختم بهر خودت ساختم‬
‫گفتم من کیستم گفت مراد مراد‬ ‫گفتم تو کیستی گفت مراد همه‬
‫محو شده پیش ذات دل به سخن چون‬ ‫مفتعلن فاعلت رفته بدم از صفات‬
‫فتاد‬
‫از مدد این سه داد یافت زمانه سداد‬ ‫داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان‬
‫‪885‬‬
‫دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد‬ ‫بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد‬
‫گشت جهان تازه روی چشم بدش دور‬ ‫سرمه کشید این جهان باز ز دیدار ما‬
‫باد‬
‫عقل ز دستان عشق ناله کنان داد داد‬ ‫عشق ز زنجیر خویش جست و خرد را گرفت‬
‫داد نیابد خرد چونک چنین فتنه زاد‬ ‫مریم عشق قدیم زاد مسیحی عجب‬
‫دل چو چنین خوان بدید پای به خون‬ ‫باز دو صد قرص ماه بر سر آن خوان شکست‬
‫درنهاد‬
‫تا که بقا یافته ست عاشق کون و فساد‬ ‫دولت بشتافته ست چون نظرت تافته ست‬
‫عالم ای شاه جان بی رخ خوبت مباد‬ ‫مفخر تبریزیان شمس حق ای خوش نشان‬

‫‪886‬‬
‫بهر رسن بازیش لولیکان آمدند‬ ‫از رسن زلف تو خلق به جان آمدند‬
‫رقص کنان گرد ماه نورفشان آمدند‬ ‫در دل هر لولیی عشق چو استاره ای‬
‫سروقدان چون چنار دست زنان آمدند‬ ‫در هوس این سماع از پس بستان عشق‬
‫تا که چنین لقمه ها سوی دهان آمدند‬ ‫بین که چه ریسیده ایم دست که لیسیده ایم‬
‫وز تتق آن عروس شاه جهان آمدند‬ ‫لولیکان قنق در کف گوشه تتق‬
‫سینه گشاده به ما بهر امان آمدند‬ ‫شاه که در دولتش هر طرفی شاهدی‬
‫گر چه که از تیر غمز سخته کمان‬ ‫شیوه ابرو کند هر نفسی پیش ما‬
‫آمدند‬
‫زیر لحاف ازل نیک نهان آمدند‬ ‫شب رو و عیار باش بر سر هر کوی از آنک‬
‫ترک دکان خواندند چونک به کان‬ ‫جانب تبریز در شمس حقم دیده اند‬
‫آمدند‬

‫‪887‬‬
‫جان نبرد خود ز شیر روبه کور و‬ ‫روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود‬
‫کبود‬
‫این چه که روباه لنگ دنبه ز شیری‬ ‫قاصد ره داد شیر ور نه کی باور کند‬
‫ربود‬
‫شیر فلک هم بر او پنجه نیارد گشود‬ ‫گوید گرگی بخورد یوسف یعقوب را‬
‫از دل ما کی برد میمنه دیو حسود‬ ‫هر نفس الهام حق حارس دل های ماست‬
‫در ره حق هر کی کاشت دانه جو جو‬ ‫دست حق آمد دراز با کف حق کژ مباز‬
‫درود‬
‫هر کی بترساندت روی به حق آر‬ ‫هر که تو را کرد خوار رو به خدایش سپار‬
‫زود‬
‫گوش کشان آردت رنج به درگاه جود‬ ‫غصه و ترس و بل هست کمند خدا‬
‫آب ز دیده روان بر رخ زردت چو‬ ‫یارب و یارب کنان روی سوی آسمان‬
‫رود‬
‫صبح گشاده نقاب ذلک یوم الخلود‬ ‫سبزه دمیده ز آب بر دل و جان خراب‬
‫لف خدایی کجا دردهدی آن عنود‬ ‫گر سر فرعون را درد بدی و بل‬
‫کفر شد ایمان و دید چونک بل رو‬ ‫چون دم غرقش رسید گفت اقل العبید‬
‫نمود‬
‫تا تن فرعون وار پاک شود از جحود‬ ‫رنج ز تن برمدار در تک نیلش درآر‬
‫باش بر او جبرئیل دود برآور ز عود‬ ‫نفس به مصرست امیر در تک نیلست اسیر‬
‫راز نخواهد گشا تا نکشد نار و دود‬ ‫عود بخیلست او بو نرساند به تو‬
‫رو ترش از توست عشق سرکه نشاید‬ ‫مفخر تبریز گفت شمس حق و دین نهفت‬
‫فزود‬

‫‪888‬‬
‫در دل و در دیده ها همچو نظر می‬ ‫زهره من بر فلک شکل دگر می رود‬
‫رود‬
‫جان به سوی ناوکش همچو سپر می‬ ‫چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او‬
‫رود‬
‫گر خبرستش چرا فوق قمر می رود‬ ‫ابروی چون سنبله بی خبرست از مهش‬
‫چون سوی تو آفتاب جمله به سر می‬ ‫ذره چرا شد سوار بر سر کره هوا‬
‫رود‬
‫غافل از آن کاین فلک زیر و زبر می‬ ‫آن زحل از ابلهی جست زبردستیی‬
‫رود‬
‫زین شب و روز او نهان همچو سحر‬ ‫دل ز شب زلف تو دید رخ همچو روز‬
‫می رود‬
‫کرد ندا در جهان کی به سفر می رود‬ ‫ترک فلک گاو را بر سر گردون ببست‬
‫این قدرش فهم نی کو به قدر می رود‬ ‫جامه کبود آسمان کرد ز دست قضا‬
‫کابر چو مشک سقا بهر مطر می رود‬ ‫خاک دهان خشک را رعد بشارت دهد‬
‫آخر ای بی یقین بهر بشر می رود‬ ‫اختر و ابر و فلک جنی و دیو و ملک‬
‫کان صنم حله پوش سوی بصر می‬ ‫پنبه برون کن ز گوش عقل و بصر را مپوش‬
‫رود‬
‫نقش جهان جانب نقش نگر می رود‬ ‫نای و دف و چنگ را از پی گوشی زنند‬
‫کاین نظر ناریت همچو شرر می رود‬ ‫آن نظری جو که آن هست ز نور قدیم‬
‫شه سوی شه می رود خر سوی خر‬ ‫جنس رود سوی جنس بس بود این امتحان‬
‫می رود‬
‫خشک چو هیزم شود زیر تبر می‬ ‫هر چه نهال ترست جانب بستان برند‬
‫رود‬
‫شکر که در باغ عشق جوی شکر می‬ ‫آب معانی بخور هر دم چون شاخ تر‬
‫رود‬
‫چونش بگویی مرو لنگ بتر می رود‬ ‫بس کن از این امر و نهی بین که تو نفس حرون‬
‫جان صدفست و سوی بحر گهر می‬ ‫جان سوی تبریز شد در هوس شمس دین‬
‫رود‬

‫‪889‬‬
‫ای خنک آن را که او روی شما را‬ ‫روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید‬
‫ندید‬
‫پای پر از خار شد دست یکی گل‬ ‫من شده مهمان تو در چمن جان تو‬
‫نچید‬
‫خار تو ما را بکشت مار تو ما را‬ ‫ای مثل خارپشت گرد تو خار درشت‬
‫گزید‬
‫بر دبه عاشق شدم در دبه زیت پلید‬ ‫با تو موافق شدم با تو منافق شدم‬

‫‪890‬‬
‫نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید‬ ‫صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید‬
‫آنچ زبانی نگفت بی سر و گوشی‬ ‫واسطه ها را برید دید به خود خویش را‬
‫شنید‬
‫لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید‬ ‫پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود‬
‫باز کند قفل را فقر مبارک کلید‬ ‫فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق‬
‫فقر زده خیمه ای زان سوی پاک و‬ ‫کشته شهوت پلید کشته عقلست پاک‬
‫پلید‬
‫فقر چو شیخ الشیوخ جمله دل ها مرید‬ ‫جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر‬
‫گفت حقش پر شدی گفت که هل من‬ ‫چونک به تبریز چشم شمس حقم را بدید‬
‫مزید‬

‫‪891‬‬
‫جلوه گلشن به باغ همچو نگاران‬ ‫دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید‬
‫رسید‬
‫شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید‬ ‫زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود‬
‫لطف خدا یار شد دولت یاران رسید‬ ‫باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست‬
‫معطی صاحب عمل سیم شماران‬ ‫آمد خورشید ما باز به برج حمل‬
‫رسید‬
‫همچو گل خوش کنار وقت کناران‬ ‫طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را‬
‫رسید‬
‫زرگر بخشایشش وام گزاران رسید‬ ‫بر مثل وام دار جمله به زندان بدند‬
‫خوف تتاران گذشت مشک تتاران‬ ‫جمله صحرا و دشت پر ز شکوفه ست و کشت‬
‫رسید‬
‫آمد میر شکار صید شکاران رسید‬ ‫هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار‬
‫بلبل سرمست ما بهر خماران رسید‬ ‫آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا‬
‫اصل طرب ها بزاد شیره فشاران‬ ‫وقت نشاط ست و جام خواب کنون شد حرام‬
‫رسید‬
‫از ره جان ساقی خوب عذاران رسید‬ ‫جام من از اندرون باده من موج خون‬

‫‪892‬‬
‫دست بدار از طعام مایده جان رسید‬ ‫آمد شهر صیام سنجق سلطان رسید‬
‫قلب ضللت شکست لشکر ایمان‬ ‫جان ز قطیعت برست دست طبیعت ببست‬
‫رسید‬
‫ز آتش والموریات نفس به افغان رسید‬ ‫لشکر والعادیات دست به یغما نهاد‬
‫مرده از او زنده شد چونک به قربان‬ ‫البقره راست بود موسی عمران نمود‬
‫رسید‬
‫تن همه قربان کنیم جان چو به مهمان‬ ‫روزه چو قربان ماست زندگی جان ماست‬
‫رسید‬
‫زانک چنین ماه صبر بود که قرآن‬ ‫صبر چو ابریست خوش حکمت بارد از او‬
‫رسید‬
‫چون در زندان شکست جان بر جانان‬ ‫نفس چو محتاج شد روح به معراج شد‬
‫رسید‬
‫چون ز ملک بود دل باز بدیشان رسید‬ ‫پرده ظلمت درید دل به فلک برپرید‬
‫بر سر چاه آب گو یوسف کنعان رسید‬ ‫زود از این چاه تن دست بزن در رسن‬
‫دست بشو کز فلک مایده و خوان‬ ‫عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول‬
‫رسید‬
‫آن سخن و لقمه جو کان به خموشان‬ ‫دست و دهان را بشو نه بخور و نه بگو‬
‫رسید‬

‫‪893‬‬
‫دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد‬ ‫نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد‬
‫یابد او هستی باقی بیرون ز حد‬ ‫آنک تواضع کند نگذرد از حد خویش‬
‫کآخر صندوق تو نیست یقین جز لحد‬ ‫وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان‬
‫پر مکنش از مس شهوت و حرص و‬ ‫تو لحد خویش را پر کن از زر صدق‬
‫حسد‬
‫چون بدهی تو همان دانک شود بر تو‬ ‫هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی‬
‫رد‬
‫ترس ز ویل لکل جمع مالوعد‬ ‫قلب میاور بدانک غره کنی مشتری‬
‫گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد‬ ‫آنک گشادی نمود نفس تو را تنگیست‬

‫‪894‬‬
‫صورت بستان نهان بوی گلستان بدید‬ ‫نعره آن بلبلن از سوی بستان رسید‬
‫فعل صبا ظاهرست لیک صبا را که‬ ‫باد صبا می وزد از سر زلف نگار‬
‫دید‬
‫عمر ابد تازه کرد در دم عمر قدید‬ ‫این دم عیسی به لطف عمر ابد می دهد‬
‫آتش دل می فروخت دیگ هوس می‬ ‫مژده دولت رسید در حق هر عاشقی‬
‫پزید‬
‫کز سر پستان عشق نور الستش مزید‬ ‫نور الست آشکار بر همه عشاق زد‬
‫کل زمان لکم خلعه روح جدید‬ ‫ان طبیب الرضا بشر اهل الهوی‬
‫من رشاء سید لیس له من ندید‬ ‫بشرهم نظره یتبعهم نضره‬
‫شمس حق و دین شده بر همه بختی‬ ‫لطف خداوند جان مفخر تبریزیان‬
‫مزید‬

‫‪895‬‬
‫مور فروشد به گور چتر سلیمان رسید‬ ‫وسوسه تن گذشت غلغله جان رسید‬
‫نوح به کشتی نشست جوشش طوفان‬ ‫این فلک آتشی چند کند سرکشی‬
‫رسید‬
‫رستم خنجر کشید سام و نریمان رسید‬ ‫چند مخنث نژاد دعوی مردی کند‬
‫مار کنند از فریب موسی و ثعبان‬ ‫جادوکانی ز فن چند عصا و رسن‬
‫رسید‬
‫گردن گرگان شکست یوسف کنعان‬ ‫درد به پستی نشست صاف ز دردی برست‬
‫رسید‬
‫جان شد و جان بقا از بر جانان رسید‬ ‫صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید‬
‫چاره دیگر نبود رحمت رحمان رسید‬ ‫محنت ایوب را فاقه یعقوب را‬
‫شحنه کی باشد بگو چون شه و‬ ‫دزد کی باشد چو رفت شحنه ایمان به شهر‬
‫سلطان رسید‬
‫طاق طرنبین و طاق طاق شوم کان‬ ‫صدق نگر بی نفاق وصل نگر بی فراق‬
‫رسید‬
‫جان خداخوان بمرد جان خدادان رسید‬ ‫مفتعلن فاعلت جان مرا کرد مات‬
‫باد کرم بروزید حرف پریشان رسید‬ ‫میوه دل می پزید روح از او می مزید‬

‫‪896‬‬
‫زانک بلندت کند تا بتواند فکند‬ ‫غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند‬
‫لیق قربان نشد تا نشد آن گوسفند‬ ‫قطره آب منی کز حیوان می زهد‬
‫کس نزند بر سرش بیهده زخم کلند‬ ‫توده ذرات ریگ تا نشود کوه سخت‬
‫تا نشود پا روان کس نشود پای بند‬ ‫تا نشود گردنی گردن کس غل ندید‬
‫زهر بدان کس دهند کوست معود به‬ ‫پس سبقت رحمتی در غضبی شد پدید‬
‫قند‬
‫آتش نفروزد او شعله نگردد بلند‬ ‫برگ که رست از زمین تا که درختی نشد‬
‫از پی خرما بدانک خار ورا کس‬ ‫باش چو رز میوه دار زور و بلندی مجو‬
‫نکند‬
‫نقش درختان شگرف صورت میوه‬ ‫از پی میوه ضعیف رسته درختان زفت‬
‫نژند‬
‫جسم به دل قایمست بی خلل و بی‬ ‫دل مثل اولیاست استن جسم جهان‬
‫گزند‬
‫تا به کی انکار غیب غیب نگر چند‬ ‫قوت جسم پدید هست دل ناپدید‬
‫چند‬

‫‪897‬‬
‫هر کی خورد خون خلق زشت و سیه‬ ‫شرح دهم من که شب از چه سیه دل بود‬
‫دل شود‬
‫دود سیاهی ظلم بر دل شب می دمد‬ ‫چون جگر عاشقان می خورد این شب به ظلم‬
‫نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد‬ ‫عاقله شب تویی بازرهانش ز ظلم‬
‫ای که جهان فراخ بی تو چو گور و‬ ‫تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلم‬
‫لحد‬
‫چونک بتابد ز تو پرتو نور احد‬ ‫شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود‬
‫جرعه خون دلم تا به شفق می رسد‬ ‫سینه کبودی چرخ پرتو سینه منست‬
‫بولهب غم ببست گردن من در مسد‬ ‫فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم‬
‫جان پی غم هم دوان زانک غمش می‬ ‫تیر غم تو روان ما هدف آسمان‬
‫کشد‬
‫لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد‬ ‫جانم اگر صافیست دردی لطف توست‬
‫راه زن از ریگ ره بود فزون در‬ ‫قافله عصمتت گشت خفیر ار نه خود‬
‫عدد‬
‫بر سر غم می زند شادی تو صد لگد‬ ‫سر به خس اندرکشید مرغ غم از بیم آنک‬
‫شاید اگر جان من دیگ هوس ها پزد‬ ‫چشم چپم می پرد بازو من می جهد‬
‫جانب غنچه صبی باد صبا می وزد‬ ‫جان مثل گلبنان حامله غنچه هاست‬
‫زانک چنین لقمه ای خورد و زبان‬ ‫زود دهانم ببند چون دهن غنچه ها‬
‫می گزد‬

‫‪898‬‬
‫گفت شهنشه خموش جانب ما می رود‬ ‫بانگ زدم من که دل مست کجا می رود‬
‫پس دل من از برون خیره چرا می‬ ‫گفتم تو با منی دم ز درون می زنی‬
‫رود‬
‫سوی خیال خطا بهر غزا می رود‬ ‫گفت که دل آن ماست رستم دستان ماست‬
‫هیچ مگو هر طرف خواهد تا می رود‬ ‫هر طرفی کو رود بخت از آن سو رود‬
‫گه چو دعا رسول سوی سما می رود‬ ‫گه مثل آفتاب گنج زمین می شود‬
‫گه به گلستان جان همچو صبا می‬ ‫گاه ز پستان ابر شیر کرم می دهد‬
‫رود‬
‫سبزه و گل می دمد جوی وفا می رود‬ ‫بر اثر دل برو تا تو ببینی درون‬
‫آن سر و پای همه بی سر و پا می‬ ‫صورت بخش جهان ساده و بی صورتست‬
‫رود‬
‫هست وفای وفا گر به جفا می رود‬ ‫هست صواب صواب گر چه خطایی کند‬
‫تن به فنا می رود دل به بقا می رود‬ ‫دل مثل روزنست خانه بدو روشنست‬
‫با همه آمیخت دل گر چه جدا می رود‬ ‫فتنه برانگیخت دل خون شهان ریخت دل‬
‫کیسه جوزا برید همچو سها می رود‬ ‫سحر خدا آفرید در دل هر کس پدید‬
‫کیسه شد و جان پی کیسه ربا می رود‬ ‫با تو دل ابلهیست کیسه نگه داشتن‬
‫سحر اثر کی کند ذکر خدا می رود‬ ‫گفتم جادو کسی سست بخندید و گفت‬
‫سحر خوشت هم تک حکم قضا می‬ ‫گفتم آری ولیک سحر تو سر خداست‬
‫رود‬
‫پوست بر او نیست اینک پیش شما‬ ‫دایم دلدار را با دل و جان ماجراست‬
‫می رود‬
‫بانگ کنان کز برون اسب سقا می‬ ‫اسب سقاست این بانگ دراست این‬
‫رود‬
‫‪899‬‬
‫باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود‬ ‫یار مرا عارض و عذار نه این بود‬
‫قاعده اهل این دیار نه این بود‬ ‫عهدشکن گشته اند خاصه و عامه‬
‫پرورش و عهد یار غار نه این بود‬ ‫روح در این غار غوره وار ترش چیست‬
‫طمع من از یار بردبار نه این بود‬ ‫سیل غم بی شمار بار و خرم برد‬
‫راتبه میر پخته کار نه این بود‬ ‫از جهت من چه دیگ می پزد آن یار‬
‫کینه نهان داشت و آشکار نه این بود‬ ‫دام نهان کرد و دانه ریخت به پیشم‬
‫شرط امینی و مستشار نه این بود‬ ‫ناصح من کژ نهاد و برد ز راهم‬
‫منبت آن شهره نوبهار نه این بود‬ ‫در چمن عیش خار از چه شکفته ست‬
‫سایسی و عدل شهریار نه این بود‬ ‫شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم‬
‫خوی چو تو کوه باوقار نه این بود‬ ‫مهل ندادی که عذر خویش بگویم‬
‫رایحه ناف مشکبار نه این بود‬ ‫می رسدم بوی خون ز گفت درشتش‬
‫وان شتر مست خوش عیار نه این بود‬ ‫نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود‬
‫زر من آن نقد خوش عیار نه این بود‬ ‫پیش شه افغان کنم ز خدعه قلب‬
‫لیک شهم را خزینه دار نه این بود‬ ‫شاه چو دریا خزینه اش همه گوهر‬
‫شاه شکور مرا نثار نه این بود‬ ‫بس که گله ست این نثار و جمله شکایت‬

‫‪900‬‬
‫ولی مکش تو چو تیرش که از کمان‬ ‫بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد‬
‫بگریزد‬
‫به نقش حاضر باشد ز راه جان‬ ‫چه نقش ها که ببازد چه حیله ها که بسازد‬
‫بگریزد‬
‫در آب چونک درآیی بر آسمان‬ ‫بر آسمانش بجویی چو مه ز آب بتابد‬
‫بگریزد‬
‫چو در مکانش بجویی به لمکان‬ ‫ز لمکانش بخوانی نشان دهد به مکانت‬
‫بگریزد‬
‫یقین بدان که یقین وار از گمان‬ ‫نه پیک تیزرو اندر وجود مرغ گمانست‬
‫بگریزد‬
‫که آن نگار لطیفم از این و آن بگریزد‬ ‫از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی‬
‫ز بیم باد خزانی ز بوستان بگریزد‬ ‫گریزپای چو بادم ز عشق گل نه گلی که‬
‫که گفت نیز نتانی که آن فلن بگریزد‬ ‫چنان گریزد نامش چو قصد گفتن بیند‬
‫ز لوح نقش بپرد ز دل نشان بگریزد‬ ‫چنان گریزد از تو که گر نویسی نقشش‬

‫‪901‬‬
‫گر این درخت بخندد از آن بهار چه‬ ‫اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد‬
‫باشد‬
‫حیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد‬ ‫وگر به پیش من آید خیال یار که چونی‬
‫گرم به مهر بخواند که ای شکار چه‬ ‫شکار خسته اویم به تیر غمزه جادو‬
‫باشد‬
‫اگر رسم به لب دوست کوزه وار چه‬ ‫چو کاسه بر سر آبم ز بی قراری عشقش‬
‫باشد‬
‫اگر به وصل گشاید دمی کنار چه‬ ‫کنار خاک ز اشکم چو لعل و گوهر پر شد‬
‫باشد‬
‫ز بهر ماهی جان را هزار بار چه‬ ‫بگفت چیست شکایت هزار بار گشادم‬
‫باشد‬
‫به پیش اشتر مستش یکی مهار چه‬ ‫من از قطار حریفان مهار عقل گسستم‬
‫باشد‬
‫یکی شتر کم گیری از این قطار چه‬ ‫اگر مهار گسستم وگرچه بار فکندم‬
‫باشد‬
‫اگر بجست یکی نکته از هزار چه‬ ‫دلم به خشم نظر می کند که کوته کن هین‬
‫باشد‬
‫دو نام بود و یکی جان دو یار غار‬ ‫چو احمدست و ابوبکر یار غار دل و عشق‬
‫چه باشد‬
‫چو شد یکی به فشردن دگر شمار چه‬ ‫انار شیرین گر خود هزار باشد وگر یک‬
‫باشد‬
‫الف چو شد ز میانه ببین خمار چه‬ ‫خمار و خمر یکستی ولی الف نگذارد‬
‫باشد‬
‫در آن نمایش موزون ز کار و بار چه‬ ‫چو شمس مفخر تبریز ماه نو بنماید‬
‫باشد‬

‫‪902‬‬
‫ز روی پشت و پناهی که پشت ها‬ ‫ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشد‬
‫همه رو شد‬
‫کجا برآید آن دل که کوی عشق‬ ‫دگر نشینم هرگز برای دل که برآید‬
‫فروشد‬
‫به سوی عشق گریزم که جمله فتنه از‬ ‫موکلن چو آتش ز عشق سوی من آیند‬
‫او شد‬
‫به دست ساقی نابش مگر سرم چو‬ ‫که در سرم ز شرابش نه چشم ماند نه خوابش‬
‫کدو شد‬
‫چو لقمه کردم خود را مرا چو عشق‬ ‫به خوان عشق نشستم چشیدم از نمک او‬
‫گلو شد‬
‫که آب گشت سبویم چو آب جان به‬ ‫سبو به دست دویدم به جویبار معانی‬
‫سبو شد‬
‫چو دید بر در خویشم ز بام زود‬ ‫نماز شام برفتم به سوی طرفه رومی‬
‫فروشد‬
‫که بام و خانه و بنده به جملگی همه‬ ‫سر از دریچه برون کرد چو شعله های منور‬
‫او شد‬
‫ز شمس مفخر تبریز سوخت جان و‬ ‫نهیم دست دهان بر که نازکست معانی‬
‫همو شد‬

‫‪903‬‬
‫تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد‬ ‫اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد‬
‫که تا سعادت و دولت که را به تخت‬ ‫هزاران عاشق داری به جان و دل نگرانت‬
‫برآرد‬
‫که آنچ رشک شهان شد گدا امید چه‬ ‫ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لیمان‬
‫دارد‬
‫عجب مدار ز تشنه که دل به آب‬ ‫عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان‬
‫سپارد‬
‫و یا ز چشم اسیری که اشک غربت‬ ‫عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید‬
‫بارد‬
‫که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد‬ ‫ز بس دعا که بکردم دعا شدست وجودم‬
‫مهم مس چه برآید چو کیمیا نگذارد‬ ‫سلم و خدمت کردم مرا بگفت که چونی‬
‫چگونه می شود انگور گر کفش‬ ‫چگونه باشد صورت به وفق فکر مصور‬
‫نفشارد‬

‫‪904‬‬
‫درخت های حقایق از آن بهار چه می‬ ‫ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه می شد‬
‫شد‬
‫خدای داند کاین دل در آن دیار چه‬ ‫دل از دیار خلیق بشد به شهر حقایق‬
‫می شد‬
‫هوای نور صبوح و شراب نار چه‬ ‫ز های و هوی حریفان ز نای و نوش ظریفان‬
‫می شد‬
‫در آن مقام تحیر ز روی یار چه می‬ ‫هزار بلبل مست و هزار عاشق بی دل‬
‫شد‬
‫ز بوسه های چو شکر در آن کنار چه‬ ‫چو عشق در بر سیمین کشید عاشق خود را‬
‫می شد‬
‫عجب که گل چه چشید و عجب که‬ ‫در آن طرف که ز مستی تو گل ز خار ندانی‬
‫خار چه می شد‬
‫به بارگاه تجلی ز کار و بار چه می‬ ‫میان خلعت جانان قبول عشق خرامان‬
‫شد‬
‫به نور یک نظر عشق هر چهار چه‬ ‫به باد و آتش و آب و به خاک عشق درآمد‬
‫می شد‬
‫ز شعله های لطیفش درخت و بار چه‬ ‫چو شمس مفخر تبریز زد آتشی به درختی‬
‫می شد‬

‫‪905‬‬
‫رسید کار به جایی که عقل خیره بماند‬ ‫شدم ز عشق به جایی که عشق نیز نداند‬
‫چو عقل بسته شد این جا بگو کیش‬ ‫هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده‬
‫برهاند‬
‫که او نشست نیابد تو را کجا بنشاند‬ ‫دل مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی‬
‫که عشق وقت نظاره نثار جان بفشاند‬ ‫متاع عقل نشانست و عشق روح فشانست‬
‫چو عشق با تو نباشد به روزنش‬ ‫هزار جان و دل و عقل گر به هم تو ببندی‬
‫نرساند‬
‫ولیک کوشش می کن که کوششت‬ ‫به روی بت نرسی تو مگر به دام دو زلفش‬
‫بپزاند‬
‫ولی به هر سر کویی تو را چو کبک‬ ‫چو باز چشم تو را بست دست اوست گشایش‬
‫دواند‬
‫غلم خفتن اویم که هیچ خفته نماند‬ ‫هر آنک بالش دارد ز آستان عنایت‬
‫هزار آهوی دیگر ز شیر او برهاند‬ ‫میانه گیرد آهو میانه دل شیری‬
‫هزار مرغ گرفته ز دام او بپراند‬ ‫چو در درونه صیاد مرغ یافت قبولی‬
‫چو شاه ماه به میدان چرخ اسب دواند‬ ‫هر آن دلی که به تبریز و شمس دین شده باشد‬

‫‪906‬‬
‫چو زشت بود به صورت به خوی‬ ‫گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد‬
‫زشت فزون شد‬
‫چو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون‬ ‫چون دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شد‬
‫شد‬
‫نمود جنبش عاریه بازرفت و سکون‬ ‫چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلی‬
‫شد‬
‫ز سرکشی و ز مکرش دلش قنینه‬ ‫نیافت صیقل احمد ز کفر بولهب ار چه‬
‫خون شد‬
‫چو آینه بنمایم کی رام شد کی حرون‬ ‫فروکشم به نمد در چو آینه رخ فکرت‬
‫شد‬
‫که خاطرم نفسی عقل گشت و گاه‬ ‫منم که هجو نگویم بجز خواطر خود را‬
‫جنون شد‬
‫به آب و گل نشد آن شهر من به کن‬ ‫مرا درونه تو شهری جدا شمر به سر خود‬
‫فیکون شد‬
‫که آن چه کرد و کجا رفت و این ز‬ ‫سخن ندارم با نیک و بد من از بیرون‬
‫وسوسه چون شد‬
‫همیشه بود نظرهای کژنگر نه کنون‬ ‫خموش کن که هجا را به خود کشد دل نادان‬
‫شد‬

‫‪907‬‬
‫مکش تو کشته خود را مکن بتا که‬ ‫مده به دست فراقت دل مرا که نشاید‬
‫نشاید‬
‫ایا نموده وفاها مکن جفا که نشاید‬ ‫مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی‬
‫برون مکن ز تن من چنین قبا که‬ ‫بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت‬
‫نشاید‬
‫ز ما تو روی مگردان مده قفا که‬ ‫مثال دل همه رویی قفا نباشد دل را‬
‫نشاید‬
‫ز بعد گفتن آری مگو چرا که نشاید‬ ‫حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف تو کآری‬
‫مگوی تلخ سخن ها به روی ما که‬ ‫تو کان قند و نباتی نبات تلخ نگوید‬
‫نشاید‬
‫نهان مکن تو در این شب چراغ را‬ ‫بیار آن سخنانی که هر یکیست چو جانی‬
‫که نشاید‬
‫غم آتشیست نه در جا مگو کجا که‬ ‫غمت که کاهش تن شد نه در تنست نه بیرون‬
‫نشاید‬
‫میان این دو مسافر مکن جدا که نشاید‬ ‫دلم ز عالم بی چون خیالت از دل از آن سو‬
‫مخور به رنج به تنها بگو صل که‬ ‫مبند آن در خانه به صوفیان نظری کن‬
‫نشاید‬
‫مرو بجز که مجرد بر خدا که نشاید‬ ‫دل بخسب ز فکرت که فکر دام دل آمد‬

‫‪908‬‬
‫زبان تو به طبیبی بگرد او گردد‬ ‫چو درد گیرد دندان تو عدو گردد‬
‫شکسته بند همه گرد آن کدو گردد‬ ‫یکی کدو ز کدوها اگر شکست آرد‬
‫همیشه خاطر او گرد آن سبو گردد‬ ‫ز صد سبو چو سبوی سبوگری برد آب‬
‫تو پادشاهی و لطف تو بنده جو گردد‬ ‫شکستگان تویم ای حبیب و نیست عجب‬
‫که زهر از او چو شکر خوب و‬ ‫به قند لطف تو کاین لطف ها غلم ویند‬
‫خوب خو گردد‬
‫فرشته خو شود آن دیو و ماه رو گردد‬ ‫اگر حلوت لحول تو به دیو رسد‬
‫چو طاعت آن گنه از دل گناه شو‬ ‫عنایتت گنهی را نظر کند به رضا‬
‫گردد‬
‫چو خون که در تن آهوست مشک بو‬ ‫پلید پاک شود مرده زنده مار عصا‬
‫گردد‬
‫کجا چو خاطر گمراه سو به سو گردد‬ ‫رونده ای که سوی بی سوییش ره دادی‬
‫هر آنک از تو پری یافت بر علو‬ ‫تو جان جان جهانی و نام تو عشق است‬
‫گردد‬
‫روا نباشد کو گرد گفت و گو گردد‬ ‫خمش که هر کی دهانش ز عشق شیرین شد‬
‫نشاید و نتواند که گرد جو گردد‬ ‫خموش باش که آن کس که بحر جانان دید‬

‫‪909‬‬
‫ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد‬ ‫چه پادشاست که از خاک پادشا سازد‬
‫که تا تو را بدهد ملک و متکا سازد‬ ‫باقرضواال کدیه کند چو مسکینان‬
‫به درد درنگرد درد را دوا سازد‬ ‫به مرده برگذرد مرده را حیات دهد‬
‫چو آب را بدهد جوش از او هوا سازد‬ ‫چو باد را فسراند ز باد آب کند‬
‫که او به عاقبتش عالم بقا سازد‬ ‫نظر مکن به جهان خوار کاین جهان فانیست‬
‫مسی نگر که به هر لحظه کیمیا سازد‬ ‫ز کیمیا عجب آید که زر کند مس را‬
‫دکان عشق طلب کن که دلگشا سازد‬ ‫هزار قفل گر هست بر دلت مهراس‬
‫هزار صورت زیبا برای ما سازد‬ ‫کسی که بی قلم و آلتی به بتخانه‬
‫چه صورتست که بهر خدا خدا سازد‬ ‫هزار لیلی و مجنون ز بهر ما برساخت‬
‫که صیقل کرمش آینه صفا سازد‬ ‫گر آهنست دل تو ز سختی اش مگری‬
‫ز مار و مور حریفان خوش لقا سازد‬ ‫ز دوستان چو ببری به زیر خاک روی‬
‫نه لحظه لحظه ز عین جفا وفا سازد‬ ‫نه مار را مدد و پشت دار موسی ساخت‬
‫که دم به دم چه خیالت دلربا سازد‬ ‫درون گور تن خود تو این زمان بنگر‬
‫که تا زنخ نزند کس که او کجا سازد‬ ‫چو سینه بازشکافی در او نبینی هیچ‬
‫که حق ز سنگ دو صد چشمه رضا‬ ‫مثل شدست که انگور خور ز باغ مپرس‬
‫سازد‬
‫ز غیب سازد نه از پستی و عل سازد‬ ‫درون سنگ بجویی ز آب اثر نبود‬
‫که صد هزار بلی گو خود از او ل‬ ‫ز بی چگونه و چون آمد این چگونه و چون‬
‫سازد‬
‫عجب مدار عصا را که اژدها سازد‬ ‫دو جوی نور نگر از دو پیه پاره روان‬
‫عجب کسی که ز سوراخ کهربا سازد‬ ‫در این دو گوش نگر کهربای نطق کجاست‬
‫چو خواجه را بکشد باز از او سرا‬ ‫سرای را بدهد جان و خواجه ایش کند‬
‫سازد‬
‫ضمیر خواجه وطنگه ز کبریا سازد‬ ‫اگر چه صورت خواجه به زیر خاک شدست‬
‫ولیک خواجه ز نقش دگر قبا سازد‬ ‫به چشم مردم صورت پرست خواجه برفت‬
‫که تا خدای تو را مدحت و ثنا سازد‬ ‫خموش کن به زبان مدحت و ثنا کم گوی‬

‫‪910‬‬
‫به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد‬ ‫بر آستانه اسرار آسمان نرسد‬
‫هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد‬ ‫گمان عارف در معرفت چو سیر کند‬
‫ز بلبلن ببرید و به گلستان نرسد‬ ‫کسی که جغدصفت شد در این جهان خراب‬
‫به دانک بسته شود جان او به کان‬ ‫هر آن دلی که به یک دانگ جو جوست ز حرص‬
‫نرسد‬
‫که حس چو گشت مکانی به لمکان‬ ‫علف مده حس خود را در این مکان ز بتان‬
‫نرسد‬
‫به لله زار و به مرعای ارغوان‬ ‫که آهوی متانس بماند از یاران‬
‫نرسد‬
‫برو محال مجو کت همین همان نرسد‬ ‫به سوی عکه روی تا به مکه پیوندی‬
‫از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد‬ ‫پیاز و سیر به بینی بری و می بویی‬
‫که در ضمیر هدی دل رسد زبان‬ ‫خموش اگر سر گنجینه ضمیرستت‬
‫نرسد‬

‫‪911‬‬
‫گمان مبر که مرا درد این جهان باشد‬ ‫به روز مرگ چو تابوت من روان باشد‬
‫به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد‬ ‫برای من مگری و مگو دریغ دریغ‬
‫مرا وصال و ملقات آن زمان باشد‬ ‫جنازه ام چو ببینی مگو فراق فراق‬
‫که گور پرده جمعیت جنان باشد‬ ‫مرا به گور سپاری مگو وداع وداع‬
‫غروب شمس و قمر را چرا زبان‬ ‫فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر‬
‫باشد‬
‫لحد چو حبس نماید خلص جان باشد‬ ‫تو را غروب نماید ولی شروق بود‬
‫چرا به دانه انسانت این گمان باشد‬ ‫کدام دانه فرورفت در زمین که نرست‬
‫ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد‬ ‫کدام دلو فرورفت و پر برون نامد‬
‫که های هوی تو در جو لمکان باشد‬ ‫دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا‬

‫‪912‬‬
‫که سخت دست درازند بسته پات کنند‬ ‫نگفتمت مرو آن جا که مبتلت کنند‬
‫چو درفتادی در دام کی رهات کنند‬ ‫نگفتمت که بدان سوی دام در دامست‬
‫که عقل را هدف تیر ترهات کنند‬ ‫نگفتمت به خرابات طرفه مستانند‬
‫به هر پیاده شهی را به طرح مات‬ ‫چو تو سلیم دلی را چو لقمه بربایند‬
‫کنند‬
‫کهت کنند و دو صد بار کهربات کنند‬ ‫بسی مثال خمیرت دراز و گرد کنند‬
‫اگر روی چو جگربند شوربات کنند‬ ‫تو مرد دل تنکی پیش آن جگرخواران‬
‫که کوه قاف شوی زود در هوات کنند‬ ‫تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خویش‬
‫چو ز آب و گل گذری تا دگر چه‬ ‫هزار مرغ عجب از گل تو برسازند‬
‫هات کنند‬
‫مثال شخص خیالیت بی جهات کنند‬ ‫برون کشندت از این تن چنان که پنبه ز پوست‬
‫ز رنج ها برهانند و مرتضات کنند‬ ‫چو در کشاکش احکام راضیت یابند‬
‫حشیشی اند و همین لحظه ژاژخات‬ ‫خموش باش که این کودنان پست سخن‬
‫کنند‬

‫‪913‬‬
‫که باز نوبت آن شد که توبه ها شکنند‬ ‫بگو به گوش کسانی که نور چشم منند‬
‫که غمزه های دلرام طبل حسن زنند‬ ‫هزار توبه و سوگند بشکنند آن دم‬
‫به غیر شنگی و مستی بیا بگو چه‬ ‫چو یار مست خرابست و روز روز طرب‬
‫کنند‬
‫که این دم ار که قافی هم از بنت‬ ‫به گوش هوش بگفتم به آب روی برو‬
‫بکنند‬
‫کنون به کوی خرابات جمله بوالحسن‬ ‫ز بس که خرقه گرو برد پیر باده فروش‬
‫اند‬
‫نواز تنتن تنتن که جمله بی تو تنند‬ ‫بگیر مطرب جانی قنینه کانی‬
‫که غیر حلقه عشاق جمله ممتحنند‬ ‫مقیم همچو نگین شو به حلقه عشاق‬
‫همه زنند به معنی ببین زنان چه زنند‬ ‫به جان جمله مردان که هر که عاشق نیست‬
‫همه تنند نگه کن فروتنان چه تنند‬ ‫به جان جمله جان ها که هر کش آن جان نیست‬

‫خسان سیاه گلیمند اگر چه یاسمنند‬ ‫خموش باش که گفتی از این سپیتر چیست‬

‫‪914‬‬
‫تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود‬ ‫ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود‬
‫ز ذوق و لذت آواز و نغمه داوود‬ ‫شنوده ام که بسی خلق جان بداد و بمرد‬
‫کز آن بمرد و از این زنده می شود‬ ‫شها نوای تو برعکس بانگ داوودست‬
‫موجود‬
‫هزار حلقه ربا را چو حلقه او بربود‬ ‫ز حلق نیست نوایت ولیک حلقه رباست‬
‫که از پگاه تو امروز مولعی به سرود‬ ‫دل تو راست بگو دوش می کجا خوردی‬
‫که آن ز روح معلست نی ز جسم‬ ‫سرود و بانگ تو زان رو گشاد می آرد‬
‫فرود‬
‫که هر که تخم نکو کشت دخل بد‬ ‫چو بند جسم نگشتی گشاد جان دیدی‬
‫ندرود‬
‫مرود هیچ کسی دید بی درخت مرود‬ ‫یقین که بوی گل فقر از گلستانیست‬
‫خنک کسی که گشادی بیافت چشم‬ ‫خنک کسی که چو بو برد بوی او را برد‬
‫گشود‬
‫دلش چو دیده یعقوب خسته واشد زود‬ ‫خنک کسی که از این بوی کرته یوسف‬
‫خدای گفت که انسان لربه لکنود‬ ‫ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل‬
‫ولی چو پی نبری کز کجاست سود‬ ‫تو سود می طلبی سود می رسد از یار‬
‫چه سود‬
‫که در هوای ویست آفتاب و چرخ‬ ‫ستاره ایست خدا را که در زمین گردد‬
‫کبود‬
‫که من ستاره سعدم ز من بجو مقصود‬ ‫بسا سحر که درآید به صومعه مومن‬
‫به صد مقامم یابند چون خیال خدود‬ ‫ستاره ام که من اندر زمینم و بر چرخ‬
‫فرشتگان را روحم ستارگان را بود‬ ‫زمینیان را شمعم سماییان را نور‬
‫اگر چه جزو نمایم مراست کل وجود‬ ‫اگر چه ذره نمایم ولیک خورشیدم‬
‫به آسمان منگر سوی من نگر بین‬ ‫اگر چه قبله حاجات آسمان بوده ست‬
‫جود‬
‫بلیس وار که خود بس بود خدا‬ ‫ز روی نخوت و تقلید ننگ دارد از او‬
‫مسجود‬
‫تو احولی و دو می بینی از ضلل و‬ ‫جواب گویدش آدم که این سجود او راست‬
‫جحود‬
‫میان اختر دولت میان چشم حسود‬ ‫ز گرد چون و چرا پرده ای فرود آورد‬
‫ز من نماندی تنها ز حضرتی مردود‬ ‫ستاره گوید رو پرده تو افزون باد‬
‫بدین حجاب ندیدی خلیل را نمرود‬ ‫بسا سوال و جوابی که اندر این پرده ست‬
‫که دی چو جان بده اند این زمان چو‬ ‫چه پرده است حسد ای خدا میان دو یار‬
‫گرگ عنود‬
‫به سجده بام سموات و ارض می‬ ‫چه پرده بود که ابلیس پیش از این پرده‬
‫پیمود‬
‫به گونه گونه مناجات مهر می افزود‬ ‫به رغبت و به نشاط و به رقت و به نیاز‬
‫که آن همه پر و بالش بدین حدث آلود‬ ‫ز پرده حسدی ماند همچو خر بر یخ‬
‫حدیث می نشنود و حدث همی پالود‬ ‫ز مسجد فلکش راند رو حدث کردی‬
‫بیا که بحث کنیم ای خدای فرد ودود‬ ‫چرا روم به چه حجت چه کرده ام چه سبب‬
‫ضللت و ثنی و مسیحیان و یهود‬ ‫اگر به دست تو کردی که جمله کرده تست‬
‫چنان کنم که نبینی ز خلق یک محمود‬ ‫مرا چه گمره کردی مراد تو این بود‬
‫وگر نه قعر فرورو چو لنگر مشدود‬ ‫بگفت اگر بگذارم برآ به کوه بلند‬
‫اگر نه مسخ شدستی ز لعنت مورود‬ ‫تو را چه بحث رسد با من ای غراب غروب‬
‫نخواهمش که بود عابد چو ما معبود‬ ‫خری که مات تو گردد ببرد از در ما‬
‫کجا گذارد نور و کجا رود سوی دود‬ ‫ولی کسی که به دستش چراغ عقل بود‬
‫بگفت باد نتاند چراغ صدق ربود‬ ‫بگفت من به دمی آن چراغ را بکشم‬
‫بسوزد آن سر و ریشش چو هیزم‬ ‫هر آنک پف کند او بر چراغ موهبتم‬
‫موقود‬
‫ز بعد فرقت آمد به طالع مسعود‬ ‫هزار شکر خدا را که عقل کلی باز‬
‫سپند چه که بسوزیم خویش را چون‬ ‫همه سپند بسوزیم بهر آمدنش‬
‫عود‬
‫به کوه طور چه آریم کاه دودآلود‬ ‫چو خویش را بنمود او ز خویش خود ببریم‬
‫درون خاک مقیمان عالم محدود‬ ‫چو موش و مار شدستیم ساکن ظلمت‬
‫چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود‬ ‫چو موش جز پی دزدی برون نه ایم از خاک‬
‫چو گربه طالع خوانش شود جمله‬ ‫چو موش ماش رها کرد اژدهاش کنی‬
‫اسود‬
‫نهان شوند به خاک اندرون به حبس‬ ‫خدای گربه بدان آفرید تا موشان‬
‫خلود‬
‫بد از زمانه دم گیر راه دم مسدود‬ ‫دم مسیح غلم دمت که پیش از تو‬
‫همه جهانش ببخشید چون بر او‬ ‫همه کسان کس آنند کش کسی کرد او‬
‫بخشود‬
‫که تار او نبود نطق و بانگ و حرفش‬ ‫خموش باش که گفتار بی زبان داری‬
‫پود‬
‫هزار کافر و مومن نهاد سر به سجود‬ ‫چو سر ز سجده برآورد شمس تبریزی‬

‫‪915‬‬
‫خبر ببر بر بیچارگان که چاره رسید‬ ‫بیا که ساقی عشق شراب باره رسید‬
‫شراب همچو عقیقش به سنگ خاره‬ ‫امیر عشق رسید و شرابخانه گشاد‬
‫رسید‬
‫شکاف کرد و به طفلن گاهواره‬ ‫هزار چشمه شیر و شکر روان شد از او‬
‫رسید‬
‫صلوه خیر من النوم از آن مناره رسید‬ ‫هزار مسجد پر شد چو عشق گشت امام‬
‫گشاده هل سر خم را که دردخواه‬ ‫بریز دیگ حلیماب را که کاسه رسید‬
‫رسید‬
‫زحل ز پرده هفتم پی نظاره رسید‬ ‫چو آفتاب جمالش به خاکیان درتافت‬
‫شدیم جمله منجم چو آن ستاره رسید‬ ‫شدیم جمله فریدون چو تاج او دیدیم‬
‫شدیم جمله پیاده چو او سواره رسید‬ ‫شدیم جمله برهنه چو عشق او زد راه‬
‫بدان طمع دل پرخون پاره پاره رسید‬ ‫چو پاره پاره درآمد به لطف آن دلبر‬
‫شتاب کن که پی گوش گوشواره رسید‬ ‫بده زبان و همه گوش شو در این حضرت‬

‫‪916‬‬
‫که خواجه هر چه بکاری تو را همان‬ ‫درخت و برگ برآید ز خاک این گوید‬
‫روید‬
‫که چیست قیمت مردم هر آنچ می‬ ‫تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار‬
‫جوید‬
‫که آب بهر وی آمد که دست و رو‬ ‫بشو دو دست ز خویش و بیا بخوان بنشین‬
‫شوید‬
‫به سوی خانه نیاید گزاف می پوید‬ ‫زهی سلیم که معشوق او به خانه اوست‬
‫وگر خر است بهل تا کمیز خر بوید‬ ‫به سوی مریم آید دوانه گر عیسیست‬
‫چرا نباشد لمتر چرا نیفزوید‬ ‫کسی که همره ساقیست چون بود هشیار‬
‫کسی که مرده ندارد بگو چرا موید‬ ‫کسی که کان عسل شد ترش چرا باشد‬
‫که گلرخیش به کف گیرد و بینبوید‬ ‫تو را بگویم پنهان که گل چرا خندد‬
‫نسیج را که خدا بافت آن نفرسوید‬ ‫بگو غزل که به صد قرن خلق این خوانند‬

‫‪917‬‬
‫چو می دهید بدیشان جدا جدا مدهید‬ ‫به یارکان صفا جز می صفا مدهید‬
‫به عاشقان خدا جز می خدا مدهید‬ ‫در این چنین قدح آمیختن حرام بود‬
‫برهنگان ره عشق را قبا مدهید‬ ‫برهنگان ره از آفتاب جامه کنید‬
‫به جانشان خبر از وعده صبا مدهید‬ ‫چو هیچ باد صبایی به گردشان نرسد‬
‫بهانه را نپذیرم بهانه ها مدهید‬ ‫به بوی وصل اگر عاشقی قرار گرفت‬
‫مرا قرار نباشد به بو مرا مدهید‬ ‫شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق‬
‫اگر حریف شناسید جز به ما مدهید‬ ‫شراب آتش و ما زاده ایم از آتش‬
‫کسی که درد ندارد بدو دوا مدهید‬ ‫برای زخم چنین غازیان بود مرهم‬
‫لقای هر دو جهان جز بدان لقا مدهید‬ ‫چو تاج مفخر تبریز شمس دین آمد‬

‫‪918‬‬
‫چگونه گردم خرم چگونه باشم شاد‬ ‫چو کارزار کند شاه روم با شمشاد‬
‫میان هر دو فتاده ست کارزار و جهاد‬ ‫جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ‬
‫من و طریق خداوند مبدا و ایجاد‬ ‫شما و هر چه مراد شماست در عالم‬

‫که اختلف مقرر ز شورش اضداد‬ ‫به اختلف دو شمشیر نیست امن طریق‬
‫که امن و خوف نداند کلوخ و سنگ و‬ ‫ولیک ملک مقرر نصیبه خردست‬
‫جماد‬
‫ز پیچ پیچ که دارد لهب ز یاغی باد‬ ‫چراغ عقل در این خانه نور می ندهد‬
‫میان دو به تنازغ بماند مردم زاد‬ ‫فرشته رست به علم و بهیمه رست به جهل‬
‫گهیش جهل به پستی که هر چه بادا‬ ‫گهی همی کشدش علم سوی علیین‬
‫باد‬
‫که تا رهم ز کشاکش شوم خوش و‬ ‫نشسته جان که به یک سو کند ظفر این را‬
‫منقاد‬
‫ز بیم ولوله و شر و فتنه و فریاد‬ ‫چو نیم کاره شد این قصه چون دهان بستی‬

‫‪919‬‬
‫که عشق جان و خرد را به نیم جو‬ ‫ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد‬
‫نخرد‬
‫به غیر خون دل عاشقان همی نچرد‬ ‫که عشق شیر سیاه ست تشنه و خون خوار‬
‫چو درفتادی از آن پس ز دور می‬ ‫به مهر بر تو بچفسد به سوی دام آرد‬
‫نگرد‬
‫شکنجه می کند و بی گناه می فشرد‬ ‫امیر دست درازست و شحنه بی باک‬
‫هر آنک دور شد از وی چو برف می‬ ‫هر آنک در کفش آید چو ابر می گرید‬
‫فسرد‬
‫هزار جامه به یک دم بدوزد و بدرد‬ ‫هزار جام به هر لحظه خرد درشکند‬
‫هزار کس بکشد زار زار و یک‬ ‫هزار چشم بگریاند و فروخندد‬
‫شمرد‬
‫چو دام عشق ببیند فتد دگر نپرد‬ ‫به کوه قاف اگر چه که خوش پرد سیمرغ‬
‫ز دام او نرهد هیچ عاقلی به خرد‬ ‫ز بند او نرهد کس به شید یا به جنون‬
‫نمودمی به تو آن راه ها که می سپرد‬ ‫مخبط ست سخن های من از او گر نی‬
‫نمودمی که چگونه شکار را شکرد‬ ‫نمودمی به تو کو شیر را چه سان گیرد‬
‫‪920‬‬
‫عجب مدار که در بی دلی چو من‬ ‫کسی که عاشق آن رونق چمن باشد‬
‫باشد‬
‫در آن دلی که بدان یار ممتحن باشد‬ ‫حدیث صبر مگویید صبر را ره نیست‬
‫جنون عقل فلطون و بوالحسن باشد‬ ‫چو عشق سلسله خویش را بجنباند‬
‫وگر درونه صد برج و صد بدن باشد‬ ‫به جان عشق که جانی ز عشق جان نبرد‬
‫وگر چه پیل شوی عشق کرکدن باشد‬ ‫اگر چو شیر شوی عشق شیرگیر قویست‬
‫چو دلو گردن از او بسته رسن باشد‬ ‫وگر به قعر چهی درروی برای گریز‬
‫وگر کباب شوی عشق باب زن باشد‬ ‫وگر چو موی شوی موی می شکافد عشق‬
‫وگر چه راه زن عقل مرد و زن باشد‬ ‫امان عالم عشقست و معدلت هم از اوست‬
‫مگو غریب ورا کش چنین وطن باشد‬ ‫خموش کن که سخن را وطن دمشق دلست‬

‫‪921‬‬
‫ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند‬ ‫سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند‬
‫ز آفتاب حقایق بیان حجاب کند‬ ‫بیان حکمت اگر چه شگرف مشعله ایست‬
‫ز صاف بحر کف این جهان حجاب‬ ‫جهان کفست و صفات خداست چون دریا‬
‫کند‬
‫به کف بحر بمنگر که آن حجاب کند‬ ‫همی شکاف تو کف را که تا به آب رسی‬
‫که نقش های زمین و زمان حجاب‬ ‫ز نقش های زمین و ز آسمان مندیش‬
‫کند‬
‫که زلف ها ز جمال بتان حجاب کند‬ ‫برای مغز سخن قشر حرف را بشکاف‬
‫بیفکنش که تو را خود همان حجاب‬ ‫تو هر خیال که کشف حجاب پنداری‬
‫کند‬
‫ولی ز خوبی حق این نشان حجاب‬ ‫نشان آیت حقست این جهان فنا‬
‫کند‬
‫قراضه ایست که جان را ز کان‬ ‫ز شمس تبریز ار چه قرضه ایست وجود‬
‫حجاب کند‬

‫‪922‬‬
‫که را قرار بود جان که را قرار بود‬ ‫چو عشق را هوس بوسه و کنار بود‬
‫ولی چه گویی آن دم که شه شکار بود‬ ‫شکارگاه بخندد چو شه شکار رود‬
‫دلم چو مست چنان چشم پرخمار بود‬ ‫هزار ساغر می نشکند خمار مرا‬
‫نه ذره ذره من عاشق نگار بود‬ ‫گهی که خاک شوم خاک ذره ذره شود‬
‫بدانک ذره من اندر آن غبار بود‬ ‫ز هر غبار که آوازهای و هو شنوی‬
‫اگر چه آه ز ماه تو شرمسار بود‬ ‫دلم ز آه شود ساکن و ازو خجلم‬
‫ولی نه از تو که صبر از تو سخت‬ ‫به از صبوری اندر زمانه چیزی نیست‬
‫عار بود‬
‫تو تا برون نروی از میان چه کار بود‬ ‫ایا به خویش فرورفته در غم کاری‬
‫دگر مباف که پوسیده پود و تار بود‬ ‫چو عنکبوت زدود لعاب اندیشه‬
‫به شه نگر نه به اندیشه کان نثار بود‬ ‫برو تو بازده اندیشه را بدو که بداد‬
‫چو تو نبافی بافنده کردگار بود‬ ‫چو تو نگویی گفت تو گفت او باشد‬

‫‪923‬‬
‫گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود‬ ‫رسید ساقی جان ما خمار خواب آلود‬
‫که می دهد به خماران به گاه‬ ‫صلی باده جان و صلی رطل گران‬
‫زودازود‬
‫ز شاه جام شراب و ز ما رکوع و‬ ‫زهی صباح مبارک زهی صبوح عزیز‬
‫سجود‬
‫دگر نیارم گفتن که در میانه چه بود‬ ‫شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار‬
‫بگویدش که برو در جهان کور و‬ ‫هر آنک می نخورد بر سرش فروریزد‬
‫کبود‬
‫نخورد عاقل و ناسود و یک دمی‬ ‫در این جهان که در او مرده می خورد مرده‬
‫نغنود‬
‫زهی شراب و زهی جام و بزم و‬ ‫چو پاک داشت شکم را رسید باده پاک‬
‫گفت و شنود‬
‫نبینی آتش دل را و خانه ها پردود‬ ‫شراب را تو نبینی و مست را بینی‬
‫دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و‬ ‫دل خسان چو بسوزد چه بوی بد آید‬
‫عود‬
‫نبشته بر لب ساغر که عاقبت محمود‬ ‫نبشته بر رخ هر مست رو که جان بردی‬
‫نبشته بر کف ساقی که طالعت مسعود‬ ‫نبشته بر دف مطرب که زهره بنده تو‬
‫بخور خلیل خدا نوش کوری نمرود‬ ‫بخند موسی عمران به کوری فرعون‬
‫ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود‬ ‫بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی‬
‫که خلق خیره شدند و خیالشان افزود‬ ‫خمش کنم که خمش به پیش هشیاران‬

‫‪924‬‬
‫به عاشقان مقدم ز من پیام برید‬ ‫به روح های مقدس ز من سلم برید‬
‫از این دو حال مشوش بگو کدام برید‬ ‫به روز وصل چو برقم شب فراق چو ابر‬
‫ز ماه و شمع و ستاره و چراغ نام‬ ‫خدای خصم شما گر به پیش آن خورشید‬
‫برید‬
‫به سوی خوان کرم دیگ های خام‬ ‫سیاه کاسه شوی ار ز مطبخ عشقش‬
‫برید‬
‫ز برق نعل شهنشاه خوش خرام برید‬ ‫نشان دهم که شما آتش از کجا آرید‬
‫نه زین هلد نه لگام ار شما لگام برید‬ ‫ولیک مرکب تندست هان و هان زنهار‬
‫حلل گردد آن جا اگر حرام برید‬ ‫حیات یابد آن جا را اگر چه مرده برید‬
‫مرا دو دست گرفته به آن مقام برید‬ ‫هزار بند چو عشقش ز پای جان بگشاد‬
‫به شمس مفخر تبریز از این غلم‬ ‫ز لوح عشق نبشتیم این غزل ها را‬
‫برید‬

‫‪925‬‬
‫مه مصور یار و مه منور عید‬ ‫دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید‬
‫هزار وسوسه افکنده اند در سر عید‬ ‫چو هر دو سر به هم آورده اند در اسرار‬
‫ولیک همچو صدف بی خبر ز گوهر‬ ‫ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف‬
‫عید‬
‫چو دل به عید سپاری تو را برد بر‬ ‫ز عید باقی این عید آمده ست رسول‬
‫عید‬
‫اگر تو مردی برجه رسید لشکر عید‬ ‫به روز عید بگویم دهل چه می گوید‬
‫جزای حسن عمل گیر گنج پرزر عید‬ ‫قراضه دو که دادی برای حق بنگر‬
‫می حلل سقا هم بکش ز ساغر عید‬ ‫وگر چو شیشه شکستی ز سنگ صوم و جهاد‬
‫که درپرید به مژده ز شه کبوتر عید‬ ‫از این شکار سوی شاه بازپر چون باز‬
‫که تا بری به تبرک هلل لغر عید‬ ‫تو گاو فربه حرصت به روزه قربان کن‬
‫امید هست که ذبحش کند به خنجر‬ ‫وگر نکردی قربان عنایت یزدان‬
‫عید‬

‫‪926‬‬
‫به هر طرف که بگردید رو بگردانید‬ ‫حبیب کعبه جانست اگر نمی دانید‬
‫که جان جمله جان هاست اگر شما‬ ‫که جان ویست به عالم اگر شما جسمید‬
‫جانید‬
‫بجست جان من از جا که نقد بستانید‬ ‫ندا برآمد امشب که جان کیست فدا‬
‫ز حال دل چو شما عاشقید برخوانید‬ ‫هزار نکته نبشتست عشق بر رویم‬
‫شما کشید چنین ساغری که مردانید‬ ‫چه ساغرست که هر دم به عاشقان آید‬
‫هواش مرکب تازیست اگر فرومانید‬ ‫که عشق باغ و تماشاست اگر ملول شوید‬
‫چو ماهیید چرا عاشق لب نانید‬ ‫چو آب و نان همه ماهیان ز بحر بود‬
‫به سنگ بربزنید و تمام برهانید‬ ‫قرابه ایست پر از رنج و نام او جسمست‬
‫ز دشمنی قفصم بشکنید و بدرانید‬ ‫چو مرغ در قفصم بهر شمس تبریزی‬
‫‪927‬‬
‫حدیث خوبی آن یار دلربا گوید‬ ‫به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید‬
‫خدای داند کو با هوا چه ها گوید‬ ‫چو باد در سر بید افتد و شود رقصان‬
‫دو دست پهن برآرد خوش و دعا گوید‬ ‫چنار فهم کند اندکی ز سوز چمن‬
‫ز شرم سست بخندد ولی کجا گوید‬ ‫بپرسم از گل کان حسن از که دزدیدی‬
‫که راز نرگس مخمور با شما گوید‬ ‫اگر چه مست بود گل خراب نیست چو من‬
‫که راز را سر سرمست بی حیا گوید‬ ‫چو رازها طلبی در میان مستان رو‬
‫دهان کیسه گشادست و از سخا گوید‬ ‫که باده دختر کرمست و خاندان کرم‬
‫سخاوت و کرم آن مگر خدا گوید‬ ‫خصوص باده عرشی ز ذوالجلل کریم‬
‫ز قعر خم تن او تو را صل گوید‬ ‫ز شیردانه عارف بجوشد آن شیره‬
‫ز سینه چشمه جاریش ماجرا گوید‬ ‫چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد‬
‫کله و سر بنهد ترک این قبا گوید‬ ‫چو مستتر شود آن روح خرقه باز شود‬
‫دهان گشاید و اسرار کبریا گوید‬ ‫چو خون عقل خورد باده لابالی وار‬
‫که مس بد نخورد آنچ کیمیا گوید‬ ‫خموش باش که کس باورت نخواهد کرد‬
‫مگر که مدح تو را شمس دین ما گوید‬ ‫خبر ببر سوی تبریز مفخر آفاق‬

‫‪928‬‬
‫که در جهان چو تو خوبی کسی ندید‬ ‫هزار جان مقدس فدای روی تو باد‬
‫و نزاد‬
‫که او به دام هوای چو تو شهی افتاد‬ ‫هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق‬
‫که هر یکی ز یکی خوبتر زهی بنیاد‬ ‫ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت‬
‫ز سحر چشم خوشت آن همه گره‬ ‫دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر‬
‫بگشاد‬
‫ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد‬ ‫بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق‬
‫یکی خراب و یکی مست وان دگر‬ ‫نشسته ایم دل و عشق و کالبد پیشت‬
‫دلشاد‬
‫همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون‬ ‫به حکم تست بگریانی و بخندانی‬
‫باد‬
‫تو راست جمله ولیت تو راست جمله‬ ‫به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم‬
‫مراد‬
‫بهار را ز چمن پرس و سنبل و‬ ‫کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر‬
‫شمشاد‬
‫درخت دل را باد اندرونست یعنی یاد‬ ‫درخت را ز برون سوی باد گرداند‬
‫خراب و مست و لطیف و خوش و‬ ‫به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفته ست‬
‫کش و آزاد‬
‫خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد‬ ‫چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید‬
‫گمان برم که امیرم چرا شوم منقاد‬ ‫ولی چو مست کنی مر مرا غلط گردم‬
‫چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد‬ ‫به وقت درد بگوییم کای تو و همه تو‬
‫ندا ز عشق برآید که هرچ بادا باد‬ ‫در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی‬

‫‪929‬‬
‫هر آن که توبه کند توبه اش قبول مباد‬ ‫ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد‬

‫که عشق تو به جهان پر و بال‬ ‫هزار شکر و هزاران سپاس یزدان را‬
‫بازگشاد‬
‫جهان پیر همی خواند هر سحر اوراد‬ ‫در آرزوی صباح جمال تو عمری‬
‫چه داد ماند که آن حسن و خوبی تو‬ ‫برادری بنمودی شهنشهی کردی‬
‫نداد‬
‫برادران را از حق بخواست آن شه‬ ‫شنیده ایم که یوسف نخفت شب ده سال‬
‫زاد‬
‫وگر نه درفکنم صد فغان در این بنیاد‬ ‫که ای خدای اگر عفوشان کنی کردی‬
‫از آن گناه کز ایشان به ناگهان افتاد‬ ‫مگیر یا رب از ایشان که بس پشیمانند‬
‫به درد آمد چشمش ز گریه و فریاد‬ ‫دو پای یوسف آماس کرد از شبخیز‬
‫که بهر لطف بجوشید و بندها بگشاد‬ ‫غریو در ملکوت و فرشتگان افتاد‬
‫پیمبرید و رسولید و سرور عباد‬ ‫رسید چارده خلعت که هر چهارده تان‬
‫که خلق را برهانند از عذاب و فساد‬ ‫چنین بود شب و روز اجتهاد پیران را‬
‫که جز خدای نداند زهی کریم و جواد‬ ‫کنند کار کسی را تمام و برگذرند‬
‫برای گم شدگان می کنند استمداد‬ ‫چو خضر سوی بحار ایلیاس در خشکی‬
‫دهند خلعت اطلس برون کنند لباد‬ ‫دهند گنج روان و برند رنج روان‬
‫شب ار چه ماه بود نیست بی ظلم و‬ ‫بس است باقی این را بگویمت فردا‬
‫سواد‬

‫‪930‬‬
‫میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد‬ ‫سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد‬
‫فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد‬ ‫به جان رسید فلک از دعا و ناله من‬
‫ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد‬ ‫ز بس که سینه ما سوخت در وفا جستن‬
‫غلم چشمه عشقیم هر کجا بگشاد‬ ‫ادیم روی سهیلیم هر کجا بنمود‬
‫که بسته بود خدا بنده خدا بگشاد‬ ‫پس دریچه دل صد در نهانی بود‬
‫خدا ز جانب دل روزن سرا بگشاد‬ ‫در این سرا که دو قندیل ماه و خورشیدست‬
‫برای صدق بلی حق ره بل بگشاد‬ ‫الست گفت حق و جان ها بلی گفتند‬

‫‪931‬‬
‫به روز و شب به مراعاتت اقتضا‬ ‫مها به دل نظری کن که دل تو را دارد‬
‫دارد‬
‫دلی که چون تو دلرام خوش لقا دارد‬ ‫ز شادی و ز فرح در جهان نمی گنجد‬
‫چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد‬ ‫ز آفتاب تو آن را که پشت گرم شود‬
‫ز دست و کیسه توست ار کفم سخا‬ ‫ز بهر شادی توست ار دلم غمی دارد‬
‫دارد‬
‫که صورتیست تن بنده دست و پا دارد‬ ‫خیال خوب تو چون وحشیان ز من برمد‬
‫ز نقش سیر کند عاشق فنا دارد‬ ‫مرا و صد چو مرا آن خیال بی صورت‬

‫خنک کسی که ز زربفت او قبا دارد‬ ‫برهنه خلعت خورشید پوشد و گوید‬
‫گمان مبر که سر سایه هما دارد‬ ‫تنی که تابش خورشید جان بر او آید‬
‫عصاش را تو نبینی ولی عصا دارد‬ ‫بدانک موسی فرعون کش در این شهرست‬
‫که اصبع دل او خاتم وفا دارد‬ ‫همی رسد به عنان های آسمان دستش‬
‫به هر چه آب کند تشنه صد رضا‬ ‫غمش جفا نکند ور کند حللش باد‬
‫دارد‬
‫در آن زمان دل و جان عاشق سقا‬ ‫فزون از آن نبود کش کشد به استسقا‬
‫دارد‬
‫نه هر چه دارد آن باغ از صبا دارد‬ ‫اگر صبا شکند یک دو شاخ اندر باغ‬
‫ز مقبلی که دلش داغ انبیا دارد‬ ‫شراب عشق چو خوردی شنو صلی کباب‬
‫که هر زمین به درون در نهان چه ها‬ ‫زمین ببسته دهان تاسه مه که می داند‬
‫دارد‬
‫از آن زمین به درون ماش و لوبیا‬ ‫بهار که بنماید زمین نیشکرت‬
‫دارد‬
‫کسی که از کرمش قبله دعا دارد‬ ‫چرا چو دال دعا در دعا نمی خمد‬
‫از آنک سایه خود پیش و مقتدا دارد‬ ‫چو پشت کرد به خورشید او نمازی نیست‬
‫اگر رقیب سخن جوی ما روا دارد‬ ‫خموش کن خبر من صمت نجا بشنو‬

‫‪932‬‬
‫که روز و شب به مراعاتت اقتضا‬ ‫مها به دل نظری کن که دل تو را دارد‬
‫دارد‬
‫که چون تو یار دلرام خوش لقا دارد‬ ‫ز شادی و ز فرح در جهان نمی گنجد‬
‫که او چو سایه ز ماه تو مقتدا دارد‬ ‫همی رسد به گریبان آسمان دستش‬
‫چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد‬ ‫به آفتاب تو آن را که پشت گرم شود‬
‫کسی که ز اطلس عشق خوشت قبا‬ ‫چرا به پنجه کمرگاه کوه را نکشد‬
‫دارد‬
‫بکن بکن که به کردار تو رضا دارد‬ ‫تو خود جفا نکنی ور کنی جفا بر دل‬
‫که او طراوت آب و دم صبا دارد‬ ‫چرا نباشد راضی بدان جفای لطیف‬
‫دل شریف که او داغ انبیا دارد‬ ‫در آتش غم تو همچو عود عطاریست‬
‫برون گفت سخن های جان فزا دارد‬ ‫خمش خمش که سخن آفرین معنی بخش‬

‫‪933‬‬
‫که بو کنید دهان مرا چه بو دارد‬ ‫میان باغ گل سرخ های و هو دارد‬
‫که هر یکی به قدح خورد و او سبو‬ ‫به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل‬
‫دارد‬
‫خنک مرا و کسی را که عیش خو‬ ‫چو سال سال نشاطست و روز روز طرب‬
‫دارد‬
‫کسی که ساقی باقی ماه رو دارد‬ ‫چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل‬
‫در آن میانه کسی نیست کو گلو دارد‬ ‫به باغ جمله شراب خدای می نوشند‬
‫چو مریمی که نه معشوقه و نه شو‬ ‫عجایبند درختانش بکر و آبستن‬
‫دارد‬
‫چه عشق دارد با ما چه جست و جو‬ ‫هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست‬
‫دارد‬
‫زهی وجود لطیف و ظریف کو دارد‬ ‫وجود ما و وجود چمن بدو زنده ست‬
‫ز رشک آن که گل سرخ صد عدو‬ ‫چراست خار سلحدار و ابر روی ترش‬
‫دارد‬
‫ز من رمیده که او خوی گفت و گو‬ ‫چو آینه ست و ترازو خموش و گویا یار‬
‫دارد‬

‫‪934‬‬
‫که بو کنید دهان مرا چه بو دارد‬ ‫میان باغ گل سرخ های و هو دارد‬
‫که هر یکی به قدح خورد و او سبو‬ ‫به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل‬
‫دارد‬
‫خنک مرا و کسی را که عیش خو‬ ‫چو سال سال نشاطست و روز روز طرب‬
‫دارد‬
‫کسی که ساقی باقی ماه رو دارد‬ ‫چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل‬
‫که او به مجلس ما امر اشربوا دارد‬ ‫هزار جان مقدس فدای آن جانی‬
‫جواب داد بر آن زشت کو دو شو‬ ‫سوال کردم گل را که بر کی می خندی‬
‫دارد‬
‫چه عشق دارد با ما چه جست و جو‬ ‫هزار بار خزان کرد نوبهار تو را‬
‫دارد‬
‫خورم چرا نخورم بنده هم گلو دارد‬ ‫پیاله ای به من آورد گل که باده خوری‬
‫که ذره ذره همه نقل و می از او دارد‬ ‫چه حاجتیست گلو باده خدایی را‬
‫ز رشک آنک گل و لله صد عدو‬ ‫عجب که خار چه بدمست و تیز و روترشست‬
‫دارد‬
‫دهان ندارد و اشکم چهارسو دارد‬ ‫به طور موسی بنگر که از شراب گزاف‬
‫شکوفه کرده که در شرب می غلو‬ ‫به مستیان درختان نگر به فصل بهار‬
‫دارد‬

‫‪935‬‬
‫که بی عنایت جان باغ چون لحد باشد‬ ‫مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد‬
‫چو ریش عقل تو در دست کالبد باشد‬ ‫چه ریشه برکنی از غصه و پشیمانی‬
‫که صلح را ز چنین جنگ ها مدد‬ ‫بکن مجاهده با نفس و جنگ ریشاریش‬
‫باشد‬
‫ز تو گریزد آن ماه بر اسد باشد‬ ‫وگر گریز کنی همچو آهو از کف شیر‬
‫نه پیش چشم تو دلدار سروقد باشد‬ ‫نه گوش تو سخن یار مهربان شنود‬
‫به بحر عشق که هر لحظه جزر و مد‬ ‫نشین به کشتی روح و بگیر دامن نوح‬
‫باشد‬
‫که آن وظیفه آن یار ماه خد باشد‬ ‫گذر ز ناز و ملولی که ناز آن تو نیست‬
‫صد آفتاب و فلک را بر او حسد باشد‬ ‫چه ظلم کردم بر حسن او که مه گفتم‬
‫شمار چون کنی آن را که بی عدد‬ ‫خموش باش و مگو ریگ را شمار مکن‬
‫باشد‬

‫‪936‬‬
‫مرا جمال تو باید قمر چه سود کند‬ ‫مرا عقیق تو باید شکر چه سود کند‬
‫چو همرهم تو نباشی سفر چه سود کند‬ ‫چو مست چشم تو نبود شراب را چه طرب‬
‫مرا میان تو باید کمر چه سود کند‬ ‫مرا زکات تو باید خزینه را چه کنم‬
‫چو رفت سایه سلطان حشر چه سود‬ ‫چو یوسفم تو نباشی مرا به مصر چه کار‬
‫کند‬
‫چو منظرم تو نباشی نظر چه سود کند‬ ‫چو آفتاب تو نبود ز آفتاب چه نور‬
‫پناه تو چو نباشد سپر چه سود کند‬ ‫لقای تو چو نباشد بقای عمر چه سود‬
‫دلم سحور تو خواهد سحر چه سود‬ ‫شبم چو روز قیامت دراز گشت ولی‬
‫کند‬
‫چو مرغ را نبود سر دو پر چه سود‬ ‫شبی که ماه نباشد ستارگان چه زنند‬
‫کند‬
‫چو دل دلی ننماید جگر چه سود کند‬ ‫چو زور و زهره نباشد سلح و اسب چه سود‬
‫بصیرتم چو نبخشی بصر چه سود کند‬ ‫چو روح من تو نباشی ز روح ریح چه سود‬
‫عنایتت چو نباشد هنر چه سود کند‬ ‫مرا بجز نظر تو نبود و نیست هنر‬
‫چو برگ و میوه نباشد شجر چه سود‬ ‫جهان مثال درختست برگ و میوه ز توست‬
‫کند‬

‫فرشتگی چو نباشد بشر چه سود کند‬ ‫گذر کن از بشریت فرشته باش دل‬
‫چو مخبرش تو نباشی خبر چه سود‬ ‫خبر چو محرم او نیست بی خبر شو و مست‬
‫کند‬
‫وجود تیره او را دگر چه سود کند‬ ‫ز شمس مفخر تبریز آنک نور نیافت‬

‫‪937‬‬
‫از آنک عشق تو بنیاد عافیت برکند‬ ‫فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند‬
‫از آنک عشق نگیرد ز هیچ آفت پند‬ ‫از آنک عشق نخواهد بجز خرابی کار‬
‫چه خان و مان و سلمت چه اهل و یا‬ ‫چه جای مال و چه نام نکو و حرمت و بوش‬
‫فرزند‬
‫هزار جان مقدس به شکر آن بنهند‬ ‫که جان عاشق چون تیغ عشق برباید‬
‫تو کیسه بسته و آن گاه عشق آن لب‬ ‫هوای عشق تو و آن گاه خوف ویرانی‬
‫قند‬
‫ز دست کوته ناید هوای سرو بلند‬ ‫سرک فروکش و کنج سلمتی بنشین‬
‫نه عشق داری عقلیست این به خود‬ ‫برو ز عشق نبردی تو بوی در همه عمر‬
‫خرسند‬
‫نشسته تا که چه آید ز چرخ روزی‬ ‫چه صبر کردن و دامن ز فتنه بربودن‬
‫چند‬
‫چو جمله سوخته شد شاد شین و‬ ‫درآمد آتش عشق و بسوخت هر چه جز اوست‬
‫خوش می خند‬
‫نبوده است چنو خود به حرمت پیوند‬ ‫و خاصه عشق کسی کز الست تا به کنون‬
‫گشای دیده دیگر و این دو را بربند‬ ‫اگر تو گویی دیدم ورا برای خدا‬
‫به هر دو عالم دایم هلک و کور‬ ‫کز این نظر دو هزاران هزار چون من و تو‬
‫شدند‬
‫بکنده باد مرا هر دو دیده ها به کلند‬ ‫اگر به دیده من غیر آن جمال آید‬
‫کجا رسد به جمال و جلل شاه لوند‬ ‫بصیرت همه مردان مرد عاجز شد‬
‫چنانک آن در خیبر علی حیدر کند‬ ‫دریغ پرده هستی خدای برکندی‬
‫هزار ساله از آن سو که گفته شد‬ ‫که تا بدیدی دیده که پنج نوبت او‬
‫بزنند‬

‫‪938‬‬
‫ز آسمان سخن آمد سخن نه خوار بود‬ ‫سخن به نزد سخندان بزرگوار بود‬
‫سخن چو نیکو گویی یکی هزار بود‬ ‫سخن چو نیک نگویی هزار نیست یکی‬
‫که او صفات خداوند کردگار بود‬ ‫سخن ز پرده برون آید آن گهش بینی‬
‫خنک کسی که به گفتار رازدار بود‬ ‫سخن چو روی نماید خدای رشک برد‬
‫که داند آنک به ادراک عرش وار بود‬ ‫ز عرش تا به ثری ذره ذره گویااند‬
‫وگر ز ما طلبی کار کار کار بود‬ ‫سخن ز علم خدا و عمل خدای کند‬
‫به پیش لشکر پنهان چه کارزار بود‬ ‫چو مرغکان ابابیل لشکری شکنند‬
‫یقین شود که نهان در سلحدار بود‬ ‫چو پشه سر شاهی برد که نمرودست‬
‫سنان دیده احمد چه دلگذار بود‬ ‫چو یک سواره مه را سپر دو نیم شود‬
‫دهم به دست تو گر دست دستیار بود‬ ‫تو صورتی طلبی زین سخن که دست نهی‬

‫‪939‬‬
‫که جان تویی و دگر جمله نقش و نام‬ ‫به پیش تو چه زند جان و جان کدام بود‬
‫بود‬
‫چه زهره دارد کان چهره را غلم بود‬ ‫اگر چه ماه به ده دست روی خود شوید‬
‫بدانک بی رخ معشوق ما حرام بود‬ ‫اگر چه عاشقی و عشق بهترین کار است‬
‫جداییست و ملقات بی نظام بود‬ ‫به جان عشق که تا هر دو جان نیامیزد‬
‫وگر کرانه نماید قصور جام بود‬ ‫شراب لطف خداوند را کرانی نیست‬
‫اگر به مشرق و مغرب ضیاش عام‬ ‫به قدر روزنه افتد به خانه نور قمر‬
‫بود‬
‫که آن شراب قدیمست و باقوام بود‬ ‫تو جام هستی خود را برو قوامی ده‬
‫بگفت باقی گفتم بهل که وام بود‬ ‫هزار جان طلبید و یکی ببردم پیش‬
‫برای پختن هر عاشقی که خام بود‬ ‫رفیق گشته دو چشمش میان خوف و رجا‬
‫سلمتی همه تاراج آن سلم بود‬ ‫هزار خانه به تاراج برد و خوش قنقیست‬
‫به سوی بام نگر کان قمر به بام بود‬ ‫درون خانه بود نقش ها نه آن نقاش‬
‫چه صبح ها که نماید اگر به شام بود‬ ‫رسید مژده به شامست شمس تبریزی‬

‫‪940‬‬
‫بسی بکردم لحول و توبه دل نشنود‬ ‫ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود‬
‫بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هر‬ ‫غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان‬
‫چم بود‬
‫کدام کوه که باد توش چو که نربود‬ ‫عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه‬
‫وگر کهم همه در آتش توم که دود‬ ‫اگر کهم هم از آواز تو صدا دارم‬
‫ز عشق این عدم آمد جهان جان به‬ ‫وجود تو چو بدیدم شدم ز شرم عدم‬
‫وجود‬
‫زهی عدم که چو آمد از او وجود‬ ‫به هر کجا عدم آید وجود کم گردد‬
‫افزود‬
‫کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و‬ ‫فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین‬
‫کبود‬
‫مثال احمد مرسل میان گبر و جهود‬ ‫مثال جان بزرگی نهان به جسم جهان‬
‫که آفتاب ستا چشم خویش را بستود‬ ‫ستایشت به حقیقت ستایش خویش است‬
‫روان مسافر دریا و عاقبت محمود‬ ‫ستایش تو چو دریا زبان ما کشتی‬
‫مرا چه غم اگرم هست چشم خواب‬ ‫مرا عنایت دریا چو بخت بیدارست‬
‫آلود‬

‫‪941‬‬
‫به نقد خاک شوم بنگرم چه خواهد بود‬ ‫ز بعد خاک شدن یا زیان بود یا سود‬
‫که راه بند شکستن خدایشان بنمود‬ ‫به نقد خاک شدن کار عاشقان باشد‬
‫کنیم همچو محمد غزای نفس جهود‬ ‫به امر موتوا من قبل ان تموتوا ما‬
‫ز پشک باشد دود خبیث نی از عود‬ ‫جهود و مشرک و ترسا نتیجه نفس است‬
‫شود دمی همه آتش شود دمی همه دود‬ ‫شود دمی همه خاک و شود دمی همه آب‬
‫شود دمی همه تار و شود دمی همه‬ ‫شود دمی همه یار و شود دمی همه غار‬
‫پود‬
‫ولیک در نظر تو نه کم شود نه فزود‬ ‫به پیش خلق نشسته هزار نقش شود‬
‫به پیش چشم دگر کس مستر و مغمود‬ ‫به پیش چشم محمد بهشت و دوزخ عین‬
‫که کرد دست دراز و از آن بخواست‬ ‫مذللست قطوف بهشت بر احمد‬
‫ربود‬
‫شد آب در کفش ایرا نبود وقت نمود‬ ‫که تا دهد به صحابه ولیک آن بگداخت‬

‫‪942‬‬
‫تو هم به صلح گرایی اگر خدا خواهد‬ ‫اگر مرا تو نخواهی دلم تو را خواهد‬
‫که تا سعادت و دولت ز ما که را‬ ‫هزار عاشق داری تو را به جان جویان‬
‫خواهد‬
‫که آنچ رشک شهانست او چرا خواهد‬ ‫ز عشق عاشق درویش خلق در عجبند‬
‫و یا گیاه بپژمرده ای صبا خواهد‬ ‫عجب نباشد اگر مرده ای بجوید جان‬
‫و یا گرسنه ده ساله ای نوا خواهد‬ ‫و یا دو دیده کور از خدا بصر جوید‬
‫که هر که بیند رویم ز من دعا خواهد‬ ‫همه دعا شده ام من ز بس دعا کردن‬
‫که چشم خیره کشت بیندم غزا خواهد‬ ‫ولی به چشم تو من رنگ کافران دارم‬
‫اسیر کشته ز غازی چه خونبها خواهد‬ ‫اگر مرا نکشد هجر تو ز من بحلست‬
‫چنان بود مس مسکین که کیمیا خواهد‬ ‫سلم و خدمت کردم بگفتیم چونی‬
‫چنان بود تن خسته کیش دوا خواهد‬ ‫چنان برآید صورت که بست صورتگر‬
‫ز سایه ذره گریزد همه ضیا خواهد‬ ‫ز آفتاب مزن گفت و گوی چون سایه‬
‫که شمس گنبد خضرا از او عطا‬ ‫زهی سخاوت و ایثار شمس تبریزی‬
‫خواهد‬

‫‪943‬‬
‫ببندد این ره حس راه غیب بگشاید‬ ‫نماز شام چو خورشید در غروب آید‬
‫به شیوه گله بانی که گله را پاید‬ ‫به پیش درکند ارواح را فرشته خواب‬
‫چه شهرها و چه روضاتشان که بنماید‬ ‫به لمکان به سوی مرغزار روحانی‬
‫چو خواب نقش جهان را از او‬ ‫هزار صورت و شخص عجب ببیند روح‬
‫فروساید‬
‫نه یاد این کند و نی مللش افزاید‬ ‫هماره گویی جان خود مقیم آن جا بود‬
‫دلش چنان برهد که غمیش نگزاید‬ ‫ز بار و رخت که این جا بر آن همی لرزید‬

‫‪944‬‬
‫حدیث عشق شکرریز جان فزا گوید‬ ‫به باغ بلبل از این پس نوای ما گوید‬
‫ز لله زار و ز نسرین و گل چرا‬ ‫اگر ز رنگ رخ یار ما خبر دارد‬
‫گوید‬
‫رها کند سر چشمه حدیث پا گوید‬ ‫ز راه غیرت گوید که تا بپوشاند‬
‫فنا شود که اگر تند و بر ول گوید‬ ‫که پاره پاره به تدریج ذره که گردد‬

‫دوان دوان شود آن دم که او بیا گوید‬ ‫کهی که ذره بود پیش او دو صد که قاف‬
‫به سر بیاید و لبیک را دو تا گوید‬ ‫چو گوش کوه شنید آن بیای فرخ او‬
‫چو گل خموش که تا بلبلت ثنا گوید‬ ‫به حق گلشن اقبال کاندر او مستی‬

‫‪945‬‬
‫به سوی خانه اصلی خویش بازآیید‬ ‫ندا رسید به جان ها که چند می پایید‬
‫به کوه قاف بپرید خوش چو عنقایید‬ ‫چو قاف قربت ما زاد و بود اصل شماست‬
‫بجهد کنده ز پا پاره پاره بگشایید‬ ‫ز آب و گل چو چنین کنده ایست بر پاتان‬
‫از این فراق ملولیم عزم فرمایید‬ ‫سفر کنید از این غربت و به خانه روید‬
‫حیات خویش به بیهوده چند فرسایید‬ ‫به دوغ گنده و آب چه و بیابان ها‬
‫چو زنده اید بجنبید و جهد بنمایید‬ ‫خدای پر شما را ز جهد ساخته است‬
‫چو پر و بال بریزد دگر چه را شایید‬ ‫به کاهلی پر و بال امید می پوسد‬
‫هل مبارک در قعر چاه می پایید‬ ‫از این خلص ملولید و قعر این چه نی‬
‫نه کودکیت سر آستین چه می خایید‬ ‫ندای فاعتبروا بشنوید اولوالبصار‬
‫هل ز جو بجهید آن طرف چو برنایید‬ ‫خود اعتبار چه باشد بجز ز جو جستن‬
‫چو آبتان نبود باد لف پیمایید‬ ‫درون هاون شهوت چه آب می کوبید‬
‫در این حشیش چو حیوان چه ژاژ می‬ ‫حطام خواند خدا این حشیش دنیا را‬
‫خایید‬
‫پی قطایف و پالوده تن بپالیید‬ ‫هل که باده بیامد ز خم برون آیید‬
‫به صیقل آینه ها را ز زنگ بزدایید‬ ‫هل که شاهد جان آینه همی جوید‬
‫ز اصل چشمه بجویید آن چو جویایید‬ ‫نمی هلند که مخلص بگویم این ها را‬

‫‪946‬‬
‫که بو کنید دهان مرا چه بو دارد‬ ‫میان باغ گل سرخ های و هو دارد‬
‫خورم چرا نخورم بنده هم گلو دارد‬ ‫پیاله ای به من آورد لله که بخوری‬
‫رحیق غیب که طعم سقا همو دارد‬ ‫گلو چه حاجت می نوش بی گلو و دهان‬
‫خنک مرا و کسی را که عیش خو‬ ‫چو سال سال نشاطست و روز روز طرب‬
‫دارد‬
‫کسی که ساقی باقی ماه رو دارد‬ ‫چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل‬
‫نهان به زیر قبا ساغر و کدو دارد‬ ‫به آفتاب جللت که ذره ذره عشق‬
‫جواب داد بدان زشت کو دو شو دارد‬ ‫سوال کردم از گل که بر که می خندی‬
‫چو سگ همیشه مقام او میان کو دارد‬ ‫غلم کور که او را دو خواجه می باید‬
‫جواب داد که گلزار صد عدو دارد‬ ‫سوال کردم از خار کاین سلح تو چیست‬
‫چه عشق دارد با ما چه جست و جو‬ ‫هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست‬
‫دارد‬
‫وگر چه دفع دهد دم مخور که او دارد‬ ‫ز شمس مفخر تبریز پرس کاین از چیست‬

‫‪947‬‬
‫که شب ببخشد آن بدر بدره بی حد‬ ‫مخسب شب که شبی صد هزار جان ارزد‬
‫برای هر متظلم سپاه فضل احد‬ ‫به آسمان جهان هر شبی فرود آید‬
‫ز شب رویست فرو قد زهره و فرقد‬ ‫خدای گفت قم اللیل و از گزاف نگفت‬
‫مداد شب دهد آن خامه را ز علم مدد‬ ‫ز دود شب پزی ای خام ز آتش موسی‬
‫شبست خلوت توحید و روز شرک و‬ ‫بگیر لیلی شب را کنار ای مجنون‬
‫عدد‬
‫که نور عقل سحر را به جعد خویش‬ ‫شبست لیلی و روزست در پیش مجنون‬
‫کشد‬
‫چه ماهیی که ره آب بسته ای بر خود‬ ‫بدانک آب حیات اندرون تاریکیست‬
‫که اوست پشت مطیعان و اوستشان‬ ‫به دیبه سیه این کعبه را لباسی ساخت‬
‫مسند‬
‫ز بهر خواب ندارد کسی چنین معبد‬ ‫درون کعبه شب یک نماز صد باشد‬
‫که نیست در کرم او را قرین و کفو‬ ‫شکست جمله بتان را شب و بماند خدا‬
‫احد‬
‫چه زاهدی تو در این علم و در تو‬ ‫خمش که شعر کسادست و جهل از آن اکسد‬
‫علم ازهد‬

‫‪948‬‬
‫از او عمارت ایمان و خیر کی باشد‬ ‫کسی خراب خرابات و مست می باشد‬
‫محال باشد یک مه بهار و دی باشد‬ ‫یکی وجود چو آتش بود نباشد آب‬
‫درون شهر معظم ز نیک و بی باشد‬ ‫منم خراب خرابات و مست طاعت حق‬
‫که خانه هاش نهان در زمین چو ری‬ ‫عمارتیست خراباتیان شهر مرا‬
‫باشد‬
‫نه آن شراب که اشکوفه هاش قی‬ ‫شکوفه هاست درختان زهد را ز شراب‬
‫باشد‬
‫بگفت دیدم معدوم را که شی ء باشد‬ ‫چو هست و نیست مرا دید چشم معتزلی‬
‫که بی مکان و زمان آفتاب و فی باشد‬ ‫به سایه ها و به خورشید شمس تبریزی‬

‫‪949‬‬
‫چو من زمین تو گشتم سما چه سود‬ ‫مرا وصال تو باید صبا چه سود کند‬
‫کند‬
‫مرا جمال و کمال شما چه سود کند‬ ‫ایا بتان شکرلب چو روی شه دیدم‬
‫جمال ماه رخ دلربا چه سود کند‬ ‫دلم نماند و گدازید چون شکر در آب‬
‫ولیک بی شه شهره قبا چه سود کند‬ ‫فلک ببست میان مرا ز فضل کمر‬
‫چو شه حریف نباشد دغا چه سود کند‬ ‫هزار حیله کنم من دغا و شیوه عشق‬
‫مرا چو آن نبود این بقا چه سود کند‬ ‫مرا بقا و فنا از برای خدمت اوست‬
‫جگر چو خون شد ای دل سقا چه سود‬ ‫سقا و آب برای حرارت جگرست‬
‫کند‬
‫چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند‬ ‫فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من‬
‫خدای داند و بس کاین بل چه سود کند‬ ‫مگو چنین تو چه دانی بلدریست نهان‬
‫مگو که کشته شدم خونبها چه سود‬ ‫چو خونبهای تو ای دل هوای عشق ویست‬
‫کند‬
‫چو خاک باشی باید عل چه سود کند‬ ‫تو هان و هان به دل و دیده خاک این ره شو‬
‫هزار سایه و ظل هما چه سود کند‬ ‫در آن فلک که شعاعات آفتاب دلست‬
‫ز نور ظلمت غیر فنا چه سود کند‬ ‫هما و سایه اش آن جا چو ظلمتی باشد‬
‫برو به بحر وفا این وفا چه سود کند‬ ‫دل تو چند زنی لف از وفاداری‬
‫تو جندره زده گیر این صفا چه سود‬ ‫صفای باقی باید که بر رخت تابد‬
‫کند‬
‫بدانی آنگه کاین کبریا چه سود کند‬ ‫چو کبر را بگذاری صفا ز حق یابی‬
‫فقیر او شو جانا غنا چه سود کند‬ ‫برو به نزد خداوند شمس تبریزی‬

‫‪950‬‬
‫ز عشق آن عدم آمد جهان جان به‬ ‫سپاس آن عدمی را که هست ما بربود‬
‫وجود‬
‫زهی عدم که چو آمد از او وجود‬ ‫به هر کجا عدم آید وجود کم گردد‬
‫فزود‬
‫عدم به یک نظر آن جمله را ز من‬ ‫به سال ها بربودم من از عدم هستی‬
‫بربود‬
‫رهد ز خوف و رجا و رهد ز باد و ز‬ ‫رهد ز خویش و ز پیش و ز جان مرگ اندیش‬
‫بود‬
‫کدام کوه که او را عدم چو که نربود‬ ‫که وجود چو کاهست پیش باد عدم‬
‫شه ای عبارت از در برون ز بام‬ ‫وجود چیست و عدم چیست کاه و که چه بود‬
‫فرود‬

‫‪951‬‬
‫چو آب پاک که در تن رود پلید شود‬ ‫هر آن نوی که رسد سوی تو قدید شود‬
‫که بایزید از این شیردان یزید شود‬ ‫ز شیر دیو مزیدی مزید تو هم از اوست‬
‫که هر که خورد دم او چو او مرید‬ ‫مرید خواند خداوند دیو وسوسه را‬
‫شود‬
‫بدین قریب شود مرد زان بعید شود‬ ‫چو مشرقست و چو مغرب مثال این دو جهان‬
‫ز شورش و قی آن شیر بوسعید شود‬ ‫هر آن دلی که بشورید و قی شدش آن شیر‬
‫هزار قفل گران را دلش کلید شود‬ ‫هر آنک صدر رها کرد و خاک این در شد‬
‫پدید آید چون خواجه ناپدید شود‬ ‫ترش ترش تو به خسرو مگو که شیرین کو‬
‫چو ماه روزه به پایان رسید عید شود‬ ‫چو غوره رست ز خامی خویش شد شیرین‬
‫نما به قیصر رومش که تا مرید شود‬ ‫خموش آینه منمای در ولیت زنگ‬

‫‪952‬‬
‫نشاط بلبله و سبزه زار بازآید‬ ‫ز شمس دین طرب نوبهار بازآید‬
‫چو وصل او بگشاید کنار بازآید‬ ‫کرانه کرد دلم از نبیذ و از ساقی‬
‫خنک زمانی کو از شکار بازآید‬ ‫کبوتر دل من در شکار باز پرید‬
‫ز طبل دعوت من گر نگار بازآید‬ ‫بگردد این رخ زردم چو صد هزار نگار‬
‫بود که سوی دلم زو قرار بازآید‬ ‫چو ملک حسن بر وی مهم قرار گرفت‬
‫که گلشنش بر این خار خار بازآید‬ ‫چو خارخار دلم می نشیند از هوسش‬
‫دغای عشق چو خانه قمار بازآید‬ ‫چو مهرها که شود محو نطع آن گوهر‬
‫ز هجر عربده کن آن خمار بازآید‬ ‫ز مستی اش چه گمان بردمی که بعد از می‬
‫به دستم آن قدح پرشرار بازآید‬ ‫از این خمار مرا نیست غم اگر روزی‬
‫اگر از او لطف بی شمار بازآید‬ ‫هزار چشمه حیوان چه در شمار آید‬
‫که جان من ز زری تو زار بازآید‬ ‫سوال کردم رخ را که چند زر باشی‬
‫مگر که سیمبر خوش عیار بازآید‬ ‫مرا جواب چو زر داد من زرم دایم‬
‫چه عذر آری چون آن عذار بازآید‬ ‫بگفتمش چو بماندی تو زنده بی آن جان‬
‫کز آتشش ز دلم الحذار بازآید‬ ‫من آن ندانم دانم که آه از تبریز‬

‫‪953‬‬
‫که ویس روز رخ خویش را بیاراید‬ ‫سپیده دم بدمید و سپیده می ساید‬
‫سپیده چهره دل را به کار می ناید‬ ‫غلم روز دلم کو به جای صد سالست‬
‫که طاس چرخ حواشیش را نپیماید‬ ‫سپیدی رخ این دل سپیدها بخشد‬
‫رخ عجوزه دنیا ببین چه را شاید‬ ‫سپیده را چو فروشست شب به آب سیاه‬
‫دم عجوزه جوانیت را بفرساید‬ ‫بده عجوزه زراق را هزار طلق‬
‫وگر نه من خمشم عن قریب بنماید‬ ‫بران تو دیو ز خود پیش از آنک دیو شوی‬

‫‪954‬‬
‫اسیر می بردم غم ز کافرم بخرید‬ ‫افزود آتش من آب را خبر ببرید‬
‫اگر چه زان نظر این دم به سکر بی‬ ‫خدای داد شما را یکی نظر که مپرس‬
‫خبرید‬
‫هزار جامه ز درد و دریغ و غم بدرید‬ ‫طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود‬
‫چرا به موی و به روی خوشش نمی‬ ‫ز دیده موی برست از دقیقه بینی ها‬
‫نگرید‬
‫ز غورها همه پختید یا که کور و‬ ‫ز حرص خواجگی از بندگی چه محرومید‬
‫کرید‬
‫فرشته اید به معنی اگر به تن بشرید‬ ‫در آشنا عجمی وار منگرید چنین‬
‫برای خدمتتان لیک در ره و سفرید‬ ‫هزار حاجب و جاندار منتظر دارید‬
‫اگر چه زیر لحافید و هیچ می نپرید‬ ‫همی پرد به سوی آسمان روان شما‬
‫از آن ریاض که رستید چون از آن‬ ‫همی چرد همه اجزای جان به روض صفات‬
‫نچرید‬
‫زبون مایه چرایید چونک شیر نرید‬ ‫درخت مایه از آن یافت سبز و تر زان شد‬
‫کجا نظر که بدانید تیغ یا سپرید‬ ‫هزار گونه کجا خستتان به زیر سجود‬
‫به هر دمی ز چه شما خفیه تر چه بی‬ ‫هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود‬
‫هنرید‬
‫هنروران ز شادیت چون نه زین نفرید‬ ‫هنر چو بی هنری آمد اندر این درگاه‬
‫چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید‬ ‫همه حیات در اینست کاذبحوا بقره‬
‫هزار تاج زر آمد چه در غم کمرید‬ ‫هزار شیر تو را بنده اند چه بود گاو‬
‫اگر نه فهم تباهست از چه در سمرید‬ ‫چو شب خطیب تو ماهست بر چنین منبر‬
‫به مقنعه بمنازید چون کله ورید‬ ‫کجا بلغت ماه و کجا خیال سپاه‬
‫خموش باش که تا ز آب هم شکم‬ ‫بیافت کوزه زرین و آب بی حد خورد‬
‫ندرید‬

‫‪955‬‬
‫سلم گرد جهان گشت جز تو نپسندید‬ ‫سلم بر تو که سین سلم بر تو رسید‬
‫که بی پناه تو کس را نشاید آرامید‬ ‫بگرد بام تو گردان کبوتران سلم‬
‫ز غیر تو به کجا باشدش امید مرید‬ ‫چو پر و بال ز تو یافتست هر مرغی‬
‫بدان که از طمع خام سوی دام پرید‬ ‫به هر طرف که ببینی تو مرغ سوخته پر‬
‫برویدش سپس سوز پر و بال جدید‬ ‫تو آب کوثری و سوخته به تو آید‬

‫‪956‬‬
‫که ال ال ز آتش رخان فرار کنید‬ ‫ز جان سوخته ام خلق را حذار کنید‬
‫که هر قرار که دارید بی قرار کنید‬ ‫که آتش رخشان خاصیت چنین دارد‬
‫که زنده است سلیمان عشق کار کنید‬ ‫دلی که کاهل گردد نداش می آید‬
‫ز قافله بممانید و زود بار کنید‬ ‫مباش کاهل کاین قافله روانه شدست‬
‫به ترک خاک و هواها و آب و نار‬ ‫چهارپای طبایع نکوبد این ره را‬
‫کنید‬
‫ز خاک تبریز او را مگر نثار کنید‬ ‫غنیست چشم من از سرمه سپاهانی‬
‫وجودها پی این کبریا صغار کنید‬ ‫بزرگی از شه ارواح شمس تبریزست‬

‫‪957‬‬
‫که در جهان چو تو خوبی کسی ندید‬ ‫هزار جان مقدس فدای روی تو باد‬
‫و نزاد‬
‫که او به دام هوای چو تو شهی افتاد‬ ‫هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق‬
‫که هر یکی ز یکی خوشترست زهی‬ ‫ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت‬
‫بنیاد‬
‫ز سحر چشم خوشت آن همه گره‬ ‫دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر‬
‫بگشاد‬
‫ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد‬ ‫بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق‬
‫یکی خراب و یکی مست وان دگر‬ ‫نشسته ایم دل و عشق و کالبد پیشت‬
‫دلشاد‬
‫همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون‬ ‫به حکم تست بخندانی و بگریانی‬
‫باد‬
‫تو راست جمله ولیت تو راست جمله‬ ‫به باد زرد شویم و به باد سبز شویم‬
‫مراد‬
‫بهار را ز چمن پرس و سنبل و‬ ‫کلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری‬
‫شمشاد‬

‫‪958‬‬
‫کدام دل که در او آن نشان نمی آید‬ ‫کدام لب که از او بوی جان نمی آید‬
‫اگر نواله از آن شهره خوان نمی آید‬ ‫مثال اشتر هر ذره ای چه می خاید‬
‫چو بوی قلیه از آن دیگدان نمی آید‬ ‫سگان طمع چپ و راست از چه می پویند‬
‫اگر ز غیب به دل ها سنان نمی آید‬ ‫چراست پنجه شیران چو برگ گل لرزان‬
‫به جان چو هیبت و بانگ شبان نمی‬ ‫هزار بره و گرگ از چه روی هم علفند‬
‫آید‬
‫تو هوش دار چنین گر چنان نمی آید‬ ‫برون گوش دو صد نعره جان همی شنود‬
‫چو هر دمی مددی زان جهان نمی آید‬ ‫در این جهان کهن جان نو چرا روید‬
‫نه آن که صورت نو نو عیان نمی آید‬ ‫به دست خویش تو در چشم می فشانی خاک‬
‫قرین بسیست که صاحب قران نمی‬ ‫شکسته قرن نگر صد هزار ذوالقرنین‬
‫آید‬
‫که دم دمش می جان در دهان نمی آید‬ ‫دهان و دست به آب وفا کی می شوید‬
‫که صد سلمش از آن باغبان نمی آید‬ ‫دو سه قدم به سوی باغ عشق کس ننهاد‬
‫ز عزت و عظمت در گمان نمی آید‬ ‫ورای عشق هزاران هزار ایوان هست‬
‫که هین مگو کاثری ز آسمان نمی آید‬ ‫به هر دمی ز درونت ستاره ای تابد‬
‫به صورتی که تو را در زبان نمی آید‬ ‫دهان ببند و دهان آفرین کند شرحش‬
‫‪959‬‬
‫نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد‬ ‫اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد‬
‫همه کدورت دل را صفا توانی کرد‬ ‫اگر به آب ریاضت برآوری غسلی‬
‫نزول در حرم کبریا توانی کرد‬ ‫ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی‬
‫که قدر و قیمت خود را بها توانی کرد‬ ‫درون بحر معانی ل نه آن گهری‬
‫مقام خویش بر اوج عل توانی کرد‬ ‫به همت ار نشوی در مقام خاک مقیم‬
‫گذشته های قضا را ادا توانی کرد‬ ‫اگر به جیب تفکر فروبری سر خویش‬
‫تو نازنین جهانی کجا توانی کرد‬ ‫ولیکن این صفت ره روان چالکست‬
‫نه رنگ و بوی جهان را رها توانی‬ ‫نه دست و پای اجل را فرو توانی بست‬
‫کرد‬
‫اگر به نفس لیمت غزا توانی کرد‬ ‫تو رستم دل و جانی و سرور مردان‬
‫به درد او غم دل را روا توانی کرد‬ ‫مگر که درد غم عشق سر زند در تو‬
‫به باغ جنت وصلش چرا توانی کرد‬ ‫ز خار چون و چرا این زمان چو درگذری‬
‫ز جان تو میل به سوی هما توانی‬ ‫اگر تو جنس همایی و جنس زاغ نه ای‬
‫کرد‬
‫نگر که در دل آن شاه جا توانی کرد‬ ‫همای سایه دولت چو شمس تبریزیست‬

‫‪960‬‬
‫که چشم بد را از یوسفان به خواب‬ ‫به حارسان نکوروی من خطاب کنید‬
‫کنید‬
‫گهی دل همه را سخره جواب کنید‬ ‫گهی به خاطر بیگانگان سوال دهید‬
‫شما به خلوت ساغر پر از شراب کنید‬ ‫و چون شدند همه سخره سوال و جواب‬
‫وی آفتاب جهان شد بدو شتاب کنید‬ ‫دلی که نیست در اندیشه سوال و جواب‬
‫دو چشم آتشی حاسدان پرآب کنید‬ ‫زنید خاک به چشمی که باد در سر اوست‬
‫سراب مرگ بود پشت بر سراب کنید‬ ‫از آن که هر که جز این آب زندگی باشد‬
‫به ترک عمر به صد رنگ شیخ و‬ ‫چو زندگی ابد هست اندر آب حیات‬
‫شاب کنید‬

‫به خدمتی که شما از پی ثواب کنید‬ ‫گداز عاشق در تاب عشق کی ماند‬
‫نشاید این که شما قصه سحاب کنید‬ ‫چو کف جود و سخاوت به لطف بگشاید‬
‫سپاه قیصر رومی شما حراب کنید‬ ‫وگر ز تن حشم زنگبار خون آرد‬
‫چرا چو جغد حدیث تن خراب کنید‬ ‫به یک نظر چو بکرد او جهان جان معمور‬
‫مخنثی چه بود فک آن رقاب کنید‬ ‫که صد هزار اسیرند پیش زنگ از روم‬
‫گروه بازصفت قصد آن جناب کنید‬ ‫لوای دولت مخدوم شمس دین آمد‬
‫‪961‬‬
‫جهان در جهان آشنایی ندارد‬ ‫جهان را بدیدم وفایی ندارد‬
‫که در اندرون بوریایی ندارد‬ ‫در این قرص زرین بال تو منگر‬
‫چو کوری که در کف عصایی ندارد‬ ‫بس ابله شتابان شده سوی دامش‬
‫زهی علتی کان دوایی ندارد‬ ‫بر او گشته ترسان بر او گشته لرزان‬
‫عجوزی قبیحی لقایی ندارد‬ ‫نموده جمالی ولی زیر چادر‬
‫ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد‬ ‫کسی سر نهد بر فسونش که چون مار‬
‫ز جانان ره جان فزایی ندارد‬ ‫کسی جان دهد در رهش کز شقاوت‬
‫که پنداشت کو کیمیایی ندارد‬ ‫چه مردار مسی که مرد او ز مسی‬
‫بجز درد و رنج و عنایی ندارد‬ ‫برای خیالی شده چون خیالی‬
‫عجب عشق خود اصطفایی ندارد‬ ‫چرا جان نکارد به درگاه معشوق‬
‫که آن سلطنت منتهایی ندارد‬ ‫چه شاهان که از عشق صد ملک بردند‬
‫که منکر شدی کو عطایی ندارد‬ ‫چه تقصیر کردست این عشق با تو‬
‫چه ره دیده ای کان بلیی ندارد‬ ‫به یک دردسر زو تو پا را کشیدی‬
‫گهرها که هر یک بهایی ندارد‬ ‫خمش کن نثارست بر عاشقانش‬

‫‪962‬‬
‫از آن برق رخسار و سیما چه می شد‬ ‫سحر این دل من ز سودا چه می شد‬
‫ز فرق سر بنده تا پا چه می شد‬ ‫از آن طلعت خوش و زان آب و آتش‬
‫خدایا تو دانی که ما را چه می شد‬ ‫خدایا تو دانی که بر ما چه آمد‬
‫سراسر همه دشت و صحرا چه می‬ ‫ز ریحان و گل ها که روید ز دل ها‬
‫شد‬
‫ز مه پرس باری که جوزا چه می شد‬ ‫ز خورشید پرسی که گردون چه سان بد‬
‫به پستی چه آمد به بال چه می شد‬ ‫ز معشوق اعظم به هر جان خرم‬
‫مقدس دلی از تعالی چه می شد‬ ‫تعالی تقدس چو بنمود خود را‬
‫به بینا چه بخشید و بینا چه می شد‬ ‫چو می کرد بخشش نظر شمس تبریز‬

‫‪963‬‬
‫تن من کی باشد که فنا نباشد‬ ‫دل من که باشد که تو را نباشد‬
‫چه زنند هر دو چو ضیا نباشد‬ ‫فلکش گرفتم چو مهش گرفتم‬
‫چه شکنجه باشد چو لقا نباشد‬ ‫به درون جنت به میان نعمت‬
‫چه کند جفاها که وفا نباشد‬ ‫چو تو عذر خواهی گنه و جفا را‬
‫چه کند دل و جان که خطا نباشد‬ ‫چو خطا تو گیری به عتاب کردن‬
‫نه فسرده باشم چو صفا نباشد‬ ‫دو هزار دفتر چو به درس گویم‬
‫چمنی نبوید چو صبا نباشد‬ ‫سمنی نخندد شجری نرقصد‬
‫چه غمست مه را که قبا نباشد‬ ‫تو به فقر اگر چه که برهنه گردی‬
‫ملکی و شاهی همه را نباشد‬ ‫چه عجب که جاهل ز دلست غافل‬
‫چو به توبه آیند و دغا نباشد‬ ‫همه مجرمان را کرمش بخواند‬
‫به خدا که چیزی چو خدا نباشد‬ ‫بگداز جان را مه آسمان را‬
‫چه کنی زری را که تو را نباشد‬ ‫چه کنی سری را که فنا بکوبد‬
‫چه کنی گلی را که بقا نباشد‬ ‫همه روز گویی چو گلست یارم‬
‫که تو خام مانی چو بل نباشد‬ ‫مگریز ای جان ز بلی جانان‬
‫همه روی باشد که قفا نباشد‬ ‫چه خوشست شب ها ز مهی که آن مه‬
‫چه خوشست یاری که جدا نباشد‬ ‫چه خوشست شاهی که غلم او شد‬
‫که حدیث دل را من و ما نباشد‬ ‫تو خمش کن ای تن که دلم بگوید‬

‫‪964‬‬
‫ای درد و درمان درمان چه باشد‬ ‫گفتم که ای جان خود جان چه باشد‬
‫پیش تو قربان قربان چه باشد‬ ‫خواهم که سازم صد جان و دل را‬
‫اسرار ایمان ایمان چه باشد‬ ‫ای نور رویت ای بوی کویت‬
‫بر بی گناهی بهتان چه باشد‬ ‫گفتی گزیدی بر ما دکانی‬
‫ای بخت خندان خندان چه باشد‬ ‫اقبال پیشت سجده کنانست‬
‫بر رغم دربان دربان چه باشد‬ ‫بگشای ای جان در بر ضعیفان‬
‫باری بپرسش که آن چه باشد‬ ‫فرمود صوفی که آن نداری‬
‫خود پیش حسنت احسان چه باشد‬ ‫با حسن رویت احسان کی جوید‬
‫در پیش شیران انبان چه باشد‬ ‫تو شیری و ما انبان حیله‬
‫کوری شیطان شیطان چه باشد‬ ‫بردار پرده از پیش دیده‬
‫هرگز ندانند که نان چه باشد‬ ‫بس خلق هستند کز دوست مستند‬

‫‪965‬‬
‫چو رسد تیر غمزه ات همه قدها کمان‬ ‫دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود‬
‫شود‬
‫دل ما چون جهان شود همه دل ها‬ ‫چو تو دلداریی کنی دو جهان جمله دل شود‬
‫جهان شود‬
‫چو غم و دود عاشقان به سوی آسمان‬ ‫فتد آتش در این فلک که بنالد از آن ملک‬
‫شود‬
‫چو شفق بر سر افق همه گردون‬ ‫نبود رشک عشق تو بجهد خون عاشقان‬
‫نشان شود‬
‫چه عجب باشد آن مکان چو مکان‬ ‫چه زمان باشد آن زمان که بلرزد ز تو زمین‬
‫لمکان شود‬
‫رخ او گلفشان شود نظرم گلستان شود‬ ‫ز خیال نگار من چو بخندد بهار من‬
‫به کرم گر نظر کنی چه شود چه‬ ‫بفشان گل که گلشنی همه را چشم روشنی‬
‫زیان شود‬
‫که به باغ جمال تو نظرم باغبان شود‬ ‫خوشم ار سر بداده ام چو درختان به باد من‬
‫چو درختی که میوه اش بپزد سرگران‬ ‫چه عجب گر ز مستیت خرف و سرگران شوم‬
‫شود‬
‫که دل لله ها سیه ز غم ارغوان شود‬ ‫چو بنفشه دوتا شدم چو سمن بی وفا شدم‬
‫رخ او چون چنین بود رخ عاشق‬ ‫رخ یارم چو گلستان رخ زارم چو زعفران‬
‫چنان شود‬
‫گل تو بهر بوسه اش همه شکل دهان‬ ‫همه نرگس شود رزان ز پی دید گلستان‬
‫شود‬
‫ز غم هجر جوی ها چو سرشکم‬ ‫به وصال بهار او چو بخندد دل چمن‬
‫روان شود‬
‫که درختش ز شکر دوست سراسر‬ ‫چو پرست از محبتش دل آن عالم خل‬
‫زبان شود‬
‫که تو هر چه نهان کنی همه روزی‬ ‫چو سر از خاک برزنند ز درختان ندا رسد‬
‫عیان شود‬
‫گل گفتش نمایمت چو گه امتحان شود‬ ‫گل سوری گشاد رخ به لجاج گل سه تو‬
‫که عنایت فتاده را به علی نردبان‬ ‫ز تک خاک دانه ها سوی بال برآمده‬
‫شود‬
‫عجب این گرگ گرسنه رمه را چون‬ ‫تو زمین خورنده بین بخورد دانه پرورد‬
‫شبان شود‬
‫چه برد دزد عاشقان چو خدا پاسبان‬ ‫همه گرگان شبان شده همه دزدان چو پاسبان‬
‫شود‬
‫بنشین منتظر دمی که کنون وقت‬ ‫مشتاب ار چه باغ را ز کرم سفره سبز شد‬
‫خوان شود‬
‫که رفیق سلح کش مدد کاروان شود‬ ‫ز رفیقان گلستان مرم از زخم خاربن‬
‫جهت صدق طالبان خمشی ها بیان‬ ‫خمش ای دل که گر کسی بود او صادق طلب‬
‫شود‬

‫‪966‬‬
‫دل من از جنون نمی خسبد‬ ‫دیده خون گشت و خون نمی خسبد‬
‫کاین شب و روز چون نمی خسبد‬ ‫مرغ و ماهی ز من شده خیره‬
‫کآسمان نگون نمی خسبد‬ ‫پیش از این در عجب همی بودم‬
‫که چرا این زبون نمی خسبد‬ ‫آسمان خود کنون ز من خیره است‬
‫جان شنید آن فسون نمی خسبد‬ ‫عشق بر من فسون اعظم خواند‬
‫کز بدن جان برون نمی خسبد‬ ‫این یقینم شدست پیش از مرگ‬
‫دیده راجعون نمی خسبد‬ ‫هین خمش کن به اصل راجع شو‬

‫‪967‬‬
‫قبله مان سوی شهر یار نهاد‬ ‫رسم نو بین که شهریار نهاد‬
‫او ز کان کرم عیار نهاد‬ ‫نقد عشاق را عیار نبود‬
‫روی سوی بنفشه زار نهاد‬ ‫گل صدبرگ برگ عیش بساخت‬
‫کرد یکتا و در شمار نهاد‬ ‫هر که را چون بنفشه دید دوتا‬
‫سرکشان را چو سر خمار نهاد‬ ‫بی دلن را چو دل گرفت به بر‬
‫کو نظر را در انتظار نهاد‬ ‫منتظر باش و چشم بر در دار‬
‫روی بر روی غمگسار نهاد‬ ‫غم او را کنار گیر که غم‬
‫بر دل بی دلم چه خار نهاد‬ ‫کس چه داند که گلشن رخ او‬
‫کاندر او درد بی قرار نهاد‬ ‫از دل بی دلم قرار مجوی‬
‫چونک رو جانب شکار نهاد‬ ‫آهوان صید چشم او گشتند‬
‫تیرهای زره گذار نهاد‬ ‫آن زره موی در کمان ز کمین‬
‫خلق را دور و برکنار نهاد‬ ‫خویشتن را چو در کنار گرفت‬
‫آهشان را بس اعتبار نهاد‬ ‫رحمتش آه عاشقان بشنید‬
‫جرمشان را به جای کار نهاد‬ ‫در عنایات خویششان بکشید‬
‫نور در دیده شمس وار نهاد‬ ‫نور عشاق شمس تبریزی‬

‫‪968‬‬
‫از گل و زعفران حکایت کرد‬ ‫سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد‬
‫برد معشوق ناز و عاشق درد‬ ‫چون جدا گشت عاشق از معشوق‬
‫بر رخ هر دو عشق پیدا کرد‬ ‫این دو رنگ مخالف از یک هجر‬
‫سرخی و فربهی عاشق سرد‬ ‫رخ معشوق زرد لیق نیست‬
‫ناز کش عاشقا مگیر نبرد‬ ‫چونک معشوق ناز آغازید‬
‫فهما اثنان فی الحقیقه فرد‬ ‫انا کالشوک سیدی کالورد‬
‫منه حر البقا و منی البرد‬ ‫انه الشمس اننی کالظل‬
‫ان داوود قدروا فی السرد‬ ‫ان جالوت بارز الطالوت‬
‫همچنانک بزاید از زن مرد‬ ‫دل ز تن زاد لیک شاه تنست‬
‫چون سواری نهان شده در گرد‬ ‫باز در دل یکی دلیست نهان‬
‫اوست کاین گرد را به رقص آورد‬ ‫جنبش گرد از سوار بود‬
‫با توکل بریز مهره چو نرد‬ ‫نیست شطرنج تا تو فکر کنی‬
‫میوه های دل آن تفش پرورد‬ ‫شمس تبریز آفتاب دلست‬
‫‪969‬‬
‫زعفران لله را حکایت کرد‬ ‫سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد‬
‫نیمه ای خنده بود و نیمی درد‬ ‫چون جدا گشت عاشق از معشوق‬
‫پاک می کرد از رخ مه گرد‬ ‫سست پایی بمانده بر جایی‬
‫کاین چنین صنعتی کسی ناورد‬ ‫دست می کوفت نیز می لفید‬
‫بیضه چرخ زیر پر پرورد‬ ‫صعوه پرشکسته ای دیدی‬
‫رو بجو یار خنده ای ای مرد‬ ‫باز شد خنده خانه این جا‬
‫بازگونه همی رود این نرد‬ ‫ناز تا کی کنند این زشتان‬
‫چون ندانند جفت را از فرد‬ ‫جفت و طاق از چه روی می بازند‬
‫آنک رویش هزار لله و ورد‬ ‫بهل این تا بیار خویش رویم‬

‫‪970‬‬
‫روز شد دیده باز باید کرد‬ ‫دیده ها شب فراز باید کرد‬
‫آن طرف ترک تاز باید کرد‬ ‫ترک ما هر طرف که مرکب راند‬
‫پوز آن سو دراز باید کرد‬ ‫مطبخ جان به سوی بی سوییست‬
‫خویش را جمله گاز باید کرد‬ ‫چون چنین کان زر پدید آمد‬
‫چون خضر خوش طراز باید کرد‬ ‫جامه عمر را ز آب حیات‬
‫زین شکر احتراز باید کرد‬ ‫چون غیورست آن نبات حیات‬
‫وقت نازست ناز باید کرد‬ ‫چون چنین نازنین به خانه ماست‬
‫مرد را ساز ساز باید کرد‬ ‫با گل و خار ساختن مردیست‬
‫کعبه ها را نماز باید کرد‬ ‫قبله روی او چو پیدا شد‬
‫پیش آن سرفراز باید کرد‬ ‫سجده هایی که آن سری باشد‬
‫خویشتن را ایاز باید کرد‬ ‫پیش آن عشق عاقبت محمود‬
‫ترک گفت مجاز باید کرد‬ ‫چون حقیقت نهفته در خمشیست‬

‫‪971‬‬
‫مستم و بیخودم چه دانم کرد‬ ‫عشق تو مست و کف زنانم کرد‬
‫خویشتن را ترش نتانم کرد‬ ‫غوره بودم کنون شدم انگور‬
‫مشت حلوا در این دهانم کرد‬ ‫شکرینست یار حلوایی‬
‫خانه ام برد و بی دکانم کرد‬ ‫تا گشاد او دکان حلوایی‬
‫من نبودم چنین چنانم کرد‬ ‫خلق گوید چنان نمی باید‬
‫نوحه کردم که او زیانم کرد‬ ‫اول خم شکست و سرکه بریخت‬
‫درخورم داد و شادمانم کرد‬ ‫صد خم می به جای آن یک خم‬
‫پخته و سرخ رو چو نانم کرد‬ ‫در تنور بل و فتنه خویش‬
‫کرد یوسف دعا جوانم کرد‬ ‫چون زلیخا ز غم شدم من پیر‬
‫دست در من زد و کمانم کرد‬ ‫می پریدم ز دست او چون تیر‬
‫چون زمین بودم آسمانم کرد‬ ‫پر کنم شکر آسمان و زمین‬
‫زان سوی کهکشان کشانم کرد‬ ‫از ره کهکشان گذشت دلم‬
‫فارغ از بام و نردبانم کرد‬ ‫نردبان ها و بام ها دیدم‬

‫در جهان همچو جان نهانم کرد‬ ‫چون جهان پر شد از حکایت من‬
‫چون زبان زود ترجمانم کرد‬ ‫چون مرا نرم یافت همچو زبان‬
‫راز دل یک به یک بیانم کرد‬ ‫چون زبان متصل به دل بودم‬
‫همچو شمشیر در میانم کرد‬ ‫چون زبانم گرفت خون ریزی‬
‫آن چه آن یار مهربانم کرد‬ ‫بس کن ای دل که در بیان ناید‬

‫‪972‬‬
‫پیش معشوق چون شکر میرند‬ ‫عاشقانی که باخبر میرند‬
‫لجرم شیوه دگر میرند‬ ‫از الست آب زندگی خوردند‬
‫نی چو این مردم حشر میرند‬ ‫چونک در عاشقی حشر کردند‬
‫دور از ایشان که چون بشر میرند‬ ‫از فرشته گذشته اند به لطف‬
‫چون سگان از برون در میرند‬ ‫تو گمان می بری که شیران نیز‬
‫چونک عشاق در سفر میرند‬ ‫بدود شاه جان به استقبال‬
‫چونک در پای آن قمر میرند‬ ‫همه روشن شوند چون خورشید‬
‫همه در عشق همدگر میرند‬ ‫عاشقانی که جان یک دگرند‬
‫همه آیند و در جگر میرند‬ ‫همه را آب عشق بر جگر است‬
‫نه بر مادر و پدر میرند‬ ‫همه هستند همچو در یتیم‬
‫منکران در تک سقر میرند‬ ‫عاشقان جانب فلک پرند‬
‫باقیان جمله کور و کر میرند‬ ‫عاشقان چشم غیب بگشایند‬
‫جمله بی خوف و بی خطر میرند‬ ‫و آنک شب ها نخفته اند ز بیم‬
‫گاو بودند و همچو خر میرند‬ ‫و آنک این جا علف پرست بدند‬
‫شاد و خندان در آن نظر میرند‬ ‫و آنک امروز آن نظر جستند‬
‫نی چنین خوار و محتضر میرند‬ ‫شاهشان بر کنار لطف نهد‬
‫چون ابوبکر و چون عمر میرند‬ ‫و انک اخلق مصطفی جویند‬
‫این به تقدیر گفتم ار میرند‬ ‫دور از ایشان فنا و مرگ ولیک‬

‫‪973‬‬
‫عنکبوتان مگس قدید کنند‬ ‫صوفیان در دمی دو عید کنند‬
‫تا که ظلمات را شهید کنند‬ ‫شمع ها می زنند خورشیدند‬
‫تا شهید تو را سعید کنند‬ ‫باز هر ذره شد چو نفخه صور‬
‫تا کهنه هاش را جدید کنند‬ ‫چرخ کهنه به گردشان گردد‬
‫تا قریب تو را بعید کنند‬ ‫رغم آن حاسدان که می خواهند‬
‫همه را طالب و مرید کنند‬ ‫حاسدان را هم از حسد بخرند‬
‫در همه فعل خود بدید کنند‬ ‫کیمیای سعادت همه اند‬
‫لیک در مدتی مدید کنند‬ ‫کیمیایی کنند همه افلک‬
‫که گهی پاک و گه پلید کنند‬ ‫وان هم از ماه غیب دزدیدند‬
‫بی ز ترکیب ها وحید کنند‬ ‫خنک آن دم که جمله اجزا را‬
‫تا که نان هات را ثرید کنند‬ ‫بس کن این و سر تنور ببند‬

‫‪974‬‬
‫عشق را با تو کار خواهد بود‬ ‫گر تو را بخت یار خواهد بود‬
‫کان برون از شمار خواهد بود‬ ‫عمر بی عاشقی مدان به حساب‬
‫پیش حق شرمسار خواهد بود‬ ‫هر زمانی که می رود بی عشق‬
‫ساعت کوچ بار خواهد بود‬ ‫هر چه اندر وطن تو را سبکست‬
‫چون پدر بردبار خواهد بود‬ ‫بر تو این دم که در غم عشقی‬
‫آن جهان افتخار خواهد بود‬ ‫فقر کز وی تو ننگ می داری‬
‫عاقبت خوشگوار خواهد بود‬ ‫تلخی صبر اگر گلوگیر است‬
‫اندر آن مرغزار خواهد بود‬ ‫چون رهد شیر روح از این صندوق‬
‫شاه دل شهسوار خواهد بود‬ ‫چون از این لشه خر فرود آید‬
‫کز فلک زر نثار خواهد بود‬ ‫دامن جهد و جد را بگشا‬
‫هر نهان آشکار خواهد بود‬ ‫تو نهان بودی و شدی پیدا‬
‫همچو فرعون خوار خواهد بود‬ ‫هر کی خود را نکرد خوار امروز‬
‫اندر آتش چو خار خواهد بود‬ ‫هر که چون گل ز آتش آب نشد‬
‫پشه ای را شکار خواهد بود‬ ‫چون شکار خدا نشد نمرود‬
‫سخره ای انتظار خواهد بود‬ ‫هر که از نقد وقت بست نظر‬
‫مست و بی اختیار خواهد بود‬ ‫هر که را اختیار کردش عشق‬
‫تا ابد در خمار خواهد بود‬ ‫هر که او پست و مست عشق نشد‬
‫اشتری بی مهار خواهد بود‬ ‫هر که را مهر و مهر این دم نیست‬
‫خوار و بی اعتبار خواهد بود‬ ‫در سر هر که چشم عبرت نیست‬
‫آخر از وی غبار خواهد بود‬ ‫بس کن ار چه سخن نشاند غبار‬
‫دل از او بی قرار خواهد بود‬ ‫شمس تبریز چون قرار گرفت‬

‫‪975‬‬
‫از پس چار پرده چون خورشید‬ ‫آتش افکند در جهان جمشید‬
‫وای آن را که جست سایه بید‬ ‫خنک او را که شد برهنه ز بود‬
‫زان سپیدی که نیست سرخ و سپید‬ ‫دل سپیدست و عشق را رو سرخ‬
‫ترس را نیست اندر او امید‬ ‫عشق ایمن ولیتیست چنانک‬
‫چون برآید ز عشق شد جاوید‬ ‫هر حیاتی که یک دمش عمرست‬
‫ور بپرسی بپرس از ناهید‬ ‫یک عروسیست بر فلک که مپرس‬
‫آمدند انبیا به رسم نوید‬ ‫زین عروسی خبر نداشت کسی‬
‫خسروان را هله به جان بخرید‬ ‫شمس تبریز خسرو عهدست‬

‫‪976‬‬
‫فتنه برخاست هیچ ننشینید‬ ‫خسروانی که فتنه ای چینید‬
‫هم شما هم شما که شیرینید‬ ‫هم شما هم شما که زیبایید‬
‫بر بر سیمتان که مشکینید‬ ‫همچو عنبر حمایلیم همه‬
‫که گهی شاد و گاه غمگینید‬ ‫نشوم شاد اگر گمان دارم‬
‫که شما چون کدوی رنگینید‬ ‫در صفای می نهان دیدیم‬
‫با لب لعل و جان سنگینید‬ ‫شاهدان فنا شما جمله‬
‫تا ابد خوش نشسته در زینید‬ ‫بل که بر اسب ذوق و شیرینی‬
‫بنده شمس ملت و دینید‬ ‫تبریزی شوید اگر در عشق‬

‫‪977‬‬
‫عاشقان عیدتان مبارک باد‬ ‫عید بر عاشقان مبارک باد‬
‫در جهان همچو جان مبارک باد‬ ‫عید ار بوی جان ما دارد‬
‫تا به هفت آسمان مبارک باد‬ ‫بر تو ای ماه آسمان و زمین‬
‫عاشقان این نشان مبارک باد‬ ‫عید آمد به کف نشان وصال‬
‫قند او در دهان مبارک باد‬ ‫روزه مگشای جز به قند لبش‬
‫کاین می بی کران مبارک باد‬ ‫عید بنوشت بر کنار لبش‬
‫رطل های گران مبارک باد‬ ‫عید آمد که ای سبک روحان‬
‫بوسه های نهان مبارک باد‬ ‫چند پنهان خوری صلح الدین‬
‫بر من و بر فلن مبارک باد‬ ‫گر نصیبی به من دهی گویم‬

‫‪978‬‬
‫ایزدش پاسبان و کالی باد‬ ‫زندگانی صدر عالی باد‬
‫پیش او نقد وقت و حالی باد‬ ‫هر چه نسیه ست مقبلن را عیش‬
‫از حریف فسرده خالی باد‬ ‫مجلس گرم پرحلوت او‬
‫بسته پیشش چو نقش قالی باد‬ ‫جان ها واگشاده پر در غیب‬
‫هم جنوبی و هم شمالی باد‬ ‫بر یمین و یسار او دولت‬
‫بر سر هر دو شاه و والی باد‬ ‫دو ولیت که جسم و جان خوانند‬
‫او بسم غیر او مآلی باد‬ ‫بخت نقدست شمس تبریزی‬

‫‪979‬‬
‫بت و بتخانه را به باد بداد‬ ‫شاهدی بین که در زمانه بزاد‬
‫کس از ایشان دگر نیارد یاد‬ ‫شاهدانی که در جهان سمرند‬
‫هفت گردون ز همدگر بگشاد‬ ‫از رخ ماه او چو ابر گشود‬
‫سوی هر روزنی درون افتاد‬ ‫همچو مهتاب شاخ شاخ آن نور‬
‫جان ها را بخورد از بنیاد‬ ‫تابشش چون بتافت بیشترک‬
‫پیش خورشید جان ها دلشاد‬ ‫جان ها ذره ذره رقصان گشت‬
‫جمله پران که هر چه بادا باد‬ ‫همچو پرواز شمس تبریزی‬

‫‪980‬‬
‫پیش سلطان بی امان نبرد‬ ‫مادر عشق طفل عاشق را‬
‫پیش آن جان جان جان نبرد‬ ‫تا نشد بالغ و ز جان فارغ‬
‫ره بدان صارم الزمان نبرد‬ ‫روبه عقل گر چه جهد کند‬
‫جز به معراج آسمان نبرد‬ ‫جان فدا عشق را که او دل را‬
‫عشقشان جز که بی نشان نبرد‬ ‫عاشقان طالب نشان گشته‬
‫عاشقی جز که خون فشان نبرد‬ ‫خون چکیده ست ره ره این نه بس است‬
‫تو یقین دان که بوی آن نبرد‬ ‫هر کشان خون نه بوی مشک دهد‬
‫جز به معشوق لمکان نبرد‬ ‫دیده را کحل شمس تبریزی‬

‫‪981‬‬
‫شب بر او بگذرد نتانی خورد‬ ‫شعر من نان مصر را ماند‬
‫پیش از آنک بر او نشیند گرد‬ ‫آن زمانش بخور که تازه بود‬
‫می بمیرد در این جهان از برد‬ ‫گرمسیر ضمیر جای ویست‬
‫ساعتی دیگرش ببینی سرد‬ ‫همچو ماهی دمی به خشک طپید‬
‫بس خیالت نقش باید کرد‬ ‫ور خوری بر خیال تازگیش‬
‫نبود گفتن کهن ای مرد‬ ‫آنچ نوشی خیال تو باشد‬

‫‪982‬‬
‫شکر و شهد مصر ارزان شد‬ ‫یوسف آخرزمان خرامان شد‬
‫تن کی باشد که سنگ ها جان شد‬ ‫لعل عرشی تو چو رو بنمود‬
‫تاج بر سر که چیست خاقان شد‬ ‫تخته بند فراق تخت نشست‬
‫خانه ها خرد بود ویران شد‬ ‫عشق مهمان بس شگرف آمد‬
‫قفس و مرغ و بیضه پران شد‬ ‫پر و بال از جلل حق رویید‬
‫بی دلن بی خبر که دل آن شد‬ ‫بادلن خیره گشته کاین دل کو‬
‫به سر من مگو که پایان شد‬ ‫پای می کوب و عیش از سر گیر‬
‫صرفه او برد زانک در کان شد‬ ‫زر چو درباخت خواجه صراف‬
‫بام گردون برآ که آسان شد‬ ‫شمس تبریز نردبانی ساخت‬

‫‪983‬‬
‫نیک فارغ ز نام و ننگ آمد‬ ‫هر کی در ذوق عشق دنگ آمد‬
‫شیرگیری که چون پلنگ آمد‬ ‫نشود بند گفت و گوی جهان‬
‫گر بر او صد هزار سنگ آمد‬ ‫شیشه عشق را فراغت ها است‬
‫چونک آن دلربای شنگ آمد‬ ‫نام و ناموس کی شود مانع‬
‫پیش جولن عشق تنگ آمد‬ ‫صد هزاران چو آسمان و زمین‬
‫گر کسل چون سپاه زنگ آمد‬ ‫قیصر روم عشق غالب باد‬
‫کان قمر عاقبت به چنگ آمد‬ ‫زهره بر چنگ این نوا می زد‬
‫عذر او پیش عشق لنگ آمد‬ ‫شمس تبریز هر کی بی تو نشست‬

‫‪984‬‬
‫وقت سختی و امتحان آمد‬ ‫هین که هنگام صابران آمد‬
‫کارد چون سوی استخوان آمد‬ ‫این چنین وقت عهدها شکنند‬
‫مرد را کار چون به جان آمد‬ ‫عهد و سوگند سخت سست شود‬
‫دل قوی کن که وقت آن آمد‬ ‫هله ای دل تو خویش سست مکن‬
‫تا بگویند زر کان آمد‬ ‫چون زر سرخ اندر آتش خند‬
‫بانگ برزن که پهلوان آمد‬ ‫گرم خوش رو به پیش تیغ اجل‬
‫که مددها ز آسمان آمد‬ ‫با خدا باش و نصرت از وی خواه‬
‫چونک بنده بر آستان آمد‬ ‫ای خدا آستین فضل فشان‬
‫کابر فضل تو درفشان آمد‬ ‫چون صدف ما دهان گشادستیم‬
‫در پناه تو گلستان آمد‬ ‫ای بسا خار خشک کز دل او‬
‫دلخوشی های بی نشان آمد‬ ‫من نشان کرده ام تو را که ز تو‬
‫که مرا زخم بس گران آمد‬ ‫وقت رحمست و وقت عاطفت است‬
‫لشکر و پیل بی کران آمد‬ ‫ای ابابیل هین که بر کعبه‬
‫که خداوند غیب دان آمد‬ ‫عقل گوید مرا خمش کن بس‬
‫بی من از خان من فغان آمد‬ ‫من خمش کردم ای خدا لیکن‬
‫تیر ناگه کز این کمان آمد‬ ‫ما رمیت اذ رمیت هم ز خداست‬
‫‪985‬‬
‫بخت و اقبال را شکار کند‬ ‫هر که بهر تو انتظار کند‬
‫سینه را سبز و لله زار کند‬ ‫بهر باران چو کشت منتظر است‬
‫سنگ را لعل آبدار کند‬ ‫بهر خورشید کان چو منتظر است‬
‫اندر او صد هزار کار کند‬ ‫انتظار ادیم بهر سهیل‬
‫روی را صاف و بی غبار کند‬ ‫آهنی کانتظار صیقل کرد‬
‫در غزا خویش ذوالفقار کند‬ ‫ز انتظار رسول تیغ علی‬
‫نطفه را شاه خوش عذار کند‬ ‫انتظار جنین درون رحم‬
‫هر یکی دانه را هزار کند‬ ‫انتظار حبوب زیر زمین‬
‫سنگ را چست و بی قرار کند‬ ‫آسیا آب را چو منتظر است‬
‫چشم را چشم اعتبار کند‬ ‫انتظار قبول وحی خدا‬
‫سینه را درج در چو نار کند‬ ‫انتظار نثار بحر کرم‬
‫بهر مغز شهان عقار کند‬ ‫شیره را انتظار در دل خم‬
‫رانده را لیق کنار کند‬ ‫بی کنارست فضل منتظرش‬
‫شرح آن کانتظار یار کند‬ ‫تا قیامت تمام هم نشود‬
‫شمس و ناهید و مه دوار کند‬ ‫ز انتظارات شمس تبریزی‬

‫‪986‬‬
‫یاد جان پیش عشق عار بود‬ ‫عشق را جان بی قرار بود‬
‫هر که را در سر این خمار بود‬ ‫سر و جان پیش او حقیر بود‬
‫اندر آن صف که کارزار بود‬ ‫همه بر قلب می زند عاشق‬
‫گر چه شمشیر صد هزار بود‬ ‫نکند جانب گریز نظر‬
‫کی سگی شیر مرغزار بود‬ ‫عشق خود مرغزار شیرانست‬
‫در ره عشق جان نثار بود‬ ‫عشق جان ها در آستین دارد‬
‫پیش جاروبشان غبار بود‬ ‫نام و ناموس و شرم و اندیشه‬
‫عاشقان را بل شکار بود‬ ‫همه کس را شکار کرد بل‬
‫کان بل نیز شرمسار بود‬ ‫مر بل را چنان به جان بخرند‬
‫کو ز اسرار کردگار بود‬ ‫جان عشق است شه صلح الدین‬

‫‪987‬‬
‫شهد دنیاش کی لذیذ آید‬ ‫هر که را ذوق دین پدید آید‬
‫که نگوسار یک نبیذ آید‬ ‫آن چنان عقل را چه خواهی کرد‬
‫که تو را سود از این خرید آید‬ ‫عقل بفروش و جمله حیرت خر‬
‫که در او عقل کس بدید آید‬ ‫نه از آن حالتیست ای عاقل‬
‫گر همه عقل ها کلید آید‬ ‫نشود باز این چنین قفلی‬
‫آن همه بانگ ناشنید آید‬ ‫گر درآیند ذره ذره به بانگ‬
‫بنده گر پاک وگر پلید آید‬ ‫چه شود بیش و کم از این دریا‬
‫گر یزیدست بایزید آید‬ ‫هر که رو آورد بدین دریا‬

‫‪988‬‬
‫طوطی این جا شکر نمی خاید‬ ‫بوی دلدار ما نمی آید‬
‫بلبل جان ها بنسراید‬ ‫هر مقامی که رنگ آن گل نیست‬
‫عشق هرگز چنین نفرماید‬ ‫خوش برآییم دوست حاضر نیست‬
‫لیک بی او طرب نمی شاید‬ ‫همه اسباب عشق این جا هست‬
‫طربی بی رخش نمی زاید‬ ‫مادر فتنه ها که می باشد‬
‫جز خمار و شکوفه نفزاید‬ ‫هر شرابی که دوست ساقی نیست‬
‫گازری را مراد برناید‬ ‫همه آفاق پرستاره شود‬
‫از جهان جز ملل ننماید‬ ‫بی اثرهای شمس تبریزی‬

‫‪989‬‬
‫عقل فریادرس نمی آید‬ ‫صبر با عشق بس نمی آید‬
‫زیر فرمان کس نمی آید‬ ‫بیخودی خوش ولیتیست ولی‬
‫هیچ بانگ جرس نمی آید‬ ‫کاروان حیات می گذرد‬
‫خود تو را این هوس نمی آید‬ ‫بوی گلشن به گل همی خواند‬
‫از گزاف این نفس نمی آید‬ ‫زانک در باطن تو خوش نفسیست‬
‫عسلی از مگس نمی آید‬ ‫بی خدای لطیف شیرین کار‬
‫تا نکاری عدس نمی آید‬ ‫هر دمی تخم نیکوی می کار‬
‫که جزا از سپس نمی آید‬ ‫هیچ کردی به خیر اندیشه‬
‫جانب هر غلس نمی آید‬ ‫بس کن ایرا که شمع این گفتار‬

‫‪990‬‬
‫زاغ با طوطیان شکر خاید‬ ‫من بسازم ولیک کی شاید‬
‫کژ با راست راست کی آید‬ ‫هر یکی را ولیتست جدا‬
‫زاغ را می چمین خر باید‬ ‫گر چه طوطی خود از شکر زندست‬
‫ماده گرگ شیر نر زاید‬ ‫عشق در خویش بین کجا گنجد‬
‫زان ز گرگین تو را گر افزاید‬ ‫بگریز از کسی که عاشق نیست‬
‫دانک او سرمه ایت می ساید‬ ‫ور شوی کوفته به هاون عشق‬
‫شمس تبریز مست می آید‬ ‫رو بکن تو خراب خانه از آنک‬

‫‪991‬‬
‫جان به عشق اندرون ز خود برهید‬ ‫عشق جانان مرا ز جان ببرید‬
‫هرگز این در وجود آن نرسید‬ ‫زانک جان محدثست و عشق قدیم‬
‫جان ما را به قرب خویش کشید‬ ‫عشق جانان چو سنگ مقناطیس‬
‫جان چو گم شد وجود خویش بدید‬ ‫باز جان را ز خویشتن گم کرد‬
‫دام عشق آمد و در او پیچید‬ ‫بعد از آن باز با خود آمد جان‬
‫جمله اخلص ها از او برمید‬ ‫شربتی دادش از حقیقت عشق‬
‫هیچ کس در نهایتش نرسید‬ ‫این نشان بدایت عشق است‬

‫‪992‬‬
‫فتنه برخاست هیچ ننشینید‬ ‫خسروانی که فتنه ای چینید‬
‫هم شما هم شما که شیرینید‬ ‫هم شما هم شما که زیبایید‬
‫بر بر سیمتان که مشکینید‬ ‫همچو عنبر حمایلیم همه‬
‫هم شما داد جان مسکینید‬ ‫لذتی هست با شما گفتن‬
‫که گهی شاد و گاه غمگینید‬ ‫نشوم شاد اگر گمان دارم‬
‫تا ابد خوش نشسته در زینید‬ ‫بل که بر اسب ذوق و شیرینی‬
‫با لب لعل و جان سنگینید‬ ‫شاهدان فانی و شما جمله‬
‫که شما چون کدوی رنگینید‬ ‫در صفای می شهان دیدیم‬
‫مرد آیید اگر نه عنینید‬ ‫در بهشتی که هر زمان بکریست‬
‫بنده شمس ملت و دینید‬ ‫تبریزی شوید اگر در عشق‬

‫‪993‬‬
‫در تو زیادت نظری کرده اند‬ ‫زان ازلی نور که پرورده اند‬
‫تا بگذارند که افسرده اند‬ ‫خوش بنگر در همه خورشیدوار‬
‫کز دی دیوانه بپژمرده اند‬ ‫سوی درختان نگر ای نوبهار‬
‫کز دم دجال جفا مرده اند‬ ‫لب بگشا هیکل عیسی بخوان‬
‫کز می تو چاشنیی برده اند‬ ‫بشکن امروز خمار همه‬
‫کاین همگان زهر فنا خورده اند‬ ‫درده تریاق حیات ابد‬
‫کاین همه محجوب دو صد پرده اند‬ ‫همچو سحر پرده شب را بدر‬
‫چونک یکی گوش نیاورده اند‬ ‫بس کن و خاموش مشو صدزبان‬

‫‪994‬‬
‫عود همان به که در آتش بود‬ ‫دوست همان به که بلکش بود‬
‫چون ز کف دوست بود خوش بود‬ ‫جام جفا باشد دشوارخوار‬
‫از کرم و لطف منقش بود‬ ‫زهر بنوش از قدحی کان قدح‬
‫غم مخور ار زیر تو آتش بود‬ ‫عشق خلیلست درآ در میان‬
‫بید و گل و سنبله کش بود‬ ‫سرد شود آتش پیش خلیل‬
‫تا که فلک زیر تو مفرش بود‬ ‫در خم چوگانش یکی گوی شو‬
‫در غم و در کوب و کشاکش بود‬ ‫رقص کنان گوی اگر چه ز زخم‬
‫قبله هر فارس مه وش بود‬ ‫سابق میدان بود او لجرم‬
‫رست از آن غم که تراشش بود‬ ‫چونک تراشیده شده ست او تمام‬
‫گر دو جهان جمله مشوش بود‬ ‫هر کی مشوش بود او ایمنست‬
‫شرق نه در پنج و نه در شش بود‬ ‫مفخر تبریز تو را شمس دین‬

‫‪995‬‬
‫درد مرا بین که چه آرام داد‬ ‫دیدن روی تو هم از بامداد‬
‫جانب اسرار چه پیغام داد‬ ‫در دل عشاق چه آتش فکند‬
‫جان مرا باده بی جام داد‬ ‫چون ز سر لطف مرا پیش خواند‬
‫کاسه آلوده به اجسام داد‬ ‫صافی آن باده چو ارواح خورد‬
‫زانک به اجسام همین نام داد‬ ‫صافی آن باده ز ارواح جو‬
‫رحمت پیوسته در آن دام داد‬ ‫در تبریزست تو را دام دل‬

‫‪996‬‬
‫مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد‬ ‫گفت کسی خواجه سنایی بمرد‬
‫آب نبود او که به سرما فسرد‬ ‫کاه نبود او که به بادی پرید‬
‫دانه نبود او که زمینش فشرد‬ ‫شانه نبود او که به مویی شکست‬
‫کو دو جهان را بجوی می شمرد‬ ‫گنج زری بود در این خاکدان‬
‫جان خرد سوی سماوات برد‬ ‫قالب خاکی سوی خاکی فکند‬
‫مغلطه گوییم به جانان سپرد‬ ‫جان دوم را که ندانند خلق‬
‫بر سر خم رفت جدا شد ز درد‬ ‫صاف درآمیخت به دردی می‬
‫مرغزی و رازی و رومی و کرد‬ ‫در سفر افتند به هم ای عزیز‬
‫اطلس کی باشد همتای برد‬ ‫خانه خود بازرود هر یکی‬
‫نام تو از دفتر گفتن سترد‬ ‫خامش کن چون نقط ایرا ملک‬

‫‪997‬‬
‫در پی این هر دو خود او می رسد‬ ‫پیرهن یوسف و بو می رسد‬
‫کز پی من جام و کدو می رسد‬ ‫بوی می لعل بشارت دهد‬
‫نور حقش توی به تو می رسد‬ ‫نفس اناالحق تو منصور گشت‬
‫سنگ بلها به سبو می رسد‬ ‫نیست زیان هیچ ز سنگ آب را‬
‫جوی بکن کآب به جو می رسد‬ ‫آب حیاتست ورای ضمیر‬
‫باد در این خاک از او می رسد‬ ‫آب بزن بر حسد آتشین‬
‫عربده هر لحظه به کو می رسد‬ ‫عشق و خرد خانه درون جنگیند‬
‫عاقبت آن جمله بدو می رسد‬ ‫هر چه دهد عاشق از رخت و بخت‬
‫او و جهازش نه به شو می رسد‬ ‫گر چه بسی برد ز شوهر عروس‬
‫خیز ز خود دست بشو می رسد‬ ‫مایده ای خواستی از آسمان‬
‫از تبریز آیت نو می رسد‬ ‫مژده ده ای عشق که از شمس دین‬

‫‪998‬‬
‫دوش دلم سوی دل افروز شد‬ ‫آتش عشق تو قلووز شد‬
‫چون به دم گرم جگرسوز شد‬ ‫چون به سخن داشت مرا دوش یار‬
‫کو به دغل بر همه پیروز شد‬ ‫من چه زنم با دم و با مکر او‬
‫دید دغل هاش بدآموز شد‬ ‫این دل من ساده و بی مکر بود‬
‫همچو پنیر آفت هر یوز شد‬ ‫هر چه به عالم خوشی شهوتست‬
‫بوسه دهم بوسه دهم روز شد‬ ‫آه که شب جمله در این وعده رفت‬
‫عقل دگربار کمردوز شد‬ ‫یار برهنه به قبا میل کرد‬

‫‪999‬‬
‫لشکر پیدا و نهان آمدند‬ ‫از سوی دل لشکر جان آمدند‬
‫کز ره جان جامه دران آمدند‬ ‫جامه صبر من از آن چاک شد‬
‫در طلب شاه جهان آمدند‬ ‫چادر افکنده عروسان روح‬
‫رقص کنان سوی مکان آمدند‬ ‫بر مثل سیل خوش از لمکان‬
‫پردگیان ملک ستان آمدند‬ ‫صورت دل صورت ها را شکست‬
‫هر چه نهان بود عیان آمدند‬ ‫هر چه عیان بود نهان آمدند‬
‫هر چه نشان نیست نشان آمدند‬ ‫هر چه نشان داشت نشانش نماند‬

‫‪1000‬‬
‫دانم من کان ز کجا می کند‬ ‫آنچ گل سرخ قبا می کند‬
‫آنچ گذشتست قضا می کند‬ ‫بید پیاده که کشیدست صف‬
‫هر یک تکبیر غزا می کند‬ ‫سوسن با تیغ و سمن با سپر‬
‫آه از آن گل که چه ها می کند‬ ‫بلبل مسکین که چه ها می کشد‬
‫کان گل اشارت سوی ما می کند‬ ‫گوید هر یک ز عروسان باغ‬
‫بهر من بی سر و پا می کند‬ ‫گوید بلبل که گل آن شیوه ها‬
‫با تو بگویم چه دعا می کند‬ ‫دست برآورده به زاری چنار‬
‫پشت بنفشه کی دوتا می کند‬ ‫بر سر غنچه کی کله می نهد‬
‫بین که بهاران چه وفا می کند‬ ‫گر چه خزان کرد جفاها بسی‬
‫فصل بهار آمد ادا می کند‬ ‫فصل خزان آنچ به تاراج برد‬
‫جمله بهانه ست چرا می کند‬ ‫ذکر گل و بلبل و خوبان باغ‬
‫شرح عنایات خدا می کند‬ ‫غیرت عشق است وگر نه زبان‬
‫باز مراعات شما می کند‬ ‫مفخر تبریز و جهان شمس دین‬

‫‪1001‬‬
‫کآتش زد در دل و دل را ربود‬ ‫آه در آن شمع منور چه بود‬
‫سوختم ای دوست بیا زود زود‬ ‫ای زده اندر دل من آتشی‬
‫کز رخ دل حسن خدا رو نمود‬ ‫صورت دل صورت مخلوق نیست‬
‫جز لب او نیست مرا هیچ سود‬ ‫جز شکرش نیست مرا چاره ای‬
‫این دلم از زلف تو بندی گشود‬ ‫یاد کن آن را که یکی صبحدم‬
‫جان من از جان تو چیزی شنود‬ ‫جان من اول که بدیدم تو را‬
‫غرقه شد اندر تو و سیلم ربود‬ ‫چون دلم از چشمه تو آب خورد‬

‫‪1002‬‬
‫یوسفم از چاه به صحرا دوید‬ ‫چونک کمند تو دلم را کشید‬
‫باز به فریادم هم او رسید‬ ‫آنک چو یوسف به چهم درفکند‬
‫چنبره دل گل و نسرین دمید‬ ‫چون رسن لطف در این چه فکند‬
‫چه چو بهشتی شد و قصر مشید‬ ‫قیصر از آن قصر به چه میل کرد‬
‫گفت که خورشید به من بنگرید‬ ‫گفتم ای چه چه شد آن ظلمتت‬
‫جمره عشقت بگدازد جلید‬ ‫هر که فسردست کنون گرم شد‬
‫اوست که ترسابچه خواندش فرید‬ ‫قیصر رومست که بر زنگ زد‬
‫پر شد و بشکافت که هل من مزید‬ ‫پرتو دل بود که زد بر سعیر‬
‫تا بخورم هرک ز یزدان برید‬ ‫دوزخ گفتش که مرا جان ببخش‬
‫ور نه بمردم تبشم بفسرید‬ ‫برگذر از آتش ای بحر لطف‬
‫زود به من ده که خداشان گزید‬ ‫گفت که ای آتش قوم مرا‬
‫گفت که نار تو ز نورم رهید‬ ‫جمله یکایک به کف او سپرد‬
‫شمس بود نور جهان را کلید‬ ‫تافت ز تبریز رخ شمس دین‬

‫‪1003‬‬
‫هست حریف تو در این رقص باد‬ ‫شاخ گلی باغ ز تو سبز و شاد‬
‫عیسی گلروی از این هر دو زاد‬ ‫باد چو جبریل و تو چون مریمی‬
‫رحمت بسیار بر این رقص باد‬ ‫رقص شما هر دو کلید بقاست‬
‫تخت بود جایگه کیقباد‬ ‫تختگه نسل شما شد دماغ‬
‫زانک برستست ز کون و فساد‬ ‫میوه هر شاخ به معده رود‬
‫خلط نگردد بخور و ارتقاد‬ ‫نعمت ما چو ز مکون بود‬
‫خوان بزرگست تو را ای جواد‬ ‫روزی هر قوم ز باغ دگر‬
‫بخت به از رخت بود المراد‬ ‫قسمت بختست برو بخت جو‬
‫زان مدد نور که آرد ولد‬ ‫بس که نسیمی به دل اندردمید‬

‫‪1004‬‬
‫مشت کی کردست دو چشمش کبود‬ ‫دوش دل عربده گر با کی بود‬
‫هفت قدح از دگران برفزود‬ ‫آن دل پرخواره ز عشق شراب‬
‫دست زنان ناگه خوابش ربود‬ ‫مست شد و بر سر کوی اوفتاد‬
‫وان دگری شد کمرش را گشود‬ ‫آن عسسی رفت قبایش ببرد‬
‫جست ز خواب آن دل بی تار و پود‬ ‫آمد چنگی بنوازید تار‬
‫دید زیان کم شد سودای سود‬ ‫دید قبا رفته خمارش نماند‬
‫جام گرفت و سوی او شد چو دود‬ ‫دیدش ساقی که در آتش فتاد‬
‫صورت اقبال بدو رو نمود‬ ‫بر غم او ریخت می دلگشا‬
‫ذوق فنا دید چه جوید وجود‬ ‫بخت بقا یافت قبا گو برو‬
‫باد دو صد شنبه از آن جهود‬ ‫عالم ویرانه به جغدان حلل‬
‫خیز قدح پر کن و پیش آر زود‬ ‫ما چو خرابیم و خراباتییم‬
‫جسم نداند می جان آزمود‬ ‫این قدح از لطف نیاید به چشم‬
‫در دلش آتش بزن افغان عود‬ ‫زان سوی گوش آمد این طبل عید‬
‫دلبر خوبست و هزاران حسود‬ ‫بس کن و اندر تتق عشق رو‬

‫‪1005‬‬
‫بار دگر خواجه پشیمان شود‬ ‫هر که ز عشاق گریزان شود‬
‫هر که سوی چشمه حیوان شود‬ ‫وال منت همه بر جان اوست‬
‫در حرم عشرت سلطان شود‬ ‫هر که سبوی تو کشد عاقبت‬
‫از تو چو دریای و چو عمان شود‬ ‫تنگ بود حوصله آدمی‬
‫قطره به دریا در و مرجان شود‬ ‫رو به دل اهل دلی جای گیر‬
‫هر چه بود میل کسی آن شود‬ ‫جنبش هر ذره به اصل خودست‬
‫سجده کند زود مسلمان شود‬ ‫کافر صدساله چو بیند تو را‬
‫همصفت دلبر و جانان شود‬ ‫جان و دل از جذبه میل و هوس‬
‫عاقبت المر گلستان شود‬ ‫خار که سرتیز ره عاشق است‬
‫گر نه ضمیر تو پریشان شود‬ ‫ناطقه را بند کن و جمع باش‬

‫‪1006‬‬
‫آمد و مستانه رخم را گزید‬ ‫عشق مرا بر همگان برگزید‬
‫روی مرا نادره گازی رسید‬ ‫شکر کز آن کان زر جعفری‬
‫هم ز دم اوست که در من دمید‬ ‫باد تکبر اگرم در سرست‬
‫گنبد نیلی سره نیلی کشید‬ ‫کرد مرا خشم مه و بر رخم‬
‫بوسه پیاپی شد و لب ناپدید‬ ‫باده فراوان و یکی جام نی‬
‫گشته یزید از دم تو بایزید‬ ‫ای شب کفر از مه تو روز دین‬
‫کی شود از سگ لب دریا پلید‬ ‫گو سگ نفس این همه عالم بگیر‬
‫خونش بریزیم چو آمد کلید‬ ‫قفل خداییش بسی خون که ریخت‬
‫تا به هم افتند سعید و شهید‬ ‫جان به سعادت بکشد نفس را‬
‫کو ز سگی های سگ تن رهید‬ ‫هیچ شکاری نرهد زان صیاد‬
‫تازه شد از یار هزاران قدید‬ ‫ای خرف پیر جوان شو ز سر‬
‫صور دمیدند ز عرش مجید‬ ‫وی بدن مرده برون آ ز گور‬
‫ایدک ال به عیش جدید‬ ‫خامش و بشنو دهل خامشان‬

‫‪1007‬‬
‫مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد‬ ‫گفت کسی خواجه سنایی بمرد‬
‫روح طبیعی به فلک واسپرد‬ ‫قالب خاکی به زمین بازداد‬
‫آب حیاتش به درآمد ز درد‬ ‫ماه وجودش ز غباری برست‬
‫هر چه ز خورشید جدا شد فسرد‬ ‫پرتو خورشید جدا شد ز تن‬
‫چونک اجل خوشه تن را فشرد‬ ‫صافی انگور به میخانه رفت‬
‫جان شده را مرده نباید شمرد‬ ‫شد همگی جان مثل آفتاب‬
‫مغز نمیرد مگرش دوست برد‬ ‫مغز تو نغزست مگر پوست مرد‬
‫یا بشنو قصه آن ترک و کرد‬ ‫پوست بهل دست در آن مغز زن‬
‫خرقه بپوشید و سر و مو سترد‬ ‫کرد پی دزدی انبان ترک‬

‫‪1008‬‬
‫و السعی لدیه غیر مردود‬ ‫یا من نعماه غیر معدود‬
‫کی نعبده و نعم معبود‬ ‫قد اکرمنا و قد دعانا‬
‫بل یجعلنا بذاک محمود‬ ‫ل یطلب حمدنا لفخر‬
‫من حضرته الکریم مورود‬ ‫قد بشر باللقاء صدقه‬
‫و السعی الی السعود مسعود‬ ‫و الوعد من الحبیب حلو‬
‫صد دل به سعود خویش بربود‬ ‫خاصا سعدی که او به هر دم‬

‫‪1009‬‬
‫ایقظوا من غفله ثم انشروا للجتهاد‬ ‫طارت الکتب الکرام من کرام یا عباد‬
‫ربنا اصلح شاننا اوجد به عفو یا جواد‬ ‫جاء نا میزاننا کی نختبر اوزاننا‬
‫قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من‬ ‫اضحکوا بعد البکاء نعم هذا المشتکی‬
‫رقاد‬
‫ماه تو تابنده باد و دولت پاینده باد‬ ‫پارسی گوییم شاها آگهی خود از فواد‬
‫آب و نانش تیره باد و آتشش بادا رماد‬ ‫هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد‬
‫چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد‬ ‫خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست‬

‫‪1010‬‬
‫بیننا و بینه قبل التجلی الف واد‬ ‫من رای درا تلل نوره وسط الفواد‬
‫ایها الموات قوموا و ابصروا یوم‬ ‫جاء من یحیی الموات و الرمیم و الرفات‬
‫التناد‬
‫ایقظوا من غفله ثم انشروا للجهتاد‬ ‫طارت الکتب الکرام من کرام کاتبین‬
‫ربنا اصلح شاننا اوجد به عفو یا جواد‬ ‫جاء نا میزاننا کی تختبر اوزاننا‬
‫قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من‬ ‫اضحکوا بعد البکا یا نعم هذ المشتکا‬
‫رقاد‬
‫ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد‬ ‫پارسی گوییم شاها آگهی خود از فواد‬
‫آب نابش تیره باد و آتشش بادا رماد‬ ‫هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد‬
‫چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد‬ ‫خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست‬

‫‪1011‬‬
‫در گل و گلزار و نسرین روح دیگر‬ ‫میر خوبان را دگر منشور خوبی دررسید‬
‫بردمید‬
‫یا منیرا زاده نور علی نور مزید‬ ‫با ملیحا زاده الرحمن احسانا جدید‬
‫خوبتر از ماه چه بود ماه در تو ناپدید‬ ‫خوشتر از جان خود چه باشد جان فدای خاک تو‬
‫کل بستان انیق من جناک مستفید‬ ‫کل ذی روح یفدی فی هواک روحه‬
‫کل من ابدی جمیل لیس یبعد ان یعید‬ ‫لست انکر ما ذکرتم البقاء فی الفنا‬
‫هیچ کس را کس گریبان از گزافه کی‬ ‫این ملولی می کشد جان را که چیزی تو بگو‬
‫کشید‬

‫‪1012‬‬
‫جمله ارواحنا تغمس فیما ترید‬ ‫یا شبه الطیف لی انت قریب بعید‬
‫طبل قیامت زدند خیز که فرمان رسید‬ ‫نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسید‬
‫انت جمال الکمال زدت فهل من مزید‬ ‫انت لطیف الفعال انت لذیذ المقال‬
‫دلق برون کن ز سر خلعت سلطان‬ ‫از پس دور قمر دولت بگشاد در‬
‫رسید‬
‫لیس لدنیا غرور یا سندی ل تحید‬ ‫جاء اوان السرور زال زمان الفتور‬
‫دیو رها کرد رخت چتر سلیمان رسید‬ ‫دیو و پری داشت تخت ظلم از آن بود سخت‬
‫انت بدار السلم ساکن قصر مشید‬ ‫هل طرب یا غلم فامل کاس المدام‬
‫حاجت لحول نیست دیو مسلمان‬ ‫عشق چه خوش حاکمیست ظالم و بی قول نیست‬
‫رسید‬

‫خذ بیدی ارتقی نحوک انت المجید‬ ‫یا لمع المشرق مثلک لم یخلق‬
‫بلبل جان مست شد سوی گلستان رسید‬ ‫عاشق از دست شد نیست شد و هست شد‬
‫زیر و زبر بست نور موسی عمران‬ ‫پرده برانداخت حور جمله جهان همچو طور‬
‫رسید‬
‫صورت از رشک حق پرده گر جان‬ ‫هر چه خیال نکوست عشق هیولی اوست‬
‫رسید‬
‫چونک جدا گشت باد خاک به ماچان‬ ‫هست تنت چون غبار بر سر بادی سوار‬
‫رسید‬
‫مثل هوی اختفی وسط صیاح شدید‬ ‫اعلم ان الغبار مرتفع بالریاح‬

‫‪1013‬‬
‫میان این دل و آن یار می فروش چه‬ ‫اگر حریف منی پس بگو که دوش چه بود‬
‫بود‬
‫الی البقاء یبلغ من الفناء یذود‬ ‫فدیت سیدنا انه یری و یجود‬
‫مرا بگو که در آن حلقه های گوش‬ ‫اگر به چشم بدیدی جمال ماهم دوش‬
‫چه بود‬
‫مثال ظلک ان طال هو الیک یعود‬ ‫معاد کل شرود طغی و منه نآی‬
‫بگو که صورت آن شیخ خرقه پوش‬ ‫وگر تو با من هم خرقه ای و همرازی‬
‫چه بود‬
‫بمس عاطفه ال الزمان ولود‬ ‫بامر حافظ ال المکان یعی‬
‫بگو اشارت آن ناطق خموش چه بود‬ ‫اگر فقیری و ناگفته راز می شنوی‬
‫ایا حیاه فدومی فقد اتاک خلود‬ ‫ایا فواد فذب فی لظی محبته‬
‫بگو که نیم شب آن نعره و خروش چه‬ ‫وگر نخفتی و از حال دوش آگاهی‬
‫بود‬
‫ترید نحله تاج فل تنی به سجود‬ ‫ترید جبر جبیر الفواد فانکسرن‬
‫بیار پارگکی تا که رنگ و بوش چه‬ ‫از آنچ جامه و تن پاره پاره می کردیم‬
‫بود‬
‫به نصف وجهک ل تسجدن شبیه یهود‬ ‫برغم انفک ل تنکسر کما الحیوان‬
‫بگو که معنی آن بحر و موج و جوش‬ ‫وگر چو یونس رستی ز حبس ماهی و بحر‬
‫چه بود‬
‫الیس حبک تاثیر حب ود ودود‬ ‫یقول لیت حبیبی یحبنی کرما‬
‫یکیست اصل پس این وحشت وحوش‬ ‫وگر شناخته ای کاصل انس و جان ز کجاست‬
‫چه بود‬
‫متی تقر عیونی و صاحبی مفقود‬ ‫ایا نضاره عیشی بما تهیجنی‬
‫گه تصور عشاق پشت و روش چه‬ ‫وگر بدیدی جانی که پشت و رویش نیست‬
‫بود‬
‫اکون مثلک لدا لربه لکنود‬ ‫لن سکرت بما قد سقیتنی یا دهر‬
‫هزار دفتر و پیغام و گفت و گوش چه‬ ‫وگر ز عشق تو سردفتر غرض ماییم‬
‫بود‬

‫‪1014‬‬
‫رضی الصد بحینی و قصد‬ ‫حکم البین بموتی و عمد‬
‫فر آنی بفناکم و حسد‬ ‫فتح الدهر عیون حسد‬
‫لیس للعشق قریب و ولد‬ ‫یهرق العشق دماء حقنت‬
‫لکن الفقر غناء و رغد‬ ‫لکن الموت حیاه لکم‬
‫ل تخافن ضلل و رصد‬ ‫سافروا فی سبل العشق معی‬
‫دونکم وفد وصال و مدد‬ ‫ل یهولنکم بعدکم‬
‫یهب السالک حول و جلد‬ ‫فنسیم طرب اولهم‬

‫‪1015‬‬
‫تا سینه ها روشن شود افزون شود‬ ‫ای شاهد سیمین ذقن درده شرابی همچو زر‬
‫نور نظر‬
‫تا جسم گردد همچو جان تا شب شود‬ ‫کوری هشیاران ده آن جام سلطانی بده‬
‫همچون سحر‬
‫زیرا نشاید در کرم بر خلق بستن هر‬ ‫چون خواب را درهم زدی درده شراب ایزدی‬
‫دو در‬
‫زیرا که فاز من شکر زیرا که خاب‬ ‫ای خورده جام ذوالمنن تشنیع بیهوده مزن‬
‫من کفر‬
‫تشنیع های بیهده چون می زنی ای بی‬ ‫ای تو مقیم میکده هم مستی و هم می زده‬
‫گهر‬

‫‪1016‬‬
‫انا قضینا بینکم فاستبشروا بالمنتصر‬ ‫انا فتحنا عینکم فاستبصروا الغیب البصر‬
‫جانم فدات ای مژده ور بستان تو جانم‬ ‫باد صبا ای خوش خبر مژده بیاور دل ببر‬
‫ماحضر‬
‫چشم جهان روشن شود چون از تو آید‬ ‫شمشیرها جوشن شود ویرانه ها گلشن شود‬
‫یک نظر‬
‫جان و جهان خندان شده چون داد جان‬ ‫ای قهر بی دندان شده وی لطف صد چندان شده‬
‫ها را ظفر‬
‫بادا ورا شرم از خدا گر او بلفد از‬ ‫هر کس که دیدت ای ضیا وان حضرت باکبریا‬
‫هنر‬
‫ال که نیم اندیشه ای در روز و شب‬ ‫نگذاشت شیر بیشه ای از هست ما یک ریشه ای‬
‫هجران شمر‬
‫کوران به دیده گفته خه بشنوده لطفش‬ ‫ای آفرین بر روی شه کز وی خجل شد روی مه‬
‫گوش کر‬
‫کی سیر گردد جان من در جان من‬ ‫از عشق آن سلطان من وان دارو و درمان من‬
‫جوع البقر‬
‫وال روحی ما نفر وال روحی ما کفر‬ ‫ان کان عیشا قد هجر و اختل عقلی من سهر‬
‫او جان و من چون قالبش حیران از‬ ‫من ابروش او ماه وش او روز و من همچو شبش‬
‫آن خوبی و فر‬
‫درد و الم بی نافعی رویم چو زر بی‬ ‫آه از دعا بی سامعی جرم و گنه بی شافعی‬
‫سیمبر‬
‫مستطرب و خوش خفته من در سایه‬ ‫کی باشد آن در سفته من الحمدل گفته من‬
‫های آن شجر‬
‫که گویمش هجران خود بنمایمش خون‬ ‫تا دیدمی جانان خود من جویمی درمان خود‬
‫جگر‬
‫مخدوم شمس الدین را تبریز شهر و‬ ‫ای گوهر بحر بقا چون حق تو بس پنهان لقا‬
‫مشتهر‬

‫‪1017‬‬
‫برریز جامی بر سرش ای ساقی‬ ‫آمد ترش رویی دگر یا زمهریر است او مگر‬
‫همچون شکر‬
‫زیرا میان گلرخان خوش نیست‬ ‫یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله‬
‫عفریت ای پسر‬
‫خر را بروید در زمان از باده عیسی‬ ‫درده می پیغامبری تا خر نماند در خری‬
‫دو پر‬
‫دانی که مستان را بود در حال مستی‬ ‫در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل‬
‫خیر و شر‬
‫جز عاشقی آتش دلی کآید از او بوی‬ ‫ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده‬
‫جگر‬
‫ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل‬ ‫گر دست خواهی پا دهد ور پای خواهی سر نهد‬
‫آرد تبر‬
‫اسپر سلمت نیستم در پیش تیغم چون‬ ‫تا در شراب آغشته ام بی شرم و بی دل گشته ام‬
‫سپر‬
‫کآتش به خواب اندرزند وین پرده‬ ‫خواهم یکی گوینده ای آب حیاتی زنده ای‬
‫گوید تا سحر‬
‫چون شیرگیر حق نشد او را در این‬ ‫اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش‬
‫ره سگ شمر‬
‫آن ها جدا وین ها جدا آن ها دگر وین‬ ‫قومی خراب و مست و خوش قومی غلم پنج و شش‬
‫ها دگر‬
‫شد وایدی شد وافمی هذا حفاظ ذی‬ ‫ز اندازه بیرون خورده ام کاندازه را گم کرده ام‬
‫السکر‬
‫ما را چو خود بی هوش کن بی هوش‬ ‫هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن‬
‫سوی ما نگر‬

‫‪1018‬‬
‫قومی چو دل زیر و زبر قومی چو‬ ‫رو چشم جان را برگشا در بی دلن اندرنگر‬
‫جان بی پا و سر‬
‫بی پرده و پوشش همه دل پیش‬ ‫بی کسب و بی کوشش همه چون دیگ در جوشش همه‬
‫حکمش چون سپر‬
‫وز عقل و دانش رادتر وز آب حیوان‬ ‫از باغ و گل دلشادتر وز سرو هم آزادتر‬
‫پاکتر‬
‫بر آب و گل بنهاده پا وز عین دل‬ ‫چون ذره ها اندر هوا خورشید ایشان را قبا‬
‫برکرده سر‬
‫وز موج وز غوغای خون دامانشان‬ ‫در موج دریاهای خون بگذشته بر بالی خون‬
‫ناگشته تر‬
‫در آب و گل لیکن چو دل در شب‬ ‫در خار لیکن همچو گل در حبس ولیکن همچو مل‬
‫ولیکن چو سحر‬
‫مستی خوشی از راحشان فارغ شده‬ ‫باری تو از ارواحشان وز باده و اقداحشان‬
‫از خیر و شر‬
‫شد طعمه طوطی شکر وان زاغ را‬ ‫بس کن که هر مرغ ای پسر خود کی خورد انجیر تر‬
‫چیزی دگر‬

‫‪1019‬‬
‫دیوانگان را می کند زنجیر او دیوانه‬ ‫ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر‬
‫تر‬
‫آری درآ هر نیم شب بر جان مست‬ ‫ای عشق شوخ بوالعجب آورده جان را در طرب‬
‫بی خبر‬
‫ماندست اندر خرکمان چون عاشقان‬ ‫ما را کجا باشد امان کز دست این عشق آسمان‬
‫زیر و زبر‬
‫از فتنه روز و شبت پنهان شدستم‬ ‫ای عشق خونم خورده ای صبر و قرارم برده ای‬
‫چون سحر‬
‫گر در عدم غلطان شوم اندر عدم‬ ‫در لطف اگر چون جان شوم از جان کجا پنهان شوم‬
‫داری نظر‬
‫ای هر عدم صندوق تو ای در عدم‬ ‫ما را که پیدا کرده ای نی از عدم آورده ای‬
‫بگشاده در‬
‫هر دو طفیل هست تو بر حکم تو‬ ‫هستی خوش و سرمست تو گوش عدم در دست تو‬
‫بنهاده سر‬
‫وان باده در پیمانه کن تا هر دو گردد‬ ‫کاشانه را ویرانه کن فرزانه را دیوانه کن‬
‫بی خطر‬
‫بشنو سلم مست خود دل را مکن‬ ‫ای عشق چست معتمد مستی سلمت می کند‬
‫همچون حجر‬
‫بشکن خمار مست را بر کوی مستان‬ ‫چون دست او بشکسته ای چون خواب او بربسته ای‬
‫برگذر‬

‫‪1020‬‬
‫پسته لعل برگشا تا نشود گران شکر‬ ‫ای تو نگار خانگی خانه درآ از این سفر‬
‫تا که تهیست ساغرم خون چه پرست‬ ‫ساقی روح چون تویی کشتی نوح چون تویی‬
‫این جگر‬
‫در دو جهان یکی بگو کو صنمی کجا‬ ‫طعنه زند مرا ز کین رو صنمی دگر گزین‬
‫دگر‬
‫گفت که های گم شدم این ملکست یا‬ ‫آن قلمی که نقش کرد چونک بدید نقش تو‬
‫بشر‬
‫در دل من درآ ببین هر نفسی یکی‬ ‫جان و جهان چرا چنین عیب و ملمتم کنی‬
‫حشر‬
‫خشک لبی و چشم تر مایده بین ز‬ ‫عشق بگوید الصل مایده دو صد بل‬
‫خشک و تر‬
‫شهره یکی ستاره ای بنده او دو صد‬ ‫چونک چشیدی این دو را جلوه شود بتی تو را‬
‫قمر‬
‫در تبریز همچو دین اوست نهان و‬ ‫فاش بگو که شمس دین خاصبک و شه یقین‬
‫مشتهر‬

‫‪1021‬‬
‫ای دل و جان هر طرف چشم و‬ ‫گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر‬
‫چراغ هر سحر‬
‫هم عرصات گشته ای پر ز نبات و‬ ‫هم طرب سرشته ای هم طلب فرشته ای‬
‫نیشکر‬
‫با خردم ستیز شد هین بربا از او خبر‬ ‫خیز که رسته خیز شد روز نبات ریز شد‬
‫چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر‬ ‫خوش خبران غلم تو رطل گران سلم تو‬
‫رفت و هنوز می رود دیو ز سایه‬ ‫خیز که روز می رود فصل تموز می رود‬
‫عمر‬
‫پشت دل و پناه جان پیش درآ چو شیر‬ ‫ای بشنیده آه جان باده رسان ز راه جان‬
‫نر‬
‫قافله را بکش بکش خوش سفریست‬ ‫مست و خراب و شاد و خوش می گذری ز پنج و شش‬
‫این سفر‬
‫نوبت تست ای صنم دور توست ای‬ ‫لحظه به لحظه دم به دم می بده و بسوز غم‬
‫قمر‬
‫آن تبریز چون بصر شمس در اوست‬ ‫عقل رباست و دلربا در تبریز شمس دین‬
‫چون نظر‬
‫دیده نمی شود نظر جز به بصیرتی‬ ‫گر چه بصر عیان بود نور در او نهان بود‬
‫دگر‬

‫‪1022‬‬
‫شیفته و بی خبری چند از این کار‬ ‫دی سحری بر گذری گفت مرا یار‬
‫کرده پر از خون جگر در طلب خار‬ ‫چهره من رشک گل و دیده خود را‬
‫گفتم کی پیش رخت شمع فلک تار‬ ‫گفتم کی پیش قدت سرو نهالی‬
‫نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار‬ ‫گفتم کی زیر و زبر چرخ و زمینت‬
‫دم مزن و باش بر سیمبرم زار‬ ‫گفت منم جان و دلت خیره چه باشی‬
‫نیست مرا تاب سکون گفت به یک‬ ‫گفتم کی از دل و جان برده قراری‬
‫بار‬
‫غرقه شو و جان صدف پر ز گهر‬ ‫قطره دریای منی دم چه زنی بیش‬
‫دار‬

‫‪1023‬‬
‫ز دست یار آتشروی عالم سوز زیبا‬ ‫اگر باده خوری باری ز دست دلبر ما خور‬
‫خور‬
‫مثال کشت کوهستان همه شربت ز‬ ‫نمی شاید که چون برقی به هر دم خرمنی سوزی‬
‫بال خور‬
‫ز دست عشق پابرجا شراب آن جا ز‬ ‫اگر خواهی که چون مجنون حجاب عقل بردری‬
‫بی جا خور‬
‫وگر مخمور و مغموری از این‬ ‫اگر دلتنگ و بدرنگی به زیر گلبنش بنشین‬
‫بگزیده صهبا خور‬
‫اگر اوباش و قلشی مخور پنهان و‬ ‫گریزانست این ساقی از این مستان ناموسی‬
‫پیدا خور‬
‫مخور باده در این گلخن بر آن سقف‬ ‫حریفان گر همی خواهی چو بسطامی و چون کرخی‬
‫معل خور‬
‫چو بر یوسف نه ای مجنون غم نان‬ ‫برو گر کارکی داری به کار خویشتن بنشین‬
‫زلیخا خور‬
‫چو نربودست سیلبت تو آب از‬ ‫کسی دکان کند ویران که بطال جهان باشد‬
‫مشک سقا خور‬
‫برون رو ای سیه کاسه مخور حمرا و‬ ‫بگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار همی گردی‬
‫حلوا خور‬
‫چو در شاهد طمع کردی برو شمشیر‬ ‫در این بازار ای مجنون چو منبل گرد تن پرخون‬
‫لل خور‬
‫شراب صبر و تقوا را تو بی اکراه و‬ ‫اگر مشتاق اشراقات شمس الدین تبریزی‬
‫صفرا خور‬

‫‪1024‬‬
‫پدر را نیک واقف دان از آن کژبازی‬ ‫مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر‬
‫مضمر‬
‫وگر تو کژ نهی او را به استیزت کند‬ ‫تو گردی راست اولیتر از آنک کژ نهی او را‬
‫کژتر‬
‫که خاک اوت کیخسرو بمیرد پیش او‬ ‫ز بابا بشنو و برجه که سلطانیت می خواند‬
‫سنجر‬
‫زهی راعی زهی داعی زهی راه و‬ ‫چو ان ال یدعو را شنیدی کژ مکن رو را‬
‫زهی رهبر‬
‫ز عشقش جوی جمعیت در آن جامع‬ ‫پراکنده شدی ای جان به هر درد و به هر درمان‬
‫بنه منبر‬
‫چو بال و پر او دیدی تویی طیار‬ ‫چو کر و فر او دیدی تویی کرار و شیر حق‬
‫چون جعفر‬

‫‪1025‬‬
‫بداد افیون شور و شر ببرد از سر‬ ‫مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر‬
‫ببرد از سر‬
‫بیاید آن مه کامل به دست او چنین‬ ‫به صد حیله کنم غافل از او خود را کنم جاهل‬
‫ساغر‬
‫چو هر عوری و ادباری گدایی می‬ ‫مرا گوید نمی گویی که تا چند از گدارویی‬
‫کنی هر در‬
‫اگر حقی و تحقیقی چرایی این جوال‬ ‫بدین زاری و خفریقی غلم دلق و ابریقی‬
‫اندر‬
‫ملک بودی چرا باید که باشی دیو را‬ ‫از این ها کز تو می زاید شهان را ننگ می آید‬
‫تسخر‬
‫ز پیدا و نهفت او جهان کورست و‬ ‫که داند گفت گفت او که عالم نیست جفت او‬
‫هستی کر‬
‫هر آن جانی که بشنودی برون جستی‬ ‫مرا گر آن زبان بودی که راز یار بگشودی‬
‫از این معبر‬
‫که ویران می شود سینه از آن جولن‬ ‫از آن دلدار دریادل مرا حالیست بس مشکل‬
‫و کر و فر‬
‫وگر با کافران گویم نماند در جهان‬ ‫اگر با مومنان گویم همه کافر شوند آن دم‬
‫کافر‬
‫مرا پرسید چونی تو بگفتم بی تو بس‬ ‫چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو‬
‫مضطر‬
‫دلت سنگست یا خارا و یا کوهیست‬ ‫اگر صد جان بود ما را شود خون از غمت یارا‬
‫از مرمر‬

‫‪1026‬‬
‫ور چه نه به میدانیم در کر و فریم‬ ‫گر چه نه به دریاییم دانه گهریم آخر‬
‫آخر‬
‫از دادن و نادادن بس بی خبریم آخر‬ ‫گر باده دهی ور نی زان باده دوشینه‬
‫گر رفت زر و کیسه در کان زریم‬ ‫ای عشق چه زیبایی چه راوق و گیرایی‬
‫آخر‬
‫باری ز شما خامان ما مستتریم آخر‬ ‫ای طعنه زنان بر ما بگشاده زبان بر ما‬
‫دزدی نکند گوید پس ما چه خوریم‬ ‫لولی که زرش نبود مال پدرش نبود‬
‫آخر‬
‫جز مال مسلمانان مال کی بریم آخر‬ ‫ما لولی و شنگولی بی مکسب و مشغولی‬
‫وز نیل اگر خوردیم هم نیشکریم آخر‬ ‫زنبیل اگر بردیم خرماش درآگندیم‬
‫بر چاه زنخدانش آبی بچریم آخر‬ ‫گر شحنه بگیردمان آرد به چه و زندان‬

‫وان گفتن بی سیمان که سیمبریم آخر‬ ‫چاهش خوش و زندانش وان ساقی و مستانش‬
‫لب بند و بصر بگشا صاحب نظریم‬ ‫می گوید جان با تن کای تن خمش و تن زن‬
‫آخر‬

‫‪1027‬‬
‫در قلعه بی خویشی بگریز هل زوتر‬ ‫یغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر‬
‫شاهنشه صبح آمد زد بر سر او خنجر‬ ‫تا کی ز شب زنگی بر عقل بود تنگی‬
‫موذن پی این گوید کال هو الکبر‬ ‫گاو سیه شب را قربان سحر کردند‬
‫کز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر‬ ‫آورد برون گردون از زیر لگن شمعی‬
‫هم از دل خود گردد در هر نفسی‬ ‫خورشید گر از اول بیمارصفت باشد‬
‫خوشتر‬
‫زنهار در این حالت در چهره او بنگر‬ ‫ای چشم که پردردی در سایه او بنشین‬
‫بس نور که بفشاند او از سر این منبر‬ ‫آن واعظ روشن دل کو ذره به رقص آرد‬
‫زان پس که بر آرد سر کور وی‬ ‫شاباش زهی نوری بر کوری هر کوری‬
‫نپوشاند‬
‫گر غیر خدا بینم باشم بتر از کافر‬ ‫شمس الحق تبریزی در آینه صافت‬

‫‪1028‬‬
‫ای عشق تو را در جان هر دم عملی‬ ‫ذاتت عسلست ای جان گفتت عسلی دیگر‬
‫دیگر‬
‫وز جعد تو در هر دل از مشک تلی‬ ‫از روی تو در هر جان باغ و چمنی خندان‬
‫دیگر‬
‫مه زین خللی رسته از صد خللی‬ ‫مه را ز غمت باشد گه دق و گه استسقا‬
‫دیگر‬
‫ترسد که خزان آید آرد دغلی دیگر‬ ‫با لطف بهارت دل چون برگ چرا لرزد‬
‫در دیده دل آرد درد و سبلی دیگر‬ ‫هر سرمه و هر دارو کز خاک درت نبود‬
‫هر دم ز تو می تابد در وی املی‬ ‫ابلیس ز لطف تو اومید نمی برد‬
‫دیگر‬
‫بر خرقه جان دیده ز ایمان تکلی‬ ‫فرعون ز فرعونی آمنت به جان گفته‬
‫دیگر‬
‫در چرخ دلم یابد برج حملی دیگر‬ ‫خورشید وصال تو روزی به جمل آید‬
‫این جوق چو بنشیند آید بدلی دیگر‬ ‫اجزای زمین را بین بر روی زمین رقصان‬
‫در زیر زمین تن را چون تخم اجلی‬ ‫بر روی زمین جان را چون رو شرف و نوری‬
‫دیگر‬
‫بی صورت و حرف از جان بشنو‬ ‫تا چند غزل ها را در صورت و حرف آری‬
‫غزلی دیگر‬

‫‪1029‬‬
‫من نیک سبک گشتم آن رطل گران‬ ‫جان بر کف خود داری ای مونس جان زوتر‬
‫زوتر‬
‫هر چند سبک دستی ای دست از آن‬ ‫از باده بسی ساغر فربه کن هر لغر‬
‫زوتر‬
‫جان ها به صبوح آیند من از همگان‬ ‫ای بر در و بام تو از لذت جام تو‬
‫زوتر‬
‫از سینه به چشم آید از نور عیان‬ ‫سودای تو می آرد زان می که نه قی آرد‬
‫زوتر‬

‫‪1030‬‬
‫بال که چنین منگر بال که چنان‬ ‫نیمیت ز زهر آمد نیمی دگر از شکر‬
‫منگر‬
‫زان رو که چنین نوری زان رنگ‬ ‫هر چند که زهر از تو کانیست شکرها را‬
‫چنان انور‬
‫معنیش که درویشا در ما بنگر خوشتر‬ ‫نوری که نیارم گفت در پای تو می افتد‬
‫ای نور ز سر تا پا از پای مگو وز‬ ‫در من که توم بنگر خودبین شو و همچین شو‬
‫سر‬
‫ای آنک تو هم غرقی در خون دل من‬ ‫چون در بصر خلقی گویی تو پر از زرقی‬
‫تر‬
‫ور سنگ محک داری اندر رخ من‬ ‫ار زانک گهر داری دریای دو چشمم بین‬
‫بین زر‬
‫صیدی که نه روبه شد او را به سگی‬ ‫آن شیر خدایی را شمس الحق تبریزی‬
‫مشمر‬

‫‪1031‬‬
‫همرنگ شوم از تو گر خیر بود گر‬ ‫جان من و جان تو بستست به همدیگر‬
‫شر‬
‫ای شکر تنگ من از تنگ شکر‬ ‫ای دلبر شنگ من ای مایه رنگ من‬
‫خوشتر‬
‫من گشته تمامی کم تا من تو شدم یک‬ ‫ای ضربت تو محکم ای نکته تو مرهم‬
‫سر‬
‫تا خانه یکی کردی ای خوش قمر‬ ‫همسایه ما بودی چون چهره تو بنمودی‬
‫انور‬
‫تا جز تو فنا گردد کال هو الکبر‬ ‫یک حمله تو شاهانه بردار تو این خانه‬
‫زیرا همه کس داند که اکسیر نخواهد‬ ‫چون محو کند راهم نی جویم و نی خواهم‬
‫زر‬
‫چون گشت دلش تابان زان آتش‬ ‫از تابش آن کوره مس گفت که زر گشتم‬
‫نیکوفر‬
‫تا باز به پیش آمد اکسیرگر اشهر‬ ‫مس باز به خویش آمد نوشش همه نیش آمد‬

‫‪1032‬‬
‫من با تو نمی گویم ای مرده پار آخر‬ ‫تا چند زنی بر من ز انکار تو خار آخر‬
‫تاریک مکن ای ابر یک قطره ببار‬ ‫ماننده ابری تو هم مظلم و بی باران‬
‫آخر‬
‫ای جبری غافل تو از لذت کار آخر‬ ‫این جمله فرمان ها از بهر قدر آمد‬
‫با بسته کسی گوید کان جاست شکار‬ ‫با کور کسی گوید کاین رشته به سوزن کش‬
‫آخر‬
‫یا با نظر حیوان از چشم خمار آخر‬ ‫با طفل دوروزه کس از شاهد و می گوید‬
‫از حلقه جانبازان بگذر به کنار آخر‬ ‫چون هیچ نیابی توی پهلوی زنان بنشین‬
‫غوطی بخوری بینی حق را به نظار‬ ‫در قدرت مخدومی شمس الحق تبریزی‬
‫آخر‬

‫‪1033‬‬
‫باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر‬ ‫ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر‬
‫بر حیرت من گاهی خندیده تو چون‬ ‫یک لحظه سلف دیده کاین جایم تا دانی‬
‫شکر‬
‫بر بام شده در پی یعنی نمطی دیگر‬ ‫در بسته به روی من یعنی که برو واپس‬
‫من سجده کنان گشته یعنی که از این‬ ‫سر را تو چنان کرده رو رو که رقیب آمد‬
‫بگذر‬
‫زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور‬ ‫من در تو نظر کرده تو چشم بدزدیده‬
‫و شر‬
‫من بوسه زنان گشته بر خاک به عذر‬ ‫تو دست گزان بر من کاین جمله ز دست تو‬
‫اندر‬
‫وان گاه تو بخراشی رخساره چون‬ ‫کی باشد کان بوسه بر لعل لبت یابم‬
‫زعفر‬
‫فریاد که ایمان شد اندر سر تو کافر‬ ‫ای کافر زلف تو شاه حشم زنگی‬
‫چون جعد براندازی خطیت دهد عنبر‬ ‫چون طره بیفشانی مشک افتد در پایت‬
‫ای کشته به پیش تو صد مانی و صد‬ ‫احسنت زهی نقشی کز عطسه او جان شد‬
‫آزر‬
‫تا محو شد این خانه هم بام فنا هم در‬ ‫ناگه ز جمال تو یک برق برون جسته‬
‫بگداخت همی نقشی بفسرده بدین آذر‬ ‫در عین فنا گفتم ای شاه همه شاهان‬
‫تا برف بود باقی غیبست گل احمر‬ ‫گفتا که خطاب تو هم باقی این برفست‬
‫خورشید کند سجده چون بنده گک‬ ‫گفتم که ال ای مه از تابش روی تو‬
‫کمتر‬
‫از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر‬ ‫آخر بنگر در من گفتا که نمی ترسی‬
‫اندر حجب غیرت پوشیده من این‬ ‫گفتم بتکی باشم دو چشم بپوشیده‬
‫مغفر‬
‫شایسته آن گردی هم ناظر و هم منظر‬ ‫گفتا که تو را این عشق در صبر دهد رنگی‬
‫گفتا که درخش جان در آتش دل چون‬ ‫گفتم چه نشان باشد در بنده از این وعده‬
‫زر‬
‫در حال درخشانی وز تابش او برخور‬ ‫وان گاه نکو بنگر در صحن عیار جان‬
‫کز دیدن جان خود از من رود آن‬ ‫گفتم که همی ترسم وز ترس همی میرم‬
‫جوهر‬
‫در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر‬ ‫آن جوهر بی چونی کز حسن خیال تو‬
‫کز باغ جمال ما هم بر بخوری هم بر‬ ‫گفتا که مترس آخر نی منت همی گویم‬
‫پرنور از او عالم تبریز از او انور‬ ‫آن نقش خداوندی شمس الحق تبریزی‬
‫تا تو شنوی از خود کال هو الکبر‬ ‫او بود خلصه کن او را تو سجودی کن‬

‫‪1034‬‬
‫رخ فرخ خود را مپوشان به یکی بار‬ ‫مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار‬
‫چو خشک آوری ای دوست بمیرند به‬ ‫تو دریای الهی همه خلق چو ماهی‬
‫ناچار‬
‫که بر چرخ رسیدست ز فردای تو‬ ‫مگو با دل شیدا دگر وعده فردا‬
‫زنهار‬
‫چو سرمست تو باشیم بیفتد سر و‬ ‫چو در دست تو باشیم ندانیم سر از پای‬
‫دستار‬
‫ولیکن گله کردیم برای دل اغیار‬ ‫عطاهای تو نقدست شکایت نتوان کرد‬
‫چه خواهد سر مخمور به غیر در‬ ‫مرا عشق بپرسید که ای خواجه چه خواهی‬
‫خمار‬
‫زهی کاله پرعیب زهی لطف خریدار‬ ‫سراسر همه عیبیم بدیدی و خریدی‬
‫سر از گور برآورد ز تو مرده پیرار‬ ‫ملوکان همه زربخش تویی خسرو سربخش‬
‫اگر رهزندم جان ز جان گردم بیزار‬ ‫مللت نفزایید دلم را هوس دوست‬
‫چو خورشید تو درتافت بروید گل و‬ ‫چو ابر تو ببارید بروید سمن از ریگ‬
‫گلزار‬
‫کی داند چه شویم از تو چو باشد گه‬ ‫ز سودای خیال تو شدستیم خیالی‬
‫دیدار‬
‫حریفان همه مستیم مزن جز ره‬ ‫همه شیشه شکستیم کف پای بخستیم‬
‫هموار‬

‫‪1035‬‬
‫گویی که نزد مرگ تو را حلقه به در‬ ‫ای عاشق بیچاره شده زار به زر بر‬
‫بر‬
‫تو می زنی و وهم زنت شوی دگر بر‬ ‫بندیش از آن روز که دم های شماری‬
‫زان پیش که تیر اجل آید به سپر بر‬ ‫خود را تو سپر کن به قبول همه احکام‬
‫کای رحمت پیوسته به ادراک و نظر‬ ‫از آدمی ادراک و نظر باشد مقصود‬
‫بر‬
‫طوطی چه کند که ننهد دل به شکر بر‬ ‫ای کان شکر فضل تو وین خلق چو طوطی‬
‫شکر تو نبشتست بر اطراف کمر بر‬ ‫آن نیشکر از عشق تو صد جای کمر بست‬
‫ای نور تو وافر شده بر شمس و قمر‬ ‫جز شمس و قمر باصره را نور دگر ده‬
‫بر‬
‫عاشق شده بر شیوه و بر کار دگر بر‬ ‫از کار جهان سیر شده خاطر عارف‬
‫بی حضرت تو آب ندارد به جگر بر‬ ‫دیدست که گر نوش کند آب جهان را‬
‫خود را بزن ای مخلص بر ورد سحر‬ ‫گیرم همه شب پاس نداری و نزاری‬
‫بر‬
‫ناگاه فتادند بر آن گنج گهر بر‬ ‫آن ها که شب و صبحدم آرام ندیدند‬
‫نوری عجبی دید به بالی شجر بر‬ ‫موسی همه شب نور همی جست و به آخر‬
‫تا بوسه زد آخر به رخ و زلف پسر‬ ‫یعقوب وطن ساخت به جان طره شب را‬
‫بر‬
‫عاشق نشود جان پیمبر به بشر بر‬ ‫مقصود خدا بود و پسر بود بهانه‬
‫چون خار بود آفل او را به بصر بر‬ ‫او ز آل خلیلست و به آفل نکند میل‬
‫ور نه تن خود را نفکندی به شرر بر‬ ‫جز دوست خلیلی نپذیرفت خلیلش‬
‫انکار تو پس چیست به عباد حجر بر‬ ‫ای گشته بت جان تو نقشی و کلوخی‬
‫ای چشم خوشت طعنه زده نرگس تر‬ ‫یک لحظه بنه گوش که خواهم سخنی گفت‬
‫بر‬
‫ای چشم نهاده همه بر بوک و مگر بر‬ ‫بر نقد زن ای دوست که محبوب تو نقدست‬
‫چیزی که رود مستی آن کله سر بر‬ ‫بربستم لب را ز ره چشم بگویم‬
‫مرغ نظرست و ننشیند به خبر بر‬ ‫نی نی بنگویم که عجب صید شگرفست‬

‫‪1036‬‬
‫آخر نظری کن به نظربخش فکر بر‬ ‫ای رخت فکنده تو بر اومید و حذر بر‬
‫بنگر به موثر تو چه چفسی به اثر بر‬ ‫ای طالب و ای عاشق بنگر به طلب بخش‬
‫گه صحبت یاران و گهی اوج سفر بر‬ ‫او می کشدت جانب صلح و طرف جنگ‬
‫او با تو سخن گوی و تو را گوش‬ ‫در تو نگران او و تو را چشم چپ و راست‬
‫سمر بر‬
‫عیسیست رفیق و هش خربنده به خر‬ ‫او می زند این سیخ و هش گاو سوی یوغ‬
‫بر‬
‫تو سیخ ندامت خوری بر سینه و بر‬ ‫هر گاو و خری سیخ خورد بر کفل و پشت‬
‫بر‬
‫پخته کندت مطبخیش نار سقر بر‬ ‫زان سیخ کباب دل تو گر نشد آگه‬
‫گه چنگ گرفتی تو به تقریع زفر بر‬ ‫گه کاسه گرفتی که حلیماب و زفر کو‬
‫زر بازدهی و بنهی سر به حجر بر‬ ‫ز افشارش مرگ آن رخ تو گردد چون زر‬
‫بس چند زنی نعره تو بر مسمع کر بر‬ ‫بس چند کنی عشوه تو در محفل کوران‬

‫‪1037‬‬
‫رخساره چون زر ز کجا یابد زردار‬ ‫گیرم که بود میر تو را زر به خروار‬
‫از خاک برآمد به تماشا گل و گلزار‬ ‫از دلشده زار چو زاری بشنیدند‬
‫تا بازرهی از سر و از غصه دستار‬ ‫هین جامه بکن زود در این حوض فرورو‬
‫گشتیم به یک غمزه چنین سغبه دلدار‬ ‫ما نیز چو تو منکر این غلغله بودیم‬
‫هل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار‬ ‫تا کی شکنی عاشق خود را تو ز غیرت‬
‫نی خلق زمین ماند و نی چرخه دوار‬ ‫نی نی مهلش زانک از آن ناله زارش‬
‫آن عالم مستور به دستوری ستار‬ ‫امروز عجب نیست اگر فاش نگردد‬
‫بدرید گریبان خود از عشق دگربار‬ ‫باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست‬
‫کز صبر گلوی دل و جان گیر و‬ ‫خامش که اشارت ز شه عشق چنین است‬
‫بیفشار‬
‫‪1038‬‬
‫درآ ای ماه خوبان بار دیگر‬ ‫به حسن تو نباشد یار دیگر‬
‫مبادا در دو عالم کار دیگر‬ ‫مرا غیر تماشای جمالت‬
‫اگر بودی چو تو عیار دیگر‬ ‫بدزدیدی ز حسن تو یکی چیز‬
‫ز هر ذره شنو اقرار دیگر‬ ‫چو خورشید جمالت روی بنمود‬
‫که هر قطره نمود انبار دیگر‬ ‫زهی دریا که آگندی ز گوهر‬
‫منم بیمار و دل بیمار دیگر‬ ‫به یک خانه دو بیمارند و عاشق‬
‫ولیکن ماند آن تیمار دیگر‬ ‫خدایا هر دو را تیمار کردی‬
‫که او را نیست آن دیدار دیگر‬ ‫چه داند جان منکر این سخن را‬
‫سنایی گفت نی خروار دیگر‬ ‫که منکر گفت سنایی خود همینست‬
‫گشا دو چشم عیسی وار دیگر‬ ‫بدان خروار تو خروار منگر‬

‫‪1039‬‬
‫لب بامست و مستی هوش می دار‬ ‫بگرد فتنه می گردی دگربار‬
‫که ما فی الدار غیر ال دیار‬ ‫کجا گردم دگر کو جای دیگر‬
‫بگرد نقطه گردد پای پرگار‬ ‫نگردد نقش جز بر کلک نقاش‬
‫چو سر باشد بیاید نیز دستار‬ ‫چو تو باشی دل و جان کم نیاید‬
‫گرفته صعوه را بازی به منقار‬ ‫گرفتارست دل در قبضه حق‬
‫ز چنگالش گران جانان سبکبار‬ ‫ز منقارش فلک سوراخ سوراخ‬
‫به مخموران که آمد شاه خمار‬ ‫رها کن این سخن ها را ندا کن‬
‫که آمد دور وصل و لطف و ایثار‬ ‫غم و اندیشه را گردن بریدند‬
‫از این خوشتر کجا باشد علف زار‬ ‫هل ای ساربان اشتر بخوابان‬
‫بیا ای خازن و بگشای انبار‬ ‫چو مهمانان بدین دولت رسیدند‬
‫چنین پنداشتی دیگر مپندار‬ ‫شب مشتاق را روزی نیاید‬
‫ویست اصل سخن سلطان گفتار‬ ‫خمش کن تا خموش ما بگوید‬

‫‪1040‬‬
‫نکردی آن چه گفتی یاد می دار‬ ‫جفا از سر گرفتی یاد می دار‬
‫کنون با جور جفتی یاد می دار‬ ‫نگفتی تا قیامت با تو جفتم‬
‫رها کردی و خفتی یاد می دار‬ ‫مرا بیدار در شب های تاریک‬
‫مرا دیدی نهفتی یاد می دار‬ ‫به گوش خصم می گفتی سخن ها‬
‫چو گل با او شکفتی یاد می دار‬ ‫نگفتی خار باشم پیش دشمن‬
‫چنین کردی و رفتی یاد می دار‬ ‫گرفتم دامنت از من کشیدی‬
‫تو می گویی به زفتی یاد می دار‬ ‫همی گویم عتابی من به نرمی‬
‫دگرباره بیفتی یاد می دار‬ ‫فتادی بارها دستت گرفتم‬

‫‪1041‬‬
‫ز من مگذر مرا مگذار مگذار‬ ‫مرا یارا چنین بی یار مگذار‬
‫مرا در هجر بی زنهار مگذار‬ ‫به زنهارت درآمد جان چاکر‬
‫مرو ما را چنین بیمار مگذار‬ ‫طبیبی بلک تو عیسی وقتی‬
‫چنین تنها مرا در غار مگذار‬ ‫مرا گفتی که ما را یار غاری‬
‫ز من پرس اندک و بسیار مگذار‬ ‫تو را اندک نماید هجر یک شب‬

‫که نبود آتش اندک خوار مگذار‬ ‫مینداز آتش اندک به سینه‬
‫ز من بشنو مرا این بار مگذار‬ ‫دمم بگسست لیکن بار دیگر‬

‫‪1042‬‬
‫اگر باشد تو را از بنده آزار‬ ‫منم از جان خود بیزار بیزار‬
‫که قربان تو باشد ای نکوکار‬ ‫مرا خود جان و دل بهر تو باید‬
‫درون جان من پیداست آثار‬ ‫ز آزار دلت گر چه نگویی‬
‫چو در دل جای گلشن پر شود خار‬ ‫بهار از من بگردد چون ندانم‬
‫که ای مسجود جان زنهار زنهار‬ ‫گناهم پیش لطفت سجده آرد‬
‫گنه گوید بدو کاین بار این بار‬ ‫گنه را لطف تو گوید که تا کی‬
‫تن او سله باشد جان او مار‬ ‫تن و جانی که خاک تو نباشد‬
‫چو مرغ شب بیاید نبودش بار‬ ‫تو خورشیدی و مرغ روز خواهی‬
‫چه پرها برکند مرغ شب ای یار‬ ‫چو برگیری تو رسم شب ز عالم‬
‫که آن جا گم شود این چرخ دوار‬ ‫به حق آن که لطف تو جهانست‬
‫در آن عالم چه اقرار و چه انکار‬ ‫به چشم جان چه دریا و چه صحرا‬
‫فروکن دست و او را زود بردار‬ ‫به تنگی درفتد هرک از تو ماند‬
‫چگونه زهر نوشد مرد هشیار‬ ‫به قصد از شمس تبریزی نگردم‬

‫‪1043‬‬
‫عنان این سو بگردانید آخر‬ ‫مرا اقبال خندانید آخر‬
‫بدادش پر و پرانید آخر‬ ‫زمانی مرغ دل بربسته پر بود‬
‫بدان ابری که گریانید آخر‬ ‫زهی باغی که خندانید از فضل‬
‫زهی ملکی که استانید آخر‬ ‫زهی نصرت که مر اسلم را داد‬
‫در این میدان بغلطانید آخر‬ ‫به چوگان وفا یک گوی زرین‬
‫سلح ها را بدرانید آخر‬ ‫کمر بگشاد مریخ و بینداخت‬
‫خدا از خوف برهانید آخر‬ ‫بخندد آسمان زیرا زمین را‬
‫‪1044‬‬
‫به یوسف درنگر در دست منگر‬ ‫به ساقی درنگر در مست منگر‬

‫ببین صیاد را در شست منگر‬ ‫ایا ماهی جان در شست قالب‬


‫به فرعی کان کنون پیوست منگر‬ ‫بدان اصلی نگر کآغاز بودی‬
‫بدین خاری که پایت خست منگر‬ ‫بدان گلزار بی پایان نظر کن‬
‫به زاغی کز کف تو جست منگر‬ ‫همایی بین که سایه بر تو افکند‬
‫بنفشه وار سوی پست منگر‬ ‫چو سرو و سنبله بالروش کن‬
‫به خم و کوزه گر اشکست منگر‬ ‫چو در جویت روان شد آب حیوان‬
‫منال از نیست و اندر هست منگر‬ ‫به هستی بخش و مستی بخش بگرو‬
‫به طمع ماده آبست منگر‬ ‫قناعت بین که نرست و سبک رو‬
‫به دردی کان به بن بنشست منگر‬ ‫تو صافان بین که بر بال دویدند‬
‫بدان صورت که راهت بست منگر‬ ‫جهان پر بین ز صورت های قدسی‬
‫به بومی که ز دامش رست منگر‬ ‫به دام عشق مرغان شگرفند‬
‫در آن کاین لحظه خاموشست منگر‬ ‫به از تو ناطقی اندر کمین هست‬

‫‪1045‬‬
‫بده جان مرا آرام دیگر‬ ‫بگردان ساقیا آن جام دیگر‬
‫که صبرم نیست تا ایام دیگر‬ ‫به جان تو که امروزم ببینی‬
‫مکن تاخیر تا هنگام دیگر‬ ‫اگر یک ذره رحمت هست بر من‬
‫که سخت افتاده ام در دام دیگر‬ ‫خلصم ده خلصم ده خلصی‬
‫درافتم هر دمی از بام دیگر‬ ‫اگر امروز در بر من ببندی‬
‫که اندیشه ست خون آشام دیگر‬ ‫مرا در دست اندیشه بمسپار‬
‫مرا زحمت دهد صد خام دیگر‬ ‫می خام ار نگردانی تو ساقی‬
‫گرو کن زود بستان وام دیگر‬ ‫بگیر این دلق اگر چه وام دارم‬
‫نمی خواهم خدایا نام دیگر‬ ‫بنه نامم غلم دردنوشان‬

‫‪1046‬‬
‫ولیک از هجر گشتم دم به دم سیر‬ ‫نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر‬
‫چگونه گردد این بی دل ز غم سیر‬ ‫همی بینم رضایت در غم ماست‬
‫که چشمم می نگردد ز اشک و نم‬ ‫چه خون آشام و مستسقیست این دل‬
‫سیر‬
‫نگردد هیچ کس زان عالمم سیر‬ ‫اگر سیری از این عالم بیا که‬
‫شدستم از خلف و ل و لم سیر‬ ‫چو دیدم اتفاق عاشقانت‬
‫نیم از نفخ روح و زیر و بم سیر‬ ‫ولی دردم تو اسرافیل جان ها‬
‫شدم ای جان جان از جام جم سیر‬ ‫چو بوی جام جان بر مغز من زد‬
‫خسیس آن کو نگشت از بیش و کم‬ ‫چو بیشست آن جنون لحظه به لحظه‬
‫سیر‬
‫از این طشت نگون خم به خم سیر‬ ‫چو دیدم کاس و طاس او شدستم‬
‫ز عشق خال او گشتم ز غم سیر‬ ‫خیال شمس تبریزی بیامد‬

‫‪1047‬‬
‫نگار اندر کنار و عشق در سر‬ ‫در این سرما و باران یار خوشتر‬
‫لطیف و خوب و چست و تازه و تر‬ ‫نگار اندر کنار و چون نگاری‬
‫که مانندش نزاید کس ز مادر‬ ‫در این سرما به کوی او گریزیم‬
‫که دل را تازه دارد برف و شکر‬ ‫در این برف آن لبان او ببوسیم‬
‫مرا بردند و آوردند دیگر‬ ‫مرا طاقت نماند از دست رفتم‬
‫دل از جا می رود ال اکبر‬ ‫خیال او چو ناگه در دل آید‬

‫‪1048‬‬
‫زهی خورشید در خورشید انوار‬ ‫خداوند خداوندان اسرار‬
‫به رقص اندر مثال چرخ دوار‬ ‫ز عشق حسن تو خوبان مه رو‬
‫بماند دست و پای عقل از کار‬ ‫چو بنمایی ز خوبی دست بردی‬
‫که آبش خوشترست ای دوست یا نار‬ ‫گشاده ز آتش او آب حیوان‬
‫و زان گلزار عالم های دل زار‬ ‫از آن آتش بروییدست گلزار‬
‫نه زان گل ها که پژمردست پیرار‬ ‫از آن گل ها که هر دم تازه تر شد‬
‫اگر چه عشق او دارد ز ما عار‬ ‫نتاند کرد عشقش را نهان کس‬
‫عجب روزی برآرم سر از این غار‬ ‫یکی غاریست هجرانش پرآتش‬
‫مکن در کار آن دلبر تو انکار‬ ‫ز انکارت بروید پرده هایی‬
‫چون آن پرده غرض می گشت اظهار‬ ‫چو گرگی می نمودی روی یوسف‬
‫ملک باش و به آدم ملک بسپار‬ ‫ز جان آدمی زاید حسدها‬
‫چو کاریدی بروید آن به ناچار‬ ‫غذای نفس تخم آن غرض هاست‬
‫نداند ذوق مستی عقل هشیار‬ ‫نداند گاو کردن بانگ بلبل‬
‫و نی طاووس زاید بیضه مار‬ ‫نزاید گرگ لطف روی یوسف‬
‫به پس فردا و فردا نفس طرار‬ ‫به طراری ربود این عمرها را‬
‫تو مشنو وعده این طبع عیار‬ ‫همه عمرت هم امروزست لغیر‬
‫به خدمت تا رهی زین نفس اغیار‬ ‫کمر بگشا ز هستی و کمر بند‬
‫به هنگام نمازست سوی بلغار‬ ‫نمازت کی روا باشد که رویت‬
‫که می چرد در آن آهوی تاتار‬ ‫در آن صحرا بچر گر مشک خواهی‬
‫در افلک و زمین و اندر آثار‬ ‫نمی بینی تغیرها و تحویل‬
‫به خاکی کش ندارد سود غمخوار‬ ‫کی داند جوهر خوبت بگردد‬
‫به حلقه نازنینان باشی بس خوار‬ ‫چو تو خربنده باشی نفس خود را‬
‫ز عالم های باقی ملک بسیار‬ ‫اگر خواهی عطای رایگانی‬
‫ز شمس حق و دین بستان و هش دار‬ ‫چنان جامی که ویرانی هوش است‬
‫که نبودشان به مخدومیش انکار‬ ‫خداوند خداوندان باقی‬
‫چو دیدندنش ز جنت حور ابکار‬ ‫ز لطف جان او رفته بکارت‬
‫بپوشیدیش از دار و ز دیار‬ ‫اگر نه پرده رشک الهی‬
‫همه روحی شدندی مست و سیار‬ ‫که سنگ و خاک و آب و باد و آتش‬
‫ز نقش او بسوزد جمله بازار‬ ‫به بازار بتان و عاشقان در‬
‫چه باشد ده که باشد اوش سالر‬ ‫دو ده دان هر دو کون دو جهان را‬
‫ندا آمد که پایش را مه آزار‬ ‫که روح القدس پایش می ببوسید‬
‫برای جاه او گوید که مکثار‬ ‫چه کم عقلی بود آن کس که این را‬
‫چنین صید دلم کردست اشکار‬ ‫به حق آنک آن شیر حقیقی‬
‫که اینست لبه ما اندر اسحار‬ ‫که از تبریز پیغامی فرستی‬

‫‪1049‬‬
‫در خشم و ستیزه پا میفشار‬ ‫صد بار بگفتمت نگهدار‬
‫گر زخمه زنی بزن به هنجار‬ ‫بر چنگ وفا و مهربانی‬
‫کز زخمه سخت بسکلد یار‬ ‫دانی تو یقین و چون ندانی‬
‫ما خفته خراب و فتنه بیدار‬ ‫می بخش و مخسب کاین نه نیکوست‬
‫من خشک دماغ و گفت و تکرار‬ ‫می گویم و می کنم نصیحت‬
‫آن چشم خمار یار خمار‬ ‫می خندد بر نصیحت من‬
‫خوش می گویی بگو دگربار‬ ‫می گوید چشم او به تسخر‬
‫پوشیده نصیحت تو طرار‬ ‫از تو بترم اگر ننوشم‬
‫کی عشوه خورد حریف خون خوار‬ ‫استیزه گرست و لابالیست‬
‫کز باغ خداست این سمن زار‬ ‫خامش کن و از دیش مترسان‬
‫بی سبلت مهر جان و آذار‬ ‫خاموش که بی بهار سبزست‬

‫‪1050‬‬
‫در برج چنین مهی گرفتار‬ ‫کی باشد اختری در اقطار‬
‫اقرار به پیش او چو انکار‬ ‫آواره شده ز کفر و ایمان‬
‫با جان فنا به تیغ جان دار‬ ‫کس دید دلی که دل ندارد‬
‫زیرا که مرا نمود دیدار‬ ‫من دیدم اگر کسی ندیدست‬
‫ای من ز جز این قبول بیزار‬ ‫علم و عملم قبول او بس‬
‫بخشید وصال و بخت بیدار‬ ‫گر خواب شبم ببست آن شه‬
‫از خواب مکن تو یاد زنهار‬ ‫این وصل به از هزار خوابست‬
‫کاندر دل ها چه دارد آثار‬ ‫از گریه خود چه داند آن طفل‬
‫صد چشمه شیر از او در اسرار‬ ‫می گرید بی خبر ولیکن‬
‫کز گریه تست خلد و انهار‬ ‫بگری تو اگر اثر ندانی‬
‫اندر ده ماست شاه و سالر‬ ‫امشب کر و فر شهریاریش‬
‫آن صبح صفا و شیر کرار‬ ‫نی خواب رها کند نه آرام‬

‫‪1051‬‬
‫روزست شب من از رخ یار‬ ‫شب گشت ولیک پیش اغیار‬
‫ماییم ز دوست غرق گلزار‬ ‫گر عالم جمله خار گیرد‬
‫مستست دل و خراب دلدار‬ ‫گر گشت جهان خراب و معمور‬
‫این بی خبریست اصل اخبار‬ ‫زیرا که خبر همه ملولیست‬

‫‪1052‬‬
‫از دیده و وهم و روح برتر‬ ‫نوریست میان شعر احمر‬
‫برخیز و حجاب نفس بردر‬ ‫خواهی خود را بدو بدوزی‬
‫با ابرو و چشم و رنگ اسمر‬ ‫آن روح لطیف صورتی شد‬
‫بر صورت مصطفی پیمبر‬ ‫بنمود خدای بی چگونه‬
‫وان نرگس او چو روز محشر‬ ‫آن صورت او فنای صورت‬
‫گشتی ز خدا گشاده صد در‬ ‫هر گه که به خلق بنگریدی‬
‫عالم بگرفت ال اکبر‬ ‫چون صورت مصطفی فنا شد‬

‫‪1053‬‬
‫پهلوی منی مباش مهجور‬ ‫نزدیک توام مرا مبین دور‬
‫کی گردد کارهاش معمور‬ ‫آن کس که بعید شد ز معمار‬
‫شد روشن و غیب بین و مخمور‬ ‫چشمی که ز چشم من طرب یافت‬
‫شد گلشن و گلستان پرنور‬ ‫هر دل که نسیم من بر او زد‬
‫یک شهد بود هزار زنبور‬ ‫بی من اگرت دهند شهدی‬
‫باشی بتر از هزار مامور‬ ‫بی من اگرت امیر سازند‬
‫بی من نشود مزاج محرور‬ ‫می های جهان اگر بنوشی‬
‫آخر چه سپاه آید از مور‬ ‫در برق چه نامه بر توان خواند‬
‫بی گفت تو ظاهرست و مشهور‬ ‫خلقان برقند و یار خورشید‬
‫خاموش صبور باش و مستور‬ ‫خلقان مورند و ما سلیمان‬
‫‪1054‬‬
‫عیاره و عاشق تو عیار‬ ‫ای یار شگرف در همه کار‬
‫زیر و زبرست شهر و بازار‬ ‫تو روز قیامتی که از تو‬
‫ای معشوقان ز عشق تو زار‬ ‫من زاری عاشقان چه گویم‬
‫در گور مکن مرا نگهدار‬ ‫در روز اجل چو من بمیرم‬
‫ما را به نسیم وصل بسپار‬ ‫ور می خواهی که زنده گردیم‬
‫ای بی تو حیات و عیش بی کار‬ ‫آخر تو کجا و ما کجاییم‬
‫گر بی تو رگیم هست هشیار‬ ‫از من رگ جان بریده بادا‬
‫نزدیک نمود راه و هموار‬ ‫اندر ره تو دو صد کمین بود‬
‫بنهادم مست پای بر خار‬ ‫از گلشن روی تو شدم مست‬
‫پرخون دیدم جناح و منقار‬ ‫رفتم سوی دانه تو چون مرغ‬
‫از هر دانه که دارد انبار‬ ‫این طرفه که خوشترست زخمت‬
‫ای بی تو نگشته بخت بیدار‬ ‫ای بی تو حرام زندگانی‬
‫باقی نامی و لف و آزار‬ ‫خود بخت تویی و زندگی تو‬
‫آخر چه شود مرا به یاد آر‬ ‫ای کرده ز دل مرا فراموش‬
‫کی گردد چرخ طمع یک بار‬ ‫یک بار چو رفت آب در جوی‬
‫آن خواجه عشق را ز گفتار‬ ‫خامش که ستیزه می فزاید‬

‫‪1055‬‬
‫انجیرفروشی ای برادر‬ ‫انجیرفروش را چه بهتر‬
‫هم مست دوان دوان به محشر‬ ‫سرمست زییم مست میریم‬
‫ساقی با ماست بنده پرور‬ ‫گر خاک شویم وگر بریزیم‬
‫خاکش ز شراب جان مخمر‬ ‫خاکش خوش باد کوست عاشق‬
‫مستیم از این سر و از آن سر‬ ‫آن خاک شکوفه کرد یعنی‬
‫خاکست خرابتر ز مهتر‬ ‫مهتر چو خراب گشت و خوش شد‬
‫ملح تو برکشید لنگر‬ ‫خاکی گشتی چو مست گشتی‬
‫هر لوح جدا ز لوح دیگر‬ ‫خود لنگر ما گسست کلی‬
‫هر تخته کشتی است رهبر‬ ‫از بند و ز غرقه بازرستند‬
‫بگشای دو چشم عقل و بنگر‬ ‫چون خوش نبود چنین خرابی‬

‫‪1056‬‬
‫انجیرفروشی ای برادر‬ ‫انجیرفروش را چه بهتر‬
‫هین بر کف ما نهید ساغر‬ ‫ماییم معاشران دولت‬
‫ای جمله مراد تو میسر‬ ‫ای ساقی ماه روی زیبا‬
‫وز بال تو برپرید جعفر‬ ‫از روی تو تاب یافت خورشید‬
‫چون باغ ز زخم دی مزعفر‬ ‫ماییم بلی دی چشیده‬
‫در جام کن آن شراب احمر‬ ‫بشنو ز بهار نو سقاهم‬
‫ای شاه مطهر مطهر‬ ‫لوح دل را ز غم فروشوی‬
‫بر ما ز همه کسان فزونتر‬ ‫ای تو همه را ولی نعمت‬
‫ما راست سعادت مکرر‬ ‫در سایه ات ای درخت طوبی‬
‫وز جمله کارها محرر‬ ‫بر عشق و جمال دوست وقفیم‬
‫شد منصب سلطنت مقرر‬ ‫بر هر که گزید خدمت تو‬
‫چون نبود همچو مه منور‬ ‫آن کس که بود مرید خورشید‬
‫درده می و زین حدیث بگذر‬ ‫مخمور شدند قوم و تشنه‬
‫تا نبود صحتش مزور‬ ‫جان را بده از مزوره خویش‬
‫امروز مقدم و ماخر‬ ‫یک قوم همی رسند مهمان‬
‫از بهر قدوم هر برادر‬ ‫ما گاو و شتر کنیم قربان‬
‫از بهر مبشر آن مبشر‬ ‫چه گاو که می سزد به قربان‬
‫اشترواری فرست شکر‬ ‫تو نیز شتردلی رها کن‬
‫در نقل بود نبیذ مضمر‬ ‫شکر گفتم قدح نگفتم‬
‫دانی چه کنم خموشی اندر‬ ‫ور این نکنی خموش گردم‬

‫‪1057‬‬
‫و اندر سر و چشم هوش دیگر‬ ‫دارد درویش نوش دیگر‬
‫از عرش رسد خروش دیگر‬ ‫در وقت سماع صوفیان را‬
‫کایشان دارند گوش دیگر‬ ‫تو صورت این سماع بشنو‬
‫دارد درویش جوش دیگر‬ ‫صد دیگ به جوش هست این جا‬
‫سرمست ز می فروش دیگر‬ ‫همزانوی آنک تش نبینی‬
‫غیر شب و روز دوش دیگر‬ ‫درویش ز دوش باز مست است‬
‫حیران شده در خموش دیگر‬ ‫ماییم چو جان خموش و گویا‬

‫‪1058‬‬
‫آخر کی شود ز باغ ما سیر‬ ‫آخر کی شود از آن لقا سیر‬
‫وی لطف تو کرده باغ را سیر‬ ‫ای عدل تو کرده چرخ را سبز‬
‫کز جان خودیم بی شما سیر‬ ‫رو بنمایید ای ظریفان‬
‫تا گردد هر کجا گدا سیر‬ ‫آن نقل هزارمن بریزید‬
‫وز وی دل و چشم انبیا سیر‬ ‫در بزم رضای تست نقلی‬
‫کی گردد خلق از خدا سیر‬ ‫کی گردد سیر ماهی از آب‬
‫تا مس بچرد ز کیمیا سیر‬ ‫مشتاب مرو که کیمیایی‬
‫تا لوت خورند اولیا سیر‬ ‫خوانی دگرست غیر این خوان‬
‫در عشق جفاست از وفا سیر‬ ‫تا ذوق جفاش دید جانم‬
‫و ایوب نگشت از بل سیر‬ ‫کز ملکت سیر شد سلیمان‬
‫خود گرسنه نادرست یا سیر‬ ‫چه مکر و چه نعل باژگونه ست‬
‫آخر نشدی از این دغا سیر‬ ‫خاموش کن و دغا رها کن‬

‫‪1059‬‬
‫گفتی که تو ملحدی چنان گیر‬ ‫گفتی که زیان کنی زیان گیر‬
‫ما را سقط همه سگان گیر‬ ‫گفتی که تو روبهی نه ای شیر‬
‫ای مونس دل مرا زبان گیر‬ ‫گفتی که ز دل خبر نداری‬

‫‪1060‬‬
‫گازری در خشم گشت از آفتاب‬ ‫عاشقی در خشم شد از یار خود معشوق وار‬
‫نامدار‬
‫وانگهان چون آفتابی آفتاب هر دیار‬ ‫وانگهان چون گازری از گازران درویشتر‬
‫ابر پیش آورد اینک گازری باکار و‬ ‫ناز گازر چون بدید آن آفتاب از لطف خود‬
‫بار‬
‫تا دل او خوش نگردد من نباشم‬ ‫گفت تا گازر نخندد من برون نایم ز ابر‬
‫برقرار‬
‫تا پدید آید که گازر اختیارست اختیار‬ ‫دسته دسته جامه های گازران از کار ماند‬
‫سر ز خاک پای گازر برندارد زینهار‬ ‫هر کی باشد عاشق آن آفتاب از جان و دل‬
‫کز برای او برآید آفتاب از هر کنار‬ ‫گویم آن گازر که باشد شمس تبریزی و بس‬

‫‪1061‬‬
‫زندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا‬ ‫عرض لشکر می دهد مر عاشقان را عشق یار‬
‫سوار‬
‫زخم چشم و چشم زخم عاشقان را‬ ‫عارض رخسار او چون عارض لشکر شدست‬
‫گوش دار‬
‫ماه تابان از چنان رخ الحذار و الحذار‬ ‫آفتابا شرم دار از روی او در ابر رو‬
‫وانگهان از یک نظر آن وام ها را‬ ‫چون به لشکرگاه عشق آیی دو دیده وام کن‬
‫می گزار‬
‫باده جان از که گیری زان دو چشم‬ ‫جز خمار باده جان چشم را تدبیر نیست‬
‫پرخمار‬
‫گوش کر را سود نبود از هزاران‬ ‫چون تو پای لنگ داری گو پر از خلخال باش‬
‫گوشوار‬
‫بازوی حیدر بباید تا براند ذوالفقار‬ ‫گر عصا را تو بدزدی از کف موسی چه سود‬
‫تا ببینی کار دست و تا ببینی دست‬ ‫دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد‬
‫کار‬
‫نی به چشم امتحانی بل به چشم اعتبار‬ ‫گر ندانی کرد آن سو زیرزیرک می نگر‬
‫شمس تبریزیش گویم یا جمال کردگار‬ ‫زانک آن سو در نوازش رحمتی جوشیده است‬

‫‪1062‬‬
‫چون حدیث تو نباشد سر سر بشنیده‬ ‫چون نبینم من جمالت صد جهان خود دیده گیر‬
‫گیر‬
‫از کی پرسم وصف حسنت از همه‬ ‫ای که در خوابت ندیده آدم و ذریتش‬
‫پرسیده گیر‬
‫در بهشت و حور و دولت تا ابد‬ ‫چون نباشم در وصالت ای ز بینایان نهان‬
‫باشیده گیر‬
‫بر سر شاهان معنی مر مرا نازیده‬ ‫چون نبینم خشم و ناز شکرینت هر دمی‬
‫گیر‬
‫صد هزاران در و گوهر بر سرم‬ ‫چونک ابر هجر تو ماه تو را پوشیده کرد‬
‫باریده گیر‬
‫صد هزاران خم باده هر طرف‬ ‫چونک مستان را نباشد شمع و شاهد روی تو‬
‫جوشیده گیر‬
‫ور نبیند آب حیوان هر دمش نوشیده‬ ‫خضر بی من گر ببیند روی تو ای وای من‬
‫گیر‬
‫تخت و بخت و گنج و عالم را به من‬ ‫چون فنا خواهد شدن این ساحره دنیای دون‬
‫بخشیده گیر‬
‫چونک رویت را نبینم خود نثاری‬ ‫در ازل جان های صدیقان نثار روی تو‬
‫چیده گیر‬
‫هر دو روزی یوسفی شکرلبی بخریده‬ ‫این عزیز مصر جانم تا نبیند روی تو‬
‫گیر‬
‫چون نجست از سنگ و آهن برق‬ ‫ای خروشیده ز دردم سنگ و آهن دم به دم‬
‫بخروشیده گیر‬
‫ور بژولند سر زلف تو را ژولیده‬ ‫یک شب این دیوانه را مهمان آن زنجیر کن‬
‫گیر‬
‫صد دروغ و افترا بر صادقی بافیده‬ ‫ور جهان در عشق تو بدگوی من شد باک نیست‬
‫گیر‬
‫گر بنالد ظالم از مظلوم تو نالیده گیر‬ ‫با فراقت از دو عالم چون منم مظلومتر‬
‫بر سر شیران عالم مر مرا لفیده گیر‬ ‫چون نلفم شمس تبریز از سگان کوی تو‬
‫‪1063‬‬
‫کرده ای اسب جدایی رغم ما زین یاد‬ ‫عزم رفتن کرده ای چون عمر شیرین یاد دار‬
‫دار‬
‫لیک عهدی کرده ای با یار پیشین یاد‬ ‫بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف‬
‫دار‬
‫لیک شب های مرا ای یار بی کین یاد‬ ‫کرده ام تقصیرها کان مر تو را کین آورد‬
‫دار‬
‫آنک کردی زانوی ما را تو بالین یاد‬ ‫قرص مه را هر شبی چون بر سر بالین نهی‬
‫دار‬
‫ای تو را خسرو غلم و صد چو‬ ‫همچو فرهاد از هوایت کوه هجران می کنم‬
‫شیرین یاد دار‬
‫پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد‬ ‫بر لب دریای چشمم دیده ای صحرای عشق‬
‫دار‬
‫جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد‬ ‫التماس آتشینم سوی گردون می رود‬
‫دار‬
‫دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد‬ ‫شمس تبریزی از آن روزی که دیدم روی تو‬
‫دار‬

‫‪1064‬‬
‫برمدار اندر غزل جز پرده های‬ ‫مطربا در پیش شاهان چون شدستی پرده دار‬
‫شاهوار‬
‫خوان هاشان بی خمیر و باده هاشان‬ ‫بندگانشان دلخوشان و بندگیشان بی نشان‬
‫بی خمار‬
‫از همه خلقش گزیر و بر همه فرمان‬ ‫دیده بینای مطلق در میان خلق و حق‬
‫گزار‬
‫هم کلید هشت جنت هم برون از پنج و‬ ‫همچو خور عالم فروز و همچو گردون سرفراز‬
‫چار‬
‫پیش ایشان سبز گردد شوره خاک و‬ ‫سجده آرد پیش ایشان بانماز و بی نماز‬
‫سبزه زار‬

‫‪1065‬‬
‫او همه لطفست جمله یا ربش پاینده‬ ‫یا ربا این لطف ها را از لبش پاینده دار‬
‫دار‬
‫ای خدای روز و شب تو بر شبش‬ ‫ای بسی حق ها که دارد بر شب تاریک ماه‬
‫پاینده دار‬
‫ای خدایا روح را بر مذهبش پاینده‬ ‫هست منزل های خوش مر روح را از مذهبش‬
‫دار‬
‫ای خدا این طفل را در مکتبش پاینده‬ ‫طفل جان در مکتبش استاد استادان شدست‬
‫دار‬
‫ای خدایا تا ابد بر موکبش پاینده دار‬ ‫لشکر دین را ز شاهم شمس تبریزی ضیاست‬

‫‪1066‬‬
‫روح بخش هر قران و آفتاب هر دیار‬ ‫مرحبا ای جان باقی پادشاه کامیار‬
‫گر نخواهی برهمش زن ور همی‬ ‫این جهان و آن جهان هر دو غلم امر تو‬
‫خواهی بدار‬
‫فارغ آور جملگان را از بهشت و‬ ‫تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتاب‬
‫خوف نار‬
‫در ره نقاش بشکن جمله این نقش و‬ ‫وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان‬
‫نگار‬
‫ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر‬ ‫قهرمانی را که خون صد هزاران ریخته ست‬
‫بی وجود خود برآید محو فقر از عین‬ ‫آن کسی دریابد این اسرار لطفت را که او‬
‫کار‬
‫چون زر سرخست خندان دل درون‬ ‫بی کراهت محو گردد جان اگر بیند که او‬
‫آن شرار‬
‫پس تو را از کیمیاهای جهان ننگست‬ ‫ای که تو از اصل کان زر و گوهر بوده ای‬
‫و عار‬
‫تابش آن کیمیا را بر مس ایشان گمار‬ ‫جسم خاک از شمس تبریزی چو کلی کیمیاست‬

‫‪1067‬‬
‫جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر‬ ‫سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر‬
‫سپر‬
‫رحم کردی عشق تو گر عشق را‬ ‫این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت‬
‫بودی جگر‬
‫بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم‬ ‫من رها کردم جگر را هرچ خواهد گو بشو‬
‫دگر‬
‫گوشه ای سرمست خفتم فارغم از‬ ‫بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد‬
‫خیر و شر‬
‫رو به بازار و ربابی از برای من‬ ‫گر بیاید غم بگویم آنک غم می خورد رفت‬
‫بخر‬
‫‪1068‬‬
‫خسروی باید که نوشم زان لب شیرین‬ ‫نیشکر باید که بندد پیش آن لب ها کمر‬
‫شکر‬
‫ابر بفرستد به دوران و به نزدیکان‬ ‫بلک دریاییست عشق و موج رحمت می زند‬
‫گهر‬
‫جام زرین پیش آر و سیم بر ای‬ ‫صد سلم و بندگی ای جان از این مستان بخوان‬
‫سیمبر‬
‫آب آنی که ندارد هیچ آبی بر جگر‬ ‫پشت آنی تو که پشتش از غم و محنت شکست‬
‫شد زبردست ابد آن کز تو شد زیر و‬ ‫پخته شد نان دلی کز تف عشق تو بسوخت‬
‫زبر‬
‫که نبودند اندر این سودا چو ساطوری‬ ‫زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ‬
‫دوسر‬
‫محو کن اندیشه ها را زان شراب‬ ‫می بیار ای عشق بهر جان فرزندان خویش‬
‫چون شرر‬
‫بخش امروزینه کو ای هر دمی‬ ‫دی بدادی آنچ دادی جمع را ای میرداد‬
‫بخشنده تر‬
‫می پر از باغی به باغی این چنین کن‬ ‫بس کن و پرده دگر زن تا نگردد کس ملول‬
‫پرشکر‬

‫‪1069‬‬
‫گر سماع منکران اندرنگیرد گو مگیر‬ ‫در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر‬
‫پای کوبانند و قومی در میان زمهریر‬ ‫قسمت حقست قومی در میان آفتاب‬
‫تلخ و غمگینند و قومی در میان شهد‬ ‫قسمت حقست قومی در میان آب شور‬
‫و شیر‬
‫تو که داری می خور و می ده شب و‬ ‫نوبت الفقر فخری تا قیامت می زنند‬
‫روز ای فقیر‬
‫هر برهنه مرد بودی مرد بودی نیز‬ ‫فقر را در نور یزدان جو مجو اندر پلس‬
‫سیر‬
‫لیک اگر خواهی بپری پای را برکش‬ ‫بانگ مرغان می رسد بر می فشانی پر و بال‬
‫ز قیر‬
‫مغزها اندر خمار و دست ها اندر‬ ‫عقل تو دربند جان و طبع تو دربند نان‬
‫خمیر‬
‫جاء نصرال آمد ابشروا جاء البشیر‬ ‫عارفا گر کاهلی آمد قران کاهلن‬
‫هر کی آن جا گرم باشد این طرف‬ ‫گرمی خود را دگر جا خرج کردی ای جوان‬
‫باشد زحیر‬
‫چونک آن جا گرم بودی سردی این‬ ‫گرمیی با سردیی و سردیی با گرمیی‬
‫جا ناگزیر‬
‫پیش این خورشید گرمی ذره ای باشد‬ ‫لیک نومیدی رها کن گرمی حق بی حدست‬
‫سعیر‬
‫بس بود بسیار گفتی ای نذیر بی نظیر‬ ‫همچو مقناطیس می کش طالبان را بی زبان‬

‫‪1070‬‬
‫بی رقیبش دادمی من بوسه هایی سیر‬ ‫گر به خلوت دیدمی او را به جایی سیر سیر‬
‫سیر‬
‫با لب ترک خطا روزی خطایی سیر‬ ‫بس خطاها کرده ام دزدیده لیکن آرزوست‬
‫سیر‬
‫عشرت کدبانوی با کدخدایی سیر سیر‬ ‫تا یکی عشرت ببیند چرخ کو هرگز ندید‬
‫تا کنارم گیرد آن دم آشنایی سیر سیر‬ ‫یک به یک بیگانگان را از میان بیرون کنید‬
‫می زنم زان دست با او دست و پایی‬ ‫دست او گیرم به میدان اندرآیم پای کوب‬
‫سیر سیر‬
‫تا کشم او را برهنه بی قبایی سیر‬ ‫ای خوشا روزی که بگشاید قبا را بند بند‬
‫سیر‬
‫تا فزاید جان ها را جان فزایی سیر‬ ‫در فراق شمس تبریزی از آن کاهید تن‬
‫سیر‬

‫‪1071‬‬
‫خواب آمد چشم پر شد کآنچ می‬ ‫معده را پر کرده ای دوش از خمیر و از فطیر‬
‫جستی بگیر‬
‫یار بادنجان چه باشد سرکه باشد یا که‬ ‫بعد پرخوردن چه آید خواب غفلت یا حدث‬
‫سیر‬
‫گوز اگر مفتوح خواهی کاسه را در‬ ‫سوز اگر از روح خواهی خواجه کم کن لقمه را‬
‫پیش گیر‬
‫تا نماند چون سگان مردار هر لقمه‬ ‫ای خدا جان را پذیرا کن ز رزق پاک خویش‬
‫پذیر‬
‫بعد خوردن از ره زیرین گشاید پرده‬ ‫وقت روزه از میان دل برآید ناله زار‬
‫زیر‬

‫‪1072‬‬
‫ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده‬ ‫گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر‬
‫گیر‬
‫گر کسی آید برد دستار و کفشم برده‬ ‫سردهم این دم توی می بی محابا می خورم‬
‫گیر‬
‫با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده‬ ‫گر بگوید هوشیاری زرق را پرورده ای‬
‫گیر‬
‫صورتم امروز و فرداییست او را‬ ‫جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش‬
‫مرده گیر‬
‫چون تو ماهی نیستی دریا به دست‬ ‫از خدا دریا همی خواهی و مار خشکیی‬
‫آورده گیر‬
‫چونک میخواره نه ای رو شیره‬ ‫غوره افشاری و گویی من ریاضت می کنم‬
‫افشرده گیر‬
‫صوفیان را صاف می دارد تو بستان‬ ‫صوفیان صاف را گویی که دردی خورده اند‬
‫درده گیر‬
‫گر چه او تازه ست و خندان هم کنون‬ ‫هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت‬
‫پژمرده گیر‬
‫چونک بی تو شب بود استاره ها‬ ‫شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست‬
‫بشمرده گیر‬

‫‪1073‬‬
‫خوی من کی خوش شود بی روی‬ ‫خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار‬
‫خوبت ای نگار‬
‫با تو هستم چون گلستان خوی من‬ ‫بی تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب‬
‫خوی بهار‬
‫من خجل از عقل و عقل از نور‬ ‫بی تو بی عقلم ملولم هر چه گویم کژ بود‬
‫رویت شرمسار‬
‫خوی بد را چیست درمان بازدیدن‬ ‫آب بد را چیست درمان باز در جیحون شدن‬
‫روی یار‬
‫خاک را بر می کنم تا ره کنم سوی‬ ‫آب جان محبوس می بینم در این گرداب تن‬
‫بحار‬
‫تا فغان در ناورد از حسرتش‬ ‫شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی‬
‫اومیدوار‬
‫گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد‬ ‫چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر‬
‫کنار‬

‫‪1074‬‬
‫بانگ خیزاخیز آمد در عدم این الفرار‬ ‫گرم در گفتار آمد آن صنم این الفرار‬
‫کیست بر در کیست بر در هم منم این‬ ‫صد هزاران شعله بر در صد هزاران مشعله‬
‫الفرار‬
‫هم منم بر در که حلقه می زنم این‬ ‫از درون نی آن منم گویان که بر در کیست آن‬
‫الفرار‬
‫ور یکی ام پس هم آب و روغنم این‬ ‫هر که پندارد دو نیمم پس دو نیمش کرد قهر‬
‫الفرار‬
‫چون دو باشم چونک ماه روشنم این‬ ‫چون یکی باشم که زلفم صد هزاران ظلمتست‬
‫الفرار‬
‫بنگر این دزدی که شد بر روزنم این‬ ‫گرد خانه چند جویی تو مرا چون کاله دزد‬
‫الفرار‬
‫سوی وصلت پر خود را می کنم این‬ ‫زین قفص سر را ز هر سوراخ بیرون می کنم‬
‫الفرار‬
‫وز قفص بیرون به هر دم گردنم این‬ ‫در درون این قفص تن در سر سودا گداخت‬
‫الفرار‬
‫طوطیم یا بلبلم یا سوسنم این الفرار‬ ‫بی می از شمس الحق تبریز مست گفتنم‬

‫‪1075‬‬
‫کر مادرزاد را با ناله سرنا چه کار‬ ‫آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه کار‬
‫طفلک نوزاد را با باده حمرا چه کار‬ ‫هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا‬
‫مرغ خاکی را به موج و غره دریا‬ ‫دست زهره در حنی او کی سلحشوری کند‬
‫چه کار‬
‫مر خرش را ای مسلمانان بر آن بال‬ ‫بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد‬
‫چه کار‬
‫خواجه ما را با جهاز و مخزن و کال‬ ‫قوم رندانیم در کنج خرابات فنا‬
‫چه کار‬
‫چون تو افلطون عقلی رو تو را با ما‬ ‫صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشته ایم‬
‫چه کار‬
‫تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه‬ ‫با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه‬
‫کار‬
‫جمع خاتونان نازک ساق رعنا را چه‬ ‫زخم شمشیرست این جا زخم زوبین هر طرف‬
‫کار‬
‫زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار‬ ‫رستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند‬
‫عاشقان عافیت را با چنین سودا چه‬ ‫عاشقان را منبلن دان زخم خوار و زخم دوست‬
‫کار‬
‫در جهان عشق باقی مرگ را حاشا‬ ‫عاشقان بوالعجب تا کشته تر خود زنده تر‬
‫چه کار‬
‫رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا‬ ‫وانگهی این مست عشق اندر هوای شمس دین‬
‫چه کار‬
‫پس تو را با شمس دین باقی اعل چه‬ ‫از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را‬
‫کار‬

‫‪1076‬‬
‫باز اندر پرده می شد همچنین تا هشت‬ ‫لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار‬
‫بار‬
‫ساعتی اهل حرم را می ببرد از هوش‬ ‫ساعتی بیرونیان را می ربود از عقل و دل‬
‫و کار‬
‫گردشی از گردش او در دل هر بی‬ ‫دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود‬
‫قرار‬
‫گاه از سرنای عشقش عقل مسکین‬ ‫گاه از نوک قلم سوداش نقشی می کشید‬
‫سنگسار‬
‫تا دو صد پروانه جان را پدید آمد‬ ‫چونک شب شد ز آتش رخسار شمعی برفروخت‬
‫مدار‬
‫ما بماندیم و شب و شمع و شراب و‬ ‫چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند‬
‫آن نگار‬
‫مای ما با مای او گشته کنار اندر‬ ‫مای ما هم خفته بود و برده زحمت از میان‬
‫کنار‬
‫ما درآمد سایه وار و شد برون آن‬ ‫چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود‬
‫مای یار‬
‫هر طرف نوری دهد آن را که هستش‬ ‫شمس تبریزی برفت اما شعاع روی او‬
‫اختیار‬

‫‪1077‬‬
‫چون نگیرم خویش را من هر شبی‬ ‫از کنار خویش یابم هر دمی من بوی یار‬
‫اندر کنار‬
‫مهر او از دیده برزد تا روان شد‬ ‫دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دوید‬
‫جویبار‬
‫رسته بود از خار هستی جسته بود از‬ ‫هر گل خندان که رویید از لب آن جوی مهر‬
‫ذوالفقار‬
‫لیک اندر چشم عامه بسته بود و‬ ‫هر درخت و هر گیاهی در چمن رقصان شده‬
‫برقرار‬
‫تا که بیخود گشت باغ و دست بر هم‬ ‫ناگهان اندررسید از یک طرف آن سرو ما‬
‫زد چنار‬
‫جان ز آتش های درهم پرفغان این‬ ‫رو چو آتش می چو آتش عشق آتش هر سه خوش‬
‫الفرار‬
‫وین عدد هست از ضرورت در جهان‬ ‫در جهان وحدت حق این عدد را گنج نیست‬
‫پنج و چار‬
‫گر یکی خواهی که گردد جمله را در‬ ‫صد هزاران سیب شیرین بشمری در دست خویش‬
‫هم فشار‬
‫چون نماند پوست ماند باده های‬ ‫صد هزاران دانه انگور از حجاب پوست شد‬
‫شهریار‬
‫ساده رنگی نیست شکلی آمده از اصل‬ ‫بی شمار حرف ها این نطق در دل بین که چیست‬
‫کار‬
‫شعر من صف ها زده چون بندگان‬ ‫شمس تبریزی نشسته شاهوار و پیش او‬
‫اختیار‬

‫‪1078‬‬
‫شادیی کان از دلت آید زهی کان شکر‬ ‫شادیی کان از جهان اندر دلت آید مخر‬
‫پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان‬ ‫بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا‬
‫بی خبر‬
‫ترک شادی کن که این دو نسکلد از‬ ‫سایه شادیست غم غم در پی شادی دود‬
‫همدگر‬
‫چون بدیدی روز دان کز شب نتان‬ ‫در پی روزست شب و اندر پی شادیست غم‬
‫کردن حذر‬
‫چون پی شادی روی تو غم بود بر ره‬ ‫تا پی غم می دوی شادی پی تو می دود‬
‫گذر‬
‫تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و‬ ‫یاد می کن آن نهنگی را که ما را درکشد‬
‫خشک و تر‬
‫کاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب‬ ‫همچو شمع نخل بندان کآتشش در خود کشد‬
‫در‬

‫‪1079‬‬
‫وز برای جان خود که می دهی وانگه‬ ‫بهر شهوت جان خود را می دهی همچون ستور‬
‫به زور‬
‫در هوای شاهدی و لقمه ای ای بی‬ ‫می ستانی از خسان تا وادهی ده چارده‬
‫حضور‬
‫می دواند مرده کش مر شاهدت را‬ ‫آن سبدکش می کشد آن لقمه ها را تون به تون‬
‫گور گور‬
‫در میان این دو مرده چون نمی باشی‬ ‫لقمه ات مردار آمد شاهدت هم مرده ای‬
‫نفور‬
‫آخر هر چیز بنگر تا بگیرد چشم نور‬ ‫چشم آخر را ببند و چشم آخر برگشا‬

‫‪1080‬‬
‫زان جمال و زان کمال و فر و سیما‬ ‫ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور‬
‫دور دور‬
‫از شراب صاف ما هستی تو پیرا دور‬ ‫گر چه پیر کهنه ای در حکمت و ذوق و صفا‬
‫دور‬
‫عقل خود داند که باشد جان اعمی‬ ‫چونک بینایان نمی بینند رنگ جام را‬
‫دور دور‬
‫دور باشد از دل او رمز و ایما دور‬ ‫چون صریح و رمز قاضی می نداند جان او‬
‫دور‬
‫جان تو باشد از آن لطف و چلیپا دور‬ ‫تا نبرد تیغ شمس الحق زنار تو را‬
‫دور‬
‫باشی از رخسار آن دلدار زیبا دور‬ ‫تا ز خوبی بتان خالی نگردد جان تو‬
‫دور‬
‫چون در این بزم اندرآیی باشی این جا‬ ‫گر چه اندر بزم شاهان تو بدی سرده ولیک‬
‫دور دور‬
‫در حضور خضر بود آن طور سینا‬ ‫تو شنیدی قرب موسی طور سینا نور حق‬
‫دور دور‬
‫لیک پیش رفعتش بد سقف مینا دور‬ ‫سقف مینا گر چه بس عالیست پیش چشم تو‬
‫دور‬
‫یا مکن مانند خود از عیش ما را دور‬ ‫ای گران جان یا سبک شو یا برو از بزم ما‬
‫دور‬
‫زانک هست از گوش کر این بانگ‬ ‫مطرب عشاق بهر من زن این نادر نوا‬
‫سرنا دور دور‬

‫‪1081‬‬
‫عنبر و مشک ختن از چین به‬ ‫ای صبا حالی ز خد و خال شمس الدین بیار‬
‫قسطنطین بیار‬
‫ور پیامی از دل سنگین او داری بیار‬ ‫گر سلمی از لب شیرین او داری بگو‬
‫نام شمس الدین بگو تا جان کنم بر او‬ ‫سر چه باشد تا فدای پای شمس الدین کنم‬
‫نثار‬
‫حسن شمس الدین دثار و عشق شمس‬ ‫خلعت خیر و لباس از عشق او دارد دلم‬
‫الدین شعار‬
‫ما ز جام شمس دین مستیم ساقی می‬ ‫ما به بوی شمس دین سرخوش شدیم و می رویم‬
‫میار‬
‫فارغیم از بوی عود و عنبر و مشک‬ ‫ما دماغ از بوی شمس الدین معطر کرده ایم‬
‫تتار‬
‫شمس دین در یتیم و شمس دین نقد‬ ‫شمس دین بر دل مقیم و شمس دین بر جان کریم‬
‫عیار‬
‫می سراید عندلیب از باغ و کبک از‬ ‫من نه تنها می سرایم شمس دین و شمس دین‬
‫کوهسار‬
‫عین انسان شمس دین و شمس دین‬ ‫حسن حوران شمس دین و باغ رضوان شمس دین‬
‫فخر کبار‬
‫گوهر کان شمس دین و شمس دین لیل‬ ‫روز روشن شمس دین و چرخ گردان شمس دین‬
‫و نهار‬
‫شمس دین عیسی دم است و شمس‬ ‫شمس دین جام جمست و شمس دین بحر عظیم‬
‫دین یوسف عذار‬
‫جان ما اندر میان و شمس دین اندر‬ ‫از خدا خواهم ز جان خوش دولتی با او نهان‬
‫کنار‬
‫شمس دین سرو روان و شمس دین‬ ‫شمس دین خوشتر ز جان و شمس دین شکرستان‬
‫باغ و بهار‬
‫شمس دین خمر و خمار و شمس دین‬ ‫شمس دین نقل و شراب و شمس دین چنگ و رباب‬
‫هم نور و نار‬
‫آن خمار شمس دین کز وی فزاید‬ ‫نی خماری کز وی آید انده و حزن و ندم‬
‫افتخار‬
‫شمس تبریزی بیا زنهار دست از ما‬ ‫ای دلیل بی دلن و ای رسول عاشقان‬
‫مدار‬

‫‪1082‬‬
‫بند بشکن ره عیان اندر عیانست ای‬ ‫عقل بند ره روان و عاشقانست ای پسر‬
‫پسر‬
‫راه از این جمله گرانی ها نهانست ای‬ ‫عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب‬
‫پسر‬
‫این یقین و این عیان هم در گمانست‬ ‫چون ز عقل و جان و دل برخاستی بیرون شدی‬
‫ای پسر‬
‫عشق کان از جان نباشد آفسانست ای‬ ‫مرد کو از خود نرفتست او نه مردست ای پسر‬
‫پسر‬
‫هین که تیر حکم او اندر کمانست ای‬ ‫سینه خود را هدف کن پیش تیر حکم او‬
‫پسر‬
‫بر جبین و چهره او صد نشانست ای‬ ‫سینه ای کز زخم تیر جذبه او خسته شد‬
‫پسر‬
‫عشق جانان سخت نیکونردبانست ای‬ ‫گر روی بر آسمان هفتمین ادریس وار‬
‫پسر‬
‫عشق را بنگر که قبله کاروانست ای‬ ‫هر طرف که کاروانی نازنازان می رود‬
‫پسر‬
‫عشق چون صیاد او بر آسمانست ای‬ ‫سایه افکندست عشقش همچو دامی بر زمین‬
‫پسر‬
‫عشق در گفتن چو ابر درفشانست ای‬ ‫عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس‬
‫پسر‬
‫در حقایق عشق خود را ترجمانست‬ ‫ترجمانی من و صد چون منش محتاج نیست‬
‫ای پسر‬
‫عشق کار پردلن و پهلوانست ای‬ ‫عشق کار خفتگان و نازکان نرم نیست‬
‫پسر‬
‫خسرو و شاهنشه و صاحب قرانست‬ ‫هر کی او مر عاشقان و صادقان را بنده شد‬
‫ای پسر‬
‫کاین جهان بی وفا از تو جهانست ای‬ ‫این جهان پرفسون از عشق تا نفریبدت‬
‫پسر‬
‫پرده دیگر شد ولی معنی همانست ای‬ ‫بیت های این غزل گر شد دراز از وصل ها‬
‫پسر‬
‫کاین زیانت در حقیقت خصم جانست‬ ‫هین دهان بربند و خامش کن از این پس چون صدف‬
‫ای پسر‬

‫‪1083‬‬
‫هله کز جنبش ساقی بدود باده به سر‬ ‫هله زیرک هله زیرک هله زیرک زوتر‬
‫بر‬
‫رخ چون زهره نهاده غلطی روی‬ ‫بدود روح پیاده سر گنجینه گشاده‬
‫قمر بر‬
‫بگزین جهد و مقاسا که چو دیکم به‬ ‫هله منشین و میاسا بهل این صبر و مواسا‬
‫شرر بر‬
‫شب من روز شدستی زده رایت به‬ ‫اگرم عشوه پرستی سر هر راه نبستی‬
‫سحر بر‬
‫قدم از خانه به در نه همگان را به‬ ‫هله برجه هله برجه که ز خورشید سفر به‬
‫سفر بر‬
‫ز فرات آب روان کن بزن آن آب‬ ‫سفر راه نهان کن سفر از جسم به جان کن‬
‫خضر بر‬
‫چو بدان باغ رسیدی بدو اکنون به‬ ‫دم بلبل چو شنیدی سوی گلزار دویدی‬
‫شجر بر‬
‫که طلبکار بدین خو نزند کف به خبر‬ ‫به شجر بر هله برگو مثل فاخته کوکو‬
‫بر‬

‫‪1084‬‬
‫گه بوسه است تنها نه کنار و چیز‬ ‫مه روزه اندرآمد هله ای بت چو شکر‬
‫دیگر‬
‫دو هزار خشک لب بین به کنار‬ ‫بنشین نظاره می کن ز خورش کناره می کن‬
‫حوض کوثر‬
‫تری دماغت آرد چو شراب همچو‬ ‫اگر آتش است روزه تو زلل بین نه کوزه‬
‫آذر‬
‫دل نور گشت فربه تن موم گشت‬ ‫چو عجوزه گشت گریان شه روزه گشت خندان‬
‫لغر‬
‫منگر برون شیشه بنگر درون ساغر‬ ‫رخ عاشقان مزعفر رخ جان و عقل احمر‬
‫به وثاق ساقی خود بزدیم حلقه بر در‬ ‫همه مست و خوش شکفته رمضان ز یاد رفته‬
‫سر خود چنین چنین کرد و بتافت‬ ‫چو بدید مست ما را بگزید دست ها را‬
‫روز معشر‬
‫که کی گوید اینک روزه شکند ز قند‬ ‫ز میانه گفت مستی خوش و شوخ و می پرستی‬
‫و شکر‬
‫که ز ذوق باز ماند دهن نکیر و منکر‬ ‫شکر از لبان عیسی که بود حیات موتی‬
‫و اگر خمار یاری سخنی شنو مخمر‬ ‫تو اگر خراب و مستی به من آ که از منستی‬
‫به کدام دست کردت قلم قضا مصور‬ ‫چو خوشی چه خوش نهادی به کدام روز زادی‬
‫شکران و ماه رویان همه همچو مه‬ ‫تن تو حجاب عزت پس او هزار جنت‬
‫مطهر‬
‫که ز صید بازآمد شه ما خوش و‬ ‫هله مطرب شکرلب برسان صدا به کوکب‬
‫مظفر‬
‫نه چو قدر عامیانه که شبی بود مقدر‬ ‫ز تو هر صباح عیدی ز تو هر شبست قدری‬
‫که کلم تست صافی و حدیث من‬ ‫تو بگو سخن که جانی قصصات آسمانی‬
‫مکدر‬

‫‪1085‬‬
‫سگ خویش را رها کن که کند شکار‬ ‫همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر‬
‫دیگر‬
‫منشین ز پای یک دم که بماند کار‬ ‫همه غوطه ها بخوردی همه کارها بکردی‬
‫دیگر‬
‫بشنو از این محاسب عدد و شمار‬ ‫همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی‬
‫دیگر‬
‫نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر‬ ‫تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی‬
‫بنماند هیچش ال هوس قمار دیگر‬ ‫خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش‬
‫نه چو روسبی که هر شب کشد او‬ ‫تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی‬
‫بیار دیگر‬
‫بودش زهر حریفی طرب و خمار‬ ‫نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس‬
‫دیگر‬
‫هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار‬ ‫همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد‬
‫دیگر‬
‫نبدست مرغ جان را جز او مطار‬ ‫که اگر بتان چنین اند ز شه تو خوشه چینند‬
‫دیگر‬

‫‪1086‬‬
‫هله کز جنبش تو کار همه نیکوتر‬ ‫هله زیرک هله زیرک هله زیرک هله زوتر‬
‫جسته از سنگ ستاره ز قمر مه روتر‬ ‫بدوان از پی مردان بنگر از چپ و راست‬
‫همچو من بسته کمرها ز شکر خوش‬ ‫یک به یک پیش تو آیند چو از جا بروی‬
‫خوتر‬
‫صورتش چون گل سرخ از گل تر‬ ‫در گلشن بگشاید ز درون صورت عشق‬
‫خوش بوتر‬
‫شیر آهو شود آن جا وزو آهوتر‬ ‫عشق داوود شود آهن از او نرم شود‬
‫مرگ جان بخش شود بلک ز جان‬ ‫هر یکی ذره شود عیسی و عیسی نفسی‬
‫دلجوتر‬
‫گوییش خیز برو از بر ما آن سوتر‬ ‫اندر آن حال اگر ماه ببوسد لب تو‬
‫تا بگوید خردی کوست ز ما‬ ‫دل من پرسخنست ار چه دهان بربستم‬
‫خوشگوتر‬
‫‪1087‬‬
‫هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیتر‬ ‫بده آن باده به ما باده به ما اولیتر‬
‫مسجد عیسی ز جان سقف سما اولیتر‬ ‫سر مردان چه کند خوبتر از سجده تو‬
‫غنج های چو صبی را نه صبا اولیتر‬ ‫یک فسون خوان صنما در دل مجنون بردم‬
‫در کف کور ز قندیل عطا اولیتر‬ ‫عقل را قبله کند آنک جمال تو ندید‬
‫که ز دریا و ز خورشید عطا اولیتر‬ ‫تو عطا می ده و از چرخ ندا می آید‬
‫چونک در چنگ نیایی تو دوتا اولیتر‬ ‫لطف ها کرده ای امروز دو تا کن آن را‬
‫هر کی سردست از او پشت و قفا‬ ‫چونک خورشید برآید بگریزد سرما‬
‫اولیتر‬
‫آن ستورست که در آب و گیا اولیتر‬ ‫تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم‬
‫بر رخ آینه از نقش صفا اولیتر‬ ‫سادگی را ببرد گر چه سخن نقش خوشست‬
‫داد آینه به تصویر بقا اولیتر‬ ‫صورت کون تویی آینه کون تویی‬
‫طبل اگر پشت سپاهست غزا اولیتر‬ ‫خمش این طبل مزن تیغ بزن وقت غزاست‬

‫‪1088‬‬
‫طبله کالبد آورده ام آخر بنگر‬ ‫سر فروکن به سحر کز سر بازار نظر‬
‫شانه ها و شبه ها و سره روغن ها تر‬ ‫بر سر کوی تو پرطبله من بین و بخر‬
‫شانه ام محرم آن زلف پر از فتنه و‬ ‫شبه من غم تو روغن من مرهم تو‬
‫شر‬
‫که دلم را شکمی شد ز تو پرجوع بقر‬ ‫از فراقت تلفم گشته خیالت علفم‬
‫ای مگس ها شده از ذوق شکرهات‬ ‫من ندانم چه کسم کز شکرت پرهوسم‬
‫شکر‬
‫تا ز سیمین بر او گردد کارم همه زر‬ ‫پرده بردار صبا از بر آن شهره قبا‬
‫در دو عالم نبود یار مرا یار دگر‬ ‫چند گویی تو بجو یار وزو دست بشو‬
‫ماه و خورشید که دیدست در اعضای‬ ‫چون خرد ماند و دل با من ای خواجه بهل‬
‫بشر‬
‫شمس تبریز خداوند تو چونی به سفر‬ ‫چون که در جان منی شسته به چشمان منی‬

‫‪1089‬‬
‫هین که آمد به تماشای تو دل خون‬ ‫هین که آمد به سر کوی تو مجنون دگر‬
‫دگر‬
‫مگرش جای دهی بر سر گردون دگر‬ ‫عاشق روی تو را گنبد گردون نکشد‬
‫تو بخوان و تو بدم بر دلش افسون‬ ‫عاشق تو نخورد حیله و افسون کسی‬
‫دگر‬
‫که ندیدند چنان رخ رخ گلگون دگر‬ ‫عشق روی تو به شش سوی جهان دام دلست‬
‫که ندارد چو تو شاهنشه بی چون دگر‬ ‫رحمتی کن تو بر آن مرغ که در دام افتاد‬
‫که به شب ها شنود ناله مفتون دگر‬ ‫کو در این خانه یکی سوخته مفتونی‬
‫چاره ام نیست جز این اطلس و‬ ‫از پس نیشکرت اشک چو اطلس بارم‬
‫اکسون دگر‬

‫‪1090‬‬
‫تا بدین حد مکن و جان مرا خوار‬ ‫صنما این چه گمانست فرودست حقیر‬
‫مگیر‬
‫کاه را کوه کند ذاک علی ال یسیر‬ ‫کوه را که کند اندر نظر مرد قضا‬
‫خنک آن قافله ای که بودش دوست‬ ‫خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد‬
‫خفیر‬
‫جان پاک تو که جان از تو شکورست‬ ‫حاکمی هر چه تو نامم بنهی خشنودم‬
‫و شکیر‬
‫سرو را چنبر خوانی نکند هیچ نفیر‬ ‫ماه را گر تو حبش نام نهی سجده کند‬
‫ز کجا بانگ سگان و ز کجا شیر‬ ‫زانک دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان‬
‫زئیر‬
‫جز تو جمله همه لست از آنیم فقیر‬ ‫ای که بطال تو بهتر ز همه مشتغلن‬
‫ور کسی نشنود این را انما انت نذیر‬ ‫تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر‬
‫بوسه ها یابد رویت ز نگاران ضمیر‬ ‫بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست‬
‫عمر در کار عدم کی کند ای دوست‬ ‫مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد‬
‫بصیر‬
‫گفت او را تو چه خوردی که‬ ‫رفت مردی به طبیبی به کله درد شکم‬
‫برستست زحیر‬
‫گفت من سوخته نان خوردم از پست‬ ‫بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست‬
‫فطیر‬
‫گفت درد شکم و کحل خه ای شیخ‬ ‫گفت سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر‬
‫کبیر‬
‫تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم‬ ‫گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد‬
‫ضریر‬
‫چشمت از خاک در شاه شود خوب و‬ ‫نیست را هست گمان برده ای از ظلمت چشم‬
‫منیر‬
‫من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر‬ ‫هله ای شارح دل ها تو بگو شرح غزل‬

‫‪1091‬‬
‫نه که فلح توام سرور و سالر مگیر‬ ‫نه که مهمان غریبم تو مرا یار مگیر‬
‫تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار‬ ‫نه که همسایه آن سایه احسان توام‬
‫مگیر‬
‫تو مرا تشنه و مستسقی و بیمار مگیر‬ ‫شربت رحمت تو بر همگان گردانست‬
‫تو مرا منتظر و کشته دیدار مگیر‬ ‫نه که هر سنگ ز خورشید نصیبی دارد‬
‫تو مرا تایب و مستغفر غفار مگیر‬ ‫نه که لطف تو گنه سوز گنه کارانست‬
‫تو مرا صعوه شمر جعفر طیار مگیر‬ ‫نه که هر مرغ به بال و پر تو می پرد‬
‫تو مرا زیر چنین دام گرفتار مگیر‬ ‫به دو صد پر نتوان بی مددت پریدن‬
‫تو مرا خفته شمر حاضر و بیدار‬ ‫خفتگان را نه تماشای نهان می بخشی‬
‫مگیر‬
‫مدد اشک من و زردی رخسار مگیر‬ ‫نه که بوی جگر پخته ز من می آید‬
‫از جنون خوش شد و می گفت خرد‬ ‫نه که مجنون ز تو زان سوی خرد باغی یافت‬
‫زار مگیر‬
‫چون تو همخوابه شدی بستر هموار‬ ‫با جنون تو خوشم تا که فنون را چه کنم‬
‫مگیر‬
‫عارض چون قمر و رنگ چو گلنار‬ ‫چشم مست تو خرابی دل و عقل همه ست‬
‫مگیر‬
‫نادری ذقن و زلف چو زنار مگیر‬ ‫قامت عرعریت قامت ما دوتا کرد‬
‫عشق بی صورت چون قلزم زخار‬ ‫این تصاویر همه خود صور عشق بود‬
‫مگیر‬
‫تو مرا همتک این گنبد دوار مگیر‬ ‫خرمن خاکم و آن ماه بگردم گردان‬
‫من به بوی تو خوشم نافه تاتار مگیر‬ ‫من به کوی تو خوشم خانه من ویران گیر‬
‫چون زرست این رخ من زر به‬ ‫میکده ست این سر من ساغر می گو بشکن‬
‫خروار مگیر‬
‫چون سرم معصره شد خانه خمار‬ ‫چون دلم بتکده شد آزر گو بت متراش‬
‫مگیر‬
‫کافری را که کشد عشق ز کفار مگیر‬ ‫کفر و اسلم کنون آمد و عشق از ازلست‬
‫در گلستان نگر ای چشم و پی خار‬ ‫بانگ بلبل شنو ای گوش بهل نعره خر‬
‫مگیر‬
‫من خود اغیار خودم دامن اغیار‬ ‫بس کن و طبل مزن گفت برای غیرست‬
‫مگیر‬

‫‪1092‬‬
‫چون سوی چرخ عروسیست ز ماه ده‬ ‫اختران را شب وصلست و نثارست و نثار‬
‫و چار‬
‫همچو بلبل که شود مست ز گل فصل‬ ‫زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف‬
‫بهار‬
‫حوت را بین که ز دریا چه برآورد‬ ‫جدی را بین به کرشمه به اسد می نگرد‬
‫غبار‬
‫که جوانی تو ز سر گیر و بر او مژده‬ ‫مشتری اسب دوانید سوی پیر زحل‬
‫بیار‬
‫گشت جان بخش چو خورشید مشرف‬ ‫کف مریخ که پرخون بود از قبضه تیغ‬
‫آثار‬
‫شود آن سنبله خشک از او گوهربار‬ ‫دلو گردون چو از آن آب حیات آمد پر‬
‫حمل از مادر خود کی بگریزد به نفار‬ ‫جوز پرمغز ز میزان و شکستن نرمد‬
‫شب روی پیشه گرفت از هوسش‬ ‫تیر غمزه چو رسید از سوی مه بر دل قوس‬
‫عقرب وار‬
‫گر نه ای چون سرطان در وحلی‬ ‫اندر این عید برو گاو فلک قربان کن‬
‫کژرفتار‬
‫هر چه گوییم از این گوش سوی معنی‬ ‫این فلک هست سطرلب و حقیقت عشقست‬
‫دار‬
‫روز روشن شود از روی چو ماهت‬ ‫شمس تبریز در آن صبح که تو درتابی‬
‫شب تار‬

‫‪1093‬‬
‫دغلی لف زنی سخره کنی بس عیار‬ ‫روستایی بچه ای هست درون بازار‬
‫در فغانند از او از فقعی تا عطار‬ ‫که از او محتسب و مهتر بازار بدرد‬
‫دست کوته کن و دم درکش و شرمی‬ ‫چون بگویند چرا می کنی این ویرانی‬
‫می دار‬
‫توبه کردم نتراشم ز شما چون نجار‬ ‫او دو صد عهد کند گوید من بس کردم‬
‫که مرا زخم رسید از بد و گشتم بیدار‬ ‫بعد از این بد نکنم عاقل و هوشیار شدم‬
‫بخورد بامی و چنگی همه با خمر و‬ ‫باز در حین ببرد از بر همسایه گرو‬
‫خمار‬
‫که به یک ساله تب تیز بود گشته‬ ‫خویشتن را به کناری فکند رنجوری‬
‫نزار‬
‫که بر او رحم کند او به گمان و پندار‬ ‫این هم از مکر که تا درفکند مسکینی‬
‫پیش هر کس به فلن جای و نقدی‬ ‫پس بگوید که مرا مکنت چندین سیم است‬
‫بسیار‬
‫بکند در عوض آن بکنم من صد بار‬ ‫هر که زین رنج مرا باز یکی یارانه‬
‫به طریق گرو و وام به چار و ناچار‬ ‫تا از این شیفته سر نیز تراشی بکند‬
‫جامه زد چاک به زنهار از این بی‬ ‫چون بداند برود خاک کند بر سر او‬
‫زنهار‬
‫صوفیی گردد صافی صفت بی آزار‬ ‫چون شود قصد که گیرند بپوشد ازرق‬
‫چون به زخمش نگری باشد چاهی‬ ‫یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سگزست‬
‫پرمار‬
‫شکرابت دهد او از شکر آن گفتار‬ ‫به گهی کز سر عشرت لطف آغاز کند‬
‫که بجوشد دل تو وز تو رود جمله‬ ‫همه مهر و کرم و خاکی و عشق انگیزی‬
‫قرار‬
‫که بگویی تو که لقمان زمانست به‬ ‫و گهی از سر فضل و هنر آغاز کند‬
‫کار‬
‫سر و گردن بتراشد چو کدو یا چو‬ ‫تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند‬
‫خیار‬
‫که بگویم که جنیدست و ز شیخان‬ ‫روزی از معرفت و فقه بسوزد ما را‬
‫کبار‬
‫آفتی مزبله ای جمله شکم طبلی خوار‬ ‫چون بکاوی دغلی گنده بغل مکاری‬
‫پس از آن گشت به هر مصطبه او‬ ‫هیچ کاری نه از او جمله شکم خواری و بس‬
‫اشکم خوار‬
‫کرد از مکر چنین کس رخ خود در‬ ‫محتسب کو ز کفایت چو نظام الملکست‬
‫دیوار‬
‫همه یاریش کنند ار چه بدیدند یسار‬ ‫زاری آغاز کند او که همه خرد و بزرگ‬
‫وان دغل هست در او نفس پلید مکار‬ ‫محتسب عقل تو است دان که صفاتت بازار‬
‫جمله گفتند که سحرست فن این طرار‬ ‫چون همه از کف او عاجز و مسکین گشتند‬
‫برویم از کف او نزد خداوند کبار‬ ‫چونک سحرست نتانیم مگر یک حیله‬
‫که از او گشت رخ روح چو صد‬ ‫صاحب دید و بصیرت شه ما شمس الدین‬
‫روی نگار‬
‫او به یک لحظه رهاند همه را از‬ ‫چو از او داد بخواهیم از این بیدادی‬
‫آزار‬
‫هر یکی زاهد عصری شود و اهل‬ ‫که اگر هیبت او دیو پری نشناسد‬
‫وقار‬
‫گر از او یک نظری فضل بتابند بهار‬ ‫برهندی همه از ظلمت این نفس لیم‬
‫بس از او برخورد آن جان و روان‬ ‫خاک تبریز که از وی چو حریم حرم است‬
‫زوار‬

‫‪1094‬‬
‫نیست در دین و دنیا همچو تو یار‬ ‫پر ده آن جام می را ساقیا بار دیگر‬
‫دیگر‬
‫جز تماشای رویت پیشه و کار دیگر‬ ‫کفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت‬
‫هست منصور جان را هر طرف دار‬ ‫تا تو آن رخ نمودی عقل و ایمان ربودی‬
‫دیگر‬
‫کی کند التفاتی دل به دلدار دیگر‬ ‫جان ز تو گشت شیدا دل ز تو گشت دریا‬
‫نیست هر دم فلک را جز که پیکار‬ ‫جز به بغداد کویت یا خوش آباد رویت‬
‫دیگر‬
‫نیست مانند ایشان هیچ خمار دیگر‬ ‫در خرابات مردان جام جانست گردان‬
‫غیر انبار دنیا دارد انبار دیگر‬ ‫همتی دار عالی کان شه لابالی‬
‫غیر این گلستان ها باغ و گلزار دیگر‬ ‫پاره ای چون برانی اندر این ره بدانی‬
‫رفت دستار بستان شصت دستار دیگر‬ ‫پا به مردی فشردی سر سلمت ببردی‬
‫من گرفتار گشتم دل گرفتار دیگر‬ ‫دل مرا برد ناگه سوی آن شهره خرگه‬
‫پای ما تا چه گردد هر دم از خار‬ ‫روز چون عذر آری شب سر خواب خاری‬
‫دیگر‬
‫ژاژ دان در طریقت فعل و گفتار‬ ‫جز که در عشق صانع عمر هرزه ست و ضایع‬
‫دیگر‬
‫کو جز این عشق و سودا سود و‬ ‫بخت اینست و دولت عیش اینست و عشرت‬
‫بازار دیگر‬
‫گفت نی من نبردم برد عیار دیگر‬ ‫گفتمش دل ببردی تا کجاها سپردی‬
‫دل بگوید نماند شک و انکار دیگر‬ ‫گفتمش من نترسم من هم از دل بپرسم‬
‫جز تو در دلربایان کو دل افشار دیگر‬ ‫راستی گوی ای جان عاشقان را مرنجان‬
‫که به هر دم نمایند لطف و ایثار دیگر‬ ‫چون کمالت فانی هستشان این امانی‬
‫چون تقاضا نباشد عشق و هنجار‬ ‫پس کمالت آن را کو نگارد جهان را‬
‫دیگر‬
‫تا در این دام افتد هر دم آشکار دیگر‬ ‫بحر از این روی جوشد مرغ از این رو خروشد‬
‫هر سری پر ز سودا دارد اظهار‬ ‫چون خدا این جهان را کرد چون گنج پیدا‬
‫دیگر‬
‫جوید او حسن خود را نوخریدار دیگر‬ ‫هر کجا خوش نگاری روز و شب بی قراری‬
‫مشتری وار جوید عاشقی زار دیگر‬ ‫هر کجا ماه رویی هر کجا مشک بویی‬
‫هم بر این پرده تر با تو اسرار دیگر‬ ‫این نفس مست اویم روز دیگر بگویم‬
‫هست پهلوی طبلت بیست نعار دیگر‬ ‫بس کن و طبل کم زن کاندر این باغ و گلشن‬

‫‪1095‬‬
‫گفت کز دریا برانگیزان غبار‬ ‫داد جاروبی به دستم آن نگار‬
‫گفت کز آتش تو جاروبی برآر‬ ‫باز آن جاروب را ز آتش بسوخت‬
‫گفت بی ساجد سجودی خوش بیار‬ ‫کردم از حیرت سجودی پیش او‬
‫گفت بی چون باشد و بی خارخار‬ ‫آه بی ساجد سجودی چون بود‬
‫ساجدی را سر ببر از ذوالفقار‬ ‫گردنک را پیش کردم گفتمش‬
‫تا برست از گردنم سر صد هزار‬ ‫تیغ تا او بیش زد سر بیش شد‬
‫هر طرف اندر گرفته از شرار‬ ‫من چراغ و هر سرم همچون فتیل‬
‫شرق تا مغرب گرفته از قطار‬ ‫شمع ها می ورشد از سرهای من‬
‫گلخنی تاریک و حمامی به کار‬ ‫شرق و مغرب چیست اندر لمکان‬
‫اندر این گرمابه تا کی این قرار‬ ‫ای مزاجت سرد کو تاسه دلت‬
‫جامه کن دربنگر آن نقش و نگار‬ ‫برشو از گرمابه و گلخن مرو‬
‫تا ببینی رنگ های لله زار‬ ‫تا ببینی نقش های دلربا‬
‫کان نگار از عکس روزن شد نگار‬ ‫چون بدیدی سوی روزن درنگر‬
‫بر سر روزن جمال شهریار‬ ‫شش جهت حمام و روزن لمکان‬
‫جان بباریده به ترک و زنگبار‬ ‫خاک و آب از عکس او رنگین شده‬
‫ای شب و روز از حدیثش شرمسار‬ ‫روز رفت و قصه ام کوته نشد‬
‫مست می دارد خمار اندر خمار‬ ‫شاه شمس الدین تبریزی مرا‬

‫‪1096‬‬
‫جان بده در عشق و در جانان نگر‬ ‫گر ز سر عشق او داری خبر‬
‫آب دریا آتش و موجش گهر‬ ‫عشق دریاییست و موجش ناپدید‬
‫سالکی را سوی معنی راه بر‬ ‫گوهرش اسرار و هر سویی از او‬
‫گر سر مویی از این یابی خبر‬ ‫سر کشی از هر دو عالم همچو موی‬
‫کاوفتاد آن ماه را بر ما گذر‬ ‫دوش مستی خفته بودم نیم شب‬
‫کرد روی زرد ما از اشک تر‬ ‫دید روی زرد من در ماهتاب‬
‫یافت یک یک موی من جانی دگر‬ ‫رحمش آمد شربت وصلم بداد‬
‫گشت یک یک موی بر من دیده ور‬ ‫گر چه مست افتاده بودم از شراب‬
‫مست لیعقل همی کردم نظر‬ ‫در رخ آن آفتاب هر دو کون‬

‫‪1097‬‬
‫بند بشکن ره عیانست ای پسر‬ ‫عقل بند ره روانست ای پسر‬
‫راه از این هر سه نهانست ای پسر‬ ‫عقل بند و دل فریب و جان حجاب‬
‫این یقین هم در گمانست ای پسر‬ ‫چون ز عقل و جان و دل برخاستی‬
‫عشق بی درد آفسانست ای پسر‬ ‫مرد کو از خود نرفت او مرد نیست‬
‫هین که تیرش در کمانست ای پسر‬ ‫سینه خود را هدف کن پیش دوست‬
‫در جبینش صد نشانست ای پسر‬ ‫سینه ای کز زخم تیرش خسته شد‬
‫عشق کار پهلوانست ای پسر‬ ‫عشق کار نازکان نرم نیست‬
‫خسرو و صاحب قرانست ای پسر‬ ‫هر کی او مر عاشقان را بنده شد‬
‫عشق ابر درفشانست ای پسر‬ ‫عشق را از کس مپرس از عشق پرس‬
‫عشق خود را ترجمانست ای پسر‬ ‫ترجمانی منش محتاج نیست‬
‫عشق نیکونردبانست ای پسر‬ ‫گر روی بر آسمان هفتمین‬
‫عشق قبله کاروانست ای پسر‬ ‫هر کجا که کاروانی می رود‬
‫کاین جهان از تو جهانست ای پسر‬ ‫این جهان از عشق تا نفریبدت‬
‫کاین زبانت خصم جانست ای پسر‬ ‫هین دهان بربند و خامش چون صدف‬
‫چونک با شمسش قرانست ای پسر‬ ‫شمس تبریز آمد و جان شادمان‬

‫‪1098‬‬
‫رنگ من بین نقش برخوان ای پسر‬ ‫آمدم من بی دل و جان ای پسر‬
‫در وجود بنده پنهان ای پسر‬ ‫نی غلط من نامدم تو آمدی‬
‫تا ببینی بخت خندان ای پسر‬ ‫همچو زر یک لحظه در آتش بخند‬
‫در هم افتاده چو مستان ای پسر‬ ‫در خرابات دلم اندیشه هاست‬
‫در شکست و جست دربان ای پسر‬ ‫پای دار و شور مستان گوش دار‬
‫روی بین و رو مگردان ای پسر‬ ‫آمدم و آوردمت آیینه ای‬
‫بنگر اندر کفر ایمان ای پسر‬ ‫کفر من آیینه ایمان توست‬
‫آمدم خاموش گویان ای پسر‬ ‫می زنم من نعره ها در خامشی‬

‫‪1099‬‬
‫وز درون جان جمله باخبر‬ ‫ای نهاده بر سر زانو تو سر‬
‫آفرین ها بر صفای آن بصر‬ ‫پیش چشمت سرکش روپوش نیست‬
‫الحذر ای دل ز زخم آن نظر‬ ‫بحر خونست ای صنم آن چشم نیست‬
‫الحذر ای عاشقان از وی حذر‬ ‫در مژه او گر چه دل را مژده هاست‬
‫پا منه گستاخ ور نی رفت سر‬ ‫او به زیر کاه آب خفته ست‬
‫تا ز خوابش تو نخسپی ای پسر‬ ‫خفته شکلی اصل هر بیدادیی‬
‫ای برادر پاره ای زین گرمتر‬ ‫پاره خواهم کرد من جامه ز تو‬
‫دست تو در زهر و گویی کو شکر‬ ‫سرکه آشامی و گویی شهد کو‬
‫یا تو را خود جان نبودست ای مگر‬ ‫روح را عمریست صابون می زنی‬
‫شرم بادت آخر از آیینه گر‬ ‫تا به کی صیقل زنی آیینه را‬
‫تا برآرد ز آینه جانت گهر‬ ‫سوی بحر شمس تبریزی گریز‬

‫‪1100‬‬
‫بس که می کرد او جهان زیر و زبر‬ ‫بس که می انگیخت آن مه شور و شر‬
‫خیره گشته همچنین می کرد سر‬ ‫مر زبان را طاقت شرحش نماند‬
‫با دهان خشک و با چشمان تر‬ ‫ای بسا سر همچنین جنبان شده‬
‫رقص رقصان در سواد آن بصر‬ ‫در دو چشمش بین خیال یار ما‬
‫من زبان بستم ز گفتن ای پسر‬ ‫من به سر گویم حدیثش بعد از این‬
‫پیش او بنشین به رویش درنگر‬ ‫پیش او رو ای نسیم نرم رو‬
‫چشم و دل را پر کن از خوبی و فر‬ ‫تیز تیزش بنگر ای باد صبا‬
‫پرده ای باشد ز غیرت در نظر‬ ‫ور ببینی یار ما را روترش‬
‫صورتی باشد ترش اندر شکر‬ ‫مو نباشد عکس مو باشد در آب‬
‫توبه نبود عاشقانش را مگر‬ ‫توبه کردم از سخن این باز چیست‬
‫پیش گازر چیست کار شیشه گر‬ ‫توبه شیشه عشق او چون گازرست‬
‫تا خلد در پای مرد بی خبر‬ ‫بشکنم شیشه بریزم زیر پای‬
‫گو مرا بسته به پیش شحنه بر‬ ‫شحنه یار ماست هر کو خسته شد‬
‫تا نهم زنجیر زلفش پای بر‬ ‫شحنه را چاه زنخ زندان ماست‬
‫خوش مرا عیشیست آن جا معتبر‬ ‫بند و زندان خوش ای زنده دلن‬
‫گر چه می گردم چه گردون بر قمر‬ ‫گر چه می کاهم چو ماه از عشق او‬
‫چون جمال یوسفی باشد سمر‬ ‫بعد من صد سال دیگر این غزل‬
‫این ز دل گفتم نگفتم از جگر‬ ‫زانک دل هرگز نپوسد زیر خاک‬
‫وین غزل ها چون زبور مستطر‬ ‫من چو داوودم شما مرغان پاک‬
‫چون به داوودند از جان یارگر‬ ‫ای خدایا پر این مرغان مریز‬
‫تا نگویم زان چه گشتم مستتر‬ ‫ای خدایا دست بر لب می نهم‬

‫‪1101‬‬
‫چشم بگشا چشم خمارش نگر‬ ‫نرم نرمک سوی رخسارش نگر‬
‫صد هزاران دل گرفتارش نگر‬ ‫چون بخندد آن عقیق قیمتی‬
‫کار و بار و بخت بیدارش نگر‬ ‫سر برآر از مستی و بیدار شو‬
‫میوه شیرین بسیارش نگر‬ ‫اندرآ در باغ بی پایان دل‬
‫لطف آن گل های بی خارش نگر‬ ‫شاخه های سبز رقصانش ببین‬
‫بازگرد و سوی اسرارش نگر‬ ‫چند بینی صورت نقش جهان‬
‫بعد از آن سیری و ایثارش نگر‬ ‫حرص بین در طبع حیوان و نبات‬
‫گر ندیدی عشق را کارش نگر‬ ‫حرص و سیری صنعت عشقست و بس‬
‫رنگ روی عاشق زارش نگر‬ ‫گر ندیدی عشق رنگ آمیز را‬
‫با زر و بی زر خریدارش نگر‬ ‫با چنین دشوار بازاری که اوست‬

‫‪1102‬‬
‫روح را با صورت اسما چه کار‬ ‫عشق را با گفت و با ایما چه کار‬
‫گوی را با دست و یا با پا چه کار‬ ‫عاشقان گوی اند در چوگان یار‬
‫گوی را با پست و با بال چه کار‬ ‫هر کجا چوگانش راند می رود‬
‫با نکوسیماش و بدسیما چه کار‬ ‫آینه ست و مظهر روی بتان‬
‫مر ورا با چشمه و سقا چه کار‬ ‫سوسمار از آب خوردن فارغست‬
‫پاش را با مسکن و با جا چه کار‬ ‫آن خیالی که ضمیر اوطان اوست‬
‫با غم سرماش و یا گرما چه کار‬ ‫عیسیی که برگذشت او از اثیر‬
‫رو تو را با گفت و با غوغا چه کار‬ ‫ای رسایل کشته با نادی غیب‬

‫‪1103‬‬
‫چون مرا دیوانه کردی گوش دار‬ ‫رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار‬
‫بسته آن حلقه شو چون گوشوار‬ ‫گفت بنگر گوش من در حلقه ایست‬
‫دست بر من زد که دست از من بدار‬ ‫زود بردم دست سوی حلقه اش‬
‫کز صفا دری شوی تو شاهوار‬ ‫اندر این حلقه تو آنگه ره بری‬
‫کی رود بر چرخ عیسی با حمار‬ ‫حلقه زرین من وانگه شبه‬

‫‪1104‬‬
‫بر جمال یوسفی تابی دگر‬ ‫باز شد در عاشقی بابی دگر‬
‫آنک دیدم دوش من خوابی دگر‬ ‫مژده بیداران راه عشق را‬
‫غیر این اسباب اسبابی دگر‬ ‫ساخته شد از برای طالبان‬
‫از برای زندگی آبی دگر‬ ‫ابرها گر می نبارد نقد شد‬
‫غیر این اصحاب اصحابی دگر‬ ‫یارکان سرکش شدند و حق بداد‬
‫عاشقان را دشت و دولبی دگر‬ ‫سبزه زار عشق را معمور کرد‬
‫شد درآویزان به قلبی دگر‬ ‫وین جگرهایی که بد پرزخم عشق‬
‫عشق دارد نام و القابی دگر‬ ‫عشق اگر بدنام گردد غم مخور‬
‫صوفیان را نعل و قبقابی دگر‬ ‫کفشگر گر خشم گیرد چاره شد‬
‫دردهای عشق را بابی دگر‬ ‫گر نداند حرف صوفی دان که هست‬
‫جانب تبریز آدابی دگر‬ ‫از هوای شمس دین آموختم‬

‫‪1105‬‬
‫می خرامد همچو مه یک پاره نور‬ ‫ای خیالت در دل من هر سحور‬
‫آتش و شور افکند وانگه چه شور‬ ‫نقش خوبت در میان جان ما‬
‫من ندانم صبر کردن در تنور‬ ‫آتشی کردی و گویی صبر کن‬
‫ماه بودی یا پری یا جان حور‬ ‫یاد داری کآمدی تو دوش مست‬
‫وان اشارت ها که می کردی ز دور‬ ‫آن سخن هایی که گفتی چون شکر‬
‫از برای این دل من برمشور‬ ‫دست بر لب می زدی یعنی که تو‬
‫با لب لعلت کجا ماند صبور‬ ‫دست بر لب می نهی یعنی که صبر‬
‫چشم بد را از جمالم دار دور‬ ‫رو به بال می کنی یعنی خدا‬
‫هر زمانی یوسفی اندر صدور‬ ‫ای تو پاک از نقش ها وز روی تو‬

‫‪1106‬‬
‫بنده را هر لحظه از بال مگیر‬ ‫راز را اندر میان نه وامگیر‬
‫گر خطاها رفت آن از ما مگیر‬ ‫تو نکو دانی که هر چیز از کجاست‬
‫روستایی خویش را رستا مگیر‬ ‫روستایی گر بوم آن توام‬
‫خود مرا شاگرد گیر ستا مگیر‬ ‫چون مرا در عشق ست ا کرده ای‬
‫تا بنالم گویمت آن جا مگیر‬ ‫تو مرا از ذوق می گیری گلو‬
‫تو مرا خود لیق دریا مگیر‬ ‫سوی بحرم کش که خاشاک توام‬
‫تو ورا ز امروز و از فردا مگیر‬ ‫از الست آمد صلح الدین تمام‬

‫‪1107‬‬
‫تا نیفتد بر جماعت هر نظر‬ ‫در چمن آیید و بربندید دید‬
‫زخم ها از چشم هر بی پا و سر‬ ‫من زیان ها کرده ام من دیده ام‬
‫روسیه گردد عیان شمس و قمر‬ ‫چشم بد دیدیم ما کز زخم او‬
‫دور باد از مهد عیسی کون خر‬ ‫دور باد از رزم شیران چشم سگ‬
‫خلوت آمد تیر ایشان را سپر‬ ‫تیر پرانست از چشم بدان‬
‫قلب را هر کس بنشناسد ز زر‬ ‫لیک چشم نیک و بد آمیخته ست‬
‫خلوتی جویند در وقت سحر‬ ‫زاهدانش آه ها پنهان کنند‬
‫نیستشان جز حفظ حق حصنی دگر‬ ‫لیک این مستان به حکم خود نیند‬
‫باد آرد خاک و خس را در بصر‬ ‫باد کم پران مزن لف خوشی‬

‫‪1108‬‬
‫دفع غم را تو ز اسرار بیار‬ ‫ساقیا باده چون نار بیار‬
‫زود ای ساقی دلدار بیار‬ ‫باده ای را که ز دل می جوشد‬
‫نیست شو در می و اقرار بیار‬ ‫کافر عشق بیا باده ببین‬
‫همچنان جانب گلزار بیار‬ ‫ساقیا دست همه مستان گیر‬
‫گردن بسته ز بلغار بیار‬ ‫پیش این شاهد ما خوبان را‬
‫گروی نیز ز کفار بیار‬ ‫مومنان را همه عریان کردی‬
‫بپذیر اندک و بسیار بیار‬ ‫شمس تبریز بگو دولت را‬

‫‪1109‬‬
‫داروی درد دل تنگ بیار‬ ‫ساقیا باده گلرنگ بیار‬
‫خنجر جنگ ببر چنگ بیار‬ ‫روز بزمست نه روز رزمست‬
‫دردیی که کندم دنگ بیار‬ ‫ای ز تو دردکشان دردکشان‬
‫دردی آن سره سرهنگ بیار‬ ‫من ز هر درد نمی گردم دنگ‬
‫نام از پیش ببر ننگ بیار‬ ‫روز جامست نه نام و ناموس‬
‫آزمون کن بر او سنگ بیار‬ ‫کیمیایی که کند سنگ عقیق‬
‫ز امتحان آهن پرزنگ بیار‬ ‫صیقل آینه نه فلکست‬
‫که سبو کش دو سه فرسنگ بیار‬ ‫چشمه خضر تو را می خواند‬
‫نک ظفر هست تو آهنگ بیار‬ ‫پس گردن ز چه رو می خاری‬
‫جان بی صورت و بی رنگ بیار‬ ‫حرف رنگست اگر خوش بویست‬
‫بوی روح صنم شنگ بیار‬ ‫کم کنی رنگ بیفزاید روح‬
‫جان بی حیلت و فرهنگ بیار‬ ‫لب ببند از دغل و از حیلت‬

‫‪1110‬‬
‫وز رخش شمس و قمر را چه خبر‬ ‫از لب یار شکر را چه خبر‬
‫وز قدش سرو و شجر را چه خبر‬ ‫با دمش باد بهاری چه زند‬
‫عاشق زیر و زبر را چه خبر‬ ‫گر جهان زیر و زبر گشت از او‬
‫از رهش اهل خبر را چه خبر‬ ‫چونک جان محرم اسرارش نیست‬
‫از چمن نرگس تر را چه خبر‬ ‫گر چه نرگس نگرانست به باغ‬
‫که ز ما قوم دگر را چه خبر‬ ‫گفته هر قوم هم از مستی خویش‬
‫از دل این خسته جگر را چه خبر‬ ‫گفت چونی و دل تو چونست‬
‫از ملک تاج و کمر را چه خبر‬ ‫با ملک تاج و کمر گر به همند‬
‫ز آه عشاق سحر را چه خبر‬ ‫کم کن این ناله که کس واقف نیست‬

‫‪1111‬‬
‫باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر‬ ‫روزی خوشست رویت از نور روز خوشتر‬
‫دل در مراد پیچد چون باز در کبوتر‬ ‫هر بسته ای که باشد امروز برگشاید‬
‫هر تشنه ای نشیند بر آب حوض کوثر‬ ‫هر بی دلی ز دلبر انصاف خود بیابد‬
‫کامروز بزم عامست این را به‬ ‫هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی‬
‫عاشقان بر‬
‫گویی همه شرابست خود نیست هیچ‬ ‫یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی‬
‫ساغر‬

‫‪1112‬‬
‫چون چشمه روانه مطهر مطهر‬ ‫بر منبرست این دم مذکر مذکر‬
‫بر پای منبر او مکرر مکرر‬ ‫بر منبری بلندی دانای هوشمندی‬
‫بگشاده در بیانی مقرر مقرر‬ ‫هر لفظ او جهانی روشن چو آسمانی‬
‫از حبس خاکدانی مکدر مکدر‬ ‫زین گونه درگشایی داده تو را رهایی‬
‫بر بام آسمانی مدور مدور‬ ‫بنهاده نردبانی از صنعت زبانی‬
‫آتش ز خود نیامد منور منور‬ ‫نور از درون هیزم بیرون کشید آتش‬
‫و اختر به امر زاید مدبر مدبر‬ ‫آتش به فعل مردم زاید ز سنگ و آهن‬
‫چون نیست معجزه او مشهر مشهر‬ ‫مر هر پیمبری را بودست معجز نو‬
‫محکوم از اوست نفسی مزور مزور‬ ‫مسعود از اوست نحسی فردوس از او است حبسی‬
‫اما در این طلب تو مقصر مقصر‬ ‫این منبر و مذکر در نفس توست در سر‬

‫‪1113‬‬
‫وی کیمیای کان ها کانی و چیز دیگر‬ ‫ای جان جان جان ها جانی و چیز دیگر‬
‫وی مشرب مذاقی آنی و چیز دیگر‬ ‫ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی‬
‫وی عقل اولین را ثانی و چیز دیگر‬ ‫ای مشعله یقین را وی پرورش زمین را‬
‫هر صنعتی که خواهی تانی و چیز‬ ‫ای مظهر الهی وی فر پادشاهی‬
‫دیگر‬
‫هر غیب و غایبی را دانی و چیز‬ ‫هر گون غرایبی را هر بوالعجایبی را‬
‫دیگر‬
‫ای از سنات گردون سانی و چیز‬ ‫زان عشق همچو افیون لیلی کنی و مجنون‬
‫دیگر‬
‫بر اوج ابرها را رانی و چیز دیگر‬ ‫ای نور صدرها را اومید صبرها را‬
‫وی قصر اجتبا را بانی و چیز دیگر‬ ‫ای فخر انبیا را وی ذخر اولیا را‬
‫من غیر درگهت را شانی و چیز‬ ‫ای گنج مغفرت را وی بحر مرحمت را‬
‫دیگر‬
‫باشد در این جریمت زانی و چیز‬ ‫چشمی که غیر رویت بیند ز بهر زینت‬
‫دیگر‬
‫گشتم به دست سودا عانی و چیز‬ ‫ای اصل اصل مبدا وی دستگیر فردا‬
‫دیگر‬
‫چون هست غیر گوشت فانی و چیز‬ ‫پرست این دهانم بر غیر تو نخوانم‬
‫دیگر‬

‫‪1114‬‬
‫ای آنک آن تو داری آنی و چیز دیگر‬ ‫ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر‬
‫از لوح نانبشته خوانی و چیز دیگر‬ ‫اسرار آسمان را و احوال این و آن را‬
‫آن را و صد چنان را دانی و چیز‬ ‫هر دم ز خلق پرسی احوال عرش و کرسی‬
‫دیگر‬
‫آن لعل بی بها را کانی و چیز دیگر‬ ‫لعلیست بی نهایت در روشنی به غایت‬
‫آن جمله حکم ها را رانی و چیز‬ ‫حکمی که راند فرمان روز الست بر جان‬
‫دیگر‬
‫آن چشم نیست وال زانی و چیز دیگر‬ ‫چشمی که دید آن رو گر عشق راند این سو‬
‫کو گفت اولی را ثانی و چیز دیگر‬ ‫آن چشم احول آمد در گام اول آمد‬
‫او هست در حقایق فانی و چیز دیگر‬ ‫هر کو بقا نیابد از شمس حق تبریز‬

‫‪1115‬‬
‫وی آنک در ضمیری آنی و چیز‬ ‫ای آینه فقیری جانی و چیز دیگر‬
‫دیگر‬
‫احوال این و آن را دانی و چیز دیگر‬ ‫اسرار آسمان را اندیشه و نهان را‬
‫خط های نانبشته خوانی و چیز دیگر‬ ‫تاریخ برگذشته بر انسی و فرشته‬
‫وز سینه غصه ها را رانی و چیز‬ ‫از غیب حصه ها را بدهی به مستحقان‬
‫دیگر‬

‫‪1116‬‬
‫هر کس به لیق گهر خود گرفت یار‬ ‫هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار‬
‫آن کو شکار توست کسی چون کند‬ ‫او را که داغ توست نیارد کسی خرید‬
‫شکار‬
‫ما را ز روی لطف تو بی خویشتن‬ ‫ما را چو لطف روی تو بی خویشتن کند‬
‫مدار‬
‫هر جنس جنس گوهر خود کرد‬ ‫چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس‬
‫اختیار‬
‫مانند آب و روغن و مانند قیر و قار‬ ‫با غیر جنس اگر بنشیند بود نفاق‬
‫زین سوی تشنه تر شده باشد بدان‬ ‫تا چون به جنس خویش رود از خلف جنس‬
‫کنار‬
‫و آنک از تو می رمد به کسی دارد‬ ‫هرکه از تو می گریزد با دیگری خوشست‬
‫او قرار‬
‫خندان دلست پیش دگر کس چو‬ ‫و آن کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر‬
‫نوبهار‬
‫وز جام و خمر روح مرا نیست جز‬ ‫گویی که نیست از مه غیبم بجز دریغ‬
‫خمار‬
‫خوش می خوری ز دست یکی دیو‬ ‫آن نای و نوش یاد نمی آیدت که تو‬
‫سنگسار‬
‫بینی ترش کنی بخور ای خام پخته‬ ‫صد جام درکشی ز کف دیو آنگهی‬
‫خوار‬
‫آن جا چو اژدهای سیه فام کوهسار‬ ‫این جا سرک فکنده و رویک ترش ولیک‬
‫با جنس خویش چون گل و با غیر‬ ‫با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ‬
‫جنس خار‬
‫شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار‬ ‫رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود‬
‫جویای وصل این شده ای دست از آن‬ ‫چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر‬
‫بدار‬
‫احسنت ای ولیت و شاباش کار و بار‬ ‫گر زانک جنس مفخر تبریز گشت جان‬

‫‪1117‬‬
‫جان مست گلستان تو آن گاه خار خار‬ ‫دل ناظر جمال تو آن گاه انتظار‬
‫حوریست بر یمین و نگاریست بر‬ ‫هر دم ز پرتو نظر او به سوی دل‬
‫یسار‬
‫از دوست بوسه ای و ز ما سجده صد‬ ‫هر صبحدم که دام شب و روز بردریم‬
‫هزار‬
‫گر نیست بازگشت در این عشق عمر‬ ‫امسال حلقه ایست ز سودای عاشقان‬
‫پار‬
‫کز چنگ های عشق تو جانست تار‬ ‫بنواز چنگ عشق تو به نغمات لم یزل‬
‫تار‬
‫بگرفته بیخ های درخت و دهد ثمار‬ ‫اندر هوای عشق تو از تابش حیات‬
‫این بحر و این گهر ز پی لعل توست‬ ‫غوطی بخورد جان به تک بحر و شد گهر‬
‫زار‬
‫در رقص شاخ بید و دو دستک زنان‬ ‫از نغمه های طوطی شکرستان توست‬
‫چنار‬
‫گیرند یک دگر را چون مستیان کنار‬ ‫از بعد ماجرای صفا صوفیان عشق‬
‫چون سیل سوی بحر نه آرام و نه‬ ‫مستانه جان برون جهد از وحدت الست‬
‫قرار‬
‫او را نشانه نیست بجز کل و نی گذار‬ ‫جزوی چو تیر جسته ز قبضه کمان کل‬
‫در چاربالش ابد او راست کار و بار‬ ‫جانیست خوش برون شده از صد هزار پوست‬
‫تا بانوا شوند از آن جان نامدار‬ ‫جان های صادقان همه در وی زنند چنگ‬
‫بگرفته دامن ازل محض مردوار‬ ‫جان ها گرفته دامنش از عشق و او چو قطب‬
‫تا بر براق سر معانی شوی سوار‬ ‫تبریز رو دل و ز شمس حق این بپرس‬

‫‪1118‬‬
‫بی تو نه عیش دارم و نه خواب و نه‬ ‫میر شکار من که مرا کرده ای شکار‬
‫قرار‬
‫این جمله جور بر من مسکین روا‬ ‫دلدار من تویی سر بازار من تویی‬
‫مدار‬
‫من در جهان فکنده که ای یار یار یار‬ ‫ای آنک یار نیست تو را در جهان عشق‬
‫زان چشم های مست تو بشکن مرا‬ ‫درده از آن شراب که اول بداده ای‬
‫خمار‬
‫اندر زمین نماند یک عقل هوشیار‬ ‫از آسمان فرست شرابی کز آن شراب‬
‫آخر یکی نظر کن و این کار را برآر‬ ‫روزی هزار کار برآری به یک نظر‬

‫‪1119‬‬
‫گر با یکی نسازی آید یکی دگر‬ ‫کس بی کسی نماند می دان تو این قدر‬
‫آید یکی دگر چو منی یا ز من بتر‬ ‫زین خانه گر روم من و خانه تهی کنم‬
‫چون شد به زیر خاک پدر شد پسر‬ ‫میراث مانده است جهان از هزار قرن‬
‫پدر‬
‫ور نی ندیدی تو در آفاق جانور‬ ‫تنها نه آدمی حیوان نیز همچنین‬
‫بر جای آفتاب ستاره ست یا قمر‬ ‫شب آفتاب اگر برود هم ز بام چرخ‬
‫مشغول کار دیگر گشت و دگر هنر‬ ‫گر ترک یک هنر بکند مرد طبع او‬
‫بی کارشان ندارد و بی یار و بی سفر‬ ‫زیرا که بر دل همه خلقان موکلیست‬

‫‪1120‬‬
‫زین پس مباش ماها در ابر و پرده در‬ ‫مستیم و بیخودیم و جمال تو پرده در‬
‫ما را صلی فتنه و شور و هزار شر‬ ‫ما جمع عاشقان تو خوش قد و قامتیم‬
‫در عشق قرص روی تو رفتیم بام بر‬ ‫خورشید تافتست ز روی تو چاشتگاه‬
‫در سر بتافتست پس از دست رفت‬ ‫مستیست در سر از می و این تاب آفتاب‬
‫سر‬
‫بنواز لحن جان که تننتن لطیفتر‬ ‫ای مطرب هوای دل عاشقان روح‬
‫تا بر سرین خرقه رود جان باخبر‬ ‫تا جان ها ز خرقه تن ها برون شود‬
‫بردار تا نهیم به اقبال بر به بر‬ ‫از جام صاف باده تو خاشاک جسم را‬
‫تا وارهد ز خانه و مان و ز بام و در‬ ‫تا دیده ها گذاره شود از حجاب ها‬
‫بیند هزار روضه و یابد هزار پر‬ ‫سیمرغ جان و مفخر تبریز شمس دین‬

‫‪1121‬‬
‫مستیم و عاشقیم و خماریم و بی قرار‬ ‫آمد بهار خرم و آمد رسول یار‬
‫مگذار شاهدان چمن را در انتظار‬ ‫ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ‬
‫رو رو که قاعدست که القادم یزار‬ ‫اندر چمن ز غیب غریبان رسیده اند‬
‫خار از پی لقای تو گشتست خوش‬ ‫گل از پی قدوم تو در گلشن آمدست‬
‫عذار‬
‫سر تا به سر زبان شد بر طرف‬ ‫ای سرو گوش دار که سوسن به شرح تو‬
‫جویبار‬
‫از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار‬ ‫غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست‬
‫پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار‬ ‫گویی قیامتست که برکرد سر ز خاک‬
‫رازی که خاک داشت کنون گشت‬ ‫تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی‬
‫آشکار‬
‫بیخی که آن نداشت خجل گشت و‬ ‫شاخی که میوه داشت همی نازد از نشاط‬
‫شرمسار‬
‫پیدا شود درخت نکوشاخ بختیار‬ ‫آخر چنین شوند درختان روح نیز‬
‫اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار‬ ‫لشکر کشیده شاه بهار و بساخت برگ‬
‫آن را ببین معاینه در صنع کردگار‬ ‫گویند سر بریم فلن را جو گندنا‬
‫نمرود را برآید از پشه ای دمار‬ ‫آری چو دررسد مدد نصرت خدا‬

‫‪1122‬‬
‫زیرا برهنه ای تو و اندیشه زمهریر‬ ‫اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر‬
‫اندیشه کردن آمد سرچشمه زحیر‬ ‫اندیشه می کنی که رهی از زحیر و رنج‬
‫آثار را نظاره کن ای سخره اثیر‬ ‫ز اندیشه ها برون دان بازار صنع را‬
‫وان جوی را کز او شد گردنده چرخ‬ ‫آن کوی را نگر که پرد زو مصورات‬
‫پیر‬
‫سرفتنه ای کز اوست رخ عاشقان‬ ‫گلگونه ای کز اوست رخ دلبران چو گل‬
‫زریر‬
‫از یک کمان همی جهد این صد هزار‬ ‫خوش از عدم همی پرد این صد هزار مرغ‬
‫تیر‬
‫بی دست می سریشد در غیب صد‬ ‫بی چون و بی چگونه برون از رسوم و فهم‬
‫خمیر‬
‫نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر‬ ‫بی آتشی تنور دل و معده ها فروخت‬
‫وز جوش خون ماده دهد صد هزار‬ ‫از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش‬
‫شیر‬
‫زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر‬ ‫شیی ء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ‬
‫از مطبخ خدای نیاید صله حقیر‬ ‫زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید‬
‫و آنک از شکاف کوه برون می کشد‬ ‫آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا‬
‫بعیر‬
‫وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر‬ ‫وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی‬
‫تا این خیالیان بشتابند در مسیر‬ ‫اندر عدم نماید هر لحظه صورتی‬
‫خود شرح این بگوید یک روز آن‬ ‫فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم‬
‫امیر‬

‫‪1123‬‬
‫با رخ چون آفتاب سایه نماید نگار‬ ‫پرده خوش آن بود کز پس آن پرده دار‬
‫کان رخ همچون بهار از پس پرده‬ ‫آید خورشیدوار ذره شود بی قرار‬
‫مدار‬
‫از جهت سوز ماست عشق چنین‬ ‫خیز که این روز ماست روز دلفروز ماست‬
‫پرشرار‬
‫خیز که مستیم ما تا به ابد بی خمار‬ ‫خیز که رستیم ما بند شکستیم ما‬
‫دست زنان آمدست ای دل دستی برآر‬ ‫خیز که جان آمدست جان و جهان آمده است‬
‫قند و نبات آمدست ای صنم قندبار‬ ‫آب حیات آمدست روز نجات آمدست‬
‫تا که به گوشم دهان آرد آن پرده دار‬ ‫بنده آن پرده ام گوش گران کرده ام‬
‫آمد و گوشم گزید گفت هل ای عیار‬ ‫مکر مرا چون بدید مکر دگر او پزید‬
‫سر نکشم من ز دوست بهر چنین کار‬ ‫بی ادبی هم نکوست کان سبب جنگ اوست‬
‫و بار‬
‫جنگ تو خوش چون نبات صلح تو‬ ‫جنگ تو است این حیات زانک ندارد ثبات‬
‫خود زینهار‬

‫‪1124‬‬
‫بر مثل ذره ها رقص کنان پیش یار‬ ‫تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار‬
‫رقص کنان هر درخت دست زنان هر‬ ‫شاه نشسته به تخت عشق گرو کرده رخت‬
‫چنار‬
‫گرم شده جام دی سرد شده جان نار‬ ‫از قدح جام وی مست شده کو و کی‬
‫رایت احمد رسید کفر بشد زار زار‬ ‫روح بشارت شنید پرده جان بردرید‬
‫دور شو از عشق ما تا نشوی دلفکار‬ ‫بانگ زده آن هما هر کی که هست از شما‬
‫چون برهد آن که او گشت به زخمت‬ ‫گفته دل من بدو کای صنم تندخو‬
‫شکار‬
‫شد طرفی زعفران شد طرفی لله‬ ‫عشق چو ابر گران ریخت بر این و بر آن‬
‫زار‬
‫زاد یکی همچو قیر وان دگری همچو‬ ‫آب منی همچو شیر بعد زمانی یسیر‬
‫قار‬
‫از شه ما شمس دین در تبریز افتخار‬ ‫منکر شه کور زاد بی خبر و کور باد‬
‫‪1125‬‬
‫چونک ببردی دلی باز مرانش ز در‬ ‫چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر‬
‫زلفت اگر سر کشد عشوه هندو مخر‬ ‫چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما‬
‫از شجره فقر شد باغ درون پرثمر‬ ‫عشق بود گلستان پرورش از وی ستان‬
‫خواب و خورم را ببر تا برسم نزد‬ ‫جمله ثمر ز آفتاب پخته و شیرین شود‬
‫خور‬
‫تازه و ترست عشق طالب او تازه تر‬ ‫طبع جهان کهنه دان عاشق او کهنه دوز‬
‫کهنه خران را بگو اسکی ببج کمده‬ ‫عشق برد جوبجو تا لب دریای هو‬
‫ور‬
‫نحس قرین زحل شمس قرین قمر‬ ‫هر کس یاری گزید دل سوی دلبر پرید‬
‫گر تو قلندردلی نیست قلندر بشر‬ ‫دل خود از این عام نیست با کسش آرام نیست‬
‫اصل دل از آتشست او نرود جز زبر‬ ‫تن چو ز آب منیست آب به پستی رود‬
‫بی خبری زان گهر تا نشوی بی خبر‬ ‫غیر دل و غیر تن هست تو را گوهری‬

‫‪1126‬‬
‫روی مگردان که من یک دله ام نی‬ ‫سست مکن زه که من تیر توام چارپر‬
‫دوسر‬
‫یک سخنم چون قضا نی اگرم نی‬ ‫از تو زدن تیغ تیز وز دل و جان صد رضا‬
‫مگر‬
‫نی بگریزم چو باد نی بمرم چون‬ ‫گر بکشی ذوالفقار ثابتم و پایدار‬
‫شرر‬
‫از جهت زخم تیغ ساخت حقم چون‬ ‫جان بسپارم به تیغ هیچ نگویم دریغ‬
‫سپر‬
‫ظلمت شب ها ز چیست کوره خاک‬ ‫تیغ زن ای آفتاب گردن شب را به تاب‬
‫کدر‬
‫معدن خنده ست شش معدن رحمت‬ ‫معدن صبرست تن معدن شکر است دل‬
‫جگر‬
‫در بر خود چون قبا تنگ بگیرم به بر‬ ‫بر سر من چون کله ساز شها تختگاه‬
‫منبت هر دست و پا عشق بود در‬ ‫گفت کسی عشق را صورت و دست از کجا‬
‫صور‬
‫چونک یگانه شدند چون تو کسی کرد‬ ‫نی پدر و مادرت یک دمه ای عشق باخت‬
‫سر‬
‫بی سر و دستش مبین شکل دگر کن‬ ‫عشق که بی دست او دست تو را دست ساخت‬
‫نظر‬
‫مفخر تبریز دان شمس حق ای دیده‬ ‫رنگ همه روی ها آب همه جوی ها‬
‫ور‬

‫‪1127‬‬
‫روحک روح البقا حسنک نور البصر‬ ‫وجهک مثل القمر قلبک مثل الحجر‬
‫چند بپیماییش نیست فزون کم شمر‬ ‫دشمن تو در هنر شد به مثل دم خر‬
‫غیرک یا ذا الصلت فی نظری‬ ‫اقسم بالعادیات احلف بالموریات‬
‫کالمدر‬
‫لیق حلوا شکر لیق سرکا کبر‬ ‫هر که بجز عاشقست در ترشی لیقست‬
‫کل کریم سواک فهو خداع غرر‬ ‫هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک‬
‫چونک ببردی دلی بازمرانش ز در‬ ‫چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر‬
‫زلف تو چون سر کشد عشوه هندو‬ ‫چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما‬
‫مخر‬
‫سبز و شکفته کند جان تو را چون‬ ‫عشق بود دلستان پرورش دوستان‬
‫شجر‬
‫شکل جهان کهنه ای عاشق او کهنه‬ ‫عشق خوش و تازه رو طالب او تازه تر‬
‫خر‬
‫کهنه خران کو به کو اسکی ببج کمده‬ ‫عشق خران جو به جو تا لب دریای هو‬
‫ور‬

‫‪1128‬‬
‫گفتم بهر خدا یک دمه آهسته تر‬ ‫بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر‬
‫ای تو چو خورشید و خور سایه ز ما‬ ‫یک دم ای ماه وش اسب و عنان را بکش‬
‫زو مبر‬
‫زانک ز یک تاب من از تو نماند اثر‬ ‫گفت منم آفتاب نیست تو را تاب تاب‬
‫خشک لب و چشم تر بوده ای از‬ ‫زانک تو در سردسیر داشته ای رخت خشک‬
‫خشک و تر‬
‫نیک عجب گوهرست نیک پر از‬ ‫برج من آن سوترست دور ز خشک و ترست‬
‫شور و شر‬
‫از پس پرده تو را یاوه شده پا و سر‬ ‫از پس چندین حجاب چاک زدستی تو جیب‬
‫شمس حق سرفراز تا شودت زیب و‬ ‫جانب تبریز تاز جانب شمع طراز‬
‫فر‬

‫‪1129‬‬
‫آب حیاتست عشق در دل و جانش‬ ‫عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر‬
‫پذیر‬
‫مرده و پژمرده است گر چه بود او‬ ‫هر که جز عاشقان ماهی بی آب دان‬
‫وزیر‬
‫برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ‬ ‫عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت‬
‫پیر‬
‫چون سپرش مه بود کی رسدش زخم‬ ‫هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ‬
‫تیر‬
‫جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر‬ ‫سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی‬
‫عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر‬ ‫تنگ شکر خر بلش ور نخری سرکه باش‬
‫عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر‬ ‫جمله جان های پاک گشته اسیران خاک‬
‫در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر‬ ‫ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت‬
‫خاک سیه گشت زر خون سیه گشت‬ ‫چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش‬
‫شیر‬
‫تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر‬ ‫مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا‬

‫‪1130‬‬
‫با فرح وصل دوست با قدح شهریار‬ ‫آید هر دم رسول از طرف شهر یار‬
‫سجده کنان سرو و گل بر طرف سبزه‬ ‫دست زنان عقل کل رقص کنان جزو و کل‬
‫زار‬
‫نوح از این در خروش روح از این‬ ‫بحر از این دم به جوش کوه از این لعل پوش‬
‫شرمسار‬

‫باده منصور بین جان و دلی بی قرار‬ ‫ای خرد دوربین ساقی چون حور بین‬
‫بخت صفا در صفاست تا تو توی‬ ‫بشنو از چپ و راست مژده سعادت تو راست‬
‫اختیار‬
‫آب بزن بر جگر حور بکش در کنار‬ ‫پرده گردون بدر نعمت جنت بخور‬
‫گردد آخر وصال چونک درآید نگار‬ ‫هر چه بر اصحاب حال باشد اول خیال‬

‫‪1131‬‬
‫آه ندارم گهر گفت نداری بخر‬ ‫گفت لبم چون شکر ارزد گنج گهر‬
‫خانه غلط کرده ای عاشق بی سیم و‬ ‫از گهرم دام کن ور نبود وام کن‬
‫زر‬
‫ور نه برو از کنار غصه و زحمت‬ ‫آمده ای در قمار کیسه پرزر بیار‬
‫ببر‬
‫گر تو ز مایی درآ کاسه بزن کوزه‬ ‫راه زنانیم ما جامه کنانیم ما‬
‫خور‬
‫از همه ما خوشتریم کوری هر کور و‬ ‫دام همه ما دریم مال همه ما خوریم‬
‫کر‬
‫جامه دران برکنند سبلت هر جامه خر‬ ‫جامه خران دیگرند جامه دران دیگرند‬
‫تا همه تن جان شود هر سر مو جانور‬ ‫سبلت فرعون تن موسی جان برکند‬
‫گوهر عشق اشک دان اطلس خون‬ ‫در ره عشاق او روی معصفر شناس‬
‫جگر‬
‫قیمت اشک چو در چیست بگو آن‬ ‫قیمت روی چو زر چیست بگو لعل یار‬
‫نظر‬
‫عالم ما برقرار عالمیان برگذر‬ ‫بنده آن ساقیم تا به ابد باقیم‬
‫عاشق از کس نزاد عشق ندارد پدر‬ ‫هر کی بزاد او بمرد جان به موکل سپرد‬
‫ور تو قفا نیستی پیش درآ چون سپر‬ ‫گر تو از این رو نه ای همچو قفا پس نشین‬
‫از نظر زخم دوست باخبران بی خبر‬ ‫چون سپر بی خبر پیش درآ و ببین‬

‫‪1132‬‬
‫چونک ببردی دلی پرده او را مدر‬ ‫چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر‬
‫زلف تو چون سر کشد عشوه هندو‬ ‫چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما‬
‫مخر‬
‫سبز و شکفته کند باغ تو را چون‬ ‫عشق بود دلستان پرورش دوستان‬
‫شجر‬
‫روحک روح البقا حسنک نور البصر‬ ‫وجهک وجه القمر قلبک مثل الحجر‬
‫کهنه خران کو به کو اسکی ببج‬ ‫عشق خران جو به جو تا لب دریای هو‬
‫کمدور‬
‫چند بپیماییش نیست فزون کم شمر‬ ‫دشمن ما در هنر شد به مثل دنب خر‬
‫غیرک یا ذالصلت فی نظری کالمدر‬ ‫اقسم بالعادیات احلف بالموریات‬
‫لیق حلوا شکر لیق سرکا کبر‬ ‫هر که بجز عاشق است در ترشی لیقست‬
‫کل کریم سواک فهو خداع غرر‬ ‫هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک‬
‫شکل جهان کهنه ای عاشق او کهنه‬ ‫عشق خوش و تازه رو عاشق او تازه تر‬
‫تر‬

‫‪1133‬‬
‫نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار‬ ‫نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار‬
‫به هیچ جای منه دل دل و پا مفشار‬ ‫به هر کجا که نهی دل به قهر برکندت‬
‫بگیر عبرت از این اختلف لیل و‬ ‫به شب قرار نهی روز آن بگرداند‬
‫نهار‬
‫چه حیله دارد مقهور در کف قهار‬ ‫ز جهل توبه و سوگند می تند غافل‬
‫کز اوست بی سر و پا گشته گنبد دوار‬ ‫برادرا سر و کار تو با کی افتادست‬
‫که بر سر تو نشستست افعی بیدار‬ ‫برادرا تو کجا خفته ای نمی دانی‬
‫چه دیگ بهر تو پختست پیر خوان‬ ‫چه خواب هاست که می بینی ای دل مغرور‬
‫سلر‬
‫ببرد دمدمه حکم حق ز جانش قرار‬ ‫هزار تاجر بر بوی سود شد به سفر‬
‫ملول شد ز بیابان و رفت سوی بحار‬ ‫چنانش کرد که در شهرها نمی گنجید‬
‫که در کمین بنشستست بر رهش‬ ‫رود که گیرد مرجان ولیک بدهد جان‬
‫جرار‬
‫دوید در پی نور و نیافت ال نار‬ ‫دوید در پی آب و نیافت غیر سراب‬
‫چنین کشند به سوی جوال گوش حمار‬ ‫قضا گرفته دو گوشش کشان کشان که بیا‬
‫که گردن تو ببستست از برای دوار‬ ‫بتر ز گاوی کاین چرخ را نمی بینی‬
‫کز این دوار بود مست کله بیمار‬ ‫در این دوار طبیبان همه گرفتارند‬
‫که تا کجاش دراند به پنجه شیر شکار‬ ‫به بر و بحر و به دشت و به کوه می کشدش‬
‫هل دریدن او را چو دیگران مشمار‬ ‫ولیک عاشق حق را چو بردراند شیر‬
‫همان کسی که دریدش همو شود‬ ‫دل و جگر چو نیابد درونه تن او‬
‫معمار‬
‫به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار‬ ‫چو در حیات خود او کشته گشت در کف عشق‬
‫شکار را ندرانید هیچ شیر دو بار‬ ‫که بی دلست و جگرخون عاشقست یقین‬
‫در او دمد دم جان و بگیردش به کنار‬ ‫وگر درید به سهوش بدوزدش در حال‬
‫که تا طمع نکند در فناش مردم خوار‬ ‫حرام کرد خدا شحم و لحم عاشق را‬
‫که زهر زهره ندارد که دم زند ز‬ ‫تو عشق نوش که تریاق خاک فاروقیست‬
‫ضرار‬
‫کجا جهد ز چنین زخم بی محابا تار‬ ‫سخن رسید به عشق و همی جهد دل من‬
‫کجا جهد تو بگو نقطه از چنین پرگار‬ ‫چو قطب می نجهد از میان دور فلک‬
‫تو را به شعر و به اطلس مرا سوی‬ ‫خموش باش که این هم کشاکش قدرست‬
‫اشعار‬

‫‪1134‬‬
‫که رخت عمر ز کی باز می برد‬ ‫چرا ز قافله یک کس نمی شود بیدار‬
‫طرار‬
‫چرا از او که خبر می کند کنی آزار‬ ‫چرا ز خواب و ز طرار می نیازاری‬
‫که نیست مهر جهان را چو نقش آب‬ ‫تو را هر آنک بیازرد شیخ و واعظ توست‬
‫قرار‬
‫مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار‬ ‫یکی همیشه همی گفت راز با خانه‬
‫چه گفت گفت کجا شد وصیت بسیار‬ ‫شبی به ناگه خانه بر او فرود آمد‬
‫که چاره سازم من با عیال خود به‬ ‫نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن‬
‫فرار‬
‫فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار‬ ‫خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت‬
‫که چند چند خبر کردمت به لیل و‬ ‫جواب گفت مر او را فصیح آن خانه‬
‫نهار‬
‫که قوتم برسیدست وقت شد هش دار‬ ‫بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف‬
‫شکاف ها همی بستی سراسر دیوار‬ ‫همی زدی به دهانم ز حرص مشتی گل‬
‫نهشتیم که بگویم چه گویم ای معمار‬ ‫ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی‬
‫شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار‬ ‫بدان که خانه تن توست و رنج ها چو شکاف‬
‫هل تو کاه گل اندر شکاف می افشار‬ ‫مثال کاه و گلست آن مزوره و معجون‬
‫طبیب آید و بندد بر او ره گفتار‬ ‫دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم‬
‫مده شراب بنفشه بهل شراب انار‬ ‫خمار درد سرت از شراب مرگ شناس‬
‫چه روی پوشی زان کوست عالم‬ ‫وگر دهی تو به عادت دهش که روپوشست‬
‫السرار‬
‫ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار‬ ‫بخور شراب انابت بساز قرص ورع‬
‫نگاه کن تو به قاروره عمل یک بار‬ ‫بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی‬
‫تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار‬ ‫به حق گریز که آب حیات او دارد‬
‫بگو که خواست از او خاست چون‬ ‫اگر کیست بگوید که خواست فایده نیست‬
‫بود بی کار‬
‫مرید از آن مرادست و صید از آن‬ ‫مرید چیست به تازی مرید خواهنده‬
‫شکار‬
‫که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار‬ ‫اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد‬
‫چراست این دل من خون و چشم من‬ ‫وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا‬
‫خونبار‬
‫نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار‬ ‫خزان مرید بهارست زرد و آه کنان‬
‫مرید حق ز چه ماند میان ره مردار‬ ‫چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند‬
‫شکوفه لیق هر تخم پاک در اظهار‬ ‫به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین‬
‫زبان حال گشا و خموش باش ای یار‬ ‫چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان‬

‫‪1135‬‬
‫ز هر کجا که دهد دست جام جان‬ ‫بیار ساقی بادت فدا سر و دستار‬
‫دست آر‬
‫روا مبین چو تو ساقی و ما چنین‬ ‫درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست‬
‫هشیار‬
‫ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و‬ ‫بیار جام که جانم ز آرزومندی‬
‫قرار‬
‫که مونس دل خسته ست و محرم‬ ‫بیار جام حیاتی که هم مزاج توست‬
‫اسرار‬
‫ز خاک شوره بروید همان زمان‬ ‫از آن شراب که گر جرعه ای از او بچکد‬
‫گلزار‬
‫میان چرخ و زمین پر شود از او‬ ‫شراب لعل که گر نیم شب برآرد جوش‬
‫انوار‬
‫که جان ها و روان ها نثار باد نثار‬ ‫زهی شراب و زهی ساغر و زهی ساقی‬
‫شراب لعل بگردان و پرده ای مگذار‬ ‫بیا که در دل من رازهای پنهانست‬
‫که شیرگیر چگونست در میان شکار‬ ‫مرا چو مست کنی آنگهی تماشا کن‬
‫ز بوی جام و ز نور رخ چنان دلدار‬ ‫تبارک ال آن دم که پر شود مجلس‬
‫نهاده جان به طبق بر که این بگیر و‬ ‫هزار مست چو پروانه جانب آن شمع‬
‫بیار‬
‫شراب در رگ خمار گم کند رفتار‬ ‫ز مطربان خوش آواز و نعره مستان‬
‫خراب سیصد و نه سال مست اندر‬ ‫ببین به حال جوانان کهف کان خوردند‬
‫غار‬
‫که دست و پای بدادند مست و‬ ‫چه باده بود که موسی به ساحران درریخت‬
‫بیخودوار‬
‫که شرحه شرحه بریدند ساعد چو‬ ‫زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف‬
‫نگار‬
‫که غم نخورد و نترسید ز آتش کفار‬ ‫چه ریخت ساقی تقدیس بر سر جرجیس‬
‫که مستم و خبرم نیست از یکی و‬ ‫هزار بارش کشتند و پیشتر می رفت‬
‫هزار‬
‫خراب و مست بدند از محمد مختار‬ ‫صحابیان که برهنه به پیش تیغ شدند‬
‫پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار‬ ‫غلط محمد ساقی نبود جامی بود‬
‫که مست وار شد از ملک و مملکت‬ ‫کدام شربت نوشید پوره ادهم‬
‫بیزار‬
‫که گفت رمز اناالحق و رفت بر سر‬ ‫چه سکر بود که آواز داد سبحانی‬
‫دار‬
‫چو مست سجده کنان می رود به‬ ‫به بوی آن می شد آب روشن و صافی‬
‫سوی بحار‬
‫ز تف این می آتش فروخت خوش‬ ‫ز عشق این می خاکست گشته رنگ آمیز‬
‫رخسار‬
‫حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار‬ ‫وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز‬
‫نبات و مردم و حیوان نتیجه این چار‬ ‫چه ذوق دارند این چار اصل ز آمیزش‬
‫که خلق را به یکی جام می برد از‬ ‫چه بی هشانه میی دارد این شب زنگی‬
‫کار‬
‫که بحر قدرت او را پدید نیست کنار‬ ‫ز لطف و صنعت صانع کدام را گویم‬
‫چنانک اشتر سرمست در میان قطار‬ ‫شراب عشق بنوشیم و بار عشق کشیم‬
‫ز مستی که کند روح و عقل را بیدار‬ ‫نه مستیی که تو را آرزوی عقل آید‬
‫از آنک غیر خدا نیست جز صداع و‬ ‫ز هر چه دارد غیر خدا شکوفه کند‬
‫خمار‬
‫طهور آب حیاتست و آن دگر مردار‬ ‫کجا شراب طهور و کجا می انگور‬
‫به آب سرخ سیه روی گردی آخر کار‬ ‫دمی چو خوک و زمانی چو بوزنه کندت‬
‫سرش به گل بگرفتست طبع بدکردار‬ ‫دلست خنب شراب خدا سرش بگشا‬
‫برآید از سر خم بو و صد هزار آثار‬ ‫چو اندکی سر خم را ز گل کنی خالی‬
‫شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار‬ ‫اگر درآیم کآثار آن فروشمرم‬
‫چو گشت وقت فروداشت جام جان‬ ‫چو عاجزیم بل احصیی فرود آریم‬
‫بردار‬
‫که آفتاب از آن شمس می برد انوار‬ ‫درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی‬

‫‪1136‬‬
‫خطی که فاعتبروا منه یا اولی‬ ‫نبشتست خدا گرد چهره دلدار‬
‫البصار‬
‫که خویش لقمه کند پیش عشق مردم‬ ‫چو عشق مردم خوارست مردمی باید‬
‫خوار‬
‫ولیست لقمه شیرین نوش نوش گوار‬ ‫تو لقمه ترشی دیر دیر هضم شوی‬
‫سه پیل هم نخورد مر تو را مگر به‬ ‫تو لقمه ای بشکن زانک آن دهان تنگست‬
‫سه بار‬
‫تویی چو مرغ ابابیل پیل کرده شکار‬ ‫به پیش حرص تو خود پیل لقمه ای باشد‬
‫تو را چه مرغ مسمن غذا چه کژدم و‬ ‫تو زاده عدمی آمده ز قحط دراز‬
‫مار‬
‫گهی سیاه کنی جامه و لب و دستار‬ ‫به دیگ گرم رسیدی گهی دهان سوزی‬
‫مگر که بر تو نهد پای خالق جبار‬ ‫به هیچ سیر نگردی چو معده دوزخ‬
‫ندا کند که شدم سیر هین قدم بردار‬ ‫چنانک بر سر دوزخ قدم نهد خالق‬
‫که رسته اند ز خویش و ز حرص این‬ ‫خداست سیرکن چشم اولیا و خواص‬
‫مردار‬
‫نجوید او خر و اشتر که هست‬ ‫نه حرص علم و هنر ماندشان نه حرص بهشت‬
‫شیرسوار‬
‫از آن شمار شود گیج و خیره روز‬ ‫خموش اگر شمرم من عطا و بخشش هاش‬
‫شمار‬
‫کمینه چاکر تو شمس گنبد دوار‬ ‫بیا تو مفخر تبریز شمس دین به حق‬

‫‪1137‬‬
‫گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار‬ ‫شدست نور محمد هزار شاخ هزار‬
‫هزار راهب و قسیس بردرد زنار‬ ‫اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ‬
‫شکار شو نفسی و دمی بگیر شکار‬ ‫تو را اگر سر کارست روزگار مبر‬
‫ز دست رفتن این بار نیست چون هر‬ ‫تو را سعادت بادا که ما ز دست شدیم‬
‫بار‬
‫بگفتمش که ولیکن نه چون تو بی‬ ‫پریر یار مرا گفت کاین جهان بلست‬
‫زنهار‬
‫که پات خار ندید و سرت نیافت خمار‬ ‫جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع‬
‫نیاحتی که کنم وفق نوحه اغیار‬ ‫بگفتمش که بلی لیک هم مگیر مرا‬
‫که هر کسی بخورد بای خود ز خوان‬ ‫چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین‬
‫کبار‬
‫بیا بدوز دهانم که سیرم از گفتار‬ ‫به سوزنی که دهان ها بدوخت در رمضان‬
‫نیم چو سوزن کو را بود یکی سوفار‬ ‫ولی چو جمله دهانم کدام را دوزی‬
‫شکافت خربزه زین غم چه جای خیر‬ ‫خیار امت محتاج شمس تبریزند‬
‫و خیار‬

‫‪1138‬‬
‫بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار‬ ‫چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار‬
‫هزار درد و دریغ و بل و نامش یار‬ ‫هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق‬
‫صلی دادن جان و صلی کشتن زار‬ ‫هر آنک دشمن جان خودست بسم ال‬
‫نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار‬ ‫به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد‬
‫به اهل خویش چو آب و به غیر او‬ ‫چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق‬
‫خون خوار‬
‫که هیچ فرق نماند ز عود و کنده خار‬ ‫چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد‬
‫چه فرق حیز و مخنث ز رستم و‬ ‫چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر‬
‫جاندار‬
‫نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار‬ ‫به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شکرست‬
‫شکار در هوس او دوان قطار قطار‬ ‫شکار را به دو صد ناز می برد این شیر‬
‫که از برای خدایم بکش تو دیگربار‬ ‫شکار کشته به خون اندرون همی زارد‬
‫که ای فسرده غافل بیا و گوش مخار‬ ‫دو چشم کشته به زنده بدان همی نگرد‬
‫نهان شوند معانی ز گفتن بسیار‬ ‫خمش خمش که اشارات عشق معکوسست‬

‫‪1139‬‬
‫که در دو پنجه شیری تو ای عزیز‬ ‫مجوی شادی چون در غمست میل نگار‬
‫شکار‬
‫قبول کن تو مر آن را به جای مشک‬ ‫اگر چه دلبر ریزد گلبه بر سر تو‬
‫تتار‬
‫بجز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار‬ ‫درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی‬
‫ولی غرض همه تا آن برون شود ز‬ ‫کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمدست‬
‫غبار‬
‫همی برون نشود آن غبار از یک بار‬ ‫غبارهاست درون تو از حجاب منی‬
‫رود ز چهره دل گه به خواب و گه‬ ‫به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن‬
‫بیدار‬
‫جفای یار و سقط های آن نکوکردار‬ ‫اگر به خواب گریزی به خواب دربینی‬
‫برای مصلحتی راست در دل نجار‬ ‫تراش چوب نه بهر هلکت چوبست‬
‫که عاقبت بنماید صفاش آخر کار‬ ‫از این سبب همه شر طریق حق خیرست‬
‫همی بمالد آن را هزار بار هزار‬ ‫نگر به پوست که دباغ در پلیدی ها‬
‫اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار‬ ‫که تا برون رود از پوست علت پنهان‬
‫شتاب کن که تو را قدرتیست در‬ ‫تو شمس مفخر تبریز چاره ها داری‬
‫اسرار‬

‫‪1140‬‬
‫برآمدیم چو خورشید با صد استظهار‬ ‫بیامدیم دگربار چون نسیم بهار‬
‫فکنده غلغل و شادی میانه گلزار‬ ‫چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز‬
‫هزار بلبل و طوطی به سوی ما طیار‬ ‫هزار فاخته جویان ما که کو کوکو‬
‫هزار موج برآورد جوش دریابار‬ ‫به ماهیان خبر ما رسید در دریا‬
‫که در جهان نگذاریم یک خرد هشیار‬ ‫به ذات پاک خدایی که گوش و هوش دهد‬
‫که پنج نوبت ما می زنند در اسرار‬ ‫به مصطفی و به هر چار یار فاضل او‬
‫تو هیچ کار مکن جز که نیشکر‬ ‫بیامدیم ز مصر و دو صد قطار شکر‬
‫مفشار‬
‫دو صد نبات بریزد ز لفظ شکربار‬ ‫نبات مصر چه حاجت که شمس تبریزی‬

‫‪1141‬‬
‫بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار‬ ‫ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار‬
‫زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار‬ ‫ز خواب برجهی و روی یار را بینی‬
‫چنان بود که گلی رست بی قرینه خار‬ ‫همو گشاید کار و همو بگوید شکر‬
‫زهی قیامت و جنات و تحتها النهار‬ ‫چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز‬
‫که نعره ارنی خیزد از دم دیدار‬ ‫بگو به موسی عمران که شد همه دیده‬
‫زهی مقام تجلی و آفتاب مدار‬ ‫برای مغلطه می دید و دیدنش می جست‬
‫برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز کار‬ ‫ز بامداد چو افیون فضل او خوردیم‬
‫چو عقل اندک داری برو مگو بسیار‬ ‫ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس‬
‫که صد دریغ که دیوانه گشته ای یک‬ ‫برو مگوی جنون را ز کوره معقولت‬
‫بار‬
‫که باده جفت دماغست و یار جفت‬ ‫مرا در این شب دولت ز جفت و طاق مپرس‬
‫کنار‬
‫که هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار‬ ‫مرا مپرس عزیزا که چند می گردی‬
‫که او به حسن ز دریا برآورید غبار‬ ‫غبار و گرد مینگیز در ره یاری‬
‫کز این تو پی نبری گر فروروی‬ ‫منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی‬
‫بسیار‬
‫چه دست درزده ای در کمرگه کهسار‬ ‫چو هیچ کوه احد برنیامد از بن و بیخ‬
‫به چشم ما مگسی می شود سپه سالر‬ ‫در آن زمان که عسل های فقر می لیسیم‬
‫چو نعل ماست در آتش ز عشق‬ ‫چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها‬
‫تیزشرار‬

‫‪1142‬‬
‫نه رنج اره کشیدی نه زخمه های تبر‬ ‫درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر‬
‫جهان چگونه منور شدی بگاه سحر‬ ‫ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب‬
‫کجا حیات گلستان شدی به سیل و‬ ‫ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق‬
‫مطر‬
‫مصادف صدف او گشت و شد یکی‬ ‫چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد‬
‫گوهر‬
‫نه در سفر به سعادت رسید و ملک و‬ ‫نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان‬
‫ظفر‬
‫بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور‬ ‫نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب‬
‫چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر‬ ‫وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش‬
‫که از چنین سفری گشت خاک معدن‬ ‫ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه‬
‫زر‬
‫چنانک رست ز تلخی هزار گونه ثمر‬ ‫ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی‬
‫از آنک هر ثمر از نور شمس یابد فر‬ ‫ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی‬

‫‪1143‬‬
‫تو برگ زرد چرایی به نوبهار نگر‬ ‫تو شاخ خشک چرایی به روی یار نگر‬
‫شراب و شاهد و ساقی بی شمار نگر‬ ‫درآ به حلقه رندان که مصلحت اینست‬
‫هزار عاشق بی جان و بی قرار نگر‬ ‫بدانک عشق جهانی است بی قرار در او‬
‫به حق شاهی آن شه که شاهوار نگر‬ ‫چو دررسی تو بدان شه که نام او نبرم‬
‫بدین جهان پر از دود و پرغبار نگر‬ ‫چو دیده سرمه کشی باز رو از این سو کن‬
‫غبار رنگ برآرد که سبزه زار نگر‬ ‫هزار دود مرکب که چیست این فلکست‬
‫به گاه شام ورا زرد و شرمسار نگر‬ ‫نگه مکن تو به خورشید چونک درتابد‬
‫ز بعد پانزده روزش تو خوار و زار‬ ‫چو ماه نیز به دریوزه پر کند زنبیل‬
‫نگر‬
‫بدان دو غمزه مخمور یار غار نگر‬ ‫بیا به بحر ملحت به سوی کان وصال‬
‫ز نعل نعره برآمد که حال و کار نگر‬ ‫چو روح قدس ببوسید نعل مرکب او‬
‫تو روح را ز چنین یار شرمسار نگر‬ ‫اگر نه عفو کند حلم شمس تبریزی‬

‫‪1144‬‬
‫نظر به حلقه مردان چه می کنید از‬ ‫ندا رسید به جان ها ز خسرو منصور‬
‫دور‬
‫نه روح عاشق روزست و چشم عاشق‬ ‫چو آفتاب برآمد چه خفته اند این خلق‬
‫نور‬
‫ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور‬ ‫درون چاه ز خورشید روح روشن شد‬
‫از آنک خفته چو جنبید خواب شد‬ ‫بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شدست‬
‫مهجور‬
‫نظر به صنع حجابست از چنان‬ ‫مگو که خفته نیم ناظرم به صنع خدا‬
‫منظور‬
‫از آنچ دیدی نی خوش شدی و نی‬ ‫روان خفته اگر داندی که در خوابست‬
‫رنجور‬
‫به خواب دید که سلطان شدست و شد‬ ‫چنانک روزی در خواب رفت گلخن تاب‬
‫مغرور‬
‫هزار صف ز امیر و ز حاجب و‬ ‫بدید خود را بر تخت ملک وز چپ و راست‬
‫دستور‬
‫در امر و نهی خداوند بد سنین و‬ ‫چنان نشسته بر آن تخت او که پنداری‬
‫شهور‬
‫میان آن لمن الملک و عزت و شر و‬ ‫میان غلغله و دار و گیر و بردابرد‬
‫شور‬
‫زدش به پای که برجه نه مرده ای در‬ ‫درآمد از در گلخن به خشم حمامی‬
‫گور‬
‫ولی خزینه حمام سرد دید و نفور‬ ‫بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک‬
‫تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب‬ ‫بخوان ز آخر یاسین که صیحه فاذا‬
‫غرور‬
‫هزار مرتبه فرقست ظاهر و مستور‬ ‫چه خفته ایم ولیکن ز خفته تا خفته‬
‫خسی که خفت ز ادبیر خود بود‬ ‫شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل‬
‫معذور‬
‫به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور‬ ‫چو هر دو باز از این خواب خویش بازآیند‬
‫نگر به دانش داوود و کوتهی زبور‬ ‫لباب قصه بماندست و گفت فرمان نیست‬
‫وگر نه ماند سخن در دهن چنین‬ ‫مگر که لطف کند باز شمس تبریزی‬
‫مقصور‬

‫‪1145‬‬
‫در آن شبی که کنی از دکان و خانه‬ ‫به من نگر که منم مونس تو اندر گور‬
‫عبور‬
‫که هیچ وقت نبودی ز چشم من‬ ‫سلم من شنوی در لحد خبر شودت‬
‫مستور‬
‫به وقت لذت و شادی به گاه رنج و‬ ‫منم چو عقل و خرد در درون پرده تو‬
‫فتور‬
‫رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت‬ ‫شب غریب چو آواز آشنا شنوی‬
‫مور‬
‫شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل‬ ‫خمار عشق درآرد به گور تو تحفه‬
‫و بخور‬
‫چه های و هوی برآید ز مردگان قبور‬ ‫در آن زمان که چراغ خرد بگیرانیم‬
‫ز بانگ طبل قیامت ز طمطراق‬ ‫ز های و هوی شود خیره خاک گورستان‬
‫نشور‬
‫دماغ و گوش چه باشد به پیش نفخه‬ ‫کفن دریده گرفته دو گوش خود از بیم‬
‫صور‬
‫اگر به خود نگری یا به سوی آن شر‬ ‫به هر طرف نگری صورت مرا بینی‬
‫و شور‬
‫که چشم بد بود آن روز از جمالم دور‬ ‫ز احولی بگریز و دو چشم نیکو کن‬
‫که روح سخت لطیفست عشق سخت‬ ‫به صورت بشرم هان و هان غلط نکنی‬
‫غیور‬
‫شعاع آینه جان علم زند به ظهور‬ ‫چه جای صورت اگر خود نمد شود صدتو‬
‫مراهقان ره عشق راست روز ظهور‬ ‫دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید‬
‫نشسته بر لب خندق ندیدیی یک کور‬ ‫به جای لقمه و پول ار خدای را جستی‬
‫دهان بسته تو غماز باش همچون نور‬ ‫به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی‬

‫‪1146‬‬
‫که دوش هیچ نخفتم ز تشنگی و خمار‬ ‫مرا بگاه ده ای ساقی کریم عقار‬
‫سرم خمار تو دارد به مستیش تو‬ ‫لبم که نام تو گوید به باده اش خوش کن‬
‫بخار‬
‫چنانک هیچ نماند ز من رگی هشیار‬ ‫بریز باده بر اجسامم و بر اعراضم‬
‫چو جغد هل که بگردد در این خراب‬ ‫وگر خراب شوم من بود رگی باقی‬
‫دیار‬
‫روا مدار که موقوف داریم به بهار‬ ‫چو لله زار کن این دشت را به باده لعل‬
‫که از شراب تو اشکوفه کرده اند‬ ‫ز توست این شجره و خرقه اش تو دادستی‬
‫اشجار‬
‫به خنده دل بنمایم به خلق همچو انار‬ ‫مرا چو مست کنی زین شجر برآرم سر‬
‫توام خراب کنی هم تو باشیم معمار‬ ‫مرا چو وقف خرابات خویش کردستی‬
‫نه لیقست که باشد غلم تو مکثار‬ ‫بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن‬

‫‪1147‬‬
‫هزیمتان ره عشق را قطار قطار‬ ‫بکش بکش که چه خوش می کشی بیار بیار‬
‫رسید دلشدگان را گه کنار کنار‬ ‫کنار بازگشادست عشق از مستی‬
‫اگر چه نیک خرابم بیا بیار بیار‬ ‫ز دست خویش از آن ساغری که می دانی‬
‫که نیست از رخ او در دلم قرار قرار‬ ‫قرار دولت او خواه و از قرار مپرس‬
‫حلوتیست در آن رو که زد نگار‬ ‫نگار کردن چون اشک بر رخ عاشق‬
‫نگار‬
‫ز چنگ دوست رهیدن طمع مدار‬ ‫ایا کسی که درافتاده ای به چنگالش‬
‫مدار‬
‫چو شیر خون نشود تو از این گذار‬ ‫تو خون بدی وز عشقش چو شیر جوشیدی‬
‫گذار‬
‫که نیست باده تبریز را خمار خمار‬ ‫برو به باده مخدوم شمس دین آمیز‬

‫‪1148‬‬
‫هنوز خواجه در اینست ریش خواجه‬ ‫کسی بگفت ز ما یا از اوست نیکی و شر‬
‫نگر‬
‫که ریش خواجه سیه بود و گشت‬ ‫عجب که خواجه به رنگی که طفل بود بماند‬
‫رنگ دگر‬
‫بدان سبب که نگشتست خواجه زیر و‬ ‫بگویمت که چرا خواجه زیر و بال گفت‬
‫زبر‬
‫ولیک هیچ نرفتست قعر بحر به سر‬ ‫به چار پا و دو پا خواجه گرد عالم گشت‬
‫ولیک هست چو بیمار دق واپستر‬ ‫گمان خواجه چنانست که خواجه بهتر گشت‬
‫ز جان و حجت ذوقش نبود هیچ خبر‬ ‫به حجت و به لجاج و ستیزه افزون گشت‬
‫طریق دل همه دیده ست و ذوق و‬ ‫طریق بحث لجاجست و اعتراض و دلیل‬
‫شهد و شکر‬

‫‪1149‬‬
‫فغان که بنده مر او را نبود یار سفر‬ ‫فغان فغان که ببست آن نگار بار سفر‬
‫که تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر‬ ‫فغان که کار سفر نیست سخره دستم‬
‫که تاز گردششان سایه شد سوار سفر‬ ‫ولیک طالع خورشید و مه سفر باشد‬
‫بدان زبان که شد این بنده شرمسار‬ ‫سفر بیامد وزان هجر عذرها می خواست‬
‫سفر‬
‫که شیر کرد شکارم به مرغزار سفر‬ ‫بگفتمش که ز روباه شانگی بگذر‬
‫روانه جانب دریا که شد مدار سفر‬ ‫مراست جان مسافر چو آب و من چون جوی‬
‫دلی که خست در این راه ها ز خار‬ ‫دود به لب لب این جوی تا لب دریا‬
‫سفر‬
‫صفا نگر تو به رویش از آن غبار‬ ‫به روی آینه بنگر که از سفر آمد‬
‫سفر‬
‫تو بخت بخت سفر دان و کار کار‬ ‫سفر سفر چو چنان یار غار در سفرست‬
‫سفر‬
‫چو سرو روح روانست در بهار سفر‬ ‫همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه‬
‫چه مملکت که بگسترد در دوار سفر‬ ‫چو شمس مفخر تبریز در سفر افتاد‬

‫‪1150‬‬
‫که از لب شکرین بخش یک دو صاع‬ ‫به خدمت لبت آمد به انتجاع شکر‬
‫شکر‬
‫نظر مکن که نیی یافت ارتفاع شکر‬ ‫تو ارتقا به سخا جو مگو نه گو آری‬
‫نه منتظر که رسید نسیه از بقاع شکر‬ ‫لب تو است که شکر ز عین او روید‬
‫که بر مذاق دهان ها بود مطاع شکر‬ ‫شکر به وقت شکر خوردنت نصیبی یافت‬
‫که از غم تو بماند ز انتفاع شکر‬ ‫ببسته ای دو لب امروز زان همی ترسم‬

‫امیر جمله نباتات بی نزاع شکر‬ ‫زهی نبات که دارد لب تو کز وی شد‬


‫که تا به جان برسد خوش به ابتلع‬ ‫دهان ببندم و بسته شکر همی خایم‬
‫شکر‬

‫‪1151‬‬
‫خراب کار مرا شمس دین کند معمور‬ ‫قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور‬
‫که روح هاش به جان سجده می کنند‬ ‫خدیو عالم بینش چراغ عالم کشف‬
‫از دور‬
‫هزار جان و روان های غرقه مغمور‬ ‫که تا ز بحر تحیر برآورد دستش‬
‫چو او بتابد پرتو بگیرد آن همه نور‬ ‫گر آسمان و زمین پر شود ز ظلمت کفر‬
‫اگر رسد به شیاطین شوند هر یک‬ ‫از آن صفا که ملیک از او همی یابند‬
‫حور‬
‫به پرده های کرم دیو را کند مستور‬ ‫وگر نباشد آن نور دیو را روزی‬
‫به هر سویست عروسی به هر نواحی‬ ‫به روز عیدی کو بخش کردن آغازد‬
‫سور‬
‫شوند زنده ذرایر مثال نفخه صور‬ ‫ز سوی تبریز آن آفتاب درتابد‬
‫که هر سحر من و تو گشته ایم از او‬ ‫ایا صبا به خدا و به حق نان و نمک‬
‫مسرور‬
‫از آن گذر کن و کاهل مباش چون‬ ‫که چون رسی به نهایت کران عالم غیب‬
‫رنجور‬
‫هزارساله ره اندر پرت نباشد دور‬ ‫از آن پری که از او یافتی بکن پرواز‬
‫برای حال من خسته جان و دل‬ ‫بپر چو خسته شود آن پرت سجودی کن‬
‫مهجور‬
‫شدست روز سیاه و شدست مو کافور‬ ‫به آب چشم بگویش که از زمان فراق‬
‫به بحر رحمت غوطی دهی کنی‬ ‫تو آن کسی که همه مجرمان عالم را‬
‫مغفور‬
‫کسی که چشم ندارد یقین بود معذور‬ ‫چو چشم بینا در جان تو همی نرسد‬
‫بدیده آری کاین درد می شود ناسور‬ ‫چنان بکن تو به لبه که خاک پایش را‬
‫درافکنی به وجود و عدم شرار و‬ ‫وزین سفر به سعادت صبا چو بازآیی‬
‫شرور‬
‫به جانت بادا تا قرن های نامحصور‬ ‫چو سرمه اش به من آری هزار رحمت نو‬

‫‪1152‬‬
‫اسیر عشق نگردد ز رنج و خواری‬ ‫ببین دلی که نگردد ز جان سپاری سیر‬
‫سیر‬
‫به خون درست و نگردد ز زخم‬ ‫ز زخم های نهانی که عاشقان دانند‬
‫کاری سیر‬
‫خراب کرد و نشد از شراب باری‬ ‫مقیم شد به خرابات و جمله رندان را‬
‫سیر‬
‫در آن شکار و نشد جان از آن‬ ‫هزار جان مقدس سپرد هر نفسی‬
‫شکاری سیر‬
‫ولیک نیست چو نی از فغان و زاری‬ ‫مثال نی ز لب یار کام پرشکرست‬
‫سیر‬
‫ولیک هیچ نگردم از آنچ داری سیر‬ ‫بگفت تو ز چه سیری بگفتم از جز تو‬
‫از آنک نیست دل از جام شهریاری‬ ‫نه شهر و یار شناسیم ای مسلمانان‬
‫سیر‬
‫که باغ می نشود از دم بهاری سیر‬ ‫هوای تو چو بهارست و دل ز توست چو باغ‬
‫که جان مباد از این شرم و شرمساری‬ ‫چو شرمسارم از احسان شمس تبریزی‬
‫سیر‬

‫‪1153‬‬
‫رخش کنار ندارد از او کنار مگیر‬ ‫مه تو یار ندارد جز او تو یار مگیر‬
‫درآ چو شیر بجز شیر نر شکار مگیر‬ ‫جهان شکارگهی دان ز هر طرف صیدی‬
‫به غیر آن شتر مست را مهار مگیر‬ ‫هوای نفس مهارست و خلق چون شتران‬
‫به ماه پشت میار و ره غبار مگیر‬ ‫وجود جمله غبارست تابش از مه ماست‬
‫تواش به حسن چو طاووس گیر و مار‬ ‫بران ز پیش جهان را که مار گنج تواست‬
‫مگیر‬
‫ز عشق بر کف سیماب شو قرار‬ ‫چو خلق بر کف دستت نهند چون سیماب‬
‫مگیر‬
‫ز گلشن ازلی گل بچین و خار مگیر‬ ‫به حس دست بدان ار چه چشم تو بستست‬
‫نسیم یوسف ما را ز کرته خوار مگیر‬ ‫به بوی آن گل بگشاد دیده یعقوب‬
‫به غیر حضرت او را تو اعتبار مگیر‬ ‫کیست یوسف جان شاه شمس تبریزی‬

‫‪1154‬‬
‫ببست شمس و قمر پیش بندگیش کمر‬ ‫چو دررسید ز تبریز شمس دین چو قمر‬
‫مقام دیدن حق یافت دیده های بشر‬ ‫چو روی انور او گشت دیده دیده‬
‫فلک سجودکنان پیش او به چشم و به‬ ‫فرشته نعره زنان پیش او چو چاوشان‬
‫سر‬
‫که نفس می نگشاید به سوی شاه نظر‬ ‫به چشم نفس نشد روی ماه او دیدن‬
‫از آن ببست از او اژدهای نفس به‬ ‫که لعل آن مه خاصیت زمرد داشت‬
‫صبر‬
‫ز اره های فنا و ز زخمه های تبر‬ ‫درخت هر که بدو سر کشید جان نبرد‬
‫ز ابرهای دو دیده فرودوید مطر‬ ‫کنون که ماه نهان شد ز ابر این هجران‬
‫اگر نه قطره برآمیختی به خون جگر‬ ‫ز قطره های دو دیده زمین شدی سرسبز‬
‫از این سبب مدد دیده ها بکرد مگر‬ ‫جگر چو آلت رحمست رحم از او خیزد‬
‫چو کدخدای بود از جمال شه مخبر‬ ‫ز عشق جمله اجزای خانه باخبرند‬
‫گروه بی خبران را به هیچ سگ‬ ‫تو طالب خبری کم نشین به بی خبران‬
‫مشمر‬
‫که شوی مرده بود خود ز مرده شوی‬ ‫که جفت مرده تو را مرده شوی گرداند‬
‫بتر‬
‫سرک مپیچ بدان چشم و در خرش‬ ‫به چشم درد به عیسی نگر اگر نگری‬
‫منگر‬
‫شراب او ترشی شد حریف اوست‬ ‫چو همنشین شود انگور با خم سرکه‬
‫کبر‬
‫برون گریز و بو سوی بحر شهد و‬ ‫به حیله حیله تو سوراخ کن خم ترشی‬
‫شکر‬
‫به ذات پاک خدا اوست خسرو اکبر‬ ‫کدام بحر خداوند شمس دین به حق‬

‫‪1155‬‬
‫برو به سوی خریدار خویش همچون‬ ‫از آن مقام که نبود گشاد زود گذر‬
‫زر‬
‫نه رنج اره کشیدی نه زخمه های تبر‬ ‫درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا‬
‫مکان نیک گزین و زمان نکو بنگر‬ ‫زمان چو حاکم تست و مکان چو معبر تو‬
‫دگر نتاند کردن به فعل در تو اثر‬ ‫چنان شوی که مکان و زمان و اهل زمان‬
‫نه زردروی خزان گردی از هوا چو‬ ‫تو تیره گردی از شب چو آینه گردون‬
‫شجر‬

‫‪1156‬‬
‫بزن آتش به مومن و کفار‬ ‫مطرب عاشقان بجنبان تار‬
‫پرده از روی مصلحت بردار‬ ‫مصلحت نیست عشق را خمشی‬
‫کی دهد شیر مادر غمخوار‬ ‫تا بنگریست طفل گهواره‬
‫خار عشقست اگر بود گلزار‬ ‫هر چه غیر خیال معشوقست‬
‫پای در خون نهاده ای هش دار‬ ‫مطربا چون رسی به شرح دلم‬
‫چکره ای خون دل به هر دیوار‬ ‫پای آهسته نه که تا نجهد‬
‫تا ندانند خویشتن خوش دار‬ ‫مطربا زخم های دل می بین‬
‫کز دل ما ببرد صبر و قرار‬ ‫مطربا نام بر ز معشوقی‬
‫گر دلم کوه بود رفت از کار‬ ‫من چه گفتم کجا بماند دلی‬
‫تا لقب گویمت نکوگفتار‬ ‫نام او گوی و نام من کم کن‬
‫دل کجا می رود زهی رفتار‬ ‫چون ز رفتار او سخن گویم‬
‫هست در عهد تو چنین بیمار‬ ‫شمس تبریز عیسی عهدی‬

‫‪1157‬‬
‫خانه را رو تهی کن از اغیار‬ ‫گر تو خواهی وطن پر از دلدار‬
‫دور دارش ز دیده انکار‬ ‫ور تو خواهی سماع را گیرا‬
‫منکرش دان اگر چه کرد اقرار‬ ‫هر که او را سماع مست نکرد‬
‫عاقلش نام نه مگو خمار‬ ‫هر که اقرار کرد و باده شناخت‬
‫تا شوی از سماع برخوردار‬ ‫به بهانه به ره کن آن ها را‬
‫تا بگیری تو خویش را به کنار‬ ‫وز میان خویش را برون کن تیز‬
‫این چنین گفتست صدر کبار‬ ‫سایه یار به که ذکر خدای‬
‫زانک هر خار گل نیارد بار‬ ‫تا نگویی که گل هم از خارست‬
‫خار گل را به جان و دل می دار‬ ‫خار بیگانه را ز دل برکن‬
‫سبزتر می شد آن درخت از نار‬ ‫موسی اندر درخت آتش دید‬
‫همچنین دان و همچنین پندار‬ ‫شهوت و حرص مرد صاحب دل‬
‫همچو نار خلیل پرانوار‬ ‫صورت شهوتست لیکن هست‬
‫چون گشایند دیده ها کفار‬ ‫شمس تبریز را بشر بینند‬

‫‪1158‬‬
‫آه بیمار کی شنود بیمار‬ ‫رحم بر یار کی کند هم یار‬
‫تا ز گل پر کنند دامن خار‬ ‫اشک های بهار مشفق کو‬
‫بشنوید از خزان بی زنهار‬ ‫اکثروا ذکر هادم اللذات‬
‫ثانی اثنین اذ هما فی الغار‬ ‫غار جنت شود چو هست در او‬
‫ناله عاشقان نباشد خوار‬ ‫ز آه عاشق فلک شکاف کند‬
‫بهر عشقست گنبد دوار‬ ‫فلک از بهر عاشقان گردد‬
‫نی برای دروگر و عطار‬ ‫نی برای خباز و آهنگر‬
‫خیز تا ما کنیم نیز دوار‬ ‫آسمان گرد عشق می گردد‬
‫کان عشق است احمد مختار‬ ‫بین که لو لک ما خلقت چه گفت‬
‫چند گردیم گرد این مردار‬ ‫مدتی گرد عاشقی گردیم‬
‫سر برون کرده از در و دیوار‬ ‫چشم کو تا که جان ها بیند‬
‫آتش و خاک و آب قصه گزار‬ ‫در و دیوار نکته گویانند‬
‫بی زبانند و قاضی بازار‬ ‫چون ترازو و چون گز و چو محک‬
‫خامش از گفت و جملگی گفتار‬ ‫عاشقا رو تو همچو چرخ بگرد‬

‫‪1159‬‬
‫لطف درمان وز تو درمانتر‬ ‫عشق جانست عشق تو جانتر‬
‫گشته ز ایمان جمله ایمانتر‬ ‫کافری های زلف کافر تو‬
‫وز پی عشق توست آسانتر‬ ‫جان سپردن به عشق آسانست‬
‫لیک این بنده زاده مهمانتر‬ ‫همه مهمان خوان لطف تواند‬
‫لیک من بی طریق و سامانتر‬ ‫بی تو هستند جمله بی سامان‬
‫لیک وصل جمال تو کانتر‬ ‫عشق تو کان دولت ابدست‬
‫لیک هندی عشق برانتر‬ ‫تیغ هندی هجر برانست‬
‫دل ما صدپرست و پرانتر‬ ‫هر دلی چارپره در پی توست‬
‫عوض نیم جانم ارزانتر‬ ‫دیدن تو به صد چو جان ارزان‬
‫چرخ افلک عشق گردانتر‬ ‫گر چه این چرخ نیک گردانست‬
‫وان فلک در غم تو ترسانتر‬ ‫همه ز افلک عشق در ترسند‬
‫تا شوم در تو من عجب دانتر‬ ‫شمس تبریز همتی می دار‬

‫‪1160‬‬
‫ای به هفت آسمان چو مه مشهور‬ ‫روی بنما به ما مکن مستور‬
‫آمدیم از سفر ز راهی دور‬ ‫ما یکی جمع عاشقان ز هوس‬
‫صد هزاران بهشت و حور و قصور‬ ‫ای که در عین جان خود داری‬
‫جانب جمع عاشقی رنجور‬ ‫سر فروکن ز بام و خوش بنگر‬
‫کان نه از خم بود نه از انگور‬ ‫ساقی صوفیان شرابی ده‬
‫مردگان را برون کشد از گور‬ ‫ز آن شرابی که بوی جوشش او‬

‫‪1161‬‬
‫یک دو ابریشمک فروتر گیر‬ ‫مطربا عیش و نوش از سر گیر‬
‫جنگ بگذار جام و ساغر گیر‬ ‫ننگ بگذار و با حریف بساز‬
‫جعد بگشا و مشک و عنبر گیر‬ ‫لطف گل بین و جرم خار مبین‬
‫این یک استاره را تو لغر گیر‬ ‫فربه از توست آسمان و زمین‬
‫فربهش کن چو خواهی و برگیر‬ ‫داروی فربهی خلق تویی‬
‫شکری را ز مصر کمتر گیر‬ ‫خرمش کن به یک شکرخنده‬
‫هر چه می بایدت میسر گیر‬ ‫بخت و اقبال خاک پای تواند‬
‫دشمنت را هزار لشکر گیر‬ ‫چونک سعد و ظفر غلم تواند‬
‫آتش عشق را تو کوثر گیر‬ ‫ای دل ار آب کوثرت باید‬
‫بنده اش را قباد و قیصر گیر‬ ‫گر غلمی قیصرت باید‬
‫گر فلطون بود تواش خر گیر‬ ‫هر که را نبض عشق می نجهد‬
‫آن سرش را ز دم ماخر گیر‬ ‫هر سری کو ز عشق پر نبود‬
‫مکن اسپید و جام احمر گیر‬ ‫هین مگو راز شمس تبریزی‬

‫‪1162‬‬
‫یک دو ابریشمک فروتر گیر‬ ‫مطربا عشقبازی از سر گیر‬
‫خانه بر بام چرخ اخضر گیر‬ ‫چونک در چرخ آردت باده‬
‫ترک سودای ملک سنجر گیر‬ ‫ملک مستی و بیخودی داری‬
‫بار گیر از کمیت احمر گیر‬ ‫مست شو مست کن حریفان را‬
‫برو اندیشه و ره در گیر‬ ‫مستی آمد ز راه بام دماغ‬
‫کشتیی ساز وین ره تر گیر‬ ‫از ره خشک راه بسیارست‬
‫ز آنچ خوردم بخور تو هم پر گیر‬ ‫پر برآوردم و بپریدم‬
‫مرکبم را تو لنگ و لغر گیر‬ ‫فارغم همچو مرغ از مرکب‬
‫مستی عشق را مقرر گیر‬ ‫گر نروید ز خاک هیچ انگور‬
‫جام می عشق را میسر گیر‬ ‫شیشه گر گر دگر نسازد جام‬
‫گویدت دلبر مصور گیر‬ ‫پاره روح را کند نقشی‬
‫توبه مست را مزور گیر‬ ‫توبه کردم دگر نخواهم گفت‬
‫ترک سالوس آن فسونگر گیر‬ ‫عاشق و مست و آنگهی توبه‬

‫‪1163‬‬
‫از دو سه ماده ابله طرار‬ ‫عار بادا جهانیان را عار‬
‫لیس فی الدار سیدی دیار‬ ‫شکلک زاهدان ولی ز درون‬
‫زین چنین خربطان دو سه خروار‬ ‫به دو پول سیاه بتوان یافت‬

‫‪1164‬‬
‫چشم ها کور و دیدنی بسیار‬ ‫خلق را زیر گنبد دوار‬
‫نور چشمست یا اولوالبصار‬ ‫جور او کش از آنک شورش دل‬
‫داروی خاص خسرویست به بار‬ ‫بر دو دیده نهم غمت کاین درد‬
‫ما نخواهیم قطره سنگ ببار‬ ‫باغ جان خوش ز سنگ بارانست‬
‫گوهر عشق را تو خوار مدار‬ ‫شمس تبریز گوهر عشقست‬
‫‪1165‬‬
‫وز تو خرابات چنین بی قرار‬ ‫میر خرابات تویی ای نگار‬
‫جمله اسرار ز توست آشکار‬ ‫جمله خرابات خراب تواند‬
‫هین که بشد عمر چنین هوشیار‬ ‫جان خراباتی و عمر عزیز‬
‫چشم جهان حرف مرا گوش دار‬ ‫جان و جهان جان مرا دست گیر‬
‫وعده تو گوش مرا گوشوار‬ ‫خاک کفت چشم مرا توتیاست‬
‫صورت نو در دل مستان نگار‬ ‫خمر کهن بر سر عشاق ریز‬
‫ساغر مردانه ما را بیار‬ ‫ساغر بازیچه فانی ببر‬
‫وای بر آن زاهد پرهیزکار‬ ‫آتش می بر سر پرهیز ریز‬
‫مرد خورد باده حق مردوار‬ ‫حق چو شراب ازلی دردهد‬
‫از می و از ساغر پروردگار‬ ‫پرورش جان به سقاهم بود‬

‫‪1166‬‬
‫پرده آن یار قدیمی بیار‬ ‫چند از این راه نو روزگار‬
‫مفرش نمرود به آتش سپار‬ ‫آتش فرعون بکش ز آب بحر‬
‫انجم و مه را مشناس اختیار‬ ‫چرخ فلک را به خدایی مگیر‬
‫چون خر لنگست در آن مستدار‬ ‫شمس و شموسی که سرآخر شدست‬
‫نیست در آخر چو خسان بی مدار‬ ‫باد چو راکع شد و خود را شناخت‬
‫کو کشدش جانب هر دشت و غار‬ ‫چشم در آن باد نهادست خس‬
‫کوش بغلطاند در سیل بار‬ ‫خیره در آن آب بماندست سنگ‬
‫ما همه چنگیم و دل ما چو تار‬ ‫گر بد و نیکیم تو از ما مگیر‬
‫گاه ز تر بگذر و رو خشک آر‬ ‫گاه یکی نغمه تر می نواز‬
‫بس بود اینش که نهی برکنار‬ ‫گر ننوازی دل این چنگ را‬
‫باده خوش و خاصه به فصل بهار‬ ‫نور علی نور چو بنوازیش‬
‫اشتر مستیم در این زیر بار‬ ‫در کف عشقست مهار همه‬
‫تا برمد خلق از او چون شکار‬ ‫گاه چو شیری متمثل شود‬
‫خلق رود تشنه بدو جان سپار‬ ‫گاه چو آبی متشکل شود‬

‫‪1167‬‬
‫وقت کنارست بیا گو کنار‬ ‫مست توام نه از می و نه از کوکنار‬
‫چون شجر و باد به وقت بهار‬ ‫برجه مستانه کناری بگیر‬
‫رقص درآمد چو من بی قرار‬ ‫شاخ تر از باد کناری چو یافت‬
‫تا برسیدند هزاران نگار‬ ‫این خبر افتاد به خوبان غیب‬
‫سنبله پا به گل از مرغزار‬ ‫لله رخ افروخته از که رسید‬
‫سبزه پیادست و گل تر سوار‬ ‫سوسن با تیغ و سمن با سپر‬
‫نعنع و حلبو به لب جویبار‬ ‫فندق و خشخاش به دست آمده‬
‫تا مددی یابد از یار یار‬ ‫جدول هر گونه حویجی جدا‬
‫پرشکر و فستق از بهر کار‬ ‫کرده دکان ها همه حلواییان‬
‫بر سر هر پشته فشانده ثمار‬ ‫میوه فروشان همه با طبل ها‬
‫جمله ز بو گو که پریست یار‬ ‫لیک ز گل گوی که همرنگ اوست‬
‫جانب باغ آمده قادم یزار‬ ‫بلبل و قمری و دو صد نوع مرغ‬
‫خطبه مرغان چمن گوش دار‬ ‫می زندم نرگس چشمک خموش‬

‫‪1168‬‬
‫هین که بشد عمر چنین هوشیار‬ ‫جان خراباتی و عمر بهار‬
‫چشم جهان حرف مرا گوش دار‬ ‫جان و جهان جان مرا دست گیر‬
‫بسته سر و خسته و بیماروار‬ ‫صورت دل آمد و پیشم نشست‬
‫کای به غم دوست مرا دست یار‬ ‫دست مرا بر سر خود می نهاد‬
‫از می عشقست سرم پرخمار‬ ‫درد سرم نیست ز صفرا و تب‬
‫ای شکرت کرده دلم را شکار‬ ‫این همه شیوه ست مرادش توی‬
‫حال دلم بشنو از آواز تار‬ ‫جان من از ناله چو طنبور شد‬

‫‪1169‬‬
‫تا بکند جانب بال نظر‬ ‫هست کسی صافی و زیبانظر‬
‫تا بکند جانب دریا نظر‬ ‫هست کسی پاک از این آب و گل‬
‫تا بزند بر پر عنقا نظر‬ ‫پا بنهد بر کمر کوه قاف‬
‫تا بشود بی سر و بی پا نظر‬ ‫تا که نظر مست شود ز آفتاب‬
‫تا فتدش جمله بدان جا نظر‬ ‫هست کسی را مدد از نور عشق‬
‫هم ز نظر یابد بینا نظر‬ ‫آب هم از آب مصفا شود‬
‫راه نیابد مگر ال نظر‬ ‫جمله نظر شو که به درگاه حق‬

‫‪1170‬‬
‫مرهم صبرم ده و رنجم ببر‬ ‫رحم کن ار زخم شوم سر به سر‬
‫زهر مرا غوطه ده اندر شکر‬ ‫ور همه در زهر دهی غوطه ام‬
‫هست صدف عصمت جان گهر‬ ‫بحر اگر تلخ بود همچو زهر‬
‫مژده تو دادیش ز رزق و مطر‬ ‫ابر ترش رو که غم انگیز شد‬
‫رحمت حق بین تو ز قهر پدر‬ ‫مادر اگر چه که همه رحمتست‬
‫ور نه چه داند ره سرمه بصر‬ ‫سرمه نو باید در چشم دل‬
‫خانه درویش به عهد عمر‬ ‫بود به بصره به یکی کو خراب‬
‫جمله آن خانه یک از یک بتر‬ ‫مفلس و مسکین بد و صاحب عیال‬
‫خلق ز بس کدیه شان بر حذر‬ ‫هر یک مشهور بخواهندگی‬
‫روز طواف همشان در به در‬ ‫بود لحاف شبشان ماهتاب‬
‫درد دل افزاید با درد سر‬ ‫گر بکنم قصه ز ادبیرشان‬
‫شد سوی آن خانه ز گرد سفر‬ ‫شاه کریمی برسید از شکار‬
‫آمد از آن خانه یتیمی به در‬ ‫در بزد از تشنگی و آب خواست‬
‫آب یتیمان بود از چشم تر‬ ‫گفت که هست آب ولی کوزه نیست‬
‫همچو ستاره همه گرد قمر‬ ‫شاه در این بود که لشکر رسید‬
‫در حق این قوم ببخشید زر‬ ‫گفت برای دل من هر یکی‬
‫روشن و آراسته زیر و زبر‬ ‫گنج شد آن خانه ز اقبال شاه‬
‫شهر به نظاره پی یک دگر‬ ‫ولوله و آوازه به شهر اوفتاد‬
‫کشت به یک روز نیاید به بر‬ ‫گفت یکی کاخر ای مفلسان‬
‫کن فیکون کس نشود بخت ور‬ ‫حال شما دی همگان دیده اند‬
‫کی شود او همچو فلک مشتهر‬ ‫ور بشود بخت ور آخر چنین‬
‫کرد در این خانه به رحمت نظر‬ ‫گفت کریمی سوی بر ما گذشت‬
‫دیده فزون دار و سخن مختصر‬ ‫قصه درازست و اشارت بس است‬

‫‪1171‬‬
‫پیشکشی کن دو سه جامی دگر‬ ‫در بگشا کآمد خامی دگر‬
‫همره ما شو دو سه گامی دگر‬ ‫هین که رسیدیم به نزدیک ده‬
‫هر قدمی غصه و دامی دگر‬ ‫هین هله چونی تو ز راه دراز‬
‫ای که تو را سیصد نامی دگر‬ ‫غصه کجا دارد کان عسل‬
‫آمدت آن حکم ز بامی دگر‬ ‫بسته بدی تو در و بام سرا‬
‫بر تو قضا راست سنامی دگر‬ ‫گر به سنام سر گردون روی‬
‫می طلبد دل ز تو کامی دگر‬ ‫ای ز تو صد کام دلم یافته‬
‫ای سر زلفین تو شامی دگر‬ ‫ای رخ و رخسار تو رومی دگر‬
‫تا ببری دولت را می دگر‬ ‫سوی چنان روم و چنان شام رو‬
‫گیر مرا نیز تو عامی دگر‬ ‫لطف تو عام آمد چون آفتاب‬
‫گوید بپذیر غلمی دگر‬ ‫هر سحری سر نهدت آفتاب‬
‫دم به دم از عرش سلمی دگر‬ ‫بر تو و برگرد تو هر کس که هست‬
‫در غم و شادیست پیامی دگر‬ ‫بی سخنی ره رو راه تو را‬
‫ناقه حق راست زمانی دگر‬ ‫این غم و شادی چو زمام دلند‬
‫بشنوم از روح کلمی دگر‬ ‫شاد زمانی که ببندم دهن‬
‫بنگرم آن سوی نظامی دگر‬ ‫رخت از این سوی بدان سو کشم‬
‫بینم من بیت حرامی دگر‬ ‫عیش جهان گردد بر من حرام‬
‫یابد این باده قوامی دگر‬ ‫طرفه که چون خنب تنم بشکند‬
‫بعد شدن هست تمامی دگر‬ ‫توبه مکن زین که شدم ناتمام‬
‫یک دو سه میم و دو سه لمی دگر‬ ‫بس کنم ای دوست تو خود گفته گیر‬

‫‪1172‬‬
‫من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر‬ ‫جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر‬
‫برریز جامی بر سرش ای ساقی‬ ‫آمد ترش رویی دگر یا زمهریرست او مگر‬
‫همچون شکر‬
‫و ارضوا بما یقضی لکم ان الرضا‬ ‫اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم‬
‫خیر السیر‬
‫زیرا میان گلرخان خوش نیست‬ ‫یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله‬
‫عفریت ای پسر‬
‫فاحک لدینا سره ل تشتغل فیما اشتهر‬ ‫و قایل یقول لی انا علمنا بره‬
‫خر را بروید در زمان از باده عیسی‬ ‫درده می بیغامبری تا خر نماند در خری‬
‫دو پر‬
‫من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر‬ ‫السر فیک یا فتی ل تلتمس فیما اتی‬
‫دانی که مستان را بود در حال مستی‬ ‫در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل‬
‫خیر و شر‬
‫لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق‬ ‫انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی‬
‫القمر‬
‫جز عاشقی آتش دلی کآید از او بوی‬ ‫ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده‬
‫جگر‬
‫منک الهدی منک الردی ما غیر ذا ال‬ ‫یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن‬
‫غرر‬
‫نشناسد از مستی خود او سرکله را از‬ ‫جز عاشقی عاشق کنی مستی لطیفی روشنی‬
‫کمر‬
‫عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی‬ ‫یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه‬
‫کدر‬
‫ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل‬ ‫گر دست خواهی پا نهد ور پای خواهی سر نهد‬
‫آرد تبر‬
‫و العشق قرن غالب فینا و سلطان‬ ‫ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی‬
‫الظفر‬
‫اسپر سلمت نیستم در پیش تیغم چون‬ ‫ای خواجه من آغشته ام بی شرم و بی دل گشته ام‬
‫سپر‬
‫شمس الضحی ل تختفی ال بسحار‬ ‫سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه‬
‫سحر‬
‫کآتش به خواب اندرزند وین پرده‬ ‫خواهم یکی گوینده ای مستی خرابی زنده ای‬
‫گوید تا سحر‬
‫فارفق بنا اودارنا انا حبسنا فی السفر‬ ‫یا ساحراء ابصارنا بالغت فی اسحارنا‬
‫چون شیرگیر او نشد او را در این ره‬ ‫اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش‬
‫سگ شمر‬
‫کیف اهتدیتم فاخبروا ل تکتموا عنا‬ ‫یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم‬
‫الخبر‬
‫آن ها جدا وین ها جدا آن ها دگر وین‬ ‫آن ها خراب و مست و خوش وین ها غلم پنج و شش‬
‫ها دگر‬
‫اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب‬ ‫ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا‬
‫الحضر‬
‫چون رافضی جنگ افکند هر دم علی‬ ‫گفتن همه جنگ آورد در بوی و در رنگ آورد‬
‫را با عمر‬
‫الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کل ل‬ ‫اسکت و ل تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخی‬
‫وزر‬
‫آن مه که چون بر ماه زد از نورش‬ ‫خامش کن و کوتاه کن نظاره آن ماه کن‬
‫انشق القمر‬
‫فاکشف به لطف ضرنا قال النبی ل‬ ‫ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا‬
‫ضرر‬
‫ما را چو خود بی هوش کن بی هوش‬ ‫ای میر مه روپوش کن ای جان عاشق جوش کن‬
‫خوش در ما نگر‬
‫نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر‬ ‫قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم‬
‫شدوا یدی شدوا فمی هذا دواء من‬ ‫ز اندازه بیرون خورده ام کاندازه را گم کرده ام‬
‫سکر‬
‫انعم به من مستقی اکرم به من مستقر‬ ‫هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا‬
‫ما را چو خود بی هوش کن بی هوش‬ ‫هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن‬
‫سوی ما نگر‬
‫و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من‬ ‫العیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکم‬
‫شکر‬

‫‪1173‬‬
‫اندر صفت مومن المومن کالمزهر‬ ‫بشنو خبر صادق از گفته پیغامبر‬
‫حتی ملء الدنیا بالعبهر و العنبر‬ ‫جاء الملک الکبر ما احسن ذا المنظر‬
‫بربط ز کجا نالد بی زخمه زخم آور‬ ‫چون بربط شد مومن در ناله و در زاری‬
‫جاء الکرم الدوم جاء القمر القمر‬ ‫جاء الفرج العظم جاء الفرج الکبر‬
‫اندر قدم مطرب می مالد رو و سر‬ ‫خو کرد دل بربط نشکیبد از آن زخمه‬
‫و المجلس منثور باللوز مع السکر‬ ‫الدوله عیشیه و القهوه عرشیه‬
‫زان پیش که برخوانم که شانیک‬ ‫اینک غزلی دیگر الخمس مع الخمسین‬
‫البتر‬
‫و السعد هو الراقی یا خایف ل تحذر‬ ‫الرب هو الساقی و العیش به باقی‬
‫و ازینت الدنیا بالخضر و الحمر‬ ‫الروح غد اسکری من قهوتنا الکبری‬
‫در مجلس ربانی بی حلق و لب و‬ ‫خاموش شو و محرم می خور می جان هر دم‬
‫ساغر‬

‫‪1174‬‬
‫سگ عاشق به از شیران هشیار‬ ‫مرا می گفت دوش آن یار عیار‬
‫سگ اصحاب کهف و صاحب غار‬ ‫جهان پر شد مگر گوشت گرفتست‬
‫برای شاه جوید کبک و کفتار‬ ‫قرین شاه باشد آن سگی کو‬
‫نباشد صید او جز شاه مختار‬ ‫خصوصا آن سگی کو را به همت‬
‫بدان لب که نیالید به مردار‬ ‫ببوسد خاک پایش شیر گردون‬
‫مده خود را به گفت و گو به یک بار‬ ‫دمی می خور دمی می گو به نوبت‬
‫گهی نوشد گهی کوشد به مزمار‬ ‫نه آن مطرب که در مجلس نشیند‬
‫همی جنگند و می لنگند ناچار‬ ‫ملولن باز جنبیدن گرفتند‬
‫رگ دیوانگیشان را بیفشار‬ ‫بجنبان گوشه زنجیر خود را‬
‫چو خندان اندرآید یار بی یار‬ ‫ملول جمله عالم تازه گردد‬
‫ایا جاری ایا جاری ایا جار‬ ‫الفت السکر ادرکنی باسکار‬
‫فهذا یوم احسان و ایثار‬ ‫و ل تسق بکاسات صغار‬
‫لیبقی منک منهاج و آثار‬ ‫و قاتل فی سبیل الجود بخل‬
‫و نحن الماء ل ماء و ل نار‬ ‫فقل انا صببنا الماء صبا‬
‫قضیت عندهم فی العشق اوطار‬ ‫و سیمائی شهید لی بانی‬
‫کریم فی کروم العصر عصار‬ ‫و طیبوا و اسکروا قومی فانی‬
‫تخفف عنک اثقال و اوزار‬ ‫جنون فی جنون فی جنون‬

‫‪1175‬‬
‫انجیرفروشی ای برادر‬ ‫انجیرفروش را چه بهتر‬
‫فالعیش بل نداک ابتر‬ ‫یا ساقی عشقنا تذکر‬
‫ای ساقی جان کجاست ساغر‬ ‫ما را سر صنعت و دکان نیست‬
‫الخیر ینال ل یوخر‬ ‫ل تترکنا سدی صحایا‬
‫ای زنده کن هزار مضطر‬ ‫کم جوی وفا عتاب کم کن‬
‫اذ کان کذاک یوم بیدر‬ ‫الحنطه حیث کان حنطه‬
‫هر شهر که رفت کیست زرگر‬ ‫چون پیشه مرد زرگری شد‬
‫فی ظل سخایک المخیر‬ ‫ابرارک یشربون خمرا‬
‫بر مرکب پشت ریش لغر‬ ‫خود دل دهدت که برنهی بار‬
‫و الرض بذاک صار اخضر‬ ‫من کاسک للثری نصیب‬
‫در روضه رحمتت محرر‬ ‫بگذار که می چرد ضعیفی‬
‫یا طول حیاتنا المقصر‬ ‫یا ساقی هات ل تقصر‬
‫همچون ماهی میان کوثر‬ ‫در سایه دوست چون بود جان‬
‫من کاس مدامک المطهر‬ ‫طهر خطراتنا و طیب‬
‫هم بر تو تنیم چون کبوتر‬ ‫ما را بمران وگر برانی‬
‫من نهر رحیقک المفرج‬ ‫و الفجر لذی لیال عشر‬
‫واگو غزل مرا مکرر‬ ‫آمد عثمان شهاب دین هین‬

‫‪1176‬‬
‫نظر القلب فیکم بکم ینجلی النظر‬ ‫انتم الشمس و القمر منکم السمع و البصر‬
‫نحن ابناء وقتنا رحم ال من غبر‬ ‫قلتم الصبر اجمل صبر العبد ما انصبر‬
‫خوفونی بفتنه و اشاروا الی الحذر‬ ‫قدموا ساده الهوی قلت یا قوم ما الخبر‬
‫جرد العشق سیفه بادروا امه الفکر‬ ‫قلت القتل فی الهوی برکات بل ضرر‬
‫نفخوا فی شبابه حمل الریح بالشرر‬ ‫ان من عاش بعد ذا ضیع الوقت و احتکر‬
‫شببوا لی بنفخه یسکر نفخه السحر‬ ‫مزج النار بالهوی لیس یبقی و ل یذر‬
‫چو خبر نیست محرمش بر او باش‬ ‫بر آن یار خوش نظر تو مگو هیچ از خبر‬
‫بی خبر‬
‫گفتم ای دوست غیر تو اگرم هست‬ ‫دل من شد حجاب دل نظرم پرده نظر‬
‫جان و سر‬
‫گفت من چیز دیگرم بجز این صورت‬ ‫بزن از عشق گردنم بجوی مر مرا مخر‬
‫بشر‬
‫هله ای نای خوش نوا هله ای باد پرده‬ ‫گفتمش روح خود تویی عجبا چیست آن دگر‬
‫در‬
‫بدر این کیسه های ما تو به کوری‬ ‫برو از گوش سوی دل بنگر کیست مستتر‬
‫کیسه گر‬
‫عربی گر چه خوش بود عجمی گو تو‬ ‫چه غمست ار زرم بشد که میی هست همچو زر‬
‫ای پسر‬

‫‪1177‬‬
‫جامه شویی کنیم صوفی وار‬ ‫آفتابی برآمد از اسرار‬
‫جان ما صوفییست معنی دار‬ ‫تن ما خرقه ایست پرتضریب‬
‫جان و عشق است تا ابد بر کار‬ ‫خرقه پر ز بند روزی چند‬
‫با چنین سر چه می کنی دستار‬ ‫به سر توست شاه را سوگند‬
‫با چنین رخ چه می کنی گلزار‬ ‫چون رخ توست ماه را قبله‬
‫گشته بودی ز عاشقی بیزار‬ ‫تو بها کرده بودی ای نادان‬
‫توبه سودت نکرد و استغفار‬ ‫عشق ناگه جمال خود بنمود‬
‫عشق چون آتشی عظیم شرار‬ ‫این جهان همچو موم رنگارنگ‬
‫نقش و رنگش فنا شود ناچار‬ ‫موم و آتش چو گشت همسایه‬
‫ور نگویم نمی گذارد یار‬ ‫گر بگویم دگر فنا گردی‬
‫منه تجری جمیعه النهار‬ ‫جنه الروح عشق خالقها‬
‫منه تخضر اغصن الشجار‬ ‫منه تصفر خضره الوراق‬
‫منه تصفر و جنه الحرار‬ ‫منه تحمر و جنه المعشوق‬
‫منه یبکی الکایب بالسحار‬ ‫منه تهتز صوره المسرور‬
‫ان فی ذاک عبره البصار‬ ‫ان فی العشق فسحه الرواح‬
‫ما کفی ان اراه بالثار‬ ‫ذبت فی العشق کی اعاینه‬
‫ان السرار تستر السرار‬ ‫ان الثار تعجب الثار‬
‫ان ذکراک تخرق الستار‬ ‫کثره الحجب ل تحجبنی‬

‫‪1178‬‬
‫من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر‬ ‫جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر‬
‫فارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر‬ ‫اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم‬
‫السیر‬
‫فاجرک لدینا سره ل تشتغل فیما‬ ‫کم قایلین فی الخفا انا علمنا بره‬
‫اشتهر‬
‫من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر‬ ‫السر فیک یا فتی ل تلتمس ممن اتی‬
‫لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق‬ ‫انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی‬
‫القمر‬
‫منک الهدی منک الردی ما غیر ذا ال‬ ‫یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن‬
‫غرر‬
‫عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی‬ ‫یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه‬
‫کدر‬
‫و العشق قرن غالب فینا و سلطان‬ ‫ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی‬
‫الظفر‬
‫شمس الضحی ل تختفی ال بسحار‬ ‫سر کتیم لفظه سیف جسیم لحظه‬
‫سحر‬
‫فارفق بنا اودارنا انا حضرنا فی السفر‬ ‫یا ساحراء ابصارنا بالغت فی اسحارنا‬
‫کیف اهتدیتم فاخبرو ال تکتموا عنا‬ ‫یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم‬
‫الخبر‬
‫اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب‬ ‫ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا‬
‫الحضر‬
‫فاکشف به لطف ضرنا قال النبی ل‬ ‫ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا‬
‫ضرر‬
‫نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر‬ ‫قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم‬
‫انعم به من مستقی اکرم به من مستقر‬ ‫هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا‬
‫و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من‬ ‫العیش حقاء عیشکم و الموت حقاء موتکم‬
‫شکر‬
‫الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کل ل‬ ‫اسکت فل تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخی‬
‫وزر‬

‫‪1179‬‬
‫ضاء بها اذ ظهرت باطن لیل کدر‬ ‫غره وجه سلبت قلب جمیع البشر‬
‫او قمراء محتجباء تحت حجاب الفکر‬ ‫انی وجدت امراه اوصفه تملکهم‬
‫صورتها کالبشر خلقتها من شرر‬ ‫داخله خارجه شارقه بارقه‬
‫کادسنا برقتها یذهب نور البصر‬ ‫حین نات تنقصنی حین دنت ترقصنی‬
‫غمزتها ساحره ریقتها من سکر‬ ‫قامتها عالیه قیمتها غالیه‬
‫مندیها اخبرنی غیبنی کالخبر‬ ‫هدهدها من سباء اتحفنا من نب‬
‫قال اما تعرفها تلک ل حدی الکبر‬ ‫قلت لروح القدس ما هی قل لی عجبا‬

‫‪1180‬‬
‫اشتکی من طول لیلی الفرار این‬ ‫سیدی انی کلیل انت فی زی النهار‬
‫الفرار‬
‫لیلتی دار قرار دونها دار القرار‬ ‫لیلتی مدت یداها امسکت ذیل الصباح‬
‫ربنا و اغفر لنا ثم اکسنا ذاک الغفار‬ ‫ربنا اتمم لنا یوم التلقی نورنا‬
‫حبذا یا ربنا من جنه خلف الجدار‬ ‫انما اجسامنا حالت کسور بیننا‬
‫ربنا و ارحم فانا فی حیاء و اعتذار‬ ‫ربنا فارفع جداراء قام فیما بیننا‬

‫‪1181‬‬
‫وگر فرصت بود بوسی درانداز‬ ‫به سوی ما نگر چشمی برانداز‬
‫از آن گلشن گلی بر چاکر انداز‬ ‫چو کردی نیت نیکو مگردان‬
‫نظر بر کار ما افزونتر انداز‬ ‫اگر خواهی که روزافزون بود کار‬
‫رها کن داد و رسمی دیگر انداز‬ ‫وگر تو فتنه انگیزی و خودکام‬
‫گناه غنچه بر نیلوفر انداز‬ ‫نگون کن سرو را همچون بنفشه‬
‫درختان جمله رقاص و سرانداز‬ ‫ز باد و بوی توست امروز در باغ‬
‫تو میوه سوی شاخ لغر انداز‬ ‫چو شاخ لغری افزون کند رقص‬
‫چو خصم آمد به سوسن خنجر انداز‬ ‫چو آمد خار گل را اسپری بخش‬
‫سوی مفلس یکی مشتی زر انداز‬ ‫بر عاشق بری چون سیم بگشا‬
‫یکی نوری عجب بر اختر انداز‬ ‫برآ ای شاه شمس الدین تبریز‬

‫‪1182‬‬
‫فلک را راست گردیدن میاموز‬ ‫تو چشم شیخ را دیدن میاموز‬
‫تو گل را لطف و خندیدن میاموز‬ ‫تو کل را جمع این اجزا مپندار‬
‫تو مه را نور بخشیدن میاموز‬ ‫تو بگشا چشم تا مهتاب بینی‬
‫تو می را عقل دزدیدن میاموز‬ ‫تو عقل خویش را از می نگهدار‬
‫چنین بیهوده پریدن میاموز‬ ‫تو باز عقل را صیادی آموز‬
‫یتیمان را تو نالیدن میاموز‬ ‫یتیمان فراقش را بخندان‬
‫دل او را تو لرزیدن میاموز‬ ‫دل مظلوم را ایمن کن از ترس‬
‫ستیزا را ستیزیدن میاموز‬ ‫تو ظالم را مده رخصت به تاویل‬
‫زبان را پرده بدریدن میاموز‬ ‫زبان را پردگی می دار چون دل‬
‫چو گوشش حرف برچیدن میاموز‬ ‫تو در معنی گشا این چشم سر را‬

‫‪1183‬‬
‫اوزن یلداسنا بو در قلوز‬ ‫اگر کی در فرینداش یوقسا یاوز‬
‫اشیت بندن قراقوزیم قراقوز‬ ‫چپانی برک دت قر تن اکشدر‬
‫زبان بی زبانان را بیاموز‬ ‫اگر ططسن اگر رومین وگر ترک‬
‫که یابد آن سوی دیگر تف و سوز‬ ‫سر چوب تری آن گاه گرید‬
‫که شب قربان شود پیوسته در روز‬ ‫چو اسماعیل قربان شو در این عشق‬
‫پنیری شد به حرف از حاجت یوز‬ ‫خمش آن شیر شیران نور معنیست‬

‫‪1184‬‬
‫مرا سودای گلزارست امروز‬ ‫بیا با تو مرا کارست امروز‬
‫که روز لطف و ایثارست امروز‬ ‫بیا دلدار من دلداریی کن‬
‫که روز وصل دلدارست امروز‬ ‫دل من جامه ها را می دراند‬
‫که بر گلبرگ و گلنارست امروز‬ ‫بخندان جان ما را از جمالی‬
‫که آن جا نقل بسیارست امروز‬ ‫چرا جان ها بر آن لب مست گشتند‬
‫که شکرها به خروارست امروز‬ ‫نوای طوطیان آفاق پر شد‬

‫‪1185‬‬
‫که از چنبر برون جستم من امروز‬ ‫چنان مستم چنان مستم من امروز‬
‫چنانستم چنانستم من امروز‬ ‫چنان چیزی که در خاطر نیابد‬
‫به صورت گر در این پستم من‬ ‫به جان با آسمان عشق رفتم‬
‫امروز‬
‫برون رو کز تو وارستم من امروز‬ ‫گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل‬
‫که در مجنون بپیوستم من امروز‬ ‫بشوی ای عقل دست خویش از من‬
‫که هر دو دست خود خستم من امروز‬ ‫به دستم داد آن یوسف ترنجی‬
‫که چندین خنب بشکستم من امروز‬ ‫چنانم کرد آن ابریق پرمی‬
‫مقامی کاندر و هستم من امروز‬ ‫نمی دانم کجایم لیک فرخ‬
‫ز مستی در بر او بستم من امروز‬ ‫بیامد بر درم اقبال نازان‬
‫دمی از پای ننشستم من امروز‬ ‫چو واگشت او پی او می دویدم‬
‫دگر خود را بنپرستم من امروز‬ ‫چو نحن اقربم معلوم آمد‬
‫که چون ماهی در این شستم من‬ ‫مبند آن زلف شمس الدین تبریز‬
‫امروز‬

‫‪1186‬‬
‫که پیروزه نمی دانم ز پیروز‬ ‫چنان مستم چنان مستم من امروز‬
‫در این ره نیست جز مجنون قلوز‬ ‫به هر ره راهبر هشیار باید‬
‫ز من مجنونی نادر بیاموز‬ ‫اگر زنده ست آن مجنون بیا گو‬
‫مثال نقش من بر جامه بردوز‬ ‫اگر خواهی که تو دیوانه گردی‬
‫اگر مویی ز من باقیست درسوز‬ ‫خلیل آن روز با آتش همی گفت‬
‫به پیشت من بمیرم تو برافروز‬ ‫بدو می گفت آن آتش که ای شه‬
‫تو از غیر خدا محفوظ و محروز‬ ‫بهشت و دوزخ آمد دو غلمت‬
‫ندارد غیر عاشق اندر آن پوز‬ ‫پیاپی می ستان از حق شرابی‬
‫که در صحت نه معلومی نه مهموز‬ ‫بده صحت به بیماران عالم‬
‫چو پوشیده شود بر روح مرموز‬ ‫چو ناگفته به پیش روح پیداست‬
‫همان بهتر که باشد گنج مکنوز‬ ‫خمش کن از خصال شمس تبریز‬

‫‪1187‬‬
‫دل عیش و تماشا داری امروز‬ ‫در این سرما سر ما داری امروز‬
‫چو آسایش مهیا داری امروز‬ ‫میفکن نوبت عشرت به فردا‬
‫که خورشیدانه سیما داری امروز‬ ‫بگستر بر سر ما سایه خود‬
‫بدان همسایه کان جا داری امروز‬ ‫در این خمخانه ما را میهمان کن‬
‫که در پرده حمیرا داری امروز‬ ‫نقاب از روی سرخ او فروکش‬
‫که کفی همچو دریا داری امروز‬ ‫دراشکن کشتی اندیشه ها را‬
‫که صد اسم و مسما داری امروز‬ ‫سری از عین و شین و قاف برزن‬
‫که مصر و نیشکرها داری امروز‬ ‫خمش باش و مدم در نای منطق‬

‫‪1188‬‬
‫خلص شمع نزدیکست شد روز‬ ‫ال ای شمع گریان گرم می سوز‬
‫که بر زنگی ظلمت هاست پیروز‬ ‫خلص شمع ها شمعی برآمد‬
‫نهان گردد الف چون گشت مهموز‬ ‫نهان شد ظلم و ظلمت ها ز خورشید‬
‫چو اندر خواب بشنیدی تو مرموز‬ ‫شنو از شمس تاویلت و تعبیر‬
‫نه لب باشد نه آواز و نه پدفوز‬ ‫چنین باشد بیان نور ناطق‬
‫هزار اکسیر از خورشید آموز‬ ‫چو مه از ابر تن بیرون رو ای دوست‬
‫هلل و بدر صبح و شام چون یوز‬ ‫پی خورشید بهر این دوانست‬
‫دهان از پرده دریدن فرودوز‬ ‫چو دیدی پرده سوزی های خورشید‬
‫پنیری شد به حرف از حاجت یوز‬ ‫خمش آن شیر شیران نور معنیست‬

‫‪1189‬‬
‫سر عیش و تماشا داری امروز‬ ‫در این سرما سر ما داری امروز‬
‫که ما را بی سر و پا داری امروز‬ ‫تویی خورشید و ما پیشت چو ذره‬
‫تو ما را چون مسیحا داری امروز‬ ‫به چارم آسمان پهلوی خورشید‬
‫که احسان موفا داری امروز‬ ‫دل از سنگ صد چشمه روان کن‬
‫که عزم کوچ بال داری امروز‬ ‫تراشیدی ز رحمت نردبانی‬
‫که بر چرخ معل داری امروز‬ ‫زهی دعوت زهی مهمانی زفت‬
‫در آن ماهی تو دریا داری امروز‬ ‫به پیش هر کسی ماهی بریان‬
‫عجایب های زیبا داری امروز‬ ‫درون ماهی دریا کی دیدست‬

‫‪1190‬‬
‫می آید یار غار برخیز‬ ‫ای خفته به یاد یار برخیز‬
‫برخیز تو زینهار برخیز‬ ‫زنهارده خلیق آمد‬
‫ای مرده به مرگ یار برخیز‬ ‫جان بخش هزار عیسی آمد‬
‫از بهر دو سه خمار برخیز‬ ‫ای ساقی خوب بنده پرور‬
‫نک خسته بی قرار برخیز‬ ‫وی داروی صد هزار خسته‬
‫پایم بخلید خار برخیز‬ ‫ای لطف تو دستگیر رنجور‬
‫درماند یکی شکار برخیز‬ ‫ای حسن تو دام جان پاکان‬
‫این جمله روا مدار برخیز‬ ‫خون شد دل و خون به جوش آمد‬
‫در حالت اضطرار برخیز‬ ‫معذورم دار اگر بگفتم‬
‫وی دلبر خوش عذار برخیز‬ ‫ای نرگس مست مست خفته‬
‫پر کن قدح و بیار برخیز‬ ‫زان چیز که بنده داند و تو‬
‫ای دوست شکسته وار برخیز‬ ‫زان پیش که دل شکسته گردد‬

‫‪1191‬‬
‫گستاخ و دلیر و جسم پرداز‬ ‫ماییم فداییان جانباز‬
‫باشد تن خاکسار انباز‬ ‫حیفست که جان پاک ما را‬
‫ز آخر برویم ما به آغاز‬ ‫ز آغاز همه به آخر آیند‬
‫شه باز بکوفت طبل شهباز‬ ‫هین باز پرید جمله یاران‬
‫کاندر دل تو رسید آواز‬ ‫شش سوی مپر بپر از آن سو‬
‫روزی دو سه ماندست می ساز‬ ‫هان ای دل خسته نقل ما را‬
‫زان سوست بقا و ملک و اعزاز‬ ‫گر خواری وگر عزیزی این جا‬
‫بی پر باشد همیشه پرواز‬ ‫مگشای پر سخن کز آن سو‬
‫از پوست کی یافت مغز آن راز‬ ‫پوست سخنست اینچ گفتم‬

‫‪1192‬‬
‫جان بخش زمانه را و مستیز‬ ‫برخیز و صبوح را برانگیز‬
‫با آب شراب را میامیز‬ ‫آمیخته باش با حریفان‬
‫ما چون سرخر تو همچو پالیز‬ ‫یاد تو شراب و یاد ما آب‬
‫گر مردنت آرزوست مگریز‬ ‫ای غم اجلت در این قنینه ست‬
‫مرگ جعلست در عبربیز‬ ‫مرگ نفس است در تجلی‬
‫ای ساقی همچو سرو برخیز‬ ‫مجلس چمنیست و گل شکفته‬
‫ساقی چو تویی خطاست پرهیز‬ ‫این جام مشعشع آنگهی شرم‬
‫غم را چو عدوی خود درآویز‬ ‫ما را چو رخ خوشت برافروز‬
‫مردانه درآ و چست و سرتیز‬ ‫هشتیم غزل که نوبت توست‬

‫‪1193‬‬
‫دل پر دارم ز خواب برخیز‬ ‫من از سخنان مهرانگیز‬
‫یک لحظه ز آتشم مپرهیز‬ ‫ای آنک رخ تو همچو آتش‬
‫ای شیر به خون من درآمیز‬ ‫شیرم ز تو جوش کرد و خون شد‬
‫مستیز به جان تو که مستیز‬ ‫با یارک خود بساز پنهان‬
‫مانند قضا تو تندی و تیز‬ ‫تسلیم قضا شدم ازیرا‬
‫بر گرد قبام چون فراویز‬ ‫بنگر که چه خون دل گرفتست‬
‫وان فتنه خفته را مینگیز‬ ‫در خشم مکن تو چشم خود را‬
‫آن نرگس پرخمار خون ریز‬ ‫خود خفته نماید و نخفتست‬

‫‪1194‬‬
‫گر چه صد ره مات گشتی مهره دیگر‬ ‫گر نه ای دیوانه رو مر خویش را دیوانه ساز‬
‫بباز‬
‫بازگرد ای مرغ گر چه خسته ای از‬ ‫گر چه چون تاری ز زخمش زخمه دیگر بزن‬
‫چنگ باز‬
‫ور ز شهری نیز یاوه با قلوزی بساز‬ ‫چند خانه گم کنی و یاوه گردی گرد شهر‬
‫گر نه چوبینست اسبت خواجه یک‬ ‫اسب چوبین برتراشیدی که این اسب منست‬
‫منزل بتاز‬
‫شرم بادت ای برادر زین دعای بی‬ ‫دعوت حق نشنوی آنگه دعاها می کنی‬
‫نماز‬
‫کی دهد بو همچو عنبر چونک سیری‬ ‫سر به سر راضی نه ای که سر بری از تیغ حق‬
‫و پیاز‬
‫بعد از آن بر عرش نه تو چاربالش‬ ‫گر نیازت را پذیرد شمس تبریزی ز لطف‬
‫بهر ناز‬

‫‪1195‬‬
‫عشق دارد در تصور صورتی‬ ‫سوی خانه خویش آمد عشق آن عاشق نواز‬
‫صورت گداز‬
‫از در دل اندرآ تا پیشگاه جان بتاز‬ ‫خانه خویش آمدی خوش اندرآ شاد آمدی‬
‫هین که با خورشید دارد ذره ها کار‬ ‫ذره ذره از وجودم عاشق خورشید توست‬
‫دراز‬
‫هر که را خورشید شد قبله چنین باشد‬ ‫پیش روزن ذره ها بین خوش معلق می زنند‬
‫نماز‬
‫کس نداند بر چه قولی بر چه ضربی‬ ‫در سماع آفتاب این ذره ها چون صوفیان‬
‫بر چه ساز‬
‫پای کوبان آشکار و مطربان پنهان‬ ‫اندرون هر دلی خود نغمه و ضربی دگر‬
‫چو راز‬
‫جزوهای ما در او رقصان به صد‬ ‫برتر از جمله سماع ما بود در اندرون‬
‫گون عز و ناز‬
‫چون تو محمودی نیامد همچو من‬ ‫شمس تبریزی تویی سلطان سلطانان جان‬
‫دیگر ایاز‬
‫‪1196‬‬
‫خوردنی و خواب نی اندر هوای‬ ‫عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز‬
‫دلفروز‬
‫جمله شب می گداز و جمله شب‬ ‫گر تو یارا عاشقی ماننده این شمع باش‬
‫خوش می بسوز‬
‫در میان آن خزان باشد دل عاشق‬ ‫غیر عاشق دان که چون سرما بود اندر خزان‬
‫تموز‬
‫عاشقانه نعره ای زن عاشقانه فوز‬ ‫گر تو عشقی داری ای جان از پی اعلم را‬
‫فوز‬
‫در ببند اندر خلء و شهوت خود را‬ ‫ور تو بند شهوتی دعوی عشاقی مکن‬
‫بسوز‬
‫عیسی و خر در یکی آخر کجا دارند‬ ‫عاشق و شهوت کجا جمع آید ای تو ساده دل‬
‫پوز‬
‫چشم را از غیر شمس الدین تبریزی‬ ‫گر همی خواهی که بویی بشنوی زین رمزها‬
‫بدوز‬
‫بر تک دریای غفلت مرده ریگی تو‬ ‫ور نبینی کز دو عالم برتر آمد شمس دین‬
‫هنوز‬
‫تا سرافرازی شوی اندر یجوز و‬ ‫رو به کتاب تعلم گرد علم فقه گرد‬
‫لیجوز‬
‫عشق او زین پس نماند با مویز و‬ ‫جان من از عشق شمس الدین ز طفلی دور شد‬
‫جوز و کوز‬
‫زان کمانم هست عریان از لباس نقش‬ ‫عقل من از دست رفت و شعر من ناقص بماند‬
‫و توز‬
‫که تک آن شیر را اندرنیابد هیچ یوز‬ ‫ای جلل الدین بخسپ و ترک کن امل بگو‬

‫‪1197‬‬
‫به شب فراق سوزان تو چو شمع باش‬ ‫اگر آتش است یارت تو برو در او همی سوز‬
‫تا روز‬
‫چو لباس تو درانند تو لباس وصل می‬ ‫تو مخالفت همی کش تو موافقت همی کن‬
‫دوز‬
‫ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان‬ ‫به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی‬
‫درآموز‬
‫همه گم کننده ره را چو ستیزه شد‬ ‫به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف‬
‫قلوز‬
‫تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود‬ ‫تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید‬
‫برافروز‬
‫که به است یک قد خوش ز هزار‬ ‫که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر‬
‫قامت کوز‬

‫‪1198‬‬
‫مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز‬ ‫سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز‬
‫درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز‬ ‫مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود‬
‫آن چشم روی صبح به دیدن گرفت‬ ‫چشمی که غرقه بود به خون در شب فراق‬
‫باز‬
‫بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز‬ ‫صدیق و مصطفی به حریفی درون غار‬
‫امروز قند وصل گزیدن گرفت باز‬ ‫دندان عیش کند شد از هجر ترش روی‬
‫تا جایگاه ناف دریدن گرفت باز‬ ‫پیراهن سیاه که پوشید روز فصل‬
‫هر یک ترنج و دست بریدن گرفت‬ ‫مستورگان مصر ز دیدار یوسفی‬
‫باز‬
‫با تنگ های لعل خریدن گرفت باز‬ ‫افغان ز یوسفی که زلیخاش در مزاد‬
‫در خون عاشقان بچریدن گرفت باز‬ ‫آهوی چشم خونی آن شیر یوسفان‬
‫چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز‬ ‫خاتون روح خانه نشین از سرای تن‬
‫سه پایه دماغ پزیدن گرفت باز‬ ‫دیگ خیال عشق دلرام خام پز‬
‫از اصبعین خویش مزیدن گرفت باز‬ ‫نظاره خلیل کن آخر که شهد و شیر‬
‫افسون و مکر دوست شنیدن گرفت‬ ‫آن دل که توبه کرد ز عشقش ستیز شد‬
‫باز‬
‫یک یک ستاره را شمریدن گرفت باز‬ ‫بر بام فکر خفته ستان دل به عشق ما‬
‫بر زلف چون رسن بخزیدن گرفت‬ ‫سودای عشق لولی دزد سیاه کار‬
‫باز‬
‫بر کف قراضه ها بگزیدن گرفت باز‬ ‫صراف ناز ناقد نقد ضمیر عشق‬
‫گوش مرا به خویش کشیدن گرفت باز‬ ‫تبریز را کرامت شمس حقست و او‬

‫‪1199‬‬
‫الفوز فی لقایک طوبی لمن یفوز‬ ‫یا مکثر الدلل علی الخلق بالنشوز‬
‫گویی همه زبان شو و سر تا قدم‬ ‫من آتشین زبانم از عشق تو چو شمع‬
‫بسوز‬
‫چون خلوت شب آمد چون شمع‬ ‫غوغای روز بینی چون شمع مرده باش‬
‫برفروز‬
‫چشمم مدوز هر دم ای شیر همچو‬ ‫گفتم بسوز و سازش چشمم به سوی توست‬
‫یوز‬
‫این پرده را دریدی آن پرده را مدوز‬ ‫ما را چو درکشیدی رو درمکش ز ما‬
‫کو پیش از این فراق در آن آب کرد‬ ‫ای آب زندگانی بخشا بر آن کسی‬
‫پوز‬
‫اول یجوز آمد و امروز لیجوز‬ ‫اول چنان نواز و در آخر چنین گداز‬
‫تا سرو و گل بخندد در موسم عجوز‬ ‫ای جان و بخت خندان در روی ما بخند‬
‫بنماید آن عجوز ز هر گوشه صد‬ ‫در موسم عجوز چو در باغ جان روی‬
‫تموز‬
‫گوید که راه باغ نیاموختی هنوز‬ ‫گوید به باغ جان رو گویم که ره کجاست‬
‫ای عمر باد داده تو در نکته و رموز‬ ‫آن سو که نکته ها و رموز چو جان رسد‬
‫با آن کمان دولت کو درمپیچ توز‬ ‫تو غمز ما طلب کن خود رمزگو مباش‬
‫همچون بنفشه تر خوش روی پشت‬ ‫گر نفس پیر شد دل و جان تازه است و تر‬
‫گوز‬
‫لم تغنه المناصب و المال و الکنوز‬ ‫ان لم یکن لقلبک فی ذاته غنی‬
‫کم حبه مکتمه ترصد البروز‬ ‫ان کنت ذا غنی و غناک مکتم‬
‫مثلن فی الظلم فهل تدر ما تحوز‬ ‫یا طالب الجواهر و الدر و الحصی‬
‫در شب مزن تو قلب که پیدا شود به‬ ‫می چین تو سنگ ریزه و در زین نشیب بحر‬
‫روز‬
‫ردا لما یضرک مدا لما یعوز‬ ‫استمحن النقود به میزان صادق‬

‫‪1200‬‬
‫تا که ببینند خلق دبدبه رستخیز‬ ‫ساقی روحانیان روح شدم خیز خیز‬
‫در تن من خون نماند خون دل رز‬ ‫دوش مرا شاه خواند بر سر من حکم راند‬
‫بریز‬
‫باطن من صید شاه ظاهر من در‬ ‫با دل و جان یاغیم بی دل و جان می زیم‬
‫گریز‬
‫چونک بغرید شیر رو چو فرس خون‬ ‫ای غم و اندیشه رو باده و بای غمست‬
‫بمیز‬
‫سر بنهادن ز من وز تو زدن تیغ تیز‬ ‫کشته شوم هر دمی پیش تو جرجیس وار‬
‫با جگر مرده ریگ ساقی جان در‬ ‫تشنه ترم من ز ریگ ترک سبو گیر و دیگ‬
‫ستیز‬
‫چونک روم در لحد زان قدحم کن‬ ‫تا می دل خورده ام ترک جگر کرده ام‬
‫جهیز‬
‫ساغر خردم سبوست من چه کنم‬ ‫ترک قدح کن بیار ساغر زفت ای نگار‬
‫کفجلیز‬
‫تا که ز تف تموز سوزد پرده حجیز‬ ‫شمس حق و دین بتاب بر من و تبریزیان‬

‫‪1201‬‬
‫هل بیا شب لولی و کار هر دو بساز‬ ‫برای عاشق و دزدست شب فراخ و دراز‬
‫نیم خسیس که دزدم قماشه بزاز‬ ‫من از خزینه سلطان عقیق و در دزدم‬
‫که ره برند به حیلت به بام خانه راز‬ ‫درون پرده شب ها لطیف دزدانند‬
‫بجز خزینه شاه و عقیق آن شه ناز‬ ‫طمع ندارم از شب روی و عیاری‬
‫زهی چراغ که خورشید سوزی و مه‬ ‫رخی که از کر و فرش نماند شب به جهان‬
‫ساز‬
‫که قدر از چو تو بدری بیافت آن‬ ‫روا شود همه حاجات خلق در شب قدر‬
‫اعزاز‬
‫که تا خیال درآید کسی تو را انباز‬ ‫همه تویی و ورای همه دگر چه بود‬
‫که من حکایت نادر همه کنم آغاز‬ ‫هل گذر کن از این پهن گوش ها بگشا‬
‫بپر چو باز سفیدی به سوی طبلک‬ ‫مسیح را چو ندیدی فسون او بشنو‬
‫باز‬
‫اگر نه تو زر سرخی چراست چندین‬ ‫چو نقده زر سرخی تو مهر شه بپذیر‬
‫گاز‬
‫که هر کجا که بود گنج سر کند غماز‬ ‫تو آن زمان که شدی گنج این ندانستی‬
‫به تف تف و به مصل و ذکر و زهد‬ ‫بیار گنج و مکن حیله که نخواهی رست‬
‫و نماز‬
‫که من جنید زمانم ابایزید نیاز‬ ‫بدزدی و بنشینی به گوشه مسجد‬
‫مکن بهانه ضعف و فرومکش آواز‬ ‫قماش بازده آن گاه زهد خود می کن‬
‫در این مقام ز تزویر و حیله طناز‬ ‫خموش کن ز بهانه که حبه ای نخرند‬
‫که تا کمال تو یابد ز آستینش طراز‬ ‫بگیر دامن اقبال شمس تبریزی‬

‫‪1202‬‬
‫که گر تو روی بپوشی کنیم ما رو باز‬ ‫به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز‬
‫صد آفتاب شود آن زمان سیاه و مجاز‬ ‫دمی که شعشعه این جمال درتابد‬
‫کسی که دید مرا کی کند تو را اعزاز‬ ‫کسی شود به تو غره که روی دوست ندید‬
‫که ابر را و تو را من درآورم به نیاز‬ ‫ز گازران مگریز و به زیر ابر مرو‬
‫نگون شوی چو رخم دلبری کند آغاز‬ ‫اگر چه جان و جهانی خوش به توست جهان‬
‫چه ناز می رسدت با من ای کمین‬ ‫مرا هزار جهانست پر ز نور و نعیم‬
‫خباز‬
‫حیات من بدهدشان حیات و عمر‬ ‫عباد را برهانم ز نان و از نانبا‬
‫دراز‬
‫بیار باده و نقل و نبات و نی بنواز‬ ‫ز آفتاب گذشتیم خیز ای ناهید‬
‫به چنگ ما ده سغراق و چنگ را ده‬ ‫زمانه با تو نسازد تو سازوارش کن‬
‫ساز‬
‫دمی بدین دو سه مخمور بی نوا‬ ‫نبات و جامد و حیوان همه ز تو مستند‬
‫پرداز‬
‫گهیم همچو شکر بفسران گهی بگداز‬ ‫حیات با تو خوشست و ممات با تو خوشست‬
‫به زیر سایه او می روم نشیب و فراز‬ ‫چو ماه همره من شد سفر مرا حضرست‬
‫خموش باش که محمود گشت کار ایاز‬ ‫ز آسمان شنوم من که عاقبت محمود‬

‫‪1203‬‬
‫برو برو گل سرخی ولیک خارآمیز‬ ‫برو برو که نفورم ز عشق عارآمیز‬
‫جدا فتاد ز جنت که بود مارآمیز‬ ‫مقام داشت به جنت صفی حق آدم‬
‫ولیک تیره شود چون شود غبارآمیز‬ ‫میان چرخ و زمین بس هوای پرنورست‬
‫که احتراق دهد آب گرم نارآمیز‬ ‫چو دوست با عدو تو نشست از او بگریز‬
‫که ذوق خمر تو را دیده ام خمارآمیز‬ ‫برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی‬
‫که اژدهاست غمت با دم شرارآمیز‬ ‫ولیک موی کشان آردم بر تو غمت‬
‫بدان کمان و بدان غمزه شکارآمیز‬ ‫هزار بار گریزم چو تیر و بازآیم‬
‫خیال یار به اکراه اختیارآمیز‬ ‫به گردنامه سحرم به خانه بازآرد‬
‫که واقفست از این عشق زینهارآمیز‬ ‫غم تو بر سفرم زیر زیر می خندد‬
‫که عشق را نبود صبر اعتبارآمیز‬ ‫به پیش سلطنت توبه ام چو مسخره ایست‬
‫حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز‬ ‫سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی‬

‫‪1204‬‬
‫ای دل تو آیت حق مصحف کژ خوان‬ ‫عشق گزین عشق و در او کوکبه می ران و مترس‬
‫و مترس‬
‫ری بهل و واو بهل شو همگی جان و‬ ‫جانوری لجرم از فرقت جان می لرزی‬
‫مترس‬
‫عین گمان را تو به سر عین یقین دان‬ ‫چون تو گمانی ابدا خایفی از روز یقین‬
‫و مترس‬
‫رقص کنان شعله زنان برجه از این‬ ‫در دل کان نقد زری غایبی از دیدن خود‬
‫کار و مترس‬
‫بر مثل سایه برو باز به برهان و‬ ‫دل ز تو برهان طلبد سایه برهان نه تویی‬
‫مترس‬
‫سایه مخوانش تو دگر عبرت ماکان و‬ ‫سایه که فانی کندش طلعت خورشید بقا‬
‫مترس‬

‫‪1205‬‬
‫گر چه ملول گشته ای کم نزنی ز هیچ‬ ‫سیر نگشت جان من بس مکن و مگو که بس‬
‫کس‬
‫ناصح ایزدی ورا کرد عتاب در عبس‬ ‫چونک رسول از قنق گشت ملول و شد ترش‬
‫همنفسی خوش است خوش هین‬ ‫گر نکنی موافقت درد دلی بگیردت‬
‫مگریز یک نفس‬
‫ما بپزیم هم به هم ما نه کمیم از عدس‬ ‫ذوق گرفت هر چه او پخت میان جنس خود‬
‫مرگ بود فراقشان مرگ که را بود‬ ‫من نبرم ز سرخوشان خاصه از این شکرکشان‬
‫هوس‬
‫بشکنم آن سبوی را بر سر نفس‬ ‫دوش حریف مست من داد سبو به دست من‬
‫مرتبس‬
‫زانک خدوک می شود خوان مرا از‬ ‫نفس ضعیف معده را من نکنم حریف خود‬
‫این مگس‬
‫زانک کمند سکر می می کشدم ز‬ ‫من پس و پیش ننگرم پرده شرم بردرم‬
‫پیش و پس‬
‫شاد شبی که باشد او بر سر کوی دل‬ ‫خوش سحری که روی او باشد آفتاب ما‬
‫عسس‬
‫دست نهاد بر رگم گفت ضعیف شد‬ ‫آمد عشق چاشتی شکل طبیب پیش من‬
‫مجس‬
‫دل همگی کباب شد سوی شراب ران‬ ‫گفت کباب خور پی قوت دل بگفتمش‬
‫فرس‬
‫باده منت دهم گزین صاف شده ز‬ ‫گفت شراب اگر خوری از کف هر خسی مخور‬
‫خاک و خس‬
‫نیست روا تیممی بر لب نیل و بر‬ ‫گفتم اگر بیابمت من چه کنم شراب را‬
‫ارس‬
‫آب حیات می کشد بازگشا از او‬ ‫خامش باش ای سقا کاین فرس الحیات تو‬
‫جرس‬
‫زین سببست مختفی آب حیات در‬ ‫آب حیات از شرف خود نرسد به هر خلف‬
‫غلس‬

‫‪1206‬‬
‫زانک حوالی عسل نیش زنان بود‬ ‫سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس‬
‫مگس‬
‫جعد ویست همچو شب مجمع دزد و‬ ‫روی ویست گلستان مار بود در او نهان‬
‫هر عسس‬
‫ماه دوهفته ای شها غم نخوریم از‬ ‫کان زمردی مها دیده مار برکنی‬
‫غلس‬
‫جان و جهان غلم تو جان و جهان‬ ‫بی تو جهان چه فن زند بی تو چگونه تن زند‬
‫تویی و بس‬
‫هست اثر حمایتت گر زره ست وگر‬ ‫نصرت رستمان تویی فتح و ظفررسان تویی‬
‫فرس‬
‫صد مه و آفتاب را نور توست مقتبس‬ ‫شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود‬
‫عقل بر طبیبیت عرضه همی کند‬ ‫چرخ میان آب تو بر دوران همی زند‬
‫مجس‬
‫سجده کنان و دم زنان بهر امید هر‬ ‫ذره به ذره طمع ها صف زده پیش خوان تو‬
‫نفس‬
‫آنچ بهار می دهد از دم خود به خار و‬ ‫دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم‬
‫خس‬
‫خاک که آب می خورد ماش شدست‬ ‫خاک که نور می خورد نقره و زر نبات او‬
‫یا عدس‬
‫باز کند دهان خود درکشدش به یک‬ ‫رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی‬
‫نفس‬
‫چند گریز می کنی بازنگر که نیست‬ ‫چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود‬
‫کس‬
‫چونک بیافت مشتری باز کند از او‬ ‫بس کن و بس که کمتر از اسب سقای نیستی‬
‫جرس‬

‫‪1207‬‬
‫خیز شب را زنده دار و روز روشن‬ ‫نیم شب از عشق تا دانی چه می گوید خروس‬
‫نستکوس‬
‫روزگار نازنین را می دهد بر آنموس‬ ‫پرها بر هم زند یعنی دریغا خواجه ام‬
‫نام او را طیر خوانی نام خود را‬ ‫در خروش است آن خروس و تو همی در خواب خوش‬
‫اثربوس‬
‫او به صورت مرغ باشد در حقیقات‬ ‫آن خروسی که تو را دعوت کند سوی خدا‬
‫انگلوس‬
‫خاک پای او به آید از سر واسیلیوس‬ ‫من غلم آن خروسم کو چنین پندی دهد‬
‫تا نباشی روز حشر از جمله‬ ‫گرد کفش خاک پای مصطفی را سرمه ساز‬
‫کالویروس‬
‫گر عرب باشی وگر ترک وگر‬ ‫رو شریعت را گزین و امر حق را پاس دار‬
‫سراکنوس‬

‫‪1208‬‬
‫آنچ رفت از عشق او بر ما مپرس‬ ‫حال ما بی آن مه زیبا مپرس‬
‫ز اهتزاز آن قد و بال مپرس‬ ‫زیر و بال از رخش پرنور بین‬
‫وز صفا و موج آن دریا مپرس‬ ‫گوهر اشکم نگر از رشک عشق‬
‫هیچم از صفرا و از سودا مپرس‬ ‫در میان خون ما پا درمنه‬
‫وز نگار شنگ سرغوغا مپرس‬ ‫خون دل می بین و با کس دم مزن‬
‫تو ز کوه قاف و از عنقا مپرس‬ ‫صد هزاران مرغ دل پرکنده بین‬
‫درنگر امروز و از فردا مپرس‬ ‫صد قیامت در بلی عشق اوست‬
‫سر او از طبع کارافزا مپرس‬ ‫ای خیال اندیش دوری سخت دور‬
‫چشم جیحون بین و از دریا مپرس‬ ‫چند پرسی شمس تبریزی کی بود‬

‫‪1209‬‬
‫وز شهان در ساعت اکرام ترس‬ ‫ای دل بی بهره از بهرام ترس‬
‫دانه دیدی آن زمان از دام ترس‬ ‫دانه شیرین بود اکرام شاه‬
‫شاد ایامی تو از ایام ترس‬ ‫گر چه باران نعمتست از برق ترس‬
‫تو ز گستاخی ناهنگام ترس‬ ‫لطف شاهان گر چه گستاخت کند‬
‫آن زمان از زخم خون آشام ترس‬ ‫چون بخندد شیر تو ایمن مباش‬
‫چشم بادامست از بادام ترس‬ ‫ای مگس دل با لب شکر مپیچ‬

‫‪1210‬‬
‫جز صلح الدین صلح الدین و بس‬ ‫نیست در آخرزمان فریادرس‬
‫دم فروکش تا نداند هیچ کس‬ ‫گر ز سر سر او دانسته ای‬
‫جان ها بر آب او خاشاک و خس‬ ‫سینه عاشق یکی آبیست خوش‬
‫کاندر آیینه زیان باشد نفس‬ ‫چون ببینی روی او را دم مزن‬
‫نور گیرد عالمی از پیش و پس‬ ‫از دل عاشق برآید آفتاب‬

‫‪1211‬‬
‫مردار بوی دارد دایم دهان کرکس‬ ‫ای روترش به پیشم بد گفته ای مرا پس‬
‫پیدا بود خبیثی در روی و رنگ‬ ‫آن گفته پلیدت در روی شدت پدیدت‬
‫ناکس‬
‫هین کز دهان هر سگ دریا نشد‬ ‫ما راست یار و دلبر تو مرگ و جسک می خور‬
‫منجس‬
‫بدنام کی شد آخر آن مسجد مقدس‬ ‫بیت القدس اگر شد ز افرنگ پر از خوکان‬
‫بیگانه پشت باشد هر چند شد مقرنس‬ ‫این روی آینه ست این یوسف در او بتابد‬
‫خورشید را چه نقصان گر سایه شد‬ ‫خفاش اگر سگالد خورشید غم ندارد‬
‫منکس‬
‫این ز اعتماد خندان وز خوف آن‬ ‫ضحاک بود عیسی عباس بود یحیی‬
‫معبس‬
‫زین هر دو چیست بهتر در منهج‬ ‫گفتند از این دو یا رب پیش تو کیست بهتر‬
‫موسس‬
‫که حسن ظن مجرم نگذاردش مدنس‬ ‫حق گفت افضل آنست کش ظن به من نکوتر‬
‫از رشک زعفرانی یا از شماتت‬ ‫تو خود عبوس گینی نه از خوف و طمع دینی‬
‫اطلس‬
‫ای وای آن که در وی باشد حسد‬ ‫این دو به کار ناید جز ناروا نشاید‬
‫مغرس‬
‫هر کو عدوی مه شد ظلمات مر ورا‬ ‫واهل ز دست او را تبت بس است او را‬
‫بس‬
‫هم ننگ جمله مرغان هم حبس لیل‬ ‫اعدات آفتابا می دان یقین خفاشند‬
‫عسعس‬
‫در دیده کی بماند گر درفتد در او‬ ‫ابتر بود عدوش وان منصبش نماند‬
‫خس‬

‫‪1212‬‬
‫چشم من اندرنگر از می و ساغر‬ ‫دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس‬
‫مپرس‬
‫وز ستم و ظلم آن طره کافر مپرس‬ ‫جوشش خون را ببین از جگر مومنان‬
‫نقش تمامی بخوان پس تو ز زرگر‬ ‫سکه شاهی ببین در رخ همچون زرم‬
‫مپرس‬
‫حال من از عشق پرس از من مضطر‬ ‫عشق چو لشکر کشید عالم جان را گرفت‬
‫مپرس‬
‫جز سخن عاشقی نکته دیگر مپرس‬ ‫هست دل عاشقان همچو دل مرغ از او‬
‫گر تو چو مرغی بیا برپر و از در‬ ‫خاصیت مرغ چیست آنک ز روزن پرد‬
‫مپرس‬
‫بیش مگو از پدر بیش ز مادر مپرس‬ ‫چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست‬
‫چون به تنور آمدی جز که ز آذر‬ ‫هست دل عاشقان همچو تنوری به تاب‬
‫مپرس‬
‫سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر‬ ‫مرغ دل تو اگر عاشق این آتشست‬
‫مپرس‬
‫پای دگر کژ منه خواجه از این سر‬ ‫گر تو و دلدار سر هر دو یکی کرده ایت‬
‫مپرس‬
‫از بصر پروحل گوهر منظر مپرس‬ ‫دیده و گوش بشر دان که همه پرگلست‬
‫مجلس شاهی تو راست جز می احمر‬ ‫چونک بشستی بصر از مدد خون دل‬
‫مپرس‬
‫با لطف شمس حق از می و شکر‬ ‫رو تو به تبریز زود از پی این شکر را‬
‫مپرس‬

‫‪1213‬‬
‫زانک نیرزد کنون خون رهی یک‬ ‫ای سگ قصاب هجر خون مرا خوش بلیس‬
‫لکیس‬
‫بهر لکیسی دل سرد بود این مکیس‬ ‫گنج نهان دو کون پیش رخش یک جوست‬
‫یک دم و یک رنگ باش عاشق و آن‬ ‫عاشقی آن صنم وانگه ترس کسی‬
‫گاه پیس‬
‫آب ز کوثر بخور خاک در او بلیس‬ ‫ای دل شکرستان از نمکش شور کن‬
‫آنگه ای دل برو نقطه خالش نویس‬ ‫زود بشو لوح را ز ابجد این کاف و نون‬
‫خشت گل تیره ای ز آب جهنم بخیس‬ ‫ای حسد موج زن بحر سیاه آمدی‬
‫ای خرد دوک سار تار خیالی بریس‬ ‫شمس حق و دین کشید تیغ برون از نیام‬

‫‪1214‬‬
‫قمارخانه درآ و ز ننگ وام مترس‬ ‫بیا که دانه لطیفست رو ز دام مترس‬
‫بیا بیا که حریفان تو را غلم مترس‬ ‫بیا بیا که حریفان همه به گوش تواند‬
‫درآ درآ بر آن شاه خوش سلم مترس‬ ‫بیا بیا به شرابی و ساقیی که مپرس‬
‫چو یار آب حیاتست از این پیام مترس‬ ‫شنیده ای که در این راه بیم جان و سر است‬
‫بمیر پیش جمالش چو من تمام مترس‬ ‫چو عشق عیسی وقتست و مرده می جوید‬
‫ز دست دوست فروکش هزار جام‬ ‫اگر چه رطل گرانست او سبک روحست‬
‫مترس‬
‫چو پخته خوار نباشی ز هیچ خام‬ ‫غلم شیر شدی بی کباب کی مانی‬
‫مترس‬
‫صبوح روح چو دیدی ز صبح و شام‬ ‫حریف ماه شدی از عسس چه غم داری‬
‫مترس‬
‫که گیر باده خاص و ز خاص و عام‬ ‫خیال دوست بیاورد سوی من جامی‬
‫مترس‬
‫که نشکند می جان روزه و صیام‬ ‫بگفتمش مه روزه ست و روز گفت خموش‬
‫مترس‬
‫بگیر جام مقیم و در این مقام مترس‬ ‫در این مقام خلیلست و بایزید حریف‬

‫‪1215‬‬
‫رویت خوش و مویت خوش و آن‬ ‫ای مست ماه روی تو استاره و گردون خوش‬
‫دیگرت بیرون خوش‬
‫مانند تو لیلی جان مانند من مجنون‬ ‫هرگز ندیدست آسمان هرگز نبوده در جهان‬
‫خوش‬
‫مانند تو موسی دلی مانند من هارون‬ ‫باور کند خود عاقلی در ظلمت آب و گلی‬
‫خوش‬
‫ای عیسی دوران بیا بر ما بخوان‬ ‫ای قطب این هفت آسیا هم کان زر هم کیمیا‬
‫افسون خوش‬
‫در سایه ات خوش خفته ام سرمست‬ ‫چون گوهری ناسفته ام فارغ ز خام و پخته ام‬
‫از آن افیون خوش‬
‫نک طور موسی از وله رقصان در‬ ‫از نغمه تو ذره ها گر رقص آرد چه عجب‬
‫آن هامون خوش‬
‫دیدی تو از زر و هنر بی خسف یک‬ ‫ای دل برای دلخوشی زر و هنر چون می کشی‬
‫قارون خوش‬
‫چون زهر مار کوهیی بنهفته در‬ ‫باشد به صورت خوش نما راه خوشی بسته شده‬
‫معجون خوش‬
‫پیچیده بیرون گور را در اطلس و‬ ‫یا همچو گور کافران پرمحنت و زخم گران‬
‫اکسون خوش‬
‫زان قامت همچون الف زان ابروی‬ ‫زان گوش همچون جیم تو زان چشم همچو صاد تو‬
‫چون نون خوش‬
‫کشتی و کشتی بان شدم اندر چنین‬ ‫شاگرد لوح جان شدم زین حرف ها خط خوان شدم‬
‫جیحون خوش‬
‫میزان کجا ماند مرا در عشقت ای‬ ‫ایوان کجا ماند مرا با منجنیق کبریا‬
‫موزون خوش‬
‫گفتی مرا چونی خوشی در حیرت بی‬ ‫ای مایه صد بی هشی دی از طریق سرکشی‬
‫چون خوش‬
‫کان ناخوشی ها خورده بد در غیبت‬ ‫هر ناخوشی را در قود عدل رخت گردن بزد‬
‫تو خون خوش‬
‫جان منست آن ماهیی در وی چو تو‬ ‫ای شمس تبریزی تویی کاندر جللت صدتویی‬
‫ذاالنون خوش‬

‫‪1216‬‬
‫ور زانک تو عاشق نه ای رو سخره‬ ‫گر عاشقی از جان و دل جور و جفای یار کش‬
‫می کن خار کش‬
‫این ننگ جان ها را ز خود بیرون کن‬ ‫جانی بباید گوهری تا ره برد در دلبری‬
‫و بر دار کش‬
‫بیزار شو زین جان هله بر وی خط‬ ‫گاهی بود در تیرگی گاهی بود در خیرگی‬
‫بیزار کش‬
‫مانند بلبل مست شو زو رخت بر‬ ‫خود را مبین در من نگر کز جان شدستم بی اثر‬
‫گلزار کش‬
‫چابک سوار حضرتی این کره را در‬ ‫این کره تند فلک از روح تو سر می کشد‬
‫کار کش‬
‫ننگت نمی آید که خر گوید تو را‬ ‫چون شهسوار فارسی خربندگی تا کی کنی‬
‫خروار کش‬
‫پس چون جهودان کن نشان عصابه‬ ‫همچون جهودان می زیی ترسان و خوار و متهم‬
‫بر دستار کش‬
‫بهر گشاد دیده را در دیده افکار کش‬ ‫یا از جهودی توبه کن از خاک پای مصطفی‬

‫‪1217‬‬
‫گر بستیزد برود عشق تو برهم زندش‬ ‫الحذر از عشق حذر هر کی نشانی بودش‬
‫سیل درآید چو گیا هر طرفی می‬ ‫از دل و جان برکندش لولی و منبل کندش‬
‫بردش‬
‫دور شو از خیر و شرش دور شو از‬ ‫اوست یقین رهزن تو خون تو در گردن تو‬
‫نیک و بدش‬
‫بیست سلمت بودش درکشدش خوش‬ ‫باده خوری مست شوی بی دل و بی دست شوی‬
‫خوردش‬
‫هر که در این موج فتد تا لب دریا‬ ‫پای در این جوی نهی تا به قیامت نرهی‬
‫کشدش‬
‫دست نگیرد هنرش سود ندارد خردش‬ ‫گول شود هول شود وز همه معزول شود‬
‫ای رخ تو باده هش مست کند تا ابدش‬ ‫ای دم تو دام خمش بی گنهان را بمکش‬

‫‪1218‬‬
‫ما ز تو شادیم همه وقت تو خوش‬ ‫ای شب خوش رو که تویی مهتر و سالر حبش‬
‫وقت تو خوش‬

‫دست بنه بر سر ما دست مکش دست‬ ‫عشق تو اندرخور ما شوق تو اندر بر ما‬
‫مکش‬
‫گر سه عدد بر سه نهی گردد شش‬ ‫ای شب خوبی و بهی جان بجهد گر بجهی‬
‫گردد شش‬
‫هفت فلک را بدهد خوبی و کش‬ ‫شش جهتم از رخ تو وز نظر فرخ تو‬
‫خوبی و کش‬

‫‪1219‬‬
‫چون لحد و گور مغان تنگ و دل‬ ‫یار نخواهم که بود بدخو و غمخوار و ترش‬
‫افشار و ترش‬
‫ساعت یاری نبود خایف و فرار و‬ ‫یار چو آیینه بود دوست چو لوزینه بود‬
‫ترش‬
‫سخت دل و سست قدم کاهل و بی کار‬ ‫هر کی بود عاشق خود پنج نشان دارد بد‬
‫و ترش‬
‫دان مثل بیشی او سرکه بسیار ترش‬ ‫ور چشمش بیش بود هم ترشی بیش کند‬
‫کی طلبد در دل و جان طبع شکربار‬ ‫بس کن شرح ترشان این قدری بهر نشان‬
‫ترش‬

‫‪1220‬‬
‫آنک بجست از کفم بار دگر بگیرمش‬ ‫دام دگر نهاده ام تا که مگر بگیرمش‬
‫گر چه گذشت عمر من باز ز سر‬ ‫آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش‬
‫بگیرمش‬
‫باز روان شد از بصر تا به نظر‬ ‫دل بگداخت چون شکر بازفسرد چون جگر‬
‫بگیرمش‬
‫چون برسم به کوی او حلقه در‬ ‫راه برم به سوی او شب به چراغ روی او‬
‫بگیرمش‬
‫تا ز رخم چو زر برد بر سر زر‬ ‫درد دلم بتر شده چهره من چو زر شده‬
‫بگیرمش‬
‫زیر و زبر شدم چه شد زیر و زبر‬ ‫گر چه کمر شدم چه شد هر چه بتر شدم چه شد‬
‫بگیرمش‬
‫بند قبا گشایمش بند کمر بگیرمش‬ ‫تا به سحر بپایمش همچو شکر بخایمش‬
‫کرد سفر به خواب خوش راه سفر‬ ‫خواب شدست نرگسش زود درآیم از پسش‬
‫بگیرمش‬

‫‪1221‬‬
‫وگر اندررمد عاشق به کوی یار‬ ‫اگر گم گردد این بی دل از آن دلدار جوییدش‬
‫جوییدش‬
‫زهر خاری مپرسیدش در آن گلزار‬ ‫وگر این بلبل جانم بپرد ناگهان از تن‬
‫جوییدش‬
‫به پیش نرگس بیمار آن عیار جوییدش‬ ‫اگر بیمار عشق او شود یاوه از این مجلس‬
‫به میخانه روید آن دم از آن خمار‬ ‫وگر سرمست دل روزی زند بر سنگ آن شیشه‬
‫جوییدش‬
‫بر خورشید برق انداز بی زنهار‬ ‫هر آن عاشق که گم گردد هل زنهار می گویم‬
‫جوییدش‬
‫میان طره مشکین آن طرار جوییدش‬ ‫وگر دزدی زند نقبی بدزدد رخت عاشق را‬
‫چنین خفته نیابیدش مگر بیدار‬ ‫بت بیدار پرفن را که بیداری ز بخت اوست‬
‫جوییدش‬
‫اشارت کرد آن پیرم که در اسرار‬ ‫بپرسیدم به کوی دل ز پیری من از آن دلبر‬
‫جوییدش‬
‫منم دریای پرگوهر به دریابار‬ ‫بگفتم پیر را بال تویی اسرار گفت آری‬
‫جوییدش‬
‫مسلمانان مسلمانان در آن انوار‬ ‫زهی گوهر که دریا را به نور خویش پر دارد‬
‫جوییدش‬
‫مر اخوان صفا را گو در آن بازار‬ ‫چو یوسف شمس تبریزی به بازار صفا آمد‬
‫جوییدش‬

‫‪1222‬‬
‫چه خوردست او که می پیچد دو‬ ‫چه دارد در دل آن خواجه که می تابد ز رخسارش‬
‫نرگسدان خمارش‬
‫چه باتابست آن گردون ز عکس بحر‬ ‫چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا‬
‫دربارش‬
‫مرا پیش آمد آن خواجه بدیدم پیچ‬ ‫به کار خویش می رفتم به درویشی خود ناگه‬
‫دستارش‬
‫دل و دیده بدو دادم شدم مست و‬ ‫اگر چه مرغ استادم به دام خواجه افتادم‬
‫سبکسارش‬
‫دلم از تیر تقدیری شد آن لحظه‬ ‫بگفت ابروش تکبیری بزد چشمش یکی تیری‬
‫گرفتارش‬
‫چنین بودست تعبیرش که دیدم روز‬ ‫مگر آن خواب دوشینه که من شوریده می دیدم‬
‫بیدارش‬
‫ز نور روز بگذشتی شعاع و فر‬ ‫شب تیره اگر دیدی همان خوابی که من دیدم‬
‫انوارش‬
‫هزاران خواجه می زیبد اسیر و بند‬ ‫چه خواجست این چه خواجست این بنامیزد بنامیزد‬
‫دیدارش‬
‫چو او بنده جهان باشد نباشد خواجگی‬ ‫کجا خواجه جهان باشد کسی کو بند جان باشد‬
‫یارش‬

‫‪1223‬‬
‫بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به‬ ‫قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلکش‬
‫بابل کش‬
‫همه دیوان و پریان را به قهر اندر‬ ‫سلیمانا بدان خاتم که ختم جمله خوبانی‬
‫سلسل کش‬
‫مثال نحن اعطیناک بر محروم سائل‬ ‫برای جن و انسان را گشادی گنج احسان را‬
‫کش‬
‫نظر را بر مشارق زن خرد را در‬ ‫جسد را کن به جان روشن حسد را بیخ و بن برکن‬
‫مسائل کش‬
‫چو برخواند و ل الضالین تو او را در‬ ‫چو لب الحمد برخواند دهش نقل و می بی حد‬
‫دلیل کش‬
‫چو خورشید تو را جوید چو ماهش‬ ‫سوی تو جان چو بشتابد دهش شمعی که ره یابد‬
‫در منازل کش‬
‫دقیقه دانی و فن را به پیش فکر عاقل‬ ‫شراب کاس کیکاووس ده مخمور عاشق را‬
‫کش‬
‫قبول و خلعت خود را به سوی نفس‬ ‫به اقبال عنایاتت بکش جان را و قابل کن‬
‫قابل کش‬
‫قتول عشق حسنت را از این مقتل به‬ ‫اسیر درد و حسرت را بده پیغام لتاسوا‬
‫قاتل کش‬
‫وگر بی حاصلست این جان چه باشد‬ ‫اگر کافردلست این تن شهادت عرضه کن بر وی‬
‫توش به حاصل کش‬
‫تو وصلش ده وگر ندهی به فضلش‬ ‫کنش زنده وگر نکنی مسیحا را تو نایب کن‬
‫سوی فاضل کش‬
‫اذا ما زلزلت برخوان نظر را در‬ ‫زمین لرزید ای خاکی چو دید آن قدس و آن پاکی‬
‫زلزل کش‬
‫کسی که قول پیش آرد خطی بر قول‬ ‫تمامش کن هل حالی که شاه حالی و قالی‬
‫و قایل کش‬

‫‪1224‬‬
‫وگر برناورم فردا سر خویش از‬ ‫پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش‬
‫گریبانش‬
‫بدزدیدست جان من برنجانش‬ ‫ال ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر‬
‫برنجانش‬
‫بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و‬ ‫گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت‬
‫ایمانش‬
‫که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش‬ ‫پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش‬
‫چو گل پاره کنم جامه ز سودای‬ ‫منم در عشق بی برگی که اندر باغ عشق او‬
‫گلستانش‬
‫بگفتم چیست این گفتا همی غلطم در‬ ‫در آن گل های رخسارش همی غلطید روزی دل‬
‫احسانش‬
‫که تا برخواند آن عارض که‬ ‫یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض‬
‫استادست خط خوانش‬
‫که بس دل در رسن بستست آن هندو‬ ‫ولیکن سخت می ترسم از آن زلف سیه کاوش‬
‫ز بهتانش‬
‫که هر دل کان رسن بیند چنان‬ ‫به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن‬
‫چاهست زندانش‬

‫‪1225‬‬
‫همه مهرست و دلداری همه عیش‬ ‫ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش‬
‫است و آسایش‬
‫به ما از شهریار آید و باقی جمله‬ ‫هر آنچ از فقر کار آید به باغ جان به بار آید‬
‫آرایش‬
‫وگر تن هست در کاهش ببین جان را‬ ‫همه دیدست در راهش همه صدرست درگاهش‬
‫تو افزایش‬
‫که او یک مشت خاکی را کند در‬ ‫ببین تو لطف پاکی را امیر سهمناکی را‬
‫لمکان جایش‬
‫بسی جان های غمگینان چو طوطی‬ ‫بسی کوران و ره شینان از او گشتند ره بینان‬
‫شد شکرخایش‬
‫ز عشق آتش تشنه که جز خون نیست‬ ‫بسی زخمست بی دشنه ز پنج و چار وز شش نه‬
‫سقایش‬
‫زهی شادی امروزم ز دولت های‬ ‫زهی شیرین که می سوزم چو از شمعش برافروزم‬
‫فردایش‬
‫چرا من جمله جانستم ز عشق جسم‬ ‫چرا من خاکی و پستم ازیرا عاشق و مستم‬
‫فرسایش‬
‫ز زخم اوست دل چون دف دهان از‬ ‫به پیش عاشقان صف صف برآورده به حاجب کف‬
‫ناله سرنایش‬
‫وز او غوغاست در گردون و ناله‬ ‫از او چونست این دل چون کز او غرقست ره ره خون‬
‫جان ز هیهایش‬
‫بنه سر تو ز سرتیزی برای فخر بر‬ ‫دل تا چند پرهیزی بگو تو شمس تبریزی‬
‫پایش‬

‫‪1226‬‬
‫زین ساغر خندان رو جامی‬ ‫آن یار ترش رو را این سوی کشانیدش‬
‫بچشانیدش‬
‫با این همه بدهیدش جامی بپزانیدش‬ ‫زین باده نخوردست او زان بارد و سردست او‬
‫زان زهر همی بارد تا جمله بدانیدش‬ ‫او سرکه چرا آرد غوره ز چه افشارد‬
‫پهلوی چنین باده بال منشانیدش‬ ‫آن باده انگوری نفزاید جز کوری‬
‫زین آب خضر یک کف در حلق‬ ‫باشد بودش سکته در گور نباید کرد‬
‫چکانیدش‬

‫‪1227‬‬
‫صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر‬ ‫رویش خوش و مویش خوش وان طره جعدینش‬
‫دینش‬
‫شیرینتر و نادرتر زان شیوه پیشینش‬ ‫هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد‬
‫صد چین و دو صد ماچین گم گردد‬ ‫آن طره پرچین را چون باد بشوراند‬
‫در چینش‬
‫بر دبدبه قارون تسخر زده مسکینش‬ ‫بر روی و قفای مه سیلی زده حسن او‬
‫ای چشم و چراغ من دم درکش و می‬ ‫آن ماه که می خندد در شرح نمی گنجد‬
‫بینش‬
‫صد کوه کمر بندد در خدمت تمکینش‬ ‫صد چرخ همی گردد بر آب حیات او‬
‫رو صید و تماشا کن در شاهی‬ ‫گولی مگر ای لولی این جا به چه می لولی‬
‫شاهینش‬
‫بنشاند آن فارس جان را سپس زینش‬ ‫گر اسب ندارد جان پیشش برود لنگان‬
‫مانند طبیب آید آن شاه به بالینش‬ ‫ور پای ندارد هم سر بندد و سر بنهد‬
‫دیوانه شدم باری من در فن و آیینش‬ ‫عشقست یکی جانی دررفته به صد صورت‬
‫تا حسن و سکون یابد جان از پی‬ ‫حسن و نمک نادر در صورت عشق آمد‬
‫تسکینش‬
‫تقویم طلب می کن در سوره والتینش‬ ‫بر طالع ماه خود تقویم عجب بست او‬
‫از تابش خود سازد تجهیزش و‬ ‫خورشید به تیغ خود آن را که کشد ای جان‬
‫تکفینش‬
‫تا لعل شود مرمر از ضربت میتینش‬ ‫فرهاد هوای او رفتست به که کندن‬
‫بشنو ز پس پرده کر و فر تحسینش‬ ‫من بس کنم ای مطرب بر پرده بگو این را‬
‫لوزینه دعا گوید حلوا کند آمینش‬ ‫خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه‬

‫‪1228‬‬
‫ای خسرو و ای شیرین ای نقش و‬ ‫ای یوسف مه رویان ای جاه و جمالت خوش‬
‫خیالت خوش‬
‫هم آتش تو نادر هم آب زللت خوش‬ ‫ای چهره تو مه وش آبست و در او آتش‬
‫ای نقش تو روحانی وی نور جللت‬ ‫ای صورت لطف حق نقش تو خوشست الحق‬
‫خوش‬
‫در وصل بکوش آخر ای صبح‬ ‫ای مستی هوش آخر در مهر بجوش آخر‬
‫وصالت خوش‬
‫چون ماه برآ امشب ای طالع و فالت‬ ‫ای روز ز روی تو شب سایه موی تو‬
‫خوش‬
‫آمیخته ای با جان ای جور و محالت‬ ‫گر لطف و وصال آری ور جور و محال آری‬
‫خوش‬
‫جان گفت به گوش دل کای دل مه و‬ ‫دل گفت مرا روزی سالی گذرد زان مه‬
‫سالت خوش‬
‫کای فتنه جادویان ای سحر حللت‬ ‫تبریز بگو آخر با غمزه شمس الدین‬
‫خوش‬

‫‪1229‬‬
‫بس مشک نهان دارد زنهار‬ ‫زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش‬
‫بشوریدش‬
‫هر لحظه و هر ساعت صد بار‬ ‫در شام دو زلف او صد صبح نهان بیشست‬
‫بشوریدش‬
‫کز وی شکفد در جان گلزار‬ ‫آن دولت عالم را وان جنت خرم را‬
‫بشوریدش‬
‫تا روی شود از وی خمار بشوریدش‬ ‫آن باده همی جوشد وز خلق همی پوشد‬
‫نخلیست از آن خرما پربار بشوریدش‬ ‫چشم و دل مریم شد روشن از آن خرما‬
‫باشد که بدید آید بسیار بشوریدش‬ ‫گم گشت دل مسکین اندر خم زلف او‬
‫هر کس که از او دارد زنار‬ ‫شمس الحق تبریزی در عشق مسیح آمد‬
‫بشوریدش‬

‫‪1230‬‬
‫صحت به چه دریابد بیمار به آمیزش‬ ‫جانم به چه آرامد ای یار به آمیزش‬
‫دانی به چه بنشیند این بار به آمیزش‬ ‫هر چند به بر گیری او را نبود سیری‬
‫ال که کند آبش خوش خوار به آمیزش‬ ‫آن تشنه ده روزه کی به شود از کوزه‬
‫کامسال طرب خواهد چون پار به‬ ‫در وصل تو می جوید وز شرم نمی گوید‬
‫آمیزش‬
‫کای خفته بجو آخر این کار به آمیزش‬ ‫کاری که کند بنده تقدیر زند خنده‬
‫زیرا که شود جامه یک تار به آمیزش‬ ‫زیرا که به آمیزش یک خشت شود قصری‬
‫صد گلشن و گل گردد یک خار به‬ ‫اندر چمن عشقت شمس الحق تبریزی‬
‫آمیزش‬

‫‪1231‬‬
‫جمشید تو را چاکر خورشید تو را‬ ‫وقتت خوش وقتت خوش حلوایی و شکرکش‬
‫مفرش‬
‫نی میوه و نی شیوه نی چرخ و مه و‬ ‫بخرام بیا کاین دم وال که نمی گنجد‬
‫مه وش‬
‫چون دیگ مجوش از غم چون ریگ‬ ‫جز ما و تو و جامی دریا کف خوش نامی‬
‫بیا درکش‬
‫یا رب که چه ها دارد زان جانب پنج‬ ‫زان سوی چو بگذشتم شش پنج زنش گشتم‬
‫و شش‬
‫ای باده در باده ای آتش در آتش‬ ‫ناساخته افتادم در دام تو ای خوش دم‬
‫کاین نیست قرائاتی کش فهم کند‬ ‫نی بس کن و نی بس کن خود را همه اخرس کن‬
‫اخفش‬

‫‪1232‬‬
‫با زهره درآ گویان در حلقه مستانش‬ ‫هنگام صبوح آمد ای مرغ سحرخوانش‬
‫وان کو نبود محرم تا حشر بخسبانش‬ ‫هر جان که بود محرم بیدار کنش آن دم‬
‫تا کفر به پیش آرد صد گوهر ایمانش‬ ‫می گو سخنش بسته در گوش دل آهسته‬
‫آتش فتد اندر مه برهم زند ارکانش‬ ‫یک برق ز عشق شه بر چرخ زند ناگه‬
‫آن جا چه زند کوشش آن جا چه بود‬ ‫آن جا که عنایت ها بخشید ولیت ها‬
‫دانش‬
‫بی دست برد چوگان هر گوی ز‬ ‫آن جا که نظر باشد هر کار چو زر باشد‬
‫میدانش‬
‫می آرد و می آرد تا حضرت‬ ‫شمس الحق تبریزی کو هر دل بی دل را‬
‫سلطانش‬

‫‪1233‬‬
‫که باشد نور و ظلمت محو ذاتش‬ ‫درون ظلمتی می جو صفاتش‬
‫نه در هر ظلمتست آب حیاتش‬ ‫در آن ظلمت رسی در آب حیوان‬
‫ولی مشکل بود آن جا ثباتش‬ ‫بسی دل ها رسد آن جا چو برقی‬
‫که هر دم می رساند شه به ماتش‬ ‫خنک آن بیدق فرخ رخی را‬
‫نگشته صاف و نابسته نباتش‬ ‫بسی دل ها چو شکر شد شکسته‬
‫هم از یاقوت خود داده زکاتش‬ ‫بپوشیده ز خود تشریف فقرش‬
‫درون کعبه شد جای صلتش‬ ‫اگر رویش به قبله می نبینی‬
‫امان یابی چو برخوانی براتش‬ ‫شب قدرست او دریاب او را‬
‫شده نالن حیاتش از مماتش‬ ‫ز هجران خداوند شمس تبریز‬

‫‪1234‬‬
‫نفیرش تلختر یا زخم تیرش‬ ‫قضا آمد شنو طبل نفیرش‬
‫گلوگیر آمدت چون شهد شیرش‬ ‫چو دایه این جهان پستان سیه کرد‬
‫رهد زین دایه و شیر و زحیرش‬ ‫خنک طفلی که دندان خرد یافت‬
‫ز شیرش وارهانید از بشیرش‬ ‫بشارت های غیبی شد غذااش‬
‫چه غم دارد ز منکر یا نکیرش‬ ‫چو هر دم می رسد تلقین عشقش‬
‫ز دوزخ ایمنست و زمهریرش‬ ‫چو آن خورشید بر وی سایه انداخت‬
‫که راه دین نزد این چرخ پیرش‬ ‫به اقبال جوان واگشت جانی‬
‫رهید از دامگاه و دار و گیرش‬ ‫بدان دارالمان و اصل خود رفت‬
‫که کرده بود بیچاره و حقیرش‬ ‫رهید از بند شحنه حرص و آزی‬
‫ز غصه آجر و حجره و حصیرش‬ ‫رو ای جان کز رباط کهنه جستی‬
‫کنارش گیرد آن بدر منیرش‬ ‫نثارش آید از رضوان جنت‬
‫سعادت یافت آن نفس فقیرش‬ ‫تماشا یافت آن چشم عفیفش‬
‫مبارک باد آن نعم المصیرش‬ ‫خجسته باد باغستان خلدش‬

‫‪1235‬‬
‫نمی بینم میان حاضرانش‬ ‫نگاری را که می جویم به جانش‬
‫در این مجلس نمی بینم نشانش‬ ‫کجا رفت او میان حاضران نیست‬
‫نمی بینم اثر از گلستانش‬ ‫نظر می افکنم هر سو و هر جا‬
‫که می دیدم چو شمع اندر میانش‬ ‫مسلمانان کجا شد نامداری‬
‫به گور اندر نپوسد استخوانش‬ ‫بگو نامش که هر کی نام او گفت‬
‫به وقت مرگ شیرین شد دهانش‬ ‫خنک آن را که دست او ببوسید‬
‫که کفو او نمی بیند جهانش‬ ‫ز رویش شکر گویم یا ز خویش‬
‫که می گردد در این عشق آسمانش‬ ‫زمینی گر نیابد شکل او چیست‬
‫مدار از گوش مشتاقان نهانش‬ ‫بگو القاب شمس الدین تبریز‬

‫‪1236‬‬
‫نپرسید او مرا بنشست خاموش‬ ‫برفتم دی به پیشش سخت پرجوش‬
‫که بی روی چو ماهم چون بدی دوش‬ ‫نظر کردم بر او یعنی که واپرس‬
‫که یعنی چون زمین شو پست و بی‬ ‫نظر اندر زمین می کرد یارم‬
‫هوش‬
‫که یعنی چون زمینم مست و مدهوش‬ ‫ببوسیدم زمین را سجده کردم‬

‫‪1237‬‬
‫به خون دل برآید کار درویش‬ ‫شنو پندی ز من ای یار خوش کیش‬
‫دعای سوخته درویش دل ریش‬ ‫یقین می دان مجیب و مستجابست‬
‫غنی گشتی رهیدی از کم و بیش‬ ‫چو آن سلطان بی چون را بدیدی‬
‫ولی را بنده شو گر نیستی میش‬ ‫چو اسماعیل قربان شو در این عشق‬
‫از این خامان بیهوده میندیش‬ ‫چو پختی در هوای شمس تبریز‬

‫‪1238‬‬
‫خون دل ما بخورده ای نوش‬ ‫امروز خوش است دل که تو دوش‬
‫و امروز هزار شکل و روپوش‬ ‫ای دوش نموده روی چون ماه‬
‫جان حلقه شده به پیش آن گوش‬ ‫دل سجده کنان به پیش آن چشم‬
‫هش می خواهی ز مرد بی هوش‬ ‫هر لحظه اشارتی که هش دار‬
‫من در تو فرودمم تو مخروش‬ ‫سرنای توام مرا تو گویی‬

‫در خاک خزیده صبر چون موش‬ ‫از بیم تو گشته شیر گربه‬
‫خورشید نگنجد اندر آغوش‬ ‫هر ذره کنار اگر گشاید‬
‫ای ذره به نقد نسیه بفروش‬ ‫خورشید چو شد تو را خریدار‬
‫ما در گفتار و دوست خاموش‬ ‫باقی غزل مگو که حیفست‬
‫دریا خاموش و موج در جوش‬ ‫لیکن چه کنم که رسم کهنه ست‬
‫‪1239‬‬
‫چون بی خبری ز شور اوباش‬ ‫ای خواجه تو عاقلنه می باش‬
‫با ناخن زشت خویش مخراش‬ ‫آن چهره که رشک فخر فقرست‬
‫بت ها به خیال خانه متراش‬ ‫آن بت به خیال درنگنجد‬
‫غیر کل و جمله چیست جز لش‬ ‫جمله بت و بت پرست چون اوست‬
‫نی دستوری که دم زنم فاش‬ ‫نی فهم کنند خلق این را‬
‫ور نی نه برنج هست و نی ماش‬ ‫این ماش برنج احولنست‬
‫چون پوشیدست رشک روهاش‬ ‫پایان ها را کجا شناسند‬
‫ای دزد کفن به شب چو نباش‬ ‫گر می دزدی ز زندگان دزد‬
‫هم حکم قضاست عاش من عاش‬ ‫اما ز قضاست مات من مات‬
‫آن کس که به روز خورد خشخاش‬ ‫خامش که ز شب خبر ندارد‬

‫‪1240‬‬
‫دیوانه شود دل از ترنگش‬ ‫آن مطرب ما خوشست و چنگش‬
‫کز لطف چگونه گشت رنگش‬ ‫چون چنگ زند یکی تو بنگر‬
‫برجه به کنار گیر تنگش‬ ‫گر تنگ آیی ز زندگانی‬

‫‪1241‬‬
‫تا درنرود درون هر گوش‬ ‫ما نعره به شب زنیم و خاموش‬
‫بر دیگ وفا نهیم سرپوش‬ ‫تا بو نبرد دماغ هر خام‬
‫این شهره گلب و خانه موش‬ ‫بخلی نبود ولی نشاید‬
‫برخیز کز آن ماست سرجوش‬ ‫شب آمد و جوش خلق بنشست‬
‫بر دوش ز کبر می زند دوش‬ ‫امشب ز تو قدر یافت و عزت‬
‫بردار سماع جان بی هوش‬ ‫یک چند سماع گوش کردیم‬
‫پیشت گله نیست هیچ مخروش‬ ‫ای تن دهنت پر از شکر شد‬
‫با چرخه و دلو و چاه کم کوش‬ ‫ای چنبر دف رسن گسستی‬
‫بیزار شد از شکار خرگوش‬ ‫چون گشت شکار شیر جانی‬
‫گرمابه پر از نگار منقوش‬ ‫خرگوش که صورتند بی جان‬
‫وز ناقه مرده شیر کم دوش‬ ‫با نفس حدیث روح کم گوی‬
‫کاندر سر شب نهند شب پوش‬ ‫از شر بگریز یار شب باش‬
‫درکش شب تیره را در آغوش‬ ‫تا صبح وصال دررسیدن‬
‫از خواب شدستمان فراموش‬ ‫از یاد لقای یار بی خواب‬
‫نعره دهلست و بانک چاووش‬ ‫شب چتر سیاه دان و با وی‬
‫امشب بترست عشق از دوش‬ ‫این فتنه به هر دمی فزونست‬
‫کای رحمت و آفرین بر آن روش‬ ‫شب چیست نقاب روی مقصود‬
‫زیرا که سوار شد سیاووش‬ ‫هین طبلک شب روان فروکوب‬

‫‪1242‬‬
‫ای هر دو جهان غلم آن لش‬ ‫گر لش نمود راه قلش‬
‫جانست جهان تو یک نفس باش‬ ‫ای دیده جهان و جان ندیده‬
‫جاروب نهان شدست و فراش‬ ‫گردیست جهان و اندر این گرد‬
‫آن روز که بشکنی چو خشخاش‬ ‫این مشعله از کجاست بینی‬
‫خون ریز و ستمگرست و اوباش‬ ‫عشقی که نهان و آشکارست‬
‫من مات من الهوی فقد عاش‬ ‫چون کشته شوی در او بمانی‬
‫العاشق کل سره فاش‬ ‫عشقست نه زر نهان نماند‬
‫شاباش زهی جمال شاباش‬ ‫ل حسن یلد حیث ل عشق‬

‫‪1243‬‬
‫اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش‬ ‫اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش‬
‫ورت بیند مرده هم داند که جانی شاد‬ ‫گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود‬
‫باش‬
‫تا شویم از دست و آن باقی تو دانی‬ ‫همچنین تو دم به دم آن جام باقی می رسان‬
‫شاد باش‬
‫ای نشانه شاد زی و ای نشانی شاد‬ ‫بر نشانه خاک ما اینک نشان زخم تو‬
‫باش‬
‫ای همای خوش لقای آن جهانی شاد‬ ‫ای هما کز سایه ات پر یافت کوه قاف نیز‬
‫باش‬
‫هم جهانی هم نهانی هم عیانی شاد‬ ‫هم ظریفی هم حریفی هم چراغی هم شراب‬
‫باش‬
‫می رسان و می رسان خوش می‬ ‫تحفه های آن جهانی می رسانی دم به دم‬
‫رسانی شاد باش‬
‫می چشان و می کشان خوش می‬ ‫رخت ها را می کشاند جان مستان سوی تو‬
‫کشانی شاد باش‬
‫تا زمین گوید تو را کای آسمانی شاد‬ ‫ای جهان را شاد کرده وی زمین را جمله گنج‬
‫باش‬
‫پرچمش آرند پیشت ارمغانی شاد باش‬ ‫گر سر خوبی بخارد دلبری در عهد تو‬
‫ای ز تو حیران شده بحر معانی شاد‬ ‫گوهر آدم به عالم شمس تبریزی تویی‬
‫باش‬
‫‪1244‬‬
‫در جهان هر مرد و کاری مرد کار‬ ‫ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش‬
‫خویش باش‬
‫خویشتن را پس نشان و پیش بار‬ ‫هر یکی زین کاروان مر رخت خود را رهزنند‬
‫خویش باش‬
‫زین دو جوی خشک بگذر جویبار‬ ‫حس فانی می دهند و عشق فانی می خرند‬
‫خویش باش‬
‫دست دزد از دستشان و دستیار‬ ‫می کشندت دست دست این دوستان تا نیستی‬
‫خویش باش‬
‫پرده را بردار و دررو با نگار خویش‬ ‫این نگاران نقش پرده آن نگاران دلند‬
‫باش‬
‫از دو عالم بیش باش و در دیار‬ ‫با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش‬
‫خویش باش‬
‫غره آن روی بین و هوشیار خویش‬ ‫رو مکن مستی از آن خمری کز او زاید غرور‬
‫باش‬

‫‪1245‬‬
‫و آنک می کرد او کرانه در میان‬ ‫آنک بیرون از جهان بد در جهان آوردمش‬
‫آوردمش‬
‫و آنک از من سر کشیدی کشکشان‬ ‫آنک عشوه کار او بد عشوه ای بنمودمش‬
‫آوردمش‬
‫از تقاضا بر تقاضا من به جان‬ ‫آنک هر صبحی تقاضا می کند جان را ز من‬
‫آوردمش‬
‫از بیابان ها سوی دارالمان آوردمش‬ ‫جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق‬
‫کو نشان کو مهر سلطان من نشان‬ ‫گفت جان من می نیایم تا بننمایی نشان‬
‫آوردمش‬
‫دست بسته پیش میر مهربان آوردمش‬ ‫مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد‬
‫آنک بد در قعر دوزخ در جنان‬ ‫چونک یک گوشه ردای مصطفی آمد به دست‬
‫آوردمش‬

‫‪1246‬‬
‫بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان‬ ‫دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش‬
‫خویش‬
‫پر کنی پیمانه و نشکنی پیمان خویش‬ ‫گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا‬
‫حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان‬ ‫خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم‬
‫خویش‬
‫پرمی رخشنده همچون چهره رخشان‬ ‫ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر کفم‬
‫خویش‬
‫آتشی افکند در من می ز آتشدان‬ ‫سجده کردم پیش او و درکشیدم جام را‬
‫خویش‬
‫آن می چون زر سرخم برد اندر کان‬ ‫چون پیاپی کرد و بر من ریخت زان سان جام چند‬
‫خویش‬
‫ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان‬ ‫از گل رخسار او سرسبز دیدم باغ خویش‬
‫خویش‬
‫من کیم غمخوارگی را یافتم من آن‬ ‫بخت و روزی هر کسی اندر خراباتی روید‬
‫خویش‬
‫بوهریره دست کرده در دل انبان‬ ‫بولهب را دیدم آن جا دست می خایید سخت‬
‫خویش‬
‫بوهریره روی کرده در مه و کیوان‬ ‫بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت‬
‫خویش‬
‫بوهریره حجت خویش است و هم‬ ‫بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب‬
‫برهان خویش‬
‫تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان‬ ‫نیست هر خم لیق می هین سر خم را ببند‬
‫خویش‬
‫داستان صد هزاران مجلس پنهان‬ ‫بس کنم تا میر مجلس بازگوید با شما‬
‫خویش‬

‫‪1247‬‬
‫خون انگوری نخورده باده شان هم‬ ‫عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش‬
‫خون خویش‬
‫عارفان لیلی خویش و دم به دم‬ ‫هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند‬
‫مجنون خویش‬
‫بعد از این میزان خود شو تا شوی‬ ‫ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این‬
‫موزون خویش‬
‫در درون حالی ببینی موسی و هارون‬ ‫گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی‬
‫خویش‬
‫تا فروتر می روی هر روز با قارون‬ ‫لنگری از گنج مادون بسته ای بر پای جان‬
‫خویش‬
‫گفتمش چونی جوابم داد بر قانون‬ ‫یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق‬
‫خویش‬
‫پس چو حرف نون خمیدم تا شدم‬ ‫گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی‬
‫ذاالنون خویش‬
‫چون ز چونی دم زند آن کس که شد‬ ‫زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر‬
‫بی چون خویش‬
‫رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون‬ ‫باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم‬
‫خویش‬
‫هر غمی کو گرد ما گردید شد در‬ ‫خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلل‬
‫خون خویش‬
‫ما خوش از رنگ خودیم و چهره‬ ‫باده گلگونه ست بر رخسار بیماران غم‬
‫گلگون خویش‬
‫هر زمانم عشق جانی می دهد ز‬ ‫من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان‬
‫افسون خویش‬
‫عشق نقدم می دهد از اطلس و اکسون‬ ‫در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر‬
‫خویش‬
‫گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون‬ ‫دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد‬
‫خویش‬
‫نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون‬ ‫مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش‬
‫خویش‬

‫‪1248‬‬
‫ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش‬ ‫ساقیا بی گه رسیدی می بده مردانه باش‬
‫وان کز این میدان بترسد گو برو در‬ ‫سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده‬
‫خانه باش‬
‫بعد از آن خواهی وفا کن خواه رو‬ ‫چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانه مطلقی‬
‫بیگانه باش‬
‫گر چنان دریات باید بی صدف دردانه‬ ‫درهای باصدف را سوی دریا راه نیست‬
‫باش‬
‫شمع را تهدید کن کای شمع چون‬ ‫بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خیره کش‬
‫پروانه باش‬
‫کای مبارک کاسه سر عشق را پیمانه‬ ‫کاسه سر را تهی کن وانگهی با سر بگو‬
‫باش‬
‫عشق را محکم بگیر و ساکن این لنه‬ ‫لنه تو عشق بودست ای همای لیزال‬
‫باش‬
‫‪1249‬‬
‫چو ز تیر تست بنده بکشد کمان آتش‬ ‫شده ام سپند حسنت وطنم میان آتش‬
‫چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان‬ ‫چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد‬
‫آتش‬
‫بنگر به سینه من اثر سنان آتش‬ ‫بمسوز جز دلم را که ز آتشت به داغم‬
‫که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش‬ ‫که ستاره های آتش سوی سوخته گراید‬
‫چو درخت خشک گردد نبود جز آن‬ ‫غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم‬
‫آتش‬
‫که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش‬ ‫خنک آنک ز آتش تو سمن و گلشن بروید‬
‫که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش‬ ‫که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره‬
‫که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش‬ ‫سحری صلی عشقت بشنید گوش جانم‬
‫دهن پرآتش من سخن از دهان آتش‬ ‫دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید‬

‫‪1250‬‬
‫وگر از غمزه جادو برد ایمان رسدش‬ ‫به شکرخنده اگر می ببرد جان رسدش‬
‫با چنین عز و شرف ملک سلیمان‬ ‫لشکر دیو و پری جمله به فرمان ویند‬
‫رسدش‬
‫کر و فر شرف یوسف کنعان رسدش‬ ‫صد هزاران دل یعقوب حزین زنده بدوست‬
‫گر پرد با پر جان جانب کیوان‬ ‫لب عیسی صفتش مرده به دم زنده کند‬
‫رسدش‬
‫گر جهان زیر و زبر کرد به طوفان‬ ‫نوح وقتیست که عشق ابدی کشتی اوست‬
‫رسدش‬
‫ید بیضا و عصایی شده ثعبان رسدش‬ ‫عشق او گرد برانگیخت ز دریای عدم‬
‫با چنین لقمه دهی شهرت لقمان‬ ‫جملگی تشنه دلن قوت از او می یابند‬
‫رسدش‬

‫‪1251‬‬
‫ور رخش طعنه زند بر گل تر می‬ ‫گر لب او شکند نرخ شکر می رسدش‬
‫رسدش‬
‫ور ستاند گرو از قرص قمر می‬ ‫گر فلک سجده برد بر در او می سزدش‬
‫رسدش‬
‫جهت خدمت او بست کمر می رسدش‬ ‫ور شه عقل که عالم همگی چاکر اوست‬
‫گر پی هیبتش افکند سپر می رسدش‬ ‫شاه خورشید که بر زنگی شب تیغ کشید‬
‫همچو پرگار دوانست به سر می‬ ‫گر عطارد ز پی دایره و نقطه او‬
‫رسدش‬
‫گر ندارد سر دیدار بشر می رسدش‬ ‫آن جمالی که فرشته نبود محرم او‬
‫نکند ور بکند زیر و زبر می رسدش‬ ‫کار و بار ملکانی که زبردست شدند‬
‫که از این ها بگذر چیز دگر می‬ ‫می شمردم من از این نوع شنودم ز فلک‬
‫رسدش‬

‫‪1252‬‬
‫بوک این همت ما جانب بستان کشدش‬ ‫آن که مه غاشیه زین چو غلمان کشدش‬
‫آنک جان از مدد رحمت جانان‬ ‫گر چه جان را نبود قوت این گستاخی‬
‫کشدش‬
‫ور سقط می شنود از بن دندان کشدش‬ ‫هر دم از یاد لبش جان لب خود می لیسد‬
‫تا بقا لطف کند جانب ایشان کشدش‬ ‫جانب محو و فنا رخت کشیدند مهان‬
‫تا که آن یوسف جان در شکرستان‬ ‫ای بسا جان که چو یعقوب همی زهر چشد‬
‫کشدش‬
‫گر چه چون ماه بود چرخ به میزان‬ ‫هر کسی کو بتر از وی خرد فخر کند‬
‫کشدش‬
‫آن نظر زود سوی گوهر انسان‬ ‫هر که در دیده عشاق شود مردمکی‬
‫کشدش‬
‫کفر آید بر او جانب ایمان کشدش‬ ‫کافر زلف وی آن را که ز راهش ببرد‬
‫هر کی او باده کشد باده بدین سان‬ ‫شمس تبریز مرا عشق تو سرمست کند‬
‫کشدش‬

‫‪1253‬‬
‫نفس اگر سر بکشد گوش کشان می‬ ‫بر ملک نیست نهان حال دل و نیک و بدش‬
‫کشدش‬
‫وگرش او ندهد جان ز کی باشد‬ ‫جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دلست‬
‫مددش‬
‫تو مگیر آن کرم وان دهش بی عددش‬ ‫دل ز دردش چه خوشی ها و طرب ها دارد‬
‫که مشرف شدم از طوق حیات ابدش‬ ‫ملک الموت برید از دلم آن روز طمع‬
‫کاروانی که غم عشق خدا راه زدش‬ ‫برد سود دو جهان و آنچ نیاید به زبان‬
‫سرو آزادی او کرد که بخشید قدش‬ ‫سوسن استایش او کرد کز او یافت زبان‬
‫گل از او جامه دراند که برافروخت‬ ‫بلبل آن را بستاید که زبانش آموخت‬
‫خدش‬
‫که بهار کرمش بازنبخشید صدش‬ ‫کیست کو دانه اومید در این خاک بکاشت‬
‫آفتاب کرم تو به کرم می پزدش‬ ‫میوه تلخ و ترش خام طمع بود ولی‬
‫چه زیان کرد از آن شاه که جان شد‬ ‫آفتاب از پی آن سجده که هر شام کند‬
‫جسدش‬
‫روش بخشد که بمیرد مه چرخ از‬ ‫همه شب سجده کنان می رود و وقت سحر‬
‫حسدش‬
‫هر یکی حور شود مونس گور و‬ ‫هر که امروز کند شهوت خود را در گور‬
‫الحدش‬
‫کند آن اسب لگدکوب نکال از لگدش‬ ‫هر کی او اسب دواند به سوی گمراهی‬
‫که تمامش کند و شرح دهد هم‬ ‫بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش‬
‫صمدش‬

‫‪1254‬‬
‫خویش را غیر مینگار و مران از در‬ ‫من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش‬
‫خویش‬
‫تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر‬ ‫سر و پا گم مکن از فتنه بی پایانت‬
‫خویش‬
‫مکش ای دوست تو بر سایه خود‬ ‫آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم‬
‫خنجر خویش‬
‫سایه ها را بنواز و مبر از گوهر‬ ‫ای درختی که به هر سوت هزاران سایه ست‬
‫خویش‬
‫برگشا طلعت خورشیدرخ انور خویش‬ ‫سایه ها را همه پنهان کن و فانی در نور‬
‫بر سر تخت برآ پا مکش از منبر‬ ‫ملک دل از دودلی تو مخبط گشتست‬
‫خویش‬
‫تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر‬ ‫عقل تاجست چنین گفت به تثمیل علی‬
‫خویش‬

‫‪1255‬‬
‫مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش‬ ‫اندک اندک راه زد سیم و زرش‬
‫می گریزد خواجه از شور و شرش‬ ‫عشق گردانید با او پوستین‬
‫اندک اندک خشک شد چشم ترش‬ ‫اندک اندک روی سرخش زرد شد‬
‫راند عشق لابالی از درش‬ ‫وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد‬
‫چون بریده شد رگ بیخ آورش‬ ‫اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت‬
‫سست شد در عاشقی بال و پرش‬ ‫اندک اندک دیو شد لحول گو‬
‫رفت وجد و حالت خرقه درش‬ ‫اندک اندک گشت صوفی خرقه دوز‬
‫در برش زین پس نیاید دلبرش‬ ‫عشق داد و دل بر این عالم نهاد‬
‫کآمد اندر پا و افتاد اکثرش‬ ‫زان همی جنباند سر او سست سست‬
‫گر بنوشد برجهاند ساغرش‬ ‫بهر او پر می کنم من ساغری‬
‫بشنود آواز ال اکبرش‬ ‫دست ها زان سان برآرد کآسمان‬
‫درکشان اندر حدیث دیگرش‬ ‫میر ما سیرست از این گفت و ملول‬
‫هر کی شد کشته چه خوف از‬ ‫کشته عشقم نترسم از امیر‬
‫خنجرش‬
‫بر چه می لرزد صدف بر گوهرش‬ ‫بترین مرگ ها بی عشقی است‬
‫تا نگردد خشک شاخ اخضرش‬ ‫برگ ها لرزان ز بیم خشکی اند‬
‫تا بنربایند گوهر از برش‬ ‫در تک دریا گریزد هر صدف‬
‫بعد از آن چه آب خوش چه آذرش‬ ‫چون ربودند از صدف دانه گهر‬
‫در به باطن درگشاده منظرش‬ ‫آن صدف بی چشم و بی گوش است شاد‬
‫بر سر ره خضر آید رهبرش‬ ‫گر بماند عاشقی از کاروان‬
‫لیک می خندد خر اندر آخرش‬ ‫خواجه می گرید که ماند از قافله‬
‫لجرم سرگین خر شد عنبرش‬ ‫عشق را بگذاشت و دم خر گرفت‬
‫لجرم شد خرمگس سرلشکرش‬ ‫ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست‬
‫که همی خارش دهد همچون گرش‬ ‫خرمگس آن وسوسه ست و آن خیال‬
‫وانمایم شاخ های دیگرش‬ ‫گر ندارد شرم و واناید از این‬
‫گاو خیزد با سه شاخ از محشرش‬ ‫تو مکن شاخش چو مرد اندر خری‬

‫‪1256‬‬
‫ور ندادی نقش بی جان را مکش‬ ‫آنک جانش داده ای آن را مکش‬
‫کای یگانه اهل ایمان را مکش‬ ‫آن دو زلف کافر خود را بگو‬
‫چند روزی ماه تابان را مکش‬ ‫آفتابا روی خود جلوه مکن‬
‫بازگرد و جمله مرغان را مکش‬ ‫چون تو سیمرغی به قاف ذوالجلل‬
‫جز قباد و شاه خاقان را مکش‬ ‫در میان خون هر مسکین مرو‬
‫از سر غیرت تو دربان را مکش‬ ‫گر مرا دربان عشقت بار داد‬
‫شرط نبود هیچ مهمان را مکش‬ ‫گر فضولم من که مهمان توام‬
‫شیشه مشکن مست میدان را مکش‬ ‫مست میدانم ز می دانم خراب‬
‫بازگشتم باز سلطان را مکش‬ ‫شمس تبریزی تویی سلطان من‬

‫‪1257‬‬
‫تو عزیزی صد چو ما گو خوار باش‬ ‫چون تو شادی بنده گو غمخوار باش‬
‫کارهای عاشقان گو زار باش‬ ‫کار تو باید که باشد بر مراد‬
‫بنده چون منصور گو بر دار باش‬ ‫شاه منصوری و ملکت آن توست‬
‫نوشخوارم در رهت گو خار باش‬ ‫اشتر مستم نجویم نسترن‬
‫هر چه خواهی گفت گو اسرار باش‬ ‫نشنوم من هیچ جز پیغام او‬
‫از جمال یار برخوردار باش‬ ‫ای دل آن جایی تو باری که ویست‬
‫ای تن وامانده تو بیمار باش‬ ‫او طبیبست و به بیماران رود‬
‫ثانی اثنین برو در غار باش‬ ‫بر امید یار غار خلوتی‬
‫مهرها می کار و در ایثار باش‬ ‫بر امید داد و ایثار بهار‬
‫گم شو از دزد و در آن انبار باش‬ ‫خرمنا بر طمع ماه بانمک‬
‫لب ببند از گفت و کم گفتار باش‬ ‫بهر نطق یار خوش گفتار خویش‬

‫‪1258‬‬
‫در گلستان همچو سرو آزاد باش‬ ‫آن مایی همچو ما دلشاد باش‬
‫در گشاد دل چو عشق استاد باش‬ ‫چون ز شاگردان عشقی ای ظریف‬
‫داد از او بستان امیرداد باش‬ ‫گر غمی آید گلوی او بگیر‬
‫تن میان خلق گو آحاد باش‬ ‫جان تو مستست در بزم احد‬
‫گه ز هجرش کوه کن فرهاد باش‬ ‫گاه با شیرین چو خسرو خوش بخند‬
‫گه چو بلبل نال و خوش فریاد باش‬ ‫گه نشاط انگیز همچون گلشنش‬
‫چون گلش عنبر فشاند باد باش‬ ‫پیش سروش چون خرامد خاک باش‬
‫در جهان کهنه نوبنیاد باش‬ ‫حاصل اینست ای برادر چون فلک‬
‫سر درون و شادمان و راد باش‬ ‫در میان خارها چون خارپشت‬

‫‪1259‬‬
‫وای ما ای وای ما از عقل و هوش‬ ‫عقل آمد عاشقا خود را بپوش‬
‫یا شوم از ننگ تو بی چشم و گوش‬ ‫یا برو از جمع ما ای چشم و عقل‬
‫یا درآ در دیگ ما با ما بجوش‬ ‫تو چو آبی ز آتش ما دور شو‬
‫مرده شو با موج و با دریا مکوش‬ ‫گر نمی خواهی که خردت بشکند‬
‫سر مپیچ و رطل مردان را بنوش‬ ‫گر بگویی عاشقم هست امتحان‬
‫همچو چنگم بی خبر من از خروش‬ ‫می خروشم لیکن از مستی عشق‬
‫هم تو ساقی هم تو می هم می فروش‬ ‫شمس تبریزی مرا کردی خراب‬

‫‪1260‬‬
‫جان شیرینم فدای آن ترش‬ ‫اندرآمد شاه شیرینان ترش‬
‫کس کند باور گل خندان ترش‬ ‫چشم کژبین را بگفتم کژ مبین‬
‫کس نماند در همه زندان ترش‬ ‫در هر آن زندان که درتابد رخش‬
‫میوه ای اندر همه بستان ترش‬ ‫گرد باغش گشتم و وال نبود‬
‫می نماید خویش در دیوان ترش‬ ‫در حرم خندان بود سلطان ولیک‬
‫انگبین و شکر و ایمان ترش‬ ‫گر تو مرد مومنی باور مکن‬
‫نسبتی دارد به بادنجان ترش‬ ‫منکر ار باشد ترش نبود عجب‬

‫‪1261‬‬
‫آنچ از جهان فزونست اندر جهان‬ ‫روی تو جان جانست از جان نهان مدارش‬
‫درآرش‬
‫جان گرد توست گردان می دار بی‬ ‫ای قطب آسمان ها در آسمان جان ها‬
‫قرارش‬
‫در خویش می نگنجد از خویشتن‬ ‫همچون انار خندان عالم نمود دندان‬
‫برآرش‬
‫تا اختیار دارم کی باشم اختیارش‬ ‫نگذارد آفتابش یک ذره اختیارم‬
‫آن جا که باد جنبد آن جا بود غبارش‬ ‫از خاک چون غباری برداشت باد عشقم‬
‫کز عشق خاکیان را بر می کشد‬ ‫در خاک تیره دانه زان رو به جنبش آمد‬
‫بهارش‬
‫هم باغ و هم نهالش چون من در‬ ‫هم بدر و هم هللش هم حور و هم جمالش‬
‫انتظارش‬
‫نامش نعوذبال وال که نیست یارش‬ ‫جامش نعوذبال دامش نعوذبال‬
‫از وی شکفت جانم بر وی بود نثارش‬ ‫من همچو گلبنانم او همچو باغبانم‬
‫لرزان که تا نیفتم ال که در کنارش‬ ‫چون برگ من ز بال رقصان به پستی آیم‬
‫پرده دریست کارش نی سرسریست‬ ‫حیله گریست کارش مهره بریست کارش‬
‫کارش‬
‫بگذار تا بخارد بی محرمی مخارش‬ ‫می خارد این گلویم گویم عجب نگویم‬

‫‪1262‬‬
‫ور چرخ سرکش آید بر همدگر‬ ‫گر جان بجز تو خواهد از خویش برکنیمش‬
‫زنیمش‬
‫ور قلعه ها درآید ویرانه ها کنیمش‬ ‫گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش‬
‫ور این فلک سر آمد ما چشم‬ ‫گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم‬
‫روشنیمش‬
‫عالم درخت زیتون ما همچو‬ ‫بیخ درخت خاکست وین چرخ شاخ و برگش‬
‫روغنیمش‬
‫ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش‬ ‫چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد‬

‫‪1263‬‬
‫مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش‬ ‫سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش‬
‫آن کس که مست گردد خود این بود‬ ‫گه می فتد از این سو گه می فتد از آن سو‬
‫نشانش‬
‫من مستم و نترسم از چوب شحنگانش‬ ‫چشمش بلی مستان ما را از او مترسان‬
‫برجه بگیر زلفش درکش در این‬ ‫ای عشق ال ال سرمست شد شهنشه‬
‫میانش‬
‫جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش‬ ‫اندیشه ای که آید در دل ز یار گوید‬
‫وان شیوه هاش یا رب تا با کیست‬ ‫آن روی گلستانش وان بلبل بیانش‬
‫آنش‬
‫بگذر ز نقش و صورت جانش‬ ‫این صورتش بهانه ست او نور آسمانست‬
‫خوشست جانش‬
‫پس این جهان مرده زنده ست از آن‬ ‫دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد‬
‫جهانش‬

‫‪1264‬‬
‫من دم دهم فلن را تو درربا کلهش‬ ‫می گفت چشم شوخش با طره سیاهش‬
‫چون بر سر چه آید تو درفکن به‬ ‫یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاهست‬
‫چاهش‬
‫حاجی چو در ره آید ما خود زنیم‬ ‫ما شکل حاجیانیم جاسوس و رهزنانیم‬
‫راهش‬
‫با نعل بازگونه چون ماه و چون‬ ‫ما شاخ ارغوانیم در آب و می نماییم‬
‫سپاهش‬
‫هرگز کی دید دنبه بی دام در گیاهش‬ ‫روباه دید دنبه در سبزه زار و می گفت‬
‫از دام بی خبر بد آن خاطر تباهش‬ ‫وان گرگ از حریصی در دنبه چون نمک شد‬
‫بس نیست ای برادر آن ابلهی گناهش‬ ‫ابله چو اندرافتد گوید که بی گناهم‬
‫کابله شدن بیرزد حسن و جمال و‬ ‫ابله کننده عشقست عشقی گزین تو باری‬
‫جاهش‬
‫آن پای گاو باشد کافسون اوست‬ ‫پای تو درد گیرد افسون جان بر او خوان‬
‫کاهش‬
‫خود حلق کی گشاید بی آه غصه‬ ‫حلق تو درد گیرد همراه دم پذیرد‬
‫کاهش‬
‫چون ما ز دست رفتیم از پای گاه‬ ‫تا پیشگاه عشقش چون باشد و چه باشد‬
‫جاهش‬
‫که سوخت جان ما را آن نقش‬ ‫تا چه جمال دارد آن نادره مطرز‬
‫کارگاهش‬
‫با او که مکر و حیله تلقین کند الهش‬ ‫ز اندیشه می گذارم تا خود چه حیله سازم‬
‫وان را که عقل گم شد از کی بود‬ ‫آن کس که گم کند ره با عقل بازگردد‬
‫پناهش‬
‫چه عقل و بند و پندش چه جان و آه‬ ‫نی ما از آن شاهیم ما عقل و جان نخواهیم‬
‫آهش‬
‫ای رفته لابالی در خون نیکخواهش‬ ‫مستی فزود خامش تا نکته ای نرانی‬

‫‪1265‬‬
‫وان جان که هست این جان وین عقل‬ ‫آن مه که هست گردون گردان و بی قرارش‬
‫مستعارش‬
‫وین اختیارها را بشکسته اختیارش‬ ‫هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جان ها‬
‫من در جهان ندانم جز چشم‬ ‫من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم‬
‫پرخمارش‬
‫وان لطف توبه سوزش وان خلق چون‬ ‫آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش‬
‫بهارش‬
‫آخر چه جای توبه با عشق توبه‬ ‫عشقش بلی توبه داده سزای توبه‬
‫خوارش‬
‫ماییم و دامن او بگرفته استوارش‬ ‫چون دوست و دشمن او هستند رهزن او‬
‫چون گوش دوست داری می بوس‬ ‫از عشق جام و دورش شاید کشید جورش‬
‫گوشوارش‬
‫ور نه کجا رسد کس در حد و در‬ ‫من حلقه های زلفش از عشق می شمارم‬
‫شمارش‬
‫جانیش بخش آخر ای کشته زار‬ ‫لطفش همی شمارم دل با دم شمرده‬
‫زارش‬

‫‪1266‬‬
‫روحیست بی مکان و سر تا قدم‬ ‫روحیست بی نشان و ما غرقه در نشانش‬
‫مکانش‬
‫خواهی که تا بدانی یک لحظه ای‬ ‫خواهی که تا بیابی یک لحظه ای مجویش‬
‫مدانش‬
‫چون آشکار جویی محجوبی از نهانش‬ ‫چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش‬
‫پاها دراز کن خوش می خسب در‬ ‫چون ز آشکار و پنهان بیرون شدی به برهان‬
‫امانش‬
‫وانگه چه رحمت آید از جان و از‬ ‫چون تو ز ره بمانی جانی روانه گردد‬
‫روانش‬
‫درتاز درجهانش اما نه در جهانش‬ ‫ای حبس کرده جان را تا کی کشی عنان را‬
‫زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش‬ ‫بی حرص کوب پایی از کوری حسد را‬
‫و آخر ز بهر سه نان تا کی خوری‬ ‫آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان‬
‫سنانش‬

‫‪1267‬‬
‫بی چهره خوش او در خوش هزار‬ ‫در عشق آتشینش آتش نخورده آتش‬
‫ناخوش‬
‫خون چون میست جوشان بنشین‬ ‫دل از تو شرحه شرحه بنشین کباب می خور‬
‫شراب می چش‬
‫ای دل در این کشاکش بنشین و باده‬ ‫گوشی کشد مرا می گوشی دگر کشد وی‬
‫می کش‬
‫ای عشق بردریدی این هفت را از آن‬ ‫هفت اخترند عامل در شش جهت ولیکن‬
‫شش‬
‫گه چون مهم گذاران در عشق یار مه‬ ‫گاهی چو آفتابم سرمایه بخش صد مه‬
‫وش‬
‫کز آفتاب دارد پرهیز چشم اعمش‬ ‫گر منکری گریزد از عشق نیست نادر‬
‫وجه الولء حقاء من عبرتی منقش‬ ‫صدغ الوفاء حقاء من فقدکم مشوش‬
‫الذن لیس یلقن حادیک کیف ینعش‬ ‫القلب لیس یلقی نادیک کیف یصبر‬

‫‪1268‬‬
‫برهم زنیم کار تو را همچو کار‬ ‫صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش‬
‫خویش‬
‫گر شیر شرزه باشی ور سفله‬ ‫مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست‬
‫گاومیش‬
‫چون پر شود تهی شود آخر ز زخم‬ ‫تن دنبلیست بر کتف جان برآمده‬
‫نیش‬
‫بر عشق حق بچفسد بی صمغ و بی‬ ‫ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی‬
‫سریش‬
‫هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش‬ ‫گز می کنند جامه عمرت به روز و شب‬
‫زفت آمد این سوار بر این اسب پشت‬ ‫بیچاره آدمی که زبونست عشق را‬
‫ریش‬
‫کان عشق راست کشتن عشاق دین و‬ ‫خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود‬
‫کیش‬

‫‪1269‬‬
‫چشم جهانم چشم جهانم تا که بدیدم‬ ‫آینه ام من آینه ام من تا که بدیدم روی چو ماهش‬
‫چشم سیاهش‬
‫تا که برآمد تا که برآمد بر که‬ ‫چرخ زمین شد چرخ زمین شد جنت ماوی راحت جان ها‬
‫جودی خیل و سپاهش‬
‫پشت قوی شد پشت قوی شد اختر دولت عدل و عنایت چون نشود شه چون نشود شه آنک تو‬
‫باشی پشت و پناهش‬
‫سبزتر آمد سبزتر آمد از همه جاها‬ ‫شوره زمینی شوره زمینی کز تو کشد او آب بهاری‬
‫کشت و گیاهش‬
‫روی چو ماهت روی چو ماهت بست گرو دی با مه و اختر گشت گروگان گشت گروگان‬
‫ماه و سما را زلف سیاهش‬
‫سلسله جنبان سلسله جنبان گشت برادر این دل مجنون چون بنشورد چون بنشورد آن مجنون‬
‫کش شد سر ماهش‬
‫کیست مبارک کیست مبارک‬ ‫دم مزن ای جان دم مزن ای جان برخور کآمد روز مبارک‬
‫آن که ببیند هم ز پگاهش‬

‫‪1270‬‬
‫می نکنی باورم کاسه بگیر و بنوش‬ ‫مستی امروز من نیست چو مستی دوش‬
‫گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش‬ ‫غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب‬
‫چونک ز سر رفت دیگ چونک ز‬ ‫عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون‬
‫حد رفت جوش‬
‫با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو‬ ‫این دل مجنون مست بند بدرید و جست‬
‫خموش‬
‫کز سوی هفتم فلک دوش شنیدم‬ ‫صبحدم از نردبان گفت مرا پاسبان‬
‫خروش‬
‫وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و‬ ‫گفت زحل زهره را زخمه آهسته زن‬
‫بدوش‬
‫شیر فلک را نگر گشته ز هیبت چو‬ ‫خون شده بین از نهیب شیر به پستان ثور‬
‫موش‬
‫جلوه کن ای ماه رو چند کنی روی‬ ‫گرم کن ای شیر تک چند گریزی چو سگ‬
‫پوش‬
‫گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو‬ ‫چشم گشا شش جهت شعشعه نور بین‬
‫گوش‬
‫بنگر در نقش گر تا برهی از نقوش‬ ‫بشنو از جان سلم تا برهی از کلم‬
‫صافم و آزاد نو بنده دردی فروش‬ ‫گفتمش ای خواجه رو هر چه شود گو بشو‬
‫دانه و دام تو را هست شکاری‬ ‫ترس و امید تو را هست حواله به عقل‬
‫وحوش‬
‫با من از این ها مگو کار توست آن‬ ‫دردی دردش مرا چون به حمایت گرفت‬
‫بکوش‬

‫‪1271‬‬
‫دست عنایت نهاد بر سر مهجور‬ ‫باز درآمد طبیب از در رنجور خویش‬
‫خویش‬
‫تا جگر او کشید شربت موفور خویش‬ ‫بار دگر آن حبیب رفت بر آن غریب‬
‫ساقی وحدت بماند ناظر و منظور‬ ‫شربت او چون ربود گشت فنا از وجود‬
‫خویش‬
‫نیست عسل خواره را چاره ز زنبور‬ ‫نوش ورا نیش نیست ور بودش راضیم‬
‫خویش‬
‫فتنه شد آن آفتاب بر رخ مستور‬ ‫این شب هجران دراز با تو بگویم چراست‬
‫خویش‬
‫ور نه ببستی نقاب بر رخ مشهور‬ ‫غفلت هر دلبری از رخ خود رحمتست‬
‫خویش‬
‫خلعت وصلت بپوش بر تن این عور‬ ‫عاشق حسن خودی لیک تو پنهان ز خود‬
‫خویش‬
‫در دل و جان ها فکند پرورش نور‬ ‫شکر که خورشید عشق رفت به برج حمل‬
‫خویش‬
‫باز به میقات وصل آمد بر طور‬ ‫شکر که موسی برست از همه فرعونیان‬
‫خویش‬
‫عازر از افسون او حشر شد از گور‬ ‫عیسی جان دررسید بر سر عازر دمید‬
‫خویش‬
‫بر همه شان عرضه کرد خاتم و‬ ‫باز سلیمان رسید دیو و پری جمع شد‬
‫منشور خویش‬
‫باده گویا بنه بر لب مخمور خویش‬ ‫ساقی اگر بایدت تا کنم این را تمام‬

‫‪1272‬‬
‫بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش‬ ‫باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش‬
‫بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان‬ ‫باز سعادت رسید دامن ما را کشید‬
‫خویش‬
‫هدهد جان بازگشت سوی سلیمان‬ ‫دیده دیو و پری دید ز ما سروری‬
‫خویش‬
‫یوسف جان برگشاد جعد پریشان‬ ‫ساقی مستان ما شد شکرستان ما‬
‫خویش‬
‫چون بود آن کس که دید دولت خندان‬ ‫دوش مرا گفت یار چونی از این روزگار‬
‫خویش‬
‫شکر که من یافتم در بن دندان خویش‬ ‫آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب‬
‫قند و شکر می خوریم در شکرستان‬ ‫بی زر و سر سروریم بی حشمی مهتریم‬
‫خویش‬
‫صنعت آن زرگری رو به سوی کان‬ ‫تو زر بس نادری نیست کست مشتری‬
‫خویش‬
‫عمر درازی نهاد یار به دوران‬ ‫دور قمر عمرها ناقص و کوته بود‬
‫خویش‬
‫رو رو ای دل بجو زر به حرمدان‬ ‫دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین‬
‫خویش‬

‫‪1273‬‬
‫حسن تو از حد گذشت شیوه گری گو‬ ‫ما به سلیمان خوشیم دیو و پری گو مباش‬
‫مباش‬
‫جان زرینم بس است مهر زری گو‬ ‫هست درست دلم مهر تو ای حاصلم‬
‫مباش‬
‫چاکری او خوش است ملک و سری‬ ‫عشق کدام آتش است کو همه را دلکش است‬
‫گو مباش‬
‫خشک لبم دار تو هیچ تری گو مباش‬ ‫برکن از کار تو دست به یک بار تو‬
‫همره مردان عشق ماده نری گو مباش‬ ‫جان من از جان عشق شد همگی کان عشق‬
‫سایه آن نخل بس باروری گو مباش‬ ‫سایه تو پیش و پس جان مرا دسترس‬
‫از تو مرا غیر این پرده دری گو‬ ‫جان صفا شمس دین از تبریزی چو چین‬
‫مباش‬

‫‪1274‬‬
‫زین شکرستان برو هست کس این جا‬ ‫خواجه چرا کرده ای روی تو بر ما ترش‬
‫ترش‬
‫تو ز کجا آمدی ابرو و سیما ترش‬ ‫در شکرستان دل قند بود هم خجل‬
‫گر نپری بر فلک منگر بال ترش‬ ‫بر فلک آن طوطیان جمله شکر می خورند‬
‫هیچ بود در وصال وقت تماشا ترش‬ ‫رستم میدان فکر پیش عروسان بکر‬
‫هر کی خورد دوغ هست امشب و‬ ‫هر کی خورد می صبوح روز بود شیرگیر‬
‫فردا ترش‬
‫تو به کجا دیده ای طبله حلوا ترش‬ ‫مومن و ایمان و دین ذوق و حلوت بود‬
‫جنس رود سوی جنس ترش رود با‬ ‫این ترشی ها همه پیش تو زان جمع شد‬
‫ترش‬
‫گر چه بود نیشکر نبود ال ترش‬ ‫وال هر میوه ای کو نپزد ز آفتاب‬
‫روز دو سه صبر به مذهب تو با‬ ‫سوزش خورشید عشق صبر بود صبر کن‬
‫ترش‬
‫غوره که در سایه ماند هست سر و پا‬ ‫هر کی ترش بینیش دانک ز آتش گریخت‬
‫ترش‬
‫در صف دعوی چو شیر وقت تقاضا‬ ‫دعوه دل کرده ای وعده وفا کن مباش‬
‫ترش‬
‫کرده عتابش عبس خواند مر او را‬ ‫بنگر در مصطفی چونک ترش شد دمی‬
‫ترش‬
‫گه گه قاصد کند مردم دانا ترش‬ ‫خامش و تهمت منه خواجه ترش نیست لیک‬
‫در ادب کودکان باشد لل ترش‬ ‫او چو شکر بوده است دل ز شکر پر ولیک‬

‫‪1275‬‬
‫شیر خورد خون من ذوق من از‬ ‫چون بزند گردنم سجده کند گردنش‬
‫خوردنش‬
‫هین که هزاران هزار منت آن بر‬ ‫هین هله شیر شکار پنجه ز من برمدار‬
‫منش‬
‫خام منم ای نگار که نتوان پختنش‬ ‫پخته خورد پخته خوار خام خورد عشق یار‬
‫در تو درآویخته همچو دهل می زنش‬ ‫ای تو دهلزن به قل بنده تو را چون دهل‬
‫عشق تو داوود توست موم شده آهنش‬ ‫گوش همه سرخوشان عشق کشد کش کشان‬
‫چونک برهنه شود چرخ دهد مخزنش‬ ‫دل همه مال و عقار خرج کند در قمار‬
‫پرتو نور کمال کرد چنین الکنش‬ ‫دل ز سخن مال مال خواست زدن پر و بال‬

‫‪1276‬‬
‫توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش‬ ‫باز درآمد ز راه بیخود و سرمست دوش‬
‫شد ز بلندی عشق چرخ فلک پست‬ ‫گرز برآورد عشق کوفت سر عقل را‬
‫دوش‬
‫مرغ ظریف از قفص شکر که‬ ‫دولت نو شد پدید دام جهان را درید‬
‫وارست دوش‬
‫نک به زمین گاه خاک سهل برون‬ ‫آنچ به هفت آسمان جست فرشته و نیافت‬
‫جست دوش‬
‫مرغ پراشکسته ای سینه او خست‬ ‫آنک دل جبرئیل از کف او خسته بود‬
‫دوش‬
‫عاشق بی دست و پا گردن او بست‬ ‫عقل کمالی که او گردن شیران شکست‬
‫دوش‬
‫سایه بی سایه ای دید دراشکست دوش‬ ‫از شرر آفتاب شیشه گردون نکفت‬
‫بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش‬ ‫ماه که چون عاشقان در پی خورشید بود‬
‫گشت عیان تا که عشق کوفت بر او‬ ‫آنک در او عقل و وهم می نرسد از قصور‬
‫دست دوش‬
‫چند خیال عدم آمد در هست دوش‬ ‫هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال‬
‫شد سر و گوشت بلند از سخن پست‬ ‫خامش باش ای دلیل خامشیت گفتنست‬
‫دوش‬

‫‪1277‬‬
‫سست گمان بوده ای عاقبت کار‬ ‫خواجه غلط کرده ای در صفت یار خویش‬
‫خویش‬
‫های اگر دیدیی روی چو گلنار خویش‬ ‫در هوس گلرخان سست زنخ گشته ای‬
‫تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار‬ ‫راه زنان عشق را مرگ لقب کرده اند‬
‫خویش‬
‫هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار‬ ‫گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم‬
‫خویش‬
‫چون ز توام می رسد تحفه دلدار‬ ‫پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم‬
‫خویش‬

‫‪1278‬‬
‫توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش‬ ‫یار درآمد ز باغ بیخود و سرمست دوش‬
‫توبه صدساله را یار دراشکست دوش‬ ‫عاشق صدساله ام توبه کجا من کجا‬
‫خلوت و توبه شکست مست برون‬ ‫باده خلوت نشین در دل خم مست شد‬
‫جست دوش‬
‫محتسب عقل را دست فروبست دوش‬ ‫ولوله در کو فتاد عقل درآمد که داد‬

‫‪1279‬‬
‫یوسف کنعان رسید جانب یعقوب‬ ‫باز درآمد طبیب از در ایوب خویش‬
‫خویش‬
‫دید که خود بود دل خانه محبوب‬ ‫بهر سفر سوی یار خانه برانداخت دل‬
‫خویش‬
‫آنچ بگفت او منم طالب و مطلوب‬ ‫دل چو فنا شد در او ماند وی او کشف شد‬
‫خویش‬
‫شکر که موسی نمود معجزه خوب‬ ‫شکر که عیسی رسید عازر ما زنده شد‬
‫خویش‬
‫شکر که عاشق رسید در کنف خوب‬ ‫شکر که موسی برست از همه فرعونیان‬
‫خویش‬
‫در دل و جان ها فکند آتش و آشوب‬ ‫شکر که خورشید عشق از سوی مشرق بتافت‬
‫خویش‬
‫شکر که طالب رهید از غم دلکوب‬ ‫شکر که ساقی غیب شست به می جمله عیب‬
‫خویش‬

‫‪1280‬‬
‫آن منست او هی مبریدش‬ ‫جان منست او هی مزنیدش‬
‫مثل ندارد باغ امیدش‬ ‫آب منست او نان منست او‬
‫سرخی سیبش سبزی بیدش‬ ‫باغ و جنانش آب روانش‬
‫شمع دلست او پیش کشیدش‬ ‫متصلست او معتدلست او‬
‫سر کشد این جا سر ببریدش‬ ‫هر که ز غوغا وز سر سودا‬
‫کاسه سکبا پیش نهیدش‬ ‫هر که ز صهبا آرد صفرا‬
‫خام بیاید هم بپزیدش‬ ‫عام بیاید خاص کنیدش‬
‫جانب شادی داد نویدش‬ ‫نک شه هادی زان سوی وادی‬
‫شاخ نباتی تا به مزیدش‬ ‫داد زکاتی آب حیاتی‬
‫زحمت برد او تا طلبیدش‬ ‫باده چو خورد او خامش کرد او‬

‫‪1281‬‬
‫مراست ملک سلیمان چو نقد گشت‬ ‫ز هدهدان تفکر چو دررسید نشانش‬
‫عیانش‬
‫که تخت او نظرست و بصیرتست‬ ‫پری و دیو نداند ز تختگاه بلندش‬
‫جهانش‬
‫که هیچ مرغ نداند به وهم خویش‬ ‫زبان جمله مرغان بداند او به بصیرت‬
‫زبانش‬
‫ولیک نقد نیابی که بو بری سوی‬ ‫نشان سکه او بین به هر درست که نقدست‬
‫کانش‬
‫که عشق پیش درآید درآورد به میانش‬ ‫مگر که حلقه رندان بی نشان تو ببینی‬
‫وگر نه کیست ز مردان که او کشید‬ ‫ز تیر او بود آن دل که برپرید از آن سو‬
‫کمانش‬
‫همان شراب مقدم تو پر کن و‬ ‫کسی که خورد شرابش ز دست ساقی عشقش‬
‫برسانش‬
‫دغل میار تو ساقی مده از این و از‬ ‫از آنک هیچ شرابی خمار او ننشاند‬
‫آنش‬
‫چگونه بنده نباشد به هر دمی دل و‬ ‫ز شمس مفخر تبریز باده گشت وظیفه‬
‫جانش‬

‫‪1282‬‬
‫به دوستگانی اول تمام شد کارش‬ ‫تمام اوست که فانی شدست آثارش‬
‫خراب کرده خراباتیی به یک بارش‬ ‫مرا دلیست خراب خراب در ره عشق‬
‫چنان فتاد که خواهی بیا و بردارش‬ ‫بگو به عشق بیا گر فتاده می خواهی‬
‫ز شعله ها که بسوزی ز سوز‬ ‫میا به پیش ز درش ببین که می ترسم‬
‫اسرارش‬
‫که سیل سیل روانست اشک دربارش‬ ‫وگر بگیردت آتش به سوی چشم من آ‬
‫ز اشک بنده ببینی به وقت رفتارش‬ ‫حدیث موسی و سنگ و عصا و چشمه آب‬
‫صلی صحت و دولت ز چشم‬ ‫برآر بانگ و بگو هر کجا که بیماریست‬
‫بیمارش‬
‫صلی بینش و دانش ز بخت بیدارش‬ ‫برآ به کوه و بگو هر کجا که خفته دلیست‬
‫که در دو کون نگنجد فروغ انوارش‬ ‫که نور من شرح ال صدره شمعیست‬

‫‪1283‬‬
‫که عشق هست براق خدای می تازش‬ ‫ندا رسید به عاشق ز عالم رازش‬

‫چو آب لطف بجوشید ز آتش نازش‬ ‫تبارک ال در خاکیان چه باد افتاد‬


‫ز عشق آنک درآید به چنگل بازش‬ ‫گرفت شکل کبوتر ز ماه تا ماهی‬
‫ز عشق زرگر ما و ز لذت گازش‬ ‫گرفت چهره عشاق رنگ و سکه زر‬
‫چه دید مرغ دل از ما ز چیست‬ ‫در آن هوا که هوا و هوس از او خیزد‬
‫پروازش‬
‫که بست شهپر او را کی برد انگازش‬ ‫گهی که مرغ دل ما بماند از پرواز‬
‫که شرم دار ز یار و ز عشق طنازش‬ ‫مگو که غیرت هر لحظه دست می خاید‬
‫که هر چه بند کند او تو را براندازش‬ ‫ز غیرتش گله کردم به خنده گفت مرا‬

‫‪1284‬‬
‫دمی چو جان مجرد رویم در بر عیش‬ ‫سری برآر که تا ما رویم بر سر عیش‬
‫زهی خدا که کند مرگ را پیمبر عیش‬ ‫ز مرگ خویش شنیدم پیام عیش ابد‬
‫به روز عید بزادیم ما ز مادر عیش‬ ‫به نام عیش بریدند ناف هستی ما‬
‫که عیش صورت چون حلقه ایست بر‬ ‫بپرس عیش چه باشد برون شدن زین عیش‬
‫در عیش‬
‫ز عکس ایشان این پرده شد مصور‬ ‫درون پرده ز ارواح عیش صورت هاست‬
‫عیش‬
‫که خاک بر سر آن زر که نیست‬ ‫وجود چون زر خود را به عیش ده نه به غم‬
‫درخور عیش‬
‫کیش به چرخ درآورد تاب اختر عیش‬ ‫بگویمت که چرا چرخ می زند گردون‬
‫کیش به رقص درآورد نور گوهر‬ ‫بگویمت که چرا بحر موج در موجست‬
‫عیش‬
‫که داد بوی بهشتش نسیم عنبر عیش‬ ‫بگویمت که چرا خاک حور و ولدان زاد‬
‫که تا ورق ورق آیی سبک ز دفتر‬ ‫بگویمت که چرا باد حرف حرف شدست‬
‫عیش‬
‫که گرد کست و عروسی بگیرد جا در‬ ‫بگویمت که چرا شب تتق فروآویخت‬
‫عیش‬
‫به یک دو لعب فرومانده ام به شش‬ ‫بگفتمی سر پنج و چهار و هفت ولیک‬
‫در عیش‬

‫‪1285‬‬
‫چه باده هاست بتم را در آن کدوی‬ ‫شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش‬
‫ترش‬
‫که نیست در همه اجزاش تای موی‬ ‫به قاصد او ترشست و به جان شیرینش‬
‫ترش‬
‫که هست دلبر شیرین دوای خوی‬ ‫هزار خمره سرکه عسل شدست از او‬
‫ترش‬
‫حلوت عجبی یافت های و هوی‬ ‫زهای و هوی ترش های ماش خنده گرفت‬
‫ترش‬
‫که جوی شیر و شکر شد روان به‬ ‫ترش چگونه نخندد به زیر لب چو شنید‬
‫سوی ترش‬
‫میان جوی عسل چیست آن سبوی‬ ‫ربود سیل ویم دوش و خلق نعره زنان‬
‫ترش‬
‫خمار نیست چرا بودش آرزوی ترش‬ ‫پریر یار مرا جست کان ترش رو کو‬
‫چرا کند شکرقند جست و جوی ترش‬ ‫شتاب و تیز همی رفت کو به کو پی من‬
‫که تا ز جایزه شیرین کند گلوی ترش‬ ‫گرفته طبله حلوا و بنده را جویان‬
‫همیشه شیرین باشد یقین عدوی ترش‬ ‫عجب نباشد اگر قصد او فنای منست‬
‫ز رشک چون تو شکاریست رنگ و‬ ‫غلط مکن ترشی نی برای دفع توست‬
‫بوی ترش‬
‫ز رشک روی عروس است روی‬ ‫ز رشک جاه امیرست روترش دربان‬
‫شوی ترش‬
‫به جان تو که گذر کن ز گفت و گوی‬ ‫هزار خانه چو زنبور پرعسل داری‬
‫ترش‬

‫‪1286‬‬
‫دل خراب طپیدن گرفت از آغازش‬ ‫شنو ز سینه ترنگاترنگ آوازش‬
‫ز دست رفت دل من چو دید سر‬ ‫به بر گرفت رباب و ز سر نهاد کله‬
‫بازش‬
‫کلبه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش‬ ‫دل از بریشم او چون کلبه گردانست‬
‫که تند می رسد آواز عقل پردازش‬ ‫دو سه بریشم از این ارغنون فروتر گیرد‬
‫ولیک فعل غبار تنست غمازش‬ ‫بدانک تن چو غبارست و جان در او چون باد‬
‫که ذره ذره به رقص آمدست از‬ ‫غبار جان بود و می رسد دگر جانی‬
‫آوازش‬
‫تنور و نان چه کند آنک دید خبازش‬ ‫جهان تنور و در آن نان های رنگارنگ‬
‫فدات جانم هر جا که هست بنوازش‬ ‫ز سینه نیست سماع دل و ز بیرون نیست‬
‫که هست مه را چیزی ز لطف‬ ‫شبی به طنز بگفتم دل به مه بنگر‬
‫پروازش‬
‫چراغکی که بود شب شراراندازش‬ ‫چو آفتاب نهان شد به جای او بنهند‬
‫که دل ز غیرت شه واقفست و از‬ ‫به هر دو دست دل از ماه چشم خود بگرفت‬
‫نازش‬

‫‪1287‬‬
‫که هر دو آب حیاتست پخته و خامش‬ ‫مباد با کس دیگر ثنا و دشنامش‬
‫که باد تا به ابد جان های ما جامش‬ ‫خمار باده او خوشترست یا مستی‬
‫مرا مپرس ز عدل و ز لطف و‬ ‫ستم ز عدل ندانم ز مستی ستمش‬
‫انعامش‬
‫حریف مرغ وفا کرد دانه و دامش‬ ‫جفای او که روان گریزپای مرا‬
‫کشید جانب اقبال کام و ناکامش‬ ‫بسی بهانه روانم نمود تا نرود‬
‫نشان نماند او را که بشنود نامش‬ ‫طرب نخواهد آن کس که درد او بشناخت‬

‫‪1288‬‬
‫روا بود که رساند به اصل دل دارش‬ ‫چو رو نمود به منصور وصل دلدارش‬
‫بسوخت عقل و سر و پایم از‬ ‫من از قباش ربودم یکی کلهواری‬
‫کلهوارش‬
‫چه خارخار و طلب در دلست از آن‬ ‫شکستم از سر دیوار باغ او خاری‬
‫خارش‬
‫سزد که زخم کشد از فراق سگسارش‬ ‫چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میش‬
‫به دست عشق وی آمد شکال و‬ ‫اگر چه کره گردون حرون و تند نمود‬
‫افسارش‬
‫به جام عشق گرو شد ردا و دستارش‬ ‫اگر چه صاحب صدرست عقل و بس دانا‬
‫کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش‬ ‫بسا دل که به زنهار آمد از عشقش‬
‫به عور گفتم درجه به جو برون آرش‬ ‫به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو‬
‫فتاده بود همی برد آب جوبارش‬ ‫نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو‬
‫به دست خرس بکرد آن طمع‬ ‫درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید‬
‫گرفتارش‬
‫چه دور و دیر بماندی به رنج و‬ ‫بگفتمش که رها کن تو پوستین بازآ‬
‫پیکارش‬
‫که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش‬ ‫بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت‬
‫خلص نیست از آن چنگ عاشق‬ ‫هزار غوطه مرا می دهد به هر ساعت‬
‫افشارش‬
‫چه حاجتست بر عقل طول طومارش‬ ‫خمش بس است حکایت اشارتی بس کن‬

‫‪1289‬‬
‫چو تشنه تو باشد که باشد سقایش‬ ‫دلی کز تو سوزد چه باشد دوایش‬
‫دکان تو جوید لب قندخایش‬ ‫چو بیمار گردد به بازار گردد‬
‫مکن دل چو آهن مران از لقایش‬ ‫تویی باغ و گلشن تویی روز روشن‬
‫عجب چند داری برون سرایش‬ ‫به درد و به زاری به اندوه و خواری‬
‫چه سود و چه راحت ز سایه همایش‬ ‫مها از سر او چو تو سایه بردی‬
‫بگیرد مللی ز جان و ز جایش‬ ‫چو یک دم نبیند جمال و جللت‬
‫چمن بی زبانی بگوید ثنایش‬ ‫جهان از بهارش چو فردوس گردد‬
‫فزایش که بخشد رخ جان فزایش‬ ‫جواهر که بخشد کف بحر خویش‬
‫ز نور تو باشد بقا و فنایش‬ ‫جهان سایه توست روش از تو دارد‬
‫از این طاس غربت بیا درربایش‬ ‫منم مهره تو فتاده ز دستت‬
‫که تا راز گوید لب دلگشایش‬ ‫بگیرم ادب را ببندم دو لب را‬

‫‪1290‬‬
‫یا رب آن می بهست یا جامش‬ ‫مست گشتم ز ذوق دشنامش‬
‫آن سقط های تلخ آشامش‬ ‫طرب افزاترست از باده‬
‫بلک از عشق محنت دامش‬ ‫بهر دانه نمی روم سوی دام‬
‫نور بخشد شبش چو ایامش‬ ‫آن مهی که نه شرقی و غربیست‬
‫تا به معدن کشد به ناکامش‬ ‫خاک آدم پر از عقیق چراست‬
‫حلقه گوش ساز پیغامش‬ ‫گوهر چشم و دل رسول حقست‬
‫هم از آن سر بود سرانجامش‬ ‫تن از آن سر چو جام جان نوشد‬
‫پیش حسن ولی انعامش‬ ‫سرد شد نعمت جهان بر دل‬
‫نی تو ترکی درافکن از بامش‬ ‫شیخ هندو به خانقاه آمد‬
‫خاص او را بریز بر عامش‬ ‫کم او گیر و جمله هندوستان‬
‫گر چه بالست نحس شد نامش‬ ‫طالع هند خود زحل آمد‬
‫می بد را چه سود از جامش‬ ‫رفت بال نرست از نحسی‬
‫حسد و کینه نیست اعلمش‬ ‫بد هندو نمودم آینه ام‬
‫از برون نیست جنگ و آرامش‬ ‫نفس هندوست و خانقه دل من‬
‫یک سپید و دگر سیه فامش‬ ‫بس که اصل سخن دو رو دارد‬

‫‪1291‬‬
‫من بی توبه را به کس مفروش‬ ‫توبه من درست نیست خموش‬
‫رحمت خویش را از او بمپوش‬ ‫بنده عیب ناک را بمران‬
‫لب ببسته همی زنیم خروش‬ ‫تو سمیع ضمیر و فکری و ما‬
‫پیش تصویر توست خدمت کوش‬ ‫هر غم و شادیی که صورت بست‬
‫گه پلنگش کنی و گاهی موش‬ ‫نقش تسلیم گشته پیش قلم‬
‫همچو دیگند هر یکی در جوش‬ ‫می نماید فسرده هر چیزم‬
‫ذره ذره چو مرغ مرزنگوش‬ ‫می زند نعره های پنهانی‬
‫می گشاید خدا شما را گوش‬ ‫وقت آمد که بشنوید اسرار‬
‫در رسند از رواق ازرق پوش‬ ‫وقت آمد که سبزپوشان نیز‬

‫‪1292‬‬
‫وان شکرش گشته چو سرکا ترش‬ ‫آمد آن خواجه سیماترش‬
‫یا که به بیرون خوش و با ما ترش‬ ‫با همگان روترش است ای عجب‬
‫با همه خوش با من تنها ترش‬ ‫از کرم خواجه روا نیست این‬
‫آن رخ خوش طلعت زیبا ترش‬ ‫زین بگذشتیم دریغست و حیف‬
‫وی ز تو شیرین شده هر جا ترش‬ ‫ای ز تو خندان شده هر جا حزین‬
‫یار همی خندد و لل ترش‬ ‫شاد زمانی که نهان زیر لب‬
‫که نبود روی تو فردا ترش‬ ‫گر ترشی این دم شرطی بنه‬
‫هیچ بود قاعده حلوا ترش‬ ‫بهر خدا قاعده نو منه‬
‫دید کسی باغ و تماشا ترش‬ ‫این ترشی در چه و زندان بود‬
‫هیچ نگشت آن گل رعنا ترش‬ ‫یوسف خوبان چو به زندان بماند‬
‫کز چه نه ای ای شه و مول ترش‬ ‫تا به سخن آمد دیوار و در‬
‫کی هلدم رحمت بال ترش‬ ‫گفت اگر غرقه سرکا شوم‬
‫غرقه شود در می و صهبا ترش‬ ‫می دهم عشق و ندیمی کند‬
‫میمنه که نیست بدان جا ترش‬ ‫دست فشان روح رود مست تا‬
‫کت نهلد فضل موفا ترش‬ ‫بس کن و در شهد و شکر غوطه خور‬

‫‪1293‬‬
‫ظلم فی ظلم من فراق الحب قد‬ ‫علی ال ای مسلمانان از آن هجران پرآتش‬
‫اغطش‬
‫کما حوت الشقی الیوم فی ارض‬ ‫چو دور افتاد ماهی جان ز بحر افتاد در حیله‬
‫الفلینبش‬
‫اذا ما الحوت زال الماء ل تعجب بان‬ ‫عجب نبود اگر عاشق شود بی جان در این هجران‬
‫تعطش‬
‫متی یمتاز عین الشمس من عین له‬ ‫اگر منکر شود مردی ز سوز عاشق سوزان‬
‫اعمش‬
‫فراش من لهیب النار من تحت الفتی‬ ‫چو فرش وصل بردارد شفا از منزل عاشق‬
‫یفرش‬
‫یبرد ذاک و البستان و الفردوس‬ ‫که تا پیغام آن یوسف بدین یعقوب عشق آید‬
‫یستنعش‬
‫الی تبریز یستسعی و فی تبریز‬ ‫دلم در گوش من گوید ز حرص وصل شمس الدین‬
‫یستفتش‬

‫‪1294‬‬
‫کل خد ببینکم مخدش‬ ‫کل عقل بوصلکم مدهش‬
‫دردیش خوشتر است یا صافش‬ ‫مست گشتم ز طعنه و لفش‬
‫مثل الترک عینه اخفش‬ ‫بصر العقل من جللتکم‬
‫هر که او دم زند ز اوصافش‬ ‫کر شوم تا بلندتر گوید‬
‫صاحب الحشر کیف ل ینعش‬ ‫شارب الخمر کیف ل یسکر‬
‫گشت پرگل ز قاف تا قافش‬ ‫زان دمی کو دمید در عالم‬
‫مسکن لیس فیه یستوحش‬ ‫مسکن الروح حول عزته‬
‫چو کشد بوی مشک از نافش‬ ‫اندرآید سپهر تا زانو‬
‫و انتهی من مکانه المرعش‬ ‫من اتاه الی الخلود اتی‬
‫کالفتی یافتم ز ایلفش‬ ‫جان برید از جهان و عذرش این‬
‫‪1295‬‬
‫بیا که سرو روانی به بوستان سماع‬ ‫بیا بیا که تویی جان جان سماع‬
‫بیا که چون تو ندیدست دیدگان سماع‬ ‫بیا که چون تو نبودست و هم نخواهد بود‬
‫هزار زهره تو داری بر آسمان سماع‬ ‫بیا که چشمه خورشید زیر سایه تست‬
‫یکی دو نکته بگویم من از زبان‬ ‫سماع شکر تو گوید به صد زبان فصیح‬
‫سماع‬
‫برون ز هر دو جهانست این جهان‬ ‫برون ز هر دو جهانی چو در سماع آیی‬
‫سماع‬
‫گذشته است از این بام نردبان سماع‬ ‫اگر چه بام بلندست بام هفتم چرخ‬
‫سماع از آن شما و شما از آن سماع‬ ‫به زیر پای بکوبید هر چه غیر ویست‬
‫کنار درکشمش همچنین میان سماع‬ ‫چو عشق دست درآرد به گردنم چه کنم‬
‫همه به رقص درآیند بی فغان سماع‬ ‫کنار ذره چو پر شد ز پرتو خورشید‬
‫که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع‬ ‫بیا که صورت عشقست شمس تبریزی‬

‫‪1296‬‬
‫هزار شمع منور به خاندان سماع‬ ‫بیا بیا که تویی جان جان جان سماع‬
‫بیا که ماه تمامی در آسمان سماع‬ ‫چو صد هزار ستاره ز تست روشن دل‬
‫بیا که بوالعجبی نیک در جهان سماع‬ ‫بیا که جان و جهان در رخ تو حیرانست‬
‫بیا که چون تو زری را ندید کان‬ ‫بیا که بی تو به بازار عشق نقدی نیست‬
‫سماع‬
‫ز بام خویش فروکن تو نردبان سماع‬ ‫بیا که بر در تو شسته اند مشتاقان‬
‫که شاهدیست نهانی در این دکان‬ ‫بیا که رونق بازار عشق از لب تست‬
‫سماع‬
‫که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع‬ ‫بیار قند معانی ز شمس تبریزی‬

‫‪1297‬‬
‫که گردد آدمی غمخوار فارغ‬ ‫مدارم یک زمان از کار فارغ‬
‫مبادا هیچ کس ای یار فارغ‬ ‫چو فارغ شد غم او را سخره گیرد‬
‫ولیکن نیست در اسرار فارغ‬ ‫قلندر گر چه فارغ می نماید‬
‫همه گل گشت و گشت از خار فارغ‬ ‫ز اول می کشد او خار بسیار‬
‫سلیمان شد شد از انبار فارغ‬ ‫چو موری دانه ها انبار می کرد‬
‫از او گیرند و او ز ایثار فارغ‬ ‫چو دریاییست او پرکار و بی کار‬
‫روان در را و از رفتار فارغ‬ ‫قلندر هست در کشتی نشسته‬
‫ز کشتی و ز دریابار فارغ‬ ‫در این حیرت بسی بینی در این راه‬
‫نشسته احمقی بسیار فارغ‬ ‫به یاد بحر مست از وهم کشتی‬

‫‪1298‬‬
‫نیکوست حال ما که نکو باد حال باغ‬ ‫امروز روز شادی و امسال سال لغ‬
‫چشم من و تو روشن بی روی زشت‬ ‫آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل‬
‫زاغ‬
‫سبزه ست و لله زار و چمن کوری‬ ‫گل نقل بلبلن و شکر نقل طوطیان‬
‫کلغ‬
‫گفت این هوس پزند همه منبلن راغ‬ ‫با سیب انار گفت که شفتالویی بده‬
‫جانی نه کز دلست ترقیش نه از دماغ‬ ‫شفتالوی مسیح به جان می توان خرید‬
‫بشنو که بر رسول نباشد بجز بلغ‬ ‫باغ و بهار هست رسول بهشت غیب‬
‫کز پیش آفتاب برفتست میغ و ماغ‬ ‫در آفتاب فضل گشا پر و بال نو‬
‫مستسقیان خاک از این فیض کرده‬ ‫چندان شراب ریخت کنون ساقی ربیع‬
‫کاغ‬
‫فارغ ز بهمنست و ز کانون زهی‬ ‫خورشید ما مقیم حمل در بهار جان‬
‫مساغ‬
‫خاریدن آرزوست ندارم بدو فراغ‬ ‫سر همچنین بجنبان یعنی سر مرا‬
‫کآبست خاک را و فلک را دو صد‬ ‫امروز پایدار که برپاست ساقیی‬
‫چراغ‬
‫دل داغ داغ بود و رهانیده شد ز داغ‬ ‫گه آب می نماید و گه آتشی کز او‬
‫گو چیغ چیغ می کن و گو چاغ چاغ‬ ‫غم چیغ چیغ کرد چو در چنگ گربه موش‬
‫چاغ‬
‫گردن چو دوک گشت این حرف چون‬ ‫آتش بزن به چرخه و پنبه دگر مریس‬
‫پناغ‬

‫‪1299‬‬
‫گویند صبح نبود شام تو را دروغ‬ ‫گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ‬
‫بعد از فنای جسم نباشد بقا دروغ‬ ‫گویند بهر عشق تو خود را چه می کشی‬
‫چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ‬ ‫گویند اشک چشم تو در عشق بیهده ست‬
‫زان سو روان نباشد این جان ما‬ ‫گویند چون ز دور زمانه برون شدیم‬
‫دروغ‬
‫جمله خیال بد قصص انبیا دروغ‬ ‫گویند آن کسان که نرستند از خیال‬
‫ره نیست بنده را به جناب خدا دروغ‬ ‫گویند آن کسان که نرفتند راه راست‬
‫بی واسطه نگوید مر بنده را دروغ‬ ‫گویند رازدان دل اسرار و راز غیب‬
‫وز لطف بنده را نبرد بر سماع دروغ‬ ‫گویند بنده را نگشایند راز دل‬
‫با اهل آسمان نشود آشنا دروغ‬ ‫گویند آن کسی که بود در سرشت خاک‬
‫با پر عشق برنپرد بر هوا دروغ‬ ‫گویند جان پاک از این آشیان خاک‬
‫آن آفتاب حق نرساند جزا دروغ‬ ‫گویند ذره ذره بد و نیک خلق را‬
‫جز حرف و صوت نیست سخن را ادا‬ ‫خاموش کن ز گفت وگر گویدت کسی‬
‫دروغ‬

‫‪1300‬‬
‫خر او می کند ز کنجد کاغ‬ ‫عیسی روح گرسنه ست چو زاغ‬
‫از چه روغن کشیم بهر چراغ‬ ‫چونک خر خورد جمله کنجد را‬
‫شد جهان تیره رو ز میغ و ز ماغ‬ ‫چونک خورشید سوی عقرب رفت‬
‫بر جبین خزان و دی نه داغ‬ ‫آفتابا رجوع کن به محل‬
‫از تو سرسبز خاک و خندان باغ‬ ‫آفتابا تو در حمل جانی‬
‫از تو گردد بهار گرم دماغ‬ ‫آفتابا چو بشکنی دل دی‬
‫آنچ این آفتاب کرد ابلغ‬ ‫آفتابا زکات نور تو است‬
‫چون تو را دیده بود او مازاغ‬ ‫صد هزار آفتاب دید احمد‬
‫کو ز بحر حیات دید اسباغ‬ ‫زان نگشت او بگرد پایه حوض‬
‫که عبارت ز تست تنگ مساغ‬ ‫آفتابت از آن همی خوانم‬
‫باغ برداشت بزم و مجلس و لغ‬ ‫مژده تو چو درفکند بهار‬
‫کرده سیران خاک استفراغ‬ ‫کرده مستان باغ اشکوفه‬
‫حله ها و پدید نیست پناغ‬ ‫حله بافان غیب می بافند‬
‫چون خدا را ز کار نیست فراغ‬ ‫کی گذارد خدا تو را فارغ‬
‫رنگ جامه هزار و یک صباغ‬ ‫صد هزاران بنا و یک بنا‬
‫پوست ها را علج او دباغ‬ ‫نغزها را مزاج او مایه‬
‫سیم و زر را کفایتش صواغ‬ ‫لعل ها را درخش او صیقل‬
‫نطق حس پیششان چو بانگ کلغ‬ ‫بلبلن ضمیر خود دگرند‬
‫آنک بیرون بود ز باغ و ز راغ‬ ‫بس که همراز بلبلن نبود‬

‫‪1301‬‬
‫چون شتران رو به رو پوز نهاده در‬ ‫ما دو سه رند عشرتی جمع شدیم این طرف‬
‫علف‬
‫چون شتران فکنده لب مست و‬ ‫از چپ و راست می رسد مست طمع هر اشتری‬
‫برآوریده کف‬
‫زانک به پستی اند و ما بر سر کوه‬ ‫غم مخورید هر شتر ره نبرد بدین اغل‬
‫بر شرف‬
‫ور چه کنند عف عفی غم نخوریم ما‬ ‫کس به درازگردنی بر سر کوه کی رسد‬
‫ز عف‬
‫کشتی نوح کی بود سخره غرقه و‬ ‫بحر اگر شود جهان کشتی نوح اندرآ‬
‫تلف‬
‫آنک لدیغ غم بود حصه اوست وااسف‬ ‫کان زمردیم ما آفت چشم اژدها‬
‫ما خوش و نوش و محترم مست‬ ‫جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم‬
‫طرب در این کنف‬
‫زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف‬ ‫مست شدند عارفان مطرب معرفت بیا‬
‫تا که شوند سرفشان بید و چنار صف‬ ‫باد به بیشه درفکن در سر سرو و بید زن‬
‫به صف‬
‫جنبش کی کند سرش از دم و باد‬ ‫بید چو خشک و کل بود برگ ندارد و ثمر‬
‫لتخف‬
‫کوست به فعل یک به یک نیست‬ ‫چاره خشک و بی مدد نفخه ایزدی بود‬
‫ضعیف و مستخف‬
‫یافت ز نفخ ایزدی مرده حیات موتنف‬ ‫نخله خشک ز امر حق داد ثمر به مریمی‬
‫پیشه عشق برگزین هرزه شمر دگر‬ ‫ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن‬
‫حرف‬
‫وز تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف‬ ‫چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو‬

‫‪1302‬‬
‫چون شتران رو به رو پوز نهاده در‬ ‫ما دو سه مست خلوتی جمع شدیم این طرف‬
‫علف‬
‫چون شتران مست لب سست فکنده‬ ‫هر طرفی همی رسد مست و خراب جوق جوق‬
‫کرده کف‬
‫زانک بوادی اندرند ما سر کوه بر‬ ‫خوش بخورید کاشتران ره نبرند سوی ما‬
‫شرف‬
‫ور چه که عف عفی کنند غم نخوریم‬ ‫گر چه درازگردن اند تا سر کوه کی رسند‬
‫ما ز عف‬
‫کشتی نوح کی بود سخره آفت و تلف‬ ‫بحر اگر شود جهان کشتی نوح اندریم‬
‫ما خوش و نوش و محترم مست‬ ‫جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم‬
‫خرف در این کنف‬
‫آنک اسیر غم بود حصه اوست‬ ‫کان زمردیم ما آفت چشم مار غم‬
‫وااسف‬
‫زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف‬ ‫مطرب عارفان بیا مست شدند عارفان‬
‫تا که شوند سرفشان شاخ درخت‬ ‫باد به بیشه درفکن بر سر هر درخت زن‬
‫صف به صف‬
‫عشق حیات جان بود مرده بود دگر‬ ‫ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن‬
‫حرف‬
‫از تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف‬ ‫چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو‬

‫‪1303‬‬
‫کز ترش رویی همی رنجد دلرام‬ ‫گر تو تنگ آیی ز ما زوتر برون رو ای حریف‬
‫ظریف‬
‫می نماید دشمنی ها بر رخ تو لیف‬ ‫گر همی انکار خود پنهان کنی بر روی تو‬
‫لیف‬
‫از جمال او که نامش کرد رومی نیف‬ ‫روز گردک بر رخ داماد می باشد نشان‬
‫نیف‬
‫ور بر اسب فضل بنشیند کجا دارد‬ ‫چون خداوند شمس دین چوگان زند یارش کجاست‬
‫ردیف‬
‫چون یکی کاسه پرآش و بر سر او‬ ‫خوان و بزم هر دو عالم نزد بزم شمس دین‬
‫یک رغیف‬
‫از کمال و حرمت شهر شهنشاه‬ ‫وان رغیف و آش و کاسه صدقه تبریز دان‬
‫شریف‬

‫‪1304‬‬
‫تشنه خون خودم آمد وقت مصاف‬ ‫باده نمی بایدم فارغم از درد و صاف‬
‫تا سر بی تن کند گرد تن خود طواف‬ ‫برکش شمشیر تیز خون حسودان بریز‬
‫تا بخورد خاک و ریگ جرعه خون‬ ‫کوه کن از کله ها بحر کن از خون ما‬
‫از گزاف‬
‫ور نه شکافد دلم خون بجهد از شکاف‬ ‫ای ز دل من خبیر رو دهنم را مگیر‬
‫سلطنت و قهرمان نیست چنین دست‬ ‫گوش به غوغا مکن هیچ محابا مکن‬
‫باف‬
‫جان چو کبریت را بر چه بریدند ناف‬ ‫در دل آتش روم لقمه آتش شوم‬
‫هر دو یکی می شویم تا نبود اختلف‬ ‫آتش فرزند ماست تشنه و دربند ماست‬
‫چونک شود هیزم او چک چک نبود‬ ‫چک چک و دودش چراست زانک دورنگی به جاست‬
‫ز لف‬
‫تشنه دل و رو سیه طالب وصل و‬ ‫ور بجهد نیم سوز فحم بود او هنوز‬
‫زفاف‬
‫هیزم گوید که تو سوخته ای من معاف‬ ‫آتش گوید برو تو سیهی من سپید‬
‫کرده میان دو یار در سیهی اعتکاف‬ ‫این طرفش روی نی وان طرفش روی نی‬
‫نی سوی شاهنشهی بر طرفی چون‬ ‫همچو مسلمان غریب نی سوی خلقش رهی‬
‫سجاف‬
‫بر فلکش ره نبود ماند بر آن کوه قاف‬ ‫بلک چو عنقا که او از همه مرغان فزود‬
‫پشت خمی همچو لم تنگ دلی همچو‬ ‫با تو چه گویم که تو در غم نان مانده ای‬
‫کاف‬
‫تا نکشم آب جو تا نکنم اغتراف‬ ‫هین بزن ای فتنه جو بر سر سنگ آن سبو‬
‫دور ز جنگ و خلف بی خبر از‬ ‫ترک سقایی کنم غرقه دریا شوم‬
‫اعتراف‬
‫قالبشان چون عروس خاک بر او‬ ‫همچو روان های پاک خامش در زیر خاک‬
‫چون لحاف‬

‫‪1305‬‬
‫جغد نیم بر خراب هیچ ندارم طواف‬ ‫کعبه جان ها تویی گرد تو آرم طواف‬
‫چون فلکم روز و شب پیشه و کارم‬ ‫پیشه ندارم جز این کار ندارم جز این‬
‫طواف‬
‫پیش بت من سجود گرد نگارم طواف‬ ‫بهتر از این یار کیست خوشتر از این کار چیست‬
‫برد عرب رخت من برد قرارم طواف‬ ‫رخت کشیدم به حج تا کنم آن جا قرار‬
‫تشنه وصل توام کی بگذارم طواف‬ ‫تشنه چه بیند به خواب چشمه و حوض و سبو‬
‫کعبه شفیعم شود چونک گزارم طواف‬ ‫چونک برآرم سجود بازرهم از وجود‬
‫حاجی دیوانه ام من نشمارم طواف‬ ‫حاجی عاقل طواف چند کند هفت هفت‬
‫گفت بسی کرد او گرد عذارم طواف‬ ‫گفتم گل را که خار کیست ز پیشش بران‬
‫گفت بهل تا کند گرد شرارم طواف‬ ‫گفت به آتش هوا دود نه درخورد توست‬
‫بر سر و رو می کند گرد غبارم‬ ‫عشق مرا می ستود کو همه شب همچو ماه‬
‫طواف‬
‫همچو قدح می کند گرد خمارم طواف‬ ‫همچو فلک می کند بر سر خاکم سجود‬
‫طرفه که بر گرد من کرد شکارم‬ ‫خواجه عجب نیست اینک من بدوم پیش صید‬
‫طواف‬
‫همچو جنازه مبا بر سر چارم طواف‬ ‫چار طبیعت چو چار گردن حمال دان‬
‫ور نه نبودی بر این تیره دیارم طواف‬ ‫هست اثرهای یار در دمن این دیار‬
‫ور نه نبودی چنین گرد قمارم طواف‬ ‫عاشق مات ویم تا ببرد رخت من‬
‫نی چو حشیشم بود گرد بهارم طواف‬ ‫سرو بلندم که من سبز و خوشم در خزان‬
‫تا نکنی بی سپر گرد حصارم طواف‬ ‫از سپه رشک ما تیر قضا می رسد‬
‫تا که کنم همچو گرد گرد سوارم‬ ‫خشت وجود مرا خرد کن ای غم چو گرد‬
‫طواف‬
‫تا نه چو تابه شود بر سر نارم طواف‬ ‫بس کن و چون ماهیان باش خموش اندر آب‬

‫‪1306‬‬
‫ز مرغزار برون آ و صف ها بشکاف‬ ‫بیا بیا که تویی شیر شیر شیر مصاف‬
‫ز هر چه از تو بلفند صادقست نه‬ ‫به مدحت آنچ بگویند نیست هیچ دروغ‬
‫لف‬
‫به سلطنت تو نشسته ملوک بر‬ ‫عجب که کرت دیگر ببیند این چشمم‬
‫اطراف‬
‫ولیک دیده ز هجرت نه روشنست نه‬ ‫تو بر مقامه خویشی وز آنچ گفتم بیش‬
‫صاف‬
‫برو تو غیرت بافنده پرده ها می باف‬ ‫شعاع چهره او خود نهان نمی گردد‬
‫ولیک آتش من کی رها کند اوصاف‬ ‫تو دلفریب صفت های دلفریب آری‬
‫فدا بکردم جانی و جان جان به‬ ‫چو عاشقان به جهان جان ها فدا کردند‬
‫مصاف‬
‫هزار کعبه جان را بگرد تست طواف‬ ‫اگر چه کعبه اقبال جان من باشد‬
‫که کودکان به شکم در غذا خورند از‬ ‫دهان ببسته ام از راز چون جنین غمم‬
‫ناف‬
‫خطای مست بود پیش عقل عقل معاف‬ ‫تو عقل عقلی و من مست پرخطای توام‬
‫که نیست مست تو را رطل ها و جره‬ ‫خمار بی حد من بحرهای می خواهد‬
‫کفاف‬
‫که نیست موضع سیمرغ عشق جز که‬ ‫بجز به عشق تو جایی دگر نمی گنجم‬
‫قاف‬
‫چو دم زنم ز غمت از مآت و از‬ ‫نه عاشق دم خویشم ولیک بوی تست‬
‫آلف‬
‫اگر هزار بخوانند سوره ایلف‬ ‫نه الف گیرد اجزای من به غیر تو دوست‬
‫که گوش من نگشاید به قصه اسلف‬ ‫به نور دیده سلف بسته ام به عشق رخت‬
‫فتاده آتش او در دکان این نداف‬ ‫منم کمانچه نداف شمس تبریزی‬

‫‪1307‬‬
‫وی چشم و چراغ و یار عاشق‬ ‫ای مونس و غمگسار عاشق‬
‫از بهر تن نزار عاشق‬ ‫ای داروی فربهی و صحت‬
‫بربوده دل و قرار عاشق‬ ‫ای رحمت و پادشاهی تو‬
‫در واسطه یادگار عاشق‬ ‫ای کرده خیال را رسولی‬
‫کی بیند کار و بار عاشق‬ ‫آن را که به خویش بار ندهی‬
‫آن ناله زار زار عاشق‬ ‫از جذب و کشیدن تو باشد‬
‫آن حیله گری و کار عاشق‬ ‫تعلیم و اشارت تو باشد‬
‫آن رفتن راهوار عاشق‬ ‫از راه نمودن تو باشد‬
‫وی پند تو گوشوار عاشق‬ ‫ای بند تو دلگشای عاشق‬
‫در دیده شرمسار عاشق‬ ‫دیرست که خواب شب نمانده است‬
‫از معده لقمه خوار عاشق‬ ‫دیرست که اشتها برفتست‬
‫از چهره لله زار عاشق‬ ‫دیرست که زعفران برستست‬
‫دریا کردی کنار عاشق‬ ‫دیرست کز آب های دیده‬
‫چاره گر و غمگسار عاشق‬ ‫زین ها چه زیانش چون تو باشی‬
‫وان دانگ کنی نثار عاشق‬ ‫صد گنج فروشیش به دانگی‬
‫آرایش و افتخار عاشق‬ ‫ای لف ابیت عند ربی‬
‫نه چرخ به اختیار عاشق‬ ‫لو لک لما خلقت الفلک‬
‫برهان و سخن گزار عاشق‬ ‫بس کن که عنایتش بسنده است‬

‫‪1308‬‬
‫دررسد در حین مدد از ساقی صهبای‬ ‫گر خمار آرد صداعی بر سر سودای عشق‬
‫عشق‬
‫مژده انافتحنا دردمد سرنای عشق‬ ‫ور بدرد طبل شادی لشکر عشاق را‬
‫زان شکرهایی که روید هر دم از نی‬ ‫زهر اندر کام عاشق شهد گردد در زمان‬
‫های عشق‬
‫ابر را در حین بسوزد برق جان‬ ‫یک زمان ابری بیاید تا بپوشد ماه را‬
‫افزای عشق‬
‫بانگ های رعد بینی می زند سقای‬ ‫در میان ریگ سوزان در طریق بادیه‬
‫عشق‬
‫یا صل درده به سوی قامت و بالی‬ ‫ساقیا از بهر جانت ساغری بر خلق ریز‬
‫عشق‬
‫قبه های موج خیزد آن دم از دریای‬ ‫شمس تبریز ار بتاند از قباب رشک حق‬
‫عشق‬

‫‪1309‬‬
‫یفعل ال ما یشا اقبال عشق‬ ‫ای جهان را دلگشا اقبال عشق‬
‫ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق‬ ‫ای صفا و ای وفا در جور عشق‬
‫وی فزون از جان و جا اقبال عشق‬ ‫ای بده جانتر ز جان دیدار عشق‬
‫جان اخلص و ریا اقبال عشق‬ ‫تا ز اخلص و ریا بیرون شدم‬
‫نقل کرد از جا به جا اقبال عشق‬ ‫گر بگردد آفتاب از ضعف نیست‬
‫عاقبت آمد به ما اقبال عشق‬ ‫خلق گوید عاقبت محمود باد‬
‫در دل خلق خدا اقبال عشق‬ ‫من دهان بستم که بگشادست پر‬
‫می نگنجد در دعا اقبال عشق‬ ‫بد دعا زنبیل و این دولت خلیل‬
‫یا تویی یا عشق یا اقبال عشق‬ ‫وحدت عشقست این جا نیست دو‬

‫‪1310‬‬
‫زین قلزم پرآتش ای چاره خلیق‬ ‫ای ناطق الهی و ای دیده حقایق‬
‫جان را تو دستگیری از آفت علیق‬ ‫تو بس قدیم پیری بس شاه بی نظیری‬
‫آوخ کز این شکاران تا جان کیست‬ ‫در راه جان سپاری جان ها تو را شکاری‬
‫لیق‬
‫ای عاشق جمالت نور جلل خالق‬ ‫مخلوق خود کی باشد کز عشق تو بلفد‬
‫بیمار عشق زارم ای تو طبیب حاذق‬ ‫گویی چه چاره دارم کان عشق را شکارم‬
‫ما را یکی خبر کن کز هر دو کیست‬ ‫لطف تو گفت پیش آ قهر تو گفت پس رو‬
‫صادق‬
‫هر ذره از شعاعت جان لطیف ناطق‬ ‫ای آفتاب جان ها ای شمس حق تبریز‬

‫‪1311‬‬
‫باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق‬ ‫باز از آن کوه قاف آمد عنقای عشق‬
‫تا شکند زورق عقل به دریای عشق‬ ‫باز برآورد عشق سر به مثال نهنگ‬
‫در شکم طور بین سینه سینای عشق‬ ‫سینه گشادست فقر جانب دل های پاک‬
‫کز قفص سینه یافت عالم پهنای عشق‬ ‫مرغ دل عاشقان باز پر نو گشاد‬
‫از بر جانان که اوست جان و دل‬ ‫هر نفس آید نثار بر سر یاران کار‬
‫افزای عشق‬
‫هر طرف اکنون ببین فتنه دروای‬ ‫فتنه نشان عقل بود رفت و به یک سو نشست‬
‫عشق‬
‫عشق ببیند مگر دیده بینای عشق‬ ‫عقل بدید آتشی گفت که عشقست و نی‬
‫کای دل بال بپر بنگر بالی عشق‬ ‫عشق ندای بلند کرد به آواز پست‬
‫شادی جان های پاک دیده دل های‬ ‫بنگر در شمس دین خسرو تبریزیان‬
‫عشق‬

‫‪1312‬‬
‫که شعر تازه بگو و بگیر جام عتیق‬ ‫فریفت یار شکربار من مرا به طریق‬
‫چگونه عاق شوم با حیات کان و‬ ‫چه چاره آنچ بگوید ببایدم کردن‬
‫عقیق‬
‫که سکر لذت عیش است و باده نعم‬ ‫غلم ساقی خویشم شکار عشوه او‬
‫رفیق‬
‫ز عاشقی و ز مستی زهی گزیده‬ ‫به شب مثال چراغند و روز چون خورشید‬
‫فریق‬
‫من و منازل ساقی و جام های رحیق‬ ‫شما و هر چه مراد شماست از بد و نیک‬
‫درافکند شررش صد هزار جوش و‬ ‫بیار باده لعلی که در معادن روح‬
‫حریق‬
‫روا بود چو تو ساقی و در زمانه‬ ‫روا بود چو تو خورشید و در زمین سایه‬
‫مفیق‬
‫بجه ز رق جهانی به جرعه های‬ ‫گشای زانوی اشتر بدر عقال عقول‬
‫رقیق‬
‫اگر چه خفته بود طایرست در تحقیق‬ ‫چو زانوی شتر تو گشاده شد ز عقال‬
‫به قدر عقل تو گفتم نمی کنم تعمیق‬ ‫همی دود به که و دشت و بر و بحر روان‬
‫به اختلط مخلد چو روغن و چو‬ ‫کمال عشق در آمیزش ست پیش آیید‬
‫سویق‬
‫کند سجود مخلد به شکر آن توقیق‬ ‫چو اختلط کند خاک با حقایق پاک‬

‫‪1313‬‬
‫در کرم و حسن چرایی تو طاق‬ ‫جان و سر تو که بگو بی نفاق‬
‫روز وصالی که ندارد فراق‬ ‫روی چو خورشید تو بخشش کند‬
‫بهر وفای تو ببندم نطاق‬ ‫دل ز همه برکنم از بهر تو‬
‫باشد تکلیف بما لیطاق‬ ‫گر تو مرا گویی رو صبر کن‬
‫خاصه فراقی ز پی اعتناق‬ ‫سخت بود هجر و فراق ای حبیب‬
‫هر دو تویی چون شوم ای دوست‬ ‫چون پدر و مادر عقلست و روح‬
‫عاق‬
‫دود رسد جانب شام و عراق‬ ‫روم چو در مهر تو آهی کنند‬
‫ماه رخان قندلبان سیم ساق‬ ‫در تتق سینه عشاق تو‬
‫نوش کنان ساغر صدق و وفاق‬ ‫رقص کنان در خضر لطف تو‬
‫طاق و طرنبین و طرنبین و طاق‬ ‫دست زنان جمله و گویان بلغ‬
‫مژده کسی را که دهد زن طلق‬ ‫مژده کسی را که زرش دزد برد‬
‫ترک کند فرد شود بی شقاق‬ ‫خاصه کسی را که جهان را همه‬
‫همچو محمد به سحرگه براق‬ ‫لجرمش عشق کشد پیشکش‬
‫فوق سماوات رفاع طباق‬ ‫بربردش زود براق دلش‬
‫که دهنم بسته شد از اشتیاق‬ ‫جان و سر تو که بگو باقیش‬
‫چونک مهندس تویی و من مشاق‬ ‫هر چه بگفتم کژ و مژ راست کن‬

‫‪1314‬‬
‫شب آمد چون مه تابان شه خون خوار‬ ‫به دلجویی و دلداری درآمد یار پنهانک‬
‫پنهانک‬
‫و می فرمود چشم او درآ در کار‬ ‫دهان بر می نهاد او دست یعنی دم مزن خامش‬
‫پنهانک‬
‫همی دزدیدم آن گل ها از آن گلزار‬ ‫چو کرد آن لطف او مستم در گلزار بشکستم‬
‫پنهانک‬
‫برانگیزان یکی مکری خوش ای‬ ‫بدو گفتم که ای دلبر چه مکرانگیز و عیاری‬
‫عیار پنهانک‬
‫مهل تا برزند بادی بر آن اسرار‬ ‫بنه بر گوش من آن لب اگر چه خلوتست و شب‬
‫پنهانک‬
‫نوای چنگ عشرت را بجنبان تار‬ ‫از آن اسرار عاشق کش مشو امشب مها خامش‬
‫پنهانک‬
‫از آن دو لعل جان افزای شکربار‬ ‫بده ای دلبر خندان به رسم صدقه پنهان‬
‫پنهانک‬
‫ولیکن هست از این مستان یکی‬ ‫که غمازان همه مستند اندر خواب گفت آری‬
‫هشیار پنهانک‬
‫کجا یابم تو را ای شاه دیگربار‬ ‫مکن ای شمس تبریزی چنین تندی چنین تیزی‬
‫پنهانک‬

‫‪1315‬‬
‫ز عشق بی نشان آمد نشان بی نشان‬ ‫روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک‬
‫اینک‬
‫که آمد این دو رنگ خوش از آن بی‬ ‫ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان‬
‫رنگ جان اینک‬
‫که نی رنگ زمین دارد نه رنگ‬ ‫فلک مر خاک را هر دم هزاران رنگ می بخشد‬
‫آسمان اینک‬
‫چو اصل حرف بی حرفست چو اصل‬ ‫چو اصل رنگ بی رنگست و اصل نقش بی نقشست‬
‫نقد کان اینک‬
‫ولی تو توی بر تویی ز رشک این و‬ ‫تویی عاشق تویی معشوق تویی جویان این هر دو‬
‫آن اینک‬
‫دهان خاموش و جان نالن ز عشق‬ ‫تو مشک آب حیوانی ولی رشکت دهان بندد‬
‫بی امان اینک‬
‫جهان خامش نالن نشانش در دهان‬ ‫سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشانست‬
‫اینک‬
‫تو منکر می شوی لیکن هزاران‬ ‫ز ذوقش گر ببالیدی چرا از هجر نالیدی‬
‫ترجمان اینک‬
‫چو دیدی آسیا گردان بدان آب روان‬ ‫اگر نه صید یاری تو بگو چون بی قراری تو‬
‫اینک‬
‫خموشم بنده فرمانم رها کردم بیان‬ ‫اشارت می کند جانم که خامش که مرنجانم‬
‫اینک‬

‫‪1316‬‬
‫ای نازک و ای خشمک پابسته به‬ ‫رو رو که نه ای عاشق ای زلفک و ای خالک‬
‫خلخالک‬
‫بر چرخ کجا پرد آن پرک و آن بالک‬ ‫با مرگ کجا پیچد آن زلفک و آن پیچک‬
‫روزی که جدا مانی از زرک و از‬ ‫ای نازک نازک دل دل جو که دلت ماند‬
‫مالک‬
‫دل همچو دل میمک قد همچو قد‬ ‫اشکسته چرا باشی دلتنگ چرا گردی‬
‫دالک‬
‫یا رب برهان او را از ننگ چنین‬ ‫تو رستم دستانی از زال چه می ترسی‬
‫زالک‬
‫بر چرخ همی گشتی سرمستک و‬ ‫من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد‬
‫خوش حالک‬
‫سرمستم و آزادم ز ادبارک و اقبالک‬ ‫می گشتی و می گفتی ای زهره به من بنگر‬
‫رو خدمت آن مه کن مردانه یکی‬ ‫درویشی وانگه غم از مست نبیذی کم‬
‫سالک‬
‫بگذار منجم را در اختر و در فالک‬ ‫بر هفت فلک بگذر افسون زحل مشنو‬
‫من خرقه کجا پوشم از صوفک و از‬ ‫من خرقه ز خور دارم چون لعل و گهر دارم‬
‫شالک‬
‫می گفت به زیر لب ل تخدعنی والک‬ ‫با یار عرب گفتم در چشم ترم بنگر‬
‫می گفت مرا خندان کم تکتم احوالک‬ ‫می گفتم و می پختم در سینه دو صد حیلت‬
‫نی بلبل قوالی درمانده در این قالک‬ ‫خامش کن و شه را بین چون باز سپیدی تو‬

‫‪1317‬‬
‫شنگینک و منگینک سربسته به‬ ‫آن میر دروغین بین با اسپک و با زینک‬
‫زرینک‬
‫مرگ آیدش از شش سو گوید که منم‬ ‫چون منکر مرگست او گوید که اجل کو کو‬
‫اینک‬
‫وان سبلت و آن بینی وان کبرک و آن‬ ‫گوید اجلش کای خر کو آن همه کر و فر‬
‫کینک‬
‫خشتست تو را بالین خاکست نهالینک‬ ‫کو شاهد و کو شادی مفرش به کیان دادی‬
‫تا میر ابد باشی بی رسمک و آیینک‬ ‫ترک خور و خفتن گو رو دین حقیقی جو‬
‫ای آنک فکندی تو در در تک‬ ‫بی جان مکن این جان را سرگین مکن این نان را‬
‫سرگینک‬
‫بشکسته شو و در جو ای سرکش‬ ‫ما بسته سرگین دان از بهر دریم ای جان‬
‫خودبینک‬
‫چون رنج و بل بینی در رخ مفکن‬ ‫چون مرد خدابینی مردی کن و خدمت کن‬
‫چینک‬
‫تا چند سخن گفتن از سینک و از‬ ‫این هجو منست ای تن وان میر منم هم من‬
‫شینک‬

‫وان آب کجا یابد جز دیده نمگینک‬ ‫شمس الحق تبریزی خود آب حیاتی تو‬

‫‪1318‬‬
‫در گفتن و خاموشی ای یار سلم‬ ‫هر اول روز ای جان صد بار سلم علیک‬
‫علیک‬
‫وز گل همه جباری وز خار سلم‬ ‫از جان همه قدوسی وز تن همه سالوسی‬
‫علیک‬
‫در ده شدم و گفتم سالر سلم علیک‬ ‫من ترکم و سرمستم ترکانه سلح بستم‬
‫این شهره امانت را هشدار سلم‬ ‫بنهاد یکی صهبا بر کف من و گفتا‬
‫علیک‬
‫بر مالک خود گویم در نار سلم‬ ‫گفتم من دیوانه پیوسته خلیلنه‬
‫علیک‬
‫وان لحظه که در غارم با یار سلم‬ ‫آن لحظه که بیرونم عالم ز سلمم پر‬
‫علیک‬
‫ای مور شبت خوش باد ای مار سلم‬ ‫چون صنع و نشان او دارد همه صورت ها‬
‫علیک‬
‫منصور تو را گوید بر دار سلم‬ ‫داوود تو را گوید بر تخت فدیناکم‬
‫علیک‬
‫محتاج همت گوید ناچار سلم علیک‬ ‫مشتاق تو را گوید بی طمع سلم از جان‬
‫در زیر زبان گوید بیمار سلم علیک‬ ‫شاهان چو سلم تو با طبل و علم گویند‬

‫تا مست مرا گوید ای زار سلم علیک‬ ‫چون باده جان خوردم ایزار گرو کردم‬
‫کز کبر نمی گوید بر پار سلم علیک‬ ‫امسال ز ماه تو چندان خوش و خرم شد‬
‫سر زیر کند هر دم کای تار سلم‬ ‫از لذت زخمه تو این چنگ فلک بیخود‬
‫علیک‬
‫آورده از آن عالم هر چار سلم علیک‬ ‫مرغان خلیلی هم سررفته و پرکنده‬
‫از کار فروماندم ای کار سلم علیک‬ ‫بس سیل سخن راندم بس قارعه برخواندم‬

‫‪1319‬‬
‫دل پردرد و رخساران زردک‬ ‫بباید عشق را ای دوست دردک‬
‫بود دعوی مشتاقیت سردک‬ ‫ای بی درد دل و بی سوز سینه‬
‫تو داری دیدگان نیک خردک‬ ‫جهان عشق بس بی حد جهانست‬
‫کماج و دوغ داند جان کردک‬ ‫چه داند روستایی مخزن شاه‬
‫چو هستی چون خصی در روز‬ ‫بجز بانگ دفت نبود نصیبی‬
‫گردک‬
‫ز کار و بار خود شو زود فردک‬ ‫اگر خواهی که مرد کار گردی‬
‫به پیش هر دکان مانند قردک‬ ‫چو چیزی یافتی خود را تو مفروش‬
‫بدان آرد که گویندت که مردک‬ ‫که دعوی مردیت بی جان مردان‬
‫به خون خود دری کاری نبردک‬ ‫اگر ناگاه مردی پیش افتد‬
‫به تسبیح و به ذکر چند وردک‬ ‫تو دیده بسته ای در زهد می باش‬
‫ار آن ناز و کرشمه ای فسردک‬ ‫مکن شیخی دروغی بر مریدان‬
‫به شمس الدین تبریزی تو نردک‬ ‫شه شطرنجی ار تو کژ ببازی‬

‫‪1320‬‬
‫ماجرا را در میان نه راستک‬ ‫اندرآ با ما نشان ده راستک‬
‫همچو تیری کآید از زه راستک‬ ‫چون کمانی با من آخر پیش آ‬
‫ور جهی باری برون جه راستک‬ ‫ای فضولی سو به سو چندین مجه‬
‫کو بگوید حال این ده راستک‬ ‫ده خدایی نیست جز تو هیچ کس‬
‫وعده مان ده روز شنبه راستک‬ ‫چون تو آدینه نخواهی آمدن‬
‫آن نمی ارزد همان به راستک‬ ‫در دروغ و مکر ذوقی هست لیک‬
‫یک نشان با کهترین که راستک‬ ‫گر بدیدی شمس تبریزی بگو‬

‫‪1321‬‬
‫غلم می خری ارزان بها سلم علیک‬ ‫ایا هوای تو در جان ها سلم علیک‬
‫همی کشند ز هر سو تو را سلم‬ ‫ایا کسی که هزاران هزار جان و روان‬
‫علیک‬
‫بخوان ز جانب این آشنا سلم علیک‬ ‫به وقت خواندن آن نامه های خون آلود‬
‫همی دوند که ای خوش لقا سلم‬ ‫تو می خرامی و خورشید و ماه در پی تو‬
‫علیک‬
‫هزار چشم که ای توتیا سلم علیک‬ ‫به خاک پای تو هر دم همی کنند پیغام‬
‫ز غیب می رسد از انبیا سلم علیک‬ ‫تو تیزگوش تری از همه که هر نفست‬
‫هزار خلعت و هدیه ست با سلم‬ ‫سلم خشک نباشد خصوص از شاهان‬
‫علیک‬
‫به نور مطلق بر مصطفی سلم علیک‬ ‫چنانک کرد خداوند در شب معراج‬
‫چنین بود چو کند کبریا سلم علیک‬ ‫زهی سلم که دارد ز نور دنب دراز‬
‫ولیک پیشتر از ماجرا سلم علیک‬ ‫گذشت این همه ای دوست ماجرا بشنو‬

‫‪1322‬‬
‫ای غریب زمان سلم علیک‬ ‫ای ظریف جهان سلم علیک‬
‫در خم آسمان سلم علیک‬ ‫ای سلم تو درنگنجیده‬
‫کای ز هجرت فغان سلم علیک‬ ‫دی که بگذشت روی واپس کرد‬
‫زوترم دررسان سلم علیک‬ ‫روز فردا ز عشق تو گوید‬
‫از جهان نهان سلم علیک‬ ‫گوش پنهان کجاست تا شنود‬
‫چون صداییست زان سلم علیک‬ ‫هر سلمی که در جهان شنوی‬
‫تا ببینی عیان سلم علیک‬ ‫زین صدا درگذر برابر کوه‬
‫تا نداند دهان سلم علیک‬ ‫من ز غیرت سلم تو پوشم‬
‫جانب گلستان سلم علیک‬ ‫چون ببستم دهان سلمت شد‬
‫بر تو تا جاودان سلم علیک‬ ‫ای صلح جهان صلح الدین‬

‫‪1323‬‬
‫ان دائی و صحتی بیدیک‬ ‫ای ظریف جهان سلم علیک‬
‫قبله لو رزقت من شفتیک‬ ‫داروی درد بنده چیست بگو‬
‫آه المستغاث منک الیک‬ ‫از تو آیم بر تو هم به نفیر‬
‫انما الروح و الفواد لدیک‬ ‫گر به خدمت نمی رسم به بدن‬
‫پس جهان پر چرا شد از لبیک‬ ‫گر خطابی نمی رسد بی حرف‬
‫سعد گوید تو را که یا سعدیک‬ ‫نحس گوید تو را که بدلنی‬

‫‪1324‬‬
‫کان فتنه مه عذار گلرنگ‬ ‫برخیز ز خواب و ساز کن چنگ‬
‫نی نام گذاشت خواجه نی ننگ‬ ‫نی خواب گذاشت خواجه نی صبر‬
‫بگریخت ادب هزار فرسنگ‬ ‫بدرید خرد هزار خرقه‬
‫استاره و مه ز رشک در جنگ‬ ‫اندیشه و دل به خشم با هم‬
‫این عرصه چرخ تنگ شد تنگ‬ ‫استاره به جنگ کز فراقش‬
‫تا کی باشم ز چرخ آونگ‬ ‫مه گوید بی ز آفتابش‬
‫گو باش خراب سنگ بر سنگ‬ ‫بازار وجود بی عقیقش‬
‫فرهنگ ده هزار فرهنگ‬ ‫ای عشق هزارنام خوش جام‬
‫صورت ده ترک و رومی و زنگ‬ ‫بی صورت با هزار صورت‬
‫یا از رز خویش یک کفی بنگ‬ ‫درده ز رحیق خویش یک جام‬
‫تا سر بنهد هزار سرهنگ‬ ‫بگشا سر خنب را دگربار‬
‫مستانه برآورند آهنگ‬ ‫تا حلقه مطربان گردون‬
‫تا حشر چو حشریان بود دنگ‬ ‫مخمور رهد ز قیل و از قال‬

‫‪1325‬‬
‫آتش ساده عجبتر یا رخ من رنگ‬ ‫عشق خامش طرفه تر یا نکته های چنگ چنگ‬
‫رنگ‬
‫تنگ شکر را چه نسبت با دل بس‬ ‫برق آن رخ را چه نسبت با رخان زرد زرد‬
‫تنگ تنگ‬
‫صد هزاران جان حیران گرد تختش‬ ‫مه برای مشتری بر تخت دل بر تخت دل‬
‫دنگ دنگ‬
‫اندر آن که بهر لعلش می جهد جان‬ ‫کوه طور جان ها سودای او سودای او‬
‫سنگ سنگ‬
‫زود بزداید به لطف خویشتن او زنگ‬ ‫صیقل عشق ورا بگزین که تا از آینه ت‬
‫زنگ‬

‫‪1326‬‬
‫او نشاید عشق را ده سنگ سنگ‬ ‫عاشقی و آنگهانی نام و ننگ‬
‫راه دور و سنگلخ و لنگ لنگ‬ ‫گر ز هر چیزی بلنگی دور شو‬
‫تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ‬ ‫مرگ اگر مرد است آید پیش من‬
‫او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ‬ ‫من از او جانی برم بی رنگ و بو‬
‫ور نخواهی پس صلی جنگ جنگ‬ ‫جور و ظلم دوست را بر جان بنه‬
‫باش چون آیینه پرزنگ زنگ‬ ‫گر نمی خواهی تراش صیقلش‬
‫چشم بگشا خیره منگر دنگ دنگ‬ ‫دست را بر چشم خود نه گو به چشم‬

‫‪1327‬‬
‫خراب گنج تو دارد چرا شود دلتنگ‬ ‫تتار اگر چه جهان را خراب کرد به جنگ‬
‫کجاست مست تو را از چنین خرابی‬ ‫جهان شکست و تو یار شکستگان باشی‬
‫ننگ‬
‫زمین ز شادی گنج تو خیره مانده و‬ ‫فلک ز مستی امر تو روز و شب در چرخ‬
‫دنگ‬
‫زهی کرم که ز روزن بکردیش‬ ‫وظیفه تو رسید و نیافت راه ز در‬
‫آونگ‬
‫ندیده ایم که شاهان عطا دهند به جنگ‬ ‫شنیده ایم که شاهان به جنگ بستانند‬
‫بیا عطا بستان ای دل فسرده چو‬ ‫ز سنگ چشمه روان کرده ای و می گویی‬
‫سنگ‬
‫ز روی آینه دل به عشق بزدا زنگ‬ ‫کنار و بوسه رومی رخانت می باید‬
‫تعلقیست نهانی میان موش و پلنگ‬ ‫تعلقیست عجب زنگ را بدین رومی‬
‫فروخورد دو جهان را به یک زمان‬ ‫دهان ببند که تا دل دهانه بگشاید‬
‫چو نهنگ‬
‫چو خطوتین دل آمد کجا بود فرسنگ‬ ‫چو ما رویم ره دل هزار فرسنگست‬
‫چرا شود غم عشقش موکل و سرهنگ‬ ‫اگر نه مفخر تبریز شمس دین جویاست‬

‫‪1328‬‬
‫چو سگ صداع دهد تن مزن برآور‬ ‫حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ‬
‫سنگ‬
‫که اینت گوید گولست و آنت گوید‬ ‫به خویش آی و چنین خویش را خلوه مکن‬
‫دنگ‬
‫ز سست طبعی کرمی نمایدش چو‬ ‫چه دست باشد کز رو مگس نداند راند‬
‫پلنگ‬

‫‪1329‬‬
‫رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو‬ ‫چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ‬
‫سنگ‬
‫چنان نباشد کز دست یار خوش خو‬ ‫هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید‬
‫سنگ‬
‫فراق می زند از بخت من بر آن بو‬ ‫مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود‬
‫سنگ‬
‫به امتحان به کف آور به دست خود‬ ‫ز دست تو شود آن سنگ لعل می دانم‬
‫تو سنگ‬
‫شود همه زر و گویند در جهان کو‬ ‫اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ‬
‫سنگ‬
‫دهد به خشک دماغان همیشه‬ ‫سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد‬
‫چربوسنگ‬
‫روان کند ز عرق صد فرات و صد‬ ‫ز لطف گر به جهان در نظر کنی یک دم‬
‫جو سنگ‬
‫حیات گیرد و مشک آکند چو آهو‬ ‫اگر ز آب حیات تو سنگ تر گردد‬
‫سنگ‬
‫که می طلب کند از وصل تو به جان‬ ‫به آبگینه این دل نظر کن از سر لطف‬
‫او سنگ‬
‫ز هر دو چشم روان کرد آب و هر‬ ‫عصای هجر تو گویی عصای موسی بود‬
‫دو سنگ‬
‫که آهن آید فرزند از زن و شو سنگ‬ ‫ز بخت من ز دل تو سدیست از آهن‬
‫بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ‬ ‫کنون ز هجر زنم سنگ بر دلم لیکن‬
‫به هر طرف دهدت خود نشانه رو‬ ‫ز بس که روی نهادم به سنگ در تبریز‬
‫سنگ‬
‫به سوی جان و دلم درشمار هر مو‬ ‫نگردم از هوسش گر ببارد از سر خشم‬
‫سنگ‬
‫کجاست خاک رهش را امید و مرجو‬ ‫ولیک از کرم بی نظیر شمس الدین‬
‫سنگ‬
‫وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ‬ ‫دعای جانم اینست که جان فدای تو باد‬

‫‪1330‬‬
‫که بزمست و چنگ و ترنگاترنگ‬ ‫بگردان شراب ای صنم بی درنگ‬
‫ببویید بوی و نبینید رنگ‬ ‫ولی بزم روحست و ساقی غیب‬
‫زهی دشت بی حد در آن کنج تنگ‬ ‫تو صحرای دل بین در آن قطره خون‬
‫نه قدسی که افتد به دست فرنگ‬ ‫در آن بزم قدسند ابدال مست‬
‫چو حلقه ست بر در در آن کوی و‬ ‫چه افرنگ عقلی که بود اصل دین‬
‫دنگ‬
‫بمانده است بیرون ز بیم نهنگ‬ ‫ز خشکیست این عقل و دریاست آن‬
‫که نی عربده بینی آن جا نه جنگ‬ ‫بده می گزافه به مستان حق‬
‫که از جام خورشید دارند ننگ‬ ‫یکی جام بنمودشان در الست‬
‫شراب دلرام و بکنی و بنگ‬ ‫تو گویی که بی دست و شیشه که دید‬
‫ز سغراق خواب و ز ساقی زنگ‬ ‫ببین نیم شب خلق را جمله مست‬
‫ندانند افسار از پالهنگ‬ ‫قطار شتر بین که گشتند مست‬
‫همه شهر لنگند تو هم بلنگ‬ ‫خمش کن که اغلب همه باخودند‬
‫به جرات چو شیر و به حمله پلنگ‬ ‫ره سیرت شمس تبریز گیر‬
‫‪1331‬‬
‫نزد خدا نیست بجز چوب و سنگ‬ ‫هر کی در او نیست از این عشق رنگ‬
‫عشق تراشید ز آیینه زنگ‬ ‫عشق برآورد ز هر سنگ آب‬
‫عشق بزد آتش در صلح و جنگ‬ ‫کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح‬
‫هر دو جهان را بخورد چون نهنگ‬ ‫عشق گشاید دهن از بحر دل‬
‫نیست گهی روبه و گاهی پلنگ‬ ‫عشق چو شیرست نه مکر و نه ریو‬
‫جان برهد از تن تاریک و تنگ‬ ‫چونک مدد بر مدد آید ز عشق‬
‫عقل در او خیره و جان گشته دنگ‬ ‫عشق ز آغاز همه حیرتست‬
‫خدمت ما را برسان بی درنگ‬ ‫در تبریزست دلم ای صبا‬

‫‪1332‬‬
‫صبر فروافتد در چاه تنگ‬ ‫توبه سفر گیرد با پای لنگ‬
‫چون کند آن چنگ ترنگاترنگ‬ ‫جز من و ساقی بنماند کسی‬
‫با دل دیوانه که کردست جنگ‬ ‫عقل چو این دید برون جست و رفت‬
‫کو رهد از صدر و ز نام و ز ننگ‬ ‫صدر خرابات کسی را بود‬
‫کشتی برساخت ز پشت نهنگ‬ ‫هر کی ز اندیشه دلرام ساخت‬
‫او خر پالن بود و پالهنگ‬ ‫و آنک در اندیشه یک جو زر است‬
‫خر بفروش و برهان بی درنگ‬ ‫یار منی زود فروجه ز خر‬
‫رو که کلیدی نبود در مدنگ‬ ‫کون خری دنب خری گیر و رو‬
‫باده ستان از کف ساقی شنگ‬ ‫راز مگو پیش خران ای مسیح‬

‫‪1333‬‬
‫ای از کرم پرسان دل وی پرسشت‬ ‫ای تو ولی احسان دل ای حسن رویت دام دل‬
‫آرام دل‬
‫وی از حیات نام تو جانی گرفته نام‬ ‫ما زنده از اکرام تو ای هر دو عالم رام تو‬
‫دل‬
‫وین هر دو در تو غرقه شد ای تو‬ ‫بر گرد تن دل حلقه شد تن با دلم همخرقه شد‬
‫ولی انعام دل‬
‫دامن ز دل اندرمکش تا تن رسد بر‬ ‫ای تن گرفته پای دل وی دل گرفته دامنت‬
‫بام دل‬
‫روشن ز تو شب های دل خرم ز تو‬ ‫ای گوهر دریای دل چه جای جان چه جای دل‬
‫ایام دل‬
‫چون نقطه ای در جیم تن چون‬ ‫ای عاشق و معشوق من در غیر عشق آتش بزن‬
‫روشنی بر جام دل‬
‫کآمد سپاه آسمان نک می رسد اعلم‬ ‫از بارگاه عقل کل آید همی بانگ دهل‬
‫دل‬
‫پرخون شده صحرا و ره ره گشته‬ ‫از زخم تیغ آن سپه در کشتن خصمان شه‬
‫خون آشام دل‬
‫خطبه به نام شه شده دیوان پر از‬ ‫زان حمله های صف شکن سرکوفته دیوان تن‬
‫احکام دل‬
‫گر زین ادب خوارم کنی خواری‬ ‫ای قیل و قالت چون شکر وی گوشمالت چون شکر‬
‫منست اکرام دل‬
‫تا از دلم واقف شدی امروز خاص و‬ ‫گر سر تو ننهفتمی من گفتنی ها گفتمی‬
‫عام دل‬

‫‪1334‬‬
‫خونم به جوش آمد کند در جوی تن‬ ‫این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل‬
‫رقص الجمل‬
‫وین عشرت بی چون نگر ایمن ز‬ ‫این رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر‬
‫شمشیر اجل‬
‫مس زر کانی می شود در شهر ما نعم‬ ‫مردار جانی می شود پیری جوانی می شود‬
‫البدل‬
‫این سوی نوش آن سوی صح این‬ ‫شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مستی قدح‬
‫جوی شیر و آن عسل‬
‫بر چرخ یک ماهست بس وین چرخ‬ ‫در شهر یک سلطان بود وین شهر پرسلطان عجب‬
‫پرماه و زحل‬
‫کان جا نباشد علتی وان جا نبیند کس‬ ‫رو رو طبیبان را بگو کان جا شما را کار نیست‬
‫خلل‬
‫بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی‬ ‫نی قاضیی نی شحنه ای نی میر شهر و محتسب‬
‫و جدل‬

‫‪1335‬‬
‫گفت منم کز رخ من شد مه و‬ ‫بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل‬
‫خورشید خجل‬
‫گفتم این عکس تو است ای رخ تو‬ ‫گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا‬
‫رشک چگل‬
‫گفتم این نقش من خسته دل و پای به‬ ‫گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر‬
‫گل‬
‫مجرم عشق است مکن مجرم خود را‬ ‫بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان‬
‫تو بحل‬
‫گفت بکش تا بکشم هم بکش و هم‬ ‫داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن‬
‫مگسل‬
‫دست ببردم سوی او دست مرا زد که‬ ‫تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن‬
‫بهل‬
‫من ترش مصلحتم نی ترش کینه و‬ ‫گفتم تو همچو فلن ترش شدی گفت بدان‬
‫غل‬
‫کاین حرم عشق بود ای حیوان نیست‬ ‫هر کی درآید که منم بر سر شاخش بزنم‬
‫اغل‬
‫چشم فرومال و ببین صورت دل‬ ‫هست صلح دل و دین صورت آن ترک یقین‬
‫صورت دل‬

‫‪1336‬‬
‫بانگ رسید کیست آن گفتم من غلم‬ ‫حلقه دل زدم شبی در هوس سلم دل‬
‫دل‬
‫بر دل و چشم رهگذر از بر نیک نام‬ ‫شعله نور آن قمر می زد از شکاف در‬
‫دل‬
‫کوزه آفتاب و مه گشته کمینه جام دل‬ ‫موج ز نور روی دل پر شده بود کوی دل‬
‫گردن عقل و صد چو او بسته به بند‬ ‫عقل کل ار سری کند با دل چاکری کند‬
‫دام دل‬
‫خلق گسسته سلسله از طرف پیام دل‬ ‫رفته به چرخ ولوله کون گرفته مشغله‬
‫روح نشسته بر درش می نگرد به بام‬ ‫نور گرفته از برش کرسی و عرش اکبرش‬
‫دل‬
‫جمله نظر بود نظر در خمشی کلم‬ ‫نیست قلندر از بشر نک به تو گفت مختصر‬
‫دل‬
‫مرحله های نه فلک هست یقین دو گام‬ ‫جمله کون مست دل گشته زبون به دست دل‬
‫دل‬

‫‪1337‬‬
‫نبشته گرد روی خود صل نعم الدام‬ ‫ال ای رو ترش کرده که تا نبود مرا مدخل‬
‫الخل‬
‫دو سه گام ار ز حرص و کین به حلم آیی عسل جوشی که عالم ها کنی شیرین نمی آیی زهی‬
‫کاهل‬
‫که گر من دیدمی رویت نماندی چشم‬ ‫غلط دیدم غلط گفتم همیشه با غلط جفتم‬
‫من احول‬
‫تو کژ باشی نه آیینه تو خود را راست‬ ‫دل خود را در آیینه چو کژ بینی هرآیینه‬
‫کن اول‬
‫مه از گردون ندا کردش من این سویم‬ ‫یکی می رفت در چاهی چو در چه دید او ماهی‬
‫تو لتعجل‬
‫نروید نیشکر هرگز چو کارد آدمی‬ ‫مجو مه را در این پستی که نبود در عدم هستی‬
‫حنظل‬
‫از آن جا جو که می آید نگردد مشکل‬ ‫خوشی در نفی تست ای جان تو در اثبات می جویی‬
‫این جا حل‬
‫تو آنی کز برای پا همی زد او رگ‬ ‫تو آن بطی کز اشتابی ستاره جست در آبی‬
‫اکحل‬
‫چه سازم من که من در ره چنان مستم‬ ‫در این پایان در این ساران چو گم گشتند هشیاران‬
‫که لتسال‬
‫ز مستی آن کند با خود که در مستی‬ ‫خدایا دست مست خود بگیر ار نی در این مقصد‬
‫کند منبل‬
‫که صحت آید از دردی چو افشرده‬ ‫گرم زیر و زبر کردی به خود نزدیکتر کردی‬
‫شود دنبل‬
‫توکل کرده ام بر تو صل ای کاهلن‬ ‫ز بعد این می و مستی چو کار من تو کردستی‬
‫تنبل‬
‫نه آن شمسی که هر باری کسوف آید‬ ‫تویی ای شمس تبریزی نه زین مشرق نه زین مغرب‬
‫شود مختل‬

‫‪1338‬‬
‫یقین اندر یقین آمد قلندر بی گمان ای‬ ‫بقا اندر بقا باشد طریق کم زنان ای دل‬
‫دل‬
‫ز جاه و قوت پیری که باشد غیب دان‬ ‫به هر لحظه ز تدبیری به اقلیمی رود میری‬
‫ای دل‬
‫چو او را سیر شد حاصل از آن سوی‬ ‫کجا باشید صاحب دل دو روز اندر یکی منزل‬
‫جهان ای دل‬
‫ببین تو ماه بی چون را به شهر‬ ‫چو بگذشتی تو گردون را بدیدی بحر پرخون را‬
‫لمکان ای دل‬
‫روانش پرچشش باشد زهی جان و‬ ‫زبون آن کشش باشد کسی کان ره خوشش باشد‬
‫روان ای دل‬
‫چو بسپارد ودیعت را بدان سرحد‬ ‫دهد نوری طبیعت را دهد دادی شریعت را‬
‫جان ای دل‬
‫یکی سری دل آمیزی تو را آمد عیان‬ ‫شنودی شمس تبریزی گمان بردی از او چیزی‬
‫ای دل‬

‫‪1339‬‬
‫دلم پرچشمه حیوان تنم در لله زار‬ ‫مهم را لطف در لطفست از آنم بی قرار ای دل‬
‫ای دل‬
‫ملیحی یوسفی مه رو لطیفی گلعذار‬ ‫به زیر هر درختی بین نشسته بهر روی شه‬
‫ای دل‬
‫ز عشق روح و جسم خود ز سوداها‬ ‫فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی‬
‫شرار ای دل‬
‫مثال دانه های در که باشد در انار ای‬ ‫درآکنده ز شادی ها درون چاکران خود‬
‫دل‬
‫بگیرد آب با آتش ز عشقش هم کنار‬ ‫به بزم او چو مستان را کنار و لطف ها باشد‬
‫ای دل‬
‫بود روح المین حارس و خضرش‬ ‫در آن خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد‬
‫پرده دار ای دل‬
‫ز ملک و ملک و تخت و بخت دارد‬ ‫چو از بزمش برون آید کمینه چاکرش سکران‬
‫ننگ و عار ای دل‬
‫برون آرد تو را لطفش از این تاریک‬ ‫جهان بستان او را دان و این عالم چو غاری دان‬
‫غار ای دل‬
‫بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و‬ ‫گلستان ها و ریحان ها شقایق های گوناگون‬
‫ناز ای دل‬
‫تو خاکی می خوری این جا تو را آن‬ ‫که این گل های خاکی هم ز عکس آن همی روید‬
‫جا چه کار ای دل‬
‫که چون بوسی از او یابی کند آفت‬ ‫بزن دستی و رقصی کن ز عشق آن خداوندان‬
‫کنار ای دل‬
‫که پرها هم از او یابی اگر خواهی‬ ‫به جان پاک شمس الدین خداوند خداوندان‬
‫فرار ای دل‬
‫که جان ها یابی ار بر وی کنی جانی‬ ‫به خاک پای تبریزی که اکسیرست خاک او‬
‫نثار ای دل‬
‫ز یادش مست و مخمورم اگر چندم‬ ‫کنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش‬
‫نزار ای دل‬
‫به لحن عشق انگیزش وگر نالید زار‬ ‫مثال چنگ می باشم هزاران نغمه ها دارد‬
‫ای دل‬
‫به دستم داده بود از لطف دنبال مهار‬ ‫به سودای چنان بختی که معشوق از سر دستی‬
‫ای دل‬
‫هزاران شاه در خدمت به صف ها در‬ ‫بگرد مرکبم بودی به زیر سایه آن شاه‬
‫قطار ای دل‬
‫که آن جا که نه امسالست و آن‬ ‫از این سو نه از آن سوی جهان روح تا دانی‬
‫سالست پار ای دل‬
‫شدم مغرور خاصه مست و مجنون‬ ‫چو دیدم من عنایت ها ز صدر غیب شمس الدین‬
‫خمار ای دل‬
‫که اندر صبر ایوبش نتاند بود یار ای‬ ‫چنان حلمی و تمکینی چنان صبر خداوندی‬
‫دل‬
‫به جسم او نیابد راه و نی چشمش‬ ‫عنان از من چنان برتافت جایی شد که وهم آن جا‬
‫غبار ای دل‬
‫به ما آرد که دل را نیست بی او پود‬ ‫به درگاه خدا نالم که سایه آفتابی را‬
‫و تار ای دل‬
‫تو این جان را به صد حیله همی کن‬ ‫امیدست ای دل غمگین که ناگاهان درآید او‬
‫داردار ای دل‬

‫‪1340‬‬
‫عوض دیدست او حاصل به جان زان‬ ‫هر آن کو صبر کرد ای دل ز شهوت ها در این منزل‬
‫سوی آب و گل‬
‫بدان دیگر وطن دارد که او خوشتر‬ ‫چو شخصی کو دو زن دارد یکی را دل شکن دارد‬
‫بدش در دل‬
‫وزین غبن اندر آشوبی که این‬ ‫تو گویی کاین بدین خوبی زهی صبر وی ایوبی‬
‫کاریست بی طایل‬
‫که آن علوست و تو پستی که تو‬ ‫و او گوید ز سرمستی که آن را تو بدیدستی‬
‫نقصی و آن کامل‬
‫حجابی آن دگر دارد کز این سو راند‬ ‫بدو گر باز رو آرد و تخم دوستی کارد‬
‫او محمل‬
‫دگربار او نپردازد از این سون رخت‬ ‫چو باز آن خوب کم نازد و با این شخص درسازد‬
‫دل حاصل‬
‫ببین تو حسن حوری را صبوری‬ ‫سر رشته صبوری را ببین بگذار کوری را‬
‫نبودت مشکل‬
‫برای دید این لذت کز او شهوت شود‬ ‫همه کدیه از این حضرت به سجده و وقفه و رکعت‬
‫حامل‬
‫بمشنو نفس زاران را مباش از دست‬ ‫بفرما صبر یاران را به پندی حرص داران را‬
‫حرص آکل‬
‫صبوری گرددت قندی پی آجل در این‬ ‫کسی را چون دهی پندی شود حرص تو را بندی‬
‫عاجل‬
‫ز بی چون بین که چون ها شد ز بی سون بین که سون ها شد ز حلمی بین که خون ها شد ز‬
‫حقی چند گون باطل‬
‫خلصه صبر می دانی بر آن تاویل‬ ‫حروف تخته کانی بدین تاویل می خوانی‬
‫شو عامل‬
‫بشر خسپی ملک خیزی که او‬ ‫صبوری کن مکن تیزی ز شمس الدین تبریزی‬
‫شاهیست بس مفضل‬

‫‪1341‬‬
‫امروز در این سودا رنگی دگرست‬ ‫امروز بحمدال از دی بترست این دل‬
‫این دل‬
‫از خوردن آن باده زیر و زبرست این‬ ‫در زیر درخت گل دی باده همی خورد او‬
‫دل‬
‫از ذوق نی عشقت همچون شکرست‬ ‫از بس که نی عشقت نالید در این پرده‬
‫این دل‬
‫تا بسته بگرد تو همچون کمرست این‬ ‫بند کمرت گشتم ای شهره قبای من‬
‫دل‬
‫همچون صدفست این تن همچون‬ ‫از پرورش آبت ای بحر حلوت ها‬
‫گهرست این دل‬
‫هر لحظه در این شورش بر بام و‬ ‫چون خانه هر مومن از عشق تو ویران شد‬
‫درست این دل‬
‫وز تابش خورشیدش همچون‬ ‫شمس الحق تبریزی تابنده چو خورشیدست‬
‫سحرست این دل‬

‫‪1342‬‬
‫چه بت ها می نگاری اندر این دل‬ ‫چه کارستان که داری اندر این دل‬
‫کی داند تا چه کاری اندر این دل‬ ‫بهار آمد زمان کشت آمد‬
‫به غایت آشکاری اندر این دل‬ ‫حجاب عزت ار بستی ز بیرون‬
‫سرش را می بخاری اندر این دل‬ ‫در آب و گل فروشد پای طالب‬
‫نکردی مه سواری اندر این دل‬ ‫دل از افلک اگر افزون نبودی‬
‫نکردی شهریاری اندر این دل‬ ‫اگر دل نیستی شهر معظم‬
‫که تو میر شکاری اندر این دل‬ ‫عجایب بیشه ای آمد دل ای جان‬
‫چو جوهرها بیاری اندر این دل‬ ‫ز بحر دل هزاران موج خیزد‬
‫چو وصف دل شماری اندر این دل‬ ‫خمش کردم که در فکرت نگنجد‬

‫‪1343‬‬
‫تا چه باشد عاقبتشان وای دل ای وای‬ ‫صد هزاران همچو ما غرقه در این دریای دل‬
‫دل‬
‫می کشد جان را از این گل تا به‬ ‫گر امان خواهی امانی ندهدت آن بی امان‬
‫سربالی دل‬
‫گاه پشته گاه گو از چیست از غوغای‬ ‫هر نواحی فوج فوج اندر گوی یا پشته ای‬
‫دل‬
‫موج موج خون فراز جوشش و‬ ‫قلزم روحست دل یا کشتی نوحست دل‬
‫گرمای دل‬
‫جملگی سر گشت آن کو مرد اندر پای‬ ‫شور می نوشان نگر وان نور خاموشان نگر‬
‫دل‬
‫آمدی تا دل بری ای قاف و ای عنقای‬ ‫گرد ما در می پری ای رشک ماه و مشتری‬
‫دل‬
‫هیچ دیدی شیوه ای تو لیق سودای‬ ‫ای که کالیوه بگشتی در جهان با پر جان‬
‫دل‬

‫‪1344‬‬
‫ز اشتر مست که جوید ادب و علم و‬ ‫شتران مست شدستند ببین رقص جمل‬
‫عمل‬
‫گرمی ما دم گرمش نه ز خورشید‬ ‫علم ما داده او و ره ما جاده او‬
‫حمل‬
‫کار او کن فیکون ست نه موقوف‬ ‫دم او جان دهدت روز نفخت بپذیر‬
‫علل‬
‫ما نه زان اشتر عامیم که کوبیم وحل‬ ‫ما در این ره همه نسرین و قرنفل کوبیم‬
‫پیش جان و دل ما آب و گلی را چه‬ ‫شتران وحلی بسته این آب و گلند‬
‫محل‬
‫جهت معجزه دین ز کمرگاه جبل‬ ‫ناقه ال بزاده به دعای صالح‬
‫تا نبرد سرتان را سر شمشیر اجل‬ ‫هان و هان ناقه حقیم تعرض مکنید‬
‫تا ابد گام زنان جانب خورشید ازل‬ ‫سوی مشرق نرویم و سوی مغرب نرویم‬
‫شمس تبریز نماید به تو اسرار غزل‬ ‫هله بنشین تو بجنبان سر و می گوی بلی‬
‫‪1345‬‬
‫چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ‬ ‫تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل‬
‫خجل‬
‫گر ز آب و گلم ای دوست نیم پای به‬ ‫چو گه خدمت شه آید من می دانم‬
‫گل‬
‫نه چو زاغم که بود نعره او وصل‬ ‫در نمازش چو خروسم سبک و وقت شناس‬
‫گسل‬
‫دل من دار دمی ای دل تو بی غش و‬ ‫من ز راز خوش او یک دو سخن خواهم گفت‬
‫غل‬
‫صبح کاذب بود این قافله را سخت‬ ‫لذت عشق بتان را ز زحیران مطلب‬
‫مضل‬
‫ور نریزی تو مرا مظلمه داری نه‬ ‫من بحل کردم ای جان که بریزی خونم‬
‫بحل‬
‫سخنانی که نیاید به زبان و به سجل‬ ‫پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم‬
‫هله گرمی تو بیفزا چه کنی جهد مقل‬ ‫گر چه آن فهم نکردی تو ولی گرم شدی‬
‫فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو‬ ‫سردی از سایه بود شمس بود روشن و گرم‬
‫ظل‬
‫چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل‬ ‫تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست‬
‫که گرفتار شدست او به چنین علت‬ ‫شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت‬
‫سل‬

‫‪1346‬‬
‫وز غم دل نیستم پروای دل‬ ‫رفت عمرم در سر سودای دل‬
‫من نشسته تا چه باشد رای دل‬ ‫دل به قصد جان من برخاسته‬
‫حلقه زلفین خوبان جای دل‬ ‫دل ز حلقه دین گریزد زانک هست‬
‫کو رسد فریادم از غوغای دل‬ ‫گرد او گردم که دل را گرد کرد‬
‫تا ببینم صبحدم سیمای دل‬ ‫خواب شب بر چشم خود کردم حرام‬
‫تا ببینم قامت و بالی دل‬ ‫قد من همچون کمان شد از رکوع‬
‫وین جهان یک قطره از دریای دل‬ ‫آن جهان یک تابش از خورشید دل‬
‫بی زبان هیهای دل هیهای دل‬ ‫لب ببند ایرا به گردون می رسد‬

‫‪1347‬‬
‫سوی آن خورشید جانان الرحیل‬ ‫سوی آن سلطان خوبان الرحیل‬
‫هین سبکتر ای گرانان الرحیل‬ ‫کاروان بس گران آهنگ کرد‬
‫مردوار ای مردمان هان الرحیل‬ ‫سوی آن دریای مردی و بقا‬
‫صبح شد ای پاسبانان الرحیل‬ ‫آفتاب روی شه عالم گرفت‬
‫زانک بی سر نیست سامان الرحیل‬ ‫همچو مرغان خلیلی سوی سر‬
‫جمع یاران همچو باران الرحیل‬ ‫سوی اصل خویش یعنی بحر جان‬
‫کمترینه عاشق قان الرحیل‬ ‫ای شده بگلربگان ملک غیب‬
‫اسپ و استر زین و پالن الرحیل‬ ‫خانه و فرزند و بستر ترک کن‬
‫خاک بی جان گشته با جان الرحیل‬ ‫پیش شمس الدین تبریزی شاه‬

‫‪1348‬‬
‫نیکوست حال ما که نکو باد حال گل‬ ‫امروز روز شادی و امسال سال گل‬
‫تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل‬ ‫گل را مدد رسید ز گلزار روی دوست‬
‫از کر و فر و رونق و لطف و کمال‬ ‫مستست چشم نرگس و خندان دهان باغ‬
‫گل‬
‫اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل‬ ‫سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو‬
‫زان می دریم جامه به بوی وصال گل‬ ‫جامه دران رسید گل از بهر داد ما‬
‫در عالم خیال چه گنجد خیال گل‬ ‫گل آن جهانیست نگنجد در این جهان‬
‫گل چیست رقعه ایست ز جاه و جمال‬ ‫گل کیست قاصدیست ز بستان عقل و جان‬
‫گل‬
‫رقصان همی رویم به اصل و نهال‬ ‫گیریم دامن گل و همراه گل شویم‬
‫گل‬
‫زان صدر بدر گردد آن جا هلل گل‬ ‫اصل و نهال گل عرق لطف مصطفاست‬
‫هر چند برکنید شما پر و بال گل‬ ‫زنده کنند و باز پر و بال نو دهند‬
‫در دعوت بهار ببین امتثال گل‬ ‫مانند چار مرغ خلیل از پی فنا‬
‫می خند زیر لب تو به زیر ظلل گل‬ ‫خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار‬

‫‪1349‬‬
‫حلقه مرغان روز کی بزند پر و بال‬ ‫تا نزند آفتاب خیمه نور جلل‬
‫خانه نشستن کنون هست وبال وبال‬ ‫از نظر آفتاب گشت زمین لله زار‬
‫خون هزاران شفق طلعت او را حلل‬ ‫تیغ کشید آفتاب خون شفق را بریخت‬
‫صورت او چون قمر قامت من چون‬ ‫چشم گشا عاشقا بر فلک جان ببین‬
‫هلل‬
‫شیشه شده من ز لطف ساغر او مال‬ ‫عرضه کند هر دمی ساغر جام بقا‬
‫مال‬
‫گفت که با روی من شب بود اینک‬ ‫چشم پر از خواب بود گفتم شاها شبست‬
‫محال‬
‫چونک بشد نیم روز نیست دگر قیل و‬ ‫تا که کبود است صبح روز بود در گمان‬
‫قال‬
‫وز نظر من نگر تا تو ببینی جمال‬ ‫تیز نظر کن تو نیز در رخ خورشید جان‬
‫زینت تبریز کوست سعد مبارک به‬ ‫در لمع قرص او صورت شه شمس دین‬
‫فال‬

‫‪1350‬‬
‫دارد در درس عشق بحث و جواب و‬ ‫چشم تو با چشم من هر دم بی قیل و قال‬
‫سوال‬
‫گاه کند فربهم تا نروم در جوال‬ ‫گاه کند لغرم همچو لب ساغرم‬
‫چونک نهان کرد روی ناله کنم از‬ ‫چون کشدم سوی طوی من بکشم گوش شیر‬
‫شغال‬
‫چشم نهم سوی مال او دهدم گوشمال‬ ‫چون نگرم سوی نقش گوید ای بت پرست‬
‫جمله جهان ذره ها نور خوشت را‬ ‫گویمش ای آفتاب بر همه دل ها بتاب‬
‫عیال‬
‫هر نظری را نما بی سخنی شرح حال‬ ‫سر بزن ای آفتاب از پس کوه سحاب‬
‫منع مکن از جلل پرتو نور جلل‬ ‫بازمگیر آب پاک از جگر شوره خاک‬
‫نور شود جمله روح عقل شود بی‬ ‫جلوه چو شد نور ما آن ملک نورها‬
‫عقال‬
‫باغ رخش دیده ای باز گشا پر و بال‬ ‫ای که میش خورده ای از چه تو پژمرده ای‬
‫باقی این بایدت رو شب و فردا تعال‬ ‫باز سرم گشت مست هیچ مگو دست دست‬

‫‪1351‬‬
‫چشمه و سبزه مقام شوخی و دزدی‬ ‫شد پی این لولیان در حرم ذوالجلل‬
‫حلل‬
‫خانه دغل او بود کو نشناسد جمال‬ ‫رهزنی آن کس کند کو نشناسد رهی‬
‫هیچ از ایشان مگو تام نگیرد ملل‬ ‫اهل جهان عنکبوت صید همه خرمگس‬
‫چهره چون زعفران اشک چو آب‬ ‫دزد نهان خانه را شاهد و غماز کیست‬
‫زلل‬
‫زرد چرا می شود تا بکند وصف حال‬ ‫اشک چرا می دود تا بکشد آتشی‬
‫پیشگه عشق رو خیز ز صف نعال‬ ‫اشک و رخ عاشقان می کشدت که بیا‬
‫اشک رقم می کشد بر صحف خط و‬ ‫زردی رخ آینه ست سرخی معشوق را‬
‫خال‬
‫تافته از ماه غیب پرتو نور کمال‬ ‫این همه خوبی و کش بر رخ خاک حبش‬
‫بازرود سوی اصل بازکند اتصال‬ ‫صبر کن این یک دو روز با همه فر و فروز‬
‫‪1352‬‬
‫تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بی‬ ‫چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال‬
‫زوال‬
‫خاصه که منقار هجر کند تو را پر و‬ ‫چند کشی بار هجر غصه و تیمار هجر‬
‫بال‬
‫آه ز یار ملول چند نماید ملل‬ ‫آه ز نفس فضول آه ز ضعف عقول‬
‫تا که بترسانمش از ستم و از وبال‬ ‫آن که همی خوانمش عجز نمی دانمش‬
‫می زندم او شتاب زخمه که یعنی بنال‬ ‫جمله سوال و جواب زوست منم چون رباب‬
‫می زند آن خوش صفات بر من و بر‬ ‫یک دم بانگ نجات یک دم آواز مات‬
‫وصف حال‬
‫تذهب احزاننا انت شدید المحال‬ ‫تصلح میزاننا تحسن الحاننا‬

‫‪1353‬‬
‫خطاب لطف چو شکر به جان رسد‬ ‫چگونه برنپرد جان چو از جناب جلل‬
‫که تعال‬
‫چو بانگ موج به گوشش رسد ز بحر‬ ‫در آب چون نجهد زود ماهی از خشکی‬
‫زلل‬
‫چو بشنود خبر ارجعی ز طبل و دوال‬ ‫چرا ز صید نپرد به سوی سلطان باز‬
‫در آفتاب بقا تا رهاندش ز زوال‬ ‫چرا چو ذره نیاید به رقص هر صوفی‬
‫کسی از او بشکیبد زهی شقا و ضلل‬ ‫چنان لطافت و خوبی و حسن و جان بخشی‬
‫که از قفص برهید و باز شد پر و بال‬ ‫بپر بپر هله ای مرغ سوی معدن خویش‬
‫رجوع کن به سوی صدر جان ز‬ ‫ز آب شور سفر کن به سوی آب حیات‬
‫صف نعال‬
‫از این جهان جدایی بدان جهان وصال‬ ‫برو برو تو که ما نیز می رسیم ای جان‬
‫کنیم دامن خود پر ز خاک و سنگ و‬ ‫چو کودکان هله تا چند ما به عالم خاک‬
‫سفال‬
‫ز کودکی بگریزیم سوی بزم رجال‬ ‫ز خاک دست بداریم و بر سما پریم‬
‫جوال را بشکاف و برآر سر ز جوال‬ ‫مبین که قالب خاکی چه در جوالت کرد‬
‫نه کودکی که ندانی یمین خود ز شمال‬ ‫به دست راست بگیر از هوا تو این نامه‬
‫بگفت دست اجل را که گوش حرص‬ ‫بگفت پیک خرد را خدا که پا بردار‬
‫بمال‬
‫منال و گنج بگیر و دگر ز رنج منال‬ ‫ندا رسید روان را روان شو اندر غیب‬
‫تو راست لطف جواب و تو راست‬ ‫تو کن ندا و تو آواز ده که سلطانی‬
‫علم سوال‬
‫‪1354‬‬
‫هزار عاشق اگر مرد خون مات حلل‬ ‫تو را سعادت بادا در آن جمال و جلل‬
‫چو آتشیم به پیش تو ای لطیف خصال‬ ‫به یک دمم بفروزی به یک دمم بکشی‬
‫چو آب رفت به اصلش شکسته گیر‬ ‫دل آب و قالب کوزه ست و خوف بر کوزه‬
‫سفال‬
‫که اصل مکر تویی و چراغ هر‬ ‫تو را چگونه فریبم چه در جوال کنم‬
‫محتال‬
‫که دیده است که شیری رود درون‬ ‫تو در جوال نگنجی و دام را بدری‬
‫جوال‬
‫که شیر پیش تو بر ریگ می زند‬ ‫نه گربه ای که روی در جوال و بسته شوی‬
‫دنبال‬
‫چو ابر عشق تو بارید در بی امثال‬ ‫هزار صورت زیبا بروید از دل و جان‬
‫چو قبه قبه شود جوی و حوض و آب‬ ‫مثال آنک ببارد ز آسمان باران‬
‫زلل‬
‫گل و بنفشه و نسرین و سنبل چو‬ ‫چه قبه قبه کز آن قبه ها برون آیند‬
‫هلل‬
‫شنودم از تکشان بانگ ژغرغ خلخال‬ ‫بگویمت که از این ها کیان برون آیند‬
‫صلی عشق شنو هر دم از روان‬ ‫ردای احمد مرسل بگیر ای عاشق‬
‫بلل‬
‫دری گشایم در غیب خلق را ز مقال‬ ‫بهل مرا که بگوییم عجایبت ای عشق‬
‫برآوریم فغان چون زنی تو زخم دوال‬ ‫همه چو کوس و چو طبلیم دل تهی پیشت‬
‫که باشدش چو تو سلطان زننده و‬ ‫چگونه طبل نپرد بپر کرمنا‬
‫طبال‬
‫ولی مدام نه آن شمس کو رسد به‬ ‫خود آفتاب جهانی تو شمس تبریزی‬
‫زوال‬

‫‪1355‬‬
‫برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال‬ ‫دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال‬
‫چو ذره رقص کنان در شعاع نور‬ ‫ستاره ها بنگر از ورای ظلمت و نور‬
‫جلل‬
‫ولی ز تاب شعاعش شوند نور خصال‬ ‫اگر چه ذره در آن آفتاب درنرسد‬
‫گشاد از نظرش صد هزار چشم کمال‬ ‫هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو‬
‫خدای داند کو را چه واقعه ست و چه‬ ‫دهان ببند ز حال دلم که با لب دوست‬
‫حال‬
‫مپر به سوی همایان شه بدان پر و‬ ‫مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست‬
‫بال‬
‫مرا فراق نمک هاش شد وبال وبال‬ ‫جراحت همه را از نمک بود فریاد‬
‫نماند حیله حال و نه التفات به قال‬ ‫چو ملک گشت وصالت ز شمس تبریزی‬

‫‪1356‬‬
‫چو در بتان زند آتش بتم زهی اقبال‬ ‫اگر درآید ناگه صنم زهی اقبال‬
‫اگر رسد عجب امروز هم زهی اقبال‬ ‫چنانک دی ز جمالش هزار توبه شکست‬
‫اگر ز لطف نماید کرم زهی اقبال‬ ‫نشسته اند در اومید او قطار قطار‬
‫سپاه وصل برآرد علم زهی اقبال‬ ‫میان لشکر هجران که تیغ در تیغست‬
‫هزار خنده برآرد ز غم زهی اقبال‬ ‫هزار گل بنماید که خار مست شود‬
‫هزار کاسه کشد بی شکم زهی اقبال‬ ‫به رغم حرص شکم خوار خوان نهد با دل‬
‫دود بگرد فلک بی قدم زهی اقبال‬ ‫چو عشق دست برآرد سبک شود قالب‬
‫چو آفتاب جهان بی حشم زهی اقبال‬ ‫چو صبحدم برسد شاه شمس تبریزی‬

‫‪1357‬‬
‫که موج موج عسل بین به چشم خلق‬ ‫پیام کرد مرا بامداد بحر عسل‬
‫غزل‬
‫ولیک عاقبت آن بانگ هم رسد به‬ ‫به روزه دار نیاید ز آب جز بانگی‬
‫عمل‬
‫حیات یابی از این بانگ آب اقل اقل‬ ‫سماع شرفه آبست و تشنگان در رقص‬
‫به آخر آن جا آیی که بوده ای اول‬ ‫بگوید آب ز من رسته ای به من آیی‬
‫هزار طره بروید ز مشک بر سر کل‬ ‫به جان و سر که از این آب بر سر ار ریزد‬
‫کشد خمار پیاپی تو باش لتعجل‬ ‫شراب خوار که نامیخت با شراب این آب‬

‫‪1358‬‬
‫که هر چه خواهی می کن ولی ز ما‬ ‫به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل‬
‫مسکل‬
‫چرا روی ز بر من به هر غلیظ و‬ ‫تو آن ما و من آن تو همچو دیده و روز‬
‫عتل‬
‫چگونه بی ز دهلزن کند غریو دهل‬ ‫بگفت دل که سکستن ز تو چگونه بود‬
‫کجا روند ز تو چونک بسته است‬ ‫همه جهان دهلند و تویی دهلزن و بس‬
‫سبل‬
‫گهی دهلزن و گاهی دهل که آرد ذل‬ ‫جواب داد که خود را دهل شناس و مباش‬
‫که تا فرس بنجنبد بر او نجنبد جل‬ ‫نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان‬
‫چنان که مرکب شیر خدای شد دلدل‬ ‫دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است‬
‫ز تنگنای خرد تاخت سوی عرصه قل‬ ‫چو درخور تک دلدل نبود عرصه عقل‬
‫که وقت شد که بروید ز خار تو آن‬ ‫تو را و عقل تو را عشق و خارخار چراست‬
‫گل‬
‫که گر شبی سحر آمد وگر خماری مل‬ ‫از این غم ار چه ترش روست مژده ها بشنو‬
‫مسافر امل تو رسید تا آمل‬ ‫ز آه آه تو جوشید بحر فضل اله‬
‫شهی رسید کز او طوق می شود هر‬ ‫دمی رسید که هر شوق از او رسد به مشوق‬
‫غل‬
‫در آفتاب فکنده ست ظل حق غلغل‬ ‫حطام داد از این جیفه دایه تبدیل‬
‫شبم یقین شب قدرست قل للیلی طل‬ ‫از این همه بگذر بی گه آمدست حبیب‬
‫از آنک اذن من الراس گفت صدر‬ ‫چو وحی سر کند از غیب گوش آن سر باش‬
‫رسل‬
‫به فضل حق چمن و باغ با دو صد‬ ‫تو بلبل چمنی لیک می توانی شد‬
‫بلبل‬

‫عقول را بنگر در صناعت انمل‬ ‫خدای را بنگر در سیاست عالم‬


‫چو نان رسد به گرسنه مگو که لتاکل‬ ‫چو مست باشد عاشق طمع مکن خمشی‬
‫که حرف و صوت ز دنیاست و هست‬ ‫ز حرف بگذر و چون آب نقش ها مپذیر‬
‫دنیا پل‬

‫‪1359‬‬
‫بگفتمش که زهی خوبی خدا ای دل‬ ‫ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل‬
‫ز پرتو تو ظللست جان ها ای دل‬ ‫غلم تست هزار آفتاب و چشم و چراغ‬
‫گذشت حسن تو از حد و منتها ای دل‬ ‫نهایتیست که خوبی از آن گذر نکند‬
‫ملک سجود کند و اختر و سما ای دل‬ ‫پری و دیو به پیش تو بسته اند کمر‬
‫کدام داغ غمی کش نه ای دوا ای دل‬ ‫کدام دل که بر او داغ بندگی تو نیست‬
‫چه گنج ها که نداری تو در فنا ای دل‬ ‫به حکم تست همه گنج های لم یزلی‬
‫چه کوثرست و دوا دفع سوز را ای‬ ‫نظر ز سوختگان وامگیر کز نظرت‬
‫دل‬
‫بگفت دل که کجایست تا کجا ای دل‬ ‫بگفتم این مه ماند به شمس تبریزی‬

‫‪1360‬‬
‫کار ندارم جز از این گر بزیم تا به‬ ‫باده ده ای ساقی جان باده بی درد و دغل‬
‫اجل‬
‫یقطع عن شاربه کل ملل و فشل‬ ‫هات حبیبی سکرا ل بفتور و کسل‬
‫غرقه مقصود شدی تا چه کنی علم و‬ ‫باده چو زر ده که زرم ساغر پر ده که نرم‬
‫عمل‬
‫ان کذب الیوم صدق ان ظلم الیوم عدل‬ ‫اصبح قلبی سهرا من سکر مفتخرا‬
‫باده خنب ملکی داده حق عز و جل‬ ‫ای قدح امروز تو را طاق و طرنبیست بیا‬
‫من سقی الیوم کذی جمله ما دام حصل‬ ‫طفت به معتمرا فزت به مفتخرا‬
‫کیسه زر مست کند لیک نه چون جام‬ ‫مست و خوشی خواجه حسن نی نی چنان مست که من‬
‫ازل‬
‫و روحنا کما تری فی درجات و دول‬ ‫لواء نا مرتفع و شملنا مجتمع‬
‫از دل و جان توبه کند هیچ تن ای‬ ‫توبه ما جان عمو توبه ماهیست ز جو‬
‫شیخ اجل‬
‫من سکر مفتضح شاربه حیث دخل‬ ‫عشقک قد جادلنا ثم عدا جادلنا‬
‫در دل ماهی روشش به بود از قند و‬ ‫بحر که مسجور بود تلخ بود شور بود‬
‫عسل‬
‫حبک قد حببنا فاعف لنا کل زلل‬ ‫یا اسدا عن لنا فنعم ما سن لنا‬
‫باده ستان که دگران عربده دارند و‬ ‫بس بود ای مست خمش جان ز بدن رست خمش‬
‫جدل‬
‫هات رحیقا به صفا قد وصل الوصل‬ ‫اسکت یا صاح کفی واعف عفا ال عفا‬
‫وصل‬

‫‪1361‬‬
‫قد نزل الهم بی یا سندی قم تعال‬ ‫عمرک یا واحدا فی درجات الکمال‬
‫تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بی‬ ‫چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال‬
‫زوال‬
‫وجهک بدر تمام ریقک خمر حلل‬ ‫یا فرجی مونسی یا قمر المجلس‬
‫خاصه که منقار هجر کند تو را پر و‬ ‫چند کشی بار هجر غصه و تیمار هجر‬
‫بال‬
‫عمرک لو ل التقی قلت ایا ذا الجلل‬ ‫روحک بحر الوفا لونک لمع الصفا‬
‫آه ز یار ملول چند نماید ملل‬ ‫آه ز نفس فضول آه ز ضعف عقول‬
‫تدرک ما ل یری انت لطیف الخیال‬ ‫تطرب قلب الوری تسکرهم بالهوی‬
‫تا که بترسانمش از ستم و از وبال‬ ‫آنک همی خوانمش عجز نمی دانمش‬
‫تجلسهم مجلسا فیه کووس ثقال‬ ‫تدخل ارواحهم تسکر اشباحهم‬
‫می زندم او شتاب زخمه که یعنی بنال‬ ‫جمله سوال و جواب زوست و منم چون رباب‬
‫تذهب احزاننا انت شدید المحال‬ ‫تصلح میزاننا تحسن الحاننا‬
‫می زند آن خوش صفات بر من و بر‬ ‫یک دم آواز مات یک دم بانگ نجات‬
‫وصف حال‬
‫‪1362‬‬
‫دغدن دغدا هی کزه کلکل‬ ‫لجکنن اغلن هی بزه کلکل‬
‫بی مزه کلمه بامزه کلکل‬ ‫آی بکی سنسن کن بکی سنسن‬
‫ارسل کنزا للصدقات‬ ‫لذ لحبی من حرکاتی‬
‫اعتق قلبی من شبکاتی‬ ‫خلص روحی من هفواتی‬
‫شربت خوردم پنگان پنگان‬ ‫رفتم آن جا لنگان لنگان‬
‫گشته ز ساغر خیره و دنگان‬ ‫دیدم آن جا قومی شنگان‬
‫شوخ جهانی رندی و رهزن‬ ‫صورت عشقی صاحب مخزن‬
‫هر که نه عاشق ریشش برکن‬ ‫آتش جان را سنگی و آهن‬
‫یا رهبونا عز علینا‬ ‫یا رحمونا منه صبونا‬
‫بدر بدور بات لدینا‬ ‫صدر صدور جاء الینا‬
‫نی کم گردی نی شوی افزون‬ ‫دنب خری تو ای خر ملعون‬
‫وز فن و مکرت خسته و پرخون‬ ‫ای دل و جانم از کژی تو‬
‫جاء ربیعی هب شمالی‬ ‫لح صباحی طیب حالی‬
‫اسکر قلبی خمر وصال‬ ‫خصب غصنی ماء زللی‬

‫‪1363‬‬
‫یوک بلمسک دغدغ کز کل‬ ‫کجکنن اغلن اودیا کلکل‬
‫مکرم و مشفق پردل و بی دل‬ ‫ای سر مستان ای شه مقبل‬
‫کمیه ورما خصمنا ور کل‬ ‫اول ججکی کم یازده بلدک‬
‫جذب الهی کردت مقبل‬ ‫سلسله بنگر گر بکشندت‬
‫هر متحول بی ز محول‬ ‫نبود این هم بی سر و معنی‬

‫‪1364‬‬
‫غایه الجد و المراد تعال‬ ‫ایها النور فی الفواد تعال‬
‫ل تضیق علی العباد تعال‬ ‫انت تدری حیاتنا بیدیک‬
‫حل عن الصد و العناد تعال‬ ‫ایها العشق ایها المعشوق‬
‫فتفقد بالفتقاد تعال‬ ‫یا سلیمان ذی الهداهد لک‬
‫منک مصدوقه الوداد تعال‬ ‫ایها السابق الذی سبقت‬
‫انجر العود یا معاد تعال‬ ‫فمن الهجر ضجت الرواح‬
‫هکذا عاده الجواد تعال‬ ‫استر العیب و ابذل المعروف‬
‫یا بیا یا بده تو داد تعال‬ ‫چه بود پارسی تعال بیا‬
‫چون نیایی زهی کساد تعال‬ ‫چون بیایی زهی گشاد و مراد‬
‫تو گشایی دلم به یاد تعال‬ ‫ای گشاد عرب قباد عجم‬
‫وی ز بود تو بود و باد تعال‬ ‫ای درونم تعال گویان تو‬
‫بی محیطا و بالبلد تعال‬ ‫طفت فیک البلد یا قمرا‬
‫یا قریبا علی العباد تعال‬ ‫انت کالشمس اذ دنت و نات‬

‫‪1365‬‬
‫بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال‬ ‫یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بال‬
‫زال‬
‫قد رجعنا جانبا من طور انوار الجلل‬ ‫کم انادی انظر و نقتبس من نورکم‬
‫للسری منه جمال للعدی منه ملل‬ ‫من رآی نورا انیسا یمل الدنیا هوی‬
‫ینفع المراض طرا ینجلی منه الکلل‬ ‫کل امر منه حق مستحق نافذ‬
‫من شکا ضر الظما فلیستقی الماء‬ ‫من شکا مغلق باب فلینل مفتاحه‬
‫الزلل‬
‫دعوه التحقیق حال خدعه الدنیا محال‬ ‫لیس ذا اسماء صفر باطل سمیته‬
‫حبذا نور یکون الشمس فیه کالهلل‬ ‫حبذا اسواق اشواق ربت ارباجها‬
‫ربما تلقون ضیفا تعرفوا لیل الرحال‬ ‫ما علیکم لو سهرتم لیله الف الهوی‬
‫یا نعوسا قم تفرج حسن ربات الحجال‬ ‫یا محبا قم تنادم فالمحب ل ینام‬
‫مرغ جان ها را ببخشد کر و فرش پر‬ ‫دولتش همسایه شد همسایگان را مژده شو‬
‫و بال‬

‫‪1366‬‬
‫بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال‬ ‫یا بدیع الحسن قد اوضحت بالبلبال بال‬
‫زال‬
‫انظرونا انظرونا نستقی الماء الزلل‬ ‫قد رجعنا قد رجعنا جانبا من طورکم‬
‫منک طابت کل ارض ان ذا سحر‬ ‫کل شی ء منکم عندی لذیذ طیب‬
‫حلل‬

‫‪1367‬‬
‫کل قلب لهواه وجد الصبر یصل‬ ‫رشاء العشق حبیبی لشرود و مضل‬
‫سنه الهجر طویل و مدید و ممل‬ ‫سنه الوصل قصیر عجل معتجل‬
‫فعلن مفتعلن او فعلتن و فعل‬ ‫یملء الکاس حبیبی و طبیبی و تذر‬
‫ل یخاف رهقا من به محیاک قتل‬ ‫ناول الکاس نهارا و جهارا و قحا‬

‫‪1368‬‬
‫قد نزل الهم بی یا سندی قم تعال‬ ‫عمرک یا واحدا فی درجات الکمال‬
‫وجهک بدر تمام ریقک خمر حلل‬ ‫یا فرحی مونسی یا قمر المجلس‬
‫عمرک لو ل التقی قلت ایا ذا الجلل‬ ‫روحک بحر الوفا لونک لمع الصفا‬
‫تدرک ما ل یری انت لطیف الخیال‬ ‫تسکن قلب الوری تسکرهم بالهوی‬
‫تجلسهم مجلسا فیه کووس ثقال‬ ‫تسکن ارواحهم تسکر اشباحهم‬

‫‪1369‬‬
‫تعال یا فرج الهم فاتح القفال‬ ‫تعال یا مدد العیش و السرور تعال‬
‫سقا جودک فی الفقر منتهی القبال‬ ‫لقاء وجهک فی الهم فالق الصباح‬
‫تعال و ادفع عنا خدیعه الدجال‬ ‫تعال انک عیسی فاحی موتانا‬
‫تصون مهجتنا من اصابه النصال‬ ‫تعال انک داوود فاتخذ زردا‬
‫لکی تغرق فرعون سیی ء الفعال‬ ‫تعال انک موسی تشق بحر ردی‬
‫اما سفینه نوح تعد للهوال‬ ‫تعال انک نوح و نحن فی الطوفان‬
‫فکم لفضلک امثالهم بل امثال‬ ‫فهم صفاتک لکن تصورت بشرا‬
‫و فی وجودک دنیاه باطل و محال‬ ‫یحیل طالب دنیا وجودک العلی‬

‫‪1370‬‬
‫گرد غریبان چمن خیزید تا جولن‬ ‫آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم‬
‫کنیم‬
‫تا در عسل خانه جهان شش گوشه‬ ‫امروز چون زنبورها پران شویم از گل به گل‬
‫آبادان کنیم‬
‫ما طبل خانه عشق را از نعره ها‬ ‫آمد رسولی از چمن کاین طبل را پنهان مزن‬
‫ویران کنیم‬
‫جانم فدای عاشقان امروز جان افشان‬ ‫بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگان‬
‫کنیم‬
‫آهن گزان چون کلبتین آهنگ آتشدان‬ ‫زنجیرها را بردریم ما هر یکی آهنگریم‬
‫کنیم‬
‫کآهن دلن را زین نفس مستعمل‬ ‫چون کوره آهنگران در آتش دل می دمیم‬
‫فرمان کنیم‬
‫وین عقل پابرجای را چون خویش‬ ‫آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیم‬
‫سرگردان کنیم‬
‫ما کی به فرمان خودیم تا این کنیم و‬ ‫کوبیم ما بی پا و سر گه پای میدان گاه سر‬
‫آن کنیم‬
‫تا صد هزاران گوی را در پای شه‬ ‫نی نی چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده‬
‫غلطان کنیم‬
‫این عقل باشد کآتشی در پنبه پنهان‬ ‫خامش کنیم و خامشی هم مایه دیوانگیست‬
‫کنیم‬
‫‪1371‬‬
‫زان می که در پیمانه ها اندرنگنجد‬ ‫ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام‬
‫خورده ام‬
‫مر محتسب را و تو را هم چاشنی‬ ‫مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز کن‬
‫آورده ام‬
‫با زندگانت زنده ام با مردگانت مرده‬ ‫ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده ای‬
‫ام‬
‫با منکران دی صفت همچون خزان‬ ‫با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفته ام‬
‫افسرده ام‬
‫من گرد خنبی گشته ام من شیره‬ ‫ای نان طلب در من نگر وال که مستم بی خبر‬
‫افشرده ام‬
‫از قند و از گلزار او چون گلشکر‬ ‫مستم ولی از روی او غرقم ولی در جوی او‬
‫پرورده ام‬
‫ماهی شوم رومی رخی گر زنگی‬ ‫روزی که عکس روی او بر روی زرد من فتد‬
‫نوبرده ام‬
‫با یار خود آمیختم زیرا درون پرده ام‬ ‫در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم‬
‫ز اندیشه بیزاری کنم ز اندیشه ها‬ ‫آویختم اندیشه را کاندیشه هشیاری کند‬
‫پژمرده ام‬
‫در لمکان سیران من فرمان ز قان‬ ‫دوران کنون دوران من گردون کنون حیران من‬
‫آورده ام‬
‫با آن من آنی دگر زیرا به آن پی برده‬ ‫در جسم من جانی دگر در جان من قانی دگر‬
‫ام‬
‫گویم که این با زنده گو من جان به‬ ‫گر گویدم بی گاه شد رو رو که وقت راه شد‬
‫حق بسپرده ام‬
‫گفتا خموشی را مبین در صید شه‬ ‫خامش که بلبل باز را گفتا چه خامش کرده ای‬
‫صدمرده ام‬

‫‪1372‬‬
‫این بار من یک بارگی از عافیت‬ ‫این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده ام‬
‫ببریده ام‬
‫عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن‬ ‫دل را ز خود برکنده ام با چیز دیگر زنده ام‬
‫سوزیده ام‬
‫دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‬ ‫ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی‬
‫ام‬
‫من با اجل آمیخته در نیستی پریده ام‬ ‫دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته‬
‫خواهد که ترساند مرا پنداشت من‬ ‫امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد‬
‫نادیده ام‬
‫من گیج کی باشم ولی قاصد چنین‬ ‫من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او‬
‫گیجیده ام‬
‫بهر گدارویان بسی من کاسه ها لیسیده‬ ‫از کاسه استارگان وز خون گردون فارغم‬
‫ام‬
‫حبس از کجا من از کجا مال که را‬ ‫من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام‬
‫دزدیده ام‬
‫دامان خون آلود را در خاک می‬ ‫در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون‬
‫مالیده ام‬
‫یک بار زاید آدمی من بارها زاییده ام‬ ‫مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون‬
‫زیرا از آن کم دیده ای من صدصفت‬ ‫چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا‬
‫گردیده ام‬
‫زیرا برون از دیده ها منزلگهی‬ ‫در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا‬
‫بگزیده ام‬
‫تو عاشق خندان لبی من بی دهان‬ ‫تو مست مست سرخوشی من مست بی سر سرخوشم‬
‫خندیده ام‬
‫بی دام و بی گیرنده ای اندر قفص‬ ‫من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن‬
‫خیزیده ام‬
‫بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده ام‬ ‫زیرا قفص با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان‬
‫صد جان شیرین داده ام تا این بل‬ ‫در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن‬
‫بخریده ام‬
‫بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده‬ ‫چون کرم پیله در بل در اطلس و خز می روی‬
‫ام‬
‫کز بهر من در صور دم کز گور تن‬ ‫پوسیده ای در گور تن رو پیش اسرافیل من‬
‫ریزیده ام‬
‫مانند طاووسی نکو من دیبه ها پوشیده‬ ‫نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن‬
‫ام‬
‫زیرا در این دام نزه من زهرها‬ ‫پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده‬
‫نوشیده ام‬
‫زیرا من از حلوای جان چون نیشکر‬ ‫تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی‬
‫بالیده ام‬
‫من لذت حلوای جان جز از لبش‬ ‫عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد‬
‫نشنیده ام‬
‫بی گفت مردم بو برد زان سان که من‬ ‫خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن‬
‫بوییده ام‬
‫کز خامی و بی لذتی در خویشتن‬ ‫هر غوره ای نالن شده کای شمس تبریزی بیا‬
‫چغزیده ام‬

‫‪1373‬‬
‫تا بخت و رخت و تخت خود بر‬ ‫هان ای طبیب عاشقان دستی فروکش بر برم‬
‫عرش و کرسی بر برم‬
‫افسون مخوان ز افسون تو هر روز‬ ‫بر گردن و بر دست من بربند آن زنجیر را‬
‫دیوانه ترم‬
‫گر چه گواهی می دهد رخساره‬ ‫خواهم که بدهم گنج زر تا آن گواه دل بود‬
‫همچون زرم‬
‫ای قاضی شیرین قضا باری‬ ‫ور تو گواهان مرا رد می کنی ای پرجفا‬
‫فروخوان محضرم‬
‫در شوق خاک پای تو یا رب چه می‬ ‫بی لطف و دلداری تو یا رب چه می لرزد دلم‬
‫گردد سرم‬
‫پر کن دلم گر کشتیم بیخم ببر گر‬ ‫پیشم نشین پیشم نشان ای جان جان جان جان‬
‫لنگرم‬
‫باد آهن دل سرخ رو از دمگه آهنگرم‬ ‫گه در طواف آتشم گه در شکاف آتشم‬
‫هر روز پیغامی دهد این عشق چون‬ ‫هر روز نو جامی دهد تسکین و آرامی دهد‬
‫پیغامبرم‬
‫تا عشق را بنده شدم خاقان و سلطان‬ ‫در سایه ات تا آمدم چون آفتابم بر فلک‬
‫سنجرم‬
‫گه بلبلم گه گلبنم گه خضرم و گه‬ ‫ای عشق آخر چند من وصف تو گویم بی دهن‬
‫اخضرم‬

‫‪1374‬‬
‫وی مطربان ای مطربان دف شما‬ ‫ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم‬
‫پرزر کنم‬
‫وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر‬ ‫ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم‬
‫کنم‬
‫هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر‬ ‫ای بی کسان ای بی کسان جاء الفرج جاء الفرج‬
‫کنم‬
‫صد دیر را مسجد کنم صد دار را‬ ‫ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که من‬
‫منبر کنم‬
‫زیرا که مطلق حاکمم مومن کنم کافر‬ ‫ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنم‬
‫کنم‬
‫خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی‬ ‫ای بوالعل ای بوالعل مومی تو اندر کف ما‬
‫خنجر کنم‬
‫سوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر‬ ‫تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزون شدی‬
‫کنم‬
‫من گرگ را یوسف کنم من زهر را‬ ‫من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم‬
‫شکر کنم‬
‫تا هر دهان خشک را جفت لب ساغر‬ ‫ای سردهان ای سردهان بگشاده ام زان سر دهان‬
‫کنم‬
‫آن دم که ریحان هات را من جفت‬ ‫ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستان‬
‫نیلوفر کنم‬
‫چون خاک را عنبر کنم چون خار را‬ ‫ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شوی‬
‫عبهر کنم‬
‫حاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو‬ ‫ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقی‬
‫کمتر کنم‬

‫‪1375‬‬
‫وین چرخ مردم خوار را چنگال و‬ ‫بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم‬
‫دندان بشکنم‬
‫هم آب بر آتش زنم هم باده هاشان‬ ‫هفت اختر بی آب را کاین خاکیان را می خورند‬
‫بشکنم‬
‫تا جغد طوطی خوار را در دیر‬ ‫از شاه بی آغاز من پران شدم چون باز من‬
‫ویران بشکنم‬
‫بشکسته بادا پشت جان گر عهد و‬ ‫ز آغاز عهدی کرده ام کاین جان فدای شه کنم‬
‫پیمان بشکنم‬
‫تا گردن گردن کشان در پیش سلطان‬ ‫امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم‬
‫بشکنم‬
‫چون اصل های بیخشان از راه پنهان‬ ‫روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور‬
‫بشکنم‬
‫گر ذره ای دارد نمک گیرم اگر آن‬ ‫من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور را‬
‫بشکنم‬
‫گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان‬ ‫هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد‬
‫بشکنم‬
‫گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان‬ ‫گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او‬
‫بشکنم‬
‫گر در ترازویم نهی می دان که میزان‬ ‫چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم‬
‫بشکنم‬
‫پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن‬ ‫چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی‬
‫بشکنم‬
‫دربان اگر دستم کشد من دست دربان‬ ‫گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می‬
‫بشکنم‬
‫گردون اگر دونی کند گردون گردان‬ ‫چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم‬
‫بشکنم‬
‫گوشم چرا مالی اگر من گوشه نان‬ ‫خوان کرم گسترده ای مهمان خویشم برده ای‬
‫بشکنم‬
‫جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان‬ ‫نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو‬
‫بشکنم‬
‫گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان‬ ‫ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی‬
‫بشکنم‬
‫من لابالی وار خود استون کیوان‬ ‫از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند‬
‫بشکنم‬

‫‪1376‬‬
‫حاجت ندارد یار من تا که منش یاری‬ ‫کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم‬
‫کنم‬
‫من چرخ ازرق نیستم تا خرقه‬ ‫من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد‬
‫زنگاری کنم‬
‫سلطان جانم پس چرا چون بنده‬ ‫دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود‬
‫جانداری کنم‬
‫چون کان لعلی یافتم من چون‬ ‫دکان خود ویران کنم دکان من سودای او‬
‫دکانداری کنم‬
‫چون من طبیب عالمم بهر چه بیماری‬ ‫چون سرشکسته نیستم سر را چرا بندم بگو‬
‫کنم‬
‫چون گلبنم در گلشنش حیفست اگر‬ ‫چون بلبلم در باغ دل ننگست اگر جغدی کنم‬
‫خاری کنم‬
‫چون خویش عشق او شدم از خویش‬ ‫چون گشته ام نزدیک شه از ناکسان دوری کنم‬
‫بیزاری کنم‬
‫در خنب می غرقم کند گر قصد‬ ‫زنجیر بر دستم نهد گر دست بر کاری نهم‬
‫هشیاری کنم‬
‫شمع و چراغ خانه ام چون خانه را‬ ‫ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین کنم‬
‫تاری کنم‬
‫دل را به پیش من بنه تا لطف و‬ ‫یک شب به مهمان من آ تا قرص مه پیشت کشم‬
‫دلداری کنم‬
‫گر دزد دستارت برد من رسم‬ ‫در عشق اگر بی جان شوی جان و جهانت من بسم‬
‫دستاری کنم‬
‫آسان درآ و غم مخور تا منت‬ ‫دل را منه بر دیگری چون من نیابی گوهری‬
‫غمخواری کنم‬
‫ل موت ال بالجل بر مرگ سالری‬ ‫اخرجت نفسی عن کسل طهرت روحی عن فشل‬
‫کنم‬
‫یا ساقیی قم هاتها تا عیش و خماری‬ ‫شکری علی لذاتها صبری علی آفاتها‬
‫کنم‬
‫پخته ست انگورم چرا من غوره‬ ‫الخمر ما خمرته و العیش ما باشرته‬
‫افشاری کنم‬
‫تا زنده باشم زنده سر تا چند مرداری‬ ‫ای مطرب صاحب نظر این پرده می زن تا سحر‬
‫کنم‬
‫بی خواب شو همچون پری تا من‬ ‫پندار کامشب شب پری یا در کنار دلبری‬
‫پری داری کنم‬
‫حمدا علی سلطاننا شیرم چه کفتاری‬ ‫قد شیدوا ارکاننا و استوضحوا برهاننا‬
‫کنم‬
‫ای مشتری زانو بزن تا من خریداری‬ ‫جاء الصفا زال الحزن شکر الوهاب المنن‬
‫کنم‬
‫آتش زنم اندر تتق تا چند ستاری کنم‬ ‫زان از بگه دف می زنم زیرا عروسی می کنم‬
‫ذوالعرش را گردم قنق بر ملک‬ ‫زین آسمان چون تتق من گوشه گیرم چون افق‬
‫جباری کنم‬
‫خامش اگر خامش کنی بهر تو گفتاری‬ ‫الدار من ل دار له و المال من ل مال له‬
‫کنم‬
‫چون شمس اندر شش جهت باید که‬ ‫با شمس تبریزی اگر همخو و هم استاره ام‬
‫انواری کنم‬

‫‪1377‬‬
‫تو کعبه ای هر جا روم قصد مقامت‬ ‫ای با من و پنهان چو دل از دل سلمت می کنم‬
‫می کنم‬
‫شب خانه روشن می شود چون یاد‬ ‫هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری‬
‫نامت می کنم‬
‫گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت‬ ‫گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم‬
‫می کنم‬
‫ور حاضری پس من چرا در سینه‬ ‫گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم‬
‫دامت می کنم‬
‫زان روزن دزدیده من چون مه پیامت‬ ‫دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست‬
‫می کنم‬
‫ای جان هر مهجور تو جان را‬ ‫ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو‬
‫غلمت می کنم‬
‫من گوش خود را دفتر لطف کلمت‬ ‫من آینه دل را ز تو این جا صقالی می دهم‬
‫می کنم‬
‫این ها چه باشد تو منی وین وصف‬ ‫در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو‬
‫عامت می کنم‬
‫هر چند از تو کم شود از خود تمامت‬ ‫ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را‬
‫می کنم‬
‫بنگر کز این جمله صور این دم‬ ‫ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر‬
‫کدامت می کنم‬
‫یک لحظه پخته می شوی یک لحظه‬ ‫گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف‬
‫خامت می کنم‬
‫چیزی که رامش می کنی زان چیز‬ ‫گر سال ها ره می روی چون مهره ای در دست من‬
‫رامت می کنم‬
‫جان را غلف معرفت بهر حسامت‬ ‫ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان که من‬
‫می کنم‬

‫‪1378‬‬
‫خورشید او را ذره ام این رقص از او‬ ‫ای آسمان این چرخ من زان ماه رو آموختم‬
‫آموختم‬
‫بر رو دویدن سوی او زان آب جو‬ ‫ای مه نقاب روی او ای آب جان در جوی او‬
‫آموختم‬
‫من شیری و نافه بری ز آهوی هو‬ ‫گلشن همی گوید مرا کاین نافه چون دزدیده ای‬
‫آموختم‬
‫اینک رسن بازی خوش همچون کدو‬ ‫از باغ و از عرجون او وز طره میگون او‬
‫آموختم‬
‫تا نقش بندی عجب بی رنگ و بو‬ ‫از نقش های این جهان هم چشم بستم هم دهان‬
‫آموختم‬
‫من دادن جان دم به دم زان دادخو‬ ‫دیدم گشاد داد او وان جود و آن ایجاد او‬
‫آموختم‬
‫شش سو مرو وز سو مگو چون غیر‬ ‫در خواب بی سو می روی در کوی بی کو می روی‬
‫سو آموختم‬

‫‪1379‬‬
‫در چشم مست من نگر کز کوی خمار‬ ‫آمد خیال خوش که من از گلشن یار آمدم‬
‫آمدم‬
‫بال منم پستی منم چون چرخ دوار‬ ‫سرمایه مستی منم هم دایه هستی منم‬
‫آمدم‬
‫برگشتم و بازآمدم بر نقطه پرگار آمدم‬ ‫آنم کز آغاز آمدم با روح دمساز آمدم‬
‫گفتا بدید و داد من کز بهر این کار‬ ‫گفتم بیا شاد آمدی دادم بده داد آمدی‬
‫آمدم‬
‫چندین ره از اشتاب تو بی کفش و‬ ‫هم من مه و مهتاب تو هم گلشن و هم آب تو‬
‫دستار آمدم‬
‫تلخی مکن زیرا که من از لطف‬ ‫فرخنده نامی ای پسر گر چه که خامی ای پسر‬
‫بسیار آمدم‬
‫گل ها دهم گر چه که من اول همه‬ ‫خندان درآ تلخی بکش شاباش ای تلخی خوش‬
‫خار آمدم‬
‫هر شاخ گوید لحرج کز صبر دربار‬ ‫گل سر برون کرد از درج کالصبر مفتاح الفرج‬
‫آمدم‬

‫‪1380‬‬
‫چندانک سیلی می زنی آن می نیفتد‬ ‫دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم‬
‫از سرم‬
‫شب پوش عشق خود نهد پاینده باشد‬ ‫شاه کله دوز ابد بر فرق من از فرق خود‬
‫لجرم‬
‫زیرا که بی حقه و صدف رخشانتر‬ ‫ور سر نماند با کله من سر شوم جمله چو مه‬
‫آید گوهرم‬
‫ور بشکند این استخوان از عقل و‬ ‫اینک سر و گرز گران می زن برای امتحان‬
‫جان مغزینترم‬
‫او ذوق کی دیده بود از لوزی‬ ‫آن جوز بی مغزی بود کو پوست بگزیده بود‬
‫پیغامبرم‬
‫شیرین کند حلق و لبم نوری نهد در‬ ‫لوزینه پرجوز او پرشکر و پرلوز او‬
‫منظرم‬
‫در کوی عیسی آمدی دیگر نگویی کو‬ ‫چون مغز یابی ای پسر از پوست برداری نظر‬
‫خرم‬
‫در زفتی فارس نگر نی بارگیر لغرم‬ ‫ای جان من تا کی گله یک خر تو کم گیر از گله‬
‫زیرا که کبر عاشقان خیزد ز ال‬ ‫زفتی عاشق را بدان از زفتی معشوق او‬
‫اکبرم‬
‫از چه مگو از جان گو ای یوسف‬ ‫ای دردهای آه گو اه اه مگو ال گو‬
‫جان پرورم‬

‫‪1381‬‬
‫در خانه گر می باشدم پیشش نهم با‬ ‫هرگز ندانم راندن مستی که افتد بر درم‬
‫وی خورم‬
‫تاج من و سلطان من تا برنشیند بر‬ ‫مستی که شد مهمان من جان منست و آن من‬
‫سرم‬
‫روزی که مستی کم کنم از عمر‬ ‫ای یار من وی خویش من مستی بیاور پیش من‬
‫خویشش نشمرم‬
‫در غیر ساقی ننگرم وز امر ساقی‬ ‫چون وقف کردستم پدر بر باده های همچو زر‬
‫نگذرم‬
‫روزی که مستم کشتیم روزی که‬ ‫چند آزمایم خویش را وین جان عقل اندیش را‬
‫عاقل لنگرم‬
‫تو مست جام ابتری من مست حوض‬ ‫کو خمر تن کو خمر جان کو آسمان کو ریسمان‬
‫کوثرم‬
‫این خوار و زار اندر زمین وان‬ ‫مستی بیاید قی کند مستی زمین را طی کند‬
‫آسمان بر محترم‬
‫خاموش کن خاموش کن زین باده‬ ‫گر مستی و روشن روان امشب مخسب ای ساربان‬
‫نوش ای بوالکرم‬

‫‪1382‬‬
‫کز بهر این آورده ای ما را ز‬ ‫ای ساقی روشن دلن بردار سغراق کرم‬
‫صحرای عدم‬
‫زیرا که فکرت جان خورد جان را‬ ‫تا جان ز فکرت بگذرد وین پرده ها را بردرد‬
‫کند هر لحظه کم‬
‫بر رخ نداری خال او گر چون مهی‬ ‫ای دل خموش از قال او واقف نه ای ز احوال او‬
‫ای جان عم‬
‫کو دیده کو دانش بگو کو گلستان کو‬ ‫خوبی جمال عالمان وان حال حال عارفان‬
‫بوی و شم‬
‫این می مجو آن می بجو کو جام غم‬ ‫زان می که او سرکه شود زو ترش رویی کی رود‬
‫کو جام جم‬
‫کز بحر جان دارد مدد تا درج در شد‬ ‫آن می بیار ای خوبرو کاشکوفه اش حکمت بود‬
‫زو شکم‬
‫تا سردشان سوزان شود گردد همه‬ ‫بر ریز آن رطل گران بر آه سرد منکران‬
‫لشان نعم‬
‫یا نور شو یا دور شو بر ما مکن‬ ‫گر مجسم خالی بدی گفتار من عالی بدی‬
‫چندین ستم‬
‫ای خواجه برگردان ورق ور نه‬ ‫مانند درد دیده ای بر دیده برچفسیده ای‬
‫شکستم من قلم‬
‫شاهی بود یا لشکری تنها نباشد آن‬ ‫هر کس که هایی می کند آخر ز جایی می کند‬
‫علم‬
‫مستست جان در آب و گل ترسم که‬ ‫خالی نمی گردد وطن خالی کن این تن را ز من‬
‫درلغزد قدم‬
‫ای قوت پا در روش وی صحت جان‬ ‫ای شمس تبریزی ببین ما را تو این نعم المعین‬
‫در سقم‬

‫‪1383‬‬
‫هر جا نشینم خرمم هر جا روم در‬ ‫تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم‬
‫گلشنم‬
‫در هر مقامی که روم بر عشرتی بر‬ ‫هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگه بود‬
‫می تنم‬
‫آن ماه رو از لمکان سر درکند در‬ ‫درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری‬
‫روزنم‬
‫من شاهم و شاهنشهم پرده سپاهان می‬ ‫گوید سلم علیک هی آوردمت صد نقل و می‬
‫زنم‬
‫من نوبهارم آمدم تا خارها را برکنم‬ ‫من آفتاب انورم خوش پرده ها را بردرم‬
‫من قندها را لذتم بادام ها را روغنم‬ ‫هر کس که خواهد روز و شب عیش و تماشا و طرب‬
‫هین بی ملولی شرح کن من سخت کند‬ ‫گویم سخن را بازگو مردی کرم ز آغاز گو‬
‫و کودنم‬
‫صد فضل دارد این بر آن کان جا هوا‬ ‫گوید که آن گوش گران بهتر ز هوش دیگران‬
‫این جا منم‬
‫رضوان و حور و جنتی زیرا گرفتی‬ ‫رو رو که صاحب دولتی جان حیات و عشرتی‬
‫دامنم‬
‫هم آب و هم سقا تویی هم باغ و سرو‬ ‫هم کوه و هم عنقا تویی هم عروه الوثقی تویی‬
‫و سوسنم‬
‫دل گویدت مومم تو را با دیگران‬ ‫افلک پیشت سر نهد املک پیشت پر نهد‬
‫چون آهنم‬

‫‪1384‬‬
‫از من نخواهد کس گوا که شاهدم نی‬ ‫عشقا تو را قاضی برم کاشکستیم همچون صنم‬
‫ضامنم‬
‫خشمین تویی راضی تویی تا چون‬ ‫مقضی تویی قاضی تویی مستقبل و ماضی تویی‬
‫نمایی دم به دم‬
‫هم سیلی و هم خرمنی هم شادیی هم‬ ‫ای عشق زیبای منی هم من توام هم تو منی‬
‫درد و غم‬
‫وان دشت باپهنا تویی وان کوه و‬ ‫آن ها تویی وین ها تویی وزین و آن تنها تویی‬
‫صحرای کرم‬
‫دریای درافشان تویی کان های پرزر‬ ‫شیرینی خویشان تویی سرمستی ایشان تویی‬
‫و درم‬

‫ادراک و بی هوشی تویی کفر و هدی‬ ‫عشق سخن کوشی تویی سودای خاموشی تویی‬
‫عدل و ستم‬
‫ای بی نشان با صد نشان ای مخزنت‬ ‫ای خسرو شاهنشهان ای تختگاهت عقل و جان‬
‫بحر عدم‬
‫زشتش کنی نغزش کنی بردری از‬ ‫پیش تو خوبان و بتان چون پیش سوزن لعبتان‬
‫مرگ و سقم‬
‫گر واقفندی نقش ها که آمدند از یک‬ ‫هر نقش با نقشی دگر چون شیر بودی و شکر‬
‫قلم‬
‫رشک تو گوید که برو لطف تو خواند‬ ‫آن کس که آمد سوی تو تا جان دهد در کوی تو‬
‫که نعم‬
‫بر قهر سابق می شود چون روشنایی‬ ‫لطف تو سابق می شود جذاب عاشق می شود‬
‫بر ظلم‬
‫کرده خیالی را کفت لشکرکش و‬ ‫هر زنده ای را می کشد وهم خیالی سو به سو‬
‫صاحب علم‬
‫آن را اسیر این کنی ای مالک الملک‬ ‫دیگر خیالی آوری ز اول رباید سروری‬
‫و حشم‬
‫چون کودکان قلعه بزم گوید ز قسام‬ ‫هر دم خیالی نو رسد از سوی جان اندر جسد‬
‫القسم‬
‫چون می نگنجی در بیان دیگر نگویم‬ ‫خامش کنم بندم دهان تا برنشورد این جهان‬
‫بیش و کم‬

‫‪1385‬‬
‫تو حکم می کردی که من خمخانه‬ ‫بس جهد می کردم که من آیینه نیکی شوم‬
‫سیکی شوم‬
‫خورشید بی نقصان شدم تا طب‬ ‫خمخانه خاصان شدم دریای غواصان شدم‬
‫تشکیکی شوم‬
‫دورم بدان انداختی کاکسیر نزدیکی‬ ‫نقش ملیک ساختی بر آب و گل افراختی‬
‫شوم‬
‫ز آنم چنین می سوختی تا شمع‬ ‫هاروتیی افروختی پس جادویش آموختی‬
‫تاریکی شوم‬
‫من ساعتی ترکی شوم یک لحظه‬ ‫ترکی همه ترکی کند تاجیک تاجیکی کند‬
‫تاجیکی شوم‬
‫گه عقل چالکی شوم گه طفل چالیکی‬ ‫گه تاج سلطانان شوم گه مکر شیطانان شوم‬
‫شوم‬
‫در روی او سرخی شوم در موش‬ ‫خون روی را ریختم با یوسفی آمیختم‬
‫باریکی شوم‬

‫‪1386‬‬
‫تا بخت در رو خفته را چون بخت‬ ‫آمد بهار ای دوستان منزل به سروستان کنیم‬
‫سرواستان کنیم‬
‫هم بسته پا هم گام زن عزم غریبستان‬ ‫همچون غریبان چمن بی پا روان گشته به فن‬
‫کنیم‬
‫ما جان زانوبسته را هم منزل ایشان‬ ‫جانی که رست از خاکدان نامش روان آمد روان‬
‫کنیم‬
‫چون رستی از زندان بگو تا ما در‬ ‫ای برگ قوت یافتی تا شاخ را بشکافتی‬
‫این حبس آن کنیم‬
‫سر در چه سیر آموختت تا ما در آن‬ ‫ای سرو بر سرور زدی تا از زمین سر ورزدی‬
‫سیران کنیم‬
‫با ما بگو چون آمدی تا ما ز خود‬ ‫ای غنچه گلگون آمدی وز خویش بیرون آمدی‬
‫خیزان کنیم‬
‫وین خانه را در از کجا تا خدمت‬ ‫آن رنگ عبهر از کجا وان بوی عنبر از کجا‬
‫دربان کنیم‬
‫تو شاد گل ما شاد تو کی شکر این‬ ‫ای بلبل آمد داد تو من بنده فریاد تو‬
‫احسان کنیم‬
‫تا حلقه گوش از شما پردر و‬ ‫ای سبزپوشان چون خضر ای غیب ها گویان به سر‬
‫پرمرجان کنیم‬
‫برساخت بلبل سازها گر فهم آن‬ ‫بشنو ز گلشن رازها بی حرف و بی آوازها‬
‫دستان کنیم‬
‫می آورد الحان تر جان مست آن‬ ‫آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شکر‬
‫الحان کنیم‬

‫‪1387‬‬
‫هر کس که او مکی بود داند که من‬ ‫هین خیره خیره می نگر اندر رخ صفراییم‬
‫بطحاییم‬
‫هر لحظه زان شادی فزا بیش است‬ ‫زان لله روی دلستان روید ز رویم زعفران‬
‫کارافزاییم‬
‫آن جا همی خواهد دلم زیرا که من آن‬ ‫مانند برف آمد دلم هر لحظه می کاهد دلم‬
‫جاییم‬
‫خواهی بیا در من نگر کز شید جان‬ ‫هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بی خویشتر‬
‫شیداییم‬
‫غلطان سوی دریا روم من بحری و‬ ‫آن برف گوید دم به دم بگذارم و سیلی شوم‬
‫دریاییم‬
‫تا زیر دندان بل چون برف و یخ می‬ ‫تنها شدم راکد شدم بفسردم و جامد شدم‬
‫خاییم‬
‫من تا گره دارم یقین می کوبی و می‬ ‫چون آب باش و بی گره از زخم دندان ها بجه‬
‫ساییم‬
‫می جوشد و بر می جهد که تیزم و‬ ‫برف آب را بگذار هین فقاع های خاص بین‬
‫غوغاییم‬
‫چون عقل بی پر می پرم زیرا چو‬ ‫هر لحظه بخروشانترم برجسته و جوشانترم‬
‫جان بالییم‬
‫که چون نیم بی پا و سر در پنجه آن‬ ‫بسیار گفتم ای پدر دانم که دانی این قدر‬
‫ناییم‬
‫تا گرم و شیرینت کند آن دلبر حلواییم‬ ‫گر تو ملولستی ز من بنگر در آن شاه زمن‬
‫پران کننده جان که من از قافم و‬ ‫ای بی نوایان را نوا جان ملولن را دوا‬
‫عنقاییم‬
‫من طوطیم عشقش شکر هست از‬ ‫من بس کنم بس از حنین او بس نخواهد کرد از این‬
‫شکر گویاییم‬

‫‪1388‬‬
‫ای مرد طالب کم طلب بر آب جو‬ ‫ای نفس کل صورت مکن وی عقل کل بشکن قلم‬
‫نقش قدم‬
‫کاین آب صافی بی گره جان می فزاید‬ ‫ای عاشق صافی روان رو صاف چون آب روان‬
‫دم به دم‬
‫بر آب جو تهمت منه کو را نه ترس‬ ‫از باد آب بی گره گر ساعتی پوشد زره‬
‫است و نه غم‬
‫در برگ بی برگی نگر هر شاخ را‬ ‫در نقش بی نقشی ببین هر نقش را صد رنگ و بو‬
‫باغ ارم‬
‫تن ریخته از شرم او بگریخته جان‬ ‫زان صورت صورت گسل کو منبع جان است و دل‬
‫در حرم‬
‫چون کان فروبر نفس چون که‬ ‫از باده و از باد او بس بنده و آزاد او‬
‫برآورده شکم‬
‫نی از مقالت هم ببر می تاز تا پای‬ ‫از بحر گویم یا ز در یا از نفاذ حکم مر‬
‫علم‬
‫چون سوی موج خون روی در خون‬ ‫چپ راست دان این راه را در چاه دان این چاه را‬
‫بود خوان کرم‬
‫در آتشش جان در طرب در آب او دل‬ ‫در آتش آبی تعبیه در آب آتش تعبیه‬
‫در ندم‬
‫ای بی تو راحت ها عنا ای بی تو‬ ‫یا من ولی انعامنا ثبت لنا اقدامنا‬
‫صحت ها سقم‬

‫‪1389‬‬
‫این مرگ خود پیدا کند پاکی تو را کم‬ ‫ای پاک رو چون جام جم وز عشق آن مه متهم‬
‫خور تو غم‬
‫تا در که را پیدا شود پیدا شود ای‬ ‫ای جان من با جان تو جویای در در بحر خون‬
‫جان عم‬
‫کز ساحل دریای جان آید بشارت دم‬ ‫من چون شوم کوته نظر در عشق آن بحر گهر‬
‫به دم‬
‫کز عشق شه کم بیشی است وز عشق‬ ‫من ترک فضل و فاضلی کردم به عشق از کاهلی‬
‫شه بیشی است کم‬
‫چون دیده عشقش بر رخم زد بر رخم‬ ‫بیخ دل از صفرای او می خورد زد زردی به رخ‬
‫آن شه رقم‬
‫گاه از غمش چون زعفران گاه از‬ ‫تلوین این رخسار بین در عشق بی تلوین شهی‬
‫خجالت چون بقم‬
‫گر مست و هشیارم ز من کس نشنود‬ ‫من فانی مطلق شدم تا ترجمان حق شدم‬
‫خود بیش و کم‬
‫دیدم یکی یوسف رخی گفتم به غفلت‬ ‫بازار مصر اندرشدم تا جانب مهتر شدم‬
‫ذابکم‬
‫من غایه الحسان او من جوده او من‬ ‫گفتا عزیز مصر گر تو عاشقی بخشیدمت‬
‫کرم‬
‫یا حسرتی من هجره یا غبنتی یا ذا‬ ‫من قدر آن نشناختم آن را هوس پنداشتم‬
‫الندم‬
‫ما کان فی الدارین قط و ال مثل‬ ‫ای صد محال از قوتش گشته حقیقت عین حال‬
‫ذالقدم‬
‫از مفخر من شمس دین از اول جف‬ ‫تبریز این تعظیم را تو از الست آورده ای‬
‫القلم‬

‫‪1390‬‬
‫در من نگر در من نگر بهر تو‬ ‫بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم‬
‫غمخوار آمدم‬
‫چندین هزاران سال شد تا من به گفتار‬ ‫شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم‬
‫آمدم‬
‫بازم رهان بازم رهان کاین جا به‬ ‫آن جا روم آن جا روم بال بدم بال روم‬
‫زنهار آمدم‬
‫دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار‬ ‫من مرغ لهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم‬
‫آمدم‬
‫آخر صدف من نیستم من در شهوار‬ ‫من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر‬
‫آمدم‬
‫آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار‬ ‫ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین‬
‫آمدم‬
‫من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار‬ ‫از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم‬
‫آمدم‬
‫ور نه به بازارم چه کار وی را‬ ‫یارم به بازار آمده ست چالک و هشیار آمده ست‬
‫طلبکار آمدم‬
‫کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم‬ ‫ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی‬
‫‪1391‬‬
‫وقت است جان پاک را تا میر میدانی‬ ‫تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم‬
‫کنم‬
‫اوراد خود را بعد از این مقرون‬ ‫بیرون شدم ز آلودگی با قوت پالودگی‬
‫سبحانی کنم‬
‫تا کی به دست هر خسی من رسم‬ ‫نیزه به دستم داد شه تا نیزه بازی ها کنم‬
‫چوگانی کنم‬
‫باشد بتر از کافری گر یاد دربانی کنم‬ ‫آن پادشاه لم یزل داده ست ملک بی خلل‬
‫چون در بنا بستم نظر آهنگ دربانی‬ ‫چون این بنا برکنده شد آن گریه هامان خنده شد‬
‫کنم‬
‫اکنون به تو در خلوتم تا آنچ می دانی‬ ‫ای دل مرا در نیم شب دادی ز دانایی خبر‬
‫کنم‬
‫این جا به داد عقل کل کشت بیابانی‬ ‫در چاه تخمی کاشتن بی عقل را باشد روا‬
‫کنم‬
‫بر جای پا چون رست پر دوران به‬ ‫دشوارها رفت از نظر هر سد شد زیر و زبر‬
‫آسانی کنم‬
‫در خوان سلطان ابد چون غیر‬ ‫در حضرت فرد صمد دل کی رود سوی عدد‬
‫سرخوانی کنم‬
‫اندر حضور شاه جان تا چند خط‬ ‫تا چند گویم بس کنم کم یاد پیش و پس کنم‬
‫خوانی کنم‬

‫‪1392‬‬
‫تا که رسیدم بر تو از همه بیزار شدم‬ ‫یار شدم یار شدم با غم تو یار شدم‬
‫گفتم این نقطه مرا کرد که پرگار شدم‬ ‫گفت مرا چرخ فلک عاجزم از گردش تو‬
‫از روش قبه دل گنبد دوار شدم‬ ‫غلغله ای می شنوم روز و شب از قبه دل‬
‫از هوس زخمه تو کم ز یکی تار شدم‬ ‫تا که فتادم چو صدا ناگه در چنگ غمت‬
‫زانک من از بیشه جان حیدر کرار‬ ‫دزدد غم گردن خود از حذر سیلی من‬
‫شدم‬
‫تا که بدیدم کلهش بی دل و دستار شدم‬ ‫تا که بدیدم قدحش سرده اوباش منم‬
‫رقص کنان دلق کشان جانب خمار‬ ‫تا که قلندردل من داد می مذهل من‬
‫شدم‬
‫هیچ مگو کز فرج است اینک گرفتار‬ ‫گفت مرا خواجه فرج صبر رهاند ز حرج‬
‫شدم‬
‫یار بنالید بسی تا که در این غار شدم‬ ‫چرخ بگردید بسی تا که چنین چرخ زدم‬
‫در هوس خوبی او جانب گلزار شدم‬ ‫نیم شبی همره مه روی نهادم سوی ره‬
‫گاه چو بلبل به سحر سخره تکرار‬ ‫گاه چو سوسن پی گل شاعر و مداح شدم‬
‫شدم‬
‫کار تو را دید دلم عاقبت از کار شدم‬ ‫زوبع اندیشه شدم صدفن و صدپیشه شدم‬

‫‪1393‬‬
‫دولت عشق آمد و من دولت پاینده‬ ‫مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم‬
‫شدم‬
‫زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم‬ ‫دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا‬
‫رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم‬ ‫گفت که دیوانه نه ای لیق این خانه نه ای‬
‫رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده‬ ‫گفت که سرمست نه ای رو که از این دست نه ای‬
‫شدم‬
‫پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده‬ ‫گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای‬
‫شدم‬
‫گول شدم هول شدم وز همه برکنده‬ ‫گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی‬
‫شدم‬
‫جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم‬ ‫گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی‬
‫شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم‬ ‫گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری‬
‫در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده‬ ‫گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم‬
‫شدم‬
‫زانک من از لطف و کرم سوی تو‬ ‫گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو‬
‫آینده شدم‬
‫گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم‬ ‫گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن‬
‫چونک زدی بر سر من پست و‬ ‫چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم‬
‫گدازنده شدم‬
‫اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده‬ ‫تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم‬
‫شدم‬
‫بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم‬ ‫صورت جان وقت سحر لف همی زد ز بطر‬
‫کآمد او در بر من با وی ماننده شدم‬ ‫شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو‬
‫کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم‬ ‫شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم‬
‫کز کرم و بخشش او روشن بخشنده‬ ‫شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک‬
‫شدم‬
‫بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم‬ ‫شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق‬
‫یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده‬ ‫زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم‬
‫شدم‬
‫کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم‬ ‫از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر‬
‫کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده‬ ‫باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان‬
‫شدم‬

‫‪1394‬‬
‫عشوه مده عشوه مده عشوه مستان‬ ‫دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم‬
‫نخرم‬
‫یا بدهی یا ز دکان تو گروگان ببرم‬ ‫وعده مکن وعده مکن مشتری وعده نیم‬
‫رو که بجز حق نبری گر چه چنین‬ ‫گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی‬
‫بی خبرم‬
‫راه بده راه بده یا تو برون آ ز حرم‬ ‫پرده مکن پرده مدر در سپس پرده مرو‬
‫خنده تو چیست بگو جوشش دریای‬ ‫ای دل و جان بنده تو بند شکرخنده تو‬
‫کرم‬
‫همچو قضاهای فلک خیره و استیزه‬ ‫طالع استیز مرا از مه و مریخ بجو‬
‫گرم‬
‫زانک دو چندان که ویم گر چه چنین‬ ‫چرخ ز استیزه من خیره و سرگشته شود‬
‫مختصرم‬
‫کیسه برم کاسه برم زانک دورو‬ ‫گر تو ز من صرفه بری من ز تو صد صرفه برم‬
‫همچو زرم‬
‫از مه و از مهر فلک مه تر و افلک‬ ‫گر چه دورو همچو زرم مهر تو دارد نظرم‬
‫ترم‬
‫ناز کنم ناز که من در نظرت معتبرم‬ ‫لف زنم لف که تو راست کنی لف مرا‬
‫چه عجب ار خوش نظرم چونک‬ ‫چه عجب ار خوش خبرم چونک تو کردی خبرم‬
‫تویی در نظرم‬
‫من شکر اندر شکر اندر شکر اندر‬ ‫بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب‬
‫شکرم‬
‫لیک کجا تا به کجا من ز هوایی دگرم‬ ‫هر کسکی را کسکی هر جگری را هوسی‬
‫آن طربت در طلبم پا زد و برگشت‬ ‫من طلب اندر طلبم تو طرب اندر طربی‬
‫سرم‬
‫ماه درخشنده تویی من چو شب تیره‬ ‫تیر تراشنده تویی دوک تراشنده منم‬
‫برم‬
‫ور بزنی تیر جفا همچو زمین پی‬ ‫میر شکار فلکی تیر بزن در دل من‬
‫سپرم‬
‫بی خطر آن گاه بوم کز پی زخمت‬ ‫جمله سپرهای جهان باخلل از زخم بود‬
‫سپرم‬
‫تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم‬ ‫گیج شد از تو سر من این سر سرگشته من‬
‫خانه تهی یابد او هیچ نبیند اثرم‬ ‫آن دل آواره من گر ز سفر بازرسد‬
‫کآتشم از سرکه ات افزون شود افزون‬ ‫سرکه فشانی چه کنی کآتش ما را بکشی‬
‫شررم‬
‫ور نبود عید من آن مرد نیم بلک غرم‬ ‫عشق چو قربان کندم عید من آن روز بود‬
‫هیچ به تو درنرسم وز پی تو هم نبرم‬ ‫چون عرفه و عید تویی غره ذی الحجه منم‬
‫ای شه و شاهنشه من باز شود بال و‬ ‫باز توام باز توام چون شنوم طبل تو را‬
‫پرم‬
‫سر بنهم پا بکشم بی سر و پا می‬ ‫گر بدهی می بچشم ور ندهی نیز خوشم‬
‫نگرم‬

‫‪1395‬‬
‫ریش طرب شانه کنم سبلت غم را‬ ‫مطرب عشق ابدم زخمه عشرت بزنم‬
‫بکنم‬
‫تا سر خم باز شود گل ز سرش دور‬ ‫تا همه جان ناز شود چونک طرب ساز شود‬
‫کنم‬
‫عاشق جان و خردم دشمن نقش وثنم‬ ‫چونک خلیلی بده ام عاشق آتشکده ام‬
‫جوش کند خون دلم آب شود برف تنم‬ ‫وقت بهارست و عمل جفتی خورشید و حمل‬
‫گفت گرفتار دلم عاشق روی حسنم‬ ‫ای مه تابان شده ای از چه گدازان شده ای‬
‫تیر بل می رسدم زان همه تن چون‬ ‫عشق کسی می کشدم گوش کشان می بردم‬
‫مجنم‬
‫گر چه اسیر سفرم تازه به بوی وطنم‬ ‫گر چه در این شور و شرم غرقه بحر شکرم‬
‫فلسفه برخواند قضا داد جدایی به فنم‬ ‫یار وصالی بده ام جفت جمالی بده ام‬
‫باشم پران و دوان ای شه شیرین ذقنم‬ ‫تا که رگی در تن من جنبد من سوی وطن‬
‫آب روان کرد مرا ساقی سرو و سمنم‬ ‫دم به دم آن بوی خوشش وان طلب گوش کشش‬
‫هدیه فرستد به کرم یوسف جان‬ ‫همره یعقوب شدم فتنه آن خوب شدم‬
‫پیرهنم‬
‫در دو جهان دیده بود هیچ کسی چون‬ ‫الحق جانا چه خوشی قوس وفا را تو کشی‬
‫تو صنم‬
‫شیشه بر آن سنگ زنم بنده شیشه‬ ‫بر بر او بربزنم گر چه برابر نزنم‬
‫شکنم‬
‫من چو ابابیل حقم یاور هر کرگدنم‬ ‫پیل به خرطوم جفا قاصد کعبه شده است‬
‫قوت هر گرسنه ام انجم هر انجمنم‬ ‫صیقل هر آینه ام رستم هر میمنه ام‬
‫کعبه هر نیک و بدم دایه باغ و چمنم‬ ‫معنی هر قد و خدم سایه لطف احدم‬
‫چونک نکوروی بود باشد خوب ختنم‬ ‫آتش بدخوی بود سوزش هر کوی بود‬
‫سایه عدل صمدم جز که مناسب نتنم‬ ‫گر تو بدین کژ نگری کاسه زنی کوزه خوری‬
‫که به کرم شرح کنی آنک نگوید دهنم‬ ‫وقت شد ای شاه شهان سرور خوبان جهان‬

‫‪1396‬‬
‫نعره بلبل شنوم در گل و گلزار روم‬ ‫باز در اسرار روم جانب آن یار روم‬
‫همره دل گردم خوش جانب دلدار‬ ‫تا کی از این شرم و حیا شرم بسوزان و بیا‬
‫روم‬
‫عقل نمانده ست که من راه به هنجار‬ ‫صبر نمانده ست که من گوش سوی نسیه برم‬
‫روم‬
‫گوش بر این بانگ نهم دیده به دیدار‬ ‫چنگ زن ای زهره من تا که بر این تنتن تن‬
‫روم‬
‫شاهد دل را بکشم سوی خریدار روم‬ ‫خسته دام است دلم بر در و بام است دلم‬
‫راه دکانم بنما تا که پس کار روم‬ ‫گفت مرا در چه فنی کار چرا می نکنی‬
‫کو اثری از دل من تا که بر آثار روم‬ ‫تا که ز خود بد خبرش رفت دلم بر اثرش‬
‫کف به کف یار دهم در کنف غار‬ ‫تا ز حریفان حسد چشم بدی درنرسد‬
‫روم‬
‫درس چو خام است مرا بر سر تکرار‬ ‫درس رئیسان خوشی بی هشی است و خمشی‬
‫روم‬

‫‪1397‬‬
‫گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم‬ ‫زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم‬
‫ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم‬ ‫چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه‬
‫گر طربی در طربم گر حزنی در‬ ‫زانک دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود‬
‫حزنم‬
‫با تو خوش است ای صنم لب شکر‬ ‫تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم‬
‫خوش ذقنم‬
‫هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم‬ ‫اصل تویی من چه کسم آینه ای در کف تو‬
‫چونک شدم سایه گل پهلوی گل خیمه‬ ‫تو به صفت سرو چمن من به صفت سایه تو‬
‫زنم‬
‫ور همه خارم ز تو من جمله گل و‬ ‫بی تو اگر گل شکنم خار شود در کف من‬
‫یاسمنم‬
‫هر نفسی کوزه خود بر در ساقی‬ ‫دم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشم‬
‫شکنم‬
‫تا بخراشد رخ من تا بدرد پیرهنم‬ ‫دست برم هر نفسی سوی گریبان بتی‬
‫شمع دل است او به جهان من کیم او‬ ‫لطف صلح دل و دین تافت میان دل من‬
‫را لگنم‬

‫‪1398‬‬
‫راه تو دیدم پس از این همره ایشان‬ ‫جمع تو دیدم پس از این هیچ پریشان نشوم‬
‫نشوم‬
‫چشم و دلم سیر کنی سخره این خوان‬ ‫ای که تو شاه چمنی سیرکن صد چو منی‬
‫نشوم‬
‫ماه من آمد به زمین قاصد کیوان‬ ‫کعبه چو آمد سوی من جانب کعبه نروم‬
‫نشوم‬
‫بنده و آزاد توام بنده شیطان نشوم‬ ‫فربه و پرباد توام مست و خوش و شاد توام‬
‫پیش تو ای جان و جهان جمله چرا‬ ‫شاه زمینی و زمان همچو خرد فاش و نهان‬
‫جان نشوم‬

‫‪1399‬‬
‫چونک بهارم تو شهی باغ توام شاخ‬ ‫هر نفسی تازه ترم کز سر روزن بپرم‬
‫ترم‬
‫خاک تو بادا کلهم دست تو بادا کمرم‬ ‫چونک تویی میر مرا در بر خود گیر مرا‬
‫نیست عجب گر ز شرف بگذرد از‬ ‫چونک تو دست شفقت بر سر ما داشته ای‬
‫چرخ سرم‬

‫‪1400‬‬
‫نیست شوم نیست شوم تا بر جانان‬ ‫تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم‬
‫برسم‬
‫خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم‬ ‫خوش شده ام خوش شده ام پاره آتش شده ام‬
‫آب شوم سجده کنان تا به گلستان‬ ‫خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم‬
‫برسم‬
‫ایمن و بی لرز شوم چونک به پایان‬ ‫چونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم‬
‫برسم‬
‫بازرهم زین دو خطر چون بر سلطان‬ ‫چرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف‬
‫برسم‬
‫در دل کفر آمده ام تا که به ایمان‬ ‫عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا‬
‫برسم‬
‫شد رخ من سکه زر تا که به میزان‬ ‫آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد‬
‫برسم‬
‫خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان‬ ‫رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود‬
‫برسم‬
‫من همگی درد شوم تا که به درمان‬ ‫هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حب و دوا‬
‫برسم‬

‫‪1401‬‬
‫دیدم جمعیت تو چونک پریشان نشوم‬ ‫کوه نیم سنگ نیم چونک گدازان نشوم‬
‫پس من اگر آدمیم کمتر از ایشان‬ ‫کوه ز کوهی برود سنگ ز سنگی بشود‬
‫نشوم‬
‫من که همه موم توام چونک بدین‬ ‫آهن پولد و حجر در کف تو موم شود‬
‫سان نشوم‬

‫‪1402‬‬
‫تا همه عمر بعد از این من شب و‬ ‫دوش چه خورده ای بگو ای بت همچو شکرم‬
‫روز از آن خورم‬
‫شرح بده از آن ابا بیشتر ای پیمبرم‬ ‫ای که ابیت گفته ای هر شب عند ربکم‬
‫نوبت ملک می زند ای قمر مصورم‬ ‫گر تو ز من نهان کنی شعشعه جمال تو‬
‫می نرود سوی لبم سخت شده ست در‬ ‫لذت نامه های تو ذوق پیام های تو‬
‫برم‬
‫او کتف این چنین کند که به درونه‬ ‫لبه کنم که هی بیا درده بانگ الصل‬
‫خوشترم‬
‫شکر که عشق شد همه میل دل و‬ ‫گشت فضای هر سری میل دل و میسرش‬
‫میسرم‬
‫گفت حیات باقیم عمر خوش مکررم‬ ‫گفتم عشق را شبی راست بگو تو کیستی‬
‫همره آتش دلم پهلوی دیده ترم‬ ‫گفتمش ای برون ز جا خانه تو کجاست گفت‬
‫چست القم و ولی عاشق اسب لغرم‬ ‫رنگرزم ز من بود هر رخ زعفرانیی‬
‫لذت ناله ها منم کاشف هر مسترم‬ ‫غازه لله ها منم قیمت کاله ها منم‬
‫خواجه مرا تو ره نما من به چه از‬ ‫او به کمینه شیوه ای صد چو مرا ز ره برد‬
‫رهش برم‬
‫ماه نداش می کند کز رخ تو منورم‬ ‫چرخ نداش می کند کز پی توست گردشم‬
‫سر به سجود می رود کز پی تو‬ ‫عقل ز جای می جهد روح خراج می دهد‬
‫مدورم‬
‫ز آتش آفتاب او آب شده ست اکثرم‬ ‫من که فضول این دهم وز فن خویش فربهم‬
‫تا به سخن درآید آنک مست شده ست‬ ‫بس کن ای فسانه گو سیر شدم ز گفت و گو‬
‫از او سرم‬
‫‪1403‬‬
‫ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر‬ ‫آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم‬
‫برم‬
‫تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر‬ ‫آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان‬
‫برم‬
‫آمده ام که زر برم زر نبرم خبر برم‬ ‫آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم‬
‫گر ز سرم کله برد من ز میان کمر‬ ‫گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن‬
‫برم‬
‫اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر‬ ‫اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم‬
‫برم‬
‫پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم‬ ‫آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند‬
‫تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر‬ ‫گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود‬
‫برم‬
‫و آنک ز جوی حسن او آب سوی‬ ‫آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد‬
‫جگر برم‬
‫وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم‬ ‫در هوس خیال او همچو خیال گشته ام‬
‫گفت بخور نمی خوری پیش کسی‬ ‫این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من‬
‫دگر برم‬

‫‪1404‬‬
‫چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا‬ ‫کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم‬
‫کنم‬
‫از پی شب چو مرغ شب ترک سحر‬ ‫از گلزار چون روم جانب خار چون شوم‬
‫چرا کنم‬
‫مجلس چون بهشت را زیر و زبر‬ ‫باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم‬
‫چرا کنم‬
‫از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا‬ ‫چونک کمر ببسته ام بهر چنان قمررخی‬
‫کنم‬
‫غیرت هر فرشته ام ذکر بشر چرا کنم‬ ‫بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم‬

‫‪1405‬‬
‫حلقه به گوش و عاشقم طبل وفاش می‬ ‫میل هواش می کنم طال بقاش می زنم‬
‫زنم‬
‫قافله خیال را بهر لقاش می زنم‬ ‫از دل و جان شکسته ام بر سر ره نشسته ام‬
‫هر چه سری برون کند بر سر و پاش‬ ‫غیر طواشی غمش یا یلواج مرهمش‬
‫می زنم‬
‫زخمه به کف گرفته ام همچو سه تاش‬ ‫این دل همچو چنگ را مست خراب دنگ را‬
‫می زنم‬
‫خفت و بها نمی دهد بهر بهاش می‬ ‫دل که خرید جوهری از تک حوض کوثری‬
‫زنم‬
‫چون به سحر دعا کند وقت دعاش می‬ ‫شب چو به خواب می رود گوش کشانش می کشم‬
‫زنم‬
‫چون که گمان برد که من بهر فناش‬ ‫لذت تازیانه ام کی برسد به لشه اش‬
‫می زنم‬
‫چونک حجاب دل شود زود قفاش می‬ ‫گر قمر و فلک بود ور خرد و ملک بود‬
‫زنم‬
‫گفت چو لف عشق زد تیغ بلش می‬ ‫گفتم شیشه مرا بر سر سنگ می زنی‬
‫زنم‬
‫تا ز نواش پی برد دل که کجاش می‬ ‫هر رگ این رباب را ناله نو نوای نو‬
‫زنم‬
‫تا نبری گمان که من سهو و خطاش‬ ‫در دل هر فغان او چاشنی سرشته ام‬
‫می زنم‬
‫من به سخاش می کشم من به عطاش‬ ‫خشم شهان گه عطا خنجر و گرز می زند‬
‫می زنم‬
‫دل که هوای ما کند همچو هواش می‬ ‫سخت لطیف می زنم دیده بدان نمی رسد‬
‫زنم‬
‫راه شماست این نوا پیش شماش می‬ ‫خامش باش زین حنین پرده راست نیست این‬
‫زنم‬

‫‪1406‬‬
‫تا به چه شیوه ها تو را من ز خدا‬ ‫هر شب و هر سحر تو را من به دعا بخواستم‬
‫بخواستم‬
‫خود بشد این وجود من چون که تو را‬ ‫تا شوی از سجود من مونس این وجود من‬
‫بخواستم‬
‫پاک چو سایه خوردیم چون که ضیا‬ ‫در پی آفتاب تو سایه بدم ضیاطلب‬
‫بخواستم‬
‫آتش و زخم می خورم چونک صفا‬ ‫آهنیم ز عشق تو خواسته نور آینه‬
‫بخواستم‬
‫پاک ز جا ببردیم چون ز تو جا‬ ‫سوی تو چون شتافتم جای قدم نیافتم‬
‫بخواستم‬

‫‪1407‬‬
‫تا همه سال روز و شب باقی عمر از‬ ‫دوش چه خورده ای بگو ای بت همچو شکرم‬
‫آن خورم‬
‫رنگ تو تا بدیده ام دنگ شده ست این‬ ‫گر تو غلط دهی مرا رنگ تو غمز می کند‬
‫سرم‬
‫تا بفروزد این دلم تا به تو سیر بنگرم‬ ‫یک نفسی عنان بکش تیز مرو ز پیش من‬
‫خون ز دو دیده می چکد تیز مرو ز‬ ‫سخت دلم همی طپد یک نفسی قرار کن‬
‫منظرم‬
‫چونک ببینمت دمی رونق چرخ‬ ‫چون ز تو دور می شوم عبرت خاک تیره ام‬
‫اخضرم‬
‫جامه سیاه می کند شب ز فراق لجرم‬ ‫چون رخ آفتاب شد دور ز دیده زمین‬
‫ای رخت آفتاب جان دور مشو ز‬ ‫خور چو به صبح سر زند جامه سپید می کند‬
‫محضرم‬
‫تنگ دلی مکن بتا درمشکن تو گوهرم‬ ‫خیره کشی مکن بتا خیره مریز خون من‬
‫تا بندیدمت در او میل نشد به ساغرم‬ ‫ساغر می خیال تو بر کف من نهاد دی‬
‫تربیتی نما مرا از بر خود که لغرم‬ ‫داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان‬
‫جان تو است جان من اختر توست‬ ‫ای صنم ستیزه گر مست ستیزه ات شکر‬
‫اخترم‬
‫دل کتفک همی زند که تو خموش من‬ ‫چند به دل بگفته ام خون بخور و خموش کن‬
‫کرم‬

‫‪1408‬‬
‫چند ز برگ ریز غم زرد شوم خزان‬ ‫تا به کی ای شکر چو تن بی دل و جان فغان کنم‬
‫کنم‬
‫جمله فروغ آتشین تا به کیش نهان کنم‬ ‫از غم و اندهان من سوخت درون جان من‬
‫چند من شکسته دل نوحه تن به جان‬ ‫چند ز دوست دشمنی جان شکنی و تن زنی‬
‫کنم‬
‫همچو اسیرکان ز غم تا به کی المان‬ ‫مومن عشقم ای صنم نعره عشق می زنم‬
‫کنم‬
‫چون گذرد ز موج خون خاصه که‬ ‫چونک خیال تو سحر سوی من آید ای قمر‬
‫خون فشان کنم‬
‫کآتش روید از تنم چونک حدیث آن‬ ‫سنگ شد آب از غمم آه نه سنگ و آهنم‬
‫کنم‬
‫دور قمر اگر هله با تو یکی قران کنم‬ ‫ای تبریز شمس دین با تو قرین و چون قرین‬

‫‪1409‬‬
‫ناز رها کن ای صنم راست بگو که‬ ‫ای تو بداده در سحر از کف خویش باده ام‬
‫داده ام‬
‫بر سر ره بیا ببین بر سر ره فتاده ام‬ ‫گر چه برفتی از برم آن بنرفت از سرم‬
‫دوختم آن دو چشم را چشم دگر گشاده‬ ‫چشم بدی که بد مرا حسن تو در حجاب شد‬
‫ام‬
‫نامه عهد دوست را بر سر دل نهاده‬ ‫چون بگشاید این دلم جز به امید عهد دوست‬
‫ام‬
‫من ز خودم زیادتم زانک دو بار زاده‬ ‫زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس‬
‫ام‬
‫همچو روان عاشقان صاف و لطیف و‬ ‫چون ز بلد کافری عشق مرا اسیر برد‬
‫ساده ام‬
‫خانه شه گرفته ام گر چه چنین پیاده‬ ‫من به شهی رسیده ام زلف خوشش کشیده ام‬
‫ام‬
‫مات شدم ز عشق تو لیک از او زیاده‬ ‫از تبریز شمس دین بازبیا مرا ببین‬
‫ام‬

‫‪1410‬‬
‫دیو نیم پری نیم از همه چون نهان‬ ‫تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم‬
‫شدم‬
‫تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان‬ ‫برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد‬
‫شدم‬
‫جان نکند حذر ز جان چیست حذر‬ ‫نیستم از روان ها بر حذرم ز جان ها‬
‫چو جان شدم‬
‫تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان‬ ‫آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو‬
‫شدم‬
‫این دل من ز دست شد و آنچ بگفت‬ ‫از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست‬
‫آن شدم‬
‫کز مدد می لبش بی دل و بی زبان‬ ‫این همه ناله های من نیست ز من همه از اوست‬
‫شدم‬
‫من ز برای این سخن شهره عاشقان‬ ‫گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی‬
‫شدم‬
‫من به جهان چه می کنم چونک از‬ ‫جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من‬
‫این جهان شدم‬

‫‪1411‬‬
‫لبه بنده گوش کن گوش مخار ای‬ ‫گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم‬
‫صنم‬
‫هل طربی که برکند بیخ خمار ای‬ ‫فوق فلک مکان تو جان و روان روان تو‬
‫صنم‬
‫جیم جمال خوب تو جام عقار ای صنم‬ ‫این دو حریف دلستان باد قرین دوستان‬
‫غیر بهشت روی تو نیست مطار ای‬ ‫مرغ دل علیل را شهپر جبرئیل را‬
‫صنم‬
‫ذوق کنار دوست را نیست کنار ای‬ ‫خمر عصیر روح را نیست نظیر در جهان‬
‫صنم‬
‫از تک بحر برجهد گرد و غبار ای‬ ‫معجز موسوی تویی چون سوی بحر غم روی‬
‫صنم‬
‫زود پیاده را ببین گشته سوار ای صنم‬ ‫جام پر از عقار کن جان مرا سوار کن‬
‫موجب حبس کی بود وام قمار ای‬ ‫مرکب من چو می بود هر عدمیم شی ء بود‬
‫صنم‬
‫کرد دل شکور من ترک شکار ای‬ ‫هین که فزود شور من هم تو بخوان زبور من‬
‫صنم‬

‫‪1412‬‬
‫که سنگ خاره جان گیرد بپیوند‬ ‫بیا هر کس که می خواهد که تا با وی گرو بندم‬
‫خداوندم‬
‫مرا گل گفت می دانی تو باری کز‬ ‫همی گفتم به گل روزی زهی خندان قلوزی‬
‫چه می خندم‬
‫چنین شد نسل بر نسلم چنین فرزند‬ ‫خیال شاه خوش خویم تبسم کرد در رویم‬
‫فرزندم‬
‫بدین وعده من مسکین امید از عمر‬ ‫شه من گفت هر مسکین که عمرش نیست من عمرم‬
‫برکندم‬
‫چه منت می نهی بر من تو خود‬ ‫دل من بانگ بر من زد چه باشد قدر عمری خود‬
‫چندی و من چندم‬
‫که چاهی پرحدث بودی منت از زر‬ ‫شهی کز لطف می آید اگر منت نهد شاید‬
‫درآگندم‬
‫تو خود اندیشه کن با خود چه بخشد‬ ‫کمر نابسته در خدمت مرا تاج خرد داد او‬
‫گر بپیوندم‬
‫و ل تفجر و ل تهجر و ال تبتاس تندم‬ ‫یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا‬
‫همه خشم خداوندی بر من این که‬ ‫همه شاهان غلمان را به خرسندی ثنا گفته‬
‫خرسندم‬
‫فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه‬ ‫مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فی قومی‬
‫العندم‬
‫که بنمایم سرانجامی چو مخموران‬ ‫بیا درده یکی جامی پر از شادی و آرامی‬
‫بپرسندم‬
‫جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد‬ ‫میازارید از خویم که من بسیار می گویم‬
‫قندم‬

‫‪1413‬‬
‫در آن کویی که می خوردم گرو شد‬ ‫کشید این دل گریبانم به سوی کوی آن یارم‬
‫کفش و دستارم‬
‫کنون در حلقه زلفش گرفتارم گرفتارم‬ ‫ز عقل خود چو رفتم من سر زلفش گرفتم من‬
‫چنان می های صدساله چنین عقلی که‬ ‫چو هر دم می فزون باشد ببین حالم که چون باشد‬
‫من دارم‬
‫مسلمانان در آن حالت چه پنهان ماند‬ ‫بگوید در چنان مستی نهان کن سر ز من رستی‬
‫اسرارم‬
‫نگارا چند بشتابی نه آخر اندر این‬ ‫مرا می گوید آن دلبر که از عاشق فنا خوشتر‬
‫کارم‬
‫از آن می های کاری من چه خوش‬ ‫چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم‬
‫بی هوش هشیارم‬
‫اگر آن که خبر یابد ز لعل یار عیارم‬ ‫چو عنقا کوه قافی را تو پران بینی از عشقش‬
‫بزن تو زخمه آهسته که تا برنسکلد‬ ‫منم چو آسمان دوتو ز عشق شمس تبریزی‬
‫تارم‬

‫‪1414‬‬
‫مرا می خواند آن آتش مگر موسی‬ ‫درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم‬
‫عمرانم‬
‫چهل سال است چون موسی به گرد‬ ‫دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی‬
‫این بیابانم‬
‫که چندین سال من کشتی در این‬ ‫مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایب ها‬
‫خشکی همی رانم‬
‫چو برگیری عصا گردم چو افکندیم‬ ‫بیا ای جان تویی موسی وین قالب عصای تو‬
‫ثعبانم‬
‫چنانک دردمی در من چنان در اوج‬ ‫تویی عیسی و من مرغت تو مرغی ساختی از گل‬
‫پرانم‬
‫چو او مسند دگر سازد ز درد هجر‬ ‫منم استون آن مسجد که مسند ساخت پیغامبر‬
‫نالنم‬
‫چه صورت می کشی بر من تو دانی‬ ‫خداوند خداوندان و صورت ساز بی صورت‬
‫من نمی دانم‬
‫گهی میزان بی سنگم گهی هم سنگ و‬ ‫گهی سنگم گهی آهن زمانی آتشم جمله‬
‫میزانم‬
‫گهی گرگم گهی میشم گهی خود شکل‬ ‫زمانی می چرم این جا زمانی می چرند از من‬
‫چوپانم‬
‫نه این ماند نه آن ماند بداند آن من آنم‬ ‫هیولیی نشان آمد نشان دایم کجا ماند‬

‫‪1415‬‬
‫مکن ای شه مکافاتم مکن ای شه‬ ‫ز فرزین بند آن رخ من چه شهماتم چه شهماتم‬
‫مکافاتم‬
‫اگر در پیش محرابم وگر کنج خراباتم‬ ‫دلم پر گشت از مهری که بر چشمت از او مهری‬
‫مرا فریاد رس آخر که در دریای آفاتم‬ ‫به لخت این دل پاره مگر رحمت شد آواره‬
‫چه بی برگم ز هجرانش اگر در باغ‬ ‫چو شاه خوش خرام آمد جز او بر من حرام آمد‬
‫و جناتم‬
‫چو شام زلف او خواهم چه سود از‬ ‫مرا رخسار او باید چه سود از ماه و پروینم‬
‫شام و شاماتم‬
‫چو پیش او زمین بوسم به بالی‬ ‫چو از دستش خورم باده منم آزاد و آزاده‬
‫سماواتم‬
‫سعادت ها سجود آرد به پیش این‬ ‫سعادت ها که من دارم ز شمس الدین تبریزی‬
‫سعاداتم‬

‫‪1416‬‬
‫ز افسون هاش مجنونم ز افسان هاش‬ ‫ترش رویی و خشمینی چنین شیرین ندیدستم‬
‫سرمستم‬
‫تویی پیوندم و خویشم کنون در خویش‬ ‫بتان بس دیده ام جانا ولیکن نی چنین زیبا‬
‫درجستم‬
‫ولیک این دم ز حیرانی کریما از دگر‬ ‫همه شب از پریشانی چنان بودم که می دانی‬
‫دستم‬
‫که من خاکی ز سعی تو ز روی خاک‬ ‫از این حالت که دل دارد بگیر و برجهان او را‬
‫برجستم‬

‫‪1417‬‬
‫چه مانی تو بدان صورت که از مردم‬ ‫به حق روی تو که من چنین رویی ندیدستم‬
‫شنیدستم‬
‫نه در خواب و نه بیداری چنین میوه‬ ‫چنین باغی در این عالم نرسته ست و نروید هم‬
‫نچیدستم‬
‫کز این سان دولتی گشتم بدین دولت‬ ‫دعای یک پدر نبود دعای صد نبی باشد‬
‫رسیدستم‬
‫ز رفعت های سوز او در این گردش‬ ‫شنیدم ز آسمان روزی که دارم از غمت سوزی‬
‫خمیدستم‬
‫ز عدل دوست قفلستم ز لطف او‬ ‫مرا می گوید اندیشه ز عشق آموختم پیشه‬
‫کلیدستم‬
‫کز آن آیینه گر این را به نرخ جان‬ ‫گرفته هر یکی ذره یکی آیینه پیش رو‬
‫خریدستم‬
‫که از بعدش یزیدستم ز قربش‬ ‫کدام است او یکی اویی همه اوها از او بویی‬
‫بایزیدستم‬

‫اشارت کرد سوی تو کز انفاسش‬ ‫بگفتم نیشکر را من که از کی پرشکر گشتی‬


‫چشیدستم‬
‫بگفت از شرم روی او به جسم اندر‬ ‫به جان گفتم که چون غنچه چرا چهره نهان کردی‬
‫خزیدستم‬
‫بگفتا گر چه پیرم من ولیک او را‬ ‫جهان پیر را گفتم که هم بندی و هم پندی‬
‫مریدستم‬
‫کز آن جان و جهان خورش مزید اندر‬ ‫چو سوسن صد زبان دارد جهان در شکر و آزادی‬
‫مزیدستم‬
‫که من از باغ حسن او بدین جانب‬ ‫بهار آمد چو طاووسی هزاران رنگ بر پرش‬
‫پریدستم‬
‫برای رنج رنجوران عقاقیری‬ ‫ز بهر عشرت جان ها کشیدم راح و ریحان ها‬
‫کشیدستم‬
‫که بسم ال که تتماجی برای تو‬ ‫شبی عشق فریبنده بیامد جانب بنده‬
‫پزیدستم‬
‫شکستم سوزن آن ساعت گریبان ها‬ ‫یکی تتماج آورد او که گم کردم سر رشته‬
‫دریدستم‬
‫چو طزلق رو ترش کردم کز آن‬ ‫چو نوشیدم ز تتماجش فروکوبید چون سیرم‬
‫شیرین بریدستم‬
‫ولی چون سیخ سرتیزم در آنچ‬ ‫به دست من بجز سیخی از آن تتماج او نامد‬
‫مستفیدستم‬
‫شکوفه کرد هر باغی که چون من‬ ‫به هر برگی از آن تتماج بشکفته ست نوعی گل‬
‫بشکفیدستم‬
‫بقا در نفی دان که من بدید از‬ ‫شکوفه چون همی ریزد عقیبش میوه می خیزد‬
‫نابدیدستم‬
‫پی قربان همی دان تو هر آنچ‬ ‫همه بالیدن عاشق پی پالودنی آید‬
‫پروریدستم‬
‫گزافه نیست این که من ز غم کاهش‬ ‫ندارد فایده چیزی بجز هنگام کاهیدن‬
‫گزیدستم‬
‫از آن دم ها پرآتش که در سرنا‬ ‫بنال ای یار چون سرنا که سرنا بهر ما نالد‬
‫دمیدستم‬
‫از آن حسن و از آن منظر بجو که من‬ ‫مجو از من سخن دیگر برو در روضه اخضر‬
‫خریدستم‬

‫‪1418‬‬
‫کنون عزم لقا دارم من اینک رخت‬ ‫دل مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم‬
‫بربستم‬
‫بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من‬ ‫تویی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم‬
‫هستم‬
‫که من از نیستی جانا به عشق تو‬ ‫مرا جانی در این قالب وانگه جز توم مذهب‬
‫برون جستم‬
‫وگر جز دامنت گیرم بریده باد این‬ ‫اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم‬
‫دستم‬
‫چو هی دو چشم بگشادم چو شین در‬ ‫به هر جا که روم بی تو یکی حرفیم بی معنی‬
‫عشق بنشستم‬
‫که هش ترکیب می خواهد من از‬ ‫چو من هی ام چو من شینم چرا گم کرده ام هش را‬
‫ترکیب بگسستم‬
‫به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن‬ ‫جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود‬
‫رستم‬
‫که از دردی آب و گل من بی دل در‬ ‫به سربالی عشق این دل از آن آمد که صافی شد‬
‫این پستم‬
‫قدم های خیالش را به آسیب دو لب‬ ‫زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم‬
‫خستم‬
‫حوادث چون پیاپی شد وضوی توبه‬ ‫بشستم دست از گفتن طهارت کردم از منطق‬
‫بشکستم‬

‫‪1419‬‬
‫برآمد موج آب چشم و خون دل‬ ‫بگفتم حال دل گویم از آن نوعی که دانستم‬
‫نتانستم‬
‫تنک شد جام فکر و من چو شیشه‬ ‫شکسته بسته می گفتم پریر از شرح دل چیزی‬
‫خرد بشکستم‬
‫چه باشد زورق من خود که من بی پا‬ ‫چو تخته تخته بشکستند کشتی ها در این طوفان‬
‫و بی دستم‬
‫شدم بی خویش و خود را من سبک‬ ‫شکست از موج این کشتی نه خوبی ماند و نه زشتی‬
‫بر تخته ای بستم‬
‫که گه زین موج بر اوجم گهی زان‬ ‫نه بالیم نه پست اما ولیک این حرف پست آمد‬
‫اوج در پستم‬
‫چو هستم نیستم ای جان ولی چون‬ ‫چه دانم نیستم هستم ولیک این مایه می دانم‬
‫نیستم هستم‬
‫چو اندیشه بمردم زار و چون اندیشه‬ ‫چه شک ماند مرا در حشر چون صد ره در این محشر‬
‫برجستم‬
‫ز صیدم چون نبد شادی شدم من صید‬ ‫جگر خون شد ز صیادی مرا باری در این وادی‬
‫و وارستم‬
‫چه اندیشه کنم پیشه که من ز اندیشه‬ ‫بود اندیشه چون بیشه در او صد گرگ و یک میشه‬
‫ده مستم‬
‫به هر دامی که بنهادم من اندر دام‬ ‫به هر چاهی که برکندم ز اول من درافتادم‬
‫پیوستم‬
‫سبال از کبر می مالد که رو من کار‬ ‫خسی که مشتریش آمد خیال خام ریش آمد‬
‫کردستم‬
‫نرست از گلشنت برگی ولیک از خار‬ ‫چه کردی آخر ای کودن نشاندی گل در این گلخن‬
‫تو خستم‬
‫که عمرم شد به شصت و من چو سین‬ ‫مرا واجب کند که من برون آیم چو گل از تن‬
‫و شین در این شستم‬
‫‪1420‬‬
‫برآور سر ز جود من که لتاسوا‬ ‫اگر شد سود و سرمایه چه غمگینی چو من هستم‬
‫نمودستم‬
‫گر افتاده ست او از خود نیفتاده ست‬ ‫اگر فانی شود عالم ز دریایی بود شبنم‬
‫از دستم‬
‫کنم صیدش اگر گم شد که من صیاد‬ ‫جهان ماهی عدم دریا درون ماهی این غوغا‬
‫بی شستم‬

‫‪1421‬‬
‫ازیرا نعل اسبت را به هنگام چرا‬ ‫بیا بشنو که من پیش و پس اسبت چرا گردم‬
‫گردم‬
‫زهی عیسی دم فردم زهی باکر و‬ ‫امانی از ندم دادی نه لفیدی نه دم دادی‬
‫بافر دم‬
‫کی داند وسعت خرجم کجا گشته ست‬ ‫چو دخلم از لبی دادی که پاک آمد ز بیدادی‬
‫هر خرجم‬
‫یکی رنگی برآوردم که گویی باغ را‬ ‫چو دیدم داد و جود تو شدم محو وجود تو‬
‫وردم‬
‫چو من محصون آن سردم برون از‬ ‫تو داوود جوانمردی امام قدرالسردی‬
‫گرم و از سردم‬
‫برون جستم ز فکرت من نه در‬ ‫چو عکس جیش حسن تو طراد آورد بر نقشم‬
‫عکسم نه در طردم‬
‫رواق و درد او خوردم که هر دو بود‬ ‫خمش کن کاندر این وادی شرابی بود جاویدی‬
‫درخوردم‬

‫‪1422‬‬
‫نه اخلق سگان دارم نه بر مردار می‬ ‫طواف حاجیان دارم بگرد یار می گردم‬
‫گردم‬
‫برای خوشه خرما به گرد خار می‬ ‫مثال باغبانانم نهاده بیل بر گردن‬
‫گردم‬
‫ولیکن پر برویاند که چون طیار می‬ ‫نه آن خرما که چون خوردی شود بلغم کند صفرا‬
‫گردم‬
‫سر گنجستم و بر وی چو دم مار می‬ ‫جهان مارست و زیر او یکی گنجی است بس پنهان‬
‫گردم‬
‫فرورفته به اندیشه چو بوتیمار می‬ ‫ندارم غصه دانه اگر چه گرد این خانه‬
‫گردم‬
‫ولیکن مست سالرم پی سالر می‬ ‫نخواهم خانه ای در ده نه گاو و گله فربه‬
‫گردم‬
‫قدم برجا و سرگردان که چون پرگار‬ ‫رفیق خضرم و هر دم قدوم خضر را جویان‬
‫می گردم‬
‫نمی بینی که مخمورم که بر خمار می‬ ‫نمی دانی که رنجورم که جالینوس می جویم‬
‫گردم‬
‫نمی دانی که بو بردم که بر گلزار می‬ ‫نمی دانی که سیمرغم که گرد قاف می پرم‬
‫گردم‬
‫خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار‬ ‫مرا زین مردمان مشمر خیالی دان که می گردد‬
‫می گردم‬
‫که عقلم برد و مستم کرد ناهموار می‬ ‫چرا ساکن نمی گردم بر این و آن همی گویم‬
‫گردم‬
‫ز حرمت عار می دارم از آن بر عار‬ ‫مرا گویی مرو شپشپ که حرمت را زیان دارد‬
‫می گردم‬
‫نه بر دینار می گردم که بر دیدار می‬ ‫بهانه کرده ام نان را ولیکن مست خبازم‬
‫گردم‬
‫برای عشق لیلی دان که مجنون وار‬ ‫هر آن نقشی که پیش آید در او نقاش می بینم‬
‫می گردم‬
‫من سرگشته معذورم که بی دستار می‬ ‫در این ایوان سربازان که سر هم در نمی گنجد‬
‫گردم‬
‫منم پروانه سلطان که بر انوار می‬ ‫نیم پروانه آتش که پر و بال خود سوزم‬
‫گردم‬
‫نه فعل و مکر توست این هم که بر‬ ‫چه لب را می گزی پنهان که خامش باش و کمتر گوی‬
‫گفتار می گردم‬
‫شفق وار از پی شمست بر این اقطار‬ ‫بیا ای شمس تبریزی شفق وار ار چه بگریزی‬
‫می گردم‬

‫‪1423‬‬
‫چو در چرخم درآوردی به گردت‬ ‫تو تا دوری ز من جانا چنین بی جان همی گردم‬
‫زان همی گردم‬
‫چو احسان است هر سویم در این‬ ‫چو باغ وصل خوش بویم چو آب صاف در جویم‬
‫احسان همی گردم‬
‫چو باد نوبهار خوش در این بستان‬ ‫مرا افتاد کار خوش زهی کار و شکار خوش‬
‫همی گردم‬
‫شدم من گوی میدانش در این میدان‬ ‫چه جای باغ و بستانش که نفروشم به صد جانش‬
‫همی گردم‬
‫منم آل رسول ای جان پس سلطان‬ ‫کسی باشد ملول ای جان که او نبود قبول ای جان‬
‫همی گردم‬
‫کلند عشق در دستم به گرد کان همی‬ ‫تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم‬
‫گردم‬
‫نه چون تو آسیای نان که گرد نان‬ ‫منم از کیمیای جان چه جای دل چه جای جان‬
‫همی گردم‬
‫ز دست این به دست آن بدین دستان‬ ‫قدح وارم در این دوران میان حلقه مستان‬
‫همی گردم‬

‫‪1424‬‬
‫جوابم داد کای زیرک بگاهت نیز هم‬ ‫بگفتم عذر با دلبر که بی گه بود و ترسیدم‬
‫دیدم‬
‫بگفت او ناپسندت را به لطف خود‬ ‫بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده‬
‫پسندیدم‬
‫بگفت آن را هم از من دان که من از‬ ‫بگفتم گر چه شد تقصیر دل هرگز نگردیده ست‬
‫دل نگردیدم‬
‫بگفت آن دام لطف ماست کاندر پات‬ ‫بگفتم هجر خونم خورد بشنو آه مهجوران‬
‫پیچیدم‬
‫تو را هم متهم کردند و من پیمانه‬ ‫چو یوسف کابن یامین را به مکر از دشمنان بستد‬
‫دزدیدم‬
‫به من بنگر به ره منگر که من ره را‬ ‫بگفتم روز بی گاه است و بس ره دور گفتا رو‬
‫نوردیدم‬
‫که من اسرار پنهان را بر این اسباب‬ ‫به گاه و بی گه عالم چه باشد پیش این قدرت‬
‫نبریدم‬
‫نیابد سر لطف ما مگر آن جان که‬ ‫اگر عقل خلیق را همه بر همدگر بندی‬
‫بگزیدم‬

‫‪1425‬‬
‫قبول تو دعاها را بر آن باری چه حق‬ ‫دعا گویی است کار من بگویم تا نطق دارم‬
‫دارم‬
‫از آن چون پر پروانه دعای محترق‬ ‫به گرد شمع سمع تو دعاهاام همی گردد‬
‫دارم‬
‫صحف فوق صحف دارم ورق زیر‬ ‫به دارالکتب حاجاتم درآ که بهر اصغایت‬
‫ورق دارم‬
‫دلم شاد است و می گوید غم رب‬ ‫سرم در چرخ کی گنجد که سر بخشیده فضل است‬
‫الفلق دارم‬
‫چو بیخ سدره خضرا اصول متفق‬ ‫چو شاخ بید اندیشه ز هر بادی اگر پیچد‬
‫دارم‬

‫‪1426‬‬
‫رخ زرین من منگر که پای آهنین‬ ‫چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم‬
‫دارم‬
‫وزان کو آفریدستم هزاران آفرین دارم‬ ‫بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم‬
‫درون عز فلک دارم برون ذل زمین‬ ‫گهی خورشید را مانم گهی دریای گوهر را‬
‫دارم‬
‫مبین تو ناله ام تنها که خانه انگبین‬ ‫درون خمره عالم چو زنبوری همی گردم‬
‫دارم‬
‫چنان قصری است حصن من که امن‬ ‫دل گر طالب مایی برآ بر چرخ خضرایی‬
‫الومنین دارم‬
‫چو من دولب آن آبم چنین شیرین‬ ‫چه باهول است آن آبی که این چرخ است از او گردان‬
‫حنین دارم‬
‫نمی دانی سلیمانم که در خاتم نگین‬ ‫چو دیو و آدمی و جن همی بینی به فرمانم‬
‫دارم‬
‫چرا خربنده باشم من براقی زیر زین‬ ‫چرا پژمرده باشم من که بشکفته ست هر جزوم‬
‫دارم‬
‫چرا زین چاه برنایم چون من حبل‬ ‫چرا از ماه وامانم نه عقرب کوفت بر پایم‬
‫متین دارم‬
‫بپر ای مرغ جان این سو که صد برج‬ ‫کبوترخانه ای کردم کبوترهای جان ها را‬
‫حصین دارم‬
‫عقیق و زر و یاقوتم ولدت ز آب و‬ ‫شعاع آفتابم من اگر در خانه ها گردم‬
‫طین دارم‬
‫که هر ذره همی گوید که در باطن‬ ‫تو هر گوهر که می بینی بجو دری دگر در روی‬
‫دفین دارم‬
‫که از شمع ضمیر است آن که نوری‬ ‫تو را هر گوهری گوید مشو قانع به حسن من‬
‫در جبین دارم‬
‫مجنبان گوش و مفریبان که چشمی‬ ‫خمش کردم که آن هوشی که دریابد نداری تو‬
‫هوش بین دارم‬
‫‪1427‬‬
‫نه از آبم نه از خاکم سر عالم نمی‬ ‫من از اقلیم بالیم سر عالم نمی دارم‬
‫دارم‬
‫وگر صحراست پرعبهر سر آن هم‬ ‫اگر بالست پراختر وگر دریاست پرگوهر‬
‫نمی دارم‬
‫مرا گفته ست لتسکن تو را همدم‬ ‫مرا گویی ظریفی کن دمی با ما حریفی کن‬
‫نمی دارم‬
‫چو من مخمور آن شیرم سر زمزم‬ ‫مرا چون دایه فضلش به شیر لطف پرورده ست‬
‫نمی دارم‬
‫خرد خواهد که دریازد منش محرم‬ ‫در آن شربت که جان سازد دل مشتاق جان بازد‬
‫نمی دارم‬
‫به غیر یار دلدارم خوش و خرم نمی‬ ‫ز شادی ها چو بیزارم سر غم از کجا دارم‬
‫دارم‬
‫که من آن سرو آزادم که برگ غم‬ ‫پی آن خمر چون عندم شکم بر روزه می بندم‬
‫نمی دارم‬
‫ز عشق ذوق زخم او سر مرهم نمی‬ ‫درافتادم در آب جو شدم شسته ز رنگ و بو‬
‫دارم‬
‫بر اشهب بر نمی شینم سر ادهم نمی‬ ‫تو روز و شب دو مرکب دان یکی اشهب یکی ادهم‬
‫دارم‬
‫که بر مسلک به زیر این کهن طارم‬ ‫جز این منهاج روز و شب بود عشاق را مذهب‬
‫نمی دارم‬
‫من ایشان را سلیمانم ولی خاتم نمی‬ ‫به باغ عشق مرغانند سوی بی سویی پران‬
‫دارم‬
‫ولی نسبت ز حق دارم من از مریم‬ ‫منم عیسی خوش خنده که شد عالم به من زنده‬
‫نمی دارم‬
‫بگو عشقا که من با دوست ل و لم‬ ‫ز عشق این حرف بشنیدم خموشی راه خود دیدم‬
‫نمی دارم‬

‫‪1428‬‬
‫کبوتر همچو من دیدی که من در‬ ‫همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم‬
‫جستن بازم‬
‫مگر من سنگ پولدم که در پرواز‬ ‫به هر هنگام هر مرغی به هر پری همی پرد‬
‫آغازم‬
‫زبانت گر بود زرین زبان درکش که‬ ‫دهان مگشای بی هنگام و می ترس از زبان من‬
‫من گازم‬
‫تو را بشکافم ای دنبل گر از آغاز‬ ‫به دنبل دنبه می گوید مرا نیشی است در باطن‬
‫بنوازم‬
‫به ناگاهانت بشکافم که تا دانی چه فن‬ ‫بمالم بر تو من خود را به نرمی تا شوی ایمن‬
‫سازم‬
‫چو وقت آید شوی پخته به کار تو‬ ‫دهان مگشای این ساعت ازیرا دنبل خامی‬
‫بپردازم‬
‫چه خوانی دیده پیهی را که پس‬ ‫کدامین شوخ برد از ما که دیده شوخ کردستی‬
‫فرداش بگدازم‬
‫که از مستی مبادا تیر سوی خویش‬ ‫کمان نطق من بستان که تیر قهر می پرد‬
‫اندازم‬
‫رهم از عالم ناری چو با این سوز‬ ‫یکی سوزی است سازنده عتاب شمس تبریزی‬
‫درسازم‬

‫‪1429‬‬
‫نه آن خنجر به کف دارم کز این‬ ‫نه آن بی بهره دلدارم که از دلدار بگریزم‬
‫پیکار بگریزم‬
‫نه از تیشه زبون گردم نه از مسمار‬ ‫منم آن تخته که با من دروگر کارها دارد‬
‫بگریزم‬
‫نشایم جز که آتش را گر از نجار‬ ‫مثال تخته بی خویشم خلف تیشه نندیشم‬
‫بگریزم‬
‫چو غارم تنگ و تاری گر ز یار غار‬ ‫چو سنگم خوار و سرد ار من به لعلی کم سفر سازم‬
‫بگریزم‬
‫نبویم مشک تاتاری گر از تاتار‬ ‫نیابم بوس شفتالو چو بگریزم ز بی برگی‬
‫بگریزم‬
‫سزد چون سر نمی گنجد گر از دستار‬ ‫از آن از خود همی رنجم که منهم در نمی گنجم‬
‫بگریزم‬
‫کجا یابم دگربارش اگر این بار‬ ‫هزاران قرن می باید که این دولت به پیش آید‬
‫بگریزم‬
‫نه فاسد معده ای دارم که از خمار‬ ‫نه رنجورم نه نامردم که از خوبان بپرهیزم‬
‫بگریزم‬
‫نیم فلح این ده من که از سالر‬ ‫نیم بر پشت پالنی که در میدان سپس مانم‬
‫بگریزم‬
‫که من در کان زر غرقم چرا ز ایثار‬ ‫همی گویم دل بس کن دلم گوید جواب من‬
‫بگریزم‬

‫‪1430‬‬
‫منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر‬ ‫نهادم پای در عشق که بر عشاق سر باشم‬
‫باشم‬
‫همی گوید که جان داند که من بیش از‬ ‫اگر چه روغن بادام از بادام می زاید‬
‫شجر باشم‬
‫که ای ابله روا داری که جسم‬ ‫به ظاهربین همی گوید چو مسجود ملیک شد‬
‫مختصر باشم‬
‫زمانی در بر معدن همه دل همچو زر‬ ‫زمانی بر کف عشقش چو سیمابی همی لرزم‬
‫باشم‬
‫گهی اندر میان پنهان گهی شهره کمر‬ ‫منم پیدا و ناپیدا چو جان و عشق در قالب‬
‫باشم‬
‫گهی در حلقه می آیم گهی حلقه شمر‬ ‫در آن زلفین آن یارم چه سوداها که من دارم‬
‫باشم‬
‫میان عاشقان هر شب سمر باشم سمر‬ ‫اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته‬
‫باشم‬
‫وگر نی رغم شب کوران عیان‬ ‫مرا معشوق پنهانی چو خود پنهان همی خواهد‬
‫همچون قمر باشم‬
‫بگفتم نیک می گویی بپرس از من‬ ‫مرا گردون همی گوید که چون مه بر سرت دارم‬
‫اگر باشم‬
‫حدیث شهد او گویم پس آنگه در شکر‬ ‫اگر ساحل شود جنت در او ماهی نیارامد‬
‫باشم‬
‫پس آن دلبر دگر باشد من بی دل دگر‬ ‫به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسی‬
‫باشم‬
‫مبادم آب اگر خود من ز هر سیلب‬ ‫بسوزا این تنم گر من ز هر آتش برافروزم‬
‫تر باشم‬
‫ملک را بال می ریزد من آن جا چون‬ ‫در آن محوی که شمس الدین تبریزیم پالید‬
‫بشر باشم‬

‫‪1431‬‬
‫چو غم بر من فروریزی ز لطف غم‬ ‫مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم‬
‫خجل باشم‬
‫هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل‬ ‫غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم‬
‫باشم‬
‫منم کز تو غمی خواهم که در وی‬ ‫همه اجزای عالم را غم تو زنده می دارد‬
‫مستقل باشم‬
‫عجب گردی برانگیزی که از وی‬ ‫عجب دردی برانگیزی که دردم را دوا گردد‬
‫مکتحل باشم‬
‫کسایی را کسایی کو که آن را مشتمل‬ ‫فدایی را کفیلی کو که ارزد جان فدا کردن‬
‫باشم‬
‫مرا گنج تو نگذارد که درویش و مقل‬ ‫مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید‬
‫باشم‬
‫عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل‬ ‫صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم‬
‫باشم‬
‫اگر خونش بریزم من ز خون او بحل‬ ‫خیالی کان به پیش آید خیالت را بپوشاند‬
‫باشم‬
‫بسوزند این دو پروانه چو من شمع‬ ‫بسوزانم ز عشق تو خیال هر دو عالم را‬
‫چگل باشم‬
‫چنان نقلی که من دارم چرا من منتقل‬ ‫خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود‬
‫باشم‬

‫‪1432‬‬
‫عدم خود قابل هست است از آن هم‬ ‫تو خود دانی که من بی تو عدم باشم عدم باشم‬
‫نیز کم باشم‬
‫حریف ظن بد باشم ندیم هر ندم باشم‬ ‫چو زان یوسف جدا مانم یقین در بیت احزانم‬
‫شکنجه دزد غم باشم سقام هر سقم‬ ‫چو شحنه شهر شه باشم عسس گردم چو مه باشم‬
‫باشم‬
‫بجز خارش ننوشانم چو در باغ ارم‬ ‫ببندم گردن غم را چو اشتر می کشم هر جا‬
‫باشم‬
‫جمازه حج او گردم حمول آن حرم‬ ‫قضایش گر قصاص آرد مرا اشتر کند روزی‬
‫باشم‬
‫گهی لت خواره چون طبلم گهی شقه‬ ‫منم محکوم امر مر گه اشتربان و گه اشتر‬
‫علم باشم‬
‫از این تلوین چه غم دارم چو سلطان‬ ‫اگر طبال اگر طبلم به لشکرگاه آن فضلم‬
‫را حشم باشم‬
‫به هنگامه بتان آرم ز رقصش مغتنم‬ ‫بگیرم خرس فکرت را ره رقصش بیاموزم‬
‫باشم‬
‫مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم‬ ‫چو شمعی ام که بی گفتن نمایم نقش هر چیزی‬
‫فاشبعناک یا طاوی و داویناک یا اخشم‬ ‫یقول العشق یا صاحی تساکر و اغتنم راحی‬
‫فهذا العیش ل یفنی و هذا الکاس ل‬ ‫شکرنا نعمه المولی و مولنا به اولی‬
‫یهشم‬
‫اذی نازس کنا خارس که تا من‬ ‫افندی کالی میراسوذ لزمونو تا کالسو‬
‫محتشم باشم‬
‫سنک اول ایلکل قانی اگر من متهم‬ ‫یزک ای یار روحانی ورر عیسی بکی جانی‬
‫باشم‬
‫خمش چونی ترش چونی تو را چون‬ ‫خمش باشم ترش باشم به قاصد تا بگوید او‬
‫من صنم باشم‬

‫‪1433‬‬
‫چو هنگام وصال آمد بتان را بت‬ ‫من آنم کز خیالتش تراشنده وثن باشم‬
‫شکن باشم‬
‫چو حسن خویش بنماید چه بند‬ ‫مرا چون او ولی باشد چه سخره بوعلی باشم‬
‫بوالحسن باشم‬
‫دوم را من چو آیینه نخستین را لگن‬ ‫دو صورت پیش می آرد گهی شمع است و گه شاهد‬
‫باشم‬
‫ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن‬ ‫مرا وامی است در گردن که بسپارم به عشقش جان‬
‫باشم‬
‫خنک جان من آن روزی که در‬ ‫چو زندانم بود چاهی که در قعرش بود یوسف‬
‫زندان شدن باشم‬
‫چه دستک ها زنم آن دم که پابست‬ ‫چو دست او رسن باشد که دست چاهیان گیرد‬
‫رسن باشم‬
‫خنک آن کاروان کش من در این ره‬ ‫مرا گوید چه می نالی ز عشقی تا که راهت زد‬
‫راه زن باشم‬
‫غنیمت دار آن دم را که در تن تن تنن‬ ‫چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقت ساز من‬
‫باشم‬
‫خدا داند دگر کس نی که آن دم در چه‬ ‫چو یار ذوفنون من زند پرده جنون من‬
‫فن باشم‬
‫چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن‬ ‫ز کوب غم چه غم دارم که با او پای می کوبم‬
‫باشم‬
‫چو پخته شد کباب من چرا در بابزن‬ ‫چو بیش از صد جهان دارم چرا در یک جهان باشم‬
‫باشم‬
‫چو برج خویش را دیدم چرا اندر بدن‬ ‫کبوترباز عشقش را کبوتر بود جان من‬
‫باشم‬
‫چو آمد یار گلرنگم چرا با این سه فن‬ ‫گهی با خویش در جنگم گهی بی خویشم و دنگم‬
‫باشم‬
‫نیم من نقش گرمابه چرا در جامه کن‬ ‫چو در گرمابه عشقش حجابی نیست جان ها را‬
‫باشم‬
‫وطن آتش گرفت از تو چگونه در‬ ‫خمش کن ای دل گویا که من آواره خواهم شد‬
‫وطن باشم‬
‫ز تاب شمس تبریزی سهیل اندر یمن‬ ‫اگر من در وطن باشم وگر بیرون ز تن باشم‬
‫باشم‬

‫‪1434‬‬
‫چو هر خاری از او گل شد چرا من‬ ‫چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم‬
‫یاسمن باشم‬
‫همه اجسام چون جان شد چرا استیزه‬ ‫چو هر سنگی عسل گردد چرا مومی کند مومی‬
‫تن باشم‬
‫چو در جلوه ست حسن او چه بند‬ ‫یقین هر چشم جو گردد چو آن آب روان آمد‬
‫بوالحسن باشم‬
‫چو شمعم جمله گشت آتش چرا اندر‬ ‫اگر چه در لگن بودم مثال شمع تا اکنون‬
‫لگن باشم‬
‫چو محنت جمله دولت گشت از چه‬ ‫چو از نحس زحل رستم چه زیر آسمان باشم‬
‫ممتحن باشم‬
‫ز جوی خمر چون مستم چرا تشنه‬ ‫حسد بر من حسد دارد مرا بر کی حسد باشد‬
‫لبن باشم‬

‫‪1435‬‬
‫چه خواهی کرد دل را خون و رخ را‬ ‫به گرد دل همی گردی چه خواهی کرد می دانم‬
‫زرد می دانم‬
‫چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد‬ ‫یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی‬
‫می دانم‬
‫بخواهی پخت می بینم بخواهی خورد‬ ‫به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی‬
‫می دانم‬
‫که گرمم پرس چون بینی که گرم از‬ ‫به حق اشک گرم من به حق آه سرد من‬
‫سرد می دانم‬
‫که سوز از سوز و دود از دود و درد‬ ‫مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است‬
‫از درد می دانم‬
‫نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا‬ ‫به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید‬
‫مرد می دانم‬
‫که از مردی برآوردن ز دریا گرد می‬ ‫دل چون گرد برخیزی ز هر بادی نمی گفتی‬
‫دانم‬
‫چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد‬ ‫جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد‬
‫می دانم‬
‫بگویم مات غم باشم اگر این نرد می‬ ‫چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی‬
‫دانم‬

‫‪1436‬‬
‫وزین سرگشته مجنون چه می خواهی‬ ‫تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی دانم‬
‫نمی دانم‬
‫چه صحرایی چه خضرایی چه‬ ‫در این درگاه بی چونی همه لطف است و موزونی‬
‫درگاهی نمی دانم‬
‫چو ترکان گرد تو اختر چه خرگاهی‬ ‫به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد‬
‫نمی دانم‬
‫ز ماهت ماه ما روشن چه همراهی‬ ‫ز رویت جان ما گلشن بنفشه و نرگس و سوسن‬
‫نمی دانم‬
‫چنین دریا ندیدستم چنین ماهی نمی‬ ‫زهی دریای بی ساحل پر از ماهی درون دل‬
‫دانم‬
‫بجز آن شاه باقی را شهنشاهی نمی‬ ‫شهی خلق افسانه محقر همچو شه دانه‬
‫دانم‬
‫تو نور ذات اللهی تو اللهی نمی دانم‬ ‫زهی خورشید بی پایان که ذراتت سخن گویان‬
‫چرا ای یوسف خوبان در این چاهی‬ ‫هزاران جان یعقوبی همی سوزد از این خوبی‬
‫نمی دانم‬
‫دمی هویی دمی هایی دمی آهی نمی‬ ‫خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی‬
‫دانم‬
‫که بی خویشی و مستی را ز آگاهی‬ ‫خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم‬
‫نمی دانم‬

‫‪1437‬‬
‫چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه‬ ‫چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم‬
‫گردانم‬
‫ز رشک آنک فرعونی خبر یابد ز‬ ‫زبانم عقده ای دارد چو موسی من ز فرعونان‬
‫برهانم‬
‫به لشکرگاه فرعونی که من جاسوس‬ ‫فروبندید دستم را چو دریابید هستم را‬
‫سلطانم‬
‫رها کن چونک سرمستم که تا لفی‬ ‫نه جاسوسم نه ناموسم من از اسرار قدوسم‬
‫بپرانم‬
‫خصوصا این چنین باده که من از وی‬ ‫ز باده باد می خیزد که باده باد انگیزد‬
‫پریشانم‬
‫چه ویرانی پدید آید چه گویم من نمی‬ ‫همه زهاد عالم را اگر بویی رسد زین می‬
‫دانم‬
‫رسد در سنگ و در مرمر بلفد کآب‬ ‫چه جای می که گر بویی از آن انفاس سرمستان‬
‫حیوانم‬
‫دلم حیران کز ایشانم عجب یا خود من‬ ‫وجود من عزبخانه ست و آن مستان در او جمعند‬
‫ایشانم‬
‫نمی دانم همین دانم که من در روح و‬ ‫اگر من جنس ایشانم وگر من غیر ایشانم‬
‫ریحانم‬

‫‪1438‬‬
‫که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر‬ ‫ندارد پای عشق او دل بی دست و بی پایم‬
‫می خایم‬
‫به خون دل خیالش را ز بی خویشی‬ ‫میان خونم و ترسم که گر آید خیال او‬
‫بیالیم‬
‫به خون غرقه شود وال اگر این راه‬ ‫خیالت همه عالم اگر چه آشنا داند‬
‫بگشایم‬
‫ز من گر یک نشان خواهد نشانی‬ ‫منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی‬
‫هاش بنمایم‬
‫شده خواب من آواره ز سحر یار‬ ‫همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره‬
‫خودرایم‬
‫که در ظلمت ز آمدشد پری را پای‬ ‫ز شب های من گریان بپرس از لشکر پریان‬
‫می سایم‬
‫من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه‬ ‫اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید‬
‫نیاسایم‬
‫در آن آتش چو خورشیدی جهانی را‬ ‫رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش‬
‫بیارایم‬
‫و هر دم شکر می گوید که سوزش را‬ ‫که آن خورشید بر گردون ز عشق او همی سوزد‬
‫همی شایم‬
‫که تا چون مه نکاهم من چو مه زان‬ ‫رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم‬
‫پس نیفزایم‬

‫‪1439‬‬
‫من این نقاش جادو را نمی دانم نمی‬ ‫من این ایوان نه تو را نمی دانم نمی دانم‬
‫دانم‬
‫که من آن سوی بی سو را نمی دانم‬ ‫مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو‬
‫نمی دانم‬
‫من این خوش خوی بدخو را نمی دانم‬ ‫همی گیرد گریبانم همی دارد پریشانم‬
‫نمی دانم‬
‫من این جان طرب جو را نمی دانم‬ ‫مرا جان طرب پیشه ست که بی مطرب نیارامد‬
‫نمی دانم‬
‫که من این شیر و آهو را نمی دانم‬ ‫یکی شیری همی بینم جهان پیشش گله آهو‬
‫نمی دانم‬
‫که این سیلب و این جو را نمی دانم‬ ‫مرا سیلب بربوده مرا جویای جو کرده‬
‫نمی دانم‬
‫که این بازار و این کو را نمی دانم‬ ‫چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری‬
‫نمی دانم‬
‫نکوگو را و بدگو را نمی دانم نمی‬ ‫مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان‬
‫دانم‬
‫من این زن را و این شو را نمی دانم‬ ‫زمین چون زن فلک چو شو خورد فرزند چون گربه‬
‫نمی دانم‬
‫که غمزه چشم و ابرو را نمی دانم‬ ‫مرا آن صورت غیبی به ابرو نکته می گوید‬
‫نمی دانم‬
‫اگر چه اصل این بو را نمی دانم نمی‬ ‫منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویش‬
‫دانم‬
‫که من جز میر مه رو را نمی دانم‬ ‫جهان گر رو ترش دارد چو مه در روی من خندد‬
‫نمی دانم‬
‫که من آن دست و بازو را نمی دانم‬ ‫ز دست و بازوی قدرت به هر دم تیر می پرد‬
‫نمی دانم‬
‫من این گندیده طزغو را نمی دانم نمی‬ ‫در آن مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد‬
‫دانم‬
‫من این نان و ترازو را نمی دانم نمی‬ ‫دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد‬
‫دانم‬
‫که این للی لولو را نمی دانم نمی‬ ‫چو مردان صف شکستم من به طفلی بازرستم من‬
‫دانم‬
‫بیا این سو من آن سو را نمی دانم‬ ‫تو گویی شش جهت منگر به سوی بی سوی برپر‬
‫نمی دانم‬
‫که قیل و قال و قالو را نمی دانم نمی‬ ‫خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی‬
‫دانم‬
‫که من با چو و با تو را نمی دانم نمی‬ ‫به دستم یرلغی آمد از آن قان همه قانان‬
‫دانم‬
‫که من این درد پهلو را نمی دانم نمی‬ ‫دوایی دارم آخر من ز جالینوس پنهانی‬
‫دانم‬
‫که من این درد و دارو را نمی دانم‬ ‫مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید‬
‫نمی دانم‬
‫که جز آن جعد و گیسو را نمی دانم‬ ‫برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را‬
‫نمی دانم‬
‫که من جز نور یاهو را نمی دانم نمی‬ ‫برو ای روز گلچهره که خورشیدت چه گلگون است‬
‫دانم‬
‫که جز آن نقل و طزغو را نمی دانم‬ ‫برو ای باغ با نقلت برو ای شیره با شیرت‬
‫نمی دانم‬
‫بجز آن برج و بارو را نمی دانم نمی‬ ‫اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من‬
‫دانم‬
‫چه عیب است ار هلوو را نمی دانم‬ ‫چه رومی چهرگان دارم چه ترکان نهان دارم‬
‫نمی دانم‬
‫کز آن حیرت هل او را نمی دانم نمی‬ ‫هلوو را بپرس آخر از آن ترکان حیران کن‬
‫دانم‬
‫اگر آن دست و بازو را نمی دانم نمی‬ ‫دلم چون تیر می پرد کمان تن همی غرد‬
‫دانم‬
‫من آن ترکم که هندو را نمی دانم نمی‬ ‫رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را‬
‫دانم‬
‫که با تو سنگ و لولو را نمی دانم‬ ‫بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من‬
‫نمی دانم‬

‫‪1440‬‬
‫که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ‬ ‫بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان ها سم‬
‫شکر پیشم‬
‫بدران مشک سقا را بزن سنگی و‬ ‫روان شد سوی ما کوثر پر از شیر و پر از شکر‬
‫بشکن خم‬
‫که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ‬ ‫یکی آهوی جان پرور برآمد از بیابانی‬
‫سوزان دم‬
‫دهل مست و دهلزن مست و بیخود‬ ‫همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند‬
‫می زند لم لم‬
‫که با سرمست و با حیران چه گفتم‬ ‫درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان‬
‫من که الهاکم‬
‫در این زنجیر مجنونان چه مجنون‬ ‫یکی عاقل میان ما به دارو هم نمی یابد‬
‫می شود مردم‬
‫بریزم بر تن لغر از آن باده یکی‬ ‫به نزد من یکی ساغر به از صد خانه پرزر‬
‫قمقم‬
‫نه آن مستی که شب آیی ز ترس خلق‬ ‫میان روزه داران خوش شراب عید در می کش‬
‫چون کزدم‬
‫نه ز انگورست و نی شیره نی از‬ ‫بخور بی رطل و بی کوزه میی کو بشکند روزه‬
‫طزغو نی از گندم‬
‫دروغین است آن باده از آن افتاده‬ ‫شرابی نی که درریزی سحر مخمور برخیزی‬
‫کوته دم‬
‫پیاپی اندر این مستی نی اشتر جو و‬ ‫دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو‬
‫نی جم جم‬

‫‪1441‬‬
‫که بنوشت آن مه بی کیف دعوت نامه‬ ‫بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان ها سم‬
‫ای پیشم‬
‫بدران مشک سقا را بزن سنگی و‬ ‫روان شد سوی ما کوثر که گنجا نیست ظرف اندر‬
‫بشکن خم‬
‫که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ‬ ‫یکی آهوی چون جانی برآمد از بیابانی‬
‫سوزان دم‬
‫دهل مست و دهلزن مست و بیخود‬ ‫همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند‬
‫می زند لم لم‬
‫که بر سرمست و با حیران چه‬ ‫درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان‬
‫برخوانیم الهاکم‬
‫در این زنجیر مجنونان چه مجنون‬ ‫یکی عاقل میان ما به دار وهم نمی یابند‬
‫می شود مردم‬
‫بریزم بر تن لغر از آن باده یکی‬ ‫بر مخمور یک ساغر به از صد خانه پرزر‬
‫قمقم‬
‫نه آن مستی که شب آیی ز شرم خلق‬ ‫میان روزه داران خوش شراب عشق در می کش‬
‫چون کزدم‬
‫نه ز انگور است و نه از شیره نه از‬ ‫بخور بی رطل و بی کوزه میی کو نشکند روزه‬
‫بکنی نه از گندم‬
‫دروغین است آن باده از آن افتاد کوته‬ ‫شرابی نی که درریزی سر مخمور برخیزی‬
‫دم‬
‫رها کن خواب خراخر که قمقم بانگ‬ ‫رسید از باده خانه پر به زیر مشک می اشتر‬
‫زد قم قم‬
‫پیاپی اندر این مستی نه اشتر جو و‬ ‫دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو‬
‫نی جم جم‬

‫‪1442‬‬
‫زهی در راه عشق تو دل بریان که‬ ‫زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم‬
‫من دارم‬
‫به صد جان ها بنفروشم ز عشقت آنچ‬ ‫وگر در راه بازار غم عشقت خریدارم‬
‫من دارم‬

‫‪1443‬‬
‫دریدم پرده بی چون سر آن هم نمی‬ ‫بشستم تخته هستی سر عالم نمی دارم‬
‫دارم‬
‫ملمت کی رسد در من که برگ غم‬ ‫مرا چون دایه قدسی به شیر لطف پرورده ست‬
‫نمی دارم‬
‫بیا با من دمی بنشین سر آن هم نمی‬ ‫چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی گوید‬
‫دارم‬
‫از آن دم نیز بیزارم سر آن هم نمی‬ ‫دمی کاندر وجود آورد آدم را به یک لحظه‬
‫دارم‬
‫هزاران بار می گوید سر آن هم نمی‬ ‫چه گویی بوالفضولی را که یک دم آن خود نبود‬
‫دارم‬

‫‪1444‬‬
‫تا غرقه شده ست از تو در خون جگر‬ ‫ای عشق که کردستی تو زیر و زبر خوابم‬
‫خوابم‬
‫بگداخت در اندیشه مانند شکر خوابم‬ ‫از کان شکر جستن اندر شب آبستن‬
‫تا شب نبرد هرگز در دور قمر خوابم‬ ‫بی لطف وصال او گشتم چو هلل او‬
‫با عشق همی گویم کای عشق ببر‬ ‫چون شب بشود تاری با این همه بیداری‬
‫خوابم‬
‫از من برود آید در شخص دگر خوابم‬ ‫چون خواب مرا بیند بگریزد و بنشیند‬
‫چون عشق ملک برده ست از چشم‬ ‫یاران که چه یاریدم تنها مگذاریدم‬
‫بشر خوابم‬
‫با من که نمی آید تا صبح و سحر‬ ‫بنشین اگری عاشق تا صبحدم صادق‬
‫خوابم‬

‫‪1445‬‬
‫خوردم همه رخت خود مهمان خراباتم‬ ‫من دلق گرو کردم عریان خراباتم‬
‫تو آن مناجاتی من آن خراباتم‬ ‫ای مطرب زیبارو دستی بزن و برگو‬
‫جان را نتوان دیدن من جان خراباتم‬ ‫خواهی که مرا بینی ای بسته نقش تن‬
‫زین مایده بیزارم بر خوان خراباتم‬ ‫نی مرد شکم خوارم نی درد شکم دارم‬
‫کلی همه ایمانم ایمان خراباتم‬ ‫من همدم سلطانم حقا که سلیمانم‬
‫گفتم چه کسی گفتا سلطان خراباتم‬ ‫با عشق در این پستی کردم طرب و مستی‬
‫هر گوشه که می گردم گردان خراباتم‬ ‫هر جا که همی باشم همکاسه اوباشم‬
‫روشنتر از این برهان برهان خراباتم‬ ‫گویی بنما معنی برهان چنین دعوی‬
‫ور بی سر و سامانم سامان خراباتم‬ ‫گر رفت زر و سیمم با سینه سیمینم‬
‫ویران دلم را بین ویران خراباتم‬ ‫ای ساقی جان جانی شمع دل ویرانی‬
‫خوبی ملک دارد شیطان خراباتم‬ ‫گویی که تو را شیطان افکند در این ویران‬
‫هر گه که سخن گویم دربان خراباتم‬ ‫هر گه که خمش باشم من خم خراباتم‬

‫‪1446‬‬
‫بس بند که بشکستم آهسته که سرمستم‬ ‫گر بی دل و بی دستم وز عشق تو پابستم‬
‫زان شد که تو می دانی آهسته که‬ ‫در مجلس حیرانی جانی است مرا جانی‬
‫سرمستم‬
‫ای دلبر خندانم آهسته که سرمستم‬ ‫پیش آی دمی جانم زین بیش مرنجانم‬
‫دزدیده ز رهبانان آهسته که سرمستم‬ ‫ساقی می جانان بگذر ز گران جانان‬
‫در پرده چرا باشی آهسته که سرمستم‬ ‫رندی و چو من فاشی بر ملت قلشی‬
‫پرجوش ترم از تو آهسته که سرمستم‬ ‫ای می بترم از تو من باده ترم از تو‬
‫از یار چه پوشانم آهسته که سرمستم‬ ‫از باده جوشانم وز خرقه فروشانم‬
‫خود را چو فنا دیدم آهسته که سرمستم‬ ‫تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم‬
‫نور دل ادریسم آهسته که سرمستم‬ ‫هر چند به تلبیسم در صورت قسیسم‬
‫با دست بر ایشان آهسته که سرمستم‬ ‫در مذهب بی کیشان بیگانگی خویشان‬
‫احداث و گرو بستان آهسته که‬ ‫ای صاحب صد دستان بی گاه شد از مستان‬
‫سرمستم‬

‫‪1447‬‬
‫هم بی دل و بیمارم هم عاشق و‬ ‫رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم‬
‫سرمستم‬
‫با این همه علت ها در شنقصه پیوستم‬ ‫صد گونه خلل دارم ای کاش یکی بودی‬
‫چون بوی توام آمد از گور برون‬ ‫گفتا که نه تو مردی گفتم که بلی اما‬
‫جستم‬
‫وان یوسف کنعانی کز وی کف خود‬ ‫آن صورت روحانی وان مشرق یزدانی‬
‫خستم‬
‫گفتا ز چه دستی تو گفتم که از این‬ ‫خوش خوش سوی من آمد دستی به دلم برزد‬
‫دستم‬
‫افروخت رخ زردم وز عربده وارستم‬ ‫چون عربده می کردم درداد می و خوردم‬
‫در حلقه آن مستان در میمنه بنشستم‬ ‫پس جامه برون کردم مستانه جنون کردم‬
‫صد کاسه بریزیدم صد کوزه‬ ‫صد جام بنوشیدم صد گونه بجوشیدم‬
‫دراشکستم‬
‫گوساله گرگینم گر عشق بنپرستم‬ ‫گوساله زرین را آن قوم پرستیده‬
‫بر می کشدم بال شاهانه از این پستم‬ ‫بازم شه روحانی می خواند پنهانی‬
‫در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم‬ ‫پابست توام جانا سرمست توام جانا‬
‫پست توام ار پستم هست توام ار هستم‬ ‫چست توام ار چستم مست توام ار مستم‬
‫چون تو سر خم بستی من نیز دهان‬ ‫در چرخ درآوردی چون مست خودم کردی‬
‫بستم‬

‫‪1448‬‬
‫صد ساغر بشکستم آهسته که سرمستم‬ ‫در مجلس آن رستم در عربده بنشستم‬
‫ای هم خر و خربنده آهسته که‬ ‫ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده‬
‫سرمستم‬
‫در دلبر ما بنگر آهسته که سرمستم‬ ‫ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر‬
‫صد دجله خون بینی آهسته که‬ ‫تو شخصک چوبینی گر پیشترک شینی‬
‫سرمستم‬
‫پر ده می راواقی آهسته که سرمستم‬ ‫کاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی‬
‫بس سرد فضولنند آهسته که سرمستم‬ ‫آن ها که ملولنند زین راه چه گولنند‬
‫تا حشر من افتاده آهسته که سرمستم‬ ‫شمس الحق آزاده تبریز و می ساده‬

‫‪1449‬‬
‫دریاب مرا ساقی وال که چنینستم‬ ‫زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم‬
‫ای جسته ز دست من دریاب کز آن‬ ‫ای ساقی مست من بنگر به شکست من‬
‫دستم‬
‫مستی تو و مستی من بشکستی و‬ ‫بشکست مرا دامت بشکستم من جامت‬
‫بشکستم‬
‫گویی که نه ای محرم هستم به خدا‬ ‫ای جان و دل مستان بستان سخنم بستان‬
‫هستم‬
‫بنشین که چنین وقتی در خواب همی‬ ‫پر کن ز می پیشین بنشین بر من بنشین‬
‫جستم‬
‫مفریب و مگو فردا بردارم و بفرستم‬ ‫جان و سر تو یارا بر نقد بزن ما را‬
‫تا لف زنی گویی کز عربده وارستم‬ ‫وال که بنگذارم دست از تو چرا دارم‬
‫خواهم که ز آب خود چون خاک کنی‬ ‫خواهم که ز باد می آتش بفروزانی‬
‫پستم‬

‫‪1450‬‬
‫کز حلقه هشیاران این ساعت وارستم‬ ‫بستان قدح از دستم ای مست که من مستم‬
‫همرنگ شو ای خواجه گر فوقم اگر‬ ‫هشیار بر رندی ضدی بود و ضدی‬
‫پستم‬
‫هر چیز که اندیشی از مهر من آنستم‬ ‫هر چیز که اندیشی از جنگ از آن دورم‬
‫با جنگ تو یکتاام با صلح تو همدستم‬ ‫تا عشق تو بگرفتم سودای تو پذرفتم‬
‫با هر چه شدم پخته تا با تو بپیوستم‬ ‫اسپانخ خویشم دان با ترش پز و شیرین‬
‫گر جست غلط از من من مست برون‬ ‫بی کار بود سازش سازش نبود نازش‬
‫جستم‬
‫چون دسته و چون هاون دو هست و‬ ‫مستی تو و مستی من بربسته به هم دامن‬
‫یکی هستم‬

‫‪1451‬‬
‫تو قصه خود می گو من قصه خود‬ ‫گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم‬
‫گفتم‬
‫از خواب به هر سویی می جنبم و می‬ ‫بس کردم از دستان زیرا مثل مستان‬
‫افتم‬
‫با نقش خیال او همراهم و هم جفتم‬ ‫من تشنه آن یارم گر خفته و بیدارم‬
‫زان رو صفت او را بنمودم و بنهفتم‬ ‫چون صورت آیینه من تابع آن رویم‬
‫وان دم که برآشفت او من نیز برآشفتم‬ ‫آن دم که بخندید او من نیز بخندیدم‬
‫درهای معانی که در رشته دم سفتم‬ ‫باقیش بگو تو هم زیرا که ز بحر توست‬

‫‪1452‬‬
‫برگشت سر از مستی تخلیط و خطا‬ ‫ساقی چو شه من بد بیش از دگران خوردم‬
‫کردم‬
‫بگرفت سر دستم بوسید رخ زردم‬ ‫آن ساقی بایستم چون دید که سرمستم‬
‫تو خود نمکستانی شوری دگر آوردم‬ ‫گفتم که تو سلطانی جانی و دو صد جانی‬
‫از عربده کی ترسم من عربده پروردم‬ ‫از جام می خالص پرعربده شد مجلس‬
‫جفت نظرش باشم گر جفتم وگر فردم‬ ‫بی او نکنم عشرت گر تشنه و مخمورم‬
‫من سایه آن سروم بی سرو کجا گردم‬ ‫من شاخ ترم اما بی باد کجا رقصم‬
‫شاه همه مردان است آن شاه اگر‬ ‫نور دل ابر آمد آن ماه اگر ابرم‬
‫مردم‬
‫ای مستی هر جزوم ای داروی هر‬ ‫می رفت شه شیرین گفتم نفسی بنشین‬
‫دردم‬
‫ای محو شده در تو هم گرمم و هم‬ ‫خورشید حمل کی بود ای گرمی تو بی حد‬
‫سردم‬
‫در طاس تو افتادم چون مهره آن نردم‬ ‫در کاس تو افتادم کز باده تو شادم‬
‫زیرا که سوار است او من در قدمش‬ ‫ساکن شوم از گفتن گر اوم نشوراند‬
‫گردم‬

‫‪1453‬‬
‫آیینه نخواهد دم ای وای ز گفتارم‬ ‫در آینه چون بینم نقش تو به گفت آرم‬
‫هم تیره شود آبم هم تیره شود کارم‬ ‫در آب تو را بینم در آب زنم دستی‬
‫ای یار اگر گویم ای یار نمی یارم‬ ‫ای دوست میان ما ای دوست نمی گنجد‬
‫من راه دهان بستم من ناله نمی آرم‬ ‫زان راه که آه آمد تا باز رود آن ره‬
‫نظاره مه خوشتر ای ماه ده و چارم‬ ‫گر ناله و آه آمد زان پرده ماه آمد‬

‫‪1454‬‬
‫گفتا که به غیر آن صد چیز عجب‬ ‫گفتم به مهی کز تو صد گونه طرب دارم‬
‫دارم‬
‫گفتا که من این بازی بیرون سبب‬ ‫گفتم که در این بازی ما را سببی سازی‬
‫دارم‬
‫من با غم عشق تو خویشی و نسب‬ ‫هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارند‬
‫دارم‬
‫کز دولت نور تو مطلوب طلب دارم‬ ‫بیرون مشو از دیده ای نور پسندیده‬
‫وز آتش بر آتش از عشق لهب دارم‬ ‫آنم که ز هر آهش در چرخ زنم آتش‬

‫‪1455‬‬
‫وز بام فلک پنهان من راه گذر دارم‬ ‫ای خواجه سلم علیک من عزم سفر دارم‬
‫زان سو که نظر بخشد آن سوی نظر‬ ‫جان عزم سفر دارد تا معدن و اصل خود‬
‫دارم‬
‫کز فرقت آن دریا بس گرم جگر دارم‬ ‫نک می کشدم سیلم آن سوی که بد میلم‬
‫کز وی مثل خرگه صد بند کمر دارم‬ ‫می تازم ترکانه تا حضرت خاقانی‬
‫کاندر پی او دایم من سیر قمر دارم‬ ‫چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی‬
‫من فر دگر گیرم من عشق دگر دارم‬ ‫چون لعل ز خورشیدش جز گرمی و جز تابش‬
‫ور بشکندم چون نی صد قند شکر‬ ‫گر بشکند این جوزم هم مغزم و هم نغزم‬
‫دارم‬
‫چون سنگم و چون آهن در سینه شرر‬ ‫چون سروم و چون سوسن هم بسته هم آزادم‬
‫دارم‬
‫حسبی ابدا حسبی آنچ از تو به بر‬ ‫یا من هو فی قلبی یسبی ادبی یسبی‬
‫دارم‬
‫ل تبعد نستبری کز هجر ضرر دارم‬ ‫مولی فنی صبری ل تخرج من صدری‬
‫آخر به چه آرامم گر از تو حذر دارم‬ ‫ای عشق صل گفتی می آیم بسم ال‬
‫قوت ملکی دارم گر شکل بشر دارم‬ ‫گر در دل تابوتم مهر تو بود قوتم‬
‫شیلیسو نسندیشی دل زیر و زبر دارم‬ ‫آفندی کلیتیشی کالیسو کیتیشی‬
‫تینما خو نتیلوسی یاد تو سمر دارم‬ ‫افندی مناخوسی بویسی کلیمو بویسی‬
‫بستم چو صدف من لب یعنی که گهر‬ ‫باقیش بفرما تو ای خسرو دریاخو‬
‫دارم‬

‫‪1456‬‬
‫زان کس که کند توبه زین واقعه‬ ‫توبه نکنم هرگز زین جرم که من دارم‬
‫بیزارم‬
‫صد لیلی و صد مجنون درجست در‬ ‫مجنون ز غم لیلی چون توبه نکرد ای جان‬
‫اسرارم‬
‫هم زارم و بیمارم هم صحت بیمارم‬ ‫بس بی سر و پا عشقی که عاشق و معشوقم‬
‫که من قفص تنگم که جعفر طیارم‬ ‫اندیشه پرنده زین سوخته پر گشته‬
‫‪1457‬‬
‫هر چند که بی هوشم در کار تو‬ ‫من خفته وشم اما بس آگه و بیدارم‬
‫هشیارم‬
‫پای از پی آن کوبم کانگور تو افشارم‬ ‫با شیره فشارانت اندر چرش عشقم‬
‫بستان قدحی شیره دریاب که عصارم‬ ‫تو پای همی بینی و انگور نمی بینی‬
‫تا غوطه خورم یک دم در شیره‬ ‫اندر چرش جان آ گر پای همی کوبی‬
‫بسیارم‬
‫هین چاشنیی بستان زین باده که من‬ ‫زین باده نگردد سر زین شیره نشورد دل‬
‫دارم‬
‫دانم که چه داری تو در روت نمی‬ ‫زین باده که داری تو پیوسته خماری تو‬
‫آرم‬
‫تا ناظر حق باشی ای مرغ گرفتارم‬ ‫دامی که درافتادی بنگر سوی دام افکن‬
‫ور خار خسک باشد حق سازد گلزارم‬ ‫دام ار تک چه باشد فردوس کند حقش‬
‫که کار تو می سازد ای خسته بیمارم‬ ‫آن دم که به چاه آمد یوسف خبرش آمد‬
‫از ضد ضدش انگیزم من قادر و‬ ‫داروی تو می کوبم خرگاه تو می روبم‬
‫قهارم‬
‫گویم به چمن دی شو داری عجب‬ ‫گویم به حجر حی شو گویم به عدم شی ء شو‬
‫اقرارم‬
‫و اندر پی روز تو من چون شب‬ ‫شمس الحق تبریزی تو روشنی روزی‬
‫سیارم‬

‫‪1458‬‬
‫زیرا که تویی کارم زیرا که تویی‬ ‫یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی دارم‬
‫بارم‬
‫من صید جگرخسته تو شیر‬ ‫از قند تو می نوشم با پند تو می کوشم‬
‫جگرخوارم‬
‫سوگند بدین یک جان کز غیر تو‬ ‫جان من و جان تو گویی که یکی بوده ست‬
‫بیزارم‬
‫وز خلعت وصل تو یک پاره کلهوارم‬ ‫از باغ جمال تو یک بند گیاهم من‬
‫بر بوی گل وصلت خاری است که‬ ‫بر گرد تو این عالم خار سر دیوار است‬
‫می خارم‬
‫ای خورده و ای برده اسرار تو‬ ‫چون خار چنین باشد گلزار تو چون باشد‬
‫اسرارم‬
‫دانم که بنگذاری در مجلس اغیارم‬ ‫خورشید بود مه را بر چرخ حریف ای جان‬
‫گویی به دعای او شد چون تو شهی‬ ‫رفتم بر درویشی گفتا که خدا یارت‬
‫یارم‬
‫ای برده تو دستارم هم سوی تو دست‬ ‫دیدم همه عالم را نقش در گرمابه‬
‫آرم‬
‫من جنس کیم کاین جا در دام گرفتارم‬ ‫هر جنس سوی جنسش زنجیر همی درد‬
‫دانم که چه می جویی ای دلبر عیارم‬ ‫گرد دل من جانا دزدیده همی گردی‬
‫خواهی که زنی آتش در خرمن و‬ ‫در زیر قبا جانا شمعی پنهان داری‬
‫انبارم‬
‫ای یوسف دیدارم وی رونق بازارم‬ ‫ای گلشن و گلزارم وی صحت بیمارم‬
‫در دست تو در گردش سرگشته چو‬ ‫تو گرد دلم گردان من گرد درت گردان‬
‫پرگارم‬
‫گر غم بخورد خونم وال که سزاوارم‬ ‫در شادی روی تو گر قصه غم گویم‬
‫بی پرده تو رقصد یک پرده نپندارم‬ ‫بر ضرب دف حکمت این خلق همی رقصند‬
‫پنهان بود این خارش هر جای که می‬ ‫آواز دفت پنهان وین رقص جهان پیدا‬
‫خارم‬
‫ابر شکرافشانم جز قند نمی بارم‬ ‫خامش کنم از غیرت زیرا ز نبات تو‬
‫این چار بگرد من اما نه از این چارم‬ ‫در آبم و در خاکم در آتش و در بادم‬
‫از نقش تو است ای جان اقرارم و‬ ‫گه ترکم و گه هندو گه رومی و گه زنگی‬
‫انکارم‬
‫هر چند به تن اکنون تصدیع نمی آرم‬ ‫تبریز دل و جانم با شمس حق است این جا‬

‫‪1459‬‬
‫سرگشته و پابرجا ماننده پرگارم‬ ‫تا عاشق آن یارم بی کارم و بر کارم‬
‫وز چرخ کله زرین در ننگم و در‬ ‫ماننده مریخی با ماه و فلک خشمم‬
‫عارم‬
‫ز اسرار چه می پرسی چون شهره و‬ ‫گر خویش منی یارا می بین که چه بی خویشم‬
‫اظهارم‬
‫من زاده آن شیرم دلجویم و خون‬ ‫جز خون دل عاشق آن شیر نیاشامد‬
‫خوارم‬
‫ای دوست نمی بینی کز فاتحه بیمارم‬ ‫رنجورم و می دانی هم فاتحه می خوانی‬
‫وز تندی اسرارم حلج زند دارم‬ ‫حلج اشارت گو از خلق به دار آمد‬
‫من مرده نمی شویم من خاره نمی‬ ‫اقرار مکن خواجه من با تو نمی گویم‬
‫خارم‬
‫ز اقرار چو تو کوری بیزارم و‬ ‫ای منکر مخدومی شمس الحق تبریزی‬
‫بیزارم‬
‫‪1460‬‬
‫برده ز فلک خرقه آورده که من‬ ‫بشکسته سر خلقی سر بسته که رنجورم‬
‫عورم‬
‫او نیست منم سنگین کاین فتنه همی‬ ‫وای از دل سنگینش وز عشوه رنگینش‬
‫شورم‬
‫گویی که نیم در خون در شیره‬ ‫من در تک خونستم وز خوردن خون مستم‬
‫انگورم‬
‫چون است که می گنجی اندر دل‬ ‫ای عشق که از زفتی در چرخ نمی گنجی‬
‫مستورم‬
‫مشکات و زجاجم من یا نور علی‬ ‫در خانه دل جستی در را ز درون بستی‬
‫نورم‬
‫پس نیم ز مشکم من یک نیم ز کافورم‬ ‫تن حامله زنگی دل در شکمش رومی‬
‫نادیده همی آرم اما نه چنین کورم‬ ‫بردی دل و من قاصد دل از دگران جویم‬
‫روید گل زرد ای جان از خاک سر‬ ‫گر چهره زرد من در خاک رود روزی‬
‫گورم‬
‫آخر تو سلیمانی انگار که من مورم‬ ‫آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری‬
‫می مالم و می نالم هم خرقه زنبورم‬ ‫گفتی که چه می نالی صد خانه عسل داری‬
‫نفروشم یک ذره زین علت ناسورم‬ ‫می نالم از این علت اما به دو صد دولت‬
‫چون مار همی پیچم چون بر سر‬ ‫چون چنگ همی زارم چون بلبل گلزارم‬
‫گنجورم‬
‫آن عکس تو است ای جان اما من از‬ ‫گویی که انا گفتی با کبر و منی جفتی‬
‫آن دورم‬
‫حیران کن و حیرانم در وصلم و‬ ‫من خامم و بریانم خندنده و گریانم‬
‫مهجورم‬

‫‪1461‬‬
‫تو تلخ مشو با من تا تنگ شکر گیرم‬ ‫پایی به میان درنه تا عیش ز سر گیرم‬
‫برکش تو از این خنبم تا رنگ دگر‬ ‫بی رنگ فرورفتم در عشق تو ای دلبر‬
‫گیرم‬
‫من قرص به دو نیمم چون شکل قمر‬ ‫دلتنگتر از میمم چون در طمع و بیمم‬
‫گیرم‬
‫بر اسب نشین ای جان تا غاشیه‬ ‫ای از رخ شاه جان صد بیذق را سلطان‬
‫برگیرم‬
‫هر چند بدم در خود وال که بتر گیرم‬ ‫وز باد لجاج خود وز غصه نیک و بد‬
‫یا امن دهم زین سو یا راه خطر گیرم‬ ‫امنی است مرا از تو امنم تویی ای مه رو‬
‫ایمان چو رمید از من ترسم که کفر‬ ‫چون سرو خمید از من گلزار چرید از من‬
‫گیرم‬
‫چون تیر تو اندازی پس من چه سپر‬ ‫تو غمزه غمازی از تیر سپر سازی‬
‫گیرم‬
‫جان را ز پی عشقش من زیر و زبر‬ ‫زیر و زبر عشقم شمس الحق تبریز است‬
‫گیرم‬

‫‪1462‬‬
‫وانگه همه بت ها را در پیش تو‬ ‫صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم‬
‫بگدازم‬
‫چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم‬ ‫صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم‬
‫یا آنک کنی ویران هر خانه که می‬ ‫تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری‬
‫سازم‬
‫چون بوی تو دارد جان جان را هله‬ ‫جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو‬
‫بنوازم‬
‫با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم‬ ‫هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید‬
‫یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم‬ ‫در خانه آب و گل بی توست خراب این دل‬

‫‪1463‬‬
‫تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم‬ ‫شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم‬
‫چه حیله کنم تا من خود را به تو‬ ‫ای چشمه آگاهی شاگرد نمی خواهی‬
‫دردوزم‬
‫زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم‬ ‫باری ز شکاف در برق رخ تو بینم‬
‫یک لحظه روی پیشم یعنی که قلوزم‬ ‫یک لحظه بری رختم در راه که عشارم‬
‫کژ کن سر و دنبم را من همزه‬ ‫گه در گنهم رانی گه سوی پشیمانی‬
‫مهموزم‬
‫این پهلو و آن پهلو بر تابه همی سوزم‬ ‫در حوبه و در توبه چون ماهی بر تابه‬
‫در ظلمت شب با تو براقتر از روزم‬ ‫بر تابه توام گردان این پهلو و آن پهلو‬
‫یک لحظه چو پیروزه یک لحظه چو‬ ‫بس کن همه تلوینم در پیشه و اندیشه‬
‫پیروزم‬

‫‪1464‬‬
‫در بادیه مردان محوست تو را جم جم‬ ‫سر برمزن از هستی تا راه نگردد گم‬
‫در عالم هستی بین نیلین سر چون قاقم‬ ‫در عالم پرآتش در محو سر اندرکش‬
‫هر چند که سر داری نه سر هلدت نی‬ ‫زیر فلک ناری در حلقه بیداری‬
‫دم‬
‫محو است که عید است او باقی دهل‬ ‫هر رنج که دیده ست او در رنج شدیدست او‬
‫و لم لم‬
‫کای هیزم از آن آتش برخوان که و‬ ‫سرگشتگی حالم تو فهم کن از قالم‬
‫ان منکم‬
‫کی تازد بر بال این مرکب پشمین سم‬ ‫کی روید از این صحرا جز لقمه پرصفرا‬
‫هر چیز به اصل خود بازآید می دانم‬ ‫ور پرد چون کرکس خاکش بکشد واپس‬
‫کو آب حیات آمد در قالب همچون خم‬ ‫رو آر گر انسانی در جوهر پنهانی‬
‫در زیر پرت جوشان تا آید وقت قم‬ ‫شمس الحق تبریزی ما بیضه مرغ تو‬

‫‪1465‬‬
‫زان روی که حیرانم من خانه نمی‬ ‫ای کرده تو مهمانم در پیش درآ جانم‬
‫دانم‬
‫کو خانه نشانم ده من خانه نمی دانم‬ ‫ای گشته ز تو واله هم شهر و هم اهل ده‬
‫پیش آ و مرنجانش من خانه نمی دانم‬ ‫زان کس که شدی جانش زان کس مطلب دانش‬
‫وز خانه مکن دورش من خانه نمی‬ ‫وان کز تو بود شورش می دار تو معذورش‬
‫دانم‬
‫رحم آر و مکن طاقم من خانه نمی‬ ‫من عاشق و مشتاقم من شهره آفاقم‬
‫دانم‬
‫بر راه دلم این دف من خانه نمی دانم‬ ‫ای مطرب صاحب صف می زن تو به زخم کف‬
‫می افتم و می خیزم من خانه نمی دانم‬ ‫شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم‬

‫‪1466‬‬
‫هم عشق پری دارم هم مرد پری‬ ‫در عشق سلیمانی من همدم مرغانم‬
‫خوانم‬
‫برخوانم افسونش حراقه بجنبانم‬ ‫هر کس که پری خوتر در شیشه کنم زودتر‬
‫هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم‬ ‫زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی هوشم‬
‫فریاد کز این حالت فریاد نمی دانم‬ ‫فریاد که آن مریم رنگی دگر است این دم‬
‫زان شمع چو پروانه یا رب چه‬ ‫زان رنگ چه بی رنگم زان طره چو آونگم‬
‫پریشانم‬
‫گفتا که بر او منگر از دیده انسانم‬ ‫گفتم که مها جانی امروز دگر سانی‬
‫کز آتش حرص تو پردود شود جانم‬ ‫ای خواجه اگر مردی تشویش چه آوردی‬
‫در پرده میا با خود تا پرده نگردانم‬ ‫یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو‬
‫هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم‬ ‫هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم‬
‫هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم‬ ‫هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم‬

‫‪1467‬‬
‫یک لحظه پری شکلم یک لحظه پری‬ ‫این شکل که من دارم ای خواجه که را مانم‬
‫خوانم‬
‫هم دودم و هم نورم هم جمع و‬ ‫در آتش مشتاقی هم جمعم و هم شمعم‬
‫پریشانم‬
‫جز چنگ سعادت را از زخمه‬ ‫جز گوش رباب دل از خشم نمالم من‬
‫نرنجانم‬
‫طبعم چو جنون آرد زنجیر بجنبانم‬ ‫چون شکر و چون شیرم با خود زنم و گیرم‬
‫نی خوبم و نی زشتم نی اینم و نی آنم‬ ‫ای خواجه چه مرغم من نی کبکم و نی بازم‬
‫ای خواجه تو نامم نه تا خویش بدان‬ ‫نی خواجه بازارم نی بلبل گلزارم‬
‫خوانم‬
‫نی دل به کسی دادم نی دلبر ایشانم‬ ‫نی بنده نی آزادم نی موم نه پولدم‬
‫آن سو که کشد آن کس ناچار چنان‬ ‫گر در شرم و خیرم از خود نه ام از غیرم‬
‫رانم‬

‫‪1468‬‬
‫از تو شکرافشانم این جا هم و آن جا‬ ‫امروز خوشم با تو جان تو و فردا هم‬
‫هم‬
‫ما بی دل و دل با تو با ما هم و بی ما‬ ‫دل باده تو خورده وز خانه سفر کرده‬
‫هم‬
‫خدمت برسان از ما آن جا و موصی‬ ‫ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو‬
‫هم‬
‫در حالت آرامش در شورش و غوغا‬ ‫ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم‬
‫هم‬
‫در مستی و پستی خوش در رفعت و‬ ‫از باده و باد تو چون موج شده این دل‬
‫بال هم‬
‫در خاک اثر کرده در صخره و خارا‬ ‫ابر خوش لطف تو با جان و روان ما‬
‫هم‬
‫خوش خلوت جان باشد آمیزش جان‬ ‫با تو پس از این عالم بی نقش بنی آدم‬
‫ها هم‬
‫خیره شده هر دیده نادان هم و دانا هم‬ ‫زان غمزه مست تو زان جادو و جادوخو‬
‫هم عرق جنون دارم از مایه و سودا‬ ‫من ننگ نمی دارم مجنونم و می دانی‬
‫هم‬
‫در آب دو چشم ما در زردی سیما هم‬ ‫از آتش و آب او ای جسته نشان بنگر‬
‫هم ایمنی از عشقت وین فتنه و غوغا‬ ‫در عالم آب و گل در پرده جان و دل‬
‫هم‬
‫زنار تو بربسته هم مومن و ترسا هم‬ ‫زان طره روحانی زان سلسله جانی‬

‫‪1469‬‬
‫با چشم تو می گویم من مست چنین‬ ‫بیخود شده ام لیکن بیخودتر از این خواهم‬
‫خواهم‬
‫در خدمتت افتاده بر روی زمین‬ ‫من تاج نمی خواهم من تخت نمی خواهم‬
‫خواهم‬
‫گفتا که چه می خواهی گفتم که همین‬ ‫آن یار نکوی من بگرفت گلوی من‬
‫خواهم‬
‫چون من دم خود دارم همراز مهین‬ ‫با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن‬
‫خواهم‬
‫مومم ز پی ختمت زان نقش نگین‬ ‫در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم‬
‫خواهم‬
‫زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم‬ ‫ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان‬

‫‪1470‬‬
‫آن روز سیه بادا کو را بنمی جویم‬ ‫جانم به فدا بادا آن را که نمی گویم‬
‫من بر در دل باشم او آید در کویم‬ ‫یک باره شوم رسوا در شهر اگر فردا‬
‫کز درد به خون دل رخساره همی‬ ‫گفتم صنم مه رو گه گاه مرا می جو‬
‫شویم‬
‫یا رب که چنین بهتان می گوید در‬ ‫گفتا که تو را جستم در خانه نبودی تو‬
‫رویم‬
‫زیرا که چو مو شد جان از بس که‬ ‫یک روز غزل گویان وال سپارم جان‬
‫همی مویم‬

‫‪1471‬‬
‫جز شیوه آن غمزه غمازه نمی دانم‬ ‫مخمورم پرخواره اندازه نمی دانم‬
‫من بی ره و سرمستم دروازه نمی‬ ‫یاران به خبر بودند دروازه برون رفتند‬
‫دانم‬
‫ز آواز بشد عقلم آوازه نمی دانم‬ ‫آوازه آن یاران چون مشک جهان پر شد‬
‫گشتم خرف و کهنه ار تازه نمی دانم‬ ‫تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه‬
‫زین کوزه میی خوردم کان کازه نمی‬ ‫گویند که لقمان را یک کازه تنگی بد‬
‫دانم‬

‫‪1472‬‬
‫از این بند و از این دام زبون گیر‬ ‫دگربار دگربار ز زنجیر بجستم‬
‫بجستم‬
‫به اقبال جوان تو از این پیر بجستم‬ ‫فلک پیر دوتایی پر از سحر و دغایی‬
‫و زین چرخ بپرسید که چون تیر‬ ‫شب و روز دویدم ز شب و روز بریدم‬
‫بجستم‬
‫ز سرهنگ چه ترسم چو از میر‬ ‫من از غصه چه ترسم چو با مرگ حریفم‬
‫بجستم‬
‫به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر‬ ‫به اندیشه فروبرد مرا عقل چهل سال‬
‫بجستم‬
‫ز کر و فر تقدیر و ز تقدیر بجستم‬ ‫ز تقدیر همه خلق کر و کور شدستند‬
‫ازان پوست وزان دانه چو انجیر‬ ‫برون پوست درون دانه بود میوه گرفتار‬
‫بجستم‬
‫ز تعجیل دلم رست و ز تاخیر بجستم‬ ‫ز تاخیر بود آفت و تعجیل ز شیطان‬
‫چو دندان خرد رست از آن شیر‬ ‫ز خون بود غذا اول و آخر شد خون شیر‬
‫بجستم‬
‫خدا داد غذایی که ز تزویر بجستم‬ ‫پی نان بدویدم یکی چند به تزویر‬
‫ز تفسیر بگویم ز تف سیر بجستم‬ ‫خمش باش خمش باش به تفصیل مگو بیش‬

‫‪1473‬‬
‫بر این نقطه اقبال چو پرگار بگردیم‬ ‫بیایید بیایید به گلزار بگردیم‬
‫چو عشاق نوآموز بر آن یار بگردیم‬ ‫بیایید که امروز به اقبال و به پیروز‬
‫بر آن حب که نگنجید در انبار بگردیم‬ ‫بسی تخم بکشتیم بر این شوره بگشتیم‬
‫بر آن یار نکوروی وفادار بگردیم‬ ‫هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است‬
‫یکی جانب خمخانه خمار بگردیم‬ ‫چو از خویش برنجیم زبون شش و پنجیم‬
‫دگر کار نداریم در این کار بگردیم‬ ‫در این غم چو نزاریم در آن دام شکاریم‬
‫بر آن نادره خورشید قمروار بگردیم‬ ‫چو ما بی سر و پاییم چو ذرات هواییم‬
‫چو اندیشه بی شکوت و گفتار بگردیم‬ ‫چو دولب چه گردیم پر از ناله و افغان‬

‫‪1474‬‬
‫بسی علتیان را ز غم بازخریدیم‬ ‫حکیمیم طبیبیم ز بغداد رسیدیم‬
‫ز رگ هاش و پی هاش به چنگاله‬ ‫سبل های کهن را غم بی سر و بن را‬
‫کشیدیم‬
‫بسی مرده گرفتیم در او روح دمیدیم‬ ‫طبیبان فصیحیم که شاگرد مسیحیم‬
‫که تا شکر بگویند که ما از چه‬ ‫بپرسید از آن ها که دیدند نشان ها‬
‫رهیدیم‬
‫غریبانه نمودند دواها که ندیدیم‬ ‫رسیدند طبیبان ز ره دور غریبان‬
‫همه شاهد و خوبیم همه چون مه‬ ‫سر غصه بکوبیم غم از خانه بروبیم‬
‫عیدیم‬
‫که ما پاک روانیم نه طماع و پلیدیم‬ ‫طبیبان الهیم ز کس مزد نخواهیم‬
‫که این شهره عقاقیر ز فردوس‬ ‫مپندار که این نیز هلیله ست و بلیله ست‬
‫کشیدیم‬
‫که ما در تن رنجور چو اندیشه دویدیم‬ ‫حکیمان خبیریم که قاروره نگیریم‬
‫دگر لف مپران که ما بازپریدیم‬ ‫دهان باز مکن هیچ که اغلب همه جغدند‬

‫‪1475‬‬
‫بجز عشق بجز عشق دگر کار نداریم‬ ‫بجوشید بجوشید که ما اهل شعاریم‬
‫بجز مهر بجز عشق دگر تخم نکاریم‬ ‫در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک‬
‫بیایید بیایید که تا دست برآریم‬ ‫چه مستیم چه مستیم از آن شاه که هستیم‬
‫که امروز همه روز خمیریم و خماریم‬ ‫چه دانیم چه دانیم که ما دوش چه خوردیم‬
‫که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم‬ ‫مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت‬
‫چه دانید چه دانید که ما در چه‬ ‫شما مست نگشتید وزان باده نخوردید‬
‫شکاریم‬
‫برآییم بر این چرخ که ما مرد‬ ‫نیفتیم بر این خاک ستان ما نه حصیریم‬
‫حصاریم‬

‫‪1476‬‬
‫شرابیم و کبابیم و سهیلیم و ادیمیم‬ ‫طبیبیم حکیمیم طبیبان قدیمیم‬
‫چو بیمار دل آید نگاریم و ندیمیم‬ ‫چو رنجور تن آید چو معجون نجاحیم‬
‫ولی ما نگریزیم که ما یار کریمیم‬ ‫طبیبان بگریزند چو رنجور بمیرد‬
‫جهان درخور ما نیست که ما ناز و‬ ‫شتابید شتابید که ما بر سر راهیم‬
‫نعیمیم‬
‫که تن شاخ درختی است و ما باد‬ ‫غلط رفت غلط رفت که این نقش نه ماییم‬
‫نسیمیم‬
‫خمش باش خمش باش هم آنیم و هم‬ ‫ولی جنبش این شاخ هم از فعل نسیم است‬
‫اینیم‬
‫‪1477‬‬
‫آشفته بگوییم که آشفته شدستیم‬ ‫از اول امروز چو آشفته و مستیم‬
‫صد عذر بگفتیم و زان مست نرستیم‬ ‫آن ساقی بدمست که امروز درآمد‬
‫معذور همی دار اگر جام شکستیم‬ ‫آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست‬
‫صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم‬ ‫امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم‬
‫ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم‬ ‫رندان خرابات بخوردند و برفتند‬
‫انگشت زنان گشته که از پرده بجستیم‬ ‫وقت است که خوبان همه در رقص درآیند‬
‫یک لحظه بلی گوی مناجات الستیم‬ ‫یک لحظه بلنوش ره عشق قدیمیم‬
‫بسرشته و بر رسته سغراق الستیم‬ ‫از گفت بلی صبر نداریم ازیرا‬
‫ما بوالعجبانیم نه بال و نه پستیم‬ ‫بال همه باغ آمد و پستی همگی گنج‬
‫هستیم بدان سان که ندانیم که هستیم‬ ‫خاموش که تا هستی او کرد تجلی‬
‫کز دست شدستیم ببین تا ز چه دستیم‬ ‫تو دست بنه بر رگ ما خواجه حکیما‬
‫ما کافر عشقیم گر این بت نپرستیم‬ ‫هر چند پرستیدن بت مایه کفر است‬
‫از ماه مگویید که خورشیدپرستیم‬ ‫جز قصه شمس حق تبریز مگویید‬

‫‪1478‬‬
‫زین وادی خم در خم پرخار رهیدیم‬ ‫المنه ل که ز پیکار رهیدیم‬
‫زین چرخ پر از مکر جگرخوار‬ ‫زین جان پر از وهم کژاندیشه گذشتیم‬
‫رهیدیم‬
‫دکان بشکستیم و از آن کار رهیدیم‬ ‫دکان حریصان به دغل رخت همه برد‬
‫وز غرقه آن قلزم زخار رهیدیم‬ ‫در سایه آن گلشن اقبال بخفتیم‬
‫از ساغر و از منت خمار رهیدیم‬ ‫بی اسب همه فارس و بی می همه مستیم‬
‫دیدیم مه توبه به یک بار رهیدیم‬ ‫ما توبه شکستیم و ببستیم دو صد بار‬
‫از علت و قاروره و بیمار رهیدیم‬ ‫زان عیسی عشاق و ز افسون مسیحش‬
‫از شاهد و از برده بلغار رهیدیم‬ ‫چون شاهد مشهور بیاراست جهان را‬
‫ز افسانه پار و غم پیرار رهیدیم‬ ‫ای سال چه سالی تو که از طالع خوبت‬
‫مذکور چو پیش آمد از اذکار رهیدیم‬ ‫در عشق ز سه روزه وز چله گذشتیم‬
‫از مدرسه و کاغذ و تکرار رهیدیم‬ ‫خاموش کز این عشق و از این علم لدنیش‬
‫از مکسبه و کیسه و بازار رهیدیم‬ ‫خاموش کز این کان و از این گنج الهی‬
‫از حارس و از دزد و شب تار‬ ‫هین ختم بر این کن که چو خورشید برآمد‬
‫رهیدیم‬

‫‪1479‬‬
‫بر گرد حوالی گه آن خانه بگردیم‬ ‫آن خانه که صد بار در او مایده خوردیم‬
‫ما نعمت آن خانه فراموش نکردیم‬ ‫ماییم و حوالی گه آن خانه دولت‬
‫از خانه مردی بگریزیم چه مردیم‬ ‫آن خانه مردی است و در او شیردلنند‬
‫آن جا همه لطفیم و دگر جا همه دردیم‬ ‫آن جا همه مستی است و برون جمله خمار است‬
‫وین جا بد و رخ زردتر از شیشه‬ ‫آن جا طرب انگیزتر از باده لعلیم‬
‫زردیم‬
‫وین جای به سردی همه چون بهمن‬ ‫آن جای به گرمی همه خورشید تموزیم‬
‫سردیم‬
‫وین جا همه آویخته در جنگ و‬ ‫آن جا همه آمیخته چون شکر و شیریم‬
‫نبردیم‬
‫وین جا همه سرگشته تر از مهره‬ ‫آن جا شه شطرنج بساط دو جهانیم‬
‫نردیم‬
‫بر چرخ برآییم و زمین را بنوردیم‬ ‫چرخی است کز آن چرخ چو یک برق بتابد‬

‫‪1480‬‬
‫آواز خروس و سگ آن کوی شنیدیم‬ ‫خیزید مخسپید که نزدیک رسیدیم‬
‫آن نرگس و نسرین و قرنفل که‬ ‫وال که نشان های قروی ده یارست‬
‫چریدیم‬
‫وز حرص زبان و لب و پدفوز‬ ‫از ذوق چراگاه و ز اشتاب چریدن‬
‫گزیدیم‬
‫گر چه چو کمان از زه احکام خمیدیم‬ ‫چون تیر پریدیم و بسی صید گرفتیم‬
‫شیریم که خون دل فغفور چشیدیم‬ ‫ما عاشق مستیم به صد تیغ نگردیم‬
‫بر خوان جهان نی ز پی آش و ثریدیم‬ ‫مستان الستیم بجز باده ننوشیم‬
‫از ما چه کشیدید وز ایشان چه کشیدیم‬ ‫حق داند و حق دید که در وقت کشاکش‬
‫استاره روز آمد و آثار بدیدیم‬ ‫خیزید مخسپید که هنگام صبوح است‬
‫خیزید کز آن ظلمت و آن حبس‬ ‫شب بود و همه قافله محبوس رباطی‬
‫رهیدیم‬
‫کاینک یزک مشرق و ما جیش عتیدیم‬ ‫خورشید رسولن بفرستاد در آفاق‬
‫کز سوی شفق چون نفس صبح دمیدیم‬ ‫هین رو به شفق آر اگر طایر روزی‬
‫ما نیز در اظهار بر او فاش و پدیدیم‬ ‫هر کس که رسولی شفق را بشناسد‬
‫هم محرم ما نیست بر او پرده تنیدیم‬ ‫وان کس که رسولی شفق را نپذیرد‬
‫ما پرده آن دوخته را هم بدریدیم‬ ‫خفاش نپذرفت فرودوخت از او چشم‬
‫ای مژده دلی را که ز پندار خریدیم‬ ‫تریاق جهان دید و گمان برد که زهر است‬
‫کو بر سر منبر شد و ما جمله مریدیم‬ ‫خامش کن تا واعظ خورشید بگوید‬

‫‪1481‬‬
‫چون شمع به پروانه مظلوم رسیدیم‬ ‫ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم‬
‫تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم‬ ‫یک حمله مردانه مستانه بکردیم‬
‫در قافله امت مرحوم رسیدیم‬ ‫در منزل اول به دو فرسنگی هستی‬
‫وان جا که نه محمود و نه مذموم‬ ‫آن مه که نه بالست نه پست است بتابید‬
‫رسیدیم‬
‫بر کوری هر سنگ دل شوم رسیدیم‬ ‫تا حضرت آن لعل که در کون نگنجد‬
‫تا حی بدیدیم و به قیوم رسیدیم‬ ‫با آیت کرسی به سوی عرش پریدیم‬
‫تا ظن نبری خواجه که محروم‬ ‫امروز از آن باغ چه بابرگ و نواییم‬
‫رسیدیم‬
‫ما بوم نه ایم ار چه در این بوم‬ ‫ویرانه به بومان بگذاریم چو بازان‬
‫رسیدیم‬
‫تبریز ببر قصه که در روم رسیدیم‬ ‫زنار گسستیم بر قیصر رومی‬

‫‪1482‬‬
‫از سنگ سیه نعره اقرار برآریم‬ ‫چون در عدم آییم و سر از یار برآریم‬
‫مر جمله جهان را همه از کار برآریم‬ ‫بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم‬
‫صد شعله ز عشق از گل گلزار‬ ‫گلزار رخ دوست چو بی پرده ببینیم‬
‫برآریم‬
‫بس گرد که ما از ره اسرار برآریم‬ ‫بر دلدل دل چون فکند دولت ما زین‬
‫صد جوش عجب از خم و خمار‬ ‫چون از می شمس الحق تبریز بنوشیم‬
‫برآریم‬

‫‪1483‬‬
‫مستیم بدان حد که ره خانه ندانیم‬ ‫امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم‬
‫جز حالت شوریده دیوانه ندانیم‬ ‫در عشق تو از عاقله عقل برستیم‬
‫وز شاخ بجز حالت مستانه ندانیم‬ ‫در باغ بجز عکس رخ دوست نبینیم‬
‫در دام چنانیم که ما دانه ندانیم‬ ‫گفتند در این دام یکی دانه نهاده ست‬
‫کافسون نپذیرد دل و افسانه ندانیم‬ ‫امروز از این نکته و افسانه مخوانید‬
‫کز بیخودی از زلف تو تا شانه ندانیم‬ ‫چون شانه در آن زلف چنان رفت دل ما‬
‫کز یاد تو ما باده ز پیمانه ندانیم‬ ‫باده ده و کم پرس که چندم قدح است این‬

‫‪1484‬‬
‫کز توبه شکستن سر توبه شکنانیم‬ ‫بشکن قدح باده که امروز چنانیم‬
‫ما نیک بدانیم گر این رنگ ندانیم‬ ‫گر باده فنا گشت فنا باده ما بس‬
‫گر باده بمانیم از آن چیز نمانیم‬ ‫باده ز فنا دارد آن چیز که دارد‬
‫کاین چیز نه پرده ست نه ما پرده‬ ‫از چیزی خود بگذر ای چیز به ناچیز‬
‫درانیم‬
‫با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم‬ ‫با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم‬
‫کان نقش که نقاش ازل کرد همانیم‬ ‫گفتی چه دهی پند و زین پند چه سود است‬
‫زین نقش بدان نقش ازل فرق ندانیم‬ ‫این پند من از نقش ازل هیچ جدا نیست‬
‫ما در بر معشوق ز انده در امانیم‬ ‫گفتی که جدا مانده ای از بر معشوق‬
‫از ما بر او دور شود هیچ نمانیم‬ ‫معشوق درختی است که ما از بر اوییم‬
‫چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیم‬ ‫چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم‬
‫ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم‬ ‫شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش‬
‫ما پیله عشقیم که بی برگ جهانیم‬ ‫چون برگ خورد پیله شود برگ بریشم‬
‫آن وقت که پا نیست شود پای دوانیم‬ ‫ماییم در آن وقت که ما هیچ نمانیم‬
‫آن وقت بگوییم که ما بسته دهانیم‬ ‫بستیم دهان خود و باقی غزل را‬

‫‪1485‬‬
‫از ثور گریزیم و به برج قمر آییم‬ ‫صبح است و صبوح است بر این بام برآییم‬
‫هنگام وصال است بدان خوش صور‬ ‫پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم‬
‫آییم‬
‫در سایه این هر دو همه گلشکر آییم‬ ‫روی تو گلستان و لب تو شکرستان‬
‫شاید که به پیش تو چو مه شب سپر‬ ‫خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیده ست‬
‫آییم‬
‫ما واسطه روز و شبش چون سحر‬ ‫زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز‬
‫آییم‬
‫ور زانک دگرگونه نمایی دگر آییم‬ ‫این شکل ندانیم که آن شکل نمودی‬
‫درتاب در این روزن تا در نظر آییم‬ ‫خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان‬
‫ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم‬ ‫خورشید چو از روی تو سرگشته و خیره ست‬
‫گفتند که این هست ولیکن اگر آییم‬ ‫گفتم چو بیایید دو صد در بگشایید‬
‫چون آب روان جانب او در سفر آییم‬ ‫گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید‬
‫از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر‬ ‫ای ناطقه غیب تو برگوی که تا ما‬
‫آییم‬

‫‪1486‬‬
‫تانم که نگویم نتوانم که ندانم‬ ‫چون آینه رازنما باشد جانم‬
‫سوگند ندانم نه از اینم نه از آنم‬ ‫از جسم گریزان شدم از روح بپرهیز‬
‫زنده منگر در من زیرا نه چنانم‬ ‫ای طالب بو بردن شرط است به مردن‬
‫تیر است حدیث من و من همچو کمانم‬ ‫اندر کژیم منگر وین راست سخن بین‬
‫بازار جهان در به کی مانم به کی مانم‬ ‫این سر چو کدو بر سر وین دلق تن من‬
‫دارمش نگوسار از او من نچکانم‬ ‫وان گاه کدو بر سر من پر ز شرابی‬
‫کز بحر بدان قطره جواهر بستانم‬ ‫ور زان که چکانم تو ببین قدرت حق را‬
‫بر چرخ وفا آید این ابر روانم‬ ‫چون ابر دو چشمم بستد جوهر آن بحر‬
‫تا سوسن ها روید بر شکل زبانم‬ ‫در حضرت شمس الحق تبریز ببارم‬

‫‪1487‬‬
‫امروز چنانم که گل از خار ندانم‬ ‫امروز چنانم که خر از بار ندانم‬
‫با یار چنانم که خود از یار ندانم‬ ‫امروز مرا یار بدان حال ز سر برد‬
‫امروز چه چاره که در از دار ندانم‬ ‫دی باده مرا برد ز مستی به در یار‬
‫امروز چنان شد که پر از پار ندانم‬ ‫از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من‬
‫رستم ز شکایت چو زر از زار ندانم‬ ‫از چهره زار چو زرم بود شکایت‬
‫اما نه چو من خود که کر از کار ندانم‬ ‫از کار جهان کور بود مردم عاشق‬
‫می گفت ز مستی که تر از تار ندانم‬ ‫جولهه تردامن ما تار بدرید‬
‫اسرار همی گویم و اسرار ندانم‬ ‫چون چنگم از زمزمه خود خبرم نیست‬
‫بازار همی سازم و بازار ندانم‬ ‫مانند ترازو و گزم من که به بازار‬
‫طومار نویسم من و طومار ندانم‬ ‫در اصبع عشقم چو قلم بیخود و مضطر‬

‫‪1488‬‬
‫من مرد غریبم نه از این شهر جهانم‬ ‫ای خواجه بفرما به کی مانم به کی مانم‬
‫دانم که نگویم نتوانم که ندانم‬ ‫گر دم نزنم تا حسد خلق نجنبد‬
‫با بنده به خشم است که دانای نهانم‬ ‫آن کل کلهی یافت و کل خویش نهان کرد‬
‫از ننگ کلی و کلهش بازرهانم‬ ‫گر صلح کند داروی کلیش بسازیم‬

‫‪1489‬‬
‫لیکن ز ملولی تو کند است زبانم‬ ‫ساقی ز پی عشق روان است روانم‬
‫ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم‬ ‫می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت‬
‫در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم‬ ‫چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم‬
‫وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم‬ ‫هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم‬
‫زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم‬ ‫بشنو خبر بابل و افسانه وایل‬
‫چون می ندهد عشق یکی لحظه امانم‬ ‫معذور همی دار اگر شور ز حد شد‬
‫چون دست بشویی ز من انگشت‬ ‫آن دم که ملولی ز ملولیت ملولم‬
‫گزانم‬
‫من در پی ماه تو چو سیاره دوانم‬ ‫آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه‬
‫ماننده خورشید سراسر همه جانم‬ ‫وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید‬
‫من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم‬ ‫وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی‬
‫در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم‬ ‫در روزن من نور تو روزی که بتابد‬
‫تا بازنیابد سبب اندیش نشانم‬ ‫این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو‬

‫‪1490‬‬
‫از شاخ درخت تو چنین خام فتیدیم‬ ‫از شهر تو رفتیم تو را سیر ندیدیم‬
‫وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم‬ ‫در سایه سرو تو مها سیر نخفتیم‬
‫تا سوخته گشتیم ولیکن نپزیدیم‬ ‫بر تابه سودای تو گشتیم چو ماهی‬
‫چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم‬ ‫گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج‬
‫اکنون به تو محویم نه پاک و نه پلیدیم‬ ‫چون سایه گذشتیم به هر پاکی و ناپاک‬
‫کز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم‬ ‫ما را چو بجویید بر دوست بجویید‬
‫در فرقت و در شور بس انگشت‬ ‫تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم‬
‫گزیدیم‬
‫ما رخت و قماشات بر افلک کشیدیم‬ ‫چون طبل رحیل آمد و آواز جرس ها‬
‫زهری که همه خلق چشیدند چشیدیدم‬ ‫شکر است که تریاق تو با ماست اگر چه‬
‫چون ماهی بی آب بر این خاک‬ ‫آن دم که بریده شد از این جوی جهان آب‬
‫طپیدیم‬
‫تا عاقبت المر به سرچشمه رسیدیم‬ ‫چون جوی شد این چشم ز بی آبی آن جوی‬
‫خاموش مکن ناله که ما صبر گزیدیم‬ ‫چون صبر فرج آمد و بی صبر حرج بود‬

‫‪1491‬‬
‫که از سفهش بس سر انگشت گزیدیم‬ ‫خلقان همه نیکند جز این تن که گزیدیم‬
‫زیرا همه رنج از هوس بیهده دیدیم‬ ‫گر هیچ گریزی بگریز از هوس خویش‬
‫کاندر خضر و گلشن او می نگریدیم‬ ‫وال که مفری بجز از فر رخش نیست‬
‫آن سوی دو ای دل که گه درد دویدیم‬ ‫هر روز که برخیزی رو پاک بشویی‬
‫آید که خدایا همه محتاج و مریدیم‬ ‫آن سوی که در ساعت دشوار دل خلق‬
‫سوی تو پراشکسته و تن خسته پریدیم‬ ‫هر دانه که چیدیم هله دام بل بود‬

‫‪1492‬‬
‫وز غربت اجسام بال رسیدیم‬ ‫بار دگر از راه سوی چاه رسیدیم‬
‫ما اسب بدادیم و بدان شاه رسیدیم‬ ‫با اسب بدان شاه کسی چون نرسیده ست‬
‫وز ابر گذشتیم و بدان ماه رسیدیم‬ ‫چون ابر بسی اشک در این خاک فشاندیم‬
‫وی ترک برون آ که به خرگاه رسیدیم‬ ‫ای طبل زنان نوبت ما گشت بکوبید‬
‫زان سر رسن آمد به سر چاه رسیدیم‬ ‫یک چند چو یوسف به بن چاه نشستیم‬
‫تا در صنم دلبر دلخواه رسیدیم‬ ‫ما چند صنم پیش محمد بشکستیم‬
‫و احوال بپرسید که از راه رسیدیم‬ ‫نزدیکتر آیید که از دور رسیدیم‬

‫‪1493‬‬
‫جان داده و دل بسته سودای دمشقیم‬ ‫ما عاشق و سرگشته و شیدای دمشقیم‬
‫هر شام و سحر مست سحرهای‬ ‫زان صبح سعادت که بتابید از آن سو‬
‫دمشقیم‬
‫زان جامع عشاق به خضرای دمشقیم‬ ‫بر باب بریدیم که از یار بریدیم‬
‫ما عاشق آن ساعد سقای دمشقیم‬ ‫از چشمه بونواس مگر آب نخوردی‬
‫کز لولوی آن دلبر للی دمشقیم‬ ‫بر مصحف عثمان بنهم دست به سوگند‬
‫کی داند کاندر چه تماشای دمشقیم‬ ‫از باب فرج دوری و از باب فرادیس‬
‫چون راهب سرمست ز حمرای‬ ‫بر ربوه برآییم چو در مهد مسیحیم‬
‫دمشقیم‬
‫در سایه آن شسته و دروای دمشقیم‬ ‫در نیرب شاهانه بدیدیم درختی‬
‫از زلف چو چوگان که به صحرای‬ ‫اخضر شده میدان و بغلطیم چو گویی‬
‫دمشقیم‬
‫دروازه شرقی سویدای دمشقیم‬ ‫کی بی مزه مانیم چو در مزه درآییم‬
‫زان گوهر ما غرقه دریای دمشقیم‬ ‫اندر جبل صالح کانی است ز گوهر‬
‫ما منتظر رایت حسنای دمشقیم‬ ‫چون جنت دنیاست دمشق از پی دیدار‬
‫کز طره چون شام مطرای دمشقیم‬ ‫از روم بتازیم سوم بار سوی شام‬
‫مولی دمشقیم و چه مولی دمشقیم‬ ‫مخدومی شمس الحق تبریز گر آن جاست‬

‫‪1494‬‬
‫گر آبی خوردم من دلشادم دلشادم‬ ‫افتادم افتادم در آبی افتادم‬
‫بر خم نی بر می نی پیوسته بنیادم‬ ‫بر دف نی بر نی نی یک لحظه بیگارم‬
‫جان دیدم جان دیدم دل دادم دل دادم‬ ‫در عشق دلداری مانند گلزاری‬
‫سرتیزم سرتیزم پربادم پربادم‬ ‫می خوردم می خوردم در شهرت می گردم‬
‫گر سروم گر سوسن آزادم آزادم‬ ‫گر خودم گر جوشن پیروزم پیروزم‬
‫خوش تختی خوش تختی بنهادم بنهادم‬ ‫از چرخی از اوجی بر بحری بر موجی‬
‫در اوجش در موجش منقادم منقادم‬ ‫مولیم مولیم در حکم دریایم‬
‫شرحی کن شرحی کن بر وفق میعادم‬ ‫ای کوکب ای کوکب بگشا لب بگشا لب‬
‫ز ارشادش ز ارشادش استادم استادم‬ ‫هر ذره هر پره می جوید می گوید‬

‫‪1495‬‬
‫بیا مگریز از یاران بدنام‬ ‫اگر تو نیستی در عاشقی خام‬
‫نباشد در جهان یک دانه بی دام‬ ‫تو آن مرغی که میل دانه داری‬
‫که پیش عاشقان چه خاص و چه عام‬ ‫مکن ناموس و با قلش بنشین‬
‫بکش او را و خونش را بیاشام‬ ‫اگر ناموس راه تو بگیرد‬
‫مکن ناز و بکش ناز و بیارام‬ ‫که این سودا هزاران ناز دارد‬
‫که آتش آب می گردد به ایام‬ ‫حریفا اندر آتش صبر می کن‬
‫که دادم من جهانی را به یک جام‬ ‫نشان ده راه خمخانه که مستم‬
‫اگر در بسته باشد رفتم از بام‬ ‫برادر کوی قلشان کدام است‬
‫زهی مرگ و زهی برگ و سرانجام‬ ‫به پیش پیر میخانه بمیرم‬

‫‪1496‬‬
‫چو مجنونان ز بند عقل جستم‬ ‫چه دیدم خواب شب کامروز مستم‬
‫که خوابم نیست تا این درد هستم‬ ‫به بیداری مگر من خواب بینم‬
‫بدیدم خواب کو را می پرستم‬ ‫مگر من صورت عشق حقیقی‬
‫به اقبالت ز حبس تن برستم‬ ‫بیا ای عشق کاندر تن چو جانی‬
‫مرا گفتی قدح بشکن شکستم‬ ‫مرا گفتی بدر پرده دریدم‬
‫بکندم از همه دل در تو بستم‬ ‫مرا گفتی ببر از جمله یاران‬
‫که از مژگان خیالت را بجستم‬ ‫مرا دل خسته کردی جرمم این بود‬
‫دو دستک می زنم کز جان بسستم‬ ‫ببر جان مرا تا در پناهت‬
‫بیفشان زلف کز عالم گسستم‬ ‫چه عالم هاست در هر تار مویت‬
‫که در هفتم فلک بی روت پستم‬ ‫که در هفتم زمین با تو بلندم‬

‫‪1497‬‬
‫بگیر ای دلبر عیار دستم‬ ‫به جان جمله مستان که مستم‬
‫به جان رستگارانش که رستم‬ ‫به جان جمله جانبازان که جانم‬
‫زبردست ادیبان می نشستم‬ ‫عطاردوار دفترباره بودم‬
‫شدم مست و قلم ها را شکستم‬ ‫چو دیدم لوح پیشانی ساقی‬
‫ز اشک رشک او شد آبدستم‬ ‫جمال یار شد قبله نمازم‬
‫که حسنش هر دمی گوید الستم‬ ‫ز حسن یوسفی سرمست بودم‬
‫ترنج اینک درست و دست خستم‬ ‫در آن مستی ترنجی می بریدم‬
‫بسوزا هستیم گر بی تو هستم‬ ‫مبادم سر اگر جز تو سرم هست‬
‫تویی مقصود از بال و پستم‬ ‫تویی معبود در کعبه و کنشتم‬
‫چو حاصل شد ز جعدت شصت شستم‬ ‫شکار من بود ماهی و یونس‬
‫چو خوردم ز آب تو زین جوی جستم‬ ‫چو دیدم خوان تو بس چشم سیرم‬
‫ز بیم چشم بد سر نیز بستم‬ ‫برای طبع لنگان لنگ رفتم‬
‫زهی من که مر او را می پرستم‬ ‫همان ارزد کسی کش می پرستد‬
‫به سوی عدل بگریزید ز استم‬ ‫ببرد از کسی کآخر ببرد‬
‫بدین پیوند رو بنمود رستم‬ ‫چو ری با سین و تی و میم پیوست‬
‫جماعت را به جان من چاکرستم‬ ‫یقین شد که جماعت رحمت آمد‬
‫که تا گوید شکار مفترستم‬ ‫خمش کردم شکار شیر باشم‬

‫‪1498‬‬
‫وگر خفته بدم بیدار گشتم‬ ‫بیا کز غیر تو بیزار گشتم‬
‫مقیم خانه خمار گشتم‬ ‫بیا ای جان که تا روز قیامت‬
‫به کوه قاف خود طیار گشتم‬ ‫ز پر و بال خود گل را فشاند‬
‫در آن دوشاب چون آچار گشتم‬ ‫ترش دیدم جهانی را من از ترس‬
‫که من زین خمره شکربار گشتم‬ ‫عقیده این چنین سازید شیرین‬
‫کنون با خویشتن اغیار گشتم‬ ‫یکی چندی بریدم من از اغیار‬
‫کنون من عبره البصار گشتم‬ ‫ز حال دیگران عبرت گرفتم‬
‫به من بنگر که من اسرار گشتم‬ ‫بیا ای طالب اسرار عالم‬
‫که گرد جبه و دستار گشتم‬ ‫بدان بسیار پیچید این سر من‬
‫که گرد نقطه چون پرگار گشتم‬ ‫از آن محبوس بودم همچو نقطه‬

‫‪1499‬‬
‫وگر شهری بدم ویرانه گشتم‬ ‫بیا کز عشق تو دیوانه گشتم‬
‫به درد عشق تو همخانه گشتم‬ ‫ز عشق تو ز خان و مان بریدم‬
‫چو دیدم روی تو مردانه گشتم‬ ‫چیان کاهل بدم کان را نگویم‬
‫ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم‬ ‫چو خویش جان خود جان تو دیدم‬
‫کنون در عشق تو افسانه گشتم‬ ‫فسانه عاشقان خواندم شب و روز‬

‫‪1500‬‬
‫که نشناسد از آن دم جان آدم‬ ‫چنان مست است از آن دم جان آدم‬
‫ز سرمستی او مست است عالم‬ ‫ز شور اوست چندین جوش دریا‬
‫که تا دنیا نبیند هیچ ماتم‬ ‫زهی سرده که گردن زد اجل را‬
‫می خنب خدا نبود محرم‬ ‫شراب حق حلل اندر حلل است‬
‫نبودی پشت پیر چرخ را خم‬ ‫از این باده جوان گر خورده بودی‬
‫از آنک ابر تر بارد بر او نم‬ ‫زمین ار خورده بودی فارغستی‬
‫اگر بودی به عالم نیم محرم‬ ‫دل محرم بیان این بگفتی‬
‫اگر بودی شما را پای محکم‬ ‫ز آب و گل برون بردی شما را‬
‫کند محکم ز هر سستی مسلم‬ ‫رسید این عشق تا پای شما را‬
‫که بر تو ختم شد وال اعلم‬ ‫بگو باقی تو شمس الدین تبریز‬
‫‪1501‬‬
‫به من بنگر که داد فتنه دادم‬ ‫منم فتنه هزاران فتنه زادم‬
‫بگو الحمدل درفتادم‬ ‫ز من مگریز زیرا درفتادی‬
‫تو گویی عشق را خود من نهادم‬ ‫عجب چیزی است عشق و من عجبتر‬
‫که تا خود من نمردم من نزادم‬ ‫بیا گر من منم خونم بریزید‬
‫ولی ناگفته بندی برگشادم‬ ‫نگویم سر تو کان غمز باشد‬

‫‪1502‬‬
‫روان عاشقان را شاد کردم‬ ‫ز زندان خلق را آزاد کردم‬
‫طریق عشق را آباد کردم‬ ‫دهان اژدها را بردریدم‬
‫پس آنگه آب را پرباد کردم‬ ‫ز آبی من جهانی برتنیدم‬
‫نه بر عاج و نه بر شمشاد کردم‬ ‫ببستم نقش ها بر آب کان را‬
‫که من نقش خودش میعاد کردم‬ ‫ز شادی نقش خود جان می دراند‬
‫که از یعقوب ایشان یاد کردم‬ ‫ز چاهی یوسفان را برکشیدم‬
‫اگر قصد یکی فرهاد کردم‬ ‫چو خسرو زلف شیرینان گرفتم‬
‫زهی شهری که من بنیاد کردم‬ ‫زهی باغی که من ترتیب کردم‬
‫بدادم داد ملک و داد کردم‬ ‫جهان داند که تا من شاه اویم‬
‫تصور بهر استشهاد کردم‬ ‫جهان داند که بیرون از جهانم‬
‫چه شاگردان که من استاد کردم‬ ‫چه استادان که من شهمات کردم‬
‫چو روبه عاجز و منقاد کردم‬ ‫بسا شیران که غریدند بر ما‬
‫بسستش اینک من ارشاد کردم‬ ‫خمش کن آنک او از صلب عشق است‬
‫فروشد گر چه من فریاد کردم‬ ‫ولیک آن را که طوفان بل برد‬
‫چنانک نیست را ایجاد کردم‬ ‫مگر از قعر طوفانش برآرم‬
‫زبان از تیغ او پولد کردم‬ ‫برآمد شمس تبریزی بزد تیغ‬

‫‪1503‬‬
‫منم کاستاد را استاد کردم‬ ‫غلمم خواجه را آزاد کردم‬
‫جهان کهنه را بنیاد کردم‬ ‫منم آن جان که دی زادم ز عالم‬
‫که من پولد را پولد کردم‬ ‫منم مومی که دعوی من این است‬
‫بسی بی عقل را استاد کردم‬ ‫بسی بی دیده را سرمه کشیدم‬
‫که روز عید را دلشاد کردم‬ ‫منم ابر سیه اندر شب غم‬
‫دماغ چرخ را پرباد کردم‬ ‫عجب خاکم که من از آتش عشق‬
‫که من بنده مر او را یاد کردم‬ ‫ز شادی دوش آن سلطان نخفته ست‬
‫اگر من فاشم و بیداد کردم‬ ‫ملمت نیست چون مستم تو کردی‬
‫چو بر وی دم زدم فریاد کردم‬ ‫خمش کن کآینه زنگار گیرد‬
‫‪1504‬‬
‫دل گله خران را شاد کردم‬ ‫حسودان را ز غم آزاد کردم‬
‫ولی در حق خود بیداد کردم‬ ‫به بیدادان بدادم داد پنهان‬
‫چنان باشد که من فریاد کردم‬ ‫چو از صبرم همه فریاد کردند‬
‫خلف مذهب استاد کردم‬ ‫مرا استاد صبر است و از این رو‬
‫به ویران کردنش آباد کردم‬ ‫جهانی که نشد آباد هرگز‬
‫به مشتی گل در او بنیاد کردم‬ ‫در این تیزاب که چون برگ کاه است‬
‫اگر غیر تو را من یاد کردم‬ ‫فراموشم مکن یا رب ز رحمت‬

‫‪1505‬‬
‫که نشناسد ز مستی زیر از بم‬ ‫یکی مطرب همی خواهم در این دم‬
‫ز بی خویشی نداند شادی از غم‬ ‫حریفی نیز خواهم غمگساری‬
‫مبدل گشته از اولد آدم‬ ‫همه اجزای او مستی گرفته‬
‫مسلم گشته از هستی مسلم‬ ‫مسلمانی منور گشته از وی‬
‫ده تو نه بود از ده یکی کم‬ ‫چو با نه کس بیاید بشمری ده‬
‫که ما از می دهل کردیم اشکم‬ ‫خدایا نوبتی مست بفرست‬
‫که ما را عزم ساقی شد مصمم‬ ‫دهل کوبان برون آییم از خویش‬
‫جهان پرعید شد وال اعلم‬ ‫دهلزن گر نباشد عید عید است‬
‫چه گوید مرد درهم جز که درهم‬ ‫پراکنده بخواهم گفت امروز‬
‫از آن جام و از آن رطل دمادم‬ ‫مگر ساقی بینداید دهانم‬
‫ازیرا شمس آمد جان عالم‬ ‫مرادم کیست زین ها شمس تبریز‬

‫‪1506‬‬
‫ز عقل و عافیت بیرون نبودم‬ ‫همیشه من چنین مجنون نبودم‬
‫چنین دیوانه و مفتون نبودم‬ ‫چو تو عاقل بدم من نیز روزی‬
‫مثال دل میان خون نبودم‬ ‫مثال دلبران صیاد بودم‬
‫چنین حیران آن بی چون نبودم‬ ‫در این بودم که این چون است و آن چون‬
‫کز اول بوده ام اکنون نبودم‬ ‫تو باری عاقلی بنشین بیندیش‬
‫چو صید عشق روزافزون نبودم‬ ‫همی جستم فزونی بر همه کس‬
‫به معنی جز سوی هامون نبودم‬ ‫چو دود از حرص بال می دویدم‬
‫که گنجی بودم و قارون نبودم‬ ‫چو گنج از خاک بیرون اوفتادم‬

‫‪1507‬‬
‫تو را شکل عجب در خواب دیدم‬ ‫ایا یاری که در تو ناپدیدم‬
‫ترنج و دست بیخود می بریدم‬ ‫چو خاتونان مصر از عشق یوسف‬
‫کجا آن گوش کان ها می شنیدم‬ ‫کجا آن مه کجا آن چشم دوشین‬
‫نه آن دندان که لب را می گزیدم‬ ‫نه تو پیدا نه من پیدا نه آن دم‬
‫کز آن خرمن همه سودا کشیدم‬ ‫منم انبار آکنده ز سودا‬
‫تو ذاالنون و جنید و بایزیدم‬ ‫تو آرام دل سوداییانی‬

‫‪1508‬‬
‫به لطف و حسن تو کس را ندیدم‬ ‫سفر کردم به هر شهری دویدم‬
‫دگرباره بدین دولت رسیدم‬ ‫ز هجران و غریبی بازگشتم‬
‫نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم‬ ‫از باغ روی تو تا دور گشتم‬
‫ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم‬ ‫به بدبختی چو دور افتادم از تو‬
‫خدا از نو دگربار آفریدم‬ ‫چه گویم مرده بودم بی تو مطلق‬
‫منم گویی که آوازت شنیدم‬ ‫عجب گویی منم روی تو دیده‬
‫بده عیدانه کامروز است عیدم‬ ‫بهل تا دست و پایت را ببوسم‬
‫چنین آیینه روشن خریدم‬ ‫تو را ای یوسف مصر ارمغانی‬

‫‪1509‬‬
‫چو شهر عشق من شهری ندیدم‬ ‫سفر کردم به هر شهری دویدم‬
‫ز نادانی بسی غربت کشیدم‬ ‫ندانستم ز اول قدر آن شهر‬
‫چو حیوان هر گیاهی می چریدم‬ ‫رها کردم چنان شکرستانی‬
‫چرا بر من و سلوی برگزیدم‬ ‫پیاز و گندنا چون قوم موسی‬
‫هر آوازی که در عالم شنیدم‬ ‫به غیر عشق آواز دهل بود‬
‫بدین دنیای فانی اوفتیدم‬ ‫از آن بانگ دهل از عالم کل‬
‫چو دل بی پر و بی پا می پریدم‬ ‫میان جان ها جان مجرد‬
‫چو گل بی حلق و بی لب می چشیدم‬ ‫از آن باده که لطف و خنده بخشد‬
‫که من محنت سرایی آفریدم‬ ‫ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن‬
‫بسی نالیدم و جامه دریدم‬ ‫بسی گفتم که من آن جا نخواهم‬
‫از آن جا آمدن هم می رمیدم‬ ‫چنانک اکنون ز رفتن می گریزم‬
‫که من نزدیک چون حبل الوریدم‬ ‫بگفت ای جان برو هر جا که باشی‬
‫فسون و عشوه او را خریدم‬ ‫فسون کرد و مرا بس عشوه ها داد‬
‫کی باشم من که من خود ناپدیدم‬ ‫فسون او جهان را برجهاند‬
‫گر از ره می نرفتم می رهیدم‬ ‫ز راهم برد وان گاهم به ره کرد‬
‫قلم بشکست چون این جا رسیدم‬ ‫بگویم چون رسی آن جا ولیکن‬

‫‪1510‬‬
‫به زلف کافرت ایمان ندارم‬ ‫اگر عشقت به جای جان ندارم‬
‫غم عشق تو را پنهان ندارم‬ ‫چو گفتی ننگ می داری ز عشقم‬
‫که من خون ها کنم تاوان ندارم‬ ‫تو می گفتی مکن در من نگاهی‬
‫از آن بر نیک و بد فرمان ندارم‬ ‫من سرگشته چون فرمان نبردم‬
‫من بیچاره آخر جان ندارم‬ ‫چو هر کس لطف می یابند از تو‬

‫‪1511‬‬
‫درآ چون تنگ شکر در کنارم‬ ‫بیا ای آنک بردی تو قرارم‬
‫نمی بینی که از غم سنگسارم‬ ‫دل سنگین خود را بر دلم نه‬
‫نشانی ها نگر کز عشق دارم‬ ‫بیا نزدیک و بر رویم نظر کن‬
‫اگر از سوز دل دودی برآرم‬ ‫بسوزم پرده هفت آسمان را‬
‫بخنداند جهان را نوبهارم‬ ‫خزان گر باغ و بستان را بسوزد‬
‫که از ظلم خزان صد داغ دارم‬ ‫جهان گوید که بازآ ای بهاران‬
‫که از عشق بهار اندر خمارم‬ ‫بگردان ساقیا جام خزانی‬
‫به جان تو مده بیش انتظارم‬ ‫بده چیزی که پنهان است چون جان‬

‫‪1512‬‬
‫چو بینم روی تو آرام گیرم‬ ‫گهی در گیرم و گه بام گیرم‬
‫بیا تا ترک خاص و عام گیرم‬ ‫زبون خاص و عامم در فراقت‬
‫که کی دامان آن خوش نام گیرم‬ ‫دلم از غم گریبان می دراند‬
‫وگر گیرم در آن هنگام گیرم‬ ‫نگیرم عیش و عشرت تا نیاید‬
‫به دستی زلف و دستی جام گیرم‬ ‫چو زلف انداز من ساقی درآید‬
‫شوم حاجی و راه شام گیرم‬ ‫اگر در خرقه زاهد درآید‬
‫شوم خام و حریف خام گیرم‬ ‫وگر خواهد که من دیوانه باشم‬
‫شوم صیاد مرغان دام گیرم‬ ‫وگر چون مرغ اندر دل بپرد‬
‫که من خواب از نماز شام گیرم‬ ‫چو گویم شب نخسپم او بگوید‬
‫که نی من جنگیم دشنام گیرم‬ ‫وگر گویم عنایت کن بگوید‬
‫مراد دلبر خودکام گیرم‬ ‫مراد خویش بگذارم همان دم‬

‫‪1513‬‬
‫مهل کز مجلس تو دور باشم‬ ‫اگر سرمست اگر مخمور باشم‬
‫چو با یاد تو اندر گور باشم‬ ‫رخم از قبله جان نور گیرد‬
‫چو بر دمگاه نفخ صور باشم‬ ‫قرارم کی بود خود در تک گور‬
‫تویی جان را چو من رنجور باشم‬ ‫صد افسنتین و داروهای نافع‬
‫اگر چون بحر تلخ و شور باشم‬ ‫شوم شیرین ز لطف گوهر تو‬
‫برآ ای صبح تا منصور باشم‬ ‫اگر غم همچو شب عالم بگیرد‬
‫عجب نبود اگر مشهور باشم‬ ‫تویی روز و منم استاره روز‬
‫چو پیش آهنگ چون تو نور باشم‬ ‫به من شادند جمله روزجویان‬
‫ولی تا ساکن و مستور باشم‬ ‫مرا مخمور می داری نه از بخل‬
‫که تا از عقربت مهجور باشم‬ ‫بدان مستور می داری چو حوتم‬
‫چو غرق شهد چون زنبور باشم‬ ‫چه غم دارم ز نیش عقرب ای ماه‬
‫که پیش زخمه اش طنبور باشم‬ ‫خمش کردم ولیکن عشق خواهد‬

‫‪1514‬‬
‫مبادا قامت آن سرو را خم‬ ‫خداوندا مده آن یار را غم‬
‫مبادا سرو جان از باغ ما کم‬ ‫تو می دانی که جان باغ ما اوست‬
‫بر او افشان کرامت ها دمادم‬ ‫همیشه تازه و سرسبز دارش‬
‫به حق حرمت اسمای اعظم‬ ‫معظم دارش اندر دین و دنیا‬
‫بدو صد فخر دارد جان آدم‬ ‫وجودش در بنی آدم غریب است‬
‫که او جنات جنات است مبهم‬ ‫مخلد دار او را همچو جنت‬
‫معافش دار یا رب و مسلم‬ ‫ز رنج اندرون و رنج بیرون‬
‫که عیسی شکرها دارد ز مریم‬ ‫جهان شاد است وز او صد شکر دارد‬
‫که بر اجزای روح است آن مقسم‬ ‫دعاهایی که آن در لب نیاید‬
‫که تو داناتری وال اعلم‬ ‫مجاب و مستجابش کن پی او‬

‫‪1515‬‬
‫که هر چیزی که اندیشی بدانم‬ ‫چه نزدیک است جان تو به جانم‬
‫بیا نزدیک و بنگر در نشانم‬ ‫از این نزدیکتر دارم نشانی‬
‫مکن شوخی مگو کاندر میانم‬ ‫به درویشی بیا اندر میانه‬
‫ز بامت سرفرو چون ناودانم‬ ‫میان خانه ات همچون ستونم‬
‫نه چون یاران دنیا میزبانم‬ ‫منم همراز تو در حشر و در نشر‬
‫گه رزم تو سابق چون سنانم‬ ‫میان بزم تو گردان چو خمرم‬
‫چو برق خوبی تو بی زبانم‬ ‫اگر چون برق مردن پیشه سازم‬
‫اگر من جان دهم یا جان ستانم‬ ‫همیشه سرخوشم فرقی نباشد‬
‫که بدهی به هر جانی صد جهانم‬ ‫به تو گر جان دهم باشد تجارت‬
‫تو بنشسته که اینک خان و مانم‬ ‫در این خانه هزاران مرده بیش اند‬
‫یکی کف خاک گوید استخوانم‬ ‫یکی کف خاک گوید زلف بودم‬
‫که پیشم آ که زنده جاودانم‬ ‫شوی حیران و ناگه عشق آید‬
‫که از خویشت همین دم وارهانم‬ ‫بکش در بر بر سیمین ما را‬
‫ز شیرینی همی سوزد دهانم‬ ‫خمش کن خسروا هم گو ز شیرین‬

‫‪1516‬‬
‫که هر چیزی که اندیشی بدانم‬ ‫چه نزدیک است جان تو به جانم‬
‫نباشم یار صادق گر ندانم‬ ‫ضمیر همدگر دانند یاران‬
‫که بنماید در او عکس بنانم‬ ‫چو آب صاف باشد یار با یار‬
‫که بنماید در او سود و زیانم‬ ‫اگر چه عامه هم آیینه هااند‬
‫که او را نیست صیقل های جانم‬ ‫ولیکن آن به هر دم تیره گردد‬
‫اگر خاک جهان بر وی فشانم‬ ‫ولی آیینه ای عارف نگردد‬
‫که می گوید که جانت را امانم‬ ‫از این آیینه روی خود مگردان‬
‫بیابد حال خویش اندر بیانم‬ ‫من و گفت من آیینه ست جان را‬
‫هزاران ماجرا بر وی بخوانم‬ ‫خمش کن تا به ابرو و به غمزه‬

‫‪1517‬‬
‫چنین مجنون چرایی من چه دانم‬ ‫مرا گویی که رایی من چه دانم‬
‫به عشقم چون برآیی من چه دانم‬ ‫مرا گویی بدین زاری که هستی‬
‫مرا گویی کجایی من چه دانم‬ ‫منم در موج دریاهای عشقت‬
‫نمی ترسی که آیی من چه دانم‬ ‫مرا گویی به قربانگاه جان ها‬
‫چه داری از خدایی من چه دانم‬ ‫مرا گویی اگر کشته خدایی‬
‫ورای روشنایی من چه دانم‬ ‫مرا گویی چه می جویی دگر تو‬
‫اگر مرغ هوایی من چه دانم‬ ‫مرا گویی تو را با این قفص چیست‬
‫ار آن ترک خطایی من چه دانم‬ ‫مرا راه صوابی بود گم شد‬
‫به غایت خوش بلیی من چه دانم‬ ‫بل را از خوشی نشناسم ایرا‬
‫ز من یکتا دو تایی من چه دانم‬ ‫شبی بربود ناگه شمس تبریز‬

‫‪1518‬‬
‫مجو بیرون مرا در عین جانم‬ ‫من آن ماهم که اندر لمکانم‬
‫تو را من جز به سوی تو نخوانم‬ ‫تو را هر کس به سوی خویش خواند‬
‫اگر رنگین اگر ننگین ندانم‬ ‫مرا هم تو به هر رنگی که خوانی‬
‫بلی تا تو چنینی من چنانم‬ ‫گهی گویی خلف و بی وفایی‬
‫به پیش گوش کر من بی زبانم‬ ‫به پیش کور هیچم من چنانم‬
‫فروشو چشم از گل من عیانم‬ ‫گلبه چند ریزی بر سر چشم‬
‫تو گل خواری نشایی میهمانم‬ ‫لباس و لقمه ات گل های رنگین‬
‫چو لطف عاریت را واستانم‬ ‫گل است این گل در او لطفی است بنگر‬
‫هزاران ارغوان را ارغوانم‬ ‫من آب آب و باغ باغم ای جان‬
‫درآ زوتر که تا کشتی برانم‬ ‫سخن کشتی و معنی همچو دریا‬

‫‪1519‬‬
‫بیا کامروز من از خود نهانم‬ ‫بیا کامروز بیرون از جهانم‬
‫نه آن خود نه آن دیگرانم‬ ‫گرفتم دشنه ای وز خود بریدم‬
‫که این تدبیر بی من کرد جانم‬ ‫غلط کردم نبریدم من از خود‬
‫که دیگر شکل می سوزد زبانم‬ ‫ندانم کآتش دل بر چه سان است‬
‫به هر صورت همی گفتم من آنم‬ ‫به صد صورت بدیدم خویشتن را‬
‫و یا صورت نیم من بی نشانم‬ ‫همی گفتم مرا صد صورت آمد‬
‫که می آیند و من چون خانه بانم‬ ‫که صورت های دل چون میهمانند‬

‫‪1520‬‬
‫خرابم بیخودم مست جنونم‬ ‫مرا پرسی که چونی بین که چونم‬
‫از آن هیبت دوتا چون کاف و نونم‬ ‫مرا از کاف و نون آورد در دام‬
‫مسلمانان که می داند فسونم‬ ‫پری زاده مرا دیوانه کرده ست‬
‫بنالم کارغوان را ارغنونم‬ ‫پری را چهره ای چون ارغوان است‬
‫که چون گردون ز عشقش بی سکونم‬ ‫مگر من خانه ماهم چو گردون‬
‫ز دوران و سکونت ها برونم‬ ‫غلط گفتم مزاج عشق دارم‬
‫خیال بادشکل آبگونم‬ ‫درون خرقه صدرنگ قالب‬
‫که همچون عقل کلی ذوفنونم‬ ‫چه جای باد و آب است ای برادر‬
‫بخیزد تل مشک از موج خونم‬ ‫ولیک آنگه که جزو آید به کلش‬

‫مگر هم کل فرستد رهنمونم‬ ‫چه داند جزو راه کل خود را‬


‫که این جا در کشاکش ها زبونم‬ ‫بکش ای عشق کلی جزو خود را‬
‫که گویی من جهانی را ستونم‬ ‫ز هجرت می کشم بار جهانی‬
‫ز روی عشق از عالم فزونم‬ ‫به صورت کمترم از نیم ذره‬
‫من این اشکال ها را آزمونم‬ ‫یکی قطره که هم قطره ست و دریا‬
‫در این نکته من از لیعلمونم‬ ‫نمی گویم من این این گفت عشق است‬
‫چه دانم من که من طفل از کنونم‬ ‫که این قصه هزاران سالگان است‬
‫که می دارد قرانش در قرونم‬ ‫ولی طفلم طفیل آن قدیم است‬
‫جهان بازگونه بازگونم‬ ‫سخن مقلوب می گویم که کرده ست‬
‫از این گرداب ها جان حرونم‬ ‫سخن آنگه شنو از من که بجهد‬
‫چه یک رنگی کنم چون در شجونم‬ ‫حدیث آب و گل جمله شجون است‬
‫ولی در ابر این دنیای دونم‬ ‫غلط گفتم که یک رنگم چو خورشید‬
‫که این جا چون پری من در کمونم‬ ‫خمش کن خاک آدم را مشوران‬
‫‪1521‬‬
‫روا داری که من غمگین نشینم‬ ‫من از عالم تو را تنها گزینم‬
‫ز توست ار شادمان وگر حزینم‬ ‫دل من چون قلم اندر کف توست‬
‫بجز آنچ نمایی من چه بینم‬ ‫بجز آنچ تو خواهی من چه باشم‬
‫گهی گل بویم و گه خار چینم‬ ‫گه از من خار رویانی گهی گل‬
‫مرا تو چون چنین خواهی چنینم‬ ‫مرا تو چون چنان داری چنانم‬
‫چه باشم من چه باشد مهر و کینم‬ ‫در آن خمی که دل را رنگ بخشی‬
‫تو به کن آخرم از اولینم‬ ‫تو بودی اول و آخر تو باشی‬
‫چو تو پیدا شوی از اهل دینم‬ ‫چو تو پنهان شوی از اهل کفرم‬
‫چه می جویی ز جیب و آستینم‬ ‫بجز چیزی که دادی من چه دارم‬

‫‪1522‬‬
‫چو گل را یافتم خاری نخواهم‬ ‫ورا خواهم دگر یاری نخواهم‬
‫برو آن جا که من باری نخواهم‬ ‫تو را گر غیر او یار دگر هست‬
‫به غیر کار او کاری نخواهم‬ ‫بجز دیدار او بختی نجویم‬
‫چو کرکس بوی مرداری نخواهم‬ ‫چو بازان ساعد سلطان گزیدم‬
‫جز این دلدار دلداری نخواهم‬ ‫میان اهل دل جز دل نگنجد‬
‫از این به روز بازاری نخواهم‬ ‫ز من جزوی ستاند کل ببخشد‬
‫نخواهم غیر را آری نخواهم‬ ‫نه آن جزوم که غیر کل بود آن‬

‫‪1523‬‬
‫مرا این بس که من با من برآیم‬ ‫نه آن شیرم که با دشمن برآیم‬
‫کز این گل چون گل و سوسن برآیم‬ ‫چو خاک پای عشقم تو یقین دان‬
‫وزین شب چون مه روشن برآیم‬ ‫سیه پوشم چو شب من از غم عشق‬
‫که تا چون دود از این روزن برآیم‬ ‫از این آتش چو دودم من سراسر‬
‫بنگذارد که من کودن برآیم‬ ‫منم طفلی که عشقم اوستاد است‬
‫چو من از خواب و از خوردن برآیم‬ ‫شوم چون عشق دایم حی و قیوم‬
‫که تا من جان شوم وز تن برآیم‬ ‫هل تن زن چو بوبکر ربابی‬

‫‪1524‬‬
‫به ناگه خرمن که درربایم‬ ‫چو آب آهسته زیر که درآیم‬
‫چو طوفان من خراب صد سرایم‬ ‫چکم از ناودان من قطره قطره‬
‫ز بی صبری قیامت را نپایم‬ ‫سرا چه بود فلک را برشکافم‬
‫ولیک اکنون بلها را بلیم‬ ‫بل را من علف بودم ز اول‬
‫اگر من واقفم که من کجایم‬ ‫ز حبس جا میابا دل رهایی‬
‫در این آب ار نگونت می نمایم‬ ‫سر نخلم ندانی کز چه سوی است‬
‫نه هجوی می کنم نی می ستایم‬ ‫نه قلماشی است لیکن ماند آن را‬
‫ولی من از غلیظی های هایم‬ ‫دم عشق است و عشق از لطف پنهان‬
‫که ای که نامدی گفتی که آیم‬ ‫مگو که را اگر آرد صدایی‬
‫زهی گوینده بی منتهایم‬ ‫تو او را گو که بانگ که از او بود‬

‫‪1525‬‬
‫نماز شام روزه کی گشایم‬ ‫ز قند یار تا شاخی نخایم‬
‫کز او خوردم نمی دانم کجایم‬ ‫نمی دانم کجا می روید آن قند‬
‫چو عقل نیست چونش می ستایم‬ ‫عجایب آنک نقلش عقل من برد‬
‫کز او هر لحظه عیدی می ربایم‬ ‫کی دارد روزه همچون روزه من‬
‫نماز شام را هرگز نپایم‬ ‫ز صبح روی او دارم صبوحی‬
‫چو صبح از آفتابش خوش برآیم‬ ‫چو گل در باغ حسنش خوش بخندم‬
‫ز دستانش شکسته دست و پایم‬ ‫زبانم از شراب او شکسته ست‬

‫‪1526‬‬
‫از آن بی جا نمی دانم کجایم‬ ‫از آن باده ندانم چون فنایم‬
‫دمی دیگر چو خورشیدی برآیم‬ ‫زمانی قعر دریایی درافتم‬
‫زمانی چون جهان خلقی بزایم‬ ‫زمانی از من آبستن جهانی‬
‫شوم سرمست و طوطی را بخایم‬ ‫چو طوطی جان شکر خاید به ناگه‬
‫بجز آن یار بی جا را نشایم‬ ‫به جایی درنگنجیدم به عالم‬
‫میان جمله رندان های هایم‬ ‫منم آن رند مست سخت شیدا‬
‫تو بنما خود که تا با خود بیایم‬ ‫مرا گویی چرا با خود نیایی‬
‫که گویی سایه او شد من همایم‬ ‫مرا سایه هما چندان نوازد‬
‫بلیم من بلیم من بلیم‬ ‫بدیدم حسن را سرمست می گفت‬
‫ترایم من ترایم من ترایم‬ ‫جوابش آمد از هر سو ز صد جان‬
‫خدایم من خدایم من خدایم‬ ‫تو آن نوری که با موسی همی گفت‬
‫شمایم من شمایم من شمایم‬ ‫بگفتم شمس تبریزی کیی گفت‬

‫‪1527‬‬
‫به سر گردیم و چون پرگار گردیم‬ ‫بیا کامروز گرد یار گردیم‬
‫به گرد خانه خمار گردیم‬ ‫بیا کامروز گرد خود نگردیم‬
‫بر آتش های بی زنهار گردیم‬ ‫مگو با ما که ما دیوانگانیم‬
‫حریف سبزه و گلزار گردیم‬ ‫سبک گردیم چون باد بهاری‬
‫چرا چون موش در انبار گردیم‬ ‫چرا چون گوش جمله باد گیریم‬
‫به گرد طبله عطار گردیم‬ ‫در آن طبله شکر پر کرد عطار‬
‫چو دیده جملگی دیدار گردیم‬ ‫چو سرمه خدمت دیده گزینیم‬

‫‪1528‬‬
‫بدان سو که تو گردی چون نگردیم‬ ‫به پیش باد تو ما همچو گردیم‬
‫ز تاثیر خزانت سرد و زردیم‬ ‫ز نور نوبهارت سبز و گرمیم‬
‫ز عکس خشم تو اندر نبردیم‬ ‫ز عکس حلم تو تسلیم باشیم‬
‫کرم را برفزایی جمله مردیم‬ ‫عدم را برگماری جمله هیچیم‬
‫جهان را و نهان را درنوردیم‬ ‫عدم را و کرم را چون شکستی‬
‫دو عالم را شکستیم و بخوردیم‬ ‫چو دیدیم آنچ از عالم فزون است‬
‫به چشم فاسقان مرگیم و دردیم‬ ‫به چشم عاشقان جان و جهانیم‬
‫نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم‬ ‫زمستان و تموز از ما جدا شد‬
‫نه جسمیم این زمان ما روح فردیم‬ ‫زمستان و تموز احوال جسم است‬
‫به مهره مهر تو کاستاد نردیم‬ ‫چو نطع عشق خود ما را نمودی‬
‫اگر چه بلبل گلزار و وردیم‬ ‫چو گفتی بس بود خاموش کردیم‬

‫‪1529‬‬
‫همه خفتند و ما بر کار بودیم‬ ‫شب دوشینه ما بیدار بودیم‬
‫ندیم طره طرار بودیم‬ ‫حریف غمزه غماز گشتیم‬
‫به سر گردنده چون پرگار بودیم‬ ‫به گرد نقطه خوبی و مستی‬
‫که با یار قدیمی یار بودیم‬ ‫تو چون دی زاده ای با تو چه گویم‬
‫به دکان شه جبار بودیم‬ ‫مثال کاسه های لب شکسته‬
‫چو اندر مخزن اسرار بودیم‬ ‫چرا چون جام شه زرین نباشیم‬
‫چو اندر قعر دریابار بودیم‬ ‫چرا خود کف ما دریا نباشد‬
‫کز اول گفت بی گفتار بودیم‬ ‫خمش باش و دو عالم را به گفت آر‬

‫‪1530‬‬
‫همه خفتند و ما بر کار بودیم‬ ‫من و تو دوش شب بیدار بودیم‬
‫به پیش طره طرار بودیم‬ ‫حریف غمزه غماز گشتیم‬
‫که با عشق نهانی یار بودیم‬ ‫بیا تا ظاهر و پیدا بگوییم‬
‫به پیش صانع جبار بودیم‬ ‫اگر چه پیش و پس آن جا نگنجد‬
‫که ما در مخزن اسرار بودیم‬ ‫عجب نبود اگر ما را ندیدند‬
‫که یعنی ما به دریابار بودیم‬ ‫بیاوردیم درها ارمغانی‬
‫‪1531‬‬
‫سر خویش و سر عالم نداریم‬ ‫بیا کامروز شه را ما شکاریم‬
‫به مردی گرد از دریا برآریم‬ ‫بیا کامروز چون موسی عمران‬
‫چو روز آمد چو ثعبان بی قراریم‬ ‫همه شب چون عصا افتاده بودیم‬
‫ید بیضا ز جیب جان برآریم‬ ‫چو گرد سینه خود طوف کردیم‬
‫به هر شب چون عصا و روز ماریم‬ ‫بدان قدرت که ماری شد عصایی‬
‫پی موسی عصا و بردباریم‬ ‫پی فرعون سرکش اژدهاییم‬
‫تو این منگر که چون پشه نزاریم‬ ‫به همت خون نمرودان بریزیم‬
‫اگر چه در کف آن شیر زاریم‬ ‫برافزاییم بر شیران و پیلن‬
‫چو اشتر سوی کعبه راهواریم‬ ‫اگر چه همچو اشتر کژنهادیم‬
‫که در اقبال باقی کامکاریم‬ ‫به اقبال دوروزه دل نبندیم‬
‫چو عشق و دل نهان و آشکاریم‬ ‫چو خورشید و قمر نزدیک و دوریم‬
‫سگانش را چو خون اندر تغاریم‬ ‫برای عشق خون آشام خون خوار‬
‫به وقت گفت ماه بی غباریم‬ ‫چو ماهی وقت خاموشی خموشیم‬

‫‪1532‬‬
‫جهان خاک را در زر بگیریم‬ ‫بیا تا عاشقی از سر بگیریم‬
‫نسیم از مشک و از عنبر بگیریم‬ ‫بیا تا نوبهار عشق باشیم‬
‫همه در حله اخضر بگیریم‬ ‫زمین و کوه و دشت و باغ و جان را‬
‫چنین خو از درخت تر بگیریم‬ ‫دکان نعمت از باطن گشاییم‬
‫ز سر خویش برگ و بر بگیریم‬ ‫ز سر خوردن درخت این برگ و بر یافت‬
‫ز دل ما هم ره دلبر بگیریم‬ ‫در دل ره برده اند ایشان به دلبر‬
‫اگر آن طره کافر بگیریم‬ ‫مسلمانی بیاموزیم از وی‬
‫از آن مرمر دو صد گوهر بگیریم‬ ‫دلی دارد غمش چون سنگ مرمر‬
‫سبو و کوزه و ساغر بگیریم‬ ‫چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه‬
‫که ما از نور او صد فر بگیریم‬ ‫کمینه چشمه اش چشمی است روشن‬

‫‪1533‬‬
‫بیا تا پیش میر خود بمیریم‬ ‫بیا امروز ما مهمان میریم‬
‫ازیرا ما نه قربان حقیریم‬ ‫ز مرگ ما جهانی زنده گردد‬
‫به جانی ما جهانی را بگیریم‬ ‫به مرغی جبرئیلی را ببندیم‬
‫چرا ما از چنین سودی نفیریم‬ ‫سبو بدهیم و دریایی ستانیم‬
‫غلم خویشتن را چون اسیریم‬ ‫غلم ماست ازرق پوش گردون‬
‫چرا چون یوز مفتون پنیریم‬ ‫چو ما شیریم و شیر شیر خوردیم‬
‫به پیش تیر باشی گر چه تیریم‬ ‫خمش کن نیست حاجت وانمودن‬
‫‪1534‬‬
‫چو شادی کم شود با غم بسازیم‬ ‫بیا ما چند کس با هم بسازیم‬
‫چو عیسی با چنین مریم بسازیم‬ ‫بیا تا با خدا خلوت گزینیم‬
‫چه غم داریم با آدم بسازیم‬ ‫گر از فرزند آدم کس نماند‬
‫به جان تو که بی او هم بسازیم‬ ‫ور آدم نیز از ما گوشه گیرد‬
‫که گر ویران شود عالم بسازیم‬ ‫یکی جانی است ما را شادی انگیز‬
‫وگر زخمی رسد مرهم بسازیم‬ ‫اگر دریا شود آتش بنوشیم‬
‫بدان چاه و بدان زمزم بسازیم‬ ‫به پیش کعبه رویش بمیریم‬

‫‪1535‬‬
‫که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم‬ ‫بیا تا قدر یک دیگر بدانیم‬
‫چرا با آینه ما روگرانیم‬ ‫چو مومن آینه مومن یقین شد‬
‫سگی بگذار ما هم مردمانیم‬ ‫کریمان جان فدای دوست کردند‬
‫چرا در عشق همدیگر نخوانیم‬ ‫فسون قل اعوذ و قل هو ال‬
‫غرض ها را چرا از دل نرانیم‬ ‫غرض ها تیره دارد دوستی را‬
‫چرا مرده پرست و خصم جانیم‬ ‫گهی خوشدل شوی از من که میرم‬
‫همه عمر از غمت در امتحانیم‬ ‫چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد‬
‫که در تسلیم ما چون مردگانیم‬ ‫کنون پندار مردم آشتی کن‬
‫رخم را بوسه ده کاکنون همانیم‬ ‫چو بر گورم بخواهی بوسه دادن‬
‫به هستی متهم ما زین زبانیم‬ ‫خمش کن مرده وار ای دل ازیرا‬

‫‪1536‬‬
‫که تا در باغ عشقت درکشانیم‬ ‫میان ما درآ ما عاشقانیم‬
‫که ما خورشید را همسایگانیم‬ ‫مقیم خانه ما شو چو سایه‬
‫چو عشق عاشقان گر بی نشانیم‬ ‫چو جان اندر جهان گر ناپدیدیم‬
‫که ما چون جان نهانیم و عیانیم‬ ‫ولیک آثار ما پیوسته توست‬
‫به بالتر نگر بالی آنیم‬ ‫هر آن چیزی که تو گویی که آنید‬
‫درآ در ما که ما سیل روانیم‬ ‫تو آبی لیک گردابی و محبوس‬
‫بجز تصنیف نادانی ندانیم‬ ‫چو ما در فقر مطلق پاکبازیم‬

‫‪1537‬‬
‫که جز صورت ز یک دیگر ندانیم‬ ‫چرا شاید چو ما شه زادگانیم‬
‫چه شد دریا چو ما مرغابیانیم‬ ‫چو مرغ خانه تا کی دانه چینیم‬
‫که ما مرغان در آن دریا چه سانیم‬ ‫برو ای مرغ خانه تو چه دانی‬
‫تو را چه کاین چنینیم و چنانیم‬ ‫مزن بر عاشقان عشق تشنیع‬
‫اسیر دام عشق بی امانیم‬ ‫چنینیم و چنان و هر چه هستیم‬
‫نه گردون را چنین ما می دوانیم‬ ‫چرا از جهل بر ما می دوانی‬
‫که آتش دیده و پخته چو نانیم‬ ‫عجب نبود اگر ما را بخایند‬
‫چه چاره چون به حکم آن شبانیم‬ ‫وگر چون گرگ ما را می درانند‬
‫چو چرخ بی گناه و بی زبانیم‬ ‫چو چرخ اندر زبان ها اوفتادیم‬
‫نه در زندان چو کاه کاهدانیم‬ ‫حریف کهرباییم ار چو کاهیم‬
‫که ما زان کهربا اندر امانیم‬ ‫نتاند باد کاه ما ربودن‬
‫نه ما که کهربای عقل و جانیم‬ ‫تو را باد و دم شهوت رباید‬
‫که آنچ از فهم بیرون است آنیم‬ ‫خمش کن کاه و کوه و کهربا چیست‬

‫‪1538‬‬
‫که آن مه رو نهد رویی به رویم‬ ‫بر آن بودم که فرهنگی بجویم‬
‫به پیش آ تا به گوش تو بگویم‬ ‫بگفتم یک سخن دارم به خاطر‬
‫ز تو خواهم که تعبیرش بجویم‬ ‫که خوابی دیده ام من دوش ای جان‬
‫تو بشنو ای شه ستارخویم‬ ‫ندارم محرم این خواب جز تو‬
‫سری را که بداند مو به مویم‬ ‫بجنبانید سر را و بخندید‬
‫که من آیینه هر رنگ و بویم‬ ‫که یعنی حیله با من می سکالی‬
‫که نقش سوزن زردوز اویم‬ ‫مثال لعبتی ام در کف او‬
‫کمین نقشش منم درهای و هویم‬ ‫نباشد بی حیات آن نقش کو کرد‬

‫‪1539‬‬
‫به من بنگر که تا از تو برویم‬ ‫مگردان روی خود ای دیده رویم‬
‫مکن ای سنگ دل مشکن سبویم‬ ‫سبوی جسمم از چشمه ات پرآب است‬
‫کی داند تو چه جویی من چه جویم‬ ‫تو جویایی و من جویانتر از تو‬
‫مثال گل قبا در خون بشویم‬ ‫همین دانم که از بوی گل تو‬
‫از این خاموش گویا چند گویم‬ ‫منم ضراب و عشقت چون ترازو‬
‫و من در جستن تو سو به سویم‬ ‫زهی مشکل که تو خود سو نداری‬
‫و من اندر پی تو کو به کویم‬ ‫تو اندر هیچ کویی درنگنجی‬

‫‪1540‬‬
‫ز گوش و چشم ها پنهان بگوییم‬ ‫بیا با هم سخن از جان بگوییم‬
‫چو فکرت بی لب و دندان بگوییم‬ ‫چو گلشن بی لب و دندان بخندیم‬
‫دهان بربسته تا پایان بگوییم‬ ‫به سان عقل اول سر عالم‬
‫برون از خرگه ایشان بگوییم‬ ‫سخندانان چو مشرف بر دهانند‬
‫اگر جمله یکیم آن سان بگوییم‬ ‫کسی با خود سخن پیدا نگوید‬
‫چو همدستیم از آن دستان بگوییم‬ ‫تو با دست تو چون گویی که برگیر‬
‫دهان ساکن دل جنبان بگوییم‬ ‫بداند دست و پا از جنبش دل‬
‫اگر خواهی مثال آن بگوییم‬ ‫بداند ذره ذره امر تقدیر‬

‫‪1541‬‬
‫زهی بازی زهی بازی زهی دام‬ ‫مرا خواندی ز در تو خستی از بام‬
‫چه بازی ها تو پختستی و من خام‬ ‫از آن بازی که من می دانم و تو‬
‫چو خواهی سنگ و آهن را کنی رام‬ ‫تویی کز مکر و از افسوس و وعده‬
‫ز زحمت های ما وز جور ایام‬ ‫مها با این همه خوشی تو چونی‬
‫که در مجلس تو داری جام بر جام‬ ‫چه می پرسم تو خود چون خوش نباشی‬
‫چنین مستم ز شیرینی دشنام‬ ‫مرا در راه دی دشنام دادی‬

‫‪1542‬‬
‫که حوا را بنشناسم ز آدم‬ ‫چنان مستم چنان مستم من این دم‬
‫ز سرمستی من مست است عالم‬ ‫ز شور من بشوریده ست دریا‬
‫که تا دنیا نبیند هیچ ماتم‬ ‫زهی سر ده که سر ببریده جلد‬
‫می خنب خدا نبود محرم‬ ‫حلل اندر حلل اندر حلل است‬
‫نبودی پشت پیر چرخ را خم‬ ‫از این باده جوان گر خورده بودی‬
‫از آن که ابر تر بارد بر او نم‬ ‫زمین ار خورده بودی فارغستی‬
‫اگر بودی به عالم نیم محرم‬ ‫دل بی عقل شرح این بگفتی‬
‫اگر بودی شما را پای محکم‬ ‫ز آب و گل برون بردی شما را‬

‫‪1543‬‬
‫که من از جان غلمت را غلمم‬ ‫کجایی ساقیا درده مدامم‬
‫که از خون جگر پر گشت جامم‬ ‫می اندرده تهی دستم چه داری‬
‫چو من مردی چه جای ننگ و نامم‬ ‫ز ننگ من نگوید نام من کس‬
‫تمامم کن که زنده ناتمامم‬ ‫چو بر جانم زدی شمشیر عشقت‬
‫من مسکین ندانم تا کدامم‬ ‫گهم زاهد همی خوانند و گه رند‬
‫نخواهد بود جز آتش مقامم‬ ‫ز من چون شمع تا یک ذره باقی است‬
‫بیا تا خوش بسوزم زانک خامم‬ ‫مرا جز سوختن راه دگر نیست‬

‫‪1544‬‬
‫کدامی وز کیانی من چه دانم‬ ‫مرا گویی چه سانی من چه دانم‬
‫ز چه رطل گرانی من چه دانم‬ ‫مرا گویی چنین سرمست و مخمور‬
‫کز او شیرین زبانی من چه دانم‬ ‫مرا گویی در آن لب او چه دارد‬
‫به از عمر و جوانی من چه دانم‬ ‫مرا گویی در این عمرت چه دیدی‬
‫چو آب زندگانی من چه دانم‬ ‫بدیدم آتشی اندر رخ او‬
‫تو اینی یا تو آنی من چه دانم‬ ‫اگر من خود توام پس تو کدامی‬
‫تو جان مهربانی من چه دانم‬ ‫چنین اندیشه ها را من کی باشم‬
‫مگر تو راهبانی من چه دانم‬ ‫مرا گویی که بر راهش مقیمی‬
‫تو تیری یا کمانی من چه دانم‬ ‫مرا گاهی کمان سازی گهی تیر‬
‫بگویم من تو دانی من چه دانم‬ ‫خنک آن دم که گویی جانت بخشم‬
‫چنینی و چنانی من چه دانم‬ ‫ز بی صبری بگویم شمس تبریز‬

‫‪1545‬‬
‫حریف سرخوش مخمور خواهم‬ ‫شراب شیره انگور خواهم‬
‫ز ساقی باده منصور خواهم‬ ‫مرا بویی رسید از بوی حلج‬
‫ز زهره زاری طنبور خواهم‬ ‫ز مطرب ناله سرنای خواهم‬
‫چرا من خانه معمور خواهم‬ ‫چو یارم در خرابات خراب است‬
‫من از خود خویشتن را دور خواهم‬ ‫بیا نزدیکم ای ساقی که امروز‬
‫مرا گوید تو را معذور خواهم‬ ‫اگر گویم مرا معذور می دار‬
‫ز چشم دیگران مستور خواهم‬ ‫مرا در چشم خود ره ده که خود را‬
‫که در دنیا بهشت و حور خواهم‬ ‫یکی دم دست را از روی برگیر‬
‫در آن دم چشم ها را کور خواهم‬ ‫اگر چشم و دلم غیر تو بیند‬
‫که من آن چهره پرنور خواهم‬ ‫ببستم چشم خود از نور خورشید‬
‫سزد گر خویش را رنجور خواهم‬ ‫چو رنجوران دل را تو طبیبی‬
‫سزد گر خویش را در گور خواهم‬ ‫چو تو مر مردگان را می دهی جان‬

‫‪1546‬‬
‫بیرون شدم از زحیر و جان بردم‬ ‫رفتم تصدیع از جهان بردم‬
‫جان را به جهان بی نشان بردم‬ ‫کردم بدرود همنشینان را‬
‫خوش رخت به سوی لمکان بردم‬ ‫زین خانه شش دری برون رفتم‬
‫چون تیر پریدم و کمان بردم‬ ‫چون میر شکار غیب را دیدم‬
‫من گوی سعادت از میان بردم‬ ‫چوگان اجل چو سوی من آمد‬
‫رفتم سوی بام و نردبان بردم‬ ‫از روزن من مهی عجب درتافت‬
‫ز آن خوشتر بد که من گمان بردم‬ ‫این بام فلک که مجمع جان هاست‬
‫بازش سوی باغ و گلستان بردم‬ ‫شاخ گل من چو گشت پژمرده‬
‫زودش سوی اصل اصل کان بردم‬ ‫چون مشتریی نبود نقدم را‬
‫هم جانب زرگر ارمغان بردم‬ ‫زین قلب زنان قراضه جان را‬
‫آلجق خود بدان کران بردم‬ ‫در غیب جهان بی کران دیدم‬
‫چون راه به خطه جنان بردم‬ ‫بر من مگری که زین سفر شادم‬
‫که سر ز بل و امتحان بردم‬ ‫این نکته نویس بر سر گورم‬
‫پیغام تو سوی آسمان بردم‬ ‫خوش خسپ تنا در این زمین که من‬
‫سرجمله به خالق فغان بردم‬ ‫بربند زنخ که من فغان ها را‬
‫دل را به جناب غیب دان بردم‬ ‫زین بیش مگو غم دل ایرا من‬

‫‪1547‬‬
‫وز جمله حاضران نهان گویم‬ ‫من با تو حدیث بی زبان گویم‬
‫هر چند میان مردمان گویم‬ ‫جز گوش تو نشنود حدیث من‬
‫در بیداری من آن چنان گویم‬ ‫در خواب سخن نه بی زبان گویند‬
‫اسرار غم تو بی مکان گویم‬ ‫جز در بن چاه می ننالم من‬
‫احوال زمین بر آسمان گویم‬ ‫بر روی زمین نشسته باشم خوش‬
‫هر چند علمت نشان گویم‬ ‫معشوق همی شود نهان از من‬
‫آن دم که من از غمت فغان گویم‬ ‫جان های لطیف در فغان آیند‬

‫‪1548‬‬
‫گل را ز تو شرمسار دیدم‬ ‫روی تو چو نوبهار دیدم‬
‫دل را ز تو بی قرار دیدم‬ ‫تا در دل من قرار کردی‬
‫کان نرگس پرخمار دیدم‬ ‫من چشم شدم همه چو نرگس‬
‫از جمله بل حصار دیدم‬ ‫در عشق روم که عشق را من‬
‫من عشق تو اختیار دیدم‬ ‫از ملک جهان و عیش عالم‬
‫یک بود و منش هزار دیدم‬ ‫خود ملک تویی و جان عالم‬
‫پس عالم را دو بار دیدم‬ ‫من مردم و از تو زنده گشتم‬
‫این پرده بزن که یار دیدم‬ ‫ای مطرب اگر تو یار مایی‬
‫چون یاری شهریار دیدم‬ ‫در شهر شما چه یار جویم‬
‫آیین شکرفشار دیدم‬ ‫چون در بر خود خوشش فشردم‬
‫بس گفتن بی شمار دیدم‬ ‫چون بستم من دهان ز گفتن‬
‫من رفتن راهوار دیدم‬ ‫چون پای نماند اندر این ره‬
‫سرهای کله دار دیدم‬ ‫سر درنکشم ز ضر که بی سر‬
‫بر خاطر او غبار دیدم‬ ‫بس کن که ملول گشت دلبر‬

‫‪1549‬‬
‫پیری و فنا کجا پذیرم‬ ‫زنهار مرا مگو که پیرم‬
‫من غرقه بحر شهد و شیرم‬ ‫من ماهی چشمه حیاتم‬
‫غیر سر زلف او نگیرم‬ ‫جز از لب لعل جان ننوشم‬
‫در حکم کمان او چو تیرم‬ ‫گر کژ نهدم کمان ابرو‬
‫برگیر که از تو ناگزیرم‬ ‫انداخته ای چو تیر دورم‬
‫میرم چو تویی چرا بمیرم‬ ‫پرم تو دهی چرا نپرم‬

‫‪1550‬‬
‫پس ما به جهان چه کار داریم‬ ‫گر از غم عشق عار داریم‬
‫گر بی رخ تو قرار داریم‬ ‫یا رب تو مده قرار ما را‬
‫ما روی در آن دیار داریم‬ ‫ای یوسف یوسفان کجایی‬
‫چون باد صبا گذار داریم‬ ‫هر صبح بر آن دو زلف مشکین‬
‫ما چشم در آن شمار داریم‬ ‫چون حلقه زلف خود شماری‬
‫ما دیده در آن شکار داریم‬ ‫چشم تو شکار کرد جان را‬
‫این آتش از آن کنار داریم‬ ‫ای آب حیات در کنارت‬
‫یا رب که چه لله زار داریم‬ ‫زان لله ستان چه زار گشتیم‬
‫نی سیم و نه زر نه یار داریم‬ ‫گوییم ز رشک شمس تبریز‬

‫‪1551‬‬
‫شاید که همیشه شاد باشیم‬ ‫از اصل چو حورزاد باشیم‬
‫در عشق امیرداد باشیم‬ ‫ما داد طرب دهیم تا ما‬
‫دانی که نکونهاد باشیم‬ ‫چون عشق بنا نهاد ما را‬
‫چون عشق تو باگشاد باشیم‬ ‫در عشق توام گشاد دیده‬
‫پس ما همه بر مراد باشیم‬ ‫ما را چو مراد بی مرادی است‬
‫کیخسرو و کیقباد باشیم‬ ‫چون بنده بندگان عشقیم‬
‫هر چند که در مزاد باشیم‬ ‫چون یوسف آن عزیز مصریم‬
‫اندر پس پرده راد باشیم‬ ‫بر چهره یوسفی حجابی است‬
‫ما منتظران باد باشیم‬ ‫خود باد حجاب را رباید‬
‫تا در دل او به یاد باشیم‬ ‫ما دل به صلح دین سپردیم‬

‫‪1552‬‬
‫نی خانه نشین و خانه بانیم‬ ‫ما آفت جان عاشقانیم‬
‫می پنداری که ما ندانیم‬ ‫اندر دل تو اگر خیال است‬
‫هر سودا را نه ما پزانیم‬ ‫اسرار خیال ها نه ماییم‬
‫هر لحظه به جانبی پرانیم‬ ‫دل ها بر ما کبوترانند‬
‫جان گفت که سر به سر نشانیم‬ ‫تن گفت به جان از این نشان کو‬
‫کاندر دهن تو می نشانیم‬ ‫آخر تو به گفت خویش بنگر‬
‫در راحت و رنج می کشانیم‬ ‫هر دم بغل تو را گرفته‬
‫ما باده خاکیت چشانیم‬ ‫تا آتش و آب و بادطبعی‬
‫آن جا برسی که ما نهانیم‬ ‫وان گاه دهان تو بشوییم‬
‫آنگه بینی که ما چه سانیم‬ ‫چون رخت تو در نهان کشیدیم‬
‫دانی که عجایب زمانیم‬ ‫چون نقش تو از زمین ببردیم‬
‫پس لف زنی که لمکانیم‬ ‫هر سو نگری زمان نبینی‬
‫در رقص آیی که جمله جانیم‬ ‫همرنگ دلت شود تن تو‬
‫اقرار کنی که همزبانیم‬ ‫لب بر لب ما نهی تو بی لب‬
‫از بندگیت شهنشهانیم‬ ‫ای شمس الدین و شاه تبریز‬

‫‪1553‬‬
‫بر دامن همدگر نشینیم‬ ‫ما صحبت همدگر گزینیم‬
‫تا چهره همدگر ببینیم‬ ‫یاران همه پیشتر نشینید‬
‫تا ظن نبری که ما همینیم‬ ‫ما را ز درون موافقت هاست‬
‫می بر کف و گل در آستینیم‬ ‫این دم که نشسته ایم با هم‬
‫زیرا همراه پیک دینیم‬ ‫از عین به غیب راه داریم‬
‫همسایه سرو و یاسمینیم‬ ‫از خانه به باغ راه داریم‬
‫گل های شکفته صد ببینیم‬ ‫هر روز به باغ اندرآییم‬
‫دامن دامن ز گل بچینیم‬ ‫وز بهر نثار عاشقان را‬
‫در پیش نهیم و برگزینیم‬ ‫از باغ هر آنچ جمع کردیم‬
‫ما دزد نه ایم ما امینیم‬ ‫از ما دل خویش درمدزدید‬
‫ما گلبن گلشن یقینیم‬ ‫اینک دم ما نسیم آن گل‬
‫یعنی که بیا که ما چنینیم‬ ‫عالم پر شد نسیم آن گل‬
‫مه مان کند ار چه ما کهینیم‬ ‫بومان ببرد چو بوی بردیم‬
‫چون عشق نشسته در کمینیم‬ ‫هر چند کمین غلم عشقیم‬

‫‪1554‬‬
‫خورشید تو را مسخر آییم‬ ‫چون ذره به رقص اندرآییم‬
‫همچون خورشید ما برآییم‬ ‫در هر سحری ز مشرق عشق‬
‫نی خشک شویم و نی تر آییم‬ ‫در خشک و تر جهان بتابیم‬
‫کای نور بتاب تا زر آییم‬ ‫بس ناله مس ها شنیدیم‬
‫ما بر سر چرخ و اختر آییم‬ ‫از بهر نیاز و درد ایشان‬
‫از بهر قلده عنبر آییم‬ ‫از سیمبری که هست دلبر‬
‫تا زین به قبای ششتر آییم‬ ‫زان خرقه خویش ضرب کردیم‬
‫سرمست نبیذ احمر آییم‬ ‫ما صرف کشان راه فقریم‬
‫از باطن خویش شکر آییم‬ ‫گر زهر جهان نهند بر ما‬
‫در عین وغا چو سنجر آییم‬ ‫آن روز که پردلن گریزند‬
‫وانگه بکشیم و خنجر آییم‬ ‫از خون عدو نبیذ سازیم‬
‫هر روز چو حلقه بر در آییم‬ ‫ما حلقه عاشقان مستیم‬
‫کی از اجلی به غرغر آییم‬ ‫طغرای امان ما نوشت او‬
‫بر کره چرخ اخضر آییم‬ ‫اندر ملکوت و لمکان ما‬
‫در عالم عشق اظهر آییم‬ ‫از عالم جسم خفیه گردیم‬
‫بی جسم شویم و اطهر آییم‬ ‫در جسم شده ست روح طاهر‬
‫در برج ابد برابر آییم‬ ‫شمس تبریز جان جان است‬

‫‪1555‬‬
‫یک لحظه برون دل نپاییم‬ ‫جز جانب دل به دل نیاییم‬
‫بی برگ شدیم و بانواییم‬ ‫ماننده نای سربریده‬
‫جز آتش عشق را نشاییم‬ ‫همچون جگر کباب عاشق‬
‫ای عشق برآی تا برآییم‬ ‫ما ذره آفتاب عشقیم‬
‫ما خردترین ذره هاییم‬ ‫ما را به میان ذره ها جوی‬
‫بدهیم نشان که ما کجاییم‬ ‫ور زانک بجویی و نیابی‬
‫گرد سر روزن سراییم‬ ‫در خانه چو آفتاب درتافت‬

‫‪1556‬‬
‫هین وقت نماز شد بیارام‬ ‫ای برده نماز من ز هنگام‬
‫ای بر تو حلل خون بیاشام‬ ‫ای خورده تو خون صد قلندر‬
‫ای دشمن ننگ و دشمن نام‬ ‫عشق تو و آنگهی سلمت‬
‫دیوانه وانگهی سرانجام‬ ‫مستی تو وانگهی سر و پا‬
‫دلسوخته دیده چنین خام‬ ‫یک حرف بپرسمت بگویی‬
‫خاموش شدم به کام و ناکام‬ ‫پیداست که یار من ملول است‬

‫‪1557‬‬
‫وز لقمه دهان چرا نبستم‬ ‫یا رب توبه چرا شکستم‬
‫در پیچش او چرا نشستم‬ ‫گر وسوسه کرد گرد پیچم‬
‫صد بار و هزار بار رستم‬ ‫آخر دیدم به عقل موضع‬
‫زیرا که به جان گلوپرستم‬ ‫از بندگی خدا ملولم‬
‫از لفظ رسول خوانده استم‬ ‫خود من جعل المهوم هما‬
‫چون زود چو گرد برنجستم‬ ‫چون بر دل من نشسته دودی‬
‫آن وقت نبشته بود دستم‬ ‫این ها که نبشتم از ندامت‬
‫‪1558‬‬
‫ای تو همه شب حریف نردم‬ ‫دانی کامروز از چه زردم‬
‫کو مهره ربود از نبردم‬ ‫در نرد دل از تو متهم شد‬
‫کز رفتن مهره من به دردم‬ ‫گفتم که دل بیار مهره‬
‫گر هست بیاب من نخوردم‬ ‫بگشاد دلم بغل که می جو‬
‫دل را همه شب شکنجه کردم‬ ‫دیوانه شدم ز درد مهره‬
‫گه عشوه بداد گرم و سردم‬ ‫می گفت بلی و گاه نی نی‬
‫من از تو به عشوه برنگردم‬ ‫گفتم که تو برده ای یقین است‬
‫من خازن چرخ لژوردم‬ ‫دل گفت چگونه دزد باشم‬
‫دریافت که من سلیم مردم‬ ‫زین دمدمه از خرم بیفکند‬
‫من در پی گرد او چه گردم‬ ‫خر رفت و رسن ببرد و دل گفت‬

‫‪1559‬‬
‫سوگند به جان تو بخوردم‬ ‫من دوش به تازه عهد کردم‬
‫گر تیغ زنی ز تو نگردم‬ ‫کز روی تو چشم برندارم‬
‫زیرا ز فراق توست دردم‬ ‫درمان ز کسی دگر نجویم‬
‫گر آه برآورم نه مردم‬ ‫در آتشم ار فروبری تو‬
‫بر خاک ره تو بازگردم‬ ‫برخاستم از رهت چو گردی‬

‫‪1560‬‬
‫یک عقده نماند از وجودم‬ ‫تا عشق تو سوخت همچو عودم‬
‫گه سکه آفتاب سودم‬ ‫گه باروی چرخ رخنه کردم‬
‫گه کاهیدم گهی فزودم‬ ‫چون مه پی آفتاب رفتم‬
‫صد بار منش بیازمودم‬ ‫از تو دل من نمی شکیبد‬
‫گر حلقه سیم درربودم‬ ‫این بخشش توست زور من نیست‬
‫ور منکر احمدم جهودم‬ ‫گر دشمن چاشتم خفاشم‬
‫کان راز شریف را شنودم‬ ‫تفهیم تو تیز کرد گوشم‬
‫من تشنه بدم نمی غنودم‬ ‫سیل آمد و برد خفتگان را‬
‫گر من ز کسل نمی زدودم‬ ‫صیقل گر سینه امر کن بود‬
‫هر تقصیری که من نمودم‬ ‫توفیر شد از مکارم تو‬
‫کز جود تو مو به موی جودم‬ ‫من جود چرا کنم به جلدی‬
‫گر بالیم وگر فرودم‬ ‫از عشق تو بر فراز عرشم‬
‫از رشک تو است اگر حسودم‬ ‫از فضل تو است اگر ضحوکم‬
‫ای عالم سر تار و پودم‬ ‫بس کردم ذکر شمس تبریز‬
‫‪1561‬‬
‫دل در غم بی کرانه دیدم‬ ‫تا چهره آن یگانه دیدم‬
‫بازار تو را بهانه دیدم‬ ‫گفتی فرداست روز بازار‬
‫خون بسته و دانه دانه دیدم‬ ‫دل را چو انار ترش و شیرین‬
‫تا شهد تو در میانه دیدم‬ ‫زهر عالم همه عسل شد‬
‫از شهد تو خانه خانه دیدم‬ ‫جان را چو وثاق و جای زنبور‬
‫زان دوزخ یک زبانه دیدم‬ ‫بر آتشم و هنوز در عشق‬
‫از جمله آن دو خانه دیدم‬ ‫شطرنج که صد هزار خانه ست‬
‫یک خانه می مغانه دیدم‬ ‫یک خانه پر از خمار دیدم‬
‫سرگشتگی زمانه دیدم‬ ‫چون عشق چنین دو روی دارد‬
‫دزدیده ره و دهانه دیدم‬ ‫وانگه زین سر به سوی آن سر‬
‫اندیشه ابلهانه دیدم‬ ‫زان ره خرد دقیقه بین را‬
‫سرگشته که من نشانه دیدم‬ ‫او بر سر گنج بی نشانی‬
‫گوید که به خواب لنه دیدم‬ ‫او زیر پر همای دولت‬
‫در عالم دل روانه دیدم‬ ‫جانی که ز غم ز پا درآمد‬
‫او را همگی فسانه دیدم‬ ‫جانی که فسانه داند این را‬
‫چون بربط و چون چغانه دیدم‬ ‫نالنده و بی خبر ز نالش‬
‫بیرون ز حدود شانه دیدم‬ ‫بس شانه مکن که طره عشق‬
‫روزت گوید تو را ندیدم‬ ‫صد شب بر او ترانه گویی‬
‫سوی دل خود دوانه دیدم‬ ‫هر درد که آن دوا ندارد‬

‫‪1562‬‬
‫مهر تو درون سینه دارم‬ ‫گر ناز تو را به گفت نارم‬
‫در حال بسوز همچو خارم‬ ‫بی مهر تو گر گلی ببویم‬
‫چون موج و چو بحر بی قرارم‬ ‫ماننده ماهی ار خموشم‬
‫می کش تو به سوی خود مهارم‬ ‫ای بر لب من نهاده مهری‬
‫دانم که من اندر این قطارم‬ ‫مقصود تو چیست من چه دانم‬
‫چون اشتر مست کف برآرم‬ ‫نشخوار غمت زنم چو اشتر‬
‫در حضرت عشق آشکارم‬ ‫هر چند نهان کنم نگویم‬
‫موقوف اشارت بهارم‬ ‫ماننده دانه زیر خاکم‬
‫تا بی سر خود سری بخارم‬ ‫تا بی دم خود زنم دمی خوش‬

‫‪1563‬‬
‫آن خایم کز گلو برآرم‬ ‫من اشتر مست شهریارم‬
‫اشکوفه من بود نثارم‬ ‫چون گلبن روی اوست خویم‬
‫پرگوهر و در بود کنارم‬ ‫چون بحر اگر ترش کنم رو‬
‫با عشق وصال یار غارم‬ ‫گر یار وصال ما نجوید‬
‫آن عار شده ست افتخارم‬ ‫خواری که به پیش خلق عار است‬
‫کز باد نطق در این غبارم‬ ‫باد منطق برون کن از لنج‬

‫‪1564‬‬
‫یاد آور از این نفیر و شورم‬ ‫روزی که گذر کنی به گورم‬
‫ای دیده و ای چراغ نورم‬ ‫پرنور کن آن تک لحد را‬
‫اندر لحد این تن صبورم‬ ‫تا از تو سجود شکر آرد‬
‫خوش کن نفسی بدان بخورم‬ ‫ای خرمن گل شتاب مگذار‬
‫کز روزن و درگه تو دورم‬ ‫وان گاه که بگذری مینگار‬
‫از راه خیال بی فتورم‬ ‫گر سنگ لحد ببست راهم‬
‫بی خلعت صورت تو عورم‬ ‫گر صد کفنم بود ز اطلس‬
‫در نقب زنی مگر که مورم‬ ‫از صحن سرای تو برآیم‬
‫یک دم مگذار بی حضورم‬ ‫من مور توام تویی سلیمان‬
‫کز گفت و شنود خود نفورم‬ ‫خامش کردم بگو تو باقی‬
‫چون دعوت توست نفخ صورم‬ ‫شمس تبریز دعوتم کن‬

‫‪1565‬‬
‫وی عمر و سعادت درازم‬ ‫ای دشمن روزه و نمازم‬
‫بگذشت از آنک پرده سازم‬ ‫هر پرده که ساختم دریدی‬
‫پیدا شده از تو جمله رازم‬ ‫ای من چو زمین و تو بهاری‬
‫چون مات توام دگر چه بازم‬ ‫چون صید شدم چگونه پرم‬
‫دیگر ز چه باشد احترازم‬ ‫پروانه من چو سوخت بر شمع‬
‫پس سوی تو من چگونه یازم‬ ‫نزدیکتری به من ز عقلم‬
‫گر من فسرم وگر گدازم‬ ‫بگداز مرا که جمله قندم‬
‫یک بار دگر ببین نیازم‬ ‫یک بارگی از وفا مشو دست‬
‫وز روح مسیح کن طرازم‬ ‫یک بار دگر مرا فسون خوان‬
‫از بهر عبور ده جوازم‬ ‫بر قنطره بست باج دارم‬
‫در گفتن خویش یاوه تازم‬ ‫خاموش که گفت حاجتش نیست‬
‫محمود بود چو من ایازم‬ ‫خاموش که عاقبت مرا کار‬

‫‪1566‬‬
‫هر جا که روم به گلستانم‬ ‫تا با تو قرین شده ست جانم‬
‫بر خاک نیم بر آسمانم‬ ‫تا صورت تو قرین دل شد‬
‫غم نیست که من در آن جهانم‬ ‫گر سایه من در این جهان است‬
‫چیزی که بدان خوشم من آنم‬ ‫من عاریه ام در آن که خوش نیست‬
‫در حالت خفتگی روانم‬ ‫در کشتی عشق خفته ام خوش‬
‫امروز میان زندگانم‬ ‫امروز جمادها شکفته ست‬
‫پس تخته نانبشته خوانم‬ ‫چون علم بالقلم رهم داد‬
‫چه غم که خراب شد دکانم‬ ‫چون کان عقیق در گشاده ست‬
‫گر دل سبک است سرگرانم‬ ‫زان رطل گران دلم سبک شد‬
‫تا بر سر و دیده ات نشانم‬ ‫ای ساقی تاج بخش پیش آ‬
‫چیزی بمگو که من ندانم‬ ‫جز شمع و شکر مگوی چیزی‬

‫‪1567‬‬
‫امروز من از سبک دلنم‬ ‫امروز مرا چه شد چه دانم‬
‫در دیده عشق بی مکانم‬ ‫در دیده عقل بس مکینم‬
‫انصاف که صارم زمانم‬ ‫افسوس که ساکن زمینم‬
‫بر پشت فلک همی دوانم‬ ‫این طرفه که با تن زمینی‬
‫از قوت عشق می کشانم‬ ‫آن بار که چرخ برنتابد‬
‫تا سینه سنگ می رسانم‬ ‫از سینه خویش آتشش را‬
‫پرشهد شده ست این دهانم‬ ‫از لذت و از صفای قندش‬
‫من نکته مشکل جهانم‬ ‫از مشکل شمس حق تبریز‬

‫‪1568‬‬
‫از خواب گرانت برجهانم‬ ‫ای جان لطیف و ای جهانم‬
‫دانی که غریم بی امانم‬ ‫بی شرم و حیا کنم تقاضا‬
‫از اشک خودش فرونشانم‬ ‫گر بر دل تو غبار بینم‬
‫بگرفته امت که گل فشانم‬ ‫ای گلبن جان برای مجلس‬
‫من باج عقیق می ستانم‬ ‫یک بوسه بده که اندر این راه‬
‫من از پی باج راهبانم‬ ‫بسیار شب است کاندر این دشت‬
‫چون طالب باج کاروانم‬ ‫شب نعره زنم چو پاسبانان‬
‫همسایه گریست از فغانم‬ ‫همخانه گریخت از نفیرم‬

‫‪1569‬‬
‫نارفته به دام پای بستیم‬ ‫ناآمده سیل تر شدستیم‬
‫یک جرعه نخورده ایم و مستیم‬ ‫شطرنج ندیده ایم و ماتیم‬
‫نادیده مصاف ما شکستیم‬ ‫همچون شکن دو زلف خوبان‬
‫کز اصل وجود بت پرستیم‬ ‫ما سایه آن بتیم گویی‬
‫ما نیز چو سایه نیست هستیم‬ ‫سایه بنماید و نباشد‬

‫‪1570‬‬
‫پا دار که ما ز سر گرفتیم‬ ‫آن عشرت نو که برگرفتیم‬
‫مست و خوش و بی خبر گرفتیم‬ ‫آن دلبر خوب باخبر را‬
‫صد مصر پر از شکر گرفتیم‬ ‫هر لحظه ز حسن یوسف خود‬
‫رفتیمش و بام و در گرفتیم‬ ‫در خانه حسن بود ماهی‬
‫چون آب در این جگر گرفتیم‬ ‫آن آب حیات سرمدی را‬
‫مستانه اش از کمر گرفتیم‬ ‫چون گوشه تاج او بدیدیم‬
‫از بهر تو جانور گرفتیم‬ ‫هر نقش که بی وی است مرده ست‬
‫او را علف سقر گرفتیم‬ ‫هر جانوری که آن ندارد‬
‫از کان همه سیمبر گرفتیم‬ ‫هر کس گهری گرفت از کان‬
‫چون ماه جمال و فر گرفتیم‬ ‫از تابش نور آفتابی‬
‫چون ماه از آن سفر گرفتیم‬ ‫شمس تبریز چون سفر کرد‬

‫‪1571‬‬
‫وز گفت حسود برنگردیم‬ ‫در عشق قدیم سال خوردیم‬
‫بر ما تو مخوان که مرد مردیم‬ ‫زین دمدمه ها زنان بترسند‬
‫پنهان نکنیم آنچ کردیم‬ ‫مردانه کنیم کار مردان‬
‫کز خنجر عشق روی زردیم‬ ‫ما را تو به زرد و سرخ مفریب‬
‫باقی بر ما که یار دردیم‬ ‫بر درد هزار آفرین باد‬

‫‪1572‬‬
‫ره یافتگان کوی یاریم‬ ‫گر گمشدگان روزگاریم‬
‫گر آتش دل بر او گماریم‬ ‫گم گردد روزگار چون ما‬
‫گر ما سر فتنه را بخاریم‬ ‫نی سر ماند نه عقل او را‬
‫یک لقمه کنیم و غم نداریم‬ ‫این مرگ که خلق لقمه اوست‬
‫ما وام گزار این قماریم‬ ‫تو غرقه وام این قماری‬
‫جان را بدهیم و برگزاریم‬ ‫جانی مانده ست رهن این وام‬

‫‪1573‬‬
‫هم کودک و هم جوان و پیریم‬ ‫ما عاشق و بی دل و فقیریم‬
‫ما آتش عشق زو پذیریم‬ ‫چون کبریتیم و هیزم خشک‬
‫اما چون برق زو نمیریم‬ ‫از آتش عشق برفروزیم‬
‫چون یوز نه عاشق پنیریم‬ ‫ما خون جگر خوریم چون شیر‬
‫کو دست تو را که دست گیریم‬ ‫گویند شما چه دست گیرید‬
‫بر دوست پرست چون حریریم‬ ‫بر خویش پرست همچو خاریم‬
‫او را چو فتیله ناگزیریم‬ ‫عاشق که چو شمع می بسوزد‬
‫آمیخته همچو شهد و شیریم‬ ‫از ما مگریز زانک با تو‬
‫ما نیز شکار بی نظیریم‬ ‫تو میر شکار بی نظیری‬
‫ما را بربند ما خمیریم‬ ‫در حسن تو را تنور گرم است‬
‫زیر قدم تو چون حصیریم‬ ‫ما را به قدوم خویش درباف‬

‫‪1574‬‬
‫از لطف تو پر و بال خواهیم‬ ‫نی سیم و نه زر نه مال خواهیم‬
‫بر حکم تو احتمال خواهیم‬ ‫نی حاکمی و نه حکم خواهیم‬
‫نی هفته نه مه نه سال خواهیم‬ ‫ای عمر عزیز عمر ما باش‬
‫خود را چو قد هلل خواهیم‬ ‫ما بدر نی ایم و از پی بدر‬
‫خود را به کم از خیال خواهیم‬ ‫از بهر مطالعه خیالت‬
‫کان یوسف خوش خصال خواهیم‬ ‫چون دلو مسافران چاهیم‬
‫چون عکس چنان جمال خواهیم‬ ‫چون آینه نقش خود زدایم‬
‫جان را ز تو گوشمال خواهیم‬ ‫چون چشم نظر کند بجز تو‬
‫چون حال آمد چه قال خواهیم‬ ‫خاموش ز قال چند لفی‬

‫‪1575‬‬
‫ما شیوه تر و تازه خواهیم‬ ‫ما شاخ گلیم نی گیاهیم‬
‫نقل و می مجلس الهیم‬ ‫اشکوفه باغ آسمانیم‬
‫ما ابر نه ایم بلک ماهیم‬ ‫ما جوی نه ایم بلک آبیم‬
‫تیغ و علمیم نی سپاهیم‬ ‫لوح و قلمیم نی حروفیم‬
‫هم بسته طره سیاهیم‬ ‫هم خسته غمزه چو تیریم‬

‫‪1576‬‬
‫بیگانه و سخت آشناییم‬ ‫ما زنده به نور کبریاییم‬
‫بر یوسف مصر برفزاییم‬ ‫نفس است چو گرگ لیک در سر‬
‫گر ما رخ خود به مه نماییم‬ ‫مه توبه کند ز خویش بینی‬
‫چون ما پر و بال برگشاییم‬ ‫درسوزد پر و بال خورشید‬
‫ما قبله جمله سجده هاییم‬ ‫این هیکل آدم است روپوش‬
‫تا جانت به لطف دررباییم‬ ‫آن دم بنگر مبین تو آدم‬
‫پنداشت که ما ز حق جداییم‬ ‫ابلیس نظر جدا جدا داشت‬
‫ماییم به حسن لطف ماییم‬ ‫شمس تبریز خود بهانه ست‬
‫کو شاه کریم و ما گداییم‬ ‫با خلق بگو برای روپوش‬
‫شادیم که شاه را سزاییم‬ ‫ما را چه ز شاهی و گدایی‬
‫در محو نه او بود نه ماییم‬ ‫محویم به حسن شمس تبریز‬

‫‪1577‬‬
‫غم را همه طاق برنهادم‬ ‫امروز نیم ملول شادم‬
‫گر میر من است و اوستادم‬ ‫بر سبلت هر کجا ملولی است‬
‫روبند ز روی مه گشادم‬ ‫امروز میان به عیش بستم‬
‫گویی که مگر ز لطف زادم‬ ‫امروز ظریفم و لطیفم‬
‫او بوسه بجست و من ندادم‬ ‫یاری که نداد بوسه از ناز‬
‫کامروز عظیم بامرادم‬ ‫من دوش عجب چه خواب دیدم‬
‫آری که خوش و خجسته بادم‬ ‫گفتی تو که رو که پادشاهی‬
‫بی تخت و کله کیقبادم‬ ‫بی ساقی و بی شراب مستم‬
‫سبحان ال کجا فتادم‬ ‫در من ز کجا رسد گمان ها‬

‫‪1578‬‬
‫من جز ملک ابد نخواهم‬ ‫من جز احد صمد نخواهم‬
‫جز باده که او دهد نخواهم‬ ‫جز رحمت او نبایدم نقل‬
‫ترسم که بدو رسد نخواهم‬ ‫اندیشه عیش بی حضورش‬
‫خورشید سبو کشد نخواهم‬ ‫بی او ز برای عشرت من‬
‫جز ضربت و جز لگد نخواهم‬ ‫من مایه باده ام چو انگور‬
‫یک ساعت اگر رهد نخواهم‬ ‫از لذت زخم هاش جانم‬
‫کاین زحمت کالبد نخواهم‬ ‫وقت است که جان شویم خالص‬
‫از احمد جز احد نخواهم‬ ‫احمد گوید برای روپوش‬
‫حق است که من عدد نخواهم‬ ‫مجموع همه است شمس تبریز‬

‫‪1579‬‬
‫چه شور و شریم ما چه دانیم‬ ‫ما آب دریم ما چه دانیم‬
‫خود مستتریم ما چه دانیم‬ ‫هر دم ز شراب بی نشانی‬
‫رخ همچو زریم ما چه دانیم‬ ‫تا گوهر حسن تو بدیدیم‬
‫بی پا و سریم ما چه دانیم‬ ‫تا عشق تو پای ما گرفته ست‬
‫خوش خشک و تریم ما چه دانیم‬ ‫خشک و تر ما همه تویی تو‬
‫خوش می شمریم ما چه دانیم‬ ‫سرحلقه زلف تو گرفتیم‬
‫زیر و زبریم ما چه دانیم‬ ‫گر زیر و زبر شود دو عالم‬
‫ما از تو چریم ما چه دانیم‬ ‫گر سبزه و باغ خشک گردد‬
‫گل از تو بریم ما چه دانیم‬ ‫گلزار اگر همه بریزد‬
‫در تو نگریم ما چه دانیم‬ ‫گر چرخ هزار مه نماید‬
‫ما باده خوریم ما چه دانیم‬ ‫گر زانک شکر جهان بگیرد‬
‫همچون قمریم ما چه دانیم‬ ‫شمس تبریز ز آفتابت‬

‫‪1580‬‬
‫جز در تک خون دل نشینیم‬ ‫تا دلبر خویش را نبینیم‬
‫چون گمره عشق آن بهینیم‬ ‫ما به نشویم از نصیحت‬
‫درمان نبود چو همچنینیم‬ ‫اندر دل درد خانه داریم‬
‫سرحلقه چو گوهر نگینیم‬ ‫در حلقه عاشقان قدسی‬
‫آتش در ما اگر همینیم‬ ‫حاشا که ز عقل و روح لفیم‬
‫مستانه مرو که در کمینیم‬ ‫گر از عقبات روح جستی‬
‫چون است که فتنه زمینیم‬ ‫چون فتنه نشان آسمانیم‬
‫پرنقش چرا مثال چینیم‬ ‫چون ساده تر از روان پاکیم‬
‫ما تازه و تر چو یاسمینیم‬ ‫پژمرده شود هزار دولت‬
‫اندر تتق فنا امینیم‬ ‫گر متهمیم پیش هستی‬
‫کاندر شکم فنا جنینیم‬ ‫ما پشت بدین وجود داریم‬
‫زان سر که غلم شمس دینیم‬ ‫تبریز ببین چه تاجداریم‬

‫‪1581‬‬
‫کاندر این مکتب ندارد کر و فری هر‬ ‫گر به خوبی می بلفد ل نسلم ل نسلم‬
‫معلم‬
‫زانک در زندان نیاید جز مگر بدنام و‬ ‫متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی‬
‫ظالم‬
‫حبس و تهمت قسم عاشق تخت و‬ ‫جای عاقل صدر دیوان جای مجنون قعر زندان‬
‫منبر جای عالم‬
‫کم سخن شد آن کسی که عشق با او‬ ‫کم طمع شد آن کسی کو طمع در عشق تو بندد‬
‫شد مکالم‬
‫غمزه خون خوار دارد غم ندارد از‬ ‫پنجه اندر خون شیران دارد آن شیر سمایی‬
‫مظالم‬
‫اندر این فتنه خوشم من تو برو می‬ ‫گر بگویم ور خموشم ور بجوشم ور نجوشم‬
‫باش سالم‬
‫مستی آرد این معانی حیرت آرد این‬ ‫مشک بربند ای سقا تو گر چه اندر وقت خوردن‬
‫معالم‬
‫‪1582‬‬
‫کار دارم من به خانه ل نسلم ل نسلم‬ ‫هرچ گویی از بهانه ل نسلم ل نسلم‬
‫وعده ست این بی نشانه ل نسلم ل‬ ‫گفته ای فردا بیایم لطف و نیکویی نمایم‬
‫نسلم‬
‫این فریب است و بهانه ل نسلم ل‬ ‫گفته ای رنجور دارم دل ز غم پرشور دارم‬
‫نسلم‬
‫این چنین گو ره روانه ل نسلم ل نسلم‬ ‫گفت مادر مادرانه چون ببینی دام و دانه‬
‫می نمایی سنگ و شانه ل نسلم ل‬ ‫گوییم امروز زارم نیت حمام دارم‬
‫نسلم‬
‫غیر این عالی ستانه ل نسلم ل نسلم‬ ‫هر کجا خوانند ما را تا فریبانند ما را‬
‫کاین فلن است آن فلنه ل نسلم ل‬ ‫بر سر مستان بیایی هر دمی زحمت نمایی‬
‫نسلم‬
‫تا درافتی در میانه ل نسلم ل نسلم‬ ‫گوییم من خواجه تاشم عاقبت اندیش باشم‬
‫ای عجوزه بامثانه ل نسلم ل نسلم‬ ‫رو ترش کرد آن مبرسم تا ز شکل او بترسم‬
‫مغلطه است این ای یگانه ل نسلم ل‬ ‫دست از خشمم گزیدی گویی از عشقت گزیدم‬
‫نسلم‬
‫نیست مکرت را کرانه ل نسلم ل نسلم‬ ‫جمله را نتوان شمردن شرح یک یک حیله کردن‬

‫‪1583‬‬
‫در جبینش آفتاب و در یمینش جام جام‬ ‫می خرامد جان مجلس سوی مجلس گام گام‬
‫مشنو ای پخته از این پس وعده های‬ ‫می خرامد بخت ما کو هست نقد وقت ما‬
‫خام خام‬
‫ان تعالوا یا کرامی و ادخلوا بین‬ ‫جاء نصر ال حقا مستجیبا داعیا‬
‫الکرام‬
‫ان عقبا ملتقانا مشعر البیت الحرام‬ ‫قال ان ال یدعوا اخرجوا من ضیقکم‬
‫ور نه هر دم بند باشد هر دو گامی‬ ‫ترجمانش این بود کز خود برون آیید زود‬
‫دام دام‬
‫بیخودی معنی است معنی باخودی ها‬ ‫از خودی بیرون رویم آخر کجا در بیخودی‬
‫نام نام‬
‫ل کاسم شبه غمد و المسمی کالحسام‬ ‫ان تکن اسما فاسم بالمسمی مازج‬
‫ای درونت خاص خاص و ای برونت‬ ‫مجلس خاص اندرآ و عام را وادان ز خاص‬
‫عام عام‬

‫‪1584‬‬
‫پیش من نه دیده اش را کامتحان دیده‬ ‫هر که گوید کان چراغ دیده ها را دیده ام‬
‫ام‬
‫من پس گوش از خجالت تا سحر‬ ‫چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد‬
‫خاریده ام‬
‫از میان رخت او من نقدها دزدیده ام‬ ‫گر چه او عیار و مکار است گرد خویشتن‬
‫زانک دزدی دزدتر از خویشتن‬ ‫پای از دزدی کشیدم چونک دست از کار شد‬
‫بشنیده ام‬
‫من ز بال و پر خود بی بال و پر‬ ‫جمله مرغان به پر و بال خود پریده اند‬
‫پریده ام‬
‫من به چنگ خود همیشه پرده ام‬ ‫من به سنگ خود همیشه جام خود بشکسته ام‬
‫بدریده ام‬
‫من ز ابر چشم خود بر کشت جان‬ ‫من به ناخن های خود هم اصل خود برکنده ام‬
‫باریده ام‬
‫نوبهارت وانماید آنچ من کاریده ام‬ ‫ای سیه دل لله بر کشتم چرا خندیده ای‬
‫از درونم جمله خنده وز برون زاریده‬ ‫چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو‬
‫ام‬

‫‪1585‬‬
‫صد هزاران محنت و رنج و بل‬ ‫ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم‬
‫بشناختم‬
‫این چراگاه خران را من چرا بشناختم‬ ‫تو چراگاه خرانی نی مقام عیسیی‬
‫دست و پایم بسته ای تا دست و پا‬ ‫آب شیرینم ندادی تا که خوان گسترده ای‬
‫بشناختم‬
‫دست و پا را برگشایم پاگشا بشناختم‬ ‫دست و پا را چون نبندی گاهواره ت خواند حق‬
‫در هوای آن کسی کز وی هوا‬ ‫چون درخت از زیر خاکی دست ها بال کنم‬
‫بشناختم‬
‫گفت رستم از صبا تا من صبا‬ ‫ای شکوفه تو به طفلی چون شدی پیر تمام‬
‫بشناختم‬
‫سوی اصل خویش یازم کاصل را‬ ‫شاخ بال زان رود زیرا ز بال آمده ست‬
‫بشناختم‬
‫من نه از جایم کجا را از کجا بشناختم‬ ‫زیر و بال چند گویم لمکان اصل من است‬
‫چیزها را بین که از ناچیزها بشناختم‬ ‫نی خمش کن در عدم رو در عدم ناچیز شو‬

‫‪1586‬‬
‫خویش را چون سرکه دیدم در شکر‬ ‫خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم‬
‫آمیختم‬
‫ساغری دردی بدم در آب حیوان‬ ‫کاسه پرزهر بودم سوی تریاق آمدم‬
‫ریختم‬
‫خام دیدم خویش را در پخته ای‬ ‫دیده پردرد بودم دست در عیسی زدم‬
‫آویختم‬
‫شعر گشتم در لطافت سرمه را می‬ ‫خاک کوی عشق را من سرمه جان یافتم‬
‫بیختم‬
‫من چو بادم تو چو آتش من تو را‬ ‫عشق گوید راست می گویی ولی از خود مبین‬
‫انگیختم‬

‫‪1587‬‬
‫بس کن آخر بس کن آخر روستایی‬ ‫عشوه دادستی که من در بی وفایی نیستم‬
‫نیستم‬
‫چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم‬ ‫چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند‬
‫من ز هر بادی نگردم من هوایی‬ ‫من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان‬
‫نیستم‬
‫زانک من جان غریبم این سرایی‬ ‫من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس‬
‫نیستم‬
‫خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم‬ ‫ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم‬
‫غرقه ام در بحر و دربند سقایی نیستم‬ ‫من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد‬
‫هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم‬ ‫در غم آنم که او خود را نماید بی حجاب‬

‫‪1588‬‬
‫آنک خم را ساخت هم او می شناسد‬ ‫من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم‬
‫خوی خم‬
‫در میان خم چه باشد آنچ دارد جوی‬ ‫کوزه ها محتاج خم و خم ها محتاج جو‬
‫خم‬
‫عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی‬ ‫مستیان بس پدید و خمشان را کس ندید‬
‫خم‬
‫پس به هر محفل چرا دارند گفت و‬ ‫گر نبودی بوی آن خم در دماغ خاص و عام‬
‫گوی خم‬
‫شد هزاران ترک و رومی بنده و‬ ‫بوی خمش خلق را در کوزه فقاع کرد‬
‫هندوی خم‬
‫جادوان را ریش خندی می کند‬ ‫جادوی بر خم نشیند می دواند شهر شهر‬
‫جادوی خم‬
‫همچنین می رو خراب از بوی خم تا‬ ‫در سر خود پیچ ای دل مست و بیخود چون شراب‬
‫روی خم‬
‫نزد خم ای جان عمم که منم خالوی‬ ‫تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان‬
‫خم‬
‫روی از آن سو کن کز این سو گفت و گو را راه نیست چون ز شش سو وارهیدی بازیابی‬
‫سوی خم‬

‫‪1589‬‬
‫پیش آن عید ازل جان بهر قربان می‬ ‫چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم‬
‫برم‬
‫پس چرا این زیره را من سوی کرمان‬ ‫چون کبوترخانه جان ها از او معمور گشت‬
‫می برم‬
‫سوی اصل خویش جان را شاد و‬ ‫زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود‬
‫خندان می برم‬
‫جان همچون قند را من زیر دندان می‬ ‫زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود‬
‫برم‬
‫سوی زرگر اندک اندک زودش از‬ ‫تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی‬
‫کان می برم‬

‫شمع جان را من ورای کفر و ایمان‬ ‫دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود‬
‫می برم‬
‫آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم‬ ‫سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را‬
‫من ز شرم جان پاکت همچو عمان‬ ‫شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است‬
‫می برم‬

‫‪1590‬‬
‫از معانی در معانی تا روم من‬ ‫چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم‬
‫خوشترم‬
‫سوی صورت بازنایم در دو عالم‬ ‫در معانی گم شدستم همچنین شیرینتر است‬
‫ننگرم‬
‫زانک معنی همچو آب و من در او‬ ‫در معانی می گدازم تا شوم همرنگ او‬
‫چون شکرم‬
‫من از این معنی ز صورت یاد نارم‬ ‫دل نگیرد هیچ کس را از حیات جان خویش‬
‫لجرم‬
‫چون گل سرخ لطیف و تازه چون‬ ‫می خرامم من به باغ از باغ با روحانیان‬
‫نیلوفرم‬
‫خویشتن را بسکلم چون خویشتن را‬ ‫کشتی تن را چو موجم تخته تخته بشکنم‬
‫لنگرم‬
‫زود از دریا برآید شعله های آذرم‬ ‫ور من از سختی دل در کار خود سستی کنم‬
‫زانک گر ز آتش برآیم همچو زر من‬ ‫همچو زر خندان خوشم اندر میان آتشش‬
‫بفسرم‬
‫تا چه افتد ای برادر از خط او بر‬ ‫من ز افسونی چو ماری سر نهادم بر خطش‬
‫سرم‬
‫هر صفت گوید درآ این جا که بحر‬ ‫من ز صورت سیر گشتم آمدم سوی صفات‬
‫اخضرم‬
‫سوی لشکرهای معنی لجرم‬ ‫چون سکندر ملک دارم شمس تبریزی ز لطف‬
‫سرلشکرم‬

‫‪1591‬‬
‫بندها را بردرانم پندها را بشکنم‬ ‫وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم‬
‫همچو شمشیر اجل پیوندها را بشکنم‬ ‫چرخ بدپیوند را من برگشایم بند بند‬
‫پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشکنم‬ ‫پنبه ای از لابالی در دو گوش دل نهم‬
‫تا ز شاخی زان شکر این قندها را‬ ‫مهر برگیرم ز قفل و در شکرخانه روم‬
‫بشکنم‬
‫کی ز چونی برتر آیم چندها را بشکنم‬ ‫تا به کی از چند و چون آخر ز عشقم شرم باد‬

‫‪1592‬‬
‫نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم‬ ‫نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم‬
‫زنم‬
‫کز پی آن جان و دل این جان و دل‬ ‫نی تو دست او گرفتی عهد کردی دو به دو‬
‫را برکنم‬
‫سوی بال بنگر آخر زانک من بر‬ ‫نور چشمت چون منم دورم مبین ای نور چشم‬
‫روزنم‬
‫سر از این روزن فروکن گر چه من‬ ‫ای سررشته طرب ها عیسی دوران تویی‬
‫چون سوزنم‬
‫نور آن آتش تو باشی دود آن آتش منم‬ ‫عشق را روز قیامت آتش و دودی بود‬
‫همچو لله من سیه دل صدزبان چون‬ ‫تا نبینم روی چون گلزار آن صد نوبهار‬
‫سوسنم‬
‫روز بزمت همچو مومم روز رزمت‬ ‫شاه شمس الدین تبریزی منت عاشق بسم‬
‫آهنم‬

‫‪1593‬‬
‫عاشقی بس پخته ام این ننگ را بر‬ ‫روی نیکت بد کند من نیک را بر بد نهم‬
‫خود نهم‬
‫ننگ را من بر سر آن عشرت بی حد‬ ‫ننگ عاشق ننگ دارد از همه فخر جهان‬
‫نهم‬
‫حرف های علم را بر گردن ابجد نهم‬ ‫علم چون چادر گشاید در برم گیرد به لطف‬
‫تخت خود را من برآرم بر سر فرقد‬ ‫تاج زرین چون نهد از عاشقی بر فرق من‬
‫نهم‬
‫صورت خود را به پیش صورت‬ ‫چون در آب زندگانی صورتم پنهان شود‬
‫احمد نهم‬
‫شکر دلخواه را در اشکم کاغذ نهم‬ ‫نام شمس الدین تبریزی چو بنویسم بدانک‬

‫‪1594‬‬
‫لجرم رقصان همه شب گرد آن مه‬ ‫ایها العشاق آتش گشته چون استاره ایم‬
‫پاره ایم‬
‫بی رخ خورشید ما می دانک ما آواره‬ ‫تا بود خورشید حاضر هست استاره ستیر‬
‫ایم‬
‫باده کاری است این جا زانک ما این‬ ‫الصل ای عاشقان هان الصل این کاریان‬
‫کاره ایم‬
‫کالصل بیچارگان ما عاشقان را چاره‬ ‫هر سحر پیغام آن پیغامبر خوبان رسد‬
‫ایم‬
‫مصحف معنی تویی ما هر یکی سی‬ ‫نعره لبیک لبیک از همه برخاسته‬
‫پاره ایم‬
‫در میان خون خود چون طفلک خون‬ ‫خونبهای کشتگان چون غمزه خونی اوست‬
‫خواره ایم‬
‫ما چه کوه آهنیم آخر چه سنگ خاره‬ ‫کوه طور از باده اش بیخود شد و بدمست شد‬
‫ایم‬
‫گرد خرمنگاه چرخ ار چه که ما‬ ‫یک جو از سرش نگوییم ار همه جو جو شویم‬
‫سیاره ایم‬
‫گر چو عیسی بسته این جسم چون‬ ‫همچو مریم حامله نور خدایی گشته ایم‬
‫گهواره ایم‬
‫زانک در صحرای عشقش ما برون‬ ‫از درون باره این عقل خود ما را مجو‬
‫باره ایم‬
‫نفس اماره ست و ما اماره اماره ایم‬ ‫عشق دیوانه ست و ما دیوانه دیوانه ایم‬
‫بهر حق یک بارگی ما عاشق یک‬ ‫مفخر تبریز شمس الدین تو بازآ زین سفر‬
‫باره ایم‬

‫‪1595‬‬
‫عالمی برهم زدیم و چست و بیرون‬ ‫سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم‬
‫تاختیم‬
‫گنبدی کردیم و سوی چرخ گردون‬ ‫چون براق عشق عرشی بود زیر ران ما‬
‫تاختیم‬
‫تا به پیش تخت آن سلطان بی چون‬ ‫عالم چون را مثال ذره ها برهم زدیم‬
‫تاختیم‬
‫چونک از شش حد انسان سخت‬ ‫فهم و وهم و عقل انسان جملگی در ره بریخت‬
‫افزون تاختیم‬
‫سرکش آمد مرکب و از حد مجنون‬ ‫چونک در سینور مجنونان آن لیلی شدیم‬
‫تاختیم‬
‫بعد از آن مردانه سوی گنج قارون‬ ‫نفس چون قارون ز سعی ما درون خاک شد‬
‫تاختیم‬
‫ز آنچ ما از نور او در دشت و هامون‬ ‫دشت و هامون روح گیرد گر بیابد ذره ای‬
‫تاختیم‬
‫تا به سوی گنج های در مکنون تاختیم‬ ‫بس صدف های چو گوهر زیر سنگی کوفتیم‬
‫بوده پروانه نپنداری که اکنون تاختیم‬ ‫سوی شمع شمس تبریزی به بیشه شیر جان‬

‫‪1596‬‬
‫یار تنهاماندگان را دم به دم می‬ ‫چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم‬
‫خواندیم‬
‫ما خیال یار خود را پیش خود‬ ‫جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند‬
‫بنشاندیم‬
‫ساعتی زیر درختش میوه می افشاندیم‬ ‫ساعتی از جوی مهرش آب بر دل می زدیم‬
‫ساعتی از شکر او ما مگس می‬ ‫ساعتی می کرد بر ما شکر و گوهر نثار‬
‫راندیم‬
‫چون خیال او برون شد ما در این‬ ‫چون خیال او درآمد بر درش دربان شدیم‬
‫درماندیم‬

‫‪1597‬‬
‫جمع مستان را بخوان تا باده ها با هم‬ ‫این چه کژطبعی بود که صد هزاران غم خوریم‬
‫خوریم‬
‫با جنید و بایزید و شبلی و ادهم‬ ‫باده ای کابرار را دادند اندر یشربون‬
‫خوریم‬
‫مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم‬ ‫ابر نبود ماه ما را تا جفای شب کشیم‬
‫خوریم‬
‫زخم بر رستم زنیم و زخم از رستم‬ ‫نفس ماده کیست تا ما تیغ خود بر وی زنیم‬
‫خوریم‬
‫خالق آورده ست ما را تا که ما عالم‬ ‫بود مردم خوار عالم خلق عالم را بخورد‬
‫خوریم‬
‫ما از آن زیرکتریم ای خوش پسر که‬ ‫این جهان افسونگرست و وعده فردا دهد‬
‫دم خوریم‬
‫ور ز آدم زاده ایم آن باده با آدم‬ ‫گر پری زادیم شب جمعیت پریان بود‬
‫خوریم‬
‫گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم‬ ‫گه از آن کف گوهر هستی و سرمستی بریم‬
‫خوریم‬
‫هیچ دریا کم شود زان رو که بیش و‬ ‫ماهییم و ساقی ما نیست جز دریای عشق‬
‫کم خوریم‬
‫گر چو خورشید آب ها را جمله بی‬ ‫گه چو گردون از مه و خورشید اشکم پر کنیم‬
‫اشکم خوریم‬
‫لجرم در دور تو باده به جام جم‬ ‫شمس تبریزی تو سلطانی و ما بنده توییم‬
‫خوریم‬

‫‪1598‬‬
‫دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم‬ ‫ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم‬
‫ز آفتاب روی او آن درد را درمان‬ ‫گر ز داغ هجر او دردی است در دل های ما‬
‫کنیم‬
‫پیش مشک افشان او شاید که جان‬ ‫چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش‬
‫قربان کنیم‬
‫میل دارد تا که ما دل را در او پیچان‬ ‫آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق‬
‫کنیم‬
‫ما به فرمان دل او هر چه گوید آن‬ ‫او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند‬
‫کنیم‬
‫جان و دل خدمت دهیم و خدمت‬ ‫این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست‬
‫سلطان کنیم‬
‫ذره های خاک خود را پیش او‬ ‫آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته ست‬
‫رقصان کنیم‬
‫چشم های خیره را در روی او تابان‬ ‫ذره های تیره را در نور او روشن کنیم‬
‫کنیم‬
‫در کف موسی عشقش معجز ثعبان‬ ‫چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست‬
‫کنیم‬
‫کاین چنین فرعون را ما موسی‬ ‫گر عجب های جهان حیران شود در ما رواست‬
‫عمران کنیم‬
‫یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم‬ ‫نیمه ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند‬

‫‪1599‬‬
‫گرم در کار آمدم موقوف مطرب‬ ‫چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم‬
‫نیستم‬
‫گه سجودش می کنم گاهی به سر می‬ ‫همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب‬
‫ایستم‬
‫جمله فرعونم چو هستم چون نیم‬ ‫گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور‬
‫موسیستم‬
‫در کف موسی عصا گاهی و گه‬ ‫من میان اصبعین حکم حقم چون قلم‬
‫افعیستم‬
‫عقل را باشد عصا یعنی که من‬ ‫عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست‬
‫اعمیستم‬
‫بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم‬ ‫روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی‬
‫چون در این جا بی قرارم آخر از‬ ‫چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب‬
‫جاییستم‬

‫‪1600‬‬
‫در درون ساغرش چشمه خوری را‬ ‫از شهنشه شمس دین من ساغری را یافتم‬
‫یافتم‬
‫شکر ایزد را که من زین دلبری را‬ ‫تابش سینه و برت را خود ندارد چشم تاب‬
‫یافتم‬
‫آنک گوید در دو کونش هم سری را‬ ‫میرداد قهر چون ماری فروکوبد سرش‬
‫یافتم‬
‫در درون مشک رفتم عنبری را یافتم‬ ‫چون درون طره اش دریافتم دل را عجب‬
‫می پرد پرک زنان که شکری را یافتم‬ ‫گر ببینی طوطی جان مرا گرد لبش‬
‫عاشقی مستی جوانی می خوری را‬ ‫گر بپرسندت حکایت کن که من بر جام لعل‬
‫یافتم‬
‫می کشانش روسیه که منکری را‬ ‫گر کسی منکر شود تو گردن او را ببند‬
‫یافتم‬
‫گو میان مشک و عنبر مجمری را‬ ‫در میان طره اش رخسار چون آتش ببین‬
‫یافتم‬
‫گو که در خورشید از رحمت دری را‬ ‫چون گشاید لعل را او تا نثار در کند‬
‫یافتم‬
‫هست بی پایان در آن سرها سری را‬ ‫چون دکان سرپزان سرها و دل ها پیش او‬
‫یافتم‬
‫من برون از هر دو عالم منظری را‬ ‫چون نگه کردم سر من بود پر از عشق او‬
‫یافتم‬
‫گاو جستم من ز ثور و خود خری را‬ ‫من به برج ثور دیدم منکر آن آفتاب‬
‫یافتم‬
‫ترک آن کردم چو بی صف صفدری‬ ‫من صف رستم دلن جستم بدیدم شاه را‬
‫را یافتم‬
‫پس ز جان بر کشتی خود لنگری را‬ ‫من همی کشتی سوی تبریز راندم می نرفت‬
‫یافتم‬

‫‪1601‬‬
‫یار آمد در میان ما از میان برخاستیم‬ ‫بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم‬
‫بی نشان را یافتیم و از نشان‬ ‫از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم‬
‫برخاستیم‬
‫از زمان و از زمین و آسمان‬ ‫گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک‬
‫برخاستیم‬
‫نی غلط گفتم ز راه و راهبان‬ ‫هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید‬
‫برخاستیم‬
‫خاست افغان از دل و ما چون فغان‬ ‫آتش جان سر برآورد از زمین کالبد‬
‫برخاستیم‬
‫باده افزون کن که ما با کم زنان‬ ‫کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد‬
‫برخاستیم‬
‫شکر کاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم‬ ‫هستی است آن زنان و کار مردان نیستی است‬

‫‪1602‬‬
‫گر تو خواهی تا عجب گردی عجایب‬ ‫می بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام‬
‫دان صیام‬
‫دانک اسب تازی تو هست در میدان‬ ‫گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات‬
‫صیام‬
‫چونک بهر دیده دل کوری ابدان‬ ‫هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را‬
‫صیام‬
‫خاص شد بهر کمال معنی انسان‬ ‫چونک هست این صوم نقصان حیات هر ستور‬
‫صیام‬
‫پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام‬ ‫چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود‬
‫بر دل و جان و جا خون خواره‬ ‫چیست آن اندر جهان مهلکتر و خون ریزتر‬
‫شیطان صیام‬
‫چیست پیش حضرت درگاه این‬ ‫خدمت خاص نهانی تیزنفع و زودسود‬
‫سلطان صیام‬
‫آنچ کرد اندر دل و جان های مشتاقان‬ ‫ماهی بیچاره را آب آن چنان تازه نکرد‬
‫صیام‬
‫هست بهتر از حیات صد هزاران جان‬ ‫در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل‬
‫صیام‬
‫لیک وال هست از آن ها اعظم‬ ‫گر چه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن‬
‫الرکان صیام‬
‫چون شب قدر مبارک هست خود‬ ‫لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را‬
‫پنهان صیام‬
‫لعل گرداند چو خورشیدش درون کان‬ ‫سنگ بی قیمت که صد خروار از او کس ننگرد‬
‫صیام‬
‫چیره گرداند تو را بر بیشه شیران‬ ‫شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی‬
‫صیام‬
‫نیست اندر طالع جمع شکم خواران‬ ‫بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند‬
‫صیام‬
‫می نهد بر تارک سرهای مختاران‬ ‫خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت‬
‫صیام‬
‫زانک می بنشاندت بر خوان الرحمان‬ ‫خنده صایم به است از حال مفطر در سجود‬
‫صیام‬
‫همچو حمامت بشوید از همه خذلن‬ ‫در خورش آن بام تون از تو به آلیش بود‬
‫صیام‬
‫نور گرداند چو ماهت در همه کیوان‬ ‫شهوت خوردن ستاره نحس دان تاریک دل‬
‫صیام‬
‫تن چو حیوان است مگذار از پی‬ ‫هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پرنور علم‬
‫حیوان صیام‬
‫تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام‬ ‫شهوت تن را تو همچون نیشکر درهم شکن‬
‫سوی بحرت آورد چون سیل و چون‬ ‫قطره ای تو سوی بحری کی توانی آمدن‬
‫باران صیام‬
‫زانک هست آرامگاه مرد سرگردان‬ ‫پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم‬
‫صیام‬
‫دست و پایی زن که بفروشم چنین‬ ‫خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس‬
‫ارزان صیام‬
‫لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان‬ ‫گر چه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت‬
‫صیام‬
‫هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران‬ ‫ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می زهد‬
‫صیام‬
‫هست سر نور پاک جمله قرآن صیام‬ ‫گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش‬
‫مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان‬ ‫بر سر خوان های روحانی که پاکان شسته اند‬
‫صیام‬
‫روز عید وصل شه را ساخته قربان‬ ‫روزه چون روزت کند روشن دل و صافی روان‬
‫صیام‬
‫چون حرام است و نشاید پیش‬ ‫در صیام ار پا نهی شادی کنان نه با گشاد‬
‫غمناکان صیام‬
‫هر که در سر افکند ماننده دامان‬ ‫زود باشد کز گریبان بقا سر برزند‬
‫صیام‬

‫‪1603‬‬
‫گرم در کار آمدم موقوف مطرب‬ ‫چونک در باغت به زیر سایه طوبیستم‬
‫نیستم‬
‫گه سجودش می کنم گاهی به سر می‬ ‫همچو سایه بر طوافم گرد نور آفتاب‬
‫ایستم‬
‫جمله فرعونم چو هستم چون نیم‬ ‫گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور‬
‫موسیستم‬
‫در کف موسی عصا گاهی و گه‬ ‫من میان اصبعین حکم حقم چون قلم‬
‫افعیستم‬
‫عقل را باشد عصا یعنی که من‬ ‫عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست‬
‫اعمیستم‬
‫بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم‬ ‫روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی‬
‫چون در این جا بی قرارم آخر از‬ ‫چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب‬
‫جاییستم‬

‫‪1604‬‬
‫بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم‬ ‫بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستم‬
‫دل من مشکن اگر نه قدح و شیشه‬ ‫ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان‬
‫شکستم‬
‫کف صد پای برهنه من از آن شیشه‬ ‫قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم‬
‫بخستم‬
‫می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه‬ ‫تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابت‬
‫پرستم‬
‫که سر غصه بریدم ز غم و غصه‬ ‫بکش ای دل می جانی و بخسب ایمن و فارغ‬
‫برستم‬
‫من بیچاره کجایم نه به بال نه به پستم‬ ‫دل من رفت به بال تن من رفت به پستی‬
‫ز بلی چون بشکیبم من اگر مست‬ ‫چه خوش آویخته سیبم که ز سنگت نشکیبم‬
‫الستم‬
‫تو مرا نیز از او پرس که گوید چه‬ ‫تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد‬
‫کسستم‬
‫بجه از جوی و مرا جو که من از‬ ‫به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی‬
‫جوی بجستم‬
‫چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی‬ ‫فلن قمت اقمنا و لن رحت رحلنا‬
‫تو نشستم‬
‫دهل خویش چو پرچم به سر نیزه‬ ‫منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان‬
‫ببستم‬
‫چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به‬ ‫چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی‬
‫هستم‬

‫‪1605‬‬
‫بده ای حاتم مستان قدح زفت به دستم‬ ‫بزن آن پرده نوشین که من از نوش تو مستم‬
‫که من از عربده ناگه قدحی چند‬ ‫هله ای سرده مستان به غضب روی مگردان‬
‫شکستم‬
‫بشکن شیشه هستی که چو تو نیست‬ ‫چه کم آید قدح آن را که دهد بیست سبوکش‬
‫پرستم‬
‫چو شدم مست ببینی چه کسستم چه‬ ‫تو مپرسم که کیی تو بده آن ساغر شش سو‬
‫کسستم‬
‫دگرم خیره چه جویی که من از جوی‬ ‫چو من از باده پرستی شده ام غرقه مستی‬
‫تو جستم‬
‫که رگ غصه بریدم ز غم و غصه‬ ‫بده ای خواجه بابا مکن امروز محابا‬
‫برستم‬
‫چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی‬ ‫چو منم سایه حسنت بکنم آنچ بکردی‬
‫تو نشستم‬
‫دهل خویش چو پرچم به سر نیزه‬ ‫منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان‬
‫ببستم‬
‫چو رهیدیم ز هستی تو مکن باز به‬ ‫خمش ار فانی راهی که فنا خامشی آرد‬
‫هستم‬

‫‪1606‬‬
‫دغل و عشوه که دادی به دل پاک‬ ‫هله دوشت یله کردم شب دوشت یله کردم‬
‫بخوردم‬
‫تو گر از عهد بگردی من از آن عهد‬ ‫بده امشب هم از آنم نخورم عشوه من امشب‬
‫نگردم‬
‫به دم گرم بپرسی چو شنیدی دم سردم‬ ‫چو همه نور و ضیایی به دل و دیده درآیی‬
‫چه کنم چاره چه دارم به کفت مهره‬ ‫نفسی شاخ نباتم نفسی پیش تو ماتم‬
‫نردم‬
‫چو روی راه سواره ز پی اسب تو‬ ‫چو روی مست و پیاده قدمت را همه فرشم‬
‫گردم‬
‫تو مرا گول گرفتی که سلیمم سره‬ ‫مکن ای جان همه ساله تو به فردام حواله‬
‫مردم‬
‫که دل سنگ بسوزد چو شود واقف‬ ‫خود اگر گول و سلیمم تو روا داری و شاید‬
‫دردم‬
‫که نهی چهره سرخت نفسی بر رخ‬ ‫به خدا کت نگذارم کم از این نیز نباشد‬
‫زردم‬
‫به یکی بوسه ز شادی دو جهان را‬ ‫وگر از لطف درآیی که بر این هم بفزایی‬
‫بنوردم‬
‫تو گمان داشتی ای جان که مگر رفتم‬ ‫فعلتن فعلتن فعلتن فعلتن‬
‫و مردم‬

‫‪1607‬‬
‫شکم ار زار بگرید من عیار بخندم‬ ‫ز فلک قوت بگیرم دهن از لوت ببندم‬
‫سوی بال بپریدم که من از چرخ بلندم‬ ‫مثل بلبل مستم قفس خویش شکستم‬
‫همگی غرق جنونم همگی سلسله مندم‬ ‫نه چنان مست و خرابم که خورد آتش و آبم‬
‫خر اگر مرد بر او گو که بر این پشت‬ ‫کله ار رفت بر او گو نه کلم سلسله مویم‬
‫سمندم‬
‫چو تویی خویش من ای جان پی این‬ ‫همه پرباد از آنم که منم نای و تو نایی‬
‫خویش پسندم‬
‫ز پی آب حیات تو بسی جوی بکندم‬ ‫ز پی قند و نبات تو بسی طبله شکستم‬
‫اگرم پاک بسوزی سزد ایرا که سپندم‬ ‫چو تویی روح جهان را جهت چشم بدان را‬
‫نه از آن عید بخندم نه از این عود‬ ‫اگر از سوز چو عودم وگر از ساز چو عیدم‬
‫برندم‬
‫خبرم نیست که چونم نظرم نیست که‬ ‫سر سودای تو دارم سر اندیشه نخارم‬
‫چندم‬
‫که اگر روترشم من نه همان شهدم و‬ ‫ترشی نیست در آن خد ترش او کرد به قاصد‬
‫قندم‬
‫وگر از دست تو آید نکند زهر گزندم‬ ‫چو دلم مست تو باشد همه جان هاست غلمم‬
‫سوی آن قلعه عالی تو برانداز کمندم‬ ‫طرف سدره جان را تو فروکش به کفم نه‬
‫چو فزون خرج کنم من نه فزون دخل‬ ‫نه بر این دخل بچفسم نه از این چرخ بترسم‬
‫دهندم‬

‫‪1608‬‬
‫گه از آن سوی کشندم گه از این سوی‬ ‫چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم‬
‫کشندم‬
‫قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم‬ ‫ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم‬
‫به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم‬ ‫مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی‬
‫نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم‬ ‫به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش‬
‫ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار‬ ‫نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان‬
‫خرندم‬
‫نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم‬ ‫نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم‬
‫نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم‬ ‫نفسی همره ماهم نفسی مست الهم‬
‫نفسی زین دو برونم که بر آن بام‬ ‫نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم‬
‫بلندم‬
‫که من از سلسله جستم وتد هوش‬ ‫بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون‬
‫بکندم‬
‫چه شود ای شه خوبان که کنی گوش‬ ‫به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی‬
‫به پندم‬
‫که شد این بزم منور به تو ای عشق‬ ‫هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر‬
‫پسندم‬
‫که بدان ارزد چاکر که از آن باده‬ ‫بده آن باده جانی ز خرابات معانی‬
‫دهندم‬
‫که نمی یابد میدان بگو حرف سمندم‬ ‫بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی‬

‫‪1609‬‬
‫دو جهان را و نهان را همه از کار‬ ‫چو یکی ساغر مردی ز خم یار برآرم‬
‫برآرم‬
‫ز دل خاره و مرمر دم اقرار برآرم‬ ‫ز پس کوه برآیم علم عشق نمایم‬
‫من دیوانه بی دل به یکی بار برآرم‬ ‫ز تک چاه کسی را تو به صد سال برآری‬
‫ز کمرگاه منافق سر زنار برآرم‬ ‫چو از آن کوه بلندم کمر عشق ببندم‬
‫سر و دل زان بنهادم که سر از یار‬ ‫بر من نیست من و ما عدمم بی سر و بی پا‬
‫برآرم‬
‫به میان دست نباشد در و دیوار برآرم‬ ‫به تو دیوار نمایم سوی خود در بگشایم‬
‫که من از هر سر مویی سر و دستار‬ ‫تا چه از کار فزایی سر و دستار نمایی‬
‫برآرم‬
‫که من از جانب مغرب مه انوار‬ ‫تو ز بی گاه چه لنگی ز شب تیره چه ترسی‬
‫برآرم‬
‫که دو صد رایت ایمان سوی تاتار‬ ‫تو ز تاتار هراسی که خدا را نشناسی‬
‫برآرم‬
‫زره جنگ بپوشم صف پیکار برآرم‬ ‫هله این لحظه خموشم چو می عشق بنوشم‬
‫که هیاهوی و فغان از سر بازار‬ ‫هله شمس الحق تبریز ز فراق تو چنانم‬
‫برآرم‬

‫‪1610‬‬
‫که بر آن کس که نه عاشق بجز انکار‬ ‫منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم‬
‫ندارم‬
‫گل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم‬ ‫دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویم‬
‫به تو دل گفت که ای جان چو تو‬ ‫به تو آوردم ایمان دل من گشت مسلمان‬
‫دلدار ندارم‬
‫جز یک جان که تویی آن به کس‬ ‫چو تویی چشم و زبانم دو نبینم دو نخوانم‬
‫اقرار ندارم‬
‫جهت رزق چه کوشم نه که ادرار‬ ‫چو من از شهد تو نوشم ز چه رو سرکه فروشم‬
‫ندارم‬
‫بخورم سیر بر این خوان سر ناهار‬ ‫ز شکربوره سلطان نه ز مهمانی شیطان‬
‫ندارم‬
‫رخ چون زر بنگر گر زر بسیار‬ ‫نخورم غم نخورم غم ز ریاضت نزنم دم‬
‫ندارم‬
‫به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار‬ ‫نخورد خسرو دل غم مگر ال غم شیرین‬
‫ندارم‬
‫ز سخن گفتن باطن دل گفتار ندارم‬ ‫پی هر خایف و ایمن کنمی شرح ولیکن‬
‫که من از چون و چگونه دگر آثار‬ ‫تو که بی داغ جنونی خبری گوی که چونی‬
‫ندارم‬
‫سر این ماه شبستان سپهدار ندارم‬ ‫چو ز تبریز برآمد مه شمس الحق و دینم‬

‫‪1611‬‬
‫من و بالی مناره که تمنای تو دارم‬ ‫مکن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم‬
‫سر خود نیز نخارم که تقاضای تو‬ ‫ز تو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارم‬
‫دارم‬
‫که در این آینه دل رخ زیبای تو دارم‬ ‫دل من روشن و مقبل ز چه شد با تو بگویم‬
‫همه موجم همه جوشم در دریای تو‬ ‫مکن ای دوست ملمت بنگر روز قیامت‬
‫دارم‬
‫به شکر داروی من کن چه که‬ ‫مشنو قول طبیبان که شکر زاید صفرا‬
‫صفرای تو دارم‬
‫که چو تو همره ماهم بر و پهنای تو‬ ‫هله ای گنبد گردون بشنو قصه ام اکنون‬
‫دارم‬
‫خبرش نیست که پنهان چه تماشای تو‬ ‫بر دربان تو آیم ندهد راه و براند‬
‫دارم‬
‫ستر ال علینا چه عللی تو دارم‬ ‫ز درم راه نباشد ز سر بام و دریچه‬
‫چو دفم می زن بر رو دف و سرنای‬ ‫هله دربان عوان خو مدهم راه و سقط گو‬
‫تو دارم‬
‫بزن و تجربه می کن همه هیهای تو‬ ‫چو دف از سیلی مطرب هنرم بیش نماید‬
‫دارم‬
‫به دلم حکم کی دارد دل گویای تو‬ ‫هله زین پس نخروشم نکنم فتنه نجوشم‬
‫دارم‬

‫‪1612‬‬
‫من از آن خارکشانم که شود خار‬ ‫منم آن کس که نبینم بزنم فاخته گیرم‬
‫حریرم‬
‫همه اشکال فلک را به یکایک بپذیرم‬ ‫به کی مانم به کی مانم که سطرلب جهانم‬
‫چو علمدار برآمد برهاند ز زحیرم‬ ‫ز پس کوه معانی علم عشق برآمد‬
‫ز ضرر گر بگریزم تو یقین دان که‬ ‫ز سحر گر بگریزم تو یقین دان که خفاشم‬
‫ضریرم‬
‫چو دهانم نپذیرد به خدا خام و خمیرم‬ ‫چو ز بادی بگریزم چو خسم سخره بادم‬
‫که نیندیشد و گوید که چه میرم که‬ ‫نه چو خورشید جهانم شه یک روزه فانی‬
‫بمیرم‬
‫نه چو مریخ سلح کش نه چو مه نیمه‬ ‫نه چو گردون نه چو چرخم نه چو مرغم نه چو فرخم‬
‫و زیرم‬
‫بر خلق ابن قلیلم بر تو ابن کثیرم‬ ‫چو منی خوار نباشد که تویی حافظ و یارم‬
‫بدو صد عیب بلنگم که خرد جز تو‬ ‫هنر خویش بپوشم ز همه تا نخرندم‬
‫امیرم‬
‫نه چون یوزان خسیسم که بود طعمه‬ ‫نخورم جز جگر و دل که جگرگوشه شیرم‬
‫پنیرم‬
‫ز خطر زان نگریزم که در این ملک‬ ‫ز شرر زان نگریزم که زرم نی زر قلبم‬
‫خطیرم‬
‫تو بیا کآب حیاتی که ز تو نیست‬ ‫همگان مردنیانند نمایند و نپایند‬
‫گزیرم‬
‫تو مرا گنج عطایی که نهی نام فقیرم‬ ‫تو مرا جان بقایی که دهی جام حیاتم‬
‫که کهم من نه صدایم قلمم من نه‬ ‫هله بس کن هله بس کن کم آواز جرس کن‬
‫صریرم‬
‫همه می گوی و مزن دم ز شهنشاه‬ ‫فعلتن فعلتن فعلتن فعلتن‬
‫شهیرم‬

‫‪1613‬‬
‫وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم‬ ‫به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم‬
‫هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم‬ ‫قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی‬
‫به خدا بی رخ و زلفت نه بخسبم نه‬ ‫سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت‬
‫بخیزم‬
‫که من از نسل خلیلم که در این آتش‬ ‫ز جلل تو جلیلم ز دلل تو دلیلم‬
‫تیزم‬
‫چو نماز است و چو روزه غم تو‬ ‫بده آن آب ز کوزه که نه عشقی است دوروزه‬
‫واجب و ملزم‬
‫اگرش آب دهد یم شود او کنده هیزم‬ ‫به خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختی‬
‫که در آن صدر معل چو تویی نیست‬ ‫بپر ای دل سوی بال به پر و قوت مول‬
‫ملزم‬
‫تو شب و روز مهیا چو فلک جازم و‬ ‫همگان وقت بلها بستایند خدا را‬
‫حازم‬
‫چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه‬ ‫صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت‬
‫بیزم‬

‫‪1614‬‬
‫ز تف آتش عشقت من دلسوز خموشم‬ ‫بزن آن پرده دوشین که من امروز خموشم‬
‫ز کله چشم فرازم ز کله دوز خموشم‬ ‫منم آن باز که مستم ز کله بسته شدستم‬
‫چو دل افروخته گشتم ز دلفروز‬ ‫ز نگار خوش پنهان ز یکی آتش پنهان‬
‫خموشم‬
‫سخن فاش چه گویم که ز مرموز‬ ‫چو بدیدم که دهانم شد غماز نهانم‬
‫خموشم‬
‫ز رهش گویم لیکن ز قلووز خموشم‬ ‫به ره عشق خیالش چو قلووز من آمد‬
‫ز غم ار ناله برآرم ز غم آموز‬ ‫ز غم افروخته گشتم به غم آموخته گشتم‬
‫خموشم‬

‫‪1615‬‬
‫نه از اینم نه از آنم من از آن شهر‬ ‫من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم‬
‫کلنم‬
‫نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم‬ ‫نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم‬
‫نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل‬ ‫من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم‬
‫زمانم‬
‫که من از جمله عالم به دو صد پرده‬ ‫خرد پوره آدم چه خبر دارد از این دم‬
‫نهانم‬
‫که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه‬ ‫مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن‬
‫ستانم‬
‫برم از من که بسوزی که زبانه ست‬ ‫رخ تو گر چه که خوب است قفص جان تو چوب است‬
‫زبانم‬
‫حذر از تیر خدنگم که خدایی است‬ ‫نه ز بویم نه ز رنگم نه ز نامم نه ز ننگم‬
‫کمانم‬
‫نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم‬ ‫نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم‬
‫به روان همه مردان که روان است‬ ‫چو گلستان جنانم طربستان جهانم‬
‫روانم‬
‫به گلستان حقایق گل صدبرگ فشانم‬ ‫شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد‬
‫ز سر پا بنشانم که ز داغت به نشانم‬ ‫چو درآیم به گلستان گل افشان وصالت‬
‫چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم‬ ‫عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی‬
‫همه اسرار سخن را به نهایت برسانم‬ ‫چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم‬

‫‪1616‬‬
‫چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم‬ ‫ز یکی پسته دهانی صنمی بسته دهانم‬
‫که از او من تن خود را ز شکر‬ ‫همه خوبی قمر او همه شادی است مگر او‬
‫بازندانم‬
‫صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم‬ ‫تو چه پرسی که کدامی تو در این عشق چه نامی‬
‫چو بدیدم که تو جانی مثل جان پنهانم‬ ‫چو قدح ریخته گشتم به تو آمیخته گشتم‬
‫که من اندر طلب خود سر انگشت‬ ‫وگرم هست اگر من بنه انگشت تو بر من‬
‫گزانم‬
‫چو مرا برد به نارم دو چو خود‬ ‫چو از او در تک و تابم ز پیش سخت شتابم‬
‫بازستانم‬
‫چه شد ار بهر شکارت شکند تیر و‬ ‫چو شکرگیر تو گشتم چو من از تیر تو گشتم‬
‫کمانم‬
‫به تو افتاد محبت تو شدی جان و‬ ‫چو صلح دل و دین را مه خورشید یقین را‬
‫روانم‬

‫‪1617‬‬
‫تویی آرام دل من مبر ای دوست‬ ‫بت بی نقش و نگارم جز تو یار ندارم‬
‫قرارم‬
‫هوسی نیست جز اینم جز از این کار‬ ‫ز جفای تو حزینم جز عشقت نگزینم‬
‫ندارم‬
‫تو مرا پشت و پناهی ز تو آراسته‬ ‫تو به رخسار چو ماهی چه لطیفی و چه شاهی‬
‫کارم‬
‫که در این عهد چو تیرم که بر این‬ ‫جز عشقت نپذیرم جز زلف تو نگیرم‬
‫چنگ چو تارم‬
‫ز طرب چشمه روان کن به سوی باغ‬ ‫تن ما را همه جان کن همه را گوهر کان کن‬
‫و بهارم‬

‫‪1618‬‬
‫به لب چشمه حیوان بکشم پای بمیرم‬ ‫علم عشق برآمد برهانم ز زحیرم‬
‫چو قضا حکم روانم نه امیرم نه‬ ‫به که مانم به که مانم که سطرلب جهانم‬
‫وزیرم‬
‫تو اگر جان منستی نپذیرم نپذیرم‬ ‫بروی ای عالم هستی همه را پای ببستی‬

‫‪1619‬‬
‫بشکست جام توبه چو شراب عشق‬ ‫تو گواه باش خواجه که ز توبه توبه کردم‬
‫خوردم‬
‫که به گرد عهد و توبه نروم دگر‬ ‫به جمال بی نظیرت به شراب شیرگیرت‬
‫نگردم‬
‫که نه سخره جهانم نه زبون سرخ و‬ ‫به لب شکرفشانت به ضمیر غیب دانت‬
‫زردم‬
‫که هزارساله ره من ز ورای گرم و‬ ‫به رخ چو آفتابت به حلوت خطابت‬
‫سردم‬
‫که بجز تو کس نداند که کیم چگونه‬ ‫به هوای همچو رخشت به لوای روح بخشت‬
‫مردم‬
‫که سجل آسمان را به فر تو درنوردم‬ ‫به سعادت صباحت به قیامت صبوحت‬
‫چو کسی ترش درآید دهدش ز درد‬ ‫هله ای شه مخلد تو بگو به ساقی خود‬
‫در دم‬
‫که در این مقام عشرت من از آن جمع‬ ‫هله تا دوی نباشد کهن و نوی نباشد‬
‫فردم‬
‫که ز مستی و خرابی برهد ز عکس‬ ‫بدهش از آن رحیقی که شود خوشی عشیقی‬
‫و طردم‬
‫خوش و پاک بازآید به سوی بساط‬ ‫نه در او حسد بماند نه غم جسد بماند‬
‫نردم‬
‫نه نصیبه جو نه بهره که ببردم و‬ ‫به صفا مثال زهره به رضا به سان مهره‬
‫نبردم‬
‫که در این قمارخانه چو گواه بی‬ ‫بپریده از زمانه ز هوای دام و دانه‬
‫نبردم‬
‫که نه بلبلم نه طوطی همه قند و شاخ‬ ‫پس از این خموش باشم همه گوش و هوش باشم‬
‫وردم‬
‫‪1620‬‬
‫من از این هوس چنانم که ز خود خبر‬ ‫هوسی است در سر من که سر بشر ندارم‬
‫ندارم‬
‫من از او بجز جمالش طمعی دگر‬ ‫دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی‬
‫ندارم‬
‫چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر‬ ‫کمر و کله عشقش به دو کون مر مرا بس‬
‫ندارم‬
‫که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر‬ ‫سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی‬
‫ندارم‬
‫که سپهر و ماه گوید که چنین سفر‬ ‫سفری فتاد جان را به ولیت معانی‬
‫ندارم‬
‫تو گمان مبر که از وی دل پرگهر‬ ‫ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند‬
‫ندارم‬
‫که نگفت عذر روزی که برو شکر‬ ‫چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد‬
‫ندارم‬
‫دو جهان به هم برآید سر شور و شر‬ ‫بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن‬
‫ندارم‬
‫بنهم به شکر این سر که به غیر سر‬ ‫تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید‬
‫ندارم‬

‫‪1621‬‬
‫نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب‬ ‫چو غلم آفتابم هم از آفتاب گویم‬
‫گویم‬
‫پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم‬ ‫چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی‬
‫بگریزم از عمارت سخن خراب گویم‬ ‫به قدم چو آفتابم به خرابه ها بتابم‬
‫به میانه قشورم همه از لباب گویم‬ ‫به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم‬
‫من اگر خراب و مستم سخن صواب‬ ‫من اگر چه سیب شیبم ز درخت بس بلندم‬
‫گویم‬
‫خجلم ز خاک کویش که حدیث آب‬ ‫چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش‬
‫گویم‬
‫تو روا مبین که با تو ز پس نقاب‬ ‫بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرخ‬
‫گویم‬
‫تو چو لطف شیشه گیری قدح و‬ ‫چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن‬
‫شراب گویم‬
‫به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم‬ ‫ز جبین زعفرانی کر و فر لله گویم‬
‫نه به شب طلوع سازم نه ز ماهتاب‬ ‫چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم‬
‫گویم‬
‫به شکایت اندرآیم غم اضطراب گویم‬ ‫اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد‬
‫بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم‬ ‫بر رافضی چگونه ز بنی قحانه لفم‬
‫چو خطیب خطبه خواند من از آن‬ ‫چو رباب از او بنالد چو کمانچه رو درافتم‬
‫خطاب گویم‬
‫دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم‬ ‫به زبان خموش کردم که دل کباب دارم‬

‫‪1622‬‬
‫صنما چه می شتابی که بکشتی از‬ ‫تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابم‬
‫شتابم‬
‫صنما چه زودسیری که ز سیریت‬ ‫تو رئیسی و امیری دم و پند کس نگیری‬
‫خرابم‬
‫که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود‬ ‫چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی‬
‫کبابم‬
‫نشود دلم نمازی چو ببرد یار آبم‬ ‫چه شود اگر بسازی نشتابی و نتازی‬
‫ز کف جز تو ساقی ندهد طرب شرابم‬ ‫تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی‬
‫چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون‬ ‫بطپد دلم که ناگه برود به حجره آن مه‬
‫سحابم‬
‫چه کنم وفا ندارد به طلوع آفتابم‬ ‫به کمی چو ذره هایم من اگر گشاده پایم‬
‫تو هر آنچ پیشم آری چه کنم که‬ ‫عجب آسمان چه بارد که زمین مطیع نبود‬
‫برنتابم‬
‫چو تویی اگر بجویم به چراغ ها نیابم‬ ‫تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی‬
‫که سجود توست جانا دعوات مستجابم‬ ‫نفسی وجود دارم که تو را سجود آرم‬
‫دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت‬ ‫تو بگفتیم که دل را ز جهانیان فروشو‬
‫آبم‬
‫که ز رشک دل کبابم و به اشک چون‬ ‫صنما چو من کم آید به کمی و جان سپاری‬
‫سحابم‬
‫به بدل تویی بهشتم به عمل تویی ثوابم‬ ‫به سحر تویی صبوحم به سفر تویی فتوحم‬
‫من خسته از ستیزت به نفیر چون‬ ‫تو چو بوبک ربابی به ستیزه تن زدستی‬
‫ربابم‬
‫مگر احمقم گرفتی که سکوت شد‬ ‫تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیایی‬
‫جوابم‬
‫‪1623‬‬
‫پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم‬ ‫هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم‬
‫نگزم چو سگ من او را لب خویش‬ ‫سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم‬
‫را گزیدم‬
‫چه بدین تفاخر آرم که به راز او‬ ‫چو به رازهای فردان برسیده ام چو مردان‬
‫رسیدم‬
‫که به قصد کزدمی را سوی پای خود‬ ‫همه عیب از من آمد که ز من چنین فن آمد‬
‫کشیدم‬
‫من از این بلیس ناکس به خدا که‬ ‫چو بلیس کو ز آدم بندید جز که نقشی‬
‫نابدیدم‬
‫چو گزید مار رانم ز سیه رسن رمیدم‬ ‫برسان به همدمانم که من از چه روگرانم‬
‫ز رهی که کس نداند به ضمیرشان‬ ‫خمشان بس خجسته لب و چشم برببسته‬
‫دویدم‬
‫ز خزینه های دل ها زر و نقره‬ ‫چو ز دل به جانب دل ره خفیه است و کامل‬
‫برگزیدم‬
‫ز ضمیر همچو گلشن گل و یاسمن‬ ‫به ضمیر همچو گلخن سگ مرده درفکندم‬
‫بچیدم‬
‫به بهینه پرده آن را چو نساج برتنیدم‬ ‫بد و نیک دوستان را به کنایت ار بگفتم‬
‫ز مهابت دل او به مثال دل طپیدم‬ ‫چو دلم رسید ناگه به دلی عظیم و آگه‬
‫پس کار خویشتن رو که نه شیخ و نه‬ ‫چو به حال خویش شادی تو به من کجا فتادی‬
‫مریدم‬
‫ز در خودم برون ران که نه قفل و نه‬ ‫به سوی تو ای برادر نه مسم نه زر سرخم‬
‫کلیدم‬
‫اگرم به یاد بودی به خدا نمی چخیدم‬ ‫تو بگیر آن چنانک بنگفتم این سخن هم‬

‫‪1624‬‬
‫سر مست گفته باشد من از این خبر‬ ‫خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم‬
‫ندارم‬
‫نه چنان دکان فروشم که دکان نو‬ ‫شب و روز می بکوشم که برهنه را بپوشم‬
‫برآرم‬
‫به میان شهر گردان که خمار‬ ‫علمی به دست مستی دو هزار مست با وی‬
‫شهریارم‬
‫چه شکار گیرم آن جا که شکار آن‬ ‫به چه میخ بندم آن را که فقاع از او گشاید‬
‫شکارم‬
‫فر و نور مه بگوید که من اندر این‬ ‫دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد‬
‫غبارم‬
‫که نهان شدم من این جا مکنید‬ ‫به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد‬
‫آشکارم‬
‫که مناره هاست فانی و ابدی است این‬ ‫شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است‬
‫منارم‬
‫به بهار سر برآرد که من آن‬ ‫تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن‬
‫قمرعذارم‬
‫به میان دور ما آ که غلم این دوارم‬ ‫سر خنب چون گشادی برسان وظیفه ها را‬
‫پی سیب توست ای جان که چو برگ‬ ‫پی جیب توست این جا همه جیب ها دریده‬
‫بی قرارم‬
‫به شراب اختیاری که رباید اختیارم‬ ‫همه را به لطف جان کن همه را ز سر جوان کن‬
‫هله ای تو اصل اصلم به تو است هم‬ ‫همه پرده ها بدران دل بسته را بپران‬
‫مطارم‬
‫که درآید آفتابش به وصال در کنارم‬ ‫به خدا که روز نیکو ز بگه بدید باشد‬
‫بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم‬ ‫تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل‬

‫‪1625‬‬
‫ز تو درشکست عهدم ز تو باد شد‬ ‫دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم‬
‫قرارم‬
‫بروم که کدخدایم غله بدروم بکارم‬ ‫ز ره زیاده جویی به طریق خیره رویی‬
‫من بوالفضول معجب تو بگو که بر‬ ‫همه حل و عقد عالم چو به دست غیب آمد‬
‫چه کارم‬
‫سگ لنگ را بگوید که برس بدان‬ ‫چو قضا به سخره خواهد که ز سبلتی بخندد‬
‫شکارم‬
‫بهل اختیار خود را تو به پیش اختیارم‬ ‫چو بر اوش رحم آید خبرش کند که بنشین‬
‫همه صیدهای جان را به نثار بر تو‬ ‫اگرت شکار باید ز منت شکار خوشتر‬
‫بارم‬
‫نه نظیر من جمالی چه غریب و ندره‬ ‫نه ز دام من مللی نه ز جام من وبالی‬
‫یارم‬
‫بپرد کبوتر دل سوی اولین مطارم‬ ‫خمش ار دگر بگویم ز مقالت خوش او‬
‫رخ شمس از او منور به فراز سبز‬ ‫تبریز و شمس دین شد سبب فروغ اختر‬
‫طارم‬

‫‪1626‬‬
‫نبود شبی که آیم ز میان کار گویم‬ ‫فلکا بگو که تا کی گله های یار گویم‬
‫بجهم از این میان و سخن و کنار‬ ‫ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا‬
‫گویم‬
‫برهم ز خار چون گل سخن از عذار‬ ‫ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم‬
‫گویم‬
‫برهم از این چو بلبل صفت بهار گویم‬ ‫همه بانگ زاغ آید به خرابه های بهمن‬
‫صفتی ز رنگ لله به بنفشه زار‬ ‫گرهی ز نقد غنچه بنهم به پیش سوسن‬
‫گویم‬
‫بدرد نظر گریبان چو ز انتظار گویم‬ ‫بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید‬
‫بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار‬ ‫بنهد کله از سر خم خاص خسروانی‬
‫گویم‬

‫‪1627‬‬
‫به کسم مکن حواله که بجز تو کس‬ ‫نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم‬
‫ندارم‬
‫اگر از شراب وصلت ببری ز سر‬ ‫چه کمی درآید آخر به شرابخانه تو‬
‫خمارم‬
‫که در این میان همیشه غم توست‬ ‫چو نیم سزای شادی ز خودم مدار بی غم‬
‫غمگسارم‬

‫‪1628‬‬
‫مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم‬ ‫دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم‬
‫وز پی نور شدن موم مرا مالیدم‬ ‫جهت مهر سلیمان همه تن موم شدم‬
‫نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم‬ ‫رای او دیدم و رای کژ خود افکندم‬
‫من به دست وی و از بی خبران‬ ‫او به دست من و کورانه به دستش جستم‬
‫پرسیدم‬
‫ترس ترسان ز زر خویش همی‬ ‫ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه‬
‫دزدیدم‬
‫همچو دزدان سمن از گلشن خود می‬ ‫از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم‬
‫چیدم‬
‫که من از پنجه پیچ تو بسی پیچیدم‬ ‫بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ‬
‫گر چه زارم ز غمش همچو هلل‬ ‫شمس تبریز که نور مه و اختر هم از اوست‬
‫عیدم‬

‫‪1629‬‬
‫یا نمکدان کی دیده ست که من در‬ ‫دل چه خورده ست عجب دوش که من مخمورم‬
‫شورم‬
‫هر چه امروز بگویم بکنم معذورم‬ ‫هر چه امروز بریزم شکنم تاوان نیست‬
‫تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم‬ ‫بوی جان هر نفسی از لب من می آید‬
‫آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم‬ ‫گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی‬
‫زانک اندیشه چو زنبور بود من‬ ‫ساقیا آب درانداز مرا تا گردن‬
‫عورم‬
‫صبح بیدار شوم باز در او محشورم‬ ‫شب گه خواب از این خرقه برون می آیم‬
‫هین که شد روز قیامت بزن آن‬ ‫هین که دجال بیامد بگشا راه مسیح‬
‫ناقورم‬
‫ور نه پاره ست دلم پاره کن از‬ ‫گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن‬
‫ساطورم‬
‫ساقی آمد به خرابی تن معمورم‬ ‫باده آمد که مرا بیهده بر باد دهد‬
‫بی کمر چست میان بسته که گویی‬ ‫روز و شب حامل می گشته که گویی قدحم‬
‫مورم‬
‫خم سر خویش گرفته ست که من‬ ‫سوی خم آمده ساغر که بکن تیمارم‬
‫رنجورم‬
‫می نشسته به بن خم که چه من‬ ‫ما همه پرده دریده طلب می رفته‬
‫مستورم‬
‫که دلت را ز جهان سرد کند کافورم‬ ‫تو که مست عنبی دور شو از مجلس ما‬
‫بر سر چرخ جهد جان که نه جسمم‬ ‫چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه‬
‫نورم‬
‫خالدین ابدا شد رقم منشورم‬ ‫نیم آن شاه که از تخت به تابوت روم‬
‫وگر آویخته ام هم رسن منصورم‬ ‫اگر آمیخته ام هم ز فرح ممزوجم‬
‫جان موسی است روان در تن همچون‬ ‫جام فرعون نگیرم که دهان گنده کند‬
‫طورم‬
‫من فغان را چه کنم نی ز لبش‬ ‫هله خاموش که سرمست خموش اولیتر‬
‫مهجورم‬
‫من که همسایه شمسم چو قمر‬ ‫شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است‬
‫مشهورم‬

‫‪1630‬‬
‫ور لبش جور کند از بن دندان بکشم‬ ‫گر مرا خار زند آن گل خندان بکشم‬
‫پای کوبان شوم و سوز سپندان بکشم‬ ‫ور بسوزد دل مسکین مرا همچو سپند‬
‫همچنین سجده کنان تا بن میدان بکشم‬ ‫گر سر زلف چو چوگانش مرا دور کند‬
‫از پی لعل و گهر این بخورم آن بکشم‬ ‫لعل در کوه بود گوهر در قلزم تلخ‬
‫گهر از ره ببرم لعل بدخشان بکشم‬ ‫این نبوده ست و نباشد که من از طنز و گزاف‬
‫چه شود گر ز خطا خلعت سلطان‬ ‫رخم از خون جگر صدره اطلس پوشید‬
‫بکشم‬
‫لزمم نیست که من راه پریشان بکشم‬ ‫من چو در سایه آن زلف پریشان جمعم‬
‫بگشایید رهم تا سوی ایشان بکشم‬ ‫همرهانم همه رفتند سوی رهزن دل‬
‫از درون نعره زند دل که دو چندان‬ ‫گر کسی قصه کند بارکشی مجنونی‬
‫بکشم‬
‫همچو یوسف بروم وحشت زندان‬ ‫ور به زندان بردم یوسف من بی گنهی‬
‫بکشم‬
‫جان و دل تا برود بی دل و بی جان‬ ‫گر دلم سر کشد از درد تو جان سیر شود‬
‫بکشم‬
‫چونک من دامن مشکین تو پنهان‬ ‫شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشک‬
‫بکشم‬

‫‪1631‬‬
‫درده آن باده جان را که سبک دل شده‬ ‫در فروبند که ما عاشق این میکده ایم‬
‫ایم‬
‫به خدا کز سفر دور و دراز آمده ایم‬ ‫برجه ای ساقی چالک میان را بربند‬
‫از کف زهره به صد لبه قدح نستده‬ ‫برگشا مشک طرب را که ز رشک کف تو‬
‫ایم‬
‫چاره رطل گران کن که همه می زده‬ ‫در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا‬
‫ایم‬
‫به حق آنک ز آغاز حریفان بده ایم‬ ‫زان سبو غسل قیامت بده از وسوسه ام‬
‫برجهیدیم خمارانه در این عربده ایم‬ ‫ما همه خفته تو بر ما لگدی چند زدی‬
‫هین بده ما ملک الموت چنین قاعده‬ ‫گر علی الریق تو را باده دهی قاعده نیست‬
‫ایم‬
‫که گمان داشت که ما زان علل فاسده‬ ‫فلسفی زین بخورد فلسفه اش غرق شود‬
‫ایم‬
‫ما نه مردان ثرید و عدس و مایده ایم‬ ‫آن نهنگیم که دریا بر ما یک قدح است‬
‫که ز فضله فایده فایده ایم‬ ‫هله خاموش کن و فایده و فضل بهل‬

‫‪1632‬‬
‫جهت توشه ره ذکر وصالت بردیم‬ ‫هله رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم‬
‫دل خسته به تو دادیم و خیالت بردیم‬ ‫تا که ما را و تو را تذکره ای باشد یاد‬
‫وان خم ابروی مانند هللت بردیم‬ ‫آن خیال رخ خوبت که قمر بنده اوست‬
‫ز شکرخانه مجموع خصالت بردیم‬ ‫وان شکرخنده خوبت که شکر تشنه اوست‬
‫زانک ما این پر و بال از پر و بالت‬ ‫چون کبوتر چو بپریم به تو بازآییم‬
‫بردیم‬
‫هر چه داریم همه از عز و جللت‬ ‫هر کجا پرد فرعی به سوی اصل آید‬
‫بردیم‬
‫گر شمال است و صبا هم ز شمالت‬ ‫شمس تبریز شنو خدمت ما را ز صبا‬
‫بردیم‬

‫‪1633‬‬
‫تا که با یار شکرلب نفسی دم بزنیم‬ ‫در فروبند که ما عاشق این انجمنیم‬
‫سرو و سوسن چه کم آید چو میان‬ ‫نقل و باده چه کم آید چو در این بزم دریم‬
‫چمنیم‬
‫فارغ از باد و بروت حسن و‬ ‫باده تو به کف و باد تو اندر سر ماست‬
‫بوالحسنیم‬
‫چو تویی ساقی بگزیده گزین زمنیم‬ ‫چو تویی مشعله ما ز تو شمع فلکیم‬
‫ما از آن روز رسن باز و حریف‬ ‫رسن دام تو ما را چو رهانید ز چاه‬
‫رسنیم‬
‫واجب آید که به اقبال تو بر تن نتنیم‬ ‫عقل عقل و دل دل جان دو صد جان چو تویی‬
‫ما از این خرگله خرگاه چرا برنکنیم‬ ‫چونک بر بام فلک از پی ما خیمه زدند‬
‫همچو سرهنگ قضاییم که لشکر‬ ‫همچو سیمرغ دعاییم که بر چرخ پریم‬
‫شکنیم‬
‫به سر و روی دوان گشته به سوی‬ ‫ما چو سیلیم و تو دریا ز تو دور افتادیم‬
‫وطنیم‬
‫نه چو گردابه گندیده به خود مرتهنیم‬ ‫روکشان نعره زنانیم در این راه چو سیل‬
‫ور بگویی تو همین گو که غریق‬ ‫هین از آن رطل گران ده سبکم بیش مگو‬
‫مننیم‬
‫ما از او لعل بدخشان و عقیق یمنیم‬ ‫شمس تبریز که سرمایه لعل است و عقیق‬

‫‪1634‬‬
‫عشق گوید تو خمش باش به جان‬ ‫عقل گوید که من او را به زبان بفریبم‬
‫بفریبم‬
‫چیست کو را نبود تاش بدان بفریبم‬ ‫جان به دل گوید رو بر من و بر خویش مخند‬
‫تا من او را به می و رطل گران‬ ‫نیست غمگین و پراندیشه و بی هوشی جوی‬
‫بفریبم‬
‫تا خدنگ نظرش را به کمان بفریبم‬ ‫ناوک غمزه او را به کمان حاجت نیست‬
‫تا من او را به زر و ملک جهان‬ ‫نیست محبوس جهان بسته این عالم خاک‬
‫بفریبم‬
‫شهوتی نیست که او را به زنان بفریبم‬ ‫او فرشته ست اگر چه که به صورت بشر است‬
‫پس کیش من به چنین نقش و نشان‬ ‫خانه کاین نقش در او هست فرشته برمد‬
‫بفریبم‬
‫خور او نور بود چونش به نان بفریبم‬ ‫گله اسب نگیرد چو به پر می پرد‬
‫تا به افسونش به هر سود و زیان‬ ‫نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان‬
‫بفریبم‬
‫آه آهی کنم او را به فغان بفریبم‬ ‫نیست محجوب که رنجور کنم من خود را‬
‫رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم‬ ‫سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم‬
‫چیست پنهان بر او کش به نهان‬ ‫موی در موی ببیند کژی و فعل مرا‬
‫بفریبم‬
‫کش به بیت غزل و شعر روان بفریبم‬ ‫نیست شهرت طلب و خسرو شاعرباره‬
‫که من او را به جنان یا به جنان‬ ‫عزت صورت غیبی خود از آن افزون است‬
‫بفریبم‬
‫مگر او را به همان قطب زمان بفریبم‬ ‫شمس تبریز که بگزیده و محبوب وی است‬

‫‪1635‬‬
‫تابشی نو به نو از حسن و جمالش‬ ‫دم به دم از ره دل پیک خیالش رسدم‬
‫رسدم‬
‫یا نسیمی است که از روز وصالش‬ ‫یا رب این بوی طرب از طرف فردوس است‬
‫رسدم‬
‫یا که جامی است که از خمر حللش‬ ‫این ز عشق است که مغزم ز طرب خیره شده ست‬
‫رسدم‬
‫یا کبوتربچگان از پر و بالش رسدم‬ ‫یا چو بازی است که از عشق همی پراند‬
‫وین مددها همه از لذت حالش رسدم‬ ‫سرکشان از طرف غیب به من می آیند‬

‫‪1636‬‬
‫وز لب چون شکر او شکری می‬ ‫از بت باخبر من خبری می رسدم‬
‫رسدم‬
‫شکری در دهن است و دگری می‬ ‫شکر اندر شکر اندر شکر است‬
‫رسدم‬
‫هر زمان تازه گل از شاخ تری می‬ ‫هر دم از گلشن او طرفه گلی می سکلم‬
‫رسدم‬
‫عاشق سوخته خیره سری می رسدم‬ ‫خیره از عشق ویم کز هوسش هر نفسی‬
‫وین دگر هست که از وی نظری می‬ ‫آن یکی زرد شده کآتش او می کشدم‬
‫رسدم‬
‫که در ار باز نشد بانگ دری می‬ ‫وان دگر بر در آن خانه او بنشسته‬
‫رسدم‬
‫که ز خاکش صفت جانوری می رسدم‬ ‫وان یکی بر سر آن خاک سرک بنهاده‬

‫‪1637‬‬
‫سر صندوق گشادم گهری دزدیدم‬ ‫منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم‬
‫چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم‬ ‫ز زلیخای حرم چادر سر بربودم‬
‫کی برد سر ز کف آنک از آن سر‬ ‫سر سودای کسی قصد سر من دارد‬
‫دیدم‬
‫چون غمش کند ز بیخم پس از آن‬ ‫چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین‬
‫روییدم‬
‫که من از گردش او بس چو فلک‬ ‫این چه ماه است که اندر دل و جان ها گردد‬
‫گردیدم‬
‫همه دردی جهان در سر خود مالیدم‬ ‫جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش‬
‫من بر این چرخ از او همچو رسن‬ ‫اندر این چاه جهان یوسف حسنی است نهان‬
‫پیچیدم‬
‫از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم‬ ‫هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان‬
‫زان گزیده ست مرا حق که تو را‬ ‫زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم‬
‫بگزیدم‬
‫که چو گل در چمنش جامه جان‬ ‫بنهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی است‬
‫بدریدم‬
‫که چو برگ از شجر اندر قدمش‬ ‫اندر آن باغ یکی دلبر بالشجری است‬
‫ریزیدم‬
‫و آنچ فرمود بپوشان و مگو پوشیدم‬ ‫بس کنم آنچ بگفت او که بگو من گفتم‬
‫من به هر سوی چو سایه ز پیش‬ ‫شمس تبریز که آفاق از او شد پرنور‬
‫گردیدم‬

‫‪1638‬‬
‫فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم‬ ‫مادرم بخت بده است و پدرم جود و کرم‬
‫پر شد این شهر و بیابان سپه و طبل و‬ ‫هین که بکلربک شادی به سعادت برسید‬
‫علم‬
‫در چهی گر بروم گردد چه باغ ارم‬ ‫گر به گرگی برسم یوسف مه روی شود‬
‫خاتم وقت شود پیش من از جود و‬ ‫آنک باشد ز بخیلی دل او آهن و سنگ‬
‫کرم‬
‫چون مرا راه زند فتنه گر زر و درم‬ ‫خاک چون در کف من زر شود و نقره خام‬
‫جان پذیرد ز خوشی گر بود از سنگ‬ ‫صنمی دارم گر بوی خوشش فاش شود‬
‫صنم‬
‫آن چنان تیغ چگونه نزند گردن غم‬ ‫مرد غم در فرحش که جبر ال عزاک‬
‫عدل ها جمله غلمان چنین ظلم و ستم‬ ‫بستاند به ستم او دل هر کی خواهد‬
‫زود بیگانه شود در هوسش خال زعم‬ ‫آن چه خال است بر آن رخ که اگر جلوه کند‬
‫تو تمامش کنی و شرح کنی گفت نعم‬ ‫گفتم ار بس کنم و قصه فروداشت کنم‬

‫‪1639‬‬
‫پیش کان شکر تو شکرافشان میرم‬ ‫ای خوشا روز که پیش چو تو سلطان میرم‬
‫چونک در سایه آن سرو گلستان میرم‬ ‫صد هزاران گل صدبرگ ز خاکم روید‬
‫چونک در پای تو من دست فشانان‬ ‫ای بسا دست که خایند حریصان حیات‬
‫میرم‬
‫بر قدح بوسه دهم مست و خرامان‬ ‫شربت مرگ چو اندر قدح من ریزی‬
‫میرم‬
‫پس عجب نیست کز آسیب تو چون‬ ‫چون به بوی خوش یک سیب تو موسی جان داد‬
‫جان میرم‬
‫چون بهار از لب خندان تو خندان‬ ‫چون خزان از خبر مرگ اگر زرد شوم‬
‫میرم‬
‫گر بمیرم ز تو صد بار بدان سان‬ ‫بارها مردم من وز دم تو زنده شدم‬
‫میرم‬
‫پیش جمع تو نشاید که پریشان میرم‬ ‫من پراکنده بدم خاک بدم جمع شدم‬
‫در بر رحمت و بخشایش رحمان‬ ‫همچو فرزند که اندر بر مادر میرد‬
‫میرم‬
‫این محالت که در چشمه حیوان میرم‬ ‫چه حدیث است کجا مرگ بود عاشق را‬
‫سوی تو زنده شوم از سوی ایشان‬ ‫شمس تبریز کسانی که به تو زنده نیند‬
‫میرم‬

‫‪1640‬‬
‫وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم‬ ‫گر تو خواهی که تو را بی کس و تنها نکنم‬
‫کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم‬ ‫این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار‬
‫بی خبر دانیم ار هیچ مکافا نکنم‬ ‫گفته ای جان دهمت نان جوین می ندهی‬
‫دهمت بیم مبارات تو اما نکنم‬ ‫گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت‬
‫تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم‬ ‫متفرق شود اجزای تو هنگام اجل‬
‫پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم‬ ‫منشی روز و شبم نیست شود هست کنم‬
‫پس چرا صبر تو را شکر شکرخا‬ ‫هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح‬
‫نکنم‬
‫پس چه شد کار جزا را که تقاضا‬ ‫هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است‬
‫نکنم‬
‫در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم‬ ‫تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم‬
‫چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم‬ ‫گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری است‬
‫پیش از آن که بروم نظم غزل ها نکنم‬ ‫طبل باز شهم ای باز بر این بانگ بیا‬

‫‪1641‬‬
‫چو بیایی به زیارت سره بیرون آیم‬ ‫من چو در گور درون خفته همی فرسایم‬
‫مرده و زنده بدان جا که تویی آن جایم‬ ‫نفخ صور منی و محشر من پس چه کنم‬
‫چه نواها زنم آن دم که دمی در نایم‬ ‫مثل نای جمادیم و خمش بی لب تو‬
‫یاد کن از من مسکین که تو را می‬ ‫نی مسکین تو با شکرلب خو کرده ست‬
‫پایم‬
‫چون نیابم لب نوشت کف خود می‬ ‫چون نیابم مه رویت سر خود می بندم‬
‫خایم‬

‫‪1642‬‬
‫گوش خود بر دم شش تای طرب‬ ‫ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم‬
‫بنهادیم‬
‫دل صدپاره خود را به نوایش دادیم‬ ‫دل رنجور به طنبور نوایی دارد‬
‫کوی دیگر نشناسیم در این کو زادیم‬ ‫به خرابات بدستیم از آن رو مستیم‬
‫همه را جمله یکی کن که در این‬ ‫ساقیا زین همه بگذر بده آن جام شراب‬
‫افرادیم‬
‫مزه ای بخش که ما بی مزه اعدادیم‬ ‫همه را غرق کن و بازرهان زین اعداد‬
‫لجرم از دم این باده لطیف اورادیم‬ ‫دل ما یافت از این باده عجایب بویی‬
‫لجرم مست و طربناک و قوی بنیادیم‬ ‫از برون خسته یاریم و درون رسته یار‬
‫در خرابات فنا عاقله ایجادیم‬ ‫همه مستیم و خرابیم و فنای ره دوست‬
‫هله گردک بنشینیم که ما دامادیم‬ ‫هله خاموش بیارام عروسی داریم‬

‫‪1643‬‬
‫آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم‬ ‫چند خسپیم صبوح است صل برخیزیم‬
‫وقت زین است و لگام است چرا‬ ‫آن کمیت عربی را که فلک پیمای است‬
‫ننگیزیم‬
‫شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم‬ ‫خوش برانیم سوی بیشه شیران سیاه‬
‫شحنه عشق چو با ماست ز کی‬ ‫در زندان جهان را به شجاعت بکنیم‬
‫پرهیزیم‬
‫زنگ و رومی چه بود چون به وغا‬ ‫زنگیان شب غم را همه سر برداریم‬
‫یستیزیم‬
‫گرد هر دیگ نگردیم نه ما کفلیزیم‬ ‫قدح باده نسازیم جز از کاسه سر‬
‫چو اسد هست چه با گله گاو آمیزیم‬ ‫ز آخور ثور برانیم سوی برج اسد‬
‫چاره نبود ز سر خر چو در این‬ ‫اندر این منزل هر دم حشری گاو آرد‬
‫پالیزیم‬
‫زان ز ما جوش برآورد که ما‬ ‫موج دریای حقایق که زند بر که قاف‬
‫کاریزیم‬
‫صدر ما راست اگر چه که در این‬ ‫بدر ما راست اگر چه چو هللیم نزار‬
‫دهلیزیم‬
‫که بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم‬ ‫گلرخان روی نمایند چو رو بنماییم‬
‫سجده آرند که ما پیش شما ناچیزیم‬ ‫وز سر ناز بگوییم چه چیزید شما‬
‫روی ناشسته و آلوده و بی تمییزیم‬ ‫گلعذاریم ولی پیش رخ خوب شما‬
‫زانک امروز همه مشک و عبر می‬ ‫آهوان تبتی بهر چرا آمده اند‬
‫بیزیم‬
‫ور زند سیخ بل همچو خران نسکیزیم‬ ‫چون دهد جام صفا بر همه ایثار کنیم‬
‫می زند بر سر ما تیز از آن سرتیزیم‬ ‫تاب خورشید ازل بر سر ما می تابد‬
‫روز و شب در نظر شمس حق‬ ‫طالع شمس چو ما راست چه باشد اختر‬
‫تبریزیم‬

‫‪1644‬‬
‫جز ز زنجیر دو زلفت ز کی مجنون‬ ‫جز ز فتان دو چشمت ز کی مفتون باشیم‬
‫باشیم‬
‫دگر از بهر که سرگشته چو گردون‬ ‫جز از آن روی چو ماهت که مهش جویان است‬
‫باشیم‬
‫تا چو نار از غم تو با دل پرخون‬ ‫نار خندان تو ما را صنما گریان کرد‬
‫باشیم‬
‫ما چه موقوف شراب و می و افیون‬ ‫چشم مست تو قدح بر سر ما می ریزد‬
‫باشیم‬
‫ما چه موقوف بهار و گل گلگون‬ ‫گلفشان رخ تو خرمن گل می بخشد‬
‫باشیم‬
‫ما چرا عاشق برگ و زر قارون‬ ‫همچو موسی ز درخت تو حریف نوریم‬
‫باشیم‬
‫ما ز چون گفتن او واله و بی چون‬ ‫هر زمان عشق درآید که حریفان چونید‬
‫باشیم‬
‫صاف و تابنده و خوش چون در‬ ‫ما چو زاییده و پرورده آن دریاییم‬
‫مکنون باشیم‬
‫همچو مه تیزرو و چابک و موزون‬ ‫ما ز نور رخ خورشید چو اجرا داریم‬
‫باشیم‬
‫بهر این سابح و با چشم چو جیحون‬ ‫به دعا نوح خیالت یم و جیحون خواهد‬
‫باشیم‬
‫لیک چون عشق ز وهم همه بیرون‬ ‫همچو عشقیم درون دل هر سودایی‬
‫باشیم‬
‫ما چرا کاسه کش مطبخ هر دون‬ ‫چونک در مطبخ دل لوت طبق بر طبق است‬
‫باشیم‬
‫تا حریف سری و شبلی و ذاالنون‬ ‫وقف کردیم بر این باده جان کاسه سر‬
‫باشیم‬
‫تا ز ذرات جهان در عدد افزون باشیم‬ ‫شمس تبریز پی نور تو زان ذره شدیم‬

‫‪1645‬‬
‫ور نه ما عشوه و ناموس کسی‬ ‫گر تو مستی بر ما آی که ما مستانیم‬
‫نستانیم‬
‫که ز مستی بندانند که ما درمانیم‬ ‫یوسفانند که درمان دل پردردند‬
‫چونک درمان سر خود گیرد ما‬ ‫ور بدانند حق و قیمت خود درشکنند‬
‫درمانیم‬
‫گنج عیشیم اگر چند در این ویرانیم‬ ‫ما خرابیم و خرابات ز ما شوریده ست‬
‫کدخدا اوست و خدا اوست همو را‬ ‫کدخدامان به خرابات همان ساقی و بس‬
‫دانیم‬
‫که سزای سر صدریم و یا دربانیم‬ ‫مست را با غم و اندیشه و تدبیر چه کار‬
‫ما ز جان بی خبریم و بر آن جانانیم‬ ‫هر کی از صدر خبر دارد او دربان است‬
‫می دمد در دل ما زانک چو نای‬ ‫من نخواهم که سخن گویم ال ساقی‬
‫انبانیم‬
‫بار ما می کشد و ماش همی رنجانیم‬ ‫خوش بود سیمتنی کو بنداند که کییم‬
‫خویش کاسد کند و گوید ما ارزانیم‬ ‫یار ما داند کو کیست ولی برشکند‬
‫ما چو برگ از حذر فرقت او لرزانیم‬ ‫سر فرود آرد چون شاخ تر از لطف و کرم‬
‫ما سخن گوی خموشیم که چون‬ ‫یک زمانم بهل ای جان که خموشانه خوش است‬
‫میزانیم‬
‫ما به ارکان به چه مشغول شویم ار‬ ‫بس کن ار چند بیان طرق از ارکان است‬
‫کانیم‬

‫‪1646‬‬
‫نظری سیر بر آن روی چو گلنار‬ ‫روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم‬
‫زنیم‬
‫فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم‬ ‫مشتری وار سر زلف مه خود گیریم‬
‫همه بر جیب گل و جعد سمن زار‬ ‫اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا‬
‫زنیم‬
‫تا سبووار همه بر خم خمار زنیم‬ ‫نفسی کوزه زنیم و نفسی کاسه خوریم‬
‫نامه را یک نفسی در سر دستار زنیم‬ ‫تا به کی نامه بخوانیم گه جام رسید‬
‫واجب آید که دو سه زخمه بر آن تار‬ ‫چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد‬
‫زنیم‬
‫ما که مستیم چه دانیم چه مقدار زنیم‬ ‫وقت شور آمد و هنگام نگه داشت نماند‬
‫خاک در دیده این عالم غدار زنیم‬ ‫خاک زر می شود اندر کف اخوان صفا‬
‫خیمه عشرت از این بار در اسرار‬ ‫می کشانند سوی میمنه ما را به طناب‬
‫زنیم‬
‫خیز تا آتش در مکسبه و کار زنیم‬ ‫شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرویی‬
‫گر ز برق دل خود بر که و کهسار‬ ‫پاره پاره شود و زنده شود چون که طور‬
‫زنیم‬
‫سرد و حیف است که ما حلقه گفتار‬ ‫هله باقیش تو گو که به وجود چو توی‬
‫زنیم‬

‫‪1647‬‬
‫دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم‬ ‫روز شادی است بیا تا همگان یار شویم‬
‫همچنین رقص کنان جانب بازار شویم‬ ‫چون در او دنگ شویم و همه یک رنگ شویم‬
‫ما ببندیم دکان ها همه بی کار شویم‬ ‫روز آن است که خوبان همه در رقص آیند‬
‫ما به مهمان خدا بر سر اسرار شویم‬ ‫روز آن است که تشریف بپوشد جان ها‬
‫ما به نظاره ایشان سوی گلزار شویم‬ ‫روز آن است که در باغ بتان خیمه زنند‬

‫‪1648‬‬
‫می گلرنگ بده تا همه یک رنگ‬ ‫ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم‬
‫شویم‬
‫رخ می رنگ نما تا همگان دنگ‬ ‫صورت لطف سقی ال تویی در دو جهان‬
‫شویم‬
‫بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ‬ ‫باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم‬
‫شویم‬
‫باده ده تا که از او ما به دو فرسنگ‬ ‫هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت‬
‫شویم‬
‫تا ز زخمه خوش تو ساخته چون‬ ‫مطربا بهر خدا زخمه مستانه بزن‬
‫چنگ شویم‬
‫تا که چون آینه جان همه بی رنگ‬ ‫مجلس قیصر روم است بده صیقل دل‬
‫شویم‬
‫یک نفس عاشق آنیم که دلتنگ شویم‬ ‫یک جهان تنگ دل و ما ز فراخی نشاط‬
‫همه عقل و همه علم و همه فرهنگ‬ ‫دشمن عقل کی دیده ست کز آمیزش او‬
‫شویم‬
‫زود در گردن عشقش همه آونگ‬ ‫شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود‬
‫شویم‬

‫‪1649‬‬
‫بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم‬ ‫وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم‬
‫خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه‬ ‫جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم‬
‫شویم‬
‫کی حریف لب آن ساغر و پیمانه‬ ‫تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم‬
‫شویم‬
‫تا نمیریم مپندار که مردانه شویم‬ ‫سخن راست تو از مردم دیوانه شنو‬
‫واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم‬ ‫در سر زلف سعادت که شکن در شکن است‬
‫گر در این راه فنا ریخته چون دانه‬ ‫بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت‬
‫شویم‬
‫گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم‬ ‫گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم‬
‫تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه‬ ‫گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم‬
‫شویم‬
‫محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم‬ ‫در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم‬
‫تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم‬ ‫ما چو افسانه دل بی سر و بی پایانیم‬
‫ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم‬ ‫گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم‬
‫شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم‬ ‫مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند‬
‫پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه‬ ‫نی خمش کن که خموشانه بباید دادن‬
‫شویم‬

‫‪1650‬‬
‫پخته و خام تو را گر نپذیرم خامم‬ ‫خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم‬
‫سنقر دانه نیم ایبک بند دامم‬ ‫عاشق هدیه نیم عاشق آن دست توام‬
‫گر من آن را قدح خاص ندانم عامم‬ ‫از تغار تو اگر خون رسدم همچو سگان‬
‫تا سمعنا و اطعنا کنی ای جان نامم‬ ‫غنچه و خار تو را دایه شوم همچو زمین‬
‫گر نگردم تلف تو علف ایامم‬ ‫ملخ حکم تو تا مزرعه ام را بچرید‬
‫تا چو ریگش به یکی بار فروآشامم‬ ‫ساقی صبر بیا رطل گرانم درده‬
‫چون دلرام نیابم به چه چیز آرامم‬ ‫گوییم شپشپی و چون پشه بی آرامی‬
‫همچو خورشیدپرستان به سحر بر‬ ‫همچو دزدان ز عسس من همه شب در بیمم‬
‫بامم‬
‫شکر غیر تو بود در سر من سرسامم‬ ‫مهر غیر تو بود در دل من مهر ضلل‬
‫کام و ناکام بود لذت آن در کامم‬ ‫به زبان گر نکنم یاد شکرخانه تو‬
‫نه به تقلید بل از دیده دهد پیغامم‬ ‫خبر رشک تو می آرد اشک تر من‬

‫‪1651‬‬
‫ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم‬ ‫ما سر و پنجه و قوت نه از این جان داریم‬
‫سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم‬ ‫آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر‬
‫دست و پا نی و در آن معرکه جولن‬ ‫رگ و پی نی و در آن دجله خون می جوشیم‬
‫داریم‬
‫که به کف شعشعه جوهر انسان داریم‬ ‫هفت دریا بر ما غرقه یک قطره بود‬
‫چه غم ار زر نبود چون مدد از کان‬ ‫چه کم ار سر نبود چونک سراسر جانیم‬
‫داریم‬
‫دل بدان سابقه و دست در انبان داریم‬ ‫بوهریره صفتیم و به گه داد و ستد‬
‫چونک در عشق خدا ملک سلیمان‬ ‫اهرمن دیو و پری جمله به جان عاشق ماست‬
‫داریم‬
‫چند یعقوب دل آشفته به کنعان داریم‬ ‫در چه و حبس جهان گر چه رهین دلویم‬
‫ما از آن قطب جهان حجت و برهان‬ ‫شمس تبریز شهنشاه همه مردان است‬
‫داریم‬

‫‪1652‬‬
‫مجلس آخر شد و ما تشنه و‬ ‫ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم‬
‫مخمورسریم‬
‫ز اول روز خماریم به شب زان بتریم‬ ‫رفت این روز دراز و در حس گشت فراز‬
‫گر چه روزی دو سه در نقش و نگار‬ ‫باطن ما چو فلک تا به ابد مستسقی است‬
‫بشریم‬
‫ور نه در مرج بقا صاحب جوع بقریم‬ ‫معده گاو گرفته ست ره معده دل‬
‫چیز دیگر بود و ما تبع آن دگریم‬ ‫نزد یزدان نه صباح است برادر نه مسا‬
‫همه محبوس نقوش و وثنات صوریم‬ ‫همه زندان جهان پر ز نگارست و نقوش‬
‫همچو کوزه همه هر لحظه تهی ایم و‬ ‫کوزه ها دان تو صور را و ز هر شربت فکر‬
‫پریم‬
‫نفسی لست ابالی نفسی نفع و ضریم‬ ‫نفسی پر ز سماع و نفسی پر ز نزاع‬
‫همچو کوزه ز اصول مددش بی‬ ‫شربت از کوزه نروید بود از جای دگر‬
‫خبریم‬
‫زان است محجوب که ما غرق دهنده‬ ‫از دهنده نظر ار چه که نظر محجوب است‬
‫نظریم‬
‫سبب قربت مفرط معزول از بصریم‬ ‫آن چنانک نتوان دید ز بعد مفرط‬
‫گه در آن شیر گدازنده مثال شکریم‬ ‫گه ز تمزیج جمادات چو یخ منجمدیم‬
‫وگر آن مه نرسد زان است که بند‬ ‫اگر این یخ نرود زان است که خورشید رمید‬
‫اگریم‬
‫متصل با کرم دوست چو آب و‬ ‫گر چه دل را ز لقا بر جگرش آبی نیست‬
‫جگریم‬
‫با مهندس ز درون هندسه ای‬ ‫چو مهندس جهت جان وطن غیبی ساخت‬
‫برشمریم‬
‫همچو مور از پی شکرش همه بسته‬ ‫چو سلیمان اگر او تاج نهد بر سر ما‬
‫کمریم‬
‫قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمریم‬ ‫از زکاتی که فرستد بر ما آن خورشید‬
‫گهر اندر گهر اندر گهر اندر گهریم‬ ‫وز سحابی که فرستد بر ما آن دریا‬
‫همه سرسبز و فزاینده چو سرو و‬ ‫زان بهاری که خزانی نبود در پی او‬
‫شجریم‬
‫واسطه روز و شب خویش مثال‬ ‫جان چو روز است و تن ما چو شب و ما به میان‬
‫سحریم‬
‫هله منگر سوی ما سست که احدی‬ ‫من خمش کردم ای خواجه ولیکن زنهار‬
‫الکبریم‬

‫‪1653‬‬
‫من از این شهر مبارک به سفر می‬ ‫من از این خانه پرنور به در می نروم‬
‫نروم‬
‫من از او گر بکشی جای دگر می‬ ‫منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر‬
‫نروم‬
‫من بجز جانب آن گنج گهر می نروم‬ ‫گر جهان بحر شود موج زند سرتاسر‬
‫من ز سلطان سلطین به حشر می‬ ‫شهر ما تختگه و مجلس آن سلطان است‬
‫نروم‬
‫من ز گنجینه گوهر به حجر می نروم‬ ‫شهر ما از شه ما کان عقیق و گهر است‬
‫من ز فردوس و ز جنت به سقر می‬ ‫شهر ما از شه ما جنت و فردوس خوش است‬
‫نروم‬
‫شهر اراجیف چرا پر شد اگر می‬ ‫شهر پر شد که فلن بن فلن می برود‬
‫نروم‬
‫من از این بی خبری سوی خبر می‬ ‫این خبر رفت به هر سوی و به هر گوش رسید‬
‫نروم‬
‫من از این جان قدر جز به قدر می‬ ‫یار ما جان و خداوند قضا و قدر است‬
‫نروم‬
‫من از این سود حقیقت به مگر می‬ ‫تو مسافر شده ای تا که مگر سود کنی‬
‫نروم‬
‫ایمنی یافته ام سوی خطر می نروم‬ ‫مغز را یافته ام پوست نخواهم خایید‬
‫من چو دل یافته ام سوی جگر می‬ ‫تو جگرگوشه مایی برو ال معک‬
‫نروم‬
‫من فکنده کله و سوی کمر می نروم‬ ‫تو کمربسته چو موری پی حرص روزی‬
‫من پدر یافته ام سوی پدر می نروم‬ ‫نشنوم پند کسی پندم مده جان پدر‬
‫تا چو زهره همه شب جز به بطر می‬ ‫شمس تبریز مرا طالع زهره داده ست‬
‫نروم‬

‫‪1654‬‬
‫از بد و نیک جهان همچو جهان بی‬ ‫تا که ما از نظر و خوبی تو باخبریم‬
‫خبریم‬
‫از پیروی تو تا حشر غلم نظریم‬ ‫نظری کرد سوی خوبی تو دیده ما‬
‫تا نگویی که در این عشق تو ما‬ ‫دین ما مهر تو و مذهب ما خدمت تو‬
‫مختصریم‬
‫گر به از نوش ننوشیم پس از سگ‬ ‫زهر بر یاد یکی نوش تو ای آهوچشم‬
‫بتریم‬
‫‪1655‬‬
‫بس معلق زنانی شعله ها اندر اشکم‬ ‫دوش می گفت جانم کی سپهر معظم‬
‫بر تنت در شکایت نیلیی رسم ماتم‬ ‫بی گنه بی جنایت گردشی بی نهایت‬
‫هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم‬ ‫گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش‬
‫گردش آسیاها داری و پیچ ارقم‬ ‫صورتت سهمناکی حالتت دردناکی‬
‫کو بهشت جهان را می کند چون جهنم‬ ‫گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس‬
‫سازدش باز و بومی سازدش شکر و‬ ‫در کفش خاک مومی سازدش رنگ و رومی‬
‫سم‬
‫پیش کرده است ما را تا شود او مکتم‬ ‫او نهانی است یارا این چنین آشکارا‬
‫گشته خاشاک رقصان موج در زیر و‬ ‫کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان‬
‫در بم‬
‫جان تتق کرده تن را در عروسی و‬ ‫چون تن خاکدانت بر سر آب جانت‬
‫در غم‬
‫می کند خوش فسوسی بر بد و نیک‬ ‫در تتق نوعروسی تندخویی شموسی‬
‫عالم‬
‫هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم‬ ‫خاک از او سبزه زاری چرخ از او بی قراری‬
‫عشق از او غیب بینی خاک او نقش‬ ‫عقل از او مستقینی صبر از او مستعینی‬
‫آدم‬
‫ما مسیحانه گویان خاک خامش چو‬ ‫باد پویان و جویان آب ها دست شویان‬
‫مریم‬
‫کعبه و مکه ها بین در تک چاه زمزم‬ ‫بحر با موج ها بین گرد کشتی خاکین‬
‫که ندانی تو کردن دلو و حبل از‬ ‫شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن‬
‫شلولم‬

‫‪1656‬‬
‫هم به صبر این کار را آسان کنم‬ ‫هم به درد این درد را درمان کنم‬
‫یا دل و جان وقف دلداران کنم‬ ‫یا برآرم پای جان زین آب و گل‬
‫خدمت شمع همان سلطان کنم‬ ‫داغ پروانه ستم از شمع الست‬
‫یک دلی دارم پیش قربان کنم‬ ‫عشق مهمان شد بر این سوخته‬
‫گربه وارش من در این انبان کنم‬ ‫نفس اگر چون گربه گوید که میاو‬
‫درکشم در چرخش و گردان کنم‬ ‫از ملولی هر کی گرداند سری‬
‫جان او را عاشق ایشان کنم‬ ‫آن ملولی دنبل بی عشقی است‬
‫پس بیان چشمه حیوان کنم‬ ‫عاشقی چه بود کمال تشنگی‬
‫آنچ اندر شرح ناید آن کنم‬ ‫من نگویم شرح او خامش کنم‬
‫‪1657‬‬
‫می برآید دودها از یاربم‬ ‫می رسد بوی جگر از دو لبم‬
‫جان سپردن هر دمی شد مذهبم‬ ‫می بنالد آسمان از آه من‬
‫گر خبر بودی شبت را از شبم‬ ‫اندکی دانستیی از حال من‬
‫من شب و روز اندرون مکتبم‬ ‫مکتب تعلیم عشاق آتش است‬
‫دست نه بر سینه ام کاندر تبم‬ ‫روی خود بر روی زرد من بنه‬
‫گفت ترسم تا نسوزد غبغبم‬ ‫گفتمش گویم به گوشت یک سخن‬
‫چشم من نزدیک اگر چه معجبم‬ ‫گفتمش دور از جمالت چشم بد‬

‫‪1658‬‬
‫وز مصاف ای پهلوان نگریختم‬ ‫عاشقم از عاشقان نگریختم‬
‫همچو روبه از میان نگریختم‬ ‫حمله بردم سوی شیران همچو شیر‬
‫از میان نردبان نگریختم‬ ‫قصد بام آسمان می داشتم‬
‫از صداع این و آن نگریختم‬ ‫چون که من دارو بدم هر درد را‬
‫داروم من همچنان نگریختم‬ ‫هیچ دیدی دارو کز دردی گریخت‬
‫من ز تهدید خسان نگریختم‬ ‫پیرو پیغامبران بودم به جان‬
‫زنده باشم چون ز جان نگریختم‬ ‫زنده کوشم در شکار زندگی‬
‫که ز تیر خرکمان نگریختم‬ ‫چشم تیراندازش آنگه یافتم‬
‫چون که از زخم سنان نگریختم‬ ‫زخم تیغ و تیر من منصور شد‬
‫سودمندم از زیان نگریختم‬ ‫بحر قندم از ترش باکیم نیست‬
‫ز آشکارا و نهان نگریختم‬ ‫شمس تبریزی چو آمد آشکار‬

‫‪1659‬‬
‫ای قد تو چون شجر خوش نیستم‬ ‫دست من گیر ای پسر خوش نیستم‬
‫درد دل را گلشکر خوش نیستم‬ ‫نی بهل دستم که رنجم از دل است‬
‫تا تو رفتی من دگر خوش نیستم‬ ‫تا تو رفتی قوت و صبرم برفت‬
‫هین که من بی این کمر خوش نیستم‬ ‫دست ها را چون کمر کن گرد من‬
‫دست بر من نه مگر خوش نیستم‬ ‫ناتوانم رفتم از دست ای حکیم‬
‫این چنین زیر و زبر خوش نیستم‬ ‫ای گرفته آتشت زیر و زبر‬
‫باخبر یا بی خبر خوش نیستم‬ ‫چه خبر پرسی که بی جام لبت‬
‫چیست یعنی من ز سر خوش نیستم‬ ‫سر همی پیچم به هر سو همچنین‬
‫زانک بی تو با نظر خوش نیستم‬ ‫چشم می بندم به هر دم تا به دیر‬

‫‪1660‬‬
‫ای دل و دلدار چونت یافتم‬ ‫ای گزیده یار چونت یافتم‬
‫در میان کار چونت یافتم‬ ‫می گریزی هر زمان از کار ما‬
‫ای صنم این بار چونت یافتم‬ ‫چند بارم وعده کردی و نشد‬
‫هین که بی اغیار چونت یافتم‬ ‫زحمت اغیار آخر چند چند‬
‫پرده را بردار چونت یافتم‬ ‫ای دریده پرده های عاشقان‬
‫در گل و گلزار چونت یافتم‬ ‫ای ز رویت گلستان ها شرمسار‬
‫پس مگو بسیار چونت یافتم‬ ‫ای دل اندک نیست زخم چشم بد‬
‫این عجب بیدار چونت یافتم‬ ‫ای که در خوابت ندیده خسروان‬
‫اندر آن انوار چونت یافتم‬ ‫شمس تبریزی که انوار از تو تافت‬

‫‪1661‬‬
‫ساکنان قدس را همدم شدم‬ ‫سالکان راه را محرم شدم‬
‫خاک گشتم فرش آن طارم شدم‬ ‫طارمی دیدم برون از شش جهت‬
‫در دو چشم عاشقانش نم شدم‬ ‫خون شدم جوشیده در رگ های عشق‬
‫گه دل خاموش چون مریم شدم‬ ‫گه چو عیسی جملگی گشتم زبان‬
‫گر مرا باور کنی آن هم شدم‬ ‫آنچ از عیسی و مریم یاوه شد‬
‫زخم گشتم صد ره و مرهم شدم‬ ‫پیش نشترهای عشق لم یزل‬
‫جان مبادم گر از او درهم شدم‬ ‫هر قدم همراه عزرائیل بود‬
‫تا ز عین مرگ من خرم شدم‬ ‫رو به رو با مرگ کردم حرب ها‬
‫تا که بر زین بقا محکم شدم‬ ‫سست کردم تنگ هستی را تمام‬
‫گر چو پشت چنگ اندر خم شدم‬ ‫بانگ نای لم یزل بشنو ز من‬
‫کشته ال و پس اعلم شدم‬ ‫رو نمود ال اعلم مر مرا‬
‫عید را قربانی اعظم شدم‬ ‫عید اکبر شمس تبریزی بود‬

‫‪1662‬‬
‫بوی یار سیمتن می آیدم‬ ‫بوی آن خوب ختن می آیدم‬
‫بوی باغ و یاسمن می آیدم‬ ‫می رسد در گوش بانگ بلبلن‬
‫طفل جان اندر چمن می آیدم‬ ‫درد چون آبستنان می گیردم‬
‫همچو جان اندر بدن می آیدم‬ ‫بوی زلف مشکبار روح قدس‬
‫از شه مصر آن رسن می آیدم‬ ‫یوسفم افتاده در چاه فراق‬
‫خونبها اندر کفن می آیدم‬ ‫من شهید عشقم و پرخون کفن‬
‫کان چنان شیرین ذقن می آیدم‬ ‫بر سرم نه آن کله خسروی‬
‫سر نگر کاندر لگن می آیدم‬ ‫سر نهادم همچو شمع اندر لگن‬
‫کان قباد صف شکن می آیدم‬ ‫جان ها بر بام تن صف صف زدند‬
‫تا نوای تن تنن می آیدم‬ ‫گوییا آن چنگ عشرت ساز یافت‬
‫تا چنین می در دهن می آیدم‬ ‫گوییا ساقی جان بر کار شد‬
‫بوی رحمان از یمن می آیدم‬ ‫یا ز شعشاع عقیق احمدی‬
‫نعره ها بی خویشتن می آیدم‬ ‫یا ز بوی شمس تبریزی ز عشق‬

‫‪1663‬‬
‫وین بل از بهر کاری می کشم‬ ‫نو به نو هر روز باری می کشم‬
‫بر امید نوبهاری می کشم‬ ‫زحمت سرما و برف ماه دی‬
‫این چنین جسم نزاری می کشم‬ ‫پیش آن فربه کن هر لغری‬
‫بهر عشق شهریاری می کشم‬ ‫از دو صد شهرم اگر بیرون کنند‬
‫بر وفای لله زاری می کشم‬ ‫گر دکان و خانه ام ویران شود‬
‫رخت جان اندر حصاری می کشم‬ ‫عشق یزدان پس حصاری محکم است‬
‫بهر یاری بردباری می کشم‬ ‫ناز هر بیگانه سنگین دلی‬
‫بهر آن گل بار خاری می کشم‬ ‫بهر لعلش کوه و کانی می کنم‬
‫همچو مخموران خاری می کشم‬ ‫بهر آن دو نرگس مخمور او‬
‫دام و داهول شکاری می کشم‬ ‫بهر صیدی کو نمی گنجد به دام‬
‫می کشم ای دوست آری می کشم‬ ‫گفت ای غم تا قیامت می کشی‬
‫سخره بهر یار غاری می کشم‬ ‫سینه غار و شمس تبریزی است یار‬

‫‪1664‬‬
‫چون نداند پرده را صاحب حرم‬ ‫می شناسد پرده جان آن صنم‬
‫تو فسون بر ما مخوان و برمدم‬ ‫چون ز پرده قصد عقل ما کند‬
‫عاقل از ما می رمد دیوانه هم‬ ‫کس ندارد طاقت ما آن نفس‬
‫ماه می انداخت از غیرت علم‬ ‫آن چنان کردیم ما مجنون که دوش‬
‫تارهایی می زند بی زیر و بم‬ ‫پرده هایی می نوازد پرده در‬
‫کو بدرد پرده شادی و غم‬ ‫عقل و جان آن جا کند رقص الجمل‬
‫ما به سر رقصان چو بر کاغذ قلم‬ ‫این نفس آن پرده را از سر گرفت‬

‫‪1665‬‬
‫کم عمارت کن که ویرانت کنم‬ ‫عاشقی بر من پریشانت کنم‬
‫چون مگس بی خان و بی مانت کنم‬ ‫گر دو صد خانه کنی زنبوروار‬
‫من بر آنک مست و حیرانت کنم‬ ‫تو بر آنک خلق را حیران کنی‬
‫آرم اندر چرخ و گردانت کنم‬ ‫گر که قافی تو را چون آسیا‬
‫من به یک دیدار نادانت کنم‬ ‫ور تو افلطون و لقمانی به علم‬
‫من صیادم دام مرغانت کنم‬ ‫تو به دست من چو مرغی مرده ای‬
‫من چو مار خسته پیچانت کنم‬ ‫بر سر گنجی چو ماری خفته ای‬
‫در دللت عین برهانت کنم‬ ‫خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو‬
‫چون شهت لحول شیطانت کنم‬ ‫خواه گو لحول خواهی خود مگو‬
‫گر برون آیی از این آنت کنم‬ ‫چند می باشی اسیر این و آن‬
‫چون صدف ها گوهرافشانت کنم‬ ‫ای صدف چون آمدی در بحر ما‬
‫گر چو اسماعیل قربانت کنم‬ ‫بر گلویت تیغ ها را دست نیست‬
‫من ز آتش صد گلستانت کنم‬ ‫چون خلیلی هیچ از آتش مترس‬
‫تا چو مه از نور دامانت کنم‬ ‫دامن ما گیر اگر تردامنی‬
‫تا که افریدون و سلطانت کنم‬ ‫من همایم سایه کردم بر سرت‬
‫تا بخوانم عین قرآنت کنم‬ ‫هین قرائت کم کن و خاموش باش‬

‫‪1666‬‬
‫بر تو دل چون سنگ مرمر می کنم‬ ‫گفته ای من یار دیگر می کنم‬
‫عاشقی را قصد و بی سر می کنم‬ ‫پس تو خود این گو که از تیغ جفا‬
‫مرمری را لعل و گوهر می کنم‬ ‫گوهری را زیر مرمر می کشم‬
‫بسته آن زلف کافر می کنم‬ ‫صد هزاران مومن توحید را‬
‫گاه فربه گاه لغر می کنم‬ ‫عاشقان را در کشاکش همچو ماه‬
‫کیل باده همچو ساغر می کنم‬ ‫کله های عشق را از خنب جان‬
‫از فراقش خشک و بی بر می کنم‬ ‫باغ دل سرسبز و تر باشد ولیک‬
‫قصد شاخ تازه و تر می کنم‬ ‫گلبنان را جمله گردن می زنم‬
‫جور هشتم داد و داور می کنم‬ ‫چونک بی من باغ حال خود بدید‬
‫مغفرت را روح پرور می کنم‬ ‫از بهار وصل بر بیمار دی‬
‫دست بی سیمان پر از زر می کنم‬ ‫بار دیگر از بر سیمین خود‬
‫خسرو و خاقان و سنجر می کنم‬ ‫بندگان خویش را بر هر دو کون‬
‫من ز عین روح سرور می کنم‬ ‫شمس تبریزی همی گوید به روح‬

‫‪1667‬‬
‫در بیابان مغیلن می روم‬ ‫من ز وصلت چون به هجران می روم‬
‫تا نپنداری که خواهان می روم‬ ‫من به خود کی رفتمی او می کشد‬
‫کز میان باغ و بستان می روم‬ ‫چشم نرگس خیره در من مانده ست‬
‫زانک جان این جاست و بی جان می‬ ‫عقل هم انگشت خود را می گزد‬
‫روم‬
‫من پی دست و گریبان می روم‬ ‫دست ناپیدا گریبان می کشد‬
‫تا که من پیدا و پنهان می روم‬ ‫این چنین پیدا و پنهان دست کیست‬
‫جمع کرد و من پریشان می روم‬ ‫این همان دست است کاول او مرا‬
‫من شدم از دست و حیران می روم‬ ‫در تماشای چنین دست عجب‬
‫قطره قطره سوی عمان می روم‬ ‫من چو از دریای عمان قطره ام‬
‫همچنین جو جو بدان کان می روم‬ ‫من چو از کان معانی یک جوم‬
‫ذره ذره سوی کیوان می روم‬ ‫من چو از خورشید کیوان ذره ام‬
‫آمدم زان سر به پایان می روم‬ ‫این سخن پایان ندارد لیک من‬

‫‪1668‬‬
‫تو نمی آیی میا من می روم‬ ‫من به سوی باغ و گلشن می روم‬
‫من برای شمع روشن می روم‬ ‫روز تاریک است بی رویش مرا‬
‫جان همی گوید که بی تن می روم‬ ‫جان مرا هشته ست و پیشین می رود‬
‫مست گشتم سیب خوردن می روم‬ ‫بوی سیب آمد مرا از باغ جان‬
‫از برای عیش کردن می روم‬ ‫عیش باقی شد مرا آن جا که من‬
‫در رهش چون کوه آهن می روم‬ ‫من به هر بادی نگردم زانک من‬
‫در پی او همچو دامن می روم‬ ‫من گریبان را دریدم از فراق‬
‫و اندر آتش همچو روغن می روم‬ ‫آتشم گر چه به صورت روغنم‬
‫ذره ذره سوی روزن می روم‬ ‫همچو کوهی می نمایم لیک من‬

‫‪1669‬‬
‫در میان محو نو اندرشدیم‬ ‫آتشی نو در وجود اندرزدیم‬
‫ما نه نیکیم ای برادر نی بدیم‬ ‫نیک و بد اندر جهان هستی است‬
‫شب عسس رفتیم و از وی بستدیم‬ ‫هر چه چرخ دزد از ما برده بود‬
‫یک جوی زان یک نماند و ما صدیم‬ ‫ما یکی بودیم با صد ما و من‬
‫از خودی رفتیم وانگه آمدیم‬ ‫از خودی نارفته نتوان آمدن‬
‫قد ما چون پست شد عالی قدیم‬ ‫قد ما شد پست اندر قد عشق‬
‫پهلوان عشق و یار احمدیم‬ ‫پیشه مردی ز حق آموختیم‬
‫حرف ها شستیم و اندر ابجدیم‬ ‫بیست و نه حرف است بر لوح وجود‬
‫وز قران سعد او ما اسعدیم‬ ‫سعد شمس الدین تبریزی بتافت‬

‫‪1670‬‬
‫جانب شه همچو شهباز آمدیم‬ ‫ما به خرمنگاه جان بازآمدیم‬
‫سوی اصل و سوی آغاز آمدیم‬ ‫سیر گشتیم از غریبی و فراق‬
‫پای کوبان جانب ناز آمدیم‬ ‫وارهیدیم از گدایی و نیاز‬
‫چونک اندر پرده راز آمدیم‬ ‫در کنار محرمان جان پروریم‬
‫ما به دست صانع انگاز آمدیم‬ ‫او کمند انداخت و ما را برکشید‬
‫حمدل خانه پرداز آمدیم‬ ‫پیش از آن کاین خانه ویران کرد اجل‬
‫تا به بوی نان به خباز آمدیم‬ ‫نان ما پخته ست و بویش می رسد‬
‫کز مذلت سوی اعزاز آمدیم‬ ‫هین خمش کن تا بگوید ترجمان‬
‫‪1671‬‬
‫جمع بنشینیم و دم با هم زنیم‬ ‫گر دم از شادی وگر از غم زنیم‬
‫یار ما گر کم زند ما کم زنیم‬ ‫یار ما افزون رود افزون رویم‬
‫همچو آتش بر صف رستم زنیم‬ ‫ما و یاران همدل و همدم شویم‬
‫چون زنان بر نوحه و ماتم زنیم‬ ‫گر چه مردانیم اگر تنها رویم‬
‫تو مکن باور که بر زمزم زنیم‬ ‫گر به تنهایی به راه حج رویم‬
‫چونک درسازیم زیر و بم زنیم‬ ‫تارهای چنگ را مانیم ما‬
‫بار دیگر جمله بر آدم زنیم‬ ‫ما همه در جمع آدم بوده ایم‬
‫خیمه ها بر ساحل اعظم زنیم‬ ‫نکته پوشیده ست و آدم واسطه‬
‫صد هزاران بوسه بر خاتم زنیم‬ ‫چون به تخت آید سلیمان بقا‬

‫‪1672‬‬
‫بر امید وصل دستی می زنیم‬ ‫روز باران است و ما جو می کنیم‬
‫ما ز ابر عشق هم آبستنیم‬ ‫ابرها آبستن از دریای عشق‬
‫تو بیا ما خود تو را مطرب کنیم‬ ‫تو مگو مطرب نیم دستی بزن‬
‫ما غلم خانه های روشنیم‬ ‫روشن است آن خانه گویی آن کیست‬
‫بر سر آن آب ما چون روغنیم‬ ‫ما حجاب آب حیوان خودیم‬

‫‪1673‬‬
‫شب چه باشد روز و شب آن توییم‬ ‫امشب ای دلدار مهمان توییم‬
‫حاضران کاسه و خوان توییم‬ ‫هر کجا باشیم و هر جا که رویم‬
‫پروریده نعمت و نان توییم‬ ‫نقش های صنعت دست توییم‬
‫در سفر طواف ایوان توییم‬ ‫چون کبوترزاده برج توییم‬
‫با زجاجه دل پری خوان توییم‬ ‫حیث ما کنتم فولوا شطره‬
‫ما صحیفه خط و عنوان توییم‬ ‫هر زمان نقشی کنی در مغز ما‬
‫زانک مست شیر و پستان توییم‬ ‫همچو موسی کم خوریم از دایه شیر‬
‫زانک چون زر در حرمدان توییم‬ ‫ایمنیم از دزد و مکر راه زن‬
‫که سبکسار و گران جان توییم‬ ‫زان چنین مست است و دلخوش جان ما‬
‫چون نباشد چون که چوگان توییم‬ ‫گوی زرین فلک رقصان ماست‬
‫دولت این بس که به میدان توییم‬ ‫خواه چوگان ساز ما را خواه گوی‬
‫معجز موسی و برهان توییم‬ ‫خواه ما را مار کن خواهی عصا‬
‫وقت خشم و جنگ ثعبان توییم‬ ‫گر عصا سازیم بیفشانیم برگ‬
‫زانک خندان روی بستان توییم‬ ‫عشق ما را پشت داری می کند‬
‫زانک همچون مه به میزان توییم‬ ‫سایه ساز ماست نور سایه سوز‬
‫بند آن توست و انبان توییم‬ ‫هم تو بگشا این دهان را هم تو بند‬

‫‪1674‬‬
‫ما ز دریاییم و دریا می رویم‬ ‫ما ز بالییم و بال می رویم‬
‫ما ز بی جاییم و بی جا می رویم‬ ‫ما از آن جا و از این جا نیستیم‬
‫همچو ل ما هم به ال می رویم‬ ‫لاله اندر پی الل است‬
‫ما به جذبه حق تعالی می رویم‬ ‫قل تعالوا آیتیست از جذب حق‬
‫لجرم بی دست و بی پا می رویم‬ ‫کشتی نوحیم در طوفان روح‬
‫باز هم در خود تماشا می رویم‬ ‫همچو موج از خود برآوردیم سر‬
‫ما مثال رشته یکتا می رویم‬ ‫راه حق تنگ است چون سم الخیاط‬
‫پس بدانک هر دمی ما می رویم‬ ‫هین ز همراهان و منزل یاد کن‬
‫تا بدانی که کجاها می رویم‬ ‫خوانده ای انا الیه راجعون‬
‫لجرم فوق ثریا می رویم‬ ‫اختر ما نیست در دور قمر‬
‫از علی تا رب اعل می رویم‬ ‫همت عالی است در سرهای ما‬
‫گر نه کوری بین که بینا می رویم‬ ‫رو ز خرمنگاه ما ای کورموش‬
‫بین که ما از رشک بی ما می رویم‬ ‫ای سخن خاموش کن با ما میا‬
‫ما به کوه قاف و عنقا می رویم‬ ‫ای که هستی ما ره را مبند‬

‫‪1675‬‬
‫سوی رفعت روح می افراختیم‬ ‫دوش عشق شمس دین می باختیم‬
‫ماحضر با عشق او می ساختیم‬ ‫در فراق روی آن معشوق جان‬
‫قالب از جان هر زمان پرداختیم‬ ‫در نثار عشق جان افزای او‬
‫ما در این داد و ستد پرداختیم‬ ‫عشق او صد جان دیگر می بداد‬
‫پرده عشاق را بنواختیم‬ ‫همچو چنگ از حال خود خالی شدیم‬

‫کز شعاعش پرده ها بشناختیم‬ ‫اندر آن پرده بده یک پردگی‬


‫حیله حیله پیشتر انداختیم‬ ‫هر زمان خود را به سوی پرده ای‬
‫همچو ماه چارده می تاختیم‬ ‫برج برج و پرده پرده بعد از آن‬
‫تا دل از رخت طبیعت آختیم‬ ‫رو نمود از سوی تبریز آفتاب‬

‫‪1676‬‬
‫خشم رفتم بی شما نشکیفتم‬ ‫عاقبت ای جان فزا نشکیفتم‬
‫راستی گویم جدا نشکیفتم‬ ‫در جدایی خواستم تا خو کنم‬
‫کاهم و از کهربا نشکیفتم‬ ‫کی شکیبد خود کهی از کهربا‬
‫من جفاکش از وفا نشکیفتم‬ ‫هر جفاکش طالب روز وفاست‬
‫گویمش ای جان ما نشکیفتم‬ ‫نرم نرمک گویدم بازآمدی‬
‫بی پناه توتیا نشکیفتم‬ ‫ای دل و ای جان و چشم روشنم‬
‫ناسزایم ناسزا نشکیفتم‬ ‫بر سرم می زد که دیدی تو سزا‬
‫در فنا و در بقا نشکیفتم‬ ‫آزمودم مردگی و زندگی‬
‫ای خدا و ای خدا نشکیفتم‬ ‫مطربا این پرده گو بهر خدا‬

‫‪1677‬‬
‫یک دمی همچو زمستان کندم‬ ‫یک دمی خوش چو گلستان کندم‬
‫یک دمی طفل دبستان کندم‬ ‫یک دمم فاضل و استاد کند‬
‫یک دمی شاه درستان کندم‬ ‫یک دمی سنگ زند بشکندم‬
‫یک دمی جمله شبستان کندم‬ ‫یک دمم چشمه خورشید کند‬
‫تا ببینم که چه دستان کندم‬ ‫دامنش را بگرفتم به دو دست‬
‫گر چه او ساقی مستان کندم‬ ‫دردی درد خوشش را قدحم‬
‫تا لقب هم شکرستان کندم‬ ‫زان ستانم شکر او شب و روز‬

‫‪1678‬‬
‫پنبه در گوش کند دلدارم‬ ‫من اگر نالم اگر عذر آرم‬
‫هر جفایی که کند بردارم‬ ‫هر جفایی که کند می رسدش‬
‫ستمش را به کرم انگارم‬ ‫گر مرا او به عدم انگارد‬
‫دل به دردش ز چه رو نسپارم‬ ‫داروی درد دلم درد وی است‬
‫که کند عشق عزیزش خوارم‬ ‫عزت و حرمتم آنگه باشد‬
‫که بکوبد به لگد عصارم‬ ‫باده آنگه شود انگور تنم‬
‫تا طرب ساز شود اسرارم‬ ‫جان دهم زیر لگد چون انگور‬
‫که از این جور و جفا بیزارم‬ ‫گر چه انگور همه خون گرید‬
‫که من از جهل نمی افشارم‬ ‫پنبه در گوش کند کوبنده‬
‫لیک من بوالحکم این کارم‬ ‫تو گر انکار کنی معذوری‬
‫آنگهی شکر کنی بسیارم‬ ‫چون ز سعی و قدمم سر کردی‬

‫‪1679‬‬
‫بنده چشم خوش آن یارم‬ ‫من اگر مستم اگر هشیارم‬
‫از خود و جان و جهان بیزارم‬ ‫بی خیال رخ آن جان و جهان‬
‫روز و شب در گل و در گلزارم‬ ‫بنده صورت آنم که از او‬
‫چشم از این آینه چون بردارم‬ ‫این چنین آینه ای می بینم‬
‫دم مده تا علل برنارم‬ ‫دم فروبسته ام و تن زده ام‬
‫گفتم این است بتا اقرارم‬ ‫بت من گفت منم جان بتان‬
‫از تو من یک سر مو نگذارم‬ ‫گفت اگر در سر تو شور من است‬
‫هر چه پروانه بود بسپارم‬ ‫منم آن شمع که در آتش خود‬
‫دود عشق تو بود آثارم‬ ‫گفتمش هر چه بسوزی تو ز من‬
‫جز چنان راست نیاید کارم‬ ‫راست کن لف مرا با دیده‬
‫کاندر این دایره چون پرگارم‬ ‫من ز پرگار شدم وین عجب است‬
‫گفتم اینک به گرو دستارم‬ ‫ساقی آمد که حریفانه بده‬
‫مددم ده قدری هشیارم‬ ‫غلطم سر بستان لیک دمی‬
‫کاین جهان را به عدم انگارم‬ ‫آن جهان پنهان را بنما‬

‫‪1680‬‬
‫عاشق دولت آن سلطانم‬ ‫من اگر پرغم اگر شادانم‬
‫اگرم تاج دهی نستانم‬ ‫تا که خاک قدمش تاج من است‬
‫قند روید بن هر دندانم‬ ‫تا لب قند خوشش پندم داد‬
‫یوسفم گر چه در این زندانم‬ ‫گلم ار چند که خارم در پاست‬
‫مونس زاویه احزانم‬ ‫هر کی یعقوب من است او را من‬
‫قند می نوشم و در افغانم‬ ‫در وصال شب او همچو نیم‬
‫نه که من سرو چنین بستانم‬ ‫پای من گر چه در این گل مانده ست‬
‫که نهان باشد جان من جانم‬ ‫ز جهان گر پنهانم چه عجب‬
‫کوری خار چو گل خندانم‬ ‫گر چه پرخارم سر تا به قدم‬
‫مومنان را پس از این ایمانم‬ ‫بوده ام مومن توحید کنون‬
‫قامتش چند بود چندانم‬ ‫سایه شخصم و اندازه او‬
‫او بداند که ز خورشیدانم‬ ‫هر کی او سایه ندارد چو فلک‬
‫که به بازار نیم در کانم‬ ‫قیمتم نبود هر چند زرم‬
‫چون زر و خاک به کان یک سانم‬ ‫من درون دل این سنگ دلن‬
‫زان سوی کون و مکان من دانم‬ ‫چونک از کان جهان بازرهم‬

‫‪1681‬‬
‫من از این شهر سفر می نروم‬ ‫من از این خانه به در می نروم‬
‫من از او جای دگر می نروم‬ ‫منم و این صنم و باقی عمر‬
‫جز سوی تنگ شکر می نروم‬ ‫به خدا طوطی و طوطی بچه ام‬
‫جز که در خون جگر می نروم‬ ‫یک زمانی که ز من دور شود‬
‫من بجز سوی گهر می نروم‬ ‫گر جهان بحر شود موج زند‬
‫جز به سوی گل تر می نروم‬ ‫بلبل مستم و در باغ طرب‬
‫تا چو می جز که به سر می نروم‬ ‫در سرم بوی میی افتاده ست‬
‫جای آن هست اگر می نروم‬ ‫این چنین باغ و چنین سرو و چمن‬
‫‪1682‬‬
‫عاشق دولت آن سلطانم‬ ‫من اگر پرغم اگر خندانم‬
‫اگرم تاج دهی نستانم‬ ‫هوس عشق ملک تاج من است‬
‫زانک من بلبل آن بستانم‬ ‫رنگ شاخ گل او برگ من است‬
‫جز که در جان و دلش ننشانم‬ ‫جز که بر خاک درش ننشینم‬
‫در گل و یاسمن و ریحانم‬ ‫روز و شب غرقه شیر و شکرم‬
‫من خراب ویم این می دانم‬ ‫گر خراب است جهان گر معمور‬
‫گر چه با خاک زمین یک سانم‬ ‫نظری هست ملک را بر من‬
‫باش در کوره روم در کانم‬ ‫زر با خاک درآمیخته ام‬

‫‪1683‬‬
‫چون خیالی ز خیالت توام‬ ‫من که حیران ز ملقات توام‬
‫اه که بی دل ز مراعات توام‬ ‫به مراعات کنی دلجویی‬
‫من مگر خود صفت ذات توام‬ ‫ذات من نقش صفات خوش توست‬
‫مو به مو لطف و کرامات توام‬ ‫گر کرامات ببخشد کرمت‬
‫گویی الفاظ و عبارات توام‬ ‫نقش و اندیشه من از دم توست‬
‫این زمان هر دو نیم مات توام‬ ‫گاه شه بودم و گاهت بنده‬
‫من بی دل شده مشکات توام‬ ‫دل زجاج آمد و نورت مصباح‬
‫چون رقم محو تو و اثبات توام‬ ‫ای مهندس که تو را لوحم و خاک‬
‫چه کنم رای که رایات توام‬ ‫چه کنم ذکر که من ذکر توام‬
‫هم توام خوان که ز آیات توام‬ ‫سنریهم شد و فی انفسهم‬

‫‪1684‬‬
‫من از این شهر سفر می نروم‬ ‫من از این خانه به در می نروم‬
‫من از او جای دگر می نروم‬ ‫منم و این صنم و باقی عمر‬
‫من ز اثیرم به اثر می نروم‬ ‫خاکیان رو به اثر آوردند‬
‫من چو دیده به نظر می نروم‬ ‫ای دو دیده ز نظر دورم کن‬
‫چون فلک زیر و زبر می نروم‬ ‫بخت من زیر و زبر کرد غمش‬
‫من ز خرگاه قمر می نروم‬ ‫خانه چرخ و زمین تاریک است‬
‫من ز تیغش به سپر می نروم‬ ‫گر چو خورشید مرا تیغ زند‬
‫من سوی تاج و کمر می نروم‬ ‫بس بود عشق شهم تاج و کمر‬
‫من در اوصاف بشر می نروم‬ ‫گم کنم خویش در اوصاف ملک‬
‫من گزافه به شجر می نروم‬ ‫عشق او چون شجر و من موسی‬
‫ور نه من بهر خضر می نروم‬ ‫زان شجر خواند یکی نور مرا‬
‫من چو هیزم به سفر می نروم‬ ‫چون شجر خوش بکشم آب حیات‬
‫جز به نورش به سحر می نروم‬ ‫شمس تبریز که نور سحر است‬

‫‪1685‬‬
‫از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم‬ ‫ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم‬
‫زان کار دست شستم زین کار توبه‬ ‫گه مست کار بودم گه در خمار بودم‬
‫کردم‬
‫از توبه های کرده این بار توبه کردم‬ ‫در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن‬
‫من ننگ را شکستم وز عار توبه‬ ‫ای می فروش این ده ساغر به دست من ده‬
‫کردم‬
‫از گرم و سرد و خشکی هر چار توبه‬ ‫مانند مست صرعم بیرون ز چار طبعم‬
‫کردم‬
‫بردار چنگ می زن بر تار توبه کردم‬ ‫ای مطرب ال ال می بی رهم تو بر ره‬
‫بیچارگی است چاره ناچار توبه کردم‬ ‫ز اندیشه های چاره دل بود پاره پاره‬
‫کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم‬ ‫بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را‬
‫من تایب قدیمم من پار توبه کردم‬ ‫گفتم که وقت توبه ست شوریده ای مرا گفت‬
‫منکر به عشق گوید ز انکار توبه‬ ‫بهر صلح دین را محروسه یقین را‬
‫کردم‬

‫‪1686‬‬
‫گفتا چگونه بندی چیزی که من‬ ‫گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم‬
‫شکستم‬
‫اما چگونه گیرم چون من شکسته‬ ‫با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم‬
‫دستم‬
‫اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم‬ ‫خود دامنش نگیرد ال شکسته دستی‬
‫چون نیست کرد آنگه بازآورد به‬ ‫تا من بلند باشم پستم کند به داور‬
‫هستم‬
‫افغان ز چشم مستش کان مست کرد‬ ‫ای حلقه های زلفش پیچیده گرد حلقم‬
‫مستم‬
‫چندان بهانه کردم وز دست او نرستم‬ ‫آمد خیال مستش مستانه حمله آورد‬
‫گفتا که نیست این جا یعنی بدان که‬ ‫حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر‬
‫هستم‬
‫من کی شکار دامم من کی اسیر شستم‬ ‫گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است‬
‫ای بت مرا بسوزان زیرا که بت‬ ‫گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم‬
‫پرستم‬
‫چون تو مرا بسوزی از سوختن‬ ‫من خشک از آن شدستم تا خوش مرا بسوزی‬
‫برستم‬
‫در مرگ و زندگانی با تو خوشم‬ ‫هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی‬
‫خوشستم‬
‫در سایه تو بال جستم ز مرگ جستم‬ ‫ای آب زندگانی با تو کجاست مردن‬

‫‪1687‬‬
‫اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم‬ ‫گر جان منکرانت شد خصم جان مستم‬
‫بنمایمش جمالت از دور من برستم‬ ‫در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش‬
‫زان نیست ای برادر هستم چنانک‬ ‫گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور‬
‫هستم‬
‫تا پیش شهریاری من ساغری شکستم‬ ‫دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری‬
‫من جرم دار شاهم نک بشکنید دستم‬ ‫من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم‬
‫من ملک را چه باشم تا تحفه ای‬ ‫بس رندم و قلشم در دین عشق فاشم‬
‫فرستم‬
‫شه مخزنش گشاده چون دست دزد‬ ‫دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده‬
‫بستم‬
‫من می روم چو ماهی آن سو که برد‬ ‫ای بی خبر ز شاهی گویی که بر چه راهی‬
‫شستم‬
‫او قبله نمازم او نور آب دستم‬ ‫شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم‬

‫‪1688‬‬
‫در بیخودی مطلق با خود چه نیک‬ ‫رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم‬
‫شادم‬
‫تا چشم ها به ناگه در روی او گشادم‬ ‫چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم‬
‫گفتم طلق بستان گفتا بده بدادم‬ ‫با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان‬
‫نافم بر آن برید او آن دم که من بزادم‬ ‫مادر چو داغ عشقت می دید در رخ من‬
‫ای تو صلح جانم بی تو چه در‬ ‫گر بر فلک روانم ور لوح غیب خوانم‬
‫فسادم‬
‫وز نور رویت آمد عهد الست یادم‬ ‫ای پرده برفکنده تا مرده گشته زنده‬
‫از خویش و خلق پنهان گویی پری‬ ‫از عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جان‬
‫نژادم‬
‫تن گفت خاک و جان گفت سرگشته‬ ‫تبریز شمس دین را گفتم تنا کی باشی‬
‫همچو بادم‬
‫‪1689‬‬
‫چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم‬ ‫صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم‬
‫بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم‬ ‫صد بار جان بدادم وز پای درفتادم‬
‫ای ساخته چو عیدم وی سوخته چو‬ ‫تا روی تو بدیدم از خویش نابدیدم‬
‫عودم‬
‫آن باز بازگونه چون مرغ درربودم‬ ‫دامی است در ضمیرم تا باز عشق گیرم‬
‫گردان به گرد ماهت چون گنبد کبودم‬ ‫ای شعله های گردان در سینه های مردان‬
‫من توبه ها شکسته بودم چنانک بودم‬ ‫آن ساعت خجسته تو عهدها ببسته‬
‫چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت‬ ‫عقلم ببرد از ره کز من رسی تو در شه‬
‫سودم‬

‫‪1690‬‬
‫دیدم بسی عجایب چون تو عجب ندیدم‬ ‫اندر دو کون جانا بی تو طرب ندیدم‬
‫محروم ز آتش تو جز بولهب ندیدم‬ ‫گفتند سوز آتش باشد نصیب کافر‬
‫چندان سخن شنیدم اما دو لب ندیدم‬ ‫من بر دریچه دل بس گوش جان نهادم‬
‫جز لطف بی حد تو آن را سبب ندیدم‬ ‫بر بنده ناگهانی کردی نثار رحمت‬
‫اندر عجم نیامد و اندر عرب ندیدم‬ ‫ای ساقی گزیده مانندت ای دو دیده‬
‫وان شیشه که نظیرش اندر حلب ندیدم‬ ‫زان باده که عصیرش اندر چرش نیامد‬
‫کاندر خودی و هستی غیر تعب ندیدم‬ ‫چندان بریز باده کز خود شوم پیاده‬
‫ای مادر و پدر تو جز تو نسب ندیدم‬ ‫ای شمس و ای قمر تو ای شهد و ای شکر تو‬
‫هم پشت و هم پناهی کفوت لقب ندیدم‬ ‫ای عشق بی تناهی وی مظهر الهی‬
‫اصل همه طلب تو در تو طلب ندیدم‬ ‫پولدپاره هاییم آهن رباست عشقت‬
‫تا تو ادب بخواندی در تو ادب ندیدم‬ ‫خامش کن ای برادر فضل و ادب رها کن‬
‫بی بصره وجودت من یک رطب‬ ‫ای شمس حق تبریز ای اصل اصل جان ها‬
‫ندیدم‬

‫‪1691‬‬
‫گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم‬ ‫خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم‬
‫تا همچو خود جهان را من از جهان‬ ‫از خود برآمدم من در عشق عزم کردم‬
‫برآرم‬
‫از گفت وارهم من چون یک فغان‬ ‫زنار نفس بد را من چون گلوش بستم‬
‫برآرم‬
‫کز جان دودرنگش آتش عیان برآرم‬ ‫وال کشانم او را چندان به گرد گردون‬
‫وز عشق سرکشان را از خان و مان‬ ‫ای بس عروس جان را روبند تن ربایم‬
‫برآرم‬
‫وز چنگ بی زبان من سیصد زبان‬ ‫این جمله جان ها را در عشق چنگ سازم‬
‫برآرم‬
‫کز عشق زه برآید چون آن کمان‬ ‫پر کرد شمس تبریز در عشق یک کمانی‬
‫برآرم‬

‫‪1692‬‬
‫در سینه از نی او صد مرغزار دارم‬ ‫یا رب چه یار دارم شیرین شکار دارم‬
‫گوید کجا گریزی من با تو کار دارم‬ ‫قاصد به خشم آید چون سوی من گراید‬
‫گفتا پیش دوانم پا در غبار دارم‬ ‫من دوش ماه نو را پرسیدم از مه خود‬
‫گفتا ز شرم رویش رنگ نضار دارم‬ ‫خورشید چون برآمد گفتم چه زردرویی‬
‫گفتا که از فسونش رفتار مار دارم‬ ‫ای آب در سجودی بر روی و سر دوانی‬
‫گفتا ز برق رویش دل بی قرار دارم‬ ‫ای میرداد آتش پیچان چنین چرایی‬
‫گفتا بسوزد این دل گر اختیار دارم‬ ‫ای باد پیک عالم تو دل سبک چرایی‬
‫گفتا که در درونه باغ و بهار دارم‬ ‫ای خاک در چه فکری خاموشی و مراقب‬
‫در سر خمار دارم در کف عقار دارم‬ ‫بگذر از این عناصر ما را خداست ناصر‬
‫می دردهد دودستی چون دستیار دارم‬ ‫گر خواب ما ببستی بازست راه مستی‬
‫چون گفت دل نیوشم زین گفت عار‬ ‫خاموش باش تا دل بی این زبان بگوید‬
‫دارم‬

‫‪1693‬‬
‫پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم‬ ‫من پاکباز عشقم تخم غرض نکارم‬
‫مرغ گشاده پایم برگ قفص ندارم‬ ‫نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم‬
‫بر تشنگان خاکی آب حیات بارم‬ ‫من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم‬
‫من نیز نورم ای جان گر چه ز دور‬ ‫موسی بدید آتش آن نور بود دلخوش‬
‫نارم‬
‫گر چه که بی قرارم در روح برقرارم‬ ‫شاخ درخت گردان اصل درخت ساکن‬
‫در هر شبی چو روزم در هر خزان‬ ‫من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم‬
‫بهارم‬
‫اما چو باخود آیم زین هر دو برکنارم‬ ‫با مرغ شب شبم من با مرغ روز روزم‬
‫شش دانگ آن گهم که بیرون ز پنج و‬ ‫آن لحظه باخود آیم کز محو بیخود آیم‬
‫چارم‬
‫بی اختیار گردد در فر اختیارم‬ ‫جان بشر به ناحق دعویش اختیار است‬
‫آن باد او نماند چون باده ای درآرم‬ ‫آن عقل پرهنر را بادی است در سر او‬

‫‪1694‬‬
‫ای بارها خریده از غصه و زحیرم‬ ‫بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم‬
‫جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم‬ ‫من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم‬
‫خاصه دمی که گویی ای خسته دل‬ ‫خوشتر اسیری تو صد بار از امیری‬
‫اسیرم‬
‫خاصه دمی که گویی ای بی نوا فقیرم‬ ‫خاکی به تو رسیده به از زری رمیده‬
‫چنگ است ورد و ذکرم باده ست شیخ‬ ‫از ماجرا گذر کن گو عقل ماجرا را‬
‫و پیرم‬
‫در جنت جمالت من غرق شهد و‬ ‫ای جان جان مستان ای گنج تنگدستان‬
‫شیرم‬
‫گر چون کمان خمیدم پرنده همچو‬ ‫من رستخیز دیدم وز خویش نابدیدم‬
‫تیرم‬
‫بی تو کجا روم من ای از تو ناگزیرم‬ ‫خاکی بدم ز بادت بال گرفت خاکم‬
‫ای پرده ها دریده کی می هلی ستیزم‬ ‫ای نور دیده و دین گفتی به عقل بنشین‬
‫آن خیره کش فراقت می راند خیر‬ ‫من بنده الستم آن تو بوده استم‬
‫خیرم‬
‫کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم‬ ‫کی خندد این درختم بی نوبهار رویت‬
‫تا خویش تو بدیدم از خویش خود‬ ‫تا خوان تو بدیدم آزاد از ثریدم‬
‫نفیرم‬
‫در من اثر چو کردی بر گنبد اثیرم‬ ‫از من گذر چو کردی از عقل و جان گذشتم‬
‫تا بی سلم نبود این قعده اخیرم‬ ‫در قعده ام سلمی ای جان گزین من کن‬
‫من پا چرا نکوبم چون بم شده ست‬ ‫من کف چرا نکوبم چون در کف است خوبم‬
‫زیرم‬
‫خدمت به مشرقی به کز روش‬ ‫تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت‬
‫مستنیرم‬

‫‪1695‬‬
‫دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم‬ ‫پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم‬
‫تو چون میی من آبم تو شهد و من چو‬ ‫چون باده تو خوردم من محو چون نگردم‬
‫شیرم‬
‫عذر ار نمی پذیری من عشوه می‬ ‫بگشا دهان خود را آن قند بی عدد را‬
‫پذیرم‬
‫زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم‬ ‫دانی که از چه خندم از همت بلندم‬
‫نوعشق می نمایم وال که سخت پیرم‬ ‫با عشق لیزالی از یک شکم بزادم‬
‫ور این نظر گشایی دانی که بی‬ ‫آن چشم اگر گشایی جز خویش را نشایی‬
‫نظیرم‬
‫و اندر تنور گرمان من پخته تر‬ ‫اندر تنور سردان آتش زنم چو مردان‬
‫خمیرم‬
‫تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم‬ ‫در لطف همچو شیرم اندر گلو نگیرم‬
‫چون او به تخت آید من پیش او‬ ‫در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم‬
‫وزیرم‬

‫‪1696‬‬
‫تا کی به گوشه گوشه از مکر تو‬ ‫ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم‬
‫گریزم‬
‫من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم‬ ‫ای چرخ همچو زنگی خون خواره خلیق‬
‫کاین است بر تو واجب کآیی به نار‬ ‫ای دل بسوز خوش خوش مگریز از این دوآتش‬
‫تیزم‬
‫وین عشق همچو آتش وین خلق همچو‬ ‫مقصود نور آمد عالم تنور آمد‬
‫هیزم‬
‫در آتشش نشستم تا حشر برنخیزم‬ ‫همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان‬

‫‪1697‬‬
‫چندین زبون نیم که ز استیز تو گریزم‬ ‫آری ستیزه می کن تا من همی ستیزم‬
‫وال که گر بخسپی این باده بر تو‬ ‫از حیله خواب رفتی هر سوی می بیفتی‬
‫ریزم‬
‫زودم به ره مکن جان من سخت‬ ‫ای دولت مصور پیش من آر ساغر‬
‫دیرخیزم‬
‫هر لحظه موت گوید من ناف مشک‬ ‫هر لحظه روت گوید من شمع شب فروزم‬
‫بیزم‬
‫نرمی کن و حلیمی ای یار تند و تیزم‬ ‫نپذیرم ای سمن بر کمتر ز هجده ساغر‬
‫چون در بر تو میرم نغز است‬ ‫ای لطف بی کناره خوش گیر در کنارم‬
‫رستخیزم‬
‫من مست آن عروسم نی سخره جهیزم‬ ‫ساغر بیار و کم کن این لغ و این ندیمی‬
‫کی گرد دیگ گردم آخر نه کفچلیزم‬ ‫خواهم شراب ناری تو دیگ پیشم آری‬
‫نی چون خران عنگم نی عاشق کمیزم‬ ‫درده شراب رهبان ای همدم مسیحان‬
‫من یار رستمانم نی یار مرد حیزم‬ ‫خامش ز عشق بشنو گوید تو گر مرایی‬

‫‪1698‬‬
‫ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم‬ ‫ای توبه ام شکسته از تو کجا گریزم‬
‫وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم‬ ‫ای نور هر دو دیده بی تو چگونه بینم‬
‫وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم‬ ‫ای شش جهت ز نورت چون آینه ست شش رو‬
‫جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم‬ ‫دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته‬
‫از دل نه ای گسسته از تو کجا گریزم‬ ‫گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را‬

‫‪1699‬‬
‫خط را کنی مسلسل یعنی که من‬ ‫دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم‬
‫نخوانم‬
‫چون سر دل ندانم کاندر میان جانم‬ ‫بر تخته خیالت آن را نه من نبشتم‬
‫رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم‬ ‫از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم‬
‫ای ذره چون گریزی از جذبه عیانم‬ ‫گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی‬
‫فریش می فرستم پریش می ستانم‬ ‫پروانه وار عالم پران به گرد شمعم‬
‫گر شرح عشق خواهی پیش ویت‬ ‫در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه‬
‫نشانم‬
‫زان نقش منکران را در قعر می‬ ‫ور زان که در گمانی نقش گمان ز من دان‬
‫کشانم‬
‫زان دام مقبلن را از کفر می رهانم‬ ‫ور زان که در یقینی دام یقین ز من بین‬
‫کان تیر رنج نجهد ال که از کمانم‬ ‫ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی‬
‫می بین که آن نشانه ست از لطف بی‬ ‫ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم‬
‫نشانم‬
‫وان جا که ذوالجلل است من دم زدن‬ ‫هر جا که این جمال است داد و ستد حلل است‬
‫نتانم‬

‫‪1700‬‬
‫نامم بها نهادند گر چه که بی بهایم‬ ‫عالم گرفت نورم بنگر به چشم هایم‬
‫بنگر به عزت من کان را همی بخایم‬ ‫زان لقمه کس نخورده ست یک ذره زان نبرده ست‬
‫بیدار و خفته هر دم مستانه می برآیم‬ ‫گر چرخ و عرش و کرسی از خلق سخت دور است‬
‫شادی و بزم و سور است با خود از‬ ‫آن جا جهان نور است هم حور و هم قصور است‬
‫آن نیایم‬
‫در حلقه شان نگینم در حلقه چون‬ ‫جبریل پرده دار است مردان درون پرده‬
‫درآیم‬
‫احمد نشسته تنها یعنی که من جدایم‬ ‫عیسی حریف موسی یونس حریف یوسف‬
‫احمد گهر به دریا اینک همی نمایم‬ ‫عشق است بحر معنی هر یک چو ماهی در بحر‬

‫‪1701‬‬
‫چون باد و آب و آتش در عشق تو‬ ‫آوازه جمالت از جان خود شنیدیم‬
‫دویدیم‬
‫دستی به جان ما بر بنگر چه ها‬ ‫اندر جمال یوسف گر دست ها بریدند‬
‫بریدیم‬
‫این دلق پاره پاره در پای تو کشیدیم‬ ‫رندان و مفلسان را پیداست تا چه باشد‬
‫هستند لیک چون تو در خواب هم‬ ‫در عشق جان سپاران مانند ما هزاران‬
‫ندیدیم‬
‫چون عکس خویش دیدیم از خویش‬ ‫ماننده ستوران در آب وقت خوردن‬
‫می رمیدیم‬

‫‪1702‬‬
‫تا نقش های خود را یک یک‬ ‫درده شراب یک سان تا جمله جمع باشیم‬
‫فروتراشیم‬
‫ما شاخ یک درختیم ما جمله خواجه‬ ‫از خویش خواب گردیم همرنگ آب گردیم‬
‫تاشیم‬
‫در شهر عشق پنهان در کوی عشق‬ ‫ما طبع عشق داریم پنهان آشکاریم‬
‫فاشیم‬
‫خود را چو زنده بینیم در نوحه رو‬ ‫خود را چو مرده بینیم بر گور خود نشینیم‬
‫خراشیم‬
‫رنگ قلش دارد زیرا که ما قلشیم‬ ‫هر صورتی که روید بر آینه دل ما‬
‫این خاک بوالهوس را بر روی خاک‬ ‫ما جمع ماهیانیم بر روی آب رانیم‬
‫پاشیم‬
‫تا نقد عشق دیدیم تجار بی قماشیم‬ ‫تا ملک عشق دیدیم سرخیل مفلسانیم‬

‫‪1703‬‬
‫من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم‬ ‫من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم‬
‫کردم یکی بهانه وز راه خشم کردم‬ ‫از لطفم آن یگانه می خواند سوی خانه‬
‫هم آه برنیارم از آه خشم کردم‬ ‫گر سر کشد نگارم ور غم برد قرارم‬
‫از زر چو زر بجستم وز جاه خشم‬ ‫گاهم فریفت با زر گاهم به جاه و لشکر‬
‫کردم‬
‫وز کهربای عالم من کاه خشم کردم‬ ‫ز آهن ربای اعظم من آهنم گریزان‬
‫خود پنج و شش کی باشد ز ال خشم‬ ‫ما ذره ایم سرکش از چار و پنج و از شش‬
‫کردم‬
‫گر شبه آفتابی ز اشباه خشم کردم‬ ‫این را تو برنتابی زیرا برون آبی‬
‫‪1704‬‬
‫می زن دهل به شکر دل لم و لم و لم‬ ‫اشکم دهل شده ست از این جام دم به دم‬
‫گه زیر می زن ای دل و گه بم و بم و‬ ‫هین طبل شکر زن که می طبل یافتی‬
‫بم‬
‫تا برکنم ز باغ جهان شاخ و بیخ غم‬ ‫از بهر من بخر دهلی از دهلزنان‬
‫صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم‬ ‫لشکر رسید و عشق سپهدار لشکرست‬
‫می ریزد آن شراب به اسراف همچو‬ ‫ما پر شدیم تا به گلو ساقی از ستیز‬
‫یم‬
‫از من شنو که بحریم و بحر اندرم‬ ‫دانی که بحر موج چرا می زند به جوش‬
‫بر می جهد به سوی هوا آب لجرم‬ ‫تنگ آمده ست و می طلبد موضع فراخ‬
‫اندر هوا و سیل و که و جوی ای‬ ‫کان آب از آسمان سفری خوی بوده ست‬
‫صنم‬
‫ما موج می زنیم ز هستی سوی عدم‬ ‫آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست‬
‫نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم‬ ‫نی در جهان خاک قرار است روح را‬
‫یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم‬ ‫زان باغ کو شکفت همان جاست میل جان‬
‫ما راضییم خواجه بدین ظلم و این‬ ‫بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنی است‬
‫ستم‬
‫خاموشیش مجوی که دریاست جان‬ ‫خاموش باش فتنه درافکنده ای به شهر‬
‫عم‬

‫‪1705‬‬
‫از رشک و غیرت است که در‬ ‫از ما مشو ملول که ما سخت شاهدیم‬
‫چادری شدیم‬
‫بینی که رشک و حسرت ماهیم و‬ ‫روزی که افکنیم ز جان چادر بدن‬
‫فرقدیم‬
‫ور نی تو دور باش که ما شاهد‬ ‫رو را بشو و پاک شو از بهر دید ما‬
‫خودیم‬
‫ما تا ابد جوان و دلرام و خوش قدیم‬ ‫آن شاهدی نه ایم که فردا شود عجوز‬
‫فانی است عمر چادر و ما عمر بی‬ ‫آن چادر ار خلق شد شاهد کهن نشد‬
‫حدیم‬
‫آدم نداش کرد تو ردی نه ما ردیم‬ ‫چادر چو دید از آدم ابلیس کرد رد‬
‫گفتند در سجود که بر شاهدی زدیم‬ ‫باقی فرشتگان به سجود اندرآمدند‬
‫ما را ز عقل برد و سجود اندرآمدیم‬ ‫در زیر چادر است بتی کز صفات او‬
‫گر عقل ما نداند در عشق مرتدیم‬ ‫اشکال گنده پیر ز اشکال شاهدان‬
‫طفلنه دم زدیم که با طفل ابجدیم‬ ‫چه جای شاهد است که شیر خداست او‬
‫ور نی که ما چه لیق جوزیم و‬ ‫با جوز و با مویز فریبند طفل را‬
‫کنجدیم‬
‫گوید که رستم صف پیکار امجدیم‬ ‫در خود و در زره چو نهان شد عجوزه ای‬
‫ما چون غلط کنیم که در نور احمدیم‬ ‫از کر و فر او همه دانند کو زن است‬
‫اکنون دهان ببند که بی گفت مرشدیم‬ ‫مومن ممیز است چنین گفت مصطفی‬
‫زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم‬ ‫بشنو ز شمس مفخر تبریز باقیش‬

‫‪1706‬‬
‫بزم شهنشه ست نه ما باده می خریم‬ ‫برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم‬
‫درده شراب لعل ببین ما چه گوهریم‬ ‫بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار‬
‫ما ذره وار مست بر این اوج برپریم‬ ‫خورشید جام نور چو برریخت بر زمین‬
‫از کبر در پیاله خورشید ننگریم‬ ‫خورشید لیزال چو ما را شراب داد‬
‫تا همچو دل ز آب و گل خویش‬ ‫پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز‬
‫بگذریم‬
‫در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم‬ ‫پرخواره ایم کز کرم شاه واقفیم‬
‫زین سو چو فربهیم بدان سوی لغریم‬ ‫زیرا که سکر مانع خدمت بود یقین‬
‫بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم‬ ‫نوری که در زجاجه و مشکات تافته ست‬
‫درسوزمان چو هیزم تا هیچ نفسریم‬ ‫بس گرم و سرد شد دل از این باده چون تنور‬
‫چون کوره بهر ما که مس و قلب یا‬ ‫چون شیشه فلک پر از آتش شده ست جان‬
‫زریم‬
‫کز ساغر چو لله چو گل یاسمین‬ ‫ای گلعذار جام چو لله به مجلس آر‬
‫بریم‬
‫با جمله ما خوشیم ولی با تو خوشتریم‬ ‫خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر‬
‫تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم‬ ‫ای مطرب آن ترانه تر بازگو ببین‬
‫در ما که در وفای تو چون کوه‬ ‫اندرفکن ز بانگ و خروش خوشت صدا‬
‫مرمریم‬
‫در گوش ما بدم که چو سرنای‬ ‫آن دم که از مسیح تو میراث برده ای‬
‫مضطریم‬
‫خاموش کن که پیش حسودان منکریم‬ ‫گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند‬

‫‪1707‬‬
‫جان داده ام ولیک جهانی خریده ام‬ ‫چیزی مگو که گنج نهانی خریده ام‬
‫دادم قراضه زر و کانی خریده ام‬ ‫رویم چو زرگر است از او این سخن شنو‬
‫وز طاق ابروش چه کمانی خریده ام‬ ‫از چشم ترک دوست چه تیری که خورده ام‬
‫با کس نگویم این ز فلنی خریده ام‬ ‫با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث‬
‫دیدم شکرلبی و زبانی خریده ام‬ ‫هر چند بی زبان شده بودم چو ماهیی‬
‫زان باغ بی نشانه نشانی خریده ام‬ ‫ناگاه چون درخت برستم میان باغ‬
‫لیک از میان نیست میانی خریده ام‬ ‫گفتم میان باغ خود آن را میانه نیست‬
‫بیرون ز هر دو قرن قرانی خریده ام‬ ‫کردم قران به مفخر تبریز شمس دین‬

‫‪1708‬‬
‫باغم چه می بری چو تویی باغ و‬ ‫ای گوش من گرفته تویی چشم روشنم‬
‫گلشنم‬
‫در سایه لوای کرم طبل می زنم‬ ‫عمری است کز عطای تو من طبل می خورم‬
‫باور نمی کنم عجب ای دوست کاین‬ ‫می مالم این دو چشم که خواب است یا خیال‬
‫منم‬
‫چون ماه نو ز بدر تو باریک می تنم‬ ‫آری منم ولیک برون رفته از منی‬
‫تا شوق روی توست مها طوق گردنم‬ ‫در تاج خسروان به حقارت نظر کنم‬
‫با خاکیان ز رشک تو چون آب و‬ ‫با ماهیان ز بحر تو من نزل می خورم‬
‫روغنم‬
‫چون ماهیم نبیند کس آب خوردنم‬ ‫گر چه ز بحر صنعت من آب خوردنی است‬
‫من خوش صدا چو چنگ ز آسیب‬ ‫گر ناخن جفا بخراشد رگ مرا‬
‫ناخنم‬
‫گر می جهد رگی بنما تاش برکنم‬ ‫خود پی ببرده ای تو که رگ دار نیستم‬
‫گر نیست نیستم ز چه شد نیست‬ ‫گفتی چه کار داری بر نیست کار نیست‬
‫مسکنم‬
‫تا جان نوبهاری و من سرو و سوسنم‬ ‫نفخ قیامتی تو و من شخص مرده ام‬
‫تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم‬ ‫من نیم کاره گفتم باقیش تو بگو‬
‫تو جان جان جانی و من قالب تنم‬ ‫من صورتی کشیدم جان بخشی آن توست‬

‫‪1709‬‬
‫بیچاره نیستیم که درمان و چاره ایم‬ ‫ما قحطیان تشنه و بسیارخواره ایم‬
‫در شکر همچو چشمه و در صبر‬ ‫در بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار‬
‫خاره ایم‬
‫بل پاره دوز خرقه دل های پاره ایم‬ ‫ما پادشاه رشوت باره نبوده ایم‬
‫وز ما مدزد دل که نه ما دل فشاره ایم‬ ‫از ما مپوش راز که در سینه توایم‬
‫یا آفتاب تن زده اندر ستاره ایم‬ ‫ما آب قلزمیم نهان گشته زیر کاه‬
‫داند کنار بام که ما بی کناره ایم‬ ‫ما را ببین تو مست چنین بر کنار بام‬
‫پس ما چه غم خوریم که بر مه سواره‬ ‫مهتاب را چه ترس بود از کنار بام‬
‫ایم‬
‫بی زحمت جگر تو ببین خون چه‬ ‫گر تیردوز گشت جگرهای ما ز عشق‬
‫کاره ایم‬

‫هم می چریم در ده و هم بر قناره ایم‬ ‫قصاب ده اگر چه که ما را بکشت زار‬


‫هنگامه گیر دل شده و هم نظاره ایم‬ ‫ما مهره ایم و هم جهت مهره حقه ایم‬
‫همچون مسیح ناطق طفل گواره ایم‬ ‫خاموش باش اگر چه به بشرای احمدی‬
‫بر چرخ دیوکش چو شهاب و شراره‬ ‫در عشق شمس مفخر تبریز روز و شب‬
‫ایم‬

‫‪1710‬‬
‫با چشم تو ز باده و خمار فارغیم‬ ‫با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم‬
‫دکان خراب کرده و از کار فارغیم‬ ‫خانه گرو نهاده و در کوی تو مقیم‬
‫از سود و از زیان و ز بازار فارغیم‬ ‫رختی که داشتیم به یغما ببرد عشق‬
‫ما ننگ را خریده و از عار فارغیم‬ ‫دعوی عشق وانگه ناموس و نام و ننگ‬
‫دستی بزن که از غم و غمخواره‬ ‫غم را چه زهره باشد تا نام ما برد‬
‫فارغیم‬
‫بگذر مخر که ما ز خریدار فارغیم‬ ‫ای روترش که کاله گران است چون خرم‬
‫کز باد و بود اندک و بسیار فارغیم‬ ‫ما را مسلم آمد شادی و خوشدلی‬
‫کز ذوق عشق از سر و دستار فارغیم‬ ‫بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان‬
‫ز اقرار هر دو عالم و ز انکار‬ ‫ما لف می زنیم و تو انکار می کنی‬
‫فارغیم‬
‫ما سگ نزاده ایم و ز مردار فارغیم‬ ‫مشتی سگان نگر که به هم درفتاده اند‬
‫ما از دغا و حیلت و مکار فارغیم‬ ‫اسرار تو خدای همی داند و بس است‬
‫از بحث و از جدال و ز تکرار‬ ‫درسی که عشق داد فراموش کی شود‬
‫فارغیم‬
‫هر تخم را که خواهی می کار فارغیم‬ ‫پنهان تو هر چه کاری پیدا بروید آن‬
‫ور نی در این طریق ز گفتار فارغیم‬ ‫آهن ربای جذب رفیقان کشید حرف‬
‫از شمس چرخ گنبد دوار فارغیم‬ ‫با نور روی مفخر تبریز شمس دین‬

‫‪1711‬‬
‫حاشا که چشم خویش از آن روی‬ ‫بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم‬
‫برکنیم‬
‫تا خویش را ز عشق بر آن سینه‬ ‫پروانه ای تو بهر تو بفروز سینه را‬
‫برزنیم‬
‫زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم‬ ‫بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی‬
‫یعنی که مات شو که همی مات‬ ‫پروانه را ز شمع تو هر روز مژده ای است‬
‫ضامنیم‬
‫بی من شویم از خود و ز عشق صد‬ ‫شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من‬
‫منیم‬
‫چون سرو سربلند و زبانور چو‬ ‫تا باغ گلستان جمال تو دیده ایم‬
‫سوسنیم‬
‫زیرا ز عشق روی تو زان سوی‬ ‫بر گلشن زمانه برو آتشی بزن‬
‫گلشنیم‬
‫در ما گریز زود که ما برج آهنیم‬ ‫ای آنک سست دل شده ای در طریق عشق‬
‫داریم آب رو و همه محض روغنیم‬ ‫از ذوق آتش شه تبریز شمس دین‬

‫‪1712‬‬
‫ما خانه زیر گنبد اطلس نمی کنیم‬ ‫ما در جهان موافقت کس نمی کنیم‬
‫بس کرده اند جمله و ما بس نمی کنیم‬ ‫مخمور و مست و تشنه و بسیارخواره ایم‬
‫ما ترک موج دل پی هر خس نمی‬ ‫این موج رحمت است و عدو چون کف و خس است‬
‫کنیم‬
‫چون عاد و چون ثمود مقرنس نمی‬ ‫ما قصر و چارطاق بر این عرصه فنا‬
‫کنیم‬
‫چون نوح و چون خلیل موسس نمی‬ ‫جز صدر قصر عشق در آن ساحت خلود‬
‫کنیم‬
‫ما قصد صید مرده چو کرکس نمی‬ ‫ما را مطار زان سوی قاف است در شکار‬
‫کنیم‬
‫بر جای حور پاک معرس نمی کنیم‬ ‫دیو سیاه غرچه فریب پلید را‬
‫در تیره خاک حرص مغرس نمی کنیم‬ ‫ما آن نهاله را که بر و میوه اش جفاست‬
‫ما خود نظر به جان مقدس نمی کنیم‬ ‫از لذتی که هست نظر را ز قدس او‬
‫از رشک غیر جنس مجنس نمی کنیم‬ ‫خاموش نظم و قافیه را ما از این سپس‬

‫‪1713‬‬
‫دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم‬ ‫خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم‬
‫زین هر دو بگذریم و بدان باغبان‬ ‫نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب‬
‫رویم‬
‫بر روی بحر زان پس ما کف زنان‬ ‫سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل‬
‫رویم‬
‫زین روی زعفران به رخ ارغوان‬ ‫زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم‬
‫رویم‬
‫دل ها همی طپند به دارالمان رویم‬ ‫از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ‬
‫وز گرد چاره نیست چو در خاکدان‬ ‫از درد چاره نیست چو اندر غریبییم‬
‫رویم‬
‫شکرستان شویم و به شکرستان رویم‬ ‫چون طوطیان سبز به پر و به بال نغز‬
‫پنهان ز چشم بد هله تا بی نشان رویم‬ ‫این نقش ها نشانه نقاش بی نشان‬
‫تعلیممان دهد که در او بر چه سان‬ ‫راهی پر از بلست ولی عشق پیشواست‬
‫رویم‬
‫در ره همان به ست که با کاروان‬ ‫هر چند سایه کرم شاه حافظ است‬
‫رویم‬
‫بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم‬ ‫ماییم همچو باران بر بام پرشکاف‬
‫چون راست آمدیم چو تیر از کمان‬ ‫همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست‬
‫رویم‬
‫گر شیرزاده ایم بدان ارسلن رویم‬ ‫در خانه مانده ایم چو موشان ز گربگان‬
‫پیش جمال یوسف با ارمغان رویم‬ ‫جان آینه کنیم به سودای یوسفی‬
‫او آن چنانک گوید ما آن چنان رویم‬ ‫خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این‬

‫‪1714‬‬
‫بام چه باشد بگو بر فلک سبزفام‬ ‫چند روی بی خبر آخر بنگر به بام‬
‫صد مه و صد آفتاب چهره او را غلم‬ ‫تا قمری همچو جان جلوه شود ناگهان‬
‫وز می او جان و دل نوش کند جام‬ ‫از هوس عشق او چرخ زند نه فلک‬
‫جام‬
‫باده جان شد مباح خوردن و خفتن‬ ‫چون به تجلی بتافت جانب جان ها شتافت‬
‫حرام‬
‫گفت ندارم ز بیم جز نفسی والسلم‬ ‫گفت جهان سلیم چیست خبر ای نسیم‬

‫‪1715‬‬
‫دشمنم از مرگ من کور شود والسلم‬ ‫هر کی بمیرد شود دشمن او دوستکام‬
‫ای که چنین مرگ را جان و دل من‬ ‫آن شکرستان مرا می کشد اندر شکر‬
‫غلم‬
‫عمر شکربسته را مرگ نهادند نام‬ ‫در غلط افکنده ست نام و نشان خلق را‬
‫فقر کند نام گنج تا غلط افتند عام‬ ‫از جهت این رسول گفت که الفقر کنز‬
‫تا که زر پخته را ره نبرد هیچ خام‬ ‫وحی در ایشان بود گنج به ویران بود‬
‫گفت که زین پس ز جهل وامکش از‬ ‫گفتم ای جان ببین زین دلم سست تنگ‬
‫پس لگام‬
‫توسن خنگ فلک باشد زیر تو رام‬ ‫تا که سرانجام تو گردد بر کام تو‬
‫هست حیات ابد جوییش از جان مدام‬ ‫گر تو بدانی که مرگ دارد صد باغ و برگ‬
‫نیست شو از خود که تا هست شوی‬ ‫خامش کن لب ببند بی دهنی خای قند‬
‫زو تمام‬

‫‪1716‬‬
‫تا نبود در جهان بیش مرا نقش و نام‬ ‫امشب جان را ببر از تن چاکر تمام‬
‫تا بشوم محو تو از دو جهان والسلم‬ ‫این دم مست توام رطل دگر دردهم‬
‫گیرم جام عدم می کشمش جام جام‬ ‫چون ز تو فانی شدم و آنچ تو دانی شدم‬
‫گر بنسوزد ز تو جمله بود خام خام‬ ‫جان چو فروزد ز تو شمع بروزد ز تو‬
‫چون به عدم درشدم خانه ندانم ز بام‬ ‫این نفسم دم به دم درده باده عدم‬
‫ای که هزاران وجود مر عدمت را‬ ‫چون عدمت می فزود جان کندت صد سجود‬
‫غلم‬
‫باده شد انعام خاص عقل شد انعام عام‬ ‫باده دهم طاس طاس ده ز وجودم خلص‬
‫بر لب دریا به ترس چند روم گام گام‬ ‫موج برآر از عدم تا برباید مرا‬
‫من چو به دام اندرم نیست مرا ترس‬ ‫دام شهم شمس دین صید به تبریز کرد‬
‫دام‬

‫‪1717‬‬
‫لولیکان را دمی بار ده ای محتشم‬ ‫لولیکان توییم در بگشا ای صنم‬
‫ای شده خندان دهان از کرمت دم به‬ ‫ای تو امان جهان ای تو جهان را چو جان‬
‫دم‬
‫هین که رسید از حبش بر سر کوی‬ ‫امن دو عالم تویی گوهر آدم تویی‬
‫حشم‬
‫گردد هر لولیی صاحب طبل و علم‬ ‫چون برسد کوس تو کمتر جاسوس تو‬
‫تا که ز شادی ما جان نبرد هیچ غم‬ ‫رایت نصرت فرست لشکر عشرت فرست‬
‫چون لطفت برکشد بر خط لولی رقم‬ ‫تیغ عرب برکنیم بر سر ترکان زنیم‬
‫عشرت با خوف جان راست نیاید به‬ ‫خوف مهل در میان بانگ بزن کالمان‬
‫هم‬
‫پر کن از عیش گوش پر کن از می‬ ‫مهر برآور به جوش وز دل چنگ آن خروش‬
‫شکم‬
‫آید صافی روان گوید ای من منم‬ ‫تا سوی تبریز جان جانب شمس الزمان‬

‫‪1718‬‬
‫بسته شکرخنده را تا که بگریانیم‬ ‫ای تو ترش کرده رو تا که بترسانیم‬
‫گریه نصیب تن است من گهر جانیم‬ ‫ترش نگردم از آنک از تو همه شکرم‬
‫همچو زر سرخ از آنک جمله زر‬ ‫در دل آتش روم تازه و خندان شوم‬
‫کانیم‬
‫دار مرا سنگسار ز آنچ من ارزانیم‬ ‫در دل آتش اگر غیر تو را بنگرم‬
‫جز تو که برداریم جز تو که بنشانیم‬ ‫هیچ نشینم به عیش هیچ نخیزم به پا‬
‫بوسه همی داد دل بر سر و پیشانیم‬ ‫این دل من صورتی گشت و به من بنگرید‬
‫تو نه که نوری همه من نه که ظلمانیم‬ ‫گفتم ای دل بگو خیر بود حال چیست‬
‫مست بخندید و گفت دل که نمی دانیم‬ ‫ور تو منی من توام خیرگی از خود ز چیست‬
‫سوره کهفم که تو خفته فروخوانیم‬ ‫رو مطلب تو محال نیست زبان را مجال‬
‫گفت بگو راست ای صادق ربانیم‬ ‫زود بر او درفتاد صورت من پیش دل‬
‫مفخر تبریزیان آنک در او فانیم‬ ‫گفت که این حیرت از منظر شمس حق است‬

‫‪1719‬‬
‫بیشتر آ گوهرا تا همه دریا رویم‬ ‫پیشتر آ می لبا تا همه شیدا شویم‬
‫جمع معلق زنان مست به دریا دویم‬ ‫دست به هم وادهیم حلقه صفت جوق جوق‬
‫های که چون گلستان تا به ابد ما نویم‬ ‫بر لب دریای عشق تازه بروییم باز‬
‫چون ز رخ آتشین مایه صد پرتویم‬ ‫وز جگر گلستان شعله دیگر زنیم‬
‫آه که تو زین سوی آه که ما زان سویم‬ ‫جوهر ما رو نمود لیک از آن سوی بحر‬
‫تاج تو را گوهریم اسپ تو را ما جویم‬ ‫شاه سوارا به سر تاج بجنبان چنین‬
‫آتش اندرزنیم هر کی بگوید دویم‬ ‫بر سر دارش کنیم هر کی بگوید یکیم‬

‫‪1720‬‬
‫زان سوی گردون عشق چرخ زنان‬ ‫بار دگر ذره وار رقص کنان آمدیم‬
‫آمدیم‬
‫گه به کران تاختیم گه به میان آمدیم‬ ‫بر سر میدان عشق چونک یکی گو شدیم‬
‫ما چو از آن سوتریم ما نه چنان آمدیم‬ ‫عشق نیاز آورد گر تو چنانی رواست‬
‫آب چو آتش بیار ما نه بنان آمدیم‬ ‫خواجه مجلس تویی مجلسیان حاضرند‬
‫چون که به جان آمدیم زود به جان‬ ‫شکر که ناداشت وار از سبب زخم تو‬
‫آمدیم‬
‫تیغ و کفن در بغل بهر همان آمدیم‬ ‫شمس حق این عشق تو تشنه خون من است‬
‫فخر زمین در غمت شور زمان آمدیم‬ ‫جز نمکت نشکند شورش تبریز را‬

‫‪1721‬‬
‫آب حیات توایم گر چه به شکل آتشیم‬ ‫خوش سوی ما آ دمی ز آنچ که ما هم خوشیم‬
‫گر تو نیایی به خود مات از این سو‬ ‫تو جو کبوتربچه زاده این لنه ای‬
‫کشیم‬
‫مست می اش می شویم باده از او می‬ ‫حاضر ما شو که ما حاضر آن شاهدیم‬
‫چشیم‬
‫نعره زنان همچو رعد گر چه چنین‬ ‫تیزروان همچو سیل گر چه چو که ساکنیم‬
‫خامشیم‬
‫گر چه که ما همچو چرخ بی گنهی‬ ‫جان چو دریا تو راست بر کف خود نه بیا‬
‫می کشیم‬
‫کان سوی این شش جهت خسرو این‬ ‫زان سوی این پنج حس نوبت ما پنج کن‬
‫هر ششیم‬
‫کز رگ جان همچو چنگ بهر تو در‬ ‫در پی سرنای عشق تیزدم و دلنواز‬
‫نالشیم‬
‫ما نه چو رنجورکان عاشق آن بالشیم‬ ‫صحت دعوی عشق مسند و بالش مجو‬
‫از رخ آن آفتاب چرخ درون مه وشیم‬ ‫نور فلک شمس دین مفخر تبریز ما‬

‫‪1722‬‬
‫ز بیخودی سر و ریش و سبال گم‬ ‫بدار دست ز ریشم که باده ای خوردم‬
‫کردم‬
‫به پیشگاه خرابات روی آوردم‬ ‫ز پیشگاه و ز درگاه نیستم آگاه‬
‫هزار سال دود درنیابد او گردم‬ ‫خرد که گرد برآورد از تک دریا‬
‫لطیفتر ز قمر گشت چهره زردم‬ ‫فراختر ز فلک گشت سینه تنگم‬
‫که من سعادت بیمار و داروی دردم‬ ‫دکان جمله طبیبان خراب خواهم کرد‬
‫هزار رحمت بر سینه جوامردم‬ ‫شرابخانه عالم شده ست سینه من‬
‫که دنگ عشقم و از ننگ خویشتن‬ ‫هزار حمد و ثنا مر خدای عالم را‬
‫فردم‬
‫چو مات شاه شدم جمله لعب را بردم‬ ‫چو خاک شاه شدم ارغوان ز من رویید‬
‫شدم به فضل خدا صد هزار چون‬ ‫چو دانه ای که بمیرد هزار خوشه شود‬
‫مردم‬
‫که از فشار رهد هر دلی کش افشردم‬ ‫منم بهشت خدا لیک نام من عشق است‬
‫هر آن مرید که او را به عشق‬ ‫رهد ز تیر فلک وز سنان مریخش‬
‫پروردم‬
‫دو صد تموز بجوشید از دی سردم‬ ‫چو آفتاب سعادت رسید سوی حمل‬
‫هزار پرده دریدی زبان من هر دم‬ ‫خموش باش که گر نی ز خوف فتنه بدی‬

‫‪1723‬‬
‫که لحظه لحظه تو را من عزیزتر‬ ‫نیم ز کار تو فارغ همیشه در کارم‬
‫دارم‬
‫که من تو را نگذارم به لطف بردارم‬ ‫به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم‬
‫سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم‬ ‫رخ تو را ز شعاعات خویش نور دهم‬
‫اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم‬ ‫هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست‬
‫که دیده برکات وصال و تیمارم‬ ‫ببسته ست میان لطف من به تیمارت‬
‫از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم‬ ‫هزار شربت شافی به مهر می جوشد‬
‫که چشم روشن باشی به فهم اسرارم‬ ‫بیا به پیش که تا سرمه نوت بکشم‬
‫که از کمال کرم دستگیر اغیارم‬ ‫ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید‬
‫که یافت شد به جوال تو صاع انبارم‬ ‫تو را که دزد گرفتم سپردمت به عوان‬
‫هزار لطف در آن بود اگر چه قهارم‬ ‫تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی‬
‫به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم‬ ‫نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش‬
‫که من گزاف کسی را به غم نیازارم‬ ‫به خلوتش همه تاویل آن بیان فرمود‬
‫ولی مبر تو گمان بد ای گرفتارم‬ ‫خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد‬

‫‪1724‬‬
‫همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم‬ ‫همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم‬
‫و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم‬ ‫حرام دارم با مردمان سخن گفتن‬
‫رهی که آن به سوی تو است ترک‬ ‫هزار گونه بلنگم به هر رهم که برند‬
‫تاز کنم‬
‫ز خاک کوی تو آن آب را طراز کنم‬ ‫اگر به دست من آید چو خضر آب حیات‬
‫ز نرگس و گل صدبرگ احتراز کنم‬ ‫ز خارخار غم تو چو خارچین گردم‬
‫چو روی خود به شهنشاه دلنواز کنم‬ ‫ز آفتاب و ز مهتاب بگذرد نورم‬
‫به مسجد فلک هفتمین نماز کنم‬ ‫چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام‬
‫همه حقیقت گردد اگر مجاز کنم‬ ‫همه سعادت بینم چو سوی نحس روم‬
‫چو خویش را پی محمود خود ایاز کنم‬ ‫مرا و قوم مرا عاقبت شود محمود‬
‫چو ذره ها همه را مست و عشقباز‬ ‫چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل‬
‫کنم‬
‫همه نیاز شو آن لحظه ای که ناز کنم‬ ‫پریر عشق مرا گفت من همه نازم‬
‫من از برای تو خود را همه نیاز کنم‬ ‫چو ناز را بگذاری همه نیاز شوی‬
‫که تا برای سماع تو چنگ ساز کنم‬ ‫خموش باش زمانی بساز با خمشی‬

‫‪1725‬‬
‫در این سراب فنا چشمه حیات منم‬ ‫نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم‬
‫به عاقبت به من آیی که منتهات منم‬ ‫وگر به خشم روی صد هزار سال ز من‬
‫که نقش بند سراپرده رضات منم‬ ‫نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی‬
‫مرو به خشک که دریای باصفات منم‬ ‫نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی‬
‫که آتش و تبش و گرمی هوات منم‬ ‫نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند‬
‫که گم کنی که سرچشمه صفات منم‬ ‫نگفتمت که صفت های زشت در تو نهند‬
‫نظام گیرد خلق بی جهات منم‬ ‫نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت‬
‫وگر خداصفتی دانک کدخدات منم‬ ‫اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست‬

‫‪1726‬‬
‫اگر چه دلق کشانم نه یار غار توام‬ ‫بیار باده که دیر است در خمار توام‬
‫غلم همت و داد بزرگوار توام‬ ‫بیار رطل و سبو کارم از قدح بگذشت‬
‫چو مست گشتم از آن پس به اختیار‬ ‫در این زمان که خمارم مطیع من می باش‬
‫توام‬
‫در این زمان که چو منصور زیر دار‬ ‫بیار جام اناالحق شراب منصوری‬
‫توام‬
‫قرار دادی با من بر آن قرار توام‬ ‫به یاد آر سخن ها و شرط ها که ز الست‬
‫عجبتر اینک در این لحظه من سوار‬ ‫بگو به ساغرش ای کف تو گر سوار منی‬
‫توام‬
‫ولی چو درنگرم نیک در دوار توام‬ ‫میان حلقه به ظاهر تو در دوار منی‬
‫که من عدو قدح های زهربار توام‬ ‫به زیر چرخ ننوشم شراب ای زهره‬
‫شها بگیر به دستم که دست کار توام‬ ‫چو شیشه زان شده ام تا که جام شه باشم‬
‫چگونه ریزد داند که بر کنار توام‬ ‫عجب که شیشه شکافید و می نمی ریزد‬
‫چو زعفران شدم اما به لله زار توام‬ ‫اگر به قد چو کمانم ولی ز تیر توام‬
‫چگونه فاسق باشم شرابخوار توام‬ ‫چگونه کافر باشم چو بت پرست توام‬
‫بپوش راز دل من که رازدار توام‬ ‫بیا بیا که تو راز زمانه می دانی‬
‫گمان فتاد رخم را که هم عذار توام‬ ‫چو آفتاب رخ تو بتافت بر رخ من‬
‫از آن خویش شمارم که در شمار توام‬ ‫شمرد مرغ دلم حلقه های دام تو را‬
‫وگر چه اشتر مستم نه در قطار توام‬ ‫اگر چه در چه پستم نه سربلند توام‬
‫اگر چه غرقه خونم نه در تغار توام‬ ‫میان خون دل پرخون بگفت خاک تو را‬
‫اگر چه کار ندارم نه مست کار توام‬ ‫اگر چه مال ندارم نه دستمال توام‬
‫که عاشق رخ پرنور شمس وار توام‬ ‫برآی مفخر آفاق شمس تبریزی‬

‫‪1727‬‬
‫در آن بهشت و گلستان و سبزه زار‬ ‫به غم فرونروم باز سوی یار روم‬
‫روم‬
‫به گلشن ابد و سرو پایدار روم‬ ‫ز برگ ریز خزان فراق سیر شدم‬
‫به نقل و مجلس و سغراق بی شمار‬ ‫من از شمار بشر نیستم وداع وداع‬
‫روم‬
‫چو آب سجده کنان سوی جویبار روم‬ ‫نمی شکیبد ماهی ز آب من چه کنم‬
‫همان به ست که اکنون به اختیار روم‬ ‫به عاقبت غم عشقم کشان کشان ببرد‬
‫به عشق درنروم در کدام کار روم‬ ‫ز داد عشق بود کار و بار سلطانان‬
‫اگر چه لغرم سوی مرغزار روم‬ ‫شنیده ام که امیر بتان به صید شده ست‬
‫به عشق دل به دهان سگ شکار روم‬ ‫چو شیر عشق فرستد سگان خود به شکار‬
‫به سوی سنجق سلطان کامیار روم‬ ‫چو بر براق سعادت کنون سوار شدم‬
‫چو از رعیت عشقم بدان دیار روم‬ ‫جهان عشق به زیر لوای سلطانی است‬
‫بدان جهان و بدان جان بی غبار روم‬ ‫منم که در نظرم خوار گشت جان و جهان‬
‫سزد سزد که بر آن چرخ برق وار‬ ‫غبار تن نبود ماه جان بود آن جا‬
‫روم‬
‫وگر خلیل جلیلم در آن شرار روم‬ ‫اگر کلیم حلیمم بدان درخت شوم‬
‫مگر که از بر یاران به یار غار روم‬ ‫خموش کی هلدم تشنگی این یاران‬
‫بهشت عدن بود هم در آن جوار روم‬ ‫جوار مفخر آفاق شمس تبریزی‬

‫‪1728‬‬
‫وگر درم نگشایی مقیم درگاهم‬ ‫مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهم‬
‫به غیر آب نباشد پناه و دلخواهم‬ ‫چو ماهیم که بیفکند موج بیرونش‬
‫من و تن و دل من سایه شهنشاهم‬ ‫کجا روم به سر خویش کی دلی دارم‬
‫به توست آگهی من اگر من آگاهم‬ ‫به توست بیخودیم گر خراب و سرمستم‬
‫نه کهربام تویی گر مثل پر کاهم‬ ‫نه دلربام تویی گر مرا دلی باقی است‬
‫که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم‬ ‫نه از حلوت حلوای بی حد لب توست‬
‫چو هی نشسته به پهلوی لم اللهم‬ ‫ز هر دو عالم پهلوی خود تهی کردم‬
‫بس است دولت عشق تو منصب و‬ ‫ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم‬
‫جاهم‬
‫نه چون مشبهیان سرنگون اشباهم‬ ‫چو قل هو ال مجموع غرق تنزیهم‬
‫به عشق و صبر کمربسته همچو‬ ‫اگر تتار غمت خشم و ترکیی آرد‬
‫خرگاهم‬
‫به سوی توست سفرهای گاه و بی‬ ‫اگر چه کاهل و بی گاه خیز قافله ام‬
‫گاهم‬
‫که زیر عقده هجرت بمانده چون ماهم‬ ‫برآ چو ماه تمام و تمام این تو بگو‬

‫‪1729‬‬
‫ز شرط ها بگذشتیم و رایگان کردیم‬ ‫اگر چه شرط نهادیم و امتحان کردیم‬
‫نه پاره پاره زمین را هم آسمان کردیم‬ ‫اگر چه یک طرف از آسمان زمینی شد‬
‫چه غم خوری ز بلندی چو نردبان‬ ‫اگر چه بام بلندست آسمان مگریز‬
‫کردیم‬
‫اگر ز غم تن بیچاره را کمان کردیم‬ ‫پرت دهیم که چون تیر بر فلک بپری‬
‫لطافتش بنمودیم و باز جان کردیم‬ ‫اگر چه جان مدد جسم شد کثیفی یافت‬
‫وگر تو گرگی ما گرگ را شبان‬ ‫اگر تو دیوی ما دیو را فرشته کنیم‬
‫کردیم‬
‫هزار بارت از آن شهد در دهان‬ ‫تو ماهیی که به بحر عسل بخواهی تاخت‬
‫کردیم‬
‫بر این درخت سعادت که آشیان کردیم‬ ‫اگر چه مرغ ضعیفی بجوی شاخ بلند‬
‫بیا به بزم که شمشیر در میان کردیم‬ ‫بگیر ملک دو عالم که مالک الملکیم‬
‫بسا قراضه قلبی که ماش کان کردیم‬ ‫هزار ذره از این قطب آفتابی یافت‬
‫فسردگیش ببردیم و خوش روان‬ ‫بسا یخی بفسرده کز آفتاب کرم‬
‫کردیم‬
‫ز سیل ها و مددهاش خوش عنان‬ ‫گر آب روح مکدر شد اندر این گرداب‬
‫کردیم‬
‫چه ناامیدی از ما که را زیان کردیم‬ ‫چرا شکفته نباشی چو برگ می لرزی‬
‫به آخرش بگزیدیم و باغبان کردیم‬ ‫بسا دلی که چو برگ درخت می لرزید‬
‫چه شد بلی تو چون غیب را عیان‬ ‫الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی‬
‫کردیم‬
‫که ما بلی تو را باغ و بوستان کردیم‬ ‫پنیر صدق بگیر و به باغ روح بیا‬
‫زبان نبود زبان تو ما زبان کردیم‬ ‫خموش باش که تا سر به سر زبان گردی‬

‫‪1730‬‬
‫میان مجلس جان حلقه حلقه می گردیم‬ ‫چه روز باشد کاین جسم و رسم بنوردیم‬
‫چنانک بی لب و ساغر نخست می‬ ‫همی خوریم می جان به حضرت سلطان‬
‫خوردیم‬
‫برآر دست که ما دست ها برآوردیم‬ ‫خراب و مست به ساقی جان همی گوییم‬
‫بیار باده احمر که زار و رخ زردیم‬ ‫بیار نقل که ما نقل کرده ایم این سو‬
‫بپرس گرم که افسرده دم سردیم‬ ‫بکن سلم که تسلیم ابتلی توییم‬
‫که ما به نورفشانی چو مه جوامردیم‬ ‫جوابمان دهد آن ساقیم که نوش خورید‬
‫که ما به منع عطا مور را نیازردیم‬ ‫تو ملک کدکن وهب لی بگو سلیمان وار‬
‫درآی در بر ما ما دوای هر دردیم‬ ‫ز هجر و فرقت ما درد و غم بسی دیدیم‬
‫چه تحفه آری ماورد را که ما وردیم‬ ‫دل آر خسته به خار جفا و گل بستان‬
‫بیا که در کرم و حسن لطف ما فردیم‬ ‫اگر ز مونس و جفتان خود جدا ماندی‬
‫بیا که کار چو تو صد هزار ما کردیم‬ ‫اگر تو کار نکردی و مفلسی از خیر‬
‫که روی ماه نبینیم تا در این گردیم‬ ‫بیار اشک چو مشتاق و گرد را بنشان‬
‫به ما گذار که ما اوستاد این نردیم‬ ‫خمش گزاف مینداز مهره اندر طاس‬

‫‪1731‬‬
‫وگر سگان تو را فرش سیم خام کنیم‬ ‫اگر زمین و فلک را پر از سلم کنیم‬
‫ز جان و دیده و دل حلقه های دام کنیم‬ ‫وگر همای تو را هر سحر که می آید‬
‫به دست نامه پرخون به تو پیام کنیم‬ ‫وگر هزار دل پاک را به هر سر راه‬
‫میان آتش تو منزل و مقام کنیم‬ ‫وگر چو نقره و زر پاک و خالص از پی تو‬
‫به هر طرف نگرانیم تا کدام کنیم‬ ‫به ذات پاک منزه که بعد این همه کار‬
‫که خویش را همه حیران و خیره نام‬ ‫قرار عاقبت کار هم بر این افتاد‬
‫کنیم‬
‫ز شیشه خانه دل صد هزار جام کنیم‬ ‫و آنگهی که رسد باده های حیرانان‬
‫فلک که کره تند است ماش رام کنیم‬ ‫چو سیمبر به صفا تنگمان به بر گیرد‬
‫چهار حد جهان را به تک دو گام کنیم‬ ‫چو مغز روح از آن باده ها به جوش آید‬
‫هزار خسرو تمغاج را غلم کنیم‬ ‫ز شمس تبریز انگشتری چو بستانیم‬

‫‪1732‬‬
‫اشارتی که بکردی به سر به جای‬ ‫به حق آنک بخواندی مرا ز گوشه بام‬
‫سلم‬
‫که شد قمر کمرت را چو من کمینه‬ ‫به حق آنک گشادی کمر که می نروم‬
‫غلم‬
‫مثال های خیال مرا به وقت پیام‬ ‫به حق آنک نداند دل خیال اندیش‬
‫ز چند گنده بغل خانه را برای کرام‬ ‫به حق آنک به فراش گفته ای که بروب‬
‫بنوش جام رها کن حدیث پخته و خام‬ ‫به حق آنک گزیدی دو لب که جام بگیر‬
‫ز دست عشق نویسم به پیش تو ناکام‬ ‫به حق آنک تو را دیدم و قلم افتاد‬
‫به هدهدی که بخواهی که جان ببر‬ ‫به حق آنک گمان های بد فرستی تو‬
‫زین دام‬
‫به پیش خلق هویدا میان روز صیام‬ ‫به حق حلقه رندان که باده می نوشند‬
‫از آنک شیشه گر عشق ساخته ست‬ ‫هزار شیشه شکستند و روزه شان نشکست‬
‫آن جام‬
‫بیا به بزم محمد مدام نوش مدام‬ ‫به ماه روزه جهودانه می مخور تو به شب‬
‫که ای سلیم دل آخر کشیده دار لگام‬ ‫میان گفت بدم من که سست خندیدی‬
‫بدوز گوش کسی را که نیست یار تمام‬ ‫بگفتمش چو دهان مرا نمی دوزی‬
‫که بر عدو سخنم را حرام دار حرام‬ ‫به حق آنک حلل است خون من بر تو‬
‫هزار صورت بیند عجب پی اعلم‬ ‫خیال من ز ملقات شمس تبریزی‬
‫‪1733‬‬
‫که عزم صد سفرستم ز روم تا سوی‬ ‫به جان عشق که از بهر عشق دانه و دام‬
‫شام‬
‫به جان عشق که بالست از حلل و‬ ‫نمی خورم به حلل و حرام من سوگند‬
‫حرام‬
‫که عاشقان را عشق است هم شراب و‬ ‫به جان عشق که از جان جان لطیفتر است‬
‫طعام‬
‫که بازگشت فلن کس ز دوست دشمن‬ ‫فتاده ولوله در شهر از ضمیر حسود‬
‫کام‬

‫نه عشق کوره و نقد من است زر تمام‬ ‫نه عشق آتش و جان من است سامندر‬
‫نه آن شراب ازل را شده ست جسمم‬ ‫نه عشق ساقی و مخمور اوست جان شب و روز‬
‫جان‬
‫که ای هزار چو من عشق را غلم‬ ‫نهاده بر کف جامی بر من آمد عشق‬
‫غلم‬
‫در آن رموز نگنجیده نظم حرف و‬ ‫هزار رمز به هم گفته جان من با عشق‬
‫کلم‬
‫که عاشق زر پخته ز عشق باشد خام‬ ‫بیار باده خامی که خالی است وطن‬
‫نه عقل گنجد آن جا نه زحمت اجسام‬ ‫ورای وهم حریفی کنیم خوش با عشق‬
‫بیاید آن شه تبریز شمس دین که سلم‬ ‫چو گم کنیم من و عشق خویشتن در می‬

‫‪1734‬‬
‫دل غریب بیابد ز نامه شان آرام‬ ‫سماع چیست ز پنهانیان دل پیغام‬
‫گشاده گردد از این زخمه در وجود‬ ‫شکفته گردد از این باد شاخه های خرد‬
‫مسام‬
‫ظفر رسد ز صدای نقاره بهرام‬ ‫سحر رسد ز ندای خروس روحانی‬
‫چو دف شنید برآرد کفی نشان قوام‬ ‫عصیر جان به خم جسم تیر می انداخت‬
‫که از نی و لب مطرب شکر رسید به‬ ‫حلوتی عجبی در بدن پدید آید‬
‫کام‬
‫هزار دور فرح بین میان ما بی جام‬ ‫هزار کزدم غم را کنون ببین کشته‬
‫که هست رقیه کزدم به کوی عشق‬ ‫فسون رقیه کزدم نویس عید رسید‬
‫مدام‬
‫که بوی پیرهن یوسفی بیافت مشام‬ ‫ز هر طرف بجهد بی قرار یعقوبی‬
‫روا بود که نفختش بود شراب و طعام‬ ‫چو جان ما ز نفخت است فیه من روحی‬
‫ز ذوق زمزمه بجهند مردگان ز منام‬ ‫چو حشر جمله خلیق به نفخ خواهد بود‬
‫اثر نگیرد از آن نفخ و کم بود ز‬ ‫که خاک بر سر جان کسی که افسرده ست‬
‫اعدام‬
‫بر آتش غم هجران حرام گشت حرام‬ ‫تن و دلی که بنوشید از این رحیق حلل‬
‫هزار دیده روشن به وام خواه به وام‬ ‫جمال صورت غیبی ز وصف بیرون است‬
‫ندا همی کندش کای منت غلم غلم‬ ‫درون توست یکی مه کز آسمان خورشید‬
‫نگر به روزن خویش و بگو سلم‬ ‫ز جیب خویش بجو مه چو موسی عمران‬
‫سلم‬
‫که جان جان سماعی و رونق ایام‬ ‫سماع گرم کن و خاطر خران کم جو‬
‫که رفت بر سر منبر خطیب شهدکلم‬ ‫زبان خود بفروشم هزار گوش خرم‬

‫‪1735‬‬
‫که خواب شیرین بر عاشقان شده ست‬ ‫به گوش من برسانید هجر تلخ پیام‬
‫حرام‬
‫هر آن کسی که بر او کرد عشق نیم‬ ‫بکرد بر خور و بر خواب چارتکبیری‬
‫سلم‬
‫چو عشق را دل و جانم کنیزک است‬ ‫به من نگر که بدیدم هزار آزادی‬
‫و غلم‬
‫اگر چه صورت و شهوت بود به پیش‬ ‫عظیم نور قدیم است عشق پیش خواص‬
‫عوام‬
‫مخند بر من و بر خود کدام توبه کدام‬ ‫دلم چو زخم نیابد رود که توبه کند‬
‫نه پس طریق گریز و نه پیش جای‬ ‫زهی گناه که کفر است توبه کردن از او‬
‫مقام‬
‫از آنک عشق نریزد به غیر خون‬ ‫به چار مذهب خونش حلل و ریختنی‬
‫کرام‬
‫خموش کردم و مردم تمام گشت کلم‬ ‫بکش مرا که چو کشتی به عشق زنده شدم‬

‫‪1736‬‬
‫به گرد غصه و اندوه و بخت بد گردم‬ ‫به گرد تو چو نگردم به گرد خود گردم‬
‫به گرد ساقی خود طالب مدد گردم‬ ‫چو نیم مست من از خواب برجهم به صبوح‬
‫به گرد خالق و بر نقد بی عدد گردم‬ ‫به گرد لقمه معدود خلق گردانند‬
‫مگیر عیب اگر من برون ز حد گردم‬ ‫قوام عالم محدود چون ز بی حدی است‬
‫روا نداشت که من بسته لحد گردم‬ ‫کسی که او لحد سینه را چو باغی کرد‬
‫ز پنج و شش گذرم زود بر احد گردم‬ ‫لحد چه باشد در آسمان نگنجد جان‬
‫روا بود که دو سه روز بر نمد گردم‬ ‫اگر چه آینه روشنم ز بیم غبار‬
‫وگر یکی بده ام زین وصال صد‬ ‫اگر گلی بده ام زین بهار باغ شوم‬
‫گردم‬
‫ولی چو آینه گشتم بر حسد گردم‬ ‫میان صورت ها این حسد بود ناچار‬
‫ستور بسته نیم از چه بر وتد گردم‬ ‫من از طویله این حرف می روم به چرا‬

‫‪1737‬‬
‫خدا گرفت مرا زان چنین گرفتارم‬ ‫بیار باده که اندر خمار خمارم‬
‫به جان عشق که از غیر عشق بیزارم‬ ‫بیار جام شرابی که رشک خورشید است‬
‫بدان سبب که ز جان دردهای سر‬ ‫بیار آنک اگر جان بخوانمش حیف است‬
‫دارم‬
‫که می شکافد از او شقه های گفتارم‬ ‫بیار آنک نگنجد در این دهان نامش‬
‫چو با ویم ملک گربزان و طرارم‬ ‫بیار آنک چو او نیست گولم و نادان‬
‫سیاه و تیره شوم گوییا ز کفارم‬ ‫بیار آنک دمی کز سرم شود خالی‬
‫بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم‬ ‫بیار آنک رهاند از این بیار و میار‬
‫شب دراز ز دود و فغان بسیارم‬ ‫بیار و بازرهان سقف آسمان ها را‬
‫به شکر و گفت درآرد مثال نجارم‬ ‫بیار آنک پس مرگ من هم از خاکم‬
‫که هر چه در شکمم رفت پاک بسپارم‬ ‫بیار می که امین میم مثال قدح‬
‫گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم‬ ‫نجار گفت پس مرگ کاشکی قومم‬
‫به روح شاه عزیزم اگر به تن خوارم‬ ‫به استخوان و به خونم نظر نکردندی‬
‫به بام هفتم گردون رسید رفتارم‬ ‫چه نردبان که تراشیده ام من نجار‬
‫نه در غم خرم و نی به گوش خروارم‬ ‫مسیح وار شدم من خرم بماند به زیر‬
‫ببین که در پس گل صد هزار گلزارم‬ ‫بلیس وار ز آدم مبین تو آب و گلی‬
‫که آفتابم و سر زین وحل برون آرم‬ ‫طلوع کرد از این لحم شمس تبریزی‬
‫که برقرارم و زین روی پوش در‬ ‫غلط مشو چو وحل در رویم دیگربار‬
‫عارم‬
‫برای کور طلوع و غروب نگذارم‬ ‫به هر صبوح درآیم به کوری کوران‬

‫‪1738‬‬
‫که عاشق قدح و درد و خصم تدبیرم‬ ‫به گوشه ای بروم گوش آن قدح گیرم‬
‫به هر چه باشد از این دو چو شهد و‬ ‫خوش است گوشه و یا گوشه گشته ای چون من‬
‫چون شیرم‬
‫که زهره طالعم و شکر سکرتاثیرم‬ ‫چو آب و روغن با هر کی مرغ آبی نیست‬
‫دگر همه به تو بخشیدم ای بک و‬ ‫ز حلق من آن خواهم که شکر سکر کند‬
‫میرم‬
‫که خفته به سر پراحتیال و تزویرم‬ ‫روم سری بنهم کان سری است باده جان‬
‫‪1739‬‬
‫مثال چنگ بود آدمی نه بیش و نه کم‬ ‫زهی حلوت پنهان در این خلی شکم‬
‫نه ناله آید از آن چنگ پر نه زیر و نه‬ ‫چنانک گر شکم چنگ پر شود مثل‬
‫بم‬
‫ز سوز ناله برآید ز سینه ات هر دم‬ ‫اگر ز روزه بسوزد دماغ و اشکم تو‬
‫هزار پایه برآری به همت و به قدم‬ ‫هزار پرده بسوزی به هر دمی زان سوز‬
‫شکم تهی شو و اسرار گو به سان قلم‬ ‫شکم تهی شو و می نال همچو نی به نیاز‬
‫به جای عقل تو شیطان به جای کعبه‬ ‫چو پر شود شکمت در زمان حشر آرد‬
‫صنم‬
‫به پیش تو چو غلمان و چاکران و‬ ‫چو روزه داری اخلق خوب جمع شوند‬
‫حشم‬
‫مده به دیو تو خاتم مزن تو ملک به‬ ‫به روزه باش که آن خاتم سلیمان است‬
‫هم‬
‫فرازآید لشکرت بر فراز علم‬ ‫وگر ز کف تو شد ملک و لشکرت بگریخت‬
‫به اهتمام دعاهای عیسی مریم‬ ‫رسید مایده از آسمان به اهل صیام‬
‫از آنک خوان کرم به ز شوربای کلم‬ ‫به روزه خوان کرم را تو منتظر می باش‬

‫‪1740‬‬
‫به خواب دوش که را دیده ام نمی دانم‬ ‫خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم‬
‫ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم‬ ‫ز خوشدلی و طرب در جهان نمی گنجم‬
‫کز این شکوفه و گل حسرت گلستانم‬ ‫درخت اگر نبدی پا به گل مرا جستی‬
‫کشد کنون کف شادی به خویش دامانم‬ ‫همیشه دامن شادی کشیدمی سوی خویش‬
‫گزاف نیست که من ناشتاب خندانم‬ ‫ز بامداد کسی غلملیج می کندم‬
‫هزار زهره غلم دماغ سکرانم‬ ‫ترانه ها ز من آموزد این نفس زهره‬
‫که غرقه گشت شکر اندر آب دندانم‬ ‫شکرلبی لب ما را به گاه شیرین کرد‬
‫که من نماز شما را لطیف ارکانم‬ ‫صل که قامت چون سرو او صل درداد‬
‫بدان چو فاتحه تان در نماز می خوانم‬ ‫صل که فاتحه قفل های بسته منم‬
‫که بنگرید نصیب مرا که دربانم‬ ‫به دار ملک ملحت لبش چو غماز است‬
‫من از فسردگی این عقول حیرانم‬ ‫چنانک پیش جنونم عقول حیرانند‬
‫ندید شعشعه آفتاب رخشانم‬ ‫فسرده ماند یخی که به زیر سایه بود‬
‫سبال مالد و گوید که آب حیوانم‬ ‫تبسم خوش خورشید هر یخی که بدید‬
‫ز گفتنم برهان من خموش برهانم‬ ‫بیار ناطق کلی بگو تو باقی را‬

‫‪1741‬‬
‫چگونه قبله گذارم چو در نماز روم‬ ‫به کوی عشق تو من نامدم که بازروم‬
‫به سوی ظلمت از آن شمع صدطراز‬ ‫بجز که کور نخواهد که من به هیچ سبب‬
‫روم‬
‫به غیر حضرت آن بحر بی نیاز روم‬ ‫کدام عقل روا بیند این که من تشنه‬
‫به سوی طره هندو به ترک تاز روم‬ ‫براق عشق گزیدم که تا به دور ابد‬
‫چو در سحر به مناجات او به راز‬ ‫شب چو باز و بط روز را بسوزد پر‬
‫روم‬
‫به بوی عنبریش چشم ها فرازروم‬ ‫چو چشم بند قضا راه چشم بسته کند‬
‫که چون شدم ز وی از دست سرفراز‬ ‫به خاک پای خداوند شمس تبریزی‬
‫روم‬

‫‪1742‬‬
‫ز بند اوست که من در میان غوغایم‬ ‫ببسته است پری نهانیی پایم‬
‫به صورتم چو کبوتر به خلق عنقایم‬ ‫ز کوه قافم من که غریب اطرافم‬
‫از آن سپس پر عنقای روح بگشایم‬ ‫کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل‬
‫برای سایه نشینان چو خیمه برپایم‬ ‫ز آفتاب خرد گر چه پشت من گرم است‬
‫چه صوفیم که به سودای دی و فردایم‬ ‫چو ابن وقت بود دامن پدر گیرد‬
‫هم از برای برآویختن نمی شایم‬ ‫مرا چو پرده درآویختی بر این درگاه‬
‫چو طوطیان ز کف تو شکر همی‬ ‫ز لطف توست که از جغدیم برآوردی‬
‫خایم‬
‫تمام گوهر هستی خویش بنمایم‬ ‫اگر ز جود کف تو به بحر راه برم‬
‫به پای وهم نیم من درازپهنایم‬ ‫شکار درک نیم من ورای ادارکم‬
‫مرا بجوی همان جا که من همان جایم‬ ‫سخن به جای بمان خویش بین کجایی تو‬

‫‪1743‬‬
‫ز بیضه سر کن و بنگر که ما کیان‬ ‫اگر چه ما نه خروس و نه ماکیان داریم‬
‫داریم‬
‫تو جمله جانی و ما از تو نیم جان‬ ‫به آفتاب حقایق به هر سحر گوییم‬
‫داریم‬
‫ز بی نشانی اوصاف او نشان داریم‬ ‫گر از صفات تو نتوان نشان نمود ولی‬
‫که دم به دم ز غریبی دو صد زیان‬ ‫دل چو شبنم ما را به بحر بازرسان‬
‫داریم‬
‫ولی ز همت یعقوب پاسبان داریم‬ ‫چو یوسف از کف گرگان دریده پیرهنم‬
‫که هر قدم ز قدم دام امتحان داریم‬ ‫به دام تو که همه دام ها زبون ویند‬
‫که مادر و پدر و عم مگر که آن‬ ‫ولیک بندگشا هر دم آن کند با ما‬
‫داریم‬
‫ز کان فضل تو تریاق بی کران داریم‬ ‫بنوش کردن زهر این چه جرات است مگر‬
‫ز عمربخش مگر عمر جاودان داریم‬ ‫به خرج کردن این نقد عمر مبتشریم‬
‫ز عین زنگ بدان روی دیدمان داریم‬ ‫نگیرد آینه زنگار هیچ اگر گیرد‬
‫ز عین رخنه اشکست نردبان داریم‬ ‫یقین بنشکند آن نردبان وگر شکند‬
‫مکان بهل که مکانی ز لمکان داریم‬ ‫رهین روز چرایی چو شب کند روزی‬
‫اگر بدیش خبر کاین چنین خزان داریم‬ ‫بهار حله دریدی ز رشک و زرد شدی‬
‫کز آن لب شکرینت شکرفشان داریم‬ ‫دهان پر است و خموشم که تا بگویی تو‬

‫‪1744‬‬
‫به کوی خسته دلنی رحیم باش رحیم‬ ‫بیار مطرب بر ما کریم باش کریم‬
‫چو دل مباش مسافر مقیم باش مقیم‬ ‫دلم چو آتش چون در دمی شود زنده‬
‫که ای مسافر این ره یتیم باش یتیم‬ ‫بیامد آتش و بر راه عاشقان بنشست‬
‫چو شعله های خلیلی نعیم باش نعیم‬ ‫ندا رسید به آتش که بر همه عشاق‬
‫به زیر پای عزیزان گلیم باش گلیم‬ ‫گلیم از آب چو خواهی که تا برون آری‬
‫مثال دانه در رو یتیم باش یتیم‬ ‫چو بایدت که تو را بحر دایه وار بود‬
‫درست راست نیاید دو نیم باش دو نیم‬ ‫درست و راست شد ای دل که در هوا دل را‬
‫مباش بی دو سر تو چو جیم باش چو‬ ‫الف مباش ز ابجد که سرکشی دارد‬
‫جیم‬

‫‪1745‬‬
‫منوش نکته مستان که یاوه می گویم‬ ‫فضول گشته ام امروز جنگ می جویم‬
‫دل برو تو ز پیشم تو را نمی جویم‬ ‫تنا بسوز چو هیزم که از تو سیر شدم‬
‫بهانه کرد کز این آب جامه می شویم‬ ‫لگن نهاد خیالش به چشمه چشمم‬
‫بگفت خون همه زان سوست و من از‬ ‫بگفتمش که به خونابه جامه چون شویی‬
‫این سویم‬
‫نه قبطیم که در این نیل موسوی خویم‬ ‫به سوی تو همه خون است و سوی من همه آب‬

‫‪1746‬‬
‫که هر کی او نمرد پیش تو بمیرانم‬ ‫بر آن شده ست دلم کآتشی بگیرانم‬
‫که بی نظیرم و سلطان بی نظیرانم‬ ‫کمان عشق بدرم که تا بداند عقل‬
‫مقام گنج شده ست این نهاد ویرانم‬ ‫که رفت در نظر تو که بی نظیر نشد‬
‫فقیر فقرم و افتاده فقیرانم‬ ‫من از کجا و مباهات سلطنت ز کجا‬
‫چو من اسیر توام پس امیر میرانم‬ ‫من آن کسم که تو نامم نهی نمی دانم‬
‫چو من فنا شوم از هر دو کس نفیرانم‬ ‫جز از اسیری و میری مقام دیگر هست‬
‫اسیر هیچ نداند که از اسیرانم‬ ‫چو شب بیاید میر و اسیر محو شوند‬
‫چو عشق هیچ نخسبد ز عشق گیرانم‬ ‫به خواب شب گرو آمد امیری میران‬
‫همی گدازد مه منیر کز وزیرانم‬ ‫به آفتاب نگر پادشاه یک روزه ست‬
‫خدای کرد خمیری از آن خمیرانم‬ ‫منم که پخته عشقم نه خام و خام طمع‬
‫خمیرمایه پذیرم نه از فطیرانم‬ ‫خمیرکرده یزدان کجا بماند خام‬
‫چو اختران سماوات از منیرانم‬ ‫فطیر چون کند او فاطرالسموات است‬
‫که کودکی است که گویی که من ز‬ ‫تو چند نام نهی خویش را خمش می باش‬
‫پیرانم‬

‫‪1747‬‬
‫میان حلقه عشاق ذوفنون باشم‬ ‫اگر به عقل و کفایت پی جنون باشم‬
‫چرا ببسته هر داروی فسون باشم‬ ‫منم به عشق سلیمان زبان من آصف‬
‫مقیم کعبه شوم کعبه را ستون باشم‬ ‫خلیل وار نپیچم سر خود از کعبه‬
‫به دست نفس مخنث چرا زبون باشم‬ ‫هزار رستم دستان به گرد ما نرسد‬
‫شهید عشقم و اندر میان خون باشم‬ ‫به دست گیرم آن ذوالفقار پرخون را‬
‫مجوی حد و کنارم ز حد برون باشم‬ ‫در این بساط منم عندلیب الرحمان‬
‫ز روح قدس ز کروبیان فزون باشم‬ ‫مرا به عشق بپرورد شمس تبریزی‬

‫‪1748‬‬
‫زن زنانش آریم کش کشانش آریم‬ ‫می گریزد از ما و ما قوامش داریم‬
‫گو بیا ما را بین ما از آن گلزاریم‬ ‫می دود آن زیبا بر گل و سوسن ها‬
‫حق آن طره او که همه طراریم‬ ‫می کند دلداری وان همه طراری‬
‫تا نپندارد که ما تهی گفتاریم‬ ‫دام دل بگشاییم بوسه زو برباییم‬
‫زین سبب هر صبحی کشته آن یاریم‬ ‫هوش ما چون اختر یار ما خورشیدی‬
‫نقد را نگذاریم پا بر این افشاریم‬ ‫گر بگوید فردا از غرور و سودا‬
‫تا بود در تن جان ما بر این اقراریم‬ ‫بحر او پرمرجان مشرب محتاجان‬
‫هین بفرما که ما بنده و اشکاریم‬ ‫هر چه تو فرمایی عقل و دین افزایی‬
‫وی از آن شیرینتر که همی پنداریم‬ ‫ای لبانت شکر گیسوانت عنبر‬
‫کن مدارا آخر کاندر این قطاریم‬ ‫ساربان آهسته بهر هر دلخسته‬
‫گر نی ما چون شیریم هم نی چون‬ ‫اندر این بیشه ستان رحم کن بر مستان‬
‫کفتاریم‬
‫سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم‬ ‫هین خمش کان مه رو وان مه نازک خو‬
‫ما هنوز از خامی سخت ناهمواریم‬ ‫با همو گوید سر خالق هر مخبر‬
‫‪1749‬‬
‫گه بال زنان همچون ملکم‬ ‫گه چرخ زنان همچون فلکم‬
‫من زان ویم نی مشترکم‬ ‫چرخم پی حق رقصم پی حق‬
‫آن کان نمک زان بانمکم‬ ‫چون دید مرا بخرید مرا‬
‫بدرید یقین انبان شکم‬ ‫شیر است یقین در بیشه جان‬
‫قاضی کندش روزی ملکم‬ ‫آن کو به قضا داده ست رضا‬
‫حد نیست مرا هر چند یکم‬ ‫یاجوج منم ماجوج منم‬
‫تا کم نکنی خط های چکم‬ ‫بربند دهان در باغ درآ‬

‫‪1750‬‬
‫خالی نکند از می دهنم‬ ‫تلخی نکند شیرین ذقنم‬
‫گوید که بیا من جامه کنم‬ ‫عریان کندم هر صبحدمی‬

‫او بس نکند پس من چه کنم‬ ‫در خانه جهد مهلت ندهد‬


‫از دیدن او جان است تنم‬ ‫از ساغر او گیج است سرم‬
‫چون می رود او در پیرهنم‬ ‫تنگ است بر او هر هفت فلک‬
‫در عربده اش شیرین سخنم‬ ‫از شیره او من شیردلم‬
‫من ساختمت چونت نزنم‬ ‫می گفت که تو در چنگ منی‬
‫تو زخمه زنی من تن تننم‬ ‫من چنگ توام بر هر رگ من‬
‫دل نیست مرا من خود چه کنم‬ ‫حاصل تو ز من دل برنکنی‬

‫‪1751‬‬
‫عاشق خویش کن ببر خوابم‬ ‫تشنه خویش کن مده آبم‬
‫ای خیال خوش تو محرابم‬ ‫تا شب و روز در نماز آیم‬
‫در زمان سوی مرگ بشتابم‬ ‫گر خیال تو در فنا یابم‬
‫جاذب هر مسی چو قلبم‬ ‫بر امید خیال گوهر تو‬
‫رهزن کاروان اسبابم‬ ‫بر امید مسبب السباب‬
‫کاین فراق تو بر نمی تابم‬ ‫رحمتی آر و پادشاهی کن‬
‫که بر آب حیات دولبم‬ ‫زان همی گردم و همی نالم‬
‫که تویی آفتاب و مهتابم‬ ‫زان چو روزن گشاده ام دل و چشم‬
‫مست گردند نام و القابم‬ ‫آن زمانی که نام تو شنوم‬
‫بجهد این دل چو سیمابم‬ ‫آن زمانی که آتش تو رسد‬
‫خود سخن بخش را نمی یابم‬ ‫بس کن از گفت کز غبار سخن‬

‫‪1752‬‬
‫پشک را عنبر ثمین گفتم‬ ‫کون خر را نظام دین گفتم‬
‫بس چمن نام هر چمین گفتم‬ ‫اندر این آخرجهان ز گزاف‬
‫نام اعل بر اسفلین گفتم‬ ‫طوق بر گردن کپی بستم‬
‫صفت روح بهر طین گفتم‬ ‫عجز خواهید روح را که ز عجز‬
‫بهر ابلیس و هر لعین گفتم‬ ‫حلیه آدم و خلیفه حق‬
‫خار را سرو و یاسمین گفتم‬ ‫زاغ را بلبل چمن خواندم‬
‫ژاژ را حجت مبین گفتم‬ ‫دیو را جبرئیل کردم نام‬
‫از طمع چند آفرین گفتم‬ ‫ای دریغا که کان نفرین را‬
‫که خر ماده را تکین گفتم‬ ‫از خری بود آن نبد ز خرد‬
‫همه عمرم بس ار همین گفتم‬ ‫توبه کردم از این خطا گفتن‬

‫‪1753‬‬
‫که چو خورشید جمله جان گردم‬ ‫آمدم باز تا چنان گردم‬
‫سرده بزم سرخوشان گردم‬ ‫سر خم رحیق بگشایم‬
‫من چو فکرت چرا نهان گردم‬ ‫عشرت اکنون علم به صحرا زد‬
‫قره العین باغبان گردم‬ ‫باغ خلد است جان من تا من‬
‫گرد قطبان چو آسمان گردم‬ ‫برنگردم به گرد خود چون قطب‬
‫فارغ از بام و پاسبان گردم‬ ‫چون شبم روز گشت ای سلطان‬
‫که پی سنگ امتحان گردم‬ ‫کان زرم نیم زر محدود‬
‫پادشاهم چرا شبان گردم‬ ‫تن زن از هی هی شبانانه‬

‫‪1754‬‬
‫لیک صد مهر بر زبان دارم‬ ‫آتشی از تو در دهان دارم‬
‫شعله هایی که در نهان دارم‬ ‫دو جهان را کند یکی لقمه‬
‫بی جهان ملک صد جهان دارم‬ ‫گر جهان جملگی فنا گردد‬
‫من ز مصر عدم روان دارم‬ ‫کاروان ها که بار آن شکر است‬
‫که از آن سود یا زیان دارم‬ ‫من ز مستی عشق بی خبرم‬
‫تا کنون جان درفشان دارم‬ ‫چشم تن بود درفشان از عشق‬
‫خانه بر چارم آسمان دارم‬ ‫بند خانه نیم که چون عیسی‬
‫گر بشد جان جان جان دارم‬ ‫شکر آن را که جان دهد تن را‬
‫ز من آن جو که من همان دارم‬ ‫آنچ داده ست شمس تبریزی‬

‫‪1755‬‬
‫لیک صد چشم خرده بین دارم‬ ‫در طریقت دو صد کمین دارم‬
‫دانک از شاه همنشین دارم‬ ‫این نشان ها که بر رخم پیداست‬
‫در دل و جان خود دفین دارم‬ ‫آن یکی گنج کز جهان بیش است‬
‫گر از آن رو سر یقین دارم‬ ‫ظلمت شک جای من بادا‬
‫جبرئیل دگر امین دارم‬ ‫من نهانی ز جبرئیل امین‬
‫چونک بر رخ ز عشق چین دارم‬ ‫نقش چین مر مرا چه کار آید‬
‫زانک بر پشت عشق زین دارم‬ ‫اسپ اقبال را ببرم پی‬
‫چونک پاهای آهنین دارم‬ ‫پای دار است جان من در عشق‬
‫کز درون باغ و یاسمین دارم‬ ‫از دمم بوی باغ می آید‬
‫چونک در لمکان زمین دارم‬ ‫از فرح پایم از زمین دور است‬
‫زانک من این ز شمس دین دارم‬ ‫رو به تبریز شرح این بطلب‬

‫‪1756‬‬
‫سرده باده های انوارم‬ ‫تا به جان مست عشق آن یارم‬
‫ای دل از جان خویش بیزارم‬ ‫هر دمی گر نه جان نو دهدم‬
‫پس دگر چیست در زمین کارم‬ ‫گرد آن مه چو چرخ می گردم‬
‫سوزنش کرده ست چون تارم‬ ‫بر سر کارگاه خوبی بود‬
‫تا به آواز زیر می زارم‬ ‫سوزنم چنگ شد از او در تار‬
‫کو حجاب حق است بردارم‬ ‫تا من این کارگاه عالم را‬
‫ز آتش چشم های بیدارم‬ ‫تا بسوزم حجاب غفلت و خواب‬
‫صحت این ضمیر بیمارم‬ ‫تا بیابم ز شمس تبریزی‬

‫‪1757‬‬
‫جز به پیش تو من نمی میرم‬ ‫همتم شد بلند و تدبیرم‬
‫تو دهان گیر و من جهان گیرم‬ ‫تو دهانم گرفته ای که خموش‬
‫که به دست توست زنجیرم‬ ‫زان ز عالم ربوده ام حلقه‬
‫لجرم هم جوان و هم پیرم‬ ‫پیر ما را ز سر جوان کرده ست‬
‫راست رو خصم دوز چون تیرم‬ ‫چون گشاد من از کمان تو است‬
‫هر دو را بشکنم بنپذیرم‬ ‫با گشادت چه جای تیر و کمان‬
‫من نه مرد نفاق و تزویرم‬ ‫دیدن غیر تو نفاق بود‬
‫چون شکر در گداز از آن شیرم‬ ‫با من آمیختی چو شکر و شیر‬
‫درمیفکن دگر به تاخیرم‬ ‫طاقتم طاق شد ز جفتی خویش‬
‫بررود تا اثیر تاثیرم‬ ‫درد تاخیر چون برآرد دود‬

‫‪1758‬‬
‫در فراقت چرا بیاموزم‬ ‫در وصالت چرا بیاموزم‬
‫یا من از تو دوا بیاموزم‬ ‫یا تو با درد من بیامیزی‬
‫یا بیامیزی یا بیاموزم‬ ‫می گریزی ز من که نادانم‬
‫تا من از تو جدا بیاموزم‬ ‫پیش از این ناز و خشم می کردم‬
‫بعد از این از خدا بیاموزم‬ ‫چون خدا با تو است در شب و روز‬
‫چون بدیدم سزا بیاموزم‬ ‫در فراقت سزای خود دیدم‬
‫تا از او کیمیا بیاموزم‬ ‫خاک پای تو را به دست آرم‬

‫معنی والضحی بیاموزم‬ ‫آفتاب تو را شوم ذره‬


‫جذبه کهربا بیاموزم‬ ‫کهربای تو را شوم کاهی‬
‫این من از مصطفی بیاموزم‬ ‫از دو عالم دو دیده بردوزم‬
‫جز از او از کجا بیاموزم‬ ‫سر مازاغ و ماطغی را من‬
‫چون فلک در هوا بیاموزم‬ ‫در هوایش طواف سازم تا‬
‫همچو مه بی قبا بیاموزم‬ ‫بند هستی فروگشادم تا‬
‫تا به بحر آشنا بیاموزم‬ ‫همچو ماهی زره ز خود سازم‬
‫سیر بی دست و پا بیاموزم‬ ‫همچو دل خون خورم که تا چون دل‬
‫پس وفا از وفا بیاموزم‬ ‫در وفا نیست کس تمام استاد‬
‫از تو خوش خوش لقا بیاموزم‬ ‫ختمش این شد که خوش لقای منی‬

‫‪1759‬‬
‫کی ببینم مرا چنان که منم‬ ‫اه چه بی رنگ و بی نشان که منم‬
‫کو میان اندر این میان که منم‬ ‫گفتی اسرار در میان آور‬
‫این چنین ساکن روان که منم‬ ‫کی شود این روان من ساکن‬
‫بوالعجب بحر بی کران که منم‬ ‫بحر من غرقه گشت هم در خویش‬
‫کاین دو گم شد در آن جهان که منم‬ ‫این جهان و آن جهان مرا مطلب‬
‫طرفه بی سود و بی زیان که منم‬ ‫فارغ از سودم و زیان چو عدم‬
‫عین چه بود در این عیان که منم‬ ‫گفتم ای جان تو عین مایی گفت‬
‫در زبان نامده ست آن که منم‬ ‫گفتم آنی بگفت های خموش‬
‫اینت گویای بی زبان که منم‬ ‫گفتم اندر زبان چو درنامد‬
‫اینت بی پای پادوان که منم‬ ‫می شدم در فنا چو مه بی پا‬
‫در چنین ظاهر نهان که منم‬ ‫بانگ آمد چه می دوی بنگر‬
‫نادره بحر و گنج و کان که منم‬ ‫شمس تبریز را چو دیدم من‬

‫‪1760‬‬
‫حی و دانا و قادر و قیوم‬ ‫به خدایی که در ازل بوده ست‬
‫تا بشد صد هزار سر معلوم‬ ‫نور او شمع های عشق فروخت‬
‫عاشق و عشق و حاکم و محکوم‬ ‫از یکی حکم او جهان پر شد‬
‫گشت گنج عجایبش مکتوم‬ ‫در طلسمات شمس تبریزی‬
‫از حلوت جدا شدیم چو موم‬ ‫که از آن دم که تو سفر کردی‬
‫ز آتشش جفت وز انگبین محروم‬ ‫همه شب همچو شمع می سوزیم‬
‫جسم ویران و جان در او چون بوم‬ ‫در فراق جمال او ما را‬
‫زفت کن پیل عیش را خرطوم‬ ‫آن عنان را بدین طرف برتاب‬
‫همچو شیطان طرب شده مرحوم‬ ‫بی حضورت سماع نیست حلل‬
‫تا رسید آن مشرفه مفهوم‬ ‫یک غزل بی تو هیچ گفته نشد‬
‫غزلی پنج شش بشد منظوم‬ ‫بس به ذوق سماع نامه تو‬
‫ای به تو فخر شام و ارمن و روم‬ ‫شام ما از تو صبح روشن باد‬

‫‪1761‬‬
‫عاقبت شکر بازپیوستیم‬ ‫ما همه از الست همدستیم‬
‫جمله از یک شراب سرمستیم‬ ‫ما همه همدلیم و همراهیم‬
‫جز که آن عشق هیچ نپرستیم‬ ‫ما ز کونین عشق بگزیدیم‬
‫عاقبت از فراق وارستیم‬ ‫چند تلخی کشید جان ز فراق‬
‫کرد ما را بلند اگر پستیم‬ ‫آفتابی درآمد از روزن‬
‫نی که بر دامن تو بنشستیم‬ ‫آفتابا مکش ز ما دامن‬
‫از تو هستیم ما اگر هستیم‬ ‫از شعاع تو است اگر لعلیم‬
‫از هوای تو بند بشکستیم‬ ‫پیش تو ذره وار رقصانیم‬

‫‪1762‬‬
‫که چو خورشید جمله جان گردیم‬ ‫آمدستیم تا چنان گردیم‬
‫گل و گلزار خاکیان گردیم‬ ‫مونس و یار غمگنان باشیم‬
‫بر همه همچو بحر و کان گردیم‬ ‫چند کس را نییم خاص چو زر‬
‫قره العین دیدگان گردیم‬ ‫جان نماییم جسم عالم را‬
‫ایمن و خوش چو آسمان گردیم‬ ‫چون زمین نیستیم یغماگاه‬
‫همچو ایمان بر او امان گردیم‬ ‫هر کی ترسان بود چو ترسایان‬
‫که بر الفاظ و بر زبان گردیم‬ ‫هین خمش کن از آن هم افزونیم‬

‫‪1763‬‬
‫کی چو اشتر گیاه و خار خوریم‬ ‫ما که باده ز دست یار خوریم‬
‫می باقی بی خمار خوریم‬ ‫ایمنیم از خمار مرگ ایرا‬
‫بی محابا و مردوار خوریم‬ ‫جام مردان بیار تا کامروز‬
‫اندر آن دم که بی شمار خوریم‬ ‫به دم ناشمرده زنده شویم‬
‫می سرجوش پایدار خوریم‬ ‫ساقیا پای دار تا ز کفت‬
‫تا کباب از دل شکار خوریم‬ ‫پی این شیر مست می پوییم‬
‫روزی پاک از آن دیار خوریم‬ ‫زان دیاریم کز حدث پاک است‬
‫نه چو لک لک ز حرص مار خوریم‬ ‫نه چو کرکس اسیر مرداریم‬

‫‪1764‬‬
‫تا بدان بلبلن شکار کنیم‬ ‫ناله بلبل بهار کنیم‬
‫گر ننالیم پس چه کار کنیم‬ ‫کار او ناز و کار ما لبه است‬
‫بر سر عاشقان نثار کنیم‬ ‫در گلستان رویم و گل چینیم‬
‫همه را مست و بی قرار کنیم‬ ‫اندرآییم مست در بازار‬
‫خدمت چشم پرخمار کنیم‬ ‫سیم با یار خوش عذار خوریم‬
‫عیش هایی که با نگار کنیم‬ ‫کس نداند خدای داند و بس‬
‫راز را با تو آشکار کنیم‬ ‫تو اگر رازدار ما باشی‬
‫خدمت خالق تبار کنیم‬ ‫می گریزند خلق از تاتار‬
‫رختمان نیست ما چه بار کنیم‬ ‫بار کردند اشتران بگریز‬
‫اشتر مردمان شمار کنیم‬ ‫خلق خیزان کنند و ما بر بام‬

‫‪1765‬‬
‫رحمتی کن که در هوای توییم‬ ‫عاشق روی جان فزای توییم‬
‫ما همه ذره در هوای توییم‬ ‫تو به رخسار آفتابی و مه‬
‫منتظر بر در سرای توییم‬ ‫تا تو زین پرده روی بنمایی‬
‫بیخود از شربت لقای توییم‬ ‫ای که ما در میان مجلس انس‬
‫کآخر ای دوست آشنای توییم‬ ‫خیره چون دشمنان مکش ما را‬
‫ما همه بنده رضای توییم‬ ‫تو رضا می دهی به کشتن ما‬
‫ای پری زاده خاک پای توییم‬ ‫گر چه با خاتم سلیمانیم‬
‫ما همه بنده و گدای توییم‬ ‫شمس تبریز جان جان هایی‬

‫‪1766‬‬
‫یک زمان از زمانه بگریزیم‬ ‫خیز تا فتنه ای برانگیزیم‬
‫همه از پیش خویش برخیزیم‬ ‫بر بساط نشاط بنشینیم‬
‫با کسان خسان نیامیزیم‬ ‫جز حریف ظریف نگزینیم‬
‫می آسوده در قدح ریزیم‬ ‫غم بیهوده در جهان نخوریم‬
‫نه گرفتار زهد و پرهیزیم‬ ‫ما گرفتار شادی و طربیم‬
‫بر مرادش رویم و نستیزیم‬ ‫گر ستیزه کند فلک با ما‬
‫چند با هر کسی درآویزیم‬ ‫چون نداریم هیچ دست آویز‬
‫مست جاوید شاه تبریزیم‬ ‫عیش باقی است شمس تبریزی‬

‫‪1767‬‬
‫هر نفس زیر لب چه می خوانیم‬ ‫تو چه دانی که ما چه مرغانیم‬
‫ما گهی گنج گاه ویرانیم‬ ‫چون به دست آورد کسی ما را‬
‫زان سبب همچو چرخ گردانیم‬ ‫چرخ از بهر ماست در گردش‬
‫چون در این خانه جمله مهمانیم‬ ‫کی بمانیم اندر این خانه‬
‫به صفت بین که ما چه سلطانیم‬ ‫گر به صورت گدای این کوییم‬
‫چه غم امروز اگر به زندانیم‬ ‫چونک فردا شهیم در همه مصر‬
‫هم نرنجیم و هم نرنجانیم‬ ‫تا در این صورتیم از کس ما‬
‫صد هزاران هزار چندانیم‬ ‫شمس تبریز چونک شد مهمان‬

‫‪1768‬‬
‫چند چراغ خرد افروختم‬ ‫چند قبا بر قد دل دوختم‬
‫گردش بس بوالعجب آموختم‬ ‫پیر فلک را که قراریش نیست‬
‫وام فقیران ز کرم توختم‬ ‫گنج کرم آمد مهمان من‬
‫سوختم و سوختم و سوختم‬ ‫حاصل از این سه سخنم بیش نیست‬
‫ریختم آن دخل که اندوختم‬ ‫بر مثل شمعم من پاکباز‬
‫در دل و در گوش خر اسپوختم‬ ‫بس که بسی نکته عیسی جان‬
‫تا بنگوید صنم شوخ تم‬ ‫بس که اذا تم دنا نقصه‬

‫‪1769‬‬
‫جات لکی تنذر خیر المم‬ ‫ای دل صافی دم ثابت قدم‬
‫بر ورق عشق ازل چون قلم‬ ‫سر ننهی جز به اشارات دل‬
‫رقص کنانیم چو شقه علم‬ ‫از طرب باد تو و داد تو‬
‫سوی گشایشگه عرصه عدم‬ ‫رقص کنان خواجه کجا می روی‬
‫گوش قدم داند حرف قدم‬ ‫خواجه کدامین عدم است این بگو‬
‫همچو غریب عربی در عجم‬ ‫عشق غریب است و زبانش غریب‬
‫بشنو از بنده نه بیش و نه کم‬ ‫خیز که آورده امت قصه ای‬
‫قصه غریب آمد و گوینده هم‬ ‫بشنو این حرف غریبانه را‬
‫روشن و فرخنده چو باغ ارم‬ ‫از رخ آن یوسف شد قعر چاه‬
‫جنت و ایوان شد و صفه حرم‬ ‫قصر شد آن حبس و در او باغ و راغ‬
‫باز شود آب در آن دم ز هم‬ ‫همچو کلوخی که در آب افکنی‬
‫ناگه سر برزند از چاه غم‬ ‫همچو شب ابر که خورشید صبح‬
‫صل علی دنتها و ارتسم‬ ‫همچو شرابی که عرب خورد و گفت‬
‫می نگرد بر فلک محتشم‬ ‫از طرب این حبس به خواری و نقص‬
‫قد شهد ال و عد النعم‬ ‫ای خرد از رشک دهانم مگیر‬
‫بان علی شعبته ما کتم‬ ‫گر چه درخت آب نهان می خورد‬
‫فصل بهاران بدهد دم به دم‬ ‫هر چه بدزدید زمین ز آسمان‬
‫ور علم افراشتی وگر قلم‬ ‫گر شبه دزدیده ای وگر گهر‬
‫سوف یری النائم ماذا احتلم‬ ‫رفت شب و روز تو اینک رسید‬

‫‪1770‬‬
‫بیخود و بنشست به مجلس برم‬ ‫آمد سرمست سحر دلبرم‬

‫گفت که تو نقشی و من آزرم‬ ‫گرم شد و عربده آغاز کرد‬


‫تو ز دو کس من ز دو صد خوشترم‬ ‫تو به دو پر می پری و من به صد‬
‫من ز حریفان به دو سر برترم‬ ‫گر چه فروتر بنشستم ز لطف‬
‫تا همه دانند که من دیگرم‬ ‫یک قدحم بیست چو جام شماست‬
‫جان و دلم زفت و به تن لغرم‬ ‫ساغر من تا لب و باقی به نیم‬
‫زان که از این سر نیم و زان سرم‬ ‫صورت من ناید در چشم سر‬
‫زانک در این هر دو صدف گوهرم‬ ‫من پنهان در دل و دل هم نهان‬
‫من دو سبو بیشتر از تو خورم‬ ‫گر قدحی بیشتر از من خوری‬
‫من که و بز را دو شکم بردرم‬ ‫گر به دو صد کوه چو بز بردوی‬
‫چون بجهم چرخ بود چنبرم‬ ‫چون بدوم مه نبود همتکم‬
‫دشنه خورشید بود خنجرم‬ ‫چون ببرم دست به سوی سلح‬
‫چون نشدی تر ز نم کوثرم‬ ‫خشک نماید بر تو این غزل‬
‫این درم قلب از آن می خرم‬ ‫کور نه ام لیک مرا کیمیاست‬
‫نی خوردم غم و نه من غم خورم‬ ‫جزو و کلم یار مرا درخور است‬

‫‪1771‬‬
‫در طلبت رفت به هر جا دلم‬ ‫شد ز غمت خانه سودا دلم‬
‫می نگرد جانب بال دلم‬ ‫در طلب زهره رخ ماه رو‬
‫رفت بر این سقف مصفا دلم‬ ‫فرش غمش گشتم و آخر ز بخت‬
‫دوش چه گفته است کسی با دلم‬ ‫آه که امروز دلم را چه شد‬
‫موج زند موج چو دریا دلم‬ ‫از طلب گوهر گویای عشق‬
‫در پی آن عیش و تماشا دلم‬ ‫روز شد و چادر شب می درد‬
‫آه چه ره است از دل تو تا دلم‬ ‫از دل تو در دل من نکته هاست‬
‫وای دلم وای دلم وا دلم‬ ‫گر نکنی بر دل من رحمتی‬
‫چند رود سوی ثریا دلم‬ ‫ای تبریز از هوس شمس دین‬
‫‪1772‬‬
‫از پس آن شاه جهانت کنم‬ ‫چند گهی فاتحه خوانت کنم‬
‫پیر بیا تا که جوانت کنم‬ ‫پیر شدی در غم ما باک نیست‬
‫بگلر لشکرگه جانت کنم‬ ‫هیچ غم جان مخور ار جان برفت‬
‫وجه محالیش بیانت کنم‬ ‫آنچ محال است تصور دهم‬
‫راه چه باشد که چنانت کنم‬ ‫ره دهمت تا به اصول اصول‬
‫کشف کنم خضر زمانت کنم‬ ‫گر چه کلیمی همه در اعتراض‬

‫‪1773‬‬
‫خیره نگر سوی نگار آمدیم‬ ‫بار دگر جانب یار آمدیم‬
‫تا سر آن گنج چو مار آمدیم‬ ‫بر سر و رو سجده کنان جمله راه‬
‫دام گرفتیم و شکار آمدیم‬ ‫نافه آهو چو بزد بر دماغ‬
‫پس تو بگو ما به چه کار آمدیم‬ ‫دام بشر لیق آن صید نیست‬
‫بر طمع دولت پار آمدیم‬ ‫پار دل پاره رفوی تو دید‬
‫زانک ز هستی به کنار آمدیم‬ ‫ای همه هستی مکن از ما کنار‬
‫نفط زنانیم و شرار آمدیم‬ ‫همچو ستاره سوی شیطان کفر‬
‫سنگ زنانیم و دمار آمدیم‬ ‫همچو ابابیل سوی پیل گبر‬
‫با طبق سیم نثار آمدیم‬ ‫باز چو بینیم رخ عاشقان‬

‫‪1774‬‬
‫جانب دریای تو بازآمدیم‬ ‫ما به تماشای تو بازآمدیم‬
‫زود به صحرای تو بازآمدیم‬ ‫سیل غمت خانه دل را ببرد‬
‫بر سر سودای تو بازآمدیم‬ ‫چون سر ما مطبخ سودای توست‬
‫تا سوی بالی تو بازآمدیم‬ ‫از سر چه صد رسن انداختی‬
‫در پی سرنای تو بازآمدیم‬ ‫ناله سرنای تو در جان رسید‬

‫‪1775‬‬
‫گر تو میی من قدحم ور ترشی من‬ ‫گر تو کنی روی ترش زحمت از این جا ببرم‬
‫کبرم‬
‫کل هوی یهویه ذاک جمیل و کرم‬ ‫عبس وجها سندی کان سناه مددی‬
‫عقل ندارد سر من گر ز نباتش نچرم‬ ‫زنده نباشد دل من گر به مهش دل ندهم‬
‫ما شطه شیبنی غیبته الف هرم‬ ‫مبسمه بلبلنی عابسه زلزلنی‬
‫ور هنر آرم سوی او عرضه کنم بی‬ ‫گر کژی آرم سوی او همچو کمان تیر خورم‬
‫هنرم‬
‫قمت اطوف سکرا مغتنما حول حرم‬ ‫بارحتی فکرته هیجنی قلقلنی‬
‫ور سوی بحرش نروم باد شکسته‬ ‫گر پی رایش نروم باد گسسته رگ من‬
‫گهرم‬
‫نخله خلد نبتت وسط ریاض و ارم‬ ‫ظلت به مقتنیا مرتزقا مجتنیا‬
‫چون پی اسپش ندوم خواجه یقین دان‬ ‫چونک شکارش نشوم خواجه یقین دان که سگم‬
‫که خرم‬
‫نمت علی قارعه عاصفنی سیل عرم‬ ‫کنت ثقیل کسل خففنی جذبته‬
‫گفتم کشتی تو مرا گفت من از تو بترم‬ ‫گفتم بسته ست دلم گفت منم قفل گشا‬
‫رو سخن خار مگو چون همه گل می‬ ‫رو سخن کار مگو کز همه آزاد شدم‬
‫سپرم‬

‫‪1776‬‬
‫دل و جان را ز تو دیدم دل و جان را‬ ‫منم آن بنده مخلص که از آن روز که زادم‬
‫به تو دادم‬
‫فالیه نتراجع و الیه نتحاکم‬ ‫کتب العشق بانی بهوی العاشق اعلم‬
‫چو قبای تو بپوشم ملکم شاه قبادم‬ ‫چو شراب تو بنوشم چو شراب تو بجوشم‬
‫و رعانی و سقانی هو فی الفضل مقدم‬ ‫قمر الحسن اتانی و الی الوصل دعانی‬
‫چو بدیدم کرم تو به کرم دست گشادم‬ ‫ز میانم چو گزیدی کمر مهر تو بستم‬
‫طلع البدر فطیبوا قدم الحب و انعم‬ ‫نصر العشق اجیبوا و الی الوصل انیبوا‬
‫چه کنم سیم و درم را چو در این گنج‬ ‫چه کنم نام و نشان را چو ز تو گم نشود کس‬
‫فتادم‬
‫طمس البدر هلل خضع القلب و اسلم‬ ‫لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی‬
‫دل خود بر تو نهادم به خدا نیک نهادم‬ ‫چو تویی شادی و عیدم چه نکوبخت و سعیدم‬
‫وعدونی کذبونی فالی من اتظلم‬ ‫خدعونی نهبونی اخذونی غلبونی‬
‫نه اسیر شب و روزم نه گرفتار‬ ‫نه بدرم نه بدوزم نه بسازم نه بسوزم‬
‫کسادم‬
‫غسق النفس تفرق ربض الکفر تهدم‬ ‫ملک الشرق تشرق و علی الروح تعلق‬
‫چو فزودی تو بهایم که کند طمع‬ ‫چه کساد آید آن را که خریدار تو باشی‬
‫مزادم‬
‫فمن العشق تدثر و من العشق تختم‬ ‫نفس العشق عتادی و عمیدی و عمادی‬
‫بنما ترک چه گویم چو تویی جمله‬ ‫روش زاهد و عابد همگی ترک مراد است‬
‫مرادم‬
‫لک بخلی لک جودی و لک الدهر‬ ‫لک یا عشق وجودی و رکوعی و سجودی‬
‫منظم‬
‫تو چنانم بربودی که بشد یاد ز یادم‬ ‫چو مرا دیو ربودی طربم یاد تو بودی‬
‫فقد النوم وسادی و سعاداتی نوم‬ ‫الف الدهر بعادی جرح البعد فوادی‬
‫چو مرا باد تو دادی مده ای دوست به‬ ‫به صفت کشتی نوحم که به باد تو روانم‬
‫بادم‬
‫و اری السقف تخرق و اری الموج‬ ‫فاری الشمل تفرق و اری الستر تمزق‬
‫تلطم‬
‫من اگر فتح و فتوحم چه عجب شاه‬ ‫من اگر کشتی نوحم چه عجب چون همه روحم‬
‫نژادم‬
‫و اری البحر تسجر و اری الهلک‬ ‫و اری البدر تکور و اری النجم تکدر‬
‫تفاقم‬
‫چو فتم جانب ساحل حجرم سنگ و‬ ‫چو به بحر تو درآیم به مزاج آب حیاتم‬
‫جمادم‬
‫نهض الحب لطبی و تدارک و ترحم‬ ‫فقد اهدانی ربی و اتی الجد بحبی‬
‫سوی مردار چه گردم نه چو زاغم نه‬ ‫به خدا باز سپیدم که به شاه است امیدم‬
‫چو خادم‬
‫هو معراج سواری و علی السطح‬ ‫نزل العشق بداری معه کاس عقاری‬
‫کسلم‬
‫ز تو گریم ز تو خندم ز تو غمگین ز‬ ‫چو بسازیم چو عیدم چو بسوزیم چو عودم‬
‫تو شادم‬
‫بک فی الدهر سکوت بک قلبی یتکلم‬ ‫بک احیی و اموت بک امسک و افوت‬
‫بفروزد ز مه او فلک جهد و جهادم‬ ‫چو ز تبریز بتابد مه شمس الحق والدین‬

‫‪1777‬‬
‫ل تیاسوا من غابکم ل تدنسوا اثوابکم‬ ‫انا فتحنا بابکم ل تهجروا اصحابکم‬
‫فی ظل دین مسند ل تغلقوا ابوابکم‬ ‫الحمد ل الذی من علینا بالثنا‬
‫اشجعتکم ل تجبنوا ل تحقروا القابکم‬ ‫یا اولیا ل تحزنوا اربحتکم ل تغبنوا‬
‫یا رب اظهر بدرنا ل تعبدوا اربابکم‬ ‫یا رب اشرح صدرنا یا رب ارفع قدرنا‬
‫طاب الموافی سیره ل تخسرو اعقابکم‬ ‫ما لی اله غیره نال البرا یا خیره‬
‫تا مقبل آید از سخن ل تهتکوا جلبابکم‬ ‫بوی دل آید از سخن دل حاصل آید از سخن‬

‫‪1778‬‬
‫ل تغفلوا عن حینکم ل تهدموا دارینکم‬ ‫رحت انا من بینکم غبت کذا من عینکم‬
‫ل تنسوا هجراننا ل تهدموا دارینکم‬ ‫اخواننا اخواننا ان الزمان خاننا‬
‫و استثقلت اوزارنا ل تهدموا دارینکم‬ ‫قد فاتنا اعمارنا و استنسیت اخبارنا‬
‫و استعشقوا ایمانکم ل تهدموا دارینکم‬ ‫استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم‬
‫‪1779‬‬
‫و لو لکم و لقیاکم لما کنا بودایکم‬ ‫اتیناکم اتیناکم فحیونا نحییکم‬
‫ذکرتم عهدنا ذکرا و نادانا منادیکم‬ ‫دخلنا دارکم سکری فشکرا ربنا شکرا‬
‫توافیتم بمیعادی و باح الراح ساقیکم‬ ‫خرجنا من قری الوادی دخلنا القصر یا حادی‬
‫فانت الغوث و المجدی اذا ناجی‬ ‫فاخف القصر ل تبدی و من یسالک ل تهدی‬
‫مناجیکم‬
‫و هذا کله فضل فانا ل نکافیکم‬ ‫و تسقینا و تشفینا و مثل السر تخفینا‬

‫‪1780‬‬
‫فاشربوا من کاس خلد و اترکوا کل‬ ‫اقبل الساقی علینا حامل کاس المدام‬
‫الطعام‬
‫و انطقوا من غیر حرف و اسکتوا تم‬ ‫اشبعوا من غیر اکل و اسمعوا من غیر اذن‬
‫الکلم‬
‫و ارکبوا ظهر المعالی و ادخلوا بین‬ ‫ایها العشاق طیبوا و اسکروا من کاسنا‬
‫الزحام‬
‫جاء کم نادی القیامه فی الهوی نعم‬ ‫انهضوا نادی المنادی الصل این الرجال‬
‫القیام‬
‫ان هذا یوم عید عیدوا بعد الصیام‬ ‫اشربوا سقیا لکم ثم اطربوا غنما لکم‬
‫انما نحن کنهر فرقوه و السلم‬ ‫وافقونا وافقونا فی طریق التحاد‬
‫قم لنا نفتح جنانا من جنان یا غلم‬ ‫یا ندیمی سل سبیل نحو عین السلسبیل‬

‫‪1781‬‬
‫انظرونا انظرونا نقتبس من نورکم‬ ‫قد رجعنا قد رجعنا جائیا من طورکم‬
‫کل من ارداه عسر نال من میسورکم‬ ‫کل من یرجو وجودا یغتنم من جودکم‬
‫ل یبالی بالبرایا خاضعی منصورکم‬ ‫لیس یشقی بالرزایا من یکن محفوظکم‬
‫من یلقی من یسوق الخیل فی‬ ‫حارت ابصار البرایا فی بدیهیاتکم‬
‫مستورکم‬
‫لیس یجلی طرفنا ال بقربی دورکم‬ ‫لیس یهدی قلبنا ال نسیم منکم‬

‫‪1782‬‬
‫تظنون ان الحق فیما عذلتم‬ ‫ظننتم ایا عذال ان قد عدلتم‬
‫و غادرکم انواره فضللتم‬ ‫و ما ضاء ذاک البدر ال لهله‬
‫و انکم ما ذقتم فمللتم‬ ‫فما مل من ذاق الصبابه و الهوی‬
‫و ل مشرب العشاق یوما وصلتم‬ ‫و ان ذقتموا ما ذقتموه بحقها‬
‫‪1783‬‬
‫و عاین روحی حسنکم و جمالکم‬ ‫فان وفق ال الکریم وصالکم‬
‫فبال ارحموا ذلی و عشقی فما لکم‬ ‫تصدقت بالروح العزیز لشکرها‬
‫الی کم اوانس طیفکم و خیالکم‬ ‫الی کم اقاسی هجرکم و فراقکم‬
‫فیالیتنی افننی کصبری مللکم‬ ‫تناقص صبری بازدیاد مللکم‬
‫و غنجاتها ویلکم و دللکم‬ ‫عمی العین من تذکارها حرکاتکم‬
‫فصاح علینا صیحه العشق والکم‬ ‫رآنی الهوی یوما العب غفلتی‬
‫ال فانثروا فی حب نعلیه ما لکم‬ ‫لقد جاء من تبریز روح مجسم‬

‫‪1784‬‬
‫و عیشتنا فی غیرهم لحرام‬ ‫علی اهل نجد الثنا و سلم‬
‫ملحته للعاشقین قوام‬ ‫فضیلته للفاضلین بصیره‬
‫و عشره اهل الحق فیه مدام‬ ‫بصیره اهل ال منه مکحل‬
‫لکم عیشه مرضیه و دوام‬ ‫ایا ساکنیها من فضیله سیدی‬
‫لکان علی باب الملیک زحام‬ ‫و لو ل حجاب العز ارخی ملیکنا‬
‫ل صبح حیا صخره و رخام‬ ‫ملیک اذا لحت شعاشع خده‬
‫ففی الروح من ذاک الکلم کلم‬ ‫سقی ال وقتا انطقانا کلمه‬
‫وقدی من عذل العواذل لم‬ ‫غدا آلفا قلبی یقوم لمره‬

‫‪1785‬‬
‫بیا بیا دلدار من دلدار من درآ درآ در کار من در کار من تویی تویی گلزار من گلزار من بگو‬
‫بگو اسرار من اسرار من‬
‫تویی تویی هم کیش من‬ ‫بیا بیا درویش من درویش من مرو مرو از پیش من از پیش من‬
‫هم کیش من تویی تویی هم خویش من هم خویش من‬
‫هر جا روم با من روی با من روی هر منزلی محرم شوی محرم شوی روز و شبم مونس تویی‬
‫مونس تویی دام مرا خوش آهوی خوش آهوی‬
‫ای شمع من بس روشنی بس روشنی در خانه ام چون روزنی چون روزنی تیر بل چون‬
‫دررسد چون دررسد هم اسپری هم جوشنی هم جوشنی‬
‫دل را کجا پنهان کنم‬ ‫صبر مرا برهم زدی برهم زدی عقل مرا رهزن شدی رهزن شدی‬
‫در دلبری تو بی حدی تو بی حدی‬
‫ای فخر من سلطان من سلطان من فرمان ده و خاقان من خاقان من چون سوی من میلی‬
‫کنی میلی کنی روشن شود چشمان من چشمان من‬
‫هر جا تویی جنت بود جنت بود هر جا روی رحمت بود رحمت بود چون سایه ها در‬
‫چاشتگه فتح و ظفر پیشت دود پیشت دود‬
‫بخشایش و حفظ خدا حفظ خدا‬ ‫فضل خدا همراه تو همراه تو امن و امان خرگاه تو خرگاه تو‬
‫پیوسته در درگاه تو درگاه تو‬

‫‪1786‬‬
‫سرو خرامان منی ای رونق بستان‬ ‫دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من‬
‫من‬
‫وز چشم من بیرون مشو ای شعله‬ ‫چون می روی بی من مرو ای جان جان بی تن مرو‬
‫تابان من‬
‫چون دلبرانه بنگری در جان‬ ‫هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم‬
‫سرگردان من‬
‫ای دیدن تو دین من وی روی تو‬ ‫تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم‬
‫ایمان من‬
‫سرمست و خندان اندرآ ای یوسف‬ ‫بی پا و سر کردی مرا بی خواب و خور کردی مرا‬
‫کنعان من‬
‫ای هست تو پنهان شده در هستی‬ ‫از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم‬
‫پنهان من‬
‫ای شاخ ها آبست تو ای باغ بی پایان‬ ‫گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو‬
‫من‬
‫پیش چراغم می کشی تا وا شود‬ ‫یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی‬
‫چشمان من‬
‫ای آن پیش از آن ها ای آن من ای آن‬ ‫ای جان پیش از جان ها وی کان پیش از کان ها‬
‫من‬
‫اندیشه ام افلک نی ای وصل تو‬ ‫منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی‬
‫کیوان من‬
‫در آب حیوان مرگ کو ای بحر من‬ ‫مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد‬
‫عمان من‬
‫بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو‬ ‫ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من‬
‫حیران من‬
‫بی تو چرا باشد چرا ای اصل چار‬ ‫جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا‬
‫ارکان من‬
‫ای فارغ از تمکین من ای برتر از‬ ‫ای شه صلح الدین من ره دان من ره بین من‬
‫امکان من‬

‫‪1787‬‬
‫بنوشت توقیعت خدا کالخرون‬ ‫گر آخر آمد عشق تو گردد ز اول ها فزون‬
‫السابقون‬
‫سر کرده صورت های او از بحر‬ ‫زرین شده طغرای او ز انا فتحناهای او‬
‫جان آبگون‬
‫در سجده شکر آمده سرهای نحن‬ ‫آدم دگربار آمده بر تخت دین تکیه زده‬
‫الصافون‬
‫شبدیز می رانند خوش هر روز در‬ ‫رستم که باشد در جهان در پیش صف عاشقان‬
‫دریای خون‬
‫رقصان و خندان چون شکر ز انا الیه‬ ‫هر سو دو صد ببریده سر در بحر خون زان کر و فر‬
‫راجعون‬
‫نه چرخ صدق ها زند تو منکری نک‬ ‫گر سایه عاشق فتد بر کوه سنگین برجهد‬
‫آزمون‬
‫خود کوه مسکین که بود آن جا که شد‬ ‫بر کوه زد اشراق او بشنو تو چاقاچاق او‬
‫موسی زبون‬
‫کو آسمان کو ریسمان کو جان کو‬ ‫خود پیش موسی آسمان باشد کمینه نردبان‬
‫دنیای دون‬
‫گر چه ز بیرون ذره ای صد آفتابی‬ ‫تن را تو مشتی کاه دان در زیر او دریای جان‬
‫از درون‬
‫مطلوب بودی در سبق طالب شدستی‬ ‫خورشیدی و زرین طبق دیگ تو را پخته است حق‬
‫تو کنون‬
‫سر از زمین برداشته بر خویش می‬ ‫او پار کشتی کاشته امسال برگ افراشته‬
‫خواند فسون‬

‫طاسی که بهر سجده اش شد طشت‬ ‫جان مست گشت از کاس او ای شاد کاس و طاس او‬
‫گردون سرنگون‬
‫تا چنگ اندر من زدی در عشق گشتم‬ ‫ای شمس تبریز از کرم ای رشک فردوس و ارم‬
‫ارغنون‬

‫‪1788‬‬
‫نک کش کشانت می برند انا الیه‬ ‫تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون‬
‫راجعون‬
‫تا چند چینی دانه ها دام اجل کردت‬ ‫تا کی زنی بر خانه ها تو قفل با دندانه ها‬
‫زبون‬
‫زین بر جنازه نه ببین دستان این‬ ‫شد اسب و زین نقره گین بر مرکب چوبین نشین‬
‫دنیای دون‬
‫بیرون شو از باغ و چمن ساکن شو‬ ‫برکن قبا و پیرهن تسلیم شو اندر کفن‬
‫اندر خاک و خون‬
‫دستک زنان می آمدی کو یک نشان‬ ‫دزدیده چشمک می زدی همراز خوبان می شدی‬
‫ز آن ها کنون‬
‫فرزند و اهل و خانه ات از خانه‬ ‫ای کرده بر پاکان زنخ امروز بستندت زنخ‬
‫کردندت برون‬
‫کو آن نفس کز زیرکی بر ماه می‬ ‫کو عشرت شب های تو کو شکرین لب های تو‬
‫خواندی فسون‬
‫کو طوق و کو آویزه ات ای در‬ ‫کو صرفه و استیزه ات بر نان و بر نان ریزه ات‬
‫شکافی سرنگون‬
‫کو آن نغولی های تو در فعل و مکر‬ ‫کو آن فضولی های تو کو آن ملولی های تو‬
‫ای ذوفنون‬
‫ای هر منت هفتاد من اکنون کهی از‬ ‫این باغ من آن خان من این آن من آن آن من‬
‫تو فزون‬
‫کو حمله ها و مشت تو وان سرخ‬ ‫کو آن دم دولت زدن بر این و آن سبلت زدن‬
‫گشتن از جنون‬
‫نابوده مهراندوز تو از خالق ریب‬ ‫هرگز شبی تا روز تو در توبه و در سوز تو‬
‫المنون‬
‫زان اعتقاد سرسری زان دین سست‬ ‫امروز ضربت ها خوری وز رفته حسرت ها خوری‬
‫بی سکون‬
‫زان ماجرا با انبیا کاین چون بود ای‬ ‫زان سست بودن در وفا بیگانه بودن با خدا‬
‫خواجه چون‬
‫زیرا که مستی کم شود چون ماجرا‬ ‫چون آینه باش ای عمو خوش بی زبان افسانه گو‬
‫گردد شجون‬

‫‪1789‬‬
‫در گوش جانم می رسد طبل رحیل از‬ ‫ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان‬
‫آسمان‬
‫از ما حللی خواسته چه خفته اید ای‬ ‫نک ساربان برخاسته قطارها آراسته‬
‫کاروان‬
‫هر لحظه ای نفس و نفس سر می‬ ‫این بانگ ها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس‬
‫کشد در لمکان‬
‫خلقی عجب آید برون تا غیب ها گردد‬ ‫زین شمع های سرنگون زین پرده های نیلگون‬
‫عیان‬
‫فریاد از این عمر سبک زنهار از این‬ ‫زین چرخ دولبی تو را آمد گران خوابی تو را‬
‫خواب گران‬
‫ای پاسبان بیدار شو خفته نشاید پاسبان‬ ‫ای دل سوی دلدار شو ای یار سوی یار شو‬
‫کامشب جهان حامله زاید جهان‬ ‫هر سوی شمع و مشعله هر سوی بانگ و مشغله‬
‫جاودان‬
‫آن کو کشیدت این چنین آن سو کشاند‬ ‫تو گل بدی و دل شدی جاهل بدی عاقل شدی‬
‫کش کشان‬
‫آب است آتش های او بر وی مکن رو‬ ‫اندر کشاکش های او نوش است ناخوش های او‬
‫را گران‬
‫از حیله بسیار او این ذره ها لرزان‬ ‫در جان نشستن کار او توبه شکستن کار او‬
‫دلن‬
‫تا کی جهی گردن بنه ور نی کشندت‬ ‫ای ریش خند رخنه جه یعنی منم سالر ده‬
‫چون کمان‬
‫حق را عدم پنداشتی اکنون ببین ای‬ ‫تخم دغل می کاشتی افسوس ها می داشتی‬
‫قلتبان‬
‫در قعر چاه اولیتری ای ننگ خانه و‬ ‫ای خر به کاه اولیتری دیگی سیاه اولیتری‬
‫خاندان‬
‫گر آب سوزانی کند ز آتش بود این را‬ ‫در من کسی دیگر بود کاین خشم ها از وی جهد‬
‫بدان‬
‫با کس نگیرم تنگ من زیرا خوشم‬ ‫در کف ندارم سنگ من با کس ندارم جنگ من‬
‫چون گلستان‬
‫این سو جهان آن سو جهان بنشسته‬ ‫پس خشم من زان سر بود وز عالم دیگر بود‬
‫من بر آستان‬
‫این رمز گفتی بس بود دیگر مگو‬ ‫بر آستان آن کس بود کو ناطق اخرس بود‬
‫درکش زبان‬

‫‪1790‬‬
‫صد حور خوش داری ولی بنگر یکی‬ ‫دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن‬
‫داری چو من‬
‫گفتا که پرسش های ما بیرون ز گوش‬ ‫گفتم صلی ماجرا ما را نمی پرسی چرا‬
‫است و دهن‬
‫گفت از اشارت های دل هم جان‬ ‫گفتم ز پرسش تو بحل باری اشارت را مهل‬
‫بسوزد هم بدن‬
‫سیمین بر و زرین کمر چشم و چراغ‬ ‫گفتم که چونی در سفر گفتا که چون باشد قمر‬
‫مرد و زن‬
‫او را روا باشد روا کو ره رو است‬ ‫گشتن به گرد خود خطا ال جمال قطب را‬
‫اندر وطن‬
‫ای ساربان منزل مکن جز بر در آن‬ ‫هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران‬
‫یار من‬
‫آخر چه داند راز ما جان حسن یا‬ ‫ای عشرت و ای ناز ما ای اصل و ای آغاز ما‬
‫بوالحسن‬
‫وی صورتت در چشم من همچون‬ ‫ای عشق تو در جان من چون آفتاب اندر حمل‬
‫عقیق اندر یمن‬
‫از تو نباشد خوبتر در جمله آن انجمن‬ ‫چون اولین و آخرین در حشر جمع آید یقین‬
‫لیلی چو بیند مر تو را گردد چو‬ ‫مجنون چو بیند مر تو را لیلی بر او کاسد شود‬
‫مجنون ممتحن‬
‫ای یاس من گوید همی اندر فراقت‬ ‫در جست و جوی روی تو در پای گل بس خارها‬
‫یاسمن‬
‫ذرات کونین از طمع کی باز کردندی‬ ‫گر آفتاب روی تو روزی ده ما نیستی‬
‫دهن‬
‫پس شرحه های گوشتش زنده شود‬ ‫حیوان چو قربانی بود جسمش ز جان فانی بود‬
‫زین بابزن‬
‫کای رسته از جان فنا بر جان بی‬ ‫آتش بگوید شرحه را سر حیاتات بقا‬
‫آزار زن‬
‫گر نعره شان این سو رسد نی گبر‬ ‫نعره زنند آن شرحه ها یا لیت قومی یعلمون‬
‫ماند نی وثن‬
‫لبیک لبیک و بلی می گوی و می رو‬ ‫نی ترش ماند در دلی نی پای ماند در گلی‬
‫تا وطن‬
‫پیدا شود گر ساقیی ما را کند بی‬ ‫هست این سخن را باقیی در پرده مشتاقیی‬
‫خویشتن‬

‫‪1791‬‬
‫بر یاد من پیمود می آن باوفا خمار‬ ‫بویی همی آید مرا مانا که باشد یار من‬
‫من‬
‫هر لحظه معجونی کند بهر دل بیمار‬ ‫کی یاد من رفت از دلش ای در دل و جان منزلش‬
‫من‬
‫رحمت چو جیحون می رود در قلزم‬ ‫خاصه کنون از جوش او زان جوش بی روپوش او‬
‫اسرار من‬
‫ای ننگ گلزار ضمیر از فکرت چون‬ ‫پرده ست بر احوال من این گفتی و این قال من‬
‫خار من‬
‫کو آفتابی یا مهی ماننده انوار من‬ ‫کو نعره ای یا بانگی اندرخور سودای من‬
‫تا زنگ را برهم زند در بردن زنگار‬ ‫این را رها کن قیصری آمد ز روم اندر حبش‬
‫من‬
‫از روزن دل می رسد در جان‬ ‫نظاره کن کز بام او هر لحظه ای پیغام او‬
‫آتشخوار من‬
‫کان طوطیان سر می کشند از دام این‬ ‫لف وصالش چون زنم شرح جمالش چون کنم‬
‫گفتار من‬
‫سینای موسی را نگر در سینه افکار‬ ‫اندرخور گفتار من منگر به سوی یار من‬
‫من‬
‫در پیش بیداران نهد آن دولت بیدار‬ ‫امشب در این گفتارها رمزی از آن اسرارها‬
‫من‬
‫لیلی درآمد در طلب در جان مجنون‬ ‫آن پیل بی خواب ای عجب چون دید هندستان به شب‬
‫وار من‬
‫کآمد به میرابی دل سرچشمه انهار من‬ ‫امشب ز سیلب دلم ویران شود آب و گلم‬
‫بانگ پریدن می رسد زان جعفر طیار‬ ‫بر گوش من زد غره ای زان مست شد هر ذره ای‬
‫من‬
‫در قطع و وصل وحدتت تا بسکلد‬ ‫یا رب به غیر این زبان جان را زبانی ده روان‬
‫زنار من‬
‫کو علم من کو حلم من کو عقل‬ ‫صبر از دل من برده ای مست و خرابم کرده ای‬
‫زیرکسار من‬
‫ای هر چه غیر داد او گر جان بود‬ ‫این را بپوشان ای پسر تا نشنود آن سیمبر‬
‫اغیار من‬
‫این گفت را زیبی ببخش از زیور ای‬ ‫ای دلبر بی جفت من ای نامده در گفت من‬
‫ستار من‬
‫نی عین گو و نی عرض نی نقش و‬ ‫ای طوطی هم خوان ما جز قند بی چونی مخا‬
‫نی آثار من‬
‫دوزخ بود گر غیر آن باشد فن و‬ ‫از کفر و از ایمان رهد جان و دلم آن سو رود‬
‫کردار من‬
‫ای هر شکن از زلف تو صد نافه و‬ ‫ای طبله ام پرشکرت من طبل دیگر چون زنم‬
‫عطار من‬
‫این است لوت و پوت من باغ و رز و‬ ‫مهمانیم کن ای پسر این پرده می زن تا سحر‬
‫دینار من‬
‫برقی بزد بر جان من زان ابر‬ ‫خفته دلم بیدار شد مست شبم هشیار شد‬
‫بامدرار من‬
‫ابصار عبرت دیده را ای عبره‬ ‫در اولین و آخرین عشقی بننمود این چنین‬
‫البصار من‬
‫گه پا شدم گه سر شدم در عودت و‬ ‫بس سنگ و بس گوهر شدم بس مومن و کافر شدم‬
‫تکرار من‬
‫گویم صفات آن صمد با نطق درانبار‬ ‫روزی برون آیم ز خود فارغ شوم از نیک و بد‬
‫من‬
‫ای گلرخ و گلزار من ای روضه و‬ ‫جانم نشد زین ها خنک یا ذا السماء و الحبک‬
‫ازهار من‬
‫من آب گشتم از حیا ساکن نشد این نار‬ ‫امشب چه باشد قرن ها ننشاند آن نار و لظی‬
‫من‬
‫همواره آنتر می شوم از دولت هموار‬ ‫هر دم جوانتر می شوم وز خود نهانتر می شوم‬
‫من‬
‫گشتم سمعنا قل شوم در دوره دوار‬ ‫چون جزو جانم کل شوم خار گلم هم گل شوم‬
‫من‬

‫روزی بخواهد عذر تو آن شاه باایثار‬ ‫ای کف زنم مختل مشو وی مطربم کاهل مشو‬
‫من‬
‫روزی پریشانی کنی در عشق چون‬ ‫روزی شوی سرمست او روزی ببوسی دست او‬
‫دستار من‬
‫فریاد از این قانون نو کاسکست‬ ‫کرده ست امشب یاد او جان مرا فرهاد او‬
‫چنگش تار من‬
‫ناموس لیلییان برد لیلی خوش هنجار‬ ‫مجنون کی باشد پیش او لیلی بود دل ریش او‬
‫من‬
‫کامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار‬ ‫دست پدر گیر ای پسر با او وفا کن تا سحر‬
‫من‬
‫نحس زحل ندهد رهش در دید مه‬ ‫زان می حرام آمد که جان بی صبر گردد در زمان‬
‫دیدار من‬
‫کو دیده های موج جو در قلزم زخار‬ ‫جان گر همی لرزد از او صد لرزه را می ارزد او‬
‫من‬
‫حیرت همی حیران شود در مبعث و‬ ‫من تا قیامت گویمش ای تاجدار پنج و شش‬
‫انشار من‬
‫ای روی او امسال من ای زلف‬ ‫خواهی بگو خواهی مگو صبری ندارم من از او‬
‫جعدش پار من‬
‫ای عمر بی او مرگ من وی فخر بی‬ ‫خلقان ز مرگ اندر حذر پیشش مرا مردن شکر‬
‫او عار من‬
‫از عقده من فارغ شده بی دانش فوار‬ ‫آه از مه مختل شده وز اختر کاهل شده‬
‫من‬
‫کو صبح مصبوحان من کو حلقه‬ ‫بر قطب گردم ای صنم از اختران خلوت کنم‬
‫احرار من‬
‫بیزار گشتم زین زبان وز قطعه و‬ ‫پهلو بنه ای ذوالبیان با پهلوان کاهلن‬
‫اشعار من‬
‫جز عشق و دلسوزی مگو جز این‬ ‫جز شمس تبریزی مگو جز نصر و پیروزی مگو‬
‫مدان اقرار من‬

‫‪1792‬‬
‫خضر است و الیاس این مگر یا آب‬ ‫این کیست این این کیست این این یوسف ثانی است این‬
‫حیوان است این‬
‫سرمه سپاهانی است این یا نور‬ ‫این باغ روحانی است این یا بزم یزدانی است این‬
‫سبحانی است این‬
‫ساقی خوب ماست این یا باده جانی‬ ‫آن جان جان افزاست این یا جنت الماواست این‬
‫است این‬
‫آن سیمبر را ماند این شادی و آسانی‬ ‫تنگ شکر را ماند این سودای سر را ماند این‬
‫است این‬
‫از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانی‬ ‫امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر‬
‫است این‬

‫بردار بانگ زیر و بم کاین وقت‬ ‫ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم‬
‫سرخوانی است این‬
‫اسحاق قربان توام این عید قربانی‬ ‫مست و پریشان توام موقوف فرمان توام‬
‫است این‬
‫ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانی‬ ‫رستیم از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا‬
‫است این‬
‫در قعر دریا گرد بین موسی عمرانی‬ ‫گل های سرخ و زرد بین آشوب و بردابرد بین‬
‫است این‬
‫داور سلیمان می کند یا حکم دیوانی‬ ‫هر جسم را جان می کند جان را خدادان می کند‬
‫است این‬
‫کس می نداند حرف تو گویی که‬ ‫ای عشق قلماشیت گو از عیش و خوش باشیت گو‬
‫سریانی است این‬
‫با گوی و چوگان می رسد سلطان‬ ‫خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد‬
‫میدانی است این‬
‫چون گوی شو بی دست و پا هنگام‬ ‫هر جا یکی گویی بود در حکم چوگان می دود‬
‫وحدانی است این‬
‫در پیش سلطان می دوی کاین سیر‬ ‫گویی شوی بی دست و پا چوگان او پایت شود‬
‫ربانی است این‬
‫سجده کن و چیزی مگو کاین بزم‬ ‫آن آب بازآمد به جو بر سنگ زن اکنون سبو‬
‫سلطانی است این‬

‫‪1793‬‬
‫از آسمان خوشتر شده در نور او‬ ‫این کیست این این کیست این هذا جنون العاشقین‬
‫روی زمین‬
‫یا سرو بستان هاست این یا صورت‬ ‫بی هوشی جان هاست این یا گوهر کان هاست این‬
‫روح المین‬
‫ویرانی کسب و دکان یغماجی تقوا و‬ ‫سرمستی جان جهان معشوقه چشم و دهان‬
‫دین‬
‫کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه‬ ‫خورشید و ماه از وی خجل گوهر نثار سنگ دل‬
‫آهنین‬
‫صد ماه اندر خرمنش چون نسر طایر‬ ‫خورشید اندر سایه اش افزون شده سرمایه اش‬
‫دانه چین‬
‫بسم ال ای شمس الضحا بسم ال ای‬ ‫بسم ال ای روح البقا بسم ال ای شیرین لقا‬
‫عین الیقین‬
‫نعلین برون کن برگذر بر تارک جان‬ ‫هین روی ها را تاب ده هین کشت دل را آب ده‬
‫ها نشین‬
‫وی عقل ما سرمست شو وی چشم ما‬ ‫ای هوش ما از خود برو وی گوش ما مژده شنو‬
‫دولت ببین‬
‫خورشید شد جفت قمر در مجلس آ‬ ‫ایوب را آمد نظر یعقوب را آمد پسر‬
‫عشرت گزین‬
‫ترک گدارویی کنم چون گنج دیدم در‬ ‫من کیسه ها می دوختم در حرص زر می سوختم‬
‫کمین‬
‫چون کودکی کز کودکی وز جهل‬ ‫ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس کل‬
‫خاید آستین‬
‫دستک زنان بالی سر گوید که یا نعم‬ ‫چون بیندش صاحب نظر صدتو شود او را بصر‬
‫المعین‬
‫درخورد او نبود دگر مهمانی عجل‬ ‫در سایه سدره نظر جبریل خو آمد بشر‬
‫سمین‬
‫بنهاده بر کف ها طبق بهر نثارش‬ ‫بر خوان حق ره یافت او با خاصگان دریافت او‬
‫حور عین‬
‫این نامه می پرد عیان تا کف اصحاب‬ ‫این نامه اسرار جان تا چند خوانی بر چپان‬
‫الیمین‬

‫‪1794‬‬
‫بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان‬ ‫ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان‬
‫بنگر نشان‬
‫نوحه کنان از هر طرف صد بی زبان‬ ‫ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن‬
‫صد بی زبان‬
‫نبود کسی بی درد دل رخ زعفران‬ ‫هرگز نباشد بی سبب گریان دو چشم و خشک لب‬
‫رخ زعفران‬
‫پرسان به افسوس و ستم کو گلستان‬ ‫حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می کوبد قدم‬
‫کو گلستان‬
‫کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو‬ ‫کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لله و یاسمن‬
‫ارغوان‬
‫خشک است از شیر روان هر شیردان‬ ‫کو میوه ها را دایگان کو شهد و شکر رایگان‬
‫هر شیردان‬
‫طاووس خوب چون صنم کو طوطیان‬ ‫کو بلبل شیرین فنم کو فاخته کوکوزنم‬
‫کو طوطیان‬
‫پریده تاج و حله شان زین افتنان زین‬ ‫خورده چو آدم دانه ای افتاده از کاشانه ای‬
‫افتنان‬
‫چون گفتشان ل تقنطوا ذو المتنان ذو‬ ‫گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر‬
‫المتنان‬
‫بی برگ و زار و نوحه گر زان‬ ‫جمله درختان صف زده جامه سیه ماتم زده‬
‫امتحان زان امتحان‬
‫در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر‬ ‫ای لک لک و سالر ده آخر جوابی بازده‬
‫آسمان‬
‫عالم شود پررنگ و بو همچون جنان‬ ‫گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو‬
‫همچون جنان‬
‫تا دررسد کوری تو عید جهان عید‬ ‫ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر کن‬
‫جهان‬
‫زنده شویم از مردن آن مهر جان آن‬ ‫ز آواز اسرافیل ما روشن شود قندیل ما‬
‫مهر جان‬
‫بر چرخ پرخون مردمک بی نردبان‬ ‫تا کی از این انکار و شک کان خوشی بین و نمک‬
‫بی نردبان‬
‫نک صبح دولت می دمد ای پاسبان‬ ‫میرد خزان همچو دد بر گور او کوبی لگد‬
‫ای پاسبان‬
‫مر دهر را محرور کن افسون بخوان‬ ‫صبحا جهان پرنور کن این هندوان را دور کن‬
‫افسون بخوان‬
‫نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان‬ ‫ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل‬
‫عنبرفشان‬
‫مر حشر را تابنده کن هین العیان هین‬ ‫گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن‬
‫العیان‬
‫آورده باغ از غیب ها صد ارمغان‬ ‫از حبس رسته دانه ها ما هم ز کنج خانه ها‬
‫صد ارمغان‬
‫زاینده و والد شود دور زمان دور‬ ‫گلشن پر از شاهد شود هم پوستین کاسد شود‬
‫زمان‬
‫لک لک کنان کالملک لک یا مستعان‬ ‫لک لک بیاید با یدک بر قصر عالی چون فلک‬
‫یا مستعان‬
‫مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت‬ ‫بلبل رسد بربط زنان وان فاخته کوکوکنان‬
‫جوان‬
‫می ناید اندیشه دلم اندر زبان اندر‬ ‫من زین قیامت حاملم گفت زبان را می هلم‬
‫زبان‬
‫پیکان پران آمده از لمکان از لمکان‬ ‫خاموش و بشنو ای پدر از باغ و مرغان نو خبر‬

‫‪1795‬‬
‫مردانه باش و غم مخور ای غمگسار‬ ‫هین دف بزن هین کف بزن کاقبال خواهی یافتن‬
‫مرد و زن‬
‫صرفه مکن صرفه مکن در سود‬ ‫قوت بده قوت ستان ای خواجه بازارگان‬
‫مطلق گام زن‬
‫جان زنده گردد وارهد از ننگ گور و‬ ‫گر آب رو کمتر شود صد آب رو محکم شود‬
‫گورکن‬
‫هین شعله زن ای شمع جان ای فارغ‬ ‫امروز سرمست آمدی ناموس را برهم زدی‬
‫از ننگ لگن‬
‫گو سرد شو این بوالعل گو خشم گیر‬ ‫درسوختم این دلق را رد و قبول خلق را‬
‫آن بوالحسن‬
‫صرفه گری رسوا بود خاصه که با‬ ‫گر تو مقامرزاده ای در صرفه چون افتاده ای‬
‫خوب ختن‬
‫جنت ز من غیرت برد گر درروم در‬ ‫صد جان فدای یار من او تاج من دستار من‬
‫گولخن‬
‫چون خلق یار من شود کان می نگنجد‬ ‫آن گولخن گلشن شود خاکسترش سوسن شود‬
‫در دهن‬
‫من چون رسن بازی کنم اندر هوای‬ ‫فرمان یار خود کنم خاموش باشم تن زنم‬
‫آن رسن‬

‫‪1796‬‬
‫صد حور کش داری ولی بنگر یکی‬ ‫دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن‬
‫داری چو من‬
‫اینک چنین بگداختی حیران فی هذا‬ ‫قدر لبم نشناختی با من دغاها باختی‬
‫الزمن‬
‫وز آسمان آویخته بر هر دلی پنهان‬ ‫ای فتنه ها انگیخته بر خلق آتش ریخته‬
‫رسن‬
‫در بحر تو رقصان شده خاشاک نقش‬ ‫در بحر صاف پاک تو جمله جهان خاشاک تو‬
‫مرد و زن‬
‫سرنای خود را گفته تو من دم زنم تو‬ ‫خاشاک اگر گردان بود از موج جان از جا مرو‬
‫دم مزن‬
‫بس نقش ها بنگاشتی بیرون ز شهر‬ ‫بس شمع ها افروختی بیرون ز سقف آسمان‬
‫جان و تن‬
‫ای بی تو جان اندر تنم چون مرده ای‬ ‫ای بی خیال روی تو جمله حقیقت ها خیال‬
‫اندر کفن‬
‫بی جان جان انگیز او ای جان من رو‬ ‫بی نور نورافروز او ای چشم من چیزی مبین‬
‫جان مکن‬
‫گفتا که پرسش های ما بیرون ز گوش‬ ‫گفتم صلی ماجرا ما را نمی پرسی چرا‬
‫است و دهن‬
‫ای سال ها نشناخته تو خویش را از‬ ‫ای سایه معشوق را معشوق خود پنداشته‬
‫پیرهن‬
‫جانت نگنجد در بدن شمعت نگنجد در‬ ‫تا جان بااندازه ات بر جان بی اندازه زد‬
‫لگن‬

‫‪1797‬‬
‫ای دل نمی ترسی مگر از یار بی‬ ‫ای دل شکایت ها مکن تا نشنود دلدار من‬
‫زنهار من‬
‫نشنیده ای شب تا سحر آن ناله های‬ ‫ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من‬
‫زار من‬
‫می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار‬ ‫یادت نمی آید که او می کرد روزی گفت گو‬
‫من‬
‫این بس نباشد خود تو را کآگه شوی‬ ‫اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان‬
‫از خار من‬
‫تو سرده و من سرگران ای ساقی‬ ‫گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان‬
‫خمار من‬
‫وانگه چنین می کرد سر کای مست و‬ ‫خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر‬
‫ای هشیار من‬
‫گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار‬ ‫چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او‬
‫من‬
‫خواهی چنین گم شو چنان در نفی‬ ‫گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان‬
‫خود دان کار من‬
‫بفروش یک جامم به جان وانگه ببین‬ ‫گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی جام تو‬
‫بازار من‬

‫‪1798‬‬
‫ای دلبر و دلدار من ای محرم و‬ ‫ای یار من ای یار من ای یار بی زنهار من‬
‫غمخوار من‬
‫ای در خطر ما را سپر ای ابر‬ ‫ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر‬
‫شکربار من‬
‫ای دین و ای ایمان من ای بحر‬ ‫خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان من‬
‫گوهردار من‬
‫ای قبله هر قافله ای قافله سالر من‬ ‫ای شب روان را مشعله ای بی دلن را سلسله‬
‫هم این سری هم آن سری هم گنج و‬ ‫هم رهزنی هم ره بری هم ماهی و هم مشتری‬
‫استظهار من‬
‫تا آتشی اندرزنی در مصر و در‬ ‫چون یوسف پیغامبری آیی که خواهم مشتری‬
‫بازار من‬
‫هم نور نور نور من هم احمد مختار‬ ‫هم موسیی بر طور من عیسی هر رنجور من‬
‫من‬
‫وال که صد چندان من بگذشته از‬ ‫هم مونس زندان من هم دولت خندان من‬
‫بسیار من‬
‫گویی بیا حجت مجو ای بنده طرار‬ ‫گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو‬
‫من‬
‫جان خواهم وانگه چه جان گویم سبک‬ ‫گویم که گنجی شایگان گوید بلی نی رایگان‬
‫کن بار من‬
‫در صف درآ واپس مجه ای حیدر‬ ‫گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده‬
‫کرار من‬

‫‪1799‬‬
‫هم سوی پنهان خانه رو ای فکرت و‬ ‫در غیب پر این سو مپر ای طایر چالک من‬
‫ادراک من‬
‫گردون چه دارد جز که که از خرمن‬ ‫عالم چه دارد جز دهل از عیدگاه عقل کل‬
‫افلک من‬
‫من چاک کردم خرقه ات بخیه مزن‬ ‫من زخم کردم بر دلت مرهم منه بر زخم من‬
‫بر چاک من‬
‫چندین گمان بد مبر ای خایف از‬ ‫در من از این خوشتر نگر کآب حیاتم سر به سر‬
‫اهلک من‬
‫شادی نیرزد حبه ای در همت غمناک‬ ‫دریا نباشد قطره ای با ساحل دریای جان‬
‫من‬
‫شیران نر بین سرنگون بربسته بر‬ ‫خرگوش و کبک و آهوان باشد شکار خسروان‬
‫فتراک من‬
‫مجنون کنان مجنون شده از شاهد‬ ‫دل های شیران خون شده صحرا ز خون گلگون شده‬
‫لولک من‬
‫کوه احد جنبان شود برپرد از محراک‬ ‫گر کاهلی باری بیا درکش یکی جام خدا‬
‫من‬
‫دانی چه جوشش ها بود از جرعه اش‬ ‫جامی که تفش می زند بر آسمان بی سند‬
‫بر خاک من‬
‫وانگه ببینی گوهری در جسم چون‬ ‫آن باده بر مغزت زند چشم و دلت روشن کند‬
‫خاشاک من‬
‫زان بیضه یابد پرورش بال و پر‬ ‫عالم چو مرغی خفته ای بر بیضه پرچوژه ای‬
‫املک من‬
‫هفت آسمان فانی شود در نو بیضه‬ ‫روزی که مرغ از یک لگد از روی بیضه برجهد‬
‫پاک من‬
‫دامن گشا گوهرستان کی دیده ای‬ ‫خری که او را نیست بن می گوید ای خاک کهن‬
‫امساک من‬
‫جز احولی از احولی کی دم زند ز‬ ‫در وهم ناید ذات من اندیشه ها شد مات من‬
‫اشراک من‬
‫گر چه دهان خوش می شود زین‬ ‫خامش که اندر خامشی غرقه تری در بی هشی‬
‫حرف چون مسواک من‬

‫‪1800‬‬
‫هذا معاد الغابرین نعم الرجا نعم‬ ‫هذا رشاد الکافرین هذا جزاء الصابرین‬
‫المعین‬
‫نعره زنان در سینه دل استدرکوا عین‬ ‫صد آفتاب از تو خجل او خوشه چین تو مشتعل‬
‫الیقین‬
‫کای روح پاک مقتدا یا رحمه للعالمین‬ ‫از آسمان در هر غذا از علویان آید ندا‬
‫هم از دقایق مخبری پیش از ظهور‬ ‫حبس حقایق را دری باغ شقایق را تری‬
‫یوم دین‬
‫ای جان نفیر عام کن تا برجهی زین‬ ‫ای دل ز دیده دام کن دیده نداری وام کن‬
‫آب و طین‬
‫باید که صف ها بردری و آیی بر آن‬ ‫ای جان تو باری لمتری شیر جهاد اکبری‬
‫قلعه حصین‬
‫گر گشت جانان محتجب جان می رود‬ ‫هان ای حبیب و ای محب بشنو صل و فاستجب‬
‫نیکوش بین‬
‫یا لیت قومی یعلمون که با کیانم‬ ‫گفته ست جان ذوفنون چون غرقه شد در بحر خون‬
‫همنشین‬
‫لعلم به گوهرها روم یا تاج باشم یا‬ ‫سیلم سوی دریا روم روحم سوی بال روم‬
‫نگین‬
‫مانند موسی برکشد از خاره او ماء‬ ‫هر کس که یابد این رشد زان قند بی حد او چشد‬
‫معین‬
‫زیرا که مشتاق شهم آن ماه از مه ها‬ ‫چون مست گشتم برجهم بر رخش دل زین برنهم‬
‫مهین‬
‫گر می خوری زان می بخور ور می‬ ‫گفتن رها کن ای پدر گفتن حجاب است از نظر‬
‫گزینی زان گزین‬
‫جاء المدد جاء المدد استنصروا یا‬ ‫الصمت اولی بالرصد فی النطق تهییج العدد‬
‫مسلمین‬
‫فی نشونا او مشینا من قربه العرق‬ ‫مستفعلن مستفعلن یا سیدا یا اقربا‬
‫الوتین‬

‫‪1801‬‬
‫ای زندگی باغ ها وی رنگ بخش‬ ‫آن شاخ خشک است و سیه هان ای صبا بر وی مزن‬
‫مرد و زن‬
‫آب روان و سبزه ها وز هر طرف‬ ‫هان ای صبای خوب خد اندر رکابت می رود‬
‫وجه الحسن‬
‫او سخت خشک است و سیه بر وی‬ ‫دریادلی و روشنی بر خشک و بر تر می زنی‬
‫مزن از بهر من‬
‫این کی تواند گفت گل با لله یا سرو‬ ‫من خیره روتر آمدم بر جود تو راهی زدم‬
‫و سمن‬
‫هستی چو نحل خانه کن یا جان معمار‬ ‫ای باغ ساز و دست نی چون عقل فوق و پست نی‬
‫بدن‬
‫رنجور بسته فن بود خاصه در این‬ ‫خواهی که معنی کش شوم رو صبر کن تا خوش شوم‬
‫باریک فن‬

‫‪1802‬‬
‫نی تن کشاند بار من نی جان کند‬ ‫چندان بگردم گرد دل کز گردش بسیار من‬
‫پیکار من‬
‫تا بگسلد یک بارگی هم پود من هم‬ ‫چندان طواف کان کنم چندان مصاف جان کنم‬
‫تار من‬
‫سر می نهد هر شیر نر در صبر‬ ‫گر تو لجوجی سخت سر من هم لجوجم ای پسر‬
‫پاافشار من‬
‫ای نقطه خوبی و کش در جان چون‬ ‫تن چون نگردد گرد جان با مشعل چون آسمان‬
‫پرگار من‬
‫تو بی خبر گویی که بس که آرد شد‬ ‫تا آب باشد پیشوا گردن بود این آسیا‬
‫خروار من‬
‫تا آب هست او می طپد چون چرخ در‬ ‫او فارغ است از کار تو وز گندم و خروار تو‬
‫اسرار من‬
‫غلبیر کردن کار او غلبیر بودن کار‬ ‫غلبیرم اندر دست او در دست می گرداندم‬
‫من‬
‫وانگه بگفتم هین بیا ای یار گل‬ ‫نی صدق ماند و نی ریا نی آب ماند و نی گیا‬
‫رخسار من‬
‫مشکن ببین اشکست من خیز ای سپه‬ ‫ای جان جان مست من ای جسته دوش از دست من‬
‫سالر من‬
‫تا گویدت دلدار من ای جان و ای‬ ‫ای جان خوش رفتار من می پیچ پیش یار من‬
‫جاندار من‬
‫تا چه گولم می کند او زین کلبه و‬ ‫مثل کلبه ست این تنم حق می تند چون تن زنم‬
‫تار من‬
‫گوید کلبه کی بود بی جذبه این پیکار‬ ‫پنهان بود تار و کشش پیدا کلبه و گردشش‬
‫من‬
‫تن چون عصابه جان چو سر کان هست پیچان گرد سر هر پیچ بر پیچ دگر توتوست چون‬
‫دستار من‬
‫ترسم که تو پیچی کنی در مغلطه‬ ‫ای شمس تبریزی طری گاهی عصابه گه سری‬
‫دیدار من‬

‫‪1803‬‬
‫ای نقش او شمع جهان ای چشم من او‬ ‫بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن‬
‫را لگن‬
‫چون سرو و گل هر دو خورند از آب‬ ‫چشم و دماغ از عشق تو بی خواب و خور پرورده شد‬
‫لطفت بی دهن‬
‫هر لحظه زاید صورتی در شهر جان‬ ‫ای کار جان پاک از عبث روزی جان پاک از حدث‬
‫بی مرد و زن‬
‫با صد هزاران کر و فر در خدمت‬ ‫هر صورتی به از قمر شیرینتر از شهد و شکر‬
‫معشوق من‬
‫ای دل چو اندر کویشان مست آمدی‬ ‫حیران ملک در رویشان آب فلک در جویشان‬
‫دستی بزن‬
‫المستغاث ای مسلمین زین نقش های‬ ‫زان ماه روی مه جبین شد چون فلک روی زمین‬
‫پرفتن‬

‫‪1804‬‬
‫چون او ببیند روی تو هر برگ او‬ ‫با آن سبک روحی گل وان لطف شه برگ سمن‬
‫گردد سه من‬
‫وی بنده ات را بندگی بهتر ز ملک‬ ‫ای گلشن تو زندگی وی زخم تو فرخندگی‬
‫انجمن‬
‫تا زنده ای باشم تو را چون شمع در‬ ‫گفتی که جان بخشم تو را نی نی بگو بکشم تو را‬
‫گردن زدن‬
‫آن مرده ای اندر قبا وین زنده ای اندر‬ ‫زاهد چه جوید رحم تو عاشق چه جوید زخم تو‬
‫کفن‬
‫آن سر نهد تا جان برد وین خصم جان‬ ‫آن در خلص جان دود وین عشق را قربان شود‬
‫خویشتن‬
‫وی من ز تاب روی تو همچون عقیق‬ ‫ای تافته در جان من چون آفتاب اندر حمل‬
‫اندر یمن‬
‫‪1805‬‬
‫سرو خرامان منی ای رونق بستان‬ ‫پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من‬
‫من‬
‫وز چشم من بیرون مشو ای مشعله‬ ‫چون می روی بی من مرو ای جان جان بی تن مرو‬
‫تابان من‬
‫چون دلبرانه بنگری در جان‬ ‫هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم‬
‫سرگردان من‬
‫ای دیدن تو دین من وی روی تو‬ ‫تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم‬
‫ایمان من‬
‫در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان‬ ‫بی پا و سر کردی مرا بی خواب و خور کردی مرا‬
‫من‬
‫ای هست تو پنهان شده در هستی‬ ‫از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم‬
‫پنهان من‬
‫ای شاخه ها آبست تو وی باغ بی‬ ‫گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو‬
‫پایان من‬
‫پیش چراغم می کشی تا وا شود‬ ‫یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی‬
‫چشمان من‬
‫ای آن بیش از آن ها ای آن من ای آن‬ ‫ای جان پیش از جان ها وی کان پیش از کان ها‬
‫من‬
‫اندیشه ام افلک نیست ای وصل تو‬ ‫چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست‬
‫کیوان من‬
‫بر بوی شاهنشاه من هر لحظه ای‬ ‫بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من‬
‫حیران من‬
‫بی تو چرا باشد چرا ای اصل‬ ‫ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا‬
‫چارارکان من‬
‫ای فارغ از تمکین من ای برتر از‬ ‫ای شه صلح الدین من ره دان من ره بین من‬
‫امکان من‬

‫‪1806‬‬
‫ای عقل عقل عقل من ای جان جان‬ ‫آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من‬
‫جان من‬
‫برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان‬ ‫زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن رهگذر‬
‫من‬
‫از روی تو روشن شود شب پیش‬ ‫خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو‬
‫رهبانان من‬
‫سغراق می چشمان من عصار می‬ ‫عشق تو را من کیستم از اشک خون ساقیستم‬
‫مژگان من‬
‫این است تر و خشک من پیدا بود‬ ‫ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم‬
‫امکان من‬
‫خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از‬ ‫دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت‬
‫کان من‬
‫چون بوریا بر می شکن ای یار خوش‬ ‫با این همه کو قند تو کو عهد و کو سوگند تو‬
‫پیمان من‬
‫تا بر عقیقت برزند یک زر ز‬ ‫نک چشم من تر می زند نک روی من زر می زند‬
‫زرافشان من‬
‫زان چهره و خط خوشت هر دم فزون‬ ‫بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم‬
‫ایمان من‬
‫پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان‬ ‫در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو‬
‫من‬
‫اول قدح دردی بخور وانگه ببین پایان‬ ‫گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم‬
‫من‬
‫شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت‬ ‫بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود‬
‫آن من‬
‫من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان‬ ‫گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من‬
‫من‬
‫مر بدر را بدره دهم چون بدر شد‬ ‫پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم‬
‫مهمان من‬
‫تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد‬ ‫هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بی خطر‬
‫خوان من‬
‫نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من‬ ‫گفتا نکو رفت این سخن هشدار و انبان گم مکن‬
‫الصیر تریاق الحرج ای ترک تازی‬ ‫الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج‬
‫خوان من‬
‫بس کردم از لحول و شد لحول گو‬ ‫بس کن ز لحول ای پسر چون دیو می غرد بتر‬
‫شیطان من‬

‫‪1807‬‬
‫وی بس که از آواز قش گم کرده ام‬ ‫ای بس که از آواز دش وامانده ام زین راه من‬
‫خرگاه من‬
‫تا دررسم در دولتت در ماه و‬ ‫کی وارهانی زین قشم کی وارهانی زین دشم‬
‫خرمنگاه من‬
‫در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در‬ ‫هر چند شادم در سفر در دشت و در کوه و کمر‬
‫بی گاه من‬
‫خاصه مرا که سوختم در آرزوی شاه‬ ‫لیکن گشاد راه کو دیدار و داد شاه کو‬
‫من‬
‫تا کی خیال ماهتان جویم در آب چاه‬ ‫تا کی خبرهای شما واجویم از باد صبا‬
‫من‬
‫در هر دو حالت والهم در صنعت ال‬ ‫چون باغ صد ره سوختم باز از بهار آموختم‬
‫من‬

‫‪1808‬‬
‫بیگانه می باشم چنین با عشق از‬ ‫با آنک از پیوستگی من عشق گشتم عشق من‬
‫دست فتن‬
‫این مشکلت ار حل شود دشمن نماند‬ ‫از غایت پیوستگی بیگانه باشد کس بلی‬
‫در زمن‬
‫هم دم زدن دستور نی هم کفر از او‬ ‫بحری است از ما دور نی ظاهر نه و مستور نی‬
‫خامش شدن‬
‫این درد بی درمان بود فرج لنا یا ذا‬ ‫گفتن از او تشبیه شد خاموشیت تعطیل شد‬
‫المنن‬
‫هم بی خبر هم لقمه جو چون طفل‬ ‫نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد از او‬
‫بگشاده دهن‬
‫چون دیگ سربسته ست دل در آتشش‬ ‫خفته ست و برجسته ست دل در جوش پیوسته ست دل‬
‫کرده وطن‬
‫هر لحظه نوافسانه ای در خامشی شد‬ ‫ای داده خاموشانه ای ما را تو از پیمانه ای‬
‫نعره زن‬
‫در جهل او صد معرفت در خامشی‬ ‫در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مکرمت‬
‫گویا چو ظن‬
‫خاموشم و جوشان تو مانند دریای‬ ‫الفاظ خاموشان تو بشنوده بی هوشان تو‬
‫عدن‬
‫وان کو جدایی می کند یا رب تو از‬ ‫لطفت خدایی می کند حاجت روایی می کند‬
‫بیخش بکن‬
‫آخر چه داند راز ما عقل حسن یا‬ ‫ای خوشدلی و ناز ما ای اصل و ای آغاز ما‬
‫بوالحسن‬
‫ای جامه ها بدریده ما بر چاک ما‬ ‫ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما‬
‫بخیه مزن‬
‫ای جان من آمیخته با جان هر‬ ‫ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته‬
‫صورت شکن‬
‫ور مرده یابد زان علف بیخود بدراند‬ ‫آن جا که شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف‬
‫کفن‬

‫‪1809‬‬
‫گفتم درآ پرنور کن از شمع رخ‬ ‫بر گرد گل می گشت دی نقش خیال یار من‬
‫اسرار من‬
‫جان من و جان همه حیران شده در‬ ‫ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من‬
‫کار من‬
‫ای آتشی انداخته در جان زیرکسار‬ ‫ای خسرو و سلطان من سلطان سلطانان من‬
‫من‬
‫در هر جمال از تو نمک ای دیده و‬ ‫ای در فلک جان ملک در بحر تسبیح سمک‬
‫دیدار من‬
‫هم حاکمی هم داوری هم چاره ناچار‬ ‫سردفتر هر سروری برهان هر پیغامبری‬
‫من‬
‫وز فر تو پرها دمد از فکرت طیار‬ ‫خاکم شده گنجور زر از تابش خورشید تو‬
‫من‬
‫آهسته تر زن زخمه ها تا نگسلنی‬ ‫ای در کنار لطف تو من همچو چنگی بانوا‬
‫تار من‬
‫یا خار در گل یاوه شد یا جمله گل شد‬ ‫تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جان‬
‫خار من‬
‫صد خوان زرین می نهد هر شب دل‬ ‫از دولت دیدار تو وز نعمت بسیار تو‬
‫خون خوار من‬
‫تا برد آخر عاقبت دستار من دستار‬ ‫هر شب خیال دلبرم دست آورد خارد سرم‬
‫من‬
‫تا همچو در کرد از کرم گفتار من‬ ‫آن کم برآورد از عدم هر لحظه در گفت آردم‬
‫گفتار من‬

‫‪1810‬‬
‫این دزد ما خود دزد را چون می‬ ‫من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان‬
‫بدزدد از میان‬
‫دزدی چو سلطان می کند پس از کجا‬ ‫خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کند‬
‫خواهند امان‬
‫تا پیش آن سرکش برد حق سرکشان‬ ‫عشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل برد‬
‫را موکشان‬
‫در خدمت آن دزد بین تو شحنگان بی‬ ‫عشق است آن دزدی که او از شحنگان دل می برد‬
‫کران‬
‫دزدید او از چابکی در حین زبانم از‬ ‫آواز دادم دوش من کای خفتگان دزد آمده ست‬
‫دهان‬
‫گفتم به زندانش کنم او می نگنجد در‬ ‫گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من‬
‫جهان‬
‫از حیله و دستان او هر زیرکی گشته‬ ‫از لذت دزدی او هر پاسبان دزدی شده‬
‫نهان‬
‫او نیز می پرسد که کو آن دزد او‬ ‫خلقی ببینی نیم شب جمع آمده کان دزد کو‬
‫خود در میان‬
‫ای هم حیات جاودان ای هم بلی‬ ‫ای مایه هر گفت و گو ای دشمن و ای دوست رو‬
‫ناگهان‬
‫بر من بزن زخم و مهل حقا نمی‬ ‫ای رفته اندر خون دل ای دل تو را کرده بحل‬
‫خواهم امان‬
‫ای من فدای تیر تو ای من غلم آن‬ ‫سخته کمانی خوش بکش بر من بزن آن تیر خوش‬
‫کمان‬
‫شمشیر تو بر نای من حیف است ای‬ ‫زخم تو در رگ های من جان است و جان افزای من‬
‫شاه جهان‬
‫جرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد‬ ‫کو حلق اسماعیل تا از خنجرت شکری کند‬
‫هر زمان‬
‫یک چند بود اندر بشر شد همچو عنقا‬ ‫شه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفر‬
‫بی نشان‬

‫‪1811‬‬
‫ای ماه برهم می زنی عهد ثریا نی‬ ‫خوش می گریزی هر طرف از حلقه ما نی مکن‬
‫مکن‬
‫هر جا که منزل می کنی آییم آن جا‬ ‫تو روز پرنور و لهب ما در پی تو همچو شب‬
‫نی مکن‬
‫بی تو بماند از عمل در زخم سرما نی‬ ‫ای آفتابی در حمل باغ از تو پوشیده حلل‬
‫مکن‬
‫ای دایه بی الطاف تو ماندیم تنها نی‬ ‫ای آفتابت دایه ای ما در پیت چون سایه ای‬
‫مکن‬
‫‪1812‬‬
‫ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم‬ ‫ای نور افلک و زمین چشم و چراغ غیب بین‬
‫شمس دین‬
‫جان بنده تبریز شد مخدوم جانم شمس‬ ‫تا غمزه ات خون ریز شد وان زلف عنبربیز شد‬
‫دین‬
‫ای بنده ات خاصان حق مخدوم جانم‬ ‫خورشید جان همچون شفق در مکتب تو نوسبق‬
‫شمس دین‬
‫برداشتم پیش تو کف مخدوم جانم‬ ‫ای بحر اقبال و شرف صد ماه و شاهت در کنف‬
‫شمس دین‬
‫از همدگر مسکینترک مخدوم جانم‬ ‫ای هم ملوک و هم ملک در پیشت ای نور فلک‬
‫شمس دین‬
‫تو داده پر و بال ها مخدوم جانم‬ ‫مطلوب جمله جان ها جان را سوی اجلل ها‬
‫شمس دین‬
‫تا پرد از بالی دگر مخدوم جانم شمس‬ ‫دل را ز تو حالی دگر در سلطنت قالی دگر‬
‫دین‬

‫‪1813‬‬
‫شکر خدا را که خرم برد صداع از‬ ‫کو خر من کو خر من پار بمرد آن خر من‬
‫سر من‬
‫نیست ز گاو و شکمش بوی خوش‬ ‫گاو اگر نیز رود تا برود غم نخورم‬
‫عنبر من‬
‫دلبر من دلبر من دلبر من دلبر من‬ ‫گاو و خری گر برود باد ابد در دو جهان‬
‫حیف نگر حیف نگر وازر من وازر‬ ‫حلقه به گوش است خرم گوش خر و حلقه زر‬
‫من‬
‫جز تل سرگین نبود خدمت او بر در‬ ‫سر کشد و ره نرود ناز کند جو نخورد‬
‫من‬
‫زین دو اگر من بجهم بخت بود چنبر‬ ‫گاو بر این چرخ بر این گاو دگر زیر زمین‬
‫من‬
‫از خر و از بنده خر سیر شد این‬ ‫رفتم بازار خران این سو و آن سو نگران‬
‫منظر من‬
‫گفتم خاموش که خر بود به ره لنگر‬ ‫گفت کسی چون خر تو مرد خری هست بخر‬
‫من‬

‫‪1814‬‬
‫گفتم می می نخورم گفت برای دل من‬ ‫عشق تو آورد قدح پر ز بلی دل من‬
‫تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای‬ ‫داد می معرفتش با تو بگویم صفتش‬
‫دل من‬
‫پیش دویدم که ببین کار و کیای دل‬ ‫از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین‬
‫من‬
‫شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من‬ ‫گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما‬
‫چیست که آن پرده شود پیش صفای‬ ‫گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود‬
‫دل من‬
‫کوه احد پاره شود آه چه جای دل من‬ ‫عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود‬
‫باز گشاید به کرم بند قبای دل من‬ ‫شاد دمی کان شه من آید در خرگه من‬
‫پیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من‬ ‫گوید که افسرده شدی بی من و پژمرده شدی‬
‫کیست که داند جز تو بند و گشای دل‬ ‫گویم کان لطف تو کو بنده خود را تو بجو‬
‫من‬
‫تازه تر از نرگس و گل پیش صبای‬ ‫گوید نی تازه شوی بی حد و اندازه شوی‬
‫دل من‬
‫نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل‬ ‫گویم ای داده دوا لیق هر رنج و عنا‬
‫من‬
‫روی چو زر اشک چو در هست‬ ‫میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او‬
‫گوای دل من‬

‫‪1815‬‬
‫من بکشم دامن تو دامن من هم تو‬ ‫من خوشم از گفت خسان وز لب و لنج ترشان‬
‫کشان‬
‫خوش خوش خوش خوشم پیش تو ای‬ ‫جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضا‬
‫شاه خوشان‬
‫ز آنچ چشیدم ز لبت هیچ لبی را‬ ‫زانک مرا داد لبش نیست لبی را اثرش‬
‫مچشان‬
‫از خم سرکه است همه با شکرانش‬ ‫آنک ترش روی بود دانک درم جوی بود‬
‫منشان‬
‫از عسل من که چشد گفت لب خوش‬ ‫گفتم ای شاه علم من که میان عسلم‬
‫منشان‬

‫‪1816‬‬
‫وای از این خاک تنم تیره دل اکدر‬ ‫آینه ای بزدایم از جهت منظر من‬
‫من‬
‫ساقی مستقبل من کو قدح احمر من‬ ‫رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من‬
‫شکر که سرگین خری دور شده ست‬ ‫رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من‬
‫از در من‬
‫زانک چو خر دور شود باشد عیسی‬ ‫مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود‬
‫بر من‬
‫چند شدم لغر و کژ بهر خر لغر‬ ‫از پی غربیل علف چند شدم مات و تلف‬
‫من‬
‫رفت ز درد و غم او حق خدا اکثر من‬ ‫آنچ که خر کرد به من گرگ درنده نکند‬
‫خون دل آشامی من خاک از او بر‬ ‫تلخی من خامی من خواری و بدنامی من‬
‫سر من‬
‫شمع کشی دیده کنی در نظر و منظر‬ ‫شارق من فارق من از نظر خالق من‬
‫من‬

‫‪1817‬‬
‫وا دل من وا دل من وا دل من وا دل‬ ‫قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من‬
‫من‬
‫وانگه از این خسته شود یا دل تو یا‬ ‫قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من‬
‫دل من‬
‫وقت سحرها دل من رفته به هر جا‬ ‫واله و شیدا دل من بی سر و بی پا دل من‬
‫دل من‬
‫ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل‬ ‫بیخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من‬
‫من‬
‫آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من‬ ‫سوخته و لغر تو در طلب گوهر تو‬
‫گه چو رباب این دل من کرده علل‬ ‫گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان‬
‫دل من‬
‫بر که قاف است کنون در پی عنقا دل‬ ‫زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون‬
‫من‬
‫سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل‬ ‫طفل دلم می نخورد شیر از این دایه شب‬
‫من‬
‫جوی روان حکمت حق صخره و‬ ‫صخره موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو‬
‫خارا دل من‬
‫من به زمین ماندم و شد جانب بال دل‬ ‫عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش‬
‫من‬
‫کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل‬ ‫بس کن کاین گفت زبان هست حجاب دل و جان‬
‫من‬
‫‪1818‬‬
‫وا دل من وا دل من وا دل من وا دل‬ ‫قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من‬
‫من‬
‫وانگه از این خسته شود یا دل تو یا‬ ‫قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من‬
‫دل من‬
‫بهر تماشا چه شود رنجه شوی تا دل‬ ‫واله و مجنون دل من خانه پرخون دل من‬
‫من‬
‫وقت سحرها دل من رفته به هر جا‬ ‫خورده شکرها دل من بسته کمرها دل من‬
‫دل من‬
‫خواجه و بنده دل من از تو چو دریا‬ ‫مرده و زنده دل من گریه و خنده دل من‬
‫دل من‬
‫گر چه چنین است و چنین هیچ میاسا‬ ‫ای شده استاد امین جز که در آتش منشین‬
‫دل من‬
‫در طلب نعمت جان بهر تقاضا دل‬ ‫سوی صلح دل و دین آمده جبریل امین‬
‫من‬

‫‪1819‬‬
‫دیده ایمان شود ار نوش کند کافر از‬ ‫کافرم ار در دو جهان عشق بود خوشتر از این‬
‫این‬
‫دوست شود جلوه از آن پوست شود‬ ‫عشق بود کان هنر عشق بود معدن زر‬
‫پرزر از این‬
‫مشک شده مست از او گشته خجل‬ ‫عشق چو بگشاید لب بوی دهد بوی عجب‬
‫عنبر از این‬
‫خاک شود گوهر از آن فخر کند مادر‬ ‫عشق بود خوب جهان مادر خوبان شهان‬
‫از این‬

‫‪1820‬‬
‫صبر تو کو ای صابر ای همه صبر‬ ‫هی چه گریزی چندین یک نفس این جا بنشین‬
‫و تمکین‬
‫زنده شویم از تلقین بازرهیم از تکفین‬ ‫ما دو سه کس نو مرده منتظر آن پرده‬
‫تا شنود چرخ فلک از حشر تو تحسین‬ ‫هی به سلف نفخی کن پیشتر از یوم الدین‬
‫چند خوری خون به ستم ای همه‬ ‫هی به زبان ما گو رمز مگو پیدا گو‬
‫خویت خونین‬
‫چند دهی بد خبرش کار چنین است و‬ ‫چند گزی بر جگرش چند کنی قصد سرش‬
‫چنین‬
‫ای لب تو همچو شکر ای شب تو خلد‬ ‫چند کنی تلخ لبش چند کنی تیره شبش‬
‫برین‬

‫مغلطه تا چند دهی ای غلط انداز‬ ‫هیچ عسل زهر دهد یا ز شکر سرکه جهد‬
‫مهین‬
‫هر حرکت که تو کنی هست در آن‬ ‫هر چه کنی آن لب تو باشد غماز شکر‬
‫لطف دفین‬
‫تو به چه مانی به کسی ای ملک یوم‬ ‫سرو چه ماند به خسی زر به چه ماند به مسی‬
‫الدین‬

‫‪1821‬‬
‫آینه صبوح را ترجمه شبانه کن‬ ‫آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن‬
‫جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه‬ ‫ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو‬
‫کن‬
‫شست دلم به دست کن جان مرا نشانه‬ ‫ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو‬
‫کن‬
‫حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه‬ ‫گر عسس خرد تو را منع کند از این روش‬
‫کن‬
‫ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه‬ ‫در مثل است کاشقران دور بوند از کرم‬
‫کن‬
‫اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه‬ ‫ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشته ای‬
‫کن‬
‫بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه‬ ‫خیز کله کژ بنه وز همه دام ها بجه‬
‫کن‬
‫مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن‬ ‫خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا‬
‫چون تو خیال گشته ای در دل و عقل‬ ‫چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت‬
‫خانه کن‬
‫آتش اختیار کن دست در آن میانه کن‬ ‫هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر‬
‫آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن‬ ‫شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر‬
‫جرعه خون خصم را نام می مغانه‬ ‫حمله شیر یاسه کن کله خصم خاصه کن‬
‫کن‬
‫ده به کفم یگانه ای تفرقه را یگانه کن‬ ‫کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا‬
‫بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه‬ ‫شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو‬
‫کن‬
‫مرتع عمر خلد را خارج این زمانه‬ ‫کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن‬
‫کن‬
‫گر نه خری چه که خوری روی به‬ ‫ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت‬
‫مغز و دانه کن‬
‫در بشکن به جان تو سوی روان‬ ‫هست زبان برون در حلقه در چه می شوی‬
‫روانه کن‬

‫‪1822‬‬
‫جور مکن که بشنود شاد شود حسود‬ ‫ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من‬
‫من‬
‫وه که چه شاد می شود از تلف وجود‬ ‫بیش مکن تو دود را شاد مکن حسود را‬
‫من‬
‫تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من‬ ‫تلخ مکن امید من ای شکر سپید من‬
‫باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود‬ ‫دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی‬
‫من‬
‫درد توام نموده ای غیر تو نیست سود‬ ‫خواب شبم ربوده ای مونس من تو بوده ای‬
‫من‬
‫آتش تو نشان من در دل همچو عود‬ ‫جان من و جهان من زهره آسمان من‬
‫من‬
‫هیچ نبود در میان گفت من و شنود‬ ‫جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم‬
‫من‬

‫‪1823‬‬
‫سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه‬ ‫سیر نمی شوم ز تو نیست جز این گناه من‬
‫من‬
‫تشنه تر است هر زمان ماهی آب‬ ‫سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او‬
‫خواه من‬
‫جانب بحر می روم پاک کنید راه من‬ ‫درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را‬
‫چند شود فلک سیه از غم و دود آه من‬ ‫چند شود زمین وحل از قطرات اشک من‬
‫چند بنالد این لبم پیش خیال شاه من‬ ‫چند بزارد این دلم وای دلم خراب دل‬
‫غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه‬ ‫جانب بحر رو کز او موج صفا همی رسد‬
‫من‬
‫یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه‬ ‫آب حیات موج زد دوش ز صحن خانه ام‬
‫من‬
‫دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه‬ ‫سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم‬
‫من‬
‫صد چو مرا بس است و بس خرمن‬ ‫خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم‬
‫نور ماه من‬
‫آتش رفت بر سرم سوخته شد کله من‬ ‫در دل من درآمد او بود خیالش آتشین‬
‫جاه تو را که عشق او بخت من است‬ ‫گفت که از سماع ها حرمت و جاه کم شود‬
‫و جاه من‬
‫نور رخش به نیم شب غره صبحگاه‬ ‫عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است‬
‫من‬
‫زانک گرفت طلب طلب تا به فلک‬ ‫لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش‬
‫سپاه من‬
‫راه زند دل مرا داعیه اله من‬ ‫از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو‬

‫‪1824‬‬
‫جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای‬ ‫سیر نمی شوم ز تو ای مه جان فزای من‬
‫من‬
‫چونک تو سایه افکنی بر سرم ای‬ ‫با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم‬
‫همای من‬
‫نرخ نبات بشکند چاشنی بلی من‬ ‫چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان‬
‫زفت شود وجود من تنگ شود قبای‬ ‫عود دمد ز دود من کور شود حسود من‬
‫من‬
‫ذره به ذره رقص در نعره زنان که‬ ‫آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان‬
‫های من‬
‫گفتم غم نمی خورم ای غم تو دوای‬ ‫آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور‬
‫من‬
‫لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای‬ ‫گفت که غم غلم تو هر دو جهان به کام تو‬
‫من‬
‫گر بروم به سوی جان باد شکسته پای‬ ‫گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد‬
‫من‬
‫خنده زنان سری نهد در قدم قضای‬ ‫گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش‬
‫من‬
‫تا نرسد به چشم بد کر و فر ولی من‬ ‫گفتم اگر ترش شوم از پی رشک می شوم‬
‫چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من‬ ‫گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل‬
‫بسته خوفم و رجا تا برسد صلی من‬ ‫گفتم روزکی دو سه مانده ام در آب و گل‬
‫برد تو را از این جهان صنعت جان‬ ‫گفت در آب و گل نه ای سایه توست این طرف‬
‫ربای من‬
‫باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای‬ ‫زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم‬
‫من‬

‫‪1825‬‬
‫عشق میان عاشقان شیوه کند برای من‬ ‫من طربم طرب منم زهره زند نوای من‬
‫فاش کند چو بی دلن بر همگان‬ ‫عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود‬
‫هوای من‬
‫چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به‬ ‫ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد‬
‫جای من‬
‫ذره به ذره می زند دبدبه فنای من‬ ‫من سر خود گرفته ام من ز وجود رفته ام‬
‫دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای‬ ‫آه که روز دیر شد آهوی لطف شیر شد‬
‫من‬
‫تلخ و خمار می طپم تا به صبوح وای‬ ‫یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل‬
‫من‬
‫باز چو سرو تر شود پشت خم دوتای‬ ‫تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند‬
‫من‬
‫نای عراق با دهل شرح دهد ثنای من‬ ‫باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل‬
‫تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای‬ ‫ساقی جان خوبرو باده دهد سبو سبو‬
‫من‬
‫بر کف پیر من بنه از جهت رضای‬ ‫بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را‬
‫من‬
‫بال و پری گشادمش از صفت صفای‬ ‫گفت که باده دادمش در دل و جهان نهادمش‬
‫من‬
‫نیست در آن صفت که او گوید نکته‬ ‫پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد‬
‫های من‬
‫راح بود عطای او روح بود سخای‬ ‫ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم‬
‫من‬
‫مست میان کو منم ساقی من سقای من‬ ‫باده تویی سبو منم آب تویی و جو منم‬
‫تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من‬ ‫از کف خویش جسته ام در تک خم نشسته ام‬
‫غرقه نور او شد این شعشعه ضیای‬ ‫شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد‬
‫من‬

‫‪1826‬‬
‫هر کی ز ماه گویدت بام برآ که‬ ‫هر کی ز حور پرسدت رخ بنما که همچنین‬
‫همچنین‬
‫هر کی ز مشک دم زند زلف گشا که‬ ‫هر کی پری طلب کند چهره خود بدو نما‬
‫همچنین‬
‫باز گشا گره گره بند قبا که همچنین‬ ‫هر کی بگویدت ز مه ابر چگونه وا شود‬
‫بوسه بده به پیش او جان مرا که‬ ‫گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد‬
‫همچنین‬
‫عرضه بده به پیش او جان مرا که‬ ‫هر کی بگویدت بگو کشته عشق چون بود‬
‫همچنین‬
‫ابروی خویش عرضه ده گشته دوتا‬ ‫هر کی ز روی مرحمت از قد من بپرسدت‬
‫که همچنین‬
‫هین بنما به منکران خانه درآ که‬ ‫جان ز بدن جدا شود باز درآید اندرون‬
‫همچنین‬
‫قصه ماست آن همه حق خدا که‬ ‫هر طرفی که بشنوی ناله عاشقانه ای‬
‫همچنین‬
‫چشم برآر و خوش نگر سوی سما که‬ ‫خانه هر فرشته ام سینه کبود گشته ام‬
‫همچنین‬
‫تا به صفای سر خود گفت صبا که‬ ‫سر وصال دوست را جز به صبا نگفته ام‬
‫همچنین‬
‫در کف هر یکی بنه شمع صفا که‬ ‫کوری آنک گوید او بنده به حق کجا رسد‬
‫همچنین‬
‫بوی حق از جهان هو داد هوا که‬ ‫گفتم بوی یوسفی شهر به شهر کی رود‬
‫همچنین‬
‫چشم مرا نسیم تو داد ضیا که همچنین‬ ‫گفتم بوی یوسفی چشم چگونه وادهد‬
‫وز سر لطف برزند سر ز وفا که‬ ‫از تبریز شمس دین بوک مگر کرم کند‬
‫همچنین‬

‫‪1827‬‬
‫چون خمشان بی گنه روی بر آسمان‬ ‫دوش چه خورده ای دل راست بگو نهان مکن‬
‫مکن‬
‫بوی شراب می زند خربزه در دهان‬ ‫باده خاص خورده ای نقل خلص خورده ای‬
‫مکن‬
‫خواجه لمکان تویی بندگی مکان‬ ‫روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو‬
‫مکن‬
‫بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن‬ ‫دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی‬
‫با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان‬ ‫من همگی تراستم مست می وفاستم‬
‫مکن‬
‫او است پناه و پشت من تکیه بر این‬ ‫ای دل پاره پاره ام دیدن او است چاره ام‬
‫جهان مکن‬
‫گر نه سماع باره ای دست به نای‬ ‫ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو‬
‫جان مکن‬
‫چون دم توست جان نی بی نی ما‬ ‫نفخ نفخت کرده ای در همه دردمیده ای‬
‫فغان مکن‬
‫ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن‬ ‫کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد‬
‫گرگ تویی شبان منم خویش چو من‬ ‫ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو‬
‫شبان مکن‬
‫کای تو بدیده روی من روی به این و‬ ‫هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو‬
‫آن مکن‬
‫گفت که مادرت منم میل به دایگان‬ ‫شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا‬
‫مکن‬
‫باده چون عقیق بین یاد عقیق کان‬ ‫باده بپوش مات شو جمله تن حیات شو‬
‫مکن‬
‫بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان‬ ‫باده عام از برون باده عارف از درون‬
‫مکن‬
‫چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان‬ ‫از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو‬
‫مکن‬

‫‪1828‬‬
‫یارکشی است کار او بارکشی است‬ ‫باز نگار می کشد چون شتران مهار من‬
‫کار من‬
‫آن شتران مست را جمله در این قطار‬ ‫پیش رو قطارها کرد مرا و می کشد‬
‫من‬
‫گاه کشد مهار من گاه شود سوار من‬ ‫اشتر مست او منم خارپرست او منم‬
‫لیک نداند اشتری لذت نوشخوار من‬ ‫اشتر مست کف کند هر چه بود تلف کند‬
‫کف چو به کف او رسد جوش کند‬ ‫راست چو کف برآورم بر کف او کف افکنم‬
‫بخار من‬
‫بار کی می کشم ببین عزت کار و بار‬ ‫کار کنم چو کهتران بار کشم چو اشتران‬
‫من‬
‫صبر و قرار او برد صبر من و قرار‬ ‫نرگس او ز خون من چون شکند خمار خود‬
‫من‬
‫وان سخنان چون زرش حلقه گوشوار‬ ‫گشته خیال روی او قبله نور چشم من‬
‫من‬
‫من بنمایمت خوشی چون برسد بهار‬ ‫باغ و بهار را بگو لف خوشی چه می زنی‬
‫من‬
‫در سر خود ندیده ای باده بی خمار‬ ‫می چو خوری بگو به می بر سر من چه می زنی‬
‫من‬
‫هر دو مرا تویی بلی میر من و شکار‬ ‫باز سپیدی و برو میر شکار را بگو‬
‫من‬
‫ز اشتر کوتهی مجو ای شه هوشیار‬ ‫مطلع این غزل شتر بود از آن دراز شد‬
‫من‬

‫‪1829‬‬
‫هیچ مباش یک نفس غایب از این‬ ‫گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من‬
‫کنار من‬
‫شعله سینه منی کم مکن از شرار من‬ ‫نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من‬
‫چست من و ظریف من باغ من و‬ ‫یار من و حریف من خوب من و لطیف من‬
‫بهار من‬
‫ذره آفتاب تو این دل بی قرار من‬ ‫ای تن من خراب تو دیده من سحاب تو‬
‫کآخر تا کجا رسد پنج و شش قمار من‬ ‫لب بگشا و مشکلم حل کن و شاد کن دلم‬
‫تا به کجا کشد بگو مستی بی خمار‬ ‫تا که چه زاید این شب حامله از برای من‬
‫من‬
‫تا چه اثر کند عجب ناله و زینهار من‬ ‫تا چه عمل کند عجب شکر من و سپاس من‬
‫کار تو راست در جهان ای بگزیده‬ ‫گفت خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو‬
‫کار من‬
‫برخورد او ز دست من هر کی کشید‬ ‫مست منی و پست من عاشق و می پرست من‬
‫بار من‬
‫زانک نظر دهد نظر عاقبت انتظار‬ ‫رو که تو راست کر و فر مجلس عیش نه ز سر‬
‫من‬
‫زنده کن این تن مرا از پی اعتبار من‬ ‫گفتم وانما که چون زنده کنی تو مرده را‬
‫تا همه جان شود تنم این تن جان سپار‬ ‫مرده تر از تنم مجو زنده کنش به نور هو‬
‫من‬
‫بر تو یقین نشد عجب قدرت و کاربار‬ ‫گفت ز من نه بارها دیده ای اعتبارها‬
‫من‬
‫از لطف و عجایبت ای شه و شهریار‬ ‫گفتم دید دل ولی سیر کجا شود دلی‬
‫من‬
‫خواند فسون فسون او دام دل شکار‬ ‫عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشه ای‬
‫من‬
‫ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار‬ ‫جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد‬
‫من‬

‫‪1830‬‬
‫همچو چراغ می جهد نور دل از‬ ‫تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من‬
‫دهان من‬
‫دل شده ست سر به سر آب و گل‬ ‫ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو‬
‫گران من‬
‫گر چه که در یگانگی جان تو است‬ ‫پیشتر آ دمی بنه آن بر و سینه بر برم‬
‫جان من‬
‫فضل توام ندا زند کان من است آن‬ ‫در عجبی فتم که این سایه کیست بر سرم‬
‫من‬
‫تا چه شود ز لطف تو صورت آن‬ ‫از تو جهان پربل همچو بهشت شد مرا‬
‫جهان من‬
‫طره توست چون کمر بسته بر این‬ ‫تاج من است دست تو چون بنهیش بر سرم‬
‫میان من‬
‫گفت تو را نه بس بود نعمت بی کران‬ ‫عشق برید کیسه ام گفتم هی چه می کنی‬
‫من‬
‫گفت مترس کآمدی در حرم امان من‬ ‫برگ نداشتم دلم می لرزید برگ وش‬
‫تا همه شب نظر کنی پیش طرب کنان‬ ‫در برت آن چنان کشم کز بر و برگ وارهی‬
‫من‬
‫تا که یقین شود تو را عشرت جاودان‬ ‫بر تو زنم یگانه ای مست ابد کنم تو را‬
‫من‬
‫روی چو گلستان کند خمر چو‬ ‫سینه چو بوستان کند دمدمه بهار من‬
‫ارغوان من‬

‫‪1831‬‬
‫بیش فلک نمی کشد درد مرا و نی‬ ‫راز تو فاش می کنم صبر نماند بیش از این‬
‫زمین‬
‫آن رخ تو چو خوب چین وین رخ من‬ ‫این دل من چه پرغم است وان دل تو چه فارغ است‬
‫پر است چین‬
‫چند بود بتا چنان چند گهی بود چنین‬ ‫تا که بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم‬
‫خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش‬ ‫سر هزارساله را مستم و فاش می کنم‬
‫ببین‬
‫گفت مده ز من نشان یار توایم و‬ ‫شور مرا چو دید مه آمد سوی من ز ره‬
‫همنشین‬
‫ای صنم خوش خوشین ای بت آب و‬ ‫خیره بماند جان من در رخ او دمی و گفت‬
‫آتشین‬
‫مطرب دلربای من بهر خدا همین‬ ‫ای رخ جان فزای او بهر خدا همان همان‬
‫همین‬
‫ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس‬ ‫عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم‬
‫دین‬

‫‪1832‬‬
‫کز طرفی صدای خوش دررسدی ز‬ ‫مانده شده ست گوش من از پی انتظار آن‬
‫ناگهان‬
‫کو شنود سماع خوش هم ز زمین هم‬ ‫خوی شده ست گوش را گوش ترانه نوش را‬
‫آسمان‬
‫و آنک سماع تن بود فرع سماع عقل‬ ‫فرع سماع آسمان هست سماع این زمین‬
‫و جان‬
‫چند شکوفه و ثمر سر زده اندر آن‬ ‫نعره رعد را نگر چه اثر است در شجر‬
‫فغان‬
‫می نهم آن طرف قدم تازه و سبز و‬ ‫بانگ رسید در عدم گفت عدم بلی نعم‬
‫شادمان‬
‫نیست بد او و هست شد لله و بید و‬ ‫مستمع الست شد پای دوان و مست شد‬
‫ضیمران‬

‫‪1833‬‬
‫عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان‬ ‫آمده ام به عذر تو ای طرب و قرار جان‬
‫نیست بجز هوای تو قبله و افتخار‬ ‫نیست بجز رضای تو قفل گشای عقل و دل‬
‫جان‬
‫زنده کنش به فضل خود ای دم تو‬ ‫سوخته شد ز هجر تو گلشن و کشت زار من‬
‫بهار جان‬
‫بی خم ابروی کژت راست نگشت‬ ‫بی لب می فروش تو کی شکند خمار دل‬
‫کار جان‬
‫بر چو تو دلبری سزد هر نفسی نثار‬ ‫از تو چو مشرقی شود روشن پشت و روی دل‬
‫جان‬
‫تبصره خرد بود هر دم اعتبار جان‬ ‫تافتن شعاع تو در سر روزن دلی‬
‫در ره و منهج خدا هست خدای یار‬ ‫از غم دوری لقا راه حبیب طی شود‬
‫جان‬
‫از گل سرخ پر شود بی چمنی کنار‬ ‫گلبن روی غیبیان چون برسد بدیده ای‬
‫جان‬
‫یار منی تو بی گمان خیز بیا به غار‬ ‫لف زدم که هست او همدم و یار غار من‬
‫جان‬
‫آن دم پای دار شد دولت پایدار جان‬ ‫گفت اناالحق و بشد دل سوی دار امتحان‬
‫جان که جز از تو زنده شد نیست وی‬ ‫باغ که بی تو سبز شد دی بدهد سزای او‬
‫از شمار جان‬
‫خانه گرفت عشق تو ناگه در جوار‬ ‫دانه نمود دام تو در نظر شکار دل‬
‫جان‬
‫شهره کند حدیث را بر همه شهریار‬ ‫نیم حدیث گفته شد نیم دگر مگو خمش‬
‫جان‬

‫‪1834‬‬
‫گوش بمال ماه را ای مه ناپدید من‬ ‫عید نمای عید را ای تو هلل عید من‬
‫صدق من و ریای من قفل من و کلید‬ ‫بود من و فنای من خشم من و رضای من‬
‫من‬
‫دوزخ من بهشت من تازه من قدید من‬ ‫اصل من و سرشت من مسجد من کنشت من‬
‫لیق تو کجا بود دیده جان و دید من‬ ‫جور کنی وفا بود درد دهی دوا بود‬
‫ای همگی مراد جان پس تو بدی مرید‬ ‫پیشتر از نهاد جان لطف تو داد داد جان‬
‫من‬
‫چون برسم بجوی تو پاک شود پلید‬ ‫ای مه عید روی تو ای شب قدر موی تو‬
‫من‬
‫حلقه زدند و در میان دل چو ابایزید‬ ‫جسم چو خانقاه جان فکرت ها چو صوفیان‬
‫من‬
‫تا که بگوییم تویی حاضر و مستفید‬ ‫دم نزم خمش کنم با همه رو ترش کنم‬
‫من‬

‫‪1835‬‬
‫ای دم تو ندیم من ای رخ تو بهار من‬ ‫گرم درآ و دم مده ساقی بردبار من‬
‫بر کف همچو بحر نه بلبله عقار من‬ ‫هین که خروس بانگ زد بوی صبوح می دهد‬
‫چونک چنین کنی بتا بس به نواست‬ ‫گریه به باده خنده کن مرده به باده زنده کن‬
‫کار من‬
‫تا که برهنه تر شود خفیه و آشکار‬ ‫بند من است مشتبه باز گشا گره گره‬
‫من‬
‫پشت من و پناه من خویش من و تبار‬ ‫ترک حیا و شرم کن پشت مراد گرم کن‬
‫من‬
‫آن رخ من چو گل کند وان شکند‬ ‫نیست قبول مست تو باده ز غیر دست تو‬
‫خمار من‬

‫تا که پرد همای جان مست سوی‬ ‫داد هزار جان بده باده آسمان بده‬
‫مطار من‬
‫مقعد صدق بررود صادق حق گزار‬ ‫جان برهد ز کنده ها زین همه تخته بندها‬
‫من‬
‫تا نرسد به هر کسی عشرت و کار و‬ ‫باده ده و نهان بده از ره عقل و جان بده‬
‫بار من‬
‫فتنه و شر نشسته به ای شه باوقار من‬ ‫چشم عوام بسته به روح ز شهر رسته به‬
‫مست و پیاده می طپد گرد می سوار‬ ‫باده همی زند لمع جان هزار با طمع‬
‫من‬
‫تا بزند بر اندهت تابش ابتشار من‬ ‫دست بدار از این قدح گیر عوض از آن فرج‬
‫این بفروش و باده بین باده بی کنار‬ ‫هیچ نیرزد این میش نی غلیان و نی قیش‬
‫من‬
‫جام گزین و می ببین از کف شهریار‬ ‫دست نلرزدت از این بی خرد خوش رزین‬
‫من‬
‫دیو و پری غلم او چستی و انتشار‬ ‫پر ز حیات جام او مشک و عبر ختام او‬
‫من‬
‫ای که ز لطف نسج او سخت درید تار‬ ‫برجه ساقیا تو گو چون تو صفت کننده کو‬
‫من‬

‫‪1836‬‬
‫مجلس و بزم می نهد تا شکند خمار‬ ‫باز بهار می کشد زندگی از بهار من‬
‫من‬
‫برد هوای دلبری هم دل و هم قرار‬ ‫من دل پردلن بدم قوت صابران بدم‬
‫من‬
‫گفت برو ندیده ای تیزی ذوالفقار من‬ ‫تند نمود عشق او تیز شدم ز تندیش‬
‫تا چه کشد دگر از او گردن نرمسار‬ ‫از قدم درشت او نرم شده ست گردنم‬
‫من‬
‫کز سر دیگ می رود تا به فلک بخار‬ ‫پخته نجوشد ای صنم جوش مده که پخته ام‬
‫من‬
‫تا نبرد به آسمان راز دل نزار من‬ ‫هین که بخار خون من باخبر است از غمت‬
‫شرم بریخت پیش تو دیده شرمسار‬ ‫روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم‬
‫من‬

‫‪1837‬‬
‫بسته ره گریز من برده دل و قرار من‬ ‫یا رب من بدانمی چیست مراد یار من‬
‫بهر چه کار می کشد هر طرفی مهار‬ ‫یا رب من بدانمی تا به کجام می کشد‬
‫من‬
‫آن شه مهربان من دلبر بردبار من‬ ‫یا رب من بدانمی سنگ دلی چرا کند‬
‫دود من و نفیر من یارب و زینهار من‬ ‫یا رب من بدانمی هیچ به یار می رسد‬
‫یا رب بس دراز شد این شب انتظار‬ ‫یا رب من بدانمی عاقبت این کجا کشد‬
‫من‬
‫چونک مرا توی توی هم یک و هم‬ ‫یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من‬
‫هزار من‬
‫پیش خیال چشم من روزی و روزگار‬ ‫عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان‬
‫من‬
‫گاه میش لقب نهم گاه لقب خمار من‬ ‫گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش‬
‫آن من است و این من نیست از او‬ ‫کفر من است و دین من دیده نوربین من‬
‫گذار من‬
‫یا رب تا کی می کند غارت هر چهار‬ ‫صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من‬
‫من‬
‫یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من‬ ‫خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا‬
‫ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار‬ ‫این دل شهر رانده در گل تیره مانده‬
‫من‬
‫رحمت شهریار من وان همه شهر یار‬ ‫یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی‬
‫من‬
‫دلبر بردبار من آمده برده بار من‬ ‫رفته ره درشت من بار گران ز پشت من‬
‫آن که منم شکار او گشته بود شکار‬ ‫آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من‬
‫من‬
‫نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار‬ ‫نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من‬
‫من‬
‫آه که پرده در شدی ای لب پرده دار‬ ‫هیچ خمش نمی کنی تا به کی این دهل زنی‬
‫من‬
‫‪1838‬‬
‫صید توایم و ملک تو گر صنمیم وگر‬ ‫چند گریزی ای قمر هر طرفی ز کوی من‬
‫شمن‬
‫هر نفسی برون کشی از عدمی هزار‬ ‫هر نفس از کرانه ای ساز کنی بهانه ای‬
‫فن‬
‫رحمت مومنی بود میل و محبت وطن‬ ‫گر چه کثیف منزلم شد وطن تو این دلم‬
‫هیچ کسی بود شها دشمن جان‬ ‫دشمن جاه تو نیم گر چه که بس مقصرم‬
‫خویشتن‬
‫قصه حسن او بگو پرده عاشقان بزن‬ ‫مطرب جمع عاشقان برجه و کاهلی مکن‬
‫در تک چاه یوسفی دست زنان در آن‬ ‫همچو چهی است هجر او چون رسنی است ذکر او‬
‫رسن‬
‫چاره ز حسن او طلب چاره مجو ز‬ ‫ذوق ز نیشکر بجو آن نی خشک را مخا‬
‫بوالحسن‬
‫ور تو ادیم طایفی هست سهیل در یمن‬ ‫گر تو مرید و طالبی هست مراد مطلق او‬
‫ذره به ذره را نگر نور گرفته در‬ ‫آن دم کآفتاب او روزی و نور می دهد‬
‫دهن‬
‫لیک رسید اندکی هم به دهان یاسمن‬ ‫گر چه که گل لطیفتر رزق گرفت بیشتر‬
‫حسن و جمال و دلبری داد به شاهد‬ ‫عمر و ذکا و زیرکی داد به هندوان اگر‬
‫ختن‬
‫قهر نصیب تیغ شد لطف نصیبه مجن‬ ‫ملک نصیب مهتران عشق نصیب کهتران‬
‫همچو کسی که باشدش بسته به عقد‬ ‫شهد خدای هر شبی هست نصیبه لبی‬
‫چار زن‬
‫چونک بر آن جهان روم عشق بود‬ ‫تا که بود حیات من عشق بود نبات من‬
‫مرا کفن‬
‫نازک و شیرخواره ام دوره مکن ز‬ ‫مدمن خمرم و مرا مستی باده کم مکن‬
‫من لبن‬
‫عشق زمردی بود باشد اژدها حزن‬ ‫چونک حزین غم شوم عشق ندیمیم کند‬
‫باده و نقل آرمت شمع و ندیم خوش‬ ‫گفتم من به دل اگر بست رهت خمار غم‬
‫ذقن‬
‫بر سر مام و باب زن جام و کباب‬ ‫گفت دلم اگر جز او سازی شمع و ساقیم‬
‫بابزن‬
‫نیک ببین غلط مکن ای دل مست‬ ‫گفتم ساقی او است و بس لیک به صورت دگر‬
‫ممتحن‬
‫تا نبود قماش جان پیش فراق مرتهن‬ ‫بس کن از این بهانه ها وام هوای او بده‬
‫‪1839‬‬
‫خیز معبرالزمان صورت خواب من‬ ‫واقعه ای بدیده ام لیق لطف و آفرین‬
‫ببین‬
‫زانک به خواب حل شود آخر کار و‬ ‫خواب بدیده ام قمر چیست قمر به خواب در‬
‫اولین‬
‫تا ز فروغ و ذوق دل روشنی است‬ ‫آن قمری که نور دل زو است گه حضور دل‬
‫بر جبین‬
‫ناعمه لسعیها راضیه بود چنین‬ ‫یوماذ مسفره ضاحکه بود چنان‬
‫پنبه نهیم گوش را از هذیان آن و این‬ ‫دور کن این وحوش را تا نکشند هوش را‬
‫نیست به خانه هیچ کس خانه مساز بر‬ ‫ماند یکی دو سه نفس چند خیال بوالهوس‬
‫زمین‬
‫بی خبرت کجا هلد شعله آفتاب دین‬ ‫شب بگذشت و شد سحر خیز مخسب بی خبر‬
‫گو شکم فلک بدر بوک بزاید این‬ ‫جوق تتار و سویرق حامله شد ز کین افق‬
‫جنین‬
‫تیغ و کفن بپوش و رو چند ز جیب و‬ ‫رو به میان روشنی چند تتار و ارمنی‬
‫آستین‬
‫ششصد و پنجه ست و هم هست چهار‬ ‫در شب شنبهی که شد پنجم ماه قعده را‬
‫از سنین‬
‫شهر مدینه را کنون نقل کژ است یا‬ ‫هست به شهر ولوله این که شده ست زلزله‬
‫یقین‬
‫جنبش آسمان نگر بر نمطی عجبترین‬ ‫رو ز مدینه درگذر زلزله جهان نگر‬
‫موج نگر که اندر او هست نهنگ‬ ‫بحر نگر نهنگ بین بحر کبودرنگ بین‬
‫آتشین‬
‫یونس جان که پیش از این کان من‬ ‫شکل نهنگ خفته بین یونس جان گرفته بین‬
‫المسبحین‬
‫بحر معلق از صور صاف بده ست‬ ‫بحر که می صفت کنم خارج شش جهت کنم‬
‫پیش از این‬
‫از قطرات آب و گل وز حرکات نقش‬ ‫تیره نگشت آن صفا خیره شده ست چشم ما‬
‫طین‬
‫تیره کند شراب ما تا بزنیم هین و هین‬ ‫گردن آنک دست او دست حدث پرست او‬
‫کینه چو از خبر بود بی خبری است‬ ‫چون نکنیم یاد او هست سزا و داد او‬
‫دفع کین‬
‫گفت بگیر رقعه را زیر زمین بکن‬ ‫خواست یکی نوشته ای عاشقی از معزمی‬
‫دفین‬
‫زانک ز یاد بوزنه دور بمانی از‬ ‫لیک به وقت دفن این یاد مکن تو بوزنه‬
‫قرین‬
‫صورت بوزنه ز دل می بنمود از‬ ‫هر طرفی که رفت او تا بنهد دفینه را‬
‫کمین‬
‫یاد نبد ز بوزنه در دل هیچ مستعین‬ ‫گفت که آه اگر تو خود بوزنه را نگفتیی‬
‫خواب بکن تو خویش را خواب مرو‬ ‫گفت بنه تو نیش را تازه مکن تو ریش را‬
‫حسام دین‬

‫‪1840‬‬
‫نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین‬ ‫مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین‬
‫فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین‬ ‫مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی‬
‫دل به تو داد جان من با غم توست‬ ‫ای ز تو شاد جان من بی تو مباد جان من‬
‫همنشین‬
‫این غم عشق را دگر بیش به چشم غم‬ ‫تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر‬
‫مبین‬
‫خانه چو گور می شود خانگیان همه‬ ‫چون غم عشق ز اندرون یک نفسی رود برون‬
‫حزین‬
‫کیست حریف و مرد تو ای شه‬ ‫سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو‬
‫مردآفرین‬
‫شکم و شک فنا شود چون برسد بر‬ ‫تا که تو را شناختم همچو نمک گداختم‬
‫یقین‬
‫ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه‬ ‫من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی‬
‫بین‬
‫کان و مکان قراضه جو بحر ز‬ ‫عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان‬
‫توست دانه چین‬
‫عشق تو را رسول شد او است نکال‬ ‫مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد‬
‫هر زمین‬
‫نیست ز مشرق او مبین نیست به‬ ‫در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر‬
‫مغرب او دفین‬

‫‪1841‬‬
‫تا چو خیال گشته ام ای قمر چو جان‬ ‫تا چه خیال بسته ای ای بت بدگمان من‬
‫من‬
‫زود روان روان شود در پی تو روان‬ ‫از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو‬
‫من‬
‫بس بودم کمال تو آن تو است آن من‬ ‫بنده ام آن جمال را تا چه کنم کمال را‬
‫زانک به عیب ننگرد دیده غیب دان‬ ‫جانب خویش نگذرم در رخ خویش ننگرم‬
‫من‬
‫تا جز ماه ننگرد زهره آسمان من‬ ‫چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر‬
‫خاصه که در دو دیده شد نور تو‬ ‫چون نگرم به غیر تو ای به دو دیده سیر تو‬
‫پاسبان من‬
‫دیده بود مگر کسی در رخ تو نشان‬ ‫من چو که بی نشان شدم چون قمر جهان شدم‬
‫من‬
‫صاف شده مکان ها زان مه بی مکان‬ ‫شاد شده زمان ها از عجب زمانه ای‬
‫من‬
‫خشک نشد ز اشک و خون یک نفس‬ ‫از تبریز شمس دین تا که فشاند آستین‬
‫آستان من‬

‫‪1842‬‬
‫شور تو کرد عاقبت فتنه و شر مکان‬ ‫چهره شرمگین تو بستد شرمگان من‬
‫من‬
‫پیش خودم نشان دمی ای شه خوش‬ ‫مه که نشانده تو است لبه کنان به پیش تو‬
‫نشان من‬
‫ای دل من به دست تو بشنو داستان‬ ‫در ره تو کمین خسم از ره دور می رسم‬
‫من‬
‫زانک قرار برده ای ای دل و جان ز‬ ‫گرد فلک همی دوم پر و تهی همی شوم‬
‫جان من‬
‫گرد در تو می دوم ای در تو امان من‬ ‫گرد تو گشتمی ولی گرد کجاست مر تو را‬
‫لف من و گزاف من پیش تو ترجمان‬ ‫عشق برید ناف من بر تو بود طواف من‬
‫من‬
‫تا کرمت بگویدم باز درآ به کان من‬ ‫گه همه لعل می شوم گاه چو نعل می شوم‬
‫زانک سوی تو می رود این سخن‬ ‫گفت مرا که چند چند سیر نگشتی از سخن‬
‫روان من‬

‫‪1843‬‬
‫همچو کسان بی گنه روی به آسمان‬ ‫دوش چه خورده ای دل راست بگو نهان مکن‬
‫مکن‬
‫بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن‬ ‫رو ترش و گران کنی تا سر خود نهان کنی‬
‫بوی شراب می زند لخلخه در دهان‬ ‫باده خاص خورده ای جام خلص خورده ای‬
‫مکن‬
‫چشم خمار کم گشا روی به ارغوان‬ ‫چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان‬
‫مکن‬
‫چونک گلی نمی دهی جلوه گلستان‬ ‫چون سر صید نیستت دام منه میان ره‬
‫مکن‬
‫نیست چنان کسی کی او حکم کند‬ ‫غم نخورد ز رهزنی آه کسی نگیردش‬
‫چنان مکن‬
‫گفت شهش که شاد رو جانب ما روان‬ ‫خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی‬
‫مکن‬
‫خشم مکن تو خویش را مسخره جهان‬ ‫خشم کسی کند کی او جان و جهان ما بود‬
‫مکن‬
‫مشعله های جان نگر مشغله زبان‬ ‫بند برید جوی دل آب سمن روا نشد‬
‫مکن‬

‫‪1844‬‬
‫نباید بددلی کردن بباید کردن این‬ ‫مرا در دل همی آید که من دل را کنم قربان‬
‫فرمان‬
‫بباید کرد ترک دل نباید خصم شد با‬ ‫دل من می نیارامد که من با دل بیارامم‬
‫جان‬
‫سر خود گوی باید کرد وانگه رفت‬ ‫زهی میدان زهی مردان همه در مرگ خود شادان‬
‫در میدان‬
‫خنک این سر خنک آن سر که دارد‬ ‫زهی سر دل عاشق قضای سر شده او را‬
‫این چنین جولن‬
‫پس گردن چه می خاری چه می‬ ‫اگر جانباز و عیاری وگر در خون خود یاری‬
‫ترسی چو ترسایان‬
‫وگر از شیر زادستی چپی چون گربه‬ ‫اگر مجنون زنجیری سر زنجیر می گیری‬
‫در انبان‬
‫جگر در سیخ کش ای دل کبابی کن‬ ‫مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توام امشب‬
‫پی مهمان‬
‫که امشب همچو چتر آمد نهان در‬ ‫کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب‬
‫چتر شب سلطان‬
‫کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او‬ ‫ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته‬
‫افغان‬
‫دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم‬ ‫کشاکش هاست در جانم کشنده کیست می دانم‬
‫امکان‬
‫که من بازیچه اویم ز بازی های او‬ ‫به هر روزم جنون آرد دگر بازی برون آرد‬
‫حیران‬
‫چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه‬ ‫چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بریزد خون‬
‫کند ویران‬
‫به شامم می بپوشاند به صبحم می کند‬ ‫گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند‬
‫یقظان‬
‫وگر از دور گردون است زهی دور‬ ‫گر این از شمس تبریز است زهی بنده نوازی ها‬
‫و زهی دوران‬

‫‪1845‬‬
‫میان راه پیش آمد نوازش کرد چون‬ ‫عدو توبه و صبرم مرا امروز ناگاهان‬
‫شاهان‬
‫به پیشم داشت جام می گه گر‬ ‫گرفته جام چون مستان در او صد عشوه و دستان‬
‫میخواره ای بستان‬
‫مشعشع چون ید بیضا مشرح چون دل‬ ‫منور چون رخ موسی مبارک چون که سینا‬
‫عمران‬
‫مکش سر همچو فرعونان مکن‬ ‫هل این لوح لیح را بیا بستان از این موسی‬
‫استیزه چون هامان‬
‫یکی ساعت عصا باشد یکی ساعت‬ ‫بدو گفتم که ای موسی به دستت چیست آن گفت این‬
‫بود ثعبان‬
‫که هر چه بوهریره را بباید هست در‬ ‫ز هر ذره جدا صد نقش گوناگون بدید آید‬
‫انبان‬
‫کنم زهراب را دارو کنم دشوار را‬ ‫به دست من بود حکمش به هر صورت بگردانم‬
‫آسان‬
‫زنم گاهیش بر سنگی بجوشد چشمه‬ ‫زنم گاهیش بر دریا برآرم گرد از دریا‬
‫حیوان‬
‫نمودم سنگ خاکی را به عامه گوهر‬ ‫گه آب نیل صافی را به دشمن خون نمودم من‬
‫و مرجان‬
‫بر جهال بوجهلم محمد پیش یزدان‬ ‫به چشم حاسدان گرگم بر یعقوب خود یوسف‬
‫دان‬
‫جلب شکری باشد به صفرایی زیان‬ ‫گلب خوش نفس باشد جعل را مرگ و جان کندن‬
‫جان‬
‫یکی منزل در اسفل کرد و دیگر برتر‬ ‫به ظاهر طالبان همراه و در تحقیق پشتاپشت‬
‫از کیوان‬
‫ولیک این روزافزون است و آن هر‬ ‫مثال کودک و پیری که همراهند در ظاهر‬
‫لحظه در نقصان‬
‫که سرگردان همی دارد تو را‬ ‫چه جام زهر و قند است این چه سحر و چشم بند است این‬
‫این دور و این دوران‬
‫چو برگردد کسی را سر ببیند خانه را‬ ‫جهان ثابت است و تو ورا گردان همی بینی‬
‫گردان‬
‫مقام امن آن را دان که هستی تو در‬ ‫مقام خوف آن را دان که هستی تو در او ایمن‬
‫او لرزان‬
‫چو کردی مشورت با زن خلف زن‬ ‫چو عکسی و دروغینی همه برعکس می بینی‬
‫کن ای نادان‬
‫حقیقت نفس اماره ست زن در بنیت‬ ‫زن آن باشد که رنگ و بو بود او را ره و قبله‬
‫انسان‬
‫پر از حلوا کند از لب ز فرش خانه تا‬ ‫نصیحت های اهل دل دوی نحل را ماند‬
‫ساران‬
‫زهی ترشی به از شیرین زهی کفری‬ ‫زهی مفهوم نامفهوم زهی بیگانه همدل‬
‫به از ایمان‬
‫چو دل بی حرف می گوید بود در‬ ‫خمش کن که زبان دربان شده ست از حرف پیمودن‬
‫صدر چون سلطان‬
‫که شمس مقعد صدقی نه چون این‬ ‫بتاب ای شمس تبریزی به سوی برج های دل‬
‫شمس سرگردان‬

‫‪1846‬‬
‫می چون ارغوان هشتن ز بانگ‬ ‫حرام است ای مسلمانان از این خانه برون رفتن‬
‫ارغنون رفتن‬
‫از این پس ابلهی باشد برای آزمون‬ ‫برون زرق است یا استم هزاران بار دیدستم‬
‫رفتن‬

‫مرو زین خانه ای مجنون که خون گریی ز هجران خون چو دستی را فروبری عجایب نیست‬
‫خون رفتن‬
‫ز چشم آموز ای زیرک به هنگام‬ ‫ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن‬
‫سکون رفتن‬
‫چو مرغ جان معصومان به چرخ‬ ‫اگر باشد تو را روزی ز استادان بیاموزی‬
‫نیلگون رفتن‬
‫که تا صبرت بیاموزد به سقف بی‬ ‫بیا ای جان که وقتت خوش چو استن بار ما می کش‬
‫ستون رفتن‬
‫وظیفه درد دل نبود به دارو و فسون‬ ‫فسون عیسی مریم نکرد از درد عاشق کم‬
‫رفتن‬
‫ولی سودا نمی تاند ز کاسه سر نگون‬ ‫چو طاسی سرنگون گردد رود آنچ در او باشد‬
‫رفتن‬
‫گناهی نیست در عالم تو را ای بنده‬ ‫اگر پاکی و ناپاکی مرو زین خانه ای زاکی‬
‫چون رفتن‬
‫بود بر شیر بدنامی از این چالش‬ ‫تویی شیر اندر این درگه عدو راه تو روبه‬
‫زبون رفتن‬
‫که بس بداختری باشد به زیر چرخ‬ ‫چو نازی می کشی باری بیا ناز چنین شه کش‬
‫دون رفتن‬
‫که سوی دلبر مقبل نشاید ذوفنون‬ ‫ز دانش ها بشویم دل ز خود خود را کنم غافل‬
‫رفتن‬
‫بباید بهر این دانش ز دانش در جنون‬ ‫شناسد جان مجنونان که این جان است قشر جان‬
‫رفتن‬
‫کسی کو کم زند در کم رسد او را‬ ‫کسی کو دم زند بی دم مباح او راست غواصی‬
‫فزون رفتن‬
‫که آن دلدار خو دارد به سوی تایبون‬ ‫رها کن تا بگوید او خموشی گیر و توبه جو‬
‫رفتن‬

‫‪1847‬‬
‫زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به‬ ‫خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن‬
‫تو روشن‬
‫زهی صحرای پرعبهر زهی بستان‬ ‫زهی دریای پرگوهر زهی افلک پراختر‬
‫پرسوسن‬
‫ایا پر کرده گوهرها جهان خاک را‬ ‫ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی‬
‫دامن‬
‫چه تشبیهت کنم دیگر چه دارم من چه‬ ‫چه می گویم من ای دلبر نظیر تو دو سه ابتر‬
‫دانم من‬
‫چه خواهی دید خلقان را چه گردی‬ ‫بگو ای چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را‬
‫گرد آهرمن‬
‫زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و‬ ‫شکار شیر بگذاری شکار خوک برداری‬
‫جان کندن‬
‫شعاعات و ملقاتش یکی طوقی است‬ ‫مرا باری عنایاتش خطابات و مراعاتش‬
‫در گردن‬
‫که دیدم غیر او تا من سکون یابم در‬ ‫حلوت های آن مفضل قرار و صبر برد از دل‬
‫این مسکن‬
‫همه درمانده و عاجز ز خاص و عام‬ ‫به غیر آن جلل و عز که او دیگر نشد هرگز‬
‫و مرد و زن‬
‫ز غیر عشق بیگانه مثال آب با روغن‬ ‫منم از عشق افروزان مثال آتش از هیزم‬
‫به هر ساعت همی سازی ز کر و فر‬ ‫بسوزان هر چه من دارم به غیر دل که اندر دل‬
‫خود گلشن‬
‫غلم روز رومی را بدادی دار و گیر‬ ‫غلم زنگی شب را تو کردی ساقی خلقان‬
‫و فن‬
‫که تا چون دانه شان از که گزینی‬ ‫وانگه این دو لل را رقیب مرد و زن کردی‬
‫اندر این خرمن‬
‫همه جسمانیان چون که که بی مغزند‬ ‫همه صاحب دلن گندم که بامغزند و بالذت‬
‫در مطحن‬
‫درخت خشک بی معنی چه باشد هیزم‬ ‫درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان‬
‫گلخن‬
‫چنانک وحی ربانی به موسی جانب‬ ‫خیالت می رود در دل چو عیسی بهر جان بخشی‬
‫ایمن‬
‫کز او خندان شود دندان کز او گویا‬ ‫خیالت را نشانی ها زر و گوهرفشانی ها‬
‫شود الکن‬
‫حریفان را نمی گویم یکی از دیگری‬ ‫دو غماز دگر دارم یکی عشق و دگر مستی‬
‫احسن‬
‫ولیکن خاطر عاشق بداندیش آمد و‬ ‫ز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می بینم‬
‫بدظن‬
‫ز زلف شام می ترسم که شب فتنه‬ ‫ز چشم روز می ترسم که چشمش سحرها دارد‬
‫است و آبستن‬
‫که سرمه نور دیده شد چو شد ساییده‬ ‫مرا گوید چه می ترسی که کوبد مر تو را محنت‬
‫در هاون‬
‫همه ترس از شکست آید شکسته شو‬ ‫همه خوف از وجود آید بر او کم لرز و کم می زن‬
‫ببین مومن‬
‫ز ترس بازدادن من چو دزدانم در این‬ ‫ز ارکان من بدزدیدم زر و در کیسه پیچیدم‬
‫مکمن‬
‫کشاند شحنه دادش ز هر گوشه به‬ ‫سبوس ار چه که پنهان شد میان آرد چون دزدان‬
‫پرویزن‬
‫بجه چون برق از این آتش برآ چون‬ ‫چو هیزم بی خبر بودی ز عشق آتش به تو درزد‬
‫دود از این روزن‬
‫که تا زفتی نگنجی تو درون چشمه‬ ‫چه خنجر می کشی این جا تو گردن پیش خنجر نه‬
‫سوزن‬
‫اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاک‬ ‫در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن‬
‫تغزیل‬
‫که می ریسی ز پنبه تن که بافی حله‬ ‫بود کان غزل در سوزن نگنجد کاین دمت غزل است‬
‫ادکن‬
‫مگر این پنبه ابریشم شود ز اکسیر آن‬ ‫لباس حله ادکن ز غزل پنبگی ناید‬
‫مخزن‬
‫تو را گوید بریس اکنون بدم پیغام‬ ‫چو ابریشم شوی آید و ریشم تاب وحی او‬
‫مستحسن‬
‫دهل می نشنود گوشت به جهد و جد‬ ‫چه باشد وحی در تازی به گوش اندر سخن گفتن‬
‫نوبت زن‬
‫چنانک گفت واستغشوا بپیچی سر به‬ ‫گران گوشی وانگه تو به گوش اندرکنی پنبه‬
‫پیراهن‬
‫که می گوید تو را هر یک ال یا علج‬ ‫گران گوشی گران جسمی گران جانی نذیر آمد‬
‫ل تومن‬
‫که می گوید تو را هر یک ال یا لیث‬ ‫سبک گوشی سبک جسمی سبک جانی بشیر آمد‬
‫ل تحزن‬
‫که بگریزند این خوبان ز شکل بارد‬ ‫بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند‬
‫بهمن‬
‫که بی آن حسن و بی آن عشق باشد‬ ‫بهار ار نیستی اکنون چو تابستان در آتش رو‬
‫مرد مستهجن‬
‫خمش کن سوی این منطق به نظم و‬ ‫اگر خواهی که هر جزوت شود گویا و شاعر رو‬
‫نثر لترکن‬
‫مکن از فکر دل خود را از این گفت‬ ‫که برکنده شوی از فکر چون در گفت می آیی‬
‫زبان برکن‬
‫شکستم عهدهاشان را هل می کوش‬ ‫قضا خنبک زند گوید که مردان عهدها کردند‬
‫ما امکن‬
‫ز استیزه چه بربندی قضا را بنگر ای‬ ‫ستیزه می کنی با خود کز این پس من چنین باشم‬
‫کودن‬
‫نزاید گر چه جمع آیند صد عنین و‬ ‫نکاحی می کند با دل به هر دم صورت غیبی‬
‫استرون‬
‫ز خوبان نیست عنین را بجز بخشیدن‬ ‫صور را دل شده جاذب چو عنین شهوت کاذب‬
‫وجکن‬
‫قضا را گو که از بال جهان را در بل‬ ‫بیا ای شمس تبریزی که سلطانی و خون ریزی‬
‫مفکن‬

‫‪1848‬‬
‫چه باشد ناز معشوقان بجز بیگانگی‬ ‫چه باشد پیشه عاشق بجز دیوانگی کردن‬
‫کردن‬
‫ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن‬ ‫ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن‬
‫که آید ننگ شیران را ز روبه شانگی‬ ‫چو شیر مست بیرون جه نه اول دان و نه آخر‬
‫کردن‬
‫چه گویم باز را لیکن کجا پروانگی‬ ‫سرافراز است که لیکن نداند ذره باشیدن‬
‫کردن‬
‫میان کوره با آتش چو زر همخانگی‬ ‫به پیش تیر چون اسپر برهنه زخم را جستن‬
‫کردن‬
‫کجا فرزین شه بودن کجا فرزانگی‬ ‫گر آب جوی شیرین است ولی کو هیبت دریا‬
‫کردن‬
‫نتاند کاسه سوراخ خود پیمانگی کردن‬ ‫تویی پیمانه اسرار گوش و چشم را بربند‬
‫وگر باشد شبه تابان کجا دردانگی‬ ‫اگر باشد شبی روشن کجا باشد به جای روز‬
‫کردن‬

‫‪1849‬‬
‫بسی صنعت نمی باید پریشان را‬ ‫چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن‬
‫فریبیدن‬
‫ولی چشمش نمی خواهد گران جان را‬ ‫بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون‬
‫فریبیدن‬
‫ولیکن تو روا داری بدین آن را‬ ‫نمی آید دریغ او را چو دریا گوهرافشانی‬
‫فریبیدن‬
‫که طمع افتاد موران را سلیمان را‬ ‫معلم خانه چشمش چه رسم آورد در عالم‬
‫فریبیدن‬
‫که عقل از چه طمع دارد نهان دان را‬ ‫دلم بدرید ز اندیشه شکسته گشته چون شیشه‬
‫فریبیدن‬
‫که بشنیدند کو خواهد ملیحان را‬ ‫برآمد عالم از صیقل چو جندرخانه شد گیتی‬
‫فریبیدن‬
‫نمک ها را هوس چه بود نمکدان را‬ ‫هر اندیشه که برجوشد روان گردد پی صیدی‬
‫فریبیدن‬
‫کلیدی را بیاموزد کلیدان را فریبیدن‬ ‫پلیدی را بیاموزد بر آب پاک افزودن‬
‫چه رغبت دارد آن آتش سپندان را‬ ‫چو لونالون می داند شکنجه کردن آن قاهر‬
‫فریبیدن‬

‫‪1850‬‬
‫عجب این عیب از چشم است یا از نو‬ ‫چراغ عالم افروزم نمی تابد چنین روشن‬
‫یا روزن‬
‫که پوشیده نمی ماند در آن حالت سر‬ ‫مگر گم شد سر رشته چه شد آن حال بگذشته‬
‫سوزن‬
‫در این قندیل دل ریزد ز زیتون خدا‬ ‫خنک آن دم که فراش فرشنا اندر این مسجد‬
‫روغن‬
‫که از تاثیر این آتش چنان آیینه شد‬ ‫دل در بوته آتش درآ مردانه بنشین خوش‬
‫آهن‬
‫برویید از رخ آتش سمن زار و گل و‬ ‫چو ابراهیم در آذر درآمد همچو نقد زر‬
‫سوسن‬
‫چه خواهی کرد این دل را بیا بنشین‬ ‫اگر دل را از این غوغا نیاری اندر این سودا‬
‫بگو با من‬
‫چو حلقه بر در مردان برون می باش‬ ‫اگر در حلقه مردان نمی آیی ز نامردی‬
‫و در می زن‬
‫به پیش نفس تیرانداز زنهار این سپر‬ ‫چو پیغامبر بگفت الصوم جنه پس بگیر آن را‬
‫مفکن‬
‫چو ماهی بر تنت روید به دفع تیر او‬ ‫سپر باید در این خشکی چو در دریا رسی آنگه‬
‫جوشن‬

‫‪1851‬‬
‫ز من بشنو که وقت آمد کشانش کن‬ ‫نشانی هاست در چشمش نشانش کن نشانش کن‬
‫کشانش کن‬
‫بیا ای حاسد ار مردی نهانش کن‬ ‫برآمد آفتاب جان فزون از مشرق و مغرب‬
‫نهانش کن‬
‫بیا ای جان روزافزون بیانش کن‬ ‫از این نکته منم در خون خدا داند که چونم چون‬
‫بیانش کن‬
‫نیارامد به شرحش جان عیانش کن‬ ‫بیانش کرده گیر ای جان نه آن دریاست وان مرجان‬
‫عیانش کن‬
‫اگر تو سود جان خواهی زیانش کن‬ ‫عیانش بود ما آمد زیانش سود ما آمد‬
‫زیانش کن‬
‫اگر داری چنین جانی روانش کن‬ ‫یکی جان خواهد آن دریا همه آتش نهنگ آسا‬
‫روانش کن‬
‫هر آن کو نی چنین باشد چنانش کن‬ ‫هر آن کو بحربین باشد فلک پیشش زمین باشد‬
‫چنانش کن‬
‫جهنده ست این جهان بنگر جهانش کن‬ ‫برون جه از جهان زوتر درآ در بحر پرگوهر‬
‫جهانش کن‬
‫مپران تیر دعوی را کمانش کن‬ ‫اگر خواهی که بگریزی ز شاه شمس تبریزی‬
‫کمانش کن‬

‫‪1852‬‬
‫چو زاید آفتاب جان کجا ماند شب‬ ‫چو آمد روی مه رویم کی باشم من که باشم من‬
‫آبستن‬
‫نگیرد رنگ و بوی خوش نگیرد‬ ‫چه باشد خار گریان رو که چون سور بهار آید‬
‫خوی خندیدن‬
‫که از سنگی برون ناید نگردد گوهر‬ ‫چه باشد سنگ بی قیمت چو خورشید اندر او تابد‬
‫روشن‬
‫چو شیر شیر آشامد شود او شیر‬ ‫چه باشد شیر نوزاده ز یک گربه زبون باشد‬
‫شیرافکن‬
‫چو سیمابی بدی وز حق شدستی شاه‬ ‫یکی قطره منی بودی منی انداز کردت حق‬
‫سیمین تن‬
‫قراضه است این منی تو و آن من‬ ‫منی دیگری داری که آن بحر است و این قطره‬
‫هست چون معدن‬
‫بسوزد خرمن هستی چو ماه حق کند‬ ‫منی حق شود پیدا منی ما فنا گردد‬
‫خرمن‬
‫که آن را نی گریبان است و نی تیریز‬ ‫گرفتم دامن جان را که پوشیده ست تشریفی‬
‫و نی دامن‬
‫گر این اطلس همی خواهی پلس‬ ‫قبای اطلس معنی که برقش کفرسوز آمد‬
‫حرص را برکن‬
‫اگر خود صد زبان دارم نگویم حرف‬ ‫اگر پوشیدم این اطلس سخن پوشیده گویم بس‬
‫چون سوسن‬
‫شعارش صورت نیر دثارش سیرت‬ ‫چنین خلعت بدش در سر که نامش کرد مدثر‬
‫احسن‬
‫‪1853‬‬
‫از آن شادی بیاید جان نهان افتد به‬ ‫چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من‬
‫پای من‬
‫شود جان خصم جان من کند این دل‬ ‫وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر ناگاهان‬
‫سزای من‬
‫شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای‬ ‫سحرگاهی دعا کردم که جانم خاک پای او‬
‫من‬
‫چگونه بوی برد این جان که هست او‬ ‫چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان‬
‫جان فزای من‬
‫بگفتا نی مگو بستان برای من برای‬ ‫یکی جامی به پیشم داشت و من از ناز گفتم نی‬
‫من‬
‫یکی رطلی که شد بویش در این ره‬ ‫چو یک قطره چشیدم من ز ذوق اندرکشیدم من‬
‫ره نمای من‬

‫‪1854‬‬
‫خرابات قدیم است آن و تو نو آمده‬ ‫چه دانی تو خراباتی که هست از شش جهت بیرون‬
‫اکنون‬
‫نشد مجنون آن لیلی بجز لیلی صد‬ ‫نباشد مرغ خودبین را به باغ بیخودان پروا‬
‫مجنون‬
‫که این بی چونتر است اندر میان عالم‬ ‫هزاران مجلس است آن سو و این مجلس از آن سوتر‬
‫بی چون‬
‫کز آن شیر اجل شیران نمی میزند ال‬ ‫ببین جان های آن شیران در آن بیشه ز اجل لرزان‬
‫خون‬
‫بسوزد پر و بال او اگر یک پر زند‬ ‫بسی سیمرغ ربانی که تسبیحش اناالحق شد‬
‫آن سون‬
‫که آن جا کو قدم دارد بود سرهای‬ ‫وزیر و حاجب و محمود ایازی را شده چاکر‬
‫مردان دون‬
‫جنید و شیخ بسطامی شقیق و کرخی‬ ‫تو معذوری در انکارت که آن جا می شود حیران‬
‫و ذاالنون‬
‫مگر کان آفتاب از خود برآید سوی‬ ‫ازیرا راه نتوان برد سوی آفتاب ای جان‬
‫این هامون‬
‫وگر نی این غزل می خوان و بر‬ ‫مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند‬
‫خود می دم این افسون‬

‫‪1855‬‬
‫دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند‬ ‫چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون‬
‫جیحون‬
‫چو کشتی ام دراندازد میان قلزم‬ ‫چه دانستم که سیلبی مرا ناگاه برباید‬
‫پرخون‬
‫که هر تخته فروریزد ز گردش های‬ ‫زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد‬
‫گوناگون‬
‫چنان دریای بی پایان شود بی آب‬ ‫نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را‬
‫چون هامون‬
‫کشد در قعر ناگاهان به دست قهر‬ ‫شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را‬
‫چون قارون‬
‫چه دانم من دگر چون شد که چون‬ ‫چو این تبدیل ها آمد نه هامون ماند و نه دریا‬
‫غرق است در بی چون‬
‫که خوردم از دهان بندی در آن دریا‬ ‫چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم‬
‫کفی افیون‬

‫‪1856‬‬
‫به هر بیتی یکی بوسه بده پهلوی من‬ ‫مرا هر دم همی گویی که برگو قطعه شیرین‬
‫بنشین‬
‫برآرد شیر از سنگی که عاجز گشت‬ ‫زهی بوسه زهی بوسه زهی حلوا و سنبوسه‬
‫از او میتین‬
‫که هر جزوت شده ست ای دل چو‬ ‫تو بوسه عشق را دیدی مگر ای دل که پریدی‬
‫لب نالن و بوسه چین‬
‫تو هم مر کشته خود را بیا برخوان‬ ‫چو تلقین گفت پیغامبر شهیدان ره حق را‬
‫یکی تلقین‬
‫کفن گردد بر او اطلس ز گورش‬ ‫به تلقین گر کنی نیت بپرد مرده در ساعت‬
‫بردمد نسرین‬
‫چه آسایی از آن مرکب که لنگ است‬ ‫بکن پی مرکب تن را دل چون تو نیاسایی‬
‫او ز علیین‬
‫به خارستان همی گردد که خار افتاد‬ ‫بکن پی اشتری را کو نیاید در پیت هرگز‬
‫او را تین‬
‫ز موج بحر بی پایان نبرد بادبان دین‬ ‫چو او را پی کنی در دم چو کشتی ره رود بی پا‬

‫‪1857‬‬
‫درون مدرسه حجره به پهلوی شهاب‬ ‫توقع دارم از لطف تو ای صدر نکوآیین‬
‫الدین‬
‫و یا خود داعی سلطان دعاها را کنم‬ ‫پیاده قاضیم می خوان درون محکمه قاصد‬
‫آمین‬
‫که نامم را بگردانی نهی نامم فلن‬ ‫بدین حیله بگنجانی در آن خانه ربابی را‬
‫الدین‬
‫کی از جانشان خبر باشد که آن تلخ‬ ‫که خلقان صورت و نامند مثال میوه خامند‬
‫است یا شیرین‬
‫رباب خوب بنوازم سماعی آرمش‬ ‫وگر حال آورد قاضی سماعش آرزو آید‬
‫شیرین‬
‫سر از تربت برون آرد بکوبد پا کند‬ ‫ز آواز سماع من اقنجی هم شود زنده‬
‫تحسین‬
‫از آن پس مردگان یک یک برون آیند‬ ‫کفن را اندراندازد قوال انداز مستانه‬
‫هم در حین‬
‫که صورت های عشق تو درونت‬ ‫عجب نبود که صورت ها بدین آواز برخیزند‬
‫زنده شد می بین‬
‫و باقی تن غباری دان که پیدا می‬ ‫ز مردم آن به کار آید کی زنده می شود در تو‬
‫شود از طین‬
‫از آن افسرده ای که تو بر آنی نه ای‬ ‫دلت را هر زمان نقشی تنت یک نقش افسرده‬
‫با این‬
‫خمش کردم نشاید داد این خاتم به هر‬ ‫مرا گوید یکی صورت منم اصل غزل واگو‬
‫گرگین‬

‫‪1858‬‬
‫از آن شادی بیاید جان نهان افتد به‬ ‫چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من‬
‫پای من‬
‫شود دل خصم جان من کند هجران‬ ‫وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر چون خامان‬
‫سزای من‬
‫شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای‬ ‫سحرگاهان دعا کردم که این جان باد خاک او‬
‫من‬
‫چگونه بوی برد این جان که هست او‬ ‫چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان‬
‫جان فزای من‬
‫بگفتا نی مگو بستان برای اقتضای‬ ‫یکی جامی به پیش آورد من از ناز گفتم نی‬
‫من‬
‫یکی دردی گران خواری که کامل شد‬ ‫چو از صافش چشیدم من مرا درداد یک دردی‬
‫صفای من‬
‫‪1859‬‬
‫دلم پرنیش هجران است بهر نوش‬ ‫منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین‬
‫شمس الدین‬
‫در این آتش ندانم کرد من روپوش‬ ‫چو آتش های عشق او ز عرش و فرش بگذشته ست‬
‫شمس الدین‬
‫شود آن آب حیوان از پی آغوش‬ ‫در آغوشم ببینی تو ز آتش تنگ ها لیکن‬
‫شمس الدین‬
‫زدم آن دیک در رویش ز بهر جوش‬ ‫چو دیکی پخت عقل من چشیدم بود ناپخته‬
‫شمس الدین‬
‫یکی رنجور در نزع و یکی مدهوش‬ ‫در این خانه تنم بینی یکی را دست بر سر زن‬
‫شمس الدین‬
‫زبانش بازبگرفت و شد او خاموش‬ ‫زبان ذوالفقار عقل کاین دریا پر از در کرد‬
‫شمس الدین‬

‫‪1860‬‬
‫خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس‬ ‫ال ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین‬
‫الدین‬
‫چو سامندر ز مهر او روی در نار‬ ‫کسی کز نام او بر بحر بی کشتی عبر یابی‬
‫شمس الدین‬
‫به ذات حق کز آن دارد هماره عار‬ ‫کرامت ها که مردان از تفاخر یاد آن آرند‬
‫شمس الدین‬
‫برون غار حق حارس درون غار‬ ‫یکی غاری است کاندر وی ز سر سرها وحی است‬
‫شمس الدین‬
‫دو صد منزل از آن سوتر ببین بازار‬ ‫ز جسم و روح ها بگذر حجاب عشق هم بردر‬
‫شمس الدین‬
‫و طرفی جنه السرار من انوار شمس‬ ‫ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف‬
‫الدین‬
‫از آن الفاظ وحی آسای شکربار شمس‬ ‫قلیدهای در دارد بناگوش ضمیر من‬
‫الدین‬
‫ولیکن زحمتش کم ده مکن آزار شمس‬ ‫ایا ای دل تو آن جایی که نوشت باد وصل او‬
‫الدین‬
‫به جای توتیا و کحل ناگه خار شمس‬ ‫بصر در دیده بفزاید اگر در دیده ره یابد‬
‫الدین‬
‫مپندار از سر نخوت تویی بس زار‬ ‫به هر سویی چو تو ای دل هزاران زار دارد او‬
‫شمس الدین‬
‫وگر نه خود کی یارد آن که باشد یار‬ ‫به لطف خویش یک چندی مهار اشترش دادت‬
‫شمس الدین‬
‫که آن روزی که می گفتم بد این جا‬ ‫زهی فرقی از آن روزی که پیشش سجده می کردم‬
‫پار شمس الدین‬
‫مگر از لطف بی پایان وز هنجار‬ ‫خرابی دین و دنیا را نباشد هیچ اصلحی‬
‫شمس الدین‬
‫مگر از نور و از اشراق آن رخسار‬ ‫شب تاریک تو ای دل نبیند روز را هرگز‬
‫شمس الدین‬
‫شوم مست و همی گویم که من خمار‬ ‫عجب باشد که روزی من بگیرم جام وصل او‬
‫شمس الدین‬
‫مگر از بخت و اقبال چنان بیدار‬ ‫که بخت من چنان خفته ست که بیداری ندارد رو‬
‫شمس الدین‬
‫ز لوح سرها واقف و زان هشیار‬ ‫نبودت پیش از این مثلش نباشد بعد از این دانم‬
‫شمس الدین‬
‫ز اوصاف بدیع خویش خود مسمار‬ ‫بزد خود بر در امکان که مانندش برون ناید‬
‫شمس الدین‬
‫شده حاکم به کلیه بر آن جوبار شمس‬ ‫یکی جوبار روحانی است که جان ها جان از او یابند‬
‫الدین‬
‫علی تفضیله جدا علی الخیار شمس‬ ‫سمعت القوم کل القوم اعلهم و اصفاهم‬
‫الدین‬
‫و احیی الروح مجانا لمن ادرار شمس‬ ‫و ان کانت ایادیه و افضال اتانیه‬
‫الدین‬
‫و ان کان قد استغنی من القرار شمس‬ ‫فروحی خط اقرارا برق الف اقرار‬
‫الدین‬
‫علیه الغیث موصول لمن مدرار شمس‬ ‫هدی قلبی الی واد کثیر خصبه جدا‬
‫الدین‬
‫فبلغ صبوتی و الهجر بالعذار شمس‬ ‫ایا تبریز سلمنا علی نادیک تسلیما‬
‫الدین‬

‫‪1861‬‬
‫استیزه گری کردن در شور و شر‬ ‫ای قاعده مستان در همدگر افتادن‬
‫افتادن‬
‫گویم که چه باشد عشق در کان زر‬ ‫عاشق بتر از مست است عاشق هم از آن دست است‬
‫افتادن‬
‫ایمن شدن از مردن وز تاج سر افتادن‬ ‫زر خود چه بود عاشق سلطان سلطین است‬
‫او ننگ چرا دارد از در به در افتادن‬ ‫درویش به دلق اندر و اندر بغلش گوهر‬
‫آگه نبد از مستی او از کمر افتادن‬ ‫مست آمد دوش آن مه افکنده کمر در ره‬
‫کافتاد چنین وقتی وقت است درافتادن‬ ‫گفتم که دل برجه می بر کف جان برنه‬
‫با طوطی روحانی اندر شکر افتادن‬ ‫با بلبل بستانی همدست شدن دستی‬
‫وال که نمی دانم جای دگر افتادن‬ ‫من بی دل و دل داده در راه تو افتاده‬
‫مستم مهل از دستم و اندر خطر‬ ‫گر جام تو بشکستم مستم صنما مستم‬
‫افتادن‬
‫شیشه شکنی کردن در شیشه گر‬ ‫این قاعده نوزاد است وین رسم نو افتاده ست‬
‫افتادن‬

‫‪1862‬‬
‫صد جان به عوض بستان وان شیوه‬ ‫چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا کن‬
‫تو با ما کن‬
‫طنبور دل ما را هم ناله سرنا کن‬ ‫عیسی چو تویی ما را همکاسه مریم کن‬
‫وان خون دل زر را در ساغر صهبا‬ ‫دستی بنه ای چنگی بر نبض چنین پیری‬
‫کن‬
‫ور زهد سخن گوید تو وعده به فردا‬ ‫جمعیت رندان را بر شاهد نقدی زن‬
‫کن‬
‫زنجیر خودم بنما وز دور تماشا کن‬ ‫دیوانه و مستی را خواهی که بشورانی‬
‫جان گفت علی ال گو دل گفت علل‬ ‫دیدم ز تو من نقشی بر کالبدی بسته‬
‫کن‬
‫زان زلف خوش مشکین ما را تو‬ ‫زان روز من مسکین بی عقل شدم بی دین‬
‫چلیپا کن‬
‫زان راهب پرحاصل یک بوسه تقاضا‬ ‫زنار ببند ای دل در دیر بکن منزل‬
‫کن‬
‫گر رغبت ما بینی این قصه غرا کن‬ ‫در چهره مخدومی شمس الحق تبریزی‬

‫‪1863‬‬
‫یا رب چه سبک روحی بر چشم و‬ ‫ای سنجق نصرال وی مشعله یاسین‬
‫سرم بنشین‬
‫تعریف چه می باید چون جمله تویی‬ ‫ای تاج هنرمندی معراج خردمندی‬
‫تعیین‬
‫بی کام و زبان گفتی در گوش فلک‬ ‫هر ذره که می جنبد هر برگ که می خنبد‬
‫بنشین‬
‫جان را برهانیدی از ناز فلن الدین‬ ‫جان همه جانا ای دولت مولنا‬
‫وز شرق تو می تفسد پشت فلک عنین‬ ‫از نفخ تو می روید پر ملء العلی‬
‫بی هیچ دعاگویی عالم شده پرآمین‬ ‫از عشق جهان سوزت وز شوق جگردوزت‬
‫آورد طبیب جان یک خمره پرافسنتین‬ ‫ناگاه سحرگاهی بی رخنه و بیراهی‬
‫زنده شد و چابک شد برداشت سر از‬ ‫تا این تن بیمارم وین کشته دل زارم‬
‫بالین‬
‫شاد آمدی ای سلطان ای چاره هر‬ ‫گفتم که ملیحی تو مانا که مسیحی تو‬
‫مسکین‬
‫در خمره چه داری گفت داروی دل‬ ‫پیغامبر بیماران نافعتری از باران‬
‫غمگین‬
‫هم چستم و هم خوبم هم خسرو و هم‬ ‫حرز دل یعقوبم سرچشمه ایوبم‬
‫شیرین‬
‫گفتا که چه دانی تو این شیوه و این‬ ‫گفتم که چنان دریا در خمره کجا گنجد‬
‫آیین‬
‫گنجاند در سجین او عالم علیین‬ ‫کی داند چون آخر استادی بی چون را‬
‫و اندر شکم ماهی یونس زبر پروین‬ ‫یوسف به بن چاهی بر هفت فلک ناظر‬
‫نی بر زبرین وقف است این بخت نه‬ ‫گر فوقی وگر پستی هستی طلب و مستی‬
‫بر زیرین‬
‫رو چشم به بال کن روی چو مهش‬ ‫خامش که نمی گنجد این حصه در این قصه‬
‫می بین‬

‫‪1864‬‬
‫زان گنجگه دل ها زان سجده گه‬ ‫در پرده دل بنگر صد دختر آبستان‬
‫مستان‬
‫یک دم که از این سو آ یک دم که‬ ‫بشنو چه به اسرارم می آید از آن طارم‬
‫قدح بستان‬
‫هم لشکر ترکستان هم لشکر هندستان‬ ‫در عربده افتاده از عشق چنین خوبان‬
‫گفتا پنهان صورت پیدا به فن و دستان‬ ‫از عقل بپرسیدم کاین شهره بتان چونند‬
‫آیند و روند این ها در هر چمن و‬ ‫در شرق خداوندی شمس الحق تبریزی‬
‫بستان‬

‫‪1865‬‬
‫نانی ده و صد بستان هاده چه به‬ ‫ای سرو و گل بستان بنگر به تهی دستان‬
‫درویشان‬
‫از صدقه نشد کمتر هاده چه به‬ ‫بشنو تو ز پیغامبر فرمود که سیم و زر‬
‫درویشان‬
‫پس گوش چه می خاری هاده چه به‬ ‫یک دانه اگر کاری صد سنبله برداری‬
‫درویشان‬
‫بگشا و گشایش بین هاده چه به‬ ‫کم کن تو فزایش بین بنواز و ستایش بین‬
‫درویشان‬
‫او حارس و تو خفته هاده چه به‬ ‫صدقه تو به حق رفته و اندر شب آشفته‬
‫درویشان‬
‫بسیار بیاسایی هاده چه به درویشان‬ ‫هر لطف که بنمایی در سایه آن آیی‬
‫رحمت کن و رحمت بین هاده چه به‬ ‫حرمت کن و حرمت بین نعمت ده و نعمت بین‬
‫درویشان‬
‫ای مالک یوم الدین هاده چه به‬ ‫ای مکرم هر مسکین و ای راحم هر غمگین‬
‫درویشان‬
‫محروم میندازم هاده چه به درویشان‬ ‫آمد به تو آوازم واقف شدی از رازم‬
‫بنگر تو به زنبیلم هاده چه به‬ ‫سرگشته تحویلم در قالم و در قیلم‬
‫درویشان‬
‫بین کز تو چه واگویم هاده چه به‬ ‫دانی که دعا گویم هر جا که ثنا گویم‬
‫درویشان‬
‫یار تو خدا آمین هاده چه به درویشان‬ ‫رنجیت مبا آمین دور از تو قضا آمین‬
‫خاصه که در این ساعت هاده چه به‬ ‫ای کوی شما جنت وی خوی شما رحمت‬
‫درویشان‬
‫خوش باش که ما رفتیم هاده چه به‬ ‫گفتیم دعا رفتیم وز کوی شما رفتیم‬
‫درویشان‬

‫‪1866‬‬
‫هم سیم به یادم ده هم سیم و زرم‬ ‫ای کار من از تو زر ای سیمبر مستان‬
‫بستان‬
‫از گرمی میدانت برسوزد تابستان‬ ‫در عین زمستانی چون گرم کنی مرکب‬
‫از شیر بری گردد وز مادر وز پستان‬ ‫گر طفلک یک روزه شب های تو را بیند‬
‫سرمست شما گردد یاد آرد هندستان‬ ‫ای وای از آن ساعت کاین خاطر چون پیلم‬
‫هر پاره ز من گردد از آتش تب‬ ‫روزی که تب مرگم یک باره فروگیرد‬
‫سستان‬
‫تا هر سر موی من گردند چو‬ ‫تو از پس پرده دل ناگاه سری درکن‬
‫سرمستان‬
‫چندان بکند شیوه چندان بکند دستان‬ ‫هر خاطر من بکری بر بام و در از عشقت‬
‫وز چون تو شهی گردد هر خاطرم‬ ‫تا تابش روی تو درپیچد در هر یک‬
‫آبستان‬
‫می بینم و می گویم از رشک کدام‬ ‫شمس الحق تبریزی هر کس که ز تو پرسد‬
‫است آن‬

‫‪1867‬‬
‫یک تنگ شکر خواهم زان شکرقند‬ ‫ای جانک من چونی یک بوسه به چند ای جان‬
‫ای جان‬
‫تو خوی شکر داری بال که بخند ای‬ ‫ای جانک خندانم من خوی تو می دانم‬
‫جان‬
‫ای خواجه عطارم دکان بمبند ای جان‬ ‫من مرد خریدارم من میل شکر دارم‬
‫گفتم که سلم علیک ای سرو بلند ای‬ ‫بر نام و نشان او رفتم به دکان او‬
‫جان‬
‫این محنت و بیماری بر من مپسند ای‬ ‫هر چند که عیاری پرحیله و طراری‬
‫جان‬
‫وز ناز چنین می کن آن زلف کمند ای‬ ‫از بهر دل ما را در رقص درآ یارا‬
‫جان‬
‫بنمای که دلبندان چون بوسه دهند ای‬ ‫ای پیش رو خوبان ای شاخ گل خندان‬
‫جان‬
‫می رقصم در آتش مانند سپند ای جان‬ ‫من بنده بر این مفرش می سوزم من خوش خوش‬

‫‪1868‬‬
‫این نکته شیرین را در جان بنشان ای‬ ‫دروازه هستی را جز ذوق مدان ای جان‬
‫جان‬
‫ذوق پدر و مادر کردت مهمان ای‬ ‫زیرا عرض و جوهر از ذوق برآرد سر‬
‫جان‬
‫زان یک شدن دو تن ذوق است نشان‬ ‫هر جا که بود ذوقی ز آسیب دو جفت آید‬
‫ای جان‬
‫هر عقلی به معقولی جفت و نگران‬ ‫هر حس به محسوسی جفت است یکی گشته‬
‫ای جان‬
‫وز غیر بپرهیزی باشی سلطان ای‬ ‫گر جفت شوی ای حس با آنک حست کرد او‬
‫جان‬
‫ذوقی که ز حق آید زاید دل و جان ای‬ ‫ذوقی که ز خلق آید زو هستی تن زاید‬
‫جان‬
‫هر ذره بپیوسته با جفت نهان ای جان‬ ‫کو چشم که تا بیند هر گوشه تتق بسته‬
‫وز ذوق نمی گنجد در کون و مکان‬ ‫آمیخته با شاهد هم عاشق و هم زاهد‬
‫ای جان‬
‫هم پیر خردپیشه هم جان جوان ای‬ ‫پنهان ز همه عالم گرمابه زده هر دم‬
‫جان‬
‫احوال تو دانستم تو عشوه مخوان ای‬ ‫پنهان مکن ای رستم پنهان تو را جستم‬
‫جان‬
‫ز احداث همی ترسی وز مکر عوان‬ ‫گر روی ترش داری دانیم که طراری‬
‫ای جان‬
‫دور از لب بیگانه خفته ست ستان ای‬ ‫در کنج عزبخانه حوری چو دردانه‬
‫جان‬
‫آن لحظه که می یازد بوسه بستان ای‬ ‫صد عشق همی بازد صد شیوه همی سازد‬
‫جان‬
‫کان آب تتق آمد بر عیش کنان ای‬ ‫بر ظاهر دریا کی بینی خورش ماهی‬
‫جان‬
‫چون گرگ گرو برده پنهان ز شبان‬ ‫چندان حیوان آن سو می خاید و می زاید‬
‫ای جان‬
‫کآب حیوان را کی داند حیوان ای‬ ‫خنبک زده هر ذره بر معجب بی بهره‬
‫جان‬
‫در باطن هر قطره صد جوی روان‬ ‫اندر دل هر ذره تابان شده خورشیدی‬
‫ای جان‬
‫تا لقمه نیندازی بربند دهان ای جان‬ ‫خاموش که آن لقمه هر بسته دهان خاید‬

‫‪1869‬‬
‫کز یار دروغی ها از صدق به و‬ ‫رو مذهب عاشق را برعکس روش ها دان‬
‫احسان‬
‫عدل است همه ظلمش داد است از او‬ ‫حال است محال او مزد است وبال او‬
‫بهتان‬
‫خاری که خلد دلبر خوشتر ز گل و‬ ‫نرم است درشت او کعبه ست کنشت او‬
‫ریحان‬
‫وان دل که ملول آید خوش بوس و‬ ‫آن دم که ترش باشد بهتر ز شکرخانه‬
‫کنار است آن‬
‫آن آب خضر باشد از چشمه گه‬ ‫وان دم که تو را گوید وال ز تو بیزارم‬
‫حیوان‬
‫بیگانگیش خویشی در مذهب بی‬ ‫وان دم که بگوید نی در نیش هزار آری‬
‫خویشان‬
‫بخلش همه احسان شد جرمش همگی‬ ‫کفرش همه ایمان شد سنگش همه مرجان شد‬
‫غفران‬
‫من مذهب ابرویش بخریدم و دادم‬ ‫گر طعنه زنی گویی تو مذهب کژ داری‬
‫جان‬
‫بردار دل روشن باقیش فرو می خوان‬ ‫زین مذهب کژ مستم بس کردم و لب بستم‬
‫گویی ز دهان من صد حجت و صد‬ ‫شمس الحق تبریزی یا رب چه شکرریزی‬
‫برهان‬

‫‪1870‬‬
‫وز کبر کسان رنجی و اندر تو دو‬ ‫ای نفس چو سگ آخر تا چند زنی دندان‬
‫صد چندان‬
‫مانند سر بریان گشته که منم خندان‬ ‫گریانی و پرزهری با خلق چه باقهری‬
‫چون شحنه بود آن کس کو باشد در‬ ‫من صوفی باصوفم من آمر معروفم‬
‫زندان‬
‫عذر دگران خواهد از باب هنرمندان‬ ‫معذوری خود دیده در خویش ترنجیده‬
‫وان گاه هم از قرآن در خلق زنی‬ ‫بر دانش و حال خود تاویل کنی قرآن‬
‫سندان‬
‫وز باد و بروت آیی در نار تو‬ ‫آب حیوان یابی گر خاک شوی ره را‬
‫دربندان‬
‫جز شمس حق تبریز سلطان‬ ‫بگریز از این دربند بر جمله تو در دربند‬
‫شکرقندان‬

‫‪1871‬‬
‫از عاشق حق توبه وز باد هوا انبان‬ ‫دو چیز نخواهد بد در هر دو جهان می دان‬
‫ور خاک درآیم من آن خاک شود‬ ‫گر توبه شود دریا یک قطره نیابم من‬
‫سوزان‬
‫هر ذره در این سودا گشته ست چو‬ ‫در خاک تنم بنگر کز جان هواپیشه‬
‫دل گردان‬
‫چه دوزد پالن گر هر جا که رود‬ ‫خاصیت من این است هر جا که روم اینم‬
‫پالن‬
‫در حقه تنگ آن مشک نگذارد مشک‬ ‫گویند که هر کی هست در گور اسیر آید‬
‫افشان‬
‫زندان نبود سینه میدان بود آن میدان‬ ‫در سینه تاریکت دل را چه بود شادی‬
‫آن خون به از این باده وان جا به از‬ ‫اندر رحم مادر چون طفل طرب یابد‬
‫این بستان‬
‫آید به خیال اندر اندیشه سرگردان‬ ‫گر شرح کنم این را ترسم که مقلد را‬
‫‪1872‬‬
‫وی حرص تو افزوده رو کم ترکوا‬ ‫ای در غم بیهوده رو کم ترکوا برخوان‬
‫برخوان‬
‫وز غصه بیالوده رو کم ترکوا‬ ‫از اسپک و از زینک پربادک و پرکینک‬
‫برخوان‬
‫ای غافل آلوده رو کم ترکوا برخوان‬ ‫در روده و سرگینی باد هوس و کینی‬
‫نابوده و بنموده رو کم ترکوا برخوان‬ ‫ای شیخ پر از دعوی وی صورت بی معنی‬
‫در زیر یکی توده رو کم ترکوا‬ ‫منگر که شه و میری بنگر که همی میری‬
‫برخوان‬
‫پوسیده و فرسوده رو کم ترکوا‬ ‫آن نازک و آن مشتک آن ما و من زشتک‬
‫برخوان‬
‫رخسار تو فرسوده رو کم ترکوا‬ ‫رخ بر رخ زیبایان کم نه بنگر پایان‬
‫برخوان‬
‫در گور گل اندوده رو کم ترکوا‬ ‫گر باغ و سرا داری با مرگ چه پا داری‬
‫برخوان‬
‫بر خلق نبخشوده رو کم ترکوا‬ ‫رفتند جهان داران خون خواره و عیاران‬
‫برخوان‬
‫وان چشم تو نگشوده رو کم ترکوا‬ ‫تابوت کسان دیده وز دور بخندیده‬
‫برخوان‬
‫ای بادبپیموده رو کم ترکوا برخوان‬ ‫بس کن ز سخن گویی از گفت چه می جویی‬

‫‪1873‬‬
‫در گردش چشم او آن نرگس آبستن‬ ‫دانی که کجا جویی ما را به گه جستن‬
‫دل بند بدراند او را نتوان بستن‬ ‫در دل چو خیال او تابد ز جمال او‬
‫پستان کریم او آغاز کند جستن‬ ‫طفل دل پرسودا آغاز کند غوغا‬
‫از سینه بپریدن هر ساعت برجستن‬ ‫دل ز آتش عشق او آموخت سبک روحی‬

‫‪1874‬‬
‫و آتش ز دلم بستان در چرخ منقش‬ ‫از آتش روی خود اندر دلم آتش زن‬
‫زن‬
‫هر جا که روی خوش رو هر دم که‬ ‫ای جان خوش ساده از اصل ملک زاده‬
‫زنی خوش زن‬
‫شمشیر به کف داری بر تارک فرقش‬ ‫ای جسم تو را از جان گر فرق کند جانم‬
‫زن‬
‫این یک گره دیگر بر زلف مشوش‬ ‫ای طره پربندت بگشاده گره ها را‬
‫زن‬

‫‪1875‬‬
‫زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم‬ ‫ای یار مقامردل پیش آ و دمی کم زن‬
‫زن‬
‫ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن‬ ‫گر تخت نهی ما را بر سینه دریا نه‬
‫امشاج منافق را درهم زن و برهم زن‬ ‫ازواج موافق را شربت ده و دم دم ده‬
‫مخمور یتیمی را بر جام محرم زن‬ ‫اکسیر لدنی را بر خاطر جامد نه‬
‫وان آهوی یاهو را بر کلب معلم زن‬ ‫در دیده عالم نه عدلی نو و عقلی نو‬
‫وان سنبل ناکشته بر طینت آدم زن‬ ‫اندر گل بسرشته یک نفخ دگر دردم‬
‫چون مرد مسلمانی بر ملک مسلم زن‬ ‫گر صادق صدیقی در غار سعادت رو‬
‫جانی که تو را نبود بر قعر جهنم زن‬ ‫جان خواسته ای ای جان اینک من و اینک جان‬
‫زان گلشن خود بادی بر چادر مریم‬ ‫خواهی که به هر ساعت عیسی نوی زاید‬
‫زن‬
‫آن آتش عمرانی در خرمن ماتم زن‬ ‫گر دار فنا خواهی تا دار بقا گردد‬
‫آن کحل اناال را در عین دو عالم زن‬ ‫خواهی تو دو عالم را همکاسه و هم یاسه‬
‫از زیر چو سیر آیی بر زمزمه بم زن‬ ‫من بس کنم اما تو ای مطرب روشن دل‬
‫هر لحظه یکی سنگی بر مغز سر غم‬ ‫تو دشمن غم هایی خاموش نمی شایی‬
‫زن‬

‫‪1876‬‬
‫هر سر که دوی دارد در گردن ترسا‬ ‫بی جا شو در وحدت در عین فنا جا کن‬
‫کن‬
‫زان پیش که برپرد شکرانه شکرخا‬ ‫اندر قفص هستی این طوطی قدسی را‬
‫کن‬
‫هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن‬ ‫چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان‬
‫وان شیشه معنی را پرصافی صهبا‬ ‫دردی وجودت را صافی کن و پالوده‬
‫کن‬
‫ما را چو شدی ماهی پس حمله به‬ ‫تا مار زمین باشی کی ماهی دین باشی‬
‫دریا کن‬
‫گر آدمیی آخر سر جانب بال کن‬ ‫اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد‬
‫بر صدر ملک بنشین تدریس ز اسما‬ ‫در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم‬
‫کن‬
‫جاروب ز ل بستان فراشی اشیاء کن‬ ‫چون سلطنت ال خواهی بر لل شو‬
‫ور زانک کنی مسکن بر طارم‬ ‫گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو‬
‫خضرا کن‬
‫هر چند شوی عالی تو جهد به اعل‬ ‫می باش چو مستسقی کو را نبود سیری‬
‫کن‬
‫داری سر این سودا سر در سر سودا‬ ‫هر روح که سر دارد او روی به در دارد‬
‫کن‬
‫برپر تو سوی روزن پرواز تو تنها‬ ‫بی سایه نباشد تن سایه نبود روشن‬
‫کن‬
‫کاین عشق همی گوید کز عقل تبرا‬ ‫بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو‬
‫کن‬
‫هم مست شو و هم می بی هر دو تو‬ ‫هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو‬
‫گیرا کن‬
‫هم ما شو و ما را شو هم بندگی ما‬ ‫هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو‬
‫کن‬
‫گه عاشق زناری گه قصد چلیپا کن‬ ‫تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو‬
‫بی دیده هستانه رو دیده تو بینا کن‬ ‫دانا شده ای لیکن از دانش هستانه‬
‫از سر تو قدم سازش قصد ید بیضا‬ ‫موسی خضرسیرت شمس الحق تبریزی‬
‫کن‬

‫‪1877‬‬
‫وان حرف نمی گنجد در صحن بیان‬ ‫ای دل چو نمی گردد در شرح زبان من‬
‫من‬
‫در پرده آن مطرب کو زد ضربان من‬ ‫می گردد تن در کد بر جای زبان خود‬
‫هم جان و جهان حیران در جان و‬ ‫هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقی‬
‫جهان من‬
‫وان لعل شده حیران در عزت کان من‬ ‫از غیب یکی لعلی در غار جهان آمد‬
‫چون در سر زلف او گشته ست مکان‬ ‫ما را تو کجا یابی گر موی به مو جویی‬
‫من‬
‫پیکان پر از خون بین ای سخته کمان‬ ‫جان دوش مر آن مه را می گفت دلم خستی‬
‫من‬
‫جز لعل بدخشانی کی یافت نشان من‬ ‫گفتا که شکار من جز شیر کجا باشد‬
‫باقی قماشت کو ای دلق کشان من‬ ‫جز دلق دو صدپاره من پاره کجا گیرم‬
‫و افزوده ز هر دوری از وی دوران‬ ‫شمس الحق تبریزی از دور زمان برتر‬
‫من‬
‫‪1878‬‬
‫آن می کشدم زان سو وین می کشدم‬ ‫من گوش کشان گشتم از لیلی و از مجنون‬
‫زین سون‬
‫این می کشدم بال وان می کشدم‬ ‫یک گوش به دست این یک گوش به دست آن‬
‫هامون‬
‫می گردم و می نالم چون چنبره‬ ‫از دست کشاکش من وز چرخ پرآتش من‬
‫گردون‬
‫می غلطم چون شاهان در اطلس و در‬ ‫آن لحظه که بی هوشم ز ایشان برهد گوشم‬
‫اکسون‬
‫بر خرقه بی چونی می زن تگلی بی‬ ‫من عاشق آن روزم می درم و می دوزم‬
‫چون‬

‫‪1879‬‬
‫مستی دماغ آمد این بوی چه بوی‬ ‫آرایش باغ آمد این روی چه روی است این‬
‫است این‬
‫یا رب که چه خانه ست این یا رب که‬ ‫این خانه جنات است یا کوی خرابات است‬
‫چه کوی است این‬
‫دل پر شده از دلبر یا رب که چه‬ ‫در دل صفت کوثر جویی ز می احمر‬
‫جوی است این‬
‫تو پرده فروهشته ای دوست چه خوی‬ ‫ای بر سر هر پشته از درد تو صد کشته‬
‫است این‬
‫در عشق شراب است آن در عشق‬ ‫جان ها که به ذوق آمد در عشق دو جوق آمد‬
‫سبوی است این‬

‫‪1880‬‬
‫با زنگیکان امشب در عشرت جان‬ ‫در زیر نقاب شب این زنگیکان را بین‬
‫بنشین‬
‫اسرار به هم گفته شاباش زهی آیین‬ ‫خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته‬
‫بگشاده دل و دیده در شاهد بی کابین‬ ‫یاران بشوریده با جان بسوزیده‬
‫چون زلف تو دامم شد شب گشت مرا‬ ‫چون عشق تو رامم شد این عشق حرامم شد‬
‫مشکین‬
‫در دیده هر هستی از دیده زنگی بین‬ ‫شد زنگی شب مستی دستی همگان دستی‬
‫این چرخ چه می داند کز چیست ورا‬ ‫آن چرخ فرومانده کآبش بنگرداند‬
‫تسکین‬
‫که کندن آن فرهاد از چیست جز از‬ ‫می گردد آن مسکین نی مهر در او نی کین‬
‫شیرین‬
‫آن خسرو زنگی را کآرد حشری بر‬ ‫شه هندوی بنگی را آن مایه شنگی را‬
‫چین‬
‫تا هندوی شب سوزی از روی چو‬ ‫شمعی تو برافروزی شمس الحق تبریزی‬
‫صد پروین‬

‫‪1881‬‬
‫ماننده کاریزی بی تیشه و بی میتین‬ ‫از چشمه جان ره شد در خانه هر مسکین‬
‫بر روزن دلبر رو در خانه خود‬ ‫دل روی سوی جان کرد کای عاشق و ای پردرد‬
‫منشین‬
‫در گلشن شادی رو منگر به غم‬ ‫ای خواجه سودایی می باش تو صحرایی‬
‫غمگین‬
‫وین پوست از آن آتش چون سفره بود‬ ‫چون پوست بود این دل چون آتش باشد غم‬
‫پرچین‬
‫تبریز کجا یابی با حضرت شمس‬ ‫چون دیده دل از غم پرخاک شود ای غم‬
‫الدین‬

‫‪1882‬‬
‫ز آیینه ندیده ست او ال سیهی آهن‬ ‫آن کس که تو را بیند وانگه نظرش بر تن‬
‫کز کبر برآید او بال مثل روغن‬ ‫از آب حیات تو دور است به ذات تو‬
‫از لذت آن بوسه ای روت مه روشن‬ ‫پای تو چو جان بوسد تا حشر لبان لیسد‬
‫زیرا که خیالش را هستم به خدا‬ ‫گفتم به دلم چونی گفتا که در افزونی‬
‫مسکن‬
‫در آب حیات او وانگه خطر مردن‬ ‫در سینه خیال او وان گاه غم و غصه‬

‫‪1883‬‬
‫بی او نتوان شستن بی او نتوان خفتن‬ ‫بی او نتوان رفتن بی او نتوان گفتن‬
‫زیرا که تو هشیاری هر لحظه کشی‬ ‫ای حلقه زن این در در باز نتان کردن‬
‫گردن‬
‫او عاشق گل خوردن همچون زن‬ ‫گردن ز طمع خیزد زر خواهد و خون ریزد‬
‫آبستن‬
‫چون مرغ دل او پرد زین گنبد بی‬ ‫کو عاشق شیرین خد زر بدهد و جان بدهد‬
‫روزن‬
‫آزاد بود بنده زین وسوسه چون‬ ‫این باید و آن باید از شرک خفی زاید‬
‫سوسن‬
‫یا رب که چه ها دارد آن ساقی شیرین‬ ‫آن باید کو آرد او جمله گهر بارد‬
‫فن‬
‫او خواجه و من بنده پستی بود و‬ ‫دو خواجه به یک خانه شد خانه چو ویرانه‬
‫روغن‬

‫‪1884‬‬
‫بر سینه ما بنشین ای جان منت مسکن‬ ‫آن ساعد سیمین را در گردن ما افکن‬
‫ای دوست خمارم را از لعل لبت‬ ‫سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان‬
‫بشکن‬
‫من بنده ظلم تو از بیخ و بنم برکن‬ ‫ای ساقی هر نادر این می ز چه خم داری‬
‫آخر نه تویی با من شاباش زهی ای‬ ‫هم پرده من می در هم خون دلم می خور‬
‫من‬
‫جز عفو و کرم نبود بر مست چنین‬ ‫از دوست ستم نبود بر مست قلم نبود‬
‫مسکن‬
‫رونق نبود زر را تا باشد در معدن‬ ‫از معدن خویش ای جان بخرام در این میدان‬
‫در گور و کفن ناید تا باشد جان در‬ ‫با لعل چو تو کانی غمگین نشود جانی‬
‫تن‬

‫‪1885‬‬
‫خوب است همین شیوه ای دوست‬ ‫ای سرده صد سودا دستار چنین می کن‬
‫همین می کن‬
‫این بنده تو را گوید آن می کن و این‬ ‫فرمانده خوبانی ابرو چو بجنبانی‬
‫می کن‬
‫وز کافر زلفینت ویرانی دین می کن‬ ‫از خون مسلمانان در ساغر رهبان کن‬
‫وان غیرت رهزن را بر روح امین‬ ‫مامون امین را تو می ران که رو ای خاین‬
‫می کن‬
‫بر پشت زمان می نه بر روی زمین‬ ‫آن حکم که از هیبت در عرش نمی گنجد‬
‫می کن‬
‫وان را که ندارد زر ز اکسیر زرین‬ ‫آن را که ندارد جان جان ده به دم عیسی‬
‫می کن‬
‫حکمی است به دور تو آری هله هین‬ ‫تا دور ابد شاها شمس الحق تبریزی‬
‫می کن‬
‫‪1886‬‬
‫نی نی کم از این باید تقصیر و جفا‬ ‫نی نی به از این باید با دوست وفا کردن‬
‫کردن‬
‫نتواند غیر تو تدبیر دوا کردن‬ ‫زخمی که زند دستت بر عاشق سرمستت‬
‫در خاطر او ناید آهنگ هوا کردن‬ ‫مرغی که چشد یک دم از دانه دام تو‬
‫وی کار دو لعل تو حاجات روا کردن‬ ‫ای کار دو چشم تو بی جرم و گنه کشتن‬
‫نی روی فروخوردن نی رای رها‬ ‫خوش واقعه ای دارد دل با غم عشق تو‬
‫کردن‬
‫با جان صفا چه بود تفسیر صفا کردن‬ ‫دعوی صفا کردن در عشق تو نیکو نیست‬

‫‪1887‬‬
‫وگر عاشق شاهی روان باش به میدان‬ ‫گرت هست سر ما سر و ریش بجنبان‬
‫همه لطف و کمال است زهی نادره‬ ‫صل روز وصال است همه جاه و جمال است‬
‫سلطان‬
‫وگر خود به بهشتی چه خوش باشد‬ ‫کجایی تو کجایی نه از حلقه مایی‬
‫بی جان‬
‫از او بوسه به جانی زهی کاله ارزان‬ ‫یکی چرب زبانی یکی جان و جهانی‬
‫چو بینیش بگوییش زهی گربه در‬ ‫اگر شیر اگر پیل چنانش کند این عشق‬
‫انبان‬
‫زهی لذت نوشین زهی لقمه دندان‬ ‫چه تلخ است و چه شیرین پر از مهر و پر از کین‬
‫بمستیز بمستیز هل ای شه مردان‬ ‫بیا پیش و مپرهیز و زین فتنه بمگریز‬
‫از آن چشم کرشمه وزان لب‬ ‫زهی روز زهی روز زهی عید دل افروز‬
‫شکرافشان‬
‫که این دم مه گردون روان گشت به‬ ‫بجو باده گلگون از آن دلبر موزون‬
‫میزان‬
‫شنو بانگ و علل ز هر اختر و‬ ‫بنوش از می بال لب و ریش میال‬
‫کیوان‬
‫دریغ است بر اوباش چنین گوهر و‬ ‫بیندیش و خمش باش چنین راز مگو فاش‬
‫مرجان‬

‫‪1888‬‬
‫اگر بوسه به جانی است فریضه است‬ ‫بیا بوسه به چند است از آن لعل مثمن‬
‫خریدن‬
‫شوم جان مجرد برون آیم از این تن‬ ‫چو آن بوسه پاک است نه اندرخور خاک است‬
‫گر آن گوهر با توست صدف را هله‬ ‫مرا بحر صفا گفت که کامی نرسد مفت‬
‫بشکن‬
‫جهانی است زبان ها برون کرده چو‬ ‫پی بوسه گل را که فر بخشد مل را‬
‫سوسن‬
‫هل بوسه مخواهید از آن دلبر توسن‬ ‫غلط گر همه شاهید چو مریخ و چو ماهید‬
‫شبی بر رخ من تاب لبی بر لب من‬ ‫درآ ای مه آفاق که روزن بگشادم‬
‫زن‬
‫ز مه بوسه نیابید مگر از ره روزن‬ ‫در گفت فروبند و گشا روزن دل را‬

‫‪1889‬‬
‫چرا چرا چه معنی مرا کنی پریشان‬ ‫دل دل دل تو دل مرا مرنجان‬
‫مرو مرو ز پیشم کتف چنین مجنبان‬ ‫بیا بیا و بازآ به صلح سوی خانه‬
‫سبکتر از صبایی چرا شوی گران‬ ‫تو صد شکرستانی ترش چه کردی ابرو‬
‫جان‬
‫فراز سرو و گلشن چو صد‬ ‫منم کنون ز عشق رخ چو گلشن تو‬
‫هزاردستان‬
‫حیات دل فزاید مرا چو آب حیوان‬ ‫بیا بیا دمم ده که دمدمه لطیفت‬
‫هزار جان به ارزد زهی متاع ارزان‬ ‫بیار عشوه اینک بهای عشوه صد جان‬
‫سری که عقل از او شد نه گیج ماند و‬ ‫تو عقل عقل مایی چرا ز ما جدایی‬
‫حیران‬
‫سرا که بی ستون شد نه پست گشت‬ ‫ستون این سرایی ز در برون چرایی‬
‫ویران‬
‫شبی که مه نباشد غلس بود فراوان‬ ‫تو ماه آسمانی و ما شبیم تاری‬
‫چو شهر ماند بی شه چه سر بود چه‬ ‫تو پادشاه شهری و ما کنار شهری‬
‫سامان‬
‫چو دور شد سلیمان نه دست یافت‬ ‫مها تویی سلیمان فراق و غم چو دیوان‬
‫شیطان‬
‫بجز به کف موسی عصا نیافت برهان‬ ‫تویی به جای موسی و ما تو را عصایی‬
‫دمی بدم تو بر ما بر اوج بین تو‬ ‫مسیح خوش دمی تو و ما ز گل چو مرغی‬
‫جولن‬
‫چو نوح رفت کشتی کجا رهد ز‬ ‫تو نوح روزگاری و ما چو اهل کشتی‬
‫طوفان‬
‫که بی خلیل آتش نمی شود گلستان‬ ‫تویی خلیل ای جان همه جهان پرآتش‬
‫هل بیا برون کن بتان ز بیت رحمان‬ ‫تو نور مصطفایی و کعبه پربتان شد‬
‫نظر ز تو گشاید چو چشم پیر کنعان‬ ‫تو یوسف جمالی و چشم خلق بسته‬
‫صدف چه قیمت آرد چو رفت گوهر‬ ‫تو گوهر صفایی و ما صدف به گردت‬
‫کان‬
‫سزد گرت بگویم که جان جان کیهان‬ ‫تو جان آفتابی که او است جان عالم‬
‫که عین عین عینی و اصل اصل‬ ‫به غیب باشد ایمان تو غیب را عیانی‬
‫ایمان‬
‫جوی نموده باشی به ما ز گنج پنهان‬ ‫خمش که تا قیامت اگر دهی علمت‬

‫‪1890‬‬
‫یا باغ صفا را به یکی تره خریدن‬ ‫با روی تو کفر است به معنی نگریدن‬
‫در جنت فردوس حرام است پریدن‬ ‫با پر تو مرغان ضمیر دل ما را‬
‫آن ابر تو است ای مه و فرض است‬ ‫اندر فلک عشق هر آن مه که بتابد‬
‫دریدن‬
‫شیران بنیارند در آن دست چریدن‬ ‫دشتی که چراگاه شکاران تو باشد‬
‫آن عشق حرام است و صلی فسریدن‬ ‫هر عشق که از آتش حسن تو نخیزد‬
‫محسوس شنیدم من آواز بریدن‬ ‫در باطن من جان من از غیر تو ببرید‬
‫از پوست چه شیره بودت در فشریدن‬ ‫در خواب شود غافل از این دولت بیدار‬
‫لحول بود چاره و انگشت گزیدن‬ ‫رنجور شقاوت چو بیفتاد به یاسین‬
‫آن موی بصر باشد باید ستریدن‬ ‫جز عشق خداوندی شمس الحق تبریز‬

‫‪1891‬‬
‫وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن‬ ‫ما دست تو را خواجه بخواهیم کشیدن‬
‫ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن‬ ‫هر چند شب غفلت و مستیت دراز است‬
‫نزدیک رسیده ست تو را پرده دریدن‬ ‫در پرده ناموس و دغل چند گریزی‬
‫ای غوره چون سنگ نخواهی تو‬ ‫هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت‬
‫پزیدن‬
‫نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن‬ ‫رحم آر بر این جان که طپان است در این دام‬
‫پس چیست غم تو بجز آن چشم خلیدن‬ ‫چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است‬
‫تا بازرهی از خلش و آب دویدن‬ ‫چون می خلد آن چشم بجو دارو و درمان‬
‫ای یوسف خوبان بجز از روی تو‬ ‫داروی دل و دیده نبوده ست و نباشد‬
‫دیدن‬
‫که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن‬ ‫هین مخلص این را تو بفرما به تمامی‬

‫‪1892‬‬
‫ما را ز خیال تو بود روزه گشادن‬ ‫هر شب که بود قاعده سفره نهادن‬
‫مانند مسیحا ز فلک مایده دادن‬ ‫ای لطف تو را قاعده بر روزه گشایان‬
‫باید به میان رفتن و در لوت فتادن‬ ‫چون قوت دل از مطبخ سودای تو باشد‬
‫بر آتش دل شاد بسوزیم چو لدن‬ ‫ما را هم از آن آتش دل آب حیات است‬
‫در خاک بپوسیدن و از خاک بزادن‬ ‫کار حیوان است نه کار دل و جان است‬

‫‪1893‬‬
‫بی بوددهنده نتوان زادن و بودن‬ ‫صد گوش نوم باز شد از راز شنودن‬
‫خوش حامله می گردد اجزا ز ستودن‬ ‫استودن تو باد بهار آمد و من باغ‬
‫وز همدگر آن جام وفا را بربودن‬ ‫بر همدگر افتادن مستان چه لطیف است‬
‫آیینه دل را ز خرافات زدودن‬ ‫ای آنک به عشق رخ تو واجب و حق است‬
‫این هدهد جان را گره از پای گشودن‬ ‫آواز صفیر تو شنیدیم و فریضه است‬
‫جان ها به لب آمد هله وقت است‬ ‫تا چند در این ابر نهان باشد آن ماه‬
‫نمودن‬
‫وی سنبل ابروی تو ایمن ز درودن‬ ‫ای گلشن روی تو ز دی ایمن و فارغ‬
‫وان شب که تویی ماه حرام است‬ ‫ساقی چو تویی کفر بود بودن هشیار‬
‫غنودن‬
‫بس بارد و سرد است کنون لخلخه‬ ‫چون آمد پیراهن خوش بوی تو یوسف‬
‫سودن‬
‫آن جسم بود کش بتوانند بسودن‬ ‫گفتم که ببوسم کف پای تو مرا گفت‬
‫پر کردن افهام و بر افهام فزودن‬ ‫پس تا شه ما گوید کو راست مسلم‬

‫‪1894‬‬
‫این سلسله بگذار و کسی را بمشوران‬ ‫گر زانک ملولی ز من ای فتنه حوران‬
‫افتاد دو صد خارش در دیده کوران‬ ‫در کوچه کوران تو یکی روز گذشتی‬
‫بر سرو بیفزود ز تو قد قصوران‬ ‫در خواب نمودی تو شبی قامت خود را‬
‫حیران شده بر جای تو چون تازه‬ ‫ای آنک تو را جنبش این عشق نبوده ست‬
‫حضوران‬
‫زین لحن چه بیگانه ای ای کم ز‬ ‫از لحن عرابی چو شتر بادیه کوبد‬
‫ستوران‬
‫رفتند به سوراخ خود از بیم تو موران‬ ‫عشقا تو سلیمان و سماع است سپاهت‬
‫زیرا که ز خورشید بود جامه عوران‬ ‫شمس الحق تبریز چو خورشید برآید‬

‫‪1895‬‬
‫خوردم دغل گرم تو چون عشوه‬ ‫بفریفتیم دوش و پرندوش به دستان‬
‫پرستان‬
‫سوگند نخوردی که بجویم دل مستان‬ ‫دی عهد نکردی بروم بازبیایم‬
‫رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان‬ ‫گفتی که به بستان بر من چاشت بیایید‬
‫وی چهره تو خوبتر از روی گلستان‬ ‫ای عشوه تو گرمتر از باد تموزی‬
‫در عین تموزی بجهد برق زمستان‬ ‫دانی که دغل از چو تو یاری به چه ماند‬
‫صد شعبده کردی تو یکی شعبده‬ ‫گر زانک تو را عشوه دهد کس گله کم کن‬
‫بستان‬
‫هرگز نرسیدی مدد از نیست بهستان‬ ‫بر وعده مکن صبر که گر صبر نبودی‬
‫زان سان که تو اقرار کنی که سبب‬ ‫ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست‬
‫است آن‬

‫‪1896‬‬
‫نشاید خون مظلومان به گردن‬ ‫نشاید از تو چندین جور کردن‬
‫وگر نی سهل دارم جان سپردن‬ ‫مرا بهر تو باید زندگانی‬
‫شدم عاجز من از شب ها شمردن‬ ‫از آن روزی که نام تو شنیدم‬
‫نصیب من بود افسوس خوردن‬ ‫روا باشد که از چون تو کریمی‬
‫بدیدن روی تو پیش تو مردن‬ ‫خداوندا از آن خوشتر چه باشد‬
‫ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن‬ ‫مثال شمع شد خونم در آتش‬
‫از این صبر و از این دندان فشردن‬ ‫در این زندان مرا کند است دندان‬
‫به بام آسمان ها رخت بردن‬ ‫از این خانه شدم من سیر وقت است‬

‫‪1897‬‬
‫که او ناگفته می داند خمش کن‬ ‫در این دم همدمی آمد خمش کن‬
‫تو را بی خویش بنشاند خمش کن‬ ‫ز جام باده خاموش گویا‬
‫که او کس را نرنجاند خمش کن‬ ‫مزن تشنیع بر سلطان عشقش‬
‫تو را از گفت برهاند خمش کن‬ ‫اگر در آینه دم را بگیری‬
‫که گردون را بگرداند خمش کن‬ ‫ز گردش های تو می داند آن کس‬
‫یکایک بر تو برخواند خمش کن‬ ‫هر اندیشه که در دل دفن کردی‬
‫در آن عالم بپراند خمش کن‬ ‫ز هر اندیشه مرغی آفریند‬
‫که یک یک را نمی ماند خمش کن‬ ‫یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ‬
‫چو چشمت را بپیچاند خمش کن‬ ‫گر آن مه را نمی بینی ببینی‬
‫به یک رنگیت می راند خمش کن‬ ‫از این عالم و زان عالم مگو زانک‬

‫‪1898‬‬
‫که بال رو چو دردی پست منشین‬ ‫ندا آمد به جان از چرخ پروین‬
‫جدا از شهر و از یاران پیشین‬ ‫کسی اندر سفر چندین نماند‬
‫از آن سلطان و شاهنشاه شیرین‬ ‫ندای ارجعی آخر شنیدی‬
‫چه مسکن ساختی ای باز مسکین‬ ‫در این ویرانه جغدانند ساکن‬
‫کسی کز خار سازد او نهالین‬ ‫چه آساید به هر پهلو که گردد‬
‫چه نسبت زاغ را با باز و شاهین‬ ‫چه پیوندی کند صراف و قلب‬
‫که بال نقش دارد زیر سجین‬ ‫چه آرایی به گچ ویرانه ای را‬
‫که ارزد هر دمش صد چین و ماچین‬ ‫چرا جان را نیارایی به حکمت‬
‫از آن حکمت که گردد جان خدابین‬ ‫نه آن حکمت که مایه گفت و گوی است‬
‫نشانندت همه بر تاج زرین‬ ‫تو گوهر شو که خواهند و نخواهند‬
‫الف می باش فرد و راست بنشین‬ ‫رها کن پس روی چون پای کژمژ‬
‫بگو تا کی کشی بی اسب این زین‬ ‫چو معنی اسب آمد حرف چون زین‬
‫تو هم مردی ولی مرد کلوخین‬ ‫کلوخ انداز کن در عشق مردان‬
‫کلوخ آرد نثار و سنگ کابین‬ ‫عروسی کلوخی با کلوخی‬
‫که نشناسی تو سارانشان ز پایین‬ ‫به گورستان به زیر خشت بنگر‬
‫بدان راهی که رفتند آل یاسین‬ ‫خدایا دررسان جان را به جان ها‬
‫چنان کز ما دعای و از تو آمین‬ ‫دعای ما و ایشان را درآمیز‬
‫ز ما احسان اندک وز تو تحسین‬ ‫عنایت آن چنان فرما که باشد‬
‫بر اوج فوق بر زین لوح زیرین‬ ‫ز شهوانی به عقلنی رسانمان‬

‫‪1899‬‬
‫ز غم صدپاره شد یک پاره بستان‬ ‫دل خون خواره را یک باره بستان‬
‫وگر نی جان از این بیچاره بستان‬ ‫بکن جان مرا امروز چاره‬
‫که داد من از آن خون خواره بستان‬ ‫همه شب دوش می گفتم خدایا‬
‫تو خون من ز سنگ خاره بستان‬ ‫دل سنگین او چون ریخت خونم‬
‫یکی خط را از آن آواره بستان‬ ‫به دست دل فرستادم دو سه خط‬
‫برای عبرت و نظاره بستان‬ ‫در آن خط صورت و اشکال عشق است‬
‫نخواهی جرم از استاره بستان‬ ‫دلم با عشق هم استاره افتاد‬

‫‪1900‬‬
‫ببین اندیشه و سودای مستان‬ ‫بیا ای مونس جان های مستان‬
‫ز شمع روی خود سیمای مستان‬ ‫بیا ای میر خوبان و برافروز‬
‫ببین این غلغل و غوغای مستان‬ ‫نمی آیی سر از طاقی برون کن‬
‫گشا این بند را از پای مستان‬ ‫بیا ای خواب مستان را ببسته‬
‫به اهل آسمان هیهای مستان‬ ‫همه شب می رود تا روز ای مه‬
‫چنین است آسمان پس وای مستان‬ ‫همی گویند ما هم زو خرابیم‬
‫ز تو زیر و زبر چون رای مستان‬ ‫فرشته و آدمی دیوان و پریان‬
‫در این بازارگه چه جای مستان‬ ‫کله جمله هشیاران ربودند‬
‫تویی فردا و پس فردای مستان‬ ‫میفکن وعده مستان به فردا‬
‫کی بنشیند دگر بالی مستان‬ ‫چو مستان گرد چشمت حلقه کردند‬
‫منم یک لقمه از حلوای مستان‬ ‫شنیدم چرخ گردون را که می گفت‬
‫منم معشوقه زیبای مستان‬ ‫شنیدم از دهان عشق می گفت‬
‫نیابی جام جان افزای مستان‬ ‫اگر گویند ماه روزه آمد‬
‫که جان را می دهد سقای مستان‬ ‫بگو کان می ز دریاهای جان است‬
‫که عقل آمد که من مولی مستان‬ ‫همه مولی عقلند این غریب است‬
‫کشید ابروی او طغرای مستان‬ ‫چو فرمان موقع داشت رویش‬
‫به خون دل ز خون پالی مستان‬ ‫همه مستان نبشتند این غزل را‬

‫‪1901‬‬
‫چه بستی کیسه را دستی بجنبان‬ ‫ز زخم دف کفم بدرید ای جان‬
‫نه سنگی هم گشاید آب حیوان‬ ‫گشادی کن بجنب آخر نه سنگی‬
‫که پیدا نیست گرد او به میدان‬ ‫مروت را مگر سیلب برده ست‬
‫تو را جز ریش کهنه نیست درمان‬ ‫درافکن کهنه ای گر زر نداری‬
‫بجنبان ریش را ای ریش جنبان‬ ‫چو دستت بسته و ریشت گشاده ست‬
‫مگر بسته است راه گوش اخوان‬ ‫گلو بگرفت و آوازم ز نعره‬
‫چرا چرخی و سنگی نیست گردان‬ ‫اگر راه است آبی را در این ناو‬
‫زهی مهمانی بی آب و بی نان‬ ‫وگر این سنگ گردان است کو آرد‬
‫مدارید از مزح خاطر پریشان‬ ‫به طیبت گفتم این نکته مرنجید‬
‫دهانت پر کند از در و مرجان‬ ‫گلو مخراش و زیر لب بخوانش‬
‫خمش کن این کرم را نیست پایان‬ ‫مسلم دان خدا را خوان نهادن‬

‫‪1902‬‬
‫نمی گویم که مجنون را مشوران‬ ‫چرا منکر شدی ای میر کوران‬
‫ستیران را چه نسبت با ستوران‬ ‫تو می گویی که بنما غیبیان را‬
‫در این بخشش چه نزدیکان چه دوران‬ ‫در این دریا چه کشتی و چه تخته‬
‫سلیمانی است وین خلقان چو موران‬ ‫عدم دریاست وین عالم یکی کف‬
‫دو پاره کف بود ایران و توران‬ ‫ز جوش بحر آید کف به هستی‬
‫چه می لفند از صبر این صبوران‬ ‫در آن جوشش بگو کوشش چه باشد‬
‫از این موجند شیرین گشته شوران‬ ‫از این بحرند زشتان گشته نغزان‬
‫که در عشقت همی سوزند حوران‬ ‫نپردازی به من ای شمس تبریز‬

‫‪1903‬‬
‫که از پرده برون آیند خوبان‬ ‫شنیدی تو که خط آمد ز خاقان‬
‫شکر خواهم که باشد سخت ارزان‬ ‫چنین فرموده است خاقان که امسال‬
‫زهی خاقان زهی اقبال خندان‬ ‫زهی سال و زهی روز مبارک‬
‫که سلطان می خرامد سوی میدان‬ ‫درون خانه بنشستن حرام است‬
‫یکی بزم خوش پیدای پنهان‬ ‫بیا با ما به میدان تا ببینی‬
‫ز حلواها و از مرغان بریان‬ ‫نهاده خوان و نعمت های بسیار‬
‫نوای مطربان خوشتر از جان‬ ‫غلمان چو مه در پیش ساقی‬
‫فراغت دارد از ساقی و از خوان‬ ‫ولیک از عشق شه جان های مستان‬
‫که اندیشه کجا گشته ست جویان‬ ‫تو گویی این کجا باشد همان جا‬

‫‪1904‬‬
‫کی داند دام قدرت را دریدن‬ ‫کجا خواهی ز چنگ ما پریدن‬
‫بنه گردن رها کن سر کشیدن‬ ‫چو پایت نیست تا از ما گریزی‬
‫به باطن گر نمی دانی دویدن‬ ‫دوان شو سوی شیرینی چو غوره‬
‫نبرد این رسن هیچ از گزیدن‬ ‫رسن را می گزی ای صید بسته‬
‫کمانی بایدت از زه خمیدن‬ ‫نمی بینی سرت اندر زه ماست‬
‫یکی دم هشتمت بهر چریدن‬ ‫چه جفته می زنی کز بار رستم‬
‫همی جوشد ز موج و از طپیدن‬ ‫دل دریا ز بیم و هیبت ما‬
‫ز بند ما نیارد برجهیدن‬ ‫که سنگین اگر آن زخم یابد‬
‫به گرد خاک ما باید تنیدن‬ ‫فلک را تا نگوید امر ما بس‬
‫بود عقل تو شیر خر مکیدن‬ ‫هوا شیری است از پستان شیطان‬
‫نیارد جرعه ای بی ما چشیدن‬ ‫دهان خاک خشک از حسرت ماست‬
‫کی یارد بنده ما را خریدن‬ ‫کی یارد صید ما را قصد کردن‬
‫که را خواهد به غیر ما گزیدن‬ ‫کسی را که ربودیم و گزیدیم‬
‫میان عاشقان باید خزیدن‬ ‫امانی نیست جان را در جز عشق‬
‫چنین بودند وقت آفریدن‬ ‫امان هر دو عالم عاشقان راست‬
‫ز چوپان جانب گرگان رمیدن‬ ‫نشاید بره را از جور چوپان‬
‫که او جاوید داند پروریدن‬ ‫که این چوپان نریزد خون بره‬
‫به کعبه کی تواند بررسیدن‬ ‫بدان کاصحاب تن اصحاب فیلند‬
‫نتان بینی بر نافی کشیدن‬ ‫که کعبه ناف عالم پیل بینی است‬
‫ابابیل است دل در دانه چیدن‬ ‫ابابیلی شو و از پیل مگریز‬
‫پیام کعبه را داند شنیدن‬ ‫بچینند دشمنان را همچو دانه‬
‫ز دل خواهد گل دولت دمیدن‬ ‫ز دل خواهی شدن بر آسمان ها‬
‫ز دل خواهی ز ننگ تن رهیدن‬ ‫ز دل خواهی به دلبر راه بردن‬
‫زمانی صبر می کن تا پزیدن‬ ‫دل از بهر تو یک دیکی بپخته ست‬
‫نتاند شمس را خفاش دیدن‬ ‫دل دل هاست شمس الدین تبریز‬
‫‪1905‬‬
‫عروسی بین و ماتم را رها کن‬ ‫اگر تو عاشقی غم را رها کن‬
‫تو عالم باش و عالم را رها کن‬ ‫تو دریا باش و کشتی را برانداز‬
‫چه و زندان آدم را رها کن‬ ‫چو آدم توبه کن وارو به جنت‬
‫خر عیسی مریم را رها کن‬ ‫برآ بر چرخ چون عیسی مریم‬
‫همو را گیر و مرهم را رها کن‬ ‫وگر در عشق یوسف کف بریدی‬
‫خیال و خواب درهم را رها کن‬ ‫وگر بیدار کردت زلف درهم‬
‫غم بیش و غم کم را رها کن‬ ‫نفخت فیه من روحی رسیده ست‬
‫امید نامسلم را رها کن‬ ‫مسلم کن دل از هستی مسلم‬
‫سگان نامعلم را رها کن‬ ‫بگیر ای شیرزاده خوی شیران‬
‫گر و ناسور محکم را رها کن‬ ‫حریصان را جگرخون بین و گرگین‬
‫که ابراهیم ادهم را رها کن‬ ‫بر آن آرد تو را حرص چو آزر‬
‫که ال گو اعلم را رها کن‬ ‫خمش زان نوع کوته کن سخن را‬
‫جهان تنگ مظلم را رها کن‬ ‫چو طالع گشت شمس الدین تبریز‬

‫‪1906‬‬
‫وگر گوید زرم زوتر برون کن‬ ‫تو نقد قلب را از زر برون کن‬
‫ز بامش تو بران وز در برون کن‬ ‫که بیگانه چو سیلب است دشمن‬
‫از این بزم پر از شکر برون کن‬ ‫مگس ها را ز غیرت ای برادر‬
‫از آن زیب و جمال فر برون کن‬ ‫دو چشم خاین نامحرمان را‬
‫اگر تانی کری از کر برون کن‬ ‫اگر کر نشنود آواز آن چنگ‬
‫دلی کو هست چون مرمر برون کن‬ ‫چو مستان شیشه اندر دست دارند‬
‫نر شهوت بود چون خر برون کن‬ ‫نران راه معنی عاشقانند‬
‫از این مرغان نیکو پر برون کن‬ ‫بر یزید است شهوت پر و بالش‬
‫تو او را آدمی مشمر برون کن‬ ‫چو بنده شمس تبریزی نباشد‬

‫‪1907‬‬
‫چو کردی بار دیگر همچنین کن‬ ‫گر این جا حاضری سر همچنین کن‬
‫بیا ای تنگ شکر همچنین کن‬ ‫مرا دی تنگ اندر بر کشیدی‬
‫درآ امروز از در همچنین کن‬ ‫در و بام مرا دی می شکستی‬
‫به پیش چشم چاکر همچنین کن‬ ‫میان جان چاکر کار کردی‬
‫رها کن ناز و خوشتر همچنین کن‬ ‫چه خوش کردی مها آن شیوه را دی‬

‫‪1908‬‬
‫کجا دارد هریسه پای روغن‬ ‫نتانی آمدن این راه با من‬
‫که چشم من به روی توست روشن‬ ‫ولی همراهی و با تو بسازم‬
‫میان راه ترک دوست کردن‬ ‫چو از راهت ببردم شرط نبود‬
‫چو طفلنت نهم گاهی به گردن‬ ‫بغل هایت بگیرم همچو پیران‬
‫چو کشتی بذر آن توست خرمن‬ ‫چو آدم توبه کن از خوشه چینی‬
‫مگو چیزی که می ناید به گفتن‬ ‫دهان بربند گوش فهم بسته ست‬

‫‪1909‬‬
‫وزان سوزش جهان را سوخت خرمن‬ ‫دل معشوق سوزیده است بر من‬
‫کز او شد موم جان سنگ و آهن‬ ‫بزد آتش به جان بنده شمعی‬
‫میان شب هزاران صبح روشن‬ ‫بدید آمد از آن آتش به ناگه‬
‫که شد در خانه دل شکل روزن‬ ‫به کوی عشق آوازه درافتاد‬
‫که سایه نیست آن جا قدر سوزن‬ ‫چه روزن کآفتاب نو برآمد‬
‫ز آتش گلبن و نسرین و سوسن‬ ‫از آن نوری که از لطفش برسته ست‬
‫بدین سو آ که این سوی است مومن‬ ‫از آن سو بازگرد ای یار بدخو‬
‫به هر سو غیر این سرمای بهمن‬ ‫به سوی بی سوی جمله بهار است‬
‫تو جان کندن همی خواهی همی کن‬ ‫چو شمس الدین جان آمد ز تبریز‬

‫‪1910‬‬
‫تو هر یک را رسیده از سفر بین‬ ‫تو هر جزو جهان را بر گذر بین‬
‫به پیش شاه خود بنهاده سر بین‬ ‫تو هر یک را به طمع روزی خود‬
‫فتاده عاجز اندر پای خور بین‬ ‫مثال اختران از بهر تابش‬
‫به سوی بحرشان زیر و زبر بین‬ ‫مثال سیل ها در جستن آب‬
‫به قدر او تو خوان معتبر بین‬ ‫برای هر یکی از مطبخ شاه‬
‫تو دریای جهان را مختصر بین‬ ‫به پیش جام بحرآشام ایشان‬
‫ز حسن شه دهانش پرشکر بین‬ ‫وان ها را که روزی روی شاه است‬
‫یکی دریای دیگر پرگهر بین‬ ‫به چشم شمس تبریزی تو بنگر‬

‫‪1911‬‬
‫یکی پندی دلویزی خوش آیین‬ ‫تو را پندی دهم ای طالب دین‬
‫که جان گرگین شود از جان گرگین‬ ‫مشین غافل به پهلوی حریصان‬
‫ز دل یابی حلوت های والتین‬ ‫ز خارش های دل ار پاک گردی‬
‫چو مرد حق شوی ای مرد عنین‬ ‫بجوشند از درون دل عروسان‬
‫چو ماه و زهره و خورشید و پروین‬ ‫ز چشمه چشم پریان سر برآرند‬
‫که سودت کم کند در گور تلقین‬ ‫بنوش این را که تلقین های عشق است‬
‫که نفریبند زشتانت به تحسین‬ ‫به احسان زر به خوبان آن چنان ده‬
‫بمفریبان تو ایشان را به کابین‬ ‫نمی خواهند خوبان جز ممیز‬
‫چو بفروشی تو سرگی را به سرگین‬ ‫ز تو آن گلرخان را ننگ آید‬
‫نه قیمت بیش دارد سنگ زیرین‬ ‫ز سنگ آسیا زیرین حمول است‬
‫که افزون خورده باشد زخم میتین‬ ‫میان سنگ ها آن بیش ارزد‬
‫میان کوه ها آن طور سینین‬ ‫ز اشکست تجلی فضل دارد‬
‫که را ماند ز دست عشق تمکین‬ ‫خمش کن صبر کن تمکین تو کو‬

‫‪1912‬‬
‫بدان می این قضاها را بگردان‬ ‫بیا ساقی می ما را بگردان‬
‫شراب پاک بال را بگردان‬ ‫قضا خواهی که از بال بگردد‬
‫زمین و چرخ و دریا را بگردان‬ ‫زمینی خود که باشد با غبارش‬
‫بیا دریای سودا را بگردان‬ ‫نیندیشم دگر زین خورده سودا‬
‫مرا ل گیر و ال را بگردان‬ ‫اگر من محرم ساغر نباشم‬
‫دل بی دست و بی پا را بگردان‬ ‫اگر کژ رفت این دل ها ز مستی‬
‫چو فرمودی مرا جا را بگردان‬ ‫شرابی ده که اندر جا نگنجم‬

‫‪1913‬‬
‫همه یاران همدل همچو باران‬ ‫به باغ آییم فردا جمله یاران‬
‫صلی عاشقان و حق گزاران‬ ‫صل گفتیم فردا روز باغ است‬
‫هزاران در هزاران در هزاران‬ ‫در آن باغ بتان و بت پرستان‬
‫همه شاهان عشق و تاجداران‬ ‫همه شادان و دست انداز و خندان‬
‫زهی خوبان زهی سیمین عذاران‬ ‫به زیر هر درختی ماه رویی‬
‫دگر جوقی چو شاخ گل سواران‬ ‫یکی جوقی پیاده همچو سبزه‬
‫نباشد مست آن می را خماران‬ ‫نبینی سبزه را با گل حسودی‬

‫‪1914‬‬
‫وگر سیری ز من رفتم رها کن‬ ‫اگر خواهی مرا می در هوا کن‬
‫دوساله پیش تو دارم قضا کن‬ ‫نیم قانع به یک جام و به صد جام‬
‫وگر نیکو نگفتم ماجرا کن‬ ‫بده می گر ننوشم بر سرم ریز‬
‫تو ماشی را بگیر و لوبیا کن‬ ‫من از قندم مرا گویی ترش شو‬
‫دل خم را برآور دلگشا کن‬ ‫سر خم را به کهگل هین مبندا‬
‫چو چنگم خوش بساز و بانوا کن‬ ‫مرا چون نی درآوردی به ناله‬
‫که آوازی خوشی داری صدا کن‬ ‫اگر چه می زنی سیلیم چون دف‬
‫بزن سیلی و رویم را قفا کن‬ ‫چو دف تسلیم کردم روی خود را‬
‫اگر یک نیست از همشان جدا کن‬ ‫همی زاید ز دف و کف یک آواز‬
‫یکی بوسه پی ما اقتضا کن‬ ‫حریف آن لبی ای نی شب و روز‬
‫نگیری پند اگر گویم سخا کن‬ ‫تو بوسه باره ای و جمله خواری‬
‫ز لب ای نیشکر رو شکرها کن‬ ‫شدی ای نی شکر ز افسون آن لب‬
‫نوای شکرین داری ادا کن‬ ‫نه شکر است این نوای خوش که داری‬
‫که نی گوید که یکتا را دو تا کن‬ ‫خموش از ذکر نی می باش یکتا‬

‫‪1915‬‬
‫بدان خورشید شرق و شمع روشن‬ ‫برو ای دل به سوی دلبر من‬
‫که هر مسکین بدان سو یافت مسکن‬ ‫مرو هر سو به سوی بی سویی رو‬
‫که هر بی سر از او افراشت گردن‬ ‫بنه سر چون قلم بر خط امرش‬
‫دل ترسندگان را نیست مومن‬ ‫که جز در ظل آن سلطان خوبان‬
‫ز پایت او گشاید بند آهن‬ ‫به دستت او دهد سرمایه زر‬
‫چو گنجشکان درآ از راه روزن‬ ‫ور از انبوهی از در ره نیابی‬
‫چه سود عنبرینه و مشک و لدن‬ ‫وگر زان خرمن گل بو نیابی‬
‫برو ای قلتبان و ریش می کن‬ ‫وگر سبلت ز شیرش تر نکردی‬
‫گل و نسرین و بید و سرو و سوسن‬ ‫چو دیدی روی او در دل بروید‬
‫چو آتش که درآویزد به روغن‬ ‫درآمیزد دلت با آب حسنش‬
‫مرم ز آتش نه ای نمرود بدظن‬ ‫درآ در آتشش زیرا خلیلی‬
‫بروید مر تو را از خویش جوشن‬ ‫درآ در بحر او تا همچو ماهی‬
‫که آن مه را برای ماست خرمن‬ ‫ز کاه غم جدا کن حب شادی‬
‫به کوری دی و بر رغم بهمن‬ ‫بهار آمد برون آ همچو سبزه‬
‫به قاب قوس رستستی ز مکمن‬ ‫نخمی چون کمان گر تیر اویی‬
‫مثال مرهمی در کار کردن‬ ‫زهی بر کار و ساکن تو به ظاهر‬
‫بلدر گر ننوشی باش کودن‬ ‫خمش کن شد خموشی چون بلدر‬

‫‪1916‬‬
‫درآ در باغ و اکنون سیب می چین‬ ‫برآ بر بام و اکنون ماه نو بین‬
‫رود بوی خوشش تا چین و ماچین‬ ‫از آن سیبی که بشکافد در روم‬
‫ز سیب لعل کن فرش و نهالین‬ ‫برآ بر خرمن سیب و بکش پا‬
‫وگر نرگس وگر گلزار و نسرین‬ ‫اگر سیبش لقب گویم وگر می‬
‫خدا پاینده دارش یا رب آمین‬ ‫یکی چیز است در وی چیست کان نیست‬
‫درآ در پیش من چون شمع بنشین‬ ‫بیا اکنون اگر افسانه خواهی‬
‫برآ بال برون انداز نعلین‬ ‫همی ترسم که بگریزی ز گوشه‬
‫رها کن ناز و آن خوهای پیشین‬ ‫به پهلویم نشین برچفس بر من‬
‫که تا گردد رخ زرد تو رنگین‬ ‫بیامیز اندکی ای کان رحمت‬
‫همیشه عشوه و وعده دروغین‬ ‫روا باشد وگر خود من نگویم‬
‫پراکنده سخن ها هست آیین‬ ‫از این پاکی تو لیکن عاشقان را‬
‫زهی کر و فر و امکان و تمکین‬ ‫زهی اوصاف شمس الدین تبریز‬

‫‪1917‬‬
‫همه کار جهان آن جا زنخ دان‬ ‫چو بربندند ناگاهت زنخدان‬
‫بلرزد شاخ دیگر را دل از بیم‬ ‫چو می برند شاخی را ز دو نیم‬
‫که قد همچو سروت چنبری کرد‬ ‫که گفتت گرد چرخ چنبری گرد‬
‫که بر گردون روی نارفته در گور‬ ‫نمی بینم تو را آن مردی و زور‬
‫نشسته می روی و می نبینی‬ ‫تو تا بنشسته ای در دار فانی‬
‫اگر رویت در این رفتن سوی او است‬ ‫نشسته می روی این نیز نیکو است‬
‫به سوی جوی رحمت رو بگردان‬ ‫بسی گشتی در این گرداب گردان‬
‫که تا دست از تبرک بر تو مالم‬ ‫بزن پایی بر این پابند عالم‬
‫تو ده کل را کلهی ای برادر‬ ‫تو را زلفی است به از مشک و عنبر‬
‫کله بر آسمان انداز آخر‬ ‫کله کم جو چو داری جعد فاخر‬
‫فریبد چو تو زیرک را به حیله‬ ‫چرا دنیا به نکته مستحیله‬
‫نداری پای آن خر را شکالی‬ ‫به سردی نکته گوید سرد سیلی‬
‫تخلف دیده ای در روی او مال‬ ‫اگر دوران دلیل آرد در آن قال‬
‫بکن با غول خود بحثی به توجیه‬ ‫تو را عمری کشید این غول در تیه‬
‫جوابش گو که مقلوب است نکته‬ ‫چرا الزام اویی چیست سکته‬

‫‪1918‬‬
‫وجودت را تو پود و تار می بین‬ ‫فرود آ تو ز مرکب بار می بین‬
‫سراسر جان او پرخار می بین‬ ‫هر آن گلزار کاندر هجر مانده ست‬
‫رخان عاشقان را زار می بین‬ ‫چو جمله راه های وصل را بست‬
‫بر آن رشته برو گلزار می بین‬ ‫چو سررشته اشارت هاش دیدی‬
‫فغان لبه کنان مکثار می بین‬ ‫ز جان ها جوق جوق از آتش او‬
‫سماع دلکش اوتار می بین‬ ‫بزن تو چنگ در قانون شرطش‬
‫سرافکنده همه اخیار می بین‬ ‫به پیش ماجرای صدق آن شه‬
‫چه کوه و بحر از احبار می بین‬ ‫میان کودکان مکتب او‬
‫چو مه سرگشته و دوار می بین‬ ‫چو بی میلی کند آن خدمت مه‬
‫درآویزان ورا بر دار می بین‬ ‫چو روی از منبرش برتافت جانی‬
‫ولی نسبت به شه بی کار می بین‬ ‫اگر چه کار و باری بینی او را‬
‫به هجرت می خورم من نار می بین‬ ‫خیالش دید جانم گفت آخر‬
‫ولیکن دیدن ناچار می بین‬ ‫بگفتا که عنایت بر فزون است‬
‫ز سنبل ها نه از انبار می بین‬ ‫اگر تو عاقلی گندم چو دیدی‬
‫اشارت بشنو و بسیار می بین‬ ‫دلت انبار و لطفم اصل سنبل‬
‫به غیب اندر رو و ازهار می بین‬ ‫خداوند شمس دین را گر ببینی‬
‫در او انوار در انوار می بین‬ ‫شود دیده گذاره سوی بی سو‬

‫‪1919‬‬
‫صد پرده به هر نفس دریدن‬ ‫عشق است بر آسمان پریدن‬
‫اول قدم از قدم بریدن‬ ‫اول نفس از نفس گسستن‬
‫مر دیده خویش را بدیدن‬ ‫نادیده گرفتن این جهان را‬
‫در حلقه عاشقان رسیدن‬ ‫گفتم که دل مبارکت باد‬
‫در کوچه سینه ها دویدن‬ ‫ز آن سوی نظر نظاره کردن‬
‫ای دل ز کجاست این طپیدن‬ ‫ای دل ز کجا رسید این دم‬
‫من دانم رمز تو شنیدن‬ ‫ای مرغ بگو زبان مرغان‬
‫تا خانه آب و گل پریدن‬ ‫دل گفت به کار خانه بودم‬
‫تا خانه صنع آفریدن‬ ‫از خانه صنع می پریدم‬
‫چون گویم صورت کشیدم‬ ‫چون پای نماند می کشیدند‬

‫‪1920‬‬
‫ای رفتن تو چو رفتن جان‬ ‫دیر آمده ای مرو شتابان‬
‫آیین گل است در گلستان‬ ‫دیر آمدن و شتاب رفتن‬
‫افتاده میان ریگ سوزان‬ ‫گفتی چونی چنانک ماهی‬
‫بی دولت داد و عدل سلطان‬ ‫چون باشد شهر شهریارا‬
‫آن باتویی که هست پنهان‬ ‫من بی تو نیم ولیک خواهم‬
‫خاصه به تموز گرم و تفسان‬ ‫شب پرتو آفتاب هم هست‬
‫جز خفاشی ز بیم مرغان‬ ‫قانع نشود به گرمی او‬
‫مرغان که معودند با آن‬ ‫گرمی خواهند و روشنی هم‬
‫بنگر ز کدامی ای غزل خوان‬ ‫ما وصف دو جنس مرغ گفتیم‬

‫‪1921‬‬
‫دل را ز وفای مست مستان‬ ‫ای ساقی و دستگیر مستان‬
‫بس تشنه شدند می پرستان‬ ‫ای ساقی تشنگان مخمور‬
‫بر دست مگیر مکر و دستان‬ ‫از دست به دست می روان کن‬
‫در حسرت نیستند هستان‬ ‫سررشته نیستی به ما ده‬
‫ما را منشان به آبلستان‬ ‫چون قیصر ما به قیصریه ست‬
‫هر جا که وی است نک گلستان‬ ‫هر جا که می است بزم آن جاست‬
‫عالی کن از آن نهال پستان‬ ‫یک جام برآر همچو خورشید‬
‫خوارزم نبیند و دهستان‬ ‫دیدار حق است مومنان را‬
‫همچو سر خر میان بستان‬ ‫منکر ز برای چشم زخمت‬
‫خوش در دل ما نشسته است آن‬ ‫گر در دل او نمی نشیند‬

‫‪1922‬‬
‫ما صافتریم یا دل کان‬ ‫ما شادتریم یا تو ای جان‬
‫در روی خودیم مست و حیران‬ ‫در عشق خودیم جمله بی دل‬
‫ما پاکتریم یا دل و جان‬ ‫ما مستتریم یا پیاله‬
‫ما خواجه عجبتریم یا آن‬ ‫در ما نگرید و در رخ عشق‬
‫در کفر نگه کن و در ایمان‬ ‫ایمان عشق است و کفر ماییم‬
‫از یک پرده زنند الحان‬ ‫ایمان با کفر شد هم آواز‬
‫پس کی رسد این سخن به نادان‬ ‫دانا چو نداند این سخن را‬

‫‪1923‬‬
‫آن روی همیشه باد خندان‬ ‫ای روی مه تو شاد خندان‬
‫ور زانک بزاد زاد خندان‬ ‫آن ماه ز هیچ کس نزاده ست‬
‫در مسند عدل و داد خندان‬ ‫ای یوسف یوسفان نشستی‬
‫وا شد ز تو با گشاد خندان‬ ‫آن در که همیشه بسته بودی‬
‫شد آتش و خاک و باد خندان‬ ‫ای آب حیات چون رسیدی‬

‫‪1924‬‬
‫احسنت زهی نگار خندان‬ ‫ای روی تو نوبهار خندان‬
‫بر شاخ درخت انار خندان‬ ‫می بینمت ای نگار در خلد‬
‫ای یار نکوعذار خندان‬ ‫یک لحظه جدا مباش از من‬
‫ای خسرو و شهریار خندان‬ ‫ای شهر جهان خراب بی تو‬
‫بر چشمه و سبزه زار خندان‬ ‫ای صد گل سرخ عاشق تو‬
‫شیر است کند شکار خندان‬ ‫در بیشه دل خیال رویت‬
‫چون دولت بی قرار خندان‬ ‫هر روز ز جانبی برآیی‬
‫پر از در شاهوار خندان‬ ‫بحری است صفات شمس تبریز‬

‫‪1925‬‬
‫آن دشمن جان و عقل و ایمان‬ ‫بازآمد آستین فشانان‬
‫ویران کن صد هزار دکان‬ ‫غارتگر صد هزار خانه‬
‫حیرتگه صد هزار حیران‬ ‫شورنده صد هزار فتنه‬
‫آن مونس جان و دشمن جان‬ ‫آن دایه عقل و آفت عقل‬
‫عقلی خواهد چو عقل لقمان‬ ‫او عقل سبک کجا رباید‬
‫جانی خواهد چو بحر عمان‬ ‫او جان خسیس کی پذیرد‬
‫گفتم که چه ده دهی است ویران‬ ‫آمد که خراج ده بیاور‬
‫یک ده چه زند میان طوفان‬ ‫طوفان تو شهرها شکست است‬
‫ویرانه ماست ای مسلمان‬ ‫گفتا ویران مقام گنج است‬
‫تشنیع مزن مگو پریشان‬ ‫ویرانه به ما ده و برون رو‬
‫معمور شود به عدل سلطان‬ ‫ویرانه ز توست چون تو رفتی‬
‫اندر پس در مباش پنهان‬ ‫حیلت مکن و مگو که رفتم‬
‫تا زنده شوی به روح انسان‬ ‫چون مرده بساز خویشتن را‬
‫آن گفت تو هست عین قرآن‬ ‫گفتی که تو در میان نباشی‬
‫آن کرده حق بود یقین دان‬ ‫کاری که کنی تو در میان نی‬
‫نتوان گفتن به پیش خامان‬ ‫باقی غزل به سر بگوییم‬
‫از گفت زبان و نور فرقان‬ ‫خاموش که صد هزار فرق است‬

‫‪1926‬‬
‫کسب دل دوستی فزودن‬ ‫مال است و زر است مکسب تن‬
‫زندان با دوست هست گلشن‬ ‫بستان بی دوست هست زندان‬
‫نی مرد شدی پدید نی زن‬ ‫گر لذت دوستی نبودی‬
‫خوشتر ز هزار سرو و سوسن‬ ‫خاری که به باغ دوست روید‬
‫بی منت ریسمان و سوزن‬ ‫بر هم دوزید عشق ما را‬
‫بگشاید عشق شصت روزن‬ ‫گر خانه عالم است تاریک‬
‫جوشن گر عشق ساخت جوشن‬ ‫ور می ترسی ز تیر و شمشیر‬
‫دم درکش و باش مرد الکن‬ ‫هم عشق کمال خود بگوید‬

‫‪1927‬‬
‫وز دام هزار توبه جستن‬ ‫وقت آمد توبه را شکستن‬
‫دست غم را ز پس ببستن‬ ‫دست دل و جان ها گشادن‬
‫لعل لب او به بوسه خستن‬ ‫معشوقه روح را بدیدن‬
‫در وی تن خویش را بشستن‬ ‫در آب حیات غسل کردن‬
‫تا کی به امید درنشستن‬ ‫برخاست قیامت وصالش‬
‫صد پیوست است در آن سکستن‬ ‫گر بسکلد آن نگار بنگر‬
‫ای جان تو رمیده ای ز بستن‬ ‫مخدومی شمس دین تبریز‬
‫‪1928‬‬
‫تدبیر دوای درد ما کن‬ ‫ای دوست عتاب را رها کن‬
‫ما را ز بل و غم جدا کن‬ ‫ای دوست جدا مشو تو از ما‬
‫مستم کن و دزد را فنا کن‬ ‫اندیشه چو دزد در دل افتاد‬
‫در عالم بی وفا وفا کن‬ ‫شادی ز میان غم برانگیز‬

‫‪1929‬‬
‫می خورده و کرده جوش با من‬ ‫ای عربده کرده دوش با من‬
‫در خشم چنین مکوش با من‬ ‫ای جان به حق وصال دوشین‬
‫با بنده بگو مپوش با من‬ ‫گر با تو ز من بدی بگفتید‬

‫‪1930‬‬
‫بی من تو چگونه ای و با من‬ ‫امروز تو خوشتری و یا من‬
‫فرقی خود نیست از تو تا من‬ ‫نی نی من و تو مگو رها کن‬
‫بی من بودم به سال ها من‬ ‫بی تو بودی تو بر سر چرخ‬
‫در شیره کجا تو و کجا من‬ ‫در پوست من و تو همچو انگور‬
‫آن حاتم طی و گفت ها من‬ ‫از بخل بجست و در سخا ماند‬
‫ای بیش ز حاتم از سخا من‬ ‫من بخل و سخا نثار کردم‬
‫ای آینه دار آن لقا من‬ ‫ای جان لطیف خوش لقا تو‬

‫‪1931‬‬
‫هش دار جنون عقل اکنون‬ ‫عقل از کف عشق خورد افیون‬
‫امروز شدند هر دو مجنون‬ ‫عشق مجنون و عقل عاقل‬
‫دریا شد و محو گشت جیحون‬ ‫جیحون که به عشق بحر می رفت‬
‫بنشست خرد میانه خون‬ ‫در عشق رسید بحر خون دید‬
‫می برد ز هر سوی به بی سون‬ ‫بر فرق گرفت موج خونش‬
‫تا گشت به عشق چست و موزون‬ ‫تا گم کردش تمام از خود‬
‫کان جا نه زمین بود نه گردون‬ ‫در گم شدگی رسید جایی‬
‫ور بنشیند پس او است مغبون‬ ‫گر پیش رود قدم ندارد‬
‫زان سوی جهان نور بی چون‬ ‫ناگاه بدید زان سوی محو‬
‫از نور لطیف گشت مفتون‬ ‫یک سنجق و صد هزار نیزه‬
‫می رفت در آن عجیب هامون‬ ‫آن پای گرفته اش روان شد‬
‫تا رسته شود ز خویش و مادون‬ ‫تا بو که رسد قدم بدان جا‬
‫یک آتش بد یکیش گلگون‬ ‫پیش آمد در رهش دو وادی‬
‫تا یافت شوی به گلستان هون‬ ‫آواز آمد که رو در آتش‬
‫خود را بینی در آتش و تون‬ ‫ور زانک به گلستان درآیی‬
‫و اندر بال فرو چو قارون‬ ‫بر پشت فلک پری چو عیسی‬
‫از جمله عقیله ها تو بیرون‬ ‫بگریز و امان شاه جان جو‬
‫کز هر چه صفت کنیش افزون‬ ‫آن شمس الدین و فخر تبریز‬

‫‪1932‬‬
‫نور موسی و طور سینین‬ ‫ای دشمن عقل و جان شیرین‬
‫تا از تو نشان دهد به تعیین‬ ‫ای دوست که زهره نیست جان را‬
‫برخوانده نانبشته پیشین‬ ‫ای هر چه بگویم و نویسم‬
‫بی قرص بنفشه و فسنتین‬ ‫ای آنک طبیب دردهایی‬
‫بی قوصره و جوال و خرجین‬ ‫ای باعث رزق مستمندان‬
‫نوش تین است و نیش تنین‬ ‫هر ذوق که غیر حضرت توست‬
‫ویسی سازی از آن و رامین‬ ‫دو پاره کلوخ را بگیری‬
‫طینی باشد میانه طین‬ ‫وان نقش از آن فروتراشی‬
‫لعبت هااند این سلطین‬ ‫پس در کف صنع نقش بندت‬
‫تا بشکند آن یکی به توهین‬ ‫بر هم زنشان چو دو سبو تو‬
‫تو بشکسته به دست تکوین‬ ‫تا لف زند که من شکستم‬
‫طاووس شوند و باز و شاهین‬ ‫چون بادی را کنی مصور‬
‫یعنی که مخسب خیز بنشین‬ ‫شب خواب مسافری ببندی‬
‫هر نقش که می کنیم می بین‬ ‫بنشین به خیال خانه دل‬
‫تا لقمه او شود نخستین‬ ‫نقشی دگری همی فرستیم‬
‫در سینه ز صورت دروغین‬ ‫تا صورت راست را بدانی‬
‫تا کلک مرا کنی تو تحسین‬ ‫من از پی اینت نقش کردم‬
‫از اسب فرومگیر تو زین‬ ‫امشب همه نقش ها شکارند‬
‫مندیش ز بالش و نهالین‬ ‫تا روز سوار باش بر صید‬
‫گر مجنونی ز پای منشین‬ ‫می گرد به گرد لیل لیلی‬
‫ان الصدقات للمساکین‬ ‫امشب صدقات می دهد شاه‬
‫یابی به جوال ابن یامین‬ ‫صاع سلطان اگر بجویی‬
‫گوش آر از این سپس به آمین‬ ‫بس کن که دعا بسی بکردی‬

‫‪1933‬‬
‫ای روی تو آفتاب رخشان‬ ‫برخیز و صبوح را برنجان‬
‫بر مایده قدیم بنشان‬ ‫جان ها که ز راه نو رسیدند‬
‫در عالم غیب شد پریشان‬ ‫جان ها که پرید دوش در خواب‬
‫آواره شدند چون غریبان‬ ‫هر جان به ولیتی و شهری‬
‫حراقه بزن صفیر برخوان‬ ‫مرغان رمیده را فرازآر‬
‫بیخود کنشان و جمله بستان‬ ‫هرچ آوردند از ره آورد‬
‫او بر نخورد از این گلستان‬ ‫زیرا هر گل که برگ دارد‬
‫خوش نیست قلوزی زحیران‬ ‫عقلی باید ز عقل بیزار‬
‫در هر قدمی هزار ویران‬ ‫جغد است قلوز و همه راه‬
‫از کنگره های شهر سلطان‬ ‫ای باز خدا درآ به آواز‬
‫خفت اشتر و مست شد شتربان‬ ‫این راه بزن که اندر این راه‬

‫‪1934‬‬
‫تا زنده شود هزار چون من‬ ‫از ما مرو ای چراغ روشن‬
‫صد نرگس و یاسمین و سوسن‬ ‫تا بشکفد از درون هر خار‬
‫در هر گل تر هزار گلشن‬ ‫بر هر شاخی هزار میوه‬
‫یا جان چراغ را چو روغن‬ ‫جان شب را تو چون چراغی‬
‫یا خانه بسته را چو روزن‬ ‫ای روزن خانه را چو خورشید‬
‫یا رستم جنگ را چو جوشن‬ ‫ای جوشن را چو دست داوود‬
‫وز بهر تو ساخت ماه خرمن‬ ‫خورشید پی تو غرق آتش‬
‫تاوان بهار را ز بهمن‬ ‫نستاند هیچ کس بجز تو‬
‫وز عشق تو گل دریده دامن‬ ‫از شوق تو باغ و راغ در جوش‬
‫من غم نخورم ز وام کردن‬ ‫ای دوست مرا چو سر تو باشی‬
‫هم مرد رود ز خویش و هم زن‬ ‫روزی که گذر کنی به بازار‬
‫هم روح بود خراب و هم تن‬ ‫وان شب که صبوح او تو باشی‬
‫با هندوی شب به خشم سن سن‬ ‫ترکی کند آن صبوح و گوید‬
‫هر سن سن تو هزار رهزن‬ ‫ترکیت به از خراج بلغار‬
‫گر زانک نیاریم به گفتن‬ ‫گفتی که خموش من خموشم‬
‫در گفت آیم که تن تنن تن‬ ‫ور گوش رباب دل بپیچی‬
‫مستم کردی به هست کردن‬ ‫خاکی بودم خموش و ساکن‬
‫تا هست کنی مرا دگر فن‬ ‫هستی بگذارم و شوم خاک‬
‫باش از پی انصتواش الکن‬ ‫خاموش که گفت نیز هستی است‬

‫‪1935‬‬
‫گر زبانش تلخ گوید قند دارد در دهان‬ ‫دلبر بیگانه صورت مهر دارد در نهان‬
‫این چنین پرمهر دشمن من ندیدم در‬ ‫از درون سو آشنا و از برون بیگانه رو‬
‫جهان‬
‫عاشق ناشی مباش و رو مگردان هان‬ ‫چونک دلبر خشم گیرد عشق او می گویدم‬
‫و هان‬
‫سازوار اندر مزاج و تلخ تلخ اندر‬ ‫راست ماند تلخی دلبر به تلخی شراب‬
‫زبان‬
‫مرده داند این سخن را تو مپرس از‬ ‫پیش او مردن به هر دم از شکر شیرینتر است‬
‫زندگان‬
‫سجده ای آرم بر زمین و جان سپارم‬ ‫شاد روزی کاین غزل را من بخوانم پیش عشق‬
‫در زمان‬
‫مرغ گوید من تو را خواهم قفص را‬ ‫مرغ جان را عشق گوید میل داری در قفص‬
‫بردران‬

‫‪1936‬‬
‫تا چه ها در می دمد این عشق در‬ ‫عاشقان نالن چو نای و عشق همچون نای زن‬
‫سرنای تن‬
‫از می لب هاش باری مست شد‬ ‫هست این سر ناپدید و هست سرنایی نهان‬
‫سرنای من‬
‫آه از این سرنایی شیرین نوای نی‬ ‫گاه سرنا می نوازد گاه سرنا می گزد‬
‫شکن‬
‫ای ز لعلش مست گشته هم حسن هم‬ ‫شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او‬
‫بوالحسن‬
‫وان حسن از بو گذشت و قند دارد در‬ ‫بوحسن گو بوالحسن را کو ز بویش مست شد‬
‫دهن‬
‫ای مسلمانان کی دیده ست خرقه‬ ‫آسمان چون خرقه رقصان و صوفی ناپدید‬
‫رقصان بی بدن‬
‫گردن جان را ببسته عشق جانان در‬ ‫خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است ز جان‬
‫رسن‬
‫باده گیرای او وانگه کسی با خویشتن‬ ‫ای دل مخمور گویی باده ات گیرا نبود‬

‫‪1937‬‬
‫کو به نقشی دیگر آید سوی تو می دان‬ ‫هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین‬
‫یقین‬
‫چون برید از شیر آمد آن ز خمر و‬ ‫نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود‬
‫انگبین‬
‫گردد از حقه به حقه در میان آب و‬ ‫این خوشی چیزی است بی چون کآید اندر نقش ها‬
‫طین‬
‫باز در گلشن درآید سر برآرد از‬ ‫لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان‬
‫زمین‬
‫گه ز راه شاهد آید گه ز راه اسب و‬ ‫گه ز راه آب آید گه ز راه نان و گوشت‬
‫زین‬
‫جمله بت ها بشکند آنک نه آن است و‬ ‫از پس این پرده ها ناگاه روزی سر کند‬
‫نه این‬
‫تن شود معزول و عاطل صورتی‬ ‫جان به خواب از تن برآید در خیال آید بدید‬
‫دیگر مبین‬
‫روی من چون لله زار و تن چو ورد‬ ‫گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را‬
‫و یاسمین‬
‫ان فی هذا و ذاک عبره للعالمین‬ ‫آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت‬
‫حق ز من خوشتر بگوید تو مهل‬ ‫ترسم از فتنه وگر نی گفتنی ها گفتمی‬
‫فتراک دین‬
‫نان گندم گر نداری گو حدیث گندمین‬ ‫فاعلتن فاعلتن فاعلتن فاعلت‬
‫تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس‬ ‫آخر ای تبریز جان اندر نجوم دل نگر‬
‫دین‬

‫‪1938‬‬
‫ناز گازر برنتابد آفتاب راستین‬ ‫نازنینی را رها کن با شهان نازنین‬
‫چند بینی سایه خود نور او را هم ببین‬ ‫سایه خویشی فنا شو در شعاع آفتاب‬
‫آدمی شو در ریاحین غلط و اندر‬ ‫درفکنده ای خویش غلطی بی خبر همچون ستور‬
‫یاسمین‬
‫زان که در ظلمت نماید نقش های‬ ‫از خیال خویش ترسد هر کی در ظلمت بود‬
‫سهمگین‬
‫زانک با خورشید آمد هم قران و هم‬ ‫از ستاره روز باشد ایمنی کاروان‬
‫قرین‬
‫زانک او گشته ست با شب آشنا و‬ ‫مرغ شب چون روز بیند گوید این ظلمت ز چیست‬
‫همنشین‬
‫سوی تبریز آید او اندر هوای شمس‬ ‫شاد آن مرغی که مهر شب در او محکم نگشت‬
‫دین‬

‫‪1939‬‬
‫سوی عنقا می کشاند استخوان عاشقان‬ ‫می پرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان‬
‫تا روان دیدی روان گشته روان‬ ‫ای دریغا چشم بودی تا بدیدی در هوا‬
‫عاشقان‬
‫اشتر باسر مجو در کاروان عاشقان‬ ‫اشتران سربریده پای بال می نهند‬
‫بی نشان رو بی نشان رو بی نشان‬ ‫آن جنازه برپریدی گر نگفتی غیرتش‬
‫عاشقان‬
‫صد نواله پیچد از وی میرخوان‬ ‫چون به گورستان درآید استخوان عاشقی‬
‫عاشقان‬
‫گر روا بودی شدن پیدا نهان عاشقان‬ ‫ذره ذره دف زدی و کف زدی در عرس او‬

‫صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان‬ ‫چون تن عاشق درآید همچو گنجی در زمین‬
‫چشم بند است این عجب یا امتحان‬ ‫در کفن پیچید بینید ای عزیزان کوه قاف‬
‫عاشقان‬
‫صد گلستان بیش ارزد زعفران‬ ‫خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران‬
‫عاشقان‬
‫تا دو سه نکته بگویم از زبان عاشقان‬ ‫ای رسول غیرت مردان دهانم را مگیر‬

‫‪1940‬‬
‫می زنند ای جان مردان عشق ما بر‬ ‫ای ز تو مه پای کوبان وز تو زهره دف زنان‬
‫دف زنان‬
‫شهره شهری شده ما کو چنین بد شد‬ ‫نقل هر مجلس شده ست این عشق ما و حسن تو‬
‫چنان‬
‫وی چکیده خون ما بر راه ره رو را‬ ‫ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر‬
‫نشان‬
‫صد شکار خسته و نی تیر پیدا نی‬ ‫صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق‬
‫کمان‬
‫ز آب و نان عشق رفته اشتهای آب و‬ ‫روی در دیوار کرده در غم تو مرد و زن‬
‫نان‬
‫سبزه ها از عکس روی چون گل تو‬ ‫خون عاشق اشک شد وز اشک او سبزه برست‬
‫گلستان‬
‫همچو اشترمرغ آتش می خورد در‬ ‫ذوق عشقت چون ز حد شد خلق آتشخوار شد‬
‫عشق جان‬
‫در زمین محبوس بود اشکوفه های‬ ‫هجر سرد چون زمستان راه ها را بسته بود‬
‫بوستان‬
‫سبزه را تیغ برهنه غنچه را در کف‬ ‫چونک راه ایمن شد از داد بهاران آمدند‬
‫سنان‬
‫خیز کالقادم یزار و رنجه شو مرکب‬ ‫خیز بیرون آ به بستان کز ره دور آمدند‬
‫بران‬
‫آنگه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان‬ ‫از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند‬
‫از هر استاره بضاعت و آمده تا‬ ‫برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند‬
‫خاکدان‬
‫چند روزی کاندر این خاکند ایشان‬ ‫آب و آتش ز آسمانش می رسد هر دم مدد‬
‫میهمان‬
‫با طبق پوشی که پوشیده ست جز از‬ ‫خوان ها بر سر نسیم و کاس ها بر کف صبا‬
‫اهل خوان‬
‫با زبان حال می گویند با پرسندگان‬ ‫می رسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق‬
‫قوت جان چون جان نهان و قوت تن‬ ‫هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست‬
‫پیدا چو نان‬
‫بر دکان نانبا از نان چه می داند دکان‬ ‫ذوق نان هم گرسنه بیند نبیند هیچ سیر‬
‫گر بدانستی صبا گل را نکردی‬ ‫نانوا گر گرسنه ستی هیچ نان نفروختی‬
‫گلفشان‬
‫او نباشد عاشق او باشد به معنی قلتبان‬ ‫هر کش از معشوق ذوقی نیست ال در فروخت‬
‫از ضرورت تا نبندد در به رویش‬ ‫عذر عاشق گر فروشد دانک میل دلبر است‬
‫دلستان‬
‫اشک می بارد ز رشک آن صنم از‬ ‫چونک می بیند که میل دلبر اندر شهرگی است‬
‫دیدگان‬
‫رشک پنهان دارد و اشکش روان و‬ ‫اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمده ست‬
‫قصه خوان‬
‫شهوت پنهان خود را بین یکی‬ ‫تخم پنهان کرده خود را نگر باغ و چمن‬
‫شخصی دوان‬
‫بی لسانی می شود بر رغم ما عین‬ ‫عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن‬
‫لسان‬
‫گرد جان خویش بینی در لحد باباکنان‬ ‫چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش‬
‫زاده از اندیشه های زشت تو دیو‬ ‫زاده از اندیشه های خوب تو ولدان و حور‬
‫کلن‬
‫سر تقدیر ازل را بین شده چندین‬ ‫سر اندیشه مهندس بین شده قصر و سرا‬
‫جهان‬
‫سر سر همچون دل آمد سر تو‬ ‫واقفی از سر خود از سر سر واقف نه ای‬
‫همچون زبان‬
‫باش ناایمن که ناایمن همی یابد امان‬ ‫گر سر تو هست خوب از سر سر ایمن مباش‬
‫میوه های گرم رو سر دم سرد خزان‬ ‫سربلندی سرو و خنده گل نوای عندلیب‬
‫دام ها در دانه های خوش بود ای‬ ‫برگ ها لرزان چه می لرزید وقت شادی است‬
‫باغبان‬
‫در کمین غیب بس تیر است پران از‬ ‫ما ز سرسبزی به روی زرد چند افتاده ایم‬
‫کمان‬
‫سنبله پرسود و کژگردن ز اندیشه‬ ‫لله رخ افروخته وز خشم شد دل سوخته‬
‫گران‬
‫رنگ ها آمیخت اما نیستش بویی از‬ ‫آن گل سوری ستیزه گل دکانی باز کرد‬
‫آن‬
‫غوره اش شیرین شد آخر از خطاب‬ ‫خوشه ها از سست پایی رو نهاده بر زمین‬
‫یسجدان‬
‫گفت غمازی کنم پس من نگنجم در‬ ‫نرگس خیره نگر آخر چه می بینی به باغ‬
‫میان‬
‫یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی‬ ‫سوسنا افسوس می داری زبان کردی برون‬
‫بیان‬
‫گر نه پایان راسخستی سبز کی بودی‬ ‫گفت بی گفتن زبان ما بیان حال ماست‬
‫سران‬
‫گفت تا لطف تواضع گیرم از آب‬ ‫گفتم ای بید پیاده چون پیاده رسته ای‬
‫روان‬
‫زانک خوبان را ترش بودن بزیبد این‬ ‫رنگ معشوق است سیب لعل را طعم ترش‬
‫بدان‬
‫بهر شفتالو فشاندن پیش شفتالوستان‬ ‫پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستی نمود‬
‫که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا‬ ‫گفت آری لیک وقتی می دهد شفتالویی‬
‫دهان‬
‫چون نه گل داری نه میوه گفت خامش‬ ‫ای سپیدار این بلندی جستنت رسوایی است‬
‫هان و هان‬
‫فارغم از دید خود بر خودپرستان‬ ‫گر گلم بودی و میوه همچو تو خودبینمی‬
‫دیدبان‬
‫گفت زان دردانه ها کاندر درون‬ ‫نار آبی را همی گفت این رخ زردت ز چیست‬
‫داری نهان‬
‫می نگنجی در خود و خندان نمایی‬ ‫گفت چون دانسته ای از سر من گفتا بدانک‬
‫ناردان‬
‫وز تو خندان است عالم چون جنان‬ ‫نی تو خندانی همیشه خواه خند و خواه نی‬
‫اندر جنان‬
‫ابر اگر گریان نباشد برق از او نبود‬ ‫لیک آن خنده چون برق او راست کو گرید چو ابر‬
‫جهان‬
‫آب روشن آمد از گردون و کردش‬ ‫خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر‬
‫امتحان‬
‫زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ‬ ‫آب روشن را پذیرا شد ضمیر روشنش‬
‫بی کران‬
‫چون پیاده حاج می آیند اندر کاروان‬ ‫این خیار و خربزه در راه دور و پای سست‬
‫بر خطاب کن همه لبیک گو بهر امان‬ ‫بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود‬
‫خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا‬ ‫چه پیاده بلک خفته رفته چون اصحاب کهف‬
‫آسمان‬
‫از کی دید آن زو که دادش آن رسن‬ ‫در چنین مجمع کدو آمد رسن بازی گرفت‬
‫های رسان‬
‫آن گیا و خار و گل کاندر بیابان است‬ ‫این چمن ها وین سمن وین میوه ها خود رزق ماست‬
‫آن‬
‫نفرت و بی میلی ما هست آن را‬ ‫آن نصیب و میوه و روزی قومی دیگر است‬
‫پاسبان‬
‫هر یکی جوید نصیبه هر یکی دارد‬ ‫صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار‬
‫فغان‬
‫چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب‬ ‫هر دوا درمان رنجی هر یکی را طالبی‬
‫دان‬
‫پیش ما خار است و پیش اشتران‬ ‫بس گیا کان پیش ما زهر و بر ایشان پای زهر‬
‫خرمابنان‬
‫اندرون پوست پرورده چو بیضه‬ ‫جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر‬
‫ماکیان‬
‫باطن و ظاهر تو چون انجیر باش ای‬ ‫باز خرما عکس آن بیرون خوش و باطن قشور‬
‫مهربان‬
‫همچنانک جذبه جان را برکشد بی‬ ‫جذبه شاخ آب را از بیخ تا بال کشد‬
‫نردبان‬
‫بادها چون گشن تازی شاخه ها چون‬ ‫غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت‬
‫مادیان‬
‫همچو مهمان سرسری می سازد این‬ ‫می رسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر‬
‫جا آشیان‬
‫کان فلن خواهد گذشتن جای او گیرد‬ ‫صد هزاران غیب می گویند مرغان در ضمیر‬
‫فلن‬
‫کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان‬ ‫از سلیمان نامه ها آورده اند این هدهدان‬
‫ملک لک و المر لک و الحمد لک یا‬ ‫عارف مرغان است لک لک لک لکش دانی که چیست‬
‫مستعان‬
‫آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان‬ ‫وقت پیله روح آمد قشلق تن را بهل‬
‫چند گاهی خود شود تسبیح تو تسبیح‬ ‫همچو مرغان پاسبانی خویش کن تسبیح گو‬
‫خوان‬
‫زانک کشتی مجاهد کی رود بی‬ ‫بس کنم زین باد پیمودن ولیکن چاره نیست‬
‫بادبان‬
‫بادپیمایی خزان آمد عذاب انس و جان‬ ‫بادپیمایی بهار آمد حیات عالمی‬
‫یک قراضه ست این همه عالم و‬ ‫این بهار و باغ بیرون عکس باغ باطن است‬
‫باطن هست کان‬
‫نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل‬ ‫لجرم ما هر چه می گوییم اندر نظم هست‬
‫داستان‬
‫عشق کان بینش آمد ز آفتاب کن فکان‬ ‫عقل دانایی است و نقلش نقل آمد یا قیاس‬
‫آفتابی بی نظیر بی قرین خوش قران‬ ‫آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل‬
‫زانک شرق و غرب باشد در زمین و‬ ‫آنک لشرقیه بوده ست و لغربیه‬
‫در زمان‬
‫مهر جان ره یابد آن جا نی ربیع و‬ ‫آفتابی کو نسوزد جز دل عشاق را‬
‫مهر جان‬
‫از فنا ایمن شویم از جود او ما‬ ‫چونک ما را از زمین و از زمان بیرون برد‬
‫جاودان‬
‫این زمین و این زمان بیضه ست و مرغی کاندر او است مظلم و اشکسته پر باشد حقیر و‬
‫مستهان‬
‫واصل و فارق میانشان برزخ لیبغیان‬ ‫کفر و ایمان دان در این بیضه سپید و زرده را‬
‫کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت‬ ‫بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم‬
‫پرفشان‬
‫هر یکی ذره کنون از آفتابت توامان‬ ‫شمس تبریزی دو عالم بود بی رویت عقیم‬

‫‪1941‬‬
‫گر رقیب او بداند گو بدان و گو بدان‬ ‫مهره ای از جان ربودم بی دهان و بی دهان‬
‫هر که خواهد گو بخوان و گو بخوان‬ ‫سر او را نقش کردم نقش کردم نقش کرد‬
‫و گو بخوان‬
‫هستم اکنون در میان و در میان و در‬ ‫پیش منکر می شدم من نیستم من نیستم‬
‫میان‬
‫در شکست من بیان و صد بیان و صد‬ ‫گر تو گویی کو درستی کو درستی کو گواه‬
‫بیان‬
‫رنگ رویم بس نشان و بس نشان و‬ ‫اشک چشمم بس گواه و بس گواه و بس گواه‬
‫بس نشان‬
‫بر رخ من زعفران و زعفران و‬ ‫نک نشان لله رویی لله رویی لله ای‬
‫زعفران‬
‫من غلم زیرکان و زیرکان و‬ ‫جز صلح الدین نداند این سخن را این سخن‬
‫زیرکان‬

‫‪1942‬‬
‫تا نداند چشم دشمن ور بداند گو بدان‬ ‫من ز گوش او بدزدم حلقه دیگر نهان‬
‫زین سپس پنهان ندارم هر کی خواند‬ ‫بر رخم خطی نبشت و من نهان می داشتم‬
‫گو بخوان‬
‫بشکند از طوق عشقش گردن گردن‬ ‫طوق زر عشق او هم لیق این گردن است‬
‫کشان‬
‫بار دل هم دل کشد محرم کجا باشد‬ ‫کوس محمودی همه بر اشتر محمود باد‬
‫زبان‬
‫زخم آیینه نباشد درخور آیینه دان‬ ‫آینه آهن دلی باید که تا زخمش کشد‬
‫چون زنان مصر بیخود در جمال‬ ‫لیک روی دوست بینی بی خبر باشی ز زخم‬
‫یوسفان‬
‫شمس تبریزی ما آن خوش نشین‬ ‫صد هزاران حسن یوسف در جمال روی کیست‬
‫خوش نشان‬

‫‪1943‬‬
‫بر سر کویی که پوشد جان ها حله‬ ‫می گزید او آستین را شرمگین در آمدن‬
‫بدن‬
‫تا ببینی روز روشن ما و من بی ما و‬ ‫آن طرف رندان همه شب جامه ها را می کنند‬
‫من‬
‫شاد باش ای جامه دزد و آفرین ای‬ ‫رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز‬
‫جامه کن‬
‫شرط باشد هر دو کارش هر کی شد‬ ‫سرفرازی کار شمع و سرسپاری کار او‬
‫شمع لگن‬
‫سر بنه در زیر پای و دستکی بر هم‬ ‫در سپردن هر کی زودتر در فروزش بیشتر‬
‫بزن‬
‫ترک کن سالوس را تو خویش را بر‬ ‫چون درآرد ماه رویی دست خود در گردنت‬
‫وی فکن‬
‫روی گل بر روی گل هم یاسمن بر‬ ‫تا بریزی و برویی آن زمان در باغ او‬
‫یاسمن‬
‫زانک در وحدت نباشد نقش های مرد‬ ‫عاشقان اندرربوده از بتان روبندها‬
‫و زن‬
‫تا بدیده صد هزاران خویشتن بی‬ ‫بر سر گور بدن بین روح ها رقصان شده‬
‫خویشتن‬
‫خیز لولی تا رسن بازی کنیم اینک‬ ‫زلف عنبرسای او گوید به جان لولیان‬
‫رسن‬
‫چون حسینم خون خود در زهر کش‬ ‫مرتضای عشق شمس الدین تبریزی ببین‬
‫همچون حسن‬

‫‪1944‬‬
‫چون ببینی ابر را از اشک چاکر یاد‬ ‫چون ببینی آفتاب از روی دلبر یاد کن‬
‫کن‬
‫از برای جان خود زین جان لغر یاد‬ ‫چون ببینی ماه نو را همچو من بگداخته‬
‫کن‬
‫حال سرگردان این بی پا و بی سر یاد‬ ‫درنگر در آسمان وین چرخ سرگردان ببین‬
‫کن‬
‫از اسیران شب هجران کافر یاد کن‬ ‫چون جهان تاریک بینی از سپاه زنگ شب‬
‫ز آتش مرغ دل سوزیده شهپر یاد کن‬ ‫چون ببینی نسر طایر بر فلک بر آتشین‬
‫چشم مریخی خون آشام پرشر یاد کن‬ ‫چون ببینی بر فلک مریخ خون آشام را‬
‫در لب و چشمم نگر زان خشک و‬ ‫لب ببند و خشک آر و هر چه بینی خشک و تر‬
‫زین تر یاد کن‬

‫‪1945‬‬
‫هر چه دل واله کند آن پرتو دلدار من‬ ‫هر چه آن سرخوش کند بویی بود از یار من‬
‫ریخت بر روی زمین یک جرعه از‬ ‫خاک را و خاکیان را این همه جوشش ز چیست‬
‫خمار من‬
‫منگر اندر کار خویش و بنگر اندر‬ ‫هر که را افسرده دیدی عاشق کار خود است‬
‫کار من‬
‫چون بهار من بیاید بردمد اسرار من‬ ‫در بهاران گشت ظاهر جمله اسرار زمین‬
‫خارخار من نماند چون دمد گلزار من‬ ‫چون به گلزار زمین خار زمین پوشیده شد‬
‫چون بهار من بخندد برجهد بیمار من‬ ‫هر کی بیمار خزان شد شربتی خورد از بهار‬
‫چیست آن باد بهاری آن دم اقرار من‬ ‫چیست این باد خزانی آن دم انکار تو‬

‫‪1946‬‬
‫خود ندانستی بجز تو جان معنی دان‬ ‫کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من‬
‫من‬
‫بودمی بی دام و بی خاشاک در عمان‬ ‫تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول‬
‫من‬
‫هر کسی را ره مده ای پرده مژگان‬ ‫غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود‬
‫من‬
‫دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن‬ ‫سخت نازک گشت جانم از لطافت های عشق‬
‫من‬
‫روی همچون آفتابت بس بود برهان‬ ‫همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش‬
‫من‬
‫چرخ را بر هم نسوزد دود آتشدان من‬ ‫رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو‬
‫چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان‬ ‫تا خموشم من ز گلزار تو ریحان می برم‬
‫من‬
‫تو کی باشی مر مرا سلطان من‬ ‫من که باشم مر تو را من آنک تو نامم نهی‬
‫سلطان من‬
‫جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من‬ ‫چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم‬
‫یا فغانم از تو آید یا تویی افغان من‬ ‫ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر‬

‫‪1947‬‬
‫گفت ای رخ های زرد و زعفرانستان‬ ‫سوی بیماران خود شد شاه مه رویان من‬
‫من‬
‫زعفران را گل کنم از چشمه حیوان‬ ‫زعفرانستان خود را آب خواهم داد آب‬
‫من‬
‫سر منه جز بر خط فرمان من فرمان‬ ‫زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست‬
‫من‬
‫ذره ای دزدیده اند از حسن و از‬ ‫ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن‬
‫احسان من‬
‫حال دزدان این بود در حضرت‬ ‫عاقبت آن ماه رویان کاه رویان می شوند‬
‫سلطان من‬
‫خاک را ملک از کجا حسن از کجا‬ ‫روز شد ای خاکیان دزدیده ها را رد کنید‬
‫ای جان من‬
‫زهره گوید آن من دان ماه گوید آن‬ ‫شب چو شد خورشید غایب اختران لفی زنند‬
‫من‬
‫با زحل مریخ گوید خنجر بران من‬ ‫مشتری از کیسه زر جعفری بیرون کند‬
‫چرخ ها ملک من است و برج ها‬ ‫وان عطارد صدر گیرد که منم صدرالصدور‬
‫ارکان من‬
‫گوید ای دزدان کجا رفتید اینک آن‬ ‫آفتاب از سوی مشرق صبحدم لشکر کشد‬
‫من‬
‫شد عطارد خشک و بارد با رخ‬ ‫زهره زهره درید و ماه را گردن شکست‬
‫رخشان من‬
‫مشتری مفلس برآمد کاه شد همیان من‬ ‫کار مریخ و زحل از نور ماهم درشکست‬
‫هان و هان ای بی ادب بیرون شو از‬ ‫چون یکی میدان دوانید آفتاب آمد ندا‬
‫میدان من‬
‫در چه مغرب فرورو باش در زندان‬ ‫آفتاب آفتابم آفتابا تو برو‬
‫من‬
‫منکران حشر را آگه کن از برهان‬ ‫وقت صبح از گور مشرق سر برآر و زنده شو‬
‫من‬
‫عید تو ماه من آمد ای شده قربان من‬ ‫عید هر کس آن مهی باشد که او قربان او است‬
‫تاب ذات او برون شد از حد و امکان‬ ‫شمس تبریزی چو تافت از برج لشرقیه‬
‫من‬

‫‪1948‬‬
‫آیت انا بنیناها و انا موسعون‬ ‫بانگ آید هر زمانی زین رواق آبگون‬
‫تایبون العابدون الحامدون السایحون‬ ‫کی شنود این بانگ را بی گوش ظاهر دم به دم‬
‫تعرج الروح الیه و الملیک اجمعون‬ ‫نردبان حاصل کنید از ذی المعارج برروید‬
‫ساخت معراجش ید کل الینا راجعون‬ ‫کی تراشد نردبان چرخ نجار خیال‬
‫لیلقیها فرو می خوان و الالصابرون‬ ‫تا تراشیده نگردی تو به تیشه صبر و شکر‬
‫چون گره مستیز با تیشه که نحن‬ ‫بنگر این تیشه به دست کیست خوش تسلیم شو‬
‫الغالبون‬
‫ور رسی بر بام خود السابقون‬ ‫پایه ای چند ار برآیی باشی اصحاب الیمین‬
‫السابقون‬
‫و اندرآ اندر صف انا لنحن الصافون‬ ‫گر ز صوفی خانه گردونی ای صوفی برآ‬
‫ور فقیهی پاک باش از انهم ل یفقهون‬ ‫ور فقیری کوس تم الفقر فهو ال بزن‬
‫پس تو چون نون و قلم پیوند با‬ ‫گر چو نونی در رکوع و چون قلم اندر سجود‬
‫مایسطرون‬
‫چو مداهن نرم سازی چیست پیش‬ ‫چشم شوخ سوف یبصر باش پیش از یبصرون‬
‫یدهنون‬
‫تا نلرزد شاخ و برگت از دم ریب‬ ‫چون درخت سدره بیخ آور شو از ل ریب فیه‬
‫المنون‬
‫مکر ایشان باغ ایشان سوخته هم‬ ‫بنگر آن باغ سیه گشته ز طاف طایف‬
‫نایمون‬

‫‪1949‬‬
‫بر مرید مرده خوانم اندراندازد کفن‬ ‫آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن‬
‫وانگهان از دست کی از ساقیان‬ ‫خود مرید من نمیرد کآب حیوان خورده است‬
‫ذوالمنن‬
‫از درونم بت تراشی وز برونم بت‬ ‫ای نجات زندگان و ای حیات مردگان‬
‫شکن‬
‫از حیا گل آب گردد نی چمن ماند نه‬ ‫ور براندازد ز رویت باد دولت پرده ای‬
‫من‬
‫از خمار و سرگرانی هر سمن گردد‬ ‫ور می لب بازگیری از گلستان ساعتی‬
‫سه من‬
‫جان رهد از ننگ ما و ما رهیم از‬ ‫ور زمانی بی دلن را دم دهی و دل دهی‬
‫خویشتن‬
‫چاره نبود دزد را در عاقبت ز‬ ‫گر ندزدید از تو چیزی دل چرا آویخته ست‬
‫آویختن‬
‫از حریصی دزد گشتی جمله عالم‬ ‫گر چنین آویختن حاصل شدی هر دزد را‬
‫مرد و زن‬
‫آب حیوان خوردن است و تا ابد باقی‬ ‫اندر این آویختن کمتر کراماتی که هست‬
‫شدن‬
‫پر چو پروانه بدادی سر نهادی در‬ ‫چاشنی سوز شمعت گر به عنقا برزدی‬
‫لگن‬
‫گه شمن بت می شد آن دم گاه بت می‬ ‫صورت صنع تو آمد ساعتی در بتکده‬
‫شد شمن‬
‫سر وحدت می شنیدند آشکارا از وثن‬ ‫هر زمانی نقش می شد نعت احمد بر صلیب‬
‫این چنین مرکب بباید تاختن را تا ختن‬ ‫عشقت ای خوب ختن بر دل سواره گشت گفت‬
‫شور و بی عقلی بباید بافتن را با فتن‬ ‫شور تو عقلم ستد با فتنه ها دربافتم‬
‫آن یکی ترکی که آید گویدم هی‬ ‫من کجا شعر از کجا لیکن به من در می دمد‬
‫کیمسن‬
‫مالک الملکی که داند مو به مو سر و‬ ‫ترک کی تاجیک کی زنگی کی رومی کی‬
‫علن‬
‫یا که حوری جامه زیب و یا که دیوی‬ ‫جامه شعر است شعر و تا درون شعر کیست‬
‫جامه کن‬
‫فاعلتن فاعلتن فاعلتن فاعلن‬ ‫شعرش از سر برکشیم و حور را در بر کشیم‬
‫‪1950‬‬
‫بوی آن یار جهان آرای جان افزاست‬ ‫بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این‬
‫این‬
‫از زمین نبود مگر از جانب بال است‬ ‫این چنین بویی کز او اجزای عالم مست شد‬
‫این‬
‫ماهیان گویند در دریا که چه‬ ‫اختران گویند از بال که این خورشید چیست‬
‫غوغاست این‬
‫رشک جان ماه سیم افشان خوش‬ ‫آفتابش روی ها را می کند چون آفتاب‬
‫سیماست این‬
‫این چه حسن و خوبی است این‬ ‫بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید‬
‫حیرت حور است این‬
‫کوه قاف نادر است و نادره عنقاست‬ ‫این عجب خضری است ساقی گشته از آب حیات‬
‫این‬
‫قره العین و حیات جان مولناست این‬ ‫شعله انافتحنا مشرق و مغرب گرفت‬
‫سنجق نصرال و اسپاه شاه ماست این‬ ‫این چه می پوشی مپوشان ظاهر و مطلق بگو‬
‫دستگیر روز سخت و کافل فرداست‬ ‫این امان هر دو عالم وین پناه هر دو کون‬
‫این‬
‫این چه عشق است ای خداوند و‬ ‫چرخ را چرخی دگر آموخت پرآشوب و شور‬
‫عجب سوداست این‬
‫شرح کن این را که گوهرهای آن‬ ‫ای خوش آوازی که آوازت به هر دل می رسد‬
‫دریاست این‬

‫‪1951‬‬
‫گر تو دست آموز شاهی خویشتن را‬ ‫ای برادر تو چه مرغی خویشتن را بازبین‬
‫باز بین‬
‫در جهان او را چو حق بی مثل و بی‬ ‫هر کی انبازی برید از خویش آن بازی مدان‬
‫انباز بین‬
‫ذره ها و قطره ها را مست و دست‬ ‫ز آفتابی کآفتاب آسمان یک جام او است‬
‫انداز بین‬
‫چون دو دم خوردی ز جامش بخت را‬ ‫چونک قبله شاه یابی قبله اقبال شو‬
‫دمساز بین‬
‫رو به صرافان دل آورد گفتا گاز بین‬ ‫گفتم ای اکسیر بنما مس را چون زر کنی‬
‫گفت پر و بال برکن هم کنون پرواز‬ ‫گفتمش چون زنده کردی مرغ ابراهیم را‬
‫بین‬
‫گفت هین بشکن قفص آغاز بی آغاز‬ ‫گفتم از آغاز مرغ روح ما بی پر بده ست‬
‫بین‬
‫چشم بگشا هر دمی همراز بین همراز‬ ‫زان فروبسته دمی کت همدم و همراز نیست‬
‫بین‬
‫چون دم عیسی به حضرت زنده و‬ ‫این دمی چندی که زد جان تو در سوز و نیاز‬
‫باساز بین‬
‫خاک را از بعد خواری در چمن‬ ‫خاک خواری را بمان چون خاک خواری پیشه گیر‬
‫اعزاز بین‬

‫‪1952‬‬
‫لقمه ای اندر دهان و دیگری در‬ ‫هست ما را هر زمانی از نگار راستین‬
‫آستین‬
‫هیچ سروی این ندارد خوش قد و بال‬ ‫این حد خوبی نباشد ای خدایا چیست این‬
‫است این‬
‫او چنین پنهان ز عالم از برای ماست‬ ‫این چنین خورشید پیدا چونک پنهان می شود‬
‫این‬
‫هر کجا خوبی بود او طالب غوغاست‬ ‫جمع خواهد آن بت و تنهاروان خود دیگرند‬
‫این‬
‫بر دلم تهمت نشیند کز کجا برخاست‬ ‫شمس تبریز ار چه جانی گر چو جان پنهان شوی‬
‫این‬

‫‪1953‬‬
‫آفرین ها بر جمالت همچنین جان‬ ‫هر صبوحی ارغنون ها را برنجان همچنین‬
‫همچنین‬
‫ای که کفرت همچنان و ای که ایمان‬ ‫پیش رویت روز مست و پیش زلفت شب خراب‬
‫همچنین‬
‫پای کوبان اندرآ ای ماه تابان همچنین‬ ‫در کنار زهره نه تو چنگ عشرت همچنان‬
‫حلقه های زلف خود را زو برافشان‬ ‫اشتهای مشک و عنبر چون بخیزد جمع را‬
‫همچنین‬
‫آتشی درزن به جان چرخ گردان‬ ‫چرخه چرخ ار بگردد بی مرادت یک نفس‬
‫همچنین‬
‫می کشان تا بزم خاص و تخت سلطان‬ ‫روز روز مجلس است ای عشق دست ما بگیر‬
‫همچنین‬
‫پاره ای راه است از ما تا به میدان‬ ‫پاره پاره پیشتر رو گر چه مستی ای رفیق‬
‫همچنین‬
‫ناگهان سر برزنی از باغ و ایوان‬ ‫در هوای شمس تبریزی ز ظلمت می گذر‬
‫همچنین‬

‫‪1954‬‬
‫وز شما کان شکر باد این جهان ای‬ ‫عیش هاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان‬
‫عاشقان‬
‫برگذشت از عرش و فرش این‬ ‫نوش و جوش عاشقان تا عرش و تا کرسی رسید‬
‫کاروان ای عاشقان‬

‫برفزوده ست از مکان و لمکان ای‬ ‫از لب دریا چه گویم لب ندارد بحر جان‬
‫عاشقان‬
‫تا بدید آید نشان از بی نشان ای‬ ‫ما مثال موج ها اندر قیام و در سجود‬
‫عاشقان‬
‫هین بگوییدش که جان جان جان ای‬ ‫گر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شما‬
‫عاشقان‬
‫کو همی بخشد گهرها رایگان ای‬ ‫گر کسی غواص نبود بحر جان بخشنده است‬
‫عاشقان‬
‫بازرستیم از چنین و از چنان ای‬ ‫این چنین شد وان چنان شد خلق را در حقه کرد‬
‫عاشقان‬
‫می جهاند تیرهای بی کمان ای‬ ‫ما رمیت اذ رمیت از شکارستان غیب‬
‫عاشقان‬
‫خفته دیدم دل ستان با دلستان ای‬ ‫چون ز جست و جوی دل نومید گشتم آمدم‬
‫عاشقان‬
‫گل ستاند گل ستان از گلستان ای‬ ‫گفتم ای دل خوش گزیدی دل بخندید و بگفت‬
‫عاشقان‬
‫چون بکوبم پا میان منکران ای‬ ‫زیر پای من گل است و زیر پاهاشان گل است‬
‫عاشقان‬
‫می نداند آسمان از ریسمان ای‬ ‫خرما آن دم که از مستی جانان جان ما‬
‫عاشقان‬
‫نی به زیر و نی به بال نی میان ای‬ ‫طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق‬
‫عاشقان‬
‫جان مطلق شد زمین و آسمان ای‬ ‫تا بدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق‬
‫عاشقان‬

‫‪1955‬‬
‫هوشیاری در میان بیخودان و مستیان‬ ‫ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان‬
‫تا نماند هوشیاری عاقلی اندر جهان‬ ‫بی محابا درده ای ساقی مدام اندر مدام‬
‫سرد باشد عاقلی در حلقه دیوانگان‬ ‫یار دعوی می کند گر عاشقی دیوانه شو‬
‫ور درآید عاشقی دستش بگیر و‬ ‫گر درآید عاقلی گو کار دارم راه نیست‬
‫درکشان‬
‫تشنه هرگز عیب داند دید در آب‬ ‫عیب بینی از چه خیزد خیزد از عقل ملول‬
‫روان‬
‫بی نشان رو بی نشان تا زخم ناید بر‬ ‫عقل منکر هیچ گونه از نشان ها نگذرد‬
‫نشان‬
‫گلشنی شو گر تو را خاری نداند گو‬ ‫یوسفی شو گر تو را خامی بنخاسی برد‬
‫مدان‬
‫دیده ای شو گرت روپوشی نماند گو‬ ‫عیسیی شو گر تو را خانه نباشد گو مباش‬
‫ممان‬

‫‪1956‬‬
‫آستین را می فشاند در اشارت سوی‬ ‫سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن‬
‫من‬
‫وز شراب عشق او این جان من بی‬ ‫همچو چشم کشتگان چشمان من حیران او‬
‫خویشتن‬
‫در صفای صحن رویش آفت هر مرد‬ ‫زیر جعد زلف مشکش صد قیامت را مقام‬
‫و زن‬
‫تا قفص را بشکند اندر هوای آن شکن‬ ‫مرغ جان اندر قفص می کند پر و بال خویش‬
‫من فغان کردم که دور از پیش آن‬ ‫از فلک آمد همایی بر سر من سایه کرد‬
‫خوب ختن‬
‫کز سعادت می گریزی ای شقی‬ ‫در سخن آمد همای و گفت بی روزی کسی‬
‫ممتحن‬
‫من جمال دوست خواهم کو است مر‬ ‫گفتمش آخر حجابی در میان ما و دوست‬
‫جان را سکن‬
‫از من او دیوانه تر شد در جمالش‬ ‫آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید‬
‫مفتتن‬
‫از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و‬ ‫میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست‬
‫زمن‬

‫‪1957‬‬
‫هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا‬ ‫هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن‬
‫شدن‬
‫عاشقان را کار و پیشه غرقه دریا‬ ‫عاقلن از غرقه گشتن بر گریز و بر حذر‬
‫شدن‬

‫عاشقان را ننگ باشد بند راحت ها‬ ‫عاقلن را راحت از راحت رسانیدن بود‬
‫شدن‬
‫زیت را و آب را در یک محل تنها‬ ‫عاشق اندر حلقه باشد از همه تن ها چنانک‬
‫شدن‬
‫نیست او را حاصلی جز سخره سودا‬ ‫و آنک باشد در نصیحت دادن عشاق عشق‬
‫شدن‬
‫مشک را کی چاره باشد از چنین‬ ‫عشق بوی مشک دارد زان سبب رسوا بود‬
‫رسوا شدن‬
‫سایه گر چه دور افتد بایدش آن جا‬ ‫عشق باشد چون درخت و عاشقان سایه درخت‬
‫شدن‬
‫در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن‬ ‫بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را‬
‫همچو عشق تو بود در رفعت و بال‬ ‫شمس تبریزی به عشقت هر کی او پستی گزید‬
‫شدن‬

‫‪1958‬‬
‫ذکر فردا نسیه باشد نسیه را گردن‬ ‫ساقیا چون مست گشتی خویش را بر من بزن‬
‫بزن‬
‫ای دل این عیش و طرب حدی ندارد‬ ‫سال سال ماست و طالع طالع زهره ست و ماه‬
‫تن بزن‬
‫گر تو را باور نیاید سنگ بر آهن‬ ‫تا درون سنگ و آهن تابش و شادی رسید‬
‫بزن‬
‫بر سر این خوان نشین و کاسه در‬ ‫بنگر اندر میزبان و در رخش شادی ببین‬
‫روغن بزن‬
‫جان روشن را سبک بر باده روشن‬ ‫عقل زیرک را برآر و پهلوی شادی نشان‬
‫بزن‬
‫ای سمن مستی کن و ای سرو بر‬ ‫شاخه ها سرمست و رقصانند از باد بهار‬
‫سوسن بزن‬
‫خیز ای خیاط بنشین بر دکان سوزن‬ ‫جامه های سبز ببریدند بر دکان غیب‬
‫بزن‬
‫‪1959‬‬
‫زلف او دعوی کند کاینک رسن بازی‬ ‫روی او فتوی دهد کز کعبه بر بتخانه زن‬
‫رسن‬
‫عشق گوید سنگ ما بستان و بر‬ ‫عقل گوید گوهرم گوهر شکستن شرط نیست‬
‫گوهر بزن‬
‫حیف هم بر روح باشد گر شدش‬ ‫سنگ ما گوهر شکست و حیف هم بر سنگ ماست‬
‫قربان بدن‬
‫این نه بس بت را که باشد چون‬ ‫این نه بس دل را که دلبر دست در خونش کند‬
‫خلیلش بت شکن‬
‫هر که را گفت آن مایی وارهید از ما‬ ‫هر که را جست او به رحمت وارهید از جست و جو‬
‫و من‬
‫وصف آن لب را چه گویم کان نگنجد‬ ‫آن لبی کانگشت خود لیسید روزی زان عسل‬
‫در دهن‬
‫هر که دریایی بود کی غم خورد از‬ ‫هر که صحرایی بود ایمن بود از زلزله‬
‫جامه کن‬
‫اهرمن گر ملک بستد اهرمن بد‬ ‫کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش‬
‫اهرمن‬
‫پرده بود انگشتری کای چشم بد بر‬ ‫گر بشد انگشتری انگشت او انگشتری است‬
‫وی مزن‬
‫شمع کی بدنام شد گر نور او بستد‬ ‫چشم بد خود را خورد خود ماه ما زان فارغ است‬
‫لگن‬

‫‪1960‬‬
‫دوستان را شاد گردان دشمنان را کور‬ ‫آفتابا بار دیگر خانه را پرنور کن‬
‫کن‬
‫بار دیگر غوره ها را پخته و انگور‬ ‫از پس کوهی برآ و سنگ ها را لعل ساز‬
‫کن‬
‫دشت را و کشت را پرحله و پرجور‬ ‫آفتابا بار دیگر باغ را سرسبز کن‬
‫کن‬
‫عاشقان را دستگیر و چاره رنجور‬ ‫ای طبیب عاشقان و ای چراغ آسمان‬
‫کن‬
‫ساعتی این ابر را از پیش آن مه دور‬ ‫این چنین روی چو مه در زیر ابر انصاف نیست‬
‫کن‬
‫ور جهان تاریک خواهی روی را‬ ‫گر جهان پرنور خواهی دست از رو بازگیر‬
‫مستور کن‬
‫‪1961‬‬
‫باغ ها را بشکفان و کشت ها را تازه‬ ‫نوبهارا جان مایی جان ها را تازه کن‬
‫کن‬
‫بی صبا جنبش ندارند هین صبا را‬ ‫گل جمال افروخته ست و مرغ قول آموخته ست‬
‫تازه کن‬
‫سنبله با لله می گوید وفا را تازه کن‬ ‫سرو سوسن را همی گوید زبان را برگشا‬
‫فاخته نعره زنان کوکو عطا را تازه‬ ‫شد چناران دف زنان و شد صنوبر کف زنان‬
‫کن‬
‫برگ رز اندر سجود آمد صل را تازه‬ ‫از گل سوری قیام و از بنفشه بین رکوع‬
‫کن‬
‫خیز ای وامق تو باری عهد عذرا تازه‬ ‫جمله گل ها صلح جو و خار بدخو جنگ جو‬
‫کن‬
‫ای گلستان رو بشو و دست و پا را‬ ‫رعد گوید ابر آمد مشک ها بر خاک ریخت‬
‫تازه کن‬
‫کاندرآ اندر نوا عشق و هوا را تازه‬ ‫نرگس آمد سوی بلبل خفته چشمک می زند‬
‫کن‬
‫گر سماعت میل شد این بی نوا را‬ ‫بلبل این بشنید از او و با گل صدبرگ گفت‬
‫تازه کن‬
‫چون شکوفه سر سر اولیا را تازه کن‬ ‫سبزپوشان خضرکسوه همی گویند رو‬
‫در خموشی کیمیا بین کیمیا را تازه‬ ‫وان سه برگ و آن سمن وان یاسمین گویند نی‬
‫کن‬

‫‪1962‬‬
‫بر کنار چشمه خفته در میان نسترن‬ ‫یار خود را خواب دیدم ای برادر دوش من‬
‫از یکی سو لله زار و از یکی سو‬ ‫حلقه کرده دست بسته حوریان بر گرد او‬
‫یاسمن‬
‫بوی مشک و بوی عنبر می رسید از‬ ‫باد می زد نرم نرمک بر کنار زلف او‬
‫هر شکن‬
‫چون چراغ روشنی کز وی تو‬ ‫مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار‬
‫برگیری لگن‬
‫صبر کن تا باخود آیم یک زمان تو دم‬ ‫ز اول این خواب گفتم من که هم آهسته باش‬
‫مزن‬

‫‪1963‬‬
‫غمگسار و همنشین و مونس شب‬ ‫پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من‬
‫های من‬
‫ای فکنده آتشی در جمله اجزای من‬ ‫ای شنیده وقت و بی وقت از وجودم ناله ها‬
‫جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای‬ ‫در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی‬
‫من‬
‫صورتت نی لیک مقناطیس صورت‬ ‫ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان ها پاکتر‬
‫های من‬
‫بسته باشم گر چه باشد دلگشا‬ ‫چون ز بی ذوقی دل من طالب کاری بود‬
‫صحرای من‬
‫هر یکی رنج دماغ و کنده ای بر پای‬ ‫بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل‬
‫من‬
‫تا گشایم بند از پا بسته بینم پای من‬ ‫تا ز خود افزون گریزم در خودم محبوستر‬
‫گوییم اینک برآ بر طارم بالی من‬ ‫ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد‬
‫گم کنم کاین خود منم یا شکر و‬ ‫آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من‬
‫حلوای من‬
‫تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای‬ ‫امشب از شب های تنهایی است رحمی کن بیا‬
‫من‬
‫تا خوش و صافی برآید ناله ها و وای‬ ‫همچو نای انبان در این شب من از آن خالی شدم‬
‫من‬
‫زانک از این ناله است روشن این دل‬ ‫زین سپس انبان بادم نیستم انبان نان‬
‫بینای من‬
‫ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای‬ ‫درد و رنجوری ما را داروی غیر تو نیست‬
‫من‬

‫‪1964‬‬
‫بر سر جمله شهان و سرفرازان‬ ‫شمس دین بر یوسفان و نازنینان نازنین‬
‫نازنین‬
‫در میان واصلن لطف رحمان نازنین‬ ‫بر سران و سروران صد سر زیاده جاه او‬
‫بر سریر و بر سران تخت سلطان‬ ‫او به اوصاف الهی گشته موصوف کمال‬
‫نازنین‬
‫هم به بزم و هم به رزم لطف کیهان‬ ‫بزم را از وی جمال و رزم را از وی جلل‬
‫نازنین‬
‫کرده از عشق و محبت هاش یزدان‬ ‫پیش او بنهاد مفتاح خزاین های خاص‬
‫نازنین‬
‫وصف او اندر میان وصف شاهان‬ ‫در میان صد هزاران ماه او تابان چو خور‬
‫نازنین‬
‫مست او اندر میان جمله مستان‬ ‫آنک خاک پاش شد او بر سران شد سرفراز‬
‫نازنین‬
‫اندر آن موج خطر او خفته استان‬ ‫اندر آن موجی که خاصان بر حذر باشند از آن‬
‫نازنین‬

‫‪1965‬‬
‫فر شاهی می نماید در دلم آن کیست‬ ‫در میان ظلمت جان تو نور چیست آن‬
‫آن‬
‫وان پناه دستگیر روز مسکینی است‬ ‫می نماید کان خیال روی چون ماه شه است‬
‫آن‬
‫فخر جان ها شمس حق و دین تبریزی‬ ‫این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمک‬
‫است آن‬
‫آنچ می تابد ز اوصافش دل مکنی‬ ‫برنتابد جان آدم شرح اوصافش صریح‬
‫است آن‬
‫مر مزیجی را که آن از عالم فانی‬ ‫زانک اوصاف بقا اندر فنا کی رو دهد‬
‫است آن‬
‫یا یکی نقشی که آن آذر و مانی است‬ ‫آن جمالی کو که حقش نقش کرد از دست خویش‬
‫آن‬
‫سنگسارش کرد می باید که ارزانی‬ ‫هر بصر کو دید او را پس به غیرش بنگرید‬
‫است آن‬
‫کابتدای عشق رسوایی و بدنامی است‬ ‫ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن‬
‫آن‬
‫نام و نان جستن به عشق اندر دل‬ ‫اندرون بحر عشقش جامه جان زحمت است‬
‫خامی است آن‬
‫خاصه این عشقی که زان مجلس‬ ‫عشق عامه خلق خود این خاصیت دارد دل‬
‫سامی است آن‬
‫زانک در عزت به جای گوهر کانی‬ ‫خاک تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من‬
‫است آن‬

‫‪1966‬‬
‫مست کن جان را که تا اندررسد در‬ ‫جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان‬
‫کاروان‬
‫بررود بر چرخ بویش مست گردد‬ ‫از خم آن می که گر سرپوش برخیزد از او‬
‫آسمان‬
‫می شود دریای غم همچون مزاجش‬ ‫زان میی کز قطره جان بخش دل افروز او‬
‫شادمان‬
‫در زمان سجده کنان گردند همچون‬ ‫چون نهد پا در دماغ سرکشان روزگار‬
‫خادمان‬
‫لیک نزد خاص باشد بوی آن می جان‬ ‫جان اگر چه بس عزیز است نزد خاص و نزد عام‬
‫جان‬
‫کآید او از بی نشانی بردراند هر نشان‬ ‫جان و ماه و جان و قالب بی نشان شد از میی‬
‫گشته ویرانه به عالم در هزاران‬ ‫خمخانه لم یزل جوشیده زان می کز کفش‬
‫خاندان‬
‫مست گردند زاهدان اندر هری و‬ ‫گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد‬
‫طالقان‬
‫شرق تا مغرب بروید از زمین ها‬ ‫دست مست خم او گر خار کارد در زمین‬
‫گلستان‬
‫در جهان خوف افتد صد امان اندر‬ ‫بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد‬
‫امان‬
‫چون میش در جوش گردد چشم و‬ ‫گر ز خم احمدی بویی برون ظاهر شود‬
‫جان کافران‬
‫منزلی کن بر در تبریز یک دم‬ ‫گر ز خمر احمدی خواهی تمام بوی و رنگ‬
‫ساربان‬
‫وز تجلی های لطفش هم قرین و هم‬ ‫تا شوی از بوی جان حق خصال می فعال‬
‫قران‬
‫آن که داند جز کسی جانا که آن دارد‬ ‫در درون مست عشقش چیست خورشید نهان‬
‫از آن‬
‫سر آن می او نمی فرمود ال آن آن‬ ‫گر چه می پرسید عقلم هر دم از استاد عشق‬
‫تنگ های شکر می وش رسد صد‬ ‫هر دمی از مصر آن یوسف سوی جان های ما‬
‫کاروان‬
‫آه اگر بودی سوی ایوان عشقش‬ ‫جان من در خم عشقش می بجوشد جوش ها‬
‫نردبان‬
‫چشم بیند از شعاعش صد درخش‬ ‫چون جهد از جان من القاب او مانند برق‬
‫کاویان‬
‫چون کند زیر و زبر سودای عشقش‬ ‫صد هزاران خانه ها سازد میش در صحن جان‬
‫خاندان‬
‫گر چه جان تو خورد هم نیم شب از‬ ‫بوی عنبر می رود بر عرش و بر روحانیان‬
‫می نهان‬
‫جانم از جمله جهان گشته ست صحرا‬ ‫از ملولی هجر او چون سامری اندر جهان‬
‫بر کران‬
‫صد چو جان من درآید چون کمر اندر‬ ‫چون شراب موسی افکن زان خضر کف دررسد‬
‫میان‬
‫ای که خاک تو بود چون جان من‬ ‫ای خداوند شمس دین مقصود از این جمله تویی‬
‫دور زمان‬
‫این چنین زهرت ز جام هجر خوردم‬ ‫در پی آن می که خوردم از پیاله وصل تو‬
‫مزمزان‬
‫خود نبوده ست و نباشد بی مکان و‬ ‫همچو تبریز و چو ایام همایون تو شاه‬
‫بی اوان‬

‫‪1967‬‬
‫ای سیاهی بر سیاهی جان تو از گرد‬ ‫ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گرد نان‬
‫نان‬
‫تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان‬ ‫ای تو در آیینه دیده روی خود کور و کبود‬
‫زانک رویت هست تسخرگاه هر‬ ‫تسخرت بر آینه نبود به روی خود بود‬
‫روشن روان‬
‫جمله سر تا پای تسخر بوده ست آن‬ ‫آن منافق روی ظلمت جان تسخرکن که خود‬
‫قلتبان‬
‫هر کی او دزدی کند حق است دار و‬ ‫هر کی در خون خود آید دست من چه گو درآ‬
‫نردبان‬
‫تیغ قهرش بر سر آید از جلد قهرمان‬ ‫هر کی استهزا کند بر خاصگان عشق حق‬
‫گر چه دارد طاعت اهل زمین و‬ ‫ندهدش قهر خدا مهلت که تا یک دم زند‬
‫آسمان‬
‫کو به استهزای آدم شد سیه روی‬ ‫عبرت از ابلیس گیرد آنک نسل آدم است‬
‫قران‬
‫خنبک و مسخرگی و افسوس بر‬ ‫تا که بهتان ها نهد آن مظلم تاریک دل‬
‫صاحب دلن‬
‫موسی عمران به تسخرهای فرعونی‬ ‫احمد مرسل به طعن و سخره بوجهل بود‬
‫چنان‬
‫دود قهر حق برآمدشان ز سقف‬ ‫صبرها کردند تا قهر خدا اندررسید‬
‫دودمان‬
‫درد استهزای ایشان داغ ها آرد به‬ ‫از ملمت های حسادان جگرها خون شود‬
‫جان‬
‫عشق چون چوگانت آرد همچو گوی‬ ‫گر از ایشان درگریزی در مغاره خلوتی‬
‫اندر میان‬
‫تا کشاند نزد تو از هر حسودی‬ ‫تا چشاند مر تو را زهری ز هر افسرده ای‬
‫ارمغان‬
‫در همه وقتی چنین بوده ست کار‬ ‫تا بده است این گوشمال عاشقان بوده ست از آنک‬
‫عاشقان‬
‫وز فسوس و تسخر دشمن مکن رو را‬ ‫گر تو اندر دین عشقی بر ملمت دل بنه‬
‫گران‬
‫پس سیه باشد هماره چهره های‬ ‫عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری‬
‫روگران‬
‫و آنگهی جمله سیاهی گرد شد بر‬ ‫بر رخ روگر سیاهی از پی قزغان بود‬
‫قازغان‬
‫جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک‬ ‫همچنان در عاقبت این روسیاهی عاشقان‬
‫زنان‬
‫خاصه عشق پادشاه نقش ساز کامران‬ ‫عشق نقشی را حسودان دشمنی ها می کنند‬
‫جان فزایی دلربایی خوش پناه دو‬ ‫نقش ساز نقش سوز ملک بخش بی نظیر‬
‫جهان‬
‫فخر تبریز و خلصه هستی و نور‬ ‫خاص خاص سر حق و شمس دین بی نظیر‬
‫روان‬

‫‪1968‬‬
‫ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک‬ ‫ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان‬
‫زمان‬
‫عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان‬ ‫ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب‬
‫چونک بی جان صبر نبود چون بود‬ ‫جان ماهی آب باشد صبر بی جان چون بود‬
‫بی جان جان‬
‫آب حیوان در فراقت گر خورم دارد‬ ‫هر دو عالم بی جمالت مر مرا زندان بود‬
‫زیان‬
‫لیک جای تو نگیرد کو نشان کو بی‬ ‫این نگارستان عالم پرنشان و نقش توست‬
‫نشان‬
‫تا ز حیرانی ندانم قطره ای را از‬ ‫قطره خون دلم را چون جهانی کرده ای‬
‫جهان‬
‫تا ز سرمستی ندانم من قدح را از‬ ‫بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح‬
‫دهان‬
‫کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان‬ ‫من کی باشم از زمین تا آسمان مستان پرند‬
‫گوسفندان را چه کردی با کی گویم‬ ‫صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ‬
‫کو شبان‬
‫درنگنجی از بزرگی در جهان و در‬ ‫در بیان آرم نیایی ور نهان دارم بتر‬
‫نهان‬
‫مومن عشقم مخوان و کافرم خوان ای‬ ‫گر نهان را می شناسم از جهان در عاشقی‬
‫فلن‬

‫‪1969‬‬
‫زانک زهری من ندیدم در جهان‬ ‫از بدی ها آن چه گویم هست قصدم خویشتن‬
‫چون خویشتن‬
‫نی به حق ذوالجلل و ذوالکمال و‬ ‫گر اشارت با کسی دیدی ندارم قصد او‬
‫ذوالمنن‬
‫ور بگویم فارغم از خود بود سودا و‬ ‫تا ز خود فارغ نیایم با دگر کس چون رسم‬
‫ظن‬
‫گر غرض نقصان کس دارم نه مردم‬ ‫ور بگفتم نکته ای هستش بسی تاویل ها‬
‫من نه زن‬
‫حسن ظنی در هوی و مهر من با‬ ‫از تو دارم التماسی ای حریف رازدار‬
‫خویشتن‬
‫کز خودی خود من بخواهم همچو‬ ‫دشمن جانم منم افغان من هم از خود است‬
‫هیزم سوختن‬
‫مدح های بی نفاقش کرده باشم در‬ ‫چونک یاری را هزاران بار با نام و نشان‬
‫علن‬
‫بوده ما را از عزیزی با دو دیده‬ ‫فخر کرده من بر او صد بار پیدا و نهان‬
‫مقترن‬
‫زانک ماهم را بپوشد ابر من اندر بدن‬ ‫گر یکی عیبی بگویم قصد من عیب من است‬
‫بهر حق دوستی حملش مکن بر مکر‬ ‫رو بدان یک وصف کردم کز ملمت مر ورا‬
‫و فن‬
‫رو اگر نور خدایی نیست شو شو‬ ‫من خودی خویش را گویم که در پنداشتی‬
‫ممتحن‬
‫کان همه خود دیده ای پس دیده‬ ‫ای خود من گر همه سر خدایی محو شو‬
‫خودبین بکن‬
‫کاین همه اوصاف خوبی را ستودم در‬ ‫چون خداوند شمس دین را می ستایم تو بدان‬
‫قرن‬

‫‪1970‬‬
‫آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن‬ ‫مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن‬
‫بر سر او تو عصای محو موسی وار‬ ‫ای کلیم عشق بر فرعون هستی حمله بر‬
‫زن‬
‫زود چشمش را ببند و بهر او تو دار‬ ‫عقل از بهر هوس ها دارداری می کند‬
‫زن‬
‫آتشی دست آور و در نظم و اندر کار‬ ‫ور بگوید من به دانش نظم کاری می کنم‬
‫زن‬
‫خاک اندر چشم این مهمان و مهمان‬ ‫در غریبستان جان تا کی شوی مهمان خاک‬
‫دار زن‬
‫خیمه عشرت برون از عقل و از‬ ‫مطربا حسنت ز پرگار خرد بیرونتر است‬
‫پرگار زن‬
‫زان حراره کهنه نوبخت بر اوتار زن‬ ‫تار چنگت را ز پود صرف می جانی بده‬
‫در همه هستی ز نار چهره او نار زن‬ ‫بر در مخدوم شمس الدین ز دیده آب زن‬
‫پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار‬ ‫از یکی دستان او خورشید و مه را خفته کن‬
‫زن‬
‫تو ز عشق او به چشم منکران مسمار‬ ‫عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین‬
‫زن‬
‫و آنگهی زانو ز بهر غمزه خون‬ ‫بر براق عشق بنشین جانب تبریز رو‬
‫خوار زن‬

‫‪1971‬‬
‫دور بادا وصف نفس آلودشان از یار‬ ‫از دخول هر غری افسرده ای در کار من‬
‫من‬
‫از وظیفه مدح یارم این دل هشیار من‬ ‫دررمید از ننگ ایشان و خبیثی ها و مکر‬
‫کو کند از خاکساری درهم این هنجار‬ ‫خاک لعنت بر سر افسوس داری بدرگی‬
‫من‬
‫و آنگهی دکان بگیرد بر سر بازار من‬ ‫ای بریده دست دزدی کو بدزدد حکمتم‬
‫ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من‬ ‫شرم ناید مر ورا از روی من شرم از کجا‬
‫یا رب و ای ذوالجلل از حرمت‬ ‫آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود‬
‫دلدار من‬
‫بر فراز عرش رفتی یاد کردی یار‬ ‫خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا‬
‫من‬
‫زانک این سنت ز نااهلن بود ناچار‬ ‫ای دل مسکین من از شرکت ناکس مرم‬
‫من‬
‫خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار‬ ‫گر غران و ملحدان مر آب و نان را می خورند‬
‫من‬
‫صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من‬ ‫صبر کن تا دررسد یک مژده ای زان مه لقا‬
‫رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من‬ ‫صبر آن باشد دل کز مدح آن بحر صفا‬
‫کی رود بوی دل و جان یم دربار من‬ ‫گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان‬
‫از شهنشه شمس دین آن تا ابد تذکار‬ ‫ور رود از دیگران بو از خدیوم کی رود‬
‫من‬
‫لله ها و گلبنان بر شیوه رخسار من‬ ‫کز شراب جان من رویدهمی تبریز در‬
‫ای هوای نازنین و شاه بی آزار من‬ ‫ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست‬
‫لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار‬ ‫من قیاسی کرده ام رشک تو را در حق او‬
‫من‬
‫بشنود بیداریت این لبه های زار من‬ ‫ای شهنشه شمس دین دانم که از چندین حجاب‬
‫سنگ ها از هر طرف بر سینه‬ ‫بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست‬
‫سگسار من‬
‫جز به خرگاهت فرود آید از این‬ ‫از کرم مپسند این را کاین سوار جان من‬
‫رهوار من‬
‫من فنای محض خواهم ای خدایا یار‬ ‫ور فروآید بجز خرگاه تو من از خدا‬
‫من‬
‫درفکندم امتحان را تا چه گردد مار‬ ‫دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی‬
‫من‬
‫من پشیمان گشته ام زان صنعت و‬ ‫دیدمش ماری شده او هر زمان در می فزود‬
‫کردار من‬
‫بر زمین می زد همی دندان پرزهرار‬ ‫من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود‬
‫من‬
‫ای خدا ضایع مکن این رنج و این‬ ‫کاین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سر کشد‬
‫ادرار من‬

‫‪1972‬‬
‫جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و‬ ‫عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببین‬
‫انگبین‬
‫تا فلن گوید چنان و آن فلن گوید‬ ‫عاشقا در خویش بنگر سخره مردم مشو‬
‫چنین‬
‫کان فلنم خار خواند وان فلنم‬ ‫من غلم آن گل بینا که فارغ باشد او‬
‫یاسمین‬
‫کان فلنت گبر گوید وان فلنت مرد‬ ‫دیده بگشا زین سپس با دیده مردم مرو‬
‫دین‬
‫کز خمارش سجده آرد شهپر روح‬ ‫ای خدا داده تو را چشم بصیرت از کرم‬
‫المین‬
‫چشم اول را مبند و چشم احول را‬ ‫چشم نرگس را مبند و چشم کرکس را مگیر‬
‫مبین‬
‫چون مگس کز شهد افتد در طغار‬ ‫عاشقان صورتی در صورتی افتاده اند‬
‫دوغگین‬
‫با چنان پرها چه غم باشد تو را از‬ ‫شاد باش ای عشقباز ذوالجلل سرمدی‬
‫آب و طین‬
‫سجده ای کن پیش آدم زود ای دیو‬ ‫گر همی خواهی که جبریلت شود بنده برو‬
‫لعین‬
‫هر طرف گلشن نمودی هر طرف ماء‬ ‫بادیه خون خوار اگر واقف شدی از کعبه ام‬
‫معین‬
‫چون بدین راضی شدی یارب تو را‬ ‫ای به نظاره بد و نیک کسان درمانده‬
‫بادا معین‬
‫شمس تبریزی چگونه گستریدش در‬ ‫چون امانت های حق را آسمان طاقت نداشت‬
‫زمین‬

‫‪1973‬‬
‫از فراق دلبری کاسدکن خوبان چین‬ ‫موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین‬
‫دل ز غیرت چشم را گوید که رویش‬ ‫جان ز غیرت گوش را گوید حدیثش کم شنو‬
‫را مبین‬
‫عشرتم همرنگ غم شد ای مسلمانان‬ ‫دست عشرت برگشادم تا ببندم پای غم‬
‫چنین‬
‫لیک غرقه گشته هم چنگی زند در آن‬ ‫دست در سنگی زدم دانم که نرهاند مرا‬
‫و این‬
‫زردروی و جامه چاک و بی یسار و‬ ‫از در دل درشدم امروز دیدم حال او‬
‫بی یمین‬
‫از فراق ماه روی همنشان همنشین‬ ‫گفتمش چونی دل او گریه درشدهای های‬
‫‪1974‬‬
‫ناله من گوش دار و درد حال من ببین‬ ‫ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین‬
‫دست رحمت بر سرم نه یا بجنبان‬ ‫از میان صد بل من سوی تو بگریختم‬
‫آستین‬
‫یا خلصم ده چو عیسی از جهان‬ ‫یا روان کن آب رحمت آتش غم را بکش‬
‫آتشین‬
‫وعده فردا رها کن یا چنان کن یا‬ ‫یا مراد من بده یا فارغم کن از مراد‬
‫چنین‬
‫صد هزاران گلستان و صد هزاران‬ ‫یا در انافتحنا برگشا تا بنگرم‬
‫یاسمین‬
‫جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و‬ ‫یا ز الم نشرح روان کن چارجو در سینه ام‬
‫انگبین‬
‫مصطفی ما جاء ال رحمه للعالمین‬ ‫ای سنایی رو مدد خواه از روان مصطفی‬

‫‪1975‬‬
‫این خیال شمس دین یا خود دو صد‬ ‫عشق شمس الدین است یا نور کف موسی است آن‬
‫عیسی است آن‬
‫صورتش چون گویم آخر چون همه‬ ‫گر همه معنی است پس این چهره چون ماه چیست‬
‫معنی است آن‬
‫جان ما رقصان و خوش سرمست و‬ ‫خواه این و خواه آن باری از آن فتنه لبش‬
‫سودایی است آن‬
‫بی دل و جان می نویسد گر چه در‬ ‫نیک بنگر در رخ من در فراق جان جان‬
‫انشی است آن‬
‫از برای پاکی او عاشق املی است آن‬ ‫من چه گویم خود عطارد با همه جان های پاک‬
‫پس چو موسی درفکندش جان کنون‬ ‫جان من همچون عصا چون دستبوس او بیافت‬
‫افعی است آن‬
‫در میان خندان شده در قدرت مولی‬ ‫دیده من در فراق دولت احیای او‬
‫است آن‬
‫فارغ از دنیا و عقبی آخر و اولی‬ ‫هرک او اندر رکاب شاه شمس الدین دوید‬
‫است آن‬
‫عاقلن دانند کان خود در شرف اولی‬ ‫و آنک او بوسید دستش خود چه گویم بهر او‬
‫است آن‬
‫گفتمش چه گفت بنگر معجزه کبری‬ ‫جسم او چون دید جانم زود ایمان تازه کرد‬
‫است آن‬
‫کان غبین و حسرت صد آزر و مانی‬ ‫فر تبریز است از فر و جمال آن رخی‬
‫است آن‬

‫‪1976‬‬
‫در دو عالم جان و دل را دولت معنی‬ ‫عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی است آن‬
‫است آن‬
‫رو به چشم جان نگر کان دولت جانی‬ ‫گر به ظاهر لشکر و اقبال و مخزن نیستش‬
‫است آن‬
‫کله سر جام سازش کان می جامی‬ ‫کله سر را تهی کن از هوا بهر میش‬
‫است آن‬
‫پخته نی و خام جستن مایه خامی است‬ ‫پختگان عشق را باشد ز خام خمر جان‬
‫آن‬
‫گر چه خاص خاص باشد در هنر‬ ‫تا کتاب جان او اندر غلف تن بود‬
‫عامی است آن‬
‫آنک پستی را گزید او مجلس سامی‬ ‫آنک بالیی گزیند پست باشد عشق در‬
‫است آن‬
‫گر چه هندو باشد آن و مکی و شامی‬ ‫هرک جان پاک او زان می درآشامد ابد‬
‫است آن‬
‫هرک کرد این تن خراب می میش‬ ‫مر تن معمور را ویران کند هجران می‬
‫بانی است آن‬
‫پس دروغ است آنک می جان است‬ ‫آن می باقی بود اول که جان زاید از او‬
‫کان ثانی است آن‬
‫رنگ باقی گیرد از می روح کان‬ ‫جان فانی را همیشه مست دار از جام او‬
‫فانی است آن‬
‫کز جوار کیمیا آن مس زر کانی است‬ ‫در می باقی نشان پیوسته جان مردنی‬
‫آن‬
‫هر تنی کو با خرد جفت است آن‬ ‫چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلق‬
‫زانی است آن‬
‫هر دلی کاین می در او بنشست‬ ‫در دل تنگ هوس باده بقا ساکن نگشت‬
‫میدانی است آن‬
‫در بیان سر حکمت جان او منشی‬ ‫آنک جام او بگیرد یک نشانش این بود‬
‫است آن‬
‫مال چه بود کو ز عین جان خود‬ ‫در شعاع می بقا بیند ابد پس بعد از آن‬
‫معطی است آن‬
‫اهل قرآن نبود آن کس لیک او مقری‬ ‫آنک وصف می بگوید باخود است و هوشیار‬
‫است آن‬
‫زانک جام مست اندر عاشقان قاضی‬ ‫حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس‬
‫است آن‬
‫حق و صاحب حق هم با حکم او‬ ‫زانک حکم مست فعل می بود پس روشن است‬
‫راضی است آن‬
‫وارهان از نام و ننگم گر چه بدنامی‬ ‫مطرب مستور بی پرده یکی چنگی بزن‬
‫است آن‬
‫زان رخی کو حسرت صد آزر و‬ ‫وانما رخسار را تا بشکنی بازار بت‬
‫مانی است آن‬
‫خاک درگاه حیات انگیز ربانی است‬ ‫ای صبا تبریز رو سجده ببر کان خاک پاک‬
‫آن‬

‫‪1977‬‬
‫تا تو گویی کاین غرض نفی من است‬ ‫در ستایش های شمس الدین نباشم مفتتن‬
‫از ل و لن‬
‫وصف او چون نوبهار و وصف اجزا‬ ‫چونک هست او کل کل صافی صافی کمال‬
‫یاسمن‬
‫او چو سرمجموع باغ و جان جان‬ ‫هر یکی نوعی گلی و هر یکی نوعی ثمر‬
‫صد چمن‬
‫چون ستودی حق را داخل شود نقش‬ ‫چون ستودی باغ را پس جمله را بستوده ای‬
‫وثن‬
‫گر چه هم می بازگردد آن به خالق‬ ‫ور وثن را مدح گویی نیست داخل حسن حق‬
‫فاعلمن‬
‫شمس حق و دین چو دریا کی شود‬ ‫لیک باقی وصف ها بستوده باشی جزو در‬
‫داخل بدن‬
‫شمس حق و دین بهانه ست اندر این‬ ‫حق همی گوید منم هش دار ای کوته نظر‬
‫برداشتن‬
‫آن به عین ذات من تو کرده ای ای‬ ‫هر چه تو با فخر تبریز آوری بی خردگی‬
‫ممتحن‬

‫‪1978‬‬
‫ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن‬ ‫ایها الساقی ادر کاس الحمیا نصف من‬
‫چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی‬ ‫مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن‬
‫بزن‬
‫نام شمس الدین چو شمع و جان بنده‬ ‫نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان‬
‫چون لگن‬
‫بر تن و جان وصف او بنواز تن تن‬ ‫مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو‬
‫تن تنن‬
‫پیش آن چوگان نامش گوی جان را‬ ‫نام شمس الدین چو شمعی همچو پروانه بسوز‬
‫درفکن‬
‫تا شود این جان پاکت پرده سوز و‬ ‫تا شود این جان تو رقاص سوی آسمان‬
‫گام زن‬
‫تا ببینی مردگان رقصان شده اندر‬ ‫شمس دین و شمس دین و شمس دین می گو و بس‬
‫کفن‬
‫عشق شمس الدین کند مر جانت را‬ ‫مطربا گر چه نیی عاشق مشو از ما ملول‬
‫چون یاسمن‬
‫کز جمال یوسفی دف تو شد چون‬ ‫یک شبی تا روز دف را تو بزن بر نام او‬
‫پیرهن‬
‫پیش آن گل محو گردد گلستان های‬ ‫ناگهان آن گلرخم از گلستان سر برزند‬
‫چمن‬
‫سوسنک مستک شده گوید چه باشد‬ ‫لله ها دستک زنان و یاسمین رقصان شده‬
‫خود سمن‬
‫سنگ ها تابان شده با لعل گوید ما و‬ ‫خارها خندان شده بر گل بجسته برتری‬
‫من‬

‫‪1979‬‬
‫مژده مر دل را هزار از دلنواز‬ ‫عاشقان را مژده ای از سرفراز راستین‬
‫راستین‬
‫هست نقاد بصیر و هست گاز راستین‬ ‫مژده مر کان های زر را از برای خالصیش‬
‫هستش از اقبال و دولت ها طراز‬ ‫مژده مر کسوه بقا را کز پی عمر ابد‬
‫راستین‬
‫پیش شمس الدین درآید گشت باز‬ ‫فرخا زاغی که در زاغی نماند بعد از این‬
‫راستین‬
‫دست در فتراک او زد شد دراز‬ ‫حبذا دستی که او بستم درازی کم کند‬
‫راستین‬
‫تا گرفت از جیب معشوقی طراز‬ ‫شد دراز آن دست او تا بگذرید او را ختن‬
‫راستین‬
‫دو به دو چون مست گشته گفته راز‬ ‫بعد از آن خوب طرازی چون شود همدست او‬
‫راستین‬
‫آنک بر ترک طرازی کرد ناز‬ ‫چشم بگشاید ببیند از ورای وهم و روح‬
‫راستین‬
‫در فرازی در وصال و ملک باز‬ ‫شاه تبریزی کریمی روح بخشی کاملی‬
‫راستین‬
‫تا شود جان ها ز ملکش چشم باز‬ ‫ملک جانی ها نه ملک فانیی جسمانیی‬
‫راستین‬
‫ملک بخش بندگان و کارساز راستین‬ ‫مرحبا ای شاه جان ها مرحبا ای فر و حسن‬

‫‪1980‬‬
‫کره عشقم رمید و نی لگامستم نی‬ ‫یارکان رقصی کنید اندر غمم خوشتر از این‬
‫زین‬
‫مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب‬ ‫پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید‬
‫حزین‬
‫مطربا دف را بکوب و نیست بختت‬ ‫رقص کن در عشق جانم ای حریف مهربان‬
‫غیر از این‬
‫مطربا دف را بزن بس مر تو را‬ ‫آن دف خوب تو این جا هست مقبول و صواب‬
‫طاعت همین‬
‫مفخر تبریز جان جان جان ها شمس‬ ‫مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است‬
‫دین‬
‫درربودی از سرم یک بارگی تو عقل‬ ‫مطربا گفتی تو نام شمس دین و شمس دین‬
‫و دین‬
‫کفر باشد در طلب گر زانک گویی‬ ‫چونک گفتی شمس دین زنهار تو فارغ مشو‬
‫غیر این‬
‫همچنان خواهی مکن تو همچنین و‬ ‫مطربا گشتی ملول از گفت من از گفت من‬
‫همچنین‬

‫‪1981‬‬
‫چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی‬ ‫مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن‬
‫بزن‬
‫نام شمس الدین چو شمع و جان بنده‬ ‫نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان‬
‫چون لگن‬
‫بر تن چون جان او بنواز تن تن تن‬ ‫مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو‬
‫تنن‬
‫تا شود این جان پاکت پرده سوز و‬ ‫تا شود این نقش تو رقصان به سوی آسمان‬
‫گام زن‬
‫تا ببینی مردگان رقصان شده اندر‬ ‫شمس دین و شمس دین و شمس دین می گوی و بس‬
‫کفن‬
‫عشق شمس الدین کند مر جانت را‬ ‫مطربا گر چه نیی عاشق مشو از ما ملول‬
‫چون یاسمن‬
‫سوسنک مستک شده گوید که باشد‬ ‫لله ها دستک زنان و یاسمین رقصان شده‬
‫خود سمن‬
‫سنگ ها باجان شده با لعل گوید ما و‬ ‫خارها خندان شده بر گل بجسته برتری‬
‫من‬
‫ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن‬ ‫ایها الساقی ادر کاس الحمیا نصفه‬

‫‪1982‬‬
‫قلسن انده یوز در یلنز قنده قلرسن‬ ‫گلسن بنده ستایک غرضم یق اشد رسن‬
‫چلبی قللرن استر چلبی نه سز سن‬ ‫چلبی درقیمو درلک چلبا گل نه گز رسن‬
‫قولغن اج قولغن اج بله کم انده‬ ‫نه اغر در نه اغر در چلب اغرندن قغرمق‬
‫دگرسن‬

‫‪1983‬‬
‫نه بدان کیسه پرزر نه بدین کاسه‬ ‫به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین‬
‫زرین‬
‫که زهی جود و سماحت عجبا قدرت‬ ‫بکشی اهل زمین را به فلک بانگ زند مه‬
‫و تمکین‬
‫بگزد ساعد و اصبع ز حسد زهره و‬ ‫چو خیال تو بتابد چو مه چارده بر من‬
‫پروین‬
‫همه حق بود که می گفت مرا عشق‬ ‫هله المنه ل که بدین ملک رسیدم‬
‫تو پیشین‬
‫که رسید آنچ تو خواهی هله ایمن شو‬ ‫چو مرا بر سر پا دید به سر کرد اشارت‬
‫و بنشین‬
‫بره و گرگ به هم خوش نه حسد در‬ ‫همه خلق از سر مستی ز طرب سجده کنانش‬
‫دل و نی کین‬
‫نشناسند که مردیم عجب یا گل رنگین‬ ‫نشناسند ز مستی ره ده از ره خانه‬
‫بخورم یا که ببخشم تو بگو ای شه‬ ‫قدح اندر کف و خیره چه کنم من عجب این را‬
‫شیرین‬
‫هله خوردم هله خوردم چو منم پیش‬ ‫تو بخور چه بود بخشش هله که دور تو آمد‬
‫تو تعیین‬
‫بنهی بر کف مرده بدهد پاسخ تلقین‬ ‫تو خور این باده عرشی که اگر یک قدح از وی‬
‫‪1984‬‬
‫صدقات تو روان است به هر بیوه و‬ ‫بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین‬
‫مسکین‬
‫که نداند لب بال و نجنبد لب زیرین‬ ‫صدقات تو لطیف است توان خورد دو صد من‬
‫مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و‬ ‫هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی‬
‫نسرین‬
‫به زمستان نه که دیدی همه را چون‬ ‫چه شراب است کز آن بو گل تر آهوی ناف است‬
‫سگ گرگین‬
‫پس من زهره بنوشد قدح از ساعد‬ ‫هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من‬
‫پروین‬
‫مده او را تو مرا ده که منم بر در‬ ‫وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر‬
‫تحسین‬
‫چه شناسد مه جان را نظر و غمزه‬ ‫چه کند باده حق را جگر باطل فانی‬
‫عنین‬
‫ملکان را تب لرز است و حریر است‬ ‫هنر و زر چو فزون شد خطر و خوف کنون شد‬
‫نهالین‬
‫شکنش باد همیشه تو بگو نیز که آمین‬ ‫چو مه توبه درآمد مه توبه شکن آمد‬

‫‪1985‬‬
‫که ببرد عشق رویت همگی قرار‬ ‫صنما بیار باده بنشان خمار مستان‬
‫مستان‬
‫که به جوش اندرآمد فلک از عقار‬ ‫می کهنه را کشان کن به صبوح گلستان کن‬
‫مستان‬
‫ز نبات و قند پر کن دهن و کنار‬ ‫بده آن قرار جان را گل و لله زار جان را‬
‫مستان‬
‫بنشان به آب رحمت به کرم غبار‬ ‫قدحی به دست برنه به کف شکرلبان ده‬
‫مستان‬
‫به می خوشی که هستت ببر اختیار‬ ‫صنما به چشم مستت دل و جان غلم دستت‬
‫مستان‬
‫گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار‬ ‫چو شراب لله رنگت به دماغ ها برآید‬
‫مستان‬
‫ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان‬ ‫چو جناح و قلب مجلس ز شراب یافت مونس‬
‫ز تو است ای معل همه کار و بار‬ ‫صنما تو روز مایی غم و غصه سوز مایی‬
‫مستان‬
‫که تو شیرگیر حقی به کفت مهار‬ ‫بکشان تو گوش شیران چو شتر قطارشان کن‬
‫مستان‬
‫چه غریب دام داری جهت شکار‬ ‫ز عقیق جام داری نمکی تمام داری‬
‫مستان‬
‫که تو رشک ساقیانی سر و افتخار‬ ‫سخنی بماند جانی که تو بی بیان بدانی‬
‫مستان‬

‫‪1986‬‬
‫نفسی خراب خود را به نظر عمارتی‬ ‫صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن‬
‫کن‬
‫سوی گور این شهیدان بگذر زیارتی‬ ‫دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب‬
‫کن‬
‫بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی‬ ‫تو چو یوسفی رسیده همه مصر کف بریده‬
‫کن‬
‫بشکن تو نذر خود را چه شود کفارتی‬ ‫و اگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی‬
‫کن‬
‫تو ز سود بی نیازی بده و خسارتی‬ ‫تو مگو کز این نثارم ز شما چه سود دارم‬
‫کن‬
‫سه چهار قطره خون را دل بابشارتی‬ ‫رخ همچو زعفران را چو گل و چو لله گردان‬
‫کن‬
‫به میان ما و دولت ملکا سفارتی کن‬ ‫چو غلم توست دولت نکشد ز امر تو سر‬
‫به گناه چون که ما نظر حقارتی کن‬ ‫چو به پیش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد‬
‫صفت پلید را هم صفت طهارتی کن‬ ‫تن ما دو قطره خون بد که نظیف و آدمی شد‬
‫تو ز دار حرب گلشان برهان و‬ ‫ز جهان روح جان ها چو اسیر آب و گل شد‬
‫غارتی کن‬
‫جز حرف پرمعانی علم و امارتی کن‬ ‫چو ز حرف توبه کردم تو برای طالبان را‬
‫جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن‬ ‫ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش‬
‫به ظهور نیر خود وطن بصارتی کن‬ ‫تو که شاه شمس دینی تبریز نازنین را‬

‫‪1987‬‬
‫چو حریف نیک داری تو به ترک‬ ‫هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد کن‬
‫نیک و بد کن‬
‫نه وصی آدمی تو بنشین و کار خود‬ ‫منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان‬
‫کن‬
‫نظری دگر به سوی رخ یار سروقد‬ ‫نظری به سوی می کن به نوای چنگ و نی کن‬
‫کن‬
‫چو عباس دبس زودتر ز شکرفروش‬ ‫شکرت چو آرزو شد ز لب شکرفروشش‬
‫کدکن‬
‫تو مویز و جوز خود را بستان در آن‬ ‫نه که کودکم که میلم به مویز و جوز باشد‬
‫سبد کن‬
‫حسد ار کنی تو باری پی آن شکر‬ ‫شکر خوش تبرزد که هزار جان به ارزد‬
‫حسد کن‬
‫جهت قران ماهش چو منجمان رصد‬ ‫به بت شکرفشان شو ز لبش شکرستان شو‬
‫کن‬
‫پس از این نشاط و مستی ز صراحی‬ ‫چو رسید ماه روزه نه ز کاسه گو نه کوزه‬
‫ابد کن‬
‫که کسی خورت نبیند طرب از می‬ ‫به سماع و طوی بنشین به میان کوی بنشین‬
‫احد کن‬
‫خورشش از این طبق ده تتقش هم از‬ ‫چو عروس جان ز مستی برسد به کوی هستی‬
‫خرد کن‬
‫سبک آینه بیان را تو بگیر و در نمد‬ ‫ز سخن ملول گشتی که کسیت نیست محرم‬
‫کن‬

‫‪1988‬‬
‫که شد ادریسش قیماز و سلیمان به‬ ‫چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان‬
‫لبان‬
‫مانده اندر عجبش خیره همه‬ ‫به شکرخانه او رفته به سر لب شکران‬
‫بوالعجبان‬
‫همه گرگان شده از خجلت این گرگ‬ ‫خبر افتاد که گرگی طمع یوسف کرد‬
‫شبان‬
‫که رمیدند ز دارو همه درمان طلبان‬ ‫چه خوشی های نهان است در آن درد و غمش‬
‫بس بود مستی او عذر همه بی ادبان‬ ‫بس بود هستی او مایه هر نیست شده‬
‫که همان بی سببی شد سبب بی سببان‬ ‫عارف از ورزش اسباب بدان کاهل شد‬
‫طرب اندر طرب است از مدد‬ ‫خیز کامروز ز اقبال و سعادت باری‬
‫بوطربان‬
‫بازگویی صفت عشق به روزان و‬ ‫من بر آن بودم کز جان و دل تفسیده‬
‫شبان‬
‫چون تو را عشق لب ماست نگهدار‬ ‫شمس تبریزی مرا دوش همی گفت خموش‬
‫زبان‬
‫‪1989‬‬
‫آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن‬ ‫جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن‬
‫عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن‬ ‫گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم‬
‫تا نمایم همه را بی ز جگر خندیدن‬ ‫بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی‬
‫کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن‬ ‫به صدف مانم خندم چو مرا درشکنند‬
‫جان هر صبح و سحر همچو سحر‬ ‫یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا‬
‫خندیدن‬
‫عادت برق بود وقت مطر خندیدن‬ ‫گر ترش روی چو ابرم ز درون خندانم‬
‫تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن‬ ‫چون به کوره گذری خوش به زر سرخ نگر‬
‫گر نه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن‬ ‫زر در آتش چو بخندید تو را می گوید‬
‫بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن‬ ‫گر تو میر اجلی از اجل آموز کنون‬
‫بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن‬ ‫ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز از او‬
‫رو حللستت بر فضل و هنر خندیدن‬ ‫ور دمی مدرسه احمد امی دیدی‬
‫بایدت بر خود و بر شمس و قمر‬ ‫ای منجم اگرت شق قمر باور شد‬
‫خندیدن‬
‫وقت اشکوفه به بالی شجر خندیدن‬ ‫همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات‬

‫‪1990‬‬
‫شد ز تبدیل خدا لیق گلزار فطن‬ ‫جان حیوان که ندیده است بجز کاه و عطن‬
‫که در او مرده نماند وثنی و نه وثن‬ ‫نوبهاری است خدا را جز از این فصل بهار‬
‫بهتر از شیر شود از دم او ماده زغن‬ ‫ز نسیمش شود آن جغد به از باز سپید‬
‫بوسه ها مست شدند از طرب بوی‬ ‫زنده گشتند و پی شکر دهان بگشادند‬
‫دهن‬
‫تا بیاموخت به طفلن چمن خلق حسن‬ ‫دست دستان صبا لخلخه را شورانید‬
‫دست بازی نگر آن سان که کند‬ ‫جبرئیل است مگر باد و درختان مریم‬
‫شوهر و زن‬
‫برفشانید نثار گهر و در عدن‬ ‫ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند‬
‫وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن‬ ‫چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید‬
‫بوی رحمان به محمد رسد از سوی‬ ‫چون عقیق یمنی لب دلبر خندید‬
‫یمن‬
‫جز بدان جعد پراکنده آن خوب زمن‬ ‫چند گفتیم پراکنده دل آرام نیافت‬
‫تیغ خورشید دهد نور به جان چو‬ ‫شمس تبریز برآ تیغ بزن چون خورشید‬
‫مجن‬
‫‪1991‬‬
‫وقت آن شد که درآییم خرامان به‬ ‫همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن‬
‫چمن‬
‫که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن‬ ‫همه خوردند و برفتند بقای ما باد‬
‫چو تو باشی بت زیبا همه گردند شمن‬ ‫چو تویی آب حیاتی کی نماند باقی‬
‫و قضی الحجب علینا فتنا بعد فتن‬ ‫کتب العشق علینا غمرات و محن‬
‫بپرد جان مجرد به گلستان منن‬ ‫فرج آمد برهیدیم ز تشویش جهان‬
‫فیه ماء و سخاء و رخاء و عطن‬ ‫ناقتی نخ هنا فهو مناخ حسن‬
‫مقعد صدق چو شد منزل عشاق سکن‬ ‫یرزقون فرحین بخوریم آن می و نقل‬
‫ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن‬ ‫دامن سیب کشانیم سوی شفتالو‬
‫مست را حد نزند شرع مرا نیز مزن‬ ‫چو مرا می بدهی هیچ مجو شرط ادب‬
‫چو شتر می کشدم مست شتربان به‬ ‫ادب و بی ادبی نیست به دستم چه کنم‬
‫رسن‬
‫بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن‬ ‫بلبل از عشق ز گل بوسه طمع کرد و بگفت‬
‫بچه را ابجد و هوز به و حطی کلمن‬ ‫گفت گل راز من اندرخور طفلن نبود‬
‫گفت این هم ندهم باش حزین جفت‬ ‫گفت گر می ندهی بوسه بده باده عشق‬
‫حزن‬
‫تنن تن تننن تن تننن تن تننن‬ ‫گفت من نیز تو را بر دف و بربط بزنم‬
‫که مگر ماه گرفته ست مجو شور و‬ ‫گفت شب طشت مزن که همه بیدار شوند‬
‫فتن‬
‫فتنه ها زاید ناچار شب آبستن‬ ‫طشت اگر من نزنم فتنه چو نه ماهه شده ست‬
‫لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن‬ ‫برگ می لرزد بر شاخ و دلم می لرزد‬
‫که چراغی است نهان گشته در این‬ ‫تاب رخسار گل و لله خبر می دهدم‬
‫زیر لگن‬
‫تا که از مشرق جان صبح برآید‬ ‫جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری‬
‫روشن‬
‫که چو خورشید تو جانی و جهان‬ ‫شمس تبریز طلوعی کن از مشرق روح‬
‫جمله بدن‬

‫‪1992‬‬
‫دم هر ماده خری را چو خران بوی‬ ‫خوی با ما کن و با بی خبران خوی مکن‬
‫مکن‬
‫چون زن فاحشه هر شب تو دگر‬ ‫اول و آخر تو عشق ازل خواهد بود‬
‫شوی مکن‬
‫شیرمردا دل خود را سگ هر کوی‬ ‫دل بنه بر هوسی که دل از آن برنکنی‬
‫مکن‬
‫وقف کن دیده و دل روی به هر سوی‬ ‫هم بدان سو که گه درد دوا می خواهی‬
‫مکن‬
‫ترک این باغ و بهار و چمن و جوی‬ ‫همچو اشتر بمدو جانب هر خاربنی‬
‫مکن‬
‫اندر این مزبله از بهر خدا طوی مکن‬ ‫هان که خاقان بنهاده است شهانه بزمی‬
‫پی اسپش دل و جان را هله جز گوی‬ ‫میر چوگانی ما جانب میدان آمد‬
‫مکن‬
‫نقد خود را سره کن عیب ترازوی‬ ‫روی را پاک بشو عیب بر آیینه منه‬
‫مکن‬
‫جز سوی آنک تکت داد تکاپوی مکن‬ ‫جز بر آن که لبت داد لب خود مگشا‬
‫نامشان را تو قمرروی زره موی‬ ‫روی و مویی که بتان راست دروغین می دان‬
‫مکن‬
‫پیش بی چشم به جد شیوه ابروی مکن‬ ‫بر کلوخی است رخ و چشم و لب عاریتی‬
‫جز پی قامت او رقص و هیاهوی‬ ‫قامت عشق صل زد که سماع ابدی است‬
‫مکن‬
‫دم حجاب است یکی تو کن و صدتوی‬ ‫دم مزن ور بزنی زیر لب آهسته بزن‬
‫مکن‬

‫‪1993‬‬
‫نقل سازد جهت این جگر خسته من‬ ‫هیچ باشد که رسد آن شکر و پسته من‬
‫که تو چونی هله ای بی دل و پابسته‬ ‫دست خود بر سر من مالد از روی کرم‬
‫من‬
‫زعفران کشته بدین لله بررسته من‬ ‫سر گران گشته از آن باده بی ساغر من‬
‫ای گسسته رگت از زخمه آهسته من‬ ‫زخم بر تار تو اندرخور خود چون رانم‬
‫چون دلم برنجهد زان بت برجسته من‬ ‫چون تنم جان نشود زان ابدی آب حیات‬
‫یک زمانی سخن پخته به نبشته من‬ ‫هله ای طیف خیالش بنشین و بشنو‬
‫ای به شب ها و سحرها به دعا جسته‬ ‫چون مه چارده شب را تو برآرای به حسن‬
‫من‬
‫هیچ دیدی تو صفی چون صف‬ ‫چند صف ها بشکستی و بدیدی همه را‬
‫اشکسته من‬
‫هوس و رغبت او بین تو به گلدسته‬ ‫لله زار و چمن ار چه که همه ملک وی است‬
‫من‬
‫که حریص آمد بر گفتن پیوسته من‬ ‫لب ببند و قصص عشق به گوش او گوی‬
‫‪1994‬‬
‫رندی از حلقه ما گشت در این کوی‬ ‫بشنو از بوالهوسان قصه میر عسسان‬
‫نهان‬
‫شب و روز از طلبش هر طرفی جامه‬ ‫مدتی هست که ما در طلبش سوخته ایم‬
‫دران‬
‫جامه پرخون شده او است ببینید نشان‬ ‫هم در این کوی کسی یافت ز ناگه اثرش‬
‫خون چو تازه است بدانید که هست آن‬ ‫خون عشاق کهن خود نشود تازه بود‬
‫فلن‬
‫خون عشاق ابد تازه بجوشد ز روان‬ ‫همه خون ها چو شود کهنه سیه گردد و خشک‬
‫خون عشاق نخفته ست و نخسبد به‬ ‫تو مگو دفع که این دعوی خون کهن است‬
‫جهان‬
‫نرگس توست که ساقی است دهد‬ ‫غمزه توست که خونی است در این گوشه و بس‬
‫رطل گران‬
‫قصد جان ها کند آن سخت دل سخته‬ ‫غمزه توست که مست آید و دل ها دزدد‬
‫کمان‬
‫یا چو او شد ز میانه تو درآیی به میان‬ ‫داد آن است که آن گمشده را بازدهی‬
‫شکر کن شو تو گدازان چو شکر با‬ ‫گر ز میر شکران داد بیابی ای دل‬
‫شکران‬
‫خدمت از جان چنین کشته به تبریز‬ ‫گر چنان کشته شوی زنده جاوید شوی‬
‫رسان‬

‫‪1995‬‬
‫اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان‬ ‫اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان‬
‫همچو خورشید به هر خانه فتد‬ ‫همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان‬
‫لشکرشان‬
‫در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان‬ ‫نظر اولشان زنده کند عالم را‬
‫بوده ام نعره زنان رقص کنان بر‬ ‫ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند‬
‫درشان‬
‫بو گرفته ست دل و جان من از‬ ‫گر تو بو می نبری بوی کن اجزای مرا‬
‫عنبرشان‬
‫سر بنه تا برسد بر تو دماغ ترشان‬ ‫ور تو بس خشک دماغی به تو بو می نرسد‬
‫مه نبات و حیوان و مه زمین‬ ‫خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات‬
‫مادرشان‬
‫چه قدر خورد تواند مگس از‬ ‫همه عالم به یکی قطره دریا غرقند‬
‫شکرشان‬

‫‪1996‬‬
‫چه خیالت دگر مست درآید به میان‬ ‫چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان‬
‫وان خیال چو مه تو به میان چرخ‬ ‫گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند‬
‫زنان‬
‫همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان‬ ‫هر خیالی که در آن دم به تو آسیب زند‬
‫از زبانم به دلم آید و از دل به زبان‬ ‫سخنم مست شود از صفتی و صد بار‬
‫همه بر همدگر افتاده و در هم نگران‬ ‫سخنم مست و دلم مست و خیالت تو مست‬
‫آن خیالت به هم درشکند او ز فغان‬ ‫همه بر همدگر از بس که بمالند دهن‬
‫همه چون برگ گلب و دل من همچو‬ ‫همه چون دانه انگور و دلم چون چرش است‬
‫دکان‬
‫تا مفرح شود آن را که بود دیده جان‬ ‫ز صلح دل و دین زر برم و زر کوبم‬

‫‪1997‬‬
‫ساکنان را همه سرگشته تواند دیدن‬ ‫هر که را گشت سر از غایت برگردیدن‬
‫بر دو چشم کژ او فرض بود خندیدن‬ ‫هر کی از ضعف خود اندر رخ مردان نگرد‬
‫تلخ گردد دهنش گاه شکر خاییدن‬ ‫هر کی صفرا شودش غالب از شیرینی‬
‫در براق احدی دید کسی لنگیدن‬ ‫عقل میدانی او خود خر لنگ افتاده است‬
‫چون چنینی تو روا نیست تو را‬ ‫ای کسی کز حدثان در حدثی افتادی‬
‫جنبیدن‬
‫وانگهان بر قدمش نیمچه ای ببریدن‬ ‫باید اول ز حدث سوی قدم پیوستن‬
‫گوهری دزد از آن خانه گه دزدیدن‬ ‫خانه شاه بزن نقب اگر نقب زنی‬
‫کورموشی چو ندارد نظر بگزیدن‬ ‫من علمات گهر گفتم لیکن چه کنم‬
‫لیک کو گوش که داند سخنت بشنیدن‬ ‫شمس تبریز سخن های تو می بخشد چشم‬

‫‪1998‬‬
‫به خدا که ز تو آموخت کمر بندیدن‬ ‫به خدا گل ز تو آموخت شکر خندیدن‬
‫ور نه دیدی ز چه بودیش به سر‬ ‫به خدا چرخ همان دید که من دیدستم‬
‫گردیدن‬
‫گفت خوردم دم او شرط بود نالیدن‬ ‫گفتم ای نی تو چنین زار چرا می نالی‬
‫گفت کاهش دهدم فایده بالیدن‬ ‫گفتم ای ماه نو این جمله گداز تو ز چیست‬
‫از پی خرج بود مکسبه ها ورزیدن‬ ‫فایده زفت شدن در کمی و کاستن است‬
‫چونک آن یافت نخواهد پر و‬ ‫پر پروانه پی درک تف شمع بود‬
‫دریازیدن‬
‫پس نباید ز بل گریه و درچغزیدن‬ ‫در فنا جلوه شود فایده هستی ها‬
‫چون هنر در کمیت خواهد افزاییدن‬ ‫پس خمش باش همی خور ز کمان هاش خدنگ‬

‫‪1999‬‬
‫جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن‬ ‫مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن‬
‫جان و سر قصد سر این دل غمخواره‬ ‫مر تو را عاشق دل داده و غمخوار بسی است‬
‫مکن‬
‫جز تو ار چاره گری هست مرا چاره‬ ‫نظر رحم بکن بر من و بیچارگیم‬
‫مکن‬
‫دل خود بر دل چون شیشه من خاره‬ ‫پیش آتشکده عشق تو دل شیشه گر است‬
‫مکن‬
‫هر دمم دم ده بی باک ستمکاره مکن‬ ‫هر دمی هجر ستمکار تو دم می دهدم‬
‫در کنارش کش و وابسته گهواره مکن‬ ‫تن پربند چو گهواره و دل چون طفل است‬
‫همچو شب جان مرا بند هر استاره‬ ‫پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار‬
‫مکن‬
‫سر من در سر این عالم غداره مکن‬ ‫ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد‬
‫مر مرا بسته این جادوی سحاره مکن‬ ‫صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بسته ست‬
‫هین مرا تشنه این خاین خماره مکن‬ ‫خمر یک روزه این نفس خمار ابد است‬
‫ز آنچ یک باره شدم مات تو ده باره‬ ‫لعب اول چو مرا بست میفزا بازی‬
‫مکن‬
‫تو دگر یاری این کافر عیاره مکن‬ ‫جمله عیاری ناسوت ز لهوت تو است‬

‫‪2000‬‬
‫مرگ بر من شده بی تو مثل شهد و‬ ‫ای ز هجران تو مردن طرب و راحت من‬
‫لبن‬
‫تا جدا گردد آن جان نزارش ز بدن‬ ‫می طپد ماهی بی آب بر آن ریگ خشن‬
‫شکر خشک بر ایشان بتر از گور و‬ ‫آب تلخی شده بر جانوران آب حیات‬
‫کفن‬
‫چند پیغامبر بگریست پی حب وطن‬ ‫نیست بازی کشش جزو به اصل کل خویش‬
‫دایه خواهد چه ستنبول مر او را چه‬ ‫کودکی کو نشناسد وطن و مولد خویش‬
‫یمن‬
‫حیوان خاک پرستد مثل سرو و سمن‬ ‫شد چراگاه ستاره سوی مرعای فلک‬
‫نتوان در شکم آب فروبست دهن‬ ‫من از این ناله اگر چه که دهان می بندم‬
‫بحریان را هله این باشد معهوده و فن‬ ‫نفس چغز ز آب است نه از باد هوا‬
‫دمشان جمله ز نوری است ظلمات‬ ‫عارفانی که نهانند در آن قلزم نور‬
‫شکن‬
‫شکند کوه چو آگه شود از رب منن‬ ‫قلم و لوح چو این جا برسیدیم شکست‬

‫‪2001‬‬
‫که دمم بی دم تو چون اجل آمد بر من‬ ‫دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من‬
‫سر به گردون رسدم چونک بخاری‬ ‫دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد‬
‫سر من‬
‫بدرخشد ز شرارش رخ همچون زر‬ ‫خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل‬
‫من‬
‫در خرابی است عمارت شدن مخبر‬ ‫زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام‬
‫من‬
‫زود انگشت برآرد خرد کافر من‬ ‫شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند‬
‫از همه تشنه ترم من بده آن ساغر من‬ ‫پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع‬
‫گوییم خیز نظر کن به سوی منظر من‬ ‫بنده امر توام خاصه در آن امر که تو‬
‫تا که افروخته ماند ابدا اخگر من‬ ‫هین برافروز دلم را تو به نار موسی‬
‫که ز جوی تو بود رونق شعر تر من‬ ‫من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش‬

‫‪2002‬‬
‫آنچ ممکن نبود در کف او امکان بین‬ ‫تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین‬
‫پیش نور رخ او اختر را پنهان بین‬ ‫آهن اندر کف او نرمتر از مومی بین‬
‫صورت چرخ بدیدی هله اکنون جان‬ ‫نم اندیشه بیا قلزم اندیشه نگر‬
‫بین‬
‫رو به بازار غمش جان چو علف‬ ‫جان بنفروختی ای خر به چنین مشتریی‬
‫ارزان بین‬
‫اندکی گرم شو و جنبش را آسان بین‬ ‫هر کی بفسرد بر او سخت نماید حرکت‬
‫بفشان خویش ز فکر و لمع برهان بین‬ ‫خشک کردی تو دماغ از طلب بحث و دلیل‬
‫هله میزان بگذار و زر بی میزان بین‬ ‫هست میزان معینت و بدان می سنجی‬
‫می جان نوش و از آن پس همه را‬ ‫نفسی موضع تنگ و نفسی جای فراخ‬
‫میدان بین‬
‫چونک سرسبز شدی جمله گل و‬ ‫سحر کرده ست تو را دیو همی خوان قل اعوذ‬
‫ریحان بین‬
‫اتحادی عجبی در عرض و ابدان بین‬ ‫چون تو سرسبز شدی سبز شود جمله جهان‬
‫چرخ را بنگر و همچون سر خود‬ ‫چون دمی چرخ زنی و سر تو برگردد‬
‫گردان بین‬
‫چونک نو شد صفتت آن صفت از‬ ‫ز آنک تو جزو جهانی مثل کل باشی‬
‫ارکان بین‬
‫چند مغرور لباسی بدن انسان بین‬ ‫همه ارکان چو لباس آمد و صنعش چو بدن‬
‫پرده بردار و درآ شعشعه ایمان بین‬ ‫روی ایمان تو در آیینه اعمال ببین‬
‫ور تو عباس زمانی بنشین احسان بین‬ ‫گر تو عاشق شده ای حسن بجو احسان نی‬
‫چونک دریاش بجوشد در بی پایان‬ ‫لبه کردم شه خود را پس از این او گوید‬
‫بین‬

‫‪2003‬‬
‫وقت آن شد که درآییم خرامان به‬ ‫همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن‬
‫چمن‬
‫ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن‬ ‫دامن سیب کشانیم سوی شفتالو‬
‫تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن‬ ‫نوبهاران چون مسیحی است فسون می خواند‬
‫جان به بوسه نرسد مست شد از بوی‬ ‫آن بتان چون جهت شکر دهان بگشادند‬
‫دهن‬
‫که چراغی است نهان گشته در این‬ ‫تاب رخسار گل و لله خبر می دهدم‬
‫زیر لگن‬
‫لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن‬ ‫برگ می لرزد و بر شاخ دلم می لرزد‬
‫تا بیاموخت به طفلن چمن خلق حسن‬ ‫دست دستان صبا لخلخه را شورانید‬
‫دست بازی نگر آن سان که کند‬ ‫باد روح قدس افتاد و درختان مریم‬
‫شوهر و زن‬
‫برفشانید نثار گهر و در عدن‬ ‫ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند‬
‫وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن‬ ‫چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید‬
‫بوی یزدان به محمد رسد از سوی‬ ‫چون عقیق یمنی لب دلبر خندید‬
‫یمن‬
‫جز بر آن زلف پراکنده آن شاه زمن‬ ‫چند گفتیم پراکنده دل آرام نیافت‬

‫‪2004‬‬
‫برکش آن تیغ چو پولد و بزن بر‬ ‫شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لغرشان‬
‫سرشان‬
‫همه دیوند که ابلیس بود مهترشان‬ ‫چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ‬
‫هین چرا غره شدستی تو به سیم و‬ ‫همه قلبند و سیه چون بزنی بر سر سنگ‬
‫زرشان‬
‫‪2005‬‬
‫اندرآ در حلقه دیوانگان‬ ‫چه نشستی دور چون بیگانگان‬
‫جان چه باشد این هوس و آن گاه جان‬ ‫شرم چه بود عاشقی و آن گاه شرم‬
‫رو بخر کان رایگان است رایگان‬ ‫می فروشد او به جانی بوسه ای‬
‫آمد اندر خانه همسایگان‬ ‫آنک عشقش خانه ها برهم زده ست‬
‫سر فروکرده ست آن مه ز آسمان‬ ‫کف برآورده ست این دریا ز عشق‬
‫خواب ما را بین چو وصلت بی نشان‬ ‫ای ببسته خواب ها امشب بیا‬
‫شاه ما مر بندگان را پاسبان‬ ‫هر شهی را بندگانش حارسند‬
‫در میان جان ما دامن کشان‬ ‫شاه ما از خواب و بیداری برون‬
‫مشعله در دست یا رب کیست آن‬ ‫اندر این شب می نماید صورتی‬
‫یاد آمد پیل را هندوستان‬ ‫خواب جست و شورش افزودن گرفت‬
‫تیر تقدیر خدا جست از کمان‬ ‫آتش عشق خدا بال گرفت‬
‫سر زد و همچون درختی شد عیان‬ ‫دانه ای کان در زمین غیب بود‬
‫آتش و برق شگرف بی امان‬ ‫برق جست و آتشی زد در درخت‬
‫می شکفت از برق و آتش گلستان‬ ‫سبزتر می شد ز آتش آن درخت‬
‫آب دارد این درختان را زبان‬ ‫این درختان سبز از آتش شوند‬
‫او شود پیدا چو تو گردی نهان‬ ‫تا تویی پیدا نهان گردد درخت‬
‫هم طراوت هم نما هم باغبان‬ ‫شمس تبریز است باغ عشق را‬

‫‪2006‬‬
‫بردمد لله و بنفشه و یاسمن‬ ‫هر کجا که پا نهی ای جان من‬
‫بازگردد یا کبوتر یا زغن‬ ‫پاره گل برکنی بر وی دمی‬
‫ز آب دست تو شود زرین لگن‬ ‫در تغاری دست شویی آن تغار‬
‫بوالفتوحی سر برآرد از کفن‬ ‫بر سر گوری بخوانی فاتحه‬
‫چنگلش چنگی شود با تن تنن‬ ‫دامنت بر چنگل خاری زند‬
‫جان پذیرد عقل یابد زان شکن‬ ‫هر بتی را که شکستی ای خلیل‬
‫سعد اکبر گشت و وارست از محن‬ ‫تا مه تو تافت بر بداختری‬
‫همچو آدم زاده ای بی مرد و زن‬ ‫هر دمی از صحن سینه برجهد‬
‫پر شوند آدمچگان اندر زمن‬ ‫وآنگه از پهلوی او وز پشت او‬
‫لب ببستم تا گشایی تو دهن‬ ‫خواستم گفتن بر این پنجاه بیت‬

‫‪2007‬‬
‫گنج می بخشد به هر دم رایگان‬ ‫شاه ما باری برای کاهلن‬
‫گنج بی رنج است و سود بی زیان‬ ‫الصل یاران به سوی تخت شاه‬
‫نور و رحمت تا به هفتم آسمان‬ ‫چشم دل داند چه دید از کحل او‬
‫بر مثال هفت پایه نردبان‬ ‫خود چه باشد پیش او هفت آسمان‬
‫وی به معنی تو جهان اندر جهان‬ ‫ای به صورت خردتر از ذره ای‬
‫صد هزاران صف شکسته زین کمان‬ ‫ای خمیده چون کمان از غم ببین‬
‫وآنگه اندر کنج چشمت صد نشان‬ ‫در نشان جویی تو گشته چارچشم‬
‫می برندت تا به حضرت کشکشان‬ ‫هر نشانی چون رقیب نیکخواه‬

‫‪2008‬‬
‫ای ربوده عقل های مردمان‬ ‫می بده ای ساقی آخرزمان‬
‫ای می تو نردبان آسمان‬ ‫خاکیان زین باده بر گردون زدند‬
‫وارهان جان را ز زندان غمان‬ ‫بشکن از باده در زندان غم‬
‫جان معلق می زند بر ریسمان‬ ‫تن به سان ریسمان بگداخته‬
‫گرگ ماند و گوسفند و ترکمان‬ ‫ترک ساقی گشت در ده کس نماند‬
‫دل گرفته خوش بغل های گمان‬ ‫چون رسید این جا گمانم مست شد‬

‫‪2009‬‬
‫بانگ نای و سبزه و آب روان‬ ‫نک بهاران شد صل ای لولیان‬
‫لولیان را کی پذیرد خان و مان‬ ‫لولیان از شهر تن بیرون شوید‬
‫حسرتی بنهیم در جان جهان‬ ‫دیگران بردند حسرت زین جهان‬
‫هرچ او کرده ست با آن دیگران‬ ‫با جهان بی وفا ما آن کنیم‬
‫امتحان او بیابد امتحان‬ ‫تا حریف خود ببیند او یکی‬
‫او به جان جوید جفای نیکوان‬ ‫نی غلط گفتم جهان چون عاشق است‬
‫ای مسلمان جان که را دارد زیان‬ ‫جان عاشق زنده از جور و جفاست‬
‫کس نجوید راه صحرا را دهان‬ ‫راه صحرا را فروبست این سخن‬
‫با لب بسته گشاد بی کران‬ ‫تو بگو دارد دهان تنگ یار‬
‫او نه صحرا داند و نی آشیان‬ ‫هر که بر وی آن لبان صحرا نشد‬
‫او چه بیند از زمین و آسمان‬ ‫هر که بر وی زان قمر نوری نتافت‬
‫عیش بیند زان سوی کون و مکان‬ ‫هر کسی را کاین غزل صحرا شود‬

‫‪2010‬‬
‫و آنچ اندر فهم ناید فهم کن‬ ‫بشنو از دل نکته های بی سخن‬
‫کو بسوزد پرده را از بیخ و بن‬ ‫در دل چون سنگ مردم آتشی است‬
‫قصه های خضر و علم من لدن‬ ‫چون بسوزد پرده دریابد تمام‬
‫صورت نو نو از آن عشق کهن‬ ‫در میان جان و دل پیدا شود‬
‫کان زر بین چون بخوانی لم یکن‬ ‫چون بخوانی والضحی خورشید بین‬
‫‪2011‬‬
‫کس تویی دیگر کسان را برشکن‬ ‫جان جان هایی تو جان را برشکن‬
‫سنگ بستان باقیان را برشکن‬ ‫گوهر باقی درآ در دیده ها‬
‫اختران آسمان را برشکن‬ ‫ز آسمان حق بتاب ای آفتاب‬
‫سینه های عیب دان را برشکن‬ ‫غیب دان کن سینه های خلق را‬
‫بی نشانی هر نشان را برشکن‬ ‫بانشان از بی نشان پرده شده‬
‫بارنامه پاسبان را برشکن‬ ‫روز مطلق کن شب تاریک را‬
‫شمع جان و شمعدان را برشکن‬ ‫شمس تبریز آفتابی آفتاب‬

‫‪2012‬‬
‫وی کشیده خویش بی جرمی ز من‬ ‫ای دلرام من و ای دل شکن‬
‫ز آنک تو شمعی و جان و دل لگن‬ ‫از نظر رفتی ز دل بیرون نه ای‬
‫هیچ کس دیده ست یک جان در دو تن‬ ‫جان من جان تو جانت جان من‬
‫بی نظیرم کرده ای اندر دو فن‬ ‫زندگی ام وصل تو مرگم فراق‬
‫بی وصالش جان نیابی جان مکن‬ ‫بس بجستم آب حیوان خضر گفت‬
‫ور بگردد بایدش گردن زدن‬ ‫غم نیارد گرد غمگین تو گشت‬
‫جان ادیم و تو سهیل اندر یمن‬ ‫جان ها زان گرد تو گرددهمی‬
‫یا صغیر السن یا رطب البدن‬ ‫بهر تو گفته ست منصور حلج‬
‫یا قریب العهد من شرب اللبن‬ ‫شیر مست شهد تو گشت و بگفت‬
‫فکرت و غم هست کار بوالحسن‬ ‫پیش مستان تو غم را راه نیست‬
‫چاره اش نبود ز فکر چون رسن‬ ‫هر کی در چاه طبیعت مانده است‬
‫چون یقینی یافت کاسد گشت ظن‬ ‫چونک برپرید کاسد گشت حبل‬
‫تا به گفت و گو نباشی مرتهن‬ ‫همزبان بی زبانان شو دل‬

‫‪2013‬‬
‫وز شراب عشق دل را دام کن‬ ‫ساقیا برخیز و می در جام کن‬
‫خویشتن را لابالی نام کن‬ ‫نام رندی را بکن بر خود درست‬
‫مرکب بی مرکبی را رام کن‬ ‫چرخ گردنده تو را چون رام شد‬
‫خاک تیره بر سر ایام کن‬ ‫آتش بی باکی اندر چرخ زن‬
‫خدمت کاووس و آذرنام کن‬ ‫مذهب زناربندان پیشه گیر‬

‫‪2014‬‬
‫بند گردد پیش او گفتار من‬ ‫راز چون با من نگوید یار من‬
‫با تو می گوید دل هشیار من‬ ‫عذر می گوید که یعنی خامشم‬
‫سر خود می گوید و اسرار من‬ ‫با کسی دیگر زبان گردد همه‬
‫این دل ترسان بدپندار من‬ ‫در گمان افتد دلم زین واقعه‬
‫دل ندارد صبر از دلدار من‬ ‫گر بگوید ور نگوید راز من‬

‫‪2015‬‬
‫گشتم از خوبی او بی هوش من‬ ‫فقر را در خواب دیدم دوش من‬
‫تا سحرگه بوده ام مدهوش من‬ ‫از جمال و از کمال لطف فقر‬
‫تا ز رنگش گشتم اطلس پوش من‬ ‫فقر را دیدم مثال کان لعل‬
‫بس شنیدم بانگ نوشانوش من‬ ‫بس شنیدم های و هوی عاشقان‬
‫حلقه او دیدم اندر گوش من‬ ‫حلقه ای دیدم همه سرمست فقر‬
‫بس بدیدم نقش جان در روش من‬ ‫بس بدیدم نقش ها در نور فقر‬
‫چون بدیدم بحر را در جوش من‬ ‫از میان جان ما صد جوش خاست‬
‫ای غلم همچنان چاووش من‬ ‫صد هزاران نعره می زد آسمان‬

‫‪2016‬‬
‫هیچ دیدستی دو جان در یک بدن‬ ‫جان من جان تو جانت جان من‬
‫جان طلب کن جان و لف تن مزن‬ ‫ای تن ار بی او به صد جان زنده ای‬
‫ز آنک از این جانی نیاید جان مکن‬ ‫دل از این جان برکن و بر وی بنه‬
‫شرح جان ای جان نیاید در دهن‬ ‫از قل الروح امر ربی فهم شد‬

‫‪2017‬‬
‫هر دو دستت را بشو از جان و تن‬ ‫آمد آمد در میان خوب ختن‬
‫هرچ بینی غیر من گردن بزن‬ ‫داد شمشیری به دست عشق و گفت‬
‫هر که باشد خوب و زشت و مرد و‬ ‫اندر آب انداز ال نوح را‬
‫زن‬
‫هر که در پستی است در دریا فکن‬ ‫هر که او اندر دل نوح است رست‬

‫‪2018‬‬
‫پر نداری نیت صحرا مکن‬ ‫مرغ خانه با هما پر وا مکن‬
‫وز مری تو خویش را رسوا مکن‬ ‫چون سمندر در دل آتش مرو‬
‫تو ندانی فعل آتش ها مکن‬ ‫درزیا آهنگری کار تو نیست‬
‫ور نه بی تعلیم تو آن را مکن‬ ‫اول از آهنگران تعلیم گیر‬
‫قصد موج و غره دریا مکن‬ ‫چون نه ای بحری تو بحر اندرمشو‬
‫دست خود را تو ز کشتی وا مکن‬ ‫ور کنی پس گوشه کشتی بگیر‬
‫تکیه تو بر پنجه و بر پا مکن‬ ‫گر بیفتی هم در آتش کشتی بیفت‬
‫ور نه قصد گنبد خضرا مکن‬ ‫چرخ خواهی صحبت عیسی گزین‬
‫بی معانی ترک این اسما مکن‬ ‫میوه خامی مقیم شاخ باش‬
‫تو مقام خویش جز آن جا مکن‬ ‫شمس تبریزی مقیم حضرت است‬

‫‪2019‬‬
‫و آنچ من کردم تو جانا آن مکن‬ ‫ای ببرده دل تو قصد جان مکن‬
‫درد خود مفرستم و درمان مکن‬ ‫بنگر اندر درد من گر صاف نیست‬
‫یک سر مویی ز کفر ایمان مکن‬ ‫داد ایمان داد زلف کافرت‬
‫هم بر آن عادت بر او احسان مکن‬ ‫عادت خوبان جفا باشد جفا‬
‫در جفا آهسته تر چندان مکن‬ ‫گر چه دل بر مرگ خود بنهاده ایم‬
‫پرده پوش و مرگ را خندان مکن‬ ‫عیش ما را مرگ باشد پرده دار‬
‫یوسفی را هرزه در زندان مکن‬ ‫ای زلیخا فتنه عشق از تو است‬

‫وعده ها اندر سر رندان مکن‬ ‫چون سر رندان نداری وقت عیش‬


‫عیش ها بر کوری ایشان مکن‬ ‫نور چشم عاشقان آخر تویی‬
‫از حریصی نقد او در کان مکن‬ ‫نقدکی را از یکی مفلس مبر‬
‫راه خود را پر ز رهبانان مکن‬ ‫شب روان را همچو استاره مسوز‬
‫تا ابد تو روی با جانان مکن‬ ‫شمس تبریزی یکی رویی نمای‬

‫‪2020‬‬
‫سرخوشان عشق را نالن مکن‬ ‫ای خدا این وصل را هجران مکن‬
‫قصد این مستان و این بستان مکن‬ ‫باغ جان را تازه و سرسبز دار‬
‫خلق را مسکین و سرگردان مکن‬ ‫چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن‬
‫شاخ مشکن مرغ را پران مکن‬ ‫بر درختی کآشیان مرغ توست‬
‫دشمنان را کور کن شادان مکن‬ ‫جمع و شمع خویش را برهم مزن‬
‫آنچ می خواهد دل ایشان مکن‬ ‫گر چه دزدان خصم روز روشنند‬
‫کعبه اومید را ویران مکن‬ ‫کعبه اقبال این حلقه است و بس‬
‫خیمه توست آخر ای سلطان مکن‬ ‫این طناب خیمه را برهم مزن‬
‫هرچ خواهی کن ولیکن آن مکن‬ ‫نیست در عالم ز هجران تلختر‬

‫‪2021‬‬
‫رخت بربند و برس در کاروان‬ ‫صبحدم شد زود برخیز ای جوان‬
‫در زیانی در زیانی در زیان‬ ‫کاروان رفت و تو غافل خفته ای‬
‫تا تر و تازه بمانی جاودان‬ ‫عمر را ضایع مکن در معصیت‬
‫تا ز جیبت سر برآرد حوریان‬ ‫نفس شومت را بکش کان دیو توست‬
‫پای نه بر بام هفتم آسمان‬ ‫چون بکشتی نفس شومت را یقین‬
‫پهلوانی پهلوانی پهلوان‬ ‫چون نماز و روزه ات مقبول شد‬
‫کبر کم کن در سماع عاشقان‬ ‫پاک باش و خاک این درگاه باش‬
‫حشر گردی در قیامت با سگان‬ ‫گر سماع عاشقان را منکری‬
‫نعره زن کالحمد لک یا مستعان‬ ‫گر غلم شمس تبریزی شدی‬

‫‪2022‬‬
‫هوشیاری در میان مستیان‬ ‫ای زیان و ای زیان و ای زیان‬
‫ور بیاید مست گیر اندرکشان‬ ‫گر بیاید هوشیاری راه نیست‬
‫نان پرستی رو که این جا نیست نان‬ ‫گر خماری باده خواهی اندرآ‬
‫کی درآید در میان این بتان‬ ‫آنک او نان را بت خود کرده است‬
‫تا نبیند رویشان آن قلتبان‬ ‫ور درآید چادر اندر رو کشند‬
‫سیم نستانیم پیدا و نهان‬ ‫سیمبر خواهیم و زیبا همچو خویش‬
‫روسپی باشد نه حوران جنان‬ ‫آنک او خوبی به سیم و زر فروخت‬
‫گر چه گنجی درنگنجی در جهان‬ ‫تا نگردی پاک دل چون جبرئیل‬
‫مشک مشک آورده از اشک روان‬ ‫چشم خود را شسته عارف بیست سال‬
‫اول بربند از گفتن دهان‬ ‫معتمد شو تا درآیی در حرم‬
‫چون شوی بسته دهان و رازدان‬ ‫شمس تبریزی گشاید راه شرق‬

‫‪2023‬‬
‫رو خراج از گل بستان بستان‬ ‫رو قرار از دل مستان بستان‬
‫گرو گل ز گلستان بستان‬ ‫کله مه ز سر مه برگیر‬
‫آن توست آن هله بستان بستان‬ ‫سخن جان رهی گفتی دوش‬
‫گل تازه به زمستان بستان‬ ‫ای که در باغ رخش ره بردی‬
‫طفل عشقی سر پستان بستان‬ ‫ای که از ناز شهان می ترسی‬
‫دل خود از دل سستان بستان‬ ‫دل قوی دار چو دلبر خواهی‬
‫مهره را از کف چستان بستان‬ ‫چابک و چست رو اندر ره عشق‬

‫‪2024‬‬
‫بجز از لطف و مراعات مکن‬ ‫مات خود را صنما مات مکن‬
‫عفو کن هیچ مکافات مکن‬ ‫خرده و بی ادبی ها که برفت‬
‫بنده را طعمه آفات مکن‬ ‫وقت رحم است بکن کینه مکش‬
‫جز که پیوند و ملقات مکن‬ ‫به سر تو که جدایی مندیش‬
‫منزلش جز به سماوات مکن‬ ‫خاک خود را به زمین برمگذار‬
‫آخرش جز که سعادات مکن‬ ‫اولش جز به سوی خویش مکش‬
‫ترک تیمار و جرایات مکن‬ ‫آنچ خو کرد ز لطفت برسان‬
‫پشت ما را به خرابات مکن‬ ‫بنده اهل خرابات توایم‬
‫چونک گفتیم ممارات مکن‬ ‫ما که باشیم که گوییم مکن‬

‫‪2025‬‬
‫من نیم با تو دودل چون دگران‬ ‫ای به انکار سوی ما نگران‬
‫ای تو سرمایه جمله شکران‬ ‫سخن تلخ چه می اندیشی‬
‫که تویی دلبر پرخون جگران‬ ‫بر دل سوخته ام آبی زن‬
‫چه زنی تیر سوی بی سپران‬ ‫ز غمم همچو کمان تیر مزن‬
‫گفت من هم ز ویم جامه دران‬ ‫با گل از تو گله ها می کردم‬
‫که منم بنده صاحب نظران‬ ‫گفت نرگس که ز من پرس او را‬
‫ز آتش او ز کران تا به کران‬ ‫که چو من جمله چمن سوخته اند‬
‫اندر این چرخ ز زیر و زبران‬ ‫مه و خورشید ز عشق رخ او‬
‫چرخ خم داده از این بار گران‬ ‫بحر در جوش از این آتش تیز‬
‫که شماریش ز بسته کمران‬ ‫کوه بسته ست کمر خدمت را‬
‫که بگو حالت این بی صوران‬ ‫بانگ ارواح به من می آید‬
‫چه خبر گویم با بی خبران‬ ‫با کی گویم به جهان محرم کو‬
‫باطن بحر مقام گهران‬ ‫ظاهر بحر بود جای خسان‬
‫کو بر این بحر بود ره گذران‬ ‫ظاهر و باطن من خاک خسی‬
‫که ز پایان بردت تا به سران‬ ‫غزل بی سر و بی پایان بین‬

‫‪2026‬‬
‫بشکن شکر دل را مشکن‬ ‫به شکرخنده ببردی دل من‬
‫به تو آمد پر و بالش بمکن‬ ‫دل ما را که ز جا برکندی‬
‫رحم کن هر نفسش زخم مزن‬ ‫بنگر تا به چه لطفش بردی‬
‫چه کند بی تو در این قالب تن‬ ‫جانم اندر پی دل می آید‬
‫بی تو گل را نبود برگ چمن‬ ‫بی تو دل را نبود برگ جهان‬
‫یا مگر نیست تو را بند دهن‬ ‫هین چرا بند شکستی خاموش‬

‫‪2027‬‬
‫وی امتان مقبل بر جان زنید بر جان‬ ‫ای امتان باطل بر نان زنید بر نان‬
‫آن آدمی بود کو جوید عقیق و مرجان‬ ‫حیوان علف کشاند غیر علف نداند‬
‫وین قسمتی است رفته در بارگاه‬ ‫آن باغ ها بخفته وین باغ ها شکفته‬
‫سلطان‬
‫جان هاست برپریده ره برده تا به‬ ‫جان هاست نارسیده در دام ها خزیده‬
‫جانان‬
‫چست و لطیف و موزون چون مه به‬ ‫جانی ز شرح افزون بالی چرخ گردون‬
‫برج میزان‬
‫کوتاه عمر و ناخوش همچون خیال‬ ‫جانی دگر چو آتش تند و حرون و سرکش‬
‫شیطان‬
‫سرمست نقل و جامی یا شهسوار‬ ‫ای خواجه تو کدامی یا پخته یا که خامی‬
‫میدان‬
‫اندر هوا به بال می کرد رقص و‬ ‫روزی به سوی صحرا دیدم یکی معل‬
‫جولن‬
‫سرسبز و سبزپوشی جانم بماند حیران‬ ‫هر سو از او خروشی او ساکن و خموشی‬
‫تو نور نور نوری یا آفتاب تابان‬ ‫گفتم که در چه شوری کز وهم خلق دوری‬
‫تا پاگشاده گشتم از چارمیخ ارکان‬ ‫گفتا دلم تنگ شد تن نیز هم سبک شد‬
‫بسیار لبه کردم گفتا که نیست امکان‬ ‫گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم‬
‫شاخی شکر سخا کن چه کم شود از‬ ‫گفتم بیا وفا کن وین ناز را رها کن‬
‫آن کان‬
‫نقشی همی نمایم از بهر درد و درمان‬ ‫گفتا که من فنایم اندر کنار نایم‬
‫پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان‬ ‫گفتم تو را نباید خود دفع کم نیاید‬
‫طفلی و درست ابجد برگیر لوح و می‬ ‫گفتا ز سر یک تو باور کجا کنی تو‬
‫خوان‬
‫صد گونه دفع می ده می کش مرا به‬ ‫گفتم همین سیاست می کن حلل بادت‬
‫هجران‬
‫برخواند بر من از بر گشتم خراب و‬ ‫زود از زبان دیگر صد پاسخ چو شکر‬
‫سکران‬
‫تا که برون شد آن شه چون جان ز‬ ‫بسیار اشک راندم تا دیر مست ماندم‬
‫نقش انسان‬
‫داغی که از لذیذی ارزد هزار احسان‬ ‫داغی بماند حاصل زان صحبت اندر این دل‬
‫خامش در زبان ها آن می نیاید آسان‬ ‫فرمود مشکلتی در وی عجب عظاتی‬

‫‪2028‬‬
‫اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن‬ ‫گر چه بسی نشستم در نار تا به گردن‬
‫قانع نگشت از من دلدار تا به گردن‬ ‫گفتم که تا به گردن در لطف هات غرقم‬
‫زیرا که راست ناید این کار تا به‬ ‫گفتا که سر قدم کن تا قعر عشق می رو‬
‫گردن‬
‫قانع شو ای دو دیده این بار تا به‬ ‫گفتم سر من ای جان نعلین توست لیکن‬
‫گردن‬
‫در خاک بود نه مه آن خار تا به‬ ‫گفتا تو کم ز خاری کز انتظار گل ها‬
‫گردن‬
‫در خون چو گل نشستم بسیار تا به‬ ‫گفتم که خار چه بود کز بهر گلستانت‬
‫گردن‬
‫کان جا همی کشیدی بیگار تا به گردن‬ ‫گفتا به عشق رستی از عالم کشاکش‬
‫عار است هستی تو وین عار تا به‬ ‫رستی ز عالم اما از خویشتن نرستی‬
‫گردن‬
‫در دام خویش ماند عیار تا به گردن‬ ‫عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن‬
‫ماندند چون سگ اندر مردار تا به‬ ‫دامی است دام دنیا کز وی شهان و شیران‬
‫گردن‬
‫بی عقل تا به کعب و هشیار تا به‬ ‫دامی است طرفه تر زین کز وی فتاده بینی‬
‫گردن‬
‫کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن‬ ‫بس کن ز گفتن آخر کان دم بود بریده‬

‫‪2029‬‬
‫وی آهوی معانی آمد گه چریدن‬ ‫ای مرغ آسمانی آمد گه پریدن‬
‫بگذر ز آفریده بنگر در آفریدن‬ ‫ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده‬
‫کو چون خیال داند در دیده ها دویدن‬ ‫آمد تو را فتوحی روحی چگونه روحی‬
‫بی گوش سر شنیدن بی دیده ماه دیدن‬ ‫این دم حکم بیاید تعلیم نو نماید‬
‫هم تخت و بخت دادن هم بنده‬ ‫داند سبل ببردن هم مرده زنده کردن‬
‫پروریدن‬
‫خود را اگر فروشد دانی عجب‬ ‫آن یوسف معانی و آن گنج رایگانی‬
‫خریدن‬
‫در پرده ساز کردن در پرده ها دویدن‬ ‫کو مشتری واقف در دو دم مخالف‬
‫می بایدت چو گردون بر قطب خود‬ ‫ای عاشق موفق وی صادق مصدق‬
‫تنیدن‬
‫زیرا فراق صعب است خاصه ز حق‬ ‫در بیخودی تو خود را می جوی تا بیابی‬
‫بریدن‬
‫چون شسته شد توانی پستان دل‬ ‫لب را ز شیر شیطان می کوش تا بشویی‬
‫مکیدن‬
‫احسنت ای کشنده شاباش ای کشیدن‬ ‫ای عشق آن جهانی ما را همی کشانی‬
‫ار نی به مرکز او نتوان به تک‬ ‫هم آفتاب داند از شرق رو نمودن‬
‫رسیدن‬
‫در کوه درفتادی چون بحر برطپیدن‬ ‫خامش که شرح دل را گر راه گفت بودی‬
‫وآنگه از او بیابی صبح ابد دمیدن‬ ‫تبریز شمس دین را هم ناگهان ببینی‬

‫‪2030‬‬
‫گفتی خوشی تو بی ما زین طعنه ها‬ ‫گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن‬
‫گذر کن‬

‫کس بی تو خوش نباشد رو قصه دگر‬ ‫گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت‬
‫کن‬
‫آن کس که نیست عاشق گو قصه‬ ‫گفتی ملول گشتم از عشق چند گویی‬
‫مختصر کن‬
‫کنجی روم که یا رب این تیغ را سپر‬ ‫در آتشم در آبم چون محرمی نیابم‬
‫کن‬
‫حاجت بخواه از ما وز درد ما خبر‬ ‫گستاخمان تو کردی گفتی تو روز اول‬
‫کن‬
‫بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر‬ ‫گفتی شدم پریشان از مفلسی یاران‬
‫کن‬
‫بگشا دو دست رحمت بر گرد من‬ ‫گفتی کمر به خدمت بربند تو به حرمت‬
‫کمر کن‬

‫‪2031‬‬
‫چشمی ز دل برآور در عین دل نظر‬ ‫ای محو راه گشته از محو هم سفر کن‬
‫کن‬
‫صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر کن‬ ‫دل آینه است چینی با دل چو همنشینی‬
‫در عین نیست هستی یک حمله دگر‬ ‫دانم که برشکستی تو محو دل شدستی‬
‫کن‬
‫ای شیر بیشه دل چنگال در جگر کن‬ ‫تا بشکنی شکاری پهلوی چشمه ساری‬
‫با فتنه عظیمی تو دست در کمر کن‬ ‫چون شد گرو گلیمی بهر در یتیمی‬
‫از ذره خاک بستان در دیده قمر کن‬ ‫ماییم ذره ذره در آفتاب غره‬
‫ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن‬ ‫از ما نماند برجا جان از جنون و سودا‬
‫هر نقش را به خود کش وز خویش‬ ‫در عالم منقش ای عشق همچو آتش‬
‫جانور کن‬
‫مستند و می نخوردند آن سو یکی گذر‬ ‫ای شاه هر چه مردند رندان سلم کردند‬
‫کن‬
‫آن پر هست برکن وز عشق بال و پر‬ ‫سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز‬
‫کن‬

‫‪2032‬‬
‫از سوزنی چه ترسم و آن ذوالفقار با‬ ‫من از کی باک دارم خاصه که یار با من‬
‫من‬
‫کی غم خورد دل من و آن غمگسار با‬ ‫کی خشک لب بمانم کان جو مراست جویان‬
‫من‬
‫در من کجا رسد دی و آن نوبهار با‬ ‫تلخی چرا کشم من من غرق قند و حلوا‬
‫من‬
‫وز سگ چرا هراسم میر شکار با من‬ ‫از تب چرا خروشم عیسی طبیب هوشم‬
‫چون شهرها نگیرم و آن شهریار با‬ ‫در بزم چون نیایم ساقیم می کشاند‬
‫من‬
‫این جا چه کار دارد رنج خمار با من‬ ‫در خم خسروانی می بهر ماست جوشان‬
‫عذرم چه حاجت آید و آن خوش عذار‬ ‫با چرخ اگر ستیزم ور بشکنم بریزم‬
‫با من‬
‫اندر کنار بختم و آن خوش کنار با من‬ ‫من غرق ملک و نعمت سرمست لطف و رحمت‬
‫خاموش کن وگر نی صحبت مدار با‬ ‫ای ناطقه معربد از گفت سیر گشتم‬
‫من‬

‫‪2033‬‬
‫وآنگه مدام درده ما را مدام گردان‬ ‫جانا نخست ما را مرد مدام گردان‬
‫هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان‬ ‫از ما و خدمت ما چیزی نیاید ای جان‬
‫دارالملم ما را دارالسلم گردان‬ ‫دارالسلم ما را دارالملم کردی‬
‫از فضل بی نهایت بر ما دو گام‬ ‫این راه بی نهایت گر دور و گر دراز است‬
‫گردان‬
‫ما را امیر گردان او را غلم گردان‬ ‫ما را اسیر کردی اماره را امیری‬
‫انعام خاص خود را امروز عام گردان‬ ‫انعام عام خود را کردی نصیب خاصان‬
‫خورشید فضل خود را بر جمله رام‬ ‫هر ذره را ز فضلت خورشیدییی دگر ده‬
‫گردان‬
‫و آن را که گوید آمین هم دوستکام‬ ‫در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن‬
‫گردان‬

‫‪2034‬‬
‫کن شکر با شکوران تو فتنه را‬ ‫ای دل ز شاه حوران یا قبله صبوران‬
‫مشوران‬
‫من دست از او نشویم تو فتنه را‬ ‫من مرد فتنه جویم من ترک این نگویم‬
‫مشوران‬
‫من عاشق فلنم تو فتنه را مشوران‬ ‫سرخیل بی دلنم استاد منبلنم‬
‫این هم نه ام فزونم تو فتنه را مشوران‬ ‫از من مپرس چونم می بین که غرق خونم‬
‫سرمست آن صبوحم تو فتنه را‬ ‫من رستمم و روحم طوفان قوم نوحم‬
‫مشوران‬
‫تا این قدر بدانی تو فتنه را مشوران‬ ‫تو نقش را نخوانی زیرا در این جهانی‬

‫‪2035‬‬
‫مشنو کسی که گوید آن فتنه را‬ ‫آن خوب را طلب کن اندر میان حوران‬
‫مشوران‬
‫صد گون شکر بجوشد از تلخی‬ ‫در دل چو نقش بندد جان از طرب بخندد‬
‫صبوران‬
‫خارش چه افتد از وی در چشم های‬ ‫از پرتوی که افتد در چشم ها ز رویش‬
‫کوران‬

‫‪2036‬‬
‫آورد بار دیگر یک یک ببسته گردن‬ ‫امروز سرکشان را عشقت جلوه کردن‬
‫یک لحظه سجده کردن یک لحظه باده‬ ‫رو رو تو در گلستان بنگر به گل پرستان‬
‫خوردن‬
‫چون صوفیان جان را این است سر‬ ‫نگذارد آن شکرخو بر ما ز ما یکی مو‬
‫ستردن‬
‫می دانک همچنین است بر مرد جان‬ ‫دندان تو چو شد سست بر جاش دیگری رست‬
‫سپردن‬
‫می باش در شکنجه از خویش و‬ ‫ای خصم شمس تبریز ای دزد راه و منکر‬
‫درفشردن‬

‫‪2037‬‬
‫با تو ز جان شیرین شیرینتر است‬ ‫چون جان تو می ستانی چون شکر است مردن‬
‫مردن‬
‫باغ است و آب حیوان گر آذر است‬ ‫بردار این طبق را زیرا خلیل حق را‬
‫مردن‬
‫زان سرکشی نمیرد نی زین مراست‬ ‫این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن‬
‫مردن‬
‫مگریز اگر چه حالی شور و شر است‬ ‫بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو‬
‫مردن‬
‫با قند وصل همچون حلواگر است‬ ‫وال به ذات پاکش نه چرخ گشت خاکش‬
‫مردن‬
‫وز کان چرا گریزیم کان زر است‬ ‫از جان چرا گریزیم جان است جان سپردن‬
‫مردن‬
‫چون این صدف شکستی چون گوهر‬ ‫چون زین قفص برستی در گلشن است مسکن‬
‫است مردن‬
‫چون جنت است رفتن چون کوثر‬ ‫چون حق تو را بخواند سوی خودت کشاند‬
‫است مردن‬
‫آیینه بربگوید خوش منظر است مردن‬ ‫مرگ آینه ست و حسنت در آینه درآمد‬
‫ور کافری و تلخی هم کافر است‬ ‫گر مومنی و شیرین هم مومن است مرگت‬
‫مردن‬
‫ور نی در آن نمایش هم مضطر است‬ ‫گر یوسفی و خوبی آیینه ات چنان است‬
‫مردن‬
‫کز آب زندگانی کور و کر است‬ ‫خامش که خوش زبانی چون خضر جاودانی‬
‫مردن‬

‫‪2038‬‬
‫ای سرفراز مردی مردانه بر سرش‬ ‫از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن‬
‫زن‬
‫از آتش دل خود در خشک و در ترش‬ ‫چون آتش آر حمله کو هیزم است جمله‬
‫زن‬
‫آتش کن آب او را در در و گوهرش‬ ‫گر بحر با تو کوشد در کین تو بجوشد‬
‫زن‬
‫ای قاب قوس تیری بر پشت اسپرش‬ ‫هر تیر کز تو پرد هفت آسمان بدرد‬
‫زن‬
‫و آن کس که باسر آید تو زخم‬ ‫هر کس که بی سر آید تو دست بر سرش نه‬
‫خنجرش زن‬
‫خواهی که تازه گردد در حوض‬ ‫جانی که برفروزد در عشق تو بسوزد‬
‫کوثرش زن‬
‫بستان ز زهره چنگش بر جام و‬ ‫از لعل می فروشت سرمست کن جهان را‬
‫ساغرش زن‬
‫از جذب نور ایمان در جان کافرش‬ ‫ای شمس حق تبریز هر کس که منکر آید‬
‫زن‬

‫‪2039‬‬
‫ترک من خراب شب گرد مبتل کن‬ ‫رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن‬
‫خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن‬ ‫ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها‬
‫بگزین ره سلمت ترک ره بل کن‬ ‫از من گریز تا تو هم در بل نیفتی‬
‫بر آب دیده ما صد جای آسیا کن‬ ‫ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده‬
‫بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن‬ ‫خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا‬
‫ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا‬ ‫بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد‬
‫کن‬
‫پس من چگونه گویم کاین درد را دوا‬ ‫دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد‬
‫کن‬
‫با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما‬ ‫در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم‬
‫کن‬
‫از برق این زمرد هی دفع اژدها کن‬ ‫گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد‬
‫تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعل کن‬ ‫بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی‬

‫‪2040‬‬
‫تو اصل آفتابی چون آمدی سحر کن‬ ‫روز است ای دو دیده در روزنم نظر کن‬
‫منگر به گاو و ماهی وز صد چنین‬ ‫بردار طالبان را وز هفت بحر بگذر‬
‫گذر کن‬
‫وین خانه کهن را بی زیر و بی زبر‬ ‫پیدا بکن که پاکی از کون و پست و بال‬
‫کن‬
‫ماری است زهر دارد تو زهر او‬ ‫عالم فناست جمله در یک دمش بقا کن‬
‫شکر کن‬
‫هر جا که سنگ بینی از عکس خود‬ ‫هر سو که خشک بینی تو چشمه ای روان کن‬
‫گهر کن‬
‫او را به زخم سیلی اندر زمان به‬ ‫اندر قفای عاشق هر سو که خصم بینی‬
‫درکن‬
‫گر کورشان نخواهی در دیده شان‬ ‫تا چند عذر گویی کورند و می نبینند‬
‫نظر کن‬
‫فرما تو پردگی را کز پرده ها عبر‬ ‫خواهی که پرده هاشان در دیده ها نباشد‬
‫کن‬
‫بستم قبای عطلت هم چاره کمر کن‬ ‫فرمان تو راست مطلق با جمع در میان نه‬
‫چون ماه نو نزارم رویم تو در قمر‬ ‫ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز‬
‫کن‬

‫‪2041‬‬
‫می سوخت و پر همی زد بر جا که‬ ‫پروانه شد در آتش گفتا که همچنین کن‬
‫همچنین کن‬
‫می گفت نرم نرمک با ما که همچنین‬ ‫شمع و فتیله بسته با گردن شکسته‬
‫کن‬
‫در تف و تاب داده خود را که‬ ‫مومی که می گدازد با سوز می بسازد‬
‫همچنین کن‬
‫سودت ندارد آن ها ال که همچنین کن‬ ‫گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی‬
‫وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین‬ ‫دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر‬
‫کن‬
‫بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن‬ ‫از نیک و بد بریده وز دام ها پریده‬
‫با خار صبر کرده گل ها که همچنین‬ ‫رخساره پاک کرده دراعه چاک کرده‬
‫کن‬
‫بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن‬ ‫صد ننگ و نام هشته با عقل خصم گشته‬
‫لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن‬ ‫خالی شده ست و ساده نه چشم برگشاده‬
‫گفته به کودکانش بابا که همچنین کن‬ ‫چل سال چشم آدم در عذر داشت ماتم‬
‫خامش شده ست و گریان خارا که‬ ‫خاموش باش و صابر عبرت بگیر آخر‬
‫همچنین کن‬
‫پر کرده از جللت صحرا که همچنین‬ ‫تبریز شمس دین را بین کز ضیای جانی‬
‫کن‬

‫‪2042‬‬
‫ای زلف شب مثالش در نیم شب سحر‬ ‫ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن‬
‫کن‬
‫نی های بی زبان را زان شهد پرشکر‬ ‫چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن‬
‫کن‬
‫یک دامنی از آن در در کار کور و‬ ‫چون صد هزار در در سمع و بصر تو داری‬
‫کر کن‬
‫از بهر اهل دل را یک قلیه جگر کن‬ ‫از خون آن جگرها که بوی عشق دارد‬
‫ای چاره ساز جان ها یک شیوه دگر‬ ‫بس شیوه ها که کردند جان ها و ره نبردند‬
‫کن‬
‫ای تو همای دولت پر برفشان سفر‬ ‫مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد‬
‫کن‬
‫و اندر بر چو سیمش تو کار دل چو‬ ‫چون دیو ره بپیما تا بینی آن پری را‬
‫زر کن‬
‫با خوی تند آن مه زنهار سر به سر‬ ‫هر چت اشارت آید چون و چرا رها کن‬
‫کن‬
‫در پیش آن سلیمان بر هر رهی حشر‬ ‫پای ملخ که جان است چون مور پیش او بر‬
‫کن‬
‫بگذار آب تلخش تو زیر او زبر کن‬ ‫آبی است تلخ دریا در زیر گنج گوهر‬
‫ور ز آنک مهره خواهی از زهر او‬ ‫ماری است مهره دارد زان سوی زهر در سر‬
‫گذر کن‬
‫خواهی تو عیش باقی در ظل آن شجر‬ ‫خواهی درخت طوبی نک شمس حق تبریز‬
‫کن‬

‫‪2043‬‬
‫گر دی نکرد سرما سرمای هر دو بر‬ ‫دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن‬
‫من‬
‫هیزم دریغت آید هیزم به است یا تن‬ ‫سرما چو گشت سرکش هیزم بنه در آتش‬
‫درسوز نقش ها را ای جان پاکدامن‬ ‫نقش فناست هیزم عشق خداست آتش‬
‫مانند بت پرستان دور از بهار و‬ ‫تا نقش را نسوزی جانت فسرده باشد‬
‫مومن‬
‫چون زاده خلیلی آتش تو راست‬ ‫در عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش‬
‫مسکن‬
‫لله و گل و شکوفه ریحان و بید و‬ ‫آتش به امر یزدان گردد به پیش مردان‬
‫سوسن‬
‫سوزش در او نماند ماند چو ماه‬ ‫مومن فسون بداند بر آتشش بخواند‬
‫روشن‬
‫در آتشی که آهن گردد از او چو‬ ‫شاباش ای فسونی کافتد از او سکونی‬
‫سوزن‬
‫کو را همی نماید آتش به شکل روزن‬ ‫پروانه زان زند خود بر آتش موقد‬
‫در گلفشان نپوشد کس خویش را به‬ ‫تیر و سنان به حمزه چون گلفشان نماید‬
‫جوشن‬
‫بر فرق آب موسی بنشسته همچو‬ ‫فرعون همچو دوغی در آب غرقه گشته‬
‫روغن‬
‫پالن کشند و سرگین اسبان کند و‬ ‫اسپان اختیاری حمال شهریاری‬
‫کودن‬
‫طاحون ز آب گردد نه از لکلک مقنن‬ ‫چو لک لک است منطق بر آسیای معنی‬
‫در آسیا درافتد گردد خوش و مطحن‬ ‫زان لکلک ای برادر گندم ز دلو بجهد‬
‫در آسیا درافتی یعنی رهی مبین‬ ‫وز لکلک بیان تو از دلو حرص و غفلت‬
‫از شمس دین زرین تبریز همچو‬ ‫من گرم می شوم جان اما ز گفت و گو نی‬
‫معدن‬

‫‪2044‬‬
‫زان حلقه های زلف دلم را کمند کن‬ ‫جانا بیار باده و بختم بلند کن‬
‫آتش بیار و چاره مشتی سپند کن‬ ‫مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم‬
‫در بیخودی سزای دل خودپسند کن‬ ‫زان جام بی دریغ در اندیشه ها بریز‬
‫آن را که هوشیار بیابی گزند کن‬ ‫ای غم برو برو بر مستانت کار نیست‬
‫آن کو نشد مسلم او را نژند کن‬ ‫مستان مسلمند ز اندیشه ها و غم‬
‫بر گربه اسیر هوا ریش خند کن‬ ‫ای جان مست مجلس ابرار یشربون‬
‫از مرگ وارهان همه را سودمند کن‬ ‫ریش همه به دست اجل بین و رحم کن‬
‫با شیرگیر مست مگو ترک پند کن‬ ‫عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت‬
‫ما را سوار اشقر و پشت سمند کن‬ ‫در چشم ما نگر اثر بیخودی ببین‬
‫با او حساب دفتر هفتاد و اند کن‬ ‫یک رگ اگر در این تن ما هوشیار هست‬
‫وی عشق ترک تاز سفر سوی جند‬ ‫ای طبع روسیاه سوی هند بازرو‬
‫کن‬
‫و آن جا که باده خوردی آن جا فکند‬ ‫آن جا که مست گشتی بنشین مقیم شو‬
‫کن‬
‫آن گاه سر در آخر این گوسفند کن‬ ‫در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست‬
‫دل را حریف صیقل آیینه رند کن‬ ‫خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند‬
‫بی لب حدیث عالم بی چون و چند کن‬ ‫ای دل خموش کن همه بی حرف گو سخن‬

‫‪2045‬‬
‫دل را مپوش پرده دل را تو دل مکن‬ ‫تو آب روشنی تو در این آب گل مکن‬
‫دل را و خویش را ز عزیزان خجل‬ ‫پاکان به گرد در به تماشا نشسته اند‬
‫مکن‬
‫ور جمله جان نگردی دل را بحل‬ ‫دل نعره می زند که بکش خویش را ز عشق‬
‫مکن‬
‫زین ها که می کنی نشود زر بهل‬ ‫مس را که زر کنند یکی علم دیگر است‬
‫مکن‬
‫سی سال دور باشد سی را چهل مکن‬ ‫دوری بگشت این تن کز دل بگشته ای‬
‫این سرمه نیست دیده از آن مکتحل‬ ‫چیزی که زیر هاون افلک سوده شد‬
‫مکن‬
‫بی گاه گشت روز تو خود مشتغل‬ ‫هنگامه هاست در ره هر جا مه ای است رو‬
‫مکن‬

‫‪2046‬‬
‫آمد بهار خرم و گشتند همنشین‬ ‫مستی و عاشقی و جوانی و جنس این‬
‫یعنی مخیلت مصورشده ببین‬ ‫صورت نداشتند مصور شدند خوش‬
‫در دیده اندرآید صورت شود یقین‬ ‫دهلیز دیده است دل آنچ به دل رسید‬
‫دل ها همی نمایند آن دلبران چین‬ ‫تبلی السرایر است و قیامت میان باغ‬
‫تا کی نهان بود دل تو در میان طین‬ ‫یعنی تو نیز دل بنما گر دلیت هست‬
‫در نوبهار گوید ایاک نستعین‬ ‫ایاک نعبد است زمستان دعای باغ‬
‫بگشا در طرب مگذارم دگر حزین‬ ‫ایاک نعبد آنک به دریوزه آمدم‬
‫اشکسته می شوم نگهم دار ای معین‬ ‫ایاک نستعین که ز پری میوه ها‬
‫نرگس چه خیره می نگرد سوی‬ ‫هر لحظه لله گوید با گل که ای عجب‬
‫یاسمین‬
‫گوید سمن فسوس مکن بر کس ای‬ ‫سوسن زبان برون کند افسوس می کند‬
‫لسین‬
‫نیلوفر است واقف تزویرش ای قرین‬ ‫یکتا مزوری است بنفشه شده دوتا‬
‫اریاح بر یسارش و ریحانش در یمین‬ ‫سر چپ و راست می فکند سنبل از خمار‬
‫غنچه نهان همی کند از چشم بد جبین‬ ‫سبزه پیاده می دود اندر رکاب سرو‬
‫حیران که شاخ تر ز چه افشاند آستین‬ ‫بید پیاده بر لب جو اندر آینه‬
‫وآنگه کند نثار درافشان واپسین‬ ‫اول فشاندنی است که تا جمع آورد‬
‫مرغان چو مطربان بسرایند آفرین‬ ‫در باغ مجلسی چو نهاد آفریدگار‬
‫مست است و عاشق گل از آن است‬ ‫آن میر مطربان که ورا نام بلبل است‬
‫خوش حنین‬
‫گوید بدان طرف که مکان نبود و‬ ‫گوید به کبک فاخته کآخر کجا بدیت‬
‫مکین‬
‫کی صید کرد از عدم آورد بر زمین‬ ‫شاهین به باز گوید کاین صیدهای خوب‬
‫کاندر حجاب غیب کرامند و کاتبین‬ ‫یک جوق گلرخان و دگر جوق نوخطان‬
‫نک می رسند لشکر خوبان از آن‬ ‫ما چند صورتیم یزک وار آمده‬
‫کمین‬
‫شیرین لبان رسند ز دریای انگبین‬ ‫یوسف رخان رسند ز کنعان آن جهان‬
‫و آن نار دانه دانه و بی هیچ دانه بین‬ ‫نک نامه شان رسید به خرما و نیشکر‬
‫مغز ترنج نیز معطر شد و ثمین‬ ‫ای وادیی که سیب در او رنگ و بوی یافت‬
‫دیر آ و پخته آ که تویی فتنه ای مهین‬ ‫انگور دیر آمد زیرا پیاده بود‬
‫وی چنگ درزده تو به حبل ال متین‬ ‫ای آخرین سابق و ای ختم میوه ها‬
‫چون عقل کز وی است شر و خیر و‬ ‫شیرینیت عجایب و تلخیت خود مپرس‬
‫کفر و دین‬
‫تلخی بلی توست چو خار ترنگبین‬ ‫اندر بل چو شکر و اندر رخا نبات‬
‫ای دست تو دراز و زمانه تو را‬ ‫ای عارف معارف و ای واصل اصول‬
‫رهین‬
‫در نی دریچه نی که تو جانی و من‬ ‫از دست توست خربزه در خانه ای نهان‬
‫جنین‬
‫آن نیم کوزه کی رهد از چشمه معین‬ ‫از تو کدو گریخت رسن بازیی گرفت‬
‫گوشش اگر بدی بکشیدیش خوش‬ ‫چون گوش تو نداشت ببستند گردنش‬
‫طنین‬
‫زیرا نداشت گوش به پیغام مستبین‬ ‫فی جیدها ببست خدا حبل من مسد‬
‫از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین‬ ‫گوشی که نشنود ز خدا گوش خر بود‬
‫بی گوش چون کدو تو رسن بسته بر‬ ‫ای حلق تو ببسته تقاضای حلق و فرج‬
‫وتین‬
‫مردم ز راه گوش شود فربه و سمین‬ ‫حلقه به گوش شه شو و حلق از رسن بخر‬
‫نقاش چین بگوید تو نقش ها مچین‬ ‫باقیش برنویسد آن شهریار لوح‬
‫آن خسرو یگانه تبریز شمس دین‬ ‫نقاش چین بگفتم آن روح محض را‬

‫‪2047‬‬
‫برکنده ای به خشم دل از یار مهربان‬ ‫می آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن‬
‫پشتم خم است و سینه کبودم چو‬ ‫از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت‬
‫آسمان‬
‫صد قامت چو تیر خمیده ست چون‬ ‫زان تیرهای غمزه خشمین که می زنی‬
‫کمان‬
‫جان ماندم ز غصه این یا دل و زبان‬ ‫از پرسشم ز خشم لب لعل بسته ای‬
‫ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان‬ ‫لطف تو نردبان بده بر بام دولتی‬
‫ای هر دمی خیال تو صد جان جان‬ ‫این لبه ام به ذات خدا نیست بهر جان‬
‫جان‬
‫نقشی ز جان خون شده من دادمت‬ ‫یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی‬
‫نشان‬
‫در گردنم درافکن و سرمست می‬ ‫جانا به حق آن شب کان زلف جعد را‬
‫کشان‬
‫چوگان دو زلف و گوی دل و دشت‬ ‫تا جان باسعادت غلطان همی رود‬
‫لمکان‬
‫تا عرش نور گیرد و حیران شود‬ ‫کرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین‬
‫جهان‬

‫‪2048‬‬
‫ما را همی کشد به سوی خود کشان‬ ‫آن کیست ای خدای کز این دام خامشان‬
‫کشان‬
‫از جمع سرکشان به سوی جمع‬ ‫ای آنک می کشی تو گریبان جان ما‬
‫سرخوشان‬
‫ساقی باهشانی و آرام بی هشان‬ ‫بگرفته گوش ما و بسوزیده هوش ما‬
‫شاگرد چشم تو نظر بی گنه کشان‬ ‫بی دست می کشی تو و بی تیغ می کشی‬
‫این تشنه کشتگان را ز آن نزل می‬ ‫آب حیات نزل شهیدان عشق توست‬
‫چشان‬
‫شاخ امید را به نسیمی همی فشان‬ ‫دل را گره گشای نسیم وصال توست‬
‫زان ساکنند زیر و زبر این مفتشان‬ ‫خود حسن ساکن است و مقیم اندر آن وجود‬
‫مقصود ناطقان همه اصغای خامشان‬ ‫مقصود ره روان همه دیدار ساکنان‬

‫چون آب آتش آمد الغوث ز آتشان‬ ‫آتش در آب گشته نهان وقت جوش آب‬
‫وز چرخ بگذری چو گذشتی ز مه‬ ‫در روح دررسی چو گذشتی ز نقش ها‬
‫وشان‬
‫پا را چه می نهی تو به دندان گربشان‬ ‫همیان چه می نهی به امانت به مفلسان‬
‫خواهی تو روستایی خواهی ز اکدشان‬ ‫از نو چو میر گولن بستد کله و کفش‬
‫مردی چو نیست به که نباشد تو را‬ ‫دانش سلح توست و سلح از نشان مرد‬
‫نشان‬
‫خورشید را نگر چو نه ای جنس‬ ‫دیگر مگو سخن که سخن ریگ آب توست‬
‫اعمشان‬

‫‪2049‬‬
‫نزدیکتر ز فکرت این نکته ها به من‬ ‫ای دم به دم مصور جان از درون تن‬
‫که لذت زمانی و هم قبله زمن‬ ‫ز آینده و گذشته چرا یاد می کنم‬
‫و آن نقش های مه که نگنجد در این‬ ‫جان حقایقی و خیالت دلربا‬
‫دهن‬

‫‪2050‬‬
‫عیش مرا خجسته چو دارالسلم کن‬ ‫جانا بیار باده و بختم تمام کن‬
‫دفع کسوف دل کن و مه را غلم کن‬ ‫زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست‬
‫از نان و شوربا بشری را فطام کن‬ ‫همچون مسیح مایده از آسمان بیار‬
‫مشتی گدای را شه بااحتشام کن‬ ‫مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان‬
‫این عمر منقطع را عمری مدام کن‬ ‫این روی پرگره را خندان و شاد کن‬
‫وی ذوق هر مقام بر ما مقام کن‬ ‫ای شوق هر دماغ سر عاشقان بخار‬
‫ما خانه ساختیم تو تدبیر جام کن‬ ‫آن خانه را که جام نباشد چو نیست نور‬
‫درمانده گشت دل که چه گوید کدام‬ ‫ما را وظیفه هاست ز لطف تو صد هزار‬
‫کن‬
‫نظاره کرم کن و ترک کلم کن‬ ‫خاموش کن که دوست مجیب است بی سوال‬

‫‪2051‬‬
‫عزم عتاب و فرقت ما می کنی مکن‬ ‫می بینمت که عزم جفا می کنی مکن‬
‫در خونم ای دو دیده چرا می کنی‬ ‫در مرغزار غیرت چون شیر خشمگین‬
‫مکن‬
‫پشت مرا چو دال دوتا می کنی مکن‬ ‫بخت مرا چو کلک نگون می کنی مکن‬
‫خود را نکال و قهر خدا می کنی‬ ‫ای تو تمام لطف خدا و عطای او‬
‫مکن‬
‫پیوند کرده را چه جدا می کنی مکن‬ ‫پیوند کرده ای کرم و لطف با دلم‬
‫بازش به مات غم چه گدا می کنی‬ ‫آن بیذقی که شاه شده ست از رخ خوشت‬
‫مکن‬
‫چون ماه نو ز غصه دوتا می کنی‬ ‫آن بنده ای که بدر شد از پرتو رخت‬
‫مکن‬
‫بر گبر کشته تو چه غزا می کنی‬ ‫گر گبر و مومن است چو کشته هوای توست‬
‫مکن‬
‫مانند طور تو چه صدا می کنی مکن‬ ‫بی هوش شو چو موسی و همچون عصا خموش‬

‫‪2052‬‬
‫با ما ز خشم روی گران می کنی‬ ‫ای آنک از میانه کران می کنی مکن‬
‫مکن‬
‫کس زین نکرد سود زیان می کنی‬ ‫دربند سود خویشی و اندر زیان ما‬
‫مکن‬
‫این از پی رضای کیان می کنی مکن‬ ‫راضی شدی که بیش نجویی زیان ما‬
‫در جوی آب خون چه روان می کنی‬ ‫بر جای باده سرکه غم می دهی مده‬
‫مکن‬
‫بر چهره ام ز دیده نشان می کنی‬ ‫از چهره ام نشاط طرب می بری مبر‬
‫مکن‬
‫خود راه می زنی و فغان می کنی‬ ‫مظلوم می کشی و تظلم همی کنی‬
‫مکن‬
‫مر مست را بهل چه کشان می کنی‬ ‫پایم به کار نیست که سرمست دلبرم‬
‫مکن‬
‫بر بره گرگ را چه شبان می کنی‬ ‫گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان‬
‫مکن‬
‫امشب که آشتی است همان می کنی‬ ‫در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی‬
‫مکن‬
‫این دوست را چه دشمن آن می کنی‬ ‫ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر‬
‫مکن‬
‫مخمور را چه خشک دهان می کنی‬ ‫گویی که می مخور پس اگر می همی دهی‬
‫مکن‬
‫پس تیر راست را چه کمان می کنی‬ ‫گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما‬
‫مکن‬
‫هر موی را ز عشق زبان می کنی‬ ‫گویی خموش کن تو خموشم نمی هلی‬
‫مکن‬

‫‪2053‬‬
‫با آنک نیست عاشق یک دم مشو‬ ‫با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین‬
‫قرین‬
‫آن را که پرده نیست برو روی او‬ ‫ور ز آنک یار پرده عزت فروکشید‬
‫ببین‬
‫آن را نگر که دارد خورشید بر جبین‬ ‫آن روی بین که بر رخش آثار روی او است‬
‫شهمات می شود ز رخش ماه بر‬ ‫از بس که آفتاب دو رخ بر رخش نهاد‬
‫زمین‬
‫در چشم هاش غمزه ایاک نستعین‬ ‫در طره هاش نسخه ایاک نعبد است‬
‫بیرون و اندرون همه شیر است و‬ ‫بی خون و بی رگ است تنش چون تن خیال‬
‫انگبین‬
‫بگرفت بوی یار و رها کرد بوی طین‬ ‫از بس که در کنار همی گیردش نگار‬
‫ذاتی است بی جهات و حیاتی است‬ ‫صبحی است بی سپیده و شامی است بی خضاب‬
‫بی حنین‬
‫کی بوی وام خواهد گلبن ز یاسمین‬ ‫کی نور وام خواهد خورشید از سپهر‬
‫تا زود بر خزینه گوهر شوی امین‬ ‫بی گفت شو چو ماهی و صافی چو آب بحر‬
‫این جمله کیست مفتخر تبریز شمس‬ ‫در گوش تو بگویم با هیچ کس مگو‬
‫دین‬

‫‪2054‬‬
‫مهر حریف و یار دگر می کنی مکن‬ ‫بشنیده ام که عزم سفر می کنی مکن‬
‫قصد کدام خسته جگر می کنی مکن‬ ‫تو در جهان غریبی غربت چه می کنی‬
‫دزدیده سوی غیر نظر می کنی مکن‬ ‫از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو‬
‫ما را خراب و زیر و زبر می کنی‬ ‫ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست‬
‫مکن‬
‫سوگند و عشوه را تو سپر می کنی‬ ‫چه وعده می دهی و چه سوگند می خوری‬
‫مکن‬
‫از عهد و قول خویش عبر می کنی‬ ‫کو عهد و کو وثیقه که با بنده کرده ای‬
‫مکن‬
‫از خطه وجود گذر می کنی مکن‬ ‫ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو‬
‫بر ما بهشت را چو سقر می کنی‬ ‫ای دوزخ و بهشت غلمان امر تو‬
‫مکن‬
‫آن زهر را حریف شکر می کنی‬ ‫اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم‬
‫مکن‬
‫روی من از فراق چو زر می کنی‬ ‫جانم چو کوره ای است پرآتش بست نکرد‬
‫مکن‬
‫قصد خسوف قرص قمر می کنی‬ ‫چون روی درکشی تو شود مه سیه ز غم‬
‫مکن‬
‫چشم مرا به اشک چه تر می کنی‬ ‫ما خشک لب شویم چو تو خشک آوری‬
‫مکن‬
‫پس عقل را چه خیره نگر می کنی‬ ‫چون طاقت عقیله عشاق نیستت‬
‫مکن‬
‫رنجور خویش را تو بتر می کنی‬ ‫حلوا نمی دهی تو به رنجور ز احتما‬
‫مکن‬
‫ای جان سزای دزد بصر می کنی‬ ‫چشم حرام خواره من دزد حسن توست‬
‫مکن‬
‫در بی سری عشق چه سر می کنی‬ ‫سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست‬
‫مکن‬

‫‪2055‬‬
‫مست ز خود می شوی کیست دگر در‬ ‫مست شدی عاقبت آمدی اندر میان‬
‫جهان‬
‫عاقبت المر جست تیر مراد از کمان‬ ‫عاقبت المر رست مرغ فلک از قفص‬
‫چند کنیم ای ندیم مستی خود را نهان‬ ‫چند زنیم ای کریم طبل تو زیر گلیم‬
‫فاش بود فاش مست خاصه ز بوی‬ ‫بازرسید از الست کار برون شد ز دست‬
‫دهان‬
‫هست شرابات ما از کف شاهنشهان‬ ‫دارد طامات ما بوی خرابات ما‬
‫عالم خاکش مخوان مایه اکسیر خوان‬ ‫جمله اجزای خاک روح شد و جان پاک‬
‫گر کمری گر میان بی تو مبا گر میان‬ ‫تو کمری ما میان یا تو میان ما کمر‬
‫گاه مرا دزد گیر گو که منم پاسبان‬ ‫گاه به دزدی درآ کیسه دل را ببر‬
‫گه سگ بر من گمار های کنان چون‬ ‫گه بربا همچون گرگ بره درویش را‬
‫شبان‬
‫نادره ای در جهان اسب وفا درجهان‬ ‫چون تو ندیده ست کس کس تویی ای جان و بس‬
‫گر چه نهان است یار هست سر سر‬ ‫گر چه جهان است عشق جان و جهان است عشق‬
‫نهان‬
‫هم بخوری قند ما هم ببری ارمغان‬ ‫چشم تو با چشم من گفت چه مطمع کسی‬
‫غافلشان کرده ای زان هوس بی نشان‬ ‫هر تن و هر جان که هست خاک تو بوده ست مست‬
‫شور برآرد به کبر از جهت امتحان‬ ‫باز چو ناگه کنی سلسله جنبانیی‬
‫جمله خراب تواند بر همه افسون‬ ‫کافر و مومن مگو فاسق و محسن مجو‬
‫بخوان‬
‫مهره دست تو نیست دست کرم‬ ‫کیست که مست تو نیست عشوه پرست تو نیست‬
‫برفشان‬
‫زنده شد از عشق زیست شهره شد‬ ‫سختتر از کوه چیست چونک به تو بنگریست‬
‫اندر زمان‬

‫‪2056‬‬
‫صد چو تو هم گم شود در من و در‬ ‫خواجه غلط کرده ای در روش یار من‬
‫کار من‬
‫خون سگان کی خورد ضیغم خون‬ ‫نبود هر گردنی لیق شمشیر عشق‬
‫خوار من‬
‫شوره تو کی چرد ز ابر گهربار من‬ ‫قلزم من کی کشد تخته هر کشتیی‬
‫چون تو خری کی رسد در جو انبار‬ ‫سر بمگردان چنین پوز مجنبان چنان‬
‫من‬
‫گر چه نه بر پای توست اندک و‬ ‫خواجه به خویش آ یکی چشم گشا اندکی‬
‫بسیار من‬
‫باده حیا کی هلد خاصه ز خمار من‬ ‫گفت که عاشق چرا مست شد و بی حیا‬
‫دام وی از وی کند قانص عیار من‬ ‫فتنه گرگی شده هم دغل و مکر او‬
‫هر طرفی یوسفی زنده به بازار من‬ ‫بر سر بازار او گرگ کهن کی خرند‬
‫بلبل جان هم نیافت راه به گلزار من‬ ‫همچو تو جغدی کجا باغ ارم را سزد‬
‫بلک صدای تو است این همه گفتار‬ ‫مفخر تبریزیان شمس حق و دین بگو‬
‫من‬

‫‪2057‬‬
‫در پی سرو روان چشمه و گلزار بین‬ ‫یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین‬
‫پیشکشی کن قماش رونق تجار بین‬ ‫برجه و کاهل مباش در ره عیش و معاش‬
‫همره این کاروان خالق غفار بین‬ ‫جمله تجار ما اهل دل و انبیا‬
‫عشق گزین عشقباز دولت بسیار بین‬ ‫آمد محمود باز بر در حجره ایاز‬
‫عشق شود عشق جو دلبر عیار بین‬ ‫خاک ایازم که او هست چو من عشق خو‬
‫قبله کنش بهر شکر باقی از ایثار بین‬ ‫سنت نیکو است این چارق با پوستین‬
‫بی مرضی خویش را خسته و بیمار‬ ‫ساعت رنج و بل چارق بین می شوی‬
‫بین‬
‫گوهر عقل و بصر از شه بیدار بین‬ ‫چارق ما نطفه دان خون رحم پوستین‬
‫کهنه ده و نو ستان دانه ده انبار بین‬ ‫گوهر پیشین بنه تا کندت میر ده‬
‫یک دمه خود را مبین خلعت دیدار‬ ‫تا نگری در زمین هیچ نبینی فلک‬
‫بین‬
‫پس تو ز هر جزو خویش نکته و‬ ‫این سخن درنثار هم به سخن ده سپار‬
‫گفتار بین‬

‫‪2058‬‬
‫هر طرفی موج خون نیم شبان چیست‬ ‫با رخ چون مشعله بر در ما کیست آن‬
‫آن‬
‫نفخه صور است یا عیسی ثانی است‬ ‫در کفن خویشتن رقص کنان مردگان‬
‫آن‬
‫کآتش تو شعله زد نی خبر دی است‬ ‫سینه خود باز کن روزن دل درنگر‬
‫آن‬
‫گر چه به شکل آتش است باده صافی‬ ‫آتش نو را ببین زود درآ چون خلیل‬
‫است آن‬
‫بازشکاف و ببین کاین تن ماهی است‬ ‫یونس قدسی تویی در تن چون ماهیی‬
‫آن‬
‫پاک شوی پاکباز نوبت پاکی است آن‬ ‫دلق تن خویش را بر گرو می بنه‬
‫حمله دیگر که اصل جرعه باقی است‬ ‫باده کشیدی ولیک در قدحت باقی است‬
‫آن‬
‫رو بمگردان که آن شیوه شاهی است‬ ‫دشنه تیز ار خلیل بنهد بر گردنت‬
‫آن‬
‫فتنه حکم است این آفت قاضی است‬ ‫حکم به هم درشکست هست قضا در خطر‬
‫آن‬
‫بر دهنش زن از آنک مردک لفی‬ ‫نفس تو امروز اگر وعده فردا دهد‬
‫است آن‬
‫خم نماید ولیک حق نمک نیست آن‬ ‫باده فروشد ولیک باده دهد جمله باد‬
‫بهر تقاضای لطف نکته کاجی است‬ ‫ما ز زمستان نفس برف تن آورده ایم‬
‫آن‬
‫طاق و طرنب دو کون طفلی و بازی‬ ‫مفخر تبریزیان شمس حق ای پیش تو‬
‫است آن‬

‫‪2059‬‬
‫آمد آن گلعذار کوفت مرا بر دهان‬ ‫گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان‬
‫حضرت چون من شهی وآنگه یاد‬ ‫گفت که سلطان منم جان گلستان منم‬
‫فلن‬
‫نای منی هین مکن از دم هر کس‬ ‫دف منی هین مخور سیلی هر ناکسی‬
‫فغان‬
‫شرم ندارد کسی یاد کند از کهان‬ ‫پیش چو من کیقباد چشم بدم دور باد‬
‫زاغ بود کو بهار یاد کند از خزان‬ ‫جغد بود کو به باغ یاد خرابه کند‬
‫تار که در زخمه ام سست شود‬ ‫چنگ به من درزدی چنگ منی در کنار‬
‫بگسلن‬
‫پشت به خود کن که تا روی نماید‬ ‫پشت جهان دیده ای روی جهان را ببین‬
‫جهان‬
‫چند چو سایه دوی در پی این دیگران‬ ‫ای قمر زیر میغ خویش ندیدی دریغ‬
‫تا که ز دستم شکار جست سوی‬ ‫بس که مرا دام شعر از دغلی بند کرد‬
‫گلستان‬
‫هشتم بازآمدم گفتم و هین چیست آن‬ ‫در پی دزدی بدم دزد دگر بانگ کرد‬
‫دزد مرا باد داد آن دغل کژنشان‬ ‫گفت که اینک نشان دزد تو این سوی رفت‬

‫‪2060‬‬
‫ای رخ تو همچو شمع خیز درآ در‬ ‫یک غزل آغاز کن بر صفت حاضران‬
‫میان‬
‫از دوزخ همچو شمع وز قدح همچو‬ ‫نور ده آن شمع را روح ده این جمع را‬
‫جان‬
‫ز آنک کسی خوش نشد تا نشد از‬ ‫سوی قدح دست کن ما همه را مست کن‬
‫خود نهان‬
‫روی تو واپس مکن جانب خود هان و‬ ‫چون شدی از خود نهان زود گریز از جهان‬
‫هان‬
‫تا نکشی سوی گوش کی بجهد از‬ ‫این سخن همچو تیر راست کشش سوی گوش‬
‫کمان‬
‫کای عجب آن را چه شد اه چه کنم کو‬ ‫بس کن از اندیشه بس کو گودت هر نفس‬
‫فلن‬

‫‪2061‬‬
‫ای به خطا تو مجوی خویشتن اندر‬ ‫بوسه بده خویش را ای صنم سیمتن‬
‫ختن‬
‫بوسه جان بایدت بر دهن خویش زن‬ ‫گر به بر اندرکشی سیمبری چون تو کو‬
‫عکس رخ خوب توست خوبی هر‬ ‫بهر جمال تو است جندره حوریان‬
‫مرد و زن‬
‫ور نه برون تافتی نور تو ای خوش‬ ‫پرده خوبی تو شقه زلف تو است‬
‫ذقن‬
‫دست و دلش درشکست باز بماندش‬ ‫آمد نقاش تن سوی بتان ضمیر‬
‫دهن‬
‫دل تو بنشناختی از قفص دل شکن‬ ‫این قفص پرنگار پرده مرغ دل است‬
‫سجده درآمد ملک گشت به دل مفتتن‬ ‫پرده برانداخت دل از گل آدم چنانک‬
‫پیش نشستی به لطف کای چلپی‬ ‫واسطه برخاستی گر نفسی ترک عشق‬
‫کیمسن‬
‫مفخر تبریزیان بر تو شدی غمزه زن‬ ‫چشم شدی غیب بین گر نظر شمس دین‬

‫‪2062‬‬
‫سیر مشو هم تو نیز زین دل آگاه من‬ ‫سیر نشد چشم و دل از نظر شاه من‬
‫هیچ بجز آب نیست لذت و دلخواه من‬ ‫مشک و سقا سیر شد از جگر گرم من‬
‫روی به دریا نهم نیست جز این راه‬ ‫درشکنم کوزه را پاره کنم مشک را‬
‫من‬
‫چند بسوزد فلک از تبش و آه من‬ ‫چند شود تر زمین از مدد اشک من‬
‫چند بگوید لبم راز شهنشاه من‬ ‫چند بگوید دلم وای دلم وای دل‬
‫آمد و اندرربود خیمه و خرگاه من‬ ‫رو سوی بحری کز او هر نفسی موج موج‬
‫یوسف حسن اوفتاد ناگه در چاه من‬ ‫آب خوشی جوش کرد نیم شب از خانه ام‬
‫دود برآمد ز دل سوخته شد کاه من‬ ‫ز آب رخ یوسفی خرمن من سیل برد‬
‫صد چو مرا بس بود خرمن آن ماه‬ ‫خرمن من گر بسوخت باک ندارم خوشم‬
‫من‬
‫شمع رخ او بس است در شب بی گاه‬ ‫عقل نخواهم بس است دانش و علمش مرا‬
‫من‬
‫جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه‬ ‫گفت کسی کاین سماع جاه و ادب کم کند‬
‫من‬
‫چون ز سرم می برد آن شه آگاه من‬ ‫در پی هر بیت من گویم پایان رسید‬

‫‪2063‬‬
‫باغ خدایی درآ خار بده گل ستان‬ ‫ای رخ خندان تو مایه صد گلستان‬
‫جان برهنه خوش است تا چه کنی‬ ‫جامه تن را بکن جان برهنه ببین‬
‫جامه دان‬
‫قصه نی بی زبان نعره جان بی دهان‬ ‫هین که نه ای بی زبان پیش چنین جان ها‬
‫چرخ و زمین را مجو از نفسش آن‬ ‫آمد امروز یار گفت سلم علیک‬
‫زمان‬
‫خاست غریو از فلک وز سوی مه‬ ‫خسرو خوبان بخواست از صنمان سرخراج‬
‫کالمان‬
‫خواند فسون های عشق خواجه ببین‬ ‫لعل لب او که دور از لب و دندان تو‬
‫این نشان‬
‫یار میان شماست خوب و لطیف و‬ ‫آمد غماز عشق گفت در این گوش من‬
‫نهان‬
‫گوشه بس بوالعجب زان سوی هفت‬ ‫دامن دل را کشید یار به یک گوشه ای‬
‫آسمان‬
‫شرح دهد از لبم ده بزنش بر دهان‬ ‫گفت ترایم ولیک هر که بگوید ز من‬
‫و آنک بگوید ز من دور شد از هر‬ ‫و آنک بگوید ز تو برد مرا و تو را‬
‫دوان‬

‫‪2064‬‬
‫باز ببرید بند اشتر کین دار من‬ ‫باز فروریخت عشق از در و دیوار من‬
‫تشنه خون گشت باز این دل سگسار‬ ‫بار دگر شیر عشق پنجه خونین گشاد‬
‫من‬
‫آه که سودی نکرد دانش بسیار من‬ ‫باز سر ماه شد نوبت دیوانگی است‬
‫خواب مرا بست باز دلبر بیدار من‬ ‫بار دگر فتنه زاد جمره دیگر فتاد‬
‫کار مرا یار برد تا چه شود کار من‬ ‫صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد‬
‫آنک مسلسل شود طره دلدار من‬ ‫سلسله عاشقان با تو بگویم که چیست‬
‫مایه صد رستخیز شور دگربار من‬ ‫خیز دگربار خیز خیز که شد رستخیز‬
‫نک رخ آن گلستان گلشن و گلزار من‬ ‫گر ز خزان گلستان چون دل عاشق بسوخت‬
‫سوخته اسرار باغ ساخته اسرار من‬ ‫باغ جهان سوخته باغ دل افروخته‬
‫خلعت صحت رسید ای دل بیمار من‬ ‫نوبت عشرت رسید ای تن محبوس من‬
‫رو گرو می بنه خرقه و دستار من‬ ‫پیر خرابات هین از جهت شکر این‬
‫جان و جهان جرعه ای است از شه‬ ‫خرقه و دستار چیست این نه ز دون همتی است‬
‫خمار من‬
‫لیک ز غیرت گرفت دل ره گفتار من‬ ‫داد سخن دادمی سوسن آزادمی‬
‫نیست ز دلل گفت رونق بازار من‬ ‫شکر که آن ماه را هر طرفی مشتری است‬
‫جعفر طرار نیست جعفر طیار من‬ ‫عربده قال نیست حاجت دلل نیست‬

‫‪2065‬‬
‫باز کمر بست سخت یار به استیز من‬ ‫باز درآمد ز راه فتنه برانگیز من‬
‫می شکند دیگ من کاسه و کفلیز من‬ ‫مطبخ دل را نگار باز قباله گرفت‬
‫هیچ نگنجد فلک در در و دهلیز من‬ ‫خانه خرابی گرفت ز آنک قنق زفت بود‬
‫جمله افق را گرفت ابر شکرریز من‬ ‫راه قنق را گرفت غیرت و گفتش مرو‬
‫جاذبه خیزان او منگر در خیز من‬ ‫سر کن ای بوالفضول ای ز کشاکش ملول‬
‫کز کف کفران گذشت مرکب شبدیز‬ ‫منت او را که او منت و شکر آفرید‬
‫من‬
‫آخر کاری بکرد اشک غم آمیز من‬ ‫رست رخم از عبس کاسه ز ننگ عدس‬
‫چیست اگر زیرکی لغ دلویز من‬ ‫اصل همه باغ ها جان همه لغ ها‬
‫از تو در این آستین همچو فراویز من‬ ‫ای خضر راستین گوهر دریاست این‬
‫تیز فرس پیش راند خاطر سرتیز من‬ ‫چونک مرا یار خواند دست سوی من فشاند‬
‫خواجگیی می کند خواجه تبریز من‬ ‫چند نهان می کنم شمس حق مغتنم‬

‫‪2066‬‬
‫باز مرا یاد کرد جان و دل و دین من‬ ‫باز برآمد ز کوه خسرو شیرین من‬
‫زان که مرا خوانده بود سوره یاسین‬ ‫سوره یاسین بسی خواندم از عشق و ذوق‬
‫من‬
‫لیلی و مجنون من ویسه و رامین من‬ ‫عقل همه عاقلن خبره شود چون رسد‬
‫جنگ که می افکند یار سخن چین من‬ ‫در حسد افتاده ایم دل به جفا داده ایم‬
‫تازه کند دم به دم کین تو و کین من‬ ‫او نگذارد که خلق صلح کنند و وفا‬
‫در کشش همدگر از پی آیین من‬ ‫گوید کای عاشقان رحم میارید هیچ‬
‫آه که می نشنود یارب و آمین من‬ ‫یا رب و آمین بسی کردم و جستم امان‬
‫این بده ست از ازل یاسه پیشین من‬ ‫گوید تو کار خویش می کن و من کار خویش‬
‫عید منم طبل تو سخره تکوین من‬ ‫کار من آن کت زنم کار تو افغان گری‬
‫کو نرود آن زمان از سر بالین من‬ ‫بنده این زاریم عاشق بیماریم‬
‫گر چه کند کژروی طبع چو فرزین‬ ‫راست رود سوی شه جان و دلم همچو رخ‬
‫من‬
‫دیده شدی آن من گر نبدی این من‬ ‫درگذر از تنگ من ای من من ننگ من‬
‫نقد عجب می برد دزد ز خرجین من‬ ‫بس کن ای شهسوار کز حجب گفت تو‬

‫‪2067‬‬
‫خیره عشقت چو من این فلک‬ ‫ای هوس عشق تو کرده جهان را زبون‬
‫سرنگون‬
‫خون کن و می شوی تو خون دلم را‬ ‫می در و می دوز تو می بر و می سوز تو‬
‫به خون‬
‫لیک بتا راست گو نیست مقام جنون‬ ‫چونک ز تو خاسته ست هر کژ تو راست است‬
‫آمد و من در خمار یا رب چون بود‬ ‫دوش خیال نگار بعد بسی انتظار‬
‫چون‬
‫باز مرا می فریفت از سخن پرفسون‬ ‫خواست که پر وا کند روی به صحرا کند‬
‫گر عجمی رفت نیست ور عربی‬ ‫گفتم وال که نی هیچ مساز این بنا‬
‫لیکون‬
‫چون بر ما آمدی نیست رهایی کنون‬ ‫در دل شب آمدی نیک عجب آمدی‬

‫‪2068‬‬
‫باز درافکند عشق غلغله یا مسلمین‬ ‫بازشکستند خلق سلسله یا مسلمین‬
‫مادر فتنه شده ست حامله یا مسلمین‬ ‫دشمن جان های ماست دوستی دوستان‬
‫فتنه آدم شده ست سنبله یا مسلمین‬ ‫آفت عالم شده ست ماه رخی زهره سوز‬
‫بر سر ره می زند قافله یا مسلمین‬ ‫لف ز شه می زند سکه ز مه می زند‬
‫از رخ ما برفروخت مشعله یا مسلمین‬ ‫ای شده شب روز ما ز آنک دل افروز ما‬
‫جوش برآرد چو می در چله یا‬ ‫چون خرد نیک پی در چله شد پیش وی‬
‫مسلمین‬
‫از پی بی دل رسید مشغله یا مسلمین‬ ‫عشق چو آمد پدید عقل گریبان درید‬
‫بر دم گاوان شود زنگله یا مسلمین‬ ‫بدگهری کو ز جهل تاج شهان را بماند‬
‫دانک بسی شکرهاست در گله یا‬ ‫ناله ز هجر و زوال خاست ز ذوق وصال‬
‫مسلمین‬
‫‪2069‬‬
‫ای ز تو روشن شده صحن و سرا‬ ‫بیش مکن همچنان خانه درآ همچنین‬
‫همچنین‬
‫خشم چرا کرده ای چیست چرا‬ ‫باده جان خورده ای دل ز جهان برده ای‬
‫همچنین‬
‫سجده کنم در نماز روی تو را‬ ‫حلقه درآ روی باز بر همه خوبان بتاز‬
‫همچنین‬
‫عشق نگردد کهن حق خدا همچنین‬ ‫ای صنم خوش سخن حلقه درآ رقص کن‬
‫بنده شده ست و شکار یار مرا‬ ‫هر که در این روزگار دارد او کار بار‬
‫همچنین‬

‫‪2070‬‬
‫تنگ شکر می کشد تا بنهد در میان‬ ‫یا تو ترش کرده رو مایه ده شکران‬
‫تا که عسل پر کند آن شه شکرلبان‬ ‫سرکه فروشان هل سرکه بریزید زود‬
‫چونک بریزی بیا تا دهمت من نشان‬ ‫سرکه نه ساله را بهر خدا را بریز‬
‫بلبل مست تو را شرط بود گلستان‬ ‫طوطی جان تو را سرکه نوا کی دهد‬

‫‪2071‬‬
‫هر چه کند تن کرده بود جان‬ ‫هر چه کنی تو کرده من دان‬
‫این دو بگفتم باقی می دان‬ ‫چشم منی تو گوش منی تو‬
‫بهر چه بودی خانه ویران‬ ‫گر به جهان آن گنج نبودی‬
‫دست بجنبان دست بجنبان‬ ‫گنج طلب کن ای پدر من‬
‫تا گل و ریحان تا گل و ریحان‬ ‫بوی خوش او رهبر ما شد‬
‫گوهر خود را هین مده ارزان‬ ‫ذره به ذره مشتریندت‬
‫گر بگشایی تو سر انبان‬ ‫موش درآید گربه درآید‬
‫دور مبادا سایه جانان‬ ‫عشق چو باشد کم نشود جان‬
‫ای مه مه رو زهره تابان‬ ‫باقی این را هم تو بگویی‬

‫‪2072‬‬
‫که بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان‬ ‫جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جان‬
‫که چارجوی بهشت است از تکش‬ ‫وفای توست یکی بحر دیگر خوش خوار‬
‫جوشان‬
‫که تا رهانم جان را ز علت و بحران‬ ‫منم سکندر این دم به مجمع البحرین‬
‫که تا رهند خلیق ز حمله ایشان‬ ‫که تا ببندم سدی عظیم بر یاجوج‬
‫که هیچ آب نماند ز تابشان به جهان‬ ‫از آنک ایشان مر بحر را درآشامند‬
‫عدو لطف جنان و حجاب نور جنان‬ ‫از آنک آتشی اند وز عنصر دوزخ‬
‫که قهر وصف حق است و ندارد آن‬ ‫ز هر شمار برونند از آنک از قهرند‬
‫پایان‬
‫نه سترپوش دلنه که دیدن است عیان‬ ‫برهنه اند و همه سترپوششان گوش است‬
‫به شب نتیجه یاجوج را یقین می دان‬ ‫لحاف گوش چپستش فراش گوش راست‬
‫یقین به معنی یاجوجی است نی انسان‬ ‫لحاف و فرش مقلد چون علم تقلید است‬
‫ز شمس نورفشان است و ذره دست‬ ‫از آنک دل مثل روزن است کاندر وی‬
‫افشان‬
‫به نسبتی دگر آمد خلف و دیگر سان‬ ‫هزار نام و صفت دارد این دل و هر نام‬
‫به نسبت دگری یا پسر و یا اخوان‬ ‫چنانک شخصی نسبت به تو پدر باشد‬
‫ز روی کافر قاهر ز روی ما رحمان‬ ‫چو نام های خدا در عدد به نسبت شد‬
‫فرشته است و به نسبت به دیگری‬ ‫بسا کسا که به نسبت به تو که معتقدی‬
‫شیطان‬
‫به نسبت دگری حال سر تو پنهان‬ ‫چنانک سر تو نسبت به تو بود مکشوف‬

‫‪2073‬‬
‫حدیث چشم مگو با جماعت کوران‬ ‫دل تو شهد منه در دهان رنجوران‬
‫خدای دور بود از بر خدادوران‬ ‫اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است‬
‫ز پرده ها به تجلی چو ماه مستوران‬ ‫درون خویش بپرداز تا برون آیند‬
‫برون خویش و جهان گشته ای ز‬ ‫اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا‬
‫مشهوران‬
‫ز ساعد و بر سیمین و چهره حوران‬ ‫اگر تو ماه وصالی نشان بده از وصل‬
‫چنین فسرده بود سکه های مهجوران‬ ‫وگر چو زر ز فراقی کجاست داغ فراق‬
‫که حق فرونهلد مزدهای مزدوران‬ ‫چو نیست عشق تو را بندگی به جا می آر‬
‫کجاست دخل سلیمان و مکسب موران‬ ‫بدانک عشق خدا خاتم سلیمانی است‬
‫که آفتاب نتابد مگر که بر عوران‬ ‫لباس فکرت و اندیشه ها برون انداز‬
‫که مشک بارد تا وارهی ز کافوران‬ ‫پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی‬

‫‪2074‬‬
‫مرو مرو که چراغی و دیده روشن‬ ‫مکن مکن که روا نیست بی گنه کشتن‬
‫دماغ ما ز خمار تو است آبستن‬ ‫چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم‬
‫که خانه گردد تاری به بستن روزن‬ ‫مبند آن سر خم را چو کیسه مدخل‬
‫ندارد او جز مستی و بیخودی جوشن‬ ‫چو آدمی به غم آماج تیر را ماند‬
‫که همچو موم همی گردد از کفش‬ ‫دو دست عشق مثال دو دست داوود است‬
‫آهن‬
‫که او چو آینه هم ناطق است و هم‬ ‫حدیث عشق هم از عشقباز باید جست‬
‫الکن‬
‫اگر چه دارد او خون خلق در گردن‬ ‫دل دو دست برآور سبک به گردن عشق‬
‫که مرده زنده شود زان و وارهد ز‬ ‫ز خونبها بنترسد که گنج ها دارد‬
‫کفن‬
‫بگه ز غیب بیایی کشان کشان دامن‬ ‫گرفت خواب گریبان تو بپر سوی غیب‬
‫که گل پگاه بچینند مردم از گلشن‬ ‫که تا تمام غزل را بگویمت فردا‬

‫‪2075‬‬
‫توی که خرمن مایی و آفت خرمن‬ ‫توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن‬
‫و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من‬ ‫هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی‬
‫قراضه ای است دو عالم تویی دو صد‬ ‫تو قلزمی و دو عالم ز توست یک قطره‬
‫معدن‬
‫سخن تو بخشی و گویی که گفت آن‬ ‫تو راست حکم که گویی به کور چشم گشا‬
‫الکن‬
‫که نیست لیق آن سنگ خاص هر‬ ‫بساختی ز هوس صد هزار مقناطیس‬
‫آهن‬
‫مرا چه کار که من جان روشنم یا تن‬ ‫مرا چو مست کشانی به سنگ و آهن خویش‬
‫هزار جان مقدس فدای این دشمن‬ ‫تو باده ای تو خماری تو دشمنی و تو دوست‬
‫بهار جان که بدادی سزای صد بهمن‬ ‫تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز‬

‫‪2076‬‬
‫بساز با من مسکین و عزم خانه مکن‬ ‫به جان تو که از این دلشده کرانه مکن‬
‫مرا مگیر ز بال و خشک شانه مکن‬ ‫بهانه ها بمیندیش و عذر را بگذار‬
‫بده شراب و دغل های ساقیانه مکن‬ ‫شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی‬
‫نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن‬ ‫نظر به روی حریفان بکن که مست تواند‬
‫بجز به کوی خرابات آشیانه مکن‬ ‫بجز به حلقه عشاق روزگار مبر‬
‫به دام او مشتاب و هوای دانه مکن‬ ‫ببین که عالم دام است و آرزو دانه‬
‫به زیر پای بجز چرخ آستانه مکن‬ ‫ز دام او چو گذشتی قدم بنه بر چرخ‬
‫یگانه باش و بجز قصد آن یگانه مکن‬ ‫به آفتاب و به مهتاب التفات مکن‬
‫مگیر کاسه به هر مطبخی دوانه مکن‬ ‫مکن قرار تو بی او چو کاسه بر سر آب‬
‫مقام جز به سرچشمه زمانه مکن‬ ‫زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود‬
‫مده قطایف و آن سیر در میانه مکن‬ ‫مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش‬
‫مگو به شعله آتش هل زبانه مکن‬ ‫ولی چه سود که کار بتان همین باشد‬
‫روا نباشد و این یک ستم روانه مکن‬ ‫بگو به هرچ بسوزی بسوز جز به فراق‬
‫‪2077‬‬
‫به گونه گونه علمات آن جهانی من‬ ‫به من نگر به دو رخسار زعفرانی من‬
‫که باد خاک قدم هاش این جوانی من‬ ‫به جان پیر قدیمی که در نهاد من است‬
‫مدزد این دل خود را ز دلستانی من‬ ‫تو چشم تیز کن آخر به چشم من بنگر‬
‫شکر کساد شد از قند خوش زبانی من‬ ‫بر این لبم چو از آن بخت بوسه ای برسید‬
‫به هیچ کس نرسد نعره های جانی من‬ ‫به گوش ها برسد حرف های ظاهر من‬
‫بسی بقا که بجوشد ز حرف فانی من‬ ‫بس آتشی که فروزد از این نفس به جهان‬
‫که بی قرار شدستند این معانی من‬ ‫ز شمس مفخر تبریز تا چه دیدستم‬

‫‪2078‬‬
‫سه روز دیگر خواهم بدن یقین می‬ ‫چهار روز ببودم به پیش تو مهمان‬
‫دان‬
‫که تا نیفتد این دل به صد هزار گمان‬ ‫به حق این سه و آن چار رو ترش نکنی‬
‫که سخت این ترشی کند می کند دندان‬ ‫به هر طعام خوشم من جز این یکی ترشی‬
‫که تو ترش نکنی روی ای گل خندان‬ ‫که جمله ترشی ها بدان گوار شود‬
‫که تعبیه ست دو صد گلشکر در آن‬ ‫گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست‬
‫احسان‬
‫که می دهد مدد قند هر دمش رحمان‬ ‫ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو‬
‫به نزد روی تو افتد شود خوش و‬ ‫چه جای این که اگر صد هزار تلخ و ترش‬
‫شادان‬
‫وگر نه دوزخ خوشتر شود ز صدر‬ ‫مگر به روز قیامت نهان شود رویت‬
‫جنان‬
‫درآ به باغ جمالت درخت ها بفشان‬ ‫اگر میان زمستان بهار نو خواهی‬
‫برآی بر سر منبر صفات خود‬ ‫به روز جمعه چو خواهی که عیدها بینند‬
‫برخوان‬
‫پری برآرد منبر چو دل شود پران‬ ‫غلط شدم که تو گر برروی به منبر بر‬
‫علف میاور پیشم منه نیم حیوان‬ ‫مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن‬
‫غذای ماه و ستاره ز آفتاب جهان‬ ‫فرشته از چه خورد از جمال حضرت حق‬
‫که اهل مصر رهیده بدند از غم نان‬ ‫غذای خلق در آن قحط حسن یوسف بود‬
‫که درروم به سخن او برون جهد ز‬ ‫خمش کنم که دگربار یار می خواهد‬
‫میان‬
‫حذر چه سود کند یا گرفتن پالن‬ ‫غلط که او چو بخواهد که از خرم فکند‬
‫همو بدوزد انبان همو درد انبان‬ ‫مگر همو بنماید ره حذر کردن‬
‫عتاب و صلح کنم گرم با فلن و فلن‬ ‫مرا سخن همه با او است گر چه در ظاهر‬
‫از آنک باد هوا نیست محرم ایشان‬ ‫خمش که تا نزند بر چنین حدیث هوا‬

‫‪2079‬‬
‫چو میوه پخته نگشت از درخت‬ ‫مقام ناز نداری برو تو ناز مکن‬
‫بازمکن‬
‫نماز خود را از خویش بی نماز مکن‬ ‫به پیش قبله حق همچو بت میا منشین‬
‫ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن‬ ‫گهی که پخته شدی از درخت فارغ باش‬
‫سلح رزم بینداز و ترک تاز مکن‬ ‫چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین‬
‫مده به کوره هر کوردل گداز مکن‬ ‫چو صاف صاف برآمد ز کوره نقده تو‬
‫چو باغ لطف خدایی تو در فراز مکن‬ ‫جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش‬

‫‪2080‬‬
‫بلی ولیک بده اول شراب گزین‬ ‫چهار شعر بگفتم بگفت نی به از این‬
‫بگو بگیر و درآشام خمس با خمسین‬ ‫بده به خمس مبارک مرا ششم جامی‬
‫نمای چهره شعریت و شعر تازه ببین‬ ‫غزال خویش به من ده غزل ز من بستان‬
‫بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین‬ ‫خمار شعر نگویم خمار من بشکن‬
‫وگر نه سخت ادبناک بودم و مسکین‬ ‫ستیزه روی مرا لطف و دلبری تو کرد‬
‫خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین‬ ‫هزارساله ادب را به یک قدح ببری‬
‫هزار ویسه بسازد هزار گون رامین‬ ‫ز سایه تو جهان پر ز لیلی و مجنون‬
‫در این جهان نه قران هست آمدی نه‬ ‫وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو‬
‫قرین‬
‫گهی رود به شمال و گهی دود به‬ ‫تو آفتابی و جز تو چو سایه تابع توست‬
‫یمین‬
‫به دست توست مسخر چو مهره‬ ‫گهی محیط جهان و گهی به کل فانی‬
‫تکوین‬
‫جبین هجر تو بی چین چو سفره ما‬ ‫جمال و حسن تو ساکن چو عشق ما پیچان‬
‫پرچین‬
‫و باز از این دو عجبتر چو سر کنی‬ ‫سکون حسن عجبتر که بی قراری ما‬
‫ز کمین‬

‫‪2081‬‬
‫مرا به خوان تو باید هزار حلق و‬ ‫نعیم تو نه از آن است که سیر گردد جان‬
‫دهان‬
‫نه بنده راست مللت نه لطف راست‬ ‫بیا که آب حیاتی و بنده مستسقی‬
‫کران‬
‫میان بحرم و این بحر را کی دید میان‬ ‫بیا که بحر معلق تویی و من ماهی‬
‫که جان شده ست به پیش جماعتی بی‬ ‫ز بحر توست یکی قطره آب خاک آلود‬
‫جان‬
‫به پیش شعله رویت چو ذره چرخ‬ ‫بیا بیا که تویی آفتاب و من ذره‬
‫زنان‬

‫‪2082‬‬
‫چه چشم داری ای چشم ما به تو‬ ‫برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن‬
‫روشن‬
‫که تا ز خنده وصلش گشاده گشت‬ ‫پی رضای تو آدم گریست سیصد سال‬
‫دهن‬
‫جزای گریه ابر است خنده های چمن‬ ‫به قدر گریه بود خنده تو یقین می دان‬
‫که نیست از سیهی زنگ را بکا و‬ ‫اگر نه از نسب آدمی برو مگری‬
‫حزن‬
‫چو پور قیصر رومی تو راه زنگ‬ ‫چو خود سپید ندیده ست روسیه شاد است‬
‫بزن‬
‫که تازی است نه پالنی است و نی‬ ‫بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی‬
‫کودن‬
‫نشسته ای شه هیجا و پهلوان زمن‬ ‫خصوص مرکب تازی که تو بر او باشی‬
‫که هست در صف هیجاش کر و فر‬ ‫چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر‬
‫وطن‬
‫که ای گزیده سرآخر تویی مخصص‬ ‫چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد‬
‫من‬
‫همه حلوت و لذت همه عطا و منن‬ ‫شوند آن همه تیرش چو چوب های نبات‬
‫سپر سلمت و محروم و بی بها و‬ ‫خبر ندارد پالنیی از این لذت‬
‫ثمن‬
‫به پیش پنجه ات ای ارسلن توبه‬ ‫ز گفت توبه کنم توبه سود نیست مرا‬
‫شکن‬

‫‪2083‬‬
‫برآر سنگ گران و دهان من بشکن‬ ‫اگر سزای لب تو نبود گفته من‬
‫پی ادب لب او را فروبرد سوزن‬ ‫چو طفل بیهده گوید نه مادر مشفق‬
‫بسوز و پاره کن و بردران و برهم‬ ‫دو صد دهان و جهان از برای عز لبت‬
‫زن‬
‫نه موج تیغ برآرد ببردش گردن‬ ‫چو تشنه ای دود استاخ بر لب دریا‬
‫ز شرم نرگس تو ده زبانش شد الکن‬ ‫غلم سوسنم ایرا که دید گلشن تو‬
‫فغان کنم که رخم را بکوب چون‬ ‫ولیک من چو دفم چون زنی تو کف بر من‬
‫هاون‬
‫بکش تو دامن خود از جهان تردامن‬ ‫مرا ز دست منه تا سماع گرم بود‬
‫ولیک نغمه بلبل خوش است در گلشن‬ ‫بلی ز گلشن معنی است چشم ها مخمور‬
‫دو چشم باز نگردد مگر به پیراهن‬ ‫اگر تجلی یوسف برهنه خوبتر است‬
‫بر آن فلک نرسیده ست آدمی بی تن‬ ‫اگر چه شعشعه آفتاب جان اصل است‬
‫ز گور من شنوی این نوا پس مردن‬ ‫خمش که گر دهنم مرده شوی بربندد‬

‫‪2084‬‬
‫قرار و صبر برفته ست زین دل‬ ‫بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین‬
‫مسکین‬
‫که آن به شرح نگنجد بیا به چشم ببین‬ ‫ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس‬
‫چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین‬ ‫چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم‬
‫کنون تو چهره من زرد بین و چین بر‬ ‫چو آینه ز جمالت خیال چین بودم‬
‫چین‬
‫فراق از چپ و از راستم گشاده کمین‬ ‫مثال آبم در جوی کژروان چپ و راست‬
‫ز روی تو که نگنجد در آسمان و‬ ‫به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم‬
‫زمین‬
‫که از برای خدا ره سوی سفر بگزین‬ ‫سحر ز درد نوشتیم نامه پیش صبا‬
‫وگر به خار رسد پا به کندنش منشین‬ ‫اگر سر تو به گل دربود مشوی بیا‬
‫بیا چنانک رهد جانم از چنان و چنین‬ ‫بیا بیا و خلصم ده از بیا و برو‬
‫بگو برای خدا زود ای رسول امین‬ ‫پیام کردم کای تو پیمبر عشاق‬
‫مرا چه چاره نوشت او که چاره تو‬ ‫که غرق آبم و آتش ز موج دیده و دل‬
‫همین‬
‫کجاست گوش نمازی که بشنود آمین‬ ‫نشست نقش دعایم به عالم گردون‬
‫دهم به عشق صلح جهان صلح‬ ‫هزار آینه و صد هزار صورت را‬
‫الدین‬

‫‪2085‬‬
‫گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن‬ ‫به صلح آمد آن ترک تند عربده کن‬
‫گزید لب که رها کن حدیث بی سر و‬ ‫سوال کردم از چرخ و گردش کژ او‬
‫بن‬
‫بگفت هیزم تر نیست بی صداع دتن‬ ‫بگفتمش که چرا می کند چنین گردش‬
‫حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن‬ ‫بگفتمش خبر نو شنیده ای او گفت‬
‫اگر تو واقف رازی بیا و شرح بکن‬ ‫بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا‬
‫ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره‬ ‫نه چشم تنگ خسیسم ولیک ره تنگ است‬
‫کن‬

‫‪2086‬‬
‫در پی تو همچو تیر در کف تو چون‬ ‫من کجا بودم عجب بی تو این چندین زمان‬
‫کمان‬
‫گر چه ازرق پوش شد شیخ ما چون‬ ‫تو مرا دستور ده تا بگویم حال ده‬
‫آسمان‬
‫تا رود خاکی به خاک تا روان گردد‬ ‫برگشا این پرده را تازه کن پژمرده را‬
‫روان‬
‫ساعتی ترسان چو دزد ساعتی چون‬ ‫من کجا بودم عجب غایب از سلطان خویش‬
‫پاسبان‬
‫سود من بی روی تو بد زیان اندر‬ ‫گه اسیر چار و پنج گه میان گنج و رنج‬
‫زیان‬
‫روی زرد و چشم تر می دهد از دل‬ ‫ور تو ای استاسرا متهم داری مرا‬
‫نشان‬
‫ای زده تیر جفا ای کمان کرده نهان‬ ‫رحم را سیلب برد یا نکوکاری بمرد‬
‫ای جفا و جور تو به ز لطف دیگران‬ ‫ای همه کردی ولی برنگشت از تو دلی‬
‫ای سبک روح جهان درده آن رطل‬ ‫باری این دم رسته ام با تو درپیوسته ام‬
‫گران‬
‫سیرم از غمخوارگی منت‬ ‫واخرم یک بارگی از غم و بیچارگی‬
‫غمخوارگان‬
‫پر برآرم در عدم برپرم در لمکان‬ ‫مست جام حق شوم فانی مطلق شوم‬
‫بینی هر قلتبوز و چربک هر قلتبان‬ ‫جان بر جانان رود گوش و هوشم نشنود‬
‫پای کوبان پای کوب جان دهم ای‬ ‫همچو ذره مر مرا رقص باره کرده ای‬
‫جان جان‬
‫نی خمش کردم تو گوی مطرب‬ ‫ای عجب گویم دگر باقیات این خبر‬
‫شیرین زبان‬
‫و الحیات فی الممات فی صبابات‬ ‫اقتلونی یا ثقات ان فی قتلی حیات‬
‫الحسان‬
‫قد قضی ما فاتنا نعم هذا المستعان‬ ‫قد هدانا ربنا من سقام طبنا‬
‫الدر ریز سواری کمدر اول الپ‬ ‫اقچلر در گزلری خوش نسا اول قشلری‬
‫ارسلن‬
‫ان ربی ناصری رب زد هذا القرآن‬ ‫نورکم فی ناظری حسنکم فی خاطری‬
‫قد سقانا ما یشا فی کاس کالجفان‬ ‫دب طیف فی الحشا نعم ماش قد مشا‬
‫و ارغبوا فی التفاق و افتحوا باب‬ ‫ارفضوا هذا الفراق و اکرموا بالعتناق‬
‫الجنان‬
‫عشرت و شرب مرا می نباید شد نهان‬ ‫وقت عشرت هر کسی گوشه خلوت رود‬
‫ور نه من سرسبز چون می روم‬ ‫از کف این نیکبخت می خورم همچون درخت‬
‫مست و جوان‬
‫بیشتر شد عیب نیست این درازی در‬ ‫چون سنان است این غزل در دل و جان دغل‬
‫سنان‬
‫شمس تبریزی تویی هم شه و هم‬ ‫فاعلتن فاعلت فاعلتن فاعلت‬
‫ترجمان‬

‫‪2087‬‬
‫یکی آتشی در نهانم فروزان‬ ‫بگویم مثالی از این عشق سوزان‬
‫به کار است آتش به شب ها و روزان‬ ‫اگر می بنالم وگر می ننالم‬
‫جگرهای عشاق شد خرقه سوزان‬ ‫همه عقل ها خرقه دوزند لیکن‬

‫‪2088‬‬
‫گرفتم گروگان خیالت به تاوان‬ ‫ببردی دلم را بدادی به زاغان‬
‫بگویی بگویم علمات مستان‬ ‫درآیی درآیم بگیری بگیرم‬
‫برای گریبان دریدن ز دامان‬ ‫نشاید نشاید ستم کرد با من‬
‫مگو که نگفتم مرنجان مرنجان‬ ‫بیاور بیاور شرابی که گفتی‬
‫چو دل جمع گردد شود تن پریشان‬ ‫شرابی شرابی که دل جمع گردد‬
‫از آن بحر بگشا شراب فراوان‬ ‫نخواهم نخواهم شرابی بهایی‬
‫ز من شکر کردن ز تو گوهرافشان‬ ‫ز تو باده دادن ز من سجده کردن‬
‫وظیفه بیفزا دو چندان سه چندان‬ ‫چنانم کن ای جان که شکرم نماند‬
‫بهاری برآور از این برگ ریزان‬ ‫بجوشان بجوشان شرابی ز سینه‬
‫خراجی نجوید نه دیوان نه سلطان‬ ‫خرابم کن ای جان که از شهر ویران‬
‫علی میر گردد چو بگذشت عثمان‬ ‫خمش باش ای تن که تا جان بگوید‬
‫تویی یوسف ما تویی خوب کنعان‬ ‫خمش کردم ای جان بگو نوبت خود‬

‫‪2089‬‬
‫هوا یار این و خدا یار آن‬ ‫تنت زین جهان است و دل زان جهان‬
‫نیند از زمین و نه از آسمان‬ ‫دل تو غریب و غم او غریب‬
‫رسیدی بیار و ببردی تو جان‬ ‫اگر یار جانی و یار خرد‬
‫تو با این دو ماندی در این خاکدان‬ ‫وگر یار جسمی و یار هوا‬
‫که ای من غلم چنان ناگهان‬ ‫مگر ناگهان آن عنایت رسد‬
‫نشان ها چه باشد بر بی نشان‬ ‫که یک جذب حق به ز صد کوشش است‬
‫نشان چون بیان بی نشان چون عیان‬ ‫نشان چون کف و بی نشان بحر دان‬
‫بروبد ز گردون ره کهکشان‬ ‫ز خورشید یک جو چو ظاهر شود‬
‫هزاران زبان و هزاران بیان‬ ‫خمش کن خمش کن که در خامشی است‬

‫‪2090‬‬
‫ندانم که باده ست یا خون من‬ ‫به پیش آر سغراق گلگون من‬
‫چو کشتی نوحی به جیحون من‬ ‫نجاتی است جان را ز غرقاب غم‬
‫رساند به اصل و به عرجون من‬ ‫مرا خوش بشوید ز آب و ز گل‬
‫به خویشی چو موسی و هارون من‬ ‫در اجزای من خوش درآمیخته‬
‫که جمعند هر دو به کانون من‬ ‫زهی آب حیوان زهی آتشی‬
‫چه خوش چنگ درزد به قانون من‬ ‫چو نایم ببوسد چو دفم زند‬
‫کز او یافت شیرینی افسون من‬ ‫برو باقی از ساقی من بجوی‬

‫‪2091‬‬
‫وین مس ها را پرکیمیا کن‬ ‫ای هفت دریا گوهر عطا کن‬
‫تا کی ز دستان آخر وفا کن‬ ‫ای شمع مستان وی سرو بستان‬
‫این درد ما را جانا دوا کن‬ ‫بگریست بر ما هر سنگ خارا‬
‫این ماجرا را یک دم رها کن‬ ‫ای خشم کرده دیدار برده‬
‫آن مردمی را اکنون دو تا کن‬ ‫احسان و مردی بسیار کردی‬
‫در ظلمت شب چون مه سخا کن‬ ‫ای خوب مذهب ای ماه و کوکب‬
‫گرد یتیمی از ما جدا کن‬ ‫درد قدیمی رنج سقیمی‬
‫بی تو یتیمم درمان ما کن‬ ‫گر در نعیمم در زر و سیمم‬
‫بگشای دستم قصد لقا کن‬ ‫من لب ببستم در غم نشستم‬

‫‪2092‬‬
‫زنده شد از او بام و در من‬ ‫آن دلبر من آمد بر من‬
‫ای فتنه من شور و شر من‬ ‫گفتم قنقی امشب تو مرا‬
‫در شهر مرا جان و سر من‬ ‫گفتا بروم کاری است مهم‬
‫امشب نزید این پیکر من‬ ‫گفتم به خدا گر تو بروی‬
‫بر رنگ و رخ همچون زر من‬ ‫آخر تو شبی رحمی نکنی‬
‫بر نوحه و این چشم تر من‬ ‫رحمی نکند چشم خوش تو‬
‫بر اشک خوش چون کوثر من‬ ‫بفشاند گل گلزار رخت‬
‫خون همه را در ساغر من‬ ‫گفتا چه کنم چون ریخت قضا‬
‫در طالع من در اختر من‬ ‫مریخیم و جز خون نبود‬
‫تا درنرود در مجمر من‬ ‫عودی نشود مقبول خدا‬
‫جز خون نبود نقل و خور من‬ ‫گفتم چو تو را قصد است به جان‬
‫من کشته تو تو حیدر من‬ ‫تو سرو و گلی من سایه تو‬
‫جز نادره ای ای چاکر من‬ ‫گفتا نشود قربانی من‬
‫نو کشته شود در کشور من‬ ‫جرجیس رسد کو هر نفسی‬
‫قربان شده بر خاک در من‬ ‫اسحاق نبی باید که بود‬
‫زنده کنمت در محشر من‬ ‫من عشقم و چون ریزم ز تو خون‬
‫هان تا نرمی از خنجر من‬ ‫هان تا نطپی در پنجه من‬
‫تا شکر کند از تو بر من‬ ‫با مرگ مکن تو روی ترش‬
‫تا به سر شدت در شکر من‬ ‫می خند چو گل چون برکندت‬
‫کی بشکنمت ای گوهر من‬ ‫اسحاق تویی من والد تو‬
‫زاینده از او کر و فر من‬ ‫عشق است پدر عاشق رمه را‬
‫شد اشک روان از منظر من‬ ‫این گفت و بشد چون باد صبا‬
‫آهسته روی ای سرور من‬ ‫گفتم چه شود گر لطف کنی‬
‫ای جان و جهان ای صدپر من‬ ‫اشتاب مکن آهسته ترک‬
‫این است تک کاهلتر من‬ ‫کس هیچ ندید اشتاب مرا‬
‫هرگز نرسد در معبر من‬ ‫این چرخ فلک گر جهد کند‬
‫لنگانه رود در محضر من‬ ‫گفتا که خمش کاین خنگ فلک‬
‫در بیشه فتد این آذر من‬ ‫خامش که اگر خامش نکنی‬
‫تا دل نپرد از مصدر من‬ ‫باقیش مگو تا روز دگر‬

‫‪2093‬‬
‫شاخ گل من نیلوفر من‬ ‫تازه شد از او باغ و بر من‬
‫آب حیوان از کوثر من‬ ‫گشته است روان در جوی وفا‬
‫ای بوی خوشت پیغامبر من‬ ‫ای روی خوشت دین و دل من‬
‫آیینه کند آهنگر من‬ ‫هر لحظه مرا در پیش رخت‬
‫این است مها خشک و تر من‬ ‫من خشک لبم من چشم ترم‬
‫می کوبد او بام و در من‬ ‫آن کس که منم خاک در او‬
‫می گردد او گرد سر من‬ ‫آن کس که منم پابسته او‬
‫او بوسه دهد بر ساغر من‬ ‫باده نخورم ور ز آنک خورم‬
‫آن دایه جان آن مادر من‬ ‫پستان وفا کی کرد سیه‬
‫چون آید او اندر بر من‬ ‫از من دو جهان صد بر بخورد‬
‫چون گردد او سرلشکر من‬ ‫دزدار فلک قلعه بدهد‬
‫غماز بس است آن گوهر من‬ ‫بربند دهان غماز مشو‬
‫‪2094‬‬
‫جان می شنود تو گوش مکن‬ ‫یک قوصره پر دارم ز سخن‬
‫گیری سر خود ای بی سر و بن‬ ‫دربند خودی زین سیر شدی‬
‫گویم غم نو با یار کهن‬ ‫چون مستمعان جمله بروند‬
‫یا تشنه حق از علم لدن‬ ‫کی سیر شود ماهی ز تری‬
‫جان می شنود از قرط اذن‬ ‫گر سیر شدند این مستمعان‬

‫‪2095‬‬
‫گر سر ننهم آنگه گله کن‬ ‫با من صنما دل یک دله کن‬
‫زان زلف خوشت یک سلسله کن‬ ‫مجنون شده ام از بهر خدا‬
‫سی پاره منم ترک چله کن‬ ‫سی پاره به کف در چله شدی‬
‫زنهار سفر با قافله کن‬ ‫مجهول مرو با غول مرو‬
‫این مغز مرا پرمشغله کن‬ ‫ای مطرب دل زان نغمه خوش‬
‫دو چشم مرا دو مشعله کن‬ ‫ای زهره و مه زان شعله رو‬
‫بر طور برو ترک گله کن‬ ‫ای موسی جان شبان شده ای‬
‫در دست طوی پا آبله کن‬ ‫نعلین ز دو پا بیرون کن و رو‬
‫انداز عصا و آن را یله کن‬ ‫تکیه گه تو حق شد نه عصا‬
‫در گردن او رو زنگله کن‬ ‫فرعون هوا چون شد حیوان‬

‫‪2096‬‬
‫روشن نشدی آیینه من‬ ‫گر تنگ بدی این سینه من‬
‫دوزخ تبشی از کینه من‬ ‫ای خار گلی از روضه من‬
‫از کر و فر دوشینه من‬ ‫خورشید جهان دارد اثری‬
‫از رشک من و پشمینه من‬ ‫آن کوه احد پشمین شده ست‬
‫گر نوش کنی لوزینه من‬ ‫چون جوز کهن اشکسته شوی‬
‫باشد بر که در چینه من‬ ‫از بهر دل این شیشه دلن‬
‫هر روز بود آدینه من‬ ‫از بهر چنین جمعیت جان‬
‫تا مرد شود عنینه من‬ ‫تا تازه شود پژمرده من‬

‫‪2097‬‬
‫چون جان بی جا بنشین بنشین‬ ‫چون دل جانا بنشین بنشین‬
‫ای خوش سیما بنشین بنشین‬ ‫بلکا دلکا کم کن یغما‬
‫اندر دریا بنشین بنشین‬ ‫عمری گشتی همچون کشتی‬
‫بشکن صفرا بنشین بنشین‬ ‫افلطونی جالینوسی‬
‫همچون حلوا بنشین بنشین‬ ‫چون می چون می تلخی تا کی‬
‫یک دم بازآ بنشین بنشین‬ ‫خونم خوردی تا کی گردی‬
‫بی او تنها بنشین بنشین‬ ‫تا کی لل سوزد ما را‬
‫همچون جوزا بنشین بنشین‬ ‫همچون میزان گشتی لرزان‬
‫پیش از فردا بنشین بنشین‬ ‫دفعم جویی فردا گویی‬
‫بی هر سودا بنشین بنشین‬ ‫همچون کوثر صافی خوشتر‬
‫همچون صهبا بنشین بنشین‬ ‫یار نغزم اندر مغزم‬
‫ای جان افزا بنشین بنشین‬ ‫هان ای مه رو برگو برگو‬

‫‪2098‬‬
‫که ز پای دلت بکند چنان خار یاد کن‬ ‫شب محنت که بد طبیب و تو افکار یاد کن‬
‫به سوی او بیا مرو مکن انکار یاد کن‬ ‫چو فتادی به چاه و گو که ببخشید جان نو‬
‫نه به خویش آی اندکی و تو بسیار یاد‬ ‫مکن اندک نبود آن به خدا شک نبود آن‬
‫کن‬
‫تو خوه از گل سخن تراش و خوه از‬ ‫تو به هنگام یاد کن که چو هنگام بگذرد‬
‫خار یاد کن‬
‫چو بدیدی تو بدر او تو ز دیدار یاد‬ ‫چو رسیدی به صدر او تو بدان حق قدر او‬
‫کن‬
‫ور از آن روز ایمنی تو ز اغیار یاد‬ ‫تو بدان قدر سوز او برسد باز روز او‬
‫کن‬
‫چو بزارد که ای طبیب ز بیمار یاد‬ ‫چه سپاس ار دو نان دهد به طبیبی که جان دهد‬
‫کن‬
‫پس از آن بانگ می زنی که ز مردار‬ ‫چو طبیبت نمود خرد دل تو آن زمان بمرد‬
‫یاد کن‬
‫ز بهارم حسام دین و ز گلزار یاد کن‬ ‫مکن ار چه شدی چنین چو خزان دانه در زمین‬
‫گرت امسال گوهر است نه تو از پار‬ ‫اگرت کار چون زر است نه گرو پیش گازر است‬
‫یاد کن‬
‫نه که زنهار او است بس هله زنهار‬ ‫چو بدیدی رحیل گل پس اقبال چیست ذل‬
‫یاد کن‬

‫‪2099‬‬
‫آب را زیر که نهان کردن‬ ‫چند نظاره جهان کردن‬
‫رنج را باید امتحان کردن‬ ‫رنج گوید که گنج آوردم‬
‫شیر داند ز خون روان کردن‬ ‫آنک از شیر خون روان کرده ست‬
‫خاک را داند آسمان کردن‬ ‫آسمان را چو کرد همچون خاک‬
‫چند بیگار دیگران کردن‬ ‫بعد از این شیوه دگر گیرم‬
‫این به آهستگی توان کردن‬ ‫تیز برداشتی تو ای مطرب‬
‫رقص بر پرده گران کردن‬ ‫این گران زخمه ای است نتوانیم‬
‫تا توانیم فهم آن کردن‬ ‫یک دو ابریشمک فروتر گیر‬
‫نتوان کوه را کشان کردن‬ ‫اندک اندک ز کوه سنگ کشند‬
‫کی توان سهل ترک جان کردن‬ ‫تا نبینند جان جان ها را‬
‫نتوان راه بی نشان کردن‬ ‫بنما ای ستاره کاندر ریگ‬

‫‪2100‬‬
‫به شکرخنده ایم شیرین کن‬ ‫چند بوسه وظیفه تعیین کن‬
‫این دعای خوش است آمین کن‬ ‫آن دلت را خدای نرم کناد‬
‫من بخسبم کنار بالین کن‬ ‫مگر این را به خواب خواهم دید‬
‫رو فسون مسیح آیین کن‬ ‫ای فسون اجل فراق لبت‬
‫هین براق وصال را زین کن‬ ‫عرصه چرخ بی تو تنگ آمد‬
‫حسن را با وفا تو کابین کن‬ ‫حسن داری وفاست لیق حسن‬
‫آنچ آخر کنی تو پیشین کن‬ ‫چون بمیرند رحم خواهی کرد‬
‫داروی اشتران گرگین کن‬ ‫حاجیان مانده اند از ره حج‬
‫چاره آب و زاد و خرجین کن‬ ‫تا به کعبه وصال تو برسند‬
‫این جهان را تو آن جهان بین کن‬ ‫ای دو چشم جهان به تو روشن‬
‫چشم و دل را چو طور سینین کن‬ ‫از تجلی آفتاب رخت‬
‫من کی باشم که گویمت این کن‬ ‫بس کنم شد ز حد گستاخی‬
‫آنچ آن لیق است تلقین کن‬ ‫گر نبود این سخن ز من لیق‬
‫گو شمال هلل و پروین کن‬ ‫شمس تبریز بر افق بخرام‬

‫‪2101‬‬
‫کم زنم من چو روغن به لسان‬ ‫سیر گشتم ز نازهای خسان‬
‫تا نیفتند اندر او مگسان‬ ‫بعد از این شهد را نهان دارم‬
‫که نیابند مر مرا عسسان‬ ‫خویش را بعد از این چنان دزدم‬
‫بی رفیقان و صاحبان و کسان‬ ‫هر زمان جانب دگر تازم‬
‫این چنین قوم را به من مرسان‬ ‫ای خدا در تو چون گریخته ام‬

‫‪2102‬‬
‫بجز از کام دل جدا بودن‬ ‫چیست با عشق آشنا بودن‬
‫با سگان بر در وفا بودن‬ ‫خون شدن خون خود فروخوردن‬
‫پیش او مرگ و نقل یا بودن‬ ‫او فدایی است هیچ فرقی نیست‬
‫جهد می کن به پارسا بودن‬ ‫رو مسلمان سپر سلمت باش‬
‫عاشقانند بر فنا بودن‬ ‫کاین شهیدان ز مرگ نشکیبند‬
‫ترس ایشان ز بی بل بودن‬ ‫از بل و قضا گریزی تو‬
‫تو نتانی به کربل بودن‬ ‫ششه می گیر و روز عاشورا‬

‫‪2103‬‬
‫اندکی هست خویشتن دیدن‬ ‫گر چه اندر فغان و نالیدن‬
‫خوگرم من به خویش دزدیدن‬ ‫آن نباشد مرا چو در عشقت‬
‫پاکم از خویشتن پسندیدن‬ ‫به خدا و به پاکی ذاتش‬
‫به که آید به وقت گردیدن‬ ‫دیده کی از رخ تو برگردد‬
‫ننگ باشد ز مرگ لنگیدن‬ ‫در چنین دولت و چنین میدان‬
‫بر همه مرگ ها بخندیدن‬ ‫عاشقان تو را مسلم شد‬
‫اصل را نیست خوف لرزیدن‬ ‫فرع های درخت لرزانند‬
‫از دل خویش میوه برچیدن‬ ‫باغبانان عشق را باشد‬
‫در مکافات رنج پیچیدن‬ ‫جان عاشق نواله ها می پیچ‬
‫نتوان عشق را بورزیدن‬ ‫زهد و دانش بورز ای خواجه‬
‫لیک کو گوش بهر بشنیدن‬ ‫پیش از این گفت شمس تبریزی‬

‫‪2104‬‬
‫زهره زند پرده شنگولیان‬ ‫شب که جهان است پر از لولیان‬
‫خنجر و شمشیر کند در میان‬ ‫بیند مریخ که بزم است و عیش‬
‫پیش و پسش اختر چون ماکیان‬ ‫ماه فشاند پر خود چون خروس‬
‫تا که گواهی ندهد بر کیان‬ ‫دیده غماز بدوزد فلک‬
‫تا کی کند سود و کی دارد زیان‬ ‫خفته گروهی و گروهی به صید‬
‫سست میفکن لب چون ناشیان‬ ‫پنج و شش است امشب مهره قمار‬
‫پرده بود خواب و حجاب عیان‬ ‫جام بقا گیر و بهل جام خواب‬
‫خاک سیه بر سر این باقیان‬ ‫ساقی باقی است خوش و عاشقان‬
‫تا که شوی مهتر حلواییان‬ ‫زهر از آن دست کریمش بنوش‬
‫عشق چو حلوا و جهان چون تیان‬ ‫عشق چو مغز است جهان همچو پوست‬
‫تا نکنم حلیه حلوا بیان‬ ‫حلق من از لذت حلوا بسوخت‬

‫‪2105‬‬
‫آرد آن باده وافر ثمن‬ ‫ساقی من خیزد بی گفت من‬
‫بشنود آواز دلم بی دهن‬ ‫حاجت نبود که بگویم بیار‬
‫و آن کرم بی حد و خلق حسن‬ ‫هست تقاضاگر او لطف او‬
‫بر تو زند نور مگویش بزن‬ ‫ماه برآید تو مگویش برآ‬
‫وی به گه رزم مهین صف شکن‬ ‫ای به گه بزم بهین عیش و نوش‬
‫وز پی محبوس چه ای خوش رسن‬ ‫از پی هر گمره نیکو دلیل‬
‫تو مثل شمعی و جان ها لگن‬ ‫عالم همچون شب و تو همچو ماه‬
‫با تو شود ساکن نعم السکن‬ ‫جان مثل ذره بود بی قرار‬

‫‪2106‬‬
‫دردکش و دلخوش و چالک من‬ ‫مست رسید آن بت بی باک من‬
‫هیچ به خود منگر غمناک من‬ ‫گفت به من بنگر و دلشاد شو‬
‫پاک کنش در نظر پاک من‬ ‫ز آب و گل این دیده تو پرگل است‬
‫گفت مزن بخیه بر این چاک من‬ ‫دست بزد خرقه من چاک کرد‬
‫پاک مکن روی خود از خاک من‬ ‫روی چو بر خاک نهادم بگفت‬
‫ز آنک منم شیر و تو شیشاک من‬ ‫ای منت آورده منت می برم‬
‫لیک سیه می نکند زاک من‬ ‫نفت زدم در تو و می سوز خوش‬

‫‪2107‬‬
‫آن منی آن منی آن من‬ ‫جان منی جان منی جان من‬
‫قند منی لیق دندان من‬ ‫شاه منی لیق سودای من‬
‫چشم من و چشمه حیوان من‬ ‫نور منی باش در این چشم من‬
‫سرو من آمد به گلستان من‬ ‫گل چو تو را دید به سوسن بگفت‬
‫زلف تو حال پریشان من‬ ‫از دو پراکنده تو چونی بگو‬
‫چاه زنخدان تو زندان من‬ ‫ای رسن زلف تو پابند من‬
‫پیش من آ ای گل خندان من‬ ‫دست فشان مست کجا می روی‬

‫‪2108‬‬
‫در تک این خانه گرفتم وطن‬ ‫می نروم هیچ از این خانه من‬
‫کفر بود نیت بیرون شدن‬ ‫خانه یار من و دارالقرار‬
‫گوش نهم سوی تنن تنتنن‬ ‫سر نهم آن جا که سرم مست شد‬
‫راه من این است تو راهم مزن‬ ‫نکته مگو هیچ به راهم مکن‬
‫جان من این جاست برو جان مکن‬ ‫خانه لیلی است و مجنون منم‬
‫همچو منش باز بماند دهن‬ ‫هر کی در این خانه درآید ورا‬
‫قارع در گشت دو صد درشکن‬ ‫خیز ببند آن در اما چه سود‬
‫ز آتش روی چو تو شیرین ذقن‬ ‫ای خنک آن را که سرش گرم شد‬
‫ای رخ تو حسرت هر مرد و زن‬ ‫آن رخ چون ماه به برقع مپوش‬
‫ای در تو قبله هر ممتحن‬ ‫این در رحمت که گشادی مبند‬
‫هم تو سهیلی و عقیق یمن‬ ‫شمع تویی شاهد تو باده تو‬
‫حلقه به گوش توام و مرتهن‬ ‫باقی عمر از تو نخواهم برید‬
‫می نرمد پیل من از کرگدن‬ ‫می نرمد شیر من از آتشت‬
‫بی گل و بی خار نباشد چمن‬ ‫تو گل و من خار که پیوسته ایم‬
‫جان شبی دل ز شبم برمکن‬ ‫من شب و تو ماه به تو روشنم‬
‫سر پی شکرانه نهم بر لگن‬ ‫شمع تو پروانه جانم بسوخت‬
‫گشته یکی جان پنهان در دو تن‬ ‫جان من و جان تو هر دو یکی است‬
‫روشن از او گشته هزار انجمن‬ ‫جان من و تو چو یکی آفتاب‬
‫رسته شد از تفرقه خویشتن‬ ‫وقت حضور تو دو تا گشت جان‬
‫مطرب عشاق بگو تن مزن‬ ‫تن زدم از غیرت و خامش شدم‬
‫ماهی جان راست چو بحر عدن‬ ‫خطه تبریز و رخ شمس دین‬

‫‪2109‬‬
‫بازسپردم به تو من خویشتن‬ ‫ای تو پناه همه روز محن‬
‫قطره آن الفت مرد است و زن‬ ‫قلزم مهری که کناریش نیست‬
‫شاه بگوید به گدا کیمسن‬ ‫شیر دهد شیر به اطفال خویش‬
‫سرمه یعقوب شود پیرهن‬ ‫بلک شود آتش دایه خلیل‬
‫آب بنوشد ز ثری یاسمن‬ ‫نور بد و شد بصر از آفتاب‬
‫با همه کفرش به عبادت شمن‬ ‫بلک کشد از بت سنگین غذا‬
‫زهر دهد دایه چو آری تو فن‬ ‫قهر کند دایگی از لطف تو‬
‫حله شود بر تن مومن کفن‬ ‫گردد ابریشم بر کرم گور‬
‫بلبل جان خطبه کند بر فنن‬ ‫بس کن از این شرح و خمش کن که تا‬

‫‪2110‬‬
‫چرخ دوتا شد ز مناجات من‬ ‫بانگ برآمد ز خرابات من‬
‫یار درآمد به مراعات من‬ ‫عاقبت المر ظفر دررسید‬
‫دلبر بی کفو مکافات من‬ ‫یا رب یا رب که چه سان می کند‬
‫غفلت و انکار و جنایات من‬ ‫طاعت و ایمان کند آن کیمیا‬
‫زله دهد از پی زلت من‬ ‫قصر دهد از پی تقصیر من‬
‫از تبش روز ملقات من‬ ‫جوش نهد در دل دریا و کوه‬
‫سوخته بودی ز خیالت من‬ ‫گر نبدی پرده خیالت خلق‬
‫طبل و علم نعره و هیهات من‬ ‫در سپه جان زندی زلزله‬
‫نیم شبان آتش میقات من‬ ‫در افق چرخ زدی شعله ها‬

‫‪2111‬‬
‫یار درآمد به مراعات من‬ ‫بانگ برآمد ز خرابات من‬
‫رفت ز حد ذوق مناجات من‬ ‫تا که بدیدم مه بی حد او‬
‫آمد هنگام ملقات من‬ ‫موسی جانم به که طور رفت‬
‫کآمد سرمست به میقات من‬ ‫طور ندا کرد که آن خسته کیست‬
‫پر شده تا سقف سماوات من‬ ‫این نفس روشن چون برق چیست‬
‫رسته ز هجران و ز آفات من‬ ‫این دل آن عاشق مستان ماست‬
‫بر طمع لطف و مکافات من‬ ‫آمده با سوز و هزاران نیاز‬
‫خلعت و تشریف و مکافات من‬ ‫پیشتر آ پیشتر آ و ببین‬
‫عمر ابد گیر ز اثبات من‬ ‫نفی شدی در طلب وصل من‬
‫مست شو این است کرامات من‬ ‫از خم توحید بخور جام می‬

‫مات منی مات منی مات من‬ ‫پهلوی شه آمده ای مات شو‬
‫چند ز هیهای و ز هیهات من‬ ‫بس کن ای دل چو شدی مات شه‬

‫‪2112‬‬
‫نور مه از نور ملقات من‬ ‫ظلمت شب پرتو ظلمات من‬
‫زلت و انکار و جنایات من‬ ‫گوهر طاعت شد از آن کیمیا‬
‫تا نگرد سوی سماوات من‬ ‫هست سماوات در آن آرزو‬
‫ای شه جان شاهد شهمات من‬ ‫ای رخ خورشید سوی برج من‬

‫‪2113‬‬
‫کفر من و توبه و اخلص من‬ ‫ای تو چو خورشید و شه خاص من‬
‫تا تو بگوییش که رقاص من‬ ‫رقص کند بر سر چرخ آفتاب‬
‫کای ز تو جان یافته اشخاص من‬ ‫سجده کنان پیش درت نفس کل‬
‫بحر منی گوهر و غواص من‬ ‫نفس کل و عقل کل و آن دگر‬
‫جرم من و واعظ و قصاص من‬ ‫کفر من و گوهر ایمان من‬

‫‪2114‬‬
‫کآه ز معشوقه پنهان من‬ ‫بانگ برآمد ز دل و جان من‬
‫تاج سر من شه و سلطان من‬ ‫سجده گه اصل من و فرع من‬
‫دست غم یوسف کنعان من‬ ‫خسته و بسته ست دل و دست من‬
‫گفت ز دست من و دستان من‬ ‫دست نمودم که بگو زخم کیست‬
‫دید و بخندید دلستان من‬ ‫دل بنمودم که ببین خون شده ست‬
‫عید مرا ای شده قربان من‬ ‫گفت به خنده که برو شکر کن‬
‫آن منی آن منی آن من‬ ‫گفتم قربان کیم یار گفت‬
‫دید ملک دیده گریان من‬ ‫صبح چو خندید دو چشمم گریست‬
‫از شفقت چشمه حیوان من‬ ‫جوش برآورد و روان کرد آب‬
‫در بن هر سی و دو دندان من‬ ‫نک اثر آب حیاتش نگر‬
‫تازه بدو سدره ایمان من‬ ‫آب حیات است روانه ز جوش‬
‫بنده تر از من دل حیران من‬ ‫بنده این آبم و این میراب‬
‫پیش شهنشاه نهان دان من‬ ‫بس کن گستاخ مرو هین خموش‬

‫‪2115‬‬
‫خرمی این دم و فردای من‬ ‫بازرسید آن بت زیبای من‬
‫در رخ او باغ و تماشای من‬ ‫در نظرش روشنی چشم من‬
‫بانگ من و نعره و هیهای من‬ ‫عاقبت المر به گوشش رسید‬
‫جان و جهان است و تمنای من‬ ‫بر در من کیست که در می زند‬
‫ور نکند یاد من او وای من‬ ‫گر نزند او در من درد من‬
‫باز مکن سلسله از پای من‬ ‫دور مکن سایه خود از سرم‬
‫رو بر حلوایی و حلوای من‬ ‫در چه خیالی هله ای روترش‬
‫تا که بیفزاید صفرای من‬ ‫هم بخور و هم کف حلوا بیار‬
‫چیست زبونی تو بابای من‬ ‫ریش تو را سخت گرفته ست غم‬
‫ای نر و نرزاده و مولی من‬ ‫در زنخش کوب دو سه مشت سخت‬
‫غرقه آب آمد سقای من‬ ‫مشک بدرید و بینداخت دلو‬
‫رفت و بنشنید عللی من‬ ‫بانگ زدم کای کر سقا بیا‬
‫عاقبت آید سوی صحرای من‬ ‫آن من است او و به هر جا رود‬
‫از لمع گوهر گویای من‬ ‫جوشش دریای معلق مگر‬
‫دررو در آب مصفای من‬ ‫گوید دریا که ز کشتی بجه‬
‫قطره شود بحر به دریای من‬ ‫قطره به دریا چو رود در شود‬
‫کز ازل آمد غم و سودای من‬ ‫ترک غزل گیر و نگر در ازل‬

‫‪2116‬‬
‫یک قدح مردفکن برگزین‬ ‫آمده ای بی گه خامش مشین‬
‫تا بدمد سبزه ز آب و ز طین‬ ‫آب روان داد ز چشمه حیات‬
‫تا بگزد لله رخ یاسمین‬ ‫آن می گلگون سوی گلشن کشان‬
‫خندد و گوید سخنی خندمین‬ ‫راح نما روح مرا تا که روح‬
‫چونک برافشاند یار آستین‬ ‫درکشد اندیشه گری دست خود‬
‫کاین بکشد کان حلوت ز کین‬ ‫گردن غم را بزند تیغ می‬
‫کاغتنموا الهوه یا شاربین‬ ‫بام و در مجلس افغان کند‬
‫چشم گشا روشنی چشم بین‬ ‫گوش گشا جانب حلقه کرام‬
‫جعد تو را بیند پنجاه چین‬ ‫سجده کند چین چو گشاید دو چشم‬
‫سوی امین آید روح المین‬ ‫خرمیش بر دل خرم زند‬
‫بازرهد جان ز بنات و بنین‬ ‫مادر عشرت چو گشاید کنار‬
‫وز کف او گیرم در ثمین‬ ‫بس کنم و رخت به ساقی دهم‬

‫‪2117‬‬
‫ای صنم همدل و همرنگ من‬ ‫پیشتر آ ای صنم شنگ من‬
‫تا تو بگوییش که دلتنگ من‬ ‫شیوه گری بین که دلم تنگ شد‬

‫تا تو بگویی سره سرهنگ من‬ ‫جنگ کنم با دل خود چون عوان‬
‫از غم تو ای بت گلرنگ من‬ ‫چند بپرسی که رخت زرد چیست‬
‫زاری این قالب چون چنگ من‬ ‫دوش به زهره همه شب می رسید‬
‫تا برهد جان من از ننگ من‬ ‫جان مرا از تن من بازخر‬
‫صیرفی زر دل چون سنگ من‬ ‫ای شده از لطف لب لعل تو‬
‫کز جهت توست همه جنگ من‬ ‫صلح بده جان مرا و مرا‬
‫گر تو بگویی که بیا لنگ من‬ ‫پای من از باد روانتر شود‬
‫کز تو شود چون شکر آونگ من‬ ‫زان شده ام بسته آونگ تو‬
‫اه چه شوم چون کنی آهنگ من‬ ‫ای تو ز من فارغ و من زار زار‬
‫روم مرا بازخر از زنگ من‬ ‫زنگی غم بر در شادی روم‬
‫نیم قدم شد ز تو فرسنگ من‬ ‫بی گهی و دوری ره باک نیست‬
‫تازه شده روی پرآژنگ من‬ ‫پیری من گشته به از کودکی‬
‫تات بگوید خمش و دنگ من‬ ‫خامش کن چون خمشان دنگ باش‬

‫‪2118‬‬
‫بت چینی که نگذارد که افتد بر رخ ما‬ ‫می تلخی که تلخی ها بدو گردد همه شیرین‬
‫چین‬
‫رخش هر لحظه می گوید که گلزار‬ ‫میش هر دم همی گوید که آب خضر را درکش‬
‫مخلد بین‬
‫لب شیرین او خواند به افسون سوره‬ ‫زبان چرب او کآرد درختانی پر از زیتون‬
‫والتین‬
‫هواه کاشف البلوی کعسق او یاسین‬ ‫ایا من عشق خدیه یذیب الف حور العین‬
‫کمال ساده الوافی یفوق الطور فی‬ ‫شعاع وجهه یعلو علی شمس الضحی نورا‬
‫المتکین‬
‫و کم من میت احیا محیاه کیوم الدین‬ ‫فکم من عاشق اردی مقال الحب زر غبا‬
‫که زنده کردمی هر دم هزاران مرده‬ ‫همی گوید مگو چیزی وگر نی هست تمییزی‬
‫زین تلقین‬
‫وراء الحرف معلوم بیان النور فی‬ ‫سکوتی عند احرار غدا کشاف اسرار‬
‫التعیین‬
‫که او ناگفته دریابد چو گوش غیب گو‬ ‫چو می گوید بگو حاجت دهد گوشی بدین امت‬
‫آمین‬
‫و ترجم ما کتمناه لهل الحی حتی‬ ‫سکتنا یا صبا نجد فبلغ انت ما تدری‬
‫حین‬

‫‪2119‬‬
‫فلک اندر سجود آید نهد سر از بن‬ ‫اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان‬
‫دندان‬
‫ترفق ساعه و اسال وصل من باد‬ ‫ال یا صاح ل تعجل بقتلی قد دنا المقتل‬
‫بالهجران‬
‫ببین این اشک بی پایان طوافی کن بر‬ ‫بگفتم ای دل خندان چرا دل کرده ای سندان‬
‫این طوفان‬
‫و انت بالوفا اولی فل تشمت بی‬ ‫عذیری منک یا مول فان الهم استولی‬
‫الشیطان‬
‫نه بیمارم نه غمخوارم مرا نگرفت غم‬ ‫مرا گوید چه غم دارد دل آواره چه کم دارم‬
‫چندان‬
‫قد استولیت فانصرنی فان الفضل‬ ‫ال یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی‬
‫بالحسان‬
‫کرم منسوخ شد مانا نشد منسوخ ای‬ ‫مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا‬
‫سلطان‬
‫فل تعرض بذا عنی وجد بالعفو و‬ ‫و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی‬
‫الغفران‬
‫خدایا مهر افزایش محالی را بساز‬ ‫عجب گردد دل و رایش ز بی باکی ببخشایش‬
‫امکان‬
‫و سقونا به سقیاکم خذوا بالجود یا‬ ‫اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم‬
‫اخوان‬
‫دل تو پند نپذیرد پس این دردی است‬ ‫شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره می میرد‬
‫بی درمان‬
‫الفت النار احیانا فمن ذایالف النیران‬ ‫دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا‬
‫چو بیند گریه ام گوید که این اشک‬ ‫چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی‬
‫است یا باران‬
‫و ل تعرض و ل تقل و ل تردینی‬ ‫خلیلی قد دنا نقلی بل قلب و ل عقل‬
‫بالنسیان‬
‫تو را صرع است یا سودا کس از‬ ‫مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا‬
‫حلوا کند افغان‬
‫و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا‬ ‫یقول خادع المعشر بلء العشق کالسکر‬
‫فتان‬
‫چه می نالی به طراری منم سلطان‬ ‫ز رنجم گنج ها داری ز خارم جفت گلزاری‬
‫طراران‬
‫برودات الهوی تدفی و نیران الهوی‬ ‫جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی‬
‫ریحان‬
‫که می مویی و می گویی چنین مقلوب‬ ‫مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما‬
‫با ایشان‬
‫فبیس البخل فی الماکل و نعم الجود فی‬ ‫اذا استغنیت ل تبخل تصدق فی الهوی و انخل‬
‫النسان‬
‫مبادا یار ز اوباشی کند با تو همین‬ ‫چو در بزم طرب باشی بخیلی کم کن ای ناشی‬
‫دستان‬
‫ادر کاستنا و اسکر فان العیش‬ ‫ال یا ساقیا اوفر و ل تمنن لتستکثر‬
‫للسکران‬
‫رها کن حرص بدخو را مخور می‬ ‫چو خوردی صرف خوش بو را بده یاران می جو را‬
‫جز در این میدان‬
‫و امددنا بحرات عظام یا عظیم الشان‬ ‫فل تسق بکاسات صغار بل بطاسات‬
‫سبو را ساز پیمانه که بی گه آمدیم ای‬ ‫بهل جام عصیرانه که آوردی ز میخانه‬
‫جان‬
‫فنعم الکاس مقیاسا و بیس الهم‬ ‫سقانا ربنا کاسا مراعاه و ایناسا‬
‫کالسرحان‬
‫بیار آن یار محرم را که خاک او است‬ ‫بیار آن جام خوش دم را که گردن می زند غم را‬
‫صد خاقان‬
‫و مل بالفقر تلقائی و انت الدین و‬ ‫اذا ما شیت ابقائی فکن یا عشق سقائی‬
‫الدیان‬
‫حیات خلد انگیزد چو ذات عشق بی‬ ‫میی کز روح می خیزد به جام فقر می ریزد‬
‫پایان‬
‫تسلی القلب بالبشری تصفینا عن‬ ‫ال یا ساقی السکری انل کاساتنا تتری‬
‫الشنآن‬
‫که صاف صاف راواقی مثال باده خم‬ ‫دغل بگذار ای ساقی بکن این جمله در باقی‬
‫دان‬
‫تضی ء فی تراقینا بنور لح کالفرقان‬ ‫سنا برق لساقینا بکاسات تلقینا‬
‫یکی لون است و صد الوان شود بر‬ ‫زهی آبی که صد آتش از او در دل زند شعله‬
‫روی از او تابان‬
‫فدیناه به قنطار بل عد و ل میزان‬ ‫فماء مشبه النار عزیز مثل دینار‬
‫برد از دیده ها کوری بپراند سوی‬ ‫شرابی چون زر سوری ولی نوری نه انگوری‬
‫کیوان‬
‫فایاکم و ایاها و خلوا دهشته الحیران‬ ‫اذا افناک سقیاها و زاد الشرب طغواها‬
‫اناالحق بجهد از جانش زهی فر و‬ ‫چو کرد آن می دگر سانش نمود آن جوش و برهانش‬
‫زهی برهان‬

‫‪2120‬‬
‫خرامیدیم بر کوری دشمن‬ ‫دگرباره چو مه کردیم خرمن‬
‫بخندانید عالم را چو گلشن‬ ‫دگربار آفتاب اندر حمل شد‬
‫به غمازی زبان گشته ست سوسن‬ ‫ز طنازی شکوفه لب گشاده ست‬
‫از آن خیاط بی مقراض و سوزن‬ ‫چه اطلس ها که پوشیدند در باغ‬
‫پر از حلوای بی دوشاب و روغن‬ ‫طبق بر سر نهاده هر درختی‬
‫چو طبال ربیعی شد دهلزن‬ ‫دهل کردیم اشکم را دگربار‬
‫که بود اندر زمستان همچو آهن‬ ‫ز ره گشته ز باد آن روی آبی‬
‫کز آن آهن ببافیده ست جوشن‬ ‫بهار نو مگر داوود وقت است‬
‫برون رفتند آن سردان ز مسکن‬ ‫ندا زد در عدم حق کای ریاحین‬
‫چو مرغان خلیلی از نشیمن‬ ‫به سربالی هستی روی آرید‬
‫مسبح گرد او مرغان الکن‬ ‫رسید آن لک لک عارف ز غربت‬
‫برون کردند سر یک یک ز روزن‬ ‫هزیمتیان که پنهان گشته بودند‬
‫پر از طوق و جواهر گوش و گردن‬ ‫برون کردند سرها سبزپوشان‬
‫همی کوبند پا بر گور بهمن‬ ‫سماع است و هزاران حور در باغ‬
‫اگر داری چو نرگس چشم روشن‬ ‫هل ای بید گوش و سر بجنبان‬
‫ستیزه رو است می آید پی من‬ ‫همی گویم سخن را ترک من کن‬
‫حدیث عاشقان را فاش کردن‬ ‫نخواهم من برای روی سختش‬
‫ال فافرح بنا من کان یحزن‬ ‫ینادی الورد یا اصحاب مدین‬
‫و قال ال للعاری تزین‬ ‫فان الرض اخضرت بنور‬
‫و دیوان النشور غدا مدون‬ ‫و عاد الهاربون الی حیاه‬
‫و ابلهم زمانا ثم احسن‬ ‫بامر ال ماتوا ثم جاوا‬
‫و برهان صنایعه مبرهن‬ ‫و شمس ال طالعه به فضل‬
‫نقدر حجمها من غیر ملبن‬ ‫و صبغنا النبات بغیر صبغ‬
‫ال یا حایرا فیها توطن‬ ‫جنان فی جنان فی جنان‬
‫فذا نال الوصال و ذا تفرعن‬ ‫و هیجنا النفوس الی المعالی‬
‫فان الصمت للسرار ابین‬ ‫ال فاسکت و کلمهم به صمت‬

‫‪2121‬‬
‫کابیکینونین کالی زویمسن‬ ‫افندس مسین کاغا یومیندن‬
‫بیمی تی پاتیس بیمی تی خسس‬ ‫یتی بیرسس یتی قومسس‬
‫هله این من هله آن من‬ ‫هله دل من هله جان من‬
‫هله گنج من هله کان من‬ ‫هله خان من هله مان من‬
‫هذا سکنی هذا مددی‬ ‫هذا سیدی هذا سندی‬
‫هذا ازلی هذا ابدی‬ ‫هذا کنفی هذا عمدی‬
‫یا من قده ضعف الشجر‬ ‫یا من وجهه ضعف القمر‬
‫یا من عشقه نور النظر‬ ‫یا من زارنی وقت السحر‬
‫ز این دلیر جان خود جان نبری‬ ‫گر تو بدوی ور تو بپری‬
‫از مرده خری وال بتری‬ ‫ور جان ببری از دست غمش‬
‫خاراذی دیدش ذتمش انیمو‬ ‫ایل کالیمو ایل شاهیمو‬
‫میذن چاکوسش کالی تویالی‬ ‫یوذ پسه بنی پوپونی للی‬
‫وز صد مجنون افزون شده ام‬ ‫از لیلی خود مجنون شده ام‬
‫باری بنگر تا چون شده ام‬ ‫وز خون جگر پرخون شده ام‬
‫من غرقه شوم در عین خوشی‬ ‫گر ز آنک مرا زین جان بکشی‬
‫گر گوش مرا زان سو بکشی‬ ‫دریا شود این دو چشم سرم‬
‫یا مبتشرا فی تهنیتی‬ ‫یا منبسطا فی تربیتی‬
‫یا قاتلنا انت دیتی‬ ‫ان کنت تری ان تقتلنی‬
‫هستی تو بر هستی بزنی‬ ‫گر خویش تو بر مستی بزنی‬
‫شکلی بکنی دستی بزنی‬ ‫در حلقه ما بهر دل ما‬
‫گفتم که لبت گفتا نچشی‬ ‫صد گونه خوشی دیدم ز اشی‬
‫پرعشق بود چشمم ز کشی‬ ‫بر گورم اگر آیی بنگر‬
‫و آن گنج بود نی صورت زر‬ ‫آن باغ بود نی نقش ثمر‬
‫ل تسالنی زان چیز دیگر‬ ‫شب عیش بود نی نقل و سمر‬

‫‪2122‬‬
‫لیس من التراب بل معصره بل مکان‬ ‫کیف اتوب یا اخی من سکر کارجوان‬
‫یا من من یشربها من الممات و الهوان‬ ‫خط علی کوسها کتابه شارحه‬
‫فها الیها جانب و جانب الی الجنان‬ ‫من تبریز نبعه منبته و ینعه‬

‫‪2123‬‬
‫الزینه عندنا تیقن‬ ‫العشق یقول لی تزین‬
‫ل تله عن الیقین بالظن‬ ‫ل تنظر غیرنا فتعمی‬
‫ل تبرح عندنا فتامن‬ ‫ل عیش لخایف کایب‬
‫من کنت مناه کیف یحزن‬ ‫من کنت هواه کیف یهلک‬
‫ذاک حسن و نحن احسن‬ ‫العقل رسولنا الیکم‬
‫فالهجر من البلء اخشن‬ ‫اخشوشن بالبل و ارضی‬
‫هذا سبب الیه یرکن‬ ‫من رام الی العلی عروجا‬
‫فی مسکننا و نعم مسکن‬ ‫یا مضطربا تعال و افلح‬

‫‪2124‬‬
‫اذا وافاک قلب کیف یحزن‬ ‫ایا بدر الدجی بل انت احسن‬
‫له رهنا اذا ما کنت ترهن‬ ‫فصر یا قلب فی سوق المعالی‬
‫تکنس فی صعودک او توطن‬ ‫ایا نجما خنوسا فی ذراه‬
‫و ل یغشاک فقر انت مخزن‬ ‫فل یعلوک نحس انت آمن‬
‫له عذر و برهان مبرهن‬ ‫ایا جسما فنیت فی هواه‬
‫فمن ارضعته فهو المسمن‬ ‫و ارضعنی لبانا ترتضیه‬
‫و ان الخلد یدخله من آمن‬ ‫اذا ما لم یذقه کیف یحیی‬

‫‪2125‬‬
‫فالمکانات حجاب عن عیان اللمکان‬ ‫اطیب السفار عندی انتقالی من مکان‬
‫ینتن الماء الزلل طول حبس فی‬ ‫المکانات خوابی ل مکان بحر الفرات‬
‫الجنان‬
‫یا ضمیری طرسرارا ل تطر صوب‬ ‫فی البیان انفراج فی مطار للضمیر‬
‫البیان‬
‫و انتقال للطیور فوق جو للمان‬ ‫انتقال للدجاج وسط دار للحبوب‬
‫انتقال فی هوان و انتقال فی جنان‬ ‫یا فتی شتان بین انتقال و انتقال‬
‫انما الفرق سیبدوا آخرا للفتان‬ ‫فی کل النقلین ذوق فی ابتدا النتهاض‬

‫‪2126‬‬
‫غمز عین من ملح فی وصال مستبین‬ ‫اطیب العمار عمر فی طریق العاشقین‬
‫زاد طیبا من جنان فی قیان حور عین‬ ‫رویه المعشوق یوما فی مقام موحش‬
‫فهی زادت لطفها عندی من الماء‬ ‫عفروا من ترب باب بغیه وجهی مدا‬
‫المعین‬
‫انه یحکی صفاتا من صفات شمس‬ ‫غار جسمی ان یراه عاذل او عاذر‬
‫دین‬
‫اشربوا اصحابنا تستمسکوا الحق‬ ‫حبذا سکر حیاتی مزیل للحیا‬
‫المبین‬
‫استرق العبد ذاک الطاهر الروح‬ ‫سیدا مول کریما عالما مستیقظا‬
‫المین‬
‫آمن من کل خوف او بلء او مکین‬ ‫حبذا ظل ظلیل من نخیل باسق‬
‫فاعجبوا من مسکر مستکثر الرای‬ ‫تمره یصفی عقول کدرت انوارها‬
‫الرزین‬

‫‪2127‬‬
‫یا قریب العهد من شرب اللبن‬ ‫یا صغیر السن یا رطب البدن‬
‫دیلمی الشعر رومی الذقن‬ ‫هاشمی الوجه ترکی القفا‬
‫من رآی روحین عاشقا فی بدن‬ ‫روحه روحی و روحی روحه‬
‫غیر ان لم یعرفوا عشقی به من‬ ‫صح عند الناس انی عاشق‬
‫کل شی ء منکم عندی حسن‬ ‫اقطعوا شملی و ان شاتم صلوا‬
‫و متاعی باد مما فی وطن‬ ‫ذاب مما فی متاعی وطنی‬

‫‪2128‬‬
‫اقترب الوصل و افنی المحن‬ ‫ابشر ثم ابشر یا موتمن‬
‫من سکر یلقب ام الفتن‬ ‫فاجتمعوا نقضی ما فاتنا‬
‫قد قرب المنزل نعم الوطن‬ ‫قد قدم الساقی نعم السقا‬
‫پرورش آمد همه کار چمن‬ ‫کار تو این است که دل پروری‬
‫انت لنا البر ولی المنن‬ ‫خلدک ال لنا ساقیا‬
‫من سکر یقطع راس الحزن‬ ‫نحن عطاش سندی فاسقنا‬
‫طیبه السر ملیح العلن‬ ‫ینشانا صفوته نشاه‬
‫و اغتنم الفرض و خل السنن‬ ‫ترک کن این گفت و همی باش جفت‬
‫تن تنتن تن تنتن تن تنن‬ ‫فاغتنم السکر و زمزم لنا‬
‫قد وضع الحرب فخل المحن‬ ‫قد ظهر الصبح و خل الحرس‬
‫و اختلط الشهد لنا باللبن‬ ‫طیبنا الراح و نعم المطیب‬
‫فاسق و اسرف سرفا مشبعا‬ ‫نطمع فی الزاید فازدد لنا‬
‫رن لنا رنه ظبی الغن‬ ‫سن لنا سنتک المرتضی‬
‫لیس علی الرض کهذا العطن‬ ‫نخ هنا جمله بعراننا‬
‫من هو ل یعبد هذ الوثن‬ ‫من هو ل یغبط هذ السقا‬
‫فاقنع بالوجز یا ممتحن‬ ‫ما لرسالت هوی منتهی‬
‫نشرب بالوحده نحن اذن‬ ‫قد سکر القوم و نام الندیم‬
‫فعلللن فعلللن فعللن‬ ‫مفتعلن مفتعلن مفتعل‬
‫‪2129‬‬
‫طیبه النفس به طایعون‬ ‫نحن الی سیدنا راجعون‬
‫انفسنا نحن له بایعون‬ ‫سیدنا یصبح یبتا عنا‬
‫نحن الی نظرته جایعون‬ ‫یفسد ان جاع الی موکل‬
‫تحسب انا ابدا ضایعون‬ ‫سوف تلقیه به میعاده‬

‫‪2130‬‬
‫شوریده گردد عقل او آشفته گردد‬ ‫ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او‬
‫خوی او‬
‫بر رو و سر پویان شود چون آب اندر‬ ‫معشوق را جویان شود دکان او ویران شود‬
‫جوی او‬
‫آن کو چنین رنجور شد نایافت شد‬ ‫در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود‬
‫داروی او‬
‫ترک فلک چاکر شود آن را که شد‬ ‫جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد‬
‫هندوی او‬
‫چون خوش نباشد آن دلی کو گشت‬ ‫عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می کند‬
‫دستنبوی او‬
‫بسته ست دست جادوان آن غمزه‬ ‫بس سینه ها را خست او بس خواب ها را بست او‬
‫جادوی او‬
‫شیران زده دم بر زمین پیش سگان‬ ‫شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او‬
‫کوی او‬
‫چندین چراغ و مشعله بر برج و بر‬ ‫بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان‬
‫باروی او‬
‫بر قلعه آن کس بررود کو را نماند‬ ‫شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی طبل و دهل‬
‫اوی او‬
‫ای شب تو زلفش دیده ای نی نی و‬ ‫ای ماه رویش دیده ای خوبی از او دزدیده ای‬
‫نی یک موی او‬
‫چون بیوه ای جامه سیه در خاک رفته‬ ‫این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان‬
‫شوی او‬
‫نی چشم بندد چشم او کژ می نهد‬ ‫شب فعل و دستان می کند او عیش پنهان می کند‬
‫ابروی او‬
‫چون پیش چوگان قدر هستی دوان‬ ‫ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری‬
‫چون گوی او‬
‫بی پا و بی سر می دود چون دل به‬ ‫آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد‬
‫گرد کوی او‬
‫ای دل فرورفته به سر چون شانه در‬ ‫ای روی ما چون زعفران از عشق لله ستان او‬
‫گیسوی او‬
‫این پشت و رو این سو بود جز رو‬ ‫مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او‬
‫نباشد سوی او‬
‫ای دل ز صورت نگذری زیرا نه ای‬ ‫او هست از صورت بری کارش همه صورتگری‬
‫یک توی او‬
‫غریدن شیر است این در صورت‬ ‫داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل‬
‫آهوی او‬
‫از صنعت جولهه ای وز دست وز‬ ‫بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود‬
‫ماکوی او‬
‫فراش این کو آسمان وین خاک‬ ‫ای جان ها ماکوی او وی قبله ما کوی او‬
‫کدبانوی او‬
‫کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا‬ ‫سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او‬
‫زانوی او‬
‫صد رحمت و صد آفرین بر دست و‬ ‫این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من‬
‫بر بازوی او‬
‫ای مرده جست و جوی من در پیش‬ ‫من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم‬
‫جست و جوی او‬
‫سودش ندارد های من چون بشنود دل‬ ‫من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل‬
‫هوی او‬

‫‪2131‬‬
‫و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه‬ ‫حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو‬
‫شو‬
‫وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم‬ ‫هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن‬
‫خانه شو‬
‫وآنگه شراب عشق را پیمانه شو‬ ‫رو سینه را چون سینه ها هفت آب شو از کینه ها‬
‫پیمانه شو‬
‫گر سوی مستان می روی مستانه شو‬ ‫باید که جمله جان شوی تا لیق جانان شوی‬
‫مستانه شو‬
‫آن گوش و عارض بایدت دردانه شو‬ ‫آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده‬
‫دردانه شو‬
‫فانی شو و چون عاشقان افسانه شو‬ ‫چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما‬
‫افسانه شو‬
‫چون قدر مر ارواح را کاشانه شو‬ ‫تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی‬
‫کاشانه شو‬
‫ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو‬ ‫اندیشه ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد‬
‫پیشانه شو‬
‫مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه‬ ‫قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل های ما‬
‫شو‬
‫کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه‬ ‫بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را‬
‫شو‬
‫دامی و مرغ از تو رمد رو لنه شو‬ ‫گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را‬
‫رو لنه شو‬
‫ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو‬ ‫گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه‬
‫رو شانه شو‬
‫تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو‬ ‫تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی‬
‫فرزانه شو‬
‫هل مال را خود را بده شکرانه شو‬ ‫شکرانه دادی عشق را از تحفه ها و مال ها‬
‫شکرانه شو‬
‫یک مدتی چون جان شدی جانانه شو‬ ‫یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی‬
‫جانانه شو‬
‫نطق زبان را ترک کن بی چانه شو‬ ‫ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر‬
‫بی چانه شو‬

‫‪2132‬‬
‫هستی ببینی زنده دل می دانک باشد‬ ‫مستی ببینی رازدان می دانک باشد مست او‬
‫هست او‬
‫می دانک آن سر را یقین خاریده باشد‬ ‫گر سر ببینی پرطرب پر گشته از وی روز و شب‬
‫دست او‬
‫لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او‬ ‫عالم چو ضد یک دگر در قصد خون و شور و شر‬
‫حیران شود دیو و پری در خیز و در‬ ‫هر دم یکی را می دهد تا چون درختی برجهد‬
‫برج است او‬
‫ای فربه از بایست خود باری ببین‬ ‫سبلت قوی مالیده ای از شیر نقشی دیده ای‬
‫بایست او‬
‫ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست‬ ‫زو قالبت پیوسته شد پیوسته گردد حالتت‬
‫او‬
‫جز حق نباشد فوق او جز فقر نبود‬ ‫ای خوش بیابان که در او عشق است تازان سو به سو‬
‫پست او‬
‫تا او بگیرد صیدها ای صید مست‬ ‫شست سخن کم باف چون صیدت نمی گردد زبون‬
‫شست او‬

‫‪2133‬‬
‫بیزار شو بیزار شو وز خویش هم‬ ‫بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو‬
‫بیزار شو‬
‫باور نمی داری مرا اینک سوی بازار‬ ‫در مصر ما یک احمقی نک می فروشد یوسفی‬
‫شو‬
‫خار از کفت بیرون کند وآنگه سوی‬ ‫بی چون تو را بی چون کند روی تو را گلگون کند‬
‫گلزار شو‬
‫همچون قدح شو سرنگون و آن گاه‬ ‫مشنو تو هر مکر و فسون خون را چرا شویی به خون‬
‫دردی خوار شو‬
‫وز بهر نقل کرکسش مردار شو‬ ‫در گردش چوگان او چون گوی شو چون گوی شو‬
‫مردار شو‬
‫خواهی که آید پیش تو بیمار شو بیمار‬ ‫آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان‬
‫شو‬
‫گر یار غاری هین بیا در غار شو در‬ ‫این سینه را چون غار دان خلوتگه آن یار دان‬
‫غار شو‬
‫خواهی بدانی دزد را طرار شو طرار‬ ‫تو مرد نیک ساده ای زر را به دزدان داده ای‬
‫شو‬
‫خواهی که غواصی کنی دم دار شو‬ ‫خاموش وصف بحر و در کم گوی در دریای او‬
‫دم دار شو‬

‫‪2134‬‬
‫از جنگ می ترسانیم گر جنگ شد گو‬ ‫نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو‬
‫جنگ شو‬
‫تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ‬ ‫ماییم مست ایزدی زان باده های سرمدی‬
‫شو‬
‫تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در‬ ‫رفتیم سوی شاه دین با جامه های کاغذین‬
‫رنگ شو‬
‫ای روح این جا مست شو وی عقل‬ ‫در عشق جانان جان بده بی عشق نگشاید گره‬
‫این جا دنگ شو‬
‫خواهی به سوی روم رو خواهی به‬ ‫شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او‬
‫سوی زنگ شو‬
‫زین بت خلصی نیستت خواهی به‬ ‫در دوغ او افتاده ای خود تو ز عشقش زاده ای‬
‫صد فرسنگ شو‬
‫این گو برو صدیق شو و آن گو برو‬ ‫گر کافری می جویدت ور مومنی می شویدت‬
‫افرنگ شو‬
‫از دخل او چون نخل شو وز نخل او‬ ‫چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لغ او‬
‫آونگ شو‬
‫گر راستی رو تیر شو ور کژروی‬ ‫هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او‬
‫خرچنگ شو‬
‫خواهی عقیق و لعل شو خواهی کلوخ‬ ‫ملکی است او را زفت و خوش هر گونه ای می بایدش‬
‫و سنگ شو‬
‫با سیل سوی بحر رو مهمان عشق‬ ‫گر لعل و گر سنگی هل می غلط در سیل بل‬
‫شنگ شو‬
‫گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ‬ ‫بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر‬
‫شو‬
‫گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی‬ ‫می باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان‬
‫گنگ شو‬
‫چون آن کند رو نای شو چون این کند‬ ‫گه بر لبت لب می نهد گه بر کنارت می نهد‬
‫رو چنگ شو‬
‫مستان او را جام شو بر دشمنان‬ ‫هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش‬
‫سرهنگ شو‬
‫شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش‬ ‫سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز‬
‫آهنگ شو‬
‫باغ پرانگور ویی گه باده شو گه بنگ‬ ‫آن کس بود محتاج می کو غافل است از باغ وی‬
‫شو‬
‫کت گفت کاندر مشغله یار خران‬ ‫خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی‬
‫عنگ شو‬

‫‪2135‬‬
‫پیمانه خون شفق پنگان خون پیمای تو‬ ‫ای شعشعه نور فلق در قبه مینای تو‬
‫رقصان و غلطان آمده تا ساحل دریای‬ ‫ای میل ها در میل ها وی سیل ها در سیل ها‬
‫تو‬
‫چون ماه رو بال کند تا بنگرد بالی‬ ‫با رفعت و آهنگ مه مه را فتد از سر کله‬
‫تو‬
‫بر پرده های واصلن در روضه‬ ‫در هر صبوحی بلبلن افغان کنان چون بی دلن‬
‫خضرای تو‬
‫ای برگشاده چارجو در باغ باپهنای تو‬ ‫ای جان ها دیدارجو دل ها همه دلدارجو‬
‫یک جوی شیر تازه بین یک جو می‬ ‫یک جو روان ماء معین یک جوی دیگر انگبین‬
‫حمرای تو‬
‫کو سر که تا شرحی کنم از سرده‬ ‫تو مهلتم کی می دهی می بر سر می می دهی‬
‫صهبای تو‬
‫یک دم نمی یابد امان از عشق و‬ ‫من خود کی باشم آسمان در دور این رطل گران‬
‫استسقای تو‬
‫وی آسمان هم عاشقی پیداست در‬ ‫ای ماه سیمین منطقه با عشق داری سابقه‬
‫سیمای تو‬
‫ای دل خمش تا کی بود این جهد و‬ ‫عشقی که آمد جفت دل شد بس ملول از گفت دل‬
‫استقصای تو‬
‫گفتم که نالن شو کنون جان بنده‬ ‫دل گفت من نای ویم نالن ز دم های ویم‬
‫سودای تو‬
‫حمدا لعشق شامل بگرفته سر تا پای‬ ‫انا فتحنا بابکم ل تهجروا اصحابکم‬
‫تو‬

‫‪2136‬‬
‫چون می ز داد تو بود شاید نهادن‬ ‫ساقی اگر کم شد میت دستار ما بستان گرو‬
‫جان گرو‬
‫کرده ست اندر شهر ما دکان و خان و‬ ‫بس اکدش و بس کدخدا کز شور می های خدا‬
‫مان گرو‬
‫مر تخت را و تاج را کرده ست آن‬ ‫آن شاه ابراهیم بین کادهم به دستش معرفت‬
‫سلطان گرو‬
‫عثمان جگر کرده گرو و آن بوهریره‬ ‫بوبکر سر کرده گرو عمر پسر کرده گرو‬
‫انبان گرو‬
‫گر ز آنک درویشی کند از بهر می‬ ‫پس چه عجب آید تو را چون با شهان این می کند‬
‫خلقان گرو‬
‫در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان‬ ‫آن شاهد فرد احد یک جرعه ای در بت نهد‬
‫گرو‬
‫در هیچ دامی پر خود ننهاده چون‬ ‫من مست آن میخانه ام در دام آن دردانه ام‬
‫مرغان گرو‬
‫جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو‬ ‫بهر چه لرزی بر گرو در کار او جان گو برو‬
‫صد چندان گرو‬
‫بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان‬ ‫خامش رها کن بلبلی در گلشن آی و درنگر‬
‫گرو‬

‫‪2137‬‬
‫صد کیر خر در کون او صد تیز سگ‬ ‫آن کون خر کز حاسدی عیسی بود تشویش او‬
‫در ریش او‬
‫یا بول خر را بو کند یا گه بود تفتیش‬ ‫خر صید آهو کی کند خر بوی نافه کی کشد‬
‫او‬
‫جو را زیان نبود ولی واجب بود‬ ‫هر جوی آب اندررود آن ماده خر بولی کند‬
‫تعطیش او‬
‫ای چون مخنث غنج او چون قحبگان‬ ‫خر ننگ دارد ز آن دغل از حق شنو بل هم اضل‬
‫تخمیش او‬
‫من دست در ساقی زنم چون مستم از‬ ‫خامش کنم تا حق کند او را سیه روی ابد‬
‫تجمیش او‬

‫‪2138‬‬
‫چرخی بزن ای ماه تو جان بخش‬ ‫ای عشق تو موزونتری یا باغ و سیبستان تو‬
‫مشتاقان تو‬
‫خار خسک نسرین شود صد جان‬ ‫تلخی ز تو شیرین شود کفر و ضللت دین شود‬
‫فدای جان تو‬
‫صد شور در سرها نهی ای خلق‬ ‫در آسمان درها نهی در آدمی پرها نهی‬
‫سرگردان تو‬
‫عشقا چه عشرت دوستی ای شادی‬ ‫عشقا چه شیرین خوستی عشقا چه گلگون روستی‬
‫اقران تو‬
‫هر ذره را آهنگ تو در مطمع احسان‬ ‫ای بر شقایق رنگ تو جمله حقایق دنگ تو‬
‫تو‬
‫باغ و رز و گلزارها مستسقی باران‬ ‫بی تو همه بازارها پژمرده اندر کارها‬
‫تو‬
‫مستی کند برگ و ثمر بر چشمه‬ ‫رقص از تو آموزد شجر پا با تو کوبد شاخ تر‬
‫حیوان تو‬
‫تا برفشاند برگ خود بر باد گل افشان‬ ‫گر باغ خواهد ارمغان از نوبهار بی خزان‬
‫تو‬
‫عار آید آن استاره را کو تافت بر‬ ‫از اختران آسمان از ثابت و از سایره‬
‫کیوان تو‬
‫بر جای نان شادی خورد جانی که شد‬ ‫ای خوش منادی های تو در باغ شادی های تو‬
‫مهمان تو‬
‫کی عمر را لذت بود بی ملح بی پایان‬ ‫من آزمودم مدتی بی تو ندارم لذتی‬
‫تو‬
‫در خواب دید این پیل جان صحرای‬ ‫رفتم سفر بازآمدم ز آخر به آغاز آمدم‬
‫هندستان تو‬
‫بکران آبستان تو از لذت دستان تو‬ ‫صحرای هندستان تو میدان سرمستان تو‬
‫آورد جان را کشکشان تا پیش‬ ‫سودم نشد تدبیرها بسکست دل زنجیرها‬
‫شادروان تو‬
‫هر دم حیاتی واردی از بخشش ارزان‬ ‫آن جا نبینم ماردی آن جا نبینم باردی‬
‫تو‬
‫تا درجهد دیوانه ای گستاخ در ایوان‬ ‫ای کوه از حلمت خجل وز حلم تو گستاخ دل‬
‫تو‬
‫چون مور شد دل رخنه جو در طشت‬ ‫از بس که بگشادی تو در در آهن و کوه و حجر‬
‫و در پنگان تو‬
‫پیموده کی تاند شدن ز اسکره عمان‬ ‫گر تا قیامت بشمرم در شرح رویت قاصرم‬
‫تو‬

‫‪2139‬‬
‫کو ساقی دریادلی تا جام سازد از سبو‬ ‫وال ملولم من کنون از جام و سغراق و کدو‬
‫با توست آن حیله مکن این جا مجو آن‬ ‫با آنچ خو کردی مرا اندرمدزد آن ده مها‬
‫جا مجو‬
‫هر آرزو که باشدت پیش آ و در‬ ‫هر بار بفریبی مرا گویی که در مجلس درآ‬
‫گوشم بگو‬
‫که من چو حلقه بر درم چون لب نهم‬ ‫خوش من فریب تو خورم نندیشم و این ننگرم‬
‫بر گوش تو‬
‫بال رها کن کاهلی می ریز چون‬ ‫من بر درم تو واصلی حاتم کف و دریادلی‬
‫خون عدو‬
‫هر دم خیالی باطلی سر برزند در‬ ‫تا هوش باشد یار من باطل شود گفتار من‬
‫پیش او‬
‫کز آب حیوان می کند آن خضر هر‬ ‫آن کز میت گلگون بود یا رب چه روزافزون بود‬
‫ساعت وضو‬
‫طوبی لکم طوبی لکم طیبوا کراما و‬ ‫از آسمان آمد ندا کای بزمتان را ما فدا‬
‫اشربوا‬
‫زین سو قدح زان سو قدح تا شد شکم‬ ‫سقیا لهذا المفتتح القوم غرقی فی الفرح‬
‫ها چارسو‬
‫از دست رفتیم ای پسر رو دست ها‬ ‫کس را نماند از خود خبر بربند در بگشا کمر‬
‫از ما بشو‬
‫کز باده گلرنگ تو وارسته ایم از‬ ‫من مست چشم شنگ تو و آن طره آونگ تو‬
‫رنگ و بو‬
‫این جا به فضل ایزدی نی های می‬ ‫خامش کن کز بیخودی گر های و هویی می زدی‬
‫گنجد نه هو‬
‫یک ساعتی ساران کو یک ساعتی‬ ‫می گشته ام بی هوش من تا روز روشن دوش من‬
‫پایان کو‬
‫گر چه نبشتی از جفا نام مرا بر آب‬ ‫ای شمس تبریزی بیا ای جان و دل چاکر تو را‬
‫جو‬

‫‪2140‬‬
‫در گلبنش جان صدزبان چون سوسن‬ ‫دل دی خراب و مست و خوش هر سو همی افتاد از او‬
‫آزاد از او‬
‫گر یک زمان پنهان شود نالند چون‬ ‫دل ها چو خسرو از لبش شیرین چو شکر تا ابد‬
‫فرهاد از او‬
‫رشک دم عیسی شده در زنده کردن‬ ‫چون صد بهشت از لطف او این قالب خاکی نگر‬
‫باد از او‬
‫از روی میر مومنان شد فخر صد‬ ‫در طبع همچون گولخن ناگه خلیفه رو نمود‬
‫بغداد از او‬
‫چشم و چراغ رهبری جان همه عباد‬ ‫ای ذوق تسبیح ملک بر آسمان از فر او‬
‫از او‬
‫مست و خرامان می رود چشم بدان‬ ‫جان صد هزاران گرد او چون انجم او مه در میان‬
‫کم باد از او‬
‫هم جعدهای عنبرین در طره شمشاد‬ ‫شعشاع ماه چارده از پرتو رخسار او‬
‫از او‬
‫خود صد جهان جان جان شد در‬ ‫گر یک جهان ویرانه شد از لشکر سلطان عشق‬
‫عوض بنیاد از او‬
‫داده جمال و حسن را در هر دو عالم‬ ‫گر چه که بیدادی کند بر عاشقان آن غمزه ها‬
‫داد از او‬
‫گر فهم کردی ذره ای کاین شاه‬ ‫پا برنهادی بر فلک از ناز و نخوت این زمین‬
‫خوبان زاد از او‬
‫چون دید روح آن زخم را شد در ادب‬ ‫عقل از سر گستاخیی پیشش دوید و زخم خورد‬
‫استاد از او‬
‫تا دست ها برداشتند بر چرخ در‬ ‫صد غلغله اندر بتان افتاد و اندر بتگران‬
‫فریاد از او‬
‫این آب حیوان چون چنین دریا شد و‬ ‫کآخر چه خورشید است این کز چرخ خوبی تافته ست‬
‫بگشاد از او‬
‫تا خان و مان بگذاشتند یک عالمی‬ ‫تا بردرید این عشق او پرده عروس جان ها‬
‫داماد از او‬
‫کز بس جمال عزتش جبریل پر بنهاد‬ ‫بر سر نهاده غاشیه مخدوم شمس الدین کسی‬
‫از او‬
‫تا کور گردد دیده نادیده حساد از او‬ ‫زو برگشاید سر خود تبریز و جان بینا شود‬

‫‪2141‬‬
‫عقل و خرد خیره او دل شکرآکنده او‬ ‫ای تن و جان بنده او بند شکرخنده او‬
‫چیست مراد دل ما دولت پاینده او‬ ‫چیست مراد سر ما ساغر مردافکن او‬
‫رستم و حمزه کی بود کشته و افکنده‬ ‫چرخ معلق چه بود کهنه ترین خیمه او‬
‫او‬
‫چون سوی درویش رود برق زند‬ ‫چون سوی مردار رود زنده شود مرد بدو‬
‫ژنده او‬
‫هیچ نبود و نبود همسر و ماننده او‬ ‫هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او‬
‫فخر جهان راست که او هست‬ ‫ملک جهان چیست که تا او به جهان فخر کند‬
‫خداونده او‬
‫ای خنک آن ره که تویی باج ستاننده‬ ‫ای خنک آن دل که تویی غصه و اندیشه او‬
‫او‬
‫صورت و نقشی چه بود با دل زاینده‬ ‫عشق بود دلبر ما نقش نباشد بر ما‬
‫او‬
‫خوش مگسی را که تویی مانع و‬ ‫گفت برانم پس از این من مگسان را ز شکر‬
‫راننده او‬
‫دام بود دانه او مرده بود زنده او‬ ‫نقش فلک دزد بود کیسه نگهدار از او‬
‫در دو هزاران نبود یک کس داننده او‬ ‫بس کن اگر چه که سخن سهل نماید همه را‬

‫‪2142‬‬
‫روی ترش سازم از او بانگ و فغان‬ ‫چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او‬
‫آرم از او‬
‫خنده نهان کردم من اشک همی بارم‬ ‫با ترشان لغ کنی خنده زنی جنگ شود‬
‫از او‬
‫یک طرفی آبم از او یک طرفی نارم‬ ‫شهر بزرگ است تنم غم طرفی من طرفی‬
‫از او‬
‫روی من او پشت من او پشت طرب‬ ‫با ترشانش ترشم با شکرانش شکرم‬
‫خارم از او‬
‫رقص کنان دست زنان بر سر هر‬ ‫صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش‬
‫طارم از او‬
‫هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم‬ ‫طوطی قند و شکرم غیر شکر می نخورم‬
‫از او‬
‫سکسک و لنگی تو از او من خوش و‬ ‫گر ترشی داد تو را شهد و شکر داد مرا‬
‫رهوارم از او‬
‫من که در این شاه رهم بر ره هموارم‬ ‫هر کی در این ره نرود دره و دوله ست رهش‬
‫از او‬
‫حور شده نور شده جمله آثارم از او‬ ‫مسجد اقصاست دلم جنت ماواست دلم‬
‫تو اگر انکاری از او من همه اقرارم‬ ‫هر کی حقش خنده دهد از دهنش خنده جهد‬
‫از او‬
‫سوسن و گل می شکفد در دل هشیارم‬ ‫قسمت گل خنده بود گریه ندارد چه کند‬
‫از او‬
‫شکر همی گفت که من صاحب انبارم‬ ‫صبر همی گفت که من مژده ده وصلم از او‬
‫از او‬
‫عشق همی گفت که من ساحر و‬ ‫عقل همی گفت که من زاهد و بیمارم از او‬
‫طرارم از او‬
‫گنج همی گفت که من در بن دیوارم‬ ‫روح همی گفت که من گنج گهر دارم از او‬
‫از او‬
‫علم همی گفت که من مهتر بازارم از‬ ‫جهل همی گفت که من بی خبرم بیخود از او‬
‫او‬
‫فقر همی گفت که من بی دل و‬ ‫زهد همی گفت که من واقف اسرارم از او‬
‫دستارم از او‬
‫شرح شود کشف شود جمله گفتارم از‬ ‫از سوی تبریز اگر شمس حقم بازرسد‬
‫او‬

‫‪2143‬‬
‫عشرت چون شکر ما را تو نگهدار و‬ ‫روشنی خانه تویی خانه بمگذار و مرو‬
‫مرو‬
‫جان و دلم را به غم و غصه بمسپار‬ ‫عشوه دهد دشمن من عشوه او را مشنو‬
‫و مرو‬
‫حیله دشمن مشنو دوست میازار و‬ ‫دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مکن‬
‫مرو‬
‫آنج سزد از کرم دوست به پیش آر و‬ ‫هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما‬
‫مرو‬
‫وسوسه ها را بزن آتش تو به یک بار‬ ‫همچو خسان هر نفسی خویش به هر باد مده‬
‫و مرو‬

‫‪2144‬‬
‫گر دو جهان بتکده شد آن بت عیار تو‬ ‫کار جهان هر چه شود کار تو کو بار تو کو‬
‫کو‬
‫ای شه پیدا و نهان کیله و انبار تو کو‬ ‫گیر که قحط است جهان نیست دگر کاسه و نان‬
‫ای طرب و شادی جان گلشن و گلزار‬ ‫گیر که خار است جهان گزدم و مار است جهان‬
‫تو کو‬
‫ای دل و ای دیده ما خلعت و ادرار تو‬ ‫گیر که خود مرد سخا کشت بخیلی همه را‬
‫کو‬
‫ای مدد سمع و بصر شعله و انوار تو‬ ‫گیر که خورشید و قمر هر دو فروشد به سقر‬
‫کو‬
‫چون نکنی سروریی ابر گهربار تو‬ ‫گیر که خود جوهریی نیست پی مشتریی‬
‫کو‬
‫تا دم اسرار زند جوشش اسرار تو کو‬ ‫گیر دهانی نبود گفت زبانی نبود‬
‫بی گه شد زود بیا خانه خمار تو کو‬ ‫هین همه بگذار که ما مست وصالیم و لقا‬
‫گر نه خرابی و خرف جبه و دستار‬ ‫تیز نگر مست مرا همدل و هم دست مرا‬
‫تو کو‬
‫روی تو زرد از قمری پشت و‬ ‫برد کله تو غری برد قبایت دگری‬
‫نگهدار تو کو‬
‫شحنگیی چون نکنی زخم تو کو دار‬ ‫بر سر مستان ابد خارجیی راه زند‬
‫تو کو‬
‫ترجمه خلق مکن حالت و گفتار تو کو‬ ‫خامش ای حرف فشان درخور گوش خمشان‬

‫‪2145‬‬
‫یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش‬ ‫شب شد ای خواجه ز کی آخر آن یار تو کو‬
‫تار تو کو‬
‫خفته کند ناله خوش خفته بیدار تو کو‬ ‫یار لطیف تر تو خفته بود در بر تو‬
‫دم ز درون تو زند محرم اسرار تو‬ ‫گاه نماییش رهی گوش بمالیش گهی‬
‫کو‬
‫فتنه هر مرد و زنی همدم گفتار تو کو‬ ‫زنده کند هر وطنی ناله کند بی دهنی‬
‫ای دم تو رونق ما رونق بازار تو کو‬ ‫دست بنه بر رگ او تیز روان کن تک او‬

‫‪2146‬‬
‫پندپذیرنده نیم شور و شرر دارم از او‬ ‫ای شکران ای شکران کان شکر دارم از او‬
‫هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم‬ ‫خانه شادی است دلم غصه ندارم چه کنم‬
‫از او‬
‫گل دهدم در مه دی بلبل گلزارم از او‬ ‫کی هلدم با خود کی می دهدم بر سر می‬
‫تا قدحی می بکشی ز آنک گرفتارم‬ ‫من خوش و تو نیم خوشی جهد بکن تا بچشی‬
‫از او‬

‫‪2147‬‬
‫عنبر نی و مشک نی بوی وی است‬ ‫چیست که هر دمی چنین می کشدم به سوی او‬
‫بوی او‬
‫توبه شکست من کیم سنگ من و‬ ‫سلسله ای است بی بها دشمن جمله توبه ها‬
‫سبوی او‬
‫پرده دری و دلبری خوی وی است‬ ‫توبه شکست او بسی توبه و این چنین کسی‬
‫خوی او‬
‫توبه من گناه من سوخته پیش روی او‬ ‫توبه من برای او توبه شکن هوای او‬
‫آب حیات جاودان نیست مگر به جوی‬ ‫شاخ و درخت عقل و جان نیست مگر به باغ او‬
‫او‬
‫می رسد از کنارها غلغل وهای هوی‬ ‫عشق و نشاط گستری با می و رطل ساغری‬
‫او‬
‫تا نشود ز خود تهی پر نشود کدوی او‬ ‫مرد که خودپسند شد همچو کدو بلند شد‬
‫هست ز آفتاب جان قوت جست و‬ ‫سایه که باز می شود جمع و دراز می شود‬
‫جوی او‬
‫نور ز عکس روی او سایه ز عکس‬ ‫سایه وی است و نور او جمع وی است و دور او‬
‫موی او‬

‫تا ز فلک فرودرد پرده هفت توی او‬ ‫ای مه و آفتاب جان پرده دری مکن عیان‬
‫ای من و تو فنا شده پیش بقای اوی او‬ ‫چیست درون جیب من جز تو و من حجاب من‬

‫‪2148‬‬
‫آینه بین به خود نگر کیست دگر‬ ‫جان و سر تو ای پسر نیست کسی به پای تو‬
‫ورای تو‬
‫هم تو ببین جمال خود هم تو بگو ثنای‬ ‫بوسه بده به روی خود راز بگو به گوش خود‬
‫تو‬
‫راز برای گوش تو ناز تو هم برای تو‬ ‫نیست مجاز راز تو نیست گزاف ناز تو‬
‫خیز دل تو نیز هم تا نکنم سزای تو‬ ‫خیز ز پیشم ای خرد تا برهم ز نیک و بد‬
‫کیست کسی بگو دگر کیست کسی به‬ ‫هم پدری و هم پسر هم تو نیی و هم شکر‬
‫جای تو‬
‫کان عقیق هم تویی من چه دهم بهای‬ ‫بسته لب تو برگشا چیست عقیق بی بها‬
‫تو‬
‫سایه فکند ای پسر در دو جهان همای‬ ‫سایه توست ای پسر هر چه برست ای پسر‬
‫تو‬

‫‪2149‬‬
‫سوره هل اتی بخوان نکته لفتی بگو‬ ‫ای تو خموش پرسخن چیست خبر بیا بگو‬
‫مشک وجود بردران ترک دو سه سقا‬ ‫خیمه جان بر اوج زن در دل بحر موج زن‬
‫بگو‬
‫کیست کز او حذر کنی هیچ سخن مخا‬ ‫چونک ز خود سفر کنی وز دو جهان گذر کنی‬
‫بگو‬
‫در دل ما بزن شرر بر سر ما برآ‬ ‫از می لعل پرگهر بی خبری و باخبر‬
‫بگو‬
‫زین دو بزاده روز و شب چیست‬ ‫ساقی چرخ در طرب مجلس خاک خشک لب‬
‫سبب مرا بگو‬
‫باد خزانش در کمین چیست چنین چرا‬ ‫از دل چرخ در زمین باغ و گل است و یاسمین‬
‫بگو‬
‫نیست یکی و نیست دو چیست یکی‬ ‫بخل و سخا و خیر و شر نیست جدا ز یک دگر‬
‫دو تا بگو‬
‫ذکر جفا بس است هی شکر کن از‬ ‫بلبل مست تا به کی ناله کنی ز ماه دی‬
‫وفا بگو‬
‫نقش فنا بشو هله ز آینه صفا بگو‬ ‫هیچ در این دو مرحله شکر تو نیست بی گله‬
‫درگذر از صفات او ذات نگر خدا‬ ‫جزو بهل ز کل بگو خار بهل ز گل بگو‬
‫بگو‬

‫‪2150‬‬
‫کوس و دهل نمی چخد بی شرف‬ ‫عید نمی دهد فرح بی نظر هلل تو‬
‫دوال تو‬
‫وه که خجل نمی شود میل من از‬ ‫من به تو مایل و تویی هر نفسی ملولتر‬
‫ملل تو‬
‫شمس و قمر دلیل تو شهد و شکر‬ ‫ناز کن ای حیات جان کبر کن و بکش عنان‬
‫دلل تو‬
‫مایه هر خجستگی ماه تو است و سال‬ ‫آیت هر ملحتی ماه تو خواند بر جهان‬
‫تو‬
‫جز ز زلل صافیت می نخورد نهال‬ ‫آب زلل ملک تو باغ و نهال ملک تو‬
‫تو‬
‫رقص کند درخت ها چونک رسد‬ ‫ملک تو است تخت ها باغ و سرا و رخت ها‬
‫شمال تو‬
‫آتش و آب ملک تو خلق همه عیان تو‬ ‫مطبخ توست آسمان مطبخیانت اختران‬
‫رونق آفتاب ها از مه بی زوال تو‬ ‫عشق کمینه نام تو چرخ کمینه بام تو‬
‫لطف سراب این بود تا چه بود زلل‬ ‫خشک لبند عالمی از لمع سراب تو‬
‫تو‬
‫خیل خیال این بود تا چه بود جمال تو‬ ‫ای ز خیال های تو گشته خیال عاشقان‬
‫چون نشود مها بدل جان و دل از‬ ‫وصل کنی درخت را حالت او بدل شود‬
‫وصال تو‬
‫شام بود سحر شود از کرم خصال تو‬ ‫زهر بود شکر شود سنگ بود گهر شود‬
‫گوش گشاده ام که تا نوش کنم مقال تو‬ ‫بس سخن است در دلم بسته ام و نمی هلم‬

‫‪2151‬‬
‫نیک مبارک آمده ست این سفرم به‬ ‫در سفر هوای تو بی خبرم به جان تو‬
‫جان تو‬
‫کشته زار در میان زان کمرم به جان‬ ‫لعل قبا سمر شدی چونک در آن کمر شدی‬
‫تو‬
‫همچو هلل زار من زان قمرم به‬ ‫همچو قمر برآمدی بر قمران سر آمدی‬
‫جان تو‬
‫خشک لبم ز سوز دل چشم ترم به‬ ‫خشک و ترم خیال تو آینه جمال تو‬
‫جان تو‬
‫چون مگس شکسته پر بر شکرم به‬ ‫تا تو ز لعل بسته ات تنگ شکر گشاده ای‬
‫جان تو‬
‫رسته شود ز دام تو بال و پرم به جان‬ ‫دام همیشه تا بود آفت بال و پر بود‬
‫تو‬
‫طالب آفتاب من چون سحرم به جان‬ ‫در تبریز شمس دین هست چراغ هر سحر‬
‫تو‬

‫‪2152‬‬
‫دوش چه خورده ای دل راست بگو به‬ ‫سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو‬
‫جان تو‬
‫باطرب است جام تو بانمک است نان‬ ‫فتنه گر است نام تو پرشکر است دام تو‬
‫تو‬
‫چند نهان کنی که می فاش کند نهان‬ ‫مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی‬
‫تو‬
‫بوی شراب می زند از دم و از فغان‬ ‫بوی کباب می زند از دل پرفغان من‬
‫تو‬
‫یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان‬ ‫بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا‬
‫تو‬
‫چون بنمود ذره ای خوبی بی کران تو‬ ‫خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد‬
‫بازرسید پیر ما بیخود و سرگران تو‬ ‫بازبدید چشم ما آنچ ندید چشم کس‬
‫عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو‬ ‫هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را‬
‫پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو‬ ‫هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت‬
‫نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو‬ ‫مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم‬
‫کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان‬ ‫زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم‬
‫تو‬
‫سخت خراب می شوم خائفم از گمان‬ ‫از می این جهانیان حق خدا نخورده ام‬
‫تو‬
‫تا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو‬ ‫صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم‬
‫نی تو ضمان من بدی پس چه شد این‬ ‫شیر سیاه عشق تو می کند استخوان من‬
‫ضمان تو‬
‫کاین دو جهان حسد برد بر شرف‬ ‫ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین‬
‫جهان تو‬

‫‪2153‬‬
‫جان همه خوش است در سایه لطف‬ ‫ای تو امان هر بل ما همه در امان تو‬
‫جان تو‬
‫چونک تو هستی آن ما نیست غم از‬ ‫شاه همه جهان تویی اصل همه کسان تویی‬
‫کسان تو‬
‫گفت مرا ز بام و در صد سقط از‬ ‫ابر غم تو ای قمر آمد دوش بر جگر‬
‫زبان تو‬
‫شاید ای نبات خو این همه در زمان‬ ‫جست دلم ز قال او رفت بر خیال او‬
‫تو‬
‫از هوس وصال تو وز طلب جهان تو‬ ‫جان مرا در این جهان آتش توست در دهان‬
‫ز آنک نغول می روم در طلب نشان‬ ‫نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان‬
‫تو‬
‫مانده ام ای جواهری بر طرف دکان‬ ‫بنده بدید جوهرت لنگ شده ست بر درت‬
‫تو‬
‫بازگشا تو خوش قبا آن کمر از میان‬ ‫شاد شود دل و جگر چون بگشایی آن کمر‬
‫تو‬
‫در تبریز شمس دین نقد رسم به کان‬ ‫تا نظری به جان کنی جان مرا چو کان کنی‬
‫تو‬

‫‪2154‬‬
‫مست و خراب می روی خانه به خانه‬ ‫هین کژ و راست می روی باز چه خورده ای بگو‬
‫کو به کو‬
‫زلف که را گشوده ای حلقه به حلقه‬ ‫با کی حریف بوده ای بوسه ز کی ربوده ای‬
‫مو به مو‬
‫خفیه روی چو ماهیان حوض به‬ ‫نی تو حریف کی کنی ای همه چشم و روشنی‬
‫حوض جو به جو‬
‫ای دل همچو شیشه ام خورده میت‬ ‫راست بگو به جان تو ای دل و جانم آن تو‬
‫کدو کدو‬
‫چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو‬ ‫راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن‬
‫سبو‬
‫می نشناخت بنده را می نگریست رو‬ ‫در طلبم خیال تو دوش میان انجمن‬
‫به رو‬
‫گفت بیا به خانه هی چند روی تو سو‬ ‫چون بشناخت بنده را بنده کژرونده را‬
‫به سو‬
‫همچو زنان خیره سر حجره به حجره‬ ‫عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر‬
‫شو به شو‬
‫ز آنک تو خورده ای بده چند عتاب و‬ ‫گفتمش ای رسول جان ای سبب نزول جان‬
‫گفت و گو‬
‫حلق و دهان بسوزدت بانگ زنی گلو‬ ‫گفت شراره ای از آن گر ببری سوی دهان‬
‫گلو‬
‫آنچ گلو بگیردت حرص مکن مجو‬ ‫لقمه هر خورنده را درخور او دهد خدا‬
‫مجو‬
‫من نه ام از شتردلن تا برمم به های‬ ‫گفتم کو شراب جان ای دل و جان فدای آن‬
‫و هو‬
‫هر کی بلنگد او از این هست مرا‬ ‫حلق و گلوبریده با کو برمد از این ابا‬
‫عدو عدو‬
‫دست بریده ای بود مانده به دیر بر‬ ‫دست کز آن تهی بود گر چه شهنشهی بود‬
‫سمو‬
‫آنک نیازمودیش راز مگو به پیش او‬ ‫خامش باش و معتمد محرم راز نیک و بد‬

‫‪2155‬‬
‫کی برهد ز آب نم چون بجهد یکی ز‬ ‫کی ز جهان برون شود جزو جهان هله بگو‬
‫دو‬
‫ای دل من ز عشق خون خون مرا به‬ ‫هیچ نمیرد آتشی ز آتش دیگر ای پسر‬
‫خون مشو‬
‫سایه بود موکلم گر چه شوم چو تار‬ ‫چند گریختم نشد سایه من ز من جدا‬
‫مو‬
‫بیش کند کمش کند این تو ز آفتاب جو‬ ‫نیست جز آفتاب را قوت دفع سایه ها‬
‫آخر کار بنگری تو سپسی و پیش او‬ ‫ور دو هزار سال تو در پی سایه می دوی‬
‫شمع تو گشت ظلمتت بند تو گشت‬ ‫جرم تو گشت خدمتت رنج تو گشت نعمتت‬
‫جست و جو‬
‫شیشه دل چو بشکنی سود نداردت‬ ‫شرح بدادمی ولی پشت دل تو بشکند‬
‫رفو‬
‫سر بنه و دراز شو پیش درخت اتقوا‬ ‫سایه و نور بایدت هر دو به هم ز من شنو‬
‫تن زن چون کبوتران بازمکن بقوبقو‬ ‫چون ز درخت لطف او بال و پری برویدت‬
‫بانگ زند خبر کند مار بداندش که کو‬ ‫چغز در آب می رود مار نمی رسد بدو‬
‫آن دم سست چغزیش بازدهد ز بانگ‬ ‫گر چه که چغز حیله گر بانگ زند چو مار هم‬
‫بو‬
‫چونک به کنج وارود گنج شود جو و‬ ‫چغز اگر خمش بدی مار شدی شکار او‬
‫تسو‬
‫گنج شود تسوی جان چون برسد به‬ ‫گنج چو شد تسوی زر کم نشود به خاک در‬
‫گنج هو‬
‫حکم تو راست من کیم ای ملک‬ ‫ختم کنم بر این سخن یا بفشارمش دگر‬
‫لطیف خو‬
‫‪2156‬‬
‫وز می نو که داده ای جان نبرم به‬ ‫سیمبرا ز سیم تو سیمبرم به جان تو‬
‫جان تو‬
‫گر چه درون آتشم جمله زرم به جان‬ ‫زخم گران همی کشم زخم بزن که من خوشم‬
‫تو‬
‫گر چه ز پا درآمدم جان سرم به جان‬ ‫هر نفسی که آن رسد کار دلم به جان رسد‬
‫تو‬
‫خوردم از آن و هر نفس من بترم به‬ ‫شکل طبیب عشق تو آمد و داد شربتی‬
‫جان تو‬
‫تو چو مهی به جان من من بصرم به‬ ‫نور دو چشم و نور مه چون برسد یکی شود‬
‫جان تو‬
‫آه که چنین خراب من از نظرم به‬ ‫هر چه که در نظر بود بسته بود عمارتش‬
‫جان تو‬
‫شاد و به برگ و بانوا زان شجرم به‬ ‫در تبریز شمس دین هست بلندتر شجر‬
‫جان تو‬

‫‪2157‬‬
‫جان پر و بال می زند در طرب‬ ‫سنگ شکاف می کند در هوس لقای تو‬
‫هوای تو‬
‫دشمن خواب می شود دیده من برای‬ ‫آتش آب می شود عقل خراب می شود‬
‫تو‬
‫مردم و سنگ می خورد عشق چو‬ ‫جامه صبر می درد عقل ز خویش می رود‬
‫اژدهای تو‬
‫جور مکن که بنده را نیست کسی به‬ ‫بند مکن رونده را گریه مکن تو خنده را‬
‫جای تو‬
‫گاه دمم فرودرد از سبب حیای تو‬ ‫آب تو چون به جو رود کی سخنم نکو رود‬
‫چیست دل خراب من کارگه وفای تو‬ ‫چیست غذای عشق تو این جگر کباب تو‬
‫چنگ خروش می کند در صفت و‬ ‫خابیه جوش می کند کیست که نوش می کند‬
‫ثنای تو‬
‫دید مرا که بی توام گفت مرا که وای‬ ‫عشق درآمد از درم دست نهاد بر سرم‬
‫تو‬
‫رفتم و مانده ام دلی کشته به دست و‬ ‫دیدم صعب منزلی درهم و سخت مشکلی‬
‫پای تو‬

‫‪2158‬‬
‫بدهم جان بی وفا از جهت وفای تو‬ ‫من که ستیزه روترم در طلب لقای تو‬
‫از دو هزار یک بود آنچ کنم به جای‬ ‫در دل من نهاده ای آنچ دلم گشاده ای‬
‫تو‬
‫کحل عزیزیم بود سرمه خاک پای تو‬ ‫گلشکر مقویم هست سپاس و شکر تو‬
‫چرخ نگرددی اگر نشنودی صلی تو‬ ‫سبزه نرویدی اگر چاشنیش ندادیی‬
‫هست امید شب روان یقظت روزهای‬ ‫هست جهاز گلبنان حله سرخ و سبز تو‬
‫تو‬
‫گر نبدی لقایشان آینه لقای تو‬ ‫من ز لقای مردمان جانب که گریزمی‬
‫ور نه بقاش بخشدی موهبت بقای تو‬ ‫بخت نداشت دهریی منکر گشت بعث را‬
‫کی برسیدی از عدم جز که به‬ ‫پر ز جهاد و نامیه عالم همچو کاهدان‬
‫کهربای تو‬
‫گر نه پیاپی آمدی دعوت های های تو‬ ‫در دل خاک از کجا های بدی و هو بدی‬
‫هست خود آمدن دل عاطفت خدای تو‬ ‫هم به خود آید آن کرم کیست که جذب او کند‬
‫هست هوا و ذره هم دستخوش هوای‬ ‫گوید ذره ذره را چند پریم بر هوا‬
‫تو‬
‫چرخ زنان به هر صفت رقص کنان‬ ‫گردد صدصفت هوا ز اول روز تا به شب‬
‫برای تو‬
‫یا سوی رقص جان نگر پیش و پس‬ ‫رقص هوا ندیده ای رقص درخت ها نگر‬
‫خدای تو‬
‫نبود طبع ها همه عاشق مقتضای تو‬ ‫بس کن تا که هر یکی سوی حدیث خود رود‬

‫‪2159‬‬
‫عرضه مکن دو دست تی پر کن زود‬ ‫باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو‬
‫آن سبو‬
‫از در حق به یک سبو کم نشده ست‬ ‫ای طربون غم شکن سنگ بر این سبو مزن‬
‫آب جو‬
‫چون کف موسی نبی بزم نهاد و کرد‬ ‫زان قدحی که ساحران جان به فدا شدند از آن‬
‫طو‬
‫عید شده ست و عام را گر رمضان‬ ‫فاش بیا و فاش ده باده عشق فاش به‬
‫است باش گو‬
‫و آن کرم فراخ را بازگشای تو به تو‬ ‫رغم سپید ماخ را رقص درآر شاخ را‬
‫و آن گروی که برده ای بار دوم ز ما‬ ‫مهره که درربوده ای بر کف دست نه دمی‬
‫مجو‬
‫چند خزیده در کفن زنده از آن مسیح‬ ‫مرده به مرگ پار من زنده شده ز یار من‬
‫خو‬
‫رسته چو سبزه از زمین سروقدان باغ‬ ‫منکر حشر روز دین ژاژ مخا بیا ببین‬
‫هو‬
‫خطبه بخوانده بر جهان بی نغمات و‬ ‫خامش کرده جملگان ناطق غیب بی زبان‬
‫گفت و گو‬

‫‪2160‬‬
‫همه جوشان و پرآتش کمین اندر بهانه‬ ‫ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبوده ست او‬
‫جو‬
‫ولی در گلشن جانشان شقایق های تو‬ ‫همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته‬
‫بر تو‬
‫که عالم را زند برهم چو دستی برنهی‬ ‫حقایق های نیک و بد به شیر خفته می ماند‬
‫بر او‬
‫بسی شیران غرنده نهان در صورت‬ ‫بسی خورشید افلکی نهان در جسم هر خاکی‬
‫آهو‬
‫وگر چه زاد بس نادر از این داماد و‬ ‫به مثل خلقت مردم نزاد از خاک و از انجم‬
‫کدبانو‬
‫اگر چه اندر آب و گل فروشد پاش تا‬ ‫ضمیرت بس محل دارد قدم فوق زحل دارد‬
‫زانو‬

‫که ای جان گل آلوده از این گل‬ ‫روان گشته ست از بال زلل لطف تا این جا‬
‫خویش را واشو‬
‫اگر ایوبی و محرم به زیر پای جو‬ ‫نمی بینی تو این زمزم فروتر می روی هر دم‬
‫دارو‬
‫چو سیبش می برد غلطان به باغ خرم‬ ‫چو شستن گیرد او خود را رباید آب جو او را‬
‫بی سو‬
‫نبیند اندر آن گلشن بجز آسیب شفتالو‬ ‫به سیبستان رسد سیبش رهد از سنگ آسیبش‬
‫گل سرخ و گل خیری نشیند مست رو‬ ‫دل ویس و دل رامین ببیند جنت وحدت‬
‫با رو‬
‫از این سو کرده رو بانو به خنده‬ ‫از آن سو در کف حوری شراب صاف انگوری‬
‫سوی روبانو‬
‫که رستیم از سیه کاری ز مازو رفت‬ ‫در آن باغ خوش اعلوفه سپی پوشان چو اشکوفه‬
‫آن ما زو‬
‫دهان پرقند و پرشکر تو خود باقیش‬ ‫بصیرت ها گشاده هر نظر حیران در آن منظر‬
‫را برگو‬
‫‪2161‬‬
‫وگر نه تشنه اویم چه می جویم به‬ ‫اگر نه عاشق اویم چه می پویم به کوی او‬
‫جوی او‬
‫که او زنجیر نپذیرد مگر زنجیر موی‬ ‫بر این مجنون چه می بندم مگر بر خویش می خندم‬
‫او‬
‫چو گوشم رست از این پنبه درآید‬ ‫ببر عقلم ببر هوشم که چون پنبه ست در گوشم‬
‫های هوی او‬
‫نیاشامم شراب خوش مگر خون‬ ‫همی گوید دل زارم که با خود عهدها دارم‬
‫عدوی او‬
‫دل من شد تغار او سر من شد کدوی‬ ‫دلم را می کند پرخون سرم را پرمی و افیون‬
‫او‬
‫چه دارد قند یا حلوا ز شیرینی خوی‬ ‫چه باشد ماه یا زهره چو او بگشود آن چهره‬
‫او‬
‫مرا گوید چرا زردی ز لله ستان‬ ‫مرا گوید چرا زاری ز ذوق آن شکرباری‬
‫روی او‬
‫بگو در گوش من ای دل چه می تازی‬ ‫مرا هر دم برانگیزی به سوی شمس تبریزی‬
‫به سوی او‬

‫‪2162‬‬
‫که هر بندی که بربندی بدرانم به جان‬ ‫دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو‬
‫تو‬
‫زبان مرغ می دانم سلیمانم به جان تو‬ ‫من آن دیوانه بندم که دیوان را همی بندم‬
‫نخواهم جان پرغم را تویی جانم به‬ ‫نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من‬
‫جان تو‬
‫چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به‬ ‫چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم‬
‫جان تو‬
‫وگر یک دم زدم بی تو پشیمانم به‬ ‫گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم‬
‫جان تو‬
‫وگر بی تو به گلزارم به زندانم به‬ ‫اگر بی تو بر افلکم چو ابر تیره غمناکم‬
‫جان تو‬
‫عمارت کن مرا آخر که ویرانم به‬ ‫سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت‬
‫جان تو‬
‫به هر سو رو بگردانی بگردانم به‬ ‫درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد‬
‫جان تو‬
‫چه آهویم که شیران را نگهبانم به‬ ‫سخن با عشق می گویم که او شیر و من آهویم‬
‫جان تو‬
‫که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان‬ ‫ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان‬
‫تو‬
‫که ببریده ست آن خویشی ز خویشانم‬ ‫چه خویشی کرد آن بی چون عجب با این دل پرخون‬
‫به جان تو‬
‫بکش در مطبخ خویشم که قربانم به‬ ‫تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان‬
‫جان تو‬
‫مثال ذره گردان پریشانم به جان تو‬ ‫ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی‬

‫‪2163‬‬
‫بهشتم جان شیرین را که می سوزد‬ ‫چو شیرینتر نمود ای جان مها شور و بلی تو‬
‫برای تو‬
‫مرا چه جای دل باشد چو دل گشته‬ ‫روان از تو خجل باشد دلم را پا به گل باشد‬
‫ست جای تو‬
‫که می کاهد چو ماه ای مه به عشق‬ ‫تو خورشیدی و دل در چه بتاب از چه به دل گه گه‬
‫جان فزای تو‬
‫کمر بستم به عشق اندر به اومید قبای‬ ‫ز خود مسم به تو زرم به خود سنگم به تو درم‬
‫تو‬
‫منم محتاج و می گویم ز بی خویشی‬ ‫گرفتم عشق را در بر کله بنهاده ام از سر‬
‫دعای تو‬
‫به خاک کوی او بنگر ببین صد‬ ‫دل از حد خود مگذر برون کن باد را از سر‬
‫خونبهای تو‬
‫چو برگ کاه می پرم به عشق‬ ‫اگر ریزم وگر رویم چه محتاج تو مه رویم‬
‫کهربای تو‬
‫زنم لبیک و می آیم بدان کعبه لقای تو‬ ‫ایا تبریز خوش جایم ز شمس الدین به هیهایم‬

‫‪2164‬‬
‫بر خویشان و بی خویشان شبی تا‬ ‫اگر بگذشت روز ای جان به شب مهمان مستان شو‬
‫روز مهمان شو‬
‫شب قدری کن این شب را چراغ بیت‬ ‫مرو ای یوسف خوبان ز پیش چشم یعقوبان‬
‫احزان شو‬
‫وگر ضعفیم صحت شو وگر دردیم‬ ‫اگر دوریم رحمت شو وگر عوریم خلعت شو‬
‫درمان شو‬
‫وگر عوریم احسان شو بهشتی باش و‬ ‫اگر کفریم ایمان شو وگر جرمیم غفران شو‬
‫رضوان شو‬
‫برای دیورانی را شهب انداز شیطان‬ ‫برای پاسبانی را بکوب آن طبل جانی را‬
‫شو‬
‫حیات ماهیان خواهی بر ایشان آب‬ ‫تو بحری و جهان ماهی به گاهی چیست و بی گاهی‬
‫حیوان شو‬
‫برای شب روان جان برآ ای ماه تابان‬ ‫شب تیره چه خوش باشد که مه مهمان ما باشد‬
‫شو‬
‫چو پیش او است سر مظهر دهان‬ ‫خمش کن ای دل مضطر مگو دیگر ز خیر و شر‬
‫بربند و پنهان شو‬

‫‪2165‬‬
‫خبیر است او خبیر است او خبیر ابن‬ ‫فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او‬
‫الخبیر است او‬
‫لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او امیر است او امیر است او امیر ملک‬
‫گیر است او‬
‫چراغ است او چراغ است او چراغ‬ ‫پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او‬
‫بی نظیر است او‬
‫سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او جهان است او جهان است او جهان‬
‫شهد و شیر است او‬
‫وگر پنهان کنی می دان که دانای‬ ‫چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم‬
‫ضمیر است او‬
‫درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز‬ ‫وگر ردت کنند این ها بنگذارد تو را تنها‬
‫است او‬
‫به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر‬ ‫به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان‬
‫است او‬
‫ز هر چیزی که می ترسی مجیر است‬ ‫هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو‬
‫او مجیر است او‬
‫چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر‬ ‫اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد‬
‫است او‬
‫به پیش او کشم جان را که بس اندک‬ ‫سخن با عشق می گویم سبق از عشق می گیرم‬
‫پذیر است او‬
‫مکش اندر برش چندین که سرد و‬ ‫بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده‬
‫زمهریر است او‬
‫جوان پیداست در چادر ولیکن سخت‬ ‫دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده‬
‫پیر است او‬
‫ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر‬ ‫اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی‬
‫است او‬
‫که اندر عشق تتماجی برهنه همچو‬ ‫ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی‬
‫سیر است او‬
‫از او شیری کجا آید ز خرگوشی‬ ‫اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی‬
‫اسیر است او‬
‫ببست او راه آب من به ره بستن نکیر‬ ‫دلم جوشید و می خواهد که صد چشمه روان گردد‬
‫است او‬

‫‪2166‬‬
‫که هر بندی که بربندی بدرانم به جان‬ ‫دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو‬
‫تو‬
‫همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان‬ ‫چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو‬
‫تو‬
‫به هر سو رو بگردانی بگردانم به‬ ‫نشاط من ز کار تو خمار من ز خار تو‬
‫جان تو‬
‫که این دم جام را از می نمی دانم به‬ ‫غلط گفتم غلط گفتن در این حالت عجب نبود‬
‫جان تو‬
‫من دیوانه دیوان را سلیمانم به جان تو‬ ‫من آن دیوانه بندم که دیوان را همی بندم‬
‫ز صحن دل همین ساعت برون رانم‬ ‫به غیر عشق هر صورت که آن سر برزند از دل‬
‫به جان تو‬
‫نه تو آنی به جان من نه من آنم به‬ ‫بیا ای او که رفتی تو که چیزی کو رود آید‬
‫جان تو‬
‫که سر سرنوشتت را فروخوانم به‬ ‫ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان‬
‫جان تو‬
‫مثال ذره ای گردان پریشانم به جان‬ ‫ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی‬
‫تو‬

‫‪2167‬‬
‫مرا سیران کجا باشد مرا تحویل و‬ ‫دل آتش پذیر از توست برق و سنگ و آهن تو‬
‫رفتن تو‬
‫به زیر خاک دررفتم نرفتم من بیا من‬ ‫بدیدم بی تو من خود را تو دیدی بیخودم هم تو‬
‫تو‬
‫از آن ظلمت که می گریم سری چون‬ ‫اگر گویم تو می گویی من آن ظلمت ز خود بینم‬
‫ماه برزن تو‬
‫که تا گیری گریبانم کشی از مهر‬ ‫گریبانم دریدستم ز خود دامن کشیدستم‬
‫دامن تو‬
‫کدامم من چه نامم من مرا جان تو مرا‬ ‫گریبانم دریدی تو و دامانم کشیدی تو‬
‫تن تو‬
‫چو سوسن صد زبانم من زبان و نطق‬ ‫پشیمانم پشیمانم پشیمان تو پشیمان تو‬
‫و سوسن تو‬
‫تویی حیران تویی چوگان تویی دو‬ ‫دو چشمم خیره در رویت گهی چوگان گهی گویت‬
‫چشم روشن تو‬
‫به یک اندیشه شکر را کنی چون‬ ‫به یک اندیشه حنظل را کنی بر من چو صد شکر‬
‫زهر دشمن تو‬
‫تویی مور و سلیمان تو تویی خورشید‬ ‫تویی شکر تویی حنظل تویی اندیشه مبدل‬
‫و روزن تو‬
‫تویی احول کن کافر تویی ایمان و‬ ‫بدم من کافر احول شدم توحید را اکمل‬
‫مومن تو‬

‫‪2168‬‬
‫درون باغ عشق ما درخت پایداری تو‬ ‫نمی گفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو‬
‫که خه مر آهوی ما را چو آهو خوش‬ ‫ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر‬
‫شکاری تو‬
‫کنونم خود نمی گویی کز آن گلزار‬ ‫شکفته داشتی چون گل دل و جانم دلراما‬
‫خاری تو‬
‫مرا زنهار از هجرت که بس بی‬ ‫ز نازی کز تو در سر بد تهی کرد از دماغم غم‬
‫زینهاری تو‬
‫چه جوهردار تیغی تو چه سنگین دل‬ ‫چو فتوی داد عشق تو به خون من نمی دانم‬
‫نگاری تو‬
‫ز هجران چو فرعونش کنون جان در‬ ‫ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی‬
‫چو ماری تو‬
‫چو آدم اندر این پستی در این اقلیم‬ ‫چو از افلک نورانی وصال شاه افتادی‬
‫ناری تو‬
‫کنار از اشک پر کن تو چو از شه‬ ‫کنار وصل دربودی یکی چندی تو ای دیده‬
‫برکناری تو‬
‫سپیدت جامه باشد چون در این غم‬ ‫ال ای مو سیه پوشی به هنگام طرب وآنگه‬
‫سوگواری تو‬
‫که یک عذرم نپذرفتی چگونه خوش‬ ‫به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون‬
‫عذاری تو‬
‫جدا گشتی و محرومی وآنگه‬ ‫تو ای جان سنگ خارایی که از آب حیات او‬
‫برقراری تو‬
‫کز آن بحر کرم در گوش در‬ ‫رمیدستی از این قالب ولیکن علقه ای داری‬
‫شاهواری تو‬
‫ز دی بگذر سبک برپر که نی جان‬ ‫در این اومید پژمرده بپژمردی چو باغ از دی‬
‫بهاری تو‬
‫سفر کن جان باعزت که نی جان‬ ‫بخارای جهان جان که معدنگاه علم آن است‬
‫بخاری تو‬
‫مگو دورم ز شاه خود که نیک اندر‬ ‫مزن فال بدی زیرا به فال سعد وصل آید‬
‫جواری تو‬
‫چو می دانی که تو مستی پس اکنون‬ ‫چو دانستی که دیوانه شدی عقل است این دانش‬
‫هشیاری تو‬
‫هزاران منت آن می را که از وی در‬ ‫هزاران شکر آن شه را که فرزین بند او گشتی‬
‫خماری تو‬
‫چرا در قید فخری تو چرا دربند‬ ‫همه فخر و همه دولت برای شاه می زیبد‬
‫عاری تو‬
‫چرا قربان شدی ای دل چو شیشاک‬ ‫فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل‬
‫نزاری تو‬
‫چو آن لب را نمی بینی در آن پرده‬ ‫چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب‬
‫چه زاری تو‬
‫چرا بر دست این دل هم مثال دف‬ ‫چو دف از ضربت هجرت چو چنبر گشت پشت من‬
‫نداری تو‬
‫تو بادی ریش درکرده که یعنی حق‬ ‫هزاران منتت بر جان ز عشق شاه شمس الدین‬
‫گزاری تو‬
‫چه باشد گر چو موسی گرد از دریا‬ ‫ال ای شاه تبریزم در این دریای خون ریزم‬
‫برآری تو‬
‫شمردن از کجا تانم که بی حد و‬ ‫ایا خوبی و لطف شه شمردم رمزکی از تو‬
‫شماری تو‬

‫‪2169‬‬
‫بمال این چشم ها را گر به پندار یقینی‬ ‫ز مکر حق مباش ایمن اگر صد بخت بینی تو‬
‫تو‬
‫تو را عرشی نماید او و گر باشی‬ ‫که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت‬
‫زمینی تو‬
‫که گر تو ساده دل باشی ندارد سود‬ ‫گمان خاینی می بر تو بر جان امین شکلت‬
‫امینی تو‬
‫تو ساده پوستین بر بوی زهره روی‬ ‫خریدی هندوی زشتی قبیحی را تو در چادر‬
‫چینی تو‬
‫ز رویش دیده بگرفتی ز بویش بستی‬ ‫چو شب در خانه آوردی بدیدی روش بی چادر‬
‫بینی تو‬
‫فریبندت اگر چه اهل و باعقل متینی‬ ‫در این بازار طراران زاهدشکل بسیارند‬
‫تو‬
‫کند تنبیه جانت را کند هر دم معینی‬ ‫مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین‬
‫تو‬
‫که اندر دین همی تابد اگر از اهل‬ ‫ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان‬
‫دینی تو‬
‫که هر جزوت شود خندان اگر در‬ ‫به سوی باغ وحدت رو کز او شادی همی روید‬
‫خود حزینی تو‬

‫‪2170‬‬
‫در آینه درتابی چون یافت صقال تو‬ ‫هر شش جهتم ای جان منقوش جمال تو‬
‫در آینه کی گنجد اشکال کمال تو‬ ‫آیینه تو را بیند اندازه عرض خود‬
‫گفتا که شوم طالع در وقت زوال تو‬ ‫خورشید ز خورشیدت پرسید کیت بینم‬
‫بسته ست تو را زانو ای عقل عقال تو‬ ‫رهوار نتانی شد این سوی که چون ناقه‬
‫ای عشق چرا رفت او در دام و جوال‬ ‫عقلی که نمی گنجد در هفت فلک فرش‬
‫تو‬
‫شد بسته آن دانه جمله پر و بال تو‬ ‫این عقل یکی دانه از خرمن عشق آمد‬
‫جان ابدی دیدی جان گشت وبال تو‬ ‫در بحر حیات حق خوردی تو یکی غوطه‬
‫جاهش به چه کار آید با جاه و جلل‬ ‫ملکش به چه کار آید با ملکت عشق تو‬
‫تو‬
‫از لطف جواب تو وز ذوق سوال تو‬ ‫صد حلقه زرین بین در گوش جهان اکنون‬
‫شادند به جای زر با سنگ و سفال تو‬ ‫خامان که زر پخته از دست تو نامدشان‬
‫صد بدر سجود آرد در پیش هلل تو‬ ‫صد چرخ طواف آرد بر گرد زمین تو‬
‫که شیر سجود آرد در پیش شغال تو‬ ‫با تو سگ نفس ما روباهی و مکر آرد‬
‫چون می رسد از گردون هر لحظه‬ ‫بی پای چو روز و شب اندر سفریم ای جان‬
‫تعال تو‬
‫فعل بد ما چه بود با حسن فعال تو‬ ‫تاریکی ما چه بود در حضرت نور تو‬
‫شب تا به سحر نالن ایمن ز ملل تو‬ ‫روزیم چو سایه ما بر گرد درخت تو‬
‫از صدر جنان آمد در صف نعال تو‬ ‫از شوق عتاب تو آن آدم بگزیده‬
‫لیکن لب خود بستم از شوق مقال تو‬ ‫دریای دل از مدحت می غرد و می جوشد‬

‫‪2171‬‬
‫هین سلسله درجنبان ای ساقی جان‬ ‫گشته ست طپان جانم ای جان و جهان برگو‬
‫برگو‬
‫تا چند کشی گوشم ای گوش کشان‬ ‫سلطان خوشان آمد و آن شاه نشان آمد‬
‫برگو‬
‫جانی است قلندر را نادرتر از آن‬ ‫سری است سمندر را ز آتش بنمی سوزد‬
‫برگو‬
‫با رطل گران پیش آ با ضرب گران‬ ‫بنگر حشر مستان از دست بنه دستان‬
‫برگو‬
‫اسرار سلحشوری با تیر و کمان برگو‬ ‫زان غمزه چون تیرش و ابروی کمان گیرش‬
‫و آن نکته که می دانی با او پنهان‬ ‫برگو هله جان برگو پیش همگان برگو‬
‫برگو‬
‫پیغام عقیق او ای گوهر کان برگو‬ ‫از جام رحیق او مست است عشیق او‬
‫ز احوال جهان سیرم ز احوال فلن‬ ‫من بی زبر و زیرم در پنجه آن شیرم‬
‫برگو‬
‫یک لحظه چنین برگو یک لحظه‬ ‫زیر است نوای غم و اندرخور شادی بم‬
‫چنان برگو‬
‫مقصود یقینت شد بی شک و گمان‬ ‫خورشید معینت شد اقبال قرینت شد‬
‫برگو‬
‫زان سو مثل هاتف بی نام و نشان‬ ‫چون بگذری ای عارف زین آب و گل ناشف‬
‫برگو‬
‫رویی به روان ها کن زین گرم روان‬ ‫در عالم جان جا کن در غیب تماشا کن‬
‫برگو‬
‫ای شاه زبردستم بی کام و دهان برگو‬ ‫من بیخود و سرمستم اینک سر خم بستم‬

‫‪2172‬‬
‫دل گفت که کی آمد جان گفت مه مه‬ ‫هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد او‬
‫رو‬
‫اندر طلب آن مه رفته به میان کو‬ ‫او آمد در خانه ما جمله چو دیوانه‬
‫ما غافل از این نعره هم نعره زنان‬ ‫او نعره زنان گشته از خانه که این جایم‬
‫هر سو‬
‫چون فاخته ما پران فریادکنان کوکو‬ ‫آن بلبل مست ما بر گلشن ما نالن‬
‫و آن دزد همی گوید دزد آمد و آن‬ ‫در نیم شبی جسته جمعی که چه دزد آمد‬
‫دزد او‬
‫پیدا نشود بانگش در غلغله شان یک‬ ‫آمیخته شد بانگش با بانگ همه زان سان‬
‫مو‬
‫آنگه که تو می جویی هم در طلب او‬ ‫و هو معکم یعنی با توست در این جستن‬
‫را جو‬
‫چون برف گدازان شو خود را تو ز‬ ‫نزدیکتر است از تو با تو چه روی بیرون‬
‫خود می شو‬
‫می دار زبان خامش از سوسن گیر‬ ‫از عشق زبان روید جان را مثل سوسن‬
‫این خو‬

‫‪2173‬‬
‫هین نوبت دل می زن باری من و‬ ‫چنگ خردم بگسل تاری من و تاری تو‬
‫باری تو‬
‫اما چو به گفت آییم یاری من و یاری‬ ‫در وحدت مشتاقی ما جمله یکی باشیم‬
‫تو‬
‫زیرا که دوی باشد غاری من و‬ ‫چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری‬
‫غاری تو‬
‫اکنون بکش از پایم خاری من و‬ ‫در عالم خارستان بسیار سفر کردم‬
‫خاری تو‬
‫آن رفت که می بودیم زاری من و‬ ‫سرمست بخسپ ای دل در ظل مسیح خود‬
‫زاری تو‬
‫بی کار نمی شاید کاری من و کاری‬ ‫من غرقه شدم در زر تو سجده کنان ای سر‬
‫تو‬
‫گر لیلی و مجنون است باری من و‬ ‫هر کس که مرا جوید در کوی تو باید جست‬
‫باری تو‬
‫اکنون بزنیم او را داری من و داری‬ ‫دزدی که رهی می زد هنگام سیاست شد‬
‫تو‬
‫در گفتن و بی صبری عاری من و‬ ‫خاموش که خاموشی فخری من و فخری تو‬
‫عاری تو‬

‫‪2174‬‬
‫از جغد چه اندیشی چون جان همایی‬ ‫ای یار قلندردل دلتنگ چرایی تو‬
‫تو‬
‫ای رفته برون از جا آخر به کجایی‬ ‫بخرام چنین نازان در حلقه جانبازان‬
‫تو‬
‫آن گوهر جانی را آخر ننمایی تو‬ ‫داده ست ز کان تو لعل تو نشانی ها‬
‫بس ماه لقایی تو آخر چه بلیی تو‬ ‫بس خوب و لطیفی تو بس چست و ظریفی تو‬
‫جان حلقه به گوش تو در حلقه نیایی‬ ‫ای از فر و زیبایی وز خوبی و رعنایی‬
‫تو‬
‫از بهر گشاد ما دربند قبایی تو‬ ‫ای بنده قمر پیشت جان بسته کمر پیشت‬
‫وین جام شود تابان ای جان چو برآیی‬ ‫از دل چو ببردی غم دل گشت چو جام جم‬
‫تو‬
‫در مجلس سرمستان باشور و شر آیی‬ ‫هر روز برآیی تو بازیب و فر آیی تو‬
‫تو‬
‫نادیده مکن ما را چون دیده مایی تو‬ ‫شمس الحق تبریزی ای مایه بینایی‬

‫‪2175‬‬
‫چشم تر ما را بین ای نور بصر برگو‬ ‫در خشکی ما بنگر و آن پرده تر برگو‬
‫شیرین نظران را بین هین شرح شکر‬ ‫جمع شکران را بین در ما نگران را بین‬
‫برگو‬
‫امروز اگر خواهی آن چیز دگر برگو‬ ‫امروز چنان مستی کز جوی جهان جستی‬
‫در دست کی افتادی زان طرفه خبر‬ ‫هر چند که استادی داد دو جهان دادی‬
‫برگو‬
‫بسیار بگردیده احوال سفر برگو‬ ‫از جای نجنبیده لیک از دل و از دیده‬
‫زیری گه و بالیی ای زیر و زبر‬ ‫در کشتی و دریایی خوش موج و مصفایی‬
‫برگو‬
‫شمشیر زبان برکش وز صبر و سپر‬ ‫با صبر تویی محرم روسخت تویی در غم‬
‫برگو‬
‫یا رب بفزا آمین این قصه ز سر برگو‬ ‫مستی جماعت بین کرده ز قدح بالین‬
‫باور نکنی این را بر چوب و حجر‬ ‫بر هر کی زد این برهان جان یابد و سیصد جان‬
‫برگو‬
‫ای عارف این را هم با او به سحر‬ ‫گفت ار سر او باشم رخسار تو بخراشم‬
‫برگو‬
‫گر تاج گرو کردی از رهن کمر‬ ‫آمد دگری از ده هین دیگ دگر برنه‬
‫برگو‬
‫ور ز آنک بود سنی از عدل عمر‬ ‫گر رافضیی باشد از داد علی در ده‬
‫برگو‬
‫بگشا لب و شرحش کن اسباب ظفر‬ ‫موری چه قدر گوید از تخت سلیمانی‬
‫برگو‬

‫‪2176‬‬
‫آن خسرو شیرین شکرپاره ما کو‬ ‫آن دلبر عیار جگرخواره ما کو‬
‫آن پرنمک و پرفن و عیاره ما کو‬ ‫بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست‬
‫آن زهره بابهره سیاره ما کو‬ ‫باریک شده ست از غم او ماه فلک نیز‬
‫آن رشک چه بابل سحاره ما کو‬ ‫پربسته چو هاروتم و لب تشنه چو ماروت‬
‫صد چشمه روان کرد از این خاره ما‬ ‫موسی که در این خشک بیابان به عصایی‬
‫کو‬
‫ده چشمه گشاینده در این قاره ما کو‬ ‫زین پنج حسن ظاهر و زین پنج حسن سر‬
‫آن داروی درد دل و آن چاره ما کو‬ ‫از فرقت آن دلبر دردی است در این دل‬
‫گویم که بدم گوید کاستاره ما کو‬ ‫استاره روز او است چو بر می ندمد صبح‬
‫کان عین حیات خوش فواره ما کو‬ ‫اندر ظلمات است خضر در طلب آب‬
‫آن مریم بندنده گهواره ما کو‬ ‫جان همچو مسیحی است به گهواره قالب‬
‫هم دوز ز ما هم زه قواره ما کو‬ ‫آن عشق پر از صورت بی صورت عالم‬
‫کان ساقی دریادل خماره ما کو‬ ‫هر کنج یکی پرغم مخمور نشسته ست‬
‫و آن رونق سقف و در و درساره ما‬ ‫آن زنده کن این در و دیوار بدن کو‬
‫کو‬
‫جنگ افکن لوامه و اماره ما کو‬ ‫لوامه و اماره بجنگند شب و روز‬
‫از غفلت خود گفته که گل کاره ما کو‬ ‫ما مشت گلی در کف قدرت متقلب‬
‫و اندر پی او آن دل آواره ما کو‬ ‫شمس الحق تبریز کجا رفت و کجا نیست‬

‫‪2177‬‬
‫روان ره روان را افتخار او‬ ‫خزان عاشقان را نوبهار او‬
‫کشیده سوی خود بی اختیار او‬ ‫همه گردن کشان شیردل را‬
‫به بینیشان درآورده مهار او‬ ‫قطار شیر می بینم چو اشتر‬
‫ز خوف و حرصشان کرده نزار او‬ ‫مهارش آنک حاجتمندشان کرد‬
‫سبک کرد و ببرد از وی قرار او‬ ‫گران جانتر ز عنصرها نه خاک است‬
‫سبکتر شد چو برد از وی وقار او‬ ‫از آب و آتش و از باد این خاک‬
‫به گردون می کند آهو شکار او‬ ‫به خاک آن هر سه عنصر را کند صید‬
‫که یک یک را کند دربند کار او‬ ‫یکی کاهل نخواهد رست از وی‬
‫به زیر دم او بنهاد خار او‬ ‫ز خاک تیره کاهلتر نباشی‬
‫برآورد از دل دریا غبار او‬ ‫عصا زد بر سر دریا که برجه‬
‫همی پیچد بر خود همچو مار او‬ ‫عصا را گفت بگذار این عصایی‬
‫بسازد جان و حسی زان بخار او‬ ‫برآرد مطبخ معده بخاری‬
‫که تا دارد از آن جان ننگ و عار او‬ ‫ز تف دل دگر جانی بسازد‬
‫که سلطان هم وی است و پرده دار او‬ ‫زهی غیرت که بر خود دارد آن شه‬
‫که گاهش گل کند گه لله زار او‬ ‫زهی عشقی که دارد بر کفی خاک‬
‫ز جمله بسکلد در اضطرار او‬ ‫کند با او به هر دم یک صفت یار‬
‫بداند قدر این بگزیده یار او‬ ‫که تا داند که آن ها بی وفااند‬
‫که یار او باشد و هم یار غار او‬ ‫عجایب یار غاری گردد او را‬
‫که بگشاده ست راه اعتبار او‬ ‫زبان بربند و بگشا چشم عبرت‬

‫‪2178‬‬
‫میان کژروان رهوار می رو‬ ‫تو کمترخواره ای هشیار می رو‬
‫مرا خنبک مزن ای یار می رو‬ ‫تو آن خنبی که من دیدم ندیدی‬
‫تو دللی سوی بازار می رو‬ ‫ز بازار جهان بیزار گشتم‬
‫تو پا بردار و با دستار می رو‬ ‫چو من ایزار پا دستار کردم‬
‫تو را کار است سوی کار می رو‬ ‫مرا تا وقت مردن کار این است‬
‫تو مرد صایمی ناهار می رو‬ ‫مرا آن رند بشکسته ست توبه‬
‫نداری دیده در اقرار می رو‬ ‫شنیدی فضل شمس الدین تبریز‬

‫‪2179‬‬
‫همان معشوق را می دان و می رو‬ ‫تو جام عشق را بستان و می رو‬
‫لطیف و صاف همچون جان و می‬ ‫شرابی باش بی خاشاک صورت‬
‫رو‬
‫بده جان و بخر ارزان و می رو‬ ‫یکی دیدار او صد جان به ارزد‬
‫بده سیم و بنه همیان و می رو‬ ‫چو دیدی آن چنان سیمین بری را‬
‫نظر کن در مه خندان و می رو‬ ‫اگر عالم شود گریان تو را چه‬
‫بگو هستم دو صد چندان و می رو‬ ‫اگر گویند رزاقی و خالی‬
‫شکر را گیر در دندان و می رو‬ ‫کلوخی بر لب خود مال با خلق‬
‫نه سر خواهیم و نی سامان و می رو‬ ‫بگو آن مه مرا باقی شما را‬
‫درآ در ظل آن سلطان و می رو‬ ‫کیست آن مه خداوند شمس تبریز‬

‫‪2180‬‬
‫روانت شاد بادا خوش روان شو‬ ‫از این پستی به سوی آسمان شو‬
‫به شادی ساکن دارالمان شو‬ ‫ز شهر پرتب و لرزه بجستی‬
‫وگر ویران شد این تن جمله جان شو‬ ‫اگر شد نقش تن نقاش را باش‬
‫مقیم لله زار و ارغوان شو‬ ‫وگر روی از اجل شد زعفرانی‬
‫بیا از راه بام و نردبان شو‬ ‫وگر درهای راحت بر تو بستند‬
‫به یاری خدا صاحب قران شو‬ ‫وگر تنها شدی از یار و اصحاب‬
‫چو نان شو قوت جان ها و چنان شو‬ ‫وگر از آب و از نان دور ماندی‬

‫‪2181‬‬
‫شراب خم بی چون را قوام او‬ ‫دل و جان را طربگاه و مقام او‬
‫غذای جمله را داده تمام او‬ ‫همه عالم دهان خشکند و تشنه‬
‫که گندم را دهد آب از غمام او‬ ‫غذاها هم غذا جویند از وی‬
‫ببسته فتنه را حلق و مسام او‬ ‫عدم چون اژدهای فتنه جویان‬
‫کشیده از سزای ما لگام او‬ ‫سزای صد عتاب و صد عذابیم‬
‫که گویی ما شهانیم و غلم او‬ ‫ز حلم او جهان گستاخ گشته‬
‫بجوشیده به دست خود مدام او‬ ‫برای مغز مخموران عشقش‬
‫زهی اقبال و بخت مستدام او‬ ‫کشیده گوش هشیاران به مستی‬
‫پس آن پرده می گوید پیام او‬ ‫پیمبر را چو پرده کرده در پیش‬
‫بر ایشان کرده از اول سلم او‬ ‫نکرده بندگان او را سلمی‬
‫به عشق او که آرد صبح و شام او‬ ‫چه باشد گر شبی را زنده داری‬
‫بنگذارد تو را ای دوست خام او‬ ‫وگر خامی کنی غافل بخسپی‬
‫کشانیدت ز پستی تا به بام او‬ ‫ز خردی تا کنون بس جا بخفتی‬
‫بدادت دانش و ناموس و نام او‬ ‫ز خاکی تا به چالکی کشیدت‬
‫که تا خاصت کند ز انعام عام او‬ ‫مقامات نوت خواهد نمودن‬
‫چه نرمت کرد و پابرجا و رام او‬ ‫به خردی هم ز مکتب می جهیدی‬
‫ستیزیدی درآوردت به دام او‬ ‫به خاکی و نباتی و به نطفه‬
‫نیاوردت برای انتقام او‬ ‫ز چندین ره به مهمانیت آورد‬
‫به خاکی می دهد اویی به وام او‬ ‫به وقت درد می دانی که او او است‬
‫چو بوی خود فرستد در مشام او‬ ‫همه اویان چو خاشاکی نمایند‬
‫چو اندر گوش ما گوید کلم او‬ ‫سخن ها بانگ زنبوران نماید‬
‫چو بنماید مقام بی مقام او‬ ‫نماید چرخ بیت العنکبوتی‬
‫زهی کوری که می گوید کدام او‬ ‫همه عالم گرفته ست آفتابی‬
‫چو بجهد هر خسی را کرده نام او‬ ‫چو درماند نگوید او جز او را‬
‫مقر ناید به نرمی و به کام او‬ ‫شکنجه بایدش زیرا که دزد است‬
‫چو می دانی که دزدیده ست جام او‬ ‫تو باری دزد خود را سیخ می زن‬
‫شود بس مستخف و مستهام او‬ ‫به یاری های شمس الدین تبریز‬
‫فواد ما تسلیه المدام‬ ‫خمش از پارسی تازی بگویم‬

‫‪2182‬‬
‫حدیث گلستان گویم زهی رو‬ ‫به پیشت نام جان گویم زهی رو‬
‫که از حسن بتان گویم زهی رو‬ ‫تو این جا حاضر و شرمم نباشد‬
‫من افسانه خزان گویم زهی رو‬ ‫بهار و صد بهار از تو خجل شد‬
‫من از جان و جهان گویم زهی رو‬ ‫تو شاهنشاه صد جان و جهانی‬
‫حدیثت از زبان گویم زهی رو‬ ‫حدیثت در دهان جان نگنجد‬
‫چنین مه را نهان گویم زهی رو‬ ‫جهان گم گشت و ماهت آشکارا‬
‫به پیش تو ز کان گویم زهی رو‬ ‫همه عالم ز نورت لعل در لعل‬
‫یقین را از گمان گویم زهی رو‬ ‫ز تو دل ها پر از نور یقین است‬
‫ز ماه و اختران گویم زهی رو‬ ‫چو خورشید جمالت بر زمین تافت‬
‫من از وی گر فغان گویم زهی رو‬ ‫چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت‬

‫‪2183‬‬
‫حدیث گلستان گویم زهی رو‬ ‫به پیشت نام جان گویم زهی رو‬
‫که از حسن بتان گویم زهی رو‬ ‫تو این جا حاضر و شرمم نباشد‬
‫من از شکل و نشان گویم زهی رو‬ ‫چو شاه بی نشان عالم بیاراست‬
‫من از جا و مکان گویم زهی رو‬ ‫چو نور لمکان آفاق بگرفت‬
‫من از سود و زیان گویم زهی رو‬ ‫به پیش این دکان که کان شادی است‬
‫کژی در دل نهان گویم زهی رو‬ ‫به پیش این چنین دانای اسرار‬
‫فسانه این جهان گویم زهی رو‬ ‫چو استاره و جهان شد محو خورشید‬
‫حدیث خرکمان گویم زهی رو‬ ‫اوان قاب قوسین است و ادنی‬
‫بر هر بی روان گویم زهی رو‬ ‫از آن جان که روان شد سوی جانان‬
‫من از راه دهان گویم زهی رو‬ ‫حدیثی را که جان هم نیست محرم‬
‫من از جان و جهان گویم زهی رو‬ ‫چو شاهنشاه صد جان و جهانی‬

‫‪2184‬‬
‫از آن شکر یکی قنطار از این سو‬ ‫بیا ای رونق گلزار از این سو‬
‫از آن دو لعل شکربار از این سو‬ ‫یکی بوسه قضاگردان جانت‬
‫وزان گلشن یکی گلزار از این سو‬ ‫از آن روزن فروکن سر چو مهتاب‬
‫درخت خار از آن سو یار از این سو‬ ‫کباب و می از این سو دود از آن سو‬
‫منه رنج تن سگسار از این سو‬ ‫تعب تن راست لیق راح دل را‬
‫که آمد هدهد طیار از این سو‬ ‫سلیمانا سوی بلقیس بگذر‬
‫نموده صد هزار اسرار از این سو‬ ‫به منقارش یکی پرنور نامه‬
‫یکی ساغر از آن خمار از این سو‬ ‫مخور تنها که تنها خوش نباشد‬
‫که جان هدیه کند ایثار از این سو‬ ‫بدن تنهاخور آمد روح موثر‬
‫به تو ای ساقی ابرار از این سو‬ ‫سقاهم می دهد ساغر پیاپی‬
‫قدح پر است هین هشدار از این سو‬ ‫به هر دو دست گیرش تا نریزی‬
‫ز تو ای شاه خوش دستار از این سو‬ ‫بیا که خرقه ها جمله گرو شد‬
‫چو بانگ بحر دان گفتار از این سو‬ ‫برهنه شو ز حرف و بحر در رو‬

‫‪2185‬‬
‫بشد کارم چو زر از شیوه تو‬ ‫چو بگشادم نظر از شیوه تو‬
‫به هر دم پخته تر از شیوه تو‬ ‫تویی خورشید و من چون میوه خام‬
‫شب و روز ای قمر از شیوه تو‬ ‫چو زهره می نوازم چنگ عشرت‬
‫شود چون جانور از شیوه تو‬ ‫به هر دم صد هزار اجزای مرده‬
‫چنین بندد کمر از شیوه تو‬ ‫چرا ازرق قبای چرخ گردون‬
‫به خونابه جگر از شیوه تو‬ ‫چرا روی شفق سرخ است هر شام‬
‫گرفتم من بصر از شیوه تو‬ ‫ز شیوه ماهت استاره همی جست‬
‫چنان خوبی به سر از شیوه تو‬ ‫به خوبی همچو تو خود این محال است‬
‫ز عاشق وین حشر از شیوه تو‬ ‫ز انبوهی نباشد جان سوزن‬
‫هزاران شور و شر از شیوه تو‬ ‫عجب چون آمد اندر عالم عشق‬
‫بدرد این بشر از شیوه تو‬ ‫اگر نه پرده آویزی به هر دم‬
‫شود زیر و زبر از شیوه تو‬ ‫اگر غفلت نباشد جمله عالم‬
‫به گرد بام و در از شیوه تو‬ ‫چرایم شمس تبریزی چو شیدا‬

‫‪2186‬‬
‫برابر با مکان تو مکان کو‬ ‫خداوندا چو تو صاحب قران کو‬
‫تو را حاجت به دوران و زمان کو‬ ‫زمان محتاج و مسکین تو باشد‬
‫سوالش کن که راه آسمان کو‬ ‫کسی کو گفت دیدم شمس دین را‬
‫نمی ترسی برای تو ضمان کو‬ ‫در آن دریا مرو بی امر دریا‬
‫خطاکن را ز عفو او غمان کو‬ ‫مگر بی قصد افتی کو کریم است‬
‫بر آن آیینه زنگار گمان کو‬ ‫چو سجده کرد آیینه مر او را‬
‫چه گفتم آن طرف تیر و کمان کو‬ ‫همو تیر است همو اسپر همو قوس‬
‫نظیرش در ولیت های جان کو‬ ‫هر آن جسمی که از لطفش نظر یافت‬
‫ببرده سر از او از انس و جان کو‬ ‫بجز از روی عجز و فقر و تسلیم‬
‫مر او را از کی بیم است پاسبان کو‬ ‫ز غیرت حق شد حارس و گر نی‬
‫کسی بی داغ مهرش در قران کو‬ ‫به پیشانی جانا داغ مهرش‬
‫به خدمت گر همی جویی مهان کو‬ ‫به نوبتگاه او بین صف کشیده‬
‫بجز از عشق رویش شادمان کو‬ ‫نباشد خنده جز از زعفرانش‬
‫دل و جان را به عالم اندهان کو‬ ‫بجز از هجر آن مخدوم جانی‬
‫که لیق در ثنای او دهان کو‬ ‫خداوند شمس دین از بهر ال‬
‫به شرح خاک تبریزم زبان کو‬ ‫زبان و جان من با وصل او رفت‬
‫بدان حد بی نیازی هیچ کان کو‬ ‫همه کان هست محتاج خریدار‬

‫‪2187‬‬
‫از آن زلف و از آن رخسار برگو‬ ‫گران جانی مکن ای یار برگو‬
‫حکایت های آن گلزار برگو‬ ‫ز باغ جان دو سه گلدسته بربند‬
‫ملولی گوشه نه بسیار برگو‬ ‫ز حسنش گفتنی بسیار داری‬
‫هل منشین چنین بی کار برگو‬ ‫ز یاد دوست شیرینتر چه کار است‬
‫بیا امروز دیگربار برگو‬ ‫چه گفتی دی که جوشیده ست خونم‬
‫ز لطف عالم السرار برگو‬ ‫ز یاد عالم غدار بگذر‬
‫ز ناف آهوی تاتار برگو‬ ‫ز لف فتنه تاتار کم کن‬
‫میان عاشقان آثار برگو‬ ‫ز عشق حسن شمس الدین تبریز‬

‫‪2188‬‬
‫میان ماست گردان میر مه رو‬ ‫در این رقص و در این های و در این هو‬
‫کجا پنهان شود آن روی نیکو‬ ‫اگر چه روی می دزدد ز مردم‬
‫درآ در آب جو و آب می جو‬ ‫چو چشمت بست آن جادوی استاد‬
‫به هر سو می کند یعنی که کو کو‬ ‫تو گویی کو و کو او نیز سر را‬
‫رها کن کو و کو دررو در این کو‬ ‫ز کوی عشق می آید ندایی‬
‫چو او باشد چه اندیشی ز باجو‬ ‫برو دامان خاقان گیر محکم‬
‫که تا ایمن شوی از درد پهلو‬ ‫برو پهلوی قصرش خانه ای گیر‬
‫زهی لطف و زهی احسان و دارو‬ ‫گریزان درد و دارو در پی تو‬
‫بر ما زو بیا غلطان چو مازو‬ ‫سیه کاری و تلخی را رها کن‬
‫از او گیرد نمک هم رو و هم خو‬ ‫از او یابد طرب هم مست و هم می‬
‫لطیف اندیش باشد مرد کم گو‬ ‫از او اندیش و گفتن را رها کن‬

‫‪2189‬‬
‫بازم به دغا چه می فریبی تو‬ ‫بازم صنما چه می فریبی تو‬
‫ای دوست مرا چه می فریبی تو‬ ‫هر لحظه بخوانیم کریمانه‬
‫ما را به وفا چه می فریبی تو‬ ‫عمری تو و عمر بی وفا باشد‬
‫ما را به سقا چه می فریبی تو‬ ‫دل سیر نمی شود به جیحون ها‬
‫ما را به عصا چه می فریبی تو‬ ‫تاریک شده ست چشم بی ماهت‬
‫ما را به دعا چه می فریبی تو‬ ‫ای دوست دعا وظیفه بنده ست‬
‫با خوف و رجا چه می فریبی تو‬ ‫آن را که مثال امن دادی دی‬
‫ما را به قضا چه می فریبی تو‬ ‫گفتی به قضای حق رضا باید‬
‫ما را به دوا چه می فریبی تو‬ ‫چون نیست دواپذیر این دردم‬
‫ما را به صل چه می فریبی تو‬ ‫تنها خوردن چو پیشه کردی خوش‬
‫ما را به سه تا چه می فریبی تو‬ ‫چون چنگ نشاط ما شکستی خرد‬
‫ما را با ما چه می فریبی تو‬ ‫ما را بی ما چه می نوازی تو‬
‫ما را به قبا چه می فریبی تو‬ ‫ای بسته کمر به پیش تو جانم‬
‫ما را به عطا چه می فریبی تو‬ ‫خاموش که غیر تو نمی خواهیم‬

‫‪2190‬‬
‫آن ماه لقای مشتری رو‬ ‫دیدی که چه کرد آن پری رو‬
‫در حسن خلیل آزری رو‬ ‫گشتند بتان همه نگونسار‬
‫کآورد به سوی کافری رو‬ ‫شد کفر چو شمع های ایمان‬
‫زان سرو روان عبهری رو‬ ‫شد جمله جهان بهشت خندان‬
‫وای ار آرد به ساحری رو‬ ‫دارد دو هزار سحر مطلق‬
‫بر رغم دل مزعفری رو‬ ‫افروخت بهار چون گل سرخ‬
‫بر چهره شام عنبری رو‬ ‫کافور نثار کرد خورشید‬
‫زان باده لعل احمری رو‬ ‫شد شیشه زرد همچو لله‬
‫بنهاد خرد به لغری رو‬ ‫فربه شد عشق و زفت و لمتر‬
‫تا چند نهد به زرگری رو‬ ‫بر باده لعل زد رخ من‬
‫یا برگردان ز شاعری رو‬ ‫بس کن هله فتنه را مشوران‬

‫‪2191‬‬
‫وی شادی لله زار برگو‬ ‫ای رونق نوبهار برگو‬
‫بی زحمت شاخ خار برگو‬ ‫بی غصه می فروش می نوش‬
‫برگو صفت بهار برگو‬ ‫ای بلبل و ای هزاردستان‬
‫گوش و پس سر مخار برگو‬ ‫ای حلقه به گوش و عاشق گل‬
‫بر عرعر و بر چنار برگو‬ ‫شرح قد سرو و چهره گل‬
‫بر سرو رو آشکار برگو‬ ‫چون رفت خزان و رو نهان کرد‬
‫بر برگ نظر مدار برگو‬ ‫گر پرسندت که جان رز چیست‬
‫خواهی که کنی شکار برگو‬ ‫صد شیر و هزار گونه خرگوش‬
‫ز اشکوفه خوش عذار برگو‬ ‫خواهی که شود قبول عذرت‬
‫زان نرگس پرخمار برگو‬ ‫خواهی که بری قرار مستان‬
‫ساقی شو و بر نهار برگو‬ ‫امروز سر شراب داریم‬
‫صد بار و هزار بار برگو‬ ‫مستی آمد ملولیت رفت‬
‫وی چنگ لطیف تار برگو‬ ‫ای جام شرابدار برگرد‬
‫ای عارف حق گزار برگو‬ ‫از بهر ثواب و رحمت حق‬
‫بی زحمت انتظار برگو‬ ‫ما منتظر توایم بشتاب‬
‫نک آوردم نثار برگو‬ ‫تشنیع مزن که صله ای نیست‬

‫‪2192‬‬
‫ای فخر همه کرام برگو‬ ‫ای عارف خوش کلم برگو‬
‫بر دست گرفت جام برگو‬ ‫هر ممتحنی ز دست رفته‬
‫وز باده باقوام برگو‬ ‫قایم شو و مات کن خرد را‬
‫تا خواجه شود غلم برگو‬ ‫تا روح شویم جمله می ده‬
‫بشکاف حجاب بام برگو‬ ‫قانع نشوم به نور روزن‬
‫چون مست شدی مدام برگو‬ ‫بپذیر مدام خوش ز ساقی‬
‫زان سوختگان خام برگو‬ ‫آن جام چو زر پخته بستان‬
‫چون رستی از این حطام برگو‬ ‫مبدل شد و خوش حطام دنیا‬
‫بی واسطه و پیام برگو‬ ‫لب بستم ای بت شکرلب‬

‫‪2193‬‬
‫پنهان ز کجا شود چنان رو‬ ‫ای صید رخ تو شیر و آهو‬
‫می بند نقاب توی بر تو‬ ‫چندانک توانیش تو می پوش‬
‫خورشید ز مطلع ترازو‬ ‫در روزن سینه ها بتابید‬
‫صد غلغله عشق که تعالوا‬ ‫اندر عدم و وجود افکند‬
‫وی تیر دو چشم تو جگرجو‬ ‫ای قند دو لعل تو خردسوز‬
‫مستیش کشید گوش از آن سو‬ ‫سی بیت دگر بخواست گفتن‬
‫بیتی که گشاده شد در آن کو‬ ‫سی بیت فروختم به یک بیت‬

‫‪2194‬‬
‫این جا منم و تو وانما کو‬ ‫آن وعده که کرده ای مرا کو‬
‫آن عهد پلس را وفا کو‬ ‫با جمله پلس خوش نباشد‬
‫آن داد و گشاد و آن عطا کو‬ ‫لب بسته چو بوبک ربابی‬
‫آن شمع و چراغ و آن ضیا کو‬ ‫ای وعده تو چو صبح صادق‬
‫آن دلداری و آن سزا کو‬ ‫تا چند ز ناسزا و دشنام‬
‫ای طایفه یاری شما کو‬ ‫خیزید به سوی من کشیدش‬
‫کان کان عقیق و کیمیا کو‬ ‫ای سنگ دلن جواب گویید‬
‫آن ساحر و آن گره گشا کو‬ ‫یا سحر نمود و چشم ما بست‬
‫ای مرغ ضمیر آن هوا کو‬ ‫یا پر بگشاد و در هوا رفت‬
‫ماییم ز خویش رفته ما کو‬ ‫وال که نرفت و رفتنی نیست‬
‫ای در کف صنع ما چو ماکو‬ ‫ماکو به همان طرف که انداخت‬
‫می خواندت آب کان سقا کو‬ ‫هین مشک سخن بنه به جو رو‬

‫‪2195‬‬
‫ای حیات دوستان در بوستان بی من‬ ‫خوش خرامان می روی ای جان جان بی من مرو‬
‫مرو‬
‫ای زمین بی من مروی و ای زمان‬ ‫ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب‬
‫بی من مرو‬
‫این جهان بی من مباش و آن جهان بی‬ ‫این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است‬
‫من مرو‬
‫ای نظر بی من مبین و ای روان بی‬ ‫ای عیان بی من مدان و ای زبان بی من مخوان‬
‫من مرو‬
‫من شبم تو ماه من بر آسمان بی من‬ ‫شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید‬
‫مرو‬
‫تو گلی من خار تو در گلستان بی من‬ ‫خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل‬
‫مرو‬
‫همچنین در من نگر بی من مران بی‬ ‫در خم چوگانت می تازم چو چشمت با من است‬
‫من مرو‬
‫چون به بام شه روی ای پاسبان بی‬ ‫چون حریف شاه باشی ای طرب بی من منوش‬
‫من مرو‬
‫چو نشان من تویی ای بی نشان بی‬ ‫وای آن کس کو در این ره بی نشان تو رود‬
‫من مرو‬
‫دانش راهم تویی ای راه دان بی من‬ ‫وای آن کو اندر این ره می رود بی دانشی‬
‫مرو‬
‫ای تو بالتر ز وهم این و آن بی من‬ ‫دیگرانت عشق می خوانند و من سلطان عشق‬
‫مرو‬

‫‪2196‬‬
‫می ستیزم هر شبی با چشم خون آشام‬ ‫از حلوت ها که هست از خشم و از دشنام او‬
‫او‬
‫طوطی جان نسکلد از شکر و بادام او‬ ‫دام های عشق او گر پر و بالم بسکلد‬
‫شب کجا ماند بگو در دولت ایام او‬ ‫چند پرسی مر مرا از وحشت و شب های هجر‬
‫خون ها می می شود چون می رود‬ ‫خون ما را رنگ خون و فعل می آمد از آنک‬
‫در جام او‬
‫عاشقان پخته بین از وعده های خام او‬ ‫وعده های خام او در مغز جان جوشان شده‬
‫در لقای عاشقان کشته بدنام او‬ ‫خسروان بر تخت دولت بین که حسرت می خورند‬
‫کان چنان آهوی فتنه دیده شد بر بام‬ ‫آن سگان کوی او شاهان شیران گشته اند‬
‫او‬
‫تو ببین در چشم مستان لطف های‬ ‫ال ال تو مپرس از باخودان اوصاف می‬
‫عام او‬
‫از دهان آلودگان زان باده خودکام او‬ ‫دست بر رگ های مستان نه دل تا پی بری‬
‫پا منه تو سر بنه بر جایگاه گام او‬ ‫شمس تبریزی که گامش بر سر ارواح بود‬

‫‪2197‬‬
‫نقش هایی دیدم از گلزار تو گلزار تو‬ ‫ای خراب اسرارم از اسرار تو اسرار تو‬
‫خط هایی دارم از اقرار تو اقرار تو‬ ‫کشته عشق توام ور ز آنک تو منکر شوی‬
‫از شکرها رسته از گفتار تو گفتار تو‬ ‫می گدازم می گدازم هر زمان همچون شکر‬
‫همچو بخت و طالع بیدار تو بیدار تو‬ ‫شب همه خلقان بخفته چشم من بیدار و باز‬
‫راست گویی ای صنم از کار تو از‬ ‫چند گویی مر مرا کز کار چون کاهل شدی‬
‫کار تو‬
‫هست زان دو نرگس بیمار تو بیمار‬ ‫ای طبیب عاشقان این جمله بیماریم‬
‫تو‬
‫ای دم بی هوشیم هشیار تو هشیار تو‬ ‫ای دم هشیاریم بی هوش هشیاری تو‬
‫چشم دل پرک زن انوار تو انوار تو‬ ‫چشمه ها بر دل بجوشد هر دم از دریای تو‬
‫از عطا و بخشش بسیار تو بسیار تو‬ ‫شمس تبریزی که عالم اندک اندک بود‬

‫‪2198‬‬
‫گر نخواهی کبر را رو بی تکبر خاک‬ ‫جمله خشم از کبر خیزد از تکبر پاک شو‬
‫شو‬
‫هر دو را چون نردبان زیر آر و بر‬ ‫خشم هرگز برنخیزد جز ز کبر و ما و من‬
‫افلک شو‬
‫گر خوشی با این دو مارت خود برو‬ ‫هر کجا تو خشم دیدی کبر را در خشم جو‬
‫ضحاک شو‬
‫ور ز کبر و خشم دلشادی برو غمناک‬ ‫گر ز کبر و خشم بیزاری برو کنجی بخست‬
‫شو‬
‫خشم از شیران چو دیدی سر بنه‬ ‫خشم سگساران رها کن خشم از شیران ببین‬
‫شیشاک شو‬
‫لقمه از لولک گیر و بنده لولک شو‬ ‫لقمه شیرین که از وی خشم انگیزان مخور‬
‫چند باشی خفته زیر این دو سگ‬ ‫رو تو قصاب هوا شو کبر و کین را خون بریز‬
‫چالک شو‬
‫‪2199‬‬
‫بار جور نیکوان را مرد باید مرد کو‬ ‫ای سنایی عاشقان را درد باید درد کو‬
‫وانما جان کسی از دی و فردا فرد کو‬ ‫بار جور نیکوان از دی و فردا برتر است‬
‫برتری را کار و بار و ملک و‬ ‫ور خیال آید تو را کز دی و فردا برتری‬
‫بردابرد کو‬
‫در میان هفت دوزخ عنصر تو سرد‬ ‫در میان هفت دریا دامن تو خشک کو‬
‫کو‬
‫آه سرد و اشک گرم و چهره های‬ ‫این نداری خود ولیکن گر تو این را طالبی‬
‫زرد کو‬
‫تا نگویی عشق ره رو را که راه آورد‬ ‫هر نفس بوی دل آید از صراط المستقیم‬
‫کو‬
‫تا نگویی قوم موسی را در این یم گرد‬ ‫گرد از آن دریا برآمد گرد جسم اولیاست‬
‫کو‬

‫‪2200‬‬
‫گر نگویی با کسی با عاشقان باری‬ ‫ای صبا بادی که داری در سر از یاری بگو‬
‫بگو‬
‫با دل پرخون ما پیغام دلداری بگو‬ ‫قصه کن در گوش ما گر دیگران محرم نیند‬
‫با کسی کز عشق دارد بسته زناری‬ ‫آن مسیح حسن را دانم که می دانی کجاست‬
‫بگو‬
‫گو که شرمت باد از آن رخ ترک‬ ‫بانگ برزن عاشقی را کو به گل مشغول شد‬
‫گلزاری بگو‬
‫حال من دزدیده اندر گوش عیاری‬ ‫ای صبا خوش آمدی چون بازگردی سوی دوست‬
‫بگو‬
‫تو چو نرگس بی زبان از چشم‬ ‫سوسنی با صد زبان گر حال من با او بگفت‬
‫اسراری بگو‬
‫شمس تبریزی بگویم گفت جان آری‬ ‫با چنان غیرت که جان دارد بگفتم پیش خلق‬
‫بگو‬

‫‪2201‬‬
‫پادشاه شهرهای لمکان این است او‬ ‫در گذر آمد خیالش گفت جان این است او‬
‫سوی او از نور جان ها کای فلن این‬ ‫صد هزار انگشت ها اندر اشارت دیده شد‬
‫است او‬
‫نعره ها آمد به گوشم ز آسمان این‬ ‫چون زمین سرسبز گشت از عکس آن گلزار او‬
‫است او‬
‫پیش از آن کو برکشاند آن عنان این‬ ‫هین سبکتر دست درزن در عنان مرکبش‬
‫است او‬
‫همچو گوهر تافته از عین کان این‬ ‫جمله نور حق گرفته همچو طور این جان از او‬
‫است او‬
‫تا نلفی تو ز خوبی هان و هان این‬ ‫رو به ماه آورد مریخ و بگفتش هوش دار‬
‫است او‬
‫کز وی آمد کاسدی های بتان این است‬ ‫شمس تبریزی شنیدستی ببین این نور را‬
‫او‬

‫‪2202‬‬
‫چاشنی عمرم از حلوای تو حلوای تو‬ ‫ای جهان برهم زده سودای تو سودای تو‬
‫جان های عاشقان چون سیل ها‬ ‫دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل‬
‫غلطان شده‬
‫تا بریزد جمله را در پای تو در پای‬ ‫می دوانند جانب دریای تو دریای تو‬
‫تو‬
‫می دوانند جانب دریای تو دریای تو‬ ‫جان های عاشقان چون سیل ها غلطان شده‬
‫وی خراب امروزم از فردای تو‬ ‫ای خمار عاشقان از باده های دوش تو‬
‫فردای تو‬
‫زرد دیدم نقشش از صفرای تو‬ ‫من نظر کردم به جان ساده بی رنگ خویش‬
‫صفرای تو‬
‫ماه رخ بنمود از سیمای تو سیمای تو‬ ‫چون نظر کردم نکو من در صفای گوهرت‬
‫مه کی باشد کو بود همتای تو همتای‬ ‫ماه خواندم من تو را بس جرم دارم زین سخن‬
‫تو‬
‫ای همه شهر دلم غوغای تو غوغای‬ ‫این چنین گوید خداوند شمس تبریزی بنام‬
‫تو‬

‫‪2203‬‬
‫لیق این کفر نادر در جهان زنار کو‬ ‫جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار کو‬
‫تا در خمخانه می تازد ولیکن بار کو‬ ‫هر زمان چون مست گردد از نسیم خمر جان‬
‫چنگ جانان است آن را چوب یا‬ ‫سوی بی گوشی سماع چنگ می آید ولیک‬
‫اوتار کو‬
‫کاندر او دستان حایک یا که پود و‬ ‫چونک او بی تن شود پس خلعت جان آورند‬
‫تار کو‬
‫در چنان دریا تکبر یا که ننگ و عار‬ ‫کبر عاشق بوی کن کان خود به معنی خاکیی است‬
‫کو‬
‫طرفه بویی پس دوی هر سو که آخر‬ ‫چون مشامت برگشاید آیدت از غار عشق‬
‫غار کو‬
‫آن وفا و آن صفا و لطف خوش‬ ‫رنگ بی رنگی است از رخسار عاشق آن صفا‬
‫رخسار کو‬
‫کاندر آن عمرت غم امسال و یاد پار‬ ‫آمدت مژده ز عمر سرمدی پس حمد کو‬
‫کو‬
‫در حریم سایه آن مهتر اخیار کو‬ ‫صحبت ابرار و هم اشرار کان جا زحمت است‬
‫در شعاع آفتابش ذره هشیار کو‬ ‫شمس حق و دین خداوند صفاهای ابد‬

‫‪2204‬‬
‫کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو‬ ‫عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو‬
‫شنو‬
‫بی کس و بی خان و بی مانت کنم‬ ‫گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار‬
‫نیکو شنو‬
‫من بر آنک مست و حیرانت کنم نیکو‬ ‫تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن‬
‫شنو‬
‫من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو‬ ‫چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو‬
‫آورم در چرخ و گردانت کنم نیکو‬ ‫گر که قافی تو را چون آسیای تیزگرد‬
‫شنو‬
‫من به یک دیدار نادانت کنم نیکو شنو‬ ‫ور تو افلطون و لقمانی به علم و کر و فر‬
‫من صیادم دام مرغانت کنم نیکو شنو‬ ‫تو به دست من چو مرغی مرده ای وقت شکار‬
‫همچو مار خسته پیچانت کنم نیکو‬ ‫بر سر گنجی چو ماری خفته ای ای پاسبان‬
‫شنو‬
‫چون صدف ها گوهرافشانت کنم نیکو‬ ‫ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش‬
‫شنو‬
‫گر چو اسماعیل قربانت کنم نیکو شنو‬ ‫بر گلویت تیغ ها را دست نی و زخم نی‬
‫تا چو مه از نور دامانت کنم نیکو‬ ‫دامن ما گیر اگر تردامنی تردامنی‬
‫شنو‬
‫تا که افریدون و سلطانت کنم نیکو‬ ‫من همایم سایه کردم بر سرت از فضل خود‬
‫شنو‬
‫تا بخوانم عین قرآنت کنم نیکو شنو‬ ‫هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن‬

‫‪2205‬‬
‫کاندرون کعبه می جستم که آن‬ ‫دوش خوابی دیده ام خود عاشقان را خواب کو‬
‫محراب کو‬
‫در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب‬ ‫کعبه جان ها نه آن کعبه که چون آن جا رسی‬
‫کو‬
‫نور گیرد جمله عالم لیک جان را تاب‬ ‫بلک بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو‬
‫کو‬
‫صوفیانش بی سر و پا غلبه قبقاب کو‬ ‫خانقاهش جمله از نور است فرشش علم و عقل‬
‫در گمان کیقباد و سنجر و سهراب کو‬ ‫تاج و تختی کاندرون داری نهان ای نیکبخت‬
‫کایمن آباد است آن جا دام یا مضراب‬ ‫در میان باغ حسنش می پر ای مرغ ضمیر‬
‫کو‬
‫در میان جان طلب کان بخشش وهاب‬ ‫در درون عاریت های تن تو بخششی است‬
‫کو‬
‫چون رسیدم در طناب خود کنون‬ ‫در صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان‬
‫اطناب کو‬
‫پس از آن سو جز سماع و جز شراب‬ ‫چون برون رفتی ز گل زود آمدی در باغ دل‬
‫ناب کو‬
‫جز گل و ریحان و لله و چشمه های‬ ‫چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان‬
‫آب کو‬
‫پس چرا گویی جمال فاتح البواب کو‬ ‫چون هزاران حسن دیدی کان نبد از کالبد‬
‫ز آنک بعد از مرگ حل و حرمت و‬ ‫ای فقیه از بهر ل علم عشق آموز تو‬
‫ایجاب کو‬
‫بازگویی او کجا درگاه او را باب کو‬ ‫چون به وقت رنج و محنت زود می یابی درش‬
‫غیب گردی پس بگویی عالم اسباب‬ ‫باش تا موج وصالش دررباید مر تو را‬
‫کو‬
‫رقعه عشقش بخوان بنمایدت بواب کو‬ ‫ار چه خط این بوابت هوس شد در رقاع‬
‫در بساط قاضی آ آنگه ببین نواب کو‬ ‫هر کسی را نایب حق تا نگویی زینهار‬
‫چون بمالی چشم خود را گویی آن را‬ ‫تا نمالی گوش خود را خلق بینی کار و بار‬
‫تاب کو‬
‫در چنان صافی نبینی درد و خس و‬ ‫در خرابات حقیقت پیش مستان خراب‬
‫انساب کو‬
‫در صفای یار بنگر شبهت حساب کو‬ ‫در حساب فانیی عمرت تلف شد بی حساب‬
‫این ترانه می زنی کاین بحر را پایاب‬ ‫چون میت پردل کند در بحر دل غوطی خوری‬
‫کو‬

‫‪2206‬‬
‫صابری و صادقی را مرد باید مرد‬ ‫ای برادر عاشقی را درد باید درد کو‬
‫کو‬
‫نعره های آتشین و چهره های زرد‬ ‫چند از این ذکر فسرده چند از این فکر زمن‬
‫کو‬
‫گرم رو را خود کی یابد نیم گرمی‬ ‫کیمیا و زر نمی جویم مس قابل کجاست‬
‫سرد کو‬

‫‪2207‬‬
‫در کشوف مشکلتش صاحب اعلم‬ ‫در خلصه عشق آخر شیوه اسلم کو‬
‫کو‬
‫التفات او به دانه طوف او بر دام کو‬ ‫آهوی عرشی که او خود عاشق نافه خود است‬
‫چونک از هجران گذشتی لیل یا ایام‬ ‫گر چه هر روزی به هجران همچو سالی می بود‬
‫کو‬
‫در ولدت های روحانی بگو ارحام‬ ‫جانور را زادنش از ماده و نر وز رحم‬
‫کو‬
‫بوی جامت بی قرارم کرد آخر جام‬ ‫ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن‬
‫کو‬
‫از سر سرت بکندن شرط این احرام‬ ‫هست احرامت در این حج جامه هستیت را‬
‫کو‬
‫جوق جوق و جمله فرد آن جایگه‬ ‫چونک هستی را فکندی روح اندر روح بین‬
‫اجرام کو‬
‫محو گشتند اندر آن جا جز یکی علم‬ ‫وین همه جان های تشنه بحر را چون یافتند‬
‫کو‬
‫زین سوی بحر است از آن سو شهر‬ ‫دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد‬
‫یا اقلم کو‬
‫آنک جان بر خود نویسد حاجت اقلم‬ ‫آنچ این تن می نویسد بی قلم نبود یقین‬
‫کو‬
‫چونک آن می گرم کردش عقل یا‬ ‫هوش و عقل آدمیزادی ز سردی وی است‬
‫احلم کو‬
‫هوش بیداری کجا و رایت احلم کو‬ ‫اندر آن بی هوشی آری هوش دیگر لون هست‬
‫چون قفص بشکست و شد بر وی از‬ ‫مرغ تا اندر قفص باشد به حکم دیگری است‬
‫آن احکام کو‬
‫با حضور عقل عقل این نفس را آثام‬ ‫با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه‬
‫کو‬
‫در مساس روح ها خود حاجت حمام‬ ‫در مساس تن به تن محتاج حمام است مرد‬
‫کو‬
‫گر تو رستم زاده ای این رخشت آخر‬ ‫گر شوی تو رام خود رامت شود جمله جهان‬
‫رام کو‬
‫پس تو را در جام سر آثار و بوی خام‬ ‫گر تو ترک پخته گویی خام مسکر باشدت‬
‫کو‬
‫تو اگر مستی بیا مستانه ای بخرام کو‬ ‫چون بخوردی بی قدم بخرام در دریای غیب‬
‫فرض و ندب و واجب و تعلیم و‬ ‫فرض لزم شد عبادت عشق را آخر بگو‬
‫استلزام کو‬
‫عشق بربسته کجا و ای ولی اکرام کو‬ ‫عشقبازی های جان و آنگهی اکراه و زور‬
‫رنج خود آوازه ای آن جا بجز انعام‬ ‫رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او‬
‫کو‬
‫خدمتی از عشق را امثال کالنعام کو‬ ‫خدمتی از خوف خود انعام را باشد ولیک‬
‫پس حدیث راه دور و رفتن اعوام کو‬ ‫یک قدم راه است گر توفیق باشد دستگیر‬
‫آن صنم کش مثل اندر جمله اصنام کو‬ ‫لیک سایه آن صنم باید که بر تو اوفتد‬
‫در همه آبا و در اجداد و در اعمام کو‬ ‫آن خداوند به حق شمس الحق و دین کفو او‬
‫گر نظیرش هست در ارواح یا اجسام‬ ‫درخور در یتیمش کی شود آن هفت بحر‬
‫کو‬
‫جز قباد و سنجر و کاووس یا بهرام‬ ‫در رکاب اسپ عشقش از قبیل روحیان‬
‫کو‬
‫ز آنک جز آن خاک این خاکیش را‬ ‫دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد‬
‫آرام کو‬

‫‪2208‬‬
‫پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی‬ ‫ناله ای کن عاشقانه درد محرومی بگو‬
‫بگو‬
‫از جمال و از کمال و لطف مخدومی‬ ‫خواه رومی خواه تازی من نخواهم غیر تو‬
‫بگو‬
‫آفتابی ماهتابی آتشی مومی بگو‬ ‫هم بسوزی هم بسازی هم بتابی در جهان‬
‫تو چه دودی و چه عودی حی قیومی‬ ‫گر کسی گوید که آتش سرد شد باور مکن‬
‫بگو‬
‫گر تو بازی برپر آن جا ور تو خود‬ ‫ای دل پران من تا کی از این ویران تن‬
‫بومی بگو‬

‫‪2209‬‬
‫وی ز نورت نقش بسته هر زمانی‬ ‫ای ز رویت تافته در هر زمانی نور نو‬
‫حور نو‬
‫ساقیی چون تو و هر دم باده منصور‬ ‫کژ نشین و راست بشنو عقل ماند یا خرد‬
‫نو‬
‫یا می کهنه کی داند ساختن ز انگور‬ ‫کی تواند شیشه ای را ز آتشی برداشتن‬
‫نو‬
‫تازه می کن این جهان کهنه را از‬ ‫می چشان و می کشان روشن دلن را جوق جوق‬
‫شور نو‬
‫روز روزت عید تازه هر شبانگه‬ ‫عشق عشرت پیشه ای که دولتت پاینده باد‬
‫سور نو‬

‫‪2210‬‬
‫تو ببین قدرت حق را چو درآمد خوش‬ ‫طرب اندر طرب است او که در عقل شکست او‬
‫و مست او‬
‫همه تا حلق درآییم و در این حلقه‬ ‫همه امروز چنانیم که سر از پای ندانیم‬
‫نشست او‬
‫به سبو ده می خوش دم که قدح را‬ ‫چو چنین باشد محرم کی خورد غم کی خورد غم‬
‫بشکست او‬
‫هله ای مطرب برگو که زهی باده‬ ‫شه من باده فرستد به چه رو می نپرستم‬
‫پرست او‬

‫‪2211‬‬
‫که خطا بود از این رو و صواب‬ ‫ز من و تو شرری زاد در این دل ز چنان رو‬
‫است از آن رو‬
‫ز همان روی که مردم کندم زنده‬ ‫ز همان رو که زد آتش ز همان رو کشد آتش‬
‫همان رو‬
‫که بدانند که بی چشم توان دید به جان‬ ‫همه عشاق که مستند ز چه رو دیده ببستند‬
‫رو‬
‫که نگنجید در این حد و نه در جان و‬ ‫نبود روی از این سو همه پشت است از این سو‬
‫مکان رو‬
‫که نباید که ز نقصان شود از چشم‬ ‫به یکی لحظه چریدند همه جان ها و پریدند‬
‫نهان رو‬

‫‪2212‬‬
‫بشکن خمار را سر که سر همه‬ ‫تو بمال گوش بربط که عظیم کاهل است او‬
‫شکست او‬
‫صدفی است بحرپیما که در آورد به‬ ‫بنواز نغمه تر به نشاط جام احمر‬
‫دست او‬
‫که پریر کرد حیله ز میان ما بجست‬ ‫چو درآمد آن سمن بر در خانه بسته بهتر‬
‫او‬
‫بگشاید و بدزدد کمر هزار مست او‬ ‫چه بهانه گر بت است او چه بل و آفت است او‬
‫تو برو نخست بنگر که کنون به خانه‬ ‫شده ایم آتشین پا که رویم مست آن جا‬
‫هست او‬
‫که ز عکس چهره خود شده است بت‬ ‫به کسی نظر ندارد بجز آینه بت من‬
‫پرست او‬
‫که سری که مست شد او ز خیال ژاژ‬ ‫هله ساقیا بیاور سوی من شراب احمر‬
‫رست او‬
‫که حریف او شدستم که در ستم ببست‬ ‫نه غم و نه غم پرستم ز غم زمانه رستم‬
‫او‬
‫مشکن تو شیشه گر چه دو هزار کف‬ ‫تو اگر چه سخت مستی برسان قدح به چستی‬
‫بخست او‬
‫مدهم به دست فکرت که کشد به سوی‬ ‫قدحی رسان به جانم که برد به آسمانم‬
‫پست او‬
‫بد و نیک او بگوید که پناه هر بد‬ ‫تو نه نیک گو و نی بد بپذیر ساغر خود‬
‫است او‬

‫‪2213‬‬
‫برهد از خر تن در سفر مصدر او‬ ‫خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او‬
‫همچو موسی قدم صدق زند بر در او‬ ‫خلع نعلین کند وز خود و دنیا بجهد‬
‫یا چو اسحاق شود بسمل از آن خنجر‬ ‫همچو جرجیس شود کشته عشقش صد بار‬
‫او‬
‫مغفرت بنهد بر فرق سرش مغفر او‬ ‫سر دیگر رسدش جز سر پردرد و صداع‬
‫عوضش گاه بود خلد و گهی کوثر او‬ ‫کیله رزقش اگر درشکند میکائیل‬
‫شود او ماهی و دریا پدر و مادر او‬ ‫پدر و مادر و خویشان چو به خاکش بنهند‬
‫عمر جاوید بود موهبت کمتر او‬ ‫عشق دریای حیات است که او را تک نیست‬
‫می دهدشان فر نو شعشعه گوهر او‬ ‫می رود شمس و قمر هر شب در گور غروب‬
‫که بود باخبر و دیده ور از محشر او‬ ‫ملک الموت به صد ناز ستاند جانی‬
‫روح چون سرو روان در چمن‬ ‫تن ما خفته در آن خاک به چشم عامه‬
‫اخضر او‬
‫هیچ جان را سقمی هست از این مقذر‬ ‫نه به ظاهر تن ما معدن خون و خلط است‬
‫او‬
‫پس چرا ترسد جان از لحد و مقبر او‬ ‫در چنین مزبله جان را دو هزاران باغ است‬
‫بنگر در تن پرنور و رخ احمر او‬ ‫آنک خون را چو می ناب غذای جان کرد‬
‫تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر‬ ‫هله دلدار بخوان باقی این بر منکر‬
‫او‬

‫‪2214‬‬
‫به دو نقش و به دو صورت به یکی‬ ‫خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو‬
‫جان من و تو‬
‫آن زمانی که درآییم به بستان من و تو‬ ‫داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات‬
‫مه خود را بنماییم بدیشان من و تو‬ ‫اختران فلک آیند به نظاره ما‬
‫خوش و فارغ ز خرافات پریشان من‬ ‫من و تو بی من و تو جمع شویم از سر ذوق‬
‫و تو‬
‫در مقامی که بخندیم بدان سان من و‬ ‫طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند‬
‫تو‬
‫هم در این دم به عراقیم و خراسان‬ ‫این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا‬
‫من و تو‬
‫در بهشت ابدی و شکرستان من و تو‬ ‫به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر‬

‫‪2215‬‬
‫که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو‬ ‫گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو‬
‫گر رود این فلک و اختر تابان تو‬ ‫آفتاب و فلک اندر کنف سایه توست‬
‫مرو‬
‫گر رود صفوت این طبع سخندان تو‬ ‫ای که درد سخنت صافتر از طبع لطیف‬
‫مرو‬
‫خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو‬ ‫اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند‬
‫مرو‬
‫ور مرا می نبری با خود از این خوان‬ ‫تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر‬
‫تو مرو‬
‫در خزان گر برود رونق بستان تو‬ ‫با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است‬
‫مرو‬
‫ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو‬ ‫هجر خویشم منما هجر تو بس سنگ دل است‬
‫مرو‬
‫کی بود بنده که گوید به تو سلطان تو‬ ‫کی بود ذره که گوید تو مرو ای خورشید‬
‫مرو‬
‫از کمال کرم و رحمت و احسان تو‬ ‫لیک تو آب حیاتی همه خلقان ماهی‬
‫مرو‬
‫برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو‬ ‫هست طومار دل من به درازی ابد‬
‫مرو‬
‫که ز صد بهتر وز هجده هزاران تو‬ ‫گر نترسم ز ملل تو بخوانم صد بیت‬
‫مرو‬

‫‪2216‬‬
‫بهر آرام دلم نام دلرام بگو‬ ‫تن مزن ای پسر خوش دم خوش کام بگو‬
‫شیشه دل مشکن قصه آن جام بگو‬ ‫پرده من مدران و در احسان بگشا‬
‫بر سر بام برآ و ز سر بام بگو‬ ‫ور در لطف ببستی در اومید مبند‬
‫صفت این دل تنگ شررآشام بگو‬ ‫ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد‬
‫چونک پیغامبر عشقی هله پیغام بگو‬ ‫چونک رضوان بهشتی تو صلیی درده‬
‫حال مرغی که برسته ست از این دام‬ ‫آه زندانی این دام بسی بشنودیم‬
‫بگو‬
‫صفت راه مگو و ز سرانجام بگو‬ ‫سخن بند مگو و صفت قند بگو‬
‫که فزون است ز ایام و ز اعوام بگو‬ ‫شرح آن بحر که واگشت همه جان ها او است‬
‫غم هر ممتحن سوخته خام بگو‬ ‫ور تنور تو بود گرم و دعای تو قبول‬
‫فرصت ار دست دهد هم بر بهرام‬ ‫شکر آن بهره که ما یافته ایم از در فضل‬
‫بگو‬
‫سخن خاص نهان در سخن عام بگو‬ ‫وگر از عام بترسی که سخن فاش کنی‬
‫دم به دم زمزمه بی الف و لم بگو‬ ‫ور از آن نیز بترسی هله چون مرغ چمن‬
‫سخنی بی نقط و بی مد و ادغام بگو‬ ‫همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر‬

‫‪2217‬‬
‫درد بی حد بنگر بهر خدا هیچ مگو‬ ‫چهره زرد مرا بین و مرا هیچ مگو‬
‫هر چه بینی بگذر چون و چرا هیچ‬ ‫دل پرخون بنگر چشم چو جیحون بنگر‬
‫مگو‬
‫در بزد گفت بیا در بگشا هیچ مگو‬ ‫دی خیال تو بیامد به در خانه دل‬
‫گفت من آن توام دست مخا هیچ مگو‬ ‫دست خود را بگزیدم که فغان از غم تو‬
‫تا چو چنگت ننوازم ز نوا هیچ مگو‬ ‫تو چو سرنای منی بی لب من ناله مکن‬
‫گفت هر جا که کشم زود بیا هیچ مگو‬ ‫گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی‬
‫آتشی گردی و گویی که درآ هیچ مگو‬ ‫گفتم ار هیچ نگویم تو روا می داری‬
‫همه آتش سمن و برگ و گیاه هیچ‬ ‫همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینی‬
‫مگو‬
‫جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو‬ ‫همه آتش گل گویا شد و با ما می گفت‬

‫‪2218‬‬
‫چو مرا یافته ای صحبت هر خام مجو‬ ‫همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو‬
‫هله چون سبزه و چون بید مرو زین‬ ‫همه سرسبزی جان تو ز اقبال دل است‬
‫لب جو‬
‫گرهی همچو زلیخا گرهی یوسف رو‬ ‫پر شود خانه دل ماه رخان زیبا‬
‫سوی او خنبد هر یک که منم بنده تو‬ ‫حلقه حلقه بر او رقص کنان دست زنان‬
‫هر سوی باغ بود هر طرفی مجلس و‬ ‫هر ضمیری که در او آن شه تشریف دهد‬
‫طو‬
‫تو پراکنده شدی جمع نشد نیم تسو‬ ‫چند هنگامه نهی هر طرفی بهر طمع‬
‫که بسی خوب و لطیف است تو را‬ ‫هله ای عشق که من چاکر و شاگرد توام‬
‫صورت و خو‬
‫همه دل گشته و فارغ شده از فرج و‬ ‫گر می مجلسی و آب حیات همه ای‬
‫گلو‬
‫عجب آن کیست چو شمس و چو قمر‬ ‫هله ای دل که ز من دیده تو تیزتر است‬
‫بر سر کو‬
‫و آنک که در سلسله او است دو صد‬ ‫آنک در زلزله او است دو صد چون مه و چرخ‬
‫سلسله مو‬
‫بود او را به گه عبره به زیر زانو‬ ‫هفت بحر ار بفزایند و به هفتاد رسند‬
‫خسروان بر در او گشته ایاز و قتلو‬ ‫او مگر صورت عشق است و نماند به بشر‬
‫یوسف و پیرهنش برده از او صورت‬ ‫فلک و مهر و ستاره لمع از وی دزدند‬
‫و بو‬
‫همه ترکان شده زیبایی او را هندو‬ ‫همه شیران بده در حمله او چون سگ لنگ‬
‫همه هیچند به پیش لب او هیچ مگو‬ ‫لب ببند و صفت لعل لب او کم کن‬

‫‪2219‬‬
‫پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ‬ ‫من غلم قمرم غیر قمر هیچ مگو‬
‫مگو‬
‫ور از این بی خبری رنج مبر هیچ‬ ‫سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو‬
‫مگو‬
‫آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو‬ ‫دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت‬
‫گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ‬ ‫گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم‬
‫مگو‬
‫سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ‬ ‫من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت‬
‫مگو‬
‫در ره دل چه لطیف است سفر هیچ‬ ‫قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد‬
‫مگو‬
‫که نه اندازه توست این بگذر هیچ‬ ‫گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد‬
‫مگو‬
‫گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ‬ ‫گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است‬
‫مگو‬
‫گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ‬ ‫گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد‬
‫مگو‬
‫خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ‬ ‫ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال‬
‫مگو‬
‫گفت این هست ولی جان پدر هیچ‬ ‫گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست‬
‫مگو‬

‫‪2220‬‬
‫هله ای ماه که نغزت رخ و رخسار‬ ‫هله ای شاه مپیچان سر و دستار مرو‬
‫مرو‬
‫مکن آزار مکن جانب اغیار مرو‬ ‫در همه روی زمین چشم و دل باز که راست‬
‫گل و گلزار مکن جانب هر خار مرو‬ ‫مبر از یار مبر خانه اسرار مسوز‬
‫هله آن بار برفتی مکن این بار مرو‬ ‫مکن ای یار ستیزه دغل و جنگ مجوی‬
‫ای دل و دین و حیات خوش ناچار‬ ‫بنده و چاکر و پرورده و مولی توایم‬
‫مرو‬
‫مشکن چنگ طرب را مسکل تار‬ ‫هله سرنای توام مست نواهای توام‬
‫مرو‬
‫پهلوی خم بنشین از بر خمار مرو‬ ‫هله مخمور چه نالی بر مخمور دگر‬
‫به از این خیر نباشد بجز این کار‬ ‫هله جان بخش بیا ای صدقات تو حیات‬
‫مرو‬
‫سوی مکاری اخوان ستمکار مرو‬ ‫خاتم حسن و جمالی هله ای یوسف دهر‬
‫از عیان سر مکشان در پی آثار مرو‬ ‫هله دیدار مهل برمگزین فکر و خیال‬
‫دل فرعون مجو جانب انکار مرو‬ ‫هله موسی زمان گرد برآر از دریا‬
‫از برای دو سه ترسا سوی زنار مرو‬ ‫هله عیسی قران صحت رنجور گران‬
‫شیوه کن لب بگز و غبغبه افشار مرو‬ ‫هله ای شاهد جان خواجه جان های شهان‬
‫جز سوی احمد بگزیده مختار مرو‬ ‫هله صدیق زمانی به تو ختم است وفا‬
‫همچو مرغان زمین بر سر شخسار‬ ‫جبرئیل کرمی سدره مقام و وطنت‬
‫مرو‬
‫در احسان بگشا و پس دیوار مرو‬ ‫تو یقین دار که بی تو نفسی جان نزید‬
‫وقت کار است بیا کار کن از کار‬ ‫همه رندان و حریفان و بتان جمع شدند‬
‫مرو‬
‫همگی گوش شو اکنون سوی گفتار‬ ‫هله باقی غزل را ز شهنشاه بجوی‬
‫مرو‬

‫‪2221‬‬
‫دل کی باشد که نگردد همگی آتش از‬ ‫سر و پا گم کند آن کس که شود دلخوش از او‬
‫او‬
‫چون شدی غرق شکر رو همه تن می‬ ‫گرد آن حوض همی گردی و عاشق شده ای‬
‫چش از او‬
‫بر لب چشمه دهان می نه و خوش‬ ‫چون سبوی تو در آن عشق و کشاکش بشکست‬
‫می کش از او‬
‫پنج انگشت بلیسند کنون هر شش از‬ ‫عسلی جوشد از آن خم که نه در شش جهت است‬
‫او‬
‫از هوس همچو زمین خاک شد و‬ ‫آن چه آب است کز او عاشق پرآتش و باد‬
‫مفرش از او‬
‫ز آنک می خیزد آن آتش و آن آهش‬ ‫آه عاشق ز چه سوزد تتق گردون را‬
‫از او‬
‫گشت زیبا و دلرام و لطیف و کش‬ ‫شمس تبریز که جان در هوس او بگریست‬
‫از او‬

‫‪2222‬‬
‫چون عمر محتسبی دادکنی این جا کو‬ ‫سر عثمان تو مست است بر او ریز کدو‬
‫و آن دگر را که رئیس است نگویم تو‬ ‫چه حدیث است ز عثمان عمرم مستتر است‬
‫بگو‬
‫باده ای کو چو اویس قرنی دارد بو‬ ‫مست دیدی که شکوفه ش همه در است و عقیق‬
‫وز سر زلف خوش یار ندارد سر مو‬ ‫ای بسا فکرت باریک که چون موی شده ست‬
‫قطره ای این کند آنک نکند زان دو‬ ‫مست فکرت دگر و مستی عشرت دگر است‬
‫سبو‬
‫بر لب جوی حیل تخته منه جامه مشو‬ ‫بس کن و دفتر گفتار در این جو افکن‬
‫‪2223‬‬
‫آفتاب از آسمان پرسان تو‬ ‫ای همه سرگشتگان مهمان تو‬
‫ای هزاران جان فدای جان تو‬ ‫چشم بد از روی خوبت دور باد‬
‫ز آنک اکسیر است جان را کان تو‬ ‫چون فدا گردند جاویدان شوند‬
‫باد ای ماه بتان قربان تو‬ ‫گاو و بزغاله و بره گردون چرخ‬
‫در هوای عید بی پایان تو‬ ‫ز آنک قربان ها همه باقی شوند‬
‫بخت و دولت روز و شب دربان تو‬ ‫در سرای عصمت یزدان تویی‬
‫در بهارستان بی نقصان تو‬ ‫ای خدا این باغ را سرسبز دار‬
‫می چرند از نخل و سیبستان تو‬ ‫تا ملیک میوه از وی می کشند‬
‫پرنبات و شکر پنهان تو‬ ‫این شکرخانه همیشه باز باد‬
‫تا به هر سو می رود ز احسان تو‬ ‫آب این جو ای خدا تیره مباد‬
‫ای دعا آن تو آمین آن تو‬ ‫این دعا را یا رب آمین هم تو کن‬
‫ناله هر تار در فرمان تو‬ ‫چنگ و قانون جهان را تارهاست‬
‫تا چو گویم در خم چوگان تو‬ ‫من بخفتم تو مرا انگیختی‬
‫گر نبودی جذبه های جان تو‬ ‫ور نه خاکی از کجا عشق از کجا‬
‫آن توست این آن توست این آن تو‬ ‫خاک خشکی مست شد تر می زند‬
‫گفتم ای جان گربه در انبان تو‬ ‫دی مرا پرسید لطفش کیستی‬
‫که تو را شیری کند سلطان تو‬ ‫گفت ای گربه بشارت مر تو را‬
‫همچو چنگم سخره افغان تو‬ ‫من خمش کردم توام نگذاشتی‬

‫‪2224‬‬
‫هر چه گوهر غرقه در دریای او‬ ‫ای بمرده هر چه جان در پای او‬
‫ای خدا هیهای او هیهای او‬ ‫آتش عشقش خدایی می کند‬
‫از سجود درگهش ای وای او‬ ‫جبرئیل و صد چو او گر سر کشد‬
‫خون ببارد از خم طغرای او‬ ‫چون مثالی برنویسد در فراق‬
‫تا قیامت وای او ای وای او‬ ‫هر کی ماند زین قیامت بی خبر‬
‫ای خدایا چون بود شب های او‬ ‫هر کی ناگه از چنان مه دور ماند‬
‫بر شمار ریگ در صحرای او‬ ‫در نظاره عاشقان بودیم دوش‬
‫پیش شاه عشق و لشکرهای او‬ ‫خیمه در خیمه طناب اندر طناب‬
‫نور پاک از تابش سیمای او‬ ‫خیمه جان را ستون از نور پاک‬
‫روز و شب محو است در فردای او‬ ‫آب و آتش یک شده ز امروز او‬
‫در میان پنجه صدتای او‬ ‫عشق شیر و عاشقان اطفال شیر‬
‫بر سر پستان شیرافزای او‬ ‫طفل شیر از زخم شیر ایمن بود‬
‫کس نداند کس نبیند جای او‬ ‫در کدامین پرده پنهان بود عشق‬
‫برشود تا آسمان غوغای او‬ ‫عشق چون خورشید ناگه سر کند‬
‫‪2225‬‬
‫یافتم ناگه رهی من سوی تو‬ ‫شکر ایزد را که دیدم روی تو‬
‫یافت نور از نرگس جادوی تو‬ ‫چشم گریانم ز گریه کند بود‬
‫برد این کو کو مرا در کوی تو‬ ‫بس بگفتم کو وصال و کو نجاح‬
‫این لبان خشک مدحت گوی تو‬ ‫از لب اقبال و دولت بوسه یافت‬
‫جز زره هایی که دارد موی تو‬ ‫تیر غم را اسپری مانع نبود‬
‫شیرمردی کو شود آهوی تو‬ ‫آسمان جاهی که او شد فرش تو‬
‫پهلوانی کو فتد پهلوی تو‬ ‫شاد بختی که غم تو قوت او است‬
‫تا ز جست و جو روم در جوی تو‬ ‫جست و جویی در دلم انداختی‬
‫گر نبودی جذب های و هوی تو‬ ‫خاک را هایی و هویی کی بدی‬
‫کو بیابد بوسه بر زانوی تو‬ ‫آب دریا تا به کعب آید ورا‬
‫جمله خلقان را نباشد خوی تو‬ ‫بس که تا هر کس رود بر طبع خویش‬

‫‪2226‬‬
‫خون مریز این عاشقان را و مرو‬ ‫ای بکرده رخت عشاقان گرو‬
‫هر طرف تو نعره خونین شنو‬ ‫بر سر ره تو ز خون آثار بین‬
‫گر یکی گویی در آن چوگان بدو‬ ‫گفتم این دل را که چوگانش ببین‬
‫کهنه گشتم صد هزاران بار و نو‬ ‫گفت دل کاندر خم چوگان او‬
‫کاندر آن صحرا نه چاه است و نه گو‬ ‫کی نهان گردد ز چوگان گوی دل‬
‫شیر لرزد چون کند آن گربه مو‬ ‫گربه جان عطسه شیر ازل‬
‫صاف باشد گر بجویی جو به جو‬ ‫زر کان شمس تبریزی است این‬

‫‪2227‬‬
‫قصه های جان فزا را بازگو‬ ‫مطربا اسرار ما را بازگو‬
‫تو حدیث دلگشا را بازگو‬ ‫ما دهان بربسته ایم امروز از او‬
‫وعده آن خوش لقا را بازگو‬ ‫من گران گوشم بنه رخ بر رخم‬
‫بازگو آن ماجرا را بازگو‬ ‫ماجرایی رفت جان را در الست‬
‫سر جان مصطفی را بازگو‬ ‫مخزن انا فتحنا برگشا‬
‫ای دعاگو آن دعا را بازگو‬ ‫مستجاب آمد دعای عاشقان‬
‫آن صلح جان ها را بازگو‬ ‫چون صلح الدین صلح جان ماست‬

‫‪2228‬‬
‫گوش ما را هر نفس دستان نو‬ ‫جان ما را هر نفس بستان نو‬
‫روز روزش گوهر و مرجان نو‬ ‫ماهیانیم اندر آن دریا که هست‬
‫این جهان کهنه را برهان نو‬ ‫تا فسون هیچ کس را نشنوی‬
‫ذات ما کان است وآنگه کان نو‬ ‫عیش ما نقد است وآنگه نقد نو‬
‫می دهد اندر دهان دندان نو‬ ‫این شکر خور این شکر کز ذوق او‬
‫تو کیی گو هر زمانی جان نو‬ ‫جمله جان شو ار کسی پرسد تو را‬
‫رویدش زین لقمه صد لقمان نو‬ ‫من زمین را لقمه ام لیکن زمین‬
‫در خزان بین تاب تابستان نو‬ ‫زرد گشتی از خزان غمگین مشو‬

‫‪2229‬‬
‫چشم و عقلم روشن از ایام تو‬ ‫ای غذای جان مستم نام تو‬
‫تا بدیدم سیم هفت اندام تو‬ ‫شش جهت از روی من شد همچو زر‬
‫من نخواهم در جهان جز کام تو‬ ‫گفته بودی کز توام بگرفت دل‬
‫از پی جان خواستن پیغام تو‬ ‫منتظر بنشسته ام تا دررسد‬

‫‪2230‬‬
‫شی ء ل از جمال روی تو‬ ‫صوفیانیم آمده در کوی تو‬
‫کآب خوبی نیست جز در جوی تو‬ ‫از عطش ابریق ها آورده ایم‬
‫ای همیشه لطف و رحمت خوی تو‬ ‫هابده چیزی به درویشان خویش‬
‫آمدیم از قحط ما هم سوی تو‬ ‫حسن یوسف قوت جان شد سال قحط‬
‫از لب حلوایی دلجوی تو‬ ‫صوفیان را باز حلوا آرزو است‬
‫مشک پر شد خانقاه از بوی تو‬ ‫ولوله در خانقاه افتاد دوش‬
‫آفرین بر دست و بر بازوی تو‬ ‫دست بگشا جانب زنبیل ما‬
‫سیر شد کون و مکان از طوی تو‬ ‫شمس تبریزی تویی خوان کرم‬

‫‪2231‬‬
‫چشم پرخون تیغ در کف عشق او‬ ‫می دوید از هر طرف در جست و جو‬
‫او به قصد جان عاشق سو به سو‬ ‫دوش خفته خلق اندر خواب خوش‬
‫گاه چون باد صبا او کو به کو‬ ‫گاه چون مه تافته بر بام ها‬
‫پاسبانان درشده در گفت و گو‬ ‫ناگهان افکند طشت ما ز بام‬
‫او بزد زخمی و پنهان کرد رو‬ ‫در میان کوی بانگ دزد خاست‬
‫کش زبون گشته ست چرخ تندخو‬ ‫گرد او را پاسبانی درنیافت‬
‫کو نشان ها را بداند مو به مو‬ ‫بر سر زخم آمد افلطون عقل‬
‫کو است اصل فتنه های تو به تو‬ ‫گفت دانستم که زخم دست کیست‬
‫آنچ او بشکافت نپذیرد رفو‬ ‫چونک زخم او است نبود چاره ای‬
‫جان کهنه دست ها از خود بشو‬ ‫از پی این زخم جان نو رسید‬
‫کو برون است از جهان رنگ و بو‬ ‫عشق شمس الدین تبریزی است این‬
‫‪2232‬‬
‫همچو ماهی به تک آب مرو‬ ‫به حریفان بنشین خواب مرو‬
‫نی پراکنده چو سیلب مرو‬ ‫همچو دریا همه شب جوشان باش‬
‫بطلب در شب و مشتاب مرو‬ ‫آب حیوان نه که در تاریکی است‬
‫تو هم از صحبت اصحاب مرو‬ ‫شب روان فلکی پرنورند‬
‫به زمین در تو چو سیماب مرو‬ ‫شمع بیدار نه در طشت زر است‬
‫منتظر شو شب مهتاب مرو‬ ‫شب روان را بنماید مه رو‬

‫‪2233‬‬
‫آیی به حجره من و گویی که گل برو‬ ‫ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو‬
‫دانم من این قدر که به ترکی است آب‬ ‫تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم‬
‫سو‬
‫ترکی مکن به کشتنم ای ترک ترک‬ ‫آب حیات تو گر از این بنده تیره شد‬
‫خو‬
‫ای تو هزار دولت و اقبال تو به تو‬ ‫رزق مرا فراخی از آن چشم تنگ توست‬
‫عشقت گرفت جمله اجزام مو به مو‬ ‫ای ارسلن قلج مکش از بهر خون من‬
‫از بخل جان نمی کنم ای ترک گفت و‬ ‫زخم قلج مبادا بر عشق تو رسد‬
‫گو‬
‫ای سزدش تو سیرک سزدش قنی بجو‬ ‫بر ما فسون بخواند ککجک ای قشلرن‬
‫زیرا که عشق دارد صد حاسد و عدو‬ ‫نام تو ترک گفتم از بهر مغلطه‬
‫غماز من بس است در این عشق‬ ‫دکتر شنیدم از تو و خاموش ماندم‬
‫رنگ و بو‬

‫‪2234‬‬
‫آیینه گشته ام همه بهر خیال تو‬ ‫ای دیده من جمال خود اندر جمال تو‬
‫گرمابه رفته هر سحری از وصال تو‬ ‫و این طرفه تر که چشم نخسپد ز شوق تو‬
‫آبستن است لیک ز نور جلل تو‬ ‫خاتون خاطرم که بزاید به هر دمی‬
‫او را خبر کجاست ز رنج و ملل تو‬ ‫آبستن است نه مهه کی باشدش قرار‬
‫بادا به بی مرادی خونم حلل تو‬ ‫ای عشق اگر بجوشد خونم به غیر تو‬
‫افغان به عرش برده و پرسان ز حال‬ ‫سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال‬
‫تو‬
‫بر صفحه جمال تو باشد چو خال تو‬ ‫گر از عدم هزار جهان نو شود دگر‬
‫پروا نباشدم به نظر در خصال تو‬ ‫از بس که غرقه ام چو مگس در حلوتت‬
‫می باش در سجود که این شد کمال تو‬ ‫در پیش شمس خسرو تبریز ای فلک‬
‫‪2235‬‬
‫و آورد قصه های شکر از لبان تو‬ ‫آمد خیال آن رخ چون گلستان تو‬
‫جان و جهان چه بی خبرند از جهان‬ ‫گفتم بدو چه باخبری از ضمیر جان‬
‫تو‬
‫آخر چه گوهری و چه بوده ست کان‬ ‫آخر چه بوده ای و چه بوده ست اصل تو‬
‫تو‬
‫اول غلم عشقم و آن گاه آن تو‬ ‫دلله عشق بود و مرا سوی تو کشید‬
‫هر چند شرم بود بگفتم کز آن تو‬ ‫بنهاد دست بر دل پرخون که آن کیست‬
‫گفتم مها دو ابر تر درفشان تو‬ ‫بر چشم من فتاد ورا چشم گفت چیست‬
‫گفتم که گلرخا همه نقش و نشان تو‬ ‫از خون به زعفران دلم دید لله زار‬
‫گفتم نکو نگر که چنینم به جان تو‬ ‫هر جا که بوی کرد ز من بوی خویش یافت‬
‫در حلقه وفا بر دردی کشان تو‬ ‫ای شمس دین مفخر تبریز جان ماست‬

‫‪2236‬‬
‫گه تکیه گاه خلقم و گه اژدهای تو‬ ‫جانا تویی کلیم و منم چون عصای تو‬
‫ماری شوم چو افکندم اصطفای تو‬ ‫در دست فضل و رحمت تو یارم و عصا‬
‫شد روز و روزگار من اندر وفای تو‬ ‫ای باقی و بقای تو بی روز و روزگار‬
‫بادا فدای عشق و فریب و ولی تو‬ ‫صد روز و روزگار دگر گر دهی مرا‬
‫بی کام و بی زبان عجب وصف های‬ ‫دل چشم گشت جمله چو چشمم به دل بگفت‬
‫تو‬
‫دل می کند دعای دو چشم و دعای تو‬ ‫زان دم که از تو چشم خبر برد سوی دل‬
‫در جست و جوی چشم خوش دلربای‬ ‫می گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ‬
‫تو‬
‫صد جان و دل فزود رخ جان فزای‬ ‫گر کاسه بی نوا شد ور کیسه لغری‬
‫تو‬
‫درتافت لجرم به خرابم ضیای تو‬ ‫گر خانه و دکان ز هوای تو شد خراب‬
‫صد دل به غم سپارم بهر رضای تو‬ ‫ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است‬
‫زین کوفتن رسد به نظر توتیای تو‬ ‫از زخم هاون غم خود خوش مرا بکوب‬
‫دل چیست یک شکوفه ز برگ و‬ ‫جان چیست نیم برگ ز گلزار حسن تو‬
‫نوای تو‬
‫گفت آن توست و گفتن خلقان صدای‬ ‫خامش کنم اگر چه که گوینده من نیم‬
‫تو‬

‫‪2237‬‬
‫یا کینه را نهفتن یا عفو و حسن خو‬ ‫این ترک ماجرا ز دو حکمت برون نبو‬
‫یا برکنی ز خویش تو آن کین تو به تو‬ ‫یا آنک ماجرا نکنی به هر فرصتی‬
‫کان خصم عکس توست مپندارشان تو‬ ‫از یار بد چه رنجی از نقص خود برنج‬
‫دو‬
‫زیرا که از دی آمد افسردگی جو‬ ‫از کبر و بخل غیر مرنج و ز خویش رنج‬
‫کاندر تموز مردم تشنه ست برف جو‬ ‫ز افسردگی غیر نرنجید گرم عشق‬
‫خشمی است پر ز حلم پی طفل‬ ‫آن خشم انبیا مثل خشم مادر است‬
‫خوبرو‬
‫نسرین و سوسن و گل صدبرگ‬ ‫خشمی است همچو خاک و یکی خاک بر دهد‬
‫مشک بو‬
‫هر چند هر دو خاک یکی رنگ بد‬ ‫خاکی دگر بود که همه خار بر دهد‬
‫عمو‬
‫چون هست این خصال بدت یک به‬ ‫در گور مار نیست تو پرمار سله ای‬
‫یک عدو‬
‫زنگی و هندو است و قریشی باعلو‬ ‫در نطفه می نگر که به یک رنگ و یک فن است‬
‫در مرتبه نگر که سفول آمد و سمو‬ ‫اعراض و جسم جمله همه خاک هاست بس‬
‫آن را کند پر از زر و در دیگری تسو‬ ‫چون کاسه گدایان هر ذره بر رهش‬
‫وز بد نکو بزاید از صانعی هو‬ ‫از نیک بد بزاید چون گبر ز اهل دین‬
‫صرفه برد نه خود من صرفه برم از‬ ‫گویی فسوس باشد کز من فسوس خوار‬
‫او‬
‫اندر سخاوت است نه در کسب سو به‬ ‫این مایه می ندانی کاین سود هر دو کون‬
‫سو‬
‫بالدو است حرص تو بی پای چون‬ ‫خود را و دوستان را ایثار بخش از آنک‬
‫کدو‬
‫چون کف شمس دین که به تبریز کرد‬ ‫در جود کن لجاج نه اندر مکاس و بخل‬
‫طو‬

‫‪2238‬‬
‫پرهیز من ز چیست ز تو یار شرم تو‬ ‫ای کرده چهره تو چو گلنار شرم تو‬
‫چون گل چرا دمید ز رخسار شرم تو‬ ‫گلشن ز رنگ روی تو صد رنگ ریخته ست‬
‫کان جمله را بسوخت به یک بار شرم‬ ‫من صد هزار خرقه ز سودا بدوختم‬
‫تو‬
‫دردی بریخت بر رخ گلزار شرم تو‬ ‫صافی شرم توست نهان در حجاب غیب‬
‫یا رب چه کرد در دل هشیار شرم تو‬ ‫آن دل که سنگ بود ز شرم تو آب ریخت‬
‫چون درفتاد در که و کهسار شرم تو‬ ‫خون گشت نام کوه که نامش شده ست لعل‬
‫‪2239‬‬
‫گفتند خواجه عاشق و مست است و‬ ‫رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو‬
‫کو به کو‬
‫من دوستدار خواجه ام آخر نیم عدو‬ ‫گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید‬
‫او را به باغ ها جو یا بر کنار جو‬ ‫گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده ست‬
‫هر کس که گشت عاشق رو دست از‬ ‫مستان و عاشقان بر دلدار خود روند‬
‫او بشو‬
‫عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو‬ ‫ماهی که آب دید نپاید به خاکدان‬
‫خورشید پاک خوردش اگر هست تو‬ ‫برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید‬
‫به تو‬
‫سلطان بی نظیر وفادار قندخو‬ ‫خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود‬
‫بر هر مسی که برزد زر شد به‬ ‫آن کیمیای بی حد و بی عد و بی قیاس‬
‫ارجعوا‬
‫تا چند گول گردی و آواره سو به سو‬ ‫در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز‬
‫تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو‬ ‫ناچار می برندت باری به اختیار‬
‫اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو‬ ‫گر ز آنک در میانه نبودی سرخری‬
‫رستم به یک قنینه ز سودای گفت و‬ ‫بستم ره دهان و گشادم ره نهان‬
‫گو‬

‫‪2240‬‬
‫زین سو نظر مکن که از آن جاست‬ ‫ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو‬
‫آرزو‬
‫گر گوهری ببین که چه دریاست‬ ‫تردامنم مبین که از آن بحر تر شدم‬
‫آرزو‬
‫صیاد جان فداست چه زیباست آرزو‬ ‫شست حق است آرزو و روح ماهی است‬
‫ز آوردن من و تو چه می خواست‬ ‫چون این جهان نبود خدا بود در کمال‬
‫آرزو‬
‫نی کز کژی و راست مبراست آرزو‬ ‫گر آرزو کژ است در او راستی بسی است‬
‫آن چیست کژ نشین و بگو راست‬ ‫آن کان دولتی که نهان شد به نام بد‬
‫آرزو‬
‫هر چند بی پر است و به پرواست‬ ‫موری است نقب کرده میان سرای عشق‬
‫آرزو‬
‫زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو‬ ‫مورش مگو ز جهل سلیمان وقت او است‬
‫چیزی است کو نه ماست و نه جز‬ ‫بگشای شمس مفخر تبریز این گره‬
‫ماست آرزو‬

‫‪2241‬‬
‫ما با تو بس خوشیم که خوش باد وقت‬ ‫هان ای جمال دلبر ای شاد وقت تو‬
‫تو‬
‫خوش باد دور چرخ کز او زاد وقت‬ ‫نیکو است حال ما که نکو باد حال تو‬
‫تو‬
‫آن رطل های می که به ما داد وقت‬ ‫جان و سر تو یار که اندر دماغ ماست‬
‫تو‬
‫وز پرتو نشاط به فریاد وقت تو‬ ‫از قوت شراب به فریاد جام تو‬
‫که می کند ز عشق و فرهاد وقت تو‬ ‫در جای می نگنجد از فخر جای تو‬

‫‪2242‬‬
‫اه که چه سوز افکند در دل گل نار تو‬ ‫تا که درآمد به باغ چهره گلنار تو‬
‫پشت بنفشه به خم از کشش بار تو‬ ‫دود دل لله ها ز آتش جان رنگ تو‬
‫چشم چه خوش برگشاد بر هوس خار‬ ‫غنچه گلزار جان روی تو را یاد کرد‬
‫تو‬
‫تیغ به سوسن کی داد نرگس خون‬ ‫سوسن تیغی کشید خون سمن را بریخت‬
‫خوار تو‬
‫مستک و سرسبز شد از لب خمار تو‬ ‫بر مثل زاهدان جمله چمن خشک بود‬
‫ور نه جز احول کی دید در دو جهان‬ ‫از سر مستی عشق گفتم یار منی‬
‫یار تو‬
‫منکر آن خط مشو نک خط و اقرار‬ ‫بر دل من خط توست مهر الست و بلی‬
‫تو‬
‫رفت نمکسودوار سوی نمکسار تو‬ ‫گوشت کجا ماند و پوست در تن آن کس که او‬
‫های از این کش مکش های از این‬ ‫دامن تو دل گرفت دامن دل تن گرفت‬
‫کار تو‬
‫در دل تن عشق دل در دل دلدار تو‬ ‫خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان‬

‫‪2243‬‬
‫هر دو یکی بوده ایم جان من و جان‬ ‫آینه جان شده چهره تابان تو‬
‫تو‬
‫عقل که او خواجه بود بنده و دربان‬ ‫ماه تمام درست خانه دل آن توست‬
‫تو‬
‫چند که از آب و گل بود پریشان تو‬ ‫روح ز روز الست بود ز روی تو مست‬
‫رفت کنون از میان آن من و آن تو‬ ‫گل چو به پستی نشست آب کنون روشن است‬
‫تا به ابد چیره باد دولت خندان تو‬ ‫قیصر رومی کنون زنگیکان را شکست‬
‫ز آنک مرا شد حجاب عشق سخندان‬ ‫ای رخ تو همچو ماه ناله کنم گاه گاه‬
‫تو‬

‫‪2244‬‬
‫ای که هزار آفرین بر لب و دندان تو‬ ‫سیر نیم سیر نی از لب خندان تو‬
‫جان منی چون یکی است جان من و‬ ‫هیچ کسی سیر شد ای پسر از جان خویش‬
‫جان تو‬
‫دور بگردان که من بنده دوران تو‬ ‫تشنه و مستسقیم مرگ و حیاتم ز آب‬
‫تا که برآرد سرم سر ز گریبان تو‬ ‫پیش کشی می کنی پیش خودم کش تمام‬
‫دست چه کار آیدم بی دم و دستان تو‬ ‫گر چه دو دستم بخست دست من آن تو است‬
‫تا نکند هیچ دزد قصد حرمدان تو‬ ‫عشق تو گفت ای کیا در حرم ما بیا‬
‫تا که نرنجد ز من خاطر دربان تو‬ ‫گفتم ای ذوالقدم حلقه این در شدم‬
‫خارج و داخل توی هر دو وطن آن‬ ‫گفت که هم بر دری واقف و هم در بری‬
‫تو‬
‫تا به ابد روم و ترک برخورد از‬ ‫خامش و دیگر مخوان بس بود این نزل و خوان‬
‫خوان تو‬

‫‪2245‬‬
‫ما همگان محرمیم آنچ بدیدی بگو‬ ‫مطرب مهتاب رو آنچ شنیدی بگو‬
‫در حرم جان ما بر چه رسیدی بگو‬ ‫ای شه و سلطان ما ای طربستان ما‬
‫دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو‬ ‫نرگس خمار او ای که خدا یار او‬
‫ای همه را دیده تو آنچ گزیدی بگو‬ ‫ای شده از دست من چون دل سرمست من‬
‫کز فلک بی مدد چون برهیدی بگو‬ ‫عید بیاید رود عید تو ماند ابد‬
‫زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو‬ ‫در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر‬
‫رو که کشاکش خوش است تو چه‬ ‫می کشدم می به چپ می کشدم دل به راست‬
‫کشیدی بگو‬
‫کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو‬ ‫می به قدح ریختی فتنه برانگیختی‬
‫پرده حاجات ما هم تو دریدی بگو‬ ‫شور خرابات ما نور مناجات ما‬
‫ای مه کز ابرها پاک و بعیدی بگو‬ ‫ماه به ابر اندرون تیره شده ست و زبون‬
‫چرخ تو را بنده باد از چه رمیدی بگو‬ ‫ظل تو پاینده باد ماه تو تابنده باد‬
‫گفتم بر چون متن ز آنچ تنیدی بگو‬ ‫عشق مرا گفت دی عاشق من چون شدی‬
‫عافیتا همچو مرغ از چه پریدی بگو‬ ‫مرد مجاهد بدم عاقل و زاهد بدم‬
‫‪2246‬‬
‫وی شه میدان برگو برگو‬ ‫ای سر مردان برگو برگو‬
‫جان سخن دان برگو برگو‬ ‫ای مه باقی وی شه ساقی‬
‫قصه ایشان برگو برگو‬ ‫قبله جمعی شعله شمعی‬
‫راز گلستان برگو برگو‬ ‫ای همه دستان ساقی مستان‬
‫خواجه دیوان برگو برگو‬ ‫هم همه دانی هم همه جانی‬
‫نکته جانان برگو برگو‬ ‫آب حیاتی شاخ نباتی‬
‫ای دل شادان برگو برگو‬ ‫غم نپذیری خشم نگیری‬
‫راه سپاهان برگو برگو‬ ‫خسرو شیرین بنشین بنشین‬
‫باز دو چندان برگو برگو‬ ‫دل بشکفتی خیلی و گفتی‬
‫درده و خندان برگو برگو‬ ‫آن می صافی جام گزافی‬
‫حرمت ایمان برگو برگو‬ ‫یار ربابی هر چه که یابی‬
‫بی سر و پایان برگو برگو‬ ‫نی بستیزی نی بگریزی‬

‫‪2247‬‬
‫در آن بهشت و گلستان و سبزه زار‬ ‫مرا اگر تو نیابی به پیش یار بجو‬
‫بجو‬
‫به زیر سایه آن سرو پایدار بجو‬ ‫چو سایه خسپم و کاهل مرا اگر جویی‬
‫بیا حوالی آن چشم پرخمار بجو‬ ‫چو خواهیم که ببینی خراب و غرق شراب‬
‫درآ به دور و قدح های بی شمار بجو‬ ‫اگر ز روز شمردن ملول و سیر شدی‬
‫درآ جواهر اسرار کردگار بجو‬ ‫در آن دو دیده مخمور و قلزم پرنور‬
‫گلی که هیچ نریزد در آن بهار بجو‬ ‫دلی که هیچ نگرید به پیش دلبر جو‬
‫تو جان عاشق سرمست بی قرار بجو‬ ‫زهی فسرده کسی کو قرار می جوید‬
‫وگر عقار نداری از او عقار بجو‬ ‫اگر چراغ نداری از او چراغ بخواه‬
‫تو عذر عقل زبونم از آن عذار بجو‬ ‫به مجلس تو اگر دوش بیخودی کردم‬
‫ز مشک و گل نفس خوش خلش ز‬ ‫تو هر چه را که بجویی ز اصل و کانش جوی‬
‫خار بجو‬
‫پیام های غریب از چنین سوار بجو‬ ‫خیال یار سواره همی رسد ای دل‬
‫کنار پرگلشان را در آن کنار بجو‬ ‫به نزد او همه جان های رفتگان جمعند‬
‫چو شب به پیش تو آید در او نهار‬ ‫چو صبح پیش تو آید از او صبوح بخواه‬
‫بجو‬
‫وگر نه آن نظرستت در انتظار بجو‬ ‫چو مردمک تو خمش کن مقام تو چشم است‬
‫فقیروار مر او را در افتقار بجو‬ ‫چو شمس مفخر تبریز دیده فقر است‬
‫‪2248‬‬
‫که مست و بیخودم از چاشنی محنت‬ ‫من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او‬
‫او‬
‫که همچو چنگم من بر کنار رحمت او‬ ‫اگر چو چنگ بزارم از او شکایت نیست‬
‫که هر رگم متعلق بود به ضربت او‬ ‫ز من نباشد اگر پرده ای بگردانم‬
‫از آنک بر لب فضلش چشم ز شربت‬ ‫اگر چه قند ندارم چو نی نوا دارم‬
‫او‬
‫چگونه باشد چون دررسم به نوبت او‬ ‫کنون که نوبت خشم است لطف از این دست است‬
‫چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او‬ ‫اگر بدزدم من ز آفتاب ننگی نیست‬
‫گذر ز طینت خود چون کنم به طینت‬ ‫وگر چو لعل ندزدم ز آفتاب کمال‬
‫او‬
‫همی کشند نهان نور از بصیرت او‬ ‫نه لولیان سیاه دو چشم دزد ویند‬
‫که شح نفس قرین است با جبلت او‬ ‫ز آدمی چو بدزدی به کم قناعت کن‬
‫اگر تو واقفی از لطف و از سریرت‬ ‫از او مدزد بجز گوهر زمانه بها‬
‫او‬
‫که سوی کاله فانی بود عزیمت او‬ ‫که نیست قهر خدا را بجز ز دزد خسیس‬
‫که تیغ شرع برهنه ست در شریعت‬ ‫دریغ شرح نگشت و ز شرح می ترسم‬
‫او‬
‫نه بلک خس طمعی بود آن جریمت‬ ‫گمان برد که مگر جرم او طمع بوده ست‬
‫او‬

‫‪2249‬‬
‫چو اشتهای سماعت بود بگه تر گو‬ ‫به وقت خواب بگیری مرا که هین برگو‬
‫تو گوش من بگشایی که قصه از سر‬ ‫چو من ز خواب سر و پای خویش گم کردم‬
‫گو‬
‫بگیریم که از آن طره معنبر گو‬ ‫چو روی روز نهان شد به زیر طره شب‬
‫تو آمده که حدیث لب چو شکر گو‬ ‫فتاده آتش خواب اندر این نیستان ها‬
‫غزل تمام کنم گوییم مکرر گو‬ ‫و آنگهی به یکی بار کی شوی قانع‬
‫به تو بگوید لل برو به عنبر گو‬ ‫بیا بگو چه کنی گر ز خوابناکی خویش‬
‫مرا از آن بخوران و حدیث درخور‬ ‫از آنچ خورده ای و در نشاط آمده ای‬
‫گو‬
‫تو نیز با من بی دل ز جام و ساغر‬ ‫ز من چو می طلبی مطربی مستانه‬
‫گو‬
‫مرا مبارک و قیماز خوان و سنجر‬ ‫من این به طیبت گفتم وگر نه خاک توام‬
‫گو‬
‫‪2250‬‬
‫شبم ز بام به حجره ز حجره تا سر کو‬ ‫هزار بار کشیده ست عشق کافرخو‬
‫گرفته گوش مرا سخت همچو گوش‬ ‫شب آن چنان به گاه آمده که هی برخیز‬
‫سبو‬
‫سبو اسیر سقاست چون گریزد از او‬ ‫ز هر چه پر کندم من سبوی تسلیمم‬
‫شکست او خوشم آید ز شوق و ذوق‬ ‫هزار بار سبو را به سنگ بشکست او‬
‫رفو‬
‫بدان هوس که خورد غوطه در میانه‬ ‫سبو سپرده به دو گوش با هزاران دل‬
‫جو‬

‫‪2251‬‬
‫چو من دل بجویم بود دلبر او‬ ‫چو از سر بگیرم بود سرور او‬
‫چو در جنگ آیم بود خنجر او‬ ‫چو من صلح جویم شفیع او بود‬
‫چو در گلشن آیم بود عبهر او‬ ‫چو در مجلس آیم شراب است و نقل‬
‫چو در بحر آیم بود گوهر او‬ ‫چو در کان روم او عقیق است و لعل‬
‫چو وا چرخ آیم بود اختر او‬ ‫چو در دشت آیم بود روضه او‬
‫چو از غم بسوزم بود مجمر او‬ ‫چو در صبر آیم بود صدر او‬
‫بود صف نگهدار و سرلشکر او‬ ‫چو در رزم آیم به وقت قتال‬
‫بود ساقی و مطرب و ساغر او‬ ‫چو در بزم آیم به وقت نشاط‬
‫بود کاغذ و خامه و محبر او‬ ‫چو نامه نویسم سوی دوستان‬
‫چو بخوابم بیاید به خواب اندر او‬ ‫چون بیدار گردم بود هوش نو‬
‫به خاطر بود قافیه گستر او‬ ‫چو جویم برای غزل قافیه‬
‫چو نقاش و خامه بود بر سر او‬ ‫تو هر صورتی که مصور کنی‬
‫از آن برتر تو بود برتر او‬ ‫تو چندانک برتر نظر می کنی‬
‫که آن به که باشد تو را دفتر او‬ ‫برو ترک گفتار و دفتر بگو‬
‫وزین شش جهت بگذری داور او‬ ‫خمش کن که هر شش جهت نور او است‬
‫و سرک سری فما اظهر‬ ‫رضاک رضای الذی اوثر‬
‫که خود را بود سخت اندرخور او‬ ‫زهی شمس تبریز خورشیدوش‬

‫‪2252‬‬
‫ساکن شده ام در منزل تو‬ ‫بی دل شده ام بهر دل تو‬
‫زر را چه کنم با حاصل تو‬ ‫صرفه چه کنم در معدن تو‬
‫قبله دل و جان هر قابل تو‬ ‫شد جمله جهان سبز از دم تو‬
‫بی علم و عمل شد عامل تو‬ ‫شد عقل و خرد دیوانه تو‬
‫هر عاقل جان ناعاقل تو‬ ‫مرغان فلک پربسته تو‬
‫گشتند نگون در بابل تو‬ ‫هاروت هنر ماروت ادب‬
‫تا زنده شوم از بسمل تو‬ ‫گردن بکشد جان همچو شتر‬
‫ماندم به جهان من مشکل تو‬ ‫حل گشت ز تو هر مشکل جان‬
‫تا نقد کنم از عامل تو‬ ‫بنویس برات این مزد مرا‬
‫از تاب مه بس کامل تو‬ ‫از روز به است اکنون شب ما‬
‫تا منزل خود با محمل تو‬ ‫تا شب شتران هموار روند‬
‫از ظالم تو وز عادل تو‬ ‫در منزل خود آزاد شوند‬
‫خامش نکند این قایل تو‬ ‫خامش کن و خود در یک دمه ای‬

‫‪2253‬‬
‫بال و پر ما خوی خوش تو‬ ‫نور دل ما روی خوش تو‬
‫مشک و گل ما بوی خوش تو‬ ‫عید و عرفه خندیدن تو‬
‫سایه گه ما موی خوش تو‬ ‫ای طالع ما قرص مه تو‬
‫جولنگه ما کوی خوش تو‬ ‫سجده گه ما خاک در تو‬
‫چون رفته بود سوی خوش تو‬ ‫دل می نرود سوی دگران‬
‫او را بکشد اوی خوش تو‬ ‫ور دل برود سوی دگران‬
‫غوطه گه ما جوی خوش تو‬ ‫ای مستی ما از هستی تو‬
‫یک تو شدم از توی خوش تو‬ ‫زرین شدم از سیمین بر تو‬
‫چوگان تو را گوی خوش تو‬ ‫سر می نهم و چون سر ننهد‬
‫های و هویم از هوی خوش تو‬ ‫خامش کنم و خامش چو سکست‬

‫‪2254‬‬
‫رخ تو رخ تو رخ بافر تو‬ ‫دل من دل من دل من بر تو‬
‫بدهم بدهم به جان و سر تو‬ ‫صنما صنما اگر جان طلبی‬
‫لب تو لب تو لب شکر تو‬ ‫کف تو کف تو کف رحمت تو‬
‫می تو می تو می چون زر تو‬ ‫دم تو دم تو دم جان وش تو‬
‫گل تو گل تو گل احمر تو‬ ‫در تو در تو در بخشش تو‬

‫‪2255‬‬
‫ز دل و جان لطیفتر شده مهمان عنده‬ ‫بنشسته به گوشه ای دو سه مست ترانه گو‬
‫فتد از جنگ و عربده سر مستان میان‬ ‫ز طرب چون حشر شود سرشان مستتر شود‬
‫کو‬
‫عسل و می روان شود به چپ و‬ ‫ز اشارات روحشان ز صباح و صبوحشان‬
‫راست جوی جو‬
‫نفسی سجده طرب نفسی جنگ و گفت‬ ‫نفسیشان معانقه نفسیشان معاشقه‬
‫و گو‬
‫به چنین حال بوالعجب تو از ایشان‬ ‫نفسی یار قندلب شکرین شکرنسب‬
‫ادب مجو‬
‫به حلیمی گناه جو به طبیعت نشاط خو‬ ‫به خدا خوب ساقیی که وفادار و باقیی‬
‫هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به‬ ‫قدحی دو ز دست خود بده ای جان به مست خود‬
‫مو‬
‫هله تا از سعادتت برهد اوی او ز او‬ ‫تو بر او ریز جام می که حجاب وی است وی‬
‫سر هر کیسه کرم بگشاید که انفقوا‬ ‫چو خرد غرق باده شد در دولت گشاده شد‬
‫هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو‬ ‫بهل آن پوست مغز بین صنم خوب نغز بین‬
‫من سرمست می کشم ز فراتش سبو‬ ‫پس از این جمله آب ها نرود جز بجوی ما‬
‫سبو‬
‫به گلستان جان روان ز گلستان رنگ‬ ‫من و دلدار نازنین خوش و سرمست همچنین‬
‫و بو‬
‫نظری کن به خال او به حق صحبت‬ ‫نظری کن به چشم او به جمال و کرشم او‬
‫ای عمو‬
‫چه برد طفل از لبش چو بود مست‬ ‫تو اگر در فرح نه ای که حریف قدح نه ای‬
‫لبلبو‬
‫بنگر ذره ذره را زده زیر بغل کدو‬ ‫چو شدی محرم فلک سبک ای یار بانمک‬
‫بشکافید پرده شان نپذیرد دگر رفو‬ ‫چو تف آفتاب زد ره ذرات بی عدد‬
‫زند او باز این زمان چو کبوتر بقوبقو‬ ‫به لبانت ز دست شد سر او باز مست شد‬
‫ز ره خواب بر فلک خوش و‬ ‫تو بخسپی و عشق و دل گذران بی ز غش و غل‬
‫سرمست دو به دو‬
‫رطب و تمر نادری که نگنجد در این‬ ‫بخورند از نخیل جان که ندیده ست انس و جان‬
‫گلو‬
‫ز طعام و شراب حق بخورم اندر آن‬ ‫که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی‬
‫غلو‬
‫چو شود روز خوش بیا شنو این را‬ ‫هله امشب به خانه رو که دل مست شد گرو‬
‫تمام تو‬
‫که تویی عشق و عشق را نبود هیچ‬ ‫تو بگو باقی غزل که کند در همه عمل‬
‫کس عدو‬
‫همه را سبز کن طری و ز پژمردگی‬ ‫تو بگو کآب کوثری خوش و نوش و معطری‬
‫بشو‬

‫‪2256‬‬
‫که به گلزار تو رسد دل خسته به خار‬ ‫به قرار تو او رسد که بود بی قرار تو‬
‫تو‬
‫تلفش از خزان تو طربش از بهار تو‬ ‫گل و سوسن از آن تو همه گلشن از آن تو‬
‫چو دل و جان عاشقان به درون بی‬ ‫ز زمین تا به آسمان همه گویان و خامشان‬
‫قرار تو‬
‫نفسی پست و مست تو نفسی در خمار‬ ‫همه سوداپرست تو همه عالم به دست تو‬
‫تو‬
‫چه غریب است نظر به تو چه خوش‬ ‫همه زیر و زبر ز تو همگان بی خبر ز تو‬
‫است انتظار تو‬
‫تو ز بلبل فغان شنو که وی است‬ ‫چه کند سرو و باغ را چو نظر نیست زاغ را‬
‫اختیار تو‬
‫به فراغت نظرکنان به سوی کار و‬ ‫منم از کار مانده ای ز خریدار مانده ای‬
‫بار تو‬
‫چه کنم من عذار گل که ندارد عذار‬ ‫بگذارم ز بحر و پل بگریزم ز جزو و کل‬
‫تو‬
‫دو سه روز شمرده را چو منم در‬ ‫چه کنم عمر مرده را تن و جان فسرده را‬
‫شمار تو‬
‫همه هر دم شکوفه ها شکفد در نثار‬ ‫چو دل و چشم و گوش ها ز تو نوشند نوش ها‬
‫تو‬
‫ز کجا خامشم هلد هوس جان سپار تو‬ ‫پس از این جان که دارمش به خموشی سپارمش‬
‫که شکار و شکاریان نجهند از شکار‬ ‫به خموشی نهان شدن چو شکارم نتان شدن‬
‫تو‬
‫همه شادی و گریه شان اثر و یادگار‬ ‫همه فربه ز بوی تو همه لغر ز هجر تو‬
‫تو‬

‫‪2257‬‬
‫خردم راه گم کند ز فراق گران تو‬ ‫قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو‬
‫کی رهد از کمین تو کی کشد خود‬ ‫کی بود همنشین تو کی بیابد گزین تو‬
‫کمان تو‬
‫صنما سوی من نگر که چنانم به جان‬ ‫رخم از عشق همچو زر ز تو بر من هزار اثر‬
‫تو‬
‫نه از آنم که سر کشم ز غم بی امان‬ ‫چو خلیل اندر آتشم ز تف آتشت خوشم‬
‫تو‬
‫مکن ای دوست منزلم بجز از گلستان‬ ‫بگشا کار مشکلم تو دلم ده که بی دلم‬
‫تو‬
‫سبب جست و جوی تو چه بود گلفشان‬ ‫کی بیاید به کوی تو صنما جز به بوی تو‬
‫تو‬
‫فلک و مهر و مشتری خجل از آستان‬ ‫ملک و مردم و پری ملک و شاه و لشکری‬
‫تو‬
‫چو مگس دوغ درفتد به گه امتحان تو‬ ‫چو تو سیمرغ روح را بکشانی در ابتل‬
‫ملکی گشته هر گدا به دم ترجمان تو‬ ‫ز اشارات عالیت ز بشارات شافیت‬
‫همه عالم نواله ای ز عطاهای خوان‬ ‫همه خلقان چو مورکان به سوی خرمنت دوان‬
‫تو‬
‫که طمع دارد از قضا که شود میهمان‬ ‫به نواله قناعتی نکند جان آن فتی‬
‫تو‬
‫چه نواها که می دهد به مکان لمکان‬ ‫چه دواها که می کند پی هر رنج گنج تو‬
‫تو‬
‫نظر تن بنان تو هوس دل بنان تو‬ ‫طمع تن نوال تو طمع دل جمال تو‬
‫به سوی بام آسمان پنهان نردبان تو‬ ‫جهت مصلحت بود نه بخیلی و مدخلی‬
‫که روان است کاروان به سوی آسمان‬ ‫به امینان و نیکوان بنمودی تو نردبان‬
‫تو‬
‫که ندانی نهان آن که بداند نهان تو‬ ‫خمش ای دل دگر مگو دگر اسرار او مجو‬
‫که خود از قشر نیشکر شکرین شد‬ ‫تو از این شهره نیشکر مطلب مغز اندرون‬
‫لبان تو‬
‫برساد از جناب حق به مه خوش قران‬ ‫شه تبریز شمس دین که به هر لحظه آفرین‬
‫تو‬

‫‪2258‬‬
‫بگشا راز با همو که سلم علیکم‬ ‫هله ای طالب سمو بگداز از غمش چو مو‬
‫چه شود گر کفی زنی که سلم علیکم‬ ‫تو چرا آب و روغنی که سلمی نمی کنی‬
‫لب چون قند برگشا که سلم علیکم‬ ‫هله دیوانه لولیا به عروسی ما بیا‬
‫سر و ریش این چنین کنی که سلم‬ ‫شفقت را قرین کنی کرم و آفرین کنی‬
‫علیکم‬

‫رو ترش کن ز در درآ که سلم‬ ‫چو گشاید در سرا تو مگو هیچ ماجرا‬
‫علیکم‬
‫غضبش را بدین بکش که سلم علیکم‬ ‫چو درآید ترش ترش تو بدو پیش او خمش‬
‫تو روان شو به پیشگه که سلم علیکم‬ ‫چو خیالیت بست ره بمکن سوی او نگه‬
‫تو همین گو همین و بس که سلم‬ ‫چو در این کوی نیست کس نه ز دزدان و نی عسس‬
‫علیکم‬
‫بشنو ز آسمان ها که سلم علیکم‬ ‫بجه از دام و دانه ها و از این مات خانه ها‬
‫ز دلت سر برون کند که سلم علیکم‬ ‫شفقت چون فزون کند به خودت رهنمون کند‬
‫تو ز شش سوی بشنوی که سلم‬ ‫چو ز صورت برون روی به مقامات معنوی‬
‫علیکم‬
‫چو فقیران سری بنه که سلم علیکم‬ ‫چو نگنجی در آن گره مگریز و سپس مجه‬
‫ز لبش این رسد مرا که سلم علیکم‬ ‫اگر از نیک و بد مرا نکند شه مدد مرا‬
‫بخوریمش بدین قدر که سلم علیکم‬ ‫تو رها کن فن و هنر که ندارد کلک خبر‬
‫غزل خویشتن بگو که سلم علیکم‬ ‫هله ای یار ماه رو دل هر عقربی مجو‬
‫بستردیم جرمتان که سلم علیکم‬ ‫هله مرحوم امتان هله ای عشق همتان‬
‫شنو اکنون ز شاهدان که سلم علیکم‬ ‫چو تویی میر زاهدان قمر و فخر عابدان‬
‫کارتان همچو زر کنم که سلم علیکم‬ ‫زهرتان را شکر کنم زنگتان را گهر کنم‬
‫عیبتان را نهان کنم که سلم علیکم‬ ‫تنتان را چو جان کنم دلتان را جوان کنم‬
‫ز فلک بس شنیده ای که سلم علیکم‬ ‫ز عدم بس چریده ای سوی دل بس دویده ای‬
‫همه عذرت وفا بود که سلم علیکم‬ ‫چو امیدت به ما بود زاغ گیری هما بود‬
‫نگرد جانب سمن که سلم علیکم‬ ‫چو گل سرخ در چمن بفروزد رخ و ذقن‬
‫شنو از صحن بام ها که سلم علیکم‬ ‫چو رسد سبزجامه ها به سوی باغ و نامه ها‬
‫شنو از مرغ ناله ها که سلم علیکم‬ ‫چو بخندد نهال ها ز ریاحین و لله ها‬
‫نبدی این نگفتمی که سلم علیکم‬ ‫چو ز مستی زنم دمی رمد از رشک پرغمی‬
‫به همان سوی روی کن که سلم‬ ‫ز کی داری لب و سخن ز شهنشاه امر کن‬
‫علیکم‬

‫‪2259‬‬
‫می چون ارغوان بده که شکفت‬ ‫هله طبل وفا بزن که بیامد اوان تو‬
‫ارغوان تو‬
‫بفشانیم میوه ها ز درخت جوان تو‬ ‫بفشاریم شیره از شکرانگور باغ تو‬
‫چه خورد یا چه کم کند مگسی دو ز‬ ‫بمران جان و عقل را ز سر خوان فضل خود‬
‫خوان تو‬
‫دو ده مختصر بود دو جهان در جهان‬ ‫طمع جمله طامعان بود از خرمنت جوی‬
‫تو‬
‫به کم از ذره می شود ز نهیب سنان‬ ‫همه روز آفتاب اگر ز ضیا تیغ می زند‬
‫تو‬
‫به چه پر برپرد زمین به سوی آسمان‬ ‫چو زمین بوس می کند پی تو جان آسمان‬
‫تو‬
‫که همین جاش می رسد مدد ارمغان‬ ‫بنشیند شکسته پر سوی تو می کند نظر‬
‫تو‬
‫که دمم آتشین نشد ز دم پاسبان تو‬ ‫نه گذشته ست در جهان نه شب و نی سحرگهان‬
‫که به هنگام برشدن برسد نردبان تو‬ ‫نه مرا وعده کرده ای نه که سوگند خورده ای‬
‫بپرد جانش از مکان به سوی لمکان‬ ‫چو بدان چشم عبهری به سوی بنده بنگری‬
‫تو‬
‫که خروشید آسمان ز خروش و فغان‬ ‫بنوازیش کای حزین مخور اندوه بعد از این‬
‫تو‬
‫جهت پختگی تو برسید امتحان تو‬ ‫منم از مادر و پدر به نوازش رحیمتر‬
‫بکنم آسمان تو به از این از دخان تو‬ ‫بکنم باغ و جنتی و دوایی ز درد تو‬
‫که همان به که راز تو شنوند از دهان‬ ‫همه گفتیم و اصل را بنگفتیم دلبرا‬
‫تو‬

‫‪2260‬‬
‫حق آن خال شاهدت رو به ما آر ای‬ ‫طیب ال عیشکم ل وحش ال منکم‬
‫عمو‬
‫شبه مهجور عاشق من وصال مصرم‬ ‫دست جعفر که ماند از او بر سر کوه پرسمو‬
‫می کند شرح بی زبان یا ظریفون‬ ‫دست او را دهان بدی شرح دادی از آن غم او‬
‫فافهموا‬
‫جنبشی که همی کنیم جمله قسری‬ ‫ما همان دست جعفریم فی انقطاع ال ارحموا‬
‫است فاعلموا‬
‫بس که گفتن دراز شد ذاحدیث منمنم‬ ‫جنبش آنگه کند صدف که بود جفت جوهر او‬

‫‪2261‬‬
‫در کف ما چند خلد خار تو‬ ‫بوقلمون چند از انکار تو‬
‫پس چه بود پیش وی اسرار تو‬ ‫یار تو از سر فلک واقف است‬
‫چند از این چند از این بار تو‬ ‫چند بگویی که همین بار و بس‬
‫بسته ز ناسور تو تیمار تو‬ ‫ای ز تو بیمار حبیب و طبیب‬
‫بوی دهانت شده اقرار تو‬ ‫خورده می غفلت و منکر شده‬

‫‪2262‬‬
‫هین که رسید از فلک آواز نو‬ ‫پرده بگردان و بزن ساز نو‬
‫تا ز خرد درنرسد راز نو‬ ‫تازه و خندان نشود گوش و هوش‬
‫او بزند چنگ طرب ساز نو‬ ‫این بکند زهره که چون ماه دید‬
‫تا ببرم شرم ز هنباز نو‬ ‫خیز سبک رطل گران را بیار‬
‫وز می کهنه بنه آغاز نو‬ ‫برجه ساقی طرب آغاز کن‬
‫بوسه بده بر سر این گاز نو‬ ‫در عوض آنک گزیدی رخم‬
‫می رسدم گر بکنم ناز نو‬ ‫از تو رخ همچو زرم گاز یافت‬
‫می رسدم خلعت و اعزاز نو‬ ‫چون نکنم ناز که پنهان و فاش‬
‫تازه طرازی است ز طراز نو‬ ‫خلعت نو بین که به هر گوشه اش‬
‫بر سر عشاق به پرواز نو‬ ‫پر همایی بگشا در وفا‬
‫حرص دهد هر نفس و آز نو‬ ‫مرد قناعت که کرم های تو‬
‫این قنق خابیه پرداز نو‬ ‫می به سبو ده که به تو تشنه شد‬
‫سر مرا هر یک غماز نو‬ ‫رنگ رخ و اشک روانم بس است‬
‫صنعت نو دارد و انگاز نو‬ ‫گرم درآ گرم که آن گرمدار‬
‫جامه کهنه ست ز بزاز نو‬ ‫بس کن کاین گفت تو نسبت به عشق‬

‫‪2263‬‬
‫حلت علی حریمهم فی خطر لیآمنوا‬ ‫یا قمرا لوعه للقمرین سکن‬
‫هز هز فی قلوبنا مرحمه لنجتنوا‬ ‫یا شجرا غصونه فوق سماء وهمنا‬
‫خرمن هر کی سوختی گشت بزرگ‬ ‫هر کی تو گردنش زدی گشت درازگردن او‬
‫خرمن او‬
‫هر کی تو در چهش کنی یافت جهان‬ ‫هر کی سرش شکافتی سر بفراخت بر فلک‬
‫روشن او‬
‫للبرکات مطلع للثمرات معدن‬ ‫یا بلدا مخلدا افلح من ثوی به‬
‫افلح کل منظر ذاک به مزین‬ ‫یا سحرا منورا لیس عقیبه دجی‬
‫بازکشاندش به خود با کرم مفتن او‬ ‫هر کی طرب رها کند پشت سوی وفا کند‬
‫رو به من آورید هین ها الذین آمنوا‬ ‫می کشدش که ای رهی از کف من کجا رهی‬
‫شممنا عبیره فانتهضوا لتیقنوا‬ ‫جاء اوان وصلنا یلحقنا باصلنا‬
‫فی عرفات معشر ابتکروا و احسنوا‬ ‫ما بقی انسلخنا ان هنا مناخنا‬
‫ای دل و دیده دیده ای ای دل و دیده‬ ‫پند نگار خود شنو از بر او برون مرو‬
‫من او‬
‫تا ز تو لف می زنم کم بگرفت دامن‬ ‫پیش خودم همی نشان بر سر من همی فشان‬
‫او‬
‫ان لسان نطقنا عند لقاه الکن‬ ‫قد نطق الهوی اسکتوا استمعوا و انصتوا‬
‫بهر دل تو تن زدم بس بودم نوازن او‬ ‫بستم من دهان خود دل بگشاد صد دهان‬
‫سیب و انار تازه چین کآمد در فشاندن‬ ‫در گل و در شکر نشین بهر خدای لطف بین‬
‫او‬

‫‪2264‬‬
‫نیپو سر کینیکا چونم من و چونی تو‬ ‫بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو‬
‫تا شب همگان عریان با یار در آب‬ ‫یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان‬
‫جو‬
‫مذ نحن رایناکم امنیتنا تصفوا‬ ‫یا قوم اتیناکم فی الحب فدیناکم‬
‫افندی اوتی تیلس ثیلو که براکالو‬ ‫گر جام دهی شادم دشنام دهی شادم‬
‫قویثز می کناکیمو سیمیر ابراللو‬ ‫چون مست شد این بنده بشنو تو پراکنده‬
‫من زارک من صحو ایاک و ایاه‬ ‫یا سیدتی هاتی من قهوه کاساتی‬
‫آخر نه کم از چرخی در خدمت آن مه‬ ‫ای فارس این میدان می گرد تو سرگردان‬
‫رو‬
‫بی نخوت و ناموسی این دم دل ما را‬ ‫پویسی چلبی پویسی ای پوسه اغا پوسی‬
‫جو‬
‫اسکرت کما تدری من سکرک ل‬ ‫ای دل چو بیاسودی در خواب کجا بودی‬
‫تصحو‬
‫ما اطیب سقیاها تحلوا ابدا تحلو‬ ‫واها سندی واها لما فتحت فاها‬
‫هر صورت را ملحی از حسن تو ای‬ ‫ای چون نمکستانی اندر دل هر جانی‬
‫مرجو‬
‫از دیدن مرد و زن خالی کنمی پهلو‬ ‫چیزی به تو می ماند هر صورت خوب ار نی‬
‫ور زجر پسندندم من می نروم زین‬ ‫گر خلق بخندندم ور دست ببندندم‬
‫کو‬
‫دارد سیهی در جان گر زرد بود مازو‬ ‫از مردم پژمرده دل می شود افسرده‬
‫گر هست حجاب او صد برج و دو‬ ‫بانگ تو کبوتر را در برج وصال آرد‬
‫صد بارو‬
‫فی وصفک یا مولی ل نسمع ما قالوا‬ ‫قوم خلقو بورا قالو شططا زورا‬
‫جز ریش ندارد او نامش چه کنم‬ ‫این نفس ستیزه رو چون بزبچه بالجو‬
‫ریشو‬
‫هین بازمیا این سو آن سو پر چون‬ ‫خامش کن خامش کن از گفته فرامش کن‬
‫تیهو‬

‫‪2265‬‬
‫الیوم اری الحب علی العهد فعودوا‬ ‫الیوم من الوصل نسیم و سعود‬
‫بی زحمت دشمن دم عشاق شنود او‬ ‫رفته ست رقیب و بر آن یار نبود او‬
‫ما فاتک من دهرک الیوم یعود‬ ‫یا قلب ابشرک به وصل و رحیق‬
‫ما سرخ و سپید از طرب و کور و‬ ‫شکر است عدو رفته و ما همدم جامیم‬
‫کبود او‬
‫الروح فدا روحک بالروح تجود‬ ‫یا حب حنا نیک تجلیت بوصل‬
‫امروز چو خلوت شد ما را بستود او‬ ‫ما را که برای دل حساد جفا گفت‬
‫من طالعه الیوم علی الشمس یسود‬ ‫هذا قمر قد غلب الشمس بنور‬
‫بر طلعت خورشید و مه و زهره فزود‬ ‫امروز نقاب از رخ خود ماه برانداخت‬
‫او‬
‫للعیش من الیوم نهوض و صعود‬ ‫ما اکثر ما قد خفض العیش به هجر‬
‫این مه که به خورشید دهد نور چه‬ ‫پیوسته ز خورشید ستاند مه نو نور‬
‫بود او‬
‫الحب شفیق لک و ال ودود‬ ‫یا قلب تمتع و طب الن شکورا‬
‫چون یک گره از طره پربند گشود او‬ ‫این دم سپه عشق چه خوش دست گشادند‬
‫و السکر من القهوه کالدهر ولود‬ ‫الحب الی المجلس وال سقانا‬
‫بیرون ز در است این دم و از بام‬ ‫آن غم که ز عشاق بسی گرد برآورد‬
‫فرود او‬
‫الیوم من السکر رکوع و سجود‬ ‫الیوم من العیش لقاء و شفا‬
‫دیر است که محروم شد از ذوق‬ ‫آن ساغر لغرشده را داروی دل ده‬
‫وجود او‬
‫لما کتب ال علی العشق خلود‬ ‫یا قوم الی العشق انیبوا و اجیبوا‬
‫آن عشق سماوی که نخفت و نغنود او‬ ‫امروز صل می زند این خفته دلن را‬
‫و العیش سوی العشق قشور و جلود‬ ‫العشق من الکون حیات و لباب‬
‫خود دشمن تو او است یقین دان و‬ ‫هر دوست که از عشق به دنیات کشاند‬
‫حسود او‬
‫فالمخلص للعاشق صبر و جحود‬ ‫ل تنطق فی العشق و یکفیک انین‬
‫دل خود چو بسوزد بدهد بوی چو‬ ‫بس کن تو مگو هیچ که تا اشک بگوید‬
‫عود او‬

‫‪2266‬‬
‫رهایی ده مرا از ننگ و نام‬ ‫بگردان ساقی مه روی جام‬
‫نهادستی به هر گامی تو دام‬ ‫گرفتارم به دامت ساقیا ز آنک‬
‫و ل تکسل فان القوم قاموا‬ ‫رها کن کاهلی دریاب ما را‬
‫الیس العیش فی هم حرام‬ ‫الیس الصحو منزل کل هم‬
‫شراب الروح یشربه الصیام‬ ‫ال صوموا فان الصوم غنم‬
‫مه حق را ببیند وقت شام‬ ‫هر آن کو روزه دارد در حدیث است‬
‫تو بگریزی ز من از راه بام‬ ‫نکو نبود که من از در درآیم‬
‫که یک دم صبر کن ای تیزگام‬ ‫تو بگریزی و من فریاد در پی‬
‫که من سوزیدم و این کار خام‬ ‫مسلمانان مسلمانان چه چاره ست‬
‫باقداح یقلبها الکرام‬ ‫نباشد چاره جز صافی شرابی‬
‫فنستکفی بهذا و السلم‬ ‫حدیث عاشقان پایان ندارد‬
‫فواد ما تسلیه المدام‬ ‫جواب گفته متنبی است این‬

‫‪2267‬‬
‫تن و دل ما مسخر او که می نپرد‬ ‫هم صدوا هم عتبوا عتابا ما له سبب‬
‫بجز بر او‬
‫عجب خبری که می دهدم دم و غم او‬ ‫فما طلبوا سوی سقمی فطاب علی ما طلبوا‬
‫کر و فر او‬
‫مرا غم او چو زنده کند چگونه شوم ز‬ ‫فنی جلدی اذا عبسوا فکیف تری اذا طربوا‬
‫منظر او‬
‫عجب چه بود بهر دو جهان که آن‬ ‫فل هرب اذا طلبوا و ل طرب اذا هربوا‬
‫نبود میسر او‬
‫حدث نشود شکر که خوری شکر چو‬ ‫اری امما به سکروا و ل قدح و ل عنب‬
‫چشد ز شکر او‬
‫سحر اثری ز طلعت او شبم نفسی ز‬ ‫لقد ملت خواطرنا بهم عجبا و ما العجب‬
‫عنبر او‬
‫خبر نکنم دگر که مرا رسید خبر ز‬ ‫سکت او ناوهم سکتوا و ل سامو و ل عتبوا‬
‫مخبر او‬
‫درم بزند سری نکند که سر نبرد کس‬ ‫فوا حزنی اذا حجبوا و یا طربی اذا قربوا‬
‫از سر او‬

‫‪2268‬‬
‫و استفتشوا من یسعد یلقون این السید‬ ‫یا عاشقین المقصد سیحوا الی ما ترشدوا‬
‫نهر الهوی ل ینقطع نار الهوی ل‬ ‫العشق نور مرتفع و السر نعم المکترع‬
‫تخمد‬
‫ان قیل طار فی الهوا ل تنکرو ل‬ ‫ل عشق ال بالجوی من کان فی سقم الهوی‬
‫تعبدوا‬
‫جفن بکا فی عشقه ل تحسبوه ترمد‬ ‫العشق ما فی رقه خیر لکم من عتقه‬
‫ما لم یضلوا فی الهوی ل تزعمو ان‬ ‫امر المحبین انطوی امراضهم خیر الدوا‬
‫یهتدوا‬
‫غیر الهوی ل تلبسو غیر الهوی ل‬ ‫اصحابنا ل تیاسوا بعد الجوی مستانس‬
‫ترتدوا‬
‫ذانعمه مفقوده حرمان من ل یجهد‬ ‫سحر الهوی مقعوده نار الجوی موقوده‬
‫هذا بقاء فی البقا هذا نعیم سرمد‬ ‫نادیت یوم الملتقی اذ حار عقلی و التقی‬
‫ل ترقدوا ل تاکلوا ما لم تروا ل تعبدوا‬ ‫ان فاتکم ل تفعلوا و استفتشوه و اعقلوا‬
‫‪2269‬‬
‫ادر کاسا و ل تنکر فان القوم قد ذاقوا‬ ‫ال یا ساقیا انی لظمآن و مشتاق‬
‫فاسکرنی و سائلنی الی من انت‬ ‫اذا ما شات اسراری ادر کاسا من النار‬
‫مشتاق‬
‫و من انواره انشقت علی الحجار‬ ‫اضاء العشق مصباحا فصار اللیل اصباحا‬
‫احداق‬
‫و انی بین عشاق اسوق حیث ما ساقوا‬ ‫فداء العشق ادوائی و مر العشق حلوائی‬
‫لنا فی العشق جنات و بلدان و اسواق‬ ‫خذ الدنیا و خلینا فدنیا العشق تکفینا‬
‫و خمر فیه مدرار و کاس العشق‬ ‫و ارواح تلقینا و ارواح سواقینا‬
‫رقراق‬

‫‪2270‬‬
‫فالورد یقول ل تبالوا‬ ‫ابناء ربیعنا تعالوا‬
‫الخلد لکم فل تزالوا‬ ‫و العشق یصیحکم جهارا‬
‫و السکر حواه و الکمال‬ ‫و الحسن علی البها تجلی‬
‫الیوم تکلموا و قالوا‬ ‫من کان مخرسا جمادا‬
‫ذابوا و تضاحکوا و نالوا‬ ‫من کان مبلسا قنوطا‬
‫ماذا غضب فذا دلل‬ ‫من بعد فان تروا غضوبا‬

‫‪2271‬‬
‫و وراء ها نور الهوی براق‬ ‫جود الشموس علی الوری اشراق‬
‫ضائت لنا بضیائه الفاق‬ ‫و وراء انوار الهوی لی سید‬
‫العشق ایضا نحوهم مشتاق‬ ‫ما اطیب العشاق فی اشواقهم‬
‫حارت و کلت نحوه الحداق‬ ‫هموا لرویته فلحت شمسه‬
‫طفقوا الی صوت النداء و ساقوا‬ ‫نادی منادی عاشقیه بدعوه‬
‫ل تحسبوهم بعد ذاک افاقوا‬ ‫سکروا برویته و راح لقائه‬
‫ضعفی و صفره و جنتی مصداق‬ ‫ان شات من یحکیک برق خدوده‬

‫‪2272‬‬
‫دهش الفواد بما حداه و حاروا‬ ‫حد البشیر بشاره یا جار‬
‫قرب الخیام الیکم و الدار‬ ‫سمعوا نداء الحق من فم طارق‬
‫و خیاله لعاشقین مدار‬ ‫و دنا کریم وجهه قمر الدجی‬
‫سجدوا جمیعا للبشیر و زاروا‬ ‫فتحلقوا حول البشیر و اقبلوا‬
‫لبسوا لباس الجد منه و ساروا‬ ‫سکنت قلوب بعد ما سکن البل‬
‫‪2273‬‬
‫قلبی علی نار الهوی یتقلب‬ ‫امسی و اصبح بالجوی اتعذب‬
‫انت النهی و بلک ل اتهذب‬ ‫ان کنت تهجرنی تهذبنی به‬
‫ابکی و مما قد جری اتعتب‬ ‫ما بال قلبک قد قسا فالی متی‬
‫احیی بکم و قتیلکم اتلقب‬ ‫مما احب بان اقول فدیتکم‬
‫ما هکذی عشقی به ل تحسبوا‬ ‫و اشرتم بالصبر لی متسلیا‬
‫لو ل لقائک کل یوم ارقب‬ ‫ما عشت فی هذا الفراق سویعه‬
‫فانا المسی ء بسیدی و المذنب‬ ‫انی اتوب مناجیا و منادیا‬
‫ابکی دما مما جنیت و اشرب‬ ‫تبریز جل به شمس دین سیدی‬

‫‪2274‬‬
‫راوه بدر و فی الدلل و حاروا‬ ‫مررت بدر فی هواه بحار‬
‫و یعشق ذاک الماء ما هو نار‬ ‫و شاهدت ماء شابه الروح فی الصفا‬
‫فظل دلیل العاشقین و ساروا‬ ‫و للعشق نور لیس للشمس مثله‬
‫علیها دماء العاشقین خمار‬ ‫عروس الهوی بدر تلل فی الدجی‬
‫اضاء لنا غیر الدیار دیار‬ ‫ظللت من الدنیا علی طلب الهوی‬
‫و کان لهم عند المسیر بدار‬ ‫فشاهدت رکبانا قریحا مطیهم‬
‫لمن فر من هذا الدیار دمار‬ ‫فقلت لهم فی ذاک قالوا لفی الهوی‬
‫یقال لها تبریز و هی مزار‬ ‫و ان شات برهانا فسافر ببلده‬
‫و للروح منها زخرف و سوار‬ ‫فیشتم اهل العشق من ترباته‬
‫و ترجع مسرورا و انت نهار‬ ‫تروح کلیل مظلم فی هوائه‬

‫‪2275‬‬
‫افکنده عقل و عافیت و اندر بل‬ ‫امروز مستان را نگر در مست ما آویخته‬
‫آویخته‬
‫ای صد هزاران جان و دل اندر شما‬ ‫گفتم که ای مستان جان می خورده از دستان جان‬
‫آویخته‬
‫افتاده بودیم از بقا در قعر ل آویخته‬ ‫گفتند شکر ال را کو جلوه کرد این ماه را‬
‫چون دشمنان بودیم ما اندر جفا آویخته‬ ‫بگریختیم از جور او یک مدتی وز دور او‬
‫و افسردگان بی مزه در کارها آویخته‬ ‫جام وفا برداشته کار و دکان بگذاشته‬
‫بنشسته زاغ دیده کش بر هر کجا‬ ‫بنشسته عقل سرمه کش با هر کی با چشمی است خوش‬
‫آویخته‬
‫ترک هوا خوشتر بود یا در هوا‬ ‫زین خنب های تلخ و خوش گر چاشنی داری بچش‬
‫آویخته‬
‫دیدم دل بیچاره را خوش در خدا‬ ‫عمری دل من در غمش آواره شد می جستمش‬
‫آویخته‬
‫بنمایم آزادانت را و هم تو را آویخته‬ ‫بر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تا‬
‫مانند منصور جوان در ارتضا آویخته‬ ‫بر دار ملک جاودان بین کشتگان زنده جان‬
‫روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته‬ ‫عشقا تویی سلطان من از بهر من داری بزن‬
‫جانم غلم آن مسی در کیمیا آویخته‬ ‫من خاک پای آن کسم کو دست در مردان زند‬
‫خوش نیست آن دف سرنگون نی بی‬ ‫برجه طرب را ساز کن عیش و سماع آغاز کن‬
‫نوا آویخته‬
‫این دلگشا چون بسته شد و آن جان‬ ‫دف دل گشاید بسته را نی جان فزاید خسته را‬
‫فزا آویخته‬
‫با کفر حاتم رست چون بد در سخا‬ ‫امروز دستی برگشا ایثار کن جان در سخا‬
‫آویخته‬
‫کو در سخا آویخته کو در صفا آویخته‬ ‫هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان‬
‫صوفی چو بوبکری بود در مصطفی‬ ‫باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده‬
‫آویخته‬
‫و آن صرفه جو چون مشتری اندر بها‬ ‫این دل دهد در دلبری جان هم سپارد بر سری‬
‫آویخته‬
‫وین بحری نوآشنا در آشنا آویخته‬ ‫آن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شده‬
‫آن جا که عشاقند و ما صدق و ریا‬ ‫گویی که این کار و کیا یا صدق باشد یا ریا‬
‫آویخته‬
‫ای پیش روی چون مهت ماه سما‬ ‫شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان‬
‫آویخته‬
‫وی در غم تو ماه نو چون من دوتا‬ ‫من شادمان چون ماه نو تو جان فزا چون جاه نو‬
‫آویخته‬
‫بر برگ کی دیده است کس یک کوه‬ ‫کوه است جان در معرفت تن برگ کاهی در صفت‬
‫را آویخته‬
‫ور نی بمانی مبتل در مبتل آویخته‬ ‫از ره روان گردی روان صحبت ببر از دیگران‬
‫از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته‬ ‫جان عزیزان گشته خون تا عاقبت چون است چون‬
‫واگشت فکر از انتها در ابتدا آویخته‬ ‫چون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان‬
‫خاموش رو در اصل کن ای در صدا‬ ‫اصل ندا از دل بود در کوه تن افتد صدا‬
‫آویخته‬
‫شو تو ز کبر خود جدا در کبریا‬ ‫گفت زبان کبر آورد کبرت نیازت را خورد‬
‫آویخته‬
‫جان ها ز تو چون ذره ها اندر ضیا‬ ‫ای شمس تبریزی برآ از سوی شرق کبریا‬
‫آویخته‬
‫‪2276‬‬
‫ای انجم و چرخ و فلک اندر هوا پا‬ ‫ای جبرئیل از عشق تو اندر سما پا کوفته‬
‫کوفته‬
‫هر برج تا گاو و سمک اندر عل پا‬ ‫تا گاو و ماهی زیر این هفتم زمین خرم شده‬
‫کوفته‬
‫تا آتشی در می زده در خنب ها پا‬ ‫انگور دل پرخون شده رفته به سوی میکده‬
‫کوفته‬
‫چون آن عنایت دید دل اندر عنا پا‬ ‫دل دیده آب روی خود در خاک کوی عشق او‬
‫کوفته‬
‫با قالب پرکرم خود اندر بل پا کوفته‬ ‫جان همچو ایوب نبی در ذوق آن لطف و کرم‬
‫جان های ایشان بهر تو هم در فنا پا‬ ‫خلقی که خواهند آمدن از نسل آدم بعد از این‬
‫کوفته‬
‫هم بی کله سرور شده هم بی قبا پا‬ ‫اندر خرابات فنا شاهنشهان محتشم‬
‫کوفته‬
‫از کبر و ناموس و حیا هم در خلء پا‬ ‫قومی بدیده چیزکی عاشق شده لیک از حسد‬
‫کوفته‬
‫کز عزت این شاه ما صد کبریا پا‬ ‫اصحاب کبر و نفس کی باشند لیق شاه را‬
‫کوفته‬
‫قومی دگر در عشقشان نان و ابا پا‬ ‫قومی ببینی رقص کن در عشق نان و شوربا‬
‫کوفته‬
‫تا بحر شد در سر خود در اصطفا پا‬ ‫خوش گوهری کو گوهری هشت از هوای بحر او‬
‫کوفته‬
‫در خون خود چرخی زده و اندر رجا‬ ‫کو او و کو بیچاره ای کو هست در تقلید خود‬
‫پا کوفته‬
‫گه می کند اقرارکی گه او ز ل پا‬ ‫با این همه او به بود از غافل منکر که او‬
‫کوفته‬
‫قومی به عشق خود که من هستم فنا پا‬ ‫قومی به عشق آن فتی بگذشت از هست و فنا‬
‫کوفته‬
‫مرغان خورشیدی سحر تا والضحی‬ ‫خفاش در تاریکیی در عشق ظلمت ها به رقص‬
‫پا کوفته‬
‫با من بگو احوال او با من درآ پا‬ ‫تو شمس تبریزی بگو ای باد صبح تیزرو‬
‫کوفته‬

‫‪2277‬‬
‫و آن آفتاب از سقف دل بر جانشان‬ ‫یک چند رندند این طرف در ظل دل پنهان شده‬
‫تابان شده‬
‫خورشید و اختر پیششان چون ذره‬ ‫هر نجم ناهیدی شده هر ذره خورشیدی شده‬
‫سرگردان شده‬
‫بی چتر و سنجق هر یکی کیخسرو و‬ ‫آن عقل و دل گم کردگان جان سوی کیوان بردگان‬
‫سلطان شده‬
‫در جان سفر کن درنگر قومی سراسر‬ ‫بسیار مرکب کشته ای گرد جهان برگشته ای‬
‫جان شده‬
‫فرمان پرستان را نگر مستغرق‬ ‫با این عطای ایزدی با این جمال و شاهدی‬
‫فرمان شده‬
‫دلشان چو میدان فلک سلطان سوی‬ ‫چون آینه آن سینه شان آن سینه بی کینه شان‬
‫میدان شده‬
‫نقل و شراب و آن دگر در شهر ما‬ ‫از هیهی و هیهایشان وز لعل شکرخایشان‬
‫ارزان شده‬
‫باقی این را بودمی بی خویشتن گویان‬ ‫چون دوش اگر بی خویشمی از فتنه من نندیشمی‬
‫شده‬
‫تا آن زمانی که دلم باشد از او سکران‬ ‫این دم فروبندم دهن زیرا به خویشم مرتهن‬
‫شده‬
‫هر جان از او دریا شده هر جسم از‬ ‫سلطان سلطانان جان شمس الحق تبریزیان‬
‫او مرجان شده‬

‫‪2278‬‬
‫سرمست و نعلین در بغل در خانه ما‬ ‫این کیست این این کیست این شیرین و زیبا آمده‬
‫آمده‬
‫صد عقل و جان اندر پیش بی دست و‬ ‫خانه در او حیران شده اندیشه سرگردان شده‬
‫بی پا آمده‬
‫تا خود که را سوزد عجب آن یار تنها‬ ‫آمد به مکر آن لعل لب کفچه به کف آتش طلب‬
‫آمده‬
‫وال که مکر است و دغا ای ناگه این‬ ‫ای معدن آتش بیا آتش چه می جویی ز ما‬
‫جا آمده‬
‫ای کنج و خانه از رخت چون دشت و‬ ‫روپوش چون پوشد تو را ای روی تو شمس الضحی‬
‫صحرا آمده‬
‫آن آب چه از عشق تو جوشیده بال‬ ‫ای یوسف از بالی چه بر آب چه زد عکس تو‬
‫آمده‬
‫چون هدهد پیغامبری از پیش عنقا‬ ‫شاد آمدی شاد آمدی جادو و استاد آمدی‬
‫آمده‬
‫هر لحظه ای شکلی دگر از رب اعل‬ ‫ای آب حیوان در جگر هر جور تو صد من شکر‬
‫آمده‬
‫ای چشم ما از گوهرت افزون ز دریا‬ ‫ای دلنواز و دلبری کاندرنگنجی در بری‬
‫آمده‬
‫آن آینه زنده شده و اندر تماشا آمده‬ ‫چرخ و زمین آیینه ای وز عکس ماه روی تو‬
‫ای دود آتش های تو سودای سرها‬ ‫خاموش کن خاموش کن از راه دیگر جوش کن‬
‫آمده‬

‫‪2279‬‬
‫این نور اللهی است این از پیش ال‬ ‫این کیست این این کیست این در حلقه ناگاه آمده‬
‫آمده‬
‫در چاره بداختران با روی چون ماه‬ ‫این لطف و رحمت را نگر وین بخت و دولت را نگر‬
‫آمده‬
‫و آن کهربای روح بین در جذب هر‬ ‫لیلی زیبا را نگر خوش طالب مجنون شده‬
‫کاه آمده‬
‫وز قل تعالوهای او جان ها به درگاه‬ ‫از لذت بوهای او وز حسن و از خوهای او‬
‫آمده‬
‫در دل خیالت خوشش زیبا و دلخواه‬ ‫صد نقش سازد بر عدم از چاکر و صاحب علم‬
‫آمده‬
‫تا دررسد در زندگی اشکال گمراه‬ ‫تخییل ها را آن صمد روزی حقیقت ها کند‬
‫آمده‬
‫ای یوسف آخر بهر توست این دلو در‬ ‫از چاه شور این جهان در دلو قرآن رو برآ‬
‫چاه آمده‬
‫با آفتاب معرفت در سایه شاه آمده‬ ‫کی باشد ای گفت زبان من از تو مستغنی شده‬
‫خاصه ز علم منطقی در جمله افواه‬ ‫یا رب مرا پیش از اجل فارغ کن از علم و عمل‬
‫آمده‬

‫‪2280‬‬
‫ای سلسله جنبان جان عالم ز تو‬ ‫ای عاشقان ای عاشقان دیوانه ام کو سلسله‬
‫پرغلغله‬
‫وز آسمان درتاختی تا رهزنی بر قافله‬ ‫زنجیر دیگر ساختی در گردنم انداختی‬
‫کز بهر ما بر آسمان گردان شده ست‬ ‫برخیز ای جان از جهان برپر ز خاک خاکدان‬
‫این مشعله‬
‫از عشق باشد او بحل کو را نشد که‬ ‫آن را که باشد درد دل کی رهزند باران گل‬
‫خردله‬
‫آن بز عجب ما را گزد در من نظر‬ ‫روزی مخنث بانگ زد گفتا که ای چوبان بد‬
‫کرد از گله‬
‫اما چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی‬ ‫گفتا مخنث را گزد هم بکشدش زیر لگد‬
‫هله‬
‫وز خشک در دریا شوی ایمن شوی‬ ‫کو عقل تا گویا شوی کو پای تا پویا شوی‬
‫از زلزله‬
‫بالتر از کیوان شوی بیرون شوی‬ ‫سلطان سلطانان شوی در ملک جاویدان شوی‬
‫زین مزبله‬
‫چون آفتاب اندر حمل چون مه به برج‬ ‫چون عقل کل صاحب عمل جوشان چو دریای عسل‬
‫سنبله‬
‫بشنیدیی اسرار دل گر کم شدی این‬ ‫صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته‬
‫مشغله‬
‫کاین عقل جزوی می شود در چشم‬ ‫بی دل شو ار صاحب دلی دیوانه شو گر عاقلی‬
‫عشقت آبله‬
‫کز جعد پیچاپیچ او مشکل شده ست‬ ‫تا صورت غیبی رسد وز صورتت بیرون کشد‬
‫این مساله‬
‫زیرا ز خون عاشقان آغشته ست این‬ ‫اما در این راه از خوشی باید که دامن برکشی‬
‫مرحله‬
‫زیرا که زاید فتنه ها این روزگار‬ ‫رو رو دل با قافله تنها مرو در مرحله‬
‫حامله‬
‫در بحر چون زورق روی رفتی دل‬ ‫از رنج ها مطلق روی اندر امان حق روی‬
‫رو بی گله‬
‫آزاد و فارغ گشته ای هم از دکان هم‬ ‫چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی‬
‫از غله‬
‫آن کو به تو پیوسته شد پیوسته باشد‬ ‫ز اندیشه جانت رسته شد راه خطرها بسته شد‬
‫در چله‬
‫شب هم مکن اندیشه ای زین زنگی‬ ‫در روز چون ایمن شدی زین رومی باعربده‬
‫پرزنگله‬
‫زیرا نگنجد موج ها اندر سبو و بلبله‬ ‫خامش کن ای شیرین لقا رو مشک بربند ای سقا‬

‫‪2281‬‬
‫وز گفت و فکرت بس صور در غیب‬ ‫ای از تو خاکی تن شده تن فکرت و گفتن شده‬
‫آبستن شده‬
‫صورت چو معنی شد کنون آغاز را‬ ‫هر صورتی پرورده ای معنی است لیک افسرده ای‬
‫روشن شده‬
‫چون دید کآخر آب شد در اصل یخ‬ ‫یخ را اگر بیند کسی و آن کس نداند اصل یخ‬
‫بی ظن شده‬
‫ز اندیشه ای احسن تند هر صورتی‬ ‫اندیشه جز زیبا مکن کو تار و پود صورت است‬
‫احسن شده‬
‫پس از نظر آید صور اشکال مرد و‬ ‫زان سوی کاندازی نظر آن جنس می آید صور‬
‫زن شده‬
‫خاک از چه ورد و سوسن است کش‬ ‫با آن نشین کو روشن است کز دل سوی دل روزن است‬
‫آب هم مسکن شده‬
‫یا رب چه بارونق شوی ای جان جان‬ ‫ور همنشین حق شوی جان خوش مطلق شوی‬
‫من شده‬
‫بی دست و بی پای آمده چون ماه‬ ‫از جا به بی جا آمده اه رفته هیهای آمده‬
‫خوش خرمن شده‬
‫خود چیست این تمکینمش ای عقل از‬ ‫یا رب که چون می بینمش ای بنده جان و دینمش‬
‫این امکن شده‬
‫نادیده زو زاهد شده زو دیده تردامن‬ ‫هر ذره ای را محرم او هر خوش دمی را همدم او‬
‫شده‬
‫وی می دمد در وای او ای طالب‬ ‫ای عشق حق سودای او آن او است او جویای او‬
‫معدن شده‬
‫هم یوسف و یعقوب او هم طوق و هم‬ ‫هم طالب و مطلوب او هم عاشق و معشوق او‬
‫گردن شده‬
‫چند آب و روغن می کنم ای آب من‬ ‫اوصافت ای کس کم چو تو پایان ندارد همچو تو‬
‫روغن شده‬

‫‪2282‬‬
‫سرها بریده بی عدد در رزم تو پا‬ ‫ای جان و دل از عشق تو در بزم تو پا کوفته‬
‫کوفته‬
‫ذرات خاک این زمین از عزم تو پا‬ ‫چون عزم میدان زمین کردی تو ای روح امین‬
‫کوفته‬
‫کف کرد خون بر روی خون از جزم‬ ‫فرمان خرمشاهیت در خون دل توقیع شد‬
‫تو پا کوفته‬
‫بستان گرو از من به جان کز حزم تو‬ ‫ای حزم جمله خسروان از عهد آدم تا کنون‬
‫پا کوفته‬
‫از بینش بی چون تو خوارزم تو پا‬ ‫خوارزمیان منکر شده دیدار بی چون را ولی‬
‫کوفته‬
‫و آن ماه در راه آمده از هزم تو پا‬ ‫ای آفتاب روی تو کرده هزیمت ماه را‬
‫کوفته‬
‫اعراب او رقصان شده هم جزم تو پا‬ ‫چون شمس تبریزی کند در مصحف دل یک نظر‬
‫کوفته‬

‫‪2283‬‬
‫بهر من ار می ندهی بهر دل یار بده‬ ‫ساقی فرخ رخ من جام چو گلنار بده‬
‫شربت شادی و شفا زود به بیمار بده‬ ‫ساقی دلدار تویی چاره بیمار تویی‬
‫هین دل ما را مشکن ای دل و دلدار‬ ‫باده در آن جام فکن گردن اندیشه بزن‬
‫بده‬
‫عاشق تشنه زده را از خم خمار بده‬ ‫باز کن آن میکده را ترک کن این عربده را‬
‫هین که بهانه نکنی ای بت عیار بده‬ ‫جان بهار و چمنی رونق سرو و سمنی‬
‫دشمن ما شاد شود کوری اغیار بده‬ ‫پای چو در حیله نهی وز کف مستان بجهی‬
‫آه ز بیراه بود ره بگشا بار بده‬ ‫غم مده و آه مده جز به طرب راه مده‬
‫بهر گرو پیش سقا خرقه و دستار بده‬ ‫ما همه مخمور لقا تشنه سغراق بقا‬
‫جام و قدح را بشکن بی حد و بسیار‬ ‫تشنه دیرینه منم گرم دل و سینه منم‬
‫بده‬
‫ماه به ماهی نرسد پس ز مه ادرار بده‬ ‫خود مه و مهتاب تویی ماهی این آب منم‬

‫‪2284‬‬
‫روز نشاط است و طرب برمنشین داد‬ ‫باده بده باد مده وز خودمان یاد مده‬
‫مده‬
‫گر نه چنینم تو مرا هیچ دل شاد مده‬ ‫آمده ام مست لقا کشته شمشیر فنا‬
‫کامل جان آمده ای دست به استاد مده‬ ‫خواجه تو عارف بده ای نوبت دولت زده ای‬
‫هین ده ویران تو را نیز به بغداد مده‬ ‫در ده ویرانه تو گنج نهان است ز هو‬
‫شب مده و روز مجو عاج به شمشاد‬ ‫وال تیره شب تو به ز دو صد روز نکو‬
‫مده‬
‫هر چه وجود است تو را جز که به‬ ‫غیر خدا نیست کسی در دو جهان همنفسی‬
‫ایجاد مده‬
‫لیک طناب دل خود جز که به اوتاد‬ ‫گر چه در این خیمه دری دانک تو با خیمه گری‬
‫مده‬
‫مال یتیمان بمخور دست به فریاد مده‬ ‫ساقی جان صرفه مکن روز ببردی به سخن‬
‫باده ز مستان مستان در کف آحاد مده‬ ‫ای صنم خفته ستان در چمن و لله ستان‬
‫جوهر فردیت خود هرزه به افراد مده‬ ‫دانه به صحرا مکشان بر سر زاغان مفشان‬
‫نقد تو نقد است کنون گوش به میعاد‬ ‫چون بود ای دلشده چون نقد بر از کن فیکون‬
‫مده‬
‫مرغ تویی چوژه منم چوزه به هر خاد‬ ‫هم تو تویی هم تو منم هیچ مرو از وطنم‬
‫مده‬
‫هست تو را دانش نو هوش به اسناد‬ ‫آنک به خویش است گرو علم و فریبش مشنو‬
‫مده‬
‫با تو کلندی است گران جز که به‬ ‫خسرو جانی و جهان وز جهت کوهکنان‬
‫فرهاد مده‬
‫عارف کامل شده را سبحه عباد مده‬ ‫بس کن کاین نطق خرد جنبش طفلنه بود‬

‫‪2285‬‬
‫لیس یلذک الهوی لیس لفیک حوصله‬ ‫یا رجل حصیده مجبنه و مبخله‬
‫ل کرجاک ضایع یطلبه به غربله‬ ‫معتمد الهوی معی مستندی و سیدی‬
‫چون بکری است این دکان چاره‬ ‫ای گله بیش کرده تو سیر نگشتی از گله‬
‫نباشد از غله‬
‫جامه چرا دری اگر شد کف پات آبله‬ ‫حج پیاده می روی تا سر حاجیان شوی‬
‫هر قدمی درافکنی غلغله ای به قافله‬ ‫از پی نیم آبله شرم نیایدت که تو‬
‫زین دریا بنگذرد بی ز کشاکش و خله‬ ‫کشتی نفس آدمی لنگری است و سست رو‬
‫صوم و صلت و شب روی حج و‬ ‫گر نبدی چنین چرا جهد و جهاد آمدی‬
‫مناسک و چله‬
‫گردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله‬ ‫صبر سوی نران رود نوحه سوی زنان رود‬
‫هست ز تنگ آمدن بانگ گلوی بلبله‬ ‫خوش به میان صف درآ تنگ میا و دلگشا‬
‫کوه احد چه برطپد از سر سیل و‬ ‫خاص احد چه غم خورد از بد و نیک عام خس‬
‫زلزله‬
‫کلکله ملیکه روح میان کلکله‬ ‫دل مطپان به خیر و شر جانب غیب درنگر‬
‫هیبت و بیم شیر دان بستن او به‬ ‫عزت زر بود اگر محنت او شود شرر‬
‫سلسله‬
‫بهر فضیلتی بود کوفتگی آمله‬ ‫کم نشود انار اگر بهر شراب بفشری‬
‫آمدن جنین بود درد و عذاب حامله‬ ‫حامله است تن ز جان درد زه است رنج تن‬
‫محنت حامله مبین بنگر امید قابله‬ ‫تلخی باده را مبین عشرت مستیان نگر‬
‫هست سر محاسبه جبر و پیش مقابله‬ ‫هست بلدر این ستم پیش بل و پس دری‬
‫با خلجی و مفلسی هیچ مکن معامله‬ ‫زر به کسی به قرض ده کش بود آسیا و رز‬
‫باغ و چراگه زمین پر ز شبان و از‬ ‫نه فلک چو آسیا ملک کیست غیر حق‬
‫گله‬
‫گنج و گهر ستان از او از پی فرض‬ ‫قرض بدو ده ای پسر نفس و نفس زر و درم‬
‫و نافله‬
‫کان زر او است و نقد او فکرت خلق‬ ‫لب بگشاد ناطقی تا که بیان این کند‬
‫ناقله‬

‫‪2286‬‬
‫زهر گرفته در دهان قند و نبات‬ ‫ای تو برای آبرو آب حیات ریخته‬
‫ریخته‬
‫از پی آب پارگین آب فرات ریخته‬ ‫مست و خراب این چنین چرخ ندانی از زمین‬
‫بر فقرا تو درنگر زر صدقات ریخته‬ ‫همچو خران به کاه و جو نیست روا چنین مرو‬
‫زان شه بی جهت نگر جمله جهات‬ ‫روح شو و جهت مجو ذات شو و صفت مگو‬
‫ریخته‬
‫آه دریغ شاه تو در غم مات ریخته‬ ‫آه دریغ مغز تو در ره پوست باخته‬
‫رنگ رخ و پیاده ها بهر نجات ریخته‬ ‫از غم مات شاه دل خانه به خانه می دود‬
‫کیسه دریده پیش او جمله برات ریخته‬ ‫جسته برات جان از او باز چو دیده روی او‬
‫باز صفات ما چو گل در ره ذات‬ ‫از صفتش صفات ما خارشناس گل شده‬
‫ریخته‬
‫بال و پری است عاریت روز وفات‬ ‫بال و پری که او تو را برد و اسیر دام کرد‬
‫ریخته‬

‫‪2287‬‬
‫گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله‬ ‫آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله‬
‫چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ‬ ‫جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری‬
‫سنبله‬
‫روح سبوکشش شده عقل شکسته بلبله‬ ‫کوه از او سبک شده مغز از او گران شده‬
‫قفل گشا کلید نی کنده هزار سلسله‬ ‫پاک نی و پلید نی در دو جهان بدید نی‬
‫آنک زند ز بی رهه راه هزار قافله‬ ‫تازه کند ملول را مایه دهد فضول را‬
‫دایه شاهدان شده مایه بانگ و غلغله‬ ‫پیش رو بدان شده رهزن زاهدان شده‬
‫هر که نخورد تا رود جانب غصه بی‬ ‫هر کی خورد ز نیک و بد مست بمانده تا ابد‬
‫گله‬
‫نیست شو و خراب حق ای دل تنگ‬ ‫غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق‬
‫حوصله‬
‫آنک نگویم آن برد اینت عظیم منزله‬ ‫هر کی بدان گمان برد از کف مرگ جان برد‬

‫‪2288‬‬
‫دیده و دل گرو کنم بهر چنان مصادره‬ ‫شحنه عشق می کشد از دو جهان مصادره‬
‫پس بر عاشقان شود راحت جان‬ ‫از سبب مصادره شحنه عشق رهزند‬
‫مصادره‬
‫جانب دیده پاره ای رفت از آن‬ ‫داد جگر مصادره از خود لعل پاره ها‬
‫مصادره‬
‫سیم بده به سیم بر نیست زیان‬ ‫عشق شهی است چون قمر کیسه گشا و سیم بر‬
‫مصادره‬
‫بازرسد به کوی دل نورفشان مصادره‬ ‫هر چه برد مصادره از تن عاشقان گرو‬
‫آنچ ز باغ برده بد ظلم خزان مصادره‬ ‫فصل بهار را ببین جمله به باغ وادهد‬
‫هر چه ز ماه می ستد دور زمان‬ ‫بخشش آفتاب بین بازدهد قماش مه‬
‫مصادره‬
‫صبحدمی ندا کند بازستان مصادره‬ ‫دیده و عقل و هوش را شب به مصادره برد‬
‫گر چه شب آفتاب را کرد نهان‬ ‫نور سحر بریخته زنگیکان گریخته‬
‫مصادره‬

‫‪2289‬‬
‫ز آنک نظیر نیستت جز که درون آینه‬ ‫دایم پیش خود نهی آینه را هرآینه‬
‫در دل و جان و در نظر منظره هست‬ ‫در تو کجا رسم تو را همچو خیال روی تو‬
‫و جای نه‬
‫آیت بی چگونگی در تو و در معاینه‬ ‫هم تو منزهی ز جا هم همه جای حاضری‬
‫جانب تو مواصله جانب من مباینه‬ ‫از سوی تو موحدی از سوی من مشبهی‬

‫‪2290‬‬
‫که بادا عهد و بدعهدی و حسنت هر‬ ‫کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده‬
‫سه پاینده‬
‫جهانی را به یک غمزه قرانی را به‬ ‫ز بدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید‬
‫یک خنده‬
‫که آن مه رو نفرماید که رو تا سال‬ ‫بخواه ای دل چه می خواهی عطا نقد است و شه حاضر‬
‫آینده‬
‫شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه‬ ‫به جان شه که نشنیدم ز نقدش وعده فردا‬
‫تابنده‬
‫کجا شد آن گشایش ها کجا شد آن‬ ‫کجا شد آن عنایت ها کجا شد آن حکایت ها‬
‫گشاینده‬
‫مثل گشته ست در عالم که جوینده‬ ‫همه با ماست چه با ما که خود ماییم سرتاسر‬
‫ست یابنده‬
‫غلط گفتم کجا میرد کسی کو شد بدو‬ ‫چه جای ما که ما مردیم زیر پای عشق او‬
‫زنده‬
‫درخت خشک خندان شد سترون‬ ‫خیال شه خرامان شد کلوخ و سنگ باجان شد‬
‫گشت زاینده‬
‫جمالش می نماید در خیال نانماینده‬ ‫خیالش چون چنین باشد جمالش بین که چون باشد‬
‫جمالش قرص خورشیدی به چارم‬ ‫خیالش نور خورشیدی که اندر جان ها افتد‬
‫چرخ تازنده‬
‫که تنها خورده ست آن را و یا بوده‬ ‫نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن‬
‫ست ساینده‬
‫وصال بوالعجب دارد زدوده با زداینده‬ ‫عجایب غیر و لغیری که معشوق است با عاشق‬

‫‪2291‬‬
‫چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و‬ ‫بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره‬
‫استاره‬
‫مه و خورشید را بنگر چه گردی گرد‬ ‫دل نقاش را بنگر چه بینی نقش گرمابه‬
‫مه پاره‬
‫زهی بی رزق کو جوید ز هر بیچاره‬ ‫نهادی سیر بر بینی نسیم گل همی جویی‬
‫ای چاره‬
‫که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد‬ ‫بجز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی‬
‫خاره‬
‫که شد عمری که در غربت ز خان و‬ ‫اگر مخمور اگر مستی به بزم او رو و رستی‬
‫مانی آواره‬
‫که فوق سقف گردونی تو را قصر‬ ‫مگر غول بیابانی ره مدین نمی دانی‬
‫است و درساره‬
‫نه هر بامی و هر برجی ز بنایی است‬ ‫نه هر قصری که تو دیدی از آن قیصری بود آن‬
‫همواره‬
‫هزاران شمع بر بال به امر او است‬ ‫هزاران گل در این پستی به وعده شاد می خندد‬
‫سیاره‬
‫اسیر او شوی بهتر کاسیر نفس مکاره‬ ‫زهی سلطان زهی نجده سری بخشد به یک سجده‬
‫ز لطف او است هر چشمی که‬ ‫ز علم او است هر مغزی پر از اندیشه و حیله‬
‫مخمور است و سحاره‬
‫برون رانندش از حایط بریده دم و لت‬ ‫خری کو در کلم زاری درافتاد و نمی ترسد‬
‫خواره‬
‫نفاقی می کند با تو ولیکن نیست این‬ ‫مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق زیرا او‬
‫کاره‬
‫به گورستان رو و بنگر فغان از نفس‬ ‫به پیشت دست می بندد ولیکن بر تو می خندد‬
‫اماره‬

‫‪2292‬‬
‫به دامان گل تازه درآویزیم مستانه‬ ‫به لله دوش نسرین گفت برخیزیم مستانه‬
‫بیا تا چون گل و لله درآمیزیم مستانه‬ ‫چو باده بر سر باده خوریم از گلرخ ساده‬
‫به نسرین گفت تا ما هم براستیزیم‬ ‫چو نرگس شوخ چشم آمد سمن را رشک و خشم آمد‬
‫مستانه‬
‫چو در بگشاد وقت آمد که درریزیم‬ ‫بت گلروی چون شکر چو غنچه بسته بود آن در‬
‫مستانه‬
‫از آن در آب و گل هر دم همی لغزیم‬ ‫که جان ها کز الست آمد بسی بی خویش و مست آمد‬
‫مستانه‬
‫که تا از جرم و از توبه بپرهیزیم‬ ‫دل تو اندر این شادی ز سرو آموز آزادی‬
‫مستانه‬
‫برای او ز خود شاید که بگریزیم‬ ‫صلح دیده ره بین صلح الدین صلح الدین‬
‫مستانه‬

‫‪2293‬‬
‫نه او را دیده ای دیده نه او را گوش‬ ‫یکی ماهی همی بینم برون از دیده در دیده‬
‫بشنیده‬
‫از آن دم که نظر کردم در آن رخسار‬ ‫زبان و جان و دل را من نمی بینم مگر بیخود‬
‫دزدیده‬
‫ز من دیوانه تر گشتی ز من بتر‬ ‫گر افلطون بدیدستی جمال و حسن آن مه را‬
‫بشوریده‬
‫در آن آیینه این هر دو چو زلفینش‬ ‫قدم آیینه حادث حدث آیینه قدمت‬
‫بپیچیده‬
‫نثار خاک جسم او چه باران ها‬ ‫یکی ابری ورای حس که بارانش همه جان است‬
‫بباریده‬
‫خجل گشته از آن خوبی پس گردن‬ ‫قمررویان گردونی بدیده عکس رخسارش‬
‫بخاریده‬
‫بدیده هر دو را غیرت بدین هر دو‬ ‫ابد دست ازل بگرفت سوی قصر آن مه برد‬
‫بخندیده‬
‫به قصد خون جانبازان و صدیقان‬ ‫که گرداگرد قصر او چه شیرانند کز غیرت‬
‫بغریده‬
‫شه تبریز و خون من در این گفتن‬ ‫به ناگه جست از لفظم که آن شه کیست شمس الدین‬
‫بجوشیده‬

‫‪2294‬‬
‫برآمد از وجود خویش و هر دو کون‬ ‫ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره‬
‫یک باره‬
‫به ناگه شعله ای برشد شگرف از‬ ‫به بحر نیستی درشد همه هستی محقر شد‬
‫جان خون خواره‬
‫حیاتی کز زمین آمد بود در بحر‬ ‫کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد‬
‫بیچاره‬
‫به شب هنگام ظلمانی چو اختر باش‬ ‫ال ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی‬
‫سیاره‬
‫سپاه بی عدد یابی به قهر نفس اماره‬ ‫چو از مردان مدد یابی یکی عیش ابد یابی‬
‫بدید آید یکی خوبی نه رو باشد نه‬ ‫چو هستی را همی روبی سر هر نفس می کوبی‬
‫رخساره‬
‫به غیر دل مبر آن جا که آن جا هست‬ ‫چه باشد صد قمر آن جا شود هر خاک زر آن جا‬
‫دل پاره‬
‫شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست‬ ‫زهی دربخش دریایی برای جان بینایی‬
‫آواره‬
‫زهی باده که می ریزی برای جان‬ ‫خوشا مشکا که می بیزی به راه شمس تبریزی‬
‫میخواره‬

‫‪2295‬‬
‫دلم بردی نمی دانم چه آوردی‬ ‫سراندازان همی آیی نگارین جگرخواره‬
‫دگرباره‬
‫که پاره پاره پیش آیی و بربایی دل‬ ‫فغان از چشم مکارت کز اول بود این کارت‬
‫پاره‬
‫مسلم گشت مجنون را که عاقل نیست‬ ‫برای ماه بی چون را کشیدی جور گردون را‬
‫این کاره‬
‫به عشق روی آن مه وش برون از‬ ‫بیار آن جام پرآتش که تا ما درکشیمش خوش‬
‫چرخ و استاره‬
‫که کار عشق این باشد که باشد عاشق‬ ‫بزن آتش به کشت من فکن از بام طشت من‬
‫آواره‬
‫بزن که زخم بردارد چه باید کرد‬ ‫اگر زخمی زنی از کین به قصد این دل مسکین‬
‫بیچاره‬
‫بگو ای شمس تبریزی دلت سنگ‬ ‫دلم شد جای اندیشه و یا دکان پرشیشه‬
‫است یا خاره‬

‫‪2296‬‬
‫مثال حسن و احسانت برون از حد و‬ ‫مرا گویی که چونی تو لطیف و لمتر و تازه‬
‫اندازه‬
‫در آن سیران سقط کرده هزاران اسب‬ ‫خوش آن باشد که می راند به سوی اصل شیرینی‬
‫و جمازه‬
‫شدم همخوی آن غمزه که آن غمزه‬ ‫همی کوشم به خاموشی ولیکن از شکرنوشی‬
‫ست غمازه‬
‫ولی بشتاب لنگانه که می بندند‬ ‫دل سرسخت و پاسستی چنین باشند در مستی‬
‫دروازه‬
‫بزن سنگی بر این کوزه بزن نفطی‬ ‫بدان صبح نجاتی رو بدان بحر حیاتی رو‬
‫در آن کازه‬
‫که این را جملگی نقش است و آن را‬ ‫بهل می را به میخواران بهل تب را به غمخواران‬
‫جمله آوازه‬
‫برای جان مشتاقان به رغم نفس‬ ‫که کنزا کنت مخفیا فاحببت بان اعرف‬
‫طنازه‬
‫فان الجسم کالعمی و ان الحس‬ ‫تعالوا یا موالینا الی اعلی معالینا‬
‫عکازه‬
‫کمال البدر نقصانا و عین الشمس‬ ‫الی نور هو ال تری فی ضو لقیاه‬
‫خبازه‬

‫‪2297‬‬
‫میان بگشاد اسرار و میان بربست‬ ‫چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه‬
‫اندیشه‬
‫گران جان دید مر جان را سبک‬ ‫به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل‬
‫برجست اندیشه‬
‫در این اندیشه بیخود شد به حق‬ ‫رسید از عشق جاسوسش که بسم ال زمین بوسش‬
‫پیوست اندیشه‬
‫همه غیبش مصور شد زهی سرمست‬ ‫خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد‬
‫اندیشه‬
‫که از هر کس همی پرسد عجب خود‬ ‫برست او از خوداندیشی چنان آمد ز بی خویشی‬
‫هست اندیشه‬
‫که از من کس نرست آخر چگونه‬ ‫فلک از خوف دل کم زد دو دست خویش بر هم زد‬
‫رست اندیشه‬
‫گمان دارد که درگنجد به دام و شست‬ ‫چنین اندیشه را هر کس نهد دامی به پیش و پس‬
‫اندیشه‬
‫تو مر هر نقش را مپرست و خود‬ ‫چو هر نقشی که می جوید ز اندیشه همی روید‬
‫بپرست اندیشه‬
‫شکافید این جواهر را و بیرون جست‬ ‫جواهر جمله ساکن بد همه همچون اماکن بد‬
‫اندیشه‬
‫که درد کهنه زان دارد که نوزاد است‬ ‫جهان کهنه را بنگر گهی فربه گهی لغر‬
‫اندیشه‬
‫نتیجه سربلند آمد چو شد سربست‬ ‫که درد زه ازان دارد که تا شه زاده ای زاید‬
‫اندیشه‬
‫چو مریم از دو صد عیسی شده ست‬ ‫چو دل از غم رسول آمد بر دل جبرئیل آمد‬
‫آبست اندیشه‬
‫از آن چون زخم فصادی رگ دل‬ ‫چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون‬
‫خست اندیشه‬

‫‪2298‬‬
‫زهی یغما که می آرد شه قفجاق‬ ‫زهی بزم خداوندی زهی می های شاهانه‬
‫ترکانه‬
‫کنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه‬ ‫دلم آهن همی خاید از آن لعلین لبی که او‬
‫کجا گیرد قرار اکنون بدین افسون و‬ ‫هر آن جانی که شد مجنون به عشق حالت بی چون‬
‫افسانه‬
‫که از زنجیر جنبیدن بجنبد شور‬ ‫چو او طره برافشاند سوی عاشق همی داند‬
‫دیوانه‬
‫دل من شاخ شاخ آید چو دندان در سر‬ ‫به عشق طره های او که جعد و شاخ شاخ آمد‬
‫شانه‬
‫برای جانت ای مه رو سری درکن در‬ ‫چه برهم گشته اند این دم حریفان دل از مستی‬
‫این خانه‬
‫وگر آن مشک نگشاد او چرا پر گشت‬ ‫اگر ساقی ندادت می دل در گل چه افتادی‬
‫پیمانه‬
‫تنی تن کجا ماند میان جان و جانانه‬ ‫خداوندا در این بیشه چه گم گشته ست اندیشه‬
‫که از عشقت همه مرغان شدند از دام‬ ‫بیا ای شمس تبریزی که در رفعت سلیمانی‬
‫و از دانه‬
‫‪2299‬‬
‫فسونگرم می خوانی حکایت های‬ ‫سراندازان همی آیی ز راه سینه در دیده‬
‫شوریده‬
‫چه باشد پیش افسونت یکی ادراک‬ ‫به دم در چرخ می آری فلک ها را و گردون را‬
‫پوسیده‬
‫چرایی زلت ما را تو در انگشت‬ ‫گناه هر دو عالم را به یک توبه فروشویی‬
‫پیچیده‬
‫شکسته عشق درهاشان قماش از خانه‬ ‫تو را هر گوشه ایوبی به هر اطراف یعقوبی‬
‫دزدیده‬
‫که خیز ای مرده کهنه برقص ای‬ ‫خرامان شو به گورستان ندایی کن بدان بستان‬
‫جسم ریزنده‬
‫همه رقصان همه شادان قضا از جمله‬ ‫همان دم جمله گورستان شود چون شهر آبادان‬
‫گردیده‬
‫که صد ره دیده ام این را نمی گویم ز‬ ‫گزافه این نمی لفم خیالی بر نمی بافم‬
‫نادیده‬
‫صدق گو گر گریبانش پس پشت است‬ ‫کسی کز خلق می گوید که من بگریختم رفتم‬
‫بدریده‬
‫که تا طالب بود جویان بود مطلب‬ ‫خمش کن بشنو ای ناطق غم معشوق با عاشق‬
‫ستیزیده‬

‫‪2300‬‬
‫چون راهروی باری راهی که برد تا‬ ‫با زر غم و بی زر غم آخر غم با زر به‬
‫ده‬
‫از جمع مکش خود را استیزه مکن‬ ‫بشنو سخن یاران بگریز ز طراران‬
‫مسته‬
‫چون بود که طوفان شد ز استیزه که‬ ‫آدم ز چه عریان شد دنیا ز چه ویران شد‬
‫با مه‬
‫تا جسم نمی کاهد جان می نشود فربه‬ ‫تا شمع نمی گرید آن شعله نمی خندد‬
‫گاو تو چو شد قربان پا بر سر گردون‬ ‫خوی ملکی بگزین بر دیو امیری کن‬
‫نه‬

‫‪2301‬‬
‫دل می ده و بر می خور از دلبر و‬ ‫من سرخوش و تو دلخوش غم بی دل و بی سر به‬
‫دل بر به‬
‫جان وصف گهر گویا زین ها همه‬ ‫عالم همه چون دریا تن چون صدف جویا‬
‫گوهر به‬
‫بی صورت و بی پیکر وز هر چه‬ ‫صورت مثل چادر جان رفته به چادر در‬
‫مصور به‬
‫آن زخمه که دل می زد کان پرده‬ ‫تو پرده تن دیدی از سینه بنشنیدی‬
‫دیگر به‬
‫با زر غم و بی زر غم آخر غم با زر‬ ‫از چهره تو زر می زن با چهره زر می گو‬
‫به‬

‫‪2302‬‬
‫یا مشک سقا پر کن یا مشک به سقا‬ ‫هشیار شدم ساقی دستار به من واده‬
‫ده‬
‫وال که غلط گفتم نی نی همه ما را ده‬ ‫نیمی بخور ای ساقی ما را بده آن باقی‬
‫رخت من و نقد من بردار و به یغما‬ ‫ای فتنه مرد و زن امشب در من بشکن‬
‫ده‬
‫از جام شراب خود یک جرعه به دریا‬ ‫خواهی که همه دریا آب حیوان گردد‬
‫ده‬
‫زان می که به کف داری یک رطل‬ ‫خواهی که مه و زهره چون مرغ فرود آید‬
‫به بال ده‬

‫‪2303‬‬
‫در قعر چنین چاهی ناخورده و نابرده‬ ‫ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده‬
‫گلگونه نهد بر رو آن روسپی زرده‬ ‫دنیا نبود عیدم من زشتی او دیدم‬
‫آن خار فرورفته در هر جگر و گرده‬ ‫گلگونه چه آراید آن خاربن بد را‬
‫ابروی خود از وسمه آن کور سیه‬ ‫با تارک گل آمد موبند فروهشته‬
‫کرده‬
‫خوش آید شب بازی لیک از سپس‬ ‫منگر تو به خلخالش ساق سیهش را بین‬
‫پرده‬
‫دل را بستر از وی ای مرد سراسترده‬ ‫رو دست بشو از وی ای صوفی روشسته‬
‫دربند بزرگی شد می سوزد چون‬ ‫بدبخت و گران جانی کو بخت از او جوید‬
‫خرده‬
‫ای از عدمی ما را در چرخ درآورده‬ ‫فریاد رس ای جانان ما را ز گران جانان‬
‫تا چند سخن سازی تو زین دم بشمرده‬ ‫خاموش سخن می ران زان خوش دم بی پایان‬

‫‪2304‬‬
‫ما را و حریفان را در چرخ درآورده‬ ‫هر روز پری زادی از سوی سراپرده‬
‫عالم ز بلی او دستار کشان کرده‬ ‫صوفی ز هوای او پشمینه شکافیده‬
‫از دست چنین رندی سغراق رضا‬ ‫سالوس نتان کردن مستور نتان بودن‬
‫خورده‬
‫معذورم آخر من کمتر نیم از مرده‬ ‫دی رفت سوی گوری در مرده زد او شوری‬
‫وال که بنگذارم در شهر یک افسرده‬ ‫هر روز برون آید ساغر به کف و گوید‬
‫تا شهد و شکر گردی ای سرکه‬ ‫ای مونس و ای جانم چندانت بپیچانم‬
‫پرورده‬
‫همچون جگر شیران ای گربه پژمرده‬ ‫خستم جگرت را من بستان جگری دیگر‬
‫من سرخ و سپید ای جان تو زرد و‬ ‫همرنگ دل من شو زیرا که نمی شاید‬
‫سیه چرده‬
‫کاندر حرمین دل نبود دل آزرده‬ ‫خامش کن و خامش کن دررو به حریم دل‬
‫بر گرد جهان گردان در طمع یکی‬ ‫شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت‬
‫گرده‬

‫‪2305‬‬
‫تو برده و من مانده من خرقه گرو‬ ‫کی باشد من با تو باده به گرو خورده‬
‫کرده‬
‫با یار درافتاده بی حاجب و بی پرده‬ ‫در می شده من غرقه چون ساغر و چون کوزه‬
‫صد جوش بجوشیده این عالم افسرده‬ ‫صد نوش تو نوشیده تشریف تو پوشیده‬
‫وز بوی گلت خوشدل چون روغن‬ ‫از نور تو روشن دل چون ماه ز نور خور‬
‫پرورده‬
‫تا خود چه جفا گفتی با خارک پژمرده‬ ‫تا خود چه فسون گفتی با گل که شد او خندان‬
‫ای نادره صنعت ها در صنع درآورده‬ ‫یک لحظه بخندانی یک لحظه بگریانی‬
‫ظلمت ز مه آشفته خاری ز گل آزرده‬ ‫عاقل ز تو نازارد زان روی که زشت آید‬
‫ده مرده شکر خوردی بگذار یکی‬ ‫بس غصه رسول آمد از منعم و می گوید‬
‫مرده‬
‫در فکر سخن زنده در گفت سخن‬ ‫پس فکر چو بحر آمد حکمت مثل ماهی‬
‫مرده‬
‫در دام کجا گنجد جز ماهی بشمرده‬ ‫نی فکر چو دام آمد دریا پس این دام است‬
‫وین فکر چو اعرافی جای گنه و‬ ‫پس دل چو بهشتی دان گفتار زبان دوزخ‬
‫خرده‬

‫‪2306‬‬
‫تا مرد نظر باشی نی مردم نظاره‬ ‫ناموس مکن پیش آ ای عاشق بیچاره‬
‫خورشید چو درتابد فانی شود استاره‬ ‫ای عاشق الهو ز استاره بگیر این خو‬
‫زیرا تو کنون طفلی وین عالم گهواره‬ ‫آن ها که قوی دستند دست تو چرا بستند‬
‫ای میخ زمین گشته وز شهر دل آواره‬ ‫چون در سخن ها سفت و الرض مهادا گفت‬
‫دندان خرد بنما نعمت خور همواره‬ ‫ای بنده شیر تن هستی تو اسیر تن‬
‫تا شیر خورد ز ایشان نبود شه‬ ‫تا طفل بود سلطان دایه کندش زندان‬
‫میخواره‬
‫هر لحظه سبو آید تازان به سوی‬ ‫از سنگ سبو ترسد اما چو شود چشمه‬
‫خاره‬
‫جان داد مرا آبش یک باره و صد‬ ‫گوید که اگر زین پس او بشکندم شادم‬
‫باره‬
‫خود پاره دهم او را تا او کندم پاره‬ ‫گر در ره او مردم هم زنده بدو گردم‬

‫‪2307‬‬
‫دیدی هنر خوردن بنگر هنر روزه‬ ‫بربند دهان از نان کآمد شکر روزه‬
‫بربند میان زوتر کآمد کمر روزه‬ ‫آن شاه دو صد کشور تاجیت نهد بر سر‬
‫بستان نظر حق بین زود از نظر‬ ‫زین عالم چون سجین برپر سوی علیین‬
‫روزه‬
‫آتش کندت خدمت اندر شرر روزه‬ ‫ای نقره باحرمت در کوره این مدت‬
‫بر طارم چارم شد او در سفر روزه‬ ‫روزه نم زمزم شد در عیسی مریم شد‬
‫این هست پر چینه و آن هست پر‬ ‫کو پر زدن مرغان کو پر ملک ای جان‬
‫روزه‬
‫سودای دگر دارد سودای سر روزه‬ ‫گر روزه ضرر دارد صد گونه هنر دارد‬
‫از چادر او بگذر واجو خبر روزه‬ ‫این روزه در این چادر پنهان شده چون دلبر‬

‫تخمه اثر خوردن مستی اثر روزه‬ ‫باریک کند گردن ایمن کند از مردن‬
‫تا دررسی ای مول اندر گهر روزه‬ ‫سی روز در این دریا پا سر کنی و سر پا‬
‫بشکست همه تیرش پیش سپر روزه‬ ‫شیطان همه تدبیرش و آن حیله و تزویرش‬
‫دربند در گفتن بگشای در روزه‬ ‫روزه کر و فر خود خوشتر ز تو برگوید‬
‫هم عید شکرریزی هم کر و فر روزه‬ ‫شمس الحق تبریزی هم صبری و پرهیزی‬

‫‪2308‬‬
‫یا رب چه کس است آن مه یا رب چه کس است آن مه کز چهره بزد آتش در خیمه و در‬
‫خرگه‬
‫صد یوسف کنعانی اندر تک آن خوش‬ ‫اندر ذقن یوسف چاهی چه عجب چاهی‬
‫چه‬
‫کو دیده ربودستش و آن چاه میان ره‬ ‫آخر چه کند یوسف کز چاه بپرهیزد‬
‫انصاف بده آخر با او چه کند یک که‬ ‫آن کس که ربود از رخ مر کاه ربایان را‬
‫کو مست بود خفته از حال همه آگه‬ ‫زنهار نگهدارید زان غمزه زبان ها را‬
‫کاندر دو جهان شه او وز بنده بخواهد‬ ‫شطرنج همی بازد با بنده و این طرفه‬
‫شه‬
‫در خانه و مان افتد هم ماتم و هم آوه‬ ‫جان بخشد و جان بخشد چندانک فناها را‬
‫جان ها شود آبستن هم نسل دهد هم زه‬ ‫او جان بهاران است جان هاست درختانش‬
‫هم آینه برسوزد هم آینه گوید خه‬ ‫هر آینه کو بیند شمس الحق تبریزی‬

‫‪2309‬‬
‫من چند تو را گفتم کم خور دو سه‬ ‫من بیخود و تو بیخود ما را کی برد خانه‬
‫پیمانه‬
‫هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه‬ ‫در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم‬
‫جان را چه خوشی باشد بی صحبت‬ ‫جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی‬
‫جانانه‬
‫و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه‬ ‫هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی‬
‫زین وقف به هشیاران مسپار یکی‬ ‫تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می‬
‫دانه‬
‫ای پیش چو تو مستی افسون من‬ ‫ای لولی بربط زن تو مستتری یا من‬
‫افسانه‬
‫در هر نظرش مضمر صد گلشن و‬ ‫از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد‬
‫کاشانه‬
‫وز حسرت او مرده صد عاقل و‬ ‫چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد‬
‫فرزانه‬
‫نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه‬ ‫گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان‬
‫نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه‬ ‫نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل‬
‫گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه‬ ‫گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت‬
‫یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا‬ ‫من بی دل و دستارم در خانه خمارم‬
‫نه‬
‫این پند ننوشیدی از خواجه علیانه‬ ‫در حلقه لنگانی می باید لنگیدن‬
‫برخاست فغان آخر از استن حنانه‬ ‫سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی‬
‫اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه‬ ‫شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی‬

‫‪2310‬‬
‫وی از همه حاضرتر از مات سلم‬ ‫ای غایب از این محضر از مات سلم ال‬
‫ال‬
‫احسنت زهی منظر از مات سلم ال‬ ‫ای نور پسندیده وی سرمه هر دیده‬
‫بر مومن و بر کافر از مات سلم ال‬ ‫ای صورت روحانی وی رحمت ربانی‬
‫ای ماه تو را چاکر از مات سلم ال‬ ‫چون ماه تمام آیی و آن گاه ز بام آیی‬
‫وی بحر پر از گوهر از مات سلم‬ ‫ای غایب بس حاضر بر حال همه ناظر‬
‫ال‬
‫وی مستی تو در سر از مات سلم ال‬ ‫ای شاهد بی نقصان وی روح ز تو رقصان‬
‫وز هر دو تویی خوشتر از مات سلم‬ ‫ای جوشش می از تو وی شکر نی از تو‬
‫ال‬
‫هم مشکی و هم عنبر از مات سلم‬ ‫شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی‬
‫ال‬

‫‪2311‬‬
‫انبه شده قالب ها تا پرده جان گشته‬ ‫از انبهی ماهی دریا به نهان گشته‬
‫زهر از هوس دریا آب حیوان گشته‬ ‫از فرقت آن دریا چون زهر شده شکر‬
‫بر ساحل این خشکی این گشته و آن‬ ‫در عشرت آن دریا نی این و نه آن بوده‬
‫گشته‬
‫چندان تو چنین گفته کز عشق چنان‬ ‫اندر هوس دریا ای جان چو مرغابی‬
‫گشته‬
‫و آن غمزه اش از دریا بس سخته‬ ‫دوش از شکم دریا برخاست یکی صورت‬
‫کمان گشته‬
‫سوگند به جان دل کان کار چنان گشته‬ ‫دل گفت به زیر لب من جان نبرم از وی‬
‫دل گشته چنان شادی جانم همدان‬ ‫از غمزه غمازی وز طرفه بغدادی‬
‫گشته‬
‫در پختن این شیران تا مغز پزان‬ ‫در بیشه درافتاده در نیم شبی آتش‬
‫گشته‬
‫تا قالب جان پیشه بی جا و مکان‬ ‫از شعله آن بیشه تابان شده اندیشه‬
‫گشته‬
‫وین عالم گورستان چون جامه کنان‬ ‫گرمابه روحانی آوخ چه پری خوان است‬
‫گشته‬
‫دستوری گفتن نی سر جمله زبان‬ ‫از بهر چنین سری در سوسن ها بنگر‬
‫گشته‬
‫تا آنچ نیارم گفت چون ماه عیان گشته‬ ‫شمس الحق تبریزی درتافته از روزن‬
‫‪2312‬‬
‫هم خلوت و هم بی گه در دیر صفا‬ ‫دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته‬
‫رفته‬
‫دستی سر زلف او دستی می بگرفته‬ ‫با آن مه بی نقصان سرمست شده رقصان‬
‫در جانش زده ناری آن خونی آشفته‬ ‫در رسته بازاری هر جا بده اغیاری‬
‫از عرش نثار آید بس گوهر ناسفته‬ ‫و آن لعل چو بگشاید تا قند شکر خاید‬
‫تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته‬ ‫دل دزدد و بستاند وز سر دلت داند‬
‫در هر طرف افتاده هم یک یک و هم‬ ‫از حسن پری زاده صد بی دل و دل داده‬
‫جفته‬
‫بیدار ابد یابد در کالبد خفته‬ ‫نوری که از او تابد هر چشم که برتابد‬
‫وین طرفه که آن بی چون اندر دل‬ ‫از هفت فلک بیرون وز هر دو جهان افزون‬
‫بنهفته‬
‫و اندر پی شمس الدین پای دل من‬ ‫از بهر چنین مشکل تبریز شده حاصل‬
‫کفته‬

‫‪2313‬‬
‫اندیشه تو هر دم در بنده اثر کرده‬ ‫ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده‬
‫بر بنده همان لحظه آن چیز گذر کرده‬ ‫ای هر چه بیندیشی در خاطر تو آید‬
‫مکر تو به پنهانی خود کار دگر کرده‬ ‫از شیوه و ناز تو مشغول شده جانم‬
‫عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده‬ ‫بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده‬
‫چون ماه نو این جانم خود را چو قمر‬ ‫از چهره چون ماهت وز قد و کمرگاهت‬
‫کرده‬
‫ای چشم تو سوی من از خشم نظر‬ ‫خود را چو کمر کردم باشد به میان آیی‬
‫کرده‬
‫تا این دل آواره از خویش سفر کرده‬ ‫از خشم نظر کردی دل زیر و زبر کردی‬

‫‪2314‬‬
‫اجزای مرا چشمت اصحاب نظر‬ ‫ای روی تو رویم را چون روی قمر کرده‬
‫کرده‬
‫یاد تو دهانم را پرشهد و شکر کرده‬ ‫باد تو درختم را در رقص درآورده‬
‫ای شاخ و درختم را پربرگ و ثمر‬ ‫دانی که درخت من در رقص چرا آید‬
‫کرده‬
‫ای صبر درختم را تو زیر و زبر‬ ‫از برگ نمی نازد وز میوه نمی یازد‬
‫کرده‬
‫‪2315‬‬
‫انگشت برآورده اندر دهنم کرده‬ ‫دل دست به یک کاسه با شهره صنم کرده‬
‫درخواسته من از وی او نیز کرم‬ ‫دل از سر غمازی یک وعده از او گفته‬
‫کرده‬
‫این گفت به جان رفته جان نیز نعم‬ ‫عشقش ز پی غیرت گفتا که عوض جان ده‬
‫کرده‬
‫لشکرکش هجرانت بر بنده ستم کرده‬ ‫از بعد چنان شهدی وز بعد چنان عهدی‬
‫کو پرچم عشاقان صد گونه علم کرده‬ ‫از هجر عجب نبود این ظلم و ستم کردن‬
‫این جمله هستی را در حال عدم کرده‬ ‫ای آنک ز یک برقی از حسن جمال خود‬
‫تا جمله حوادث را انوار قدم کرده‬ ‫وآنگه ز وجود تو برساخته هستی را‬
‫چون چنگ شده تن ها هم پشت به خم‬ ‫ده چشم شده جان ها چون نای بنالیده‬
‫کرده‬
‫وز بهر حسودان را در صورت غم‬ ‫بس شادی در شادی کان را تو به جان دادی‬
‫کرده‬
‫کی باشد تن چون دل از دیده قدم کرده‬ ‫اندر پی مخدومی شمس الحق تبریزی‬

‫‪2316‬‬
‫عالم همه خندان شد بگذشت ز حد‬ ‫امروز بت خندان می بخش کند خنده‬
‫خنده‬
‫می جوشد و می روید از عین حسد‬ ‫پیوسته حسد بودی پرغصه ولیک این دم‬
‫خنده‬
‫کان خنده بی پایان آورد مدد خنده‬ ‫در من بنگر ای جان تا هر دو سلف خندیم‬
‫تا با همگان باشد از عین ابد خنده‬ ‫بربسته و بررسته غرقند در این رسته‬
‫هر چند نهان دارم از من بجهد خنده‬ ‫تا چند نهان خندم پنهان نکنم زین پس‬
‫کاندر سر هر مویت درجست دو صد‬ ‫ور تو پنهان داری ناموس تو من دانم‬
‫خنده‬
‫از نیست سوی هستی ما را کی کشد‬ ‫هر ذره که می پوید بی خنده نمی روید‬
‫خنده‬
‫بنمود به هر طورت الطاف احد خنده‬ ‫خنده پدر و مادر در چرخ درآوردت‬
‫کان خنده بی دندان در لب بنهد خنده‬ ‫آن دم که دهان خندد در خنده جان بنگر‬

‫‪2317‬‬
‫جان من و جان تو در اصل یکی بوده‬ ‫ای خاک کف پایت رشک فلکی بوده‬
‫خون خواره صد آدم جان ملکی بوده‬ ‫در خانه نقشینی دیدم صنم چینی‬
‫صد نور یقین دیدم مشتاق شکی بوده‬ ‫صد ماه یقینم شد اندر دل شب پنهان‬
‫در شاه چه جا کردی ای آیبکی بوده‬ ‫گفتم به ایاز ای حر محمود شدی آخر‬
‫چون شیر خدا گشتی اول سگکی بوده‬ ‫ای سگ که ز اصحابی در کهف تو در خوابی‬
‫ای پیشتر از عالم در وی سمکی بوده‬ ‫ای ماهی در آتش تو جانب دریا کش‬
‫من مرده تو گرد من بحر نمکی بوده‬ ‫شمس الحق تبریزم همرنگ تو می خیزم‬

‫‪2318‬‬
‫تو دلبر و استادی ما عاشق و این‬ ‫مستی ده و هستی ده ای غمزه خماره‬
‫کاره‬
‫بیچاره تو گشته تو چاره بیچاره‬ ‫ما بر سر هر پشته گم کرده سر رشته‬
‫ای آب روان کرده از مرمر و از‬ ‫صد چشمه بجوشانی در سینه چون مرمر‬
‫خاره‬
‫وی از پس نومیدی بشکفته گل از‬ ‫ای سنگ سیه را تو کرده مدد دیده‬
‫ساره‬
‫و اندیشه روان کرده از خون دل پاره‬ ‫ای نور روان کرده از پیه دو چشم ما‬

‫‪2319‬‬
‫امروز تماشا کن اشکال غریبانه‬ ‫آن یار غریب من آمد به سوی خانه‬
‫در رقص که بازآمد آن گنج به ویرانه‬ ‫یاران وفا را بین اخوان صفا را بین‬
‫بگشای لب نوشین ای یار خوش‬ ‫ای چشم چمن می بین وی گوش سخن می چین‬
‫افسانه‬
‫از بحر چه کم گردد زین یک دو سه‬ ‫امروز می باقی بی صرفه ده ای ساقی‬
‫پیمانه‬
‫خواهی که یکی گردد بشکن تو دو‬ ‫پیمانه و پیمانه در باده دوی نبود‬
‫پیمانه‬
‫زین بیش نمی باشم چون جغد به‬ ‫من باز شکارم جان دربند مدارم جان‬
‫ویرانه‬
‫رو با دگری می گو من نشنوم افسانه‬ ‫قانع نشوم با تو صبر از دل من گم شد‬
‫چون عدل بهار آمد سرسبز شود دانه‬ ‫من دانه افلکم یک چند در این خاکم‬
‫یک مشت برافشانی ز انبار پر از‬ ‫تو آفت مرغانی زان دانه که می دانی‬
‫دانه‬
‫ای دوست بگو مطلق این هست چنین‬ ‫ای داده مرا رونق صد چون فلک ازرق‬
‫یا نه‬
‫وز دور تماشا کن در مردم دیوانه‬ ‫بار دگر ای جان تو زنجیر بجنبان تو‬
‫صد بلبل مست این جا هر لحظه کند‬ ‫خود گلشن بخت است این یا رب چه درخت است این‬
‫لنه‬
‫زیرا که بهار آمد شد آن دی بیگانه‬ ‫جان گوش کشان آید دل سوی خوشان آید‬

‫‪2320‬‬
‫خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه‬ ‫بی برگی بستان بین کآمد دی دیوانه‬
‫بستان شده گورستان زندان شده‬ ‫زردی رخ بستان کز فرقت آن خوبان‬
‫کاشانه‬
‫یک یک به سوی قشلق از غارت‬ ‫ترکان پری چهره نک عزم سفر کردند‬
‫بیگانه‬
‫چون گنج بدید آید زین گوشه ویرانه‬ ‫کی باشد کاین ترکان از قشلق بازآیند‬
‫سرسبز و خوش و حیران رقصان‬ ‫کی باشد کاین مستان آیند سوی بستان‬
‫شده مستانه‬
‫آن عالم انبار است وین عالم پیمانه‬ ‫ز انبار تهی گردد پر گردد پیمانه‬
‫ز انبار نهان کان جا پوسیده نشد دانه‬ ‫پیمانه چو شد خالی ز انبار بباید جست‬

‫‪2321‬‬
‫از سر تو برون کن هی سودای‬ ‫ای دل به کجایی تو آگاه هیی یا نه‬
‫گدایانه‬
‫خط در دو جهان درکش چه جای‬ ‫در بزم چنان شاهی در نور چنان ماهی‬
‫یکی خانه‬
‫یک جان چه محل دارد در خدمت‬ ‫در دولت سلطانی گر یاوه شود جانی‬
‫جانانه‬
‫ده بر دهن او زن تا کم کند افسانه‬ ‫گر جان بداندیشت گوید بد شه پیشت‬
‫و آن گاه چو سرمستان می گو که‬ ‫یک دانه به یک بستان بیع است بده بستان‬
‫زهی دانه‬
‫بی ناز خوشاوندان بی زحمت بیگانه‬ ‫شاهی نگری خندان چون ماه و دو صد چندان‬
‫آن باز بود عرشی بر عرش کند لنه‬ ‫شمس الحق تبریزی آن کو به تو بازآید‬

‫‪2322‬‬
‫نی عید کهن گشته آدینه دیگینه‬ ‫هر روز فقیران را هم عید و هم آدینه‬
‫از نور جمال خود نی خرقه پشمینه‬ ‫عیدانه بپوشیده همچون مه عید ای جان‬
‫نی سیر درآکنده اندر دل گوزینه‬ ‫ماننده عقل و دین بیرون و درون شیرین‬
‫مانند دل روشن در پیشگه سینه‬ ‫درپوش چنین خرقه می گرد در این حلقه‬
‫در جان و روان ای جان چون خانه‬ ‫در جوی روان ای جان خاشاک کجا پاید‬
‫کند کینه‬
‫در دیده حس این دم افسانه دیرینه‬ ‫در دیده قدس این دم شاخی است تر و تازه‬
‫‪2323‬‬
‫کاستیزه همی گیرد او را مگر از لبه‬ ‫ای دل تو بگو هستم چون ماهی بر تابه‬
‫بی صورت او هستم چون صورت‬ ‫نی نی تو بنال ای دل زیرا که من مسکین‬
‫گرمابه‬
‫تا او نشود با من همخانه و همخوابه‬ ‫شد خانه چو زندانم شب خواب نمی دانم‬
‫برداشته هر مطرب آن بر دف و‬ ‫حسن تو و عشق من در شهر شده شهره‬
‫شبابه‬
‫هم بنده بیچاره هم خواجه نسابه‬ ‫ای در هوست غرقه هم صوفی و هم خرقه‬

‫‪2324‬‬
‫دستار گرو کرده بیزار ز سجاده‬ ‫روزی تو مرا بینی میخانه درافتاده‬
‫احسنت زهی شاهد شاباش زهی باده‬ ‫من مست و حریفم مست زلف خوش او در دست‬
‫من مستک و لب مستک و آن بوسه‬ ‫لب نیز شده مستک گم کرده ره بوسه‬
‫قواده‬
‫خوش خفته و جمله شب این عشرت‬ ‫این دلبر پرفتنه با جمله دستان ها‬
‫آماده‬
‫و آن روح قدس پاک است از صورت‬ ‫این صورت ها جمله از پرتو او باشد‬
‫ها ساده‬
‫آن خسرو روحانی شاهنشه شه زاده‬ ‫شمس الحق تبریزی شرحی است مر این ها را‬

‫‪2325‬‬
‫احسنت زهی خرم شاباش زهی باده‬ ‫امروز من و باده و آن یار پری زاده‬
‫بر حلقه هر جمعی بر رسته هر جاده‬ ‫بازیم یکی عشقی در زیر گلیمی به‬
‫یعنی که از این خدمت آزادم و آزاده‬ ‫این حلقه زرین را در گوش درآویزم‬
‫روی من از اول بد بر روی تو بنهاده‬ ‫عشق من و روی تو از عهد قدم بوده ست‬

‫‪2326‬‬
‫رو با دگران کرده ما را نگران کرده‬ ‫ای بر سر بازاری دستار چنان کرده‬
‫و آن خلوت چون شکر یا لب شکران‬ ‫ما را بگزیده لب کآیم بر تو امشب‬
‫کرده‬
‫کو زهره که بشمارم این کرده و آن‬ ‫با صدق ابوبکری چون جمله همه مکری‬
‫کرده‬
‫جان را که فلحی شد با رطل گران‬ ‫زهد از تو مباحی شد تسبیح صراحی شد‬
‫کرده‬
‫ای تن تنتن کرده تن را همه جان‬ ‫جان شد چو کبوتر جان زوتر هله زوتر جان‬
‫کرده‬
‫وز پرتو رخسارت خورشید فغان‬ ‫از عشق شب زلفت آن ماه گدازیده‬
‫کرده‬
‫ای طرفه بغدادی ما را همدان کرده‬ ‫ای دفتر هر سری شمس الحق تبریزی‬

‫‪2327‬‬
‫هر کس ز دگر جامی مستک شده‬ ‫ای جنبش هر شاخی از لون دگر میوه‬
‫کالیوه‬
‫بر روی زنان هر یک از جفت دگر‬ ‫در پرده دو صد خاتون رخساره دریدستند‬
‫بیوه‬
‫آن ناله کنان آوه وین ناله کنان ای وه‬ ‫در کامه هر ماهی شستی است ز صیادی‬
‫عفریت همی رقصد در عشق یکی‬ ‫جبریل همی رقصد در عشق جمال حق‬
‫دیوه‬
‫می نال در این پرده زنهار همین‬ ‫ای مطرب مشتاقان شمس الحق تبریزی‬
‫شیوه‬

‫‪2328‬‬
‫پیروز تو واگردی فی لطف امان ال‬ ‫چون عزم سفر کردی فی لطف امان ال‬
‫در حسن و وفا فردی فی لطف امان‬ ‫ای شادکن دل ها اندر همه منزل ها‬
‫ال‬
‫تا عرش برآوردی فی لطف امان ال‬ ‫هم رایت احسان را هم آیت ایمان را‬
‫از رخ ببری زردی فی لطف امان ال‬ ‫تو بیش کنی کم را از دل ببری غم را‬
‫در دی نبود سردی فی لطف امان ال‬ ‫از آتش رخسارت وز لعل شکربارت‬
‫هم دادی و هم خوردی فی لطف امان‬ ‫آگاه تویی در ده احسنت زهی سرده‬
‫ال‬
‫چون عشق جوامردی فی لطف امان‬ ‫در عشق خداوندی شمس الحق تبریزی‬
‫ال‬

‫‪2329‬‬
‫هر عضو من از ذوقت خم عسلی‬ ‫هر موی من از عشقت بیت و غزلی گشته‬
‫گشته‬
‫هر ذره ز خورشیدت صاحب عملی‬ ‫خورشید حمل رویت دریای عسل خویت‬
‫گشته‬
‫وین جان ز لقای تو برج حملی گشته‬ ‫این دل ز هوای تو دل را به هوا داده‬
‫‪2330‬‬
‫ای بارخدا بر ما نرمش کن و رحمش‬ ‫آن عشق جگرخواره کز خون شود او فربه‬
‫ده‬
‫جز از جگر عاشق آن رنج نگردد به‬ ‫روزی که نریزد خون رنجیش بدید آمد‬
‫پرم چو کمان پرم من از کشش آن زه‬ ‫تیر نظرت دیدم جان گفت زهی دولت‬
‫آمد به سر گورم عشقت که هل برجه‬ ‫من خاک دژم بودم در کتم عدم بودم‬
‫ما را تو تعاهد کن سالر تویی در ده‬ ‫از بانگ تو برجستم در عهد تو بنشستم‬
‫تا هیچ نیندیشم نی از که نی از مه‬ ‫بیخود بنشین پیشم بیخود کن و بی خویشم‬
‫من مات توام ای شه رخ بر رخ من‬ ‫بر نطع پیادستم من اسپ نمی خواهم‬
‫برنه‬
‫پیش آر تو جام جم وال که تویی‬ ‫ای یوسف عیسی دم با زر غم و بی زر غم‬
‫سرده‬
‫پیش آر و مده وعده بر شنبه و‬ ‫زان می که از او سینه صافی است چو آیینه‬
‫پنجشنبه‬

‫‪2331‬‬
‫وی ساغر پرفتنه به عشاق بداده‬ ‫ای دلبر بی صورت صورتگر ساده‬
‫و آن در که نمی گویم در سینه گشاده‬ ‫از گفتن اسرار دهان را تو ببسته‬
‫دل در سر ساقی شد و سر در سر‬ ‫تا پرده برانداخت جمال تو نهانی‬
‫باده‬
‫جان های مقدس عدد ریگ پیاده‬ ‫صبحی که همی راند خیال تو سواره‬

‫تسبیح گسستند و گرو کرده سجاده‬ ‫و آن ها که به تسبیح بر افلک بنامند‬


‫وز هر چه بگوییم جمال تو زیاده‬ ‫جان طاقت رخسار تو بی پرده ندارد‬
‫بر گردن اشتر تن من بسته قلده‬ ‫چون اشتر مست است مرا جان ز پی تو‬
‫کی بینم فرزند بر اقبال تو زاده‬ ‫شمس الحق تبریز دلم حامله توست‬

‫‪2332‬‬
‫بگذاشته ما را تو و در خود نگریده‬ ‫ای آنک تو را ما ز همه کون گزیده‬
‫تو آینه ناقص کژشکل خریده‬ ‫تو شرم نداری که تو را آینه ماییم‬
‫بر عارض جان ها گل و گلزار دمیده‬ ‫ای بی خبر از خویش که از عکس دل تو‬
‫آراسته خود را و به بازار دویده‬ ‫صد روح غلم تو تو هر دم چو کنیزک‬
‫ای همچو کمان جان تو در غصه‬ ‫بر چرخ ز شادی جمال تو عروسی است‬
‫خمیده‬
‫وز بهر یکی دانه در این دام پریده‬ ‫صد خرمن نعمت جهت پیشکش تو‬
‫کو حالت بشنیده و کو حالت دیده‬ ‫ای آنک شنیدی سخن عشق ببین عشق‬
‫امشب تو به خلوتگه عشق آی جریده‬ ‫در عشق همان کس که تو را دوش بیاراست‬
‫ای آب حیات ابد از شاه چشیده‬ ‫چون صبر بود از شه شمس الحق تبریز‬

‫‪2333‬‬
‫یا یار بود یا ز بر یار رسیده‬ ‫این کیست چنین مست ز خمار رسیده‬
‫یا یوسف مصری است ز بازار رسیده‬ ‫یا شاهد جان باشد روبند گشاده‬
‫یا سرو روان است ز گلزار رسیده‬ ‫یا زهره و ماه است درآمیخته با هم‬
‫یا ترک خوش ماست ز بلغار رسیده‬ ‫یا چشمه خضر است روان گشته بدین سو‬
‫اندر طلب آهوی تاتار رسیده‬ ‫یا برق کله گوشه خاقان شکاری است‬
‫یا نقل و شکرهاست به قنطار رسیده‬ ‫یا ساقی دریادل ما بزم نهاده ست‬
‫یا مشعله از عالم انوار رسیده‬ ‫یا صورت غیب است که جان همه جان هاست‬
‫اندر طلب هدهد طیار رسیده‬ ‫شاه پریان بین ز سلیمان پیمبر‬
‫قاضی خرد بی دل و دستار رسیده‬ ‫خوبان جهان از پی او جیب دریده‬
‫مریخ ز گردون پی زنهار رسیده‬ ‫از هیبت خون ریزی آن چشم چو مریخ‬
‫همیان زر آورده به ایثار رسیده‬ ‫وز بهر دیت دادن هر زنده که او کشت‬
‫درکش که رحیق است ز اسرار‬ ‫اول دیت خون تو جامی است به دستش‬
‫رسیده‬
‫از گلشن دیدار به گفتار رسیده‬ ‫خاموش کن ای خاسر انسان لفی خسر‬

‫‪2334‬‬
‫وی رخت از این جای بدان جای‬ ‫ای طبل رحیل از طرف چرخ شنیده‬
‫کشیده‬
‫از گور تو آن نرگس و آن لله دمیده‬ ‫ای نرگس چشم و رخ چون لله کجایی‬
‫ای بر در و بر بام به صد ناز دویده‬ ‫اندر لحد بی در و بی بام مقیمی‬
‫ای چشم بد مرگ بدان هر دو رسیده‬ ‫کو شیوه ابروی تو کو غمزه چشمت‬
‫در دست فنا مانده تو با دست بریده‬ ‫ای دست تو بوسه گه لب های عزیزان‬
‫بر چرخ پریده بود و دام دریده‬ ‫این ها همه سهل است اگر مرغ ضمیرت‬
‫موزه چه کم آید چو بود پای رهیده‬ ‫صورت چه کم آید چه برد جان به سلمت‬
‫ای بی خبر از چاشنی جان جریده‬ ‫صد شکر کند جان چو رهد از تن و صورت‬
‫کو قبه گردونی و کو بام خمیده‬ ‫کو لذت آب و گل و کو آب حیاتی‬
‫ما در تک این دوزخ امشاج خزیده‬ ‫یا رب چه طلسم است کز آن خلد نفوریم‬
‫وز همت ناپاک ز ما دیو رمیده‬ ‫محسود فلک بوده و مسجود ملیک‬
‫نرگس ندهد قطره ای از بام چکیده‬ ‫باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین‬
‫تا قصه کند چشم خمار از ره دیده‬ ‫بربند دهان از سخن و باده لب نوش‬

‫‪2335‬‬
‫درده تو یکی رطل بدان پیر یگانه‬ ‫رندان همه جمعند در این دیر مغانه‬
‫و آن عقل گریزان شده از خانه به‬ ‫خون ریزبک عشق در و بام گرفته ست‬
‫خانه‬
‫از پرده برون رفته همه اهل زمانه‬ ‫یک پرده برانداخته آن شاهد اعظم‬
‫چه جای امان باشد و چه جای امانه‬ ‫آن جنس که عشاق در این بحر فتادند‬
‫هرگز نرمد شیر ز فریاد زنانه‬ ‫کی سرد شود عشق ز آواز ملمت‬
‫مگذار خدایان طبیعت به میانه‬ ‫پر کن تو یکی رطل ز می های خدایی‬
‫تا ناطقه اش هیچ نگوید ز فسانه‬ ‫اول بده آن رطل بدان نفس محدث‬
‫کز کون و مکان هیچ نبینی تو نشانه‬ ‫چون بند شود نطق یکی سیل درآید‬
‫احسنت زهی آتش و شاباش زبانه‬ ‫شمس الحق تبریز چه آتش که برافروخت‬

‫‪2336‬‬
‫پیغامبر عشق است ز محراب رسیده‬ ‫این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده‬
‫از حضرت شاهنشه بی خواب رسیده‬ ‫آورده یکی مشعله آتش زده در خواب‬
‫بر خرمن درویش چو سیلب رسیده‬ ‫این کیست چنین غلغله در شهر فکنده‬
‫شاهی به در خانه بواب رسیده‬ ‫این کیست بگویید که در کون جز او نیست‬
‫خندان جهت دعوت اصحاب رسیده‬ ‫این کیست چنین خوان کرم باز گشاده‬
‫زان آب عنب رنگ به عناب رسیده‬ ‫جامی است به دستش که سرانجام فقیر است‬
‫یک شمه از آن لرزه به سیماب رسیده‬ ‫دل ها همه لرزان شده جان ها همه بی صبر‬
‫زان نرمی و زان لطف به سنجاب‬ ‫آن نرمی و آن لطف که با بنده کند او‬
‫رسیده‬
‫یک نغمه تر نیز به دولب رسیده‬ ‫زان ناله و زان اشک که خشک و تر عشق است‬
‫از بهر گشاییدن ابواب رسیده‬ ‫یک دسته کلید است به زیر بغل عشق‬
‫از دام رهد مرغ به مضراب رسیده‬ ‫ای مرغ دل ار بال تو بشکست ز صیاد‬
‫یا نیست به گوش تو خود آداب رسیده‬ ‫خاموش ادب نیست مثل های مجسم‬

‫‪2337‬‬
‫زرم بستان می چون زر مرا ده‬ ‫هل ساقی بیا ساغر مرا ده‬
‫چو خم را وا کنی سر سر مرا ده‬ ‫به حق آن که در سر دارم از تو‬
‫مرا ده آن و آن دیگر مرا ده‬ ‫به دیگر کس مده آنچم نمودی‬
‫اگر زهر است اگر شکر مرا ده‬ ‫سرش مگشا مگو نامش که آن چیست‬
‫شدم بی دست چون جعفر مرا ده‬ ‫از آن می جعفر طیار خورده ست‬
‫به از مشک است و از عنبر مرا ده‬ ‫بپیما آن شرابی را که بویش‬
‫نهان از مومن و کافر مرا ده‬ ‫سقاهم ربهم رطلی شگرف است‬

‫‪2338‬‬
‫بیا رخ بر رخان زرد من نه‬ ‫بیا دل بر دل پردرد من نه‬
‫یکی تابش بر آه سرد من نه‬ ‫تویی خورشید وز تو گرم عالم‬
‫بر این نطع هوای نرد من نه‬ ‫چو مهره توست مهر جمله دل ها‬
‫به پیش دشمن نامرد من ده‬ ‫بیار آن معجز هر مرد و زن را‬
‫ولیکن شرط من درخورد من نه‬ ‫به هر شرطی که بنهی من مطیعم‬
‫برای بوش و بردابرد من نه‬ ‫کله لطف خود با تارک من‬
‫بیار آن گرد را بر گرد من نه‬ ‫از آن گردی که از دریا برآری‬
‫به پیشم باده خوکرد من نه‬ ‫به هر باده نمی گردد سرم مست‬
‫سخن را پیش شاه فرد من نه‬ ‫خمش ای ناطقه بسیارگویم‬

‫‪2339‬‬
‫شما را باز می خواند شهنشاه‬ ‫ایا گم گشتگان راه و بیراه‬
‫صل ای شهره سرهنگان به درگاه‬ ‫همی گوید شهنشه کان مایید‬
‫دعا کردن نکو باشد سحرگاه‬ ‫به درگاه خدای حی قیوم‬
‫چو هی چفسیده بر دامان ال‬ ‫بپیوندید پیوند قدیمی‬
‫برون آیید از زندان و از چاه‬ ‫چو یوسف با عزیز مصر باشید‬
‫که ترک آید شبانگه سوی خرگاه‬ ‫دل بی گاه شد بازآ به خانه‬
‫صل کز مهر سرمست است دلخواه‬ ‫صل اکنون میان بسته ست ساقی‬
‫به سوی کهربا آید یقین کاه‬ ‫به مقناطیس آید آخر آهن‬
‫که عاجز شد فلک از ناله و آه‬ ‫کنون درهای گردون برگشادند‬
‫که بر منبر برآمد امشب آن ماه‬ ‫بیا سجده کنان چون سایه ای دوست‬
‫منزه بود از امثال و اشباه‬ ‫مثال صورتی پوشیده گر چه‬
‫به گردش می تنیدم همچو جوله‬ ‫چو گنج جان به کنج خانه آمد‬
‫ولکن ل تطالبنی بمعناه‬ ‫خمش کن تا که قلماشیت گویم‬
‫کجا اشکار شیر و صید روباه‬ ‫ولیک آن به که آن هم شیر گوید‬

‫‪2340‬‬
‫که در رقص است آن دلدار و دلخواه‬ ‫چنین می زن دو دستک تا سحرگاه‬
‫ولی پنهان کنش در ذکر ال‬ ‫همی گو آنچ می دانم من و تو‬
‫نکردی آه پرخون جز که در چاه‬ ‫فغان کردن ز شیر حق بیاموز‬
‫چه جنبانی به دستان دم چو روباه‬ ‫درآ چون شیر و پنجه بر جهان زن‬
‫سلمم زان نکردی بر سر راه‬ ‫ز بس پیوستگی بیگانه باشیم‬
‫بیا قربان شو اندر عید این شاه‬ ‫چو قرآن را نداند جز که قربان‬
‫ببینم بدر را بی اول ماه‬ ‫شبی که عشق باشد میهمانم‬

‫‪2341‬‬
‫مسابق باش و وقت کار برجه‬ ‫سماع آمد هل ای یار برجه‬
‫مثال بادبان این بار برجه‬ ‫هزاران بار خفتی همچو لنگر‬
‫چو کردندت کنون بیدار برجه‬ ‫بسی خفتی تو مست از سرگرانی‬
‫تو نیز ای قالب سیار برجه‬ ‫هل ای فکرت طیار برپر‬
‫گذر از پار و از پیرار برجه‬ ‫هل صوفی چو ابن الوقت باشد‬
‫رها کن شرم و استکبار برجه‬ ‫به عشق اندرنگنجد شرم و ناموس‬
‫بدو ده خرقه و دستار برجه‬ ‫وگر کاهل بود قوال عارف‬
‫که عشقی به ز صد قنطار برجه‬ ‫سماح آمد رباح از قول یزدان‬
‫چو موج قلزم زخار برجه‬ ‫به عشق آنک فرشت گوهر آمد‬
‫تو همچون جعد آن دلدار برجه‬ ‫چو زلفین ار فروسو می کشندت‬
‫خیالنه تو هم ز اسرار برجه‬ ‫صلیی از خیال یار آمد‬
‫یکی از عالم غدار برجه‬ ‫بسی در غدر و حیلت برجهیدی‬
‫خموشی گیر و بی گفتار برجه‬ ‫بسی بهر قوافی برجهیدی‬

‫‪2342‬‬
‫برای ضرب دست آهنین ده‬ ‫خدایا مطربان را انگبین ده‬
‫تو همشان دست و پای راستین ده‬ ‫چو دست و پای وقف عشق کردند‬
‫توشان صد چشم بخت شاه بین ده‬ ‫چو پر کردند گوش ما ز پیغام‬
‫توشان از لطف خود برج حصین ده‬ ‫کبوتروار نالنند در عشق‬
‫چو خوش کردند همشان آفرین ده‬ ‫ز مدح و آفرینت هوش ها را‬
‫ز کوثرشان تو هم ماء معین ده‬ ‫جگرها را ز نغمه آب دادند‬
‫که گویندت چنان بخش و چنین ده‬ ‫خمش کردم کریما حاجتت نیست‬

‫‪2343‬‬
‫به حیله کرده خود را چون ستاره‬ ‫ایا خورشید بر گردون سواره‬
‫گهی آیی نشینی بر کناره‬ ‫گهی باشی چو دل اندر میانه‬
‫که من مرد غریبم در نظاره‬ ‫گهی از دور دور استاده باشی‬
‫گهی گویی که این غم را چه چاره‬ ‫گهی چون چاره غم ها را بسوزی‬
‫که دل آن به که باشد پاره پاره‬ ‫تو پاره می کنی و هم بدوزی‬
‫مرا گویی بجنبان گاهواره‬ ‫گهی دل را بگریانم چو طفلن‬
‫گهی بر من نشینی چون سواره‬ ‫گهی بر گیریم چون دایگان تو‬
‫زمانی کودک و گه شیرخواره‬ ‫گهی پیری نمایی گاه دومو‬
‫زهی عیار و چست و حیله باره‬ ‫زبونم یا زبونم تو گرفتی‬

‫‪2344‬‬
‫رهت خوش باد ای همراه روزه‬ ‫مبارک باد آمد ماه روزه‬
‫که بودم من به جان دلخواه روزه‬ ‫شدم بر بام تا مه را ببینم‬
‫سرم را مست کرد آن شاه روزه‬ ‫نظر کردم کله از سر بیفتاد‬
‫زهی اقبال و بخت و جاه روزه‬ ‫مسلمانان سرم مست است از آن روز‬
‫نهان چون ترک در خرگاه روزه‬ ‫بجز این ماه ماهی هست پنهان‬
‫در این مه خوش به خرمنگاه روزه‬ ‫بدان مه ره برد آن کس که آید‬
‫بپوشد خلعت از دیباه روزه‬ ‫رخ چون اطلسش گر زرد گردد‬
‫فلک ها را بدرد آه روزه‬ ‫دعاها اندر این مه مستجاب است‬
‫کسی کو صبر کرد در چاه روزه‬ ‫چو یوسف ملک مصر عشق گیرد‬
‫ز روزه خود شوند آگاه روزه‬ ‫سحوری کم زن ای نطق و خمش کن‬
‫تویی سرلشکر اسپاه روزه‬ ‫بیا ای شمس دین و فخر تبریز‬

‫‪2345‬‬
‫صلی جمله یاران خانه خانه‬ ‫چو بی گاه است و باران خانه خانه‬
‫به گرداگرد ویران خانه خانه‬ ‫چو جغدان چند این محروم بودن‬
‫به کوری جمله کوران خانه خانه‬ ‫ایا اصحاب روشن دل شتابید‬
‫دل ما را مشوران خانه خانه‬ ‫ایا ای عاقل هشیار پرغم‬
‫لقبشان کرده حوران خانه خانه‬ ‫به نقش دیو چند این عشقبازی‬
‫بدین حالند موران خانه خانه‬ ‫بدیدی دانه و خرمن ندیدی‬
‫چرا را با ستوران خانه خانه‬ ‫مکن چون و چرا بگذار یارا‬
‫ولیکن با طهوران خانه خانه‬ ‫در آن خانه سماع ختنه سور است‬
‫برای جمع عوران خانه خانه‬ ‫بنا کرده ست شمس الدین تبریز‬

‫‪2346‬‬
‫شنیدستی مجالس بالمانه‬ ‫مکن راز مرا ای جان فسانه‬
‫نصیحت چیست جستن از میانه‬ ‫شنیدستی که الدین النصیحه‬
‫فراقش آتش آمد با زبانه‬ ‫شنیدستی که الفرقه عذاب‬
‫نمی ارزد به رنج دام دانه‬ ‫چو ل تاسو علی ما فات گفته ست‬
‫رها کن ماجرا را ای یگانه‬ ‫چو فرموده ست حق کالصلح خیر‬
‫غریبی را رها کن رو به خانه‬ ‫هل برجه که ان ال یدعوا‬
‫چرا می ننگ داری زین نشانه‬ ‫رها کن حرص را کالفقر فخری‬
‫چه باشد گر کم آید خشک نانه‬ ‫چو ره بگشاد ابیت عند ربی‬
‫بخوان بر خود مخوان این را فسانه‬ ‫تجلی ربه نی کم ز کوهی‬
‫در آن زلفی و بی آگه چو شانه‬ ‫خدا با توست حاضر نحن اقرب‬
‫بخوان قرآن نسوی تا بنانه‬ ‫ولی زان زلف شانه زنده گردد‬
‫بپر خاموش و رو تا آشیانه‬ ‫چو گفته ست انصتو ای طوطی جان‬

‫‪2347‬‬
‫دریدی پیرهن تو پیرهن ده‬ ‫خدایا رحمت خود را به من ده‬
‫ز لطف خود مرا صفراشکن ده‬ ‫مرا صفرای تو سرگشته کرده ست‬
‫مده غم را به من با بوالحزن ده‬ ‫اگر عالم به غم خوردن به پای است‬
‫و صد چندان بدان خوب ختن ده‬ ‫خدایا عمر نوح و عمر لقمان‬
‫مرا راهی به سوی آن یمن ده‬ ‫سهیل روی تو اندر یمن تافت‬

‫‪2348‬‬
‫سوگند به خشم و کینه خورده‬ ‫فریاد ز یار خشم کرده‬
‫حمال گرفته رخت برده‬ ‫برهم زده خانه را و ما را‬
‫او رفته کلید را سپرده‬ ‫بر دل قفلی گران نهاده‬
‫ای بی تو چراغ عیش مرده‬ ‫ای بی تو حیات تلخ گشته‬
‫ای بی تو سماع ها فسرده‬ ‫ای بی تو شراب درد گشته‬
‫من زرد و شبم سیاه چرده‬ ‫ای سرخ و سپید بی تو ماندم‬
‫سر بیرون کن دمی ز پرده‬ ‫ای عشق تو پرده ها دریده‬

‫‪2349‬‬
‫چون دیده تو کجاست دیده‬ ‫ای دیده راست راست دیده‬
‫بحر گهر وفاست دیده‬ ‫آن قطره بی وفا چه دیده ست‬
‫اجری ده توتیاست دیده‬ ‫اجری خور توتیا چه بیند‬
‫روز و شب مر تو راست دیده‬ ‫ای آنک ز روز و شب برونی‬
‫در رقص چو ذره هاست دیده‬ ‫در پرتو آفتاب رویت‬
‫اکنون ز تو جان ماست دیده‬ ‫بد بی تو دو دیده دشمن جان‬
‫در عین دل شماست دیده‬ ‫ای دیده تان چو دل پریشان‬
‫کز دیده ما جداست دیده‬ ‫هر دیده جدا جدا از آن است‬
‫گویی که مگر خداست دیده‬ ‫چون دیده خدای را ببیند‬
‫از هر سنگیش خاست دیده‬ ‫چون دیده کوه بر حق افتاد‬
‫یعنی همه کیمیاست دیده‬ ‫زر شد همه کوه از تجلی‬
‫‪2350‬‬
‫خورشید گریخت یک سواره‬ ‫آمد مه و لشکر ستاره‬
‫کو چشم که تا کند نظاره‬ ‫آن مه که ز روز و شب برون است‬
‫چون بیند مرغ بر مناره‬ ‫چشمی که مناره را نبیند‬
‫گه گردد جمع و گاه پاره‬ ‫ابر دل ما ز عشق این مه‬
‫بی کار شوی هزارکاره‬ ‫چون عشق تو زاد حرص تو مرد‬
‫بی کار نبوده ست خاره‬ ‫چون آخر کار لعل گردد‬
‫سرهای بریده بر قناره‬ ‫گر بر سر کوی عشق بینی‬
‫زنده شده گشتگان دوباره‬ ‫مگریز درآ تمام بنگر‬

‫‪2351‬‬
‫برساخت پریر یک بهانه‬ ‫دیدی که چه کرد آن یگانه‬
‫او ماند و دو سه پری خانه‬ ‫ما را و تو را کجا فرستاد‬
‫با آن حرکات ساحرانه‬ ‫ما را بفریفت ما چه باشیم‬
‫بربندد گردن زمانه‬ ‫آن سلسله کو به دست دارد‬
‫شاباش زهی شکر فسانه‬ ‫از سنگ برون کشید مکری‬
‫گم گشت خرد از این میانه‬ ‫بست او گرهی میان ابرو‬
‫بردوخته خویش بر ستانه‬ ‫بر درگه او است دل چو مسمار‬
‫در دست وی است تازیانه‬ ‫بر مرکب مملکت سوار او است‬
‫که را چو کهی کند کشانه‬ ‫گر او کمر کهی بگیرد‬
‫کرده ست به کویش آشیانه‬ ‫خود آن که قاف همچو سیمرغ‬
‫درها بگداخت دانه دانه‬ ‫از شرم عقیق درفشانش‬
‫ساکن نشود به رازیانه‬ ‫بادی که ز عشق او است در تن‬
‫درمانده اند در مثانه‬ ‫عشاق مذکرند وین خلق‬
‫مخمور ز باده شبانه‬ ‫ساقی درده قدح که ماییم‬
‫بر چرخ همی زند زبانه‬ ‫آبی برزن که آتش دل‬
‫وز عشق گرفته ام چغانه‬ ‫در دست همیشه مصحفم بود‬
‫شعر است و دوبیتی و ترانه‬ ‫اندر دهنی که بود تسبیح‬
‫چه سیل که بحر بی کرانه‬ ‫بس صومعه ها که سیل بربود‬
‫مانند رباب بی کمانه‬ ‫هشیار ز من فسانه ناید‬
‫بشنو قصص بنی کنانه‬ ‫مستم کن و برپران چو تیرم‬
‫شهباز شود کمین سمانه‬ ‫چون مست بود ز باده حق‬
‫بر روی هوا شود روانه‬ ‫بی خویش گذر کند ز دیوار‬
‫می ها بکشند عاشقانه‬ ‫باخویش ز حق شوند و بی خویش‬
‫کی دید ز لب می مغانه‬ ‫دیدم که لبش شراب نوشد‬
‫نه از خنب فلن و یا فلنه‬ ‫و آن گاه چی می می خدایی‬
‫گم گشت دلم از این میانه‬ ‫ماهی ز کنار چرخ درتافت‬
‫چون چنگ همی کند فغانه‬ ‫این طرفه که شخص بی دل و جان‬
‫کو سردلب است و سردچانه‬ ‫مشنو غم عشق را ز هشیار‬
‫یخدان ز آتش دهد نشانه‬ ‫هرگز دیدی تو یا کسی دید‬
‫با باز چه فن زند سمانه‬ ‫دم درکش و فضل و فن رها کن‬

‫‪2352‬‬
‫برخیز و قماش ما گرو نه‬ ‫یک جام ز صد هزار جان به‬
‫ما هیچ نمی رویم از این ده‬ ‫ما از خود خویش توبه کردیم‬
‫تا هر دو یکی شود که و مه‬ ‫یک رنگ کند شراب ما را‬
‫پر ده تو شراب فقر پر ده‬ ‫درویش ز خویشتن تهی شد‬
‫ماییم کمان و باده چون زه‬ ‫برخیز و به زه کن آن کمان را‬
‫این است سزای پیر فربه‬ ‫برجای بماند عقل پرفعل‬
‫تو بار کشی و او کند عه‬ ‫ما غم نخوریم خود کی دیده ست‬
‫وز خانه عاریت برون جه‬ ‫بگریز ز غم به سوی شه رو‬

‫‪2353‬‬
‫وز مرکب تن شده پیاده‬ ‫جان آمده در جهان ساده‬
‫آن سیل ز بحرها زیاده‬ ‫سیل آمد و درربود جان را‬
‫در خویش دو چشم را گشاده‬ ‫جان آب لطیف دیده خود را‬
‫وز خویش بجوش همچو باده‬ ‫از خود شیرین چنانک شکر‬
‫جان چشم به خویش درنهاده‬ ‫خلقان بنهاده چشم در جان‬
‫بی ساجد و مسجد و سجاده‬ ‫خود را هم خویش سجده کرده‬
‫کای شادی جان و جان شاده‬ ‫هم بر لب خویش بوسه داده‬
‫ای جان تو ز هیچ کس نزاده‬ ‫هر چیز ز همدگر بزاید‬
‫جان چون شتر و بدن قلده‬ ‫می راند سوی شهر تبریز‬

‫‪2354‬‬
‫وی بی تو سماع مرده مرده‬ ‫ای بی تو حیات ها فسرده‬
‫تو قفل زده کلید برده‬ ‫ما بر در عشق حلقه کوبان‬
‫رحم آر بر این دم شمرده‬ ‫هر آتش زنده از دم توست‬
‫در آتش عشق همچو خرده‬ ‫خامیم بیا بسوز ما را‬
‫با شیر توایم خوی کرده‬ ‫چون موسی شیر کس نگیریم‬
‫خوش نیست به پیش دیده پرده‬ ‫در پرده مباش ای چو دیده‬
‫گفتن نبود چنانک خورده‬ ‫کم گوی ز عشق و عشق می خور‬

‫‪2355‬‬
‫امشب نرهی به جان و دیده‬ ‫ای دوش ز دست ما رهیده‬
‫ای دست در آستین کشیده‬ ‫در پنجه ماست دامن تو‬
‫ماییم هریسه رسیده‬ ‫حیلت بگذار و آب و روغن‬
‫ای چشم ز چشم تو چریده‬ ‫چشم من و چشم تو حریفند‬
‫گل از رخ زرد من دمیده‬ ‫ای داده مرا شراب گلگون‬
‫از عشق چو چنبرم خمیده‬ ‫زلف چو رسن چو برفشاندی‬
‫خون آید لشک از بریده‬ ‫رفتی و ز چشم من بریدی‬
‫ای بر سر ما غمت دویده‬ ‫بر گرد خیال تو دوانیم‬
‫مرغی ز قفص به جان رهیده‬ ‫بر روزن تو چرا نپرد‬
‫ای با همه عیبمان خریده‬ ‫خامش کردم که جمله عیبیم‬

‫‪2356‬‬
‫باقی دگران همه نظاره‬ ‫ماییم قدیم عشق باره‬

‫ماند این دم گرم شعله خواره‬ ‫نظارگیان ملول گشتند‬


‫پنهان نشویم چون ستاره‬ ‫چون چرخ حریف آفتابیم‬
‫چون اشتر بر سر مناره‬ ‫انگشت نما و شهره گشتیم‬
‫و آن نیز برفت پاره پاره‬ ‫از ما بنماند جز خیالی‬
‫با هستی خود نبود چاره‬ ‫مردان طریق چاره جستند‬
‫چون آهن و مس و سنگ خاره‬ ‫در آتش عشق صف کشیدند‬
‫اندر دریای بی کناره‬ ‫مردانه تمام غرق گشتند‬

‫‪2357‬‬
‫با خاره و سنگ چیست چاره‬ ‫ای گشته دلت چو سنگ خاره‬
‫جز آنک شوند پاره پاره‬ ‫با خاره چه چاره شیشه ها را‬
‫تا پیش تو جان دهد ستاره‬ ‫زان می خندی چو صبح صادق‬
‫اندیشه گریخت بر کناره‬ ‫تا عشق کنار خویش بگشاد‬
‫او نیز بجست یک سواره‬ ‫چون صبر بدید آن هزیمت‬
‫می گرید و می کند حراره‬ ‫شد صبر و خرد بماند سودا‬
‫بر راه فتاده چون عصاره‬ ‫خلقی ز جدایی عصیرت‬
‫چستند در این ره و چه کاره‬ ‫هر چند شده ست خون جگرشان‬
‫با عقل و دل هزارکاره‬ ‫بیگانه شدیم بهر این کار‬
‫و الشعر طباله الماره‬ ‫العشق حقیقه الماره‬
‫کل سحر لدیه غاره‬ ‫احذر فامیرنا مغیر‬
‫تنشق لهوله العباره‬ ‫اترک هذا وصف فراقا‬
‫خاموش فرورو از مناره‬ ‫بگریخت امام ای موذن‬

‫‪2358‬‬
‫بنگر تو به عاشقان خیره‬ ‫ماییم و دو چشم و جان خیره‬
‫سرگشته چو آسمان خیره‬ ‫تو چون مه و ما به گرد رویت‬
‫فریاد از این شبان خیره‬ ‫عقل است شبان به گرد احوال‬
‫وین دیده چو شمعدان خیره‬ ‫در دیده هزار شمع رخشان‬
‫سر می کند از نهان خیره‬ ‫از شرق به غرب موج نور است‬
‫وز عشق یکی جهان خیره‬ ‫بیرون ز جهان مرده شاهی است‬
‫خیره چه دهد نشان خیره‬ ‫گویی که مرا از او نشان ده‬
‫کز چشم بود زبان خیره‬ ‫از چشم سیه سپید پرخون‬
‫تا دریابی بیان خیره‬ ‫در روی صلح دین تو بنگر‬

‫‪2359‬‬
‫و آن کاسه به پیش عاشقان نه‬ ‫آن سفره بیار و در میان نه‬
‫کآواز دهد کسی که نان نه‬ ‫انبوه بریز نان که زشت است‬
‫جان را برگیر و پیش جان نه‬ ‫تن را چو بنان شکار کردی‬
‫برخیز قدم بر آسمان نه‬ ‫امروز قیامت تو برخاست‬
‫بر گنبد چرخ نردبان نه‬ ‫از آتش عشق نردبان ساز‬
‫ترکانه تو تیر در کمان نه‬ ‫ای زهره ز چشم های هندو‬
‫زخمی دیگر بر آن زیان نه‬ ‫گر سینه زیان کند ز زخمت‬
‫ما را همه مهر بر دهان نه‬ ‫چون نکته ز راه چشم گویی‬
‫آن جا رو و سر بر آستان نه‬ ‫ای اشک چو رفتی از در چشم‬

‫‪2360‬‬
‫بازآ ز خدا جزات نسیه‬ ‫ای نقد تو را زکات نسیه‬
‫در نقد بل نجات نسیه‬ ‫آید ز خدا جزای خیرت‬
‫از شومی تو جهات نسیه‬ ‫پیش از تو جهات نقد بوده ست‬
‫ای طلعت تو بیان نسیه‬ ‫این دولت تازه بی تو بادا‬
‫مرگ نقد و حیات نسیه‬ ‫زیرا که به فال نحس هستت‬
‫ال نبود ممات نسیه‬ ‫بر تو همه چیز نسیه بادا‬
‫دادت امشب برات نسیه‬ ‫چون جرم تو نقد و توبه نسیه ست‬

‫‪2361‬‬
‫ما جمع و تو در میان نشسته‬ ‫ای روز مبارک و خجسته‬
‫تا زنده شود دمی شکسته‬ ‫ای همنفس همیشه پیش آ‬
‫بشنو سخن شکسته بسته‬ ‫پیغام دل است این دو سه حرف‬
‫کآزاد شوم ز رنج و رسته‬ ‫یک بار بگو که بنده من‬
‫تا گل چینیم دسته دسته‬ ‫آن دست ز روی خویش برگیر‬
‫طوطی نگر از قفص برسته‬ ‫یک بار دگر شکرفشان کن‬

‫‪2362‬‬
‫جان ها را شیوه های جان فزا آموخته‬ ‫ای دو چشمت جاودان را نکته ها آموخته‬
‫عشق شاگرد تو است و درگشا‬ ‫هر چه در عالم دری بسته ست مفتاحش تویی‬
‫آموخته‬
‫وانگهانی صوفیان را الصل آموخته‬ ‫از برای صوفیان صاف بزم آراسته‬
‫سر معشوقی مطلق در خلء آموخته‬ ‫وز میان صوفیان آن صوفی محبوب را‬
‫سر سر عاشقانش در بل آموخته‬ ‫و آن دگر را ز امتحان اندر فراق انداخته‬
‫این اجابت یافته و آن خود دعا آموخته‬ ‫عشق را نیمی نیاز و نیم دیگر بی نیاز‬
‫همچو افلطون حکمت صد دوا‬ ‫پیش آب لطف او بین آتشی زانو زده‬
‫آموخته‬
‫سوی عیاران رند و صد دغا آموخته‬ ‫با دعا و با اجابت نقب کرده نیم شب‬
‫مر وفا را گوش مالیده وفا آموخته‬ ‫پرجفایانی که ایشان با همه کافردلی‬
‫کآهنان را همچو آیینه صفا آموخته‬ ‫زخم و آتش های پنهانی است اندر چشمشان‬
‫در تجلی های او نور لقا آموخته‬ ‫جمله ایشان بندگان شمس تبریزی شده‬

‫‪2363‬‬
‫نعره از مردان مرد و از زنان‬ ‫ای ز هندستان زلفت رهزنان برخاسته‬
‫برخاسته‬
‫دود جان ها برشده هفت آسمان‬ ‫آتش رخسار تو در بیشه جان ها زده‬
‫برخاسته‬
‫وز معانی ساقیان همچو جان برخاسته‬ ‫جوی های شیر و می پنهان روان کرده ز جان‬
‫شاهد دین را میان مومنان برخاسته‬ ‫کفر را سرمه کشیده تا بدیده کفر نیز‬
‫در بیان حال آن دل این زبان برخاسته‬ ‫تن چو دیوار و پس دیوار افتاده دلی‬
‫سقف خانه درشکسته آستان برخاسته‬ ‫رو خرابی ها نگر در خانه هستی ز عشق‬
‫بر سر هر عاشقی صد مهربان‬ ‫گر چه گوید فارغم از عاشقان لیکن از او‬
‫برخاسته‬
‫خون دل یاقوت وار از عکس آن‬ ‫شمس تبریزی چو کان عشق باقی را نمود‬
‫برخاسته‬

‫‪2364‬‬
‫دل میان خون نشسته عقل و جان‬ ‫ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته‬
‫بگریسته‬
‫در عزای تو مکان و لمکان بگریسته‬ ‫چون به عالم نیست یک کس مر مکانت را عوض‬
‫انبیا و اولیا را دیدگان بگریسته‬ ‫جبرئیل و قدسیان را بال و پر ازرق شده‬
‫تا مثالی وانمایم کان چنان بگریسته‬ ‫اندر این ماتم دریغا تاب گفتارم نماند‬
‫لجرم دولت بر اهل امتحان بگریسته‬ ‫چون از این خانه برفتی سقف دولت درشکست‬
‫دوش دیدم آن جهان بر این جهان‬ ‫در حقیقت صد جهان بودی نبودی یک کسی‬
‫بگریسته‬
‫جان پی دیده بمانده خون چکان‬ ‫چو ز دیده دور گشتی رفت دیده در پیت‬
‫بگریسته‬
‫همچنین به خون چکان دل در نهان‬ ‫غیرت تو گر نبودی اشک ها باریدمی‬
‫بگریسته‬
‫هر نفس خونابه گشته هر زمان‬ ‫مشک ها باید چه جای اشک ها در هجر تو‬
‫بگریسته‬
‫بر چنان چشم عیان چشم گمان‬ ‫ای دریغا ای دریغا ای دریغا ای دریغ‬
‫بگریسته‬
‫از کمان جستی چو تیر و آن کمان‬ ‫شه صلح الدین برفتی ای همای گرم رو‬
‫بگریسته‬
‫هم کسی باید که داند بر کسان‬ ‫بر صلح الدین چه داند هر کسی بگریستن‬
‫بگریسته‬

‫‪2365‬‬
‫وز صواب هر خطایت صد ختن پا‬ ‫ای ز گلزار جمالت یاسمین پا کوفته‬
‫کوفته‬
‫وآنگه اندر باغ عشقت مرد و زن پا‬ ‫ای بزاده حسن تو بی واسطه هر مرد و زن‬
‫کوفته‬
‫صد هزاران شمع دل اندر لگن پا‬ ‫ای رخ شاهانه ات آورده جان پروانه ای‬
‫کوفته‬
‫تا دو صد حلج عشقت بر رسن پا‬ ‫ای دماغ عاشقان پرباده منصوریت‬
‫کوفته‬
‫می نگنجد در جهان در خویشتن پا‬ ‫لغری جان ز ذوقت آن چنان فربه شده‬
‫کوفته‬
‫راه پریدن نبد تا در وطن پا کوفته‬ ‫هدهدان اندر قفص چون زان سلیمان خوش شدند‬
‫آفتاب جان به رقص و این بدن پا‬ ‫جان عاشق لمکان و این بدن سایه الست‬
‫کوفته‬
‫بوالحزن شادان شده با بوالحسن پا‬ ‫قهقهه شادان عشقش کرد مجلس پرشکر‬
‫کوفته‬
‫در میان نرگس و گل جسم من پا‬ ‫روی و چشم شمس تبریزی گل و نسرین بکاشت‬
‫کوفته‬

‫‪2366‬‬
‫گوهر جان همچو موسی روی دریا‬ ‫ای سراندازان همه در عشق تو پا کوفته‬
‫کوفته‬
‫روشنایی کی فزاید سرمه ناکوفته‬ ‫زیر این هفت آسیا هستی ما را خوش بکوب‬
‫درنیامیزد کسی ناکوفته با کوفته‬ ‫عاشقان با عاقلن اندرنیامیزد از آنک‬
‫عاشقان از لابالی اژدها را کوفته‬ ‫عاقلن از مور مرده درکشند از احتیاط‬
‫فرق ها پیدا شود از کوفته تا کوفته‬ ‫مردم چشم از خیالت چون شود پی کوب عشق‬
‫در هوای قاف قربت پر عنقا کوفته‬ ‫از شکار تو به بیشه جان شیران خون شده‬
‫عاشقان چون اخترانش راه بال کوفته‬ ‫عشق چون خورشید دامن گستریده بر زمین‬
‫غیرت ال شده بر مغز لل کوفته‬ ‫ل چو للیان زده بر عاشقانش دست رد‬
‫اشترانشان زیر بار از راه اعضا‬ ‫حاجیان راه جان خسته نگردند از نشاط‬
‫کوفته‬
‫اشتران را مست بینی راه بطحا کوفته‬ ‫ساربان این غزل گو تا ز بعد خستگی‬

‫‪2367‬‬
‫هر زمان گوید که چونی ای دل بی‬ ‫تا چه عشق است آن صنم را با دل پرخون شده‬
‫چون شده‬
‫تا ز دست دست او خون دلم جیحون‬ ‫دم به دم او کف خود را از دلم پرخون کند‬
‫شده‬
‫عشق معشوقم ز حد عشق من افزون‬ ‫نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست‬
‫شده‬
‫فتنه خورشید گشته آفت گردون شده‬ ‫چونک کردم رو به بال من بدیدم یک مهی‬
‫در دماغ عاشقانش باده و افیون شده‬ ‫ذره ها اندر هوا و قطره ها در بحرها‬
‫خیز مجلس سرد کردی ای چو‬ ‫واعظ عقل اندرآمد من نصیحت کردمش‬
‫افلطون شده‬
‫مردگان کهنه بینی عاشق و مجنون‬ ‫پیش شمس الدین تبریزی برو کز رحمتش‬
‫شده‬

‫‪2368‬‬
‫جمله را عریان بدیده کس تو را‬ ‫ای به میدان های وحدت گوی شاهی باخته‬
‫نشناخته‬
‫وز کژی پنداشته کو مر تو را انداخته‬ ‫عقل کل کژچشم گشته از کمال غیرتت‬
‫تا در اسرار جهان تو صد جهان‬ ‫ای چراغ و چشم عالم در جهان فرد آمدی‬
‫پرداخته‬
‫بر درخت جسم جان نالن شده چون‬ ‫ای که طاووس بهار از عشق رویت جلوه گر‬
‫فاخته‬
‫وز برای ما تو دریا را چو کشتی‬ ‫از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته‬
‫ساخته‬
‫من جهان روح را از غیر عشقت‬ ‫شمس تبریزی جهان را چون تو پر کردی ز حسن‬
‫آخته‬

‫‪2369‬‬
‫جان قفص را درشکسته دل ز تن‬ ‫چشم بگشا جان ها بین از بدن بگریخته‬
‫بگریخته‬
‫صد هزاران خویشتن بی خویشتن‬ ‫صد هزاران عقل ها بین جان ها پرداخته‬
‫بگریخته‬
‫چون درآمد مست و خندان آن ز من‬ ‫گر گریزد صد هزاران جان و دل من فارغم‬
‫بگریخته‬
‫صد هزاران بلبل آن سو از چمن‬ ‫صد هزاران تشنه ز استسقا بگفته ترک جان‬
‫بگریخته‬

‫‪2370‬‬
‫صد هزاران کشتی از وی مست و‬ ‫این چه باد صرصر است از آسمان پویان شده‬
‫سرگردان شده‬
‫هم بدو زنده شده ست و هم بدو بی‬ ‫مخلص کشتی ز باد و غرقه کشتی ز باد‬
‫جان شده‬
‫ز امر تو دشنام گشته وز تو مدحت‬ ‫باد اندر امر یزدان چون نفس در امر تو‬
‫خوان شده‬
‫از صبا معمور عالم با وبا ویران شده‬ ‫بادها را مختلف از مروحه تقدیر دان‬
‫مروحه دیدن چراغ سینه پاکان شده‬ ‫باد را یا رب نمودی مروحه پنهان مدار‬
‫و آنک بیند او مسبب نور معنی دان‬ ‫هر که بیند او سبب باشد یقین صورت پرست‬
‫شده‬
‫پیش اهل بحر معنی درها ارزان شده‬ ‫اهل صورت جان دهند از آرزوی شبه ای‬
‫و آن دگر خاموش کرده زیر زیر‬ ‫شد مقلد خاک مردان نقل ها ز ایشان کند‬
‫ایشان شده‬
‫آن قراضه چین ره را بین کنون در‬ ‫چشم بر ره داشت پوینده قراضه می بچید‬
‫کان شده‬
‫از چه لرزد آن ظریف سر به سر‬ ‫همچو مادر بر بچه لرزیم بر ایمان خویش‬
‫ایمان شده‬
‫بینمت چون آفتابی بی حشم سلطان‬ ‫همچو ماهی می گدازی در غم سرلشکری‬
‫شده‬
‫بینمت بی دود آتش گشته و برهان‬ ‫چند گویی دود برهان است بر آتش خمش‬
‫شده‬
‫بینمت همچون مسیحا بر سر کیوان‬ ‫چند گشت و چند گردد بر سرت کیوان بگو‬
‫شده‬
‫بینمت رسته از این و آن و آن و آن‬ ‫ای نصیبه جو ز من که این بیار و آن بیار‬
‫شده‬
‫بینمت خاموش گویان چون کفه میزان‬ ‫بس کن ای مست معربد ناطق بسیارگو‬
‫شده‬

‫‪2371‬‬
‫خوش بود این جسم ها با جان ها‬ ‫کی بود خاک صنم با خون ما آمیخته‬
‫آمیخته‬
‫با گهرهای صفای باوفا آمیخته‬ ‫این صدف های دل ما با چنین درد فراق‬
‫لطف و قهری جفت و دردی با صفا‬ ‫روز و شب با هم نشسته آب و آتش هم قرین‬
‫آمیخته‬
‫بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته‬ ‫وصل و هجران صلح کرده کفر ایمان یک شده‬
‫بوی پیراهن رسیده با عما آمیخته‬ ‫گرگ یوسف خلق گشته گرگی از وی گم شده‬
‫آب همچون باده با نور صفا آمیخته‬ ‫خاک خاکی ترک کرده تیرگی از وی شده‬
‫آمده در بزم مست و با شما آمیخته‬ ‫شادیا روزی که آن معشوق جان های لقا‬
‫تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته‬ ‫مست کرده جمله را زان غمزه مخمور خویش‬
‫لعنت ابلیس هم با اصطفا آمیخته‬ ‫تا ز بسیاری شراب ابلیس چون آدم شده‬
‫قفل های بی وفایی با وفا آمیخته‬ ‫آن در بسته ابد بگشاده از مفتاح لطف‬
‫تا ببینی بنده با وصف خدا آمیخته‬ ‫سر سر شمس دین مخدوم ما پیدا شده‬
‫ز آنک هر حرفی از این با اژدها‬ ‫ای خداوند شمس دین فریاد از این حرف رهی‬
‫آمیخته‬
‫ز آنک تند است این سخن با کبریا‬ ‫یک دمی مهلت دهم تا پستتر گیرم سخن‬
‫آمیخته‬
‫صد هزاران لطف باشد با بل آمیخته‬ ‫در ره عشاق حضرت گو که از هر محنتش‬
‫نفخه عیسی دولت با وبا آمیخته‬ ‫قطره زهر و هزاران تنگ تریاق شفا‬
‫پستی آن جا از طبیعت با عل آمیخته‬ ‫خواری آن جا با عزیزی عهد بسته یک شده‬
‫گر چه این جا هست جان ها با غل‬ ‫جان بود ارزان به نرخ خاک پیش جان جان‬
‫آمیخته‬
‫مس جان با جان جان چون کیمیا‬ ‫از پی آن جان جان جان ها چنان گوهر شده‬
‫آمیخته‬
‫ابتدای ابتدا با انتها آمیخته‬ ‫آخر دور جهان با اولش یک سر شده‬
‫تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته‬ ‫در سرای بخت رو یعنی که تبریز صفا‬

‫‪2372‬‬
‫که بود در تک دریا کف دریا به‬ ‫هله بحری شو و در رو مکن از دور نظاره‬
‫کناره‬
‫رخ خورشید چو دیدی هله گم شو چو‬ ‫چو رخ شاه بدیدی برو از خانه چو بیذق‬
‫ستاره‬
‫همگان را تو صل گو چو موذن ز‬ ‫چو بدان بنده نوازی شده ای پاک و نمازی‬
‫مناره‬
‫تو در این شاه نگه کن که رسیده ست‬ ‫تو در این ماه نظر کن که دلت روشن از او شد‬
‫سواره‬
‫به خدا خنجر او را بدهم رشوت و‬ ‫نه بترسم نه بلرزم چو کشد خنجر عزت‬
‫پاره‬
‫که دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر‬ ‫کی بود آب که دارد به لطافت صفت او‬
‫و خاره‬
‫تو چه دانی هوس دل پی این بیت و‬ ‫تو همه روز برقصی پی تتماج و حریره‬
‫حراره‬
‫که نفور است نسیمش ز کف سیم‬ ‫چو بدیدم بر سیمش ز زر و سیم نفورم‬
‫شماره‬
‫تو از آن کار نداری که شدستی همه‬ ‫تو از آن بار نداری که سبکسار چو بیدی‬
‫کاره‬
‫تو شتر هم نخریده که شکسته ست‬ ‫همه حجاج برفته حرم و کعبه بدیده‬
‫مهاره‬
‫تو خمش باش و چنان شو هله ای‬ ‫بنگر سوی حریفان که همه مست و خرابند‬
‫عربده باره‬

‫‪2373‬‬
‫بشلولم بشلولم مجه از روزن خانه‬ ‫مشنو حیلت خواجه هله ای دزد شبانه‬
‫وگرت شاه کند او که تویی یار یگانه‬ ‫بمشو غره پرستش بمده ریش به دستش‬
‫می بی درد نیابی تو در این دور‬ ‫سوی صحرای عدم رو به سوی باغ ارم رو‬
‫زمانه‬
‫به خدا لقمه بازان نخورد هیچ سمانه‬ ‫به شه بنده نوازی تو بپر باز چو بازی‬
‫بروم گر نروم من کندم گوش کشانه‬ ‫بخورم گر نخورم من بنهد در دهن من‬
‫همه تیر ای مه مه رو نپرد سوی‬ ‫همه میرند ولیکن همه میرند به پیشت‬
‫نشانه‬
‫ز کی آموخت خدایا عجب این فعل و‬ ‫ز چه افروخت خیالش رخ خورشیدصفت را‬
‫بهانه‬
‫چو مرا درد فزون شد بده آن درد‬ ‫چو تو را حسن فزون شد خردم صید جنون شد‬
‫مغانه‬
‫چو در این حلقه نگینی مجه ای جان‬ ‫چو تو جمعیت جمعی تو در این جمع چو شمعی‬
‫زمانه‬
‫تو مگو تا که بگوید لب آن قندفسانه‬ ‫تو اگر نوش حدیثی ز حدیثان خوش او‬

‫‪2374‬‬
‫که چو سیمرغ ببیند بجهد مست ز لنه‬ ‫هله صیاد نگویی که چه دام است و چه دانه‬
‫برهاند دل و جان را ز فسون و ز‬ ‫بجز از دست فلنی مستان باده که آن می‬
‫فسانه‬
‫به زبانی که بسوزد همه را همچو‬ ‫بخورد عشق جهان را چو عصا از کف موسی‬
‫زبانه‬
‫منگر سست به نخوت تو در این بیت‬ ‫نه سماع است نه بازی که کمندی است الهی‬
‫و ترانه‬
‫نبود هیچ کلی را غم شانه گر و شانه‬ ‫نبود هیچ غری را غم دلله و شاهد‬
‫مثل کارد که گیرد بر تیغی به دهانه‬ ‫به دهان تو چنین تیغ نهاده ست نهنده‬
‫نگذارند سگان را سوی درگاه و ستانه‬ ‫که خیالت سفیهان همه دربان الهند‬
‫که بخندد لب دشمن ز کر و فر زنانه‬ ‫نگذارند غران را که درآیند به لشکر‬
‫چو نخورده ست دوگانه نبود مرد‬ ‫چو ندیده ست نشانه نبود اسپر و تیرش‬
‫یگانه‬

‫‪2375‬‬
‫مهل ای طفل به سستی طرف چادر‬ ‫سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه‬
‫روزه‬
‫به همان کوی وطن کن بنشین بر در‬ ‫بنگر روی ظریفش بخور آن شیر لطیفش‬
‫روزه‬
‫بنگر جنت جان را شده پرعبهر روزه‬ ‫بنگر دست رضا را که بهاری است خدا را‬
‫چو رسن باز بهاری بجه از چنبر‬ ‫هله ای غنچه نازان چه ضعیفی و چه یازان‬
‫روزه‬
‫مگر اسحاق خلیلی خوشی از خنجر‬ ‫تو گل غرقه خونی ز چیی دلخوش و خندان‬
‫روزه‬
‫بستان گندم جانی هله از بیدر روزه‬ ‫ز چیی عاشق نانی بنگر تازه جهانی‬

‫‪2376‬‬
‫غم تو به توی ما را تو به جرعه ای‬ ‫صنما از آنچ خوردی بهل اندکی به ما ده‬
‫صفا ده‬
‫به شراب شادی افزا غم و غصه را‬ ‫که غم تو خورد ما را چه خراب کرد ما را‬
‫سزا ده‬
‫بنهان ز دست خصمان تو به دست‬ ‫ز شراب آسمانی که خدا دهد نهانی‬
‫آشنا ده‬
‫ز عراق و از سپاهان تو به چنگ ما‬ ‫بنشان تو جنگ ها را بنواز چنگ ها را‬
‫نوا ده‬
‫قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده‬ ‫سر خم چو برگشایی دو هزار مست تشنه‬
‫ز شراب همچو اطلس به برهنگان قبا‬ ‫صنما ببین خزان را بنگر برهنگان را‬
‫ده‬
‫به می جوان تازه دو سه پیر را عصا‬ ‫به نظاره جوانان بنشسته اند پیران‬
‫ده‬
‫ملک و شراب داری ز شراب جان‬ ‫به صلح دین به زاری برسی که شهریاری‬
‫عطا ده‬

‫‪2377‬‬
‫دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش‬ ‫ای خداوند یکی یار جفاکارش ده‬
‫ده‬
‫غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش‬ ‫تا بداند که شب ما به چه سان می گذرد‬
‫ده‬
‫با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده‬ ‫چند روزی جهت تجربه بیمارش کن‬
‫یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده‬ ‫ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه‬
‫پس قلوز کژ بیهده رفتارش ده‬ ‫گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر‬
‫مدتی گردش این گنبد دوارش ده‬ ‫عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند‬
‫زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده‬ ‫کو صیادی که همی کرد دل ما را پار‬
‫ببر انکار از او و دم اقرارش ده‬ ‫منکر پار شده ست او که مرا یاد نماند‬
‫که فلنی چو بیاید بر ما بارش ده‬ ‫گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی‬
‫رو بجو همچو خودی ابله و آچارش‬ ‫گفت آمد که مرا خواجه ز بال گیرد‬
‫ده‬
‫ور کنی مست بدین حد ره هموارش‬ ‫بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن‬
‫ده‬

‫‪2378‬‬
‫که در آن روی نظر کرده بود دزدیده‬ ‫صد خمار است و طرب در نظر آن دیده‬
‫که رخ خود به کف پاش بود مالیده‬ ‫صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستی‬
‫که سلم از لب آن یار بود بشنیده‬ ‫عشوه و مکر زمانه نپذیرد گوشی‬
‫ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده‬ ‫پیچ زلفش چو ندیدی تو برو معذوری‬
‫هیچ دیدی تو نیی بی نفسی نالیده‬ ‫نی تراشی است که اندر نی صورت بدمد‬
‫کی برنجد ز بریدن قلم بالیده‬ ‫گر بداند که حریف لب کی خواهد شد‬
‫فرق این بس که تویی فرق مرا‬ ‫گر بپرسند چه فرق است میان تو و غیر‬
‫خاریده‬
‫لب عشاق جهان خاک تو را لیسیده‬ ‫جرعه ای کن فیکون بر سر آن خاک بریخت‬
‫بر دم باد بهاری نرسد پوسیده‬ ‫شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد‬

‫‪2379‬‬
‫که می از جام و سر از پای ندانیم‬ ‫بده آن باده جانی که چنانیم همه‬
‫همه‬
‫روح مطلق شده و تابش جانیم همه‬ ‫همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم‬
‫که برون رفته از این دور زمانیم همه‬ ‫همه دربند هوااند و هوا بنده ماست‬
‫همه دکان بفروشیم که کانیم همه‬ ‫همچو سرنا بخروشیم به شکر لب یار‬
‫که به صورت مثل کون و مکانیم همه‬ ‫تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد‬
‫ما حریف چمن و لله ستانیم همه‬ ‫زعفران رخ ما از حذر چشم بد است‬
‫که جز از دست و کفت می نستانیم‬ ‫مصحف آریم و به ساقی همه سوگند خوریم‬
‫همه‬
‫هر کی آن دارد دریافت که آنیم همه‬ ‫هر کی جان دارد از گلشن جان بوی برد‬
‫که سبک دل شده زان رطل گرانیم‬ ‫دل ما چون دل مرغ است ز اندیشه برون‬
‫همه‬
‫که کمربخشتر از بخت جوانیم همه‬ ‫ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند‬
‫ز آنک در پیش روی تیر و سنانیم‬ ‫جان ما را به صف اول پیکار طلب‬
‫همه‬
‫ز آنک چون نور سحر پرده درانیم‬ ‫در پس پرده ظلمات بشر ننشینیم‬
‫همه‬
‫گرگ بودیم کنون شهره شبانیم همه‬ ‫شام بودیم ز خورشید جهان صبح شدیم‬
‫سوی او با دل و جان همچو روانیم‬ ‫شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای‬
‫همه‬

‫‪2380‬‬
‫توبه کردن از گناه آمد گناه‬ ‫پیش جوش عفو بی حد تو شاه‬
‫گمرهی گشته ست فاضلتر ز راه‬ ‫بس که گمره را کنی بس جست و جو‬
‫راه گفتن بسته شد مانده ست آه‬ ‫منطقم را کرد ویران وصف تو‬
‫چون علی اه می کنم در قعر چاه‬ ‫آه دردت را ندارم محرمی‬
‫نی بنالد راز من گردد تباه‬ ‫چه بجوشد نی بروید از لبش‬
‫زان شکر ما را و نی را عذر خواه‬ ‫بس کن ای نی ز آنک ما نامحرمیم‬

‫‪2381‬‬
‫روح بین با خاکدان آمیخته‬ ‫عشق بین با عاشقان آمیخته‬
‫بنگر آخر این و آن آمیخته‬ ‫چند بینی این و آن و نیک و بد‬
‫بی نشان بین با نشان آمیخته‬ ‫چند گویی بی نشان و بانشان‬
‫آن جهان بین وین جهان آمیخته‬ ‫چند گویی این جهان و آن جهان‬
‫شاه بین با ترجمان آمیخته‬ ‫دل چو شاه آمد زبان چون ترجمان‬
‫این زمین با آسمان آمیخته‬ ‫اندرآمیزید زیرا بهر ماست‬
‫دشمنان چون دوستان آمیخته‬ ‫آب و آتش بین و خاک و باد را‬
‫از نهیب قهرمان آمیخته‬ ‫گرگ و میش و شیر و آهو چار ضد‬
‫خار و گل در گلستان آمیخته‬ ‫آن چنان شاهی نگر کز لطف او‬
‫آب چندین ناودان آمیخته‬ ‫آن چنان ابری نگر کز فیض او‬
‫نوبهار و مهرگان آمیخته‬ ‫اتحاد اندر اثر بین و بدان‬
‫همچو تیرند و کمان آمیخته‬ ‫گر چه کژبازند و ضدانند لیک‬
‫قند و پند اندر دهان آمیخته‬ ‫قند خا خاموش باش و حیف دان‬
‫کس نباشد آن چنان آمیخته‬ ‫شمس تبریزی همی روید ز دل‬

‫‪2382‬‬
‫حبه زر را تو کان پنداشته‬ ‫ای بخاری را تو جان پنداشته‬
‫وی زمین را آسمان پنداشته‬ ‫ای فرورفته چو قارون در زمین‬
‫لعبتان را مردمان پنداشته‬ ‫ای بدیده لعبتان دیو را‬
‫ای تو خود را در میان پنداشته‬ ‫ای کرانه رفته عشق از ننگ تو‬
‫دود را نور عیان پنداشته‬ ‫ای گرفته چشمت آب از دود کفر‬
‫عاشقان را همچنان پنداشته‬ ‫ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم‬
‫ای نشان را بی نشان پنداشته‬ ‫مستی شهوت نشان لعنت است‬
‫وی خدا را بی زبان پنداشته‬ ‫ای تو گندیده میان حرف و صوت‬
‫ای تو مه را هم نهان پنداشته‬ ‫ماهتابش می زند بر کوریت‬
‫ای تو هجو دیگران پنداشته‬ ‫هر چه گفتم خویشتن را گفته ام‬

‫‪2383‬‬
‫کشتگانت شاد و خندان آمده‬ ‫عشق تو از بس کشش جان آمده‬
‫شکری دیگر به دندان آمده‬ ‫جان شکرخای است لیکن از توش‬
‫باز خوش بر دست سلطان آمده‬ ‫دوش دیدم صورت دل را چنانک‬
‫پر پرخون سوی جانان آمده‬ ‫صید کرده جان هر مشتاق را‬
‫یک جوی زر جانب کان آمده‬ ‫جمله جان ها سوی تو آید بود‬
‫ای تو از عشاق و رندان آمده‬ ‫گفتمش از عاشقان این خون ز چیست‬
‫عشق را خون است برهان آمده‬ ‫گفت خون باشد زبان عاشقی‬
‫راست گویم نور یزدان آمده‬ ‫بوی مشک و بوی ریحان لطف ماست‬
‫لحظه لحظه گنج درمان آمده‬ ‫درد درد شمس تبریزی مرا‬

‫‪2384‬‬
‫ز آنک برزد بوی جان از سلسله‬ ‫جسته اند دیوانگان از سلسله‬
‫المان و المان از سلسله‬ ‫نعره ها از عاشقان برخاسته‬
‫در زمین و آسمان از سلسله‬ ‫جان مشتاقان نمی گنجد همی‬
‫جان مجنون ارمغان از سلسله‬ ‫پیش لیلی می برم من هر دمی‬
‫هوش ما را تو مران از سلسله‬ ‫حلقه های عشق تو در گوش ماست‬
‫فتنه را هم می نشان از سلسله‬ ‫فتنه بین کز سلسله انگیختی‬
‫گر چه جان شد بی نشان از سلسله‬ ‫صد نشان بر پای جان از بند توست‬
‫گر چه کردم من بیان از سلسله‬ ‫شمس تبریزی مرادم زلف توست‬
‫‪2385‬‬
‫ز آفتابی اختران را شب شده‬ ‫روز ما را دیگران را شب شده‬
‫تیر جست و مر کمان را شب شده‬ ‫تیر دولت های ما پیروز شد‬
‫کافرستان گمان را شب شده‬ ‫روز خندان در رخ عین الیقین‬
‫بی امان خواهی امان را شب شده‬ ‫برپریده مرغ ایمانت کنون‬
‫روز نقد توست کان را شب شده‬ ‫هر دمی روز است اندر کان جان‬
‫عاقل رسم و نشان را شب شده‬ ‫عاشقان را روزهای بی نشان‬

‫‪2386‬‬
‫تا در میان نیفتد سودای کبر و کینه‬ ‫قرابه باز دانا هش دار آبگینه‬
‫مجروح و خسته گردد این خود بود‬ ‫چون شیشه بشکنی جان بسیار پای یاران‬
‫کمینه‬
‫بر موزه محبت افتد هزار پینه‬ ‫وآنگه که مرهم آری سر را به عذر خاری‬
‫مگذار ناخوشی را گرد سرای سینه‬ ‫بفزا شراب و خوش شو بیرون ز پنج و شش شو‬
‫از دست حق رسیده بی واسطه قنینه‬ ‫نی زان شراب خاکی بل کز جهان پاکی‬
‫در رزمگاه محنت که آن نه و که این‬ ‫در بزمگاه وحدت یابی هر آنچ خواهی‬
‫نه‬
‫نو نو طرب فزاید بی کهنه های دینه‬ ‫جانی که غم فزودی از شمس حق تبریز‬

‫‪2387‬‬
‫با آن جمال و خوبی آخر چه جای‬ ‫پیغام زاهدان را کآمد بلی توبه‬
‫توبه‬
‫چون هست عاشقان را کاری ورای‬ ‫هم زهد برشکسته هم توبه توبه کرده‬
‫توبه‬
‫چون شمع سر بریدی بشکن تو پای‬ ‫چون از جهان رمیدی در نور جان رسیدی‬
‫توبه‬
‫ترک خطا چو آمد ای بس خطای توبه‬ ‫شرط است بی قراری با آهوی تتاری‬
‫یک تیر غمزه او صد خونبهای توبه‬ ‫در صید چون درآید بس جان که او رباید‬
‫گرد غبار اسبش صد توتیای توبه‬ ‫چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد‬
‫و آن چشم پرخمارش داده سزای توبه‬ ‫از باده لب او مخمور گشته جان ها‬
‫حسنت خراب کرده بام و سرای توبه‬ ‫تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی‬
‫روزی که ره نماید ای وای وای توبه‬ ‫ای توبه برگشاده بی شمس حق تبریز‬

‫‪2388‬‬
‫خود را سپس کشیده پیشان من گرفته‬ ‫این جا کسی است پنهان دامان من گرفته‬
‫باغی به من نموده ایوان من گرفته‬ ‫این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان‬
‫اما فروغ رویش ارکان من گرفته‬ ‫این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل‬
‫شیرین شکرفروشی دکان من گرفته‬ ‫این جا کسی است پنهان مانند قند در نی‬
‫سوداگری است موزون میزان من‬ ‫جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند‬
‫گرفته‬
‫من خوی او گرفته او آن من گرفته‬ ‫چون گلشکر من و او در همدگر سرشته‬
‫بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته‬ ‫در چشم من نیاید خوبان جمله عالم‬
‫تا درد عشق دیدم درمان من گرفته‬ ‫من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم‬
‫گر گرد درد گردی فرمان من گرفته‬ ‫تو نیز دل کبابی درمان ز درد یابی‬
‫زین بحر سر برآری مرجان من‬ ‫در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی‬
‫گرفته‬
‫تا شرق و غرب بینی سلطان من‬ ‫بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت‬
‫گرفته‬
‫پیمانه جام کرده پیمان من گرفته‬ ‫ساقی غیب بینی پیدا سلم کرده‬
‫از گریه عالمی بین طوفان من گرفته‬ ‫من دامنش کشیده کای نوح روح دیده‬
‫تو یار غار وآنگه یاران من گرفته‬ ‫تو تاج ما وآنگه سرهای ما شکسته‬
‫عشاق روح گشته ریحان من گرفته‬ ‫گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر‬
‫مستان و می پرستان میدان من گرفته‬ ‫یاران دل شکسته بر صدر دل نشسته‬
‫نی چون سگان عوعو کهدان من‬ ‫همچو سگان تازی می کن شکار خامش‬
‫گرفته‬
‫اشراق نور رویش کیهان من گرفته‬ ‫تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی‬

‫‪2389‬‬
‫بر تخت شه کی باشد جز شاه و شاه‬ ‫در خانه دل ای جان آن کیست ایستاده‬
‫زاده‬
‫مخمور می چه خواهد جز نقل و جام‬ ‫کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی‬
‫و باده‬
‫در خلوت هوالحق بزم ابد نهاده‬ ‫نقلی ز دل معلق جامی ز نور مطلق‬
‫هش دار تا نیفتی ای مرد نرم و ساده‬ ‫ای بس دغل فروشان در بزم باده نوشان‬
‫چون غنچه چشم بسته چون گل دهان‬ ‫در حلقه قلشی زنهار تا نباشی‬
‫گشاده‬
‫ای مردمان کی دیده است جزوی ز‬ ‫چون آینه است عالم نقش کمال عشق است‬
‫کل زیاده‬
‫دلبر چو گل سوار است باقی همه‬ ‫چون سبزه شو پیاده زیرا در این گلستان‬
‫پیاده‬
‫هم جمله عقل گشته هم عقل باده داده‬ ‫هم تیغ و هم کشنده هم کشته هم کشنده‬
‫دست عطاش دایم در گردنم قلده‬ ‫آن شه صلح دین است کو پایدار بادا‬

‫‪2390‬‬
‫فردا از او ببینی صد حور رو گشاده‬ ‫آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده‬
‫یک عالمی صنم بین از ساده ای بزاده‬ ‫بنگر به شهوت خود ساده ست و صاف بی رنگ‬
‫شش خانه های او بین از شهد پر‬ ‫زنبور شهد جانت هر چند ناپدید است‬
‫نهاده‬
‫در خان خود تو بنگر از نه فلک‬ ‫اندازه تن تو خود سه گز است و کمتر‬
‫زیاده‬
‫برگیر کاه گل را از روی خنب باده‬ ‫تا چند کاسه لیسی این کوزه بر زمین زن‬
‫آتش رخی برآید از زیر این سجاده‬ ‫سجاده آتشین کن تا سجده صاف گردد‬
‫اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده‬ ‫آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز‬

‫‪2391‬‬
‫دروازه بل را بر عشق باز کرده‬ ‫بازآمد آن مغنی با چنگ سازکرده‬
‫دکان شکران را یک یک فراز کرده‬ ‫بازار یوسفان را از حسن برشکسته‬
‫و آن گاهشان ز معنی بس سرفراز‬ ‫شمشیر درنهاده سرهای سروران را‬
‫کرده‬
‫و آن گاه بر جنازه هر یک نماز کرده‬ ‫خود کشته عاشقان را در خونشان نشسته‬
‫ای ما برون حلقه گردن دراز کرده‬ ‫آن حلقه های زلفت حلق که راست روزی‬
‫کشتی جان ما را دریای راز کرده‬ ‫از بس که نوح عشقت چون نوح نوحه دارد‬
‫وز نیم غمزه ترکی سیصد طراز‬ ‫ای یک ختن شکسته ای صد ختن نموده‬
‫کرده‬
‫کت بنده کمینم وآنگه تو ناز کرده‬ ‫بخت ابد نهاده پای تو را به رخ بر‬
‫وز بهر ناز تو حق شکل نیاز کرده‬ ‫ای خاک پای نازت سرهای نازنینان‬
‫گاهم چو زر بریده گاهم چو گاز کرده‬ ‫ای زرگر حقایق ای شمس حق تبریز‬

‫‪2392‬‬
‫دل رفته ما پی دل چون بی دلن‬ ‫ای کهربای عشقت دل را به خود کشیده‬
‫دویده‬
‫تا شحنه فراقت دستان دل بریده‬ ‫دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری‬
‫نی را ز ناله من در جان شکر دمیده‬ ‫از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده‬
‫هر لحظه باز جان ها تا عرش‬ ‫در سایه های عشقت ای خوش همای عرشی‬
‫برپریده‬
‫از آب عشق رسته وین آهوان چریده‬ ‫ای شاد مرغزاری کان جاست ورد و نسرین‬
‫هر دیده خویشتن را در آینه بدیده‬ ‫دیده ندیده خود را و اکنون ز آینه تو‬
‫گوش رباب جانی برتافته شنیده‬ ‫سرنای دولت تو ای شمس حق تبریز‬

‫‪2393‬‬
‫جویان و پای کوبان از آسمان رسیده‬ ‫برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده‬
‫آخر در این کشاکش کس نیست‬ ‫ای جان چرا نشستی وقت می است و مستی‬
‫پاکشیده‬
‫دستی قدح پرستی پرراوق گزیده‬ ‫بهر رضای مستی برجه بکوب دستی‬
‫افیون شود مرا نان مخموری دو دیده‬ ‫ما را مبین چو مستان هر چه خورم می است آن‬
‫آن دیده اش ندیده گوشیش ناشنیده‬ ‫نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت‬
‫از قطره قطره او فردوس بردمیده‬ ‫او آب زندگانی می داد رایگانی‬
‫زان سر چه دارد آن جان گفتار دم‬ ‫از دوست هر چه گفتم بیرون پوست گفتم‬
‫بریده‬
‫صد جای آسمان را تو دیدیی دریده‬ ‫با این همه دهانم گر رشک او نبستی‬
‫کی داند آفرین را این جان آفریده‬ ‫یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را‬

‫مستی خراب گردد از خویش وارهیده‬ ‫با این که می نداند چون جرعه ای ستاند‬
‫بیرون نجسته ای تو زین چرخه‬ ‫تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را‬
‫خمیده‬

‫‪2394‬‬
‫آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله‬ ‫از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله‬
‫نو کرد عشق ما را باده هزارساله‬ ‫افکند در سر من آنچ از سرم برآرد‬
‫نی نسیه را شناسم نی بر کسم حواله‬ ‫می گشت دین و کیشم من مست وقت خویشم‬
‫بر جام می نبشتم این بیع را قباله‬ ‫من باغ جان بدادم چرخشت را خریدم‬
‫کاین کاله بیش ارزد وآنگه چگونه‬ ‫ای سخره زمانه برهم بزن تو خانه‬
‫کاله‬
‫بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله‬ ‫بربند این دهان را بگشا دهان جان را‬
‫سرمست خد و خالش کی بنگرد به‬ ‫نپذیرد آن نواله جانت چو مست باشد‬
‫خاله‬
‫بگشای چشم و بنگر پران شده چو‬ ‫جان های آسمانی سرمست شمس تبریز‬
‫ژاله‬
‫‪2395‬‬
‫برداشته ربابی می زد یکی ترانه‬ ‫دیدم نگار خود را می گشت گرد خانه‬
‫مست و خراب و دلکش از باده مغانه‬ ‫با زخمه چو آتش می زد ترانه خوش‬
‫مقصود باده بودش ساقی بدش بهانه‬ ‫در پرده عراقی می زد به نام ساقی‬
‫از گوشه ای درآمد بنهاد در میانه‬ ‫ساقی ماه رویی در دست او سبویی‬
‫در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه‬ ‫پر کرد جام اول زان باده مشعل‬
‫آنگه بکرد سجده بوسید آستانه‬ ‫بر کف نهاده آن را از بهر دلستان را‬
‫شد شعله ها از آن می بر روی او‬ ‫بستد نگار از وی اندرکشید آن می‬
‫دوانه‬
‫نی بود و نی بیاید چون من در این‬ ‫می دید حسن خود را می گفت چشم بد را‬
‫زمانه‬

‫‪2396‬‬
‫بی دست و دل شدستم دستی بر این‬ ‫ای پاک از آب و از گل پایی در این گلم نه‬
‫دلم نه‬
‫از ره مرا برون بر در صدر منزلم نه‬ ‫من آب تیره گشته در راه خیره گشته‬
‫شوریده زلف خود را بر کار مشکلم‬ ‫کارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشکل‬
‫نه‬
‫سیلب عشق خود را بر کار و‬ ‫هر حاصلی که دارم بی حاصلی است بی تو‬
‫حاصلم نه‬
‫زان آتشی که داری بر شمع قابلم نه‬ ‫خواهی که گرد شمعم پروانه روح باشد‬
‫همچون گره زمانی بر زلف سلسلم نه‬ ‫چون رشته تبم من با صد گره ز زلفت‬
‫سحری بکن حللی در چاه بابلم نه‬ ‫از چشم توست جانا پرسحر چاه بابل‬
‫تعویذ کن بلی را بر جان حاملم نه‬ ‫گفتی الست زان دم حاصل شده ست جانم‬
‫گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه‬ ‫کی باشد آن زمانی کان ابر را برانی‬
‫اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه‬ ‫ای شمس حق تبریز ار مقبل است جانم‬

‫‪2397‬‬
‫وی جمله عاشقانت از تخت و تخته‬ ‫ای گرد عاشقانت از رشک تخته بسته‬
‫رسته‬
‫صد زین قدح کشیده چون عاقلن‬ ‫صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده‬
‫نشسته‬
‫من در هوا معلق و آن ریسمان‬ ‫یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی‬
‫گسسته‬
‫هم پوست بردریده هم استخوان‬ ‫از آهوان چشمت ای بس که شیر عشقت‬
‫شکسته‬
‫وز بامداد رویت دیدن زهی خجسته‬ ‫دیدن به خواب در شب ماه تو را مبارک‬
‫بشکسته آبگینه صد دست و پا بخسته‬ ‫ای بنده کمینت گشته چو آبگینه‬
‫زه گفتم و ز غیرت تیر از کمان‬ ‫در حسن شمس تبریز دزدیده بنگریدم‬
‫بجسته‬

‫‪2398‬‬
‫زنده شود بجنبد هر جا که هست مرده‬ ‫آن دم که دررباید باد از رخ تو پرده‬
‫ای رخت های خود را از رخت ما‬ ‫از جنگ سوی ساز آ وز ناز و خشم بازآ‬
‫نورده‬
‫آن جام کیقبادی تو داده ما بخورده‬ ‫ای بخت و بامرادی کاندر صبوح شادی‬
‫صافت چگونه باشد چون جان فزاست‬ ‫اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران‬
‫درده‬
‫چه جوش ها برآرد این عالم فسرده‬ ‫تو آفتاب مایی از کوه اگر برآیی‬
‫خوش وعده ای نهاده ما روزها‬ ‫ای دوش لب گشاده داد نبات داده‬
‫شمرده‬
‫و از آفتاب و از مه رویت گرو ببرده‬ ‫بر باده و بر افیون عشق تو برفزوده‬
‫دل را به خرده گیری سوزیش همچو‬ ‫ای شیر هر شکاری آخر روا نداری‬
‫خرده‬
‫گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده‬ ‫گر چه در این جهانم فتوی نداد جانم‬
‫صفراییم برآرم در شور خویش زرده‬ ‫ای دوست چند گویی که از چه زردرویی‬
‫کاین را به تو سپردم ای دل به ما‬ ‫کی رغم چشم بد را آری تو جعد خود را‬
‫سپرده‬
‫ز آسیب این دو حالت جان می شود‬ ‫نی با تو اتفاقم نی صبر در فراقم‬
‫فشرده‬
‫گفتار ما ز دل ها زو می شود سترده‬ ‫هم تو بگو که گفتت کالنقش فی الحجر شد‬

‫‪2399‬‬
‫هم در تو می گدازم چون از توام‬ ‫ای از تو من برسته ای هم توام بخورده‬
‫فسرده‬
‫زیرا که می نگردد انگور نافشرده‬ ‫گه در کفم فشاری گه زیر پا به هر غم‬
‫و آن گاه اندک اندک باز آن طرف‬ ‫چون نور آفتابی بر خاک ما فکندی‬
‫ببرده‬
‫در قرص آفتابی پاک از گناه و خرده‬ ‫از روزن تن خود چون نور بازگردیم‬
‫و آن کو به روزن آید گوید فلن‬ ‫آن کس که قرص بیند گوید که گشت زنده‬
‫بمرده‬
‫در مغز اصل صافیم باقی بمانده درده‬ ‫در جام رنج و شادی پوشیده اصل ما را‬
‫ای صد جگر کبابت تا چیست قدر‬ ‫ای اصل اصل دل ها ای شمس حق تبریز‬
‫گرده‬

‫‪2400‬‬
‫دل ناز و باز کرده و دلدار آمده‬ ‫گل را نگر ز لطف سوی خار آمده‬
‫دامن کشان ز عالم انوار آمده‬ ‫مه را نگر برآمده مهمان شب شده‬
‫از بهر عذر گازر غمخوار آمده‬ ‫خورشید را نگر که شهنشاه اختر است‬
‫اندر طواف نقطه چو پرگار آمده‬ ‫منگر به نقطه خوار تو آن را نگر که دوست‬
‫اندر وثاق این دل بیمار آمده‬ ‫آن دلبری که دل ز همه دلبران ربود‬
‫مانند مصطفاست به کفار آمده‬ ‫این عشق همچو روح در این خاکدان غریب‬
‫آن نوبهار حسن به ایثار آمده‬ ‫همچون بهار سوی درختان خشک ما‬
‫زو باغ زنده گشته و در کار آمده‬ ‫پنهان بود بهار ولی در اثر نگر‬
‫با قد سرو و روی چو گلنار آمده‬ ‫جان را اگر نبینی در دلبران نگر‬
‫منصوروار شاد سوی دار آمده‬ ‫گر عشق را نبینی در عاشقان نگر‬
‫آن چشمه ای که مایه دیدار آمده‬ ‫در عین مرگ چشمه آب حیات دید‬
‫بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده‬ ‫آمد بهار عشق به بستان جان درآ‬
‫آن مردگان باغ دگربار آمده‬ ‫اقرار می کنند که حشر و قیامت است‬
‫چون بی خبر مباش به اخبار آمده‬ ‫ای دل ز خود چو باخبری رو خموش کن‬

‫‪2401‬‬
‫زین پس مدار خرمن ما را بسوخته‬ ‫ای صد هزار خرمن ها را بسوخته‬
‫برقی بجسته ز آهن و خارا بسوخته‬ ‫از عشق سنگ خارا بر آهنی زده‬
‫هم سر به جوش آمده هم پا بسوخته‬ ‫از سر قدم بساختم ای آفتاب حسن‬
‫هم پرده اش دریده و سرنا بسوخته‬ ‫سرنای این دلم ز تو بنواخت پرده ای‬
‫تا روز حشر بینی سرما بسوخته‬ ‫در اصل زمهریر گر افتد ز آتشت‬
‫هر جان که گوش داشته برجا بسوخته‬ ‫از عالم نه جای ندا کرد عشق تو‬
‫جان را کشیده پیش و به عمدا بسوخته‬ ‫ای لطف سوزشی که شرار جمال تو‬
‫صفرای عشق او می حمرا بسوخته‬ ‫آن روی سرخ را می احمر دمی بدید‬
‫سودای تو برآید و صفرا بسوخته‬ ‫آن خد احمر ار بنمایی دمی دگر‬
‫از جعد طره تو مطرا بسوخته‬ ‫طبعی که لف زلف مطرا همی زدی‬
‫در وا نگشت ماندم دروا بسوخته‬ ‫در وا شدم به جستن تو جانب فلک‬
‫راه دراز هجر ز پهنا بسوخته‬ ‫کی بینم از شعاع وصال تو آتشی‬
‫شعر تر و قصیده غرا بسوخته‬ ‫من چون سپند رقص کنان اندر او شده‬
‫بازار و نقد و ناقد و کال بسوخته‬ ‫اندرفتاده برق به دکان عاشقان‬
‫ز اکسیر مس ها را استا بسوخته‬ ‫زر گشته مس جسم ز اکسیر جان چنانک‬

‫زنار پیر راهب ترسا بسوخته‬ ‫ایمان و مومنان همه حیران شده ز عشق‬
‫ابری که پرده گشت ز بال بسوخته‬ ‫برقی ز شمس دین و ز تبریز آمده‬

‫‪2402‬‬
‫وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده‬ ‫باده بده ساقیا عشوه و بادم مده‬
‫گر نگشایم گره هیچ گشادم مده‬ ‫باده از آن خم مه پر کن و پیشم بنه‬
‫باده نخواهم دگر مست فتادم مده‬ ‫چون گذرد می ز سر گویم ای خوش پسر‬
‫گر نه که بنده توام باده شادم مده‬ ‫چاکر خنده توام کشته زنده توام‬
‫گر نه که بهر توام هیچ مرادم مده‬ ‫فتنه به شهر توام کشته قهر توام‬
‫ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده‬ ‫صدقه از آن لعل کان بخش بر این پرزیان‬
‫بر سر هر خاک سر گر ننهادم مده‬ ‫از سر کین درگذر بوسه ده ای لب شکر‬
‫صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده‬ ‫هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد‬
‫گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده‬ ‫شمس حق نیک نام شد تبریزت مقام‬

‫‪2403‬‬
‫ز آنک بدادی نخست هیچ جز آنم مده‬ ‫ساقی جان غیر آن رطل گرانم مده‬
‫جان بهارم ز تو رسم خزانم مده‬ ‫شهره نگارم ز تو عیش و قرارم ز تو‬
‫باش مرا ای یکی هر دو جهانم مده‬ ‫جان چو تویی بی شکی پیش تو جان جانکی‬
‫جان رهی باش تو جان و روانم مده‬ ‫پردگی و فاش تو آفت او باش تو‬
‫چون که چنینم درآ جز که چنانم مده‬ ‫دوش بدادی مرا از کف خود باده را‬
‫هیچ ندانم دگر ز آنک ندانم مده‬ ‫غیر شرابی چو زر ای صنم سیمبر‬
‫هر کی بپرسد ز من هیچ نشانم مده‬ ‫نیست شدم در چمن قفل بر آن در بزن‬
‫بی تو اگر زنده ام جز به سگانم مده‬ ‫شیر پراکنده ام زخم تو را بنده ام‬
‫بی همگان خوشترم با همگانم مده‬ ‫زان مه چون اخترم زان گل تازه و ترم‬
‫پر شده از تو دهان زخم زبانم مده‬ ‫خسرو تبریزیان شمس حق روحیان‬

‫‪2404‬‬
‫تا چه زند زهره از آینه و جندره‬ ‫ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره‬
‫ریخته گلگونه اش یاوه شده قنجره‬ ‫پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق‬
‫گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره‬ ‫پنجره ای شد سماع سوی گلستان تو‬
‫رو که حجابی خوش است هیچ مگو‬ ‫آه که این پنجره هست حجابی عظیم‬
‫ای سره‬
‫لب همه دندان شده ست بر مثل دستره‬ ‫از شکرینی که هست بهر بخاییدنش‬
‫گفتم خواجه حکیم چیست در این‬ ‫دست دل خویش را دیدم در خمره ای‬
‫خنبره‬
‫با همه دولب جان می نخرد یک تره‬ ‫گفت شراب کسی کو همگی چرخ را‬
‫بر سر میدان او جان خر باتوبره‬ ‫کره گردون تند پیشش پالنیی‬
‫نصرت بر میمنه دولت بر میسره‬ ‫ای شه فارغ از آن باشد در لشکرت‬
‫هین که رسید آفتاب جانب برج بره‬ ‫ای که ز تبریز تو عید جهان شمس دین‬

‫‪2405‬‬
‫بی قدمی رقص بین بی دهنی قهقهه‬ ‫ای همه منزل شده از تو ره بی رهه‬
‫قامت سروی گرفت کودکک یک مهه‬ ‫از سر پستان عشق چونک دمی شیر یافت‬
‫گر چه زنخ زد بسی کوردلی ابلهه‬ ‫روی ببینید روی بهر خدا عاشقان‬
‫بودم با یوسفی هم نمک و هم چهه‬ ‫وال کو یوسف است بشنو از من از آنک‬
‫عرش پر از نعره هاست فرش پر از‬ ‫چونک نماید جمال گوش سوی غیب دار‬
‫وه وهه‬
‫هیچ نپرد کمان گر بشود ده زهه‬ ‫عاشق باشد کمان خاص بتی همچو تیر‬
‫طعنه زند بر چله سخره کند بر دهه‬ ‫آنک ز تبریز دید یک نظر شمس دین‬

‫‪2406‬‬
‫ز دیده مست شدی یا ز ذوق نادیده‬ ‫ایا دلی چو صبا ذوق صبح ها دیده‬
‫کمر ببسته و در کوه کهربا دیده‬ ‫گهی به بحر تحیر گهی به دامن کوه‬
‫برون ز چرخ و زمین رفته صد سما‬ ‫ورای دیده و دل صد دریچه بگشاده‬
‫دیده‬
‫ز لذت نظرش رست در قفا دیده‬ ‫چو جوششی و بخاری فتاد در دریا‬
‫عجب عجب که همه بحر گشت یا‬ ‫چو موج موج درآمیخت چشم با دریا‬
‫دیده‬
‫چنین بود نظر پاک کبریادیده‬ ‫به پیش دیده دو عالم چو دانه پیش خروس‬
‫صفات طالب و مطلوب را جدا دیده‬ ‫نه طالب است و نه مطلوب آن که در توحید‬
‫ز ل کی رست بگو عاشق بلدیده‬ ‫اله را کی شناسد کسی که رست ز ل‬
‫هزار بار من این جبه را قبا دیده‬ ‫رموز لیس و فی جبتی بدانسته‬
‫تویی حیات من ای دیده خدادیده‬ ‫دهان گشاد ضمیر و صلح دین را گفت‬

‫‪2407‬‬
‫که زد بر اوج قدم ل اله ال ال‬ ‫زهی لواء و علم ل اله ال ال‬
‫ز بحر هست و عدم ل اله ال ال‬ ‫چگونه گرد برآورد شاه موسی وار‬
‫به پیش او به قدم ل اله ال ال‬ ‫ستاده اند صفات صفا ز خجلت او‬
‫زهی خوشی ستم ل اله ال ال‬ ‫یکی ستم ز وی از صد هزار عدل به است‬
‫هزار باغ ارم ل اله ال ال‬ ‫ز هر طرف که نظر کرد می برویاند‬
‫ز موج لطف و کرم ل اله ال ال‬ ‫ز بحر غم به کناری رسم عجب روزی‬
‫که ببینیش تو به غم ل اله ال ال‬ ‫ندارد از شه من هیچ بوی جان آن کس‬
‫زهی دریغ و ندم ل اله ال ال‬ ‫چو دیده کحل نپذرفت از شه تبریز‬
‫هزار بانگ نعم ل اله ال ال‬ ‫برآید از دل و از جان الست شه شنود‬
‫زهی شفای سقم ل اله ال ال‬ ‫بهشت لطف و بلندی خدیو شمس الدین‬
‫در آن حریم حرم ل اله ال ال‬ ‫دلم طواف به تبریز می کند محرم‬
‫بگوید او که منم ل اله ال ال‬ ‫زهی خوشی که بگویم که کیست هان بر در‬

‫‪2408‬‬
‫ز ذره ذره شنو ل اله ال ال‬ ‫چو آفتاب برآمد ز قعر آب سیاه‬
‫ز آفتاب ربودند خود قبا و کله‬ ‫چه جای ذره که چون آفتاب جان آمد‬
‫صد آفتاب چو یوسف فروشود در چاه‬ ‫ز آب و گل چو برآمد مه دل آدم وار‬
‫خبر ببر بر موران ز دشت و‬ ‫سری ز خاک برآور که کم ز مور نه ای‬
‫خرمنگاه‬
‫که او ز سنبل سرسبز ما نبود آگاه‬ ‫از آن به دانه پوسیده مور قانع شد‬
‫چرا ز گور نسازی به سوی صحرا‬ ‫بگو به مور بهار است و دست و پا داری‬
‫راه‬
‫مرا مگیر خدا زین مثال های تباه‬ ‫چه جای مور سلیمان درید جامه شوق‬
‫اگر چه جامه دراز است هست قد‬ ‫ولی به قد خریدار می برند قبا‬
‫کوتاه‬
‫قبا که پیش درازیش بسکلد زه ماه‬ ‫بیار قد درازی که تا فروبریم‬
‫جدا شود حق و باطل چنانک دانه ز‬ ‫خموش کردم از این پس که از خموشی من‬
‫کاه‬

‫‪2409‬‬
‫که از خوی تو پر از مشک گشت‬ ‫که بوده است تو را دوش یار و همخوابه‬
‫گرمابه‬
‫پریت خوانده به حمام و کرده ات لبه‬ ‫چو شانه سنگ ز عشق تو شاخ شاخ شده ست‬
‫دلیل و آلت تهلیل همچو سبابه‬ ‫چو شانه زلف تو را دید شد هر انگشتش‬
‫که جمله قبه زجاجی شده ست چون‬ ‫ز نور روی تو پر گشت خلوت حمام‬
‫تابه‬
‫که هر کی نسبت تو یافت گشت نسابه‬ ‫خمش که گل مثل آب از تو یافت صفا‬

‫‪2410‬‬
‫که شرم بادت از آن زلف های آشفته‬ ‫مقام خلوت و یار و سماع و تو خفته‬
‫شب دراز و تب و رازهای ناگفته‬ ‫از این سپس منم و شب روی و حلقه یار‬
‫که لطف های بتان در شب است‬ ‫برون پرده درند آن بتان و سوزانند‬
‫بنهفته‬
‫به سوی طاق و رواقش مرو به شب‬ ‫به خواب کن همه را طاق شو از این جفتان‬
‫جفته‬
‫به قعر بحر بود درهای ناسفته‬ ‫بدانک خلوت شب بر مثال دریایی است‬
‫که باشدت عوض حج های پذرفته‬ ‫رخ چو کعبه نما شاه شمس تبریزی‬

‫‪2411‬‬
‫زهی مبارک و زیبا به فال در دیده‬ ‫دلم چو دیده و تو چون خیال در دیده‬
‫چگونه باشد یا رب وصال در دیده‬ ‫به بوی وصل دو دیده خراب و مست شده ست‬
‫چه زهره دارد گرگ و شکال در دیده‬ ‫چو دیده بیشه آن شیرمست من باشد‬
‫ز فر دولت آن خوش خصال در دیده‬ ‫دو دیده را بگشا نور ذوالجلل ببین‬
‫گشاد هدهد جان پر و بال در دیده‬ ‫چو چتر و سنجق آن رشک صد سلیمان دید‬
‫چه شعله هاست ز نور جلل در دیده‬ ‫چو آفتاب جمالش بدیده ها درتافت‬
‫عقول هیچ ندارد مجال در دیده‬ ‫چو عقل عقل قنق شد درون خرگه جسم‬
‫چه باده هاست از او مال مال در دیده‬ ‫دو دیده مست شد از جان صدر شمس الدین‬

‫‪2412‬‬
‫به من نگر تو بدان چشم های مستانه‬ ‫چو مست روی توام ای حکیم فرزانه‬
‫که جنس همدگر افتاد مست و دیوانه‬ ‫ز چشم مست تو پیچد دلم که دیوانه است‬
‫که آفتاب نظر خوش کند به ویرانه‬ ‫دل خراب مرا بین خوشی به من بنگر‬
‫درخت های عجب سر کند ز یک دانه‬ ‫بکن نظر که بدان یک نظر که درنگری‬
‫که می زند عجمی تیرهای ترکانه‬ ‫دو چشم تو عجمی ترک و مست و خون ریزند‬
‫که می دود حسنک پابرهنه در خانه‬ ‫مرا و خانه دل را چنان به یغما برد‬
‫هزار خانه چو صحرا کنیم مردانه‬ ‫به باغ روی تو آییم و خانه برشکنیم‬
‫که فارغ است سر زلف حور از شانه‬ ‫صلح دین تو چو ماهی و فارغی زین شرح‬

‫‪2413‬‬
‫عجبتر این که بتش پیش او است‬ ‫عجب دلی که به عشق بت است پیوسته‬
‫بنشسته‬
‫مدو به هر طرف ای دل تو نیز آهسته‬ ‫بمال چشم دل بهترک از این بنگر‬
‫نه گوهر تو به جیب تو است پیوسته‬ ‫دو کف به سوی دعا سوی بحر می رانی‬
‫که او لطیف و سبک روح گشت و‬ ‫خنک کسی که ورا دست گرد جیب بود‬
‫برجسته‬
‫از آن طلب چو به خود وانگشت شد‬ ‫اگر چه هر طرفی بازگشت در طلبش‬
‫خسته‬
‫ببین دل تو ز خاری هزار گلدسته‬ ‫میان گلبن دل جان بخسته از خاری‬
‫هزار سنجق هستی ببین تو بشکسته‬ ‫میان دل چو برآید غبار و طبل و علم‬
‫ببین ز خویش و هزاران چو خویش‬ ‫بیا به شهر عدم درنگر در آن مستان‬
‫وارسته‬
‫و زین بساط فنا هر دو دست خود‬ ‫نهاده هر دو قدم شاد در سرای بقا‬
‫شسته‬

‫‪2414‬‬
‫مخور تو بیش که ضایع کنی سراپرده‬ ‫ز لقمه ای که بشد دیده تو را پرده‬
‫ضمیر را سبل است آن و دیده را‬ ‫حیات خویش در آن لقمه گر چه پنداری‬
‫پرده‬
‫که چشم جان را گشته است این چرا‬ ‫چرا مکن تو در این جا مگو چرا نکنم‬
‫پرده‬
‫عروس پرده نموده ست مر تو را‬ ‫طلسم تن که ز هر زهر شهد بنموده ست‬
‫پرده‬
‫خیال هاست شده بر در صفا پرده‬ ‫چو لقمه را ببریدی خیال پیش آید‬
‫ز عقل نعره برآید که جان فزا پرده‬ ‫خیال طبع به روی خیال روح آید‬
‫هل که تا نکند مر تو را جدا پرده‬ ‫دل جدا شو از این پرده های گوناگون‬

‫‪2415‬‬
‫بدیده گریه ما را بدین بخندیده‬ ‫تو دیده گشته و ما را بکرده نادیده‬
‫بکن که هر چه کنی هست بس‬ ‫بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست‬
‫پسندیده‬
‫گل از جمال رخ توست جامه بدریده‬ ‫ز درد و حسرت تو جان لله ها سیه است‬
‫و آنگهان ز میانشان تو بوده بگزیده‬ ‫ز خلق عالم جان های پاک بگزیدند‬
‫به گرد گرد درخت من است پیچیده‬ ‫بدانک عشق نبات و درخت او خشک است‬
‫چو زرد گشت رخم شد چو زر‬ ‫چو خشک گشت درختم بسی بلندی یافت‬
‫بنازیده‬
‫قمارخانه درون جمله را ببازیده‬ ‫خزینه های جواهر که این دلم را بود‬
‫خمار نرگس مخمور تو نسازیده‬ ‫هزار ساغر هستی شکسته این دل من‬
‫مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده‬ ‫ز خام و پخته تهی گشت جان من باری‬
‫بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده‬ ‫مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی‬

‫‪2416‬‬
‫برو که هست ز گاوان حیات گوساله‬ ‫برو برو که به بز لیق است بزغاله‬
‫خر جوان و خر پیر و خر دو یک‬ ‫برو برو که خران گله گله جمع شدند‬
‫ساله‬
‫که خر کند به علف زار و ماده خر‬ ‫ز ناله تو مرا بوی خر همی آید‬
‫ناله‬
‫گلوله های پلیدی برای جلله‬ ‫دماغ پاک بباید برای مشک و عبیر‬
‫زهی زمان و زهی حالت و زهی‬ ‫در آن زمان که خران بول خر به بو گیرند‬
‫حاله‬
‫به صد هزار حیل می رسند خیاله‬ ‫میا میا که به میدان دل خران نرسند‬
‫عروس را تو قیاسی بکن ز دلله‬ ‫دلله کیست بلیس این عروس دنیا را‬
‫که او ز اشارت ابرو رسد به دنباله‬ ‫خموش باش سخن شرط نیست طالب را‬

‫‪2417‬‬
‫چو او نقاب گشاید فنا شود زهره‬ ‫خلصه دو جهان است آن پری چهره‬
‫به پیش سلطنت او که را بود زهره‬ ‫چو بر براق معانی کنون سوار شود‬
‫به طاس چرخ چو آن شه درافکند‬ ‫ستارگان سماوات جمله مات شوند‬
‫مهره‬
‫فرشتگان مقرب برند از او بهره‬ ‫چو روح قدس ببیند ورا سجود کند‬
‫که هفت بحر بود پیش او یکی قطره‬ ‫همای عرش خداوند شمس تبریزی‬

‫‪2418‬‬
‫اشتر می ران فی ستر ال‬ ‫ای جان ای جان فی ستر ال‬
‫پیش سلطان فی ستر ال‬ ‫جام آتش درکش درکش‬
‫اندر میدان فی ستر ال‬ ‫ساغر تا لب می خور تا شب‬
‫پنهان پنهان فی ستر ال‬ ‫چشمش را بین خشمش را بین‬
‫آمد مهمان فی ستر ال‬ ‫یاری شنگی پروین رنگی‬
‫آسان آسان فی ستر ال‬ ‫دیدم مستش خستم دستش‬
‫پنگان پنگان فی ستر ال‬ ‫ساقی برجه باده درده‬

‫‪2419‬‬
‫خوش بود مرغ جان بپریده‬ ‫خوش بود فرش تن نور دیده‬
‫جان دیده رسیده در دیده‬ ‫جان نادیده خسیس شده‬
‫چون کلوخ از برنج بگزیده‬ ‫جان زرین و جان سنگین را‬
‫نقد در کاغذ است پیچیده‬ ‫سر کاغذ گشاده دست اجل‬
‫پشت و پهلوش را تو لیسیده‬ ‫خمره پرعسل سرش بسته‬
‫دیده نبود چنانک بشنیده‬ ‫خمره را بر زمین زن و بشکن‬
‫که ز نامش فلک بلرزیده‬ ‫شمس تبریز بشکند خم را‬

‫‪2420‬‬
‫صنم خوش عذار پوشیده‬ ‫آمد آمد نگار پوشیده‬
‫باغ را نوبهار پوشیده‬ ‫داد از گلستان حسن و جمال‬
‫رسته شد سبزه زار پوشیده‬ ‫در زمین دل همه عشاق‬
‫هر طرف گرمدار پوشیده‬ ‫آن دم پرده سوز گرمش را‬
‫خونشان در تغار پوشیده‬ ‫همگنان اشک و خون روان کرده‬
‫همچو مشک تتار پوشیده‬ ‫بوی آن خون همی رسد به دماغ‬
‫سوی آن یار غار پوشیده‬ ‫تا از آن بو برند مشتاقان‬
‫بوسه ای یا کنار پوشیده‬ ‫شمس تبریز صدقه جانت‬

‫‪2421‬‬
‫تا به شب تا به شب همین پرده‬ ‫مطرب جان های دل برده‬
‫بر سر باده باده ای خورده‬ ‫جان هایی که مست و مخمورند‬
‫خرقه آب و گل گرو کرده‬ ‫در خرابات مفردان رفته‬

‫‪2422‬‬
‫جنگ و جفا را نفسی پست نه‬ ‫رخ نفسی بر رخ این مست نه‬
‫باده چون زر تو بر این دست نه‬ ‫سیم اگر نیست به دست آورم‬
‫دست کرم بر دل پابست نه‬ ‫ای تو گشاده در هفت آسمان‬
‫نیستیم را تو لقب هست نه‬ ‫پیشکشم نیست بجز نیستی‬
‫مرهم جان بر سر اشکست نه‬ ‫هم شکننده تو هم اشکسته بند‬
‫مهر بر این چاکر پیوست نه‬ ‫مهر بر آن شکر و پسته منه‬
‫صید مکن پای در این شست نه‬ ‫گفته امت ای دل پنجاه بار‬
‫‪2423‬‬
‫لست تقول اننی ارحم من سبیته‬ ‫یا رشا فدیته من زمن رایته‬
‫محتجب بصده عنی اذا اتیته‬ ‫محرقنی برده کفی اذا دعوته‬
‫آه الیس مهجتی مسکنه و بیته‬ ‫آه الیس ناظری مختلف لطیفه‬
‫وشت علی العیون من کثره ما سقیته‬ ‫قد زرع الفراق فی خدی بذر زعفر‬
‫سهمک ظل من دمی یکتب قد کفیته‬ ‫قوسک حیث ما رمی السهم اصاب مقلتی‬

‫‪2424‬‬
‫افلح فی هوائه اصلح فیه شانه‬ ‫هل طربا لعاشق وافقه زمانه‬
‫ثم اتاه لیله من قمر امانه‬ ‫هدده فراقه من غمرات یومه‬
‫قال له حبیبه صرت انا ضمانه‬ ‫قال لبدره لقد احرق فیک باطنی‬
‫حان وفاتنا و ل یمکننا بیانه‬ ‫ل کقتول عاشق یقتلنا بشارق‬
‫اطیب کل طیب ظل لنا مکانه‬ ‫اعظم کل شهوه هان لدی وصاله‬
‫ان قمر ینوبه او شجر وبانه‬ ‫قد کفر الذی اتی من مثل لوجهه‬
‫افضل من عیوننا کان لنا عیانه‬ ‫اکرم من نفوسنا طیف خیال وجهه‬
‫احرق من شراره یوماذ لسانه‬ ‫رب لسان قائل یلفظ نار خده‬
‫نوره بناطق اصبح ترجمانه‬ ‫احرقه شراره ثم اتی نهاره‬

‫‪2425‬‬
‫سکن الفواد بعشقه و وداده‬ ‫طوبی لمن آواه سر فواده‬
‫شبه المسیح و صدره کمهاده‬ ‫نفس الکریم کمریم و فواده‬
‫شرح الصدور کرامه لعباده‬ ‫اذن الفواد لکی یبوح بسره‬
‫قهر النفوس سیاسه لجهاده‬ ‫رحم القلوب بفتح ها و فتوح ها‬
‫فرح السعید تانسا بعتاده‬ ‫کشف الغطاء و ل انتظار و ل نسا‬
‫و العرش یخضع حالهم بعماده‬ ‫عشقوا لرایه ربهم و تعلقوا‬
‫و الحق ارشدهم بحسن رشاده‬ ‫و صلوا الی نظر الحبیب بفضله‬
‫و الحق عاشقهم علی افراده‬ ‫القوم معشوقون فی اوصافهم‬
‫کیف العقول به معشقیه فناده‬ ‫حار العقول به عاشقیه تحیرا‬
‫بالعقل فی هذا و خف لکیاده‬ ‫ل تنکرن و ل تکن متصرفا‬
‫و الود بالجبار من اعقاده‬ ‫فالمر اعظم من تصرف حکمنا‬
‫یعطی و یمنع ما یشا بمراده‬ ‫ملک البصیره من ممالک شیخنا‬
‫ل تشمتوا بصدوده و بعاده‬ ‫ما غاب من قلبی شعاشع خده‬
‫ما غاب حر الشمس من عباده‬ ‫شمس المصیف اذا نآی بغروبه‬
‫ما اکرم المولی بکثر رماده‬ ‫تبریز جل به شمس دین سیدی‬
‫‪2426‬‬
‫الی کم تشد فم الخابیه‬ ‫فدیتتک یا ستی الناسیه‬
‫تذکرنی صفوه ناسیه‬ ‫ال فاملی منه لی کاسه‬
‫و تاتی باخت لها آبیه‬ ‫فما کاسه منه ال نجی‬

‫‪2427‬‬
‫ور عقل از او آگه بدی از چشم‬ ‫گر باغ از او واقف بدی از شاخ تر خون آمدی‬
‫جیحون آمدی‬
‫ذره به ذره در هوا لیلی و مجنون‬ ‫گر سر برون کردی مهش روزی ز قرص آفتاب‬
‫آمدی‬
‫هر گوشه ویرانه ای صد گنج قارون‬ ‫ور گنج های لعل او یک گوشه بر پستی زدی‬
‫آمدی‬
‫هر دست و رو ناشسته ای چون شیخ‬ ‫نقشی که بر دل می زند بر دیده گر پیدا شدی‬
‫ذاالنون آمدی‬
‫چون چشم و دل این جسم و تن بر‬ ‫ور سحر آن کس نیستی کو چشم بندی می کند‬
‫سقف گردون آمدی‬
‫ارزان بدی گر زین نظر معشوق‬ ‫ای خواجه نظاره گر تا چند باشد این نظر‬
‫بیرون آمدی‬
‫دو کون اگر مهمان شدی این لوت‬ ‫مهمان نو آمد ولی این لوت عالم را بس است‬
‫افزون آمدی‬

‫‪2428‬‬
‫گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود‬ ‫فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری‬
‫انگشتری‬
‫چون تو مسلمانان خوش بیرون شده‬ ‫رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش‬
‫از کافری‬
‫و آن نرگس خمار بین و آن غنچه‬ ‫گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین‬
‫های احمری‬
‫آویزها و حلقه ها بی دستگاه زرگری‬ ‫گلبرگ ها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر‬
‫وز رنگ در بی رنگ پر تا بوک آن‬ ‫در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر‬
‫جا ره بری‬
‫کاینک پس پرده است آن کو می کند‬ ‫گل عقل غارت می کند نسرین اشارت می کند‬
‫صورتگری‬
‫چون این گل بدرنگ را در رنگ ها‬ ‫ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را‬
‫می آوری‬
‫ور گل کند صد دلبری ای جان تو‬ ‫گر شاخه ها دارد تری ور سرو دارد سروری‬
‫چیزی دیگری‬
‫چه جای روح و عقل کل کز جان‬ ‫چه جای باغ و راغ و گل چه جای نقل و جام مل‬
‫جان هم خوشتری‬

‫‪2429‬‬
‫ای آمده در چرخ تو خورشید و چرخ‬ ‫ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری‬
‫چنبری‬
‫ای ننگ من تا من منم من دیگرم تو‬ ‫یا رب منم جویان تو یا خود تویی جویان من‬
‫دیگری‬
‫چیزی دگر انگیخته نی آدمی و نی‬ ‫ای ما و من آویخته وی خون هر دو ریخته‬
‫پری‬
‫تا سر نباشد ز آنک سر کافر شود از‬ ‫تا پا نباشد ز آنک پا ما را به خارستان برد‬
‫دوسری‬
‫آن تیزرو این سست رو هین تیز رو‬ ‫آبی میان جو روان آبی لب جو بسته یخ‬
‫تا نفسری‬
‫تا تو ز سنگی وارهی پا درنهی در‬ ‫خورشید گوید سنگ را زان تافتم بر سنگ تو‬
‫گوهری‬
‫کاول فزایی بندگی و آخر نمایی‬ ‫خورشید عشق لم یزل زان تافته ست اندر دلت‬
‫مهتری‬
‫تا سرکه نفروشی دگر پیشه کنی‬ ‫خورشید گوید غوره را زان آمدم در مطبخت‬
‫حلواگری‬
‫تا بگسلی از جنس خود جز روی ما‬ ‫شه باز را گوید که من زان بسته ام دو چشم تو‬
‫را ننگری‬
‫جز بر خیالت نگذرم وز جان نمایم‬ ‫گوید بلی فرمان برم جز در جمالت ننگرم‬
‫چاکری‬
‫تا جمله رخت خویش را بفروشی و با‬ ‫گل باغ را گوید که من زان عرضه کردم رخت خود‬
‫ما خوری‬
‫تو کژ نشین و راست گو آن از چه‬ ‫آن کس کز این جا زر برد با دلبری دیگر خورد‬
‫باشد از خری‬
‫وین از خری باشد که تو عیسی دهی‬ ‫آن آدمی باشد که او خر بدهد و عیسی خرد‬
‫و خر خری‬
‫گوهر بود بهتر کند بهتر ز ماه و‬ ‫عیسی مست را زر کند ور زر بود گوهر کند‬
‫مشتری‬
‫گر یوسفی باشد تو را زین پیرهن‬ ‫نی مشتری بی نوا بل نور ال اشتری‬
‫بویی بری‬
‫ما را چو عیسی بی طلب در مهد آید‬ ‫ما را چو مریم بی سبب از شاخ خشک آید رطب‬
‫سروری‬
‫وین دولت منصور بین از داد حق بی‬ ‫بی باغ و رز انگور بین بی روز و بی شب نور بین‬
‫داوری‬
‫بر صورت گرمابه ای چون کودکان‬ ‫از روی همچون آتشم حمام عالم گرم شد‬
‫کمتر گری‬
‫دروازه موران شده آن چشم های‬ ‫فردا ببینی روش را شد طعمه مار و موش را‬
‫عبهری‬
‫اناالیه آمده کان سو نگر گر مبصری‬ ‫مهتاب تا مه رانده دیوار تیره مانده‬
‫یا از زبان واصفان از صدق بنما‬ ‫یا جانب تبریز رو از شمس دین محفوظ شو‬
‫باوری‬

‫‪2430‬‬
‫دانا و بینای رهی آن سو که دانی می‬ ‫ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی می روی‬
‫روی‬
‫از تلخکامی می رهی در کامرانی می‬ ‫بی همره جسم و عرض بی دام و دانه و بی غرض‬
‫روی‬
‫نی روح حیوان زمین تو جان جانی‬ ‫نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین‬
‫می روی‬
‫از ره نشانی یافته در بی نشانی می‬ ‫ای چون فلک دربافته ای همچو مه درتافته‬
‫روی‬
‫از مدرسه اسمای او اندر معانی می‬ ‫ای غرقه سودای او ای بیخود از صهبای او‬
‫روی‬
‫تا کس نپندارد که تو بی ارمغانی می‬ ‫ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو‬
‫روی‬
‫کز مستعینی می رهی در مستعانی‬ ‫کو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق‬
‫می روی‬
‫تو خود به تنهایی خود صد کاروانی‬ ‫شب کاروان ها زین جهان بر می رود تا آسمان‬
‫می روی‬
‫وی پادشاه شه نشان در پاسبانی می‬ ‫ای آفتاب آن جهان در ذره ای چونی نهان‬
‫روی‬
‫تا چشم پندارد که تو اندر مکانی می‬ ‫ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب‬
‫روی‬
‫وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی‬ ‫ای لطف غیبی چند تو شکل بهاری می شوی‬
‫می روی‬
‫تا چند در رنگ بشر در گله بانی می‬ ‫آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر‬
‫روی‬
‫ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جان کی بینمت پنهان چو جان در بی‬
‫زبانی می روی‬

‫‪2431‬‬
‫که هر کجا مرده بود زنده کنم بی‬ ‫این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبله ای‬
‫حیله ای‬
‫کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زله‬ ‫خوان روانم از کرم زنده کنم مرده بدم‬
‫ای‬
‫آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون‬ ‫گاهی تو را در بر کنم گاهی ز زهرت پر کنم‬
‫کیله ای‬
‫دریای شیرینش کنم هر چند باشد قله‬ ‫گر حبه ای آید به من صد کان پرزرش کنم‬
‫ای‬
‫صد اطلس و اکسون نهم در پیش کرم‬ ‫از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم‬
‫پیله ای‬
‫هر لحظه درویش را قربت دهم بی‬ ‫هر لحظه نومید را خرمن دهم بی کشتنی‬
‫چله ای‬
‫اندیشه های خوش نهم اندر دماغ و‬ ‫چشمه شکر جوشان کنم اندر دل تنگ نیی‬
‫کله ای‬
‫بر جای اسب لغری هر سو بیابی‬ ‫می ران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط‬
‫گله ای‬
‫جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون‬ ‫خاموش باش و ل مگو جز آن که حق بخشد مجو‬
‫پاتیله ای‬
‫هر نقش در وی حور عین هر جامه‬ ‫تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین‬
‫از وی حله ای‬

‫‪2432‬‬
‫هر ذره از خورشید تو تابنده چون‬ ‫ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانه ای‬
‫دردانه ای‬
‫اصلح هر مکاره ای مقصود هر‬ ‫ای غوث هر بیچاره ای واگشت هر آواره ای‬
‫افسانه ای‬
‫خواهم که یاران را دهی یک یاریی‬ ‫ای حسرت سرو سهی ای رونق شاهنشهی‬
‫یارانه ای‬
‫بی فیض شربت های تو عالم تهی‬ ‫در هر سری سودای تو در هر لبی هیهای تو‬
‫پیمانه ای‬
‫وی سلسله تقلیب تو زنجیر هر دیوانه‬ ‫هر خسروی مسکین تو صید کمین شاهین تو‬
‫ای‬
‫بهر حرس ماری بود بر گنج هر‬ ‫هر نور را ناری بود با هر گلی خاری بود‬
‫ویرانه ای‬

‫بر گرد گنجت مار نی نی زخم و نی‬ ‫ای گلشنت را خار نی با نور پاکت نار نی‬
‫دندانه ای‬
‫در شهر ما نگذاشتی یک عاقلی‬ ‫یک عشرتی افراشتی صد تخم فتنه کاشتی‬
‫فرزانه ای‬
‫شب تا سحرگه چنگ ها ماه تو را‬ ‫اندیشه و فرهنگ ها دارد ز عشقت رنگ ها‬
‫حنانه ای‬
‫در جعد تو آویخته اندیشه همچون‬ ‫عقل و جنون آمیخته صد نعل در ره ریخته‬
‫شانه ای‬
‫بیدار می بینم بسی لیک از پی دانگانه‬ ‫ای چشم تو چون نرگسی شد خواب در چشمم خسی‬
‫ای‬
‫تا روز بیدار و به هش بر گوشه دکانه‬ ‫بقال با دوغ ترش جانش مراقب لب خمش‬
‫ای‬
‫تا خشک نانه او شود مشتری ترنانه‬ ‫چون روز گردد می دود از بهر کسب و بهر کد‬
‫ای‬
‫ای شعله را پنداشته روزن تو چون‬ ‫ای مزرعه بگذاشته در شوره گندم کاشته‬
‫پروانه ای‬
‫ترکیب و تالیفت دهد با عقل کل‬ ‫امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد‬
‫جانانه ای‬
‫جان و دل اندربسته ای در دلبری‬ ‫خامش که تو زین رسته ای زین دام ها برجسته ای‬
‫فتانه ای‬

‫‪2433‬‬
‫آتش زدی در جسم و جان روح‬ ‫ای آنک اندر باغ جان آلجقی برساختی‬
‫مصور ساختی‬
‫صحن گلستان خاک بد فرشش ز‬ ‫پای درختان بسته بد تو برگشادی پایشان‬
‫گوهر ساختی‬
‫باز دل پژمرده را صد بال و صد پر‬ ‫مرغ معماگوی را رسم سخن آموختی‬
‫ساختی‬
‫الحق خدنگ مرگ را پاینده اسپر‬ ‫ای عمر بی مرگی ز تو وی برگ بی برگی ز تو‬
‫ساختی‬
‫بر دفتر جان بهر او پاکیزه مسطر‬ ‫عاشق در این ره چون قلم کژمژ همی رفتش قدم‬
‫ساختی‬
‫سرگین گاوی را چو تو در بحر عنبر‬ ‫حیوان و گاوی را اگر مردم کنی نبود عجب‬
‫ساختی‬
‫او را هم از اجزای او صد تیغ و‬ ‫آن کو جهان گیری کند چون آفتاب از بهر تو‬
‫لشکر ساختی‬
‫کز بهر خاکی چرخ را سقا و چاکر‬ ‫در پیش آدم گر ملک سجده کند نبود عجب‬
‫ساختی‬
‫وز راه دل تا آسمان معراج معبر‬ ‫از اختران در سنگ و گل تاثیرها درریختی‬
‫ساختی‬
‫یک خاک را کردی پدر یک خاک‬ ‫در خاک تیره خارشی انداختی از بهر زه‬
‫مادر ساختی‬
‫در گور تن از پنج حس بشکافتی در‬ ‫از گور در جنت اگر درها گشایی قادری‬
‫ساختی‬
‫و اندر دل آب منی صد گونه آذر‬ ‫در آتش خشم پدر صد آب رحمت می نهی‬
‫ساختی‬
‫زین چار خرقه روح را ای شاه چادر‬ ‫از بلغم و صفرای ما وز خون و از سودای ما‬
‫ساختی‬
‫کآب حیاتم خواندمت تو خویشتن کر‬ ‫روزی بیاید کاین سخن خصمی کند با مستمع‬
‫ساختی‬
‫دستش بده پایش بده چون صورت سر‬ ‫ای شمس تبریزی بگو شرح معانی مو به مو‬
‫ساختی‬

‫‪2434‬‬
‫بر قلب ماهان برزدی سنجق ز شاهان‬ ‫از دار ملک لم یزل ای شاه سلطان آمدی‬
‫بستدی‬
‫صد آفتاب و چرخ را چون ذره ها‬ ‫ماه آمدی از لمکان ای اصل کارستان جان‬
‫برهم زدی‬
‫عذری به جرم آموختی نیکی خجل‬ ‫یک مشعله افروختی تا روز و شب را سوختی‬
‫شد از بدی‬
‫ای زهره صد مشتری ای سر لطف‬ ‫از رشک پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری‬
‫ایزدی‬
‫هم حسرت هر عابدی هم قبله هر‬ ‫بخرام بخرام ای صنم زیرا تویی کاندر حرم‬
‫معبدی‬
‫زلفی است مشکین طره اش یا‬ ‫نقشی است بی مثل آن رخش پرنور پاک خالقش‬
‫طیلسان احمدی‬
‫در دیده خاکش توتیا یا کحل نور‬ ‫چون شمس تبریزی رود چون سایه جان در پی رود‬
‫سرمدی‬

‫‪2435‬‬
‫سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی‬ ‫من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری‬
‫کافری‬
‫از سیم و زر گوید کسی پیش چنان‬ ‫از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانه ای‬
‫سیمین بری‬
‫دربان شدی جان شهان گر عشق را‬ ‫لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان‬
‫بودی دری‬
‫ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل‬ ‫من می شنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل‬
‫چون خری‬
‫المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور‬ ‫ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین‬
‫و شری‬
‫سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه‬ ‫تن خود کی باشد تا بود فرش سواران غمش‬
‫سروری‬
‫چون یار من شیرین دمی چون لعل او‬ ‫نک نوبهار آمد کز او سرسبز گردد عالمی‬
‫حلواگری‬
‫هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده‬ ‫هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی‬
‫چاکری‬
‫اما بهار من تویی من ننگرم در‬ ‫آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان‬
‫دیگری‬
‫ما در گلستان رخت روییده چون‬ ‫اشکوفه ها و میوه ها دارند غنج و شیوه ها‬
‫نیلوفری‬
‫هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی‬ ‫بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی‬
‫کشی تری‬
‫تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری‬ ‫آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان‬
‫تا جان ما را جان شود کوری هر‬ ‫تا خلق از او حیران شود تا یار من پنهان شود‬
‫کور و کری‬
‫آن جا که باشد ناز او هر دل شود‬ ‫آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو‬
‫سامندری‬
‫ماهی شریفی بی حدی شاهی کریمی‬ ‫مست و خرامان می رود در دل خیال یار من‬
‫بافری‬

‫‪2436‬‬
‫تا بوک رو این سو کنی باشد که با ما‬ ‫ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی‬
‫خو کنی‬
‫وز جرم تو برخاستم باشد که با ما خو‬ ‫من گرد ره را کاستم آفاق را آراستم‬
‫کنی‬
‫آیینه ای دادم تو را باشد که با ما خو‬ ‫من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را‬
‫کنی‬
‫آخر ببین احسان من باشد که با ما خو‬ ‫ای گوهری از کان من وی طالب فرمان من‬
‫کنی‬
‫با درد من همخانه شو باشد که با ما‬ ‫شرب مرا پیمانه شو وز خویشتن بیگانه شو‬
‫خو کنی‬
‫روز اجل را یاد کن باشد که با ما خو‬ ‫ای شاه زاده داد کن خود را ز خود آزاد کن‬
‫کنی‬
‫آن را بیندیش ای فلن باشد که با ما‬ ‫مانند تیری از کمان بجهد ز تن سیمرغ جان‬
‫خو کنی‬
‫باری بیا خوبی نگر باشد که با ما خو‬ ‫ای جمع کرده سیم و زر ای عاشق هر لب شکر‬
‫کنی‬
‫بس پرده ها برداشتم باشد که با ما خو‬ ‫تخم وفاها کاشتم نقشی عجب بنگاشتم‬
‫کنی‬
‫و استعشقوا ایمانکم باشد که با ما خو‬ ‫استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم‬
‫کنی‬
‫بگذر ز زرق و از ریا باشد که با ما‬ ‫شه شمس تبریزی تو را گوید به پیش ما بیا‬
‫خو کنی‬

‫‪2437‬‬
‫مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در‬ ‫ای یوسف خوش نام هی در ره میا بی همرهی‬
‫چهی‬
‫و آن خر بود کز ماندگی آید سوی هر‬ ‫آن سگ بود کو بیهده خسپد به پیش هر دری‬
‫خرگهی‬
‫دل را کی آگاهی دهد جز دلنوازی‬ ‫در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب می رسد‬
‫آگهی‬
‫کز بیضه دل زایدت مستی و وصل و‬ ‫مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان‬
‫قهقهی‬
‫درزن دو دست خویش را در دامن‬ ‫دامن ندارد غیر او جمله گدااند ای عمو‬
‫شاهنشهی‬
‫چون شب شود می گرد خوش بر بام‬ ‫مانند خورشید از غمش می رو در آتش تا به شب‬
‫او همچون مهی‬
‫وال مبارک حضرتی وال همایون‬ ‫بر بام او این اختران تا صبحدم چوبک زنان‬
‫درگهی‬
‫رستند از دام زمین وز شرکت هر‬ ‫آن انبیا کاندر جهان کردند رو در آسمان‬
‫ابلهی‬
‫زان سان که سوی کهربا بی پر و پا‬ ‫بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا‬
‫پرد کهی‬
‫بی صحبت تصویر او یک مایه را‬ ‫می دانک بی انزال او نزلی نروید در زمین‬
‫نبود زهی‬
‫همچون عرابی می کند آن اشتران را‬ ‫ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان‬
‫نهنهی‬
‫تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده‬ ‫بر لوح دل رمال جان رمل حقایق می زند‬
‫دهی‬
‫زنده کن هر مرده ای بیناکن هر‬ ‫خوشتر روید ای همرهان کآمد طبیبی در جهان‬
‫اکمهی‬
‫نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را‬ ‫این ها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش‬
‫وه وهی‬
‫بلبل به خارستان رود اما به نادر گه‬ ‫خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر‬
‫گهی‬

‫‪2438‬‬
‫در هیچ مسجد مکر او نگذشته سجاده‬ ‫دزدید جمله رخت ما لولی و لولی زاده ای‬
‫ای‬
‫وای ار بیفتد در کفش چون من سلیمی‬ ‫خرقه فلک ده شاخ از او برج قمر سوراخ از او‬
‫ساده ای‬
‫بشکست باد و بود ما ساقی به نادر‬ ‫زد آتش اندر عود ما بر آسمان شد دود ما‬
‫باده ای‬
‫جان قصه دل می کند کو عاشقی دل‬ ‫در کار مشکل می کند در بحر منزل می کند‬
‫داده ای‬
‫نی چون تو گوشه گشته ای در گوشه‬ ‫دل داده آن باشد که او در صبر باشد سخت رو‬
‫ای افتاده ای‬
‫در آرزوی قحبه یا وسوسه قواده ای‬ ‫در غصه ای افتاده ای تا خود کجا دل داده ای‬
‫بسته دو چشم از عاقبت در هرزه لب‬ ‫شرمی بدار از ریش خود از ریش پرتشویش خود‬
‫گشاده ای‬
‫از حرص وز شهوت بری در عاشقی‬ ‫خوب است عقل آن سری در عاقبت بینی جری‬
‫آماده ای‬
‫نبود گرو در دفتری در حجره ای‬ ‫خامش که مرغ گفت من پرد سبک سوی چمن‬
‫بنهاده ای‬

‫‪2439‬‬
‫من همچو دامن می دوم اندر پی خون‬ ‫دامن کشانم می کشد در بتکده عیاره ای‬
‫خواره ای‬
‫یک لحظه مستم می کند خودکامه ای‬ ‫یک لحظه هستم می کند یک لحظه پستم می کند‬
‫خماره ای‬
‫بر چاه بابل می تنم از غمزه سحاره‬ ‫چون مهره ام در دست او چون ماهیم در شست او‬
‫ای‬
‫مرجان و یاقوت من او بر رغم هر‬ ‫لهوت و ناسوت من او هاروت و ماروت من او‬
‫بدکاره ای‬
‫در سینه دلبر دلی چون مرمری چون‬ ‫در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی‬
‫خاره ای‬
‫تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم‬ ‫اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان‬
‫پاره ای‬
‫دیدم ز عکس نور او در آب جو‬ ‫روزی ز عکس روی او بردم سبوی تا جوی او‬
‫استاره ای‬
‫ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچاره ای‬ ‫گفتم که آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین‬
‫در باغ نصرت بشکفم از فر گل‬ ‫شکر است در اول صفم شمشیر هندی در کفم‬
‫رخساره ای‬
‫بود این تنم چون استخوان در دست‬ ‫آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان‬
‫هر سگساره ای‬
‫در شهر خویش آمد عجب سرگشته‬ ‫خورشید دیدم نیم شب زهره درآمد در طرب‬
‫ای آواره ای‬
‫عیسی درآمد در سخن بربسته در‬ ‫اندر خم طغرای کن نو گشت این چرخ کهن‬
‫گهواره ای‬
‫سر برنیارد سرکشی نفسی نماند اماره‬ ‫در دل نیفتد آتشی در پیش ناید ناخوشی‬
‫ای‬
‫وارست جان عاشقان از مکر هر‬ ‫خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان‬
‫مکاره ای‬
‫نبود دگر زیر فلک مانند هر سیاره‬ ‫جان لطیف بانمک بر عرش گردد چون ملک‬
‫ای‬
‫آن رخنه جویان را نهان وا شد در و‬ ‫مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان‬
‫درساره ای‬
‫زیرا نماندش دشمنی گل چین و گل‬ ‫بی خار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز ذل‬
‫افشاره ای‬
‫مانند نرگس چشم شو در باغ کن‬ ‫خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان‬
‫نظاره ای‬

‫‪2440‬‬
‫مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی‬ ‫ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی‬
‫یا همچو یاران کرم با خاکدان آمیختی‬ ‫یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب‬
‫با عقل پرحرص شحیح خرده دان‬ ‫یا همچو عشق جان فدا در لابالی ماردی‬
‫آمیختی‬
‫وی نرگس عالی نظر با ارغوان‬ ‫ای آتش فرمانروا در آب مسکن ساختی‬
‫آمیختی‬
‫چندان نشان جستی که تو با بی نشان‬ ‫چندان در آتش درشدی کآتش در آتش درزدی‬
‫آمیختی‬
‫پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان‬ ‫ای سر ال الصمد ای بازگشت نیک و بد‬
‫آمیختی‬
‫آیس شدند و خسته دل خود ناگهان‬ ‫جان ها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی‬
‫آمیختی‬
‫تو این نه ای و آن نه ای با این و آن‬ ‫از جنس نبود حیرتی بی جنس نبود الفتی‬
‫آمیختی‬
‫صد گونه نعمت ریختی با میهمان‬ ‫هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو‬
‫آمیختی‬
‫آری کجا داند چو تو با تن چو جان‬ ‫آمیختی چندانک او خود را نمی داند ز تو‬
‫آمیختی‬
‫تیرا به صیدی دررسی چون با کمان‬ ‫پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی‬
‫آمیختی‬
‫چالک رهزن آمدی با کاروان آمیختی‬ ‫ای دولت و بخت همه دزدیده ای رخت همه‬
‫جان و جهان بر می پرد تا با جهان‬ ‫چرخ و فلک ره می رود تا تو رهش آموختی‬
‫آمیختی‬
‫گردن چو قصابان مگر با گردران‬ ‫حیرانم اندر لطف تو کاین قهر چون سر می کشد‬
‫آمیختی‬
‫و آن خار چون عفریت را با گلستان‬ ‫خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی‬
‫آمیختی‬
‫رستی ز اجزای زمین با آسمان‬ ‫این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا‬
‫آمیختی‬
‫جستی ز وسواس جنان و اندر جنان‬ ‫رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی‬
‫آمیختی‬
‫از بام ما جولن زدی با ناودان‬ ‫از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی‬
‫آمیختی‬
‫بر بام چوبک می زنی با پاسبان‬ ‫شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا‬
‫آمیختی‬
‫ای آنک حرف و لحن را اندر بیان‬ ‫اسرار این را مو به مو بی پرده و حرفی بگو‬
‫آمیختی‬

‫‪2441‬‬
‫ای ماه رو تشریف ده مر آسمان را‬ ‫آخر مراعاتی بکن مر بی دلن را ساعتی‬
‫ساعتی‬
‫دلداریی تلقین بکن مر ترجمان را‬ ‫ای آن که هستت در سخن مستی می های کهن‬
‫ساعتی‬
‫سوی فراز چرخ نه آن نردبان را‬ ‫تن چون کمانم دل چو زه ای جان کمان بر چرخ نه‬
‫ساعتی‬
‫بنما که بینم دولتی بس جاودان را‬ ‫پیر از غمت هر جا فتی زان پیش کآید آفتی‬
‫ساعتی‬
‫در خواب کن جانا دمی مر پاسبان را‬ ‫ای از کفت دریا نمی محروم کردی محرمی‬
‫ساعتی‬
‫مستت نشانی چون دهد آن بی نشان‬ ‫عشقت می بی چون دهد در می همه افیون نهد‬
‫را ساعتی‬
‫از جان عالم دور کن این اندهان را‬ ‫از رخ جهان پرنور کن چشم فلک مخمور کن‬
‫ساعتی‬
‫ال که صوفی گوید آن پیش آر آن را‬ ‫ای صد درج خوشتر ز جان وصف تو ناید در زبان‬
‫ساعتی‬
‫هر مرغ زان سو کی پرد درکش‬ ‫استغفرال ای خرد صوفی بدو کی ره برد‬
‫زبان را ساعتی‬
‫از بهر لعلش ای شفق بگذار کان را‬ ‫ای کرده مه دراعه شق از عشقت ای خورشید حق‬
‫ساعتی‬
‫اندر مکان منزل مکن ل کن مکان را‬ ‫جز عشق او در دل مکن تدبیر بی حاصل مکن‬
‫ساعتی‬
‫جان داده طمع سوف تو امن و امان‬ ‫ای امن ها در خوف تو ای ساکنی در طوف تو‬
‫را ساعتی‬
‫برتاب شاها داد کن این سو عنان را‬ ‫بنگر در این فریاد کن آخر وفا هم یاد کن‬
‫ساعتی‬
‫در دیده ما جای کن نور عیان را‬ ‫یک دم بدین سو رای کن جان را تو شکرخای کن‬
‫ساعتی‬
‫ابرو نما تا زه کنم من آن کمان را‬ ‫تیرم چو قصد جه کنم پرم بده تا به کنم‬
‫ساعتی‬
‫کی گوید آن نور شهی خواهم فلن را‬ ‫ای زاغ هجران تهی چون زاغ از من کی رهی‬
‫ساعتی‬
‫انداز تو در پیش سگ این لوت و‬ ‫ای نفس شیر شیررگ چون یافتی زان عشق تک‬
‫خوان را ساعتی‬
‫افکن تو در قعر سقر آن دام نان را‬ ‫ای از می جان بی خبر تا چند لفی از هنر‬
‫ساعتی‬
‫تبریز خدمت کن به تن آن شه نشان‬ ‫کو شهریار این زمن مخدوم شمس الدین من‬
‫را ساعتی‬

‫‪2442‬‬
‫می نشنود آن بانگ را ال که صاحب‬ ‫بانکی عجب از آسمان در می رسد هر ساعتی‬
‫حالتی‬
‫یک لحظه ای بال نگر تا بوک بینی‬ ‫ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر‬
‫آیتی‬
‫از روح او را لشکری وز راح او را‬ ‫ساقی در این آخرزمان بگشاد خم آسمان‬
‫رایتی‬
‫شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا‬ ‫کو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود‬
‫فتی‬
‫بیچاره جان بی مزه کز حق ندارد‬ ‫بیچاره گوش مشترک کو نشنود بانگ فلک‬
‫راحتی‬
‫بیرون جهی از گور تن و اندرروی‬ ‫آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی‬
‫در ساحتی‬
‫چون آسمان ایمن شوی از هر شکست‬ ‫از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان‬
‫و آفتی‬
‫باغی درآیی کاندر او نبود خزان را‬ ‫از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل‬
‫غارتی‬
‫شرحی خوشی جان پروری کان را‬ ‫خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود‬
‫نباشد غایتی‬

‫‪2443‬‬
‫آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید‬ ‫ای تو ملول از کار من من تشنه تر هر ساعتی‬
‫حاجتی‬
‫معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی‬ ‫بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شی ء شود‬
‫رایتی‬
‫برخواند اندر مکتبت از لوح محفوظ‬ ‫یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت‬
‫آیتی‬
‫مر خاکیان را گوهری مر ماهیان را‬ ‫ای رحمه للعالمین بخشی ز دریای یقین‬
‫راحتی‬
‫چندین خلیق اندر او مر هر یکی را‬ ‫موجش گهی گوهر دهد لطفش گهی کشتی کشد‬
‫حالتی‬
‫وز بهر خدمت موج او گه گه نماید‬ ‫خود پیشتر اجزای او در سجده همچون شاکران‬
‫قامتی‬
‫چون واهب اندر بخششی چون راهب‬ ‫در پیش دریای نهان این هفت دریای جهان‬
‫اندر طاعتی‬
‫پس عمر ما بی حد بود ما را نباشد‬ ‫دریای پرمرجان ما عمر دراز و جان ما‬
‫غایتی‬
‫سیلت سوی دریا برد پیشت نباشد آفتی‬ ‫ای قطره گر آگه شوی با سیل ها همره شوی‬
‫گوش تو گیرد می کشد کو بر تو دارد‬ ‫ور سرکشی غافل شوی آن سیل عشق مستوی‬
‫رافتی‬
‫کز غیب جوقی طوطیان آورده اندم‬ ‫مستفعلن مستفعلن اکنون شکر پنهان کنم‬
‫غارتی‬
‫نی این شکر را صورتی نی طوطیان‬ ‫شکر نگر تو نو به نو آواز خاییدن شنو‬
‫را آلتی‬
‫طوطی و حلقوم بشر آن را ندارد‬ ‫دارد خدا قندی دگر کان ناید اندر نیشکر‬
‫طاقتی‬
‫کان مطلع خورشید او دارد عجایب‬ ‫چون شمس تبریزی که او گنجا ندارد در فلک‬
‫ساحتی‬

‫‪2444‬‬
‫چون برپری سوی فلک همچون ملک‬ ‫چون درشوی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی‬
‫مه رو شوی‬
‫سرخیل عشرت ها شوی گر چه ز غم‬ ‫گر همچو روغن سوزدت خود روشنی کردی همه‬
‫چون مو شوی‬
‫هم کفر و هم ایمان شوی هم شیر و‬ ‫هم ملک و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی‬
‫هم آهو شوی‬
‫بی مرکب و بی پا روی چون آب‬ ‫از جای در بی جا روی وز خویشتن تنها روی‬
‫اندر جو شوی‬
‫هم تلخ و هم حلوا شوی با طبع می‬ ‫چون جان و دل یکتا شوی پیدای ناپیدا شوی‬
‫همخو شوی‬
‫گرداب ها را بردری راهی کنی یک‬ ‫از طبع خشکی و تری همچون مسیحا برپری‬
‫سو شوی‬
‫پرده نباشی نور را گر چون فلک نه‬ ‫شیرین کنی هر شور را حاضر کنی هر دور را‬
‫تو شوی‬
‫تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو‬ ‫شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته‬
‫شوی‬
‫یاهو نگویی زان سپس چون غرقه‬ ‫خالی کنی سر از هوس گردی تو زنده بی نفس‬
‫یاهو شوی‬
‫با من نباشی من شوی چون تو ز خود‬ ‫هر خانه را روزن شوی هر باغ را گلشن شوی‬
‫بی تو شوی‬
‫تا تازه و خندان و خوش چون شاخ‬ ‫سر در زمین چندین مکش سر را برآور شاد کش‬
‫شفتالو شوی‬
‫چون شاه مسکین پروری چون ماه‬ ‫دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنی‬
‫ظلمت جو شوی‬
‫مرهم نجویی زخم را خود زخم را‬ ‫تو جان نخواهی جان دهی هر درد را درمان دهی‬
‫دارو شوی‬

‫‪2445‬‬
‫چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه‬ ‫از بامدادان ساغری پر کرد خوش خماره ای‬
‫پاره ای‬
‫و آن ساغری در دست او هر چاره‬ ‫آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست او‬
‫بیچاره ای‬
‫در گلشنی پر یاسمین بر چشمه ای‬ ‫چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین‬
‫فواره ای‬
‫بر کف بنه ساغر هل بر رغم هر غم‬ ‫ای ساقی شیرین صل جان علی و بوالعل‬
‫باره ای‬
‫بر تشنگان و خاکیان در عالم غداره‬ ‫چون آفتاب آسمان می گرد و جوهر می فشان‬
‫ای‬
‫هنگام کار آمد کنون ما هر یکی آن‬ ‫ای ساحر و ای ذوفنون ای مایه پنجه جنون‬
‫کاره ای‬
‫عشقی عجب می باختم با غره غراره‬ ‫چون ساغری پرداختم جامه حیا انداختم‬
‫ای‬
‫ماه مرا سجده کنان سرمست هر‬ ‫افلکیان بر آسمان زان بوی باده سرگران‬
‫فراره ای‬
‫بر سنگ زن بشکن سبو بر رغم هر‬ ‫انهار باده سو به سو در هر چمن پنجاه جو‬
‫خشم آره ای‬
‫سلطان مستی می رسد با لشکر‬ ‫رحمت به پستی می رسد اکسیر هستی می رسد‬
‫جراره ای‬
‫گر از سر بامی کنی در سابقان نظاره‬ ‫خیمه معیشت برکنی آتش به خیمه درزنی‬
‫ای‬
‫بر موج ها بر می زند در قلزمی‬ ‫مستی چو کشتی و عمد هر لحظه کژمژ می شود‬
‫زخاره ای‬
‫چون رستی از حبس اجل بی روزن‬ ‫می گویم ای صاحب عمل و ای رسته جانت از علل‬
‫و درساره ای‬
‫هم قصه گو و هم خمش هم بنده هم‬ ‫زین عالم تلخ و ترش زین چرخ پیر طفل کش‬
‫اماره ای‬
‫خود را بدیدم ناگهان در شهر جان‬ ‫گفتا مرا شاه جهان درداد یک ساغر نهان‬
‫سیاره ای‬
‫راه جهان ممتحن از غیرت ستاره ای‬ ‫پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن‬
‫چون چشمه ای برکرده سر بی معدنی‬ ‫چون معبرم خیره نگر نی رخنه پیدا و نه در‬
‫از خاره ای‬
‫شیرم بده چون مادران بیرون کش از‬ ‫ای چاشنی شکران درده همان رطل گران‬
‫گهواره ای‬
‫ای خاک را روزی رسان مقصود هر‬ ‫ای ساز و ناز ناکسان حیرت فزای نرگسان‬
‫آواره ای‬
‫سجده کنانند این نفس هر فکر دل‬ ‫زان باده همچون عسس ایمن کن هر دزد و خس‬
‫افشاره ای‬
‫ای ساقی خورشیدرو خون ریز هر‬ ‫ای جام راح روح جو آسایش مجروح جو‬
‫استاره ای‬
‫ترکاری و یاغی به سان هموار و‬ ‫ای روزی دل ها رسان جان کسان و ناکسان‬
‫ناهمواره ای‬
‫زنجیر تو چون طوق زر تشریف هر‬ ‫چون نفخ صوری در صور شورنده حشر و حشر‬
‫جباره ای‬
‫کردی دماغ گول را از علم تو عیاره‬ ‫بردی ز جان معقول را وین عقل چون معزول را‬
‫ای‬
‫بر عقل خنبک می زند یا بر فن‬ ‫تا گردن شک می زند بر میر و بر بک می زند‬
‫مکاره ای‬
‫می ساز و صورت می شکن در‬ ‫بس کن درآ در انجمن در انخلق مرد و زن‬
‫خلوت فخاره ای‬
‫در صدر دل مانند هش بر اوج چون‬ ‫چون گل سخن گوی و خمش هرگز نباشد روترش‬
‫طیاره ای‬

‫‪2446‬‬
‫میخانه ها برهم زدی تا سوی میدان‬ ‫ای شهسوار خاص بک کز عالم جان تاختی‬
‫تاختی‬
‫تو سبلتان برتافتی هم سوی ایشان‬ ‫چون ساکنان آسمان خود گوش ما برتافتند‬
‫تاختی‬
‫آه پس کدامین عرصه بد تا تو بر‬ ‫ای تو نهاده یک قدم بگذشته از هر دو جهان‬
‫اسبان تاختی‬
‫تو پرده ای نگذاشتی چون سوی‬ ‫خود پرده ها و قافیه وآنگه خراب عشق تو‬
‫انسان تاختی‬
‫مر جسم را خود اسم شد تو چونک بر‬ ‫عقل از تو بی عقلی شده عشق از تو هم حیران شده‬
‫جان تاختی‬

‫‪2447‬‬
‫این عقل ما آدم بدی این نفس ما‬ ‫یک ساعت ار دو قبلکی از عقل و جان برخاستی‬
‫حواستی‬
‫تدریس با تقدیس او بالتر از اسماستی‬ ‫ور آدم از ایوان دل درنامدی در آب و گل‬
‫نفس چو سایه سرنگون خورشید‬ ‫ور لنسلم گوی ظن اسلمت گفتی چون خلیل‬
‫سربالستی‬
‫بعد از تمامی ل شدن در وحدت‬ ‫ور هستی تن ل شدی این نفس سربال شدی‬
‫الستی‬
‫بر جای یک خورشید صد خورشید‬ ‫گر ضعف و سستی نیستی در دیده خفاش تن‬
‫جان افزاستی‬
‫با جبرئیل ماه رو ابلیس هم سیماستی‬ ‫گر نیک و بد نزد خدا یک سان بدی در ابتل‬
‫هر چه که ناپیداستش بر وی همه‬ ‫ور رازدارستی بشر پیدا نکردی خیر و شر‬
‫پیداستی‬
‫چون می نبیند اصل را ای کاشکی‬ ‫این حس چون جاسوس ما شد بسته و محبوس ما‬
‫اعماستی‬
‫گر کاسه نگزیدی مگس در حین‬ ‫بنشسته حس نفس خس نزدیک کاسه چون مگس‬
‫مگس عنقاستی‬
‫آراستش بر طامعان ای کاشکی‬ ‫استاره ها چون کاس ها مانند زرین طاس ها‬
‫ناراستی‬
‫با گفت کی پردازیی گر چشم تو آن‬ ‫خاموش باش اندیشه کن کز لمکان آید سخن‬
‫جاستی‬
‫گر ذوق در گفتن بدی هر ذره ای‬ ‫از شمس تبریزی ببین هر ذره را نور یقین‬
‫گویاستی‬

‫‪2448‬‬
‫خوشتر ز مستی ابد بی باده و بی آلتی‬ ‫ای داده جان را لطف تو خوشتر ز مستی حالتی‬
‫آن ساعتی پاک از کی و تا کی‬ ‫یک ساعتی تشریف ده جان را چنان تلطیف ده‬
‫عجایب ساعتی‬
‫یاغی به شادی منتظر تا کی کنی تو‬ ‫شاهنشه یغماییی کز دولت یغمای تو‬
‫غارتی‬
‫پا می نداند کفش خود کان لیق است‬ ‫جان چون نداند نقش خود یا عالم جان بخش خود‬
‫و بابتی‬
‫وز کفش خود شد خوشتری پا را در‬ ‫پا را ز کفش دیگری هر لحظه تنگی و شری‬
‫آن جا راحتی‬
‫کز غیب هر جان را بود درخورد هر‬ ‫جان نیز داند جفت خود وز غیب داند نیک و بد‬
‫جان ساحتی‬
‫چون نیست او را این زمان از بهر آن‬ ‫جانی که او را هست آن محبوس از آن شد در جهان‬
‫دم طاقتی‬
‫خلعت نهاده بهر او تا برکشد او قامتی‬ ‫چون شاه زاده طفل بد پس مخزنش بر قفل بد‬
‫در مشکلت دو جهان نبود سوالت‬ ‫تو قفل دل را باز کن قصد خزینه راز کن‬
‫حاجتی‬
‫خمخانه مردان دل است وز وی چه مستی حاصل است طفلی و پایت در گل است پس صبر‬
‫کن تا غایتی‬
‫از دور گردی خاسته تابان شده یک‬ ‫تا غایتی کز گوشه ای دولت برآرد جوشه ای‬
‫رایتی‬
‫از مفخر تبریز و چین اندر بصیرت‬ ‫بنوشته بر رایت که این نقش خداوند شمس دین‬
‫آیتی‬

‫‪2449‬‬
‫و اکنون همی خواهم ز تو کز گفت‬ ‫من پیش از این می خواستم گفتار خود را مشتری‬
‫خویشم واخری‬
‫مست خلیلم من کنون سیر آمدم از‬ ‫بت ها تراشیدم بسی بهر فریب هر کسی‬
‫آزری‬
‫استاد دیگر را بجو بهر دکان بتگری‬ ‫آمد بتی بی رنگ و بو دستم معطل شد بدو‬
‫قدر جنون بشناختم ز اندیشه ها گشتم‬ ‫دکان ز خود پرداختم انگازها انداختم‬
‫بری‬
‫ترکیب او ویران کنم گر او نماید‬ ‫گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل‬
‫لمتری‬
‫پای علم آن کس بود کو راست جانی‬ ‫کی درخور لیلی بود آن کس کز او مجنون شود‬
‫آن سری‬

‫‪2450‬‬
‫و آن لطف بی حد زان کند تا هیچ از‬ ‫در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری‬
‫حد نگذری‬
‫گر پای در بیرون نهی زین خانقاه‬ ‫با صوفیان صاف دین در وجد گردی همنشین‬
‫شش دری‬
‫پنهان دری که هر شبی زان در همی‬ ‫داری دری پنهان صفت شش در مجو و شش جهت‬
‫بیرون پری‬
‫تا واکشندت صبحدم تا برنپری یک‬ ‫چون می پری بر پای تو رشته خیالی بسته اند‬
‫سری‬
‫هست این جهان همچون رحم این‬ ‫بازآ به زندان رحم تا خلقتت کامل شدن‬
‫جمله خون زان می خوری‬
‫جان جعفر طیار شد تا می نماید‬ ‫جان را چو بررویید پر شد بیضه تن را شکست‬
‫جعفری‬
‫‪2451‬‬
‫دی نکته ای فرموده ای جان را برای‬ ‫دریوزه ای دارم ز تو در اقتضای آشتی‬
‫آشتی‬
‫کاری نمی بینم دگر ال نوای آشتی‬ ‫جان را نشاط و دمدمه جمله مهماتش همه‬
‫جان را فتد یا رب عجب با جسم رای‬ ‫جان خشم گیرد با کسی گردد جهانش محبسی‬
‫آشتی‬
‫سر با تو چون خشمین شود آن گاه‬ ‫با غیر اگر خشمین شوی گیری سر خویش و روی‬
‫وای آشتی‬
‫بس بوسه ها که دل دهد بر خاک پای‬ ‫گر دستبوس وصل تو یابد دلم در جست و جو‬
‫آشتی‬
‫من هر سخا که کرده ام بود آن سخای‬ ‫هر نیکوی که تن کند از لطف داد جان بود‬
‫آشتی‬
‫خواهم که ناگه درغژم خوش در قبای‬ ‫چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم‬
‫آشتی‬
‫نیکولقا آنگه شود کآید لقای آشتی‬ ‫سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم‬
‫هر چند بدرایی من نگذاشت جای‬ ‫ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن‬
‫آشتی‬
‫تا بی بخار غم شود از تو فضای‬ ‫از نوبهار لم یکن این باد را تلطیف کن‬
‫آشتی‬
‫یا کبر و شیطانی ما با کبریای آشتی‬ ‫آلیش ما چیست خود با بحر جان و جر و مد‬
‫تا بی ریا باشد طلب اندر دعای آشتی‬ ‫خاموش کن ای بی ادب چیزی مگو در زیر لب‬

‫‪2452‬‬
‫گاهی ز غم مجنون شدی گاهی ز‬ ‫ای دل نگویی چون شدی ور عشق روزافزون شدی‬
‫محنت خون شدی‬
‫ای مطرب شیرین قدم می زن نوا تا‬ ‫در عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم‬
‫صبحدم‬
‫نی نی رها کن نام می مستان نگر بی‬ ‫گفتم که شد هنگام می ما غرقه اندر وام می‬
‫جام می‬
‫در من زدی تو آتشی خوشی خوشی‬ ‫تو همچو آتش سرکشی من همچون خاکم مفرشی‬
‫خوشی خوشی‬
‫دل بر دل مستی بزن دستی بزن‬ ‫ای نیست بر هستی بزن بر عیش سرمستی بزن‬
‫دستی بزن‬
‫آن جا مرو این جا نگر گفتا که خه‬ ‫گفتم مها در ما نگر در چشم چون دریا نگر‬
‫سودا نگر‬
‫زان شاخ آبستن بگو پنهان مکن‬ ‫ای بلبل از گلشن بگو زان سرو و زان سوسن بگو‬
‫روشن بگو‬
‫کز تابش روح المین چون چرخ شد‬ ‫آخر همه صورت مبین بنگر به جان نازنین‬
‫روی زمین‬
‫صورت یکی چادر بود در پرده آزر‬ ‫هر نقش چون اسپر بود در دست صورتگر بود‬
‫بود‬

‫‪2453‬‬
‫از دام تن وا می رهد هر خسته دل‬ ‫بویی ز گردون می رسد با پرسش و دلداریی‬
‫اشکاریی‬
‫هر کوه و لنگر زین صل دارد دگر‬ ‫هر مرغ صدپر می شود سوی ثریا می پرد‬
‫رهواریی‬
‫اجزای هر تن سوی سر برداشته‬ ‫مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی‬
‫طیاریی‬
‫گفتا شکفته می شوم اندر نسیم یاریی‬ ‫ای جزو چون بر می پری چون بی پری و بی سری‬
‫از غیر چنگی نشنوی در هیچ خانه‬ ‫در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا ناله ای‬
‫زاریی‬
‫زنبور جان آموخته زین انگبین‬ ‫طنبور دل برداشته ل عیش ال عیشنا‬
‫معماریی‬
‫آمیخته با بندگان بی نخوت و جباریی‬ ‫امروز ساقی کرم دریاعطای محتشم‬
‫در گوش فتنه دردمد هر لحظه ای‬ ‫امروز رستیم ای خدا از غصه آنک قضا‬
‫مکاریی‬
‫ساقی ما هم می کند چون شیر حق‬ ‫راقی جان در می دمد چون پور مریم رقیه ای‬
‫کراریی‬
‫ور بشکند دو سه سبو کم نیستش‬ ‫گر درک بت را بشکند صد بت تراشد در عوض‬
‫فخاریی‬
‫زینهار فراموشت شود در انس کم‬ ‫ای بلبل ار چه یافتی از دولت گل لحن خوش‬
‫گفتاریی‬

‫‪2454‬‬
‫عاشق او شو که دهد ملکت عیش‬ ‫عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی‬
‫ابدی‬
‫عمر دگر جو که بود ساده چو نور‬ ‫چونک سپید است و سیه روز و شب عمر همه‬
‫صمدی‬
‫غافل از این لحظه که تو در لحد بود‬ ‫ای تو فرورفته به خود گاه از آن گور و لحد‬
‫خودی‬
‫گرم به دکان چه روی در پی رزق‬ ‫دیدن روزی ده تو رزق حلل است تو را‬
‫عددی‬
‫نادره بلبل که تویی گلشنی و لعل‬ ‫نادره طوطی که تویی کان شکر باطن تو‬
‫خدی‬
‫آینه هر دو تویی لیک درون نمدی‬ ‫لیلی و مجنون عجب هر دو به یک پوست درون‬
‫بحر صفا را بنگر چنگ در این کف‬ ‫عالم جان بحر صفا صورت و قالب کف او‬
‫چه زدی‬
‫ز آنک قرارش ندهد جنبش موج‬ ‫هیچ قراری نبود بر سر دریا کف را‬
‫مددی‬
‫نیک به نیکی رود و بد برود سوی‬ ‫ز آنک کف از خشک بود لیق دریا نبود‬
‫بدی‬
‫ز آنک دورنگی نبود در دل بحر‬ ‫کف همگی آب شود یا به کناری برود‬
‫احدی‬
‫سجده کنان کای خود من آه چه بیرون‬ ‫موج برآید ز خود و در خود نظاره کند‬
‫ز حدی‬
‫دیده احول بگشا خوش نگر ار‬ ‫جمله جان هاست یکی وین همه عکس ملکی‬
‫باخردی‬

‫‪2455‬‬
‫سر مکش ای دل که از او هر چه‬ ‫برگذری درنگری جز دل خوبان نبری‬
‫کنی جان نبری‬
‫تا نکشی خار غمش گل ز گلستان‬ ‫تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا‬
‫نبری‬
‫تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان‬ ‫تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد‬
‫نبری‬
‫کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان‬ ‫سر ننهد چرخ تو را تا که تو بی سر نشوی‬
‫نبری‬
‫تا صفت گرگ دری یوسف کنعان‬ ‫تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا‬
‫نبری‬
‫تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان‬ ‫تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی‬
‫نبری‬
‫محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری‬ ‫نعمت تن خام کند محنت تن رام کند‬
‫ز آنک در این بیع و شری این ندهی‬ ‫خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان‬
‫آن نبری‬
‫تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری‬ ‫خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود‬
‫تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری‬ ‫آه گدارو شده ای خاطر تو خوش نشود‬
‫رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز‬ ‫هیچ نبرده ست کسی مهره ز انبان جهان‬
‫انبان نبری‬
‫گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان‬ ‫مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم‬
‫نبری‬
‫دست نداری ز کهان تا دل از ایشان‬ ‫ای کشش عشق خدا می ننشیند کرمت‬
‫نبری‬
‫ز آنک دلی که تو بری راه پریشان‬ ‫هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان‬
‫نبری‬
‫تا همه را رقص کنان جانب میدان‬ ‫راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش‬
‫نبری‬
‫ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان‬ ‫هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود‬
‫نبری‬
‫ز آنک تو بس بی طمعی زر به‬ ‫گر چه که صد شرط کنی بی همه شرطی بدهی‬
‫حرمدان نبری‬

‫‪2456‬‬
‫هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر‬ ‫هم نظری هم خبری هم قران را قمری‬
‫شکری‬
‫هم قدحی هم فرحی هم شب ما را‬ ‫هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی‬
‫سحری‬
‫سوی فلک حمله کنی زهره و مه را‬ ‫هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی‬
‫ببری‬
‫چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری‬ ‫چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی‬
‫چند صفت گشت دلم تا تو بر او‬ ‫چند جنون کرد خرد در هوس سلسله ای‬
‫برگذری‬
‫هین که خروس سحری مانده شد از‬ ‫آن قدح شاده بده دم مده و باده بده‬
‫ناله گری‬
‫لله رخا تو ز یکی لله ستان دگری‬ ‫گر به خرابات بتان هر طرفی لله رخی است‬
‫تیر بل از تو رسد هم تو بل را سپری‬ ‫هم تو جنون را مددی هم تو جمال خردی‬
‫مادر دولت بکند دختر جان را پدری‬ ‫چونک صلح دل و دین مجلس دل را شد امین‬
‫‪2457‬‬
‫چند بگفتم که مده دل به کسی بی‬ ‫ای دل سرگشته شده در طلب یاوه روی‬
‫گروی‬
‫با چو منی ساده دلی خیره سری خیره‬ ‫بر سر شطرنج بتی جامه کنی کیسه بری‬
‫شوی‬
‫آنک ز گنج زر او من نرسیدم به‬ ‫برد همه رخت مرا نیست مرا برگ کهی‬
‫جوی‬
‫آن کهنی کو دهدم هر نفسی جان نوی‬ ‫تا بخورد تا ببرد جان مرا عشق کهن‬
‫خوش گهری خوش نظری خوش‬ ‫آن کهنی نوصفتی همچو خدا بی جهتی‬
‫خبری خوش شنوی‬
‫دشمن تو جو دروی یار تو گندم‬ ‫خرمن گل گشت جهان از رخت ای سرو روان‬
‫دروی‬
‫برکش خورشیدصفت شبنمه ای‬ ‫جذب کن ای بادصفت آب وجود همه را‬
‫رازگوی‬
‫ای چو صبا بالطفی نی چو صبا خیره‬ ‫ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغ کنی‬
‫دوی‬
‫شاخ کژی را بکند صاحب بستان به‬ ‫گر صفتی در دل من کژ شود آن را تو بکن‬
‫خوی‬
‫موش کی باشد برمد از دم گربه به‬ ‫گر چه شود خانه دین رخنه ز موش حسدی‬
‫موی‬
‫دلبر و دل جمع شدند لیک نباشند دوی‬ ‫سبز شود آب و گلی چون دهدش وصل دلی‬
‫ظلمت هستی چه زند پیش صبوح چو‬ ‫پیشتر آ تا که نه من مانم این جا نه سخن‬
‫تویی‬

‫‪2458‬‬
‫زخم مزن بر جگر خسته خسته‬ ‫سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه گری‬
‫جگری‬
‫زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان‬ ‫بر دل من زن همه را ز آنک دریغ است و غبین‬
‫دگری‬
‫تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری‬ ‫بازرهان جمله اسیران جفا را جز من‬
‫نی به وفا نی به جفا بی تو مبادم‬ ‫هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم‬
‫سفری‬
‫چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری‬ ‫چونک خیالت نبود آمده در چشم کسی‬
‫کاش بر این دامگهم هیچ نبودی گذری‬ ‫پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی‬
‫این سفر صعب نگر ره ز علی تا به‬ ‫چند بگفتم که خوشم هیچ سفر می نروم‬
‫ثری‬
‫بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری‬ ‫لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم‬
‫بازبیایی به وطن باخبری پرهنری‬ ‫چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی‬
‫بهر خبر خود که رود از تو مگر بی‬ ‫گفتم ای جان خبر بی تو خبر را چه کنم‬
‫خبری‬
‫بی خطر و خوف کسی بی شر و‬ ‫چون ز کفت باده کشم بی خبر و مست و خوشم‬
‫شور بشری‬
‫برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره‬ ‫گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان‬
‫سری‬
‫گر ننماید کرمش این شب ما را‬ ‫قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی‬
‫سحری‬

‫‪2459‬‬
‫از جهت خسته دلن جان و نگهبان‬ ‫عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی‬
‫منی‬
‫بولهب وسوسه را تا نکنی راه زنی‬ ‫همچو علی در صف خود سر نبری از کف خود‬
‫غازی من حاجی من گر چه به تن در‬ ‫راه زنان را بزنی تا که حقت نام نهد‬
‫وطنی‬
‫بارگه جان و دلی گنجگه بوالحسنی‬ ‫ساقی جام ازلی مایه قند و عسلی‬
‫جمع صفا را نمکی شمع خدا را لگنی‬ ‫جنبش پر ملکی مطلع بام فلکی‬
‫عربده شان یاد دهی یا منشان درفکنی‬ ‫باده دهی مست کنی جمله حریفان مرا‬
‫گر نری و پاکدلی مومنی و موتمنی‬ ‫از یک سوراخ تو را مار دوباره نگزد‬
‫نام کسی گو که از او چون گل تر‬ ‫خامش باش ای دل من نام مرا هیچ مگو‬
‫خوش دهنی‬

‫‪2460‬‬
‫تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که‬ ‫تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی‬
‫تویی‬
‫گر مه و خورشید شوم من کم از آنم‬ ‫من همه در حکم توام تو همه در خون منی‬
‫که تویی‬
‫باش چنین تیز مران تا که بدانم که‬ ‫با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری‬
‫تویی‬
‫کرد خبر گوش مرا جان و روانم که‬ ‫دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من‬
‫تویی‬
‫جان و دلی را چه محل ای دل و جانم‬ ‫چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت‬
‫که تویی‬
‫لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که‬ ‫ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما‬
‫تویی‬
‫بر سر آن منظره ها هم بنشانم که‬ ‫چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم‬
‫تویی‬
‫من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که‬ ‫مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من‬
‫تویی‬
‫عذر گناهی که کنون گفت زبانم که‬ ‫زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم‬
‫تویی‬

‫‪2461‬‬
‫بی دل من بی دل من راست شدی هر‬ ‫چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی‬
‫چه بدی‬
‫فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیک و‬ ‫گر کژ و گر راست شدی ور کم ور کاست شدی‬
‫بدی‬
‫دانش و گولی نبدی طبل تحیات زدی‬ ‫هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی‬
‫کهنه نه ام خواجه نوم در مدد اندر‬ ‫خواجه چه گیری گروم تو نروی من بروم‬
‫مددی‬
‫چون عددی را بخورد بازدهد بی‬ ‫آتش و نفتم نخورد ور بخورد بازدهد‬
‫عددی‬
‫دانک من اندر چمنم صورت من در‬ ‫بر سر خرپشته من بانگ زن ای کشته من‬
‫لحدی‬
‫آنک در آن دام بود کی خوردش دام و‬ ‫گر چه بود در لحدی خوش بودش با احدی‬
‫ددی‬
‫زارتر از مور بود ز آنک ندارد‬ ‫و آنک از او دور بود گر چه که منصور بود‬
‫سندی‬

‫‪2462‬‬
‫از شکرستان ازل آمده ای بازپری‬ ‫طوطی و طوطی بچه ای قند به صد ناز خوری‬
‫بزم ز آغاز نهم چون تو به آغاز دری‬ ‫قند تو فرخنده بود خاصه که در خنده بود‬
‫هم طرب اندر طربی هم شکر اندر‬ ‫ای طربستان ابد ای شکرستان احد‬
‫شکری‬
‫یا قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمری‬ ‫یوسف اندر تتقی یا اسدی بر افقی‬
‫تا همه را مست کنی خرقه مستان‬ ‫ساقی این میکده ای نوبت عشرت زده ای‬
‫ببری‬
‫زین خبرم بازرهان ای که ز من‬ ‫مست شدم مست ولی اندککی باخبرم‬
‫باخبری‬

‫می نهلد تا نگرم که ملکی یا بشری‬ ‫پیشتر آ پیش که آن شعشعه چهره تو‬
‫شیشه گران شیشه شکن مانده از‬ ‫رقص کنان هر قدحی نعره زنان وافرحی‬
‫شیشه گری‬
‫از کف حق جام بری به که سرانجام‬ ‫جام طرب عام شده عقل و سرانجام شده‬
‫بری‬
‫عقل جهان یک سری و عقل نهانی‬ ‫سر ز خرد تافته ام عقل دگر یافته ام‬
‫دوسری‬
‫از همگان می ببرم تا که تو از من‬ ‫راهب آفاق شدم با همگان عاق شدم‬
‫نبری‬
‫در جز تو چون نگرد آنک تو در وی‬ ‫با غمت آموخته ام چشم ز خود دوخته ام‬
‫نگری‬
‫چون ابدا آن توام نی قنقم رهگذری‬ ‫داد ده ای عشق مرا وز در انصاف درآ‬
‫ز آنک مقیمی به نظر روز و شب‬ ‫من به تو مانم فلکا ساکنم و زیر و زبر‬
‫اندر سفری‬
‫حاضر آنی که از او در سفر و در‬ ‫ناظر آنی که تو را دارد منظور جهان‬
‫حضری‬

‫‪2463‬‬
‫در خم گردون فکنم هر نفسی غلغله‬ ‫آه چه دیوانه شدم در طلب سلسله ای‬
‫ای‬
‫خون جگر می سپرم در طلب قافله‬ ‫زیر قدم می سپرم هر سحری بادیه ای‬
‫ای‬
‫بر کف پای دل من از ره او آبله ای‬ ‫آه از آن کس که زند بر دل من داغ عجب‬
‫هم به زمین درفکند هیبت او زلزله‬ ‫هم به فلک درفکند زهره ز بامش شرری‬
‫ای‬
‫صد چو مرا دفع کند او به یکی هین‬ ‫هیچ تقاضا نکنم ور بکنم دفع دهد‬
‫هله ای‬
‫آید عشق چله گر بر سر من با چله‬ ‫چونک از او دفع شوم گوشگکی سر بنهم‬
‫ای‬
‫‪2464‬‬
‫می برمد از او دلم چون دل تو ز‬ ‫هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتری‬
‫مقذری‬
‫نیست به پیش همتم زو طربی و‬ ‫هر هنری و هر رهی کان برسد به ابلهی‬
‫مفخری‬
‫زو نخورد شکرلبی فر ندهد به‬ ‫گر شکر است عسکری چون برسد به هر دهن‬
‫مخبری‬
‫کان همه است مشترک می نبود ورا‬ ‫گر قمر است و گر فلک ور صنمی است بانمک‬
‫فری‬
‫سور سگان کافران می نخورد‬ ‫آنچ بداد عامه را خلعت خاص نبود آن‬
‫غضنفری‬
‫شربت عام کم خورم گر چه بود ز‬ ‫مجلس خاص بایدم گر چه بود سوی عدم‬
‫کوثری‬
‫با حدثی چه خو کنی همچو روان‬ ‫لف مسیح می زنی بول خران چه بو کنی‬
‫کافری‬
‫جان خران به بوی آن برنزدی چرا‬ ‫گر نبدی متاع زر اصل وجود بول خر‬
‫خوری‬
‫شاد نشد به شحنگی هیچ قباد و‬ ‫مرد چو گوهری بود قیمت خویش خود کند‬
‫سنجری‬
‫برنجهید بر زبر آن سبک است و‬ ‫زر تو بریز بر گهر چونک بماند زیر زر‬
‫ابتری‬
‫بیش کنش نثار زر هست عزیز‬ ‫ور بجهید بر زبر قیمت او است بیشتر‬
‫گوهری‬
‫بر سر زر برآ که ل گر تو نه ای‬ ‫ما گهریم و این جهان همچو زری در امتحان‬
‫محقری‬
‫با سگ و خوک مشترک با خر و گاو‬ ‫شهوت حلق بی نمک شهوت فرج پس دوک‬
‫همسری‬
‫همت شاه و سنجری قبله گه پیمبری‬ ‫نیست سزای مهتری نیست هوای سروری‬
‫در طلب تجلیی در نظری و منظری‬ ‫عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی‬
‫بر در دل نشستنی تا بگشایدت دری‬ ‫آب حیات جستنی جامه در آب شستنی‬
‫فرض بود مسابقه بر دل هر مظفری‬ ‫در طرب و معاشقه در نظر و معانقه‬
‫در تک و پوی اختران هر یک چون‬ ‫نیست روش طرنطران بنگر سوی آسمان‬
‫مسخری‬
‫سیر نفوسشان ببین گرد سرای مهتری‬ ‫روز خنوسشان ببین شام کنوسشان ببین‬
‫در تک و پوی و در سبق بی قدمی و‬ ‫غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق‬
‫بی پری‬
‫ولوله سحر نگر راست چو روز‬ ‫گرم روی خور نگر شب روی قمر نگر‬
‫محشری‬
‫نفس کریم کشتیی نفس لیم لنگری‬ ‫جان تقی فرشته ای جان شقی درشته ای‬
‫عمر چو جوی آب دان شوق چو خمر‬ ‫رحم چو جوی شیر بین شهوت جوی انگبین‬
‫احمری‬
‫همچو صفات و ذات هو هست نهان و‬ ‫در تو نهان چهارجو هیچ نبینیش که کو‬
‫ظاهری‬
‫لذت عمر در کمین رحم به زیر‬ ‫جوشش شوق از کجا جنبش ذوق از کجا‬
‫چادری‬
‫در پی اختیار او هر یک بسته زیوری‬ ‫خلق شده شکار او فرجه کنان کار او‬
‫عدل مثال مشعله ظلم چو کور یا کری‬ ‫شب به مثال هندوی روز مثال جادوی‬
‫عشق چو مست و بنگیی صبر و حیا‬ ‫عقل حریف جنگیی نفس مثال زنگیی‬
‫چو داوری‬
‫گفته به جان هر یکی غیر پیام دیگری‬ ‫شاه بگفته نکته ای خفیه به گوش هر کسی‬
‫او فکند به هر زمان اینت ظریف‬ ‫جنگ میان بندگان کینه میان زندگان‬
‫یاوری‬
‫گفت به ابر نکته ای کرد دو چشم او‬ ‫گفت حدیث چرب و خوش با گل و داد خنده اش‬
‫تری‬
‫هیچ یکی ز یک دگر پند نکرده‬ ‫گوید گل که بزم به گوید ابر گریه به‬
‫باوری‬
‫گفته به چرخ چرخ زن گرد منازل‬ ‫گفته به شاخ رقص کن گفته به برگ کف بزن‬
‫ثری‬
‫گفته به صبر خون گری در غم هجر‬ ‫گفته به عقل طیره شو گفته به عشق خیره شو‬
‫دلبری‬
‫گفته به باد درربا پرده ز روی‬ ‫گفته به رخ بخند خوش گفته به زلف پرده کش‬
‫عبهری‬
‫گفته به دل عبور کن بر رخ هر‬ ‫گفته به موج شور کن کف ز زلل دور کن‬
‫مصوری‬
‫تا نکنی ملمتی گر شده ام سخنوری‬ ‫هر طرفی علمتی هر نفسی قیامتی‬
‫صبر مرا بکشت حق صبر نماند و‬ ‫بر سر من نبشت حق در دل من چه کشت حق‬
‫صابری‬
‫آه چه جای گفتن است آه ز عشق‬ ‫این همه آب و روغن است آنچ در این دل من است‬
‫پروری‬
‫جاء اوان دره برزه لمن یری‬ ‫لح صبوح سره فاح نسیم بره‬
‫امله من المل فهمه لمن دری‬ ‫انزله من العلی انشاه من الول‬
‫نوره بنوره ایقظه من الکری‬ ‫زینه لوصله الحقه باصله‬
‫عز و جل و اغتنی لیس یرام بالشری‬ ‫لیس لهم ندیده کلهم عبیده‬
‫حدثنا به ما نجی اخبرنا بما جری‬ ‫اکرمنا ابرنا طیبنا و سرنا‬
‫عز وجود مثله فی البلدان و القری‬ ‫طاب جوار ظله من علی مقله‬
‫ساخت شعاع نور او از دل بنده‬ ‫از تبریز شمس دین یک سحری طلوع کرد‬
‫مظهری‬

‫‪2465‬‬
‫و آن شه بی نشانه را جلوه دهی نشان‬ ‫آمده ای که راز من بر همگان بیان کنی‬
‫کنی‬
‫گفتم می نمی خورم گفت مکن زیان‬ ‫دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش‬
‫کنی‬
‫دست برم به جعد تو باز ز من کران‬ ‫گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم‬
‫کنی‬
‫جان به تو روی آورد روی بدو گران‬ ‫دید که ناز می کنم گفت بیا عجب کسی‬
‫کنی‬
‫خاصبک نهان منم راز ز من نهان‬ ‫با همگان پلس و کم با چو منی پلس هم‬
‫کنی‬
‫قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی‬ ‫گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین‬
‫ور به ستیزه سر کشی روز اجل چنان‬ ‫سوی شهی نگر که او نور نظر دهد تو را‬
‫کنی‬
‫چون ز پی سیاهه ای روی چو‬ ‫رنگ رخت که داد روز رد شو از برای او‬
‫زعفران کنی‬
‫حیف بود خروس را ماده چو ماکیان‬ ‫همچو خروس باش نر وقت شناس و پیش رو‬
‫کنی‬
‫جان و روان تو منم سوی دگر روان‬ ‫کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود‬
‫کنی‬
‫نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان‬ ‫گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضه ای‬
‫کنی‬
‫چشمه چشم حس را بحر در عیان‬ ‫ور دو سه روز چشم را بند کنی باتقوا‬
‫کنی‬
‫قامت تیر چرخ را بر زه خود کمان‬ ‫ور به نشان ما روی راست چو تیر ساعتی‬
‫کنی‬
‫شرح کنم که پیش من بر چه نمط‬ ‫بهتر از این کرم بود جرم تو را گنه تو را‬
‫فغان کنی‬
‫گر همه ذره ذره را بازکشی دهان‬ ‫بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان‬
‫کنی‬

‫‪2466‬‬
‫ای که چو آفتاب و مه دست کرم‬ ‫ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیاده ای‬
‫گشاده ای‬
‫جام جهان نمای را بر کف جان نهاده‬ ‫صبح که آفتاب خود سر نزده ست از زمین‬
‫ای‬
‫روی زمین گرفته ای داد زمانه داده‬ ‫مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی‬
‫ای‬
‫چشمه مشک دیده ای جوشش خنب‬ ‫مایه صد ملمتی شورش صد قیامتی‬
‫باده ای‬
‫ز آنک به گردن همه بسته تر از قلده‬ ‫سر نبرد هر آنک او سر کشد از هوای تو‬
‫ای‬
‫گر چه ز دوش بیخودی بی سر و پا‬ ‫خیز دل و خلق را سوی صبوح بانگ زن‬
‫فتاده ای‬
‫دشمن عقل و دانشی فتنه مرد ساده ای‬ ‫هر سحری خیال تو دارد میل سردهی‬
‫همچو کباب قوتی همچو شراب شاده‬ ‫همچو بهار ساقیی همچو بهشت باقیی‬
‫ای‬
‫عشق سواره ات کند گر چه چنین‬ ‫خیز دل کشان کشان رو سوی بزم بی نشان‬
‫پیاده ای‬
‫گوهر آب و آتشی مونس نر و ماده‬ ‫ذره به ذره ای جهان جانب تو نظرکنان‬
‫ای‬
‫بند ردا و خرقه ای مرد سر سجاده‬ ‫این تن همچو غرقه را تا نکنی ز سر برون‬
‫ای‬
‫یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زاده ای‬ ‫باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو‬
‫جانب بزم خویش کش شاه طریق‬ ‫لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را‬
‫جاده ای‬

‫‪2467‬‬
‫این چه بتی است ای خدا این چه بل و‬ ‫کعبه طواف می کند بر سر کوی یک بتی‬
‫آفتی‬
‫بر شکرش نبات ها چون مگسی است‬ ‫ماه درست پیش او قرص شکسته بسته ای‬
‫زحمتی‬
‫سجده کنان که ای صنم بهر خدای‬ ‫جمله ملوک راه دین جمله ملیک امین‬
‫رحمتی‬
‫زان سوی عزت و شرف سخت‬ ‫اهل هزار بحر و کف گوهر عشق را صدف‬
‫بلندهمتی‬
‫در غلبات نور خود آه عظیم آیتی‬ ‫او است بهشت و حور خود شادی و عیش و سور خود‬
‫ذره مر آفتاب را گشت حریف و بابتی‬ ‫بشنو این خطاب را ساخته شو جواب را‬
‫گشته سخن سبوصفت بر یم بی نهایتی‬ ‫ای تبریز محرمت شمس هزار مکرمت‬

‫‪2468‬‬
‫راحت های عشق را نیست چو عشق‬ ‫نیست بجز دوام جان ز اهل دلن روایتی‬
‫غایتی‬
‫هان مپذیر دمدمه ز آنک کند شکایتی‬ ‫شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه‬
‫جز که ندای ابشروا این است ورا‬ ‫عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو‬
‫قرائتی‬
‫هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی‬ ‫هر سحری حلوتی هر طرفی طراوتی‬
‫هست برای چشم بد نیک بل حمایتی‬ ‫خوبی جان چو شد ز حد و آن مدد است بر مدد‬
‫ز آنک جمال حسن هو نادره است و‬ ‫پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو‬
‫آیتی‬
‫شمس کشید نیزه ای صبح فراشت‬ ‫پرتو روی عشق دان آنک به هر سحرگهان‬
‫رایتی‬
‫سر ز فلک برون کند گوید خوش‬ ‫عشق چو رهنمون کند روح در او سکون کند‬
‫ولیتی‬
‫آینه وجود را کی کنمی رعایتی‬ ‫ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو‬
‫میوه ز روی مرتبت داشت بر او‬ ‫گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است‬
‫بدایتی‬
‫هست دل از زبان تو در غم و در‬ ‫چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو‬
‫نکایتی‬
‫ز آنک سکوت مست را هست قوی‬ ‫خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته‬
‫وقایتی‬
‫خامش تا دهد تو را عشق جز این‬ ‫گر چه نوای بلبلن هست دوای بی دلن‬
‫جرایتی‬

‫‪2469‬‬
‫پاک و لطیف همچو جان صبحدمی به‬ ‫آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی‬
‫تن رسی‬
‫زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن‬ ‫آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت‬
‫رسی‬
‫تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن‬ ‫کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد‬
‫رسی‬
‫ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن‬ ‫همچو حسن ز دست غم جرعه زهر می کشم‬
‫رسی‬
‫هست امید جان که تو در غم دل شکن‬ ‫گر چه غمت به خون من چابک و تیز می رود‬
‫رسی‬
‫پاک شود بدن چو جان چون تو بدین‬ ‫جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان‬
‫بدن رسی‬
‫بوک به بوی طره اش بر سر آن‬ ‫چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش‬
‫رسن رسی‬
‫چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد‬ ‫زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود‬
‫و زن رسی‬
‫مرده ز گور برجهد چون به سر کفن‬ ‫حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد‬
‫رسی‬
‫طالب جان شوی چو دین تا به چه‬ ‫لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین‬
‫شکل و فن رسی‬

‫‪2470‬‬
‫عشق پرست ای پسر باد هواست‬ ‫جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی‬
‫مابقی‬
‫پای بنه در آتشم چند از این منافقی‬ ‫از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم‬
‫سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی‬ ‫از سوی چرخ تا زمین سلسله ای است آتشین‬
‫سلسله را زبون بود نی به طریق‬ ‫عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود‬
‫احمقی‬
‫رو که به جان صادقان صاف و‬ ‫عشق پرست ای پسر عشق خوش است ای پسر‬
‫لطیف و صادقی‬
‫طاقت تو که را بود کآتش تیز مطلقی‬ ‫راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود‬
‫مست کن و بیافرین بازنمای خالقی‬ ‫جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن‬
‫وقت سخن تو خامشی در خمشی تو‬ ‫یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن‬
‫ناطقی‬
‫راست نباشد ای پسر راست برو که‬ ‫بی دل و جان سخنوری شیوه گاو سامری‬
‫حاذقی‬

‫‪2471‬‬
‫صورت این طلسم را هیچ کسی بدید‬ ‫سوخت یکی جهان به غم آتش غم پدید نی‬
‫نی‬
‫ای عجبا بدید کس آنک مرا کشید نی‬ ‫می کشدم به هر طرف قوت کهربای او‬
‫صد قدح است بر قدح آنک قدح چشید‬ ‫هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی‬
‫نی‬
‫شیشه شکست زیر پا پای کسی خلید‬ ‫عشق قرابه باز و من در کف او چو شیشه ای‬
‫نی‬
‫در نفس یگانگی شیخ نه و مرید نی‬ ‫در قدم روندگان شیخ و مرید بی عدد‬
‫سایه بایزید بد مایه بایزید نی‬ ‫آنک میان مردمان شهره شد و حدیث شد‬
‫ز آنک ندید هیچ کس خود رمضان و‬ ‫مژده دهید عاشقان عید وصال می رسد‬
‫عید نی‬

‫‪2472‬‬
‫نی به خدا که از دغل چشم فراز می‬ ‫چشم تو خواب می رود یا که تو ناز می کنی‬
‫کنی‬
‫چونک بخفت بر زرش دست دراز‬ ‫چشم ببسته ای که تا خواب کنی حریف را‬
‫می کنی‬
‫بند کی سخت می کنی بند کی باز می‬ ‫سلسله ای گشاده ای دام ابد نهاده ای‬
‫کنی‬
‫بر سر گور کشتگان بانگ نماز می‬ ‫عاشق بی گناه را بهر ثواب می کشی‬
‫کنی‬
‫گه به مثال مطربان نغنغه ساز می‬ ‫گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می بری‬
‫کنی‬
‫پرده بوسلیک را جفت حجاز می کنی‬ ‫طبل فراق می زنی نای عراق می زنی‬
‫از صدقات حسن خود گنج نیاز می‬ ‫جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را‬
‫کنی‬
‫تاج شهان همی بری ملک ایاز می‬ ‫پرده چرخ می دری جلوه ملک می کنی‬
‫کنی‬
‫اینک به صورتی شدی این به مجاز‬ ‫عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود‬
‫می کنی‬
‫صورت سکه گر کنی آن پی گاز می‬ ‫گنج بل نهایتی سکه کجاست گنج را‬
‫کنی‬
‫در کنف غنای او ناله آز می کنی‬ ‫غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند‬

‫‪2473‬‬
‫بار تو ده شکسته را بارگه وفا تویی‬ ‫آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا تویی‬
‫میمنه را کله تویی میسره را قبا تویی‬ ‫برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد‬
‫چشم نهاده ایم ما در تو که توتیا تویی‬ ‫می زده مییم ما کوفته دییم ما‬
‫آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا تویی‬ ‫روی متاب از وفا خاک مریز بر صفا‬
‫هر چه ز تو زیان کند آن همه را دوا‬ ‫چرخ تو را ندا کند بهر تو جان فدا کند‬
‫تویی‬
‫بهر زکات جان خود ساقی جان ما‬ ‫خیز بیار باده ای مرکب هر پیاده ای‬
‫تویی‬
‫گردن این خبر بزن شحنه کبریا تویی‬ ‫این خبر و مجادلی نیست نشان یک دلی‬
‫باده خاص درفکن خاصبک خدا تویی‬ ‫گردن عربده بزن وسوسه را ز بن بکن‬
‫ما نه کمیم از زنان یوسف خوش لقا‬ ‫وقت لقای یوسفان مست بدند کف بران‬
‫تویی‬
‫این خبری است معتبر پیش تو کاوستا‬ ‫از رخ دوست باخبر وز کف خویش بی خبر‬
‫تویی‬
‫تا که بداند این جهان باز که کیمیا‬ ‫پر کن زان می نهان تا بخوریم بی دهان‬
‫تویی‬
‫گشته به دست انبیا وارث انبیا تویی‬ ‫باده کهنه خدا روز الست ره نما‬

‫‪2474‬‬
‫لیق خرکمان من نیست در این جهان‬ ‫ریگ ز آب سیر شد من نشدم زهی زهی‬
‫زهی‬
‫من چه نهنگم ای خدا بازگشا مرا‬ ‫بحر کمینه شربتم کوه کمینه لقمه ام‬
‫رهی‬
‫هیچ رسد عجب مرا لقمه زفت فربهی‬ ‫تشنه تر از اجل منم دوزخ وار می تنم‬
‫نیست دهان عشق را جز کف تو علف‬ ‫نیست نزار عشق را جز که وصال داروی‬
‫دهی‬
‫گر چه بود گران سری گر چه بود‬ ‫عقل به دام تو رسد هم سر و ریش گم کند‬
‫سبک جهی‬
‫نقش کننده هم تویی در دل هر مشبهی‬ ‫صدق نهنده هم تویی در دل هر موحدی‬
‫روح ز بوی کوی تو مست و خراب‬ ‫نوح ز اوج موج تو گشته حریف تخته ای‬
‫و والهی‬
‫باز به شهر عشق رو ای تو فکنده در‬ ‫خامش باش و بازرو جانب قصر خامشان‬
‫دهی‬

‫‪2475‬‬
‫دست جفا گشاده ای پای وفا کشیده ای‬ ‫باز ترش شدی مگر یار دگر گزیده ای‬
‫ز آنک تو مکر دشمنان در حق من‬ ‫دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفته ام‬
‫شنیده ای‬
‫ای شب دوش من بیا راست بگو چه‬ ‫ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل‬
‫دیده ای‬
‫در پس پرده رفته ای پرده من دریده‬ ‫آینه ای خریده ای می نگری به روی خود‬
‫ای‬
‫عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیده‬ ‫عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم‬
‫ای‬
‫سوزن های بوالعجب در دل من خلیده‬ ‫لعبت صورت مرا دوخته ای به جادوی‬
‫ای‬
‫بر در و بام مردمان دوش چرا دویده‬ ‫بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست‬
‫ای‬
‫از هوس دهان تو تا لب کی گزیده ای‬ ‫هر کی حدیث می کند بر لب او نظر کنم‬
‫کاین ز کجا گرفته ای وین ز کجا‬ ‫تهمت دزد برنهم هر کی دهد نشان تو‬
‫خریده ای‬

‫‪2476‬‬
‫شرح نمی کنم که بس عاقل را‬ ‫هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی‬
‫اشارتی‬
‫باده بیار و دل ببر زود بکن تجارتی‬ ‫فهم کنی تو خود که تو زیرک و پاک خاطری‬
‫چنگ ز چنگ هجر تو کرد حزین‬ ‫نای بنه دهان همی آرد صبح ناله ای‬
‫شکایتی‬
‫شیر و نبید خلد را نیست حدی و‬ ‫درده بی دریغ از آن شیره و شیر رایگان‬
‫غایتی‬
‫نیست بتر ز باخودی مذهب ما جنایتی‬ ‫درده باده ای چو زر پاک ز خویشمان ببر‬
‫تا غم و غصه را کند اشقر می‬ ‫باده شاد جان فزا تحفه بیار از سما‬
‫سیاستی‬
‫دانش غیب یابد و تبصره و فراستی‬ ‫عقل ز نقل تو شود منتقل از عقیله ها‬
‫مست تو را چه کم بود تجربه یا‬ ‫جام تو را چو دل بود در سر و سینه شعله ای‬
‫کفایتی‬
‫سر که بیافت آن طرب کی طلبد‬ ‫دست که یافت مشربی ماند ز حرص و مکسبی‬
‫ریاستی‬
‫دام تو کرکس مرا داد به غم ریاضتی‬ ‫شست تو ماهی مرا چله نشاند مدتی‬
‫پاکدلی و صفوتی توسعه و احاطتی‬ ‫قطره ز بحر فضل تو یافت عجب تبدلی‬
‫یافت به گنج رحمتت از دو جهان‬ ‫نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو‬
‫فراغتی‬
‫ز آنک به جان است متصل حج تو‬ ‫ترک زیارتت شها دان ز خری نه بی خری‬
‫بی مسافتی‬
‫طاق شو از فضول خود حاجت نیست‬ ‫هیچ مگو دل هل طاقت رنج نیستم‬
‫طاقتی‬
‫طاقت گنج نیستت این چه بود‬ ‫طاقت رنج هر کسی داری و می کشی بسی‬
‫خساستی‬
‫بر سر بینیت کند سر دلت علمتی‬ ‫سر دل تو جز ول تا نبود که بی گمان‬
‫نقد شود در این جهان عرض تو را‬ ‫حشر شود ضمیر تو در سخن و صفیر تو‬
‫قیامتی‬
‫ز آنک تو راست در کرم ثابتی و‬ ‫از بد و نیک مجرمان کند نشد وفای تو‬
‫مهارتی‬
‫جز ز زلل بحر تو نیست یقین‬ ‫جان و دل مرید را از شهوات ما و من‬
‫طهارتی‬
‫کعبه روان شده به تو تا که کند‬ ‫متقیان به بادیه رفته عشا و غادیه‬
‫زیارتی‬
‫یافت ز بندگی تو سروری و سیادتی‬ ‫روح سجود می کند شکر وجود می کند‬
‫ذره به ذره را بود نوع دگر شهادتی‬ ‫بر کرم و کرامت خنده آفتاب تو‬
‫روی به کعبه کرم مشتغل عبادتی‬ ‫جمله به جست و جوی تو معتکفان کوی تو‬
‫یاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی‬ ‫پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعت‬
‫گاه چو نای می کند بهر دم تو قامتی‬ ‫گاه چو چنگ می کند پیش درت رکوع خوش‬
‫بوی برد به خامشی هر دل باشهامتی‬ ‫بس کن ای خرد از این ناله و قصه حزین‬

‫‪2477‬‬
‫خاربنان خشک را از گل او طراوتی‬ ‫سرکه هفت ساله را از لب او حلوتی‬
‫سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی‬ ‫جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی‬
‫وز نظری که افکند زنده شود ولیتی‬ ‫از گذری که او کند گردد سرد دوزخی‬
‫گر بت من ز مرده ای یاد کند حکایتی‬ ‫مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود‬
‫آنک ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی‬ ‫آنک ز چشم شوخ او هر نفسی است فتنه ای‬
‫آه که از هوای او می رسدم ملمتی‬ ‫آه که در فراق او هر قدمی است آتشی‬

‫‪2478‬‬
‫یک نفسی چو بازی و یک نفسی‬ ‫باز چه شد تو را دل باز چه مکر اندری‬
‫کبوتری‬
‫باز چو نور اختران سوی حضیض‬ ‫همچو دعای صالحان دی سوی اوج می شدی‬
‫می پری‬
‫سیل تو می کشد مرا تا به کجام می‬ ‫کشت مرا به جان تو حیله و داستان تو‬
‫بری‬
‫تا دم مهر نشنوی تا سوی دوست‬ ‫از رحموت گشته ای در رهبوت رفته ای‬
‫ننگری‬
‫چونک به خود فروروم طعنه زنی که‬ ‫گر سبکی کند دلم خنده زنی که هین بپر‬
‫لنگری‬
‫گریه کنم تو گوییم چون بن کوزه می‬ ‫خنده کنم تو گوییم چون سر پخته خنده زن‬
‫گری‬
‫ز آنک نداد هند را صورت ترک‬ ‫ترک تویی ز هندوان چهره ترک کم طلب‬
‫تنگری‬
‫بخت بداد خاک را تابش زر جعفری‬ ‫خنده نصیب ماه شد گریه نصیب ابر شد‬
‫چهره زرد جو ز من وز رخ خویش‬ ‫حسن ز دلبران طلب درد ز عاشقان طلب‬
‫احمری‬
‫تو ملکی و زیبدت سرکشی و‬ ‫من چو کمینه بنده ام خاک شوم ستم کشم‬
‫ستمگری‬
‫در دهنم بنه شکر چون ترشی نمی‬ ‫مست و خوشم کن آنگهی رقص و خوشی طلب ز من‬
‫خوری‬
‫ور ترشی پزی ز من هم ترشی‬ ‫دیگ توام خوشی دهم چونک ابای خوش پزی‬
‫برآوری‬
‫ای پرییی که از رخت بوی نمی برد‬ ‫دیو شود فرشته ای چون نگری در او تو خوش‬
‫پری‬
‫حیف بود که هر خسی لف زند ز‬ ‫سحر چرا حرام شد ز آنک به عهد حسن تو‬
‫ساحری‬
‫ترک عتاب اگر کند دانک بود ز تو‬ ‫ای دل چون عتاب و غم هست نشان مهر او‬
‫بری‬
‫پرتو نور آن سری عاریتی است ای‬ ‫ای تبریز شمس دین خسرو شمس مشرقت‬
‫سری‬
‫‪2479‬‬
‫بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی‬ ‫پیش از آنک از عدم کرد وجودها سری‬
‫دری‬
‫نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری‬ ‫بی مه و سال سال ها روح زده ست بال ها‬
‫گوهر فقر در میان بر مثل سمندری‬ ‫آتش عشق لمکان سوخته پاک جسم و جان‬
‫سیمبری که خون شود از بر خود‬ ‫خود خورد و فزون شود آنک ز خود برون شود‬
‫خورد بری‬
‫زر شده جان عاشقان عشق دکان‬ ‫کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین‬
‫زرگری‬
‫کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا‬ ‫چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا‬
‫ثری‬
‫صد تبریز را ضمین از غم آب و‬ ‫مست ز جام شمس دین میکده الست بین‬
‫آذری‬

‫‪2480‬‬
‫آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری‬ ‫ای دل بی قرار من راست بگو چه گوهری‬
‫سوی فنا چه دیده ای سوی فنا چه می‬ ‫از چه طرف رسیده ای وز چه غذا چریده ای‬
‫پری‬
‫راه خرد چه می زنی پرده خود چه‬ ‫بیخ مرا چه می کنی قصد فنا چه می کنی‬
‫می دری‬
‫جز تو که رخت خویش را سوی عدم‬ ‫هر حیوان و جانور از عدمند بر حذر‬
‫همی بری‬
‫گوش به پند کی نهی عشوه خلق کی‬ ‫گرم و شتاب می روی مست و خراب می روی‬
‫خوری‬
‫جانب بحر لمکان از دم من روانتری‬ ‫از سر کوه این جهان سیل تویی روان روان‬
‫سوسن و سرو مست تو تا چه گلی چه‬ ‫باغ و بهار خیره سر کز چه نسیم می وزی‬
‫عبهری‬
‫درنرود به گوش ما چون هذیان‬ ‫بانک دفی که صنج او نیست حریف چنبرش‬
‫کافری‬
‫چون نگریزم از همه چون نرمم ز‬ ‫موسی عشق تو مرا گفت که لمساس شو‬
‫سامری‬
‫چون به میان خاک کان نقده زر‬ ‫از همه من گریختم گر چه میان مردمم‬
‫جعفری‬
‫تا نرود ز کان برون نیست کسیش‬ ‫گر دو هزار بار زر نعره زند که من زرم‬
‫مشتری‬

‫‪2481‬‬
‫رو که بدین عاشقی سخت عظیم‬ ‫با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی‬
‫گولکی‬
‫چون تو از آن قان نه ای رو که یکی‬ ‫ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا‬
‫مغولکی‬
‫نازک و کبرکت که چه در هنرک‬ ‫مستک خویش گشته ای گه ترشک گهی خوشک‬
‫نغولکی‬
‫گر چه اصیلکی ولی خواجه تو بی‬ ‫گر تو کتاب خانه ای طالب باغ جان نه ای‬
‫اصولکی‬
‫تا نشوی از او چو زر در غم نیم‬ ‫رو تو به کیمیای جان مس وجود خرج کن‬
‫پولکی‬
‫یا تو ز هر فسرده ای سوی دلم‬ ‫گفتم با ضمیر خود چند خیال جسمیان‬
‫رسولکی‬
‫کرد طریق سالکان ایمن اگر تو‬ ‫نور خدایگان جان در تبریز شمس دین‬
‫غولکی‬

‫‪2482‬‬
‫وی که دل تو چون حجر هان که‬ ‫ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی‬
‫قرابه نشکنی‬
‫نرم درآ تو ای پسر هان که قرابه‬ ‫عشق درون سینه شد دل همه آبگینه شد‬
‫نشکنی‬
‫خاصه که او بود دوسر هان که قرابه‬ ‫هر که اسیر سر بود دانک برون در بود‬
‫نشکنی‬
‫دست به زلف او مبر هان که قرابه‬ ‫آن صنم لطیف تو گر چه که شد حریف تو‬
‫نشکنی‬
‫او دگر است و تو دگر هان که قرابه‬ ‫تا نکنی شناس او از دل خود قیاس او‬
‫نشکنی‬
‫آن نفسی است باخطر هان که قرابه‬ ‫چونک شوی تو مست او باده خوری ز دست او‬
‫نشکنی‬
‫نیک سبک تو برگذر هان که قرابه‬ ‫مست درون سینه ها بر سر آبگینه ها‬
‫نشکنی‬
‫خیره مشو در این خبر هان که قرابه‬ ‫حق چو نمود در بشر جمع شدند خیر و شر‬
‫نشکنی‬
‫تا تو نلفی از هنر هان که قرابه‬ ‫یا تبریز شمس دین گر چه شدی تو همنشین‬
‫نشکنی‬

‫‪2483‬‬
‫نم ندهی به کشت من آب به این و آن‬ ‫تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی‬
‫دهی‬
‫باغ من و بهار من باغ مرا خزان‬ ‫جان منی و یار من دولت پایدار من‬
‫دهی‬
‫وقت نبات ریز من وعده و امتحان‬ ‫یا جهت ستیز من یا جهت گریز من‬
‫دهی‬
‫شیر سجود می کند چون به سگ‬ ‫عود که جود می کند بهر تو دود می کند‬
‫استخوان دهی‬
‫پای نهم بر آسمان گر به سرم امان‬ ‫برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من‬
‫دهی‬
‫چون نشود ز تیر تو آنک بدو کمان‬ ‫عقل و خرد فقیر تو پرورشش ز شیر تو‬
‫دهی‬
‫خسرو خسروان شود گر به گدا تو‬ ‫در دو جهان بننگرد آنک بدو تو بنگری‬
‫نان دهی‬
‫لقمه کند دو کون را آنک تواش دهان‬ ‫جمله تن شکر شود هر که بدو شکر دهی‬
‫دهی‬
‫با تو مکیس چون کنم گر تو شکر‬ ‫گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را‬
‫گران دهی‬
‫یک نفسی چنین دهی یک نفسی چنان‬ ‫گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی‬
‫دهی‬
‫زنده شود دل قمر گر به قمر قران‬ ‫مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین‬
‫دهی‬

‫‪2484‬‬
‫طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی‬ ‫خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستی‬
‫یا زر و سیم چیدیی گر تو فناپرستیی‬ ‫کی دم کس شنیدیی یا غم کس کشیدیی‬
‫ساغر باده طرب بر سر غم شکستیی‬ ‫برجهیی به نیم شب با شه غیب خوش لقب‬
‫طره دلربات را بر دل من ببستیی‬ ‫ای تو مدد حیات را از جهت زکات را‬
‫شنگ و وقیح بودیی گر گرو الستییی‬ ‫عاشق مست از کجا شرم و شکست از کجا‬
‫ور تو چو من نهنگیی کی به درون‬ ‫ور ز شراب دنگیی کی پی نام و ننگیی‬
‫شستیی‬
‫گر دهدی به دست تو شاد و فراخ‬ ‫بازرسید مست ما داد قدح به دست ما‬
‫دستیی‬
‫وز کف جام بخش او از کف خود‬ ‫گر قدحش بدیدیی چون قدحش پریدیی‬
‫برستییی‬
‫بخت شدی مساعدش ساعد خود‬ ‫وز رخ یوسفانه اش عقل شدی ز خانه اش‬
‫نخستیی‬
‫ور تو چو تیر راستی از پر کژ‬ ‫ور تو به گاه خاستی پس تو چه سست پاستی‬
‫بجستیی‬
‫وقت کلم لییی وقت سکوت هستیی‬ ‫خامش کن اگر تو را از خمشان خبر بدی‬

‫‪2485‬‬
‫نیست تو را ضعیفتر از دل من‬ ‫یاور من تویی بکن بهر خدای یاریی‬
‫شکاریی‬
‫چنگ برای من کند با غم و سوز‬ ‫نای برای من کند در شب و روز ناله ای‬
‫زاریی‬
‫گر تو مرا به عاطفت در بر خود‬ ‫کی بفشاردی مرا دست غمی و غصه ای‬
‫فشاریی‬
‫گر تو ز ابر مرحمت بر سر من‬ ‫دیده همچو ابر من اشک روان نباردی‬
‫بباریی‬
‫گر سر زلف خویش را تو به کفم‬ ‫دست دراز کردمی گوش فلک گرفتمی‬
‫سپاریی‬
‫گر تو شبی به لطف خود خوش سر‬ ‫از سر ماه من کله بستدمی ربودمی‬
‫من بخاریی‬
‫حق زروع جان من کش تو کنی‬ ‫حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت‬
‫بهاریی‬
‫حق شعاع روی تو کو کندم نهاریی‬ ‫حق نسیم بوی تو کان رسدم ز کوی تو‬
‫بر کف پای کوششم خار نکرد خاریی‬ ‫تا که نثار کرده ای از گل وصل بر سرم‬
‫وز رخ تو درخت گل خجلت و‬ ‫دارد از تو جزو و کل خرمیی و شادیی‬
‫شرمساریی‬
‫تا کند او به نطق خود نادره‬ ‫ای لب من خموش کن سوی اصول گوش کن‬
‫غمگساریی‬

‫‪2486‬‬
‫در سر و در دماغ جان جسته ز تو‬ ‫ای زده مطرب غمت در دل ما ترانه ای‬
‫فسانه ای‬
‫ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانه‬ ‫چونک خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد‬
‫ای‬
‫قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانه‬ ‫زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل‬
‫ای‬
‫چون برهد ز باز جان قالب چون‬ ‫آهوی لنگ چون جهد از کف شیر شرزه ای‬
‫سمانه ای‬
‫شاه و یگانه او بود کز تو خورد یگانه‬ ‫ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان‬
‫ای‬
‫وین همگی درخت ها رسته شده ز‬ ‫باغ و بهار و بخت بین عالم پردرخت بین‬
‫دانه ای‬
‫تا که نماند مرگ را بر فقرا دهانه ای‬ ‫از دهش و عطای تو فقر فقیر فخر شد‬
‫گر نکند وصال تو بار دگر بهانه ای‬ ‫لطف و عطا و رحمتت طبل وصال می زند‬
‫تر کنم از فرات تو امشب خشک نانه‬ ‫روزه مریم مرا خوان مسیحیت نوا‬
‫ای‬
‫گشته خدنگ احمدی فخر بنی کنانه‬ ‫گشته کمان سرمدی سرده تیرهای ما‬
‫ای‬
‫بهر قدوم تیر تو رقعه دل نشانه ای‬ ‫پیش کشیی آن کمان هر کس می کند زهی‬
‫یوسف جان ز چاه تن رفت به آشیانه‬ ‫جذبه حق یک رسن تافت ز آه تو و من‬
‫ای‬
‫هست برای جعد تو صبر گزیده شانه‬ ‫خامش کن اگر سرت خارش نطق می دهد‬
‫ای‬

‫‪2487‬‬
‫آتش عشق درزده تا نبود عمارتی‬ ‫هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی‬
‫سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی‬ ‫ز آنک عمارت ار بود سایه کند وجود را‬
‫منتظرک نشسته او تا که رسد بشارتی‬ ‫روح که سایگی بود سرد و ملول و بی طرب‬
‫برق زد از گناه او هر طرفی کفارتی‬ ‫جان که در آفتاب شد هر گنهی که او کند‬
‫نیست بدید در هوا از لطف و طهارتی‬ ‫شعله آفتاب را بر که و بر زمین است رنگ‬
‫نورپذیریش نگر لعل وش و مهارتی‬ ‫جان به مثال ذره ها رقص کنان در آفتاب‬
‫رقص کنان ترانه زن گشته که خوش‬ ‫جان چو سنگ می دهد جان چو لعل می خرد‬
‫تجارتی‬
‫سر ازل بگویدش بی سخن و عبارتی‬ ‫قرص فلک درآید و روی به گوش جان ها‬
‫آن دل و زهره کو کز آن دم بزند‬ ‫آنک به هر دمی نهان شعله زند به روح بر‬
‫اشارتی‬
‫کشته عشق خویش را شاه ازل‬ ‫محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه‬
‫زیارتی‬

‫‪2488‬‬
‫آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی‬ ‫ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی‬
‫آتش خویش را بگو کآب حیات آمدی‬ ‫آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد‬
‫ای غم او چو شکری ای دل من چو‬ ‫چاشنی خیال تو می بدرد دل مرا‬
‫کاغذی‬
‫نور به است از همه خاصه که نور‬ ‫شمع بدان صبور شد تا همگیش نور شد‬
‫سرمدی‬
‫ماه مرا محاق شد بی مه فضل ایزدی‬ ‫نور دمی که عاق شد طالب روح طاق شد‬
‫وحدت بی نهایتی گشت امام و مقتدی‬ ‫بازرسید آیتی از طرف عنایتی‬
‫قبه ببست شهر را شهر برست از بدی‬ ‫بست پلنگ قهر را بازگشاد مهر را‬

‫‪2489‬‬
‫تا نفروشی ای صنم کز مه و مهر‬ ‫گر ز تو بوسه ای خرد صد مه و مهر و مشتری‬
‫خوشتری‬
‫در مگشای ای صنم کز دل و جان تو‬ ‫ور دو هزار جان و دل بر در تو وطن کند‬
‫برتری‬
‫ای صنما به جان تو کآینه در بننگری‬ ‫آینه کیست تا تو را در دل خویش جا دهد‬
‫غاشیه تو را کشد بر سر خود به‬ ‫دست مده تو چرخ را تا که به پیش اسب او‬
‫چاکری‬
‫در تن خویش بنگرد بیند وصف‬ ‫دولت سنگ پاره ای گر چه بیافت چاره ای‬
‫گوهری‬
‫با پر عشق او بپر چند به پر خود‬ ‫ای دل بازشکل من جانب دست عشق او‬
‫پری‬
‫لشکر عشق با وی است رو که تو هم‬ ‫در پی شاه شمس دین تا تبریز می دوان‬
‫ز لشکری‬

‫‪2490‬‬
‫در سر مست من فکن جام شراب‬ ‫ساقی جان فزای من بهر خدا ز کوثری‬
‫احمری‬
‫باغ ارم تویی مها بر بر من بزن بری‬ ‫بحر کرم تویی مرا از کف خود بده نوا‬
‫وی ز خطاب اشربوا مغز مرا‬ ‫ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشته ای‬
‫پیمبری‬
‫ای رخ تو چو گلشنی وی قد تو‬ ‫بزم درآ و می بده رسم بهار نو بنه‬
‫صنوبری‬
‫نیست و نباشد و نبد چون رخ تو‬ ‫گر چه به بتکده دلم هر نفسی است صورتی‬
‫مصوری‬
‫چهره زرد چون زرم سرخ شود چو‬ ‫می چو دود بر این سرم بسکلد از تو لنگرم‬
‫آذری‬
‫فضل خدا چه کم شود گر برسد به‬ ‫بحر کرم چه کم شود گر بخورند جرعه ای‬
‫کافری‬
‫وین صدف وجود را بخش صفای‬ ‫این دل بی قرار را از قدحی قرار ده‬
‫گوهری‬
‫یا به تراش نردبان باز کن از فلک‬ ‫یا برهان ز فکرتم یا برسان به فطرتم‬
‫دری‬

‫‪2491‬‬
‫برف تو بفسراندت گر تو تنور آذری‬ ‫جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری‬
‫و آنک ندارد آذری ناید از او برادری‬ ‫آنک نجوشد او به خود جوش تو را تبه کند‬
‫آن سر و سبلتش مبین جان وی است‬ ‫فربهیش به دست جو غره مشو به پشم او‬
‫لغری‬
‫سر تو چنین چنین مکن مشنو سست و‬ ‫گر خوشی است این نوا برجه و گرم پیش آ‬
‫سرسری‬

‫‪2492‬‬
‫دید غرض که فقر بد بانگ الست را‬ ‫هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی‬
‫بلی‬
‫شادی کودکان بود بازی و لغ بر تلی‬ ‫عالم خاک همچو تل فقر چو گنج زیر او‬
‫و آنک ز گنج رسته شد گشت گران و‬ ‫چشم هر آنک بسته شد تابش حرص خسته شد‬
‫کاهلی‬
‫بر ره او هزار شه آه شگرف حاصلی‬ ‫گنج جمال همچو مه جانش بدیده گفته خه‬
‫راه بیان برفتمی لیک کجاست واصلی‬ ‫وصف لبش بگفتمی چهره جان شکفتمی‬
‫گر چه درون هر دو ده نیست درون‬ ‫جان بجهان و هم بجه سر بمکش سرک بنه‬
‫قابلی‬
‫ز آنک مبارک است سر بر کف پای‬ ‫ای تبریز مشتهر بند به شمس دین کمر‬
‫کاملی‬
‫‪2493‬‬
‫دیده شدی نشان من گر نه که بی‬ ‫رو بنمودی به تو گر همگی نه جانمی‬
‫نشانمی‬
‫جوهر زر نمودمی گر نه درون‬ ‫سیمبرا نه من زرم لعل لبا نه گوهرم‬
‫کانمی‬
‫از هوس تو ای شکر همچو مگس‬ ‫لطف توام نمی هلد ور نه همه زمانه را‬
‫برانمی‬
‫سوسن وار گشتمی سر همه سر‬ ‫گلبن جان به عشق تو گفت اگر نترسمی‬
‫زبانمی‬
‫گفتم اگر چنینمی یک نفسی چنانمی‬ ‫گوید خلق عاقلی یک نفسی به خود بیا‬
‫من کمرش گرفتمی سوی تواش‬ ‫سیم قبای ماه اگر لیق کوی تو بدی‬
‫کشانمی‬
‫آتش ها بکشتمی چاره عاشقانمی‬ ‫موج هوای عشق تو گر هلدی دمی مرا‬
‫فاش و عیان به دست او بر مثل‬ ‫گر نه ز تیر غیرت او چشم زمانه دوختی‬
‫کمانمی‬
‫آه چه شدی که پیش او من شده‬ ‫از تبریز و شمس دین رمز و کنایت است این‬
‫ترجمانمی‬

‫‪2494‬‬
‫کرته شام را ز مه نقش و طراز می‬ ‫زرگر آفتاب را بسته گاز می کنی‬
‫کنی‬
‫بر مثل اصولشان گرد و دراز می‬ ‫روز و شب و نتایج این حبشی و روم را‬
‫کنی‬
‫و آنک حقیقتی بود هزل و مجاز می‬ ‫گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی‬
‫کنی‬
‫با درهای بسته در خانه جواز می‬ ‫این چه کرامت است ای نقش خیال روی او‬
‫کنی‬
‫خاطر بی نیاز را پر ز نیاز می کنی‬ ‫خاطر همچو باد را نقش جحود می دهی‬
‫در دل تنگ پرگره پنجره باز می کنی‬ ‫در شب ابرگین غم مشعله ها درآوری‬
‫تو ز دلل و عز خود عزم عزاز می‬ ‫ما به دمشق عشق تو مست و مقیم بهر تو‬
‫کنی‬
‫گاه خود از کبیرها چشم فراز می کنی‬ ‫گاه ز نیم زلتی برهمشان همی زنی‬
‫گاه قباد و شاه را بنده آز می کنی‬ ‫گاه گدای راه را همت شاه می دهی‬
‫چنگ شکسته بسته را لیق ساز می‬ ‫می شکنی به زیر پا نای طرب نوای را‬
‫کنی‬
‫پرده بوسلیک را گاه حجاز می کنی‬ ‫بربط عشرت مرا گاه سه تا همی کنی‬
‫باز ز پوست هاش چون همچو پیاز‬ ‫جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد‬
‫می کنی‬
‫یا ملکا جواره مکتنفی و مومنی‬ ‫یا سندا لحاظه عاقلتی و مسکنی‬
‫انت کمال ثروتی انت نصاب مخزنی‬ ‫انت عماد بنیتی انت عتاد منیتی‬
‫قوه کل ناعش قدره کل منحنی‬ ‫قره کل منظر مقصد کل مشتری‬
‫انت کروم نائل حول جناه نجتنی‬ ‫انت ولی نعمتی مونس لیل وحدتی‬
‫هادی کل سالک ناعش کل منثنی‬ ‫سید کل مالک مخلص کل هالک‬
‫هوش مرا به رغم من ناطق راز می‬ ‫چند خموش می کنم سوی سکوت می روم‬
‫کنی‬

‫‪2495‬‬
‫غم نخورد از آنک تو روی بر او‬ ‫آنک بخورد دم به دم سنگ جفای صدمنی‬
‫ترش کنی‬
‫ز آنک نهاد در بغل خاص عقیق‬ ‫می چو در او عمل کند رقص کند بغل زند‬
‫معدنی‬
‫چشم بیار در رخم بنگر پیش روشنی‬ ‫مرد قمارخانه ام عالم بی کرانه ام‬
‫خواجه مگر ندیده ای ملک و مقام‬ ‫ننگرد او به رنگ تو غم نخورد ز جنگ تو‬
‫ایمنی‬
‫از پی آب کی هلد روغن طبع روغنی‬ ‫هیچ عسل ترش شود سرکه اگر ترش رود‬
‫لیک سماع هر کسی پاک نباشد از‬ ‫من که در آن نظاره ام مست و سماع باره ام‬
‫منی‬
‫لیک نداند ای پسر ترک زبان ارمنی‬ ‫هست سماع ما نظر هست سماع او بطر‬
‫مست به بزم لمکان خورده شراب‬ ‫در تک گور مومنان رقص کنان و کف زنان‬
‫مومنی‬
‫می نگری تو سو به سو پله چشم می‬ ‫پیش تو است این دم او می نبری ز یار بو‬
‫زنی‬

‫‪2496‬‬
‫هست شکرلبی اگر سرکه به قند می‬ ‫خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند می دهی‬
‫دهی‬
‫عاشق و بیخودم مرا هرزه چه پند می‬ ‫گر تو نمی خری مخر می به هوس همی خرم‬
‫دهی‬
‫تاج و کمر عطا کنی بخت بلند می‬ ‫پیشتر آ تو ای پری از ترشی تویی بری‬
‫دهی‬
‫کآتش عشق خویش را تو به سپند می‬ ‫جان به هزار ولوله بهر تو گشت حامله‬
‫دهی‬
‫ور نه به دست جان من از چه کلند‬ ‫چون فرهاد می کشی جان مرا به که کنی‬
‫می دهی‬
‫بر تو گمان برد که تو بهر گزند می‬ ‫هر چه که می دهی بده بی خبر آن کسی که او‬
‫دهی‬
‫لشه خری همی بری بیست سمند می‬ ‫برگ گلی همی بری باغ به پیش می کشی‬
‫دهی‬
‫نی به گنه همی زنی نی به پسند می‬ ‫شاکر خدمتی ولی گاه ز لابالیی‬
‫دهی‬
‫چون به دمشق قحط شد آب به جند‬ ‫چون سر زید بشکند چاره عمرو می کنی‬
‫می دهی‬
‫ای تو چو آسیا به تو آنچ دهند می‬ ‫چند بگفتمت مگو لیک تو را گناه چیست‬
‫دهی‬

‫‪2497‬‬
‫لعل و عقیق می کند در دل کان‬ ‫صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی‬
‫گداییی‬
‫گوهر سنگ را بود با فلک آشناییی‬ ‫گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود‬
‫در دل سنگ می نهد شعشعه عطاییی‬ ‫نور ز شرق می زند کوه شکاف می کند‬
‫در پی هر زمینیی مرتقب سماییی‬ ‫در پی هر منوری هست یقین منوری‬
‫آزر بتگری کجا باشد بی خداییی‬ ‫صورت بت نمی شود بی دل و دست آزری‬
‫فرق میان کان و کان هست به‬ ‫گفت پیمبر به حق کآدمی است کان زر‬
‫زرنماییی‬

‫‪2498‬‬
‫برون آورد تا گشتم چنین شیدا و‬ ‫مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی‬
‫سودایی‬
‫شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی‬ ‫سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد‬
‫بدران بند هستی را چه دربند‬ ‫درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد‬
‫مصلیی‬
‫اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به‬ ‫به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن‬
‫بینایی‬
‫پس پرده چه می باشی اگر خوبی و‬ ‫بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلشی‬
‫زیبایی‬
‫بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره‬ ‫فراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما‬
‫آرایی‬
‫گهی از چشم خود کرده سقیمان را‬ ‫گهی از روی خود داده خرد را عشق و بی صبری‬
‫مسیحایی‬
‫ز پیچ جعد خود داده به ترسایان‬ ‫گهی از زلف خود داده به مومن نقش حبل ال‬
‫چلیپایی‬
‫چه پژمردی چه پوسیدی در این‬ ‫تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی‬
‫زندان غبرایی‬
‫چرا چون گل نمی خندی چرا عنبر‬ ‫چرا تازه نمی باشی ز الطاف ربیع دل‬
‫نمی سایی‬
‫که تا جوشت برون آرد از این‬ ‫چرا در خم این دنیا چو باده بر نمی جوشی‬
‫سرپوش مینایی‬
‫ال ای یوسف خوبان به قعر چه چه‬ ‫ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبت‬
‫می پایی‬
‫که مومن آینه مومن بود در وقت‬ ‫ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان او تا دان‬
‫تنهایی‬
‫که من در دل چه ها دارم ز زیبایی و‬ ‫ببیند خاک سر خود درون چهره بستان‬
‫رعنایی‬
‫که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ‬ ‫ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه‬
‫بالیی‬
‫که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی‬ ‫ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه‬
‫به هستی پیش می آید که تا دزدد‬ ‫عدم ها مر عدم ها را چو می بیند به دل گشته‬
‫پذیرایی‬
‫که آید از سرشت او به سعی و فضل‬ ‫به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی‬
‫عنقایی‬
‫سبک کاهل شود آن کس که باشد گول‬ ‫چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا‬
‫و فردایی‬
‫میان عاشقان خو کن مباش ای دوست‬ ‫میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین‬
‫هرجایی‬
‫بگردان روی و واپس رو چو تو از‬ ‫ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت‬
‫اهل دریایی‬
‫درآ در آب و خوش می رو به آب و‬ ‫ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو‬
‫گل چه می پایی‬
‫به پای خود شدی جایی که آن جا‬ ‫به جان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل‬
‫دست می خایی‬
‫که عشق زر کند زردت اگر چه سیم‬ ‫ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو‬
‫سیمایی‬
‫تو سلطان زاده ای آخر منم لیق به‬ ‫تو را دنیا همی گوید چرا للی من گشتی‬
‫للیی‬
‫که تو مرکب شوی ما را به حمالی و‬ ‫تو را دریا همی گوید منت مرکب شوم خوشتر‬
‫سقایی‬
‫اگر تو بشنوی از من خمش باشی‬ ‫خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم‬
‫بیاسایی‬

‫‪2499‬‬
‫که او صف های شیران را بدراند به‬ ‫مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی‬
‫تنهایی‬
‫فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالیی‬ ‫کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل‬
‫بل و محنتی شیرین که جز با وی‬ ‫به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلی جان‬
‫نیاسایی‬
‫چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه‬ ‫چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی‬
‫ترسایی‬
‫ز جان خویش بیزارم اگر دارد‬ ‫مرا غیرت همی گوید خموش ار جانت می باید‬
‫شکیبایی‬
‫حللستت حللستت اگر زنجیر می‬ ‫ندارد چاره دیوانه بجز زنجیر خاییدن‬
‫خایی‬
‫قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه‬ ‫بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه می ترسی‬
‫می پایی‬
‫به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و‬ ‫وگر پرواز عشق تو در این عالم نمی گنجد‬
‫عنقایی‬
‫وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم‬ ‫اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی‬
‫و بینایی‬
‫اگر خواهی که عالم را ضیا و نور‬ ‫در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی‬
‫افزایی‬
‫که از خورشید خورشیدان تو را باشد‬ ‫گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی‬
‫پذیرایی‬
‫وگر نازک دلی منشین بر گیجان‬ ‫اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو‬
‫سودایی‬
‫گهی گم شو از این هر دو اگر‬ ‫گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا‬
‫همخرقه مایی‬
‫که ترکان راست جانبازی و هندو‬ ‫به ترک ترک اولیتر سیه رویان هندو را‬
‫راست للیی‬
‫که مه رویان گردونی از او دارند‬ ‫منم باری بحمدال غلم ترک همچون مه‬
‫زیبایی‬
‫خود این او می دمد در ما که ما ناییم‬ ‫دهان عشق می خندد که نامش ترک گفتم من‬
‫و او نایی‬
‫ببین نی های اشکسته به گورستان چو‬ ‫چه نالد نای بیچاره جز آنک دردمد نایی‬
‫می آیی‬
‫زبان حالشان گوید که رفت از ما من‬ ‫بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی‬
‫و مایی‬
‫که می ترسم که این آتش بگیرد راه‬ ‫هل بس کن هل بس کن منه هیزم بر این آتش‬
‫بالیی‬

‫‪2500‬‬
‫مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم‬ ‫چه افسردی در آن گوشه چرا تو هم نمی گردی‬
‫نمی گردی‬
‫چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم‬ ‫چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی‬
‫نمی گردی‬
‫چو قول عهد جانبازان چرا محکم‬ ‫چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی‬
‫نمی گردی‬
‫چرا مانند سلطانان بر این طارم نمی‬ ‫میان خاک چون موشان به هر مطبخ رهی سازی‬
‫گردی‬
‫چرا در حلقه مردان دمی محرم نمی‬ ‫چرا چون حلقه بر درها برای بانگ و آوازی‬
‫گردی‬
‫چگونه خسته به گردد چو بر مرهم‬ ‫چگونه بسته بگشاید چو دشمن دار مفتاحی‬
‫نمی گردی‬
‫ز عشق رایتش ای سر چرا پرچم نمی‬ ‫سر آنگه سر بود ای جان که خاک راه او باشد‬
‫گردی‬
‫چرا همچون مه تابان بر این عالم نمی‬ ‫چرا چون ابر بی باران به پیش مه ترنجیدی‬
‫گردی‬
‫چرا از عشق تصحیحش تو حرفی کم‬ ‫قلم آن جا نهد دستش که کم بیند در او حرفی‬
‫نمی گردی‬
‫دو چشمه داری ای چهره چرا پرنم‬ ‫گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو‬
‫نمی گردی‬
‫مگر ابلیس ملعونی که بر آدم نمی‬ ‫چو طوافان گردونی همی گردند بر آدم‬
‫گردی‬
‫اگر کعبه نه ای باری چرا زمزم نمی‬ ‫اگر خلوت نمی گیری چرا خامش نمی باشی‬
‫گردی‬

‫‪2501‬‬
‫وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ چه غم‬ ‫گرم سیم و درم بودی مرا مونس چه کم بودی‬
‫بودی‬
‫از آن گر فارغستی او ز پیش من چه‬ ‫خدایا حرمت مردان ز دنیا فارغش گردان‬
‫کم بودی‬
‫مکن آه و مخور حسرت که بختم‬ ‫نگارا گر مرا خواهی وگر همدرد و همراهی‬
‫محتشم بودی‬
‫اگر چشم تو سیرستی فلک ما را حشم‬ ‫بتا زیبا و نیکویی رها کن این گدارویی‬
‫بودی‬
‫وگر او بی طمع بودی همه کس خال‬ ‫ز طمع آدمی باشد که خویش از وی چو بیگانه است‬
‫و عم بودی‬
‫گر ابلیس این چنین بودی شه و‬ ‫بیا چون ما شو ای مه رو نه نعمت جو نه دولت جو‬
‫صاحب علم بودی‬
‫جفا او را وفا بودی سقم او را کرم‬ ‫از ابلیسی جدا بودی سقط او را ثنا بودی‬
‫بودی‬
‫اگر دانستیی پیشت همه هستی عدم‬ ‫زهی اقبال درویشی زهی اسرار بی خویشی‬
‫بودی‬
‫وگر خفته بدانستی که در خوابم چه‬ ‫جهانی هیچ و ما هیچان خیال و خواب ما پیچان‬
‫غم بودی‬
‫وگر زین خواب آشفته بجستی در نعم‬ ‫خیالی بیند این خفته در اندیشه فرورفته‬
‫بودی‬
‫وگر بیدار گشتی او نه زندان نی ارم‬ ‫یکی زندان غم دیده یکی باغ ارم دیده‬
‫بودی‬

‫‪2502‬‬
‫که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه‬ ‫امیر دل همی گوید تو را گر تو دلی داری‬
‫بیزاری‬
‫وگر گم گشت دستارت کند عشق تو‬ ‫تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی‬
‫دستاری‬
‫ملیک را و جان ها را بر این ایوان‬ ‫ببین بی نان و بی جامه خوش و طیار و خودکامه‬
‫زنگاری‬
‫پی ملکی دگر افتد تو را اندیشه و‬ ‫چو زین لوت و از این فرنی شود آزاد و مستغنی‬
‫زاری‬
‫تو را گوید که یاری کن نیاری‬ ‫وگر دربند نان مانی بیاید یار روحانی‬
‫کردنش یاری‬
‫تو زین جوع البقر یارا مکن زین بیش‬ ‫عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را‬
‫بقاری‬
‫که اول من برون آیم خمش مانم ز‬ ‫فروریزد سخن در دل مرا هر یک کند لبه‬
‫بسیاری‬
‫فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری‬ ‫ال یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری‬
‫مگر بدخدمتی کردم که رو این سو‬ ‫چو من تازی همی گویم به گوشم پارسی گوید‬
‫نمی آری‬
‫به هر باغی گلی سازد که تا نبود‬ ‫نکردی جرم ای مه رو ولی انعام عام او‬
‫کسی عاری‬
‫به نوبت روی بنماید به هندو و به‬ ‫غلمان دارد او رومی غلمان دارد او زنگی‬
‫ترکاری‬
‫دمی این را دمی آن را دهد فرمان و‬ ‫غلم رومیش شادی غلم زنگیش انده‬
‫سالری‬
‫به شب پشت زمین روشن شود روی‬ ‫همه روی زمین نبود حریف آفتاب و مه‬
‫زمین تاری‬
‫قدح در دور می گردد ز صحت ها و‬ ‫شب این روز آن باشد فراق آن وصال این‬
‫بیماری‬
‫که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او‬ ‫گرت نبود شبی نوبت مبر گندم از این طاحون‬
‫جاری‬
‫که تا دریا بیاموزد درافشانی و‬ ‫چو من قشر سخن گفتم بگو ای نغز مغزش را‬
‫درباری‬

‫‪2503‬‬
‫براق عشق جان داری ز مرگ خر‬ ‫چو سرمست منی ای جان ز خیر و شر چه اندیشی‬
‫چه اندیشی‬
‫چو بر بام فلک رفتی ز بحر و بر چه‬ ‫چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می آری‬
‫اندیشی‬
‫رسن بازی من دیدی از این چنبر چه‬ ‫خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی‬
‫اندیشی‬
‫بر این صورت چه می چفسی ز بی معنی چه می ترسی چو گوهر در بغل داری ز بدگوهر‬
‫چه اندیشی‬
‫همه مصرند مست تو ز کور و کر‬ ‫تویی گوهر ز دست تو که بجهد یا ز شست تو‬
‫چه اندیشی‬
‫فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه‬ ‫چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو‬
‫اندیشی‬
‫چو کر و فر خود دیدی ز هر بی فر‬ ‫چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی‬
‫چه اندیشی‬
‫تویی سلطان سلطانان ز بوالفنجر چه‬ ‫بیا ای خاصه جانان پناه جان مهمانان‬
‫اندیشی‬
‫خمش کن همچو ماهی شو در این دریای خوش دررو چو در قعر چنین آبی از آن آذر چه‬
‫اندیشی‬

‫‪2504‬‬
‫کله جویی نیابی سر چه شیرین است‬ ‫اگر زهر است اگر شکر چه شیرین است بی خویشی‬
‫بی خویشی‬
‫برون آیی نیابی در چه شیرین است‬ ‫چو افتادی تو در دامش چو خوردی باده جامش‬
‫بی خویشی‬
‫بده آن زر به سیمین بر چه شیرین‬ ‫مترس آخر نه مردی تو بجنب آخر نمردی تو‬
‫است بی خویشی‬
‫غم هستی تو کمتر خور چه شیرین‬ ‫چرا تو سرد و برف آیی فنا شو تا شگرف آیی‬
‫است بی خویشی‬
‫به پیری عمر نو بنگر چه شیرین‬ ‫در این منگر که در دامم که پر گشت است این جامم‬
‫است بی خویشی‬
‫مسلمان شو تو ای کافر چه شیرین‬ ‫چه هشیاری برادر هی ببین دریای پر از می‬
‫است بی خویشی‬
‫زهی مشک و زهی عنبر چه شیرین‬ ‫نمود آن زلف مشکینش که عنبر گشت مسکینش‬
‫است بی خویشی‬
‫به دست هر یکی ساغر چه شیرین‬ ‫بیا ای یار در بستان میان حلقه مستان‬
‫است بی خویشی‬
‫ز بی خویشی از آن سوتر چه شیرین‬ ‫یکی شه بین تو بس حاضر به جمله روح ها ناظر‬
‫است بی خویشی‬
‫‪2505‬‬
‫بپیما پنج پیمانه به یک پیمانه ای‬ ‫چو بی گه آمدی باری درآ مردانه ای ساقی‬
‫ساقی‬
‫پس آنگه گنج باقی بین در این ویرانه‬ ‫ز جام باده عرشی حصار فرش ویران کن‬
‫ای ساقی‬
‫مگیر از من منم بی دل تویی فرزانه‬ ‫اگر من بشکنم جامی و یا مجلس بشورانم‬
‫ای ساقی‬
‫بگویم از کی می ترسم تویی در خانه‬ ‫چو باشد شیشه روحانی ببین باده چه سان باشد‬
‫ای ساقی‬
‫جدا کن آب را از گل چو کاه از دانه‬ ‫در آب و گل بنه پایی که جان آب است و تن چون گل‬
‫ای ساقی‬
‫خلل از آب و گل باشد در این کاشانه‬ ‫ز آب و گل بود این جا عمارت های کاشانه‬
‫ای ساقی‬

‫تویی حیدر ببر زوتر سر بیگانه ای‬ ‫زهی شمشیر پرگوهر که نامش باده و ساغر‬
‫ساقی‬
‫ببر هر دم سر این شمع فراشانه ای‬ ‫یکی سر نیست عاشق را که ببریدی و آسودی‬
‫ساقی‬
‫از آن جام سخن بخش لطیف افسانه‬ ‫نمی تانم سخن گفتن به هشیاری خرابم کن‬
‫ای ساقی‬
‫گهی باشد که عاقل را کند دیوانه ای‬ ‫سقاهم ربهم گاهی کند دیوانه را عاقل‬
‫ساقی‬

‫‪2506‬‬
‫به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه‬ ‫مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی‬
‫سلطانی‬
‫هم از آغاز روز او را بدیدن ماه‬ ‫بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد‬
‫تابانی‬
‫دگر خورشید بر افلک هستی شاد و‬ ‫دو خورشید از بگه دیدن یکی خورشید از مشرق‬
‫خندانی‬
‫ولیک او را کجا بیند که این جسم‬ ‫بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد‬
‫است و او جانی‬
‫تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه‬ ‫زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین‬
‫شادانی‬
‫چنان دشواریابی را بگه بینی تو‬ ‫زهی روز و زهی ساعت زهی فر و زهی دولت‬
‫آسانی‬
‫وگر از لطف پیش آید به هر مفلس‬ ‫اگر از ناز بنشیند گدازد آهن از غصه‬
‫رسد کانی‬
‫ور از چاهی ببینندش شود آن چاه‬ ‫اگر در شب ببینندش شود از روز روشنتر‬
‫ایوانی‬
‫که او آن است و صد چون آن که‬ ‫که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی‬
‫صوفی گویدش آنی‬

‫‪2507‬‬
‫غلمانند سلطان را بیارا بزم سلطانی‬ ‫بیامد عید ای ساقی عنایت را نمی دانی‬
‫قدح از دست تو خوشتر که می جان‬ ‫منم مخمور و مست تو قدح خواهم ز دست تو‬
‫است و تو جانی‬
‫بنه بر دست آن شیشه به قانون پری‬ ‫بیا ساقی کم آزارم که من از خویش بیزارم‬
‫خوانی‬
‫به حق خویشی ای ساقی که بی‬ ‫چنان کن شیشه را ساده که گوید خود منم باده‬
‫خویشم تو بنشانی‬
‫بحمدال که دانستم که ما را خود تو‬ ‫به عشق و جست و جوی تو سبو بردم به جوی تو‬
‫جویانی‬
‫از آن می های روحانی وزان خم‬ ‫تو خواهم کز نکوکاری سبو را نیک پر داری‬
‫های پنهانی‬
‫به جان پاکت ای ساقی که پیمان را‬ ‫میی اندر سرم کردی و دیگر وعده ام کردی‬
‫نگردانی‬
‫در خیبر شکستی تو به بازوی‬ ‫که ساقی الستی تو قرار جان مستی تو‬
‫مسلمانی‬

‫‪2508‬‬
‫به من ده جان به من ده جان چه باشد‬ ‫مرا آن دلبر پنهان همی گوید به پنهانی‬
‫این گران جانی‬
‫سمندر شو سمندر شو در آتش رو به‬ ‫یکی لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو‬
‫آسانی‬
‫که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی‬ ‫در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش رو‬
‫نمی دانی که کفر ما بود جان مسلمانی‬ ‫نمی دانی که خار ما بود شاهنشه گل ها‬
‫مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی‬ ‫سراندازان سراندازان سراندازی سراندازی‬
‫ولیکن جغد نشکیبد ز گورستان‬ ‫خداوندا تو می دانی که صحرا از قفص خوشتر‬
‫ویرانی‬
‫زهی دوران زهی حلقه زهی دوران‬ ‫کنون دوران جان آمد که دریا را درآشامد‬
‫سلطانی‬
‫که هست اندر رخش پیدا فر و انوار‬ ‫خمش چون نیست پوشیده فقیر باده نوشیده‬
‫سبحانی‬

‫‪2509‬‬
‫فغان برخاست از جان های مجنونان‬ ‫بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی‬
‫روحانی‬
‫که صافی گشته بود آوازم از انفاس‬ ‫میان نعره ها بشناخت آواز مرا آن شه‬
‫حیوانی‬
‫اگر دیوانه ام شاها تو دیوان را‬ ‫اشارت کرد شاهانه که جست از بند دیوانه‬
‫سلیمانی‬
‫بر این دیوانه هم شاید که افسونی‬ ‫شها همراز مرغابی و هم افسون دیوانی‬
‫فروخوانی‬
‫کز این دیوانه در دیوان بس آشوب‬ ‫به پیش شاه شد پیری که بربندش به زنجیری‬
‫است و ویرانی‬
‫دگر زنجیر نپذیرد تو خوی او نمی‬ ‫شه من گفت کاین مجنون بجز زنجیر زلف من‬
‫دانی‬
‫الیناراجعون گردد که او بازی است‬ ‫هزاران بند بردرد به سوی دست ما پرد‬
‫سلطانی‬

‫‪2510‬‬
‫عجب امسال ای عاشق بدان اقبالگه‬ ‫مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن خایی‬
‫آیی‬
‫که یعنی من گران گوشم سخن را‬ ‫برای آنک واگوید نمودم گوش کرانه‬
‫بازفرمایی‬
‫که تا باشد که واگوید سخن آن کان‬ ‫مگر کوری بود کان دم نسازد خویشتن را کر‬
‫زیبایی‬
‫بدان کس گو که او باشد چو تو بی‬ ‫شهم دریافت بازی را بخندید و بگفت این را‬
‫عقل و هیهایی‬
‫بگفتا شید آوردی تو جز استیزه‬ ‫یکی حمله دگر چون کر ببردم گوش و سر پیشش‬
‫نفزایی‬
‫همه در هام شد بسته بدان فرهنگ و‬ ‫چون دعوی کری کردم جواب و عذر چون گویم‬
‫بدرایی‬
‫بپرسیدش ز نام من بگفتا گیج و‬ ‫به دربانش نظر کردم که یک نکته درافکن تو‬
‫سودایی‬
‫که شاگرد در اویی چو او‬ ‫نظر کردم دگربارش که اندرکش به گفتارش‬
‫عیارسیمایی‬
‫که حیلت گر به پیش او نبیند غیر‬ ‫مرا چشمک زد آن دربان که تو او را نمی دانی‬
‫رسوایی‬
‫که جوشی بر سر آتش مثال دیگ‬ ‫مکن حیلت که آن حلوا گهی در حلق تو آید‬
‫حلوایی‬

‫‪2511‬‬
‫چرا بیگانه ای از ما چو تو در اصل‬ ‫به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی‬
‫از مایی‬
‫ز اصل آورده ای دانم تو قانون‬ ‫تو طوطی زاده ای جانم مکن ناز و مرنجانم‬
‫شکرخایی‬
‫بهل طبع کژاندیشی که او یاوه ست و‬ ‫بیا در خانه خویش آ مترس از عکس خود پیش آ‬
‫هرجایی‬
‫اگر بر دیگران تلخی به نزد ما چو‬ ‫بیا ای شاه یغمایی مرو هر جا که ما رایی‬
‫حلوایی‬
‫نباشد عیب حلوا را به طعن شخص‬ ‫نباشد عیب در نوری کز او غافل بود کوری‬
‫صفرایی‬
‫کز آن گردان شده ست ای جان مه و‬ ‫برآر از خاک جانی را ببین جان آسمانی را‬
‫این چرخ خضرایی‬
‫بدن را در زیانی نه که تا جان را‬ ‫قدم بر نردبانی نه دو چشم اندر عیانی نه‬
‫بیفزایی‬
‫به سایه آن درخت اندر بخسپی و‬ ‫درختی بین بسی بابر نه خشکش بینی و نی تر‬
‫بیاسایی‬
‫شوی همرنگ او در حین به لطف و‬ ‫یکی چشمه عجب بینی که نزدیکش چو بنشینی‬
‫ذوق و زیبایی‬
‫نماند کو نماند کی نماند رنگ و‬ ‫ندانی خویش را از وی شوی هم شی ء و هم لشی‬
‫سیمایی‬
‫درون آب همچون مه ز بهر عالم‬ ‫چو با چشمه درآمیزی نماید شمس تبریزی‬
‫آرایی‬
‫‪2512‬‬
‫که آمد نوبت عشرت زمان مجلس‬ ‫رها کن ماجرا ای جان فروکن سر ز بالیی‬
‫آرایی‬
‫کجا تردامنی ماند چو تو خورشید ما‬ ‫چه باشد جرم و سهو ما به پیش یرلغ لطفت‬
‫رایی‬
‫بسوزان هر چه می سوزی بفرما هر‬ ‫درآ ای تاج و تخت ما برون انداز رخت ما‬
‫چه فرمایی‬
‫هزاران باغ برسازی ز بی عقلی و‬ ‫اگر آتش زنی سوزی تو باغ عقل کلی را‬
‫شیدایی‬
‫از این سویش بیالیی وزان سویش‬ ‫وگر رسوا شود عاشق به صد مکروه و صد تهمت‬
‫بیارایی‬
‫نه تو اجزای خاکی را بدادی حله‬ ‫نه تو اجزای آبی را بدادی تابش جوهر‬
‫خضرایی‬
‫نه آنی که مگس را تو بدادی فر‬ ‫نه از اجزای یک آدم جهان پرآدمی کردی‬
‫عنقایی‬
‫بگفتش سرمه ساز این را برای نور‬ ‫طبیبی دید کوری را نمودش داروی دیده‬
‫بینایی‬
‫دو چشم خویش می کندی و می گشتی‬ ‫بگفتش کور اگر آن را که من دیدم تو می دیدی‬
‫تماشایی‬
‫زهی نوری که اندر چشم و در بی‬ ‫زهی لطفی که بر بستان و گورستان همی ریزی‬
‫چشم می آیی‬
‫وگر بر مردگان ریزی شود مرده‬ ‫اگر بر زندگان ریزی برون پرند از گردون‬
‫مسیحایی‬
‫چه داند زاغ کان طوطی چه دارد در‬ ‫غذای زاغ سازیدی ز سرگینی و مرداری‬
‫شکرخایی‬
‫نگهدار ای خدا ما را از آن گفتار و‬ ‫چه گفت آن زاغ بیهوده که سرگینش خورانیدی‬
‫بدرایی‬
‫به فضل خود زبان ما بدان گفتار‬ ‫چه گفت آن طوطی اخضر که شکر دادیش درخور‬
‫بگشایی‬
‫به علمی غیر علم دین برای جاه‬ ‫کیست آن زاغ سرگین چش کسی کو مبتل گردد‬
‫دنیایی‬
‫که حق باشد زبان او چو احمد وقت‬ ‫کیست آن طوطی و شکرضمیر منبع حکمت‬
‫گویایی‬
‫که بس جان های نازک را کند این‬ ‫مرا در دل یکی دلبر همی گوید خمش بهتر‬
‫گفت سودایی‬
‫‪2513‬‬
‫چو شعری نور افشانی و زان اشعار‬ ‫بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی‬
‫برگویی‬
‫که برگو تا چه می خواهی و زین‬ ‫به جان جمله مردان به درد جمله بادردان‬
‫حیران چه می جویی‬
‫بیاموزید ای خوبان رخ افروزی و مه‬ ‫از آن روی چو ماه او ز عشق حسن خواه او‬
‫رویی‬
‫ال ای اهل هندستان بیاموزید هندویی‬ ‫از آن چشم سیاه او وزان زلف سه تاه او‬
‫هل هاروت و ماروتم بیاموزید‬ ‫ز غمزه تیراندازش کرشمه ساحری سازش‬
‫جادویی‬
‫ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی‬ ‫ایا اصحاب و خلوتیان شده دل را چنان جویان‬
‫روان شو سوی بی سویان رها کن‬ ‫ز خرمنگاه شش گوشه نخواهی یافتن خوشه‬
‫رسم شش سویی‬
‫چو از تو کم نشد یک مو نمی دانم چه‬ ‫همه عالم ز تو نالن تو باری از چه می نالی‬
‫می مویی‬
‫کجایی ای سگ مقبل که اهل آن چنان‬ ‫فدایم آن کبوتر را که بر بام تو می پرد‬
‫کویی‬
‫چو آن استاد جان آمد چرا تخته نمی‬ ‫چو آن عمر عزیز آمد چرا عشرت نمی سازی‬
‫شویی‬
‫گهر در خانه گم کردی به هر ویران‬ ‫در این دام است آن آهو تو در صحرا چه می گردی‬
‫چه می پویی‬
‫تو یک تو نیستی ای جان تفحص کن‬ ‫به هر روزی در این خانه یکی حجره نوی یابی‬
‫که صدتویی‬
‫همو را بین همو را دان یقین می دان‬ ‫اگر کفری و گر دینی اگر مهری و گر کینی‬
‫که با اویی‬
‫گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر‬ ‫بماند آن نادره دستان ولیکن ساقی مستان‬
‫افزویی‬

‫‪2514‬‬
‫فنا شد چرخ و گردان شد ز نور پاک‬ ‫درآمد در میان شهر آدم زفت سیلبی‬
‫دولبی‬
‫برست از دی و از فردا چو شد بیدار‬ ‫نبود آن شهر جز سودا بنی آدم در او شیدا‬
‫از خوابی‬
‫چو کاهش پیش باد تند باسهمی و‬ ‫چو جوشید آب بادی شد که هر که را بپراند‬
‫باتابی‬
‫ببینی لعل اندر لعل می تابد چو‬ ‫چو که ها را شکافانید کان ها را پدید آرد‬
‫مهتابی‬
‫دو دست هجر او پرخون مثال دست‬ ‫در آن تابش ببینی تو یکی مه روی چینی تو‬
‫قصابی‬
‫همه افلک پست او زهی بالطف‬ ‫ز بوی خون دست او همه ارواح مست او‬
‫وهابی‬
‫که تا فانی شود باقی شود انگور‬ ‫مثال کشتنش باشد چو انگوری که کوبندش‬
‫دوشابی‬
‫چو وا شد جانب توحید جان را این‬ ‫اگر چه صد هزار انگور کوبی یک بود جمله‬
‫چنین بابی‬
‫در انگشتش کند خاتم دهد ملکی و‬ ‫بیاید شمس تبریزی بگیرد دست آن جان را‬
‫اسبابی‬

‫‪2515‬‬
‫زهی صورت زهی معنی زهی خوبی‬ ‫یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی‬
‫زهی خوبی‬
‫که جان یوسف از عشقش برآرد شور‬ ‫زهی بازار زرکوبان زهی اسرار یعقوبان‬
‫یعقوبی‬
‫کز این آتش زبون آید صبوری های‬ ‫ز عشق او دو صد لیلی چو مجنون بند می درد‬
‫ایوبی‬
‫جواهر بر طبق مانده چو زرکوبی‬ ‫شده زرکوب و حق مانده تنش چون زرورق مانده‬
‫کروبی‬
‫بزن گردن منافق را اگر از وی‬ ‫بیا بنواز عاشق را که تو جانی حقایق را‬
‫بیاشوبی‬

‫‪2516‬‬
‫سوی افلک روحانی دو دیده‬ ‫اگر الطاف شمس الدین بدیده برفتادستی‬
‫برگشادستی‬
‫ولی پرسعادت او در آن عالم نزادستی‬ ‫گشادستی دو دیده پرقدم را نیز از مستی‬
‫که پنداری ز مادر او در آن عالم‬ ‫چو بنهادی قدم آن جا برفتی جسم از یادش‬
‫نزادستی‬
‫گهی مست جمالستی گهی سرمست‬ ‫میان خوبرویان جان شده چون ذره ها رقصان‬
‫باده ستی‬
‫ز فرزین بند سوداها ز اسب خود‬ ‫رخ خوبان روحانی که هر شاهی که دید آن را‬
‫پیادستی‬
‫از این ها جمله روی دل شدی بی‬ ‫چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی به روی دل‬
‫رنگ و سادستی‬
‫کمربسته به پیش او نشسته بر‬ ‫بدیدی جمله شاهان را و خوبان را و ماهان را‬
‫وسادستی‬
‫سزای جمله کردستی و داد حسن‬ ‫اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش‬
‫دادستی‬
‫دل ذرات خاک از جان و جان از شاه‬ ‫نه نفسی رهزنی کردی نه آوازه فنا بودی‬
‫شادستی‬
‫همه اجزای جرم خاک رقصان همچو‬ ‫اگر در آب می دیدی خیال روی چون آتش‬
‫بادستی‬
‫غلم خاک تو سنجر اسیرت‬ ‫ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی‬
‫کیقبادستی‬

‫‪2517‬‬
‫مرا از روی این خورشید عارستی و‬ ‫ز رنگ روی شمس الدین گرم خود بو و رنگستی‬
‫ننگستی‬
‫شراب وصل آن شه را دمی در وی‬ ‫قرابه دل ز اشکستن شدی ایمن اگر از لطف‬
‫درنگستی‬
‫اگر نه هجر بدمستش به بدمستی و‬ ‫به بزمش جان های ما ندانستی سر از پایان‬
‫جنگستی‬
‫چرا بر من دلت رحمی نیارد گویی‬ ‫ال ای ساقی بزمش بگردان جام باقی را‬
‫سنگستی‬
‫همه هستی فروبردی تو پنداری‬ ‫از آن می کو ز بهر شه دهان خویش بگشادی‬
‫نهنگستی‬
‫ولیک آن بحر می بودی و رعدش‬ ‫ز بانگ رعد آن دریا تو بنگر چون به جوش آید‬
‫بانگ چنگستی‬
‫تو گویی دل چو قدسستی و می‬ ‫روان گشته میش چون خون درون دل به هر سویی‬
‫همچون فرنگستی‬
‫ز نصرت های یزدانی بر آن افرنگ‬ ‫که لشکرهای اسلم شه ما را درون قدس‬
‫هنگستی‬
‫خرابی گشتمی گر می ز جام شاه‬ ‫به یک ساغر نگردم مست تو ساقی بیشتر گردان‬
‫شنگستی‬
‫تو گویی باده صافی خیالت گویی‬ ‫ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند‬
‫بنگستی‬
‫تو گویی عیسی خوش دم درون آن‬ ‫ترنگ چنگ وصل او بپراندهمی جان را‬
‫ترنگستی‬
‫که اندر جنگ سلطانی قدح تیر‬ ‫پیاپی گردد از وصلش قدح ها بر مثال آن‬
‫خدنگستی‬
‫شمار موی عقل آن جا تو بینی گویی‬ ‫چنین عقلی که از تزویر مو در موی می بیند‬
‫دنگستی‬
‫قدح در رو همی آید بریزش گویی‬ ‫ز تیزی های آن جامش که برق از وی فغان آید‬
‫لنگستی‬
‫چو گردند شیرگیر از وی مگر گویی‬ ‫چه بالیی همی جوید می اندر مغز مستانش‬
‫پلنگستی‬
‫ز بحر صدر شمس الدین که کان خمر‬ ‫فراوان ریز در جانم از آن می های ربانی‬
‫تنگستی‬

‫‪2518‬‬
‫درافتد در جهان غوغا درافتد شور در‬ ‫اگر امروز دلدارم کند چون دوش بدمستی‬
‫هستی‬
‫که امروز است دست خون اگر چه‬ ‫ال ای عقل شوریده بد و نیک جهان دیده‬
‫دوش از او رستی‬
‫کی دیده است ای مسلمانان مه گردون‬ ‫درآمد ترک در خرگه چه جای ترک قرص مه‬
‫در این پستی‬
‫که مردن پیش دلبر به تو را زین عمر‬ ‫چو گرد راه هین برجه هل پا دار و گردن نه‬
‫سردستی‬
‫کز این خم جهان چون می بجوشیدی‬ ‫برو بی سر به میخانه بخور بی رطل و پیمانه‬
‫برون جستی‬
‫غلمش چون شوی ای دل که تو خود‬ ‫غلم و خاک آن مستم که شد هم جام و هم دستم‬
‫عین آنستی‬
‫اگر چه چون زنان حیران ز خنجر‬ ‫چه غم داری در این وادی چو روی یوسفان دیدی‬
‫دست خود خستی‬
‫هزاران درد زه ارزد ز عشق یوسف‬ ‫منال ای دست از این خنجر چو در کف آمدت گوهر‬
‫آبستی‬
‫زهی طرفه که دریایی چو ماهی چون‬ ‫خمش کن ای دل دریا از این جوش و کف اندازی‬
‫در این شستی‬
‫بدران شست اگر خواهی برو در بحر‬ ‫چه باشد شست روباهان به پیش پنجه شیران‬
‫پیوستی‬
‫تو آن شیر پریشانی که صندوق خود‬ ‫نمی دانی که سلطانی تو عزرائیل شیرانی‬
‫اشکستی‬
‫عجب از چون تو شیر آید که در‬ ‫عجب نبود که صندوقی شکسته گردد از شیری‬
‫صندوق بنشستی‬
‫زهی دوران و دور ما که بهر ما میان‬ ‫خمش کردم درآ ساقی بگردان جام راواقی‬
‫بستی‬

‫‪2519‬‬
‫به چستی و به شبخیزی چو ماه و‬ ‫غلم پاسبانانم که یارم پاسبانستی‬
‫اخترانستی‬
‫به تری و به رعنایی چو شاخ‬ ‫غلم باغبانانم که یارم باغبانستی‬
‫ارغوانستی‬
‫که نفسم عیب دان آمد و یارم غیب‬ ‫نباشد عاشقی عیبی وگر عیب است تا باشد‬
‫دانستی‬
‫بسوزد جمله عیبت را که او بس‬ ‫اگر عیب همه عالم تو را باشد چو عشق آمد‬
‫قهرمانستی‬
‫نشسته بر سر بامی که برتر ز‬ ‫گذشتم بر گذرگاهی بدیدم پاسبانی را‬
‫آسمانستی‬
‫ولیک از های های او در عالم در‬ ‫کله پاسبانانه قبای پاسبانانه‬
‫امانستی‬
‫که حال شش جهت یک یک در آیینه‬ ‫به دست دیدبان او یکی آیینه ای شش سو‬
‫بیانستی‬
‫برآوردم یکی شکلی که بیرون از‬ ‫چو من دزدی بدم رهبر طمع کردم بدان گوهر‬
‫گمانستی‬
‫ز هر شش سو برون رفتم که آن ره‬ ‫ز هر سویی که گردیدم نشانه تیر او دیدم‬
‫بی نشانستی‬
‫چو آمد راه واگشتن ز آینده نهانستی‬ ‫همه سوها ز بی سو شد نشان از بی نشان آمد‬
‫ز نور پاسبان دیدم که او شاه‬ ‫چو زان شش پرده تاری برون رفتم به عیاری‬
‫جهانستی‬
‫که هم شه باغبانستی و هم شه باغ‬ ‫چو باغ حسن شه دیدم حقیقت شد بدانستم‬
‫جانستی‬
‫ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی‬ ‫از او گر سنگسار آیی تو شیشه عشق را مشکن‬
‫چنان خود را خلق کرده که نشناسی‬ ‫ز شاهان پاسبانی خود ظریف و طرفه می آید‬
‫که آنستی‬
‫سخن در حرف آورده که آن دونتر‬ ‫لباس جسم پوشیده که کمتر کسوه آن است‬
‫زبانستی‬
‫درون دلق جمشیدی که گنج‬ ‫به گل اندوده خورشیدی میان خاک ناهیدی‬
‫خاکدانستی‬
‫زبان هندوی گوید که خود از‬ ‫زبان وحییان را او ز ازل وجه العرب بوده‬
‫هندوانستی‬
‫که در جسم از زمینستی و در عمر‬ ‫زمین و آسمان پیشش دو که برگ است پنداری‬
‫از زمانستی‬
‫به چشم ابلهان گویی ز جنت‬ ‫ز یک خندش مصور شد بهشت ار هشت ور بیش است‬
‫ارمغانستی‬
‫که ما زر و هنر داریم و غافل زو که‬ ‫بر او صفرا کنند آنگه ز نخوت اصل سیم و زر‬
‫کانستی‬
‫چه خون گریند آن صبحی که‬ ‫چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده‬
‫خورشیدش عیانستی‬
‫نماید روح از تاثیر گویی در میانستی‬ ‫میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا‬
‫چنین دان جان عالم را کز او عالم‬ ‫ز تن تا جان بسی راه است و در تن می نماند جان‬
‫جوانستی‬
‫که چرخ ار بی روانستی بدین سان‬ ‫نه شخص عالم کبری چنین بر کار بی جان است‬
‫کی روانستی‬
‫که عقل اقلیم نورانی و پاک‬ ‫زمین و آسمان ها را مدد از عالم عقل است‬
‫درفشانستی‬
‫صفات ذات خلقی که شاه کن‬ ‫جهان عقل روشن را مددها از صفات آید‬
‫فکانستی‬
‫کمان پنهان کند صانع ولی تیر از‬ ‫که این تیر عوارض را که می پرد به هر سویی‬
‫کمانستی‬
‫اگر چه سگ نگهبان است تاثیر‬ ‫اگر چه عقل بیدار است آن از حی قیوم است‬
‫شبانستی‬
‫چو سگ خود را شبان بیند همه‬ ‫چو سگ آن از شبان بیند زیانش جمله سودستی‬
‫سودش زیانستی‬
‫وگر خود را ملک دانی جهان از تو‬ ‫چو خود را ملک او بینی جهان اندر جهان باشی‬
‫جهانستی‬
‫و این اجزا در آمدشد مثال کاروانستی‬ ‫تو عقل کل چو شهری دان سواد شهر نفس کل‬
‫غنیمت برده و صحت و بختش‬ ‫خنک آن کاروانی کان سلمت با وطن آید‬
‫همعنانستی‬
‫سلم شاه می آرند و جان دامن‬ ‫خفیر ارجعی با او بشیر ابشروا بر ره‬
‫کشانستی‬
‫و یا بازان و زاغانند پس در آشیانستی‬ ‫خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند‬
‫مقامت ساعد شه دان که شاه شه‬ ‫خواطر رهبرانند و چو رهبر مر تو را بار است‬
‫نشانستی‬
‫کسی کش زاغ رهبر شد به گورستان‬ ‫وگر زاغ است آن خاطر که چشمش سوی مردار است‬
‫روانستی‬
‫که اکسیر است شادی ساز او را‬ ‫چو در مازاغ بگریزی شود زاغ تو شهبازی‬
‫کاندهانستی‬
‫تجلی سازدی مطلق اصالت را‬ ‫گر آن اصلی که زاغ و باز از او تصویر می یابد‬
‫یگانستی‬
‫دمی پهلو تهی کردی همه کس‬ ‫ور آن نوری کز او زاید غم و شادی به یک اشکم‬
‫شادمانستی‬
‫همین گفت ار نه پرده ستی همه با‬ ‫همه اجزا همی گویند هر یک ای همه تو تو‬
‫همگنانستی‬
‫گران باد آشکارستی نه لنگر‬ ‫درخت جان ها رقصان ز باد این چنین باده‬
‫بادبانستی‬
‫گر آن بانگش به حس آید هر اشتر‬ ‫درای کاروان دل به گوشم بانگ می آرد‬
‫ساربانستی‬
‫وگر نه عین کری هم کران را‬ ‫درافتد از صدف هر دم صدف بازش خورد در دم‬
‫ترجمانستی‬
‫ادیم طایفی گشتی به هر جا‬ ‫سهیل شمس تبریزی نتابد در یمن ور نی‬
‫سختیانستی‬
‫ندیدی هیچ دیده گر ضیا نه دیدبانستی‬ ‫ضیاوار ای حسام الدین ضیاء الحق گواهی ده‬
‫گواهی مشک اذفربو که بر عالم‬ ‫گواهی ضیا هم او گواهی قمر هم رو‬
‫وزانستی‬
‫ولی چشم تو گوش آمد که حرفش‬ ‫اگر گوشت شود دیده گواهی ضیا بشنو‬
‫گلستانستی‬
‫چو پا در قیر جزوستت حجابت‬ ‫چو از حرفی گلستانی ز معنی کی گل استانی‬
‫قیروانستی‬
‫تو را نامه به چپ دادند که بیرون ز‬ ‫کتاب حس به دست چپ کتاب عقل دست راست‬
‫آستانستی‬
‫و تبدیل طبیعت هم نه کار داستانستی‬ ‫چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ‬
‫که اندر شهر تبدیلت زبان ها چون‬ ‫خداوندا تو کن تبدیل که خود کار تو تبدیل است‬
‫سنانستی‬
‫تو نور شمع می سازی که اندر‬ ‫عدم را در وجود آری از این تبدیل افزونتر‬
‫شمعدانستی‬
‫تو تانی کرد چپ را راست بنده‬ ‫تو بستان نامه از چپم به دست راستم درنه‬
‫ناتوانستی‬
‫تو که را که کنی زیرا نه کوه از خود‬ ‫ترازوی سبک دارم گرانش کن به فضل خود‬
‫گرانستی‬
‫که قعر دوزخ ار خواهی به از صدر‬ ‫کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره‬
‫جنانستی‬

‫‪2520‬‬
‫تنت گر آن چنان بودی که گفتی دل‬ ‫گر آبت بر جگر بودی دل تو پس چه کاره ستی‬
‫نگاره ستی‬
‫مللت بر برون تو نمی گویی چه‬ ‫وگر بر کار بودی دل درون کارگاه عشق‬
‫کاره ستی‬
‫و عیدت گر کنارستی ز غم جان‬ ‫غنیمت دار رمضان را چو عیدت روی ننموده ست‬
‫برکناره ستی‬
‫دل بیچاره را می دان که او محتاج‬ ‫چو روشن گشتی از طاعت شدی تاریک از عصیان‬
‫چاره ستی‬
‫ورای کفر و ایمان دل همیشه در‬ ‫وگر محتاج این طاعت نماندستی دل مسکین‬
‫نظاره ستی‬
‫ز تابش های خورشیدش مبر گو‬ ‫تو گویی جان من لعل است مگر نبود بدین لعلی‬
‫سنگ خاره ستی‬
‫اگر خود منجنیق صوم دایم سوی باره‬ ‫به گرد قلعه ظلمت نماندی سنگ یک پاره‬
‫ستی‬
‫اگر بودی مسلمانی موذن بر مناره‬ ‫بزن این منجنیق صوم قلعه کفر و ظلمت بر‬
‫ستی‬
‫نه هر پاره ز گاو نفس آویز قناره‬ ‫اگر از عید قربان سرافرازان بدانندی‬
‫ستی‬
‫ز بهر ساکنی سوزش شکم سوزی‬ ‫اگر سوز دل مسکین بدیدییی از این لقمه‬
‫هماره ستی‬
‫اگر این عشق باره ستی چرا او لوت‬ ‫در اول منزلت این عشق با این لوت ضدانند‬
‫باره ستی‬
‫اگر عاشق بدی آن کس که دایم لوت‬ ‫همه عالم خر و گاوان به عیش اندرخزیدندی‬
‫خواره ستی‬
‫ز جور نفس تردامن گریبان هات پاره‬ ‫اگر دیدی تو ظلمت ها ز قوت های این لقمه‬
‫ستی‬
‫ببینی عیسی مریم که در میدان سواره‬ ‫به تدریج ار کنی تو پی خر دجال از روزه‬
‫ستی‬
‫به هر یا رب که می گویی تو لبیکت‬ ‫اگر امر تصوموا را نگهداری به امر رب‬
‫دوباره ستی‬

‫‪2521‬‬
‫مرا صد درد کان بودی مرا صد عقل‬ ‫اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی‬
‫و رایستی‬
‫فلک با جمله گوهرهاش پیش من‬ ‫وگر کشتی رخت من نگشتی غرقه دریا‬
‫گدایستی‬
‫خرد در کار عشق ما چرا بی دست و‬ ‫وگر از راه اندیشه بدین مستان رهی بودی‬
‫پایستی‬
‫چرا قید کله بودی چرا قید قبایستی‬ ‫وگر خسرو از این شیرین یکی انگشت لیسیدی‬
‫چرا بهر حشایش او بدین حد‬ ‫طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یک معجون‬
‫ژاژخایستی‬
‫مثال ابر هر کوهی معلق بر هوایستی‬ ‫ز مستی تجلی گر سر هر کوه را بودی‬
‫بیابان های بی مایه پر از نوش و‬ ‫وگر غولن اندیشه همه یک گوشه رفتندی‬
‫نوایستی‬
‫دلرام جهان پرور بر آن عهد و‬ ‫وگر در عهده عهدی وفایی آمدی از ما‬
‫وفایستی‬
‫متاع هستی خلقان برون زین‬ ‫وگر این گندم هستی سبکتر آرد می گشتی‬
‫آسیایستی‬
‫در این دریا همه جان ها چو ماهی‬ ‫وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را‬
‫آشنایستی‬

‫ز خویش خود خبر بودی ملک شاعر‬ ‫ستایش می کند شاعر ملک را و اگر او را‬
‫ستایستی‬
‫نه در جبر و قدر بودی نه در خوف‬ ‫وگر جبار بربستی شکسته ساق و دستش را‬
‫و رجایستی‬
‫نه از مرهم بپرسیدی نه جویای‬ ‫در آن اشکستگی او گر بدیدی ذوق اشکستن‬
‫دوایستی‬
‫نمی باید شدی باید اگر او را ببایستی‬ ‫نشان از جان تو این داری که می باید نمی باید‬
‫یکی برگ کهی بودی گنه بر‬ ‫وگر از خرمن خدمت تو ده سالر منبل را‬
‫کهربایستی‬
‫زمین کل آسمان گشتی گرش چون من‬ ‫فراز آسمان صوفی همی رقصید و می گفت این‬
‫صفایستی‬
‫پر از معنی بدی عالم اگر معنی‬ ‫خمش کن شعر می ماند و می پرند معنی ها‬
‫بپایستی‬

‫‪2522‬‬
‫از آنچ زهره ساقی بیاوردش ره‬ ‫دل پردرد من امشب بنوشیده ست یک دردی‬
‫آوردی‬
‫که امشب می نماید عشق بر عشاق‬ ‫چه زهره دارد و یارا که خواب آرد حشر ما را‬
‫پامردی‬
‫تو مرد عاشقی آخر زبون خواب چون‬ ‫زنان در تعزیت شب ها نمی خسبند از نوحه‬
‫گردی‬
‫بترس از مات و از قایم چو نطع‬ ‫دل می گرد چون بیدق به گرد خانه آن شه‬
‫عشق گستردی‬
‫که بیرون شد مزاج من هم از گرمی‬ ‫مرا هم خواب می باید ولیکن خواب می ناید‬
‫هم از سردی‬

‫‪2523‬‬
‫به ساقی گو که زود آخر هم از اول‬ ‫دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردی‬
‫قدح دردی‬
‫زهی بستان و باغ و رز کز آن انگور‬ ‫بیا ای ساقی لب گز تو خامان را بدان می پز‬
‫افشردی‬
‫که آن شب بردیم بیخود بدان مه روم‬ ‫نشان بدهم که کس ندهد نشان این است ای خوش قد‬
‫بسپردی‬
‫چو داد آن باده ناری به اول دم‬ ‫تو عقل یاد می داری که شاه عقلم از یاری‬
‫فرومردی‬
‫چو زر گیری بود آذر ور آتش برزنی‬ ‫دو طشت آورد آن دلبر یکی ز آتش یکی پرزر‬
‫بردی‬
‫چه دانی قدر آتش را که آن جا کودک‬ ‫ببین ساقی سرکش را بکش آن آتش خوش را‬
‫خردی‬
‫ور اندر زر تو بگریزی مثال زر‬ ‫ز آتش شاد برخیزی ز شمس الدین تبریزی‬
‫بیفسردی‬
‫‪2524‬‬
‫به تبریز آمدی این دم بیابان را‬ ‫اگر آب و گل ما را چو جان و دل پری بودی‬
‫بپیمودی‬
‫نماندی هیچ بیماری گر او رخسار‬ ‫بپر ای دل که پر داری برو آن جا که بیماری‬
‫بنمودی‬
‫اگر پرش ببخشیدی بر او دلبر‬ ‫چه کردی آن دل مسکین اگر چون تن گران بودی‬
‫ببخشودی‬
‫که بر تبریزیان در ره دواسپه او‬ ‫دریغا قالبم را هم ز بخشش نیم پر بودی‬
‫برافزودی‬
‫به هر شهری و هر جایی به هر‬ ‫مبارک بادشان این ره به توفیق و امان ال‬
‫دشتی و هر رودی‬
‫اگر پیدا بدی پاسش یکی همراه‬ ‫دلم همراه ایشان شد که شبشان پاسبان باشد‬
‫نغنودی‬
‫نحاسی را ز اکسیری ایازی را ز‬ ‫بپرید ای شهان آن سو که یابید آنچ قسمت شد‬
‫محمودی‬
‫روان باشید همچون مه به سوی برج‬ ‫روید ای عاشقان حق به اقبال ابد ملحق‬
‫مسعودی‬
‫که از سردان و مردودان شود جوینده‬ ‫به برج عاشقان شه میان صادقان ره‬
‫مردودی‬
‫گرت طالب نبودی شه چنین پرهات‬ ‫بپر ای دل به پنهانی به پر و بال روحانی‬
‫نگشودی‬
‫در احسان سابق است آن شه به وعده صادق است آن شه اگر نه خالق است آن شه تو را از‬
‫خلق نربودی‬
‫از این آتش خرد نوری از این آذر‬ ‫برون از نور و دود است او که افروزید این آتش‬
‫هوا دودی‬
‫بسوز از عشق نور او درون نار‬ ‫دل اندر چه وسواسی که دود از نور نشناسی‬
‫چون عودی‬
‫چو فرزند خلیلی تو مترس از دود‬ ‫نه از اولد نمرودی که بسته آتش و دودی‬
‫نمرودی‬
‫که گر آتش نبودی خود رخ آیینه که‬ ‫در آتش باش جان من یکی چندی چو نرم آهن‬
‫زدودی‬
‫چنانک آهن شود مومی ز کف شمع‬ ‫چه آسان می شود مشکل به نور پاک اهل دل‬
‫داوودی‬
‫تجلی بهر موسی دان به جودی که‬ ‫ز شمس الدین شناس ای دل چو بر تو حل شود مشکل‬
‫رسد جودی‬

‫‪2525‬‬
‫بهار جان شدی تازه نهال تن بخندیدی‬ ‫اگر گل های رخسارش از آن گلشن بخندیدی‬
‫تنم از لطف جان گشتی و جان من‬ ‫وگر آن جان جان جان به تن ها روی بنمودی‬
‫بخندیدی‬
‫شدی این خانه فردوسی چو گل مسکن‬ ‫ور آن نور دو صد فردوس گفتی هی قنق گلدم‬
‫بخندیدی‬
‫تن مرده شدی گویا دل الکن بخندیدی‬ ‫وگر آن ناطق کلی زبان نطق بگشادی‬
‫روان ها ذوفنون گشتی و هر یک فن‬ ‫گر آن معشوق معشوقان بدیدستی به مکر و فن‬
‫بخندیدی‬
‫شدندی فاش مستوران گر او معلن‬ ‫دریدی پرده ها از عشق و آشوبی درافتادی‬
‫بخندیدی‬
‫همه دراعه های حسن تا دامن‬ ‫گر آن سلطان خوبی از گریبان سر برآوردی‬
‫بخندیدی‬
‫طرب چون خوشه ها کردی و چون‬ ‫ور آن ماه دو صد گردون به ناگه خرمنی کردی‬
‫خرمن بخندیدی‬
‫خشونت ها گرفتی لطف و هر اخشن‬ ‫ور او یک لطف بنمودی گشادی چشم جان ها را‬
‫بخندیدی‬
‫به مسکینی شدی او گنج و بر مخزن‬ ‫شهنشاه شهنشاهان و قانان چون عطا دادی‬
‫بخندیدی‬
‫حسن مستک شدی بی می و بر احسن‬ ‫از آن می های لعل او ز پرده غیب رو دادی‬
‫بخندیدی‬
‫شدی مرمر مثال لعل و بر معدن‬ ‫ور آن لعل لبان او گهرها دادی از حکمت‬
‫بخندیدی‬
‫که خارا بدادی شیر و تا آهن بخندیدی‬ ‫ور آن قهار عاشق کش به مهر آمیزشی کردی‬
‫به حق بر رستم دستان صف اشکن‬ ‫وگر زالی از آن رستم بیابیدی نظر یک دم‬
‫بخندیدی‬
‫نه بر شیران مست آن روز مرد و‬ ‫در آن روزی که آن شیر وغا مردی کند پیدا‬
‫زن بخندیدی‬
‫که تا ساغر شدی سرمست وز می دن‬ ‫پیاپی ساقی دولت روان کردی می خلت‬
‫بخندیدی‬
‫حیاتش جاودان گشتی و بر مردن‬ ‫هر آن جانی که دست شمس تبریزی ببوسیدی‬
‫بخندیدی‬
‫کراهت داشتی بر امن و بر مومن‬ ‫بدیدی زود امن او ز مردی جنگ می جستی‬
‫بخندیدی‬

‫‪2526‬‬
‫ببین دریای شیرینی ببین موج گهر‬ ‫نکو بنگر به روی من نه آنم من که هر باری‬
‫باری‬
‫قیامت کو که تا بیند به نقد این شور و‬ ‫کی بگریزد ز دست حق کی پرهیزد ز شست حق‬
‫شر باری‬
‫نداری زین دو بیرون شو گه باش و‬ ‫یکی دستش چو قبض آمد یکی دستش چو بسط آمد‬
‫سفر باری‬
‫چو موسی گر کمر بندی بر آن کوه‬ ‫چو عیسی گر شکر خندی شکرخنده ببین از وی‬
‫کمر باری‬
‫به کوی یار ما دررو که بینی بام و‬ ‫شدی دربان هر دونی به زیر بام گردونی‬
‫در باری‬
‫درآ در باغ جان بنگر شکوفه و شاخ‬ ‫به شاخ گل همی گفتم چه می رقصی در این گلخن‬
‫تر باری‬
‫قلم بشکن بیا بشنو پیام نیشکر باری‬ ‫عطارد را همی گفتم به فضل و فن شدی غره‬
‫سر اندر بزم سلطان کن ببین سودای‬ ‫به گوش زهره می گفتم که گوشت گرم شد از می‬
‫سر باری‬
‫ز غنچه بسته لب بشنو ز خاموشان‬ ‫چو سوسن صد زبان داری زبان درکش از این زاری‬
‫خبر باری‬

‫‪2527‬‬
‫زهی صورت بدان صورت نمی مانی‬ ‫بنامیزد نگویم من که تو آنی که هر باری‬
‫که هر باری‬
‫بسوزد جان اگر گویم همان جانی که‬ ‫بسوزد دل اگر گویم همان دلدار پیشینی‬
‫هر باری‬
‫اگر تو آستین زان سان برافشانی که‬ ‫فلک هم خرقه ازرق بدرد زود تا دامن‬
‫هر باری‬
‫اگر زان سان من و ما را برون رانی‬ ‫زهی خلوت زهی شاهی مسلم گشت آگاهی‬
‫که هر باری‬
‫بدان دم نامه گل را نمی خوانی که هر‬ ‫بنال ای بلبل بیخود که سوز دیگر آوردی‬
‫باری‬

‫‪2528‬‬
‫کجا گیرد نظام ای جان به صرفه‬ ‫مروت نیست در سرها که اندازند دستاری‬
‫خشک بازاری‬
‫رها کن صرفه جویی را که برناید‬ ‫رها کن گرگ خونی را که رو نارد بدان صیدی‬
‫بدین کاری‬
‫چو نبود خرج سودایی فدای خوبی‬ ‫چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان‬
‫یاری‬
‫وگر خلخال زر دارم مرا خاری بود‬ ‫ز بخل ار طوق زر دارم مرا غلی بود غلی‬
‫خاری‬
‫شدستی پاسبان زر هل می پیچ چون‬ ‫برو ای شاخ بی میوه تهی می گرد چون چرخی‬
‫ماری‬
‫تو خواجه شهر می خوانش که او را‬ ‫تو زر سرخ می گویش که او زرد است و رنجوری‬
‫نیست شلواری‬
‫چرا چون شربت شافی نباشم نوش‬ ‫چرا از بهر همدردان نبازم سیم چون مردان‬
‫بیماری‬
‫غذای گوش ها گشته به هر زخمی و‬ ‫نتانم بد کم از چنگی حریف هر دل تنگی‬
‫هر تاری‬
‫صلی عیش می گوید به هر مخمور‬ ‫نتانم بد کم از باده ز ینبوع طرب زاده‬
‫و خماری‬
‫که می جوشد ز هر عرقش‬ ‫کرم آموز تو یارا ز سنگ مرمر و خارا‬
‫عطابخشی و ایثاری‬
‫چگونه شیر حق باشد اسیر نفس‬ ‫چگونه میر و سرهنگی که ننگ صخره و سنگی‬
‫سگساری‬
‫نماید شاخ زشتش را وگر چه هست‬ ‫خمش کردم که رب دین نهان ها را کند تعیین‬
‫ستاری‬

‫‪2529‬‬
‫به جانی کز وصالت زاد مهجوری‬ ‫ایا نزدیک جان و دل چنین دوری روا داری‬
‫روا داری‬
‫تو با آن لطف شیرین کار این شوری‬ ‫گرفتم دانه تلخم نشاید کشت و خوردن را‬
‫روا داری‬
‫مرا در دل چنین سوزی و محروری‬ ‫تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی‬
‫روا داری‬
‫مرا بی حله وصلت بدین عوری روا‬ ‫اگر در جنت وصلت چو آدم گندمی خوردم‬
‫داری‬
‫مثال لشکر خوارزم با غوری روا‬ ‫مرا در معرکه هجران میان خون و زخم جان‬
‫داری‬
‫چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری‬ ‫مرا گفتی تو مغفوری قبول قبله نوری‬
‫روا داری‬
‫به زخم چشم بدخواهان در او کوری‬ ‫مها چشمی که او روزی بدید آن چشم پرنورت‬
‫روا داری‬
‫معاذال که آزار یکی موری روا‬ ‫جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی‬
‫داری‬
‫سوی تبریز واگردی و مستوری روا‬ ‫تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشته ست‬
‫داری‬

‫‪2530‬‬
‫که امشب می نویسد زی نویسد باز‬ ‫دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری‬
‫فردا ری‬
‫قلم گوید که تسلیمم تو دانی من کیم‬ ‫قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن‬
‫باری‬
‫گه او را سرنگون دارد گهی سازد‬ ‫گهی رویش سیه دارد گهی در موی خود مالد‬
‫بدو کاری‬
‫به یک رقعه قرانی را رهاند از بل‬ ‫به یک رقعه جهانی را قلم بکشد کند بی سر‬
‫آری‬
‫اگر در دست سلطانی اگر در کف‬ ‫کر و فر قلم باشد به قدر حرمت کاتب‬
‫سالری‬
‫که جالینوس به داند صلح حال‬ ‫سرش را می شکافد او برای آنچ او داند‬
‫بیماری‬
‫نداند آن قلم کردن به طبع خویش‬ ‫نیارد آن قلم گفتن به عقل خویش تحسینی‬
‫انکاری‬
‫در او هوش است و بی هوشی زهی‬ ‫اگر او را قلم خوانم و اگر او را علم خوانم‬
‫بی هوش هشیاری‬
‫چه بی ترکیب ترکیبی عجب مجبور‬ ‫نگنجد در خرد وصفش که او را جمع ضدین است‬
‫مختاری‬

‫‪2531‬‬
‫چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه‬ ‫چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری‬
‫غم داری‬
‫چو شور و شوق من هستت ز شور و‬ ‫چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی‬
‫شر چه غم داری‬
‫براق عشق رامت شد ز مرگ خر چه‬ ‫چو کان نیشکر گشتی ترش رو از چه می باشی‬
‫غم داری‬
‫چو بر بام فلک رفتی ز خشک و تر‬ ‫چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می آری‬
‫چه غم داری‬
‫رسن بازی من دیدی از این چنبر چه‬ ‫خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی‬
‫غم داری‬
‫بر این صورت چه می چفسی ز بی معنی چه می ترسی چو گوهر در بغل داری ز بی گوهر‬
‫چه غم داری‬
‫همه مصرند مست تو ز کور و کر‬ ‫ایا یوسف ز دست تو کی بگریزد ز شست تو‬
‫چه غم داری‬
‫فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه غم‬ ‫چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو‬
‫داری‬
‫اگر بستند درها را ز بند در چه غم‬ ‫گرفتی باغ و برها را همی خور آن شکرها را‬
‫داری‬
‫چو کر و فر خود دیدی ز هر بی فر‬ ‫چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی‬
‫چه غم داری‬
‫ایا سلطان سلطانان تو از سنجر چه‬ ‫ایا ای جان جان جان پناه جان مهمانان‬
‫غم داری‬
‫چو اندر قعر دریایی تو از آذر چه غم‬ ‫خمش کن همچو ماهی تو در آن دریای خوش دررو‬
‫داری‬

‫‪2532‬‬
‫نگفتم با کسی منشین که باشد از‬ ‫کی افسون خواند در گوشت که ابرو پرگره داری‬
‫طرب عاری‬
‫ز صحن سینه پرغم دهد پیغام بیماری‬ ‫یکی پرزهر افسونی فروخواند به گوش تو‬
‫از او بگریز و بشناسش چرا موقوف‬ ‫چو دیدی آن ترش رو را مخلل کرده ابرو را‬
‫گفتاری‬
‫که پرزهرت کند آبش اگر چه نوش‬ ‫چه حاجت آب دریا را چشش چون رنگ او دیدی‬
‫منقاری‬
‫رمیده و بدگمان بودند همچون کبک‬ ‫لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم‬
‫کهساری‬
‫مفرح بدهمت لیکن مکن دیگر وحل‬ ‫گر استفراغ می خواهی از آن طزغوی گندیده‬
‫خواری‬
‫فدفینی و صفینی و صفو عینک‬ ‫ال یا صاحب الدار ادر کاسا من النار‬
‫الجاری‬
‫فانا مسنا ضر فل ترضی باضراری‬ ‫فطفینا و عزینا فان عدنا فجازینا‬
‫فعندی منه آثار و انی مدرک ثاری‬ ‫ادر کاسا عهدناه فانا ما جحدناه‬
‫و انت المحشر الثانی فاحیینا بمدرار‬ ‫ادر کاسا باجفانی فدا روحی و ریحانی‬
‫و غیرنی و سیرنی بجود کفک‬ ‫فاوقد لی مصابیحی و ناولنی مفاتیحی‬
‫الساری‬
‫چو تازی وصف تو گویم برآرد‬ ‫چو نامت پارسی گویم کند تازی مرا لبه‬
‫پارسی زاری‬
‫زهی طوق و زهی منصب که هست‬ ‫بگه امروز زنجیری دگر در گردنم کردی‬
‫آن سلسله داری‬
‫چو زنگی را دهی رنگی شود رومی‬ ‫چو زنجیری نهی بر سگ شود شاه همه شیران‬
‫و روم آری‬
‫اتبلینی بافلسی و تعلینی باکثاری‬ ‫ال یا صاحب الکاس و یا من قلبه قاسی‬
‫فناول قهوه تغنی من اعساری و‬ ‫لسان العرب و الترک هما فی کاسک المر‬
‫ایساری‬
‫چه جای خواب می بینم جمالش را به‬ ‫مگر شاه عرب را من بدیدم دوش خواب اندر‬
‫بیداری‬

‫‪2533‬‬
‫کبوترهای دل ها را تویی شاهین‬ ‫برآ بر بام ای عارف بکن هر نیم شب زاری‬
‫اشکاری‬
‫بود دل های افسرده ز حر تو شود‬ ‫بود جان های پابسته شوند از بند تن رسته‬
‫جاری‬
‫همی پایند یاران را به دعوتشان بکن‬ ‫بسی اشکوفه و دل ها که بنهادند در گل ها‬
‫یاری‬
‫درآور باغ مزمن را به پرواز و به‬ ‫به کوری دی و بهمن بهاری کن بر این گلشن‬
‫طیاری‬
‫بخندان خار محزون را که تو ساقی‬ ‫ز بال الصلیی زن که خندان است این گلشن‬
‫اقطاری‬
‫نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی که‬ ‫دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش‬
‫تو داری‬
‫بیا ای خوب خوش مذهب بکن با‬ ‫به خاک پای تو امشب مبند از پرسش من لب‬
‫روح سیاری‬
‫که سلطان قوی دستی و هش بخشی و‬ ‫چو امشب خواب من بستی مبند آخر ره مستی‬
‫هشیاری‬
‫ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد‬ ‫چرا بستی تو خواب من برای نیکویی کردن‬
‫اظهاری‬
‫فزون از شهد و از شکر به شیرینی‬ ‫زهی بی خوابی شیرین بهیتر از گل و نسرین‬
‫خوش خواری‬
‫که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ‬ ‫به جان پاکت ای ساقی که امشب ترک کن عاقی‬
‫صباری‬
‫ازیرا مرد خواب افکن درآمد شب به‬ ‫بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریف من‬
‫کراری‬
‫که این مغز است و آن قشر است و‬ ‫بر این گردش حسد آرد دوار چرخ گردونی‬
‫این نور است و آن ناری‬
‫ز روز و شب رهیدم من بدین مستی‬ ‫چه کوتاه است پیش من شب و روز اندر این مستی‬
‫و خماری‬
‫که تا بینی رخ خوبان سر آن شاهدان‬ ‫حریف من شو ای سلطان به رغم دیده شیطان‬
‫خاری‬
‫برآورده ست از چاهی رهانیده ز‬ ‫مرا امشب شهنشاهی لطیف و خوب و دلخواهی‬
‫بیماری‬
‫تو هم می گرد گرد من گرت عزم‬ ‫به گرد بام می گردم که جام حارسان خوردم‬
‫است میخواری‬
‫وگر پایی تو سر گردی وگر گنگی‬ ‫چو با مستان او گردی اگر مسی تو زر گردی‬
‫شوی قاری‬
‫ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری‬ ‫در این دل موج ها دارم سر غواص می خارم‬
‫خدایا صبرم افزون کن در این آتش به‬ ‫دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم‬
‫ستاری‬

‫‪2534‬‬
‫اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو‬ ‫مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالری‬
‫آری‬
‫مرا سلطان کن و می دو به پیشم چون‬ ‫مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین‬
‫سلحداری‬
‫چو روبه شیرگیر آید جهان گوید‬ ‫شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو‬
‫خوش اشکاری‬
‫که بخشد تاج و تخت خود مگر چون‬ ‫چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید‬
‫تو کلهداری‬
‫که موسی چون سخن بشنود در می‬ ‫ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد‬
‫خواست دیداری‬
‫که زنده می شود زین لطف هر خاکی‬ ‫یکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان‬
‫و مرداری‬
‫تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت‬ ‫تو خود بی تخت سلطانی و بی خاتم سلیمانی‬
‫نگوساری‬
‫چه دارد با کمال تو بجز ریشی و‬ ‫کی باشد عقل کل پیشت یکی طفلی نوآموزی‬
‫دستاری‬
‫چرا شاید که بفروشی تو دیداری به‬ ‫گلیم موسی و هارون به از مال و زر قارون‬
‫دیناری‬
‫ز مستی خود نمی دانم یکی جو را ز‬ ‫مرا باری بحمدال چه قرص مه چه برگ که‬
‫قنطاری‬
‫ز هست خویش بیزارم چه باشد هست‬ ‫سر عالم نمی دارم بیار آن جام خمارم‬
‫من باری‬
‫خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد‬ ‫سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد‬
‫تاری‬
‫هل بگذار تا یابی از این اطلس‬ ‫بهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی‬
‫کلهواری‬

‫‪2535‬‬
‫نماند مر ورا ناله نباشد مر ورا زاری‬ ‫هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری‬
‫چو طاقت طاق شد او را خموش است‬ ‫نباشد خامشی او را از آن کان درد ساکن شد‬
‫او ز ناچاری‬
‫شما یاران دلدارید گرییدش ز دلداری‬ ‫زمان رقت و رحمت بنالید از برای او‬
‫نگنجد در چنین حالت بجز ناله شما‬ ‫ازیرا ناله یاران بود تسکین بیماران‬
‫یاری‬
‫درآرد آن پری رو را ز رحمت در کم‬ ‫بود کاین ناله ها درهم شود آن درد را مرهم‬
‫آزاری‬
‫شود خرگاه مسکینان طربگاه‬ ‫به ناگاهان فرود آید بگوید هی قنق گلدم‬
‫شکرباری‬
‫قدح گردان کند در حین به قانون های‬ ‫خمار هجر برخیزد امیر بزم بنشیند‬
‫خماری‬
‫هوا را زیر پا آرد شکافد کره ناری‬ ‫همه اجزای عشاقان شود رقصان سوی کیوان‬
‫همه ره جوی از باده مثال دجله ها‬ ‫به سوی آسمان جان خرامان گشته آن مستان‬
‫جاری‬
‫من این را بی خبر گفتم حریفا تو خبر‬ ‫زهی کوچ و زهی رحلت زهی بخت و زهی دولت‬
‫داری‬
‫سیاست های شاه ما چو درهم سوخت‬ ‫زره کاسد شود آن جا سلح بی قیمتی گردد‬
‫غداری‬
‫به پیش شمع علم او فضیحت گشته‬ ‫چو خوف از خوف او گم شد خجل شد امن از امنش‬
‫طراری‬
‫بر او هم رحمتی کرد و بپوشیدش به‬ ‫فضیحت شد کژی لیکن به زودی دامن لطفش‬
‫ستاری‬
‫ببیند دیده دشمن نماند کفر و انکاری‬ ‫که تا الطاف مخدومی شمس الحق تبریزی‬
‫ز خجلت جمله محو آمد چو گیرد‬ ‫همه اضداد از لطفش بپوشد خلعتی دیگر‬
‫لطف بسیاری‬
‫برویند از میان نفی چون کز خار‬ ‫دگربار از میان محو عجب نومستیی یابند‬
‫گلزاری‬
‫همه حکم و همه علم و همه حلم است‬ ‫پس آنگه دیده بگشایند جمال عشق را بینند‬
‫و غفاری‬

‫‪2536‬‬
‫نه با اهل زمین جنسم نه امکان است‬ ‫مثال باز رنجورم زمین بر من ز بیماری‬
‫طیاری‬
‫نه پر دارم که بگریزم نه بالم می کند‬ ‫چو دست شاه یاد آید فتد آتش به جان من‬
‫یاری‬
‫نفاقی کردیی گر عشق رو بستی به‬ ‫ال ای باز مسکین تو میان جغدها چونی‬
‫ستاری‬
‫خصوصا از دو دیده سیل همچون‬ ‫ولیکن عشق کی پنهان شود با شعله سینه‬
‫چشمه جاری‬
‫کجا پیدا شود با عشق یا تلخی و یا‬ ‫بس استت عزت و دوران ز ذوق عشق پرلذت‬
‫خواری‬
‫به صدر حرف ها دارد چرا زان رو‬ ‫اگر چه تو نداری هیچ مانند الف عشقت‬
‫که آن داری‬
‫ز بهر چشم زخم است این نفیر و این‬ ‫حلوت های جاویدان درون جان عشاق است‬
‫همه زاری‬
‫نیابد گرد ایشان را به معنی مه به‬ ‫تن عاشق چو رنجوران فتاده زار بر خاکی‬
‫سیاری‬
‫به هر دم پرده می سوزد ز آتش های‬ ‫مغفل وار پنداری تو عاشق را ولیکن او‬
‫هشیاری‬
‫که تا وقت کنار دوست باشد از همه‬ ‫لباس خویش می درد قبای جسم می سوزد‬
‫عاری‬
‫به معنی کرده او زین فعل بر طرار‬ ‫به غیر دوست هر چش هست طراران همی دزدند‬
‫طراری‬
‫بگیرد خانه تجرید و خلوت را به‬ ‫که تا خلوت کند ز ایشان کند مشغول ایشان را‬
‫عیاری‬
‫برون غار و تو شادان که خود در‬ ‫ندانی سر این را تو که علم و عقل تو پرده است‬
‫عین آن غاری‬
‫که از اصحاب کهف دل چگونه دور‬ ‫بدرد زهره جانت اگر ناگاه بینی تو‬
‫و اغیاری‬
‫اگر چه حافظ اهلی و استادی تو ای‬ ‫ز یک حرفی ز رمز دل نبردی بوی اندر عمر‬
‫قاری‬
‫و از این اشغال بی کاران نداری تاب‬ ‫چه دورت داشتند ایشان که قطب کارها گشتی‬
‫بی کاری‬
‫که تا نبود فراغت هیچ بر قانون‬ ‫تو را دم دم همی آرند کاری نو به هر لحظه‬
‫مکاری‬
‫گهی پشت سپه باشی گهی دربند‬ ‫گهی سودای استادی گهی شهوت درافتادی‬
‫سالری‬
‫ز تبریزت نفرماید زکات جان خود‬ ‫دمار و ویل بر جانت اگر مخدوم شمس الدین‬
‫یاری‬

‫‪2537‬‬
‫هر آنچ دوش می گفتم ز بی خویشی‬ ‫مگر دانید با دلبر به حق صحبت و یاری‬
‫و بیماری‬
‫خود او داند که سودایی چه گوید در‬ ‫وگر ناگه قضاء ال از این ها بشنود آن مه‬
‫شب تاری‬
‫گهی زیر و گهی بال گهی جنگ و‬ ‫چو نبود عقل در خانه پریشان باشد افسانه‬
‫گهی زاری‬
‫نبینی هیچ یک عاقل شوند از عقل ها‬ ‫اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم‬
‫عاری‬
‫مگر ای ابر تو بر من شراب شور‬ ‫مگر ای عقل تو بر من همه وسواس می ریزی‬
‫می باری‬
‫مگردا کس به گرد من نه نظاره نه‬ ‫مسلمانان مسلمانان شما دل ها نگهدارید‬
‫دلداری‬
‫‪2538‬‬
‫جمال خویش بنمایی که سبحان الذی‬ ‫حجاب از چشم بگشایی که سبحان الذی اسری‬
‫اسری‬
‫هزاران عقل بربایی که سبحان الذی‬ ‫شراب عشق می جوشی از آن سوتر ز بی هوشی‬
‫اسری‬
‫ز دو کونش برافزایی که سبحان الذی‬ ‫نهی بر فرق جان تاجی بری دل را به معراجی‬
‫اسری‬
‫به ناگاهش تو پیش آیی که سبحان‬ ‫بپرد دل بیابان ها شود پیش از همه جان ها‬
‫الذی اسری‬
‫در آن بستان بی جایی که سبحان الذی‬ ‫هر آن کس را که برداری به اجللش فرود آری‬
‫اسری‬
‫از آن شادی که با مایی که سبحان‬ ‫دلم هر لحظه می پرد لباس صبر می درد‬
‫الذی اسری‬
‫که بس دلبند و زیبایی که سبحان الذی‬ ‫ز هر شش سوی بگریزم در آن حضرت درآویزم‬
‫اسری‬
‫عدم را کرده سودایی که سبحان الذی‬ ‫حیاتی داد جان ها را به رقص آورده دل ها را‬
‫اسری‬
‫چو تو بی دست و بی پایی که سبحان‬ ‫گریزان شو به علیین دل یعنی صلح الدین‬
‫الذی اسری‬

‫‪2539‬‬
‫چه باشد گر به سوی ما کند هر روز‬ ‫یکی طوطی مژده آور یکی مرغی خوش آوازی‬
‫پروازی‬
‫بسازد بهر مشتاقان به رسم مطربان‬ ‫دراندازد به جان عاقلن بی خبر سوزی‬
‫سازی‬
‫که او را نیست در پاکی و بیناییش‬ ‫کند هنبازی طوطی صبا را از برای شه‬
‫هنبازی‬
‫درآید بار دیگر از وصالش در فلک‬ ‫بجوشد بار دیگر از جمالش شادی تازه‬
‫تازی‬
‫ببینی عقل ترسان را به پای عشق‬ ‫به ناگاهان نماید روی آن پشت و پناه من‬
‫سربازی‬
‫همه صادق شوند او را نماند هیچ‬ ‫همه عاشق شوندش زار هم بی دین و هم بادین‬
‫طنازی‬
‫شود دیده فروبسته ز خاک پای او‬ ‫شود گوش طبیعت هم ز سر غیب ها واقف‬
‫بازی‬
‫شود دروازه عشرت از آن می روی‬ ‫شود بازار مه رویان از آن مه رو فروبسته‬
‫در بازی‬
‫بگوید وصل خوش نکته به گوش‬ ‫شود شب های تاریک فراق آن صنم روشن‬
‫هجر یک رازی‬
‫رسیده عمر ما آخر نهد از عیش‬ ‫که رسم و قاعده غم ها ز جان خلق بردارند‬
‫آغازی‬
‫بود ایمن چو بر دریا بود مرغاب یا‬ ‫درون بحر بی پایان مرگ و نیستی جان ها‬
‫قازی‬
‫نبودستت بجز هم مشک زلفین تو‬ ‫به غیر ناطقه غیرت نبودت هیچ بدگویی‬
‫غمازی‬
‫ز غیرت گشته با خلقان یکی بدگو و‬ ‫که از عشقت بسی جان ها چو چوب خشک می سوزد‬
‫همازی‬
‫خنک گردد همه دل ها نماند حسرت‬ ‫ال ای آنک یک پرتو از آن رخسار بنمایی‬
‫و آزی‬
‫رخ همچون زرم دارد برای وصل تو‬ ‫ال ای کان ربانی شمس الدین تبریزی‬
‫گازی‬

‫‪2540‬‬
‫عسل از شیر نگریزد تو هم باید که‬ ‫چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی‬
‫نگریزی‬
‫وگر ناچیز و معدومم بیابم از تو من‬ ‫اگر نالیقم جانا شوم لیق به فر تو‬
‫چیزی‬
‫که قافی شود ذره چو دربندی و‬ ‫یکی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو‬
‫بستیزی‬
‫گلی که خندد و گرید کز او فکری‬ ‫همه خاکیم روینده ز آب ذکر و باد دم‬
‫بینگیزی‬
‫که ای گلشن شدی ایمن ز آفت های‬ ‫گلستانی کنش خندان و فرمانی به دستش ده‬
‫پاییزی‬
‫گهی در صورت بادی به هر شاخی‬ ‫گهی در صورت آبی بیایی جان دهی گل را‬
‫درآویزی‬
‫به عکس آن درختانی که سعدی اند و‬ ‫درختی بیخ او بال نگونه شاخه های او‬
‫شونیزی‬
‫منم جان همه عالم تو چون از جان‬ ‫گهی گویی به گوش دل که در دوغ من افتادی‬
‫بپرهیزی‬
‫گهی زانوت بگشایم که تا از جای‬ ‫گهی زانوت بربندم چو اشتر تا فروخسپی‬
‫برخیزی‬
‫که تمییز نوت بخشم اگر چه کان‬ ‫منال ای اشتر و خامش به من بنگر به چشم هش‬
‫تمییزی‬
‫یکی نیمه فروسوزی یکی نیمه‬ ‫تویی شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش‬
‫فروریزی‬
‫به پیش شمع چون لفی این سودای‬ ‫به هر سوزی چو پروانه مشو قانع بسوزان سر‬
‫دهلیزی‬
‫کله دارند و سرها نی کلهداران‬ ‫اگر داری سر مستان کله بگذار و سر بستان‬
‫پالیزی‬
‫کم از خاری که زد با گل ز چالکی و‬ ‫سر آن ها راست که با او درآوردند سر با سر‬
‫سرتیزی‬
‫که از زر هم زری یابند و از ارزیز‬ ‫تو هر چیزی که می جویی مجویش جز ز کان او‬
‫ارزیزی‬
‫کجا آید ز یک خشتک گریبانی و‬ ‫خمش کن قصه عمری به روزی کی توان گفتن‬
‫تیریزی‬

‫‪2541‬‬
‫ال ای کان کان کان چو با مایی چه‬ ‫ال ای جان جان جان چو می بینی چه می پرسی‬
‫می ترسی‬
‫به قدوست کشم آخر که خانه زاده‬ ‫ز ل و لم مسلم شو به هر سو کت کشم می رو‬
‫قدسی‬
‫چه جنس و نوع می جویی کز این‬ ‫چه در بحث اصولی تو چه دربند فصولی تو‬
‫نوعی و زین جنسی‬
‫که از جمله مبرایی نه از جنی نه از‬ ‫اگر دامان جان گیری به ترک این و آن گیری‬
‫انسی‬

‫‪2542‬‬
‫بزن ای باد بر زلفش که ای زیبا اغا‬ ‫بتاب ای ماه بر یارم بگو یارا اغا پوسی‬
‫پوسی‬
‫همه قندی و حلوایی زهی حلوا اغا‬ ‫گر این جایی گر آن جایی وگر آیی وگر نایی‬
‫پوسی‬
‫نباشد عشق بازیچه بیا حقا اغا پوسی‬ ‫ملمت نشنوم هرگز نگردم در طلب عاجز‬
‫وگر بر چرخ آرندم از آن بال اغا‬ ‫اگر در خاک بنهندم تویی دلدار و دلبندم‬
‫پوسی‬
‫وگر در قعر دریاام در آن دریا اغا‬ ‫اگر بالی که باشم چو رهبان عشق تو جویم‬
‫پوسی‬
‫شده زندان مرا صحرا در آن صحرا‬ ‫ز تاب روی تو ماها ز احسان های تو شاها‬
‫اغا پوسی‬
‫بگیرم در رهش گویم که ای مول اغا‬ ‫چو مست دیدن اویم دو دست از شرم واشویم‬
‫پوسی‬
‫بیار ای اشک و بر وی زن بگو ایل‬ ‫دلرام خوش روشن ستیزه می کند با من‬
‫اغا پوسی‬
‫ندارد زهره تا گوید بیا این جا اغا‬ ‫تو را هر جان همی جوید که تا پای تو را بوسد‬
‫پوسی‬
‫بماند بی کس و تنها تو را تنها اغا‬ ‫وگر از بنده سیرابی بگیری خشم و دیر آیی‬
‫پوسی‬
‫برای کوری دشمن بگو ما را اغا‬ ‫بیا ای باغ و ای گلشن بیا ای سرو و ای سوسن‬
‫پوسی‬
‫بجنبان آن لب شیرین که مولنا اغا‬ ‫بیا پهلوی من بنشین به رسم و عادت پیشین‬
‫پوسی‬
‫به گویایی افیغومی به ناگویا اغا‬ ‫منم نادان تویی دانا تو باقی را بگو جانا‬
‫پوسی‬

‫‪2543‬‬
‫بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن‬ ‫بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی‬
‫ایامی‬
‫فلک را از فلک بگسل که جان آتش‬ ‫برآور دودها از دل بجز در خون مکن منزل‬
‫اندامی‬
‫بیا بنما که چون است آن که‬ ‫در آن دریا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن‬
‫حوت موج آشامی‬
‫سبک رطل گران درده که تو ساقی‬ ‫اشارت کن بدان سرده که رندانند اندر ده‬
‫آن جامی‬
‫به جامی عقل ویران کن که عقل آن‬ ‫قدح در کار شیران کن ز زرشان چشم سیران کن‬
‫جا بود خامی‬
‫که سرد آید ز عشاقان حذر کردن ز‬ ‫بسوز از حسن ای خاقان تو نام و ننگ مشتاقان‬
‫بدنامی‬
‫بگفتم پیش این پرفن چو اسماعیل‬ ‫بدیدم عقل کل را من نهاده ذبح بر گردن‬
‫چون رامی‬
‫چو مه رویان نوآیین به گرد‬ ‫بگفت از عشق شمس الدین که تبریز است از او چون چین‬
‫مجلس سامی‬

‫‪2544‬‬
‫بسی اشتر بجست از هر سوی کرد‬ ‫شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی‬
‫بیابانی‬
‫دلش از حسرت اشتر میان صد‬ ‫چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره‬
‫پریشانی‬
‫برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ‬ ‫در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم‬
‫چوگانی‬
‫ز شادی آمدش گریه به سان ابر‬ ‫به نور مه بدید اشتر میان راه استاده‬
‫نیسانی‬
‫که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و‬ ‫رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت‬
‫تابانی‬
‫که تا گم کرده خود را بیابد عقل‬ ‫خداوندا در این منزل برافروز از کرم نوری‬
‫انسانی‬
‫تو را می شورد او هر دم چرا او را‬ ‫شب قدر است در جانب چرا قدرش نمی دانی‬
‫نشورانی‬
‫غم جان تو خورده ست او چرا در‬ ‫تو را دیوانه کرده ست او قرار جانت برده ست او‬
‫جانش ننشانی‬
‫چو او مشک است و تو بویی چرا‬ ‫چو او آب است و تو جویی چرا خود را نمی جویی‬
‫خود را نیفشانی‬

‫‪2545‬‬
‫ز مجنونان زندانی جهانی را بشورانی‬ ‫مگر مستی نمی دانی که چون زنجیر جنبانی‬
‫وگر نشنیده ای بستان به جان تو که‬ ‫مگر نشنیده ای دستان ز بی خویشان و سرمستان‬
‫بستانی‬
‫وزین آواز حیرانم زهی پرذوق‬ ‫تو دانی من نمی دانم که چیست این بانگ از جانم‬
‫حیرانی‬
‫صل ای آنک می دانی که تو خود‬ ‫صل مستان و بی خویشان صل ای عیش اندیشان‬
‫عین ایشانی‬

‫‪2546‬‬
‫بدین حالم که می بینی وزان نالم که‬ ‫سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی‬
‫می دانی‬
‫چه بس بی باک سلطانی همین می کن‬ ‫ورای کفر و ایمانی و مرکب تند می رانی‬
‫که تو آنی‬
‫درختان بین ز خون تر به شکل شاخ‬ ‫یکی بازآ به ما بگذر به بیشه جان ها بنگر‬
‫مرجانی‬
‫نمی ترسد که خودکامی نهد داغش به‬ ‫شنودی تو که یک خامی ز مردان می برد نامی‬
‫پیشانی‬
‫که صبر جان غمناکان تو را فانی کند‬ ‫مشو تو منکر پاکان بترس از زخم بی باکان‬
‫فانی‬
‫مزن تو پنجه با ایشان به دستانی که‬ ‫تو باخویشی به بی خویشان مپیچ ای خصم درویشان‬
‫نتوانی‬
‫ز آتش برکند تیزی به قدرت های‬ ‫که شمس الدین تبریزی به جان بخشی و خون ریزی‬
‫ربانی‬

‫‪2547‬‬
‫در این مستی اگر جرمی کنم تا رو‬ ‫شدم از دست یک باره ز دست عشق تا دانی‬
‫نگردانی‬
‫زهی جانم ز تو شیدا زهی حال‬ ‫زهی پیدای ناپیدا پناه امشب و فردا‬
‫پریشانی‬
‫میان موج خون دل مرا تا چند بنشانی‬ ‫ز زلف جعد چون سلسل بشد این حال من مشکل‬
‫زهی شنگی و طراری زهی شوخی و‬ ‫چو آرم پیش تو زاری بهانه نو برون آری‬
‫پیشانی‬
‫چرا بیگانه ای با من چو تو از عین‬ ‫زبان داری تو چون سوسن نمایی آب را روغن‬
‫خویشانی‬
‫زهی عشاق دل داده زهی معشوق‬ ‫زهی مجلس زهی ساقی زهی مستان زهی باده‬
‫روحانی‬
‫جمال روی تو آنگه کند جان کسی‬ ‫شراب عشق تو آنگه جهان حسن بر جاگه‬
‫جانی‬
‫ز تبریز نکوآیین به قدرت های ربانی‬ ‫بکرده روح را حق بین خداوندی شمس الدین‬

‫‪2548‬‬
‫ولی چون کعبه برپرد کجا ماند‬ ‫تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی‬
‫مسلمانی‬
‫مشوران مرغ جان ها را که ایشان را‬ ‫تو سلطانی و جانداری تو هم آنی و آن داری‬
‫سلیمانی‬
‫ولیکن از فلک دارد زمین جمع و‬ ‫فلک ایمن ز هر غوغا زمین پرغارت و یغما‬
‫پریشانی‬
‫تن ار فربه وگر لغر ز جان باشد‬ ‫زمین مانند تن آمد فلک چون عقل و جان آمد‬
‫همی دانی‬
‫بگوید تن که معذورم تو رفتی که‬ ‫چو تن را عقل بگذارد پریشانی کند این تن‬
‫نگهبانی‬
‫چو تو از عقل برگردی چه دارد عقل‬ ‫عنایت های تو جان را چو عقل عقل ما آمد‬
‫عقلنی‬
‫چو بیرون شد رکاب تو سرآخر گشت‬ ‫شود یوسف یکی گرگی شود موسی چو فرعونی‬
‫پالنی‬
‫چو ما خاکیم و تو آبی برویان هر چه‬ ‫چو ما دستیم و تو کانی بیاور هر چه می آری‬
‫رویانی‬
‫تو گویایی و ناگویا چو اسطرلب و‬ ‫تو جویایی و ناجویا چو مقناطیس ای مول‬
‫میزانی‬

‫‪2549‬‬
‫صل ای کهنه اسلمان به مهمانی به‬ ‫چو دید آن طره کافر مسلمان شد مسلمانی‬
‫مهمانی‬
‫تو خود اسلم اسلمی تو خود ایمان‬ ‫دل ایمان ز تو شادان زهی استاد استادان‬
‫ایمانی‬
‫تو نور نور اسراری تو روح روح را‬ ‫بصیرت را بصیرت تو حقیقت را حقیقت تو‬
‫جانی‬
‫درافتد سقف این گردون بیارد رو به‬ ‫اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان‬
‫ویرانی‬
‫زهی سرگشتگی جان ها زهی‬ ‫چو بردابرد جاه تو ورای هر دو کون آمد‬
‫تشکیک و حیرانی‬
‫نمی یابم خداوندا نمی گویی که را‬ ‫همی جویم به دو عالم مثالی تا تو را گویم‬
‫مانی‬
‫بمیرم در وفای تو که تو درمان‬ ‫ز درمان ها بری گشتم نخواهم درد را درمان‬
‫درمانی‬
‫همی گو نام شمس الدین اگر جایی تو‬ ‫ال ای جان خون ریزم همی پر سوی تبریزم‬
‫درمانی‬
‫که او مر ابر گریان را دراندازد به‬ ‫صفاتت ای مه روشن عجایب خاصیت دارد‬
‫خندانی‬
‫ز لطف شاه پابرجا به دست آیی به‬ ‫ایا دولت چو بگریزی و زین بی دل بپرهیزی‬
‫آسانی‬

‫‪2550‬‬
‫دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی‬ ‫یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی‬
‫که می سوزد در آن جا خوش به هر‬ ‫بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش‬
‫اطراف ذاالنونی‬
‫چو چونی را بسوزی تو درآید جان‬ ‫چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو‬
‫بی چونی‬
‫که مادون را رها کردن نباشد کار هر‬ ‫نیاید جز ز مه رویی طواف برج ها کردن‬
‫دونی‬
‫ببینی بحر را تازان در آن بحر پر از‬ ‫برو تو دست اندازان به سوی شاه چون باران‬
‫خونی‬
‫چه لله است و گل و ریحان از آن خون رسته در بستان ببینی و بشوید جان دو دست خود به‬
‫صابونی‬
‫چو عیسی سوزنت گردد حجب چون‬ ‫چو دررفتی در آن مخزن منزه از در و روزن‬
‫گنج قارونی‬
‫ز سر خضر چون موسی شوی در‬ ‫ببینی شاه قدوسی بیابی بی دهن بوسی‬
‫فقر هارونی‬
‫به بحر کم زنان رفته شده اندر کم‬ ‫چو آبی ساکن و خفته و چون موجی برآشفته‬
‫افزونی‬
‫که گویی تو مگر خوردی هزاران‬ ‫چو اندر شه نظر کردی ز مستی آن چنان گردی‬
‫رطل افیونی‬
‫در آن دم هر دو جا باشی درون‬ ‫چو دیدی شمس تبریزی ز جان کردی شکرریزی‬
‫مصر و بیرونی‬

‫‪2551‬‬
‫چراغ افروز عشاقی تو یا‬ ‫دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی‬
‫خورشیدآیینی‬
‫شود حل جمله مشکل ها به نور لم‬ ‫چو نامت بشنود دل ها نگنجد در منازل ها‬
‫یزل بینی‬
‫که جمله دردها را تو شفا گشتی و‬ ‫بگفتم آفتابا تو مرا همراه کن با تو‬
‫تسکینی‬
‫به آب و گل کم آیم من مگر در وقت‬ ‫بگفتا جان ربایم من قدم بر عرش سایم من‬
‫و هر حینی‬
‫که آن معراج اللهی نیابد جز که‬ ‫چو تو از خویش آگاهی ندانی کرد همراهی‬
‫مسکینی‬
‫یکی سالوسک کافر که رهزن گشت‬ ‫تو مسکینی در این ظاهر درونت نفس بس قاهر‬
‫و ره شینی‬
‫یکی پیری که علم غیب زیر او است‬ ‫مکن پوشیده از پیری چنین مو در چنین شیری‬
‫بالینی‬
‫گداز آهنان است او به آهن داده تلبینی‬ ‫طبیب عاشقان است او جهان را همچو جان است او‬
‫از او انوار دین یابد روان و جان بی‬ ‫کند در حال گل را زر دهد در حال تن را سر‬
‫دینی‬
‫شده هر مرده از جانش یکی ویسی و‬ ‫در آن دهلیز و ایوانش بیا بنگر تو برهانش‬
‫رامینی‬
‫به امیدی که بازآید از آن خوش شاه‬ ‫ز شمس الدین تبریزی دل این حرف می بیزی‬
‫شاهینی‬

‫‪2552‬‬
‫که با صد رو طمع دارد ز روز عشق‬ ‫کجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی‬
‫فردایی‬
‫ز آهن سازد او سدشان چو ذوالقرنین‬ ‫طمع دارند و نبودشان که شاه جان کند ردشان‬
‫آسایی‬
‫چه گنجد پیش صدیقان نفاقی‬ ‫دورویی با چنان رویی پلیدی در چنان جویی‬
‫کارفرمایی‬
‫بداند یک به یک آن را بدیده‬ ‫که بیخ بیشه جان را همه رگ های شیران را‬
‫نورافزایی‬
‫ببخشد عافیت ها را به هر صدیق و‬ ‫بداند عاقبت ها را فرستد راتبت ها را‬
‫یکتایی‬
‫دهد نوری خدایی را کند او تازه‬ ‫براندازد نقابی را نماید آفتابی را‬
‫انشایی‬
‫برای جست و جو باشد ز فکر نفس‬ ‫اگر این شه دورو باشد نه آتش خلق و خو باشد‬
‫کژپایی‬
‫ز عکس تو در آن سینه نماید کین و‬ ‫دورویی او است بی کینه ازیرا او است آیینه‬
‫بدرایی‬
‫تو با شیران مکن زوری که روباهی‬ ‫مزن پهلو به آن نوری که مانی تا ابد کوری‬
‫به سودایی‬
‫نه مکری ماند و نی فن و نه دورویی‬ ‫که با شیران مری کردن سگان را بشکند گردن‬
‫نه صدتایی‬
‫‪2553‬‬
‫کسی را کو به جان و دل تو را جوید‬ ‫کجا شد عهد و پیمانی که می کردی نمی گویی‬
‫نمی جویی‬
‫چرا از وی نمی داری دو دست خود‬ ‫دل افکاری که روی خود به خون دیده می شوید‬
‫نمی شویی‬
‫چرا ای چشم بخت من تو با من کژ‬ ‫مثال تیر مژگانت شدم من راست یک سانت‬
‫چو ابرویی‬
‫پس آنگه عاشق کشته تو را گوید چو‬ ‫چه با لذت جفاکاری که می بکشی بدین زاری‬
‫خوش خویی‬
‫دل جویای آن شیری خدا داند چه‬ ‫ز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویان‬
‫آهویی‬
‫مرا بس شد ز جان و تن تو را مژده‬ ‫دل گر چه نزاری تو مقیم کوی یاری تو‬
‫کز آن کویی‬
‫از او ضربت ز تو خدمت که او‬ ‫به پیش شاه خوش می دو گهی بال و گه در گو‬
‫چوگان و تو گویی‬
‫مخوان ای دل مرا کافر اگر گویم که‬ ‫دل جستیم سرتاسر ندیدم در تو جز دلبر‬
‫تو اویی‬
‫چو بازآیم به سوی خود من این سویم‬ ‫غلم بیخودی ز آنم که اندر بیخودی آنم‬
‫تو آن سویی‬
‫زبان تو نمی دانم که من ترکم تو‬ ‫خمش کن کز ملمت او بدان ماند که می گوید‬
‫هندویی‬

‫‪2554‬‬
‫وگر ما را همی خواهی چرا تندی‬ ‫اگر بی من خوشی یارا به صد دامم چه می بندی‬
‫نمی خندی‬
‫بدین سرکای نه ساله نداند کرد‬ ‫کسی کو در شکرخانه شکر نوشد به پیمانه‬
‫خرسندی‬
‫کند شادی و پندارد که دل زین بنده‬ ‫بخند ای دوست چون گلشن مبادا خاطر دشمن‬
‫برکندی‬
‫نباشد لیق از حسنت که برگردی ز‬ ‫چو رشک ماه و گل گشتی چو در دل ها طمع کشتی‬
‫پیوندی‬
‫مرا مستانه می گفتی که ما را خویش‬ ‫خوشا آن حالت مستی که با ما عهد می بستی‬
‫و فرزندی‬
‫که گیر این جام بی خویشی که‬ ‫پیاپی باده می دادی به صد لطف و به صد شادی‬
‫باخویشی و هشمندی‬
‫نه دریایی و دریادل نه ساقی و‬ ‫سلم علیک ای خواجه بهانه چیست این ساعت‬
‫خداوندی‬
‫نه بستان و گلستانی نه کان شکر و‬ ‫نه یاقوتی نه مرجانی نه آرام دل و جانی‬
‫قندی‬
‫من از گولی دهم پندت نه ز آنک قابل‬ ‫خمش باشم بدان شرطی که بدهی می خموشانه‬
‫پندی‬

‫‪2555‬‬
‫نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ‬ ‫چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری‬
‫هشیاری‬
‫چرا خشمی کند تندی چرا باشد شبی‬ ‫چرا زهری دهد تلخی چرا خاری کند تیزی‬
‫تاری‬
‫که خاری اندر این عالم کند در عهد‬ ‫در آن گلزار روی او عجب می ماندم روزی‬
‫او خاری‬
‫که تا غیری نبیند آن برون ناید ز‬ ‫مگر حضرت نقابی بست از غیرت بر آن چهره‬
‫اغیاری‬
‫نمی تاند که دریابد ز لطف آن چهره‬ ‫مگر خود دیده عالم غلیظ و درد و قلب آمد‬
‫ناری‬
‫و کی شاید که درپوشد لباس زشت آن‬ ‫دو چشم زشت رویان را لباس زشت می باید‬
‫عاری‬
‫که از شرم صفای او عرق ها می‬ ‫که از عریانی لطفش لباس لطف شرمنده‬
‫شود جاری‬
‫برون زد لطف از چشمش ز هر سو‬ ‫و او با این همه جسمی فروبرید و درپوشید‬
‫شد به دیداری‬
‫که تا شد دیده ها محروم و کند از‬ ‫فروپوشید لطف او نهانی کرده چشمش را‬
‫سیر و سیاری‬
‫شراب می که بفزاید ز بی هوشیت‬ ‫ولیک آن نور ناپیدا همی فرمایدت هر دم‬
‫هشیاری‬
‫ولیکن عشقشان دارد هزاران مکر و‬ ‫که خوبان به غایت را فراغت باشد از شیوه‬
‫عیاری‬
‫نباشی زان طرب غافل اگر تو جان‬ ‫چنانک از شهوتی تو خوش به جسم و جان شهوانی‬
‫جان داری‬
‫نمی بینی که اندر خواب تو در باغ و‬ ‫درون خود طلب آن را نه پیش و پس نه بر گردون‬
‫گلزاری‬
‫تو آن باغی که می بینی به خواب‬ ‫کدامین سوی می دانی کدامین سوی می بینی‬
‫اندر به بیداری‬
‫از آن جا طفل ره باشی چو رو زین‬ ‫چو دیده جان گشادی تو بدیدی ملک روحانی‬
‫سو به شه آری‬
‫ولیکن از مثالی تو بدانی گر خرد‬ ‫کدامین شه نیارم گفت رمزی از صفات او‬
‫داری‬
‫سر و سرور نمی جوید همی جوید‬ ‫خردهایی نمی خواهم که از دونی و طماعی‬
‫کلهداری‬
‫به سر بنشین به بزم سر ببین زان سر‬ ‫که بگذار و سر می جو کز آن سر سر به دست آید‬
‫تو خماری‬
‫چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و‬ ‫ز جامی کز صفای آن نماید غیب ها یک یک‬
‫عماری‬
‫نشان بندگی شه که فرد است او به‬ ‫به روی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و کش‬
‫دلداری‬
‫زهی تبریز دریاوش که بر هر ابر در‬ ‫به نزد حسن انس و جن مخدومی شمس الدین‬
‫باری‬

‫‪2556‬‬
‫ز هجران خداوندی شمس الدین‬ ‫زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی‬
‫تبریزی‬
‫که تاریک ابد گردی اگر با او تو‬ ‫ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را‬
‫بستیزی‬
‫به جای آب آب زندگانی و گهربیزی‬ ‫ایا ای ابر گر تو یک نظر از نرگسش یابی‬
‫گلستان ها شدی آتش نکردی ذره ای‬ ‫اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی‬
‫تیزی‬
‫بفرمودند گر جانی به جان او نیامیزی‬ ‫به هنگامی که هر جانی به جانی جفت می گردند‬
‫ز روی شرم و لطف او فریضه گشت‬ ‫که جان او چنان صاف و لطیف آمد که جان ها را‬
‫پرهیزی‬
‫که خشتک کی تواند کرد اندر جامه‬ ‫هر آنچ از روح او آید به وهم روح ها ناید‬
‫تیریزی‬
‫گر از جاهش ببردی بو ز حسرت‬ ‫کسی کاندر جهان از بوش انا ل غیر می گفته ست‬
‫کرده خون ریزی‬
‫ورای بحر روحانی بدان شرطی که‬ ‫بیا ای عقل کل با من که بردابرد او بینی‬
‫نگریزی‬
‫و جان ها جان از او گیرند و هر‬ ‫از آن بحری گذشته ست او که دل ها دل از او یابند‬
‫چیزی از او چیزی‬
‫چه داند قوت حیدر مزاج حیز از‬ ‫اگر انکار خواهی کرد از عجزی است اندر تو‬
‫حیزی‬
‫گهی که بشنوی تبریز از تعظیم‬ ‫علی ال خانه کعبه و فی ال بیت معمورا‬
‫برخیزی‬
‫وآنگه باخودی بال که بی الهام و‬ ‫ایا ای عقل و تمییزی که لف دیدنش داری‬
‫تمییزی‬

‫‪2557‬‬
‫بشارت آیدش روزی ز وصل او به‬ ‫هر آن چشمی که گریان است در عشق دلرامی‬
‫پیغامی‬
‫سیاهش شد سپید آخر سپیدش شد سیه‬ ‫هر آن چشم سپیدی کو سیه کرده ست تن جامه‬
‫فامی‬
‫بشارت آمدش ناگه از آن خوش روی‬ ‫چو گریان بود آن یعقوب کنعان از پی یوسف‬
‫خوش نامی‬
‫چو او بر نردبان کوشد رسد ناگاه بر‬ ‫مثال نردبان باشد به نالیدن به عشق اندر‬
‫بامی‬
‫کبابی از جگر در کف ز خون دل‬ ‫حریف عشق پیش آید چو بیند مر تو را بیخود‬
‫یکی جامی‬
‫از آن است آتش هجران که تا پخته‬ ‫که آب لطف آن دلبر گرفته قاف تا قاف است‬
‫شود خامی‬
‫بل چون ضربت دامی و زلف یار‬ ‫برای امتحان مرغ جان عاشق وحشی‬
‫چون دامی‬
‫نماند ناز و تندی او شود همراز و هم‬ ‫که تا زین دام و زین ضربت کشاکش یابد این وحشی‬
‫رامی‬
‫که گاهش تاب خورشید است و گاهش‬ ‫چنان چون میوه های خام از آن پخته شود شیرین‬
‫طره شامی‬
‫که تا صافی شود دردی که تا خاصه‬ ‫ز رنج عام و لطف خاص حکمت ها شود پیدا‬
‫شود عامی‬
‫گهی اندر امید وصل یکتا زفت‬ ‫گهی از خوف محرومی و هجران ابد سوزی‬
‫انعامی‬
‫زهی تلخی و ناکامی که شیرین است‬ ‫خصوصا درد این مسکین که عالم سوز طوفان است‬
‫از او کامی‬
‫نگردم از هوای او نگردانم یکی گامی‬ ‫به هر گامی اگر صد تیر آید از هوای او‬
‫مبارک صاحب وامی مبارک کردن‬ ‫منم در وام عشق شاه تا گردن بحمدال‬
‫وامی‬
‫به هر صد قرن نبود این چه جای‬ ‫زهی دریای لطف حق زهی خورشید ربانی‬
‫سال و ایامی‬
‫خلصه نور ایمانی صفای جان‬ ‫ز مخدومی شمس الدین تبریزی بیابد جان‬
‫اسلمی‬
‫شود واله اگر پیدا شود از دفترش‬ ‫چه جای نور اسلم است که نورانی و روحانی‬
‫لمی‬

‫‪2558‬‬
‫تو خود از خانه آخر ز حال بنده می‬ ‫ال ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی‬
‫دانی‬
‫به پیوندی که با تستم ورای طور‬ ‫به حق اشک گرم من به حق روی زرد من‬
‫انسانی‬
‫بس است آخر بکن رحمی بر این‬ ‫اگر عالم بود خندان مرا بی تو بود زندان‬
‫محروم زندانی‬
‫مبادا ای خدا کس را بدین غایت‬ ‫اگر با جمله خویشانم چو تو دوری پریشانم‬
‫پریشانی‬
‫به جان بی وفا مانی چو یار ما‬ ‫بر آن پای گریزانت چه بربندم که نگریزی‬
‫گریزانی‬
‫بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر‬ ‫ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را‬
‫و پیشانی‬
‫چو سایه در رکاب تو همی آیم به‬ ‫وگر چو آفتابی هم روی بر طارم چارم‬
‫پنهانی‬

‫‪2559‬‬
‫روان کن کشتی وصلت برای پیر‬ ‫ال ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی‬
‫کنعانی‬
‫که از شعشاع آن کشتی بگردد بحر‬ ‫یکی کشتی که این دریا ز نور او بگیرد چشم‬
‫نورانی‬
‫از آن نوری که آن باشد جمال و فر‬ ‫نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لیق‬
‫سلطانی‬
‫چو باشد عاشق او حق که باشد روح‬ ‫در آن بحر جللت ها که آن کشتی همی گردد‬
‫روحانی‬
‫نماند صعبیی دیگر بگردد جمله آسانی‬ ‫چو آن کشتی نماید رخ برآید گرد آن دریا‬
‫در آن دریا به رقص اندرشده غلطان‬ ‫چه آسانی که از شادی ز عاشق هر سر مویی‬
‫و خندانی‬
‫نماید خدها در جسم آب و خاک‬ ‫نبیند خنده جان را مگر که دیده جان ها‬
‫ارکانی‬
‫ز چشم و گوش و فهم و وهم اگر‬ ‫ز عریانی نشانی هاست بر درز لباس او‬
‫خواهی تو برهانی‬
‫برو می چر چو استوران در این‬ ‫تو برهان را چه خواهی کرد که غرق عالم حسی‬
‫مرعای شهوانی‬
‫رباید مر تو را چون باد از وسواس‬ ‫مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس دین‬
‫شیطانی‬
‫مکن فهمی مگر در حق آن دریای‬ ‫کز این جمله اشارت ها هم از کشتی هم از دریا‬
‫ربانی‬
‫که تا او را بیابد جان ز رحمت های‬ ‫چو این را فهم کردی تو سجودی بر سوی تبریز‬
‫یزدانی‬

‫‪2560‬‬
‫هماره جان به تن آید تو سوی تن نمی‬ ‫ال ای جان قدس آخر به سوی من نمی آیی‬
‫آیی‬
‫ز اشک خون همی ریزم در این دامن‬ ‫بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی‬
‫نمی آیی‬
‫زهی خرمن که سوی این سیه خرمن‬ ‫زهی بی آبی جانم چو نیسانت نمی بارد‬
‫نمی آیی‬
‫نظاره من بیا گر تو نظر کردن نمی‬ ‫چو دورم زان نظر کردن نظاره عالمی گشتم‬
‫آیی‬
‫چرا خوابم ببردی گر به سحر و فن‬ ‫ال ای دل پری خوانی نگویی آن پری را تو‬
‫نمی آیی‬
‫چو قمری ناله می دارم که در گردن‬ ‫ال ای طوق وصل او که در گردن همی زیبی‬
‫نمی آیی‬
‫ایا آهن ربا آخر سوی آهن نمی آیی‬ ‫دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق‬
‫چرا تو سوی این هجران صد چون‬ ‫ز ما و من برست آن کس که تو رویی بدو آری‬
‫من نمی آیی‬
‫سکونت از کجا آخر سوی مسکن نمی‬ ‫فزایش از کجا باشد بهارا چون نمی باری‬
‫آیی‬
‫ال ای ناطقه کلی بدین الکن نمی آیی‬ ‫ال ای نور غایب بین در این دیده نمی تابی‬
‫ال ای مرغ مژده آور بدین ارزن نمی‬ ‫چو ارزن خرد گشتستم ز بهر مرغ مژده آور‬
‫آیی‬
‫برای امن این جان ها در این مکمن‬ ‫همه جان ها شده لرزان در این مکمن گه هجران‬
‫نمی آیی‬
‫ال گلزار ربانی بدین سوسن نمی آیی‬ ‫زبان چون سوسن تازه به مدحت ای خوش آوازه‬
‫درونت خنب سرمستی چرا از دن‬ ‫ال ای باده شادان به عشق اندر چو استادان‬
‫نمی آیی‬
‫چرا ای خانه بی خورشید تو روشن‬ ‫معاش خانه جانم اگر نه از قرص خورشید است‬
‫نمی آیی‬
‫چرا چون شکل شب دزدان به هر‬ ‫اگر نه طالب اویی به خانه خانه خورشید‬
‫روزن نمی آیی‬
‫چرا در خوف می باشی چرا مومن‬ ‫چو صحرای جمال او برای جان بود مومن‬
‫نمی آیی‬
‫چرا اندر چراغ عشق چون روغن‬ ‫تو بشکن جوز این تن را بکوب این مغز را درهم‬
‫نمی آیی‬
‫مبر تو آب بی روغن که بی دشمن‬ ‫تو آب و روغنی کردی به نورت ره کجا باشد‬
‫نمی آیی‬
‫که اندر دست خود ماندی و در مخزن‬ ‫چه نقد پاک می دانی تو خود را وین نمی بینی‬
‫نمی آیی‬
‫ز سوی طور تبریزی چرا چون لن‬ ‫ز عشق شمس تبریزی چو موسی گفته ام ارنی‬
‫نمی آیی‬

‫‪2561‬‬
‫چو طوفان بر سرم بارد از این سودا‬ ‫مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی‬
‫ز بالیی‬
‫به کوی لولیان افتد از آن لولی‬ ‫مسلمانان مسلمانان به هر روزی یکی شوری‬
‫سرنایی‬
‫ورای طور اندیشه حریفان را چه می‬ ‫مسلمانان مسلمانان ز جان پرسید کای سابق‬
‫پایی‬
‫کز این اندیشه دادم دل به دست موج‬ ‫مسلمانان مسلمانان بشویید از دل من دست‬
‫دریایی‬
‫که سخت از کار رفتم من مرا کاری‬ ‫مسلمانان مسلمانان خبر آن کارفرما را‬
‫بفرمایی‬
‫که مستم ره نمی دانم بدان معشوق‬ ‫مسلمانان مسلمانان امانت دست من گیرید‬
‫زیبایی‬
‫بر آن خاکم بخسپانید زان خاک است‬ ‫مسلمانان مسلمانان به کوی او سپاریدم‬
‫بینایی‬
‫که نبود شرط در جمعی شکر خوردن‬ ‫مسلمانان مسلمانان زبان پارسی گویم‬
‫به تنهایی‬
‫به غیر تو نمی باید تویی آنک همی‬ ‫بیا ای شمس تبریزی که بر دست این سخن بیزی‬
‫بایی‬

‫‪2562‬‬
‫ببین تو چاره ای از نو که الحق سخت‬ ‫یکی فرهنگ دیگر نو برآر ای اصل دانایی‬
‫بینایی‬
‫بسی طوطی که آموزند از قندت‬ ‫بسی دل ها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان‬
‫شکرخایی‬
‫گر آتش نیستش حقی وگر دارد چه‬ ‫زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق‬
‫فرمایی‬
‫من و عشق و شب تیره نگار و باده‬ ‫برو ای جان دولت جو چه خواهم کرد دولت را‬
‫پیمایی‬
‫که عشرت در کمی خندد تو کم زن تا‬ ‫بیا ای مونس روزم نگفتم دوش در گوشت‬
‫بیفزایی‬
‫چو جام از دست جان نوشی از آن بی‬ ‫دل آخر نمی گویی کجا شد مکر و دستانت‬
‫دست و بی پایی‬
‫چه سلطانی چه جان بخشی چه‬ ‫به هر شب شمس تبریزی چه گوهرها که می بیزی‬
‫خورشیدی چه دریایی‬

‫‪2563‬‬
‫ای جان و جهان برجه از بهر دل‬ ‫من پای همی کوبم ای جان و جهان دستی‬
‫مستی‬
‫آن دست بر آن دل نه ای کاش دلی‬ ‫ای مست مکش محشر بازآی ز شور و شر‬
‫هستی‬
‫یک دل چه محل دارد صد دلکده‬ ‫ترک دل و جان کردم تا بی دل و جان گردم‬
‫بایستی‬
‫اشکوفه چرا کردی گر باده‬ ‫بنگر به درخت ای جان در رقص و سراندازی‬
‫نخوردستی‬
‫گر نی همه لطفستی با خاک نپیوستی‬ ‫آن باد بهاری بین آمیزش و یاری بین‬
‫گر نی ره عشق این است او کی دل‬ ‫از یار مکن افغان بی جور نیامد عشق‬
‫ما خستی‬
‫گر غیرت بگذارد دل بر دل ما بستی‬ ‫صد لطف و عطا دارد صد مهر و وفا دارد‬
‫گر پشتی او نبود پشت همه بشکستی‬ ‫با جمله جفاکاری پشتی کند و یاری‬
‫بی رحمت او صعوه زین دام کجا‬ ‫دامی که در او عنقا بی پر شود و بی پا‬
‫خستی‬
‫در جنبش باد دل صد مروحه بایستی‬ ‫خامش کن و ساکن شو ای باد سخن گر چه‬
‫گر شمس نبودی شب از خویش کجا‬ ‫شمس الحق تبریزی ماییم و شب وحشت‬
‫رستی‬

‫‪2564‬‬
‫ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی‬ ‫گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی‬
‫خاک کف پای شه کی باشد سردستی‬ ‫رستن ز جهان شک هرگز نبود اندک‬
‫بر عمر موفر زن کز بند قفص رستی‬ ‫ای طوطی جان پر زن بر خرمن شکر زن‬
‫در روضه و بستان رو کز هستی‬ ‫ای جان سوی جانان رو در حلقه مردان رو‬
‫خود جستی‬
‫با رفعت تو رستم از رفعت و از‬ ‫در حیرت تو ماندم از گریه و از خنده‬
‫پستی‬
‫در دولت پیوسته رفتی و بپیوستی‬ ‫ای دل بزن انگشتک بی زحمت لی و لک‬
‫جان ها بپرستندت گر جسم بنپرستی‬ ‫آن باده فروش تو بس گفت به گوش تو‬
‫بشتاب چه می مولی آخر دل ما خستی‬ ‫ای خواجه شنگولی ای فتنه صد لولی‬
‫ور صد هنرت باشد آخر نه در آن‬ ‫گر خیر و شرت باشد ور کر و فرت باشد‬
‫شستی‬
‫تا ره نزدی ما را از پای بننشستی‬ ‫چالک کسی یارا با آن دل چون خارا‬
‫یک پرده برافکندی صد پرده نو بستی‬ ‫درجست در این گفتن بنمودن و بنهفتن‬

‫‪2565‬‬
‫ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی‬ ‫ای دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتی‬
‫در تو نظری کرد او در نور نظر‬ ‫نوری که بدو پرد جان از قفص قالب‬
‫رفتی‬
‫آن سوی زبردستی گر زیر و زبر‬ ‫رفتی تو از این پستی در شادی و در مستی‬
‫رفتی‬
‫زین شکل برون جستی در شکل دگر‬ ‫مانند خیالی تو هر دم به یکی صورت‬
‫رفتی‬
‫از دور قمر رستی بالی قمر رفتی‬ ‫امروز چو جانستی در صدر جنانستی‬
‫چون ترک کله کردی وز بند کمر‬ ‫اکنون ز تن گریان جانا شده ای عریان‬
‫رفتی‬
‫وز آب شدی فارغ کز تف جگر رفتی‬ ‫از نان شده ای فارغ وز منت خبازان‬
‫آبی دهدت صافی زان بحر که‬ ‫نانی دهدت جانان بی معده و بی دندان‬
‫دررفتی‬
‫بفرست خبر زیرا در عین خبر رفتی‬ ‫از جان شریف خود وز حال لطیف خود‬
‫در دامن دریایی چون در و گهر رفتی‬ ‫ور ز آنک خبر ندهی دانم که کجاهایی‬
‫کز گوش گذر کردی در عقل و بصر‬ ‫هان ای سخن روشن درتاب در این روزن‬
‫رفتی‬

‫‪2566‬‬
‫گر پیر خرف باشی تو خوب و جوان‬ ‫آورد طبیب جان یک طبله ره آوردی‬
‫گردی‬
‫از دل ببرد سستی وز رخ ببرد زردی‬ ‫تن را بدهد هستی جان را بدهد مستی‬
‫تریاق در او یابی گر زهر اجل‬ ‫آن طبله عیسی بد میراث طبیبان شد‬
‫خوردی‬
‫چون روی بدو آری مه روی جهان‬ ‫ای طالب آن طبله روی آر بدین قبله‬
‫گردی‬
‫نی تری و نی خشکی نی گرمی و نی‬ ‫حبیب است در او پنهان کان ناید در دندان‬
‫سردی‬
‫کان مسکن عیسی شد و آن حبه بدان‬ ‫زان حب کم از حبه آیی بر آن قبه‬
‫خردی‬
‫لغر نشود هرگز آن را که تو‬ ‫شد محرز و شد محرز از داد تو هر عاجز‬
‫پروردی‬
‫صدق قدمی باشد چون تو قدم افشردی‬ ‫گفتم به طبیب جان امروز هزاران سان‬
‫غم نسترد آن دل را کو را ز غم‬ ‫از جا نبرد چیزی آن را که تو جا دادی‬
‫استردی‬
‫ترک گروان برگو تو زان گروان‬ ‫خامش کن و دم درکش چون تجربه افتادت‬
‫فردی‬

‫‪2567‬‬
‫سنگینک جنگینک سر بسته چو‬ ‫افتاد دل و جانم در فتنه طراری‬
‫بیماری‬
‫آب چه که می خواهد تا درفکند ناری‬ ‫آید سوی بی خوابی خواهد ز درش آبی‬
‫هین تا چه کنی سازم از آتشش انباری‬ ‫گوید که به اجرت ده این خانه مرا چندی‬
‫بوده ست از آن من تو دانی و دیواری‬ ‫گه گوید این عرصه کاین خانه برآوردی‬
‫در عرصه جان باشد دیوار تو‬ ‫دیوار ببر زین جا این عرصه به ما واده‬
‫مرداری‬
‫در کوی همی گردد چون مشتغل‬ ‫آن دلبر سروین قد در قصد کسی باشد‬
‫کاری‬
‫ناگه شنوی آهی از کوچه و بازاری‬ ‫ناگه بکند چاهی ناگه بزند راهی‬
‫چون رخت نمی ماند در غارت او‬ ‫جان نقش همی خواند می داند و می راند‬
‫باری‬
‫دل کیست تو را بنده جان کیست‬ ‫ای شاه شکرخنده ای شادی هر زنده‬
‫گرفتاری‬
‫پیش آر به من گوشت تا نشنود‬ ‫ای ذوق دل از نوشت وی شوق دل از جوشت‬
‫اغیاری‬
‫آموخت خرامیدن با تو به سمن زاری‬ ‫از باغ تو جان و تن پر کرده ز گل دامن‬
‫و آن گاه یقین دارد این از کرمت آری‬ ‫زان گوش همی خارد کاومید چنین دارد‬
‫بشنو هله مولنا زاری چنین زاری‬ ‫تا از تو شدم دانا چون چنگ شدم جانا‬
‫خامش که دلم دارد بی مشغله گفتاری‬ ‫تا عشق حمیاخد این مهر همی کارد‬

‫‪2568‬‬
‫چستی کن و ترکی کن نی نرمی و‬ ‫یک حمله و یک حمله کآمد شب و تاریکی‬
‫تاجیکی‬
‫گر گردن ما دارد در عشق تو‬ ‫داریم سری کان سر بی تن بزید چون مه‬
‫باریکی‬
‫عشقیم نه سردستی مستیم نه از سیکی‬ ‫شاهیم نه سه روزه لعلیم نه پیروزه‬
‫با زشت نیامیزم هر چند کند نیکی‬ ‫من بنده خوبانم هر چند بدم گویند‬
‫بیگانه همی باشم از غایت نزدیکی‬ ‫عشاق بسی دارد من از حسد ایشان‬
‫گویند فلن بنده گوید که عجب کی‬ ‫روپوش کند او هم با محرم و نامحرم‬
‫کی‬
‫تو رستم چالکی نی کودک چالیکی‬ ‫طفلی است سخن گفتن مردی است خمش کردن‬

‫‪2569‬‬
‫در عشق جهانی را بدنام کنی حالی‬ ‫آن زلف مسلسل را گر دام کنی حالی‬
‫گر از شکرقندت در جام کنی حالی‬ ‫می جوش ز سر گیرد خمخانه به رقص آید‬
‫هر نقل که پیش آید بادام کنی حالی‬ ‫از چشم چو بادامت در مجلس یک رنگی‬
‫گر تشنه بود صادق انعام کنی حالی‬ ‫حاشا ز عطای تو کان نسیه بود ای جان‬
‫صدساله ره ار باشد یک گام کنی‬ ‫ای ماه فلک پیما از منزل ما تا تو‬
‫حالی‬
‫و آن کره گردون را هم رام کنی‬ ‫از لطف تو از عقرب صد شیر بجوشیده‬
‫حالی‬
‫گر حارس بامت را بر بام کنی حالی‬ ‫بر بام فلک صد در بگشاید و بنماید‬
‫گر صبح رخت جلوه در شام کنی‬ ‫هر خام شود پخته هم خوانده شود تخته‬
‫حالی‬

‫‪2570‬‬
‫و اندر حشر موران افتاده سلیمانی‬ ‫پنهان به میان ما می گردد سلطانی‬
‫امروز در این مجمع شاهنشه سردانی‬ ‫می بیند و می داند یک یک سر یاران را‬
‫گر مکر کند دزدی ور راست رود‬ ‫اسرار بر او ظاهر همچون طبق حلوا‬
‫جانی‬
‫می بیند و می خواند با تجربه خط‬ ‫نیک و بد هر کس را از تخته پیشانی‬
‫خوانی‬
‫تا شور دراندازد بر ما ز نمکدانی‬ ‫در مطبخ ما آمد یک بی من و بی مایی‬
‫یا رب تو نگهدارش ز آسیب گران‬ ‫امروز سماع ما چون دل سبکی دارد‬
‫جانی‬
‫امروز همی آید پرشرم و پشیمانی‬ ‫آن شیشه دلی کو دی بگریخت چو نامردان‬
‫پرگریه و غم باشد بی دولت خندانی‬ ‫صد سال اگر جایی بگریزد و بستیزد‬
‫خاموش که بازآید بلبل به گلستانی‬ ‫خورشید چه غم دارد ار خشم کند گازر‬

‫‪2571‬‬
‫پنهان شده و افکنده در شهر پریشانی‬ ‫ای شاه مسلمانان وی جان مسلمانی‬
‫سلطان سلطینی بر کرسی سبحانی‬ ‫ای آتش در آتش هم می کش و هم می کش‬
‫هر حکم که می خواهی می کن که‬ ‫شاهنشه هر شاهی صد اختر و صد ماهی‬
‫همه جانی‬
‫از شیر عجب باشد بس نادره چوپانی‬ ‫گفتی که تو را یارم رخت تو نگهدارم‬
‫ور هیچ نمی دانم دانم که تو می دانی‬ ‫گر نیست و گر هستم گر عاقل و گر مستم‬
‫کز بهر چو تو عیدی قربانم و قربانی‬ ‫گر در غم و در رنجم در پوست نمی گنجم‬
‫روز از تن همچون شب چون صبح‬ ‫گه چون شب یغمایی هر مدرکه بربایی‬
‫برون رانی‬
‫یا رب که چه گردد جان چون جامه‬ ‫گه جامه بگردانی گویی که رسولم من‬
‫بگردانی‬
‫آن چیست عجب جز تو کو را تو‬ ‫در رزم تویی فارس بر بام تویی حارس‬
‫نگهبانی‬
‫ای عشق عدم ها را خواهی که‬ ‫ای عشق تویی جمله بر کیست تو را حمله‬
‫برنجانی‬
‫سرنای تو می نالد هم تازی و سریانی‬ ‫ای عشق تویی تنها گر لطفی و گر قهری‬
‫فر تو همی تابد از تابش پیشانی‬ ‫گر دیده ببندی تو ور هیچ نخندی تو‬
‫ای ماه چه می آیی در پرده پنهانی‬ ‫پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را‬
‫وی گوش نمی نوشی این نوبت‬ ‫ای چشم نمی بینی این لشکر سلطان را‬
‫سلطانی‬
‫گنجی است به یک حبه در غایت‬ ‫گفتم که به چه دهی آن گفتا که به بذل جان‬
‫ارزانی‬
‫باران نکند ساکن گردی که تو ننشانی‬ ‫لحول کجا راند دیوی که تو بگماری‬
‫تمییز کجا ماند در دیده انسانی‬ ‫چون سرمه جادویی در دیده کشی دل را‬
‫هر وهم برد دستی از عقل به آسانی‬ ‫هر نیست بود هستی در دیده از آن سرمه‬
‫تا سوی درت آید جوینده ربانی‬ ‫از خاک درت باید در دیده دل سرمه‬
‫قطره سوی بحر آید از سیل کهستانی‬ ‫تا جزو به کل تازد حبه سوی کان یازد‬
‫خامش که نشد ظاهر هرگز سر‬ ‫نی سیل بود این جا نی بحر بود آن جا‬
‫روحانی‬

‫‪2572‬‬
‫بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی‬ ‫جانا به غریبستان چندین به چه می مانی‬
‫یا راه نمی دانی یا نامه نمی خوانی‬ ‫صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم‬
‫ور راه نمی دانی در پنجه ره دانی‬ ‫گر نامه نمی خوانی خود نامه تو را خواند‬
‫با سنگ دلن منشین چون گوهر این‬ ‫بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس‬
‫کانی‬
‫از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی‬ ‫ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته‬
‫هم شیر و هم آهویی هم بهتر از‬ ‫هم آبی و هم جویی هم آب همی جویی‬
‫ایشانی‬
‫آمیخته ای با جان یا پرتو جانانی‬ ‫چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان‬
‫یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی‬ ‫نور قمری در شب قند و شکری در لب‬
‫بازار چنین خوشتر خوش بدهی و‬ ‫هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر‬
‫بستانی‬
‫زهر از کف تو خوردن سرچشمه‬ ‫از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن‬
‫حیوانی‬

‫‪2573‬‬
‫و اندر تتق غیبی صد یوسف کنعانی‬ ‫در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی‬
‫ای صورت جان باقی وی صورت تن‬ ‫این صورت تن رفته و آن صورت جا مانده‬
‫فانی‬
‫تن مرده و جان پران در روضه‬ ‫گر چاشنیی خواهی هر شب بنگر خود را‬
‫رضوانی‬
‫چندان صفتت کردم وال که دو‬ ‫ای عشق که آن داری یا رب چه جهان داری‬
‫چندانی‬
‫با تو چه زبان گویم ای جان که نمی‬ ‫المومن حلوی و العاش علوی‬
‫دانی‬
‫وآنگه رسد از سلطان صد مرکب‬ ‫چندان بدوان لنگان کاین پای فروماند‬
‫میدانی‬
‫در حالت جان کندن چون است که‬ ‫می مرد یکی عاشق می گفت یکی او را‬
‫خندانی‬
‫صدمرده همی خندم بی خنده دندانی‬ ‫گفتا چو بپردازم من جمله دهان گردم‬
‫نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی‬ ‫زیرا که یکی نیمم نی بود شکر گشتم‬
‫بو بیش دهد عنبر در وقت پریشانی‬ ‫هر کو نمرد خندان تو شمع مخوان او را‬
‫تو مطرب جانانی چون در طمع نانی‬ ‫ای شهره نوای تو جان است سزای تو‬
‫اومید کی ضایع شد از کیسه ربانی‬ ‫کس کیسه میفشان گو کس خرقه میفکن گو‬
‫دریا ز عطای حق دارد گهرافشانی‬ ‫از کیسه حق گردون صد نور و ضیا ریزد‬
‫بگذر ز فلک بررو گر درخور آن‬ ‫نان ریزه سفره ست این کز چرخ همی ریزد‬
‫خوانی‬
‫ور خسته شود حلقت در حلقه سلطانی‬ ‫گر خسته شود کفت کفی دگرت بخشد‬
‫بر سوخته زن آبی چون چشمه‬ ‫برگو غزلی برگو پامزد خود از حق جو‬
‫حیوانی‬

‫‪2574‬‬
‫فریاد مسلمانان از دست مسلمانی‬ ‫از آتش ناپیدا دارم دل بریانی‬
‫شمع و سحرش خوانم یا نادره‬ ‫شهد و شکرش گویم کان گهرش گویم‬
‫سلطانی‬
‫وز آتش و دود ما برخاسته ایوانی‬ ‫زین فتنه و غوغایی آتش زده هر جایی‬
‫بربود به قهر از من در راه حرمدانی‬ ‫با این همه سلطانی آن خصم مسلمانی‬
‫آن کس که به پیش او جانی به یکی‬ ‫بگشاد حرمدانم بربود دل و جانم‬
‫نانی‬
‫ناگاه پدید آمد باغی و گلستانی‬ ‫من دوش ز بوی او رفتم سر کوی او‬
‫هم واقف و بیداری هم شهره و پنهانی‬ ‫آن جا دل و دلداری هم عالم اسراری‬
‫در آتش عشق او هر چشمه حیوانی‬ ‫در خدمت خاک او عیشی و تماشایی‬

‫‪2575‬‬
‫جز دیده فزودن نی جز چشم گشودن‬ ‫هر لحظه یکی صورت می بینی و زادن نی‬
‫نی‬
‫چندانک خوری می خور دستوری‬ ‫از نعمت روحانی در مجلس پنهانی‬
‫دادن نی‬
‫و آن میوه نورش را بر کف به نهان‬ ‫آن میوه که از لطفش می آب شود در کف‬
‫نی‬
‫در مشک تتاری نی در عنبر و لدن‬ ‫این بوی که از زلف آن ترک خطا آمد‬
‫نی‬
‫وین سرمه عشق او اندرخور هاون‬ ‫می کوبد تقدیرش در هاون تن جان را‬
‫نی‬
‫تا بازرود آن جا آن جا که تو و من‬ ‫دیدی تو چنین سرمه کو هاون ها ساید‬
‫نی‬
‫جز گلبن و نسرین نی جز لله و‬ ‫آن جا روش و دین نی جز باغ نوآیین نی‬
‫سوسن نی‬
‫چون سوخت منی ها را پس طعنه گه‬ ‫بگذار تنی ها را بشنو ارنی ها را‬
‫لن نی‬
‫کز غلبه جان آن جا جای سر سوزن‬ ‫تن را تو مبر سوی شمس الحق تبریزی‬
‫نی‬

‫‪2576‬‬
‫ای معدن زیبایی وی کان وفا چونی‬ ‫ای خواجه سلم علیک از زحمت ما چونی‬
‫کای جنت روحانی وی بحر صفا‬ ‫در جنت و در دوزخ پرسان تواند ای جان‬
‫چونی‬
‫هر رنج تو را گوید کی دفع بل چونی‬ ‫هر نور تو را گوید ای چشم و چراغ من‬
‫زین خدمت پوسیده زین طال بقا‬ ‫ای خدمت تو کردن چون گلبشکر خوردن‬
‫چونی‬
‫در وقت جفا اینی تا وقت وفا چونی‬ ‫در وقت جفا دل را صد تاج و کمر بخشی‬
‫وی شاه ید بیضا با اهل عمی چونی‬ ‫ای موسی این دوران چونی تو ز فرعونان‬
‫کز زحمت و رنج ما ای باد صبا‬ ‫گوید به تو هر گلشن هر نرگس و هر سوسن‬
‫چونی‬
‫وی تاج همه جان ها دربند قبا چونی‬ ‫ای آب خضر چونی از گردش چرخ آخر‬
‫پرسند تو را هر دم کز رنج و عنا‬ ‫ای جان عنادیده خامش که عنایت ها‬
‫چونی‬

‫‪2577‬‬
‫در کوی خرابات آ تا دردکشان بینی‬ ‫همرنگ جماعت شو تا لذت جان بینی‬
‫بربند دو چشم سر تا چشم نهان بینی‬ ‫درکش قدح سودا هل تا بشوی رسوا‬
‫بشکن بت خاکی را تا روی بتان بینی‬ ‫بگشای دو دست خود گر میل کنارستت‬
‫وز بهر سه نان تا کی شمشیر و سنان‬ ‫از بهر عجوزی را تا چند کشی کابین‬
‫بینی‬
‫در دور درآ بنشین تا کی دوران بینی‬ ‫نک ساقی بی جوری در مجلس او دوری‬
‫گرگی و سگی کم کن تا مهر شبان‬ ‫این جاست ربا نیکو جانی ده و صد بستان‬
‫بینی‬
‫بربند دهان از خور تا طعم دهان بینی‬ ‫شب یار همی گردد خشخاش مخور امشب‬
‫رو ترک فلنی گو تا بیست فلن بینی‬ ‫گویی که فلنی را ببرید ز من دشمن‬
‫اندیشه جانان به کاندیشه نان بینی‬ ‫اندیشه مکن ال از خالق اندیشه‬
‫ز اندیشه گره کم زن تا شرح جنان‬ ‫با وسعت ارض ال بر حبس چه چفسیدی‬
‫بینی‬
‫از جان و جهان بگذر تا جان و جهان‬ ‫خامش کن از این گفتن تا گفت بری باری‬
‫بینی‬

‫‪2578‬‬
‫عشق تو و جان من جز آتش و جز‬ ‫ای بود تو از کی نی وی ملک تو تا کی نی‬
‫نی نی‬
‫صد کشته هو دیدم امکان یکی هی نی‬ ‫بر کشته دیت باشد ای شادی این کشته‬
‫معشوق بر عاشق با وی نی و بی وی‬ ‫ای دیده عجایب ها بنگر که عجب این است‬
‫نی‬
‫مستان خرف از مستی آن جا قدح و‬ ‫امروز به بستان آ در حلقه مستان آ‬
‫می نی‬
‫برخوان افل ینظر معنیش بر این پی‬ ‫مستند نه از ساغر بنگر به شتر بنگر‬
‫نی‬
‫جز نعره یا رب نی جز ناله یا حی نی‬ ‫در مومن و در کافر بنگر تو به چشم سر‬
‫زان جا که گریزانی جز لطف پیاپی‬ ‫آن جا که همی پویی زان است کز او سیری‬
‫نی‬
‫در مکتب درویشان خود ابجد و حطی‬ ‫از ابجد اندیشه یا رب تو بشو لوحم‬
‫نی‬
‫از تابش خورشیدت هرگز خطری دی‬ ‫شمس الحق تبریزی آن جا که تو پیروزی‬
‫نی‬

‫‪2579‬‬
‫زیر و زبرت دارم زیرا که تو از‬ ‫با هر کی تو درسازی می دانک نیاسایی‬
‫مایی‬
‫کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی‬ ‫تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا‬
‫آن جام مباحی را درکش که بیاسایی‬ ‫بردار صراحی را بگذار صلحی را‬
‫امروز قدح بستان ای عاشق فردایی‬ ‫در حلقه آن مستان در لله و در بستان‬
‫تا بگذری از هستی ای سخره‬ ‫بر رسم زبردستی می کن تو چنین مستی‬
‫هرجایی‬
‫در مصر نمی باشی تا جمله‬ ‫سرفتنه اوباشی همخرقه قلشی‬
‫شکرخایی‬
‫جز با تو نیارامد جان های مصفایی‬ ‫شمس الحق تبریزی جان را چه شکر ریزی‬

‫‪2580‬‬
‫بیهوده چه می گردی بر آب چو‬ ‫ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی‬
‫دولبی‬
‫یک جو نبری زین دو بی کوشش و‬ ‫صحراست پر از شکر دریاست پر از گوهر‬
‫اسبابی‬
‫بگشادن چشم ارزد تا بانی مهتابی‬ ‫گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی‬
‫اندر نظر حربی بشکافد محرابی‬ ‫محراب بسی دیدی در وی بنگنجیدی‬
‫ما طامع و پیش و پس دریا کف‬ ‫ما تشنه و هر جانب یک چشمه حیوانی‬
‫وهابی‬
‫کو پرده میان ما جز چشم گران‬ ‫ره چیست میان ما جز نقص عیان ما‬
‫خوابی‬
‫جسمت مثل بامی هر حس تو میزانی‬ ‫شش نور همی بارد زان ابر که حق آرد‬
‫زان سوش روان کرده آن فاتح ابوابی‬ ‫شش چشمه پیوسته می گردد شب بسته‬
‫بیرون کشدش زان چه بی آلت و‬ ‫خورشید و قمر گاهی شب افتد در چاهی‬
‫قلبی‬
‫زیرا که ضعیفی تو بی طاقت و بی‬ ‫صد صنعت سلطانی دارد ز تو پنهانی‬
‫تابی‬
‫بر کف خدا لرزان ماننده سیمابی‬ ‫این مفرش و آن کیوان افلک ورای آن‬
‫اندر صفتش خاطر هست احول و‬ ‫دریا چو چنان باشد کف درخور آن باشد‬
‫کذابی‬
‫چون دیو که بگریزد از عمر خطابی‬ ‫بگریزد عقل و جان از هیبت آن سلطان‬
‫از جان عزیز خود بیگانه و صخابی‬ ‫بکری برمد از شو معشوق جهانش او‬
‫چون باز به دام آمد برداشته مضرابی‬ ‫ره داده به دام خود صد زاغ پی بازی‬
‫بی صفقه صفاقی بی شرفه دبابی‬ ‫خاموش که آن اسعد این را به از این گوید‬

‫‪2581‬‬
‫گه بیت و غزل گویی گه پای عمل‬ ‫ای سوخته یوسف در آتش یعقوبی‬
‫کوبی‬
‫گه غوطه خوری عریان در چشمه‬ ‫گه دور بگردانی گاهی شکر افشانی‬
‫ایوبی‬
‫وز دولت و داد او ما غرقه این خوبی‬ ‫خلقان همه مرد و زن لب بسته و در شیون‬
‫چون دوست نمی خسپد با آن همه‬ ‫بر عشق چو می چسبد عاشق ز چه رو خسپد‬
‫مطلوبی‬
‫از بهر چنان مهمان چون خانه نمی‬ ‫آن دوست که می باید چون سوی تو می آید‬
‫روبی‬
‫چون سر تو نیندازی از غصه‬ ‫چون رزم نمی سازی چون چست نمی تازی‬
‫محجوبی‬
‫از جذبه آن است این کاندر غم و‬ ‫ای نعل تو در آتش آن سوی ز پنج و شش‬
‫آشوبی‬
‫بی عیب خرد جان را از جمله‬ ‫کی باشد و کی باشد کو گل ز تو بتراشد‬
‫معیوبی‬
‫بنگر که چه مبدل شد آن چوب از آن‬ ‫اجزای درختان را چون میوه کند دارا‬
‫چوبی‬
‫منگر ز حساب ای جان در عالم‬ ‫زین به بتوان گفتن اما بمگو تن زن‬
‫محسوبی‬

‫‪2582‬‬
‫دل را بربودستی در دل بنشستستی‬ ‫خواهم که روم زین جا پایم بگرفتستی‬
‫زان مه که نمودستی زان راز که‬ ‫سر سخره سودا شد دل بی سر و بی پا شد‬
‫گفتستی‬
‫ای آنک در این سودا بس شب که‬ ‫برپر به پر روزه زین گنبد پیروزه‬
‫نخفتستی‬
‫راهیت بیاموزم کان راه نرفتستی‬ ‫چون دید که می سوزم گفتا که قلوزم‬
‫من خویش توام گر چه با جور تو‬ ‫من پیش توام حاضر گر چه پس دیواری‬
‫جفتستی‬
‫هر خواب که دیدستی هر دیگ که‬ ‫ای طالب خوش جمله من راست کنم جمله‬
‫پختستی‬
‫بیرونش بجستستی در خانه نجستستی‬ ‫آن یار که گم کردی عمری است کز او فردی‬
‫دست تو گرفته ست او هر جا که‬ ‫این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن‬
‫بگشتستی‬
‫ای دوست ز پیدایی گویی که نهفتستی‬ ‫در جستن او با او همره شده و می جو‬

‫‪2583‬‬
‫من نیست شدم باری در هست یکی‬ ‫آمد مه ما مستی دستی فلکا دستی‬
‫هستی‬
‫گر باده اثر کردی در دل تن از او‬ ‫از یک قدح و از صد دل مست نمی گردد‬
‫رستی‬
‫پر می دهیم گر نی این شیشه‬ ‫بار دگر آوردی زان می که سحر خوردی‬
‫بنشکستی‬
‫از جز تو گر اشکستی بودی که‬ ‫بر جام من از مستی سنگی زدی اشکستی‬
‫نپیوستی‬
‫گر مرده از این خوردی از گور‬ ‫زین باده چشید آدم کز خویش برون آمد‬
‫برون جستی‬
‫در ماه که از بال آید به چه پستی‬ ‫گر سیر نه ای از سر هین خوار و زبون منگر‬
‫گر رشک نبردی دل تن عشق‬ ‫ای برده نمازم را از وقت چه بی باکی‬
‫پرستستی‬
‫هم قبله از او گشتی هم کعبه رخش‬ ‫آن مست در آن مستی گر آمدی اندر صف‬
‫خستی‬

‫‪2584‬‬
‫ای دوست حریفان بین یک جان شده‬ ‫ماییم در این گوشه پنهان شده از مستی‬
‫از مستی‬
‫دم ها زده آهسته زان راز که گفتستی‬ ‫از جان و جهان رسته چون پسته دهان بسته‬
‫دستی صنما دستی می زن که از این‬ ‫ماییم در این خلوت غرقه شده در رحمت‬
‫دستی‬
‫ای جمله بلندی ها خاک در این پستی‬ ‫عاشق شده بر پستی بر فقر و فرودستی‬
‫شیخا چه ترنجیدی بی خویش شو و‬ ‫جز خویش نمی دیدی در خویش بپیچیدی‬
‫رستی‬
‫آن چهره که بگشادی و آن زلف که‬ ‫بربند در خانه منمای به بیگانه‬
‫بربستی‬
‫ما را غلطی دادی از خانه برون‬ ‫امروز مکن جانا آن شیوه که دی کردی‬
‫جستی‬
‫برخاستی از دیده در دلکده بنشستی‬ ‫صورت چه که بربودی در سر بر ما بودی‬
‫شد داروی هر خسته آن را که توش‬ ‫شد صافی بی دردی عقلی که توش بردی‬
‫خستی‬
‫در قعر رو ای ماهی گر دشمن این‬ ‫ای دل بر آن ماهی زین گفت چه می خواهی‬
‫شستی‬

‫‪2585‬‬
‫هم زهر شکر گشتی هم گرگ‬ ‫گر نرگس خون خوارش دربند امانستی‬
‫شبانستی‬
‫هم ساغر سلطانی اندر دورانستی‬ ‫هم دور قمر یارا چون بنده بدی ما را‬
‫هم بحر بدان تلخی آب حیوانستی‬ ‫هم کوه بدان سختی چون شیره و شیرستی‬
‫هم نرگس مخمورش بر ما نگرانستی‬ ‫از طلعت مستورش بر خلق زدی نورش‬
‫پس چیست ز ناشکری تشنیع چنانستی‬ ‫با هیچ دل مست او تقصیر نکرده ست او‬
‫کفو کمر وصلش ای کاش میانستی‬ ‫وصلش به میان آید از لطف و کرم لیکن‬
‫در مردن این صورت کس را چه‬ ‫صورتگر بی صورت گر ز آنک عیان بودی‬
‫زیانستی‬
‫با هر مژه و ابرو کی تیر و کمانستی‬ ‫راه نظر ار بودی بی رهزن پنهانی‬
‫ور نی دهن ماهی پرگفت و زیانستی‬ ‫بربند دهان زیرا دریا خمشی خواهد‬

‫‪2586‬‬
‫ای شاد که خلقستی ای خوش که‬ ‫گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی‬
‫جهانستی‬
‫بال همه باغستی پستی همه کانستی‬ ‫گر نقش پذیرفتی در شش جهت عالم‬
‫گر هیچ پدیدستی آن همگانستی‬ ‫از خلق نهان زان شد تا جمله مرا باشد‬

‫‪2587‬‬
‫در خانه نهان گشتی یا سوی هوا‬ ‫ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی‬
‫رفتی‬
‫چون مرغ بپریدی ای دوست کجا‬ ‫چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی‬
‫رفتی‬
‫از خلق حذر کردی وز خلق جدا‬ ‫در روح نظر کردی چون روح سفر کردی‬
‫رفتی‬
‫ماننده بوی گل با باد صبا رفتی‬ ‫رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی‬
‫از نور خدا بودی در نور خدا رفتی‬ ‫نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی‬
‫وز ننگ چنین خانه بر سقف سما‬ ‫ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه‬
‫رفتی‬

‫‪2588‬‬
‫از کار خود افتادی در کار دگر رفتی‬ ‫ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی‬
‫ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی‬ ‫صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم‬
‫گلزار ندانستی در خار دگر رفتی‬ ‫صد بار فسون کردم خار از تو برون کردم‬
‫ای حال غلط کرده با مار دگر رفتی‬ ‫گفتم که تویی ماهی با مار چه همراهی‬
‫صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی‬ ‫مانند مکوک کژ اندر کف جولهه‬
‫آن یار در آن غار است تو غار دگر‬ ‫گفتی که تو را یارا در غار نمی بینم‬
‫رفتی‬
‫بازار مرا دیده بازار دگر رفتی‬ ‫چون کم نشود سنگت چون بد نشود رنگت‬

‫‪2589‬‬
‫تا صورت خاکی را در چرخ‬ ‫نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردی‬
‫درآوردی‬
‫ای رعد چه می غری وی چرخ چه‬ ‫ای آب چه می شویی وی باد چه می جویی‬
‫می گردی‬
‫وی صبر چه خرسندی وی چهره چرا‬ ‫ای عشق چه می خندی وی عقل چه می بندی‬
‫زردی‬
‫جان خود چه قدر باشد در دین‬ ‫سر را چه محل باشد در راه وفاداری‬
‫جوانمردی‬
‫یک موی نمی گنجد در دایره فردی‬ ‫کامل صفت آن باشد کو صید فنا باشد‬
‫ای سرد کسی کو ماند در گرمی و در‬ ‫گه غصه و گه شادی دور است ز آزادی‬
‫سردی‬
‫کو شعشعه مستی گر باده جان‬ ‫کو تابش پیشانی گر ماه مرا دیدی‬
‫خوردی‬
‫آخر نه خر کوری بر گرد چه می‬ ‫زین کیسه و زان کاسه نگرفت تو را تاسه‬
‫گردی‬
‫کز حرص چو جارویی پیوسته در‬ ‫با سینه ناشسته چه سود ز رو شستن‬
‫این گردی‬
‫وین منبر من عالی مقصوره من‬ ‫هر روز من آدینه وین خطبه من دایم‬
‫مردی‬
‫ارواح و ملک از حق آرند ره آوردی‬ ‫چون پایه این منبر خالی شود از مردم‬

‫‪2590‬‬
‫دل بردی و جان بردی این جا چه‬ ‫ای پرده در پرده بنگر که چه ها کردی‬
‫رها کردی‬
‫مرغ دل ما خستی پس قصد هوا‬ ‫ای برده هوس ها را بشکسته قفص ها را‬
‫کردی‬
‫کو زهره که تا گویم ای دوست چرا‬ ‫گر قصد هوا کردی ور عزم جفا کردی‬
‫کردی‬
‫زیرا که ز شیرینش در قهر جدا‬ ‫آن شمع که می سوزد گویم ز چه می گرید‬
‫کردی‬
‫کز هجر تو پشت او چون بنده دوتا‬ ‫آن چنگ که می زارد گویم ز چه می زارد‬
‫کردی‬
‫زهرم چو شکر کردی وز درد دوا‬ ‫این جمله جفا کردی اما چو نمودی رو‬
‫کردی‬
‫از بس که کرم کردی حاجات روا‬ ‫هر برگ ز بی برگی کف ها به دعا برداشت‬
‫کردی‬

‫‪2591‬‬
‫دل بودی و جان بردی این جا چه رها‬ ‫ای پرده در پرده بنگر که چه ها کردی‬
‫کردی‬
‫بی هوشی جانی تو گیرم که جفا‬ ‫خورشید جهانی تو سلطان شهانی تو‬
‫کردی‬
‫در بخشش و در احسان حاجات روا‬ ‫هم عاقبت ای سلطان بردی همه را مهمان‬
‫کردی‬
‫هر پشه که پروردی صد همچو هما‬ ‫هر سنگ که بگرفتی لعل و گهرش کردی‬
‫کردی‬
‫یک قافله را ناگه اصحاب صفا کردی‬ ‫یک طایفه را ای جان منشور خطا دادی‬
‫اجزای زمین ها را در لطف سما‬ ‫آثار فلک ها را اجزای زمین کردی‬
‫کردی‬
‫چون قاعده بشکستی وز درد دوا‬ ‫پس من ز چه بشناسم از چرخ زمین ها را‬
‫کردی‬

‫‪2592‬‬
‫آورد نمی دانم دانم که مرا بردی‬ ‫ای صورت روحانی امروز چه آوردی‬
‫بر شاخ کی خندیدی در باغ کی‬ ‫ای گلشن نیکویی امروز چه خوش بویی‬
‫پروردی‬
‫در باغ کی خندیدی وز دست کی می‬ ‫امروز عجب چیزی می افتی و می خیزی‬
‫خوردی‬
‫پیران و جوانان را آموخت جوامردی‬ ‫آن طبع زرافشانی و آن همت سلطانی‬
‫در وحدت همدردی درکش قدح دردی‬ ‫بگذر ز جوامردی کان هم ز دوی خیزد‬
‫هم عاشق و معشوقی هم سرخی و هم‬ ‫هم همره و همدردی هم جمعی و هم فردی‬
‫زردی‬
‫ترسم که میان ره بگریزی و برگردی‬ ‫با این همه در مجلس بنشین و میا با من‬
‫کز دل دودلی خیزد گه گرمی و گه‬ ‫ور ز آنک همی آیی با خویش مبر دل را‬
‫سردی‬

‫‪2593‬‬
‫ور صبح و سحر خواهی نک صبح و‬ ‫گر شمس و قمر خواهی نک شمس و قمر باری‬
‫سحر باری‬
‫گر تاج و کمر خواهی نک تاج و کمر‬ ‫ای یوسف کنعانی وی جان سلیمانی‬
‫باری‬
‫گر تیغ و سپر خواهی نک تیغ و سپر‬ ‫ای حمزه آهنگی وی رستم هر جنگی‬
‫باری‬
‫گر قند و شکر خواهی نک قند و‬ ‫ای بلبل پوینده وی طوطی گوینده‬
‫شکر باری‬
‫گر زیر و زبر خواهی نک زیر و‬ ‫ای دشمن عقل و هش وی عاشق عاشق کش‬
‫زبر باری‬
‫گر سمع و بصر خواهی نک سمع و‬ ‫ای جان تماشاجو موسی تجلی جو‬
‫بصر باری‬
‫گر فتنه و شر خواهی نک فتنه و شر‬ ‫ای دیو پر از کینه وی دشمن دیرینه‬
‫باری‬
‫گر یار سفر خواهی نک یار سفر‬ ‫خاموش مگو چندین برخیز سفر بگزین‬
‫باری‬
‫گر خسته جگر خواهی نک خسته‬ ‫شمس الحق تبریزی از حسن و دلویزی‬
‫جگر باری‬

‫‪2594‬‬
‫در گور کجا گنجی چون نور خدا‬ ‫از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری‬
‫داری‬
‫ماننده آن دلبر بنما که کجا داری‬ ‫خوش باش کز آن گوهر عالم همه شد چون زر‬
‫تو روی ترش با من ای خواجه چرا‬ ‫در عشق نشسته تن در عشرت تا گردن‬
‫داری‬
‫شیخا تو چو دلتنگی با غم چه‬ ‫در عالم بی رنگی مستی بود و شنگی‬
‫هواداری‬
‫همرنگ شو آخر هم گر بخشش ما‬ ‫چندین بمخور این غم تا چند نهی ماتم‬
‫داری‬
‫بسم ال مولنا چون ساغرها داری‬ ‫از تابش تو جانا جان گشت چنین دانا‬
‫با تیره نیامیزی چون بحر صفا داری‬ ‫شمس الحق تبریزی چون صاف شکرریزی‬

‫‪2595‬‬
‫در خوردن و شب گردی خواهم که‬ ‫امشب پریان را من تا روز به دلداری‬
‫کنم یاری‬
‫وقت حشرانگیزی در چالش و‬ ‫من شیوه پریان را آموخته ام شب ها‬
‫میخواری‬
‫پوشیده تر از پریان ماییم به ستاری‬ ‫جنی پنهان باشد در ستر و امان باشد‬
‫در مکر خدا مانده آن قوم ز اغیاری‬ ‫بر صورت ما واقف پریان و ز جان غافل‬
‫مفروش چنین ارزان خود را به‬ ‫خود را تو نمی دانی جویای پری ز آنی‬
‫سبکباری‬
‫از دیو و پری برده صد گوی به‬ ‫و آن جنی ما بهتر زیبارخ و خوش گوهر‬
‫عیاری‬
‫نی بی مزه و رنگین پالوده بازاری‬ ‫شب از مه او حیران مه عاشق آن سیران‬
‫وز چنگ و رباب او وز شیوه‬ ‫از سیخ کباب او وز جام شراب او‬
‫خماری‬
‫در جمله مذهب ها او راست‬ ‫دیوانه شده شب ها آلوده شده لب ها‬
‫سزاواری‬
‫کس نیست در این پرده تو پشت کی‬ ‫خواب از شب او مرده شلوار گرو کرده‬
‫می خاری‬
‫نی عاشق عشقی تو تو عاشق گفتاری‬ ‫بردی ز حد ای مکثر بربند دهان آخر‬
‫‪2596‬‬
‫گر سینه نپوشانی تیری بخوری کاری‬ ‫نظاره چه می آیی در حلقه بیداری‬
‫شاهی است تو باور کن بر کرسی‬ ‫در حلقه سر اندرکن دل را تو قویتر کن‬
‫جباری‬
‫گاهی ز لب لعلش گاهی ز می ناری‬ ‫تا بازرهی زان دم تا مست شوی هر دم‬
‫خاشاک کجا باشد در ساغر هشیاری‬ ‫بگشای دهانت را خاشاک مجو در می‬
‫بس نیست رخ خوبش دلجویی و‬ ‫ای خواجه چرا جویی دلداری از آن جانان‬
‫دلداری‬
‫بنوشتم از عالم صد نامه بیزاری‬ ‫دی نامه او خواندم در قصه بی خویشی‬
‫با ما غم دل گویی یا قصه جان آری‬ ‫نقش تو چو نقش من رخ بر رخ خود کرده ست‬
‫چون عشق بزد آتش در پرده ستاری‬ ‫من با صنم معنی تن جامه برون کردم‬
‫افتاد به پایم عشق در عذر گنه کاری‬ ‫در رنگ رخم عشقش چون عکس جمالش دید‬
‫زیرا که چو جان آیی بی رنگ‬ ‫شمس الحق تبریزی آیی و نبینندت‬
‫صباواری‬

‫‪2597‬‬
‫کان روی چو خورشیدت صد گون‬ ‫گر روی بگردانی تو پشت قوی داری‬
‫کندت یاری‬
‫مه بی تو ز من گیرد صد دوری و‬ ‫من بی رخ چون ماهت گر روی به ماه آرم‬
‫بیزاری‬
‫گلزار جفا گردد چون تخم جفا کاری‬ ‫جان بی تو یتیم آمد مه بی تو دو نیم آمد‬
‫دست کی رسد در تو گر پای نیفشاری‬ ‫چون سرکشی آغازی یا اسب جفا تازی‬
‫شاید که ز بخشایش این دم سر من‬ ‫مهمان توام ای جان ای شادی هر مهمان‬
‫خاری‬
‫کی پیش رود با او بدفعلی و طراری‬ ‫رو ای دل بیچاره با تیغ و کفن پیشش‬
‫پرورده و خو کرده با عشرت و‬ ‫ای جان نه ز باغ تو رسته ست درخت من‬
‫خماری‬
‫مستان مرا مفکن در نوحه و در‬ ‫اجزای وجود من مستان تواند ای جان‬
‫زاری‬
‫مستانه به پیش آیی بی نخوت و‬ ‫آن ساغر پنهانی خواهم که بگردانی‬
‫جباری‬
‫یا چشمه حیوانی یا صحت بیماری‬ ‫ای ساغر پنهانی تو جامی و یا جانی‬
‫یا کان نباتی تو یا ابر شکرباری‬ ‫یا آب حیاتی تو یا خط نجاتی تو‬
‫اما نهلد در سر نی عقل نی هشیاری‬ ‫آن ساغر و آن کوزه کو نشکندم روزه‬
‫هم آبی و هم نانی هم یاری و هم‬ ‫هم عقلی و هم جانی هم اینی و هم آنی‬
‫غاری‬
‫نی زان که سخن کم شد از غایت‬ ‫خاموش شدم حاصل تا برنپرد این دل‬
‫بسیاری‬

‫‪2598‬‬
‫یک دم چه زیان دارد گر روی به ما‬ ‫ای جان و جهان آخر از روی نکوکاری‬
‫آری‬
‫یا رب که چه رو داری یا رب که چه‬ ‫ای روی تو چون آتش وی بوی تو چون گل خوش‬
‫بو داری‬
‫خوش خواب که می بینم در حالت‬ ‫در پیش دو چشم من پیوسته خیال تو‬
‫بیداری‬
‫در پوست نمی گنجد از لذت دلداری‬ ‫دل را چو خیال تو بنوازد مسکین دل‬
‫جان دگرت گویم یا صحت بیماری‬ ‫قرص قمرت گویم نور بصرت گویم‬
‫وز زاری من بلبل وامانده شد از‬ ‫از شرم تو شاخ گل سر پیش درافکنده‬
‫زاری‬
‫تو نیز نمی گنجی جز او که دهد‬ ‫از جمله ببر زیرا آن جا که تویی و او‬
‫یاری‬
‫جز او کی بود مونس در نیم شب‬ ‫اندر شکم ماهی دم با کی زند یونس‬
‫تاری‬
‫ای بسته تو بر اشتر شش تنگ به‬ ‫در چشمه سوزن تو خواهی که رود اشتر‬
‫سرباری‬
‫چون ابر بهاری کن در عشق‬ ‫با این همه ای دیده نومید مباش از وی‬
‫گهرباری‬

‫‪2599‬‬
‫وز روی تو در عالم هر روی به‬ ‫ای بر سر بازارت صد خرقه به زناری‬
‫دیواری‬
‫هر گوشه چو منصوری آویخته بر‬ ‫هر ذره ز خورشیدت گویای اناالحقی‬
‫داری‬
‫این طرفه که از یک گل در هر قدمی‬ ‫این طرفه که از یک خم هر یک ز میی مستند‬
‫خاری‬
‫هر عقل همی گوید من خیره شدم‬ ‫هر شاخ همی گوید من مست شدم دستی‬
‫باری‬
‫عشق از سر بی خویشی انداخته‬ ‫گل از سر مشتاقی بدریده گریبانی‬
‫دستاری‬
‫جز عاقل و لیعقل قومی دگرند آری‬ ‫از عقل گروهی مست بی عقل گروهی مست‬
‫بی زحمت فرعونی بی غصه اغیاری‬ ‫ماییم چو کوه طور مست از قدح موسی‬
‫گر چه سر خم بسته است از کهگل‬ ‫ماییم چو می جوشان در خم خراباتی‬
‫پنداری‬
‫وال که از این خوشتر نبود به جهان‬ ‫از جوشش می کهگل شد بر سر خم رقصان‬
‫کاری‬

‫‪2600‬‬
‫تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری‬ ‫گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری‬
‫آن طره که دل دزدد ماننده طراری‬ ‫غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر‬
‫در پیه دو دیده خود بر آب بزن ناری‬ ‫در سوخته جان زن از آهن و از سنگش‬
‫باشد که نهان باشد او از پس دیواری‬ ‫بفروز چنین شمعی در خانه همی گردان‬
‫در نیم شب هجران بگشود مرا کاری‬ ‫اندر پس دیواری در سایه خورشیدش‬
‫تا تیره شد این شمعم از تابش انواری‬ ‫در خانه همی گشتم در دست چنین شمعی‬
‫در بی نمکی چون ره بردم به‬ ‫گفتم که در این زندان چون یافتمت ای جان‬
‫نمکساری‬
‫وی از تو جهان زنده چون یافتمت‬ ‫ای شوخ گریزنده وی شاه ستیزنده‬
‫باری‬
‫چون گوهر کانی شد غیرت شده‬ ‫در حال نهانی شد پنهان چو معانی شد‬
‫ستاری‬
‫وین طعنه زنان بر من هم یافته‬ ‫من دست زنان بر سر چون حلقه شده بر در‬
‫بازاری‬
‫چون مه که ز خورشیدش شد تیره‬ ‫از پرتو مخدومی شمس الحق تبریزی‬
‫خجل واری‬

‫‪2601‬‬
‫وز شورش زلف تو در هر طرفی‬ ‫ای بر سر هر سنگی از لعل لبت نوری‬
‫سوری‬
‫هر سوی یکی ساقی هر سوی یکی‬ ‫در حسن بهشت تو در زیر درختانت‬
‫حوری‬
‫محبوس یکی خنبی چون شیره‬ ‫از عشق شراب تو هر سوی یکی جانی‬
‫انگوری‬
‫بر بام دماغ آید بنوازد طنبوری‬ ‫هر صبح ز عشق تو این عقل شود شیدا‬
‫هر کوی بود بزمی هر خانه بود‬ ‫ای شادی آن شهری کش عشق بود سلطان‬
‫سوری‬
‫می زد به در وحدت از عشق تو‬ ‫بگذشتم بر دیری پیش آمد قسیسی‬
‫ناقوری‬
‫در صحبت آن کافر شب گشته چون‬ ‫ادریس شد از درسش هر جا که بد ابلیسی‬
‫کافوری‬
‫هم عاشق و معشوقی هم ناصر و‬ ‫گفتم ز کی داری این گفتا ز یکی شاهی‬
‫منصوری‬
‫جان پرور هر خویشی شور و شر هر‬ ‫یک شاه شکرریزی شمس الحق تبریزی‬
‫دوری‬

‫‪2602‬‬
‫من خابیه تو در من چون باده همی‬ ‫ای دشمن عقل من وی داروی بی هوشی‬
‫جوشی‬
‫هم شاهی و سلطانی هم حاجب و‬ ‫اول تو و آخر تو بیرون تو و در سر تو‬
‫چاووشی‬
‫هم یوسف مه رویی هم مانع و‬ ‫خوش خویی و بدخویی دلسوزی و دلجویی‬
‫روپوشی‬
‫چون عقل در این مغزی چون حلقه‬ ‫بس تازه و بس سبزی بس شاهد و بس نغزی‬
‫در این گوشی‬
‫هم مار بداندیشی هم نیشی و هم نوشی‬ ‫هم دوری و هم خویشی هم پیشی و هم بیشی‬
‫یا رب چه خوشند ایشان آن دم که در‬ ‫ای رهزن بی خویشان ای مخزن درویشان‬
‫آغوشی‬
‫و آن روز که خمارم چه صبر و چه‬ ‫آن روز که هشیارم من عربده ها دارم‬
‫خاموشی‬

‫‪2603‬‬
‫با حلقه عشاقان رو بر در حیرانی‬ ‫ای بر سر و پا گشته داری سر حیرانی‬
‫وز بهر چنان مشکی جان عنبر‬ ‫در زلف چو چوگانت غلطیده بسی جان ها‬
‫حیرانی‬
‫در شاه نظر کردم من چاکر حیرانی‬ ‫از کون حذر کردم وز خویش گذر کردم‬
‫هم مومن این راهم هم کافر حیرانی‬ ‫من یوسف دلخواهم چاه زنخت خواهم‬
‫تا چست برون جستم از چنبر حیرانی‬ ‫هم باده آن مستم هم بسته آن شستم‬
‫آخر تو یکی بنگر در دلبر حیرانی‬ ‫ای عقل شده مهتر ای گشته دلت مرمر‬
‫خون تو بریزم من از خنجر حیرانی‬ ‫ور نه بستیزم من در کار تو خیزم من‬
‫هم فربه عشقم من هم لغر حیرانی‬ ‫از دولت مخدومی شمس الحق تبریزی‬

‫‪2604‬‬
‫تشویش مسلمانی ای مه تو که را‬ ‫آن چهره و پیشانی شد قبله حیرانی‬
‫مانی‬
‫زین بیش نمی دانم ای مه تو که را‬ ‫من واله یزدانم در حلقه مردانم‬
‫مانی‬
‫هم بی دل و دلشادم ای مه تو که را‬ ‫هم بنده و آزادم ویرانه و آبادم‬
‫مانی‬
‫هم مومن و کافر شد ای مه تو که را‬ ‫هر جسم که بر سر شد جان گشت و قلندر شد‬
‫مانی‬
‫با دیده بینایی ای مه تو که را مانی‬ ‫شاد آنک نهد پایی در لجه دریایی‬
‫از طعنه و از تسخر ای مه تو که را‬ ‫باشد ز توام مفخر فارغ شدم از دلبر‬
‫مانی‬
‫تو محو کن القابم ای مه تو که را‬ ‫من زان سوی دولبم زان جانب اسبابم‬
‫مانی‬
‫زان خنده چه بربندد ای مه تو که را‬ ‫بر عاشق دوتاقد آن کس که همی خندد‬
‫مانی‬
‫ای جان و جهان می زد ای مه تو که‬ ‫شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی‬
‫را مانی‬

‫‪2605‬‬
‫آبستن میوه ستی سرمست گلستانی‬ ‫ای باغ همی دانی کز باد کی رقصانی‬
‫وین نقش چرا بندی گر ز آنک همه‬ ‫این روح چرا داری گر ز آنک تو این جسمی‬
‫جانی‬
‫وز گوهر چون گویم چون غیرت‬ ‫جان پیشکشت چه بود خرما به سوی بصره‬
‫عمانی‬
‫زان رو تو کجا دانی چون مست‬ ‫عقل ز قیاس خود زین رو تو زنخ می زن‬
‫زنخدانی‬
‫یا بر سر صفرایی رسم شکرافشانی‬ ‫دشوار بود با کر طنبور نوازیدن‬
‫تا مست شود ایمان زان باده یزدانی‬ ‫می وام کند ایمان صد دیده به دیدارش‬
‫راز تو شود پنهان گر راز تو نجهانی‬ ‫در پای دل افتم من هر روز همی گویم‬
‫کی گنجد در طاسی شش گوشه‬ ‫کان مهره شش گوشه هم لیق آن نطع است‬
‫انسانی‬
‫هر لحظه به دست تو گر ز آنک نه‬ ‫شمس الحق تبریزی من باز چرا گردم‬
‫سلطانی‬

‫‪2606‬‬
‫خویش من و پیوندی نی همره و‬ ‫مانده شدم از گفتن تا تو بر ما مانی‬
‫مهمانی‬
‫خربنده چرا گشتی شه زاده ارکانی‬ ‫شیری است که می جوشد خونی است نمی خسبد‬
‫آن کس که رهانید از بسیار پریشانی‬ ‫زر دارد و زر بدهد زین واخردت این دم‬
‫کی آمده ای ای جان زان خاک به‬ ‫اشتر ز سوی بیشه بی جهد نمی آید‬
‫آسانی‬
‫گوش تو کشان کردم تا جوهر انسانی‬ ‫صد جا بترنجیدی گفتی نروم زین جا‬
‫استیزه چه می بافی ای شیخ لت انبانی‬ ‫در چرخ درآوردم نه گنبد نیلی را‬
‫کو نخوت کرمنا کو همت سلطانی‬ ‫چون دیگ سیه پوشی اندر پی تتماجی‬
‫تو طفل سر خوانی نی پیر پری‬ ‫تو مرد لب قدری نی مرد شب قدری‬
‫خوانی‬
‫سیلی زندت آرد استاد دبستانی‬ ‫سخت است بلی پندت اما نگذارندت‬
‫روزی که به جد گیرد گردن ز کی‬ ‫هر لحظه کمندی نو در گردنت اندازد‬
‫پیچانی‬
‫در خود بترنجیده از نامی و ارکانی‬ ‫بنگر تو در این اجزا که همرهشان بودی‬
‫و اندر پس این منزل صد منزل‬ ‫زان جا بکشانمشان مانند تو تا این جا‬
‫روحانی‬
‫ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی‬ ‫چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن‬
‫ریش کی رهید از من تا تو دبه‬ ‫گر ریش نجنبانی یک یک بکنم ریشت‬
‫برهانی‬
‫یک لحظه شو آیینه چون حلقه گردانی‬ ‫یک لحظه شدی شانه در ریش درافتادی‬
‫هم شیر و هم آهویی هم اینی و هم‬ ‫هم شانه و هم مویی هم آینه هم رویی‬
‫آنی‬
‫بی رنج چه می سلفی آواز چه لرزانی‬ ‫هم فرقی و هم زلفی مفتاحی و هم قلفی‬
‫صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی‬ ‫خاموش کن از گفتن هین بازی دیگر کن‬

‫‪2607‬‬
‫خود نیست بجز آن مه این هست چنین‬ ‫آن ماه همی تابد بر چرخ و زمین یا نی‬
‫یا نی‬
‫هر چستی و هر سستی آید ز کمین یا‬ ‫در هر ره و هر پیشه در لشکر اندیشه‬
‫نی‬
‫ایمن بود و فارغ از روز پسین یا نی‬ ‫آن رسته خویش خود دیده پس و پیش خود‬
‫زین دام امان یابد جز جان امین یا نی‬ ‫در هر قدمی دامی چون شکر و بادامی‬
‫ظن ار چه بود عالی باشد چو یقین یا‬ ‫گر باغ یقین خواهی پس رخت منه بر ظن‬
‫نی‬

‫‪2608‬‬
‫ای جان صفا چونی وی کان وفا‬ ‫افند کلیمیرا از زحمت ما چونی‬
‫چونی‬
‫وی عاشق بی دل را درمان و دوا‬ ‫ای فخر خردمندان وی بی تو جهان زندان‬
‫چونی‬
‫می گوید حسنت را کی خوب لقا‬ ‫مه گوش همی خارد صد سجده همی آرد‬
‫چونی‬
‫زان روز که پرسیدی گفتی تو مرا‬ ‫باری من بیچاره گشتم ز خود آواره‬
‫چونی‬
‫ای آب حیات ما زین آب و هوا چونی‬ ‫ماییم و هوای تو دو چشم سقای تو‬
‫ای آنک مبادا کس دور از تو جدا‬ ‫تلخ است فراق تو دوری ز وثاق تو‬
‫چونی‬
‫ای نیر اعظم تو زین طال بقا چونی‬ ‫زد طال بقای تو هر ذره که خورشیدی‬
‫وی یوسف افتاده با اهل عما چونی‬ ‫ای آینه مانده در دست دو سه زنگی‬
‫وی بلبل آن بستان با ناشنوا چونی‬ ‫ای دلدل آن میدان چونی تو در این زندان‬
‫افتاده در این غربت با رنج و عنا‬ ‫ای آدم خوکرده با جنت و با حورا‬
‫چونی‬
‫با این همگی زفتی در زیر قبا چونی‬ ‫ای آنک نمی گنجی در شش جهت عالم‬
‫از عربده کوران وز زخم عصا چونی‬ ‫مصباح و زجاجی تو پیش دو سه نابینا‬
‫با این همه بی برگی داوودنوا چونی‬ ‫پیغام و سلم ما ای باد بگو با دل‬
‫کای تشنه پرخواره با جام خدا چونی‬ ‫بس کردم من اما برگو تو تمامش را‬

‫‪2609‬‬
‫شاهان ز هوای تو در خرقه دلقینی‬ ‫در عشق کجا باشد مانند تو عشقینی‬
‫وز غایت مستی تو همکاسه مسکینی‬ ‫بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی‬
‫سردفتر دین بوده از عشق تو بی دینی‬ ‫بس جان گزین بوده سلطان یقین بوده‬
‫کو سینه ره بینی کو دیده شه بینی‬ ‫کو گوهر جان بودن کو حرف بپیمودن‬
‫کاین عشق فزون بادا وز هر طرف‬ ‫هر مست میت خورده دو دست برآورده‬
‫آمینی‬
‫جانی که به لب آمد چه سود ز یاسینی‬ ‫گویند بخوان یاسین تا عشق شود تسکین‬
‫در دولت تو بنهد بر پشت فلک زینی‬ ‫آن دلشده خاکی کز عشق زمین بوسد‬
‫گه باده جان گیرد گه طره مشکینی‬ ‫آوه خنک آن دل را کو لزم آن جان شد‬
‫کز شمس حق تبریز پر کردم‬ ‫هرگز نکند ما را عالم به جوال اندر‬
‫خرجینی‬

‫‪2610‬‬
‫از بهر خدا بشنو فریاد و علی اللهی‬ ‫چون بسته کنی راهی آخر بشنو آهی‬
‫ناگاه پدید آمد در آب چنان ماهی‬ ‫در روح نظر کردم بی رنگ چو آبی بود‬
‫تا واشد و دریا شد این عالم چون‬ ‫آن آب به جوش آمد هستی به خروش آمد‬
‫چاهی‬
‫من قطره و او قطره گشتیم چو‬ ‫دیدم که فراز آمد دریا و بشد قطره‬
‫همراهی‬
‫او قطره شده دریا من قطره شده‬ ‫چون پیشترک رفتم دریا شد و بگرفتم‬
‫گاهی‬
‫باشد که تو هم افتی در مکر‬ ‫پیش آی تو دریا را نظاره بکن ما را‬
‫شهنشاهی‬
‫او چشم چنین بندد چون جادو‬ ‫آبی است به زیرش مه آبی است به زیرش که‬
‫دلخواهی‬
‫چاه و رسن زلفت وال که به از‬ ‫با لعل تو کی جویم من ملک بدخشان را‬
‫جاهی‬
‫در سحر نمی بندد جز سینه آگاهی‬ ‫از غمزه جادواش شمس الحق تبریزی‬

‫‪2611‬‬
‫من دم نزنم زیرا دم می نزند ماهی‬ ‫جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی‬
‫مه سجده همی کردت ای ایبک‬ ‫بر خیمه این گردون تو دوش قنق بودی‬
‫خرگاهی‬
‫وز بخشش تو دیده این ماه سما ماهی‬ ‫خورشید ز تو گشته صاحب کله گردون‬
‫وین قسمت چو آمد تو یوسف و من‬ ‫کی هر دو یکی گردد تو آتش و من روغن‬
‫چاهی‬
‫من بنده آن خلعت گر رانی و گر‬ ‫هر چند که این جوشم از آتش تو باشد‬
‫خواهی‬
‫فریاد من مسکین از دانش و آگاهی‬ ‫این دانش من گشته بر دانش تو پرده‬
‫وین هر دو کجا گنجد در وحدت اللهی‬ ‫گه از می و از شاهد گویم مثل لطفش‬
‫کی شب بودش در پی یا زحمت بی‬ ‫شمس الحق تبریزی صبحی که تو خندانی‬
‫گاهی‬
‫‪2612‬‬
‫پابسته شدی چون من زان دلبر‬ ‫در کوی کی می گردی ای خواجه چه می خواهی‬
‫خرگاهی‬
‫نی خدمت کس خواهی نی خسروی و‬ ‫گر بسته شدی از وی رسته ز همه بندی‬
‫شاهی‬
‫در آب سجود آری بی مساله چو‬ ‫شد خدمت تو دستان چون خدمت سرمستان‬
‫ماهی‬
‫فارغ ز ثواب آمد فرد از ره و بیراهی‬ ‫چون مست و خراب آمد سجده گهش آب آمد‬
‫نی ظالم و نی تایب نی ذاکر و نی‬ ‫کو ره چو در این آبی کو سجده چو محرابی‬
‫ساهی‬

‫‪2613‬‬
‫در روزن جان تابی چون ماه ز‬ ‫ای شادی آن روزی کز راه تو بازآیی‬
‫بالیی‬
‫این فرش زمینی را چون عرش‬ ‫زان ماه پرافزایش آن فارغ از آرایش‬
‫بیارایی‬
‫بس جان که ز سر گیرد قانون‬ ‫بس عاقل پابسته کز خویش شود رسته‬
‫شکرخایی‬
‫بس قافله ره یابد در عالم بی جایی‬ ‫زین منزل شش گوشه بی مرکب و بی توشه‬
‫کامروز مرا بنگر ای خواجه فردایی‬ ‫روشن کن جان من تا گوید جان با تن‬
‫رونق نبود جو را چون آب بنگشایی‬ ‫تو آبی و من جویم جز وصل تو کی جویم‬
‫وال که چو با خویشی از خویش‬ ‫ای شاد تو از پیشی یعنی ز همه بیشی‬
‫نیاسایی‬
‫افتاده در این سودا چون مردم‬ ‫در جستن دل بودم بر راه خودش دیدم‬
‫صفرایی‬
‫جز عشق نبینی گر صد بار بپالیی‬ ‫شمس الحق تبریزی پالود مرا هجرت‬

‫‪2614‬‬
‫یا رب چه خوش است این جا هر‬ ‫ما می نرویم ای جان زین خانه دگر جایی‬
‫لحظه تماشایی‬
‫بی ولوله زاغی بی گرگ جگرخایی‬ ‫هر گوشه یکی باغی هر کنج یکی لغی‬
‫کو عزم سفر دارد از بیم تقاضایی‬ ‫افکند خبر دشمن در شهر اراجیفی‬
‫بی جان کی رود جایی بی سر کی نهد‬ ‫از رشک همی گوید وال که دروغ است آن‬
‫پایی‬
‫او هر طرفی یابد شوریده و شیدایی‬ ‫من زیر فلک چون او ماهی ز کجا یابم‬
‫چو چشم تو خماری چون روی تو‬ ‫مه گرد درت گردد زیرا که کجا یابد‬
‫صحرایی‬
‫در عشق پدید آید هر یوسف زیبایی‬ ‫این عشق اگر چه او پاک است ز هر صورت‬
‫وز عشق پدر دیدش زیبا و مطرایی‬ ‫بی عشق نه یوسف را اخوان چو سگی دیدند‬
‫دوزخ کی رود آخر از جنت ماوایی‬ ‫گر نام سفر گویم بشکن تو دهانم را‬
‫بی پای همی گردم چون کشتی دریایی‬ ‫من بی سر و پا گشتم خوش غرقه این دریا‬
‫چون ذره به زیر آیم در رقص ز‬ ‫از در اگرم رانی آیم ز ره روزن‬
‫بالیی‬
‫در روزن این خانه در گردش سودایی‬ ‫چون ذره رسن سازم از نور و رسن بازم‬
‫برگو که در این دولت تیره نشود‬ ‫بنشین که در این مجلس لغر نشود عیسی‬
‫رایی‬
‫تا ناله در آن گنبد یابی تو مثنایی‬ ‫بربند دهان برگو در گنبد سر خود‬
‫از حرف همی گردد این نکته‬ ‫شمس الحق تبریزی از لطف صفات خود‬
‫مصفایی‬

‫‪2615‬‬
‫پرهیز ز هشیاران وز مردم غوغایی‬ ‫هم پهلوی خم سر نه ای خواجه هرجایی‬
‫تو جنس سگ کهفی از جنگ مبرایی‬ ‫هشیار به سگ ماند جز جنگ نمی داند‬
‫چون دید در آن درگه شکر و‬ ‫سر بر در خمخانه زد آن سگ فرزانه‬
‫شکرافزایی‬
‫این جاست تماشاها تو مرد تماشایی‬ ‫بیرون مرو ای خواجه زین صورت دیباچه‬
‫در سرکه درافتاده آن خوش لب‬ ‫بس مست طرب خورده آهنگ برون کرده‬
‫حلوایی‬
‫بجهی به سوی او جه ای مست‬ ‫سر پهلوی آن خم نه کوزه به بر خم به‬
‫عللیی‬

‫‪2616‬‬
‫نیت ز کجا گنجد اندر دل شیدایی‬ ‫من نیت آن کردم تا باشم سودایی‬
‫وین تلخی من گشته دریای شکرخایی‬ ‫مجنونی من گشته سرمایه صد عاقل‬
‫بس فتنه و آشوبی افکنده ز زیبایی‬ ‫زیر شجر طوبی دیدم صنمی خوبی‬
‫فارغ ز شب و فردا چون باشم فردایی‬ ‫از من دو جهان شیدا وز من همه سر پیدا‬
‫جان کی فزایم من گفتم دلم افزایی‬ ‫می گفت کرایم من وقتی که برآیم من‬
‫تبریز ز شمس الدین بی صورت‬ ‫دریای معانی بین بی قیمت و بی کابین‬
‫دریایی‬
‫‪2617‬‬
‫لهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی‬ ‫عیسی چو تویی جانا ای دولت ترسایی‬
‫کز کافر زلف خود یک پیچ تو‬ ‫ایمان ز سر زلفت زنار عجب بندد‬
‫بگشایی‬
‫تا عالم خاکی را از عشق برآرایی‬ ‫ای از پس صد پرده درتافته رخسارت‬
‫جان بود در آن بیعت با عشق به‬ ‫جان دوش ز سرمستی با عشق تو عهدی کرد‬
‫تنهایی‬
‫کس عهد کند با خود نی تو همگی‬ ‫سر عشق به گوشش برد سر گفت به گوش جان‬
‫مایی‬
‫تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی‬ ‫چندانک تو می کوشی جز چشم نمی پوشی‬
‫سوگند بدان زلفی عاشق کش سودایی‬ ‫جان گفت که ای فردم سوگند بدین دردم‬
‫نی ما و نه من کردم ای مفرد یکتایی‬ ‫کان عهد که من کردم بی جان و بدن کردم‬
‫در آب نماید او لیک او است ز بالیی‬ ‫مست آنچ کند در می از می بود آن به روی‬
‫آن ساقی ترسا را یک نکته نفرمایی‬ ‫تبریز ز شمس الدین آخر قدحی زو هین‬

‫‪2618‬‬
‫چون گویم دل بردی چون عین دل‬ ‫جانا نظری فرما چون جان نظرهایی‬
‫مایی‬
‫دل نیز شکر خاید آن دم که جگر‬ ‫جان ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی‬
‫خایی‬
‫مرده ز تو حال آرد چون شعبده‬ ‫تن روح برافشاند چون دست برافشانی‬
‫بنمایی‬
‫ای دل به جفای او جان باز چه می‬ ‫گر جور و جفا این است پس گشت وفا کاسد‬
‫پایی‬
‫ای یار بکش دستم آن جا که تو آن‬ ‫امروز چنان مستم کز خویش برون جستم‬
‫جایی‬
‫گوهر چه کمت آید چون در تک‬ ‫چیزی که تو را باید افلک همان زاید‬
‫دریایی‬
‫بی تو چه بود دیده ای گوهر بینایی‬ ‫مردم ز تو شد ای جان هر مردمک دیده‬
‫هستی و چه خوش هستی در وحدت‬ ‫ای روح بزن دستی در دولت سرمستی‬
‫یکتایی‬
‫تن معدن ترس آمد تو عیش و‬ ‫ای روح چه می ترسی روحی نه تن و نفسی‬
‫تماشایی‬
‫او را برسان روزی جان را و‬ ‫ای روز چه خوش روزی شمع طرب افروزی‬
‫پذیرایی‬
‫بر خفته دلن بردم انفاس مسیحایی‬ ‫صبحا نفسی داری سرمایه بیداری‬
‫در نور تو گم گردد چون شرق‬ ‫شمس الحق تبریزی خورشید چو استاره‬
‫برآرایی‬

‫‪2619‬‬
‫گفتم که در این سودا هشیار چه می‬ ‫گل گفت مرا نرمی از خار چه می جویی‬
‫جویی‬
‫گفتم نشدی بی دل دلدار چه می جویی‬ ‫گفتا که در این سودا دلدار تو کو بنما‬
‫گفتم که برو طفلی خمار چه می‬ ‫گفتا هله مستانه بنما ره خمخانه‬
‫جویی‬
‫گفتم برو ای مسکین هشدار چه می‬ ‫گفتا ز چه بی هوشی بنمای چه می نوشی‬
‫جویی‬
‫گفتم اگرت بو نیست گلزار چه می‬ ‫گفتا که چه گلزار است کز وی نرسد بویی‬
‫جویی‬
‫گفتم که خیال خواب بیدار چه می‬ ‫گفتا که وفاجویان خوابی است که می بینند‬
‫جویی‬

‫‪2620‬‬
‫زیرا به ادب یابی آن چیز که می‬ ‫ای دل به ادب بنشین برخیز ز بدخویی‬
‫گویی‬
‫هیهات چنان رویی یابند به بی رویی‬ ‫حاشا که چنان سودا یابند بدین صفرا‬
‫در خویش بجو ای دل آن چیز که می‬ ‫در عین نظر بنشین چون مردمک دیده‬
‫جویی‬
‫در خود منگر زیرا در دیده خود‬ ‫بگریز ز همسایه گر سایه نمی خواهی‬
‫مویی‬
‫ور بر لب دریایی چون روی نمی‬ ‫گر غرقه دریایی این خاک چه پیمایی‬
‫شویی‬

‫‪2621‬‬
‫کای دل تو نمی گفتی کز خویش شدم‬ ‫از هر چه ترنجیدی با دل تو بگو حالی‬
‫خالی‬
‫زشتی تو پیدا شد بگذار تو نکالی‬ ‫این رنج چو در وا شد دعوی تو رسوا شد‬
‫کی باشد با این خود آن مرتبه عالی‬ ‫در صورت رنج خود نظاره بکن ای بد‬
‫این است که کشتی تو پس از کی‬ ‫بنگر که چه زشتی تو بس دیوسرشتی تو‬
‫همی نالی‬
‫کز غیب شود حاصل اندر عوض‬ ‫گر رنج بشد مشکل نومید مشو ای دل‬
‫ابدالی‬
‫کای کعبه چه دوری تو از حیزک‬ ‫از ذوق چو عوری تو هر لحظه بشوری تو‬
‫خلخالی‬
‫کاین بادیه فردان را بزدود ز ارذالی‬ ‫در بادیه مردان را کاری است نه سردان را‬
‫بشتاب که از فضلش در منزل اجللی‬ ‫در خدمت مخدومی شمس الحق تبریزی‬

‫‪2622‬‬
‫نی پری و نی چری ای مرغک‬ ‫ای خواجه تو چه مرغی نامت چه چرا شایی‬
‫حلوایی‬
‫من اشترم و اشتر کی پرد ای طایی‬ ‫مانند شترمرغی گویند بپر گویی‬
‫کی بار کشد مرغی تکلیف چه فرمایی‬ ‫چون نوبت بار آید گویی که نه من مرغم‬
‫نی فاخته طوقی نی در چمن مایی‬ ‫نی بلبل خوش لحنی نی طوطی خوش رنگی‬
‫مرغان همه پریدند آن جا تو چه می‬ ‫حق است سلیمان را در گردن هر مرغی‬
‫پایی‬

‫‪2623‬‬
‫ما مست و خراباتی و بیخود شده تا‬ ‫ما گوش شماییم شما تن زده تا کی‬
‫کی‬
‫آخر بنگویید که این قاعده تا کی‬ ‫ما سوخته حالن و شما سیر و ملولن‬
‫مجلس همه شوریده بتا عربده تا کی‬ ‫دل زیر و زبر گشت مها چند زنی طشت‬
‫در حلقه رندان شده کاین مفسده تا کی‬ ‫دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی‬
‫بشکست در صومعه کاین معبده تا کی‬ ‫چون ساقی ما ریخت بر او جام شرابی‬
‫کاین نوبت شادی است غم بیهده تا کی‬ ‫تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت‬
‫ای در سخن بی مزه گرم آمده تا کی‬ ‫آن ها که خموشند به مستی مزه نوشند‬

‫‪2624‬‬
‫خورشید برآمد بنگر نورفشانی‬ ‫برخیز که جان است و جهان است و جوانی‬
‫ای یوسف ایام به صد ره به از آنی‬ ‫آن حسن که در خواب همی جست زلیخا‬
‫برسنج ببین که سبکی یا تو گرانی‬ ‫برخیز که آویخت ترازوی قیامت‬
‫قانع نشود عاشق بی دل به نشانی‬ ‫هر سوی نشانی است ز مخلوق به خالق‬
‫ما راه سعادت بنمودیم تو دانی‬ ‫هر لحظه ز گردون برسد بانگ که ای گاو‬
‫تا بازرهی زود از این عالم فانی‬ ‫برخیز و بیا دبدبه عمر ابد بین‬
‫او جان جهان آمد و تو نقش جهانی‬ ‫او عمر عزیزی است از او چاره نداری‬
‫حیف است کز این روح تو محروم‬ ‫بر صورت سنگین بزند روح پذیرد‬
‫بمانی‬
‫در کان عقیق آی چه دربند دکانی‬ ‫او کان عقیق آمد و سرمایه کان ها‬

‫‪2625‬‬
‫این علم و هنر پیش تو باد و هوسستی‬ ‫گر علم خرابات تو را همنفسستی‬
‫سیمرغ جهان در نظر تو مگسستی‬ ‫ور طایر غیبی به تو بر سایه فکندی‬
‫این کوس سلطین بر تو چون‬ ‫گر کوکبه شاه حقیقت بنمودی‬
‫جرسستی‬
‫کی دامن و ریش تو به دست‬ ‫گر صبح سعادت به تو اقبال نمودی‬
‫عسسستی‬
‫فکری که به پیش دل توست آن‬ ‫گر پیش روان بر تو عنایت فکنندی‬
‫سپسستی‬
‫از دفتر عشاق یکی حرف بسستی‬ ‫معکوس شنو گر نبدی گوش دل تو‬
‫بازآمده دیدی اگر آن گیج کسستی‬ ‫گوید همه مردند یکی بازنیامد‬
‫لرزان نبدی گر ز بقا مقتبسستی‬ ‫لرزان لهب جان تو از صرصر مرگ است‬
‫در حلق تو این شربت فانی چو‬ ‫همراه خسان گر نبدی طبع خسیست‬
‫خسستی‬
‫در مکتب شادی ز کجا در عبسستی‬ ‫طفل خرد تو به تبارک برسیدی‬
‫گر وقت بدی داعیه فریادرسستی‬ ‫خاموش که این ها همه موقوف به وقت است‬

‫‪2626‬‬
‫تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی‬ ‫ای دل تو در این غارت و تاراج چه دیدی‬
‫از آب دهان دام مگس گیر تنیدی‬ ‫چون جولهه حرص در این خانه ویران‬
‫پنداشت دل تو که از این دام رهیدی‬ ‫از لذت و از مستی این دانه دنیا‬
‫در دام کسی دانه خورد هیچ شنیدی‬ ‫در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک‬
‫آن سوی که در روضه ارواح دویدی‬ ‫ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام‬
‫یا یاد نداری تو که بر عرش پریدی‬ ‫ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل‬
‫دادی تو پر خویش و دو سه دانه‬ ‫از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود‬
‫خریدی‬
‫گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی‬ ‫چون گرسنه قحط در این لقمه فتادی‬
‫زان شیر تباشیر سعادت بمزیدی‬ ‫کو همت شاهانه نه زان دایه دولت‬
‫وال که نیامیزد با خون و پلیدی‬ ‫آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت‬
‫آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی‬ ‫آن شاه گل ما به کف خویش سرشته ست‬
‫آموخت تو را شاه تو شیخی و مریدی‬ ‫وال که در آن زاویه کاوراد الست است‬
‫گه قفل شود گاه کند رسم کلیدی‬ ‫آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند‬
‫گه تازه و برجسته گهی کهنه قدیدی‬ ‫گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند‬
‫تلوین برود از تو چو در بحر رسیدی‬ ‫ای سیل در این راه تو بال و نشیب است‬
‫وی چرخ از این بار گران سنگ‬ ‫ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی‬
‫خمیدی‬
‫پنهانی و در فعل چه پیدا و پدیدی‬ ‫ای بحر حقایق که زمین موج و کف توست‬
‫تا پرده ظلمات به انوار دریدی‬ ‫ای چشمه خورشید که جوشیدی از آن بحر‬
‫شد لعل و زمرد ز تو سنگی که‬ ‫هر خاک که در دست گرفتی همه زر شد‬
‫گزیدی‬
‫بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی‬ ‫بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد‬
‫این صنعت بی آلت و بی کف ز کی‬ ‫شاگرد کی بودی که تو استاد جهانی‬
‫دیدی‬
‫سبزه شود آخر ز چه کهسار چریدی‬ ‫چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک‬
‫صد بار از این ذکر و از این فکر‬ ‫خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت‬
‫بریدی‬

‫‪2627‬‬
‫سلطان بچه ای آخر تا چند اسیری‬ ‫عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری‬
‫زنهار بجز عشق دگر چیز نگیری‬ ‫سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است‬
‫جز وزر نیامد همه سودای وزیری‬ ‫آن میر اجل نیست اسیر اجل است او‬
‫تا عاشق نقشی ز کجا روح پذیری‬ ‫گر صورت گرمابه نه ای روح طلب کن‬
‫در سرکه میامیز که تو شکر و شیری‬ ‫در خاک میامیز که تو گوهر پاکی‬
‫آن سوی که سو نیست چه بی مثل و‬ ‫هر چند از این سوی تو را خلق ندانند‬
‫نظیری‬
‫گر ز آنک نه میری نه بس است این‬ ‫این عالم مرگ است و در این عالم فانی‬
‫که نمیری‬
‫پیداست در این حمله و چالیش و‬ ‫در نقش بنی آدم تو شیر خدایی‬
‫دلیری‬
‫بیزارم از این فضل و مقامات‬ ‫تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدم‬
‫حریری‬
‫در نور خدایی چه به گاهی و چه‬ ‫بی گاه شد این عمر ولیکن چو تو هستی‬
‫دیری‬
‫ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری‬ ‫اندازه معشوق بود عزت عاشق‬
‫آخر نه که پروانه این شمع منیری‬ ‫زیبایی پروانه به اندازه شمع است‬
‫که اصل بصر باشی یا عین بصیری‬ ‫شمس الحق تبریز از آنت نتوان دید‬

‫‪2628‬‬
‫جان را و جهان را شکفانی و فزایی‬ ‫هر روز بگه ای شه دلدار درآیی‬
‫آن لحظه که چون بدر بر این صدر‬ ‫یا رب چه خجسته ست ملقات جمالت‬
‫برآیی‬
‫خود ذوق و نمک بخش وصالی و‬ ‫هر جا که ملقات دو یار است اثر توست‬
‫لقایی‬
‫تا تو ننهی در کلمه فایده زایی‬ ‫معنی ندهد وصلت این حرف بدان حرف‬
‫دندان دگر داده پی فایده خایی‬ ‫ای داده تو دندان و شکرها که بخایند‬
‫و آگاه نشد از خرد و دانش نایی‬ ‫بیزارم از آن گوش که آواز نیاشنود‬
‫تا خواجه سقا نکند جهد سقایی‬ ‫این مشک به خود چون رود و آب کشاند‬
‫تا سر نبود پای کجا یابد پایی‬ ‫این چرخ که می گردد بی آب نگردد‬
‫تو ای دل جوینده و پرسنده کجایی‬ ‫هان ای دل پرسنده که دلدار کجای است‬
‫پیهی ز کجا یابد تمییز ضیایی‬ ‫تیهی ز کجا یابد گلزار و شقایق‬
‫دانند که در هست ز دریای عطایی‬ ‫اصداف حواسی که به شب ماند ز در دور‬
‫آن سوی برو ای صدف این سوی چه‬ ‫درهاست در آن بحر در اصداف نگنجد‬
‫پایی‬
‫گوید بر ما آی اگر حاجی مایی‬ ‫آن نیستی ای خواجه که کعبه به تو آید‬
‫می گوید العزه و الحسن ردایی‬ ‫این کعبه نه جا دارد نی گنجد در جا‬
‫تا جان دهدت چونک ببیند که فنایی‬ ‫هین غرقه عزت شو و فانی ردا شو‬
‫معدوم چو گشتی همگی حد و ثنایی‬ ‫خامش کن و از راه خموشی به عدم رو‬

‫‪2629‬‬
‫ما را و جهان را تو در این خانه‬ ‫ای ماه اگر باز بر این شکل بتابی‬
‫نیابی‬
‫چه نادره گر آب شود مردم آبی‬ ‫چون کوه احد آب شد از شرم عقیقت‬
‫و آن نیز بدان ماند که در زیر نقابی‬ ‫از عقل دو صدپر دو سه پر بیش نمانده ست‬
‫باری تو نگویی ز کی مست و خرابی‬ ‫ای عشق دو عالم ز رخت مست و خرابند‬
‫در جوش نیارد همه را او به شرابی‬ ‫تا باده نجوشید در آن خنب ز اول‬
‫در ناله نیارد همه را او به ربابی‬ ‫تا اول با خود نخروشید ربابی‬
‫بر روی زن آبی و یقین دان که‬ ‫ای گرد جهان گشته و جز نقش ندیده‬
‫بخوابی‬
‫سوی دل ما آی اگر مرد کبابی‬ ‫در خرمن ما آی اگر طالب کشتی‬
‫کز حلقه مایی نه غریبی نه غرابی‬ ‫ور ز آنک نیایی بکشیمت به سوی خویش‬
‫پنداشته ای خواجه که بیرون حسابی‬ ‫مکتب نرود کودک لیکن ببرندش‬
‫تا باخبری بند سوالی و جوابی‬ ‫بستان قدح عشرت وز بند برون جه‬
‫کای گیج خرف گشته ببین در چه‬ ‫آخر بشنو هر نفسی نعره مستان‬
‫عذابی‬
‫تا بار دگر روی ز اقبال نتابی‬ ‫دست تو بگیرم دو سه روزی تو همی جوش‬
‫و آن سوی که ساقی است همان سوی‬ ‫آن جا که شدی مست همان جای بخسبی‬
‫شتابی‬
‫وی دیده گرینده بس است این نه‬ ‫تا چند در آتش روی ای دل نه حدیدی‬
‫سحابی‬
‫انگشتک می زن که تو بر راه‬ ‫ای ساقی مه روی چه مست است دو چشمت‬
‫صوابی‬
‫بگشا در دل ها که تو سلطان خطابی‬ ‫بگشای دهان ز آنچ نگفتم تو بیان کن‬

‫‪2630‬‬
‫فالراح مع الروح من افضالک عندی‬ ‫یا ساقی شرف بشراباتک زندی‬
‫مستان نگر و نقل و شرابات افندی‬ ‫برخیز که شورید خرابات افندی‬
‫گردان شده ساقی به مساقات افندی‬ ‫هر مست درآویخته با مست ز مستی‬
‫جز رقص و هیاهوی و مراعات‬ ‫یک موی نمی گنجد در حلقه مستان‬
‫افندی‬
‫تا جان بدهیمت به مکافات افندی‬ ‫بسم ال ساقی ولی نعمت برخیز‬
‫جز دیدن روی تو کرامات افندی‬ ‫در هر دو جهان است و نبوده ست و نباشد‬
‫یا رب چه لطیف است ملقات افندی‬ ‫چون تنگ شکر میر خرابات درآمد‬
‫هیهای شنیدم من و هیهات افندی‬ ‫می خندد و می گوید من خفته بدم مست‬
‫صد غلغله در سقف سماوات افندی‬ ‫زان خنده و زان گفتن و زان شیوه شیرین‬
‫کافزون ز زجاجه ست و ز مشکات‬ ‫خورشید ز برق رخ تو چشم ببندد‬
‫افندی‬
‫معراج و تجلی و مقامات افندی‬ ‫در خانه خمار و خرابات کی دیده ست‬
‫تا وا ننماید همه رگ هات افندی‬ ‫با مست خرابات خدا تا بنپیچی‬
‫کامروز عیان است خفیات افندی‬ ‫در خانه دل کژ مکن آن چانه به افسوس‬
‫یاد آیدت این جمله مقالت افندی‬ ‫روزی که روم جانب دریای معانی‬
‫گر بوسه دهد بنده بر آن پات افندی‬ ‫شاد آمدی ای کان شکر عیب مفرما‬
‫در سایه زلف تو مناجات افندی‬ ‫واجب کند ای دوست که آرم به صد اخلص‬
‫سوره قصص و نادره آیات افندی‬ ‫از مصحف آن روی چو ماه تو بخوانیم‬
‫رستیم به شاهیت ز شهمات افندی‬ ‫مستیم ز جام تو و زان نرگس مخمور‬
‫فارغ ز بدایات و نهایات افندی‬ ‫عالم همه پرغصه و آن نرگس مخمور‬
‫ایمن شده از جمله آفات افندی‬ ‫چون سایه فناییم به خورشید جمالت‬
‫تا راست شود جمله مهمات افندی‬ ‫سرمست بیا جانب بازار نظر کن‬
‫این است و دگر جمله خرافات افندی‬ ‫تا روز اجل هر چه بگوییم ز اشعار‬
‫هر بیتش مفتاح مرادات افندی‬ ‫سلطان غزل هاست و همه بنده اینند‬
‫ای جان اشارات و عبارات افندی‬ ‫من کردم خاموش تو باقیش بفرما‬
‫بر طور دلم رفته به میقات افندی‬ ‫شمس الحق تبریز تویی موسی ایام‬

‫‪2631‬‬
‫امروز مکن حیله که آن رفت که‬ ‫تو دوش رهیدی و شب دوش رهیدی‬
‫دیدی‬
‫بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی‬ ‫ما را به حکایت به در خانه ببردی‬
‫صد کیسه در این راه به حیلت ببریدی‬ ‫صد کاسه همسایه مظلوم شکستی‬
‫وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی‬ ‫آن کیست که او را به دغل خفته نکردی‬
‫امروز ببینی چو بدین حال رسیدی‬ ‫گفتی که از آن عالم کس بازنیامد‬
‫کز زخم اجل بند قفص را بدریدی‬ ‫امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی‬
‫امروز ببینی که کیان را بگزیدی‬ ‫امروز ببینی که کیان را یله کردی‬
‫یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی‬ ‫یا شیر ز پستان کرامات چشیدی‬
‫خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی‬ ‫ای باز کله از سر و روی تو برون شد‬
‫و آن جا بردت دیده که آن جا نگریدی‬ ‫آن جا بردت پای که در سر هوسش بود‬
‫در تو خلد آن خار که در یار خلیدی‬ ‫بر تو زند آن گل که به گلزار بکشتی‬
‫آن زهرگیایی که در این دشت چریدی‬ ‫تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام‬
‫که قفل دری یا جهت قفل کلیدی‬ ‫آن آهن تو نرم شد امروز ببینی‬
‫رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی‬ ‫طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی‬
‫این چشم ببستی تو در آن چشمه‬ ‫گر آب حیاتی تو و گر آب سیاهی‬
‫رسیدی‬
‫این است سزای تو گر از نفس جهیدی‬ ‫با جمله روان ها بپر روح روانی‬
‫وز آب و گل تیره بیگانه رمیدی‬ ‫با خالق آرام تو آرام گرفتی‬
‫کاین جا ز دل و جان به دل و جانش‬ ‫امروز تو را بازخرد شعله آن نور‬
‫خریدی‬
‫کو را چو نثار زر از این خاک‬ ‫آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید‬
‫بچیدی‬
‫کز خاک همان رست که در خاک‬ ‫ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان‬
‫دمیدی‬
‫در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی‬ ‫خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک‬
‫زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی‬ ‫خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن‬
‫‪2632‬‬
‫در سلطنت فقر و فنا کار تو داری‬ ‫ای جان گذرکرده از این گنبد ناری‬
‫وی کشته وجود همه و خویش به‬ ‫ای رخت کشیده به نهان خانه بینش‬
‫زاری‬
‫وز دلق دو صدپاره آدم شده عاری‬ ‫پوشیده قباهای صفت های مقدس‬
‫وز لطف تو هر خار برون رفته ز‬ ‫از شرم تو گل ریخته در پای جمالت‬
‫خاری‬
‫در میکده اکنون که تو انگور فشاری‬ ‫بی برگ نشاید که دگر غوره فشارد‬
‫اندر طمعی که سرش از لطف بخاری‬ ‫اقبال کف پای تو بر چشم نهاده‬
‫ای یار چه یاری تو و ای غار چه‬ ‫از غار به نور تو به باغ ازل آیند‬
‫غاری‬
‫آن کز تو بنوشید یکی شربت کاری‬ ‫بر کار شود در خود و بی کار ز عالم‬
‫افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاری‬ ‫در باغ صفا زیر درختی به نگاری‬
‫آبستن تو گشته مگر جان بهاری‬ ‫کز لذت حسن تو درختان به شکوفه‬
‫آخر ز کجایی تو علی ال چه یاری‬ ‫در سجده شدم بیخود و گفتم که نگارا‬
‫کاوصاف جمال رخ او نیست شماری‬ ‫او گفت که از پرتو شمس الحق تبریز‬

‫‪2633‬‬
‫انگشتری لعل و کمر خاصه کانی‬ ‫در خانه خود یافتم از شاه نشانی‬
‫آن شاه دلرامم و آن محرم جانی‬ ‫دوش آمده بوده ست و مرا خواب ببرده‬
‫از عربده مستانه بدان شیوه که دانی‬ ‫بشکسته دو صد کاسه و کوزه شه من دوش‬
‫کز شاه رخ من بر کاری است نهانی‬ ‫گویی که گزیده ست ز مستی رخ من بر‬
‫زین بوی به هر گوشه نگاری است‬ ‫امروز در این خانه همی بوی نگار است‬
‫عیانی‬
‫هر موی ز من هندوی مست است‬ ‫خون در تن من باده صرف است از این بوی‬
‫شبانی‬
‫از قامت چون چنگ من الحان اغانی‬ ‫گوشی بنه و نعره مستانه شنو تو‬
‫پیران طریقت بپذیرند جوانی‬ ‫هم آتش و هم باده و خرگاه چو نقد است‬
‫هم صورت کل شهره و هم بحر‬ ‫در آینه شمس حق و دین شه تبریز‬
‫معانی‬

‫‪2634‬‬
‫از جادوی چشم یکی شعبده خوانی‬ ‫امروز در این شهر نفیر است و فغانی‬
‫از عشق چنین حلقه ربا چرب زبانی‬ ‫در شهر به هر گوشه یکی حلقه به گوشی است‬
‫از تیر نظرهای چنین سخته کمانی‬ ‫بی زخم نیابی تو در این شهر یکی دل‬
‫ای شهر مکان تو شد از لطف زمانی‬ ‫ای شهر چه شهری تو که هر روز تو عید است‬
‫ای هر دو شده از دم تو نادره لنی‬ ‫چه جای مکان است و چه سودای زمان است‬
‫بغداد نهان است وز او دل همدانی‬ ‫شهری است که او تختگه عشق خدایی است‬
‫بی زجر و سیاست شده هر گرگ‬ ‫امروز در این مصر از این یوسف خوبی‬
‫شبانی‬
‫مانند زلیخا شده در عشق جوانی‬ ‫صد پیر دو صدساله از این یوسف خوش دم‬
‫ماننده تقدیر خدا حکم روانی‬ ‫او حاکم دل ها و روان هاست در این شهر‬
‫کی سوی مهش راه بزد ابر گمانی‬ ‫صد نور یقین سجده کن روی چو ماهش‬
‫چون ظلمت شب محو رخ ماه جهانی‬ ‫صد چون من و تو محو چنان بی من و مایی‬
‫جز سایه خورشید رخش نیست امانی‬ ‫جز حضرت او نیست فقیرانه حضوری‬
‫چون زهره ندارم که بگویم که فلنی‬ ‫از حیله او یک دو سخن دارم بشنو‬
‫زین باده شکافیده شود شیشه جانی‬ ‫گر نام نگوییم و نشان نیز نگوییم‬
‫پازهر چو داری نکند زهر زیانی‬ ‫هین دست ملرزان و فروکش قدح عشق‬
‫دکان محیط است و جز این نیست‬ ‫هر چیز که خواهی تو ز عطار بیابی‬
‫دکانی‬

‫‪2635‬‬
‫گردان شده بر جمع قدح های عطایی‬ ‫امروز سماع است و مدام است و سقایی‬
‫ای تن همه جان شو نه که ز اخوان‬ ‫فرمان سقی ال رسیده ست بنوشید‬
‫صفایی‬
‫وی گلشن اقبال چه بابرگ و نوایی‬ ‫ای دور چه دوری تو و ای روز چه روزی‬
‫کاین نفخه صور است که کرده ست‬ ‫از خاک برویند در این دور خلیق‬
‫صدایی‬
‫وز چرخ شنو بانگ سرافیل صلیی‬ ‫از کوه شنو نعره صد ناقه صالح‬
‫آخر بگشا چشم که در دست رضایی‬ ‫هین رخت فروگیر و بخوابان شتران را‬
‫وی منکر محشر هله تا ژاژ نخایی‬ ‫ای مرده بشو زنده و ای پیر جوان شو‬
‫کامروز حلل است ورا رازگشایی‬ ‫خواهم سخنی گفت دهانم بمبندید‬
‫ره باز کنم سوی خیالت هوایی‬ ‫ور ز آنک ز غیرت ره این گفت ببندید‬
‫هستی پذرفتیم ز دم های خدایی‬ ‫ما نیز خیالت بدستیم و از این دم‬
‫کاین را تو فراموش کنی خواجه‬ ‫صد هستی دیگر بجز این هست بگیری‬
‫کجایی‬

‫‪2636‬‬
‫گر دلشده ای چند پی نان و کبابی‬ ‫ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی‬
‫اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی‬ ‫آتش خور در عشق به مانند شترمرغ‬
‫این چرخ فریبنده و این برق سحابی‬ ‫لقمه دهدت تا کند او لقمه خویشت‬
‫بی لقمه او در دل و جان رزق بیابی‬ ‫هین لقمه مخور لقمه مشو آتش او را‬
‫نی حلق و گلو بود و نه خرمای‬ ‫آن وقت که از ناف همی خورد تنت خون‬
‫رطابی‬
‫در چشم نیاید خورش مردم آبی‬ ‫آن ماهی چه خورده ست که او لقمه ما شد‬
‫زان راه شود فربه و زان ماه خضابی‬ ‫از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا‬
‫چون سنبله شد دانه در این روز‬ ‫گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی‬
‫خرابی‬
‫من مردم و زنده شدم از داد ثوابی‬ ‫آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت‬
‫نظاره سرسبزی اموات ترابی‬ ‫خواهی که قیامت نگری نقد به باغ آی‬
‫امروز چو سرویم سرافراز و خطابی‬ ‫ماییم که پوسیده و ریزیده خاکیم‬
‫کاین گفت کسان است و سخن های‬ ‫بی حرف سخن گوی که تا خصم نگوید‬
‫کتابی‬

‫‪2637‬‬
‫یک ساقی بدمست یکی جمع مباحی‬ ‫امروز سماع است و شراب است و صراحی‬
‫نی اباحتی گیج حشیشی مزاحی‬ ‫زان جنس مباحی که از آن سوی وجود است‬
‫کو روح قدیمی و کجا روح ریاحی‬ ‫روحی است مباحی که از آن روح چشیده ست‬
‫یا رب چه شود جان مسلمان صلحی‬ ‫در پیش چنین فتنه و در دست چنین می‬
‫کو خون جگر ریخت در این ره به‬ ‫زین باده کسی را جگر تشنه خنک شد‬
‫سفاحی‬
‫ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی‬ ‫جاوید شود عمر بدین کاس صبوحی‬
‫اسپید ز نور است نه کافور رباحی‬ ‫این صورت غیب است که سرخیش ز خون نیست‬
‫پروانه او سینه دل های فلحی‬ ‫شمعی است برافروخته وز عرش گذشته‬
‫پران شده جان ها و روان ها ز‬ ‫سوزیده ز نورش حجب سبع سماوات‬
‫نواحی‬
‫دور از لب و دندان تو ای خواجه‬ ‫این حلقه مستان خرابات خراب است‬
‫صاحی‬
‫شاباش زهی عیش صبوحی و‬ ‫شاباش زهی حال که از حال رهیدیت‬
‫صباحی‬
‫کاین جا نکند هیچ سلح تو سلحی‬ ‫با خود ملک الموت بگوید هله واگرد‬
‫خود مغفرت این باشد و آمرزش‬ ‫ما را خبری نی که خبر نیز چه باشد‬
‫ماحی‬
‫یک غلغله پاک ز آواز صیاحی‬ ‫از غیب شنو نعره مستان و خمش کن‬
‫می خور پی سه نان ز سنان زخم‬ ‫ور نه بدو نان بنده دونان و خسان باش‬
‫رماحی‬
‫بر شمس شموس و نکند شمس‬ ‫فارس شده شمس الحق تبریز همیشه‬
‫جماحی‬

‫‪2638‬‬
‫این ها همه کردی و در آن گور‬ ‫ای آنک به دل ها ز حسد خار خلیدی‬
‫خزیدی‬
‫آن زهرگیاهی که در این دشت‬ ‫تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام‬
‫چریدی‬
‫که قفل دری یا جهت قفل کلیدی‬ ‫آن آهن تو نرم شد امروز ببینی‬
‫رد فلکی این دم اگر جان پلیدی‬ ‫طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی‬
‫سلطان جهادی اگر از نفس جهیدی‬ ‫با جمله روان ها به تک روح روانی‬
‫وز دیو رمیده تو به هنگام رهیدی‬ ‫با خالق آرام تو آرام گرفتی‬
‫کو را چو دل و جان به دل و جان‬ ‫امروز تو را بازخرد از غمش آن نور‬
‫بخریدی‬
‫کو را چو نثار زر از این خاک‬ ‫آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید‬
‫بچیدی‬
‫کز خاک همان رست که در خاک‬ ‫ای عشق ببخشای بر این خاک که دانی‬
‫دمیدی‬
‫در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی‬ ‫خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک‬

‫‪2639‬‬
‫بگشای کنار آمد آن یار کناری‬ ‫برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری‬
‫رستند و گذشتند ز دم های شماری‬ ‫برخیز بیا دبدبه عمر ابد بین‬
‫ای دل سر اقبال از این بار تو خاری‬ ‫آن رفت که اقبال بخارید سر ما‬
‫ماهی تو عجب نیست که در گرد و‬ ‫گنجی تو عجب نیست که در توده خاکی‬
‫غباری‬
‫از بادیه ایمن شده وز ناز مکاری‬ ‫اندر حرم کعبه اقبال خرامید‬
‫جز تابش یک روزه تو ای چرخ چه‬ ‫گردان شده بین چرخ که صد ماه در او هست‬
‫داری‬
‫نی شورش دل آرد و نی رنج خماری‬ ‫آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد‬
‫صد عذر بخواهد لبش از خوب‬ ‫بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را‬
‫عذاری‬
‫‪2640‬‬
‫گر بجهی از این حلقه در آن دام‬ ‫مگریز ز آتش که چنین خام بمانی‬
‫بمانی‬
‫گر سر کشی سرگشته ایام بمانی‬ ‫مگریز ز یاران تو چو باران و مکش سر‬
‫ترسم که بمیری و در این وام بمانی‬ ‫با دوست وفا کن که وفا وام الست است‬
‫کز عجز تو در تاسه حمام بمانی‬ ‫بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است‬
‫کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی‬ ‫می ترسی از این سر که تو داری و از این خو‬
‫تا همچو سران شاد سرانجام بمانی‬ ‫با ما تو یکی کن سر زیرا سر وقت است‬

‫‪2641‬‬
‫از جنبش او جنبش این پرده نبینی‬ ‫گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی‬
‫صد ماه بدیدی تو در اجزای زمینی‬ ‫از تابش آن مه که در افلک نهان است‬
‫گر باد نبینی تو نبینی که چنینی‬ ‫ای برگ پریشان شده در باد مخالف‬
‫و آن باد اگر هیچ نشیند تو نشینی‬ ‫گر باد ز اندیشه نجنبد تو نجنبی‬
‫اشتر به قطارند و تو آن بازپسینی‬ ‫عرش و فلک و روح در این گردش احوال‬
‫کاندر شکم چرخ یکی طفل جنینی‬ ‫می جنب تو بر خویش و همی خور تو از این خون‬
‫سر برزنی از چرخ بدانی که نه اینی‬ ‫در چرخ دلت ناگه یک درد درآید‬
‫ای آنک امان دو جهان را تو امینی‬ ‫ماه نهمت چهره شمس الحق تبریز‬
‫آن مه تویی ای شاه که شمس الحق و‬ ‫تا ماه نهم صبر کن ای دل تو در این خون‬
‫دینی‬

‫‪2642‬‬
‫کاین جاست تو را خانه کجایی تو‬ ‫زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی‬
‫کجایی‬
‫زین شهره چراگاه تو محروم چرایی‬ ‫آن جا که نه جای است چراگاه تو بوده ست‬
‫تا بازرهی از دم این جان هوایی‬ ‫جاندار سراپرده سلطان عدم باش‬
‫مستی و خرابی نگر و بی سر و پایی‬ ‫گه پای مشو گه سر بگریز از این سو‬
‫نی راه به خود دانی و نی راه نمایی‬ ‫ای راه نمای از می و منزل چو شوی مست‬
‫کز نیست بود قاعده هست نمایی‬ ‫مستان ازل در عدم و محو چریدند‬
‫همچون ختن غیب پر از ترک خطایی‬ ‫جان بر زبر همدگر افتاده ز مستی‬
‫و آن سجده کنان گشته که بس روح‬ ‫این نعره زنان گشته که هیهای چه خوبی‬
‫فزایی‬
‫هم نور زمینی تو و خورشید سمایی‬ ‫مخدوم خداوندی شمس الحق تبریز‬

‫‪2643‬‬
‫تو جان و جهانی تو و بیمار چرایی‬ ‫ای شاه تو ترکی عجمی وار چرایی‬
‫گلزار بده زان رخ و پرخار چرایی‬ ‫گلزار چو رنگ از صدقات تو ببردند‬
‫ای خواجه منصور تو بر دار چرایی‬ ‫الحق تو نگفتی و دم باده او گفت‬
‫دلدار چو شد ای دل در غار چرایی‬ ‫در غار فتم چون دل و دلدار حریفند‬
‫گر شاه بشد مخزن اسرار چرایی‬ ‫آن شاه نشد لیک پی چشم بد این گو‬
‫ای باغ چنین تازه و پربار چرایی‬ ‫گر بیخ دلت نیست در آن آب حیاتش‬
‫خوش بو و شکرخنده و دلدار چرایی‬ ‫گر راه نبرده ست دلت جانب گلزار‬
‫ای دیو اگر نیست تو در کار چرایی‬ ‫گر دیو زند طعنه که خود نیست سلیمان‬
‫ای جان سراسیمه پری دار چرایی‬ ‫بر چشمه دل گر نه پری خانه حسن است‬
‫زان زلف چلیپا پی زنار چرایی‬ ‫ای مریم جان گر تو نه ای حامل عیسی‬
‫پس معتکف خانه خمار چرایی‬ ‫گر از می شمس الحق تبریز نه مستی‬

‫‪2644‬‬
‫وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی‬ ‫یک روز مرا بر لب خود میر نکردی‬
‫حیران و پریشانم و تعبیر نکردی‬ ‫زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم‬
‫دیوانه آن زلف چو زنجیر نکردی‬ ‫یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را‬
‫وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی‬ ‫بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم‬
‫بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی‬ ‫در کعبه خوبی تو احرام ببستیم‬
‫شد پیر دلم پیروی پیر نکردی‬ ‫بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت‬
‫تا خسته بدان غمزه چون تیر نکردی‬ ‫با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست‬
‫وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی‬ ‫بس عقل که در آیت حسن تو فروماند‬
‫الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی‬ ‫در بردن جان ها و در آزردن جان ها‬
‫صد لبه و یک ساعت تاخیر نکردی‬ ‫در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم‬
‫وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی‬ ‫در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار‬
‫از بهر من خسته تو تدبیر نکردی‬ ‫بیمار شدم از غم هجر تو و روزی‬
‫صد بار قران کرد و تو تاثیر نکردی‬ ‫خورشید رخت با زحل زلف سیاهت‬
‫وز قصه هجرانم تحریر نکردی‬ ‫بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز‬
‫هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی‬ ‫خامش شوم و هیچ نگویم پس از این من‬

‫‪2645‬‬
‫شدم معمور و در صورت خرابی‬ ‫بخوردم از کف دلبر شرابی‬
‫کز او اندر رخم پیداست تابی‬ ‫گزیدم آتش پنهان پنهان‬
‫ز عشق و هیچ نشنیدم جوابی‬ ‫هزاران نکته در عالم بگفتم‬
‫به مانند دلم نبود کبابی‬ ‫گهی سوزد دلم گه خام گردد‬
‫که سیصد مه نبیند آن به خوابی‬ ‫مرا آن مه یکی شکلی نموده ست‬
‫که زنبور از کفش یابد لعابی‬ ‫منم غرقه به بحر انگبینی‬
‫خرد پیش مهش کمتر سحابی‬ ‫بهشت اندر رهش کمتر حجابی‬
‫که ماهی می درخشد اندر آبی‬ ‫جهان را جمله آب صاف می بین‬
‫از آن مه بر تو تابد ماهتابی‬ ‫اگر با شمس تبریزی نشینی‬

‫‪2646‬‬
‫برآری کار محتاجان نخسبی‬ ‫چه باشد گر چو عقل و جان نخسبی‬
‫برای خاطر ایشان نخسبی‬ ‫تو نور خاطر این شب روانی‬
‫بگردی ای مه تابان نخسبی‬ ‫شبی بر گرد محبوسان گردون‬
‫نگاهش داری از طوفان نخسبی‬ ‫جهان کشتی و تو نوح زمانی‬
‫دراندیشی از آن پیمان نخسبی‬ ‫شب قدری که دادی وعده آن روز‬
‫چه باشد چون تو داری آن نخسبی‬ ‫مخسب ای جان که خفتن آن ندارد‬
‫چو کردی یاد هندستان نخسبی‬ ‫تویی شه پیل و پیش آهنگ پیلن‬
‫که بستان را کنی زندان نخسبی‬ ‫تو نپسندی ز داد و رحمت خویش‬
‫تویی آن نور جاویدان نخسبی‬ ‫اگر خسبی نخسبد جز که چشمت‬
‫سخن گویان سخن گویان نخسبی‬ ‫خمش کردم نگویم تا تو گویی‬
‫سزد کز عشق آن سلطان نخسبی‬ ‫چو روی شمس تبریزی بدیدی‬

‫‪2647‬‬
‫ز جمله کارها بی کار گشتی‬ ‫دل چون واقف اسرار گشتی‬
‫چرا عاقل شدی هشیار گشتی‬ ‫همان سودایی و دیوانه می باش‬
‫تو سرتاسر همه ایثار گشتی‬ ‫تفکر از برای برد باشد‬
‫که از ترتیب ها بیزار گشتی‬ ‫همان ترتیب مجنون را نگه دار‬
‫چرا سرمست در بازار گشتی‬ ‫چو تو مستور و عاقل خواستی شد‬
‫چو با رندان این ره یار گشتی‬ ‫نشستن گوشه ای سودت ندارد‬
‫در این ویرانه ها بسیار گشتی‬ ‫به صحرا رو بدان صحرا که بودی‬
‫که از بوهای می خمار گشتی‬ ‫خراباتی است در همسایه تو‬
‫که همچون بو سبک رفتار گشتی‬ ‫بگیر این بو و می رو تا خرابات‬
‫چه یار جغد و بوتیمار گشتی‬ ‫به کوه قاف رو مانند سیمرغ‬
‫چه یار روبه و کفتار گشتی‬ ‫برو در بیشه معنی چو شیران‬
‫که چون یعقوب ماتم دار گشتی‬ ‫مرو بر بوی پیراهان یوسف‬

‫‪2648‬‬
‫به درد و حسرت بسیار رفتی‬ ‫دریغا کز میان ای یار رفتی‬
‫چه سود از حکم بی زنهار رفتی‬ ‫بسی زنهار گفتی لبه کردی‬
‫ندیده چاره و ناچار رفتی‬ ‫به هر سو چاره جستی حیله کردی‬
‫چه شد چون در زمین خوار رفتی‬ ‫کنار پرگل و روی چو ماهت‬
‫میان خاک و مور و مار رفتی‬ ‫ز حلقه دوستان و همنشینان‬
‫چه شد عقلی که در اسرار رفتی‬ ‫چه شد آن نکته ها و آن سخن ها‬
‫چه شد پایی که در گلزار رفتی‬ ‫چه شد دستی که دست ما گرفتی‬
‫درون خاک مردم خوار رفتی‬ ‫لطیف و خوب و مردم دار بودی‬
‫به راه دور و ناهموار رفتی‬ ‫چه اندیشه که می کردی و ناگاه‬
‫در آن ساعت که زار زار رفتی‬ ‫فلک بگریست و مه را رو خراشید‬
‫بگو باری عجب بیدار رفتی‬ ‫دلم خون شد چه پرسم من چه دانم‬
‫و یا محروم و باانکار رفتی‬ ‫چو رفتی صحبت پاکان گزیدی‬
‫خمش کردی و از گفتار رفتی‬ ‫جوابک های شیرینت کجا شد‬
‫سفر کردی مسافروار رفتی‬ ‫زهی داغ و زهی حسرت که ناگه‬
‫زهی پرخون رهی کاین بار رفتی‬ ‫کجا رفتی که پیدا نیست گردت‬

‫‪2649‬‬
‫به دریاهای حی لیموتی‬ ‫منم فانی و غرقه در ثبوتی‬
‫مگر من یونسم در بطن حوتی‬ ‫مگر من یوسفم در قعر چاهی‬
‫که اطلس هاست اندر برگ توتی‬ ‫وجود ظاهرم تا چند بینی‬
‫که گردد در به در در عشق لوتی‬ ‫فقیرم من ولیکن نی فقیری‬
‫بمالیده چو جلدان بروتی‬ ‫ز بهر قهر جان لوت خوارم‬
‫نیرزد پیش بنده تره توتی‬ ‫به غیر عشق شمس الدین تبریز‬

‫‪2650‬‬
‫تو آن آبی که در جیحون نگنجی‬ ‫تو آن ماهی که در گردون نگنجی‬
‫تو آن کوهی که در هامون نگنجی‬ ‫تو آن دری که از دریا فزونی‬
‫که تو در شیشه و افسون نگنجی‬ ‫چه خوانم من فسون ای شاه پریان‬
‫به کنج خاطر مجنون نگنجی‬ ‫تو لیلیی ولیک از رشک مولی‬
‫تو اندر اطلس و اکسون نگنجی‬ ‫تو خورشیدی قبایت نور سینه است‬
‫در استدلل افلطون نگنجی‬ ‫تویی شاگرد جان افزا طبیبی‬
‫ذخیره چیست در قانون نگنجی‬ ‫تو معجونی که نبود در ذخیره‬
‫تو از بی چونی و در چون نگنجی‬ ‫بگوید خصم تا خود چون بود این‬
‫بگنجیدی ولی اکنون نگنجی‬ ‫چنین بودی در اشکمگاه دنیا‬
‫تو اندر گوش هر مفتون نگنجی‬ ‫مخوان در گوش ها این را خمش کن‬

‫‪2651‬‬
‫که چون بینی مرا چون گل بخندی‬ ‫کریما تو گلی یا جمله قندی‬
‫که چون دیدم تو را بیخم بکندی‬ ‫عزیزا تو به بستان آن درختی‬
‫که چونی در فراقم دردمندی‬ ‫چه کم گردد ز جاهت گر بپرسی‬
‫تو آنی که خلص مستمندی‬ ‫من آنم کز فراقت مستمندم‬
‫ببین تو ای دل پرخون که چندی‬ ‫در این مطبخ هزاران جان به خرج است‬
‫چه چاره چون تو بر بام بلندی‬ ‫چو حلقه بر درت گر چه مقیمم‬
‫که چون گویم در این میدان فکندی‬ ‫بیا ای زلف چوگان حکم داری‬
‫دل می سوز دلبر را سپندی‬ ‫سپند از بهر آن باشد که سوزد‬
‫که درد کهنه را تو سودمندی‬ ‫بیا ای جام عشق شمس تبریز‬

‫‪2652‬‬
‫بیاوردی که با یاران نسازی‬ ‫نگارا تو در اندیشه درازی‬
‫مگر که عاشقی باشد مجازی‬ ‫نه عاشق بر سر آتش نشیند‬
‫ز عالم فارغ اندر بی نیازی‬ ‫به من بنگر که بودم پیش از این عشق‬
‫گرفتم من سر زلفش به بازی‬ ‫قضا آمد بدیدم ماه رویی‬
‫چو صد روز قیامت در درازی‬ ‫گناه این بود افتادم به عشقی‬
‫شهید شرمسارم من ز غازی‬ ‫ز خونم بوی مشک آید چو ریزد‬
‫که چون معشوق ای عاشق ننازی‬ ‫نصیحت داد شمس الدین تبریز‬

‫‪2653‬‬
‫همه گریند و تو در خنده باشی‬ ‫گر این سلطان ما را بنده باشی‬
‫تو شاد و خرم و فرخنده باشی‬ ‫وگر غم پر شود اطراف عالم‬
‫ورای هر دو جانی زنده باشی‬ ‫وگر چرخ و زمین از هم بدرد‬
‫چو خیمه شش جهت برکنده باشی‬ ‫به هفتم چرخ نوبت پنج داری‬
‫تو صد پرده فروافکنده باشی‬ ‫همه مشتاق دیدار تو باشند‬
‫درون سینه ها گردنده باشی‬ ‫چو اندیشه به جاسوسی اسرار‬
‫که اندیشد که تو شرمنده باشی‬ ‫دل بر چشم خوبان چهره بگشا‬
‫تو بدری از کجا گیرنده باشی‬ ‫بدیشان صدقه می ده چون هللند‬
‫چو نی پر از شکر آکنده باشی‬ ‫اگر خالی شوی از خویش چون نی‬
‫چو سالوسان چرا در ژنده باشی‬ ‫برو خرقه گرو کن در خرابات‬
‫که تا چون عشق او پاینده باشی‬ ‫به عشق شمس تبریزی بده جان‬

‫‪2654‬‬
‫ز ساقی مست شو زین راح تا کی‬ ‫ببین این فتح ز استفتاح تا کی‬
‫نظاره صورت اقداح تا کی‬ ‫در این اقداح صورت راح جانی است‬
‫صداع کشتی و ملح تا کی‬ ‫چو مرغابی ز خود برساز کشتی‬
‫فسانه و باد هر سباح تا کی‬ ‫تو سباحی و از سباح زادی‬
‫فراق فالق الصباح تا کی‬ ‫نفخت فیه جان بخشی است هر صبح‬
‫مثال کودکان ز الواح تا کی‬ ‫چو جان بالغان لوحی است محفوظ‬
‫زمین شوریدن ای فلح تا کی‬ ‫چو فرموده ست رزقت ز آسمان است‬
‫قناعت بر یکی تفاح تا کی‬ ‫از آن باغ است این سیب زنخدان‬
‫دوا جستن ز هر جراح تا کی‬ ‫جراحت راست دارو حسن یوسف‬
‫ز چشمت ساختن نواح تا کی‬ ‫ز هر جزوت چو مطرب می توان ساخت‬
‫جدا باشیدن ارواح تا کی‬ ‫چو نفس واحدیم از خلق و از بعث‬
‫دهان بگشاده چون تمساح تا کی‬ ‫دهان بربند در دریا صدف وار‬
‫ز ضایع کردن مفتاح تا کی‬ ‫دهان بربند و قفلی بر دهان نه‬

‫‪2655‬‬
‫تو شکلی پیکری جان را چه دانی‬ ‫تو نقشی نقش بندان را چه دانی‬
‫رموز سر پنهان را چه دانی‬ ‫تو خود می نشنوی بانگ دهل را‬
‫حقایق های ایمان را چه دانی‬ ‫هنوز از کات کفرت خود خبر نیست‬
‫تو سرسبزی بستان را چه دانی‬ ‫هنوزت خار در پای است بنشین‬
‫از این نگذشته ای آن را چه دانی‬ ‫تو نامی کرده ای این را و آن را‬
‫تو صورت های ایشان را چه دانی‬ ‫چه صورت هاست مر بی صورتان را‬
‫تو آن چاه زنخدان را چه دانی‬ ‫زنخ کم زن که اندر چاه نفسی‬
‫تو خشکی قدر باران را چه دانی‬ ‫درخت سبز داند قدر باران‬
‫تو باز چتر سلطان را چه دانی‬ ‫سیه کاری مکن با باز چون زاغ‬
‫زبان جمله مرغان را چه دانی‬ ‫سلیمانی نکردی در ره عشق‬
‫تو حیوانی نگهبان را چه دانی‬ ‫نگهبانی است حاضر بر تو سبحان‬
‫تو ماه چرخ گردان را چه دانی‬ ‫تو را در چرخ آورده ست ماهی‬
‫تو دیوی نور رحمان را چه دانی‬ ‫تجلی کرد این دم شمس تبریز‬

‫‪2656‬‬
‫نه اسرار دل ما را زبانی‬ ‫نه آتش های ما را ترجمانی‬
‫نشسته دو به دو جانی و جانی‬ ‫برهنه شد ز صد پرده دل و عشق‬
‫نباشد ز آتشش یک دم امانی‬ ‫میان هر دو گر جبریل آید‬
‫به هر سویی عیان اندر عیانی‬ ‫به هر لحظه وصال اندر وصالی‬
‫به گوشه بامشان چون پاسبانی‬ ‫ببینی تو چه سلطانان معنی‬
‫در آن کان تاب نارد یک زمانی‬ ‫سرشته وصل یزدان کوه طور است‬
‫نگردد بامشان را نردبانی‬ ‫اگر صد عقل کل بر هم ببندی‬
‫اگر زان بی نشان گویم نشانی‬ ‫نشانی های مردان سجده آرد‬
‫تو را این حرف گشته ارمغانی‬ ‫از آن نوری که حرف آن جا نگنجد‬
‫بیا بربند اگر داری میانی‬ ‫کمر شد حرف ها از شمس تبریز‬

‫‪2657‬‬
‫برو که نازنینان را نبینی‬ ‫دل تا نازکی و نازنینی‬
‫نیابی در چنان تا تو چنینی‬ ‫در این رنگی دل تا تو بلنگی‬
‫که تا با خوی زشتت همنشینی‬ ‫در آیینه نبینی روی خوبان‬
‫تو بی چین شو که آیینه است چینی‬ ‫تو زیبا شو که این آیینه زیباست‬
‫همی بیند تو را کاندر کمینی‬ ‫مشو پنهان که غیرت در کمین است‬
‫ببستی چشم تا خود را نبینی‬ ‫ز خود پنهان شدی سر درکشیدی‬
‫ز کینه جمله تن دندان چو سینی‬ ‫به لب یاسین همی خوانی ولیکن‬

‫‪2658‬‬
‫وگر کشت مرا باران فرستی‬ ‫اگر درد مرا درمان فرستی‬
‫ز خانه جانب میدان فرستی‬ ‫وگر آن میر خوبان را به حیلت‬
‫میان حلقه مستان فرستی‬ ‫وگر ساقی جان عاشقان را‬
‫چو جانم را بر جانان فرستی‬ ‫همه ذرات عالم زنده گردد‬
‫مفرح سوی بیماران فرستی‬ ‫وگر لب را به رحمت برگشایی‬
‫مرا هر دم بر دربان فرستی‬ ‫به دربان گفته ای مگذار ما را‬
‫که بر من باد سرگردان فرستی‬ ‫منم کشتی در این بحر و نشاید‬
‫اگر بر عاشقان طوفان فرستی‬ ‫همی خواهم که کشتیبان تو باشی‬
‫به پیش این و پیش آن فرستی‬ ‫مرا تا کی مها چون ارمغانی‬
‫تو او را غصه و گریان فرستی‬ ‫دل بریان عاشق باده خواهد‬
‫از آن رطلی که بر مردان فرستی‬ ‫یکی رطلی گران برریز بر وی‬
‫اگر تو نامه پنهان فرستی‬ ‫دل و جان هر دو را در نامه پیچم‬
‫جهان بی خبر را جان فرستی‬ ‫تو چون خورشید از مشرق برآیی‬
‫به خلوتخانه سلطان فرستی‬ ‫چه باشد ای صبا گر این غزل را‬

‫‪2659‬‬
‫نخواهد هیچ کس را تندرستی‬ ‫کسی کو را بود در طبع سستی‬
‫که ایشان می کشندت سوی پستی‬ ‫مده دامن به دستان حسودان‬
‫نباشد چون حسد در جمله هستی‬ ‫زیانتر خویش را و دیگران را‬
‫وگر نی پشت بخت خود شکستی‬ ‫هل بشکن دل و دام حسودان‬
‫عزیز مصری و از گرگ رستی‬ ‫از این اخوان چو ببریدی چو یوسف‬
‫به باطن می زند خنجر دودستی‬ ‫اگر حاسد دو پایت را ببوسد‬
‫ندارد دل دل اندر وی چه بستی‬ ‫ندارد مهر مهره او چه گشتی‬
‫ز حاسد وز حسد جاوید رستی‬ ‫اگر در حصن تقوا راه یابی‬
‫نه آن شیر است کش گیری به مستی‬ ‫اگر چه شیرگیری ترک او کن‬

‫‪2660‬‬
‫فرورفتی به خود غمخواره گشتی‬ ‫چرا ز اندیشه ای بیچاره گشتی‬
‫چرا از وسوسه صدپاره گشتی‬ ‫تو را من پاره پاره جمع کردم‬
‫در این غربت چنین آواره گشتی‬ ‫ز دارالملک عشقم رخت بردی‬
‫فسرده تخته گهواره گشتی‬ ‫زمین را بهر تو گهواره کردم‬
‫به سوی خشک رفتی خاره گشتی‬ ‫روان کردم ز سنگت آب حیوان‬
‫چرا رفتی تو و هرکاره گشتی‬ ‫تویی فرزند جان کار تو عشق است‬
‫به گرد آن در و درساره گشتی‬ ‫از آن خانه که تو صد زخم خوردی‬
‫نگشتی مطمان اماره گشتی‬ ‫در آن خانه که صد حلوا چشیدی‬
‫نه مست غمزه خماره گشتی‬ ‫خمش کن گفت هشیاریت آرد‬

‫‪2661‬‬
‫کجا شد قول و سوگندی که خوردی‬ ‫کجا شد عهد و پیمانی که کردی‬
‫از این سرگشته هرگز برنگردی‬ ‫نگفتی چرخ تا گردان بود گرد‬
‫نکاهد گرم ما را هیچ سردی‬ ‫نگفتی تا بود خورشید دلگرم‬
‫به جان جمله مردان و بمردی‬ ‫نگفتی یک دل و مردانه باشیم‬
‫بدان کردم که پیش از من تو کردی‬ ‫مرا گویی اگر من جور کردم‬
‫چو تو شاهنشهی گیرد نبردی‬ ‫چرا شاید که با چون من گدایی‬
‫ز من سرکه ز تو شکرنوردی‬ ‫میان ما و تو سرکنگبین است‬
‫بیفزا چون به شیرینی تو فردی‬ ‫چو من سرکه فروشم پس تو شکر‬
‫تو عذرش نه مگویش گرد کردی‬ ‫منم خاک و چو خاکی باد یابد‬
‫که زر را عار نبود رنگ زردی‬ ‫نباشد راه را عار از چو من گرد‬
‫چو القاب شهاب سهروردی‬ ‫شهاب آتش ما زنده بادا‬

‫‪2662‬‬
‫بدان صحرا و هامون شو که بودی‬ ‫دل رو رو همان خون شو که بودی‬
‫در آتشدان و کانون شو که بودی‬ ‫در این خاکستر هستی چو غلطی‬
‫بدان تصریف بی چون شو که بودی‬ ‫در این چون شد چگونه چند مانی‬
‫بر آن بالی گردون شو که بودی‬ ‫نه گاوی که کشی بیگار گردون‬
‫به عمر روزافزون شو که بودی‬ ‫در این کاهش چو بیماران دقی‬
‫فلطون فلطون شو که بودی‬ ‫زبون طب افلطون چه باشی‬
‫همان سلطان و بارون شو که بودی‬ ‫ایم هو کی اسیرانه چه باشی‬
‫همان جان فریدون شو که بودی‬ ‫اگر رویین تنی جسم آفت توست‬
‫همان بخت همایون شو که بودی‬ ‫همان اقبال و دولت بین که دیدی‬
‫به دریا در مکنون شو که بودی‬ ‫رها کن نظم کردن درها را‬

‫‪2663‬‬
‫ز من چه ساقیا دامن کشیدی‬ ‫مرا چون ناف بر مستی بریدی‬
‫پدیدآرنده چون ناپدیدی‬ ‫چنین عشقی پدید آری به هر دم‬
‫زهی قفل و زهی این بی کلیدی‬ ‫دهل پیدا دهلزن چون است پنهان‬
‫جنون را عقل ها کرده مریدی‬ ‫جنون طرفه پیدا گشت در جان‬
‫منزه از کبودی و سپیدی‬ ‫هزاران رنگ پیدا شد از آن خم‬
‫زهی اومیدها در ناامیدی‬ ‫دو دیده در عدم دوز و عجب بین‬
‫در آن ابری نگر کز وی چکیدی‬ ‫اگر دریای عمانی سراسر‬
‫اگر خود این زمان عرش مجیدی‬ ‫در آن دکان تو تخته تخته بودی‬
‫در این ده گر چه مشهور و وحیدی‬ ‫در اقلیم عدم ز آحاد بودی‬
‫از آن گلشن چرا بیرون پریدی‬ ‫همان جا رو چنان ز آحاد می باش‬
‫ز فکر وهمی و نکته عمیدی‬ ‫بر این سو صد گره بر پایت افتاد‬

‫‪2664‬‬
‫وزین زندان طراران رهیدی‬ ‫از این تنگین قفص جانا پریدی‬
‫در آیینه بدیدی آنچ دیدی‬ ‫ز روی آینه گل دور کردی‬
‫بر آن بال ببین آنچ شنیدی‬ ‫خبرها می شنیدی زیر و بال‬
‫قماش روح بر گردون کشیدی‬ ‫چو آب و گل به آب و گل سپردی‬
‫به گردش های روحانی رسیدی‬ ‫ز گردش های جسمانی بجستی‬
‫سوی بابای عقلنی دویدی‬ ‫بجستی ز اشکم مادر که دنیاست‬
‫به هر تلخی که بهر ما چشیدی‬ ‫بخور هر دم می شیرینتر از جان‬
‫چو ما را بر همه عالم گزیدی‬ ‫گزین کن هر چه می خواهی و بستان‬

‫به خوان آن جهان زیرا پزیدی‬ ‫از این دیگ جهان رفتی چو حلوا‬
‫برون بیضه عالم پریدی‬ ‫اگر چه بیضه خالی شد ز مرغت‬
‫همان سو پر که هر دم در مزیدی‬ ‫در این عالم نگنجی زین سپس تو‬
‫اجل بنمود قفلت را کلیدی‬ ‫خمش کن رو که قفل تو گشادند‬

‫‪2665‬‬
‫سماع است و نشاط و عیش آری‬ ‫صل ای صوفیان کامروز باری‬
‫ز قعر بحر پیدا شد غباری‬ ‫صل کز شش جهت درها گشاده ست‬
‫ز بوی وصل جانی جان سپاری‬ ‫صل کاین مغزها امروز پر شد‬
‫ز بی هوشی مطلق گوشواری‬ ‫صل که یافت هر گوشی و هوشی‬
‫ز مشرق تا به مغرب هوشیاری‬ ‫صل که ساعتی دیگر نیابی‬
‫به هر گوشه ست روحانی سواری‬ ‫در آن میدان که دیاری نمی گشت‬
‫که تا هفتم فلک دارد شراری‬ ‫چو هیزم اندر این آتش درآیید‬
‫به هر سویی درختی جویباری‬ ‫میان شوره خاک نفس جز وی‬
‫درختی مر درختی را کناری‬ ‫تو اندر باغ ها دیدی که گیرد‬

‫‪2666‬‬
‫شکاری می کنی یا تو شکاری‬ ‫به تن این جا به باطن در چه کاری‬
‫همی تابد عجب نقش و نگاری‬ ‫کز او در آینه ساعت به ساعت‬
‫شکار است او و می جوید شکاری‬ ‫مثال باز سلطان است هر نقش‬
‫درون پرده تو بس بی قراری‬ ‫چه ساکن می نماید صورت تو‬
‫از این غرقه عجب سر چون برآری‬ ‫لباست بر لب جوی و تو غرقه‬
‫ولیکن گر بگوید شرم داری‬ ‫حریفت حاضر است آن جا که هستی‬
‫نباشد غایب از باد بهاری‬ ‫به هر شیوه که گردد شاخ رقصان‬
‫نمی دانی کز این با دست یاری‬ ‫مجه تو سو به سو ای شاخ از این باد‬
‫تو را خود نیست خوی حق گزاری‬ ‫به صد دستان به کار توست این باد‬
‫همو مستی دهد هم هوشیاری‬ ‫از او یابی به آخر هر مرادی‬
‫بجز در عشق او تا سر نخاری‬ ‫بپرس او کیست شمس الدین تبریز‬

‫‪2667‬‬
‫خجسته باد ما را این عروسی‬ ‫مبارک باد بر ما این عروسی‬
‫چو صهبا و چو حلوا این عروسی‬ ‫چو شیر و چون شکر بادا همیشه‬
‫مثال نخل خرما این عروسی‬ ‫هم از برگ و هم از میوه ممتع‬
‫ابد امروز فردا این عروسی‬ ‫چو حوران بهشتی باد خندان‬
‫هم این جا و هم آن جا این عروسی‬ ‫نشان رحمت و توقیع دولت‬
‫چو ماه و چرخ خضرا این عروسی‬ ‫نکونام و نکوروی و نکوفال‬
‫که به سرشت است جان با این‬ ‫خمش کردم که در گفتن نگنجد‬
‫عروسی‬

‫‪2668‬‬
‫به تلخی می روی یا شادمانی‬ ‫خبر واده کز این دنیای فانی‬
‫عجب ز اصحاب ایمان و امانی‬ ‫عجب یارا ز اصحاب شمالی‬
‫عجب همراه شیر راه دانی‬ ‫عجب همراز نفس سگ پرستی‬
‫عجب بردی اگر بردی تو جانی‬ ‫عجب در آخرین بازی شدی مات‬
‫ببرد از اتفاق آسمانی‬ ‫بسی کژباز کاندر آخر کار‬
‫گر اهل قبله بودی در نهانی‬ ‫بود رویت به قبله اندر آن گور‬
‫پی تحویل های امتحانی‬ ‫ازیرا گور باشد چون صلیه‬
‫بروید زو درخت بامعانی‬ ‫چو دانه فاسدی را دفن کردی‬
‫مگو مرگم درآمد ناگهانی‬ ‫بسی طبل اجل پیشین شنیدی‬
‫یقین امروز کاندر ظل آنی‬ ‫اگر در عمر آهی برکشیدی‬
‫شهنشاهی و شمع ره روانی‬ ‫وگر با آه راهی نیز رفتی‬

‫‪2669‬‬
‫ز شهر تو تو باید که بمانی‬ ‫برفتیم ای عقیق لمکانی‬
‫ز تو هم سوی تو که آسمانی‬ ‫سفر کردیم چون استارگان ما‬
‫به مهمانخانه ات زیرا که جانی‬ ‫یکی صورت رود دیگر بیاید‬
‫تو اصل فصل هایی که جهانی‬ ‫که مهمانان مثال چار فصلند‬
‫شفق از آفتاب آمد نشانی‬ ‫خیال خوب تو در سینه بردیم‬
‫دل از تو کی رود چون دلستانی‬ ‫به پیشت ماند دل با ما نیامد‬
‫که دل ها را در این مرعا شبانی‬ ‫سر دل ها به زیر سایه ات باد‬
‫از آنگه که نمودی مهربانی‬ ‫فروریزید دندان های گرگان‬
‫که تا باری ببینی قصه خوانی‬ ‫بهل تا بحر گوید قصه خویش‬

‫‪2670‬‬
‫از این ایام ناهموار چونی‬ ‫خوشی آخر بگو ای یار چونی‬
‫کز این روز و شب خون خوار چونی‬ ‫به روز و شب مرا اندیشه توست‬
‫ز دود لشکر تاتار چونی‬ ‫از این آتش که در عالم فتاده ست‬
‫تو اندر کشتی پربار چونی‬ ‫در این دریا و تاریکی و صد موج‬
‫بپرس آخر که ای بیمار چونی‬ ‫منم بیمار و تو ما را طبیبی‬
‫که ای شیرین شیرین کار چونی‬ ‫منت پرسم اگر تو می نپرسی‬
‫دل دیگر مگو بسیار چونی‬ ‫وجودی بین که بی چون و چگونه ست‬
‫که ای خورشید خوب اسرار چونی‬ ‫بگو در گوش شمس الدین تبریز‬

‫‪2671‬‬
‫به هر جایی که هستی جان فزایی‬ ‫بر من نیستی یارا کجایی‬
‫به رغم من به هر آتش درآیی‬ ‫ز خشم من به هر ناکس بسازی‬
‫چنین باشد وفا و آشنایی‬ ‫چو بینی مر مرا نادیده آری‬
‫در این خواری نگر کبر خدایی‬ ‫عزیزی بودم خوارم ز عشقت‬
‫که تا ناید مرا بوی جدایی‬ ‫برای تو جدا گردم ز عالم‬
‫که یعنی قصد دارم بی وفایی‬ ‫سبک روحا گران کردی تو رو را‬

‫که تا روز قیامت جان مایی‬ ‫تو در دل جورها داری همی کن‬
‫نزایی و نزایی و نزایی‬ ‫ال ای چرخ زاینده چنین ماه‬
‫همایی و همایی و همایی‬ ‫به کوه قاف شمس الدین تبریز‬

‫‪2672‬‬
‫طعام آسمانی را سرایی‬ ‫دل در روزه مهمان خدایی‬
‫هزاران در ز جنت برگشایی‬ ‫در این مه چون در دوزخ ببندی‬
‫بیاموز از خدا این کدخدایی‬ ‫نخواهد ماند این یخ زود بفروش‬
‫ترابی آتشی آبی هوایی‬ ‫برون کن خرقه کان زین چار رقعه ست‬
‫ز خرقه گر به کل بیرون نیایی‬ ‫برهنه کن تو جزو جان و بنما‬
‫که عفوم کن که جان عذرهایی‬ ‫بیامد جان که عذر عشق خواهد‬
‫خطا کردیم ای ترک خطایی‬ ‫در این مه عذر ما بپذیر ای عشق‬
‫که می دانم که بس بی دست و پایی‬ ‫به خنده گوید او دستت گرفتم‬
‫که تو رنجور این خوف و رجایی‬ ‫تو را پرهیز فرمودم طبیبم‬
‫که تا دور ابد باخود نیایی‬ ‫بکن پرهیز تا شربت بسازم‬
‫که گفت او است جان را جان فزایی‬ ‫خمش کردم که شرحش عشق گوید‬

‫‪2673‬‬
‫که امروز این چنین شیرین چرایی‬ ‫سوالی دارم ای خواجه خدایی‬
‫کی باشد جان که گویم جان فزایی‬ ‫کی باشد مه که گویم ماه رویی‬
‫بسی شب ها ز حق کردم گدایی‬ ‫مثالی لیق آن روی خوبت‬
‫تو جانی و به چونی درنیایی‬ ‫رها کن این همه با ما تو چونی‬
‫میان موج های کبریایی‬ ‫تو صدساله ره از چونی گذشتی‬
‫ز میل نفس خود کردی جدایی‬ ‫هوای خویشتن را سر بریدی‬
‫به تسلیم و رضا و مرتضایی‬ ‫همه میل دل معشوق گشتی‬
‫که این دم رستخیز سحرهایی‬ ‫از این هم درگذشتم چونی ای جان‬
‫به صد صورت جهان را می نمایی‬ ‫همی پیچی به صد گون چشم ما را‬
‫زمانی گلستان و دلربایی‬ ‫زمانی صورت زندان و چاهی‬
‫گهی بخشی درختی و عصایی‬ ‫همان یک چیز را گه مار سازی‬
‫ز انسان و ز حیوان و نمایی‬ ‫به دست توست بوقلمون همه چیز‬
‫گهی لیل است و گه صبح ضیایی‬ ‫گهی نیل است و گاهی خون بسته‬
‫که از هر ضد ضد بر می گشایی‬ ‫بدین خوف و رجاها منعقد شد‬
‫که مشکل های ما را مرتجایی‬ ‫سوالی چند دارم از تو حل کن‬
‫که هم اول هم آخر جان مایی‬ ‫سوال اول آن است ای سخندان‬
‫ز کی دانم وفا و بی وفایی‬ ‫چو اول هم تویی و آخر تویی هم‬
‫که رنج احولی را توتیایی‬ ‫دوم آن است ای آن کت دوم نیست‬

‫‪2674‬‬
‫همی گردان مرا چون آسیایی‬ ‫هل ای آب حیوان از نوایی‬
‫پریشان دل به جایی من به جایی‬ ‫چنین می کن که تا بادا چنین باد‬
‫نپرد برگ که بی کهربایی‬ ‫نجنبد شاخ و برگی جز به بادی‬
‫کجا جنبد جهانی بی هوایی‬ ‫چو کاهی جز به بادی می نجنبد‬
‫و هر جزو جهان مست لقایی‬ ‫همه اجزای عالم عاشقانند‬
‫نشاید گفت سر جز با سزایی‬ ‫ولیک اسرار خود با تو نگویند‬
‫ز کاسه و خوان شیرین کدخدایی‬ ‫چراخواران چراشان هم چراخوار‬
‫نه با داوود می زد که صدایی‬ ‫نه موران با سلیمان راز گفتند‬
‫نبودی سینه او را صفایی‬ ‫اگر این آسمان عاشق نبودی‬
‫نبودی در جمال او ضیایی‬ ‫وگر خورشید هم عاشق نبودی‬
‫نرستی از دل هر دو گیاهی‬ ‫زمین و کوه اگر نه عاشق اندی‬
‫قراری داشتی آخر به جایی‬ ‫اگر دریا ز عشق آگه نبودی‬
‫وفا کن تا ببینی باوفایی‬ ‫تو عاشق باش تا عاشق شناسی‬
‫که عاشق بود و ترسید از خطایی‬ ‫نپذرفت آسمان بار امانت‬

‫‪2675‬‬
‫که هر چت حق دهد می ده رضایی‬ ‫بیاموز از پیمبر کیمیایی‬
‫چو تو راضی شوی در ابتلیی‬ ‫همان لحظه در جنت گشاید‬
‫کنارش گیر همچون آشنایی‬ ‫رسول غم اگر آید بر تو‬
‫نثارش کن به شادی مرحبایی‬ ‫جفایی کز بر معشوق آید‬
‫شکرباری لطیفی دلربایی‬ ‫که تا آن غم برون آید ز چادر‬
‫که بس خوب است و کرده ست او‬ ‫به گوشه چادر غم دست درزن‬
‫دغایی‬
‫کشیده چادر هر خوش لقایی‬ ‫در این کو روسبی باره منم من‬
‫که پنداری که هست او اژدهایی‬ ‫همه پوشیده چادرهای مکروه‬
‫تو گر سیری ز جان بشنو صلیی‬ ‫من جان سیر اژدرها پرستم‬
‫نخوانم درد را ال دوایی‬ ‫نبیند غم مرا ال که خندان‬
‫که پاداشش ندارد منتهایی‬ ‫مبارکتر ز غم چیزی نباشد‬
‫خمش کردم که تا نجهد خطایی‬ ‫به نامردی نخواهی یافت چیزی‬

‫‪2676‬‬
‫بگردان زوتر ای ساقی شرابی‬ ‫سبک بنواز ای مطرب ربایی‬
‫ز چشمه زندگی جوشید آبی‬ ‫که آورد آن پری رو رنگ دیگر‬
‫که مجلس پر شد از بوی کبابی‬ ‫چه آتش زد نهان دلبر به دل ها‬
‫نگویی ناله نی را جوابی‬ ‫چرا ای پیر مجلس چنگ پرفن‬
‫چنین بیدار باشد مست خوابی‬ ‫نی نه چشم زان چشمان چه گوید‬
‫شود در حال او در خوشابی‬ ‫دل سنگین چو یابد تاب آن چشم‬
‫چون آن مه رو براندازد نقابی‬ ‫گدازد هر دو عالم بحر گیرد‬
‫بده حالی تو باری خمر نابی‬ ‫ایا ساقی به اصحاب سعادت‬
‫که بوی شمس تبریزی بیابی‬ ‫قدم تا فرق پر دارید از این می‬

‫‪2677‬‬
‫هم از آغاز روز امروز مستی‬ ‫سلم علیک ای مقصود هستی‬
‫تویی بت واجب آید بت پرستی‬ ‫تویی می واجب آید باده خوردن‬
‫بگردان آن سبوهای دودستی‬ ‫به دوران تو منسوخ است شیشه‬
‫همه مغزم چو در مغزم نشستی‬ ‫بیا بشنو حدیث پوست کنده‬
‫ز قعر چه به حبل ال رستی‬ ‫هل ای یوسف خوبان به مصر آ‬
‫رسن را سخت کز چنبر بجستی‬ ‫بگیر ای چرخ پیر چنبری پشت‬
‫بده شکر نیم را چون شکستی‬ ‫منم لولی و سرنا خوش نوازم‬
‫تو ده نان چون دکان ها را ببستی‬ ‫به دو بوسه مخا از خشم لب را‬
‫که سلطان بلی شاه الستی‬ ‫بلی گو نی مگو ای صورت عشق‬
‫بلی ما فرود آرد به پستی‬ ‫بلی تو برآردمان به بال‬
‫نه لیلی گنجد و نی فاطمستی‬ ‫خمش کن عشق خود مجنون خویش است‬

‫‪2678‬‬
‫درخت و رخت بازرگان نگشتی‬ ‫اگر خورشید جاویدان نگشتی‬
‫همیشه گربه در انبان نگشتی‬ ‫دو دست کفشگر گر ساکنستی‬
‫سر شاخ گل خندان نگشتی‬ ‫اگر نه عشوه های باد بودی‬
‫به هر دم این نگشتی آن نگشتی‬ ‫چه گویم گر نبودی آن که دانی‬
‫نگشتی چتر اگر سلطان نگشتی‬ ‫فلک چتر است و سلطان عقل کلی‬
‫نگشتی اختر و کیوان نگشتی‬ ‫اگر آواز سرهنگان نبودی‬
‫یکی جرعه به گرد خوان نگشتی‬ ‫کریمی گر ندادی ابر و باران‬
‫به هر دم خون و بلغم جان نگشتی‬ ‫درونت گر نبودی کیمیاگر‬
‫دل تاریک تو میدان نگشتی‬ ‫نهان از عالم ار نی عالمستی‬
‫اگر پنهان نبودی کان نگشتی‬ ‫نهان دار این سخن را ز آنک زرها‬

‫‪2679‬‬
‫دو چشم خویش سوی گل گشادی‬ ‫ز ما برگشتی و با گل فتادی‬
‫ز گل واگشتی این جا سر نهادی‬ ‫ز شرم روی ما گل از تو بگریخت‬
‫نیابی بوسه گل را بوسه دادی‬ ‫نهادی سر که پای من ببوسی‬
‫نیابی بوسه گر چه اوستادی‬ ‫بدان لب ها که بوی گل گرفته ست‬
‫همی مالم به خاکت من ز شادی‬ ‫برای رفع بویش این دو لب را‬
‫ولی فتنه تویی گل را تو زادی‬ ‫کجا بردارم این لب از تو ای خاک‬
‫تو دزدی و مریدی و مرادی‬ ‫تو آن خاکی که از حق لطف دزدی‬

‫‪2680‬‬
‫که بی رنجی نبینی هیچ شادی‬ ‫چنین باشد چنین گوید منادی‬
‫تامل کن از آن روزی که زادی‬ ‫چه مایه رنج ها دیدی تو هر روز‬
‫که تا تو چشم در عالم گشادی‬ ‫چه خون از چشم و دل ها برگشاده ست‬
‫ز اول آن کشاکش کش تو دادی‬ ‫خداوندا اگر آهن بدیدی‬
‫گدازیدی نپذرفتی جمادی‬ ‫ز بیم و ترس آهن آب گشتی‬
‫به هر روز اندک اندک می نهادی‬ ‫ولیک آن را نهان کردی ز آهن‬
‫بگفتا شکر ای سلطان هادی‬ ‫چو آهن گشت آیینه به آخر‬

‫‪2681‬‬
‫امانت های چون جان را چه کردی‬ ‫کجا شد عهد و پیمان را چه کردی‬
‫سبک روحی مرغان را چه کردی‬ ‫چرا کاهل شدی در عشقبازی‬
‫چه کردی گنج پنهان را چه کردی‬ ‫نشاط عاشقی گنجی است پنهان‬
‫بیا بنشین بگو آن را چه کردی‬ ‫تو را با من نه عهدی بود ز اول‬
‫چنان خورشید خندان را چه کردی‬ ‫چنان ابری به پیش ما چه بستی‬

‫‪2682‬‬
‫سفر کردی از این جا ای افندی‬ ‫به بخت و طالع ما ای افندی‬
‫دو چشمم ماند بال ای افندی‬ ‫چراغم مرد و دودم رفت بال‬
‫سیه پوشید سودا ای افندی‬ ‫زمین تا آسمان دود سیاه ست‬
‫بماندم بی تو تنها ای افندی‬ ‫در این عالم مرا تنها تو بودی‬
‫ببیند حال ما را ای افندی‬ ‫کجا بختی که اندر آتش تو‬
‫جوابم گوی و بازآ ای افندی‬ ‫همی گویم افندی ای افندی‬
‫ورای هفت دریا ای افندی‬ ‫چه بازآیم چه گویم من که رفتم‬
‫تو رحمت کن خدایا ای افندی‬ ‫چه حیران و چه دشمن کام گشتم‬
‫نماند بنده برجا ای افندی‬ ‫همی ترسم که تا آن رحمت آید‬
‫تتیپا ثا تتیپا ای افندی‬ ‫تتیپایش افندی این چه کردی‬

‫‪2683‬‬
‫که چون بینی مرا چون گل بخندی‬ ‫نگارا تو گلی یا جمله قندی‬
‫که چون دیدم تو را بیخم بکندی‬ ‫نگارا تو به بستان آن درختی‬
‫که چونی در فراقم دردمندی‬ ‫چه کم گردد ز حسنت گر بپرسی‬
‫تو آنی که هلک مستمندی‬ ‫من آنم کز فراقت مستمندم‬
‫ببین تو ای دل مسکین که چندی‬ ‫در این مطبخ هزاران جان به خرج است‬
‫چه چاره چون تو بر بام بلندی‬ ‫چو حلقه بر درت سر می زنم من‬
‫که چون گویم در این میدان فکندی‬ ‫بیا ای زلف چوگان حکم داری‬
‫دل می سوز دلبر را سپندی‬ ‫سپند از بهر آن باشد که سوزد‬
‫که درد کهنه را تو سودمندی‬ ‫بیا ای جام عشق شمس تبریز‬

‫‪2684‬‬
‫کی باشم من تو لطف خود نمودی‬ ‫شنودم من که چاکر را ستودی‬
‫به رحمت برگ کاهی را ربودی‬ ‫تو کان لعل و جان کهربایی‬
‫توام آیینه ای کردی زدودی‬ ‫یکی آهن بدم بی قدر و قیمت‬
‫که هم نوحی و هم کشتی جودی‬ ‫ز طوفان فناام واخریدی‬
‫وگر خامی بسوز اکنون که عودی‬ ‫دل گر سوختی چون عود بوده‬
‫برون پنج حس راهم گشودی‬ ‫به زیر سایه اقبال خفتم‬
‫به شرق و غرب شاید شد به زودی‬ ‫بدان ره بی پر و بی پا و بی سر‬
‫نه ترسایی است آن جا نه جهودی‬ ‫در آن ره نیست خار اختیاری‬
‫رهیده جان ز کوری و کبودی‬ ‫برون از خطه چرخ کبودش‬
‫چه می پایی همان جا رو که بودی‬ ‫چه می گریی بر خندندگان رو‬
‫بجز دنبل ببین چیزی فزودی‬ ‫از این شهدی که صد گون نیش دارد‬

‫‪2685‬‬
‫مرا در حلقه مستان کشیدی‬ ‫دگرباره شه ساقی رسیدی‬
‫به جامی پرده ها را بردریدی‬ ‫دگرباره شکستی تو بها را‬
‫چو می بر مغز مستان بردویدی‬ ‫دگربار ای خیال فتنه انگیز‬
‫که از نسرین و نیلوفر چریدی‬ ‫بیا ای آهو از نافت پدید است‬
‫بدان یک دم که در صحرا دمیدی‬ ‫همه صحرا گل است و ارغوان است‬
‫که از سودای ماه من خمیدی‬ ‫مکن ای آسمان ناموس کم کن‬
‫که از شرم جمالش ناپدیدی‬ ‫بگو ای جان وگر نی من بگویم‬
‫که بی او بسته ای و بی کلیدی‬ ‫بگویم ای بهشت این دم به گوشت‬
‫چو دیدی یوسفم را کف بریدی‬ ‫چو خاتونان مصری ای شفق تو‬
‫یقین کردم که دیکی می پزیدی‬ ‫بدیدم دوش کبریتی به دستت‬
‫پس دیوار چیزی می شنیدی‬ ‫تو هم ای دل در آن مطبخ که او بود‬
‫به رغم عید هر روزی تو عیدی‬ ‫نه عیدی که دو بار آید به سالی‬
‫که حسنی لنظیری برتنیدی‬ ‫خداوندا به قدرت بی نظیری‬
‫چنینی را گزافه کی گزیدی‬ ‫چنین نوری دهی اشکمبه ای را‬
‫نه خار خشک بودی می خلیدی‬ ‫بگو ای گل که این لطف از کی داری‬
‫بگفتی من چه بینم هم بدیدی‬ ‫تو هم ای چشم جنس خاک بودی‬
‫دوانیدت دواننده دویدی‬ ‫تو هم ای پای برجا مانده بودی‬
‫عجب ای خر بدین دعوت رسیدی‬ ‫دم عیسی و علمش را عدوی‬
‫نه تو مانی نه علمی که گزیدی‬ ‫چو مال این علم ماند مرد ریگت‬
‫ببین بخت جوان تا کی قدیدی‬ ‫جهان پیر را گفتم جوان شو‬
‫در این امید بی حد ناامیدی‬ ‫بیا امید بین که نیک نبود‬
‫نبرم زان شهی که تو بریدی‬ ‫بدو پیوندم از گفتن ببرم‬

‫‪2686‬‬
‫من او گشتم بگو با او چه داری‬ ‫اگر یار مرا از من برآری‬
‫تو مانی در میان شرمساری‬ ‫میان ما چو تو مویی نبینی‬
‫نباشد عار گر بحری است عاری‬ ‫ببین عیب ار چه عاشق گشت رسوا‬
‫کلوخ خشک خواهی تا برآری‬ ‫بیا ای دست اندر آب کرده‬
‫که باران از زمین بر چرخ باری‬ ‫تو خواهی همچو ابر بازگونه‬
‫روا باشد که آن سر را بخاری‬ ‫چو ناخن نیز نگذارد تو را عشق‬
‫چو ساکن گشته ای در بی قراری‬ ‫قراری یابی آنگه بر لب عشق‬
‫که نشناسد خزان را از بهاری‬ ‫مکن یاد کسی ای جان شیرین‬
‫نداند شیر از روبه عیاری‬ ‫نداند عطسه را زان لغ دیگر‬
‫در آن موج لطیف شهریاری‬ ‫بگفتم ای ونک غوطی بخوردم‬
‫بیا در کار گر تو مرد کاری‬ ‫شدم از کار من از شمس تبریز‬

‫‪2687‬‬
‫سماع است و وصال و عیش آری‬ ‫صل ای صوفیان کامروز باری‬
‫که اندر گلشن جان نیست خاری‬ ‫بکن ای موسی جان خلع نعلین‬
‫که افتاد این شکاران را شکاری‬ ‫کبوترها سراسر باز گردند‬
‫چو سر درکرد خمر بی خماری‬ ‫شود سرهای مستان فارغ از درد‬
‫ز مشرق تا به مغرب هوشیاری‬ ‫بخور که ساعتی دیگر نبینی‬
‫که این بینی است آن بو را مهاری‬ ‫برآور بینی و بوی دگر جوی‬

‫‪2688‬‬
‫سماع است و شراب و عیش آری‬ ‫صل ای صوفیان کامروز باری‬
‫ز مشرق تا به مغرب هوشیاری‬ ‫صل که ساعتی دیگر نیابی‬
‫که دل در عشق خوبی خوش عذاری‬ ‫چنان در بحر مستی غرق گردند‬
‫وزین خوبان نبینی گوشواری‬ ‫از این مستان ننوشی های و هویی‬
‫گر این مستان ننالند از خماری‬ ‫در این مستان کجا وهمی رسیدی‬
‫چنین سلطان و اعظم شهریاری‬ ‫به صد عالم نگنجد از جللت‬
‫به وهم آمد کر و فر سواری‬ ‫ولیکن چون غبار انگیخت اسپش‬
‫که بشناسد سواری از غباری‬ ‫دهان بربند کاین جا یک نظر نیست‬

‫‪2689‬‬
‫نهانم می خلد در آب خاری‬ ‫منم غرقه درون جوی باری‬
‫نیم خالی ز زخم خار باری‬ ‫اگر چه خار را من می نبینم‬
‫که خالی نیست جان از خارخاری‬ ‫ندانم تا چه خار است اندر این جوی‬
‫بر او بنگاشت هر سویی نگاری‬ ‫تنم را بین که صورتگر ز سوزن‬
‫به دریا درشدم مرغاب واری‬ ‫چو پیراهن برون افکندم از سر‬
‫به خنده گفت موج بحر کاری‬ ‫که غسل آرم برون آیم به پاکی‬
‫بر آن آبی که دارد سهم ناری‬ ‫مثال کاسه چوبین بگشتم‬
‫که پیدا نیست دریا را کناری‬ ‫نمی دانم که آن ساحل کجا شد‬
‫به هر لحظه چه افروزی شراری‬ ‫تو شمس الدین تبریز ار ملولی‬

‫‪2690‬‬
‫چرا زوتر نگویی کآری آری‬ ‫چو عشق آمد که جان با من سپاری‬
‫جمال عشق و روی عشق باری‬ ‫جهان سوزید ز آتش های خوبان‬
‫شدم از دست و دست از من نداری‬ ‫چو جان بیند جمال عشق گوید‬
‫درون برج نوری اه چه ناری‬ ‫بدیدم عشق را چون برج نوری‬
‫غذاشان آتشی بس خوشگواری‬ ‫چو اشترمرغ جان ها گرد آن برج‬
‫به پیش آمد مرا خوش شهسواری‬ ‫ز دور استاده جانم در تماشا‬

‫یکی مریخ چشمی پرخماری‬ ‫یکی رویی چو ماهی ماه سوزی‬


‫جهان در پای اسب او غباری‬ ‫که جان ها پیش روی او خیالی‬
‫بیابان در بیابان خوش عذاری‬ ‫همی رست از غبار نعل اسبش‬
‫همی پرید از سر چون طیاری‬ ‫همی تازید عقلم اندک اندک‬
‫که صد من نیست آن جا در شماری‬ ‫همین دانم دگر از من مپرسید‬
‫چه ریگی بلک بحر بی کناری‬ ‫من آن آبم که ریگ عشق خوردش‬
‫شدم بر دست شمس الدین نگاری‬ ‫چو لله کفته ای در شهر تبریز‬

‫‪2691‬‬
‫که نتوانی رضا دادن به خواری‬ ‫نگفتم دوش ای زین بخاری‬
‫شکر باشد ز هر حسیش جاری‬ ‫در آن جان ها که شکر روید از حق‬
‫نه تلخی بینی او را نی نزاری‬ ‫اگر صد خنب سرکه درکشد او‬
‫حذر کن تا سر مستی نخاری‬ ‫خدایت چون سر مستی نداده ست‬
‫همی نوشد شراب اختیاری‬ ‫از آن سر چون سر جان را شراب است‬
‫که او خمری است و تو مسکین‬ ‫ز تو خنده همی پنهان کند او‬
‫خماری‬
‫چه شیرین کرد بر وی سوکواری‬ ‫چو داد آن خواجه را سرکه فروشی‬
‫کز آن یابند مردان خوشگواری‬ ‫گوارش خر از آن رخسار چون ماه‬
‫چنان کاندر زمین لطف بهاری‬ ‫درآید در تن تو نور آن ماه‬
‫رهاند مر تو را از خاکساری‬ ‫ببخشد مر تو را هم خلعت سبز‬
‫برون روژیده از دل چون دراری‬ ‫تصورها همه زین بوی برده‬
‫و لکن ل براح مستعار‬ ‫تفضل ایها الساقی و اوفر‬
‫فان الیمن جما فی ابتکار‬ ‫و صبحنا بخمر مستطاب‬
‫و دم و اسلم ایا خیر المداری‬ ‫و مسینا بخمر من صبوح‬

‫‪2692‬‬
‫نگویی می روم عذری نیاری‬ ‫به جان تو پس گردن نخاری‬
‫اگر چه بی دلن بسیار داری‬ ‫بسازی با دو سه مسکین بی دل‬
‫چه باشی بسته تو خاوندگاری‬ ‫نگویی کار دارم در پی کار‬
‫نه رنجوران ما را می گذاری‬ ‫تو گویی می روم رنجور دارم‬
‫که در چشمت نیاییم از نزاری‬ ‫ز ما رنجورتر آخر کی باشد‬
‫چه دامن گیردت سوگند خواری‬ ‫خوری سوگند که فردا بیایم‬
‫که بر اسرار پنهانی سواری‬ ‫تو با سوگند کاری پخته ای سر‬
‫که بی مه شب بود دلگیر و تاری‬ ‫تو ماهی ما شبیم از ما بمگریز‬
‫مگرد از ما که آب خوشگواری‬ ‫تو آبی ما مثال کشت تشنه‬
‫چه باشد گر چنین تخمی بکاری‬ ‫بپاش ای جان درویشان صادق‬
‫که شاهان راست ز ایشان شرمساری‬ ‫چه درویشان که هر یک گنج ملکند‬
‫ز تو دارند تاج شهریاری‬ ‫به تو درویش و با غیر تو سلطان‬
‫کند بر اختران مه شهسواری‬ ‫که مه درویش باشد پیش خورشید‬
‫که بر من هر دمی دم می گماری‬ ‫منم نای تو معذورم در این بانگ‬
‫تو ای دم چه دمی که بی شماری‬ ‫همه دم های این عالم شمرده ست‬

‫‪2693‬‬
‫چو دربند شکاری تو شکاری‬ ‫به تن با ما به دل در مرغزاری‬
‫به باطن همچو باد بی قراری‬ ‫به تن این جا میان بسته چو نایی‬
‫تو چون ماهی روش در آب داری‬ ‫تنت چون جامه غواص بر خاک‬
‫بسی رگ هاست کان تیره است و‬ ‫در این دریا بسی رگ هاست صافی‬
‫تاری‬
‫بدان رگ پی بری چون پر برآری‬ ‫صفای دل از آن رگ های صافی است‬
‫ور انگشتی نهم تو شرم داری‬ ‫در آن رگ ها تو همچون خون نهانی‬
‫ز عکس و لطف آن زاری است‬ ‫از آن رگ هاست بانگ چنگ خوش رگ‬
‫زاری‬
‫کی می غرد به موج از بی کناری‬ ‫ز بحر بی کنار است این نواها‬

‫‪2694‬‬
‫کناری و کناری و کناری‬ ‫مرا بگرفت روحانی نگاری‬
‫دوچاری و دوچاری و دوچاری‬ ‫بزد با من میان راه تنگی‬
‫بخاری و بخاری و بخاری‬ ‫ز جان برخاست ز آتش های عشقش‬
‫قراری و قراری و قراری‬ ‫مبادا هیچ دل را زین چنین عشق‬
‫فساری و فساری و فساری‬ ‫سکست این کره تند دل من‬
‫غباری و غباری و غباری‬ ‫نهاده بر سرش افسار سودا‬
‫خماری و خماری و خماری‬ ‫فتاده در سرش از شمس تبریز‬

‫‪2695‬‬
‫که می ترسم که تاب نار ناری‬ ‫متاز ای دل سوی دریای ناری‬
‫ز نی هر دم نوایی نو برآری‬ ‫وجودت از نی و دارد نوایی‬
‫وگر چه تو ز نی شهری برآری‬ ‫نیستانت ندارد تاب آتش‬
‫که هر سو شعله اندر شعله داری‬ ‫میان شهر نی منشین بر آذر‬
‫چو میل رزق سوی رزق خواری‬ ‫اگر نی سوی آتش میل دارد‬
‫که آتش رزق می خواهد به زاری‬ ‫نیاز آتش است آن میل تنها‬
‫خلف نی بکن از شهریاری‬ ‫به هر چت نی بفرماید تو نی کن‬
‫چو نی کم شد سر دیگر نخاری‬ ‫خلفش کردی و نی در کمین است‬
‫نه نی دارد نه شکر آنچ داری‬ ‫پدید آید تو را ناگه وجودی‬
‫در او می های گوناگون کاری‬ ‫یکی نوری لطیفی جان فزایی‬
‫نمایی لطف های لله زاری‬ ‫گشایی پر و بالی کز حلوت‬
‫دگر خورشید و جان ها چون ذراری‬ ‫میان این چنین نوری نماید‬
‫ز شیرینی نورش گردی عاری‬ ‫به نور او بسوزی پر خود را‬
‫که گل گل وادهد هم خار خاری‬ ‫ز ناله واشکافد قرص خورشید‬
‫زبان را کار نقش است و نگاری‬ ‫زبان واماند زین پس از بیانش‬
‫گدازیده شود چون آب واری‬ ‫نگار و نقش چون گلبرگ باشد‬
‫اگر خواهی تو مستی و خماری‬ ‫بر آن ساحل که ای ن گل ها گدازید‬
‫کز او این کارها را برگزاری‬ ‫همی گو نام شمس الدین تبریز‬

‫‪2696‬‬
‫مرا سرگشته می دارد خماری‬ ‫مرا در خنده می آرد بهاری‬
‫مرا بی یار گردانید یاری‬ ‫مرا در چرخ آورده ست ماهی‬
‫نوایش فاش و پیدا نیست تاری‬ ‫چو تاری گشتم از آواز چنگی‬
‫که پنهان شد چو بادی در غباری‬ ‫جهانی چون غباری او برانگیخت‬
‫که پنهان شد چو سوزی در شراری‬ ‫حیاتی چون شرار آن شه برافروخت‬
‫که پنهان شد چو گل در جان خاری‬ ‫جمال گلستان آن کس برآراست‬
‫که جانم مست آن باقی است باری‬ ‫دلم گوید که ساقی را تو می گو‬
‫به دست بوالعجب آیینه داری‬ ‫دلم چون آینه خاموش گویاست‬
‫همی تابد عجب نقش و نگاری‬ ‫کز او در آینه ساعت به ساعت‬

‫‪2697‬‬
‫سحرگه دید طرفه مرغزاری‬ ‫بدید این دل درون دل بهاری‬
‫در او بوس و کنار بی کناری‬ ‫در او آرامگاه جان عاشق‬
‫بهشت از سبزه زارش شرمساری‬ ‫که فردوسش غلم آن گلستان‬
‫به زیر هر درختی خوش نگاری‬ ‫به هر جانب یکی حلقه سماعی‬
‫شود گل عارضی مشکین عذاری‬ ‫اگر پیری درآید همچو کافور‬
‫رمید آن سو چو مجنون بی قراری‬ ‫چو شیر اسکست جان زنجیرها را‬
‫در آن رفتن مرا بگشاد کاری‬ ‫برفتم در پی جان تا کجا شد‬
‫ولیک از جان ندیدم من غباری‬ ‫بدیدم طرفه منزل های دلکش‬
‫وگر ناید بیا واپس تو باری‬ ‫بگو راز مرا تا بازآید‬
‫که تا تن را کنم من دارداری‬ ‫نشانی ها بیاور ارمغانی‬
‫خداخلقی عجیبی نامداری‬ ‫کیست آن مه خداوند شمس تبریز‬
‫‪2698‬‬
‫ز من مگذر شتاب ار مهر داری‬ ‫خداوندا زکات شهریاری‬
‫که شد چشمم ز تو ابر بهاری‬ ‫هل آهسته تر ای برق سوزان‬
‫رسد در گرد مرکب از نزاری‬ ‫نمی تاند نظر کاندر رکابت‬
‫که خورشیدی و عالم بی تو تاری‬ ‫عنان درکش پیاده پروری کن‬
‫گلوی ما به هجران می فشاری‬ ‫جدایی نیست این تلخی نزع است‬
‫گذشت از سایه جان در بی قراری‬ ‫چو سایه می دود جان در پی تو‬
‫بدین تلخی از آن رو در خماری‬ ‫به روی او دل بس باده خوردی‬
‫خماری را به رحمت سر بخاری‬ ‫چه باشد ای جمالت ساقی جان‬
‫که ما را تا قیامت دست یاری‬ ‫نه دست من گرفتی عهد کردی‬
‫به جان تو که دست از من نداری‬ ‫ز دست عهد تو از دست رفتم‬
‫که تو سنگین دلی بی زینهاری‬ ‫کی یارد با تو دیگر عهد کردن‬
‫که بر خسته دلنش می گماری‬ ‫تو خیره کشتری یا چشم مستت‬
‫به دریای فنا و جان سپاری‬ ‫حدیث چشم تو گفتم دلم رفت‬
‫در اقبال و مراد و کامکاری‬ ‫دل من رفت عشقت را بقا باد‬
‫ابد تا کارشان را می گذاری‬ ‫بزی ای عشق بهر عاشقان را‬

‫‪2699‬‬
‫که مجلس بی تو باشد همچو گوری‬ ‫ندارد مجلس ما بی تو نوری‬
‫ز فضلت این کرامت نیست دوری‬ ‫بیایی یا بدان سومان بخوانی‬
‫به تو یابد شقایقشان ظهوری‬ ‫خلیق همچو کشت و تو بهاری‬
‫کنند اجزای عالم مست شوری‬ ‫تجلی کن که تا سرمست گردند‬
‫برآید موج طوفان از تنوری‬ ‫چو دریای عتاب تو بجوشد‬
‫شود جمله مصیبت ها سروری‬ ‫چو گردون قبول تو بگردد‬
‫مبادا که زند بر شیشه کوری‬ ‫خمش بگذار این شیشه گری را‬

‫‪2700‬‬
‫ملولش کن خدایا از ملولی‬ ‫ز هر چیزی ملول است آن فضولی‬
‫بدو گفتم ملولی هست گولی‬ ‫به قاصد تا بیاشوبد بجنگد‬
‫مرا گفتا خمش دیوانه لولی‬ ‫بخورد آن بازی من خشمگین شد‬
‫مبین بد هیچ را ور نی تو غولی‬ ‫نگوید هیچ را بد مرد این راه‬
‫نه بد دیدن بود یا بی حصولی‬ ‫بگفتم عین انکار تو بر من‬
‫بود از مصلحت نه از بی اصولی‬ ‫مرا گفت او تناقض های بینا‬
‫تو عین حال دانش ای حلولی‬ ‫محالی گر بگوید مرد کامل‬
‫گهی شاهی کند گاهی رسولی‬ ‫گهی درد که داند گه بدوزد‬
‫که تو هستی فصولی او اصولی‬ ‫به تاویلت تو او درنگنجد‬
‫که بر بی حد ندارد حد شمولی‬ ‫ز خود منگر در او از خود برون آ‬
‫دوباره ل تقولی ل تقولی‬ ‫خمش ای نفس تازی هم بگویم‬

‫‪2701‬‬
‫تو را هر لحظه در بنده گمانی‬ ‫مرا هر لحظه قربان است جانی‬
‫که روشنتر از این نبود بیانی‬ ‫دو چشم تو بیان حال من بس‬
‫که یک نی دید از شکرستانی‬ ‫جهان چون نی هزاران ناله دارد‬
‫ندیدم از تو شیرینتر نشانی‬ ‫از آن شکرستان دیدم نشان ها‬
‫ندیدم همچو تو پیدا نهانی‬ ‫مثال عشق پیدایی و پنهان‬
‫مثل بشنو که جان به از جهانی‬ ‫جهان جویای توست و جای آن هست‬
‫شود هر جا که تابی آسمانی‬ ‫نه ای بر آسمان ای ماه لیکن‬

‫‪2702‬‬
‫که کم یابی گرانی بی گرانی‬ ‫مگیر ای ساقی از مستان کرانی‬
‫که به از سرو نبود سایه بانی‬ ‫بیا ای سرو گلرخ سوی گلشن‬
‫یقین بی بام نبود ناودانی‬ ‫چو نور از ناودان چشم ریزد‬
‫مبارک جا مبارک خاندانی‬ ‫عجب آن بام بالی چه خانه ست‬
‫نشانی زین چنین فتنه نشانی‬ ‫که را بود این گمان که بازیابیم‬
‫پر از خورشید شد چون آسمانی‬ ‫دلی که چون شفق غرقاب خون بود‬
‫که تا پهلو زنی با پهلوانی‬ ‫ز حرص این شکم پهلو تهی کن‬
‫ز جانی کو بود محتاج نانی‬ ‫عجب ننگت نمی آید برادر‬
‫که جز دکان نان داری دکانی‬ ‫که آب زندگانی گفت ما را‬

‫‪2703‬‬
‫کجا رفت آن وفا و مهربانی‬ ‫ز مهجوران نمی جویی نشانی‬
‫بیا ای آب بحر زندگانی‬ ‫در این خشکی هجران ماهیانند‬
‫چه گویم من نمی دانم تو دانی‬ ‫برون آب ماهی چند ماند‬
‫تو را خواهم که در عالم بمانی‬ ‫کی باشم من که مانم یا نمانم‬
‫فدای تو که جان جان جانی‬ ‫هزاران جان ما و بهتر از ما‬
‫که بگذاری طریق بی زبانی‬ ‫مرا گویی خمش نی توبه کردی‬
‫ز مستی و شراب و سرگرانی‬ ‫به خاک پای تو باخود نبودم‬
‫نمی ماند می اندر خم نهانی‬ ‫به خاموشی به از خنبی نباشم‬
‫که آن یک دم بود این جاودانی‬ ‫شراب عشق جوشانتر شرابی است‬
‫که صد خم شراب ارغوانی‬ ‫رخ چون ارغوانش آن کند آن‬
‫دهان تو بسوزد گر بخوانی‬ ‫دگر وصف لبش دارم ولیکن‬
‫که آرد آب ز آتش ارمغانی‬ ‫عجب مرغابی آمد جان عاشق‬
‫کند آتش به آبش نردبانی‬ ‫ز آتش یافت تشنه ذوق آبش‬

‫‪2704‬‬
‫فروکن سر ز بام بی نشانی‬ ‫برون کن سر که جان سرخوشانی‬
‫بدان سو کش که بس خوش می‬ ‫به هر دم رخت مشتاقان خود را‬
‫کشانی‬
‫که عاشق چون قراضه ست و تو‬ ‫که عاشق همچو سیل و تو چو بحری‬
‫کانی‬
‫که تو از لعل ها در می فشانی‬ ‫سقط های چو شکر باز می گوی‬
‫عجب افتاد حسن و مهربانی‬ ‫زهی آرامگاه جمله جان ها‬
‫به رحمت خود چنانتر از چنانی‬ ‫ز خوبی روی مه را خیره کردی‬
‫زهی شیری که بس سخته کمانی‬ ‫به هر تیری هزار آهو بگیری‬
‫شکافد بحر تا در وی برانی‬ ‫به هر بحری که تازی همچو موسی‬
‫که هر یک گفت ما را نیست ثانی‬ ‫همه جان در شکر دارند از وصل‬
‫ز غیرت گفته نی نی لن ترانی‬ ‫به کوه طور تو بسیار موسی‬
‫که تبریز است دریای معانی‬ ‫ز شمس الدین بپرس اسرار لن را‬

‫‪2705‬‬
‫تو را هر دم خیالی و گمانی‬ ‫مرا هر لحظه منزل آسمانی‬
‫جهانی زین خیال اندر زیانی‬ ‫تو گویی کو طمع کرده ست در من‬
‫که چون دوزخ نمودستت جنانی‬ ‫بر آن چشم دروغت طمع کردم‬
‫که جان دادی برای خاکدانی‬ ‫بر آن عقل خسیست طمع کردم‬
‫چه بربندد ز ویرانی جهانی‬ ‫چه نور افزاید از برق آفتابی‬
‫ز یک حبه چه دزدد گنج و کانی‬ ‫ز یک قطره چه خواهد خورد بحری‬
‫ز پژمرده گیایی گلستانی‬ ‫چه رونق یا چه آرایش فزاید‬
‫که روشنتر از این نبود نشانی‬ ‫به حق نور چشم دلبر من‬
‫که شرح آن نگنجد در دهانی‬ ‫به حق آن دو لعل قندبارش‬
‫نه طمع آنک بگشایم دکانی‬ ‫که مقصودم گشاد سینه ای بود‬
‫نه آنک درربایم از تو نانی‬ ‫غرض تا نانی آن جا پخته گردد‬
‫طمع آن نی که گویندم فلنی‬ ‫ز بهمان و فلن تو فارغ آیند‬

‫‪2706‬‬
‫خدایا تو نگهدار از جدایی‬ ‫چه دلشادم به دلدار خدایی‬
‫چو از اصحاب و از یاران مایی‬ ‫بیا ای خواجه بنگر یار ما را‬
‫وگر بازی تو با ما برنیایی‬ ‫بدان شرطی که با ما کژ نبازی‬
‫سوار اسب فرهنگ و کیانی‬ ‫دغایانی که با جسم چو پیلند‬
‫ز فرزین بند شاهان بقایی‬ ‫پیاده گشته و رخ زرد ماندند‬
‫شکسته اختری در بی وفایی‬ ‫چه بودی گر بدانستی مهی را‬
‫چگونه مه نه ارضی نی سمایی‬ ‫وگر مه را نداند ماه ماه است‬
‫فتد بی اختیارش اختفایی‬ ‫که ارضی و سمایی را غروب است‬
‫به دست او است در قدرت نمایی‬ ‫ظهور و اختفای ماه جانی‬
‫به دفع چشم بد چون کیمیایی‬ ‫بسوز ای تن که جان را چون سپندی‬
‫به معنی کی رسد چشم هوایی‬ ‫که چشم بد بجز بر جسم ناید‬
‫که جان را زو است هر دم جان‬ ‫کناری گیرمش در جامه تن‬
‫فزایی‬
‫ال ای شمس تبریزی کجایی‬ ‫خیالت هر دمی این جاست با ما‬

‫‪2707‬‬
‫بلجویان دشت کربلیی‬ ‫کجایید ای شهیدان خدایی‬
‫پرنده تر ز مرغان هوایی‬ ‫کجایید ای سبک روحان عاشق‬
‫بدانسته فلک را درگشایی‬ ‫کجایید ای شهان آسمانی‬
‫کسی مر عقل را گوید کجایی‬ ‫کجایید ای ز جان و جا رهیده‬
‫بداده وام داران را رهایی‬ ‫کجایید ای در زندان شکسته‬
‫کجایید ای نوای بی نوایی‬ ‫کجایید ای در مخزن گشاده‬
‫زمانی بیش دارید آشنایی‬ ‫در آن بحرید کاین عالم کف او است‬
‫ز کف بگذر اگر اهل صفایی‬ ‫کف دریاست صورت های عالم‬
‫بهل نقش و به دل رو گر ز مایی‬ ‫دلم کف کرد کاین نقش سخن شد‬
‫که اصل اصل اصل هر ضیایی‬ ‫برآ ای شمس تبریزی ز مشرق‬

‫‪2708‬‬
‫کنی مر تشنه جانان را سقایی‬ ‫تو هر روزی از آن پشته برآیی‬
‫که جان جان خورشید سمایی‬ ‫تو هر صبحی جهان را نور بخشی‬
‫دو دیده ای چراغ و روشنایی‬ ‫مباد آن روز کز تو بازماند‬
‫درآ در من بیاموز آشنایی‬ ‫تو دریایی و می گویی جهان را‬
‫بدان دریای امواج عطایی‬ ‫لب و لنج کفوری را دریدی‬
‫همه حیران که چون بر می گشایی‬ ‫گشادی چشم و گوش خاکیان را‬
‫چنین شیرین چنین حلوا چرایی‬ ‫گلوی جان بسوزید از حلوت‬
‫ز تو باشد که آب آسیایی‬ ‫اگر چون آسیا گردم شب و روز‬
‫ز چرخ تو نمی یابد رهایی‬ ‫وگر این آسیا جوید سکونت‬
‫بیابد کان بیابد کیمیایی‬ ‫هر آن سنگی که در چرخش کشیدی‬
‫اگر چه او نداند که کجایی‬ ‫به تو جنبد جهان جان جهانی‬

‫‪2709‬‬
‫چنین چست و چنین رعنا چرایی‬ ‫دلراما چنین زیبا چرایی‬
‫چنین جان و جهان آرا چرایی‬ ‫گرفتم من که جانی و جهانی‬
‫چو آب خضر عمرافزا چرایی‬ ‫گرفتم من که الیاسی و خضری‬
‫چو دنیا مایه سودا چرایی‬ ‫گرفتم من که دنیایی و دینی‬
‫چو موسی با ید بیضا چرایی‬ ‫گرفتم گنج قارونی به خوبی‬
‫بدین حد شنگ و سرغوغا چرایی‬ ‫ز رشکت دوست خون دوست ریزد‬
‫نهان از دیده چون عنقا چرایی‬ ‫چو نور تو گرفت از قاف تا قاف‬
‫تو هم حلوا و هم صهبا چرایی‬ ‫ندارد هیچ حلوا طبع صهبا‬
‫که پیش چون ویی گویا چرایی‬ ‫ز عشق گفت تو با خود بجنگم‬

‫‪2710‬‬
‫که ابر قطره های اشک هایی‬ ‫بیا ای غم که تو بس باوفایی‬
‫که تعلیمم بده نوعی گدایی‬ ‫زنی درویش آمد سوی عباس‬
‫تو آموزی گدایان را دغایی‬ ‫در حیلت خدا بر تو گشاده ست‬
‫که خوش تخریج و پاکیزه ادایی‬ ‫تو نعمانی در این مذهب بگو درس‬
‫ندارم روزیی از ژاژخایی‬ ‫من مسکین دمی دارم فسرده‬
‫که تو بس نرگدا و اوستایی‬ ‫مرا یک کدیه گرمی بیاموز‬
‫در استرزاق آثار سمایی‬ ‫بدانک انبیا عباس دینند‬
‫که برجوشد بدان بحر عطایی‬ ‫ز انواع گدایی های طاعات‬
‫ز نهی منکر و شیر غزایی‬ ‫ز صوم و از صلت و از مناسک‬
‫و انواع ثقات و ابتلیی‬ ‫که بی حد است انواع عبادات‬
‫ببر زحمت مکن طال بقایی‬ ‫بدو گفتا برو کاین دم ملولم‬
‫که نومیدم مکن ای للکایی‬ ‫مکرر کرد آن زن لبه کردن‬
‫که سودت نیست این زحمت فزایی‬ ‫مکرر کرد استا دفع راهم‬
‫ندارد این نفس مکرم کیایی‬ ‫ملولم خاطرم کند است این دم‬
‫که طفلنم مرند از بی نوایی‬ ‫سجود آورد و گریان گشت آن زن‬
‫همین را باش کاستاتر ز مایی‬ ‫بسی بگریست پس عباس گفتش‬
‫تلین القاسیین بالبکا‬ ‫دو عباسند با تو این دو چشمت‬
‫روان شو چیز دیگر را چه پایی‬ ‫به آب دیده چون جنت توان یافت‬
‫برابر می روند اندر روایی‬ ‫که آب چشم با خون شهیدان‬
‫بیاموزید راه دلگشایی‬ ‫کسی را که خدا بخشید گریه‬
‫ولی سیرم ز شعر و خودنمایی‬ ‫بجز این گریه را نفعی دگر هست‬
‫که اطلس می کند پنجه عبایی‬ ‫ولیکن خدمت دل به ز گریه ست‬
‫که خشک و تر نگنجد در خدایی‬ ‫که دل اصل است و اشک تو وسیلت‬
‫که از سلطان دل صاحب لوایی‬ ‫خمش با دل نشین و رو در او نه‬

‫‪2711‬‬
‫چو گل باید که با ما خوش برآیی‬ ‫بیا ای یار کامروز آن مایی‬
‫خداوندا نگه دار از جدایی‬ ‫خدایا چشم بد را دور گردان‬

‫به یک جامی ز خویشم ده رهایی‬ ‫اگر چشم بد من راه من زد‬


‫تو دل از سنگ خارا درربایی‬ ‫نهادم دست بر دل تا نپرد‬
‫اگر فردا بدین صورت درآیی‬ ‫نه من مانم نه دل ماند نه عالم‬
‫بیا ای چشم ما را روشنایی‬ ‫بیا ای جان ما را زندگانی‬
‫کجایی تو کجایی تو کجایی‬ ‫به هر جایی ز سودای تو دودی است‬
‫که جان جان جمله میوه هایی‬ ‫یکی شاخی ز نور پاک یزدان‬
‫کند لطفش ز لطف تو گدایی‬ ‫به لطف از آب حیوان درگذشتی‬
‫تو یا نور خدایی یا خدایی‬ ‫اگر کفر است اگر اسلم بشنو‬
‫که مستغنی است خورشید از گدایی‬ ‫خمش کن چشم در خورشید درنه‬

‫‪2712‬‬
‫کجایی تو کجایی تو کجایی‬ ‫بیا جانا که امروز آن مایی‬
‫همایی تو همایی تو همایی‬ ‫به فر سایه ات چون آفتابیم‬
‫بقایی تو بقایی تو بقایی‬ ‫جهان فانی نماند ز آنک او را‬
‫نوایی تو نوایی تو نوایی‬ ‫چه چنگ اندر تو زد عالم که او را‬
‫قبایی تو قبایی تو قبایی‬ ‫چو عاشق بی کله گردد تو او را‬
‫خدایی کن خدایی کن خدایی‬ ‫خمش کردم ولی بهر خدا را‬

‫‪2713‬‬
‫که خاکی را نمی دانم ز آبی‬ ‫چنان گشتم ز مستی و خرابی‬
‫تو هشیاری بیا باشد بیابی‬ ‫در این خانه نمی یابم کسی را‬
‫نمی دانم شرابی یا کبابی‬ ‫همین دانم که مجلس از تو برپاست‬
‫به ظاهر آفتاب آفتابی‬ ‫به باطن جان جان جان جانی‬
‫از آن رو دیوسوزی که شهابی‬ ‫از آن رو خوش فسونی که مسیحی‬
‫مرا خوش بوی کن زیرا گلبی‬ ‫مرا خوش خوی کن زیرا شرابی‬
‫اگر چه تشنگان را تو عذابی‬ ‫صبایی که بخندانی چمن را‬
‫اگر تو محتسب در احتسابی‬ ‫بیا مستان بی حد بین به بازار‬
‫چو رنجوران گهی اندر جوابی‬ ‫چو نان خواهان گهی اندر سوالی‬
‫از آن محبوس ظلمات سحابی‬ ‫مثال برق کوته خنده تو‬
‫ببین گردان جفان کالجوابی‬ ‫درآ در مجلس سلطان باقی‬
‫تو بس خوبی ولیکن در نقابی‬ ‫تو خوش لعلی ولیکن زیر کانی‬
‫وگر پری به گورستان غرابی‬ ‫به سوی شه پری باز سپیدی‬
‫شبابی یا شبابی یا شبابی‬ ‫جوان بختا بزن دستی و می گو‬
‫بگو وال اعلم بالصواب‬ ‫مگو با کس سخن ور سخت گیرد‬

‫‪2714‬‬
‫خلصه او است در اشیاء تو دیدی‬ ‫چو اسم شمس دین اسما تو دیدی‬
‫برابر با سری کش پا تو دیدی‬ ‫چه دارد عقل ها پیشش ز دانش‬
‫ز حلقه خاص او هیجا تو دیدی‬ ‫منورتر به هر دو کون ای دل‬
‫بگو آخر کی دیده ست یا تو دیدی‬ ‫به مانندش ز اول تا به آخر‬
‫اگر هستت خیال آن ها تو دیدی‬ ‫در آن گوهر نبوده ست هیچ نقصان‬
‫از آن سوی حجاب ل تو دیدی‬ ‫به پیش خدمتش اندر سجودند‬
‫نه بال است و نی پهنا تو دیدی‬ ‫خدیو سینه پهن و سروبال‬
‫همه رویش در آن رعنا تو دیدی‬ ‫شهی کش جن و انس اندر سجودند‬
‫چنان حلمی در استغنا تو دیدی‬ ‫ورا حلمی که خاک آن برنتابد‬
‫به لعل شکر و زهرا تو دیدی‬ ‫ز وصف تلخ خود زهرا یکی وصف‬
‫نهاده نردبان بال تو دیدی‬ ‫ز فرمان کردنش سوی سماوات‬
‫که او را هست جان لل تو دیدی‬ ‫چنان لولو به تابانی و خوبی‬
‫از او خواهد چنین کال تو دیدی‬ ‫کسی خود این شبه فانی دون را‬
‫و یا آن عشق چون خارا تو دیدی‬ ‫به نرمی در هوای هرزه آبی‬
‫بدین وصف عجب ما را تو دیدی‬ ‫برونم جمله رنج و اندرون گنج‬
‫به ملک و بخت او همتا تو دیدی‬ ‫خداوند شمس دین را در دو عالم‬
‫رسانی خدمتی از ما تو دیدی‬ ‫ز بهر آتش ای باد صبا تا‬
‫همه تبریزیان احیا تو دیدی‬ ‫چو خاک سنب اسب جبرئیل است‬

‫‪2715‬‬
‫بحمدال ز باغ او است باری‬ ‫مرا اندر جگر بنشست خاری‬
‫وگر چه شد تنم در عشق زاری‬ ‫یکی اقبال زفتی یافت جانم‬
‫چو بگرفتم چنین مه در کناری‬ ‫کناری نیست این اقبال ما را‬
‫تماشا کن از این پس گیر و داری‬ ‫بگیر این عقل را بر دار او کش‬
‫ز هستم تا نماند پود و تاری‬ ‫چو اندربافت این جانم به عشقش‬
‫چو گل در جان زنیمش زود ناری‬ ‫رخ گلنار گر در ره حجاب است‬
‫که او گنده شود روزی سه چاری‬ ‫مشو غره به گلزار فنا تو‬
‫بشو بهر چنین جان جان سپاری‬ ‫جمالی بین که حضرت عاشقستش‬
‫کز او دارد خداوند افتخاری‬ ‫خداوندی شمس الدین تبریز‬

‫‪2716‬‬
‫ز آتش های او آخر فراری‬ ‫بگفتم با دلم آخر قراری‬
‫اشارت می کنی خندان که آری‬ ‫تو را می گویم و تو از سر طنز‬
‫تو در کوی مهی شکرعذاری‬ ‫منم از دست تو بی دست و پایی‬
‫تو پنداری ز اکنون است کاری‬ ‫دلم گفتا ندیدی آنچ دیدم‬
‫وی است دریای آتش من شراری‬ ‫منم جزوی و از خود کل کل است‬
‫و جان من ز بحر او بخاری‬ ‫ورا دیدم چو بحری موج می زد‬
‫بشد رقاص جانم ذره واری‬ ‫ز تبریز آفتابی رو نمودم‬
‫بجوشید آب خوش از جان ناری‬ ‫خداوند شمس دین چون یک نظر تافت‬
‫همی پرید اندر لله زاری‬ ‫ز هر قطره یکی جانی همی رست‬

‫‪2717‬‬
‫به دست خویش بی وصلش چه داری‬ ‫تو جانا بی وصالش در چه کاری‬
‫به نزد او نیرزد خاک زاری‬ ‫همه لفت که زاری ها کنم من‬
‫که از وصل چه کس گشتی تو عاری‬ ‫اگر سنگت ببیند بر تو گرید‬
‫به هجرش خاک را اکنون تو عاری‬ ‫به وصلش مر سما را فخر بودی‬
‫زمان وصل یعنی یار غاری‬ ‫چنان مغرور و سرکش گشته بودی‬
‫نک آمد مر تو را دور خماری‬ ‫از آن می ها ز وصلش مست بودی‬
‫کز آن اقبال می آید بهاری‬ ‫ولیکن مرغ دولت مژده آورد‬
‫نبود از عقل و فرهنگ و عیاری‬ ‫ز لطف و حلم او بوده ست آن وصل‬
‫چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری‬ ‫به پیر هندوی بگذشت لطفش‬
‫تو جانا کز پی او بی قراری‬ ‫چنین ها دیده ای از لطف و حسنش‬
‫که تو که جان آنی در فراری‬ ‫چه سودم دارد ار صد ملک دارم‬
‫که بی او یاوه گشته و بی مهاری‬ ‫خداوندی ز تو دور است ای دل‬
‫که این دم بر سر گنجش تو ماری‬ ‫هزاران زخم دارد از تو ای هجر‬
‫ایا روز وصالم همچو قاری‬ ‫ایا روز فراقم همچو قیری‬
‫کنون تو با خیالش در قماری‬ ‫تو بودی در وصالش در قماری‬
‫ایا صبرا نکردی هیچ یاری‬ ‫به هجر فخر ما شمس الحق و دین‬
‫خورم یابم دمی زو بردباری‬ ‫مگر صبری که رست از خاک تبریز‬
‫ببینا بخت لنگم راهواری‬ ‫ببینا این فراق من فراقی‬

‫‪2718‬‬
‫کمالت کمالن را کمالی‬ ‫بیا ای آنک سلطان جمالی‬
‫چنانک وهمشان شد که خیالی‬ ‫خیالی را امین خلق کردی‬
‫تو زان پاکی تو سلطان وصالی‬ ‫خیالت شحنه شهر فراق است‬
‫نه چون خورشید گردون در زوالی‬ ‫تو خورشیدی و جان ها سایه تو‬
‫بنالنی روان را تو ننالی‬ ‫بخندانی جهان را تو نخندی‬
‫تو پر و بال هر بی پر و بالی‬ ‫تو دست و پای هر بی دست و پایی‬
‫ولیک از ناز گویی لابالی‬ ‫هزاران مشفق غمخوار سازی‬

‫‪2719‬‬
‫مگر تو رشک ماه آسمانی‬ ‫مگر تو یوسفان را دلستانی‬
‫غریب این جهان و آن جهانی‬ ‫مها از بس عزیزی و لطیفی‬
‫به طمع تو گرفته شب گرانی‬ ‫روان هایی که روز تو شنیدند‬
‫چو ذوالعرشت کند می پاسبانی‬ ‫ز شب رفتن ز چالکی چه آید‬
‫مرا کشته ست آب زندگانی‬ ‫منم آن کز دم عیسی بمردم‬
‫گرت بینم ایا فخر الزمانی‬ ‫چنین مرگی که مردم زنده گردم‬
‫از آن خون رست صورت های جانی‬ ‫دلم از هجر تو خون گشت لیکن‬
‫ز درد خم های خسروانی‬ ‫ز درد تو رواق صاف جوشید‬
‫که او را نیست در آفاق ثانی‬ ‫خداوندی است شمس الدین تبریز‬
‫نیاورده ست چون او ارمغانی‬ ‫برید آفرینش در دو عالم‬
‫که تا گردند جان ها جاودانی‬ ‫هزاران جان نثار جان او باد‬
‫کز این الفاظ ناقص شد معانی‬ ‫دریغا لفظ ها بودی نوآیین‬

‫‪2720‬‬
‫نشسته می روی و می نبینی‬ ‫تو تا بنشسته ای بر دار فانی‬
‫اگر رویت در این گفتن سوی او است‬ ‫نشسته می روی این نیز نیکو است‬
‫به سوی جوی رحمت رو بگردان‬ ‫بسی گشتی در این گرداب گردان‬
‫که تا دست از تبرک بر تو مالم‬ ‫بزن پایی بر این پابند عالم‬
‫تو ده کل را کلهی ای برادر‬ ‫تو را زلفی است به از مشک و عنبر‬
‫کله بر آسمان انداز آخر‬ ‫کله کم جو چو داری جعد فاخر‬
‫فریبد چون تو زیرک را به حیله‬ ‫چرا دنیا به نکته مستحیله‬
‫نداری پای آن خر را شکالی‬ ‫به سردی نکته گوید سرد سیلی‬
‫تخلف دیده ای در روی او مال‬ ‫اگر دوران دلیل آرد در آن قال‬
‫بکن با غول خود بحثی به توجیه‬ ‫تو را عمری کشید این غول در تیه‬
‫جوابش گو که مقلوب است نکته‬ ‫چرا الزام اویی چیست سکته‬

‫‪2721‬‬
‫نه اسرار دل ما را زبانی‬ ‫نه آتش های ما را ترجمانی‬
‫نه همدم آه ما را هیچ جانی‬ ‫نه محرم درد ما را هیچ آهی‬
‫نه آن دریا که آرامد زمانی‬ ‫نه آن گوهر که از دریا برآمد‬
‫نه آن حرفی که آید در بیانی‬ ‫نه آن معنی که زاید هیچ حرفی‬
‫کجا دریا رود در ناودانی‬ ‫معانی را زبان چون ناودان است‬
‫نگنجد در دهان هرگز جهانی‬ ‫جهان جان که هر جزوش جهان است‬

‫‪2722‬‬
‫همی جستم ز حال دل نشانی‬ ‫به کوی دل فرورفتم زمانی‬
‫که از وی در فغان دیدم جهانی‬ ‫که تا چون است احوال دل من‬
‫به هر وادی و شهری داستانی‬ ‫ز گفتار حکیمان بازجستم‬
‫فتادم زین حدیث اندر گمانی‬ ‫همه از دست دل فریاد کردند‬
‫ندیدم هیچ خالی زو مکانی‬ ‫ز عقل خود سفر کردم سوی دل‬
‫همی گردد به سان ترجمانی‬ ‫میان عارف و معروف این دل‬
‫چه داند قدر دل هر بی روانی‬ ‫خداوندان دل دانند دل چیست‬
‫نیابی از فلنی و فلنی‬ ‫ز درگاه خدا یابی دل و بس‬
‫شهید هر نشان و بی نشانی‬ ‫نیابی دل جز از جبار عالم‬

‫‪2723‬‬
‫منصوبه یار باوفا دیدی‬ ‫دیدی که چه کرد یار ما دیدی‬
‫آن چشمه زندگی کجا دیدی‬ ‫زین نوع که مات کرد دل ها را‬
‫مقلوب گری چو او که را دیدی‬ ‫در صورت مات برد می بخشد‬
‫کز عشق هزار دلگشا دیدی‬ ‫ای بسته بند عشق حقستت‬
‫برخور ز وفا اگر جفا دیدی‬ ‫بستان باغی اگر گلی دادی‬
‫زان بحر گهر تو کهربا دیدی‬ ‫از بستانش سر خر است این تن‬
‫آن بود عصا و اژدها دیدی‬ ‫از فرعونی چو احولی دادت‬
‫صد برگ فشان از آن عصا دیدی‬ ‫امروز چو موسیت مداوا کرد‬
‫آن را تو ز سادگی عطا دیدی‬ ‫صیاد جهان فشاند شه دانه‬
‫دام و دغل و فن و دغا دیدی‬ ‫چون مرغ سلیم سوی او رفتی‬
‫تا لطف و عنایت خدا دیدی‬ ‫بازت بخرید لطف نجینا‬
‫ز ال عطای اشتری دیدی‬ ‫در طالع مه چو مشتری گشتی‬
‫این بستگی و گشاد را دیدی‬ ‫چندان کرث که در عدد ناید‬
‫چشمت بگشاد توتیا دیدی‬ ‫تا آخر کار آن ولی نعمت‬
‫عشرت گه خاص اولیا دیدی‬ ‫از چشمه سلسبیل می خوردی‬
‫جولنگه عرصه هوا دیدی‬ ‫چون دعوت اشربوا پری دادت‬
‫بر قاف پریدن هما دیدی‬ ‫وآنگه ز هوا به سوی هو رفتی‬
‫از کیف و چگونگی جدا دیدی‬ ‫پرواز همای کبریایی را‬
‫کز وی تو اجابت دعا دیدی‬ ‫باقیش مجیب هر دعا گوید‬

‫‪2724‬‬
‫هر بار چو جان به کار می آیی‬ ‫روز ار دو هزار بار می آیی‬
‫در عالم چون بهار می آیی‬ ‫از بهر حیات و زنده کردن تو‬
‫چون شکر قندوار می آیی‬ ‫عشاق همه شدند حلوایی‬
‫کز مجلس اختیار می آیی‬ ‫می درده و اختیار ما بستان‬
‫آن را که تو در کنار می آیی‬ ‫از خلق جهان کناره می گیرد‬
‫کز حضرت کردگار می آیی‬ ‫خاموش به حضرت تو اولیتر‬
‫کز عالم پایدار می آیی‬ ‫دیدیم تو را ز دست ما رفتیم‬
‫وی شیر ز مرغزار می آیی‬ ‫ای مرغ ز طاق عرش می پری‬
‫وی موج چه بی قرار می آیی‬ ‫ای بحر محیط سخت می جوشی‬

‫‪2725‬‬
‫تا دل نشود سقیم و سودایی‬ ‫مندیش از آن بت مسیحایی‬
‫مندیش از آن جمال و زیبایی‬ ‫لحول کن و ره سلمت گیر‬
‫چون نیست از او دمی شکیبایی‬ ‫فرصت ز کجا که تا کنی لحول‬
‫یا طوطی روح از شکرخایی‬ ‫ماهی ز کجا شکیبد از دریا‬
‫زان زلف مشوش چلیپایی‬ ‫چون دین نشود مشوش و ایمان‬
‫بگرفته عقول بادپیمایی‬ ‫اخگر شده دل در آتش رویش‬
‫کز جا برمد صفات بی جایی‬ ‫دل با دو جهان چراست بیگانه‬
‫چون خو کردی که ژاژ می خایی‬ ‫ای تن تو و تره زار این عالم‬
‫می ناز بدین که عالم آرایی‬ ‫ای عقل برو مشاطگی می کن‬
‫با حفصی اگر چه کارافزایی‬ ‫بگرفته معلمی در این مکتب‬
‫دستور نه تا لبی بیالیی‬ ‫ای بر لب بحر همچو بوتیمار‬
‫با تشنه دلن نمای سقایی‬ ‫این ها همه رفت ساقیا برخیز‬
‫سلطان چه کند شهی و مولیی‬ ‫مشرق چه کند چراغ افروزی‬
‫چون دود سیاه را تو بزدایی‬ ‫مصقول شود چو چهره گردون‬
‫کز وی آموخت باده صهبایی‬ ‫درده تو شراب جان فزایی را‬
‫جان عارف گرفت یکتایی‬ ‫یکتا عیشی است و عشرتی کز وی‬
‫بی عقبه ل شده است الیی‬ ‫از دست تو هر که را دهد این دست‬
‫از دور به مست خویش بنمایی‬ ‫ای شاد دمی که آن صراحی را‬
‫خاک تن من نمود مینایی‬ ‫چون گوهر می بتافت بر خاکم‬
‫رمزی دو بگویم ار بفرمایی‬ ‫دریای صفات عشق می جوشد‬
‫من دانم و یار من به تنهایی‬ ‫ور نی بهلم ستیر و بربسته‬
‫صفراشکن هزار صفرایی‬ ‫زین بگذشتم بیار حمرا را‬
‫وین هندوی شب رهد ز للیی‬ ‫تا روز رهد ز غصه روزی‬
‫کاندر پیکار قال می آیی‬ ‫در حال مگر درت فروبسته ست‬

‫‪2726‬‬
‫وی دل ز فراق خون نگشتی‬

You might also like