Professional Documents
Culture Documents
--------------------------------------------------------
1
ای آتشی افروخته ،در بیشه ی اندیشه ای رستخیز ناگهان ،وی رحمت بی منتها
ها
بر مستمندان آمدی ،چون بخشش و امروز خندان آمدی ،مفتاح زندان آمدی
فضل خدا
مطلب تویی طالب تویی ،هم منتها هم خورشید را حاجب تویی ،اومید را واجب تویی
مبتدا
هم خویش حاجت خواسته ،هم در سینه ها برخاسته ،اندیشه را آراسته
خویشتن کرده روا
باقی بهانه ست و دغل ،کاین علت آمد ای روح بخش بی بَدَل ،وی لذت علم و عمل
وآن دوا
گه مست حورالعین شده ،گه مست نان ما زان دغل کژ بین شده ،با بی گنه در کین شده
و شوربا
کز بهر نان و بقل را ،چندین نشاید این سُکر بین هل عقل را ،وین نقل بین هل نقل را
ماجرا
و اندر میان جنگ افکنی ،فی تدبیر صدرنگ افکنی ،بر روم و بر زنگ افکنی
اصطناع ل یری
جان رب خلصنی زنان ،وال که میمال پنهان گوش جان ،مینه بهانه بر کسان
لغست ای کیا
کاغذ بنه بشکن قلم ،ساقی درآمد، خامش که بس مستعجلم ،رفتم سوی پای علم
الصل
2
در حلقه سودای تو روحانیان را حال ای طایران قدس را عشقت فزوده بال ها
ها
در دیده های غیب بین ،هر دم ز تو در "ل احب الفلین" ،پاکی ز صورت ها یقین
تمثال ها
ماهت نخوانم ،ای فزون از ماه ها و افلک از تو سرنگون ،خاک از تو چون دریای خون
سال ها
یک قطره خونی یافته ،از فضلت این کوه از غمت بشکافته ،وآن غم به دل درتافته
افضال ها
دانی سران را هم بود ،اندر تبع دنبال ای سروران را تو سند ،بشمار ما را زان عدد
ها
با نقد تو جان کاسدی ،پامال گشته مال سازی ز خاکی سیدی ،بر وی فرشته حاسدی
ها
آن کو چنین شد حال او ،بر روی آن کو تو باشی بال او ،ای رفعت و اجلل او
دارد خال ها
صرافِ ـزرـ ـهمـ ـمینهد،ـ ـجوـ ـبرـ ـسر گیرم که خارم ،خار بَد ،خار از پی گـُل میزهد
مثقال ها
قالی بُدست این حال ها ،حالی بُدست فکری بُدست افعال ها ،خاکی بُدست این مال ها
این قال ها
عشقی و شکری با گله ،آرام با زلزال آغاز عالم غلغله ،پایان عالم زلزله
ها
فال وصال آرد سبق ،کان عشق زد توقیع شمس آمد شفق ،طغرای دولت عشق حق
این فال ها
چون مه منور خرقه ها ،چون گل از رحمة للعالمین ،اقبال درویشان ببین
معطر شال ها
او صد دلیل آورده و ،ما کرده عشق امر کل ،ما رقعه ای ،او قلزم و ما جرعه ای
استدلل ها
از عشق گشته دال الف ،بی عشق از عشق گردون مؤتلف ،بی عشق اختر منخسف
الف چون دال ها
جان را از او خالی مکن ،تا بردهد آب حیات آمد سخن ،کاید ز علم من لدُن
اعمال ها
بر اهل صورت شد سخن ،تفصیل ها، بر اهل معنی شد سخن ،اجمال ها ،تفصیل ها
اجمال ها
کز ذوق شعر آخر شتر ،خوش میکشد گر شعرها گفتند پُر ،پُر به بود دریا ز دُر
ترحال ها
3
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها
چندین جفا
زان سوی او چندان نعم زین سوی تو زان سوی او چندان کرم زین سو خلف و بیش و کم
چندین خطا
زان سوی او چندان کشش چندان زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد
چشش چندان عطا
چندین کشش از بهر چه تا دررسی چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود
در اولیا
آن دم تو را او می کشد تا وارهاند مر از بد پشیمان می شوی ال گویان می شوی
تو را
آن لحظه ترساننده را با خود نمی بینی از جرم ترسان می شوی وز چاره پرسان می شوی
چرا
گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در گر چشم تو بربست او چون مهره ای در دست او
هوا
گاهی نهد در جان تو نور خیال گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن
مصطفی
یا بگذرد یا بشکند کشتی در این این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان
گرداب ها
کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان
صدا
چون شد ز حد از آسمان آمد بانک شعیب و ناله اش وان اشک همچون ژاله اش
سحرگاهش ندا
فردوس خواهی دادمت خامش رها کن گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت
این دعا
گر هفت بحر آتش شود من درروم گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان
بهر لقا
من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم
مرا
من سوختم زین رنگ و بو کو فر جنت مرا بی روی او هم دوزخست و هم عدو
انوار بقا
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری
بکا
هر جزو من چشمی شود کی غم گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
خورم من از عمی
تا کور گردد آن بصر کو نیست لیق ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
دوست را
یار یکی انبان خون یار یکی شمس اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود
ضیا
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد
بهر ل
پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی
دغا
یا رب خرش را مرگ ده تا او شود گفتا که من خربنده ام پس بایزیدش گفت رو
بنده خدا
4
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما
ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
انگور ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
دود ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
دستار ما
وز آتش سودای دل ای وای دل ای در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل
وای ما
5
آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا
بدر اندر قبا
از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش از سرو گویم یا چمن از لله گویم یا سمن
صبا
بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده
فتی
ای فرخ پیروز من از روی آن شمس در آتش و در سوز من شب می برم تا روز من
الضحی
خود را زمین برمی زنم زان پیش کو بر گرد ماهش می تنم بی لب سلمش می کنم
گوید صل
هم درد و داغ عالمی چون پا نهی گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی
اندر جفا
خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو
بیا
غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
چشم ما
خوابت که می بندد چنین اندر صباح ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد
و در مسا
وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
ماجرا
من دوش نام دیگرت کردم که درد بی ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی
دوا
گندم فرست ای جان که تا خیره ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو
نگردد آسیا
بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می گوی و بس
ربنا
6
زیرا نمی دانی شدن همرنگ ما بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما
همرنگ ما
سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر از حمله های جند او وز زخم های تند او
چنگ ما
بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی
ما
چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما زین باده می خواهی برو اول تنک چون شیشه شو
بر سنگ ما
از دل فراخی ها برد دلتنگ ما دلتنگ هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد
ما
بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما بس جره ها در جو زند بس بربط شش تو زند
سرهنگ ما
با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن
جنگ ما
گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر
زنگ ما
تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما
گنگ ما
7
باشد که بگشایی دری گویی که بنشسته ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا
برخیز اندرآ
ای صد هزاران مرحمت بر روی غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت
خوبت دایما
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران
بقا
صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلک عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند
و خل
خورشید را درکش به جل ای ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کل
شهسوار هل اتی
چون نام رویت می برم دل می رود امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
وال ز جا
کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو
ادا
ای کاشکی درخوابمی در خواب گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی
بنمودی لقا
زیرا که سرمست و خوشم زان چشم ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم
مست دلربا
خون جگر پیچیده بین بر گردن و افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین
روی و قفا
سنگ و کلوخی باشد او او را چرا آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگو
خواهم بل
ای شاه و سلطان بشر ل تبل نفسا رنج و بلیی زین بتر کز تو بود جان بی خبر
بالعمی
از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا جان ها چو سیلبی روان تا ساحل دریای جان
الحمدل گوید آن وین آه و ل حول و سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره
ل
بر بندگان خود را زده باری کرم ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده
باری عطا
وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را
پیش از حیا
زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی
نوا
رقصان شده در نیستان یعنی تعز من نی ها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر
تشا
دف گفت می زن بر رخم تا روی من بد بی تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این
یابد بها
تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن
این دم قضا
وال نگویم بعد از این هشیار شرحت حیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنین
ای خدا
یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو
ماجرا
8
صد جان برافشانم بر او گویم هنییا جز وی چه باشد کز اجل اندررباید کل ما
مرحبا
صبر و قرارم برده ای ای میزبان رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بی چون شوم
زودتر بیا
گه شیرخواره می بری گه می کشانی از مه ستاره می بری تو پاره پاره می بری
دایه را
من که کشم که کی کشم زین کاهدان دارم دلی همچون جهان تا می کشد کوه گران
واخر مرا
من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا گر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد
زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او
زان جا به سوی مه رود نی در دکان نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی
نانبا
خاموش کن تا نشنود این قصه را باد با عقل خود گر جفتمی من گفتنی ها گفتمی
هوا
9
آن جام جان افزای را برریز بر جان من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
ساقیا
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
ساقیا
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
ساقیا
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
ساقیا
چون مست گردد پیر ده رو سوی اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
مستان ساقیا
ور شرم داری یک قدح بر شرم رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا
افشان ساقیا
تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا
ساقیا
10
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
با
استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر بر خوان شیران یک شبی بوزینه ای همراه شد
از کجا
آخر چه گستاخی است این وال خطا بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون می چکد
وال خطا
تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان
پنجه را
بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد
اژدها
گر هست آتش ذره ای آن ذره دارد نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد
شعله ها
همچون جهان فانیم ظاهر خوش و شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من
باطن بل
11
هین زهره را کالیوه کن زان نغمه ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا
های جان فزا
با چهره ای چون زعفران با چشم تر دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا
آید گوا
که داد ده ما را ز غم کو گشت در غم جمله را نالن کند تا مرد و زن افغان کند
ظلم اژدها
تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم
خوش صدا
ارواح را فرهاد کن در عشق آن ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن
شیرین لقا
دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی
خدا
هین از نسیم باد جان که را ز گندم ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته
کن جدا
تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود
سما
در گوش یک باران خوش موقوف این دانه های نازنین محبوس مانده در زمین
یک باد صبا
پا بود اکنون سر شود که بود اکنون تا کار جان چون زر شود با دلبران هم بر شود
کهربا
سری که نفکندست کس در گوش خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی
اخوان صفا
12
ای از تو آبستن چمن و ای از تو ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
خندان باغ ها
ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
کجا
پیراهن یوسف بود یا خود روان ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش
مصطفی
بر سینه ها سیناستی بر جان هایی ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
جان فزا
ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش
مه چاکر تو را
13
کای گل گریز اندر شکر چون گشتی ای باد بی آرام ما با گل بگو پیغام ما
از گلشن جدا
شکر خوش و گل هم خوش و از هر ای گل ز اصل شکری تو با شکر لیقتری
دو شیرینتر وفا
در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده
از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر
از کجا
بر آسمان رو از زمین منزل به منزل با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین
تا لقا
بستان به بستان می روی آن جا که در سر خلقان می روی در راه پنهان می روی
خیزد نقش ها
کامد پیامت زان سری پرها بنه بی پر ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می پری
بیا
زان جامه ها بدریده ای ای کربز ای گل تو این ها دیده ای زان بر جهان خندیده ای
لعلین قبا
کای هر که خواهد نردبان تا جان گل های پار از آسمان نعره زنان در گلستان
سپارد در بل
از شیشه گلبگر چون روح از آن هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی ره چون عرق
جام سما
بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما
الصل
ای بود ما آهن صفت وی لطف حق از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما
آهن ربا
ما را نمی خواهد مگر خواهم شما را آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر
بی شما
با کس نیارم گفت من آن ها که می هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن
گویی مرا
بی حرف و صوت و رنگ و بو بی ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو
شمس کی تابد ضیا
14
افتاده در غرقابه ای تا خود که داند ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
آشنا
مرغان آبی را چه غم تا غم خورد گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغ هوا
زان سان که ماهی را بود دریا و ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
طوفان جان فزا
ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده
عصا
سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما این باد اندر هر سری سودای دیگر می پزد
امروز می در می دهد تا برکند از ما دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله
قبا
خوش خوش کشانم می بری آخر ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
نگویی تا کجا
خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
سوی فنا
هر دم تجلی می رسد برمی شکافد عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
کوه را
یک پاره گوهر می شود یک پاره لعل یک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شود
و کهربا
ای که چه باد خورده ای ما مست ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
گشتیم از صدا
گر برده ایم انگور تو تو برده ای ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده ای
انبان ما
15
باخویش کن بی خویش را چیزی بده ای نوش کرده نیش را بی خویش کن باخویش را
درویش را
بر زهر زن تریاق را چیزی بده تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را
درویش را
ما را تو کن همراه خود چیزی بده با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود
درویش را
با ما چه همره می کنی چیزی بده چون جلوه مه می کنی وز عشق آگه می کنی
درویش را
نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان
درویش را
هم راز و هم محرم تویی چیزی بده هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی
درویش را
خار از تو نسرین می شود چیزی بده تلخ از تو شیرین می شود کفر از تو چون دین می شود
درویش را
سلطان سلطانان من چیزی بده جان من و جانان من کفر من و ایمان من
درویش را
منگر به تن بنگر به من چیزی بده ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن
درویش را
بر عشق جان افشان کنم چیزی بده امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولن کنم
درویش را
وین کار را یک سون کنم چیزی بده امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم
درویش را
خود را بگو تو چیستی چیزی بده تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی
درویش را
تو محتشم او محتشم چیزی بده جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم
درویش را
16
ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا
یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد
بیا
گاوی خدایی می کند از سینه سینا بیا ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت
در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم
بیا
زان طره ای اندرهمت ای سر ارسلنا چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت
بیا
ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق
دل داده ام دیر است من تا جان دهم ای جان تو و جان ها چو تن بی جان چه ارزد خود بدن
جانا بیا
اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا تا برده ای دل را گرو شد کشت جانم در درو
بیا
اندر دل بیچاره ام چون غیر تو شد ل ای تو دوا و چاره ام نور دل صدپاره ام
بیا
دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش نشناختم قدر تو من تا چرخ می گوید ز فن
خارا بیا
کس نیست شاها محرمت در قرب او ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت
ادنی بیا
ای آب و ای آتش بیا ای در و ای ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا
دریا بیا
تبریز چون عرش مکین از مسجد مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح المین
اقصی بیا
17
جان گفت ای نادی خوش اهل و سهل آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصل
مرحبا
یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا
هل اتی
آخر کجا می خوانیم گفتا برون از ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما
جان و جا
بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران
عل
دل بر غریبی می نهی این کی بود تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی
شرط وفا
آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده
دغا
چون برنمی گردد سرت چون دل نمی این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله
جوشد تو را
ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته بانگ شتربان و جرس می نشنود از پیش و پس
گوش ما
نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی هوش ما
ای گدا
18
انا فتحنا الصل بازآ ز بام از در درآ ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما
این جان سرگردان من از گردش این ای بحر پرمرجان من وال سبک شد جان من
آسیا
اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله
بهر خدا
از چون مگو بی چون برو زیرا که نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو
جان را نیست جا
گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلک شد
فنا
چون عشق را سرفتنه ای پیش تو آید از سر دل بیرون نه ای بنمای رو کایینه ای
فتنه ها
بنگر که در خون می روی آخر گویی مرا چون می روی گستاخ و افزون می روی
نگویی تا کجا
می غلط در سودای دل تا بحر یفعل گفتم کز آتش های دل بر روی مفرش های دل
ما یشا
بر دل خیالی می دود یعنی به اصل هر دم رسولی می رسد جان را گریبان می کشد
خود بیا
نعره زنان کان اصل کو جامه دران دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو
اندر وفا
19
می شد روان بر آسمان همچون روان امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را
مصطفی
از تابش او آب و گل افزون ز آتش خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل
در ضیا
گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان
پا
چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی
هین بیا
بر آسمان پران شوی هر صبحدم بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را
همچون دعا
20
می دان که دود گولخن هرگز نیاید بر چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را
سما
کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان
ضیا
با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر
و غزا
ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن
آید قبا
بس برطپیدند و نشد درمان نبود ال پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان
رضا
سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن
دغا
سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن آن مار ابله خویش را بر خار می زد دم به دم
بر خارها
گر صبر کردی یک زمان رستی از بی صبر بود و بی حیل خود را بکشت او از عجل
او آن بدلقا
ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا بر خارپشت هر بل خود را مزن تو هم هل
ضاق الفضا
ای همنشین صابران افرغ علینا فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین
صبرنا
مر صابران را می رسان هر دم رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر
سلمی نو ز ما
21
از زعفران روی من رو می بگردانی جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را
چرا
یا قوت صبرش بده در یفعل ال ما یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن
یشا
بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم
راه را
کی ذره ها پیدا شود بی شعشعه شمس هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو
الضحی
بی عصمت تو کی رود شیطان بل بی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یی
حول و ل
تا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در نی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخیی
دوا
بی تو کجا جنبد رگی در دست و پای امرت نغرد کی رود خورشید در برج اسد
پارسا
در سنگ سقایی نهی در برق میرنده در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی
وفا
زان سیلشان کی واخرد جز مشتری سیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خرد
هل اتی
وی کوفته هر سو دهل کای جان ای جان جان جزو و کل وی حله بخش باغ و گل
حیران الصل
آن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیا هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا
آن کت دهد طال بقا او را سزد طال زان سو که فهمت می رسد باید که فهم آن سو رود
بقا
هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند
دعا
در باد دم اندر دهن تا خوش بگویی هم ری و بی و نون را کردست مقرون با الف
ربنا
ز آب تو چرخی می زنم مانند چرخ لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم
آسیا
کاستون قوت ماست او یا کسب و کار هرگز نداند آسیا مقصود گردش های خود
نانبا
حق آب را بسته کند او هم نمی جنبد آبیش گردان می کند او نیز چرخی می زند
ز جا
تا گوید او که گفت او هرگز بننماید خامش که این گفتار ما می پرد از اسرار ما
قفا
22
تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ چندان بنالم ناله ها چندان برآرم رنگ ها
ها
در هر قدم می بگذرد زان سوی جان بر مرکب عشق تو دل می راند و این مرکبش
فرسنگ ها
تا بر سر سنگین دلن از عرش بارد بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی
سنگ ها
کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند
ننگ ها
آن سو هزاران جان ز مه چون گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان
اختران آونگ ها
تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند
ها
هر عقل زیرا رسته شد در سبزه اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می شود
زارت بنگ ها
زین رو دو صد سرو روان خم شد ز زین رو همی بینم کسان نالن چو نی وز دل تهی
غم چون چنگ ها
زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان
گنگ ها
تا دانش بی حد تو پیدا کند فرهنگ ها اشکستگان را جان ها بستست بر اومید تو
تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو
جنگ ها
پیدا شود در هر جگر در سلسله تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر
آهنگ ها
هر ذره انگیزنده ای هر موی چون وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود
سرهنگ ها
23
کز چشم من دریای خون جوشان شد چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها
از جور و جفا
ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون
جوش را
اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما
و سنا
شد حرف ها چون مور هم سوی از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم
سلیمان لبه را
در تو را جان ها صدف باغ تو را کای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف
جان ها گیا
در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده
ما
ما دیدبان آن صفت با این همه عیب ما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفت
عما
در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو تو یاد کن الطاف خود در سابق ال الصمد
سرا
در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم
در سما
کو خورده باشد باده ها زان خسرو آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا
میمون لقا
آن را که دید او آن قمر در خوبی و ای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر
حسن و بها
در فرقت آن شاه خوش بی کبر با صد ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش
کبریا
در راه شاهنشاه کن در سوی تبریز ای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کن
صفا
تو بازگرد از خویش و رو سوی ای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو
شهنشاه بقا
گشته رهی صد آصفش واله سلیمان ای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفش
در ول
از ترس کو را آن عل کمتر شود از وانگه سلیمان زان ول لرزان ز مکر ابتل
رشک ها
بربوده از وی مکرمت کرده به ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت
ملکش اقتضا
دیو و پری را پای مرد ترتیب کرد آن چون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کرد
پادشا
زان باغ ها آفل شده بی بر شده هم بی تا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شده
نوا
کو را ز عشق آن سری مشغول زد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پری
کردند از قضا
در منع او گفتا که نه عالم مسوز ای زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مه
مجتبا
تبریز را از وعده ای کارزد به این از شه چو دید او مژده ای آورد در حین سجده ای
هر دو سرا
24
خون بارد این چشمان که تا بینم من چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را
آن گلزار را
دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم
را
کز وی بخیزد در درون رحمی ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون
نگارین یار را
کی داند آخر آب و گل دلخواه آن چون نور آن شمع چگل می درنیابد جان و دل
عیار را
این دام و دانه کی کشد عنقای خوش جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد
منقار را
ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس
تار را
کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار کو آن مسیح خوش دمی بی واسطه مریم یمی
را
کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی
را
عیسی علمت ها ز تو وصل قیامت تن را سلمت ها ز تو جان را قیامت ها ز تو
وار را
آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد
خار را
لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لیقی
را
صد که حمایل کاه را صد درد دردی شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را
خوار را
وز شاه جان حاصل شده جان ها در بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده
او دیوار را
منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون
را
یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند
را
گاهی که گویی نام او لزم شمر مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او
تکرار را
پرنور چون عرش مکین کو رشک عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین
شد انوار را
کان ناطق روح المین بگشاید آن ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین
اسرار را
در پرده منکر ببین آن پرده در پاکی بی مهر و کین در بزم عشق او نشین
صدمسمار را
25
ای قد مه از رشک تو چون آسمان من دی نگفتم مر تو را کای بی نظیر خوش لقا
گشته دوتا
هم یوسف کنعان شدی هم فر نور امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی
مصطفی
فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری
فنا
فردا ملک بی هش شود هم عرش امشب غنیمت دارمت باشم غلم و چاکرت
بشکافد قبا
زین پشگان پر کی زند چونک ندارد ناگه برآید صرصری نی بام ماند نه دری
پیل پا
هر ذره ای خندان شود در فر آن باز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرش
شمس الضحی
صد ذرگی دلربا کان ها نبودش ز تعلیم گیرد ذره ها زان آفتاب خوش لقا
ابتدا
26
کاخر چو دردی بر زمین تا چند می هر لحظه وحی آسمان آید به سر جان ها
باشی برآ
آنگه رود بالی خم کان درد او یابد هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود
صفا
تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود
دوا
چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر
ضیا
از نور تو روشن شود هم این سرا هم گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری
آن سرا
خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک
گیرد هوا
وز بهر این صیقل سحر در می دمد باد شمالی می وزد کز وی هوا صافی شود
باد صبا
گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل می زند
آید فنا
نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لمکان
چرا
تو باز شاهی بازپر سوی صفیر پادشا ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر
27
با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا
القضا
تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده جباروار و زفت او دامن کشان می رفت او
عشق را
می آید از قبضه قضا بر پر او تیر بل بس مرغ پران بر هوا از دام ها فرد و جدا
مست خداوندی خود کشتی گرفتی با ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی
خدا
همیان او پرسیم و زر گوشش پر از بر آسمان ها برده سر وز سرنبشت او بی خبر
طال بقا
وز لورکند شاعران وز دمدمه هر از بوسه ها بر دست او وز سجده ها بر پای او
ژاژخا
از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر باشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتی
گدا
از مال و ملک دیگری مردی کجا بدهد درم ها در کرم او نافریدست آن درم
باشد سخا
موری بده ماری شده وان مار گشته فرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شده
اژدها
کو اژدها را می خورد چون افکند عشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی
موسی عصا
تیری زدش کز زخم او همچون کمانی بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمین
شد دوتا
خرخرکنان چون صرعیان در در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران
غرغره مرگ و فنا
خویشان او نوحه کنان بر وی چو رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده
اصحاب عزا
اشکسته گردن آمده در یارب و در فرعون و نمرودی بده انی انا ال می زده
ربنا
جز غمزه غمازه ای شکرلبی شیرین او زعفرانی کرده رو زخمی نه بر اندام او
لقا
او بی وفاتر یا جهان او محتجبتر یا تیرش عجبتر یا کمان چشمش تهیتر یا دهان
هما
از قفل و زنجیر نهان هین گوش ها اکنون بگویم سر جان در امتحان عاشقان
را برگشا
مخلص نباشد هوش را جز یفعل ال کی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش را
ما یشا
نالن ز عشق عایشه کابیض عینی من این خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشه
بکا
مقت الحیوه فقدکم عودوا الینا بالرضا انا هلکنا بعدکم یا ویلنا من بعدکم
و القلب منکم ممتحن فی وسط نیران العقل فیکم مرتهن هل من صدا یشفی الحزن
النوی
دل ها شکستی تو بسی بر پای تو آمد ای خواجه با دست و پا پایت شکستست از قضا
جزا
عشق مجازی را گذر بر عشق حقست این از عنایت ها شمر کز کوی عشق آمد ضرر
انتها
تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غازی به دست پور خود شمشیر چوبین می دهد
غزا
آن عشق با رحمان شود چون آخر آید عشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود
ابتل
شد آخر آن عشق خدا می کرد بر عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سال ها
یوسف قفا
بدریده شد از جذب او برعکس حال بگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنش
ابتدا
گفتا بسی زین ها کند تقلیب عشق گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من
کبریا
ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند
قبله دعا
من مغلطه خواهم زدن این جا روا باریک شد این جا سخن دم می نگنجد در دهن
باشد دغا
رمال بر خاکی زند نقش صوابی یا او می زند من کیستم من صورتم خاکیستم
خطا
عشق آتش اندر ریش زد ما را رها این را رها کن خواجه را بنگر که می گوید مرا
کردی چرا
تا من در این آخرزمان حال تو گویم ای خواجه صاحب قدم گر رفتم اینک آمدم
برمل
از بحر قلزم قطره ای زین بی نهایت آخر چه گوید غره ای جز ز آفتابی ذره ای
ماجرا
ز انبار کف گندمی عرضه کنند اندر چون قطره ای بنمایدت باقیش معلوم آیدت
شرا
دانیش و دانی چون شود چون کفی چو دیدی باقیش نادیده خود می دانیش
بازگردد ز آسیا
بنگر چگونه گندمی وانگه به طاحون هستی تو انبار کهن دستی در این انبار کن
بر هل
آن جا همین خواهی بدن گر گندمی هست آن جهان چون آسیا هست آن جهان چون خرمنی
گر لوبیا
کو نیم کاره می کند تعجیل می گوید رو ترک این گو ای مصر آن خواجه را بین منتظر
صل
در خاک و خون افتاده ای بیچاره وار ای خواجه تو چونی بگو خسته در این پرفتنه کو
و مبتل
شد ریخته خود خون من تا این نباشد گفت الغیاث ای مسلمین دل ها نگهدارید هین
بر شما
با سینه پرغل و غش بسیار گفتم من عاشقان را در تبش بسیار کردم سرزنش
ناسزا
هماز را لماز را جز چاشنی نبود دوا ویل لکل همزه بهر زبان بد بود
کهگل در آن سوراخ زن کزدم منه بر کی آن دهان مردم است سوراخ مار و کژدم است
اقربا
مر سنگ را زر نام کن شکر لقب نه در عشق ترک کام کن ترک حبوب و دام کن
بر جفا
28
سرمه کش چشمان ما ای چشم جان ای شاه جسم و جان ما خندان کن دندان ما
را توتیا
چون دیدمت می گفت دل جاء القضا ای مه ز اجللت خجل عشقت ز خون ما بحل
جاء القضا
گه خوانیش سوی طرب گه رانیش ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو
سوی بل
گه جانب شهر بقا گه جانب دشت فنا گه جانب خوابش کشی گه سوی اسبابش کشی
گه خدمت لیلی کند گه مست و مجنون گه شکر آن مولی کند گه آه واویلی کند
خدا
گه عاشق کنج خل گه عاشق رو و جان را تو پیدا کرده ای مجنون و شیدا کرده ای
ریا
گه خویش را قیصر کند گه دلق پوشد گه قصد تاج زر کند گه خاک ها بر سر کند
چون گدا
گه زهر روید گه شکر گه درد روید طرفه درخت آمد کز او گه سیب روید گه کدو
گه دوا
گه باده های لعل گون گه شیر و گه جویی عجایب کاندرون گه آب رانی گاه خون
شهد شفا
گه فضل ها حاصل کند گه جمله را گه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکند
روبد بل
گه دشمن بدرگ شود گه والدین و روزی محمدبک شود روزی پلنگ و سگ شود
اقربا
گاهی دهلزن گه دهل تا می خورد گه خار گردد گاه گل گه سرکه گردد گاه مل
زخم عصا
این سوش کش آن سوش کش چون گه عاشق این پنج و شش گه طالب جان های خوش
اشتری گم کرده جا
گه چون مسیح و کشت نو بالروان گاهی چو چه کن پست رو مانند قارون سوی گو
سوی عل
شیاد ما شیدا شود یک رنگ چون تا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهد
شمس الضحی
بحرش بود گور و کفن جز بحر را چون ماهیان بحرش سکن بحرش بود باغ و وطن
داند وبا
در صبغه ال رو نهد تا یفعل ال ما زین رنگ ها مفرد شود در خنب عیسی دررود
یشا
رست از برو رست از بیا چون سنگ رست از وقاحت وز حیا وز دور وز نقلن جا
زیر آسیا
نلحق بکم اعقابکم هذا مکافات الول انا فتحنا بابکم ل تهجروا اصحابکم
مما شکرتم ربکم و الشکر جرار انا شددنا جنبکم انا غفرنا ذنبکم
الرضا
باب البیان مغلق قل صمتنا اولی بنا مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
29
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا ای از ورای پرده ها تاب تو تابستان ما
بستان ما
تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا
ما
انگور گردد غوره ها تا پخته گردد تا سبزه گردد شوره ها تا روضه گردد گورها
نان ما
آخر ببین کاین آب و گل چون بست ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل
گرد جان ما
تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها
ما
تا ره بری سوی احد جان را از این ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد
زندان ما
روزی غریب و بوالعجب ای صبح در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب
نورافشان ما
سلطان کنی بی بهره را شاباش ای گوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره را
سلطان ما
کو گوش هوش آورد تو تا بشنود کو دیده ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو
برهان ما
نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر
ما
ریحان به ریحان گل به گل از حبس آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل
خارستان ما
30
چون اشک غمخواران ما در هجر ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما
دلداران ما
زیرا که داری رشک ها بر ماه ای چشم ابر این اشک ها می ریز همچون مشک ها
رخساران ما
کز لبه و گریه پدر رستند بیماران ما این ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگر
رطل گران هم حق دهد بهر ابر گران چون داد حق از بهر لب خشکان ما
سبکساران ما
زین بی نوایی می کشند از عشق بر خاک و دشت بی نوا گوهرفشان کرد آسمان
طراران ما
بشکفته روی یوسفان از اشک این ابر چون یعقوب من وان گل چو یوسف در چمن
افشاران ما
وز مال و نعمت پر شود کف های یک قطره اش گوهر شود یک قطره اش عبهر شود
کف خاران ما
زیرا که بر ریق از پگه خوردند باغ و گلستان ملی اشکوفه می کردند دی
خماران ما
تا بازآیند این طرف از غیب هشیاران بربند لب همچون صدف مستی میا در پیش صف
ما
31
سور و عروسی را خدا ببرید بر بادا مبارک در جهان سور و عروسی های ما
بالی ما
هر شب عروسیی دگر از شاه خوش زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شکر
سیمای ما
ان الهموم اخرجت در دولت مولی ما ان القلوب فرجت ان النفوس زوجت
داماد خوبان می شوی ای خوب بسم ال امشب بر نوی سوی عروسی می روی
شهرآرای ما
خوش می جهی در جوی ما ای جوی خوش می روی در کوی ما خوش می خرامی سوی ما
و ای جویای ما
خوش می بری کف های ما ای خوش می روی بر رای ما خوش می گشایی پای ما
یوسف زیبای ما
پای تصرف را بنه بر جان خون از تو جفا کردن روا وز ما وفا جستن خطا
پالی ما
وین استخوان را هم بکش هدیه بر ای جان جان جان را بکش تا حضرت جانان ما
عنقای ما
در دولت شاه جهان آن شاه جان رقصی کنید ای عارفان چرخی زنید ای منصفان
افزای ما
کامشب بود دف و دهل نیکوترین در گردن افکنده دهل در گردک نسرین و گل
کالی ما
بگرفته ساغر می کشد حمرای ما خاموش کامشب زهره شد ساقی به پیمانه و به مد
حمرای ما
در غیب پیش غیبدان از شوق وال که این دم صوفیان بستند از شادی میان
استسقای ما
قومی مبارز چون سنان خون خوار قومی چو دریا کف زنان چون موج ها سجده کنان
چون اجزای ما
این نادره که می پزد حلوای ما حلوای خاموش کامشب مطبخی شاهست از فرخ رخی
ما
32
در خواب غفلت بی خبر زو بوالعلی دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی
و بوالعل
در پیش او می داشتم گفتم که ای شاه زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتم
الصل
جوشیده و صافی چو جان بر آتش گفتا چیست این ای فلن گفتم که خون عاشقان
عشق و ول
از جان و دل نوشش کنم ای باغ گفتا چو تو نوشیده ای در دیگ جان جوشیده ای
اسرار خدا
اندرکشیدش همچو جان کان بود جان آن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من
را جان فزا
می کرد اشارت آسمان کای چشم بد از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج
دور از شما
33
گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجا
کجا
آن عیش بی روپوش را از بند هستی پیش آر نوشانوش را از بیخ برکن هوش را
برگشا
زان سان که اول آمدی ای یفعل ال ما در مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا
یشا
در بی دلی دل بسته بین کاین دل بود دیوانگان جسته بین از بند هستی رسته بین
دام بل
مستش کن و بازش رهان زین گفتن زودتر بیا هین دیر شد دل زین ولیت سیر شد
زوتر بیا
پر ده قدح را تا که من سر را بنشناسم بگشا ز دستم این رسن بربند پای بوالحسن
ز پا
هر لحظه گرمی می کند با بوالعلی و بی ذوق آن جانی که او در ماجرا و گفت و گو
بوالعل
ای تشنگی عشق تو صد همچو ما را نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده
خونبها
پر شد همه شهر این خبر کامروز امروز مهمان توام مست و پریشان توام
عیش است الصل
در سبزه این گولخن همچون خران هر کو بجز حق مشتری جوید نباشد جز خری
جوید چرا
زیرا ز خضرای دمن فرمود دوری می دان که سبزه گولخن گنده کند ریش و دهن
مصطفی
دورم ز کبر و ما و من مست شراب دورم ز خضرای دمن دورم ز حورای چمن
کبریا
ماننده ماه از افق ماننده گل از گیا از دل خیال دلبری برکرد ناگاهان سری
مانند آهن پاره ها در جذبه آهن ربا جمله خیالت جهان پیش خیال او دوان
شمشیرها پیشش سپر خورشید پیشش بد لعل ها پیشش حجر شیران به پیشش گورخر
ذره ها
مانند موسی روح هم افتاد بی هوش عالم چو کوه طور شد هر ذره اش پرنور شد
از لقا
خنبک زنان بر نیستی دستک زنان هر هستییی در وصل خود در وصل اصل اصل خود
اندر نما
کالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح سرسبز و خوش هر تره ای نعره زنان هر ذره ای
الرضا
حارس بدی سلطان شدی تا کی زنی گل کرد بلبل را ندا کای صد چو من پیشت فدا
طال بقا
برقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت ذرات محتاجان شده اندر دعا نالن شده
از دعا
و النار صراف الذهب و النور السلم منهاج الطلب الحلم معراج الطرب
صراف الول
و الوصل تریاق الغشا یا من علی قلبی العشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشا
مشا
و العشق من جلسنا من یدر ما فی الشمس من افراسنا و البدر من حراسنا
راسنا
کل المنی فی جنبه عند التجلی کالهبا یا سایلی عن حبه اکرم به انعم به
و السکر افنی غصتی یا حبذا لی حبذا یا سایلی عن قصتی العشق قسمی حصتی
القلب من ارواحکم فی الدور تمثال الفتح من تفاحکم و الحشر من اصباحکم
الرحا
یا یوسفینا فی البشر جودوا بما ال اریاحکم تجلی البصر یعقوبکم یلقی النظر
اشتری
قدامکم فی یقظه قدام یوسف فی الشمس خرت و القمر نسکا مع الحدی عشر
الکری
یا من لحب او نوی یشکوا مخالیب اصل العطایا دخلنا ذخر البرایا نخلنا
النوی
34
از آسمان آمد ندا کای ماه رویان ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا
الصل
بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان
ما
ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین
باقی درآ
ای هست ما از هست تو در صد ای هفت گردون مست تو ما مهره ای در دست تو
هزاران مرحبا
ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما ای مطرب شیرین نفس هر لحظه می جنبان جرس
زن ای صبا
آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی ای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شکر
وفا
بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب بار دگر آغاز کن آن پرده ها را ساز کن
خوش لقا
ستار شو ستار شو خو گیر از حلم خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور
خدا
35
ای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ما ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما
ما مفلسانیم و تویی صد گنج و صد نک بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ما
دینار ما
ما خفتگانیم و تویی صد دولت بیدار ما کاهلنیم و تویی صد حج و صد پیکار ما
ما
ما بس خرابیم و تویی هم از کرم ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما
معمار ما
سر درمکش منکر مشو تو برده ای من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما
دستار ما
چون هرچ گویی وادهد همچون صدا واپس جوابم داد او نی از توست این کار ما
کهسار ما
زیرا که که را اختیاری نبود ای من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما
مختار ما
36
دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا
تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر
بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی
یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی
بار دگر رقص کنان بی دل و دستار از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان
بیا
ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی
گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو
پخته شد انگور کنون غوره میفشار ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون
بیا
ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو
ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا
مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا
شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا ای مه افروخته رو آب روان در دل جو
چند زنی طبل بیان بی دم و گفتار بیا بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان
37
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
مرا
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرا
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
مرا
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
38
زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل رستم از این نفس و هوا زنده بل مرده بل
خدا
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
پوست بود پوست بود درخور مغز قافیه و مغلطه را گو همه سیلب ببر
شعرا
کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی
رجا
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و بر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قلن
خطا
تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من
خشک چه داند چه بود ترللل ترللل مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر
دیده شود حال من ار چشم شود گوش آینه ام آینه ام مرد مقالت نه ام
شما
چرخ من از رنگ زمین پاکتر از دست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر
چرخ سما
چونک خوش و مست شوم هر عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم
سحری وقت دعا
و آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود
را
چشمه خورشید بود جرعه او را چو از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم
گدا
زانک تو داود دمی من چو کهم رفته من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو
ز جا
39
می نکند محرم جان محرم اسرار مرا آه که آن صدر سرا می ندهد بار مرا
پرسش همچون شکرش کرد گرفتار نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش
مرا
رنگ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو
کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار غرقه جوی کرمم بنده آن صبحدمم
مرا
چند زیانست و گران خرقه و دستار هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود
مرا
هست به معنی چو بود یار وفادار مرا ملکت و اسباب کز این ماه رخان شکرین
شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا دستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه تو را
باده دهد مست کند ساقی خمار مرا نیست کند هست کند بی دل و بی دست کند
شهره مکن فاش مکن بر سر بازار ای دل قلش مکن فتنه و پرخاش مکن
مرا
بر طمع ساختن یار خریدار مرا گر شکند پند مرا زفت کند بند مرا
اصل سبب را بطلب بس شد از آثار بیش مزن دم ز دوی دو دو مگو چون ثنوی
مرا
40
لبه گری می کنمت راه تو زن قافله طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را
را
حامله گر بار نهد جرم منه حامله را مست و خوش و شاد توام حامله داد توام
هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر
را
تازه کن اسلم دمی خواجه رها کن می کشد آن شه رقمی دل به کفش چون قلمی
گله را
آنک بیابد کف شه بوسه دهد آبله را آنچ کند شاه جفا آبله دان بر کف شه
جان تو سردفتر آن فهم کن این مساله همچو کتابیست جهان جامع احکام نهان
را
باز کن از گردن خر مشغله زنگله را شاد همی باش و ترش آب بگردان و خمش
41
راست بگو شمع رخت دوش کجا بود شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما
کجا
دولت آن جا که در او حسن تو بگشاد سوی دل ما بنگر کز هوس دیدن تو
قبا
گشته بود همچو دلم مسجد ل حول و دوش به هر جا که بدی دانم کامروز ز غم
ل
بدرک بالصبح بدا هیج نومی و نفی دوش همی گشتم من تا به سحر ناله کنان
نور کی دیدست که او باشد از سایه سایه نوری تو و ما جمله جهان سایه تو
جدا
پهلوی او هست خدا محو در او هست گاه بود پهلوی او گاه شود محو در او
لقا
تا چو بکاهد بکشد نور خدایش به خدا سایه زده دست طلب سخت در آن نور عجب
ل یتناهی و لن جات بضعف مددا شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور
بی سببی قد جعل ال لکل سببا نور مسبب بود و هر چه سبب سایه او
هر کی نه چون آینه گشتست ندید آینه آینه همدگر افتاد مسبب و سبب
را
42
ما همه پابسته تو شیر شکاری صنما کار تو داری صنما قدر تو باری صنما
در دو جهان در دو سرا کار تو داری دلبر بی کینه ما شمع دل سینه ما
صنما
چاکر و یاری گر تو آه چه یاری ذره به ذره بر تو سجده کنان بر در تو
صنما
گفت که دریا بخوری گفتم کآری هر نفسی تشنه ترم بسته جوع البقرم
صنما
آنگه اگر مرگ بود پیش تو باری هر کی ز تو نیست جدا هیچ نمیرد به خدا
صنما
زان که ندانم جز تو کارگزاری صنما نیست مرا کار و دکان هستم بی کار جهان
کیست خبر چیست خبر روزشماری خواه شب و خواه سحر نیستم از هر دو خبر
صنما
از تو شبم روز شود همچو نهاری روز مرا دیدن تو شب غم ببریدن تو
صنما
هیچ ندید و نبود چون تو بهاری صنما باغ پر از نعمت من گلبن بازینت من
باز مرا نقش کنی ماه عذاری صنما جسم مرا خاک کنی خاک مرا پاک کنی
زو ندمد سنبل دین چونک نکاری فلسفیک کور شود نور از او دور شود
صنما
خوبی این زشتی آن هم تو نگاری فلسفی این هستی من عارف تو مستی من
صنما
43
طوطی اندیشه او همچو شکر خورد کاهل و ناداشت بدم کام درآورد مرا
مرا
بر صفت گلبشکر پخت و بپرورد مرا تابش خورشید ازل پرورش جان و جهان
گفت زبون یافت مگر ای سره این گفتم ای چرخ فلک مرد جفای تو نیم
مرد مرا
ای ملک آن تخت تو را تخته این نرد ای شه شطرنج فلک مات مرا برد تو را
مرا
بحر محیط ار بخورم باشد درخورد تشنه و مستسقی تو گشته ام ای بحر چنانک
مرا
فردی تو چون نکند از همگان فرد حسن غریب تو مرا کرد غریب دو جهان
مرا
نوحه گر هجر تو شد هر ورق زرد رفتم هنگام خزان سوی رزان دست گزان
مرا
شهره آفاق کند این دل شب گرد مرا فتنه عشاق کند آن رخ چون روز تو را
بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا
مرا
از پی خورشید تو است این نفس سرد صبح دم سرد زند از پی خورشید زند
مرا
جزو من از کل ببرد چون نبود درد جزو ز جزوی چو برید از تن تو درد کند
مرا
چون صفتی دارد از آن مه که بیازرد بنده آنم که مرا بی گنه آزرده کند
مرا
عشق وی آورد قضا هدیه ره آورد هر کسکی را هوسی قسم قضا و قدر است
مرا
گر چه که خود سرمه جان آمد آن اسب سخن بیش مران در ره جان گرد مکن
گرد مرا
44
ابروی او گره نشد گر چه که دید صد در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا
خطا
خوی چو آب جو نگر جمله طراوت و چشم گشا و رو نگر جرم بیار و خو نگر
صفا
وز سخنان نرم او آب شوند سنگ ها من ز سلم گرم او آب شدم ز شرم او
قهر به پیش او بنه تا کندش همه رضا زهر به پیش او ببر تا کندش به از شکر
در دو در رضای او هیچ ملرز از آب حیات او ببین هیچ مترس از اجل
قضا
ای که تو خوار گشته ای زیر قدم چو سجده کنی به پیش او عزت مسجدت دهد
بوریا
چونک تو رهن صورتی صورتتست خواندم امیر عشق را فهم بدین شود تو را
ره نما
بر سر پاست منتظر تا تو بگوییش بیا از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند
هست خیال بام تو قبله جانش در هوا دل چو کبوتری اگر می بپرد ز بام تو
آب حیات جان تویی صورت ها همه بام و هوا تویی و بس نیست روی بجز هوس
سقا
نعره مزن که زیر لب می شنود ز تو دور مرو سفر مجو پیش تو است ماه تو
دعا
کای کر من کری بهل گوش تمام می شنود دعای تو می دهدت جواب او
برگشا
آه بزن که آه تو راه کند سوی خدا گر نه حدیث او بدی جان تو آه کی زدی
میوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و چرخ زنان بدان خوشم کآب به بوستان کشم
ریگ را
شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما باغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان
شب همه شب مثال مه تا به سحر شب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه
مشین ز پا
45
خاصه که در گشاید و گوید خواجه با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا
اندرآ
بر قد مرد می برد درزی عشق او قبا با لب خشک گوید او قصه چشمه خضر
رقص کنان درخت ها پیش لطافت مست شوند چشم ها از سکرات چشم او
صبا
این دم در میان بنه نیست کسی تویی بلبل با درخت گل گوید چیست در دلت
و ما
جهد نمای تا بری رخت توی از این گوید تا تو با تویی هیچ مدار این طمع
سرا
ره ندهد به ریسمان چونک ببیندش چشمه سوزن هوس تنگ بود یقین بدان
دوتا
تا که ز روی او شود روی زمین پر بنگر آفتاب را تا به گلو در آتشی
از ضیا
گفت من آب کوثرم کفش برون کن و چونک کلیم حق بشد سوی درخت آتشین
بیا
جانب دولت آمدی صدر تراست هیچ مترس ز آتشم زانک من آبم و خوشم
مرحبا
نادره زمانه ای خلق کجا و تو کجا جوهریی و لعل کان جان مکان و لمکان
کارگه وفا شود از تو جهان بی وفا بارگه عطا شود از کف عشق هر کفی
جانب بزم می کشی جان مرا که ز اول روز آمدی ساغر خسروی به کف
الصل
مس چه شود چو بشنود بانگ و دل چه شود چو دست دل گیرد دست دلبری
صلی کیمیا
گفتم هست خدمتی گفت تعال عندنا آمد دلبری عجب نیزه به دست چون عرب
کرد اشارت از کرم گفت بلی کل کما جست دلم که من دوم گفت خرد که من روم
تا که نیاید از کفت بوی پیاز و گندنا خوان چو رسید از آسمان دست بشوی و هم دهان
کاس ستان و کاسه ده شور گزین نه کان نمک رسید هین گر تو ملیح و عاشقی
شوربا
هم به زبانه زبان گوید قصه با شما بسته کنم من این دو لب تا که چراغ روز و شب
46
داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را
را
جوش نمود نوش را نور فزود دیده را هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را
من نفروشم از کرم بنده خودخریده را گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من
یوسف یاد می کند عاشق کف بریده بین که چه داد می کند بین چه گشاد می کند
را
بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد
در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده عاجز و بی کسم مبین اشک چو اطلسم مبین
را
صد طربست در طرب جان ز خود هر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجب
رهیده را
چونک نهفته لب گزد خسته غم گزیده چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او
را
پر کند از خمار خود دیده خون چکیده وعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خود
را
سینه بسوزد از حسد این فلک خمیده کحل نظر در او نهد دست کرم بر او زند
را
طبل زند به دست خود باز دل پریده جام می الست خود خویش دهد به سمت خود
را
چون که عصیده می رسد کوته کن بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش
قصیده را
در مگشا و کم نما گلشن نورسیده را مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
47
در رخ مه کجا بود این کر و فر و ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا
کبریا
ناله کنان ز درد تو لبه کنان که ای جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو
خدا
چونک کند جمال تو با مه و مهر سجده کنند مهر و مه پیش رخ چو آتشت
ماجرا
غیرت عاشقان تو نعره زنان که رو آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو
میا
تا که ملک فروکند سر ز دریچه سما خوش بخرام بر زمین تا شکفند جان ها
دست به چشم برنهد از پی حفظ دیده چونک شوی ز روی تو برق جهنده هر دلی
ها
از دی این فراق شد حاصل او همه هر چه بیافت باغ دل از طرب و شکفتگی
هبا
کی برسد بهار تو تا بنماییش نما زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان
کرد خیال تو گذر دید بدان صفت ورا بر سر کوی تو دلم زار نزار خفت دی
کز تنکی ز دیده ها رفت تن تو در گفت چگونه ای از این عارضه گران بگو
خفا
صحت یافت این دلم یا رب تش دهی گفت و گذشت او ز من لیک ز ذوق آن سخن
جزا
48
تافت ز چرخ هفتمین در وطن خراب ماه درست را ببین کو بشکست خواب ما
ما
آب مده به تشنگان عشق بس است آب خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب
ما
جمله کو گرفته بو از جگر کباب ما جمله ره چکیده خون از سر تیغ عشق او
غره شدی به ذوق خود بشنو این شکر باکرانه را شکر بی کرانه گفت
جواب ما
از پی امتحان بخور یک قدح از روترشی چرا مگر صاف نبد شراب تو
شراب ما
چونک ز هم بشد جهان از بت بانقاب تا چه شوند عاشقان روز وصال ای خدا
ما
ای که هزار آفرین بر مه و آفتاب ما از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان
49
زانک تو آفتابی و بی تو بود فسردنا با تو حیات و زندگی بی تو فنا و مردنا
هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره خلق بر این بساط ها بر کف تو چو مهره ای
بردنا
من ز تو بی خبر نیم در دم دم سپردنا گفت دمم چه می دهی دم به تو من سپرده ام
خنده زنان گشاد لب گفت درازگردنا پیش به سجده می شدم پست خمیده چون شتر
گردن دراز کرده ای پنبه بخواهی بین که چه خواهی کردنا بین که چه خواهی کردنا
خوردنا
50
بر من خسته کرده ای روی گران ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا
چرا چرا
هر نفسی همی زنی زخم سنان چرا بر دل من که جای تست کارگه وفای تست
چرا
جان و جهان همی بری جان و جهان گوهر نو به گوهری برد سبق ز مشتری
چرا چرا
ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا چشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتری
چرا
در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا مهر تو جان نهان بود مهر تو بی نشان بود
چرا
ای بنموده روی تو صورت جان چرا گفت که جان جان منم دیدن جان طمع مکن
چرا
بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا ای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجل
چرا
51
تا که بهار جان ها تازه کند دل تو را گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا
باغ و گل و ثمار من آرد سوی جان بوی سلم یار من لخلخه بهار من
صبا
ملک و درازدستیی نعره زنان که مستی و طرفه مستیی هستی و طرفه هستیی
الصل
پیش دو نرگس خوشش کشته نگر دل پای بکوب و دست زن دست در آن دو شست زن
مرا
پهلوی یار خود خوشم یاوه چرا روم زنده به عشق سرکشم بینی جان چرا کشم
چرا
تا سوی گولخن رود طبع خسیس جان چو سوی وطن رود آب به جوی من رود
ژاژخا
سخت خوش است این وطن می نروم دیدن خسرو زمن شعشعه عقار من
از این سرا
ساغر جان به دست ما سخت خوش جان طرب پرست ما عقل خراب مست ما
است ای خدا
روز شدشت گو بشو بی شب و روز هوش برفت گو برو جایزه گو بشو گرو
تو بیا
هیچ مگو که یار من باکرمست و باوفا مست رود نگار من در بر و در کنار من
رونق گلستان من زینت روضه رضا آمد جان جان من کوری دشمنان من
52
کفر شدست لجرم ترک هوای نفس چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما
ما
غمزه خونی تو شد حج و غزای نفس چونک به عشق زنده شد قصد غزاش چون کنم
ما
چون به خم دو زلف تست مسکن و نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایه ای
جای نفس ما
پرس که از برای که آن ز برای نفس عشق فروخت آتشی کآب حیات از او خجل
ما
جز به جمال تو نبود جوشش و رای هژده هزار عالم عیش و مراد عرضه شد
نفس ما
عشق برای عاشقان محو سزای نفس دوزخ جای کافران جنت جای مومنان
ما
خواجه روح شمس دین بود صفای اصل حقیقت وفا سر خلصه رضا
نفس ما
از تبریز خاک را کحل ضیای نفس ما در عوض عبیر جان در بدن هزار سنگ
53
گفتم می می نخورم پیش تو شاها عشق تو آورد قدح پر ز بلها
مست شدم برد مرا تا به کجاها داد می معرفتش آن شکرستان
پیش دویدم که ببین کار و کیاها از طرفی روح امین آمد پنهان
شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها گفتم ای سر خدا روی نهان کن
چیست که آن پرده شود پیش صفاها گفتم خود آن نشود عاشق پنهان
کوه احد پاره شود خاصه چو ماها عشق چو خون خواره شود وای از او وای
باز گشاید به کرم بند قباها شاد دمی کان شه من آید خندان
پیشتر آ تا بزند بر تو هواها گوید افسرده شدی بی نظر ما
بنده خود را بنما بندگشاها گوید کان لطف تو کو ای همه خوبی
تازه تر از نرگس و گل وقت صباها گوید نی تازه شوی هیچ مخور غم
نیست مرا جز لب تو جان دواها گویم ای داده دوا هر دو جهان را
روی چو زر و اشک مرا هست میوه هر شاخ و شجر هست گوایش
گواها
54
دمی می نوش باده جان و یک لحظه از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دل تنها
شکر می خا
دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل
ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او تصورهای روحانی خوشی بی پشیمانی
اخفی
به قطره سیر کی گردد کسی کش ملحت های هر چهره از آن دریاست یک قطره
هست استسقا
مگر خفته ست پای تو تو پنداری دل زین تنگ زندان ها رهی داری به میدان ها
نداری پا
چه نان ها پخته اند ای جان برون از چه روزی هاست پنهانی جز این روزی که می جویی
صنعت نانبا
زند خورشید بر چشمت که اینک من تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو
تو در بگشا
مرو ای ناب با دردی بپر زین درد از این سو می کشانندت و زان سو می کشانندت
رو بال
نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر هر اندیشه که می پوشی درون خلوت سینه
سیما
شود بر شاخ و برگ او نتیجه شرب ضمیر هر درخت ای جان ز هر دانه که می نوشد
او پیدا
ز دانه تمر اگر نوشد بروید بر سرش ز دانه سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی
خرما
ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی چنانک از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد
برد بینا
ز رنگت لیک پوشاند نگرداند تو را ببیند حال دین تو بداند مهر و کین تو
رسوا
همی داند کز این حامل چه صورت نظر در نامه می دارد ولی با لب نمی خواند
زایدش فردا
اگر درد طلب داری بدانی نکته و ایما وگر برگوید از دیده بگوید رمز و پوشیده
فسانه دیگران دانی حواله می کنی هر وگر درد طلب نبود صریحا گفته گیر این را
جا
55
مه بدرست روح تو کز او بشکافت شب قدر است جسم تو کز او یابند دولت ها
ظلمت ها
مگر دریای غفرانی کز او شویند مگر تقویم یزدانی که طالع ها در او باشد
زلت ها
و یا گنجینه رحمت کز او پوشند مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند
خلعت ها
عجب تو رق منشوری کز او نوشند عجب تو بیت معموری که طوافانش املکند
شربت ها
که در وی سرنگون آمد تامل ها و و یا آن روح بی چونی کز این ها جمله بیرونی
فکرت ها
بر آثار لطیف تو غلط گشتند الفت ها ولی برتافت بر چون ها مشارق های بی چونی
از او افتاده یعقوبان به دام و جاه ملت عجایب یوسفی چون مه که عکس اوست در صد چه
ها
کشدشان در بر رحمت رهاندشان ز چو زلف خود رسن سازد ز چه هاشان براندازد
حیرت ها
خمش که بس شکسته شد عبارت ها و چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد
عبرت ها
56
مهی مریخ چشم ارزد چراغ آن عطارد مشتری باید متاع آسمانی را
جهانی را
ببیند بی قرینه او قرینان نهانی را چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان
دو چشم معنوی باید عروسان معانی یکی جان عجب باید که داند جان فدا کردن
را
چو نرگس خواب او رفته برای یکی چشمیست بشکفته صقال روح پذرفته
باغبانی را
قیاسی نیست کمتر جو قیاس اقترانی چنین باغ و چنین شش جو پس این پنج و این شش جو
را
نهاده بر کف وحدت در سبع المثانی به صف ها رایت نصرت به شب ها حارس امت
را
که هر خس از بنا داند به استدلل شکسته پشت شیطان را بدیده روی سلطان را
بانی را
کسی دزدد چنین دری که بگذارد زهی صافی زهی حری مثال می خوشی مری
عوانی را
لقینا الدر مجانا فل نبغی الدنانی را الی البحر توجهنا و من عذب تفکهنا
صحبت اللیث احیانا فل اخشی السنانی لقیت الماء عطشانا لقیت الرزق عریانا
را
ره فرعون باید زد رها کن این شبانی توی موسی عهد خود درآ در بحر جزر و مد
را
به ما ده از بنان تو شراب ارغوانی ال ساقی به جان تو به اقبال جوان تو
را
نشان درد اگر خواهی بیا بنگر نشانی بگردان باده شاهی که همدردی و همراهی
را
برهنه کن به یک ساغر حریف بیا درده می احمر که هم بحر است و هم گوهر
امتحانی را
که ره نبود در این بستان دغا و برو ای رهزن مستان رها کن حیله و دستان
قلتبانی را
که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را جواب آنک می گوید به زر نخریده ای جان را
57
که صد فردوس می سازد جمالش نیم مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
خاری را
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه مکان ها بی مکان گردد زمین ها جمله کان گردد
دیاری را
که آب زندگی سازد ز روی لطف خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری
ناری را
چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد
بهاری را
ولیکن نقش کی بیند بجز نقش و جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد
نگاری را
اگر چه گل بنشناسد هوای سازواری جمال گل گواه آمد که بخشش ها ز شاه آمد
را
ازیرا آفتی ناید حیات هوشیاری را اگر گل را خبر بودی همیشه سرخ و تر بودی
چرا باید سپردن جان نگاری جان به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو
سپاری را
که عشقی هست در دستم که ماند ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی
ذوالفقاری را
58
فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را
به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان
قربان را
بدم کوهی شدم کاهی برای اسب بدم بی عشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی
سلطان را
چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر گر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست
جان را
سلیمانی به تخت آمد برای عزل هل یاران که بخت آمد گه ایثار رخت آمد
شیطان را
نمی دانی ز هدهد جو ره قصر بجه از جا چه می پایی چرا بی دست و بی پایی
سلیمان را
سلیمان خود همی داند زبان جمله بکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت
مرغان را
ولیکن اوش فرماید که گرد آور سخن بادست ای بنده کند دل را پراکنده
پریشان را
59
مخواه از حق عنایت ها و یا کم کن تو از خواری همی نالی نمی بینی عنایت ها
شکایت ها
بده آن عشق و بستان تو چو فرعون تو را عزت همی باید که آن فرعون را شاید
این ولیت ها
پی اومید آن بختی که هست اندر خنک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر
نهایت ها
نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیت دهان پرپست می خواهی مزن سرنای دولت را
ها
به باغ جان هر خلقی کند آن جو ازان دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد
کفایت ها
به اول بنگر و آخر که جمع آیند دل منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی
غایت ها
رود هر یک به اصل خود ز ارزاق و اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین
کفایت ها
که لف عشق حق دارد و او داند سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم
وقایت ها
که هست اندر قفای او ز شاه عشق تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان
رایت ها
که از جانش همی تابد به هر زخمی چو دیگ از زر بود او را سیه رویی چه غم آرد
حکایت ها
که از عشقش صفا یابی و از لطفش تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش
حمایت ها
60
چنین عشقی نهادستی به نورش چشم ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را
بینا را
گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته منم ای برق رام تو برای صید و دام تو
صحرا را
چه داند یوسف مصری غم و درد چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره
زلیخا را
که من دامم تو صیادی چه پنهان گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش
صنعتی یارا
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
یارا
نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
و پا را
یکی گوشم که من وقفم شهنشاه یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم
شکرخا را
که جانش مستعد باشد کشاکش های خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را
بال را
61
تقاضایی نهادستی در این جذبه دل ما هل ای زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را
را
گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته منم ناکام کام تو برای صید و دام تو
صحرا را
چه داند یوسف مصری نتیجه شور و چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره
غوغا را
که من دامم تو صیادی چه پنهان گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش
صنعتی یارا
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
یارا
نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
و پا را
یکی گوشم که من وقفم شهنشاه یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم
شکرخا را
که جانش مستعد باشد کشاکش های خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را
بال را
62
از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان بهار آمد بهار آمد سلم آورد مستان را
را
شنید آن سرو از سوسن قیام آورد زبان سوسن از ساقی کرامت های مستان گفت
مستان را
چو دید از لله کوهی که جام آورد ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل
مستان را
چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی
مستان را
چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
را
که سرمای فراق او زکام آورد مستان درون مجمر دل ها سپند و عود می سوزد
را
ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی
را
که ساقی هر چه درباید تمام آورد چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر
مستان را
ببین کز جمله دولت ها کدام آورد که جان ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
مستان را
به جام خاص سلطانی مدام آورد ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت
مستان را
63
چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد چه چیزست آنک عکس او حلوت داد صورت را
صورت را
چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم
صورت را
بسی جانی که چون آتش دهد بر باد اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانست
صورت را
که مکر عقل بد در تن کند بنیاد وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمن
صورت را
همان لطف و همان دانش کند استاد چه داند عقل کژخوانش مپرس از وی مرنجانش
صورت را
چنین پیدا و مستوری کند منقاد زهی لطف و زهی نوری زهی حاضر زهی دوری
صورت را
برای امتحان کرده ز عشق استاد جهانی را کشان کرده بدن هاشان چو جان کرده
صورت را
از آن سری کز او دیدم همه ایجاد چو با تبریز گردیدم ز شمس الدین بپرسیدم
صورت را
64
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
از این دریا
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد
از عذرا
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
از اسما
بکن رحمت بکن شاهی که از تو تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می خواهی
مانده ام تنها
دمی که تو نه ای حاضر گرفت آتش ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر
چنین بال
کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند
رعنا
به جان تو که جان بی تو شکنجه ست عذابست این جهان بی تو مبادا یک زمان بی تو
و بل بر ما
چنانک آید سلیمانی درون مسجد خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
اقصی
بهشت و حوض کوثر شد پر از هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
رضوان پر از حورا
پر از حورست این خرگه نهان از تعالی ال تعالی ال درون چرخ چندین مه
دیده اعمی
به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق
عنقا
که او شمسیست نی شرقی و نی زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی
غربی و نی در جا
65
ببین این بحر و کشتی ها که بر هم ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا
می زنند این جا
ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلیق را
و آن طغرا
ز قلزم آتشی برشد در او هم ل و هم چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد
ال
مزن لف و مشو خسته مگو زیر و چو بی گاهست آهسته چو چشمت هست بربسته
مگو بال
چو مفلوجی چو مسکینی بماند آن عقل که سوی عقل کژبینی درآمد از قضا کینی
هم برجا
که اینت واجبست ای عم اگر امروز اگر هستی تو از آدم در این دریا فروکش دم
اگر فردا
چه جان و عقل و دل باشد که نبود او ز بحر این در خجل باشد چه جای آب و گل باشد
کف دریا
چه سرگردان همی دارد تو را این چه سودا می پزد این دل چه صفرا می کند این جان
عقل کارافزا
زهی امن و شکرریزی میان عالم زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی
غوغا
66
فرومگذار در مجلس چنین اشگرف تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را
جامی را
مهل ساقی خاصت را برای خاص و ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلصت را
عامی را
مشو سخره حللی را مخوان باده بکش جام جللی را فدا کن نفس و مالی را
حرامی را
تو را چون پخته شد جانی مگیر ای غلط کردار نادانی همه نامیست یا نانی
پخته خامی را
چو آن مرغی که می بافد به گرد کسی کز نام می لفد بهل کز غصه بشکافد
خویش دامی را
مگو از چرخ وز خانه تو دیده گیر در این دام و در این دانه مجو جز عشق جانانه
بامی را
تو شین و کاف و ری را خود مگو شکر که هست از نی مگو القاب جان حی یکی نقش و
کلمی را
چو بی صورت تو جان باشی چه نقصان گر نهان باشی چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی
را
چنان سرمست شو این دم که نشناسی بیا ای هم دل محرم بگیر این باده خرم
مقامی را
از این مجنون پرسودا ببر آن جا برو ای راه ره پیما بدان خورشید جان افزا
سلمی را
به خود در ساغرم ریزی نفرمایی بگو ای شمس تبریزی از آن می های پاییزی
غلمی را
67
شب و روزم ز تو روشن زهی رعنا از آن مایی ای مول اگر امروز اگر فردا
زهی زیبا
نمایی صورتی هر دم چه باحسن و تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورت
چه بابال
مرا بی عقل و دین کردی بر آن نقش چو ابرو را چنین کردی چه صورت های چین کردی
و بر آن حورا
چه صیدی بی ز شستست این درون مرا گویی چه عشقست این که نی بال نه پستست این
موج این دریا
که سر عرش و صد کرسی ز تو ایا معشوق هر قدسی چو می دانی چه می پرسی
ظاهر شود پیدا
که تا آتش شود گل خوش که تا یکتا زدی در من یکی آتش که شد جان مرا مفرش
شود صد تا
که از مزج و تلقی را ندانم جامش از فرست آن عشق ساقی را بگردان جام باقی را
صهبا
به تبریز نکوآیین ببر این نکته غرا بکن این رمز را تعیین بگو مخدوم شمس الدین
68
به شست عشق دست آورد جان بت چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
پرستش را
بکرد این دل هزاران جان نثار آن به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما
گفت رستش را
نشستست این دل و جانم همی پاید ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد
نجستش را
بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست
را
تراشید و ابد بنوشت بر طومار برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت
شصتش را
نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت
را
درستی های بی پایان ببخشید آن چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته
شکستش را
بلندی داد از اقبال او بال و پستش را چو عشقش دید جانم را به بالی یست از این هستی
69
ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا
خوش سیما
که دستم بست و پایم هم کف هجران درآید جان فزای من گشاید دست و پای من
پابرجا
نه شادم می کند عشرت نه مستم می بدو گویم به جان تو که بی تو ای حیات جان
کند صهبا
ز سودای تو می ترسم که پیوندد به وگر از ناز او گوید برو از من چه می خواهی
من سودا
که از من دردسر داری مرا گردن برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن
بزن عمدا
مرا مردن به از هجران به یزدان تو می دانی که من بی تو نخواهم زندگانی را
کاخرج الموتی
همی گفتم اراجیفست و بهتان گفته مرا باور نمی آمد که از بنده تو برگردی
اعدا
تویی چشم من و بی تو ندارم دیده بینا تویی جان من و بی جان ندانم زیست من باری
رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو رها کن این سخن ها را بزن مطرب یکی پرده
را سرنا
70
خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را
را
سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را
را
به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را
را
ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد
را
ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتی همان سلطان همان سلطان که خاکی را نبات آرد
را
قبول آمد قبول آمد مناجات صلتی را درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم
ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را ز نورافشان ز نورافشان نتانی دید ذاتش را
فرستاد او فرستاد او شرابات نباتی را گلستان را گلستان را خماری بد ز جور دی
که حشر آمد که حشر آمد شهیدان بشارت ده بشارت ده به محبوسان جسمانی
رفاتی را
تو هم نو شو تو هم نو شو بهل نطق شقایق را شقایق را تو شاکر بین و گفتی نی
بیاتی را
که بیخم نیست پوسیده ببین وصل شکوفه و میوه بستان برات هر درخت آمد
سماتی را
که جانم واصل وصلست و هشته بی زبان صدق و برق رو برات مومنان آمد
ثباتی را
71
فراغت ها کجا بودی ز دام و از سبب اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را
ما را
اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود
ما را
رهانید و فراغت داد از رنج و نصب نوازش های عشق او لطافت های مهر او
ما را
که عین ذوق و راحت شد همه رنج و زهی این کیمیای حق که هست از مهر جان او
تعب ما را
برویانید و هستی داد از عین ادب ما عنایت های ربانی ز بهر خدمت آن شه
را
شقایق ها و ریحان ها و گل های بهار حسن آن مهتر به ما بنمود ناگاهان
عجب ما را
که مطلوب همه جان ها کند از جان زهی دولت زهی رفعت زهی بخت و زهی اختر
طلب ما را
چو جام جان لبالب شد از آن می های گزید او لب گه مستی که رو پیدا مکن مستی
لب ما را
ز معشوق لطیف اوصاف خوب عجب بختی که رو بنمود ناگاهان هزاران شکر
بوالعجب ما را
گران قدر و سبک دل شد دل و جان در آن مجلس که گردان کرد از لطف او صراحی ها
از طرب ما را
کشاند دل بدان جانب به عشق چون به سوی خطه تبریز چه چشمه آب حیوانست
کنب ما را
72
عجب بردست یا ماتست زیر امتحان به خانه خانه می آرد چو بیذق شاه جان ما را
ما را
تراشیدست عالم را و معجون کرده همه اجزای ما را او کشانیدست از هر سو
زان ما را
چو اشتر می کشاند او به گرد این ز حرص و شهوتی ما را مهاری کرده دربینی
جهان ما را
چه جای ما که گردون را چو گاوان در خرس بست او که چون کنجد همی کوبد به زیر
آسمان ما را
همیشه مست می دارد میان اشتران ما خنک آن اشتری کو را مهار عشق حق باشد
را
73
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را آمد بت میخانه تا خانه برد ما را
پر کرد کمان خود تا راه زند ما را بگشاد نشان خود بربست میان خود
صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد
ما را
گر چه چو درخت نو از بن بکند ما رو سایه سروش شو پیش و پس او می دو
را
کاول بکشد ما را و آخر بکشد ما را گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا
بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان
آن خوبی و ناز آمد تا داغ نهد ما را بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد
وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد
وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را می آید و می آید آن کس که همی باید
تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد
ما را
74
ور زان که نه ای مطرب گوینده گر زان که نه ای طالب جوینده شوی با ما
شوی با ما
ور زان که خداوندی هم بنده شوی با گر زان که تو قارونی در عشق شوی مفلس
ما
گر مرده ای ور زنده هم زنده شوی با یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند
ما
تا تو همه تن چون گل در خنده شوی پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید
با ما
اطلس به دراندازی در ژنده شوی با در ژنده درآ یک دم تا زنده دلن بینی
ما
این رمز چو دریابی افکنده شوی با ما چون دانه شد افکنده بررست و درختی شد
چون باز شود چشمت بیننده شوی با شمس الحق تبریزی با غنچه دل گوید
ما
75
این یوسف خوبی را این خوش قد و ای خواجه نمی بینی این روز قیامت را
قامت را
این شعشعه نو را این جاه و جللت را ای شیخ نمی بینی این گوهر شیخی را
این روضه دولت را این تخت و ای میر نمی بینی این مملکت جان را
سعادت را
درکش قدحی با من بگذار ملمت را این خوشدل و خوش دامن دیوانه تویی یا من
انوار جلل تو بدریده ضللت را ای ماه که در گردش هرگز نشوی لغر
چون عید وصال آمد بگذار ریاضت چون آب روان دیدی بگذار تیمم را
را
در بارکشی یابی آن حسن و ملحت گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی
را
درسوز عبارت را بگذار اشارت را خاموش که خاموشی بهتر ز عسل نوشی
از تابش تو یابد این شمس حرارت را شمس الحق تبریزی ای مشرق تو جان ها
76
تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را آخر بشنید آن مه آه سحر ما را
ای دور قمر بنگر دور قمر ما را چون چرخ زند آن مه در سینه من گویم
کو یوسف تا بیند خوبی و فر ما را کو رستم دستان تا دستان بنماییمش
لقمه نتوان کردن کان شکر ما را تو لقمه شیرین شو در خدمت قند او
زین روی دوا سازد هر لحظه گر ما ما را کرمش خواهد تا در بر خود گیرد
را
می زن به نمک هر دم بریان جگر ما چون بی نمکی نتوان خوردن جگر بریان
را
چون بی سر و پا کرد او این پا و سر بی پای طواف آریم بی سر به سجود آییم
ما را
کو مست الست آمد بشکست در ما را بی پای طواف آریم گرد در آن شاهی
صد گنج فدا بادا این سیم و زر ما را چون زر شد رنگ ما از سینه سیمینش
نوری که ملک سازد جسم بشر ما را در رنگ کجا آید در نقش کجا گنجد
زیرا که همی داند ضعف نظر ما را تشبیه ندارد او وز لطف روا دارد
مشکات و زجاجه گفت سینه و بصر فرمود که نور من ماننده مصباح است
ما را
خود کیست که دریابد او خیر و شر خامش کن تا هر کس در گوش نیارد این
ما را
77
ماهی همه جان باید دریای خدایی را آب حیوان باید مر روح فزایی را
این عرصه کجا شاید پرواز همایی را ویرانه آب و گل چون مسکن بوم آمد
تو گوش مکش این سو هر کور صد چشم شود حیران در تابش این دولت
عصایی را
آخر تو چه پنداری این گنج عطایی را گر نقد درستی تو چون مست و قراضه ستی
صد دل به فدا باید آن جان بقایی را دلتنگ همی دانند کان جای که انصافست
آن سنگ که پیدا شد پولدربایی را دل نیست کم از آهن آهن نه که می داند
عقلی بنمی باید بی عهد و وفایی را عقل از پی عشق آمد در عالم خاک ار نی
دل روی زمین بوسد آن جان سمایی خورشید حقایق ها شمس الحق تبریز است
را
78
درده می ربانی دل های کبابی را ساقی ز شراب حق پر دار شرابی را
جز آب نمی سازد مر مردم آبی را کم گوی حدیث نان در مجلس مخموران
آراسته دار ای جان زین گنج خرابی از آب و خطاب تو تن گشت خراب تو
را
دربار کند موجت این جسم سحابی را گلزار کند عشقت آن شوره خاکی را
از شب چه خبر باشد مر مردم خوابی بفزای شراب ما بربند تو خواب ما
را
باده ز فلک آید مردان ثوابی را همکاسه ملک باشد مهمان خدایی را
در خم تقی یابی آن باده نابی را نوشد لب صدیقش ز اکواب و اباریقش
بوجهل کجا داند احوال صحابی را هشیار کجا داند بی هوشی مستان را
استاد کتاب آمد صابی و کتابی را استاد خدا آمد بی واسطه صوفی را
بربای نقاب از رخ خوبان نقابی را چون محرم حق گشتی وز واسطه بگذشتی
بنده ره او سازد آن گفت نیابی را منکر که ز نومیدی گوید که نیابی این
ویرانه دنیا به آن جغد غرابی را نی باز سپیدست او نی بلبل خوش نغمه
کز غیب خطاب آید جان های خطابی خاموش و مگو دیگر مفزای تو شور و شر
را
79
ای خواجه نمی بینی این خوش قد و ای خواجه نمی بینی این روز قیامت را
قامت را
من بر سر دیوارم از بهر علمت را دیوار و در خانه شوریده و دیوانه
خورشید جمال او بدریده ظلمت را ماهیست که در گردش لغر نشود هرگز
درکش قدحی با من بگذار ملمت را ای خواجه خوش دامن دیوانه تویی یا من
چون دید رخ ساقی بفروخت کرامت پیش تو از بسی شیدا می جست کرامت ها
را
80
برهم زن و درهم زن این چرخ شتابی امروز گزافی ده آن باده نابی را
را
پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را گیرم قدح غیبی از دیده نهان آمد
بربای نقاب از رخ آن شاه نقابی را ای عشق طرب پیشه خوش گفت خوش اندیشه
برکن هله ای گلرخ سغراق و شرابی تا خیزد ای فرخ زین سو اخ و زان سو اخ
را
از بهر چه بگشادی دکان گلبی را گر زان که نمی خواهی تا جلوه شود گلشن
در آب فکن زوتر بط زاده آبی را ما را چو ز سر بردی وین جوی روان کردی
لب خشک و به جان جویان باران ماییم چو کشت ای جان بررسته در این میدان
سحابی را
لحول بزن بر سر آن زاغ غرابی را هر سوی رسولی نو گوید که نیابی رو
دزدیده رباب از کف بوبکر ربابی را ای فتنه هر روحی کیسه بر هر جوحی
این جان محدث را وان عقل خطابی امروز چنان خواهم تا مست و خرف سازی
را
شیر شتر گرگین جانست عرابی را ای آب حیات ما شو فاش چو حشر ار چه
آگاه مکن از ما هر غافل خوابی را ای جاه و جمالت خوش خامش کن و دم درکش
81
آن راه زن دل را آن راه بر دین را ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را
مخمور کند جوشش مر چشم خدابین زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد
را
و این باده منصوری مر امت یاسین آن باده انگوری مر امت عیسی را
را
تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این خم ها است از آن باده خم ها است از این باده
را
هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را آن باده بجز یک دم دل را نکند بی غم
جانم به فدا باشد این ساغر زرین را یک قطره از این ساغر کار تو کند چون زر
آن را که براندازد او بستر و بالین را این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد
تا نشکنی از سستی مر عهد سلطین زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد
را
رستم چه کند در صف دسته گل و گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر می جو
نسرین را
82
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
بادا
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا از دولت محزونان وز همت مجنونان
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
کان زهره به میزان شد تا باد چنین ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
بادا
همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
83
آواز تو جان افزا تا روز مشین از پا ای یار قمرسیما ای مطرب شکرخا
تا بود چنین بودی تا روز مشین از پا سودی همگی سودی بر جمله برافزودی
بیدار شد آن خفته تا روز مشین از پا صد شهر خبر رفته کای مردم آشفته
در کوه کند رخنه تا روز مشین از پا بیدار شد آن فتنه کو چون بزند طعنه
دارم ز تو من طمعی تا روز مشین از در خانه چنین جمعی در جمع چنین شمعی
پا
وان شکر و شیر آمد تا روز مشین از میر آمد میر آمد وان بدر منیر آمد
پا
ما را تو بری از سر تا روز مشین از ای بانگ و نوایت تر وز باد صبا خوشتر
پا
چون شمع فروزنده تا روز مشین از مجلس به تو فرخنده عشرت ز دمت زنده
پا
ای استن این خیمه تا روز مشین از پا این چرخ و زمین خیمه کس دید چنین خیمه
زیر و زبرند از تو تا روز مشین از این قوم پرند از تو باکر و فرند از تو
پا
تا منزل آباقان تا روز مشین از پا در بحر چو کشتیبان آن پیل همی جنبان
چون با همه برنایی تا روز مشین از ای خوش نفس نایی بس نادره برنایی
پا
با نی همه پست آید تا روز مشین از دف از کف دست آید نی از دم مست آید
پا
تو باش زبان ما تا روز مشین از پا چون جان خمشیم اما کی خسبد جان جانا
84
زیرا که منم بی من با شاه جهان تنها چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها
جان را برسان در دل دل را مستان ای مشعله آورده دل را به سحر برده
تنها
آن را مگذار این جا وین را بمخوان از خشم و حسد جان را بیگانه مکن با دل
تنها
تا کی بود ای سلطان این با تو و آن شاهانه پیامی کن یک دعوت عامی کن
تنها
صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب
تنها
85
هر جا که روی ما را با خویش ببر از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا
جانا
تا جامه نیالیی از خون جگر جانا چون در دل ما آیی تو دامن خود برکش
ابری سیه اندرکش در روی قمر جانا ای ماه برآ آخر بر کوری مه رویان
آوه که چه کاسد شد بازار شکر جانا زان روز که زادی تو ای لب شکر از مادر
دل سجده درافتاده جان بسته کمر جانا گفتی که سلم علیک بگرفت همه عالم
امروز بنشناسم شب را ز سحر جانا چون شمع بدم سوزان هر شب به سحر کشته
ای بحر کمربسته پیش تو گهر جانا شمس الحق تبریزی شاهنشه خون ریزی
86
پیوسته چنین بادا چون شیر و شکر با ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا
ما
احسنت زهی خوابی شاباش زهی زیبا ای چرخ تو را بنده وی خلق ز تو زنده
پرگنج شود پستی فردوس شود بال دریای جمال تو چون موج زند ناگه
هر جا که روی آیی فرشت همه زر هر سوی که روی آری در پیش تو گل روید
بادا
می گو که جفای تو حلواست همه وان دم که ز بدخویی دشنام و جفا گویی
حلوا
کز مشعله ننگستش وز رنگ گل گر چه دل سنگستش بنگر که چه رنگستش
حمرا
فخرش ده و نازش ده تا فخر بود ما یا رب دل بازش ده صد عمر درازش ده
را
87
ای سرو روان بنما آن قامت بال را جانا سر تو یارا مگذار چنین ما را
خورشید دگر بنما این گنبد خضرا را خرم کن و روشن کن این مفرش خاکی را
در جوش و خروش آور از زلزله رهبر کن جان ها را پرزر کن کان ها را
دریا را
آری چه توان کردن آن سایه عنقا را خورشید پناه آرد در سایه اقبالت
سودای بپوسیده پوسیده سودا را مغزی که بد اندیشد آن نقص بسست ای جان
درده تو طبیبانه آن دافع صفرا را هم رحمت رحمانی هم مرهم و درمانی
تو سرده اسراری هم بی سر و بی پا تو بلبل گلزاری تو ساقی ابراری
را
در کار درآری تو سنگ و که خارا یا رب که چه داری تو کز لطف بهاری تو
را
ننشاند صد طوفان آن فتنه و غوغا را افروخته نوری انگیخته شوری
88
تا بود چنین بودی تا باد چنان بادا شاد آمدی ای مه رو ای شادی جان شاد آ
ای صورت عشق کل اندر دل ما یاد آ ای صورت هر شادی اندر دل ما یادی
از منت هر دادو وز غصه هر دادا بیرون پر از این طفلی ما را برهان ای جان
ای دف تو بنال از دل وی نای به ما چنگ زدیم از غم در یار و رخان ما
فریاد آ
ور خسرو شیرینی در عشق چو ای دل تو که زیبایی شیرین شو از آن خسرو
فرهاد آ
89
من خمره افیونم زنهار سرم مگشا یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا
کاندر فلک افکندم صد آتش و صد آتش به من اندرزن آتش چه زند با من
غوغا
نی سر بهلم آن را نی پا بهلم این را گر چرخ همه سر شد ور خاک همه پا شد
اسکر نفرا لدا و السکر بنا اولی یا صافیه الخمر فی آنیه المولی
90
هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا ای شاد که ما هستیم اندر غم تو جانا
هم شسته به نظاره بر طارم تو جانا هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو
ای دیو و پری شیدا از خاتم تو جانا تو جان سلیمانی آرامگه جانی
ای روشنی دل ها اندر دم تو جانا ای بیخودی جان ها در طلعت خوب تو
از حسن جمالت پرخرم تو جانا در عشق تو خمارم در سر ز تو می دارم
زمزم شکر آمیزد از زمزم تو جانا تو کعبه عشاقی شمس الحق تبریزی
91
بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را در آب فکن ساقی بط زاده آبی را
پر کن ز شکر چون نی بوبکر ربابی ای جان بهار و دی وی حاتم نقل و می
را
پر کن ز می احمر سغراق و شرابی ای ساقی شور و شر هین عیش بگیر از سر
را
بربای نقاب از رخ معشوق نقابی را بنما ز می فرخ این سو اخ و آن سو اخ
شاباش زهی دارو دل های کبابی را احسنت زهی یار او شاخ گل بی خار او
کاسد کند این صهبا صد خمر لعابی صد حلقه نگر شیدا زان باده ناپیدا
را
صد کوه چو که غلطان سیلب حبابی مستان چمن پنهان اشکوفه ز شاخ افشان
را
پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را گر آن قدح روشن جانست نهان از تن
تشنه شده و جویان باران سحابی را ماییم چو کشت ای جان سرسبز در این میدان
وز صبر و فنا می کش طوطی چون رعد نه ای خامش چون پرده تست این هش
خطابی را
92
زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بال
زهی گوهر منثور زهی پشت و تول زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور
زهی پر و زهی بال بر افلک تجلی زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال
چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه چو جان سلسله ها را بدرد به حرونی
لیل
چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه علم های الهی ز پس کوه برآمد
وال
بزن گردن آن را که بگوید که تسل چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را
چه ناقوس چه ناموس چه اهل و چه چو بی واسطه جبار بپرورد جهان را
سهل
چو آن حال ببینی بگو جل جلل گر اجزای زمینی وگر روح امینی
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علل گر افلک نباشد به خدا باک نباشد
تویی باده مدهوش یکی لحظه بپال فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش
بپال و بیفشار ولی دست میال تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مول خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش
93
چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تری ها میندیش میندیش که اندیشه گری ها
که تا جمله نیستان نماید شکری ها خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت
چو شیران و چو مردان گذر کن ز جنونست شجاعت میندیش و درانداز
غری ها
چرا باید حیلت پی لقمه بری ها که اندیشه چو دامست بر ایثار حرامست
وگر حرص بنالد بگیریم کری ها ره لقمه چو بستی ز هر حیله برستی
94
چه نغزست و چه خوبست چه زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
زیباست خدایا
نه از کف و نه از نای نه دف هاست از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم
خدایا
که اسباب شکرریز مهیاست خدایا یقین گشت که آن شاه در این عرس نهانست
چه مغزست و چه نغزست چه بیناست به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش
خدایا
ز تست آنک دمیدن نه ز سرناست تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی
خدایا
که شب و روز در این ناله و نی تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو
غوغاست خدایا
دم ناییست که بیننده و داناست خدایا نی بیچاره چه داند که ره پرده چه باشد
چه نورست و چه شورست چه که در باغ و گلستان ز کر و فر مستان
سوداست خدایا
چه لوتست و چه قوتست و چه ز تیه خوش موسی و ز مایده عیسی
حلواست خدایا
که از دخل زمین نیست ز بالست از این لوت و زین قوت چه مستیم و چه مبهوت
خدایا
به هر سو مه و خورشید و ثریاست ز عکس رخ آن یار در این گلشن و گلزار
خدایا
که منزلگه هر سیل به دریاست خدایا چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم
مگر هر در دریای تو گویاست خدایا بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک
نگهش دار ز آفت که برجاست خدایا خمش ای دل که تو مستی مبادا به جهانی
سراسیمه و آشفته سوداست خدایا ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده
95
چه نغزست و چه خوبست و چه زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
زیباست خدایا
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
خدایا
که جان را و جهان را بیاراست خدایا زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
زهی کار زهی بار که آن جاست زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
خدایا
زهی گرد زهی گرد که برخاست فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
خدایا
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
دگربار دگربار چه سوداست خدایا ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
چه بندست چه زنجیر که برپاست نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
خدایا
غریبست غریبست ز بالست خدایا چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل ها
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا خموشید خموشید که تا فاش نگردید
96
تا از لب دلدار شود مست و شکرخا لب را تو به هر بوسه و هر لوت میال
تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا تا از لب تو بوی لب غیر نیاید
کی یابد آن لب شکربوس مسیحا آن لب که بود کون خری بوسه گه او
بر مزبله پرحدث آن گاه تماشا می دانک حدث باشد جز نور قدیمی
رست از حدثی و شود او چاشنی افزا آنگه که فنا شد حدث اندر دل پالیز
رو از حدثی سوی تبارک و تعالی تا تو حدثی لذت تقدیس چه دانی
کو دست نگه داشت ز هر کاسه سکبا زان دست مسیح آمد داروی جهانی
دریای کرم داد مر او را ید بیضا از نعمت فرعون چه موسی کف و لب شست
پرگوهر و روتلخ همی باش چو دریا خواهی که ز معده و لب هر خام گریزی
هین معده تهی دار که لوتیست مهیا هین چشم فروبند که آن چشم غیورست
کز آتش جوعست تک و گام تقاضا سگ سیر شود هیچ شکاری بنگیرد
کو صوفی چالک که آید سوی حلوا کو دست و لب پاک که گیرد قدح پاک
یا من قسم القهوه و الکاس علینا بنمای از این حرف تصاویر حقایق
97
خود فاش بگو یوسف زرین کمری را رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را
در بر کی کشیدست سهیل و قمری را در شهر کی دیدست چنین شهره بتی را
بخرید به گوهر کرمش بی گهری را بنشاند به ملکت ملکی بنده بد را
کز چشمه جان تازه کند او جگری را خضر خضرانست و از هیچ عجب نیست
نی زیر و زبر کردن زیر و زبری را از بهر زبردستی و دولت دهی آمد
مه بوسه دهد هر شب انجم شمری را شاید که نخسپیم به شب چونک نهانی
حمال دل و جان کند آن شه اثری را آثار رساند دل و جان را به موثر
هر لحظه زر سرخ کند او حجری را اکسیر خداییست بدان آمد کاین جا
غم نیست اگر ره نبود لشه خری را جان های چو عیسی به سوی چرخ برانند
کاین جاه و جللست خدایی نظری را هر چیز گمان بردم در عالم و این نی
تا سرمه کشد چشم عروس سحری را سوز دل شاهانه خورشید بباید
کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را ما عقل نداریم یکی ذره وگر نی
کان روی چو خورشید تو نبود دگری بی عقل چو سایه پیت ای دوست دوانیم
را
تا زخم زند هر طرفی بی سپری را خورشید همه روز بدان تیغ گزارد
در خانه کشد روح چنان رهگذی را بر سینه نهد عقل چنان دل شکنی را
رخ زر زند از بهر چنین سیمبری را در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را
کو راست کند چشم کژ کژنگری را رو صاحب آن چشم شو ای خواجه چو ابرو
نتوان دل و جان دادن هر مختصری ای پاک دلن با جز او عشق مبازید
را
تا چند کشی دامن هر بی هنری را خاموش که او خود بکشد عاشق خود را
98
ای یوسف جان گشته ز لب های ای از نظرت مست شده اسم و مسما
شکرخا
هین وقت لطیفست از آن عربده بازآ ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت
ای جان ولی نعمت هر وامق و عذرا ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم
هم جنت فردوسی و هم سدره خضرا هم دایه جان هایی و هم جوی می و شیر
گویید خسیسان که محالست و علل جز این بنگوییم وگر نیز بگوییم
تا چرخ به رقص آید و صد زهره خواهی که بگویم بده آن جام صبوحی
زهرا
می غرد و می برد از آن جای دل ما هر جا ترشی باشد اندر غم دنیی
کان جا که تویی خانه شود گلشن و برخیز بخیلنه در خانه فروبند
صحرا
این نور خداییست تبارک و تعالی این مه ز کجا آمد وین روی چه رویست
اول غم و سودا و به آخر ید بیضا هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر
یا رب خبرش ده تو از این عیش و هر دل که نلرزیدت و هر چشم که نگریست
تماشا
فریاد برآرد که تمنیت تمنا تا شید برآرد وی و آید به سر کوی
شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد
هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بال در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست
گر حاذق جدست وگر عشوه تیبا هر داد و گرفتی که ز بالست لطیفست
99
همه رفتند و خلوت شد برون آ دلرام نهان گشته ز غوغا
فرح ده روی زردم را ز صفرا برآور بنده را از غرقه خون
تماشا چون نیایی سوی دریا کنار خویش دریا کردم از اشک
از آن خوشتر کجا باشد تماشا چو تو در آینه دیدی رخ خود
ز نورت می شود ل کل اشیاء غلط کردم در آیینه نگنجی
ز رویت می شود پاک و مصفا رهید آن آینه از رنج صیقل
خرابی ها عمارت ها به هر جا تو پنهانی چو عقل و جمله از تست
به پیشش پست شد بام ثریا هر آنک پهلوی تو خانه گیرد
چه عذر آورد کسی کز تست عذرا چه باشد حال تن کز جان جدا شد
کسی کز جان شیرین گشت تنها چه یاری یابد از یاران همدل
به از خوابی ضعیفان را به شب ها به از صبحی تو خلقان را به هر روز
چو گمراهان نگویم زیر و بال تو را در جان بدیدم بازرستم
جهان گشتست همچون دیگ حلوا چو در عالم زدی تو آتش عشق
همه مغز از تو باید جدی و جوزا همه حسن از تو باید ماه و خورشید
که سودای توش بخشید سودا بدان شد شب شفا و راحت خلق
که از زیب خودش کردی تو زیبا چو پروانه ست خلق و روز چون شمع
شبش خوشتر ز روز آمد به سیما هر آن پروانه که شمع تو را دید
به روز و شب ندارد هیچ پروا همی پرد به گرد شمع حسنت
بگفتم این قدر باقی تو فرما نمی یارم بیان کردن از این بیش
که به گوید حدیث قاف عنقا بگو باقی تو شمس الدین تبریز
100
ببر از کار عقل کاردان را بیا ای جان نو داده جهان را
بیا بار دگر پر کن کمان را چو تیرم تا نپرانی نپرم
فرست از بام باز آن نردبان را ز عشقت باز طشت از بام افتاد
از آن سویی که آوردند جان را مرا گویند بامش از چه سویست
به وقت صبح بازآرد روان را از آن سویی که هر شب جان روانست
چراغ نو دهد صبح آسمان را از آن سو که بهار آید زمین را
به دوزخ برد او فرعونیان را از آن سو که عصایی اژدها شد
نشان خود اوست می جوید نشان را از آن سو که تو را این جست و جو خاست
همی پرسد ز خر این را و آن را تو آن مردی که او بر خر نشسته است
که در دریا درآرد همگنان را خمش کن کو نمی خواهد ز غیرت
101
درآشامیم هر دم موج خون را بسوزانیم سودا و جنون را
که بشکافند سقف سبزگون را حریف دوزخ آشامان مستیم
فلک را وین دو شمع سرنگون را چه خواهد کرد شمع لیزالی
که دزدیدست عقل صد زبون را فروبریم دست دزد غم را
بخوابانیم عقل ذوفنون را شراب صرف سلطانی بریزیم
که از حد برد تزویر و فسون را چو گردد مست حد بر وی برانیم
چه داند حیله ریب المنون را اگر چه زوبع و استاد جمله ست
که چون آید نداند راه چون را چنانش بیخود و سرمست سازیم
که تا عبرت شود لیعلمون را چنان پیر و چنان عالم فنا به
کنون واقف شود علم درون را کنون عالم شود کز عشق جان داد
ستون این جهان بی ستون را درون خانه دل او ببیند
سکون بودی جهان بی سکون را که سرگردان بدین سرهاست گر نه
تن بی سر شناسد کاف و نون را تن باسر نداند سر کن را
چه باشد از برای آزمون را یکی لحظه بنه سر ای برادر
چنین سگ را چنین اسب حرون را یکی دم رام کن از بهر سلطان
فنا شو کم طلب این سرفزون را تو دوزخ دان خودآگاهی عالم
که برنایی نبینی این برون را چنان اندر صفات حق فرورو
چه بویی سبزه این بام تون را چه جویی ذوق این آب سیه را
ز رشک و غیرت هر خام دون را خمش کردم نیارم شرح کردن
که تا نقصی نباشد کاف و نون را نما ای شمس تبریزی کمالی
102
مطیع و بنده کن دیو و پری را سلیمانا بیار انگشتری را
منور کن سرای شش دری را برآر آواز ردوها علی
مسلم شد ضمیر آن سری را برآوردن ز مغرب آفتابی
که بهر حق گذارد مهتری را بدین سان مهتری یابد هر آن کس
مکرم کن نیاز مشتری را بنه بر خوان جفان کالجوابی
تو کن مخمور چشم عبهری را به کاسی کاسه سر را طرب ده
کسادی ده نقوش آزری را ز صورت های غیبی پرده بردار
روان کن چشمه های کوثری را ز چاه و آب چه رنجور گشتیم
پذیرا شو شراب احمری را دل در بزم شاهنشاه دررو
بر این دو دوخت یزدان کافری را زر و زن را به جان مپرست زیرا
برای این دهد شه لشکری را جهاد نفس کن زیرا که اجری
ز حیرت گم کند زر هم زری را دل سیمین بری کز عشق رویش
به دست آورد گوهر گوهری را بدان دریادلی کز جوش و نوشش
به رشک آری تو سحر سامری را که باقی غزل را تو بگویی
تو بگشا پر نطق جعفری را خمش کردم که پایم گل فرورفت
103
چو صافی شد رود صافی به بال دل و جان را در این حضرت بپال
لب خود را به هر دردی میال اگر خواهی که ز آب صاف نوشی
که جانبازست و چست و بی مبال از این سیلب درد او پاک ماند
چو نبود عقل کل بر جزو لل نپرد عقل جزوی زین عقیله
چو بازرگان بداند قدر کال نلرزد دست وقت زر شمردن
کسی خود را بر این گرگین ممال چه گرگینست وگر خارست این حرص
طلی سازش به ذکر حق تعال چو شد ناسور بر گرگین چنین گر
سوی این در روان و بی ملل آ اگر خواهی که این در باز گردد
میان جان بجو صدر معل رها کن صدر و ناموس و تکبر
به هر کل کی رسد حاشا و کل کله رفعت و تاج سلیمان
که این ساعت نمی گنجد علل خمش کردم سخن کوتاه خوشتر
بقایی شاء لیس هم ارتحال جواب آن غزل که گفت شاعر
104
که دریابد دل خون خوار ما را خبر کن ای ستاره یار ما را
که تا شربت دهد بیمار ما را خبر کن آن طبیب عاشقان را
که تا رونق دهد بازار ما را بگو شکرفروش شکرین را
نه دشمن بشنود اسرار ما را اگر در سر بگردانی دل خود
که دشمن می نپرسد کار ما را پس اندر عشق دشمن کام گردم
بسوزان جان دشمن دار ما را اگر چه دشمن ما جان ندارد
بیار و بشکفان گلزار ما را اگر گل بر سرستت تا نشویی
بدان رخ نور ده دیدار ما را بیا ای شمس تبریزی نیر
105
چه باشد شب چه باشد روز ما را چو او باشد دل دلسوز ما را
بس است این جان جان افروز ما را که خورشید ار فروشد ار برآمد
که استادست عشق آموز ما را تو مادرمرده را شیون میاموز
نشاید شیخ خرقه دوز ما را مدوزان خرقه ما را مدران
جمال آن عدو پیروز ما را همه کس بر عدو پیروز خواهد
ولیکن عشق رنج اندوز ما را همه کس بخت گنج اندوز جوید
106
میفکن وعده حلوا به فردا مرا حلوا هوس کردست حلوا
که صوفی را صفا آرد نه صفرا دل و جانم بدان حلواست پیوست
که هر دم می رسد بویش ز بال زهی حلوای گرم و چرب و شیرین
ز دل خور هیچ دست و لب میال دهانی بسته حلوا خور چو انجیر
بخور زان دست ای بی دست و بی پا از آن دستست این حلوا از آن دست
که او می خورد از آن جا شیر و دمی با مصطفا و کاسه باشیم
خرما
کلی و اشربی و قری عینا از آن خرما که مریم را ندا کرد
ندایش می رسد کای جان بابا دلیل آنک زاده عقل کلیم
که خوان آراسته ست و یار تنها همی خواند که فرزندان بیایید
107
وجودی بخش مر مشتی عدم را امیر حسن خندان کن چشم را
ظفر ده شادی صاحب علم را سیاهی می نماید لشکر غم
غم و اندوه ده اندوه و غم را به حسن خود تو شادی را بکن شاد
که حسن تو دهد صد جان کرم را کرم را شادمان کن از جمالت
تو لعلین کن رخ همچون زرم را تو کارم زان بر سیمین چو زر کن
تو کم اندیش در دل بیش و کم را دل چون طالب بیشی عشقی
که ایمانست سجده آن صنم را بنه آن سر به پیش شمس تبریز
108
چو آن مه را بدیدی بیست این جا به برج دل رسیدی بیست این جا
ز نادانی کشیدی بیست این جا بسی این رخت خود را هر نواحی
به هر نوعی شنیدی بیست این جا بشد عمری و از خوبی آن مه
بدید و نابدیدی بیست این جا ببین آن حسن را کز دیدن او
که از شیرش چشیدی بیست این جا به سینه تو که آن پستان شیرست
109
و اخری بالبکا بخلت علینا بکت عینی غداه البین دمعا
بان غمضتها یوم التقینا فعاقبت التی بخلت علینا
بده آن جام مالمال صهبا چه مرد آن عتابم خیز یارا
که پیشم جمله جان ها هست یکتا نرنجم ز آنچ مردم می برنجند
بپوشیدست این اجسام بر ما اگر چه پوستینی بازگونه
همان جان منی در پوست جانا تو را در پوستین من می شناسم
چرا سازیم با خود جنگ و هیجا بدرم پوست را تو هم بدران
اگر خردیم اگر پیریم و برنا یکی جانیم در اجسام مفرق
یکی اصلست ایشان را و منش چراغک هاست کآتش را جدا کرد
که سرهاشان نباشد غیر پاها یکی طبع و یکی رنگ و یکی خوی
به سر با تو بگویم یا به اخفا در این تقریر برهان هاست در دل
چه تو بر توست بنگر این تماشا غلط خود تو بگویی با تو آن را
110
هزاران چنگ دیگر هست این جا تو بشکن چنگ ما را ای معل
چه کم آید بر ما چنگ و سرنا چو ما در چنگ عشق اندرفتادیم
بسی چنگی پنهانیست یارا رباب و چنگ عالم گر بسوزد
اگر چه ناید آن در گوش صما ترنگ و تنتنش رفته به گردون
چو غم چون سنگ و آهن هست برجا چراغ و شمع عالم گر بمیرد
نیاید گوهری بر روی دریا به روی بحر خاشاکست اغانی
که عکس عکس برق اوست بر ما ولیکن لطف خاشاک از گهر دان
برابر نیست فرع و اصل اصل اغانی جمله فرع شوق وصلیست
از آن ره باش با ارواح گویا دهان بربند و بگشا روزن دل
111
کشیده بهر تو زخم زبان ها برای تو فدا کردیم جان ها
رسیده تیر کاری زان کمان ها شنیده طعنه های همچو آتش
ببخشایی بر آن پرخون نشان ها اگر دل را برون آریم پیشت
مها دشمن چه گوید جز چنان ها اگر دشمن تو را از من بدی گفت
که در لطف تو خندد لعل کان ها بیا ای آفتاب جمله خوبان
که گردد سود با بودت زیان ها که بی تو سود ما جمله زیانست
که در قند تو دارد بدگمان ها گمان او بسستش زهر قاتل
112
بیا ای عید و عیدی آر ما را ز روی تست عید آثار ما را
هزاران عید در اسرار ما را تو جان عید و از روی تو جانا
نگیرد غصه دستار ما را چو ما در نیستی سر درکشیدیم
نباشد غصه اغیار ما را چو ما بر خویشتن اغیار گشتیم
خیال خوب آن دلدار ما را شما را اطلس و شعر خیالی
عتاب دلبر عیار ما را کتاب مکر و عیاری شما را
دو صد عیدست هر دم کار ما را شما را عید در سالی دو بارست
جمال خالق جبار ما را شما را سیم و زر بادا فراوان
براق احمد مختار ما را شما را اسب تازی باد بی حد
برو عالم شما را یار ما را اگر عالم همه عیدست و عشرت
به دست این و آن مگذار ما را بیا ای عید اکبر شمس تبریز
سخن کوتاه شد این بار ما را چو خاموشانه عشقت قوی شد
113
در پرده زیر گوی زاری را ای مطرب دل برای یاری را
همدم شو بلبل بهاری را رو در چمن و به روی گل بنگر
در مجلس عشق جان سپاری را دانی چه حیات ها و مستی هاست
بسپار بدو دم شماری را چون دولت بی شمار را دیدی
کو زنده کند ابد شکاری را ای روح شکار دلبری گشتی
وقتست بده شراب کاری را ای ساقی دل ز کار واماندم
کآراسته ای شرابداری را آراسته کن مرا و مجلس را
جا نیست دگر شرابخواری را بزمیست نهان چنین حریفان را
114
غیر تو کلوخ و سنگ خارا اندر دل ما تویی نگارا
ما جز تو ندیده ایم یارا هر عاشق شاهدی گزیدست
بر غیر تو نیست رشک ما را گر غیر تو ماه باشد ای جان
باقی همه شاهدان شما را ای خلق حدیث او مگویید
آن کس که بدید کبریا را بر نقش فنا چه عشق بازد
آن کس که گمان برد خدا را بر غیر خدا حسد نیارد
کین رشک بدست انبیا را گر رشک و حسد بری برو بر
عیسی چه کند کلیسیا را چون رفت بر آسمان چارم
عثمان و علی مرتضا را بوبکر و عمر به جان گزیدند
گردان کن سنگ آسیا را شمس تبریز جو روان کن
115
پر بخش و روان کن روان ها ای جان و قوام جمله جان ها
ای سودکن همه زیان ها با تو ز زیان چه باک داریم
وز ابروهای چون کمان ها فریاد ز تیرهای غمزه
بگشاده به طمع آن دهان ها در لعل بتان شکر نهادی
بگشاده بدان در جهان ها ای داده به دست ما کلیدی
برجسته چراست این میان ها گر زانک نه در میان مایی
پس شاهد چیست این نشان ها ور نیست شراب بی نشانیت
پس زنده ز کیست این گمان ها ور تو ز گمان ما برونی
پیدا ز کی می شود نهان ها ور تو ز جهان ما نهانی
بیزار شدیم ما از آن ها بگذار فسانه های دنیا
کی گنجد در دلش چنان ها جانی که فتاد در شکرریز
کی یاد کند ز آسمان ها آن کو قدم تو را زمین شد
ما را مفکن در این زبان ها بربند زبان ما به عصمت
116
شیری بنموده آهوی را ای سخت گرفته جادوی را
در دیده نهاده ای دوی را از سحر تو احولست دیده
کی یافت ترنج آلوی را بنموده ای از ترنج آلو
بنموده ز گندمی جوی را سحر تو نمود بره را گرگ
طومار خیال منطوی را منشور بقا نموده سحرت
از سحر تو جاهل غوی را پر باد هدایتست ریشش
ای ترک نموده هندوی را سوفسطاییم کرد سحرت
پیلن تهمتن قوی را چون پشه نموده وقت پیکار
تقدیر و قضای مستوی را تا جنگ کنند و راست آرند
بگشای زبان معنوی را سوفسطایی مشو خمش کن
117
فخر تبریز و رشک چین را از دور بدیده شمس دین را
آن زنده کننده زمین را آن چشم و چراغ آسمان را
هر جان که بدیده او چنین را ای گشته چنان و آن چنانتر
گفتمش که بنده کمین را گفتا که که را کشم به زاری
از غیب گشاد او کمین را این گفتن بود و ناگهانی
وز بیخ بکند کبر و کین را آتش درزد به هست بنده
سرمست بکرد یاسمین را بی دل سیهی لله زان می
بر ما بفشاند آستین را در دامن اوست عین مقصود
بر اسب فلک نهاد زین را شاهی که چو رخ نمود مه را
همتا شه روح راستین را بنشین کژ و راست گو که نبود
جبریل مقدس امین را وال که از او خبر نباشد
او چرخ بلند هفتمین را حالی چه زند به قال آورد
یک جو نخریم ما یقین را چون چشم دگر در او گشادیم
آن دولت وصل پوستین را آوه که بکرد بازگونه
جان تو که بازگو همین را ای مطرب عشق شمس دینم
بر خاک همی زنم جبین را چون می نرسم به دستبوسش
118
هرگز نرویم ما از این جا بنمود وفا از این جا
ذوقست دو چشم را از این جا این جا مدد حیات جانست
چون برگیریم پا از این جا این جاست که پا به گل فرورفت
کس را مبر ای خدا از این جا این جا به خدا که دل نهادیم
مرگست بدن جدا از این جا این جاست که مرگ ره ندارد
روشن کردی مرا از این جا زین جای برآمدی چو خورشید
زین جا یابد بقا از این جا جان خرم و شاد و تازه گردد
یک بار دگر برآ از این جا یک بار دگر حجاب بردار
درریز تو ساقیا از این جا این جاست شراب لیزالی
مشکی پر کن سقا از این جا این چشمه آب زندگانیست
بگرفت خرد هوا از این جا این جا پر و بال یافت دل ها
119
پرلخلخه کن کنار ما را برخیز و صبوح را بیارا
ای ساقی خوب خوب سیما پیش آر شراب رنگ آمیز
قندست و هزار رطل حلوا از من پرسید کو چه ساقیست
بر وسوسه محال پیما آن ساغر پرعقار برریز
آهنگ کند به صید عنقا آن می که چو صعوه زو بنوشد
برجه سبک و میان ما آ زان پیش که دررسد گرانی
حمرا می ده بدان حمیرا می گرد و چو ماه نور می ده
وان گاه نظاره کن تماشا ما را همه مست و کف زنان کن
در عربده های در علل در گردش و شیوه های مستان
کان شاه من و حبیب و مول در گردن این فکنده آن دست
می بوسد یار را کف پا او نیز ببرده روی چون گل
که خرج کنید بی محابا این کیسه گشاده از سخاوت
کاین را به گرو نهید فردا دستار و قبا فکنده آن نیز
آن مهر که می بجوشد آن جا صد مادر و صد پدر ندارد
کز سکر چنین شدند اعدا این می آمد اصول خویشی
در بزم خدا نباشد آن ها آن عربده در شراب دنیاست
ساقیست و شراب مجلس آرا نی شورش و نی قیست و نی جنگ
می گوید ل اله ال خاموش که ز سکر نفس کافر
120
در کفر مرو به سوی کیش آ تا چند تو پس روی به پیش آ
آخر تو به اصل اصل خویش آ در نیش تو نوش بین به نیش آ
پس رشته گوهر یقینی هر چند به صورت از زمینی
آخر تو به اصل اصل خویش آ بر مخزن نور حق امینی
می دانک تو از خودی برستی خود را چو به بیخودی ببستی
آخر تو به اصل اصل خویش آ وز بند هزار دام جستی
چشمی به جهان دون گشادی از پشت خلیفه ای بزادی
آخر تو به اصل اصل خویش آ آوه که بدین قدر تو شادی
در باطن خویشتن تو کانی هر چند طلسم این جهانی
آخر تو به اصل اصل خویش آ بگشای دو دیده نهانی
وز طالع سعد نیک فالی چون زاده پرتو جللی
آخر تو به اصل اصل خویش آ از هر عدمی تو چند نالی
تا چند غلط دهی تو ما را لعلی به میان سنگ خارا
آخر تو به اصل اصل خویش آ در چشم تو ظاهرست یارا
سرمست و لطیف و دلکش آیی چون از بر یار سرکش آیی
آخر تو به اصل اصل خویش آ با چشم خوش و پرآتش آیی
شمس تبریز شاه و ساقی در پیش تو داشت جام باقی
آخر تو به اصل اصل خویش آ سبحان ال زهی رواقی
121
با آتش و با زبانه ما چون خانه روی ز خانه ما
از رخش و ز تازیانه ما با رستم زال تا نگویی
مکر و دغل و بهانه ما زیرا جز صادقان ندانند
چون در سر اوست شانه ما اندر دل هیچ کس نگنجیم
آن جاست یقین نشانه ما هر جا پر تیر او ببینی
زنهار مگو ز دانه ما از عشق بگو که عشق دامست
ای محرم دل فسانه ما با خاطر خویش تا نگویی
وال که تویی چنانه ما گر تو به چنینه ای بگویی
اقبال دل فلنه ما اندر تبریز بد فلنی
122
آن چشم و چراغ روشنی را دیدم رخ خوب گلشنی را
آن عشرت و جای ایمنی را آن قبله و سجده گاه جان را
بگذارم هستی و منی را دل گفت که جان سپارم آن جا
آغاز نهاد کف زنی را جان هم به سماع اندرآمد
این بخت و سعادت سنی را عقل آمد و گفت من چه گویم
هر پشت دوتای منحنی را این بوی گلی که کرد چون سرو
ترکی سازند ارمنی را در عشق بدل شود همه چیز
وی تن بگذاشتی تنی را ای جان تو به جان جان رسیدی
درویش خورد زر غنی را یاقوت زکات دوست ما راست
تازه رطب تر جنی را آن مریم دردمند یابد
منمای به خلق محسنی را تا دیده غیر برنیفتد
در عزلت جوی ایمنی را ز ایمان اگرت مراد امنست
در دل خو گیر ساکنی را عزلت گه چیست خانه دل
آن ساغر باقی هنی را در خانه دل همی رسانند
بگذار تو لف پرفنی را خامش کن و فن خامشی گیر
در دل می دار مومنی را زیرا که دلست جای ایمان
123
آن چشم و چراغ سینه ها را دیدم شه خوب خوش لقا را
آن جان و جهان جان فزا را آن مونس و غمگسار دل را
آن کس که صفا دهد صفا را آن کس که خرد دهد خرد را
آن قبله جان اولیا را آن سجده گه مه و فلک را
کای شکر و سپاس مر خدا را هر پاره من جدا همی گفت
از سوی درخت آن ضیا را موسی چو بدید ناگهانی
چون یافتم این چنین عطا را گفتا که ز جست و جوی رستم
وز دست بیفکن آن عصا را گفت ای موسی سفر رها کن
همسایه و خویش و آشنا را آن دم موسی ز دل برون کرد
کز هر دو جهان ببر ول را اخلع نعلیک این بود این
دل داند رشک انبیا را در خانه دل جز او نگنجد
گفتا که عصاست راه ما را گفت ای موسی به کف چه داری
بنگر تو عجایب سما را گفتا که عصا ز کف بیفکن
بگریخت چو دید اژدها را افکند و عصاش اژدها شد
چوبی سازم پی شما را گفتا که بگیر تا منش باز
سازم دشمنت متکا را سازم ز عدوت دست یاری
یاران لطیف باوفا را تا از جز فضل من ندانی
چون درد دهیم دست و پا را دست و پایت چو مار گردد
ای پا مطلب جز انتها را ای دست مگیر غیر ما را
رنجیست رهی بود دوا را مگریز ز رنج ما که هر جا
آمد بترش پی جزا را نگریخت کسی ز رنج ال
بگذار به عقل بیم جا را از دانه گریز بیم آن جاست
چون رفت ببرد لطف ها را شمس تبریز لطف فرمود
124
آن نام و نشان بی نشان را ساقی تو شراب لمکان را
سرمست و روانه کن روان را بفزا که فزایش روانی
ساقی گشتن تو ساقیان را یک بار دگر بیا درآموز
بشکن تو سبوی جسم و جان را چون چشمه بجوش از دل سنگ
حسرت ده طالبان نان را عشرت ده عاشقان می را
می بارانیست باغ جان را نان معماریست حبس تن را
بگشا سر خم آسمان را بستم سر سفره زمین را
بگشای دو چشم غیب دان را بربند دو چشم عیب بین را
تا نشناسیم این و آن را تا مسجد و بتکده نماند
125
هرگز نبدست این مفرما گفتی که گزیده ای تو بر ما
بر نقد بزن مگو که فردا حاجت بنگر مگیر حجت
در سایه ات ای درخت خرما بگذار مرا که خوش بخسپم
چون قند و شکر درون حلوا ای عشق تو در دلم سرشته
مانند گهر میان دریا وی صورت تو درون چشمم
تو نیز بگو زهی تماشا داری سر ما سری بجنبان
کو زهره که تا کنم تقاضا آن وعده که کرده ای مرا دوش
از دور همی کنم تمنا گر دست نمی رسد به خورشید
در حسرت تست ای معل خورشید و هزار همچو خورشید
126
در چشم میار این خسان را گستاخ مکن تو ناکسان را
کم آرد جامه رسان را درزی دزدی چو یافت فرصت
هم نیز نیند لیق آن را ایشان را دار حلقه بر در
از طمع مپوش این عیان را پیشت به فسون و سخره آیند
چون دور کنند ز تو غمان را ایشان چو ز خویش پرغمانند
رنج باریک اندهان را جز خلوت عشق نیست درمان
دیگر چه کند کسی جهان را یا دیدن دوست یا هوایش
می دار تو در سجود جان را تا دیدن دوست در خیالش
چون فرصت هاست مر مهان را پیشش چو چراغپایه می ایست
کی بینی اصل این زمان را وامانده از این زمانه باشی
زو بیند جان آن مکان را چون گشت گذار از مکان چشم
بر آتش نه تو قازغان را جان خوردی تن چو قازغانی
زان پس نخری تو داستان را تا جوش ببینی ز اندرونت
نظاره درونست راستان را نظاره نقد حال خویشی
با گم شدگان دهم نشان را این حال بدایت طریقست
این چون گویم مران کسان را چون صد منزل از این گذشتند
127
کز عشق زند نه از تقاضا کو مطرب عشق چست دانا
در گور شدم بدین تمنا مردم به امید و این ندیدم
طوبی لک یا حبیب طوبی ای یار عزیز اگر تو دیدی
تنها به کناره های دریا ور پنهانست او خضروار
کاندر دل ما از اوست غوغا ای باد سلم ما بدو بر
آرد به حبیب عاشقان را دانم که سلم های سوزان
عشقیست مسیر ماه نه از پا عشقیست دوار چرخ نه از آب
با آب دو دیده چرخ جان ها در ذکر به گردش اندرآید
خاموش که جوش کرد سودا ذکرست کمند وصل محبوب
128
آن جا دل ما گشاد بی ما ما را سفری فتاد بی ما
رخ بر رخ ما نهاد بی ما آن مه که ز ما نهان همی شد
ما را غم او بزاد بی ما چون در غم دوست جان بدادیم
ماییم همیشه شاد بی ما ماییم همیشه مست بی می
ما خود هستیم یاد بی ما ما را مکنید یاد هرگز
ای ما که همیشه باد بی ما بی ما شده ایم شاد گوییم
بگشود چو راه داد بی ما درها همه بسته بود بر ما
بنده ست چو کیقباد بی ما با ما دل کیقباد بنده ست
از طاعت و از فساد بی ما ماییم ز نیک و بد رهیده
129
بگذار ره ستمگری را مشکن دل مرد مشتری را
قربان نکنند لغری را رحم آر مها که در شریعت
آن جام شراب گوهری را مخمور توام به دست من ده
آن چشم خمار عبهری را پندی بده و به صلح آور
کز حد نبرند ساحری را فرمای به هندوان جادو
بشکن در حبس شش دری را در شش دره ای فتاد عاشق
جمع آور حلقه پری را یک لحظه معزمانه پیش آ
هر لحظه شراب آن سری را سر می نهد این خمار از بن
تنگ شکر معسکری را صد جا چو قلم میان ببسته
بگذار سلم سرسری را ای عشق برادرانه پیش آ
مگذار حق برادری را ای ساقی روح از در حق
این کشتی طبع لنگری را ای نوح زمانه هین روان کن
آن ساغر زفت کوثری را ای نایب مصطفی بگردان
بگشای لب پیمبری را پیغام ز نفخ صور داری
بگشا پر و بال جعفری را ای سرخ صباغت علمدار
این صحن رخ مزعفری را پرلله کن و پر از گل سرخ
درریز رحیق احمری را اسپید نمی کنم دگر من
130
از بهر نبیذ همچو جان را بیدار کنید مستیان را
از خم قدیم گیر آن را ای ساقی باده بقایی
لیکن بگشاید او زبان را بر راه گلو گذر ندارد
آن جان شریف غیب دان را جان را تو چو مشک ساز ساقی
آن مشک سبک دل گران را پس جانب آن صبوحیان کش
درده تو فلن بن فلن را وز ساغرهای چشم مستت
تا خود نشود خبر دهان را از دیده به دیده باده ای ده
اندر مجلس می نهان را زیرا ساقی چنان گذارد
جویا گشتست آن عیان را بشتاب که چشم ذره ذره
بشکاف تو ناف آسمان را آن نافه مشک را به دست آر
صبری بنهشت یوسفان را زیرا غلبات بوی آن مشک
شمس تبریز درفشان را چون نامه رسید سجده ای کن
131
سوی کوه طور رفتم حبذا لی حبذا من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا
دلربایی جان فزایی بس لطیف و دیدم آن جا پادشاهی خسروی جان پروری
خوش لقا
چون بهشت جاودانی گشته از فر و کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او
ضیا
رویشان چون ماه تابان پیش آن ساقیان سیمبر را جام زرین ها به کف
سلطان ما
چشم های محرمان را از غبارش روی های زعفران را از جمالش تاب ها
توتیا
وز هوای وصل او در چرخ دایم شد از نوای عشق او آن جا زمین در جوش بود
سما
پای همت را فنا بنهاد بر فرق بقا در فنا چون بنگرید آن شاه شاهان یک نظر
کی گذارد در دو عالم پرده ای را در مطرب آن جا پرده ها بر هم زند خود نور او
هوا
جمع اضداد از کمال عشق او گشته جمع گشته سایه الطاف با خورشید فضل
روا
محو گشت آن جا خیال جمله شان و چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود
شد هبا
هست محو و محو هست آن جا بدید لیک اندر محو هستیشان یکی صد گشته بود
آمد مرا
ذره ها اندر هوایش از وفا و از صفا تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت
هر زمان زنار می ببریدم از جور و بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لجرم
جفا
گفت بس راهست پیشت تا ببینی توبه گفتم ای مه توبه کردم توبه ها را رد مکن
را
چون حجاج گمشده اندر مغیلن فنا صادق آمد گفت او وز ماه دور افتاده ام
این یکی رمزی بود از شاه ما نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن
صدرالعل
132
عاشقان را با جمال عشق بی چون در میان پرده خون عشق را گلزارها
کارها
عشق گوید راه هست و رفته ام من عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
بارها
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
ترک منبرها بگفته برشده بر دارها ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
عاقلن تیره دل را در درون انکارها عاشقان دردکش را در درونه ذوق ها
عشق گوید عقل را کاندر توست آن عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
خارها
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف
133
کو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب غمزه عشقت بدان آرد یکی محتاج را
تاج را
تا کشد در پای معشوق اطلس و دیباج اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر
را
پیش مکی قدر کی باشد امیر حاج را در دل عاشق کجا یابی غم هر دو جهان
از رخ عاشق فروخوان قصه معراج عشق معراجیست سوی بام سلطان جمال
را
زان همی بینی درآویزان دو صد زندگی ز آویختن دارد چو میوه از درخت
حلج را
بنده احبار بخارا خواجه نساج را گر نه علم حال فوق قال بودی کی بدی
هندوی ترکی میاموز آن ملک تمغاج بلمه ای هان تا نگیری ریش کوسه در نبرد
را
آنک تلقین می کند شطرنج مر لجلج همچو فرزین کژروست و رخ سیه بر نطع شاه
را
بر چنین خوانی چه چینی خرده تتماج ای که میرخوان به غراقان روحانی شدی
را
عشق دایم می کند این غارت و تاراج عاشق آشفته از آن گوید که اندر شهر دل
را
پیش بلبل چه محل باشد دم دراج را بس کن ایرا بلبل عشقش نواها می زند
134
در صبوح آور سبک مستان خواب ساقیا در نوش آور شیره عنقود را
آلود را
اندر آتش امتحان کن چوب را و عود یک به یک در آب افکن جمله تر و خشک را
را
چون گل نسرین بخندان خار غم سوی شورستان روان کن شاخی از آب حیات
فرسود را
تا که درسازند با هم نغمه داوود را بلبلن را مست گردان مطربان را شیرگیر
کوری آن حرص افزون جوی کم بادپیما بادپیمایان خود را آب ده
پیمود را
هم بخور با صوفیان پالوده بی دود را هم بزن بر صافیان آن درد دردانگیز را
آنک جوشش در وجود آورد هر می میاور زان بیاور که می از وی جوش کرد
موجود را
زان میی کو روشنی بخشد دل مردود زان میی کاندر جبل انداخت صد رقص الجمل
را
کز کرم بر می فشانی باده موعود را هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح
تا که هر قاصد بیابد در فنا مقصود را برفشان چندانک ما افشانده گردیم از وجود
چون ایازی دیده در خود هستی همچو آبی دیده در خود آفتاب و ماه را
محمود را
همچو صبحی کو برآرد خنجر مغمود شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی
را
135
محو کن هست و عدم را بردران این ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را
لف را
برکند از بیخ هستی چو کوه قاف را آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب
در زمان بیرون کند جوله هستی باف در دماغ اندرببافد خمر صافی تا دماغ
را
شرم آید عدل و داد و دین باانصاف آن میی کز ظلم و جور و کافری های خوشش
را
زان می خورشیدوش تو محو کن عقل و تدبیر و صفات تست چون استارگان
اوصاف را
تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را جام جان پر کن از آن می بنگر اندر لطف او
رازدار شاه کی خوانند هر اسکاف را تن چو کفشی جان حیوانی در او چون کفشگر
آتش غیرت کجا باشد دل خزاف را روح ناری از کجا دارد ز نور می خبر
آفرین آن سیف را و مرحبا سیاف را سیف حق گشتست شمس الدین ما در دست حق
ای خدا ضایع مکن این سیر و این اسب حاجت های مشتاقان بدو اندررساد
الحاف را
گر خبر گردد ز سر سر او اسلف را شهر تبریزست آنک از شوق او مستی بود
136
آن هزاران یوسف شیرین شیرین کار پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما
ما
غمزه خونی مست آن شه خمار ما یوسفان را مست کرد و پرده هاشان بردرید
آفرین ها صد هزاران بر سگ خون جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد
خوار ما
صد هزاران بلبلن اندر گل و گلزار در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی
ما
لجرم غیرت برد ایمان بر این زنار دل چو زناری ز عشق آن مسیح عهد بست
ما
ذره وار آمد به رقص از وی در و آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت
دیوار ما
رقص باشد همچو ذره روز و شب چون مثال ذره ایم اندر پی آن آفتاب
کردار ما
چونک شمس الدین تبریزی کنون شد عاشقان عشق را بسیار یاری ها دهیم
یار ما
137
گوهری باشی و از سنگی فرومانی با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا
چرا
چون نه مرداری تو بلک باز جانانی می کشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی
چرا
دیده ات شرمین شود از دیده فانی چرا دیده ات را چون نظر از دیده باقی رسید
این چنین بیشی کند بر نقده کانی چرا آن که او را کس به نسیه و نقد نستاند به خاک
زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی آن سیه جانی که کفر از جان تلخش ننگ داشت
چرا
آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست
چرا
تو بر او از غیب جان ریزی و می او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود
دانی چرا
دعوی او چون نبینی گوییش آنی چرا چون در او هستی به بینی گویی آن من نیستم
از برای خشم فرعی اصل را رانی خشم یاران فرع باشد اصلشان عشق نوست
چرا
ناحقی را اصل گویی شاه را ثانی چرا شه به حق چون شمس تبریزیست ثانی نیستش
138
در تک دریای دل گوهر مبادا بی شما سکه رخسار ما جز زر مبادا بی شما
خشک بادا بی شما و تر مبادا بی شما شاخه های باغ شادی کان قوی تازه ست و تر
جز میان شعله آذر مبادا بی شما این همای دل که خو کردست در سایه شما
هین بگو چون نیست میوه برمبادا بی دیدمش بیمار جان را گفتمش چونی خوشی
شما
گفت رنج صعب من خوشتر مبادا بی روز من تابید جان و در خیالش بنگرید
شما
نقش های آزر و آزر مبادا بی شما چون شما و جمله خلقان نقش های آزرند
کاین جگر را شربت کوثر مبادا بی جرعه جرعه مر جگر را جام آتش می دهیم
شما
عقل گوید کان می ام در سر مبادا بی صد هزاران جان فدا شد از پی باده الست
شما
در دو ده این چاکرت مهتر مبادا بی هر دو ده یعنی دو کون از بوی تو رونق گرفت
شما
ای که هر دو چشم را یک پر مبادا چشم را صد پر ز نور از بهر دیدار توست
بی شما
خسرو شاهنشه و سنجر مبادا بی شما بی شما هر موی ما گر سنجر و خسرو شوند
دست های گل بجز خنجر مبادا بی تا فراق شمس تبریزی همی خنجر کشد
شما
139
چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای رنج تن دور از تو ای تو راحت جان های ما
ما
صحت جسم تو بادا ای قمرسیمای ما صحت تو صحت جان و جهانست ای قمر
کم مبادا سایه لطف تو از بالی ما عافیت بادا تنت را ای تن تو جان صفت
کان چراگاه دلست و سبزه و صحرای گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد
ما
تا بود آن رنج همچون عقل جان آرای رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت
ما
140
مرگ بادا بی شما و جان مبادا بی درد ما را در جهان درمان مبادا بی شما
شما
گلبن جان های ما خندان مبادا بی شما سینه های عاشقان جز از شما روشن مباد
با دو زلف کافرت کایمان مبادا بی بشنو از ایمان که می گوید به آواز بلند
شما
تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او
بی شما
جان ما را دیدن ایشان مبادا بی شما عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده
ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بی جان های مرده را ای چون دم عیسی شما
شما
رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بی چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم
شما
141
آسمان با جملگان جسمست و با تو جمله یاران تو سنگند و توی مرجان چرا
جان چرا
چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک می زنند
چرا
می شود با دشمن تو مو به مو دندان با خیالت جزو جزوم می شود خندان لبی
چرا
چون ببیند آن خطت را می شود خط بی خط و بی خال تو این عقل امی می بود
خوان چرا
جانش می گوید حذر از چشمه حیوان تن همی گوید به جان پرهیز کن از عشق او
چرا
جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان روی تو پیغامبر خوبی و حسن ایزدست
چرا
کف نبرد کفرها زین یوسف کنعان کو یکی برهان که آن از روی تو روشنترست
چرا
برنروید هیچ از شه دانه احسان چرا هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت
گنج حق را می نجویی در دل ویران هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست
چرا
جمله موزونند عالم نبودش میزان چرا بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان
این سواران باز می مانند از میدان گیرم این خربندگان خود بار سرگین می کشند
چرا
بس کن آخر این ترانه نیستش پایان هر ترانه اولی دارد دل و آخری
چرا
142
زین سپس باخود نماند بوالعلی و دولتی همسایه شد همسایگان را الصل
بوالعل
آن که جان می جست او را در خلء عاقبت از مشرق جان تیغ زد چون آفتاب
و در مل
همچنان که آتش موسی برای ابتل آن ز دور آتش نماید چون روی نوری بود
چون بلی گفتید اول درروید اندر بل الصل پروانه جانان قصد آن آتش کنید
هر که دارد در دل و جان این چنین چون سمندر در میان آتشش باشد مقام
شوق و ول
143
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را
پاره را
کو به تابش زر کند مر سنگ های سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر
خاره را
گفتمش از من خبر ده دلبر خون سینه خود باز کردم زخم ها بنمودمش
خواره را
طفل خسپد چون بجنباند کسی گهواره سو به سو گشتم که تا طفل دلم خامش شود
را
ای تو چاره کرده هر دم صد چو من طفل دل را شیر ده ما را ز گردش وارهان
بیچاره را
چند داری در غریبی این دل آواره را شهر وصلت بوده است آخر ز اول جای دل
ساقی عشاق گردان نرگس خماره را من خمش کردم ولیکن از پی دفع خمار
144
لوح محفوظت شناسد یا ملیک بر عقل دریابد تو را یا عشق یا جان صفا
سما
چرخ شاید جای تو یا سدره ها یا منتها جبرئیلت خواب بیند یا مسیحا یا کلیم
کز خداوند شمس دین افتد به طور طور موسی بارها خون گشت در سودای عشق
اندر صدا
جان احمد نعره زن از شوق او پر در پر بافته رشک احد گرد رخش
واشوقنا
گر سر مویی ز حسنش بی حجاب آید غیرت و رشک خدا آتش زند اندر دو کون
به ما
نعره ها در جان فتاده مرحبا شه از ورای صد هزاران پرده حسنش تافته
مرحبا
غاشیه تبریز را برداشته جان سها سجده تبریز را خم درشده سرو سهی
145
ای به زودی بار کرده بر شتر احمال ای وصالت یک زمان بوده فراقت سال ها
ها
درفتاده در شب تاریک بس زلزال ها شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
چشم باز و من خموش و می شد آن چون همی رفتی به سکته حیرتی حیران بدم
اقبال ها
چهره خون آلود کردی بردریدی شال ور نه سکته بخت بودی مر مرا خود آن زمان
ها
در زمان قربان بکردی خود چه باشد بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
مال ها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال ها تا بگشتی در شب تاریک ز آتش نال ها
سنگ خون گرید اگر زان بشنود تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
احوال ها
اشک خون آلود گشت و جمله دل ها قدها چون تیر بوده گشته در هجران کمان
دال ها
در صف نقصان نشست است از حیا چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
مثقال ها
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال از برای جان پاک نورپاش مه وشت
ها
لعل گشته سنگ ها و ملک گشته حال از مقال گوهرین بحر بی پایان تو
ها
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال حال های کاملنی کان ورای قال هاست
ها
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال ها ذره های خاک هامون گر بیابد بوی او
گرد خرگاه تو گردد واله اجمال ها بال ها چون برگشاید در دو عالم ننگرد
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال ها دیده نقصان ما را خاک تبریز صفا
خود چه پا دارد در آن دم رونق چونک نورافشان کنی درگاه بخشش روح را
اعمال ها
می کند پنهان پنهان جمله افعال ها خود همان بخشش که کردی بی خبر اندر نهان
تا هما از سایه آن مرغ گیرد فال ها ناگهان بیضه شکافد مرغ معنی برپرد
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال ها هم تو بنویس ای حسام الدین و می خوان مدح او
دست شمس الدین دهد مر پات را گر چه دست افزار کارت شد ز دستت باک نیست
خلخال ها
146
محومان کن تا رهد هر دو جهان از در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
ننگ ما
در هوا ما را که تا خفت پذیرد سنگ باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد
ما
تا چو یک گامی بود بر ما دو صد بر کمیت می تو جان را کن سوار راه عشق
فرسنگ ما
خون چکید از بینی و چشم دل آونگ وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنک
ما
می دود اندر عقب اندیشه های لنگ ساقیا تو تیزتر رو این نمی بینی که بس
ما
از میان راه برگیرید این خرسنگ ما در طرب اندیشه ها خرسنگ باشد جان گداز
مطرب تبریز در پرده عشاقی چنگ در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن
ما
147
صد هزاران سر سر جان شنیدستی آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دل
دل
پرده خوبان مه رو را دریدستی دل از ورای پرده ها تو گشته ای چون می از او
همچو چنگ از بهر سرو تر از قوام قامتش در قامت تو کژ بماند
خمیدستی دل
همچو ادبیران چه در هستی خزیدستی ز آن سوی هست و عدم چون خاص خاص خسروی
دل
پای بندت با ویست ار چه پریدستی باز جانی شسته ای بر ساعد خسرو به ناز
دل
از چنان آرام جان ها دررمیدستی دل ور نباشد پای بندت تا نپنداری که تو
در هوای عشق آن شه آرمیدستی دل بلک چون ماهی به دریا بلک چون قالب به جان
تو ز قرآن گزینش برگزیدستی دل چون تو را او شاه از شاهان عالم برگزید
گر ز زخم خشم دست خود گزیدستی چون لب اقبال دولت تو گزیدی باک نیست
دل
در رکاب صدر شمس الدین دویدستی پای خود بر چرخ تا ننهی تو از عزت از آنک
دل
کز مدام شمس تبریزی چشیدستی دل تو ز جام خاص شاهان تا نیاشامی مدام
148
از پی آن آفتابست اشک چون باران از پی شمس حق و دین دیده گریان ما
ما
چونک هستی ها نماند از پی طوفان کشتی آن نوح کی بینیم هنگام وصال
ما
رو نماید کشتی آن نوح بس پنهان ما جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خویش
پس بروید جمله عالم لله و ریحان ما بحر و هجران رو نهد در وصل و ساحل رو دهد
سر آن پیدا کند صد گلشن خندان ما هر چه می بارید اکنون دیده گریان ما
خار و خس پیدا نباشد در گل یک شرق و غرب این زمین از گلستان یک سان شود
سان ما
چنگ عشرت می نوازد از پی خاقان زیر هر گلبن نشسته ماه رویی زهره رخ
ما
جام می را می دهد در دست بادستان هر زمان شهره بتی بینی که از هر گوشه ای
ما
تا ز حیرانی گذشته دیده حیران ما دیده نادیده ما بوسه دیده زان بتان
دل گود احسنت عیش خوب بی پایان جان سودا نعره زن ها این بتان سیمبر
ما
چون صفای کوثر و چون چشمه خاک تبریزست اندر رغبت لطف و صفا
حیوان ما
149
باده گردان چیست آخر داردارت ساقیا خدمت شمس حق و دین یادگارت ساقیا
تا بگردد جمله گل این خارخارت ساقی گلرخ ز می این عقل ما را خار نه
ساقیا
تا چو طاووسی شود این زهر و جام چون طاووس پران کن به گرد باغ بزم
مارت ساقیا
تا ز کیوان بگذرد این کار و بارت کار را بگذار می را بار کن بر اسب جام
ساقیا
می کند ای سخت جان خاکی خوارت تا تو باشی در عزیزی ها به بند خود دری
ساقیا
تا ز چشمه می شود هر چشم و چشمه رواق می را نحل بگشا سوی عیش
چارت ساقیا
تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب
تا بگیرد در کنار خویش یارت ساقیا بیخودی از می بگیر و از خودی رو بر کنار
چون بگیرد در بر سیمین کنارت تو شوی از دست بینی عیش خود را بر کنار
ساقیا
چونک بیخودتر شدی گیرد کنارت گاه تو گیری به بر در یار را از بیخودی
ساقیا
تا ببرد تارهای چنگ عارت ساقیا از می تبریز گردان کن پیاپی رطل ها
150
بی سر و سامان عشقش بود سامان ما درد شمس الدین بود سرمایه درمان ما
هم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما آن خیال جان فزای بخت ساز بی نظیر
گشته در مستی جان هم سهل و هم در رخ جان بخش او بخشیدن جان هر زمان
آسان ما
کاندر آن جا گم شود جان و دل حیران صد هزاران همچو ما در حسن او حیران شود
ما
تا ابدهای ابد خود این سر و پایان ما خوش خوش اندر بحر بی پایان او غوطی خورد
تیره باشد پیش لطف چشمه حیوان ما شکر ایزد را که جمله چشمه حیوان ها
پیش چشم مست مخمور خوش جانان شرم آرد جان و دل تا سجده آرد هوشیار
ما
ناگهان گیرد گلوی عقل آدم سان ما دیو گیرد عشق را از غصه هم این عقل را
پس ز جان عقل بگشاید رگ شیران پس برآرد نیش خونی کز سرش خون می چکد
ما
تا رهاند روح را از دام و از دستان در دهان عقل ریزد خون او را بردوام
ما
آن قباد و سنجر و اسکندر و خاقان ما تا بشاید خدمت مخدوم جان ها شمس دین
تا ببیند حال اولیان و آخریان ما تا ز خاک پاش بگشاید دو چشم سر به غیب
کز زمینش می بروید نرگس و ریحان شکر آن را سوی تبریز معظم رو نهد
ما
151
از صبوحی های شاه آگاه کن فساق را سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را
جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق از عنایت های آن شاه حیات انگیز ما
ما
سر بریدن کی زیان دارد دل اسحاق چون عنایت های ابراهیم باشد دستگیر
را
نقش ها می رست و می شد در نهان طاق و ایوانی بدیدم شاه ما در وی چو ماه
آن طاق را
رنگ رخ ها بی زبان می گفت آن غلبه جان ها در آن جا پشت پا بر پشت پا
اذواق را
چون بدیدندی به ناگه ماه خوب اخلق سرد گشتی باز ذوق مستی و نقل و سماع
را
وان در از شکلی که نومیدی دهد چون بدید آن شاه ما بر در نشسته بندگان
مشتاق را
چشم کس دیگر نبیند بند یا اغلق را شاه ما دستی بزد بشکست آن در را چنانک
کآنچ دست شه برآمد نیست مر احراق پاره های آن در بشکسته سبز و تازه شد
را
تا چه خواهد کرد دست و منت دقاق جامه جانی که از آب دهانش شسته شد
را
مست آن باشد نخواهد وعده اطلق را آن که در حبسش از او پیغام پنهانی رسید
زود از لذت شود شایسته مر اعلق بوی جانش چون رسد اندر عقیم سرمدی
را
کش مکان تبریز شد آن چشمه رواق شاه جانست آن خداوند دل و سر شمس دین
را
همچو گربه می نگر آن گوشت بر ای خداوندا برای جانت در هجرم مکوب
معلق را
از فراق خدمت آن شاه من آفاق را ور نه از تشنیع و زاری ها جهانی پر کنم
خرق عادت بود اندر لطف این پرده صبرم فراق پای دارت خرق کرد
مخراق را
152
مست آمد با یکی جامی پر از صرف دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا
صفا
خاک ره می گشت مست و پیش او جام می می ریخت ره ره زانک مست مست بود
می کوفت پا
ناله می کردند کی پیدای پنهان تا کجا صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده
عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیشتر
دل سبک مانند کاه و روی ها چون جیب ها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق
کهربا
وز خمار چشم نرگس عالمی دیگر عالمی کرده خرابه از برای یک کرشم
هبا
پیش او صف ها کشیده بی دعا و بی هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس
ثنا
چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا و آنک مستان خمار جادوی اویند نیز
پیش جام او بدیدم مست افتاده وفا من جفاگر بی وفا جستم که هم جامم شود
چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ ترک و هندو مست و بدمستی همی کردند دوش
سزا
می فتادندی به زاری جان سپار و تن گه به پای همدگر چون مجرمان معترف
فدا
هر دو در رو می فتادند پیش آن مه باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک
روی ما
وز نهان با یک قدح می گفت هندو را یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک
بیا
بر رخ هندو نهاده داغ کاین ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را
کفرست،ها
وین مقامر در خراباتی نهاده رخت ها آن یکی صوفی مقیم صومعه پاکی شده
جام در کف سکر در سر روی چون چون پدید آمد ز دور آن فتنه جان های حور
شمس الضحی
می کش و زنار بسته صوفیان پارسا ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم
می شکستند خم ها و می فکندند چنگ وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر
و نا
جمله را سیلب برده می کشاند سوی شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن
ل
ایها العشاق قوموا و استعدوا للصل نیم شب چون صبح شد آواز دادند موذنان
153
شمع کی دیدم که گردد گرد نورش شمع دیدم گرد او پروانه ها چون جمع ها
شمع ها
او چو بفروزد رخ عاشق بریزد دمع شمع را چون برفروزی اشک ریزد بر رخان
ها
از برای استماعش واگشاده سمع ها چون شکر گفتار آغازد ببینی ذره ها
گرمی جانش برانگیزد ز جانشان ناامیدانی که از ایام ها بفسرده اند
طمع ها
مر مرا از ذکر نام شکرینش منع ها گر نه لطف او بدی بودی ز جان های غیور
کز جمال جان او بازیب و فر شد شمس دین صدر خداوند خداوندان به حق
صنع ها
جان صدیقان گریبان را درید از شنع چون بر آن آمد که مر جسمانیان را رو دهد
ها
یک نظر بادا از او بر ما برای ینع ها تخم امیدی که کشتم از پی آن آفتاب
یا رب آن سایه به ما واده برای طبع سایه جسم لطیفش جان ما را جان هاست
ها
154
بی بصیرت کی توان دیدن چنین دیده حاصل کن دل آنگه ببین تبریز را
تبریز را
می نهد بر خاک پنهانی جبین تبریز هر چه بر افلک روحانیست از بهر شرف
را
گر به چشم سر بدیدستی زمین تبریز پا نهادی بر فلک از کبر و نخوت بی درنگ
را
با همین دیده دل بینی همین تبریز را روح حیوانی تو را و عقل شب کوری دگر
از صفا و نور سر بنده کمین تبریز را تو اگر اوصاف خواهی هست فردوس برین
چون شناسد دیده عجل سمین تبریز را نفس تو عجل سمین و تو مثال سامری
چشم درناید دو صد در ثمین تبریز را همچو دریاییست تبریز از جواهر و ز درر
وافروشی هست بر جانت غبین تبریز گر بدان افلک کاین افلک گردانست از آن
را
جوهرین یا از زمرد یا زرین تبریز گر نه جسمستی تو را من گفتمی بهر مثال
را
چون بدانی تو بدین رای رزین تبریز چون همه روحانیون روح قدسی عاجزند
را
پس چه گویم با تو جان جان این چون درختی را نبینی مرغ کی بینی برو
تبریز را
155
او مسیح روزگار و درد چشمم بی دوا از فراق شمس دین افتاده ام در تنگنا
خون جانم گر بریزد او بود صد گر چه درد عشق او خود راحت جان منست
خونبها
من بگفتم کیست بر در باز کن در عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد
اندرآ
می بسوزد هر دو عالم را ز آتش گفت آخر چون درآید خانه تا سر آتشست
های ل
تا کند پاکت ز هستی هست گردی ز گفتمش تو غم مخور پا اندرون نه مردوار
اجتبا
تا چو شیر حق باشی در شجاعت عاقبت بینی مکن تا عاقبت بینی شوی
لفتی
روح مطلق کامکار و شهسوار هل تا ببینی هستیت چون از عدم سر برزند
اتی
گشته در هستی شهید و در عدم او جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله دید
مرتضی
کز نهیب و موج او گردان شد صد آن عدم نامی که هستی موج ها دارد از او
آسیا
تو بگویی صوفیم صوفی بخواند اندر آن موج اندرآیی چون بپرسندت از این
مامضی
نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا از میان شمع بینی برفروزد شمع تو
دررباید جانت را او از سزا و ناسزا مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا
بی تو داده باغ هستی را بسی نشو و لیک از آسیب جانت وز صفای سینه ات
نما
در حریم محو باشی پیشوا و مقتدا در جهان محو باشی هست مطلق کامران
تا که نجهد دیده اش از شعشعه آن دیده های کون در رویت نیارد بنگرید
کبریا
که تو را وهمی نبوده زان طریق ناگهان گردی بخیزد زان سوی محو فنا
ماورا
محو گردد نور تو از پرتو آن شعله ها شعله های نور بینی از میان گردها
آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا زو فروآ تو ز تخت و سجده ای کن زانک هست
تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر
طغی
کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا تا نیارد سجده ای بر خاک تبریز صفا
156
ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا ای هوس های دلم بیا بیا بیا بیا
ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا مشکل و شوریده ام چون زلف تو چون زلف تو
ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا از ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
در میان آن گلم بیا بیا بیا بیا درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل
از جمالت غافلم بیا بیا بیا بیا تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم
غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
ای عجوبه و اصلم بیا بیا بیا بیا شه صلح الدین که تو هم حاضری هم غایبی
157
ای مراد و حاصلم باری بیا رویی نما ای هوس های دلم باری بیا رویی نما
ای گشاد مشکلم باری بیا رویی نما مشکل و شوریده ام چون زلف تو چون زلف تو
ای تو راه و منزلم باری بیا رویی نما از ره و منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
در میان آن گلم باری بیا رویی نما درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل
از جمالت غافلم باری بیا رویی نما تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم
غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
ای عجوبه واصلم باری بیا رویی نما شه صلح الدین که تو هم حاضری هم غایبی
158
با کسی باید که روحش هست صافی امتزاج روح ها در وقت صلح و جنگ ها
صفا
آن نه یک روحست تنها بلک گشتستند چون تغییر هست در جان وقت جنگ و آشتی
جدا
مر زفاف صحبت داماد دشمن روی چون بخواهد دل سلم آن یکی همچون عروس
را
میل دارد سوی داماد لطیف دلربا باز چون میلی بود سویی بدان ماند که او
وز حکایت امتزاج و از فکر آمیزها از نظرها امتزاج و از سخن ها امتزاج
وز تصافح وز عناق و قبله و مدح و همچنانک امتزاج ظاهرست اندر رکوع
دعا
وز سر کره و کراهت وز پی ترس و بر تفاوت این تمازج ها ز میل و نیم میل
حیا
هم مراتب در معانی در صورها آن رکوع باتانی وان ثنای نرم نرم
مجتبا
کش سما سجده اش برد وان عرش این همه بازیچه گردد چون رسیدی در کسی
گوید مرحبا
کو رهاند مر شما را زین خیال بی آن خداوند لطیف بنده پرور شمس دین
وفا
این همه تاثیر خشم اوست تا وقت با عدم تا چند باشی خایف و امیدوار
رضا
لجرم در نیستی می ساز با قید هوا هستی جان اوست حقا چونک هستی زو بتافت
گه به تسبیع کلم و گه به تسبیع لقا گه به تسبیع هوا و گه به تسبیع خیال
گه خیال بد بود همچون که خواب گه خیال خوش بود در طنز همچون احتلم
ناسزا
اینت هستی کو بود کمتر ز تخییل عما وانگهی تخییل ها خوشتر از این قوم رذیل
این عدم ها بر مراتب بود همچون که پس از آن سوی عدم بدتر از این از صد عدم
بقا
هیچ بندی از تو نگشاید یقین می دان تا نیاید ظل میمون خداوندی او
دل
159
داد گلزار جمالت جان شیرین خار را ای ز مقدارت هزاران فخر بی مقدار را
در سجودافتادگان و منتظر مر بار را ای ملوکان جهان روح بر درگاه تو
چونک طنبوری ز عشقت برنوازد عقل از عقلی رود هم روح روحی گم کند
تار را
کس ندیدی خالی از گل سال ها گلزار گر ز آب لطف تو نم یافتی گلزارها
را
می نتانم فرق کردن از دلم دلدار را محو می گردد دلم در پرتو دلدار من
کو ز مستی می نداند فخر را و عار دایما فخرست جان را از هوای او چنان
را
کرده رهبان مبارک پر ز نور این هست غاری جان رهبانان عشقت معتکف
غار را
نخوتی دارد که اندرننگرد مر قار را گر شود عالم چو قیر از غصه هجران تو
ای وصال موسی وش اندرربا این چون عصای موسی بود آن وصل اکنون مار شد
مار را
رشک نور باقی ست صد آفرین این ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو
نار را
160
که سزا نیست سلح ها بجز از تیغ مفروشید کمان و زره و تیغ زنان را
زنان را
چه کند عورت مسکین سپر و گرز و چه کند بنده صورت کمر عشق خدا را
سنان را
که وی از سنگ کشیدن بشکستست چو میان نیست کمر را به کجا بندد آخر
میان را
ز پی سنگ کشیدن چو خری ساخته زر و سیم و در و گوهر نه که سنگیست مزور
جان را
تو ز مردان خدا جو صفت جان و منشین با دو سه ابله که بمانی ز چنین ره
جهان را
که در آن چشم بیابی گهر عین و سوی آن چشم نظر کن که بود مست تجلی
عیان را
که بدان جاست مجاری همگی امن و تو در آن سایه بنه سر که شجر را کند اخضر
امان را
که به شب باید جستن وطن یار نهان گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر
را
سوی آن دور سفر کن چه کنی دور به نظربخش نظر کن ز میش بلبله تر کن
زمان را
تبع تیر نظر دان تن مانند کمان را بپران تیر نظر را به موثر ده اثر را
چو یقین صید تو گردد بدران دام چو عدواید تو گردد چو کرم قید تو گردد
گمان را
چو چنان سود بیابی چه کنی سود و سوی حق چون بشتابی تو چو خورشید بتابی
زیان را
که گشادست به دعوت مه جاوید دهان هله ای ترش چو آلو بشنو بانگ تعالوا
را
که درآکند به گوهر دهن فاتحه خوان من از این فاتحه بستم لب خود باقی از او جو
را
161
که بدر پرده تن را و ببین مشعله ها چو فرستاد عنایت به زمین مشعله ها را
را
وگر از اصل تو دوری چه از این تو چرا منکر نوری مگر از اصل تو کوری
مشعله ها را
تو عزبخانه مه را تو چنین مشعله ها خردا چند به هوشی خردا چند بپوشی
را
که به مردی بگشادند کمین مشعله ها بنگر رزم جهان را بنگر لشکر جان را
را
تو بدانی و ببینی به یقین مشعله ها را تو اگر خواب درآیی ور از این باب درآیی
به خدا روح امینی و امین مشعله ها تو صلح دل و دین را چو بدان چشم ببینی
را
162
تو مرا گنج روانی ،چه کنم سود و تو مرا جان و جهانی ،چه کنم جان و جهان را ؟
زیان را ؟
چو در این دور خرابم ،چه کنم دور نفسی یار شرابم ،نفسی یار کبابم
زمان را ؟
نه نهانم نه پدیدم ،چه کنم کون و ز همه خلق رمیدم ،ز همه باز رهیدم
مکان را ؟
چو تو را صید و شکارم ،چه کنم تیر ز وصال تو خمارم ،سر مخلوق ندارم
و کمان را ؟
چه توان گفت؟ چه گویم؟ صفت این چو من اندر تک جویم ،چه روم؟ آب چه جویم؟
جوی روان را
چو مرا گرگ شبان شد ،چه کشم ناز چو نهادم سر هستی ،چه کشم بار کهی را ؟
شبان را ؟
خنک آن جا که نشستی ،خنک آن چه خوشی عشق چه مستی؟ چو قدح بر کف دستی
دیده ی جان را
چو ز تو یافت نشانی ،چه کند نام و ز تو هر ذره جهانی ،ز تو هر قطره چو جانی
نشان را ؟
چو به سر باید رفتن ،چه کنم پای جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
دوان را ؟
همه رختم ستدی تو ،چه دهم باج به سلح احد تو ،ره ما را بزدی تو
ستان را ؟
دل من شد سبک ای جان ،بده آن ز شعاع مه تابان ،ز خم طُـرّه پیچان
رطل گران را
منگر جور و جفا را ،بنگر صد منگر رنج و بل را ،بنگر عشق و ول را
نگران را
هم از این خوب طلب کن ،فرج و امن غم را لطف لقب کن ،ز غم و درد طرب کن
و امان را
بشنو راه دهان را ،مگشا راه دهان را بطلب امن و امان را ،بگزین گوشه گران را
163
به من آورید آخر ،صنم گریزپا را بروید ای حریفان ،بکشید یار ما را
بکشید سوی خانه ،مه خوب خوش لقا به ترانه های شیرین ،به بهانه های زرین
را
همه وعده مکر باشد ،بفریبد او شما اگر او به وعده گوید که :دمی دگر بیایم
را
بزند کره بر آب او و ،ببندد او هوا را دم سخت گرم دارد که به جادوئی و افسون
بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
که رخ چو آفتابش ،بکشد چراغ ها را چو جمال او بتابد ،چه بود جمال خوبان ؟
برسان سلم و خدمت ،تو عقیق بی برو ای دل سبک رو ،به یمن به دلبر من
بها را
164
ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بال
که فکند در دماغم هوسش هزار سودا به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد
چه روم چه روی آرم؟ به برون و، همه کس خلص جوید ،ز بل و حبس ،من نی
یار اینجا
که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او
نظری بدان تمنا ،نظری بدین تماشا نظری به سوی خویشان ،نظری برو پریشان
به میان حبس بُستان و که خاصه چو بود حریف یوسف نرمد کسی چو دارد
یوسف ما
ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا بدود به چشم و دیده سوی حبس هر کی او را
اثری ز نور آن مه خبری کنید ما را من از اختران شنیدم که کسی اگر بیابد
بنهی قدم چو موسی گذری ز هفت چو بدین گهر رسیدی رسدت که از کرامت
دریا
که چو ماه او برآید بگدازد آسمان ها خبرش ز رشک جان ها نرسد به ماه و اختر
چه برد ز آب دریا و ز بحر مشک خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم
سقا
165
بستان ز من شرابی که قیامتست حقا اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا
دومش نعوذبال چه کنم صفت سوم را چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول
پس از آن خدای داند که کجا کشد غم و مصلحت نماند همه را فرود راند
تماشا
بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی
خارا
چو چنان شوم بگویم سخن تو بی بده آن می رواقی هله ای کریم ساقی
محابا
بنگر که از خمارت نگران شدم به قدحی گران به من ده به غلم خویشتن ده
بال
که روانه باد آن جو که روانه شد ز نگران شدم بدان سو که تو کرده ای مرا خو
دریا
166
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
بادا
که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا ز بگاه میر خوبان به شکار می خرامد
که دو چشم از پیامش خوش و به دو چشم من ز چشمش چه پیام هاست هر دم
پرخمار بادا
که برو که روزگارت همه بی قرار در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
بادا
که به خون ماست تشنه که خداش یار نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
بادا
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار تن ما به ماه ماند که ز عشق می گدازد
بادا
تو حلوت غمش بین که یکش هزار به گداز ماه منگر به گسستگی زهره
بادا
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش
بادا
به عذار جان نگر که خوش و خوش به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
عذار بادا
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
بادا
که قوام بندگانت بجز این چهار بادا که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
167
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را
از گناهش بمیندیش و به کین دست دست خود بر سر رنجور بنه که چونی
مخا
گستران بر سر او سایه احسان و آنک خورشید بل بر سر او تیغ زدست
رضا
لیک زان لطف بجز عفو و کرم نیست این مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست
سزا
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
جفا
بند بشکست و درآمد سوی من سیل تا تو برداشته ای دل ز من و مسکن من
بل
سپه رنج گریزند و نمایند قفا تو شفایی چو بیایی خوش و رو بنمایی
از همان جا که رسد درد همان جاست به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات
دوا
کی شود زنده تنی که سر او گشت همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه
جدا
جوی ما خشک شده ست آب از این ای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان
سو بگشا
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا جز از این چند سخن در دل رنجور بماند
168
چون تو را نیست نمک خواه برو ای بروییده به ناخواست به مانند گیا
خواه بیا
خدمت او به حقیقت همه زرقست و هر که را نیست نمک گر چه نماید خدمت
ریا
باده عشق بیا زود که جانت بزیا برو ای غصه دمی زحمت خود کوته کن
169
کور شو تا نخوری از کف هر کور رو ترش کن که همه روترشانند این جا
عصا
لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند
پا
روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی
ور نه بدنام کنی آینه را ای مول آینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی
چونک سرمست شدی هر چه که بادا تا که هشیاری و با خویش مدارا می کن
بادا
چونک بر کار شدی برجه و در ساغری چند بخور از کف ساقی وصال
رقص درآ
این چنین چرخ فریضه ست چنین گرد آن نقطه چو پرگار همی زن چرخی
دایره را
سلم ال علیک ای مه و مه پاره ما بازگو آنچ بگفتی که فراموشم شد
سلم ال علیک ای دم یحیی الموتی سلم ال علیک ای همه ایام تو خوش
هیچ سودش نکند چاره و ل حول و ل چشم بد دور از آن رو که چو بربود دلی
ماه را از رخ پرنور بود جود و سخا ما به دریوزه حسن تو ز دور آمده ایم
پیش ماه تو و می گفت مرا نیز مها ماه بشنود دعای من و کف ها برداشت
سوی ما محتشمانند و به سوی تو گدا مه و خورشید و فلک ها و معانی و عقول
دل من تن زد و بنشست و بیفکند لوا غیرتت لب بگزید و به دلم گفت خموش
170
آن مایی آن مایی آن ما تا به شب ای عارف شیرین نوا
الصل ای پاکبازان الصل تا به شب امروز ما را عشرتست
مه لقایی مه لقایی مه لقا درخرام ای جان جان هر سماع
مرحبا ای کان شکر مرحبا در میان شکران گل ریز کن
باوفایی باوفایی باوفا عمر را نبود وفا ال تو عمر
از کجایی از کجایی از کجا بس غریبی بس غریبی بس غریب
با خدایی با خدایی با خدا با که می باشی و همراز تو کیست
کی جدایی کی جدایی کی جدا ای گزیده نقش از نقاش خود
آشنایی آشنایی آشنایی آشنا با همه بیگانه ای و با غمش
ربنا و ربنا و ربنا جزو جزو تو فکنده در فلک
قلب ها و قلب ها و قلب ها دل شکسته هین چرایی برشکن
منتهایی منتهایی منتها آخر ای جان اول هر چیز را
بی لوایی بی لوایی بی لوا یوسفا در چاه شاهی تو ولیک
کیمیایی کیمیایی کیمیا چاه را چون قصر قیصر کرده ای
اولیایی اولیایی اولیا یک ولی کی خوانمت که صد هزار
کربلیی کربلیی کربل حشرگاه هر حسینی گر کنون
خوش سقایی خوش سقایی خوش سقا مشک را بربند ای جان گر چه تو
171
از طرب در چرخ آری سنگ را چون نمایی آن رخ گلرنگ را
از برای عاشقان دنگ را بار دیگر سر برون کن از حجاب
تا که عاقل بشکند فرهنگ را تا که دانش گم کند مر راه را
تا که آتش واهلد مر جنگ را تا که آب از عکس تو گوهر شود
وان دو سه قندیلک آونگ را من نخواهم ماه را با حسن تو
آسمان کهنه پرزنگ را من نگویم آینه با روی تو
شکل دیگر این جهان تنگ را دردمیدی و آفریدی باز تو
ساز ده ای زهره باز آن چنگ را در هوای چشم چون مریخ او
172
خاصه اندر عشق این لعلین قبا در میان عاشقان عاقل مبا
دور بادا بوی گلخن از صبا دور بادا عاقلن از عاشقان
ور درآید عاشقی صد مرحبا گر درآید عاقلی گو راه نیست
صرفه اندر عاشقی باشد وبا مجلس ایثار و عقل سخت گیر
بد بود پیری در ایام صبا ننگ آید عشق را از نور عقل
عمر خود بی عاشقی باشد هبا خانه بازآ عاشقا تو زوترک
دست بر دل نه برون رو قالبا جان نگیرد شمس تبریزی به دست
173
در دگر آتش بگستردم تو را از یکی آتش برآوردم تو را
چون سخن آخر فروخوردم تو را از دل من زاده ای همچون سخن
جادوم من جادوی کردم تو را با منی وز من نمی داری خبر
گوش مالیدم بیازردم تو را تا نیفتد بر جمالت چشم بد
این کف دست جوامردم تو را دایم اقبالت جوان شد ز آنچ داد
174
و اندر آتش بازگستردم تو را ز آتش شهوت برآوردم تو را
چون سخن من هم فروخوردم تو را از دل من زاده ای همچون سخن
چشم بستم جادوی کردم تو را با منی وز من نمی دانی خبر
از برای آن بیازردم تو را تا نیازارد تو را هر چشم بد
من به رحمت بس جوامردم تو را رو جوامردی کن و رحمت فشان
175
شکل مجنون عاشقان زین شیوه ها از ورای سر دل بین شیوه ها
اصل و فرع و سر آن دین شیوه ها عاشقان را دین و کیش دیگرست
وحی جویان اندر آن چین شیوه ها دل سخن چینست از چین ضمیر
زان پری تازه آیین شیوه ها جان شده بی عقل و دین از بس که دید
شیوه ها گم کرده مسکین شیوه ها از دغا و مکر گوناگون او
زان صنم بی کبر و بی کین شیوه ها پرده دار روح ما را قصه کرد
این عجب بی آن و بی این شیوه ها شیوه ها از جسم باشد یا ز جان
خود نبیند جان خودبین شیوه ها مرد خودبین غرقه شیوه خودست
تا ببینم بعد ستین شیوه ها شمس تبریزی جوانم کرد باز
176
نار می جوید چو عاشق یار را روح زیتونیست عاشق نار را
ای معطل کرده دست افزار را روح زیتونی بیفزا ای چراغ
دل ندارد دیدن دلدار را جان شهوانی که از شهوت زهد
بر امید خلد و خوف نار را پس به علت دوست دارد دوست را
در پی او جان پرانوار را چون شکستی جان ناری را ببین
کی جدا کردی دو نیکوکار را گر نبودی جان اخوان پس جهود
نار بیند نور موسی وار را جان شهوت جان اخوان دان از آنک
یاوه کرده نطق طوطی وار را جان شهوانی ست از بی حکمتی
روی سوی قبله کن بیمار را گشت بیمار و زبان تو گرفت
نور دیده مر دل و دیدار را قبله شمس الدین تبریزی بود
177
وی برای بنده پخته کارها ای بگفته در دلم اسرارها
ای جمالت رونق گلزارها ای خیالت غمگسار سینه ها
دست این مسکین گرفته بارها ای عطای دست شادی بخش تو
از کف پایم بکنده خارها ای کف چون بحر گوهرداد تو
چون دهند از بهر تو دستارها ای ببخشیده بسی سرها عوض
دانه افتاده از انبارها خود چه باشد هر دو عالم پیش تو
کرده بر هر ذره ای ایثارها آفتاب فضل عالم پرورت
گر چه حیله می کنیم و چاره ها چاره ای نبود جز از بیچارگی
ایمنیم از دوزخ و از نارها نورهای شمس تبریزی چو تافت
178
زخم خوردی از سلحدار قضا می شدی غافل ز اسرار قضا
این چنین باشد چنین کار قضا این چه کار افتاد آخر ناگهان
کو نشد گرینده از خار قضا هیچ گل دیدی که خندد در جهان
کو نشد محبوس و بیمار قضا هیچ بختی در جهان رونق گرفت
کو نشد آونگ بر دار قضا هیچ کس دزدیده روی عیش دید
پیش بازی های مکار قضا هیچ کس را مکر و فن سودی نکرد
جان کنند از صدق ایثار قضا این قضا را دوستان خدمت کنند
در عنایت های بسیار قضا گر چه صورت مرد جان باقی بماند
رفت در حلوا ز انبار قضا جوز بشکست و بمانده مغز روح
مغز او پوسید از انکار قضا آنک سوی نار شد بی مغز بود
مغز جان بگزید و شد یار قضا آنک سوی یار شد مسعود بود
179
ور برانندت ز بام از در بیا گر تو عودی سوی این مجمر بیا
سوی زهر قهر چون شکر بیا یوسفی از چاه و زندان چاره نیست
گر تو آن اکبری اکبر بیا گفتنت ال اکبر رسمی است
گر تو شیری چون می احمر بیا چون می احمر سگان هم می خورند
گر نباشد زر تو سیمین بر بیا زر چه جویی مس خود را زر بساز
عاشقا بی شکل خشک و تر بیا اغنیا خشک و فقیران چشم تر
چون ملک بی ماده و بی نر بیا گر صفت های ملک را محرمی
همچو دل بی پا بیا بی سر بیا ور صفات دل گرفتی در سفر
گر نه ای چون خاره و مرمر بیا چون لب لعلش صلیی می دهد
سوی تبریز آ دل بر سر بیا چون ز شمس الدین جهان پرنور شد
180
ای تو دریای معانی فاسقنا ای تو آب زندگانی فاسقنا
سوی تو ای خضر ثانی فاسقنا ما سبوهای طلب آورده ایم
از تو ای دریای جانی فاسقنا ماهیان جان ما زنهارخواه
عجز خود را ارمغانی فاسقنا از ره هجر آمده و آورده ما
تو فزون از داستانی فاسقنا داستان خسروان بشنیده ایم
زانک تو فوق گمانی فاسقنا در گمان و وسوسه افتاده عقل
تو جنون عاقلنی فاسقنا نیم عاقل چه زند با عشق تو
شمس حق رکن یمانی فاسقنا کعبه عالم ز تو تبریز شد
181
آسیا کی داند این گردش چرا دل چو دانه ما مثال آسیا
سنگ گوید آب داند ماجرا تن چو سنگ و آب او اندیشه ها
کو فکند اندر نشیب این آب را آب گوید آسیابان را بپرس
گر نگردد این که باشد نانبا آسیابان گویدت کای نان خوار
از خدا واپرس تا گوید تو را ماجرا بسیار خواهد شد خمش
182
خاصه در عشق چنین شیرین لقا در میان عاشقان عاقل مبا
دور بادا بوی گلخن از صبا دور بادا عاقلن از عاشقان
ور درآید عاشقی صد مرحبا گر درآید عاقلی گو راه نیست
رفته باشد عشق تا هفتم سما عقل تا تدبیر و اندیشه کند
رفته باشد عشق بر کوه صفا عقل تا جوید شتر از بهر حج
که گذر از شعر و بر شعرا برآ عشق آمد این دهانم را گرفت
183
به فنا ساز و در این ساز میا ای دل رفته ز جا بازمیا
قالب از روح بپرداز میا روح را عالم ارواح به است
خویش را آب درانداز میا اندر آبی که بدو زنده شد آب
تو ز آخر سوی آغاز میا آخر عشق به از اول اوست
هم در آن آتش بگداز میا تا فسرده نشوی همچو جماد
چو عدم هیچ به آواز میا بشنو آواز روان ها ز عدم
مده آواز تو ای راز میا راز کآواز دهد راز نماند
184
دیدم آن جا صنمی روح فزا من رسیدم به لب جوی وفا
همچو خورشید همه بی سر و پا سپه او همه خورشیدپرست
گر تو باور نکنی قول مرا بشنو از آیت قرآن مجید
اوتیت من کل شی ء و لها قد وجدت امراه تملکهم
سجده دادیش چو سایه همه را چونک خورشید نمودی رخ خود
تا رسیدم به در شهر سبا من چو هدهد بپریدم به هوا
185
هر ذره خاک ما را آورد در علل از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بال
چون شیشه صاف گشته از جام حق سینه شکاف گشته دل عشق باف گشته
تعالی
غیرت مرا بگفته می خور دهان میال اشکوفه ها شکفته وز چشم بد نهفته
چون مشتری تو بودی قیمت گرفت ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی
کال
درد تو خوش گوارد تو درد را مپال ابرت نبات بارد جورت حیات آرد
وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلی ای عشق با توستم وز باده تو مستم
سروت اگر بخوانم آن راستست ال ماهت چگونه خوانم مه رنج دق دارد
جز اصل اصل جان ها اصلی ندارد سرو احتراق دارد مه هم محاق دارد
اصل
گر تو خلیل وقتی این هر دو را بگو خورشید را کسوفی مه را بود خسوفی
ل
باطل نگردد آن کو بر حق کند تول گویند جمله یاران باطل شدند و مردند
جز خنده ای که باشد در جان ز رب این خنده های خلقان برقیست دم بریده
اعل
هم روح شد غلمش هم روح قدس آب حیات حقست وان کو گریخت در حق
لل
186
تا چشم ها گشاید ز اشکوفه بوستان را ای میرآب بگشا آن چشمه روان را
زان مردمک چو دریا کردست دیدگان آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است
را
کاندر شکم ز لطفت رقص است هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند
کودکان را
کاندر لحد ز نورت رقص است اندر شکم چه باشد و اندر عدم چه باشد
استخوان را
چابک شوید یاران مر رقص آن جهان بر پرده های دنیا بسیار رقص کردیم
را
خاصه چو بسکلند این کنده گران را جان ها چو می برقصد با کندهای قالب
در ظلمت رحم ها از بهر شکر جان پس ز اول ولدت بودیم پای کوبان
را
رقصان و شکرگویان این لوت پس جمله صوفیانیم از خانقه رسیده
رایگان را
خود چیست جان صوفی این گنج این لوت را اگر جان بدهیم رایگانست
شایگان را
از خوان حق چه گویم زهره بود زبان چون خوان این جهان را سرپوش آسمانست
را
پاینده دار یا رب این کاسه را و خوان ما صوفیان راهیم ما طبل خوار شاهیم
را
هر خام درنیابد این کاسه را و نان را در کاسه های شاهان جز کاسه شست ما نی
پیش مگس چه فرق است آن ننگ از کاسه های نعمت تا کاسه ملوث
میزبان را
گه می گزد زبان را گه می زند دهان وان کس که کس بود او ناخورده و چشیده
را
187
در دیده جای کردم اشکال یوسفی را از سینه پاک کردم افکار فلسفی را
تا سجده راست آید مر آدم صفی را نادر جمال باید کاندر زبان نیاید
هر لحظه نور بخشد صد شمع منطفی طوری چگونه طوری نوری چگونه نوری
را
نوری دگر بباید ذرات مختفی را خورشید چون برآید هر ذره رو نماید
چون صید می کند او اشیاء منتفی را اصل وجودها او دریای جودها او
بس تیز گوش دارد مگشا به بد زبان این جا کسیست پنهان خود را مگیر تنها
را
188
هر صورت خیالت از وی شدست پیدا بر چشمه ضمیرت کرد آن پری وثاقی
بااحتیاط باید بودن تو را در آن جا هر جا که چشمه باشد باشد مقام پریان
ز اشراق آن پری دان گه بسته گاه این پنج چشمه حس تا بر تنت روانست
مجری
هم پنج چشمه می دان پویان به سوی وان پنج حس باطن چون وهم و چون تصور
مرعی
صورت به تو نمایند اندر زمان اجل هر چشمه را دو مشرف پنجاه میرابند
کاین گونه شهره پریان تندند و بی زخمت رسد ز پریان گر باادب نباشی
محابا
مکرش گلیم برده از صد هزار چون تقدیر می فریبد تدبیر را که برجه
ما
دل های نوحه گر بین زان مکرساز مرغان در قفس بین در شست ماهیان بین
دانا
تا نفکند ز چشمت آن شهریار بینا دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت
برجوشد آن ز چشمه خون برجهیم ماندست چند بیتی این چشمه گشت غایر
فردا
189
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به آمد بهار جان ها ای شاخ تر به رقص آ
رقص آ
ای شیرجوش دررو جان پدر به ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
رقص آ
از پا و سر بریدی بی پا و سر به چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی
رقص آ
گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی
رقص آ
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
رقص آ
رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به در دست جام باده آمد بتم پیاده
رقص آ
یوسف ز چاه آمد ای بی هنر به پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد
رقص آ
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد
رقص آ
کای بی خبر فنا شو ای باخبر به کی باشد آن زمانی گوید مرا فلنی
رقص آ
با مرغ جان سراید بی بال و پر به طاووس ما درآید وان رنگ ها برآید
رقص آ
گفته مسیح مریم کای کور و کر به کور و کران عالم دید از مسیح مرهم
رقص آ
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است
رقص آ
190
بی تو نمی گوارد این جام باده ما را با آن که می رسانی آن باده بقا را
جانا یکی بها کن آن جنس بی بها را مطرب قدح رها کن زین گونه ناله ها کن
آن چاه بابلت را وان کان سحرها را آن عشق سلسلت را وان آفت دلت را
از سر بگیر از سر آن عادت وفا را بازآر بار دیگر تا کار ما شود زر
طغرای تو نبشته مر ملکت صفا را دیو شقا سرشته از لطف تو فرشته
من دم به دم بدیده انوار مصطفا را در نورت ای گزیده ای بر فلک رسیده
شد کوه همچو کاهی از عشق کهربا چون بسته گشت راهی شد حاصل من آهی
را
بشنو دعا و گه گه آمین کن این دعا از شمس دین چون مه تبریز هست آگه
را
191
چشمی چنین بگردان کوری چشم بد بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را
را
بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن
را
تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه
با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدم
را
کز چهره می نمودی لم یتخذ ولد را جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی
بی هوشیی بدیدم گم کرده مر خرد را چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم
تا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد جام چو نار درده بی رحم وار درده
را
تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن
را
تا روح اله بیند ویران کند جسد را درده میی ز بال در ل اله ال
چندانک خواهی اکنون می زن تو این از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش
نمد را
192
تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهان بشکن سبو و کوزه ای میرآب جان ها
ها
تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحان بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها
ها
مگذار کان مزور پیدا کند نشان ها ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن
تو چون عصای موسی بگشا برو ور جادویی نماید بندد زبان مردم
زبان ها
چون آینه ست خوشتر در خامشی عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر
بیان ها
193
بنده و مرید عشقیم برگیر موی ما را جانا قبول گردان این جست و جوی ما را
تا گل سجود آرد سیمای روی ما را بی ساغر و پیاله درده میی چو لله
رشک بهشت گردان امروز کوی ما مخمور و مست گردان امروز چشم ما را
را
از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را ما کان زر و سیمیم دشمن کجاست زر را
فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما شمع طراز گشتیم گردن دراز گشتیم
را
اکنون حلل بادت بشکن سبوی ما را ای آب زندگانی ما را ربود سیلت
همخوی خویش کردست آن باده خوی گر خوی ما ندانی از لطف باده واجو
ما را
زیرا نگون نهادی در سر کدوی ما را گر بحر می بریزی ما سیر و پر نگردیم
کاین دیگ بس نیاید یک کاسه شوی مهمان دیگر آمد دیکی دگر به کف کن
ما را
مخمور چون نیابد چون یافت بوی ما نک جوق جوق مستان در می رسند بستان
را
گر بشنود عطارد این طرقوی ما را ترک هنر بگوید دفتر همه بشوید
زخمه به چنگ آور می زن سه توی سیلی خورند چون دف در عشق فخرجویان
ما را
گر بشنوند ناگه این گفت و گوی ما را بس کن که تلخ گردد دنیا بر اهل دنیا
194
دامی نهاده ام خوش آن قبله نظر را خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را
ای عقل بام بررو ای دل بگیر در را دیوار گوش دارد آهسته تر سخن گو
چون بشنوند چیزی گویند همدگر را اعدا که در کمینند در غصه همینند
در قعر چه سخن گو خلوت گزین گر ذره ها نهانند خصمان و دشمنانند
سحر را
در خانه دلم شد از بهر رهگذر را ای جان چه جای دشمن روزی خیال دشمن
می خواند یک به یک را می گفت رمزی شنید زین سر زو پیش دشمنان شد
خشک و تر را
پنهان کنیم سر را پیش افکنیم سر را زان روز ما و یاران در راه عهد کردیم
بی زخم های میتین پیدا نکرد زر را ما نیز مردمانیم نی کم ز سنگ کانیم
یعنی خبر ندارم کی دیده ام گهر را دریای کیسه بسته تلخ و ترش نشسته
195
چون با زنی برانی سستی دهد میان شهوت که با تو رانند صدتو کنند جان را
را
بنگر به اهل دنیا دریاب این نشان را زیرا جماع مرده تن را کند فسرده
خاک سیاه بر سر این نوع شاهدان را میران و خواجگانشان پژمرده است جانشان
پرنور کرده از رخ آفاق آسمان را دررو به عشق دینی تا شاهدان ببینی
زان آشیان جانی اینست ارغوان را بخشد بت نهانی هر پیر را جوانی
کز شومی زبانت می پوشد او دهان خامش کنی وگر نی بیرون شوم از این جا
را
196
در رقص اندرآور جان های صوفیان در جنبش اندرآور زلف عبرفشان را
را
ما در میان رقصیم رقصان کن آن خورشید و ماه و اختر رقصان بگرد چنبر
میان را
در چرخ اندرآرد صوفی آسمان را لطف تو مطربانه از کمترین ترانه
خندان کند جهان را خیزان کند خزان باد بهار پویان آید ترانه گویان
را
وقت نثار گردد مر شاه بوستان را بس مار یار گردد گل جفت خار گردد
یعنی که الصل زن امروز دوستان را هر دم ز باغ بویی آید چو پیک سویی
در سر خود روان شو تا جان رسد در سر خود روان شد بستان و با تو گوید
روان را
لله بشارت آرد مر بید و ارغوان را تا غنچه برگشاید با سرو سر سوسن
معراجیان نهاده در باغ نردبان را تا سر هر نهالی از قعر بر سر آید
چون بر خزینه باشد ادرار پاسبان را مرغان و عندلیبان بر شاخه ها نشسته
دل ها چو رو نماید قیمت دهد زبان این برگ چون زبان ها وین میوه ها چو دل ها
را
197
بشنو ز آسمان ها حی علی الصل ای بنده بازگرد به درگاه ما بیا
در خارزار چند دوی ای برهنه پا درهای گلستان ز پی تو گشاده ایم
آن کس که درد داده همو سازدش دوا جان را من آفریدم و دردیش داده ام
کاین چرخ کوژپشت کند قد تو دوتا قدی چو سرو خواهی در باغ عشق رو
باغی که جان ندارد آن نیست جان فزا باغی که برگ و شاخش گویا و زنده اند
خود تاسه می نگیرد از این مردگان ای زنده زاده چونی از گند مردگان
تو را
با جان پنج روزه قناعت مکن ز ما هر دو جهان پر است ز حی حیات بخش
هر یک چو آفتاب در افلک کبریا جان ها شمار ذره معلق همی زنند
خفاش شمس گشت از آن بخشش و ایشان چو ما ز اول خفاش بوده اند
عطا
198
صد جامه ضرب کرد گل از لذت ای صوفیان عشق بدرید خرقه ها
صبا
زین هر دو درد رست گل از امر ایتیا کز یار دور ماند و گرفتار خار شد
کاین راه کوتهست گرت نیست پا روا از غیب رو نمود صلیی زد و برفت
از من سلم و خدمت ریحان و لله را من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل
ای جان صوفیان بگشا لب به ماجرا دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست
چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی زان حال ها بگو که هنوز آن نیامده ست
199
شاد آمدیت از سفر خانه خدا ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا
در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا روز از سفر به فاقه و شب ها قرار نی
در خانه خدا شده قد کان آمنسا مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق
ایمن کند خدای در این راه جمله را چونید و چون بدیت در این راه باخطر
تا عرش نعره ها و غریوست از صدا در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان
ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد
مهمان عزیز باشد خاصه به پیش ما مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است
تا مشعرالحرام و تا منزل منا جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان
جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتل بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم
باتیغ و باکفن شده این جا که ربنا از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق
تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا کوه صفا برآ به سر کوه رخ به بیت
اندر مقام دو رکعت کن قدوم را اکنون که هفت بار طوافت قبول شد
تا هفت بار و باز به خانه طواف ها وانگه برآ به مروه و مانند این بکن
وانگه به جانب عرفات آی در صل تا روز ترویه بشنو خطبه بلیغ
پس بامداد بار دگر بیست هم به جا وانگه به موقف آی و به قرب جبل بایست
تا هفت بار می زن و می گیر سنگ وان گاه روی سوی منی آر و بعد از آن
ها
ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا از ما سلم بادا بر رکن و بر حطیم
از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما
200
نام بچه ش چه باشد او خود پیش دوا نام شتر به ترکی چه بود بگو دوا
چون کودکان دوان شده ایم از پی ما زاده قضا و قضا مادر همه ست
قضا
گر شرق و غرب تازد ور جانب سما ما شیر از او خوریم و همه در پیش پریم
در حفظ و در حمایت و در عصمت طبل سفر ز دست قدم در سفر نهیم
خدا
ای جان غلم و بنده آن ماه خوش لقا در شهر و در بیابان همراه آن مهیم
آن جاست خان و مان که بگوید خدا آن جاست شهر کان شه ارواح می کشد
بیا
پیش و سپس چمن بود و سرو دلربا کوته شود بیابان چون قبله او بود
کای قاصدان معدن اجلل مرحبا کوهی که در ره آید هم پشت خم دهد
چون او بود قلوز آن راه و پیشوا همچون حریر نرم شود سنگلخ راه
ای دوستان همدل و همراه الصل ما سایه وار در پی آن مه دوان شدیم
زیرا که دل سبک بود و چست و دل را رفیق ما کند آن کس که عذر هست
تیزپا
دل مکه می رود که نجوید مهاره را دل مصر می رود که به کشتیش وهم نیست
کز تن نجست حق و ز دل جست آن از لنگی تنست و ز چالکی دلست
وفا
آب و گلی شده ست بر ارواح پادشا اما کجاست آن تن همرنگ جان شده
از حد ما گذشت و ملک گشت و مقتدا ارواح خیره مانده که این شوره خاک بین
گر پا نهیم پیش بسوزیم در شقا چه جای مقتدا که بدان جا که او رسید
در هیچ آدمی منگر خوار ای کیا این در گمان نبود در او طعن می زدیم
تا خاک های تشنه ز ما بر دهد گیا ما همچو آب در گل و ریحان روان شویم
زین رو دوان دوان رود آن آب جوی بی دست و پاست خاک جگرگرم بهر آب
ها
طفل نبات را طلبد دایه جا به جا پستان آب می خلد ایرا که دایه اوست
در صد هزار منزل تا عالم فنا ما را ز شهر روح چنین جذب ها کشید
پنهان و آشکار بازآ به اقربا باز از جهان روح رسولن همی رسند
ما بی تو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما یاران نو گرفتی و ما را گذاشتی
با هر کی جفت گردی آنت کند جدا ای خواجه این مللت تو ز آه اقرباست
تاثیر همت ست تصاریف ابتل خاموش کن که همت ایشان پی توست
201
ناچار گفتنی ست تمامی ماجرا شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما
کوته نگشت و هم نشود این درازنا وال ز دور آدم تا روز رستخیز
چون ترک گوید اشپو مرد رونده را اما چنین نماید کاینک تمام شد
تا گرمی و جلدت و قوت دهد تو را اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی
چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ چون راه رفتنی ست توقف هلکت ست
لیکن گرت بگیرد ماندی در ابتل صاحب مروتی ست که جانش دریغ نیست
مستیز همچو هندو بشتاب همرها بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن
وان جا به گوش تست دل خویش و کان جا در آتش است سه نعل از برای تو
اقربا
اندر گلوی تو رود ای یار باوفا نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش
ور با وفا تو جفت شوی گردد آن جفا گر در عسل نشینی تلخت کنند زود
سرگشته دارد آب غریبی چو آسیا خاموش باش و راه رو و این یقین بدان
202
آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا هر روز بامداد سلم علیکما
تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا دل ایستاد پیشش بسته دو دست خویش
بر خوان جسم کاسه نهد دل نصیب ما جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی
مر مرده را سعادت و بیمار را دوا تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق
هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا برگ تمام یابد از او باغ عشرتی
جان خود خراب و مست در آن محو در رقص گشته تن ز نواهای تن به تن
و آن فنا
قاضی عقل مست در آن مسند قضا زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق
کاین فتنه عظیم در اسلم شد چرا سوی مدرس خرد آیند در سوال
کاین دم قیامت ست روا کو و ناروا مفتی عقل کل به فتوی دهد جواب
با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق
کرده نثار گوهر و مرجان جان ها از بحر لمکان همه جان های گوهری
صف صف نشسته در هوسش بر در خاصان خاص و پردگیان سرای عشق
سرا
بس نعره های عشق برآید که مرحبا چون از شکاف پرده بر ایشان نظر کند
سینای سینه اش بنگنجید در سما می خواست سینه اش که سنایی دهد به چرخ
نی نار برقرار و نه خاک و نم هوا هر چار عنصرند در این جوش همچو دیک
گه آب خود هوا شد از بهر این ول گه خاک در لباس گیا رفت از هوس
آتش شده ز عشق هوا هم در این فضا از راه روغناس شده آب آتشی
از بهر عشق شاه نه از لهو چون شما ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی
تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا ای بی خبر برو که تو را آب روشنی ست
وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا زیرا که طالب صفت صفوت ست آب
ابلیس وار سنگ خوری از کف خدا ز آدم اگر بگردی او بی خدای نیست
این سنتی ست رفته در اسرار کبریا آری خدای نیست ولیکن خدای را
یک سجده ای به امر حق از صدق چون پیش آدم از دل و جان و بدن کنی
بی ریا
کعبه بگردد آن سو بهر دل تو را هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن
مجموع چون شوند رفیقان باوفا مجموع چون نباشم در راه پس ز من
آن گاه اهل خانه در او جمع شد دل دیوارهای خانه چو مجموع شد به نظم
پس سیم جمع چون شود از وی یکی چون کیسه جمع نبود باشد دریده درز
بیا
شمس الحقی که او شد سرجمع هر مجموع چون شوم چو به تبریز شد مقیم
عل
203
چون صد هزار تنگ شکر در کنار آمد بهار خرم آمد نگار ما
ما
تا بشکند ز باده گلگون خمار ما آمد مهی که مجلس جان زو منورست
ای سرو گلستان چمن و لله زار ما شاد آمدی بیا و ملوکانه آمدی
در بیشه جهان ز برای شکار ما پاینده باش ای مه و پاینده عمر باش
کهسار در خروش که ای یار غار ما دریا به جوش از تو که بی مثل گوهری
در روز رزم شیر نر و ذوالفقار ما در روز بزم ساقی دریاعطای ما
برخیز تا رویم به سوی دیار ما چونی در این غریبی و چونی در این سفر
ما را کشان کنید سوی جویبار ما ما را به مشک و خم و سبوها قرار نیست
آرام عقل مست و دل بی قرار ما سوی پری رخی که بر آن چشم ها نشست
شد آفتاب از رخ او یادگار ما شد ماه در گدازش سوداش همچو ما
وی دولت پیاپی بیش از شمار ما ای رونق صباح و صبوح ظریف ما
کارزد به هر چه گویی خمر و خمار هر چند سخت مستی سستی مکن بگیر
ما
درکش به روی چون قمر شهریار ما جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود
کار او کند که هست خداوندگار ما این نیم کاره ماند و دل من ز کار شد
204
تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را سر بر گریبان درست صوفی اسرار را
لیک بر او هم دق ست عاشق بیدار می که به خم حقست راز دلش مطلق ست
را
عشق به هم برزده خیمه این چار را آب چو خاکی بده باد در آتش شده
بر فلک بی نشان نور دهد نار را عشق که چادرکشان در پی آن سرخوشان
مرغ نه ای پر مزن قیر مگو قار را حلقه این در مزن لف قلندر مزن
بیخود و بی هوش کن خاطر هشیار حرف مرا گوش کن باده جان نوش کن
را
قبله خود ساز زود آن در و دیوار را پیش ز نفی وجود خانه خمار بود
پر کن از می پرست خانه خمار را مست شود نیک مست از می جام الست
ای شده تبریز چین آن رخ گلنار را داد خداوند دین شمس حق ست این ببین
205
جان تو در دست ماست همچو گلوی چند گریزی ز ما چند روی جا به جا
عصا
زین رمه پر ز لف هیچ تو دیدی وفا چند بکردی طواف گرد جهان از گزاف
همچو سگان مرده گیر گرسنه و بی روز دو سه ای زحیر گرد جهان گشته گیر
نوا
از کفن مرده ایست در تن تو آن قبا مرده دل و مرده جو چون پسر مرده شو
چند کشی در کنار صورت گرمابه را زنده ندیدی که تا مرده نماید تو را
باورم آنگه کنی که اجل آرد فنا دامن تو پرسفال پیش تو آن زر و مال
من به سما می روم نیست زر آن جا گویی که زر کهن من چه کنم بخش کن
روا
باغ و چمن را چه شد سبزه و سرو و جغد نه ای بلبلی از چه در این منزلی
صبا
206
ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا ای همه خوبی تو را پس تو کرایی که را
گفت رو از من مجو غیر دعا و ثنا سوسن با صد زبان از تو نشانم نداد
وز کف تو بی خبر با همه برگ و نوا از کف تو ای قمر باغ دهان پرشکر
نرگس اگر چشم داشت هیچ ندید او تو سرو اگر سر کشید در قد تو کی رسید
را
سبزه اگر تیز راند هیچ ندارد دوا مرغ اگر خطبه خواند شاخ اگر گل فشاند
ابر حریف گیاه صبر حریف صبا شرب گل از ابر بود شرب دل از صبر بود
لیک در این میکده پای ندارند پا هر طرفی صف زده مردم و دیو و دده
ره نبری تار مو تا ننمایم هدی هر طرفی ام بجو هر چه بخواهی بگو
باز همش آفتاب برکشد اندر عل گرم شود روی آب از تپش آفتاب
صاف بدزدد ز درد شعشعه دلربا بربردش خرد خرد تا که ندانی چه برد
لیک فلک جمله شب می زندت الصل زین سخن بوالعجب بستم من هر دو لب
207
وی که به تلخی فقر گنج روانی مرا ای که به هنگام درد راحت جانی مرا
از تو به جانم رسید قبله ازانی مرا آن چه نبردست وهم عقل ندیدست و فهم
کی بفریبد شها دولت فانی مرا از کرمت من به ناز می نگرم در بقا
گر چه به خوابی بود به ز اغانی مرا نغمت آن کس که او مژده تو آورد
واجب و لزم چنانک سبع مثانی مرا در رکعات نماز هست خیال تو شه
مهتری و سروری سنگ دلنی مرا در گنه کافران رحم و شفاعت تو راست
پیش نهد جمله ای کنز نهانی مرا گر کرم لیزال عرضه کند ملک ها
گویم از این ها همه عشق فلنی مرا سجده کنم من ز جان روی نهم من به خاک
زانک نگنجد در او هیچ زمانی مرا عمر ابد پیش من هست زمان وصال
بی تو چه کار آیدم رنج اوانی مرا عمر اوانی ست و وصل شربت صافی در آن
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این
گوید سلطان غیب لست ترانی مرا از مدد لطف او ایمن گشتم از آنک
اوست اگر گفت نیست ثالث و ثانی گوهر معنی اوست پر شده جان و دلم
مرا
گر چه مجرد ز تن گشت عیانی مرا رفت وصالش به روح جسم نکرد التفات
نام بری بازگشت جمله جوانی مرا پیر شدم از غمش لیک چو تبریز را
208
تا به کف رهزنان بازسپارد مرا از جهت ره زدن راه درآرد مرا
من چه زنم پیش او او به چه آرد مرا آنک زند هر دمی راه دو صد قافله
گر نفسی او به لطف سر بنخارد مرا من سر و پا گم کنم دل ز جهان برکنم
هر دم بازی نو عشق برآرد مرا او ره خوش می زند رقص بر آن می کنم
چونک نشینم به کنج خود به درآرد گه به فسوس او مرا گوید کنجی نشین
مرا
تا که چه گیرد به من بر کی گمارد ز اول امروزم او می بپراند چو باز
مرا
قطره چکد ز ابر من چون بفشارد مرا همت من همچو رعد نکته من همچو ابر
تا که ز رعد و ز باد بر کی ببارد مرا ابر من از بامداد دارد از آن بحر داد
در کف صد گون نبات بازگذارد مرا چونک ببارد مرا یاوه ندارد مرا
209
خانه دل آن توست خانه خدایی درآ ای در ما را زده شمع سرایی درآ
ای دل و جان جای تو ای تو کجایی خانه ز تو تافته ست روشنیی یافته ست
درآ
ای همه خوبی تو را پس تو کرایی ای صنم خانگی مایه دیوانگی
درآ
210
خواجه چرا می دود تشنه در این کوی گر نه تهی باشدی بیشترین جوی ها
ها
خم پر از باد کی سرخ کند روی ها خم که در او باده نیست هست خم از باد پر
کور بجوید ز خار لطف گل و بوی ها هست تهی خارها نیست در او بوی گل
بر پی دودش برو زود در این سوی با طلب آتشین روی چو آتش ببین
ها
آنک خدایش بشست دور ز روشوی در حجب مشک موی روی ببین اه چه روی
ها
گاه چو چوگان شود گاه شود گوی ها بر رخ او پرده نیست جز که سر زلف او
صورت او می شود بر سر آن موی از غلط عاشقان از تبش روی او
ها
چون مگسان شسته اند بر سر چربوی هی که بسی جان ها موی به مو بسته اند
ها
حسن تو چون یوسفیست تا چه کنم باده چو از عقل برد رنگ ندارد رواست
خوی ها
راست شود روح چون کژ کند ابروی آهوی آن نرگسش صید کند جز که شیر
ها
توی به تو عشق توست باز کن این مفخر تبریزیان شمس حق بی زیان
توی ها
211
باز گل لعل پوش می بدراند قبا باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا
مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد
وز سر که رخ نمود لله شیرین لقا سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت
گفت علیک السلم در چمن آی ای فتا سنبله با یاسمین گفت سلم علیک
دست زنان چون چنار رقص کنان یافته معروفیی هر طرفی صوفیی
چون صبا
باد کشد چادرش کای سره رو برگشا غنچه چو مستوریان کرده رخ خود نهان
زینت نیلوفری تشنه و زردی چرا یار در این کوی ما آب در این جوی ما
عمر تو بادا دراز ای سمن تیزپا رفت دی روترش کشته شد آن عیش کش
سبزه سخن فهم کرد گفت که فرمان نرگس در ماجرا چشمک زد سبزه را
تو را
گفت عزبخانه ام خلوت توست الصل گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید
گفت من از چشم بد می نشوم خودنما سیب بگفت ای ترنج از چه تو رنجیده ای
کردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا فاخته با کو و کو آمد کان یار کو
ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا غیر بهار جهان هست بهاری نهان
نور مصابیحه یغلب شمس الضحی یا قمرا طالعا فی الظلمات الدجی
هر چه به شب فوت شد آرم فردا قضا چند سخن ماند لیک بی گه و دیرست نیک
212
بریز خون دل آن خونیان صهبا را اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را
قبای لعل ببخشیده چهره ما را ربوده اند کله هزار خسرو را
گشاده چون دل عشاق پر رعنا را به گاه جلوه چو طاووس عقل ها برده
قیاس کن که چگونه کنند دل ها را ز عکسشان فلک سبز رنگ لعل شود
هزار پیر ضعیف بمانده برجا را درآورند به رقص و طرب به یک جرعه
که جان دهند به یک غمزه جمله اشیاء چه جای پیر که آب حیات خلقند
را
سخن شناس کند طوطی شکرخا را شکرفروش چنین چست هیچ کس دیده ست
چنین رفیق بباید طریق بال را زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف
روان شوید به میدان پی تماشا را صل زدند همه عاشقان طالب را
ز مغز ما نتوانند برد سودا را اگر خزینه قارون به ما فروریزند
بریز بر سر سودا شراب حمرا را بیار ساقی باقی که جان جان هایی
بر او گمار دمی آن شراب گیرا را دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری
زهی گهر که نبوده ست هیچ دریا را زهی شراب که عشقش به دست خود پخته ست
رها کند به یکی جرعه خشم و صفرا ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش
را
ز خویشتن چه نهان می کنی تو سیما تو مانده ای و شراب و همه فنا گشتیم
را
هزار عاشق کشتی برای لل را ولیک غیرت للست حاضر و ناظر
بزن تو گردن ل را بیار ال را به نفی ل ل گوید به هر دمی لل
که علم و عقل رباید هزار دانا را بده به لل جامی از آنک می دانی
که غمزه تو حیاتی ست ثانی احیا را و یا به غمزه شوخت به سوی او بنگر
به خواب درکن آن جنگ را و غوغا به آب ده تو غبار غم و کدورت را
را
که نیست لیق پیچش ملک تعالی را خدای عشق فرستاد تا در او پیچیم
ولی دریغ که گم کرده ام سر و پا را بماند نیم غزل در دهان و ناگفته
به مغز نغز بیارای برج جوزا را برآ بتاب بر افلک شمس تبریزی
213
بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا
حدیث بی غرض است این قبول کن بدتنک سد عظیم است در روش ناموس
به صفا
هزار شید برآورد آن گزین شیدا هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنون
گهی ز زهر چشید و گهی گزید فنا گهی قباش درید و گهی به کوه دوید
ببین چه صید کند دام ربی العلی چو عنکبوت چنان صیدهای زفت گرفت
چگونه باشد اسری به عبده لیل چو عشق چهره لیلی بدان همه ارزید
نخوانده ای تو حکایات وامق و عذرا ندیده ای تو دواوین ویسه و رامین
هزار غوطه تو را خوردنی ست در تو جامه گرد کنی تا ز آب تر نشود
دریا
که سیل پست رود کی رود سوی بال طریق عشق همه مستی آمد و پستی
اگر تو حلقه به گوش تکینی ای مول میان حلقه عشاق چون نگین باشی
چنانک حلقه به گوش است روح را چنانک حلقه به گوش است چرخ را این خاک
اعضا
چه لطف ها که نکرده ست عقل با بیا بگو چه زیان کرد خاک از این پیوند
اجزا
علم بزن چو دلیران میانه صحرا دهل به زیر گلیم ای پسر نشاید زد
هزار غلغله در جو گنبد خضرا به گوش جان بشنو از غریو مشتاقان
توهای و هوی ملک بین و حیرت چو برگشاید بند قبا ز مستی عشق
حورا
ز عشق کوست منزه ز زیر و از بال چه اضطراب که بال و زیر عالم راست
رسید جیش عنایت کجا بماند عنا چو آفتاب برآمد کجا بماند شب
که ذره ذره ز عشق رخ تو شد گویا خموش کردم ای جان جان جان تو بگو
214
نه رنج اره کشیدی نه زخم های جفا درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا
اگر مقیم بدندی چو صخره صما نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی
اگر مقیم بدندی به جای چون دریا فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی
ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود
خلص یافت ز تلخی و گشت چون چو آب بحر سفر کرد بر هوا در ابر
حلوا
نهاد روی به خاکستری و مرگ و فنا ز جنبش لهب و شعله چون بماند آتش
سفر فتادش تا مصر و گشت مستثنا نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر
به مدین آمد و زان راه گشت او مول نگر به موسی عمران که از بر مادر
چو آب چشمه حیوان ست یحیی نگر به عیسی مریم که از دوام سفر
الموتی
کشید لشکر و بر مکه گشت او وال نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت
بیافت مرتبه قاب قوس او ادنی چو بر براق سفر کرد در شب معراج
مسافران جهان را دو تا دو تا و سه تا اگر ملول نگردی یکان یکان شمرم
ز خوی خویش سفر کن به خوی و چو اندکی بنمودم بدان تو باقی را
خلق خدا
215
من از کجا غم باران و ناودان ز کجا من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا
دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا چرا به عالم اصلی خویش وانروم
من از کجا غم پالن و کودبان ز کجا چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان
تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان
تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری
تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا کسی تو را و تو کس را به بز نمی گیری
تو تن زنی و نجویی که این فغان ز هزار نعره ز بالی آسمان آمد
کجا
میان کژدم و ماران تو را امان ز کجا چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز دل دل به سررشته شو مثل بشنو
کجا
من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا شراب خام بیار و به پختگان درده
تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا شرابخانه درآ و در از درون دربند
صفات حقی و حق را حد و کران ز طمع مدار که عمر تو را کران باشد
کجا
اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا اجل قفص شکند مرغ را نیازارد
که این دهل ز چه بام ست و این بیان خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید
ز کجا
216
من درازقبا با هزار گز سودا روم به حجره خیاط عاشقان فردا
بدین یکی کندت جفت و زان دگر ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید
عذرا
زهی بریشم و بخیه زهی ید بیضا بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمر
به زخم نادره مقراض اهبطوا منها چو دل تمام نهادی ز هجر بشکافد
به ثبت و محو چو تلوین خاطر شیدا ز جمع کردن و تفریق او شدم حیران
زهی رسوم و رقوم و حقایق و اسما دل ست تخته پرخاک او مهندس دل
ز ضرب خود چه نتیجه همی کند پیدا تو را چو در دگری ضرب کرد همچو عدد
که قطره ای را چون بخش کرد در چو ضرب دیدی اکنون بیا و قسمت بین
دریا
خمش که فکر دراشکست زین عجایب به جبر جمله اضداد را مقابله کرد
ها
217
درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را
که نزل و منزل بخشید نحن نزلنا که برگشاید درها مفتح البواب
که سر برآر به بال و می فشان خرما که دانه را بشکافد ندا کند به درخت
که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا که دردمید در آن نی که بود زیر زمین
کی کرد در صدفی آب را جواهرها کی کرد در کف کان خاک را زر و نقره
ز قاب و قوس گذشتی به جذب او ز جان و تن برهیدی به جذبه جانان
ادنی
به سوی قامت سروی ز دست لله هم آفتاب شده مطربت که خیز سجود
صل
شنید بانگ صفیری ز ربی العلی چنین بلند چرا می پرد همای ضمیر
که مستجاب شد او را از آن بهار دعا گل شکفته بگویم که از چه می خندد
دهان گشاد به خنده که های یا بشرا چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت
به فر عدل شهنشه نترسم از یغما به دی بگوید گلشن که هر چه خواهی کن
تو برگ من بربایی کجا بری و کجا چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبی ست
بجز به خدمت معنی کجا روند اسما چو اوست معنی عالم به اتفاق همه
وز اسم یافت فراغت بصیرت عرفا شد اسم مظهر معنی کاردت ان اعرف
اگر عصاش نباشد وگر ید بیضا کلیم را بشناسد به معرفت هارون
که آفتاب و مه از نور او کنند سخا چگونه چرخ نگردد بگرد بام و درش
غلم چشم شو ایرا ز نور کرد چرا چو نور گفت خداوند خویشتن را نام
که می خرامد از آن پرده مست از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست
یوسف ما
که ساقی ست دلرام و باده اش گیرا چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست
که آب و تاب همان به که آید از بال خموش باش که تا شرح این همو گوید
218
ببافت جامع کل پرده های اجزا را ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
چرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود
چه مانع ست فصیحان حرف پیما را دهان پر است جهان خموش را از راز
شکرلبان حقایق دهان گویا را به بوسه های پیاپی ره دهان بستند
مجال نیست سخن را نه رمز و ایما گهی ز بوسه یار و گهی ز جام عقار
را
به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را به زخم بوسه سخن را چه خوش همی شکنند
چه چیز بند کند مست بی محابا را چو فتنه مست شود ناگهان برآشوبند
که بیم آب کند سنگ های خارا را چو موج پست شود کوه ها و بحر شود
احاطت ملک کامکار بینا را چو سنگ آب شود آب سنگ پس می دان
صناعت کف آن کردگار دانا را چو جنگ صلح شود صلح جنگ پس می بین
زبون و دستخوش و رام یافتی ما را بپوش روی که روپوش کار خوبان ست
مکن مبند به کلی ره مواسا را حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش
چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را طمع نگر که منت پند می دهم که مکن
چنان که راه ببندد حشیش دریا را چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا
فما ترکت لنا منزل و ل دارا اکنت صاعقه یا حبیب او نارا
فلست افهم لی مفخرا و ل عارا بک الفخار ولکن بهیت من سکر
متی اجار اذا العشق صار لی جارا متی اتوب من الذنب توبتی ذنبی
اما قضیت به فی هلک اوطارا یقول عقلی ل تبدلن هدی بردی
219
چو گیرد او به کنارم چه خوش بود به چو اندرآید یارم چه خوش بود به خدا
خدا
که ای عزیز شکارم چه خوش بود به چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش
خدا
بر آسمان چهارم چه خوش بود به خدا گریزپای رهش را کشان کشان ببرند
چو بشکنند خمارم چه خوش بود به بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم
خدا
که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به چو جان زار بلدیده با خدا گوید
خدا
به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این
خدا
که روز و شب نشمارم چه خوش بود شب وصال بیاید شبم چو روز شود
به خدا
رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش
که برد صبر و قرارم چه خوش بود بیابم آن شکرستان بی نهایت را
به خدا
به مستحق بسپارم چه خوش بود به امانتی که به نه چرخ در نمی گنجد
خدا
نه بدروم نه بکارم چه خوش بود به خراب و مست شوم در کمال بی خویشی
خدا
سر حدیث نخارم چه خوش بود به به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم
خدا
220
که بامداد عنایت خجسته باد مرا ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا
که بامداد سعادت دری گشاد مرا به یاد آر دل تا چه خواب دیدی دوش
ببرد بر فلک و بر فلک نهاد مرا مگر به خواب بدیدم که مه مرا برداشت
ترانه گویان کاین دم چنین فتاد مرا فتاده دیدم دل را خراب در راهش
که اندک اندک آیدهمی به یاد مرا میان عشق و دلم پیش کارها بوده ست
همی بدان به حقیقت که عشق زاد مرا اگر نمود به ظاهر که عشق زاد ز من
به ذات تو که تویی جملگی مراد مرا ایا پدید صفاتت نهان چو جان ذاتت
ز پرده های طبیعت که این کی داد همی رسد ز توام بوسه و نمی بینم
مرا
فغان برآورم آن جا که داد داد مرا مبر وظیفه رحمت که در فنا افتم
خوشم که حادثه کردست اوستاد مرا به جای بوسه اگر خود مرا رسد دشنام
221
بگو که در دل تو چیست چیست عزم مرا تو گوش گرفتی همی کشی به کجا
تو را
خدای داند تا چیست عشق را سودا چه دیگ پخته ای از بهر من عزیزا دوش
کجا روند همان جا که گفته ای که بیا چو گوش چرخ و زمین و ستاره در کف توست
که می زنم ز بن هر دو گوش طال بقا مرا دو گوش گرفتی و جمله را یک گوش
چو پیر گشتم از آغاز بنده کرد مرا غلم پیر شود خواجه اش کند آزاد
قیامت تو سیه موی کرد پیران را نه کودکان به قیامت سپیدمو خیزند
خموش کردم و مشغول می شوم به چو مرده زنده کنی پیر را جوان سازی
دعا
222
که داد اوست جواهر که خوی اوست رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا
سخا
ز صحبت فلک آمد ستاره خوش سیما بدان که صحبت جان را همی کند همرنگ
چه می شود تن مسکین چو شد ز جان نه تن به صحبت جان خوبروی و خوش فعل ست
عذرا
چو شد ز جسم جدا اوفتاد اندر پا چو دست متصل توست بس هنر دارد
نه این زمان فراق ست و آن زمان لقا کجاست آن هنر تو نه که همان دستی
که ناز یار بود صد هزار من حلوا پس ال ال زنهار ناز یار بکش
که این دعاگو به زین نداشت هیچ دعا فراق را بندیدی خدات منما یاد
به اهبطوا و فرود آمد از چنان بال ز نفس کلی چون نفس جزو ما ببرید
که گشت طعمه گربه زهی ذلیل و بل مثال دست بریده ز کار خویش بماند
که گربه می کشدش سو به سو ز ز دست او همه شیران شکسته پنجه بدند
دست قضا
که یافت دولت وصلت هزار دست امید وصل بود تا رگیش می جنبد
جدا
که پاره پاره دود از کفش شدست سما مدار این عجب از شهریار خوش پیوند
بکن نظر سوی اجزای پاره پاره ما شه جهانی و هم پاره دوز استادی
ز الست زخمه همی زن همی پذیر بل چو چنگ ما بشکستی بساز و کش سوی خود
که آن چو نعره روحست وین ز کوه بل کنیم ولیکن بلی اول کو
صدا
نیاز این نی ما را ببین بدان دم ها چو نای ما بشکستی شکسته را بربند
که کی دمم دهد او تا شوم لطیف ادا که نای پاره ما پاره می دهد صد جان
223
درافکند دم او در هزار سر سودا کجاست مطرب جان تا ز نعره های صل
من از کجا و وفاهای عهدها ز کجا بگفته ام که نگویم ولیک خواهم گفت
به یک دم آن همه را عشق بدرود چو اگر زمین به سراسر بروید از توبه
گیا
علو موج چو کهسار و غره دریا از آنک توبه چو بندست بند نپذیرد
که نیست لیق آن روی خوب از آن میان ابروت ای عشق این زمان گرهیست
بازآ
که کارهای تو دیدم مناسب و همتا مرا به جمله جهان کار کس نیاید خوش
ز ذره ذره شنیدم که نعم مولنا چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق
که شد از او جگر آب را هم استسقا حلوتیست در آن آب بحر زخارت
چو درد عشق قدیمست ماند بی ز دوا خدای پهلوی هر درد دارویی بنهاد
به کاه گل که بیندوده است بام سما وگر دوا بود این را تو خود روا داری
چه التفات نماید به تاج و تخت و لوا کسی که نوبت الفقر فخر زد جانش
میان زهرگیاهی چرا چرند چرا چو باغ و راغ حقایق جهان گرفت همه
به جان جمله مردان بگو تو باقی را دهان پرست سخن لیک گفت امکان نیست
224
مگر که در رخمست آیتی از آن سودا چه خیره می نگری در رخ من ای برنا
میان داغ نبشته که نحن نزلنا مگر که بر رخ من داغ عشق می بینی
که آب خضر لذیذست و من در هزار مشک همی خواهم و هزار شکم
استسقا
چو دل برفت برفت از پیش وفا و جفا وفا چه می طلبی از کسی که بی دل شد
خوش است گنج خیالت در این خرابه به حق این دل ویران و حسن معمورت
ما
مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا غریو و ناله جان ها ز سوی بی سویی
ز ناله گوش پرست از جمالش آن عینا ز ناله گویم یا از جمال ناله کنان
ببین که می کشدت هر طرف تقاضاها قرار نیست زمانی تو را برادر من
دوانه تا سر میدان و گه ز سر تا پا مثال گویی اندر میان صد چوگان
کجاست قامت یار و کجاست بانگ کجاست نیت شاه و کجاست نیت گوی
صل
بگو تو ای شه دانا و گوهر دریا گویا ز جوش شوق تو من همچو بحر غریدم
225
که حلقه حلقه نشستند و در میان حلوا بپخته است خدا بهر صوفیان حلوا
چو درفتاد از آن دیگ در دهان حلوا هزار کاسه سر رفت سوی خوان فلک
چنین بود چو دهد شاه خسروان حلوا به شرق و غرب فتادست غلغلی شیرین
که پخته اند ملیک بر آسمان حلوا پیاپی از سوی مطبخ رسول می آید
به سوی عرش برد چونک خورد جان به آبریز برد چونک خورد حلوا تن
حلوا
که تا چو کفچه دهان پر کنی از آن به گرد دیگ دل ای جان چو کفچه گرد به سر
حلوا
کرم بود که ببخشد به تای نان حلوا دلی که از پی حلوا چو دیک سوخت سیاه
چه جای نان ندهد هم به صد سنان خموش باش که گر حق نگویدش که بده
حلوا
226
رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا برفت یار من و یادگار ماند مرا
فرات و کوثر آب حیات جان افزا دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم
به گنج بی حد و کان جمال و حسن و چرا رخم نکند زرگری چو متصلست
بها
ز یوسف کش مه روی خویش گشته چراست وااسفاگوی زانک یعقوبست
جدا
رسد چو می زندش آفتاب طال بقا ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم
کجاست زهره و یارا که گویمش که اگر چیم ز چراگاه جان برون کردست
چرا
گواه گفت بلی هست صد هزار بل الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی
خصوص در یتیمی که هست از آن بل درست و بلدر تو را کند زیرک
دریا
کجا پرم نپرم جز که گرد بام و سرا منم کبوتر او گر براندم سر نی
که سلطنت رسد آن را که یافت ظل منم ز سایه او آفتاب عالمگیر
هما
مسیح رفت به چارم سما به پر دعا بس است دعوت دعوت بهل دعا می گو
227
که صبر نیست مرا بی تو ای عزیز به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا
بیا
ز آفتاب جدایی چو برف گشت فنا چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر
چو جان بنده نبودست جان سپرده تو ز دور آدم تا دور اعور دجال
را
وفای عشق تو دارم به جان پاک وفا تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنین
بود که کشف شود حال بنده پیش شما ملمتم مکنید ار دراز می گویم
کز او شکاف کند گر رسد به سقف که آتشیست که دیگ مرا همی جوشد
سما
خلل نکرد و نگشت از تفش سیه سیما اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او
خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا روان شدست یکی جوی خون ز هستی من
برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا به جو چه گویم کای جو مرو چه جنگ کنم
که اختیار ندارد به ناله این سرنا به حق آن لب شیرین که می دمی در من
نمی شکیبی می نال پیش او تنها خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه
228
فرشته را ز فلک جانب زمین کشدا بیار آن که قرین را سوی قرین کشدا
براق عشق ابد را به زیر زین کشدا به هر شبی چو محمد به جانب معراج
به خلق و خوی و صفت های همنشین به پیش روح نشین زان که هر نشست تو را
کشدا
نگیرد و نکشد ور کشد چنین کشدا شراب عشق ابد را که ساقیش روح است
که آن تو را به سوی نور شمع دین برو بدزد ز پروانه خوی جانبازی
کشدا
که گوش تیز به چشم خدای بین کشدا رسید وحی خدایی که گوش تیز کنید
که آن خیال و گمان جانب یقین کشدا خیال دوست تو را مژده وصال دهد
رسن تو را به فلک های برترین کشدا در این چهی تو چو یوسف خیال دوست رسن
نگفتمت که چنان کن که آن به این به روز وصل اگر عقل ماندت گوید
کشدا
گرفتمش همه کان است کان به کین بجه بجه ز جهان همچو آهوان از شیر
کشدا
اگر کژی به حریر و قز کژین کشدا به راستی برسد جان بر آستان وصال
به سبزه و گل و ریحان و یاسمین بکش تو خار جفاها از آن که خارکشی
کشدا
که آن به لطف و ثناها و آفرین کشدا بنوش لعنت و دشنام دشمنان پی دوست
که شه کلید خزینه بر امین کشدا دهان ببند و امین باش در سخن داری
229
چو قسمتست چه جنگست مر مرا و شراب داد خدا مر مرا تو را سرکا
تو را
شناسد او همه را و سزا دهد به سزا شراب آن گل است و خمار حصه خار
که هست جا و مقام شکر دل حلوا شکر ز بهر دل تو ترش نخواهد شد
مرا چو مطرب خود کرد دردمم سرنا تو را چو نوحه گری داد نوحه ای می کن
به روی او نگرم وارهم ز رو و ریا شکر شکر چه بخندد به روی من دلدار
230
که بوک دررسدش از جناب وصل ز سوز شوق دل من همی زند علل
صل
شهید گشته دو صد ره به دشت کرب دلست همچو حسین و فراق همچو یزید
و بل
اسیر در نظر خصم و خسروی به خل شهید گشته به ظاهر حیات گشته به غیب
رهیده از تک زندان جوع و رخص و میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم
غل
چرا شکوفه وصلش شکفته است مل اگر نه بیخ درختش درون غیب ملیست
که نفس ناطق کلی بگویدت افل خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش
231
ز دم زدن نشود سیر و مانده کس جانا سبکتری تو از آن دم که می رسد ز صبا
تو آن دمی که خدا گفت یحیی الموتی ز دم زدن کی شود مانده یا کی سیر شود
چو بسته گشت دهان تن از دم احیا دهان گور شود باز و لقمه ایش کند
که تا شوم ز دم تو سوار بر دریا دمم فزون ده تا خیک من شود پرباد
که یک گیاه نروید ز جمله صحرا مباد روزی کاندر جهان تو درندمی
چو بسکلد ز لب این باد آن بود برجا فروکش این دم زیرا تو را دمی دگر است
232
بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب ها چو عشق را تو ندانی بپرس از شب ها
ز عقل و روح حکایت کنند قالب ها چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه
که آن ادب نتوان یافتن ز مکتب ها هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد
که بر فلک مه تابان میان کوکب ها میان صد کس عاشق چنان بدید بود
اگر چه واقف باشد ز جمله مذهب ها خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق
کساد شد بر آن کس زلل مشرب ها خضردلی که ز آب حیات عشق چشید
دمشق و غوطه و گلزارها و نیرب ها به باغ رنجه مشو در درون عاشق بین
عقول خیره در آن چهره ها و غبغب دمشق چه که بهشتی پر از فرشته و حور
ها
نه از حلوت حلواش دمل و تب ها نه از نبیذ لذیذش شکوفه ها و خمار
به عشق بازرهد جان ز طمع و مطلب ز شاه تا به گدا در کشاکش طمعند
ها
چه پشت باشد مر شیر را ز ثعلب ها چه فخر باشد مر عشق را ز مشتریان
که کند شد همه دندانم از مذنب ها فراز نخل جهان پخته ای نمی یابم
چو آفتاب منزه ز جمله مرکب ها به پر عشق بپر در هوا و بر گردون
نه خوف قطع و جداییست چون نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها
مرکب ها
مسببش بخریدست از مسبب ها عنایتش بگزیدست از پی جان ها
که تا دلش برمد از قضا و از گب ها وکیل عشق درآمد به صدر قاضی کاب
هزار شور درافکند در مرتب ها زهی جهان و زهی نظم نادر و ترتیب
که عشق چون زر کانست و آن مذهب گدای عشق شمر هر چه در جهان طربیست
ها
کذبت حاشا لکن ملحه و بها سلبت قلبی یا عشق خدعه و دها
و لهت فیک و شوشت فکرتی و نها ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن
فزونترست جمالش ز جمله دب ها به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم
233
بروبد از دل ما فکر دی و فردا را کجاست ساقی جان تا به هم زند ما را
چنو امیر بباید سپاه سودا را چنو درخت کم افتد پناه مرغان را
چو بر قنینه بخواند فسون احیا را روان شود ز ره سینه صد هزار پری
که پر کنند ز آهوی مشک صحرا را کجاست شیر شکاری و حمله های خوشش
ز آدمست در و نسل و بچه حوا را ز مشرقست و ز خورشید نور عالم را
که چشم های روان داده است خارا را کجاست بحر حقایق کجاست ابر کرم
که چشم بند کند سحرهاش بینا را کجاست کان شه ما نیست لیک آن باشد
میان روز و نبینی تو شمس کبری را چنان ببندد چشمت که ذره را بینی
میان بحر و نبینی تو موج دریا را ز چشم بند ویست آنک زورقی بینی
چنانک جنبش مردم به روز اعمی را تو را طپیدن زورق ز بحر غمز کند
همو گشاید مهر و برد غطاها را نخوانده ای ختم ال خدای مهر نهد
دو چشم باز شود پرده آن تماشا را دو چشم بسته تو در خواب نقش ها بینی
ریاضتی کن و بگذار نفس غوغا را عجب مدار اگر جان حجاب جانانست
همی پرند و نبینی تو شمع دل ها را عجبتر اینک خلیق مثال پروانه
بزار و توبه کن و ترک کن خطاها را چه جرم کردی ای چشم ما که بندت کرد
سزاست مشی علی الراس آن تقاضا سزاست جسم بفرسودن این چنین جان را
را
که صد هزار حیاتست وحی گویا را خموش باش که تا وحی های حق شنوی
234
که لحظه لحظه برآری ز عربده علل ز جام ساقی باقی چو خورده ای تو دل
که بزم خاص نهادم صلی عیش مگر ز زهره شنیدی دل به وقت صبوح
صل
چه می گریزی آخر گریز توست بل بل درست بلیش بنوش و در می بار
میان خلق نشستست در خلست خل پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست
ز دست ساقی معنی تو هم بنوش هل زهی پیاله که در چشم سر همی ناید
235
ترش ترش بگذشت از دریچه یار چرا مرا بدید و نپرسید آن نگار چرا
که خاطرش بگرفتست این غبار چرا سبب چه بود چه کردم که بد نمود ز من
چرا کشید چنین تیغ ذوالفقار چرا ز بامداد چرا قصد خون عاشق کرد
دمید از دل مسکین هزار خار چرا چو دیدم آن گل او را که رنگ ریخته بود
در آن لبست همیشه گشاد کار چرا چو لب به خنده گشاید گشاده گردد دل
گره گره شود از غم دل فکار چرا میان ابروی خود چون گره زند از خشم
یکی دمش که نبینم شوم نزار چرا زهی تعلق جان با گشاد و خنده او
نه روز ماند و نی عقل برقرار چرا جهان سیه شود آن دم که رو بگرداند
چرا رمید ز ما لطف کردگار چرا یکی نفس که دل یار ما ز ما برمید
وگر نه خوبی او گشت بی کنار چرا مگر که لطف خدا اوست ما غلط کردیم
پیمبران ز چه گشتند پرده دار چرا برون صورت اگر لطف محض دادی روی
236
در این عروسی ما باد ای خدا تنها مبارکی که بود در همه عروسی ها
مبارکی ملقات آدم و حوا مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید
مبارکی تماشای جنه الماوی مبارکی ملقات یوسف و یعقوب
نثار شادی اولد شیخ و مهتر ما مبارکی دگر کان به گفت درناید
به اختلط و وفا همچو شکر و حلوا به همدمی و خوشی همچو شیر باد و عسل
بر آنک گوید آمین بر آنک کرد دعا مبارکی تبارک ندیم و ساقی باد
237
یوسف دیدار ما رونق بازار ما یار ما دلدار ما عالم اسرار ما
مفلسانیم و تویی گنج ما دینار ما بر دم امسال ما عاشق آمد پار ما
خفتگانیم و تویی دولت بیدار ما کاهلنیم و تویی حج ما پیکار ما
ما خرابیم و تویی از کرم معمار ما خستگانیم و تویی مرهم بیمار ما
سر مکش منکر مشو برده ای دستار دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما
ما
هر چه گویی وادهد چون صدا کهسار پس جوابم داد او کز توست این کار ما
ما
زانک که را اختیار نبود ای مختار ما گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما
هر ستوری لغری کی کشاند بار ما گفت بشنو اول شمه ای ز اسرار ما
بلبلی مستی بکن هم ز بوتیمار ما گفتمش از ما ببر زحمت اخبار ما
احمد و صدیق بین در دل چون غار هستی تو فخر ما هستی ما عار ما
ما
خور ز دست شه خورد مرغ خوش می ننوشد هر میی مست دردی خوار ما
منقار ما
رسته گردد زین قفص طوطی طیار چون بخسپد در لحد قالب مردار ما
ما
بعد ما پیدا کنی در زمین آثار ما خود شناسد جای خود مرغ زیرکسار ما
ور به زندان با توایم گل بروید خار گر به بستان بی توایم خار شد گلزار ما
ما
ور به جنت بی توایم نار شد انوار ما گر در آتش با توایم نور گردد نار ما
بس کن و دیگر مگو کاین بود گفتار از تو شد باز سپید زاغ ما و سار ما
ما
238
در عیش را سره برگشا هله ای کیا نفسی بیا
نبود مرا سر ماجرا این فلن چه شد آن فلن چه شد
نرهد دلی ز چنین لقا نهلد کسی سر زلف او
نرود کسی ز چنین سرا نکند کسی ز خوشی سفر
که شنیده ام کرم شما بهل این همه بده آن قدح
بپرد دلم به سوی سما قدحی که آن پر دل شود
که فدای تو دل و جان ما خمش این نفس دم دل مزن
239
قراری ندارد دل و جان ما کرانی ندارد بیابان ما
کدامست از این نقش ها آن ما جهان در جهان نقش و صورت گرفت
که غلطان رود سوی میدان ما چو در ره ببینی بریده سری
کز او بشنوی سر پنهان ما از او پرس از او پرس اسرار ما
حریف زبان های مرغان ما چه بودی که یک گوش پیدا شدی
برو طوق سر سلیمان ما چه بودی که یک مرغ پران شدی
فزونست از حد و امکان ما چه گویم چه دانم که این داستان
پریشانترست این پریشان ما چگونه زنم دم که هر دم به دم
میان هوای کهستان ما چه کبکان و بازان ستان می پرند
که بر اوج آنست ایوان ما میان هوایی که هفتم هواست
که درهم شکستست دستان ما از این داستان بگذر از من مپرس
جمال شهنشاه و سلطان ما صلح الحق و دین نماید تو را
240
چه جان و جهان از کجا تا کجا تو جان و جهانی کریما مرا
جهان خود چه باشد بر اولیا که جان خود چه باشد بر عاشقان
که در مرغزار تو دارد چرا نه بر پشت گاویست جمله زمین
یکی گاوبارست و تو ره نما در آن کاروانی که کل زمین
که آن نشکند زیر هفت آسیا در انبار فضل تو بس دانه هاست
زهی چشم بند و زهی سیمیا تو در چشم نقاش و پنهان ز چشم
زهی کیمیا و زهی کبریا تو را عالمی غیر هجده هزار
بگویم بلی وام دارم تو را یکی بیت دیگر بر این قافیه
که فقرست دریای در وفا که نگزارد این وام را جز فقیر
فقیر از سخاوت فقیر از سخا غنی از بخیلی غنی مانده ست
241
شیر غم تو خوردست مرا نرد کف تو بردست مرا
آتشکده ها سردست مرا گشتم چو خلیل اندر غم تو
کز راندن تو گردست مرا در خاک فنا ای دل بمران
کز گلشن جان وردست مرا می ران فرسی در گلشن جان
کاین خنده گری پرده ست مرا در شادی ما وهمی نرسد
یک رخ ز برون زردست مرا صد رخ ز درون سرخ ست مرا
کز راحت تو دردست مرا ای احول ده این هر دو جهان
بر هر سر ره مردست مرا در رهبریت ای مرد طلب
کز راحت تو دردست مرا خاموش و مجو تو شهرت خود
242
خوش نازکنان بر پشت سقا خیک دل ما مشک تن ما
کای تشنه بیا ای تشنه بیا از چشمه جان پر کرد شکم
لیکن نبود از مشک جدا سقا پنهان وان مشک عیان
رقصش نبود جز رقص هوا گر رقص کند آن شیر علم
243
به حق چشم مست تو که تویی چشمه بگشا در بیا درآ که مبا عیش بی شما
وفا
انا و الشمس و الضحی تلف الحب و سخنم بسته می شود تو یکی زلف برگشا
الول
امه العشق فاعرجوا دونکم سلم الهوی انا فی العشق آیه فاقرونی علی المل
گفت نی همچنین مکن همچنین در پیم دیدمش مست می گذشت گفتم ای ماه تا کجا
بیا
در پی گام تیز او چه محل باد و برق در پیش چون روان شدم برگرفت تیز تیزپا
را
صوره فی زجاجه نور الرض و انا منذ رایتهم انا صرت بل انا
السما
کل من رام نوره استضا مثله استضا رکب القلب نوره فجلی القلب و اصطفی
تو بیا بی تو پیش من که تو نامحرمی کیف یلقاه غیره کل من غیر فنا
تو را
گفت یک دم ثنا مگو که دوی هست به ثنا لبه کردمش گفتم ای جان جان فزا
در ثنا
ز لب بسته گر سخن بگشاید گشا گشا تو دو لب از دوی ببند بگشا دیده بقا
چو در خانه دید تنگ بکند مرد جامه ان علینا بیانه تو میا در میان ما
ها
به میان روان تو صفتی هست ناسزا نی که هر شب روان تو ز تنت می شود جدا
شب نرفتی دوان دوان به لب قلزم که گر آن ریگ نیستی نامدی باز چون صبا
صفا
ماند در کیسه بدن چو زر و سیم ناروا بازآمد و تا ویست بنده بنده ست خدا خدا
تا تن از جان جدا شدن مشو از جان جان بنه بر کف طلب که طلب هست کیمیا
جان جدا
رو پی شیر و شیر گیر که علیی و گر چه نی را تهی کنند نگذارند بی نوا
مرتضی
خط حقست نقش دل خط حق را نیست بودی تو قرن ها بر تو خواندند هل اتی
مخوان خطا
هله دست و دهان بشو که لبش گفت الفی ل شود و تو ز الف لم گشت ل
الصل
چو که بی دست و دل شدی دست چو به حق مشتغل شدی فارغ از آب و گل شدی
درزن در این ابا
244
همه روز اندر آن جنون همه شب چه شدی گر تو همچون من شدییی عاشق ای فتا
اندر این بکا
که دو صد نور می رسد به دو دیده ز دو چشمت خیال او نشدی یک دمی نهان
از آن لقا
که مجرد شدم ز خود که مسلم شدم تو ز رفیقان گسستیی ز جهان دست شستیی
را
ز برونیم متصل به درونه ز هم جدا چو بر این خلق می تنم مثل آب و روغنم
نه جنونی ز خلط و خون که طبیبش ز هوس ها گذشتیی به جنون بسته گشتیی
دهد دوا
بجهندی ز بند خود بدرندی کتاب ها که طبیبان اگر دمی بچشندی از این غمی
که شوی محو آن شکر چو لبن در هله زین جمله درگذر بطلب معدن شکر
زلوبیا
245
بازخوان ای حکیم افسون را از برای صلح مجنون را
درج کن در نبیذ افیون را از برای علج بی خبری
تا ببینی جمال بی چون را چون نداری خلص بی چون شو
درده آن جام لعل چون خون را دل پرخون ببین تو ای ساقی
سجده آرد ز حرص هر دون را زانک عقل از برای مادونی
این دو قرص درست گردون را باده خواران به نیم جو نخرند
تا که در سر چهاست مجنون را نخوت عشق را ز مجنون پرس
صد هزاران طریق و قانون را گمرهی های عشق بردرد
از کرم بحر در مکنون را ای صبا تو برو بگو از من
روح بخش این حماء مسنون را گر چه از خشم گفته ای نکنم
در فراقت مدارهارون را شمس تبریز موسی عهدی
246
بانگ آن بشنویم ما فردا صد دهل می زنند در دل ما
غم فردا و وسوسه سودا پنبه در گوش و موی در چشمست
همچو حلج و همچو اهل صفا آتش عشق زن در این پنبه
این دو ضدند و ضد نکرد بقا آتش و پنبه را چه می داری
خوش لقا شو برای روز لقا چون ملقات عشق نزدیکست
گر تو را ماتمست رو زین جا مرگ ما شادی و ملقاتست
عیش باشد خراب زندان ها چونک زندان ماست این دنیا
چون بود مجلس جهان آرا آنک زندان او چنین خوش بود
که در این جا وفا نکرد وفا تو وفا را مجو در این زندان
247
پس تو هم سبح اسمه العلی بانگ تسبیح بشنو از بال
مرغزاری که اخرج المرعی گل و سنبل چرد دلت چون یافت
ناف مشکین او و مایخفی یعلم الجهر نقش این آهوست
روح را سوی مرغزار هدی نفس آهوان او چو رسید
چون سنقرئک فل تنسی تشنه را کی بود فراموشی
248
جان به جان جسته یک سلم تو را گوش من منتظر پیام تو را
منتظر بوی جوش جام تو را در دلم خون شوق می جوشد
دانه حاجت نبوده دام تو را ای ز شیرینی و دلویزی
مر قبای کمین غلم تو را کرده شاهان نثار تاج و کمر
که تصور کنم ختام تو را ز اول عشق من گمان بردم
من طمع کی کنم سنام تو را سلسله ام کن به پای اشتر بند
مرگ بیند یقین فطام تو را آنک شیری ز لطف تو خوردست
که به گوشم رسان پیام تو را به حق آن زبان کاشف غیب
بنمایم ز دور بام تو را به حق آن سرای دولت بخش
چه زیانست لطف عام تو را گر سر از سجده تو سود کند
بر جگر بسته است نام تو را شمس تبریز این دل آشفته
249
گل ما بی حدست و شکر ما دل بر ما شدست دلبر ما
زان دل ما قویست در بر ما ما همیشه میان گلشکریم
که بگردد بگرد لشکر ما زهره دارد حوادث طبعی
زانک عرشیست اصل جوهر ما ما به پر می پریم سوی فلک
از صفات خوش معنبر ما ساکنان فلک بخور کنند
بر زمین شاهراه کشور ما همه نسرین و ارغوان و گلست
بی نسیم دم منور ما نه بخندد نه بشکفد عالم
از دم عشق روح پرور ما ذره های هوا پذیرد روح
از زبان و دل سخنور ما گوش ها گشته اند محرم غیب
سایه اش کم مباد از سر ما شمس تبریز ابرسوز شدست
250
بستن در نیست نشان رضا هین که منم بر در در برگشا
تا نگشایی بود آن در خفا در دل هر ذره تو را درگهیست
باز کنی صد در و گویی درآ فالق اصباحی و رب الفلق
راه بده در بگشا خویش را نی که منم بر در بلک توی
گفت برون آ بر من دلبرا آمد کبریت بر آتشی
جمله توام صورت من چون غطا صورت من صورت تو نیست لیک
محو شود صورت من در لقا صورت و معنی تو شوم چون رسی
از خود خود روی بپوشم چرا آتش گفتش که برون آمدم
بر همه اصحاب و همه اقربا هین بستان از من تبلیغ کن
داده امت من صفت کهربا کوه اگر هست چو کاهش بکش
نه از عدم آوردم کوه حرا کاه ربای من که می کشد
سوی دل خویش بیا مرحبا در دل تو جمله منم سر به سر
جوهر دل زاده ز دریای ما دلبرم و دل برم ایرا که هست
سایه من کی بود از من جدا نقل کنم ور نکنم سایه را
وصلت او ظاهر وقت جل لیک ز جایش ببرم تا شود
تا که جدا گردد او از عدا تا که بداند که او فرع ماست
تات بگوید به زبان بقا رو بر ساقی و شنو باقیش
251
از من و ما بگذر و زوتر بیا پیشتر آ پیشتر ای بوالوفا
پیشتر آ تا نه تو باشی نه ما پیشتر آ درگذر از ما و من
در عوض کبر چنین کبریا کبر و تکبر بگذار و بگیر
شکر بلی چیست کشیدن بل گفت الست و تو بگفتی بلی
حلقه زن درگه فقر و فنا سر بلی چیست که یعنی منم
جا ز کجا حضرت بی جا کجا هم برو از جا و هم از جا مرو
تا که ز خاک تو بروید گیا پاک شو از خویش و همه خاک شو
تا که ز سوز تو فروزد ضیا ور چو گیا خشک شوی خوش بسوز
باشد خاکستر تو کیمیا ور شوی از سوز چو خاکستری
کو ز کف خاک بسازد تو را بنگر در غیب چه سان کیمیاست
دود سیه را بنگارد سما از کف دریا بنگارد زمین
باد نفس را دهد این علم ها لقمه نان را مدد جان کند
فقر به جان داند جود و سخا پیش چنین کار و کیا جان بده
جان بستانی خوش و بی منتها جان پر از علت او را دهی
در خمشی به سخن جان فزا بس کنم این گفتن و خامش کنم
252
خواب نباشد ز طمع برتر آ نذر کند یار که امشب تو را
چونک سهر باید یار مرا حفظ دماغ آن مدمغ بود
هست چراغ تن ما بی وفا هست دماغ تو چو زیت چراغ
صبح شود گشت چراغت فنا گر دبه پرزیت بود سود نیست
چند چراغ ارزد آن یک صل دعوت خورشید به از زیت تو
مست کند چشم همه خلق را چشم خوشش را ابدا خواب نیست
چشم خوشش بر خلل چشم ها جمله بخسپند و تبسم کند
کو ملکان خوش زرین قبا پس لمن الملک برآید به چرخ
بهر بلدال حافظ کجا کو امرا کو وزرا کو مهان
دیو نیابی تو به دیوان سرا اهل علم چون شد و اهل قلم
چونک ببردیم یکی دم ضیا خانه و تنشان شده تاریک و تنگ
افتد بر خاک سیه بی نوا گرد که بادش برود چون شود
بازبمالند سبال جفا چون بجهند از حجب خواب خویش
دانششان هیچ ندارد بقا اه چه فراموش گرند این گروه
بر دل پروانه ز جهل و عما زود فراموش شود سوز شمع
بازبسوزد چو دل ناسزا بازبیاید به پر نیم سوز
بر شب و بر روز و سحر ای خدا نذر تو کن حکم تو کن حاکمی
253
آن مه تابنده فرخنده را چند نهان داری آن خنده را
شاه کند خنده تو بنده را بنده کند روی تو صد شاه را
جلوه کن آن دولت پاینده را خنده بیاموز گل سرخ را
تا بکشد چون تو گشاینده را بسته بدانست در آسمان
منتظرانند کشاننده را دیده قطار شترهای مست
حلق دو صد حلقه رباینده را زلف برافشان و در آن حلقه کش
هیچ مپا مدت آینده را روز وصالست و صنم حاضرست
میل لبست آن نی نالنده را عاشق زخمست دف سخت رو
دم ده آن نای سگالنده را بر رخ دف چند طپانچه بزن
خوش بگشا آن کف بخشنده را ور به طمع ناله برآرد رباب
نیست وفا خاطر پرنده را عیب مکن گر غزل ابتر بماند
254
یار ترش روی شکرپاره را باده ده آن یار قدح باره را
غمزه غمازه خون خواره را منگر آن سوی بدین سو گشا
نه به کفش چاره بیچاره را دست تو می مالد بیچاره وار
این خرد پیر همه کاره را خیره و سرگشته و بی کار کن
چشمه فرستی جگر خاره را ای کرمت شاه هزاران کرم
می کشد او سوی تو گهواره را طفل دوروزه چو ز تو بو برد
ای بدل روغن کنجاره را ترک کند دایه و صد شیر را
خوب کمندی دل آواره را خوب کلیدی در بربسته را
نور فرستی مه و استاره را کار تو این باشد ای آفتاب
ترک کن این گنگل و نظاره را منتظرش باش و چو مه نور گیر
خانه دهد عقرب جراره را رحمت تو مهره دهد مار را
باد دهد خاطر سیاره را یاد دهد کار فراموش را
تا چه دمست آن بت سحاره را هر بت سنگین ز دمش زنده شد
ترک کن این عالم غداره را خامش کن گفت از این عالم است
255
خیز که صبح آمد و وقت دعا خیز صبوحی کن و درده صل
خیز مزن خنبک و خم برگشا کوزه پر از می کن و در کاسه ریز
جان مرا تازه کن ای جان فزا دور بگردان و مرا ده نخست
در فلک انداخت ندا و صدا خیز که از هر طرفی بانگ چنگ
وقت تو خوش ای قمر خوش لقا تنتن تنتن شنو و تن مزن
تا نروم بیهده از جا به جا در سرم افکن می و پابند کن
256
مایه دهی مجلس و میخانه را داد دهی ساغر و پیمانه را
پیش کشی آن بت دردانه را مست کنی نرگس مخمور را
صبر و قرار این دل دیوانه را جز ز خداوندی تو کی رسد
نور ده این گوشه ویرانه را تیغ برآور هله ای آفتاب
شمع تویی جان چو پروانه را قاف تویی مسکن سیمرغ را
نقل کن آن قصه و افسانه را چشمه حیوان بگشا هر طرف
این بدن کافر بیگانه را مست کن ای ساقی و در کار کش
پس چه شد آن ساغر مردانه را گر نکند رام چنین دیو را
پست کند صد دل فرزانه را نیم دلی را به چه آرد که او
آن صنم و فتنه فتانه را از پگه امروز چه خوش مجلسیست
مست کند زلف تو صد شانه را بشکند آن چشم تو صد عهد را
رقص درآر استن حنانه را یک نفسی بام برآ ای صنم
قفل بگوید سر دندانه را شرح فتحنا و اشارات آن
ترک کنم گفت غلمانه را شاه بگوید شنود پیش من
257
آنچ تو را لعل کند مر مرا لعل لبش داد کنون مر مرا
برگ منت هست به گلشن برآ گلبن خندان به دل و جان بگفت
مژده چرا داد خدا کاشتری گر نخریدست جهان را ز غم
زود برآیید به بام سرا در بن خانه ست جهان تنگ و منگ
شکر چو کم نیست شکایت چرا صورت اقبال شکرریز گفت
فخر من و فخر همه ماورا ساغر بر دست خرامان رسید
با زره از غابر و از ماجرا جام مباح آمد هین نوش کن
سجده کند عقل جنون تو را ساغر اول چو دود بر سرت
در سخنی زاده ز تحت الثری فاش مکن فاش تو اسرار عرش
258
رو به تو بنماید گنج بقا گر بنخسبی شبی ای مه لقا
چشم تو را باز کند توتیا گرم شوی شب تو به خورشید غیب
تا که ببینی ز سعادت عطا امشب استیزه کن و سر منه
نشنود آن کس که بخفت الصل جلوه گه جمله بتان در شبست
سوی درختی که بگفتش بیا موسی عمران نه به شب دید نور
دید درختی همه غرق ضیا رفت به شب بیش ز ده ساله راه
برد براقیش به سوی سما نی که به شب احمد معراج رفت
چشم بدی تا که نبیند تو را روز پی کسب و شب از بهر عشق
جمله شب قصه کنان با خدا خلق بخفتند ولی عاشقان
هر کی کند دعوی سودای ما گفت به داوود خدای کریم
خواب کجا آید مر عشق را چون همه شب خفت بود آن دروغ
تا غم دل گوید با دلربا زان که بود عاشق خلوت طلب
تشنه کجا خواب گران از کجا تشنه نخسپید مگر اندکی
یا لب جو یا که سبو یا سقا چونک بخسپید به خواب آب دید
خیز غنیمت شمر ای بی نوا جمله شب می رسد از حق خطاب
چونک شود جان تو از تن جدا ور نه پس مرگ تو حسرت خوری
هیچ ندارد جز خار و گیا جفت ببردند و زمین ماند خام
مست شدم سر نشناسم ز پا من شدم از دست تو باقی بخوان
بستم لب را تو بیا برگشا شمس حق مفخر تبریزیان
259
آن گهر روشن دردانه را پیش کش آن شاه شکرخانه را
آن مه دریادل جانانه را آن شه فرخ رخ بی مثل را
مهر دهد سینه بیگانه را روح دهد مرده پوسیده را
عقل دهد کله دیوانه را دامن هر خار پر از گل کند
آنچ نباشد دل فرزانه را در خرد طفل دوروزه نهد
عربده استن حنانه را طفل کی باشد تو مگر منکری
چونک بگرداند پیمانه را مست شوی و شه مستان شوی
260
گرد خدا گردد چون آسیا چرخ فلک با همه کار و کیا
گرد چنین مایده گرد ای گدا گرد چنین کعبه کن ای جان طواف
چونک شدی سرخوش بی دست و پا بر مثل گوی به میدانش گرد
گر چه بر این نطع روی جا به جا اسب و رخت راست بر این شه طواف
تا که شوی حاکم و فرمانروا خاتم شاهیت در انگشت کرد
جان جهانی شود و دلربا هر که به گرد دل آرد طواف
گردد بر گرد سر شمع ها همره پروانه شود دلشده
میل سوی جنس بود جنس را زانک تنش خاکی و دل آتشی ست
زانک بود جنس صفا با صفا گرد فلک گردد هر اختری
بر مثل آهن و آهن ربا گرد فنا گردد جان فقیر
شسته نظر از حول و از خطا زانک وجودست فنا پیش او
کز حدثم بازرهان ربنا مست همی کرد وضو از کمیز
کژمژ و مقلوب نباید دعا گفت نخستین تو حدث را بدان
وا شدن قفل نیابی عطا زانک کلیدست و چو کژ شد کلید
قامت چون سرو بتم زد صل خامش کردم همگان برجهید
بستم لب را تو بیا برگشا خسرو تبریز شهم شمس دین
261
یا صاحبی اننی مستهلک لو لکما هان ای طبیب عاشقان سوداییی دیدی چو ما
اصفر خدی من جوی و ابیض عینی ای یوسف صد انجمن یعقوب دیدستی چو من
من بکا
تجری دموعی بالول من مقلتی عین از چشم یعقوب صفی اشکی دوان بین یوسفی
الول
الصید جل او صغر فالکل فی جوف صد مصر و صد شکرستان درجست اندر یوسفان
الفرا
فالوقت سیف قاطع ل تفتکر فیما اسباب عشرت راست شد هر چه دلم می خواست شد
مضی
اذهب و ربک قاتل انا قعودها هنا جان باز اندر عشق او چون سبط موسی را مگو
قولوا لصحاب الحجی رفقا بارباب هرگز نبینی در جهان مظلومتر زین عاشقان
الهوی
من فضل رب محسن عدل علی گر درد و فریادی بود در عاقبت دادی بود
العرش استوی
الزمه و اعلم ان ذا من غیره ل یرتجی گر واقفی بر شرب ما وز ساقی شیرین لقا
ماذا تری فیما تری یا من یری ما ل کردیم جمله حیله ها ای حیله آموز نهی
یری
فالفهم من ایحائه من کل مکروه شفا خاموش و باقی را بجو از ناطق اکرام خو
262
العیش فی اکنافنا و الموت فی ارکاننا فیما تری فیما تری یا من یری و ل یری
یا نور ضو ناظرا یا خاطرا مخاطرا ان تدننا طوبی لنا ان تحفنا یا ویلنا
فکن لنا فی ذلنا برا کریما غافرا ندعوک ربا حاضرا من قلبنا تفاخرا
اگر نواله ای رسد نیمی مرا نیمی تو من می روم توکلی در این ره و در این سرا
را
کیل گهر همی رسد بر مشتری و خود کی رود کشتی در او که او تهی بیرون رود
مشترا
نور بصر همی رسد اندکترین چیزها کیل گهر همی رسد قرص قمر همی رسد
جز بر قرابی ها مزن جر بر بتان خوش اندرآ در انجمن جز بر شکر لگد مزن
جان فزا
263
متع ال فوادی بحبیبی ابدا به شکرخنده اگر می ببرد جان مرا
انما یوم اجزای اذا اسکرها جانم آن لحظه بخندد که ویش قبض کند
سبحت راقصه عز حبیبی و عل مغز هر ذره چو از روزن او مست شود
انا نقل و مدام فاشربانی و کل چونک از خوردن باده همگی باده شوم
یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا هله ای روز چه روزی تو که عمر تو دراز
نعم ما قدر ربی لفوادی و قضا تن همچون خم ما را پی آن باده سرشت
کان فی خابیه الروح نبیذ فغلی خم سرکه دگرست و خم دوشاب دگر
انما القهوه تغلی لشرور و دما چون بخسپد خم باده پی آن می جوشد
برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا می منم خود که نمی گنجم در خم جهان
انا زق ملت فیه شراب و سقا می مرده چه خوری هین تو مرا خور که میم
فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا وگرت رزق نباشد من و یاران بخوریم
264
لو یشا یمشی علی عینی مشا لی حبیب حبه یشوی الحشا
ای خوشا آن روز و روزی ای خوشا روز آن باشد که روزیم او بود
قد رضینا یفعل ال ما یشا آن چه باشد کو کند کان نیست خوش
انه المنان فی کشف الغشا خار او سرمایه گل ها بود
لیس لب العشق سرا قد فشا هر چه گفتی یا شنیدی پوست بود
ذو لباب فی التجلی قد نشا کی به قشر پوست ها قانع شود
عافنا من شر واش قد وشا من خمش کردم غمش خامش نکرد
265
کم اشتهیها قم فاسقنیها راح بفیها و الروح فیها
آواز یارست قم فاسقنیها این راز یارست این ناز یارست
فازداد ناری قم فاسقنیها ادرکت ثاری قبلت جاری
خود تشنه تر شد قم فاسقنیها لب بوسه بر شد جفت شکر شد
نعم التلقی قم فاسقنیها ال واقی و السعد ساقی
من بی قرارم قم فاسقنیها هر چند یارم گیرد کنارم
یحلف براسی قم فاسقنیها ساقی مواسی یسخوا بکاسی
زان سرو آزاد قم فاسقنیها در گوش من باد خوش مژده ای داد
منهم تواری قم فاسقنیها کاسا اداری عقل السکاری
ما در کشاکش قم فاسقنیها می گفت من خوش وی گفت می چش
266
اذکرنی و امضه طیب زمان سلفا هیج نومی و نفی ریح علی الغور هفا
یا قمرا الفاظه اورثن قلبی شرفا یا رشا الحاظه صیرن روحی هدفا
افقرنی اشکرنی صاحب جود و عل شوقنی ذوقنی ادرکنی اضحکنی
و ان نای شیبنی ل زال یوم الملتقی اذا حدا طیبنی و ان بدا غیبنی
حتی رمی باسهم فیهن سقمی و شفا اکرم بحبی سامیا اضحی لصید رامیا
لح من المشارق بدل لیلتی ضحی یا قمر الطوارق تاجا علی المفارق
یا ثقتی ل تهنوا و اعتجلوا مغتنما لح مفاز حسن یفتح عنها الوسن
اغضبه فاستترا عاد الی ما ل یری یا نظری صل لما غمضت عنه النظرا
منتقل مغتربا مثل شهاب فی السما کن دنفا مقتربا ممتثل مضطربا
قلبی عشیق للسری فانتهضوا لماورا یا من یری و ل یری زال عن العین الکری
267
البدر غدا ساقی و الکاس ثریانا قد اشرقت الدنیا من نور حمیانا
و المشجر ندمانی و الورد محیانا الصبوه ایمانی و الخلوه بستانی
من کان له عقل ایاه و ایانا من کان له عشق فالمجلس مثواه
تهدیه الی عین یسترجع ریانا من ضاق به دار او اعطشه نار
فلیات علی شوق فی خدمه مولنا من لیس له عین یستبصر عن غیب
هل ابصر فی الدنیا انسانک انسانا یا دهر سوی صدر شمس الحق تبریز
اعرضت عن الصوره کی تدرک طوبی لک یا مهدی قد ذبت من الجهد
معنانا
فلیشرب و لیسکر من قهوه مولنا من کان له هم یفنیه و یردیه
268
تفسرها سرا و تکنی به جهرا فدیتک یا ذا الوحی آیاته تتری
فدیتک ما ادریک بالمر ما ادری و انشرت امواتا و احییتهم بها
و ما طعموا ثما و ل شربوا خمرا فعادوا سکاری فی صفاتک کلهم
فسبحان من ارسی و سبحان من ولکن بریق القرب افنی عقولهم
اسری
بالسنه السرار شکرا له شکرا سلم علی قوم تنادی قلوبهم
و فی الدلو حسنا یوسف قال یا بشری فطوبی لمن ادلی من الجد دلوه
حقائق اسرار یحیط بها خبرا یطالع فی شعشاع و جنه یوسف
کما اندک ذاک الطور و استهدم تجلی علیه الغیب و اندک عقله
الصخرا
و نورا عظیما لم یذر دونه سترا فظل غریق العشق روحا مجسما
269
و من لحظکم نجلی الفواد من الجل تعالوا بنا نصفوا نخلی التدلل
تدور بنا الکاسات تتلو علی الول نعود الی صفو الرحیق بمجلس
فنخلوا بها یوما و یوما علی المل رحیقا رقیقا صافیا متللا
تحن الیها الوحش من جانب الفل شرابا اذا ما ینشر الریح طیبها
بمفتاح لقیاکم لیرخص ما غل خوابی الحمیرا افتحوها لعشره
فیسکر من یهوی و یفنی من قل یتابع سکر الراح سکر لقائکم
لقد ذبت بالشواق و الحب و الول انا شدکم بال تعفون اننی
امانا من الفات و الموت و البل لمول تری فی حسنه و جماله
کل ال تبریزا باحسن ما کل سقی ال ارضا شمس دین یدوسها
270
ما احسنه رب تبارک و تعالی افدی قمرا لح علینا و تلل
و الیوم نای عنی عزا و جلل قد حل بروحی فتضاعفت حیاه
ان ابدلنی الصبوه طیفا و خیال ادعوه سرارا و انادیه جهارا
کی تخترق الجب و یروین وصال لو قطعنی دهری ل زلت انادی
حاشاه ملل بی حاشای ملل ل مل من العشق و لو مر قرون
هل مل اذا ما سکن الحوت زلل العاشق حوت و هوی العشق کنجر
271
باقداح تخامرنا و تتری تعالوا کلنا ذا الیوم سکری
فشکرا ثم شکرا ثم شکرا سقانا ربنا کاسا دهاقا
تجلی فیه ما ترجون جهرا تعالوا ان هذا یوم عید
فما ابقین فی التضییق صدرا طوارق زرننا و اللیل ساجی
نثرن جواهرا جما و وفرا ز کف هر یکی دریای بخشش
272
صدنا عنکم ظباء حسدونا فابینا حداء الحادی صباحا بهواکم فاتینا
فتعاشقنا بغنج فسبونا و سبینا و تلقینا ملحا فی فناکم خفرات
ان یخافوا عن هواکم فسمعنا و عصینا عذل العاذل یوما عن هواکم ناصحیا
فاستترنا کنجوم بضیاکم و اهتدینا و رایناکم بدورا فی سماوات المعالی
فاصطفینا حول بدر فی صلوه اقتدینا بدرنا مثل خطیب امنا فی یوم عید
فاذا کاسات راح کدماء بیدینا فدهشنا من جمال یوسف ثم افقنا
فبل راس فخرنا و بل رجل سرینا فبل فم شربنا و بل روح سکرنا
و بل شدق ضحکنا و بل عین بکینا فبل انف شممنا و بل عقل فهمنا
و سقی ال مکانا بحبیب التقینا نور ال زمانا حازنا الوصل امانا
فی قعود و قیام فظهرنا و اختفینا و شربنا من مدام سکر ذات قوام
فاذا نحن سکاری فطفقنا و اجتبینا فهززنا غصن مجد فنثرنا تمر وجد
273
یا حبیب الروح این الملتقی اوحشتنا طال ما بتنا بلکم یا کرامی و شتنا
مرحبا بدر الدجی من لیله ادهشتنا حبذا شمس العلی من ساعه نورتنا
ما لنا مول سواکم طال ما فتشتنا لیس نبغی غیرکم قد طال ما جربتنا
یا خیال الوصل روحی عند ما جمشتنا یا نسیم الصبح انی عند ما بشرتنی
کم تری فی وجهنا آثار ما حرشتنا یا فراق الشیخ شمس الدین من تبریزنا
274
و ادهشوا من خمرنا و استسمعوا ایه یا اهل الفرادیس اقروا منشورنا
ناقورنا
لو رات فی جنح لیل او نهار حورنا حورکم تصفر عشقا تنحنی من ناره
فی قیان خادمات و استقروا دورنا جاء بدر کامل قد کدر الشمس الضحی
طیبوا ما حولنا و استشرقوا دیجورنا الف بدر حول بدری سجدا خروا له
استجابوا بغینا و استکثروا میسورنا قد سکرنا من حواشی بدرهم اکرم بهم
275
انعطش روحی فقلت ویح روحی مالها ابصرت روحی ملیحا زلزلت زلزالها
طار فی جو الهوی و استقلعت اثقالها ذاق من شعشاع خمر العشق روحی جرعه
لو تلقاه ضریر تائه احوالها صار روحی فی هواه غارقا حتی دری
ان روحی فی الهوی من ل تری فی الهوی من لیس فی الکونین بدر مثله
امثالها
رامت الموال کی تنثر له اموالها لم تمل روحی الی مال الی ان اعشقت
فی بحار العز و القبال یوما یالها لم تزل سفن الهوی تجری بها مذ اصبحت
حین عدت فضلها و استکثرت اعمالها عین روحی قد اصابتها فاردتها بها
اعتنوا فی امرها ان خففوا حمالها افلحت من بعد هلک ان اعوان الهوی
کل مدح قالها فیه ازدرت اقوالها آه روحی من هوی صدر کبیر فائق
حین تتلو فی کتاب الغیب من افعالها ییاس النفس اللقاء من وصال فائت
ناولتها شربه صفی لها احوالها حبذا احسان مولی عاد روحا اذ نفث
ثم ل تبصر مضی اذ تفکر استقبالها ان روحی تقشع اللقیات فی الماضی مدا
ان روحی اثقلت من دره قد شالها اختفی العشق الثقیل فی ضمیری دره
اوقعتها فی ردی لم تغنها احجالها مثله ان اثقل الیوم المخاض حره
ان روحی ربوه و استنزلت اطللها غیر ان سیدا جادت لها الطافه
شمس دین مالک اوفت لها آمالها سیدا مولی عزیزا کامل فی امره
من زمان اکرمته ما رات اذللها صادف المولی بروحی و هی فی ذاک الردی
اکتست روحی صباحا انزعت سربالها جاء من تبریز سربال نسیج بالهوی
ثم غارت بعد حین من مقال نالها قالت الروح افتخارا اصطفانا فضله
276
انت شمس الحق تخفی بین شعشاع یا خفی الحسن بین الناس یا نور الدجی
الضحی
غیره منه علی ذاک الکمال المنتهی کاد رب العرش یخفی حسنه من نفسه
ان فی موتی هناک دوله ل ترتجی لیتنی یوما اخر میتا فی فیه
فی عیون فضله الوافی زلل للظما فی غبار نعله کحل یجلی عن عمی
مشکل صعب مخوف فیه اهراق الدما غیر ان السیر و النقلن فی ذاک الهوی
ل ابالی من ضلل فیه لی هذا الهدی نوره یهدی الی قصر رفیع آمن
ما علیک من ضریر سرمدی ل یری ابشری یا عین من اشراق نور شامل
ساعه اضحی لنور ساعه ابغی الصل اصبحت تبریز عندی قبله او مشرقا
طال ما بتنا مریضا نبتغی هذا الشفا ایها الساقی ادر کاس البقا من حبه
بعد ما صرنا شبابا من رحیق دائما ل نبالی من لیال شیبتنا برهه
اشربوا اخواننا من کاسه طوبی لنا ایها الصاحون فی ایامه تعسا لکم
سوف یهدی الناس من ظلماتهم نحو حصحص الحق الحقیق المستضی من فضله
الفضا
منکر مستکبر حیران فی وادی الردی یا لها من سو حظ معرض عن فضله
طالب للماء فی وسواس یوم للکری معرض عن عین هدل مستدیم للبقا
ارض تبریز فداک روحنا نعم الثری عین بحر فجرت من ارض تبریز لها
277
سکن العشق لدینا فسکنا و ثوینا سبق الجد الینا نزل الحب علینا
خطر العشق سلمه ففتنا و فنینا زمن الصحو ندامه زمن السکر کرامه
و من الغیب اتانا فدعانا و اتینا فسقانا و سبانا و کلنا و رعانا
و شرابا و رحیقا فسقانا و سقینا فوجدناه رفیقا و مناصا و طریقا
و من الخلف تعالی فوفانا و وفینا صدق العشق مقال کرم الغیب توالی
مهد السکر اساسا و علی ذاک بنینا ملء الطارق کاسا طرد الکاس نعاسا
سرجا فی ظلمات فدهشنا و هوینا فراینا خفرات و مغان حسنات
و من السکر عبرنا کفت العبره زینا فالهین نظرنا فشکرنا و سکرنا
و حکینا لمشاه و شهدنا و الینا فرحعنا بیسار و ربی ذات قرار
278
انا ل اعشق ال بملح عشقونا انا ل اقسم ال برجال صدقونا
لهم الفضل علینا لم مما سبقونا فصبوا ثم صبینا فاتوا ثم اتینا
و سرقنا سرقات فاذا هم سرقونا ففتحنا حدقات و غنمنا صدقات
فسقی ال و سقیا لعیون رمقونا فظفرنا بقلوب و علمنا بغیوب
ففررنا و نفرنا فاذا هم لحقونا لحق الفضل و ال لهتکنا و هلکنا
رمق العین لزاما خلقونا خلقونا انا لولی احاذر سخط ال لقلت
و سقونا بکووس رزقونا رزقونا فتعرض لشموس مکنت تحت نفوس
279
امسینا عطشانا اصبحنا ریانا مولنا مولنا اغنانا اغنانا
اوطانا اوطانا من اجلک اوطانا ل تاسی ل تنسی ل تخشی طغیانا
یا بارق یا طارق عانقنا عریانا شرفنا آنسنا ان کنت سکرانا
فلیعبد فلیعبد فرقانا فرقانا من کان ارضیا ما جاء مرضیا
نرویهم معنانا الوانا الوانا من کان علویا قد جاء حلویا
یا محسن یا محسن احسانا احسانا و الباقی و الباقی بینه یا ساقی
280
یا مجیر البدر فی کبد السما یا منیر الخد یا روح البقا
انت کشاف الغطا بحر العطا انت روح ال فی اوصافه
ثم تحییهم بغمزات الرضا تقتل العشاق عدل کامل
مالک الملک فی رق الهوی صائد البطال من عین الظبا
عالم الحس انکروا عیسی اذا قوم عیسی لو راو احیائه
لم یواس الخضر یوما کامل این موسی لو رای تبیانه
اذنای من جنه لما بکا لیت ابونا آدم یدری به
یا شفیعا قل لنا این الردا هجره نار هوینا قعره
یطفی النیران نار من رآی خده نار یطفی نارنا
281
امل زجاجنا بحمیا فقد خل یا ساقی المدامه حی علی الصل
یا کامل الملحه و اللطف و العل جسمی زجاجتی و محیاک قهوتی
ال و فی الصدود تلشی من البل ما فاز عاشق بمحیاک ساعه
حاشاک بل لقاوک امن من البل الموت فی لقائک یا بدر طیب
فیها حمائم یتلقین ما تل لما تل هواک صفاتا لمهجتی
حتی جل فوادی من احسن الجل اسقیتنی المدامه من طرفک البهی
282
قد خاب من یکون من العشق خالیا یا من لواء عشقک ل زال عالیا
احیاکم جللی جل جللیا نادی نسیم عشقک فی انفس الوری
قد خاب من یظلل من الحب سالیا الحب و الغرام اصول حیاتکم
طوبی لمن یصیر لمعناه تالیا فی وجنه المحب سطور رقیمه
بال تستمع لمقالی و حالیا یا عابسا تفرق فی الهم حاله
من ذله النفوس سریعا معالیا یا من اذل عقلک نفس الهوی تعی
اسکت کفی ال له معینا وکالیا یا مهمل معیشته فی محبه
283
جاء الحبیب مبتسما وسط دارنا جاء الربیع مفتخرا فی جوارنا
عند الحبیب مبتشرا فی عقارنا طیبوا و اکرموا و تعالوا التشربوا
فلیلزم الجواری وسط بحارنا من رام مغنما و تصدی جواهرا
284
و هل اتیک حدیث جل العقول جل اخی رایت جمال سبا القلوب سبا
ال انتبه و تیقظ فقد اتاک اتی الست من یتمنی الخلود فی طرب
سعاده و مرام و عزه و سنا یقر عینک بدر و فی جبینته
کانها ملت کاسنا و اسقانا و سکره لفوادی من شمائله
تللت لسناه بمهجتی و صفا عجائب ظهرت بین صفو غرته
285
و نلت خیر ریاض فنعم ما سکنا اتاک عید وصال فل تذق حزنا
و محنه فتنتنا و خاب من فتنا و زال عنک فراق امر من صبر
فقر عینک منه و نعم ذاک جنا فهز غصن سعود و کل جنا شجر
و نال قلبک منهم شقاوه و عنا فطب تجوت من اصحاب قریه ظلمت
286
ل زال سعدا بالسعود مویدا یا من بنا قصر الکمال مشیدا
فغدا دماء العاشقین مبددا هز القلوب و ردها بصدوده
تظنون ان العشق یترککم سدا یا ساکنین محال العشق فی قلق
و لم یبق للعشاق حیل و ل یدا ل و الذی حاز الملحه و البها
و تبریز منه کالفرادیس قد غدا و ذلک شمس الدین مول و سیدا
287
احیی الفواد عشیه بورودها ورد البشیر مبشرا ببشاره
فکان شمسا اشرقت بخدودها فکان ارضا نورت بربیعها
انظر الی نار الهوی و وقودها یا طاعنی فی صبوتی و تهتکی
288
یا مالکینا ل تظلمونا یا کالمینا یا حاکمینا
سیف الدلئل ل تظلمونا یا ذا الفضائل زهر الشمائل
مر الفراق ل تظلمونا یا نعم ساقی حلو التلقی
بین المشارق ل تظلمونا فی القلب بارق مثل الطوارق
ل بالعناد ل تظلمونا نادی المنادی فی کل وادی
یا ذا الفتوح ل تظلمونا افدیک روحی عند الصبوح
فی الحب عادی ل تظلمونا هذا فوادی فی العشق بادی
عند الکرام ل تظلمونا اسمع کلمی نومی جرامی
هذا کفانی ل تظلمونا عشقی حصانی نحو المعانی
نومی محال ل تظلمونا العشق حال ملک و مال
289
یا ساقی الروح اسکرنا بصهبا یا مخجل البدر اشرقنا بلل
حتی تنادم فی اخذ و اعطا ل تبخلن و اوفر راحنا مددا
بالسکر یذهل عن وصف و اسما دعنا ینافس فی الصهباء من سکر
راحا یطهر عن شح و شحنا خوابی الغیب قد املتها مددا
290
زنهار مخور با ما زنهار مخسب بی یار مهل ما را بی یار مخسب امشب
امشب
این بار ببین چونیم این بار مخسب امشب ز خود افزونیم در عشق دگرگونیم
امشب
ما را همه شب تنها مگذار مخسب ای طوق هوای تو اندر همه گردن ها
امشب
ما را تو به دست غم مسپار مخسب صیدیم به شصت غم شوریده و مست غم
امشب
این ماه پرستان را مازار مخسب ای سرو گلستان را وی ماه شبستان را
امشب
291
وز بهر خدا زین جا اندرگذری امشب ای خواب به جان تو زحمت ببری امشب
ای خواب در این مجلس تا درنپری هر جا که بپری تو ویران شود آن مجلس
امشب
ای چشم ز بی خوابی تا غم نخوری امشب به جمال او پرورده شود دیده
امشب
تا از دل بیداران صد تحفه بری و اللیل اذا یغشی ای خواب برو حاشا
امشب
گر دوش نمی خفتی امشب بتری گر خلق همه خفتند ای دل تو بحمدال
امشب
کای مونس مشتاقان صاحب نظری با ماه که همخویم تا روز سخن گویم
امشب
وز ناوک استاره ای مه سپری امشب شد ماه گواه من استاره سپاه من
292
جان مست شد و قالب ای دوست زان شاهد شکرلب زان ساقی خوش مذهب
مخسب امشب
تا بشنود احوالم ای دوست مخسب زان نور همه عالم هر شیوه همی نالم
امشب
زین عیش همی مانی ای دوست گاهی به پریشانی گاهی به پشیمانی
مخسب امشب
از ما چه خبر داری ای دوست یک روز تو گر خواری یک روز تو مرداری
مخسب امشب
قم قد ضحک الورد ای دوست مخسب بیرون شو از این هر دو بیگانه شو ای مردو
امشب
شمس الحق تبریزم ای دوست مخسب از هجر تو پرهیزم در عشق تو برخیزم
امشب
293
ای جان و دل مهمان زنهار مخسب مهمان توام ای جان زنهار مخسب امشب
امشب
ای شاه همه خوبان زنهار مخسب روی تو چو بدر آمد امشب شب قدر آمد
امشب
بردی دل و جان بستان زنهار مخسب ای سرو دو صد بستان آرام دل مستان
امشب
آنی تو و صد چندان زنهار مخسب ای باغ خوش خندان بی تو دو جهان زندان
امشب
294
بهارا بازگرد و وارسان آب بریده شد از این جوی جهان آب
ندیدست و نبیند آن چنان آب از آن آبی که چشمه خضر و الیاس
بجوشد هر دمی از عین جان آب زهی سرچشمه ای کز فر جوشش
ولی هرگز نرست ای جان ز نان آب چو باشد آب ها نان ها برویند
مریز از روی فقر ای میهمان آب برای لقمه ای نان چون گدایان
ز حرص نیم لقمه شد نهان آب سراسر جمله عالم نیم لقمه ست
برون ست از زمین و آسمان آب زمین و آسمان دلو و سبویند
که تا بینی روان از لمکان آب تو هم بیرون رو از چرخ و زمین زود
بیاشامد ز بحر بی کران آب رهد ماهی جان تو از این حوض
در او جاوید ماهی جاودان آب در آن بحری که خضرانند ماهی
از آن بام ست اندر ناودان آب از آن دیدار آمد نور دیده
از آن دولب یابد گلستان آب از آن باغ ست این گل های رخسار
نه ز اسباب ست و زین ابواب آن آب از آن نخل ست خرماهای مریم
کز این جا سوی تو آید روان آب روان و جانت آنگه شاد گردد
که هست این ماهیان را پاسبان آب مزن چوبک دگر چون پاسبانان
295
مگو شب گشت و بی گه گشت بشتاب ال ای روی تو صد ماه و مهتاب
به هر مسجد ز خورشیدست محراب مرا در سایه ات ای کعبه جان
برون در بود خورشید بواب غلط گفتم که اندر مسجد ما
ننوشیم آب ما زین سبز دولب از این هفت آسیا ما نان نجوییم
چه باشد تار و پود لف اسباب مسبب اوست اسباب جهان را
برون مان می کشد عشقش به قلب ز مستی در هزاران چه فتادیم
زهی چشم و چراغ جان اصحاب چه رونق دارد از مجلس جان
بجوشد خون ما زین شاخ عناب بخندد باغ دل زان سرو مقبل
توی مفتاح و حق مفتاح ابواب فتوح اندر فتوح اندر فتوحی
زمین و آسمان لرزان چو سیماب ز نفط انداز عشق آتشینت
خلق گردد برانندش به مضراب بر مستانش آید می به دعوی
که آن خوبی نمی گنجد در القاب خمش کن ختم کن ای دل چو دیدی
296
که تو روحی و ما بیمار امشب مخسب ای یار مهمان دار امشب
که تا پیدا شود اسرار امشب برون کن خواب را از چشم اسرار
بگرد گنبد دوار امشب اگر تو مشترییی گرد مه گرد
چو جان جعفری طیار امشب شکار نسر طایر را به گردون
ز هجر ازرق زنگار امشب تو را حق داد صیقل تا زدایی
و من بر خالقم بر کار امشب بحمدال که خلقان جمله خفتند
که حق بیدار و ما بیدار امشب زهی کر و فر و اقبال بیدار
ز چشم خود شوم بیزار امشب اگر چشمم بخسبد تا سحرگه
به راه کهکشان بازار امشب اگر بازار خالی شد تو بنگر
که درتابید در دیدار امشب شب ما روز آن استارگان ست
عطارد برنهد دستار امشب اسد بر ثور برتازد به جمله
بریزد مشتری دینار امشب زحل پنهان بکارد تخم فتنه
منم گویای بی گفتار امشب خمش کردم زبان بستم ولیکن
297
بگریسته آسمان همه شب ای در غم تو به سوز و یارب
آن جذبه خاک باشد اغلب گر چرخ بگرید و بخندد
شد خاک ز اشک او مطیب از بس که بریخت اشک بر خاک
صد باغ به خنده مذهب از گریه آسمان درآمد
او را و مرا یکی ست مذهب من بودم و چرخ دوش گریان
گل ها و بنفشه مرطب از گریه آسمان چه روید
صد مهر درون آن شکرلب وز گریه عاشقان چه روید
تا بفشارد نگار غبغب آن چشم به گریه می فشارد
از بهر من و تو شد مرکب این گریه ابر و خنده خاک
از بهر نتیجه شد مرتب وین گریه ما و خنده ما
اندر طلب جهان و مطلب خاموش کن و نظاره می کن
298
از درون سو کاه تاب و از برون سو آه از این زشتان که مه رو می نمایند از نقاب
ماهتاب
دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون
در خطاب
تا نمانی ز آب و گل مانند خر اندر عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل
خلب
سگ نه ای شیری چه باشد بهر نان چون به سگ نان افکنی سگ بو کند آنگه خورد
چندین شتاب
جان کجا رنگ از کجا جان را بجو در هر آن مردار بینی رنگکی گویی که جان
جان را بیاب
چون جواب آید فنا گردد سوال اندر تو سوال و حاجتی دلبر جواب هر سوال
جواب
وز شرابش نیست گشتی همچو آب از خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آب
اندر شراب
تو ز خجلت سر فکنده چون خطا پیش او ز نازش سر کشیده همچو آتش در فروغ
صواب
عدل سلطان بهار آمد برای فتح باب گر خزان غارتی مر باغ را بی برگ کرد
شرح آن خط ها بجو از عنده ام برگ ها چون نامه ها بر وی نبشته خط سبز
الکتاب
299
چونک دریا دست ندهد پای نه در یا وصال یار باید یا حریفان را شراب
جوی آب
در لطافت همچو آب و در سخاوت آن حریفان چو جان و باقیان جاودان
چون سحاب
زندگی هر عمارت گنج های هر همرهان آب حیوان خضریان آسمان
خراب
هر دو غمازند لیکن نی ز کین بل ز آب یار نور آمد این لطیف و آن ظریف
احتساب
نور بر دیوار هم آغاز گیرد آب اندر طشت و یا جو چون ز کف جنبان شود
اضطراب
خود تو بنگر من خموشم و هوا علم عرق جنسیت برادر جون قیامت می کند
بالصواب
300
وان حدیث چو شکر کز تو شنیدم همه کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب
شب
گرد شمع رخ خوب تو پریدم همه گر چه از شمع تو می سوخت چو پروانه دلم
شب
من چو مه چادر شب می بدریدم همه شب به پیش رخ چون ماه تو چادر می بست
شب
من چو طفلن سر انگشت گزیدم همه جان ز ذوق تو چو گربه لب خود می لیسد
شب
کز تو ای کان عسل شهد کشیدم همه سینه چون خانه زنبور پر از مشغله بود
شب
چون دل مرغ در آن دام طپیدم همه دام شب آمد جان های خلیق بربود
شب
اندر آن دام مر او را طلبیدم همه شب آنک جان ها چو کبوتر همه در حکم ویند
301
که براق بر در آمد فاذا فرغت هله صدر و بدر عالم منشین مخسب امشب
فانصب
تو برآ بر آسمان ها بگشا طریق و چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بودست
مذهب
چو امیر خاص اقرا به دعا گشاید آن نفسی فلک نیاید دو هزار در گشاید
لب
چو بگوید او چه خواهی تو بگو الیک سوی بحر رو چو ماهی که بیافت در شاهی
ارغب
چو به قلب تو رسیدم چه کنم صداع چو صریر تو شنیدم چو قلم به سر دویدم
قالب
که شدست از سلمت دل و جان ما ز سلم خوش سلمان بکشم ز کبر دامان
مطیب
عجب ست اگر بماند به جهان دلی ز کف چنین شرابی ز دم چنین خطابی
مودب
به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب ز غنای حق برسته ز نیاز خود برسته
که نماند روح صافی چو شد او به گل بکش آب را از این گل که تو جان آفتابی
مرکب
که به قرب کل گردد همه جزوها صلوات بر تو آرم که فزوده باد قربت
مقرب
سوی جان مزلزلست و سوی جسمیان دو جهان ز نفخ صورت چو قیامتست پیشم
مرتب
که هنر ز پای یابید و ز دم دید ثعلب به سخن مکوش کاین فر ز دلست نی ز گفتن
302
سر ز پایت برندارم روز و شب در هوایت بی قرارم روز و شب
روز و شب را کی گذارم روز و شب روز و شب را همچو خود مجنون کنم
جان و دل را می سپارم روز و شب جان و دل از عاشقان می خواستند
یک زمانی سر نخارم روز و شب تا نیابم آن چه در مغز منست
گاه چنگم گاه تارم روز و شب تا که عشقت مطربی آغاز کرد
تا به گردون زیر و زارم روز و شب می زنی تو زخمه و بر می رود
زان خمیر اندر خمارم روز و شب ساقیی کردی بشر را چل صبوح
در میان این قطارم روز و شب ای مهار عاشقان در دست تو
همچو اشتر زیر بارم روز و شب می کشم مستانه بارت بی خبر
تا قیامت روزه دارم روز و شب تا بنگشایی به قندت روزه ام
عید باشد روزگارم روز و شب چون ز خوان فضل روزه بشکنم
انتظارم انتظارم روز و شب جان روز و جان شب ای جان تو
با مه تو عیدوارم روز و شب تا به سالی نیستم موقوف عید
روز و شب را می شمارم روز و زان شبی که وعده کردی روز بعد
شب
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب بس که کشت مهر جانم تشنه است
303
عود را درسوز و بربط را بکوب مجلس خوش کن از آن دو پاره چوب
وان دگر در نفی و در سوزست خوب این ننالد تا نکوبی بر رگش
خیز ای فراش فرش جان بروب مجلسی پرگرد بر خاشاک فکر
تا نکوبی نفع ندهد این حبوب تا نسوزی بوی ندهد آن بخور
کو در آتش خانه دارد بی لغوب نیر اعظم بدان شد آفتاب
کو نیاساید ز سیران و رکوب ماه از آن پیک و محاسب می شود
تا رسدشان بوی علم الغیوب عود خلقانند این پیغامبران
تا که معدن گردی ای کان عیوب گر به بو قانع نه ای تو هم بسوز
چون بسوزد دل رسد وحی القلوب چون بسوزی پر شود چرخ از بخور
گر چه جان گلستان آمد جنوب حد ندارد این سخن کوتاه کن
حرقن ذا حرکن ذا للکروب صاحب العودین ل تهملهما
من یذق من راح روح ل یتوب من یلج بین السکاری ل یفق
من خمار دونه شق الجیوب اغتنم بالراح عجل و استعد
جاذب العشاق جبار طلوب این تنجو ان سلطان الهوی
304
ز اشک چشم و از جگرهای کباب هیچ می دانی چه می گوید رباب
چون ننالم در فراق و در عذاب پوستی ام دور مانده من ز گوشت
زین من بشکست و بدرید آن رکاب چوب هم گوید بدم من شاخ سبز
بشنوید از ما الی ال الماب ما غریبان فراقیم ای شهان
هم بدو وا می رویم از انقلب هم ز حق رستیم اول در جهان
یا چو رعدی وقت سیران سحاب بانگ ما همچون جرس در کاروان
که شوی خسته به گاه اجتذاب ای مسافر دل منه بر منزلی
تو ز نطفه تا به هنگام شباب زانک از بسیار منزل رفته ای
هم دهی آسان و هم یابی ثواب سهل گیرش تا به سهلی وارهی
اول او و آخر او او را بیاب سخت او را گیر کو سختت گرفت
در دل عشاق دارد اضطراب خوش کمانچه می کشد کان تیر او
همزبان اوست این بانگ صواب ترک و رومی و عرب گر عاشق است
که بیا اندر پیم تا جوی آب باد می نالد همی خواند تو را
تا رهانم تشنگان را زین سراب آب بودم باد گشتم آمدم
آب گردد چون بیندازد نقاب نطق آن بادست کآبی بوده است
کز جهت بگریز و رو از ما متاب از برون شش جهت این بانگ خاست
کی کند پروانه ز آتش اجتناب عاشقا کمتر ز پروانه نه ای
کی گذارم شهر و کی گیرم خراب شاه در شهرست بهر جغد من
بر سرش چندان بزن کآید لباب گر خری دیوانه شد نک کیر گاو
کافران را گفت حق ضرب الرقاب گر دلش جویم خسیش افزون شود
305
گفتم ستارگان را مه با منست امشب آواز داد اختر بس روشنست امشب
گل چیدنست امشب می خوردنست بررو به بام بال از بهر الصل را
امشب
دستش به مهر ما را در گردنست تا روز دلبر ما اندر برست چون دل
امشب
تا روز چنگیان را تنتن تنست امشب تا روز زنگیان را با روم دار و گیرست
تا روز گل به خلوت با سوسنست تا روز ساغر می در گردش است و بخشش
امشب
شادی آنک ماهت بر روزنست امشب امشب شراب وصلت بر خاص و عام ریزم
کآهن رباست دلبر دل آهنست امشب داوودوار ما را آهن چو موم گردد
کان زار ترس دیده در مامنست امشب بگشای دست دل را تا پای عشق کوبد
کاین زر گازدیده در معدنست امشب بر روی چون زر من ای بخت بوسه می ده
پالن خر بر او نه کو کودنست امشب آن کو به مکر و دانش می بست راه ما را
وان نیزه درازش چون سوزنست شمشیر آبدارش پوسیده است و چوبین
امشب
برگستوان و خودش چون روغنست خرگاه عنکبوتست آن قلعه حصینش
امشب
با او چه بحث داری کو الکنست خاموش کن که طامع الکن بود همیشه
امشب
306
بنشین میان مستان اینک مه و کواکب رغبت به عاشقان کن ای جان صدر غایب
گشتست پیش حسنت مستغرق عجایب آن روز پرعجایب وان محشر قیامت
طیبتر از تو کی بود ای معدن اطایب چون طیبات خواندی بر طیبین فشاندی
این شکر از کی گویم از شاه یا ز جان را ز تست هر دم سلطانیی مسلم
صاحب
سر کرده در گریبان چون صوفیان در جیب خاک کردی ارواح پاک جیبان
مراقب
عشق تو صبح صادق اندیشه صبح عشق تو چون درآمد اندیشه مرد پیشش
کاذب
چون وصل گوش داری زان کس که ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجران
نیست غایب
ای قبله حوایج معشوقه مطالب جان چیست فقر و حاجت جان بخش کیست جز تو
طالع شد آفتابت از جانب مغارب نک نقد شد قیامت اینک یکی علمت
زان جذبه های جانی ای جذبه تو درکش رمیدگان را محنت رسیدگان را
غالب
دام طلب دریده مطلوب گشته طالب تا بیند این دو دیده صبح خدا دمیده
نقش و حسد چه باشد آیینه معایب عشق و طلب چه باشد آیینه تجلی
نگذشت بر دهان ها یا دست هیچ کو بلبل چمن ها تا گفتمی سخن ها
کاتب
نه از ماضی و نه حالی نه از زهد نه نه از نقش های صورت نه از صاف و نه از کدورت
از مراتب
ای از درت نرفته کس ناامید و غایب عقلم برفت از جا باقیش را تو فرما
307
جان همه حسودان کور و کرست کار همه محبان همچون زرست امشب
امشب
خاک ره از قدومش چون عنبرست دریای حسن ایزد چون موج می خرامد
امشب
ما دیگریم امشب او دیگرست امشب دایم خوشیم با وی اما به فضل یزدان
کان ناظر نهانی بر منظرست امشب امشب مخسب ای دل می ران به سوی منزل
برگیر سر که این سر خوش زان پهلو منه که یاری پهلوی تست آری
سرست امشب
رقصی که شاخ دولت سبز و ترست چون دستگیر آمد امشب بگیر دستی
امشب
کاین جان چو مرغ آبی در کوثرست وال که خواب امشب بر من حرام باشد
امشب
308
تا سجده های شکر کند پیشت آفتاب خوابم ببسته ای بگشا ای قمر نقاب
هین دست درکشیدم روی از وفا متاب دامان تو گرفتم و دستم بتافتی
دیو او بود که می نکند سوی تو شتاب گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو
چندین هزار یا رب مشتاق آن جواب یا رب کنم ببینم بر درگه نیاز
مستسقیانه کوزه گرفته که آب آب از خاک بیشتر دل و جان های آتشین
بی دست و پاتر آمد در سیر و انقلب بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او
لنگانه برجهد دو سه گامی پی سحاب وقتی که او سبک شود آن باد پای اوست
و اندر شفاعت آید آن رعد خوش تا خنده گیرد از تک آن لنگ برق را
خطاب
کز تشنگان خاک بجوشید اضطراب با ساقیان ابر بگوید که برجهید
اندر مشام رحمت بوی دل کباب گیرم که من نگویم آخر نمی رسد
با جره و قنینه و با مشک پرشراب پس ساقیان ابر همان دم روان شوند
کاین گنج در بهار برویید از خراب خاموش و در خراب همی جوی گنج عشق
309
کاندر خرابه دل من آید آفتاب واجب کند چو عشق مرا کرد دل خراب
کان شه دعام گفت همو کرد مستجاب از پای درفتاده ام از شرم این کرم
گفتم که چهره دیدم و آن بود خود بس چهره کو نمود مرا بهر ساکنی
نقاب
یا رب چگونه باشد آن شاه بی حجاب از نور آن نقاب چو سوزید عالمی
واگشت و لقمه کرد و مرا خورد چون بر من گذشت عشق و من اندر عقب شدم
عقاب
در بحر عذب رفتم و وارستم از برخوردم از زمانه چو او خورد مر مرا
عذاب
زانست کو ندید گوارش از این شراب آن را که لقمه های بلها گوار نیست
زیرا که هیچ وقت نترسد ز آتش آب زین اعتماد نوش کنند انبیا بل
310
آورد آتشی که نمیرد به هیچ آب بازآمد آن مهی که ندیدش فلک به خواب
از جام عشق او شده این مست و آن بنگر به خانه تن و بنگر به جان من
خراب
خونم شراب گشت ز عشق و دلم میر شرابخانه چو شد با دلم حریف
کباب
احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد
از من بجست در وی و گفتا مرا بیاب دریای عشق را دل من دید ناگهان
اندر پیش دوان شده دل های چون خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین
سحاب
311
دست نگر پا نگر دست بزن پا بکوب زشت کسی کو نشد مسخره یار خوب
و آنچ کشد سر ز باد خار بود خشک مسخره باد گشت هر چه درختست و کشت
و چوب
پای بزن بر سرش هین سر و پایش هر چه ز اجزای تو رو ننهد سر کشد
بکوب
خاک کسی شو کز او چاره ندارد چونک نخواهی رهید از دم هر گول گیر
قلوب
312
ز عمر یک شب کم گیر و زنده دار به جان تو که مرو از میان کار مخسب
مخسب
یکی شبی چه شود از برای یار هزار شب تو برای هوای خود خفتی
مخسب
موافقت کن و دل را بدو سپار مخسب برای یار لطیفی که شب نمی خسبد
فغان و یارب و یارب کنی به زار بترس از آن شب رنجوریی که تو تا روز
مخسب
به حق تلخی آن شب که ره سپار شبی که مرگ بیاید قنق کرک گوید
مخسب
اگر تو سنگ نه ای آن به یاد آر از آن زلزل هیبت که سنگ آب شود
مخسب
مگیر جام وی و ترس از آن خمار اگر چه زنگی شب سخت ساقی چستست
مخسب
اگر خجل شده ای زین و شرمسار خدای گفت که شب دوستان نمی خسبند
مخسب
ذخیره ساز شبی را و زینهار مخسب بترس از آن شب سخت عظیم بی زنهار
برای عشق شهنشاه کامیار مخسب شنیده ای که مهان کام ها به شب یابند
که جمله مغز شوی ای امیدوار چو مغز خشک شود تازه مغزیت بخشد
مخسب
یکی بیار و عوض گیر صد هزار هزار بارت گفتم خموش و سودت نیست
مخسب
313
که ابر را عربان نام کرده اند رباب رباب مشرب عشقست و مونس اصحاب
رباب قوت ضمیرست و ساقی الباب چنانک ابر سقای گل و گلستانست
بجز غبار نخیزد چو دردمی به تراب در آتشی بدمی شعله ها برافزود
به طبل باز نیاید به سوی شاه غراب رباب دعوت بازست سوی شه بازآ
چو مشکلیش نباشد چه درخورست گشایش گره مشکلت عشاقست
جواب
که تخم شهوت او شد خمیرمایه خواب جواب مشکل حیوان گیاه آمد و کاه
که این گشاد ندادش مفتح البواب خر از کجا و دم عشق عیسوی ز کجا
برای ملک وصال و برای رفع که عشق خلعت جانست و طوق کرمنا
حجاب
ندای رب برهاند ز تفرقه ارباب به بانگ او همه دل ها به یک مهم آیند
وظیفه خوف و رجا آمد و ثواب و ز عشق کم گو با جسمیان که ایشان را
عقاب
314
برو که عشق و غم او نصیب ماست تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب
بخسب
تو را که این هوس اندر جگر نخاست ز آفتاب غم یار ذره ذره شدیم
بخسب
تو را که غصه آن نیست کو کجاست به جست و جوی وصالش چو آب می پویم
بخسب
چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد
بخسب
تو را که رغبت لوت و غم عشاست صباح ماست صبوحش عشای ما عشوه ش
بخسب
تو را که بستر و همخوابه کیمیاست ز کیمیاطلبی ما چو مس گدازانیم
بخسب
که شب گذشت کنون نوبت دعاست چو مست هر طرفی می فتی و می خیزی
بخسب
که خواب فوت شدت خواب را قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو
قضاست بخسب
چو تو به دست خودی رو به دست به دست عشق درافتاده ایم تا چه کند
راست بخسب
چو لوت را به یقین خواب اقتضاست منم که خون خورم ای جان تویی که لوت خوری
بخسب
تو را دماغ تر و تازه مرتجاست من از دماغ بریدم امید و از سر نیز
بخسب
تو که برهنه نه ای مر تو را قباست لباس حرف دریدم سخن رها کردم
بخسب
315
چشم بگشا و جمع را دریاب چشم ها وا نمی شود از خواب
چشم در چشم خانه چون سیماب بنگر آخر که بی قرار شدست
چون ستاره میانه مهتاب گشت شب دیر و خلق افتادند
از می خواب هر دو گشت خراب هم سیاهی و هم سپیدی چشم
گرد بنشست بر همه اسباب جمله اندیشه ها چو برگ بریخت
عقل اگر آن تست هین دریاب عقل شد گوشه ای و می گوید
جمله خلق را از این بنگاب بنگی شب نگر که چون دادست
کار بگذشت از سوال و جواب چشم در عین و غین افتادست
همه ماندند چون خران به خلب آن سواران تیزاندیشه
316
گرد برآریم ز دریای شب چونک درآییم به غوغای شب
آنک بدیدست تماشای شب خواب نخواهد بگریزد ز خواب
مشتغل و بنده و مولی شب بس دل پرنور و بسی جان پاک
روز کجا باشد همتای شب شب تتق شاهد غیبی بود
چون نچشیدی تو ز حلوای شب پیش تو شب هست چو دیگ سیاه
تا به سحر دست من و پای شب دست مرا بست شب از کسب و کار
ما به درازا و به پهنای شب راه درازست برانیم تیز
ذوق دگر دارد سودای شب روز اگر مکسب و سوداگریست
حسرت روزی و تمنای شب مفخر تبریز توی شمس دین
317
ما لکم قاعدین عند الباب یار آمد به صلح ای اصحاب
فادخلوا الدار یا اولی اللباب نوبت هجر و انتظار گذشت
فاخلعوا فی شعاعه الثواب آفتاب جمال سینه گشاد
امه العشق عشقهم آداب ادب عشق جمله بی ادبیست
ل راسا تری و ل اذناب باده عشق ننگ و نام شکست
کامتزاج العبید بالرباب لذت عشق با دماغ آمیخت
وسط روض القلوب و الدولب دختران ضمیر سرمستند
فاسالوهن من وراء حجاب گر شما محرم ضمیر نه اید
و خذ الکبد للشراب کباب شمس تبریز جام عشق از تو
318
و هل یهتدی نحو السماء النوائب علونا سماء الود من غیر سلم
و قد جاوز الکونین هذا عجائب ایعلرا ظلم الکون نور و دادنا
فوال ان القلب ما هو غائب فان فارق الیام بین جسومنا
و ان ثقلت عن ظعنهن الترائب فقلبی خفیف الظعن نحو احبتی
فانی کقلبی او سلمی لئب علیکم سلمی من صمیم سریرتی
فقلبی مدا عما خلکم لنائب و کیف یتوب القلب عن ذنب ودکم
اری البعل قد بالت علیه الثعالب حواب لمن قد قال عابد بعله
اری الود قد بالت علیه الرانب جواب نصیرالدین لیث فضائل
319
قلبی علی نار الهوی یتقلب امسی و اصبح بالجوی اتعذب
انت النهی و بلک ل اتهذب ان کنت تهجرنی تهذبنی به
ابکی و مما قد جری اتعتب ما بال قلبک قد قسی فالی متی
احیی بکم و قتیلکم اتلقب مما احب بان اقول فدیتکم
ما هکذی عشقوا به ل تحسبوا و اشرتم بالصبر لی متسلیا
لو ل لقاوک کل یوم ارقب ما عشت فی هذا الفراق سویعه
فانا المسی بسیدی و المذنب انی اتوب مناجیا و منادیا
ابکی دما مما جنیت و اشرب تبریز جل به شمس دین سیدی
320
قد نجوتم من شتاب الغتراب ابشروا یا قوم هذا فتح باب
من حبیب عنده ام الکتاب افرحوا قد جاء میقات الرضا
اذ بدی بدر خروق اللحجاب قال ل تاسوا علی ما فاتکم
ذا نعیم لیس یحصیه الحساب ذا مناخ اوقفوا بعراننا
ان فی صمت الول لطف الخطاب ان فی عتب الهوی الف الوفا
یا کرام ال اعلم بالصواب قد سکتنا فافهموا سر السکوت
321
تا روز بر دیوار ما بی خویشتن سر آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده ست
می زده ست
دم های او سوزان شده گویی که در چرخ و زمین گریان شده وز ناله اش نالن شده
آتشکده ست
چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمده بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب
ست
دستم بهل دل را ببین رنجم برون چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او
قاعده ست
زین واقعه در شهر ما هر گوشه ای صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی
صد عربده ست
کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش
هم والده ست
نی خون کس را ریخته ست نی مال گفتم خدایا رحمتی کآرام گیرد ساعتی
کس را بستده ست
کاندر بلی عاشقان دارو و درمان آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان
بیهدست
کان جا که افتادست او نی مفسقه نی این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
معبده ست
خاموش کن افسون مخوان نی جادوی تو عشق را چون دیده ای از عاشقان نشنیده ای
نی شعبده ست
کاین روح باکار و کیا بی تابش تو ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا
جامدست
322
بی دل و بیخودت کنم در دل و جان آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
نشانمت
تا که کنار گیرمت خوش خوش و می آمده ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل
فشانمت
همچو دعای عاشقان فوق فلک آمده ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا
رسانمت
بازبده به خوشدلی خواجه که آمده ام که بوسه ای از صنمی ربوده ای
واستانمت
گر دگری نداندت چون تو منی گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی
بدانمت
فاتحه شو تو یک سری تا که به دل جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی
بخوانمت
جانب دام بازرو ور نروی برانمت صید منی شکار من گر چه ز دام جسته ای
در پی من چه می دوی تیز که شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
بردرانمت
گوش به غیر زه مده تا چو کمان زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی
خمانمت
شهر به شهر بردمت بر سر ره از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست
نمانمت
نیک بجوش و صبر کن زانک همی هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
پرانمت
من ز حجاب آهوی یک رهه نی که تو شیرزاده ای در تن آهوی نهان
بگذرانمت
در پی تو همی دوم گر چه که می گوی منی و می دوی در چوگان حکم من
دوانمت
323
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
آیدت
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه ای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه ای
آیدت
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت آن نفسی که باخودی یار کناره می کند
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده ای
آیدت
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت جمله بی قراریت از طلب قرار تست
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت جمله بی مرادیت از طلب مراد تست
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
از مه و از ستاره ها وال عار آیدت خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
324
درآ تا خانه هستی بپردازم همین درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت
ساعت
که یک جان دارم و خواهم که دربازم صل زن پاکبازی را رها کن خاک بازی را
همین ساعت
که وقت آمد که من جان را سپر سازم کمان زه کن خدایا نه که تیر قاب قوسینی
همین ساعت
امانم ده امانم ده که بگدازم همین چو بر می آید این آتش فغان می خیزد از عالم
ساعت
که مرغان را به رشک آرم ز پروازم جهان از ترس می درد و جان از عشق می پرد
همین ساعت
325
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست
فراوانست
که تا دل ها خنک گردد که دل ها که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
سخت بریانست
که در وی عدل و انصافست و نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری
معشوق مسلمانست
وان معشوق نادرتر کز او آتش که این سو عاشقان باری چو عود کهنه می سوزد
فروزانست
مگیر آشفته می گویم که دل بی تو خداوندا به احسانت به حق نور تابانت
پریشانست
خنک آن را که می گیری که جانم تو مستان را نمی گیری پریشان را نمی گیری
مست ایشانست
که عاشق چون گیا این جا بیابان در اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری
بیابانست
نگارا بوی خون آید اگر مریخ بخندد چشم مریخش مرا گوید نمی ترسی
خندانست
هزاران جان همی بخشد چه شد گر دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم
خصم یک جانست
که جانان طالب جانست و جان جویای منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
جانانست
که جان قطره ست و او عمان که جان ذره ست و او کیوان که جان میوه ست و او بستان
که جان حبه ست و او کانست
نه در اندیشه می گنجد نه آن را گفتن
سخن در پوست می گویم که جان این سخن غیبست
امکانست
خمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان وگر او نیست مست مست چرا افتان
و خیزانست
326
لیلی کن و مجنون کن ای صانع بی حالت ده و حیرت ده ای مبدع بی حالت
آلت
فریادکنان پیشت کای معطی بی صد حاجت گوناگون در لیلی و در مجنون
حاجت
رهنست به پیش تو از دست مده انگشتری حاجت مهریست سلیمانی
صحبت
کو بشکند و سوزد صد توبه به یک بگذشت مه توبه آمد به جهان ماهی
ساعت
وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او
چرنده و پرنده لنگند در این حضرت ما لنگ شدیم این جا بربند در خانه
هم دعوت پیغامبر هم ده دلی امت ای عشق تویی کلی هم تاجی و هم غلی
بردوخته ای ما را بر چشمه این دولت از نیست برآوردی ما را جگری تشنه
هم اول ما رحمت هم آخر ما رحمت خارم ز تو گل گشته و اجزا همه کل گشته
در جزو ببین کل را این باشد اهلیت در خار ببین گل را بیرون همه کس بیند
ای یوسف در چه بین شاهنشهی و در غوره ببین می را در نیست ببین شی ء را
ملکت
خاکی ز کجا یابد بی روح سر و خاری که ندارد گل در صدر چمن ناید
سبلت
کاین بانگ دو کف نبود بی فرقت و کف می زن و زین می دان تو منشاء هر بانگی
بی وصلت
از غیب برون جسته خوبان جهت خامش که بهار آمد گل آمد و خار آمد
دعوت
327
کز غیرت لطف آن جان در قلقی از دفتر عمر ما یکتا ورقی مانده ست
مانده ست
از خجلت آن حرفش مه در عرقی بنوشته بر آن دفتر حرفی ز شکر خوشتر
مانده ست
نی خوف ز تحویلی نی جای دقی عمر ابدی تابان اندر ورق بستان
مانده ست
اسرار همه پاکان آن جا شفقی مانده نامش ورقی بوده ملک ابد اندر وی
ست
شمس الحق تبریزی روشن حدقی پیچیده ورق بر وی نوری ز خداوندی
مانده ست
328
پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت
صد رطل درآشامم بی ساغر و بی هر لحظه و هر ساعت بر کوری هشیاری
آلت
از غیب به دست آرم بی صنعت و بی مرغان هوایی را بازان خدایی را
حیلت
می از لب من جوشد در مستی آن خود از کف دست من مرغان عجب رویند
حالت
بفروشم جنت را بر جان نهم جنت آن دانه آدم را کز سنبل او باشد
329
بیایید بیایید که دلدار رسیده ست بیایید بیایید که گلزار دمیده ست
به خورشید سپارید که خوش تیغ بیارید به یک بار همه جان و جهان را
کشیده ست
بر آن یار بگریید که از یار بریده ست بر آن زشت بخندید که او ناز نماید
که دیوانه دگربار ز زنجیر رهیده ست همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد
مگر نامه اعمال ز آفاق پریده ست چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت
چه جای دل و عقلست که جان نیز بکوبید دهل ها و دگر هیچ مگویید
رمیده ست
330
سرمست همی گشت به بازار مرا بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت
یافت
بگریختم از خانه خمار مرا یافت پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید
پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس
یافت
آن کس که در انبوهی اسرار مرا گفتم که در انبوهی شهرم کی بیابد
یافت
وی بخت که آن طره طرار مرا یافت ای مژده که آن غمزه غماز مرا جست
دستار برو گوشه دستار مرا یافت دستار ربود از سر مستان به گروگان
آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا من از کف پا خار همی کردم بیرون
یافت
وان بلبل وان نادره تکرار مرا یافت از گلشن خود بر سر من یار گل افشاند
امروز مه اندر بن انبار مرا یافت من گم شدم از خرمن آن ماه چو کیله
اندر پی من بود به آثار مرا یافت از خون من آثار به هر راه چکیدست
آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان
با صبر و تانی و به هنجار مرا یافت آن کس که به گردون رود و گیرد آهو
صاید به سررشته جرار مرا یافت در کام من این شست و من اندر تک دریا
آن لحظه که آن یار کم آزار مرا یافت جامی که برد از دلم آزار به من داد
کان رطل گران سنگ سبکسار مرا این جان گران جان سبکی یافت و بپرید
یافت
کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
یافت
331
دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست
آن شخص خیالست ولی غیر عدم از دور ببینی تو مرا شخص رونده
نیست
اما نه چنین جان که بجز غصه و غم پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست
نیست
زیرا که در این خشک بجز ظلم و من بی من و تو بی تو درآییم در این جو
ستم نیست
کو آب حیاتست و بجز لطف و کرم این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد
نیست
332
از خواجه بپرسید که این خانه چه این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه ست
خانه ست
وین نور خدا چیست اگر دیر مغانه این صورت بت چیست اگر خانه کعبه ست
ست
این خانه و این خواجه همه فعل و گنجی ست در این خانه که در کون نگنجد
بهانه ست
با خواجه مگویید که او مست شبانه بر خانه منه دست که این خانه طلسم ست
ست
بانگ در این خانه همه بیت و ترانه خاک و خس این خانه همه عنبر و مشک ست
ست
سلطان زمینست و سلیمان زمانه ست فی الجمله هر آن کس که در این خانه رهی یافت
کاندر رخ خوب تو ز اقبال نشانه ست ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن
گر ملک زمینست فسونست و فسانه سوگند به جان تو که جز دیدن رویت
ست
واله شده مرغان که چه دامست و چه حیران شده بستان که چه برگ و چه شکوفه ست
دانه ست
وین خانه عشق است که بی حد و این خواجه چرخست که چون زهره و ماه ست
کرانه ست
دل در سر زلف تو فرورفته چو شانه چون آینه جان نقش تو در دل بگرفته ست
ست
ای جان تو به من آی که جان آن میانه در حضرت یوسف که زنان دست بریدند
ست
از هر کی درآید که فلنست و فلنه مستند همه خانه کسی را خبری نیست
ست
تاریک کند آنک ورا جاش ستانه ست شومست بر آستانه مشین خانه درآ زود
مستان هوا جمله دوگانه ست و سه مستان خدا گر چه هزارند یکی اند
گانه ست
کاندیشه ترسیدن اشکال زنانه ست در بیشه شیران رو وز زخم میندیش
لیکن پس در وهم تو ماننده فانه ست کان جا نبود زخم همه رحمت و مهرست
درکش تو زبان را که زبان تو زبانه در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل
ست
333
تو ابر در او کش که بجز خصم قمر اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست
نیست
وی خوار عزیزی که در این ظل ای خشک درختی که در آن باغ نرستست
شجر نیست
زیرا که جز این عشق تو را خویش و بسکل ز جز این عشق اگر در یتیمی
پدر نیست
هر جان که به هر روز از این رنج در مذهب عشاق به بیماری مرگست
بتر نیست
می دان تو به تحقیق که از جنس بشر در صورت هر کس که از آن رنگ بدیدی
نیست
تنگش تو به بر گیر که جز تنگ شکر هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق
نیست
منگر به چپ و راست که امکان حذر شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت
نیست
334
مهمان توند ای شه و سلطان خرابات از اول امروز حریفان خرابات
این قبله دل کیست بگو جان خرابات امروز چه روزست بگو روز سعادت
کو مست خرابست به فرمان خرابات هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست
کز ابر برآ ای مه تابان خرابات صد زهره ز اسرار به آواز درآمد
چون زنده شدیم از بت خندان خرابات ما از لب و دندان اجل هیچ نترسیم
کاین رخت گرو کن بر دربان خرابات بر گاو نهد رخت و به عشق آید جان مست
او کافر خویش است و مسلمان هر جان که به شمس الحق تبریز دهد دل
خرابات
335
ولیکن هوش او دایم برونست همه خوف آدمی را از درونست
درون گرگی ست کو در قصد برون را می نوازد همچو یوسف
خونست
درون را کو به زشتی شکل چونست بدرد زهره او گر نبیند
ولیکن آدمی او را زبونست بدان زشتی به یک حمله بمیرد
که تا گردد الف چیزی که نونست الف گشت ست نون می بایدش ساخت
بدیدستی چه امکان سکون ست اگر نه خود عنایات خداوند
که صافی و لطیف و آبگون ست نه عالم بد نه آدم بد نه روحی
نپنداری که این کار از کنونست که او را بود حکم و پادشاهی
حقیقت بود و صد چندین فزونست نمی گویم که در تقدیر شه بود
ورای هفت چرخ نیلگونست خداوندی شمس الدین تبریز
اگر چه نیک تندست و حرونست به زیر ران او تقدیر رامست
شب و روز از هوس اندر جنونست چو عقل کل بویی برد از وی
که همت های عالی جمله دونست که پیش همت او عقل دیده ست
که منزلگاه او بالی سونست کدامین سوی جویم خدمتش را
بر او جمله بازی و فسونست هر آن مشکل که شیران حل نکردند
ز عین حال او این ها شجونست نگفتم هیچ رمزی تا بدانی
که در خاکت عجایب ها فنونست ایا تبریز خاک توست کحلم
336
مگو فردا که فی التاخیر آفات بده یک جام ای پیر خرابات
که آمد موسی جانم به میقات به جای باده درده خون فرعون
که شیران را ز صیادیست لذات شراب ما ز خون خصم باشد
ز خون ما گرفتست این علمات چه پرخونست پوز و پنجه شیر
که من از نفی مستم نی ز اثبات نگیرم گور و نی هم خون انگور
نگردم همچو زاغان گرد اموات چو بازم گرد صید زنده گردم
مصفا شو ز زاغی پیش مصفات بیا ای زاغ و بازی شو به همت
مجردتر شو اندر خویش چون ذات بیفشان وصف های باز را هم
ز خون عاشقان و زخم شهمات نه خاکست این زمین طشتیست پرخون
نماید صبح را خود نور مشکات خروسا چند گویی صبح آمد
337
نه خوابست آن حریفان را جوانست ببستی چشم یعنی وقت خوابست
ولیکن چشم مستت را شتاب ست تو می دانی که ما چندان نپاییم
خطا می کن خطای تو صواب ست جفا می کن جفاات جمله لطف ست
که ما را چشم و دل باری کبابست تو چشم آتشین در خواب می کن
به شمشیری که آن یک قطره آبست بسی سرها ربوده چشم ساقی
یکی گوید که این فعل شرابست یکی گوید که این از عشق ساقیست
خدا داند که این عشق از چه بابست می و ساقی چه باشد نیست جز حق
338
سبک برجه چه جای انتظارست سماع از بهر جان بی قرارست
اگر مردی برو آن جا که یارست مشین این جا تو با اندیشه خویش
که مرد تشنه را با این چه کارست مگو باشد که او ما را نخواهد
که جان عشق را اندیشه عارست که پروانه نیندیشد ز آتش
در آن ساعت هزار اندر هزارست چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید
که جان تو غلف ذوالفقارست شنیدی طبل برکش زود شمشیر
که ملک عشق ملک پایدارست بزن شمشیر و ملک عشق بستان
که آب امروز تیغ آبدارست حسین کربلیی آب بگذار
339
کسی داند که او را جان جانست سماع آرام جان زندگانیست
که او خفته میان بوستان ست کسی خواهد که او بیدار گردد
اگر بیدار گردد در زیان ست ولیک آن کو به زندان خفته باشد
نه در ماتم که آن جای فغانست سماع آن جا بکن کان جا عروسیست
کسی کان ماه از چشمش نهانست کسی کو جوهر خود را ندیدهست
سماع از بهر وصل دلستان ست چنین کس را سماع و دف چه باید
سماع این جهان و آن جهانست کسانی را که روشان سوی قبله ست
همی گردند و کعبه در میانست خصوصا حلقه ای کاندر سماعند
ور انگشت شکر خود رایگانست اگر کان شکر خواهی همان جاست
340
رها کن تا بگیرد خوش گرفتست دگربار این دلم آتش گرفتست
که عقلم ابر سوداوش گرفتست بسوز ای دل در این برق و مزن دم
که خون دل همه مفرش گرفتست دگربار این دلم خوابی بدیدست
جهان خورشید لشکرکش گرفتست چو سایه کل فنا گردم ازیرا
ز لعل بار سلطان وش گرفتست دلم هر شب به دزدی و خیانت
که مال خصم زیر کش گرفتست کجا پنهان شود دزدی دزدی
ولی پایش حریف کش گرفتست بسی جان که همی پرد ز قالب
به دندان گوشه ترکش گرفتست ز ذوق زخم تیرش این دل من
341
از این پس عیش و عشرت بر بیا کامروز ما را روز عیدست
مزیدست
که روز خوش هم از اول پدیدست بزن دستی بگو کامروز شادی ست
چنین عیدی به صد دوران کی دیدست چو یار ما در این عالم کی باشد
به هر سویی شکرها بردمیدست زمین و آسمان ها پرشکر شد
جهان پرموج و دریا ناپدیدست رسید آن بانگ موج گوهرافشان
ز چارم چرخ عیسی دررسیدست محمد باز از معراج آمد
میی کز جام جان نبود پلیدست هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست
حریفانش جنید و بایزیدست زهی مجلس که ساقی بخت باشد
ندانستم که حق ما را مریدست خماری داشتم من در ارادت
چو دانستم که بختم می کشیدست کنون من خفتم و پاها کشیدم
342
خراب و مست باشم کار اینست مرا چون تا قیامت یار اینست
رخا زر زن تو را دینار اینست ز کار و کسب ماندم کسبم اینست
چه چاره فعل آن دیدار اینست نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل
به بلبل گفت گل گلزار اینست گل صدبرگ دید آن روی خوبش
به سوی غیب آ طیار این ست چو خوبان سایه های طیر غیبند
که جان را مدرسه و تکرار اینست مکرر بنگر آن سو چشم می مال
شفای جان هر بیمار اینست چو لب بگشاد جان ها جمله گفتند
یقینشان شد که خود خمار اینست چو یک ساغر ز دست عشق خوردند
سزای جبه و دستار اینست گرو کردی به می دستار و جبه
هل کو یوسف ار بازار اینست خبر آمد که یوسف شد به بازار
کمینه لعب آن طرار اینست فسونی خواند و پنهان کرد خود را
مرا دین و دل و ناچار اینست ز ملک و مال عالم چاره دارم
مسیحی باشم و زنار اینست میان گر پیش غیر عشق بندم
جزای آن چنان کردار اینست به گرد حوض گشتم درفتادم
تو را غسل قیامت وار اینست دل چون درفتادی در چنین حوض
چو دزدی کردی ای دل دار اینست رخ شه جسته ای شهمات اینست
ز نفس خود ببر اغیار اینست مشین با خود نشین با هر که خواهی
دلم پاره ست و لغ پار اینست خمش کن خواجه لغ پار کم گو
بهل اسرار را کاسرار اینست خمش باش و در این حیرت فرورو
343
سفر بی روشنایی مصلحت نیست ز همراهان جدایی مصلحت نیست
پس شاهی گدایی مصلحت نیست چو ملک و پادشاهی دیده باشی
شما را این شمایی مصلحت نیست شما را بی شما می خواند آن یار
از این پس بی نوایی مصلحت نیست چو خوان آسمان آمد به دنیا
چو دونان نان ربایی مصلحت نیست در این مطبخ که قربانست جان ها
که مکر و بدنمایی مصلحت نیست بگو آن حرص و آز راه زن را
تو را بی دست و پایی مصلحت نیست چو پا داری برو دستی بجنبان
که بی پر در هوایی مصلحت نیست چو پای تو نماند پر دهندت
که از دامش رهایی مصلحت نیست چو پر یابی به سوی دام حق پر
هما را جز همایی مصلحت نیست همای قاف قربی ای برادر
در این جو آشنایی مصلحت نیست جهان جوی و صفا بحر و تو ماهی
به هنبازی خدایی مصلحت نیست خمش باش و فنای بحر حق شو
344
که جانم بی تو دربند عظیمست به جان تو که سوگند عظیمست
به لعلت آرزومند عظیمست اگر چه خضر سیرآب حیاتست
ولی خاموشیم پند عظیمست سخن ها دارم از تو با تو بسیار
اگر چه خر خردمند عظیمست هر آن کز بیم تو خاموش باشد
ز بهر تو هنرمند عظیمست هر آن کس کو هنر را ترک گوید
فکندن پیشت افکند عظیمست فکندم خویش را چون سایه پیشت
سمرقند تو را قند عظیمست که بغداد تو را داد بزرگست
اگر چه بنده خرسند عظیمست حریصم کرد طمع داد قندت
که دل را با تو پیوند عظیمست بریدستی مرا از خویش و پیوند
اگر چه گفت فرزند عظیمست خمش کن همچو عشق ای زاده عشق
که زین شمس زرکند عظیمست رکاب شمس تبریزی گرفتم
345
دگرگون گشته ای باز این چه شیوه بگو ای یار همراز این چه شیوه ست
ست
عجب ای چشم غماز این چه شیوه عجب ترک خوش رنگ این چه رنگست
ست
که ما را کشتی از ناز این چه شیوه دگربار این چه دامست و چه دانه ست
ست
یکی پرده برانداز این چه شیوه ست دریدی پرده ما این چه پرده ست
گرفتم عشق از آغاز این چه شیوه منم آن کهنه عشقی که دگربار
ست
زهی آواز دمساز این چه شیوه ست بدان آواز جان دادن حللست
که مثلش نیست هنباز این چه شیوه مسلمانان شما این شور بینید
ست
یکی پنهان سه غماز این چه شیوه شراب و عشق و رنگم هر سه غماز
ست
346
برای بنده خود لطف ها گفت شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت
که نیکی تو را جانا خدا گفت چه گویم من مکافات تو ای جان
همه شب روی ماهت را دعا گفت ولیکن جان این کمتر دعاگو
347
کز او آن بی قراری برقرارست قرار زندگانی آن نگارست
که این سودا نه آن سودای پارست مرا سودای تو دامن گرفته ست
مرا با یارکان اکنون چه کارست منم سوزان در آتش های نو نو
بدان ماند که آن جان نگارست همی نالد درون از بی قراری
نمی داند که اندر جانش خارست چو از یاری تو را جان خسته گردد
نمی دانی که خاری در سرا رست تو در جویی و خارت می خراشد
که شمس الدین تبریزی بهارست گریزان شو از آن خار و به گل رو
348
که اغلب با صدایش زخم تیریست صدایی کز کمان آید نذیریست
کاثر جستن عصای هر ضریریست موثر را نگر در آب آثار
بصر جستن ز الهام بصیریست پس ل تبصرونت تبصرونی ست
طلب ها گوش گیری و بشیریست تو هر چه داری نه جویانش بودی
کثیرالزرع را طمع وفیریست چنان کن که طلب ها بیش گردد
که دریای کرم توبه پذیریست مشو نومید از ظلمی که کردی
که در توبه پذیری بی نظیریست گناهت را کند تسبیح و طاعات
که می جوید کرم هر جا فقیریست شکسته باش و خاکی باش این جا
که تا وا می خرد هر جا اسیریست کرم دامن پر از زر کرد و آورد
بزرگی بخشد آن را که حقیریست عزیزی بخشد آن کس را که خواری ست
زکات آن جا نیاید که امیریست که هستی نیستی جوید همیشه
از این دو ضد را ضد خود ظهیریست ازیرا مظهر چیزیست ضدش
نهان گردد که هر دو همچو قیریست تو بر تخته سیاهی گر نویسی
چو گردد خشک پنهان چون بود فرقی ز تری تا ترست خط
ضمیریست
طبیعت ها عدو هر کثیریست خمش کن گر چه شرحش بی شمارست
349
به وقت داد و بخشش شوربختست مبر رنج ای برادر خواجه سختست
ولیکن سخت بی میوه درختست اگر چه باغ را نیمی گرفته ست
مشو غره که او را سیم و رختست گشاده ابروست و بسته کیسه
چه سود ار خواجه بر بالی تختست دو دستش را به تخته دوختستند
سخااش مرده است و لخت لختست وجودش گر چه یک پاره ست چون کوه
350
به زیر کوری اندر سینه دیدیست ز بعد وقت نومیدی امیدیست
سیه نادیده کی داند سپیدیست نبینی نور چون دانی تو کوری
نهان تصریف سلطان وحیدیست قرین صد هزاران نقش و معنی
چو بادی رقص های شاخ بیدیست که جنباننده این نقش و معنی ست
که بعد رنج روزه روز عیدیست مشو نومید از دشنام دلدار
که هر نقصی کشاننده مزیدیست که یبقی الحب ما بقی العتاب
یقین هر حادثی را خود ندیدیست رها کن گفت به از گفت یابی
351
رفیق راه بی پایان کدامست طبیب درد بی درمان کدامست
وگر جانست پس جانان کدامست اگر عقلست پس دیوانگی چیست
که نی کفرست و نی ایمان کدامست چراغ عالم افروز مخلد
درونش گوهر انسان کدامست پر از درست بحر لیزالی
میان بندگان سلطان کدامست غلمانه است اشیاء را قباها
طبیب عشق را دکان کدامست یکی جزو جهان خود بی مرض نیست
که سرکش کیست سرگردان کدامست خرد عاجز شد اندر فکر عاجز
که موزونات را میزان کدامست بت موزون به بتخانه بسی جست
طلب کن درس خاموشان کدامست چه قبله کرده ای این گفت و گو را
352
بگویم آنچ هرگز کس نگفته ست چو با ما یار ما امروز جفتست
میندیش از کسی غماز خفته ست همه مستند این جا محرمانند
نمی بینی درخت و گل شکفته ست خزان خفت و بهاران گشت بیدار
زمین لب بسته است و گل نهفته ست اگر یک روز باقی باشد از دی
که گوهرهای جانی جمله سفته ست هل در خواب کن اوباش تن را
وگر محرم شوی بستان که مفتست خمش کن زردهی زان در نیابی
353
که عقل کل بدو مستست هیهات زهی می کاندر آن دستست هیهات
سر نیزه زحل پستست هیهات بر آن بال برد دل را که آن جا
ز خویش و اقربا رسته ست هیهات هر آن کو گشت بی خویش اندر این بزم
که پیشش که کمربسته ست هیهات چو عنقا برپرد بر ذروه قاف
هزاران دست و پا خسته ست هیهات عجایب بین که شیشه ناشکسته
چه جای صبر و آهسته ست هیهات مرا گویی که صبر آهسته تر ران
که این جا پیر بایسته ست هیهات بده آن پیر را جامی و بنشان
که خوش مغزست و شایسته ست خصوصا جان پیری ها که عقل ست
هیهات
همه عالم چو گلدسته ست هیهات از آن باغ و ریاض بی نهایت
به دشتی رو کز او رسته ست هیهات چو گلدسته ست پوسیده شود زود
که بس زیبا و برجسته ست هیهات میی درکش به نام دلربایی
خرد را طوق بسکسته ست هیهات ز بس خون ها که او دارد به گردن
بهای مشک بشکسته ست هیهات شکن هایی که دارد طره او
که دل را گفت پیوسته ست هیهات خمش کردم خموشانه به من ده
354
دگربار این چه شور و گفت و ز میخانه دگربار این چه بویست
گویست
زمین و آسمان پرهای و هوی ست جهان بگرفت ارواح مجرد
اشارت کن خرابات از چه سوی ست بیا ای عشق این می از چه خمست
نگنجد فکرتی کان همچو مویست چه می گویم اشارت چیست کاین جا
که در فکر آنچ آید چارتویست نیاید در نظر آن سر یک تو
که خانه کنده و رسوای کویست چو ز اندیشه به گفت آید چه گویم
که دل بحرست و گفتن ها چو ز رسوایی به بحر دل رود باز
جویست
که آب جو و چه تن جامه شویست خزینه دار گوهر بحر بدخوست
355
برون رو هی که خانه خانه ماست در این خانه کژی ای دل گهی راست
رو آن جا که نه گرما و نه سرماست چو بادی تو گهی گرم و گهی سرد
منم روز و همیشه روز رسواست تو خواهی که مرا مستور داری
به جو اندرنگنجد جان که دریاست تو میرابی که بر جو حکم داری
به پر و بال مردان را چه پرواست تو پر و بال داری مرغ واری
مگس بر دوغ ما بازست و عنقاست نجس در جوی ما آب زللست
که ذره ذره از تابش ثریاست صل ای آفتاب لمکانی
از این تنگی که محراب و چلیپاست بحمدال به عشق او بجستیم
ندا می کن که یوسف خوب سیماست دهل برگیر و در بازار می رو
که جان من ز جان خویش برخاست دریدم پرده ناموس و سالوس
356
مرا در بی دلی درد و سقامست تو را در دلبری دستی تمامست
حرامست و حرامست و حرامست بجز با روی خوبت عشقبازی
مدامست و مدامست و مدامست همه فانی و خوان وحدت تو
کدامست و کدامست و کدامست چو چشم خود بمالم خود جز تو
لثامست و لثامست و لثامست جهان بر روی تو از بهر روپوش
سلمست و سلمست و سلمست به هر دم از زبان عشق بر ما
پیامست و پیامست و پیامست ز هر ذره به گفت بی زبانی
غلمست و غلمست و غلمست غم و شادی ما در پیش تختت
امامست و امامست و امامست اگر چه اشتر غم هست گرگین
ختامست و ختامست و ختامست پس آن اشتر شادی پرشیر
زمامست و زمامست و زمامست تو را در بینی این هر دو اشتر
فطامست و فطامست و فطامست نه آن شیری که آخر طفل جان را
نظامست و نظامست و نظامست از آن شیری که جوی خلد از وی
لگامست و لگامست و لگامست خمش کردم که غیرت بر دهانم
357
به هر دم هدیه ما را ده هزارست چو آن کان کرم ما را شکارست
نهد چون قصد ما بر بام یارست که ما را نردبان زرین و سیمین
که بر ما گنج و بر بیگانه مارست بلدری ست در عالم نهانی
که ما را زر و سیم بی شمارست به پیش ما خزینه سیم مشمر
دو صد چندین ز دست شهریارست ز پروانه اگر این افترا بود
358
چراغ دیده و دیدار چونست نگار خوب شکربار چونست
عجب آن طره طرار چونست عجب آن غمزه غماز چونست
عجب آن رونق گلزار چونست عجب آن شهره بازار خوبی
عجب در مهر دل دلدار چونست دلم از مهر در ماتم نشسته ست
عجب آن یار بی این یار چونست ز لطف خویش یارم خواند آن یار
عجب با بنده در اسرار چونست به ظاهر بندگان را می نوازد
بدانستم که در ایثار چونست چو اول دیدمش جانیم بخشید
یقین گشتی که در تکرار چونست اگر دوباره کردی آن کرم را
بگرد اطلس رخسار چونست عجب آن شعر اطلس پوش جعدش
که تا آن نرگس بیمار چونست طبیب عاشقان را بازپرسید
عجب آن طره بلغار چونست عجب آن نافه تاتار چونست
که بشکسته ست صد پرگار چونست عجب بر دایره خط محقق
نپرسد روزکی کان زار چونست من زارم اسیر ناله زیر
عجب آن دزد دزدافشار چونست دلم دزد نظر او دزد این دزد
سری در غار کن کاین غار چونست تو را ای دوست چون من یار غارم
نمایم خلق را نظار چونست که تا بینم تو را جان برفشانم
نمودم شکل آن گفتار چونست نهایت نیست گفتم را ولیکن
359
که هر سویی که گردد پیشش آبست در این جو دل چو دولب خرابست
به پیش روت آب اندر شتابست وگر تو پشت سوی آب داری
که جان او به دست آفتابست چگونه جان برد سایه ز خورشید
رخ خورشید آن دم در نقابست اگر سایه کند گردن درازی
چو سیماب از خطر در اضطرابست زهی خورشید کاین خورشید پیشش
بجز یک شب دگر در انسکابست چو سیماب ست مه بر کف مفلوج
دگر فرقت کشد فرقت عذابست به هر سی شب دو شب جمع ست و لغر
ضحوکی عاشقان را خوی و دابست اگر چه زار گردد تازه روی ست
که سوی بخت خندانش ایابست زید خندان بمیرد نیز خندان
همیشه از سوال ست و جوابست خمش کن زانک آفات بصیرت
360
شرابی ده که آرد در مراعات ایا ساقی توی قاضی حاجات
که نشناسم اشارات از عبارات چنان گشتم ز مستی و خرابی
سبیلم کرد مادر بر خرابات پدر بر خم خمرم وقف کردست
ز حال دی و فردا و خرافات دو گوشم بست یزدان تا رهیدم
که آن جا رسم طاعاتست و زلت دگرگون است کوی اهل تمییز
فرو روبیده این کو را ز آفات در این کو کدخدا شاهی است باقی
361
سترون ساختی خود را ز ننگت اگر حوا بدانستی ز رنگت
همه عالم شدی زنگی ز زنگت سیاهی جانت ار محسوس گشتی
سرت را کس نکوبد جز به سنگت تو آن ماری که سنگ از تو دریغ است
ز زشتی کی خورد مار و نهنگت اگر دریا درافتی ای منافق
رها کن صورت نقش و پلنگت مرا گویی که از معنی نظر کن
چه معنی گنجد اندر جان تنگت چه گویم با تو ای نقش مزور
تو آن خوکی که نپذیرد فرنگت هوای شمس تبریزی چو قدس است
362
کز او بر من روان باران تیرست دو چشم آهوانش شیرگیرست
گواهانند کو بر جان امیرست کمان ابروان و تیر مژگان
که بوی او به از مشک و عبیرست چو زلف درهمش درهم از آنم
که دل زنجیر زلفش را اسیرست در آن زلفین از آن می پیچد این جان
که ماه ما به خوبی بی نظیرست مگو آن سرو ما را تو نظیری
اگر چه سر به پیش او حقیرست بیندازم من این سر را به پیشش
خیال شه حقیقت را وزیرست خیال روی شه را سجده می کن
363
ز خوف صاف ما آن یار مستست چنان کاین دل از آن دلدار مستست
از این شادی دل غمخوار مستست خمارش نشکنم ال به خونم
که در هر صبح آن خون خوار شفق وارم به هر صبحی به خون در
مستست
که چشم دلبر کین دار مستست مده پند و مبر خونم به گردن
که چشم ساقی اسرار مستست چرا این خاک همچون طشت خون ست
364
ما را همه عمر خود تماشاست تا نقش خیال دوست با ماست
وال که میان خانه صحراست آن جا که وصال دوستانست
یک خار به از هزار خرماست وان جا که مراد دل برآید
بالین و لحاف ما ثریاست چون بر سر کوی یار خسبیم
اندر شب قدر قدر ما راست چون در سر زلف یار پیچیم
کهسار و زمین حریر و دیباست چون عکس جمال او بتابد
در باد صدای چنگ و سرناست از باد چو بوی او بپرسیم
هر پاره خاک حور و حوراست بر خاک چو نام او نویسیم
زو آتش تیزاب سیماست بر آتش از او فسون بخوانیم
نامش چو بریم هستی افزاست قصه چه کنم که بر عدم نیز
پرمغزتر از هزار جوزاست آن نکته که عشق او در آن جاست
این ها همه از میانه برخاست وان لحظه که عشق روی بنمود
کلی مراد حق تعالست خامش که تمام ختم گشته ست
365
بیرون ز زمانه صورت ماست می دان که زمانه نقش سوداست
بیرون همه کوه قاف و عنقاست زیرا قفصی ست این زمانه
بر جوی فتاده سایه ماست جویی ست جهان و ما برونیم
این جا نبود ولیکن این جاست این جا سر نکته ای ست مشکل
بی او همه خنده گریه افزاست جز در رخ جان مخند ای دل
زان روی که دل فراخ پهناست آن دل نبود که باشد او تنگ
طوطی ست دل و عجب شکرخاست دل غم نخورد غذاش غم نیست
زیرا که ره تو زیر و بالست مانند درخت سر قدم ساز
کان قوت مغز او هم از پاست شاخ ار چه نظر به بیخ دارد
366
وان دود که از دلست پیداست دود دل ما نشان سوداست
آن دل نبود مگر که دریاست هر موج که می زند دل از خون
دل نیز به دشمنی چه برخاست بیگانه شدند آشنایان
هر جا که ملمت ست آن جاست هر سوی که عشق رخت بنهاد
زیرا که قدیم خانه ماست ما نگریزیم از این ملمت
زان روی که عشق شمع دل هاست در عشق حسد برند شاهان
کاین عشق به حجره های بالست پا بر سر چرخ هفتمین نه
در مجلس عشق سخت رسواست هشیار مباش زان که هشیار
گر چشم ببسته ست بیناست میری مطلب که میر مجلس
این گرد سیاه بین که برخاست این عشق هنوز زیر چادر
پیداست که سخت خوب و زیباست هر چند که زیر هفت پرده ست
شمعست و شراب و یار تنهاست شب خیز کنید ای حریفان
367
ای نام تو این که می نتان گفت دل آمد و دی به گوش جان گفت
سوزنده آنک در نهان گفت درنده آنک گفت پیدا
آن کس که ز بی نشان نشان گفت چه عذر و بهانه دارد ای جان
رازی که میان گلستان گفت گل داند و بلبل معربد
آموخت ز بانگ بلبلن گفت آن کس نه که از طریق تحصیل
آن ابروهای چون کمان گفت صیادی تیر غمزه ها را
در پاسخ آن چه آسمان گفت صد گونه زبان زمین برآورد
با او که حدیث نردبان گفت ای عاشق آسمان قرین شو
هر کس سخنی ز خاندان گفت زان شاهد خانگی نشان کو
هر سایه نشین ز سایه بان گفت کو شعشعه های قرص خورشید
زان چند سخن که این زبان گفت با این همه گوش و هوش مستست
مشغول شد و به ترک کان گفت چون یافت زبان دو سه قراضه
ترک بازار و این دکان گفت وز ننگ قراضه جان عاشق
خاموش کنم چو او چنان گفت در گوشم گفت عشق بس کن
368
یا قصه چشمه حیاتت گویم سخن شکرنباتت
کز بهر چه شاه کرد ماتت رخ بر رخ من نهی بگویم
کز خرمن خود دهد زکاتت در خرمنت آتشی درانداخت
تا بازخرد ز ترهاتت سرسبز کند چو تره زارت
خوش باش که می دهد نجاتت در آتش عشق چون خلیلی
کز عشق دریده شد براتت عقلت شب قدر دید و صد عید
سوگند نمی خورم به ذاتت سوگند به سایه لطیفت
چون غرقه شدند در صفاتت در ذات تو کی رسند جان ها
تا پاک کند ز سیااتت چون جوی روان و ساجدت کرد
تا بازکشد به بی جهاتت از هر جهتی تو را بل داد
می خندد عشق بر ثباتت گفتی که خمش کنم نکردی
369
کز وی دل و عقل بی قراریست در شهر شما یکی نگاریست
هر باغی را از او بهاریست هر نفسی را از او نصیبیست
در هر راهی از او غباریست در هر کویی از او فغانیست
هر چشم از او در اعتباریست در هر گوشی از او سماعیست
کاین جا ما را عظیم کاریست در کار شوید ای حریفان
کاین جا پنهان لطیف یاریست پنهان یاری به گوش من گفت
کز تعبیه هاش دل نزاریست او بد که به این طریق می گفت
کان لهجه از آن شهریاریست او بود رسول خویش و مرسل
روحست و نهان و آشکاریست نوحست و امان غرقگانست
چون پهلوی تو شکرنثاریست گرد ترشان مگرد زین پس
کان شهوت نیز برگذاریست گرد شکران طبع کم گرد
این جا سر وقت پایداریست این جا شکریست بی نهایت
کو را حدیست یا کناریست خاموش کن ای دل و مپندار
370
قفل آمد و آن کلید با ماست آمد رمضان و عید با ماست
وان نور که دیده دید با ماست بربست دهان و دیده بگشاد
وان کش که دل آفرید با ماست آمد رمضان به خدمت دل
گنج دل ناپدید با ماست در روزه اگر پدید شد رنج
هر چند تن پلید با ماست کردیم ز روزه جان و دل پاک
کم شو که همه مرید با ماست روزه به زبان حال گوید
منصور و ابایزید با ماست چون هست صلح دین در این جمع
371
آن در لب عاشقان چو حلواست گر جام سپهر زهرپیماست
از جای برو که جای این جاست زین واقعه گر ز جای رفتی
جز آتش عشق دود و سوداست مگریز ز سوز عشق زیرا
در پختنت آتشست کاستاست دودت نپزد کند سیاهت
دودآلودست و خام و رسواست پروانه که گرد دود گردد
آن را که چنین سفر مهیاست از خانه و مان به یاد ناید
موسیست رفیق من و سلواست از شهر مگو که در بیابان
هر لحظه طبیب تو مسیحاست صحبت چه کنی که در سقیمی
هر مسخره را رهست و گنجاست دلتنگ خوشم که در فراخی
در وی شه دلنواز تنهاست چون خانه دل ز غم شود تنگ
تنگی دلم امان و غوغاست دل تنگ بود جز او نگنجد
پس روترشی رهایی ماست دندان عدو ز ترس کندست
هم معدن گوهرست و دریاست خاموش که بحر اگر ترش روست
372
پاچه نخورم که استخوان ست من سر نخورم که سر گران ست
من نور خورم که قوت جان ست بریان نخورم که هم زیان ست
من زر نخوهم که بازخواهند من سر نخوهم که باکلهند
من کبک خورم که صید شاهند من خر نخوهم که بند کاهند
کس را نگزم که نی سگم من بال نپرم نه لک لکم من
که عاشق روی ایبکم من لنگی نکنم نه بدتکم من
پرنم نشوم نه برکه ام من ترشی نکنم نه سرکه ام من
قانع بزیم که مکه ام من سرکش نشوم نه عکه ام من
یک کوزه مثلثم ندادی دستار مرا گرو نهادی
ما را کم نیست هیچ شادی انصاف بده عوان نژادی
آن باده که گفته ای به من ده سالر دهی و خواجه ده
در کس زنان خویشتن نه ور دفع دهی تو و برون جه
ذوق دهنست و نشو جان ست من عشق خورم که خوشگوارست
از پاچه سر مرا زیانست خوردم ز ثرید و پاچه یک چند
ما را و کسی که اهل خوانست زین پس سر پاچه نیست ما را
373
سر می گوید به گوش جانت گر می نکند لبم بیانت
بس هم سخن است با نهایت گر لب ز سلم تو خموش است
جان بگرفته است در میانت تن از تو همی کند کرانه
جانش بکشید چون کمانت صورت اگرت چو تیر انداخت
در گوش ضمیر رازدانت هرچ از تو نهان کند بگوید
بازآرد دل کمرکشانت این دم اگر از میان برونی
در ظاهر کرده امتحانت در باطن کرده خاص خاصت
بس باشد این کشش نشانت خامش که چو در تو این غم انداخت
374
گفتم کاین راه ترک کامست پرسید کسی که ره کدامست
در جست رضای آن همامست ای عاشق شاه دان که راهت
پس جست مراد خود حرامست چون کام و مراد دوست جویی
375
چون همره عاشق آن قدیمست مر عاشق را ز ره چه بیمست
او را که خدای جان ندیمست از رفتن جان چه خوف باشد
در طلعت خوب خود مقیمست اندر سفرست لیک چون مه
آن کس که سبکتر از نسیمست کی منتظر نسیم باشد
تا ظن نبری که آن دو نیمست عشق و عاشق یکی ست ای جان
هم منعم خویش و هم نعیمست چون گشت درست عشق عاشق
در پیش سهیل چون ادیمست او در طلب چنین درستی
دری ست اگر چه او یتیمست چون رفت در این طلب به دریا
مر حاتم را مگو کریمست ای دیده کرم ز شمس تبریز
376
زنجیر هزار دل کشیده ست امروز جنون نو رسیده ست
پهلوی جوال ها دریده ست امروز ز کندهای ابلوج
آن یوسف حسن را خریده ست باز آن بدوی به هجده ای قلب
در نرگس و یاسمن چریده ست جان ها همه شب به عز و اقبال
چالک و لطیف و برجهیده ست تا لجرم از بگاه هر جان
از سنگ و کلوخ بردمیده ست امروز بنفشه زار و لله
در بهمن میوه ها پزیده ست بشکفت درخت در زمستان
در عالم کهنه آفریده ست گویی که خدای عالمی نو
کت عشق ز عاشقان گزیده ست ای عارف عاشق این غزل گو
آن سیمبرت مگر گزیده ست بر چهره چون زر تو گازیست
کاندر غم او بسی طپیده ست شاید که نوازد آن دلی را
کامروز نیابت دو دیده ست خاموش و تفرج چمن کن
377
او را به طواف رهبری هست آن را که در آخرش خری هست
زین در همه خارش وگری هست بازار جهان به کسب برپاست
هر جای که شور یا شری هست تا خارششان همی کشاند
کو را به درونه گوهری هست در یم صدفی قرار گیرد
در جستن درش معبری هست اما صدفی که در ندارد
در جستن قطره اش سری هست گه در یم و گاه سوی ساحل
آن راست سکون که مخبری هست خاموش و طمع مکن سکینه
378
در خشم مباش و در مکافات ای گشته ز شاه عشق شهمات
در جان بقای خویش جنات در باغ فنا درآ و بنگر
بینی ز ورای این سماوات چون پیشترک روی تو از خود
وز نور قدیم چتر و رایات سلطان حقایق و معانی
کز بهر نشان بود کرامات چون گشت عیان مجو کرامت
چون غرقه شود کجاست هیهات تا ساحل بحر سیل پیداست
صد خدمت و صد سلم از مات ما مات تویم شمس تبریز
379
ای جان و هزار جان شکارت ای کرده میان سینه غارت
جز کشتن خلق چیست کارت جز کشتن عاشقان چه شغلت
ای جان جهانیان نثارت می کش که درست باد دستت
از غمزه چشم پرخمارت بس کشته زنده را که دیدم
در آتش عشق بی قرارت بس ساکن بی قرار دیدم
گر رنجه شوی کنی زیارت یک مرده به خاک درنماند
بر بوی کنار بی کنارت جان بوسد خاک تو به هر دم
380
استیزه کن و گران فروش است آن خواجه اگر چه تیزگوش است
ایمن گشتم که او خموش است من غره به سست خنده او
بحری است که زیر که به جوش است هش دار که آب زیر کاه است
این جا چه کنی که قفل هوش است هر جا که روی هش است مفتاح
مغرور مشو که روی پوش است در روی تو بنگرد بخندد
چون چنگ همیشه در خروش است هر دل که به چنگ او درافتاد
طواف ویند زانک نوش است با این همه روح ها چه زنبور
در گور مقیم همچو موش است شیری است که غم ز هیبت او
عالم به چه در حدیث دوش است شمس تبریز روز نقد است
381
تا بازروم که کار خامست آن ره که بیامدم کدامست
در مذهب عاشقان حرامست یک لحظه ز کوی یار دوری
وال که اشارتی تمامست اندر همه ده اگر کسی هست
پابسته این شگرف دامست صعوه ز کجا رهد که سیمرغ
آن جا بنشین که خوش مقامست آواره دل میا بدین سو
وان باده طلب که باقوامست آن نقل گزین که جان فزایست
باقی همه جنگ و ننگ و نامست باقی همه بو و نقش و رنگست
چون مستی و این کنار بامست خاموش کن و ز پای بنشین
382
هر جای که خرمی ست ما راست ای از کرم تو کار ما راست
تا جام شراب وصل برجاست عاشق به جهان چه غصه دارد
کو منتظر اشارت ماست هر باد چغانه ای گرفته
اندر پس پرده طرفه بت هاست هر آب چو پرده دار گشته
ماننده راح روح افزاست هر بلبل مست بر نهالی
چون گرسنگی قوم شش تاست بسیار مگو که وقت آش است
383
هین که بس تاریک رویی ای گرفته هین که گردن سست کردی کو کبابت کو شرابت
آفتابت
چون کلیدش را شکستی از کی باشد یاد داری که ز مستی با خرد استیزه بستی
فتح بابت
آب حیوان را ببستی لجرم رفتست در غم شیرین نجوشی لجرم سرکه فروشی
آبت
نک محک عشق آمد کو سوالت کو بوالمعالی گشته بودی فضل و حجت می نمودی
جوابت
خواب بود و آن فنا شد چونک از سر مهتر تجار بودی خویش قارون می نمودی
رفت خوابت
می خور اکنون آنچ داری دوغ آمد بس زدی تو لف زفتی عاقبت در دوغ رفتی
خمر نابت
اندر الواح ضمیری تا نیاید در کتابت مخلص و معنی این ها گر چه دانی هم نهان کن
384
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
دیگرست
سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست سینه های روشنان بس غیب ها دانند لیک
زانک مر اسرار او را ترجمانی بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد
دیگرست
تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگرست یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان
لیک حق را در حقیقت نردبانی عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
دیگرست
لیک آن جان را از آن سو پاسبانی شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند
دیگرست
وحیشان آمد که دل را دلستانی دلبران راه معنی با دلی عاجز بدند
دیگرست
لب فروبندید کو را همزبانی دیگرست ای زبان ها برگشاده بر دل بربوده ای
زانک اندر عین دل او را عیانی شمس تبریزی چو جمع و شمع ها پروانه اش
دیگرست
385
همچو خاتونان مه رو می خرامند این خلق های خوب تو پیشت دود بعد از وفات
صفات
وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند
زکات
مسلمات مومنات قانتات تائبات چون طلق تن بدادی حور بینی صف زده
صبر تو و النازعات و شکر تو و بی عدد پیش جنازه می دود خوهای تو
الناشطات
در تو آویزند ایشان چون بنین و چون در لحد مونس شوندت آن صفات باصفا
بنات
بسط جانت عرصه گردد از برون این حله ها پوشی بسی از پود و تار طاعتت
جهات
زانک پیدا شد بهشت عدن ز افعال هین خمش کن تا توانی تخم نیکی کار تو
ثقات
386
چون نبینی بی جهت را نور او بین چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات
در جهات
مسلمات مومنات قانتات تائبات حوریان بین نوریان بین زیر این ازرق تتق
هر یکی شمع طراز و هر یکی صبح هر یکی با نازباز و هر یکی عاشق نواز
نجات
هر یکی شکرستان و هر یکی کان هر یکی بسته دهان و موشکاف اندر بیان
نبات
در فقیری می خرام و می ستان ز جان کهنه می فشان و جان تازه می ستان
ایشان زکات
تا چو عیسی فارغ آیی از بنین و از شیر جان زین مریمان خور چونک زاده ثاینی
بنات
ای که هر روزت چو عید و هر شبت روز و شب را چون دو مجنون درکشان در سلسله
قدر و برات
عقل مسکین گشت مات و جان میان چونک شه بنمود رخ را اسب شد همراه پیل
برد و مات
کوه جودی عاجز آید پیش ایشان در عاشقان را وقت شورش ابله و شپشپ مبین
ثبات
تره زار دل نبیند درفتد در ترهات جان جمله پیشه ها عشقست اما آنک او
پیش او میرم بگویم اقتلونی یا ثقات من خمش کردم چو دیدم خوشتر از خود ناطقی
از طرب در جنبش آید هم رمیم و هم شمس تبریزی چو بگشاید دهان چون شکر
رفات
چند گویی فاعلتن فاعلتن فاعلت رو خمش کن قول کم گو بعد از این فعال باش
387
نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست
گفت آری من قصابم گردران با گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست
گردنست
آن نگنجد در نظر چه جای پیدا دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل
کردنست
در دو عالم می نگنجد آنچ در چشم چشم مست یار گویان هر زمان با چشم من
منست
آنچ دل را جان جان و دیدگان را رو فزون شو از دو عالم تا بریزم بر سرت
دیدنست
می زند پهلو که وقت عقد و کابین ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش
کردنست
غنچه آن جا سنبلست و سرو آن جا اندر آن پیوند کردن آب و آتش یک شده ست
سوسنست
بشنو از بال نه وقت زیر و بال زیر پاشان گنج ها و سوی بال باغ ها
گفتنست
ذوق آن اندر سرست و طوق آن در من اگر پیدا نگویم بی صفت پیداست آن
گردنست
صد زبان دارم چو تیغ اما به وصفت شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو
الکنست
388
خدمت اندر دست هست و دوستی در خدمت بی دوستی را قدر و قیمت هست نیست
دست نیست
هیچ خدمت جز محبت در جهان دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است
پیوست نیست
عشق گوید دوغ خورد و دوغ خورد ور تو مستی می نمایی در محبت چون نه ای
او مست نیست
چند خود را پست دارد آن کسی کو پست و بال چند یازد از تکلف در هوا
پست نیست
وانگهان پنداشته خود را که اندر همچو ماهی مانده در دام جهان زان بحر دور
شست نیست
389
گر چه با من می نشینی چون چنینی چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست
سود نیست
در میان جو درآیی آب بینی سود چون دهانت بسته باشد در جگر آتش بود
نیست
چون نباشد نان و نعمت صحن و چونک در تن جان نباشد صورتش را ذوق نیست
سینی سود نیست
چون نباشد آدمی را راه بینی سود گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان
نیست
گر هزاران یار و دلبر می گزینی تا ز آتش می گریزی ترش و خامی چون پنیر
سود نیست
390
میر مست و خواجه مست و یار مست ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست
اغیار مست
باغ مست و راغ مست و غنچه مست باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
و خار مست
آب مست و باد مست و خاک مست و آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین
نار مست
روح مست و عقل مست و خاک حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس
مست اسرار مست
ذره ذره خاک را از خالق جبار مست رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری
مدتی پنهان شدست از دیده مکار تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند
مست
روزکی دو صبر می کن تا شود بیدار بیخ های آن درختان می نهانی می خورند
مست
با چنان ساقی و مطرب کی رود گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج
هموار مست
دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده
انکار مست
باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار باد را افزون بده تا برگشاید این گره
مست
هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار بخل ساقی باشد آن جا یا فساد باده ها
مست
زانک از این گلگون ندارد بر رخ و روی های زرد بین و باده گلگون بده
رخسار مست
زان اگر خواهد بنوشد روز صد باده ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف
خروار مست
کافر و مومن خراب و زاهد و خمار شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست
مست
391
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست
کو بدین شیوه بر ما بارها مست گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
آمدست
ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
آمدست
کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست می فریبم مست خود را او تبسم می کند
آمدست
آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آن کسی را می فریبی کز کمینه حرف او
آمدست
برجهم از گور خود کان خوش لقا گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من
مست آمدست
با خدا باقی بود آن کز خدا مست گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او
آمدست
روی ساقی بین که خندان از بقا مست عشق بی چون بین که جان را چون قدح پر می کند
آمدست
کز الست این عشق بی ما و شما یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
مست آمدست
392
گر نه لطف او بود پس عیش را بنیاد گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست
چیست
پس هزاران صومعه در محو جان گر خرابات ازل از تاب رویش پر نگشت
آباد چیست
جان بااقبال ما با عشق او همزاد جان ما با عشق او گر نی ز یک جا رسته اند
چیست
پس به دیوان سرای عاشقان بیداد گر نه پرتوهای آن رخسار داد حسن داد
چیست
پس درون گنبد دل غلغله و فریاد ساکنان آب و گل گر عشق ما را محرمند
چیست
پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد گر نه آتش می زند آتش رخی در جان نهان
چیست
صد هزاران مشعله همچون شب میلد گر نه آتش رنگ گشتی جان ها در لمکان
چیست
لطف نقد اولین و وعده و میعاد گر نه تقصیر است از جان در فدا گشتن در او
چیست
صد هزاران جان قدسی هر دمش گر نه شمس الدین تبریزی قباد جان ها است
منقاد چیست
393
هر حریفی کو بخسبد وال از اصحاب جمع باشید ای حریفان زانک وقت خواب نیست
نیست
هر که او گردان و نالن شیوه دولب روی بستان را نبیند راه بستان گم کند
نیست
می دوانی سوی آن جو کاندر آن جو ای بجسته کام دل اندر جهان آب و گل
آب نیست
تا نگوید شب روی کامشب شب ز آسمان دل برآ ماها و شب را روز کن
مهتاب نیست
گر دلم لرزان ز عشقش چون دل بی خبر بادا دل من از مکان و کان او
سیماب نیست
394
دلبری خواهم که از وی مرده را چشمه ای خواهم که از وی جمله را افزایش است
آسایش است
سنگ و گوهر هر دو را از فضل او بنده بحر محیطم کز محیطی برتر است
بخشایش است
زاغ را خالی ندارد گر چه بی آرایش باغ و طاووسند هر یک از جمالش بانصیب
است
عاشق اندر ذوق باشد گر چه در صورت ار نقصان پذیرد نیست معنی را کمی
پالیش است
گر چه اندر قالب او در خانه آلیش بنگر اندر جان که هست او از بلندی بی خبر
است
صحن را افروزش است و بام را شمس تبریزی قدومت خانه اقبال را
اندایش است
395
هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
عشاق نیست
این شجر را تکیه بر عرش و ثری و شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد
ساق نیست
کاین جللت لیق این عقل و این عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم
اخلق نیست
چون شدی معشوق از آن پس هستیی تا تو مشتاقی بدان کاین اشتیاق تو بتی است
مشتاق نیست
چونک تخته و مرد فانی شد جز مرد بحری دایما بر تخته خوف و رجا است
استغراق نیست
زانک بود تو سراسر جز سر خلق شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی
نیست
396
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست
نیست
نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار گر تو نازی می کنی یعنی که من فرخنده ام
نیست
نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو
نیست
زانک ما را زین صفت پروای آن گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو
انوار نیست
زانک این اسرار ما را خوی آن گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش
اسرار نیست
زان که این میدان ما جولنگه مکار راست شو در راه ما وین مکر را یک سوی نه
نیست
جز به سوی راه تبریز اسب ما شمس دین و شمس دین آن جان ما اینک بدان
رهوار نیست
زانک هشیاری مرا خود مذهب آزار مست بودم فاش کردم سر خود با یارکان
نیست
حد ما خود ای برادر لیق پرگار گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما
نیست
خاک پاشی دو عالم پیش ما در کار خاک پاشی می کنی تو ای صنم در راه ما
نیست
جان ما را اندر آن جا کاسه و ادرار صوفیان عشق را خود خانقاهی دیگر است
نیست
زانک ما را اشتهای جنت و ابرار در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را
نیست
397
در شعاعش همچو ذره جان من آفتاب امروز بر شکل دگر تابان شدست
رقصان شدست
یار چوگان زلف مه رو میر این مشتری در طالع است و ماه و زهره در حضور
میدان شدست
هش که دارد عقل دارد عقل خود هر قدح کز می دهد گوید بگیر و هوش دار
پنهان شدست
خوان رحمت گسترید و ساقی اخوان بزم سلطان است این جا هر که سلطانی است نوش
شدست
پا چه باشد سر چه باشد پا و سر یک ساقیا پایان رسیدی عشق را از سر بگیر
سر شدست
398
وز جمال لیزالی هفت و پنج و چار از سقاهم ربهم بین جمله ابرار مست
مست
خم و کوزه حوض کوثر از می جبار این قیامت بین که گویی آشکارا شد ز غیب
مست
در بهشت عشق تجری تحتها النهار تن چو سایه بر زمین و جان پاک عاشقان
مست
ذره ذره هر دو عالم گشته موسی وار چون فزون گردد تجلی از جمال حق ببین
مست
در شفاعت مو به موی احمد مختار از تقاضاهای مستان وز جواب لن تران
مست
از شراب آن سری گردد سر و دستار او سر است و ما چو دستار اندر او پیچیده ایم
مست
شهر پرآشوب بین و جمله بازار مست یوسف مصری فروکن سر به مصر اندرنگر
عرش و کرسی آسمان ها این همه گر بگویم ای برادر خیره مانی زین عجب
کردار مست
از شراب عشق گشتست این در و شمس تبریزی برآمد در دلم بزمی نهاد
دیوار مست
399
آخر ای کان شکر وقت شکرریزی آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شدست
شدست
وقت آن کز لطف خود با ما درآمیزی تو چو آب زندگانی ما چو دانه زیر خاک
شدست
زانک جمله چیزها چیزی ز بی گر بپوسم همچو دانه عاقبت نخلی شوم
چیزی شدست
زانک از لطف تو ز آتش تندی و زین سپس با من مکن تیزی تو ای شمشیر حق
تیزی شدست
گفتم آخر جان جان زین سان ز بی جان کشیدم پیش عشقش گفت کو چیزی دگر
چیزی شدست
شمس تبریزی حجاب شمس تبریزی چون حجاب چشم دل شد چشم صورت لجرم
شدست
400
وین همه اوصاف رسوا معدنش آب و چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دلست
گلست
مشکل این ترک هوا و کاشف هر از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود
مشکلست
چون بشد علت ز تو پس نقل منزل وین تعلل بهر ترکش دافع صد علتست
منزلست
ور نه علت باقی و درمانت محو و لیک شرطی کن تو با خود تا که شرطی نشکنی
زایلست
صد هزاران حاصل جان از درونت چونک طبعت خو کند با شرط تندش بعد از آن
حاصلست
هر دمی رویی نماید روی آن کو پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک
کاهلست
آن امانت چونک شد محمول جان را پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود
حاملست
شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس فارغ آیی بعد از آن از شغل و هم از فارغی
خاملست
ذوق آن برقی بود تا در دهان آکلست گر چه حلواها خوری شیرین نگردد جان تو
کاین حجاب و حائل ست آن سوی آن این طبیعت کور و کر گر نیست پس چون آزمود
چون مایلست
در پی رنج و بلها عاشق بی لیک طبع از اصل رنج و غصه ها بررسته ست
طایلست
و اندر آن کبرش تواضع های بی حد در تواضع های طبعت سر نخوت را نگر
شاکلست
شرح و تاویلی بکن وادانک این بی هر حدیث طبع را تو پرورش هایی بدش
حائلست
با موید این طریقت ره روان را هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دانک هست
شاغلست
از خدا می خواه شیرینی اجل کان ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها
آجلست
جز به سوی بی سوی ها کان دگر بی هر طرف رنجی دگرگون فرض کن آن گاه برو
حاصلست
غصه ماران ببینی زانک این چون تو وثاق مار آیی از پی ماری دگر
سلسله ست
وان گهت او متهم دارد که این هم تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک
باطلست
آن مزاجش گرم باید کاین نه کار از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا
پلپلست
401
تا خیالت درنیاید پای کوبان چاره اندرآ ای مه که بی تو ماه را استاره نیست
نیست
خود گرفتم کاین دل ما جز که و جز چون خیالت بر که آید چشمه ها گردد روان
خاره نیست
لعل شد سنگی دگر کز لطف تو آواره آتش از سنگی روان شد آب از سنگی دگر
نیست
مرده را تو زنده کردی بارها یک بارها لطف تو را من آزمودم ای لطیف
باره نیست
وین دل گریان من جز کودک گهواره ابر رحمت هر سحر گر می ببارد آن ز تست
نیست
لیک اندر دست من زان پاره ها یک همچو کوه طور از غم این دلم صدپاره شد
پاره نیست
تا جهد استاره ای کز ابر یک استاره آهن برهان موسی بر دل چون سنگ زد
نیست
402
عاقلن را بر زبان و عاشقان را در نقش بند جان که جان ها جانب او مایلست
دلست
باقیات الصالحات است آنک در دل آنک باشد بر زبان ها ل احب الفلین
حاصلست
از زمین تا آسمان ها منزل بس دل مثال آسمان آمد زبان همچون زمین
مشکلست
وین زبان چون ناودان باران از این دل مثال ابر آمد سینه ها چون بام ها
جا نازلست
سینه چون آلوده باشد این سخن ها آب از دل پاک آمد تا به بام سینه ها
باطلست
بام کو از ابر گیرد ناودانش قایلست این خود آن کس را بود کز ابر او باران چکد
آنک دزدد آب بام دیگران او ناقلست آنک برد از ناودان دیگران او سارقست
هر که نرگس ها بچیند دسته بند هر که روید نرگس گل ز آب چشمش عاشقست
عاملست
چون زبانه ش راست نبود آن ترازو گر چه کف های ترازو شد برابر وقت وزن
مایلست
هر جوابی که بگوید او به معنی هر کی پوشیده ست بر وی حال و رنگ جان او
سائلست
گر چه ظالم می نماید نیست ظالم گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد
عادلست
دل ز راه ذوق داند کاین کدامین پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود
منزلست
دل مترسان ای برادر گر چه منزل در دل و کشتی نوح افکن در این طوفان تو خویش
هایلست
زانک مقبل در دو عالم همنشین مقبل هر که را خواهی شناسی همنشینش را نگر
ست
زانک این خو و طبیعت جملگان را هر چه بر تو ناخوش آید آن منه بر دیگران
شاملست
زانک روح ساده تو زنگ ها را پنبه ها در گوش کن تا نشنوی هر نکته ای
قابلست
می خور از انفاس روح او که روحش هر که روحش از هوای هفتمین بگذشت رست
بسملست
مرد را تنها بگوید هین که مردک این هوا اندر کمین باشد چو بیند بی رفیق
غافل ست
وصل از آن کس خواه باری کو به وصل خواهی با کسان بنشین که ایشان واصلند
معنی واصل ست
خود مذاق می چه داند آنک مرد گرد مستان گرد اگر می کم رسد بویی رسد
عاقلست
تا به وقت امتحان گویند مرد فاضلست نکته ها را یاد می گیری جواب هر سوال
شمس تبریزی کنون اندر کمالت گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی کمال
کاملست
403
ور تو پنداری مرا بی تو قراری گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست
هست نیست
چرخ را جز خدمت خاک تو کاری ور تو گویی چرخ می گردد به کار نیک و بد
هست نیست
بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست سال ها شد که بیرون درت چون حلقه ایم
نیست
خواجه را این جا خیالی هست آری بر در اندیشه ترسان گشته ایم از هر خیال
هست نیست
جز صلح الدین ز دل ها هوشیاری ای دل جاسوس من در پیش کیکاووس من
هست نیست
404
هله پیش آ که بگویم سخن راز به هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت
گوشت
که به یک جرعه بپرد همه طراری و می روح آمد نادر رو از آن هم بچش آخر
هوشت
دهدت صد هش دیگر کرم باده چو از این هوش برستی به مساقات و به مستی
فروشت
به فلک غلغله افتد ز هیاهوی و چو در اسرار درآیی کندت روح سقایی
خروشت
کندت خواجه معنی برهاند ز نقوشت بستان باده دیگر جز از آن احمر و اصفر
به از آن صد قدح می که بخوردی دهد آن کان ملحت قدحی وقت صباحت
شب دوشت
همه اموات و جمادات بجوشند ز تو اگرهای نگویی و اگر هوی نگویی
جوشت
هوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت چو در آن حلقه بگنجی زبر معدن و گنجی
برهانید به آخر کرم مظلمه پوشت تو که از شر اعادی به دو صد چاه فتادی
به خموشیت میسر شود این صید همه آهنگ لقا کن خمش و صید رها کن
وحوشت
کشش و جذب ندیمان نگذارند تو دهان را چو ببندی خمشی را بپسندی
خموشت
405
که سر و پا و سلمت نبود روز به خدا کت نگذارم که روی راه سلمت
قیامت
هله ای یار قلندر بشنو طبل ملمت حشم عشق درآمد ربض شهر برآمد
نه اثر گو نه خبر گو نه نشانی نه دل و جان فانی ل کن تن خود همچو قبا کن
علمت
هله ای سرده مستم برهانم به تمامت چو من از خویش برستم ره اندیشه ببستم
هله برپر هله برپر چو من از شکر و هله برجه هله برجه قدمی بر سر خود نه
غرامت
هله فرعون به پیش آ که گرفتم در و ببر ای عشق چو موسی سر فرعون تکبر
بامت
برو ای ظالم سرکش که فتادی ز چو من از غیب رسیدم سپه غیب کشیدم
زعامت
همه دیدار کریمست در این عشق هله پالیز تو باقی سر خر عالم فانی
کرامت
نکند والده ما را ز پی کینه حجامت نکند رحمت مطلق به بل جان تو ویران
نبود هیچ کسی را ز دل و دیده سآمت نبود جان و دلم را ز تو سیری و ملولی
بنه ارزید خوشی هاش به تلخی ندامت بجز از عشق مجرد به هر آن نقش که رفتم
که تکش آب حیاتست و لبش جای هله تا یاوه نگردی چو در این حوض رسیدی
اقامت
به مزن دستک و پایک تو به چستی و چو در این حوض درافتی همه خویش بدو ده
شهامت
نرسد هیچ کسی را بجز این عشق همه تسلیم و خمش کن نه امامی تو ز جمعی
امامت
406
چاره جوینده که کرده ست تو را خود چند گویی که چه چاره ست و مرا درمان چیست
آن چیست
خود نباشد هوس آنک بدانی جان چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم
چیست
تا همان بوی دهد شرح تو را کاین بوی نانی که رسیده ست بر آن بوی برو
نان چیست
ور تو عاشق نشدی پس طلب برهان گر تو عاشق شده ای عشق تو برهان تو بس
چیست
گر نه شاهیست پس این بارگه سلطان این قدر عقل نداری که ببینی آخر
چیست
در کف روح چنین مشعله تابان گر نه اندر تتق ازرق زیباروییست
چیست
تو چه دانی که در آن جنگ دل چونک از دور دلت همچو زنان می لرزد
مردان چیست
تو پس پرده نشسته که به غیب ایمان آتش دیده مردان حجب غیب بسوخت
چیست
چشمه شهد از او در بن هر دندان شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم
چیست
407
ماه از او چشم گرفتست و فلک چشم پرنور که مست نظر جانانست
لرزانست
سجده گاه ملک و قبله هر انسانست خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد
بهر ناموس منی آن نفس او شیطانست هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم
او کم از دیو بود زانک تن بی و آنک آن لحظه نبیند اثر نور برو
جانست
گر تو مردی که رخش قبله گه دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او
مردانست
جان در آن لحظه بده شاد که مقصود دست بردار ز سینه چه نگه می داری
آنست
کآتش چهره او چشمه گه حیوانست جمله را آب درانداز و در آن آتش شو
کو خدیو ابد و خسرو هر فرمانست سر برآور ز میان دل شمس تبریز
408
تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست
صافیست و مثل درد به پستی بنشست خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست
که همه عاشق سجده ست و تواضع لذت فقر چو باده ست که پستی جوید
سرمست
پس سزای متکبر سر بی ذوق بس تا بدانی که تکبر همه از بی مزگیست
است
چون ز سر رست همه نور شد از گریه شمع همه شب نه که از درد سرست
گریه برست
چون بگیرد قدح باده جان بر کف کف هستی ز سر خم مدمغ برود
دست
طمع خام مکن تا نخلد کام ز شست ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو
راست گویید بر این مایده کس را گله بحر می غرد و می گوید کای امت آب
هست
در خطابات و مجابات بلی اند و الست دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش
نی در آن باغ و چمن پای کس از نی در آن بزم کس از درد دلی سر بگرفت
خار بخست
ز خموشانه تو ناطق و خاموش هله خامش به خموشیت اسیران برهند
بجست
دست شمشیرزنان را به چه تدبیر لب فروبند چو دیدی که لب بسته یار
ببست
409
آدمی دزد ز زردزد کنون بیشترست تا نلغزی که ز خون راه پس و پیش ترست
خود چه دارند کسی را که ز خود بی گربزانند که از عقل و خبر می دزدند
خبرست
که جهان طالب زر و خود تو کان خود خود را تو چنین کاسد و بی خصم مدان
زرست
معدن نقره و زرست و یقین که رسول حق الناس معادن گفته ست
پرگهرست
خویش دریاب که این گنج ز تو بر گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج
گذرست
که یکی دزد سبک دست در این ره خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی
حذرست
هر که را روی سوی شمس بود چون سحر ار چند که تاریست حساب روزست
سحرست
صبح را روی به شمس است و روح ها مست شود از دم صبح از پی آنک
حریف نظرست
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
برست
گوییا لقمه هر روزه تو مغز خرست مغز پالوده و بر هیچ نه در خواب شدی
که همه سیم و زر و مال تو مار بیشتر جان کن و زر جمع کن و خوشدل باش
سقرست
صد شب از بهر هوا نفس تو بی یک شب از بهر خدا بی خور و بی خواب بزی
خواب و خورست
آه و فریاد همی آید گوش تو کرست از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک
توشه راه تو خون دل و آه سحرست خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
که دل پاک تو آیینه خورشید فرست دل پرامید کن و صیقلیش ده به صفا
شمس تبریز شهنشاه که احدی مونس احمد مرسل به جهان کیست بگو
الکبرست
410
آمدن باری اگر در دو جهان آمدنست دوش آمد بر من آنک شب افروز منست
چاشنی بخش وطن هاست اگر بی آنک سرسبزی خاک ست و گهربخش فلک
وطنست
تا در من که شفاخانه هر ممتحن است در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا
این لگن گر نبود شمع تو را صد شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی
لگنست
گفت و گو جمله کلوخ ست و یقین دل تا در این آب و گلی کار کلوخ اندازیست
شکنست
میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن گوهر آینه جان همه در ساده دلی ست
است
که ز عشوه شکرش ذره به ذره دهن زین گذر کن صفت یار شکربخش بگو
است
کان صفت ها چو بتان و صفت او خیره گشته است صفت ها همه کان چه صفت است
شمن است
پیش او یاسمن است آن گل تر یا چشم نرگس نشناسد ز غمش کاندر باغ
سمنست
خوش روانش کند ار خود زمن صد روش عشق روش بخش بود بی پا را
زمنست
فتنه ها جمله بر آن فتنه ما مفتتنست در جهان فتنه بسی بود و بسی خواهد بود
زانک جانی است که او زنده کن هر همه دل ها چو کبوتر گرو آن برجند
بدنست
عشق را چند بیان ها است که فوق بس کن آخر چه بر این گفت زبان چفسیدی
سخنست
411
هله چون می نزند ره ره او را کی عجب ای ساقی جان مطرب ما را چه شدست
زدست
بد و نیک همه را نعره مطرب مدد او ز هر نیک و بد خلق چرا می لنگد
است
مجلس یارکده بی دم او بارکدست دف دریدست طرب را به خدا بی دف او
دست غلبیرزنش سخره صاحب شهر غلبیرگهی دان که شود زیر و زبر
بلدست
این همه فتنه آن فتنه گر خوب خدست خیره کم گوی خمش مطرب مسکین چه کند
412
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست آنک بی باده کند جان مرا مست کجاست
کجاست
و آنک سوگند من و توبه ام اشکست و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
کجاست
و آنک ما را غمش از جای ببرده و آنک جان ها به سحر نعره زنانند از او
ست کجاست
این که جا می طلبد در تن ما هست جان جان ست وگر جای ندارد چه عجب
کجاست
و آنک او در پس غمزه ست دل غمزه چشم بهانه ست و زان سو هوسی ست
خست کجاست
و آنک در پرده چنین پرده دل بست پرده روشن دل بست و خیالت نمود
کجاست
و آنک او مست شد از چون و چرا عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
رست کجاست
413
همه رفتند و نشستند و دمی جان من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست
ننشست
کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست هر کی استاد به کاری بنشست آخر کار
تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست هر کی او نعره تسبیح جماد تو شنید
بر سر اوج هوا تخت سلیمان ننشست تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست هر کی تشویش سر زلف پریشان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان هر کی در خواب خیال لب خندان تو دید
ننشست
وز علج سر سودای فراوان ننشست ترشی های تو صفرای رهی را ننشاند
همچنین رقص کنان تا به گلستان هر که را بوی گلستان وصال تو رسید
ننشست
414
در شکرخانه تو مرغ شکرخا چه روز و شب خدمت تو بی سر و بی پا چه خوشست
خوشست
سایه سرو خوش نادره بال چه بر سر غنچه بسته که نهان می خندد
خوشست
بلبلن را به چمن با گل رعنا چه زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد گو باش
خوشست
از دم روح نفخنا دل سرنا چه بانک سرنای چه گر مونس غمگینان ست
خوشست
در رخ شمس ضحی دیده بینا چه گر چه شب بازرهد خلق ز اندیشه به خواب
خوشست
تو چه دانی که بر این گنبد مینا چه بت پرستانه تو را پای فرورفت به گل
خوشست
زان شکرریز لقا سینه سینا چه چون تجلی بود از رحمت حق موسی را
خوشست
گه خمش بودن و گه گفت مواسا چه که صدا دارد و در کان زر صامت هم هست
خوشست
415
بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب تشنه بر لب جو بین که چه در خواب شدست
شدست
در ارس بی خبر از آب چو دولب ای بسا خشک لبا کز گره سحر کسی
شدست
کآفتاب سحری ناسخ مهتاب شدست چشم بند ار نبدی که گرو شمع شدی
دل آن گول از این ترس چو سیماب ترسد ار شمع نباشد بنبیند مه را
شدست
جان محجوب از او مفخر حجاب چون سلیمان نهان است که دیوانش دل است
شدست
ای بسا غوره در این معصره دوشاب ای بسا سنگ دل که حجرش لعل شدست
شدست
زعفرانی رخ عشاق چو عناب شدست این چه مشاطه و گلگونه غیب است کز او
چون عمر شرم شکن گشته و خطاب چند عثمان پر از شرم که از مستی او
شدست
من دکان بستم کو فاتح ابواب شدست طرفه قفال کز انفاس کند قفل و کلید
416
نبود بسته بود رسته و روییده خوش مطرب و نوحه گر عاشق و شوریده خوش است
است
گرد زیر و بم مطرب به چه پیچیده تف و بوی جگر سوخته و جوشش خون
خوش است
بر شکوفه رخ پژمرده بباریده خوش ز ابر پرآب دو چشمش ز تصاریف فراق
است
این جهان در هوسش درهم و شوریده بنگر جان و جهان ور نتوانی دیدن
خوش است
سر او را کف معشوق بمالیده خوش پیش دلبر بنهادن سر سرمست سزا است
است
هم خیال صنم نادره در دیده خوش دیدن روی دلرام عیان سلطانی است
است
دیدن آن مه جان ناگه و دزدیده خوش این سعادت ندهد دست همیشه اما
است
پیش آن یوسف زیبا کف ببریده خوش عشق اگر رخت تو را برد به غارت خوش باش
است
وصل همچون شکر ناگه بشنیده خوش بس کن ار چه که اراجیف بشیر وصل است
است
417
چونک شب گشت نخسپند که شب من پری زاده ام و خواب ندانم که کجا است
نوبت ما است
دخل و خرج است چنین شیوه و تدبیر چون دماغ است و سر استت مکن استیزه بخسب
سزا است
هر که را هست زهی بخت ندانم که خرج بی دخل خدایی است ز دنیا مطلب
که را است
418
بستان جام و درآشام که آن شربت تو سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت تو است
است
طرب و حالت ایشان مدد حالت تو عدد ذره در این جو هوا عشاقند
است
جرس و طبل رحیل از جهت رحلت همگی پرده و پوشش ز پی باشش تو است
تو است
دانک آن همت عالی اثر همت تو هر که را همت عالی بود و فکر بلند
است
نیست در عالم اگر باشد آن فکرت تو فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ
است
هم از او جوی دوا را که ولی نعمت ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر
تو است
هم از او شبهه تو است و هم از او ز آن سوی کآمد محنت هم از آن سو است دوا
حجت تو است
هم از او عسرت تو است و هم از او هم خمار از می آید هم از او دفع خمار
عشرت تو است
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت بس که هر مستمعی را هوس و سودایی است
تو است
419
چه شدی چونک یکی داد بدادی شش بوسه ای داد مرا دلبر عیار و برفت
و هفت
که ز شیرینی آن لب بشکافید و بکفت هر لبی را که ببوسید نشان ها دارد
هر زمانی بزند عشق هزار آتش و یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات
نفت
می دود در پی آن بوسه به تعجیل و یک نشان دگر آن است که تن نیز چو دل
به تفت
چه عجب لغری از آتش معشوقه تنگ و لغر گردد به مثال لب دوست
زفت
420
گفت بس چند بود گفتمش از چند ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت
گذشت
آهن سرد چه کوبی که وی از پند چون چنین است صنم پند مده عاشق را
گذشت
منزل عشق از آن حال که پرسند تو چه پرسیش که چونی و چگونه است دلت
گذشت
ترک تاز غم سودای وی از چند آن چه روی است که ترکان همه هندوی ویند
گذشت
روضه خوی وی از سغد سمرقند آن کف بحر گهربخش وراء النهر است
گذشت
چون نسیم کرمش بر دل خرسند خارش حرص و طمع در جگر و جانش افکند
گذشت
لطف خار غم او را گل خوش خند ذوق دشنام وی از شهد ثنا بیش آمد
گذشت
تا که این سیل بل آمد و از بند گذشت گر در بسته کند منع ز هفتاد بل
بند هستی بشکست او و ز پیوند هر کی عقد و حل احوال دل خویش بدید
گذشت
خاطر او ز وفای زن و فرزند گذشت مرد چونک به کف آورد چنین در یتیم
کاین مقالت خوش از فهم خردمند بس که از قصه خوبش همه در فتنه فتند
گذشت
421
که دل و جان حریفان ز خمار آغشته ساقیا این می از انگور کدامین پشته ست
ست
که چو زهرست نشاط همگان را خم پیشین بگشا و سر این خم بربند
کشته ست
تا نگویند که ساقی ز وفا برگشته ست بند این جام جفا جام وفا را برگیر
مگسل آن رشته اول که مبارک رشته درده آن باده اول که مبارک باده ست
ست
تا چه عشق ست که اندر دل ما صد شکوفه ز یکی جرعه بر این خاک ز چیست
بسرشته ست
هان که ویران شود این خانه دل یک بر در خانه دل این لگد سخت مزن
خشته ست
مجلسی ده پر از آن گل که خدایش باده ای ده که بدان باده بل واگردد
کشته ست
پیش نقشی که خدایش به خودی تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم
بنوشته ست
422
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست
شادست
غیر پیمودن باد هوس تو بادست نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست
زانک کار تو یقین کارگه ایجادست کار او دارد کآموخته کار توست
کآسمان همچو زمین امر تو را آسمان را و زمین را خبرست و معلوم
منقادست
نه که امروز خماران تو را میعادست روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن
شرقیانند که او در صفشان آحادست آفتاب ار چه در این دور فریدست و وحید
هر که شیرین تو را دلشده چون خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند
فرهادست
این چه وقت سخن ست و چه گه می نهد بر لب خود دست دل من که خموش
فریادست
423
که چنین مشک تتاری عبرافشان شده مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است
است
که هزاران قمر غیب درخشان شده مگر از چهره او باد صبا پرده ربود
است
گر چه جان بو نبرد کو ز چه شادان هست جانی که ز بوی خوش او شادان نیست
شده است
لیک هر جان بنداند ز چه خندان شده ای بسا شاد گلی کز دم حق خندان است
است
که هزاران دل از او لعل بدخشان شده آفتاب رخش امروز زهی خوش که بتافت
است
بر کسی کز لطفش تن همگی جان عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد
شده است
که از آن دیدنش امروز بدین سان شده مگرش دل سحری دید بدان سان که وی است
است
شیشه بر دست گرفته است و پری تا بدیده است دل آن حسن پری زاد مرا
خوان شده است
پس دو صد برگ دو صد شاخ چه بر درخت تن اگر باد خوشش می نوزد
لرزان شده است
جان سپردن بر عاشق ز چه آسان شده بهر هر کشته او جان ابد گر نبود
است
که حیات و خبرش پرده ایشان شده از حیات و خبرش باخبران بی خبرند
است
هر سر موی چو سرنای چه نالن گر نه در نای دلی مطرب عشقش بدمید
شده است
سوی دل پس ز چه جان هاش چو شمس تبریز ز بام ار نه کلوخ اندازد
دربان شده است
424
کار کار ماست چون او یار ماست دلبری و بی دلی اسرار ماست
نوفروشانیم و این بازار ماست نوبت کهنه فروشان درگذشت
جان گلزارست اما زار ماست نوبهاری کو جهان را نو کند
همچو دزد آویخته بر دار ماست عقل اگر سلطان این اقلیم شد
پرفنا و علت و بیمار ماست آنک افلطون و جالینوس ماست
شیر گردونی به زیر بار ماست گاو و ماهی ثری قربان ماست
هر چه آن غم بد کنون غمخوار هر چه اول زهر بد تریاق شد
ماست
شیرگیر و شیر او کفتار ماست دعوی شیری کند هر شیرگیر
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست ترک خویش و ترک خویشان می کنیم
کاندر او ایمان ما انکار ماست خودپرستی نامبارک حالتی ست
کاین نوا بی فر ز چنگ و تار ماست هر غزل کان بی من آید خوش بود
در دو عالم مایه اقرار ماست شمس تبریزی به نور ذوالجلل
425
در جهان جوینده جز او بیش نیست عاشقان را جست و جو از خویش نیست
در حقیقت کفر و دین و کیش نیست این جهان و آن جهان یک گوهر است
من غلم آن که دوراندیش نیست ای دمت عیسی دم از دوری مزن
ور بگویی پیش نی ره پیش نیست گر بگویی پس روم نی پس مرو
مرهم این ریش جز این ریش نیست دست بگشا دامن خود را بگیر
هر کی نبود او چنین درویش نیست جزو درویشند جمله نیک و بد
همچو دل اندر جهان جاییش نیست هر که از جا رفت جای او دل ست
426
جز نشانت همنشین جستیم نیست غیر عشقت راه بین جستیم نیست
کان چنان را این چنین جستیم نیست آن چنان جستن که می خواهی بگو
زانک یاری در زمین جستیم نیست بعد از این بر آسمان جوییم یار
تا به چرخ هفتمین جستیم نیست چون خیال ماه تو ای بی خیال
کز دو عالم به از این جستیم نیست بهتر آن باشد که محو این شویم
همچو درد درد دین جستیم نیست صاف های جمله عالم خورده گیر
حلقه ها هست و نگین جستیم نیست خاتم ملک سلیمان جستنیست
در بتان روم و چین جستیم نیست صورتی کاندر نگین او بدست
جز که صورت آفرین جستیم نیست آن چنان صورت که شرحش می کنم
کز ورای آن یقین جستیم نیست اندر آن صورت یقین حاصل شود
ز آنک بی مکری امین جستیم نیست جای آن هست ار گمان بد بریم
427
هر دو را دیوانه کردی عاقبت در دل و جان خانه کردی عاقبت
وانگشتی تا نکردی عاقبت آمدی کآتش در این عالم زنی
قصد این ویرانه کردی عاقبت ای ز عشقت عالمی ویران شده
یاد آن افسانه کردی عاقبت من تو را مشغول می کردم دل
عقل را بیگانه کردی عاقبت عشق را بی خویش بردی در حرم
استن حنانه کردی عاقبت یا رسول ال ستون صبر را
شمع را پروانه کردی عاقبت شمع عالم بود لطف چاره گر
دوسرم چون شانه کردی عاقبت یک سرم این سوست یک سر سوی تو
دانه را دردانه کردی عاقبت دانه ای بیچاره بودم زیر خاک
خاک را کاشانه کردی عاقبت دانه را باغ و بستان ساختی
مردی و مردانه کردی عاقبت ای دل مجنون و از مجنون بتر
کاسه را پیمانه کردی عاقبت کاسه سر از تو پر از تو تهی
عاشق جانانه کردی عاقبت جان جانداران سرکش را به علم
روشن و فرزانه کردی عاقبت شمس تبریزی که مر هر ذره را
428
ما شدیم از دست این دستان کیست این چنین پابند جان میدان کیست
عشق می داند که او گردان کیست عشق گردان کرد ساغرهای خاص
ای خدایا ای خدایا جان کیست جان حیاتی داد کوه و دشت را
وین بنفشه و سوسن و ریحان کیست این چه باغست این که جنت مست اوست
سرو رقصان گشته کاین بستان کیست شاخ گل از بلبلن گویاترست
کاین چنین نرگس ز نرگسدان کیست یاسمن گفتا نگویی با سمن
بیخودم من می ندانم کان کیست چون بگفتم یاسمن خندید و گفت
ای عجب اندر خم چوگان کیست می دود چون گوی زرین آفتاب
فربه و لغر شده حیران کیست ماه همچون عاشقان اندر پیش
سر پرآتش عجب گریان کیست ابر غمگین در غم و اندیشه است
روز و شب سرمست و سرگردان چرخ ازرق پوش روشن دل عجب
کیست
کای عجب این درد بی درمان کیست درد هم از درد او پرسان شده
ای عجب این قدرت و امکان کیست شمس تبریزی گشاده ست این گره
429
کار کار ماست چون او یار ماست عاشقی و بی وفایی کار ماست
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست قصد جان جمله خویشان کنیم
همچو دزد آویخته بر دار ماست عقل اگر سلطان این اقلیم شد
هر گلی کز ما بروید خار ماست خویش و بی خویشی به یک جا کی بود
کاندر او ایمان ما انکار ماست خودپرستی نامبارک حالتیست
از منی پرعلت و بیمار ماست آنک افلطون و جالینوس توست
جان گلزارست اما زار ماست نوبهاری کو نوی خود بدید
کاندر او گنجور یار غار ماست این منی خاکست زر در وی بجو
عشق و هجران ابر آتشبار ماست خاک بی آتش بننماید گهر
تا نپنداری که این گفتار ماست طالبا بشنو که بانگ آتشست
سر طالب پرده اسرار ماست طالبا بگذر از این اسرار خود
رو بدان جایی که نور و نار ماست نور و نار توست ذوق و رنج تو
شیرگیر و شیر تو کفتار ماست گاه گویی شیرم و گه شیرگیر
گر چه دل دارد مگو دلدار ماست طالب ره طالب شه کی بود
این چنین ساقی که این خمار ماست شهر از عاقل تهی خواهد شدن
این چنین چابک که این طرار ماست عاشق و مفلس کند این شهر را
ما چو طالب علم و این تکرار ماست مدرسه عشق و مدرس ذوالجلل
با همه شاهنشهی جاندار ماست شمس تبریزی که شاه دلبری ست
430
نیستی در هست آیین منست گم شدن در گم شدن دین منست
سبز خنگ چرخ در زین منست تا پیاده می روم در کوی دوست
بنگرم گام نخستین منست چون به یک دم صد جهان واپس کنم
در میان جان شیرین منست من چرا گرد جهان گردم چو دوست
سین دندان هاش یاسین منست شمس تبریزی که فخر اولیاست
431
سوی هجران عزم کردی عاقبت عشوه دشمن بخوردی عاقبت
سوی این مردان چو مردی عاقبت بازگردی زان خسان زن صفت
چونک فرد فرد فردی عاقبت سیر گردی زان همه جفتان تو زود
لله گردی گر چه زردی عاقبت چون گل زردی ز عشق لله ای
نور سقفی لجوردی عاقبت چونک خاک شمس تبریزی شدی
432
ما شدیم از دست این دستان کیست این چنین پابند جان میدان کیست
ای عجب اندر خم چوگان کیست می دود چون گوی زرین آفتاب
چون زند داند که این ره آن کیست آفتابا راه زن راهت نزد
بازجو آن بو ز سیبستان کیست سیب را بو کرد موسی جان بداد
ای خدا این بوی از کنعان کیست چشم یعقوبی از این بو باز شد
خاک ما زر گشت در میزان کیست خاک بودیم این چنین موزون شدیم
تا بداند زر که او از کان کیست بر زر ما هر زمان مهر نوست
ای عجب این عشق سرگردان کیست جمله حیرانند و سرگردان عشق
کم کسی داند که او مهمان کیست جمله مهمانند در عالم ولیک
آب این نرگس ز نرگسدان کیست نرگس چشم بتان ره می زند
ما و من چون گربه در انبان کیست جسم ها شب خالی از ما روز پر
و آنک دستک زن کند او جان کیست هر کسی دستک زنان کای جان من
با چنان عز و شرف سلطان کیست شمس تبریزی که نور اولیاست
433
دود سودای هنرها ز کجاست اندر این جمع شررها ز کجاست
کاین مخالف شده سرها ز کجاست من سر رشته خود گم کردم
در من از جنگ اثرها ز کجاست گر نه دل های شما مختلفند
این فروبستن درها ز کجاست گر چو زنجیر به هم پیوستیم
جنگ و برکندن پرها ز کجاست گر نه صد مرغ مخالف این جاست
خود بگوید که دگرها ز کجاست ساقیا باده به پیش آر که می
خاک را از تو خبرها ز کجاست تو اگر جرعه نریزی بر خاک
434
من نشستم که همین جا خوشکست هم به بر این بت زیبا خوشکست
این چنین عیش مهیا خوشکست مطرب و یار من و شمع و شراب
پهلوی شکر و حلوا خوشکست من و تو هیچ از این جا نرویم
با چنین چهره و سیما خوشکست خجل است از رخ یارم گل تر
خاصه امروز که با ما خوشکست هر صباحی ز جمالش مستیم
که در آن حلقه تماشا خوشکست بجهم حلقه زلفش گیرم
دایما با گل رعنا خوشکست شمس تبریز که نور دل ها است
435
هر کی آن جاست مر او را چه هر کی بالست مر او را چه غمست
غمست
که از این سو همه لطف و کرمست که از این سو همه جان ست و حیات
قدم اندر قدم اندر قدم ست خود از این سو که نه سویست و نه جا
که مددهای وجود از عدمست این عدم خود چه مبارک جایست
این عدم نیست که باغ ارمست همه دل ها نگران سوی عدم
ز سپاهان عدم یک علمست این همه لشکر اندیشه دل
چو روی از ره دل یک قدمست ز تو تا غیب هزاران سال ست
436
گفتا چه کار داری گفتم مها سلمت گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلمت
گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی
کز عشق یاوه کردم من ملکت و دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم
شهامت
گفتم گواه اشکم زردی رخ علمت گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم به فر عدلت عدلند و بی غرامت گفتا گواه جرحست تردامنست چشمت
گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه
جانت
گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری
عامت
گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر
کرامت
گفتا که کیست رهزن گفتم که این گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن
ملمت
گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلمت گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا
گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت
از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت خامش که گر بگویم من نکته های او را
437
جرم تو را و خود را بر خود نهم هر جور کز تو آید بر خود نهم غرامت
تمامت
تن را بود چو خلعت جان را بود ای ماه روی از تو صد جور اگر بیاید
سلمت
عشق تو شد نصیبم احسنت ای هر کس ز جمله عالم از تو نصیب دارند
کرامت
گه می به جوش آید از چاشنی جامت گه جام مست گردد از لذت می تو
هر حرف رقص آرد چون بشنود معنی به سجده آید چون صورت تو بیند
کلمت
زیرا که نقل این می نبود بجز ملمت عاشق چو مستتر شد بر وی ملمت آید
438
گویی سلم و کاغذ در شهر ما هر دم سلم آرد کاین نامه از فلنست
گرانست
بینی دراز کردن آیین نر خرانست زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد بوسه
جان و جهان مگویش کان جان ز تو هر جا که سیمبر بد می دانک سیم بر بد
جهانست
پنهان مدار زر را بی زر صنم بتراش زر به ناخن از کان و چاره ای کن
نهانست
در گوش حلقه زر بر طمع او گر حلقه زر نبودی در گوش او نرفتی
نشانست
چونک عنایت آمد اقبال رایگانست ور زانک نازنینی بی سیم و زر ببینی
زیرا که زر مرده آن سوی ناروانست این یار زر نگیرد جانی بیار زرین
مغرور زر پخته خام است و قلتبانست سنگی است سرخ گشته صد تخم فتنه کشته
کمتر ز زر نباشی معشوق بی خامش سخن چه باید آن جا که عشق آید
زبانست
439
افغان که گشت بی گه ترسم ز بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت
خیربادت
آتش بود فراقت حقا و زان زیادت گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش
ال خیال خوبت شب می کند عیادت عاشق به شب بمردی وال که جان نبردی
منکر مشو مگو کی دانم که هست در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی
یادت
شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت راز تو را بخوردم شب را گواه کردم
440
زیرا که شاه خوبان امروز در امروز شهر ما را صد رونق ست و جانست
میانست
شهری که در میانش آن صارم حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد
زمانست
آن دم زمین خاکی بهتر ز آسمانست آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد
سلطان و خسرو ما آن ست و صد بر چرخ سبزپوشان پر می زنند یعنی
چنانست
رحم آر بر ضعیفان عشق تو بی ای جان جان جانان از ما سلم برخوان
امانست
چون ایمنی نباشد چون شیر پاسبانست چون سبز و خوش نباشد عالم چو تو بهاری
دانست جان ز بویش کان یار چون کوفت او در دل ناآمده به منزل
مهربانست
وان کو قرین جان شد او صاحب آن کو کشید دستت او آفریده ستت
قرانست
او خمر بی خمارست او سود بی او ماه بی خسوف ست خورشید بی کسوفست
زیانست
شمع و شراب و شاهد امروز آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم
رایگانست
پهلو شکست کان را زان کس که چون مست گشت مردم شد گوهرش برهنه
پهلوانست
باران نبات ها را در باغ امتحانست دلله چون صبا شد از خار گل جدا شد
هر کس که کرد وال خام ست و بی عز و نازنینی کی کرد ناز و بینی
قلتبانست
خود چیست این زبان ها گر آن زبان خامش که تا بگوید بی حرف و بی زبان او
زبانست
441
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
وان ناز و باز و تندی دربانم وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
آرزوست
آن معدن ملحت و آن کانم آرزوست در دست هر کی هست ز خوبی قراضه هاست
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست این نان و آب چرخ چو سیل ست بی وفا
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست یعقوب وار وااسفاها همی زنم
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست وال که شهر بی تو مرا حبس می شود
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن های هوی و نعره مستانم آرزوست زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
گفت آنک یافت می نشود آنم گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
آرزوست
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست پنهان ز دیده ها و همه دیده ها از اوست
از کان و از مکان پی ارکانم خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
آرزوست
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست یک دست جام باده و یک دست جعد یار
دست و کنار و زخمه عثمانم می گوید آن رباب که مردم ز انتظار
آرزوست
وان لطف های زخمه رحمانم من هم رباب عشقم و عشقم ربابی ست
آرزوست
زین سان همی شمار که زین سانم باقی این غزل را ای مطرب ظریف
آرزوست
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
442
بر روی و سر چو سیل دوان تا بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بجوی دوست
ای گفت و گوی ما همگی گفت و خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه ها
گوی دوست
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
دوست
کفگیر می زند که چنینست خوی گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
دوست
تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
من در جهان ندیدم یک جان عدوی چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
دوست
ندهی به هر دو عالم یکتای موی بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف
دوست
کو کو همی زنیم ز مستی به کوی با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو
دوست
از طبع سست باشد و این نیست سوی تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک
دوست
کو های های سرد تو کو های هوی خاموش باش تا صفت خویش خود کند
دوست
443
روزن مگیر گیر که سوراخ از دل به دل برادر گویند روزنیست
سوزنیست
گر فاضل زمانه بود گول و کودنیست هر کس که غافل آمد از این روزن ضمیر
بنگر که ظلمت است در او یا که زان روزنه نظر کن در خانه جلیس
روشنیست
می دان که کان لعل و عقیق است و گر روشن است و بر تو زند برق روشنش
معدنیست
گل در رهش بکار که سروی و پهلوی او نشین که امیر است و پهلوان
سوسنی است
برخور از آن کنار که مرفوع در گردنش درآر دو دست و کنار گیر
گردنیست
کان جا فرشتگان را آرام و مسکنیست رو رخت سوی او کش و پهلوش خانه گیر
زیرا غریب و نادر و بی ما و بی خواهم که شرح گویم می لرزد این دلم
منیست
از همدگر رمیده چو آبی و روغنیست آن جا که او نباشد این جان و این بدن
گر بر لب و دهانم خود بند آهنیست خواهی بلرز و خواه ملرز اینت گفتنیست
خامش که شاه عشق عجایب آهن شکافتن بر داوود عشق چیست
تهمتنیست
444
امروز روز باده و خرگاه و آتش است ساقی بیار باده که ایام بس خوشست
مجلس چو چرخ روشن و دلدار مه ساقی ظریف و باده لطیف و زمان شریف
وشست
درکش شراب لعل که غم در کشاکش بشنو نوای نای کز آن نفخه بانواست
است
امروز زلف دوست بود کان مشوش امروز غیر توبه نبینی شکسته ای
است
توبه شکن حق است که توبه مخمش هفتاد بار توبه کند شب رسول حق
است
بر آب و گل به قدرت یزدان منقش آن صورت نهان که جهان در هوای او است
است
چشمی دگر گشاید چشمی که اعمش امروز جان بیابد هر جا که مرده ای است
است
از تیر غم ندارد سغری که ترکش شاخی که خشک نیست ز آتش مسلم است
است
منگر بدانک زرد و ضعیف و در عاشقی نگر که رخش بوسه گاه او است
مکرمش است
بس دانه زیر خاک درختش منعش بس تن اسیر خاک و دلش بر فلک امیر
است
دلتنگ کی بود که دلرام در کش در خاک کی بود که دلش گنج گوهر است
است
زیرا که بی دهان دل و جانم ای مرده شوی من زنخم را ببند سخت
شکرچش است
ذات تو را مقام نه پنج است و نی خامش زنخ مزن که تو را مرده شوی نیست
شش است
445
گر نزد یار باشد وگر نزد یار نیست این طرفه آتشی که دمی برقرار نیست
معنی چه دست گیرد چون آشکار صورت چه پای دارد کو را ثبات نیست
نیست
غیر نشانه ای ز امیر شکار نیست عالم شکارگاه و خلیق همه شکار
وان سو که بارگاه امیرست بار نیست هر سوی کار و بار که ما میر و مهتریم
کاین ها همه بجز کف و نقش و نگار ای روح دست برکن و بنمای رنگ خوش
نیست
کآتش همیشه بی تف و دود و بخار هر جا غبار خیزد آن جای لشکرست
نیست
در گرد مرد جوی که با گرد کار تو مرد را ز گرد ندانی چه مردیست
نیست
جوینده ای که رحمت وی را شمار ای نیکبخت اگر تو نجویی بجویدت
نیست
هست اختیار خلق ولیک اختیار نیست سیلت چو دررباید دانی که در رهش
اما گلی که دید که پهلویش خار نیست در فقر عهد کردم تا حرف کم کنم
این جنس خار بودن فخرست عار ما خار این گلیم برادر گواه باش
نیست
446
از عشق برنگردد آن کس که دلشده گر چپ و راست طعنه و تشنیع بیهده ست
ست
مه را چه جرم خاصیت سگ چنین مه نور می فشاند و سگ بانگ می کند
بده ست
آن گله پشه ست که بادیش ره زده کوهست نیست که که به بادی ز جا رود
ست
کری گوش عشق از آن نیز قاعده گر قاعده است این که ملمت بود ز عشق
ست
ترک همه فواید در عشق فایده ست ویرانی دو کون در این ره عمارتست
دست و دهان بشوی که هنگام مایده عیسی ز چرخ چارم می گوید الصل
ست
هر جا دو مست باشد ناچار عربده رو محو یار شو به خرابات نیستی
ست
داد از خدای خواه که این جا همه دده در بارگاه دیو درآیی که داد داد
ست
این نفس ما زن ست اگر چه که زاهده گفتست مصطفی که ز زن مشورت مگیر
ست
آخر نه عاشقی و نه این عشق میکده چندان بنوش می که بمانی ز گفت و گو
ست
آن سو که جعفرست خرافات فاسده گر نظم و نثر گویی چون زر جعفری
ست
447
رخ بر رخش مدار که آن یار ای گل تو را اگر چه رخسار نازکست
نازکست
کو سر دل بداند و دلدار نازکست در دل مدار نیز که رخ بر رخش نهی
بسیار هم مکوش که بسیار نازکست چون آرزو ز حد شد دزدیده سجده کن
گر نی به وقت آی که اسرار نازکست گر بیخودی ز خویش همه وقت وقت تو است
زیرا خیال آن بت عیار نازک است دل را ز غم بروب که خانه خیال او است
بر دوست کار کرد که این کار روزی بتافت سایه گل بر خیال دوست
نازکست
منگر تو خوار کان شه خون خوار اندر خیال مفخر تبریز شمس دین
نازکست
448
امروز روز طالع خورشید اکبرست امروز روز نوبت دیدار دلبرست
امروز لطف مطلق و بیچاره دی یار قهرباره و خون خواره بود لیک
پرورست
کان ها به او نماند او چیز دیگرست از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
او آدمی نباشد او سنگ مرمرست هر کس که دید چهره او نشد خراب
در چشم صادقان ره عشق کافرست هر مومنی که ز آتش او باخبر بود
در چشم من نگر که پر از می چو ای آنک باده های لبش را تو منکری
ساغرست
آواز داد او که کمین بنده بر درست زد حلقه روح قدس مه من بگفت کیست
گفتا کجا است عشق بگفت اندر این گفتا که با تو کیست بگفت او که عشق تو
برست
کاین چشم من پر از در و رخسار از ای سیمبر به من نظری کن زکات حسن
زرست
دستیم بر در تو و دستیم بر سرست گفت از شکاف در تو به من درنگر از آنک
رو رو که این متاع بر ما محقرست گفتا که ذره ذره جهان عاشق منند
کاین قصه پرآتش از حرف برترست پیش آ تو شمس مفخر تبریز شاه عشق
449
لیکن جمال و حسن تو خود چیز جانا جمال روح بسی خوب و بافرست
دیگرست
بنمای یک صفت که به ذاتش ای آنک سال ها صفت روح می کنی
برابرست
با این همه به پیش وصالش مکدرست در دیده می فزاید نور از خیال او
هر لحظه بر زبان و دل ال اکبرست ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال
آوه که آن هوا چه دل و دیده دل یافت دیده ای که مقیم هوای توست
پرورست
کان ها به او نماند او چیز دیگرست از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
ور نی کجا دلی که بدان عشق چاکرنوازیست که کردست عشق تو
درخورست
چون روز روشنست و هوا زو هر دل که او نخفت شبی در هوای تو
منورست
بی صورت مراد مرادش میسرست هر کس که بی مراد شد او چون مرید توست
در کوثر اوفتاد که عشق تو کوثرست هر دوزخی که سوخت و در این عشق اوفتاد
هر چند از فراق توم دست بر سرست پایم نمی رسد به زمین از امید وصل
اندیشه کن در این که دلرام داورست غمگین مشو دل تو از این ظلم دشمنان
نی روی زعفران من از ورد از روی زعفران من ار شاد شد عدو
احمرست
دردم چه فربه ست و مدیحم چه چون برترست خوبی معشوقم از صفت
لغرست
هر چند رنج بیش بود ناله کمترست آری چو قاعده ست که رنجور زار را
نی خود قمر چه باشد کان روی همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین
اقمرست
450
امروز روی خوب تو یا رب چه از بامداد روی تو دیدن حیات ماست
دلرباست
امروز هر چه عاشق شیدا کند امروز در جمال تو خود لطف دیگرست
سزاست
چون روی تو بدید ز من عذرها امروز آن کسی که مرا دی بداد پند
بخواست
این وام از کی خواهم و آن چشم خود صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم
که راست
می جست و می طپید دل بنده در پیش بود دولت امروز لجرم
روزهاست
می ترسم از خدای که گویم که این از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر
خداست
این می نمود رو که چنین بخت در ابروم می جهید و دل بنده می طپید
قفاست
زیرا درخت بختم و اندر سرم رقاصتر درخت در این باغ ها منم
صباست
چون باشد آن غریب که همسایه چون باشد آن درخت که برگش تو داده ای
هماست
کوری آنک گوید ظل از شجر در ظل آفتاب تو چرخی همی زنیم
جداست
کآب حیات دارد با تو نشست و خاست جان نعره می زند که زهی عشق آتشین
پای برهنه دل به در آید که جان چون بگذرد خیال تو در کوی سینه ها
کجاست
گویی هزار زهره و خورشید بر روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو
سماست
تا آسمان نگوید کان ماه بی وفاست در روزن دلم نظری کن چو آفتاب
با عشق همچو تیرم اینک نشان راست قدم کمان شد از غم و دادم نشان کژ
کان خانه اجابت و دل خانه دعاست در دل خیال خطه تبریز نقش بست
451
نظاره تو بر همه جان ها مبارکست پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست
دانسته ای که سایه عنقا مبارکست یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن
بر باغ و راغ و گلشن و صحرا ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش
مبارکست
کآید به کوی عشق که آن جا ای صد هزار جان مقدس فدای او
مبارکست
ما را چنین بطالت و سودا مبارکست سودایییم از تو و بطال و کو به کو
کآخر رسول گفت تماشا مبارکست ای بستگان تن به تماشای جان روید
یعنی که کشت های مصفا مبارکست هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم
بی گوش بشنوید که این ها مبارکست چون برگ و چون درخت بگفتند بی زبان
بر آب و باد و آتش و غبرا مبارکست ای جان چار عنصر عالم جمال تو
کس تخم دین نکارد ال مبارکست یعنی که هر چه کاری آن گم نمی شود
پا درنهم که راه تو بر پا مبارکست سجده برم که خاک تو بر سر چو افسرست
وال خجسته آمد و حقا مبارکست می آیدم به چشم همین لحظه نقش تو
نقشی که رنگ بست ز بال مبارکست نقشی که رنگ بست از این خاک بی وفاست
بر ماهیان طپیدن دریا مبارکست بر خاکیان جمال بهاران خجسته ست
بر عرش و فرش و گنبد خضرا آن آفتاب کز دل در سینه ها بتافت
مبارکست
جان سجده می کند که خدایا مبارکست دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
او را یقین بدان تو که فردا مبارکست هر دل که با هوای تو امشب شود حریف
کاندر درون نهفتن اشیاء مبارکست بفزا شراب خامش و ما را خموش کن
452
بدمستی ز نرگس خمارم آرزوست ساقی و سردهی ز لب یارم آرزوست
لولی گری طره طرارم آرزوست هندوی طره ات چه رسن باز لولییست
فتنه نشان جادوی بیمارم آرزوست اندر دلم ز غمزه غماز فتنه هاست
غدرش مرا بسوزد غدارم آرزوست زان رو که غدرها و دغاهاش بس خوش ست
پروانه وار سوخته هموارم آرزوست زان شمع بی نظیر که در لمکان بتافت
مه شرمسار گشته و گلزارم آرزوست گلزار حسن رو بگشا زانک از رخت
یک ره به کوی وصل تو دوچارم بعد از چهار سال نشستیم دو به دو
آرزوست
انکار سود نیست چو این کارم انکار کرد عقل تو وین کار کرده عشق
آرزوست
با مصطفای حسن در آن غارم رانیم بالش شه و رانی به زخم مار
آرزوست
زان مشک های آهوی تاتارم تاتار هجر کرد سیاهی و عنبری
آرزوست
ای شاه بار ده که یکی بارم آرزوست باریست بر دلم که مرا هیچ بار نیست
صد سجده من بکرده بر آن عارم عارست ای خفاش تو را ناز آفتاب
آرزوست
هجران دو چشم بسته و بر دارم با داردار وعده وصلت رسید صبر
آرزوست
و اندر سپاه عشق تو سالرم آرزوست هست این سپاه عشق تو جان سوز و دلفروز
لبد فسون عیسی و تیمارم آرزوست دجال هجر بر سرم از غم قیامتیست
از مکر توبه کردم مکارم آرزوست مکری بکرد بنده و مکری بکرد وصل
از گلشن وصال تو یک خارم تا سوی گلشن طرب آیم خراب و مست
آرزوست
کز شهر دررمیدم کهسارم آرزوست زان طره های زلف کمرساز بنده را
آن شعله درخت و از آن نارم موسی جان بدید درختی ز نور نار
آرزوست
اندر بهشت رفته و دیدارم آرزوست تبریز چون بهشت ز دیدار شمس دین
453
شمع و سماع و مجلس ما چاشنی بد دوش بی تو تیره شب و روشنی نداشت
نداشت
در حبس بود این دل و دل دادنی شب در شکنجه بودم و جرمی نرفته بود
نداشت
مه نیز بی لقای تو شب ایمنی نداشت ای آنک ایمنست جهان در پناه تو
در سایه بود از تو کسی کو منی کبر و منی خلق حجاب تو می شود
نداشت
سیماب وار بر کف تو ساکنی نداشت دل در کف تو از تو ولیکن ز شرم تو
454
وان سو که تیر رفت حقیقت کمان جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت
نرفت
هم در زمین فروشد و بر آسمان جان چست شد که تا بپرد وین تن گران
نرفت
تن خانه دوست بود که با میزبان جان میزبان تن شد در خانه گلین
نرفت
جان رفت جانبی که بدان جا گمان در وحشتی بماند که تن را گمان نبود
نرفت
اندر جهان کی دید کسی کز جهان پایان فراق بین که جهان آمد این جهان
نرفت
گویی رسول نامد وین را بیان نرفت مرگت گلو بگیرد تو خیره سر شوی
در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت در هر دهان که آب از آزادیم گشاد
455
نابوده به که بودن او غیر عار نیست آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست
بی کار و بار عشق بر دوست بار در عشق باش که مست عشقست هر چه هست
نیست
هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست گویند عشق چیست بگو ترک اختیار
هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست عاشق شهنشهیست دو عالم بر او نثار
دل بر جز این منه که بجز مستعار عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد
نیست
جان را کنار گیر که او را کنار نیست تا کی کنار گیری معشوق مرده را
گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان
وان می که از عصیر بود بی خمار آن گل که از بهار بود خار یار اوست
نیست
وال که هیچ مرگ بتر ز انتظار نظاره گو مباش در این راه و منتظر
نیست
این نکته گوش کن اگرت گوشوار بر نقد قلب زن تو اگر قلب نیستی
نیست
پرش دهد خدای که بر تن سوار نیست بر اسب تن ملرز سبکتر پیاده شو
چون روی آینه که به نقش و نگار اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام
نیست
آن ساده رو ز روی کسی شرمسار چون ساده شد ز نقش همه نقش ها در اوست
نیست
کو را ز راست گویی شرم و حذار از عیب ساده خواهی خود را در او نگر
نیست
تا روی دل چه یابد کو را غبار نیست چون روی آهنین ز صفا این هنر بیافت
تا دلستان نگوید کو رازدار نیست گویم چه یابد او نه نگویم خمش به است
456
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست
ای بحر بی امان که تو را زینهار بی حد و بی کناری نایی تو در کنار
نیست
چون چرخ بی قرار کسی را قرار زان شب که ماه خویش نمودی به عاشقان
نیست
جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست
ما را تحیریست که با کار کار نیست تا کار و بار عشق هوای تو دیده ام
یک شیر وانما که تو را او شکار یک میر وانما که تو را او اسیر نیست
نیست
دامیست دام تو که از این سو مطار مرغان جسته ایم ز صد دام مردوار
نیست
با جام باده ای که مر آن را خمار آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح
نیست
گفتا بگیر هین که گه اعتذار نیست گفتم که ناتوانم و رنجورم از فراق
مپذیر عذر بنده اگر زار زار نیست گفتم بهانه نیست تو خود حال من ببین
هنگام مردنست زمان عقار نیست کارم به یک دم آمد از دمدمه جفا
زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست گفتا که حال خویش فراموش کن بگیر
سوی مقربان وصالت گذار نیست تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش
جز ماه عشق هر چه بود جز غبار آبی بزن از این می و بنشان غبار هوش
نیست
457
وی نای ناله خوش سوزانم آرزوست ای چنگ پرده های سپاهانم آرزوست
من هدهدم صفیر سلیمانم آرزوست در پرده حجاز بگو خوش ترانه ای
چون راست و بوسلیک خوش الحانم از پرده عراق به عشاق تحفه بر
آرزوست
کان زیر خرد و زیر بزرگانم آغاز کن حسینی زیرا که مایه گفت
آرزوست
بیدار کن به زنگله ام کانم آرزوست در خواب کرده ای ز رهاوی مرا کنون
چون مومنم شهادت و ایمانم آرزوست این علم موسقی بر من چون شهادتست
ای عشق نکته های پریشانم آرزوست ای عشق عقل را تو پراکنده گوی کن
بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست ای باد خوش که از چمن عشق می رسی
دیدار یار و دیدن ایشانم آرزوست در نور یار صورت خوبان همی نمود
458
خورشید را ز غیرت رویش تغیریست امروز چرخ را ز مه ما تحیریست
بر ذره ذره وحدت حسنش مقرریست صبح وجود را بجز این آفتاب نیست
اشکال نو نماید گویی که دیگریست اما بدان سبب که به هر شام و هر صبوح
اندر مناقضات خلفی مستریست اشکال نو به نو چو مناقض نمایدت
در تو چو جنگ نبود دانی که در تو چو جنگ باشد گویی دو لشکر است
لشکریست
نمرود قهر بود بر او آب آذریست اندر خلیل لطف بد آتش نمود آب
پنهان شد آنک خوب و شکرلب گرگی نمود یوسف در چشم حاسدان
برادریست
وان قصد جانش کرده که بس زشت و این دست خود همی برد از عشق روی او
منکریست
زان پرده دوست را منگر زشت آن پرده از نمد نبود از حسد بود
منظریست
تا کل او چگونه قبیحی و مقذریست دیویست نفس تو که حسد جزو وصف اوست
نک اژدها شود که به طبع آدمی آن مار زشت را تو کنون شیر می دهی
خوریست
برتاب و برکشش که از او روح ای برق اژدهاکش از آسمان فضل
مضطریست
کز گفت این زبانت چو خواهنده بر بی حرف شو چو دل اگرت صدر آرزوست
دریست
459
رو رو که عشق زنده دلن مرده ای مرده ای که در تو ز جان هیچ بوی نیست
شوی نیست
در تو ز سوز عشق یکی تای موی ماننده خزانی هر روز سردتر
نیست
حاشا بهار همچو خزان زشتخوی هرگز خزان بهار شود این مجو محال
نیست
گفتم که این به دمدمه و های هوی روباه لنگ رفت که بر شیر عاشقم
نیست
شرمت کجا شدست تو را هیچ روی گیرم که سوز و آتش عشاق نیستت
نیست
عاشق چو گنج ها و تو را یک تسوی عاشق چو اژدها و تو یک کرم نیستی
نیست
گر چه مرا ز عشق سر گفت و گوی از من دو سه سخن شنو اندر بیان عشق
نیست
هر سو نظر مکن که از آن سوی اول بدان که عشق نه اول نه آخرست
سوی نیست
خر می طلب مسیح از این سوی گر طالب خری تو در این آخرجهان
جوی نیست
دل چون شکمبه پرحدث و توی توی یکتا شدست عیسی از آن خر به نور دل
نیست
از فارسان حمله و چوگان و گوی با خر میا به میدان زیرا که خرسوار
نیست
تا ترک غم نتازد کامروز طوی نیست هندوی ساقی دل خویشم که بزم ساخت
دانند کاین زهی ز گدایان کوی نیست در شهر مست آیم تا جمله اهل شهر
زان باده ای که درخور خم و سبوی آن عشق می فروش قیامت همی کند
نیست
زان می گلو گشاید آن کش گلوی زان می زبان بیابد آن کس که الکنست
نیست
باری مرا ز مستی آن آرزوی نیست بس کن چه آرزوست تو را این سخنوری
460
سایه زلفین تو در دو جهان جای عاشق آن قند تو جان شکرخای ماست
ماست
و آنک بشد غرق عشق قامت و بالی از قد و بالی اوست عشق که بال گرفت
ماست
هر گل زردی که رست رسته ز هر گل سرخی که هست از مدد خون ماست
صفرای ماست
عاشق و مسکین آن بی ضد و همتای هر چه تصور کنی خواجه که همتاش نیست
ماست
توی به تو دود شب ز آتش سودای از سبب هجر اوست شب که سیه پوش گشت
ماست
تا بدهد شرح آنک فتنه فردای ماست نیست ز من باورت این سخن از شب بپرس
کاهش مه از غم ماه دل افزای ماست شب چه بود روز نیز شهره و رسوای اوست
خه که نهانی چنین شهره و پیدای آه که از هر دو کون تا چه نهان بوده ای
ماست
و آنچ ز لوحش نمود آن همه اسمای زان سوی لوح وجود مکتب عشاق بود
ماست
ناطقه و نفس کل ناله سرنای ماست اول و پایان راه از اثر پای ماست
در هوس آن سری اوست که هم پای گر نه کژی همچو چنگ واسطه نای چیست
ماست
بر سر منشور عشق جسم چو طغرای گر چه که ما هم کژیم در صفت جسم خویش
ماست
بازبیاریم زود کان همه کالی ماست رخت به تبریز برد مفخر جان شمس دین
461
باده گلگون شه بر گل و نسرین که شاه گشادست رو دیده شه بین که راست
راست
بر سر زانوی شه تکیه و بالین که شاه در این دم به بزم پای طرب درنهاد
راست
در تتق ابر تن ماه به تعیین که راست پیش رخ آفتاب چرخ پیاپی کی زد
گر بنشد از شمار ساغر پیشین که ساغرها می شمرد وی بشده از شمار
راست
سر کشد از لمکان گوید کابین که از اثر روی شه هر نفسی شاهدی
راست
سینه صیاد کو دیده شاهین که راست ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق
تنگ درآمد وصال لیقشان زین که هین که براقان عشق در چمنش می چرند
راست
چهره زر لیق آن بر سیمین که سیمبر خوب عشق رفت به خرگاه دل
راست
در دو جهان همچو او شاه خوش آیین خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
که راست
462
هیچ کس از آفتاب خط و گواهان یوسف کنعانیم روی چو ماهم گواست
نخواست
راستتر از سروقد نیست نشانی راست سرو بلندم تو را راست نشانی دهم
شعشعه اختران خط و گواه سماست هست گواه قمر چستی و خوبی و فر
بوی که در مغزهاست رنگ که در ای گل و گلزارها کیست گواه شما
چشم هاست
دیدن پایان کار صبر و وقار و عقل اگر قاضیست کو خط و منشور او
وفاست
آنک بجز روی دوست در نظر او عشق اگر محرم است چیست نشان حرم
فناست
آنک حریفیش پیش و آن دگرش در عالم دون روسپیست چیست نشانی آن
قفاست
بوسه او نه از وفاست خلعت او نه از چونک به راهش کند آن به برش درکشد
عطاست
نو شدن حال ها رفتن این کهنه هاست چیست نشانی آنک هست جهانی دگر
هر نفس اندیشه نو نوخوشی و روز نو و شام نو باغ نو و دام نو
نوغناست
گر نه ورای نظر عالم بی منتهاست نو ز کجا می رسد کهنه کجا می رود
می رود و می رسد نو نو این از عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک
کجاست
اصل سخن گو بجو اصل سخن شاه خامش و دیگر مگو آنک سخن بایدش
ماست
آنک در اسرار عشق همنفس شاه شهی بخش جان مفخر تبریزیان
مصطفاست
463
ما به فلک می رویم عزم تماشا که هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست
راست
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم
ماست
زین دو چرا نگذریم منزل ما خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم
کبریاست
بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
جاست
قافله سالر ما فخر جهان مصطفاست بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
ماه چنان بخت یافت او که کمینه از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت
گداست
شعشعه این خیال زان رخ چون بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
والضحاست
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو در دل ما درنگر هر دم شق قمر
چراست
کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
خاست
ور نه ز دریای دل موج پیاپی بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم
چراست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و آمد موج الست کشتی قالب ببست
لقاست
464
نوبت لطف و عطاست بحر صفا در نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست
صفاست
صبح سعادت دمید صبح چه نور درج عطا شد پدید غره دریا رسید
خداست
این خرد پیر کیست این همه روپوش صورت و تصویر کیست این شه و این میر کیست
هاست
چشمه این نوش ها در سر و چشم چاره روپوش ها هست چنین جوش ها
شماست
این سر خاک از زمین وان سر پاک در سر خود پیچ لیک هست شما را دو سر
از سماست
تا تو بدانی که سر زان سر دیگر به ای بس سرهای پاک ریخته در پای خاک
پاست
دانک پس این جهان عالم بی منتهاست آن سر اصلی نهان وان سر فرعی عیان
کوزه ادراک ها تنگ از این تنگناست مشک ببند ای سقا می نبرد خنب ما
نور تو هم متصل با همه و هم از سوی تبریز تافت شمس حق و گفتمش
جداست
465
لف زنم لف لف چونک خریدارم کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست
اوست
بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست
اوست
سر به فلک برزنم چون سر و دستارم پر به ملک برزنم چون پر و بالم از اوست
اوست
قافله ام ایمنست قافله سالرم اوست جان و دلم ساکنست زانک دل و جانم اوست
بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست
زانک به روز و به شب بر در و خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد
دیوارم اوست
زانک طبیب غم این دل بیمارم اوست دست به دست جز او می نسپارد دلم
گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست بر رخ هر کس که نیست داغ غلمی او
صله ز من خواه زانک مخزن و ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی
انبارم اوست
منکر او چون شوم چون همه اقرارم شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه
اوست
من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم گفت خمش چند چند لف تو و گفت تو
اوست
466
گر چه غلط می دهد نیست غلط باز درآمد به بزم مجلسیان دوست دوست
اوست اوست
تعبیه های عجب یار مرا خوست گاه خوش خوش شود گه همه آتش شود
خوست
پشت ندارد چو شمع او همگی روست نقش وفا وی کند پشت به ما کی کند
روست
مغز نداری مگر تا کی از این پوست پوست رها کن چو مار سر تو برآور ز یار
پوست
هر کی چو سیل روان در طلب هر کی به جد تمام در هوس ماست ماست
جوست جوست
وز گل رخسار او مغز پر از بوست از هوس عشق او باغ پر از بلبل ست
بوست
کز غم عشق این تنم بر مثل موست مفخر تبریزیان شمس حق آگه بود
موست
467
سخت روان می رود سرو خرامان آنک چنان می رود ای عجب او جان کیست
کیست
زلف چلیپا و شش آفت ایمان کیست حلقه آن جعد او سلسله پای کیست
وین همه بوهای خوش از سوی بستان در دل ما صورتیست ای عجب آن نقش کیست
کیست
گفتم این شاه کیست خسرو و سلطان دیدم آن شاه را آن شه آگاه را
کیست
کاین همه درد از کجاست حال چون سخن من شنید گفت به خاصان خویش
پریشان کیست
دل همه در جست و جو یا رب جویان عقل روان سو به سو روح دوان کو به کو
کیست
بنده آن شو که او داند مهمان کیست دل چه نهی بر جهان باش در او میهمان
این دل پرغلغله مجلس و ایوان کیست در دل من دار و گیر هست دو صد شاه و میر
ای دل دریاصفت سینه بیابان کیست عرصه دل بی کران گم شده در وی جهان
شاد ابد گشت آنک داند شادان کیست غم چه کند با کسی داند غم از کجاست
مرگ تو گوید تو را کاین همه احسان ای زده لف کرم گفته که من محسنم
کیست
پس تو بدانی که این جمله طلسم آن آن دم کاین دوستان با تو دگرگون شوند
کیست
کای زر کامل عیار نقد تو از کان نقد سخن را بمان سکه سلطان بجو
کیست
468
آنک از او آگهست از همه عالم با وی از ایمان و کفر باخبری کافریست
بریست
چهره او آفتاب طره او عنبریست آه که چه بی بهره اند باخبران زانک هست
گشته رمیده ز خلق بر مثل سامریست آه از آن موسیی کانک بدیدش دمی
بر عدد اختران ماه ورا مشتریست بر عدد ریگ هست در هوسش کوه طور
زانک مسلم شده چشم ورا ساحریست چشم خلیق از او بسته شد از چشم بند
زرگر عشق ورا بر رخ من اوست یکی کیمیا کز تبش فعل او
زرگریست
کآتش از لطف او روضه نیلوفریست پای در آتش بنه همچو خلیل ای پسر
روح از آن لله زار آه که چون چون رخ گلزار او هست چراگاه روح
پروریست
آن گهری را که بحر در نظرش مفخر جان شمس دین عقل به تبریز یافت
سرسریست
469
پر شکرست این مقام هیچ تو را کار ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست
نیست
غم همه آن جا رود کان بت عیار غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست
نیست
بندم لب گویمت خواجه شکرخوار ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی
نیست
ور سفری در دلست جز بر دلدار در دل اگر تنگیست تنگ شکرهای اوست
نیست
شاد شو از بوی یار کت نظر یار ای که تو بی غم نه ای می کن دفع غمش
نیست
بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او
470
در شکرینه یقین سرکه انکار نیست ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست
قبله ما غیر آن دلبر عیار نیست گر چه تو خون خواره ای رهزن و عیاره ای
ره نبرد با وی آنک مرغ شکرخوار کان شکرهاست او مستی سرهاست او
نیست
هر که ندارد دلی طالب دلدار نیست هر که دلی داشتست بنده دلبر شدست
پود چه کار آیدش آنک ورا تار نیست گل چه کند شانه را چونک ورا موی نیست
تا چه کند صیرفی هر کش دینار با سر میدان چه کار آن که بود خرسوار
نیست
نار نماید در او جز گل و گلزار نیست جان کلیم و خلیل جانب آتش دوان
رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست ای غم از این جا برو ور نه سرت شد گرو
نقل بخیلنه ات طعمه خمار نیست ای غم پرخار رو در دل غمخوار رو
تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست دره غین تو تنگ میمت از آن تنگتر
کز شکرآکندگی ممکن گفتار نیست ای غم شادی شکن پر شکرست این دهن
471
عشرت پروانه را شمع و لگن پیش چنین ماه رو گیج شدن واجبست
واجبست
هر دمم از چنگ او تن تننن واجبست هست ز چنگ غمش گوش مرا کش مکش
مردمک دیده را چاه ذقن واجبست دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب
عاشق درگاه را خلق حسن واجبست دلبر چون ماه را هر چه کند می رسد
هر که در این چه فتاد داد رسن طره خویش ای نگار خوش به کف من سپار
واجبست
حفظ چنین شهر را برج و بدن عشق که شهر خوشیست این همه اغیار چیست
واجبست
روشنی دیده را خوب ختن واجبست غمزه دزدیده را شحنه غم در پیست
کالبد مرده را گور و کفن واجبست عاشق عیسی نه ای بی خور و خر کی زیی
منقطع درد را نزل وطن واجبست مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض
ناقه پرفاقه را شرب و عطن واجبست نزل دل بارکش هست ملقات خوش
اشتر سرمست را بند دهن واجبست لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند
472
آنک به رقص آورد کاهل ما را کالبد ما ز خواب کاهل و مشغول خاست
کجاست
این همه بویش کند دیدن او خود آنک به رقص آورد پرده دل بردرد
جداست
رقص هوا از فلک رقص درخت از جنبش خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل
هواست
شد نفسش آتشین عشق یکی اژدهاست دل چو شد از عشق گرم رفت ز دل ترس و شرم
دردی ساقی ما جمله صفا در صفاست ساقی جان در قدح دوش اگر درد ریخت
پر کن و پیش آر جام بنگر نوبت که باده عشق ای غلم نیست حلل و حرام
راست
جمله خوبان غلم جمله خوبی تو ای دل پاک تمام بر تو هزاران سلم
راست
دادن جان در سجود جان همه سجده سجده کنم پیش یار گوید دل هوش دار
هاست
473
ما به چمن می رویم عزم تماشا که هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست
راست
صبح سعادت دمید وقت وصال و نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید
لقاست
مرکب دولت بران نوبت وصل آن ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران
ماست
عیش شما نقد شد نسیه فردا کجاست طبل وفا کوفتند راه سما روفتند
عالم بال و پست پرلمعان و صفاست روم برآورد دست زنگی شب را شکست
زانک جز این رنگ و بو در دل و ای خنک آن را که او رست از این رنگ و بو
جان رنگ هاست
گر چه در این آب و گل دستگه ای خنک آن جان و دل کو رهد از آب و گل
کیمیاست
474
بیا که از تو شود سیااتهم حسنات ز عشق روی تو روشن دل بنین و بنات
درون خانه تن پر شود چراغ حیات خیال تو چو درآید به سینه عاشق
چنانک خاطر زندانیان به بانگ نجات دود به پیش خیالت خیال های دگر
که تا ز خرمن لطفت برند جمله به گرد سنبل تو جان ها چو مور و ملخ
زکات
خنک کسی که از آن یک نظر بیافت به مرده ای نگری صد هزار زنده شود
برات
به خانه خانه دوند از گریزخانه مات زهی شهی که شهان بر بساط شطرنجت
ز خواب برجهد این بخت خفته کدام صبح که عشقت پیاله ای آرد
گویدهات
بگویدم که مرا نیز گویمش هیهات فرودود ز فلک مه به بوی این باده
بیار جام که جان آمدم ز عشق بیات طرب که از تو نباشد بیات می گردد
که سیر می نشود دیده من از آیات به پیش دیده من باش تا تو را بینم
که بر لبت زده ام بوسه ها و یا بر ندانم از سرمستیست شمس تبریزی
پات
475
بدانک مست تجلی به ماه راه نماست بیا که عاشق ماهست وز اختران پیداست
هر آنک گوید کو کو بدانک نابیناست میان روز شتر بر سر مناره رود
مرا دو چشم ببندی بگویمت که بگرد عاشق اگر صد هزار خام بود
کجاست
که از دهان و لب من پری رخی بیا به پیش من آ تا به گوش تو گویم
گویاست
نزاده است ز آدم نه مادرش حواست کسی که عاشق روی پری من باشد
چو آفتاب در آتش چو چرخ بی سر و عجب مدار از آن کس که ماه ما را دید
پاست
دمی قرار ندارد مگر سر یحیاست سر بریده نگر در میان خون غلطان
که روز و شب متقلب در این نشیب و او آفتاب و چو ماهست آن سر بی تن
علست
بیامدی و بگفتی که این چه بر این بساط خرد را اگر خرد بودی
کارافزاست
کسی که قامت جان یافت اوست کاهل کسی که چهره دل دید اوست اهل خرد
صلست
که روی زرد و دل درد داغ آن در این چمن نظری کن به زعفران رویان
سیماست
ز ما خرد مطلب تا پری ما با ماست خموش باش مگو راز اگر خرد داری
خرد ز حلقه مغزم که سخت حلقه که برد مفخر تبریز شمس تبریزی
رباست
476
که بنده قد و ابروی تست هر کژ و بخند بر همه عالم که جای خنده تو راست
راست
که آدمی و پری در ره تو بی سر و فتد به پای تو دولت نهد به پیش تو سر
پاست
تو را ندید به گلشن دمی نشست و پریر جان من از عشق سوی گلشن رفت
نخاست
که جویبار سعادت که اصل جاست برون دوید ز گلشن چو آب سجده کنان
کجاست
ز جمله نعره برآمد که مست دلبر چو اهل دل ز دلم قصه تو بشنیدند
ماست
بده ز شرق نشان ها که این دمت چو پس آدمی و پری جمع گشت بر من و گفت
صباست
زهی جفا که در او صد هزار گنج جفات نیز شکروار چاشنی دارد
وفاست
بگو مرا تو که خورشید را چه رو و قفا بداد و سفر کرد شمس تبریزی
قفاست
477
که ذره های تنم حلقه خراباتست ز آفتاب سعادت مرا شراباتست
صلی سایه زلفین او که جناتست صلی چهره خورشید ما که فردوسست
که آسمان و زمین مست آن به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود
مراعاتست
هزار ساله از آن سوی نفی و اثباتست ز هست و نیست برون ست تختگاه ملک
شتاب کن که ز تاخیرها بس آفاتست هزار در ز صفا اندرون دل بازست
از آنک شاه حقایق نه شاه شهماتست حیات های حیات آفرین بود آن جا
پیاله های پر از خون نگر که آیاتست ز نردبان درون هر نفس به معراجند
نه لف چرخه چرخ ست و نی در آن هوا که خداوند شمس تبریزیست
سماواتست
478
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور وجود من به کف یار جز که ساغر نیست
نیست
به دست عشق که زرد و نزار و لغر چو ساغرم دل پرخون من و تن لغر
نیست
بیا به گوش تو گویم عجب که کافر به غیر خون مسلمان نمی خورد این عشق
نیست
جهان پرست ز نقش وی او مصور هزار صورت زاید چو آدم و حوا
نیست
بداند و مدد آرد که علم او کر نیست صلح ذره صحرا و قطره دریا
چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر به هر دمی دل ما را گشاید و بندد
نیست
شدست عارف و داند که اوست دیگر خر از گشادن و بستن به دست خربنده
نیست
ندای او بشناسد که او منکر نیست چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند
عجب عجب ز خدا مر تو را چنان ز دست او علف و آب های خوش خوردست
خور نیست
چه منکری که خدا در خلص هزار بار ببستت به درد و ناله زدی
مضطر نیست
به نیم حبه نیرزد سری کز آن سر چو کافران ننهی سر مگر به وقت بل
نیست
مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست هزار صورت جان در هوا همی پرد
گمان برد ز نژندی که خود مرا پر ولیک مرغ قفص از هوا کجا داند
نیست
سرش بگنجد و تن نی از آنک کل سر سر از شکاف قفص هر نفس کند بیرون
نیست
هزار منظر بینی و ره به منظر نیست شکاف پنج حس تو شکاف آن قفص است
چو نیک درنگری جمله جز که آذر تن تو هیزم خشکست و آن نظر آتش
نیست
بدانک هیزم نورست اگر چه انور نه هیزمست که آتش شدست در سوزش
نیست
بگویم و بنهم عمر ما ماخر نیست برای گوش کسانی که بعد ما آیند
ز راه های نهانی که عقل رهبر نیست که گوششان بگرفتست عشق و می آرد
مخسب گنج زرست این سخن اگر زر بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب
نیست
کدام اختر کز شمس او منور نیست خلیق اختر و خورشید شمس تبریزی
479
بهانه کن که بتان را بهانه آیینست ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرینست
به جای فاتحه و کاف ها و یاسینست از آن لب شکرینت بهانه های دروغ
طبیعت است و سرشت است و عادت وفا طمع نکنم زانک جور خوبان را
و دینست
به قاصد است و به مکر است و آن اگر ترش کنی و رو ز ما بگردانی
دروغینست
به جان پاک عزیزان که گرز ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا
رویینست
که آن سراب که ارزد صد آب خوش هزار وعده ده آنگه خلف کن همه را
اینست
چرا دهد زر و سیم آن پری که زر او دهد که رخش از فراق همچو زر است
سیمینست
جواب تلخ تو را صد هزار تمکینست جواب همچو شکر او دهد که محتاج است
بقای گنج تو بادا که آن برونینست جمال و حسن تو گنج است و خوی بد چون مار
که آن زکات لطیفت نصیب مسکینست قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
که در شرف سر کوی تو طور برون در همه را چون سگان کو بنشان
سینینست
جفای عشق کشیدن فن سلطین است خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند
مرا چو فاتحه خواندم امید آمینست امام فاتحه خواند ملک کند آمین
هزار گوهر و لعلش بها و کابینست هر آن فریب کز اندیشه تو می زاید
بدانک مدرسه عشق را قوانینست چنانک مدرسه فقه را برون شوها است
که زنده شخص جهان زان گزیده خمش کنیم که تا شرح آن بگوید شاه
تلقینست
480
ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست به حق آن که در این دل بجز ولی تو نیست
مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست مباد جانم بی غم اگر فدای تو نیست
خراب باد وجودم اگر برای تو نیست وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است
کدام شاه و امیری که او گدای تو کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است
نیست
ببین که کام دل من بجز رضای تو رضا مده که دلم کام دشمنان گردد
نیست
ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو قضا نتانم کردن دمی که بی تو گذشت
نیست
بر او ملرز فدا کن چه شد خدای تو دل بباز تو جان را بر او چه می لرزی
نیست
به جان تو که تو را دشمنی ورای تو ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
نیست
481
جهان چه دارد در کف که آن عطای چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست
تو نیست
سزای بنده مده گر چه او سزای تو سزای آنک زید بی رخ تو زین بترست
نیست
که خاک بر سر جانی که خاک پای نثار خاک تو خواهم به هر دمی دل و جان
تو نیست
چه نامبارک مرغی که در هوای تو مبارکست هوای تو بر همه مرغان
نیست
به آشنا نرهد چونک آشنای تو نیست میان موج حوادث هر آنک استادست
فناش گیر چو او محرم بقای تو نیست بقا ندارد عالم وگر بقا دارد
چه خوش لقا بود آن کس که بی لقای چه فرخست رخی کو شهیت را ماتست
تو نیست
دلی که سوخته آتش بلی تو نیست ز زخم تو نگریزم که سخت خام بود
ز لمکانش برانی که رو که جای تو دلی که نیست نشد روی در مکان دارد
نیست
کدام ذره که سرگشته ثنای تو نیست کرانه نیست ثنا و ثناگران تو را
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نظیر آنک نظامی به نظم می گوید
نیست
482
زکات لعل ادا کن رسید وقت زکات برات عاشق نو کن رسید روز برات
چو این و آن نبود هست نوبت برات و قدر خیالت دو عید چیست وصال
حسرات
ز تخته بند زمستان شکوفه یافت به باغ های حقایق برات دوست رسید
نجات
ز دشت و کوه برویید صد هزار نبات چو طوطیان خبر قند دوست آوردند
وفات در بگشاد و خریف یافت وفات دو شادیست عروسان باغ را امروز
شکوفه نور حقست و درخت چون بیا که نور سماوات خاک را آراست
مشکات
که جوش کرد ز خاک و درخت آب جهان پر از خضر سبزپوش دانی چیست
حیات
ز بی جهت برسیدست خلد سوی ز لمکان برسیدست حور سوی ملک
جهات
که طور یافت ربیع و کلیم جان میقات طیور نعره ارنی همی زنند چرا
که رعد نفخه صور آمد و نشور به باغ آی و قیامت ببین و حشر عیان
موات
خموش کن که سخن شرط نیست وقت اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار
صلت
483
بدانک خصم دلست و مراقب تن هر آنک از سبب وحشت غمی تنهاست
هاست
تن تو توده خاکست و دمدمه ش چو به چنگ و تنتن این تن نهاده ای گوشی
هواست
عدو دیده و بیناییست و خصم ضیاست هوای نفس تو همچون هوای گردانگیز
که زامقلو تو را درد و زانقلوه تویی مگر مگس این مطاعم عسلین
عناست
عجب که توبه و عقل و رایت تو در آن زمان که در این دوغ می فتی چو مگس
کجاست
که عهد تو چو چراغی رهین هر به عهد و توبه چرا چون فتیله می پیچی
نکباست
که بی ز پیرهن نصرت تو حبس بگو به یوسف یعقوب هجر را دریاب
عماست
چو مرده ای ست ضریر و عقیله چو گوشت پاره ضریریست مانده بر جایی
احیاست
بدان گمان که مگر سرمه است و به جای دارو او خاک می زند در چشم
خاک و دواست
دعای نوح نبیست و او مجاب دعاست چو ل تعاف من الکافرین دیارا
که زشت صنعت و مبغوض گوهر و همیشه کشتی احمق غریق طوفان ست
رسواست
به حکم عدل خبیثات مر خبیثین اگر چه بحر کرم موج می زند هر سو
راست
چنان گلو که تو داری سزای صفع و قفا همی خور و اندرمکش کل گردن
قفاست
که کیر خر نرهد زو چو پیش او گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران
برخاست
شکمبه و دهن سگ بلی سزا به بخور تو ای سگ گرگین شکنبه و سرگین
سزاست
ز پوز و ز شکم و طلعت تو خود بیا بخور خر مرده سگ شکار نه ای
پیداست
مقام صید سر کوه و بیشه و سگ محله و بازار صید کی گیرد
صحراست
که زشت ها که بدو دررسد همه رها کن این همه را نام یار و دلبر گو
زیباست
مصرف همه ذرات اسفل و اعلست که کیمیاست پناه وی و تعلق او
که از تصرف او عقل گول و نهان کند دو جهان را درون یک ذره
نابیناست
اگر به علم فلطون بود برون بدانک زیرکی عقل جمله دهلیزیست
سراست
که عقل دعوی سر کرد و عشق بی جنون عشق به از صد هزار گردون عقل
سر و پاست
حریف بیم نباشد هر آنک شیر هر آنک سر بودش بیم سر همش باشد
وغاست
که سر ندارد و بی سر مجرد و رود درونه سم الخیاط رشته عشق
یکتاست
که تا وصال ببخشد به پاره ها که قلوزی کندش سوزن و روان کندش
جداست
حدیث موسی جان کن که با ید حدیث سوزن و رشته بهل که باریکست
بیضاست
که قطره قطره او مایه دو صد حدیث قصه آن بحر خوشدلی ها گو
دریاست
ببین ز موج تو را هر نفس چه چو کاسه بر سر بحری و بی خبر از بحر
گردشهاست
484
به هر چه روی نهی بی وی ار هر آنچ دور کند مر تو را ز دوست بدست
نکوست بدست
چو پخته گشت از این پس بدانک چو مغز خام بود در درون پوست نکوست
پوست بدست
بدانک بیضه از این پس حجاب اوست درون بیضه چو آن مرغ پر و بال گرفت
بدست
چو خلق حق نشناسد نه نیک خوست به خلق خوب اگر با جهان بسازد کس
بدست
درون چشم اگر نیم تای موست بدست فراق دوست اگر اندک ست اندک نیست
به وقت مرگ اگر نیز جست و در این فراق چو عمری به جست و جو بگذشت
جوست بدست
از آنک خلعت نو را غزل رفوست غزل رها کن از این پس صلح دین را بین
بدست
485
شکر ترش نبود آن شکر ترش سه روز شد که نگارین من دگرگونست
چونست
سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخونست به چشمه ای که در او آب زندگانی بود
به جای میوه و گل خار و سنگ و به روضه ای که در او صد هزار گل می رست
هامونست
از آنک کار پری خوان همیشه فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم
افسونست
که کار او ز فسون و فسانه بیرونست پری من به فسون ها زبون شیشه نشد
گره در ابروی لیلی هلک مجنونست میان ابروی او خشم های دیرینه ست
ببین ببین که مرا بی تو چشم بیا بیا که مرا بی تو زندگانی نیست
جیحونست
اگر چه جرم من از جمله خلق به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن
افزونست
از آنک هر سببی با نتیجه مقرونست به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست
که گرد خویش مجو کاین سبب نه ندا همی رسدم از نقیب حکم ازل
زان کونست
که کار او نه به میزان عقل خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد
موزونست
بهشت در بگشاید که غیر ممنونست بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون
ز عین سنگ ببینی که گنج قارونست ز عین خار ببینی شکوفه های عجیب
نهان میانه کاف و سفینه نونست که لطف تا ابدست و از آن هزار کلید
486
به حلقه حلقه آن طره پریشانت به حق چشم خمار لطیف تابانت
که تعبیه ست در آن لعل شکرافشانت بدان حلوت بی مر و تنگ های شکر
که گشت از آن مه و خورشید و ذره به کهربایی کاندر دو لعل تو درجست
جویانت
که دام بلبل عقل ست در گلستانت به حق غنچه و گل های لعل روحانی
کز آن گشاد دهان را انار خندانت به آب حسن و به تاب جمال جان پرور
که دم به دم ز طرب سجده می برد بدان جمال الهی که قبله دل هاست
جانت
ولی بس ست خود آن روی خوب تو یوسفی و تو را معجزات بسیارست
برهانت
خدای عز و جل کی دهد بدیشانت چه جای یوسف بس یوسفان اسیر توند
برای دیدنت از جا بدی به بستانت ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس
کجا دهد شه سردان به دست سردانت چو سوخت ز آتش عشق تو جان گرم روان
که غرقه کرد چو خورشید نور شعاع روی تو پوشیده کرد صورت تو
سبحانت
برآید از دل پاک و نماید احسانت هزار صورت هر دم ز نور خورشیدت
ز ابلهی و خری می کشد به زندانت درون خویش اگر خواهدت دل ناپاک
نه پای بند کند جاده هیچ سلطانت نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل
ابوهریره گمان چون برد در انبانت تو را که در دو جهان می نگنجی از عظمت
دلم ز پرده ستاید هزار چندانت به هر غزل که ستایم تو را ز پرده شعر
ولیک جان را گلشن کنم به ریحانت دلم کی باشد و من کیستم ستایش چیست
که تو غریب مهی و غریب ارکانت بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی
487
به هر که قدر تو دانست می دهند چو عید و چون عرفه عارفان این عرفات
برات
برای کارگزاری ز قاضی الحاجات هلل وار ز راه دراز می آیند
ز مخزن زر سلطان همی کشند زکات به مفلسان که ز بازارشان نصیبی نیست
گرفته زیر بغل ها کلیدهای نجات پی گشادن درهای بسته می آیند
شنیده بانگ تعالو لتاخذوا الصدقات به دست هر جان زنبیل زفت می آید
به طور موسی عمران و غلغل میقات بیا بیا گذری کن ببین زکات ملک
دریده قوصره هاشان ز بار قند و دریده پهلوی همیان از آن زر بسیار
نبات
خمش کن و بنشین دور و می شنو ز خرمن دو جهان مور خود چه تاند برد
صلوات
488
دمی عظیم نهان ست و در حجاب در این سلم مرا با تو دار و گیر جداست
خداست
چه هاست نعره برآورده کان چه ز چنگ سخت عجیب ست آن ترنگ ترنگ
هاست چه هاست
خمش که وقت جنون و نه وقت کشف شراب لعل بیاورد شاه کاین رکنی ست
غطاست
489
برون شیشه ز حال درون شیشه اگر تو مست وصالی رخ تو ترش چراست
گواست
ز بوی رنگ و ز چشم و فتادن از پدید باشد مستی میان صد هشیار
چپ و راست
که جوش و نوش و قوامش ز خم علی الخصوص شرابی که اولیا نوشند
لطف خداست
به کف و تف و به جوش و به غلغله خم شراب میان هزار خم دگر
پیداست
خروش دیدی می دانک شعله چو جوش دیدی می دان که آتش ست ز جان
سوداست
که جرعه اش را صد من شکر به نقد بدانک سرکه فروشی شراب کی دهدت
بهاست
هوای نفس بمان گر هوات بیع و بهای باده من المومنین انفسهم
شراست
مگو چنین که بر آن مکرم این دروغ هوای نفس رها کردی و عوض نرسید
خطاست
درون دیده پرنور او خمار لقاست کسی که شب به خرابات قاب قوسینست
در آن دماغ که باده ست باد غم ز طهارتی ست ز غم باده شراب طهور
کجاست
نشان یطعم و یسقن هم از پیمبر ماست ابیت عند ربی نام آن خراباتست
490
همیشه سجده گهم آستان خرگه توست مرا چو زندگی از یاد روی چون مه توست
نوای آن سگ کو پاسبان درگه توست به هر شبی کشدم تا به روز زنده کند
خرد بگفت که سجده کنش که او شه ز پیش آب و گل من بدید روح تو را
توست
نهاده روی بر آن خاک خوش که او سجود کرد و در آن سجده ماند تا به ابد
ره توست
به نعل بازنوازی که آن گذرگه توست چه باشدت اگر این شوره خاک را که منم
تو کهربای دلی دل به عاشقی که ایا دو دیده تبریز شمس دین به حق
توست
491
چرا ز باد مکافات داد و بیدادست جهان و کار جهان سر به سر اگر بادست
ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیادست به باد و بود محمد نگر که چون باقیست
که از برای فضیحت فسانه شان ز باد بولهب و جنس او نمی بینی
یادست
در این ثبات که قاف کمتر آحادست چنین ثبات و بقا باد را کجا باشد
عنایت ازلی بد که نورست ادست نبود باد دم عیسی و دعای عزیر
اگر چه باد صبا بگذرد چمن شادست اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقیست
درون باد ندانی که تیغ پولدست ز بیم باد جهان همچو برگ می لرزد
کهی کهی نکند ز آنک که نه کهی بود که بجز باد در جهان نشناخت
فرهادست
که از درون دلم موج های فریادست تو باخبر نشوی گر کنم بسی فریاد
یقین شود که نه بادست ملک آبادست اگر تو بحر ببینی و موج بر تو زند
492
به بام چند برآیی و خانه را چه ز دام چند بپرسی و دانه را چه شدست
شدست
تنور آتش عشق و زبانه را چه شدست فسرده چند نشینی میان هستی خویش
اگر تو نقره صافی میانه را چه بگرد آتش عشقش ز دور می گردی
شدست
جمال یار و شراب مغانه را چه ز دردی غم و اندیشه سیر چون نشوی
شدست
به ره کنش به بهانه بهانه را چه اگر چه سرد وجودیت گرم درپیچید
شدست
زمانه بی تو خوشست و زمانه را چه شکایت ار ز زمانه کند بگو تو برو
شدست
یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه درخت وار چرا شاخ شاخ وسوسه ای
شدست
مگو فلن چه کس است و فلنه را در آن ختن که در او شخص هست و صورت نیست
چه شدست
ببین ز دولت عشقش نشانه را چه نشان عشق شد این دل ز شمس تبریزی
شدست
493
چو باز زنده شدی زین سپس بدانی تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست
زیست
مدرس ملکوتست و بر غیوب حفیست هر آن کسی که چو ادریس مرد و بازآمد
و زان طرف به کدامین ره آمدی که بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی
خفیست
که شهر شهر قفص ها به شب ز مرغ رهی که جمله جان ها به هر شبی بپرند
تهیست
به چرخ می نرسد وز دوار او چو مرغ پای ببسته ست دور می نپرد
عجمیست
حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست علقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد
مکوب طبل مقالت که گفت طبل خموش باش که پرست عالم خمشی
تهیست
494
می آسمانی چشیدی که نوشت به شاه نهانی رسیدی که نوشت
میان گلستان کشیدی که نوشت نگار ختن را حیات چمن را
چه ماهی چه شاهی چه عیدی که ایا جان دلبر ایا جمله شکر
نوشت
که قفل طرب را کلیدی که نوشت ز مستان سلمت ز رندان پیامت
که در سر شرابی پزیدی که نوشت چه رعنا رقیبی چه شیرین طبیبی
گزیده کسی را گزیدی که نوشت دل خوش گزیدی غم شمس تبریز
495
مرا با تو ای جان سر جنگ نیست اگر مر تو را صلح آهنگ نیست
خدای جهان را جهان تنگ نیست تو در جنگ آیی روم من به صلح
جهان معانی به فرسنگ نیست جهانیست جنگ و جهانیست صلح
ببین اصل هر دو بجز سنگ نیست هم آب و هم آتش برادر بدند
اگر روم خوبست بی زنگ نیست که بی این دو عالم ندارد نظام
خمش کن که فخرست آن ننگ نیست مرا عقل صد بار پیغام داد
496
ای تو ذات و دگر مهان چو صفات طرب ای بحر اصل آب حیات
کو یکی وصف لیق چو تو ذات اه چه گفتم کجاست تا به کجا
ریش خندی زند به هست و فوات هر که در عشق روت غوطی خورد
گر نماید بدو شکرت نبات شرق تا غرب شکرین گردد
لعل چون خون خویش گفت که هات جان من جام عشق دلبر دید
آتشی برفروخت از شررات جان بنوشید و از سرش تا پای
خویشتن را ز می جز از طاعات مست شد جان چنان که نشناسد
که ز من درگذشت نور عطات بانگ آمد ز عرش مژده تو را
به دو صد سال خون چشم و عنات مژده از بخششی که نتوان یافت
مرده زنده شود عجوز فتات که به هر قطره از پیاله او
کی نگوسار گشتی هرگز لت گرش از عشق دوست بو بودی
تو رکوع و سجود در صلوات چون شدی مست او کجا دانی
جسم آن شاه ماست جان صلت چونک بیخود شدی ز پرتو عشق
زنده گشتی تو ایمنی ز ممات چو بمردی به پای شمس الدین
بهر ملک ابد مثال و برات داد مخدوم از خداوندیش
497
در به در کو به کو که باده کجاست صوفیان آمدند از چپ و راست
باده صوفیان ز خم خداست در صوفی دل ست و کویش جان
الصل هر کسی که عاشق ماست سر خم را گشاد ساقی و گفت
در همه مذهبی حلل و رواست این چنین باده و چنین مستی
از خطا توبه صد هزار خطاست توبه بشکن که در چنین مجلس
الصل زن که روز روز صلست چون شکستی تو زاهدان را نیز
مردم چشم عاشقانت جاست مردمت گر ز چشم خویش انداخت
جای عاشق برون آب و هواست گر برفت آب روی کمتر غم
غرقه را آشنا در آن دریاست آشنایان اگر ز ما گشتند
498
همچو مطرب که باعث سیکیست فعل نیکان محرض نیکیست
از بد و نیک شاکر و شاکیست بهر تحریض بندگان یزدان
به بهانه ز حال ما حاکیست نکر فرعون و شکر موسی کرد
جنس موسی هر آنک در پاکیست جنس فرعون هر کی در منیست
و از پی شادی تو غمناکیست از پی غم یقین همه شادیست
شاه معراج و پیک افلکیست خاک باشی گزید احمد از آن
گنج دل یافت آنک او خاکیست خاک باشی بروید از تو نبات
پس خمش باش این سخن با کیست ما همه چون یکیم بی من و تو
499
جز گشاد دل و هدایت نیست عشق جز دولت و عنایت نیست
شافعی را در او روایت نیست عشق را بوحنیفه درس نکرد
علم عشاق را نهایت نیست لیجوز و یجوز تا اجل ست
از شکر مصر را شکایت نیست عاشقان غرقه اند در شکراب
باده ای را که حد و غایت نیست جان مخمور چون نگوید شکر
نیست عاشق و زان ولیت نیست هر که را پرغم و ترش دیدی
غیرت و رشک را سرایت نیست گر نه هر غنچه پرده باغی ست
آنک او واقف از بدایت نیست مبتدی باشد اندر این ره عشق
بتر از هستیت جنایت نیست نیست شو نیست از خودی زیرا
راعیی جز سد رعایت نیست هیچ راعی مشو رعیت شو
لیکش این دانش و کفایت نیست بس بدی بنده را کفی بال
این صریح است این کنایت نیست گوید این مشکل و کنایاتست
گفت فراش را وقایت نیست پای کوری به کوزه ای برزد
راه را زین خزف نقایت نیست کوزه و کاسه چیست بر سر ره
یا که فراش در سعایت نیست کوزه ها را ز راه برگیرید
لیک بر ره تو را درایت نیست گفت ای کور کوزه بر ره نیست
می روی آن بجز غوایت نیست ره رها کرده ای سوی کوزه
آیتی ز ابتدا و غایت نیست خواجه جز مستی تو در ره دین
به ز آیت طلب خود آیت نیست آیتی تو و طالب آیت
هیچ کوشنده بی جرایت نیست بی رهی ور نه در ره کوشش
ذره زله بی نکایت نیست چونک مثقال ذره یره است
چشم بگشا اگر عمایت نیست ذره خیر بی گشادی نیست
چیست کان را از او جبایت نیست هر نباتی نشانی آب است
تشنه را حاجت وصایت نیست بس کن این آب را نشانی هاست
500
هر که آید به در بگو ره نیست قبله امروز جز شهنشه نیست
همه خفتند و یک کس آگه نیست عذر گو وز بهانه آگه باش
آتشی کو دراز و کوته نیست نگذارد نه کوته و نه دراز
یوسفی بی خیال در چه نیست در چه طبع تو خیالتست
همره ماست و همره که نیست چون که گندم رسید مغز آکند
عشق آن یک که پاره ده نیست پاره پاره کند یکایک را
سوی آن عالمی که گه گه نیست گه گهی می کشند گوش تو را
رو به صحرا که شه به خرگه نیست شمس تبریز شاه ترکانست
501
دید دل را چنین خراب گریخت امشب از چشم و مغز خواب گریخت
بی نمک بود از این کباب گریخت خواب دل را خراب دید و یباب
زخم ها خورد وز اضطراب گریخت خواب مسکین به زیر پنجه عشق
خواب چون ماهی اندر آب گریخت عشق همچون نهنگ لب بگشاد
مول مولی بزد شتاب گریخت خواب چون دید خصم بی زنهار
همچو سایه ز آفتاب گریخت ماه ما شب برآمد و این خواب
همچو گنجشک از عقاب گریخت خواب چون دید دولت بیدار
چونک باز آمد این غراب گریخت شکرل همای بازآمد
چون فروماند از جواب گریخت عشق از خواب یک سوالی کرد
چون خدا کرد فتح باب گریخت خواب می بست شش جهت را در
چون خطاییست کز صواب گریخت شمس تبریز از خیالت خواب
502
کیست کو بنده تو از جان نیست اندرآ عیش بی تو شادان نیست
سخت پنهان ولیک پنهان نیست ای تو در جان چو جان ما در تن
دست بر جان نهادن آسان نیست دست بر هر کجا نهی جانست
جز که آیینه دار جانان نیست جان که صافی شدست در قالب
وقت افسانه پریشان نیست جمع شد آفتاب و مه این دم
503
نکته لحول مگسران کجاست بر شکرت جمع مگس ها چراست
جز نظری کو ز ازل بود راست هر نظری بر رخ او راست نیست
عشوه ده ای شاه که این روی ماست اسب خسان را به رخی پی بزن
تو نکنی ور کنی از تو رواست عشوه و عیاری و جور و دغل
گر تو کنی جور به از صد وفاست از تو اگر سنگ رسد گوهرست
جامه درد نعره زند کاین صفاست تیره نظر چونک ببیند دو نقش
مجلس عشاق خیالش جداست چونک هر اندیشه خیالی گزید
روی به ما آر که قبله خداست کعبه چو از سنگ پرستان پرست
در نظرش سنجر و سلطان گداست آنک از این قبله گدایی کند
روح نیاسود و نخفت و نخاست جز که به تبریز بر شمس دین
504
جان و جهان ساقی و مهمان ماست خیز که امروز جهان آن ماست
دبدبه فر سلیمان ماست در دل و در دیده دیو و پری
بنده و بازیچه دستان ماست رستم دستان و هزاران چو او
این که شهش یوسف کنعان ماست بس نبود مصر مرا این شرف
از کرم امروز به فرمان ماست خیز که فرمان ده جان و جهان
بلبل جان مست گلستان ماست زهره و مه دف زن شادی ماست
کیسه اقبال حرمدان ماست کاسه ارزاق پیاپی شده ست
یار پری روی پری خوان ماست شاه شهی بخش طرب ساز ماست
شکر که امروز به میدان ماست آن ملک مفخر چوگان و گوی
در دل و در جان پریشان ماست آن ملک مملکت جان و دل
پیش کشش کو شکرستان ماست کیست در آن گوشه دل تن زده
مست رضای دل رضوان ماست خازن رضوان که مه جنت ست
او نمک عمر و نمکدان ماست شور درافکنده و پنهان شده
او خضر و چشمه حیوان ماست گوشه گرفتست و جهان مست اوست
از همه ظاهرتر و پنهان ماست چون نمک دیگ و چو جان در بدن
خود همه ماییم چو او آن ماست نیست نماینده و خود جمله اوست
در خمشی حجت و برهان ماست بیش مگو حجت و برهان که عشق
505
کیست که از عشق تو مخمور نیست پیشتر آ روی تو جز نور نیست
پیش میا پس به مرو دور نیست نی غلطم در طلب جان جان
ماه بر کیست که مشهور نیست طلعت خورشید کجا برنتافت
ترک کن اندیشه که مستور نیست پرده اندیشه جز اندیشه نیست
وی عسلی کز تن زنبور نیست ای شکری دور ز وهم مگس
با رخ چون ماه تو معذور نیست هر که خورد غصه و غم بعد از این
جز کفن اطلس و جز گور نیست هر دل بی عشق اگر پادشاست
مقت خدا بیند اگر کور نیست تابش اندیشه هر منکری
مرگ بر او نافذ و میسور نیست پیر و جوان کو خورد آب حیات
عشق شناسید که او حور نیست پرده حق خواست شدن ماه و خور
گفتن اسرار تو دستور نیست مفخر تبریز تویی شمس دین
506
عاشقم از عشق تو عاریم نیست کار من اینست که کاریم نیست
جز که همین شیر شکاریم نیست تا که مرا شیر غمت صید کرد
که مثل موج قراریم نیست در تک این بحر چه خوش گوهری
مست لبم گر چه کناریم نیست بر لب بحر تو مقیمم مقیم
کز می تو هیچ خماریم نیست وقف کنم اشکم خود بر میت
منت هر شیره فشاریم نیست می رسدم باده تو ز آسمان
عیب مکن زان که وقاریم نیست باده ات از کوه سکونت برد
گر چه سپاهی و سواریم نیست ملک جهان گیرم چون آفتاب
گر چه شتربان و قطاریم نیست می کشم از مصر شکر سوی روم
دردسر بیهده باریم نیست گر چه ندارم به جهان سروری
کز سر کوی تو گذاریم نیست بر سر کوی تو مرا خانه گیر
نیست عجب گر سر خاریم نیست همچو شکر با گلت آمیختم
جز که به گرد تو دواریم نیست قطب جهانی همه را رو به توست
خوشتر از این خویش و تباریم نیست خویش من آنست که از عشق زاد
بهتر از این شهر و دیاریم نیست چیست فزون از دو جهان شهر عشق
نیست از آن رو که نگاریم نیست گر ننگارم سخنی بعد از این
507
کیست که او مست لقای تو نیست کیست که او بنده رای تو نیست
یا طربی کان ز رجای تو نیست غصه کشی کو که ز خوف تو نیست
یا کرمی کان ز عطای تو نیست بخل کفی کو که ز قبض تو نیست
محتشمی کو که گدای تو نیست لعل لبی کو که ز کان تو نیست
یک رگ بی بند و گشای تو نیست متصل اوصاف تو با جان ها
کف چه دهد کان ز سخای تو نیست هر دو جهان چون دو کف و تو چو جان
رقص گلی کان ز هوای تو نیست چشم کی دیدست در این باغ کون
خلق بجز شبه عصای تو نیست غافل ناله کند از جور خلق
هر یک جز درد و دوای تو نیست جنبش این جمله عصاها ز توست
کیست که او بند قضای تو نیست زخم معلم زند آن چوب کیست
در سرشان فهم جزای تو نیست همچو سگان چوب تو را می گزند
جز به مناجات و ثنای تو نیست دفع بلی تن و آزار خلق
دفع دو سه چوب رهای تو نیست بشکنی این چوب نه چوبش کمست
جان به کجا برد که جای تو نیست صاحب حوت از غم امت گریخت
با قدر استیزه به پای تو نیست بس کن وز محنت یونس بترس
508
ساقی جان شیشه شکستن گرفت شیر خدا بند گسستن گرفت
دزد مرا دست ببستن گرفت دزد دلم گشت گرفتار یار
برق ز رخسار تو جستن گرفت دوش چه شب بود که در نیم شب
عقل به یک گوشه نشستن گرفت عشق تو آورد شراب و کباب
خابیه خونابه گرستن گرفت ساغر می قهقهه آغاز کرد
بال و پر غصه گسستن گرفت در دل خم باده چو انداخت تیر
دست ز مستان تو شستن گرفت پیر خرد دید که سرده توی
چون سر پستان تو جستن گرفت طفل دلم را به کرم شیر ده
وز سگی نفس برستن گرفت جان من از شیر تو شد شیرگیر
عمر ابد یافت و بزستن گرفت ساقی باقی چو به جان باده داد
جانب من کژ نگرستن گرفت بیش مگو راز که دلبر به خشم
509
طوطی جان قند چریدن گرفت مرغ دلم باز پریدن گرفت
سلسله عقل دریدن گرفت اشتر دیوانه سرمست من
بر سر و بر دیده دویدن گرفت جرعه آن باده بی زینهار
خون مرا باز خوریدن گرفت شیر نظر با سگ اصحاب کهف
بر لب جو سبزه دمیدن گرفت باز در این جوی روان گشت آب
بر گل و گلزار وزیدن گرفت باد صبا باز وزان شد به باغ
سوخت دلش بازخریدن گرفت عشق فروشید به عیبی مرا
جانب ما خوش نگریدن گرفت راند مرا رحمتش آمد بخواند
او ز حسد دست گزیدن گرفت دشمن من دید که با دوستم
در بغل عشق خزیدن گرفت دل برهید از دغل روزگار
جانب آن چشم خمیدن گرفت ابروی غماز اشارت کنان
دل ز همه خلق رمیدن گرفت عشق چو دل را به سوی خویش خواند
قبضه هر کور که دیدن گرفت خلق عصااند عصا را فکند
طفل که او لوت کشیدن گرفت خلق چو شیرند رها کرد شیر
کز سوی شه طبل شنیدن گرفت روح چو بازیست که پران شود
پرده به گرد تو تنیدن گرفت بس کن زیرا که حجاب سخن
510
گفت شبت خوش که مرا جا خوشست باز به بط گفت که صحرا خوشست
راه تو پیما که سرت ناخوشست سر بنهم من که مرا سر خوشست
در نظر یوسف زیبا خوشست گر چه که تاریک بود مسکنم
دوست چو بالست به بال خوشست دوست چو در چاه بود چه خوشست
در طلب گوهر رعنا خوشست در بن دریا به تک آب تلخ
طوطی گوینده شکرخا خوشست بلبل نالنده به گلشن به دشت
511
همچو میی خلق ز تو مست مست همچو گل سرخ برو دست دست
تیر تو از چرخ برون جست جست بازوی تو قوس خدا یافت یافت
رحمت تو گفت بیا هست هست غیرت تو گفت برو راه نیست
غیرت تو ساخت مرا شست شست لطف تو دریاست و منم ماهیش
نیست غم ار شست توام خست خست مرهم تو طالب مجروح هاست
دم نزنم پیش تو جز پست پست ای که تو نزدیکتر از دم به من
از دم یعقوب کرم رست رست گر چه یکی یوسف و صد گرگ بود
دزد و عسس را شه ما بست بست مست همه گرد در این شهر ما
512
آینه عاشق غمخواریست صبر مرا آینه بیماریست
که دل او روشن یا تاریست درد نباشد ننماید صبور
که رخم از عیب و کلف عاریست آینه جویی ست نشان جمال
قابل داروست و تب افشاریست ور کلفی باشد عاریتیست
کان رخ او رنگی و زنگاریست آینه رنج ز فرعون دور
کم ز قضا دردسری ساریست چند هزاران سر طفلن برید
چون که مرا حکم و شهی جاریست من در آن خوف ببندم تمام
کاین قلمی رفته ز جباریست گفت قضا بر سر و سبلت مخند
در کف او خنجر قهاریست کور شو امروز که موسی رسید
کاین نه زمان فن و مکاریست حلق بکش پیش وی و سر مپیچ
بعد توشان دولت و پاداریست سبط که سرشان بشکستی به ظلم
این دمشان نوبت گلزاریست خار زدی در دل و در دیدشان
از منشان داد شکرباریست خلق مرا زهر خورانیده ای
تا به ابدشان می و خماریست از تو کشیدند خمار دراز
پخته بدو گردد کو ناریست هیزم دیک فقرا ظالمست
نوبت خاموشی و ستاریست دم نزدم زان که دم من سکست
آن سخنان کز همه متواریست خامش کن که تا بگوید حبیب
513
کیست در این دور کز این دست کیست در این شهر که او مست نیست
نیست
حامله چون مریم آبست نیست کیست که از دمدمه روح قدس
بسته آن طره چون شست نیست کیست که هر ساعت پنجاه بار
از می و شاهد که در این پست نیست چیست در آن مجلس بالی چرخ
تا بنگویند که پیوست نیست می نهلد می که خرد دم زند
زانک از این جاش برون جست نیست جان بر او بسته شد و لنگ ماند
هیچ تو دیدی که کسی هست نیست بوالعجب بوالعجبان را نگر
بر سر این چرخ کش اشکست نیست برپرد آن دل که پرش شه شکست
کیست کز این ناطقه وارست نیست نیست شو و واره از این گفت و گوی
514
خوشتر از این نیز توانیم کشت قصد سرم داری خنجر به مشت
بر مثل خار چرایی درشت برگ گل از لطف تو نرمی بیافت
تا شدم از تیغ تو من گرم پشت تیغ زدی بر سرم ای آفتاب
بر رخ من گرم بزن یک دو مشت تیغ حجابست رها کن حجاب
گفت به خاری زن خود هشت هشت وصف طلق زن همسایه کرد
در عوض زشت بدان قحبه رشت گفت چرا هشت جوابش بداد
حبس حطامست و کند خشت خشت بهر طلقست امل کو چو مار
تا برهی ز آتش وز زاردشت آتش در مال زن و در حطام
بس بودت دفتر جان سر نوشت بس کن و کم گوی سخن کم نویس
515
مشغله و بقر بقو درگرفت خانه دل باز کبوتر گرفت
کرکس زرین فلک پر گرفت غلغل مستان چو به گردون رسید
زهره مطرب طرب از سر گرفت بوطربون گشت مه و مشتری
آینه ای کرد و برابر گرفت خالق ارواح ز آب و ز گل
آنچ مر او راست میسر گرفت ز آینه صد نقش شد و هر یکی
هر که سر او سر منبر گرفت هر که دلی داشت به پایش فتاد
مورچه ای چیز محقر گرفت خرمن ارواح نهایت نداشت
نیست شوی چون تف خود درگرفت گر ز تو پر گشت جهان همچو برف
بنگر کاین خاک چه زیور گرفت نیست شو ای برف و همه خاک شو
کز فر او هر دو جهان فر گرفت خاک به تدریج بدان جا رسید
بس که جهان جان سخنور گرفت بس که زبان این دم معزول شد
516
بازرهیدیم ز بال و پست بازرسیدیم ز میخانه مست
دست زنید ای صنمان دست دست جمله مستان خوش و رقصان شدند
چونک سر زلف تو افتاده شست ماهی و دریا همه مستی کنند
خنب نگون گشت و قرابه شکست زیر و زبر گشت خرابات ما
بر سر بام آمد و از بام جست پیر خرابات چو آن شور دید
هست شود نیست شود نیست هست جوش برآورد یکی می کز او
چند کف پای حریفان که خست شیشه چو بشکست و به هر سوی ریخت
مست فتادست به کوی الست آن که سر از پای نداند کجاست
تنتن تنتن شنو ای تن پرست باده پرستان همه در عشرتند
517
مست شرابی و شراب الست ای ز بگه خاسته سر مست مست
از بر ما تا بر خود دست دست عشق رسانید تو را همچو جام
تیر تو از چرخ برون جست جست بازوی تو قوس خدا یافت یافت
در دو لب لعل تو آن هست هست هر گهری کان ز خزینه خداست
بند بدرید ز دل جست جست فاش شد این عشق تو بی قصد ما
زیر زبان گفته بدم پست پست فاش شد آن راز که در نیم شب
عشق ز من رست و مرا خست خست کرم خورد چوب و بروید ز چوب
518
لما رات الکوس دارت نفسی بهوی الحبیب فارت
و النفس بنوره استنارت مدت یدها الی رحیق
خفت و تصاعدت و طارت لما شربته نفس و ترا
الشمس من الحیا توارت لقت قمرا اذا تجلی
ل التفتت و ل استشارت جادت بالروح حین لقت
519
تا رو نماید مرهمش کالصبر مفتاح ای دل فرورو در غمش کالصبر مفتاح الفرج
الفرج
کرسی و عرش اعظمش کالصبر چندان فروخور آن دهان تا پیشت آید ناگهان
مفتاح الفرج
ایمن شوی از ماتمش کالصبر مفتاح خندان شو از نور جهان تا تو شوی سور جهان
الفرج
تا عشق شد خال و عمش کالصبر باری دلم از مرد و زن برکند مهر خویشتن
مفتاح الفرج
در وی ببینی هر دمش کالصبر مفتاح گر سینه آیینه کنی بی کبر و بی کینه کنی
الفرج
زین آسمان و از خمش کالصبر مفتاح چون آسمان گر خم دهی در امر و فرمان وارهی
الفرج
در دست پیچی پرچمش کالصبر مفتاح هم بجهی از ما و منی هم دیو را گردن زنی
الفرج
فرخ شوی از مقدمش کالصبر مفتاح اقبال خویش آید تو را دولت به پیش آید تو را
الفرج
بربند این دم محکمش کالصبر مفتاح دیویست در اسرار تو کز وی نگون شد کار تو
الفرج
جز حق نباشد محرمش کالصبر مفتاح دارد خدا خوش عالمی منگر در این عالم دمی
الفرج
چون می زند اندرهمش کالصبر مفتاح خامش بیان سر مکن خامش که سر من لدن
الفرج
520
ای مظفر فر از تو قلب و جناح ای مبارک ز تو صبوح و صباح
بر حریفان مجلس تو مباح ای شراب طهور از کف حور
وی بداده به دست ما مفتاح ای گشاده هزار در بر ما
موذنان صبح فالق الصباح وانمودی هر آنچ می گویند
گر چه گفتند السماح رباح هرچ دادی عوض نمی خواهی
521
متشعشعا و استغن عن اصباح یا راهبا انظر الی مصباح
و سبی النهی یا لطف ها من راح انظر الی راح تناهی لطفه
کالشمس عزل للنجوم و ماح فالراح نسخ للعقول بنوره
و اعوذ من راح یزید مزاحی الجد یسجد راحنا متخاضعا
ل خیر فیهم مسکرا او صاحی اهل المزاح و اهل راح هالک
فتجانبوا من عاقل مساح العقل مساح الزمان و اهله
یجتازهم بحرا بل ملح الراح اجنحه لسکری انها
من دنه مسکیه نفاح ذا الراح ل شرقیه غربیه
زاد العقول و مدها بلقاح نسخ الهموم و لیس ذاک لغفله
سکروا به فاذا هم بملح فتحوا العیون بطیبه و نسیمه
ملک الملوک و روحهم کریاح صاروا سکاری نحو باب ملیکنا
ظلنا به ذی عزه مرتاح ملک البصیره شمس دین سیدی
من مازح متروق وشاح هاتوا من التبریز من صهبائهم
522
آن مهی نی کو بود بالی چرخ ماه دیدم شد مرا سودای چرخ
ور نه این خورشید را چه جای چرخ تو ز چرخی با تو می گویم ز چرخ
ای همه چون دوش ما شب های چرخ زهره را دیدم همی زد چنگ دوش
رقص رقصان گشته در پهنای چرخ جان من با اختران آسمان
از شفق پرخون شده سیمای چرخ در فراق آفتاب جان ببین
تا زنم من چرخ ها در پای چرخ سر فروکن یک دمی از بام چرخ
چشم از خورشید شد بینای چرخ سنگ از خورشید شد یاقوت و لعل
عکس آن ماهست در دریای چرخ ماه خود بر آسمان دیگرست
523
قهر خدا باشد که بر لطف خدا عاشق ای بی وفا جانی که او بر ذوالوفا عاشق نشد
نشد
نقشی بدید آخر که او بر نقش ها چون کرد بر عالم گذر سلطان مازاغ الصبر
عاشق نشد
آهن کجا باشد که بر آهن ربا عاشق جانی کجا باشد که او بر اصل جان مفتون نشد
نشد
خانه ش بده بادا که او بر شهر ما من بر در این شهر دی بشنیدم از جمع پری
عاشق نشد
ای وای آن مسی که او بر کیمیا ای وای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتد
عاشق نشد
هم عیش را لیق نبد هم مرگ را بسته بود راه اجل نبود خلصش معتجل
عاشق نشد
524
خورشید جان عاشقان در خلوت ال بی گاه شد بی گاه شد خورشید اندر چاه شد
شد
شب ترک تازی ها بکن کان ترک در روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان
خرگاه شد
کز شب روی و بندگی زهره حریف گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی
ماه شد
زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه ما شب گریزان و دوان و اندر پی ما زنگیان
شد
رخ ها چو شمع افروخته کان بیذق ما ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته
شاه شد
ای کر و فر آن دلی کو سوی آن ای شاد آن فرخ رخی کو رخ بدان رخ آورد
دلخواه شد
کار آن کسی دارد که او غرقابه آن آه آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دل
شد
چون یوسف چاهی که او از چاه سوی چون غرق دریا می شود دریاش بر سر می نهد
جاه شد
کی خاک گردد آن کسی کو خاک این گویند اصل آدمی خاکست و خاکی می شود
درگاه شد
نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه یک سان نماید کشت ها تا وقت خرمن دررسد
شد
525
خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع بی گاه شد بی گاه شد خورشید اندر چاه شد
ماه شد
ای جان بی آرام رو کان یار خلوت ساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام رو
خواه شد
عقلی که راه آموختی در نیم شب اشکی که چشم افروختی صبری که خرمن سوختی
گمراه شد
هندوی شب نعره زنان کان ترک در جان های باطن روشنان شب را به دل روشن کنان
خرگاه شد
در سایه فرخ رخی بیدق برفت و شاه باشد ز بازی های خوش بی ذوق رود فرزین شود
شد
چون روز روشن دل شود هر کو ز شب روح ها واصل شود مقصودها حاصل شود
شب آگاه شد
یا چون درخت موسیی کو مظهر ال ای روز چون حشری مگر وی شب شب قدری مگر
شد
بنگر که راه کهکشان از سنبله پرکاه شب ماه خرمن می کند ای روز زین بر گاو نه
شد
یوسف گرفت آن دلو را از چاه سوی در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن
جاه شد
کان شه ز معراج شبی بی مثل و بی در تیره شب چون مصطفی می رو طلب می کن صفا
اشباه شد
زیرا که بانگ و عربده تشویش خاموش شد عالم به شب تا چست باشی در طلب
خلوتگاه شد
لشرقی و لغربیی اکنون سخن کوتاه ای شمس تبریزی که تو از پرده شب فارغی
شد
526
طشتش فتاد از بام ما نک سوی ای لولیان ای لولیان یک لولیی دیوانه شد
مجنون خانه شد
چون خشک نانه ناگهان در حوض ما می گشت گرد حوض او چون تشنگان در جست و جو
ترنانه شد
مشنو تو این افسون که او ز افسون ما ای مرد دانشمند تو دو گوش از این بربند تو
افسانه شد
تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه زین حلقه نجهد گوش ها کو عقل برد از هوش ها
شد
سرها ز عشق جعد او بس سرنگون بازی مبین بازی مبین این جا تو جانبازی گزین
چون شانه شد
کاستون عالم بود او نالنتر از حنانه غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد
شد
زان رو شدم که عقل من با جان من من که ز جان ببریده ام چون گل قبا بدریده ام
بیگانه شد
ذرات این جان ریزه ها مستهلک این قطره های هوش ها مغلوب بحر هوش شد
جانانه شد
شمعی که اندر نور او خورشید و مه خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم
پروانه شد
527
وین عالم بی اصل را چون ذره ها گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
برهم زند
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند عالم همه دریا شود دریا ز هیبت ل شود
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
شوری درافتد در جهان ،وین سور بر بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
ماتم زند
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
زند
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم زند
مه را نماند زهره را تا پرده خرم زند مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
مرهم زند
نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند
نم زند
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
بم زند
جان ربی العلی گود دل ربی العلم اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
زند
تا نقش های بی بدل بر کسوه معلم برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
زند
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
زند
بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
528
چون پیش او زاری کنی تلخ تو را آن کیست آن آن کیست آن کو سینه را غمگین کند
شیرین کند
شیرین شهی کاین تلخ را در دم اول نماید مار کر آخر بود گنج گهر
نکوآیین کند
وان کور مادرزاد را دانا و عالم بین دیوی بود حورش کند ماتم بود سورش کند
کند
خار از کفت بیرون کشد وز گل تو را تاریک را روشن کند وان خار را گلشن کند
بالین کند
وان آتش نمرود را اشکوفه و نسرین بهر خلیل خویشتن آتش دهد افروختن
کند
بر بنده او احسان کند هم بند را روشن کن استارگان چاره گر بیچارگان
تحسین کند
در گوش بدگویان خود عذر گنه تلقین جمله گناه مجرمان چون برگ دی ریزان کند
کند
چون بنده آید در دعا او در نهان آمین گوید بگو یا ذا الوفا اغفر لذنب قد هفا
کند
او را برون و اندرون شیرین و خوش آمین او آنست کو اندر دعا ذوقش دهد
چون تین کند
کاین ذوق زور رستمان جفت تن ذوقست کاندر نیک و بد در دست و پا قوت دهد
مسکین کند
گر ذوق نبود یار جان جان را چه با ذوق مسکین رستمی بی ذوق رستم پرغمی
باتمکین کند
تا سوی تبریز وفا اوصاف شمس دل را فرستادم به گه کو تیز داند رفت ره
الدین کند
529
دیدی تو یا خود دید کس کاندر جهان خامی سوی پالیز جان آمد که تا خربز خورد
خر بز خورد
زان میوه های نادره زیرک دل و ترونده پالیز جان هر گاو و خر را کی رسد
گربز خورد
وان کس که در مشرق بود او نعمت آن کس که در مغرب بود یابد خورش از اندلس
هرمز خورد
چون چاکر اربز بود از مطبخ اربز چون خدمت قیصر کند او راتبه قیصر خورد
خورد
از داد و داور عاقبت اشکنجه های آن کو به غصب و دزدیی آهنگ پالیزی کند
غز خورد
ترک آن نباشد کز طمع سیلی هر ترک آن بود کز بیم او دیه از خراج ایمن بود
قنسز خورد
از پوست ها فارغ شود کی غصه وان عقل پرمغزی که او در نوبهاری دررسد
قندز خورد
نار ترش خواهد ولی آن به که نار مز صفراییی کز طبع بد از نار شیرین می رمد
خورد
آن کس که از جوع البقر ده مرده خامش نخواهد خورد خود این راح های روح را
ماش و رز خورد
530
سلطان سلطانان ما از سوی میدان می امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان می رسد
رسد
کان یوسف خوبان من از شهر کنعان امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم
می رسد
پرسان و جویان می روم آن سو که مست و خرامان می روم پوشیده چون جان می روم
سلطان می رسد
افتان شده خیزان شده کز بزم مستان اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده
می رسد
نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر
می رسد
شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان پرنور شو چون آسمان سرسبزه شو چون بوستان
می رسد
زیرا ز بوی زعفران گویند خندان می هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر
رسد
زیرا که در ویرانه ها خورشید بازآمدی کف می زنی تا خانه ها ویران کنی
رخشان می رسد
کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو
می رسد
خاصه که این بیچاره را کز سوی گه خونی و خون خواره ای گه خستگان را چاره ای
ایشان می رسد
زیرا ز مستی های او حرفم پریشان امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو
می رسد
531
مستی اگر در خواب شد مستی دگر صوفی چرا هوشیار شد ساقی چرا بی کار شد
بیدار شد
چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد
خمار شد
چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد
ناچار شد
کس نشنود افسون کس چون واقف ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس
اسرار شد
ای شاهدان ارزان بها چون غارت ما موسییم و تو مها گاهی عصا گه اژدها
بلغار شد
جان خانه دل روفته هین نوبت دیدار لعلت شکرها کوفته چشمت ز رشک آموخته
شد
ای جان چه دفعم می دهی این دفع تو هر بار عذری می نهی وز دست مستی می جهی
بسیار شد
تو ماه و ما استاره ای استاره با مه ای کرده دل چون خاره ای امشب نداری چاره ای
یار شد
چون شب جهان را شد تتق پنهان ای ماه بیرون از افق ای ما تو را امشب قنق
روان را کار شد
تو صافی و من درده ام بی صاف گر زحمت از تو برده ام پنداشتی من مرده ام
دردی خوار شد
در عشق مکرآموز تو بس ساده دل از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو
عیار شد
کز طمع آن خوش گلشکر قاصد دلم نی تب بدم نی درد سر سر می زدم دیوار بر
بیمار شد
532
نی آن چنان سیلیست این کش کس مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند
تواند کرد بند
حال دل بی هوش را هرگز نداند ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی
هوشمند
زان باده ها که عاشقان در مجلس دل بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند
می خورند
فرهاد هم از بهر او بر کوه می کوبد خسرو وداع ملک خود از بهر شیرین می کند
کلند
بر سبلت هر سرکشی کردست وامق مجنون ز حلقه عاقلن از عشق لیلی می رمد
ریش خند
ای گنده آن مغزی که آن غافل بود افسرده آن عمری که آن بگذشت بی آن جان خوش
زین لورکند
زین گردش او سیر آمدی گفتی بسستم این آسمان گر نیستی سرگشته و عاشق چو ما
چند چند
هر ناله ای دارد یقین زان دو لب عالم چو سرنایی و او در هر شکافش می دمد
چون قند قند
حاجت دهد عشقی دهد کافغان برآرد می بین که چون در می دمد در هر گلی در هر دلی
از گزند
بی جان کسی که دل از او یک لحظه دل را ز حق گر برکنی بر کی نهی آخر بگو
برتانست کند
خوش غلغلی در شهر زن ای جان به من بس کنم تو چست شو شب بر سر این بام رو
آواز بلند
533
مستی ز جامت می کنند مستان رندان سلمت می کنند جان را غلمت می کنند
سلمت می کنند
وز دلبران خوش باشتر مستان سلمت در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلشتر
می کنند
خورشید ربانی نگر مستان سلمت غوغای روحانی نگر سیلب طوفانی نگر
می کنند
بی پا چو من پوید کسی مستان افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی
سلمت می کنند
من کس نمی دانم جز او مستان ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو
سلمت می کنند
وی شاه طراران بیا مستان سلمت ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
می کنند
نقد ابد را سنج کن مستان سلمت می حیران کن و بی رنج کن ویران کن و پرگنج کن
کنند
وی از تو دل صاحب نظر مستان شهری ز تو زیر و زبر هم بی خبر هم باخبر
سلمت می کنند
وان شاه خوش خو را بگو مستان آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو
سلمت می کنند
وان سرو خضرا را بگو مستان آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
سلمت می کنند
آن جا طریق و کیش نیست آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست
مستان سلمت می کنند
وان در مکنون را بگو مستان سلمت آن جان بی چون را بگو وان دام مجنون را بگو
می کنند
وان یار و همدم را بگو مستان آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
سلمت می کنند
وان طور سینا را بگو مستان سلمت آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
می کنند
وان نور روزم را بگو مستان سلمت آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو
می کنند
وان فخر رضوان را بگو مستان آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
سلمت می کنند
ای از تو جان ها آشنا مستان سلمت ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا
می کنند
534
وان مرغ آبی را بگو مستان سلمت رو آن ربابی را بگو مستان سلمت می کنند
می کنند
وان عمر باقی را بگو مستان سلمت وان میر ساقی را بگو مستان سلمت می کنند
می کنند
وان شور و سودا را بگو مستان وان میر غوغا را بگو مستان سلمت می کنند
سلمت می کنند
وی راحت و آرام دل مستان سلمت ای مه ز رخسارت خجل مستان سلمت می کنند
می کنند
یک مست این جا بیش نیست مستان ای جان جان ای جان جان مستان سلمت می کنند
سلمت می کنند
آن پرده را بردار زو مستان سلمت ای آرزوی آرزو مستان سلمت می کنند
می کنند
535
آب حیات از عشق تو در جوی جویان سودای تو در جوی جان چون آب حیوان می رود
می رود
مرغ دلم بر می پرد چون ذکر مرغان عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا
می رود
جان چون نخندد چون ز تن در لطف بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم
جانان می رود
چون من قفص پرداخته سوی سلیمان هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته
می رود
مست و خراب و فانیی تا عرش از جان هر سبحانیی هر دم یکی روحانیی
سبحان می رود
زین رو سخن چون بیخودان هر دم جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان
پریشان می رود
در گفتنم ذوقی دگر باقی بر این سان در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر
می رود
ای هر که لنگست اسب او لنگان ز میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو
میدان می رود
خورشید هم جان باخته چون گوی مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته
غلطان می رود
در نور تو دربافته بیرون ایوان می این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته
رود
یا رب چه باتمکین بود یا رب چه چون نور بیرون این بود پس او که دولت بین بود
رخشان می رود
536
آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود
شود
هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون گوهر شود
جان شود
اما دل اندر ابر تن چون برق ها گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد
رخشان شود
زیرا که آن مه بیشتر در ابرها پنهان دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان
شود
یا رب خجسته حالتی کان برق ها ای شاد و خندان ساعتی کان ابرها گرینده شد
خندان شود
ور زانک آید بر زمین جمله جهان زان صد هزاران قطره ها یک قطره ناید بر زمین
ویران شود
با نوح هم کشتی شود پس محرم جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانه ای
طوفان شود
زان موج بیرون از جهت این شش طوفان اگر ساکن بدی گردان نبودی آسمان
جهت جنبان شود
کان دانه ها زیر زمین یک روز ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور
نخلستان شود
شاخی دو سه گر خشک شد باقیش از خاک روزی سر کند آن بیخ شاخ تر کند
آبستان شود
آن این نباشد این شود این آن نباشد آن وان خشک چون آتش شود آتش چو جان هم خوش شود
شود
هر چه تو زان حیران شوی آن چیز چیزی دهانم را ببست یعنی کنار بام و مست
از او حیران شود
537
ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود
نیک و بد
در پیشه ای بی پیشگی کردست ما را هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشه ای
نام زد
هر شب مثال اختران طواف یار ماه هر روز همچون ذره ها رقصان به پیش آن ضیا
خد
اندر سری کاین می رود او کی کاری ز ما گر خواهدی زین باده ما را ندهدی
فروشد یا خرد
باده خدایی طی کند هر دو جهان را تا سرمست کاری کی کند مست آن کند که می کند
صمد
مستی سغراق احد با تو درآید در لحد مستی باده این جهان چون شب بخسپی بگذرد
وان ساقیان چون دایگان شیرین و آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان
مشفق بر ولد
تو دیگران را مست کن تا او تو را ای دل از این سرمست شو هر جا روی سرمست رو
دیگر دهد
هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین
در نمد
می خوان تو لاقسم نهان تا حبذا هذا می گرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش
البلد
لطف و کرم را نشمرم کان درنیاید در چون خیره شد زین می سرم خامش کنم خشک آورم
عدد
538
صورت همه پران شود گر مرغ گر آتش دل برزند بر مومن و کافر زند
معنی پر زند
آن گوهری کو آب شد آب بر گوهر عالم همه ویران شود جان غرقه طوفان شود
زند
موجی برآید ناگهان بر گنبد اخضر پیدا شود سر نهان ویران شود نقش جهان
زند
جان خصم نیک و بد شود هر لحظه گاهی قلم کاغذ شود کاغذ گهی بیخود شود
ای خنجر زند
ماری بود ماهی شود از خاک بر هر جان که اللهی شود در لمکان پیدا شود
کوثر زند
هر سو که افتد بعد از این بر مشک و از جا سوی بی جا شود در لمکان پیدا شود
بر عنبر زند
خاک درش خاقان بود حلقه درش در فقر درویشی کند بر اختران پیشی کند
سنجر زند
تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید به دل
سر زند
زر هر دمی خوشتر شود از زخم کان تو خدمت جانان کنی سر را چرا پنهان کنی
زرگر زند
گر می فروگیرد دمش این دم از این دل بیخود از باده ازل می گفت خوش خوش این غزل
خوشتر زند
539
آن کو دلش را برده ای جان هم مستی سلمت می کند پنهان پیامت می کند
غلمت می کند
مستی که هر دو دست را پابند دامت ای نیست کرده هست را بشنو سلم مست را
می کند
حسنت میان عاشقان نک دوستکامت ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
می کند
مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می ای چاشنی هر لبی ای قبله هر مذهبی
کند
ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت آن کو ز خاک ابدان کند مر دود را کیوان کند
می کند
یک لحظه صحبت می کند یک لحظه یک لحظه ات پر می دهد یک لحظه لنگر می دهد
شامت می کند
یک لحظه مستت می کند یک لحظه یک لحظه می لرزاندت یک لحظه می خنداندت
جامت می کند
این مهره ات را بشکند وال تمامت چون مهره ای در دست او گه باده و گه مست او
می کند
لیکن بدین تلوین ها مقبول و رامت گه آن بود گه این بود پایان تو تمکین بود
می کند
ماننده کشتی کنون بی پا و گامت می تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی
کند
پخته سخن مردی ولی گفتار خامت خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین
می کند
540
آن کو دلش را برده ای جان هم مستی سلمت می کند پنهان پیامت می کند
غلمت می کند
مستی که هر دو دست را پابند دامت ای نیست کرده هست را بشنو سلم مست را
می کند
حسنت میان عاشقان نک دوستکامت ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
می کند
مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می ای چاشنی هر لبی وی قبله هر مذهبی
کند
با این دماغ و سرکشی چون عشق ای دل چه مستی و خوشی سلطانی و سلطان وشی
رامت می کند
ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت آن کو ز خاکی جان کند او دود را کیوان کند
می کند
گر نیم مست ناقصی مست تمامت می بستان ز شاه ساقیان سرمست شو چون باقیان
کند
اندازه لب نیست این این لطف عامت از لب سلمت ای احد چون برگ بیرون می جهد
می کند
قد الف چون جیم شد وین جیم جامت ماه از غمت دو نیم شد رخساره ها چون سیم شد
می کند
وان پخته کاری ها نگر کان رطل در عشق زاری ها نگر وین اشک باری ها نگر
خامت می کند
بر جان حللت می کند بر تن حرامت ای باده خوش رنگ و بو بنگر که دست جود او
می کند
ای دل مترس از نام بد کو نیک نامت پس تن نباشم جان شوم جوهر نباشم کان شوم
می کند
کان حیله ساز و حیله جو بدو کلمت بس کن رها کن گفت و گو نی نظم گو نی نثر گو
می کند
541
در پاکبازان ای پسر فیض و صرفه مکن صرفه مکن صرفه گدارویی بود
خداخویی بود
اندر سخا هم بی شکی پنهان عوض خود عاقبت اندر ول نی بخل ماند نی سخا
جویی بود
در کشتی نوح آمدی کی وقف و ره هست این سخا چون سیر ره وین بخل منزل کردنت
پویی بود
عین و عرض در پیش او اشکال حاصل عصای موسوی عشقست در کون ای روی
جادویی بود
زیرا بقا و خرمی زان سوی شش یک سو رو از گرداب تن پیش از دم غرقه شدن
سویی بود
بی رنگ نیک و رنگ بد توحید و خود را بیفشان چون شجر از برگ خشک و برگ تر
یک تویی بود
کی شیر را همدم شوی تا در تو ره رو مگو این چون بود زیرا ز چون بیرون بود
آهویی بود
ور نی چو نان خاید فتی کی وقت نان خاموش کاین گفت زبان دارد نشان فرقتی
گویی بود
542
خورشید جان عاشقان در خلوت ال بی گاه شد بی گاه شد خورشید اندر چاه شد
شد
هین ترک تازیی بکن کان ترک در روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان
خرگاه شد
کز شب روی و بندگی زهره حریف گر بو بری زان روشنی آتش به خواب اندرزنی
ماه شد
زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه گردیم ما آن شب روان اندر پی ما هندوان
شد
رخ ها چو گل افروخته کان بیذق ما ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته
شاه شد
کز انجم و در ثمین آفاق خرمنگاه شد بشکست بازار زمین بازار انجم را ببین
بر چرخ راه کهکشان از بهر او پرکاه تا چند از این استور تن کو کاه و جو خواهد ز من
شد
اقبال آن جانی که او بی مثل و بی استور را اشکال نه رخ بر رخ اقبال نه
اشباه شد
این نادره ایمان نگر کایمان در او تن را بدیدی جان نگر گوهر بدیدی کان نگر
گمراه شد
دلق کهن باشد سخن کو سخره افواه معنی همی گوید مکن ما را در این دلق کهن
شد
تا خرقه ها و کهنه ها از فر جان دیباه من گویم ای معنی بیا چون روح در صورت درآ
شد
کان روح از کروبیان هم سیر و بس کن رها کن گازری تا نشنود گوش پری
خلوت خواه شد
543
هیکل یارم که مرا می فشرد در بر یار مرا می نهلد تا که بخارم سر خود
خود
گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر گاه چو قطار شتر می کشدم از پی خود
خود
گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود گه چو نگینم به مزد تا که به من مهر نهد
خلق کشد عقل کند فاش کند محشر خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند
خود
گاه به صد لبه مرا خواند تا محضر گاه براند به نیم همچو کبوتر ز وطن
خود
گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر
گاه مرا خار کند در ره بداختر خود گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان
تا چه خوش است این دل من کو هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد
کندش منظر خود
مومنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود من به شهادت نشدم مومن آن شاهد جان
تیغ بدیدم به کفش سوختم آن اسپر هر کی درآمد به صفش یافت امان از تلفش
خود
چونک رسیدم بر او تا چه کنم من پر همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا
خود
در تک دریای گهر فارغم از گوهر حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان
خود
بس کن تا من بروم بر سر شور و چند صفت می کنیش چونک نگنجد به صفت
شر خود
544
چه عجب ار مشت گلی عاشق و ای که ز یک تابش تو کوه احد پاره شود
بیچاره شود
چونک به قهرش نگری موم تو خود چونک به لطفش نگری سنگ حجر موم شود
خاره شود
کار کنی کار کنی جان تو این کاره نوحه کنی نوحه کنی مرده دل زنده شود
شود
برسکلد بند تو را عاقبت آواره شود عزم سفر دارد جان می نهیش بند گران
چون برود صبر و خرد نفس تو اماره چونک سلیمان برود دیو شهنشاه شود
شود
لیک چو بر تن بزند زردی رخساره عشق گرفتست جهان رنگ نبینی تو از او
شود
نادره ای باید کو بهر تو غمخواره شه بچه ای باید کو مشتری لعل بود
شود
گر نبود طفل چرا بسته گهواره شود بشنو از قل خدا هست زمین مهد شما
آتش سوزنده تو را لطف و کرم باره چون بجهی از غضبش دامن حلمش بکشی
شود
نی چو منجم که دلش سخره استاره گردش این سایه من سخره خورشید حق است
شود
545
هر چه کنم عشق بیان بی جگری می بی تو به سر می نشود با دگری می نشود
نشود
هیچ کسی را ز دلم خود خبری می اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری
نشود
آب حیاتی ندهد یا گهری می نشود یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من
تا بزنم بانگ و فغان خود حشری می ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان
نشود
بی ره و رای تو شها رهگذری می میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست
نشود
مرغ چو در بیضه خود بال و پری چیست حشر از خود خود رفتن جان ها به سفر
می نشود
تا تو قدم درننهی خود سحری می بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
نشود
تا به بهارت نرسد او شجری می دانه دل کاشته ای زیر چنین آب و گلی
نشود
زانک از این بحث بجز شور و شری در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر
می نشود
546
وارهد از حد جهان بی حد و اندازه هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
شود
یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد
خاصه که در باز کنی محرم دروازه هر کی شدت حلقه در زود برد حقه زر
شود
خاک چه دانست که او غمزه غمازه آب چه دانست که او گوهر گوینده شود
شود
بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود روی کسی سرخ نشد بی مدد لعل لبت
کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا
آنچ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود
547
دیده کنم پیشکش آن دل بینا چه شود سجده کنم پیشکش آن قد و بال چه شود
گر بخورم نقد و نیندیشم فردا چه شود باده او را نخورم ور نخورم پس کی خورد
گر بگشایم پر خود برپرم آن جا چه باده او همدل من بام فلک منزل من
شود
غم نخورم غم نخورم غم نخورم تا دل نشناسم چه بود جان و بدن تا برود
چه شود
548
حسن و نمک تو را بود ناز دگر که چشم تو ناز می کند ناز جهان تو را رسد
را رسد
کشتن و حشر بندگان لجرم از خدا چشم تو ناز می کند لعل تو داد می دهد
رسد
بو که میان کش مکش هدیه به آشنا چشم کشید خنجری لعل نمود شکری
رسد
و آنچ بگفت ناید آن کز تو به جان سلطنتست و سروری خوبی و بنده پروری
عطا رسد
گر نبود ز خوان تو راتبه از کجا رسد نطق عطاردانه ام مستی بی کرانه ام
چرخ زنان چو صوفیان چونک ز تو چرخ سجود می کند خرقه کبود می کند
صل رسد
سجده کند ملک تو را چون ملک از جز تو خلیفه خدا کیست بگو به دور ما
سما رسد
پرورش این چنین بود کز بر شاه ما دولت خاکیان نگر کز ملکند پاکتر
رسد
کبر مکن بر آن کسی کز سوی کبریا سر مکش از چنین سری کآید تاج از آن سرش
رسد
زود بکن بلی بلی ور نکنی بل رسد نقد الست می رسد دست به دست می رسد
رگ به رگ مرا از او لطف جدا جدا من که خریده ویم پرده دریده ویم
رسد
گفت تمام چون شکر زان مه خوش گر به تمام مستمی راز غمش بگفتمی
لقا رسد
549
مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد آب زنید راه را هین که نگار می رسد
کز رخ نوربخش او نور نثار می رسد راه دهید یار را آن مه ده چهار را
عنبر و مشک می دمد سنجق یار می چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان
رسد
غم به کناره می رود مه به کنار می رونق باغ می رسد چشم و چراغ می رسد
رسد
ما چه نشسته ایم پس شه ز شکار می تیر روانه می رود سوی نشانه می رود
رسد
سبزه پیاده می رود غنچه سوار می باغ سلم می کند سرو قیام می کند
رسد
روح خراب و مست شد عقل خمار خلوتیان آسمان تا چه شراب می خورند
می رسد
زان که ز گفت و گوی ما گرد و چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما
غبار می رسد
550
آب سیاه درمرو کآب حیات می رسد پنبه ز گوش دور کن بانگ نجات می رسد
بهر روان عاشقان صد صلوات می نوبت عشق مشتری بر سر چرخ می زند
رسد
زانک ز شه فقیر را عشر و زکات جمله چو شهد و شیر شو وز خود خود فقیر شو
می رسد
جذبه اوست کز بشر صوم و صلت رحمت اوست کآب و گل طالب دل همی شود
می رسد
کآب حیات خضر را در ظلمات می در ظلمات ابتل صبر کن و مکن ابا
رسد
551
گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود
بود
چون همه رو گرفته ای روی دگر چون همه سوی نور تست کیست دورو به عهد تو
کجا بود
گنج که در زمین بود ماه که در سما آنک بدید روی تو در نظرش چه سرد شد
بود
تا که کنار لطف تو جان مرا قبا بود با تو برهنه خوشترم جامه تن برون کنم
وصف تو عالمی کند ذات تو مر مرا ذوق تو زاهدی برد جام تو عارفی کشد
بود
عشق تو چون زمردی گر چه که هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش
اژدها بود
گر چه که بنده ای بود خاصه که در هر که رخش چنین بود شاه غلم او شود
هوا بود
گر سخن وفا کند گویم کاین وفا بود این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم
شاهد من رخش بود نرگس او گوا بود چون در ماجرا زنم خانه شرع وا شود
جز تبریز و شمس دین جمله وجود ل از تبریز شمس دین چونک مرا نعم رسد
بود
552
دیر به خانه وارسد منزل دور می چیست صلی چاشتگه خواجه به گور می رود
رود
وز تتق بریشمین سوی قبور می رود در عوض بت گزین کزدم و مار همنشین
سخت شکست گردنش سخت صبور شد می و نقل خوردنش عشرت و عیش کردنش
می رود
پخته شود از این سپس چون به تنور زهره نداشت هیچ کس تا بر او زند نفس
می رود
مست خدا نمی رود مست غرور می صاف صفا نمی رود راه وفا نمی رود
رود
موسی وقت خویش شد جانب طور ای خنک آن که پیش شد بنده دین و کیش شد
می رود
چون که نداشت ستر حق ناکس و چند برید جامه ها بست بسی عمامه ها
عور می رود
وان که ز غور زاده بد هم سوی غور آنک ز روم زاده بد جانب روم وارود
می رود
وان که ز نور زاده بد هم سوی نور آن که ز نار زاده بد همچو بلیس نار شد
می رود
هیچ گمان مبر که او در بر حور می آن که ز دیو زاده بد دست جفا گشاده بد
رود
وان دل خام بی نمک در شر و شور بانمکان و چابکان جانب خوان حق شده
می رود
شیر چو گربه می شود میر چو مور طبل سیاستی ببین کز فزع نهیب او
می رود
همچو خیال نیکوان سوی صدور می بس که بیان سر تو گر چه به لب نیاوری
رود
553
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
شود
گوش طرب به دست تو بی تو به سر دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
نمی شود
عقل خروش می کند بی تو به سر جان ز تو جوش می کند دل ز تو نوش می کند
نمی شود
خواب من و قرار من بی تو به سر خمر من و خمار من باغ من و بهار من
نمی شود
آب زلل من تویی بی تو به سر نمی جاه و جلل من تویی ملکت و مال من تویی
شود
آن منی کجا روی بی تو به سر نمی گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
شود
این همه خود تو می کنی بی تو به دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
سر نمی شود
باغ ارم سقر شدی بی تو به سر نمی بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
شود
ور بروی عدم شوم بی تو به سر نمی گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
شود
وز همه ام گسسته ای بی تو به سر خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای
نمی شود
مونس و غمگسار من بی تو به سر گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
نمی شود
سر ز غم تو چون کشم بی تو به سر بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
نمی شود
هم تو بگو به لطف خود بی تو به سر هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
نمی شود
554
بی هوسی مکن ببین کز هوسی چه این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه می شود
می شود
در سر کوی شب روان از عسسی چه دزد دلم به هر شبی در هوس شکرلبی
می شود
کاین دل من ز آتش عشق کسی چه هیچ دلی نشان دهد هیچ کسی گمان برد
می شود
از سر لطف و نازکی از مگسی چه آن شکر چو برف او وان عسل شگرف او
می شود
چونک در آن همی فتد خار و خسی عشق تو صاف و ساده ای بحر صفت گشاده ای
چه می شود
سوی دل و دل من از دسترسی چه از تبریز شمس دین دست دراز می کند
می شود
555
نیست عجب که از جنون صد چو مرا چونک جمال حسن تو اسب شکار زین کند
چنین کند
بارخدا تو حکم کن تا به ابد همین کند بال برآرد این دلم چونک غمت پرک زند
اه که فلک چه لطف ها از تو بر این چونک ستاره دلم با مه تو قران کند
زمین کند
آخر کار عاقبت جان مرا گزین کند باده به دست ساقیت گرد جهان همی رود
غیرت تو بسوزدش گر نفسی جز این گر چه بسی بیاورد در دل بنده سر کند
کند
چون دل همچو آب را عشق تو آهنین از دل همچو آهنم دیو و پری حذر کند
کند
چرخ از این ز کین من هر طرفی جان چو تیر راست من در کف تست چون کمان
کمین کند
زانک مرا به هر نفس لطف تو دیده چرخ و چرخیان نقش کند نشان من
همنشین کند
در تبریز مر مرا بنده شمس دین کند سجده کنم به هر نفس از پی شکر آنک حق
556
بر دل و جان عاشقان چون کنه کار جور و جفا و دوریی کان کنکار می کند
می کند
یار ز حکم و داوری با تو چه یار می هم تک یار یار کو راحت مطلقست او
کند
یک صفتی خریف را فصل بهار می یک صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود
کند
وز تبشی شب مرا رشک بهار می از صفتی فرشته را دیو و بلیس می کند
کند
اشتر مست را ز می باز چه بار می می زده را معالجه هم به می از چه می کند
کند
دور ز حد گذشت کو آن که شمار می از کف پیر میکده مجلسیان خرف شده
کند
مست شد آن خرد که او یاد خمار می هست شد آن عدم که او دولت هست ها بود
کند
آن تریی که اندر او آب غبار می کند عشرت خشک لب شده آمد و تر همی زند
تا که نبیند او تو را با کی قرار می ساقی جان بیا که دل بی تو شدست مشتغل
کند
جذبه خارخار بین کان دل خار می جزو دوید تا به کل خار گرفت صدر گل
کند
کاین دل مست از به گه یاد نگار می مطرب جان بیا بزن تنتن تن تنن تنن
کند
روح نثار می کند شیر شکار می کند یاد نگار می کند قصد کنار می کند
کز بن بامداد او ناله زار می کند تا که چه دید دوش او یا که چه کرد نوش او
تا که به پاسخ بلی چرخ دوار می کند گفت حبیب نادرست همچو الست و جنس او
جسم جهار می کند روح سرار می جمله مکونات را چرخ زنان چو چرخ دان
کند
کو بحراک دست او دور سوار می دور به گرد ساغرش هست نصیب اسعدی
کند
لیک خمش سخن مگو گفت غبار می ای همراه راه بین بر سر راه ماه بین
کند
557
جان ز لبت چو می کشد خیره و لب دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود
گزان بود
گوید دل که از مهی کز نظرت نهان تن برود به پیش دل کاین همه را چه می کنی
بود
زانک به نور دل همه شعله آن جهان جز رخ دل نظر مکن جز سوی دل گذر مکن
بود
آن که گرفت دست تو خاصبک زمان شیخ شیوخ عالمست آن که تو راست نومرید
بود
شاد تنی که پیر دل شسته در آن میان دل به میان چو پیر دین حلقه تن به گرد او
بود
دور ز گوش و جان او کز سخنت راز دل تو شمس دین در تبریز بشنود
گران بود
558
اشتر مست خویش را در چه قطار یار مرا چو اشتران باز مهار می کشد
می کشد
گردن من به بست او تا به چه کار می جان و تنم بخست او شیشه من شکست او
کشد
دام دلم به جانب میر شکار می کشد شست ویم چو ماهیان جانب خشک می برد
ساقی دشت می کند برکه و غار می آنک قطار ابر را زیر فلک چو اشتران
کشد
در دل شاخ و مغز گل بوی بهار می رعد همی زند دهل زنده شدست جزو و کل
کشد
راز دل درخت را بر سر دار می آنک ضمیر دانه را علت میوه می کند
کشد
گر چه جفای دی کنون سوی خمار لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را
می کشد
559
دشمن جان صد قمر بر در ما چه می زهره عشق هر سحر بر در ما چه می کند
کند
او ملکست یا بشر بر در ما چه می هر که بدید از او نظر باخبرست و بی خبر
کند
سنگ از او گهر شده بر در ما چه زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده
می کند
هر نفسی چنین حشر بر در ما چه می ای بت شنگ پرده ای گر تو نه فتنه کرده ای
کند
روز به روز و ره گذر بر در ما چه گر نه که روز روشنی پیشه گرفته رهزنی
می کند
پس به نشانه این کمر بر در ما چه ور نه که دوش مست او آمد و درشکست او
می کند
این همه گرد شور و شر بر در ما چه گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم
می کند
بحر چه موج زد گهر بر در ما چه از تبریز شمس دین سوی که رای می کند
می کند
560
چونک جمال این بود رسم وفا چرا عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود
بود
این همه حسن و دلبری بر بت ما چرا این همه لطف و سرکشی قسمت خلق چون شود
بود
آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا درد فراق من کشم ناله به نای چون رسد
بود
قاعده خود شکایتست ور نه جفا چرا لذت بی کرانه ایست عشق شدست نام او
بود
آن ترشی روی او روح فزا چرا بود از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند
ور نه حیات و خرمی باغ و گیا چرا آن ترشی روی او ابرصفت همی شود
بود
561
زهره می پرست من از قمری چه می طوطی جان مست من از شکری چه می شود
شود
خیره بمانده ام که او از گهری چه می بحر دلم که موج او از فلک نهم گذشت
شود
نرگس تازه خیره شد کز شجری چه باغ دلم که صد ارم در نظرش بود عدم
می شود
این دل آفتاب من هر سحری چه می جان سپهست و من علم جان سحرست و من شبم
شود
کاین همه کون هر زمان از نظری دل شده پاره پاره ها در نظر و نظاره ها
چه می شود
وز لمعان جان او جانوری چه می از غلبات عشق او عقل چه شور می کند
شود
آه که شیشه دلم از حجری چه می من همگی چو شیشه ام شیشه گریست پیشه ام
شود
بی خبرند از این کز او بی خبری چه باخبران و زیرکان گر چه شوند لعل کان
می شود
آن نظر خوش از کژ و کژنگری چه از تبریز شمس دین راست شود دل و نظر
می شود
562
که نفی ذات من در وی همی اثبات خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد
من گردد
شه شطرنج هفت اختر به حرفی مات ز حرف عین چشم او ز ظرف جیم گوش او
من گردد
که عالم را فروگیرد رز و جنات من اگر زان سیب بن سیبی شکافم حوریی زاید
گردد
رخش سرعشر من خواند لبش آیات وگر مصحف به کف گیرم ز حیرت افتد از دستم
من گردد
ولیکن این کسی داند که بر جهان طورست و من موسی که من بی هوش و او رقصان
میقات من گردد
که گر بر کوه برتابم کمین ذرات من برآمد آفتاب جان که خیزید ای گران جانان
گردد
در این هیهای من پیچد بر این هیهات خمش چندان بنالیدم که تا صد قرن این عالم
من گردد
563
به زیر آن درختی رو که او گل های دل نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
تر دارد
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی کاران
دارد
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
دارد
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو تو را بر در نشاند او به طراری که می آید
در دارد
که هر دیگی که می جوشد درون به هر دیگی که می جوشد میاور کاسه و منشین
چیزی دگر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
گهر دارد
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
اگر رشته نمی گنجد از آن باشد که بنه سر گر نمی گنجی که اندر چشمه سوزن
سر دارد
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می دار
شر دارد
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه ای گشتی
دارد
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
دارد
564
ز زر پخته بویی بر که سیم اندام می همی بینیم ساقی را که گرد جام می گردد
گردد
که آن ماه دل و جان ها به گرد بام دگر دل دل نمی باشد دگر جان می نیارامد
می گردد
چو پخته کرد جان ها را به گرد خام چو خرمن کرد ماه ما بر آن شد تا بسوزاند
می گردد
به دست اوست آن دانه چه گرد دام دل بیچاره مفتون شد خرد افتاد و مجنون شد
می گردد
برای حاجت ما دان که چون ایام می ز گردش فارغست آن مه چه منزل پیش او چه ره
گردد
به گرد کوی هر مفلس برای وام می شهی که کان و دریاها زکات از وی همی خواهند
گردد
ز انعامت که این عالم بر آن انعام می از این جمله گذر کردم بده ساقی یکی جامی
گردد
چو سنگ آسیا جانم بر آن پیغام می شبی گفتی به دلداری شبت را روز گردانم
گردد
خراب و می پرستش کن که بی آرام به لطف خویش مستش کن خوش جام الستش کن
می گردد
می آشامش کن ایرا دل خیال آشام می گشا خنب حقایق را بده بی صرفه عاشق را
گردد
ازیرا آفتابی که همه بر عام می گردد بده زان باده خوش بو مپرسش مستحقی تو
چه نقصان قهرمانت را که چون نهان ار رهزنی باشد نهان بینا ببر حلقش
صمصام می گردد
چو تو پنهان شوی شادی غم و سرسام اگر گبرم اگر شاکر تویی اول تویی آخر
می گردد
حدیث خفته ای چه بود که بر احلم دلم پرست و آن اولی که هم تو گویی ای مولی
می گردد
565
که نی عاشق نمی یابد که نی دلخسته اگر صد همچو من گردد هلک او را چه غم دارد
کم دارد
بدان در پیش خورشیدش همی دارم مرا گوید چرا چشمت رقیب روی من باشد
که نم دارد
خلیلم را خریدارم چه گر قصد ستم چو اسماعیل پیش او بنوشم زخم نیش او
دارد
کاسیر حکم آن عشقم که صد طبل و اگر مشهور شد شورم خدا داند که معذورم
علم دارد
چرا غم دارد آن مفلس که یار محتشم مرا یار شکرناکم اگر بنشاند بر خاکم
دارد
مثال مریم زیبا که عیسی در شکم غمش در دل چو گنجوری دلم نور علی نوری
دارد
سپه سالر مه باشد کز استاره حشم چو خورشیدست یار من نمی گردد بجز تنها
دارد
چه دانی تو که درد او چه دستان و مسلمان نیستم گبرم اگر ماندست یک صبرم
قدم دارد
ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم ز درد او دهان تلخست هر دریا که می بینی
دارد
بپرس از پیر گردونی که چون من به دوران ها چو من عاشق نرست از مغرب و مشرق
پشت خم دارد
بدان مالش بود شادان و آن را مغتنم خنک جانی که از خوابش به مالش ها برانگیزد
دارد
طبیبان را نمی شاید که عاقل متهم طبیبی چون دهد تلخش بنوشد تلخ او را خوش
دارد
کسی برخورد از استا که او را محترم اگر شان متهم داری بمانی بند بیماری
دارد
که غواص آن کسی باشد که او خمش کن کاندر این دریا نشاید نعره و غوغا
امساک دم دارد
566
دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بتی کو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد
بردوزد
چنان آمیختم با او که دل با من شما دل ها نگه دارید مسلمانان که من باری
نیامیزد
چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم
اندرآویزد
قرارش از کجا باشد کسی کز سایه ز سایه خود گریزانم که نور از سایه پنهانست
بگریزد
رخ شمعش همی گوید کجا پروانه تا سر زلفش همی گوید صل زوتر رسن بازی
سوزد
درافکن خویش در آتش چو شمع او برای این رسن بازی دلور باش و چنبر شو
برافروزد
اگر آب حیات آید تو را ز آتش چو ذوق سوختن دیدی دگر نشکیبی از آتش
نینگیزد
567
نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد
تو خود این را روا داری وانگه این تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی
روا باشد
ببین در رنگ رخسارم بیندیش این نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم
وفا باشد
دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب
چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر در این آتش کبابم من خراب اندر خرابم من
جدا باشد
بگرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان
حذر کن ز آتش پرکین دل من گفت تا بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین
باشد
بپرس از شاه کشمیرم کسی را کآشنا فروبستست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم
باشد
بیندیش این چه سلطانست مگر نور خود او پیدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست
خدا باشد
سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد
هر آنچ هست در خانه از آن کدخدا خریدی خانه دل را دل آن توست می دانی
باشد
درون مسجد اقصی سگ مرده چرا قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه
باشد
مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم
تو را باشد
قبای مه شکافیدن ز نور مصطفی که دریا را شکافیدن بود چالکی موسی
باشد
به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد
باشد
ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما زند آتش در این بیشه که بگریزند نخجیران
باشد
بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه ل خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر
باشد
568
چو دیدی روز روشن را چه جای چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد
پاسبان باشد
تو لطف آفتابی بین که در شب ها برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش
نهان باشد
به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان دل بگریز از این خانه که دلگیرست و بیگانه
باشد
همیشه این چنین صبحی هلک از این صلح پر از کینش وز این صبح دروغینش
کاروان باشد
هزاران مست عاشق را صبوحی و بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلیق را
امان باشد
به هر جایی که گل کاری نهالش هر آن آتش که می زاید غم و اندیشه را سوزد
گلستان باشد
ظریفی ماه رخساری به صد جان یکی یاری نکوکاری ز هر آفت نگهداری
رایگان باشد
یکی مستی خوش آمیزی که وصلش یکی خوبی شکرریزی چو باده رقص انگیزی
جاودان باشد
همان دم نقش گیرد جان چو من اگر با نقش گرمابه شود یک لحظه همخوابه
دستک زنان باشد
شبی استاره ما را به ماه او قران باشد دل آواره ما را از آن دلبر خبر آید
هوای سست بی آن دم مثال نردبان چو از بام بلند او رو نماید ناگهان ما را
باشد
مکن باور که ابر تر گدای ناودان کسی کو یار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد
باشد
چو چشم دل همی پرد عجب آن چه چو چشم چپ همی پرد نشان شادی دل دان
نشان باشد
مبین چادر تو آن بنگر که در چادر بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر
نهان باشد
بسی پالنیی لنگی که در برگستوان بسی ماه و بسی فتنه به زیر چادر کهنه
باشد
چه غم داری تو از پیری چو اقبالت بسی خرگه سیه باشد در او ترکی چو مه باشد
جوان باشد
ز ابر تیره زاید او که خورشید جهان بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت
باشد
چه غم گر این تن خفته میان کاهدان کسی کو خواب می بیند که با ماهست بر گردون
باشد
معاذال که سیمرغی در این تنگ معاذال که مرغ جان قفص را آهنین خواهد
آشیان باشد
سخن با گوش و هوشی گو که او هم دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری
جاودان باشد
569
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد
خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
آمد
شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد
طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان
آمد
وصال آمد وصال آمد وصال پایدار سماع آمد سماع آمد سماع بی صداع آمد
آمد
شقایق ها و ریحان ها و لله خوش ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد
عذار آمد
مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسی گردد
آمد
میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد دلی آمد دلی آمد که دل ها را بخنداند
شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار کفی آمد کفی آمد که دریا در از او یابد
آمد
ولیکن چشم گه آگاه و گه بی اعتبار کجا آمد کجا آمد کز این جا خود نرفتست او
آمد
و او در خواب و بیداری قرین و یار ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد
غار آمد
رها کن حرف بشمرده که حرف بی کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آید
شمار آمد
570
خوش و سرسبز شد عالم اوان لله بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
زار آمد
به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد
نگار آمد
همی گوید خوشم زیرا خوشی ها زان گل از نسرین همی پرسد که چون بودی در این غربت
دیار آمد
به گوشش سرو می گوید که یار سمن با سرو می گوید که مستانه همی رقصی
بردبار آمد
که زردی رفت و خشکی رفت و بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک باد
عمر پایدار آمد
بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار همی زد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی
آمد
که هر برگی به ره بری چو تیغ آبدار صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
آمد
به هندستان آب و گل به امر شهریار ز ترکستان آن دنیا بنه ترکان زیبارو
آمد
که ای یاران آن کاره صل که وقت ببین کان لکلک گویا برآمد بر سر منبر
کار آمد
571
جمال ماه نورافشان بدان رخسار می بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار می ماند
ماند
که از سوز دل ایشان خرد از کار می به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره
ماند
ببین تا کیست افتاده و کی بیدار می سقای روح یک باده ز جام غیب درداده
ماند
و من گر هم نمی نالم دلم بیمار می به شب نالن و بیداران نیابی جز که بیماران
ماند
نهنگ شب در این دریا به مردم خوار در این دریای بی مونس دل می نال چون یونس
می ماند
نه دکان و نه سودا و نه این بازار می بدان سان می خورد ما را ز خاص و عام اندر شب
ماند
ببین جز مبدع جان ها اگر دیار می چه شد ناصر عبادال چه شد حافظ بلدال
ماند
شب ما روز ایشانست که بی اغیار فلک بازار کیوانست در او استاره گردان است
می ماند
ولیک از غیرت آن بازار در جز این چرخ و زمین در جان عجب چرخیست و بازاری
اسرار می ماند
572
ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بی ورای پرده جانت دل خلقان پنهانند
جانند
درآ در دین بی خویشی که بس بی تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی
خویش خویشانند
اگر چه خود که خاموشند دانااند و می چه دریاها که می نوشند چو دریاها همی جوشند
دانند
ورای گنبد گردان براق جان همی در آن دریای پرمرجان یکی قومند همچون جان
رانند
میان بزم مردان شین که ایشان جمله ایا درویش باتمکین سبک دل گرد زوتر هین
رندانند
اگر چه خاکیند ایشان ولیکن شاه و ملوکانند درویشان ز مستی جمله بی خویشان
سلطانند
و کان لعل و یاقوتند و در کان جان ز گنج عشق زر ریزند غلم شمس تبریزند
ارکانند
573
به بلبل کرد اشارت گل که تا اشعار برآمد بر شجر طوطی که تا خطبه شکر گوید
برگوید
میان بندد به خدمت روز و شب ها به سرو سبز وحی آمد که تا جانش بود در تن
این سمر گوید
ولیکن عقل استادست او مشروحتر همه تسبیح گویانند اگر ماهست اگر ماهی
گوید
ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس درآید سنگ در گریه درآید چرخ در کدیه
نظر گوید
چو آن عنبرفشان قصه نسیم آن سحر هزاران سیمبر بینی گشاییده بر او سینه
گوید
که را ماند خبر از خود در آن دم کو که را ماند دل آن لحظه که آن جان شرح دل گوید
خبر گوید
حدیث سکر سر گوید حدیث خون حدیث عشق جان گوید حدیث ره روان گوید
جگر گوید
574
قیامت های پرآتش ز هر سویی مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد
برانگیزد
دو صد دریا بشوراند ز موج بحر دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد
نگریزد
چراغ لیزالی را چو قندیلی درآویزد ملک ها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد
بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید
بستیزد
ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند
از آن دریا چه گوهرها کنار خاک چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد
درریزد
575
ال ای ماه تابانم تو را خانه کجا باشد ایا سر کرده از جانم تو را خانه کجا باشد
زهی پیدای پنهانم تو را خانه کجا ال ای قادر قاهر ز تن پنهان به دل ظاهر
باشد
مرا دل نیست ای جانم تو را خانه کجا تو گویی خانه خاقان بود دل های مشتاقان
باشد
بگو ای مه نمی دانم تو را خانه کجا بود مه سایه را دایه به مه چون می رسد سایه
باشد
از این تفتیش برهانم تو را خانه کجا نشان ماه می دیدم به صد خانه بگردیدم
باشد
576
کنون من هم نمی گنجم کز او این دل من چون صدف باشد خیال دوست در باشد
خانه پر باشد
عجب دارم که می گوید حدیث حق ز شیرینی حدیثش شب شکافیدست جان را لب
مر باشد
برآرد از خود و خاید که عاق چون غذاها از برون آید غذای عاشق از باطن
شتر باشد
مسلم نیست عریانی مر آن کس را که سبک رو همچو پریان شو ز جسم خویش عریان شو
عر باشد
غلم او کسی باشد که از دو کون حر صلح الدین به صید آمد همه شیران بود صیدش
باشد
577
از آن گوشه چه می تابد عجب آن لعل چو برقی می جهد چیزی عجب آن دلستان باشد
کان باشد
که چون قندیل نورانی معلق ز آسمان چیست از دور آن گوهر عجب ماهست یا اختر
باشد
عجب آن شمع جان باشد که نورش عجب قندیل جان باشد درفش کاویان باشد
بی کران باشد
نگه دار این نشانی را میان ما نشان گر از وی درفشان گردی ز نورش بی نشان گردی
باشد
بمال آن چشم و خوش بنگر که بینی ایا ای دل برآور سر که چشم توست روشنتر
هر چه آن باشد
ازیرا بیضه مقبل به زیر ماکیان باشد چو دیدی تاب و فر او فنا شو زیر پر او
چو ما از خود کران گیریم او اندر چو ما اندر میان آییم او از ما کران گیرد
میان باشد
نماید در مکان لیکن حقیقت بی مکان نماید ساکن و جنبان نه جنبانست و نه ساکن
باشد
بجنبد از لگن بینی و آن از آسمان چو آبی را بجنبانی میان نور عکس او
باشد
اگر همدم امین باشد بگویم کان فلن نه آن باشد نه این باشد صلح الحق و دین باشد
باشد
578
مرا قولیست با جانان که جانان جان مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد
من باشد
که تا تختست و تا بختست او سلطان به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
من باشد
وگر من دست خود خستم همو درمان اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
من باشد
کی قصد ملک من دارد چو او خاقان چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد
من باشد
بمیرد پیش من رستم چو از دستان من نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش
باشد
برم از آسمان مهره چو او کیوان من بدرم زهره زهره خراشم ماه را چهره
باشد
وگر خواهند تاوانم همو تاوان من بدرم جبه مه را بریزم ساغر شه را
باشد
امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم
باشد
چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم
من باشد
زهی الزام هر منکر چو او برهان من زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر
باشد
بپوشد صورت انسان ولی انسان من یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت
باشد
مرا هر دم سر مه شد چو مه بر سر ما هست و من مجنون مجنبانید زنجیرم
خوان من باشد
تو خامش تا زبان ها خود چو دل سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی
جنبان من باشد
579
مگر آن مطرب جان ها ز پرده در دگرباره سر مستان ز مستی در سجود آمد
سرود آمد
وجود اندر فنا رفت و فنا اندر وجود سراندازان و جانبازان دگرباره بشوریدند
آمد
امین غیب پیدا شد که جان را زاد و دگرباره جهان پر شد ز بانگ صور اسرافیل
بود آمد
همه خاکیش پاکی شد زیان ها جمله ببین اجزای خاکی را که جان تازه پذرفتند
سود آمد
چو نور از جان رنگ آمیز این سرخ ندارد رنگ آن عالم ولیک از تابه دیده
و کبود آمد
ازیرا ز آتش مطبخ نصیب دیگ دود نصیب تن از این رنگست نصیب جان از این لذت
آمد
کجا دیدی که بی آتش کسی را بوی بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو
عود آمد
یکی گوید که دیر آمد یکی گوید که همیشه بوی با عودست نه رفت از عود و نه آمد
زود آمد
حجاب روی چون ماهش ز زخم خلق ز صف نگریخت شاهنشه ولی خود و زره پرده ست
خود آمد
580
میان بندید عشرت را که یار اندر صل یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد
کنار آمد
که بزم روح گستردند و باده بی خمار بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را
آمد
کز او عالم بهشتی شد هزاران نوبهار قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین
آمد
چو او باشد قرار جان چرا جان بی چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد
قرار آمد
که آهوچشم خون خواره چو شیر اندر درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره
شکار آمد
که لشکرهای عشق او به دروازه چو کار جان به جان آمد ندای المان آمد
حصار آمد
که هرک از عشق برگردد به آخر رود جان بداندیشش به شمشیر و کفن پیشش
شرمسار آمد
که عاشق همچو نی آمد و عشق او نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر
چو نار آمد
ز باد و آب و خاک و نار جان هر اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد
چهار آمد
581
زمین سرسبز و خرم شد زمان لله مه دی رفت و بهمن هم بیا که نوبهار آمد
زار آمد
صبا برخواند افسونی که گلشن بی درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان
قرار آمد
چمن را گفت اشکوفه که فضل سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر
کردگار آمد
چو نرگس چشمکش می زد که وقت بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد
اعتبار آمد
چه دید آن سرو خوش قامت که رفت چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد
و پایدار آمد
که تصویرات زیباشان جمال شاخسار قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کف هاشان
آمد
ثنا و حمد می خواند که وقت انتشار هزاران مرغ شیرین پر نشسته بر سر منبر
آمد
بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار چو گوید مرغ جان یاهو بگوید فاخته کوکو
آمد
نشاید دل نهان کردن چو جلوه یار بفرمودند گل ها را که بنمایید دل ها را
غار آمد
که گر چه صد زبان دارد صبور و به بلبل گفت گل بنگر به سوی سوسن اخضر
رازدار آمد
که این عشقی که من دارم چو تو بی جوابش داد بلبل رو به کشف راز من بگرو
زینهار آمد
جوابش داد کاین سجده مرا بی اختیار چنار آورد رو در رز که ای ساجد قیامی کن
آمد
مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر منم حامل از آن شربت که بر مستان زند ضربت
چنان آمد
بر او بخشود و گل گفت اه که این برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ
مسکین چه زار آمد
به گل گفت او نمی داند که دلبر رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو
بردبار آمد
برای امتحان آن ز هر سو سنگسار چو سیب آورد این دعوی که نیکو ظنم از مولی
آمد
چرا شیرین نخندد خوش کش از کسی سنگ اندر او بندد چو صادق بود می خندد
خسرو نثار آمد
جفای دوستان با هم نه از بهر نفار کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد
آمد
پی تجمیش و بازی دان که کشاف زلیخا گر درید آن دم گریبان و زه یوسف
سرار آمد
که این تشریف آویزش مرا خورد سنگ و فروناید که من آویخته شادم
منصوروار آمد
مرا دور از لب زشتان چنین بوس و که من منصورم آویزان ز شاخ دار الرحمان
کنار آمد
درون سینه زن پنهان دمی که بی هل ختم است بر بوسه نهان کن دل چو سنبوسه
شمار آمد
582
به جای مفرش و بالی همه مشت و اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند
لگد بیند
که معلوم ست تعبیرش اگر او نیک و ازیرا خواب کژ بیند که آیینه خیالست او
بد بیند
دو چشم عقل پایان بین که صدساله خصوصا اندر این مجلس که امشب در نمی گنجد
رصد بیند
شب قبر از شب قدرش کرامات و مدد شب قدرست وصل او شب قبرست هجر او
بیند
شود همچون سحر خندان عطای بی خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب
عدد بیند
که حیفست آن که بیگانه در این شب برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم
قد و خد بیند
که تا در گردن او فردا ز غم حبل شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش
مسد بیند
که هرک از گفت خامش شد عوض ببردی روز در گفتن چو آمد شب خمش باری
گفت ابد بیند
583
بیابد پاکی مطلق در او هر چه پلید آید رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید
ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید چه مقدارست مر جان را که گردد کفو مرجان را
دو سه حرف چو دندانه بر آن جمله هزاران قفل و هر قفلی به عرض آسمان باشد
کلید آید
شود غازی ز بعد آنک صد باره شهید یکی لوحیست دل لیح در آن دریای خون سایح
آید
غلم ماهیم که او ز دریا مستفید آید غلم موج این بحرم که هم عیدست و هم نحرم
یقین می دان که نام او جنید و بایزید هر آن قطره کز این دریا به ظاهر صورتی یابد
آید
که از یک قطره غسلت هزاران داد و درآ ای جان و غسلی کن در این دریای بی پایان
دید آید
امان یابند از موجی کز این بحر سعید خطر دارند کشتی ها ز اوج و موج هر دریا
آید
نباشد منتظر سالی که تا ایام عید آید چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عیدی
584
نمی خواهم هنرمندی که دیده در هنر یکی گولی همی خواهم که در دلبر نظر دارد
دارد
دل سنگین نمی خواهم که پندار گهر دلی همچون صدف خواهم که در جان گیرد آن گوهر
دارد
ز مالش های غم غافل به مالنده عبر ز خودبینی جدا گشته پر از عشق خدا گشته
دارد
585
مرا مطرب چنان باید که زهره پیش مرا دلبر چنان باید که جان فتراک او گیرد
او میرد
دل دیوانه ای دارم که بند و پند نپذیرد یکی پیمانه ای دارم که بر دریا همی خندد
ازیرا هیچ ماهی را دمی از آب خداوندا تو می دانی که جانم از تو نشکیبد
نگزیرد
تو را هستی همی زیبد مرا مستی زهی هستی که تو داری زهی مستی که من دارم
همی زیبد
نشاطی می دهد بی غم قبولی می کند هل بس کن هل بس کن که این عشقی که بگزیدی
بی رد
586
ندارد پای عشق او کسی کش عشق سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد
سر باشد
دو چشم عشق پرآتش که در خون مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد
جگر باشد
که او خواهد که هر لحظه ز حال بد ز بدحالی نمی نالد دو چشم از غم نمی مالد
بتر باشد
میان روز و شب پنهان دلش همچون نه روز بخت می خواهد نه شب آرام می جوید
سحر باشد
به ذات حق که آن عاشق از این هر دو کاشانه ست در عالم یکی دولت یکی محنت
دو به درباشد
از این کان نیست روی او اگر چه ز دریا نیست جوش او که در بس یتیمست او
همچو زر باشد
قبا کی جوید آن جانی که کشته آن دل از سودای شاه جان شهنشاهی کجا جوید
کمر باشد
که او سرمست عشق آن همای نام ور اگر عالم هما گیرد نجوید سایه اش عاشق
باشد
وگر معشوق نی گوید گدازان چون اگر عالم شکر گیرد دلش نالن چو نی باشد
شکر باشد
خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق می گویم
باشد
587
چو زرکوبست آن دلبر رخ من سیم صل جان های مشتاقان که نک دلدار خوب آمد
کوب آمد
به خاک پای آن دلبر که آن کس سنگ از او کو حسن مه دارد هر آن کو دل نگه دارد
و چوب آمد
کجا خورشید را هرگز ز مرغ شب هر آنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد
غروب آمد
برو جاروب ل بستان که ل بس خانه بروب از خویش این خانه ببین آن حس شاهانه
روب آمد
هوس ها چون ملخ ها شد نفس ها تن تو همچو خاک آمد دم تو تخم پاک آمد
چون حبوب آمد
چه خوردی تو که قاروره پر از خلط ز بینایی بگردیدی مگر خواب دگر دیدی
رسوب آمد
حکایت می کند رنگت که جاسوس تو چه شنیدی تو چه گفتی بگو تا شب کجا خفتی
القلوب آمد
که او خورشید اسرارست و علم صلح الدین یعقوبان جواهربخش زرکوبان
الغیوب آمد
588
اگر تلبیس نو دارد همانست او که پار صل رندان دگرباره که آن شاه قمار آمد
آمد
میان بندد دگرباره که اینک وقت کار ز رندان کیست این کاره که پیش شاه خون خواره
آمد
به جان تو که تا هستم مرا عشق بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم
اختیار آمد
چو خارم سوخت در عشقت گلم بر تو چو گلزار تو را دیدم چو خار و گل بروییدم
نثار آمد
ولیک این بار دانستم که یار من عیار پیاپی فتنه انگیزی ز فتنه بازنگریزی
آمد
ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار اگر بر رو زند یارم رخی دیگر به پیش آرم
آمد
نمی گویی کجا بودی که جان بی تو تویی شاها و دیرینه مقام تست این سینه
نزار آمد
نمی دانی که صبر من غلف ذوالفقار شهم گوید در این دشتم تو پنداری که گم گشتم
آمد
برید از من صلح الدین به سوی آن مرا برید و خون آمد غزل پرخون برون آمد
دیار آمد
589
کنون برخیز و گلشن بین که بهمن بر شکایت ها همی کردی که بهمن برگ ریز آمد
گریز آمد
عروسی دارد این عالم که بستان ز رعد آسمان بشنو تو آواز دهل یعنی
پرجهیز آمد
که یاغی رفت و از نصرت نسیم بیا و بزم سلطان بین ز جرعه خاک خندان بین
مشک بیز آمد
به رغم هر خری کاهل که مشک او بیا ای پاک مغز من ببو گلزار نغز من
کمیز آمد
به یک دم از عدم لشکر به اقلیم زمین بشکافت و بیرون شد از آن رو خنجرش خواندم
حجیز آمد
که تیغ و خنجر سوسن در این پیکار سپاه گلشن و ریحان بحمدال مظفر شد
تیز آمد
سر هر شاخ پرحلوا به سان کفچلیز چو حلواهای بی آتش رسید از دیگ چوبین خوش
آمد
باستیز عدو می خور که هنگام ستیز به گوش غنچه نیلوفر همی گوید که یا عبهر
آمد
مکن با او تو همراهی که او بس مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
سست و حیز آمد
که نبود خواب را لذت چو بانگ خیز خمش باش و بجو عصمت سفر کن جانب حضرت
خیز آمد
590
چو جان بهر نظر باشد روان بی نظر سر از بهر هوس باید چو خالی گشت سر چه بود
چه بود
سفر از خویشتن باید چو با خویشی نظر در روی شه باید چو آن نبود چه را شاید
سفر چه بود
کمر بندم چو نی پیشت اگر گویی مرا پرسید صفرایی که گر مرد شکرخایی
شکر چه بود
که تو ابله شکر بینی و گویی زین بتر بگفتم بهترین چیزی ولیکن پیش غیر تو
چه بود
سقر بودست اصل تو نداند جز سقر ازیرا اصل جسم تو ز زهر قاتل افتادست
چه بود
در آن دریای خون آشام عقل مختصر جهان و عقل کلی را ز عقل جزو چون بینی
چه بود
دگر کاری نداری تو وگر نه پا و سر دو سه سطرست که می خوانی ز سر تا پا و پا تا سر
چه بود
به غیر خانه وسواس جای کور و کر چو کور افتاد چشم دل چو گوش از ثقل شد پرگل
چه بود
591
مگر آن یار گل رخسار از آن گلزار چه بویست این چه بویست این مگر آن یار می آید
می آید
و یا یوسف بدین زودی از آن بازار شبی یا پرده عودی و یا مشک عبرسودی
می آید
مگر آن یار خلوت جو ز کوه و غار چه نورست این چه تابست این چه ماه و آفتابست این
می آید
تو پنداری که او چون تو از این خمار سبوی می چه می جویی دهانش را چه می بویی
می آید
چه نقصان حشمت مه را که بی چه نقصان آفتابی را اگر تنها رود در ره
دستار می آید
چه خورد این دل در آن محفل که همچون مست اندر گل از آن میخانه چون مستان چه ناهموار
می آید
که او در حلقه مستان چنین بسیار می مخسب امشب مخسب امشب قوامش گیر و دریابش
آید
قیامت می شود ظاهر چو در اظهار گلستان می شود عالم چو سروش می کند سیران
می آید
که نور نقش بند ما بر این دیوار می همه چون نقش دیواریم و جنبان می شویم آن دم
آید
گهی بر شکل بیماران به حیلت زار گهی در کوی بیماران چو جالینوس می گردد
می آید
ز شرم آن پری چهره به استغفار می خمش کردم خمش کردم که این دیوان شعر من
آید
592
بگرداند مرا آن کس که گردون را اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند
بگرداند
به امر شاه لشکرها از آن بال فروآید اگر این لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد
بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران
کف موسی یکایک را به جای خویش شمار برگ اگر باشد یکی فرعون جباری
بنشاند
که آب چشمه حیوان بتا هرگز نمیراند مترسان دل مترسان دل ز سختی های این منزل
فان لم تنتهوا عنها فایانا و ایاکم رایناکم رایناکم و اخرجنا خفایاکم
فل تستیاسوا منان فان العیش احیاکم و ان طفتم حوالینا و انتم نور عینانا
بگویم هر چه من گویم شهی دارم که شکسته بسته تازی ها برای عشقبازی ها
بستاند
همان شمعی که داد این را همو شمعم چو من خود را نمی یابم سخن را از کجا یابم
بگیراند
593
تو هم ای دل ز من گم شو که آن برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید
دلدار می آید
مرا از فرط عشق او ز شادی عار نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او
می آید
که کفر از شرم یار من مسلمان وار مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
می آید
نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد
می آید
علم هاتان نگون گردد که آن بسیار روید ای جمله صورت ها که صورت های نو آمد
می آید
که اندر در نمی گنجد پس از دیوار در و دیوار این سینه همی درد ز انبوهی
می آید
594
امروز لب نوشت حلوای دگر دارد امروز جمال تو سیمای دگر دارد
امروز قد سروت بالی دگر دارد امروز گل لعلت از شاخ دگر رستست
وان سکه چون چرخت پهنای دگر امروز خود آن ماهت در چرخ نمی گنجد
دارد
دانم که از او عالم غوغای دگر دارد امروز نمی دانم فتنه ز چه پهلو خاست
کو از دو جهان بیرون صحرای دگر آن آهوی شیرافکن پیداست در آن چشمش
دارد
کو برتر از این سودا سودای دگر رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا
دارد
ور سر نبود عاشق سرهای دگر دارد گر پا نبود عاشق با پر ازل پرد
آگاه نبد کان در دریای دگر دارد دریای دو چشم او را می جست و تهی می شد
این جاش چه می جستی کو جای دگر در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم
دارد
امروز دلم در دل فردای دگر دارد امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق
کز غیرت حق هر دم للی دگر دارد گر شاه صلح الدین پنهانست عجب نبود
595
چون دل نگشاید در آن را سببی باشد آن را که درون دل عشق و طلبی باشد
وقت سحری آید یا نیم شبی باشد رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی
او نادره ای باشد او بوالعجبی باشد جانی که جدا گردد جویای خدا گردد
صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد آن دیده کز این ایوان ایوان دگر بیند
در ساعت جان دادن او را طربی آن کس که چنین باشد با روح قرین باشد
باشد
جانش چو به لب آید با قندلبی باشد پایش چو به سنگ آید دریش به چنگ آید
او بی پدر و مادر عالی نسبی باشد چون تاج ملوکاتش در چشم نمی آید
در جمع سبک روحان هم بولهبی خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا
باشد
596
جان از مزه عشقش بی گشن همی آن مه که ز پیدایی در چشم نمی آید
زاید
هم خیره همی خندد هم دست همی عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش
خاید
تا جان نشود حیران او روی ننماید هر صبح ز سیرانش می باشم حیرانش
تا باخبری وال او پرده بنگشاید هر چیز که می بینی در بی خبری بینی
و اندیشه که این داند او نیز نمی شاید دم همدم او نبود جان محرم او نبود
با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده
در چالش و در کوشش جز گرد دو لشکر بیگانه تا هست در این خانه
بنفزاید
تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید در زیر درخت او می ناز به بخت او
دل رو به صلح آرد جان مشعله از شاه صلح الدین چون دیده شود حق بین
برباید
597
بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد امروز جمال تو بر دیده مبارک باد
ای پرگل و صد چون گل خندیده گل ها چون میان بندد بر جمله جهان خندد
مبارک باد
دل بر در این خانه لغزیده مبارک باد خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده
نوروز و چنین باران باریده مبارک نوروز رخت دیدم خوش اشک بباریدم
باد
از باطن تو گوشت بشنیده مبارک باد بی گفت زبان تو بی حرف و بیان تو
598
تا ذره صفت ما را کی زیر و زبر یاران سحر خیزان تا صبح کی دریابد
یابد
تا آب خورد از جو خود عکس قمر آن بخت که را باشد کآید به لب جویی
یابد
او بوی پسر جوید خود نور بصر یابد یعقوب صفت کی بود کز پیرهن یوسف
در دلو نگارینی چون تنگ شکر یابد یا تشنه چو اعرابی در چه فکند دلوی
آید که برد آتش صد صبح و سحر یابد یا موسی آتش جو کآرد به درختی رو
از خانه سوی گردون ناگاه گذر یابد در خانه جهد عیسی تا وارهد از دشمن
اندر شکم ماهی آن خاتم زر یابد یا همچو سلیمانی بشکافد ماهی را
در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد شمشیر به کف عمر در قصد رسول آید
تا صید کند آهو خود صید دگر یابد یا چون پسر ادهم راند به سوی آهو
تا قطره به خود گیرد در خویش گهر یا چون صدف تشنه بگشاده دهان آید
یابد
ناگاه به ویرانی از گنج خبر یابد یا مرد علف کش کو گردد سوی ویران ها
از نور الم نشرح بی شرح تو دریابد ره رو بهل افسانه تا محرم و بیگانه
گر پاش فروماند از عشق دو پر یابد هر کو سوی شمس الدین از صدق نهد گامی
599
وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهی امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد
یابد
کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب
کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد من بنده آن عاشق کو نر بود و صادق
تا از ملء اعل چون مه سپهی یابد در خدمت شه باشد شب همره مه باشد
آموخت که یوسف را در قعر چهی بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی
یابد
می گردد در خرمن تا مشت کهی یابد آن اشتر بیچاره نومید شدست از جو
باشد ز شب قدرت شال سیهی یابد بالش چو نمی یابد از اطلس روی تو
تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد زان نعل تو در آتش کردند در این سودا
تا هر دل اللهی ز ال ولهی یابد امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن
تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد اندر پی خورشیدش شب رو پی امیدش
600
در جمع چنین مستان جامی چه محل جامم بشکست ای جان پهلوش خلل دارد
دارد
جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم
جامی دگرم بخشد کاین جام علل دارد جامست تن خاکی جانست می پاکی
ساقی که قبای او از حلم تگل دارد ساقی وفاداری کز مهر کله دارد
تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد
خاک در او گردد گر علم و عمل دارد عقلی که بر این روزن شد حارس این خانه
کی تلخ شود آن کو دریای عسل دارد شهمات کجا گردد آن کو رخ شه بیند
در عین حیات خود صد مرگ و اجل از آب حیات او آن کس که کشد گردن
دارد
اما کر و فر خود در برج حمل دارد خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد
نیمیش دروغ آمد نیمیش دغل دارد جز صورت عشق حق هر چیز که من دیدم
از غایت بی مثلی صد گونه مثل دارد چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص
601
بشنو که چه می گوید بنگر که چه دم آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد
دارد
هر چند که صد لشکر در کتم عدم گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد
دارد
کو ملک ابد بخشد کو تاج قدم دارد گر مانده ای در گل روی آر به صاحب دل
بنمای که را دیدی کز عشق رقم دارد ای دل که جهان دیدی بسیار بگردیدی
بازآی به خورشیدی کز سینه کرم ای مرکب خود کشته وی گرد جهان گشته
دارد
آن سینه که اندر خود صد باغ ارم آن سینه و چون سینه صیقل ده آیینه
دارد
شرطیست که همچون زر در کوره این عشق همی گوید کان کس که مرا جوید
قدم دارد
بیزارم از آن زشتی کو سیم و درم من سیمتنی خواهم من همچو منی خواهم
دارد
انصاف بسی منت بر لوح و قلم دارد القاب صلح الدین بر لوح چو پیدا شد
602
وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد
دارد
هر چند که جور تو بس تند قدم دارد از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو
ای آنک دو صد چون مه شاگرد و ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو
حشم دارد
آخر حشم حسنش صد طبل و علم ور خود حشمش نبود خورشید بود تنها
دارد
در سایه آن زلفی کو حلقه و خم دارد بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته
گفتا به صدف مانی کو در به شکم گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن
دارد
آن در بت من باشد یا شکل بتم دارد تا نشکنی ای شیدا آن در نشود پیدا
وال که بسی منت بر لوح و قلم دارد شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد
603
ور زان دو یکی کم شد ما را چه گویند به بل ساقون ترکی دو کمان دارد
زیان دارد
کاین کیسه زر دارد وان کاسه و ای در غم بیهوده از بوده و نابوده
خوان دارد
جانت ز حسد این جا رنج خفقان دارد در شام اگر میری زینی به کسی بخشد
وال که نیندیشد هر زنده که جان دارد جز غمزه چشم شه جز غصه خشم شه
دیوانه من از اصلم ای آنک عیان دیوانه کنم خود را تا هرزه نیندیشم
دارد
تو عقل بسی آن را کو چون تو شبان چون عقل ندارم من پیش آ که تویی عقلم
دارد
آن را که تویی طاعت از خوف امان گر طاعت کم دارم تو طاعت و خیر من
دارد
کوزه چه کند آن کس کو جوی روان ای کوزه گر صورت مفروش مرا کوزه
دارد
من وقف کسی باشم کو جان و جهان تو وقف کنی خود را بر وقف یکی مرده
دارد
زیرا که ز جان ما جان تو نشان دارد تو نیز بیا یارا تا یار شوی ما را
کان چرخ چه چرخست آن کان جا شمس الحق تبریزی خورشید وجود آمد
سیران دارد
604
زخمی چو حسینستش جامی چو حسن هرک آتش من دارد او خرقه ز من دارد
دارد
زیرا رسن زلفش در دست رسن دارد غم نیست اگر ماهش افتاد در این چاهش
گر راستیی خواهی آن سرو چمن نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد
دارد
با تنگی چشم او کان خوب ختن دارد صد مه اگر افزاید در چشم خوشش ناید
یا باغ گل خندان یا سرو و سمن دارد از عکس ویست ای جان گر چرخ ضیا دارد
بر سقف زند نورش گر شمع لگن گر صورت شمع او اندر لگن غیرست
دارد
ما روح صفا داریم گر غیر بدن دارد گر با دگرانی تو در ما نگرانی تو
گر خرد شدست این دل زان زلف بس مست شدست این دل وز دست شدست این دل
شکن دارد
در بیشه جان ما آن شیر وطن دارد شمس الحق تبریزی شاه همه شیرانست
605
ای دوست قمر خوشتر یا آنک قمر ای دوست شکر خوشتر یا آنک شکر سازد
سازد
او چیز دگر داند او چیز دگر سازد بگذار شکرها را بگذار قمرها را
اما نه چو سلطانی کو بحر و درر در بحر عجایب ها باشد بجز از گوهر
سازد
بی شبهه و بی خوابی او قوت جگر جز آب دگر آبی از نادره دولبی
سازد
چون باشد آن علمی کو عقل و خبر بی عقل نتان کردن یک صورت گرمابه
سازد
بنگر تو در آن علمی کز پیه نظر بی علم نمی تانی کز پیه کشی روغن
سازد
از بهر عجب بزمی کو وقت سحر جان ها است برآشفته ناخورده و ناخفته
سازد
بر گرد میان من دو دست کمر سازد ای شاد سحرگاهی کان حسرت هر ماهی
خود را پی دو سه خر آن مسخره خر می خندد این گردون بر سبلت آن مفتون
سازد
غافل بود از شاهی کز سنگ گهر آن خر به مثال جو در زر فکند خود را
سازد
خود گوید جانانی کز گوش بصر بس کردم و بس کردم من ترک نفس کردم
سازد
606
یک روز همی خندد صد سال همی با تلخی معزولی میری بنمی ارزد
لرزد
بهر گل پژمرده با خار همی سازد خربندگی و آنگه از بهر خر مرده
زیرا که همه خنده زین خنده همی زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند
خیزد
تا او شکری شیرین در سرکه ای روی ترش بنگر آن را که ترش کردت
درآمیزد
چون درنگری او را هم اوت ای خسته افتاده بنگر که که افکندت
برانگیزد
شیر از حذر آن سگ بگدازد و گر زانک سگی خسبد بر خاک سر کویش
بگریزد
607
بی سر شو و بی سامان یعنی بنمی ای دل به غمش ده جان یعنی بنمی ارزد
ارزد
برخیز ز لعل و کان یعنی بنمی ارزد چون لعل لبش دیدی یک بوسه بدزدیدی
چون گوی در این میدان یعنی بنمی در عشق چنان چوگان می باش به سر گردان
ارزد
شاباش زهی ارزان یعنی بنمی ارزد بی پا شد و بی سر شد تا مرد قلندر شد
خاک توم ای سلطان یعنی بنمی ارزد چون آتش نو کردی عقلم به گرو کردی
آن عید بدین قربان یعنی بنمی ارزد بر عشق گذشتم من قربان تو گشتم من
آن وصل بدین هجران یعنی بنمی چون مردم دیوانه ویران کنم این خانه
ارزد
چون چرخ شدم گردان یعنی بنمی تا دل به قمر دادم از گردش او شادم
ارزد
608
سیمرغ فلک پیما پیش تو مگس باشد ایمان بر کفر تو ای شاه چه کس باشد
بر آتش تو هر دو ماننده خس باشد آب حیوان ایمان خاک سیهی کفران
دل غرقه عمان شد چه جای نفس باشد جان را صفت ایمان شد وین جان به نفس جان شد
با کفر بگفت ایمان رفتیم که بس باشد شب کفر و چراغ ایمان خورشید چو شد رخشان
وان شاه نوآیین را چه جای فرس باشد ایمان فرسی دین را مر نفس چو فرزین را
چون شمع تنت جان شد نی پیش و نی ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو
پس باشد
تا جز من پابرجا خود دست مرس شمس الحق تبریزی رانی تو چنان بال
باشد
609
و اندر دل دون همت اسرار تو چون در خانه غم بودن از همت دون باشد
باشد
زین روی دل عاشق از عرش فزون بر هر چه همی لرزی می دان که همان ارزی
باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
فسون باشد
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
باشد
پرواز چنین مرغی از کون برون سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
باشد
آن دل که چنین گردد او را چه سکون بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
باشد
تا آب شود پیشت هر نیل که خون جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
باشد
610
آواره عشق ما آواره نخواهد شد نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد
وان را که منم چاره بیچاره نخواهد آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز
شد
آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد آن را که منم منصب معزول کجا گردد
شد
وان مصحف خاموشان سی پاره آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز
نخواهد شد
بی نرگس مخمورش خماره نخواهد از اشک شود ساقی این دیده من لیکن
شد
ماه ار چه که لغر شد استاره نخواهد بیمار شود عاشق اما بنمی میرد
شد
آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر
شد
611
وی نفس جفاپیشه هنگام وفا آمد ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
پرداخته کن خانه هین نوبت ما آمد بنگر به سوی روزن بگشای در توبه
بر روی بزن آبی میقات صل آمد از جرم و جفاجویی چون دست نمی شویی
سودت نکند حسرت آنگه که قضا آمد زین قبله به یاد آری چون رو به لحد آری
آن نور شود گلشن چون نور خدا آمد زین قبله بجو نوری تا شمع لحد باشد
612
بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد
معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد
آمد
شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد
آمد
هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت
آمد
جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد از لذت جام تو دل ماند به دام تو
بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید بس توبه شایسته بر سنگ تو بشکسته
آمد
بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد باغ از دی نامحرم سه ماه نمی زد دم
613
وان یوسف چون شکر ناگه ز سفر ای خواجه بازرگان از مصر شکر آمد
آمد
ور چیز دگر خواهی آن چیز دگر آمد روح آمد و راح آمد معجون نجاح آمد
از منظره پیدا شد هنگام نظر آمد آن میوه یعقوبی وان چشمه ایوبی
نک زهره غزل گویان در برج قمر خضر از کرم ایزد بر آب حیاتی زد
آمد
گردون به نثار او با دامن زر آمد آمد شه معراجی شب رست ز محتاجی
جان همچو عصا آمد تن همچو حجر موسی نهان آمد صد چشمه روان آمد
آمد
عیسی نخورد حلوا کاین آخر خر آمد زین مردم کارافزا زین خانه پرغوغا
در جستن او گردون بس زیر و زبر چون بسته نبود آن دم در شش جهت عالم
آمد
چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد آن کو مثل هدهد بی تاج نبد هرگز
کز کرسی و از عرشش منشور ظفر در عشق بود بالغ از تاج و کمر فارغ
آمد
زو پرس خبرها را کو کان خبر آمد باقیش ز سلطان جو سلطان سخاوت خو
614
چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آن بنده آواره بازآمد و بازآمد
آمد
در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان
بر بنده نیاز آمد شه را همه ناز آمد ور زانک ببندی در بر حکم تو بنهد سر
کان را که گداز آمد او محرم راز آمد هر شمع گدازیده شد روشنی دیده
پس در ره جان جانم وال به مجاز آمد زهراب ز دست وی گر فرق کنم از می
کی بیند رویش را چشمی که فرازآمد آب حیوانش را حیوان ز کجا نوشد
وز مرگ شدم ایمن کان عمر دراز من ترک سفر کردم با یار شدم ساکن
آمد
تا چند صل گویی هنگام نماز آمد ای دل چو در این جویی پس آب چه می جویی
615
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
آن چیز که او دارد او داند او داند نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
دیوانه آن جا را گردون بنگر داند از گردش گردون شد روز و شب این عالم
کز دیده جان خود لوح ازلی خواند گر چشم سرش خسپد بی سر همه چشمست او
با خواب چو همراهی آن با تو کجا دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی
ماند
تا باز شود کاری زان طره که بفشاند شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری
چشمش چو به جانانست حملش نه بدو دیوانه دگر سانست او حامله جانست
ماند
تبریز همه عالم زو نور نو افشاند زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی
616
جز پادشه بی چون قدر تو کجا داند چونی و چه باشد چون تا قدر تو را داند
حق تو زمین داند یا چرخ سما داند عالم ز تو پرنورست ای دلبر دور از تو
این باد هوایی نی بادی که خدا داند این پرده نیلی را بادیست که جنباند
وین خرقه ز دوزنده خود را چه جدا خرقه غم و شادی را دانی که که می دوزد
داند
داند چه خیالست آن آن کس که صفا اندر دل آیینه دانی که چه می تابد
داند
چشم تو علم بیند جان تو هوا داند شقه علم عالم هر چند که می رقصد
جز حضرت الال باقی همه ل داند وان کس که هوا را هم داند که چه بیچارست
بی مهره تو جانم کی نرد دغا داند شمس الحق تبریزی این مکر که حق دارد
617
جان از پی آن باید تا عیش و طرب چشم از پی آن باید تا چیز عجب بیند
بیند
پا از پی آن باید کز یار تعب بیند سر از پی آن باید تا مست بتی باشد
عقل از پی آن باید تا علم و ادب بیند عشق از پی آن باید تا سوی فلک پرد
محجوب بود چشمی کو جمله سبب بیرون سبب باشد اسرار و عجایب ها
بیند
چون نوبت وصل آید صد نام و لقب عاشق که به صد تهمت بدنام شود این سو
بیند
با شیر شتر سازد یغمای عرب بیند ارزد که برای حج در ریگ و بیابان ها
کز لعل لب یاری او لذت لب بیند بر سنگ سیه حاجی زان بوسه زند از دل
کان کس که طلب دارد او کان ذهب بر نقد سخن جانا هین سکه مزن دیگر
بیند
618
چون سیر خورد مردم کی بوی پیاز چون جغد بود اصلش کی صورت باز آید
آید
وز زخمه کون خر کی بانگ نماز آید چون افتد شیر نر از حمله حیز و غر
پا برکش ای کوچک تا پهن و دراز پای تو شده کوچک از تنگی پاپوچک
آید
تا تابش خورشیدش از عرش فرازآید بگشای به امیدی تو دیده جاویدی
تو خویش تهیتر کن تا چنگ به ساز چنگا تو سری برکن در حلقه سر اندر کن
آید
619
آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آن صبح سعادت ها چون نورفشان آید
آید
تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید خور نور درخشاند پس نور برافشاند
چون بشنود این چاره خوش رقص مسکین دل آواره آن گمشده یک باره
کنان آید
با قد به خم رفته در حین به میان آید جان به قدم رفته در کتم عدم رفته
عیسی دوروزه تن درگفت زبان آید دل مریم آبستن یک شیوه کند با من
این رقص کنان باشد آن دست زنان دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد
آید
آن جا و مکان در دم بی جان و مکان شمس الحق تبریزی هر جا که کنی مقدم
باشد
620
وز ماه مرا رنگ و سیمای تو می آید از سرو مرا بوی بالی تو می آید
شکر به غلمی حلوای تو می آید هر نی کمر خدمت در پیش تو می بندد
می مژده دهد یعنی فردای تو می آید هر نور که آید او از نور تو زاید او
زیرا که از آن خنده رعنای تو می آید گل خواجه سوسن شد آرایش گلشن شد
اندر سرم از شش سو سودای تو می هر گه ز تو بگریزم با عشق تو بستیزم
آید
در گوش من آن جا هم هیهای تو می چون برروم از پستی بیرون شوم از هستی
آید
آن ناله چنین دانم کز نای تو می آید اندر دل آوازی پرشورش و غمازی
غم نیست اگر خشکست دریای تو می روزست شبم از تو خشکست لبم از تو
آید
زیرا که ز بیش و پس می های تو می زیر فلک اطلس هشیار نماند کس
آید
بینم که چنان تلخی از رای تو می آید از جور تو اندیشم جور آید در پیشم
جان تازه کند زیرا صحرای تو می شمس الحق تبریزی اندیشه چو باد خوش
آید
621
تا ذره چو رقص آید از منش به یاد در تابش خورشیدش رقصم به چه می باید
آید
هر ذره از آن لذت صد ذره همی زاید شد حامله هر ذره از تابش روی او
تا ذره شود خود را می کوبد و می در هاون تن بنگر کز عشق سبک روحی
ساید
زیرا که در این حضرت جز ذره نمی گر گوهر و مرجانی جز خرد مشو این جا
شاید
کز دست گران جانی انگشت همی در گوهر جان بنگر اندر صدف این تن
خاید
چون ذره به اصلش شد خوانیش ولی چون جان بپرد از تو این گوهر زندانی
ناید
عمری برود در خون موییش نیالید ور سخت شود بندش در خون بزند نقبی
تا جان نشود جادو جایی بنیاساید جز تا به چه بابل او را نبود منزل
هم ابر شود چون مه هم ماه درافزاید تبریز ز برج تو گر تابد شمس الدین
622
از بهر یکی جان کس چون با تو جان پیش تو هر ساعت می ریزد و می روید
سخن گوید
وز بهر یکی سر کس دست از تو کجا هر جا که نهی پایی از خاک بروید سر
شوید
جان داند و جان داند کز دوست چه روزی که بپرد جان از لذت بوی تو
می بوید
صد نوحه برآرد سر هر موی همی یک دم که خمار تو از مغز شود کمتر
موید
می کاهم تا عشقت افزاید و افزوید من خانه تهی کردم کز رخت تو پر دارم
بی پای چو کشتی ها در بحر همی جانم ز پی عشق شمس الحق تبریزی
پوید
623
از جا و مکان رستی آن جات مبارک عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
باد
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
حلوا شده کلی حلوات مبارک باد کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
ای سینه بی کینه غوغات مبارک باد در خانقه سینه غوغاست فقیران را
دریاش همی گوید دریات مبارک باد این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
ای طالب بالیی بالت مبارک باد ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
پرهات بروییده پرهات مبارک باد ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
کالی عجب بردی کالت مبارک باد خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
624
خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد هر ذره که بر بال می نوشد و پا کوبد
وان را که بترساند دندان به دعا کوبد آن را که بخنداند خوش دست برافشاند
این چرخ بر این بال ناقوس صل مستست از آن باده با قامت خم داده
کوبد
کانگور وجودم را در جهد و عنا کوبد این عشق که مست آمد در باغ الست آمد
در باغ چرا آید انگور چرا کوبد گر عشق نی مستستی یا باده پرستستی
کاین صوفی جان تو در معصره ها تو پای همی کوبی و انگور نمی بینی
کوبد
چون باغ تو را باشد انگور که را گویی همه رنج و غم بر من نهد آن همدم
کوبد
هر کو شنود ارکض او پای وفا کوبد همخرقه ایوبی زان پای همی کوبی
وان یوسف شیرین لب پا کوبد پا کوبد از زمزمه یوسف یعقوب به رقص آمد
باشد که سعادت پا در پای شما کوبد ای طایفه پا کوبید چون حاضر آن جویید
باشد که دمی باران بر برگ و گیا این عشق چو بارانست ما برگ و گیا ای جان
کوبد
تا حلق ذبیح ال بر تیغ بل کوبد پا کوفت خلیل ال در آتش نمرودی
با طایر معراجی تا فوق هوا کوبد پا کوفته روح ال در بحر چو مرغابی
می ترس که چشم بد بر طال بقا کوبد خاموش کن و بی لب خوش طال بقا می زن
625
گیرم که بپوشد رو بو را چه دوا دارد گر ماه شب افروزان روپوش روا دارد
از خنبش روحانی صد گونه گوا دارد گر نیز بپوشد رو ور نیز ببرد بو
لیکن دل دیوانه صد گونه دغا دارد آن مه چو گریزانه آید سپس خانه
با مرغ دلم گوید کو دام کجا دارد غم گر چه بود دشمن گوید سر او با من
626
زخمی چو حسینستش جامی چو حسن هر کآتش من دارد او خرقه ز من دارد
دارد
ور راستیی خواهی آن سرو چمن نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد
دارد
در ساده جان بنگر کان ساده چه تن جانیست تو را ساده نقش تو از آن زاده
دارد
هر دم بت نو سازد گویی که شمن آیینه جان را بین هم ساده و هم نقشین
دارد
ماننده آن مردی کز حرص دو زن گه جانب دل باشد گه در غم گل باشد
دارد
کی ناز کند مرده کز شعر کفن دارد کی شاد شود آن شه کز جان نبود آگه
خاییدن بی لقمه تصدیق ذقن دارد می خاید چون اشتر یعنی که دهانم پر
گه ماده و گه نر نی کان شیوه زغن مردانه تو مجنون شو و اندر لگن خون شو
دارد
تا یار نعم گوید کر گفتن لن دارد چون موسی رخ زردش توبه مکن از دردش
پس مست کجا داند کاین چرخ سخن چون مست نعم گشتی بی غصه و غم گشتی
دارد
لیکن همه گوهرها دریای عدن دارد گر چشمه بود دلکش دارد دهنت را خوش
627
دیوانه همی گردد تدبیر همی درد عاشق به سوی عاشق زنجیر همی درد
کز آتش عشق او تقصیر همی درد تقصیر کجا گنجد در گرم روی عاشق
دراعه تقوا را بر پیر همی درد تا حال جوان چه بود کان آتش بی علت
ابروی کمان شکلش از تیر همی درد صد پرده در پرده گر باشد در چشمی
از چنگل تعجیلش تاخیر همی درد مرغ دل هر عاشق کز بیضه برون آید
چون آتش عشق آید این قیر همی درد این عالم چون قیرست پای همه بگرفته
پیراهن هر صبری زان میر همی درد شمس الحق تبریزی هم خسرو و هم میرست
628
خوبی قمر بهتر یا آنک قمر سازد ای دوست شکر بهتر یا آنک شکر سازد
یا آنک برآرد گل صد نرگس تر سازد ای باغ توی خوشتر یا گلشن گل در تو
یا آنک به هر لحظه صد عقل و نظر ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش
سازد
چیزیست که از آتش بر عشق کمر ای عشق اگر چه تو آشفته و پرتابی
سازد
گاهیم بسوزد پر گاهی سر و پر سازد بیخود شده آنم سرگشته و حیرانم
وز قطره اندیشه صد گونه گهر سازد دریای دل از لطفش پرخسرو و پرشیرین
وان عشق عجایب را هم چیز دگر آن جمله گهرها را اندرشکند در عشق
سازد
در فعل کند تیغی در ذات سپر سازد شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را
629
ور نی مثل کودک تا کعب همی بازد عاشق چو منی باید می سوزد و می سازد
تا بر همه مه رویان می چربد و می مه رو چو تویی باید ای ماه غلم تو
نازد
با خلق نپیوندد با خویش نپردازد عاشق چو منی باید کز مستی و بی خویشی
کز وهم و گمان زان سو می راند و فارس چو تویی باید ای شاه سوار من
می تازد
ای شاه که او خود را در عشق عشق آب حیات آمد برهاندت از مردن
دراندازد
چندان که کشش بیند سوی تو همی چون شاخ زرست این جان می کش به خودش می دان
یازد
هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو باری دل و جان من مستست در آن معدن
آغازد
در بر کشدت شیرین بی واسطه چون چنگ شوی از غم خم داده وانگه او
بنوازد
آن شیر بدان آهو در میمنه بگرازد آن آهوی مفتونش چون تازه شود خونش
باشد که طراز نو شعشاع تو بطرازد شمس الحق تبریزی بر شمس فلک روزی
630
چون حکم خدا آید آن زیر و زبر باشد گر دیو و پری حارس باتیغ و سپر باشد
بر شکل عصا آید وان مار دوسر بر هر چه امیدستت کی گیرد او دستت
باشد
هر چاره که پنداری آن نیز غرر باشد وان غصه که می گویی آن چاره نکردم دی
اندر پی صد چون آن صد دام دگر خودکرده شمر آن را چه خیزد از آن سودا
باشد
آن چاره لنگت را آخر چه اثر باشد آن چاره همی کردم آن مات نمی آمد
تا او تو شوی تو او این حصن و مفر از مات تو قوتی کن یاقوت شو او را تو
باشد
631
اومید همه جان ها از غیب رسید آمد نومید مشو جانا کاومید پدید آمد
کان نور که عیسی را بر چرخ کشید نومید مشو گر چه مریم بشد از دستت
آمد
کان شاه که یوسف را از حبس خرید نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان
آمد
یوسف که زلیخا را پرده بدرید آمد یعقوب برون آمد از پرده مستوری
آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو
وی قفل فروبسته بگشا که کلید آمد ای درد کهن گشته بخ بخ که شفا آمد
روزه بگشا خوش خوش کان غره عید ای روزه گرفته تو از مایده بال
آمد
آن سکته حیرانی بر گفت مزید آمد خامش کن و خامش کن زیرا که ز امر کن
632
برگیر و دهل می زن کان ماه پدید آمد عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد
کان معتمد سدره از عرش مجید آمد عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون
کان قیصر مه رویان زان قصر مشید عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان
آمد
کان خوبی و زیبایی بی مثل و ندید صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی
آمد
تا موم کند دستش گر سنگ و حدید زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش
آمد
بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید عید آمد و ما بی او عیدیم بیا تا ما
آمد
زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد
رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد برخیز به میدان رو در حلقه رندان رو
یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد غم هاش همه شادی بندش همه آزادی
جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد من بنده آن شرقم در نعمت آن غرقم
رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن
آمد
633
وان سیمبرم آمد وان کان زرم آمد شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد
چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد مستی سرم آمد نور نظرم آمد
وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد آن راه زنم آمد توبه شکنم آمد
دی مست بدان بودم کز وی خبرم آمد امروز به از دینه ای مونس دیرینه
امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد آن کس که همی جستم دی من به چراغ او را
زان تاج نکورویان نادر کمرم آمد دو دست کمر کرد او بگرفت مرا در بر
وان هضم و گوارش بین چون آن باغ و بهارش بین وان خمر و خمارش بین
گلشکرم آمد
وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد از مرگ چرا ترسم کو آب حیات آمد
وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد امروز سلیمانم کانگشتریم دادی
یا رب چه سعادت ها که زین سفرم از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم
آمد
وقتست که برپرم چون بال و پرم آمد وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم
وقتست که برغرم چون شیر نرم آمد وقتست که درتابم چون صبح در این عالم
جایی که جهان آن جا بس مختصرم بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا
آمد
634
وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند
ور بی ادبی آرد سیلی و ادب بیند گر سجده کنان آید در امن و امان آید
ور سر کشد از سلطان در حلق کنب حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان
بیند
ور دل ندهد دل را ویران چو حلب گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید
بیند
جان خضری باید تا جان سبب بیند گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران
تا روزی و بی روزی از بخشش رب آمد شعبان عمدا از بهر برات ما
بیند
زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد
تا منکر این عشرت بی باده طرب آمد قدح روزه بشکست قدح ها را
بیند
معشوقه خلوت را هم چشم عزب بیند سغراق معانی را بر معده خالی زن
چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب با غره دولت گو هم بگذرد این نوبت
بیند
تا برف وجود تو خورشید عرب بیند نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو
کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید
635
با آن همه شیرینی گر ترش کند شاید مستان می ما را هم ساقی ما باید
وال که کله از شه بستاند و برباید با آن همه حسن آن مه گر ناز کند گه گه
تا شینم و می میرم کاین چرخ چه می پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم
زاید
تا باد نپیماید تا باده بپیماید فرمای تو ساقی را آن شادی باقی را
نی غم خورد از ماتم نی دست بیالید صد سر ببرد در دم از محرم و نامحرم
چون جعد براندازد چون چهره بیاراید چون شمع بسوزاند پروانه مسکین را
وان جان چو آتش را زان رطل پروانه چو بی جان شد جانیش دهد نسیه
بفرماید
هر نقش که اندیشی در دل به تو رطلی ز می باقی کز غایت راواقی
بنماید
چندانک بیفزایی این باده بیفزاید ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
636
در این عشق چو مردید همه روح بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
پذیرید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
که این نفس چو بندست و شما همچو بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
اسیرید
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
هم از زندگیست اینک ز خاموش خموشید خموشید خموشی دم مرگست
نفیرید
637
بدانید بدانید که در عین عیانید برانید برانید که تا بازنمانید
بنازید بنازید که خوبان جهانید بتازید بتازید که چالک سوارید
بیارید بیارید در این گوش بخوانید چه دارید چه دارید که آن یار ندارد
بگویید بگویید اگر مست شبانید پرندوش پرندوش خرابات چه سان بد
که دنیا و شما نیز ز یک جرعه آنید شرابیست شرابیست خدا را پنهانی
ز دنیا و ز عقبی و ز خود فرد بمانید دوم بار دوم بار چو یک جرعه بریزد
کدوها و سبوها سوی خمخانه کشانید گشادست گشادست سر خابیه امروز
سبک روح کند راح اگر سست و صل گفت صل گفت کنون فالق اصباح
گرانید
درآرید درآرید برونشان منشانید رسیدند رسیدند رسولن نهانی
که ایشان همه کانند و شما بند مکانید دریغا و دریغا که در این خانه نگنجند
که ایشان همه جانند و شما سخره نانید مبادا و مبادا که سر خویش بگیرید
نه نان بود که تن گشت اگر آدمیانید بکوشید بکوشید که تا جان شود این تن
در آن دست و در آن شست و شما تیر زهی عشق و زهی عشق که بس سخته کمانست
مکانید
عروسی همه آن جاست شما طبل سماعیست سماعیست از آن سوی که سو نیست
زنانید
بپوشید بپوشید شما گنج نهانید خموشید خموشید خموشانه بنوشید
پدید و نه پدیدیت که چون جوهر به دیدار نهانید به آثار عیانید
جانید
پراکنده به هر خانه چو خورشید چو عقلید و چو عقلید هزاران و یکی چیز
روانید
مترسید مترسید گریبان مدرانید در این بحر در این بحر همه چیز بگنجد
که تا گیج نگردید که تا خیره نمانید دهان بست دهان بست از این شرح دل من
638
بر آن عقل ملولنه همه جمع بخندید ملولن همه رفتند در خانه ببندید
رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید به معراج برآیید چو از آل رسولید
چو او چست و ظریفست شما چون چو او ماه شکافید شما ابر چرایید
هلپندید
چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندید ملولن به چه رفتید که مردانه در این راه
چو رنجور نباشید سر خویش مبندید چو مه روی نباشید ز مه روی متابید
مدانید که چونید مدانید که چندید چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید
چو آن خویش بدیدیت چرا خویش چو آن چشمه بدیدیت چرا آب نگشتید
پسندید
چو در آب حیاتید چرا خشک و چو در کان نباتید ترش روی چرایید
نژندید
چه امکان گریزست که در دام کمندید چنین برمستیزید ز دولت مگریزید
مپیچید مپیچید بر استیزه مرندید گرفتار کمندید کز او هیچ امان نیست
چه موقوف رفیقید چه وابسته بندید چو پروانه جانباز بسایید بر این شمع
تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید از این شمع بسوزید دل و جان بفروزید
خر لنگ چرایید چو از پشت سمندید ز روباه چه ترسید شما شیرنژادید
که آن یار کلیدست شما جمله کلندید همان یار بیاید در دولت بگشاید
خریدار چو طوطیست شما شکر و خموشید که گفتار فروخورد شما را
قندید
639
امسال در این خرقه زنگار برآمد آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد
آنست که امسال عرب وار برآمد آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی
آن جامه به در کرد و دگربار برآمد آن یار همانست اگر جامه دگر شد
بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد آن باده همانست اگر شیشه بدل شد
آن مشعله زین روزن اسرار برآمد ای قوم گمان برده که آن مشعله ها مرد
کز جوشش آن قلزم زخار برآمد این نیست تناسخ سخن وحدت محضست
کآدم ز تک صلصل فخار برآمد یک قطره از آن بحر جدا شد که جدا نیست
امروز در این لشکر جرار برآمد رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید
از برج دگر آن مه انوار برآمد گر شمس فروشد به غروب او نه فنا شد
کان شبهه و اشکال ز گفتار برآمد گفتار رها کن بنگر آینه عین
کز چرخ صفا آن مه اسرار برآمد شمس الحق تبریز رسیدست مگویید
640
زان مردی و زان حمله شقاوت سپر تا باد سعادت ز محمد خبر افکند
افکند
تیغ غم تو از سر صد شاه سر افکند از حال گدا نیست عجب گر شود او پست
مانند فلک مرکب شبدیز برافکند روزی پسر ادهم اندر پی آهو
مستیش به سر برشد و از اسب دادیش یکی شربت کز لذت و بویش
درافکند
مسکین پسر ادهم تاج و کمر افکند گفتند همه کس به سر کوی تحیر
در ملکت بلقیس شکوه و ظفر افکند از نام تو بود آنک سلیمان به یکی مرغ
غوغای دو نیمه شدن اندر قمر افکند از یاد تو بود آنک محمد به اشارت
641
کز بخت یکی ماه رخی خوب درافتاد در حلقه عشاق به ناگه خبر افتاد
تا قصه خوبان که بنامند برافتاد چشم و دل عشاق چنان پر شد از آن حسن
بس باده کز آن نادره در چشم و سر بس چشمه حیوان که از آن حسن بجوشید
افتاد
بفکند سپر را سبک و بر سپر افتاد مه با سپر و تیغ شبی حمله او دید
در غارت شکر همه ما را حشر افتاد ما بنده آن شب که به لشکرگه وصلش
بر لشکر هجران دل ما را ظفر افتاد خونی بک هجران به هزیمت علم انداخت
گفتیم کز آن نور به ما این نظر افتاد گفتند ز شمس الحق تبریز چه دیدیت
642
معشوق قمرروی شکربار کی دارد در خانه نشسته بت عیار کی دارد
بی پرده عیان طاقت دیدار کی دارد بی زحمت دیده رخ خورشید که بیند
خود کار تو داری و دگر کار کی گفتی به خرابات دگر کار ندارم
دارد
ای زهره کلید در خمار کی دارد زندان صبوحی همه مخمور خمارند
آن کان شکرهای به قنطار کی دارد ما طوطی غیبیم شکرخواره و عاشق
دیدار چو باشد غم دینار کی دارد یک غمزه دیدار به از دامن دینار
اکنون چو سگان میل به مردار کی جان ها چو از آن شیر ره صید بدیدند
دارد
اقرار چو کاسد شود انکار کی دارد چون عین عیانست ز اقرار کی لفد
در جنت حسن تو غم نار کی دارد ای در رخ تو زلزله روز قیامت
اندیشه این عالم غدار کی دارد با غمزه غمازه آن یار وفادار
با مخبر خوبت سر اخبار کی دارد گفتی که ز احوال عزیزان خبری ده
یاری ده و برگو که چنین یار کی ای مطرب خوش لهجه شیرین دم عارف
دارد
بازار چه باشد دل بازار کی دارد بازار بتان از تو خرابست و کسادست
دستار کی دارد سر دستار کی دارد امروز ز سودای تو کس را سر سر نیست
از پار کی گوید غم پیرار کی دارد شمس الحق تبریز چو نقد آمد و پیدا
643
آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد
او روی خود آن لحظه ز من باز نهان من در پی آن دلبر عیار برفتم
کرد
کز یک نظرش جمله وجودم همه جان من در عجب افتادم از آن قطب یگانه
کرد
کز تابش حسنش مه و خورشید فغان ناگاه یک آهو به دو صد رنگ عیان شد
کرد
بغداد جهان را به بصیرت همدان کرد آن آهوی خوش ناف به تبریز روان گشت
فرخنده و بگزیده و محبوب زمان کرد آن کس که ورا کرد به تقلید سجودی
سرگشته و سودایی و رسوای جهان آن ها که بگفتند که ما کامل و فردیم
کرد
تا سر تجلی ازل جمله بیان کرد سلطان عرفناک بدش محرم اسرار
جبریل امین را ز پی خویش دوان شمس الحق تبریز چو بگشاد پر عشق
کرد
644
هر جا که نشینیم چو فردوس برین شد تا نقش تو در سینه ما خانه نشین شد
هر یک چو رخ حوری و چون لعبت آن فکر و خیالت چو یاجوج و چو ماجوج
چین شد
گر باس قرین بود کنون نعم قرین شد آن نقش که مرد و زن از او نوحه کنانند
آخر تو چه چیزی که جهان از تو بال همه باغ آمد و پستی همگی گنج
چنین شد
خاری که ورا جست گلستان یقین شد زان روز که دیدیمش ما روزفزونیم
وان سنگ سیه نیز از او لعل ثمین شد هر غوره ز خورشید شد انگور و شکر بست
بسیار یسار از کف اقبال یمین شد بسیار زمین ها که به تفصیل فلک شد
ور رهزن دین بود کنون قدوه دین شد گر ظلمت دل بود کنون روزن دل شد
از بهر برون آمدنش حبل متین شد گر چاه بل بود که بد محبس یوسف
بر بنده امان آمد و بر گبر کمین شد هر جزو چو جندال محکوم خداییست
بر قبط چو خون آمد و بر سبط معین خاموش که گفتار تو ماننده نیلست
شد
اما نه همه مرغ هوا درخور تین شد خاموش که گفتار تو انجیر رسیدست
645
وان چرخه گردنده در اشتاب درآمد بار دگر آن آب به دولب درآمد
در لرزه چو خورشید و چو سیماب بار دگر آن جان پر از آتش و از آب
درآمد
از روزن جان دوش چو مهتاب درآمد بار دگر آن صورت پنهانی عالم
از لطف بود گر به سطرلب درآمد خورشید که می درد از او مشرق و مغرب
تا خفته صدساله هم از خواب درآمد بار دگر آن صبح بخندید و بتابید
خیزید که آن فاتح ابواب درآمد بار دگر آن قاضی حاجات ندا کرد
در گوش محمد چو به محراب درآمد بار دگر از قبله روان گشت رسالت
نقبی بزد از نصرت و نقاب درآمد چون رفت محمد به در خیبر ناسوت
وز بیم مسبب همه اسباب درآمد از بیم ملک جمله فلک رخنه و در شد
زان پیش که اشخاص به القاب درآمد آری لقبش بود سعادت بک عالم
بسیار کسادی به می ناب درآمد بگشاد محمد در خمخانه غیبی
آن جام می لعل چو عناب درآمد از بهر دل تشنه و تسکین چنین خون
زحمت مده آن ساقی اصحاب درآمد خاموش کن امروز که این روز سخن نیست
646
وان سرده مخمور به خمار درآمد بار دگر آن مست به بازار درآمد
کان بلبل خوش لحن به تکرار درآمد سرهای درختان همه پربار چرا شد
مستانه و یارانه که آن یار درآمد یک حمله دیگر همه در رقص درآییم
کز بهر نثار آن شه دربار درآمد یک حمله دیگر همه دامن بگشاییم
کز مصر چنین قند به خروار درآمد یک حمله دیگر به شکرخانه درآییم
زیرا که چنین دولت بیدار درآمد یک حمله دیگر بنه خواب بسوزیم
کان لولی شب دزد به اقرار درآمد یک حمله دیگر به شب این پاس بداریم
در عربده ویران شده دستار درآمد یک حمله دیگر برسان باده که مستی
کان هدهد پرخون شده منقار درآمد یک حمله دیگر به سلیمان بگراییم
از دست مسیحی که به بیمار درآمد این شربت جان پرور جان بخش چه ساقیست
کاقبال تو چون حیدر کرار درآمد اکنون بزند گردن غم های جهان را
کان شادی و آن مستی بسیار درآمد دارالحرج امروز چو دارالفرجی شد
بی حرف سیه روی به گفتار درآمد بربند لب اکنون که سخن گستر بی لب
647
تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
حیلت بکند لیک خدایی بنداند بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
وان گاه که داند که کجاهاش کشاند گامی دو چنان آید کو راست نهادست
کاین مملکتت از ملک الموت رهاند استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کاشکار تو را باز اجل بازستاند شه را تو شکاری شو کم گیر شکاری
کان جا که گزینی ملک آن جات نشاند خامش کن و بگزین تو یکی جای قراری
648
معشوق همین جاست بیایید بیایید ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه گر صورت بی صورت معشوق ببینید
شمایید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید آن خانه لطیفست نشان هاش بگفتید
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید با این همه آن رنج شما گنج شما باد
649
از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد
بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد چون باز که برباید مرغی به گه صید
زیرا که در آن مه تنم از لطف چو در خود چو نظر کردم خود را بندیدم
جان شد
تا سر تجلی ازل جمله بیان شد در جان چو سفر کردم جز ماه ندیدم
کشتی وجودم همه در بحر نهان شد نه چرخ فلک جمله در آن ماه فروشد
و آوازه درافکند چنین گشت و چنان آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد
شد
نقشی ز فلن آمد و جسمی ز فلن شد آن بحر کفی کرد و به هر پاره از آن کف
در حال گذارید و در آن بحر روان هر پاره کف جسم کز آن بحر نشان یافت
شد
نی ماه توان دیدن و نی بحر توان شد بی دولت مخدومی شمس الحق تبریز
650
امسال در این خرقه زنگار برآمد آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد
آنست که امسال عرب وار برآمد آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی
آن جامه بدل کرد و دگربار برآمد آن یار همانست اگر جامه دگر شد
بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد آن باده همانست اگر شیشه بدل شد
کان مشعله از روزن اسرار برآمد شب رفت حریفان صبوحی به کجایید
امروز در این لشکر جرار برآمد رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید
کز چرخ صفا آن مه انوار برآمد شمس الحق تبریز رسیدست بگویید
651
وز ریگ سیه چرده سقنقور برآمد مهتاب برآمد کلک از گور برآمد
از نفخه او دمدمه صور برآمد آنک از قلمش موسی و عیسیست مصور
صد دیده حق بین ز دل کور برآمد در هاون اقبال عنایت گهری کوفت
کز خاک سیه قافله مور برآمد از تف بهاری چه خبر یافت دل خاک
با مشک عسل گله زنبور برآمد از بحر عسل هاش چه دید آن دل زنبور
کز وی خز و ابریشم موفور برآمد در مخزن او کرم ضعیفی به چه ره یافت
تا حاصل در گشت و چو گنجور بی دیده و بی گوش صدف رزق کجا یافت
برآمد
کز آهن و سنگی علم نور برآمد نرم آهن و سنگی سوی انوار چه ره یافت
وز سرمه چون قیر چه کافور برآمد بنگر که ز گلزار چه گلزار بخندید
کافروخته از پرده مستور برآمد بی غازه و گلگونه گل آن رنگ کجا یافت
این لشگر بشکسته چه منصور برآمد در دولت و در عزت آن شاه نکوکار
هر سیب که بشکافت از او حور یک سیب بنی دیدم در باغ جمالش
برآمد
از خنده او حاجت رنجور برآمد چون حور برآمد ز دل سیب بخندید
زان باده مدان کز دل انگور برآمد این هستی و این مستی و این جنبش مستان
از مشرق جان آن مه مشهور برآمد شمس الحق تبریز چو این شور برانگیخت
652
تدبیر به تقدیر خداوند نماند تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
حیله بکند لیک خدایی نتواند بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
وان گاه که داند که کجاهاش کشاند گامی دو چنان آید کو راست نهادست
کاین مملکتت از ملک الموت رهاند استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کاین کام تو را زود به ناکام رساند باری تو بهل کام خود و نور خرد گیر
کاشکار تو را باز اجل بازستاند اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری
کان طبله تو را نوش دهد طبل نخواند چون باز شهی رو به سوی طبله بازش
خر جانب او ران که تو را هیچ نراند از شاه وفادارتر امروز کسی نیست
محبوس تو را از تک زندان نرهاند زندانی مرگند همه خلق یقین دان
تا هر که مخنث بود آتش برماند دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست
که بانگ سگ کوی دلش را بطپاند حاشا ز سواری که بود عاشق این راه
653
بر چهره ما خاک چو گلگونه نماید چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید
ترسابچه گوید که بپوشان که نشاید خواهم که ز زنار دو صد خرقه نماید
چون نه مهه گشتست ندانی که بزاید اشکم چو دهل گشته و دل حامل اسرار
وین گاو ببیند شه اگر ژاژ نخاید شاهیست دل اندر تن ماننده گاوی
هر سوی جهد لیک به ناچار بساید وان دانه که افتاد در این هاون عشاق
هر جا که رود عاقبت کار بیاید از خانه عشق آنک بپرد چو کبوتر
زنگار کجا گیرد و صیقل به چه باید آیینه که شمس الحق تبریز بسازد
654
آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید هر نکته که از زهر اجل تلختر آید
زود از رسن زلف تو بر چرخ برآید در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت
زان پیش که جان را ز تو وقت سفر هین توشه ده از خوشه ابروی ظریفت
آید
لبیک زنم نفخه خون جگر آید از دعوت و آواز خوشت بوی دل آید
655
در مجلس جان فکر دگر کار مدارید از بهر خدا عشق دگر یار مدارید
در مجلس دین مذهب کفار مدارید یار دگر و کار دگر کفر و محالست
پنهان چو نمی ماند اضمار مدارید در مجلس جان فکر چنانست که گفتار
در دل نظر فاحشه آثار مدارید گر بانگ نیاید ز فسا بوی بیاید
با غیرت او رو سوی اغیار مدارید آن حارس دل مشرف جان سخت غیورست
هر گمشده را سرور و سالر مدارید هر وسوسه را بحث و تفکر بمخوانید
خود را گرو نفس علف خوار مدارید یاقوت کرم قوت شما بازنگیرد
خاطر به سوی سبلت و دستار مدارید العزه ل جمیعا چو شنیدیت
خود را تبع گردش پرگار مدارید چون اول خط نقطه بد و آخر نقطه
هش را به سوی گنبد دوار مدارید در مشهد اعظم به تشهد بنشینید
با شاهد حق نکرت انکار مدارید انکار بسوزد چو شهادت بفروزد
هین چشم چو کرکس سوی مردار یک نیم جهان کرکس و نیمیش چو مردار
مدارید
هین عشق بر آن غره غرار مدارید آن نفس فریبنده که غرست و غرورست
گلگونه او را بجز از خار مدارید گه زلف برافشاند و گه جیب گشاید
آن ده دله را محرم اسرار مدارید او یار وفا نبود و از یار ببرد
آن حامضه را ساقی و خمار مدارید او باده بریزد عوضش سرکه فروشد
ما را سقط و بارد و هشیار مدارید ما حلقه مستان خوش ساقی خویشیم
آن ناف ورا نافه تاتار مدارید گر ناف دهی پشک فروشد عوض مشک
خود را سپس پرده گفتار مدارید چون روح برآمد به سر منبر تذکیر
656
رخ باز نمایید و بگویید کجایید مرغان که کنون از قفص خویش جدایید
ماهی صفتان یک دم از این آب برآیید کشتی شما ماند بر این آب شکسته
یا دام بشد از کف و از صید جدایید یا قالب بشکست و بدان دوست رسیدست
یا آتشتان مرد شما نور خدایید امروز شما هیزم آن آتش خویشید
یا باد صبا گشت به هر جا که درآیید آن باد وبا گشت شما را فسرانید
هر چند دهان را به جوابی نگشایید در هر سخن از جان شما هست جوابی
آن سرمه دیدست بسایید بسایید در هاون ایام چه درها که شکستید
این زادن ثانیست بزایید بزایید ای آنک بزادیت چو در مرگ رسیدید
پیدا شود آن روز که روبند گشایید گر هند وگر ترک بزادیت دوم بار
وال که شما خاصبک روز سزایید ور زانک سزیدیت به شمس الحق تبریز
657
بر روی زمین خرقه و زنار نماند گر یک سر موی از رخ تو روی نماید
آن سوخته را جز غم تو کار نماند آن را که دمی روی نمایی ز دو عالم
از چهره خورشید و مه آثار نماند گر برفکنی پرده از آن چهره زیبا
تا جز تو کسی محرم اسرار نماند در خواب کنی سوختگان را ز می عشق
658
ازیرا غم به خوردن کم نگردد بگو دل را که گرد غم نگردد
که سور او بجز ماتم نگردد نبات آب و گل جمله غم آمد
که در غم پر و پا محکم نگردد مگرد ای مرغ دل پیرامن غم
که دیگر گرد این عالم نگردد دل اندر بی غمی پری بیابد
عدو کهنه خال و عم نگردد دل این تن عدو کهنه تست
ملول اسرار را محرم نگردد دل سر سخت کن کم کن ملولی
که جز با آب خوش همدم نگردد چو ماهی باش در دریای معنی
که بی دریا خود او خرم نگردد مللی نیست ماهی را ز دریا
که در وی جز بنی آدم نگردد یکی دریاست در عالم نهانی
درون آب حیوان هم نگردد ز حیوان تا که مردم وانبرد
بگرد حرف ل و لم نگردد خموش از حرف زیرا مرد معنی
659
هوای روی چون گلنار دارد دلم امروز خوی یار دارد
که بلبل آن طرف تکرار دارد که طاووس آن طرف پر می فشاند
نوای چنگ بس اسرار دارد صدای نای آن جا نکته گوید
که او عاشق چو من بسیار دارد بگه برخیز فردا سوی او رو
که بس آتش در آن رخسار دارد چو بگشاید رخان تو دل نگهدار
که دل ها را لبش خمار دارد ولیکن عقل کو آن لحظه دل را
که می مر مرد را بی کار دارد ز ما کاری مجو چون داده ای می
که می مستی او اظهار دارد دلم افتان و خیزان دوش آمد
نمی ترسی که عقل انکار دارد دویدم پیش و گفتم باده خوردی
که بوی آن پری دیدار دارد چو بو کردم دهانش را بدیدم
که بوی خالق جبار دارد خداوندی شمس الدین تبریز
و او بی حد و بی مقدار دارد ز بو تا بوی فرقی بس عظیمست
660
حنانینا فنعم الزوج و الفرد نثرنا فی ربیع الوصل بالورد
ز زلفت مشک و عنبر می توان کرد ز رویت باغ و عبهر می توان کرد
جهانی را مزعفر می توان کرد ز روی زرد همچون زعفرانم
فلک ها را مسخر می توان کرد به یک دانه ز خرمنگاه ماهت
گدایان را سکندر می توان کرد تو آن خضری که از آب حیاتت
محالی را میسر می توان کرد در آن حالی که حالم بازجویی
فیا داود قدر حلقه السرد نخاف العین ترمینا بسو
ره پنهان به دلبر می توان کرد به خود واگرد ای دل زانک از دل
چو در دل آمدی در می توان کرد جهان شش جهت را گر دری نیست
وگر هم نیست منظر می توان کرد درآ در دل که منظرگاه حقست
اگر زیرست از بر می توان کرد چو دردی ماند جان ما در این زیر
وگر نی ترک این خر می توان کرد ز گولی در جوال نفس رفتی
لتکفینا عناء الحر و البرد ال یا ساقیا هات الحمیا
دل ار سنگست جوهر می توان کرد دل سنگین عشق ار نرم گردد
کز احمر عالم اخضر می توان کرد بیار آن باده حمرا و درده
ز هر جزوم کبوتر می توان کرد از آن باده که پر و بال عیش است
بهشت و حور و کوثر می توان کرد از آن جرعه که از دریای فضل است
ز تیر باده اسپر می توان کرد چو تیرانداز گردد باده در خم
فان السکر دفع الهم و الحرد و اسکرنا به کاسات عظام
که از هر آب آذر می توان کرد چو باده در من آتش زد بدیدم
که جان را فرش مادر می توان کرد بیا ای مادر عشرت به خانه
تو را از جام چادر می توان کرد وگر در راه تو نامحرمانند
سزای شیر صفدر می توان کرد چو گشتی شیرگیر و شیرآشام
کز آن هر قطره خنجر می توان کرد بزن گردن امل ها را به باده
که هر دم عیش دیگر می توان کرد سقاهم ربهم برخوان و می نوش
دهان را همچو ساغر می توان کرد وگر ساغر نداری می بیاور
و جازی همنا بالدفع و الطرد و اعتقنا به خمر من هموم
661
بیا ای راه دان بر غول می خند بیا ای زیرک و بر گول می خند
هل بر علت و معلول می خند چو در سلطان بی علت رسیدی
برو بر خاذل و مخذول می خند اگر بر نفس نحسی دیو شد چیر
تو خوش بر عازل و معزول می خند چو مرده مرده ای را کرد معزول
تو هم بر فاعل و مفعول می خند مثال محتلم پندار عزلش
برو بر حاصل و محصول می خند یکی در خواب حاصل کرد ملکی
دل بر سائل و مساول می خند سوالی گفت کوری پیش کری
هل بر غاسل و مغسول می خند وگر گوید فروشستم فلن را
خمش بر ناقل و منقول می خند چو نقدت دست داد از نقل بس کن
662
دل عاشق همه گلزار باشد اگر عالم همه پرخار باشد
جهان عاشقان بر کار باشد وگر بی کار گردد چرخ گردون
لطیف و خرم و عیار باشد همه غمگین شوند و جان عاشق
که او را صد هزار انوار باشد به عاشق ده تو هر جا شمع مرده ست
که با معشوق پنهان یار باشد وگر تنهاست عاشق نیست تنها
حریف عشق در اسرار باشد شراب عاشقان از سینه جوشد
که مکر دلبران بسیار باشد به صد وعده نباشد عشق خرسند
نه شاهد بر سر بیمار باشد وگر بیمار بینی عاشقی را
که اسب عشق بس رهوار باشد سوار عشق شو وز ره میندیش
اگر چه راه ناهموار باشد به یک حمله تو را منزل رساند
که جان عاشقان خمار باشد علف خواری نداند جان عاشق
دلی کو مست و بس هشیار باشد ز شمس الدین تبریزی بیابی
663
که قند تو دهان ها برنتابد تویی نقشی که جان ها برنتابد
جمالت را جهان ها برنتابد جهان گر چه که صد رو در تو دارد
که با عشقت روان ها برنتابد روان گشتند جان ها سوی عشقت
که لطفش را نهان ها برنتابد درون دل نهان نقشیست از تو
که آن خلوت زبان ها برنتابد چو خلوتگاه جان آیی خمش کن
از آن بگذر کز آن ها برنتابد بدو نیک ار ببینی نیک نبود
که نامش را نشان ها برنتابد بگو تو نام شمس الدین تبریز
664
میی دارم که هرگز کم نگردد دلی دارم که گرد غم نگردد
که جز با عاشقان همدم نگردد دلی دارم که خوی عشق دارد
که دیگر غم در این عالم نگردد خطی بستانم از میر سعادت
دگر کس سخره ماتم نگردد چو خاص و عام آب خضر نوشند
وگر زاهد بود بلعم نگردد اگر فاسق بود زاهد کنندش
ز غم چون چرخ پشتش خم نگردد چو یابد نردبان بر چرخ شادی
که باشد که خوش و خرم نگردد چو خرمشاه عشق از دل برون جست
ز هر همسایه ای درهم نگردد ز سایه طره های درهم او
از آن توبه شکن محکم نگردد بکن توبه ز گفتار ار چه توبه
665
کز او دوریش خود صورت نبندد خنک جانی که او یاری پسندد
که بی شادی دهان کس نخندد تو باشی خنده و یار تو شادی
که بی تعظیم هرگز سر نخنبد تو باشی سجده و یار تو تعظیم
چو آوازی به نزد کوه و گنبد تو باشی چون صدا و یار غارت
نه ز آدینه جدا چون روز شنبد تو آدینه بوی او وقت خطبه
نظر را تا نجنباند نجنبد نگر آخر دمی در نحن اقرب
خیالی زشت آرد دل بتندد خیالی خوش دهد دل زان بنازد
گه از صله گه از سیلیش رندد بر او مسخره آمد دل و جان
ز گیجی دور افتم ز اصل و مسند مزن سیلی چنانک گیج گردم
که ل باشد به پیشش صد مهند خمش تا درس گوید آن زبانی
بگوید با لبش گو ای موید اگر گویی تو نی را هی خمش کن
666
وگر دارد چو من باری ندارد چمن جز عشق تو کاری ندارد
چه مرده ست آن که او یاری ندارد چه بی ذوقست آن کش عشق نبود
بجز دنیا سمن زاری ندارد به غیر قوت تن قوتی ننوشد
غم پالن و افساری ندارد هر آنک ترک خر گوید ز مستی
به گلزاری که آن خاری ندارد ز خر رست و روان شد پابرهنه
بر او خر چو مقداری ندارد چه غم دارد که خر رفت و رسن برد
که اندر زیر ایزاری ندارد مشو غره به ازرق پوش گردون
که دور عشق هنجاری ندارد درافکن فتنه دیگر در این شهر
ز بی شرمی غم و عاری ندارد بدران پرده ها را زانک عاشق
که در گفت تو اقراری ندارد بزن آتش در این گفت و در آن کس
667
که آتش هیزمی را تر نگیرد سماع صوفیان می درنگیرد
مکوپ این دست تا پا برنگیرد یقین می دانک جسمانیست آفت
اگر مجلس ز گاو و خر نگیرد بیابد خلوت عشرت مسیحا
دل ما عیش را از سر نگیرد چرا در بزم خلوت بی گرانان
کلوخی لطف آن دلبر نگیرد نه اصل این بنا باشد کلوخی
که بانگ چنگ گوش کر نگیرد که چشم حقد یوسف را نداند
ز هر گاوی جهان عنبر نگیرد ز هر آهو نه صحرا مشک یابد
و هر مرغی ز نی شکر نگیرد ز هر نی ناله مشتاق ناید
که او را گوشه چادر نگیرد چه داند لطف زهره زهره رفته
که جسمانی می انور نگیرد می جان را بجز جانی ننوشد
که اختر را بجز اختر نگیرد نه هر ابری حریف ماه گردد
از این دلدار ما خوشتر نگیرد اگر دلدار گیرد در جهان کس
که هر کس را چو من چاکر نگیرد خداوند شمس دین آن نور تبریز
668
برون شد جان ز تن جانان درآمد رجب بیرون شد و شعبان درآمد
دم عشق و دم غفران درآمد دم جهل و دم غفلت برون شد
چو از ابر کرم باران درآمد بروید دل گل و نسرین و ریحان
بدین قندی که در دندان درآمد دهان جمله غمگینان بخندد
چو آن مه روی زرافشان درآمد چو خورشید آدمی زربفت پوشد
که آن سرفتنه پاکوبان درآمد بزن دست و بگو ای مطرب عشق
وگر عمر بشد عثمان درآمد اگر دی رفت باقی باد امروز
چو این اقبال جاویدان درآمد همه عمر گذشته بازآید
چه غم داری اگر طوفان درآمد چو در کشتی نوحی مست خفته
چو شمس الدین در آن میدان درآمد منور شد چو گردون خاک تبریز
669
همه چون ماهیان در آب رفتند چو شب شد جملگان در خواب رفتند
همه شب سوی آن محراب رفتند دو چشم عاشقان بیدار تا روز
چه غم دارند اگر اصحاب رفتند چو ایشان را حریف از اندرونست
به سوی طره پرتاب رفتند همه در غصه و در تاب و عشاق
قلنداروار بی اسباب رفتند همه اندر غم اسباب و ایشان
چو برق و باد سخت اشتاب رفتند کی یابد گرد ایشان را که ایشان
که ایشان برتر از دولب رفتند تو چون دلوی بر بن دولب می گرد
درون خاک چون سیماب رفتند ببین آن ها که بند سیم بودند
به روی سرخ چون عناب رفتند ببین آن ها که سیمین بر گزیدند
670
عتاب و ناز دلدارم چه خوش بود پریر آن چهره یارم چه خوش بود
ولیکن زین خبر دارم چه خوش بود به یادم نیست هیچ آن ماجراها
میان باغ و گلزارم چه خوش بود در آن بزم و در آن جمع و در آن عیش
رخ معشوق هشیارم چه خوش بود اگر چه مست جام عشق بودم
671
که از سرنای بوی یار آید دلم را ناله سرنای باید
کز آن ناله جمال جان نماید به جان خواهم نوای عاشقانه
عجب این جان نالن تا چه زاید همی نالم که از غم بار دارم
که آواز تو جان می آزماید بگو ای نای حال عاشقان را
672
که آن دلبر همی در بر نگنجد بگویم خفیه تا خواجه نرنجد
ترازو کان گوهر را نسنجد ز مستی من ترازو را شکستم
که ماده گرگ با یوسف نغنجد بتان را جمله زو بدرید سربند
که پیش رومیی زنجی بزنجد هم از جمله سیه روییست آن نیز
که گنج زر بیارد یا بگنجد قراضه کیست پیش شمس تبریز
673
گر او بر ما نخندد پس که خندد کسی کز غمزه ای صد عقل بندد
بود انصاف و انصاف آن پسندد اگر تسخر کند بر چرخ و خورشید
که گر دریا بیارامد بگندد دل می جوش همچون موج دریا
ز تو چنگ اجل جز غم نرندد چو خورشیدی و از خود پاک گشتی
ولیکن کان قندی چون نقندد شکرشیرینی گفتن رها کن
674
دو چندان غم ز پیش ما گریزد چنان کز غم دل دانا گریزد
چو ما را دید جا از جا گریزد مگر ما شحنه ایم و غم چو دزدست
چو صید از شیر در صحرا گریزد بغرد شیر عشق و گله غم
ز پیش دیده بینا گریزد ز نابینا برهنه غم ندارد
ولیکن غم از این سودا گریزد مرا سوداست تا غم را ببینم
چو او بیند مرا تنها گریزد همه عالم به دست غم زبونند
وگر پستی روم بال گریزد اگر بال روم پستی گریزد
غلط خود غم ز ناگویا گریزد خمش باشم بود کاین غم درافتد
675
چو خاشاکی میان باد باشد هر آن دل ها که بی تو شاد باشد
چو شاگردی که بی استاد باشد چو مرغ خانگی کز اوج پرد
بدان شاهی که حوری زاد باشد چه ماند صورتی کز خود تراشی
به شمشیری که از پولد باشد چه ماند هیبت شمشیر چوبین
ولیکن کی تو را آن یاد باشد تو عهدی کرده چون روح بودی
بدان روزی که روز داد باشد اگر منکر شوی من صبر دارم
676
سگ ما چون سگ دیگر نباشد سگ ار چه بی فغان و شر نباشد
مسلمان شد دگر کافر نباشد شنو از مصطفی کو گفت دیوم
اگر بر در بود بر در نباشد سگ اصحاب کهف و نفس پاکان
گر این سر سگ نمود آن سر نباشد سگ اصحاب را خوی سگی نیست
نمود آذر ولیک آذر نباشد که موسی را درخت آن شب چو اختر
677
عجب آن سرو خوش بال کجا شد عجب آن دلبر زیبا کجا شد
کجا شد ای عجب بی ما کجا شد میان ما چو شمعی نور می داد
که دلبر نیم شب تنها کجا شد دلم چون برگ می لرزد همه روز
که آن همراه جان افزا کجا شد برو بر ره بپرس از رهگذریان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد برو در باغ پرس از باغبانان
که آن سلطان بی همتا کجا شد برو بر بام پرس از پاسبانان
که آن آهو در این صحرا کجا شد چو دیوانه همی گردم به صحرا
که آن گوهر در این دریا کجا شد دو چشم من چو جیحون شد ز گریه
که آن مه رو بر این بال کجا شد ز ماه و زهره می پرسم همه شب
چو این جا نیست او آن جا کجا شد چو آن ماست چون با دیگرانست
اگر زین آب و گل شد لکجا شد دل و جانش چو با ال پیوست
چو گفت الشمس ل یخفی کجا شد بگو روشن که شمس الدین تبریز
678
دلم گفت اه مگر با من به کین شد به صورت یار من چون خشمگین شد
که چه چاره که چاره گر چنین شد به صد وادی فرورفتم به سودا
از این درد آسمان من زمین شد به سوی آسمان رفتم چو دیوان
چه ره گیرم که یار راستین شد مرا گفتند راه راست برگیر
که روی او مرا ایمان و دین شد مرا هم راه و همراهست یارم
سعادت با نشستش همنشین شد به زیر گلبنش هر کس که بنشست
نفس های خوشم او را کمین شد در این گفتارم آن معنی طلب کن
ز عین اسم آدم عین بین شد ازیرا اسم ها عین مسماست
همین شد چاره و درمان همین شد اگر خواهی که عین جمع باشی
که این گنج از پی حکمت دفین شد مخوان این گنج نامه دیگر ای جان
جهانی کی درون آستین شد به کهگل چون بپوشم آفتابی
که تو پیرار مردی این یقین شد اگر تو زین ملولی وای بر تو
همان آبست ال شکل چین شد زره بر آب می دان این سخن را
به پیش حاسدان واجب چنین شد ز خود محجوبشان کردم به گفتن
که مشتی بیس با پیری قرین شد خمش باشم لب از گفتن ببندم
679
ز دیو خویشتن یک سر بری شد چو دیوم عاشق آن یک پری شد
برون پرید عقلش را سری شد چو ناگاهان بدیدش همچو برقی
چو دید آن جان و دل در چاکری شد در انگشت پری مهر سلیمان
فراز هفت چرخ مهتری شد چو سر چاکری عشق دریافت
بدان خشکی لب او از تری شد چو لب تر کرد او از جام عشقش
کمینه بندگانش مشتری شد چو شد او مشتری عشق جنی
بداد جان و عشقش سامری شد چو گاوی بود بی جان و زبان دیو
بر او شیرین چو مهر مادری شد همه جور و جفا و محنت عشق
که تاب آن نبودش زان بری شد مگر درد فراق و جور هجران
که شمس الدینست بهر داوری شد ز دست هجر او تا پیش مخدوم
از آتش با ملیک همپری شد چو دیو آمد به پیشش خاک بوسید
که از جانش هوای کافری شد از آن مستی به تبریز است گردان
680
کلغان قدر تابستان چه دانند نگارا مردگان از جان چه دانند
بیا جان قدر تو ایشان چه دانند بر بیگانگان تا چند باشی
که کوران سرو در بستان چه دانند بپوشان قد خوبت را از ایشان
مباش آن جا خران میدان چه دانند خرامان جانب میدان خویش آ
که خامان لطف آن چوگان چه دانند بزن چوگان خود را بر در ما
که جغدان شهر آبادان چه دانند بهل ویرانه بر جغدان منکر
گدایان طبع سلطانان چه دانند چه دانند ملک دل را تن پرستان
حدیث رستم دستان چه دانند یکی مشتی از این بی دست و بی پا
681
ز ذوق ماش یاد ماش نبود کسی که غیر این سوداش نبود
دوان باشد اگر چه پاش نبود مثال گوی در میدان حیرت
پناه سایه عنقاش نبود وجودی که نرست از سایه خوش
ازیرا صورت و سیماش نبود نماید آینه سیمای هر کس
بگوید آینه غوغاش نبود به روزی صد هزاران عیب و خوبی
هوای چهره زیباش نبود ندارد آینه با زشت بغضی
که دندان های شکرخاش نبود دهانی زین شکر مجروح گردد
ولیک از دام او پرواش نبود به پرهای عجب دل برپریدی
که بی کاهش جمال افزاش نبود برو چون مه پی خورشید می کاه
682
کز آن دوری خرابی ها فزاید یکی لحظه از او دوری نباید
تو بازآیی اگر دل در گشاید تو می گویی که بازآیم چه باشد
بسی دشوارها آسان نماید بسی این کار را آسان گرفتند
که تقدیر از کمین عقلت رباید چرا آسان نماید کار دشوار
که از نزدیک بودن مهر زاید به هر حالی که باشی پیش او باش
که پاکی ها ز نزدیکی فزاید اگر تو پاک و ناپاکی بمگریز
به دیدن جان او بر جان بساید چنانک تن بساید بر تن یار
خطر باشد که عمری دست خاید چو پا واپس کشد یک روز از دوست
کسی مر زهر را چون آزماید جدایی را چرا می آزمایی
میندیش از خری کو ژاژ خاید گیاهی باش سبز از آب شوقش
که گردون این چنین سر را نساید سرک بر آستان نه همچو مسمار
683
از آن گر نان پزی مستی فزاید ز خاک من اگر گندم برآید
تنورش بیت مستانه سراید خمیر و نانبا دیوانه گردد
تو را خرپشته ام رقصان نماید اگر بر گور من آیی زیارت
که در بزم خدا غمگین نشاید میا بی دف به گور من ای برادر
دهان افیون و نقل یار خاید زنخ بربسته و در گور خفته
خراباتی ز جانت درگشاید بدری زان کفن بر سینه بندی
ز هر کاری به لبد کار زاید ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
همان عشقم اگر مرگم بساید مرا حق از می عشق آفریدست
بگو از می بجز مستی چه آید منم مستی و اصل من می عشق
بپرد روح من یک دم نپاید به برج روح شمس الدین تبریز
684
ز زلفت شاخ سنبل می توان کرد ز رویت دسته گل می توان کرد
بر آب چشم من پل می توان کرد ز قد پرخم من در ره عشق
براق عشق را جل می توان کرد ز اشک خون همچون اطلس من
پر گردن کشان غل می توان کرد ز هر حلقه از آن زلفین پربند
ولیکن جزو را کل می توان کرد تو دریایی و من یک قطره ای جان
که از هر پاره بلبل می توان کرد دلم صدپاره شد هر پاره نالن
ز قاف و لم ما قل می توان کرد تو قاف قندی و من لم لب تلخ
از این شیره بسی مل می توان کرد مرا همشیره است اندیشه تو
ولی دل را چو دلدل می توان کرد رهی دورست و جان من پیاده
جهان پربانگ و غلغل می توان کرد خمش کن زان که بی گفت زبانی
685
گویای خموش همچنین باشد دل با دل دوست در حنین باشد
چون گوش حسود در کمین باشد گویم سخن و زبان نجنبانم
با دل گویم که دل امین باشد دانم که زبان و گوش غمازند
از نکته دل که آتشین باشد صد شعله ی آتش است در دیده
چندین گل و سرو و یاسمین باشد خود طرفه تر این که در دل آتش
تا آتش و آب همنشین باشد زان آتش باغ سبزتر گردد
کان جا دل و عقل دانه چین باشد ای روح مقیم مرغزاری تو
کی ما و من فلن دین باشد آن سوی که کفر و دین نمی گنجد
686
این پرده بزن که یار مست آمد ای مطرب جان چو دف به دست آمد
ماه از سوی چرخ بت پرست آمد چون چهره نمود آن بت زیبا
رقصان ز عدم به سوی هست آمد ذرات جهان به عشق آن خورشید
از راه ببرد و همنشست آمد غمگین ز چیی مگر تو را غولی
کان بر کف عشق از الست آمد زان غول ببر بگیر سغراقی
از بهر شکستگان به پست آمد این پرده بزن که مشتری از چرخ
کان دولت و بخت در شکست آمد در حلقه این شکستگان گردید
وین دردی درد آبدست آمد این عشرت و عیش چون نماز آمد
بلبل از گفت پای بست آمد خامش کن و در خمش تماشا کن
687
و اندرخور گام و کام من گردد کی باشد کاین قفص چمن گردد
وین خار خلنده یاسمن گردد این زهر کشنده انگبین بخشد
وز غصه حسود ممتحن گردد آن ماه دو هفته در کنار آید
یعقوب قرین پیرهن گردد آن یوسف مصر الصل گوید
وان شمع مقیم این لگن گردد بر ما خورشید سایه اندازد
وین گوش حریف تن تنن گردد آن چنگ نشاط ساز نو یابد
چون نور سهیل در یمن گردد در خرمن ماه سنبله کوبیم
هنگام کباب و بابزن گردد خم های شراب عشق برجوشد
دام شبلی و بوالحسن گردد سیمرغ هوای ما ز قاف آید
هر قطره به موهبت عدن گردد هر ذره مثال آفتاب آید
هر پیل انیس کرگدن گردد هر بره ز گرگ شیر آشامد
هر گوشه شهر ما ختن گردد ز انبوهی دلبران و مه رویان
مستغرق عشق باختن گردد هر عاشق بی مراد سرگشته
فارغ ز لفافه و کفن گردد چون قالب مرده جان نو یابد
هوش از بن گوش مرتهن گردد آن عقل فضول در جنون آید
از بوسه یار خوش دهن گردد جان و دل صد هزار دیوانه
ساقی هزار انجمن گردد آن روز که جان جمله مخموران
در عشق شهیر مرد و زن گردد وان کس که سبال می زدی بر عشق
ره یابد و همره رسن گردد در چاه فراق هر کی افتاده ست
آن به که سخن در آن وطن گردد باقیش مگو درون دل می دار
688
زلف تو به نقش بند جان ماند روی تو به رنگریز کان ماند
بر عارض نازکت نشان ماند گر سایه برگ گل فتد بر تو
مسکین عاشق چنان جوان ماند روزی گذرد ز هجر تو سالی
کآخر دل من بدان دهان ماند دلتنگ نیم اگر چه دل تنگم
یک تن که به صد هزار جان ماند در چشم من آی تا تو هم بینی
689
وز ماه من آسمان چه می شد دوش از بت من جهان چه می شد
وز آتش عشق جان چه می شد در پیش رخش چه رقص می کرد
وز قند لبش دهان چه می شد چشم از نظرش چه مست می گشت
وان ابروی چون کمان چه می شد از تیر مژه چه صید می کرد
ور نی سوی گلستان چه می شد می شد که به لله رنگ بخشد
وز نرگسش ارغوان چه می شد آن لحظه به سبزه گل چه می گفت
بر چرخ دوان دوان چه می شد جز از پی نور بخش کردن
آن ماه در این میان چه می شد گر زانک نه لطف بی کران داشت
یا رب که از او مکان چه می شد بنمود ز لمکان جمالی
وین عالم بانشان چه می شد بگشاد نقاب بی نشانی
وین عقل چو پاسبان چه می شد شب رفت و بماند روز مطلق
این دیده غیب دان چه می شد از دیده غیب شمس تبریز
690
وز نور تو عاشقان بزادند ای عشق که جمله از تو شادند
همرنگ تو پادشه نژادند تو پادشهی و جمله عشاق
دیدند تو را سری نهادند هر کس که سری و دیده ای داشت
وان نور به نور بازدادند خورشید تویی و ذره از توست
زالن همه رستم جهادند چون بوی عنایت تو باشد
گر حمزه و رستمند بادند چون از بر تو مدد نباشد
از پرده غیب رو گشادند ای دل برجه که ماه رویان
زیرا که نه مست از فسادند مستند و طریق خانه دانند
تا یاد بود همه به یادند تا عشق زید زیند ایشان
691
مرغان دگر خمش نشینند هر چند که بلبلن گزینند
نه از خرمن فقر دانه چینند خود گیر که خرمنی ندارند
هر چند که آن شهان نگینند از حلقه برون نه ایم ما نیز
از بهر چه کارم آفرینند گر ولوله مرا نخواهند
دو دیگ نهاده بهر اینند شیرین و ترش مراد شاهست
چون مخموران بدان رهینند بایست بود ترش به مطبخ
زین اغذیه غیبیان سمینند هر حالت ما غذای قومیست
روزی دو سه بسته زمینند مرغان ضمیر از آسمانند
هر چند ستارگان دینند زانشان ز فلک گسیل کردند
تا درد فراق حق بینند تا قدر وصال حق بدانند
آن را نهلند و برگزینند بر خاک قراضه گر بریزند
شاهان همه صابر و امینند شمس تبریز کم سخن بود
692
لبد برود هر آنک او زاد رفتیم بقیه را بقا باد
طشتی که ز بام درنیفتاد پنگان فلک ندید هرگز
شاگرد همان شدست کاستاد چندین مدوید کاندر این خاک
بس شیرینست ل چو فرهاد ای خوب مناز کاندر آن گور
کاستون ویست پاره ای باد آخر چه وفا کند بنایی
ور نیک بدیم یادتان باد گر بد بودیم بد ببردیم
امروز روان شوی چو آحاد گر اوحد دهر خویش باشی
از طاعت و خیر ساز اولد تنها ماندن اگر نخواهی
کانست لباب روح اوتاد آن رشته نور غیب باقیست
آن باقی ماند تا به آباد آن جوهر عشق کان خلصه ست
شکل دگر افکنند بنیاد این ریگ روان چو بی قرارست
کان طوفانست ختم میعاد چون کشتی نوحم اندر این خشک
کز غیب بدید موج مرصاد زان خانه نوح کشتیی بود
کز حد بردیم بانگ و فریاد خفتیم میانه خموشان
693
با او تو مگو ز داد و بیداد جانی که ز نور مصطفی زاد
آزادی جست سرو آزاد هرگز ماهی سباحت آموخت
گلزار به روی او شود شاد خاری که ز گلبن طرب رست
از آتش و آب و خاک و از باد دورست رواق های شادی
ترکیب موحدان برون باد زین چار بسیط چون چلیپا
زان سو ملکیست بسته مرصاد زان سو فلکیست نیک روشن
بینا و حکیم و تیز و استاد کمتر بخشش دو چشم بخشد
در عالم آب و گل به ارشاد با دیده جان چو واپس آیی
هر سو نوری به رسم میلد بینی تو و دیگران نبینند
در هر ویران بهشت آباد در هر ابری هزار خورشید
هم خیمه زنی به بام اوتاد تختی بنهی به قصر مردان
کو را است ملک مطیع و منقاد بویی ببری ز شمس تبریز
694
انصاف که رزق تنگ دارد آن کز دهن تو رنگ دارد
با عمر عزیز جنگ دارد وان کس که جدل ببست با تو
بر خشک چرا درنگ دارد ماهی که بیافت آب حیوان
گر نیست بدانک زنگ دارد در آینه عکس قیصر روم
ملک قدست فرنگ دارد در قدس دلت چو خوک دیدی
اندر بر خود چو چنگ دارد ما را باری نگار خوش قول
پس تن تن و بس ترنگ دارد زان زخمه او همیشه این چنگ
از مشرق چرخ ننگ دارد هر ذره که پای کوفت با ما
جان تو که عذر لنگ دارد هر جان که در این روش بلنگد
آن نیست که او نهنگ دارد زیرا کاین بحر بس کریمست
او سرکشی پلنگ دارد سگ طبع کسی که با چنین شیر
سودای کلوخ و سنگ دارد سنگین جانی که با چنین لعل
کاین جاه مزاج بنگ دارد خامش کن و جاه گفت کم جوی
695
از آتش یار ما ندارد این قافله بار ما ندارد
بویی ز بهار ما ندارد هر چند درخت های سبزند
دلخسته به خار ما ندارد جان تو چو گلشنست لیکن
کو جوش کنار ما ندارد بحریست دل تو در حقایق
وال که قرار ما ندارد هر چند که کوه برقرارست
بویی ز خمار ما ندارد جانی که به هر صبوح مستست
هم طاقت کار ما ندارد آن مطرب آسمان که زهره ست
هر شیر قفار ما ندارد از شیر خدای پرس ما را
آن را که عیار ما ندارد منمای تو نقد شمس تبریز
696
وز معدن زر خبر ندارد بیچاره کسی که زر ندارد
طوطیست ولی شکر ندارد بیچاره دلی که ماند بی تو
افسوس که آن دگر ندارد دارد هنر و هزار دولت
ما بدهیمش اگر ندارد می گوید دست جام بخشش
گر آب بر آن جگر ندارد بر وی ریزییم آب حیوان
زان برگ که شاخ تر ندارد بی برگان را دهیم برگی
گویند دعا اثر ندارد آن ها که ز ما خبر ندارند
آن را که به ما نظر ندارد نزدیک آمد که دیده بخشیم
جز دست خدای برندارد خاموش که مشکلت جان را
697
جان بی تو سر جهان ندارد دل بی لطف تو جان ندارد
بی خوان تو آب و نان ندارد عقل ار چه شگرف کدخداییست
هرگز سر آسمان ندارد خورشید چو دید خاک کویت
زین پس سر بوستان ندارد گلنار چو دید گلشن جان
گر سود کند زیان ندارد در دولت تو سیه گلیمی
این دارد و آن و آن ندارد بی ماه تو شب سیه گلیمست
بی ماه چراغدان ندارد دارد ز ستاره ها هزاران
بی گوش تو جان زبان ندارد بی گفت تو گوش نیست جان را
می نالد و ترجمان ندارد وان جان غریب در تظلم
و اشکی که غمش نهان ندارد لیکن رخ زرد او گواهست
آن دم که دم خران ندارد غماز شوم بود دم سرد
کان را مه مهر جان ندارد اصل دم سرد مهر جانست
صد گونه غمش گران ندارد چون دل سبکش کند بهارت
جز پیران را جوان ندارد آن عشق جوان چو نوبهارت
کان اصل نشان نشان ندارد تا چند نشان دهی خمش کن
آن شمس که او کران ندارد بگذار نشان چو شمس تبریز
698
گر خورشیدست آن ندارد آن کس که ز تو نشان ندارد
آن بام که نردبان ندارد ما بر در و بام عشق حیران
پس دل به چه دل فغان ندارد دل چون چنگست و عشق زخمه
بشنو که تو را زیان ندارد امروز فغان عاشقان را
اما چه کند زیان ندارد هر ذره پر از فغان و ناله ست
جز رقص دگر بیان ندارد رقص است زبان ذره زیرا
وان سو که تویی گمان ندارد هر سو نگران تست دل ها
عشق من و تو کران ندارد این عالم را کرانه ای هست
بوسه دهد و دهان ندارد مانند خیال تو ندیدم
تیر اندازد کمان ندارد ماننده غمزه ات ندیدم
طفل دل من میان ندارد دادی کمری که بر میان بند
بی لطف تو جان روان ندارد گفتی که به سوی ما روان شو
699
غوره به سلف همی فشارد بیچاره کسی که می ندارد
وین ابر کرم بر او نبارد بیچاره زمین که شوره باشد
وام شب دوش می گزارد باری دل من صبوح مستست
پامزد ویم که سر برآرد گفتم به صبوح خفتگان را
او بر کف مست کی نگارد امروز گریخت شرم از من
یک لحظه مرا نمی گذارد ساقیست گرفته گوشم امروز
بر قبطی عقل می گمارد جام چو عصاش اژدها شد
چون جام شریف می سپارد خاموش و ببین که خم مستان
700
آیینه اش از صفا چه دارد آن خواجه خوش لقا چه دارد
رختش بطلب که تا چه دارد هان تا نروی تو در جوالش
کز بوی می بقا چه دارد اندر سخنش کشان و بو گیر
کز نرگس و لله ها چه دارد در گلشن ذوق او فرورو
از گوهر انبیا چه دارد هر چند کز انبیا بلفید
از صفوت مصطفی چه دارد گر چه صلوات می فرستند
کو خود چه کس است یا چه دارد یا سایه خود بر او مینداز
مندیش که آن سه تا چه دارد در ساقی خویش چنگ درزن
زین پس بنگر خدا چه دارد عمری پی زید و عمرو بردی
کاین اصل جدا جدا چه دارد از سرمجموع اصل مگذر
بندیش که کهربا چه دارد این کاه سخن دگر مپیما
701
بازار مرا بها چه دارد آن خواجه خوش لقا چه دارد
رختش بطلب که تا چه دارد او عشوه دهد از او تو مشنو
در نقد دگر دغا چه دارد نقدش برکش ببین که چندست
تا برکشی کز صفا چه دارد گر دست و ترازوی نداری
کز بوی می بقا چه دارد اندر سخنش کشان و بو گیر
کز حالت مرتضا چه دارد شاد آن که بجست جان خود را
وز لذت انبیا چه دارد در خویش ز اولیا چه بیند
کان چرخ که شد دوتا چه دارد گفتم به قلندری که بنگر
کو خود چه کس است یا چه دارد گفتا که فراغتیست ما را
سبحان ال خدا چه دارد مستم ز خدا و سخت مستم
هر سینه جدا جدا چه دارد از رحمت شمس دین تبریز
702
پیروزی از اتفاق خیزد پرکندگی از نفاق خیزد
چون ناز دو شد طلق خیزد تو ناز کنی و یار تو ناز
صد وصلت و صد عناق خیزد ور زان که نیاز پیش آری
در دل سفر عراق خیزد از ناز شود ولیتی تنگ
خون جوش کند خناق خیزد تو خون تکبر ار نریزی
زیرا طرب از رواق خیزد رو دردی ناز را بپال
زیرا طلب از مذاق خیزد یار آن طلبد که ذوق یابد
چون برشکنی طراق خیزد یارست نه چوب مشکن او را
دانیم که از فراق خیزد این بانگ طراق چوب ما را
703
از کشتن نیک و بد نترسد آن کس که ز جان خود نترسد
از حاسد و از حسد نترسد وان کس که بدید حسن یوسف
از لشکر بی عدد نترسد آن کس که هوای شاه دارد
از جفته و از لگد نترسد آخر حیوان ز ذوق صحبت
از عاقبت ابد نترسد آن کس که سعادت ازل دید
تا او ز جز احد نترسد چون کوه احد دلی بباید
هر جای که برپرد نترسد مرغی که ز دام نفس خود رست
کشته احد از لحد نترسد هر جای که هست گنج گنجست
گر غرقه شود عمد نترسد هر جانوری کز اصل آبست
بر دوزخ برزند نترسد هر تن که سرشته بهشتست
زین عالم بی مدد نترسد وان را که مدد از اندرونست
گر جاهل از خرد نترسد از ابلهیست نی شجاعت
کز عشق تو پا کشد نترسد خود سر نبدست آن خسی را
دل های شهان خلد نترسد این مایه لعنتست کابله
پرده من و تو درد نترسد هم پرده خویش می درد کو
زهر دنیا خورد نترسد پازهر چو نیستش چرا او
در شاهد بنگرد نترسد در حضرت آن چنان رقیبی
کان جا دلت از رصد نترسد زنهار به سر برو بدان ره
از کیسه درم برد نترسد صراف کمین درست و آن دزد
آن جا مردی ز صد نترسد آن جا گرگان همه شبانند
چون وام ز خود ستد نترسد آن جا من و تو و او نباشد
هرگز ذقنت ز خد نترسد هرگز دل تو ز تو نرنجد
وز سرو لطیف قد نترسد گلشن ز بهار و باغ سوسن
زان پس ز قبول و رد نترسد چون گل بشکفت و روی خود دید
این بحر گهر دهد نترسد بس کن هر چند تا قیامت
704
سالوس و حفاظ عار باشد آن جا که چو تو نگار باشد
چون رحمت بی کنار باشد سالوس و حیل کنار گیرد
ای دوست دغا سه بار باشد بوسی به دغا ربودم از تو
امروز یکی هزار باشد امروز وفا کن آن سوم را
هم بر لب جویبار باشد من جوی و تو آب و بوسه آب
اشکوفه و سبزه زار باشد از بوسه آب بر لب جوی
در دیده خیره خار باشد از سبزه چه کم شود که سبزه
گر بر فرعون مار باشد موسی ز عصا چرا گریزد
بر مومن خوشگوار باشد بر فرعونان که نیل خون گشت
گر بر نمرود نار باشد هرگز نرمد خلیل ز آتش
گر بر پسرانش بار باشد یعقوب کجا رمد ز یوسف
بر شوره اگر غبار باشد آن باد بهار جان باغست
اشکوفه بر او سوار باشد زان باغ درخت برگ یابد
عشقا سزدت که عار باشد احمد چو تو راست پس ز بوجهل
کار دنیا قمار باشد این را بر دست و آن بدین مات
بگریخته شرمسار باشد آن کس که ز بخت خود گریزد
تا شیر تو را شکار باشد هین دام منه به صید خرگوش
خود بو برد آن که یار باشد ای دل ز عبیر عشق کم گوی
705
آن عهد و وفای تو کجا شد ای کز تو همه جفا وفا شد
بی روی تو سورها عزا شد با روی تو سور شد عزاها
باز از تو خرابه ها سرا شد شد بی قدمت سرا خرابه
وز هجر تو هست ها فنا شد از دعوت تو فنا شود هست
از من راضی به جان چرا شد ای کشته مرا به جرم آنک
کو را کف دست باسخا شد آن تخم عطای تست در جان
ور نی ز چه روی جان گدا شد اعنات مهیجست جان را
پس جان ز چه عاشق دعا شد گر عاشق داد نیست جودت
کز عکس تو ابرها سقا شد زد پرتو ساقییت بر ابر
تسکین زمین و متکا شد زد عکس صبوری تو بر کوه
معنی تو صورت سما شد زد عکس بلندی تو بر چرخ
شد یوسف خوب و دلربا شد از حسن تو خاک هم خبر یافت
بی گفت تو فهم بانوا شد از گفت بدار چنگ کز وی
706
جانم به زیارت لب آمد روزم به عیادت شب آمد
از یارب من به یارب آمد از بس که شنید یاربم چرخ
زان می که خلف مذهب آمد یار آمد و جام باده بر کف
این بار قدح لبالب آمد هر بار ز جرعه مست بودم
پس وی چه عجب که معجب آمد عالم به خمار اوست معجب
خورشید کمینه کوکب آمد بر هر فلکی که ماه او تافت
کز عشق چو نعل مرکب آمد گویی مه نو سواره دیدش
کو روح و جهان چو قالب آمد این بس نبود شرف جهان را
دل را که چه سان مقرب آمد شاد آن دل روشنی که بیند
زیبا و خوش و مودب آمد از پرتو دل جهان پرگل
هر فصل چه سان مرتب آمد هر میوه به وقت خویش سر کرد
گویای خمش مهذب آمد بس کن که به پیش ناطق کل
با نامحرم معذب آمد بس کن که عروس جان ز جلوه
این کلبشکر مجرب آمد من بس نکنم که بی دلن را
اندر ره دین مذبذب آمد من بس نکنم به کوری آنک
چون جذب فرغت فانصب آمد خامش که به گفت حاجتی نیست
کز بنده به بنده اقرب آمد خود گفتن بنده جذب حقست
707
وان عیسی روزگار آمد آن یوسف خوش عذار آمد
بر موکب نوبهار آمد وان سنجق صد هزار نصرت
برخیز که روز کار آمد ای کار تو مرده زنده کردن
سرمست به مرغزار آمد شیری که به صید شیر گیرد
کان نقد خوش عیار آمد دی رفت و پریر نقد بستان
می گوید شهریار آمد این شهر امروز چون بهشتست
می کن طربی که یار آمد می زن دهلی که روز عیدست
کاین مه بر او غبار آمد ماهی از غیب سر برون کرد
عالم همه بی قرار آمد از خوبی آن قرار جان ها
کز چرخ نهم نثار آمد هین دامن عشق برگشایید
بر جای دو پر چهار آمد ای مرغ غریب پربریده
کان گمشده در کنار آمد هان ای دل بسته سینه بگشا
کان سرده نامدار آمد ای پای بیا و پای می کوب
وز پار مگو که پار آمد از پیر مگو که او جوان شد
خود شاه به اعتذار آمد گفتی با شه چه عذر گویم
دستش همه دستیار آمد گفتی که کجا رهم ز دستش
خونی دیدی عقار آمد ناری دیدی و نور آمد
بگریخته شرمسار آمد آن کس که ز بخت خود گریزد
لطفیست که بی شمار آمد خامش کن و لطف هاش مشمر
708
وان جان هزار دلبر آمد برخیز که ساقی اندرآمد
بادام و نبات و شکر آمد آمد می ناب وز پی نقل
صد جان جهان مصور آمد آن جان و جهان رسید و از وی
کان طره ز حسن بر سر آمد مشک آمد پیش طره او
بگشای که بنده عنبر آمد زد حلقه مشک فام و می گفت
کز لعل و عقیق برتر آمد از تابش لعل او چه گویم
با برگ و لطیف و اخضر آمد زان سنبل ابروش حیاتم
در مجلس خام دیگر آمد درده می خام و بین که ما را
اسپاه فرج مظفر آمد آن رایت سرخ کز نهیبش
آن کار بدو میسر آمد هر کار که بسته گشت و مشکل
زیرا که سخن چو لنگر آمد می ده که سر سخن ندارم
709
بر خاک در تو بازآمد جان از سفر دراز آمد
از گنج عدم به گاز آمد در نقد وجود هر چه زر بود
درهای فلک فرازآمد بی مهر تو هر که آسمان رفت
هرک از تو نه سرفراز آمد بی آبی خویش جمله دیدند
سوزید و نه کارساز آمد جان رفت که بی تو کار سازد
کو بی تو همه مجاز آمد اندر سفرش بشد حقیقت
رحم آر که پرنیاز آمد از گرد ره آمدست امروز
تا بیند کان طراز آمد سر را ز دریچه ای برون کن
کان قبله هر نماز آمد تا نعره عاشقان برآید
طبل تو شنید و بازآمد از پیش تو رفت باز جانم
کز خط خوشش جواز آمد ای اهل رباط وارهیدیت
رقصی که کنون به ساز آمد آن چنگ طرب که بی نوا بود
کان بند هزار ناز آمد از سلسله نیاز رستید
کان شاه براق تاز آمد ترک خر کالبد بگویید
عالم بگرفت و راز آمد نور رخ شمس حق تبریز
710
وان فتنه حور می خرامد آن شعله نور می خرامد
کان ماه ز دور می خرامد شب جامه سپید کرد زیرا
ساقی به سحور می خرامد مستان شبانه را بشارت
کان کان بلور می خرامد جان را به مثال عود سوزیم
با صد شر و شور می خرامد آن فتنه نگر که بار دیگر
در خون صبور می خرامد آن دشمن صبرهای عاشق
کو جانب مور می خرامد جانم به فدای آن سلیمان
کان شاه غیور می خرامد جز چهره عاشقان مبینید
چون نفخه صور می خرامد در قالب خلق شمس تبریز
711
آن دلبر و یار ما نیامد امروز نگار ما نیامد
امشب به کنار ما نیامد آن گل که میان باغ جانست
چون مشک تتار ما نیامد صحرا گیریم همچو آهو
کان رونق کار ما نیامد ای رونق مطربان همین گو
کآرام و قرار ما نیامد آرام مده تو نای و دف را
درمان خمار ما نیامد آن ساقی جان نگشت پیدا
چون فصل بهار ما نیامد شمس تبریز شرح فرما
712
داند که خوشی خوشی کشاند خوش باش که هر که راز داند
شاکر هر دم شکر ستاند شیرین چو شکر تو باش شاکر
تا بر سر شاکران فشاند شکر از شکرست آستین پر
در ذات تو تلخیی نماند تلخش چو بنوشی و بخندی
گویم ترشم دلت بماند گویی که چگونه ام خوشم من
در گوشم گو که کس نداند گوید که نهان مکن ولیکن
گوش تو به گوش ها رساند در گوش تو حلقه وفا نیست
713
بفزای که یارکان رسیدند ساقی زان می که می چریدند
زان خنب که اولیا چشیدند مهمان بفزود می بیفزا
در خلق پدید و ناپدیدند زان می که ز بوش جمله ابدال
کان روی نکوت را بدیدند ای ساقی خوب شکرل
در عشق تو رخت ها کشیدند ای آتش رخت سوز عشاق
کز عشق چه پرده ها دریدند ای پرده فروکشیده بنگر
714
سرمایه و اصل دلبری بود اول نظر ار چه سرسری بود
آخر نه به روی آن پری بود گر عشق وبال و کافری بود
وان آب حیات زندگانی آن جام شراب ارغوانی
آخر نه به روی آن پری بود وان دیده بخت جاودانی
در سایه آن دو زلف درهم جمعیت جان های خرم
آخر نه به روی آن پری بود در مجلس و بزم شاه اعظم
زان سوی جهان هزار فرسنگ از رنگ تو گشته ایم بی رنگ
آخر نه به روی آن پری بود آن دم که بماند جان ما دنگ
در سایه چتر پادشاهی در عشق پدید شد سپاهی
آخر نه به روی آن پری بود افتاده دلم میان راهی
چون سایه به رو و سر دویدن همچون مه نو ز غم خمیدن
آخر نه به روی آن پری بود از عالم دل ندا شنیدن
بشکست بتان آزری را آن مه که بسوخت مشتری را
آخر نه به روی آن پری بود گر دل بگزید کافری را
پر گشت ز قال و قال ای جان گر هجده هزار عالم ای جان
آخر نه به روی آن پری بود وان شعله نور حالم ای جان
ور زان مه و آفتاب شادیم گر داد طریق عشق دادیم
آخر نه به روی آن پری بود ور دیده نو در او گشادیم
وان می که ز بوش بود مستیم آن دم که ز ننگ خویش رستیم
آخر نه به روی آن پری بود وان ساغرها که درشکستیم
خوشتر ز بهار و چار فصلش باغی که حیات گشت وصلش
آخر نه به روی آن پری بود شمس تبریز اصل اصلش
715
سرمایه و اصل دلبری بود اول نظر ار چه سرسری بود
آخر نه به روی آن پری بود گر عشق وبال و کافری بود
زان سوی خرد هزار فرسنگ زان رنگ تو گشته ایم بی رنگ
آخر نه به روی آن پری بود گر روم گزید جان اگر زنگ
وز نور مشارقش سپاهی رو کرده به چتر پادشاهی
آخر نه به روی آن پری بود گر یاوه شد او ز شاهراهی
چون سایه به رو و سر دویدن همچون مه بی پری پریدن
آخر نه به روی آن پری بود چون سرو ز بادها خمیدن
جان داد بتان آزری را زان مه که نواخت مشتری را
آخر نه به روی آن پری بود گر سهو فتاد سامری را
پر گشت ز قال و قالم ای جان گر هجده هزار عالم ای جان
آخر نه به روی آن پری بود گر حالم وگر محالم ای جان
کاندر پی آفتاب رادیم چون ماه نزارگشته شادیم
آخر نه به روی آن پری بود ور هم به خسوف درفتادیم
صد توبه و عهد را شکستیم ناموس شکسته ایم و مستیم
آخر نه به روی آن پری بود ور دست و ترنج را بخستیم
زان چشمه آب زندگانی زان جام شراب ارغوانی
آخر نه به روی آن پری بود گر داد فضولیی نشانی
نی فصل ربیع و اصل اصلش فصلی بجز این چهار فصلش
آخر نه به روی آن پری بود گر لف زدیم ما ز وصلش
رازش باید ز راه جان گفت خاموش که گفتنی نتان گفت
آخر نه به روی آن پری بود ور مست شد این دل و نشان گفت
716
ای مایه هر مراد و هر سود دیر آمده ای سفر مکن زود
از بینی ها برآمده دود ای ز آتش عزم رفتن تو
در آتش توست عید هر عود هر عود تلف شود ز آتش
دستت گیرم به فضل خود زود اومید تو هر دمی بگوید
سودم نکند که بودنی بود اما تو مگو که جهد و کوشش
من بسته نیم چو تار در پود معزول مکن تو قدرتم را
وز فضل توانمت بیفزود هر لحظه بکاهمت چو خواهم
در سجده دوست کوست مسجود بربند دهان ز گفت و سر نه
717
با او تو چنین کنی نشاید آن کس که به بندگیت آید
چون تو گهری فلک نزاید ای روی تو خوب و خوی تو خوش
سر دل تو لطیف باید روی تو و خوی تو لطیفست
امروز چرا جفا نماید آن شخص که مردنیست فردا
آن بر دگری چه آزماید چیزی که به خود نمی پسندد
تا خشم خدا تو را نخاید از خشم مخای هیچ کس را
تا بر سر تو فرونیاید برخیز ز قصد خون خلقان
کان وسوسه در دلت نیاید آن گاه قضا ز تو بگردد
کابلیس تو را چنین بگاید ای گفته که مردم این چه مردیست
718
آخر سر عاشقان بخارید آخر گهر وفا ببارید
تخم ستم و جفا مکارید ما خاک شما شدیم در خاک
این ظلم دگر روا مدارید بر مظلومان راه هجران
بر پرده زیر و بم بزارید ای زهره ییان به بام این مه
همچون من خسته دلفکارید یا نیز شما ز درد دوری
ما را به کسی نمی شمارید محروم نماند کس از این در
بر ذرگکی چه می گمارید آن درد که کوه از او چو ذرست
آن آهو را کنون شکارید ای قوم که شیرگیر بودیت
بی خمر وصال در خمارید زان نرگس مست شیرگیرش
بس بی دل و زعفران عذارید زان دلبر گلعذار اکنون
بر صبر و وفا قدم فشارید با این همه گنج نیست بی رنج
گر در ره عشق مرد کارید مردانه و مردرنگ باشید
بی صرفه و ترس جان سپارید چون عاشق را هزار جانست
کاندر پی جان کامکارید جان کم ناید ز جان مترسید
گرد از دغل و حیل برآرید عشقست حریف حیله آموز
در عشق رهین صد قمارید در عشق حلل گشت حیله
با جمله گلرخان چو خارید حقست اگر ز عشق آن سرو
بر فرعونان نفس مارید حقست اگر ز عشق موسی
کاندر کف عشق ذوالفقارید جان را سپر بلش سازید
چون کوه حلیم و باوقارید در صبر و ثبات کوه قافید
ماننده موج بی قرارید چون بحر نهان به مظهر آید
چون ابر به وقت نوبهارید هنگام نثار و درفشانی
در پیش مهیت اگر غبارید در تیر شهیت اگر شهیدیت
چون شاخ بلند میوه دارید پاینده و تازه همچو سروید
چون سیب درخت سنگسارید ز آسیب درخت او چو سیبید
با گوهر خویش یار غارید گر سنگ دلن زنندتان سنگ
گر همچو سجاف بر کنارید چون دامن در پیش دوانید
پیوسته چو چرخ در دوارید چون همسفرید با مه خویش
با اشتر عشق هم مهارید هم عشق شما و هم شما عشق
آخر نه در این حصین حصارید گر نقب زنست نفس و دزدست
گر مقبل وگر حلل خوارید از عشق خورید باده و نقل
دیگر چه خیال می نگارید دیدیت که تان همی نگارد
چه در پی جبر و اختیارید اوتان به خود اختیار کردست
گر عاشق و اهل اعتبارید محکوم یک اختیار باشید
در نطق و سکوت سازوارید خاموش کنم اگر چه با من
719
شب می گذرد روا مدارید ای اهل صبوح در چه کارید
از جام صبوح سر برآرید ماننده آفتاب رخشان
باری شب زلف او شمارید ای شب شمران اگر شمارست
گر پنجه شیر را شکارید زخمی که زدست وانمایید
وین خلوت را به ما سپارید در خواب شوید ای ملولن
چون منتظران آن نگارید می آید آن نگار امشب
داند که شما در انتظارید زان روی که شمس دین تبریز
720
وقت سفرست خر بگیرید از بهر چه در غم و زحیرید
تا همچو روان صفا پذیرید خیزید روان شوید یاران
آخر نه کم از کمان و تیرید پران باشید در پی صید
گر محتشمید وگر فقیرید اندر حرکت نهانست روزی
که شب سوی غیب در مسیرید در اول روز تازه ز آنید
721
شخصی باشد که سر ندارد هر سینه که سیمبر ندارد
مرغی باشد که پر ندارد وان کس که ز دام عشق دورست
کز باخبران خبر ندارد او را چه خبر بود ز عالم
کز عشق سر سپر ندارد او صید شود به تیر غمزه
خود پنداری جگر ندارد آن را که دلیر نیست در راه
جز او که فکند برندارد در راه فکنده است دری
بس بی گهرست و فر ندارد آن کس که نگشت گرد آن در
زیرا شب ما سحر ندارد وقت سحرست هین بخسبید
722
از ما بگریخت تا کجا شد ما مست شدیم و دل جدا شد
در حال دلم گریزپا شد چون دید که بند عقل بگسست
او جانب خلوت خدا شد او جای دگر نرفته باشد
او مرغ هواست و در هوا شد در خانه مجو که او هواییست
پرید به سوی پادشا شد او باز سپید پادشاهست
723
بشتاب که سخت بی گه آمد ساقی برخیز کان مه آمد
کان ترک ختا به خرگه آمد ترکانه بتاز وقت تنگست
اقبال نگر که ناگه آمد در وهم نبود این سعادت
724
زیرا که در او پری ما بود گرمابه دهر جان فزا بود
هر گوشه مقال و ماجرا بود مر پریان را ز حیرت او
آن جا هش و عقل از کجا بود عقلست چراغ ماجراها
آن جا چه مجال عقل ها بود در صرصر عشق عقل پشه ست
از سدره سفر چو ماورا بود از احمد پا کشید جبریل
کان سو همه عشق بد ول بود گفتا که بسوزم ار بیایم
در فسحت وصل آن هبا بود تعظیم و مواصلت دو ضدند
زیرا که جنون هزار تا بود آن جا لیلی شدست مجنون
پیراهن حسن ها قبا بود آن جا حسنی نقاب بگشود
نی زهره و چنگ و نی نوا بود یوسف در عشق بد زلیخا
کان جا جز روح دوست ل بود وان نافخ صور مانده بی روح
زیرا هنگام آشنا بود در بحر گریخت این مقالت
725
یا قصه خویش بازگوید کس با چو تو یار راز گوید
لیکن عاشق دراز گوید عاقل کردست با تو کوتاه
سودای تو در نماز گوید از عشق تو در سجود افتد
آنچ این دلم از نیاز گوید از ناز همه دروغ گویی
بشنو سخنی کایاز گوید من همچو ایازم و تو محمود
گفتی تو که او مجاز گوید پیش تو کسی حدیث من گفت
گفتی به طریق گاز گوید چون زر سخنان من شنیدی
726
شب تا برود شما بیایید شب رفت حریفکان کجایید
وز خنده او شکر بخایید از لعل لبش شراب نوشید
زین باده نشانه وانمایید چون روز شود به هوشیاران
عیسی زایید اگر بزایید در جیب شما چو دردمیدند
همچون مه چهارده برآیید بی هشت بهشت و هفت دوزخ
این خلوت خاص را نشایید یک موی ز هفت و هشت گر هست
زنهار که سرمه ای بسایید مویی در چشم نیست اندک
در عشق چو چشم پیشوایید چون چشم ز موی پاک گردد
انصاف که بی شما شمایید در عشق خدیو شمس تبریز
727
در خانه مهی نهان کی دارد از دلبر ما نشان کی دارد
بیرون ز جهان جهان کی دارد بی دیده جمال او کی بیند
بنمای که آن کمان کی دارد آن تیر که جان شکار آنست
صوفی تو نگر که آن کی دارد در هر طرفی یکی نگاریست
هم جان داند که جان کی دارد این صورت خلق جمله نقش اند
آن دست گهرفشان کی دارد این جمله گدا و خوشه چین اند
آخر خبری ز کان کی دارد قلب شدند جمله عالم
آخر بنگر زمان کی دارد شادست زمان به شمس تبریز
728
غرق دریاییم و ما را موج دریا می دشمن خویشیم و یار آنک ما را می کشد
کشد
کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می دهیم
می کشد
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا خویش فربه می نماییم از پی قربان عید
می کشد
مهلتی دادش که او را بعد فردا می آن بلیس بی تبش مهلت همی خواهد از او
کشد
درمدزد از وی گلو گر می کشد تا می همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه
کشد
عاشقان عشق را هم عشق و سودا می نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
کشد
خفیه صد جان می دهد دلدار و پیدا کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون
می کشد
کو تو را بر آسمان بر می کشد یا می از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین
کشد
باز جان را می رهاند جغد غم را می روح ریحی می ستاند راح روحی می دهد
کشد
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می آن گمان ترسا برد مومن ندارد آن گمان
کشد
غیر عاشق وانما که خویش عمدا می هر یکی عاشق چو منصورند خود را می کشند
کشد
عاشق حق خویشتن را بی تقاضا می صد تقاضا می کند هر روز مردم را اجل
کشد
گر چه منکر خویش را از خشم و بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان
صفرا می کشد
شمع های اختران را بی محابا می شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب
کشد
729
اینک آن رویی که ماه و زهره را اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند
حیران کند
هر یکی گو را به وحدت سالک میدان اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح
کند
هر که در کشتیش ناید غرقه طوفان اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست
کند
هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقه فلک
کند
بر من این دم را کند دی بر تو نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی
تابستان کند
بر یکی کس خار و بر دیگر کسی خار و گل پیشش یکی آمد که او از نوک خار
بستان کند
هر که در آتش شود از بهر او ریحان هر که در آبی گریزد ز امر او آتش شود
کند
گر همه شبهه ست او آن شبهه را من بر این برهان بگویم زانک آن برهان من
برهان کند
آدمی را دیو سازد دیو را انسان کند چه نگری در دیو مردم این نگر کو دم به دم
زنده را بخشد بقا و مرده را حیوان اینک آن خضری که میرآب حیوان گشته بود
کند
علت آن فلسفی را از کرم درمان کند گر چه نامش فلسفی خود علت اولی نهد
کو از این دم بشکند چون بشکند تاوان گوهر آیینه کلست با او دم مزن
کند
گر تو با او دم زنی او روی خود دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود
پنهان کند
سر مکش از وی که چشمش غارت کفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست
ایمان کند
ور بر او دانش فروشد غیرتش نادان هر که نادان ساخت خود را پیش او دانا شود
کند
صورت عین الیقین را علم القرآن کند دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن
داروی دیده نجوید جمله ذکر نان کند پس ز نومیدی بود کان کور بر درها رود
تا جهان را آب بخشد جسم ها را جان این سخن آبیست از دریای بی پایان عشق
کند
هر که او ماهی بود کی فکرت پایان هر که چون ماهی نباشد جوید او پایان آب
کند
شمس تبریزی تو را همصحبت مردان گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان
کند
730
کره تند فلک را هر سحرگه زین کنند اینک آن مرغان که ایشان بیضه ها زرین کنند
چون بخسپند آفتاب و ماه را بالین کنند چون بتازند آسمان هفتمین میدان شود
گلبنانی که فلک را خوب و خوب آیین ماهیانی کاندرون جان هر یک یونسیست
کنند
حاکمند و نی دعا دانند و نه نفرین دوزخ آشامان جنت بخش روز رستخیز
کنند
وز حلوت بحرها را چون شکر از لطافت کوه ها را در هوا رقصان کنند
شیرین کنند
سنگ ها را کان لعل و کفرها را دین جسم ها را جان کنند و جان جاویدان کنند
کنند
گر عیان خواهی به پیش چشم تو از همه پیداترند و از همه پنهان ترند
تعیین کنند
زانک ایشان کور مادرزاد را ره بین گر عیان خواهی ز خاک پای ایشان سرمه ساز
کنند
تا همه خار تو را همچون گل و گر تو خاری همچو خار اندر طلب سرتیز باش
نسرین کنند
تا که ارواح و ملیک ز آسمان گر مجال گفت بودی گفتنی ها گفتمی
تحسین کنند
731
از شراب لیزالی جان ما مخمور بود پیش از آن کاندر جهان باغ و می و انگور بود
پیش از آن کاین دار و گیر و نکته ما به بغداد جهان جان اناالحق می زدیم
منصور بود
در خرابات حقایق عیش ما معمور پیش از آن کاین نفس کل در آب و گل معمار شد
بود
از شراب جان جهان تا گردن اندر جان ما همچون جهان بد جام جان چون آفتاب
نور بود
تا بداند هر یکی کو از چه دولت دور ساقیا این معجبان آب و گل را مست کن
بود
تا براندازد نقاب از هر چه آن مستور جان فدای ساقیی کز راه جان در می رسد
بود
خمرهای بی خمار و شهد بی زنبور ما دهان ها باز مانده پیش آن ساقی کز او
بود
آنچ در هفتم زمین چون گنج ها یا دهان ما بگیر ای ساقی ور نی فاش شد
گنجور بود
آن زمان کی شمس دین بی شمس دین شهر تبریز ار خبر داری بگو آن عهد را
مشهور بود
732
در هم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود
در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما
بود
وز کمان عشق پران صد هزاران تیر در شکار بی دلن صد دیده جان دام بود
بود
بر شمار خاک شیران پیش او نخجیر آهوی می تاخت آن جا بر مثال اژدها
بود
چشم او چون طشت خون و موی او دیدم آن جا پیرمردی طرفه ای روحانیی
چون شیر بود
چرخ ها از هم جدا شد گوییا تزویر دیدم آن آهو به ناگه جانب آن پیر تاخت
بود
چونک ساغرهای مستان نیک باتوفیر کاسه خورشید و مه از عربده درهم شکست
بود
بیخودم من می ندانم فتنه آن پیر بود روح قدسی را بپرسیدم از آن احوال گفت
بی دل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش
733
مو به موی ما بدان سر جعفر طیار ذره ذره آفتاب عشق دردی خوار باد
باد
هر که این بر خورد از تو از تو ذره ها بر آفتابت هر زمان بر می زنند
برخوردار باد
تار ما را پود باد و پود ما را تار باد هر کجا یک تار مویت بر هوس سر می نهد
چند غم بردار بودستم که غم بر دار در بیابان غم از دوری دارالملک وصل
بود
خواجه گلزار باد و از حسد گل زار خار مسکینی که هر دم طعنه گل می کشد
باد
این چمن بی مار باد و دشمنش بیمار گل پرستان چمن را دشمن مخفیست مار
باد
همنشین غمخوار باد و بعد از این غم چونک غمخواری نباشد سخت دشوارست غم
خوار باد
734
خاصه این رهزن که ما را این چنین مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد
بر باد داد
زانک از شاگرد آید شیوه های اوستاد مطربا این ره زدن زان رهزنان آموختی
زانک هستی خایفست و هیچ خایف مطربا رو بر عدم زن زانک هستی ره زنست
نیست شاد
کاندر این هستی نیامد وز عدم هرگز می زن ای هستی ره هستان که جان انگاشتست
نزاد
در وجود این جمله بند و در عدم ما بیابان عدم گیریم هم در بادیه
چندین گشاد
ذوق دریا کی شناسد هر که در دام این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام
اوفتاد
دانک روزی می دوید از ابلهی سوی هر که اندر دام شد از چار طبع او چارمیخ
مراد
آتش اندر هست زن و اندر تن هستی آتش صبر تو سوزد آتش هستیت را
نژاد
ضبحه و العادیاتش نیست جز جان قدحه و الموریاتش نیست ال سوز صبر
های راد
ور نه این شطرنج عالم چیست با برد و ماندی هست آخر تا کی ماند کی برد
جنگ و جهاد
چیست فرزین گشته ام گر کژ روم گه ره شه را بگیرد بیدق کژرو به ظلم
باشد سداد
تا شدم فرزین و فرزین بندهاام دست من پیاده رفته ام در راستی تا منتها
داد
خط و تین ماست این جمله منازل تا رخ بدو گوید که منزل هات ما را منزلیست
معاد
ره روی باشد چو جسم و ره روی تن به صد منزل رود دل می رود یک تک به حج
همچون فواد
گر نباشد سایه من بود جمله گشت باد شاه گوید مر شما را از منست این یاد و بود
خانه ها ویرانه ها گردد چو شهر قوم اسب را قیمت نماند پیل چون پشه شود
عاد
تا بدیدم کاین هزاران لعب یک کس اندر این شطرنج برد و ماند یک سان شد مرا
می نهاد
زان نظر ماتیم ای شه آن نظر بر در نجاتش مات هست و هست در ماتش نجات
مات باد
735
پرده شب می درید او از جنون تا دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد
بامداد
ای که تا روز قیامت عمر ما چون دوش ساغرهای ساقی جمله مالمال بود
دوش باد
جزو و کل و خار و گل از روی باده ها در جوش از او و عقل ها بی هوش از او
خوبش باد شاد
بر کف ما باده بود و در سر ما بود بانگ نوشانوش مستان تا فلک بررفته بود
باد
در سجود افتاده آن جا صد هزاران در فلک افتاده ز ایشان صد هزاران غلغله
کیقباد
شب ز اخوان صفا ناگه چنین روزی روز پیروزی و دولت در شب ما درج بود
بزاد
آن نشان را از تفاخر بر سر و رو می موج زد دریا نشانی یافت زین شب آسمان
نهاد
نور لهوتی ز رحمت بسته ها را می هر چه ناسوتی ز ظلمت راه ها را بسته بود
گشاد
چون بماند برقرار آن کس که یابد این کی بماند زان هوا اشکال حسی برقرار
مراد
نیستان را هست کرد و عاشقان را داد عمر را از سر بگیرید ای مسلمانان که یار
داد
زان که هر جا کوست ساقی کس نماند یار ما افتادگان را زین سپس معذور داشت
بر سداد
طمطراق اجتهاد و بارنامه اعتقاد جوش دریای عنایت ای مسلمانان شکست
هم عزیز مصر باید مشتریش اندر آن عنایت شه صلح الدین بود کو یوسفیست
مزاد
736
ور ز سرمستی کشیدم زلف دلداری گر یکی شاخی شکستم من ز گلزاری چه شد
چه شد
ور ز طراری ربودم رخت طراری گر بزد ناداشت زخمی از سر مستی چه باک
چه شد
ور یکی دانه برون آمد ز انباری چه ور یکی زنبیل کم شد از همه بغداد چیست
شد
گر یکی دم خوش نشیند یار با یاری ای فلک تا چند از این دستان و مکاری تو
چه شد
چند گویی چند گویی گفته ام آری چه گوییم از سر او ناگفتنی ها گفته ای
شد
تو نه معشوقی نه عاشق مر تو را گر میان عاشق و معشوق کاری رفت رفت
باری چه شد
ور ز عیسی عافیت یابید بیماری چه از لب لعلش چه کم شد گر لبش لطفی نمود
شد
بی خطی گر پیشم آید ماه رخساری گر براتست امشب و هر کس براتی یافتند
چه شد
برشکستم عاشقان را کار و بازاری شمس تبریزی اگر من از جنون عشق تو
چه شد
737
گریه های جمله عالم در وصالش نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد
خنده شد
حسن های جمله عالم حسن او را بنده یاد آن کس کن که چون خوبی او رویی نمود
شد
هر کی خورد از آب جویش تا ابد جمله آب زندگانی زیر تختش می رود
پاینده شد
لجرم بر چرخ گردون تا ابد تابنده یک شبی خورشید پایه تخت او را بوسه داد
شد
خاک طامع بهر این در زیر پا افکنده زندگی عاشقانش جمله در افکندگیست
شد
تا مشام شیر صید مرج ها غرنده شد آهوان را بوی مشک از طره اش بر ناف زد
همچو خورشید و قمر بی بال و پر بال و پر وهم عاشق ز آتش دل چون بسوخت
پرنده شد
برگذشت از نه فلک بر لمکان باشنده ای خنک جانی که لطف شمس تبریزی بیافت
شد
738
پرده عشاق را از دل به رونق می مطربم سرمست شد انگشت بر رق می زند
زند
ایستاده بر فراز عرش سنجق می زند رخت بربندید ای یاران که سلطان دو کون
یحیی و داوود و یوسف خوش معلق اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش
می زند
جبرئیل اندر فسونش سحر مطلق می عیسی و موسی که باشد چاوشان درگهش
زند
تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق می جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او
زند
در هوای عشق او صدیق صدق می احمدش گوید که واشوقا لقا اخواننا
زند
خسرو و شیرین به عشرت جام راوق لیلی و مجنون به فاقه آه حسرت می خورند
می زند
تیر زهرآلود را بر جان احمق می شمس تبریز ایستاده مست در دستش کمان
زند
او چو حیدر گردن هشام و اربق می رستم و حمزه فکنده تیغ و اسپر پیش او
زند
شمس تبریزی که ماه بدر را شق می کیست آن کس کو چنین مردی کند اندر جهان
زند
روح او مقبول حضرت شد اناالحق هر که نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد
می زند
گر چه منکر در هوای عشق او دق ای حسام الدین تو بنویس مدح آن سلطان عشق
می زند
از حسد همچون سگان از دور بق بق منکرست و روسیه ملعون و مردود ابد
می زند
739
هین که آمد دود غم تا خلق را غمگین قند بگشا ای صنم تا عیش را شیرین کند
کند
سنگ ها را لعل سازد میوه را رنگین ای تو رنگ عافیت زیرا که ماه از خاصیت
کند
تا بر سیمین تو احوال ما زرین کند پرده بردار ای قمر پنهان مکن تنگ شکر
زانک دریا آن کند زیرا که گوهر این عشق تو حیران کند دیدار تو خندان کند
کند
گردن جان را بزن گر چرخ را از میان دل صبوحی کآفتابت تیغ زد
تمکین کند
زان سوی هفتاد پرده دیده را ره بین چشم تو در چشم ها ریزد شرابی کز صفا
کند
لطف هایی را که با ما شه صلح گر شبی خلوت کنی گویم من اندر گوش تو
الدین کند
740
بوی خود را واهلد در حال و زلفش مشک و عنبر گر ز مشک زلف یارم بو کند
بو کند
خوی را خود واکند در حین و خو با کافر و مومن گر از خوی خوشش واقف شوند
او کند
پردها را بردرد وین کار را یک سو آفتابی ناگهان از روی او تابان شود
کند
تا بیان سر حق لیزالی او کند چنگ تن ها را به دست روح ها زان داد حق
تا ز هر یک بانگ دیگر در حوادث تارهای خشم و عشق و حقد و حاجت می زند
رو کند
بر کنار خود نهاد و ساز آن را هو شاد با چنگ تنی کز دست جان حق بستدش
کند
وای آن چنگی که با آن چنگ حق اوستاد چنگ ها آن چنگ باشد در جهان
پهلو کند
کو به ناگه وصف آن دو نرگس جادو باز هم در چنگ حق تاریست بس پنهان و خوش
کند
چشم آهو تا شکار شیر آن آهو کند نرگسان مست شمس الدین تبریزی که هست
741
خون بدان شد دل که طالب خون دل پنج در چه فایده چون هجر را شش تو کند
را بو کند
کس نداند حالت من ناله من او کند چنگ را در عشق او از بهر آن آموختم
آنک در شش سو نگنجد کار او یک ای به هر سویی دویده کار تو یک سو نشد
سو کند
نقش آهو را بگیرد دردمد آهو کند شیر آهو می دراند شیر ما بس نادرست
یک دمت سازد قزلبک یک دمت باطنت را لله سازد ظاهرت را ارغوان
صارو کند
آن بجو کز نور جان دو پیه را دو جو موج آن دریا مجو کو را مدد از جو بود
کند
خوش شکرخویی که با آن شکرستان خوش قمررویی کز این غم می گذارد چون هلل
خو کند
خاک را عنبر کند او سنگ را لولو آهنی کو موم شد بهر قبول مهر عشق
کند
گر تقاضای شراب و یخنی و طرغو دل کباب و خون دیده پیشکش پیشش برم
کند
فاخته محجوب باشد لجرم کوکو کند لکلک آن حق شناسد ملک را لکلک کند
خرم آن کاندر غم آن روی تن چون آب و روغن کم کن و خامش چو روغن می گداز
مو کند
742
چونک رد خلق کردش عشق رو با او عشق عاشق را ز غیرت نیک دشمن رو کند
کند
زانک جان روسپی باشد که او صد کآنک شاید خلق را آن کس نشاید عشق را
شو کند
شاه عشقش بعد از آن با خویش چون نشاید دیگران را تا همه ردش کنند
همزانو کند
باطن و ظاهر همه با عشق خوش خو زانک خلقش چون براند خو ز خلقان واکند
خو کند
دل به مهر هر کسی دزدیده رو هر جان قبول خلق یابد خاطرش آن جا کشد
سو کند
وانگهی عاشق در این دم مشک و چون ببیند عشق گوید زلف من سایه فکند
عنبر بو کند
تا که عاشق از ضرورت ترک این مشک و عنبر را کنم من خصم آن مغز و دماغ
هر دو کند
نوطلب باشد که همچون طفلکان کوکو گر چه هم بر یاد ما بو کرد عاشق مشک را
کند
بر لب جو کی دوادو بر نشان جو کند چونک از طفلی برون شد چشم دانش برگشاد
تا تو را شیرین ز شهد خسروی دارو عاشق نوکار باشی تلخ گیر و تلخ نوش
کند
از ورای هر دو عالم کان تو را بی تو تا بود کز شمس تبریزی بیابی مستیی
کند
743
چون رسیدش چشم بد کز چشم ها آن زمانی را که چشم از چشم او مخمور بود
مستور بود
شادی آن صبح ها کز یار پرکافور شادی شب های ما کز مشک و عنبر پرده داشت
بود
تا به پشت گاو و ماهی از رخش از فراز عرش و کرسی بانگ تحسین می رسید
پرنور بود
ذره ذره همچو مجنون عاشق مشهور هر طرف از حسن از بدلیلیی کاسد شده
بود
جان در آویزان ز زلفش شیوه دل به پیش روی او چون بایزید اندر مزید
منصور بود
کوری آن کس که او از عشرت ما شمع عشق افروز را یک بار دیگر اندرآر
دور بود
تا ز مستی من ندانستم که رشک حور ساقیی با رطل آمد مر مرا از کار برد
بود
کاین به دفترهای عشق اندر ازل نقش شمس الدین تبریزیست جان جان عشق
مسطور بود
744
ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبود رو ترش کردی مگر دی باده ات گیرا نبود
بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد
نبود
چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود
نبود
آن مه نادر که او در خانه جوزا نبود هین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن
جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا در دل مردان شیرین جمله تلخی های عشق
نبود
اندر آن دریای بی پایان بجز دریا این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولست
نبود
جز به فرمان حق این گرما و این یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن
سرما نبود
تو کی دیدی زین خموشان کو به جان هین خمش کن در خموشی نعره می زن روح وار
گویا نبود
745
آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود
خود
آمدم کآتش بیارم درزنم در خار خود آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او
نیک خود را بد شمارم از پی دلدار آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت
خود
چشمه های سلسبیل از مهر آن عیار آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من
خود
مردم و خالی شدم ز اقرار و از انکار خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر
خود
بی تو نتوان رست هرگز از غم و زانک بی صاف تو نتوان صاف گشتن در وجود
تیمار خود
گفت خون آلود دارم در دل خون من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون
خوار خود
تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک
خود
گویم ار مستم کنی از نرگس خمار این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است
خود
چون چنین حیران شدی از عقل ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش
زیرکسار خود
می رسد اندیشه ها با لشکر جرار ای خمش چونی از این اندیشه های آتشین
خود
کس نگوید راز دل را با در و دیوار وقت تنهایی خمش باشند و با مردم بگفت
خود
هیچ کس را می نبینی محرم گفتار تو مگر مردم نمی یابی که خامش کرده ای
خود
با سگان طبع کآلودند از مردار خود تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع
746
همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید
عید
هر یکی از نور روی او مزید اندر اختران در خدمت او صد هزار اندر هزار
مزید
سوی برج آتشین عاشقان خود رسید چون در آن دور مبارک برج ها را می گذشت
مر مرا در هیچ صفی آن زمان آن جا در دلش یاد من آمد هر طرف کرد التفات
ندید
هم نظر می کرد هر سو هم عنان را موج دریاهای رحمت از دلش در جوش شد
می کشید
آن خراب عاشق حاضرمثال ناپدید گفت نزدیکان خود را کان فلن غایت چراست
آنک هر صبحی که آمد ناله های او آنک دیده هر شبش در سوختن مانند شمع
شنید
تا فسون می خواند عشق و بر دل او آنک آتش های عالم ز آتش او کاغ کرد
می دمید
همچو مهتاب از ثری سوی ثریا می آن یکی خاکی که چون مهتاب بر وی تافتیم
دوید
گشت او صد بار زنده کشته شد صد آنک چون جرجیس اندر امتحان عشق ما
ره شهید
ناف او بر عشق شمس الدین تبریزی آنک حامل شد عدم از آفرینش بخت نیک
برید
747
سوی عشرت ها روید و میل بانگ ای طربناکان ز مطرب التماس می کنید
نی کنید
اسب غم را در قدم های طرب ها پی شهسوار اسب شادی ها شوید ای مقبلن
کنید
عقل و هوش و عاقبت بینی همه لشی زان می صافی ز خم وحدتش ای باخودان
ء کنید
ترک سرد و خشک و ادباری ماه دی نوبهاری هست با صد رنگ گلزار و چمن
کنید
ایها العشاق مرتدید اگر هی هی کنید کشتگان خواهید دیدن سربریده جوق جوق
این چه عقلست این که هر دم قصد سوی چینست آن بت چینی که طالب گشته اید
راه ری کنید
ترک تکرار حروف ابجد و حطی در خرابات بقا اندر سماع گوش جان
کنید
فرش عقل و عاقلی از بهر ل طی از شراب صرف باقی کاسه سر پر کنید
کنید
خویشتن را محو دیدار جمال حی کنید از صفات باخودی بیرون شوید ای عاشقان
جان فدا دارید و تن قربان ز بهر وی با شه تبریز شمس الدین خداوند شهان
کنید
748
چشم تو مخمور باد و جان ما خمار فخر جمله ساقیانی ساغرت در کار باد
باد
وی ز جوشاجوش عشقت عقل بی ای ز نوشانوش بزمت هوش ها بی هوش باد
دستار باد
یوسف مصری همیشه شورش بازار چون زنان مصر جان را دست و دل مجروح باد
باد
مست تو از دست تو پیوسته ساقیا از دست تو بس دست ها از دست شد
برخوردار باد
باد ما را و آب ما را عشق پذرفتار مغز ما پرباد باد و مشک ما پرآب باد
باد
جان دولت یار ما و بخت و دولت یار شاه خوبان میر ما و عشق گیراگیر ما
باد
این وجود ما همیشه جاذب اسرار باد سرکشیم و سرخوشیم و یک دگر را می کشیم
749
ای مسلمانان ز دست مست دلبر داد مست آمد دلبرم تا دل برد از بامداد
داد
گفتم این دل تا چه بیند وین دو چشمم دی دل من می جهید و هر دو چشمم می پرید
بامداد
عشق تو در صورت مه پیشم آمد شاد بامدادان اندر این اندیشه بودم ناگهان
شاد
آتش او تا چه آرد بر من و بر خاک و من که باشم باد و خاک و آب و آتش مست اوست
باد
این جهان زین چار زاد و این چهار عشق از او آبستن ست و این چهار از عشق او
از عشق زاد
750
ساده دل مردی که دل بر وعده مستان شاد شد جانم که چشمت وعده احسان نهاد
نهاد
جان بداد و این سخن را در میان جان چون حدیث بی دلن بشنید جان خوشدلم
نهاد
کو کلید خانه از همسایگان پنهان نهاد برج برج و خانه خانه جویم آن خورشید را
هندوی زلفش شکسته رو به ترکستان مشک گفتم زلف او را زین سخن بشکست زلف
نهاد
خاک پای خویشتن را او لقب سلطان من نیم سلطان ولیکن خاک پای او شدم
نهاد
بس شدم زیر و زبر کو گربه در انبان همچو گربه عطسه شیری بدم از ابتدا
نهاد
بردر انبان شیر در انبان درون نتوان گفت ار تو زاده شیری نه ای گربه برآ
نهاد
چون تویی را هر که گربه دید او من چو انبان بردریدم گفت آن انبان مرا
بهتان نهاد
لجرم تاب نوآیین بر چهارارکان نهاد شمس تبریزیست تابان از ورای هفت چرخ
751
گر بخواهم ور نخواهم او مرا هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد
اندرکشد
همچو مرغ کشته آن دم پرم از من همچو پره و قفل من چون جفت گردم با کسی
برکشد
حاش ل کان رقم بر طایفه دیگر کشد کفر و دین عاشقانش هم رقوم عشق اوست
گوی میدان خود کی باشد تا ز چوگان چون گشاید باگشادم چون ببندد بسته ام
سر کشد
همچو احمد گاهم از آتش سوی کوثر همچو ابراهیم گاهم جانب آتش برد
کشد
خوشترم آنست کان سلطان مرا گویی آتش خوشتر آید مر تو را یا کوثرش
خوشتر کشد
زین سبب ها ساخت تا بر دیده ها آب و آتش خوشتر آمد رنج و راحت داد اوست
چادر کشد
مومنی را ناگهان در حلقه کافر کشد دوست را دشمن نماید آب را آتش کند
سرکشان را موکشان آن عشق در سرخوشان و سرکشان را عشق او بند و گشاست
چنبر کشد
آن حذر او داد کز بهر بچه مادر کشد بر حذر باید بدن گر چه حذر هم داد اوست
752
هم دلم قلب و هم دل سکه شه می هم دلم ره می نماید هم دلم ره می زند
زند
هم دل من راه عیاران ابله می زند هم دلم افغان کنان گوید که راه من زدند
هم دل من همچو دزدان نیم شب ره هم دل من همچو شحنه طالب دزدان شده
می زند
گه چو مرغ سربریده ال ال می زند گه چو حکم حق دل من قصد سرها می کند
753
هم دو چشم شوخ مستت رطل را هم لبان می فروشت باده را ارزان کند
گردان کند
زهر را تریاق سازد کفر را ایمان کند هم جهان را نور بخشد آفتاب روی تو
هر که را از جان برآرد عرقه جانان هر که را در چشم آرد چشم او روشن شود
کند
چرخ را برهم دراند عرش را لرزان چونک بر کرسی برآید پادشاه روح او
کند
لطف او برگیرد و همکاسه سلطان آنک از حاجت نظر دارد به کاسه هر کسی
کند
754
روی ها را از جمال خوب او چون می خرامد آفتاب خوبرویان ره کنید
مه کنید
عاشقان رفته را از روی او آگه کنید مردگان کهنه را رویش دو صد جان می دهد
هر زمانی می خورید و هر زمانی از کف آن هر دو ساقی چشم او و لعل او
خه کنید
قصد آن صحرا کنید و نیت آن چه جانب صحرای رویش طرفه چاهی گفته اند
کنید
گوش اسبان را به سوی خیمه و نک نشان روشنی در خیمه ها تابان شدست
خرگه کنید
عاشقان لغر تن خود را چو برگ که آستان خرگهش شد کهربای عاشقان
کنید
وز برای چشم بد را ناله و آوه کنید در خمار چشم مستش چشم ها روشن کنید
رخ بدو آرید و خود را جمله مات شه شاه جان ها شمس تبریزیست و این دم آن اوست
کنید
755
زانک شاهنشاه ما هم شاه و هم شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود
درویش بود
جان ما بی خویش شد زیرا که شه بی شاه ما از پرده برجان چو خود را جلوه کرد
خویش بود
جان ما با شاه ما نزدیک و دوراندیش شاه ما از جان ما هم دور و هم نزدیک بود
بود
گلشن بی خار بود و نوش او بی نیش صاف او بی درد بود و راحتش بی درد بود
بود
آب و آتش صلح کرد و گرگ دایه یک صفت از لطف شه آن جا که پرده برگرفت
میش بود
گشت قربان رهش آن کس که او جان مطلق شد ز نورش صورتی کو جان نداشت
بدکیش بود
هست شد عالم از او موقوف یک نیست می گفتیم اندر هست گفت آری بیا
آریش بود
756
گر زمستان بد بود اندر بهاران صد علتی باشد که آن اندر بهاران بد شود
شود
علت ناصور تو گر زانک گرگ و دد بر بهار جان فزا زنهار تو جرمی منه
شود
هر درخت تلخ و شیرین آنچ می ارزد هر درخت و باغ را داده بهاران بخششی
شود
هر نباتی این نیرزد آنک چون سر زد ای برادر از رهی این یک سخن را گوش دار
شود
کز خمیرش صورت حسن و جمال و از هزاران آب شهوت ناگهان آبی بود
خد شود
تا یکی را خود از آن ها دولتی باشد وانگه آن حسن و جمالن خرج گردد صد هزار
شود
لیک بر درگاه شمس الدین نباید رد نیکبختان در جهان بسیار آیند و روند
شود
در دو عالم عاقبت او خاصه ایزد هر که او یک سجده کردش گر چه کردش از نفاق
شود
زانک یاد آن جفاها در ره تو سد شود از جفاها یاد ماور ای حریف باوفا
757
کاین حسودی کم نخواهد گشت از وصف آن مخدوم می کن گر چه می رنجد حسود
چرخ کبود
چون پی مست از خمار غمزه مستش گر چه خود نیکو نیاید وصف می از هوشیار
چه سود
چونک دستار و دلت را غمزه های او مست آن می گر نه ای می دو پی دستار و دل
ربود
زانک شاید نیست گشتن از برای آن گر دو صد هستیت باشد در وجودش نیست شو
وجود
گرد خانه جستم این دل را که او را نیم شب برخاستم دل را ندیدم پیش او
خود چه بود
در یکی کنجی به ناله کی خدا اندر چون بجستم خانه خانه یافتم بیچاره را
سجود
دیدمش کاندر پی زاری زبان را گوش بنهادم که تا خود التماس وصل کیست
برگشود
این نهانم آتش است و آشکارم آه و کای نهان و آشکارا آشکارا پیش تو
دود
صد هزاران جوی ها در جوی خوبی از برای آنک خوبان را نجویی در شکست
درفزود
در درون ظلمت شب اندر آن گفت و می شمرد از شه نشان ها لیک نامش می نگفت
شنود
می نگویم گر چه نامش هست خوش آنگهان زیر زبان می گفت یارم نام او
بوتر ز عود
کو در این شب گوش می دارد حدیثم زانک در وهم من آید دزدگوشی از بشر
ای ودود
کو به عزت نشنود آن نام او را از سخت می آید مرا نام خوشش پیش کسی
جحود
اندر این عاجز شدست او بی طریق و ور به عزت بشنود غیرت بسوزد مر مرا
بی ورود
غم مخور از هیچ کس در ذکر نامش بانگ کردش هاتفی تو نام آن کس یاد کن
ای عنود
زود نام او بگو تا در گشاید زود زود زانک نامش هست مفتاح مراد جان تو
تا سحرگه روز شد خورشید ناگه رو دل نمی یارست نامش گفتن و در بسته ماند
نمود
گشت بی هوش و فتاد این دل شکستن با هزاران لبه هاتف همین تبریز گفت
تار و پود
نام آن مخدوم شمس الدین در آن چون شدم بی هوش آنگه نقش شد بر روی او
دریای جود
758
چه نکوبخت درختی که بر و بار تو دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد
دارد
چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تو چه کند چرخ فلک را چه کند عالم شک را
دارد
اگر او مهر تو دارد اگر اقرار تو به خدا دیو ملمت برهد روز قیامت
دارد
نبرد سر نبرد جان اگر انکار تو دارد به خدا حور و فرشته به دو صد نور سرشته
نه چنان ساختمت من که کس اسرار تو کیی آنک ز خاکی تو و من سازی و گویی
تو دارد
دل منصور حلجی که سر دار تو ز بلهای معظم نخورد غم نخورد غم
دارد
تو مپندار که آن مه غم دستار تو دارد چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه
تو مپندار که روزی همه بازار تو بمر ای خواجه زمانی مگشا هیچ دکانی
دارد
نه کلید در روزی دل طرار تو دارد تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی
همه وسواس و عقیله دل بیمار تو بن هر بیخ و گیاهی خورد از رزق الهی
دارد
که ز هر برگ و نباتش شکر انبار تو طمع روزی جان کن سوی فردوس کشان کن
دارد
نه هر آن دست که خارد گل بی خار نه کدوی سر هر کس می راوق تو دارد
تو دارد
که سر و سینه پاکان می از آثار تو چو کدو پاک بشوید ز کدو باده بروید
دارد
که دل و جان سخن ها نظر یار تو خمش ای بلبل جان ها که غبارست زبان ها
دارد
که مه و شمس و عطارد غم دیدار تو بنما شمس حقایق تو ز تبریز مشارق
دارد
759
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
دارد
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد سر من مست جمالت دل من دام خیالت
که خیال شکرینت فر و سیمای تو ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
دارد
همه خوبی و ملحت ز عطاهای تو غلطم گر چه خیالت به خیالت نماند
دارد
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت
دارد
که خطا کرد و گمان برد که بالی تو سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر
دارد
همه چون ماه گدازان که تمنای تو جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان
دارد
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا
دارد
خنک آن بی خبری کو خبر از جای هله چون دوست به دستی همه جا جای نشستی
تو دارد
که زهی جان لطیفی که تماشای تو اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
دارد
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
دارد
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
دارد
چو خیالش به تو آید که تقاضای تو سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل
دارد
760
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا خنک آن کس که چو ما شد همه تسلیم و رضا شد
شد
به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد
شد
نظر عشق گزیدش همه حاجات روا چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش
شد
به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد
شد
وگر آن نیست به هر شب به چراگاه دل تو کرد چرایی به برون ز آخر قالب
چرا شد
خنک آن دم که جنایات عنایات خدا خنک آنگه که کند حق گنهت طاعت مطلق
شد
ز درون قوت نورش مدد نور سما شد سفر مشکل و دورش بشد و ماند حضورش
761
چه بسی نعره مستان که ز گلزار چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد
برآمد
762
اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید بدرد مرده کفن را به سر گور برآید
که اگر کوه ببیند بجهد پیشتر آید چه کند مرده و زنده چو از او یابد چیزی
که ز تلخی تو جان را همه طعم شکر ز ملمت نگریزم که ملمت ز تو آید
آید
که تو بر جوی روانی چو بخوردی بخور آن را که رسیدت مهل از بهر ذخیره
دگر آید
همگی نور نظر شو همه ذوق از نظر بنگر صنعت خوبش بشنو وحی قلوبش
آید
بگه آید وی و بی گه نه همه در سحر مبر امید که عمرم بشد و یار نیامد
آید
مثل کحل عزیزی شه ما در بصر آید تو مراقب شو و آگه گه و بی گاه که ناگه
چو به دریا نگرد از همه آبش گهر آید چو در این چشم درآید شود این چشم چو دریا
همه گویا همه جویا همگی جانور آید نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود
که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید تو چه دانی تو چه دانی که چه کانی و چه جانی
که نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر تو سخن گفتن بی لب هله خو کن چو ترازو
آید
763
ز جفا رست و ز غصه همه شادی و خنک آن کس که چو ما شد همگی لطف و رضا شد
وفا شد
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا ز طرب چون طربون شد خرد از باده زبون شد
شد
به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد
شد
نظر عشق گزیدش همه حاجات روا چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش
شد
به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد
شد
بشری بود ملک شد مگسی بود هما چو زمین بود فلک شد همگی حسن و نمک شد
شد
764
مکن اسرار نهانی که وی اسرار بداند مشو ای دل تو دگرگون که دل یار بداند
که همه شیوه می را دل خمار بداند همه را از تو چو خاشاک بر آن آب براند
همه گل های نهانی ز دل خار بداند کف او خار نشاند کف او گل شکفاند
تو برو چاکر او شو که به یک بار تو به هر روز به تدریج یکی چیز بدانی
بداند
تن صوفی به گواهی دل اقرار بداند چو اسیری به گه حکم به اقرار و گواهی
765
گرت امروز براند نه که فردات هله نومید نباشی که تو را یار براند
بخواند
ز پس صبر تو را او به سر صدر در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
نشاند
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها
نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
به کی ماند به کی ماند به کی ماند به دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
کی ماند
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند هله خاموش که بی گفت از این می همگان را
766
در مرگ برخورنده ابدا فرازگردد خضری که عمر ز آبت بکشد دراز گردد
دو هزار در ز رحمت ز بهشت باز چو نظر کنی به بال سوی آسمان اعل
گردد
همه جرم های ایشان چله و نماز چو فتاد سایه تو سوی مفسدان مجرم
گردد
دو هزار بولهب هم خوش و پرنیاز چو رکاب مصطفایی سوی عفو روی آرد
گردد
رخ چون زرم زر آرد که به گرد گاز چو دو دست همچو بحرت به کرم گهرفشان شد
گردد
چه عجب که نیم حبه ز کفت رکاز کف تست کیمیایی لب بحر کبریایی
گردد
چو صلی وصل آید گه ترک تاز دو هزار جان و دیده ز فزع عنان کشیده
گردد
غم و درد سینه سوزان ز تو دلنواز همه زهر دین و دنیا ز تو شهد و نوش آمد
گردد
که به گرد شیر آهو به صد احتراز همه دامن تو گیرد دل و این قدر نداند
گردد
ز کجا رسد گشایش چو دری فراز در وصل چون ببستی و به لمکان نشستی
گردد
به فنا چو ساز گیری همه کارساز خمش و سخن رها کن جز اله را تو ل کن
گردد
767
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
ندارد
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ز صبا همی رسیدم خبری که می پزیدم
ندارد
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت
ندارد
تو بگو به هر کی آید که سر شما هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در
ندارد
به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد همه عمر این چنین دم نبدست شاد و خرم
چه غمست عاشقان را که جهان بقا به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
ندارد
چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب
ندارد
اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد به چه روز وصل دلبر همه خاک می شود زر
اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد به چه چشم های کودن شود از نگار روشن
چه کند کسی که در کف بجز از دعا هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
ندارد
768
که در او خزان نباشد که در او گلی چمنی که جمله گل ها به پناه او گریزد
نریزد
که کسی به سایه او چو بخفت مست شجری خوش و خرامان به میانه بیابان
خیزد
که زحل نیارد آن جا که به زهره فلکی چو آسمان ها که بدوست قصد جان ها
برستیزد
بویست اشارت دل چو دو دیده اشک گهری لطیف کانی به مکان لمکانی
بیزد
769
نگرد شتر به اشتر که بیا که ساربان چه توقفست زین پس همه کاروان روان شد
شد
پی روز همچو سایه به طریق آسمان ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بی مر
شد
دل تو چرا نداند به خوشی به لمکان نه ز لمکان رسیدی همه چیز از آن کشیدی
شد
سوی خانه باید اکنون دژم و کشان همه روز لعب کردی غم خانه خود نخوردی
کشان شد
کرمش روا ندارد به کریم بدگمان شد تو بخند خنده اولی که روان شوی به مولی
770
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
نیامد
چو شراب سرکش تو به لب و سرم سر خنب ها گشادم ز هزار خم چشیدم
نیامد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
نیامد
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم دو سه روز شاهیت را چو شدم غلم و چاکر
نیامد
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد خردم گفت برپر ز مسافران گردون
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان
771
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
نماند
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
نماند
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
پر عشق چون قوی شد غم نردبان ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
نماند
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده ست
نماند
تو ز بام آب می خور که چو ناودان دل تو مثال بامست و حواس ناودان ها
نماند
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
نماند
772
بگذر بدین حوالی که جهان به هم صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد
برآمد
به دو زلف عنبرینت که کساد عنبر به دو چشم نرگسینت به دو لعل شکرینت
آمد
به خدنگ غمزه تو که هزار لشکر به پلنگ عزت تو به نهنگ غیرت تو
آمد
که بر او وظیفه تو ابدا مقرر آمد به حق دل لطیفی خوش و مقبل و ظریفی
به خیال خانه تو شب و روز بتگر آمد که خلیل حق که دستش همه سال بت شکستی
تو مپرس حال آزر که خلیل آزر آمد تو مپرس حال مجنون که ز دست رفت لیلی
چو مسیح خوبی تو سوی گور عازر به جهانیان نماید تن مرده زنده کردن
آمد
ز خراج و عشر و سخره ابدا محرر چه خوش است داغ عشقت که ز داغ عشق هر جان
آمد
که غبار از سواری حسن و منور آمد به سوار روح بنگر منگر به گرد قالب
که پس گل مشبک دو هزار منظر آمد ز حجاب گل دل تو به جهان نظاره ای کن
که ز ابر منطق تو دل و سینه اخضر دو سه بیت ماند باقی تو بگو که از تو خوشتر
آمد
773
به مثال ساقیان او به سبو و ساغر آمد سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد
که هزار موج باده به دماغ من برآمد نه سبوی او بدیدم نه ز ساغرش چشیدم
که به آفتاب ماند که به ماه و اختر آمد بگشاد این دماغم پر و بال بی نهایت
ز جمال او دو دیده ز دو کون برتر به مبارکی و شادی چو جمال او بدیدم
آمد
774
چو نه راه بود و نی در عجب از کجا به میان دل خیال مه دلگشا درآمد
درآمد
چو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا بت و بت پرست و مومن همه در سجود رفتند
درآمد
نه که آینه شود خوش چو در او صفا دل آهنم چو آتش چه خواست در منارش
درآمد
ز در جفا برون شد ز در وفا درآمد به چه نوع شکر گویم که شکرستان شکرم
صفت بشر فنا شد صفت خدا درآمد همه جورها وفا شد همه تیرگی صفا شد
همه کبریا برون شد همه کبریا درآمد همه نقش ها برون شد همه بحر آبگون شد
چو فزود موج دریا همه خانه ها همه خانه ها که آمد در آن به سوی دریا
درآمد
که جدا نیند اگر چه که جدا جدا درآمد همه خانه ها یکی شد دو مبین به آب بنگر
که رسید آب حیوان و چنین سقا درآمد همه کوزه ها بیارید همه خنب ها بشویید
775
که به تدبیر کله از سر مه بردارند هله هش دار که در شهر دو سه طرارند
که فلک را به یکی عربده در چرخ دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند
آرند
ساقیانند که انگور نمی افشارند سردهانند که تا سر ندهی سر ندهند
همچو چشم خوش او خیره کش و یار آن صورت غیبند که جان طالب اوست
بیمارند
در جهانند ولی از دو جهان بیزارند صورتی اند ولی دشمن صورت هااند
دشمن همدگرند و به حقیقت یارند همچو شیران بدرانند و به لب می خندند
لیک چون وانگری متفق یک کارند خرفروشانه یکی با دگری در جنگند
مثل ماه و ستاره همه شب سیارند همچو خورشید همه روز نظر می بخشند
روز گندم دروند ار چه به شب جو گر به کف خاک بگیرند زر سرخ شود
کارند
سرورانند که بیرون ز سر و دستارند دلبرانند که دل بر ندهد بی برشان
شاکرانند و از آن یار چه برخوردارند شکرانند که در معده نگردند ترش
زانک این مردم دیگر همه مردم مردمی کن برو از خدمتشان مردم شو
خوارند
زانک این حرف و دم و قافیه هم بس کن و بیش مگو گر چه دهان پرسخنست
اغیارند
776
خوش به هر قطره دو صد گوهر جان عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند
بردارند
چو از آن سر نگری موی به مو در همه از کار از آن روی معطل شده اند
کارند
لیک سرسبز و فزاینده و دردی گر چه بی دست و دهانند درختان چمن
خوارند
شمع ها یک صفتند ار به عدد بسیارند صد هزارند ولیکن همه یک نور شوند
چون برآید مه تو جمله به تو بسپارند نورهاشان به هم اندرشده بی حد و قیاس
لب فروبسته از آن موج که در سر چشم هاشان همه وامانده در بحر محیط
دارند
که به لشکرگهشان مور نمی آزارند ای بسا جان سلیمان نهان همچو پری
کو بگوید همه اسرار گرش بفشارند هست اندر پس دل واقف از این جاسوسی
ور نه هر جزو از آن نقده کل انبارند بی کلیدیست که چون حلقه ز در بیرونند
تاجداران فلک تخت به تو نگذارند این بدن تخت شه و چار طبایع پایش
دل و جان را تو بشارت ده اگر شمس تبریز اگر تاج بقا می بخشد
بیدارند
777
هر مرادی که بودشان همه در بر ای خدایی که چو حاجات به تو برگیرند
گیرند
جان باقی خوش شاد معطر گیرند جان و دل را چو به پیک در تو بسپارند
پای در راه تو بنهند و کم سر گیرند بندگانند تو را کز تو تویشان مقصود
عوض شرب فنا شربت کوثر گیرند ترک این شرب بگویند در این روزی چند
چو مه چارده رخسار منور گیرند چون ستاره شب تاریک پی مه گردند
پدر و مادر روحانی دیگر گیرند گر بمانند یتیم از پدر و مادر خاک
جان و دل زفت کنند و تن لغر گیرند چون ببینند که تن لقمه گورست یقین
تا سخن ها همه از جان مطهر گیرند بس کن این لکلک گفتار رها کن پس از این
778
چاشنی شکر او ز دهن می نرود از دلم صورت آن خوب ختن می نرود
گر برفت از دل تو از دل من می بال ار شور کنم هر نفسی عیب مکن
نرود
بوالحسن نیز درافتاد و حسن می نرود بوالحسن گفت حسن را که از این خانه برو
تا نسوزد پر و بالش ز لگن می نرود جان پروانه مسکین ز پی شعله شمع
بلبل از واسطه گل ز چمن می نرود همه مرغان چمن هر طرفی می پرند
وز امید نظر دوست ز تن می نرود مرغ جان هر نفسی بال گشاید که پرد
مرد چون روی تو بیند سوی زن می زن ز شوهر ببرد چون به تو آسیب زند
نرود
در رسن کرد سر خود ز رسن می جان منصور چو در عشق توش دار زدند
نرود
از پی تربیت تو ز یمن می نرود جان ادیم و تو سهیلی و هوای تو یمن
این شکسته دلم از عشق شکن می چون خیال شکن زلف تو در دل دارم
نرود
جان عاشق به سوی گور و کفن می گر سبو بشکند آن آب سبو کی شکند
نرود
جان ز شرم تو به تلبیس و به فن می حیله ها دانم و تلبیسک و کژبازی ها
نرود
779
همه شب دیده من بر فلک استاره همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
شمرد
خواب من زهر فراق تو بنوشید و خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
بمرد
خسته ای را که دل و دیده به دست تو چه شود گر ز ملقات دوایی سازی
سپرد
صافی ار می ندهی کم ز یکی جرعه نه به یک بار نشاید در احسان بستن
درد
هیچ کس بی تو در آن حجره ره همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد
راست نبرد
آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خرد گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین
آستینی که بسی اشک از این دیده آستینم ز گهرهای نهانی پر دار
سترد
ماهت اندر بر سیمینش به رحمت شحنه عشق چو افشرد کسی را شب تار
بفشرد
قصه شب بود و قرص مه و اشتر و دل آواره اگر از کرمت بازآید
کرد
سرد سیرست جهان آمد و یک یک این جمادات ز آغاز نه آبی بودند
بفسرد
چون برون آید از جای ببینش همه خون ما در تن ما آب حیاتست و خوش است
ارد
تا وی اطلس بود آن سوی و در این مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار
جانب برد
780
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
نکرد
و آنچ در آتش کرد این دل من عود آنچ از عشق کشید این دل من که نکشید
نکرد
گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی
آنچ پشه به دماغ و سر نمرود نکرد آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر
دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد گر چه آن لعل لبت عیسی رنجورانست
زانک جز زلف خوشت را زره و جانم از غمزه تیرافکن تو خسته نشد
خود نکرد
در جهان جز جگر بنده نمکسود نکرد نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است
وصف آن گنج جز این روی زراندود هین خمش باش که گنجیست غم یار ولیک
نکرد
781
همچو سرو این تن من بی دل و جان در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد
برخیزد
چون عیان جلوه کند چهره گمان من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم
برخیزد
ظلم کوته شود و کوچ و قلن برخیزد چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان
از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد بر حصار فلک ار خوبی تو جمله برد
تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار
ز سبک روحی تو بار گران برخیزد پشت افلک خمیدست از این بار گران
خوش پرد تیر زمانی که کمان من چو از تیر توم بال و پرم ده بپران
برخیزد
سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد رمه خفتست و همی گردد گرگ از چپ و راست
آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد هین خمش دل پنهانست چو رگ زیر زبان
بر سر کوی تو عقل از سر جان این مجابات مجیرست در آن قطعه که گفت
برخیزد
782
خبرت هست که دی گم شد و تابستان خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد
شد
زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ
در سماع آمد و استاد همه مرغان شد خبرت هست که بلبل ز سفر بازرسید
مژده نو بشنید از گل و دست افشان خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت
شد
سرخوش و رقص کنان در حرم خبرت هست که جان مست شد از جام بهار
سلطان شد
خبرت هست که گل خاصبک دیوان خبرت هست که لله رخ پرخون آمد
شد
شحنه عدل بهار آمد او پنهان شد خبرت هست ز دزدی دی دیوانه
تا زمین سبز شد و باسر و باسامان بستدند آن صنمان خط عبور از دیوان
شد
هر یک امسال به زیبایی صد چندان شاهدان چمن ار پار قیامت کردند
شد
کانجم چرخ نثار قدم ایشان شد گلرخانی ز عدم چرخ زنان آمده اند
غنچه طفل چو عیسی فطن و خط ناظر ملک شد آن نرگس معزول شده
خوان شد
باز آن باد صبا باده ده بستان شد بزم آن عشرتیان بار دگر زیب گرفت
باغ ها آینه سر دل ایشان شد نقش ها بود پس پرده دل پنهانی
آینه نقش شود لیک نتاند جان شد آنچ بینی تو ز دل جوی ز آیینه مجوی
کفرهاشان همه از رحمت حق ایمان مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند
شد
زانک زنده نتواند گرو زندان شد باقیان در لحدند و همه جنبان شده اند
من دهان بستم کو آمد و پایندان شد گفت بس کن که من این را به از این شرح کنم
گر خلصه ز شما در کنف کتمان شد هم لب شاه بگوید صفت جمله تمام
783
باده عشق عمل کرد و همه افتادند ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند
کله از سر بنهادند و کمر بگشادند همه را از تبش عشق قبا تنگ آمد
نه همه همره و هم قافله و هم زادند این همه عربده و تندی و ناسازی چیست
تو بده داد دل من دگران بیدادند ساقیا دست من و دامن تو مخمورم
ای خراب از می تو هر کی در این من عمارت نپذیرم که خرابم کردی
بنیادند
به صفات تو که در کشتن من استادند ای خدا رحم کن آن را که مرا رحم نکرد
بنده آن نفرم کز خود خود آزادند بیخودم کن که از آن حالتم آزادیهاست
ماه رویان سماوات مرا دامادند دختران دارم چون ماه پس پرده دل
خسروان فلک اندر پیشان فرهادند دخترانم چو شکر سرتاسر شیرینند
گرد مردار نگردند نه ایشان خادند چون همه باز نظر از جز شه دوخته اند
دل ندارند و عجب این که همه همه لب بر لب معشوق چو نی نالنند
دلشادند
این فقیران تراشنده همه خرادند گر فقیرند همه شیردل و زربخش اند
دگران حیله گر و ظالم و بی فریادند خود از آن کس که تراشیده تو را زو بتراش
عاشقانند تو را منتظر میعادند رو ترش کرده چرایی که خریدارم نیست
باده عشق تو خواهم که دگرها بادند تن زدم لیک دلم نعره زنان می گوید
همه در عشق تو موم اند اگر پولدند شمس تبریز به نور تو که ذرات وجود
784
زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند
عاشقان از جز بازار تو بیزار شدند عاشقان را چو همه پیشه و بازار تویی
فقها سوی مدارس پی تکرار شدند سفها سوی مجالس گرو فرج و گلو
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند
پر گشادند و همه جعفر طیار شدند دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست
عاشقان حصه بر آن رخ و رخسار صدقات شه ما حصه درویشانست
شدند
سایه جویان چو زنان در پس دیوار ما چو خورشیدپرستان همه صحرا کوبیم
شدند
ور نه ز آسیب اجل چون همه مردار تو که در سایه مخلوقی و او دیواریست
شدند
جان کنون شد که چو منصور سوی جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود
دار شدند
مست گشتند صبوحی سوی گفتار همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند
شدند
785
و نه زان مفلسکان که بز لغر گیرند ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند
آب حیوان بهلند و پی آذر گیرند ما از آن سوختگانیم که از لذت سوز
از ضیا شب صفتان جمله ره در چو مه از روزن هر خانه که اندرتابیم
گیرند
چو ببینند رخ ما طرب از سر گیرند ناامیدان که فلک ساغر ایشان بشکست
مگر او را به گلیم از بر ما برگیرند آنک زین جرعه کشد جمله جهانش نکشد
اگرش سردمزاجان همه در زر گیرند هر کی او گرم شد این جا نشود غره کس
زردرویان تو را که می احمر گیرند در فروبند و بده باده که آن وقت رسید
به یکی دست دگر پرچم کافر گیرند به یکی دست می خالص ایمان نوشند
عود ماییم به هر سور که مجمر گیرند آب ماییم به هر جا که بگردد چرخی
که ز نور رخش انجم همه زیور پس این پرده ازرق صنمی مه روییست
گیرند
اگر او را سحری گوشه چادر گیرند ز احتراقات و ز تربیع و نحوست برهند
که دل خود بهلند و دل دلبر گیرند تو دورای و دودلی و دل صاف آن ها راست
حلقه زهره بیانت همه تسخر گیرند خمش ای عقل عطارد که در این مجلس عشق
786
گر ره قافله عقل زند تا بزند آنک عکس رخ او راه ثریا بزند
رسدش گر به نظر گردن فردا بزند آنک نقل و می او در ره صوفی نقدست
خیمه امن و امان بر سر غوغا بزند گر پراکنده دلی دامن دل گیر که دل
احمدی باید تا راه چلیپا بزند عمری باید تا دیو از او بگریزد
نیم شب تابش خورشید بر آن جا بزند در هر آن کنج دلی که غم تو معتکفست
تا سنانت چو علی در صف هیجا بزند عارفا بهر سه نان دعوت جان را مگذار
خیز تا جان تو بر عیش و تماشا بزند زین گذر کن که رسیدست شهنشاه کرم
تا شعاع می جان بر رخ و سیما بزند کف حاجت بگشا جام الهی بستان
که کف شق قمر بر مه بال بزند رخ و سیمای تو زان رونق و نوری گیرد
عقل پرمغز تو پا بر سر جوزا بزند بر سرت بردود و عقل دهد مغز تو را
ور نه در رخت تو هم آتش یغما بزند خواجه بربند دو گوش و بگریز از سخنم
کاخترم کوکبه بر آدم و حوا بزند بگریز از من و از طالع شیرافکن من
نور محسوس شود بر سر و بر پا هین خمش باش که نور تو چو بر دل ها زد
بزند
787
و آنچ عشق تو کند شورش محشر آنچ روی تو کند نور رخ خور نکند
نکند
هر کی داند لب تو قصه ساغر نکند هر کی بیند رخ تو جانب گلشن نرود
چون رسد پرتو تو عقل دگر سر نکند چون رسد طره تو مشک دگر دم نزند
که کسی را هوس ملکت سنجر نکند مالک الملک چنان سنجق عشاق فراشت
جز که آهنگ دل خسته لغر نکند تاب آن حسن که در هفت فلک گنجا نیست
رخ عاشق ز چه رو همچو رخ زر دل ویران که در و گنج هوای ابدیست
نکند
که دلرام به یک غمزه میسر نکند من ندانم تو بگو آه چه باشد آن چیز
هر کی بیند شکنش توبه دیگر نکند توبه کردم که نگویم من از آن توبه شکن
تا ابد قصه کند قصه مکرر نکند یا رب ار صبر نیابد ز تو دل ز آتش عشق
خاک ما را به دو صد روح برابر گر چه با خاک برابر کند او قالب ما
نکند
788
آه کان بلبل جان بی گل و بستان چه آه کان طوطی دل بی شکرستان چه کند
کند
چو گه عرض بود بر سر میزان چه آنک از نقد وصال تو به یک جو نرسید
کند
چو بجویند از او گوهر ایمان چه کند آنک بحر تو چو خاشاک به یک سوش افکند
در تماشاگه جان صورت بی جان چه نقش گرمابه ز گرمابه چه لذت یابد
کند
دل تشنه لب من در شب هجران چه با بد و نیک بد و نیک مرا کاری نیست
کند
تا که عشقش چه کند عشق جز احسان دست و پا و پر و بال دل من منتظرند
چه کند
و آنک او پای ندارد گه خیزان چه آنک او دست ندارد چه برد روز نثار
کند
پرده زیر و عراقی و سپاهان چه کند آنک بر پرده عشاق دلش زنگله نیست
سرد و افسرده میان صف مستان چه آنک از باده جان گوش و سرش گرم نشد
کند
چشم آهوفکن یوسف کنعان چه کند آنک چون شیر نجست از صفت گرگی خویش
او حدیث چو در موسی عمران چه گر چه فرعون به در ریش مرصع دارد
کند
او دم عیسی و یا حکمت لقمان چه کند آنک او لقمه حرص است به طمع خامی
بی دل جمع دو سه حرف پریشان چه بس کن و جمع شو و بیش پراکنده مگو
کند
عاشق روز به شب قبله پنهان چه کند شمس تبریز تویی صبح شکرریز تویی
789
چاشنی شکر او ز دهن می نرود از دلم صورت آن خوب ختن می نرود
گر برفت از دل تو از دل من می بال ار شور کنم هر نفسی عیب مگیر
نرود
بلبل بی دل یک دم ز چمن می نرود همه مرغان ز چمن هر طرفی می پرند
تن او تا به نسوزد ز لگن می نرود جان پروانه مسکین که مقیم لگنست
بوالحسن نیز درافتاد و حسن می نرود بوالحسن گفت حسن را که از این خانه برو
لجرم چنبر دل جز به رسن می نرود رسن دوست چو در حلق دلم افتادست
وز امید نظر دوست ز تن می نرود مرغ جان از قفص قالب من سیر شدست
790
فرقیی مشکل چون عاشق و معشوق واقف سرمد تا مدرسه عشق گشود
نبود
بر اولوالفقه و طبیب و متنجم مسدود جز قیاس و دوران هست طرق لیک شدست
از پی بحث و تفکر ید بیضا بنمود اندر این صورت و آن صورت بس فکرت تیز
رو به جامع چو نهادند دو صد فرق فرق گفتند بسی جامعشان راه ببست
فزود
آنچ محدود بد آن محو شد از نامحدود فکر محدود بد و جامع و فارق بی حد
شمس عاقب بود ار چند بود ظل محو سکرست پس محو بود صحو یقین
ممدود
زانک اثبات چنین نکته بود نفی وجود این از آنست که یطوی به زبان لیحکی
کشف چیزی به حجابش نبود جز این سخن فرع وجودست و حجابست ز نفی
مردود
بهل این را که نگنجد نه به بحث و نه نه ز مردود گریزی نه ز مقبول خلص
سرود
جان از این قاعده نجهد به قیام و به تو پس این را بهلی لیک تو را آن نهلد
قعود
جان قیام آرد آنش بکشد سوی سجود جان قعود آرد آنش بکشد سوی قیام
به سلم و به تشهد نرهد جان ز شهود این یگانه نه دوگانه ست که از وی برهی
نه به تکبیره ببست و نه سلمش نه به تحریمه درآمد نه به تحلیله رود
بگشود
نه مسلمان و نه ترسا و نه گبر و نه مگس روح درافتاد در این دوغ ابد
جهود
پر زدن نیز نماند چو رود دوغ فرود هله می گو که سخن پر زدن آن مگس است
رقص نادر بودت بر زبر چرخ کبود پر زدن نوع دگر باشد اگر نیز بود
791
چون صفیری و ندایی ز سوی غیب این کبوتربچه هم عزم هوا کرد و پرید
شنید
که بیا جانب ما چون نپرد جان مرید آن مراد همه عالم چه فرستاد رسول
بدرد جامه تن را چو چنان نامه رسید بپرد جانب بال چو چنان بال بیافت
چه ره است آن ره پنهان که از آن راه چه کمندست که پر می کشد این جان ها را
کشید
که در آن تنگ قفص جان تو بسیار رحمتش نامه فرستاد که این جا بازآ
طپید
این کند مرغ هوا چونک به چستی لیک در خانه بی در تو چو مرغی بی پر
افتید
بر در و سقف همی کوب پر اینست بی قراریش گشاید در رحمت آخر
کلید
که ره از دعوت ما گردد بر عقل بدید تا نخوانیم ندانی تو ره واگشتن
هر نوی کآید این جا شود از دهر قدید هر چه بال رود ار کهنه بود نو گردد
فی امان ال کان جا همه سودست و هین خرامان رو در غیب سوی پس منگر
مزید
که می پاک ویت داد در این جام پلید هله خاموش برو جانب ساقی وجود
792
هله پیوسته دل عشق ز تو شادان باد هله پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد
همه سرزیر و سیه کاسه و سرگردان غم پرستی که تو را بیند و شادی نکند
باد
نیک و بد نیک شود دولت تو سلطان چونک سرزیر شود توبه کند بازآید
باد
سایه دولت او بر همگان تابان باد نور احمد نهلد گبر و جهودی به جهان
مصطفی بر ره حق تا به ابد رهبان گمرهان را ز بیابان همه در راه آرد
باد
وان نمکدان خوشش بر زبر این خوان آن خیال خوش او مشعله دل ها باد
باد
دل چون شیشه ما هم قدح ایشان باد کمترین ساغر بزم خوش او شد کوثر
نام شیرین تو هر گمشده را درمان باد شمس تبریز تویی واقف اسرار رسول
793
جانب ساقی گلچهره دردانه برد هست مستی که مرا جانب میخانه برد
از چنین صف نعالم سوی پیشانه برد هست مستی که کشد گوش مرا یارانه
لعل آنست که سوی می و پیمانه برد نعل آنست که بوسه گه او خاک بود
پیشتر زانک خردمان سوی افسانه جان سپاریم بدان باده جان دست نهیم
برد
تا چرا بند چنان موسی سر شانه برد شاخ شاخست دل از رنگ سر زلف خوشش
794
همچنان باشد کز سمع و بصر بگریزد هر کی از حلقه ما جای دگر بگریزد
شیردل کی بود آن کو ز جگر بگریزد زان خورد خون جگر عاشق زیرا شیر است
طوطیی دید کسی کو ز شکر بگریزد دل چو طوطی بود و جور دلرام شکر
دزد شب باشد کز نور قمر بگریزد پشه باشد که به هر باد مخالف برود
صدر جنت بهلد سوی سقر بگریزد هر سری را که خدا خیره و کالیوه کند
سوی ملک ابد و تاج و کمر بگریزد و آنک واقف بود از مرگ سوی مرگ گریخت
آن کس از بیم اجل سوی سفر بگریزد چون قضا گفت فلنی به سفر خواهد مرد
که خیال شب و شب هم ز سحر بس کن و صید مکن آنک نیرزد به شکار
بگریزد
795
سوی زنگی شب از روم لوایی برسد وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد
وز شکرخانه آن دوست نوایی برسد به برهنه شده عشق قبایی بدهند
بهر آنست که یک روز صلیی برسد این همه کاسه زرین ز بر خوان فلک
تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد بره و خوشه گردون ز برای خورش است
کاسه کدیه ایشان به ابایی برسد عاشقان را که جز این عشق غذایی دگرست
کهنه کاسد ایشان به بهایی برسد نوخرانی که رهیدند ز بازار کهن
آخر این کوشش و اومید به جایی مه پرستان که ستاره همه شب می شمرند
برسد
از وفا رست جفا هم به وفایی برسد رو ترش کرده چو ابری که ببارید جفا
همچو گل خندد چون خار جفایی آنک دانست یقین مادر گل ها خارست
برسد
تا به گوش دل ما طبل بقایی برسد خضری گرد جهان لف زد از آب حیات
چون ز گل دور شود آب صفایی گر ز یاران گل آلود بریدی مگری
برسد
دل خم شسته شود چون به سقایی دل خود زین دودلن سرد کن و پاک بشوی
برسد
ناسزا گفت که تا جان به سزایی برسد ناسزا گفتن از آن دلبر شیرین عجبست
تا که هر خانه شکسته به سرایی برسد یار چون سنگ دلن خانه ما را بشکست
گسترد سایه دولت چو همایی برسد دوش در خواب بدیدم صلح الدین را
796
مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد
هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد سیه آن روز که بی نور جمالت گذرد
همچو زر خرج شود هیچ به کانی وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود
نرسد
جز به گوش هوس و جز به زبانی سخن عشق چو بی درد بود بر ندهد
نرسد
تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد مریم دل نشود حامل انوار مسیح
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از غم آنک ورا تره به نانی نرسد غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شدست
پیش از آن دم که زمانی به زمانی این زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهی
نرسد
آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد تیره صبحی که مرا از تو سلمی نرسد
797
شیخ را ساغر جان در کف دستان ز اول روز که مخموری مستان باشد
باشد
این چنین عادت خورشیدپرستان باشد پیش او ذره صفت هر سحری رقص کنیم
تا دل سنگ از او لعل بدخشان باشد تا ابد این رخ خورشید سحر در سحرست
تا چنین شش جهت از نور تو رخشان ای صلح دل و دین تو ز برون جهتی
باشد
چون صلح دل و دین آتش سوزان بنده عشق تو در عشق کجا سرد شود
باشد
دل او چون طلبد آنک گران جان باشد تو رضای دل او جو اگرت دل باید
ای بسی کفر که از دولتش ایمان باشد ای بس ایمان که شود کفر چو با او نبود
هر چه از کان گهر گوید بهتان باشد گلخنی را چو ببینی به دل و روی سیاه
هم جمال تو مگر یوسف کنعان باشد شمس تبریز تو سلطان همه خوبانی
798
با دل مرده دلن حاجت جنگی نبود ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود
چاشنی و مزه را صورت و رنگی عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است
نبود
جای دریا و گهر سینه تنگی نبود عشق شاخیست ز دریا که درآید در دل
کاندر این بحر تو را خوف نهنگی ساحل نفس رها کن به تک دریا رو
نبود
بنماید چو که بر آینه زنگی نبود صورت هر دو جهان جمله ز آیینه عشق
حمله شیر نر و کبر پلنگی نبود کار روبه نبود عشق که هر روبه را
799
خرمگس هم ز کجا صاحب خوان تو سفره کهنه کجا درخور نان تو بود
بود
کو زبانی که مجابات زبان تو بود در زمانی که بگویی هله هان تان چه کمست
چه غمست از سیهی چونک از آن تو گر سیه روی بود زنگی و هندوی توست
بود
تا همه روح بود فر و نشان تو بود ببری در خم خویش و خوش و یک رنگ کنی
در مقامی که عطاها و امان تو بود ترس را سر ببر و گردن تعظیم بزن
چشم روشن نفسی کان ز جهان تو بود ما همه بر سر راهیم و جهانی گذرست
طعمش بد که در این جنگ عوان تو دل اگر بی ادبی کرد بر این صبر مگیر
بود
شیرگیرش که بود تا که زیان تو بود سگ به هر سو که چخد نعره به کوی تو زند
تا که جان یک نفسی مست ضمان تو هین صبوحست بده می که همه مخموریم
بود
گرگ چون دید سگ کهف شبان تو در قدح درنگری زود فرح بخش شود
بود
نظری کن سوی خم ها که نهان تو همه خفتند و دو مخمور چنین بیدارند
بود
برسد چون نرسد چونک رسان تو بود سر و پا مست شود هر چه تو خواهی بشود
سست بودن چه بود چونک اوان تو هله درویش بخور نک قدح زفت رسید
بود
چه کم آید می و مطرب چو بیان تو هله امروز نشستیم به عشرت تا شب
بود
چو بر این خاک نشستی همه آن تو خاک بر سر همه را دامن این دولت گیر
بود
مطلب که دو سه خر گوش کشان تو می او خور همه او شو سر شش گوش مباش
بود
800
ور نکوبی به درشتی در هجران چه گر نخسبی ز تواضع شبکی جان چه شود
شود
از برای دل پرآتش یاران چه شود ور به یاری و کریمی شبکی روز آری
کوری دیده ناشسته شیطان چه شود ور دو دیده به تماشای تو روشن گردد
همه عالم گل و اشکوفه و ریحان چه ور بگیرد ز بهاران و ز نوروز رخت
شود
پر شود شهر و کهستان و بیابان چه آب حیوان که نهفته ست و در آن تاریکیست
شود
این غلمان و ضعیفان ز تو سلطان ور بپوشند و بیابند یکی خلعت نو
چه شود
تا شود گوشه هر سینه چو میدان چه ور سواره تو برانی سوی میدان آیی
شود
صاف اگر جمع شود تیره پریشان چه دل ما هست پریشان تن تیره شده جمع
شود
بهر ما گر برود ماه به میزان چه شود به ترازو کم از آنیم که مه با ما نیست
گر خر نفس شود لیق جولن چه چون عزیر و خر او را به دمی جان بخشید
شود
گر نباشد قدمش بر که لبنان چه شود بر سر کوی غمت جان مرا صومعه ایست
جمع شو گر نبود حرف پریشان چه هین خمش باش و بیندیش از آن جان غیور
شود
801
دولتی هست حریفان سر دولت خارید عشرتی هست در این گوشه غنیمت دارید
که ظریفید و لطیفید و نکومقدارید چو شکر یک دل و آغشته این شیر شوید
که امیران دو صد خرمن و صد دانه چیدن چه مروت بود آخر مکنید
انبارید
در چنین معصره ای غوره چرا با چنین لله رخان روح چرا نفزایید
افشارید
نه که پرورده و بسرشته آن گلزارید دست در دامن همچون گل و ریحانش زنید
مه خوبان مرا از چه چنین پندارید رنگ دیدیت بسی جان و حیاتیش نبود
چون سره و قلب ندانید کز این چون ره خانه ندانید که زاده وصلید
بازارید
چو لب نوش وفا جمله شکر می کارید فخر مصرید چو یوسف هله تعبیر کنید
گر چه امروز گدایانه چنین می زارید ملکانید و ملک زاده ز آغاز و سرشت
گرد خمخانه برآیید اگر خمارید ساقیان باده به کف گوش شما می پیچند
همه عیبید چو در مجلس جان همه صیاد هنر گشته پی بی عیبی
هشیارید
دیده روح طلب را به رخش بسپارید شمس تبریز درآمد به عیان عذر نماند
802
می خرامد چو دو صد تنگ شکر بار می رسد یوسف مصری همه اقرار دهید
دهید
وز پی صدقه از آن رنگ به گلزار جان بدان عشق سپارید و همه روح شوید
دهید
گروی ها بستانید و به بازار دهید جمع رندان و حریفان همه یک رنگ شدیم
این قدح را ز می شرع به کفار دهید تا که از کفر و ز ایمان بنماند اثری
و آخرالمر بدان خواجه هشیار دهید اول این سوختگان را به قدح دریابید
قدح زفت بدان پیرک طرار دهید در کمینست خرد می نگرد از چپ و راست
هر چه نقدست به سرفتنه اسرار دهید هر کی جنس است بر این آتش عشاق نهید
خویش را زود به یک بار بدین کار کار و بار از سر مستی و خرابی ببرید
دهید
سر و دستار به یک ریشه دستار دهید آتش عشق و جنون چون بزند بر ناموس
جامه ها را بفروشید و به خمار دهید جان ها را بگذارید و در آن حلقه روید
پیرهن نیست کسی را مگر ایزار دهید می فروشیست سیه کار و همه عور شدیم
آن بهانه ست دل پاک به دلدار دهید حاش ل که به تن جامه طمع کرده بود
و آنک برده ست تن و جامه به ایثار طالب جان صفا جامه چرا می خواهد
دهید
جامه و تن زر و سر جمله به یک بار عنکبوتیست ز شهوت که تو را پرده کشد
دهید
شمس تبریز کز او دیده به دیدار دهید تا ببینید پس پرده یکی خورشیدی
803
خوشتر از جان چه بود از سر آن بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
برخیزد
از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد
تا ز گلزار و چمن رسم خزان بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار
برخیزد
ای سبک روح ز تو بار گران پشت افلک خمیدست از این بار گران
برخیزد
خوش پرد تیر زمانی که کمان من چو از تیر توام بال و پری بخش مرا
برخیزد
سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد رمه خفتست همی گردد گرگ از چپ و راست
چون عیان جلوه کند چهره گمان من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم
برخیزد
آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد هین خمش دل پنهانست کجا زیر زبان
بر سر کوی تو عقل از سر جان این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت
برخیزد
804
این دل خسته مجروح مرا جان آرند صنما گر ز خط و خال تو فرمان آرند
ای بسا سیل که از دیده گریان آرند عاشقان نقش خیال تو چو بینند به خواب
ساقیان دست تو گیرند و به مهمان خنک آن روز خوشا وقت که در مجلس ما
آرند
عارفان آنچ نداری بر تو آن آرند صوفیان طاق دو ابروی تو را سجده برند
آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند چشم شوخ تو چو آغاز کند بوالعجبی
بر قد و قامت زیبای تو ایمان آرند بت پرستان رخ خورشید تو را گر بینند
قدسیان رقص بر این گنبد گردان آرند شمه ای گر ز تو در عالم علوی برسد
شکری زان لب چون لعل بدخشان گر بدین عاشق دلسوخته مسکینی
آرند
آب حیوان چو از آن چاه زنخدان آرند جان و دل هر دو فدای شکرستان تو باد
باش تا قوت تو از روضه رضوان شمس تبریز اگر بلبل باغ ارمی
آرند
805
ز سراپرده اسرار خدا می آید یا رب این بوی که امروز به ما می آید
خستگان را ز دواخانه دوا می آید بوستان را کرمش خلعت نو می پوشد
در رکوعست بنفشه که دوتا می آید در نمازند درختان و به تسبیح طیور
که ز مستی نشناسد که کجا می آید هر چه آمد سوی هستی ره هستی گم کرد
اصل خود دید ز ارواح جدا می آید از یکی روح در این راه چو رو واپس کرد
بوی او یافت کز او بوی وفا می آید رنگ او یافت از آن روی چنین خوش رنگست
خوش لقا گشت کز آن ماه لقا می آید مست او گشت از آن رو همگان مست ویند
که شکر رشک برد ز آنچ مرا می آید نی بگویم ز ملولی کسی غم نخورم
زان کریمست که از گنج عطا می آید زان دلیرست که با شیر ژیان رو کردست
تا نگویند کز او بوی صبا می آید آنک سرمست نباشد برمد از مردم
که ز سنبوسه تو را بوی گیا می آید بس کن ای دوست که سنبوسه چو بسیار خوری
806
یا نسیمیست کز آن سوی جهان می آید یا رب این بوی خوش از روضه جان می آید
یا رب این نور صفات از چه مکان یا رب این آب حیات از چه وطن می جوشد
می آید
عجب این قهقهه از حور جنان می آید عجب این غلغله از جوق ملک می خیزد
چه صفیرست که دل بال زنان می آید چه سماعست که جان رقص کنان می گردد
ماه با این طبق زر به نشان می آید چه عروسیست چه کابین که فلک چون تتقیست
ور چنین نیست چرا بانگ کمان می چه شکارست که این تیر قضا پرانست
آید
کانک از دست بشد دست زنان می آید مژده مژده همه عشاق بکوبید دو دست
وز سوی بحر چنین موج گمان می آید از حصار فلکی بانگ امان می خیزد
این دلیلست که از عین عیان می آید چشم اقبال به اقبال شما مخمورست
از برای دو سه نان زخم سنان می آید برهیدیت از این عالم قحطی که در او
غم رفتن چه خوری چون به از آن خوشتر از جان چه بود جان برود باک مدار
می آید
کو نگنجد به میان چون به میان می هر کسی در عجبی و عجب من اینست
آید
خود بیان را چه کنیم جان بیان می آید بس کنم گر چه که رمزست بیانش نکنم
807
لحظه ای قصه آن غمزه خون ریز لحظه ای قصه کنان قصه تبریز کنید
کنید
زان شکرهای خدایانه شکرریز کنید در فراق لب چون شکر او تلخ شدیم
زلف او گر بفشانید عبربیز کنید هندوی شب سر زلفین ببرد ز طمع
چون سنان نظر از دولت او تیز کنید بس زبان کز صفت آن لب او کند شود
گر چه مه در طلبش شیوه شبخیز کنید ای بسا شب که ز نور مه او روز شود
صرف آرید نخواهیم که آمیز کنید وقت شمشیر بود واسطه ها برگیرید
ذره را شمس مگوییدش و پرهیز کنید شمس تبریز که خورشید یکی ذره اوست
808
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند
پر گشادند و همه جعفر طیار شدند دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست
گر چه دینار بشد لیق دیدار شدند اهل دینار کجا امت دیدار کجا
809
نقش گرمابه یک یک در سجود طرفه گرمابه بانی کو ز خلوت برآید
اندرآید
ز انعکاسات چشمش چشمشان عبهر نقش های فسرده بی خبروار مرده
آید
چشم هاشان ز چشمش قابل منظر آید گوش هاشان ز گوشش اهل افسانه گردد
810
عاشقان با همدگر آمیختند باز شیری با شکر آمیختند
آفتابی با قمر آمیختند روز و شب را از میان برداشتند
جمله همچون سیم و زر آمیختند رنگ معشوقان و رنگ عاشقان
شاخ خشک و شاخ تر آمیختند چون بهار سرمدی حق رسید
هم علی و هم عمر آمیختند رافضی انگشت در دندان گرفت
بلک خود در یک کمر آمیختند بر یکی تختند این دم هر دو شاه
هم فرشته با بشر آمیختند هم شب قدر آشکارا شد چو عید
بی نفور این دو نفر آمیختند هم زبان همدگر آموختند
همچو طفلن با پدر آمیختند نفس کل و هر چه زاد از نفس کل
کز طبیعت خیر و شر آمیختند خیر و شر و خشک و تر زان هست شد
کاین نظر با آن نظر آمیختند من دهان بستم تو باقی را بدان
شمع وارش با شرر آمیختند بهر نور شمس تبریزی تنم
811
و آنک کشتستم حیاتم می دهد آن شکرپاسخ نباتم می دهد
یونس وقتم نجاتم می دهد آن که در دریای خونم غرقه کرد
هم صفا و هم صفاتم می دهد در صفات او صفاتم نیست شد
نک ز یاقوتش زکاتم می دهد رخت را برد و مرا درویش کرد
وز دو رخ آن شاه ماتم می دهد اسب من بستد پیاده مانده ام
من کم از کاهم ثباتم می دهد کوه طور از شاهماتش پاره شد
از شب هجران براتم می دهد ماه عید روز وصلش خواستم
زان جهت بی این جهاتم می دهد چون برون از شش جهت بد گنج عشق
812
باده نوشان ازل را نوش باد خنب های لیزالی جوش باد
حلقه های عشق تو در گوش باد تیزچشمان صفا را تا ابد
ساقیش گفتا مرا بی هوش باد دوش گفتم ساقیش را هوش دار
در دو عالم بانگ نوشانوش باد ای خدا از ساقیان بزم غیب
مست باد و راز بی روپوش باد عقل کل کو راز پوشاند همی
آفتاب حسن در آغوش باد هر سحر همچون سحرگه بی حجاب
صد هزاران آفرین بر روش باد شمس تبریز ار چه پشتش سوی ماست
813
خواب گربه موش را گستاخ کرد موشکی صندوق را سوراخ کرد
همچنان کان مردک طباخ کرد اندر آتش افکنیم آن موش را
در تنوری کآتشش صد شاخ کرد گربه را و موش را آتش زنیم
814
اندک اندک خوی از ما بازکرد بار دیگر یار ما هنباز کرد
چشم خود بر یار دیگر باز کرد مکرهای دشمنان در گوش کرد
غم دل ترسنده را غماز کرد هر دم از جورش دل آرد نو خبر
یک بهانه جست و دست انکاز کرد رو ترش کردن بر ما پیشه ساخت
کو دگر کس را چنین همراز کرد ای دریغا راز ما با همدگر
زانک دلبر جور را آغاز کرد ای دل از سر صبر را آغاز کن
او از آن ماست بر ما ناز کرد عقل گوید کاین بداندیشی مکن
کارغنون را زهره جان ساز کرد می دهد چون مه صلح الدین ضیا
815
هم بدزدد هم بخواهد دستمزد شهر پر شد لولیان عقل دزد
من نتانستم مرا باری ببرد هر که بتواند نگه دارد خرد
همچنینم برد کلی کرد و مرد گرد من می گشت یک لولی پریر
خون من در دست آن لولی فسرد کرد لولی دست خود در خون من
سال ها انگور دل را می فشرد تا که می شد خون من انگوروار
کرد ما را بین که او دزدید کرد کرد دیدم کو کند دزدی ولیک
خاصه شه صوفی شد آمد مو سترد کی گمان دارد که او دزدی کند
خضر و الیاسی شد و هرگز نمرد دزد خونی بین که هر کس را که کشت
سیم برد و دامن پرزر شمرد رخت برد و بخت داد آنگه چه بخت
پیش او آرید هر جا هست درد دردها و دردها را صاف کرد
تنگ می آید جهان زین مرد خرد این جهان چشمست و او چون مردمک
شد کلید و قفل را جایی سپرد باز رشک حق دهانم قفل کرد
816
روز را جان بخش جانا روز شد خلق می جنبند مانا روز شد
در غم و شادی تو تا روز شد چند شب گشتیم ما و چند روز
اندر این ساعت که این جا روز شد در جهان بس شهرها کان جا شبست
ز آفتاب عشق ما را روز شد در شب غفلت جهانی خفته اند
هر که را عشقست و سودا روز شد هر که عاشق نیست او را روز نیست
رو به بال کن به بال روز شد صبح را در کنج این خانه مجوی
بر تو گر شامست بر ما روز شد بر تو گر خارست بر ما گل شکفت
خیز با ما جان بابا روز شد گر تو از طفلی ز روز آگه نه ای
چند ل ل جان لل روز شد روز را منکر مشو ل ل مگو
بشنو این فرمان اعل روز شد آفتاب آمد که انشق القمر
پاسبان و حارس ما روز شد پاسبانا بس دگر چوبک مزن
817
کهنه دوزان جمله در کار آمدند چون مرا جمعی خریدار آمدند
وز حسد ناشسته رخسار آمدند از ستیزه ریش را صابون زدند
همچو چغزان شب به تکرار آمدند همچو نغزان روز شیوه می کنند
خواب را هشتند و بیدار آمدند شکر کز آواز من این خفتگان
اینک بهر سیم و زر زار آمدند کاش بیداری برای حق بدی
چون به زردی همچو دینار آمدند چون شود بیمار از ایشان سرخ رو
کز حسد این قوم بیمار آمدند خلق را پس چون رهانند از حسد
آن شهان کز بهر دیدار آمدند در دل خلقند چون دیده منیر
همچو پنج انگشت یک کار آمدند همچو هفت استاره یک نور آمدند
سر به سر خود ریش و دستار آمدند تا نگردی ریش گاو مردمی
اهل دل گل اهل گل خار آمدند اهل دل خورشید و اهل گل غبار
کاهل دل دل بخش و دلدار آمدند غم مخور ای میر عالم زین گروه
818
مستیان در کوی خمار آمدند ساقیان سرمست در کار آمدند
بر امید بوی دلدار آمدند حلقه حلقه عاشقان و بی دلن
بر امید گل به گلزار آمدند بلبلن مست و مستان الست
بر در ساقی به زنهار آمدند هین که مخموران در این دم جوق جوق
بی دل و بی پا به یک بار آمدند یک ندا آمد عجب از کوی دل
بیخود و بی کفش و دستار آمدند از خوشی بوی او در کوی او
هین که جان ها مست اسرار آمدند بی محابا ده تو ای ساقی مدام
زاهدان در کار هشیار آمدند عارفان از خویش بی خویش آمدند
باده ده گر یار و اغیار آمدند ساقیا تو جمله را یک رنگ کن
819
اندک اندک می پرستان می رسند اندک اندک جمع مستان می رسند
گلعذاران از گلستان می رسند دلنوازان نازنازان در ره اند
نیستان رفتند و هستان می رسند اندک اندک زین جهان هست و نیست
از برای تنگدستان می رسند جمله دامن های پرزر همچو کان
فربهان و تندرستان می رسند لغران خسته از مرعای عشق
از چنان بال به پستان می رسند جان پاکان چون شعاع آفتاب
میوه های نو زمستان می رسند خرم آن باغی که بهر مریمان
هم ز بستان سوی بستان می رسند اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
820
چون درخت تین که جمله تین کند هر چه آن خسرو کند شیرین کند
همچو شیر و شهدشان کابین کند هر کجا خطبه بخواند بر دو ضد
مرده جان یابد چو او تلقین کند با دم او می رود عین الحیات
چونک بنده پروری آیین کند مرغ جان ها با قفص ها برپرند
کیست کو اندر دو عالم این کند عالمی بخشد به هر بنده جدا
قعر چه را صدر علیین کند گر به قعر چاه نام او بری
از شکر گر قسم من تعیین کند من بر آنم که شکرریزی کنم
کفر او را جمله نور دین کند کافری گر لف عشق او زند
تا که جمله خار را نسرین کند خار عالم در ره عاشق نهاد
از سعادت بیضه ها زرین کند تو نمی دانی که هر که مرغ اوست
کی نهان ماند چو شه آمین کند بس کنم زین پس نهان گویم دعا
821
ناله از قهرت شکایت می کند خنده از لطفت حکایت می کند
از یکی دلبر روایت می کند این دو پیغام مخالف در جهان
قهر نندیشد جنایت می کند غافلی را لطف بفریبد چنان
یاس کلی را رعایت می کند وان یکی را قهر نومیدی دهد
این دو گمره را حمایت می کند عشق مانند شفیعی مشفقی
لطف های بی نهایت می کند شکرها داریم زین عشق ای خدا
عشق کفران را کفایت می کند هر چه ما در شکر تقصیری کنیم
عمر را بی حد و غایت می کند کوثر است این عشق یا آب حیات
بس دوادو بس سعایت می کند در میان مجرم و حق چون رسول
عشق خود تفسیر آیت می کند بس کن آیت آیت این را برمخوان
822
جان جان امروز جانی می کند عشق اکنون مهربانی می کند
ذره ذره غیب دانی می کند در شعاع آفتاب معرفت
خاک را گنج معانی می کند کیمیای کیمیاسازست عشق
گه خرد را نردبانی می کند گاه درها می گشاید بر فلک
گه چو دریا درفشانی می کند گه چو صهبا بزم شادی می نهد
گه خلیلش میزبانی می کند گه چو روح ال طبیبی می شود
گر سماع لن ترانی می کند اعتمادی دارد او بر عشق دوست
لطف خود را نوح ثانی می کند اندر این طوفان که خونست آب او
لطف و داد و مستعانی می کند بانگ انانستعین ما شنید
مو به مو صاحب قرانی می کند چون قرین شد عشق او با جان ها
قسمت آن ارمغانی می کند ارمغان های غریب آورده است
جاهلی و قلتبانی می کند هر که می بندد ره عشاق را
هر که چون لنگر گرانی می کند سرنگون اندررود در آب شور
اقتضای بی زبانی می کند تا چه خوردست این دهان کز ذوق آن
823
غافلنه سوی غوغا می رود عمر بر اومید فردا می رود
بنگرش تا در چه سودا می رود روزگار خویش را امروز دان
هر نفس از کیسه ما می رود گه به کیسه گه به کاسه عمر رفت
عاقلن را رنگ و سیما می رود مرگ یک یک می برد وز هیبتش
خواجه بر عزم تماشا می رود مرگ در ره ایستاده منتظر
خاطر غافل کجاها می رود مرگ از خاطر به ما نزدیکتر
دل بپرور دل به بال می رود تن مپرور زانک قربانیست تن
زانک تن پرورد رسوا می رود چرب و شیرین کم ده این مردار را
تا قوی گردد که آن جا می رود چرب و شیرین ده ز حکمت روح را
آنک چون خورشید یکتا می رود حکمتت از شه صلح الدین رسد
824
در همه عالم چنین عشقی که دید عاشقان پیدا و دلبر ناپدید
صد هزاران جان ها تا لب رسید نارسیده یک لبی بر نقش جان
تا سپرهای فلک ها را درید قاب قوسین از علی تیری فکند
دل هزاران محنت و ضربت کشید ناکشیده دامن معشوق غیب
چند پشت دست در هجران گزید ناگزیده او لب شیرین لبی
دل هزاران عشوه او را چرید ناچریده از لبش شاخ شکر
صد هزاران خار در سینه خلید ناشکفته از گلستانش گلی
از وفاها بر امید او رمید گر چه جان از وی ندید ال جفا
وان جفا را از وفاها برگزید آن الم را بر کرم ها فضل داد
قفل او دلکشترست از صد کلید خار او از جمله گل ها دست برد
قندها از زهر قهرش بردمید جور او از دور دولت گوی برد
لعل و مروارید سنگش را مرید رد او به از قبول دیگران
آن سعادت جو که دارد بوسعید این سعادت های دنیا هیچ نیست
آن زیادت جو که دارد بایزید این زیادت های این عالم کمیست
قیمت او کم به ظاهر مستزید آن زیادت دست شش انگشت تست
یافت فردیت ز عطار آن فرید آن سناجو کش سنایی شرح کرد
یک شبی بگذشت با تو شد پلید چرب و شیرین می نماید پاک و خوش
تا پرت برروید و دانی پرید چرب و شیرین از غذای عشق خور
از سر انگشت شیری می مکید آخر اندر غار در طفلی خلیل
آب حیوانی ز خونی می مزید آن رها کن آن جنین اندر شکم
عاقبت چون چرخ کژقامت خمید قد و بالیی که چرخش کرد راست
برگذشت آن قدش از عرش مجید قد و بالیی که عشقش برفراشت
نحن اقرب گفت من حبل الورید نی خمش کن عالم السر حاضرست
825
کز رسولنش پیاپی شد نوید برنشین ای عزم و منشین ای امید
ای نهانان سوی بوی آن پرید دود و بویی می رسد از عرش غیب
دود بویش می کند آن را سپید هر چه غفلت کور و پنهان می کند
باز ما را سوی گردون برکشید ما ز گردون سوی مادون آمدیم
زانک خرمایی ندارد شاخ بید همچو مریم سوی خرمابن رویم
چند معنی را ز حرفی می مزید بس کن و از حرف در معنی گریز
گر شما مردید نان را خود گزید این مزیدن طفل بی دندان کند
826
عاشقان را عاقبت محمود باد ای خدا از عاشقان خشنود باد
جانشان در آتشت چون عود باد عاشقان را از جمالت عید باد
جان ما زین دست خون آلود باد دست کردی دلبرا در خون ما
آن دعا از آسمان مردود باد هر که گوید که خلصش ده ز عشق
آن کمی عشق جمله سود باد مه کم آید مدتی در راه عشق
عاشقان گویند نی نی زود باد دیگران از مرگ مهلت خواستند
آفرین بر صاحب این دود باد آسمان از دود عاشق ساخته ست
827
دولت این عاشقان پاینده باد نه فلک مر عاشقان را بنده باد
آفتاب عاشقان تابنده باد بوستان عاشقان سرسبز باد
جام بر کف سوی ما آینده باد تا قیامت ساقی باقی عشق
طوطی جان هم شکرخاینده باد بلبل دل تا ابد سرمست باد
مادر دولت طرب زاینده باد تا ابد پستان جان پرشیر باد
کم مباد و هر دم افزاینده باد شیوه عاشق فریبی های یار
این گهر را لعلش استاینده باد از پی لعلش گهربارست چشم
طالبان را چشم بگشاینده باد چشم ما بگشاد چشم مست او
چابک و صیاد و برباینده باد دل ز ما بربود حسن دلربا
پر و بال مرغ جان برکنده باد مرغ جانم گر نپرد سوی عشق
ای جهان از خنده اش پرخنده باد عشق گریان بیندم خندان شود
شرم ها از شرم او شرمنده باد سنگ ها از شرم لعلش آب شد
می بپالید که پالینده باد من خموشم میوه نطق مرا
828
رفت یاری زانک محو یار شد هر که را اسرار عشق اظهار شد
بنگرش چون محو آن انوار شد شمع افروزان بنه در آفتاب
هم نشد آثار و هم آثار شد نیست نور شمع هست آن نور شمع
هم نشد این نار و هم این نار شد همچنان در نور روح این نار تن
گم شود چون غرق دریابار شد جوی جویانست و پویان سوی بحر
مطلب آمد آن طلب بی کار شد تا طلب جنبان بود مطلوب نیست
چون نماند آگهی سالر شد پس طلب تا هست ناقص بد طلب
سر ندارد جملگی دستار شد هر تن بی عشق کو جوید کله
بر وی آن دستار و سر چون خار شد تا ببیند ناگهانی گلرخی
آنک او را در سر این اسرار شد همچو من شد در هوای شمس دین
829
هر چه کشت افزاست آتش چون بود هر چه دلبر کرد ناخوش چون بود
عقل آن را جز که مفرش چون بود نقش هایی که نگارد آن نگار
جز لطیف و پاک و دلکش چون بود شربتی را کو به مست خود دهد
بحر بی پایان در این شش چون بود کشتی شش گوشه ست این شش جهت
در شناس بحر اعمش چون بود نرگس چشمی کز این بحر آب یافت
از سخط هر لحظه اخفش چون بود چون گشادی یافت چشمی در رضا
مومن اقبال مرعش چون بود هین خموش و از خمول حق بترس
830
درد جان ها سوی هامون می رود صاف جان ها سوی گردون می رود
چون بیامد چون شد و چون می رود چشم دل بگشا و در جان ها نگر
چون همه ره خاک با خون می رود جامه برکش چونک در راهی روی
گر چه با دامان گلگون می رود لله خون آلود می روید ز خاک
خاک در خانه چو خاتون می رود جان چو شد در زیر خاکم جا کنید
جان فرعونی به قارون می رود جان عرشی سوی عیسی می رود
کو لطیف و شاد و موزون می رود سوی آن دل جان من پر می زند
وین دگر جان سوی مادون می رود زانک آن جان دون حق چیزی نخواست
831
ور نه کس را این تقاضا کی رسد هر زمان لطفت همی در پی رسد
من نخواهم مستیی کز می رسد مست عشقم دار دایم بی خمار
منتظر کان آتش اندر نی رسد ما نیستانیم و عشقش آتشیست
تازه گردد ز آتشی کز وی رسد این نیستان آب ز آتش می خورد
او بهاری نیست کو را دی رسد تا ابد از دوست سبز و تازه ایم
چون هلک و آفت اندر شی ء رسد ل شویم از کل شیی هالک
هر کی مرد از کبر او در حی رسد هر کی او ناچیز شد او چیز شد
832
قبله عشاق روی ماه شد شب شد و هنگام خلوتگاه شد
شب روان خیزید وقت راه شد مه پرستان ماه خندیدن گرفت
وقت آن بی خواب الال شد خواب آمد ما و من ها ل شدند
تن بخفت و دانه ها بی کاه شد مغزها آمیخته با کاه تن
ترک خلوت دید و در خرگاه شد هندوان خرگاه تن را روفتند
وقت گفتن های شاهنشاه شد گفت و گوهای جهان را آب برد
اهل معنی را سخن کوتاه شد شمس تبریزی چو آمد در میان
833
سر آن چیست هو ال احد مرگ ما هست عروسی ابد
بسته شد روزنه ها رفت عدد شمس تفریق شد از روزنه ها
نیست در شیره کز انگور چکد آن عددها که در انگور بود
مرگ این روح مر او راست مدد هر کی زنده ست به نورال
که گذشتند ز نیکو و ز بد بد مگو نیک مگو ایشان را
تا که در دیده دگر دیده نهد دیده در حق نه و نادیده مگو
هیچ غیبی و سری زو نجهد دیده دیده بود آن دیده
بر چنان نور چه پوشیده شود نظرش چونک به نورال است
تو مخوان آن همه را نور صمد نورها گر چه همه نور حقند
نور فانی صفت جسم و جسد نور باقیست که آن نور خدا است
مگر آن را که حقش سرمه کشد نور ناریست در این دیده خلق
چشم خر شد به صفت چشم خرد نار او نور شد از بهر خلیل
مرغ دیده به هوای تو پرد ای خدایی که عطایت دیدست
در پی جستن تو بست رصد قطب این که فلک افلکست
یا بدین عیب مکن او را رد یا ز دیدار تو دید آر او را
نگهش دار ز دام قد و خد دیده تر دار تو جان را هر دم
این چنین خواب کمالست و رشد دیده در خواب ز تو بیداری
تو ز خوابش به جهان رغم حسد لیک در خواب نیابد تعبیر
ز آتش عشق احد تا به لحد ور نه می کوشد و بر می جوشد
834
بوی آن جان و جهان می آید از دل رفته نشان می آید
آشکارا و نهان می آید نعره و غلغله آن مستان
پای کوبان سوی جان می آید گوهر از هر طرفی می تابد
آتش دل به دهان می آید از در مشعله داران فلک
شمع روشن به میان می آید جان پروانه میان می بندد
سوی ما نورفشان می آید آفتابی که ز ما پنهان بود
پس چرا بانگ کمان می آید تیر از غیب اگر پران نیست
835
علم از مشک نبندد چه کند گل خندان که نخندد چه کند
چونک در پوست نگنجد چه کند نار خندان که دهان بگشادست
چه نماید چه پسندد چه کند مه تابان بجز از خوبی و ناز
پس بدین نادره گنبد چه کند آفتاب ار ندهد تابش و نور
نکند سجده نخنبد چه کند سایه چون طلعت خورشید بدید
پیرهن را ندراند چه کند عاشق از بوی خوش پیرهنت
نشود زنده نجنبد چه کند تن مرده که بر او برگذری
نخروشد نترنگد چه کند دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ
نکند صید و نغرد چه کند شیر حق شاه صلح الدینست
836
ور نکوبی در هجران چه شود گر نخسپی شبکی جان چه شود
از برای دل یاران چه شود ور بیاری شبکی روز آری
کوری دیده شیطان چه شود ور دو دیده ز تو روشن گردد
همه عالم گل و ریحان چه شود ور بگیرد ز گل افشانی تو
پر شود شهر و بیابان چه شود آب حیوان که در آن تاریکیست
تا لب چشمه حیوان چه شود ور خضروار قلووز شوی
زنده گردد دو سه مهمان چه شود ور ز خوان کرم و نعمت تو
جان بیابد دو سه بی جان چه شود ور ز دلداری و جان بخشی تو
تا شود سینه چو میدان چه شود ور سواره سوی میدان آیی
تا رود زهره به میزان چه شود روی چون ماهت اگر بنمایی
بر سر وقت خماران چه شود ور بریزی قدحی مالمال
ما غلمان ز تو سلطان چه شود ور بپوشیم یکی خلعت نو
تا شود چوب چو ثعبان چه شود ور چو موسی تو بگیری چوبی
چو کف موسی عمران چه شود ور برآری ز تک دریا گرد
تا شود مور سلیمان چه شود ور سلیمان بر موران آید
گر نگویی تو پریشان چه شود بس کن و جمع کن و خامش باش
837
خلق بین بی سر و پا می آید هر کجا بوی خدا می آید
تشنه را بانگ سقا می آید زانک جان ها همه تشنه ست به وی
تا که مادر ز کجا می آید شیرخوار کرمند و نگران
کز کجا وصل و لقا می آید در فراقند و همه منتظرند
هر سحر بانگ دعا می آید از مسلمان و جهود و ترسا
ز آسمان بانگ صل می آید خنک آن هوش که در گوش دلش
زانک بانگی ز سما می آید گوش خود را ز جفا پاک کنید
هر سزایی به سزا می آید گوش آلوده ننوشد آن بانگ
کان شهنشاه بقا می آید چشم آلوده مکن از خد و خال
زانک از آن اشک دوا می آید ور شد آلوده به اشکش می شوی
شرفه گام و درا می آید کاروان شکر از مصر رسید
شاه گوینده ما می آید هین خمش کز پی باقی غزل
838
ور نکوبی در هجران چه شود گر نخسپی شبکی جان چه شود
از برای دل یاران چه شود ور بیاری شبکی روز آری
کوری دیده شیطان چه شود ور دو دیده به تو روشن گردد
چون کف موسی عمران چه شود گر برآری ز دل بحر غبار
تا شود مور سلیمان چه شود ور سلیمان بر موران آید
تا لب چشمه حیوان چه شود ور چو الیاس قلووز شوی
همه عالم گل و ریحان چه شود ور بروید ز گل افشانی تو
پر شود شهر و بیابان چه شود آب حیوان که در آن تاریکیست
زنده گردد دو سه مهمان چه شود ور ز خوان کرم و نعمت تو
جان بیابد دو سه بی جان چه شود ور ز دلداری و جان بخشی تو
تا شود سینه چو میدان چه شود ور سواره سوی میدان آیی
تا رود زهره به میزان چه شود روی چون ماهت اگر بنمایی
تا ندریم گریبان چه شود آستین کرم ار افشانی
بر سر وقت خماران چه شود ور بریزی قدحی مالمال
ما غلمان ز تو سلطان چه شود ور بپوشیم یکی خلعت نو
تا شود چوب تو ثعبان چه شود ور چو موسی بپذیری چوبی
گر بجویی دل ایشان چه شود رو به لطف آر و ز دشمن مشنو
گر نگویی تو پریشان چه شود بس کن ای دل ز فغان جمع نشین
839
یا غیر خاک پایش کس دستگیر باشد خشمین بر آن کسی شو کز وی گزیر باشد
ناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد گیرم کز او بگردی شاه و امیر و فردی
هر کو نخورد آبش در مرگ اسیر گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی
باشد
پیری نه کز قدیدی مویش چو شیر ای پیر جان فطرت پیر عیان نه فکرت
باشد
خواهد که بازگونه بر پیر پیر باشد پیری مکن بر آن کس کز مکر و از فضولی
پیش جللت تو خوار و حقیر باشد پیری بر آن کسی کن کو مرده تو باشد
بر چشمش آفتابت کی مستدیر باشد چون موی ابروی را وهمش هلل بیند
از نور کبریایی چون مستنیر باشد آن کس که از تکبر مالد سبال خود را
تا ذره وجودت شمس منیر باشد عرضه گری رها کن ای خواجه خویش ل کن
تا با پر خدایی جان مستطیر باشد جلوه مکن جمالت مگشای پر و بالت
تا عقل کل ز شش سو بر تو مطیر بربند پنج حس را زین سیل های تیره
باشد
صد سال گرم داری نانش فطیر باشد بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را
در قوس او درآید کو همچو تیر باشد گر قاب قوس خواهی دل راست کن چو تیری
تا بر بساط گفتن حاکم ضمیر باشد خاموش اگر توانی بی حرف گو معانی
840
یا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد بعد از سماع گویی کان شورها کجا شد
یک لحظه آن عصا بد یک لحظه منکر مباش بنگر اندر عصای موسی
اژدها شد
کو خورد عالمی را وانگه همان عصا چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لب
شد
کف کرد و کف زمین شد وز دود او یک گوهری چون بیضه جوشید و گشت دریا
سما شد
هر لحظه حمله آرد وانگه به اصل الحق نهان سپاهی پوشیده پادشاهی
واشد
تا نیستش نخوانی گر از نظر جدا شد گر چه ز ما نهان شد در عالمی روان شد
رو در نشانه جویش گر از کمان رها هر حالتی چو تیرست اندر کمان قالب
شد
در بحر جوید او را غواص کآشنا شد گر چه صدف ز ساحل قطره ربود و گم شد
وانگه از آن دو قطره یک خیمه در از میل مرد و زن خون جوشید وان منی شد
هوا شد
عقلش وزیر گشت و دل رفت پادشا وانگه ز عالم جان آمد سپاه انسان
شد
واگشت جمله لشکر در عالم بقا شد تا بعد چند گاهی دل یاد شهر جان کرد
اینک به وقت خفتن بنگر گره گشا شد گویی چگونه باشد آمدشد معانی
841
باز آرزوی جان ها از راه جان درآمد باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد
هر روح تا به گردن در حوض کوثر باز از رضای رضوان درهای خلد وا شد
آمد
باز آن مهی برآمد کز ماه برتر آمد باز آن شهی درآمد کو قبله شهانست
کان شاه یک سواره در قلب لشکر آمد سرگشتگان سودا جمله سوار گشتند
از لمکان شنیده خیزید محشر آمد اجزای خاک تیره حیران شدند و خیره
نی چپ نی راست نی پس نی از آمد ندای بی چون نی از درون نه بیرون
برابر آمد
گویی کجا کنم رو آن سو که این سر گویی که آن چه سویست آن سو که جست و جویست
آمد
آن سو که سنگ ها را اوصاف گوهر آن سو که میوه ها را این پختگی رسیدست
آمد
آن سو که دست موسی چون ماه انور آن سو که خشک ماهی شد پیش خضر زنده
آمد
وین حکم بر سر ما چون تاج مفخر این سوز در دل ما چون شمع روشن آمد
آمد
ور نی ز کفر رستی هر جا که کفر دستور نیست جان را تا گوید این بیان را
آمد
این سو چو درد بیند آن سوش باور کافر به وقت سختی رو آورد بدان سو
آمد
آن سو که بیند آن کس کز درد با درد باش تا درد آن سوت ره نماید
مضطر آمد
پوشید دلق آدم امروز بر در آمد آن پادشاه اعظم در بسته بود محکم
842
ای عاشقان شما را پیغام می رساند آن ماه کو ز خوبی بر جمله می دواند
خط خوان کیست این جا کاین سطر سوی شما نبشت او بر روی بنده سطری
را بخواند
هر حرف آتشی نو در دل همی نشاند نقشش ز زعفران است وین سطر سر جانست
لیک او گرفته حلقی ما را همی کشاند کنجی و عشق و دلقی ما از کجا و خلقی
چوگان زلف ما را این سو همی دواند بی دست و پا چو گویی سوی وییم غلطان
سوی خودم کشاند این سر بگو کی چون این طرف دویدم چوگانش حمله آرد
داند
در عین نیست هستم تا حکم خود هر سو که هست مستم چوگان او پرستم
براند
زیرا فسردگان را هم خواب وارهاند گر زانک تو ملولی با خفتگان بنه سر
وال که در دو عالم نی درد و درد آن جا که شمس دینم پیدا شود به تبریز
ماند
843
دانی که کیست زنده آن کو ز عشق در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید
زاید
نری جمله نران با عشق کند آید گرمی شیر غران تیزی تیغ بران
پای نگارکرده این راه را نشاید در راه رهزنانند وین همرهان زنانند
کو رستم سرآمد تا دست برگشاید طبل غزا برآمد وز عشق لشکر آمد
چون برق بجهد از تن یک لحظه ای رعدش بغرد از دل جانش ز ابر قالب
نپاید
کاین سر ز سربلندی بر ساق عرش هرگز چنین سری را تیغ اجل نبرد
ساید
غم های عالم او را شادی دل فزاید هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد
عالم بدوست شیرین قاصد ترش نماید دریا پیش ترش رو او ابر نوبهارست
منکر در این چراخور بسیار ژاژ شیرش نخواهد آهو آهوی اوست یاهو
خاید
گاهی منش ستایم گاه او مرا ستاید در عشق جوی ما را در ما بجوی او را
دریای ما و من را چون قطره تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی
دررباید
844
غوطی خوری چو ماهی در بحر ما گر ساعتی ببری ز اندیشه ها چه باشد
چه باشد
نوری شوی مقدس از جان و جا چه ز اندیشه ها نخسپی ز اصحاب کهف باشی
باشد
زین کاهدان بپری تا کهربا چه باشد آخر تو برگ کاهی ما کهربای دولت
یک بار پاس داری آن عهد را چه صد بار عهد کردی کاین بار خاک باشم
باشد
گر رخ ز گل بشویی ای خوش لقا چه تو گوهری نهفته در کاه گل گرفته
باشد
ملک پدر بجویی ای بی نوا چه باشد از پشت پادشاهی مسجود جبرئیلی
گر ظن نیک داری بر اولیا چه باشد ای اولیای حق را از حق جدا شمرده
گر زین سپس نباشی از ما جدا چه جزوی ز کل بمانده دستی ز تن بریده
باشد
آنگه سری برآری از کبریا چه باشد بی سر شوی و سامان از کبر و حرص خالی
در جنگ اگر نپیچی ای مرتضا چه از ذکر نوش شربت تا وارهی ز فکرت
باشد
که را اگر نیاری اندر صدا چه باشد بس کن که تو چو کوهی در کوه کان زر جو
845
بشکست دام ها را بر لمکان برآمد مرغی که ناگهانی در دام ما درآمد
وز درد هر دو عالم جوشید و بر سر از باده گزافی شد صاف صاف صافی
آمد
آن جا چو کرد منزل آن جاش خوشتر جان را چو شست از گل معراج برشد آن دل
آمد
وز وصف لله رویان رویش مزعفر در عالم طراوت او یافت بس حلوت
آمد
در نقش دین بماند وال که کافر آمد زان ماه هر که ماند وین نقش را نخواند
زیرا برهنگان را خورشید زیور آمد ز اوصاف خود گذشتم وز خود برهنه گشتم
این سر چو گشت قربان ال اکبر آمد ال اکبر تو خوش نیست با سر تو
چون عشق با ملولی کشتی و لنگر آمد هر جان بامللت دورست از این جللت
در کم زنی مطلق از ذره کمتر آمد ای شمس حق تبریز دل پیش آفتابت
846
هر سنگ دل در این ره قلب از گهر بیمار رنج صفرا ذوق شکر نداند
نداند
از ذوق صنعت خود ذوق دگر نداند هر عنکبوت جوله در تار و پود آن چه
مستیش در سر افتد پا را ز سر نداند وان کو ز چه برافتد در جام و ساغر افتد
847
از پاک می پذیرد در خاک می رساند پیمانه ایست این جان پیمانه این چه داند
از عرش می ستاند بر فرش می فشاند در عشق بی قرارش بنمودنست کارش
ای کاش آگهستی زان سو که می باری نبود آگه زین سو که می رساند
ستاند
کو خاک را زبان ها تا نکته ای جهاند خاک از نثار جان ها تابان شده چو کان ها
کان بیشه جان ما را پنهان چه می تا دم زند ز بیشه زان بیشه همیشه
چراند
ای آه را پناه او ما را که می کشاند این جا پلنگ و آهو نعره زنان که یا هو
شیری که خویش ما را از خویش می شیری که خویش ما را جز شیر خویش ندهد
رهاند
ما را به این فریب او تا بیشه می آن شیر خویش بر ما جلوه کند چو آهو
دواند
گر فاتحه شویم او از ناز برنخواند چون فاتحه دهدمان گاهی فتوح و گه گه
848
وز روی همچو ماهت در مه شمار از چشم پرخمارت دل را قرار ماند
ماند
مر زهره فلک را کی کسب و کار چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد
ماند
آن سوی شهر ماند آن سو دیار ماند یغمابک جمالت هر سو که لشکر آرد
گل ها به عقل باشد یا خار خار ماند گلزار جان فزایت بر باغ جان بخندد
جز عشق هیچ کس را در سینه یار جاسوس شاه عشقت چون در دلی درآید
ماند
جانت کنار گیرد تن برکنار ماند ای شاد آن زمانی کز بخت ناگهانی
دل تخت و بخت جوید یا ننگ و عار چون زان چنان نگاری در سر فتد خماری
ماند
در غار دل بتابد با یار غار ماند می خواهم از خدا من تا شمس حق تبریز
849
دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند
بفروختندت ارزان و اندک بهات ای یوسف امانت آخر برادرانت
کردند
راه اختیار کردند ترک حیات کردند آن ها که این جهان را بس بی وفا بدیدند
کاین جمله حیله کردی ویشانت مات بسیار خصم داری پنهان و می نبینی
کردند
از مهر و از عنایت جمله دعات شاهان که نابدیدند چون حال تو بدیدند
کردند
مانند طفل دینه بی دست و پات کردند با ساکنان سینه بنشین که اهل کینه
از رنگ همچو چنگی باری دوتات آن ها نهفتگانند وین ها که اهل رازند
کردند
کم جو وفا از این ها چون بی وفات اندیشه کن از آن ها کاندیشه هات دانند
کردند
850
دیوانگان بندی زنجیرها دریدند یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند
گویی قضا دهل زد بانگ دهل شنیدند بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان
ناگه قفص شکستند چون مرغ جان های جمله مستان دل های دل پرستان
برپریدند
یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل مستان سبو شکستند بر خنب ها نشستند
چشیدند
من خویش را کشیدم ایشان مرا من دی ز ره رسیدم قومی چنین بدیدم
کشیدند
او را دگر کی بیند جز دیده ها که آن را که جان گزیند بر آسمان نشیند
دیدند
می تلخ از آن زمان شد خیکش از آن یک ساقیی عیان شد آشوب آسمان شد
دریدند
851
در خانه خیالت شاید که غم درآید ای آنک پیش حسنت حوری قدم دو آید
شاید که با وجودت در ما عدم درآید ای آنک هر وجودی ز آغاز از تو خیزد
تا کیقباد شادان با صد علم درآید ای غم تو جمع می شو کاینک سپاه شادی
آن چنگ پرنوای خالی شکم درآید ای دل مباش غمگین کاینک ز شاه شیرین
وان مطرب معانی اکنون به دم درآید آن ساقی الهی آید ز بزم شاهی
اندر درم درافتی چون او درم درآید ای غم چه خیره رویی آخر مرا نگویی
زان کس که جان فزایی او را سلم آخر شوم مسلم از آتش تو ای غم
درآید
852
جز نور بخش کردن خود از قمر چه جز لطف و جز حلوت خود از شکر چه آید
آید
جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر جز رنگ های دلکش از گلستان چه خیزد
چه آید
جز نقدهای روشن از کان زر چه آید جز طالع مبارک از مشتری چه یابی
وز آب زندگانی اندر جگر چه آید آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد
بال یکی نظر کن کاندر نظر چه آید از دیدن جمالی کو حسن آفریند
زین سان که ما شدستیم از ما دگر چه ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی
آید
بی خویش و بی خبر شو خود از خبر مستی و مستتر شو بی زیر و بی زبر شو
چه آید
درده می رواقی زین مختصر چه آید چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی
مجنون شویم مجنون از خواب و خور چون گل رویم بیرون با جامه های گلگون
چه آید
بنما فرشتگان را تو کز بشر چه آید ای شه صلح دین تو بیرون مشو ز صورت
853
زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد
در بحر قلزم حق ماهی کثیر باشد مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان
پیوسته طفل مسکین گریان شیر باشد بحرست همچو دایه ماهی چو شیرخواره
میلی بود به رحمت فضل کبیر باشد با این همه فراغت گر بحر را به ماهی
پایش ز روی نخوت فوق اثیر باشد وان ماهیی که داند کان بحر طالب اوست
ال که رای ماهی آن را مشیر باشد آن ماهیی که دریا کار کسی نسازد
وان بحر بی نهایت او را وزیر باشد گویی ز بس عنایت آن ماهیست سلطان
هر قطره ای به قهرش مانند تیر باشد گر هیچ کس ز جرات ماهیش خواند او را
روشنترک بیان کن تا دل بصیر باشد تا چند رمز گویی رمزت تحیر آرد
کز وی زمین تبریز مشک و عبیر مخدوم شمس دینست هم سید و خداوند
باشد
در نرمی و لطافت همچون حریر گر خارهای عالم الطاف او ببینند
باشد
وز مستی جمالش از خود خبیر باشد جانم مباد هرگز گر جانم از شرابش
854
غم قصد جان ما کرد گفتا خود این گفتم مکن چنین ها ای جان چنین نباشد
نباشد
چون خرده اش بسوزم گر خرده بین غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد
نباشد
صد دود از او برآرم گر آتشین نباشد غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد
در خدمت مطیعان جز چون زمین غم خصم خویش داند هم حد خویش داند
نباشد
کی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی
آن را خدای داند هر کس امین نباشد در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش
هر جنس جنس خود را چون همنشین هر کس که او امین شد با غیب همنشین شد
نباشد
خواهم که دست موسی در آستین ای دست تو منور چون موسی پیمبر
نباشد
ایاک نعبد ای جان بی نستعین نباشد زیرا گل سعادت بی روی تو نروید
855
هر مرده ای ز گوری برجست و عید آمد و خوش آمد دلدار دلکش آمد
پیشش آمد
جان پاکشان بیاید کان یار سرکش آمد دل را زبان بباید تا جان به چنگش آرد
مه در میان خرمن زان ترک مه وش جان غرق شهد و شکر از منبع نباتش
آمد
کآب از جوار آتش همطبع آتش آمد خاک از فروغ نفخش قبله فرشته آمد
گردون فرشتگان را زان روی مفرش جان و دل فرشته جفت هوای حق شد
آمد
بی نقش و بی جهات این شش سو نر باش و صیقلی کن دل را و نقش برخوان
منقش آمد
بر جیب پاک جیبان نورش مر شش آن لعل را در آخر در جیب خویش یابی
آمد
ز استون رحمت او دولت منعش آمد ز افیون شربت او سرمست خفت بدعت
وی روسپید رویی کز وی مخمش آمد ای هوشمند گوشی کو را کشید دستش
کان آسمان برون این پنج و این شش خاموش پنج نوبت مشنو ز آسمانی
آمد
856
دل را ز خواب برکن هنگام رفتن آمد برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد
ترسم که عشق گوید کاین خواجه تا کی اشارت آید تو ناشنوده آری
کودن آمد
کز ثقل و از گرانی چون تل خرمن رفتند خوشه چینان وین خوشه چین نشسته
آمد
857
کاری که بی تو گیرم وال که زار گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند
ماند
جمله صداع گردد جمله خمار ماند گر خمر خلد نوشم با جام های زرین
وال نه پود ماند وال نه تار ماند در کارگاه عشقت بی تو هر آنچ بافم
حاشا که با چنین جو بر پل گذار ماند تو جوی بی کرانی پیشت جهان چو پولی
با جنگ چار دشمن هرگز قرار ماند عالم چهار فصلست فصلی خلف فصلی
تا فصل ها بسوزد جمله بهار ماند پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل هایی
858
وقتی چنین به جانی جامی خرید باید وقتی خوشست ما را لبد نبید باید
ما را مقام و مجلس عرش مجید باید ما را نبید و باده از خم غیب آید
هر جا زحیر بینی از وی برید باید هر جا فقیر بینی با وی نشست باید
ما را فقیر معنی چون بایزید باید بگریز از آن فقیری کو بند لوت باشد
و آنک از حدث بزاید او را پلید باید از نور پاک چون زاد او باز پاک خواهد
پیش چراغ یزدان آن را گزید باید اما چو قلب و نیکو ماننده اند با هم
از بهر فتح این در در غم طپید باید بر دل نهاد قفلی یزدان و ختم کردش
اصحاب خانه ها را فتح کلید باید سگ چون به کوی خسبد از قفل در چه باکش
ما صوفیان جان را هر دم دو عید باید سالی دو عید کردن کار عوام باشد
زایندگان نو را رزق جدید باید جان گفت من مریدم زاینده جدیدم
آن را که تازه نبود او را قدید باید ما را از آن مفازه عیشیست تازه تازه
زنده ز شخص مرده آخر بدید باید ای آمده چو سردان اندر سماع مردان
ور زانک شاخ سبزی آخر خمید باید گر زانک چوب خشکی جز ز آتشی نخنبی
بنهاد در دهانت آخر مکید باید آن ذوق را گرفتم پستان مادر آمد
در روضه خموشان چندی چرید باید خامش که در فصاحت عمر عزیز بردی
روزی دو در خموشی دم درکشید باید ای شمس حق تبریز در گفتنم کشیدی
859
نی هر خسیس را شه رخسار می نی دیده هر دلی را دیدار می نماید
نماید
کز خار می رهاند گلزار می نماید ال حقیر ما را ال خسیس ما را
زهد قدیم ما را خمار می نماید دود سیاه ما را در نور می کشاند
تا چیست اینک او را بازار می نماید هرگز غلم خود را نفروشد و نبخشد
صندوق درشدست او بیمار می نماید شیریست پور آدم صندوق عالم اندر
کاری نماید اکنون بی کار می نماید روزی که او بغرد صندوق را بدرد
هر چند کو به ظاهر در غار می نماید صدیق با محمد بر هفت آسمانست
وین احولن خس را دوچار می نماید یکیست عشق لیکن هر صورتی نماید
نور از درخت موسی چون نار می جمله گلست این ره گر ظاهرش چو خارست
نماید
گفتار نیست لیکن گفتار می نماید آب حیات آمد وین بانگ سیلبست
دل آینه ست و رو را ناچار می نماید سوگند خورده بودم کز دل سخن نگویم
در جنبش این و آن را دیوار می نماید شمس الحقی که نورش بر آینه ست تابان
کان را به نوع دیگر عطار می نماید هر طبله که گشایم زان قند بی کرانست
860
مرغت شکار گردد صید حلل گیرد ای دل اگر کم آیی کارت کمال گیرد
بدری شود اگر چه شکل هلل گیرد مه می دود چو آیی در ظل آفتابی
کاندر ره حقیقت ترک خیال گیرد در دل مقام سازد همچون خیال آن کس
وان جان گوشمالی کو پای مال گیرد کو آن خلیل گویا وجهت وجه حقا
مر چشم روشنان را از وی ملل این گنده پیر دنیا چشمک زند ولیکن
گیرد
اندر برش دل من کی پر و بال گیرد گر در برم کشد او از ساحری و شیوه
بویش تباه گردد رنگش زوال گیرد گلگونه کرده است او تا روی چون گلم را
مانند آفتابی نور جلل گیرد رخ بر رخش منه تو تا رویت از شهنشه
صد آفتاب و مه را بر چرخ حال چه جای آفتابی کز پرتو جمالش
گیرد
آن کاین دلیل داند نی آن دلل گیرد شویان اولینش بنگر که در چه حالند
کو عقل کاملی تا ترک جوال گیرد ای صد هزار عاقل او در جوال کرده
کز خط سیه تر است او کاین خط و خطی نوشت یزدان بر خد خوش عذاران
خال گیرد
تا مه ز طلعت تو هر شام فال گیرد از ابر خط برون آ وز خال و عم جدا شو
861
ما را چه جرم اگر کرمش با شما لطفی نماند کان صنم خوش لقا نکرد
نکرد
خوبی که دید در دو جهان کو جفا تشنیع می زنی که جفا کرد آن نگار
نکرد
حسنش همه وفاست اگر او وفا نکرد عشقش شکر بس است اگر او شکر نداد
بنمای صفه ای که رخش پرصفا بنمای خانه ای که از او نیست پرچراغ
نکرد
چون آن به هم رسید کسیشان جدا این چشم و آن چراغ دو نورند هر یکی
نکرد
نظاره جمال خدا جز خدا نکرد چون روح در نظاره فنا گشت این بگفت
حق جز ز رشک نام رخش والضحی هر یک از این مثال بیانست و مغلطه است
نکرد
بر فانیی نتافت که آن را بقا نکرد خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین
862
بی ابر و بی غبار در آن مه نظر کنند قومی که بر براق بصیرت سفر کنند
وز دامگاه صعب به یک تک عبر در دانه های شهوتی آتش زنند زود
کنند
بزم و سرای گلشن جای دگر کنند از خارخار این گر طبع آن طرف روند
شاهان روح زو سر از این کوی بر پای لولیان طبیعت نهند بند
درکنند
دستی چنین گشاده که تا شور و شر پای خرد ببسته و اوباش نفس را
کنند
کو صور عشق تا سر از این گور اجزای ما بمرده در این گورهای تن
برکنند
از نور عشق مس وجود تو زر کنند مسیست شهوت تو و اکسیر نور عشق
سردا جماعتی که حدیث هنر کنند انصاف ده که با نفس گرم عشق او
آیند و زله های گران مایه جز کنند چون صوفیان گرسنه در مطبخ خرد
تا طوطیان شوند و شکار شکر کنند زاغان طبع را تو ز مردار روزه ده
شاید که آتشان طبیعت شرر کنند در ظل میرآب حیات شکرمزاج
از غیرت ملحت او کور و کر کنند از رشک نورها است که عقل کمال را
آن دیده را به مهر ابد بی خبر کنند جز حق اگر به دیدن او غمزه ای کند
کاجزای خاک از گذرش زیب و فر فخر جهان و دیده تبریز شمس دین
کنند
گر صد هزار بارش زیر و زبر کنند اندر فضای روح نیابند مثل او
تا روز را به دور حوادث سپر کنند خالی مباد از سر خورشید سایه اش
863
کز من نمی شکیبد و با من خوش آتش پریر گفت نهانی به گوش دود
است عود
کاندر فنای خویش بدیدست عود سود قدر من او شناسد و شکر من او کند
اندر گشایش عدم آن عقدها گشود سر تا به پای عود گره بود بند بند
ای فانی و شهید من و مفخر شهود ای یار شعله خوار من اهل و مرحبا
اندر عدم گریز از این کور و زان بنگر که آسمان و زمین رهن هستی اند
کبود
نحسی بود گریزان از دولت و سعود هر جان که می گریزد از فقر و نیستی
صلحی فکن میان من و محو ای ودود بی محو کس ز لوح عدم مستفید نیست
نی در فزایش آمد و نی رست از آن خاک تیره تا نشد از خویشتن فنا
رکود
نی قد سرو یافت نه زیبایی خدود تا نطفه نطفه بود و نشد محو از منی
آن گاه عقل و جان شود و حسرت در معده چون بسوزد آن نان و نان خورش
حسود
نی زر و نقره گشت و نی ره یافت در سنگ سیاه تا نشد از خویشتن فنا
نقود
اندر نماز قامه بود آنگهی قعود خواریست و بندگیست پس آنگه شهنشهیست
یک بار نیستی را هم باید آزمود عمری بیازمودی هستی خویش را
هر جا که دود آمد بی آتشی نبود طاق و طرنب فقر و فنا هم گزاف نیست
چون از گزافه او دل و دستار ما گر نیست عشق را سر ما و هوای ما
ربود
هر صبح سوی مکتب یوفون بالعهود عشق آمدست و گوش کشانمان همی کشد
تا سینه را بشوید از کینه و جحود از چشم مومن آب ندم می کند روان
کز خواب برجه و بستان ساغر خلود تو خفته ای و آب خضر بر تو می زند
ز اصحاب کهف باش هم ایقاظ و باقیش عشق گوید با تو نهان ز من
رقود
864
گلگونه بین که بر رخ گلنار می رود بلبل نگر که جانب گلزار می رود
منصوروار خوش به سر دار می رود میوه تمام گشته و بیرون شده ز خویش
کاندر بهار شاه به ایثار می رود اشکوفه برگ ساخته نهر نثار شاه
در خون دیده غرق به کهسار می رود آن لله ای چو راهب دل سوخته بدرد
گل آن وفا چو دید سوی خار می رود نه ماه خار کرد فغان در وفای گل
کاین جا حدیث دیده و دیدار می رود ماندست چشم نرگس حیران به گرد باغ
چون آتشی که در دل احرار می رود آب حیات گشته روان در بن درخت
بر عشق گرمدار به بازار می رود هر گلرخی که بود ز سرما اسیر خاک
بنوشت باغ و مرغ به تکرار می رود اندر بهار وحی خدا درس عام گفت
هر یک گرفته خلعت و ادرار می این طالبان علم که تحصیل کرده اند
رود
گل جندره زده به خریدار می رود گویی بهار گفت که ال مشتریست
زودتر ز جمله بی دل و دستار می گل از درون دل دم رحمان فزون شنید
رود
یاد آورد ز وصل و سوی یار می دل در بهار بیند هر شاخ جفت یار
رود
آن جا حدیث زر به خروار می رود ای دل تو مفلسی و خریدار گوهری
کان جا حدیث جان به انبار می رود نی نی حدیث زر به خروار کی کنند
وین نفس ناطقه سوی گفتار می رود این نفس مطمانه خموشی غذای اوست
865
تلخی غم به لذت آن جام می رود جانا بیار باده که ایام می رود
نی نفس کوردل که سوی دام می رود جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست
وسواس و غم چو دود سوی بام می با جام آتشین چو تو از در درآمدی
رود
بر آب و گل بساز که هنگام می رود گر بر سرت گلست مشویش شتاب کن
وان خام را بپز که سخن خام می رود آن چیز را بجوش که او هوش می برد
هر یک بدان نشاط چنین رام می رود زان باده داده ای تو به خورشید و ماه و چرخ
از کرم مست گشته به اکرام می رود وال که ذره نیز از آن جام بیخودست
صبر و قرار و توبه و آرام می رود آرام بخش جان را زان می که از تفش
آن مادر رحیم بر ایتام می رود چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک
خورشیدوار جام کرم عام می رود امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد
خون از بدن به شیشه حجام می رود سوی کشنده آید کشته چنانک زود
این رحمت خدای به ارحام می رود چون کعبه که رود به در خانه ولی
در بیخودی به کعبه به یک گام می تا مست نیست از همه لنگان سپس ترست
رود
چون مست شد چه چاره که خودکام تا باخودست راز نهان دارد از ادب
می رود
چون خاطرش به باده بدنام می رود خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام
866
در چشم های مست تو نقاش چون چندان حلوت و مزه و مستی و گشاد
نهاد
زیرا مسیح وار خدا قدرتش بداد چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم
کان چشمشان بصارت نو از چه راه وان جمله چشم ها شده حیران چشم او
داد
سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ گفتم به آسمان که چنین ماه دیده ای
یاد
دیگر سخن مگوی اگر هست اتحاد اکنون ببند دو لب و آن چشم برگشا
867
در چشم های مست تو نقاش چون چندان حلوت و مزه و مستی و گشاد
نهاد
زیرا خدا ز قدرت خود قدرتش بداد چشمت بیافرید به هر دم هزار چشم
که صد هزار رحمت بر چشم هات باد وان جمله چشم ها شده حیران چشم تو
هر جان که دید چشم تو را گفت داد بر تخت سلطنت بنشستست چشم تو
داد
سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ گفتم که چشم چرخ چنین چشم هیچ دید
یاد
868
یک یک برد شما را آنک مرا ببرد به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد
وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد آن را که بود آهن آهن ربا کشید
عیسی مهتری را جذب سما ببرد قانون لنگری به ثری گشت منجذب
هر مس اسعدی را هم کیمیا ببرد هر حس معنوی را در غیب درکشید
آن کس که رخت خویش سوی انبیا از غارت فنا و اجل ایمنست و دور
ببرد
کو شمع حسن را ز ملء در خلء آن چشم نیک را نرسد هیچ چشم بد
ببرد
کآنچ از قضا رسید به طالب قضا ببرد ما از قضا به قاضی حاجت گریختیم
حسن و جمال آن مه نیکولقا ببرد این ها گذشت ای خنک آن دل که ناگهش
869
پیراهنی ندوخت که آن را قبا نکرد خیاط روزگار به بالی هیچ مرد
دامان زر دهند و خرند از بلیس درد بنگر هزار گول سلیم اندر این جهان
تو می خوری از آن و رخت می کنند گل های رنگ رنگ که پیش تو نقل هاست
زرد
آخر کنار مرده کند جان و جسم سرد ای مرده را کنار گرفته که جان من
خواهی شدن به وقت اجل بی مراد خود با خدای کن که از این نقش های دیو
فرد
کاین بستریست عاریه می ترس از پاها مکش دراز بر این خوش بساط خاک
نورد
پرهیز از آن حریف که هست اوستاد مفکن گزافه مهره در این طاس روزگار
نرد
می جو سوار را به نظر در میان گرد منگر به گرد تن بنگر در سوار روح
گلزار اگر نباشد پس از کجاست ورد رخسارها چون گل لبد ز گلشنیست
بهر نمونه آمد این نیست بهر خورد سیب زنخ چو دیدی می دان درخت سیب
چاوش پادشاه براند تو را که برد همت بلند دار که با همت خسیس
چون ناطقه ملیکه بر سقف لجورد خاموش کن ز حرف و سخن بی حروف گوی
870
دل می جهد نشانه که دلدار می رسد چشمم همی پرد مگر آن یار می رسد
وین بلبل از نواحی گلزار می رسد این هدهد از سپاه سلیمان همی پرد
بفروش خویش را که خریدار می جامی بخر به جانی ور زانک مفلسی
رسد
وان چشم اشکبار به دیدار می رسد آن گوش انتظار خبر نوش می کند
آن پاره پاره رفته به یک بار می رسد آن دل که پاره پاره شد و پاره هاش خون
نک زخمه نشاط به هر تار می رسد قد چو چنگ را که دلش تار تار شد
گل های خوش عذار سوی خار می آن خارخار باغ و تقاضاش رد نشد
رسد
اینک سپاه وصل به زنهار می رسد آن زینهار گفتن عاشق تهی نبود
کز سوی مصر قند به قنطار می رسد نک طوطیان عشق گشادند پر و بال
از بیم آنک شحنه قهار می رسد شهر ایمنست جمله دزدان گریختند
کآمد خبر که جعفر طیار می رسد چندین هزار جعفر طرار شب گریخت
زیرا صفات خالق جبار می رسد فاش و صریح گو که صفات بشر گریخت
سلطان نوبهار به ایثار می رسد ای مفلسان باغ خزان راهتان بزد
خاموش کاین حجاب ز گفتار می رسد در خامشیست تابش خورشید بی حجاب
871
سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد آمد بهار خرم و رحمت نثار شد
نه ماه گشت حامله زان بی قرار شد اجزای خاک حامله بودند از آسمان
صحرا پر از بنفشه و که لله زار شد گلنار پرگره شد و جوبار پرزره
بگشاد سر و دست که وقت کنار شد اشکوفه لب گشاد که هنگام بوسه گشت
در رو کشید ابر و ز دل شرمسار شد گلزار چرخ چونک گلستان دل بدید
شد مستجاب دعوت او گلعذار شد آن خار می گریست که ای عیب پوش خلق
هر شاخ و هر درخت از او تاجدار شاه بهار بست کمر را به معذرت
شد
گر در دو دست موسی یک چوب مار هر چوب در تجمل چون بزم میر گشت
شد
تا منکر قیامت بی اعتبار شد زنده شدند بار دگر کشتگان دی
چون لطف روح بخش خدا یار غار اصحاب کهف باغ ز خواب اندرآمدند
شد
آن سو که وقت خواب روان را مطار ای زنده گشتگان به زمستان کجا بدیت
شد
آن سو که هر شبی نظر و انتظار شد آن سو که هر شبی بپرد این حواس و روح
بدری منور آمد و شمع دیار شد مه چون هلل بود سفر کرد آن طرف
لنگ و ملول رفت و سحر راهوار شد این پنج حس ظاهر و پنج دگر نهان
کز باد گفت راه نظر پرغبار شد بربند این دهان و مپیمای باد بیش
872
بی تیغ می برد سر و بی دار می کشد این عشق جمله عاقل و بیدار می کشد
یار کسی شدیم که او یار می کشد مهمان او شدیم که مهمان همی خورد
چون مومنی بدید چو کفار می کشد چون یوسفی بدید چو گرگان همی درد
یا گر کشد به رحم و به هنجار می ما دل نهاده ایم که دلداریی کند
کشد
گر چه به غمزه عاشق بسیار می کشد نی نی که کشته را دم او جان همی دهد
تلخی مکن که دوست عسل وار می هل تا کشد تو را نه که آب حیات اوست
کشد
شاهان برگزیده و احرار می کشد همت بلند دار که آن عشق همتی
شب را به تیغ صبح گهردار می کشد ما چون شبیم ظل زمین و وی آفتاب
شحنه صبوح آمد و طرار می کشد زنگی شب ببرد چو طرار عقل ما
رومی روزشان به یکی بار می کشد شب شرق تا به غرب گرفته سپاه زنگ
چون بلبلم جدایی گلزار می کشد حاصل مرا چو بلبل مستی ز گلشنیست
873
شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود
از دست شیر صید کجا سهل درربود خندید و گفت روبه آخر به زیرکی
ال مگر که ابر نماید به خویش جود مر ابر را که دوشد و آن جا که دررسد
فضل خدای بخشد معدوم را وجود معدوم را کجاست به ایجاد دست و پا
داد سلم نبود ال که در قعود معدوم وار بنشین زیرا که در نماز
کآتش قیام دارد و آبست در سجود بر آتش آب چیره بود از فروتنی
خاموش چند چند بخواهیش آزمود چون لب خموش باشد دل صدزبان شود
874
آزاد سرو بین که چه سان بنده می امروز مرده بین که چه سان زنده می شود
شود
کز روح و علم و عشق چه آکنده می پوسیده استخوان و کفن های مرده بین
شود
چون عندلیب مست چه گوینده می آن حلق و آن دهان که دریدست در لحد
شود
جان را به تیغ عشق فروشنده می شود آن جان به شیشه ای که ز سوزن همی گریخت
از شهد شیر بین که چه جوشنده می بسیار دیده ای که بجوشد ز سنگ آب
شود
کز وی هزار قافله فرخنده می شود امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج
امروز شوره بین که چه روینده می امروز غوره بین که شکر بست از نشاط
شود
کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده می می خند ای زمین که بزادی خلیفه ای
شود
هر جا که گریه ایست کنون خنده می غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد
شود
بی داس و تیش خار تو برکنده می آن گلشنی شکفت که از فر بوی او
شود
پاینده گشت و دید که پاینده می شود پاینده گشت خضر که آب حیات دید
جان را بقاست تن چو قبا ژنده می پاینده عمر باد روان لطیف ما
شود
زیرا شکر به گفت پراکنده می شود خاموش و خوش بخسپ در این خرمن شکر
هم نیشکر ز لطف خروشنده می شود من خامشم ولیک ز هیهای طوطیان
875
بهر تست خدمت و سجده و سلم عید گر عید وصل تست منم خود غلم عید
از غایت حلوت نام تو نام عید تا نام تو شنیدم شد سرد بر دلم
تا ما ز گنج وصل تو بدهیم وام عید ای شاد آن زمان که درآید وصال تو
صبحی شود ز صبح جمال تو شام تا آفتاب چهره زیبات دررسید
عید
ای پرتو خیال تو بوده امام عید در یمن و در سعادت و در بخت و در صفا
وی دیده خویشتن ز تو قایم خرام عید ای سجده ها به پیش درت واجبات عید
تا کام جان روا شود از جام و کام عید جام شراب وصل تو پر کن ز فضل خود
در وی کجا رسد به دو صد سال گام اندر رکاب تو چو روان ها روا شوند
عید
جانم دوید پیش و گرفته لگام عید آمد ز گرد راه تو این عید و مژده داد
این فرو این جللت و این لطف عام دانست کز خدیو اجل شمس دین بود
عید
خود کی شوند دلشدگان تو رام عید لیکن کجاست فر و جمال تو بی نظیر
بر تو حرام باشد بی شبهه تو جام عید تبریز با شراب چنان صدر نامدار
876
درده شراب و واخرام از بیم و از تا چند خرقه بردرم از بیم و از امید
امید
کاندیشه هاست در سرم از بیم و از پیش آر جام آتش اندیشه سوز را
امید
بنما که زیر لنگرم از بیم و از امید کشتی نوح را که ز طوفان امان ماست
رخسارزرد چون زرم از بیم و از آن زر سرخ و نقد طرب را بده که من
امید
کآخر چو حلقه بر درم از بیم و از در حلقه ز آنچ دادی در حلق من بریز
امید
کاین دم به رنگ دیگرم از بیم و از بار دگر به آب ده این رنگ و بوی را
امید
کاندر هوای کوثرم از بیم و از امید ز آبی که آب کوثر اندر هوای اوست
کآزر مثال بتگرم از بیم و از امید در عین آتشم چو خلیلم فرست آب
کز چشم ها نهانترم از بیم و از امید کوری چشم بد تو ز چشمم نهان مشو
مانند این غزل ترم از بیم و از امید در آفتاب روی خودم دار زانک من
877
یا رب به طوطیان چه شکرها همی امسال بلبلن چه خبرها همی دهند
دهند
کان شاخه های خشک چه برها همی در باغ ها درآی تو امسال و درنگر
دهند
وان را که تاج رفت کمرها همی دهند مقراض در میان نه و خلعت همی برند
بی زحمت مصادره زرها همی دهند بی منت کسی همه بر نقره می زنند
وان را که گوهرست گهرها همی هر دل که تشنه ست به دریا همی برند
دهند
تا برشمار موی تو سرها همی دهند این تحفه دیده اند که عشاق روزگار
سودا همی خرند و هنرها همی دهند این نور دیده اند که دیوانگان راه
878
بستان خوشست لیک چو گلزار بر صحرا خوشست لیک چو خورشید فر دهد
دهد
خورشید را برای مصالح سفر دهد خورشید دیگریست که فرمان و حکم او
او را نمی رسد که رود مال و زر بوسه به او رسد که رخش همچو زر بود
دهد
سوی شکرلبی که به ایشان شکر دهد بنگر به طوطیان که پر و بال می زنند
ما را شکرلبیست که چیزی دگر دهد هر کس شکرلبی بگزیده ست در جهان
ما را شهنشهیست که ملک و ظفر ما را شکرلبیست شکرها گدای اوست
دهد
قانع مشو ز شاه که تاج و کمر دهد همت بلند دار اگر شاه زاده ای
تا پاره های خاک تو لعل و گهر دهد برکن تو جامه ها و در آب حیات رو
کو دلبری نماید و خون جگر دهد بگریز سوی عشق و بپرهیز از آن بتی
نقاش جسم جان را غیبی صور دهد در چشم من نیاید خوبی هیچ خوب
آن مرغ را که عقل ز کوثر خبر دهد کی آب شور نوشد با مرغ های کور
گر ماه آن ببیند در حال سر دهد خود پر کند دو دیده ما را به حسن خویش
حاشا ز دیده ای که خدایش نظر دهد در دیده گدای تو آید نگار خاک
ما را ز عقل جزوی راه و عبر دهد خامش ز حرف گفتن تا بوک عقل کل
879
وز آسمان سپیده کافور بردمید صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید
تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید صوفی چرخ خرقه و شال کبود خویش
از تخت ملک زنگی شب را فروکشید رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت
آمد شدیست دایم و راهیست ناپدید زان سو که ترک شادی و هندوی غم رسید
ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید یا رب سپاه شاه حبش تا کجا گریخت
آنک از شراب عشق ازل خورد یا زین راه نابدید معما کی بو برد
چشید
حیران شدست روز که خوبش که حیران شدست شب که کی رویش سیاه کرد
آفرید
نیمی دگر چرنده شد و زان همی حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه
چرید
نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی
ای غم بکش مرا که حسینم توی یزید شب مرد و زنده گشت حیاتست بعد مرگ
کس را بها نبود همو خود ز خود گوهر مزاد کرد که این را کی می خرد
خرید
هر شام قدر شد ز تو هر روز روز امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم
عید
کاندیشه را نبرد جز عشرت جدید درده ز جام باده که یسقون من رحیق
خود را چو گم کنند بیابند آن کلید رندان تشنه دل چو به اسراف می خورند
با نوح و لوط و کرخی و شبلی و پهلوی خم وحدت بگرفته ای مقام
بایزید
تا آن شراب در سر و رگ های جان خاموش کن که جان ز فرح بال می زند
دوید
880
صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد صد مصر مملکت ز تعدی خراب شد
صد بخت نیم خواب به کلی به خواب صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد
شد
وان ماه زنگ ظلم به زیر حجاب شد آن شاهراه غیب بر آن قوم بسته بود
در نوحه اوفتاد و به گریه سحاب شد وان چشم کو چو برق همی سوخت خلق را
در آتش خدای کنون او کباب شد وان دل که صد هزار دل از وی کباب بود
او را از این سیاست شه فتح باب شد ای شاد آن کسی که از این عبرتی گرفت
سودش نداشت سخره صد اضطراب چون روز گشت و دید که او شب چه کرده بود
شد
زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار
881
وین دل دیوانه باز روی به صحرا آه که بار دگر آتش در من فتاد
نهاد
وز دل من هر طرف چشمه خون آه که دریای عشق بار دگر موج زد
برگشاد
دود گرفت آسمان آتش من یافت باد آه که جست آتشی خانه دل درگرفت
یا رب فریاد رس ز آتش دل داد داد آتش دل سهل نیست هیچ ملمت مکن
سوی دلم طلب طلب وز غم من شاد لشکر اندیشه ها می رسد از بیشه ها
شاد
صبر گزیدی و یافت جان تو جمله ای دل روشن ضمیر بر همه دل ها امیر
مراد
چشم تو سوی خداست چشم همه بر تو چشم همه خشک و تر مانده در همدگر
باد
بر همه پاینده باد سایه رب العباد دست تو دست خدا چشم تو مست خدا
این همه از عشق زاد عشق عجب از ناله خلق از شماست آن شما از کجاست
چه زاد
ای که ندیده چو تو عشق دگر کیقباد شمس حق دین تویی مالک ملک وجود
882
طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسید جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید
بار دگر مه شکافت روح مجرد رسید روی زمین سبز شد جیب درید آسمان
خیز که بار دگر آن قمرین خد رسید گشت جهان پرشکر بست سعادت کمر
شرح دل احمدی هفت مجلد رسید دل چو سطرلب شد آیت هفت آسمان
گفت به اقبال تو نفس مقید رسید عقل معقل شبی شد بر سلطان عشق
مژده همچون شکر در دل کاغد رسید پیک دل عاشقان رفت به سر چون قلم
هین ز لحد برجهید نصر موید رسید چند کند زیر خاک صبر روان های پاک
وقت شد ای مردگان حشر مجدد رسید طبل قیامت زدند صور حشر می دمد
آمد آواز صور روح به مقصد رسید بعثر ما فی القبور حصل ما فی الصدور
کز سوی نیک اختران اختر اسعد دوش در استارگان غلغله افتاده بود
رسید
در پی او زهره جست مست به فرقد رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشکست
رسید
گفتم خیرست گفت ساقی بیخود رسید قرص قمر رنگ ریخت سوی اسد می گریخت
کودک هم کودکست گو چه به ابجد عقل در آن غلغله خواست که پیدا شود
رسید
چون نظرش جان ماست عمر موبد خیز که دوران ماست شاه جهان آن ماست
رسید
رقص جمل کرد قاف عیش ممدد ساقی بی رنگ و لف ریخت شراب از گزاف
رسید
فتنه بلقیس را صرح ممرد رسید باز سلیمان روح گفت صلی صبوح
کحل دل و دیده در چشم مرمد رسید رغم حسودان دین کوری دیو لعین
خیز بگو مطربا عشرت سرمد رسید از پی نامحرمان قفل زدم بر دهان
883
این دو که هر دو یکیست جز که جان من و جان تو بود یکی ز اتحاد
همان یک مباد
ز آتش بادی بزاد در سر ما رفت باد فرد چرا شد عدد از سبب خوی بد
از سبب باد بود آنک جدایی بزاد گشت جدا موج ها گر چه بد اول یکی
چون دو شود پادشاه شهر رود در جام دوی درشکن باده مده باد را
فساد
هر طرفی شب ز عجز شمع و روز فضیلت گرفت زانک یکی شمع داشت
چراغی نهاد
کی بود آن دم که رب ماند و فانی گر چه ز رب العباد هر نفسی رحمتست
عباد
884
مژده که آن بوطرب داد طرب ها بداد پرده دل می زند زهره هم از بامداد
آنچ کفش داد دوش ما و تو را نوش بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز گوش
باد
از سر ما کم مباد سایه این کیقباد عشق همایون پیست خطبه به نام ویست
وان دگرش زینهار او هو رب العباد روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار
می کشدم ابروار عشق تو چون تندباد ز اول روز این خمار کرد مرا بی قرار
بست سر زلف بست خواجه ببین این دست دل از رنج رست گر چه دلرام مست
گشاد
رو که مراد جهان می کشدم بی مراد می کشدم موکشان من ترش و سرگران
شکر کز آن گشت باز تا به مقام عقل بر آن عقل ساز ناز همی کرد ناز
اوفتاد
شکر که دودل نماند یک دله شد دل پای به گل بوده ام زانک دودل بوده ام
نهاد
بگسلم این ریسمان بازروم در معاد لف دل از آسمان لف تن از ریسمان
هیچ کسی هست کو آرد آن را به یاد دلبر روز الست چیز دگر گفت پست
ساخته خویش را من ندهم در مزاد گفت به تو تاختم بهر خودت ساختم
گفتم من کیستم گفت مراد مراد گفتم تو کیستی گفت مراد همه
محو شده پیش ذات دل به سخن چون مفتعلن فاعلت رفته بدم از صفات
فتاد
از مدد این سه داد یافت زمانه سداد داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان
885
دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد
گشت جهان تازه روی چشم بدش دور سرمه کشید این جهان باز ز دیدار ما
باد
عقل ز دستان عشق ناله کنان داد داد عشق ز زنجیر خویش جست و خرد را گرفت
داد نیابد خرد چونک چنین فتنه زاد مریم عشق قدیم زاد مسیحی عجب
دل چو چنین خوان بدید پای به خون باز دو صد قرص ماه بر سر آن خوان شکست
درنهاد
تا که بقا یافته ست عاشق کون و فساد دولت بشتافته ست چون نظرت تافته ست
عالم ای شاه جان بی رخ خوبت مباد مفخر تبریزیان شمس حق ای خوش نشان
886
بهر رسن بازیش لولیکان آمدند از رسن زلف تو خلق به جان آمدند
رقص کنان گرد ماه نورفشان آمدند در دل هر لولیی عشق چو استاره ای
سروقدان چون چنار دست زنان آمدند در هوس این سماع از پس بستان عشق
تا که چنین لقمه ها سوی دهان آمدند بین که چه ریسیده ایم دست که لیسیده ایم
وز تتق آن عروس شاه جهان آمدند لولیکان قنق در کف گوشه تتق
سینه گشاده به ما بهر امان آمدند شاه که در دولتش هر طرفی شاهدی
گر چه که از تیر غمز سخته کمان شیوه ابرو کند هر نفسی پیش ما
آمدند
زیر لحاف ازل نیک نهان آمدند شب رو و عیار باش بر سر هر کوی از آنک
ترک دکان خواندند چونک به کان جانب تبریز در شمس حقم دیده اند
آمدند
887
جان نبرد خود ز شیر روبه کور و روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود
کبود
این چه که روباه لنگ دنبه ز شیری قاصد ره داد شیر ور نه کی باور کند
ربود
شیر فلک هم بر او پنجه نیارد گشود گوید گرگی بخورد یوسف یعقوب را
از دل ما کی برد میمنه دیو حسود هر نفس الهام حق حارس دل های ماست
در ره حق هر کی کاشت دانه جو جو دست حق آمد دراز با کف حق کژ مباز
درود
هر کی بترساندت روی به حق آر هر که تو را کرد خوار رو به خدایش سپار
زود
گوش کشان آردت رنج به درگاه جود غصه و ترس و بل هست کمند خدا
آب ز دیده روان بر رخ زردت چو یارب و یارب کنان روی سوی آسمان
رود
صبح گشاده نقاب ذلک یوم الخلود سبزه دمیده ز آب بر دل و جان خراب
لف خدایی کجا دردهدی آن عنود گر سر فرعون را درد بدی و بل
کفر شد ایمان و دید چونک بل رو چون دم غرقش رسید گفت اقل العبید
نمود
تا تن فرعون وار پاک شود از جحود رنج ز تن برمدار در تک نیلش درآر
باش بر او جبرئیل دود برآور ز عود نفس به مصرست امیر در تک نیلست اسیر
راز نخواهد گشا تا نکشد نار و دود عود بخیلست او بو نرساند به تو
رو ترش از توست عشق سرکه نشاید مفخر تبریز گفت شمس حق و دین نهفت
فزود
888
در دل و در دیده ها همچو نظر می زهره من بر فلک شکل دگر می رود
رود
جان به سوی ناوکش همچو سپر می چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او
رود
گر خبرستش چرا فوق قمر می رود ابروی چون سنبله بی خبرست از مهش
چون سوی تو آفتاب جمله به سر می ذره چرا شد سوار بر سر کره هوا
رود
غافل از آن کاین فلک زیر و زبر می آن زحل از ابلهی جست زبردستیی
رود
زین شب و روز او نهان همچو سحر دل ز شب زلف تو دید رخ همچو روز
می رود
کرد ندا در جهان کی به سفر می رود ترک فلک گاو را بر سر گردون ببست
این قدرش فهم نی کو به قدر می رود جامه کبود آسمان کرد ز دست قضا
کابر چو مشک سقا بهر مطر می رود خاک دهان خشک را رعد بشارت دهد
آخر ای بی یقین بهر بشر می رود اختر و ابر و فلک جنی و دیو و ملک
کان صنم حله پوش سوی بصر می پنبه برون کن ز گوش عقل و بصر را مپوش
رود
نقش جهان جانب نقش نگر می رود نای و دف و چنگ را از پی گوشی زنند
کاین نظر ناریت همچو شرر می رود آن نظری جو که آن هست ز نور قدیم
شه سوی شه می رود خر سوی خر جنس رود سوی جنس بس بود این امتحان
می رود
خشک چو هیزم شود زیر تبر می هر چه نهال ترست جانب بستان برند
رود
شکر که در باغ عشق جوی شکر می آب معانی بخور هر دم چون شاخ تر
رود
چونش بگویی مرو لنگ بتر می رود بس کن از این امر و نهی بین که تو نفس حرون
جان صدفست و سوی بحر گهر می جان سوی تبریز شد در هوس شمس دین
رود
889
ای خنک آن را که او روی شما را روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید
ندید
پای پر از خار شد دست یکی گل من شده مهمان تو در چمن جان تو
نچید
خار تو ما را بکشت مار تو ما را ای مثل خارپشت گرد تو خار درشت
گزید
بر دبه عاشق شدم در دبه زیت پلید با تو موافق شدم با تو منافق شدم
890
نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید
آنچ زبانی نگفت بی سر و گوشی واسطه ها را برید دید به خود خویش را
شنید
لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود
باز کند قفل را فقر مبارک کلید فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق
فقر زده خیمه ای زان سوی پاک و کشته شهوت پلید کشته عقلست پاک
پلید
فقر چو شیخ الشیوخ جمله دل ها مرید جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر
گفت حقش پر شدی گفت که هل من چونک به تبریز چشم شمس حقم را بدید
مزید
891
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید
رسید
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود
لطف خدا یار شد دولت یاران رسید باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست
معطی صاحب عمل سیم شماران آمد خورشید ما باز به برج حمل
رسید
همچو گل خوش کنار وقت کناران طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را
رسید
زرگر بخشایشش وام گزاران رسید بر مثل وام دار جمله به زندان بدند
خوف تتاران گذشت مشک تتاران جمله صحرا و دشت پر ز شکوفه ست و کشت
رسید
آمد میر شکار صید شکاران رسید هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار
بلبل سرمست ما بهر خماران رسید آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا
اصل طرب ها بزاد شیره فشاران وقت نشاط ست و جام خواب کنون شد حرام
رسید
از ره جان ساقی خوب عذاران رسید جام من از اندرون باده من موج خون
892
دست بدار از طعام مایده جان رسید آمد شهر صیام سنجق سلطان رسید
قلب ضللت شکست لشکر ایمان جان ز قطیعت برست دست طبیعت ببست
رسید
ز آتش والموریات نفس به افغان رسید لشکر والعادیات دست به یغما نهاد
مرده از او زنده شد چونک به قربان البقره راست بود موسی عمران نمود
رسید
تن همه قربان کنیم جان چو به مهمان روزه چو قربان ماست زندگی جان ماست
رسید
زانک چنین ماه صبر بود که قرآن صبر چو ابریست خوش حکمت بارد از او
رسید
چون در زندان شکست جان بر جانان نفس چو محتاج شد روح به معراج شد
رسید
چون ز ملک بود دل باز بدیشان رسید پرده ظلمت درید دل به فلک برپرید
بر سر چاه آب گو یوسف کنعان رسید زود از این چاه تن دست بزن در رسن
دست بشو کز فلک مایده و خوان عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول
رسید
آن سخن و لقمه جو کان به خموشان دست و دهان را بشو نه بخور و نه بگو
رسید
893
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد
یابد او هستی باقی بیرون ز حد آنک تواضع کند نگذرد از حد خویش
کآخر صندوق تو نیست یقین جز لحد وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان
پر مکنش از مس شهوت و حرص و تو لحد خویش را پر کن از زر صدق
حسد
چون بدهی تو همان دانک شود بر تو هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی
رد
ترس ز ویل لکل جمع مالوعد قلب میاور بدانک غره کنی مشتری
گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد آنک گشادی نمود نفس تو را تنگیست
894
صورت بستان نهان بوی گلستان بدید نعره آن بلبلن از سوی بستان رسید
فعل صبا ظاهرست لیک صبا را که باد صبا می وزد از سر زلف نگار
دید
عمر ابد تازه کرد در دم عمر قدید این دم عیسی به لطف عمر ابد می دهد
آتش دل می فروخت دیگ هوس می مژده دولت رسید در حق هر عاشقی
پزید
کز سر پستان عشق نور الستش مزید نور الست آشکار بر همه عشاق زد
کل زمان لکم خلعه روح جدید ان طبیب الرضا بشر اهل الهوی
من رشاء سید لیس له من ندید بشرهم نظره یتبعهم نضره
شمس حق و دین شده بر همه بختی لطف خداوند جان مفخر تبریزیان
مزید
895
مور فروشد به گور چتر سلیمان رسید وسوسه تن گذشت غلغله جان رسید
نوح به کشتی نشست جوشش طوفان این فلک آتشی چند کند سرکشی
رسید
رستم خنجر کشید سام و نریمان رسید چند مخنث نژاد دعوی مردی کند
مار کنند از فریب موسی و ثعبان جادوکانی ز فن چند عصا و رسن
رسید
گردن گرگان شکست یوسف کنعان درد به پستی نشست صاف ز دردی برست
رسید
جان شد و جان بقا از بر جانان رسید صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید
چاره دیگر نبود رحمت رحمان رسید محنت ایوب را فاقه یعقوب را
شحنه کی باشد بگو چون شه و دزد کی باشد چو رفت شحنه ایمان به شهر
سلطان رسید
طاق طرنبین و طاق طاق شوم کان صدق نگر بی نفاق وصل نگر بی فراق
رسید
جان خداخوان بمرد جان خدادان رسید مفتعلن فاعلت جان مرا کرد مات
باد کرم بروزید حرف پریشان رسید میوه دل می پزید روح از او می مزید
896
زانک بلندت کند تا بتواند فکند غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
لیق قربان نشد تا نشد آن گوسفند قطره آب منی کز حیوان می زهد
کس نزند بر سرش بیهده زخم کلند توده ذرات ریگ تا نشود کوه سخت
تا نشود پا روان کس نشود پای بند تا نشود گردنی گردن کس غل ندید
زهر بدان کس دهند کوست معود به پس سبقت رحمتی در غضبی شد پدید
قند
آتش نفروزد او شعله نگردد بلند برگ که رست از زمین تا که درختی نشد
از پی خرما بدانک خار ورا کس باش چو رز میوه دار زور و بلندی مجو
نکند
نقش درختان شگرف صورت میوه از پی میوه ضعیف رسته درختان زفت
نژند
جسم به دل قایمست بی خلل و بی دل مثل اولیاست استن جسم جهان
گزند
تا به کی انکار غیب غیب نگر چند قوت جسم پدید هست دل ناپدید
چند
897
هر کی خورد خون خلق زشت و سیه شرح دهم من که شب از چه سیه دل بود
دل شود
دود سیاهی ظلم بر دل شب می دمد چون جگر عاشقان می خورد این شب به ظلم
نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد عاقله شب تویی بازرهانش ز ظلم
ای که جهان فراخ بی تو چو گور و تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلم
لحد
چونک بتابد ز تو پرتو نور احد شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود
جرعه خون دلم تا به شفق می رسد سینه کبودی چرخ پرتو سینه منست
بولهب غم ببست گردن من در مسد فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم
جان پی غم هم دوان زانک غمش می تیر غم تو روان ما هدف آسمان
کشد
لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد جانم اگر صافیست دردی لطف توست
راه زن از ریگ ره بود فزون در قافله عصمتت گشت خفیر ار نه خود
عدد
بر سر غم می زند شادی تو صد لگد سر به خس اندرکشید مرغ غم از بیم آنک
شاید اگر جان من دیگ هوس ها پزد چشم چپم می پرد بازو من می جهد
جانب غنچه صبی باد صبا می وزد جان مثل گلبنان حامله غنچه هاست
زانک چنین لقمه ای خورد و زبان زود دهانم ببند چون دهن غنچه ها
می گزد
898
گفت شهنشه خموش جانب ما می رود بانگ زدم من که دل مست کجا می رود
پس دل من از برون خیره چرا می گفتم تو با منی دم ز درون می زنی
رود
سوی خیال خطا بهر غزا می رود گفت که دل آن ماست رستم دستان ماست
هیچ مگو هر طرف خواهد تا می رود هر طرفی کو رود بخت از آن سو رود
گه چو دعا رسول سوی سما می رود گه مثل آفتاب گنج زمین می شود
گه به گلستان جان همچو صبا می گاه ز پستان ابر شیر کرم می دهد
رود
سبزه و گل می دمد جوی وفا می رود بر اثر دل برو تا تو ببینی درون
آن سر و پای همه بی سر و پا می صورت بخش جهان ساده و بی صورتست
رود
هست وفای وفا گر به جفا می رود هست صواب صواب گر چه خطایی کند
تن به فنا می رود دل به بقا می رود دل مثل روزنست خانه بدو روشنست
با همه آمیخت دل گر چه جدا می رود فتنه برانگیخت دل خون شهان ریخت دل
کیسه جوزا برید همچو سها می رود سحر خدا آفرید در دل هر کس پدید
کیسه شد و جان پی کیسه ربا می رود با تو دل ابلهیست کیسه نگه داشتن
سحر اثر کی کند ذکر خدا می رود گفتم جادو کسی سست بخندید و گفت
سحر خوشت هم تک حکم قضا می گفتم آری ولیک سحر تو سر خداست
رود
پوست بر او نیست اینک پیش شما دایم دلدار را با دل و جان ماجراست
می رود
بانگ کنان کز برون اسب سقا می اسب سقاست این بانگ دراست این
رود
899
باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود یار مرا عارض و عذار نه این بود
قاعده اهل این دیار نه این بود عهدشکن گشته اند خاصه و عامه
پرورش و عهد یار غار نه این بود روح در این غار غوره وار ترش چیست
طمع من از یار بردبار نه این بود سیل غم بی شمار بار و خرم برد
راتبه میر پخته کار نه این بود از جهت من چه دیگ می پزد آن یار
کینه نهان داشت و آشکار نه این بود دام نهان کرد و دانه ریخت به پیشم
شرط امینی و مستشار نه این بود ناصح من کژ نهاد و برد ز راهم
منبت آن شهره نوبهار نه این بود در چمن عیش خار از چه شکفته ست
سایسی و عدل شهریار نه این بود شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم
خوی چو تو کوه باوقار نه این بود مهل ندادی که عذر خویش بگویم
رایحه ناف مشکبار نه این بود می رسدم بوی خون ز گفت درشتش
وان شتر مست خوش عیار نه این بود نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود
زر من آن نقد خوش عیار نه این بود پیش شه افغان کنم ز خدعه قلب
لیک شهم را خزینه دار نه این بود شاه چو دریا خزینه اش همه گوهر
شاه شکور مرا نثار نه این بود بس که گله ست این نثار و جمله شکایت
900
ولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد
بگریزد
به نقش حاضر باشد ز راه جان چه نقش ها که ببازد چه حیله ها که بسازد
بگریزد
در آب چونک درآیی بر آسمان بر آسمانش بجویی چو مه ز آب بتابد
بگریزد
چو در مکانش بجویی به لمکان ز لمکانش بخوانی نشان دهد به مکانت
بگریزد
یقین بدان که یقین وار از گمان نه پیک تیزرو اندر وجود مرغ گمانست
بگریزد
که آن نگار لطیفم از این و آن بگریزد از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی
ز بیم باد خزانی ز بوستان بگریزد گریزپای چو بادم ز عشق گل نه گلی که
که گفت نیز نتانی که آن فلن بگریزد چنان گریزد نامش چو قصد گفتن بیند
ز لوح نقش بپرد ز دل نشان بگریزد چنان گریزد از تو که گر نویسی نقشش
901
گر این درخت بخندد از آن بهار چه اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد
باشد
حیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد وگر به پیش من آید خیال یار که چونی
گرم به مهر بخواند که ای شکار چه شکار خسته اویم به تیر غمزه جادو
باشد
اگر رسم به لب دوست کوزه وار چه چو کاسه بر سر آبم ز بی قراری عشقش
باشد
اگر به وصل گشاید دمی کنار چه کنار خاک ز اشکم چو لعل و گوهر پر شد
باشد
ز بهر ماهی جان را هزار بار چه بگفت چیست شکایت هزار بار گشادم
باشد
به پیش اشتر مستش یکی مهار چه من از قطار حریفان مهار عقل گسستم
باشد
یکی شتر کم گیری از این قطار چه اگر مهار گسستم وگرچه بار فکندم
باشد
اگر بجست یکی نکته از هزار چه دلم به خشم نظر می کند که کوته کن هین
باشد
دو نام بود و یکی جان دو یار غار چو احمدست و ابوبکر یار غار دل و عشق
چه باشد
چو شد یکی به فشردن دگر شمار چه انار شیرین گر خود هزار باشد وگر یک
باشد
الف چو شد ز میانه ببین خمار چه خمار و خمر یکستی ولی الف نگذارد
باشد
در آن نمایش موزون ز کار و بار چه چو شمس مفخر تبریز ماه نو بنماید
باشد
902
ز روی پشت و پناهی که پشت ها ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشد
همه رو شد
کجا برآید آن دل که کوی عشق دگر نشینم هرگز برای دل که برآید
فروشد
به سوی عشق گریزم که جمله فتنه از موکلن چو آتش ز عشق سوی من آیند
او شد
به دست ساقی نابش مگر سرم چو که در سرم ز شرابش نه چشم ماند نه خوابش
کدو شد
چو لقمه کردم خود را مرا چو عشق به خوان عشق نشستم چشیدم از نمک او
گلو شد
که آب گشت سبویم چو آب جان به سبو به دست دویدم به جویبار معانی
سبو شد
چو دید بر در خویشم ز بام زود نماز شام برفتم به سوی طرفه رومی
فروشد
که بام و خانه و بنده به جملگی همه سر از دریچه برون کرد چو شعله های منور
او شد
ز شمس مفخر تبریز سوخت جان و نهیم دست دهان بر که نازکست معانی
همو شد
903
تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد
که تا سعادت و دولت که را به تخت هزاران عاشق داری به جان و دل نگرانت
برآرد
که آنچ رشک شهان شد گدا امید چه ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لیمان
دارد
عجب مدار ز تشنه که دل به آب عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان
سپارد
و یا ز چشم اسیری که اشک غربت عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید
بارد
که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد ز بس دعا که بکردم دعا شدست وجودم
مهم مس چه برآید چو کیمیا نگذارد سلم و خدمت کردم مرا بگفت که چونی
چگونه می شود انگور گر کفش چگونه باشد صورت به وفق فکر مصور
نفشارد
904
درخت های حقایق از آن بهار چه می ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه می شد
شد
خدای داند کاین دل در آن دیار چه دل از دیار خلیق بشد به شهر حقایق
می شد
هوای نور صبوح و شراب نار چه ز های و هوی حریفان ز نای و نوش ظریفان
می شد
در آن مقام تحیر ز روی یار چه می هزار بلبل مست و هزار عاشق بی دل
شد
ز بوسه های چو شکر در آن کنار چه چو عشق در بر سیمین کشید عاشق خود را
می شد
عجب که گل چه چشید و عجب که در آن طرف که ز مستی تو گل ز خار ندانی
خار چه می شد
به بارگاه تجلی ز کار و بار چه می میان خلعت جانان قبول عشق خرامان
شد
به نور یک نظر عشق هر چهار چه به باد و آتش و آب و به خاک عشق درآمد
می شد
ز شعله های لطیفش درخت و بار چه چو شمس مفخر تبریز زد آتشی به درختی
می شد
905
رسید کار به جایی که عقل خیره بماند شدم ز عشق به جایی که عشق نیز نداند
چو عقل بسته شد این جا بگو کیش هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده
برهاند
که او نشست نیابد تو را کجا بنشاند دل مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی
که عشق وقت نظاره نثار جان بفشاند متاع عقل نشانست و عشق روح فشانست
چو عشق با تو نباشد به روزنش هزار جان و دل و عقل گر به هم تو ببندی
نرساند
ولیک کوشش می کن که کوششت به روی بت نرسی تو مگر به دام دو زلفش
بپزاند
ولی به هر سر کویی تو را چو کبک چو باز چشم تو را بست دست اوست گشایش
دواند
غلم خفتن اویم که هیچ خفته نماند هر آنک بالش دارد ز آستان عنایت
هزار آهوی دیگر ز شیر او برهاند میانه گیرد آهو میانه دل شیری
هزار مرغ گرفته ز دام او بپراند چو در درونه صیاد مرغ یافت قبولی
چو شاه ماه به میدان چرخ اسب دواند هر آن دلی که به تبریز و شمس دین شده باشد
906
چو زشت بود به صورت به خوی گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد
زشت فزون شد
چو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون چون دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شد
شد
نمود جنبش عاریه بازرفت و سکون چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلی
شد
ز سرکشی و ز مکرش دلش قنینه نیافت صیقل احمد ز کفر بولهب ار چه
خون شد
چو آینه بنمایم کی رام شد کی حرون فروکشم به نمد در چو آینه رخ فکرت
شد
که خاطرم نفسی عقل گشت و گاه منم که هجو نگویم بجز خواطر خود را
جنون شد
به آب و گل نشد آن شهر من به کن مرا درونه تو شهری جدا شمر به سر خود
فیکون شد
که آن چه کرد و کجا رفت و این ز سخن ندارم با نیک و بد من از بیرون
وسوسه چون شد
همیشه بود نظرهای کژنگر نه کنون خموش کن که هجا را به خود کشد دل نادان
شد
907
مکش تو کشته خود را مکن بتا که مده به دست فراقت دل مرا که نشاید
نشاید
ایا نموده وفاها مکن جفا که نشاید مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی
برون مکن ز تن من چنین قبا که بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت
نشاید
ز ما تو روی مگردان مده قفا که مثال دل همه رویی قفا نباشد دل را
نشاید
ز بعد گفتن آری مگو چرا که نشاید حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف تو کآری
مگوی تلخ سخن ها به روی ما که تو کان قند و نباتی نبات تلخ نگوید
نشاید
نهان مکن تو در این شب چراغ را بیار آن سخنانی که هر یکیست چو جانی
که نشاید
غم آتشیست نه در جا مگو کجا که غمت که کاهش تن شد نه در تنست نه بیرون
نشاید
میان این دو مسافر مکن جدا که نشاید دلم ز عالم بی چون خیالت از دل از آن سو
مخور به رنج به تنها بگو صل که مبند آن در خانه به صوفیان نظری کن
نشاید
مرو بجز که مجرد بر خدا که نشاید دل بخسب ز فکرت که فکر دام دل آمد
908
زبان تو به طبیبی بگرد او گردد چو درد گیرد دندان تو عدو گردد
شکسته بند همه گرد آن کدو گردد یکی کدو ز کدوها اگر شکست آرد
همیشه خاطر او گرد آن سبو گردد ز صد سبو چو سبوی سبوگری برد آب
تو پادشاهی و لطف تو بنده جو گردد شکستگان تویم ای حبیب و نیست عجب
که زهر از او چو شکر خوب و به قند لطف تو کاین لطف ها غلم ویند
خوب خو گردد
فرشته خو شود آن دیو و ماه رو گردد اگر حلوت لحول تو به دیو رسد
چو طاعت آن گنه از دل گناه شو عنایتت گنهی را نظر کند به رضا
گردد
چو خون که در تن آهوست مشک بو پلید پاک شود مرده زنده مار عصا
گردد
کجا چو خاطر گمراه سو به سو گردد رونده ای که سوی بی سوییش ره دادی
هر آنک از تو پری یافت بر علو تو جان جان جهانی و نام تو عشق است
گردد
روا نباشد کو گرد گفت و گو گردد خمش که هر کی دهانش ز عشق شیرین شد
نشاید و نتواند که گرد جو گردد خموش باش که آن کس که بحر جانان دید
909
ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد چه پادشاست که از خاک پادشا سازد
که تا تو را بدهد ملک و متکا سازد باقرضواال کدیه کند چو مسکینان
به درد درنگرد درد را دوا سازد به مرده برگذرد مرده را حیات دهد
چو آب را بدهد جوش از او هوا سازد چو باد را فسراند ز باد آب کند
که او به عاقبتش عالم بقا سازد نظر مکن به جهان خوار کاین جهان فانیست
مسی نگر که به هر لحظه کیمیا سازد ز کیمیا عجب آید که زر کند مس را
دکان عشق طلب کن که دلگشا سازد هزار قفل گر هست بر دلت مهراس
هزار صورت زیبا برای ما سازد کسی که بی قلم و آلتی به بتخانه
چه صورتست که بهر خدا خدا سازد هزار لیلی و مجنون ز بهر ما برساخت
که صیقل کرمش آینه صفا سازد گر آهنست دل تو ز سختی اش مگری
ز مار و مور حریفان خوش لقا سازد ز دوستان چو ببری به زیر خاک روی
نه لحظه لحظه ز عین جفا وفا سازد نه مار را مدد و پشت دار موسی ساخت
که دم به دم چه خیالت دلربا سازد درون گور تن خود تو این زمان بنگر
که تا زنخ نزند کس که او کجا سازد چو سینه بازشکافی در او نبینی هیچ
که حق ز سنگ دو صد چشمه رضا مثل شدست که انگور خور ز باغ مپرس
سازد
ز غیب سازد نه از پستی و عل سازد درون سنگ بجویی ز آب اثر نبود
که صد هزار بلی گو خود از او ل ز بی چگونه و چون آمد این چگونه و چون
سازد
عجب مدار عصا را که اژدها سازد دو جوی نور نگر از دو پیه پاره روان
عجب کسی که ز سوراخ کهربا سازد در این دو گوش نگر کهربای نطق کجاست
چو خواجه را بکشد باز از او سرا سرای را بدهد جان و خواجه ایش کند
سازد
ضمیر خواجه وطنگه ز کبریا سازد اگر چه صورت خواجه به زیر خاک شدست
ولیک خواجه ز نقش دگر قبا سازد به چشم مردم صورت پرست خواجه برفت
که تا خدای تو را مدحت و ثنا سازد خموش کن به زبان مدحت و ثنا کم گوی
910
به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد بر آستانه اسرار آسمان نرسد
هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد گمان عارف در معرفت چو سیر کند
ز بلبلن ببرید و به گلستان نرسد کسی که جغدصفت شد در این جهان خراب
به دانک بسته شود جان او به کان هر آن دلی که به یک دانگ جو جوست ز حرص
نرسد
که حس چو گشت مکانی به لمکان علف مده حس خود را در این مکان ز بتان
نرسد
به لله زار و به مرعای ارغوان که آهوی متانس بماند از یاران
نرسد
برو محال مجو کت همین همان نرسد به سوی عکه روی تا به مکه پیوندی
از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد پیاز و سیر به بینی بری و می بویی
که در ضمیر هدی دل رسد زبان خموش اگر سر گنجینه ضمیرستت
نرسد
911
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد برای من مگری و مگو دریغ دریغ
مرا وصال و ملقات آن زمان باشد جنازه ام چو ببینی مگو فراق فراق
که گور پرده جمعیت جنان باشد مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
غروب شمس و قمر را چرا زبان فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
باشد
لحد چو حبس نماید خلص جان باشد تو را غروب نماید ولی شروق بود
چرا به دانه انسانت این گمان باشد کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
که های هوی تو در جو لمکان باشد دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
912
که سخت دست درازند بسته پات کنند نگفتمت مرو آن جا که مبتلت کنند
چو درفتادی در دام کی رهات کنند نگفتمت که بدان سوی دام در دامست
که عقل را هدف تیر ترهات کنند نگفتمت به خرابات طرفه مستانند
به هر پیاده شهی را به طرح مات چو تو سلیم دلی را چو لقمه بربایند
کنند
کهت کنند و دو صد بار کهربات کنند بسی مثال خمیرت دراز و گرد کنند
اگر روی چو جگربند شوربات کنند تو مرد دل تنکی پیش آن جگرخواران
که کوه قاف شوی زود در هوات کنند تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خویش
چو ز آب و گل گذری تا دگر چه هزار مرغ عجب از گل تو برسازند
هات کنند
مثال شخص خیالیت بی جهات کنند برون کشندت از این تن چنان که پنبه ز پوست
ز رنج ها برهانند و مرتضات کنند چو در کشاکش احکام راضیت یابند
حشیشی اند و همین لحظه ژاژخات خموش باش که این کودنان پست سخن
کنند
913
که باز نوبت آن شد که توبه ها شکنند بگو به گوش کسانی که نور چشم منند
که غمزه های دلرام طبل حسن زنند هزار توبه و سوگند بشکنند آن دم
به غیر شنگی و مستی بیا بگو چه چو یار مست خرابست و روز روز طرب
کنند
که این دم ار که قافی هم از بنت به گوش هوش بگفتم به آب روی برو
بکنند
کنون به کوی خرابات جمله بوالحسن ز بس که خرقه گرو برد پیر باده فروش
اند
نواز تنتن تنتن که جمله بی تو تنند بگیر مطرب جانی قنینه کانی
که غیر حلقه عشاق جمله ممتحنند مقیم همچو نگین شو به حلقه عشاق
همه زنند به معنی ببین زنان چه زنند به جان جمله مردان که هر که عاشق نیست
همه تنند نگه کن فروتنان چه تنند به جان جمله جان ها که هر کش آن جان نیست
خسان سیاه گلیمند اگر چه یاسمنند خموش باش که گفتی از این سپیتر چیست
914
تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود
ز ذوق و لذت آواز و نغمه داوود شنوده ام که بسی خلق جان بداد و بمرد
کز آن بمرد و از این زنده می شود شها نوای تو برعکس بانگ داوودست
موجود
هزار حلقه ربا را چو حلقه او بربود ز حلق نیست نوایت ولیک حلقه رباست
که از پگاه تو امروز مولعی به سرود دل تو راست بگو دوش می کجا خوردی
که آن ز روح معلست نی ز جسم سرود و بانگ تو زان رو گشاد می آرد
فرود
که هر که تخم نکو کشت دخل بد چو بند جسم نگشتی گشاد جان دیدی
ندرود
مرود هیچ کسی دید بی درخت مرود یقین که بوی گل فقر از گلستانیست
خنک کسی که گشادی بیافت چشم خنک کسی که چو بو برد بوی او را برد
گشود
دلش چو دیده یعقوب خسته واشد زود خنک کسی که از این بوی کرته یوسف
خدای گفت که انسان لربه لکنود ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل
ولی چو پی نبری کز کجاست سود تو سود می طلبی سود می رسد از یار
چه سود
که در هوای ویست آفتاب و چرخ ستاره ایست خدا را که در زمین گردد
کبود
که من ستاره سعدم ز من بجو مقصود بسا سحر که درآید به صومعه مومن
به صد مقامم یابند چون خیال خدود ستاره ام که من اندر زمینم و بر چرخ
فرشتگان را روحم ستارگان را بود زمینیان را شمعم سماییان را نور
اگر چه جزو نمایم مراست کل وجود اگر چه ذره نمایم ولیک خورشیدم
به آسمان منگر سوی من نگر بین اگر چه قبله حاجات آسمان بوده ست
جود
بلیس وار که خود بس بود خدا ز روی نخوت و تقلید ننگ دارد از او
مسجود
تو احولی و دو می بینی از ضلل و جواب گویدش آدم که این سجود او راست
جحود
میان اختر دولت میان چشم حسود ز گرد چون و چرا پرده ای فرود آورد
ز من نماندی تنها ز حضرتی مردود ستاره گوید رو پرده تو افزون باد
بدین حجاب ندیدی خلیل را نمرود بسا سوال و جوابی که اندر این پرده ست
که دی چو جان بده اند این زمان چو چه پرده است حسد ای خدا میان دو یار
گرگ عنود
به سجده بام سموات و ارض می چه پرده بود که ابلیس پیش از این پرده
پیمود
به گونه گونه مناجات مهر می افزود به رغبت و به نشاط و به رقت و به نیاز
که آن همه پر و بالش بدین حدث آلود ز پرده حسدی ماند همچو خر بر یخ
حدیث می نشنود و حدث همی پالود ز مسجد فلکش راند رو حدث کردی
بیا که بحث کنیم ای خدای فرد ودود چرا روم به چه حجت چه کرده ام چه سبب
ضللت و ثنی و مسیحیان و یهود اگر به دست تو کردی که جمله کرده تست
چنان کنم که نبینی ز خلق یک محمود مرا چه گمره کردی مراد تو این بود
وگر نه قعر فرورو چو لنگر مشدود بگفت اگر بگذارم برآ به کوه بلند
اگر نه مسخ شدستی ز لعنت مورود تو را چه بحث رسد با من ای غراب غروب
نخواهمش که بود عابد چو ما معبود خری که مات تو گردد ببرد از در ما
کجا گذارد نور و کجا رود سوی دود ولی کسی که به دستش چراغ عقل بود
بگفت باد نتاند چراغ صدق ربود بگفت من به دمی آن چراغ را بکشم
بسوزد آن سر و ریشش چو هیزم هر آنک پف کند او بر چراغ موهبتم
موقود
ز بعد فرقت آمد به طالع مسعود هزار شکر خدا را که عقل کلی باز
سپند چه که بسوزیم خویش را چون همه سپند بسوزیم بهر آمدنش
عود
به کوه طور چه آریم کاه دودآلود چو خویش را بنمود او ز خویش خود ببریم
درون خاک مقیمان عالم محدود چو موش و مار شدستیم ساکن ظلمت
چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود چو موش جز پی دزدی برون نه ایم از خاک
چو گربه طالع خوانش شود جمله چو موش ماش رها کرد اژدهاش کنی
اسود
نهان شوند به خاک اندرون به حبس خدای گربه بدان آفرید تا موشان
خلود
بد از زمانه دم گیر راه دم مسدود دم مسیح غلم دمت که پیش از تو
همه جهانش ببخشید چون بر او همه کسان کس آنند کش کسی کرد او
بخشود
که تار او نبود نطق و بانگ و حرفش خموش باش که گفتار بی زبان داری
پود
هزار کافر و مومن نهاد سر به سجود چو سر ز سجده برآورد شمس تبریزی
915
خبر ببر بر بیچارگان که چاره رسید بیا که ساقی عشق شراب باره رسید
شراب همچو عقیقش به سنگ خاره امیر عشق رسید و شرابخانه گشاد
رسید
شکاف کرد و به طفلن گاهواره هزار چشمه شیر و شکر روان شد از او
رسید
صلوه خیر من النوم از آن مناره رسید هزار مسجد پر شد چو عشق گشت امام
گشاده هل سر خم را که دردخواه بریز دیگ حلیماب را که کاسه رسید
رسید
زحل ز پرده هفتم پی نظاره رسید چو آفتاب جمالش به خاکیان درتافت
شدیم جمله منجم چو آن ستاره رسید شدیم جمله فریدون چو تاج او دیدیم
شدیم جمله پیاده چو او سواره رسید شدیم جمله برهنه چو عشق او زد راه
بدان طمع دل پرخون پاره پاره رسید چو پاره پاره درآمد به لطف آن دلبر
شتاب کن که پی گوش گوشواره رسید بده زبان و همه گوش شو در این حضرت
916
که خواجه هر چه بکاری تو را همان درخت و برگ برآید ز خاک این گوید
روید
که چیست قیمت مردم هر آنچ می تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار
جوید
که آب بهر وی آمد که دست و رو بشو دو دست ز خویش و بیا بخوان بنشین
شوید
به سوی خانه نیاید گزاف می پوید زهی سلیم که معشوق او به خانه اوست
وگر خر است بهل تا کمیز خر بوید به سوی مریم آید دوانه گر عیسیست
چرا نباشد لمتر چرا نیفزوید کسی که همره ساقیست چون بود هشیار
کسی که مرده ندارد بگو چرا موید کسی که کان عسل شد ترش چرا باشد
که گلرخیش به کف گیرد و بینبوید تو را بگویم پنهان که گل چرا خندد
نسیج را که خدا بافت آن نفرسوید بگو غزل که به صد قرن خلق این خوانند
917
چو می دهید بدیشان جدا جدا مدهید به یارکان صفا جز می صفا مدهید
به عاشقان خدا جز می خدا مدهید در این چنین قدح آمیختن حرام بود
برهنگان ره عشق را قبا مدهید برهنگان ره از آفتاب جامه کنید
به جانشان خبر از وعده صبا مدهید چو هیچ باد صبایی به گردشان نرسد
بهانه را نپذیرم بهانه ها مدهید به بوی وصل اگر عاشقی قرار گرفت
مرا قرار نباشد به بو مرا مدهید شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق
اگر حریف شناسید جز به ما مدهید شراب آتش و ما زاده ایم از آتش
کسی که درد ندارد بدو دوا مدهید برای زخم چنین غازیان بود مرهم
لقای هر دو جهان جز بدان لقا مدهید چو تاج مفخر تبریز شمس دین آمد
918
چگونه گردم خرم چگونه باشم شاد چو کارزار کند شاه روم با شمشاد
میان هر دو فتاده ست کارزار و جهاد جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ
من و طریق خداوند مبدا و ایجاد شما و هر چه مراد شماست در عالم
که اختلف مقرر ز شورش اضداد به اختلف دو شمشیر نیست امن طریق
که امن و خوف نداند کلوخ و سنگ و ولیک ملک مقرر نصیبه خردست
جماد
ز پیچ پیچ که دارد لهب ز یاغی باد چراغ عقل در این خانه نور می ندهد
میان دو به تنازغ بماند مردم زاد فرشته رست به علم و بهیمه رست به جهل
گهیش جهل به پستی که هر چه بادا گهی همی کشدش علم سوی علیین
باد
که تا رهم ز کشاکش شوم خوش و نشسته جان که به یک سو کند ظفر این را
منقاد
ز بیم ولوله و شر و فتنه و فریاد چو نیم کاره شد این قصه چون دهان بستی
919
که عشق جان و خرد را به نیم جو ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد
نخرد
به غیر خون دل عاشقان همی نچرد که عشق شیر سیاه ست تشنه و خون خوار
چو درفتادی از آن پس ز دور می به مهر بر تو بچفسد به سوی دام آرد
نگرد
شکنجه می کند و بی گناه می فشرد امیر دست درازست و شحنه بی باک
هر آنک دور شد از وی چو برف می هر آنک در کفش آید چو ابر می گرید
فسرد
هزار جامه به یک دم بدوزد و بدرد هزار جام به هر لحظه خرد درشکند
هزار کس بکشد زار زار و یک هزار چشم بگریاند و فروخندد
شمرد
چو دام عشق ببیند فتد دگر نپرد به کوه قاف اگر چه که خوش پرد سیمرغ
ز دام او نرهد هیچ عاقلی به خرد ز بند او نرهد کس به شید یا به جنون
نمودمی به تو آن راه ها که می سپرد مخبط ست سخن های من از او گر نی
نمودمی که چگونه شکار را شکرد نمودمی به تو کو شیر را چه سان گیرد
920
عجب مدار که در بی دلی چو من کسی که عاشق آن رونق چمن باشد
باشد
در آن دلی که بدان یار ممتحن باشد حدیث صبر مگویید صبر را ره نیست
جنون عقل فلطون و بوالحسن باشد چو عشق سلسله خویش را بجنباند
وگر درونه صد برج و صد بدن باشد به جان عشق که جانی ز عشق جان نبرد
وگر چه پیل شوی عشق کرکدن باشد اگر چو شیر شوی عشق شیرگیر قویست
چو دلو گردن از او بسته رسن باشد وگر به قعر چهی درروی برای گریز
وگر کباب شوی عشق باب زن باشد وگر چو موی شوی موی می شکافد عشق
وگر چه راه زن عقل مرد و زن باشد امان عالم عشقست و معدلت هم از اوست
مگو غریب ورا کش چنین وطن باشد خموش کن که سخن را وطن دمشق دلست
921
ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند
ز آفتاب حقایق بیان حجاب کند بیان حکمت اگر چه شگرف مشعله ایست
ز صاف بحر کف این جهان حجاب جهان کفست و صفات خداست چون دریا
کند
به کف بحر بمنگر که آن حجاب کند همی شکاف تو کف را که تا به آب رسی
که نقش های زمین و زمان حجاب ز نقش های زمین و ز آسمان مندیش
کند
که زلف ها ز جمال بتان حجاب کند برای مغز سخن قشر حرف را بشکاف
بیفکنش که تو را خود همان حجاب تو هر خیال که کشف حجاب پنداری
کند
ولی ز خوبی حق این نشان حجاب نشان آیت حقست این جهان فنا
کند
قراضه ایست که جان را ز کان ز شمس تبریز ار چه قرضه ایست وجود
حجاب کند
922
که را قرار بود جان که را قرار بود چو عشق را هوس بوسه و کنار بود
ولی چه گویی آن دم که شه شکار بود شکارگاه بخندد چو شه شکار رود
دلم چو مست چنان چشم پرخمار بود هزار ساغر می نشکند خمار مرا
نه ذره ذره من عاشق نگار بود گهی که خاک شوم خاک ذره ذره شود
بدانک ذره من اندر آن غبار بود ز هر غبار که آوازهای و هو شنوی
اگر چه آه ز ماه تو شرمسار بود دلم ز آه شود ساکن و ازو خجلم
ولی نه از تو که صبر از تو سخت به از صبوری اندر زمانه چیزی نیست
عار بود
تو تا برون نروی از میان چه کار بود ایا به خویش فرورفته در غم کاری
دگر مباف که پوسیده پود و تار بود چو عنکبوت زدود لعاب اندیشه
به شه نگر نه به اندیشه کان نثار بود برو تو بازده اندیشه را بدو که بداد
چو تو نبافی بافنده کردگار بود چو تو نگویی گفت تو گفت او باشد
923
گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود رسید ساقی جان ما خمار خواب آلود
که می دهد به خماران به گاه صلی باده جان و صلی رطل گران
زودازود
ز شاه جام شراب و ز ما رکوع و زهی صباح مبارک زهی صبوح عزیز
سجود
دگر نیارم گفتن که در میانه چه بود شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار
بگویدش که برو در جهان کور و هر آنک می نخورد بر سرش فروریزد
کبود
نخورد عاقل و ناسود و یک دمی در این جهان که در او مرده می خورد مرده
نغنود
زهی شراب و زهی جام و بزم و چو پاک داشت شکم را رسید باده پاک
گفت و شنود
نبینی آتش دل را و خانه ها پردود شراب را تو نبینی و مست را بینی
دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و دل خسان چو بسوزد چه بوی بد آید
عود
نبشته بر لب ساغر که عاقبت محمود نبشته بر رخ هر مست رو که جان بردی
نبشته بر کف ساقی که طالعت مسعود نبشته بر دف مطرب که زهره بنده تو
بخور خلیل خدا نوش کوری نمرود بخند موسی عمران به کوری فرعون
ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی
که خلق خیره شدند و خیالشان افزود خمش کنم که خمش به پیش هشیاران
924
به عاشقان مقدم ز من پیام برید به روح های مقدس ز من سلم برید
از این دو حال مشوش بگو کدام برید به روز وصل چو برقم شب فراق چو ابر
ز ماه و شمع و ستاره و چراغ نام خدای خصم شما گر به پیش آن خورشید
برید
به سوی خوان کرم دیگ های خام سیاه کاسه شوی ار ز مطبخ عشقش
برید
ز برق نعل شهنشاه خوش خرام برید نشان دهم که شما آتش از کجا آرید
نه زین هلد نه لگام ار شما لگام برید ولیک مرکب تندست هان و هان زنهار
حلل گردد آن جا اگر حرام برید حیات یابد آن جا را اگر چه مرده برید
مرا دو دست گرفته به آن مقام برید هزار بند چو عشقش ز پای جان بگشاد
به شمس مفخر تبریز از این غلم ز لوح عشق نبشتیم این غزل ها را
برید
925
مه مصور یار و مه منور عید دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید
هزار وسوسه افکنده اند در سر عید چو هر دو سر به هم آورده اند در اسرار
ولیک همچو صدف بی خبر ز گوهر ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف
عید
چو دل به عید سپاری تو را برد بر ز عید باقی این عید آمده ست رسول
عید
اگر تو مردی برجه رسید لشکر عید به روز عید بگویم دهل چه می گوید
جزای حسن عمل گیر گنج پرزر عید قراضه دو که دادی برای حق بنگر
می حلل سقا هم بکش ز ساغر عید وگر چو شیشه شکستی ز سنگ صوم و جهاد
که درپرید به مژده ز شه کبوتر عید از این شکار سوی شاه بازپر چون باز
که تا بری به تبرک هلل لغر عید تو گاو فربه حرصت به روزه قربان کن
امید هست که ذبحش کند به خنجر وگر نکردی قربان عنایت یزدان
عید
926
به هر طرف که بگردید رو بگردانید حبیب کعبه جانست اگر نمی دانید
که جان جمله جان هاست اگر شما که جان ویست به عالم اگر شما جسمید
جانید
بجست جان من از جا که نقد بستانید ندا برآمد امشب که جان کیست فدا
ز حال دل چو شما عاشقید برخوانید هزار نکته نبشتست عشق بر رویم
شما کشید چنین ساغری که مردانید چه ساغرست که هر دم به عاشقان آید
هواش مرکب تازیست اگر فرومانید که عشق باغ و تماشاست اگر ملول شوید
چو ماهیید چرا عاشق لب نانید چو آب و نان همه ماهیان ز بحر بود
به سنگ بربزنید و تمام برهانید قرابه ایست پر از رنج و نام او جسمست
ز دشمنی قفصم بشکنید و بدرانید چو مرغ در قفصم بهر شمس تبریزی
927
حدیث خوبی آن یار دلربا گوید به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید
خدای داند کو با هوا چه ها گوید چو باد در سر بید افتد و شود رقصان
دو دست پهن برآرد خوش و دعا گوید چنار فهم کند اندکی ز سوز چمن
ز شرم سست بخندد ولی کجا گوید بپرسم از گل کان حسن از که دزدیدی
که راز نرگس مخمور با شما گوید اگر چه مست بود گل خراب نیست چو من
که راز را سر سرمست بی حیا گوید چو رازها طلبی در میان مستان رو
دهان کیسه گشادست و از سخا گوید که باده دختر کرمست و خاندان کرم
سخاوت و کرم آن مگر خدا گوید خصوص باده عرشی ز ذوالجلل کریم
ز قعر خم تن او تو را صل گوید ز شیردانه عارف بجوشد آن شیره
ز سینه چشمه جاریش ماجرا گوید چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد
کله و سر بنهد ترک این قبا گوید چو مستتر شود آن روح خرقه باز شود
دهان گشاید و اسرار کبریا گوید چو خون عقل خورد باده لابالی وار
که مس بد نخورد آنچ کیمیا گوید خموش باش که کس باورت نخواهد کرد
مگر که مدح تو را شمس دین ما گوید خبر ببر سوی تبریز مفخر آفاق
928
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید هزار جان مقدس فدای روی تو باد
و نزاد
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که هر یکی ز یکی خوبتر زهی بنیاد ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت
ز سحر چشم خوشت آن همه گره دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
بگشاد
ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق
یکی خراب و یکی مست وان دگر نشسته ایم دل و عشق و کالبد پیشت
دلشاد
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون به حکم تست بگریانی و بخندانی
باد
تو راست جمله ولیت تو راست جمله به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم
مراد
بهار را ز چمن پرس و سنبل و کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر
شمشاد
درخت دل را باد اندرونست یعنی یاد درخت را ز برون سوی باد گرداند
خراب و مست و لطیف و خوش و به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفته ست
کش و آزاد
خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید
گمان برم که امیرم چرا شوم منقاد ولی چو مست کنی مر مرا غلط گردم
چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد به وقت درد بگوییم کای تو و همه تو
ندا ز عشق برآید که هرچ بادا باد در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی
929
هر آن که توبه کند توبه اش قبول مباد ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد
که عشق تو به جهان پر و بال هزار شکر و هزاران سپاس یزدان را
بازگشاد
جهان پیر همی خواند هر سحر اوراد در آرزوی صباح جمال تو عمری
چه داد ماند که آن حسن و خوبی تو برادری بنمودی شهنشهی کردی
نداد
برادران را از حق بخواست آن شه شنیده ایم که یوسف نخفت شب ده سال
زاد
وگر نه درفکنم صد فغان در این بنیاد که ای خدای اگر عفوشان کنی کردی
از آن گناه کز ایشان به ناگهان افتاد مگیر یا رب از ایشان که بس پشیمانند
به درد آمد چشمش ز گریه و فریاد دو پای یوسف آماس کرد از شبخیز
که بهر لطف بجوشید و بندها بگشاد غریو در ملکوت و فرشتگان افتاد
پیمبرید و رسولید و سرور عباد رسید چارده خلعت که هر چهارده تان
که خلق را برهانند از عذاب و فساد چنین بود شب و روز اجتهاد پیران را
که جز خدای نداند زهی کریم و جواد کنند کار کسی را تمام و برگذرند
برای گم شدگان می کنند استمداد چو خضر سوی بحار ایلیاس در خشکی
دهند خلعت اطلس برون کنند لباد دهند گنج روان و برند رنج روان
شب ار چه ماه بود نیست بی ظلم و بس است باقی این را بگویمت فردا
سواد
930
میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد
فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد به جان رسید فلک از دعا و ناله من
ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد ز بس که سینه ما سوخت در وفا جستن
غلم چشمه عشقیم هر کجا بگشاد ادیم روی سهیلیم هر کجا بنمود
که بسته بود خدا بنده خدا بگشاد پس دریچه دل صد در نهانی بود
خدا ز جانب دل روزن سرا بگشاد در این سرا که دو قندیل ماه و خورشیدست
برای صدق بلی حق ره بل بگشاد الست گفت حق و جان ها بلی گفتند
931
به روز و شب به مراعاتت اقتضا مها به دل نظری کن که دل تو را دارد
دارد
دلی که چون تو دلرام خوش لقا دارد ز شادی و ز فرح در جهان نمی گنجد
چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد ز آفتاب تو آن را که پشت گرم شود
ز دست و کیسه توست ار کفم سخا ز بهر شادی توست ار دلم غمی دارد
دارد
که صورتیست تن بنده دست و پا دارد خیال خوب تو چون وحشیان ز من برمد
ز نقش سیر کند عاشق فنا دارد مرا و صد چو مرا آن خیال بی صورت
خنک کسی که ز زربفت او قبا دارد برهنه خلعت خورشید پوشد و گوید
گمان مبر که سر سایه هما دارد تنی که تابش خورشید جان بر او آید
عصاش را تو نبینی ولی عصا دارد بدانک موسی فرعون کش در این شهرست
که اصبع دل او خاتم وفا دارد همی رسد به عنان های آسمان دستش
به هر چه آب کند تشنه صد رضا غمش جفا نکند ور کند حللش باد
دارد
در آن زمان دل و جان عاشق سقا فزون از آن نبود کش کشد به استسقا
دارد
نه هر چه دارد آن باغ از صبا دارد اگر صبا شکند یک دو شاخ اندر باغ
ز مقبلی که دلش داغ انبیا دارد شراب عشق چو خوردی شنو صلی کباب
که هر زمین به درون در نهان چه ها زمین ببسته دهان تاسه مه که می داند
دارد
از آن زمین به درون ماش و لوبیا بهار که بنماید زمین نیشکرت
دارد
کسی که از کرمش قبله دعا دارد چرا چو دال دعا در دعا نمی خمد
از آنک سایه خود پیش و مقتدا دارد چو پشت کرد به خورشید او نمازی نیست
اگر رقیب سخن جوی ما روا دارد خموش کن خبر من صمت نجا بشنو
932
که روز و شب به مراعاتت اقتضا مها به دل نظری کن که دل تو را دارد
دارد
که چون تو یار دلرام خوش لقا دارد ز شادی و ز فرح در جهان نمی گنجد
که او چو سایه ز ماه تو مقتدا دارد همی رسد به گریبان آسمان دستش
چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد به آفتاب تو آن را که پشت گرم شود
کسی که ز اطلس عشق خوشت قبا چرا به پنجه کمرگاه کوه را نکشد
دارد
بکن بکن که به کردار تو رضا دارد تو خود جفا نکنی ور کنی جفا بر دل
که او طراوت آب و دم صبا دارد چرا نباشد راضی بدان جفای لطیف
دل شریف که او داغ انبیا دارد در آتش غم تو همچو عود عطاریست
برون گفت سخن های جان فزا دارد خمش خمش که سخن آفرین معنی بخش
933
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد میان باغ گل سرخ های و هو دارد
که هر یکی به قدح خورد و او سبو به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل
دارد
خنک مرا و کسی را که عیش خو چو سال سال نشاطست و روز روز طرب
دارد
کسی که ساقی باقی ماه رو دارد چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل
در آن میانه کسی نیست کو گلو دارد به باغ جمله شراب خدای می نوشند
چو مریمی که نه معشوقه و نه شو عجایبند درختانش بکر و آبستن
دارد
چه عشق دارد با ما چه جست و جو هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست
دارد
زهی وجود لطیف و ظریف کو دارد وجود ما و وجود چمن بدو زنده ست
ز رشک آن که گل سرخ صد عدو چراست خار سلحدار و ابر روی ترش
دارد
ز من رمیده که او خوی گفت و گو چو آینه ست و ترازو خموش و گویا یار
دارد
934
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد میان باغ گل سرخ های و هو دارد
که هر یکی به قدح خورد و او سبو به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل
دارد
خنک مرا و کسی را که عیش خو چو سال سال نشاطست و روز روز طرب
دارد
کسی که ساقی باقی ماه رو دارد چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل
که او به مجلس ما امر اشربوا دارد هزار جان مقدس فدای آن جانی
جواب داد بر آن زشت کو دو شو سوال کردم گل را که بر کی می خندی
دارد
چه عشق دارد با ما چه جست و جو هزار بار خزان کرد نوبهار تو را
دارد
خورم چرا نخورم بنده هم گلو دارد پیاله ای به من آورد گل که باده خوری
که ذره ذره همه نقل و می از او دارد چه حاجتیست گلو باده خدایی را
ز رشک آنک گل و لله صد عدو عجب که خار چه بدمست و تیز و روترشست
دارد
دهان ندارد و اشکم چهارسو دارد به طور موسی بنگر که از شراب گزاف
شکوفه کرده که در شرب می غلو به مستیان درختان نگر به فصل بهار
دارد
935
که بی عنایت جان باغ چون لحد باشد مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد
چو ریش عقل تو در دست کالبد باشد چه ریشه برکنی از غصه و پشیمانی
که صلح را ز چنین جنگ ها مدد بکن مجاهده با نفس و جنگ ریشاریش
باشد
ز تو گریزد آن ماه بر اسد باشد وگر گریز کنی همچو آهو از کف شیر
نه پیش چشم تو دلدار سروقد باشد نه گوش تو سخن یار مهربان شنود
به بحر عشق که هر لحظه جزر و مد نشین به کشتی روح و بگیر دامن نوح
باشد
که آن وظیفه آن یار ماه خد باشد گذر ز ناز و ملولی که ناز آن تو نیست
صد آفتاب و فلک را بر او حسد باشد چه ظلم کردم بر حسن او که مه گفتم
شمار چون کنی آن را که بی عدد خموش باش و مگو ریگ را شمار مکن
باشد
936
مرا جمال تو باید قمر چه سود کند مرا عقیق تو باید شکر چه سود کند
چو همرهم تو نباشی سفر چه سود کند چو مست چشم تو نبود شراب را چه طرب
مرا میان تو باید کمر چه سود کند مرا زکات تو باید خزینه را چه کنم
چو رفت سایه سلطان حشر چه سود چو یوسفم تو نباشی مرا به مصر چه کار
کند
چو منظرم تو نباشی نظر چه سود کند چو آفتاب تو نبود ز آفتاب چه نور
پناه تو چو نباشد سپر چه سود کند لقای تو چو نباشد بقای عمر چه سود
دلم سحور تو خواهد سحر چه سود شبم چو روز قیامت دراز گشت ولی
کند
چو مرغ را نبود سر دو پر چه سود شبی که ماه نباشد ستارگان چه زنند
کند
چو دل دلی ننماید جگر چه سود کند چو زور و زهره نباشد سلح و اسب چه سود
بصیرتم چو نبخشی بصر چه سود کند چو روح من تو نباشی ز روح ریح چه سود
عنایتت چو نباشد هنر چه سود کند مرا بجز نظر تو نبود و نیست هنر
چو برگ و میوه نباشد شجر چه سود جهان مثال درختست برگ و میوه ز توست
کند
فرشتگی چو نباشد بشر چه سود کند گذر کن از بشریت فرشته باش دل
چو مخبرش تو نباشی خبر چه سود خبر چو محرم او نیست بی خبر شو و مست
کند
وجود تیره او را دگر چه سود کند ز شمس مفخر تبریز آنک نور نیافت
937
از آنک عشق تو بنیاد عافیت برکند فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند
از آنک عشق نگیرد ز هیچ آفت پند از آنک عشق نخواهد بجز خرابی کار
چه خان و مان و سلمت چه اهل و یا چه جای مال و چه نام نکو و حرمت و بوش
فرزند
هزار جان مقدس به شکر آن بنهند که جان عاشق چون تیغ عشق برباید
تو کیسه بسته و آن گاه عشق آن لب هوای عشق تو و آن گاه خوف ویرانی
قند
ز دست کوته ناید هوای سرو بلند سرک فروکش و کنج سلمتی بنشین
نه عشق داری عقلیست این به خود برو ز عشق نبردی تو بوی در همه عمر
خرسند
نشسته تا که چه آید ز چرخ روزی چه صبر کردن و دامن ز فتنه بربودن
چند
چو جمله سوخته شد شاد شین و درآمد آتش عشق و بسوخت هر چه جز اوست
خوش می خند
نبوده است چنو خود به حرمت پیوند و خاصه عشق کسی کز الست تا به کنون
گشای دیده دیگر و این دو را بربند اگر تو گویی دیدم ورا برای خدا
به هر دو عالم دایم هلک و کور کز این نظر دو هزاران هزار چون من و تو
شدند
بکنده باد مرا هر دو دیده ها به کلند اگر به دیده من غیر آن جمال آید
کجا رسد به جمال و جلل شاه لوند بصیرت همه مردان مرد عاجز شد
چنانک آن در خیبر علی حیدر کند دریغ پرده هستی خدای برکندی
هزار ساله از آن سو که گفته شد که تا بدیدی دیده که پنج نوبت او
بزنند
938
ز آسمان سخن آمد سخن نه خوار بود سخن به نزد سخندان بزرگوار بود
سخن چو نیکو گویی یکی هزار بود سخن چو نیک نگویی هزار نیست یکی
که او صفات خداوند کردگار بود سخن ز پرده برون آید آن گهش بینی
خنک کسی که به گفتار رازدار بود سخن چو روی نماید خدای رشک برد
که داند آنک به ادراک عرش وار بود ز عرش تا به ثری ذره ذره گویااند
وگر ز ما طلبی کار کار کار بود سخن ز علم خدا و عمل خدای کند
به پیش لشکر پنهان چه کارزار بود چو مرغکان ابابیل لشکری شکنند
یقین شود که نهان در سلحدار بود چو پشه سر شاهی برد که نمرودست
سنان دیده احمد چه دلگذار بود چو یک سواره مه را سپر دو نیم شود
دهم به دست تو گر دست دستیار بود تو صورتی طلبی زین سخن که دست نهی
939
که جان تویی و دگر جمله نقش و نام به پیش تو چه زند جان و جان کدام بود
بود
چه زهره دارد کان چهره را غلم بود اگر چه ماه به ده دست روی خود شوید
بدانک بی رخ معشوق ما حرام بود اگر چه عاشقی و عشق بهترین کار است
جداییست و ملقات بی نظام بود به جان عشق که تا هر دو جان نیامیزد
وگر کرانه نماید قصور جام بود شراب لطف خداوند را کرانی نیست
اگر به مشرق و مغرب ضیاش عام به قدر روزنه افتد به خانه نور قمر
بود
که آن شراب قدیمست و باقوام بود تو جام هستی خود را برو قوامی ده
بگفت باقی گفتم بهل که وام بود هزار جان طلبید و یکی ببردم پیش
برای پختن هر عاشقی که خام بود رفیق گشته دو چشمش میان خوف و رجا
سلمتی همه تاراج آن سلم بود هزار خانه به تاراج برد و خوش قنقیست
به سوی بام نگر کان قمر به بام بود درون خانه بود نقش ها نه آن نقاش
چه صبح ها که نماید اگر به شام بود رسید مژده به شامست شمس تبریزی
940
بسی بکردم لحول و توبه دل نشنود ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود
بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هر غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان
چم بود
کدام کوه که باد توش چو که نربود عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه
وگر کهم همه در آتش توم که دود اگر کهم هم از آواز تو صدا دارم
ز عشق این عدم آمد جهان جان به وجود تو چو بدیدم شدم ز شرم عدم
وجود
زهی عدم که چو آمد از او وجود به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
افزود
کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین
کبود
مثال احمد مرسل میان گبر و جهود مثال جان بزرگی نهان به جسم جهان
که آفتاب ستا چشم خویش را بستود ستایشت به حقیقت ستایش خویش است
روان مسافر دریا و عاقبت محمود ستایش تو چو دریا زبان ما کشتی
مرا چه غم اگرم هست چشم خواب مرا عنایت دریا چو بخت بیدارست
آلود
941
به نقد خاک شوم بنگرم چه خواهد بود ز بعد خاک شدن یا زیان بود یا سود
که راه بند شکستن خدایشان بنمود به نقد خاک شدن کار عاشقان باشد
کنیم همچو محمد غزای نفس جهود به امر موتوا من قبل ان تموتوا ما
ز پشک باشد دود خبیث نی از عود جهود و مشرک و ترسا نتیجه نفس است
شود دمی همه آتش شود دمی همه دود شود دمی همه خاک و شود دمی همه آب
شود دمی همه تار و شود دمی همه شود دمی همه یار و شود دمی همه غار
پود
ولیک در نظر تو نه کم شود نه فزود به پیش خلق نشسته هزار نقش شود
به پیش چشم دگر کس مستر و مغمود به پیش چشم محمد بهشت و دوزخ عین
که کرد دست دراز و از آن بخواست مذللست قطوف بهشت بر احمد
ربود
شد آب در کفش ایرا نبود وقت نمود که تا دهد به صحابه ولیک آن بگداخت
942
تو هم به صلح گرایی اگر خدا خواهد اگر مرا تو نخواهی دلم تو را خواهد
که تا سعادت و دولت ز ما که را هزار عاشق داری تو را به جان جویان
خواهد
که آنچ رشک شهانست او چرا خواهد ز عشق عاشق درویش خلق در عجبند
و یا گیاه بپژمرده ای صبا خواهد عجب نباشد اگر مرده ای بجوید جان
و یا گرسنه ده ساله ای نوا خواهد و یا دو دیده کور از خدا بصر جوید
که هر که بیند رویم ز من دعا خواهد همه دعا شده ام من ز بس دعا کردن
که چشم خیره کشت بیندم غزا خواهد ولی به چشم تو من رنگ کافران دارم
اسیر کشته ز غازی چه خونبها خواهد اگر مرا نکشد هجر تو ز من بحلست
چنان بود مس مسکین که کیمیا خواهد سلم و خدمت کردم بگفتیم چونی
چنان بود تن خسته کیش دوا خواهد چنان برآید صورت که بست صورتگر
ز سایه ذره گریزد همه ضیا خواهد ز آفتاب مزن گفت و گوی چون سایه
که شمس گنبد خضرا از او عطا زهی سخاوت و ایثار شمس تبریزی
خواهد
943
ببندد این ره حس راه غیب بگشاید نماز شام چو خورشید در غروب آید
به شیوه گله بانی که گله را پاید به پیش درکند ارواح را فرشته خواب
چه شهرها و چه روضاتشان که بنماید به لمکان به سوی مرغزار روحانی
چو خواب نقش جهان را از او هزار صورت و شخص عجب ببیند روح
فروساید
نه یاد این کند و نی مللش افزاید هماره گویی جان خود مقیم آن جا بود
دلش چنان برهد که غمیش نگزاید ز بار و رخت که این جا بر آن همی لرزید
944
حدیث عشق شکرریز جان فزا گوید به باغ بلبل از این پس نوای ما گوید
ز لله زار و ز نسرین و گل چرا اگر ز رنگ رخ یار ما خبر دارد
گوید
رها کند سر چشمه حدیث پا گوید ز راه غیرت گوید که تا بپوشاند
فنا شود که اگر تند و بر ول گوید که پاره پاره به تدریج ذره که گردد
دوان دوان شود آن دم که او بیا گوید کهی که ذره بود پیش او دو صد که قاف
به سر بیاید و لبیک را دو تا گوید چو گوش کوه شنید آن بیای فرخ او
چو گل خموش که تا بلبلت ثنا گوید به حق گلشن اقبال کاندر او مستی
945
به سوی خانه اصلی خویش بازآیید ندا رسید به جان ها که چند می پایید
به کوه قاف بپرید خوش چو عنقایید چو قاف قربت ما زاد و بود اصل شماست
بجهد کنده ز پا پاره پاره بگشایید ز آب و گل چو چنین کنده ایست بر پاتان
از این فراق ملولیم عزم فرمایید سفر کنید از این غربت و به خانه روید
حیات خویش به بیهوده چند فرسایید به دوغ گنده و آب چه و بیابان ها
چو زنده اید بجنبید و جهد بنمایید خدای پر شما را ز جهد ساخته است
چو پر و بال بریزد دگر چه را شایید به کاهلی پر و بال امید می پوسد
هل مبارک در قعر چاه می پایید از این خلص ملولید و قعر این چه نی
نه کودکیت سر آستین چه می خایید ندای فاعتبروا بشنوید اولوالبصار
هل ز جو بجهید آن طرف چو برنایید خود اعتبار چه باشد بجز ز جو جستن
چو آبتان نبود باد لف پیمایید درون هاون شهوت چه آب می کوبید
در این حشیش چو حیوان چه ژاژ می حطام خواند خدا این حشیش دنیا را
خایید
پی قطایف و پالوده تن بپالیید هل که باده بیامد ز خم برون آیید
به صیقل آینه ها را ز زنگ بزدایید هل که شاهد جان آینه همی جوید
ز اصل چشمه بجویید آن چو جویایید نمی هلند که مخلص بگویم این ها را
946
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد میان باغ گل سرخ های و هو دارد
خورم چرا نخورم بنده هم گلو دارد پیاله ای به من آورد لله که بخوری
رحیق غیب که طعم سقا همو دارد گلو چه حاجت می نوش بی گلو و دهان
خنک مرا و کسی را که عیش خو چو سال سال نشاطست و روز روز طرب
دارد
کسی که ساقی باقی ماه رو دارد چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل
نهان به زیر قبا ساغر و کدو دارد به آفتاب جللت که ذره ذره عشق
جواب داد بدان زشت کو دو شو دارد سوال کردم از گل که بر که می خندی
چو سگ همیشه مقام او میان کو دارد غلم کور که او را دو خواجه می باید
جواب داد که گلزار صد عدو دارد سوال کردم از خار کاین سلح تو چیست
چه عشق دارد با ما چه جست و جو هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست
دارد
وگر چه دفع دهد دم مخور که او دارد ز شمس مفخر تبریز پرس کاین از چیست
947
که شب ببخشد آن بدر بدره بی حد مخسب شب که شبی صد هزار جان ارزد
برای هر متظلم سپاه فضل احد به آسمان جهان هر شبی فرود آید
ز شب رویست فرو قد زهره و فرقد خدای گفت قم اللیل و از گزاف نگفت
مداد شب دهد آن خامه را ز علم مدد ز دود شب پزی ای خام ز آتش موسی
شبست خلوت توحید و روز شرک و بگیر لیلی شب را کنار ای مجنون
عدد
که نور عقل سحر را به جعد خویش شبست لیلی و روزست در پیش مجنون
کشد
چه ماهیی که ره آب بسته ای بر خود بدانک آب حیات اندرون تاریکیست
که اوست پشت مطیعان و اوستشان به دیبه سیه این کعبه را لباسی ساخت
مسند
ز بهر خواب ندارد کسی چنین معبد درون کعبه شب یک نماز صد باشد
که نیست در کرم او را قرین و کفو شکست جمله بتان را شب و بماند خدا
احد
چه زاهدی تو در این علم و در تو خمش که شعر کسادست و جهل از آن اکسد
علم ازهد
948
از او عمارت ایمان و خیر کی باشد کسی خراب خرابات و مست می باشد
محال باشد یک مه بهار و دی باشد یکی وجود چو آتش بود نباشد آب
درون شهر معظم ز نیک و بی باشد منم خراب خرابات و مست طاعت حق
که خانه هاش نهان در زمین چو ری عمارتیست خراباتیان شهر مرا
باشد
نه آن شراب که اشکوفه هاش قی شکوفه هاست درختان زهد را ز شراب
باشد
بگفت دیدم معدوم را که شی ء باشد چو هست و نیست مرا دید چشم معتزلی
که بی مکان و زمان آفتاب و فی باشد به سایه ها و به خورشید شمس تبریزی
949
چو من زمین تو گشتم سما چه سود مرا وصال تو باید صبا چه سود کند
کند
مرا جمال و کمال شما چه سود کند ایا بتان شکرلب چو روی شه دیدم
جمال ماه رخ دلربا چه سود کند دلم نماند و گدازید چون شکر در آب
ولیک بی شه شهره قبا چه سود کند فلک ببست میان مرا ز فضل کمر
چو شه حریف نباشد دغا چه سود کند هزار حیله کنم من دغا و شیوه عشق
مرا چو آن نبود این بقا چه سود کند مرا بقا و فنا از برای خدمت اوست
جگر چو خون شد ای دل سقا چه سود سقا و آب برای حرارت جگرست
کند
چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من
خدای داند و بس کاین بل چه سود کند مگو چنین تو چه دانی بلدریست نهان
مگو که کشته شدم خونبها چه سود چو خونبهای تو ای دل هوای عشق ویست
کند
چو خاک باشی باید عل چه سود کند تو هان و هان به دل و دیده خاک این ره شو
هزار سایه و ظل هما چه سود کند در آن فلک که شعاعات آفتاب دلست
ز نور ظلمت غیر فنا چه سود کند هما و سایه اش آن جا چو ظلمتی باشد
برو به بحر وفا این وفا چه سود کند دل تو چند زنی لف از وفاداری
تو جندره زده گیر این صفا چه سود صفای باقی باید که بر رخت تابد
کند
بدانی آنگه کاین کبریا چه سود کند چو کبر را بگذاری صفا ز حق یابی
فقیر او شو جانا غنا چه سود کند برو به نزد خداوند شمس تبریزی
950
ز عشق آن عدم آمد جهان جان به سپاس آن عدمی را که هست ما بربود
وجود
زهی عدم که چو آمد از او وجود به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
فزود
عدم به یک نظر آن جمله را ز من به سال ها بربودم من از عدم هستی
بربود
رهد ز خوف و رجا و رهد ز باد و ز رهد ز خویش و ز پیش و ز جان مرگ اندیش
بود
کدام کوه که او را عدم چو که نربود که وجود چو کاهست پیش باد عدم
شه ای عبارت از در برون ز بام وجود چیست و عدم چیست کاه و که چه بود
فرود
951
چو آب پاک که در تن رود پلید شود هر آن نوی که رسد سوی تو قدید شود
که بایزید از این شیردان یزید شود ز شیر دیو مزیدی مزید تو هم از اوست
که هر که خورد دم او چو او مرید مرید خواند خداوند دیو وسوسه را
شود
بدین قریب شود مرد زان بعید شود چو مشرقست و چو مغرب مثال این دو جهان
ز شورش و قی آن شیر بوسعید شود هر آن دلی که بشورید و قی شدش آن شیر
هزار قفل گران را دلش کلید شود هر آنک صدر رها کرد و خاک این در شد
پدید آید چون خواجه ناپدید شود ترش ترش تو به خسرو مگو که شیرین کو
چو ماه روزه به پایان رسید عید شود چو غوره رست ز خامی خویش شد شیرین
نما به قیصر رومش که تا مرید شود خموش آینه منمای در ولیت زنگ
952
نشاط بلبله و سبزه زار بازآید ز شمس دین طرب نوبهار بازآید
چو وصل او بگشاید کنار بازآید کرانه کرد دلم از نبیذ و از ساقی
خنک زمانی کو از شکار بازآید کبوتر دل من در شکار باز پرید
ز طبل دعوت من گر نگار بازآید بگردد این رخ زردم چو صد هزار نگار
بود که سوی دلم زو قرار بازآید چو ملک حسن بر وی مهم قرار گرفت
که گلشنش بر این خار خار بازآید چو خارخار دلم می نشیند از هوسش
دغای عشق چو خانه قمار بازآید چو مهرها که شود محو نطع آن گوهر
ز هجر عربده کن آن خمار بازآید ز مستی اش چه گمان بردمی که بعد از می
به دستم آن قدح پرشرار بازآید از این خمار مرا نیست غم اگر روزی
اگر از او لطف بی شمار بازآید هزار چشمه حیوان چه در شمار آید
که جان من ز زری تو زار بازآید سوال کردم رخ را که چند زر باشی
مگر که سیمبر خوش عیار بازآید مرا جواب چو زر داد من زرم دایم
چه عذر آری چون آن عذار بازآید بگفتمش چو بماندی تو زنده بی آن جان
کز آتشش ز دلم الحذار بازآید من آن ندانم دانم که آه از تبریز
953
که ویس روز رخ خویش را بیاراید سپیده دم بدمید و سپیده می ساید
سپیده چهره دل را به کار می ناید غلم روز دلم کو به جای صد سالست
که طاس چرخ حواشیش را نپیماید سپیدی رخ این دل سپیدها بخشد
رخ عجوزه دنیا ببین چه را شاید سپیده را چو فروشست شب به آب سیاه
دم عجوزه جوانیت را بفرساید بده عجوزه زراق را هزار طلق
وگر نه من خمشم عن قریب بنماید بران تو دیو ز خود پیش از آنک دیو شوی
954
اسیر می بردم غم ز کافرم بخرید افزود آتش من آب را خبر ببرید
اگر چه زان نظر این دم به سکر بی خدای داد شما را یکی نظر که مپرس
خبرید
هزار جامه ز درد و دریغ و غم بدرید طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود
چرا به موی و به روی خوشش نمی ز دیده موی برست از دقیقه بینی ها
نگرید
ز غورها همه پختید یا که کور و ز حرص خواجگی از بندگی چه محرومید
کرید
فرشته اید به معنی اگر به تن بشرید در آشنا عجمی وار منگرید چنین
برای خدمتتان لیک در ره و سفرید هزار حاجب و جاندار منتظر دارید
اگر چه زیر لحافید و هیچ می نپرید همی پرد به سوی آسمان روان شما
از آن ریاض که رستید چون از آن همی چرد همه اجزای جان به روض صفات
نچرید
زبون مایه چرایید چونک شیر نرید درخت مایه از آن یافت سبز و تر زان شد
کجا نظر که بدانید تیغ یا سپرید هزار گونه کجا خستتان به زیر سجود
به هر دمی ز چه شما خفیه تر چه بی هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود
هنرید
هنروران ز شادیت چون نه زین نفرید هنر چو بی هنری آمد اندر این درگاه
چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید همه حیات در اینست کاذبحوا بقره
هزار تاج زر آمد چه در غم کمرید هزار شیر تو را بنده اند چه بود گاو
اگر نه فهم تباهست از چه در سمرید چو شب خطیب تو ماهست بر چنین منبر
به مقنعه بمنازید چون کله ورید کجا بلغت ماه و کجا خیال سپاه
خموش باش که تا ز آب هم شکم بیافت کوزه زرین و آب بی حد خورد
ندرید
955
سلم گرد جهان گشت جز تو نپسندید سلم بر تو که سین سلم بر تو رسید
که بی پناه تو کس را نشاید آرامید بگرد بام تو گردان کبوتران سلم
ز غیر تو به کجا باشدش امید مرید چو پر و بال ز تو یافتست هر مرغی
بدان که از طمع خام سوی دام پرید به هر طرف که ببینی تو مرغ سوخته پر
برویدش سپس سوز پر و بال جدید تو آب کوثری و سوخته به تو آید
956
که ال ال ز آتش رخان فرار کنید ز جان سوخته ام خلق را حذار کنید
که هر قرار که دارید بی قرار کنید که آتش رخشان خاصیت چنین دارد
که زنده است سلیمان عشق کار کنید دلی که کاهل گردد نداش می آید
ز قافله بممانید و زود بار کنید مباش کاهل کاین قافله روانه شدست
به ترک خاک و هواها و آب و نار چهارپای طبایع نکوبد این ره را
کنید
ز خاک تبریز او را مگر نثار کنید غنیست چشم من از سرمه سپاهانی
وجودها پی این کبریا صغار کنید بزرگی از شه ارواح شمس تبریزست
957
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید هزار جان مقدس فدای روی تو باد
و نزاد
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که هر یکی ز یکی خوشترست زهی ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت
بنیاد
ز سحر چشم خوشت آن همه گره دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
بگشاد
ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق
یکی خراب و یکی مست وان دگر نشسته ایم دل و عشق و کالبد پیشت
دلشاد
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون به حکم تست بخندانی و بگریانی
باد
تو راست جمله ولیت تو راست جمله به باد زرد شویم و به باد سبز شویم
مراد
بهار را ز چمن پرس و سنبل و کلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری
شمشاد
958
کدام دل که در او آن نشان نمی آید کدام لب که از او بوی جان نمی آید
اگر نواله از آن شهره خوان نمی آید مثال اشتر هر ذره ای چه می خاید
چو بوی قلیه از آن دیگدان نمی آید سگان طمع چپ و راست از چه می پویند
اگر ز غیب به دل ها سنان نمی آید چراست پنجه شیران چو برگ گل لرزان
به جان چو هیبت و بانگ شبان نمی هزار بره و گرگ از چه روی هم علفند
آید
تو هوش دار چنین گر چنان نمی آید برون گوش دو صد نعره جان همی شنود
چو هر دمی مددی زان جهان نمی آید در این جهان کهن جان نو چرا روید
نه آن که صورت نو نو عیان نمی آید به دست خویش تو در چشم می فشانی خاک
قرین بسیست که صاحب قران نمی شکسته قرن نگر صد هزار ذوالقرنین
آید
که دم دمش می جان در دهان نمی آید دهان و دست به آب وفا کی می شوید
که صد سلمش از آن باغبان نمی آید دو سه قدم به سوی باغ عشق کس ننهاد
ز عزت و عظمت در گمان نمی آید ورای عشق هزاران هزار ایوان هست
که هین مگو کاثری ز آسمان نمی آید به هر دمی ز درونت ستاره ای تابد
به صورتی که تو را در زبان نمی آید دهان ببند و دهان آفرین کند شرحش
959
نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد
همه کدورت دل را صفا توانی کرد اگر به آب ریاضت برآوری غسلی
نزول در حرم کبریا توانی کرد ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی
که قدر و قیمت خود را بها توانی کرد درون بحر معانی ل نه آن گهری
مقام خویش بر اوج عل توانی کرد به همت ار نشوی در مقام خاک مقیم
گذشته های قضا را ادا توانی کرد اگر به جیب تفکر فروبری سر خویش
تو نازنین جهانی کجا توانی کرد ولیکن این صفت ره روان چالکست
نه رنگ و بوی جهان را رها توانی نه دست و پای اجل را فرو توانی بست
کرد
اگر به نفس لیمت غزا توانی کرد تو رستم دل و جانی و سرور مردان
به درد او غم دل را روا توانی کرد مگر که درد غم عشق سر زند در تو
به باغ جنت وصلش چرا توانی کرد ز خار چون و چرا این زمان چو درگذری
ز جان تو میل به سوی هما توانی اگر تو جنس همایی و جنس زاغ نه ای
کرد
نگر که در دل آن شاه جا توانی کرد همای سایه دولت چو شمس تبریزیست
960
که چشم بد را از یوسفان به خواب به حارسان نکوروی من خطاب کنید
کنید
گهی دل همه را سخره جواب کنید گهی به خاطر بیگانگان سوال دهید
شما به خلوت ساغر پر از شراب کنید و چون شدند همه سخره سوال و جواب
وی آفتاب جهان شد بدو شتاب کنید دلی که نیست در اندیشه سوال و جواب
دو چشم آتشی حاسدان پرآب کنید زنید خاک به چشمی که باد در سر اوست
سراب مرگ بود پشت بر سراب کنید از آن که هر که جز این آب زندگی باشد
به ترک عمر به صد رنگ شیخ و چو زندگی ابد هست اندر آب حیات
شاب کنید
به خدمتی که شما از پی ثواب کنید گداز عاشق در تاب عشق کی ماند
نشاید این که شما قصه سحاب کنید چو کف جود و سخاوت به لطف بگشاید
سپاه قیصر رومی شما حراب کنید وگر ز تن حشم زنگبار خون آرد
چرا چو جغد حدیث تن خراب کنید به یک نظر چو بکرد او جهان جان معمور
مخنثی چه بود فک آن رقاب کنید که صد هزار اسیرند پیش زنگ از روم
گروه بازصفت قصد آن جناب کنید لوای دولت مخدوم شمس دین آمد
961
جهان در جهان آشنایی ندارد جهان را بدیدم وفایی ندارد
که در اندرون بوریایی ندارد در این قرص زرین بال تو منگر
چو کوری که در کف عصایی ندارد بس ابله شتابان شده سوی دامش
زهی علتی کان دوایی ندارد بر او گشته ترسان بر او گشته لرزان
عجوزی قبیحی لقایی ندارد نموده جمالی ولی زیر چادر
ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد کسی سر نهد بر فسونش که چون مار
ز جانان ره جان فزایی ندارد کسی جان دهد در رهش کز شقاوت
که پنداشت کو کیمیایی ندارد چه مردار مسی که مرد او ز مسی
بجز درد و رنج و عنایی ندارد برای خیالی شده چون خیالی
عجب عشق خود اصطفایی ندارد چرا جان نکارد به درگاه معشوق
که آن سلطنت منتهایی ندارد چه شاهان که از عشق صد ملک بردند
که منکر شدی کو عطایی ندارد چه تقصیر کردست این عشق با تو
چه ره دیده ای کان بلیی ندارد به یک دردسر زو تو پا را کشیدی
گهرها که هر یک بهایی ندارد خمش کن نثارست بر عاشقانش
962
از آن برق رخسار و سیما چه می شد سحر این دل من ز سودا چه می شد
ز فرق سر بنده تا پا چه می شد از آن طلعت خوش و زان آب و آتش
خدایا تو دانی که ما را چه می شد خدایا تو دانی که بر ما چه آمد
سراسر همه دشت و صحرا چه می ز ریحان و گل ها که روید ز دل ها
شد
ز مه پرس باری که جوزا چه می شد ز خورشید پرسی که گردون چه سان بد
به پستی چه آمد به بال چه می شد ز معشوق اعظم به هر جان خرم
مقدس دلی از تعالی چه می شد تعالی تقدس چو بنمود خود را
به بینا چه بخشید و بینا چه می شد چو می کرد بخشش نظر شمس تبریز
963
تن من کی باشد که فنا نباشد دل من که باشد که تو را نباشد
چه زنند هر دو چو ضیا نباشد فلکش گرفتم چو مهش گرفتم
چه شکنجه باشد چو لقا نباشد به درون جنت به میان نعمت
چه کند جفاها که وفا نباشد چو تو عذر خواهی گنه و جفا را
چه کند دل و جان که خطا نباشد چو خطا تو گیری به عتاب کردن
نه فسرده باشم چو صفا نباشد دو هزار دفتر چو به درس گویم
چمنی نبوید چو صبا نباشد سمنی نخندد شجری نرقصد
چه غمست مه را که قبا نباشد تو به فقر اگر چه که برهنه گردی
ملکی و شاهی همه را نباشد چه عجب که جاهل ز دلست غافل
چو به توبه آیند و دغا نباشد همه مجرمان را کرمش بخواند
به خدا که چیزی چو خدا نباشد بگداز جان را مه آسمان را
چه کنی زری را که تو را نباشد چه کنی سری را که فنا بکوبد
چه کنی گلی را که بقا نباشد همه روز گویی چو گلست یارم
که تو خام مانی چو بل نباشد مگریز ای جان ز بلی جانان
همه روی باشد که قفا نباشد چه خوشست شب ها ز مهی که آن مه
چه خوشست یاری که جدا نباشد چه خوشست شاهی که غلم او شد
که حدیث دل را من و ما نباشد تو خمش کن ای تن که دلم بگوید
964
ای درد و درمان درمان چه باشد گفتم که ای جان خود جان چه باشد
پیش تو قربان قربان چه باشد خواهم که سازم صد جان و دل را
اسرار ایمان ایمان چه باشد ای نور رویت ای بوی کویت
بر بی گناهی بهتان چه باشد گفتی گزیدی بر ما دکانی
ای بخت خندان خندان چه باشد اقبال پیشت سجده کنانست
بر رغم دربان دربان چه باشد بگشای ای جان در بر ضعیفان
باری بپرسش که آن چه باشد فرمود صوفی که آن نداری
خود پیش حسنت احسان چه باشد با حسن رویت احسان کی جوید
در پیش شیران انبان چه باشد تو شیری و ما انبان حیله
کوری شیطان شیطان چه باشد بردار پرده از پیش دیده
هرگز ندانند که نان چه باشد بس خلق هستند کز دوست مستند
965
چو رسد تیر غمزه ات همه قدها کمان دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود
شود
دل ما چون جهان شود همه دل ها چو تو دلداریی کنی دو جهان جمله دل شود
جهان شود
چو غم و دود عاشقان به سوی آسمان فتد آتش در این فلک که بنالد از آن ملک
شود
چو شفق بر سر افق همه گردون نبود رشک عشق تو بجهد خون عاشقان
نشان شود
چه عجب باشد آن مکان چو مکان چه زمان باشد آن زمان که بلرزد ز تو زمین
لمکان شود
رخ او گلفشان شود نظرم گلستان شود ز خیال نگار من چو بخندد بهار من
به کرم گر نظر کنی چه شود چه بفشان گل که گلشنی همه را چشم روشنی
زیان شود
که به باغ جمال تو نظرم باغبان شود خوشم ار سر بداده ام چو درختان به باد من
چو درختی که میوه اش بپزد سرگران چه عجب گر ز مستیت خرف و سرگران شوم
شود
که دل لله ها سیه ز غم ارغوان شود چو بنفشه دوتا شدم چو سمن بی وفا شدم
رخ او چون چنین بود رخ عاشق رخ یارم چو گلستان رخ زارم چو زعفران
چنان شود
گل تو بهر بوسه اش همه شکل دهان همه نرگس شود رزان ز پی دید گلستان
شود
ز غم هجر جوی ها چو سرشکم به وصال بهار او چو بخندد دل چمن
روان شود
که درختش ز شکر دوست سراسر چو پرست از محبتش دل آن عالم خل
زبان شود
که تو هر چه نهان کنی همه روزی چو سر از خاک برزنند ز درختان ندا رسد
عیان شود
گل گفتش نمایمت چو گه امتحان شود گل سوری گشاد رخ به لجاج گل سه تو
که عنایت فتاده را به علی نردبان ز تک خاک دانه ها سوی بال برآمده
شود
عجب این گرگ گرسنه رمه را چون تو زمین خورنده بین بخورد دانه پرورد
شبان شود
چه برد دزد عاشقان چو خدا پاسبان همه گرگان شبان شده همه دزدان چو پاسبان
شود
بنشین منتظر دمی که کنون وقت مشتاب ار چه باغ را ز کرم سفره سبز شد
خوان شود
که رفیق سلح کش مدد کاروان شود ز رفیقان گلستان مرم از زخم خاربن
جهت صدق طالبان خمشی ها بیان خمش ای دل که گر کسی بود او صادق طلب
شود
966
دل من از جنون نمی خسبد دیده خون گشت و خون نمی خسبد
کاین شب و روز چون نمی خسبد مرغ و ماهی ز من شده خیره
کآسمان نگون نمی خسبد پیش از این در عجب همی بودم
که چرا این زبون نمی خسبد آسمان خود کنون ز من خیره است
جان شنید آن فسون نمی خسبد عشق بر من فسون اعظم خواند
کز بدن جان برون نمی خسبد این یقینم شدست پیش از مرگ
دیده راجعون نمی خسبد هین خمش کن به اصل راجع شو
967
قبله مان سوی شهر یار نهاد رسم نو بین که شهریار نهاد
او ز کان کرم عیار نهاد نقد عشاق را عیار نبود
روی سوی بنفشه زار نهاد گل صدبرگ برگ عیش بساخت
کرد یکتا و در شمار نهاد هر که را چون بنفشه دید دوتا
سرکشان را چو سر خمار نهاد بی دلن را چو دل گرفت به بر
کو نظر را در انتظار نهاد منتظر باش و چشم بر در دار
روی بر روی غمگسار نهاد غم او را کنار گیر که غم
بر دل بی دلم چه خار نهاد کس چه داند که گلشن رخ او
کاندر او درد بی قرار نهاد از دل بی دلم قرار مجوی
چونک رو جانب شکار نهاد آهوان صید چشم او گشتند
تیرهای زره گذار نهاد آن زره موی در کمان ز کمین
خلق را دور و برکنار نهاد خویشتن را چو در کنار گرفت
آهشان را بس اعتبار نهاد رحمتش آه عاشقان بشنید
جرمشان را به جای کار نهاد در عنایات خویششان بکشید
نور در دیده شمس وار نهاد نور عشاق شمس تبریزی
968
از گل و زعفران حکایت کرد سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد
برد معشوق ناز و عاشق درد چون جدا گشت عاشق از معشوق
بر رخ هر دو عشق پیدا کرد این دو رنگ مخالف از یک هجر
سرخی و فربهی عاشق سرد رخ معشوق زرد لیق نیست
ناز کش عاشقا مگیر نبرد چونک معشوق ناز آغازید
فهما اثنان فی الحقیقه فرد انا کالشوک سیدی کالورد
منه حر البقا و منی البرد انه الشمس اننی کالظل
ان داوود قدروا فی السرد ان جالوت بارز الطالوت
همچنانک بزاید از زن مرد دل ز تن زاد لیک شاه تنست
چون سواری نهان شده در گرد باز در دل یکی دلیست نهان
اوست کاین گرد را به رقص آورد جنبش گرد از سوار بود
با توکل بریز مهره چو نرد نیست شطرنج تا تو فکر کنی
میوه های دل آن تفش پرورد شمس تبریز آفتاب دلست
969
زعفران لله را حکایت کرد سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد
نیمه ای خنده بود و نیمی درد چون جدا گشت عاشق از معشوق
پاک می کرد از رخ مه گرد سست پایی بمانده بر جایی
کاین چنین صنعتی کسی ناورد دست می کوفت نیز می لفید
بیضه چرخ زیر پر پرورد صعوه پرشکسته ای دیدی
رو بجو یار خنده ای ای مرد باز شد خنده خانه این جا
بازگونه همی رود این نرد ناز تا کی کنند این زشتان
چون ندانند جفت را از فرد جفت و طاق از چه روی می بازند
آنک رویش هزار لله و ورد بهل این تا بیار خویش رویم
970
روز شد دیده باز باید کرد دیده ها شب فراز باید کرد
آن طرف ترک تاز باید کرد ترک ما هر طرف که مرکب راند
پوز آن سو دراز باید کرد مطبخ جان به سوی بی سوییست
خویش را جمله گاز باید کرد چون چنین کان زر پدید آمد
چون خضر خوش طراز باید کرد جامه عمر را ز آب حیات
زین شکر احتراز باید کرد چون غیورست آن نبات حیات
وقت نازست ناز باید کرد چون چنین نازنین به خانه ماست
مرد را ساز ساز باید کرد با گل و خار ساختن مردیست
کعبه ها را نماز باید کرد قبله روی او چو پیدا شد
پیش آن سرفراز باید کرد سجده هایی که آن سری باشد
خویشتن را ایاز باید کرد پیش آن عشق عاقبت محمود
ترک گفت مجاز باید کرد چون حقیقت نهفته در خمشیست
971
مستم و بیخودم چه دانم کرد عشق تو مست و کف زنانم کرد
خویشتن را ترش نتانم کرد غوره بودم کنون شدم انگور
مشت حلوا در این دهانم کرد شکرینست یار حلوایی
خانه ام برد و بی دکانم کرد تا گشاد او دکان حلوایی
من نبودم چنین چنانم کرد خلق گوید چنان نمی باید
نوحه کردم که او زیانم کرد اول خم شکست و سرکه بریخت
درخورم داد و شادمانم کرد صد خم می به جای آن یک خم
پخته و سرخ رو چو نانم کرد در تنور بل و فتنه خویش
کرد یوسف دعا جوانم کرد چون زلیخا ز غم شدم من پیر
دست در من زد و کمانم کرد می پریدم ز دست او چون تیر
چون زمین بودم آسمانم کرد پر کنم شکر آسمان و زمین
زان سوی کهکشان کشانم کرد از ره کهکشان گذشت دلم
فارغ از بام و نردبانم کرد نردبان ها و بام ها دیدم
در جهان همچو جان نهانم کرد چون جهان پر شد از حکایت من
چون زبان زود ترجمانم کرد چون مرا نرم یافت همچو زبان
راز دل یک به یک بیانم کرد چون زبان متصل به دل بودم
همچو شمشیر در میانم کرد چون زبانم گرفت خون ریزی
آن چه آن یار مهربانم کرد بس کن ای دل که در بیان ناید
972
پیش معشوق چون شکر میرند عاشقانی که باخبر میرند
لجرم شیوه دگر میرند از الست آب زندگی خوردند
نی چو این مردم حشر میرند چونک در عاشقی حشر کردند
دور از ایشان که چون بشر میرند از فرشته گذشته اند به لطف
چون سگان از برون در میرند تو گمان می بری که شیران نیز
چونک عشاق در سفر میرند بدود شاه جان به استقبال
چونک در پای آن قمر میرند همه روشن شوند چون خورشید
همه در عشق همدگر میرند عاشقانی که جان یک دگرند
همه آیند و در جگر میرند همه را آب عشق بر جگر است
نه بر مادر و پدر میرند همه هستند همچو در یتیم
منکران در تک سقر میرند عاشقان جانب فلک پرند
باقیان جمله کور و کر میرند عاشقان چشم غیب بگشایند
جمله بی خوف و بی خطر میرند و آنک شب ها نخفته اند ز بیم
گاو بودند و همچو خر میرند و آنک این جا علف پرست بدند
شاد و خندان در آن نظر میرند و آنک امروز آن نظر جستند
نی چنین خوار و محتضر میرند شاهشان بر کنار لطف نهد
چون ابوبکر و چون عمر میرند و انک اخلق مصطفی جویند
این به تقدیر گفتم ار میرند دور از ایشان فنا و مرگ ولیک
973
عنکبوتان مگس قدید کنند صوفیان در دمی دو عید کنند
تا که ظلمات را شهید کنند شمع ها می زنند خورشیدند
تا شهید تو را سعید کنند باز هر ذره شد چو نفخه صور
تا کهنه هاش را جدید کنند چرخ کهنه به گردشان گردد
تا قریب تو را بعید کنند رغم آن حاسدان که می خواهند
همه را طالب و مرید کنند حاسدان را هم از حسد بخرند
در همه فعل خود بدید کنند کیمیای سعادت همه اند
لیک در مدتی مدید کنند کیمیایی کنند همه افلک
که گهی پاک و گه پلید کنند وان هم از ماه غیب دزدیدند
بی ز ترکیب ها وحید کنند خنک آن دم که جمله اجزا را
تا که نان هات را ثرید کنند بس کن این و سر تنور ببند
974
عشق را با تو کار خواهد بود گر تو را بخت یار خواهد بود
کان برون از شمار خواهد بود عمر بی عاشقی مدان به حساب
پیش حق شرمسار خواهد بود هر زمانی که می رود بی عشق
ساعت کوچ بار خواهد بود هر چه اندر وطن تو را سبکست
چون پدر بردبار خواهد بود بر تو این دم که در غم عشقی
آن جهان افتخار خواهد بود فقر کز وی تو ننگ می داری
عاقبت خوشگوار خواهد بود تلخی صبر اگر گلوگیر است
اندر آن مرغزار خواهد بود چون رهد شیر روح از این صندوق
شاه دل شهسوار خواهد بود چون از این لشه خر فرود آید
کز فلک زر نثار خواهد بود دامن جهد و جد را بگشا
هر نهان آشکار خواهد بود تو نهان بودی و شدی پیدا
همچو فرعون خوار خواهد بود هر کی خود را نکرد خوار امروز
اندر آتش چو خار خواهد بود هر که چون گل ز آتش آب نشد
پشه ای را شکار خواهد بود چون شکار خدا نشد نمرود
سخره ای انتظار خواهد بود هر که از نقد وقت بست نظر
مست و بی اختیار خواهد بود هر که را اختیار کردش عشق
تا ابد در خمار خواهد بود هر که او پست و مست عشق نشد
اشتری بی مهار خواهد بود هر که را مهر و مهر این دم نیست
خوار و بی اعتبار خواهد بود در سر هر که چشم عبرت نیست
آخر از وی غبار خواهد بود بس کن ار چه سخن نشاند غبار
دل از او بی قرار خواهد بود شمس تبریز چون قرار گرفت
975
از پس چار پرده چون خورشید آتش افکند در جهان جمشید
وای آن را که جست سایه بید خنک او را که شد برهنه ز بود
زان سپیدی که نیست سرخ و سپید دل سپیدست و عشق را رو سرخ
ترس را نیست اندر او امید عشق ایمن ولیتیست چنانک
چون برآید ز عشق شد جاوید هر حیاتی که یک دمش عمرست
ور بپرسی بپرس از ناهید یک عروسیست بر فلک که مپرس
آمدند انبیا به رسم نوید زین عروسی خبر نداشت کسی
خسروان را هله به جان بخرید شمس تبریز خسرو عهدست
976
فتنه برخاست هیچ ننشینید خسروانی که فتنه ای چینید
هم شما هم شما که شیرینید هم شما هم شما که زیبایید
بر بر سیمتان که مشکینید همچو عنبر حمایلیم همه
که گهی شاد و گاه غمگینید نشوم شاد اگر گمان دارم
که شما چون کدوی رنگینید در صفای می نهان دیدیم
با لب لعل و جان سنگینید شاهدان فنا شما جمله
تا ابد خوش نشسته در زینید بل که بر اسب ذوق و شیرینی
بنده شمس ملت و دینید تبریزی شوید اگر در عشق
977
عاشقان عیدتان مبارک باد عید بر عاشقان مبارک باد
در جهان همچو جان مبارک باد عید ار بوی جان ما دارد
تا به هفت آسمان مبارک باد بر تو ای ماه آسمان و زمین
عاشقان این نشان مبارک باد عید آمد به کف نشان وصال
قند او در دهان مبارک باد روزه مگشای جز به قند لبش
کاین می بی کران مبارک باد عید بنوشت بر کنار لبش
رطل های گران مبارک باد عید آمد که ای سبک روحان
بوسه های نهان مبارک باد چند پنهان خوری صلح الدین
بر من و بر فلن مبارک باد گر نصیبی به من دهی گویم
978
ایزدش پاسبان و کالی باد زندگانی صدر عالی باد
پیش او نقد وقت و حالی باد هر چه نسیه ست مقبلن را عیش
از حریف فسرده خالی باد مجلس گرم پرحلوت او
بسته پیشش چو نقش قالی باد جان ها واگشاده پر در غیب
هم جنوبی و هم شمالی باد بر یمین و یسار او دولت
بر سر هر دو شاه و والی باد دو ولیت که جسم و جان خوانند
او بسم غیر او مآلی باد بخت نقدست شمس تبریزی
979
بت و بتخانه را به باد بداد شاهدی بین که در زمانه بزاد
کس از ایشان دگر نیارد یاد شاهدانی که در جهان سمرند
هفت گردون ز همدگر بگشاد از رخ ماه او چو ابر گشود
سوی هر روزنی درون افتاد همچو مهتاب شاخ شاخ آن نور
جان ها را بخورد از بنیاد تابشش چون بتافت بیشترک
پیش خورشید جان ها دلشاد جان ها ذره ذره رقصان گشت
جمله پران که هر چه بادا باد همچو پرواز شمس تبریزی
980
پیش سلطان بی امان نبرد مادر عشق طفل عاشق را
پیش آن جان جان جان نبرد تا نشد بالغ و ز جان فارغ
ره بدان صارم الزمان نبرد روبه عقل گر چه جهد کند
جز به معراج آسمان نبرد جان فدا عشق را که او دل را
عشقشان جز که بی نشان نبرد عاشقان طالب نشان گشته
عاشقی جز که خون فشان نبرد خون چکیده ست ره ره این نه بس است
تو یقین دان که بوی آن نبرد هر کشان خون نه بوی مشک دهد
جز به معشوق لمکان نبرد دیده را کحل شمس تبریزی
981
شب بر او بگذرد نتانی خورد شعر من نان مصر را ماند
پیش از آنک بر او نشیند گرد آن زمانش بخور که تازه بود
می بمیرد در این جهان از برد گرمسیر ضمیر جای ویست
ساعتی دیگرش ببینی سرد همچو ماهی دمی به خشک طپید
بس خیالت نقش باید کرد ور خوری بر خیال تازگیش
نبود گفتن کهن ای مرد آنچ نوشی خیال تو باشد
982
شکر و شهد مصر ارزان شد یوسف آخرزمان خرامان شد
تن کی باشد که سنگ ها جان شد لعل عرشی تو چو رو بنمود
تاج بر سر که چیست خاقان شد تخته بند فراق تخت نشست
خانه ها خرد بود ویران شد عشق مهمان بس شگرف آمد
قفس و مرغ و بیضه پران شد پر و بال از جلل حق رویید
بی دلن بی خبر که دل آن شد بادلن خیره گشته کاین دل کو
به سر من مگو که پایان شد پای می کوب و عیش از سر گیر
صرفه او برد زانک در کان شد زر چو درباخت خواجه صراف
بام گردون برآ که آسان شد شمس تبریز نردبانی ساخت
983
نیک فارغ ز نام و ننگ آمد هر کی در ذوق عشق دنگ آمد
شیرگیری که چون پلنگ آمد نشود بند گفت و گوی جهان
گر بر او صد هزار سنگ آمد شیشه عشق را فراغت ها است
چونک آن دلربای شنگ آمد نام و ناموس کی شود مانع
پیش جولن عشق تنگ آمد صد هزاران چو آسمان و زمین
گر کسل چون سپاه زنگ آمد قیصر روم عشق غالب باد
کان قمر عاقبت به چنگ آمد زهره بر چنگ این نوا می زد
عذر او پیش عشق لنگ آمد شمس تبریز هر کی بی تو نشست
984
وقت سختی و امتحان آمد هین که هنگام صابران آمد
کارد چون سوی استخوان آمد این چنین وقت عهدها شکنند
مرد را کار چون به جان آمد عهد و سوگند سخت سست شود
دل قوی کن که وقت آن آمد هله ای دل تو خویش سست مکن
تا بگویند زر کان آمد چون زر سرخ اندر آتش خند
بانگ برزن که پهلوان آمد گرم خوش رو به پیش تیغ اجل
که مددها ز آسمان آمد با خدا باش و نصرت از وی خواه
چونک بنده بر آستان آمد ای خدا آستین فضل فشان
کابر فضل تو درفشان آمد چون صدف ما دهان گشادستیم
در پناه تو گلستان آمد ای بسا خار خشک کز دل او
دلخوشی های بی نشان آمد من نشان کرده ام تو را که ز تو
که مرا زخم بس گران آمد وقت رحمست و وقت عاطفت است
لشکر و پیل بی کران آمد ای ابابیل هین که بر کعبه
که خداوند غیب دان آمد عقل گوید مرا خمش کن بس
بی من از خان من فغان آمد من خمش کردم ای خدا لیکن
تیر ناگه کز این کمان آمد ما رمیت اذ رمیت هم ز خداست
985
بخت و اقبال را شکار کند هر که بهر تو انتظار کند
سینه را سبز و لله زار کند بهر باران چو کشت منتظر است
سنگ را لعل آبدار کند بهر خورشید کان چو منتظر است
اندر او صد هزار کار کند انتظار ادیم بهر سهیل
روی را صاف و بی غبار کند آهنی کانتظار صیقل کرد
در غزا خویش ذوالفقار کند ز انتظار رسول تیغ علی
نطفه را شاه خوش عذار کند انتظار جنین درون رحم
هر یکی دانه را هزار کند انتظار حبوب زیر زمین
سنگ را چست و بی قرار کند آسیا آب را چو منتظر است
چشم را چشم اعتبار کند انتظار قبول وحی خدا
سینه را درج در چو نار کند انتظار نثار بحر کرم
بهر مغز شهان عقار کند شیره را انتظار در دل خم
رانده را لیق کنار کند بی کنارست فضل منتظرش
شرح آن کانتظار یار کند تا قیامت تمام هم نشود
شمس و ناهید و مه دوار کند ز انتظارات شمس تبریزی
986
یاد جان پیش عشق عار بود عشق را جان بی قرار بود
هر که را در سر این خمار بود سر و جان پیش او حقیر بود
اندر آن صف که کارزار بود همه بر قلب می زند عاشق
گر چه شمشیر صد هزار بود نکند جانب گریز نظر
کی سگی شیر مرغزار بود عشق خود مرغزار شیرانست
در ره عشق جان نثار بود عشق جان ها در آستین دارد
پیش جاروبشان غبار بود نام و ناموس و شرم و اندیشه
عاشقان را بل شکار بود همه کس را شکار کرد بل
کان بل نیز شرمسار بود مر بل را چنان به جان بخرند
کو ز اسرار کردگار بود جان عشق است شه صلح الدین
987
شهد دنیاش کی لذیذ آید هر که را ذوق دین پدید آید
که نگوسار یک نبیذ آید آن چنان عقل را چه خواهی کرد
که تو را سود از این خرید آید عقل بفروش و جمله حیرت خر
که در او عقل کس بدید آید نه از آن حالتیست ای عاقل
گر همه عقل ها کلید آید نشود باز این چنین قفلی
آن همه بانگ ناشنید آید گر درآیند ذره ذره به بانگ
بنده گر پاک وگر پلید آید چه شود بیش و کم از این دریا
گر یزیدست بایزید آید هر که رو آورد بدین دریا
988
طوطی این جا شکر نمی خاید بوی دلدار ما نمی آید
بلبل جان ها بنسراید هر مقامی که رنگ آن گل نیست
عشق هرگز چنین نفرماید خوش برآییم دوست حاضر نیست
لیک بی او طرب نمی شاید همه اسباب عشق این جا هست
طربی بی رخش نمی زاید مادر فتنه ها که می باشد
جز خمار و شکوفه نفزاید هر شرابی که دوست ساقی نیست
گازری را مراد برناید همه آفاق پرستاره شود
از جهان جز ملل ننماید بی اثرهای شمس تبریزی
989
عقل فریادرس نمی آید صبر با عشق بس نمی آید
زیر فرمان کس نمی آید بیخودی خوش ولیتیست ولی
هیچ بانگ جرس نمی آید کاروان حیات می گذرد
خود تو را این هوس نمی آید بوی گلشن به گل همی خواند
از گزاف این نفس نمی آید زانک در باطن تو خوش نفسیست
عسلی از مگس نمی آید بی خدای لطیف شیرین کار
تا نکاری عدس نمی آید هر دمی تخم نیکوی می کار
که جزا از سپس نمی آید هیچ کردی به خیر اندیشه
جانب هر غلس نمی آید بس کن ایرا که شمع این گفتار
990
زاغ با طوطیان شکر خاید من بسازم ولیک کی شاید
کژ با راست راست کی آید هر یکی را ولیتست جدا
زاغ را می چمین خر باید گر چه طوطی خود از شکر زندست
ماده گرگ شیر نر زاید عشق در خویش بین کجا گنجد
زان ز گرگین تو را گر افزاید بگریز از کسی که عاشق نیست
دانک او سرمه ایت می ساید ور شوی کوفته به هاون عشق
شمس تبریز مست می آید رو بکن تو خراب خانه از آنک
991
جان به عشق اندرون ز خود برهید عشق جانان مرا ز جان ببرید
هرگز این در وجود آن نرسید زانک جان محدثست و عشق قدیم
جان ما را به قرب خویش کشید عشق جانان چو سنگ مقناطیس
جان چو گم شد وجود خویش بدید باز جان را ز خویشتن گم کرد
دام عشق آمد و در او پیچید بعد از آن باز با خود آمد جان
جمله اخلص ها از او برمید شربتی دادش از حقیقت عشق
هیچ کس در نهایتش نرسید این نشان بدایت عشق است
992
فتنه برخاست هیچ ننشینید خسروانی که فتنه ای چینید
هم شما هم شما که شیرینید هم شما هم شما که زیبایید
بر بر سیمتان که مشکینید همچو عنبر حمایلیم همه
هم شما داد جان مسکینید لذتی هست با شما گفتن
که گهی شاد و گاه غمگینید نشوم شاد اگر گمان دارم
تا ابد خوش نشسته در زینید بل که بر اسب ذوق و شیرینی
با لب لعل و جان سنگینید شاهدان فانی و شما جمله
که شما چون کدوی رنگینید در صفای می شهان دیدیم
مرد آیید اگر نه عنینید در بهشتی که هر زمان بکریست
بنده شمس ملت و دینید تبریزی شوید اگر در عشق
993
در تو زیادت نظری کرده اند زان ازلی نور که پرورده اند
تا بگذارند که افسرده اند خوش بنگر در همه خورشیدوار
کز دی دیوانه بپژمرده اند سوی درختان نگر ای نوبهار
کز دم دجال جفا مرده اند لب بگشا هیکل عیسی بخوان
کز می تو چاشنیی برده اند بشکن امروز خمار همه
کاین همگان زهر فنا خورده اند درده تریاق حیات ابد
کاین همه محجوب دو صد پرده اند همچو سحر پرده شب را بدر
چونک یکی گوش نیاورده اند بس کن و خاموش مشو صدزبان
994
عود همان به که در آتش بود دوست همان به که بلکش بود
چون ز کف دوست بود خوش بود جام جفا باشد دشوارخوار
از کرم و لطف منقش بود زهر بنوش از قدحی کان قدح
غم مخور ار زیر تو آتش بود عشق خلیلست درآ در میان
بید و گل و سنبله کش بود سرد شود آتش پیش خلیل
تا که فلک زیر تو مفرش بود در خم چوگانش یکی گوی شو
در غم و در کوب و کشاکش بود رقص کنان گوی اگر چه ز زخم
قبله هر فارس مه وش بود سابق میدان بود او لجرم
رست از آن غم که تراشش بود چونک تراشیده شده ست او تمام
گر دو جهان جمله مشوش بود هر کی مشوش بود او ایمنست
شرق نه در پنج و نه در شش بود مفخر تبریز تو را شمس دین
995
درد مرا بین که چه آرام داد دیدن روی تو هم از بامداد
جانب اسرار چه پیغام داد در دل عشاق چه آتش فکند
جان مرا باده بی جام داد چون ز سر لطف مرا پیش خواند
کاسه آلوده به اجسام داد صافی آن باده چو ارواح خورد
زانک به اجسام همین نام داد صافی آن باده ز ارواح جو
رحمت پیوسته در آن دام داد در تبریزست تو را دام دل
996
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد گفت کسی خواجه سنایی بمرد
آب نبود او که به سرما فسرد کاه نبود او که به بادی پرید
دانه نبود او که زمینش فشرد شانه نبود او که به مویی شکست
کو دو جهان را بجوی می شمرد گنج زری بود در این خاکدان
جان خرد سوی سماوات برد قالب خاکی سوی خاکی فکند
مغلطه گوییم به جانان سپرد جان دوم را که ندانند خلق
بر سر خم رفت جدا شد ز درد صاف درآمیخت به دردی می
مرغزی و رازی و رومی و کرد در سفر افتند به هم ای عزیز
اطلس کی باشد همتای برد خانه خود بازرود هر یکی
نام تو از دفتر گفتن سترد خامش کن چون نقط ایرا ملک
997
در پی این هر دو خود او می رسد پیرهن یوسف و بو می رسد
کز پی من جام و کدو می رسد بوی می لعل بشارت دهد
نور حقش توی به تو می رسد نفس اناالحق تو منصور گشت
سنگ بلها به سبو می رسد نیست زیان هیچ ز سنگ آب را
جوی بکن کآب به جو می رسد آب حیاتست ورای ضمیر
باد در این خاک از او می رسد آب بزن بر حسد آتشین
عربده هر لحظه به کو می رسد عشق و خرد خانه درون جنگیند
عاقبت آن جمله بدو می رسد هر چه دهد عاشق از رخت و بخت
او و جهازش نه به شو می رسد گر چه بسی برد ز شوهر عروس
خیز ز خود دست بشو می رسد مایده ای خواستی از آسمان
از تبریز آیت نو می رسد مژده ده ای عشق که از شمس دین
998
دوش دلم سوی دل افروز شد آتش عشق تو قلووز شد
چون به دم گرم جگرسوز شد چون به سخن داشت مرا دوش یار
کو به دغل بر همه پیروز شد من چه زنم با دم و با مکر او
دید دغل هاش بدآموز شد این دل من ساده و بی مکر بود
همچو پنیر آفت هر یوز شد هر چه به عالم خوشی شهوتست
بوسه دهم بوسه دهم روز شد آه که شب جمله در این وعده رفت
عقل دگربار کمردوز شد یار برهنه به قبا میل کرد
999
لشکر پیدا و نهان آمدند از سوی دل لشکر جان آمدند
کز ره جان جامه دران آمدند جامه صبر من از آن چاک شد
در طلب شاه جهان آمدند چادر افکنده عروسان روح
رقص کنان سوی مکان آمدند بر مثل سیل خوش از لمکان
پردگیان ملک ستان آمدند صورت دل صورت ها را شکست
هر چه نهان بود عیان آمدند هر چه عیان بود نهان آمدند
هر چه نشان نیست نشان آمدند هر چه نشان داشت نشانش نماند
1000
دانم من کان ز کجا می کند آنچ گل سرخ قبا می کند
آنچ گذشتست قضا می کند بید پیاده که کشیدست صف
هر یک تکبیر غزا می کند سوسن با تیغ و سمن با سپر
آه از آن گل که چه ها می کند بلبل مسکین که چه ها می کشد
کان گل اشارت سوی ما می کند گوید هر یک ز عروسان باغ
بهر من بی سر و پا می کند گوید بلبل که گل آن شیوه ها
با تو بگویم چه دعا می کند دست برآورده به زاری چنار
پشت بنفشه کی دوتا می کند بر سر غنچه کی کله می نهد
بین که بهاران چه وفا می کند گر چه خزان کرد جفاها بسی
فصل بهار آمد ادا می کند فصل خزان آنچ به تاراج برد
جمله بهانه ست چرا می کند ذکر گل و بلبل و خوبان باغ
شرح عنایات خدا می کند غیرت عشق است وگر نه زبان
باز مراعات شما می کند مفخر تبریز و جهان شمس دین
1001
کآتش زد در دل و دل را ربود آه در آن شمع منور چه بود
سوختم ای دوست بیا زود زود ای زده اندر دل من آتشی
کز رخ دل حسن خدا رو نمود صورت دل صورت مخلوق نیست
جز لب او نیست مرا هیچ سود جز شکرش نیست مرا چاره ای
این دلم از زلف تو بندی گشود یاد کن آن را که یکی صبحدم
جان من از جان تو چیزی شنود جان من اول که بدیدم تو را
غرقه شد اندر تو و سیلم ربود چون دلم از چشمه تو آب خورد
1002
یوسفم از چاه به صحرا دوید چونک کمند تو دلم را کشید
باز به فریادم هم او رسید آنک چو یوسف به چهم درفکند
چنبره دل گل و نسرین دمید چون رسن لطف در این چه فکند
چه چو بهشتی شد و قصر مشید قیصر از آن قصر به چه میل کرد
گفت که خورشید به من بنگرید گفتم ای چه چه شد آن ظلمتت
جمره عشقت بگدازد جلید هر که فسردست کنون گرم شد
اوست که ترسابچه خواندش فرید قیصر رومست که بر زنگ زد
پر شد و بشکافت که هل من مزید پرتو دل بود که زد بر سعیر
تا بخورم هرک ز یزدان برید دوزخ گفتش که مرا جان ببخش
ور نه بمردم تبشم بفسرید برگذر از آتش ای بحر لطف
زود به من ده که خداشان گزید گفت که ای آتش قوم مرا
گفت که نار تو ز نورم رهید جمله یکایک به کف او سپرد
شمس بود نور جهان را کلید تافت ز تبریز رخ شمس دین
1003
هست حریف تو در این رقص باد شاخ گلی باغ ز تو سبز و شاد
عیسی گلروی از این هر دو زاد باد چو جبریل و تو چون مریمی
رحمت بسیار بر این رقص باد رقص شما هر دو کلید بقاست
تخت بود جایگه کیقباد تختگه نسل شما شد دماغ
زانک برستست ز کون و فساد میوه هر شاخ به معده رود
خلط نگردد بخور و ارتقاد نعمت ما چو ز مکون بود
خوان بزرگست تو را ای جواد روزی هر قوم ز باغ دگر
بخت به از رخت بود المراد قسمت بختست برو بخت جو
زان مدد نور که آرد ولد بس که نسیمی به دل اندردمید
1004
مشت کی کردست دو چشمش کبود دوش دل عربده گر با کی بود
هفت قدح از دگران برفزود آن دل پرخواره ز عشق شراب
دست زنان ناگه خوابش ربود مست شد و بر سر کوی اوفتاد
وان دگری شد کمرش را گشود آن عسسی رفت قبایش ببرد
جست ز خواب آن دل بی تار و پود آمد چنگی بنوازید تار
دید زیان کم شد سودای سود دید قبا رفته خمارش نماند
جام گرفت و سوی او شد چو دود دیدش ساقی که در آتش فتاد
صورت اقبال بدو رو نمود بر غم او ریخت می دلگشا
ذوق فنا دید چه جوید وجود بخت بقا یافت قبا گو برو
باد دو صد شنبه از آن جهود عالم ویرانه به جغدان حلل
خیز قدح پر کن و پیش آر زود ما چو خرابیم و خراباتییم
جسم نداند می جان آزمود این قدح از لطف نیاید به چشم
در دلش آتش بزن افغان عود زان سوی گوش آمد این طبل عید
دلبر خوبست و هزاران حسود بس کن و اندر تتق عشق رو
1005
بار دگر خواجه پشیمان شود هر که ز عشاق گریزان شود
هر که سوی چشمه حیوان شود وال منت همه بر جان اوست
در حرم عشرت سلطان شود هر که سبوی تو کشد عاقبت
از تو چو دریای و چو عمان شود تنگ بود حوصله آدمی
قطره به دریا در و مرجان شود رو به دل اهل دلی جای گیر
هر چه بود میل کسی آن شود جنبش هر ذره به اصل خودست
سجده کند زود مسلمان شود کافر صدساله چو بیند تو را
همصفت دلبر و جانان شود جان و دل از جذبه میل و هوس
عاقبت المر گلستان شود خار که سرتیز ره عاشق است
گر نه ضمیر تو پریشان شود ناطقه را بند کن و جمع باش
1006
آمد و مستانه رخم را گزید عشق مرا بر همگان برگزید
روی مرا نادره گازی رسید شکر کز آن کان زر جعفری
هم ز دم اوست که در من دمید باد تکبر اگرم در سرست
گنبد نیلی سره نیلی کشید کرد مرا خشم مه و بر رخم
بوسه پیاپی شد و لب ناپدید باده فراوان و یکی جام نی
گشته یزید از دم تو بایزید ای شب کفر از مه تو روز دین
کی شود از سگ لب دریا پلید گو سگ نفس این همه عالم بگیر
خونش بریزیم چو آمد کلید قفل خداییش بسی خون که ریخت
تا به هم افتند سعید و شهید جان به سعادت بکشد نفس را
کو ز سگی های سگ تن رهید هیچ شکاری نرهد زان صیاد
تازه شد از یار هزاران قدید ای خرف پیر جوان شو ز سر
صور دمیدند ز عرش مجید وی بدن مرده برون آ ز گور
ایدک ال به عیش جدید خامش و بشنو دهل خامشان
1007
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد گفت کسی خواجه سنایی بمرد
روح طبیعی به فلک واسپرد قالب خاکی به زمین بازداد
آب حیاتش به درآمد ز درد ماه وجودش ز غباری برست
هر چه ز خورشید جدا شد فسرد پرتو خورشید جدا شد ز تن
چونک اجل خوشه تن را فشرد صافی انگور به میخانه رفت
جان شده را مرده نباید شمرد شد همگی جان مثل آفتاب
مغز نمیرد مگرش دوست برد مغز تو نغزست مگر پوست مرد
یا بشنو قصه آن ترک و کرد پوست بهل دست در آن مغز زن
خرقه بپوشید و سر و مو سترد کرد پی دزدی انبان ترک
1008
و السعی لدیه غیر مردود یا من نعماه غیر معدود
کی نعبده و نعم معبود قد اکرمنا و قد دعانا
بل یجعلنا بذاک محمود ل یطلب حمدنا لفخر
من حضرته الکریم مورود قد بشر باللقاء صدقه
و السعی الی السعود مسعود و الوعد من الحبیب حلو
صد دل به سعود خویش بربود خاصا سعدی که او به هر دم
1009
ایقظوا من غفله ثم انشروا للجتهاد طارت الکتب الکرام من کرام یا عباد
ربنا اصلح شاننا اوجد به عفو یا جواد جاء نا میزاننا کی نختبر اوزاننا
قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من اضحکوا بعد البکاء نعم هذا المشتکی
رقاد
ماه تو تابنده باد و دولت پاینده باد پارسی گوییم شاها آگهی خود از فواد
آب و نانش تیره باد و آتشش بادا رماد هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست
1010
بیننا و بینه قبل التجلی الف واد من رای درا تلل نوره وسط الفواد
ایها الموات قوموا و ابصروا یوم جاء من یحیی الموات و الرمیم و الرفات
التناد
ایقظوا من غفله ثم انشروا للجهتاد طارت الکتب الکرام من کرام کاتبین
ربنا اصلح شاننا اوجد به عفو یا جواد جاء نا میزاننا کی تختبر اوزاننا
قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من اضحکوا بعد البکا یا نعم هذ المشتکا
رقاد
ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد پارسی گوییم شاها آگهی خود از فواد
آب نابش تیره باد و آتشش بادا رماد هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست
1011
در گل و گلزار و نسرین روح دیگر میر خوبان را دگر منشور خوبی دررسید
بردمید
یا منیرا زاده نور علی نور مزید با ملیحا زاده الرحمن احسانا جدید
خوبتر از ماه چه بود ماه در تو ناپدید خوشتر از جان خود چه باشد جان فدای خاک تو
کل بستان انیق من جناک مستفید کل ذی روح یفدی فی هواک روحه
کل من ابدی جمیل لیس یبعد ان یعید لست انکر ما ذکرتم البقاء فی الفنا
هیچ کس را کس گریبان از گزافه کی این ملولی می کشد جان را که چیزی تو بگو
کشید
1012
جمله ارواحنا تغمس فیما ترید یا شبه الطیف لی انت قریب بعید
طبل قیامت زدند خیز که فرمان رسید نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسید
انت جمال الکمال زدت فهل من مزید انت لطیف الفعال انت لذیذ المقال
دلق برون کن ز سر خلعت سلطان از پس دور قمر دولت بگشاد در
رسید
لیس لدنیا غرور یا سندی ل تحید جاء اوان السرور زال زمان الفتور
دیو رها کرد رخت چتر سلیمان رسید دیو و پری داشت تخت ظلم از آن بود سخت
انت بدار السلم ساکن قصر مشید هل طرب یا غلم فامل کاس المدام
حاجت لحول نیست دیو مسلمان عشق چه خوش حاکمیست ظالم و بی قول نیست
رسید
خذ بیدی ارتقی نحوک انت المجید یا لمع المشرق مثلک لم یخلق
بلبل جان مست شد سوی گلستان رسید عاشق از دست شد نیست شد و هست شد
زیر و زبر بست نور موسی عمران پرده برانداخت حور جمله جهان همچو طور
رسید
صورت از رشک حق پرده گر جان هر چه خیال نکوست عشق هیولی اوست
رسید
چونک جدا گشت باد خاک به ماچان هست تنت چون غبار بر سر بادی سوار
رسید
مثل هوی اختفی وسط صیاح شدید اعلم ان الغبار مرتفع بالریاح
1013
میان این دل و آن یار می فروش چه اگر حریف منی پس بگو که دوش چه بود
بود
الی البقاء یبلغ من الفناء یذود فدیت سیدنا انه یری و یجود
مرا بگو که در آن حلقه های گوش اگر به چشم بدیدی جمال ماهم دوش
چه بود
مثال ظلک ان طال هو الیک یعود معاد کل شرود طغی و منه نآی
بگو که صورت آن شیخ خرقه پوش وگر تو با من هم خرقه ای و همرازی
چه بود
بمس عاطفه ال الزمان ولود بامر حافظ ال المکان یعی
بگو اشارت آن ناطق خموش چه بود اگر فقیری و ناگفته راز می شنوی
ایا حیاه فدومی فقد اتاک خلود ایا فواد فذب فی لظی محبته
بگو که نیم شب آن نعره و خروش چه وگر نخفتی و از حال دوش آگاهی
بود
ترید نحله تاج فل تنی به سجود ترید جبر جبیر الفواد فانکسرن
بیار پارگکی تا که رنگ و بوش چه از آنچ جامه و تن پاره پاره می کردیم
بود
به نصف وجهک ل تسجدن شبیه یهود برغم انفک ل تنکسر کما الحیوان
بگو که معنی آن بحر و موج و جوش وگر چو یونس رستی ز حبس ماهی و بحر
چه بود
الیس حبک تاثیر حب ود ودود یقول لیت حبیبی یحبنی کرما
یکیست اصل پس این وحشت وحوش وگر شناخته ای کاصل انس و جان ز کجاست
چه بود
متی تقر عیونی و صاحبی مفقود ایا نضاره عیشی بما تهیجنی
گه تصور عشاق پشت و روش چه وگر بدیدی جانی که پشت و رویش نیست
بود
اکون مثلک لدا لربه لکنود لن سکرت بما قد سقیتنی یا دهر
هزار دفتر و پیغام و گفت و گوش چه وگر ز عشق تو سردفتر غرض ماییم
بود
1014
رضی الصد بحینی و قصد حکم البین بموتی و عمد
فر آنی بفناکم و حسد فتح الدهر عیون حسد
لیس للعشق قریب و ولد یهرق العشق دماء حقنت
لکن الفقر غناء و رغد لکن الموت حیاه لکم
ل تخافن ضلل و رصد سافروا فی سبل العشق معی
دونکم وفد وصال و مدد ل یهولنکم بعدکم
یهب السالک حول و جلد فنسیم طرب اولهم
1015
تا سینه ها روشن شود افزون شود ای شاهد سیمین ذقن درده شرابی همچو زر
نور نظر
تا جسم گردد همچو جان تا شب شود کوری هشیاران ده آن جام سلطانی بده
همچون سحر
زیرا نشاید در کرم بر خلق بستن هر چون خواب را درهم زدی درده شراب ایزدی
دو در
زیرا که فاز من شکر زیرا که خاب ای خورده جام ذوالمنن تشنیع بیهوده مزن
من کفر
تشنیع های بیهده چون می زنی ای بی ای تو مقیم میکده هم مستی و هم می زده
گهر
1016
انا قضینا بینکم فاستبشروا بالمنتصر انا فتحنا عینکم فاستبصروا الغیب البصر
جانم فدات ای مژده ور بستان تو جانم باد صبا ای خوش خبر مژده بیاور دل ببر
ماحضر
چشم جهان روشن شود چون از تو آید شمشیرها جوشن شود ویرانه ها گلشن شود
یک نظر
جان و جهان خندان شده چون داد جان ای قهر بی دندان شده وی لطف صد چندان شده
ها را ظفر
بادا ورا شرم از خدا گر او بلفد از هر کس که دیدت ای ضیا وان حضرت باکبریا
هنر
ال که نیم اندیشه ای در روز و شب نگذاشت شیر بیشه ای از هست ما یک ریشه ای
هجران شمر
کوران به دیده گفته خه بشنوده لطفش ای آفرین بر روی شه کز وی خجل شد روی مه
گوش کر
کی سیر گردد جان من در جان من از عشق آن سلطان من وان دارو و درمان من
جوع البقر
وال روحی ما نفر وال روحی ما کفر ان کان عیشا قد هجر و اختل عقلی من سهر
او جان و من چون قالبش حیران از من ابروش او ماه وش او روز و من همچو شبش
آن خوبی و فر
درد و الم بی نافعی رویم چو زر بی آه از دعا بی سامعی جرم و گنه بی شافعی
سیمبر
مستطرب و خوش خفته من در سایه کی باشد آن در سفته من الحمدل گفته من
های آن شجر
که گویمش هجران خود بنمایمش خون تا دیدمی جانان خود من جویمی درمان خود
جگر
مخدوم شمس الدین را تبریز شهر و ای گوهر بحر بقا چون حق تو بس پنهان لقا
مشتهر
1017
برریز جامی بر سرش ای ساقی آمد ترش رویی دگر یا زمهریر است او مگر
همچون شکر
زیرا میان گلرخان خوش نیست یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله
عفریت ای پسر
خر را بروید در زمان از باده عیسی درده می پیغامبری تا خر نماند در خری
دو پر
دانی که مستان را بود در حال مستی در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
خیر و شر
جز عاشقی آتش دلی کآید از او بوی ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده
جگر
ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل گر دست خواهی پا دهد ور پای خواهی سر نهد
آرد تبر
اسپر سلمت نیستم در پیش تیغم چون تا در شراب آغشته ام بی شرم و بی دل گشته ام
سپر
کآتش به خواب اندرزند وین پرده خواهم یکی گوینده ای آب حیاتی زنده ای
گوید تا سحر
چون شیرگیر حق نشد او را در این اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش
ره سگ شمر
آن ها جدا وین ها جدا آن ها دگر وین قومی خراب و مست و خوش قومی غلم پنج و شش
ها دگر
شد وایدی شد وافمی هذا حفاظ ذی ز اندازه بیرون خورده ام کاندازه را گم کرده ام
السکر
ما را چو خود بی هوش کن بی هوش هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
سوی ما نگر
1018
قومی چو دل زیر و زبر قومی چو رو چشم جان را برگشا در بی دلن اندرنگر
جان بی پا و سر
بی پرده و پوشش همه دل پیش بی کسب و بی کوشش همه چون دیگ در جوشش همه
حکمش چون سپر
وز عقل و دانش رادتر وز آب حیوان از باغ و گل دلشادتر وز سرو هم آزادتر
پاکتر
بر آب و گل بنهاده پا وز عین دل چون ذره ها اندر هوا خورشید ایشان را قبا
برکرده سر
وز موج وز غوغای خون دامانشان در موج دریاهای خون بگذشته بر بالی خون
ناگشته تر
در آب و گل لیکن چو دل در شب در خار لیکن همچو گل در حبس ولیکن همچو مل
ولیکن چو سحر
مستی خوشی از راحشان فارغ شده باری تو از ارواحشان وز باده و اقداحشان
از خیر و شر
شد طعمه طوطی شکر وان زاغ را بس کن که هر مرغ ای پسر خود کی خورد انجیر تر
چیزی دگر
1019
دیوانگان را می کند زنجیر او دیوانه ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر
تر
آری درآ هر نیم شب بر جان مست ای عشق شوخ بوالعجب آورده جان را در طرب
بی خبر
ماندست اندر خرکمان چون عاشقان ما را کجا باشد امان کز دست این عشق آسمان
زیر و زبر
از فتنه روز و شبت پنهان شدستم ای عشق خونم خورده ای صبر و قرارم برده ای
چون سحر
گر در عدم غلطان شوم اندر عدم در لطف اگر چون جان شوم از جان کجا پنهان شوم
داری نظر
ای هر عدم صندوق تو ای در عدم ما را که پیدا کرده ای نی از عدم آورده ای
بگشاده در
هر دو طفیل هست تو بر حکم تو هستی خوش و سرمست تو گوش عدم در دست تو
بنهاده سر
وان باده در پیمانه کن تا هر دو گردد کاشانه را ویرانه کن فرزانه را دیوانه کن
بی خطر
بشنو سلم مست خود دل را مکن ای عشق چست معتمد مستی سلمت می کند
همچون حجر
بشکن خمار مست را بر کوی مستان چون دست او بشکسته ای چون خواب او بربسته ای
برگذر
1020
پسته لعل برگشا تا نشود گران شکر ای تو نگار خانگی خانه درآ از این سفر
تا که تهیست ساغرم خون چه پرست ساقی روح چون تویی کشتی نوح چون تویی
این جگر
در دو جهان یکی بگو کو صنمی کجا طعنه زند مرا ز کین رو صنمی دگر گزین
دگر
گفت که های گم شدم این ملکست یا آن قلمی که نقش کرد چونک بدید نقش تو
بشر
در دل من درآ ببین هر نفسی یکی جان و جهان چرا چنین عیب و ملمتم کنی
حشر
خشک لبی و چشم تر مایده بین ز عشق بگوید الصل مایده دو صد بل
خشک و تر
شهره یکی ستاره ای بنده او دو صد چونک چشیدی این دو را جلوه شود بتی تو را
قمر
در تبریز همچو دین اوست نهان و فاش بگو که شمس دین خاصبک و شه یقین
مشتهر
1021
ای دل و جان هر طرف چشم و گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر
چراغ هر سحر
هم عرصات گشته ای پر ز نبات و هم طرب سرشته ای هم طلب فرشته ای
نیشکر
با خردم ستیز شد هین بربا از او خبر خیز که رسته خیز شد روز نبات ریز شد
چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر خوش خبران غلم تو رطل گران سلم تو
رفت و هنوز می رود دیو ز سایه خیز که روز می رود فصل تموز می رود
عمر
پشت دل و پناه جان پیش درآ چو شیر ای بشنیده آه جان باده رسان ز راه جان
نر
قافله را بکش بکش خوش سفریست مست و خراب و شاد و خوش می گذری ز پنج و شش
این سفر
نوبت تست ای صنم دور توست ای لحظه به لحظه دم به دم می بده و بسوز غم
قمر
آن تبریز چون بصر شمس در اوست عقل رباست و دلربا در تبریز شمس دین
چون نظر
دیده نمی شود نظر جز به بصیرتی گر چه بصر عیان بود نور در او نهان بود
دگر
1022
شیفته و بی خبری چند از این کار دی سحری بر گذری گفت مرا یار
کرده پر از خون جگر در طلب خار چهره من رشک گل و دیده خود را
گفتم کی پیش رخت شمع فلک تار گفتم کی پیش قدت سرو نهالی
نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار گفتم کی زیر و زبر چرخ و زمینت
دم مزن و باش بر سیمبرم زار گفت منم جان و دلت خیره چه باشی
نیست مرا تاب سکون گفت به یک گفتم کی از دل و جان برده قراری
بار
غرقه شو و جان صدف پر ز گهر قطره دریای منی دم چه زنی بیش
دار
1023
ز دست یار آتشروی عالم سوز زیبا اگر باده خوری باری ز دست دلبر ما خور
خور
مثال کشت کوهستان همه شربت ز نمی شاید که چون برقی به هر دم خرمنی سوزی
بال خور
ز دست عشق پابرجا شراب آن جا ز اگر خواهی که چون مجنون حجاب عقل بردری
بی جا خور
وگر مخمور و مغموری از این اگر دلتنگ و بدرنگی به زیر گلبنش بنشین
بگزیده صهبا خور
اگر اوباش و قلشی مخور پنهان و گریزانست این ساقی از این مستان ناموسی
پیدا خور
مخور باده در این گلخن بر آن سقف حریفان گر همی خواهی چو بسطامی و چون کرخی
معل خور
چو بر یوسف نه ای مجنون غم نان برو گر کارکی داری به کار خویشتن بنشین
زلیخا خور
چو نربودست سیلبت تو آب از کسی دکان کند ویران که بطال جهان باشد
مشک سقا خور
برون رو ای سیه کاسه مخور حمرا و بگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار همی گردی
حلوا خور
چو در شاهد طمع کردی برو شمشیر در این بازار ای مجنون چو منبل گرد تن پرخون
لل خور
شراب صبر و تقوا را تو بی اکراه و اگر مشتاق اشراقات شمس الدین تبریزی
صفرا خور
1024
پدر را نیک واقف دان از آن کژبازی مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر
مضمر
وگر تو کژ نهی او را به استیزت کند تو گردی راست اولیتر از آنک کژ نهی او را
کژتر
که خاک اوت کیخسرو بمیرد پیش او ز بابا بشنو و برجه که سلطانیت می خواند
سنجر
زهی راعی زهی داعی زهی راه و چو ان ال یدعو را شنیدی کژ مکن رو را
زهی رهبر
ز عشقش جوی جمعیت در آن جامع پراکنده شدی ای جان به هر درد و به هر درمان
بنه منبر
چو بال و پر او دیدی تویی طیار چو کر و فر او دیدی تویی کرار و شیر حق
چون جعفر
1025
بداد افیون شور و شر ببرد از سر مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر
ببرد از سر
بیاید آن مه کامل به دست او چنین به صد حیله کنم غافل از او خود را کنم جاهل
ساغر
چو هر عوری و ادباری گدایی می مرا گوید نمی گویی که تا چند از گدارویی
کنی هر در
اگر حقی و تحقیقی چرایی این جوال بدین زاری و خفریقی غلم دلق و ابریقی
اندر
ملک بودی چرا باید که باشی دیو را از این ها کز تو می زاید شهان را ننگ می آید
تسخر
ز پیدا و نهفت او جهان کورست و که داند گفت گفت او که عالم نیست جفت او
هستی کر
هر آن جانی که بشنودی برون جستی مرا گر آن زبان بودی که راز یار بگشودی
از این معبر
که ویران می شود سینه از آن جولن از آن دلدار دریادل مرا حالیست بس مشکل
و کر و فر
وگر با کافران گویم نماند در جهان اگر با مومنان گویم همه کافر شوند آن دم
کافر
مرا پرسید چونی تو بگفتم بی تو بس چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو
مضطر
دلت سنگست یا خارا و یا کوهیست اگر صد جان بود ما را شود خون از غمت یارا
از مرمر
1026
ور چه نه به میدانیم در کر و فریم گر چه نه به دریاییم دانه گهریم آخر
آخر
از دادن و نادادن بس بی خبریم آخر گر باده دهی ور نی زان باده دوشینه
گر رفت زر و کیسه در کان زریم ای عشق چه زیبایی چه راوق و گیرایی
آخر
باری ز شما خامان ما مستتریم آخر ای طعنه زنان بر ما بگشاده زبان بر ما
دزدی نکند گوید پس ما چه خوریم لولی که زرش نبود مال پدرش نبود
آخر
جز مال مسلمانان مال کی بریم آخر ما لولی و شنگولی بی مکسب و مشغولی
وز نیل اگر خوردیم هم نیشکریم آخر زنبیل اگر بردیم خرماش درآگندیم
بر چاه زنخدانش آبی بچریم آخر گر شحنه بگیردمان آرد به چه و زندان
وان گفتن بی سیمان که سیمبریم آخر چاهش خوش و زندانش وان ساقی و مستانش
لب بند و بصر بگشا صاحب نظریم می گوید جان با تن کای تن خمش و تن زن
آخر
1027
در قلعه بی خویشی بگریز هل زوتر یغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر
شاهنشه صبح آمد زد بر سر او خنجر تا کی ز شب زنگی بر عقل بود تنگی
موذن پی این گوید کال هو الکبر گاو سیه شب را قربان سحر کردند
کز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر آورد برون گردون از زیر لگن شمعی
هم از دل خود گردد در هر نفسی خورشید گر از اول بیمارصفت باشد
خوشتر
زنهار در این حالت در چهره او بنگر ای چشم که پردردی در سایه او بنشین
بس نور که بفشاند او از سر این منبر آن واعظ روشن دل کو ذره به رقص آرد
زان پس که بر آرد سر کور وی شاباش زهی نوری بر کوری هر کوری
نپوشاند
گر غیر خدا بینم باشم بتر از کافر شمس الحق تبریزی در آینه صافت
1028
ای عشق تو را در جان هر دم عملی ذاتت عسلست ای جان گفتت عسلی دیگر
دیگر
وز جعد تو در هر دل از مشک تلی از روی تو در هر جان باغ و چمنی خندان
دیگر
مه زین خللی رسته از صد خللی مه را ز غمت باشد گه دق و گه استسقا
دیگر
ترسد که خزان آید آرد دغلی دیگر با لطف بهارت دل چون برگ چرا لرزد
در دیده دل آرد درد و سبلی دیگر هر سرمه و هر دارو کز خاک درت نبود
هر دم ز تو می تابد در وی املی ابلیس ز لطف تو اومید نمی برد
دیگر
بر خرقه جان دیده ز ایمان تکلی فرعون ز فرعونی آمنت به جان گفته
دیگر
در چرخ دلم یابد برج حملی دیگر خورشید وصال تو روزی به جمل آید
این جوق چو بنشیند آید بدلی دیگر اجزای زمین را بین بر روی زمین رقصان
در زیر زمین تن را چون تخم اجلی بر روی زمین جان را چون رو شرف و نوری
دیگر
بی صورت و حرف از جان بشنو تا چند غزل ها را در صورت و حرف آری
غزلی دیگر
1029
من نیک سبک گشتم آن رطل گران جان بر کف خود داری ای مونس جان زوتر
زوتر
هر چند سبک دستی ای دست از آن از باده بسی ساغر فربه کن هر لغر
زوتر
جان ها به صبوح آیند من از همگان ای بر در و بام تو از لذت جام تو
زوتر
از سینه به چشم آید از نور عیان سودای تو می آرد زان می که نه قی آرد
زوتر
1030
بال که چنین منگر بال که چنان نیمیت ز زهر آمد نیمی دگر از شکر
منگر
زان رو که چنین نوری زان رنگ هر چند که زهر از تو کانیست شکرها را
چنان انور
معنیش که درویشا در ما بنگر خوشتر نوری که نیارم گفت در پای تو می افتد
ای نور ز سر تا پا از پای مگو وز در من که توم بنگر خودبین شو و همچین شو
سر
ای آنک تو هم غرقی در خون دل من چون در بصر خلقی گویی تو پر از زرقی
تر
ور سنگ محک داری اندر رخ من ار زانک گهر داری دریای دو چشمم بین
بین زر
صیدی که نه روبه شد او را به سگی آن شیر خدایی را شمس الحق تبریزی
مشمر
1031
همرنگ شوم از تو گر خیر بود گر جان من و جان تو بستست به همدیگر
شر
ای شکر تنگ من از تنگ شکر ای دلبر شنگ من ای مایه رنگ من
خوشتر
من گشته تمامی کم تا من تو شدم یک ای ضربت تو محکم ای نکته تو مرهم
سر
تا خانه یکی کردی ای خوش قمر همسایه ما بودی چون چهره تو بنمودی
انور
تا جز تو فنا گردد کال هو الکبر یک حمله تو شاهانه بردار تو این خانه
زیرا همه کس داند که اکسیر نخواهد چون محو کند راهم نی جویم و نی خواهم
زر
چون گشت دلش تابان زان آتش از تابش آن کوره مس گفت که زر گشتم
نیکوفر
تا باز به پیش آمد اکسیرگر اشهر مس باز به خویش آمد نوشش همه نیش آمد
1032
من با تو نمی گویم ای مرده پار آخر تا چند زنی بر من ز انکار تو خار آخر
تاریک مکن ای ابر یک قطره ببار ماننده ابری تو هم مظلم و بی باران
آخر
ای جبری غافل تو از لذت کار آخر این جمله فرمان ها از بهر قدر آمد
با بسته کسی گوید کان جاست شکار با کور کسی گوید کاین رشته به سوزن کش
آخر
یا با نظر حیوان از چشم خمار آخر با طفل دوروزه کس از شاهد و می گوید
از حلقه جانبازان بگذر به کنار آخر چون هیچ نیابی توی پهلوی زنان بنشین
غوطی بخوری بینی حق را به نظار در قدرت مخدومی شمس الحق تبریزی
آخر
1033
باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر
بر حیرت من گاهی خندیده تو چون یک لحظه سلف دیده کاین جایم تا دانی
شکر
بر بام شده در پی یعنی نمطی دیگر در بسته به روی من یعنی که برو واپس
من سجده کنان گشته یعنی که از این سر را تو چنان کرده رو رو که رقیب آمد
بگذر
زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور من در تو نظر کرده تو چشم بدزدیده
و شر
من بوسه زنان گشته بر خاک به عذر تو دست گزان بر من کاین جمله ز دست تو
اندر
وان گاه تو بخراشی رخساره چون کی باشد کان بوسه بر لعل لبت یابم
زعفر
فریاد که ایمان شد اندر سر تو کافر ای کافر زلف تو شاه حشم زنگی
چون جعد براندازی خطیت دهد عنبر چون طره بیفشانی مشک افتد در پایت
ای کشته به پیش تو صد مانی و صد احسنت زهی نقشی کز عطسه او جان شد
آزر
تا محو شد این خانه هم بام فنا هم در ناگه ز جمال تو یک برق برون جسته
بگداخت همی نقشی بفسرده بدین آذر در عین فنا گفتم ای شاه همه شاهان
تا برف بود باقی غیبست گل احمر گفتا که خطاب تو هم باقی این برفست
خورشید کند سجده چون بنده گک گفتم که ال ای مه از تابش روی تو
کمتر
از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر آخر بنگر در من گفتا که نمی ترسی
اندر حجب غیرت پوشیده من این گفتم بتکی باشم دو چشم بپوشیده
مغفر
شایسته آن گردی هم ناظر و هم منظر گفتا که تو را این عشق در صبر دهد رنگی
گفتا که درخش جان در آتش دل چون گفتم چه نشان باشد در بنده از این وعده
زر
در حال درخشانی وز تابش او برخور وان گاه نکو بنگر در صحن عیار جان
کز دیدن جان خود از من رود آن گفتم که همی ترسم وز ترس همی میرم
جوهر
در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر آن جوهر بی چونی کز حسن خیال تو
کز باغ جمال ما هم بر بخوری هم بر گفتا که مترس آخر نی منت همی گویم
پرنور از او عالم تبریز از او انور آن نقش خداوندی شمس الحق تبریزی
تا تو شنوی از خود کال هو الکبر او بود خلصه کن او را تو سجودی کن
1034
رخ فرخ خود را مپوشان به یکی بار مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار
چو خشک آوری ای دوست بمیرند به تو دریای الهی همه خلق چو ماهی
ناچار
که بر چرخ رسیدست ز فردای تو مگو با دل شیدا دگر وعده فردا
زنهار
چو سرمست تو باشیم بیفتد سر و چو در دست تو باشیم ندانیم سر از پای
دستار
ولیکن گله کردیم برای دل اغیار عطاهای تو نقدست شکایت نتوان کرد
چه خواهد سر مخمور به غیر در مرا عشق بپرسید که ای خواجه چه خواهی
خمار
زهی کاله پرعیب زهی لطف خریدار سراسر همه عیبیم بدیدی و خریدی
سر از گور برآورد ز تو مرده پیرار ملوکان همه زربخش تویی خسرو سربخش
اگر رهزندم جان ز جان گردم بیزار مللت نفزایید دلم را هوس دوست
چو خورشید تو درتافت بروید گل و چو ابر تو ببارید بروید سمن از ریگ
گلزار
کی داند چه شویم از تو چو باشد گه ز سودای خیال تو شدستیم خیالی
دیدار
حریفان همه مستیم مزن جز ره همه شیشه شکستیم کف پای بخستیم
هموار
1035
گویی که نزد مرگ تو را حلقه به در ای عاشق بیچاره شده زار به زر بر
بر
تو می زنی و وهم زنت شوی دگر بر بندیش از آن روز که دم های شماری
زان پیش که تیر اجل آید به سپر بر خود را تو سپر کن به قبول همه احکام
کای رحمت پیوسته به ادراک و نظر از آدمی ادراک و نظر باشد مقصود
بر
طوطی چه کند که ننهد دل به شکر بر ای کان شکر فضل تو وین خلق چو طوطی
شکر تو نبشتست بر اطراف کمر بر آن نیشکر از عشق تو صد جای کمر بست
ای نور تو وافر شده بر شمس و قمر جز شمس و قمر باصره را نور دگر ده
بر
عاشق شده بر شیوه و بر کار دگر بر از کار جهان سیر شده خاطر عارف
بی حضرت تو آب ندارد به جگر بر دیدست که گر نوش کند آب جهان را
خود را بزن ای مخلص بر ورد سحر گیرم همه شب پاس نداری و نزاری
بر
ناگاه فتادند بر آن گنج گهر بر آن ها که شب و صبحدم آرام ندیدند
نوری عجبی دید به بالی شجر بر موسی همه شب نور همی جست و به آخر
تا بوسه زد آخر به رخ و زلف پسر یعقوب وطن ساخت به جان طره شب را
بر
عاشق نشود جان پیمبر به بشر بر مقصود خدا بود و پسر بود بهانه
چون خار بود آفل او را به بصر بر او ز آل خلیلست و به آفل نکند میل
ور نه تن خود را نفکندی به شرر بر جز دوست خلیلی نپذیرفت خلیلش
انکار تو پس چیست به عباد حجر بر ای گشته بت جان تو نقشی و کلوخی
ای چشم خوشت طعنه زده نرگس تر یک لحظه بنه گوش که خواهم سخنی گفت
بر
ای چشم نهاده همه بر بوک و مگر بر بر نقد زن ای دوست که محبوب تو نقدست
چیزی که رود مستی آن کله سر بر بربستم لب را ز ره چشم بگویم
مرغ نظرست و ننشیند به خبر بر نی نی بنگویم که عجب صید شگرفست
1036
آخر نظری کن به نظربخش فکر بر ای رخت فکنده تو بر اومید و حذر بر
بنگر به موثر تو چه چفسی به اثر بر ای طالب و ای عاشق بنگر به طلب بخش
گه صحبت یاران و گهی اوج سفر بر او می کشدت جانب صلح و طرف جنگ
او با تو سخن گوی و تو را گوش در تو نگران او و تو را چشم چپ و راست
سمر بر
عیسیست رفیق و هش خربنده به خر او می زند این سیخ و هش گاو سوی یوغ
بر
تو سیخ ندامت خوری بر سینه و بر هر گاو و خری سیخ خورد بر کفل و پشت
بر
پخته کندت مطبخیش نار سقر بر زان سیخ کباب دل تو گر نشد آگه
گه چنگ گرفتی تو به تقریع زفر بر گه کاسه گرفتی که حلیماب و زفر کو
زر بازدهی و بنهی سر به حجر بر ز افشارش مرگ آن رخ تو گردد چون زر
بس چند زنی نعره تو بر مسمع کر بر بس چند کنی عشوه تو در محفل کوران
1037
رخساره چون زر ز کجا یابد زردار گیرم که بود میر تو را زر به خروار
از خاک برآمد به تماشا گل و گلزار از دلشده زار چو زاری بشنیدند
تا بازرهی از سر و از غصه دستار هین جامه بکن زود در این حوض فرورو
گشتیم به یک غمزه چنین سغبه دلدار ما نیز چو تو منکر این غلغله بودیم
هل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار تا کی شکنی عاشق خود را تو ز غیرت
نی خلق زمین ماند و نی چرخه دوار نی نی مهلش زانک از آن ناله زارش
آن عالم مستور به دستوری ستار امروز عجب نیست اگر فاش نگردد
بدرید گریبان خود از عشق دگربار باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست
کز صبر گلوی دل و جان گیر و خامش که اشارت ز شه عشق چنین است
بیفشار
1038
درآ ای ماه خوبان بار دیگر به حسن تو نباشد یار دیگر
مبادا در دو عالم کار دیگر مرا غیر تماشای جمالت
اگر بودی چو تو عیار دیگر بدزدیدی ز حسن تو یکی چیز
ز هر ذره شنو اقرار دیگر چو خورشید جمالت روی بنمود
که هر قطره نمود انبار دیگر زهی دریا که آگندی ز گوهر
منم بیمار و دل بیمار دیگر به یک خانه دو بیمارند و عاشق
ولیکن ماند آن تیمار دیگر خدایا هر دو را تیمار کردی
که او را نیست آن دیدار دیگر چه داند جان منکر این سخن را
سنایی گفت نی خروار دیگر که منکر گفت سنایی خود همینست
گشا دو چشم عیسی وار دیگر بدان خروار تو خروار منگر
1039
لب بامست و مستی هوش می دار بگرد فتنه می گردی دگربار
که ما فی الدار غیر ال دیار کجا گردم دگر کو جای دیگر
بگرد نقطه گردد پای پرگار نگردد نقش جز بر کلک نقاش
چو سر باشد بیاید نیز دستار چو تو باشی دل و جان کم نیاید
گرفته صعوه را بازی به منقار گرفتارست دل در قبضه حق
ز چنگالش گران جانان سبکبار ز منقارش فلک سوراخ سوراخ
به مخموران که آمد شاه خمار رها کن این سخن ها را ندا کن
که آمد دور وصل و لطف و ایثار غم و اندیشه را گردن بریدند
از این خوشتر کجا باشد علف زار هل ای ساربان اشتر بخوابان
بیا ای خازن و بگشای انبار چو مهمانان بدین دولت رسیدند
چنین پنداشتی دیگر مپندار شب مشتاق را روزی نیاید
ویست اصل سخن سلطان گفتار خمش کن تا خموش ما بگوید
1040
نکردی آن چه گفتی یاد می دار جفا از سر گرفتی یاد می دار
کنون با جور جفتی یاد می دار نگفتی تا قیامت با تو جفتم
رها کردی و خفتی یاد می دار مرا بیدار در شب های تاریک
مرا دیدی نهفتی یاد می دار به گوش خصم می گفتی سخن ها
چو گل با او شکفتی یاد می دار نگفتی خار باشم پیش دشمن
چنین کردی و رفتی یاد می دار گرفتم دامنت از من کشیدی
تو می گویی به زفتی یاد می دار همی گویم عتابی من به نرمی
دگرباره بیفتی یاد می دار فتادی بارها دستت گرفتم
1041
ز من مگذر مرا مگذار مگذار مرا یارا چنین بی یار مگذار
مرا در هجر بی زنهار مگذار به زنهارت درآمد جان چاکر
مرو ما را چنین بیمار مگذار طبیبی بلک تو عیسی وقتی
چنین تنها مرا در غار مگذار مرا گفتی که ما را یار غاری
ز من پرس اندک و بسیار مگذار تو را اندک نماید هجر یک شب
که نبود آتش اندک خوار مگذار مینداز آتش اندک به سینه
ز من بشنو مرا این بار مگذار دمم بگسست لیکن بار دیگر
1042
اگر باشد تو را از بنده آزار منم از جان خود بیزار بیزار
که قربان تو باشد ای نکوکار مرا خود جان و دل بهر تو باید
درون جان من پیداست آثار ز آزار دلت گر چه نگویی
چو در دل جای گلشن پر شود خار بهار از من بگردد چون ندانم
که ای مسجود جان زنهار زنهار گناهم پیش لطفت سجده آرد
گنه گوید بدو کاین بار این بار گنه را لطف تو گوید که تا کی
تن او سله باشد جان او مار تن و جانی که خاک تو نباشد
چو مرغ شب بیاید نبودش بار تو خورشیدی و مرغ روز خواهی
چه پرها برکند مرغ شب ای یار چو برگیری تو رسم شب ز عالم
که آن جا گم شود این چرخ دوار به حق آن که لطف تو جهانست
در آن عالم چه اقرار و چه انکار به چشم جان چه دریا و چه صحرا
فروکن دست و او را زود بردار به تنگی درفتد هرک از تو ماند
چگونه زهر نوشد مرد هشیار به قصد از شمس تبریزی نگردم
1043
عنان این سو بگردانید آخر مرا اقبال خندانید آخر
بدادش پر و پرانید آخر زمانی مرغ دل بربسته پر بود
بدان ابری که گریانید آخر زهی باغی که خندانید از فضل
زهی ملکی که استانید آخر زهی نصرت که مر اسلم را داد
در این میدان بغلطانید آخر به چوگان وفا یک گوی زرین
سلح ها را بدرانید آخر کمر بگشاد مریخ و بینداخت
خدا از خوف برهانید آخر بخندد آسمان زیرا زمین را
1044
به یوسف درنگر در دست منگر به ساقی درنگر در مست منگر
1045
بده جان مرا آرام دیگر بگردان ساقیا آن جام دیگر
که صبرم نیست تا ایام دیگر به جان تو که امروزم ببینی
مکن تاخیر تا هنگام دیگر اگر یک ذره رحمت هست بر من
که سخت افتاده ام در دام دیگر خلصم ده خلصم ده خلصی
درافتم هر دمی از بام دیگر اگر امروز در بر من ببندی
که اندیشه ست خون آشام دیگر مرا در دست اندیشه بمسپار
مرا زحمت دهد صد خام دیگر می خام ار نگردانی تو ساقی
گرو کن زود بستان وام دیگر بگیر این دلق اگر چه وام دارم
نمی خواهم خدایا نام دیگر بنه نامم غلم دردنوشان
1046
ولیک از هجر گشتم دم به دم سیر نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر
چگونه گردد این بی دل ز غم سیر همی بینم رضایت در غم ماست
که چشمم می نگردد ز اشک و نم چه خون آشام و مستسقیست این دل
سیر
نگردد هیچ کس زان عالمم سیر اگر سیری از این عالم بیا که
شدستم از خلف و ل و لم سیر چو دیدم اتفاق عاشقانت
نیم از نفخ روح و زیر و بم سیر ولی دردم تو اسرافیل جان ها
شدم ای جان جان از جام جم سیر چو بوی جام جان بر مغز من زد
خسیس آن کو نگشت از بیش و کم چو بیشست آن جنون لحظه به لحظه
سیر
از این طشت نگون خم به خم سیر چو دیدم کاس و طاس او شدستم
ز عشق خال او گشتم ز غم سیر خیال شمس تبریزی بیامد
1047
نگار اندر کنار و عشق در سر در این سرما و باران یار خوشتر
لطیف و خوب و چست و تازه و تر نگار اندر کنار و چون نگاری
که مانندش نزاید کس ز مادر در این سرما به کوی او گریزیم
که دل را تازه دارد برف و شکر در این برف آن لبان او ببوسیم
مرا بردند و آوردند دیگر مرا طاقت نماند از دست رفتم
دل از جا می رود ال اکبر خیال او چو ناگه در دل آید
1048
زهی خورشید در خورشید انوار خداوند خداوندان اسرار
به رقص اندر مثال چرخ دوار ز عشق حسن تو خوبان مه رو
بماند دست و پای عقل از کار چو بنمایی ز خوبی دست بردی
که آبش خوشترست ای دوست یا نار گشاده ز آتش او آب حیوان
و زان گلزار عالم های دل زار از آن آتش بروییدست گلزار
نه زان گل ها که پژمردست پیرار از آن گل ها که هر دم تازه تر شد
اگر چه عشق او دارد ز ما عار نتاند کرد عشقش را نهان کس
عجب روزی برآرم سر از این غار یکی غاریست هجرانش پرآتش
مکن در کار آن دلبر تو انکار ز انکارت بروید پرده هایی
چون آن پرده غرض می گشت اظهار چو گرگی می نمودی روی یوسف
ملک باش و به آدم ملک بسپار ز جان آدمی زاید حسدها
چو کاریدی بروید آن به ناچار غذای نفس تخم آن غرض هاست
نداند ذوق مستی عقل هشیار نداند گاو کردن بانگ بلبل
و نی طاووس زاید بیضه مار نزاید گرگ لطف روی یوسف
به پس فردا و فردا نفس طرار به طراری ربود این عمرها را
تو مشنو وعده این طبع عیار همه عمرت هم امروزست لغیر
به خدمت تا رهی زین نفس اغیار کمر بگشا ز هستی و کمر بند
به هنگام نمازست سوی بلغار نمازت کی روا باشد که رویت
که می چرد در آن آهوی تاتار در آن صحرا بچر گر مشک خواهی
در افلک و زمین و اندر آثار نمی بینی تغیرها و تحویل
به خاکی کش ندارد سود غمخوار کی داند جوهر خوبت بگردد
به حلقه نازنینان باشی بس خوار چو تو خربنده باشی نفس خود را
ز عالم های باقی ملک بسیار اگر خواهی عطای رایگانی
ز شمس حق و دین بستان و هش دار چنان جامی که ویرانی هوش است
که نبودشان به مخدومیش انکار خداوند خداوندان باقی
چو دیدندنش ز جنت حور ابکار ز لطف جان او رفته بکارت
بپوشیدیش از دار و ز دیار اگر نه پرده رشک الهی
همه روحی شدندی مست و سیار که سنگ و خاک و آب و باد و آتش
ز نقش او بسوزد جمله بازار به بازار بتان و عاشقان در
چه باشد ده که باشد اوش سالر دو ده دان هر دو کون دو جهان را
ندا آمد که پایش را مه آزار که روح القدس پایش می ببوسید
برای جاه او گوید که مکثار چه کم عقلی بود آن کس که این را
چنین صید دلم کردست اشکار به حق آنک آن شیر حقیقی
که اینست لبه ما اندر اسحار که از تبریز پیغامی فرستی
1049
در خشم و ستیزه پا میفشار صد بار بگفتمت نگهدار
گر زخمه زنی بزن به هنجار بر چنگ وفا و مهربانی
کز زخمه سخت بسکلد یار دانی تو یقین و چون ندانی
ما خفته خراب و فتنه بیدار می بخش و مخسب کاین نه نیکوست
من خشک دماغ و گفت و تکرار می گویم و می کنم نصیحت
آن چشم خمار یار خمار می خندد بر نصیحت من
خوش می گویی بگو دگربار می گوید چشم او به تسخر
پوشیده نصیحت تو طرار از تو بترم اگر ننوشم
کی عشوه خورد حریف خون خوار استیزه گرست و لابالیست
کز باغ خداست این سمن زار خامش کن و از دیش مترسان
بی سبلت مهر جان و آذار خاموش که بی بهار سبزست
1050
در برج چنین مهی گرفتار کی باشد اختری در اقطار
اقرار به پیش او چو انکار آواره شده ز کفر و ایمان
با جان فنا به تیغ جان دار کس دید دلی که دل ندارد
زیرا که مرا نمود دیدار من دیدم اگر کسی ندیدست
ای من ز جز این قبول بیزار علم و عملم قبول او بس
بخشید وصال و بخت بیدار گر خواب شبم ببست آن شه
از خواب مکن تو یاد زنهار این وصل به از هزار خوابست
کاندر دل ها چه دارد آثار از گریه خود چه داند آن طفل
صد چشمه شیر از او در اسرار می گرید بی خبر ولیکن
کز گریه تست خلد و انهار بگری تو اگر اثر ندانی
اندر ده ماست شاه و سالر امشب کر و فر شهریاریش
آن صبح صفا و شیر کرار نی خواب رها کند نه آرام
1051
روزست شب من از رخ یار شب گشت ولیک پیش اغیار
ماییم ز دوست غرق گلزار گر عالم جمله خار گیرد
مستست دل و خراب دلدار گر گشت جهان خراب و معمور
این بی خبریست اصل اخبار زیرا که خبر همه ملولیست
1052
از دیده و وهم و روح برتر نوریست میان شعر احمر
برخیز و حجاب نفس بردر خواهی خود را بدو بدوزی
با ابرو و چشم و رنگ اسمر آن روح لطیف صورتی شد
بر صورت مصطفی پیمبر بنمود خدای بی چگونه
وان نرگس او چو روز محشر آن صورت او فنای صورت
گشتی ز خدا گشاده صد در هر گه که به خلق بنگریدی
عالم بگرفت ال اکبر چون صورت مصطفی فنا شد
1053
پهلوی منی مباش مهجور نزدیک توام مرا مبین دور
کی گردد کارهاش معمور آن کس که بعید شد ز معمار
شد روشن و غیب بین و مخمور چشمی که ز چشم من طرب یافت
شد گلشن و گلستان پرنور هر دل که نسیم من بر او زد
یک شهد بود هزار زنبور بی من اگرت دهند شهدی
باشی بتر از هزار مامور بی من اگرت امیر سازند
بی من نشود مزاج محرور می های جهان اگر بنوشی
آخر چه سپاه آید از مور در برق چه نامه بر توان خواند
بی گفت تو ظاهرست و مشهور خلقان برقند و یار خورشید
خاموش صبور باش و مستور خلقان مورند و ما سلیمان
1054
عیاره و عاشق تو عیار ای یار شگرف در همه کار
زیر و زبرست شهر و بازار تو روز قیامتی که از تو
ای معشوقان ز عشق تو زار من زاری عاشقان چه گویم
در گور مکن مرا نگهدار در روز اجل چو من بمیرم
ما را به نسیم وصل بسپار ور می خواهی که زنده گردیم
ای بی تو حیات و عیش بی کار آخر تو کجا و ما کجاییم
گر بی تو رگیم هست هشیار از من رگ جان بریده بادا
نزدیک نمود راه و هموار اندر ره تو دو صد کمین بود
بنهادم مست پای بر خار از گلشن روی تو شدم مست
پرخون دیدم جناح و منقار رفتم سوی دانه تو چون مرغ
از هر دانه که دارد انبار این طرفه که خوشترست زخمت
ای بی تو نگشته بخت بیدار ای بی تو حرام زندگانی
باقی نامی و لف و آزار خود بخت تویی و زندگی تو
آخر چه شود مرا به یاد آر ای کرده ز دل مرا فراموش
کی گردد چرخ طمع یک بار یک بار چو رفت آب در جوی
آن خواجه عشق را ز گفتار خامش که ستیزه می فزاید
1055
انجیرفروشی ای برادر انجیرفروش را چه بهتر
هم مست دوان دوان به محشر سرمست زییم مست میریم
ساقی با ماست بنده پرور گر خاک شویم وگر بریزیم
خاکش ز شراب جان مخمر خاکش خوش باد کوست عاشق
مستیم از این سر و از آن سر آن خاک شکوفه کرد یعنی
خاکست خرابتر ز مهتر مهتر چو خراب گشت و خوش شد
ملح تو برکشید لنگر خاکی گشتی چو مست گشتی
هر لوح جدا ز لوح دیگر خود لنگر ما گسست کلی
هر تخته کشتی است رهبر از بند و ز غرقه بازرستند
بگشای دو چشم عقل و بنگر چون خوش نبود چنین خرابی
1056
انجیرفروشی ای برادر انجیرفروش را چه بهتر
هین بر کف ما نهید ساغر ماییم معاشران دولت
ای جمله مراد تو میسر ای ساقی ماه روی زیبا
وز بال تو برپرید جعفر از روی تو تاب یافت خورشید
چون باغ ز زخم دی مزعفر ماییم بلی دی چشیده
در جام کن آن شراب احمر بشنو ز بهار نو سقاهم
ای شاه مطهر مطهر لوح دل را ز غم فروشوی
بر ما ز همه کسان فزونتر ای تو همه را ولی نعمت
ما راست سعادت مکرر در سایه ات ای درخت طوبی
وز جمله کارها محرر بر عشق و جمال دوست وقفیم
شد منصب سلطنت مقرر بر هر که گزید خدمت تو
چون نبود همچو مه منور آن کس که بود مرید خورشید
درده می و زین حدیث بگذر مخمور شدند قوم و تشنه
تا نبود صحتش مزور جان را بده از مزوره خویش
امروز مقدم و ماخر یک قوم همی رسند مهمان
از بهر قدوم هر برادر ما گاو و شتر کنیم قربان
از بهر مبشر آن مبشر چه گاو که می سزد به قربان
اشترواری فرست شکر تو نیز شتردلی رها کن
در نقل بود نبیذ مضمر شکر گفتم قدح نگفتم
دانی چه کنم خموشی اندر ور این نکنی خموش گردم
1057
و اندر سر و چشم هوش دیگر دارد درویش نوش دیگر
از عرش رسد خروش دیگر در وقت سماع صوفیان را
کایشان دارند گوش دیگر تو صورت این سماع بشنو
دارد درویش جوش دیگر صد دیگ به جوش هست این جا
سرمست ز می فروش دیگر همزانوی آنک تش نبینی
غیر شب و روز دوش دیگر درویش ز دوش باز مست است
حیران شده در خموش دیگر ماییم چو جان خموش و گویا
1058
آخر کی شود ز باغ ما سیر آخر کی شود از آن لقا سیر
وی لطف تو کرده باغ را سیر ای عدل تو کرده چرخ را سبز
کز جان خودیم بی شما سیر رو بنمایید ای ظریفان
تا گردد هر کجا گدا سیر آن نقل هزارمن بریزید
وز وی دل و چشم انبیا سیر در بزم رضای تست نقلی
کی گردد خلق از خدا سیر کی گردد سیر ماهی از آب
تا مس بچرد ز کیمیا سیر مشتاب مرو که کیمیایی
تا لوت خورند اولیا سیر خوانی دگرست غیر این خوان
در عشق جفاست از وفا سیر تا ذوق جفاش دید جانم
و ایوب نگشت از بل سیر کز ملکت سیر شد سلیمان
خود گرسنه نادرست یا سیر چه مکر و چه نعل باژگونه ست
آخر نشدی از این دغا سیر خاموش کن و دغا رها کن
1059
گفتی که تو ملحدی چنان گیر گفتی که زیان کنی زیان گیر
ما را سقط همه سگان گیر گفتی که تو روبهی نه ای شیر
ای مونس دل مرا زبان گیر گفتی که ز دل خبر نداری
1060
گازری در خشم گشت از آفتاب عاشقی در خشم شد از یار خود معشوق وار
نامدار
وانگهان چون آفتابی آفتاب هر دیار وانگهان چون گازری از گازران درویشتر
ابر پیش آورد اینک گازری باکار و ناز گازر چون بدید آن آفتاب از لطف خود
بار
تا دل او خوش نگردد من نباشم گفت تا گازر نخندد من برون نایم ز ابر
برقرار
تا پدید آید که گازر اختیارست اختیار دسته دسته جامه های گازران از کار ماند
سر ز خاک پای گازر برندارد زینهار هر کی باشد عاشق آن آفتاب از جان و دل
کز برای او برآید آفتاب از هر کنار گویم آن گازر که باشد شمس تبریزی و بس
1061
زندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا عرض لشکر می دهد مر عاشقان را عشق یار
سوار
زخم چشم و چشم زخم عاشقان را عارض رخسار او چون عارض لشکر شدست
گوش دار
ماه تابان از چنان رخ الحذار و الحذار آفتابا شرم دار از روی او در ابر رو
وانگهان از یک نظر آن وام ها را چون به لشکرگاه عشق آیی دو دیده وام کن
می گزار
باده جان از که گیری زان دو چشم جز خمار باده جان چشم را تدبیر نیست
پرخمار
گوش کر را سود نبود از هزاران چون تو پای لنگ داری گو پر از خلخال باش
گوشوار
بازوی حیدر بباید تا براند ذوالفقار گر عصا را تو بدزدی از کف موسی چه سود
تا ببینی کار دست و تا ببینی دست دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد
کار
نی به چشم امتحانی بل به چشم اعتبار گر ندانی کرد آن سو زیرزیرک می نگر
شمس تبریزیش گویم یا جمال کردگار زانک آن سو در نوازش رحمتی جوشیده است
1062
چون حدیث تو نباشد سر سر بشنیده چون نبینم من جمالت صد جهان خود دیده گیر
گیر
از کی پرسم وصف حسنت از همه ای که در خوابت ندیده آدم و ذریتش
پرسیده گیر
در بهشت و حور و دولت تا ابد چون نباشم در وصالت ای ز بینایان نهان
باشیده گیر
بر سر شاهان معنی مر مرا نازیده چون نبینم خشم و ناز شکرینت هر دمی
گیر
صد هزاران در و گوهر بر سرم چونک ابر هجر تو ماه تو را پوشیده کرد
باریده گیر
صد هزاران خم باده هر طرف چونک مستان را نباشد شمع و شاهد روی تو
جوشیده گیر
ور نبیند آب حیوان هر دمش نوشیده خضر بی من گر ببیند روی تو ای وای من
گیر
تخت و بخت و گنج و عالم را به من چون فنا خواهد شدن این ساحره دنیای دون
بخشیده گیر
چونک رویت را نبینم خود نثاری در ازل جان های صدیقان نثار روی تو
چیده گیر
هر دو روزی یوسفی شکرلبی بخریده این عزیز مصر جانم تا نبیند روی تو
گیر
چون نجست از سنگ و آهن برق ای خروشیده ز دردم سنگ و آهن دم به دم
بخروشیده گیر
ور بژولند سر زلف تو را ژولیده یک شب این دیوانه را مهمان آن زنجیر کن
گیر
صد دروغ و افترا بر صادقی بافیده ور جهان در عشق تو بدگوی من شد باک نیست
گیر
گر بنالد ظالم از مظلوم تو نالیده گیر با فراقت از دو عالم چون منم مظلومتر
بر سر شیران عالم مر مرا لفیده گیر چون نلفم شمس تبریز از سگان کوی تو
1063
کرده ای اسب جدایی رغم ما زین یاد عزم رفتن کرده ای چون عمر شیرین یاد دار
دار
لیک عهدی کرده ای با یار پیشین یاد بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف
دار
لیک شب های مرا ای یار بی کین یاد کرده ام تقصیرها کان مر تو را کین آورد
دار
آنک کردی زانوی ما را تو بالین یاد قرص مه را هر شبی چون بر سر بالین نهی
دار
ای تو را خسرو غلم و صد چو همچو فرهاد از هوایت کوه هجران می کنم
شیرین یاد دار
پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد بر لب دریای چشمم دیده ای صحرای عشق
دار
جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد التماس آتشینم سوی گردون می رود
دار
دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد شمس تبریزی از آن روزی که دیدم روی تو
دار
1064
برمدار اندر غزل جز پرده های مطربا در پیش شاهان چون شدستی پرده دار
شاهوار
خوان هاشان بی خمیر و باده هاشان بندگانشان دلخوشان و بندگیشان بی نشان
بی خمار
از همه خلقش گزیر و بر همه فرمان دیده بینای مطلق در میان خلق و حق
گزار
هم کلید هشت جنت هم برون از پنج و همچو خور عالم فروز و همچو گردون سرفراز
چار
پیش ایشان سبز گردد شوره خاک و سجده آرد پیش ایشان بانماز و بی نماز
سبزه زار
1065
او همه لطفست جمله یا ربش پاینده یا ربا این لطف ها را از لبش پاینده دار
دار
ای خدای روز و شب تو بر شبش ای بسی حق ها که دارد بر شب تاریک ماه
پاینده دار
ای خدایا روح را بر مذهبش پاینده هست منزل های خوش مر روح را از مذهبش
دار
ای خدا این طفل را در مکتبش پاینده طفل جان در مکتبش استاد استادان شدست
دار
ای خدایا تا ابد بر موکبش پاینده دار لشکر دین را ز شاهم شمس تبریزی ضیاست
1066
روح بخش هر قران و آفتاب هر دیار مرحبا ای جان باقی پادشاه کامیار
گر نخواهی برهمش زن ور همی این جهان و آن جهان هر دو غلم امر تو
خواهی بدار
فارغ آور جملگان را از بهشت و تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتاب
خوف نار
در ره نقاش بشکن جمله این نقش و وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان
نگار
ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر قهرمانی را که خون صد هزاران ریخته ست
بی وجود خود برآید محو فقر از عین آن کسی دریابد این اسرار لطفت را که او
کار
چون زر سرخست خندان دل درون بی کراهت محو گردد جان اگر بیند که او
آن شرار
پس تو را از کیمیاهای جهان ننگست ای که تو از اصل کان زر و گوهر بوده ای
و عار
تابش آن کیمیا را بر مس ایشان گمار جسم خاک از شمس تبریزی چو کلی کیمیاست
1067
جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر
سپر
رحم کردی عشق تو گر عشق را این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت
بودی جگر
بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم من رها کردم جگر را هرچ خواهد گو بشو
دگر
گوشه ای سرمست خفتم فارغم از بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد
خیر و شر
رو به بازار و ربابی از برای من گر بیاید غم بگویم آنک غم می خورد رفت
بخر
1068
خسروی باید که نوشم زان لب شیرین نیشکر باید که بندد پیش آن لب ها کمر
شکر
ابر بفرستد به دوران و به نزدیکان بلک دریاییست عشق و موج رحمت می زند
گهر
جام زرین پیش آر و سیم بر ای صد سلم و بندگی ای جان از این مستان بخوان
سیمبر
آب آنی که ندارد هیچ آبی بر جگر پشت آنی تو که پشتش از غم و محنت شکست
شد زبردست ابد آن کز تو شد زیر و پخته شد نان دلی کز تف عشق تو بسوخت
زبر
که نبودند اندر این سودا چو ساطوری زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ
دوسر
محو کن اندیشه ها را زان شراب می بیار ای عشق بهر جان فرزندان خویش
چون شرر
بخش امروزینه کو ای هر دمی دی بدادی آنچ دادی جمع را ای میرداد
بخشنده تر
می پر از باغی به باغی این چنین کن بس کن و پرده دگر زن تا نگردد کس ملول
پرشکر
1069
گر سماع منکران اندرنگیرد گو مگیر در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر
پای کوبانند و قومی در میان زمهریر قسمت حقست قومی در میان آفتاب
تلخ و غمگینند و قومی در میان شهد قسمت حقست قومی در میان آب شور
و شیر
تو که داری می خور و می ده شب و نوبت الفقر فخری تا قیامت می زنند
روز ای فقیر
هر برهنه مرد بودی مرد بودی نیز فقر را در نور یزدان جو مجو اندر پلس
سیر
لیک اگر خواهی بپری پای را برکش بانگ مرغان می رسد بر می فشانی پر و بال
ز قیر
مغزها اندر خمار و دست ها اندر عقل تو دربند جان و طبع تو دربند نان
خمیر
جاء نصرال آمد ابشروا جاء البشیر عارفا گر کاهلی آمد قران کاهلن
هر کی آن جا گرم باشد این طرف گرمی خود را دگر جا خرج کردی ای جوان
باشد زحیر
چونک آن جا گرم بودی سردی این گرمیی با سردیی و سردیی با گرمیی
جا ناگزیر
پیش این خورشید گرمی ذره ای باشد لیک نومیدی رها کن گرمی حق بی حدست
سعیر
بس بود بسیار گفتی ای نذیر بی نظیر همچو مقناطیس می کش طالبان را بی زبان
1070
بی رقیبش دادمی من بوسه هایی سیر گر به خلوت دیدمی او را به جایی سیر سیر
سیر
با لب ترک خطا روزی خطایی سیر بس خطاها کرده ام دزدیده لیکن آرزوست
سیر
عشرت کدبانوی با کدخدایی سیر سیر تا یکی عشرت ببیند چرخ کو هرگز ندید
تا کنارم گیرد آن دم آشنایی سیر سیر یک به یک بیگانگان را از میان بیرون کنید
می زنم زان دست با او دست و پایی دست او گیرم به میدان اندرآیم پای کوب
سیر سیر
تا کشم او را برهنه بی قبایی سیر ای خوشا روزی که بگشاید قبا را بند بند
سیر
تا فزاید جان ها را جان فزایی سیر در فراق شمس تبریزی از آن کاهید تن
سیر
1071
خواب آمد چشم پر شد کآنچ می معده را پر کرده ای دوش از خمیر و از فطیر
جستی بگیر
یار بادنجان چه باشد سرکه باشد یا که بعد پرخوردن چه آید خواب غفلت یا حدث
سیر
گوز اگر مفتوح خواهی کاسه را در سوز اگر از روح خواهی خواجه کم کن لقمه را
پیش گیر
تا نماند چون سگان مردار هر لقمه ای خدا جان را پذیرا کن ز رزق پاک خویش
پذیر
بعد خوردن از ره زیرین گشاید پرده وقت روزه از میان دل برآید ناله زار
زیر
1072
ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر
گیر
گر کسی آید برد دستار و کفشم برده سردهم این دم توی می بی محابا می خورم
گیر
با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گر بگوید هوشیاری زرق را پرورده ای
گیر
صورتم امروز و فرداییست او را جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش
مرده گیر
چون تو ماهی نیستی دریا به دست از خدا دریا همی خواهی و مار خشکیی
آورده گیر
چونک میخواره نه ای رو شیره غوره افشاری و گویی من ریاضت می کنم
افشرده گیر
صوفیان را صاف می دارد تو بستان صوفیان صاف را گویی که دردی خورده اند
درده گیر
گر چه او تازه ست و خندان هم کنون هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت
پژمرده گیر
چونک بی تو شب بود استاره ها شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست
بشمرده گیر
1073
خوی من کی خوش شود بی روی خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار
خوبت ای نگار
با تو هستم چون گلستان خوی من بی تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب
خوی بهار
من خجل از عقل و عقل از نور بی تو بی عقلم ملولم هر چه گویم کژ بود
رویت شرمسار
خوی بد را چیست درمان بازدیدن آب بد را چیست درمان باز در جیحون شدن
روی یار
خاک را بر می کنم تا ره کنم سوی آب جان محبوس می بینم در این گرداب تن
بحار
تا فغان در ناورد از حسرتش شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی
اومیدوار
گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر
کنار
1074
بانگ خیزاخیز آمد در عدم این الفرار گرم در گفتار آمد آن صنم این الفرار
کیست بر در کیست بر در هم منم این صد هزاران شعله بر در صد هزاران مشعله
الفرار
هم منم بر در که حلقه می زنم این از درون نی آن منم گویان که بر در کیست آن
الفرار
ور یکی ام پس هم آب و روغنم این هر که پندارد دو نیمم پس دو نیمش کرد قهر
الفرار
چون دو باشم چونک ماه روشنم این چون یکی باشم که زلفم صد هزاران ظلمتست
الفرار
بنگر این دزدی که شد بر روزنم این گرد خانه چند جویی تو مرا چون کاله دزد
الفرار
سوی وصلت پر خود را می کنم این زین قفص سر را ز هر سوراخ بیرون می کنم
الفرار
وز قفص بیرون به هر دم گردنم این در درون این قفص تن در سر سودا گداخت
الفرار
طوطیم یا بلبلم یا سوسنم این الفرار بی می از شمس الحق تبریز مست گفتنم
1075
کر مادرزاد را با ناله سرنا چه کار آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه کار
طفلک نوزاد را با باده حمرا چه کار هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا
مرغ خاکی را به موج و غره دریا دست زهره در حنی او کی سلحشوری کند
چه کار
مر خرش را ای مسلمانان بر آن بال بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد
چه کار
خواجه ما را با جهاز و مخزن و کال قوم رندانیم در کنج خرابات فنا
چه کار
چون تو افلطون عقلی رو تو را با ما صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشته ایم
چه کار
تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه
کار
جمع خاتونان نازک ساق رعنا را چه زخم شمشیرست این جا زخم زوبین هر طرف
کار
زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار رستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند
عاشقان عافیت را با چنین سودا چه عاشقان را منبلن دان زخم خوار و زخم دوست
کار
در جهان عشق باقی مرگ را حاشا عاشقان بوالعجب تا کشته تر خود زنده تر
چه کار
رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا وانگهی این مست عشق اندر هوای شمس دین
چه کار
پس تو را با شمس دین باقی اعل چه از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را
کار
1076
باز اندر پرده می شد همچنین تا هشت لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار
بار
ساعتی اهل حرم را می ببرد از هوش ساعتی بیرونیان را می ربود از عقل و دل
و کار
گردشی از گردش او در دل هر بی دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود
قرار
گاه از سرنای عشقش عقل مسکین گاه از نوک قلم سوداش نقشی می کشید
سنگسار
تا دو صد پروانه جان را پدید آمد چونک شب شد ز آتش رخسار شمعی برفروخت
مدار
ما بماندیم و شب و شمع و شراب و چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند
آن نگار
مای ما با مای او گشته کنار اندر مای ما هم خفته بود و برده زحمت از میان
کنار
ما درآمد سایه وار و شد برون آن چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود
مای یار
هر طرف نوری دهد آن را که هستش شمس تبریزی برفت اما شعاع روی او
اختیار
1077
چون نگیرم خویش را من هر شبی از کنار خویش یابم هر دمی من بوی یار
اندر کنار
مهر او از دیده برزد تا روان شد دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دوید
جویبار
رسته بود از خار هستی جسته بود از هر گل خندان که رویید از لب آن جوی مهر
ذوالفقار
لیک اندر چشم عامه بسته بود و هر درخت و هر گیاهی در چمن رقصان شده
برقرار
تا که بیخود گشت باغ و دست بر هم ناگهان اندررسید از یک طرف آن سرو ما
زد چنار
جان ز آتش های درهم پرفغان این رو چو آتش می چو آتش عشق آتش هر سه خوش
الفرار
وین عدد هست از ضرورت در جهان در جهان وحدت حق این عدد را گنج نیست
پنج و چار
گر یکی خواهی که گردد جمله را در صد هزاران سیب شیرین بشمری در دست خویش
هم فشار
چون نماند پوست ماند باده های صد هزاران دانه انگور از حجاب پوست شد
شهریار
ساده رنگی نیست شکلی آمده از اصل بی شمار حرف ها این نطق در دل بین که چیست
کار
شعر من صف ها زده چون بندگان شمس تبریزی نشسته شاهوار و پیش او
اختیار
1078
شادیی کان از دلت آید زهی کان شکر شادیی کان از جهان اندر دلت آید مخر
پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا
بی خبر
ترک شادی کن که این دو نسکلد از سایه شادیست غم غم در پی شادی دود
همدگر
چون بدیدی روز دان کز شب نتان در پی روزست شب و اندر پی شادیست غم
کردن حذر
چون پی شادی روی تو غم بود بر ره تا پی غم می دوی شادی پی تو می دود
گذر
تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و یاد می کن آن نهنگی را که ما را درکشد
خشک و تر
کاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب همچو شمع نخل بندان کآتشش در خود کشد
در
1079
وز برای جان خود که می دهی وانگه بهر شهوت جان خود را می دهی همچون ستور
به زور
در هوای شاهدی و لقمه ای ای بی می ستانی از خسان تا وادهی ده چارده
حضور
می دواند مرده کش مر شاهدت را آن سبدکش می کشد آن لقمه ها را تون به تون
گور گور
در میان این دو مرده چون نمی باشی لقمه ات مردار آمد شاهدت هم مرده ای
نفور
آخر هر چیز بنگر تا بگیرد چشم نور چشم آخر را ببند و چشم آخر برگشا
1080
زان جمال و زان کمال و فر و سیما ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور
دور دور
از شراب صاف ما هستی تو پیرا دور گر چه پیر کهنه ای در حکمت و ذوق و صفا
دور
عقل خود داند که باشد جان اعمی چونک بینایان نمی بینند رنگ جام را
دور دور
دور باشد از دل او رمز و ایما دور چون صریح و رمز قاضی می نداند جان او
دور
جان تو باشد از آن لطف و چلیپا دور تا نبرد تیغ شمس الحق زنار تو را
دور
باشی از رخسار آن دلدار زیبا دور تا ز خوبی بتان خالی نگردد جان تو
دور
چون در این بزم اندرآیی باشی این جا گر چه اندر بزم شاهان تو بدی سرده ولیک
دور دور
در حضور خضر بود آن طور سینا تو شنیدی قرب موسی طور سینا نور حق
دور دور
لیک پیش رفعتش بد سقف مینا دور سقف مینا گر چه بس عالیست پیش چشم تو
دور
یا مکن مانند خود از عیش ما را دور ای گران جان یا سبک شو یا برو از بزم ما
دور
زانک هست از گوش کر این بانگ مطرب عشاق بهر من زن این نادر نوا
سرنا دور دور
1081
عنبر و مشک ختن از چین به ای صبا حالی ز خد و خال شمس الدین بیار
قسطنطین بیار
ور پیامی از دل سنگین او داری بیار گر سلمی از لب شیرین او داری بگو
نام شمس الدین بگو تا جان کنم بر او سر چه باشد تا فدای پای شمس الدین کنم
نثار
حسن شمس الدین دثار و عشق شمس خلعت خیر و لباس از عشق او دارد دلم
الدین شعار
ما ز جام شمس دین مستیم ساقی می ما به بوی شمس دین سرخوش شدیم و می رویم
میار
فارغیم از بوی عود و عنبر و مشک ما دماغ از بوی شمس الدین معطر کرده ایم
تتار
شمس دین در یتیم و شمس دین نقد شمس دین بر دل مقیم و شمس دین بر جان کریم
عیار
می سراید عندلیب از باغ و کبک از من نه تنها می سرایم شمس دین و شمس دین
کوهسار
عین انسان شمس دین و شمس دین حسن حوران شمس دین و باغ رضوان شمس دین
فخر کبار
گوهر کان شمس دین و شمس دین لیل روز روشن شمس دین و چرخ گردان شمس دین
و نهار
شمس دین عیسی دم است و شمس شمس دین جام جمست و شمس دین بحر عظیم
دین یوسف عذار
جان ما اندر میان و شمس دین اندر از خدا خواهم ز جان خوش دولتی با او نهان
کنار
شمس دین سرو روان و شمس دین شمس دین خوشتر ز جان و شمس دین شکرستان
باغ و بهار
شمس دین خمر و خمار و شمس دین شمس دین نقل و شراب و شمس دین چنگ و رباب
هم نور و نار
آن خمار شمس دین کز وی فزاید نی خماری کز وی آید انده و حزن و ندم
افتخار
شمس تبریزی بیا زنهار دست از ما ای دلیل بی دلن و ای رسول عاشقان
مدار
1082
بند بشکن ره عیان اندر عیانست ای عقل بند ره روان و عاشقانست ای پسر
پسر
راه از این جمله گرانی ها نهانست ای عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب
پسر
این یقین و این عیان هم در گمانست چون ز عقل و جان و دل برخاستی بیرون شدی
ای پسر
عشق کان از جان نباشد آفسانست ای مرد کو از خود نرفتست او نه مردست ای پسر
پسر
هین که تیر حکم او اندر کمانست ای سینه خود را هدف کن پیش تیر حکم او
پسر
بر جبین و چهره او صد نشانست ای سینه ای کز زخم تیر جذبه او خسته شد
پسر
عشق جانان سخت نیکونردبانست ای گر روی بر آسمان هفتمین ادریس وار
پسر
عشق را بنگر که قبله کاروانست ای هر طرف که کاروانی نازنازان می رود
پسر
عشق چون صیاد او بر آسمانست ای سایه افکندست عشقش همچو دامی بر زمین
پسر
عشق در گفتن چو ابر درفشانست ای عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس
پسر
در حقایق عشق خود را ترجمانست ترجمانی من و صد چون منش محتاج نیست
ای پسر
عشق کار پردلن و پهلوانست ای عشق کار خفتگان و نازکان نرم نیست
پسر
خسرو و شاهنشه و صاحب قرانست هر کی او مر عاشقان و صادقان را بنده شد
ای پسر
کاین جهان بی وفا از تو جهانست ای این جهان پرفسون از عشق تا نفریبدت
پسر
پرده دیگر شد ولی معنی همانست ای بیت های این غزل گر شد دراز از وصل ها
پسر
کاین زیانت در حقیقت خصم جانست هین دهان بربند و خامش کن از این پس چون صدف
ای پسر
1083
هله کز جنبش ساقی بدود باده به سر هله زیرک هله زیرک هله زیرک زوتر
بر
رخ چون زهره نهاده غلطی روی بدود روح پیاده سر گنجینه گشاده
قمر بر
بگزین جهد و مقاسا که چو دیکم به هله منشین و میاسا بهل این صبر و مواسا
شرر بر
شب من روز شدستی زده رایت به اگرم عشوه پرستی سر هر راه نبستی
سحر بر
قدم از خانه به در نه همگان را به هله برجه هله برجه که ز خورشید سفر به
سفر بر
ز فرات آب روان کن بزن آن آب سفر راه نهان کن سفر از جسم به جان کن
خضر بر
چو بدان باغ رسیدی بدو اکنون به دم بلبل چو شنیدی سوی گلزار دویدی
شجر بر
که طلبکار بدین خو نزند کف به خبر به شجر بر هله برگو مثل فاخته کوکو
بر
1084
گه بوسه است تنها نه کنار و چیز مه روزه اندرآمد هله ای بت چو شکر
دیگر
دو هزار خشک لب بین به کنار بنشین نظاره می کن ز خورش کناره می کن
حوض کوثر
تری دماغت آرد چو شراب همچو اگر آتش است روزه تو زلل بین نه کوزه
آذر
دل نور گشت فربه تن موم گشت چو عجوزه گشت گریان شه روزه گشت خندان
لغر
منگر برون شیشه بنگر درون ساغر رخ عاشقان مزعفر رخ جان و عقل احمر
به وثاق ساقی خود بزدیم حلقه بر در همه مست و خوش شکفته رمضان ز یاد رفته
سر خود چنین چنین کرد و بتافت چو بدید مست ما را بگزید دست ها را
روز معشر
که کی گوید اینک روزه شکند ز قند ز میانه گفت مستی خوش و شوخ و می پرستی
و شکر
که ز ذوق باز ماند دهن نکیر و منکر شکر از لبان عیسی که بود حیات موتی
و اگر خمار یاری سخنی شنو مخمر تو اگر خراب و مستی به من آ که از منستی
به کدام دست کردت قلم قضا مصور چو خوشی چه خوش نهادی به کدام روز زادی
شکران و ماه رویان همه همچو مه تن تو حجاب عزت پس او هزار جنت
مطهر
که ز صید بازآمد شه ما خوش و هله مطرب شکرلب برسان صدا به کوکب
مظفر
نه چو قدر عامیانه که شبی بود مقدر ز تو هر صباح عیدی ز تو هر شبست قدری
که کلم تست صافی و حدیث من تو بگو سخن که جانی قصصات آسمانی
مکدر
1085
سگ خویش را رها کن که کند شکار همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر
دیگر
منشین ز پای یک دم که بماند کار همه غوطه ها بخوردی همه کارها بکردی
دیگر
بشنو از این محاسب عدد و شمار همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی
دیگر
نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی
بنماند هیچش ال هوس قمار دیگر خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
نه چو روسبی که هر شب کشد او تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی
بیار دیگر
بودش زهر حریفی طرب و خمار نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس
دیگر
هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد
دیگر
نبدست مرغ جان را جز او مطار که اگر بتان چنین اند ز شه تو خوشه چینند
دیگر
1086
هله کز جنبش تو کار همه نیکوتر هله زیرک هله زیرک هله زیرک هله زوتر
جسته از سنگ ستاره ز قمر مه روتر بدوان از پی مردان بنگر از چپ و راست
همچو من بسته کمرها ز شکر خوش یک به یک پیش تو آیند چو از جا بروی
خوتر
صورتش چون گل سرخ از گل تر در گلشن بگشاید ز درون صورت عشق
خوش بوتر
شیر آهو شود آن جا وزو آهوتر عشق داوود شود آهن از او نرم شود
مرگ جان بخش شود بلک ز جان هر یکی ذره شود عیسی و عیسی نفسی
دلجوتر
گوییش خیز برو از بر ما آن سوتر اندر آن حال اگر ماه ببوسد لب تو
تا بگوید خردی کوست ز ما دل من پرسخنست ار چه دهان بربستم
خوشگوتر
1087
هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیتر بده آن باده به ما باده به ما اولیتر
مسجد عیسی ز جان سقف سما اولیتر سر مردان چه کند خوبتر از سجده تو
غنج های چو صبی را نه صبا اولیتر یک فسون خوان صنما در دل مجنون بردم
در کف کور ز قندیل عطا اولیتر عقل را قبله کند آنک جمال تو ندید
که ز دریا و ز خورشید عطا اولیتر تو عطا می ده و از چرخ ندا می آید
چونک در چنگ نیایی تو دوتا اولیتر لطف ها کرده ای امروز دو تا کن آن را
هر کی سردست از او پشت و قفا چونک خورشید برآید بگریزد سرما
اولیتر
آن ستورست که در آب و گیا اولیتر تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم
بر رخ آینه از نقش صفا اولیتر سادگی را ببرد گر چه سخن نقش خوشست
داد آینه به تصویر بقا اولیتر صورت کون تویی آینه کون تویی
طبل اگر پشت سپاهست غزا اولیتر خمش این طبل مزن تیغ بزن وقت غزاست
1088
طبله کالبد آورده ام آخر بنگر سر فروکن به سحر کز سر بازار نظر
شانه ها و شبه ها و سره روغن ها تر بر سر کوی تو پرطبله من بین و بخر
شانه ام محرم آن زلف پر از فتنه و شبه من غم تو روغن من مرهم تو
شر
که دلم را شکمی شد ز تو پرجوع بقر از فراقت تلفم گشته خیالت علفم
ای مگس ها شده از ذوق شکرهات من ندانم چه کسم کز شکرت پرهوسم
شکر
تا ز سیمین بر او گردد کارم همه زر پرده بردار صبا از بر آن شهره قبا
در دو عالم نبود یار مرا یار دگر چند گویی تو بجو یار وزو دست بشو
ماه و خورشید که دیدست در اعضای چون خرد ماند و دل با من ای خواجه بهل
بشر
شمس تبریز خداوند تو چونی به سفر چون که در جان منی شسته به چشمان منی
1089
هین که آمد به تماشای تو دل خون هین که آمد به سر کوی تو مجنون دگر
دگر
مگرش جای دهی بر سر گردون دگر عاشق روی تو را گنبد گردون نکشد
تو بخوان و تو بدم بر دلش افسون عاشق تو نخورد حیله و افسون کسی
دگر
که ندیدند چنان رخ رخ گلگون دگر عشق روی تو به شش سوی جهان دام دلست
که ندارد چو تو شاهنشه بی چون دگر رحمتی کن تو بر آن مرغ که در دام افتاد
که به شب ها شنود ناله مفتون دگر کو در این خانه یکی سوخته مفتونی
چاره ام نیست جز این اطلس و از پس نیشکرت اشک چو اطلس بارم
اکسون دگر
1090
تا بدین حد مکن و جان مرا خوار صنما این چه گمانست فرودست حقیر
مگیر
کاه را کوه کند ذاک علی ال یسیر کوه را که کند اندر نظر مرد قضا
خنک آن قافله ای که بودش دوست خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد
خفیر
جان پاک تو که جان از تو شکورست حاکمی هر چه تو نامم بنهی خشنودم
و شکیر
سرو را چنبر خوانی نکند هیچ نفیر ماه را گر تو حبش نام نهی سجده کند
ز کجا بانگ سگان و ز کجا شیر زانک دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان
زئیر
جز تو جمله همه لست از آنیم فقیر ای که بطال تو بهتر ز همه مشتغلن
ور کسی نشنود این را انما انت نذیر تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر
بوسه ها یابد رویت ز نگاران ضمیر بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
عمر در کار عدم کی کند ای دوست مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد
بصیر
گفت او را تو چه خوردی که رفت مردی به طبیبی به کله درد شکم
برستست زحیر
گفت من سوخته نان خوردم از پست بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست
فطیر
گفت درد شکم و کحل خه ای شیخ گفت سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر
کبیر
تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد
ضریر
چشمت از خاک در شاه شود خوب و نیست را هست گمان برده ای از ظلمت چشم
منیر
من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر هله ای شارح دل ها تو بگو شرح غزل
1091
نه که فلح توام سرور و سالر مگیر نه که مهمان غریبم تو مرا یار مگیر
تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار نه که همسایه آن سایه احسان توام
مگیر
تو مرا تشنه و مستسقی و بیمار مگیر شربت رحمت تو بر همگان گردانست
تو مرا منتظر و کشته دیدار مگیر نه که هر سنگ ز خورشید نصیبی دارد
تو مرا تایب و مستغفر غفار مگیر نه که لطف تو گنه سوز گنه کارانست
تو مرا صعوه شمر جعفر طیار مگیر نه که هر مرغ به بال و پر تو می پرد
تو مرا زیر چنین دام گرفتار مگیر به دو صد پر نتوان بی مددت پریدن
تو مرا خفته شمر حاضر و بیدار خفتگان را نه تماشای نهان می بخشی
مگیر
مدد اشک من و زردی رخسار مگیر نه که بوی جگر پخته ز من می آید
از جنون خوش شد و می گفت خرد نه که مجنون ز تو زان سوی خرد باغی یافت
زار مگیر
چون تو همخوابه شدی بستر هموار با جنون تو خوشم تا که فنون را چه کنم
مگیر
عارض چون قمر و رنگ چو گلنار چشم مست تو خرابی دل و عقل همه ست
مگیر
نادری ذقن و زلف چو زنار مگیر قامت عرعریت قامت ما دوتا کرد
عشق بی صورت چون قلزم زخار این تصاویر همه خود صور عشق بود
مگیر
تو مرا همتک این گنبد دوار مگیر خرمن خاکم و آن ماه بگردم گردان
من به بوی تو خوشم نافه تاتار مگیر من به کوی تو خوشم خانه من ویران گیر
چون زرست این رخ من زر به میکده ست این سر من ساغر می گو بشکن
خروار مگیر
چون سرم معصره شد خانه خمار چون دلم بتکده شد آزر گو بت متراش
مگیر
کافری را که کشد عشق ز کفار مگیر کفر و اسلم کنون آمد و عشق از ازلست
در گلستان نگر ای چشم و پی خار بانگ بلبل شنو ای گوش بهل نعره خر
مگیر
من خود اغیار خودم دامن اغیار بس کن و طبل مزن گفت برای غیرست
مگیر
1092
چون سوی چرخ عروسیست ز ماه ده اختران را شب وصلست و نثارست و نثار
و چار
همچو بلبل که شود مست ز گل فصل زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف
بهار
حوت را بین که ز دریا چه برآورد جدی را بین به کرشمه به اسد می نگرد
غبار
که جوانی تو ز سر گیر و بر او مژده مشتری اسب دوانید سوی پیر زحل
بیار
گشت جان بخش چو خورشید مشرف کف مریخ که پرخون بود از قبضه تیغ
آثار
شود آن سنبله خشک از او گوهربار دلو گردون چو از آن آب حیات آمد پر
حمل از مادر خود کی بگریزد به نفار جوز پرمغز ز میزان و شکستن نرمد
شب روی پیشه گرفت از هوسش تیر غمزه چو رسید از سوی مه بر دل قوس
عقرب وار
گر نه ای چون سرطان در وحلی اندر این عید برو گاو فلک قربان کن
کژرفتار
هر چه گوییم از این گوش سوی معنی این فلک هست سطرلب و حقیقت عشقست
دار
روز روشن شود از روی چو ماهت شمس تبریز در آن صبح که تو درتابی
شب تار
1093
دغلی لف زنی سخره کنی بس عیار روستایی بچه ای هست درون بازار
در فغانند از او از فقعی تا عطار که از او محتسب و مهتر بازار بدرد
دست کوته کن و دم درکش و شرمی چون بگویند چرا می کنی این ویرانی
می دار
توبه کردم نتراشم ز شما چون نجار او دو صد عهد کند گوید من بس کردم
که مرا زخم رسید از بد و گشتم بیدار بعد از این بد نکنم عاقل و هوشیار شدم
بخورد بامی و چنگی همه با خمر و باز در حین ببرد از بر همسایه گرو
خمار
که به یک ساله تب تیز بود گشته خویشتن را به کناری فکند رنجوری
نزار
که بر او رحم کند او به گمان و پندار این هم از مکر که تا درفکند مسکینی
پیش هر کس به فلن جای و نقدی پس بگوید که مرا مکنت چندین سیم است
بسیار
بکند در عوض آن بکنم من صد بار هر که زین رنج مرا باز یکی یارانه
به طریق گرو و وام به چار و ناچار تا از این شیفته سر نیز تراشی بکند
جامه زد چاک به زنهار از این بی چون بداند برود خاک کند بر سر او
زنهار
صوفیی گردد صافی صفت بی آزار چون شود قصد که گیرند بپوشد ازرق
چون به زخمش نگری باشد چاهی یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سگزست
پرمار
شکرابت دهد او از شکر آن گفتار به گهی کز سر عشرت لطف آغاز کند
که بجوشد دل تو وز تو رود جمله همه مهر و کرم و خاکی و عشق انگیزی
قرار
که بگویی تو که لقمان زمانست به و گهی از سر فضل و هنر آغاز کند
کار
سر و گردن بتراشد چو کدو یا چو تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند
خیار
که بگویم که جنیدست و ز شیخان روزی از معرفت و فقه بسوزد ما را
کبار
آفتی مزبله ای جمله شکم طبلی خوار چون بکاوی دغلی گنده بغل مکاری
پس از آن گشت به هر مصطبه او هیچ کاری نه از او جمله شکم خواری و بس
اشکم خوار
کرد از مکر چنین کس رخ خود در محتسب کو ز کفایت چو نظام الملکست
دیوار
همه یاریش کنند ار چه بدیدند یسار زاری آغاز کند او که همه خرد و بزرگ
وان دغل هست در او نفس پلید مکار محتسب عقل تو است دان که صفاتت بازار
جمله گفتند که سحرست فن این طرار چون همه از کف او عاجز و مسکین گشتند
برویم از کف او نزد خداوند کبار چونک سحرست نتانیم مگر یک حیله
که از او گشت رخ روح چو صد صاحب دید و بصیرت شه ما شمس الدین
روی نگار
او به یک لحظه رهاند همه را از چو از او داد بخواهیم از این بیدادی
آزار
هر یکی زاهد عصری شود و اهل که اگر هیبت او دیو پری نشناسد
وقار
گر از او یک نظری فضل بتابند بهار برهندی همه از ظلمت این نفس لیم
بس از او برخورد آن جان و روان خاک تبریز که از وی چو حریم حرم است
زوار
1094
نیست در دین و دنیا همچو تو یار پر ده آن جام می را ساقیا بار دیگر
دیگر
جز تماشای رویت پیشه و کار دیگر کفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت
هست منصور جان را هر طرف دار تا تو آن رخ نمودی عقل و ایمان ربودی
دیگر
کی کند التفاتی دل به دلدار دیگر جان ز تو گشت شیدا دل ز تو گشت دریا
نیست هر دم فلک را جز که پیکار جز به بغداد کویت یا خوش آباد رویت
دیگر
نیست مانند ایشان هیچ خمار دیگر در خرابات مردان جام جانست گردان
غیر انبار دنیا دارد انبار دیگر همتی دار عالی کان شه لابالی
غیر این گلستان ها باغ و گلزار دیگر پاره ای چون برانی اندر این ره بدانی
رفت دستار بستان شصت دستار دیگر پا به مردی فشردی سر سلمت ببردی
من گرفتار گشتم دل گرفتار دیگر دل مرا برد ناگه سوی آن شهره خرگه
پای ما تا چه گردد هر دم از خار روز چون عذر آری شب سر خواب خاری
دیگر
ژاژ دان در طریقت فعل و گفتار جز که در عشق صانع عمر هرزه ست و ضایع
دیگر
کو جز این عشق و سودا سود و بخت اینست و دولت عیش اینست و عشرت
بازار دیگر
گفت نی من نبردم برد عیار دیگر گفتمش دل ببردی تا کجاها سپردی
دل بگوید نماند شک و انکار دیگر گفتمش من نترسم من هم از دل بپرسم
جز تو در دلربایان کو دل افشار دیگر راستی گوی ای جان عاشقان را مرنجان
که به هر دم نمایند لطف و ایثار دیگر چون کمالت فانی هستشان این امانی
چون تقاضا نباشد عشق و هنجار پس کمالت آن را کو نگارد جهان را
دیگر
تا در این دام افتد هر دم آشکار دیگر بحر از این روی جوشد مرغ از این رو خروشد
هر سری پر ز سودا دارد اظهار چون خدا این جهان را کرد چون گنج پیدا
دیگر
جوید او حسن خود را نوخریدار دیگر هر کجا خوش نگاری روز و شب بی قراری
مشتری وار جوید عاشقی زار دیگر هر کجا ماه رویی هر کجا مشک بویی
هم بر این پرده تر با تو اسرار دیگر این نفس مست اویم روز دیگر بگویم
هست پهلوی طبلت بیست نعار دیگر بس کن و طبل کم زن کاندر این باغ و گلشن
1095
گفت کز دریا برانگیزان غبار داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز آتش تو جاروبی برآر باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت بی ساجد سجودی خوش بیار کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی چون باشد و بی خارخار آه بی ساجد سجودی چون بود
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار گردنک را پیش کردم گفتمش
تا برست از گردنم سر صد هزار تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
هر طرف اندر گرفته از شرار من چراغ و هر سرم همچون فتیل
شرق تا مغرب گرفته از قطار شمع ها می ورشد از سرهای من
گلخنی تاریک و حمامی به کار شرق و مغرب چیست اندر لمکان
اندر این گرمابه تا کی این قرار ای مزاجت سرد کو تاسه دلت
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار برشو از گرمابه و گلخن مرو
تا ببینی رنگ های لله زار تا ببینی نقش های دلربا
کان نگار از عکس روزن شد نگار چون بدیدی سوی روزن درنگر
بر سر روزن جمال شهریار شش جهت حمام و روزن لمکان
جان بباریده به ترک و زنگبار خاک و آب از عکس او رنگین شده
ای شب و روز از حدیثش شرمسار روز رفت و قصه ام کوته نشد
مست می دارد خمار اندر خمار شاه شمس الدین تبریزی مرا
1096
جان بده در عشق و در جانان نگر گر ز سر عشق او داری خبر
آب دریا آتش و موجش گهر عشق دریاییست و موجش ناپدید
سالکی را سوی معنی راه بر گوهرش اسرار و هر سویی از او
گر سر مویی از این یابی خبر سر کشی از هر دو عالم همچو موی
کاوفتاد آن ماه را بر ما گذر دوش مستی خفته بودم نیم شب
کرد روی زرد ما از اشک تر دید روی زرد من در ماهتاب
یافت یک یک موی من جانی دگر رحمش آمد شربت وصلم بداد
گشت یک یک موی بر من دیده ور گر چه مست افتاده بودم از شراب
مست لیعقل همی کردم نظر در رخ آن آفتاب هر دو کون
1097
بند بشکن ره عیانست ای پسر عقل بند ره روانست ای پسر
راه از این هر سه نهانست ای پسر عقل بند و دل فریب و جان حجاب
این یقین هم در گمانست ای پسر چون ز عقل و جان و دل برخاستی
عشق بی درد آفسانست ای پسر مرد کو از خود نرفت او مرد نیست
هین که تیرش در کمانست ای پسر سینه خود را هدف کن پیش دوست
در جبینش صد نشانست ای پسر سینه ای کز زخم تیرش خسته شد
عشق کار پهلوانست ای پسر عشق کار نازکان نرم نیست
خسرو و صاحب قرانست ای پسر هر کی او مر عاشقان را بنده شد
عشق ابر درفشانست ای پسر عشق را از کس مپرس از عشق پرس
عشق خود را ترجمانست ای پسر ترجمانی منش محتاج نیست
عشق نیکونردبانست ای پسر گر روی بر آسمان هفتمین
عشق قبله کاروانست ای پسر هر کجا که کاروانی می رود
کاین جهان از تو جهانست ای پسر این جهان از عشق تا نفریبدت
کاین زبانت خصم جانست ای پسر هین دهان بربند و خامش چون صدف
چونک با شمسش قرانست ای پسر شمس تبریز آمد و جان شادمان
1098
رنگ من بین نقش برخوان ای پسر آمدم من بی دل و جان ای پسر
در وجود بنده پنهان ای پسر نی غلط من نامدم تو آمدی
تا ببینی بخت خندان ای پسر همچو زر یک لحظه در آتش بخند
در هم افتاده چو مستان ای پسر در خرابات دلم اندیشه هاست
در شکست و جست دربان ای پسر پای دار و شور مستان گوش دار
روی بین و رو مگردان ای پسر آمدم و آوردمت آیینه ای
بنگر اندر کفر ایمان ای پسر کفر من آیینه ایمان توست
آمدم خاموش گویان ای پسر می زنم من نعره ها در خامشی
1099
وز درون جان جمله باخبر ای نهاده بر سر زانو تو سر
آفرین ها بر صفای آن بصر پیش چشمت سرکش روپوش نیست
الحذر ای دل ز زخم آن نظر بحر خونست ای صنم آن چشم نیست
الحذر ای عاشقان از وی حذر در مژه او گر چه دل را مژده هاست
پا منه گستاخ ور نی رفت سر او به زیر کاه آب خفته ست
تا ز خوابش تو نخسپی ای پسر خفته شکلی اصل هر بیدادیی
ای برادر پاره ای زین گرمتر پاره خواهم کرد من جامه ز تو
دست تو در زهر و گویی کو شکر سرکه آشامی و گویی شهد کو
یا تو را خود جان نبودست ای مگر روح را عمریست صابون می زنی
شرم بادت آخر از آیینه گر تا به کی صیقل زنی آیینه را
تا برآرد ز آینه جانت گهر سوی بحر شمس تبریزی گریز
1100
بس که می کرد او جهان زیر و زبر بس که می انگیخت آن مه شور و شر
خیره گشته همچنین می کرد سر مر زبان را طاقت شرحش نماند
با دهان خشک و با چشمان تر ای بسا سر همچنین جنبان شده
رقص رقصان در سواد آن بصر در دو چشمش بین خیال یار ما
من زبان بستم ز گفتن ای پسر من به سر گویم حدیثش بعد از این
پیش او بنشین به رویش درنگر پیش او رو ای نسیم نرم رو
چشم و دل را پر کن از خوبی و فر تیز تیزش بنگر ای باد صبا
پرده ای باشد ز غیرت در نظر ور ببینی یار ما را روترش
صورتی باشد ترش اندر شکر مو نباشد عکس مو باشد در آب
توبه نبود عاشقانش را مگر توبه کردم از سخن این باز چیست
پیش گازر چیست کار شیشه گر توبه شیشه عشق او چون گازرست
تا خلد در پای مرد بی خبر بشکنم شیشه بریزم زیر پای
گو مرا بسته به پیش شحنه بر شحنه یار ماست هر کو خسته شد
تا نهم زنجیر زلفش پای بر شحنه را چاه زنخ زندان ماست
خوش مرا عیشیست آن جا معتبر بند و زندان خوش ای زنده دلن
گر چه می گردم چه گردون بر قمر گر چه می کاهم چو ماه از عشق او
چون جمال یوسفی باشد سمر بعد من صد سال دیگر این غزل
این ز دل گفتم نگفتم از جگر زانک دل هرگز نپوسد زیر خاک
وین غزل ها چون زبور مستطر من چو داوودم شما مرغان پاک
چون به داوودند از جان یارگر ای خدایا پر این مرغان مریز
تا نگویم زان چه گشتم مستتر ای خدایا دست بر لب می نهم
1101
چشم بگشا چشم خمارش نگر نرم نرمک سوی رخسارش نگر
صد هزاران دل گرفتارش نگر چون بخندد آن عقیق قیمتی
کار و بار و بخت بیدارش نگر سر برآر از مستی و بیدار شو
میوه شیرین بسیارش نگر اندرآ در باغ بی پایان دل
لطف آن گل های بی خارش نگر شاخه های سبز رقصانش ببین
بازگرد و سوی اسرارش نگر چند بینی صورت نقش جهان
بعد از آن سیری و ایثارش نگر حرص بین در طبع حیوان و نبات
گر ندیدی عشق را کارش نگر حرص و سیری صنعت عشقست و بس
رنگ روی عاشق زارش نگر گر ندیدی عشق رنگ آمیز را
با زر و بی زر خریدارش نگر با چنین دشوار بازاری که اوست
1102
روح را با صورت اسما چه کار عشق را با گفت و با ایما چه کار
گوی را با دست و یا با پا چه کار عاشقان گوی اند در چوگان یار
گوی را با پست و با بال چه کار هر کجا چوگانش راند می رود
با نکوسیماش و بدسیما چه کار آینه ست و مظهر روی بتان
مر ورا با چشمه و سقا چه کار سوسمار از آب خوردن فارغست
پاش را با مسکن و با جا چه کار آن خیالی که ضمیر اوطان اوست
با غم سرماش و یا گرما چه کار عیسیی که برگذشت او از اثیر
رو تو را با گفت و با غوغا چه کار ای رسایل کشته با نادی غیب
1103
چون مرا دیوانه کردی گوش دار رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار
بسته آن حلقه شو چون گوشوار گفت بنگر گوش من در حلقه ایست
دست بر من زد که دست از من بدار زود بردم دست سوی حلقه اش
کز صفا دری شوی تو شاهوار اندر این حلقه تو آنگه ره بری
کی رود بر چرخ عیسی با حمار حلقه زرین من وانگه شبه
1104
بر جمال یوسفی تابی دگر باز شد در عاشقی بابی دگر
آنک دیدم دوش من خوابی دگر مژده بیداران راه عشق را
غیر این اسباب اسبابی دگر ساخته شد از برای طالبان
از برای زندگی آبی دگر ابرها گر می نبارد نقد شد
غیر این اصحاب اصحابی دگر یارکان سرکش شدند و حق بداد
عاشقان را دشت و دولبی دگر سبزه زار عشق را معمور کرد
شد درآویزان به قلبی دگر وین جگرهایی که بد پرزخم عشق
عشق دارد نام و القابی دگر عشق اگر بدنام گردد غم مخور
صوفیان را نعل و قبقابی دگر کفشگر گر خشم گیرد چاره شد
دردهای عشق را بابی دگر گر نداند حرف صوفی دان که هست
جانب تبریز آدابی دگر از هوای شمس دین آموختم
1105
می خرامد همچو مه یک پاره نور ای خیالت در دل من هر سحور
آتش و شور افکند وانگه چه شور نقش خوبت در میان جان ما
من ندانم صبر کردن در تنور آتشی کردی و گویی صبر کن
ماه بودی یا پری یا جان حور یاد داری کآمدی تو دوش مست
وان اشارت ها که می کردی ز دور آن سخن هایی که گفتی چون شکر
از برای این دل من برمشور دست بر لب می زدی یعنی که تو
با لب لعلت کجا ماند صبور دست بر لب می نهی یعنی که صبر
چشم بد را از جمالم دار دور رو به بال می کنی یعنی خدا
هر زمانی یوسفی اندر صدور ای تو پاک از نقش ها وز روی تو
1106
بنده را هر لحظه از بال مگیر راز را اندر میان نه وامگیر
گر خطاها رفت آن از ما مگیر تو نکو دانی که هر چیز از کجاست
روستایی خویش را رستا مگیر روستایی گر بوم آن توام
خود مرا شاگرد گیر ستا مگیر چون مرا در عشق ست ا کرده ای
تا بنالم گویمت آن جا مگیر تو مرا از ذوق می گیری گلو
تو مرا خود لیق دریا مگیر سوی بحرم کش که خاشاک توام
تو ورا ز امروز و از فردا مگیر از الست آمد صلح الدین تمام
1107
تا نیفتد بر جماعت هر نظر در چمن آیید و بربندید دید
زخم ها از چشم هر بی پا و سر من زیان ها کرده ام من دیده ام
روسیه گردد عیان شمس و قمر چشم بد دیدیم ما کز زخم او
دور باد از مهد عیسی کون خر دور باد از رزم شیران چشم سگ
خلوت آمد تیر ایشان را سپر تیر پرانست از چشم بدان
قلب را هر کس بنشناسد ز زر لیک چشم نیک و بد آمیخته ست
خلوتی جویند در وقت سحر زاهدانش آه ها پنهان کنند
نیستشان جز حفظ حق حصنی دگر لیک این مستان به حکم خود نیند
باد آرد خاک و خس را در بصر باد کم پران مزن لف خوشی
1108
دفع غم را تو ز اسرار بیار ساقیا باده چون نار بیار
زود ای ساقی دلدار بیار باده ای را که ز دل می جوشد
نیست شو در می و اقرار بیار کافر عشق بیا باده ببین
همچنان جانب گلزار بیار ساقیا دست همه مستان گیر
گردن بسته ز بلغار بیار پیش این شاهد ما خوبان را
گروی نیز ز کفار بیار مومنان را همه عریان کردی
بپذیر اندک و بسیار بیار شمس تبریز بگو دولت را
1109
داروی درد دل تنگ بیار ساقیا باده گلرنگ بیار
خنجر جنگ ببر چنگ بیار روز بزمست نه روز رزمست
دردیی که کندم دنگ بیار ای ز تو دردکشان دردکشان
دردی آن سره سرهنگ بیار من ز هر درد نمی گردم دنگ
نام از پیش ببر ننگ بیار روز جامست نه نام و ناموس
آزمون کن بر او سنگ بیار کیمیایی که کند سنگ عقیق
ز امتحان آهن پرزنگ بیار صیقل آینه نه فلکست
که سبو کش دو سه فرسنگ بیار چشمه خضر تو را می خواند
نک ظفر هست تو آهنگ بیار پس گردن ز چه رو می خاری
جان بی صورت و بی رنگ بیار حرف رنگست اگر خوش بویست
بوی روح صنم شنگ بیار کم کنی رنگ بیفزاید روح
جان بی حیلت و فرهنگ بیار لب ببند از دغل و از حیلت
1110
وز رخش شمس و قمر را چه خبر از لب یار شکر را چه خبر
وز قدش سرو و شجر را چه خبر با دمش باد بهاری چه زند
عاشق زیر و زبر را چه خبر گر جهان زیر و زبر گشت از او
از رهش اهل خبر را چه خبر چونک جان محرم اسرارش نیست
از چمن نرگس تر را چه خبر گر چه نرگس نگرانست به باغ
که ز ما قوم دگر را چه خبر گفته هر قوم هم از مستی خویش
از دل این خسته جگر را چه خبر گفت چونی و دل تو چونست
از ملک تاج و کمر را چه خبر با ملک تاج و کمر گر به همند
ز آه عشاق سحر را چه خبر کم کن این ناله که کس واقف نیست
1111
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر روزی خوشست رویت از نور روز خوشتر
دل در مراد پیچد چون باز در کبوتر هر بسته ای که باشد امروز برگشاید
هر تشنه ای نشیند بر آب حوض کوثر هر بی دلی ز دلبر انصاف خود بیابد
کامروز بزم عامست این را به هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی
عاشقان بر
گویی همه شرابست خود نیست هیچ یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی
ساغر
1112
چون چشمه روانه مطهر مطهر بر منبرست این دم مذکر مذکر
بر پای منبر او مکرر مکرر بر منبری بلندی دانای هوشمندی
بگشاده در بیانی مقرر مقرر هر لفظ او جهانی روشن چو آسمانی
از حبس خاکدانی مکدر مکدر زین گونه درگشایی داده تو را رهایی
بر بام آسمانی مدور مدور بنهاده نردبانی از صنعت زبانی
آتش ز خود نیامد منور منور نور از درون هیزم بیرون کشید آتش
و اختر به امر زاید مدبر مدبر آتش به فعل مردم زاید ز سنگ و آهن
چون نیست معجزه او مشهر مشهر مر هر پیمبری را بودست معجز نو
محکوم از اوست نفسی مزور مزور مسعود از اوست نحسی فردوس از او است حبسی
اما در این طلب تو مقصر مقصر این منبر و مذکر در نفس توست در سر
1113
وی کیمیای کان ها کانی و چیز دیگر ای جان جان جان ها جانی و چیز دیگر
وی مشرب مذاقی آنی و چیز دیگر ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی
وی عقل اولین را ثانی و چیز دیگر ای مشعله یقین را وی پرورش زمین را
هر صنعتی که خواهی تانی و چیز ای مظهر الهی وی فر پادشاهی
دیگر
هر غیب و غایبی را دانی و چیز هر گون غرایبی را هر بوالعجایبی را
دیگر
ای از سنات گردون سانی و چیز زان عشق همچو افیون لیلی کنی و مجنون
دیگر
بر اوج ابرها را رانی و چیز دیگر ای نور صدرها را اومید صبرها را
وی قصر اجتبا را بانی و چیز دیگر ای فخر انبیا را وی ذخر اولیا را
من غیر درگهت را شانی و چیز ای گنج مغفرت را وی بحر مرحمت را
دیگر
باشد در این جریمت زانی و چیز چشمی که غیر رویت بیند ز بهر زینت
دیگر
گشتم به دست سودا عانی و چیز ای اصل اصل مبدا وی دستگیر فردا
دیگر
چون هست غیر گوشت فانی و چیز پرست این دهانم بر غیر تو نخوانم
دیگر
1114
ای آنک آن تو داری آنی و چیز دیگر ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر
از لوح نانبشته خوانی و چیز دیگر اسرار آسمان را و احوال این و آن را
آن را و صد چنان را دانی و چیز هر دم ز خلق پرسی احوال عرش و کرسی
دیگر
آن لعل بی بها را کانی و چیز دیگر لعلیست بی نهایت در روشنی به غایت
آن جمله حکم ها را رانی و چیز حکمی که راند فرمان روز الست بر جان
دیگر
آن چشم نیست وال زانی و چیز دیگر چشمی که دید آن رو گر عشق راند این سو
کو گفت اولی را ثانی و چیز دیگر آن چشم احول آمد در گام اول آمد
او هست در حقایق فانی و چیز دیگر هر کو بقا نیابد از شمس حق تبریز
1115
وی آنک در ضمیری آنی و چیز ای آینه فقیری جانی و چیز دیگر
دیگر
احوال این و آن را دانی و چیز دیگر اسرار آسمان را اندیشه و نهان را
خط های نانبشته خوانی و چیز دیگر تاریخ برگذشته بر انسی و فرشته
وز سینه غصه ها را رانی و چیز از غیب حصه ها را بدهی به مستحقان
دیگر
1116
هر کس به لیق گهر خود گرفت یار هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار
آن کو شکار توست کسی چون کند او را که داغ توست نیارد کسی خرید
شکار
ما را ز روی لطف تو بی خویشتن ما را چو لطف روی تو بی خویشتن کند
مدار
هر جنس جنس گوهر خود کرد چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس
اختیار
مانند آب و روغن و مانند قیر و قار با غیر جنس اگر بنشیند بود نفاق
زین سوی تشنه تر شده باشد بدان تا چون به جنس خویش رود از خلف جنس
کنار
و آنک از تو می رمد به کسی دارد هرکه از تو می گریزد با دیگری خوشست
او قرار
خندان دلست پیش دگر کس چو و آن کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر
نوبهار
وز جام و خمر روح مرا نیست جز گویی که نیست از مه غیبم بجز دریغ
خمار
خوش می خوری ز دست یکی دیو آن نای و نوش یاد نمی آیدت که تو
سنگسار
بینی ترش کنی بخور ای خام پخته صد جام درکشی ز کف دیو آنگهی
خوار
آن جا چو اژدهای سیه فام کوهسار این جا سرک فکنده و رویک ترش ولیک
با جنس خویش چون گل و با غیر با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ
جنس خار
شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود
جویای وصل این شده ای دست از آن چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر
بدار
احسنت ای ولیت و شاباش کار و بار گر زانک جنس مفخر تبریز گشت جان
1117
جان مست گلستان تو آن گاه خار خار دل ناظر جمال تو آن گاه انتظار
حوریست بر یمین و نگاریست بر هر دم ز پرتو نظر او به سوی دل
یسار
از دوست بوسه ای و ز ما سجده صد هر صبحدم که دام شب و روز بردریم
هزار
گر نیست بازگشت در این عشق عمر امسال حلقه ایست ز سودای عاشقان
پار
کز چنگ های عشق تو جانست تار بنواز چنگ عشق تو به نغمات لم یزل
تار
بگرفته بیخ های درخت و دهد ثمار اندر هوای عشق تو از تابش حیات
این بحر و این گهر ز پی لعل توست غوطی بخورد جان به تک بحر و شد گهر
زار
در رقص شاخ بید و دو دستک زنان از نغمه های طوطی شکرستان توست
چنار
گیرند یک دگر را چون مستیان کنار از بعد ماجرای صفا صوفیان عشق
چون سیل سوی بحر نه آرام و نه مستانه جان برون جهد از وحدت الست
قرار
او را نشانه نیست بجز کل و نی گذار جزوی چو تیر جسته ز قبضه کمان کل
در چاربالش ابد او راست کار و بار جانیست خوش برون شده از صد هزار پوست
تا بانوا شوند از آن جان نامدار جان های صادقان همه در وی زنند چنگ
بگرفته دامن ازل محض مردوار جان ها گرفته دامنش از عشق و او چو قطب
تا بر براق سر معانی شوی سوار تبریز رو دل و ز شمس حق این بپرس
1118
بی تو نه عیش دارم و نه خواب و نه میر شکار من که مرا کرده ای شکار
قرار
این جمله جور بر من مسکین روا دلدار من تویی سر بازار من تویی
مدار
من در جهان فکنده که ای یار یار یار ای آنک یار نیست تو را در جهان عشق
زان چشم های مست تو بشکن مرا درده از آن شراب که اول بداده ای
خمار
اندر زمین نماند یک عقل هوشیار از آسمان فرست شرابی کز آن شراب
آخر یکی نظر کن و این کار را برآر روزی هزار کار برآری به یک نظر
1119
گر با یکی نسازی آید یکی دگر کس بی کسی نماند می دان تو این قدر
آید یکی دگر چو منی یا ز من بتر زین خانه گر روم من و خانه تهی کنم
چون شد به زیر خاک پدر شد پسر میراث مانده است جهان از هزار قرن
پدر
ور نی ندیدی تو در آفاق جانور تنها نه آدمی حیوان نیز همچنین
بر جای آفتاب ستاره ست یا قمر شب آفتاب اگر برود هم ز بام چرخ
مشغول کار دیگر گشت و دگر هنر گر ترک یک هنر بکند مرد طبع او
بی کارشان ندارد و بی یار و بی سفر زیرا که بر دل همه خلقان موکلیست
1120
زین پس مباش ماها در ابر و پرده در مستیم و بیخودیم و جمال تو پرده در
ما را صلی فتنه و شور و هزار شر ما جمع عاشقان تو خوش قد و قامتیم
در عشق قرص روی تو رفتیم بام بر خورشید تافتست ز روی تو چاشتگاه
در سر بتافتست پس از دست رفت مستیست در سر از می و این تاب آفتاب
سر
بنواز لحن جان که تننتن لطیفتر ای مطرب هوای دل عاشقان روح
تا بر سرین خرقه رود جان باخبر تا جان ها ز خرقه تن ها برون شود
بردار تا نهیم به اقبال بر به بر از جام صاف باده تو خاشاک جسم را
تا وارهد ز خانه و مان و ز بام و در تا دیده ها گذاره شود از حجاب ها
بیند هزار روضه و یابد هزار پر سیمرغ جان و مفخر تبریز شمس دین
1121
مستیم و عاشقیم و خماریم و بی قرار آمد بهار خرم و آمد رسول یار
مگذار شاهدان چمن را در انتظار ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ
رو رو که قاعدست که القادم یزار اندر چمن ز غیب غریبان رسیده اند
خار از پی لقای تو گشتست خوش گل از پی قدوم تو در گلشن آمدست
عذار
سر تا به سر زبان شد بر طرف ای سرو گوش دار که سوسن به شرح تو
جویبار
از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست
پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار گویی قیامتست که برکرد سر ز خاک
رازی که خاک داشت کنون گشت تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی
آشکار
بیخی که آن نداشت خجل گشت و شاخی که میوه داشت همی نازد از نشاط
شرمسار
پیدا شود درخت نکوشاخ بختیار آخر چنین شوند درختان روح نیز
اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار لشکر کشیده شاه بهار و بساخت برگ
آن را ببین معاینه در صنع کردگار گویند سر بریم فلن را جو گندنا
نمرود را برآید از پشه ای دمار آری چو دررسد مدد نصرت خدا
1122
زیرا برهنه ای تو و اندیشه زمهریر اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر
اندیشه کردن آمد سرچشمه زحیر اندیشه می کنی که رهی از زحیر و رنج
آثار را نظاره کن ای سخره اثیر ز اندیشه ها برون دان بازار صنع را
وان جوی را کز او شد گردنده چرخ آن کوی را نگر که پرد زو مصورات
پیر
سرفتنه ای کز اوست رخ عاشقان گلگونه ای کز اوست رخ دلبران چو گل
زریر
از یک کمان همی جهد این صد هزار خوش از عدم همی پرد این صد هزار مرغ
تیر
بی دست می سریشد در غیب صد بی چون و بی چگونه برون از رسوم و فهم
خمیر
نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر بی آتشی تنور دل و معده ها فروخت
وز جوش خون ماده دهد صد هزار از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش
شیر
زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر شیی ء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ
از مطبخ خدای نیاید صله حقیر زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید
و آنک از شکاف کوه برون می کشد آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا
بعیر
وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی
تا این خیالیان بشتابند در مسیر اندر عدم نماید هر لحظه صورتی
خود شرح این بگوید یک روز آن فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم
امیر
1123
با رخ چون آفتاب سایه نماید نگار پرده خوش آن بود کز پس آن پرده دار
کان رخ همچون بهار از پس پرده آید خورشیدوار ذره شود بی قرار
مدار
از جهت سوز ماست عشق چنین خیز که این روز ماست روز دلفروز ماست
پرشرار
خیز که مستیم ما تا به ابد بی خمار خیز که رستیم ما بند شکستیم ما
دست زنان آمدست ای دل دستی برآر خیز که جان آمدست جان و جهان آمده است
قند و نبات آمدست ای صنم قندبار آب حیات آمدست روز نجات آمدست
تا که به گوشم دهان آرد آن پرده دار بنده آن پرده ام گوش گران کرده ام
آمد و گوشم گزید گفت هل ای عیار مکر مرا چون بدید مکر دگر او پزید
سر نکشم من ز دوست بهر چنین کار بی ادبی هم نکوست کان سبب جنگ اوست
و بار
جنگ تو خوش چون نبات صلح تو جنگ تو است این حیات زانک ندارد ثبات
خود زینهار
1124
بر مثل ذره ها رقص کنان پیش یار تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار
رقص کنان هر درخت دست زنان هر شاه نشسته به تخت عشق گرو کرده رخت
چنار
گرم شده جام دی سرد شده جان نار از قدح جام وی مست شده کو و کی
رایت احمد رسید کفر بشد زار زار روح بشارت شنید پرده جان بردرید
دور شو از عشق ما تا نشوی دلفکار بانگ زده آن هما هر کی که هست از شما
چون برهد آن که او گشت به زخمت گفته دل من بدو کای صنم تندخو
شکار
شد طرفی زعفران شد طرفی لله عشق چو ابر گران ریخت بر این و بر آن
زار
زاد یکی همچو قیر وان دگری همچو آب منی همچو شیر بعد زمانی یسیر
قار
از شه ما شمس دین در تبریز افتخار منکر شه کور زاد بی خبر و کور باد
1125
چونک ببردی دلی باز مرانش ز در چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر
زلفت اگر سر کشد عشوه هندو مخر چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما
از شجره فقر شد باغ درون پرثمر عشق بود گلستان پرورش از وی ستان
خواب و خورم را ببر تا برسم نزد جمله ثمر ز آفتاب پخته و شیرین شود
خور
تازه و ترست عشق طالب او تازه تر طبع جهان کهنه دان عاشق او کهنه دوز
کهنه خران را بگو اسکی ببج کمده عشق برد جوبجو تا لب دریای هو
ور
نحس قرین زحل شمس قرین قمر هر کس یاری گزید دل سوی دلبر پرید
گر تو قلندردلی نیست قلندر بشر دل خود از این عام نیست با کسش آرام نیست
اصل دل از آتشست او نرود جز زبر تن چو ز آب منیست آب به پستی رود
بی خبری زان گهر تا نشوی بی خبر غیر دل و غیر تن هست تو را گوهری
1126
روی مگردان که من یک دله ام نی سست مکن زه که من تیر توام چارپر
دوسر
یک سخنم چون قضا نی اگرم نی از تو زدن تیغ تیز وز دل و جان صد رضا
مگر
نی بگریزم چو باد نی بمرم چون گر بکشی ذوالفقار ثابتم و پایدار
شرر
از جهت زخم تیغ ساخت حقم چون جان بسپارم به تیغ هیچ نگویم دریغ
سپر
ظلمت شب ها ز چیست کوره خاک تیغ زن ای آفتاب گردن شب را به تاب
کدر
معدن خنده ست شش معدن رحمت معدن صبرست تن معدن شکر است دل
جگر
در بر خود چون قبا تنگ بگیرم به بر بر سر من چون کله ساز شها تختگاه
منبت هر دست و پا عشق بود در گفت کسی عشق را صورت و دست از کجا
صور
چونک یگانه شدند چون تو کسی کرد نی پدر و مادرت یک دمه ای عشق باخت
سر
بی سر و دستش مبین شکل دگر کن عشق که بی دست او دست تو را دست ساخت
نظر
مفخر تبریز دان شمس حق ای دیده رنگ همه روی ها آب همه جوی ها
ور
1127
روحک روح البقا حسنک نور البصر وجهک مثل القمر قلبک مثل الحجر
چند بپیماییش نیست فزون کم شمر دشمن تو در هنر شد به مثل دم خر
غیرک یا ذا الصلت فی نظری اقسم بالعادیات احلف بالموریات
کالمدر
لیق حلوا شکر لیق سرکا کبر هر که بجز عاشقست در ترشی لیقست
کل کریم سواک فهو خداع غرر هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک
چونک ببردی دلی بازمرانش ز در چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر
زلف تو چون سر کشد عشوه هندو چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما
مخر
سبز و شکفته کند جان تو را چون عشق بود دلستان پرورش دوستان
شجر
شکل جهان کهنه ای عاشق او کهنه عشق خوش و تازه رو طالب او تازه تر
خر
کهنه خران کو به کو اسکی ببج کمده عشق خران جو به جو تا لب دریای هو
ور
1128
گفتم بهر خدا یک دمه آهسته تر بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر
ای تو چو خورشید و خور سایه ز ما یک دم ای ماه وش اسب و عنان را بکش
زو مبر
زانک ز یک تاب من از تو نماند اثر گفت منم آفتاب نیست تو را تاب تاب
خشک لب و چشم تر بوده ای از زانک تو در سردسیر داشته ای رخت خشک
خشک و تر
نیک عجب گوهرست نیک پر از برج من آن سوترست دور ز خشک و ترست
شور و شر
از پس پرده تو را یاوه شده پا و سر از پس چندین حجاب چاک زدستی تو جیب
شمس حق سرفراز تا شودت زیب و جانب تبریز تاز جانب شمع طراز
فر
1129
آب حیاتست عشق در دل و جانش عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر
پذیر
مرده و پژمرده است گر چه بود او هر که جز عاشقان ماهی بی آب دان
وزیر
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
پیر
چون سپرش مه بود کی رسدش زخم هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ
تیر
جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی
عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر تنگ شکر خر بلش ور نخری سرکه باش
عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر جمله جان های پاک گشته اسیران خاک
در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت
خاک سیه گشت زر خون سیه گشت چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش
شیر
تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا
1130
با فرح وصل دوست با قدح شهریار آید هر دم رسول از طرف شهر یار
سجده کنان سرو و گل بر طرف سبزه دست زنان عقل کل رقص کنان جزو و کل
زار
نوح از این در خروش روح از این بحر از این دم به جوش کوه از این لعل پوش
شرمسار
باده منصور بین جان و دلی بی قرار ای خرد دوربین ساقی چون حور بین
بخت صفا در صفاست تا تو توی بشنو از چپ و راست مژده سعادت تو راست
اختیار
آب بزن بر جگر حور بکش در کنار پرده گردون بدر نعمت جنت بخور
گردد آخر وصال چونک درآید نگار هر چه بر اصحاب حال باشد اول خیال
1131
آه ندارم گهر گفت نداری بخر گفت لبم چون شکر ارزد گنج گهر
خانه غلط کرده ای عاشق بی سیم و از گهرم دام کن ور نبود وام کن
زر
ور نه برو از کنار غصه و زحمت آمده ای در قمار کیسه پرزر بیار
ببر
گر تو ز مایی درآ کاسه بزن کوزه راه زنانیم ما جامه کنانیم ما
خور
از همه ما خوشتریم کوری هر کور و دام همه ما دریم مال همه ما خوریم
کر
جامه دران برکنند سبلت هر جامه خر جامه خران دیگرند جامه دران دیگرند
تا همه تن جان شود هر سر مو جانور سبلت فرعون تن موسی جان برکند
گوهر عشق اشک دان اطلس خون در ره عشاق او روی معصفر شناس
جگر
قیمت اشک چو در چیست بگو آن قیمت روی چو زر چیست بگو لعل یار
نظر
عالم ما برقرار عالمیان برگذر بنده آن ساقیم تا به ابد باقیم
عاشق از کس نزاد عشق ندارد پدر هر کی بزاد او بمرد جان به موکل سپرد
ور تو قفا نیستی پیش درآ چون سپر گر تو از این رو نه ای همچو قفا پس نشین
از نظر زخم دوست باخبران بی خبر چون سپر بی خبر پیش درآ و ببین
1132
چونک ببردی دلی پرده او را مدر چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر
زلف تو چون سر کشد عشوه هندو چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما
مخر
سبز و شکفته کند باغ تو را چون عشق بود دلستان پرورش دوستان
شجر
روحک روح البقا حسنک نور البصر وجهک وجه القمر قلبک مثل الحجر
کهنه خران کو به کو اسکی ببج عشق خران جو به جو تا لب دریای هو
کمدور
چند بپیماییش نیست فزون کم شمر دشمن ما در هنر شد به مثل دنب خر
غیرک یا ذالصلت فی نظری کالمدر اقسم بالعادیات احلف بالموریات
لیق حلوا شکر لیق سرکا کبر هر که بجز عاشق است در ترشی لیقست
کل کریم سواک فهو خداع غرر هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک
شکل جهان کهنه ای عاشق او کهنه عشق خوش و تازه رو عاشق او تازه تر
تر
1133
نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار
به هیچ جای منه دل دل و پا مفشار به هر کجا که نهی دل به قهر برکندت
بگیر عبرت از این اختلف لیل و به شب قرار نهی روز آن بگرداند
نهار
چه حیله دارد مقهور در کف قهار ز جهل توبه و سوگند می تند غافل
کز اوست بی سر و پا گشته گنبد دوار برادرا سر و کار تو با کی افتادست
که بر سر تو نشستست افعی بیدار برادرا تو کجا خفته ای نمی دانی
چه دیگ بهر تو پختست پیر خوان چه خواب هاست که می بینی ای دل مغرور
سلر
ببرد دمدمه حکم حق ز جانش قرار هزار تاجر بر بوی سود شد به سفر
ملول شد ز بیابان و رفت سوی بحار چنانش کرد که در شهرها نمی گنجید
که در کمین بنشستست بر رهش رود که گیرد مرجان ولیک بدهد جان
جرار
دوید در پی نور و نیافت ال نار دوید در پی آب و نیافت غیر سراب
چنین کشند به سوی جوال گوش حمار قضا گرفته دو گوشش کشان کشان که بیا
که گردن تو ببستست از برای دوار بتر ز گاوی کاین چرخ را نمی بینی
کز این دوار بود مست کله بیمار در این دوار طبیبان همه گرفتارند
که تا کجاش دراند به پنجه شیر شکار به بر و بحر و به دشت و به کوه می کشدش
هل دریدن او را چو دیگران مشمار ولیک عاشق حق را چو بردراند شیر
همان کسی که دریدش همو شود دل و جگر چو نیابد درونه تن او
معمار
به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار چو در حیات خود او کشته گشت در کف عشق
شکار را ندرانید هیچ شیر دو بار که بی دلست و جگرخون عاشقست یقین
در او دمد دم جان و بگیردش به کنار وگر درید به سهوش بدوزدش در حال
که تا طمع نکند در فناش مردم خوار حرام کرد خدا شحم و لحم عاشق را
که زهر زهره ندارد که دم زند ز تو عشق نوش که تریاق خاک فاروقیست
ضرار
کجا جهد ز چنین زخم بی محابا تار سخن رسید به عشق و همی جهد دل من
کجا جهد تو بگو نقطه از چنین پرگار چو قطب می نجهد از میان دور فلک
تو را به شعر و به اطلس مرا سوی خموش باش که این هم کشاکش قدرست
اشعار
1134
که رخت عمر ز کی باز می برد چرا ز قافله یک کس نمی شود بیدار
طرار
چرا از او که خبر می کند کنی آزار چرا ز خواب و ز طرار می نیازاری
که نیست مهر جهان را چو نقش آب تو را هر آنک بیازرد شیخ و واعظ توست
قرار
مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار یکی همیشه همی گفت راز با خانه
چه گفت گفت کجا شد وصیت بسیار شبی به ناگه خانه بر او فرود آمد
که چاره سازم من با عیال خود به نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن
فرار
فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت
که چند چند خبر کردمت به لیل و جواب گفت مر او را فصیح آن خانه
نهار
که قوتم برسیدست وقت شد هش دار بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف
شکاف ها همی بستی سراسر دیوار همی زدی به دهانم ز حرص مشتی گل
نهشتیم که بگویم چه گویم ای معمار ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی
شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار بدان که خانه تن توست و رنج ها چو شکاف
هل تو کاه گل اندر شکاف می افشار مثال کاه و گلست آن مزوره و معجون
طبیب آید و بندد بر او ره گفتار دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم
مده شراب بنفشه بهل شراب انار خمار درد سرت از شراب مرگ شناس
چه روی پوشی زان کوست عالم وگر دهی تو به عادت دهش که روپوشست
السرار
ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار بخور شراب انابت بساز قرص ورع
نگاه کن تو به قاروره عمل یک بار بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی
تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار به حق گریز که آب حیات او دارد
بگو که خواست از او خاست چون اگر کیست بگوید که خواست فایده نیست
بود بی کار
مرید از آن مرادست و صید از آن مرید چیست به تازی مرید خواهنده
شکار
که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد
چراست این دل من خون و چشم من وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا
خونبار
نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار خزان مرید بهارست زرد و آه کنان
مرید حق ز چه ماند میان ره مردار چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند
شکوفه لیق هر تخم پاک در اظهار به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین
زبان حال گشا و خموش باش ای یار چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان
1135
ز هر کجا که دهد دست جام جان بیار ساقی بادت فدا سر و دستار
دست آر
روا مبین چو تو ساقی و ما چنین درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست
هشیار
ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و بیار جام که جانم ز آرزومندی
قرار
که مونس دل خسته ست و محرم بیار جام حیاتی که هم مزاج توست
اسرار
ز خاک شوره بروید همان زمان از آن شراب که گر جرعه ای از او بچکد
گلزار
میان چرخ و زمین پر شود از او شراب لعل که گر نیم شب برآرد جوش
انوار
که جان ها و روان ها نثار باد نثار زهی شراب و زهی ساغر و زهی ساقی
شراب لعل بگردان و پرده ای مگذار بیا که در دل من رازهای پنهانست
که شیرگیر چگونست در میان شکار مرا چو مست کنی آنگهی تماشا کن
ز بوی جام و ز نور رخ چنان دلدار تبارک ال آن دم که پر شود مجلس
نهاده جان به طبق بر که این بگیر و هزار مست چو پروانه جانب آن شمع
بیار
شراب در رگ خمار گم کند رفتار ز مطربان خوش آواز و نعره مستان
خراب سیصد و نه سال مست اندر ببین به حال جوانان کهف کان خوردند
غار
که دست و پای بدادند مست و چه باده بود که موسی به ساحران درریخت
بیخودوار
که شرحه شرحه بریدند ساعد چو زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف
نگار
که غم نخورد و نترسید ز آتش کفار چه ریخت ساقی تقدیس بر سر جرجیس
که مستم و خبرم نیست از یکی و هزار بارش کشتند و پیشتر می رفت
هزار
خراب و مست بدند از محمد مختار صحابیان که برهنه به پیش تیغ شدند
پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار غلط محمد ساقی نبود جامی بود
که مست وار شد از ملک و مملکت کدام شربت نوشید پوره ادهم
بیزار
که گفت رمز اناالحق و رفت بر سر چه سکر بود که آواز داد سبحانی
دار
چو مست سجده کنان می رود به به بوی آن می شد آب روشن و صافی
سوی بحار
ز تف این می آتش فروخت خوش ز عشق این می خاکست گشته رنگ آمیز
رخسار
حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز
نبات و مردم و حیوان نتیجه این چار چه ذوق دارند این چار اصل ز آمیزش
که خلق را به یکی جام می برد از چه بی هشانه میی دارد این شب زنگی
کار
که بحر قدرت او را پدید نیست کنار ز لطف و صنعت صانع کدام را گویم
چنانک اشتر سرمست در میان قطار شراب عشق بنوشیم و بار عشق کشیم
ز مستی که کند روح و عقل را بیدار نه مستیی که تو را آرزوی عقل آید
از آنک غیر خدا نیست جز صداع و ز هر چه دارد غیر خدا شکوفه کند
خمار
طهور آب حیاتست و آن دگر مردار کجا شراب طهور و کجا می انگور
به آب سرخ سیه روی گردی آخر کار دمی چو خوک و زمانی چو بوزنه کندت
سرش به گل بگرفتست طبع بدکردار دلست خنب شراب خدا سرش بگشا
برآید از سر خم بو و صد هزار آثار چو اندکی سر خم را ز گل کنی خالی
شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار اگر درآیم کآثار آن فروشمرم
چو گشت وقت فروداشت جام جان چو عاجزیم بل احصیی فرود آریم
بردار
که آفتاب از آن شمس می برد انوار درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی
1136
خطی که فاعتبروا منه یا اولی نبشتست خدا گرد چهره دلدار
البصار
که خویش لقمه کند پیش عشق مردم چو عشق مردم خوارست مردمی باید
خوار
ولیست لقمه شیرین نوش نوش گوار تو لقمه ترشی دیر دیر هضم شوی
سه پیل هم نخورد مر تو را مگر به تو لقمه ای بشکن زانک آن دهان تنگست
سه بار
تویی چو مرغ ابابیل پیل کرده شکار به پیش حرص تو خود پیل لقمه ای باشد
تو را چه مرغ مسمن غذا چه کژدم و تو زاده عدمی آمده ز قحط دراز
مار
گهی سیاه کنی جامه و لب و دستار به دیگ گرم رسیدی گهی دهان سوزی
مگر که بر تو نهد پای خالق جبار به هیچ سیر نگردی چو معده دوزخ
ندا کند که شدم سیر هین قدم بردار چنانک بر سر دوزخ قدم نهد خالق
که رسته اند ز خویش و ز حرص این خداست سیرکن چشم اولیا و خواص
مردار
نجوید او خر و اشتر که هست نه حرص علم و هنر ماندشان نه حرص بهشت
شیرسوار
از آن شمار شود گیج و خیره روز خموش اگر شمرم من عطا و بخشش هاش
شمار
کمینه چاکر تو شمس گنبد دوار بیا تو مفخر تبریز شمس دین به حق
1137
گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار شدست نور محمد هزار شاخ هزار
هزار راهب و قسیس بردرد زنار اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ
شکار شو نفسی و دمی بگیر شکار تو را اگر سر کارست روزگار مبر
ز دست رفتن این بار نیست چون هر تو را سعادت بادا که ما ز دست شدیم
بار
بگفتمش که ولیکن نه چون تو بی پریر یار مرا گفت کاین جهان بلست
زنهار
که پات خار ندید و سرت نیافت خمار جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع
نیاحتی که کنم وفق نوحه اغیار بگفتمش که بلی لیک هم مگیر مرا
که هر کسی بخورد بای خود ز خوان چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین
کبار
بیا بدوز دهانم که سیرم از گفتار به سوزنی که دهان ها بدوخت در رمضان
نیم چو سوزن کو را بود یکی سوفار ولی چو جمله دهانم کدام را دوزی
شکافت خربزه زین غم چه جای خیر خیار امت محتاج شمس تبریزند
و خیار
1138
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار
هزار درد و دریغ و بل و نامش یار هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق
صلی دادن جان و صلی کشتن زار هر آنک دشمن جان خودست بسم ال
نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد
به اهل خویش چو آب و به غیر او چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق
خون خوار
که هیچ فرق نماند ز عود و کنده خار چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد
چه فرق حیز و مخنث ز رستم و چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر
جاندار
نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شکرست
شکار در هوس او دوان قطار قطار شکار را به دو صد ناز می برد این شیر
که از برای خدایم بکش تو دیگربار شکار کشته به خون اندرون همی زارد
که ای فسرده غافل بیا و گوش مخار دو چشم کشته به زنده بدان همی نگرد
نهان شوند معانی ز گفتن بسیار خمش خمش که اشارات عشق معکوسست
1139
که در دو پنجه شیری تو ای عزیز مجوی شادی چون در غمست میل نگار
شکار
قبول کن تو مر آن را به جای مشک اگر چه دلبر ریزد گلبه بر سر تو
تتار
بجز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی
ولی غرض همه تا آن برون شود ز کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمدست
غبار
همی برون نشود آن غبار از یک بار غبارهاست درون تو از حجاب منی
رود ز چهره دل گه به خواب و گه به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن
بیدار
جفای یار و سقط های آن نکوکردار اگر به خواب گریزی به خواب دربینی
برای مصلحتی راست در دل نجار تراش چوب نه بهر هلکت چوبست
که عاقبت بنماید صفاش آخر کار از این سبب همه شر طریق حق خیرست
همی بمالد آن را هزار بار هزار نگر به پوست که دباغ در پلیدی ها
اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار که تا برون رود از پوست علت پنهان
شتاب کن که تو را قدرتیست در تو شمس مفخر تبریز چاره ها داری
اسرار
1140
برآمدیم چو خورشید با صد استظهار بیامدیم دگربار چون نسیم بهار
فکنده غلغل و شادی میانه گلزار چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز
هزار بلبل و طوطی به سوی ما طیار هزار فاخته جویان ما که کو کوکو
هزار موج برآورد جوش دریابار به ماهیان خبر ما رسید در دریا
که در جهان نگذاریم یک خرد هشیار به ذات پاک خدایی که گوش و هوش دهد
که پنج نوبت ما می زنند در اسرار به مصطفی و به هر چار یار فاضل او
تو هیچ کار مکن جز که نیشکر بیامدیم ز مصر و دو صد قطار شکر
مفشار
دو صد نبات بریزد ز لفظ شکربار نبات مصر چه حاجت که شمس تبریزی
1141
بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار
زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار ز خواب برجهی و روی یار را بینی
چنان بود که گلی رست بی قرینه خار همو گشاید کار و همو بگوید شکر
زهی قیامت و جنات و تحتها النهار چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز
که نعره ارنی خیزد از دم دیدار بگو به موسی عمران که شد همه دیده
زهی مقام تجلی و آفتاب مدار برای مغلطه می دید و دیدنش می جست
برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز کار ز بامداد چو افیون فضل او خوردیم
چو عقل اندک داری برو مگو بسیار ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس
که صد دریغ که دیوانه گشته ای یک برو مگوی جنون را ز کوره معقولت
بار
که باده جفت دماغست و یار جفت مرا در این شب دولت ز جفت و طاق مپرس
کنار
که هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار مرا مپرس عزیزا که چند می گردی
که او به حسن ز دریا برآورید غبار غبار و گرد مینگیز در ره یاری
کز این تو پی نبری گر فروروی منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی
بسیار
چه دست درزده ای در کمرگه کهسار چو هیچ کوه احد برنیامد از بن و بیخ
به چشم ما مگسی می شود سپه سالر در آن زمان که عسل های فقر می لیسیم
چو نعل ماست در آتش ز عشق چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها
تیزشرار
1142
نه رنج اره کشیدی نه زخمه های تبر درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر
جهان چگونه منور شدی بگاه سحر ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب
کجا حیات گلستان شدی به سیل و ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق
مطر
مصادف صدف او گشت و شد یکی چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد
گوهر
نه در سفر به سعادت رسید و ملک و نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان
ظفر
بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب
چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش
که از چنین سفری گشت خاک معدن ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه
زر
چنانک رست ز تلخی هزار گونه ثمر ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی
از آنک هر ثمر از نور شمس یابد فر ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی
1143
تو برگ زرد چرایی به نوبهار نگر تو شاخ خشک چرایی به روی یار نگر
شراب و شاهد و ساقی بی شمار نگر درآ به حلقه رندان که مصلحت اینست
هزار عاشق بی جان و بی قرار نگر بدانک عشق جهانی است بی قرار در او
به حق شاهی آن شه که شاهوار نگر چو دررسی تو بدان شه که نام او نبرم
بدین جهان پر از دود و پرغبار نگر چو دیده سرمه کشی باز رو از این سو کن
غبار رنگ برآرد که سبزه زار نگر هزار دود مرکب که چیست این فلکست
به گاه شام ورا زرد و شرمسار نگر نگه مکن تو به خورشید چونک درتابد
ز بعد پانزده روزش تو خوار و زار چو ماه نیز به دریوزه پر کند زنبیل
نگر
بدان دو غمزه مخمور یار غار نگر بیا به بحر ملحت به سوی کان وصال
ز نعل نعره برآمد که حال و کار نگر چو روح قدس ببوسید نعل مرکب او
تو روح را ز چنین یار شرمسار نگر اگر نه عفو کند حلم شمس تبریزی
1144
نظر به حلقه مردان چه می کنید از ندا رسید به جان ها ز خسرو منصور
دور
نه روح عاشق روزست و چشم عاشق چو آفتاب برآمد چه خفته اند این خلق
نور
ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور درون چاه ز خورشید روح روشن شد
از آنک خفته چو جنبید خواب شد بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شدست
مهجور
نظر به صنع حجابست از چنان مگو که خفته نیم ناظرم به صنع خدا
منظور
از آنچ دیدی نی خوش شدی و نی روان خفته اگر داندی که در خوابست
رنجور
به خواب دید که سلطان شدست و شد چنانک روزی در خواب رفت گلخن تاب
مغرور
هزار صف ز امیر و ز حاجب و بدید خود را بر تخت ملک وز چپ و راست
دستور
در امر و نهی خداوند بد سنین و چنان نشسته بر آن تخت او که پنداری
شهور
میان آن لمن الملک و عزت و شر و میان غلغله و دار و گیر و بردابرد
شور
زدش به پای که برجه نه مرده ای در درآمد از در گلخن به خشم حمامی
گور
ولی خزینه حمام سرد دید و نفور بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک
تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب بخوان ز آخر یاسین که صیحه فاذا
غرور
هزار مرتبه فرقست ظاهر و مستور چه خفته ایم ولیکن ز خفته تا خفته
خسی که خفت ز ادبیر خود بود شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل
معذور
به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور چو هر دو باز از این خواب خویش بازآیند
نگر به دانش داوود و کوتهی زبور لباب قصه بماندست و گفت فرمان نیست
وگر نه ماند سخن در دهن چنین مگر که لطف کند باز شمس تبریزی
مقصور
1145
در آن شبی که کنی از دکان و خانه به من نگر که منم مونس تو اندر گور
عبور
که هیچ وقت نبودی ز چشم من سلم من شنوی در لحد خبر شودت
مستور
به وقت لذت و شادی به گاه رنج و منم چو عقل و خرد در درون پرده تو
فتور
رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت شب غریب چو آواز آشنا شنوی
مور
شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
و بخور
چه های و هوی برآید ز مردگان قبور در آن زمان که چراغ خرد بگیرانیم
ز بانگ طبل قیامت ز طمطراق ز های و هوی شود خیره خاک گورستان
نشور
دماغ و گوش چه باشد به پیش نفخه کفن دریده گرفته دو گوش خود از بیم
صور
اگر به خود نگری یا به سوی آن شر به هر طرف نگری صورت مرا بینی
و شور
که چشم بد بود آن روز از جمالم دور ز احولی بگریز و دو چشم نیکو کن
که روح سخت لطیفست عشق سخت به صورت بشرم هان و هان غلط نکنی
غیور
شعاع آینه جان علم زند به ظهور چه جای صورت اگر خود نمد شود صدتو
مراهقان ره عشق راست روز ظهور دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید
نشسته بر لب خندق ندیدیی یک کور به جای لقمه و پول ار خدای را جستی
دهان بسته تو غماز باش همچون نور به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی
1146
که دوش هیچ نخفتم ز تشنگی و خمار مرا بگاه ده ای ساقی کریم عقار
سرم خمار تو دارد به مستیش تو لبم که نام تو گوید به باده اش خوش کن
بخار
چنانک هیچ نماند ز من رگی هشیار بریز باده بر اجسامم و بر اعراضم
چو جغد هل که بگردد در این خراب وگر خراب شوم من بود رگی باقی
دیار
روا مدار که موقوف داریم به بهار چو لله زار کن این دشت را به باده لعل
که از شراب تو اشکوفه کرده اند ز توست این شجره و خرقه اش تو دادستی
اشجار
به خنده دل بنمایم به خلق همچو انار مرا چو مست کنی زین شجر برآرم سر
توام خراب کنی هم تو باشیم معمار مرا چو وقف خرابات خویش کردستی
نه لیقست که باشد غلم تو مکثار بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن
1147
هزیمتان ره عشق را قطار قطار بکش بکش که چه خوش می کشی بیار بیار
رسید دلشدگان را گه کنار کنار کنار بازگشادست عشق از مستی
اگر چه نیک خرابم بیا بیار بیار ز دست خویش از آن ساغری که می دانی
که نیست از رخ او در دلم قرار قرار قرار دولت او خواه و از قرار مپرس
حلوتیست در آن رو که زد نگار نگار کردن چون اشک بر رخ عاشق
نگار
ز چنگ دوست رهیدن طمع مدار ایا کسی که درافتاده ای به چنگالش
مدار
چو شیر خون نشود تو از این گذار تو خون بدی وز عشقش چو شیر جوشیدی
گذار
که نیست باده تبریز را خمار خمار برو به باده مخدوم شمس دین آمیز
1148
هنوز خواجه در اینست ریش خواجه کسی بگفت ز ما یا از اوست نیکی و شر
نگر
که ریش خواجه سیه بود و گشت عجب که خواجه به رنگی که طفل بود بماند
رنگ دگر
بدان سبب که نگشتست خواجه زیر و بگویمت که چرا خواجه زیر و بال گفت
زبر
ولیک هیچ نرفتست قعر بحر به سر به چار پا و دو پا خواجه گرد عالم گشت
ولیک هست چو بیمار دق واپستر گمان خواجه چنانست که خواجه بهتر گشت
ز جان و حجت ذوقش نبود هیچ خبر به حجت و به لجاج و ستیزه افزون گشت
طریق دل همه دیده ست و ذوق و طریق بحث لجاجست و اعتراض و دلیل
شهد و شکر
1149
فغان که بنده مر او را نبود یار سفر فغان فغان که ببست آن نگار بار سفر
که تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر فغان که کار سفر نیست سخره دستم
که تاز گردششان سایه شد سوار سفر ولیک طالع خورشید و مه سفر باشد
بدان زبان که شد این بنده شرمسار سفر بیامد وزان هجر عذرها می خواست
سفر
که شیر کرد شکارم به مرغزار سفر بگفتمش که ز روباه شانگی بگذر
روانه جانب دریا که شد مدار سفر مراست جان مسافر چو آب و من چون جوی
دلی که خست در این راه ها ز خار دود به لب لب این جوی تا لب دریا
سفر
صفا نگر تو به رویش از آن غبار به روی آینه بنگر که از سفر آمد
سفر
تو بخت بخت سفر دان و کار کار سفر سفر چو چنان یار غار در سفرست
سفر
چو سرو روح روانست در بهار سفر همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه
چه مملکت که بگسترد در دوار سفر چو شمس مفخر تبریز در سفر افتاد
1150
که از لب شکرین بخش یک دو صاع به خدمت لبت آمد به انتجاع شکر
شکر
نظر مکن که نیی یافت ارتفاع شکر تو ارتقا به سخا جو مگو نه گو آری
نه منتظر که رسید نسیه از بقاع شکر لب تو است که شکر ز عین او روید
که بر مذاق دهان ها بود مطاع شکر شکر به وقت شکر خوردنت نصیبی یافت
که از غم تو بماند ز انتفاع شکر ببسته ای دو لب امروز زان همی ترسم
1151
خراب کار مرا شمس دین کند معمور قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور
که روح هاش به جان سجده می کنند خدیو عالم بینش چراغ عالم کشف
از دور
هزار جان و روان های غرقه مغمور که تا ز بحر تحیر برآورد دستش
چو او بتابد پرتو بگیرد آن همه نور گر آسمان و زمین پر شود ز ظلمت کفر
اگر رسد به شیاطین شوند هر یک از آن صفا که ملیک از او همی یابند
حور
به پرده های کرم دیو را کند مستور وگر نباشد آن نور دیو را روزی
به هر سویست عروسی به هر نواحی به روز عیدی کو بخش کردن آغازد
سور
شوند زنده ذرایر مثال نفخه صور ز سوی تبریز آن آفتاب درتابد
که هر سحر من و تو گشته ایم از او ایا صبا به خدا و به حق نان و نمک
مسرور
از آن گذر کن و کاهل مباش چون که چون رسی به نهایت کران عالم غیب
رنجور
هزارساله ره اندر پرت نباشد دور از آن پری که از او یافتی بکن پرواز
برای حال من خسته جان و دل بپر چو خسته شود آن پرت سجودی کن
مهجور
شدست روز سیاه و شدست مو کافور به آب چشم بگویش که از زمان فراق
به بحر رحمت غوطی دهی کنی تو آن کسی که همه مجرمان عالم را
مغفور
کسی که چشم ندارد یقین بود معذور چو چشم بینا در جان تو همی نرسد
بدیده آری کاین درد می شود ناسور چنان بکن تو به لبه که خاک پایش را
درافکنی به وجود و عدم شرار و وزین سفر به سعادت صبا چو بازآیی
شرور
به جانت بادا تا قرن های نامحصور چو سرمه اش به من آری هزار رحمت نو
1152
اسیر عشق نگردد ز رنج و خواری ببین دلی که نگردد ز جان سپاری سیر
سیر
به خون درست و نگردد ز زخم ز زخم های نهانی که عاشقان دانند
کاری سیر
خراب کرد و نشد از شراب باری مقیم شد به خرابات و جمله رندان را
سیر
در آن شکار و نشد جان از آن هزار جان مقدس سپرد هر نفسی
شکاری سیر
ولیک نیست چو نی از فغان و زاری مثال نی ز لب یار کام پرشکرست
سیر
ولیک هیچ نگردم از آنچ داری سیر بگفت تو ز چه سیری بگفتم از جز تو
از آنک نیست دل از جام شهریاری نه شهر و یار شناسیم ای مسلمانان
سیر
که باغ می نشود از دم بهاری سیر هوای تو چو بهارست و دل ز توست چو باغ
که جان مباد از این شرم و شرمساری چو شرمسارم از احسان شمس تبریزی
سیر
1153
رخش کنار ندارد از او کنار مگیر مه تو یار ندارد جز او تو یار مگیر
درآ چو شیر بجز شیر نر شکار مگیر جهان شکارگهی دان ز هر طرف صیدی
به غیر آن شتر مست را مهار مگیر هوای نفس مهارست و خلق چون شتران
به ماه پشت میار و ره غبار مگیر وجود جمله غبارست تابش از مه ماست
تواش به حسن چو طاووس گیر و مار بران ز پیش جهان را که مار گنج تواست
مگیر
ز عشق بر کف سیماب شو قرار چو خلق بر کف دستت نهند چون سیماب
مگیر
ز گلشن ازلی گل بچین و خار مگیر به حس دست بدان ار چه چشم تو بستست
نسیم یوسف ما را ز کرته خوار مگیر به بوی آن گل بگشاد دیده یعقوب
به غیر حضرت او را تو اعتبار مگیر کیست یوسف جان شاه شمس تبریزی
1154
ببست شمس و قمر پیش بندگیش کمر چو دررسید ز تبریز شمس دین چو قمر
مقام دیدن حق یافت دیده های بشر چو روی انور او گشت دیده دیده
فلک سجودکنان پیش او به چشم و به فرشته نعره زنان پیش او چو چاوشان
سر
که نفس می نگشاید به سوی شاه نظر به چشم نفس نشد روی ماه او دیدن
از آن ببست از او اژدهای نفس به که لعل آن مه خاصیت زمرد داشت
صبر
ز اره های فنا و ز زخمه های تبر درخت هر که بدو سر کشید جان نبرد
ز ابرهای دو دیده فرودوید مطر کنون که ماه نهان شد ز ابر این هجران
اگر نه قطره برآمیختی به خون جگر ز قطره های دو دیده زمین شدی سرسبز
از این سبب مدد دیده ها بکرد مگر جگر چو آلت رحمست رحم از او خیزد
چو کدخدای بود از جمال شه مخبر ز عشق جمله اجزای خانه باخبرند
گروه بی خبران را به هیچ سگ تو طالب خبری کم نشین به بی خبران
مشمر
که شوی مرده بود خود ز مرده شوی که جفت مرده تو را مرده شوی گرداند
بتر
سرک مپیچ بدان چشم و در خرش به چشم درد به عیسی نگر اگر نگری
منگر
شراب او ترشی شد حریف اوست چو همنشین شود انگور با خم سرکه
کبر
برون گریز و بو سوی بحر شهد و به حیله حیله تو سوراخ کن خم ترشی
شکر
به ذات پاک خدا اوست خسرو اکبر کدام بحر خداوند شمس دین به حق
1155
برو به سوی خریدار خویش همچون از آن مقام که نبود گشاد زود گذر
زر
نه رنج اره کشیدی نه زخمه های تبر درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا
مکان نیک گزین و زمان نکو بنگر زمان چو حاکم تست و مکان چو معبر تو
دگر نتاند کردن به فعل در تو اثر چنان شوی که مکان و زمان و اهل زمان
نه زردروی خزان گردی از هوا چو تو تیره گردی از شب چو آینه گردون
شجر
1156
بزن آتش به مومن و کفار مطرب عاشقان بجنبان تار
پرده از روی مصلحت بردار مصلحت نیست عشق را خمشی
کی دهد شیر مادر غمخوار تا بنگریست طفل گهواره
خار عشقست اگر بود گلزار هر چه غیر خیال معشوقست
پای در خون نهاده ای هش دار مطربا چون رسی به شرح دلم
چکره ای خون دل به هر دیوار پای آهسته نه که تا نجهد
تا ندانند خویشتن خوش دار مطربا زخم های دل می بین
کز دل ما ببرد صبر و قرار مطربا نام بر ز معشوقی
گر دلم کوه بود رفت از کار من چه گفتم کجا بماند دلی
تا لقب گویمت نکوگفتار نام او گوی و نام من کم کن
دل کجا می رود زهی رفتار چون ز رفتار او سخن گویم
هست در عهد تو چنین بیمار شمس تبریز عیسی عهدی
1157
خانه را رو تهی کن از اغیار گر تو خواهی وطن پر از دلدار
دور دارش ز دیده انکار ور تو خواهی سماع را گیرا
منکرش دان اگر چه کرد اقرار هر که او را سماع مست نکرد
عاقلش نام نه مگو خمار هر که اقرار کرد و باده شناخت
تا شوی از سماع برخوردار به بهانه به ره کن آن ها را
تا بگیری تو خویش را به کنار وز میان خویش را برون کن تیز
این چنین گفتست صدر کبار سایه یار به که ذکر خدای
زانک هر خار گل نیارد بار تا نگویی که گل هم از خارست
خار گل را به جان و دل می دار خار بیگانه را ز دل برکن
سبزتر می شد آن درخت از نار موسی اندر درخت آتش دید
همچنین دان و همچنین پندار شهوت و حرص مرد صاحب دل
همچو نار خلیل پرانوار صورت شهوتست لیکن هست
چون گشایند دیده ها کفار شمس تبریز را بشر بینند
1158
آه بیمار کی شنود بیمار رحم بر یار کی کند هم یار
تا ز گل پر کنند دامن خار اشک های بهار مشفق کو
بشنوید از خزان بی زنهار اکثروا ذکر هادم اللذات
ثانی اثنین اذ هما فی الغار غار جنت شود چو هست در او
ناله عاشقان نباشد خوار ز آه عاشق فلک شکاف کند
بهر عشقست گنبد دوار فلک از بهر عاشقان گردد
نی برای دروگر و عطار نی برای خباز و آهنگر
خیز تا ما کنیم نیز دوار آسمان گرد عشق می گردد
کان عشق است احمد مختار بین که لو لک ما خلقت چه گفت
چند گردیم گرد این مردار مدتی گرد عاشقی گردیم
سر برون کرده از در و دیوار چشم کو تا که جان ها بیند
آتش و خاک و آب قصه گزار در و دیوار نکته گویانند
بی زبانند و قاضی بازار چون ترازو و چون گز و چو محک
خامش از گفت و جملگی گفتار عاشقا رو تو همچو چرخ بگرد
1159
لطف درمان وز تو درمانتر عشق جانست عشق تو جانتر
گشته ز ایمان جمله ایمانتر کافری های زلف کافر تو
وز پی عشق توست آسانتر جان سپردن به عشق آسانست
لیک این بنده زاده مهمانتر همه مهمان خوان لطف تواند
لیک من بی طریق و سامانتر بی تو هستند جمله بی سامان
لیک وصل جمال تو کانتر عشق تو کان دولت ابدست
لیک هندی عشق برانتر تیغ هندی هجر برانست
دل ما صدپرست و پرانتر هر دلی چارپره در پی توست
عوض نیم جانم ارزانتر دیدن تو به صد چو جان ارزان
چرخ افلک عشق گردانتر گر چه این چرخ نیک گردانست
وان فلک در غم تو ترسانتر همه ز افلک عشق در ترسند
تا شوم در تو من عجب دانتر شمس تبریز همتی می دار
1160
ای به هفت آسمان چو مه مشهور روی بنما به ما مکن مستور
آمدیم از سفر ز راهی دور ما یکی جمع عاشقان ز هوس
صد هزاران بهشت و حور و قصور ای که در عین جان خود داری
جانب جمع عاشقی رنجور سر فروکن ز بام و خوش بنگر
کان نه از خم بود نه از انگور ساقی صوفیان شرابی ده
مردگان را برون کشد از گور ز آن شرابی که بوی جوشش او
1161
یک دو ابریشمک فروتر گیر مطربا عیش و نوش از سر گیر
جنگ بگذار جام و ساغر گیر ننگ بگذار و با حریف بساز
جعد بگشا و مشک و عنبر گیر لطف گل بین و جرم خار مبین
این یک استاره را تو لغر گیر فربه از توست آسمان و زمین
فربهش کن چو خواهی و برگیر داروی فربهی خلق تویی
شکری را ز مصر کمتر گیر خرمش کن به یک شکرخنده
هر چه می بایدت میسر گیر بخت و اقبال خاک پای تواند
دشمنت را هزار لشکر گیر چونک سعد و ظفر غلم تواند
آتش عشق را تو کوثر گیر ای دل ار آب کوثرت باید
بنده اش را قباد و قیصر گیر گر غلمی قیصرت باید
گر فلطون بود تواش خر گیر هر که را نبض عشق می نجهد
آن سرش را ز دم ماخر گیر هر سری کو ز عشق پر نبود
مکن اسپید و جام احمر گیر هین مگو راز شمس تبریزی
1162
یک دو ابریشمک فروتر گیر مطربا عشقبازی از سر گیر
خانه بر بام چرخ اخضر گیر چونک در چرخ آردت باده
ترک سودای ملک سنجر گیر ملک مستی و بیخودی داری
بار گیر از کمیت احمر گیر مست شو مست کن حریفان را
برو اندیشه و ره در گیر مستی آمد ز راه بام دماغ
کشتیی ساز وین ره تر گیر از ره خشک راه بسیارست
ز آنچ خوردم بخور تو هم پر گیر پر برآوردم و بپریدم
مرکبم را تو لنگ و لغر گیر فارغم همچو مرغ از مرکب
مستی عشق را مقرر گیر گر نروید ز خاک هیچ انگور
جام می عشق را میسر گیر شیشه گر گر دگر نسازد جام
گویدت دلبر مصور گیر پاره روح را کند نقشی
توبه مست را مزور گیر توبه کردم دگر نخواهم گفت
ترک سالوس آن فسونگر گیر عاشق و مست و آنگهی توبه
1163
از دو سه ماده ابله طرار عار بادا جهانیان را عار
لیس فی الدار سیدی دیار شکلک زاهدان ولی ز درون
زین چنین خربطان دو سه خروار به دو پول سیاه بتوان یافت
1164
چشم ها کور و دیدنی بسیار خلق را زیر گنبد دوار
نور چشمست یا اولوالبصار جور او کش از آنک شورش دل
داروی خاص خسرویست به بار بر دو دیده نهم غمت کاین درد
ما نخواهیم قطره سنگ ببار باغ جان خوش ز سنگ بارانست
گوهر عشق را تو خوار مدار شمس تبریز گوهر عشقست
1165
وز تو خرابات چنین بی قرار میر خرابات تویی ای نگار
جمله اسرار ز توست آشکار جمله خرابات خراب تواند
هین که بشد عمر چنین هوشیار جان خراباتی و عمر عزیز
چشم جهان حرف مرا گوش دار جان و جهان جان مرا دست گیر
وعده تو گوش مرا گوشوار خاک کفت چشم مرا توتیاست
صورت نو در دل مستان نگار خمر کهن بر سر عشاق ریز
ساغر مردانه ما را بیار ساغر بازیچه فانی ببر
وای بر آن زاهد پرهیزکار آتش می بر سر پرهیز ریز
مرد خورد باده حق مردوار حق چو شراب ازلی دردهد
از می و از ساغر پروردگار پرورش جان به سقاهم بود
1166
پرده آن یار قدیمی بیار چند از این راه نو روزگار
مفرش نمرود به آتش سپار آتش فرعون بکش ز آب بحر
انجم و مه را مشناس اختیار چرخ فلک را به خدایی مگیر
چون خر لنگست در آن مستدار شمس و شموسی که سرآخر شدست
نیست در آخر چو خسان بی مدار باد چو راکع شد و خود را شناخت
کو کشدش جانب هر دشت و غار چشم در آن باد نهادست خس
کوش بغلطاند در سیل بار خیره در آن آب بماندست سنگ
ما همه چنگیم و دل ما چو تار گر بد و نیکیم تو از ما مگیر
گاه ز تر بگذر و رو خشک آر گاه یکی نغمه تر می نواز
بس بود اینش که نهی برکنار گر ننوازی دل این چنگ را
باده خوش و خاصه به فصل بهار نور علی نور چو بنوازیش
اشتر مستیم در این زیر بار در کف عشقست مهار همه
تا برمد خلق از او چون شکار گاه چو شیری متمثل شود
خلق رود تشنه بدو جان سپار گاه چو آبی متشکل شود
1167
وقت کنارست بیا گو کنار مست توام نه از می و نه از کوکنار
چون شجر و باد به وقت بهار برجه مستانه کناری بگیر
رقص درآمد چو من بی قرار شاخ تر از باد کناری چو یافت
تا برسیدند هزاران نگار این خبر افتاد به خوبان غیب
سنبله پا به گل از مرغزار لله رخ افروخته از که رسید
سبزه پیادست و گل تر سوار سوسن با تیغ و سمن با سپر
نعنع و حلبو به لب جویبار فندق و خشخاش به دست آمده
تا مددی یابد از یار یار جدول هر گونه حویجی جدا
پرشکر و فستق از بهر کار کرده دکان ها همه حلواییان
بر سر هر پشته فشانده ثمار میوه فروشان همه با طبل ها
جمله ز بو گو که پریست یار لیک ز گل گوی که همرنگ اوست
جانب باغ آمده قادم یزار بلبل و قمری و دو صد نوع مرغ
خطبه مرغان چمن گوش دار می زندم نرگس چشمک خموش
1168
هین که بشد عمر چنین هوشیار جان خراباتی و عمر بهار
چشم جهان حرف مرا گوش دار جان و جهان جان مرا دست گیر
بسته سر و خسته و بیماروار صورت دل آمد و پیشم نشست
کای به غم دوست مرا دست یار دست مرا بر سر خود می نهاد
از می عشقست سرم پرخمار درد سرم نیست ز صفرا و تب
ای شکرت کرده دلم را شکار این همه شیوه ست مرادش توی
حال دلم بشنو از آواز تار جان من از ناله چو طنبور شد
1169
تا بکند جانب بال نظر هست کسی صافی و زیبانظر
تا بکند جانب دریا نظر هست کسی پاک از این آب و گل
تا بزند بر پر عنقا نظر پا بنهد بر کمر کوه قاف
تا بشود بی سر و بی پا نظر تا که نظر مست شود ز آفتاب
تا فتدش جمله بدان جا نظر هست کسی را مدد از نور عشق
هم ز نظر یابد بینا نظر آب هم از آب مصفا شود
راه نیابد مگر ال نظر جمله نظر شو که به درگاه حق
1170
مرهم صبرم ده و رنجم ببر رحم کن ار زخم شوم سر به سر
زهر مرا غوطه ده اندر شکر ور همه در زهر دهی غوطه ام
هست صدف عصمت جان گهر بحر اگر تلخ بود همچو زهر
مژده تو دادیش ز رزق و مطر ابر ترش رو که غم انگیز شد
رحمت حق بین تو ز قهر پدر مادر اگر چه که همه رحمتست
ور نه چه داند ره سرمه بصر سرمه نو باید در چشم دل
خانه درویش به عهد عمر بود به بصره به یکی کو خراب
جمله آن خانه یک از یک بتر مفلس و مسکین بد و صاحب عیال
خلق ز بس کدیه شان بر حذر هر یک مشهور بخواهندگی
روز طواف همشان در به در بود لحاف شبشان ماهتاب
درد دل افزاید با درد سر گر بکنم قصه ز ادبیرشان
شد سوی آن خانه ز گرد سفر شاه کریمی برسید از شکار
آمد از آن خانه یتیمی به در در بزد از تشنگی و آب خواست
آب یتیمان بود از چشم تر گفت که هست آب ولی کوزه نیست
همچو ستاره همه گرد قمر شاه در این بود که لشکر رسید
در حق این قوم ببخشید زر گفت برای دل من هر یکی
روشن و آراسته زیر و زبر گنج شد آن خانه ز اقبال شاه
شهر به نظاره پی یک دگر ولوله و آوازه به شهر اوفتاد
کشت به یک روز نیاید به بر گفت یکی کاخر ای مفلسان
کن فیکون کس نشود بخت ور حال شما دی همگان دیده اند
کی شود او همچو فلک مشتهر ور بشود بخت ور آخر چنین
کرد در این خانه به رحمت نظر گفت کریمی سوی بر ما گذشت
دیده فزون دار و سخن مختصر قصه درازست و اشارت بس است
1171
پیشکشی کن دو سه جامی دگر در بگشا کآمد خامی دگر
همره ما شو دو سه گامی دگر هین که رسیدیم به نزدیک ده
هر قدمی غصه و دامی دگر هین هله چونی تو ز راه دراز
ای که تو را سیصد نامی دگر غصه کجا دارد کان عسل
آمدت آن حکم ز بامی دگر بسته بدی تو در و بام سرا
بر تو قضا راست سنامی دگر گر به سنام سر گردون روی
می طلبد دل ز تو کامی دگر ای ز تو صد کام دلم یافته
ای سر زلفین تو شامی دگر ای رخ و رخسار تو رومی دگر
تا ببری دولت را می دگر سوی چنان روم و چنان شام رو
گیر مرا نیز تو عامی دگر لطف تو عام آمد چون آفتاب
گوید بپذیر غلمی دگر هر سحری سر نهدت آفتاب
دم به دم از عرش سلمی دگر بر تو و برگرد تو هر کس که هست
در غم و شادیست پیامی دگر بی سخنی ره رو راه تو را
ناقه حق راست زمانی دگر این غم و شادی چو زمام دلند
بشنوم از روح کلمی دگر شاد زمانی که ببندم دهن
بنگرم آن سوی نظامی دگر رخت از این سوی بدان سو کشم
بینم من بیت حرامی دگر عیش جهان گردد بر من حرام
یابد این باده قوامی دگر طرفه که چون خنب تنم بشکند
بعد شدن هست تمامی دگر توبه مکن زین که شدم ناتمام
یک دو سه میم و دو سه لمی دگر بس کنم ای دوست تو خود گفته گیر
1172
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر
برریز جامی بر سرش ای ساقی آمد ترش رویی دگر یا زمهریرست او مگر
همچون شکر
و ارضوا بما یقضی لکم ان الرضا اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
خیر السیر
زیرا میان گلرخان خوش نیست یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله
عفریت ای پسر
فاحک لدینا سره ل تشتغل فیما اشتهر و قایل یقول لی انا علمنا بره
خر را بروید در زمان از باده عیسی درده می بیغامبری تا خر نماند در خری
دو پر
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر السر فیک یا فتی ل تلتمس فیما اتی
دانی که مستان را بود در حال مستی در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
خیر و شر
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی
القمر
جز عاشقی آتش دلی کآید از او بوی ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده
جگر
منک الهدی منک الردی ما غیر ذا ال یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن
غرر
نشناسد از مستی خود او سرکله را از جز عاشقی عاشق کنی مستی لطیفی روشنی
کمر
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه
کدر
ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل گر دست خواهی پا نهد ور پای خواهی سر نهد
آرد تبر
و العشق قرن غالب فینا و سلطان ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
الظفر
اسپر سلمت نیستم در پیش تیغم چون ای خواجه من آغشته ام بی شرم و بی دل گشته ام
سپر
شمس الضحی ل تختفی ال بسحار سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه
سحر
کآتش به خواب اندرزند وین پرده خواهم یکی گوینده ای مستی خرابی زنده ای
گوید تا سحر
فارفق بنا اودارنا انا حبسنا فی السفر یا ساحراء ابصارنا بالغت فی اسحارنا
چون شیرگیر او نشد او را در این ره اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش
سگ شمر
کیف اهتدیتم فاخبروا ل تکتموا عنا یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
الخبر
آن ها جدا وین ها جدا آن ها دگر وین آن ها خراب و مست و خوش وین ها غلم پنج و شش
ها دگر
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
الحضر
چون رافضی جنگ افکند هر دم علی گفتن همه جنگ آورد در بوی و در رنگ آورد
را با عمر
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کل ل اسکت و ل تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخی
وزر
آن مه که چون بر ماه زد از نورش خامش کن و کوتاه کن نظاره آن ماه کن
انشق القمر
فاکشف به لطف ضرنا قال النبی ل ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
ضرر
ما را چو خود بی هوش کن بی هوش ای میر مه روپوش کن ای جان عاشق جوش کن
خوش در ما نگر
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم
شدوا یدی شدوا فمی هذا دواء من ز اندازه بیرون خورده ام کاندازه را گم کرده ام
سکر
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
ما را چو خود بی هوش کن بی هوش هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
سوی ما نگر
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من العیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکم
شکر
1173
اندر صفت مومن المومن کالمزهر بشنو خبر صادق از گفته پیغامبر
حتی ملء الدنیا بالعبهر و العنبر جاء الملک الکبر ما احسن ذا المنظر
بربط ز کجا نالد بی زخمه زخم آور چون بربط شد مومن در ناله و در زاری
جاء الکرم الدوم جاء القمر القمر جاء الفرج العظم جاء الفرج الکبر
اندر قدم مطرب می مالد رو و سر خو کرد دل بربط نشکیبد از آن زخمه
و المجلس منثور باللوز مع السکر الدوله عیشیه و القهوه عرشیه
زان پیش که برخوانم که شانیک اینک غزلی دیگر الخمس مع الخمسین
البتر
و السعد هو الراقی یا خایف ل تحذر الرب هو الساقی و العیش به باقی
و ازینت الدنیا بالخضر و الحمر الروح غد اسکری من قهوتنا الکبری
در مجلس ربانی بی حلق و لب و خاموش شو و محرم می خور می جان هر دم
ساغر
1174
سگ عاشق به از شیران هشیار مرا می گفت دوش آن یار عیار
سگ اصحاب کهف و صاحب غار جهان پر شد مگر گوشت گرفتست
برای شاه جوید کبک و کفتار قرین شاه باشد آن سگی کو
نباشد صید او جز شاه مختار خصوصا آن سگی کو را به همت
بدان لب که نیالید به مردار ببوسد خاک پایش شیر گردون
مده خود را به گفت و گو به یک بار دمی می خور دمی می گو به نوبت
گهی نوشد گهی کوشد به مزمار نه آن مطرب که در مجلس نشیند
همی جنگند و می لنگند ناچار ملولن باز جنبیدن گرفتند
رگ دیوانگیشان را بیفشار بجنبان گوشه زنجیر خود را
چو خندان اندرآید یار بی یار ملول جمله عالم تازه گردد
ایا جاری ایا جاری ایا جار الفت السکر ادرکنی باسکار
فهذا یوم احسان و ایثار و ل تسق بکاسات صغار
لیبقی منک منهاج و آثار و قاتل فی سبیل الجود بخل
و نحن الماء ل ماء و ل نار فقل انا صببنا الماء صبا
قضیت عندهم فی العشق اوطار و سیمائی شهید لی بانی
کریم فی کروم العصر عصار و طیبوا و اسکروا قومی فانی
تخفف عنک اثقال و اوزار جنون فی جنون فی جنون
1175
انجیرفروشی ای برادر انجیرفروش را چه بهتر
فالعیش بل نداک ابتر یا ساقی عشقنا تذکر
ای ساقی جان کجاست ساغر ما را سر صنعت و دکان نیست
الخیر ینال ل یوخر ل تترکنا سدی صحایا
ای زنده کن هزار مضطر کم جوی وفا عتاب کم کن
اذ کان کذاک یوم بیدر الحنطه حیث کان حنطه
هر شهر که رفت کیست زرگر چون پیشه مرد زرگری شد
فی ظل سخایک المخیر ابرارک یشربون خمرا
بر مرکب پشت ریش لغر خود دل دهدت که برنهی بار
و الرض بذاک صار اخضر من کاسک للثری نصیب
در روضه رحمتت محرر بگذار که می چرد ضعیفی
یا طول حیاتنا المقصر یا ساقی هات ل تقصر
همچون ماهی میان کوثر در سایه دوست چون بود جان
من کاس مدامک المطهر طهر خطراتنا و طیب
هم بر تو تنیم چون کبوتر ما را بمران وگر برانی
من نهر رحیقک المفرج و الفجر لذی لیال عشر
واگو غزل مرا مکرر آمد عثمان شهاب دین هین
1176
نظر القلب فیکم بکم ینجلی النظر انتم الشمس و القمر منکم السمع و البصر
نحن ابناء وقتنا رحم ال من غبر قلتم الصبر اجمل صبر العبد ما انصبر
خوفونی بفتنه و اشاروا الی الحذر قدموا ساده الهوی قلت یا قوم ما الخبر
جرد العشق سیفه بادروا امه الفکر قلت القتل فی الهوی برکات بل ضرر
نفخوا فی شبابه حمل الریح بالشرر ان من عاش بعد ذا ضیع الوقت و احتکر
شببوا لی بنفخه یسکر نفخه السحر مزج النار بالهوی لیس یبقی و ل یذر
چو خبر نیست محرمش بر او باش بر آن یار خوش نظر تو مگو هیچ از خبر
بی خبر
گفتم ای دوست غیر تو اگرم هست دل من شد حجاب دل نظرم پرده نظر
جان و سر
گفت من چیز دیگرم بجز این صورت بزن از عشق گردنم بجوی مر مرا مخر
بشر
هله ای نای خوش نوا هله ای باد پرده گفتمش روح خود تویی عجبا چیست آن دگر
در
بدر این کیسه های ما تو به کوری برو از گوش سوی دل بنگر کیست مستتر
کیسه گر
عربی گر چه خوش بود عجمی گو تو چه غمست ار زرم بشد که میی هست همچو زر
ای پسر
1177
جامه شویی کنیم صوفی وار آفتابی برآمد از اسرار
جان ما صوفییست معنی دار تن ما خرقه ایست پرتضریب
جان و عشق است تا ابد بر کار خرقه پر ز بند روزی چند
با چنین سر چه می کنی دستار به سر توست شاه را سوگند
با چنین رخ چه می کنی گلزار چون رخ توست ماه را قبله
گشته بودی ز عاشقی بیزار تو بها کرده بودی ای نادان
توبه سودت نکرد و استغفار عشق ناگه جمال خود بنمود
عشق چون آتشی عظیم شرار این جهان همچو موم رنگارنگ
نقش و رنگش فنا شود ناچار موم و آتش چو گشت همسایه
ور نگویم نمی گذارد یار گر بگویم دگر فنا گردی
منه تجری جمیعه النهار جنه الروح عشق خالقها
منه تخضر اغصن الشجار منه تصفر خضره الوراق
منه تصفر و جنه الحرار منه تحمر و جنه المعشوق
منه یبکی الکایب بالسحار منه تهتز صوره المسرور
ان فی ذاک عبره البصار ان فی العشق فسحه الرواح
ما کفی ان اراه بالثار ذبت فی العشق کی اعاینه
ان السرار تستر السرار ان الثار تعجب الثار
ان ذکراک تخرق الستار کثره الحجب ل تحجبنی
1178
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر
فارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
السیر
فاجرک لدینا سره ل تشتغل فیما کم قایلین فی الخفا انا علمنا بره
اشتهر
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر السر فیک یا فتی ل تلتمس ممن اتی
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی
القمر
منک الهدی منک الردی ما غیر ذا ال یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن
غرر
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه
کدر
و العشق قرن غالب فینا و سلطان ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
الظفر
شمس الضحی ل تختفی ال بسحار سر کتیم لفظه سیف جسیم لحظه
سحر
فارفق بنا اودارنا انا حضرنا فی السفر یا ساحراء ابصارنا بالغت فی اسحارنا
کیف اهتدیتم فاخبرو ال تکتموا عنا یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
الخبر
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
الحضر
فاکشف به لطف ضرنا قال النبی ل ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
ضرر
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من العیش حقاء عیشکم و الموت حقاء موتکم
شکر
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کل ل اسکت فل تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخی
وزر
1179
ضاء بها اذ ظهرت باطن لیل کدر غره وجه سلبت قلب جمیع البشر
او قمراء محتجباء تحت حجاب الفکر انی وجدت امراه اوصفه تملکهم
صورتها کالبشر خلقتها من شرر داخله خارجه شارقه بارقه
کادسنا برقتها یذهب نور البصر حین نات تنقصنی حین دنت ترقصنی
غمزتها ساحره ریقتها من سکر قامتها عالیه قیمتها غالیه
مندیها اخبرنی غیبنی کالخبر هدهدها من سباء اتحفنا من نب
قال اما تعرفها تلک ل حدی الکبر قلت لروح القدس ما هی قل لی عجبا
1180
اشتکی من طول لیلی الفرار این سیدی انی کلیل انت فی زی النهار
الفرار
لیلتی دار قرار دونها دار القرار لیلتی مدت یداها امسکت ذیل الصباح
ربنا و اغفر لنا ثم اکسنا ذاک الغفار ربنا اتمم لنا یوم التلقی نورنا
حبذا یا ربنا من جنه خلف الجدار انما اجسامنا حالت کسور بیننا
ربنا و ارحم فانا فی حیاء و اعتذار ربنا فارفع جداراء قام فیما بیننا
1181
وگر فرصت بود بوسی درانداز به سوی ما نگر چشمی برانداز
از آن گلشن گلی بر چاکر انداز چو کردی نیت نیکو مگردان
نظر بر کار ما افزونتر انداز اگر خواهی که روزافزون بود کار
رها کن داد و رسمی دیگر انداز وگر تو فتنه انگیزی و خودکام
گناه غنچه بر نیلوفر انداز نگون کن سرو را همچون بنفشه
درختان جمله رقاص و سرانداز ز باد و بوی توست امروز در باغ
تو میوه سوی شاخ لغر انداز چو شاخ لغری افزون کند رقص
چو خصم آمد به سوسن خنجر انداز چو آمد خار گل را اسپری بخش
سوی مفلس یکی مشتی زر انداز بر عاشق بری چون سیم بگشا
یکی نوری عجب بر اختر انداز برآ ای شاه شمس الدین تبریز
1182
فلک را راست گردیدن میاموز تو چشم شیخ را دیدن میاموز
تو گل را لطف و خندیدن میاموز تو کل را جمع این اجزا مپندار
تو مه را نور بخشیدن میاموز تو بگشا چشم تا مهتاب بینی
تو می را عقل دزدیدن میاموز تو عقل خویش را از می نگهدار
چنین بیهوده پریدن میاموز تو باز عقل را صیادی آموز
یتیمان را تو نالیدن میاموز یتیمان فراقش را بخندان
دل او را تو لرزیدن میاموز دل مظلوم را ایمن کن از ترس
ستیزا را ستیزیدن میاموز تو ظالم را مده رخصت به تاویل
زبان را پرده بدریدن میاموز زبان را پردگی می دار چون دل
چو گوشش حرف برچیدن میاموز تو در معنی گشا این چشم سر را
1183
اوزن یلداسنا بو در قلوز اگر کی در فرینداش یوقسا یاوز
اشیت بندن قراقوزیم قراقوز چپانی برک دت قر تن اکشدر
زبان بی زبانان را بیاموز اگر ططسن اگر رومین وگر ترک
که یابد آن سوی دیگر تف و سوز سر چوب تری آن گاه گرید
که شب قربان شود پیوسته در روز چو اسماعیل قربان شو در این عشق
پنیری شد به حرف از حاجت یوز خمش آن شیر شیران نور معنیست
1184
مرا سودای گلزارست امروز بیا با تو مرا کارست امروز
که روز لطف و ایثارست امروز بیا دلدار من دلداریی کن
که روز وصل دلدارست امروز دل من جامه ها را می دراند
که بر گلبرگ و گلنارست امروز بخندان جان ما را از جمالی
که آن جا نقل بسیارست امروز چرا جان ها بر آن لب مست گشتند
که شکرها به خروارست امروز نوای طوطیان آفاق پر شد
1185
که از چنبر برون جستم من امروز چنان مستم چنان مستم من امروز
چنانستم چنانستم من امروز چنان چیزی که در خاطر نیابد
به صورت گر در این پستم من به جان با آسمان عشق رفتم
امروز
برون رو کز تو وارستم من امروز گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
که در مجنون بپیوستم من امروز بشوی ای عقل دست خویش از من
که هر دو دست خود خستم من امروز به دستم داد آن یوسف ترنجی
که چندین خنب بشکستم من امروز چنانم کرد آن ابریق پرمی
مقامی کاندر و هستم من امروز نمی دانم کجایم لیک فرخ
ز مستی در بر او بستم من امروز بیامد بر درم اقبال نازان
دمی از پای ننشستم من امروز چو واگشت او پی او می دویدم
دگر خود را بنپرستم من امروز چو نحن اقربم معلوم آمد
که چون ماهی در این شستم من مبند آن زلف شمس الدین تبریز
امروز
1186
که پیروزه نمی دانم ز پیروز چنان مستم چنان مستم من امروز
در این ره نیست جز مجنون قلوز به هر ره راهبر هشیار باید
ز من مجنونی نادر بیاموز اگر زنده ست آن مجنون بیا گو
مثال نقش من بر جامه بردوز اگر خواهی که تو دیوانه گردی
اگر مویی ز من باقیست درسوز خلیل آن روز با آتش همی گفت
به پیشت من بمیرم تو برافروز بدو می گفت آن آتش که ای شه
تو از غیر خدا محفوظ و محروز بهشت و دوزخ آمد دو غلمت
ندارد غیر عاشق اندر آن پوز پیاپی می ستان از حق شرابی
که در صحت نه معلومی نه مهموز بده صحت به بیماران عالم
چو پوشیده شود بر روح مرموز چو ناگفته به پیش روح پیداست
همان بهتر که باشد گنج مکنوز خمش کن از خصال شمس تبریز
1187
دل عیش و تماشا داری امروز در این سرما سر ما داری امروز
چو آسایش مهیا داری امروز میفکن نوبت عشرت به فردا
که خورشیدانه سیما داری امروز بگستر بر سر ما سایه خود
بدان همسایه کان جا داری امروز در این خمخانه ما را میهمان کن
که در پرده حمیرا داری امروز نقاب از روی سرخ او فروکش
که کفی همچو دریا داری امروز دراشکن کشتی اندیشه ها را
که صد اسم و مسما داری امروز سری از عین و شین و قاف برزن
که مصر و نیشکرها داری امروز خمش باش و مدم در نای منطق
1188
خلص شمع نزدیکست شد روز ال ای شمع گریان گرم می سوز
که بر زنگی ظلمت هاست پیروز خلص شمع ها شمعی برآمد
نهان گردد الف چون گشت مهموز نهان شد ظلم و ظلمت ها ز خورشید
چو اندر خواب بشنیدی تو مرموز شنو از شمس تاویلت و تعبیر
نه لب باشد نه آواز و نه پدفوز چنین باشد بیان نور ناطق
هزار اکسیر از خورشید آموز چو مه از ابر تن بیرون رو ای دوست
هلل و بدر صبح و شام چون یوز پی خورشید بهر این دوانست
دهان از پرده دریدن فرودوز چو دیدی پرده سوزی های خورشید
پنیری شد به حرف از حاجت یوز خمش آن شیر شیران نور معنیست
1189
سر عیش و تماشا داری امروز در این سرما سر ما داری امروز
که ما را بی سر و پا داری امروز تویی خورشید و ما پیشت چو ذره
تو ما را چون مسیحا داری امروز به چارم آسمان پهلوی خورشید
که احسان موفا داری امروز دل از سنگ صد چشمه روان کن
که عزم کوچ بال داری امروز تراشیدی ز رحمت نردبانی
که بر چرخ معل داری امروز زهی دعوت زهی مهمانی زفت
در آن ماهی تو دریا داری امروز به پیش هر کسی ماهی بریان
عجایب های زیبا داری امروز درون ماهی دریا کی دیدست
1190
می آید یار غار برخیز ای خفته به یاد یار برخیز
برخیز تو زینهار برخیز زنهارده خلیق آمد
ای مرده به مرگ یار برخیز جان بخش هزار عیسی آمد
از بهر دو سه خمار برخیز ای ساقی خوب بنده پرور
نک خسته بی قرار برخیز وی داروی صد هزار خسته
پایم بخلید خار برخیز ای لطف تو دستگیر رنجور
درماند یکی شکار برخیز ای حسن تو دام جان پاکان
این جمله روا مدار برخیز خون شد دل و خون به جوش آمد
در حالت اضطرار برخیز معذورم دار اگر بگفتم
وی دلبر خوش عذار برخیز ای نرگس مست مست خفته
پر کن قدح و بیار برخیز زان چیز که بنده داند و تو
ای دوست شکسته وار برخیز زان پیش که دل شکسته گردد
1191
گستاخ و دلیر و جسم پرداز ماییم فداییان جانباز
باشد تن خاکسار انباز حیفست که جان پاک ما را
ز آخر برویم ما به آغاز ز آغاز همه به آخر آیند
شه باز بکوفت طبل شهباز هین باز پرید جمله یاران
کاندر دل تو رسید آواز شش سوی مپر بپر از آن سو
روزی دو سه ماندست می ساز هان ای دل خسته نقل ما را
زان سوست بقا و ملک و اعزاز گر خواری وگر عزیزی این جا
بی پر باشد همیشه پرواز مگشای پر سخن کز آن سو
از پوست کی یافت مغز آن راز پوست سخنست اینچ گفتم
1192
جان بخش زمانه را و مستیز برخیز و صبوح را برانگیز
با آب شراب را میامیز آمیخته باش با حریفان
ما چون سرخر تو همچو پالیز یاد تو شراب و یاد ما آب
گر مردنت آرزوست مگریز ای غم اجلت در این قنینه ست
مرگ جعلست در عبربیز مرگ نفس است در تجلی
ای ساقی همچو سرو برخیز مجلس چمنیست و گل شکفته
ساقی چو تویی خطاست پرهیز این جام مشعشع آنگهی شرم
غم را چو عدوی خود درآویز ما را چو رخ خوشت برافروز
مردانه درآ و چست و سرتیز هشتیم غزل که نوبت توست
1193
دل پر دارم ز خواب برخیز من از سخنان مهرانگیز
یک لحظه ز آتشم مپرهیز ای آنک رخ تو همچو آتش
ای شیر به خون من درآمیز شیرم ز تو جوش کرد و خون شد
مستیز به جان تو که مستیز با یارک خود بساز پنهان
مانند قضا تو تندی و تیز تسلیم قضا شدم ازیرا
بر گرد قبام چون فراویز بنگر که چه خون دل گرفتست
وان فتنه خفته را مینگیز در خشم مکن تو چشم خود را
آن نرگس پرخمار خون ریز خود خفته نماید و نخفتست
1194
گر چه صد ره مات گشتی مهره دیگر گر نه ای دیوانه رو مر خویش را دیوانه ساز
بباز
بازگرد ای مرغ گر چه خسته ای از گر چه چون تاری ز زخمش زخمه دیگر بزن
چنگ باز
ور ز شهری نیز یاوه با قلوزی بساز چند خانه گم کنی و یاوه گردی گرد شهر
گر نه چوبینست اسبت خواجه یک اسب چوبین برتراشیدی که این اسب منست
منزل بتاز
شرم بادت ای برادر زین دعای بی دعوت حق نشنوی آنگه دعاها می کنی
نماز
کی دهد بو همچو عنبر چونک سیری سر به سر راضی نه ای که سر بری از تیغ حق
و پیاز
بعد از آن بر عرش نه تو چاربالش گر نیازت را پذیرد شمس تبریزی ز لطف
بهر ناز
1195
عشق دارد در تصور صورتی سوی خانه خویش آمد عشق آن عاشق نواز
صورت گداز
از در دل اندرآ تا پیشگاه جان بتاز خانه خویش آمدی خوش اندرآ شاد آمدی
هین که با خورشید دارد ذره ها کار ذره ذره از وجودم عاشق خورشید توست
دراز
هر که را خورشید شد قبله چنین باشد پیش روزن ذره ها بین خوش معلق می زنند
نماز
کس نداند بر چه قولی بر چه ضربی در سماع آفتاب این ذره ها چون صوفیان
بر چه ساز
پای کوبان آشکار و مطربان پنهان اندرون هر دلی خود نغمه و ضربی دگر
چو راز
جزوهای ما در او رقصان به صد برتر از جمله سماع ما بود در اندرون
گون عز و ناز
چون تو محمودی نیامد همچو من شمس تبریزی تویی سلطان سلطانان جان
دیگر ایاز
1196
خوردنی و خواب نی اندر هوای عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز
دلفروز
جمله شب می گداز و جمله شب گر تو یارا عاشقی ماننده این شمع باش
خوش می بسوز
در میان آن خزان باشد دل عاشق غیر عاشق دان که چون سرما بود اندر خزان
تموز
عاشقانه نعره ای زن عاشقانه فوز گر تو عشقی داری ای جان از پی اعلم را
فوز
در ببند اندر خلء و شهوت خود را ور تو بند شهوتی دعوی عشاقی مکن
بسوز
عیسی و خر در یکی آخر کجا دارند عاشق و شهوت کجا جمع آید ای تو ساده دل
پوز
چشم را از غیر شمس الدین تبریزی گر همی خواهی که بویی بشنوی زین رمزها
بدوز
بر تک دریای غفلت مرده ریگی تو ور نبینی کز دو عالم برتر آمد شمس دین
هنوز
تا سرافرازی شوی اندر یجوز و رو به کتاب تعلم گرد علم فقه گرد
لیجوز
عشق او زین پس نماند با مویز و جان من از عشق شمس الدین ز طفلی دور شد
جوز و کوز
زان کمانم هست عریان از لباس نقش عقل من از دست رفت و شعر من ناقص بماند
و توز
که تک آن شیر را اندرنیابد هیچ یوز ای جلل الدین بخسپ و ترک کن امل بگو
1197
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش اگر آتش است یارت تو برو در او همی سوز
تا روز
چو لباس تو درانند تو لباس وصل می تو مخالفت همی کش تو موافقت همی کن
دوز
ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی
درآموز
همه گم کننده ره را چو ستیزه شد به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف
قلوز
تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
برافروز
که به است یک قد خوش ز هزار که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
قامت کوز
1198
مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز
درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود
آن چشم روی صبح به دیدن گرفت چشمی که غرقه بود به خون در شب فراق
باز
بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز صدیق و مصطفی به حریفی درون غار
امروز قند وصل گزیدن گرفت باز دندان عیش کند شد از هجر ترش روی
تا جایگاه ناف دریدن گرفت باز پیراهن سیاه که پوشید روز فصل
هر یک ترنج و دست بریدن گرفت مستورگان مصر ز دیدار یوسفی
باز
با تنگ های لعل خریدن گرفت باز افغان ز یوسفی که زلیخاش در مزاد
در خون عاشقان بچریدن گرفت باز آهوی چشم خونی آن شیر یوسفان
چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز خاتون روح خانه نشین از سرای تن
سه پایه دماغ پزیدن گرفت باز دیگ خیال عشق دلرام خام پز
از اصبعین خویش مزیدن گرفت باز نظاره خلیل کن آخر که شهد و شیر
افسون و مکر دوست شنیدن گرفت آن دل که توبه کرد ز عشقش ستیز شد
باز
یک یک ستاره را شمریدن گرفت باز بر بام فکر خفته ستان دل به عشق ما
بر زلف چون رسن بخزیدن گرفت سودای عشق لولی دزد سیاه کار
باز
بر کف قراضه ها بگزیدن گرفت باز صراف ناز ناقد نقد ضمیر عشق
گوش مرا به خویش کشیدن گرفت باز تبریز را کرامت شمس حقست و او
1199
الفوز فی لقایک طوبی لمن یفوز یا مکثر الدلل علی الخلق بالنشوز
گویی همه زبان شو و سر تا قدم من آتشین زبانم از عشق تو چو شمع
بسوز
چون خلوت شب آمد چون شمع غوغای روز بینی چون شمع مرده باش
برفروز
چشمم مدوز هر دم ای شیر همچو گفتم بسوز و سازش چشمم به سوی توست
یوز
این پرده را دریدی آن پرده را مدوز ما را چو درکشیدی رو درمکش ز ما
کو پیش از این فراق در آن آب کرد ای آب زندگانی بخشا بر آن کسی
پوز
اول یجوز آمد و امروز لیجوز اول چنان نواز و در آخر چنین گداز
تا سرو و گل بخندد در موسم عجوز ای جان و بخت خندان در روی ما بخند
بنماید آن عجوز ز هر گوشه صد در موسم عجوز چو در باغ جان روی
تموز
گوید که راه باغ نیاموختی هنوز گوید به باغ جان رو گویم که ره کجاست
ای عمر باد داده تو در نکته و رموز آن سو که نکته ها و رموز چو جان رسد
با آن کمان دولت کو درمپیچ توز تو غمز ما طلب کن خود رمزگو مباش
همچون بنفشه تر خوش روی پشت گر نفس پیر شد دل و جان تازه است و تر
گوز
لم تغنه المناصب و المال و الکنوز ان لم یکن لقلبک فی ذاته غنی
کم حبه مکتمه ترصد البروز ان کنت ذا غنی و غناک مکتم
مثلن فی الظلم فهل تدر ما تحوز یا طالب الجواهر و الدر و الحصی
در شب مزن تو قلب که پیدا شود به می چین تو سنگ ریزه و در زین نشیب بحر
روز
ردا لما یضرک مدا لما یعوز استمحن النقود به میزان صادق
1200
تا که ببینند خلق دبدبه رستخیز ساقی روحانیان روح شدم خیز خیز
در تن من خون نماند خون دل رز دوش مرا شاه خواند بر سر من حکم راند
بریز
باطن من صید شاه ظاهر من در با دل و جان یاغیم بی دل و جان می زیم
گریز
چونک بغرید شیر رو چو فرس خون ای غم و اندیشه رو باده و بای غمست
بمیز
سر بنهادن ز من وز تو زدن تیغ تیز کشته شوم هر دمی پیش تو جرجیس وار
با جگر مرده ریگ ساقی جان در تشنه ترم من ز ریگ ترک سبو گیر و دیگ
ستیز
چونک روم در لحد زان قدحم کن تا می دل خورده ام ترک جگر کرده ام
جهیز
ساغر خردم سبوست من چه کنم ترک قدح کن بیار ساغر زفت ای نگار
کفجلیز
تا که ز تف تموز سوزد پرده حجیز شمس حق و دین بتاب بر من و تبریزیان
1201
هل بیا شب لولی و کار هر دو بساز برای عاشق و دزدست شب فراخ و دراز
نیم خسیس که دزدم قماشه بزاز من از خزینه سلطان عقیق و در دزدم
که ره برند به حیلت به بام خانه راز درون پرده شب ها لطیف دزدانند
بجز خزینه شاه و عقیق آن شه ناز طمع ندارم از شب روی و عیاری
زهی چراغ که خورشید سوزی و مه رخی که از کر و فرش نماند شب به جهان
ساز
که قدر از چو تو بدری بیافت آن روا شود همه حاجات خلق در شب قدر
اعزاز
که تا خیال درآید کسی تو را انباز همه تویی و ورای همه دگر چه بود
که من حکایت نادر همه کنم آغاز هل گذر کن از این پهن گوش ها بگشا
بپر چو باز سفیدی به سوی طبلک مسیح را چو ندیدی فسون او بشنو
باز
اگر نه تو زر سرخی چراست چندین چو نقده زر سرخی تو مهر شه بپذیر
گاز
که هر کجا که بود گنج سر کند غماز تو آن زمان که شدی گنج این ندانستی
به تف تف و به مصل و ذکر و زهد بیار گنج و مکن حیله که نخواهی رست
و نماز
که من جنید زمانم ابایزید نیاز بدزدی و بنشینی به گوشه مسجد
مکن بهانه ضعف و فرومکش آواز قماش بازده آن گاه زهد خود می کن
در این مقام ز تزویر و حیله طناز خموش کن ز بهانه که حبه ای نخرند
که تا کمال تو یابد ز آستینش طراز بگیر دامن اقبال شمس تبریزی
1202
که گر تو روی بپوشی کنیم ما رو باز به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز
صد آفتاب شود آن زمان سیاه و مجاز دمی که شعشعه این جمال درتابد
کسی که دید مرا کی کند تو را اعزاز کسی شود به تو غره که روی دوست ندید
که ابر را و تو را من درآورم به نیاز ز گازران مگریز و به زیر ابر مرو
نگون شوی چو رخم دلبری کند آغاز اگر چه جان و جهانی خوش به توست جهان
چه ناز می رسدت با من ای کمین مرا هزار جهانست پر ز نور و نعیم
خباز
حیات من بدهدشان حیات و عمر عباد را برهانم ز نان و از نانبا
دراز
بیار باده و نقل و نبات و نی بنواز ز آفتاب گذشتیم خیز ای ناهید
به چنگ ما ده سغراق و چنگ را ده زمانه با تو نسازد تو سازوارش کن
ساز
دمی بدین دو سه مخمور بی نوا نبات و جامد و حیوان همه ز تو مستند
پرداز
گهیم همچو شکر بفسران گهی بگداز حیات با تو خوشست و ممات با تو خوشست
به زیر سایه او می روم نشیب و فراز چو ماه همره من شد سفر مرا حضرست
خموش باش که محمود گشت کار ایاز ز آسمان شنوم من که عاقبت محمود
1203
برو برو گل سرخی ولیک خارآمیز برو برو که نفورم ز عشق عارآمیز
جدا فتاد ز جنت که بود مارآمیز مقام داشت به جنت صفی حق آدم
ولیک تیره شود چون شود غبارآمیز میان چرخ و زمین بس هوای پرنورست
که احتراق دهد آب گرم نارآمیز چو دوست با عدو تو نشست از او بگریز
که ذوق خمر تو را دیده ام خمارآمیز برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی
که اژدهاست غمت با دم شرارآمیز ولیک موی کشان آردم بر تو غمت
بدان کمان و بدان غمزه شکارآمیز هزار بار گریزم چو تیر و بازآیم
خیال یار به اکراه اختیارآمیز به گردنامه سحرم به خانه بازآرد
که واقفست از این عشق زینهارآمیز غم تو بر سفرم زیر زیر می خندد
که عشق را نبود صبر اعتبارآمیز به پیش سلطنت توبه ام چو مسخره ایست
حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی
1204
ای دل تو آیت حق مصحف کژ خوان عشق گزین عشق و در او کوکبه می ران و مترس
و مترس
ری بهل و واو بهل شو همگی جان و جانوری لجرم از فرقت جان می لرزی
مترس
عین گمان را تو به سر عین یقین دان چون تو گمانی ابدا خایفی از روز یقین
و مترس
رقص کنان شعله زنان برجه از این در دل کان نقد زری غایبی از دیدن خود
کار و مترس
بر مثل سایه برو باز به برهان و دل ز تو برهان طلبد سایه برهان نه تویی
مترس
سایه مخوانش تو دگر عبرت ماکان و سایه که فانی کندش طلعت خورشید بقا
مترس
1205
گر چه ملول گشته ای کم نزنی ز هیچ سیر نگشت جان من بس مکن و مگو که بس
کس
ناصح ایزدی ورا کرد عتاب در عبس چونک رسول از قنق گشت ملول و شد ترش
همنفسی خوش است خوش هین گر نکنی موافقت درد دلی بگیردت
مگریز یک نفس
ما بپزیم هم به هم ما نه کمیم از عدس ذوق گرفت هر چه او پخت میان جنس خود
مرگ بود فراقشان مرگ که را بود من نبرم ز سرخوشان خاصه از این شکرکشان
هوس
بشکنم آن سبوی را بر سر نفس دوش حریف مست من داد سبو به دست من
مرتبس
زانک خدوک می شود خوان مرا از نفس ضعیف معده را من نکنم حریف خود
این مگس
زانک کمند سکر می می کشدم ز من پس و پیش ننگرم پرده شرم بردرم
پیش و پس
شاد شبی که باشد او بر سر کوی دل خوش سحری که روی او باشد آفتاب ما
عسس
دست نهاد بر رگم گفت ضعیف شد آمد عشق چاشتی شکل طبیب پیش من
مجس
دل همگی کباب شد سوی شراب ران گفت کباب خور پی قوت دل بگفتمش
فرس
باده منت دهم گزین صاف شده ز گفت شراب اگر خوری از کف هر خسی مخور
خاک و خس
نیست روا تیممی بر لب نیل و بر گفتم اگر بیابمت من چه کنم شراب را
ارس
آب حیات می کشد بازگشا از او خامش باش ای سقا کاین فرس الحیات تو
جرس
زین سببست مختفی آب حیات در آب حیات از شرف خود نرسد به هر خلف
غلس
1206
زانک حوالی عسل نیش زنان بود سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس
مگس
جعد ویست همچو شب مجمع دزد و روی ویست گلستان مار بود در او نهان
هر عسس
ماه دوهفته ای شها غم نخوریم از کان زمردی مها دیده مار برکنی
غلس
جان و جهان غلم تو جان و جهان بی تو جهان چه فن زند بی تو چگونه تن زند
تویی و بس
هست اثر حمایتت گر زره ست وگر نصرت رستمان تویی فتح و ظفررسان تویی
فرس
صد مه و آفتاب را نور توست مقتبس شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود
عقل بر طبیبیت عرضه همی کند چرخ میان آب تو بر دوران همی زند
مجس
سجده کنان و دم زنان بهر امید هر ذره به ذره طمع ها صف زده پیش خوان تو
نفس
آنچ بهار می دهد از دم خود به خار و دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم
خس
خاک که آب می خورد ماش شدست خاک که نور می خورد نقره و زر نبات او
یا عدس
باز کند دهان خود درکشدش به یک رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی
نفس
چند گریز می کنی بازنگر که نیست چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود
کس
چونک بیافت مشتری باز کند از او بس کن و بس که کمتر از اسب سقای نیستی
جرس
1207
خیز شب را زنده دار و روز روشن نیم شب از عشق تا دانی چه می گوید خروس
نستکوس
روزگار نازنین را می دهد بر آنموس پرها بر هم زند یعنی دریغا خواجه ام
نام او را طیر خوانی نام خود را در خروش است آن خروس و تو همی در خواب خوش
اثربوس
او به صورت مرغ باشد در حقیقات آن خروسی که تو را دعوت کند سوی خدا
انگلوس
خاک پای او به آید از سر واسیلیوس من غلم آن خروسم کو چنین پندی دهد
تا نباشی روز حشر از جمله گرد کفش خاک پای مصطفی را سرمه ساز
کالویروس
گر عرب باشی وگر ترک وگر رو شریعت را گزین و امر حق را پاس دار
سراکنوس
1208
آنچ رفت از عشق او بر ما مپرس حال ما بی آن مه زیبا مپرس
ز اهتزاز آن قد و بال مپرس زیر و بال از رخش پرنور بین
وز صفا و موج آن دریا مپرس گوهر اشکم نگر از رشک عشق
هیچم از صفرا و از سودا مپرس در میان خون ما پا درمنه
وز نگار شنگ سرغوغا مپرس خون دل می بین و با کس دم مزن
تو ز کوه قاف و از عنقا مپرس صد هزاران مرغ دل پرکنده بین
درنگر امروز و از فردا مپرس صد قیامت در بلی عشق اوست
سر او از طبع کارافزا مپرس ای خیال اندیش دوری سخت دور
چشم جیحون بین و از دریا مپرس چند پرسی شمس تبریزی کی بود
1209
وز شهان در ساعت اکرام ترس ای دل بی بهره از بهرام ترس
دانه دیدی آن زمان از دام ترس دانه شیرین بود اکرام شاه
شاد ایامی تو از ایام ترس گر چه باران نعمتست از برق ترس
تو ز گستاخی ناهنگام ترس لطف شاهان گر چه گستاخت کند
آن زمان از زخم خون آشام ترس چون بخندد شیر تو ایمن مباش
چشم بادامست از بادام ترس ای مگس دل با لب شکر مپیچ
1210
جز صلح الدین صلح الدین و بس نیست در آخرزمان فریادرس
دم فروکش تا نداند هیچ کس گر ز سر سر او دانسته ای
جان ها بر آب او خاشاک و خس سینه عاشق یکی آبیست خوش
کاندر آیینه زیان باشد نفس چون ببینی روی او را دم مزن
نور گیرد عالمی از پیش و پس از دل عاشق برآید آفتاب
1211
مردار بوی دارد دایم دهان کرکس ای روترش به پیشم بد گفته ای مرا پس
پیدا بود خبیثی در روی و رنگ آن گفته پلیدت در روی شدت پدیدت
ناکس
هین کز دهان هر سگ دریا نشد ما راست یار و دلبر تو مرگ و جسک می خور
منجس
بدنام کی شد آخر آن مسجد مقدس بیت القدس اگر شد ز افرنگ پر از خوکان
بیگانه پشت باشد هر چند شد مقرنس این روی آینه ست این یوسف در او بتابد
خورشید را چه نقصان گر سایه شد خفاش اگر سگالد خورشید غم ندارد
منکس
این ز اعتماد خندان وز خوف آن ضحاک بود عیسی عباس بود یحیی
معبس
زین هر دو چیست بهتر در منهج گفتند از این دو یا رب پیش تو کیست بهتر
موسس
که حسن ظن مجرم نگذاردش مدنس حق گفت افضل آنست کش ظن به من نکوتر
از رشک زعفرانی یا از شماتت تو خود عبوس گینی نه از خوف و طمع دینی
اطلس
ای وای آن که در وی باشد حسد این دو به کار ناید جز ناروا نشاید
مغرس
هر کو عدوی مه شد ظلمات مر ورا واهل ز دست او را تبت بس است او را
بس
هم ننگ جمله مرغان هم حبس لیل اعدات آفتابا می دان یقین خفاشند
عسعس
در دیده کی بماند گر درفتد در او ابتر بود عدوش وان منصبش نماند
خس
1212
چشم من اندرنگر از می و ساغر دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس
مپرس
وز ستم و ظلم آن طره کافر مپرس جوشش خون را ببین از جگر مومنان
نقش تمامی بخوان پس تو ز زرگر سکه شاهی ببین در رخ همچون زرم
مپرس
حال من از عشق پرس از من مضطر عشق چو لشکر کشید عالم جان را گرفت
مپرس
جز سخن عاشقی نکته دیگر مپرس هست دل عاشقان همچو دل مرغ از او
گر تو چو مرغی بیا برپر و از در خاصیت مرغ چیست آنک ز روزن پرد
مپرس
بیش مگو از پدر بیش ز مادر مپرس چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست
چون به تنور آمدی جز که ز آذر هست دل عاشقان همچو تنوری به تاب
مپرس
سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر مرغ دل تو اگر عاشق این آتشست
مپرس
پای دگر کژ منه خواجه از این سر گر تو و دلدار سر هر دو یکی کرده ایت
مپرس
از بصر پروحل گوهر منظر مپرس دیده و گوش بشر دان که همه پرگلست
مجلس شاهی تو راست جز می احمر چونک بشستی بصر از مدد خون دل
مپرس
با لطف شمس حق از می و شکر رو تو به تبریز زود از پی این شکر را
مپرس
1213
زانک نیرزد کنون خون رهی یک ای سگ قصاب هجر خون مرا خوش بلیس
لکیس
بهر لکیسی دل سرد بود این مکیس گنج نهان دو کون پیش رخش یک جوست
یک دم و یک رنگ باش عاشق و آن عاشقی آن صنم وانگه ترس کسی
گاه پیس
آب ز کوثر بخور خاک در او بلیس ای دل شکرستان از نمکش شور کن
آنگه ای دل برو نقطه خالش نویس زود بشو لوح را ز ابجد این کاف و نون
خشت گل تیره ای ز آب جهنم بخیس ای حسد موج زن بحر سیاه آمدی
ای خرد دوک سار تار خیالی بریس شمس حق و دین کشید تیغ برون از نیام
1214
قمارخانه درآ و ز ننگ وام مترس بیا که دانه لطیفست رو ز دام مترس
بیا بیا که حریفان تو را غلم مترس بیا بیا که حریفان همه به گوش تواند
درآ درآ بر آن شاه خوش سلم مترس بیا بیا به شرابی و ساقیی که مپرس
چو یار آب حیاتست از این پیام مترس شنیده ای که در این راه بیم جان و سر است
بمیر پیش جمالش چو من تمام مترس چو عشق عیسی وقتست و مرده می جوید
ز دست دوست فروکش هزار جام اگر چه رطل گرانست او سبک روحست
مترس
چو پخته خوار نباشی ز هیچ خام غلم شیر شدی بی کباب کی مانی
مترس
صبوح روح چو دیدی ز صبح و شام حریف ماه شدی از عسس چه غم داری
مترس
که گیر باده خاص و ز خاص و عام خیال دوست بیاورد سوی من جامی
مترس
که نشکند می جان روزه و صیام بگفتمش مه روزه ست و روز گفت خموش
مترس
بگیر جام مقیم و در این مقام مترس در این مقام خلیلست و بایزید حریف
1215
رویت خوش و مویت خوش و آن ای مست ماه روی تو استاره و گردون خوش
دیگرت بیرون خوش
مانند تو لیلی جان مانند من مجنون هرگز ندیدست آسمان هرگز نبوده در جهان
خوش
مانند تو موسی دلی مانند من هارون باور کند خود عاقلی در ظلمت آب و گلی
خوش
ای عیسی دوران بیا بر ما بخوان ای قطب این هفت آسیا هم کان زر هم کیمیا
افسون خوش
در سایه ات خوش خفته ام سرمست چون گوهری ناسفته ام فارغ ز خام و پخته ام
از آن افیون خوش
نک طور موسی از وله رقصان در از نغمه تو ذره ها گر رقص آرد چه عجب
آن هامون خوش
دیدی تو از زر و هنر بی خسف یک ای دل برای دلخوشی زر و هنر چون می کشی
قارون خوش
چون زهر مار کوهیی بنهفته در باشد به صورت خوش نما راه خوشی بسته شده
معجون خوش
پیچیده بیرون گور را در اطلس و یا همچو گور کافران پرمحنت و زخم گران
اکسون خوش
زان قامت همچون الف زان ابروی زان گوش همچون جیم تو زان چشم همچو صاد تو
چون نون خوش
کشتی و کشتی بان شدم اندر چنین شاگرد لوح جان شدم زین حرف ها خط خوان شدم
جیحون خوش
میزان کجا ماند مرا در عشقت ای ایوان کجا ماند مرا با منجنیق کبریا
موزون خوش
گفتی مرا چونی خوشی در حیرت بی ای مایه صد بی هشی دی از طریق سرکشی
چون خوش
کان ناخوشی ها خورده بد در غیبت هر ناخوشی را در قود عدل رخت گردن بزد
تو خون خوش
جان منست آن ماهیی در وی چو تو ای شمس تبریزی تویی کاندر جللت صدتویی
ذاالنون خوش
1216
ور زانک تو عاشق نه ای رو سخره گر عاشقی از جان و دل جور و جفای یار کش
می کن خار کش
این ننگ جان ها را ز خود بیرون کن جانی بباید گوهری تا ره برد در دلبری
و بر دار کش
بیزار شو زین جان هله بر وی خط گاهی بود در تیرگی گاهی بود در خیرگی
بیزار کش
مانند بلبل مست شو زو رخت بر خود را مبین در من نگر کز جان شدستم بی اثر
گلزار کش
چابک سوار حضرتی این کره را در این کره تند فلک از روح تو سر می کشد
کار کش
ننگت نمی آید که خر گوید تو را چون شهسوار فارسی خربندگی تا کی کنی
خروار کش
پس چون جهودان کن نشان عصابه همچون جهودان می زیی ترسان و خوار و متهم
بر دستار کش
بهر گشاد دیده را در دیده افکار کش یا از جهودی توبه کن از خاک پای مصطفی
1217
گر بستیزد برود عشق تو برهم زندش الحذر از عشق حذر هر کی نشانی بودش
سیل درآید چو گیا هر طرفی می از دل و جان برکندش لولی و منبل کندش
بردش
دور شو از خیر و شرش دور شو از اوست یقین رهزن تو خون تو در گردن تو
نیک و بدش
بیست سلمت بودش درکشدش خوش باده خوری مست شوی بی دل و بی دست شوی
خوردش
هر که در این موج فتد تا لب دریا پای در این جوی نهی تا به قیامت نرهی
کشدش
دست نگیرد هنرش سود ندارد خردش گول شود هول شود وز همه معزول شود
ای رخ تو باده هش مست کند تا ابدش ای دم تو دام خمش بی گنهان را بمکش
1218
ما ز تو شادیم همه وقت تو خوش ای شب خوش رو که تویی مهتر و سالر حبش
وقت تو خوش
دست بنه بر سر ما دست مکش دست عشق تو اندرخور ما شوق تو اندر بر ما
مکش
گر سه عدد بر سه نهی گردد شش ای شب خوبی و بهی جان بجهد گر بجهی
گردد شش
هفت فلک را بدهد خوبی و کش شش جهتم از رخ تو وز نظر فرخ تو
خوبی و کش
1219
چون لحد و گور مغان تنگ و دل یار نخواهم که بود بدخو و غمخوار و ترش
افشار و ترش
ساعت یاری نبود خایف و فرار و یار چو آیینه بود دوست چو لوزینه بود
ترش
سخت دل و سست قدم کاهل و بی کار هر کی بود عاشق خود پنج نشان دارد بد
و ترش
دان مثل بیشی او سرکه بسیار ترش ور چشمش بیش بود هم ترشی بیش کند
کی طلبد در دل و جان طبع شکربار بس کن شرح ترشان این قدری بهر نشان
ترش
1220
آنک بجست از کفم بار دگر بگیرمش دام دگر نهاده ام تا که مگر بگیرمش
گر چه گذشت عمر من باز ز سر آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش
بگیرمش
باز روان شد از بصر تا به نظر دل بگداخت چون شکر بازفسرد چون جگر
بگیرمش
چون برسم به کوی او حلقه در راه برم به سوی او شب به چراغ روی او
بگیرمش
تا ز رخم چو زر برد بر سر زر درد دلم بتر شده چهره من چو زر شده
بگیرمش
زیر و زبر شدم چه شد زیر و زبر گر چه کمر شدم چه شد هر چه بتر شدم چه شد
بگیرمش
بند قبا گشایمش بند کمر بگیرمش تا به سحر بپایمش همچو شکر بخایمش
کرد سفر به خواب خوش راه سفر خواب شدست نرگسش زود درآیم از پسش
بگیرمش
1221
وگر اندررمد عاشق به کوی یار اگر گم گردد این بی دل از آن دلدار جوییدش
جوییدش
زهر خاری مپرسیدش در آن گلزار وگر این بلبل جانم بپرد ناگهان از تن
جوییدش
به پیش نرگس بیمار آن عیار جوییدش اگر بیمار عشق او شود یاوه از این مجلس
به میخانه روید آن دم از آن خمار وگر سرمست دل روزی زند بر سنگ آن شیشه
جوییدش
بر خورشید برق انداز بی زنهار هر آن عاشق که گم گردد هل زنهار می گویم
جوییدش
میان طره مشکین آن طرار جوییدش وگر دزدی زند نقبی بدزدد رخت عاشق را
چنین خفته نیابیدش مگر بیدار بت بیدار پرفن را که بیداری ز بخت اوست
جوییدش
اشارت کرد آن پیرم که در اسرار بپرسیدم به کوی دل ز پیری من از آن دلبر
جوییدش
منم دریای پرگوهر به دریابار بگفتم پیر را بال تویی اسرار گفت آری
جوییدش
مسلمانان مسلمانان در آن انوار زهی گوهر که دریا را به نور خویش پر دارد
جوییدش
مر اخوان صفا را گو در آن بازار چو یوسف شمس تبریزی به بازار صفا آمد
جوییدش
1222
چه خوردست او که می پیچد دو چه دارد در دل آن خواجه که می تابد ز رخسارش
نرگسدان خمارش
چه باتابست آن گردون ز عکس بحر چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا
دربارش
مرا پیش آمد آن خواجه بدیدم پیچ به کار خویش می رفتم به درویشی خود ناگه
دستارش
دل و دیده بدو دادم شدم مست و اگر چه مرغ استادم به دام خواجه افتادم
سبکسارش
دلم از تیر تقدیری شد آن لحظه بگفت ابروش تکبیری بزد چشمش یکی تیری
گرفتارش
چنین بودست تعبیرش که دیدم روز مگر آن خواب دوشینه که من شوریده می دیدم
بیدارش
ز نور روز بگذشتی شعاع و فر شب تیره اگر دیدی همان خوابی که من دیدم
انوارش
هزاران خواجه می زیبد اسیر و بند چه خواجست این چه خواجست این بنامیزد بنامیزد
دیدارش
چو او بنده جهان باشد نباشد خواجگی کجا خواجه جهان باشد کسی کو بند جان باشد
یارش
1223
بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلکش
بابل کش
همه دیوان و پریان را به قهر اندر سلیمانا بدان خاتم که ختم جمله خوبانی
سلسل کش
مثال نحن اعطیناک بر محروم سائل برای جن و انسان را گشادی گنج احسان را
کش
نظر را بر مشارق زن خرد را در جسد را کن به جان روشن حسد را بیخ و بن برکن
مسائل کش
چو برخواند و ل الضالین تو او را در چو لب الحمد برخواند دهش نقل و می بی حد
دلیل کش
چو خورشید تو را جوید چو ماهش سوی تو جان چو بشتابد دهش شمعی که ره یابد
در منازل کش
دقیقه دانی و فن را به پیش فکر عاقل شراب کاس کیکاووس ده مخمور عاشق را
کش
قبول و خلعت خود را به سوی نفس به اقبال عنایاتت بکش جان را و قابل کن
قابل کش
قتول عشق حسنت را از این مقتل به اسیر درد و حسرت را بده پیغام لتاسوا
قاتل کش
وگر بی حاصلست این جان چه باشد اگر کافردلست این تن شهادت عرضه کن بر وی
توش به حاصل کش
تو وصلش ده وگر ندهی به فضلش کنش زنده وگر نکنی مسیحا را تو نایب کن
سوی فاضل کش
اذا ما زلزلت برخوان نظر را در زمین لرزید ای خاکی چو دید آن قدس و آن پاکی
زلزل کش
کسی که قول پیش آرد خطی بر قول تمامش کن هل حالی که شاه حالی و قالی
و قایل کش
1224
وگر برناورم فردا سر خویش از پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش
گریبانش
بدزدیدست جان من برنجانش ال ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر
برنجانش
بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت
ایمانش
که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش
چو گل پاره کنم جامه ز سودای منم در عشق بی برگی که اندر باغ عشق او
گلستانش
بگفتم چیست این گفتا همی غلطم در در آن گل های رخسارش همی غلطید روزی دل
احسانش
که تا برخواند آن عارض که یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض
استادست خط خوانش
که بس دل در رسن بستست آن هندو ولیکن سخت می ترسم از آن زلف سیه کاوش
ز بهتانش
که هر دل کان رسن بیند چنان به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن
چاهست زندانش
1225
همه مهرست و دلداری همه عیش ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش
است و آسایش
به ما از شهریار آید و باقی جمله هر آنچ از فقر کار آید به باغ جان به بار آید
آرایش
وگر تن هست در کاهش ببین جان را همه دیدست در راهش همه صدرست درگاهش
تو افزایش
که او یک مشت خاکی را کند در ببین تو لطف پاکی را امیر سهمناکی را
لمکان جایش
بسی جان های غمگینان چو طوطی بسی کوران و ره شینان از او گشتند ره بینان
شد شکرخایش
ز عشق آتش تشنه که جز خون نیست بسی زخمست بی دشنه ز پنج و چار وز شش نه
سقایش
زهی شادی امروزم ز دولت های زهی شیرین که می سوزم چو از شمعش برافروزم
فردایش
چرا من جمله جانستم ز عشق جسم چرا من خاکی و پستم ازیرا عاشق و مستم
فرسایش
ز زخم اوست دل چون دف دهان از به پیش عاشقان صف صف برآورده به حاجب کف
ناله سرنایش
وز او غوغاست در گردون و ناله از او چونست این دل چون کز او غرقست ره ره خون
جان ز هیهایش
بنه سر تو ز سرتیزی برای فخر بر دل تا چند پرهیزی بگو تو شمس تبریزی
پایش
1226
زین ساغر خندان رو جامی آن یار ترش رو را این سوی کشانیدش
بچشانیدش
با این همه بدهیدش جامی بپزانیدش زین باده نخوردست او زان بارد و سردست او
زان زهر همی بارد تا جمله بدانیدش او سرکه چرا آرد غوره ز چه افشارد
پهلوی چنین باده بال منشانیدش آن باده انگوری نفزاید جز کوری
زین آب خضر یک کف در حلق باشد بودش سکته در گور نباید کرد
چکانیدش
1227
صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر رویش خوش و مویش خوش وان طره جعدینش
دینش
شیرینتر و نادرتر زان شیوه پیشینش هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
صد چین و دو صد ماچین گم گردد آن طره پرچین را چون باد بشوراند
در چینش
بر دبدبه قارون تسخر زده مسکینش بر روی و قفای مه سیلی زده حسن او
ای چشم و چراغ من دم درکش و می آن ماه که می خندد در شرح نمی گنجد
بینش
صد کوه کمر بندد در خدمت تمکینش صد چرخ همی گردد بر آب حیات او
رو صید و تماشا کن در شاهی گولی مگر ای لولی این جا به چه می لولی
شاهینش
بنشاند آن فارس جان را سپس زینش گر اسب ندارد جان پیشش برود لنگان
مانند طبیب آید آن شاه به بالینش ور پای ندارد هم سر بندد و سر بنهد
دیوانه شدم باری من در فن و آیینش عشقست یکی جانی دررفته به صد صورت
تا حسن و سکون یابد جان از پی حسن و نمک نادر در صورت عشق آمد
تسکینش
تقویم طلب می کن در سوره والتینش بر طالع ماه خود تقویم عجب بست او
از تابش خود سازد تجهیزش و خورشید به تیغ خود آن را که کشد ای جان
تکفینش
تا لعل شود مرمر از ضربت میتینش فرهاد هوای او رفتست به که کندن
بشنو ز پس پرده کر و فر تحسینش من بس کنم ای مطرب بر پرده بگو این را
لوزینه دعا گوید حلوا کند آمینش خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه
1228
ای خسرو و ای شیرین ای نقش و ای یوسف مه رویان ای جاه و جمالت خوش
خیالت خوش
هم آتش تو نادر هم آب زللت خوش ای چهره تو مه وش آبست و در او آتش
ای نقش تو روحانی وی نور جللت ای صورت لطف حق نقش تو خوشست الحق
خوش
در وصل بکوش آخر ای صبح ای مستی هوش آخر در مهر بجوش آخر
وصالت خوش
چون ماه برآ امشب ای طالع و فالت ای روز ز روی تو شب سایه موی تو
خوش
آمیخته ای با جان ای جور و محالت گر لطف و وصال آری ور جور و محال آری
خوش
جان گفت به گوش دل کای دل مه و دل گفت مرا روزی سالی گذرد زان مه
سالت خوش
کای فتنه جادویان ای سحر حللت تبریز بگو آخر با غمزه شمس الدین
خوش
1229
بس مشک نهان دارد زنهار زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش
بشوریدش
هر لحظه و هر ساعت صد بار در شام دو زلف او صد صبح نهان بیشست
بشوریدش
کز وی شکفد در جان گلزار آن دولت عالم را وان جنت خرم را
بشوریدش
تا روی شود از وی خمار بشوریدش آن باده همی جوشد وز خلق همی پوشد
نخلیست از آن خرما پربار بشوریدش چشم و دل مریم شد روشن از آن خرما
باشد که بدید آید بسیار بشوریدش گم گشت دل مسکین اندر خم زلف او
هر کس که از او دارد زنار شمس الحق تبریزی در عشق مسیح آمد
بشوریدش
1230
صحت به چه دریابد بیمار به آمیزش جانم به چه آرامد ای یار به آمیزش
دانی به چه بنشیند این بار به آمیزش هر چند به بر گیری او را نبود سیری
ال که کند آبش خوش خوار به آمیزش آن تشنه ده روزه کی به شود از کوزه
کامسال طرب خواهد چون پار به در وصل تو می جوید وز شرم نمی گوید
آمیزش
کای خفته بجو آخر این کار به آمیزش کاری که کند بنده تقدیر زند خنده
زیرا که شود جامه یک تار به آمیزش زیرا که به آمیزش یک خشت شود قصری
صد گلشن و گل گردد یک خار به اندر چمن عشقت شمس الحق تبریزی
آمیزش
1231
جمشید تو را چاکر خورشید تو را وقتت خوش وقتت خوش حلوایی و شکرکش
مفرش
نی میوه و نی شیوه نی چرخ و مه و بخرام بیا کاین دم وال که نمی گنجد
مه وش
چون دیگ مجوش از غم چون ریگ جز ما و تو و جامی دریا کف خوش نامی
بیا درکش
یا رب که چه ها دارد زان جانب پنج زان سوی چو بگذشتم شش پنج زنش گشتم
و شش
ای باده در باده ای آتش در آتش ناساخته افتادم در دام تو ای خوش دم
کاین نیست قرائاتی کش فهم کند نی بس کن و نی بس کن خود را همه اخرس کن
اخفش
1232
با زهره درآ گویان در حلقه مستانش هنگام صبوح آمد ای مرغ سحرخوانش
وان کو نبود محرم تا حشر بخسبانش هر جان که بود محرم بیدار کنش آن دم
تا کفر به پیش آرد صد گوهر ایمانش می گو سخنش بسته در گوش دل آهسته
آتش فتد اندر مه برهم زند ارکانش یک برق ز عشق شه بر چرخ زند ناگه
آن جا چه زند کوشش آن جا چه بود آن جا که عنایت ها بخشید ولیت ها
دانش
بی دست برد چوگان هر گوی ز آن جا که نظر باشد هر کار چو زر باشد
میدانش
می آرد و می آرد تا حضرت شمس الحق تبریزی کو هر دل بی دل را
سلطانش
1233
که باشد نور و ظلمت محو ذاتش درون ظلمتی می جو صفاتش
نه در هر ظلمتست آب حیاتش در آن ظلمت رسی در آب حیوان
ولی مشکل بود آن جا ثباتش بسی دل ها رسد آن جا چو برقی
که هر دم می رساند شه به ماتش خنک آن بیدق فرخ رخی را
نگشته صاف و نابسته نباتش بسی دل ها چو شکر شد شکسته
هم از یاقوت خود داده زکاتش بپوشیده ز خود تشریف فقرش
درون کعبه شد جای صلتش اگر رویش به قبله می نبینی
امان یابی چو برخوانی براتش شب قدرست او دریاب او را
شده نالن حیاتش از مماتش ز هجران خداوند شمس تبریز
1234
نفیرش تلختر یا زخم تیرش قضا آمد شنو طبل نفیرش
گلوگیر آمدت چون شهد شیرش چو دایه این جهان پستان سیه کرد
رهد زین دایه و شیر و زحیرش خنک طفلی که دندان خرد یافت
ز شیرش وارهانید از بشیرش بشارت های غیبی شد غذااش
چه غم دارد ز منکر یا نکیرش چو هر دم می رسد تلقین عشقش
ز دوزخ ایمنست و زمهریرش چو آن خورشید بر وی سایه انداخت
که راه دین نزد این چرخ پیرش به اقبال جوان واگشت جانی
رهید از دامگاه و دار و گیرش بدان دارالمان و اصل خود رفت
که کرده بود بیچاره و حقیرش رهید از بند شحنه حرص و آزی
ز غصه آجر و حجره و حصیرش رو ای جان کز رباط کهنه جستی
کنارش گیرد آن بدر منیرش نثارش آید از رضوان جنت
سعادت یافت آن نفس فقیرش تماشا یافت آن چشم عفیفش
مبارک باد آن نعم المصیرش خجسته باد باغستان خلدش
1235
نمی بینم میان حاضرانش نگاری را که می جویم به جانش
در این مجلس نمی بینم نشانش کجا رفت او میان حاضران نیست
نمی بینم اثر از گلستانش نظر می افکنم هر سو و هر جا
که می دیدم چو شمع اندر میانش مسلمانان کجا شد نامداری
به گور اندر نپوسد استخوانش بگو نامش که هر کی نام او گفت
به وقت مرگ شیرین شد دهانش خنک آن را که دست او ببوسید
که کفو او نمی بیند جهانش ز رویش شکر گویم یا ز خویش
که می گردد در این عشق آسمانش زمینی گر نیابد شکل او چیست
مدار از گوش مشتاقان نهانش بگو القاب شمس الدین تبریز
1236
نپرسید او مرا بنشست خاموش برفتم دی به پیشش سخت پرجوش
که بی روی چو ماهم چون بدی دوش نظر کردم بر او یعنی که واپرس
که یعنی چون زمین شو پست و بی نظر اندر زمین می کرد یارم
هوش
که یعنی چون زمینم مست و مدهوش ببوسیدم زمین را سجده کردم
1237
به خون دل برآید کار درویش شنو پندی ز من ای یار خوش کیش
دعای سوخته درویش دل ریش یقین می دان مجیب و مستجابست
غنی گشتی رهیدی از کم و بیش چو آن سلطان بی چون را بدیدی
ولی را بنده شو گر نیستی میش چو اسماعیل قربان شو در این عشق
از این خامان بیهوده میندیش چو پختی در هوای شمس تبریز
1238
خون دل ما بخورده ای نوش امروز خوش است دل که تو دوش
و امروز هزار شکل و روپوش ای دوش نموده روی چون ماه
جان حلقه شده به پیش آن گوش دل سجده کنان به پیش آن چشم
هش می خواهی ز مرد بی هوش هر لحظه اشارتی که هش دار
من در تو فرودمم تو مخروش سرنای توام مرا تو گویی
در خاک خزیده صبر چون موش از بیم تو گشته شیر گربه
خورشید نگنجد اندر آغوش هر ذره کنار اگر گشاید
ای ذره به نقد نسیه بفروش خورشید چو شد تو را خریدار
ما در گفتار و دوست خاموش باقی غزل مگو که حیفست
دریا خاموش و موج در جوش لیکن چه کنم که رسم کهنه ست
1239
چون بی خبری ز شور اوباش ای خواجه تو عاقلنه می باش
با ناخن زشت خویش مخراش آن چهره که رشک فخر فقرست
بت ها به خیال خانه متراش آن بت به خیال درنگنجد
غیر کل و جمله چیست جز لش جمله بت و بت پرست چون اوست
نی دستوری که دم زنم فاش نی فهم کنند خلق این را
ور نی نه برنج هست و نی ماش این ماش برنج احولنست
چون پوشیدست رشک روهاش پایان ها را کجا شناسند
ای دزد کفن به شب چو نباش گر می دزدی ز زندگان دزد
هم حکم قضاست عاش من عاش اما ز قضاست مات من مات
آن کس که به روز خورد خشخاش خامش که ز شب خبر ندارد
1240
دیوانه شود دل از ترنگش آن مطرب ما خوشست و چنگش
کز لطف چگونه گشت رنگش چون چنگ زند یکی تو بنگر
برجه به کنار گیر تنگش گر تنگ آیی ز زندگانی
1241
تا درنرود درون هر گوش ما نعره به شب زنیم و خاموش
بر دیگ وفا نهیم سرپوش تا بو نبرد دماغ هر خام
این شهره گلب و خانه موش بخلی نبود ولی نشاید
برخیز کز آن ماست سرجوش شب آمد و جوش خلق بنشست
بر دوش ز کبر می زند دوش امشب ز تو قدر یافت و عزت
بردار سماع جان بی هوش یک چند سماع گوش کردیم
پیشت گله نیست هیچ مخروش ای تن دهنت پر از شکر شد
با چرخه و دلو و چاه کم کوش ای چنبر دف رسن گسستی
بیزار شد از شکار خرگوش چون گشت شکار شیر جانی
گرمابه پر از نگار منقوش خرگوش که صورتند بی جان
وز ناقه مرده شیر کم دوش با نفس حدیث روح کم گوی
کاندر سر شب نهند شب پوش از شر بگریز یار شب باش
درکش شب تیره را در آغوش تا صبح وصال دررسیدن
از خواب شدستمان فراموش از یاد لقای یار بی خواب
نعره دهلست و بانک چاووش شب چتر سیاه دان و با وی
امشب بترست عشق از دوش این فتنه به هر دمی فزونست
کای رحمت و آفرین بر آن روش شب چیست نقاب روی مقصود
زیرا که سوار شد سیاووش هین طبلک شب روان فروکوب
1242
ای هر دو جهان غلم آن لش گر لش نمود راه قلش
جانست جهان تو یک نفس باش ای دیده جهان و جان ندیده
جاروب نهان شدست و فراش گردیست جهان و اندر این گرد
آن روز که بشکنی چو خشخاش این مشعله از کجاست بینی
خون ریز و ستمگرست و اوباش عشقی که نهان و آشکارست
من مات من الهوی فقد عاش چون کشته شوی در او بمانی
العاشق کل سره فاش عشقست نه زر نهان نماند
شاباش زهی جمال شاباش ل حسن یلد حیث ل عشق
1243
اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش
ورت بیند مرده هم داند که جانی شاد گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود
باش
تا شویم از دست و آن باقی تو دانی همچنین تو دم به دم آن جام باقی می رسان
شاد باش
ای نشانه شاد زی و ای نشانی شاد بر نشانه خاک ما اینک نشان زخم تو
باش
ای همای خوش لقای آن جهانی شاد ای هما کز سایه ات پر یافت کوه قاف نیز
باش
هم جهانی هم نهانی هم عیانی شاد هم ظریفی هم حریفی هم چراغی هم شراب
باش
می رسان و می رسان خوش می تحفه های آن جهانی می رسانی دم به دم
رسانی شاد باش
می چشان و می کشان خوش می رخت ها را می کشاند جان مستان سوی تو
کشانی شاد باش
تا زمین گوید تو را کای آسمانی شاد ای جهان را شاد کرده وی زمین را جمله گنج
باش
پرچمش آرند پیشت ارمغانی شاد باش گر سر خوبی بخارد دلبری در عهد تو
ای ز تو حیران شده بحر معانی شاد گوهر آدم به عالم شمس تبریزی تویی
باش
1244
در جهان هر مرد و کاری مرد کار ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش
خویش باش
خویشتن را پس نشان و پیش بار هر یکی زین کاروان مر رخت خود را رهزنند
خویش باش
زین دو جوی خشک بگذر جویبار حس فانی می دهند و عشق فانی می خرند
خویش باش
دست دزد از دستشان و دستیار می کشندت دست دست این دوستان تا نیستی
خویش باش
پرده را بردار و دررو با نگار خویش این نگاران نقش پرده آن نگاران دلند
باش
از دو عالم بیش باش و در دیار با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش
خویش باش
غره آن روی بین و هوشیار خویش رو مکن مستی از آن خمری کز او زاید غرور
باش
1245
و آنک می کرد او کرانه در میان آنک بیرون از جهان بد در جهان آوردمش
آوردمش
و آنک از من سر کشیدی کشکشان آنک عشوه کار او بد عشوه ای بنمودمش
آوردمش
از تقاضا بر تقاضا من به جان آنک هر صبحی تقاضا می کند جان را ز من
آوردمش
از بیابان ها سوی دارالمان آوردمش جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق
کو نشان کو مهر سلطان من نشان گفت جان من می نیایم تا بننمایی نشان
آوردمش
دست بسته پیش میر مهربان آوردمش مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد
آنک بد در قعر دوزخ در جنان چونک یک گوشه ردای مصطفی آمد به دست
آوردمش
1246
بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش
خویش
پر کنی پیمانه و نشکنی پیمان خویش گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا
حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم
خویش
پرمی رخشنده همچون چهره رخشان ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر کفم
خویش
آتشی افکند در من می ز آتشدان سجده کردم پیش او و درکشیدم جام را
خویش
آن می چون زر سرخم برد اندر کان چون پیاپی کرد و بر من ریخت زان سان جام چند
خویش
ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان از گل رخسار او سرسبز دیدم باغ خویش
خویش
من کیم غمخوارگی را یافتم من آن بخت و روزی هر کسی اندر خراباتی روید
خویش
بوهریره دست کرده در دل انبان بولهب را دیدم آن جا دست می خایید سخت
خویش
بوهریره روی کرده در مه و کیوان بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت
خویش
بوهریره حجت خویش است و هم بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب
برهان خویش
تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان نیست هر خم لیق می هین سر خم را ببند
خویش
داستان صد هزاران مجلس پنهان بس کنم تا میر مجلس بازگوید با شما
خویش
1247
خون انگوری نخورده باده شان هم عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون خویش
عارفان لیلی خویش و دم به دم هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند
مجنون خویش
بعد از این میزان خود شو تا شوی ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
موزون خویش
در درون حالی ببینی موسی و هارون گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
خویش
تا فروتر می روی هر روز با قارون لنگری از گنج مادون بسته ای بر پای جان
خویش
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
خویش
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی
ذاالنون خویش
چون ز چونی دم زند آن کس که شد زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
بی چون خویش
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم
خویش
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلل
خون خویش
ما خوش از رنگ خودیم و چهره باده گلگونه ست بر رخسار بیماران غم
گلگون خویش
هر زمانم عشق جانی می دهد ز من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
افسون خویش
عشق نقدم می دهد از اطلس و اکسون در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر
خویش
گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
خویش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش
خویش
1248
ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش ساقیا بی گه رسیدی می بده مردانه باش
وان کز این میدان بترسد گو برو در سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده
خانه باش
بعد از آن خواهی وفا کن خواه رو چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانه مطلقی
بیگانه باش
گر چنان دریات باید بی صدف دردانه درهای باصدف را سوی دریا راه نیست
باش
شمع را تهدید کن کای شمع چون بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خیره کش
پروانه باش
کای مبارک کاسه سر عشق را پیمانه کاسه سر را تهی کن وانگهی با سر بگو
باش
عشق را محکم بگیر و ساکن این لنه لنه تو عشق بودست ای همای لیزال
باش
1249
چو ز تیر تست بنده بکشد کمان آتش شده ام سپند حسنت وطنم میان آتش
چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد
آتش
بنگر به سینه من اثر سنان آتش بمسوز جز دلم را که ز آتشت به داغم
که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش که ستاره های آتش سوی سوخته گراید
چو درخت خشک گردد نبود جز آن غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم
آتش
که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش خنک آنک ز آتش تو سمن و گلشن بروید
که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره
که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش سحری صلی عشقت بشنید گوش جانم
دهن پرآتش من سخن از دهان آتش دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید
1250
وگر از غمزه جادو برد ایمان رسدش به شکرخنده اگر می ببرد جان رسدش
با چنین عز و شرف ملک سلیمان لشکر دیو و پری جمله به فرمان ویند
رسدش
کر و فر شرف یوسف کنعان رسدش صد هزاران دل یعقوب حزین زنده بدوست
گر پرد با پر جان جانب کیوان لب عیسی صفتش مرده به دم زنده کند
رسدش
گر جهان زیر و زبر کرد به طوفان نوح وقتیست که عشق ابدی کشتی اوست
رسدش
ید بیضا و عصایی شده ثعبان رسدش عشق او گرد برانگیخت ز دریای عدم
با چنین لقمه دهی شهرت لقمان جملگی تشنه دلن قوت از او می یابند
رسدش
1251
ور رخش طعنه زند بر گل تر می گر لب او شکند نرخ شکر می رسدش
رسدش
ور ستاند گرو از قرص قمر می گر فلک سجده برد بر در او می سزدش
رسدش
جهت خدمت او بست کمر می رسدش ور شه عقل که عالم همگی چاکر اوست
گر پی هیبتش افکند سپر می رسدش شاه خورشید که بر زنگی شب تیغ کشید
همچو پرگار دوانست به سر می گر عطارد ز پی دایره و نقطه او
رسدش
گر ندارد سر دیدار بشر می رسدش آن جمالی که فرشته نبود محرم او
نکند ور بکند زیر و زبر می رسدش کار و بار ملکانی که زبردست شدند
که از این ها بگذر چیز دگر می می شمردم من از این نوع شنودم ز فلک
رسدش
1252
بوک این همت ما جانب بستان کشدش آن که مه غاشیه زین چو غلمان کشدش
آنک جان از مدد رحمت جانان گر چه جان را نبود قوت این گستاخی
کشدش
ور سقط می شنود از بن دندان کشدش هر دم از یاد لبش جان لب خود می لیسد
تا بقا لطف کند جانب ایشان کشدش جانب محو و فنا رخت کشیدند مهان
تا که آن یوسف جان در شکرستان ای بسا جان که چو یعقوب همی زهر چشد
کشدش
گر چه چون ماه بود چرخ به میزان هر کسی کو بتر از وی خرد فخر کند
کشدش
آن نظر زود سوی گوهر انسان هر که در دیده عشاق شود مردمکی
کشدش
کفر آید بر او جانب ایمان کشدش کافر زلف وی آن را که ز راهش ببرد
هر کی او باده کشد باده بدین سان شمس تبریز مرا عشق تو سرمست کند
کشدش
1253
نفس اگر سر بکشد گوش کشان می بر ملک نیست نهان حال دل و نیک و بدش
کشدش
وگرش او ندهد جان ز کی باشد جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دلست
مددش
تو مگیر آن کرم وان دهش بی عددش دل ز دردش چه خوشی ها و طرب ها دارد
که مشرف شدم از طوق حیات ابدش ملک الموت برید از دلم آن روز طمع
کاروانی که غم عشق خدا راه زدش برد سود دو جهان و آنچ نیاید به زبان
سرو آزادی او کرد که بخشید قدش سوسن استایش او کرد کز او یافت زبان
گل از او جامه دراند که برافروخت بلبل آن را بستاید که زبانش آموخت
خدش
که بهار کرمش بازنبخشید صدش کیست کو دانه اومید در این خاک بکاشت
آفتاب کرم تو به کرم می پزدش میوه تلخ و ترش خام طمع بود ولی
چه زیان کرد از آن شاه که جان شد آفتاب از پی آن سجده که هر شام کند
جسدش
روش بخشد که بمیرد مه چرخ از همه شب سجده کنان می رود و وقت سحر
حسدش
هر یکی حور شود مونس گور و هر که امروز کند شهوت خود را در گور
الحدش
کند آن اسب لگدکوب نکال از لگدش هر کی او اسب دواند به سوی گمراهی
که تمامش کند و شرح دهد هم بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش
صمدش
1254
خویش را غیر مینگار و مران از در من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش
خویش
تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر سر و پا گم مکن از فتنه بی پایانت
خویش
مکش ای دوست تو بر سایه خود آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم
خنجر خویش
سایه ها را بنواز و مبر از گوهر ای درختی که به هر سوت هزاران سایه ست
خویش
برگشا طلعت خورشیدرخ انور خویش سایه ها را همه پنهان کن و فانی در نور
بر سر تخت برآ پا مکش از منبر ملک دل از دودلی تو مخبط گشتست
خویش
تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر عقل تاجست چنین گفت به تثمیل علی
خویش
1255
مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش اندک اندک راه زد سیم و زرش
می گریزد خواجه از شور و شرش عشق گردانید با او پوستین
اندک اندک خشک شد چشم ترش اندک اندک روی سرخش زرد شد
راند عشق لابالی از درش وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد
چون بریده شد رگ بیخ آورش اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت
سست شد در عاشقی بال و پرش اندک اندک دیو شد لحول گو
رفت وجد و حالت خرقه درش اندک اندک گشت صوفی خرقه دوز
در برش زین پس نیاید دلبرش عشق داد و دل بر این عالم نهاد
کآمد اندر پا و افتاد اکثرش زان همی جنباند سر او سست سست
گر بنوشد برجهاند ساغرش بهر او پر می کنم من ساغری
بشنود آواز ال اکبرش دست ها زان سان برآرد کآسمان
درکشان اندر حدیث دیگرش میر ما سیرست از این گفت و ملول
هر کی شد کشته چه خوف از کشته عشقم نترسم از امیر
خنجرش
بر چه می لرزد صدف بر گوهرش بترین مرگ ها بی عشقی است
تا نگردد خشک شاخ اخضرش برگ ها لرزان ز بیم خشکی اند
تا بنربایند گوهر از برش در تک دریا گریزد هر صدف
بعد از آن چه آب خوش چه آذرش چون ربودند از صدف دانه گهر
در به باطن درگشاده منظرش آن صدف بی چشم و بی گوش است شاد
بر سر ره خضر آید رهبرش گر بماند عاشقی از کاروان
لیک می خندد خر اندر آخرش خواجه می گرید که ماند از قافله
لجرم سرگین خر شد عنبرش عشق را بگذاشت و دم خر گرفت
لجرم شد خرمگس سرلشکرش ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست
که همی خارش دهد همچون گرش خرمگس آن وسوسه ست و آن خیال
وانمایم شاخ های دیگرش گر ندارد شرم و واناید از این
گاو خیزد با سه شاخ از محشرش تو مکن شاخش چو مرد اندر خری
1256
ور ندادی نقش بی جان را مکش آنک جانش داده ای آن را مکش
کای یگانه اهل ایمان را مکش آن دو زلف کافر خود را بگو
چند روزی ماه تابان را مکش آفتابا روی خود جلوه مکن
بازگرد و جمله مرغان را مکش چون تو سیمرغی به قاف ذوالجلل
جز قباد و شاه خاقان را مکش در میان خون هر مسکین مرو
از سر غیرت تو دربان را مکش گر مرا دربان عشقت بار داد
شرط نبود هیچ مهمان را مکش گر فضولم من که مهمان توام
شیشه مشکن مست میدان را مکش مست میدانم ز می دانم خراب
بازگشتم باز سلطان را مکش شمس تبریزی تویی سلطان من
1257
تو عزیزی صد چو ما گو خوار باش چون تو شادی بنده گو غمخوار باش
کارهای عاشقان گو زار باش کار تو باید که باشد بر مراد
بنده چون منصور گو بر دار باش شاه منصوری و ملکت آن توست
نوشخوارم در رهت گو خار باش اشتر مستم نجویم نسترن
هر چه خواهی گفت گو اسرار باش نشنوم من هیچ جز پیغام او
از جمال یار برخوردار باش ای دل آن جایی تو باری که ویست
ای تن وامانده تو بیمار باش او طبیبست و به بیماران رود
ثانی اثنین برو در غار باش بر امید یار غار خلوتی
مهرها می کار و در ایثار باش بر امید داد و ایثار بهار
گم شو از دزد و در آن انبار باش خرمنا بر طمع ماه بانمک
لب ببند از گفت و کم گفتار باش بهر نطق یار خوش گفتار خویش
1258
در گلستان همچو سرو آزاد باش آن مایی همچو ما دلشاد باش
در گشاد دل چو عشق استاد باش چون ز شاگردان عشقی ای ظریف
داد از او بستان امیرداد باش گر غمی آید گلوی او بگیر
تن میان خلق گو آحاد باش جان تو مستست در بزم احد
گه ز هجرش کوه کن فرهاد باش گاه با شیرین چو خسرو خوش بخند
گه چو بلبل نال و خوش فریاد باش گه نشاط انگیز همچون گلشنش
چون گلش عنبر فشاند باد باش پیش سروش چون خرامد خاک باش
در جهان کهنه نوبنیاد باش حاصل اینست ای برادر چون فلک
سر درون و شادمان و راد باش در میان خارها چون خارپشت
1259
وای ما ای وای ما از عقل و هوش عقل آمد عاشقا خود را بپوش
یا شوم از ننگ تو بی چشم و گوش یا برو از جمع ما ای چشم و عقل
یا درآ در دیگ ما با ما بجوش تو چو آبی ز آتش ما دور شو
مرده شو با موج و با دریا مکوش گر نمی خواهی که خردت بشکند
سر مپیچ و رطل مردان را بنوش گر بگویی عاشقم هست امتحان
همچو چنگم بی خبر من از خروش می خروشم لیکن از مستی عشق
هم تو ساقی هم تو می هم می فروش شمس تبریزی مرا کردی خراب
1260
جان شیرینم فدای آن ترش اندرآمد شاه شیرینان ترش
کس کند باور گل خندان ترش چشم کژبین را بگفتم کژ مبین
کس نماند در همه زندان ترش در هر آن زندان که درتابد رخش
میوه ای اندر همه بستان ترش گرد باغش گشتم و وال نبود
می نماید خویش در دیوان ترش در حرم خندان بود سلطان ولیک
انگبین و شکر و ایمان ترش گر تو مرد مومنی باور مکن
نسبتی دارد به بادنجان ترش منکر ار باشد ترش نبود عجب
1261
آنچ از جهان فزونست اندر جهان روی تو جان جانست از جان نهان مدارش
درآرش
جان گرد توست گردان می دار بی ای قطب آسمان ها در آسمان جان ها
قرارش
در خویش می نگنجد از خویشتن همچون انار خندان عالم نمود دندان
برآرش
تا اختیار دارم کی باشم اختیارش نگذارد آفتابش یک ذره اختیارم
آن جا که باد جنبد آن جا بود غبارش از خاک چون غباری برداشت باد عشقم
کز عشق خاکیان را بر می کشد در خاک تیره دانه زان رو به جنبش آمد
بهارش
هم باغ و هم نهالش چون من در هم بدر و هم هللش هم حور و هم جمالش
انتظارش
نامش نعوذبال وال که نیست یارش جامش نعوذبال دامش نعوذبال
از وی شکفت جانم بر وی بود نثارش من همچو گلبنانم او همچو باغبانم
لرزان که تا نیفتم ال که در کنارش چون برگ من ز بال رقصان به پستی آیم
پرده دریست کارش نی سرسریست حیله گریست کارش مهره بریست کارش
کارش
بگذار تا بخارد بی محرمی مخارش می خارد این گلویم گویم عجب نگویم
1262
ور چرخ سرکش آید بر همدگر گر جان بجز تو خواهد از خویش برکنیمش
زنیمش
ور قلعه ها درآید ویرانه ها کنیمش گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش
ور این فلک سر آمد ما چشم گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم
روشنیمش
عالم درخت زیتون ما همچو بیخ درخت خاکست وین چرخ شاخ و برگش
روغنیمش
ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد
1263
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
آن کس که مست گردد خود این بود گه می فتد از این سو گه می فتد از آن سو
نشانش
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش چشمش بلی مستان ما را از او مترسان
برجه بگیر زلفش درکش در این ای عشق ال ال سرمست شد شهنشه
میانش
جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش اندیشه ای که آید در دل ز یار گوید
وان شیوه هاش یا رب تا با کیست آن روی گلستانش وان بلبل بیانش
آنش
بگذر ز نقش و صورت جانش این صورتش بهانه ست او نور آسمانست
خوشست جانش
پس این جهان مرده زنده ست از آن دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد
جهانش
1264
من دم دهم فلن را تو درربا کلهش می گفت چشم شوخش با طره سیاهش
چون بر سر چه آید تو درفکن به یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاهست
چاهش
حاجی چو در ره آید ما خود زنیم ما شکل حاجیانیم جاسوس و رهزنانیم
راهش
با نعل بازگونه چون ماه و چون ما شاخ ارغوانیم در آب و می نماییم
سپاهش
هرگز کی دید دنبه بی دام در گیاهش روباه دید دنبه در سبزه زار و می گفت
از دام بی خبر بد آن خاطر تباهش وان گرگ از حریصی در دنبه چون نمک شد
بس نیست ای برادر آن ابلهی گناهش ابله چو اندرافتد گوید که بی گناهم
کابله شدن بیرزد حسن و جمال و ابله کننده عشقست عشقی گزین تو باری
جاهش
آن پای گاو باشد کافسون اوست پای تو درد گیرد افسون جان بر او خوان
کاهش
خود حلق کی گشاید بی آه غصه حلق تو درد گیرد همراه دم پذیرد
کاهش
چون ما ز دست رفتیم از پای گاه تا پیشگاه عشقش چون باشد و چه باشد
جاهش
که سوخت جان ما را آن نقش تا چه جمال دارد آن نادره مطرز
کارگاهش
با او که مکر و حیله تلقین کند الهش ز اندیشه می گذارم تا خود چه حیله سازم
وان را که عقل گم شد از کی بود آن کس که گم کند ره با عقل بازگردد
پناهش
چه عقل و بند و پندش چه جان و آه نی ما از آن شاهیم ما عقل و جان نخواهیم
آهش
ای رفته لابالی در خون نیکخواهش مستی فزود خامش تا نکته ای نرانی
1265
وان جان که هست این جان وین عقل آن مه که هست گردون گردان و بی قرارش
مستعارش
وین اختیارها را بشکسته اختیارش هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جان ها
من در جهان ندانم جز چشم من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم
پرخمارش
وان لطف توبه سوزش وان خلق چون آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش
بهارش
آخر چه جای توبه با عشق توبه عشقش بلی توبه داده سزای توبه
خوارش
ماییم و دامن او بگرفته استوارش چون دوست و دشمن او هستند رهزن او
چون گوش دوست داری می بوس از عشق جام و دورش شاید کشید جورش
گوشوارش
ور نه کجا رسد کس در حد و در من حلقه های زلفش از عشق می شمارم
شمارش
جانیش بخش آخر ای کشته زار لطفش همی شمارم دل با دم شمرده
زارش
1266
روحیست بی مکان و سر تا قدم روحیست بی نشان و ما غرقه در نشانش
مکانش
خواهی که تا بدانی یک لحظه ای خواهی که تا بیابی یک لحظه ای مجویش
مدانش
چون آشکار جویی محجوبی از نهانش چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش
پاها دراز کن خوش می خسب در چون ز آشکار و پنهان بیرون شدی به برهان
امانش
وانگه چه رحمت آید از جان و از چون تو ز ره بمانی جانی روانه گردد
روانش
درتاز درجهانش اما نه در جهانش ای حبس کرده جان را تا کی کشی عنان را
زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش بی حرص کوب پایی از کوری حسد را
و آخر ز بهر سه نان تا کی خوری آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان
سنانش
1267
بی چهره خوش او در خوش هزار در عشق آتشینش آتش نخورده آتش
ناخوش
خون چون میست جوشان بنشین دل از تو شرحه شرحه بنشین کباب می خور
شراب می چش
ای دل در این کشاکش بنشین و باده گوشی کشد مرا می گوشی دگر کشد وی
می کش
ای عشق بردریدی این هفت را از آن هفت اخترند عامل در شش جهت ولیکن
شش
گه چون مهم گذاران در عشق یار مه گاهی چو آفتابم سرمایه بخش صد مه
وش
کز آفتاب دارد پرهیز چشم اعمش گر منکری گریزد از عشق نیست نادر
وجه الولء حقاء من عبرتی منقش صدغ الوفاء حقاء من فقدکم مشوش
الذن لیس یلقن حادیک کیف ینعش القلب لیس یلقی نادیک کیف یصبر
1268
برهم زنیم کار تو را همچو کار صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش
خویش
گر شیر شرزه باشی ور سفله مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست
گاومیش
چون پر شود تهی شود آخر ز زخم تن دنبلیست بر کتف جان برآمده
نیش
بر عشق حق بچفسد بی صمغ و بی ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی
سریش
هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش گز می کنند جامه عمرت به روز و شب
زفت آمد این سوار بر این اسب پشت بیچاره آدمی که زبونست عشق را
ریش
کان عشق راست کشتن عشاق دین و خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود
کیش
1269
چشم جهانم چشم جهانم تا که بدیدم آینه ام من آینه ام من تا که بدیدم روی چو ماهش
چشم سیاهش
تا که برآمد تا که برآمد بر که چرخ زمین شد چرخ زمین شد جنت ماوی راحت جان ها
جودی خیل و سپاهش
پشت قوی شد پشت قوی شد اختر دولت عدل و عنایت چون نشود شه چون نشود شه آنک تو
باشی پشت و پناهش
سبزتر آمد سبزتر آمد از همه جاها شوره زمینی شوره زمینی کز تو کشد او آب بهاری
کشت و گیاهش
روی چو ماهت روی چو ماهت بست گرو دی با مه و اختر گشت گروگان گشت گروگان
ماه و سما را زلف سیاهش
سلسله جنبان سلسله جنبان گشت برادر این دل مجنون چون بنشورد چون بنشورد آن مجنون
کش شد سر ماهش
کیست مبارک کیست مبارک دم مزن ای جان دم مزن ای جان برخور کآمد روز مبارک
آن که ببیند هم ز پگاهش
1270
می نکنی باورم کاسه بگیر و بنوش مستی امروز من نیست چو مستی دوش
گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب
چونک ز سر رفت دیگ چونک ز عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون
حد رفت جوش
با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو این دل مجنون مست بند بدرید و جست
خموش
کز سوی هفتم فلک دوش شنیدم صبحدم از نردبان گفت مرا پاسبان
خروش
وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و گفت زحل زهره را زخمه آهسته زن
بدوش
شیر فلک را نگر گشته ز هیبت چو خون شده بین از نهیب شیر به پستان ثور
موش
جلوه کن ای ماه رو چند کنی روی گرم کن ای شیر تک چند گریزی چو سگ
پوش
گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو چشم گشا شش جهت شعشعه نور بین
گوش
بنگر در نقش گر تا برهی از نقوش بشنو از جان سلم تا برهی از کلم
صافم و آزاد نو بنده دردی فروش گفتمش ای خواجه رو هر چه شود گو بشو
دانه و دام تو را هست شکاری ترس و امید تو را هست حواله به عقل
وحوش
با من از این ها مگو کار توست آن دردی دردش مرا چون به حمایت گرفت
بکوش
1271
دست عنایت نهاد بر سر مهجور باز درآمد طبیب از در رنجور خویش
خویش
تا جگر او کشید شربت موفور خویش بار دگر آن حبیب رفت بر آن غریب
ساقی وحدت بماند ناظر و منظور شربت او چون ربود گشت فنا از وجود
خویش
نیست عسل خواره را چاره ز زنبور نوش ورا نیش نیست ور بودش راضیم
خویش
فتنه شد آن آفتاب بر رخ مستور این شب هجران دراز با تو بگویم چراست
خویش
ور نه ببستی نقاب بر رخ مشهور غفلت هر دلبری از رخ خود رحمتست
خویش
خلعت وصلت بپوش بر تن این عور عاشق حسن خودی لیک تو پنهان ز خود
خویش
در دل و جان ها فکند پرورش نور شکر که خورشید عشق رفت به برج حمل
خویش
باز به میقات وصل آمد بر طور شکر که موسی برست از همه فرعونیان
خویش
عازر از افسون او حشر شد از گور عیسی جان دررسید بر سر عازر دمید
خویش
بر همه شان عرضه کرد خاتم و باز سلیمان رسید دیو و پری جمع شد
منشور خویش
باده گویا بنه بر لب مخمور خویش ساقی اگر بایدت تا کنم این را تمام
1272
بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش
بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان باز سعادت رسید دامن ما را کشید
خویش
هدهد جان بازگشت سوی سلیمان دیده دیو و پری دید ز ما سروری
خویش
یوسف جان برگشاد جعد پریشان ساقی مستان ما شد شکرستان ما
خویش
چون بود آن کس که دید دولت خندان دوش مرا گفت یار چونی از این روزگار
خویش
شکر که من یافتم در بن دندان خویش آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب
قند و شکر می خوریم در شکرستان بی زر و سر سروریم بی حشمی مهتریم
خویش
صنعت آن زرگری رو به سوی کان تو زر بس نادری نیست کست مشتری
خویش
عمر درازی نهاد یار به دوران دور قمر عمرها ناقص و کوته بود
خویش
رو رو ای دل بجو زر به حرمدان دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین
خویش
1273
حسن تو از حد گذشت شیوه گری گو ما به سلیمان خوشیم دیو و پری گو مباش
مباش
جان زرینم بس است مهر زری گو هست درست دلم مهر تو ای حاصلم
مباش
چاکری او خوش است ملک و سری عشق کدام آتش است کو همه را دلکش است
گو مباش
خشک لبم دار تو هیچ تری گو مباش برکن از کار تو دست به یک بار تو
همره مردان عشق ماده نری گو مباش جان من از جان عشق شد همگی کان عشق
سایه آن نخل بس باروری گو مباش سایه تو پیش و پس جان مرا دسترس
از تو مرا غیر این پرده دری گو جان صفا شمس دین از تبریزی چو چین
مباش
1274
زین شکرستان برو هست کس این جا خواجه چرا کرده ای روی تو بر ما ترش
ترش
تو ز کجا آمدی ابرو و سیما ترش در شکرستان دل قند بود هم خجل
گر نپری بر فلک منگر بال ترش بر فلک آن طوطیان جمله شکر می خورند
هیچ بود در وصال وقت تماشا ترش رستم میدان فکر پیش عروسان بکر
هر کی خورد دوغ هست امشب و هر کی خورد می صبوح روز بود شیرگیر
فردا ترش
تو به کجا دیده ای طبله حلوا ترش مومن و ایمان و دین ذوق و حلوت بود
جنس رود سوی جنس ترش رود با این ترشی ها همه پیش تو زان جمع شد
ترش
گر چه بود نیشکر نبود ال ترش وال هر میوه ای کو نپزد ز آفتاب
روز دو سه صبر به مذهب تو با سوزش خورشید عشق صبر بود صبر کن
ترش
غوره که در سایه ماند هست سر و پا هر کی ترش بینیش دانک ز آتش گریخت
ترش
در صف دعوی چو شیر وقت تقاضا دعوه دل کرده ای وعده وفا کن مباش
ترش
کرده عتابش عبس خواند مر او را بنگر در مصطفی چونک ترش شد دمی
ترش
گه گه قاصد کند مردم دانا ترش خامش و تهمت منه خواجه ترش نیست لیک
در ادب کودکان باشد لل ترش او چو شکر بوده است دل ز شکر پر ولیک
1275
شیر خورد خون من ذوق من از چون بزند گردنم سجده کند گردنش
خوردنش
هین که هزاران هزار منت آن بر هین هله شیر شکار پنجه ز من برمدار
منش
خام منم ای نگار که نتوان پختنش پخته خورد پخته خوار خام خورد عشق یار
در تو درآویخته همچو دهل می زنش ای تو دهلزن به قل بنده تو را چون دهل
عشق تو داوود توست موم شده آهنش گوش همه سرخوشان عشق کشد کش کشان
چونک برهنه شود چرخ دهد مخزنش دل همه مال و عقار خرج کند در قمار
پرتو نور کمال کرد چنین الکنش دل ز سخن مال مال خواست زدن پر و بال
1276
توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش باز درآمد ز راه بیخود و سرمست دوش
شد ز بلندی عشق چرخ فلک پست گرز برآورد عشق کوفت سر عقل را
دوش
مرغ ظریف از قفص شکر که دولت نو شد پدید دام جهان را درید
وارست دوش
نک به زمین گاه خاک سهل برون آنچ به هفت آسمان جست فرشته و نیافت
جست دوش
مرغ پراشکسته ای سینه او خست آنک دل جبرئیل از کف او خسته بود
دوش
عاشق بی دست و پا گردن او بست عقل کمالی که او گردن شیران شکست
دوش
سایه بی سایه ای دید دراشکست دوش از شرر آفتاب شیشه گردون نکفت
بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش ماه که چون عاشقان در پی خورشید بود
گشت عیان تا که عشق کوفت بر او آنک در او عقل و وهم می نرسد از قصور
دست دوش
چند خیال عدم آمد در هست دوش هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال
شد سر و گوشت بلند از سخن پست خامش باش ای دلیل خامشیت گفتنست
دوش
1277
سست گمان بوده ای عاقبت کار خواجه غلط کرده ای در صفت یار خویش
خویش
های اگر دیدیی روی چو گلنار خویش در هوس گلرخان سست زنخ گشته ای
تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار راه زنان عشق را مرگ لقب کرده اند
خویش
هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم
خویش
چون ز توام می رسد تحفه دلدار پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم
خویش
1278
توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش یار درآمد ز باغ بیخود و سرمست دوش
توبه صدساله را یار دراشکست دوش عاشق صدساله ام توبه کجا من کجا
خلوت و توبه شکست مست برون باده خلوت نشین در دل خم مست شد
جست دوش
محتسب عقل را دست فروبست دوش ولوله در کو فتاد عقل درآمد که داد
1279
یوسف کنعان رسید جانب یعقوب باز درآمد طبیب از در ایوب خویش
خویش
دید که خود بود دل خانه محبوب بهر سفر سوی یار خانه برانداخت دل
خویش
آنچ بگفت او منم طالب و مطلوب دل چو فنا شد در او ماند وی او کشف شد
خویش
شکر که موسی نمود معجزه خوب شکر که عیسی رسید عازر ما زنده شد
خویش
شکر که عاشق رسید در کنف خوب شکر که موسی برست از همه فرعونیان
خویش
در دل و جان ها فکند آتش و آشوب شکر که خورشید عشق از سوی مشرق بتافت
خویش
شکر که طالب رهید از غم دلکوب شکر که ساقی غیب شست به می جمله عیب
خویش
1280
آن منست او هی مبریدش جان منست او هی مزنیدش
مثل ندارد باغ امیدش آب منست او نان منست او
سرخی سیبش سبزی بیدش باغ و جنانش آب روانش
شمع دلست او پیش کشیدش متصلست او معتدلست او
سر کشد این جا سر ببریدش هر که ز غوغا وز سر سودا
کاسه سکبا پیش نهیدش هر که ز صهبا آرد صفرا
خام بیاید هم بپزیدش عام بیاید خاص کنیدش
جانب شادی داد نویدش نک شه هادی زان سوی وادی
شاخ نباتی تا به مزیدش داد زکاتی آب حیاتی
زحمت برد او تا طلبیدش باده چو خورد او خامش کرد او
1281
مراست ملک سلیمان چو نقد گشت ز هدهدان تفکر چو دررسید نشانش
عیانش
که تخت او نظرست و بصیرتست پری و دیو نداند ز تختگاه بلندش
جهانش
که هیچ مرغ نداند به وهم خویش زبان جمله مرغان بداند او به بصیرت
زبانش
ولیک نقد نیابی که بو بری سوی نشان سکه او بین به هر درست که نقدست
کانش
که عشق پیش درآید درآورد به میانش مگر که حلقه رندان بی نشان تو ببینی
وگر نه کیست ز مردان که او کشید ز تیر او بود آن دل که برپرید از آن سو
کمانش
همان شراب مقدم تو پر کن و کسی که خورد شرابش ز دست ساقی عشقش
برسانش
دغل میار تو ساقی مده از این و از از آنک هیچ شرابی خمار او ننشاند
آنش
چگونه بنده نباشد به هر دمی دل و ز شمس مفخر تبریز باده گشت وظیفه
جانش
1282
به دوستگانی اول تمام شد کارش تمام اوست که فانی شدست آثارش
خراب کرده خراباتیی به یک بارش مرا دلیست خراب خراب در ره عشق
چنان فتاد که خواهی بیا و بردارش بگو به عشق بیا گر فتاده می خواهی
ز شعله ها که بسوزی ز سوز میا به پیش ز درش ببین که می ترسم
اسرارش
که سیل سیل روانست اشک دربارش وگر بگیردت آتش به سوی چشم من آ
ز اشک بنده ببینی به وقت رفتارش حدیث موسی و سنگ و عصا و چشمه آب
صلی صحت و دولت ز چشم برآر بانگ و بگو هر کجا که بیماریست
بیمارش
صلی بینش و دانش ز بخت بیدارش برآ به کوه و بگو هر کجا که خفته دلیست
که در دو کون نگنجد فروغ انوارش که نور من شرح ال صدره شمعیست
1283
که عشق هست براق خدای می تازش ندا رسید به عاشق ز عالم رازش
1284
دمی چو جان مجرد رویم در بر عیش سری برآر که تا ما رویم بر سر عیش
زهی خدا که کند مرگ را پیمبر عیش ز مرگ خویش شنیدم پیام عیش ابد
به روز عید بزادیم ما ز مادر عیش به نام عیش بریدند ناف هستی ما
که عیش صورت چون حلقه ایست بر بپرس عیش چه باشد برون شدن زین عیش
در عیش
ز عکس ایشان این پرده شد مصور درون پرده ز ارواح عیش صورت هاست
عیش
که خاک بر سر آن زر که نیست وجود چون زر خود را به عیش ده نه به غم
درخور عیش
کیش به چرخ درآورد تاب اختر عیش بگویمت که چرا چرخ می زند گردون
کیش به رقص درآورد نور گوهر بگویمت که چرا بحر موج در موجست
عیش
که داد بوی بهشتش نسیم عنبر عیش بگویمت که چرا خاک حور و ولدان زاد
که تا ورق ورق آیی سبک ز دفتر بگویمت که چرا باد حرف حرف شدست
عیش
که گرد کست و عروسی بگیرد جا در بگویمت که چرا شب تتق فروآویخت
عیش
به یک دو لعب فرومانده ام به شش بگفتمی سر پنج و چهار و هفت ولیک
در عیش
1285
چه باده هاست بتم را در آن کدوی شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش
ترش
که نیست در همه اجزاش تای موی به قاصد او ترشست و به جان شیرینش
ترش
که هست دلبر شیرین دوای خوی هزار خمره سرکه عسل شدست از او
ترش
حلوت عجبی یافت های و هوی زهای و هوی ترش های ماش خنده گرفت
ترش
که جوی شیر و شکر شد روان به ترش چگونه نخندد به زیر لب چو شنید
سوی ترش
میان جوی عسل چیست آن سبوی ربود سیل ویم دوش و خلق نعره زنان
ترش
خمار نیست چرا بودش آرزوی ترش پریر یار مرا جست کان ترش رو کو
چرا کند شکرقند جست و جوی ترش شتاب و تیز همی رفت کو به کو پی من
که تا ز جایزه شیرین کند گلوی ترش گرفته طبله حلوا و بنده را جویان
همیشه شیرین باشد یقین عدوی ترش عجب نباشد اگر قصد او فنای منست
ز رشک چون تو شکاریست رنگ و غلط مکن ترشی نی برای دفع توست
بوی ترش
ز رشک روی عروس است روی ز رشک جاه امیرست روترش دربان
شوی ترش
به جان تو که گذر کن ز گفت و گوی هزار خانه چو زنبور پرعسل داری
ترش
1286
دل خراب طپیدن گرفت از آغازش شنو ز سینه ترنگاترنگ آوازش
ز دست رفت دل من چو دید سر به بر گرفت رباب و ز سر نهاد کله
بازش
کلبه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش دل از بریشم او چون کلبه گردانست
که تند می رسد آواز عقل پردازش دو سه بریشم از این ارغنون فروتر گیرد
ولیک فعل غبار تنست غمازش بدانک تن چو غبارست و جان در او چون باد
که ذره ذره به رقص آمدست از غبار جان بود و می رسد دگر جانی
آوازش
تنور و نان چه کند آنک دید خبازش جهان تنور و در آن نان های رنگارنگ
فدات جانم هر جا که هست بنوازش ز سینه نیست سماع دل و ز بیرون نیست
که هست مه را چیزی ز لطف شبی به طنز بگفتم دل به مه بنگر
پروازش
چراغکی که بود شب شراراندازش چو آفتاب نهان شد به جای او بنهند
که دل ز غیرت شه واقفست و از به هر دو دست دل از ماه چشم خود بگرفت
نازش
1287
که هر دو آب حیاتست پخته و خامش مباد با کس دیگر ثنا و دشنامش
که باد تا به ابد جان های ما جامش خمار باده او خوشترست یا مستی
مرا مپرس ز عدل و ز لطف و ستم ز عدل ندانم ز مستی ستمش
انعامش
حریف مرغ وفا کرد دانه و دامش جفای او که روان گریزپای مرا
کشید جانب اقبال کام و ناکامش بسی بهانه روانم نمود تا نرود
نشان نماند او را که بشنود نامش طرب نخواهد آن کس که درد او بشناخت
1288
روا بود که رساند به اصل دل دارش چو رو نمود به منصور وصل دلدارش
بسوخت عقل و سر و پایم از من از قباش ربودم یکی کلهواری
کلهوارش
چه خارخار و طلب در دلست از آن شکستم از سر دیوار باغ او خاری
خارش
سزد که زخم کشد از فراق سگسارش چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میش
به دست عشق وی آمد شکال و اگر چه کره گردون حرون و تند نمود
افسارش
به جام عشق گرو شد ردا و دستارش اگر چه صاحب صدرست عقل و بس دانا
کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش بسا دل که به زنهار آمد از عشقش
به عور گفتم درجه به جو برون آرش به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو
فتاده بود همی برد آب جوبارش نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو
به دست خرس بکرد آن طمع درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید
گرفتارش
چه دور و دیر بماندی به رنج و بگفتمش که رها کن تو پوستین بازآ
پیکارش
که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت
خلص نیست از آن چنگ عاشق هزار غوطه مرا می دهد به هر ساعت
افشارش
چه حاجتست بر عقل طول طومارش خمش بس است حکایت اشارتی بس کن
1289
چو تشنه تو باشد که باشد سقایش دلی کز تو سوزد چه باشد دوایش
دکان تو جوید لب قندخایش چو بیمار گردد به بازار گردد
مکن دل چو آهن مران از لقایش تویی باغ و گلشن تویی روز روشن
عجب چند داری برون سرایش به درد و به زاری به اندوه و خواری
چه سود و چه راحت ز سایه همایش مها از سر او چو تو سایه بردی
بگیرد مللی ز جان و ز جایش چو یک دم نبیند جمال و جللت
چمن بی زبانی بگوید ثنایش جهان از بهارش چو فردوس گردد
فزایش که بخشد رخ جان فزایش جواهر که بخشد کف بحر خویش
ز نور تو باشد بقا و فنایش جهان سایه توست روش از تو دارد
از این طاس غربت بیا درربایش منم مهره تو فتاده ز دستت
که تا راز گوید لب دلگشایش بگیرم ادب را ببندم دو لب را
1290
یا رب آن می بهست یا جامش مست گشتم ز ذوق دشنامش
آن سقط های تلخ آشامش طرب افزاترست از باده
بلک از عشق محنت دامش بهر دانه نمی روم سوی دام
نور بخشد شبش چو ایامش آن مهی که نه شرقی و غربیست
تا به معدن کشد به ناکامش خاک آدم پر از عقیق چراست
حلقه گوش ساز پیغامش گوهر چشم و دل رسول حقست
هم از آن سر بود سرانجامش تن از آن سر چو جام جان نوشد
پیش حسن ولی انعامش سرد شد نعمت جهان بر دل
نی تو ترکی درافکن از بامش شیخ هندو به خانقاه آمد
خاص او را بریز بر عامش کم او گیر و جمله هندوستان
گر چه بالست نحس شد نامش طالع هند خود زحل آمد
می بد را چه سود از جامش رفت بال نرست از نحسی
حسد و کینه نیست اعلمش بد هندو نمودم آینه ام
از برون نیست جنگ و آرامش نفس هندوست و خانقه دل من
یک سپید و دگر سیه فامش بس که اصل سخن دو رو دارد
1291
من بی توبه را به کس مفروش توبه من درست نیست خموش
رحمت خویش را از او بمپوش بنده عیب ناک را بمران
لب ببسته همی زنیم خروش تو سمیع ضمیر و فکری و ما
پیش تصویر توست خدمت کوش هر غم و شادیی که صورت بست
گه پلنگش کنی و گاهی موش نقش تسلیم گشته پیش قلم
همچو دیگند هر یکی در جوش می نماید فسرده هر چیزم
ذره ذره چو مرغ مرزنگوش می زند نعره های پنهانی
می گشاید خدا شما را گوش وقت آمد که بشنوید اسرار
در رسند از رواق ازرق پوش وقت آمد که سبزپوشان نیز
1292
وان شکرش گشته چو سرکا ترش آمد آن خواجه سیماترش
یا که به بیرون خوش و با ما ترش با همگان روترش است ای عجب
با همه خوش با من تنها ترش از کرم خواجه روا نیست این
آن رخ خوش طلعت زیبا ترش زین بگذشتیم دریغست و حیف
وی ز تو شیرین شده هر جا ترش ای ز تو خندان شده هر جا حزین
یار همی خندد و لل ترش شاد زمانی که نهان زیر لب
که نبود روی تو فردا ترش گر ترشی این دم شرطی بنه
هیچ بود قاعده حلوا ترش بهر خدا قاعده نو منه
دید کسی باغ و تماشا ترش این ترشی در چه و زندان بود
هیچ نگشت آن گل رعنا ترش یوسف خوبان چو به زندان بماند
کز چه نه ای ای شه و مول ترش تا به سخن آمد دیوار و در
کی هلدم رحمت بال ترش گفت اگر غرقه سرکا شوم
غرقه شود در می و صهبا ترش می دهم عشق و ندیمی کند
میمنه که نیست بدان جا ترش دست فشان روح رود مست تا
کت نهلد فضل موفا ترش بس کن و در شهد و شکر غوطه خور
1293
ظلم فی ظلم من فراق الحب قد علی ال ای مسلمانان از آن هجران پرآتش
اغطش
کما حوت الشقی الیوم فی ارض چو دور افتاد ماهی جان ز بحر افتاد در حیله
الفلینبش
اذا ما الحوت زال الماء ل تعجب بان عجب نبود اگر عاشق شود بی جان در این هجران
تعطش
متی یمتاز عین الشمس من عین له اگر منکر شود مردی ز سوز عاشق سوزان
اعمش
فراش من لهیب النار من تحت الفتی چو فرش وصل بردارد شفا از منزل عاشق
یفرش
یبرد ذاک و البستان و الفردوس که تا پیغام آن یوسف بدین یعقوب عشق آید
یستنعش
الی تبریز یستسعی و فی تبریز دلم در گوش من گوید ز حرص وصل شمس الدین
یستفتش
1294
کل خد ببینکم مخدش کل عقل بوصلکم مدهش
دردیش خوشتر است یا صافش مست گشتم ز طعنه و لفش
مثل الترک عینه اخفش بصر العقل من جللتکم
هر که او دم زند ز اوصافش کر شوم تا بلندتر گوید
صاحب الحشر کیف ل ینعش شارب الخمر کیف ل یسکر
گشت پرگل ز قاف تا قافش زان دمی کو دمید در عالم
مسکن لیس فیه یستوحش مسکن الروح حول عزته
چو کشد بوی مشک از نافش اندرآید سپهر تا زانو
و انتهی من مکانه المرعش من اتاه الی الخلود اتی
کالفتی یافتم ز ایلفش جان برید از جهان و عذرش این
1295
بیا که سرو روانی به بوستان سماع بیا بیا که تویی جان جان سماع
بیا که چون تو ندیدست دیدگان سماع بیا که چون تو نبودست و هم نخواهد بود
هزار زهره تو داری بر آسمان سماع بیا که چشمه خورشید زیر سایه تست
یکی دو نکته بگویم من از زبان سماع شکر تو گوید به صد زبان فصیح
سماع
برون ز هر دو جهانست این جهان برون ز هر دو جهانی چو در سماع آیی
سماع
گذشته است از این بام نردبان سماع اگر چه بام بلندست بام هفتم چرخ
سماع از آن شما و شما از آن سماع به زیر پای بکوبید هر چه غیر ویست
کنار درکشمش همچنین میان سماع چو عشق دست درآرد به گردنم چه کنم
همه به رقص درآیند بی فغان سماع کنار ذره چو پر شد ز پرتو خورشید
که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع بیا که صورت عشقست شمس تبریزی
1296
هزار شمع منور به خاندان سماع بیا بیا که تویی جان جان جان سماع
بیا که ماه تمامی در آسمان سماع چو صد هزار ستاره ز تست روشن دل
بیا که بوالعجبی نیک در جهان سماع بیا که جان و جهان در رخ تو حیرانست
بیا که چون تو زری را ندید کان بیا که بی تو به بازار عشق نقدی نیست
سماع
ز بام خویش فروکن تو نردبان سماع بیا که بر در تو شسته اند مشتاقان
که شاهدیست نهانی در این دکان بیا که رونق بازار عشق از لب تست
سماع
که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع بیار قند معانی ز شمس تبریزی
1297
که گردد آدمی غمخوار فارغ مدارم یک زمان از کار فارغ
مبادا هیچ کس ای یار فارغ چو فارغ شد غم او را سخره گیرد
ولیکن نیست در اسرار فارغ قلندر گر چه فارغ می نماید
همه گل گشت و گشت از خار فارغ ز اول می کشد او خار بسیار
سلیمان شد شد از انبار فارغ چو موری دانه ها انبار می کرد
از او گیرند و او ز ایثار فارغ چو دریاییست او پرکار و بی کار
روان در را و از رفتار فارغ قلندر هست در کشتی نشسته
ز کشتی و ز دریابار فارغ در این حیرت بسی بینی در این راه
نشسته احمقی بسیار فارغ به یاد بحر مست از وهم کشتی
1298
نیکوست حال ما که نکو باد حال باغ امروز روز شادی و امسال سال لغ
چشم من و تو روشن بی روی زشت آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل
زاغ
سبزه ست و لله زار و چمن کوری گل نقل بلبلن و شکر نقل طوطیان
کلغ
گفت این هوس پزند همه منبلن راغ با سیب انار گفت که شفتالویی بده
جانی نه کز دلست ترقیش نه از دماغ شفتالوی مسیح به جان می توان خرید
بشنو که بر رسول نباشد بجز بلغ باغ و بهار هست رسول بهشت غیب
کز پیش آفتاب برفتست میغ و ماغ در آفتاب فضل گشا پر و بال نو
مستسقیان خاک از این فیض کرده چندان شراب ریخت کنون ساقی ربیع
کاغ
فارغ ز بهمنست و ز کانون زهی خورشید ما مقیم حمل در بهار جان
مساغ
خاریدن آرزوست ندارم بدو فراغ سر همچنین بجنبان یعنی سر مرا
کآبست خاک را و فلک را دو صد امروز پایدار که برپاست ساقیی
چراغ
دل داغ داغ بود و رهانیده شد ز داغ گه آب می نماید و گه آتشی کز او
گو چیغ چیغ می کن و گو چاغ چاغ غم چیغ چیغ کرد چو در چنگ گربه موش
چاغ
گردن چو دوک گشت این حرف چون آتش بزن به چرخه و پنبه دگر مریس
پناغ
1299
گویند صبح نبود شام تو را دروغ گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ
بعد از فنای جسم نباشد بقا دروغ گویند بهر عشق تو خود را چه می کشی
چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ گویند اشک چشم تو در عشق بیهده ست
زان سو روان نباشد این جان ما گویند چون ز دور زمانه برون شدیم
دروغ
جمله خیال بد قصص انبیا دروغ گویند آن کسان که نرستند از خیال
ره نیست بنده را به جناب خدا دروغ گویند آن کسان که نرفتند راه راست
بی واسطه نگوید مر بنده را دروغ گویند رازدان دل اسرار و راز غیب
وز لطف بنده را نبرد بر سماع دروغ گویند بنده را نگشایند راز دل
با اهل آسمان نشود آشنا دروغ گویند آن کسی که بود در سرشت خاک
با پر عشق برنپرد بر هوا دروغ گویند جان پاک از این آشیان خاک
آن آفتاب حق نرساند جزا دروغ گویند ذره ذره بد و نیک خلق را
جز حرف و صوت نیست سخن را ادا خاموش کن ز گفت وگر گویدت کسی
دروغ
1300
خر او می کند ز کنجد کاغ عیسی روح گرسنه ست چو زاغ
از چه روغن کشیم بهر چراغ چونک خر خورد جمله کنجد را
شد جهان تیره رو ز میغ و ز ماغ چونک خورشید سوی عقرب رفت
بر جبین خزان و دی نه داغ آفتابا رجوع کن به محل
از تو سرسبز خاک و خندان باغ آفتابا تو در حمل جانی
از تو گردد بهار گرم دماغ آفتابا چو بشکنی دل دی
آنچ این آفتاب کرد ابلغ آفتابا زکات نور تو است
چون تو را دیده بود او مازاغ صد هزار آفتاب دید احمد
کو ز بحر حیات دید اسباغ زان نگشت او بگرد پایه حوض
که عبارت ز تست تنگ مساغ آفتابت از آن همی خوانم
باغ برداشت بزم و مجلس و لغ مژده تو چو درفکند بهار
کرده سیران خاک استفراغ کرده مستان باغ اشکوفه
حله ها و پدید نیست پناغ حله بافان غیب می بافند
چون خدا را ز کار نیست فراغ کی گذارد خدا تو را فارغ
رنگ جامه هزار و یک صباغ صد هزاران بنا و یک بنا
پوست ها را علج او دباغ نغزها را مزاج او مایه
سیم و زر را کفایتش صواغ لعل ها را درخش او صیقل
نطق حس پیششان چو بانگ کلغ بلبلن ضمیر خود دگرند
آنک بیرون بود ز باغ و ز راغ بس که همراز بلبلن نبود
1301
چون شتران رو به رو پوز نهاده در ما دو سه رند عشرتی جمع شدیم این طرف
علف
چون شتران فکنده لب مست و از چپ و راست می رسد مست طمع هر اشتری
برآوریده کف
زانک به پستی اند و ما بر سر کوه غم مخورید هر شتر ره نبرد بدین اغل
بر شرف
ور چه کنند عف عفی غم نخوریم ما کس به درازگردنی بر سر کوه کی رسد
ز عف
کشتی نوح کی بود سخره غرقه و بحر اگر شود جهان کشتی نوح اندرآ
تلف
آنک لدیغ غم بود حصه اوست وااسف کان زمردیم ما آفت چشم اژدها
ما خوش و نوش و محترم مست جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم
طرب در این کنف
زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف مست شدند عارفان مطرب معرفت بیا
تا که شوند سرفشان بید و چنار صف باد به بیشه درفکن در سر سرو و بید زن
به صف
جنبش کی کند سرش از دم و باد بید چو خشک و کل بود برگ ندارد و ثمر
لتخف
کوست به فعل یک به یک نیست چاره خشک و بی مدد نفخه ایزدی بود
ضعیف و مستخف
یافت ز نفخ ایزدی مرده حیات موتنف نخله خشک ز امر حق داد ثمر به مریمی
پیشه عشق برگزین هرزه شمر دگر ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن
حرف
وز تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو
1302
چون شتران رو به رو پوز نهاده در ما دو سه مست خلوتی جمع شدیم این طرف
علف
چون شتران مست لب سست فکنده هر طرفی همی رسد مست و خراب جوق جوق
کرده کف
زانک بوادی اندرند ما سر کوه بر خوش بخورید کاشتران ره نبرند سوی ما
شرف
ور چه که عف عفی کنند غم نخوریم گر چه درازگردن اند تا سر کوه کی رسند
ما ز عف
کشتی نوح کی بود سخره آفت و تلف بحر اگر شود جهان کشتی نوح اندریم
ما خوش و نوش و محترم مست جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم
خرف در این کنف
آنک اسیر غم بود حصه اوست کان زمردیم ما آفت چشم مار غم
وااسف
زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف مطرب عارفان بیا مست شدند عارفان
تا که شوند سرفشان شاخ درخت باد به بیشه درفکن بر سر هر درخت زن
صف به صف
عشق حیات جان بود مرده بود دگر ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن
حرف
از تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو
1303
کز ترش رویی همی رنجد دلرام گر تو تنگ آیی ز ما زوتر برون رو ای حریف
ظریف
می نماید دشمنی ها بر رخ تو لیف گر همی انکار خود پنهان کنی بر روی تو
لیف
از جمال او که نامش کرد رومی نیف روز گردک بر رخ داماد می باشد نشان
نیف
ور بر اسب فضل بنشیند کجا دارد چون خداوند شمس دین چوگان زند یارش کجاست
ردیف
چون یکی کاسه پرآش و بر سر او خوان و بزم هر دو عالم نزد بزم شمس دین
یک رغیف
از کمال و حرمت شهر شهنشاه وان رغیف و آش و کاسه صدقه تبریز دان
شریف
1304
تشنه خون خودم آمد وقت مصاف باده نمی بایدم فارغم از درد و صاف
تا سر بی تن کند گرد تن خود طواف برکش شمشیر تیز خون حسودان بریز
تا بخورد خاک و ریگ جرعه خون کوه کن از کله ها بحر کن از خون ما
از گزاف
ور نه شکافد دلم خون بجهد از شکاف ای ز دل من خبیر رو دهنم را مگیر
سلطنت و قهرمان نیست چنین دست گوش به غوغا مکن هیچ محابا مکن
باف
جان چو کبریت را بر چه بریدند ناف در دل آتش روم لقمه آتش شوم
هر دو یکی می شویم تا نبود اختلف آتش فرزند ماست تشنه و دربند ماست
چونک شود هیزم او چک چک نبود چک چک و دودش چراست زانک دورنگی به جاست
ز لف
تشنه دل و رو سیه طالب وصل و ور بجهد نیم سوز فحم بود او هنوز
زفاف
هیزم گوید که تو سوخته ای من معاف آتش گوید برو تو سیهی من سپید
کرده میان دو یار در سیهی اعتکاف این طرفش روی نی وان طرفش روی نی
نی سوی شاهنشهی بر طرفی چون همچو مسلمان غریب نی سوی خلقش رهی
سجاف
بر فلکش ره نبود ماند بر آن کوه قاف بلک چو عنقا که او از همه مرغان فزود
پشت خمی همچو لم تنگ دلی همچو با تو چه گویم که تو در غم نان مانده ای
کاف
تا نکشم آب جو تا نکنم اغتراف هین بزن ای فتنه جو بر سر سنگ آن سبو
دور ز جنگ و خلف بی خبر از ترک سقایی کنم غرقه دریا شوم
اعتراف
قالبشان چون عروس خاک بر او همچو روان های پاک خامش در زیر خاک
چون لحاف
1305
جغد نیم بر خراب هیچ ندارم طواف کعبه جان ها تویی گرد تو آرم طواف
چون فلکم روز و شب پیشه و کارم پیشه ندارم جز این کار ندارم جز این
طواف
پیش بت من سجود گرد نگارم طواف بهتر از این یار کیست خوشتر از این کار چیست
برد عرب رخت من برد قرارم طواف رخت کشیدم به حج تا کنم آن جا قرار
تشنه وصل توام کی بگذارم طواف تشنه چه بیند به خواب چشمه و حوض و سبو
کعبه شفیعم شود چونک گزارم طواف چونک برآرم سجود بازرهم از وجود
حاجی دیوانه ام من نشمارم طواف حاجی عاقل طواف چند کند هفت هفت
گفت بسی کرد او گرد عذارم طواف گفتم گل را که خار کیست ز پیشش بران
گفت بهل تا کند گرد شرارم طواف گفت به آتش هوا دود نه درخورد توست
بر سر و رو می کند گرد غبارم عشق مرا می ستود کو همه شب همچو ماه
طواف
همچو قدح می کند گرد خمارم طواف همچو فلک می کند بر سر خاکم سجود
طرفه که بر گرد من کرد شکارم خواجه عجب نیست اینک من بدوم پیش صید
طواف
همچو جنازه مبا بر سر چارم طواف چار طبیعت چو چار گردن حمال دان
ور نه نبودی بر این تیره دیارم طواف هست اثرهای یار در دمن این دیار
ور نه نبودی چنین گرد قمارم طواف عاشق مات ویم تا ببرد رخت من
نی چو حشیشم بود گرد بهارم طواف سرو بلندم که من سبز و خوشم در خزان
تا نکنی بی سپر گرد حصارم طواف از سپه رشک ما تیر قضا می رسد
تا که کنم همچو گرد گرد سوارم خشت وجود مرا خرد کن ای غم چو گرد
طواف
تا نه چو تابه شود بر سر نارم طواف بس کن و چون ماهیان باش خموش اندر آب
1306
ز مرغزار برون آ و صف ها بشکاف بیا بیا که تویی شیر شیر شیر مصاف
ز هر چه از تو بلفند صادقست نه به مدحت آنچ بگویند نیست هیچ دروغ
لف
به سلطنت تو نشسته ملوک بر عجب که کرت دیگر ببیند این چشمم
اطراف
ولیک دیده ز هجرت نه روشنست نه تو بر مقامه خویشی وز آنچ گفتم بیش
صاف
برو تو غیرت بافنده پرده ها می باف شعاع چهره او خود نهان نمی گردد
ولیک آتش من کی رها کند اوصاف تو دلفریب صفت های دلفریب آری
فدا بکردم جانی و جان جان به چو عاشقان به جهان جان ها فدا کردند
مصاف
هزار کعبه جان را بگرد تست طواف اگر چه کعبه اقبال جان من باشد
که کودکان به شکم در غذا خورند از دهان ببسته ام از راز چون جنین غمم
ناف
خطای مست بود پیش عقل عقل معاف تو عقل عقلی و من مست پرخطای توام
که نیست مست تو را رطل ها و جره خمار بی حد من بحرهای می خواهد
کفاف
که نیست موضع سیمرغ عشق جز که بجز به عشق تو جایی دگر نمی گنجم
قاف
چو دم زنم ز غمت از مآت و از نه عاشق دم خویشم ولیک بوی تست
آلف
اگر هزار بخوانند سوره ایلف نه الف گیرد اجزای من به غیر تو دوست
که گوش من نگشاید به قصه اسلف به نور دیده سلف بسته ام به عشق رخت
فتاده آتش او در دکان این نداف منم کمانچه نداف شمس تبریزی
1307
وی چشم و چراغ و یار عاشق ای مونس و غمگسار عاشق
از بهر تن نزار عاشق ای داروی فربهی و صحت
بربوده دل و قرار عاشق ای رحمت و پادشاهی تو
در واسطه یادگار عاشق ای کرده خیال را رسولی
کی بیند کار و بار عاشق آن را که به خویش بار ندهی
آن ناله زار زار عاشق از جذب و کشیدن تو باشد
آن حیله گری و کار عاشق تعلیم و اشارت تو باشد
آن رفتن راهوار عاشق از راه نمودن تو باشد
وی پند تو گوشوار عاشق ای بند تو دلگشای عاشق
در دیده شرمسار عاشق دیرست که خواب شب نمانده است
از معده لقمه خوار عاشق دیرست که اشتها برفتست
از چهره لله زار عاشق دیرست که زعفران برستست
دریا کردی کنار عاشق دیرست کز آب های دیده
چاره گر و غمگسار عاشق زین ها چه زیانش چون تو باشی
وان دانگ کنی نثار عاشق صد گنج فروشیش به دانگی
آرایش و افتخار عاشق ای لف ابیت عند ربی
نه چرخ به اختیار عاشق لو لک لما خلقت الفلک
برهان و سخن گزار عاشق بس کن که عنایتش بسنده است
1308
دررسد در حین مدد از ساقی صهبای گر خمار آرد صداعی بر سر سودای عشق
عشق
مژده انافتحنا دردمد سرنای عشق ور بدرد طبل شادی لشکر عشاق را
زان شکرهایی که روید هر دم از نی زهر اندر کام عاشق شهد گردد در زمان
های عشق
ابر را در حین بسوزد برق جان یک زمان ابری بیاید تا بپوشد ماه را
افزای عشق
بانگ های رعد بینی می زند سقای در میان ریگ سوزان در طریق بادیه
عشق
یا صل درده به سوی قامت و بالی ساقیا از بهر جانت ساغری بر خلق ریز
عشق
قبه های موج خیزد آن دم از دریای شمس تبریز ار بتاند از قباب رشک حق
عشق
1309
یفعل ال ما یشا اقبال عشق ای جهان را دلگشا اقبال عشق
ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق ای صفا و ای وفا در جور عشق
وی فزون از جان و جا اقبال عشق ای بده جانتر ز جان دیدار عشق
جان اخلص و ریا اقبال عشق تا ز اخلص و ریا بیرون شدم
نقل کرد از جا به جا اقبال عشق گر بگردد آفتاب از ضعف نیست
عاقبت آمد به ما اقبال عشق خلق گوید عاقبت محمود باد
در دل خلق خدا اقبال عشق من دهان بستم که بگشادست پر
می نگنجد در دعا اقبال عشق بد دعا زنبیل و این دولت خلیل
یا تویی یا عشق یا اقبال عشق وحدت عشقست این جا نیست دو
1310
زین قلزم پرآتش ای چاره خلیق ای ناطق الهی و ای دیده حقایق
جان را تو دستگیری از آفت علیق تو بس قدیم پیری بس شاه بی نظیری
آوخ کز این شکاران تا جان کیست در راه جان سپاری جان ها تو را شکاری
لیق
ای عاشق جمالت نور جلل خالق مخلوق خود کی باشد کز عشق تو بلفد
بیمار عشق زارم ای تو طبیب حاذق گویی چه چاره دارم کان عشق را شکارم
ما را یکی خبر کن کز هر دو کیست لطف تو گفت پیش آ قهر تو گفت پس رو
صادق
هر ذره از شعاعت جان لطیف ناطق ای آفتاب جان ها ای شمس حق تبریز
1311
باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق باز از آن کوه قاف آمد عنقای عشق
تا شکند زورق عقل به دریای عشق باز برآورد عشق سر به مثال نهنگ
در شکم طور بین سینه سینای عشق سینه گشادست فقر جانب دل های پاک
کز قفص سینه یافت عالم پهنای عشق مرغ دل عاشقان باز پر نو گشاد
از بر جانان که اوست جان و دل هر نفس آید نثار بر سر یاران کار
افزای عشق
هر طرف اکنون ببین فتنه دروای فتنه نشان عقل بود رفت و به یک سو نشست
عشق
عشق ببیند مگر دیده بینای عشق عقل بدید آتشی گفت که عشقست و نی
کای دل بال بپر بنگر بالی عشق عشق ندای بلند کرد به آواز پست
شادی جان های پاک دیده دل های بنگر در شمس دین خسرو تبریزیان
عشق
1312
که شعر تازه بگو و بگیر جام عتیق فریفت یار شکربار من مرا به طریق
چگونه عاق شوم با حیات کان و چه چاره آنچ بگوید ببایدم کردن
عقیق
که سکر لذت عیش است و باده نعم غلم ساقی خویشم شکار عشوه او
رفیق
ز عاشقی و ز مستی زهی گزیده به شب مثال چراغند و روز چون خورشید
فریق
من و منازل ساقی و جام های رحیق شما و هر چه مراد شماست از بد و نیک
درافکند شررش صد هزار جوش و بیار باده لعلی که در معادن روح
حریق
روا بود چو تو ساقی و در زمانه روا بود چو تو خورشید و در زمین سایه
مفیق
بجه ز رق جهانی به جرعه های گشای زانوی اشتر بدر عقال عقول
رقیق
اگر چه خفته بود طایرست در تحقیق چو زانوی شتر تو گشاده شد ز عقال
به قدر عقل تو گفتم نمی کنم تعمیق همی دود به که و دشت و بر و بحر روان
به اختلط مخلد چو روغن و چو کمال عشق در آمیزش ست پیش آیید
سویق
کند سجود مخلد به شکر آن توقیق چو اختلط کند خاک با حقایق پاک
1313
در کرم و حسن چرایی تو طاق جان و سر تو که بگو بی نفاق
روز وصالی که ندارد فراق روی چو خورشید تو بخشش کند
بهر وفای تو ببندم نطاق دل ز همه برکنم از بهر تو
باشد تکلیف بما لیطاق گر تو مرا گویی رو صبر کن
خاصه فراقی ز پی اعتناق سخت بود هجر و فراق ای حبیب
هر دو تویی چون شوم ای دوست چون پدر و مادر عقلست و روح
عاق
دود رسد جانب شام و عراق روم چو در مهر تو آهی کنند
ماه رخان قندلبان سیم ساق در تتق سینه عشاق تو
نوش کنان ساغر صدق و وفاق رقص کنان در خضر لطف تو
طاق و طرنبین و طرنبین و طاق دست زنان جمله و گویان بلغ
مژده کسی را که دهد زن طلق مژده کسی را که زرش دزد برد
ترک کند فرد شود بی شقاق خاصه کسی را که جهان را همه
همچو محمد به سحرگه براق لجرمش عشق کشد پیشکش
فوق سماوات رفاع طباق بربردش زود براق دلش
که دهنم بسته شد از اشتیاق جان و سر تو که بگو باقیش
چونک مهندس تویی و من مشاق هر چه بگفتم کژ و مژ راست کن
1314
شب آمد چون مه تابان شه خون خوار به دلجویی و دلداری درآمد یار پنهانک
پنهانک
و می فرمود چشم او درآ در کار دهان بر می نهاد او دست یعنی دم مزن خامش
پنهانک
همی دزدیدم آن گل ها از آن گلزار چو کرد آن لطف او مستم در گلزار بشکستم
پنهانک
برانگیزان یکی مکری خوش ای بدو گفتم که ای دلبر چه مکرانگیز و عیاری
عیار پنهانک
مهل تا برزند بادی بر آن اسرار بنه بر گوش من آن لب اگر چه خلوتست و شب
پنهانک
نوای چنگ عشرت را بجنبان تار از آن اسرار عاشق کش مشو امشب مها خامش
پنهانک
از آن دو لعل جان افزای شکربار بده ای دلبر خندان به رسم صدقه پنهان
پنهانک
ولیکن هست از این مستان یکی که غمازان همه مستند اندر خواب گفت آری
هشیار پنهانک
کجا یابم تو را ای شاه دیگربار مکن ای شمس تبریزی چنین تندی چنین تیزی
پنهانک
1315
ز عشق بی نشان آمد نشان بی نشان روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک
اینک
که آمد این دو رنگ خوش از آن بی ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان
رنگ جان اینک
که نی رنگ زمین دارد نه رنگ فلک مر خاک را هر دم هزاران رنگ می بخشد
آسمان اینک
چو اصل حرف بی حرفست چو اصل چو اصل رنگ بی رنگست و اصل نقش بی نقشست
نقد کان اینک
ولی تو توی بر تویی ز رشک این و تویی عاشق تویی معشوق تویی جویان این هر دو
آن اینک
دهان خاموش و جان نالن ز عشق تو مشک آب حیوانی ولی رشکت دهان بندد
بی امان اینک
جهان خامش نالن نشانش در دهان سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشانست
اینک
تو منکر می شوی لیکن هزاران ز ذوقش گر ببالیدی چرا از هجر نالیدی
ترجمان اینک
چو دیدی آسیا گردان بدان آب روان اگر نه صید یاری تو بگو چون بی قراری تو
اینک
خموشم بنده فرمانم رها کردم بیان اشارت می کند جانم که خامش که مرنجانم
اینک
1316
ای نازک و ای خشمک پابسته به رو رو که نه ای عاشق ای زلفک و ای خالک
خلخالک
بر چرخ کجا پرد آن پرک و آن بالک با مرگ کجا پیچد آن زلفک و آن پیچک
روزی که جدا مانی از زرک و از ای نازک نازک دل دل جو که دلت ماند
مالک
دل همچو دل میمک قد همچو قد اشکسته چرا باشی دلتنگ چرا گردی
دالک
یا رب برهان او را از ننگ چنین تو رستم دستانی از زال چه می ترسی
زالک
بر چرخ همی گشتی سرمستک و من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد
خوش حالک
سرمستم و آزادم ز ادبارک و اقبالک می گشتی و می گفتی ای زهره به من بنگر
رو خدمت آن مه کن مردانه یکی درویشی وانگه غم از مست نبیذی کم
سالک
بگذار منجم را در اختر و در فالک بر هفت فلک بگذر افسون زحل مشنو
من خرقه کجا پوشم از صوفک و از من خرقه ز خور دارم چون لعل و گهر دارم
شالک
می گفت به زیر لب ل تخدعنی والک با یار عرب گفتم در چشم ترم بنگر
می گفت مرا خندان کم تکتم احوالک می گفتم و می پختم در سینه دو صد حیلت
نی بلبل قوالی درمانده در این قالک خامش کن و شه را بین چون باز سپیدی تو
1317
شنگینک و منگینک سربسته به آن میر دروغین بین با اسپک و با زینک
زرینک
مرگ آیدش از شش سو گوید که منم چون منکر مرگست او گوید که اجل کو کو
اینک
وان سبلت و آن بینی وان کبرک و آن گوید اجلش کای خر کو آن همه کر و فر
کینک
خشتست تو را بالین خاکست نهالینک کو شاهد و کو شادی مفرش به کیان دادی
تا میر ابد باشی بی رسمک و آیینک ترک خور و خفتن گو رو دین حقیقی جو
ای آنک فکندی تو در در تک بی جان مکن این جان را سرگین مکن این نان را
سرگینک
بشکسته شو و در جو ای سرکش ما بسته سرگین دان از بهر دریم ای جان
خودبینک
چون رنج و بل بینی در رخ مفکن چون مرد خدابینی مردی کن و خدمت کن
چینک
تا چند سخن گفتن از سینک و از این هجو منست ای تن وان میر منم هم من
شینک
وان آب کجا یابد جز دیده نمگینک شمس الحق تبریزی خود آب حیاتی تو
1318
در گفتن و خاموشی ای یار سلم هر اول روز ای جان صد بار سلم علیک
علیک
وز گل همه جباری وز خار سلم از جان همه قدوسی وز تن همه سالوسی
علیک
در ده شدم و گفتم سالر سلم علیک من ترکم و سرمستم ترکانه سلح بستم
این شهره امانت را هشدار سلم بنهاد یکی صهبا بر کف من و گفتا
علیک
بر مالک خود گویم در نار سلم گفتم من دیوانه پیوسته خلیلنه
علیک
وان لحظه که در غارم با یار سلم آن لحظه که بیرونم عالم ز سلمم پر
علیک
ای مور شبت خوش باد ای مار سلم چون صنع و نشان او دارد همه صورت ها
علیک
منصور تو را گوید بر دار سلم داوود تو را گوید بر تخت فدیناکم
علیک
محتاج همت گوید ناچار سلم علیک مشتاق تو را گوید بی طمع سلم از جان
در زیر زبان گوید بیمار سلم علیک شاهان چو سلم تو با طبل و علم گویند
تا مست مرا گوید ای زار سلم علیک چون باده جان خوردم ایزار گرو کردم
کز کبر نمی گوید بر پار سلم علیک امسال ز ماه تو چندان خوش و خرم شد
سر زیر کند هر دم کای تار سلم از لذت زخمه تو این چنگ فلک بیخود
علیک
آورده از آن عالم هر چار سلم علیک مرغان خلیلی هم سررفته و پرکنده
از کار فروماندم ای کار سلم علیک بس سیل سخن راندم بس قارعه برخواندم
1319
دل پردرد و رخساران زردک بباید عشق را ای دوست دردک
بود دعوی مشتاقیت سردک ای بی درد دل و بی سوز سینه
تو داری دیدگان نیک خردک جهان عشق بس بی حد جهانست
کماج و دوغ داند جان کردک چه داند روستایی مخزن شاه
چو هستی چون خصی در روز بجز بانگ دفت نبود نصیبی
گردک
ز کار و بار خود شو زود فردک اگر خواهی که مرد کار گردی
به پیش هر دکان مانند قردک چو چیزی یافتی خود را تو مفروش
بدان آرد که گویندت که مردک که دعوی مردیت بی جان مردان
به خون خود دری کاری نبردک اگر ناگاه مردی پیش افتد
به تسبیح و به ذکر چند وردک تو دیده بسته ای در زهد می باش
ار آن ناز و کرشمه ای فسردک مکن شیخی دروغی بر مریدان
به شمس الدین تبریزی تو نردک شه شطرنجی ار تو کژ ببازی
1320
ماجرا را در میان نه راستک اندرآ با ما نشان ده راستک
همچو تیری کآید از زه راستک چون کمانی با من آخر پیش آ
ور جهی باری برون جه راستک ای فضولی سو به سو چندین مجه
کو بگوید حال این ده راستک ده خدایی نیست جز تو هیچ کس
وعده مان ده روز شنبه راستک چون تو آدینه نخواهی آمدن
آن نمی ارزد همان به راستک در دروغ و مکر ذوقی هست لیک
یک نشان با کهترین که راستک گر بدیدی شمس تبریزی بگو
1321
غلم می خری ارزان بها سلم علیک ایا هوای تو در جان ها سلم علیک
همی کشند ز هر سو تو را سلم ایا کسی که هزاران هزار جان و روان
علیک
بخوان ز جانب این آشنا سلم علیک به وقت خواندن آن نامه های خون آلود
همی دوند که ای خوش لقا سلم تو می خرامی و خورشید و ماه در پی تو
علیک
هزار چشم که ای توتیا سلم علیک به خاک پای تو هر دم همی کنند پیغام
ز غیب می رسد از انبیا سلم علیک تو تیزگوش تری از همه که هر نفست
هزار خلعت و هدیه ست با سلم سلم خشک نباشد خصوص از شاهان
علیک
به نور مطلق بر مصطفی سلم علیک چنانک کرد خداوند در شب معراج
چنین بود چو کند کبریا سلم علیک زهی سلم که دارد ز نور دنب دراز
ولیک پیشتر از ماجرا سلم علیک گذشت این همه ای دوست ماجرا بشنو
1322
ای غریب زمان سلم علیک ای ظریف جهان سلم علیک
در خم آسمان سلم علیک ای سلم تو درنگنجیده
کای ز هجرت فغان سلم علیک دی که بگذشت روی واپس کرد
زوترم دررسان سلم علیک روز فردا ز عشق تو گوید
از جهان نهان سلم علیک گوش پنهان کجاست تا شنود
چون صداییست زان سلم علیک هر سلمی که در جهان شنوی
تا ببینی عیان سلم علیک زین صدا درگذر برابر کوه
تا نداند دهان سلم علیک من ز غیرت سلم تو پوشم
جانب گلستان سلم علیک چون ببستم دهان سلمت شد
بر تو تا جاودان سلم علیک ای صلح جهان صلح الدین
1323
ان دائی و صحتی بیدیک ای ظریف جهان سلم علیک
قبله لو رزقت من شفتیک داروی درد بنده چیست بگو
آه المستغاث منک الیک از تو آیم بر تو هم به نفیر
انما الروح و الفواد لدیک گر به خدمت نمی رسم به بدن
پس جهان پر چرا شد از لبیک گر خطابی نمی رسد بی حرف
سعد گوید تو را که یا سعدیک نحس گوید تو را که بدلنی
1324
کان فتنه مه عذار گلرنگ برخیز ز خواب و ساز کن چنگ
نی نام گذاشت خواجه نی ننگ نی خواب گذاشت خواجه نی صبر
بگریخت ادب هزار فرسنگ بدرید خرد هزار خرقه
استاره و مه ز رشک در جنگ اندیشه و دل به خشم با هم
این عرصه چرخ تنگ شد تنگ استاره به جنگ کز فراقش
تا کی باشم ز چرخ آونگ مه گوید بی ز آفتابش
گو باش خراب سنگ بر سنگ بازار وجود بی عقیقش
فرهنگ ده هزار فرهنگ ای عشق هزارنام خوش جام
صورت ده ترک و رومی و زنگ بی صورت با هزار صورت
یا از رز خویش یک کفی بنگ درده ز رحیق خویش یک جام
تا سر بنهد هزار سرهنگ بگشا سر خنب را دگربار
مستانه برآورند آهنگ تا حلقه مطربان گردون
تا حشر چو حشریان بود دنگ مخمور رهد ز قیل و از قال
1325
آتش ساده عجبتر یا رخ من رنگ عشق خامش طرفه تر یا نکته های چنگ چنگ
رنگ
تنگ شکر را چه نسبت با دل بس برق آن رخ را چه نسبت با رخان زرد زرد
تنگ تنگ
صد هزاران جان حیران گرد تختش مه برای مشتری بر تخت دل بر تخت دل
دنگ دنگ
اندر آن که بهر لعلش می جهد جان کوه طور جان ها سودای او سودای او
سنگ سنگ
زود بزداید به لطف خویشتن او زنگ صیقل عشق ورا بگزین که تا از آینه ت
زنگ
1326
او نشاید عشق را ده سنگ سنگ عاشقی و آنگهانی نام و ننگ
راه دور و سنگلخ و لنگ لنگ گر ز هر چیزی بلنگی دور شو
تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ مرگ اگر مرد است آید پیش من
او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ من از او جانی برم بی رنگ و بو
ور نخواهی پس صلی جنگ جنگ جور و ظلم دوست را بر جان بنه
باش چون آیینه پرزنگ زنگ گر نمی خواهی تراش صیقلش
چشم بگشا خیره منگر دنگ دنگ دست را بر چشم خود نه گو به چشم
1327
خراب گنج تو دارد چرا شود دلتنگ تتار اگر چه جهان را خراب کرد به جنگ
کجاست مست تو را از چنین خرابی جهان شکست و تو یار شکستگان باشی
ننگ
زمین ز شادی گنج تو خیره مانده و فلک ز مستی امر تو روز و شب در چرخ
دنگ
زهی کرم که ز روزن بکردیش وظیفه تو رسید و نیافت راه ز در
آونگ
ندیده ایم که شاهان عطا دهند به جنگ شنیده ایم که شاهان به جنگ بستانند
بیا عطا بستان ای دل فسرده چو ز سنگ چشمه روان کرده ای و می گویی
سنگ
ز روی آینه دل به عشق بزدا زنگ کنار و بوسه رومی رخانت می باید
تعلقیست نهانی میان موش و پلنگ تعلقیست عجب زنگ را بدین رومی
فروخورد دو جهان را به یک زمان دهان ببند که تا دل دهانه بگشاید
چو نهنگ
چو خطوتین دل آمد کجا بود فرسنگ چو ما رویم ره دل هزار فرسنگست
چرا شود غم عشقش موکل و سرهنگ اگر نه مفخر تبریز شمس دین جویاست
1328
چو سگ صداع دهد تن مزن برآور حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ
سنگ
که اینت گوید گولست و آنت گوید به خویش آی و چنین خویش را خلوه مکن
دنگ
ز سست طبعی کرمی نمایدش چو چه دست باشد کز رو مگس نداند راند
پلنگ
1329
رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ
سنگ
چنان نباشد کز دست یار خوش خو هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید
سنگ
فراق می زند از بخت من بر آن بو مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود
سنگ
به امتحان به کف آور به دست خود ز دست تو شود آن سنگ لعل می دانم
تو سنگ
شود همه زر و گویند در جهان کو اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ
سنگ
دهد به خشک دماغان همیشه سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد
چربوسنگ
روان کند ز عرق صد فرات و صد ز لطف گر به جهان در نظر کنی یک دم
جو سنگ
حیات گیرد و مشک آکند چو آهو اگر ز آب حیات تو سنگ تر گردد
سنگ
که می طلب کند از وصل تو به جان به آبگینه این دل نظر کن از سر لطف
او سنگ
ز هر دو چشم روان کرد آب و هر عصای هجر تو گویی عصای موسی بود
دو سنگ
که آهن آید فرزند از زن و شو سنگ ز بخت من ز دل تو سدیست از آهن
بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ کنون ز هجر زنم سنگ بر دلم لیکن
به هر طرف دهدت خود نشانه رو ز بس که روی نهادم به سنگ در تبریز
سنگ
به سوی جان و دلم درشمار هر مو نگردم از هوسش گر ببارد از سر خشم
سنگ
کجاست خاک رهش را امید و مرجو ولیک از کرم بی نظیر شمس الدین
سنگ
وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ دعای جانم اینست که جان فدای تو باد
1330
که بزمست و چنگ و ترنگاترنگ بگردان شراب ای صنم بی درنگ
ببویید بوی و نبینید رنگ ولی بزم روحست و ساقی غیب
زهی دشت بی حد در آن کنج تنگ تو صحرای دل بین در آن قطره خون
نه قدسی که افتد به دست فرنگ در آن بزم قدسند ابدال مست
چو حلقه ست بر در در آن کوی و چه افرنگ عقلی که بود اصل دین
دنگ
بمانده است بیرون ز بیم نهنگ ز خشکیست این عقل و دریاست آن
که نی عربده بینی آن جا نه جنگ بده می گزافه به مستان حق
که از جام خورشید دارند ننگ یکی جام بنمودشان در الست
شراب دلرام و بکنی و بنگ تو گویی که بی دست و شیشه که دید
ز سغراق خواب و ز ساقی زنگ ببین نیم شب خلق را جمله مست
ندانند افسار از پالهنگ قطار شتر بین که گشتند مست
همه شهر لنگند تو هم بلنگ خمش کن که اغلب همه باخودند
به جرات چو شیر و به حمله پلنگ ره سیرت شمس تبریز گیر
1331
نزد خدا نیست بجز چوب و سنگ هر کی در او نیست از این عشق رنگ
عشق تراشید ز آیینه زنگ عشق برآورد ز هر سنگ آب
عشق بزد آتش در صلح و جنگ کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح
هر دو جهان را بخورد چون نهنگ عشق گشاید دهن از بحر دل
نیست گهی روبه و گاهی پلنگ عشق چو شیرست نه مکر و نه ریو
جان برهد از تن تاریک و تنگ چونک مدد بر مدد آید ز عشق
عقل در او خیره و جان گشته دنگ عشق ز آغاز همه حیرتست
خدمت ما را برسان بی درنگ در تبریزست دلم ای صبا
1332
صبر فروافتد در چاه تنگ توبه سفر گیرد با پای لنگ
چون کند آن چنگ ترنگاترنگ جز من و ساقی بنماند کسی
با دل دیوانه که کردست جنگ عقل چو این دید برون جست و رفت
کو رهد از صدر و ز نام و ز ننگ صدر خرابات کسی را بود
کشتی برساخت ز پشت نهنگ هر کی ز اندیشه دلرام ساخت
او خر پالن بود و پالهنگ و آنک در اندیشه یک جو زر است
خر بفروش و برهان بی درنگ یار منی زود فروجه ز خر
رو که کلیدی نبود در مدنگ کون خری دنب خری گیر و رو
باده ستان از کف ساقی شنگ راز مگو پیش خران ای مسیح
1333
ای از کرم پرسان دل وی پرسشت ای تو ولی احسان دل ای حسن رویت دام دل
آرام دل
وی از حیات نام تو جانی گرفته نام ما زنده از اکرام تو ای هر دو عالم رام تو
دل
وین هر دو در تو غرقه شد ای تو بر گرد تن دل حلقه شد تن با دلم همخرقه شد
ولی انعام دل
دامن ز دل اندرمکش تا تن رسد بر ای تن گرفته پای دل وی دل گرفته دامنت
بام دل
روشن ز تو شب های دل خرم ز تو ای گوهر دریای دل چه جای جان چه جای دل
ایام دل
چون نقطه ای در جیم تن چون ای عاشق و معشوق من در غیر عشق آتش بزن
روشنی بر جام دل
کآمد سپاه آسمان نک می رسد اعلم از بارگاه عقل کل آید همی بانگ دهل
دل
پرخون شده صحرا و ره ره گشته از زخم تیغ آن سپه در کشتن خصمان شه
خون آشام دل
خطبه به نام شه شده دیوان پر از زان حمله های صف شکن سرکوفته دیوان تن
احکام دل
گر زین ادب خوارم کنی خواری ای قیل و قالت چون شکر وی گوشمالت چون شکر
منست اکرام دل
تا از دلم واقف شدی امروز خاص و گر سر تو ننهفتمی من گفتنی ها گفتمی
عام دل
1334
خونم به جوش آمد کند در جوی تن این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل
رقص الجمل
وین عشرت بی چون نگر ایمن ز این رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر
شمشیر اجل
مس زر کانی می شود در شهر ما نعم مردار جانی می شود پیری جوانی می شود
البدل
این سوی نوش آن سوی صح این شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مستی قدح
جوی شیر و آن عسل
بر چرخ یک ماهست بس وین چرخ در شهر یک سلطان بود وین شهر پرسلطان عجب
پرماه و زحل
کان جا نباشد علتی وان جا نبیند کس رو رو طبیبان را بگو کان جا شما را کار نیست
خلل
بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی نی قاضیی نی شحنه ای نی میر شهر و محتسب
و جدل
1335
گفت منم کز رخ من شد مه و بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل
خورشید خجل
گفتم این عکس تو است ای رخ تو گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا
رشک چگل
گفتم این نقش من خسته دل و پای به گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر
گل
مجرم عشق است مکن مجرم خود را بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان
تو بحل
گفت بکش تا بکشم هم بکش و هم داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن
مگسل
دست ببردم سوی او دست مرا زد که تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن
بهل
من ترش مصلحتم نی ترش کینه و گفتم تو همچو فلن ترش شدی گفت بدان
غل
کاین حرم عشق بود ای حیوان نیست هر کی درآید که منم بر سر شاخش بزنم
اغل
چشم فرومال و ببین صورت دل هست صلح دل و دین صورت آن ترک یقین
صورت دل
1336
بانگ رسید کیست آن گفتم من غلم حلقه دل زدم شبی در هوس سلم دل
دل
بر دل و چشم رهگذر از بر نیک نام شعله نور آن قمر می زد از شکاف در
دل
کوزه آفتاب و مه گشته کمینه جام دل موج ز نور روی دل پر شده بود کوی دل
گردن عقل و صد چو او بسته به بند عقل کل ار سری کند با دل چاکری کند
دام دل
خلق گسسته سلسله از طرف پیام دل رفته به چرخ ولوله کون گرفته مشغله
روح نشسته بر درش می نگرد به بام نور گرفته از برش کرسی و عرش اکبرش
دل
جمله نظر بود نظر در خمشی کلم نیست قلندر از بشر نک به تو گفت مختصر
دل
مرحله های نه فلک هست یقین دو گام جمله کون مست دل گشته زبون به دست دل
دل
1337
نبشته گرد روی خود صل نعم الدام ال ای رو ترش کرده که تا نبود مرا مدخل
الخل
دو سه گام ار ز حرص و کین به حلم آیی عسل جوشی که عالم ها کنی شیرین نمی آیی زهی
کاهل
که گر من دیدمی رویت نماندی چشم غلط دیدم غلط گفتم همیشه با غلط جفتم
من احول
تو کژ باشی نه آیینه تو خود را راست دل خود را در آیینه چو کژ بینی هرآیینه
کن اول
مه از گردون ندا کردش من این سویم یکی می رفت در چاهی چو در چه دید او ماهی
تو لتعجل
نروید نیشکر هرگز چو کارد آدمی مجو مه را در این پستی که نبود در عدم هستی
حنظل
از آن جا جو که می آید نگردد مشکل خوشی در نفی تست ای جان تو در اثبات می جویی
این جا حل
تو آنی کز برای پا همی زد او رگ تو آن بطی کز اشتابی ستاره جست در آبی
اکحل
چه سازم من که من در ره چنان مستم در این پایان در این ساران چو گم گشتند هشیاران
که لتسال
ز مستی آن کند با خود که در مستی خدایا دست مست خود بگیر ار نی در این مقصد
کند منبل
که صحت آید از دردی چو افشرده گرم زیر و زبر کردی به خود نزدیکتر کردی
شود دنبل
توکل کرده ام بر تو صل ای کاهلن ز بعد این می و مستی چو کار من تو کردستی
تنبل
نه آن شمسی که هر باری کسوف آید تویی ای شمس تبریزی نه زین مشرق نه زین مغرب
شود مختل
1338
یقین اندر یقین آمد قلندر بی گمان ای بقا اندر بقا باشد طریق کم زنان ای دل
دل
ز جاه و قوت پیری که باشد غیب دان به هر لحظه ز تدبیری به اقلیمی رود میری
ای دل
چو او را سیر شد حاصل از آن سوی کجا باشید صاحب دل دو روز اندر یکی منزل
جهان ای دل
ببین تو ماه بی چون را به شهر چو بگذشتی تو گردون را بدیدی بحر پرخون را
لمکان ای دل
روانش پرچشش باشد زهی جان و زبون آن کشش باشد کسی کان ره خوشش باشد
روان ای دل
چو بسپارد ودیعت را بدان سرحد دهد نوری طبیعت را دهد دادی شریعت را
جان ای دل
یکی سری دل آمیزی تو را آمد عیان شنودی شمس تبریزی گمان بردی از او چیزی
ای دل
1339
دلم پرچشمه حیوان تنم در لله زار مهم را لطف در لطفست از آنم بی قرار ای دل
ای دل
ملیحی یوسفی مه رو لطیفی گلعذار به زیر هر درختی بین نشسته بهر روی شه
ای دل
ز عشق روح و جسم خود ز سوداها فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی
شرار ای دل
مثال دانه های در که باشد در انار ای درآکنده ز شادی ها درون چاکران خود
دل
بگیرد آب با آتش ز عشقش هم کنار به بزم او چو مستان را کنار و لطف ها باشد
ای دل
بود روح المین حارس و خضرش در آن خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد
پرده دار ای دل
ز ملک و ملک و تخت و بخت دارد چو از بزمش برون آید کمینه چاکرش سکران
ننگ و عار ای دل
برون آرد تو را لطفش از این تاریک جهان بستان او را دان و این عالم چو غاری دان
غار ای دل
بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و گلستان ها و ریحان ها شقایق های گوناگون
ناز ای دل
تو خاکی می خوری این جا تو را آن که این گل های خاکی هم ز عکس آن همی روید
جا چه کار ای دل
که چون بوسی از او یابی کند آفت بزن دستی و رقصی کن ز عشق آن خداوندان
کنار ای دل
که پرها هم از او یابی اگر خواهی به جان پاک شمس الدین خداوند خداوندان
فرار ای دل
که جان ها یابی ار بر وی کنی جانی به خاک پای تبریزی که اکسیرست خاک او
نثار ای دل
ز یادش مست و مخمورم اگر چندم کنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش
نزار ای دل
به لحن عشق انگیزش وگر نالید زار مثال چنگ می باشم هزاران نغمه ها دارد
ای دل
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار به سودای چنان بختی که معشوق از سر دستی
ای دل
هزاران شاه در خدمت به صف ها در بگرد مرکبم بودی به زیر سایه آن شاه
قطار ای دل
که آن جا که نه امسالست و آن از این سو نه از آن سوی جهان روح تا دانی
سالست پار ای دل
شدم مغرور خاصه مست و مجنون چو دیدم من عنایت ها ز صدر غیب شمس الدین
خمار ای دل
که اندر صبر ایوبش نتاند بود یار ای چنان حلمی و تمکینی چنان صبر خداوندی
دل
به جسم او نیابد راه و نی چشمش عنان از من چنان برتافت جایی شد که وهم آن جا
غبار ای دل
به ما آرد که دل را نیست بی او پود به درگاه خدا نالم که سایه آفتابی را
و تار ای دل
تو این جان را به صد حیله همی کن امیدست ای دل غمگین که ناگاهان درآید او
داردار ای دل
1340
عوض دیدست او حاصل به جان زان هر آن کو صبر کرد ای دل ز شهوت ها در این منزل
سوی آب و گل
بدان دیگر وطن دارد که او خوشتر چو شخصی کو دو زن دارد یکی را دل شکن دارد
بدش در دل
وزین غبن اندر آشوبی که این تو گویی کاین بدین خوبی زهی صبر وی ایوبی
کاریست بی طایل
که آن علوست و تو پستی که تو و او گوید ز سرمستی که آن را تو بدیدستی
نقصی و آن کامل
حجابی آن دگر دارد کز این سو راند بدو گر باز رو آرد و تخم دوستی کارد
او محمل
دگربار او نپردازد از این سون رخت چو باز آن خوب کم نازد و با این شخص درسازد
دل حاصل
ببین تو حسن حوری را صبوری سر رشته صبوری را ببین بگذار کوری را
نبودت مشکل
برای دید این لذت کز او شهوت شود همه کدیه از این حضرت به سجده و وقفه و رکعت
حامل
بمشنو نفس زاران را مباش از دست بفرما صبر یاران را به پندی حرص داران را
حرص آکل
صبوری گرددت قندی پی آجل در این کسی را چون دهی پندی شود حرص تو را بندی
عاجل
ز بی چون بین که چون ها شد ز بی سون بین که سون ها شد ز حلمی بین که خون ها شد ز
حقی چند گون باطل
خلصه صبر می دانی بر آن تاویل حروف تخته کانی بدین تاویل می خوانی
شو عامل
بشر خسپی ملک خیزی که او صبوری کن مکن تیزی ز شمس الدین تبریزی
شاهیست بس مفضل
1341
امروز در این سودا رنگی دگرست امروز بحمدال از دی بترست این دل
این دل
از خوردن آن باده زیر و زبرست این در زیر درخت گل دی باده همی خورد او
دل
از ذوق نی عشقت همچون شکرست از بس که نی عشقت نالید در این پرده
این دل
تا بسته بگرد تو همچون کمرست این بند کمرت گشتم ای شهره قبای من
دل
همچون صدفست این تن همچون از پرورش آبت ای بحر حلوت ها
گهرست این دل
هر لحظه در این شورش بر بام و چون خانه هر مومن از عشق تو ویران شد
درست این دل
وز تابش خورشیدش همچون شمس الحق تبریزی تابنده چو خورشیدست
سحرست این دل
1342
چه بت ها می نگاری اندر این دل چه کارستان که داری اندر این دل
کی داند تا چه کاری اندر این دل بهار آمد زمان کشت آمد
به غایت آشکاری اندر این دل حجاب عزت ار بستی ز بیرون
سرش را می بخاری اندر این دل در آب و گل فروشد پای طالب
نکردی مه سواری اندر این دل دل از افلک اگر افزون نبودی
نکردی شهریاری اندر این دل اگر دل نیستی شهر معظم
که تو میر شکاری اندر این دل عجایب بیشه ای آمد دل ای جان
چو جوهرها بیاری اندر این دل ز بحر دل هزاران موج خیزد
چو وصف دل شماری اندر این دل خمش کردم که در فکرت نگنجد
1343
تا چه باشد عاقبتشان وای دل ای وای صد هزاران همچو ما غرقه در این دریای دل
دل
می کشد جان را از این گل تا به گر امان خواهی امانی ندهدت آن بی امان
سربالی دل
گاه پشته گاه گو از چیست از غوغای هر نواحی فوج فوج اندر گوی یا پشته ای
دل
موج موج خون فراز جوشش و قلزم روحست دل یا کشتی نوحست دل
گرمای دل
جملگی سر گشت آن کو مرد اندر پای شور می نوشان نگر وان نور خاموشان نگر
دل
آمدی تا دل بری ای قاف و ای عنقای گرد ما در می پری ای رشک ماه و مشتری
دل
هیچ دیدی شیوه ای تو لیق سودای ای که کالیوه بگشتی در جهان با پر جان
دل
1344
ز اشتر مست که جوید ادب و علم و شتران مست شدستند ببین رقص جمل
عمل
گرمی ما دم گرمش نه ز خورشید علم ما داده او و ره ما جاده او
حمل
کار او کن فیکون ست نه موقوف دم او جان دهدت روز نفخت بپذیر
علل
ما نه زان اشتر عامیم که کوبیم وحل ما در این ره همه نسرین و قرنفل کوبیم
پیش جان و دل ما آب و گلی را چه شتران وحلی بسته این آب و گلند
محل
جهت معجزه دین ز کمرگاه جبل ناقه ال بزاده به دعای صالح
تا نبرد سرتان را سر شمشیر اجل هان و هان ناقه حقیم تعرض مکنید
تا ابد گام زنان جانب خورشید ازل سوی مشرق نرویم و سوی مغرب نرویم
شمس تبریز نماید به تو اسرار غزل هله بنشین تو بجنبان سر و می گوی بلی
1345
چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل
خجل
گر ز آب و گلم ای دوست نیم پای به چو گه خدمت شه آید من می دانم
گل
نه چو زاغم که بود نعره او وصل در نمازش چو خروسم سبک و وقت شناس
گسل
دل من دار دمی ای دل تو بی غش و من ز راز خوش او یک دو سخن خواهم گفت
غل
صبح کاذب بود این قافله را سخت لذت عشق بتان را ز زحیران مطلب
مضل
ور نریزی تو مرا مظلمه داری نه من بحل کردم ای جان که بریزی خونم
بحل
سخنانی که نیاید به زبان و به سجل پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم
هله گرمی تو بیفزا چه کنی جهد مقل گر چه آن فهم نکردی تو ولی گرم شدی
فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو سردی از سایه بود شمس بود روشن و گرم
ظل
چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست
که گرفتار شدست او به چنین علت شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت
سل
1346
وز غم دل نیستم پروای دل رفت عمرم در سر سودای دل
من نشسته تا چه باشد رای دل دل به قصد جان من برخاسته
حلقه زلفین خوبان جای دل دل ز حلقه دین گریزد زانک هست
کو رسد فریادم از غوغای دل گرد او گردم که دل را گرد کرد
تا ببینم صبحدم سیمای دل خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم قامت و بالی دل قد من همچون کمان شد از رکوع
وین جهان یک قطره از دریای دل آن جهان یک تابش از خورشید دل
بی زبان هیهای دل هیهای دل لب ببند ایرا به گردون می رسد
1347
سوی آن خورشید جانان الرحیل سوی آن سلطان خوبان الرحیل
هین سبکتر ای گرانان الرحیل کاروان بس گران آهنگ کرد
مردوار ای مردمان هان الرحیل سوی آن دریای مردی و بقا
صبح شد ای پاسبانان الرحیل آفتاب روی شه عالم گرفت
زانک بی سر نیست سامان الرحیل همچو مرغان خلیلی سوی سر
جمع یاران همچو باران الرحیل سوی اصل خویش یعنی بحر جان
کمترینه عاشق قان الرحیل ای شده بگلربگان ملک غیب
اسپ و استر زین و پالن الرحیل خانه و فرزند و بستر ترک کن
خاک بی جان گشته با جان الرحیل پیش شمس الدین تبریزی شاه
1348
نیکوست حال ما که نکو باد حال گل امروز روز شادی و امسال سال گل
تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل گل را مدد رسید ز گلزار روی دوست
از کر و فر و رونق و لطف و کمال مستست چشم نرگس و خندان دهان باغ
گل
اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو
زان می دریم جامه به بوی وصال گل جامه دران رسید گل از بهر داد ما
در عالم خیال چه گنجد خیال گل گل آن جهانیست نگنجد در این جهان
گل چیست رقعه ایست ز جاه و جمال گل کیست قاصدیست ز بستان عقل و جان
گل
رقصان همی رویم به اصل و نهال گیریم دامن گل و همراه گل شویم
گل
زان صدر بدر گردد آن جا هلل گل اصل و نهال گل عرق لطف مصطفاست
هر چند برکنید شما پر و بال گل زنده کنند و باز پر و بال نو دهند
در دعوت بهار ببین امتثال گل مانند چار مرغ خلیل از پی فنا
می خند زیر لب تو به زیر ظلل گل خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار
1349
حلقه مرغان روز کی بزند پر و بال تا نزند آفتاب خیمه نور جلل
خانه نشستن کنون هست وبال وبال از نظر آفتاب گشت زمین لله زار
خون هزاران شفق طلعت او را حلل تیغ کشید آفتاب خون شفق را بریخت
صورت او چون قمر قامت من چون چشم گشا عاشقا بر فلک جان ببین
هلل
شیشه شده من ز لطف ساغر او مال عرضه کند هر دمی ساغر جام بقا
مال
گفت که با روی من شب بود اینک چشم پر از خواب بود گفتم شاها شبست
محال
چونک بشد نیم روز نیست دگر قیل و تا که کبود است صبح روز بود در گمان
قال
وز نظر من نگر تا تو ببینی جمال تیز نظر کن تو نیز در رخ خورشید جان
زینت تبریز کوست سعد مبارک به در لمع قرص او صورت شه شمس دین
فال
1350
دارد در درس عشق بحث و جواب و چشم تو با چشم من هر دم بی قیل و قال
سوال
گاه کند فربهم تا نروم در جوال گاه کند لغرم همچو لب ساغرم
چونک نهان کرد روی ناله کنم از چون کشدم سوی طوی من بکشم گوش شیر
شغال
چشم نهم سوی مال او دهدم گوشمال چون نگرم سوی نقش گوید ای بت پرست
جمله جهان ذره ها نور خوشت را گویمش ای آفتاب بر همه دل ها بتاب
عیال
هر نظری را نما بی سخنی شرح حال سر بزن ای آفتاب از پس کوه سحاب
منع مکن از جلل پرتو نور جلل بازمگیر آب پاک از جگر شوره خاک
نور شود جمله روح عقل شود بی جلوه چو شد نور ما آن ملک نورها
عقال
باغ رخش دیده ای باز گشا پر و بال ای که میش خورده ای از چه تو پژمرده ای
باقی این بایدت رو شب و فردا تعال باز سرم گشت مست هیچ مگو دست دست
1351
چشمه و سبزه مقام شوخی و دزدی شد پی این لولیان در حرم ذوالجلل
حلل
خانه دغل او بود کو نشناسد جمال رهزنی آن کس کند کو نشناسد رهی
هیچ از ایشان مگو تام نگیرد ملل اهل جهان عنکبوت صید همه خرمگس
چهره چون زعفران اشک چو آب دزد نهان خانه را شاهد و غماز کیست
زلل
زرد چرا می شود تا بکند وصف حال اشک چرا می دود تا بکشد آتشی
پیشگه عشق رو خیز ز صف نعال اشک و رخ عاشقان می کشدت که بیا
اشک رقم می کشد بر صحف خط و زردی رخ آینه ست سرخی معشوق را
خال
تافته از ماه غیب پرتو نور کمال این همه خوبی و کش بر رخ خاک حبش
بازرود سوی اصل بازکند اتصال صبر کن این یک دو روز با همه فر و فروز
1352
تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بی چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال
زوال
خاصه که منقار هجر کند تو را پر و چند کشی بار هجر غصه و تیمار هجر
بال
آه ز یار ملول چند نماید ملل آه ز نفس فضول آه ز ضعف عقول
تا که بترسانمش از ستم و از وبال آن که همی خوانمش عجز نمی دانمش
می زندم او شتاب زخمه که یعنی بنال جمله سوال و جواب زوست منم چون رباب
می زند آن خوش صفات بر من و بر یک دم بانگ نجات یک دم آواز مات
وصف حال
تذهب احزاننا انت شدید المحال تصلح میزاننا تحسن الحاننا
1353
خطاب لطف چو شکر به جان رسد چگونه برنپرد جان چو از جناب جلل
که تعال
چو بانگ موج به گوشش رسد ز بحر در آب چون نجهد زود ماهی از خشکی
زلل
چو بشنود خبر ارجعی ز طبل و دوال چرا ز صید نپرد به سوی سلطان باز
در آفتاب بقا تا رهاندش ز زوال چرا چو ذره نیاید به رقص هر صوفی
کسی از او بشکیبد زهی شقا و ضلل چنان لطافت و خوبی و حسن و جان بخشی
که از قفص برهید و باز شد پر و بال بپر بپر هله ای مرغ سوی معدن خویش
رجوع کن به سوی صدر جان ز ز آب شور سفر کن به سوی آب حیات
صف نعال
از این جهان جدایی بدان جهان وصال برو برو تو که ما نیز می رسیم ای جان
کنیم دامن خود پر ز خاک و سنگ و چو کودکان هله تا چند ما به عالم خاک
سفال
ز کودکی بگریزیم سوی بزم رجال ز خاک دست بداریم و بر سما پریم
جوال را بشکاف و برآر سر ز جوال مبین که قالب خاکی چه در جوالت کرد
نه کودکی که ندانی یمین خود ز شمال به دست راست بگیر از هوا تو این نامه
بگفت دست اجل را که گوش حرص بگفت پیک خرد را خدا که پا بردار
بمال
منال و گنج بگیر و دگر ز رنج منال ندا رسید روان را روان شو اندر غیب
تو راست لطف جواب و تو راست تو کن ندا و تو آواز ده که سلطانی
علم سوال
1354
هزار عاشق اگر مرد خون مات حلل تو را سعادت بادا در آن جمال و جلل
چو آتشیم به پیش تو ای لطیف خصال به یک دمم بفروزی به یک دمم بکشی
چو آب رفت به اصلش شکسته گیر دل آب و قالب کوزه ست و خوف بر کوزه
سفال
که اصل مکر تویی و چراغ هر تو را چگونه فریبم چه در جوال کنم
محتال
که دیده است که شیری رود درون تو در جوال نگنجی و دام را بدری
جوال
که شیر پیش تو بر ریگ می زند نه گربه ای که روی در جوال و بسته شوی
دنبال
چو ابر عشق تو بارید در بی امثال هزار صورت زیبا بروید از دل و جان
چو قبه قبه شود جوی و حوض و آب مثال آنک ببارد ز آسمان باران
زلل
گل و بنفشه و نسرین و سنبل چو چه قبه قبه کز آن قبه ها برون آیند
هلل
شنودم از تکشان بانگ ژغرغ خلخال بگویمت که از این ها کیان برون آیند
صلی عشق شنو هر دم از روان ردای احمد مرسل بگیر ای عاشق
بلل
دری گشایم در غیب خلق را ز مقال بهل مرا که بگوییم عجایبت ای عشق
برآوریم فغان چون زنی تو زخم دوال همه چو کوس و چو طبلیم دل تهی پیشت
که باشدش چو تو سلطان زننده و چگونه طبل نپرد بپر کرمنا
طبال
ولی مدام نه آن شمس کو رسد به خود آفتاب جهانی تو شمس تبریزی
زوال
1355
برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال
چو ذره رقص کنان در شعاع نور ستاره ها بنگر از ورای ظلمت و نور
جلل
ولی ز تاب شعاعش شوند نور خصال اگر چه ذره در آن آفتاب درنرسد
گشاد از نظرش صد هزار چشم کمال هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو
خدای داند کو را چه واقعه ست و چه دهان ببند ز حال دلم که با لب دوست
حال
مپر به سوی همایان شه بدان پر و مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست
بال
مرا فراق نمک هاش شد وبال وبال جراحت همه را از نمک بود فریاد
نماند حیله حال و نه التفات به قال چو ملک گشت وصالت ز شمس تبریزی
1356
چو در بتان زند آتش بتم زهی اقبال اگر درآید ناگه صنم زهی اقبال
اگر رسد عجب امروز هم زهی اقبال چنانک دی ز جمالش هزار توبه شکست
اگر ز لطف نماید کرم زهی اقبال نشسته اند در اومید او قطار قطار
سپاه وصل برآرد علم زهی اقبال میان لشکر هجران که تیغ در تیغست
هزار خنده برآرد ز غم زهی اقبال هزار گل بنماید که خار مست شود
هزار کاسه کشد بی شکم زهی اقبال به رغم حرص شکم خوار خوان نهد با دل
دود بگرد فلک بی قدم زهی اقبال چو عشق دست برآرد سبک شود قالب
چو آفتاب جهان بی حشم زهی اقبال چو صبحدم برسد شاه شمس تبریزی
1357
که موج موج عسل بین به چشم خلق پیام کرد مرا بامداد بحر عسل
غزل
ولیک عاقبت آن بانگ هم رسد به به روزه دار نیاید ز آب جز بانگی
عمل
حیات یابی از این بانگ آب اقل اقل سماع شرفه آبست و تشنگان در رقص
به آخر آن جا آیی که بوده ای اول بگوید آب ز من رسته ای به من آیی
هزار طره بروید ز مشک بر سر کل به جان و سر که از این آب بر سر ار ریزد
کشد خمار پیاپی تو باش لتعجل شراب خوار که نامیخت با شراب این آب
1358
که هر چه خواهی می کن ولی ز ما به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل
مسکل
چرا روی ز بر من به هر غلیظ و تو آن ما و من آن تو همچو دیده و روز
عتل
چگونه بی ز دهلزن کند غریو دهل بگفت دل که سکستن ز تو چگونه بود
کجا روند ز تو چونک بسته است همه جهان دهلند و تویی دهلزن و بس
سبل
گهی دهلزن و گاهی دهل که آرد ذل جواب داد که خود را دهل شناس و مباش
که تا فرس بنجنبد بر او نجنبد جل نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان
چنان که مرکب شیر خدای شد دلدل دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است
ز تنگنای خرد تاخت سوی عرصه قل چو درخور تک دلدل نبود عرصه عقل
که وقت شد که بروید ز خار تو آن تو را و عقل تو را عشق و خارخار چراست
گل
که گر شبی سحر آمد وگر خماری مل از این غم ار چه ترش روست مژده ها بشنو
مسافر امل تو رسید تا آمل ز آه آه تو جوشید بحر فضل اله
شهی رسید کز او طوق می شود هر دمی رسید که هر شوق از او رسد به مشوق
غل
در آفتاب فکنده ست ظل حق غلغل حطام داد از این جیفه دایه تبدیل
شبم یقین شب قدرست قل للیلی طل از این همه بگذر بی گه آمدست حبیب
از آنک اذن من الراس گفت صدر چو وحی سر کند از غیب گوش آن سر باش
رسل
به فضل حق چمن و باغ با دو صد تو بلبل چمنی لیک می توانی شد
بلبل
1359
بگفتمش که زهی خوبی خدا ای دل ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل
ز پرتو تو ظللست جان ها ای دل غلم تست هزار آفتاب و چشم و چراغ
گذشت حسن تو از حد و منتها ای دل نهایتیست که خوبی از آن گذر نکند
ملک سجود کند و اختر و سما ای دل پری و دیو به پیش تو بسته اند کمر
کدام داغ غمی کش نه ای دوا ای دل کدام دل که بر او داغ بندگی تو نیست
چه گنج ها که نداری تو در فنا ای دل به حکم تست همه گنج های لم یزلی
چه کوثرست و دوا دفع سوز را ای نظر ز سوختگان وامگیر کز نظرت
دل
بگفت دل که کجایست تا کجا ای دل بگفتم این مه ماند به شمس تبریزی
1360
کار ندارم جز از این گر بزیم تا به باده ده ای ساقی جان باده بی درد و دغل
اجل
یقطع عن شاربه کل ملل و فشل هات حبیبی سکرا ل بفتور و کسل
غرقه مقصود شدی تا چه کنی علم و باده چو زر ده که زرم ساغر پر ده که نرم
عمل
ان کذب الیوم صدق ان ظلم الیوم عدل اصبح قلبی سهرا من سکر مفتخرا
باده خنب ملکی داده حق عز و جل ای قدح امروز تو را طاق و طرنبیست بیا
من سقی الیوم کذی جمله ما دام حصل طفت به معتمرا فزت به مفتخرا
کیسه زر مست کند لیک نه چون جام مست و خوشی خواجه حسن نی نی چنان مست که من
ازل
و روحنا کما تری فی درجات و دول لواء نا مرتفع و شملنا مجتمع
از دل و جان توبه کند هیچ تن ای توبه ما جان عمو توبه ماهیست ز جو
شیخ اجل
من سکر مفتضح شاربه حیث دخل عشقک قد جادلنا ثم عدا جادلنا
در دل ماهی روشش به بود از قند و بحر که مسجور بود تلخ بود شور بود
عسل
حبک قد حببنا فاعف لنا کل زلل یا اسدا عن لنا فنعم ما سن لنا
باده ستان که دگران عربده دارند و بس بود ای مست خمش جان ز بدن رست خمش
جدل
هات رحیقا به صفا قد وصل الوصل اسکت یا صاح کفی واعف عفا ال عفا
وصل
1361
قد نزل الهم بی یا سندی قم تعال عمرک یا واحدا فی درجات الکمال
تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بی چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال
زوال
وجهک بدر تمام ریقک خمر حلل یا فرجی مونسی یا قمر المجلس
خاصه که منقار هجر کند تو را پر و چند کشی بار هجر غصه و تیمار هجر
بال
عمرک لو ل التقی قلت ایا ذا الجلل روحک بحر الوفا لونک لمع الصفا
آه ز یار ملول چند نماید ملل آه ز نفس فضول آه ز ضعف عقول
تدرک ما ل یری انت لطیف الخیال تطرب قلب الوری تسکرهم بالهوی
تا که بترسانمش از ستم و از وبال آنک همی خوانمش عجز نمی دانمش
تجلسهم مجلسا فیه کووس ثقال تدخل ارواحهم تسکر اشباحهم
می زندم او شتاب زخمه که یعنی بنال جمله سوال و جواب زوست و منم چون رباب
تذهب احزاننا انت شدید المحال تصلح میزاننا تحسن الحاننا
می زند آن خوش صفات بر من و بر یک دم آواز مات یک دم بانگ نجات
وصف حال
1362
دغدن دغدا هی کزه کلکل لجکنن اغلن هی بزه کلکل
بی مزه کلمه بامزه کلکل آی بکی سنسن کن بکی سنسن
ارسل کنزا للصدقات لذ لحبی من حرکاتی
اعتق قلبی من شبکاتی خلص روحی من هفواتی
شربت خوردم پنگان پنگان رفتم آن جا لنگان لنگان
گشته ز ساغر خیره و دنگان دیدم آن جا قومی شنگان
شوخ جهانی رندی و رهزن صورت عشقی صاحب مخزن
هر که نه عاشق ریشش برکن آتش جان را سنگی و آهن
یا رهبونا عز علینا یا رحمونا منه صبونا
بدر بدور بات لدینا صدر صدور جاء الینا
نی کم گردی نی شوی افزون دنب خری تو ای خر ملعون
وز فن و مکرت خسته و پرخون ای دل و جانم از کژی تو
جاء ربیعی هب شمالی لح صباحی طیب حالی
اسکر قلبی خمر وصال خصب غصنی ماء زللی
1363
یوک بلمسک دغدغ کز کل کجکنن اغلن اودیا کلکل
مکرم و مشفق پردل و بی دل ای سر مستان ای شه مقبل
کمیه ورما خصمنا ور کل اول ججکی کم یازده بلدک
جذب الهی کردت مقبل سلسله بنگر گر بکشندت
هر متحول بی ز محول نبود این هم بی سر و معنی
1364
غایه الجد و المراد تعال ایها النور فی الفواد تعال
ل تضیق علی العباد تعال انت تدری حیاتنا بیدیک
حل عن الصد و العناد تعال ایها العشق ایها المعشوق
فتفقد بالفتقاد تعال یا سلیمان ذی الهداهد لک
منک مصدوقه الوداد تعال ایها السابق الذی سبقت
انجر العود یا معاد تعال فمن الهجر ضجت الرواح
هکذا عاده الجواد تعال استر العیب و ابذل المعروف
یا بیا یا بده تو داد تعال چه بود پارسی تعال بیا
چون نیایی زهی کساد تعال چون بیایی زهی گشاد و مراد
تو گشایی دلم به یاد تعال ای گشاد عرب قباد عجم
وی ز بود تو بود و باد تعال ای درونم تعال گویان تو
بی محیطا و بالبلد تعال طفت فیک البلد یا قمرا
یا قریبا علی العباد تعال انت کالشمس اذ دنت و نات
1365
بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بال
زال
قد رجعنا جانبا من طور انوار الجلل کم انادی انظر و نقتبس من نورکم
للسری منه جمال للعدی منه ملل من رآی نورا انیسا یمل الدنیا هوی
ینفع المراض طرا ینجلی منه الکلل کل امر منه حق مستحق نافذ
من شکا ضر الظما فلیستقی الماء من شکا مغلق باب فلینل مفتاحه
الزلل
دعوه التحقیق حال خدعه الدنیا محال لیس ذا اسماء صفر باطل سمیته
حبذا نور یکون الشمس فیه کالهلل حبذا اسواق اشواق ربت ارباجها
ربما تلقون ضیفا تعرفوا لیل الرحال ما علیکم لو سهرتم لیله الف الهوی
یا نعوسا قم تفرج حسن ربات الحجال یا محبا قم تنادم فالمحب ل ینام
مرغ جان ها را ببخشد کر و فرش پر دولتش همسایه شد همسایگان را مژده شو
و بال
1366
بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال یا بدیع الحسن قد اوضحت بالبلبال بال
زال
انظرونا انظرونا نستقی الماء الزلل قد رجعنا قد رجعنا جانبا من طورکم
منک طابت کل ارض ان ذا سحر کل شی ء منکم عندی لذیذ طیب
حلل
1367
کل قلب لهواه وجد الصبر یصل رشاء العشق حبیبی لشرود و مضل
سنه الهجر طویل و مدید و ممل سنه الوصل قصیر عجل معتجل
فعلن مفتعلن او فعلتن و فعل یملء الکاس حبیبی و طبیبی و تذر
ل یخاف رهقا من به محیاک قتل ناول الکاس نهارا و جهارا و قحا
1368
قد نزل الهم بی یا سندی قم تعال عمرک یا واحدا فی درجات الکمال
وجهک بدر تمام ریقک خمر حلل یا فرحی مونسی یا قمر المجلس
عمرک لو ل التقی قلت ایا ذا الجلل روحک بحر الوفا لونک لمع الصفا
تدرک ما ل یری انت لطیف الخیال تسکن قلب الوری تسکرهم بالهوی
تجلسهم مجلسا فیه کووس ثقال تسکن ارواحهم تسکر اشباحهم
1369
تعال یا فرج الهم فاتح القفال تعال یا مدد العیش و السرور تعال
سقا جودک فی الفقر منتهی القبال لقاء وجهک فی الهم فالق الصباح
تعال و ادفع عنا خدیعه الدجال تعال انک عیسی فاحی موتانا
تصون مهجتنا من اصابه النصال تعال انک داوود فاتخذ زردا
لکی تغرق فرعون سیی ء الفعال تعال انک موسی تشق بحر ردی
اما سفینه نوح تعد للهوال تعال انک نوح و نحن فی الطوفان
فکم لفضلک امثالهم بل امثال فهم صفاتک لکن تصورت بشرا
و فی وجودک دنیاه باطل و محال یحیل طالب دنیا وجودک العلی
1370
گرد غریبان چمن خیزید تا جولن آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم
کنیم
تا در عسل خانه جهان شش گوشه امروز چون زنبورها پران شویم از گل به گل
آبادان کنیم
ما طبل خانه عشق را از نعره ها آمد رسولی از چمن کاین طبل را پنهان مزن
ویران کنیم
جانم فدای عاشقان امروز جان افشان بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگان
کنیم
آهن گزان چون کلبتین آهنگ آتشدان زنجیرها را بردریم ما هر یکی آهنگریم
کنیم
کآهن دلن را زین نفس مستعمل چون کوره آهنگران در آتش دل می دمیم
فرمان کنیم
وین عقل پابرجای را چون خویش آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیم
سرگردان کنیم
ما کی به فرمان خودیم تا این کنیم و کوبیم ما بی پا و سر گه پای میدان گاه سر
آن کنیم
تا صد هزاران گوی را در پای شه نی نی چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده
غلطان کنیم
این عقل باشد کآتشی در پنبه پنهان خامش کنیم و خامشی هم مایه دیوانگیست
کنیم
1371
زان می که در پیمانه ها اندرنگنجد ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام
خورده ام
مر محتسب را و تو را هم چاشنی مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز کن
آورده ام
با زندگانت زنده ام با مردگانت مرده ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده ای
ام
با منکران دی صفت همچون خزان با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفته ام
افسرده ام
من گرد خنبی گشته ام من شیره ای نان طلب در من نگر وال که مستم بی خبر
افشرده ام
از قند و از گلزار او چون گلشکر مستم ولی از روی او غرقم ولی در جوی او
پرورده ام
ماهی شوم رومی رخی گر زنگی روزی که عکس روی او بر روی زرد من فتد
نوبرده ام
با یار خود آمیختم زیرا درون پرده ام در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم
ز اندیشه بیزاری کنم ز اندیشه ها آویختم اندیشه را کاندیشه هشیاری کند
پژمرده ام
در لمکان سیران من فرمان ز قان دوران کنون دوران من گردون کنون حیران من
آورده ام
با آن من آنی دگر زیرا به آن پی برده در جسم من جانی دگر در جان من قانی دگر
ام
گویم که این با زنده گو من جان به گر گویدم بی گاه شد رو رو که وقت راه شد
حق بسپرده ام
گفتا خموشی را مبین در صید شه خامش که بلبل باز را گفتا چه خامش کرده ای
صدمرده ام
1372
این بار من یک بارگی از عافیت این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده ام
ببریده ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن دل را ز خود برکنده ام با چیز دیگر زنده ام
سوزیده ام
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی
ام
من با اجل آمیخته در نیستی پریده ام دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
خواهد که ترساند مرا پنداشت من امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد
نادیده ام
من گیج کی باشم ولی قاصد چنین من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او
گیجیده ام
بهر گدارویان بسی من کاسه ها لیسیده از کاسه استارگان وز خون گردون فارغم
ام
حبس از کجا من از کجا مال که را من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام
دزدیده ام
دامان خون آلود را در خاک می در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون
مالیده ام
یک بار زاید آدمی من بارها زاییده ام مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
زیرا از آن کم دیده ای من صدصفت چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
گردیده ام
زیرا برون از دیده ها منزلگهی در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
بگزیده ام
تو عاشق خندان لبی من بی دهان تو مست مست سرخوشی من مست بی سر سرخوشم
خندیده ام
بی دام و بی گیرنده ای اندر قفص من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
خیزیده ام
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده ام زیرا قفص با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
صد جان شیرین داده ام تا این بل در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن
بخریده ام
بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده چون کرم پیله در بل در اطلس و خز می روی
ام
کز بهر من در صور دم کز گور تن پوسیده ای در گور تن رو پیش اسرافیل من
ریزیده ام
مانند طاووسی نکو من دیبه ها پوشیده نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن
ام
زیرا در این دام نزه من زهرها پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده
نوشیده ام
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی
بالیده ام
من لذت حلوای جان جز از لبش عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد
نشنیده ام
بی گفت مردم بو برد زان سان که من خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن
بوییده ام
کز خامی و بی لذتی در خویشتن هر غوره ای نالن شده کای شمس تبریزی بیا
چغزیده ام
1373
تا بخت و رخت و تخت خود بر هان ای طبیب عاشقان دستی فروکش بر برم
عرش و کرسی بر برم
افسون مخوان ز افسون تو هر روز بر گردن و بر دست من بربند آن زنجیر را
دیوانه ترم
گر چه گواهی می دهد رخساره خواهم که بدهم گنج زر تا آن گواه دل بود
همچون زرم
ای قاضی شیرین قضا باری ور تو گواهان مرا رد می کنی ای پرجفا
فروخوان محضرم
در شوق خاک پای تو یا رب چه می بی لطف و دلداری تو یا رب چه می لرزد دلم
گردد سرم
پر کن دلم گر کشتیم بیخم ببر گر پیشم نشین پیشم نشان ای جان جان جان جان
لنگرم
باد آهن دل سرخ رو از دمگه آهنگرم گه در طواف آتشم گه در شکاف آتشم
هر روز پیغامی دهد این عشق چون هر روز نو جامی دهد تسکین و آرامی دهد
پیغامبرم
تا عشق را بنده شدم خاقان و سلطان در سایه ات تا آمدم چون آفتابم بر فلک
سنجرم
گه بلبلم گه گلبنم گه خضرم و گه ای عشق آخر چند من وصف تو گویم بی دهن
اخضرم
1374
وی مطربان ای مطربان دف شما ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم
پرزر کنم
وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم
کنم
هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر ای بی کسان ای بی کسان جاء الفرج جاء الفرج
کنم
صد دیر را مسجد کنم صد دار را ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که من
منبر کنم
زیرا که مطلق حاکمم مومن کنم کافر ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنم
کنم
خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی ای بوالعل ای بوالعل مومی تو اندر کف ما
خنجر کنم
سوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزون شدی
کنم
من گرگ را یوسف کنم من زهر را من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم
شکر کنم
تا هر دهان خشک را جفت لب ساغر ای سردهان ای سردهان بگشاده ام زان سر دهان
کنم
آن دم که ریحان هات را من جفت ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستان
نیلوفر کنم
چون خاک را عنبر کنم چون خار را ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شوی
عبهر کنم
حاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقی
کمتر کنم
1375
وین چرخ مردم خوار را چنگال و بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
دندان بشکنم
هم آب بر آتش زنم هم باده هاشان هفت اختر بی آب را کاین خاکیان را می خورند
بشکنم
تا جغد طوطی خوار را در دیر از شاه بی آغاز من پران شدم چون باز من
ویران بشکنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و ز آغاز عهدی کرده ام کاین جان فدای شه کنم
پیمان بشکنم
تا گردن گردن کشان در پیش سلطان امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم
بشکنم
چون اصل های بیخشان از راه پنهان روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور
بشکنم
گر ذره ای دارد نمک گیرم اگر آن من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور را
بشکنم
گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد
بشکنم
گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او
بشکنم
گر در ترازویم نهی می دان که میزان چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم
بشکنم
پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی
بشکنم
دربان اگر دستم کشد من دست دربان گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می
بشکنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم
بشکنم
گوشم چرا مالی اگر من گوشه نان خوان کرم گسترده ای مهمان خویشم برده ای
بشکنم
جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو
بشکنم
گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی
بشکنم
من لابالی وار خود استون کیوان از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند
بشکنم
1376
حاجت ندارد یار من تا که منش یاری کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم
کنم
من چرخ ازرق نیستم تا خرقه من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد
زنگاری کنم
سلطان جانم پس چرا چون بنده دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود
جانداری کنم
چون کان لعلی یافتم من چون دکان خود ویران کنم دکان من سودای او
دکانداری کنم
چون من طبیب عالمم بهر چه بیماری چون سرشکسته نیستم سر را چرا بندم بگو
کنم
چون گلبنم در گلشنش حیفست اگر چون بلبلم در باغ دل ننگست اگر جغدی کنم
خاری کنم
چون خویش عشق او شدم از خویش چون گشته ام نزدیک شه از ناکسان دوری کنم
بیزاری کنم
در خنب می غرقم کند گر قصد زنجیر بر دستم نهد گر دست بر کاری نهم
هشیاری کنم
شمع و چراغ خانه ام چون خانه را ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین کنم
تاری کنم
دل را به پیش من بنه تا لطف و یک شب به مهمان من آ تا قرص مه پیشت کشم
دلداری کنم
گر دزد دستارت برد من رسم در عشق اگر بی جان شوی جان و جهانت من بسم
دستاری کنم
آسان درآ و غم مخور تا منت دل را منه بر دیگری چون من نیابی گوهری
غمخواری کنم
ل موت ال بالجل بر مرگ سالری اخرجت نفسی عن کسل طهرت روحی عن فشل
کنم
یا ساقیی قم هاتها تا عیش و خماری شکری علی لذاتها صبری علی آفاتها
کنم
پخته ست انگورم چرا من غوره الخمر ما خمرته و العیش ما باشرته
افشاری کنم
تا زنده باشم زنده سر تا چند مرداری ای مطرب صاحب نظر این پرده می زن تا سحر
کنم
بی خواب شو همچون پری تا من پندار کامشب شب پری یا در کنار دلبری
پری داری کنم
حمدا علی سلطاننا شیرم چه کفتاری قد شیدوا ارکاننا و استوضحوا برهاننا
کنم
ای مشتری زانو بزن تا من خریداری جاء الصفا زال الحزن شکر الوهاب المنن
کنم
آتش زنم اندر تتق تا چند ستاری کنم زان از بگه دف می زنم زیرا عروسی می کنم
ذوالعرش را گردم قنق بر ملک زین آسمان چون تتق من گوشه گیرم چون افق
جباری کنم
خامش اگر خامش کنی بهر تو گفتاری الدار من ل دار له و المال من ل مال له
کنم
چون شمس اندر شش جهت باید که با شمس تبریزی اگر همخو و هم استاره ام
انواری کنم
1377
تو کعبه ای هر جا روم قصد مقامت ای با من و پنهان چو دل از دل سلمت می کنم
می کنم
شب خانه روشن می شود چون یاد هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری
نامت می کنم
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم
می کنم
ور حاضری پس من چرا در سینه گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم
دامت می کنم
زان روزن دزدیده من چون مه پیامت دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست
می کنم
ای جان هر مهجور تو جان را ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو
غلمت می کنم
من گوش خود را دفتر لطف کلمت من آینه دل را ز تو این جا صقالی می دهم
می کنم
این ها چه باشد تو منی وین وصف در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو
عامت می کنم
هر چند از تو کم شود از خود تمامت ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را
می کنم
بنگر کز این جمله صور این دم ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر
کدامت می کنم
یک لحظه پخته می شوی یک لحظه گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف
خامت می کنم
چیزی که رامش می کنی زان چیز گر سال ها ره می روی چون مهره ای در دست من
رامت می کنم
جان را غلف معرفت بهر حسامت ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان که من
می کنم
1378
خورشید او را ذره ام این رقص از او ای آسمان این چرخ من زان ماه رو آموختم
آموختم
بر رو دویدن سوی او زان آب جو ای مه نقاب روی او ای آب جان در جوی او
آموختم
من شیری و نافه بری ز آهوی هو گلشن همی گوید مرا کاین نافه چون دزدیده ای
آموختم
اینک رسن بازی خوش همچون کدو از باغ و از عرجون او وز طره میگون او
آموختم
تا نقش بندی عجب بی رنگ و بو از نقش های این جهان هم چشم بستم هم دهان
آموختم
من دادن جان دم به دم زان دادخو دیدم گشاد داد او وان جود و آن ایجاد او
آموختم
شش سو مرو وز سو مگو چون غیر در خواب بی سو می روی در کوی بی کو می روی
سو آموختم
1379
در چشم مست من نگر کز کوی خمار آمد خیال خوش که من از گلشن یار آمدم
آمدم
بال منم پستی منم چون چرخ دوار سرمایه مستی منم هم دایه هستی منم
آمدم
برگشتم و بازآمدم بر نقطه پرگار آمدم آنم کز آغاز آمدم با روح دمساز آمدم
گفتا بدید و داد من کز بهر این کار گفتم بیا شاد آمدی دادم بده داد آمدی
آمدم
چندین ره از اشتاب تو بی کفش و هم من مه و مهتاب تو هم گلشن و هم آب تو
دستار آمدم
تلخی مکن زیرا که من از لطف فرخنده نامی ای پسر گر چه که خامی ای پسر
بسیار آمدم
گل ها دهم گر چه که من اول همه خندان درآ تلخی بکش شاباش ای تلخی خوش
خار آمدم
هر شاخ گوید لحرج کز صبر دربار گل سر برون کرد از درج کالصبر مفتاح الفرج
آمدم
1380
چندانک سیلی می زنی آن می نیفتد دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم
از سرم
شب پوش عشق خود نهد پاینده باشد شاه کله دوز ابد بر فرق من از فرق خود
لجرم
زیرا که بی حقه و صدف رخشانتر ور سر نماند با کله من سر شوم جمله چو مه
آید گوهرم
ور بشکند این استخوان از عقل و اینک سر و گرز گران می زن برای امتحان
جان مغزینترم
او ذوق کی دیده بود از لوزی آن جوز بی مغزی بود کو پوست بگزیده بود
پیغامبرم
شیرین کند حلق و لبم نوری نهد در لوزینه پرجوز او پرشکر و پرلوز او
منظرم
در کوی عیسی آمدی دیگر نگویی کو چون مغز یابی ای پسر از پوست برداری نظر
خرم
در زفتی فارس نگر نی بارگیر لغرم ای جان من تا کی گله یک خر تو کم گیر از گله
زیرا که کبر عاشقان خیزد ز ال زفتی عاشق را بدان از زفتی معشوق او
اکبرم
از چه مگو از جان گو ای یوسف ای دردهای آه گو اه اه مگو ال گو
جان پرورم
1381
در خانه گر می باشدم پیشش نهم با هرگز ندانم راندن مستی که افتد بر درم
وی خورم
تاج من و سلطان من تا برنشیند بر مستی که شد مهمان من جان منست و آن من
سرم
روزی که مستی کم کنم از عمر ای یار من وی خویش من مستی بیاور پیش من
خویشش نشمرم
در غیر ساقی ننگرم وز امر ساقی چون وقف کردستم پدر بر باده های همچو زر
نگذرم
روزی که مستم کشتیم روزی که چند آزمایم خویش را وین جان عقل اندیش را
عاقل لنگرم
تو مست جام ابتری من مست حوض کو خمر تن کو خمر جان کو آسمان کو ریسمان
کوثرم
این خوار و زار اندر زمین وان مستی بیاید قی کند مستی زمین را طی کند
آسمان بر محترم
خاموش کن خاموش کن زین باده گر مستی و روشن روان امشب مخسب ای ساربان
نوش ای بوالکرم
1382
کز بهر این آورده ای ما را ز ای ساقی روشن دلن بردار سغراق کرم
صحرای عدم
زیرا که فکرت جان خورد جان را تا جان ز فکرت بگذرد وین پرده ها را بردرد
کند هر لحظه کم
بر رخ نداری خال او گر چون مهی ای دل خموش از قال او واقف نه ای ز احوال او
ای جان عم
کو دیده کو دانش بگو کو گلستان کو خوبی جمال عالمان وان حال حال عارفان
بوی و شم
این می مجو آن می بجو کو جام غم زان می که او سرکه شود زو ترش رویی کی رود
کو جام جم
کز بحر جان دارد مدد تا درج در شد آن می بیار ای خوبرو کاشکوفه اش حکمت بود
زو شکم
تا سردشان سوزان شود گردد همه بر ریز آن رطل گران بر آه سرد منکران
لشان نعم
یا نور شو یا دور شو بر ما مکن گر مجسم خالی بدی گفتار من عالی بدی
چندین ستم
ای خواجه برگردان ورق ور نه مانند درد دیده ای بر دیده برچفسیده ای
شکستم من قلم
شاهی بود یا لشکری تنها نباشد آن هر کس که هایی می کند آخر ز جایی می کند
علم
مستست جان در آب و گل ترسم که خالی نمی گردد وطن خالی کن این تن را ز من
درلغزد قدم
ای قوت پا در روش وی صحت جان ای شمس تبریزی ببین ما را تو این نعم المعین
در سقم
1383
هر جا نشینم خرمم هر جا روم در تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم
گلشنم
در هر مقامی که روم بر عشرتی بر هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگه بود
می تنم
آن ماه رو از لمکان سر درکند در درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری
روزنم
من شاهم و شاهنشهم پرده سپاهان می گوید سلم علیک هی آوردمت صد نقل و می
زنم
من نوبهارم آمدم تا خارها را برکنم من آفتاب انورم خوش پرده ها را بردرم
من قندها را لذتم بادام ها را روغنم هر کس که خواهد روز و شب عیش و تماشا و طرب
هین بی ملولی شرح کن من سخت کند گویم سخن را بازگو مردی کرم ز آغاز گو
و کودنم
صد فضل دارد این بر آن کان جا هوا گوید که آن گوش گران بهتر ز هوش دیگران
این جا منم
رضوان و حور و جنتی زیرا گرفتی رو رو که صاحب دولتی جان حیات و عشرتی
دامنم
هم آب و هم سقا تویی هم باغ و سرو هم کوه و هم عنقا تویی هم عروه الوثقی تویی
و سوسنم
دل گویدت مومم تو را با دیگران افلک پیشت سر نهد املک پیشت پر نهد
چون آهنم
1384
از من نخواهد کس گوا که شاهدم نی عشقا تو را قاضی برم کاشکستیم همچون صنم
ضامنم
خشمین تویی راضی تویی تا چون مقضی تویی قاضی تویی مستقبل و ماضی تویی
نمایی دم به دم
هم سیلی و هم خرمنی هم شادیی هم ای عشق زیبای منی هم من توام هم تو منی
درد و غم
وان دشت باپهنا تویی وان کوه و آن ها تویی وین ها تویی وزین و آن تنها تویی
صحرای کرم
دریای درافشان تویی کان های پرزر شیرینی خویشان تویی سرمستی ایشان تویی
و درم
ادراک و بی هوشی تویی کفر و هدی عشق سخن کوشی تویی سودای خاموشی تویی
عدل و ستم
ای بی نشان با صد نشان ای مخزنت ای خسرو شاهنشهان ای تختگاهت عقل و جان
بحر عدم
زشتش کنی نغزش کنی بردری از پیش تو خوبان و بتان چون پیش سوزن لعبتان
مرگ و سقم
گر واقفندی نقش ها که آمدند از یک هر نقش با نقشی دگر چون شیر بودی و شکر
قلم
رشک تو گوید که برو لطف تو خواند آن کس که آمد سوی تو تا جان دهد در کوی تو
که نعم
بر قهر سابق می شود چون روشنایی لطف تو سابق می شود جذاب عاشق می شود
بر ظلم
کرده خیالی را کفت لشکرکش و هر زنده ای را می کشد وهم خیالی سو به سو
صاحب علم
آن را اسیر این کنی ای مالک الملک دیگر خیالی آوری ز اول رباید سروری
و حشم
چون کودکان قلعه بزم گوید ز قسام هر دم خیالی نو رسد از سوی جان اندر جسد
القسم
چون می نگنجی در بیان دیگر نگویم خامش کنم بندم دهان تا برنشورد این جهان
بیش و کم
1385
تو حکم می کردی که من خمخانه بس جهد می کردم که من آیینه نیکی شوم
سیکی شوم
خورشید بی نقصان شدم تا طب خمخانه خاصان شدم دریای غواصان شدم
تشکیکی شوم
دورم بدان انداختی کاکسیر نزدیکی نقش ملیک ساختی بر آب و گل افراختی
شوم
ز آنم چنین می سوختی تا شمع هاروتیی افروختی پس جادویش آموختی
تاریکی شوم
من ساعتی ترکی شوم یک لحظه ترکی همه ترکی کند تاجیک تاجیکی کند
تاجیکی شوم
گه عقل چالکی شوم گه طفل چالیکی گه تاج سلطانان شوم گه مکر شیطانان شوم
شوم
در روی او سرخی شوم در موش خون روی را ریختم با یوسفی آمیختم
باریکی شوم
1386
تا بخت در رو خفته را چون بخت آمد بهار ای دوستان منزل به سروستان کنیم
سرواستان کنیم
هم بسته پا هم گام زن عزم غریبستان همچون غریبان چمن بی پا روان گشته به فن
کنیم
ما جان زانوبسته را هم منزل ایشان جانی که رست از خاکدان نامش روان آمد روان
کنیم
چون رستی از زندان بگو تا ما در ای برگ قوت یافتی تا شاخ را بشکافتی
این حبس آن کنیم
سر در چه سیر آموختت تا ما در آن ای سرو بر سرور زدی تا از زمین سر ورزدی
سیران کنیم
با ما بگو چون آمدی تا ما ز خود ای غنچه گلگون آمدی وز خویش بیرون آمدی
خیزان کنیم
وین خانه را در از کجا تا خدمت آن رنگ عبهر از کجا وان بوی عنبر از کجا
دربان کنیم
تو شاد گل ما شاد تو کی شکر این ای بلبل آمد داد تو من بنده فریاد تو
احسان کنیم
تا حلقه گوش از شما پردر و ای سبزپوشان چون خضر ای غیب ها گویان به سر
پرمرجان کنیم
برساخت بلبل سازها گر فهم آن بشنو ز گلشن رازها بی حرف و بی آوازها
دستان کنیم
می آورد الحان تر جان مست آن آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شکر
الحان کنیم
1387
هر کس که او مکی بود داند که من هین خیره خیره می نگر اندر رخ صفراییم
بطحاییم
هر لحظه زان شادی فزا بیش است زان لله روی دلستان روید ز رویم زعفران
کارافزاییم
آن جا همی خواهد دلم زیرا که من آن مانند برف آمد دلم هر لحظه می کاهد دلم
جاییم
خواهی بیا در من نگر کز شید جان هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بی خویشتر
شیداییم
غلطان سوی دریا روم من بحری و آن برف گوید دم به دم بگذارم و سیلی شوم
دریاییم
تا زیر دندان بل چون برف و یخ می تنها شدم راکد شدم بفسردم و جامد شدم
خاییم
من تا گره دارم یقین می کوبی و می چون آب باش و بی گره از زخم دندان ها بجه
ساییم
می جوشد و بر می جهد که تیزم و برف آب را بگذار هین فقاع های خاص بین
غوغاییم
چون عقل بی پر می پرم زیرا چو هر لحظه بخروشانترم برجسته و جوشانترم
جان بالییم
که چون نیم بی پا و سر در پنجه آن بسیار گفتم ای پدر دانم که دانی این قدر
ناییم
تا گرم و شیرینت کند آن دلبر حلواییم گر تو ملولستی ز من بنگر در آن شاه زمن
پران کننده جان که من از قافم و ای بی نوایان را نوا جان ملولن را دوا
عنقاییم
من طوطیم عشقش شکر هست از من بس کنم بس از حنین او بس نخواهد کرد از این
شکر گویاییم
1388
ای مرد طالب کم طلب بر آب جو ای نفس کل صورت مکن وی عقل کل بشکن قلم
نقش قدم
کاین آب صافی بی گره جان می فزاید ای عاشق صافی روان رو صاف چون آب روان
دم به دم
بر آب جو تهمت منه کو را نه ترس از باد آب بی گره گر ساعتی پوشد زره
است و نه غم
در برگ بی برگی نگر هر شاخ را در نقش بی نقشی ببین هر نقش را صد رنگ و بو
باغ ارم
تن ریخته از شرم او بگریخته جان زان صورت صورت گسل کو منبع جان است و دل
در حرم
چون کان فروبر نفس چون که از باده و از باد او بس بنده و آزاد او
برآورده شکم
نی از مقالت هم ببر می تاز تا پای از بحر گویم یا ز در یا از نفاذ حکم مر
علم
چون سوی موج خون روی در خون چپ راست دان این راه را در چاه دان این چاه را
بود خوان کرم
در آتشش جان در طرب در آب او دل در آتش آبی تعبیه در آب آتش تعبیه
در ندم
ای بی تو راحت ها عنا ای بی تو یا من ولی انعامنا ثبت لنا اقدامنا
صحت ها سقم
1389
این مرگ خود پیدا کند پاکی تو را کم ای پاک رو چون جام جم وز عشق آن مه متهم
خور تو غم
تا در که را پیدا شود پیدا شود ای ای جان من با جان تو جویای در در بحر خون
جان عم
کز ساحل دریای جان آید بشارت دم من چون شوم کوته نظر در عشق آن بحر گهر
به دم
کز عشق شه کم بیشی است وز عشق من ترک فضل و فاضلی کردم به عشق از کاهلی
شه بیشی است کم
چون دیده عشقش بر رخم زد بر رخم بیخ دل از صفرای او می خورد زد زردی به رخ
آن شه رقم
گاه از غمش چون زعفران گاه از تلوین این رخسار بین در عشق بی تلوین شهی
خجالت چون بقم
گر مست و هشیارم ز من کس نشنود من فانی مطلق شدم تا ترجمان حق شدم
خود بیش و کم
دیدم یکی یوسف رخی گفتم به غفلت بازار مصر اندرشدم تا جانب مهتر شدم
ذابکم
من غایه الحسان او من جوده او من گفتا عزیز مصر گر تو عاشقی بخشیدمت
کرم
یا حسرتی من هجره یا غبنتی یا ذا من قدر آن نشناختم آن را هوس پنداشتم
الندم
ما کان فی الدارین قط و ال مثل ای صد محال از قوتش گشته حقیقت عین حال
ذالقدم
از مفخر من شمس دین از اول جف تبریز این تعظیم را تو از الست آورده ای
القلم
1390
در من نگر در من نگر بهر تو بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم
غمخوار آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
آمدم
بازم رهان بازم رهان کاین جا به آن جا روم آن جا روم بال بدم بال روم
زنهار آمدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار من مرغ لهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم
آمدم
آخر صدف من نیستم من در شهوار من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
آمدم
آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین
آمدم
من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم
آمدم
ور نه به بازارم چه کار وی را یارم به بازار آمده ست چالک و هشیار آمده ست
طلبکار آمدم
کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی
1391
وقت است جان پاک را تا میر میدانی تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم
کنم
اوراد خود را بعد از این مقرون بیرون شدم ز آلودگی با قوت پالودگی
سبحانی کنم
تا کی به دست هر خسی من رسم نیزه به دستم داد شه تا نیزه بازی ها کنم
چوگانی کنم
باشد بتر از کافری گر یاد دربانی کنم آن پادشاه لم یزل داده ست ملک بی خلل
چون در بنا بستم نظر آهنگ دربانی چون این بنا برکنده شد آن گریه هامان خنده شد
کنم
اکنون به تو در خلوتم تا آنچ می دانی ای دل مرا در نیم شب دادی ز دانایی خبر
کنم
این جا به داد عقل کل کشت بیابانی در چاه تخمی کاشتن بی عقل را باشد روا
کنم
بر جای پا چون رست پر دوران به دشوارها رفت از نظر هر سد شد زیر و زبر
آسانی کنم
در خوان سلطان ابد چون غیر در حضرت فرد صمد دل کی رود سوی عدد
سرخوانی کنم
اندر حضور شاه جان تا چند خط تا چند گویم بس کنم کم یاد پیش و پس کنم
خوانی کنم
1392
تا که رسیدم بر تو از همه بیزار شدم یار شدم یار شدم با غم تو یار شدم
گفتم این نقطه مرا کرد که پرگار شدم گفت مرا چرخ فلک عاجزم از گردش تو
از روش قبه دل گنبد دوار شدم غلغله ای می شنوم روز و شب از قبه دل
از هوس زخمه تو کم ز یکی تار شدم تا که فتادم چو صدا ناگه در چنگ غمت
زانک من از بیشه جان حیدر کرار دزدد غم گردن خود از حذر سیلی من
شدم
تا که بدیدم کلهش بی دل و دستار شدم تا که بدیدم قدحش سرده اوباش منم
رقص کنان دلق کشان جانب خمار تا که قلندردل من داد می مذهل من
شدم
هیچ مگو کز فرج است اینک گرفتار گفت مرا خواجه فرج صبر رهاند ز حرج
شدم
یار بنالید بسی تا که در این غار شدم چرخ بگردید بسی تا که چنین چرخ زدم
در هوس خوبی او جانب گلزار شدم نیم شبی همره مه روی نهادم سوی ره
گاه چو بلبل به سحر سخره تکرار گاه چو سوسن پی گل شاعر و مداح شدم
شدم
کار تو را دید دلم عاقبت از کار شدم زوبع اندیشه شدم صدفن و صدپیشه شدم
1393
دولت عشق آمد و من دولت پاینده مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
شدم
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم گفت که دیوانه نه ای لیق این خانه نه ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده گفت که سرمست نه ای رو که از این دست نه ای
شدم
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای
شدم
گول شدم هول شدم وز همه برکنده گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
شدم
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
شدم
زانک من از لطف و کرم سوی تو گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
آینده شدم
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
چونک زدی بر سر من پست و چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
گدازنده شدم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
شدم
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم صورت جان وقت سحر لف همی زد ز بطر
کآمد او در بر من با وی ماننده شدم شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو
کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک
شدم
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
شدم
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
شدم
1394
عشوه مده عشوه مده عشوه مستان دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم
نخرم
یا بدهی یا ز دکان تو گروگان ببرم وعده مکن وعده مکن مشتری وعده نیم
رو که بجز حق نبری گر چه چنین گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی
بی خبرم
راه بده راه بده یا تو برون آ ز حرم پرده مکن پرده مدر در سپس پرده مرو
خنده تو چیست بگو جوشش دریای ای دل و جان بنده تو بند شکرخنده تو
کرم
همچو قضاهای فلک خیره و استیزه طالع استیز مرا از مه و مریخ بجو
گرم
زانک دو چندان که ویم گر چه چنین چرخ ز استیزه من خیره و سرگشته شود
مختصرم
کیسه برم کاسه برم زانک دورو گر تو ز من صرفه بری من ز تو صد صرفه برم
همچو زرم
از مه و از مهر فلک مه تر و افلک گر چه دورو همچو زرم مهر تو دارد نظرم
ترم
ناز کنم ناز که من در نظرت معتبرم لف زنم لف که تو راست کنی لف مرا
چه عجب ار خوش نظرم چونک چه عجب ار خوش خبرم چونک تو کردی خبرم
تویی در نظرم
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب
شکرم
لیک کجا تا به کجا من ز هوایی دگرم هر کسکی را کسکی هر جگری را هوسی
آن طربت در طلبم پا زد و برگشت من طلب اندر طلبم تو طرب اندر طربی
سرم
ماه درخشنده تویی من چو شب تیره تیر تراشنده تویی دوک تراشنده منم
برم
ور بزنی تیر جفا همچو زمین پی میر شکار فلکی تیر بزن در دل من
سپرم
بی خطر آن گاه بوم کز پی زخمت جمله سپرهای جهان باخلل از زخم بود
سپرم
تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم گیج شد از تو سر من این سر سرگشته من
خانه تهی یابد او هیچ نبیند اثرم آن دل آواره من گر ز سفر بازرسد
کآتشم از سرکه ات افزون شود افزون سرکه فشانی چه کنی کآتش ما را بکشی
شررم
ور نبود عید من آن مرد نیم بلک غرم عشق چو قربان کندم عید من آن روز بود
هیچ به تو درنرسم وز پی تو هم نبرم چون عرفه و عید تویی غره ذی الحجه منم
ای شه و شاهنشه من باز شود بال و باز توام باز توام چون شنوم طبل تو را
پرم
سر بنهم پا بکشم بی سر و پا می گر بدهی می بچشم ور ندهی نیز خوشم
نگرم
1395
ریش طرب شانه کنم سبلت غم را مطرب عشق ابدم زخمه عشرت بزنم
بکنم
تا سر خم باز شود گل ز سرش دور تا همه جان ناز شود چونک طرب ساز شود
کنم
عاشق جان و خردم دشمن نقش وثنم چونک خلیلی بده ام عاشق آتشکده ام
جوش کند خون دلم آب شود برف تنم وقت بهارست و عمل جفتی خورشید و حمل
گفت گرفتار دلم عاشق روی حسنم ای مه تابان شده ای از چه گدازان شده ای
تیر بل می رسدم زان همه تن چون عشق کسی می کشدم گوش کشان می بردم
مجنم
گر چه اسیر سفرم تازه به بوی وطنم گر چه در این شور و شرم غرقه بحر شکرم
فلسفه برخواند قضا داد جدایی به فنم یار وصالی بده ام جفت جمالی بده ام
باشم پران و دوان ای شه شیرین ذقنم تا که رگی در تن من جنبد من سوی وطن
آب روان کرد مرا ساقی سرو و سمنم دم به دم آن بوی خوشش وان طلب گوش کشش
هدیه فرستد به کرم یوسف جان همره یعقوب شدم فتنه آن خوب شدم
پیرهنم
در دو جهان دیده بود هیچ کسی چون الحق جانا چه خوشی قوس وفا را تو کشی
تو صنم
شیشه بر آن سنگ زنم بنده شیشه بر بر او بربزنم گر چه برابر نزنم
شکنم
من چو ابابیل حقم یاور هر کرگدنم پیل به خرطوم جفا قاصد کعبه شده است
قوت هر گرسنه ام انجم هر انجمنم صیقل هر آینه ام رستم هر میمنه ام
کعبه هر نیک و بدم دایه باغ و چمنم معنی هر قد و خدم سایه لطف احدم
چونک نکوروی بود باشد خوب ختنم آتش بدخوی بود سوزش هر کوی بود
سایه عدل صمدم جز که مناسب نتنم گر تو بدین کژ نگری کاسه زنی کوزه خوری
که به کرم شرح کنی آنک نگوید دهنم وقت شد ای شاه شهان سرور خوبان جهان
1396
نعره بلبل شنوم در گل و گلزار روم باز در اسرار روم جانب آن یار روم
همره دل گردم خوش جانب دلدار تا کی از این شرم و حیا شرم بسوزان و بیا
روم
عقل نمانده ست که من راه به هنجار صبر نمانده ست که من گوش سوی نسیه برم
روم
گوش بر این بانگ نهم دیده به دیدار چنگ زن ای زهره من تا که بر این تنتن تن
روم
شاهد دل را بکشم سوی خریدار روم خسته دام است دلم بر در و بام است دلم
راه دکانم بنما تا که پس کار روم گفت مرا در چه فنی کار چرا می نکنی
کو اثری از دل من تا که بر آثار روم تا که ز خود بد خبرش رفت دلم بر اثرش
کف به کف یار دهم در کنف غار تا ز حریفان حسد چشم بدی درنرسد
روم
درس چو خام است مرا بر سر تکرار درس رئیسان خوشی بی هشی است و خمشی
روم
1397
گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه
گر طربی در طربم گر حزنی در زانک دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود
حزنم
با تو خوش است ای صنم لب شکر تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم
خوش ذقنم
هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم اصل تویی من چه کسم آینه ای در کف تو
چونک شدم سایه گل پهلوی گل خیمه تو به صفت سرو چمن من به صفت سایه تو
زنم
ور همه خارم ز تو من جمله گل و بی تو اگر گل شکنم خار شود در کف من
یاسمنم
هر نفسی کوزه خود بر در ساقی دم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشم
شکنم
تا بخراشد رخ من تا بدرد پیرهنم دست برم هر نفسی سوی گریبان بتی
شمع دل است او به جهان من کیم او لطف صلح دل و دین تافت میان دل من
را لگنم
1398
راه تو دیدم پس از این همره ایشان جمع تو دیدم پس از این هیچ پریشان نشوم
نشوم
چشم و دلم سیر کنی سخره این خوان ای که تو شاه چمنی سیرکن صد چو منی
نشوم
ماه من آمد به زمین قاصد کیوان کعبه چو آمد سوی من جانب کعبه نروم
نشوم
بنده و آزاد توام بنده شیطان نشوم فربه و پرباد توام مست و خوش و شاد توام
پیش تو ای جان و جهان جمله چرا شاه زمینی و زمان همچو خرد فاش و نهان
جان نشوم
1399
چونک بهارم تو شهی باغ توام شاخ هر نفسی تازه ترم کز سر روزن بپرم
ترم
خاک تو بادا کلهم دست تو بادا کمرم چونک تویی میر مرا در بر خود گیر مرا
نیست عجب گر ز شرف بگذرد از چونک تو دست شفقت بر سر ما داشته ای
چرخ سرم
1400
نیست شوم نیست شوم تا بر جانان تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم
برسم
خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم خوش شده ام خوش شده ام پاره آتش شده ام
آب شوم سجده کنان تا به گلستان خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم
برسم
ایمن و بی لرز شوم چونک به پایان چونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم
برسم
بازرهم زین دو خطر چون بر سلطان چرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف
برسم
در دل کفر آمده ام تا که به ایمان عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا
برسم
شد رخ من سکه زر تا که به میزان آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد
برسم
خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود
برسم
من همگی درد شوم تا که به درمان هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حب و دوا
برسم
1401
دیدم جمعیت تو چونک پریشان نشوم کوه نیم سنگ نیم چونک گدازان نشوم
پس من اگر آدمیم کمتر از ایشان کوه ز کوهی برود سنگ ز سنگی بشود
نشوم
من که همه موم توام چونک بدین آهن پولد و حجر در کف تو موم شود
سان نشوم
1402
تا همه عمر بعد از این من شب و دوش چه خورده ای بگو ای بت همچو شکرم
روز از آن خورم
شرح بده از آن ابا بیشتر ای پیمبرم ای که ابیت گفته ای هر شب عند ربکم
نوبت ملک می زند ای قمر مصورم گر تو ز من نهان کنی شعشعه جمال تو
می نرود سوی لبم سخت شده ست در لذت نامه های تو ذوق پیام های تو
برم
او کتف این چنین کند که به درونه لبه کنم که هی بیا درده بانگ الصل
خوشترم
شکر که عشق شد همه میل دل و گشت فضای هر سری میل دل و میسرش
میسرم
گفت حیات باقیم عمر خوش مکررم گفتم عشق را شبی راست بگو تو کیستی
همره آتش دلم پهلوی دیده ترم گفتمش ای برون ز جا خانه تو کجاست گفت
چست القم و ولی عاشق اسب لغرم رنگرزم ز من بود هر رخ زعفرانیی
لذت ناله ها منم کاشف هر مسترم غازه لله ها منم قیمت کاله ها منم
خواجه مرا تو ره نما من به چه از او به کمینه شیوه ای صد چو مرا ز ره برد
رهش برم
ماه نداش می کند کز رخ تو منورم چرخ نداش می کند کز پی توست گردشم
سر به سجود می رود کز پی تو عقل ز جای می جهد روح خراج می دهد
مدورم
ز آتش آفتاب او آب شده ست اکثرم من که فضول این دهم وز فن خویش فربهم
تا به سخن درآید آنک مست شده ست بس کن ای فسانه گو سیر شدم ز گفت و گو
از او سرم
1403
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
برم
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان
برم
آمده ام که زر برم زر نبرم خبر برم آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
برم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
برم
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
برم
و آنک ز جوی حسن او آب سوی آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
جگر برم
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم در هوس خیال او همچو خیال گشته ام
گفت بخور نمی خوری پیش کسی این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
دگر برم
1404
چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم
کنم
از پی شب چو مرغ شب ترک سحر از گلزار چون روم جانب خار چون شوم
چرا کنم
مجلس چون بهشت را زیر و زبر باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم
چرا کنم
از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا چونک کمر ببسته ام بهر چنان قمررخی
کنم
غیرت هر فرشته ام ذکر بشر چرا کنم بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم
1405
حلقه به گوش و عاشقم طبل وفاش می میل هواش می کنم طال بقاش می زنم
زنم
قافله خیال را بهر لقاش می زنم از دل و جان شکسته ام بر سر ره نشسته ام
هر چه سری برون کند بر سر و پاش غیر طواشی غمش یا یلواج مرهمش
می زنم
زخمه به کف گرفته ام همچو سه تاش این دل همچو چنگ را مست خراب دنگ را
می زنم
خفت و بها نمی دهد بهر بهاش می دل که خرید جوهری از تک حوض کوثری
زنم
چون به سحر دعا کند وقت دعاش می شب چو به خواب می رود گوش کشانش می کشم
زنم
چون که گمان برد که من بهر فناش لذت تازیانه ام کی برسد به لشه اش
می زنم
چونک حجاب دل شود زود قفاش می گر قمر و فلک بود ور خرد و ملک بود
زنم
گفت چو لف عشق زد تیغ بلش می گفتم شیشه مرا بر سر سنگ می زنی
زنم
تا ز نواش پی برد دل که کجاش می هر رگ این رباب را ناله نو نوای نو
زنم
تا نبری گمان که من سهو و خطاش در دل هر فغان او چاشنی سرشته ام
می زنم
من به سخاش می کشم من به عطاش خشم شهان گه عطا خنجر و گرز می زند
می زنم
دل که هوای ما کند همچو هواش می سخت لطیف می زنم دیده بدان نمی رسد
زنم
راه شماست این نوا پیش شماش می خامش باش زین حنین پرده راست نیست این
زنم
1406
تا به چه شیوه ها تو را من ز خدا هر شب و هر سحر تو را من به دعا بخواستم
بخواستم
خود بشد این وجود من چون که تو را تا شوی از سجود من مونس این وجود من
بخواستم
پاک چو سایه خوردیم چون که ضیا در پی آفتاب تو سایه بدم ضیاطلب
بخواستم
آتش و زخم می خورم چونک صفا آهنیم ز عشق تو خواسته نور آینه
بخواستم
پاک ز جا ببردیم چون ز تو جا سوی تو چون شتافتم جای قدم نیافتم
بخواستم
1407
تا همه سال روز و شب باقی عمر از دوش چه خورده ای بگو ای بت همچو شکرم
آن خورم
رنگ تو تا بدیده ام دنگ شده ست این گر تو غلط دهی مرا رنگ تو غمز می کند
سرم
تا بفروزد این دلم تا به تو سیر بنگرم یک نفسی عنان بکش تیز مرو ز پیش من
خون ز دو دیده می چکد تیز مرو ز سخت دلم همی طپد یک نفسی قرار کن
منظرم
چونک ببینمت دمی رونق چرخ چون ز تو دور می شوم عبرت خاک تیره ام
اخضرم
جامه سیاه می کند شب ز فراق لجرم چون رخ آفتاب شد دور ز دیده زمین
ای رخت آفتاب جان دور مشو ز خور چو به صبح سر زند جامه سپید می کند
محضرم
تنگ دلی مکن بتا درمشکن تو گوهرم خیره کشی مکن بتا خیره مریز خون من
تا بندیدمت در او میل نشد به ساغرم ساغر می خیال تو بر کف من نهاد دی
تربیتی نما مرا از بر خود که لغرم داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان
جان تو است جان من اختر توست ای صنم ستیزه گر مست ستیزه ات شکر
اخترم
دل کتفک همی زند که تو خموش من چند به دل بگفته ام خون بخور و خموش کن
کرم
1408
چند ز برگ ریز غم زرد شوم خزان تا به کی ای شکر چو تن بی دل و جان فغان کنم
کنم
جمله فروغ آتشین تا به کیش نهان کنم از غم و اندهان من سوخت درون جان من
چند من شکسته دل نوحه تن به جان چند ز دوست دشمنی جان شکنی و تن زنی
کنم
همچو اسیرکان ز غم تا به کی المان مومن عشقم ای صنم نعره عشق می زنم
کنم
چون گذرد ز موج خون خاصه که چونک خیال تو سحر سوی من آید ای قمر
خون فشان کنم
کآتش روید از تنم چونک حدیث آن سنگ شد آب از غمم آه نه سنگ و آهنم
کنم
دور قمر اگر هله با تو یکی قران کنم ای تبریز شمس دین با تو قرین و چون قرین
1409
ناز رها کن ای صنم راست بگو که ای تو بداده در سحر از کف خویش باده ام
داده ام
بر سر ره بیا ببین بر سر ره فتاده ام گر چه برفتی از برم آن بنرفت از سرم
دوختم آن دو چشم را چشم دگر گشاده چشم بدی که بد مرا حسن تو در حجاب شد
ام
نامه عهد دوست را بر سر دل نهاده چون بگشاید این دلم جز به امید عهد دوست
ام
من ز خودم زیادتم زانک دو بار زاده زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس
ام
همچو روان عاشقان صاف و لطیف و چون ز بلد کافری عشق مرا اسیر برد
ساده ام
خانه شه گرفته ام گر چه چنین پیاده من به شهی رسیده ام زلف خوشش کشیده ام
ام
مات شدم ز عشق تو لیک از او زیاده از تبریز شمس دین بازبیا مرا ببین
ام
1410
دیو نیم پری نیم از همه چون نهان تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
شدم
تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد
شدم
جان نکند حذر ز جان چیست حذر نیستم از روان ها بر حذرم ز جان ها
چو جان شدم
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو
شدم
این دل من ز دست شد و آنچ بگفت از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست
آن شدم
کز مدد می لبش بی دل و بی زبان این همه ناله های من نیست ز من همه از اوست
شدم
من ز برای این سخن شهره عاشقان گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی
شدم
من به جهان چه می کنم چونک از جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
این جهان شدم
1411
لبه بنده گوش کن گوش مخار ای گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم
صنم
هل طربی که برکند بیخ خمار ای فوق فلک مکان تو جان و روان روان تو
صنم
جیم جمال خوب تو جام عقار ای صنم این دو حریف دلستان باد قرین دوستان
غیر بهشت روی تو نیست مطار ای مرغ دل علیل را شهپر جبرئیل را
صنم
ذوق کنار دوست را نیست کنار ای خمر عصیر روح را نیست نظیر در جهان
صنم
از تک بحر برجهد گرد و غبار ای معجز موسوی تویی چون سوی بحر غم روی
صنم
زود پیاده را ببین گشته سوار ای صنم جام پر از عقار کن جان مرا سوار کن
موجب حبس کی بود وام قمار ای مرکب من چو می بود هر عدمیم شی ء بود
صنم
کرد دل شکور من ترک شکار ای هین که فزود شور من هم تو بخوان زبور من
صنم
1412
که سنگ خاره جان گیرد بپیوند بیا هر کس که می خواهد که تا با وی گرو بندم
خداوندم
مرا گل گفت می دانی تو باری کز همی گفتم به گل روزی زهی خندان قلوزی
چه می خندم
چنین شد نسل بر نسلم چنین فرزند خیال شاه خوش خویم تبسم کرد در رویم
فرزندم
بدین وعده من مسکین امید از عمر شه من گفت هر مسکین که عمرش نیست من عمرم
برکندم
چه منت می نهی بر من تو خود دل من بانگ بر من زد چه باشد قدر عمری خود
چندی و من چندم
که چاهی پرحدث بودی منت از زر شهی کز لطف می آید اگر منت نهد شاید
درآگندم
تو خود اندیشه کن با خود چه بخشد کمر نابسته در خدمت مرا تاج خرد داد او
گر بپیوندم
و ل تفجر و ل تهجر و ال تبتاس تندم یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا
همه خشم خداوندی بر من این که همه شاهان غلمان را به خرسندی ثنا گفته
خرسندم
فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فی قومی
العندم
که بنمایم سرانجامی چو مخموران بیا درده یکی جامی پر از شادی و آرامی
بپرسندم
جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد میازارید از خویم که من بسیار می گویم
قندم
1413
در آن کویی که می خوردم گرو شد کشید این دل گریبانم به سوی کوی آن یارم
کفش و دستارم
کنون در حلقه زلفش گرفتارم گرفتارم ز عقل خود چو رفتم من سر زلفش گرفتم من
چنان می های صدساله چنین عقلی که چو هر دم می فزون باشد ببین حالم که چون باشد
من دارم
مسلمانان در آن حالت چه پنهان ماند بگوید در چنان مستی نهان کن سر ز من رستی
اسرارم
نگارا چند بشتابی نه آخر اندر این مرا می گوید آن دلبر که از عاشق فنا خوشتر
کارم
از آن می های کاری من چه خوش چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم
بی هوش هشیارم
اگر آن که خبر یابد ز لعل یار عیارم چو عنقا کوه قافی را تو پران بینی از عشقش
بزن تو زخمه آهسته که تا برنسکلد منم چو آسمان دوتو ز عشق شمس تبریزی
تارم
1414
مرا می خواند آن آتش مگر موسی درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم
عمرانم
چهل سال است چون موسی به گرد دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی
این بیابانم
که چندین سال من کشتی در این مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایب ها
خشکی همی رانم
چو برگیری عصا گردم چو افکندیم بیا ای جان تویی موسی وین قالب عصای تو
ثعبانم
چنانک دردمی در من چنان در اوج تویی عیسی و من مرغت تو مرغی ساختی از گل
پرانم
چو او مسند دگر سازد ز درد هجر منم استون آن مسجد که مسند ساخت پیغامبر
نالنم
چه صورت می کشی بر من تو دانی خداوند خداوندان و صورت ساز بی صورت
من نمی دانم
گهی میزان بی سنگم گهی هم سنگ و گهی سنگم گهی آهن زمانی آتشم جمله
میزانم
گهی گرگم گهی میشم گهی خود شکل زمانی می چرم این جا زمانی می چرند از من
چوپانم
نه این ماند نه آن ماند بداند آن من آنم هیولیی نشان آمد نشان دایم کجا ماند
1415
مکن ای شه مکافاتم مکن ای شه ز فرزین بند آن رخ من چه شهماتم چه شهماتم
مکافاتم
اگر در پیش محرابم وگر کنج خراباتم دلم پر گشت از مهری که بر چشمت از او مهری
مرا فریاد رس آخر که در دریای آفاتم به لخت این دل پاره مگر رحمت شد آواره
چه بی برگم ز هجرانش اگر در باغ چو شاه خوش خرام آمد جز او بر من حرام آمد
و جناتم
چو شام زلف او خواهم چه سود از مرا رخسار او باید چه سود از ماه و پروینم
شام و شاماتم
چو پیش او زمین بوسم به بالی چو از دستش خورم باده منم آزاد و آزاده
سماواتم
سعادت ها سجود آرد به پیش این سعادت ها که من دارم ز شمس الدین تبریزی
سعاداتم
1416
ز افسون هاش مجنونم ز افسان هاش ترش رویی و خشمینی چنین شیرین ندیدستم
سرمستم
تویی پیوندم و خویشم کنون در خویش بتان بس دیده ام جانا ولیکن نی چنین زیبا
درجستم
ولیک این دم ز حیرانی کریما از دگر همه شب از پریشانی چنان بودم که می دانی
دستم
که من خاکی ز سعی تو ز روی خاک از این حالت که دل دارد بگیر و برجهان او را
برجستم
1417
چه مانی تو بدان صورت که از مردم به حق روی تو که من چنین رویی ندیدستم
شنیدستم
نه در خواب و نه بیداری چنین میوه چنین باغی در این عالم نرسته ست و نروید هم
نچیدستم
کز این سان دولتی گشتم بدین دولت دعای یک پدر نبود دعای صد نبی باشد
رسیدستم
ز رفعت های سوز او در این گردش شنیدم ز آسمان روزی که دارم از غمت سوزی
خمیدستم
ز عدل دوست قفلستم ز لطف او مرا می گوید اندیشه ز عشق آموختم پیشه
کلیدستم
کز آن آیینه گر این را به نرخ جان گرفته هر یکی ذره یکی آیینه پیش رو
خریدستم
که از بعدش یزیدستم ز قربش کدام است او یکی اویی همه اوها از او بویی
بایزیدستم
1418
کنون عزم لقا دارم من اینک رخت دل مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم
بربستم
بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من تویی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم
هستم
که من از نیستی جانا به عشق تو مرا جانی در این قالب وانگه جز توم مذهب
برون جستم
وگر جز دامنت گیرم بریده باد این اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم
دستم
چو هی دو چشم بگشادم چو شین در به هر جا که روم بی تو یکی حرفیم بی معنی
عشق بنشستم
که هش ترکیب می خواهد من از چو من هی ام چو من شینم چرا گم کرده ام هش را
ترکیب بگسستم
به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود
رستم
که از دردی آب و گل من بی دل در به سربالی عشق این دل از آن آمد که صافی شد
این پستم
قدم های خیالش را به آسیب دو لب زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم
خستم
حوادث چون پیاپی شد وضوی توبه بشستم دست از گفتن طهارت کردم از منطق
بشکستم
1419
برآمد موج آب چشم و خون دل بگفتم حال دل گویم از آن نوعی که دانستم
نتانستم
تنک شد جام فکر و من چو شیشه شکسته بسته می گفتم پریر از شرح دل چیزی
خرد بشکستم
چه باشد زورق من خود که من بی پا چو تخته تخته بشکستند کشتی ها در این طوفان
و بی دستم
شدم بی خویش و خود را من سبک شکست از موج این کشتی نه خوبی ماند و نه زشتی
بر تخته ای بستم
که گه زین موج بر اوجم گهی زان نه بالیم نه پست اما ولیک این حرف پست آمد
اوج در پستم
چو هستم نیستم ای جان ولی چون چه دانم نیستم هستم ولیک این مایه می دانم
نیستم هستم
چو اندیشه بمردم زار و چون اندیشه چه شک ماند مرا در حشر چون صد ره در این محشر
برجستم
ز صیدم چون نبد شادی شدم من صید جگر خون شد ز صیادی مرا باری در این وادی
و وارستم
چه اندیشه کنم پیشه که من ز اندیشه بود اندیشه چون بیشه در او صد گرگ و یک میشه
ده مستم
به هر دامی که بنهادم من اندر دام به هر چاهی که برکندم ز اول من درافتادم
پیوستم
سبال از کبر می مالد که رو من کار خسی که مشتریش آمد خیال خام ریش آمد
کردستم
نرست از گلشنت برگی ولیک از خار چه کردی آخر ای کودن نشاندی گل در این گلخن
تو خستم
که عمرم شد به شصت و من چو سین مرا واجب کند که من برون آیم چو گل از تن
و شین در این شستم
1420
برآور سر ز جود من که لتاسوا اگر شد سود و سرمایه چه غمگینی چو من هستم
نمودستم
گر افتاده ست او از خود نیفتاده ست اگر فانی شود عالم ز دریایی بود شبنم
از دستم
کنم صیدش اگر گم شد که من صیاد جهان ماهی عدم دریا درون ماهی این غوغا
بی شستم
1421
ازیرا نعل اسبت را به هنگام چرا بیا بشنو که من پیش و پس اسبت چرا گردم
گردم
زهی عیسی دم فردم زهی باکر و امانی از ندم دادی نه لفیدی نه دم دادی
بافر دم
کی داند وسعت خرجم کجا گشته ست چو دخلم از لبی دادی که پاک آمد ز بیدادی
هر خرجم
یکی رنگی برآوردم که گویی باغ را چو دیدم داد و جود تو شدم محو وجود تو
وردم
چو من محصون آن سردم برون از تو داوود جوانمردی امام قدرالسردی
گرم و از سردم
برون جستم ز فکرت من نه در چو عکس جیش حسن تو طراد آورد بر نقشم
عکسم نه در طردم
رواق و درد او خوردم که هر دو بود خمش کن کاندر این وادی شرابی بود جاویدی
درخوردم
1422
نه اخلق سگان دارم نه بر مردار می طواف حاجیان دارم بگرد یار می گردم
گردم
برای خوشه خرما به گرد خار می مثال باغبانانم نهاده بیل بر گردن
گردم
ولیکن پر برویاند که چون طیار می نه آن خرما که چون خوردی شود بلغم کند صفرا
گردم
سر گنجستم و بر وی چو دم مار می جهان مارست و زیر او یکی گنجی است بس پنهان
گردم
فرورفته به اندیشه چو بوتیمار می ندارم غصه دانه اگر چه گرد این خانه
گردم
ولیکن مست سالرم پی سالر می نخواهم خانه ای در ده نه گاو و گله فربه
گردم
قدم برجا و سرگردان که چون پرگار رفیق خضرم و هر دم قدوم خضر را جویان
می گردم
نمی بینی که مخمورم که بر خمار می نمی دانی که رنجورم که جالینوس می جویم
گردم
نمی دانی که بو بردم که بر گلزار می نمی دانی که سیمرغم که گرد قاف می پرم
گردم
خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار مرا زین مردمان مشمر خیالی دان که می گردد
می گردم
که عقلم برد و مستم کرد ناهموار می چرا ساکن نمی گردم بر این و آن همی گویم
گردم
ز حرمت عار می دارم از آن بر عار مرا گویی مرو شپشپ که حرمت را زیان دارد
می گردم
نه بر دینار می گردم که بر دیدار می بهانه کرده ام نان را ولیکن مست خبازم
گردم
برای عشق لیلی دان که مجنون وار هر آن نقشی که پیش آید در او نقاش می بینم
می گردم
من سرگشته معذورم که بی دستار می در این ایوان سربازان که سر هم در نمی گنجد
گردم
منم پروانه سلطان که بر انوار می نیم پروانه آتش که پر و بال خود سوزم
گردم
نه فعل و مکر توست این هم که بر چه لب را می گزی پنهان که خامش باش و کمتر گوی
گفتار می گردم
شفق وار از پی شمست بر این اقطار بیا ای شمس تبریزی شفق وار ار چه بگریزی
می گردم
1423
چو در چرخم درآوردی به گردت تو تا دوری ز من جانا چنین بی جان همی گردم
زان همی گردم
چو احسان است هر سویم در این چو باغ وصل خوش بویم چو آب صاف در جویم
احسان همی گردم
چو باد نوبهار خوش در این بستان مرا افتاد کار خوش زهی کار و شکار خوش
همی گردم
شدم من گوی میدانش در این میدان چه جای باغ و بستانش که نفروشم به صد جانش
همی گردم
منم آل رسول ای جان پس سلطان کسی باشد ملول ای جان که او نبود قبول ای جان
همی گردم
کلند عشق در دستم به گرد کان همی تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم
گردم
نه چون تو آسیای نان که گرد نان منم از کیمیای جان چه جای دل چه جای جان
همی گردم
ز دست این به دست آن بدین دستان قدح وارم در این دوران میان حلقه مستان
همی گردم
1424
جوابم داد کای زیرک بگاهت نیز هم بگفتم عذر با دلبر که بی گه بود و ترسیدم
دیدم
بگفت او ناپسندت را به لطف خود بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده
پسندیدم
بگفت آن را هم از من دان که من از بگفتم گر چه شد تقصیر دل هرگز نگردیده ست
دل نگردیدم
بگفت آن دام لطف ماست کاندر پات بگفتم هجر خونم خورد بشنو آه مهجوران
پیچیدم
تو را هم متهم کردند و من پیمانه چو یوسف کابن یامین را به مکر از دشمنان بستد
دزدیدم
به من بنگر به ره منگر که من ره را بگفتم روز بی گاه است و بس ره دور گفتا رو
نوردیدم
که من اسرار پنهان را بر این اسباب به گاه و بی گه عالم چه باشد پیش این قدرت
نبریدم
نیابد سر لطف ما مگر آن جان که اگر عقل خلیق را همه بر همدگر بندی
بگزیدم
1425
قبول تو دعاها را بر آن باری چه حق دعا گویی است کار من بگویم تا نطق دارم
دارم
از آن چون پر پروانه دعای محترق به گرد شمع سمع تو دعاهاام همی گردد
دارم
صحف فوق صحف دارم ورق زیر به دارالکتب حاجاتم درآ که بهر اصغایت
ورق دارم
دلم شاد است و می گوید غم رب سرم در چرخ کی گنجد که سر بخشیده فضل است
الفلق دارم
چو بیخ سدره خضرا اصول متفق چو شاخ بید اندیشه ز هر بادی اگر پیچد
دارم
1426
رخ زرین من منگر که پای آهنین چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم
دارم
وزان کو آفریدستم هزاران آفرین دارم بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم
درون عز فلک دارم برون ذل زمین گهی خورشید را مانم گهی دریای گوهر را
دارم
مبین تو ناله ام تنها که خانه انگبین درون خمره عالم چو زنبوری همی گردم
دارم
چنان قصری است حصن من که امن دل گر طالب مایی برآ بر چرخ خضرایی
الومنین دارم
چو من دولب آن آبم چنین شیرین چه باهول است آن آبی که این چرخ است از او گردان
حنین دارم
نمی دانی سلیمانم که در خاتم نگین چو دیو و آدمی و جن همی بینی به فرمانم
دارم
چرا خربنده باشم من براقی زیر زین چرا پژمرده باشم من که بشکفته ست هر جزوم
دارم
چرا زین چاه برنایم چون من حبل چرا از ماه وامانم نه عقرب کوفت بر پایم
متین دارم
بپر ای مرغ جان این سو که صد برج کبوترخانه ای کردم کبوترهای جان ها را
حصین دارم
عقیق و زر و یاقوتم ولدت ز آب و شعاع آفتابم من اگر در خانه ها گردم
طین دارم
که هر ذره همی گوید که در باطن تو هر گوهر که می بینی بجو دری دگر در روی
دفین دارم
که از شمع ضمیر است آن که نوری تو را هر گوهری گوید مشو قانع به حسن من
در جبین دارم
مجنبان گوش و مفریبان که چشمی خمش کردم که آن هوشی که دریابد نداری تو
هوش بین دارم
1427
نه از آبم نه از خاکم سر عالم نمی من از اقلیم بالیم سر عالم نمی دارم
دارم
وگر صحراست پرعبهر سر آن هم اگر بالست پراختر وگر دریاست پرگوهر
نمی دارم
مرا گفته ست لتسکن تو را همدم مرا گویی ظریفی کن دمی با ما حریفی کن
نمی دارم
چو من مخمور آن شیرم سر زمزم مرا چون دایه فضلش به شیر لطف پرورده ست
نمی دارم
خرد خواهد که دریازد منش محرم در آن شربت که جان سازد دل مشتاق جان بازد
نمی دارم
به غیر یار دلدارم خوش و خرم نمی ز شادی ها چو بیزارم سر غم از کجا دارم
دارم
که من آن سرو آزادم که برگ غم پی آن خمر چون عندم شکم بر روزه می بندم
نمی دارم
ز عشق ذوق زخم او سر مرهم نمی درافتادم در آب جو شدم شسته ز رنگ و بو
دارم
بر اشهب بر نمی شینم سر ادهم نمی تو روز و شب دو مرکب دان یکی اشهب یکی ادهم
دارم
که بر مسلک به زیر این کهن طارم جز این منهاج روز و شب بود عشاق را مذهب
نمی دارم
من ایشان را سلیمانم ولی خاتم نمی به باغ عشق مرغانند سوی بی سویی پران
دارم
ولی نسبت ز حق دارم من از مریم منم عیسی خوش خنده که شد عالم به من زنده
نمی دارم
بگو عشقا که من با دوست ل و لم ز عشق این حرف بشنیدم خموشی راه خود دیدم
نمی دارم
1428
کبوتر همچو من دیدی که من در همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم
جستن بازم
مگر من سنگ پولدم که در پرواز به هر هنگام هر مرغی به هر پری همی پرد
آغازم
زبانت گر بود زرین زبان درکش که دهان مگشای بی هنگام و می ترس از زبان من
من گازم
تو را بشکافم ای دنبل گر از آغاز به دنبل دنبه می گوید مرا نیشی است در باطن
بنوازم
به ناگاهانت بشکافم که تا دانی چه فن بمالم بر تو من خود را به نرمی تا شوی ایمن
سازم
چو وقت آید شوی پخته به کار تو دهان مگشای این ساعت ازیرا دنبل خامی
بپردازم
چه خوانی دیده پیهی را که پس کدامین شوخ برد از ما که دیده شوخ کردستی
فرداش بگدازم
که از مستی مبادا تیر سوی خویش کمان نطق من بستان که تیر قهر می پرد
اندازم
رهم از عالم ناری چو با این سوز یکی سوزی است سازنده عتاب شمس تبریزی
درسازم
1429
نه آن خنجر به کف دارم کز این نه آن بی بهره دلدارم که از دلدار بگریزم
پیکار بگریزم
نه از تیشه زبون گردم نه از مسمار منم آن تخته که با من دروگر کارها دارد
بگریزم
نشایم جز که آتش را گر از نجار مثال تخته بی خویشم خلف تیشه نندیشم
بگریزم
چو غارم تنگ و تاری گر ز یار غار چو سنگم خوار و سرد ار من به لعلی کم سفر سازم
بگریزم
نبویم مشک تاتاری گر از تاتار نیابم بوس شفتالو چو بگریزم ز بی برگی
بگریزم
سزد چون سر نمی گنجد گر از دستار از آن از خود همی رنجم که منهم در نمی گنجم
بگریزم
کجا یابم دگربارش اگر این بار هزاران قرن می باید که این دولت به پیش آید
بگریزم
نه فاسد معده ای دارم که از خمار نه رنجورم نه نامردم که از خوبان بپرهیزم
بگریزم
نیم فلح این ده من که از سالر نیم بر پشت پالنی که در میدان سپس مانم
بگریزم
که من در کان زر غرقم چرا ز ایثار همی گویم دل بس کن دلم گوید جواب من
بگریزم
1430
منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر نهادم پای در عشق که بر عشاق سر باشم
باشم
همی گوید که جان داند که من بیش از اگر چه روغن بادام از بادام می زاید
شجر باشم
که ای ابله روا داری که جسم به ظاهربین همی گوید چو مسجود ملیک شد
مختصر باشم
زمانی در بر معدن همه دل همچو زر زمانی بر کف عشقش چو سیمابی همی لرزم
باشم
گهی اندر میان پنهان گهی شهره کمر منم پیدا و ناپیدا چو جان و عشق در قالب
باشم
گهی در حلقه می آیم گهی حلقه شمر در آن زلفین آن یارم چه سوداها که من دارم
باشم
میان عاشقان هر شب سمر باشم سمر اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته
باشم
وگر نی رغم شب کوران عیان مرا معشوق پنهانی چو خود پنهان همی خواهد
همچون قمر باشم
بگفتم نیک می گویی بپرس از من مرا گردون همی گوید که چون مه بر سرت دارم
اگر باشم
حدیث شهد او گویم پس آنگه در شکر اگر ساحل شود جنت در او ماهی نیارامد
باشم
پس آن دلبر دگر باشد من بی دل دگر به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسی
باشم
مبادم آب اگر خود من ز هر سیلب بسوزا این تنم گر من ز هر آتش برافروزم
تر باشم
ملک را بال می ریزد من آن جا چون در آن محوی که شمس الدین تبریزیم پالید
بشر باشم
1431
چو غم بر من فروریزی ز لطف غم مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم
خجل باشم
هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم
باشم
منم کز تو غمی خواهم که در وی همه اجزای عالم را غم تو زنده می دارد
مستقل باشم
عجب گردی برانگیزی که از وی عجب دردی برانگیزی که دردم را دوا گردد
مکتحل باشم
کسایی را کسایی کو که آن را مشتمل فدایی را کفیلی کو که ارزد جان فدا کردن
باشم
مرا گنج تو نگذارد که درویش و مقل مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید
باشم
عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم
باشم
اگر خونش بریزم من ز خون او بحل خیالی کان به پیش آید خیالت را بپوشاند
باشم
بسوزند این دو پروانه چو من شمع بسوزانم ز عشق تو خیال هر دو عالم را
چگل باشم
چنان نقلی که من دارم چرا من منتقل خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود
باشم
1432
عدم خود قابل هست است از آن هم تو خود دانی که من بی تو عدم باشم عدم باشم
نیز کم باشم
حریف ظن بد باشم ندیم هر ندم باشم چو زان یوسف جدا مانم یقین در بیت احزانم
شکنجه دزد غم باشم سقام هر سقم چو شحنه شهر شه باشم عسس گردم چو مه باشم
باشم
بجز خارش ننوشانم چو در باغ ارم ببندم گردن غم را چو اشتر می کشم هر جا
باشم
جمازه حج او گردم حمول آن حرم قضایش گر قصاص آرد مرا اشتر کند روزی
باشم
گهی لت خواره چون طبلم گهی شقه منم محکوم امر مر گه اشتربان و گه اشتر
علم باشم
از این تلوین چه غم دارم چو سلطان اگر طبال اگر طبلم به لشکرگاه آن فضلم
را حشم باشم
به هنگامه بتان آرم ز رقصش مغتنم بگیرم خرس فکرت را ره رقصش بیاموزم
باشم
مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم چو شمعی ام که بی گفتن نمایم نقش هر چیزی
فاشبعناک یا طاوی و داویناک یا اخشم یقول العشق یا صاحی تساکر و اغتنم راحی
فهذا العیش ل یفنی و هذا الکاس ل شکرنا نعمه المولی و مولنا به اولی
یهشم
اذی نازس کنا خارس که تا من افندی کالی میراسوذ لزمونو تا کالسو
محتشم باشم
سنک اول ایلکل قانی اگر من متهم یزک ای یار روحانی ورر عیسی بکی جانی
باشم
خمش چونی ترش چونی تو را چون خمش باشم ترش باشم به قاصد تا بگوید او
من صنم باشم
1433
چو هنگام وصال آمد بتان را بت من آنم کز خیالتش تراشنده وثن باشم
شکن باشم
چو حسن خویش بنماید چه بند مرا چون او ولی باشد چه سخره بوعلی باشم
بوالحسن باشم
دوم را من چو آیینه نخستین را لگن دو صورت پیش می آرد گهی شمع است و گه شاهد
باشم
ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن مرا وامی است در گردن که بسپارم به عشقش جان
باشم
خنک جان من آن روزی که در چو زندانم بود چاهی که در قعرش بود یوسف
زندان شدن باشم
چه دستک ها زنم آن دم که پابست چو دست او رسن باشد که دست چاهیان گیرد
رسن باشم
خنک آن کاروان کش من در این ره مرا گوید چه می نالی ز عشقی تا که راهت زد
راه زن باشم
غنیمت دار آن دم را که در تن تن تنن چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقت ساز من
باشم
خدا داند دگر کس نی که آن دم در چه چو یار ذوفنون من زند پرده جنون من
فن باشم
چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن ز کوب غم چه غم دارم که با او پای می کوبم
باشم
چو پخته شد کباب من چرا در بابزن چو بیش از صد جهان دارم چرا در یک جهان باشم
باشم
چو برج خویش را دیدم چرا اندر بدن کبوترباز عشقش را کبوتر بود جان من
باشم
چو آمد یار گلرنگم چرا با این سه فن گهی با خویش در جنگم گهی بی خویشم و دنگم
باشم
نیم من نقش گرمابه چرا در جامه کن چو در گرمابه عشقش حجابی نیست جان ها را
باشم
وطن آتش گرفت از تو چگونه در خمش کن ای دل گویا که من آواره خواهم شد
وطن باشم
ز تاب شمس تبریزی سهیل اندر یمن اگر من در وطن باشم وگر بیرون ز تن باشم
باشم
1434
چو هر خاری از او گل شد چرا من چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم
یاسمن باشم
همه اجسام چون جان شد چرا استیزه چو هر سنگی عسل گردد چرا مومی کند مومی
تن باشم
چو در جلوه ست حسن او چه بند یقین هر چشم جو گردد چو آن آب روان آمد
بوالحسن باشم
چو شمعم جمله گشت آتش چرا اندر اگر چه در لگن بودم مثال شمع تا اکنون
لگن باشم
چو محنت جمله دولت گشت از چه چو از نحس زحل رستم چه زیر آسمان باشم
ممتحن باشم
ز جوی خمر چون مستم چرا تشنه حسد بر من حسد دارد مرا بر کی حسد باشد
لبن باشم
1435
چه خواهی کرد دل را خون و رخ را به گرد دل همی گردی چه خواهی کرد می دانم
زرد می دانم
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی
می دانم
بخواهی پخت می بینم بخواهی خورد به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی
می دانم
که گرمم پرس چون بینی که گرم از به حق اشک گرم من به حق آه سرد من
سرد می دانم
که سوز از سوز و دود از دود و درد مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است
از درد می دانم
نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید
مرد می دانم
که از مردی برآوردن ز دریا گرد می دل چون گرد برخیزی ز هر بادی نمی گفتی
دانم
چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد
می دانم
بگویم مات غم باشم اگر این نرد می چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی
دانم
1436
وزین سرگشته مجنون چه می خواهی تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی دانم
نمی دانم
چه صحرایی چه خضرایی چه در این درگاه بی چونی همه لطف است و موزونی
درگاهی نمی دانم
چو ترکان گرد تو اختر چه خرگاهی به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد
نمی دانم
ز ماهت ماه ما روشن چه همراهی ز رویت جان ما گلشن بنفشه و نرگس و سوسن
نمی دانم
چنین دریا ندیدستم چنین ماهی نمی زهی دریای بی ساحل پر از ماهی درون دل
دانم
بجز آن شاه باقی را شهنشاهی نمی شهی خلق افسانه محقر همچو شه دانه
دانم
تو نور ذات اللهی تو اللهی نمی دانم زهی خورشید بی پایان که ذراتت سخن گویان
چرا ای یوسف خوبان در این چاهی هزاران جان یعقوبی همی سوزد از این خوبی
نمی دانم
دمی هویی دمی هایی دمی آهی نمی خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی
دانم
که بی خویشی و مستی را ز آگاهی خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم
نمی دانم
1437
چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم
گردانم
ز رشک آنک فرعونی خبر یابد ز زبانم عقده ای دارد چو موسی من ز فرعونان
برهانم
به لشکرگاه فرعونی که من جاسوس فروبندید دستم را چو دریابید هستم را
سلطانم
رها کن چونک سرمستم که تا لفی نه جاسوسم نه ناموسم من از اسرار قدوسم
بپرانم
خصوصا این چنین باده که من از وی ز باده باد می خیزد که باده باد انگیزد
پریشانم
چه ویرانی پدید آید چه گویم من نمی همه زهاد عالم را اگر بویی رسد زین می
دانم
رسد در سنگ و در مرمر بلفد کآب چه جای می که گر بویی از آن انفاس سرمستان
حیوانم
دلم حیران کز ایشانم عجب یا خود من وجود من عزبخانه ست و آن مستان در او جمعند
ایشانم
نمی دانم همین دانم که من در روح و اگر من جنس ایشانم وگر من غیر ایشانم
ریحانم
1438
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر ندارد پای عشق او دل بی دست و بی پایم
می خایم
به خون دل خیالش را ز بی خویشی میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
بیالیم
به خون غرقه شود وال اگر این راه خیالت همه عالم اگر چه آشنا داند
بگشایم
ز من گر یک نشان خواهد نشانی منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی
هاش بنمایم
شده خواب من آواره ز سحر یار همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره
خودرایم
که در ظلمت ز آمدشد پری را پای ز شب های من گریان بپرس از لشکر پریان
می سایم
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید
نیاسایم
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
بیارایم
و هر دم شکر می گوید که سوزش را که آن خورشید بر گردون ز عشق او همی سوزد
همی شایم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
پس نیفزایم
1439
من این نقاش جادو را نمی دانم نمی من این ایوان نه تو را نمی دانم نمی دانم
دانم
که من آن سوی بی سو را نمی دانم مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو
نمی دانم
من این خوش خوی بدخو را نمی دانم همی گیرد گریبانم همی دارد پریشانم
نمی دانم
من این جان طرب جو را نمی دانم مرا جان طرب پیشه ست که بی مطرب نیارامد
نمی دانم
که من این شیر و آهو را نمی دانم یکی شیری همی بینم جهان پیشش گله آهو
نمی دانم
که این سیلب و این جو را نمی دانم مرا سیلب بربوده مرا جویای جو کرده
نمی دانم
که این بازار و این کو را نمی دانم چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
نمی دانم
نکوگو را و بدگو را نمی دانم نمی مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان
دانم
من این زن را و این شو را نمی دانم زمین چون زن فلک چو شو خورد فرزند چون گربه
نمی دانم
که غمزه چشم و ابرو را نمی دانم مرا آن صورت غیبی به ابرو نکته می گوید
نمی دانم
اگر چه اصل این بو را نمی دانم نمی منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویش
دانم
که من جز میر مه رو را نمی دانم جهان گر رو ترش دارد چو مه در روی من خندد
نمی دانم
که من آن دست و بازو را نمی دانم ز دست و بازوی قدرت به هر دم تیر می پرد
نمی دانم
من این گندیده طزغو را نمی دانم نمی در آن مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد
دانم
من این نان و ترازو را نمی دانم نمی دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد
دانم
که این للی لولو را نمی دانم نمی چو مردان صف شکستم من به طفلی بازرستم من
دانم
بیا این سو من آن سو را نمی دانم تو گویی شش جهت منگر به سوی بی سوی برپر
نمی دانم
که قیل و قال و قالو را نمی دانم نمی خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی
دانم
که من با چو و با تو را نمی دانم نمی به دستم یرلغی آمد از آن قان همه قانان
دانم
که من این درد پهلو را نمی دانم نمی دوایی دارم آخر من ز جالینوس پنهانی
دانم
که من این درد و دارو را نمی دانم مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید
نمی دانم
که جز آن جعد و گیسو را نمی دانم برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را
نمی دانم
که من جز نور یاهو را نمی دانم نمی برو ای روز گلچهره که خورشیدت چه گلگون است
دانم
که جز آن نقل و طزغو را نمی دانم برو ای باغ با نقلت برو ای شیره با شیرت
نمی دانم
بجز آن برج و بارو را نمی دانم نمی اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من
دانم
چه عیب است ار هلوو را نمی دانم چه رومی چهرگان دارم چه ترکان نهان دارم
نمی دانم
کز آن حیرت هل او را نمی دانم نمی هلوو را بپرس آخر از آن ترکان حیران کن
دانم
اگر آن دست و بازو را نمی دانم نمی دلم چون تیر می پرد کمان تن همی غرد
دانم
من آن ترکم که هندو را نمی دانم نمی رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را
دانم
که با تو سنگ و لولو را نمی دانم بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من
نمی دانم
1440
که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان ها سم
شکر پیشم
بدران مشک سقا را بزن سنگی و روان شد سوی ما کوثر پر از شیر و پر از شکر
بشکن خم
که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ یکی آهوی جان پرور برآمد از بیابانی
سوزان دم
دهل مست و دهلزن مست و بیخود همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند
می زند لم لم
که با سرمست و با حیران چه گفتم درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
من که الهاکم
در این زنجیر مجنونان چه مجنون یکی عاقل میان ما به دارو هم نمی یابد
می شود مردم
بریزم بر تن لغر از آن باده یکی به نزد من یکی ساغر به از صد خانه پرزر
قمقم
نه آن مستی که شب آیی ز ترس خلق میان روزه داران خوش شراب عید در می کش
چون کزدم
نه ز انگورست و نی شیره نی از بخور بی رطل و بی کوزه میی کو بشکند روزه
طزغو نی از گندم
دروغین است آن باده از آن افتاده شرابی نی که درریزی سحر مخمور برخیزی
کوته دم
پیاپی اندر این مستی نی اشتر جو و دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو
نی جم جم
1441
که بنوشت آن مه بی کیف دعوت نامه بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان ها سم
ای پیشم
بدران مشک سقا را بزن سنگی و روان شد سوی ما کوثر که گنجا نیست ظرف اندر
بشکن خم
که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ یکی آهوی چون جانی برآمد از بیابانی
سوزان دم
دهل مست و دهلزن مست و بیخود همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند
می زند لم لم
که بر سرمست و با حیران چه درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
برخوانیم الهاکم
در این زنجیر مجنونان چه مجنون یکی عاقل میان ما به دار وهم نمی یابند
می شود مردم
بریزم بر تن لغر از آن باده یکی بر مخمور یک ساغر به از صد خانه پرزر
قمقم
نه آن مستی که شب آیی ز شرم خلق میان روزه داران خوش شراب عشق در می کش
چون کزدم
نه ز انگور است و نه از شیره نه از بخور بی رطل و بی کوزه میی کو نشکند روزه
بکنی نه از گندم
دروغین است آن باده از آن افتاد کوته شرابی نی که درریزی سر مخمور برخیزی
دم
رها کن خواب خراخر که قمقم بانگ رسید از باده خانه پر به زیر مشک می اشتر
زد قم قم
پیاپی اندر این مستی نه اشتر جو و دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو
نی جم جم
1442
زهی در راه عشق تو دل بریان که زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم
من دارم
به صد جان ها بنفروشم ز عشقت آنچ وگر در راه بازار غم عشقت خریدارم
من دارم
1443
دریدم پرده بی چون سر آن هم نمی بشستم تخته هستی سر عالم نمی دارم
دارم
ملمت کی رسد در من که برگ غم مرا چون دایه قدسی به شیر لطف پرورده ست
نمی دارم
بیا با من دمی بنشین سر آن هم نمی چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی گوید
دارم
از آن دم نیز بیزارم سر آن هم نمی دمی کاندر وجود آورد آدم را به یک لحظه
دارم
هزاران بار می گوید سر آن هم نمی چه گویی بوالفضولی را که یک دم آن خود نبود
دارم
1444
تا غرقه شده ست از تو در خون جگر ای عشق که کردستی تو زیر و زبر خوابم
خوابم
بگداخت در اندیشه مانند شکر خوابم از کان شکر جستن اندر شب آبستن
تا شب نبرد هرگز در دور قمر خوابم بی لطف وصال او گشتم چو هلل او
با عشق همی گویم کای عشق ببر چون شب بشود تاری با این همه بیداری
خوابم
از من برود آید در شخص دگر خوابم چون خواب مرا بیند بگریزد و بنشیند
چون عشق ملک برده ست از چشم یاران که چه یاریدم تنها مگذاریدم
بشر خوابم
با من که نمی آید تا صبح و سحر بنشین اگری عاشق تا صبحدم صادق
خوابم
1445
خوردم همه رخت خود مهمان خراباتم من دلق گرو کردم عریان خراباتم
تو آن مناجاتی من آن خراباتم ای مطرب زیبارو دستی بزن و برگو
جان را نتوان دیدن من جان خراباتم خواهی که مرا بینی ای بسته نقش تن
زین مایده بیزارم بر خوان خراباتم نی مرد شکم خوارم نی درد شکم دارم
کلی همه ایمانم ایمان خراباتم من همدم سلطانم حقا که سلیمانم
گفتم چه کسی گفتا سلطان خراباتم با عشق در این پستی کردم طرب و مستی
هر گوشه که می گردم گردان خراباتم هر جا که همی باشم همکاسه اوباشم
روشنتر از این برهان برهان خراباتم گویی بنما معنی برهان چنین دعوی
ور بی سر و سامانم سامان خراباتم گر رفت زر و سیمم با سینه سیمینم
ویران دلم را بین ویران خراباتم ای ساقی جان جانی شمع دل ویرانی
خوبی ملک دارد شیطان خراباتم گویی که تو را شیطان افکند در این ویران
هر گه که سخن گویم دربان خراباتم هر گه که خمش باشم من خم خراباتم
1446
بس بند که بشکستم آهسته که سرمستم گر بی دل و بی دستم وز عشق تو پابستم
زان شد که تو می دانی آهسته که در مجلس حیرانی جانی است مرا جانی
سرمستم
ای دلبر خندانم آهسته که سرمستم پیش آی دمی جانم زین بیش مرنجانم
دزدیده ز رهبانان آهسته که سرمستم ساقی می جانان بگذر ز گران جانان
در پرده چرا باشی آهسته که سرمستم رندی و چو من فاشی بر ملت قلشی
پرجوش ترم از تو آهسته که سرمستم ای می بترم از تو من باده ترم از تو
از یار چه پوشانم آهسته که سرمستم از باده جوشانم وز خرقه فروشانم
خود را چو فنا دیدم آهسته که سرمستم تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم
نور دل ادریسم آهسته که سرمستم هر چند به تلبیسم در صورت قسیسم
با دست بر ایشان آهسته که سرمستم در مذهب بی کیشان بیگانگی خویشان
احداث و گرو بستان آهسته که ای صاحب صد دستان بی گاه شد از مستان
سرمستم
1447
هم بی دل و بیمارم هم عاشق و رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم
سرمستم
با این همه علت ها در شنقصه پیوستم صد گونه خلل دارم ای کاش یکی بودی
چون بوی توام آمد از گور برون گفتا که نه تو مردی گفتم که بلی اما
جستم
وان یوسف کنعانی کز وی کف خود آن صورت روحانی وان مشرق یزدانی
خستم
گفتا ز چه دستی تو گفتم که از این خوش خوش سوی من آمد دستی به دلم برزد
دستم
افروخت رخ زردم وز عربده وارستم چون عربده می کردم درداد می و خوردم
در حلقه آن مستان در میمنه بنشستم پس جامه برون کردم مستانه جنون کردم
صد کاسه بریزیدم صد کوزه صد جام بنوشیدم صد گونه بجوشیدم
دراشکستم
گوساله گرگینم گر عشق بنپرستم گوساله زرین را آن قوم پرستیده
بر می کشدم بال شاهانه از این پستم بازم شه روحانی می خواند پنهانی
در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم پابست توام جانا سرمست توام جانا
پست توام ار پستم هست توام ار هستم چست توام ار چستم مست توام ار مستم
چون تو سر خم بستی من نیز دهان در چرخ درآوردی چون مست خودم کردی
بستم
1448
صد ساغر بشکستم آهسته که سرمستم در مجلس آن رستم در عربده بنشستم
ای هم خر و خربنده آهسته که ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده
سرمستم
در دلبر ما بنگر آهسته که سرمستم ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر
صد دجله خون بینی آهسته که تو شخصک چوبینی گر پیشترک شینی
سرمستم
پر ده می راواقی آهسته که سرمستم کاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی
بس سرد فضولنند آهسته که سرمستم آن ها که ملولنند زین راه چه گولنند
تا حشر من افتاده آهسته که سرمستم شمس الحق آزاده تبریز و می ساده
1449
دریاب مرا ساقی وال که چنینستم زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم
ای جسته ز دست من دریاب کز آن ای ساقی مست من بنگر به شکست من
دستم
مستی تو و مستی من بشکستی و بشکست مرا دامت بشکستم من جامت
بشکستم
گویی که نه ای محرم هستم به خدا ای جان و دل مستان بستان سخنم بستان
هستم
بنشین که چنین وقتی در خواب همی پر کن ز می پیشین بنشین بر من بنشین
جستم
مفریب و مگو فردا بردارم و بفرستم جان و سر تو یارا بر نقد بزن ما را
تا لف زنی گویی کز عربده وارستم وال که بنگذارم دست از تو چرا دارم
خواهم که ز آب خود چون خاک کنی خواهم که ز باد می آتش بفروزانی
پستم
1450
کز حلقه هشیاران این ساعت وارستم بستان قدح از دستم ای مست که من مستم
همرنگ شو ای خواجه گر فوقم اگر هشیار بر رندی ضدی بود و ضدی
پستم
هر چیز که اندیشی از مهر من آنستم هر چیز که اندیشی از جنگ از آن دورم
با جنگ تو یکتاام با صلح تو همدستم تا عشق تو بگرفتم سودای تو پذرفتم
با هر چه شدم پخته تا با تو بپیوستم اسپانخ خویشم دان با ترش پز و شیرین
گر جست غلط از من من مست برون بی کار بود سازش سازش نبود نازش
جستم
چون دسته و چون هاون دو هست و مستی تو و مستی من بربسته به هم دامن
یکی هستم
1451
تو قصه خود می گو من قصه خود گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم
گفتم
از خواب به هر سویی می جنبم و می بس کردم از دستان زیرا مثل مستان
افتم
با نقش خیال او همراهم و هم جفتم من تشنه آن یارم گر خفته و بیدارم
زان رو صفت او را بنمودم و بنهفتم چون صورت آیینه من تابع آن رویم
وان دم که برآشفت او من نیز برآشفتم آن دم که بخندید او من نیز بخندیدم
درهای معانی که در رشته دم سفتم باقیش بگو تو هم زیرا که ز بحر توست
1452
برگشت سر از مستی تخلیط و خطا ساقی چو شه من بد بیش از دگران خوردم
کردم
بگرفت سر دستم بوسید رخ زردم آن ساقی بایستم چون دید که سرمستم
تو خود نمکستانی شوری دگر آوردم گفتم که تو سلطانی جانی و دو صد جانی
از عربده کی ترسم من عربده پروردم از جام می خالص پرعربده شد مجلس
جفت نظرش باشم گر جفتم وگر فردم بی او نکنم عشرت گر تشنه و مخمورم
من سایه آن سروم بی سرو کجا گردم من شاخ ترم اما بی باد کجا رقصم
شاه همه مردان است آن شاه اگر نور دل ابر آمد آن ماه اگر ابرم
مردم
ای مستی هر جزوم ای داروی هر می رفت شه شیرین گفتم نفسی بنشین
دردم
ای محو شده در تو هم گرمم و هم خورشید حمل کی بود ای گرمی تو بی حد
سردم
در طاس تو افتادم چون مهره آن نردم در کاس تو افتادم کز باده تو شادم
زیرا که سوار است او من در قدمش ساکن شوم از گفتن گر اوم نشوراند
گردم
1453
آیینه نخواهد دم ای وای ز گفتارم در آینه چون بینم نقش تو به گفت آرم
هم تیره شود آبم هم تیره شود کارم در آب تو را بینم در آب زنم دستی
ای یار اگر گویم ای یار نمی یارم ای دوست میان ما ای دوست نمی گنجد
من راه دهان بستم من ناله نمی آرم زان راه که آه آمد تا باز رود آن ره
نظاره مه خوشتر ای ماه ده و چارم گر ناله و آه آمد زان پرده ماه آمد
1454
گفتا که به غیر آن صد چیز عجب گفتم به مهی کز تو صد گونه طرب دارم
دارم
گفتا که من این بازی بیرون سبب گفتم که در این بازی ما را سببی سازی
دارم
من با غم عشق تو خویشی و نسب هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارند
دارم
کز دولت نور تو مطلوب طلب دارم بیرون مشو از دیده ای نور پسندیده
وز آتش بر آتش از عشق لهب دارم آنم که ز هر آهش در چرخ زنم آتش
1455
وز بام فلک پنهان من راه گذر دارم ای خواجه سلم علیک من عزم سفر دارم
زان سو که نظر بخشد آن سوی نظر جان عزم سفر دارد تا معدن و اصل خود
دارم
کز فرقت آن دریا بس گرم جگر دارم نک می کشدم سیلم آن سوی که بد میلم
کز وی مثل خرگه صد بند کمر دارم می تازم ترکانه تا حضرت خاقانی
کاندر پی او دایم من سیر قمر دارم چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی
من فر دگر گیرم من عشق دگر دارم چون لعل ز خورشیدش جز گرمی و جز تابش
ور بشکندم چون نی صد قند شکر گر بشکند این جوزم هم مغزم و هم نغزم
دارم
چون سنگم و چون آهن در سینه شرر چون سروم و چون سوسن هم بسته هم آزادم
دارم
حسبی ابدا حسبی آنچ از تو به بر یا من هو فی قلبی یسبی ادبی یسبی
دارم
ل تبعد نستبری کز هجر ضرر دارم مولی فنی صبری ل تخرج من صدری
آخر به چه آرامم گر از تو حذر دارم ای عشق صل گفتی می آیم بسم ال
قوت ملکی دارم گر شکل بشر دارم گر در دل تابوتم مهر تو بود قوتم
شیلیسو نسندیشی دل زیر و زبر دارم آفندی کلیتیشی کالیسو کیتیشی
تینما خو نتیلوسی یاد تو سمر دارم افندی مناخوسی بویسی کلیمو بویسی
بستم چو صدف من لب یعنی که گهر باقیش بفرما تو ای خسرو دریاخو
دارم
1456
زان کس که کند توبه زین واقعه توبه نکنم هرگز زین جرم که من دارم
بیزارم
صد لیلی و صد مجنون درجست در مجنون ز غم لیلی چون توبه نکرد ای جان
اسرارم
هم زارم و بیمارم هم صحت بیمارم بس بی سر و پا عشقی که عاشق و معشوقم
که من قفص تنگم که جعفر طیارم اندیشه پرنده زین سوخته پر گشته
1457
هر چند که بی هوشم در کار تو من خفته وشم اما بس آگه و بیدارم
هشیارم
پای از پی آن کوبم کانگور تو افشارم با شیره فشارانت اندر چرش عشقم
بستان قدحی شیره دریاب که عصارم تو پای همی بینی و انگور نمی بینی
تا غوطه خورم یک دم در شیره اندر چرش جان آ گر پای همی کوبی
بسیارم
هین چاشنیی بستان زین باده که من زین باده نگردد سر زین شیره نشورد دل
دارم
دانم که چه داری تو در روت نمی زین باده که داری تو پیوسته خماری تو
آرم
تا ناظر حق باشی ای مرغ گرفتارم دامی که درافتادی بنگر سوی دام افکن
ور خار خسک باشد حق سازد گلزارم دام ار تک چه باشد فردوس کند حقش
که کار تو می سازد ای خسته بیمارم آن دم که به چاه آمد یوسف خبرش آمد
از ضد ضدش انگیزم من قادر و داروی تو می کوبم خرگاه تو می روبم
قهارم
گویم به چمن دی شو داری عجب گویم به حجر حی شو گویم به عدم شی ء شو
اقرارم
و اندر پی روز تو من چون شب شمس الحق تبریزی تو روشنی روزی
سیارم
1458
زیرا که تویی کارم زیرا که تویی یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی دارم
بارم
من صید جگرخسته تو شیر از قند تو می نوشم با پند تو می کوشم
جگرخوارم
سوگند بدین یک جان کز غیر تو جان من و جان تو گویی که یکی بوده ست
بیزارم
وز خلعت وصل تو یک پاره کلهوارم از باغ جمال تو یک بند گیاهم من
بر بوی گل وصلت خاری است که بر گرد تو این عالم خار سر دیوار است
می خارم
ای خورده و ای برده اسرار تو چون خار چنین باشد گلزار تو چون باشد
اسرارم
دانم که بنگذاری در مجلس اغیارم خورشید بود مه را بر چرخ حریف ای جان
گویی به دعای او شد چون تو شهی رفتم بر درویشی گفتا که خدا یارت
یارم
ای برده تو دستارم هم سوی تو دست دیدم همه عالم را نقش در گرمابه
آرم
من جنس کیم کاین جا در دام گرفتارم هر جنس سوی جنسش زنجیر همی درد
دانم که چه می جویی ای دلبر عیارم گرد دل من جانا دزدیده همی گردی
خواهی که زنی آتش در خرمن و در زیر قبا جانا شمعی پنهان داری
انبارم
ای یوسف دیدارم وی رونق بازارم ای گلشن و گلزارم وی صحت بیمارم
در دست تو در گردش سرگشته چو تو گرد دلم گردان من گرد درت گردان
پرگارم
گر غم بخورد خونم وال که سزاوارم در شادی روی تو گر قصه غم گویم
بی پرده تو رقصد یک پرده نپندارم بر ضرب دف حکمت این خلق همی رقصند
پنهان بود این خارش هر جای که می آواز دفت پنهان وین رقص جهان پیدا
خارم
ابر شکرافشانم جز قند نمی بارم خامش کنم از غیرت زیرا ز نبات تو
این چار بگرد من اما نه از این چارم در آبم و در خاکم در آتش و در بادم
از نقش تو است ای جان اقرارم و گه ترکم و گه هندو گه رومی و گه زنگی
انکارم
هر چند به تن اکنون تصدیع نمی آرم تبریز دل و جانم با شمس حق است این جا
1459
سرگشته و پابرجا ماننده پرگارم تا عاشق آن یارم بی کارم و بر کارم
وز چرخ کله زرین در ننگم و در ماننده مریخی با ماه و فلک خشمم
عارم
ز اسرار چه می پرسی چون شهره و گر خویش منی یارا می بین که چه بی خویشم
اظهارم
من زاده آن شیرم دلجویم و خون جز خون دل عاشق آن شیر نیاشامد
خوارم
ای دوست نمی بینی کز فاتحه بیمارم رنجورم و می دانی هم فاتحه می خوانی
وز تندی اسرارم حلج زند دارم حلج اشارت گو از خلق به دار آمد
من مرده نمی شویم من خاره نمی اقرار مکن خواجه من با تو نمی گویم
خارم
ز اقرار چو تو کوری بیزارم و ای منکر مخدومی شمس الحق تبریزی
بیزارم
1460
برده ز فلک خرقه آورده که من بشکسته سر خلقی سر بسته که رنجورم
عورم
او نیست منم سنگین کاین فتنه همی وای از دل سنگینش وز عشوه رنگینش
شورم
گویی که نیم در خون در شیره من در تک خونستم وز خوردن خون مستم
انگورم
چون است که می گنجی اندر دل ای عشق که از زفتی در چرخ نمی گنجی
مستورم
مشکات و زجاجم من یا نور علی در خانه دل جستی در را ز درون بستی
نورم
پس نیم ز مشکم من یک نیم ز کافورم تن حامله زنگی دل در شکمش رومی
نادیده همی آرم اما نه چنین کورم بردی دل و من قاصد دل از دگران جویم
روید گل زرد ای جان از خاک سر گر چهره زرد من در خاک رود روزی
گورم
آخر تو سلیمانی انگار که من مورم آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری
می مالم و می نالم هم خرقه زنبورم گفتی که چه می نالی صد خانه عسل داری
نفروشم یک ذره زین علت ناسورم می نالم از این علت اما به دو صد دولت
چون مار همی پیچم چون بر سر چون چنگ همی زارم چون بلبل گلزارم
گنجورم
آن عکس تو است ای جان اما من از گویی که انا گفتی با کبر و منی جفتی
آن دورم
حیران کن و حیرانم در وصلم و من خامم و بریانم خندنده و گریانم
مهجورم
1461
تو تلخ مشو با من تا تنگ شکر گیرم پایی به میان درنه تا عیش ز سر گیرم
برکش تو از این خنبم تا رنگ دگر بی رنگ فرورفتم در عشق تو ای دلبر
گیرم
من قرص به دو نیمم چون شکل قمر دلتنگتر از میمم چون در طمع و بیمم
گیرم
بر اسب نشین ای جان تا غاشیه ای از رخ شاه جان صد بیذق را سلطان
برگیرم
هر چند بدم در خود وال که بتر گیرم وز باد لجاج خود وز غصه نیک و بد
یا امن دهم زین سو یا راه خطر گیرم امنی است مرا از تو امنم تویی ای مه رو
ایمان چو رمید از من ترسم که کفر چون سرو خمید از من گلزار چرید از من
گیرم
چون تیر تو اندازی پس من چه سپر تو غمزه غمازی از تیر سپر سازی
گیرم
جان را ز پی عشقش من زیر و زبر زیر و زبر عشقم شمس الحق تبریز است
گیرم
1462
وانگه همه بت ها را در پیش تو صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
بگدازم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
یا آنک کنی ویران هر خانه که می تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
سازم
چون بوی تو دارد جان جان را هله جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو
بنوازم
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید
یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم در خانه آب و گل بی توست خراب این دل
1463
تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم
چه حیله کنم تا من خود را به تو ای چشمه آگاهی شاگرد نمی خواهی
دردوزم
زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم باری ز شکاف در برق رخ تو بینم
یک لحظه روی پیشم یعنی که قلوزم یک لحظه بری رختم در راه که عشارم
کژ کن سر و دنبم را من همزه گه در گنهم رانی گه سوی پشیمانی
مهموزم
این پهلو و آن پهلو بر تابه همی سوزم در حوبه و در توبه چون ماهی بر تابه
در ظلمت شب با تو براقتر از روزم بر تابه توام گردان این پهلو و آن پهلو
یک لحظه چو پیروزه یک لحظه چو بس کن همه تلوینم در پیشه و اندیشه
پیروزم
1464
در بادیه مردان محوست تو را جم جم سر برمزن از هستی تا راه نگردد گم
در عالم هستی بین نیلین سر چون قاقم در عالم پرآتش در محو سر اندرکش
هر چند که سر داری نه سر هلدت نی زیر فلک ناری در حلقه بیداری
دم
محو است که عید است او باقی دهل هر رنج که دیده ست او در رنج شدیدست او
و لم لم
کای هیزم از آن آتش برخوان که و سرگشتگی حالم تو فهم کن از قالم
ان منکم
کی تازد بر بال این مرکب پشمین سم کی روید از این صحرا جز لقمه پرصفرا
هر چیز به اصل خود بازآید می دانم ور پرد چون کرکس خاکش بکشد واپس
کو آب حیات آمد در قالب همچون خم رو آر گر انسانی در جوهر پنهانی
در زیر پرت جوشان تا آید وقت قم شمس الحق تبریزی ما بیضه مرغ تو
1465
زان روی که حیرانم من خانه نمی ای کرده تو مهمانم در پیش درآ جانم
دانم
کو خانه نشانم ده من خانه نمی دانم ای گشته ز تو واله هم شهر و هم اهل ده
پیش آ و مرنجانش من خانه نمی دانم زان کس که شدی جانش زان کس مطلب دانش
وز خانه مکن دورش من خانه نمی وان کز تو بود شورش می دار تو معذورش
دانم
رحم آر و مکن طاقم من خانه نمی من عاشق و مشتاقم من شهره آفاقم
دانم
بر راه دلم این دف من خانه نمی دانم ای مطرب صاحب صف می زن تو به زخم کف
می افتم و می خیزم من خانه نمی دانم شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم
1466
هم عشق پری دارم هم مرد پری در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
خوانم
برخوانم افسونش حراقه بجنبانم هر کس که پری خوتر در شیشه کنم زودتر
هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی هوشم
فریاد کز این حالت فریاد نمی دانم فریاد که آن مریم رنگی دگر است این دم
زان شمع چو پروانه یا رب چه زان رنگ چه بی رنگم زان طره چو آونگم
پریشانم
گفتا که بر او منگر از دیده انسانم گفتم که مها جانی امروز دگر سانی
کز آتش حرص تو پردود شود جانم ای خواجه اگر مردی تشویش چه آوردی
در پرده میا با خود تا پرده نگردانم یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو
هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم
هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم
1467
یک لحظه پری شکلم یک لحظه پری این شکل که من دارم ای خواجه که را مانم
خوانم
هم دودم و هم نورم هم جمع و در آتش مشتاقی هم جمعم و هم شمعم
پریشانم
جز چنگ سعادت را از زخمه جز گوش رباب دل از خشم نمالم من
نرنجانم
طبعم چو جنون آرد زنجیر بجنبانم چون شکر و چون شیرم با خود زنم و گیرم
نی خوبم و نی زشتم نی اینم و نی آنم ای خواجه چه مرغم من نی کبکم و نی بازم
ای خواجه تو نامم نه تا خویش بدان نی خواجه بازارم نی بلبل گلزارم
خوانم
نی دل به کسی دادم نی دلبر ایشانم نی بنده نی آزادم نی موم نه پولدم
آن سو که کشد آن کس ناچار چنان گر در شرم و خیرم از خود نه ام از غیرم
رانم
1468
از تو شکرافشانم این جا هم و آن جا امروز خوشم با تو جان تو و فردا هم
هم
ما بی دل و دل با تو با ما هم و بی ما دل باده تو خورده وز خانه سفر کرده
هم
خدمت برسان از ما آن جا و موصی ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو
هم
در حالت آرامش در شورش و غوغا ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم
هم
در مستی و پستی خوش در رفعت و از باده و باد تو چون موج شده این دل
بال هم
در خاک اثر کرده در صخره و خارا ابر خوش لطف تو با جان و روان ما
هم
خوش خلوت جان باشد آمیزش جان با تو پس از این عالم بی نقش بنی آدم
ها هم
خیره شده هر دیده نادان هم و دانا هم زان غمزه مست تو زان جادو و جادوخو
هم عرق جنون دارم از مایه و سودا من ننگ نمی دارم مجنونم و می دانی
هم
در آب دو چشم ما در زردی سیما هم از آتش و آب او ای جسته نشان بنگر
هم ایمنی از عشقت وین فتنه و غوغا در عالم آب و گل در پرده جان و دل
هم
زنار تو بربسته هم مومن و ترسا هم زان طره روحانی زان سلسله جانی
1469
با چشم تو می گویم من مست چنین بیخود شده ام لیکن بیخودتر از این خواهم
خواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین من تاج نمی خواهم من تخت نمی خواهم
خواهم
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
خواهم
چون من دم خود دارم همراز مهین با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
خواهم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
خواهم
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
1470
آن روز سیه بادا کو را بنمی جویم جانم به فدا بادا آن را که نمی گویم
من بر در دل باشم او آید در کویم یک باره شوم رسوا در شهر اگر فردا
کز درد به خون دل رخساره همی گفتم صنم مه رو گه گاه مرا می جو
شویم
یا رب که چنین بهتان می گوید در گفتا که تو را جستم در خانه نبودی تو
رویم
زیرا که چو مو شد جان از بس که یک روز غزل گویان وال سپارم جان
همی مویم
1471
جز شیوه آن غمزه غمازه نمی دانم مخمورم پرخواره اندازه نمی دانم
من بی ره و سرمستم دروازه نمی یاران به خبر بودند دروازه برون رفتند
دانم
ز آواز بشد عقلم آوازه نمی دانم آوازه آن یاران چون مشک جهان پر شد
گشتم خرف و کهنه ار تازه نمی دانم تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه
زین کوزه میی خوردم کان کازه نمی گویند که لقمان را یک کازه تنگی بد
دانم
1472
از این بند و از این دام زبون گیر دگربار دگربار ز زنجیر بجستم
بجستم
به اقبال جوان تو از این پیر بجستم فلک پیر دوتایی پر از سحر و دغایی
و زین چرخ بپرسید که چون تیر شب و روز دویدم ز شب و روز بریدم
بجستم
ز سرهنگ چه ترسم چو از میر من از غصه چه ترسم چو با مرگ حریفم
بجستم
به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر به اندیشه فروبرد مرا عقل چهل سال
بجستم
ز کر و فر تقدیر و ز تقدیر بجستم ز تقدیر همه خلق کر و کور شدستند
ازان پوست وزان دانه چو انجیر برون پوست درون دانه بود میوه گرفتار
بجستم
ز تعجیل دلم رست و ز تاخیر بجستم ز تاخیر بود آفت و تعجیل ز شیطان
چو دندان خرد رست از آن شیر ز خون بود غذا اول و آخر شد خون شیر
بجستم
خدا داد غذایی که ز تزویر بجستم پی نان بدویدم یکی چند به تزویر
ز تفسیر بگویم ز تف سیر بجستم خمش باش خمش باش به تفصیل مگو بیش
1473
بر این نقطه اقبال چو پرگار بگردیم بیایید بیایید به گلزار بگردیم
چو عشاق نوآموز بر آن یار بگردیم بیایید که امروز به اقبال و به پیروز
بر آن حب که نگنجید در انبار بگردیم بسی تخم بکشتیم بر این شوره بگشتیم
بر آن یار نکوروی وفادار بگردیم هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است
یکی جانب خمخانه خمار بگردیم چو از خویش برنجیم زبون شش و پنجیم
دگر کار نداریم در این کار بگردیم در این غم چو نزاریم در آن دام شکاریم
بر آن نادره خورشید قمروار بگردیم چو ما بی سر و پاییم چو ذرات هواییم
چو اندیشه بی شکوت و گفتار بگردیم چو دولب چه گردیم پر از ناله و افغان
1474
بسی علتیان را ز غم بازخریدیم حکیمیم طبیبیم ز بغداد رسیدیم
ز رگ هاش و پی هاش به چنگاله سبل های کهن را غم بی سر و بن را
کشیدیم
بسی مرده گرفتیم در او روح دمیدیم طبیبان فصیحیم که شاگرد مسیحیم
که تا شکر بگویند که ما از چه بپرسید از آن ها که دیدند نشان ها
رهیدیم
غریبانه نمودند دواها که ندیدیم رسیدند طبیبان ز ره دور غریبان
همه شاهد و خوبیم همه چون مه سر غصه بکوبیم غم از خانه بروبیم
عیدیم
که ما پاک روانیم نه طماع و پلیدیم طبیبان الهیم ز کس مزد نخواهیم
که این شهره عقاقیر ز فردوس مپندار که این نیز هلیله ست و بلیله ست
کشیدیم
که ما در تن رنجور چو اندیشه دویدیم حکیمان خبیریم که قاروره نگیریم
دگر لف مپران که ما بازپریدیم دهان باز مکن هیچ که اغلب همه جغدند
1475
بجز عشق بجز عشق دگر کار نداریم بجوشید بجوشید که ما اهل شعاریم
بجز مهر بجز عشق دگر تخم نکاریم در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک
بیایید بیایید که تا دست برآریم چه مستیم چه مستیم از آن شاه که هستیم
که امروز همه روز خمیریم و خماریم چه دانیم چه دانیم که ما دوش چه خوردیم
که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت
چه دانید چه دانید که ما در چه شما مست نگشتید وزان باده نخوردید
شکاریم
برآییم بر این چرخ که ما مرد نیفتیم بر این خاک ستان ما نه حصیریم
حصاریم
1476
شرابیم و کبابیم و سهیلیم و ادیمیم طبیبیم حکیمیم طبیبان قدیمیم
چو بیمار دل آید نگاریم و ندیمیم چو رنجور تن آید چو معجون نجاحیم
ولی ما نگریزیم که ما یار کریمیم طبیبان بگریزند چو رنجور بمیرد
جهان درخور ما نیست که ما ناز و شتابید شتابید که ما بر سر راهیم
نعیمیم
که تن شاخ درختی است و ما باد غلط رفت غلط رفت که این نقش نه ماییم
نسیمیم
خمش باش خمش باش هم آنیم و هم ولی جنبش این شاخ هم از فعل نسیم است
اینیم
1477
آشفته بگوییم که آشفته شدستیم از اول امروز چو آشفته و مستیم
صد عذر بگفتیم و زان مست نرستیم آن ساقی بدمست که امروز درآمد
معذور همی دار اگر جام شکستیم آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست
صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم
ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم رندان خرابات بخوردند و برفتند
انگشت زنان گشته که از پرده بجستیم وقت است که خوبان همه در رقص درآیند
یک لحظه بلی گوی مناجات الستیم یک لحظه بلنوش ره عشق قدیمیم
بسرشته و بر رسته سغراق الستیم از گفت بلی صبر نداریم ازیرا
ما بوالعجبانیم نه بال و نه پستیم بال همه باغ آمد و پستی همگی گنج
هستیم بدان سان که ندانیم که هستیم خاموش که تا هستی او کرد تجلی
کز دست شدستیم ببین تا ز چه دستیم تو دست بنه بر رگ ما خواجه حکیما
ما کافر عشقیم گر این بت نپرستیم هر چند پرستیدن بت مایه کفر است
از ماه مگویید که خورشیدپرستیم جز قصه شمس حق تبریز مگویید
1478
زین وادی خم در خم پرخار رهیدیم المنه ل که ز پیکار رهیدیم
زین چرخ پر از مکر جگرخوار زین جان پر از وهم کژاندیشه گذشتیم
رهیدیم
دکان بشکستیم و از آن کار رهیدیم دکان حریصان به دغل رخت همه برد
وز غرقه آن قلزم زخار رهیدیم در سایه آن گلشن اقبال بخفتیم
از ساغر و از منت خمار رهیدیم بی اسب همه فارس و بی می همه مستیم
دیدیم مه توبه به یک بار رهیدیم ما توبه شکستیم و ببستیم دو صد بار
از علت و قاروره و بیمار رهیدیم زان عیسی عشاق و ز افسون مسیحش
از شاهد و از برده بلغار رهیدیم چون شاهد مشهور بیاراست جهان را
ز افسانه پار و غم پیرار رهیدیم ای سال چه سالی تو که از طالع خوبت
مذکور چو پیش آمد از اذکار رهیدیم در عشق ز سه روزه وز چله گذشتیم
از مدرسه و کاغذ و تکرار رهیدیم خاموش کز این عشق و از این علم لدنیش
از مکسبه و کیسه و بازار رهیدیم خاموش کز این کان و از این گنج الهی
از حارس و از دزد و شب تار هین ختم بر این کن که چو خورشید برآمد
رهیدیم
1479
بر گرد حوالی گه آن خانه بگردیم آن خانه که صد بار در او مایده خوردیم
ما نعمت آن خانه فراموش نکردیم ماییم و حوالی گه آن خانه دولت
از خانه مردی بگریزیم چه مردیم آن خانه مردی است و در او شیردلنند
آن جا همه لطفیم و دگر جا همه دردیم آن جا همه مستی است و برون جمله خمار است
وین جا بد و رخ زردتر از شیشه آن جا طرب انگیزتر از باده لعلیم
زردیم
وین جای به سردی همه چون بهمن آن جای به گرمی همه خورشید تموزیم
سردیم
وین جا همه آویخته در جنگ و آن جا همه آمیخته چون شکر و شیریم
نبردیم
وین جا همه سرگشته تر از مهره آن جا شه شطرنج بساط دو جهانیم
نردیم
بر چرخ برآییم و زمین را بنوردیم چرخی است کز آن چرخ چو یک برق بتابد
1480
آواز خروس و سگ آن کوی شنیدیم خیزید مخسپید که نزدیک رسیدیم
آن نرگس و نسرین و قرنفل که وال که نشان های قروی ده یارست
چریدیم
وز حرص زبان و لب و پدفوز از ذوق چراگاه و ز اشتاب چریدن
گزیدیم
گر چه چو کمان از زه احکام خمیدیم چون تیر پریدیم و بسی صید گرفتیم
شیریم که خون دل فغفور چشیدیم ما عاشق مستیم به صد تیغ نگردیم
بر خوان جهان نی ز پی آش و ثریدیم مستان الستیم بجز باده ننوشیم
از ما چه کشیدید وز ایشان چه کشیدیم حق داند و حق دید که در وقت کشاکش
استاره روز آمد و آثار بدیدیم خیزید مخسپید که هنگام صبوح است
خیزید کز آن ظلمت و آن حبس شب بود و همه قافله محبوس رباطی
رهیدیم
کاینک یزک مشرق و ما جیش عتیدیم خورشید رسولن بفرستاد در آفاق
کز سوی شفق چون نفس صبح دمیدیم هین رو به شفق آر اگر طایر روزی
ما نیز در اظهار بر او فاش و پدیدیم هر کس که رسولی شفق را بشناسد
هم محرم ما نیست بر او پرده تنیدیم وان کس که رسولی شفق را نپذیرد
ما پرده آن دوخته را هم بدریدیم خفاش نپذرفت فرودوخت از او چشم
ای مژده دلی را که ز پندار خریدیم تریاق جهان دید و گمان برد که زهر است
کو بر سر منبر شد و ما جمله مریدیم خامش کن تا واعظ خورشید بگوید
1481
چون شمع به پروانه مظلوم رسیدیم ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم
تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم یک حمله مردانه مستانه بکردیم
در قافله امت مرحوم رسیدیم در منزل اول به دو فرسنگی هستی
وان جا که نه محمود و نه مذموم آن مه که نه بالست نه پست است بتابید
رسیدیم
بر کوری هر سنگ دل شوم رسیدیم تا حضرت آن لعل که در کون نگنجد
تا حی بدیدیم و به قیوم رسیدیم با آیت کرسی به سوی عرش پریدیم
تا ظن نبری خواجه که محروم امروز از آن باغ چه بابرگ و نواییم
رسیدیم
ما بوم نه ایم ار چه در این بوم ویرانه به بومان بگذاریم چو بازان
رسیدیم
تبریز ببر قصه که در روم رسیدیم زنار گسستیم بر قیصر رومی
1482
از سنگ سیه نعره اقرار برآریم چون در عدم آییم و سر از یار برآریم
مر جمله جهان را همه از کار برآریم بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم
صد شعله ز عشق از گل گلزار گلزار رخ دوست چو بی پرده ببینیم
برآریم
بس گرد که ما از ره اسرار برآریم بر دلدل دل چون فکند دولت ما زین
صد جوش عجب از خم و خمار چون از می شمس الحق تبریز بنوشیم
برآریم
1483
مستیم بدان حد که ره خانه ندانیم امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم
جز حالت شوریده دیوانه ندانیم در عشق تو از عاقله عقل برستیم
وز شاخ بجز حالت مستانه ندانیم در باغ بجز عکس رخ دوست نبینیم
در دام چنانیم که ما دانه ندانیم گفتند در این دام یکی دانه نهاده ست
کافسون نپذیرد دل و افسانه ندانیم امروز از این نکته و افسانه مخوانید
کز بیخودی از زلف تو تا شانه ندانیم چون شانه در آن زلف چنان رفت دل ما
کز یاد تو ما باده ز پیمانه ندانیم باده ده و کم پرس که چندم قدح است این
1484
کز توبه شکستن سر توبه شکنانیم بشکن قدح باده که امروز چنانیم
ما نیک بدانیم گر این رنگ ندانیم گر باده فنا گشت فنا باده ما بس
گر باده بمانیم از آن چیز نمانیم باده ز فنا دارد آن چیز که دارد
کاین چیز نه پرده ست نه ما پرده از چیزی خود بگذر ای چیز به ناچیز
درانیم
با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم
کان نقش که نقاش ازل کرد همانیم گفتی چه دهی پند و زین پند چه سود است
زین نقش بدان نقش ازل فرق ندانیم این پند من از نقش ازل هیچ جدا نیست
ما در بر معشوق ز انده در امانیم گفتی که جدا مانده ای از بر معشوق
از ما بر او دور شود هیچ نمانیم معشوق درختی است که ما از بر اوییم
چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیم چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم
ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش
ما پیله عشقیم که بی برگ جهانیم چون برگ خورد پیله شود برگ بریشم
آن وقت که پا نیست شود پای دوانیم ماییم در آن وقت که ما هیچ نمانیم
آن وقت بگوییم که ما بسته دهانیم بستیم دهان خود و باقی غزل را
1485
از ثور گریزیم و به برج قمر آییم صبح است و صبوح است بر این بام برآییم
هنگام وصال است بدان خوش صور پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم
آییم
در سایه این هر دو همه گلشکر آییم روی تو گلستان و لب تو شکرستان
شاید که به پیش تو چو مه شب سپر خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیده ست
آییم
ما واسطه روز و شبش چون سحر زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز
آییم
ور زانک دگرگونه نمایی دگر آییم این شکل ندانیم که آن شکل نمودی
درتاب در این روزن تا در نظر آییم خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان
ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم خورشید چو از روی تو سرگشته و خیره ست
گفتند که این هست ولیکن اگر آییم گفتم چو بیایید دو صد در بگشایید
چون آب روان جانب او در سفر آییم گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید
از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر ای ناطقه غیب تو برگوی که تا ما
آییم
1486
تانم که نگویم نتوانم که ندانم چون آینه رازنما باشد جانم
سوگند ندانم نه از اینم نه از آنم از جسم گریزان شدم از روح بپرهیز
زنده منگر در من زیرا نه چنانم ای طالب بو بردن شرط است به مردن
تیر است حدیث من و من همچو کمانم اندر کژیم منگر وین راست سخن بین
بازار جهان در به کی مانم به کی مانم این سر چو کدو بر سر وین دلق تن من
دارمش نگوسار از او من نچکانم وان گاه کدو بر سر من پر ز شرابی
کز بحر بدان قطره جواهر بستانم ور زان که چکانم تو ببین قدرت حق را
بر چرخ وفا آید این ابر روانم چون ابر دو چشمم بستد جوهر آن بحر
تا سوسن ها روید بر شکل زبانم در حضرت شمس الحق تبریز ببارم
1487
امروز چنانم که گل از خار ندانم امروز چنانم که خر از بار ندانم
با یار چنانم که خود از یار ندانم امروز مرا یار بدان حال ز سر برد
امروز چه چاره که در از دار ندانم دی باده مرا برد ز مستی به در یار
امروز چنان شد که پر از پار ندانم از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من
رستم ز شکایت چو زر از زار ندانم از چهره زار چو زرم بود شکایت
اما نه چو من خود که کر از کار ندانم از کار جهان کور بود مردم عاشق
می گفت ز مستی که تر از تار ندانم جولهه تردامن ما تار بدرید
اسرار همی گویم و اسرار ندانم چون چنگم از زمزمه خود خبرم نیست
بازار همی سازم و بازار ندانم مانند ترازو و گزم من که به بازار
طومار نویسم من و طومار ندانم در اصبع عشقم چو قلم بیخود و مضطر
1488
من مرد غریبم نه از این شهر جهانم ای خواجه بفرما به کی مانم به کی مانم
دانم که نگویم نتوانم که ندانم گر دم نزنم تا حسد خلق نجنبد
با بنده به خشم است که دانای نهانم آن کل کلهی یافت و کل خویش نهان کرد
از ننگ کلی و کلهش بازرهانم گر صلح کند داروی کلیش بسازیم
1489
لیکن ز ملولی تو کند است زبانم ساقی ز پی عشق روان است روانم
ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت
در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم
وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم
زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم بشنو خبر بابل و افسانه وایل
چون می ندهد عشق یکی لحظه امانم معذور همی دار اگر شور ز حد شد
چون دست بشویی ز من انگشت آن دم که ملولی ز ملولیت ملولم
گزانم
من در پی ماه تو چو سیاره دوانم آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه
ماننده خورشید سراسر همه جانم وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید
من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی
در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم در روزن من نور تو روزی که بتابد
تا بازنیابد سبب اندیش نشانم این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو
1490
از شاخ درخت تو چنین خام فتیدیم از شهر تو رفتیم تو را سیر ندیدیم
وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم در سایه سرو تو مها سیر نخفتیم
تا سوخته گشتیم ولیکن نپزیدیم بر تابه سودای تو گشتیم چو ماهی
چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج
اکنون به تو محویم نه پاک و نه پلیدیم چون سایه گذشتیم به هر پاکی و ناپاک
کز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم ما را چو بجویید بر دوست بجویید
در فرقت و در شور بس انگشت تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم
گزیدیم
ما رخت و قماشات بر افلک کشیدیم چون طبل رحیل آمد و آواز جرس ها
زهری که همه خلق چشیدند چشیدیدم شکر است که تریاق تو با ماست اگر چه
چون ماهی بی آب بر این خاک آن دم که بریده شد از این جوی جهان آب
طپیدیم
تا عاقبت المر به سرچشمه رسیدیم چون جوی شد این چشم ز بی آبی آن جوی
خاموش مکن ناله که ما صبر گزیدیم چون صبر فرج آمد و بی صبر حرج بود
1491
که از سفهش بس سر انگشت گزیدیم خلقان همه نیکند جز این تن که گزیدیم
زیرا همه رنج از هوس بیهده دیدیم گر هیچ گریزی بگریز از هوس خویش
کاندر خضر و گلشن او می نگریدیم وال که مفری بجز از فر رخش نیست
آن سوی دو ای دل که گه درد دویدیم هر روز که برخیزی رو پاک بشویی
آید که خدایا همه محتاج و مریدیم آن سوی که در ساعت دشوار دل خلق
سوی تو پراشکسته و تن خسته پریدیم هر دانه که چیدیم هله دام بل بود
1492
وز غربت اجسام بال رسیدیم بار دگر از راه سوی چاه رسیدیم
ما اسب بدادیم و بدان شاه رسیدیم با اسب بدان شاه کسی چون نرسیده ست
وز ابر گذشتیم و بدان ماه رسیدیم چون ابر بسی اشک در این خاک فشاندیم
وی ترک برون آ که به خرگاه رسیدیم ای طبل زنان نوبت ما گشت بکوبید
زان سر رسن آمد به سر چاه رسیدیم یک چند چو یوسف به بن چاه نشستیم
تا در صنم دلبر دلخواه رسیدیم ما چند صنم پیش محمد بشکستیم
و احوال بپرسید که از راه رسیدیم نزدیکتر آیید که از دور رسیدیم
1493
جان داده و دل بسته سودای دمشقیم ما عاشق و سرگشته و شیدای دمشقیم
هر شام و سحر مست سحرهای زان صبح سعادت که بتابید از آن سو
دمشقیم
زان جامع عشاق به خضرای دمشقیم بر باب بریدیم که از یار بریدیم
ما عاشق آن ساعد سقای دمشقیم از چشمه بونواس مگر آب نخوردی
کز لولوی آن دلبر للی دمشقیم بر مصحف عثمان بنهم دست به سوگند
کی داند کاندر چه تماشای دمشقیم از باب فرج دوری و از باب فرادیس
چون راهب سرمست ز حمرای بر ربوه برآییم چو در مهد مسیحیم
دمشقیم
در سایه آن شسته و دروای دمشقیم در نیرب شاهانه بدیدیم درختی
از زلف چو چوگان که به صحرای اخضر شده میدان و بغلطیم چو گویی
دمشقیم
دروازه شرقی سویدای دمشقیم کی بی مزه مانیم چو در مزه درآییم
زان گوهر ما غرقه دریای دمشقیم اندر جبل صالح کانی است ز گوهر
ما منتظر رایت حسنای دمشقیم چون جنت دنیاست دمشق از پی دیدار
کز طره چون شام مطرای دمشقیم از روم بتازیم سوم بار سوی شام
مولی دمشقیم و چه مولی دمشقیم مخدومی شمس الحق تبریز گر آن جاست
1494
گر آبی خوردم من دلشادم دلشادم افتادم افتادم در آبی افتادم
بر خم نی بر می نی پیوسته بنیادم بر دف نی بر نی نی یک لحظه بیگارم
جان دیدم جان دیدم دل دادم دل دادم در عشق دلداری مانند گلزاری
سرتیزم سرتیزم پربادم پربادم می خوردم می خوردم در شهرت می گردم
گر سروم گر سوسن آزادم آزادم گر خودم گر جوشن پیروزم پیروزم
خوش تختی خوش تختی بنهادم بنهادم از چرخی از اوجی بر بحری بر موجی
در اوجش در موجش منقادم منقادم مولیم مولیم در حکم دریایم
شرحی کن شرحی کن بر وفق میعادم ای کوکب ای کوکب بگشا لب بگشا لب
ز ارشادش ز ارشادش استادم استادم هر ذره هر پره می جوید می گوید
1495
بیا مگریز از یاران بدنام اگر تو نیستی در عاشقی خام
نباشد در جهان یک دانه بی دام تو آن مرغی که میل دانه داری
که پیش عاشقان چه خاص و چه عام مکن ناموس و با قلش بنشین
بکش او را و خونش را بیاشام اگر ناموس راه تو بگیرد
مکن ناز و بکش ناز و بیارام که این سودا هزاران ناز دارد
که آتش آب می گردد به ایام حریفا اندر آتش صبر می کن
که دادم من جهانی را به یک جام نشان ده راه خمخانه که مستم
اگر در بسته باشد رفتم از بام برادر کوی قلشان کدام است
زهی مرگ و زهی برگ و سرانجام به پیش پیر میخانه بمیرم
1496
چو مجنونان ز بند عقل جستم چه دیدم خواب شب کامروز مستم
که خوابم نیست تا این درد هستم به بیداری مگر من خواب بینم
بدیدم خواب کو را می پرستم مگر من صورت عشق حقیقی
به اقبالت ز حبس تن برستم بیا ای عشق کاندر تن چو جانی
مرا گفتی قدح بشکن شکستم مرا گفتی بدر پرده دریدم
بکندم از همه دل در تو بستم مرا گفتی ببر از جمله یاران
که از مژگان خیالت را بجستم مرا دل خسته کردی جرمم این بود
دو دستک می زنم کز جان بسستم ببر جان مرا تا در پناهت
بیفشان زلف کز عالم گسستم چه عالم هاست در هر تار مویت
که در هفتم فلک بی روت پستم که در هفتم زمین با تو بلندم
1497
بگیر ای دلبر عیار دستم به جان جمله مستان که مستم
به جان رستگارانش که رستم به جان جمله جانبازان که جانم
زبردست ادیبان می نشستم عطاردوار دفترباره بودم
شدم مست و قلم ها را شکستم چو دیدم لوح پیشانی ساقی
ز اشک رشک او شد آبدستم جمال یار شد قبله نمازم
که حسنش هر دمی گوید الستم ز حسن یوسفی سرمست بودم
ترنج اینک درست و دست خستم در آن مستی ترنجی می بریدم
بسوزا هستیم گر بی تو هستم مبادم سر اگر جز تو سرم هست
تویی مقصود از بال و پستم تویی معبود در کعبه و کنشتم
چو حاصل شد ز جعدت شصت شستم شکار من بود ماهی و یونس
چو خوردم ز آب تو زین جوی جستم چو دیدم خوان تو بس چشم سیرم
ز بیم چشم بد سر نیز بستم برای طبع لنگان لنگ رفتم
زهی من که مر او را می پرستم همان ارزد کسی کش می پرستد
به سوی عدل بگریزید ز استم ببرد از کسی کآخر ببرد
بدین پیوند رو بنمود رستم چو ری با سین و تی و میم پیوست
جماعت را به جان من چاکرستم یقین شد که جماعت رحمت آمد
که تا گوید شکار مفترستم خمش کردم شکار شیر باشم
1498
وگر خفته بدم بیدار گشتم بیا کز غیر تو بیزار گشتم
مقیم خانه خمار گشتم بیا ای جان که تا روز قیامت
به کوه قاف خود طیار گشتم ز پر و بال خود گل را فشاند
در آن دوشاب چون آچار گشتم ترش دیدم جهانی را من از ترس
که من زین خمره شکربار گشتم عقیده این چنین سازید شیرین
کنون با خویشتن اغیار گشتم یکی چندی بریدم من از اغیار
کنون من عبره البصار گشتم ز حال دیگران عبرت گرفتم
به من بنگر که من اسرار گشتم بیا ای طالب اسرار عالم
که گرد جبه و دستار گشتم بدان بسیار پیچید این سر من
که گرد نقطه چون پرگار گشتم از آن محبوس بودم همچو نقطه
1499
وگر شهری بدم ویرانه گشتم بیا کز عشق تو دیوانه گشتم
به درد عشق تو همخانه گشتم ز عشق تو ز خان و مان بریدم
چو دیدم روی تو مردانه گشتم چیان کاهل بدم کان را نگویم
ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم چو خویش جان خود جان تو دیدم
کنون در عشق تو افسانه گشتم فسانه عاشقان خواندم شب و روز
1500
که نشناسد از آن دم جان آدم چنان مست است از آن دم جان آدم
ز سرمستی او مست است عالم ز شور اوست چندین جوش دریا
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم زهی سرده که گردن زد اجل را
می خنب خدا نبود محرم شراب حق حلل اندر حلل است
نبودی پشت پیر چرخ را خم از این باده جوان گر خورده بودی
از آنک ابر تر بارد بر او نم زمین ار خورده بودی فارغستی
اگر بودی به عالم نیم محرم دل محرم بیان این بگفتی
اگر بودی شما را پای محکم ز آب و گل برون بردی شما را
کند محکم ز هر سستی مسلم رسید این عشق تا پای شما را
که بر تو ختم شد وال اعلم بگو باقی تو شمس الدین تبریز
1501
به من بنگر که داد فتنه دادم منم فتنه هزاران فتنه زادم
بگو الحمدل درفتادم ز من مگریز زیرا درفتادی
تو گویی عشق را خود من نهادم عجب چیزی است عشق و من عجبتر
که تا خود من نمردم من نزادم بیا گر من منم خونم بریزید
ولی ناگفته بندی برگشادم نگویم سر تو کان غمز باشد
1502
روان عاشقان را شاد کردم ز زندان خلق را آزاد کردم
طریق عشق را آباد کردم دهان اژدها را بردریدم
پس آنگه آب را پرباد کردم ز آبی من جهانی برتنیدم
نه بر عاج و نه بر شمشاد کردم ببستم نقش ها بر آب کان را
که من نقش خودش میعاد کردم ز شادی نقش خود جان می دراند
که از یعقوب ایشان یاد کردم ز چاهی یوسفان را برکشیدم
اگر قصد یکی فرهاد کردم چو خسرو زلف شیرینان گرفتم
زهی شهری که من بنیاد کردم زهی باغی که من ترتیب کردم
بدادم داد ملک و داد کردم جهان داند که تا من شاه اویم
تصور بهر استشهاد کردم جهان داند که بیرون از جهانم
چه شاگردان که من استاد کردم چه استادان که من شهمات کردم
چو روبه عاجز و منقاد کردم بسا شیران که غریدند بر ما
بسستش اینک من ارشاد کردم خمش کن آنک او از صلب عشق است
فروشد گر چه من فریاد کردم ولیک آن را که طوفان بل برد
چنانک نیست را ایجاد کردم مگر از قعر طوفانش برآرم
زبان از تیغ او پولد کردم برآمد شمس تبریزی بزد تیغ
1503
منم کاستاد را استاد کردم غلمم خواجه را آزاد کردم
جهان کهنه را بنیاد کردم منم آن جان که دی زادم ز عالم
که من پولد را پولد کردم منم مومی که دعوی من این است
بسی بی عقل را استاد کردم بسی بی دیده را سرمه کشیدم
که روز عید را دلشاد کردم منم ابر سیه اندر شب غم
دماغ چرخ را پرباد کردم عجب خاکم که من از آتش عشق
که من بنده مر او را یاد کردم ز شادی دوش آن سلطان نخفته ست
اگر من فاشم و بیداد کردم ملمت نیست چون مستم تو کردی
چو بر وی دم زدم فریاد کردم خمش کن کآینه زنگار گیرد
1504
دل گله خران را شاد کردم حسودان را ز غم آزاد کردم
ولی در حق خود بیداد کردم به بیدادان بدادم داد پنهان
چنان باشد که من فریاد کردم چو از صبرم همه فریاد کردند
خلف مذهب استاد کردم مرا استاد صبر است و از این رو
به ویران کردنش آباد کردم جهانی که نشد آباد هرگز
به مشتی گل در او بنیاد کردم در این تیزاب که چون برگ کاه است
اگر غیر تو را من یاد کردم فراموشم مکن یا رب ز رحمت
1505
که نشناسد ز مستی زیر از بم یکی مطرب همی خواهم در این دم
ز بی خویشی نداند شادی از غم حریفی نیز خواهم غمگساری
مبدل گشته از اولد آدم همه اجزای او مستی گرفته
مسلم گشته از هستی مسلم مسلمانی منور گشته از وی
ده تو نه بود از ده یکی کم چو با نه کس بیاید بشمری ده
که ما از می دهل کردیم اشکم خدایا نوبتی مست بفرست
که ما را عزم ساقی شد مصمم دهل کوبان برون آییم از خویش
جهان پرعید شد وال اعلم دهلزن گر نباشد عید عید است
چه گوید مرد درهم جز که درهم پراکنده بخواهم گفت امروز
از آن جام و از آن رطل دمادم مگر ساقی بینداید دهانم
ازیرا شمس آمد جان عالم مرادم کیست زین ها شمس تبریز
1506
ز عقل و عافیت بیرون نبودم همیشه من چنین مجنون نبودم
چنین دیوانه و مفتون نبودم چو تو عاقل بدم من نیز روزی
مثال دل میان خون نبودم مثال دلبران صیاد بودم
چنین حیران آن بی چون نبودم در این بودم که این چون است و آن چون
کز اول بوده ام اکنون نبودم تو باری عاقلی بنشین بیندیش
چو صید عشق روزافزون نبودم همی جستم فزونی بر همه کس
به معنی جز سوی هامون نبودم چو دود از حرص بال می دویدم
که گنجی بودم و قارون نبودم چو گنج از خاک بیرون اوفتادم
1507
تو را شکل عجب در خواب دیدم ایا یاری که در تو ناپدیدم
ترنج و دست بیخود می بریدم چو خاتونان مصر از عشق یوسف
کجا آن گوش کان ها می شنیدم کجا آن مه کجا آن چشم دوشین
نه آن دندان که لب را می گزیدم نه تو پیدا نه من پیدا نه آن دم
کز آن خرمن همه سودا کشیدم منم انبار آکنده ز سودا
تو ذاالنون و جنید و بایزیدم تو آرام دل سوداییانی
1508
به لطف و حسن تو کس را ندیدم سفر کردم به هر شهری دویدم
دگرباره بدین دولت رسیدم ز هجران و غریبی بازگشتم
نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم از باغ روی تو تا دور گشتم
ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم به بدبختی چو دور افتادم از تو
خدا از نو دگربار آفریدم چه گویم مرده بودم بی تو مطلق
منم گویی که آوازت شنیدم عجب گویی منم روی تو دیده
بده عیدانه کامروز است عیدم بهل تا دست و پایت را ببوسم
چنین آیینه روشن خریدم تو را ای یوسف مصر ارمغانی
1509
چو شهر عشق من شهری ندیدم سفر کردم به هر شهری دویدم
ز نادانی بسی غربت کشیدم ندانستم ز اول قدر آن شهر
چو حیوان هر گیاهی می چریدم رها کردم چنان شکرستانی
چرا بر من و سلوی برگزیدم پیاز و گندنا چون قوم موسی
هر آوازی که در عالم شنیدم به غیر عشق آواز دهل بود
بدین دنیای فانی اوفتیدم از آن بانگ دهل از عالم کل
چو دل بی پر و بی پا می پریدم میان جان ها جان مجرد
چو گل بی حلق و بی لب می چشیدم از آن باده که لطف و خنده بخشد
که من محنت سرایی آفریدم ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن
بسی نالیدم و جامه دریدم بسی گفتم که من آن جا نخواهم
از آن جا آمدن هم می رمیدم چنانک اکنون ز رفتن می گریزم
که من نزدیک چون حبل الوریدم بگفت ای جان برو هر جا که باشی
فسون و عشوه او را خریدم فسون کرد و مرا بس عشوه ها داد
کی باشم من که من خود ناپدیدم فسون او جهان را برجهاند
گر از ره می نرفتم می رهیدم ز راهم برد وان گاهم به ره کرد
قلم بشکست چون این جا رسیدم بگویم چون رسی آن جا ولیکن
1510
به زلف کافرت ایمان ندارم اگر عشقت به جای جان ندارم
غم عشق تو را پنهان ندارم چو گفتی ننگ می داری ز عشقم
که من خون ها کنم تاوان ندارم تو می گفتی مکن در من نگاهی
از آن بر نیک و بد فرمان ندارم من سرگشته چون فرمان نبردم
من بیچاره آخر جان ندارم چو هر کس لطف می یابند از تو
1511
درآ چون تنگ شکر در کنارم بیا ای آنک بردی تو قرارم
نمی بینی که از غم سنگسارم دل سنگین خود را بر دلم نه
نشانی ها نگر کز عشق دارم بیا نزدیک و بر رویم نظر کن
اگر از سوز دل دودی برآرم بسوزم پرده هفت آسمان را
بخنداند جهان را نوبهارم خزان گر باغ و بستان را بسوزد
که از ظلم خزان صد داغ دارم جهان گوید که بازآ ای بهاران
که از عشق بهار اندر خمارم بگردان ساقیا جام خزانی
به جان تو مده بیش انتظارم بده چیزی که پنهان است چون جان
1512
چو بینم روی تو آرام گیرم گهی در گیرم و گه بام گیرم
بیا تا ترک خاص و عام گیرم زبون خاص و عامم در فراقت
که کی دامان آن خوش نام گیرم دلم از غم گریبان می دراند
وگر گیرم در آن هنگام گیرم نگیرم عیش و عشرت تا نیاید
به دستی زلف و دستی جام گیرم چو زلف انداز من ساقی درآید
شوم حاجی و راه شام گیرم اگر در خرقه زاهد درآید
شوم خام و حریف خام گیرم وگر خواهد که من دیوانه باشم
شوم صیاد مرغان دام گیرم وگر چون مرغ اندر دل بپرد
که من خواب از نماز شام گیرم چو گویم شب نخسپم او بگوید
که نی من جنگیم دشنام گیرم وگر گویم عنایت کن بگوید
مراد دلبر خودکام گیرم مراد خویش بگذارم همان دم
1513
مهل کز مجلس تو دور باشم اگر سرمست اگر مخمور باشم
چو با یاد تو اندر گور باشم رخم از قبله جان نور گیرد
چو بر دمگاه نفخ صور باشم قرارم کی بود خود در تک گور
تویی جان را چو من رنجور باشم صد افسنتین و داروهای نافع
اگر چون بحر تلخ و شور باشم شوم شیرین ز لطف گوهر تو
برآ ای صبح تا منصور باشم اگر غم همچو شب عالم بگیرد
عجب نبود اگر مشهور باشم تویی روز و منم استاره روز
چو پیش آهنگ چون تو نور باشم به من شادند جمله روزجویان
ولی تا ساکن و مستور باشم مرا مخمور می داری نه از بخل
که تا از عقربت مهجور باشم بدان مستور می داری چو حوتم
چو غرق شهد چون زنبور باشم چه غم دارم ز نیش عقرب ای ماه
که پیش زخمه اش طنبور باشم خمش کردم ولیکن عشق خواهد
1514
مبادا قامت آن سرو را خم خداوندا مده آن یار را غم
مبادا سرو جان از باغ ما کم تو می دانی که جان باغ ما اوست
بر او افشان کرامت ها دمادم همیشه تازه و سرسبز دارش
به حق حرمت اسمای اعظم معظم دارش اندر دین و دنیا
بدو صد فخر دارد جان آدم وجودش در بنی آدم غریب است
که او جنات جنات است مبهم مخلد دار او را همچو جنت
معافش دار یا رب و مسلم ز رنج اندرون و رنج بیرون
که عیسی شکرها دارد ز مریم جهان شاد است وز او صد شکر دارد
که بر اجزای روح است آن مقسم دعاهایی که آن در لب نیاید
که تو داناتری وال اعلم مجاب و مستجابش کن پی او
1515
که هر چیزی که اندیشی بدانم چه نزدیک است جان تو به جانم
بیا نزدیک و بنگر در نشانم از این نزدیکتر دارم نشانی
مکن شوخی مگو کاندر میانم به درویشی بیا اندر میانه
ز بامت سرفرو چون ناودانم میان خانه ات همچون ستونم
نه چون یاران دنیا میزبانم منم همراز تو در حشر و در نشر
گه رزم تو سابق چون سنانم میان بزم تو گردان چو خمرم
چو برق خوبی تو بی زبانم اگر چون برق مردن پیشه سازم
اگر من جان دهم یا جان ستانم همیشه سرخوشم فرقی نباشد
که بدهی به هر جانی صد جهانم به تو گر جان دهم باشد تجارت
تو بنشسته که اینک خان و مانم در این خانه هزاران مرده بیش اند
یکی کف خاک گوید استخوانم یکی کف خاک گوید زلف بودم
که پیشم آ که زنده جاودانم شوی حیران و ناگه عشق آید
که از خویشت همین دم وارهانم بکش در بر بر سیمین ما را
ز شیرینی همی سوزد دهانم خمش کن خسروا هم گو ز شیرین
1516
که هر چیزی که اندیشی بدانم چه نزدیک است جان تو به جانم
نباشم یار صادق گر ندانم ضمیر همدگر دانند یاران
که بنماید در او عکس بنانم چو آب صاف باشد یار با یار
که بنماید در او سود و زیانم اگر چه عامه هم آیینه هااند
که او را نیست صیقل های جانم ولیکن آن به هر دم تیره گردد
اگر خاک جهان بر وی فشانم ولی آیینه ای عارف نگردد
که می گوید که جانت را امانم از این آیینه روی خود مگردان
بیابد حال خویش اندر بیانم من و گفت من آیینه ست جان را
هزاران ماجرا بر وی بخوانم خمش کن تا به ابرو و به غمزه
1517
چنین مجنون چرایی من چه دانم مرا گویی که رایی من چه دانم
به عشقم چون برآیی من چه دانم مرا گویی بدین زاری که هستی
مرا گویی کجایی من چه دانم منم در موج دریاهای عشقت
نمی ترسی که آیی من چه دانم مرا گویی به قربانگاه جان ها
چه داری از خدایی من چه دانم مرا گویی اگر کشته خدایی
ورای روشنایی من چه دانم مرا گویی چه می جویی دگر تو
اگر مرغ هوایی من چه دانم مرا گویی تو را با این قفص چیست
ار آن ترک خطایی من چه دانم مرا راه صوابی بود گم شد
به غایت خوش بلیی من چه دانم بل را از خوشی نشناسم ایرا
ز من یکتا دو تایی من چه دانم شبی بربود ناگه شمس تبریز
1518
مجو بیرون مرا در عین جانم من آن ماهم که اندر لمکانم
تو را من جز به سوی تو نخوانم تو را هر کس به سوی خویش خواند
اگر رنگین اگر ننگین ندانم مرا هم تو به هر رنگی که خوانی
بلی تا تو چنینی من چنانم گهی گویی خلف و بی وفایی
به پیش گوش کر من بی زبانم به پیش کور هیچم من چنانم
فروشو چشم از گل من عیانم گلبه چند ریزی بر سر چشم
تو گل خواری نشایی میهمانم لباس و لقمه ات گل های رنگین
چو لطف عاریت را واستانم گل است این گل در او لطفی است بنگر
هزاران ارغوان را ارغوانم من آب آب و باغ باغم ای جان
درآ زوتر که تا کشتی برانم سخن کشتی و معنی همچو دریا
1519
بیا کامروز من از خود نهانم بیا کامروز بیرون از جهانم
نه آن خود نه آن دیگرانم گرفتم دشنه ای وز خود بریدم
که این تدبیر بی من کرد جانم غلط کردم نبریدم من از خود
که دیگر شکل می سوزد زبانم ندانم کآتش دل بر چه سان است
به هر صورت همی گفتم من آنم به صد صورت بدیدم خویشتن را
و یا صورت نیم من بی نشانم همی گفتم مرا صد صورت آمد
که می آیند و من چون خانه بانم که صورت های دل چون میهمانند
1520
خرابم بیخودم مست جنونم مرا پرسی که چونی بین که چونم
از آن هیبت دوتا چون کاف و نونم مرا از کاف و نون آورد در دام
مسلمانان که می داند فسونم پری زاده مرا دیوانه کرده ست
بنالم کارغوان را ارغنونم پری را چهره ای چون ارغوان است
که چون گردون ز عشقش بی سکونم مگر من خانه ماهم چو گردون
ز دوران و سکونت ها برونم غلط گفتم مزاج عشق دارم
خیال بادشکل آبگونم درون خرقه صدرنگ قالب
که همچون عقل کلی ذوفنونم چه جای باد و آب است ای برادر
بخیزد تل مشک از موج خونم ولیک آنگه که جزو آید به کلش
1522
چو گل را یافتم خاری نخواهم ورا خواهم دگر یاری نخواهم
برو آن جا که من باری نخواهم تو را گر غیر او یار دگر هست
به غیر کار او کاری نخواهم بجز دیدار او بختی نجویم
چو کرکس بوی مرداری نخواهم چو بازان ساعد سلطان گزیدم
جز این دلدار دلداری نخواهم میان اهل دل جز دل نگنجد
از این به روز بازاری نخواهم ز من جزوی ستاند کل ببخشد
نخواهم غیر را آری نخواهم نه آن جزوم که غیر کل بود آن
1523
مرا این بس که من با من برآیم نه آن شیرم که با دشمن برآیم
کز این گل چون گل و سوسن برآیم چو خاک پای عشقم تو یقین دان
وزین شب چون مه روشن برآیم سیه پوشم چو شب من از غم عشق
که تا چون دود از این روزن برآیم از این آتش چو دودم من سراسر
بنگذارد که من کودن برآیم منم طفلی که عشقم اوستاد است
چو من از خواب و از خوردن برآیم شوم چون عشق دایم حی و قیوم
که تا من جان شوم وز تن برآیم هل تن زن چو بوبکر ربابی
1524
به ناگه خرمن که درربایم چو آب آهسته زیر که درآیم
چو طوفان من خراب صد سرایم چکم از ناودان من قطره قطره
ز بی صبری قیامت را نپایم سرا چه بود فلک را برشکافم
ولیک اکنون بلها را بلیم بل را من علف بودم ز اول
اگر من واقفم که من کجایم ز حبس جا میابا دل رهایی
در این آب ار نگونت می نمایم سر نخلم ندانی کز چه سوی است
نه هجوی می کنم نی می ستایم نه قلماشی است لیکن ماند آن را
ولی من از غلیظی های هایم دم عشق است و عشق از لطف پنهان
که ای که نامدی گفتی که آیم مگو که را اگر آرد صدایی
زهی گوینده بی منتهایم تو او را گو که بانگ که از او بود
1525
نماز شام روزه کی گشایم ز قند یار تا شاخی نخایم
کز او خوردم نمی دانم کجایم نمی دانم کجا می روید آن قند
چو عقل نیست چونش می ستایم عجایب آنک نقلش عقل من برد
کز او هر لحظه عیدی می ربایم کی دارد روزه همچون روزه من
نماز شام را هرگز نپایم ز صبح روی او دارم صبوحی
چو صبح از آفتابش خوش برآیم چو گل در باغ حسنش خوش بخندم
ز دستانش شکسته دست و پایم زبانم از شراب او شکسته ست
1526
از آن بی جا نمی دانم کجایم از آن باده ندانم چون فنایم
دمی دیگر چو خورشیدی برآیم زمانی قعر دریایی درافتم
زمانی چون جهان خلقی بزایم زمانی از من آبستن جهانی
شوم سرمست و طوطی را بخایم چو طوطی جان شکر خاید به ناگه
بجز آن یار بی جا را نشایم به جایی درنگنجیدم به عالم
میان جمله رندان های هایم منم آن رند مست سخت شیدا
تو بنما خود که تا با خود بیایم مرا گویی چرا با خود نیایی
که گویی سایه او شد من همایم مرا سایه هما چندان نوازد
بلیم من بلیم من بلیم بدیدم حسن را سرمست می گفت
ترایم من ترایم من ترایم جوابش آمد از هر سو ز صد جان
خدایم من خدایم من خدایم تو آن نوری که با موسی همی گفت
شمایم من شمایم من شمایم بگفتم شمس تبریزی کیی گفت
1527
به سر گردیم و چون پرگار گردیم بیا کامروز گرد یار گردیم
به گرد خانه خمار گردیم بیا کامروز گرد خود نگردیم
بر آتش های بی زنهار گردیم مگو با ما که ما دیوانگانیم
حریف سبزه و گلزار گردیم سبک گردیم چون باد بهاری
چرا چون موش در انبار گردیم چرا چون گوش جمله باد گیریم
به گرد طبله عطار گردیم در آن طبله شکر پر کرد عطار
چو دیده جملگی دیدار گردیم چو سرمه خدمت دیده گزینیم
1528
بدان سو که تو گردی چون نگردیم به پیش باد تو ما همچو گردیم
ز تاثیر خزانت سرد و زردیم ز نور نوبهارت سبز و گرمیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
کرم را برفزایی جمله مردیم عدم را برگماری جمله هیچیم
جهان را و نهان را درنوردیم عدم را و کرم را چون شکستی
دو عالم را شکستیم و بخوردیم چو دیدیم آنچ از عالم فزون است
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم به چشم عاشقان جان و جهانیم
نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم زمستان و تموز از ما جدا شد
نه جسمیم این زمان ما روح فردیم زمستان و تموز احوال جسم است
به مهره مهر تو کاستاد نردیم چو نطع عشق خود ما را نمودی
اگر چه بلبل گلزار و وردیم چو گفتی بس بود خاموش کردیم
1529
همه خفتند و ما بر کار بودیم شب دوشینه ما بیدار بودیم
ندیم طره طرار بودیم حریف غمزه غماز گشتیم
به سر گردنده چون پرگار بودیم به گرد نقطه خوبی و مستی
که با یار قدیمی یار بودیم تو چون دی زاده ای با تو چه گویم
به دکان شه جبار بودیم مثال کاسه های لب شکسته
چو اندر مخزن اسرار بودیم چرا چون جام شه زرین نباشیم
چو اندر قعر دریابار بودیم چرا خود کف ما دریا نباشد
کز اول گفت بی گفتار بودیم خمش باش و دو عالم را به گفت آر
1530
همه خفتند و ما بر کار بودیم من و تو دوش شب بیدار بودیم
به پیش طره طرار بودیم حریف غمزه غماز گشتیم
که با عشق نهانی یار بودیم بیا تا ظاهر و پیدا بگوییم
به پیش صانع جبار بودیم اگر چه پیش و پس آن جا نگنجد
که ما در مخزن اسرار بودیم عجب نبود اگر ما را ندیدند
که یعنی ما به دریابار بودیم بیاوردیم درها ارمغانی
1531
سر خویش و سر عالم نداریم بیا کامروز شه را ما شکاریم
به مردی گرد از دریا برآریم بیا کامروز چون موسی عمران
چو روز آمد چو ثعبان بی قراریم همه شب چون عصا افتاده بودیم
ید بیضا ز جیب جان برآریم چو گرد سینه خود طوف کردیم
به هر شب چون عصا و روز ماریم بدان قدرت که ماری شد عصایی
پی موسی عصا و بردباریم پی فرعون سرکش اژدهاییم
تو این منگر که چون پشه نزاریم به همت خون نمرودان بریزیم
اگر چه در کف آن شیر زاریم برافزاییم بر شیران و پیلن
چو اشتر سوی کعبه راهواریم اگر چه همچو اشتر کژنهادیم
که در اقبال باقی کامکاریم به اقبال دوروزه دل نبندیم
چو عشق و دل نهان و آشکاریم چو خورشید و قمر نزدیک و دوریم
سگانش را چو خون اندر تغاریم برای عشق خون آشام خون خوار
به وقت گفت ماه بی غباریم چو ماهی وقت خاموشی خموشیم
1532
جهان خاک را در زر بگیریم بیا تا عاشقی از سر بگیریم
نسیم از مشک و از عنبر بگیریم بیا تا نوبهار عشق باشیم
همه در حله اخضر بگیریم زمین و کوه و دشت و باغ و جان را
چنین خو از درخت تر بگیریم دکان نعمت از باطن گشاییم
ز سر خویش برگ و بر بگیریم ز سر خوردن درخت این برگ و بر یافت
ز دل ما هم ره دلبر بگیریم در دل ره برده اند ایشان به دلبر
اگر آن طره کافر بگیریم مسلمانی بیاموزیم از وی
از آن مرمر دو صد گوهر بگیریم دلی دارد غمش چون سنگ مرمر
سبو و کوزه و ساغر بگیریم چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه
که ما از نور او صد فر بگیریم کمینه چشمه اش چشمی است روشن
1533
بیا تا پیش میر خود بمیریم بیا امروز ما مهمان میریم
ازیرا ما نه قربان حقیریم ز مرگ ما جهانی زنده گردد
به جانی ما جهانی را بگیریم به مرغی جبرئیلی را ببندیم
چرا ما از چنین سودی نفیریم سبو بدهیم و دریایی ستانیم
غلم خویشتن را چون اسیریم غلم ماست ازرق پوش گردون
چرا چون یوز مفتون پنیریم چو ما شیریم و شیر شیر خوردیم
به پیش تیر باشی گر چه تیریم خمش کن نیست حاجت وانمودن
1534
چو شادی کم شود با غم بسازیم بیا ما چند کس با هم بسازیم
چو عیسی با چنین مریم بسازیم بیا تا با خدا خلوت گزینیم
چه غم داریم با آدم بسازیم گر از فرزند آدم کس نماند
به جان تو که بی او هم بسازیم ور آدم نیز از ما گوشه گیرد
که گر ویران شود عالم بسازیم یکی جانی است ما را شادی انگیز
وگر زخمی رسد مرهم بسازیم اگر دریا شود آتش بنوشیم
بدان چاه و بدان زمزم بسازیم به پیش کعبه رویش بمیریم
1535
که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم بیا تا قدر یک دیگر بدانیم
چرا با آینه ما روگرانیم چو مومن آینه مومن یقین شد
سگی بگذار ما هم مردمانیم کریمان جان فدای دوست کردند
چرا در عشق همدیگر نخوانیم فسون قل اعوذ و قل هو ال
غرض ها را چرا از دل نرانیم غرض ها تیره دارد دوستی را
چرا مرده پرست و خصم جانیم گهی خوشدل شوی از من که میرم
همه عمر از غمت در امتحانیم چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
که در تسلیم ما چون مردگانیم کنون پندار مردم آشتی کن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
به هستی متهم ما زین زبانیم خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
1536
که تا در باغ عشقت درکشانیم میان ما درآ ما عاشقانیم
که ما خورشید را همسایگانیم مقیم خانه ما شو چو سایه
چو عشق عاشقان گر بی نشانیم چو جان اندر جهان گر ناپدیدیم
که ما چون جان نهانیم و عیانیم ولیک آثار ما پیوسته توست
به بالتر نگر بالی آنیم هر آن چیزی که تو گویی که آنید
درآ در ما که ما سیل روانیم تو آبی لیک گردابی و محبوس
بجز تصنیف نادانی ندانیم چو ما در فقر مطلق پاکبازیم
1537
که جز صورت ز یک دیگر ندانیم چرا شاید چو ما شه زادگانیم
چه شد دریا چو ما مرغابیانیم چو مرغ خانه تا کی دانه چینیم
که ما مرغان در آن دریا چه سانیم برو ای مرغ خانه تو چه دانی
تو را چه کاین چنینیم و چنانیم مزن بر عاشقان عشق تشنیع
اسیر دام عشق بی امانیم چنینیم و چنان و هر چه هستیم
نه گردون را چنین ما می دوانیم چرا از جهل بر ما می دوانی
که آتش دیده و پخته چو نانیم عجب نبود اگر ما را بخایند
چه چاره چون به حکم آن شبانیم وگر چون گرگ ما را می درانند
چو چرخ بی گناه و بی زبانیم چو چرخ اندر زبان ها اوفتادیم
نه در زندان چو کاه کاهدانیم حریف کهرباییم ار چو کاهیم
که ما زان کهربا اندر امانیم نتاند باد کاه ما ربودن
نه ما که کهربای عقل و جانیم تو را باد و دم شهوت رباید
که آنچ از فهم بیرون است آنیم خمش کن کاه و کوه و کهربا چیست
1538
که آن مه رو نهد رویی به رویم بر آن بودم که فرهنگی بجویم
به پیش آ تا به گوش تو بگویم بگفتم یک سخن دارم به خاطر
ز تو خواهم که تعبیرش بجویم که خوابی دیده ام من دوش ای جان
تو بشنو ای شه ستارخویم ندارم محرم این خواب جز تو
سری را که بداند مو به مویم بجنبانید سر را و بخندید
که من آیینه هر رنگ و بویم که یعنی حیله با من می سکالی
که نقش سوزن زردوز اویم مثال لعبتی ام در کف او
کمین نقشش منم درهای و هویم نباشد بی حیات آن نقش کو کرد
1539
به من بنگر که تا از تو برویم مگردان روی خود ای دیده رویم
مکن ای سنگ دل مشکن سبویم سبوی جسمم از چشمه ات پرآب است
کی داند تو چه جویی من چه جویم تو جویایی و من جویانتر از تو
مثال گل قبا در خون بشویم همین دانم که از بوی گل تو
از این خاموش گویا چند گویم منم ضراب و عشقت چون ترازو
و من در جستن تو سو به سویم زهی مشکل که تو خود سو نداری
و من اندر پی تو کو به کویم تو اندر هیچ کویی درنگنجی
1540
ز گوش و چشم ها پنهان بگوییم بیا با هم سخن از جان بگوییم
چو فکرت بی لب و دندان بگوییم چو گلشن بی لب و دندان بخندیم
دهان بربسته تا پایان بگوییم به سان عقل اول سر عالم
برون از خرگه ایشان بگوییم سخندانان چو مشرف بر دهانند
اگر جمله یکیم آن سان بگوییم کسی با خود سخن پیدا نگوید
چو همدستیم از آن دستان بگوییم تو با دست تو چون گویی که برگیر
دهان ساکن دل جنبان بگوییم بداند دست و پا از جنبش دل
اگر خواهی مثال آن بگوییم بداند ذره ذره امر تقدیر
1541
زهی بازی زهی بازی زهی دام مرا خواندی ز در تو خستی از بام
چه بازی ها تو پختستی و من خام از آن بازی که من می دانم و تو
چو خواهی سنگ و آهن را کنی رام تویی کز مکر و از افسوس و وعده
ز زحمت های ما وز جور ایام مها با این همه خوشی تو چونی
که در مجلس تو داری جام بر جام چه می پرسم تو خود چون خوش نباشی
چنین مستم ز شیرینی دشنام مرا در راه دی دشنام دادی
1542
که حوا را بنشناسم ز آدم چنان مستم چنان مستم من این دم
ز سرمستی من مست است عالم ز شور من بشوریده ست دریا
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم زهی سر ده که سر ببریده جلد
می خنب خدا نبود محرم حلل اندر حلل اندر حلل است
نبودی پشت پیر چرخ را خم از این باده جوان گر خورده بودی
از آن که ابر تر بارد بر او نم زمین ار خورده بودی فارغستی
اگر بودی به عالم نیم محرم دل بی عقل شرح این بگفتی
اگر بودی شما را پای محکم ز آب و گل برون بردی شما را
1543
که من از جان غلمت را غلمم کجایی ساقیا درده مدامم
که از خون جگر پر گشت جامم می اندرده تهی دستم چه داری
چو من مردی چه جای ننگ و نامم ز ننگ من نگوید نام من کس
تمامم کن که زنده ناتمامم چو بر جانم زدی شمشیر عشقت
من مسکین ندانم تا کدامم گهم زاهد همی خوانند و گه رند
نخواهد بود جز آتش مقامم ز من چون شمع تا یک ذره باقی است
بیا تا خوش بسوزم زانک خامم مرا جز سوختن راه دگر نیست
1544
کدامی وز کیانی من چه دانم مرا گویی چه سانی من چه دانم
ز چه رطل گرانی من چه دانم مرا گویی چنین سرمست و مخمور
کز او شیرین زبانی من چه دانم مرا گویی در آن لب او چه دارد
به از عمر و جوانی من چه دانم مرا گویی در این عمرت چه دیدی
چو آب زندگانی من چه دانم بدیدم آتشی اندر رخ او
تو اینی یا تو آنی من چه دانم اگر من خود توام پس تو کدامی
تو جان مهربانی من چه دانم چنین اندیشه ها را من کی باشم
مگر تو راهبانی من چه دانم مرا گویی که بر راهش مقیمی
تو تیری یا کمانی من چه دانم مرا گاهی کمان سازی گهی تیر
بگویم من تو دانی من چه دانم خنک آن دم که گویی جانت بخشم
چنینی و چنانی من چه دانم ز بی صبری بگویم شمس تبریز
1545
حریف سرخوش مخمور خواهم شراب شیره انگور خواهم
ز ساقی باده منصور خواهم مرا بویی رسید از بوی حلج
ز زهره زاری طنبور خواهم ز مطرب ناله سرنای خواهم
چرا من خانه معمور خواهم چو یارم در خرابات خراب است
من از خود خویشتن را دور خواهم بیا نزدیکم ای ساقی که امروز
مرا گوید تو را معذور خواهم اگر گویم مرا معذور می دار
ز چشم دیگران مستور خواهم مرا در چشم خود ره ده که خود را
که در دنیا بهشت و حور خواهم یکی دم دست را از روی برگیر
در آن دم چشم ها را کور خواهم اگر چشم و دلم غیر تو بیند
که من آن چهره پرنور خواهم ببستم چشم خود از نور خورشید
سزد گر خویش را رنجور خواهم چو رنجوران دل را تو طبیبی
سزد گر خویش را در گور خواهم چو تو مر مردگان را می دهی جان
1546
بیرون شدم از زحیر و جان بردم رفتم تصدیع از جهان بردم
جان را به جهان بی نشان بردم کردم بدرود همنشینان را
خوش رخت به سوی لمکان بردم زین خانه شش دری برون رفتم
چون تیر پریدم و کمان بردم چون میر شکار غیب را دیدم
من گوی سعادت از میان بردم چوگان اجل چو سوی من آمد
رفتم سوی بام و نردبان بردم از روزن من مهی عجب درتافت
ز آن خوشتر بد که من گمان بردم این بام فلک که مجمع جان هاست
بازش سوی باغ و گلستان بردم شاخ گل من چو گشت پژمرده
زودش سوی اصل اصل کان بردم چون مشتریی نبود نقدم را
هم جانب زرگر ارمغان بردم زین قلب زنان قراضه جان را
آلجق خود بدان کران بردم در غیب جهان بی کران دیدم
چون راه به خطه جنان بردم بر من مگری که زین سفر شادم
که سر ز بل و امتحان بردم این نکته نویس بر سر گورم
پیغام تو سوی آسمان بردم خوش خسپ تنا در این زمین که من
سرجمله به خالق فغان بردم بربند زنخ که من فغان ها را
دل را به جناب غیب دان بردم زین بیش مگو غم دل ایرا من
1547
وز جمله حاضران نهان گویم من با تو حدیث بی زبان گویم
هر چند میان مردمان گویم جز گوش تو نشنود حدیث من
در بیداری من آن چنان گویم در خواب سخن نه بی زبان گویند
اسرار غم تو بی مکان گویم جز در بن چاه می ننالم من
احوال زمین بر آسمان گویم بر روی زمین نشسته باشم خوش
هر چند علمت نشان گویم معشوق همی شود نهان از من
آن دم که من از غمت فغان گویم جان های لطیف در فغان آیند
1548
گل را ز تو شرمسار دیدم روی تو چو نوبهار دیدم
دل را ز تو بی قرار دیدم تا در دل من قرار کردی
کان نرگس پرخمار دیدم من چشم شدم همه چو نرگس
از جمله بل حصار دیدم در عشق روم که عشق را من
من عشق تو اختیار دیدم از ملک جهان و عیش عالم
یک بود و منش هزار دیدم خود ملک تویی و جان عالم
پس عالم را دو بار دیدم من مردم و از تو زنده گشتم
این پرده بزن که یار دیدم ای مطرب اگر تو یار مایی
چون یاری شهریار دیدم در شهر شما چه یار جویم
آیین شکرفشار دیدم چون در بر خود خوشش فشردم
بس گفتن بی شمار دیدم چون بستم من دهان ز گفتن
من رفتن راهوار دیدم چون پای نماند اندر این ره
سرهای کله دار دیدم سر درنکشم ز ضر که بی سر
بر خاطر او غبار دیدم بس کن که ملول گشت دلبر
1549
پیری و فنا کجا پذیرم زنهار مرا مگو که پیرم
من غرقه بحر شهد و شیرم من ماهی چشمه حیاتم
غیر سر زلف او نگیرم جز از لب لعل جان ننوشم
در حکم کمان او چو تیرم گر کژ نهدم کمان ابرو
برگیر که از تو ناگزیرم انداخته ای چو تیر دورم
میرم چو تویی چرا بمیرم پرم تو دهی چرا نپرم
1550
پس ما به جهان چه کار داریم گر از غم عشق عار داریم
گر بی رخ تو قرار داریم یا رب تو مده قرار ما را
ما روی در آن دیار داریم ای یوسف یوسفان کجایی
چون باد صبا گذار داریم هر صبح بر آن دو زلف مشکین
ما چشم در آن شمار داریم چون حلقه زلف خود شماری
ما دیده در آن شکار داریم چشم تو شکار کرد جان را
این آتش از آن کنار داریم ای آب حیات در کنارت
یا رب که چه لله زار داریم زان لله ستان چه زار گشتیم
نی سیم و نه زر نه یار داریم گوییم ز رشک شمس تبریز
1551
شاید که همیشه شاد باشیم از اصل چو حورزاد باشیم
در عشق امیرداد باشیم ما داد طرب دهیم تا ما
دانی که نکونهاد باشیم چون عشق بنا نهاد ما را
چون عشق تو باگشاد باشیم در عشق توام گشاد دیده
پس ما همه بر مراد باشیم ما را چو مراد بی مرادی است
کیخسرو و کیقباد باشیم چون بنده بندگان عشقیم
هر چند که در مزاد باشیم چون یوسف آن عزیز مصریم
اندر پس پرده راد باشیم بر چهره یوسفی حجابی است
ما منتظران باد باشیم خود باد حجاب را رباید
تا در دل او به یاد باشیم ما دل به صلح دین سپردیم
1552
نی خانه نشین و خانه بانیم ما آفت جان عاشقانیم
می پنداری که ما ندانیم اندر دل تو اگر خیال است
هر سودا را نه ما پزانیم اسرار خیال ها نه ماییم
هر لحظه به جانبی پرانیم دل ها بر ما کبوترانند
جان گفت که سر به سر نشانیم تن گفت به جان از این نشان کو
کاندر دهن تو می نشانیم آخر تو به گفت خویش بنگر
در راحت و رنج می کشانیم هر دم بغل تو را گرفته
ما باده خاکیت چشانیم تا آتش و آب و بادطبعی
آن جا برسی که ما نهانیم وان گاه دهان تو بشوییم
آنگه بینی که ما چه سانیم چون رخت تو در نهان کشیدیم
دانی که عجایب زمانیم چون نقش تو از زمین ببردیم
پس لف زنی که لمکانیم هر سو نگری زمان نبینی
در رقص آیی که جمله جانیم همرنگ دلت شود تن تو
اقرار کنی که همزبانیم لب بر لب ما نهی تو بی لب
از بندگیت شهنشهانیم ای شمس الدین و شاه تبریز
1553
بر دامن همدگر نشینیم ما صحبت همدگر گزینیم
تا چهره همدگر ببینیم یاران همه پیشتر نشینید
تا ظن نبری که ما همینیم ما را ز درون موافقت هاست
می بر کف و گل در آستینیم این دم که نشسته ایم با هم
زیرا همراه پیک دینیم از عین به غیب راه داریم
همسایه سرو و یاسمینیم از خانه به باغ راه داریم
گل های شکفته صد ببینیم هر روز به باغ اندرآییم
دامن دامن ز گل بچینیم وز بهر نثار عاشقان را
در پیش نهیم و برگزینیم از باغ هر آنچ جمع کردیم
ما دزد نه ایم ما امینیم از ما دل خویش درمدزدید
ما گلبن گلشن یقینیم اینک دم ما نسیم آن گل
یعنی که بیا که ما چنینیم عالم پر شد نسیم آن گل
مه مان کند ار چه ما کهینیم بومان ببرد چو بوی بردیم
چون عشق نشسته در کمینیم هر چند کمین غلم عشقیم
1554
خورشید تو را مسخر آییم چون ذره به رقص اندرآییم
همچون خورشید ما برآییم در هر سحری ز مشرق عشق
نی خشک شویم و نی تر آییم در خشک و تر جهان بتابیم
کای نور بتاب تا زر آییم بس ناله مس ها شنیدیم
ما بر سر چرخ و اختر آییم از بهر نیاز و درد ایشان
از بهر قلده عنبر آییم از سیمبری که هست دلبر
تا زین به قبای ششتر آییم زان خرقه خویش ضرب کردیم
سرمست نبیذ احمر آییم ما صرف کشان راه فقریم
از باطن خویش شکر آییم گر زهر جهان نهند بر ما
در عین وغا چو سنجر آییم آن روز که پردلن گریزند
وانگه بکشیم و خنجر آییم از خون عدو نبیذ سازیم
هر روز چو حلقه بر در آییم ما حلقه عاشقان مستیم
کی از اجلی به غرغر آییم طغرای امان ما نوشت او
بر کره چرخ اخضر آییم اندر ملکوت و لمکان ما
در عالم عشق اظهر آییم از عالم جسم خفیه گردیم
بی جسم شویم و اطهر آییم در جسم شده ست روح طاهر
در برج ابد برابر آییم شمس تبریز جان جان است
1555
یک لحظه برون دل نپاییم جز جانب دل به دل نیاییم
بی برگ شدیم و بانواییم ماننده نای سربریده
جز آتش عشق را نشاییم همچون جگر کباب عاشق
ای عشق برآی تا برآییم ما ذره آفتاب عشقیم
ما خردترین ذره هاییم ما را به میان ذره ها جوی
بدهیم نشان که ما کجاییم ور زانک بجویی و نیابی
گرد سر روزن سراییم در خانه چو آفتاب درتافت
1556
هین وقت نماز شد بیارام ای برده نماز من ز هنگام
ای بر تو حلل خون بیاشام ای خورده تو خون صد قلندر
ای دشمن ننگ و دشمن نام عشق تو و آنگهی سلمت
دیوانه وانگهی سرانجام مستی تو وانگهی سر و پا
دلسوخته دیده چنین خام یک حرف بپرسمت بگویی
خاموش شدم به کام و ناکام پیداست که یار من ملول است
1557
وز لقمه دهان چرا نبستم یا رب توبه چرا شکستم
در پیچش او چرا نشستم گر وسوسه کرد گرد پیچم
صد بار و هزار بار رستم آخر دیدم به عقل موضع
زیرا که به جان گلوپرستم از بندگی خدا ملولم
از لفظ رسول خوانده استم خود من جعل المهوم هما
چون زود چو گرد برنجستم چون بر دل من نشسته دودی
آن وقت نبشته بود دستم این ها که نبشتم از ندامت
1558
ای تو همه شب حریف نردم دانی کامروز از چه زردم
کو مهره ربود از نبردم در نرد دل از تو متهم شد
کز رفتن مهره من به دردم گفتم که دل بیار مهره
گر هست بیاب من نخوردم بگشاد دلم بغل که می جو
دل را همه شب شکنجه کردم دیوانه شدم ز درد مهره
گه عشوه بداد گرم و سردم می گفت بلی و گاه نی نی
من از تو به عشوه برنگردم گفتم که تو برده ای یقین است
من خازن چرخ لژوردم دل گفت چگونه دزد باشم
دریافت که من سلیم مردم زین دمدمه از خرم بیفکند
من در پی گرد او چه گردم خر رفت و رسن ببرد و دل گفت
1559
سوگند به جان تو بخوردم من دوش به تازه عهد کردم
گر تیغ زنی ز تو نگردم کز روی تو چشم برندارم
زیرا ز فراق توست دردم درمان ز کسی دگر نجویم
گر آه برآورم نه مردم در آتشم ار فروبری تو
بر خاک ره تو بازگردم برخاستم از رهت چو گردی
1560
یک عقده نماند از وجودم تا عشق تو سوخت همچو عودم
گه سکه آفتاب سودم گه باروی چرخ رخنه کردم
گه کاهیدم گهی فزودم چون مه پی آفتاب رفتم
صد بار منش بیازمودم از تو دل من نمی شکیبد
گر حلقه سیم درربودم این بخشش توست زور من نیست
ور منکر احمدم جهودم گر دشمن چاشتم خفاشم
کان راز شریف را شنودم تفهیم تو تیز کرد گوشم
من تشنه بدم نمی غنودم سیل آمد و برد خفتگان را
گر من ز کسل نمی زدودم صیقل گر سینه امر کن بود
هر تقصیری که من نمودم توفیر شد از مکارم تو
کز جود تو مو به موی جودم من جود چرا کنم به جلدی
گر بالیم وگر فرودم از عشق تو بر فراز عرشم
از رشک تو است اگر حسودم از فضل تو است اگر ضحوکم
ای عالم سر تار و پودم بس کردم ذکر شمس تبریز
1561
دل در غم بی کرانه دیدم تا چهره آن یگانه دیدم
بازار تو را بهانه دیدم گفتی فرداست روز بازار
خون بسته و دانه دانه دیدم دل را چو انار ترش و شیرین
تا شهد تو در میانه دیدم زهر عالم همه عسل شد
از شهد تو خانه خانه دیدم جان را چو وثاق و جای زنبور
زان دوزخ یک زبانه دیدم بر آتشم و هنوز در عشق
از جمله آن دو خانه دیدم شطرنج که صد هزار خانه ست
یک خانه می مغانه دیدم یک خانه پر از خمار دیدم
سرگشتگی زمانه دیدم چون عشق چنین دو روی دارد
دزدیده ره و دهانه دیدم وانگه زین سر به سوی آن سر
اندیشه ابلهانه دیدم زان ره خرد دقیقه بین را
سرگشته که من نشانه دیدم او بر سر گنج بی نشانی
گوید که به خواب لنه دیدم او زیر پر همای دولت
در عالم دل روانه دیدم جانی که ز غم ز پا درآمد
او را همگی فسانه دیدم جانی که فسانه داند این را
چون بربط و چون چغانه دیدم نالنده و بی خبر ز نالش
بیرون ز حدود شانه دیدم بس شانه مکن که طره عشق
روزت گوید تو را ندیدم صد شب بر او ترانه گویی
سوی دل خود دوانه دیدم هر درد که آن دوا ندارد
1562
مهر تو درون سینه دارم گر ناز تو را به گفت نارم
در حال بسوز همچو خارم بی مهر تو گر گلی ببویم
چون موج و چو بحر بی قرارم ماننده ماهی ار خموشم
می کش تو به سوی خود مهارم ای بر لب من نهاده مهری
دانم که من اندر این قطارم مقصود تو چیست من چه دانم
چون اشتر مست کف برآرم نشخوار غمت زنم چو اشتر
در حضرت عشق آشکارم هر چند نهان کنم نگویم
موقوف اشارت بهارم ماننده دانه زیر خاکم
تا بی سر خود سری بخارم تا بی دم خود زنم دمی خوش
1563
آن خایم کز گلو برآرم من اشتر مست شهریارم
اشکوفه من بود نثارم چون گلبن روی اوست خویم
پرگوهر و در بود کنارم چون بحر اگر ترش کنم رو
با عشق وصال یار غارم گر یار وصال ما نجوید
آن عار شده ست افتخارم خواری که به پیش خلق عار است
کز باد نطق در این غبارم باد منطق برون کن از لنج
1564
یاد آور از این نفیر و شورم روزی که گذر کنی به گورم
ای دیده و ای چراغ نورم پرنور کن آن تک لحد را
اندر لحد این تن صبورم تا از تو سجود شکر آرد
خوش کن نفسی بدان بخورم ای خرمن گل شتاب مگذار
کز روزن و درگه تو دورم وان گاه که بگذری مینگار
از راه خیال بی فتورم گر سنگ لحد ببست راهم
بی خلعت صورت تو عورم گر صد کفنم بود ز اطلس
در نقب زنی مگر که مورم از صحن سرای تو برآیم
یک دم مگذار بی حضورم من مور توام تویی سلیمان
کز گفت و شنود خود نفورم خامش کردم بگو تو باقی
چون دعوت توست نفخ صورم شمس تبریز دعوتم کن
1565
وی عمر و سعادت درازم ای دشمن روزه و نمازم
بگذشت از آنک پرده سازم هر پرده که ساختم دریدی
پیدا شده از تو جمله رازم ای من چو زمین و تو بهاری
چون مات توام دگر چه بازم چون صید شدم چگونه پرم
دیگر ز چه باشد احترازم پروانه من چو سوخت بر شمع
پس سوی تو من چگونه یازم نزدیکتری به من ز عقلم
گر من فسرم وگر گدازم بگداز مرا که جمله قندم
یک بار دگر ببین نیازم یک بارگی از وفا مشو دست
وز روح مسیح کن طرازم یک بار دگر مرا فسون خوان
از بهر عبور ده جوازم بر قنطره بست باج دارم
در گفتن خویش یاوه تازم خاموش که گفت حاجتش نیست
محمود بود چو من ایازم خاموش که عاقبت مرا کار
1566
هر جا که روم به گلستانم تا با تو قرین شده ست جانم
بر خاک نیم بر آسمانم تا صورت تو قرین دل شد
غم نیست که من در آن جهانم گر سایه من در این جهان است
چیزی که بدان خوشم من آنم من عاریه ام در آن که خوش نیست
در حالت خفتگی روانم در کشتی عشق خفته ام خوش
امروز میان زندگانم امروز جمادها شکفته ست
پس تخته نانبشته خوانم چون علم بالقلم رهم داد
چه غم که خراب شد دکانم چون کان عقیق در گشاده ست
گر دل سبک است سرگرانم زان رطل گران دلم سبک شد
تا بر سر و دیده ات نشانم ای ساقی تاج بخش پیش آ
چیزی بمگو که من ندانم جز شمع و شکر مگوی چیزی
1567
امروز من از سبک دلنم امروز مرا چه شد چه دانم
در دیده عشق بی مکانم در دیده عقل بس مکینم
انصاف که صارم زمانم افسوس که ساکن زمینم
بر پشت فلک همی دوانم این طرفه که با تن زمینی
از قوت عشق می کشانم آن بار که چرخ برنتابد
تا سینه سنگ می رسانم از سینه خویش آتشش را
پرشهد شده ست این دهانم از لذت و از صفای قندش
من نکته مشکل جهانم از مشکل شمس حق تبریز
1568
از خواب گرانت برجهانم ای جان لطیف و ای جهانم
دانی که غریم بی امانم بی شرم و حیا کنم تقاضا
از اشک خودش فرونشانم گر بر دل تو غبار بینم
بگرفته امت که گل فشانم ای گلبن جان برای مجلس
من باج عقیق می ستانم یک بوسه بده که اندر این راه
من از پی باج راهبانم بسیار شب است کاندر این دشت
چون طالب باج کاروانم شب نعره زنم چو پاسبانان
همسایه گریست از فغانم همخانه گریخت از نفیرم
1569
نارفته به دام پای بستیم ناآمده سیل تر شدستیم
یک جرعه نخورده ایم و مستیم شطرنج ندیده ایم و ماتیم
نادیده مصاف ما شکستیم همچون شکن دو زلف خوبان
کز اصل وجود بت پرستیم ما سایه آن بتیم گویی
ما نیز چو سایه نیست هستیم سایه بنماید و نباشد
1570
پا دار که ما ز سر گرفتیم آن عشرت نو که برگرفتیم
مست و خوش و بی خبر گرفتیم آن دلبر خوب باخبر را
صد مصر پر از شکر گرفتیم هر لحظه ز حسن یوسف خود
رفتیمش و بام و در گرفتیم در خانه حسن بود ماهی
چون آب در این جگر گرفتیم آن آب حیات سرمدی را
مستانه اش از کمر گرفتیم چون گوشه تاج او بدیدیم
از بهر تو جانور گرفتیم هر نقش که بی وی است مرده ست
او را علف سقر گرفتیم هر جانوری که آن ندارد
از کان همه سیمبر گرفتیم هر کس گهری گرفت از کان
چون ماه جمال و فر گرفتیم از تابش نور آفتابی
چون ماه از آن سفر گرفتیم شمس تبریز چون سفر کرد
1571
وز گفت حسود برنگردیم در عشق قدیم سال خوردیم
بر ما تو مخوان که مرد مردیم زین دمدمه ها زنان بترسند
پنهان نکنیم آنچ کردیم مردانه کنیم کار مردان
کز خنجر عشق روی زردیم ما را تو به زرد و سرخ مفریب
باقی بر ما که یار دردیم بر درد هزار آفرین باد
1572
ره یافتگان کوی یاریم گر گمشدگان روزگاریم
گر آتش دل بر او گماریم گم گردد روزگار چون ما
گر ما سر فتنه را بخاریم نی سر ماند نه عقل او را
یک لقمه کنیم و غم نداریم این مرگ که خلق لقمه اوست
ما وام گزار این قماریم تو غرقه وام این قماری
جان را بدهیم و برگزاریم جانی مانده ست رهن این وام
1573
هم کودک و هم جوان و پیریم ما عاشق و بی دل و فقیریم
ما آتش عشق زو پذیریم چون کبریتیم و هیزم خشک
اما چون برق زو نمیریم از آتش عشق برفروزیم
چون یوز نه عاشق پنیریم ما خون جگر خوریم چون شیر
کو دست تو را که دست گیریم گویند شما چه دست گیرید
بر دوست پرست چون حریریم بر خویش پرست همچو خاریم
او را چو فتیله ناگزیریم عاشق که چو شمع می بسوزد
آمیخته همچو شهد و شیریم از ما مگریز زانک با تو
ما نیز شکار بی نظیریم تو میر شکار بی نظیری
ما را بربند ما خمیریم در حسن تو را تنور گرم است
زیر قدم تو چون حصیریم ما را به قدوم خویش درباف
1574
از لطف تو پر و بال خواهیم نی سیم و نه زر نه مال خواهیم
بر حکم تو احتمال خواهیم نی حاکمی و نه حکم خواهیم
نی هفته نه مه نه سال خواهیم ای عمر عزیز عمر ما باش
خود را چو قد هلل خواهیم ما بدر نی ایم و از پی بدر
خود را به کم از خیال خواهیم از بهر مطالعه خیالت
کان یوسف خوش خصال خواهیم چون دلو مسافران چاهیم
چون عکس چنان جمال خواهیم چون آینه نقش خود زدایم
جان را ز تو گوشمال خواهیم چون چشم نظر کند بجز تو
چون حال آمد چه قال خواهیم خاموش ز قال چند لفی
1575
ما شیوه تر و تازه خواهیم ما شاخ گلیم نی گیاهیم
نقل و می مجلس الهیم اشکوفه باغ آسمانیم
ما ابر نه ایم بلک ماهیم ما جوی نه ایم بلک آبیم
تیغ و علمیم نی سپاهیم لوح و قلمیم نی حروفیم
هم بسته طره سیاهیم هم خسته غمزه چو تیریم
1576
بیگانه و سخت آشناییم ما زنده به نور کبریاییم
بر یوسف مصر برفزاییم نفس است چو گرگ لیک در سر
گر ما رخ خود به مه نماییم مه توبه کند ز خویش بینی
چون ما پر و بال برگشاییم درسوزد پر و بال خورشید
ما قبله جمله سجده هاییم این هیکل آدم است روپوش
تا جانت به لطف دررباییم آن دم بنگر مبین تو آدم
پنداشت که ما ز حق جداییم ابلیس نظر جدا جدا داشت
ماییم به حسن لطف ماییم شمس تبریز خود بهانه ست
کو شاه کریم و ما گداییم با خلق بگو برای روپوش
شادیم که شاه را سزاییم ما را چه ز شاهی و گدایی
در محو نه او بود نه ماییم محویم به حسن شمس تبریز
1577
غم را همه طاق برنهادم امروز نیم ملول شادم
گر میر من است و اوستادم بر سبلت هر کجا ملولی است
روبند ز روی مه گشادم امروز میان به عیش بستم
گویی که مگر ز لطف زادم امروز ظریفم و لطیفم
او بوسه بجست و من ندادم یاری که نداد بوسه از ناز
کامروز عظیم بامرادم من دوش عجب چه خواب دیدم
آری که خوش و خجسته بادم گفتی تو که رو که پادشاهی
بی تخت و کله کیقبادم بی ساقی و بی شراب مستم
سبحان ال کجا فتادم در من ز کجا رسد گمان ها
1578
من جز ملک ابد نخواهم من جز احد صمد نخواهم
جز باده که او دهد نخواهم جز رحمت او نبایدم نقل
ترسم که بدو رسد نخواهم اندیشه عیش بی حضورش
خورشید سبو کشد نخواهم بی او ز برای عشرت من
جز ضربت و جز لگد نخواهم من مایه باده ام چو انگور
یک ساعت اگر رهد نخواهم از لذت زخم هاش جانم
کاین زحمت کالبد نخواهم وقت است که جان شویم خالص
از احمد جز احد نخواهم احمد گوید برای روپوش
حق است که من عدد نخواهم مجموع همه است شمس تبریز
1579
چه شور و شریم ما چه دانیم ما آب دریم ما چه دانیم
خود مستتریم ما چه دانیم هر دم ز شراب بی نشانی
رخ همچو زریم ما چه دانیم تا گوهر حسن تو بدیدیم
بی پا و سریم ما چه دانیم تا عشق تو پای ما گرفته ست
خوش خشک و تریم ما چه دانیم خشک و تر ما همه تویی تو
خوش می شمریم ما چه دانیم سرحلقه زلف تو گرفتیم
زیر و زبریم ما چه دانیم گر زیر و زبر شود دو عالم
ما از تو چریم ما چه دانیم گر سبزه و باغ خشک گردد
گل از تو بریم ما چه دانیم گلزار اگر همه بریزد
در تو نگریم ما چه دانیم گر چرخ هزار مه نماید
ما باده خوریم ما چه دانیم گر زانک شکر جهان بگیرد
همچون قمریم ما چه دانیم شمس تبریز ز آفتابت
1580
جز در تک خون دل نشینیم تا دلبر خویش را نبینیم
چون گمره عشق آن بهینیم ما به نشویم از نصیحت
درمان نبود چو همچنینیم اندر دل درد خانه داریم
سرحلقه چو گوهر نگینیم در حلقه عاشقان قدسی
آتش در ما اگر همینیم حاشا که ز عقل و روح لفیم
مستانه مرو که در کمینیم گر از عقبات روح جستی
چون است که فتنه زمینیم چون فتنه نشان آسمانیم
پرنقش چرا مثال چینیم چون ساده تر از روان پاکیم
ما تازه و تر چو یاسمینیم پژمرده شود هزار دولت
اندر تتق فنا امینیم گر متهمیم پیش هستی
کاندر شکم فنا جنینیم ما پشت بدین وجود داریم
زان سر که غلم شمس دینیم تبریز ببین چه تاجداریم
1581
کاندر این مکتب ندارد کر و فری هر گر به خوبی می بلفد ل نسلم ل نسلم
معلم
زانک در زندان نیاید جز مگر بدنام و متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی
ظالم
حبس و تهمت قسم عاشق تخت و جای عاقل صدر دیوان جای مجنون قعر زندان
منبر جای عالم
کم سخن شد آن کسی که عشق با او کم طمع شد آن کسی کو طمع در عشق تو بندد
شد مکالم
غمزه خون خوار دارد غم ندارد از پنجه اندر خون شیران دارد آن شیر سمایی
مظالم
اندر این فتنه خوشم من تو برو می گر بگویم ور خموشم ور بجوشم ور نجوشم
باش سالم
مستی آرد این معانی حیرت آرد این مشک بربند ای سقا تو گر چه اندر وقت خوردن
معالم
1582
کار دارم من به خانه ل نسلم ل نسلم هرچ گویی از بهانه ل نسلم ل نسلم
وعده ست این بی نشانه ل نسلم ل گفته ای فردا بیایم لطف و نیکویی نمایم
نسلم
این فریب است و بهانه ل نسلم ل گفته ای رنجور دارم دل ز غم پرشور دارم
نسلم
این چنین گو ره روانه ل نسلم ل نسلم گفت مادر مادرانه چون ببینی دام و دانه
می نمایی سنگ و شانه ل نسلم ل گوییم امروز زارم نیت حمام دارم
نسلم
غیر این عالی ستانه ل نسلم ل نسلم هر کجا خوانند ما را تا فریبانند ما را
کاین فلن است آن فلنه ل نسلم ل بر سر مستان بیایی هر دمی زحمت نمایی
نسلم
تا درافتی در میانه ل نسلم ل نسلم گوییم من خواجه تاشم عاقبت اندیش باشم
ای عجوزه بامثانه ل نسلم ل نسلم رو ترش کرد آن مبرسم تا ز شکل او بترسم
مغلطه است این ای یگانه ل نسلم ل دست از خشمم گزیدی گویی از عشقت گزیدم
نسلم
نیست مکرت را کرانه ل نسلم ل نسلم جمله را نتوان شمردن شرح یک یک حیله کردن
1583
در جبینش آفتاب و در یمینش جام جام می خرامد جان مجلس سوی مجلس گام گام
مشنو ای پخته از این پس وعده های می خرامد بخت ما کو هست نقد وقت ما
خام خام
ان تعالوا یا کرامی و ادخلوا بین جاء نصر ال حقا مستجیبا داعیا
الکرام
ان عقبا ملتقانا مشعر البیت الحرام قال ان ال یدعوا اخرجوا من ضیقکم
ور نه هر دم بند باشد هر دو گامی ترجمانش این بود کز خود برون آیید زود
دام دام
بیخودی معنی است معنی باخودی ها از خودی بیرون رویم آخر کجا در بیخودی
نام نام
ل کاسم شبه غمد و المسمی کالحسام ان تکن اسما فاسم بالمسمی مازج
ای درونت خاص خاص و ای برونت مجلس خاص اندرآ و عام را وادان ز خاص
عام عام
1584
پیش من نه دیده اش را کامتحان دیده هر که گوید کان چراغ دیده ها را دیده ام
ام
من پس گوش از خجالت تا سحر چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد
خاریده ام
از میان رخت او من نقدها دزدیده ام گر چه او عیار و مکار است گرد خویشتن
زانک دزدی دزدتر از خویشتن پای از دزدی کشیدم چونک دست از کار شد
بشنیده ام
من ز بال و پر خود بی بال و پر جمله مرغان به پر و بال خود پریده اند
پریده ام
من به چنگ خود همیشه پرده ام من به سنگ خود همیشه جام خود بشکسته ام
بدریده ام
من ز ابر چشم خود بر کشت جان من به ناخن های خود هم اصل خود برکنده ام
باریده ام
نوبهارت وانماید آنچ من کاریده ام ای سیه دل لله بر کشتم چرا خندیده ای
از درونم جمله خنده وز برون زاریده چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو
ام
1585
صد هزاران محنت و رنج و بل ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم
بشناختم
این چراگاه خران را من چرا بشناختم تو چراگاه خرانی نی مقام عیسیی
دست و پایم بسته ای تا دست و پا آب شیرینم ندادی تا که خوان گسترده ای
بشناختم
دست و پا را برگشایم پاگشا بشناختم دست و پا را چون نبندی گاهواره ت خواند حق
در هوای آن کسی کز وی هوا چون درخت از زیر خاکی دست ها بال کنم
بشناختم
گفت رستم از صبا تا من صبا ای شکوفه تو به طفلی چون شدی پیر تمام
بشناختم
سوی اصل خویش یازم کاصل را شاخ بال زان رود زیرا ز بال آمده ست
بشناختم
من نه از جایم کجا را از کجا بشناختم زیر و بال چند گویم لمکان اصل من است
چیزها را بین که از ناچیزها بشناختم نی خمش کن در عدم رو در عدم ناچیز شو
1586
خویش را چون سرکه دیدم در شکر خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم
آمیختم
ساغری دردی بدم در آب حیوان کاسه پرزهر بودم سوی تریاق آمدم
ریختم
خام دیدم خویش را در پخته ای دیده پردرد بودم دست در عیسی زدم
آویختم
شعر گشتم در لطافت سرمه را می خاک کوی عشق را من سرمه جان یافتم
بیختم
من چو بادم تو چو آتش من تو را عشق گوید راست می گویی ولی از خود مبین
انگیختم
1587
بس کن آخر بس کن آخر روستایی عشوه دادستی که من در بی وفایی نیستم
نیستم
چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند
من ز هر بادی نگردم من هوایی من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان
نیستم
زانک من جان غریبم این سرایی من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس
نیستم
خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم
غرقه ام در بحر و دربند سقایی نیستم من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد
هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم در غم آنم که او خود را نماید بی حجاب
1588
آنک خم را ساخت هم او می شناسد من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم
خوی خم
در میان خم چه باشد آنچ دارد جوی کوزه ها محتاج خم و خم ها محتاج جو
خم
عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی مستیان بس پدید و خمشان را کس ندید
خم
پس به هر محفل چرا دارند گفت و گر نبودی بوی آن خم در دماغ خاص و عام
گوی خم
شد هزاران ترک و رومی بنده و بوی خمش خلق را در کوزه فقاع کرد
هندوی خم
جادوان را ریش خندی می کند جادوی بر خم نشیند می دواند شهر شهر
جادوی خم
همچنین می رو خراب از بوی خم تا در سر خود پیچ ای دل مست و بیخود چون شراب
روی خم
نزد خم ای جان عمم که منم خالوی تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان
خم
روی از آن سو کن کز این سو گفت و گو را راه نیست چون ز شش سو وارهیدی بازیابی
سوی خم
1589
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم
برم
پس چرا این زیره را من سوی کرمان چون کبوترخانه جان ها از او معمور گشت
می برم
سوی اصل خویش جان را شاد و زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود
خندان می برم
جان همچون قند را من زیر دندان می زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود
برم
سوی زرگر اندک اندک زودش از تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی
کان می برم
شمع جان را من ورای کفر و ایمان دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود
می برم
آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را
من ز شرم جان پاکت همچو عمان شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است
می برم
1590
از معانی در معانی تا روم من چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم
خوشترم
سوی صورت بازنایم در دو عالم در معانی گم شدستم همچنین شیرینتر است
ننگرم
زانک معنی همچو آب و من در او در معانی می گدازم تا شوم همرنگ او
چون شکرم
من از این معنی ز صورت یاد نارم دل نگیرد هیچ کس را از حیات جان خویش
لجرم
چون گل سرخ لطیف و تازه چون می خرامم من به باغ از باغ با روحانیان
نیلوفرم
خویشتن را بسکلم چون خویشتن را کشتی تن را چو موجم تخته تخته بشکنم
لنگرم
زود از دریا برآید شعله های آذرم ور من از سختی دل در کار خود سستی کنم
زانک گر ز آتش برآیم همچو زر من همچو زر خندان خوشم اندر میان آتشش
بفسرم
تا چه افتد ای برادر از خط او بر من ز افسونی چو ماری سر نهادم بر خطش
سرم
هر صفت گوید درآ این جا که بحر من ز صورت سیر گشتم آمدم سوی صفات
اخضرم
سوی لشکرهای معنی لجرم چون سکندر ملک دارم شمس تبریزی ز لطف
سرلشکرم
1591
بندها را بردرانم پندها را بشکنم وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم
همچو شمشیر اجل پیوندها را بشکنم چرخ بدپیوند را من برگشایم بند بند
پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشکنم پنبه ای از لابالی در دو گوش دل نهم
تا ز شاخی زان شکر این قندها را مهر برگیرم ز قفل و در شکرخانه روم
بشکنم
کی ز چونی برتر آیم چندها را بشکنم تا به کی از چند و چون آخر ز عشقم شرم باد
1592
نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم
زنم
کز پی آن جان و دل این جان و دل نی تو دست او گرفتی عهد کردی دو به دو
را برکنم
سوی بال بنگر آخر زانک من بر نور چشمت چون منم دورم مبین ای نور چشم
روزنم
سر از این روزن فروکن گر چه من ای سررشته طرب ها عیسی دوران تویی
چون سوزنم
نور آن آتش تو باشی دود آن آتش منم عشق را روز قیامت آتش و دودی بود
همچو لله من سیه دل صدزبان چون تا نبینم روی چون گلزار آن صد نوبهار
سوسنم
روز بزمت همچو مومم روز رزمت شاه شمس الدین تبریزی منت عاشق بسم
آهنم
1593
عاشقی بس پخته ام این ننگ را بر روی نیکت بد کند من نیک را بر بد نهم
خود نهم
ننگ را من بر سر آن عشرت بی حد ننگ عاشق ننگ دارد از همه فخر جهان
نهم
حرف های علم را بر گردن ابجد نهم علم چون چادر گشاید در برم گیرد به لطف
تخت خود را من برآرم بر سر فرقد تاج زرین چون نهد از عاشقی بر فرق من
نهم
صورت خود را به پیش صورت چون در آب زندگانی صورتم پنهان شود
احمد نهم
شکر دلخواه را در اشکم کاغذ نهم نام شمس الدین تبریزی چو بنویسم بدانک
1594
لجرم رقصان همه شب گرد آن مه ایها العشاق آتش گشته چون استاره ایم
پاره ایم
بی رخ خورشید ما می دانک ما آواره تا بود خورشید حاضر هست استاره ستیر
ایم
باده کاری است این جا زانک ما این الصل ای عاشقان هان الصل این کاریان
کاره ایم
کالصل بیچارگان ما عاشقان را چاره هر سحر پیغام آن پیغامبر خوبان رسد
ایم
مصحف معنی تویی ما هر یکی سی نعره لبیک لبیک از همه برخاسته
پاره ایم
در میان خون خود چون طفلک خون خونبهای کشتگان چون غمزه خونی اوست
خواره ایم
ما چه کوه آهنیم آخر چه سنگ خاره کوه طور از باده اش بیخود شد و بدمست شد
ایم
گرد خرمنگاه چرخ ار چه که ما یک جو از سرش نگوییم ار همه جو جو شویم
سیاره ایم
گر چو عیسی بسته این جسم چون همچو مریم حامله نور خدایی گشته ایم
گهواره ایم
زانک در صحرای عشقش ما برون از درون باره این عقل خود ما را مجو
باره ایم
نفس اماره ست و ما اماره اماره ایم عشق دیوانه ست و ما دیوانه دیوانه ایم
بهر حق یک بارگی ما عاشق یک مفخر تبریز شمس الدین تو بازآ زین سفر
باره ایم
1595
عالمی برهم زدیم و چست و بیرون سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم
تاختیم
گنبدی کردیم و سوی چرخ گردون چون براق عشق عرشی بود زیر ران ما
تاختیم
تا به پیش تخت آن سلطان بی چون عالم چون را مثال ذره ها برهم زدیم
تاختیم
چونک از شش حد انسان سخت فهم و وهم و عقل انسان جملگی در ره بریخت
افزون تاختیم
سرکش آمد مرکب و از حد مجنون چونک در سینور مجنونان آن لیلی شدیم
تاختیم
بعد از آن مردانه سوی گنج قارون نفس چون قارون ز سعی ما درون خاک شد
تاختیم
ز آنچ ما از نور او در دشت و هامون دشت و هامون روح گیرد گر بیابد ذره ای
تاختیم
تا به سوی گنج های در مکنون تاختیم بس صدف های چو گوهر زیر سنگی کوفتیم
بوده پروانه نپنداری که اکنون تاختیم سوی شمع شمس تبریزی به بیشه شیر جان
1596
یار تنهاماندگان را دم به دم می چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم
خواندیم
ما خیال یار خود را پیش خود جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند
بنشاندیم
ساعتی زیر درختش میوه می افشاندیم ساعتی از جوی مهرش آب بر دل می زدیم
ساعتی از شکر او ما مگس می ساعتی می کرد بر ما شکر و گوهر نثار
راندیم
چون خیال او برون شد ما در این چون خیال او درآمد بر درش دربان شدیم
درماندیم
1597
جمع مستان را بخوان تا باده ها با هم این چه کژطبعی بود که صد هزاران غم خوریم
خوریم
با جنید و بایزید و شبلی و ادهم باده ای کابرار را دادند اندر یشربون
خوریم
مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم ابر نبود ماه ما را تا جفای شب کشیم
خوریم
زخم بر رستم زنیم و زخم از رستم نفس ماده کیست تا ما تیغ خود بر وی زنیم
خوریم
خالق آورده ست ما را تا که ما عالم بود مردم خوار عالم خلق عالم را بخورد
خوریم
ما از آن زیرکتریم ای خوش پسر که این جهان افسونگرست و وعده فردا دهد
دم خوریم
ور ز آدم زاده ایم آن باده با آدم گر پری زادیم شب جمعیت پریان بود
خوریم
گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم گه از آن کف گوهر هستی و سرمستی بریم
خوریم
هیچ دریا کم شود زان رو که بیش و ماهییم و ساقی ما نیست جز دریای عشق
کم خوریم
گر چو خورشید آب ها را جمله بی گه چو گردون از مه و خورشید اشکم پر کنیم
اشکم خوریم
لجرم در دور تو باده به جام جم شمس تبریزی تو سلطانی و ما بنده توییم
خوریم
1598
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
ز آفتاب روی او آن درد را درمان گر ز داغ هجر او دردی است در دل های ما
کنیم
پیش مشک افشان او شاید که جان چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
قربان کنیم
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
کنیم
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
کنیم
جان و دل خدمت دهیم و خدمت این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
سلطان کنیم
ذره های خاک خود را پیش او آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته ست
رقصان کنیم
چشم های خیره را در روی او تابان ذره های تیره را در نور او روشن کنیم
کنیم
در کف موسی عشقش معجز ثعبان چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
کنیم
کاین چنین فرعون را ما موسی گر عجب های جهان حیران شود در ما رواست
عمران کنیم
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم نیمه ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
1599
گرم در کار آمدم موقوف مطرب چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم
نیستم
گه سجودش می کنم گاهی به سر می همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب
ایستم
جمله فرعونم چو هستم چون نیم گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور
موسیستم
در کف موسی عصا گاهی و گه من میان اصبعین حکم حقم چون قلم
افعیستم
عقل را باشد عصا یعنی که من عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست
اعمیستم
بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی
چون در این جا بی قرارم آخر از چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب
جاییستم
1600
در درون ساغرش چشمه خوری را از شهنشه شمس دین من ساغری را یافتم
یافتم
شکر ایزد را که من زین دلبری را تابش سینه و برت را خود ندارد چشم تاب
یافتم
آنک گوید در دو کونش هم سری را میرداد قهر چون ماری فروکوبد سرش
یافتم
در درون مشک رفتم عنبری را یافتم چون درون طره اش دریافتم دل را عجب
می پرد پرک زنان که شکری را یافتم گر ببینی طوطی جان مرا گرد لبش
عاشقی مستی جوانی می خوری را گر بپرسندت حکایت کن که من بر جام لعل
یافتم
می کشانش روسیه که منکری را گر کسی منکر شود تو گردن او را ببند
یافتم
گو میان مشک و عنبر مجمری را در میان طره اش رخسار چون آتش ببین
یافتم
گو که در خورشید از رحمت دری را چون گشاید لعل را او تا نثار در کند
یافتم
هست بی پایان در آن سرها سری را چون دکان سرپزان سرها و دل ها پیش او
یافتم
من برون از هر دو عالم منظری را چون نگه کردم سر من بود پر از عشق او
یافتم
گاو جستم من ز ثور و خود خری را من به برج ثور دیدم منکر آن آفتاب
یافتم
ترک آن کردم چو بی صف صفدری من صف رستم دلن جستم بدیدم شاه را
را یافتم
پس ز جان بر کشتی خود لنگری را من همی کشتی سوی تبریز راندم می نرفت
یافتم
1601
یار آمد در میان ما از میان برخاستیم بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم
بی نشان را یافتیم و از نشان از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم
برخاستیم
از زمان و از زمین و آسمان گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک
برخاستیم
نی غلط گفتم ز راه و راهبان هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید
برخاستیم
خاست افغان از دل و ما چون فغان آتش جان سر برآورد از زمین کالبد
برخاستیم
باده افزون کن که ما با کم زنان کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد
برخاستیم
شکر کاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم هستی است آن زنان و کار مردان نیستی است
1602
گر تو خواهی تا عجب گردی عجایب می بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام
دان صیام
دانک اسب تازی تو هست در میدان گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات
صیام
چونک بهر دیده دل کوری ابدان هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را
صیام
خاص شد بهر کمال معنی انسان چونک هست این صوم نقصان حیات هر ستور
صیام
پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود
بر دل و جان و جا خون خواره چیست آن اندر جهان مهلکتر و خون ریزتر
شیطان صیام
چیست پیش حضرت درگاه این خدمت خاص نهانی تیزنفع و زودسود
سلطان صیام
آنچ کرد اندر دل و جان های مشتاقان ماهی بیچاره را آب آن چنان تازه نکرد
صیام
هست بهتر از حیات صد هزاران جان در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل
صیام
لیک وال هست از آن ها اعظم گر چه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن
الرکان صیام
چون شب قدر مبارک هست خود لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را
پنهان صیام
لعل گرداند چو خورشیدش درون کان سنگ بی قیمت که صد خروار از او کس ننگرد
صیام
چیره گرداند تو را بر بیشه شیران شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی
صیام
نیست اندر طالع جمع شکم خواران بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند
صیام
می نهد بر تارک سرهای مختاران خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت
صیام
زانک می بنشاندت بر خوان الرحمان خنده صایم به است از حال مفطر در سجود
صیام
همچو حمامت بشوید از همه خذلن در خورش آن بام تون از تو به آلیش بود
صیام
نور گرداند چو ماهت در همه کیوان شهوت خوردن ستاره نحس دان تاریک دل
صیام
تن چو حیوان است مگذار از پی هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پرنور علم
حیوان صیام
تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام شهوت تن را تو همچون نیشکر درهم شکن
سوی بحرت آورد چون سیل و چون قطره ای تو سوی بحری کی توانی آمدن
باران صیام
زانک هست آرامگاه مرد سرگردان پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم
صیام
دست و پایی زن که بفروشم چنین خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس
ارزان صیام
لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان گر چه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت
صیام
هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می زهد
صیام
هست سر نور پاک جمله قرآن صیام گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش
مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان بر سر خوان های روحانی که پاکان شسته اند
صیام
روز عید وصل شه را ساخته قربان روزه چون روزت کند روشن دل و صافی روان
صیام
چون حرام است و نشاید پیش در صیام ار پا نهی شادی کنان نه با گشاد
غمناکان صیام
هر که در سر افکند ماننده دامان زود باشد کز گریبان بقا سر برزند
صیام
1603
گرم در کار آمدم موقوف مطرب چونک در باغت به زیر سایه طوبیستم
نیستم
گه سجودش می کنم گاهی به سر می همچو سایه بر طوافم گرد نور آفتاب
ایستم
جمله فرعونم چو هستم چون نیم گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور
موسیستم
در کف موسی عصا گاهی و گه من میان اصبعین حکم حقم چون قلم
افعیستم
عقل را باشد عصا یعنی که من عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست
اعمیستم
بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی
چون در این جا بی قرارم آخر از چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب
جاییستم
1604
بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستم
دل من مشکن اگر نه قدح و شیشه ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان
شکستم
کف صد پای برهنه من از آن شیشه قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم
بخستم
می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابت
پرستم
که سر غصه بریدم ز غم و غصه بکش ای دل می جانی و بخسب ایمن و فارغ
برستم
من بیچاره کجایم نه به بال نه به پستم دل من رفت به بال تن من رفت به پستی
ز بلی چون بشکیبم من اگر مست چه خوش آویخته سیبم که ز سنگت نشکیبم
الستم
تو مرا نیز از او پرس که گوید چه تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد
کسستم
بجه از جوی و مرا جو که من از به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی
جوی بجستم
چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی فلن قمت اقمنا و لن رحت رحلنا
تو نشستم
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان
ببستم
چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی
هستم
1605
بده ای حاتم مستان قدح زفت به دستم بزن آن پرده نوشین که من از نوش تو مستم
که من از عربده ناگه قدحی چند هله ای سرده مستان به غضب روی مگردان
شکستم
بشکن شیشه هستی که چو تو نیست چه کم آید قدح آن را که دهد بیست سبوکش
پرستم
چو شدم مست ببینی چه کسستم چه تو مپرسم که کیی تو بده آن ساغر شش سو
کسستم
دگرم خیره چه جویی که من از جوی چو من از باده پرستی شده ام غرقه مستی
تو جستم
که رگ غصه بریدم ز غم و غصه بده ای خواجه بابا مکن امروز محابا
برستم
چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی چو منم سایه حسنت بکنم آنچ بکردی
تو نشستم
دهل خویش چو پرچم به سر نیزه منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان
ببستم
چو رهیدیم ز هستی تو مکن باز به خمش ار فانی راهی که فنا خامشی آرد
هستم
1606
دغل و عشوه که دادی به دل پاک هله دوشت یله کردم شب دوشت یله کردم
بخوردم
تو گر از عهد بگردی من از آن عهد بده امشب هم از آنم نخورم عشوه من امشب
نگردم
به دم گرم بپرسی چو شنیدی دم سردم چو همه نور و ضیایی به دل و دیده درآیی
چه کنم چاره چه دارم به کفت مهره نفسی شاخ نباتم نفسی پیش تو ماتم
نردم
چو روی راه سواره ز پی اسب تو چو روی مست و پیاده قدمت را همه فرشم
گردم
تو مرا گول گرفتی که سلیمم سره مکن ای جان همه ساله تو به فردام حواله
مردم
که دل سنگ بسوزد چو شود واقف خود اگر گول و سلیمم تو روا داری و شاید
دردم
که نهی چهره سرخت نفسی بر رخ به خدا کت نگذارم کم از این نیز نباشد
زردم
به یکی بوسه ز شادی دو جهان را وگر از لطف درآیی که بر این هم بفزایی
بنوردم
تو گمان داشتی ای جان که مگر رفتم فعلتن فعلتن فعلتن فعلتن
و مردم
1607
شکم ار زار بگرید من عیار بخندم ز فلک قوت بگیرم دهن از لوت ببندم
سوی بال بپریدم که من از چرخ بلندم مثل بلبل مستم قفس خویش شکستم
همگی غرق جنونم همگی سلسله مندم نه چنان مست و خرابم که خورد آتش و آبم
خر اگر مرد بر او گو که بر این پشت کله ار رفت بر او گو نه کلم سلسله مویم
سمندم
چو تویی خویش من ای جان پی این همه پرباد از آنم که منم نای و تو نایی
خویش پسندم
ز پی آب حیات تو بسی جوی بکندم ز پی قند و نبات تو بسی طبله شکستم
اگرم پاک بسوزی سزد ایرا که سپندم چو تویی روح جهان را جهت چشم بدان را
نه از آن عید بخندم نه از این عود اگر از سوز چو عودم وگر از ساز چو عیدم
برندم
خبرم نیست که چونم نظرم نیست که سر سودای تو دارم سر اندیشه نخارم
چندم
که اگر روترشم من نه همان شهدم و ترشی نیست در آن خد ترش او کرد به قاصد
قندم
وگر از دست تو آید نکند زهر گزندم چو دلم مست تو باشد همه جان هاست غلمم
سوی آن قلعه عالی تو برانداز کمندم طرف سدره جان را تو فروکش به کفم نه
چو فزون خرج کنم من نه فزون دخل نه بر این دخل بچفسم نه از این چرخ بترسم
دهندم
1608
گه از آن سوی کشندم گه از این سوی چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم
کشندم
قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم
به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی
نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش
ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان
خرندم
نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم
نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم نفسی همره ماهم نفسی مست الهم
نفسی زین دو برونم که بر آن بام نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم
بلندم
که من از سلسله جستم وتد هوش بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون
بکندم
چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی
به پندم
که شد این بزم منور به تو ای عشق هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر
پسندم
که بدان ارزد چاکر که از آن باده بده آن باده جانی ز خرابات معانی
دهندم
که نمی یابد میدان بگو حرف سمندم بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی
1609
دو جهان را و نهان را همه از کار چو یکی ساغر مردی ز خم یار برآرم
برآرم
ز دل خاره و مرمر دم اقرار برآرم ز پس کوه برآیم علم عشق نمایم
من دیوانه بی دل به یکی بار برآرم ز تک چاه کسی را تو به صد سال برآری
ز کمرگاه منافق سر زنار برآرم چو از آن کوه بلندم کمر عشق ببندم
سر و دل زان بنهادم که سر از یار بر من نیست من و ما عدمم بی سر و بی پا
برآرم
به میان دست نباشد در و دیوار برآرم به تو دیوار نمایم سوی خود در بگشایم
که من از هر سر مویی سر و دستار تا چه از کار فزایی سر و دستار نمایی
برآرم
که من از جانب مغرب مه انوار تو ز بی گاه چه لنگی ز شب تیره چه ترسی
برآرم
که دو صد رایت ایمان سوی تاتار تو ز تاتار هراسی که خدا را نشناسی
برآرم
زره جنگ بپوشم صف پیکار برآرم هله این لحظه خموشم چو می عشق بنوشم
که هیاهوی و فغان از سر بازار هله شمس الحق تبریز ز فراق تو چنانم
برآرم
1610
که بر آن کس که نه عاشق بجز انکار منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم
ندارم
گل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویم
به تو دل گفت که ای جان چو تو به تو آوردم ایمان دل من گشت مسلمان
دلدار ندارم
جز یک جان که تویی آن به کس چو تویی چشم و زبانم دو نبینم دو نخوانم
اقرار ندارم
جهت رزق چه کوشم نه که ادرار چو من از شهد تو نوشم ز چه رو سرکه فروشم
ندارم
بخورم سیر بر این خوان سر ناهار ز شکربوره سلطان نه ز مهمانی شیطان
ندارم
رخ چون زر بنگر گر زر بسیار نخورم غم نخورم غم ز ریاضت نزنم دم
ندارم
به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار نخورد خسرو دل غم مگر ال غم شیرین
ندارم
ز سخن گفتن باطن دل گفتار ندارم پی هر خایف و ایمن کنمی شرح ولیکن
که من از چون و چگونه دگر آثار تو که بی داغ جنونی خبری گوی که چونی
ندارم
سر این ماه شبستان سپهدار ندارم چو ز تبریز برآمد مه شمس الحق و دینم
1611
من و بالی مناره که تمنای تو دارم مکن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم
سر خود نیز نخارم که تقاضای تو ز تو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارم
دارم
که در این آینه دل رخ زیبای تو دارم دل من روشن و مقبل ز چه شد با تو بگویم
همه موجم همه جوشم در دریای تو مکن ای دوست ملمت بنگر روز قیامت
دارم
به شکر داروی من کن چه که مشنو قول طبیبان که شکر زاید صفرا
صفرای تو دارم
که چو تو همره ماهم بر و پهنای تو هله ای گنبد گردون بشنو قصه ام اکنون
دارم
خبرش نیست که پنهان چه تماشای تو بر دربان تو آیم ندهد راه و براند
دارم
ستر ال علینا چه عللی تو دارم ز درم راه نباشد ز سر بام و دریچه
چو دفم می زن بر رو دف و سرنای هله دربان عوان خو مدهم راه و سقط گو
تو دارم
بزن و تجربه می کن همه هیهای تو چو دف از سیلی مطرب هنرم بیش نماید
دارم
به دلم حکم کی دارد دل گویای تو هله زین پس نخروشم نکنم فتنه نجوشم
دارم
1612
من از آن خارکشانم که شود خار منم آن کس که نبینم بزنم فاخته گیرم
حریرم
همه اشکال فلک را به یکایک بپذیرم به کی مانم به کی مانم که سطرلب جهانم
چو علمدار برآمد برهاند ز زحیرم ز پس کوه معانی علم عشق برآمد
ز ضرر گر بگریزم تو یقین دان که ز سحر گر بگریزم تو یقین دان که خفاشم
ضریرم
چو دهانم نپذیرد به خدا خام و خمیرم چو ز بادی بگریزم چو خسم سخره بادم
که نیندیشد و گوید که چه میرم که نه چو خورشید جهانم شه یک روزه فانی
بمیرم
نه چو مریخ سلح کش نه چو مه نیمه نه چو گردون نه چو چرخم نه چو مرغم نه چو فرخم
و زیرم
بر خلق ابن قلیلم بر تو ابن کثیرم چو منی خوار نباشد که تویی حافظ و یارم
بدو صد عیب بلنگم که خرد جز تو هنر خویش بپوشم ز همه تا نخرندم
امیرم
نه چون یوزان خسیسم که بود طعمه نخورم جز جگر و دل که جگرگوشه شیرم
پنیرم
ز خطر زان نگریزم که در این ملک ز شرر زان نگریزم که زرم نی زر قلبم
خطیرم
تو بیا کآب حیاتی که ز تو نیست همگان مردنیانند نمایند و نپایند
گزیرم
تو مرا گنج عطایی که نهی نام فقیرم تو مرا جان بقایی که دهی جام حیاتم
که کهم من نه صدایم قلمم من نه هله بس کن هله بس کن کم آواز جرس کن
صریرم
همه می گوی و مزن دم ز شهنشاه فعلتن فعلتن فعلتن فعلتن
شهیرم
1613
وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم
هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی
به خدا بی رخ و زلفت نه بخسبم نه سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت
بخیزم
که من از نسل خلیلم که در این آتش ز جلل تو جلیلم ز دلل تو دلیلم
تیزم
چو نماز است و چو روزه غم تو بده آن آب ز کوزه که نه عشقی است دوروزه
واجب و ملزم
اگرش آب دهد یم شود او کنده هیزم به خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختی
که در آن صدر معل چو تویی نیست بپر ای دل سوی بال به پر و قوت مول
ملزم
تو شب و روز مهیا چو فلک جازم و همگان وقت بلها بستایند خدا را
حازم
چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت
بیزم
1614
ز تف آتش عشقت من دلسوز خموشم بزن آن پرده دوشین که من امروز خموشم
ز کله چشم فرازم ز کله دوز خموشم منم آن باز که مستم ز کله بسته شدستم
چو دل افروخته گشتم ز دلفروز ز نگار خوش پنهان ز یکی آتش پنهان
خموشم
سخن فاش چه گویم که ز مرموز چو بدیدم که دهانم شد غماز نهانم
خموشم
ز رهش گویم لیکن ز قلووز خموشم به ره عشق خیالش چو قلووز من آمد
ز غم ار ناله برآرم ز غم آموز ز غم افروخته گشتم به غم آموخته گشتم
خموشم
1615
نه از اینم نه از آنم من از آن شهر من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
کلنم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
زمانم
که من از جمله عالم به دو صد پرده خرد پوره آدم چه خبر دارد از این دم
نهانم
که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
ستانم
برم از من که بسوزی که زبانه ست رخ تو گر چه که خوب است قفص جان تو چوب است
زبانم
حذر از تیر خدنگم که خدایی است نه ز بویم نه ز رنگم نه ز نامم نه ز ننگم
کمانم
نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم
به روان همه مردان که روان است چو گلستان جنانم طربستان جهانم
روانم
به گلستان حقایق گل صدبرگ فشانم شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد
ز سر پا بنشانم که ز داغت به نشانم چو درآیم به گلستان گل افشان وصالت
چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی
همه اسرار سخن را به نهایت برسانم چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم
1616
چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم ز یکی پسته دهانی صنمی بسته دهانم
که از او من تن خود را ز شکر همه خوبی قمر او همه شادی است مگر او
بازندانم
صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم تو چه پرسی که کدامی تو در این عشق چه نامی
چو بدیدم که تو جانی مثل جان پنهانم چو قدح ریخته گشتم به تو آمیخته گشتم
که من اندر طلب خود سر انگشت وگرم هست اگر من بنه انگشت تو بر من
گزانم
چو مرا برد به نارم دو چو خود چو از او در تک و تابم ز پیش سخت شتابم
بازستانم
چه شد ار بهر شکارت شکند تیر و چو شکرگیر تو گشتم چو من از تیر تو گشتم
کمانم
به تو افتاد محبت تو شدی جان و چو صلح دل و دین را مه خورشید یقین را
روانم
1617
تویی آرام دل من مبر ای دوست بت بی نقش و نگارم جز تو یار ندارم
قرارم
هوسی نیست جز اینم جز از این کار ز جفای تو حزینم جز عشقت نگزینم
ندارم
تو مرا پشت و پناهی ز تو آراسته تو به رخسار چو ماهی چه لطیفی و چه شاهی
کارم
که در این عهد چو تیرم که بر این جز عشقت نپذیرم جز زلف تو نگیرم
چنگ چو تارم
ز طرب چشمه روان کن به سوی باغ تن ما را همه جان کن همه را گوهر کان کن
و بهارم
1618
به لب چشمه حیوان بکشم پای بمیرم علم عشق برآمد برهانم ز زحیرم
چو قضا حکم روانم نه امیرم نه به که مانم به که مانم که سطرلب جهانم
وزیرم
تو اگر جان منستی نپذیرم نپذیرم بروی ای عالم هستی همه را پای ببستی
1619
بشکست جام توبه چو شراب عشق تو گواه باش خواجه که ز توبه توبه کردم
خوردم
که به گرد عهد و توبه نروم دگر به جمال بی نظیرت به شراب شیرگیرت
نگردم
که نه سخره جهانم نه زبون سرخ و به لب شکرفشانت به ضمیر غیب دانت
زردم
که هزارساله ره من ز ورای گرم و به رخ چو آفتابت به حلوت خطابت
سردم
که بجز تو کس نداند که کیم چگونه به هوای همچو رخشت به لوای روح بخشت
مردم
که سجل آسمان را به فر تو درنوردم به سعادت صباحت به قیامت صبوحت
چو کسی ترش درآید دهدش ز درد هله ای شه مخلد تو بگو به ساقی خود
در دم
که در این مقام عشرت من از آن جمع هله تا دوی نباشد کهن و نوی نباشد
فردم
که ز مستی و خرابی برهد ز عکس بدهش از آن رحیقی که شود خوشی عشیقی
و طردم
خوش و پاک بازآید به سوی بساط نه در او حسد بماند نه غم جسد بماند
نردم
نه نصیبه جو نه بهره که ببردم و به صفا مثال زهره به رضا به سان مهره
نبردم
که در این قمارخانه چو گواه بی بپریده از زمانه ز هوای دام و دانه
نبردم
که نه بلبلم نه طوطی همه قند و شاخ پس از این خموش باشم همه گوش و هوش باشم
وردم
1620
من از این هوس چنانم که ز خود خبر هوسی است در سر من که سر بشر ندارم
ندارم
من از او بجز جمالش طمعی دگر دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی
ندارم
چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر کمر و کله عشقش به دو کون مر مرا بس
ندارم
که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی
ندارم
که سپهر و ماه گوید که چنین سفر سفری فتاد جان را به ولیت معانی
ندارم
تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند
ندارم
که نگفت عذر روزی که برو شکر چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد
ندارم
دو جهان به هم برآید سر شور و شر بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن
ندارم
بنهم به شکر این سر که به غیر سر تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید
ندارم
1621
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب چو غلم آفتابم هم از آفتاب گویم
گویم
پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
بگریزم از عمارت سخن خراب گویم به قدم چو آفتابم به خرابه ها بتابم
به میانه قشورم همه از لباب گویم به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم
من اگر خراب و مستم سخن صواب من اگر چه سیب شیبم ز درخت بس بلندم
گویم
خجلم ز خاک کویش که حدیث آب چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش
گویم
تو روا مبین که با تو ز پس نقاب بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرخ
گویم
تو چو لطف شیشه گیری قدح و چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن
شراب گویم
به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم ز جبین زعفرانی کر و فر لله گویم
نه به شب طلوع سازم نه ز ماهتاب چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم
گویم
به شکایت اندرآیم غم اضطراب گویم اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد
بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم بر رافضی چگونه ز بنی قحانه لفم
چو خطیب خطبه خواند من از آن چو رباب از او بنالد چو کمانچه رو درافتم
خطاب گویم
دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم به زبان خموش کردم که دل کباب دارم
1622
صنما چه می شتابی که بکشتی از تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابم
شتابم
صنما چه زودسیری که ز سیریت تو رئیسی و امیری دم و پند کس نگیری
خرابم
که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی
کبابم
نشود دلم نمازی چو ببرد یار آبم چه شود اگر بسازی نشتابی و نتازی
ز کف جز تو ساقی ندهد طرب شرابم تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی
چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون بطپد دلم که ناگه برود به حجره آن مه
سحابم
چه کنم وفا ندارد به طلوع آفتابم به کمی چو ذره هایم من اگر گشاده پایم
تو هر آنچ پیشم آری چه کنم که عجب آسمان چه بارد که زمین مطیع نبود
برنتابم
چو تویی اگر بجویم به چراغ ها نیابم تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی
که سجود توست جانا دعوات مستجابم نفسی وجود دارم که تو را سجود آرم
دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت تو بگفتیم که دل را ز جهانیان فروشو
آبم
که ز رشک دل کبابم و به اشک چون صنما چو من کم آید به کمی و جان سپاری
سحابم
به بدل تویی بهشتم به عمل تویی ثوابم به سحر تویی صبوحم به سفر تویی فتوحم
من خسته از ستیزت به نفیر چون تو چو بوبک ربابی به ستیزه تن زدستی
ربابم
مگر احمقم گرفتی که سکوت شد تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیایی
جوابم
1623
پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم
نگزم چو سگ من او را لب خویش سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم
را گزیدم
چه بدین تفاخر آرم که به راز او چو به رازهای فردان برسیده ام چو مردان
رسیدم
که به قصد کزدمی را سوی پای خود همه عیب از من آمد که ز من چنین فن آمد
کشیدم
من از این بلیس ناکس به خدا که چو بلیس کو ز آدم بندید جز که نقشی
نابدیدم
چو گزید مار رانم ز سیه رسن رمیدم برسان به همدمانم که من از چه روگرانم
ز رهی که کس نداند به ضمیرشان خمشان بس خجسته لب و چشم برببسته
دویدم
ز خزینه های دل ها زر و نقره چو ز دل به جانب دل ره خفیه است و کامل
برگزیدم
ز ضمیر همچو گلشن گل و یاسمن به ضمیر همچو گلخن سگ مرده درفکندم
بچیدم
به بهینه پرده آن را چو نساج برتنیدم بد و نیک دوستان را به کنایت ار بگفتم
ز مهابت دل او به مثال دل طپیدم چو دلم رسید ناگه به دلی عظیم و آگه
پس کار خویشتن رو که نه شیخ و نه چو به حال خویش شادی تو به من کجا فتادی
مریدم
ز در خودم برون ران که نه قفل و نه به سوی تو ای برادر نه مسم نه زر سرخم
کلیدم
اگرم به یاد بودی به خدا نمی چخیدم تو بگیر آن چنانک بنگفتم این سخن هم
1624
سر مست گفته باشد من از این خبر خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم
ندارم
نه چنان دکان فروشم که دکان نو شب و روز می بکوشم که برهنه را بپوشم
برآرم
به میان شهر گردان که خمار علمی به دست مستی دو هزار مست با وی
شهریارم
چه شکار گیرم آن جا که شکار آن به چه میخ بندم آن را که فقاع از او گشاید
شکارم
فر و نور مه بگوید که من اندر این دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد
غبارم
که نهان شدم من این جا مکنید به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
آشکارم
که مناره هاست فانی و ابدی است این شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است
منارم
به بهار سر برآرد که من آن تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن
قمرعذارم
به میان دور ما آ که غلم این دوارم سر خنب چون گشادی برسان وظیفه ها را
پی سیب توست ای جان که چو برگ پی جیب توست این جا همه جیب ها دریده
بی قرارم
به شراب اختیاری که رباید اختیارم همه را به لطف جان کن همه را ز سر جوان کن
هله ای تو اصل اصلم به تو است هم همه پرده ها بدران دل بسته را بپران
مطارم
که درآید آفتابش به وصال در کنارم به خدا که روز نیکو ز بگه بدید باشد
بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل
1625
ز تو درشکست عهدم ز تو باد شد دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم
قرارم
بروم که کدخدایم غله بدروم بکارم ز ره زیاده جویی به طریق خیره رویی
من بوالفضول معجب تو بگو که بر همه حل و عقد عالم چو به دست غیب آمد
چه کارم
سگ لنگ را بگوید که برس بدان چو قضا به سخره خواهد که ز سبلتی بخندد
شکارم
بهل اختیار خود را تو به پیش اختیارم چو بر اوش رحم آید خبرش کند که بنشین
همه صیدهای جان را به نثار بر تو اگرت شکار باید ز منت شکار خوشتر
بارم
نه نظیر من جمالی چه غریب و ندره نه ز دام من مللی نه ز جام من وبالی
یارم
بپرد کبوتر دل سوی اولین مطارم خمش ار دگر بگویم ز مقالت خوش او
رخ شمس از او منور به فراز سبز تبریز و شمس دین شد سبب فروغ اختر
طارم
1626
نبود شبی که آیم ز میان کار گویم فلکا بگو که تا کی گله های یار گویم
بجهم از این میان و سخن و کنار ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا
گویم
برهم ز خار چون گل سخن از عذار ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم
گویم
برهم از این چو بلبل صفت بهار گویم همه بانگ زاغ آید به خرابه های بهمن
صفتی ز رنگ لله به بنفشه زار گرهی ز نقد غنچه بنهم به پیش سوسن
گویم
بدرد نظر گریبان چو ز انتظار گویم بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید
بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار بنهد کله از سر خم خاص خسروانی
گویم
1627
به کسم مکن حواله که بجز تو کس نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم
ندارم
اگر از شراب وصلت ببری ز سر چه کمی درآید آخر به شرابخانه تو
خمارم
که در این میان همیشه غم توست چو نیم سزای شادی ز خودم مدار بی غم
غمگسارم
1628
مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم
وز پی نور شدن موم مرا مالیدم جهت مهر سلیمان همه تن موم شدم
نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم رای او دیدم و رای کژ خود افکندم
من به دست وی و از بی خبران او به دست من و کورانه به دستش جستم
پرسیدم
ترس ترسان ز زر خویش همی ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه
دزدیدم
همچو دزدان سمن از گلشن خود می از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم
چیدم
که من از پنجه پیچ تو بسی پیچیدم بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ
گر چه زارم ز غمش همچو هلل شمس تبریز که نور مه و اختر هم از اوست
عیدم
1629
یا نمکدان کی دیده ست که من در دل چه خورده ست عجب دوش که من مخمورم
شورم
هر چه امروز بگویم بکنم معذورم هر چه امروز بریزم شکنم تاوان نیست
تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم بوی جان هر نفسی از لب من می آید
آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی
زانک اندیشه چو زنبور بود من ساقیا آب درانداز مرا تا گردن
عورم
صبح بیدار شوم باز در او محشورم شب گه خواب از این خرقه برون می آیم
هین که شد روز قیامت بزن آن هین که دجال بیامد بگشا راه مسیح
ناقورم
ور نه پاره ست دلم پاره کن از گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن
ساطورم
ساقی آمد به خرابی تن معمورم باده آمد که مرا بیهده بر باد دهد
بی کمر چست میان بسته که گویی روز و شب حامل می گشته که گویی قدحم
مورم
خم سر خویش گرفته ست که من سوی خم آمده ساغر که بکن تیمارم
رنجورم
می نشسته به بن خم که چه من ما همه پرده دریده طلب می رفته
مستورم
که دلت را ز جهان سرد کند کافورم تو که مست عنبی دور شو از مجلس ما
بر سر چرخ جهد جان که نه جسمم چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه
نورم
خالدین ابدا شد رقم منشورم نیم آن شاه که از تخت به تابوت روم
وگر آویخته ام هم رسن منصورم اگر آمیخته ام هم ز فرح ممزوجم
جان موسی است روان در تن همچون جام فرعون نگیرم که دهان گنده کند
طورم
من فغان را چه کنم نی ز لبش هله خاموش که سرمست خموش اولیتر
مهجورم
من که همسایه شمسم چو قمر شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است
مشهورم
1630
ور لبش جور کند از بن دندان بکشم گر مرا خار زند آن گل خندان بکشم
پای کوبان شوم و سوز سپندان بکشم ور بسوزد دل مسکین مرا همچو سپند
همچنین سجده کنان تا بن میدان بکشم گر سر زلف چو چوگانش مرا دور کند
از پی لعل و گهر این بخورم آن بکشم لعل در کوه بود گوهر در قلزم تلخ
گهر از ره ببرم لعل بدخشان بکشم این نبوده ست و نباشد که من از طنز و گزاف
چه شود گر ز خطا خلعت سلطان رخم از خون جگر صدره اطلس پوشید
بکشم
لزمم نیست که من راه پریشان بکشم من چو در سایه آن زلف پریشان جمعم
بگشایید رهم تا سوی ایشان بکشم همرهانم همه رفتند سوی رهزن دل
از درون نعره زند دل که دو چندان گر کسی قصه کند بارکشی مجنونی
بکشم
همچو یوسف بروم وحشت زندان ور به زندان بردم یوسف من بی گنهی
بکشم
جان و دل تا برود بی دل و بی جان گر دلم سر کشد از درد تو جان سیر شود
بکشم
چونک من دامن مشکین تو پنهان شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشک
بکشم
1631
درده آن باده جان را که سبک دل شده در فروبند که ما عاشق این میکده ایم
ایم
به خدا کز سفر دور و دراز آمده ایم برجه ای ساقی چالک میان را بربند
از کف زهره به صد لبه قدح نستده برگشا مشک طرب را که ز رشک کف تو
ایم
چاره رطل گران کن که همه می زده در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا
ایم
به حق آنک ز آغاز حریفان بده ایم زان سبو غسل قیامت بده از وسوسه ام
برجهیدیم خمارانه در این عربده ایم ما همه خفته تو بر ما لگدی چند زدی
هین بده ما ملک الموت چنین قاعده گر علی الریق تو را باده دهی قاعده نیست
ایم
که گمان داشت که ما زان علل فاسده فلسفی زین بخورد فلسفه اش غرق شود
ایم
ما نه مردان ثرید و عدس و مایده ایم آن نهنگیم که دریا بر ما یک قدح است
که ز فضله فایده فایده ایم هله خاموش کن و فایده و فضل بهل
1632
جهت توشه ره ذکر وصالت بردیم هله رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم
دل خسته به تو دادیم و خیالت بردیم تا که ما را و تو را تذکره ای باشد یاد
وان خم ابروی مانند هللت بردیم آن خیال رخ خوبت که قمر بنده اوست
ز شکرخانه مجموع خصالت بردیم وان شکرخنده خوبت که شکر تشنه اوست
زانک ما این پر و بال از پر و بالت چون کبوتر چو بپریم به تو بازآییم
بردیم
هر چه داریم همه از عز و جللت هر کجا پرد فرعی به سوی اصل آید
بردیم
گر شمال است و صبا هم ز شمالت شمس تبریز شنو خدمت ما را ز صبا
بردیم
1633
تا که با یار شکرلب نفسی دم بزنیم در فروبند که ما عاشق این انجمنیم
سرو و سوسن چه کم آید چو میان نقل و باده چه کم آید چو در این بزم دریم
چمنیم
فارغ از باد و بروت حسن و باده تو به کف و باد تو اندر سر ماست
بوالحسنیم
چو تویی ساقی بگزیده گزین زمنیم چو تویی مشعله ما ز تو شمع فلکیم
ما از آن روز رسن باز و حریف رسن دام تو ما را چو رهانید ز چاه
رسنیم
واجب آید که به اقبال تو بر تن نتنیم عقل عقل و دل دل جان دو صد جان چو تویی
ما از این خرگله خرگاه چرا برنکنیم چونک بر بام فلک از پی ما خیمه زدند
همچو سرهنگ قضاییم که لشکر همچو سیمرغ دعاییم که بر چرخ پریم
شکنیم
به سر و روی دوان گشته به سوی ما چو سیلیم و تو دریا ز تو دور افتادیم
وطنیم
نه چو گردابه گندیده به خود مرتهنیم روکشان نعره زنانیم در این راه چو سیل
ور بگویی تو همین گو که غریق هین از آن رطل گران ده سبکم بیش مگو
مننیم
ما از او لعل بدخشان و عقیق یمنیم شمس تبریز که سرمایه لعل است و عقیق
1634
عشق گوید تو خمش باش به جان عقل گوید که من او را به زبان بفریبم
بفریبم
چیست کو را نبود تاش بدان بفریبم جان به دل گوید رو بر من و بر خویش مخند
تا من او را به می و رطل گران نیست غمگین و پراندیشه و بی هوشی جوی
بفریبم
تا خدنگ نظرش را به کمان بفریبم ناوک غمزه او را به کمان حاجت نیست
تا من او را به زر و ملک جهان نیست محبوس جهان بسته این عالم خاک
بفریبم
شهوتی نیست که او را به زنان بفریبم او فرشته ست اگر چه که به صورت بشر است
پس کیش من به چنین نقش و نشان خانه کاین نقش در او هست فرشته برمد
بفریبم
خور او نور بود چونش به نان بفریبم گله اسب نگیرد چو به پر می پرد
تا به افسونش به هر سود و زیان نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان
بفریبم
آه آهی کنم او را به فغان بفریبم نیست محجوب که رنجور کنم من خود را
رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم
چیست پنهان بر او کش به نهان موی در موی ببیند کژی و فعل مرا
بفریبم
کش به بیت غزل و شعر روان بفریبم نیست شهرت طلب و خسرو شاعرباره
که من او را به جنان یا به جنان عزت صورت غیبی خود از آن افزون است
بفریبم
مگر او را به همان قطب زمان بفریبم شمس تبریز که بگزیده و محبوب وی است
1635
تابشی نو به نو از حسن و جمالش دم به دم از ره دل پیک خیالش رسدم
رسدم
یا نسیمی است که از روز وصالش یا رب این بوی طرب از طرف فردوس است
رسدم
یا که جامی است که از خمر حللش این ز عشق است که مغزم ز طرب خیره شده ست
رسدم
یا کبوتربچگان از پر و بالش رسدم یا چو بازی است که از عشق همی پراند
وین مددها همه از لذت حالش رسدم سرکشان از طرف غیب به من می آیند
1636
وز لب چون شکر او شکری می از بت باخبر من خبری می رسدم
رسدم
شکری در دهن است و دگری می شکر اندر شکر اندر شکر است
رسدم
هر زمان تازه گل از شاخ تری می هر دم از گلشن او طرفه گلی می سکلم
رسدم
عاشق سوخته خیره سری می رسدم خیره از عشق ویم کز هوسش هر نفسی
وین دگر هست که از وی نظری می آن یکی زرد شده کآتش او می کشدم
رسدم
که در ار باز نشد بانگ دری می وان دگر بر در آن خانه او بنشسته
رسدم
که ز خاکش صفت جانوری می رسدم وان یکی بر سر آن خاک سرک بنهاده
1637
سر صندوق گشادم گهری دزدیدم منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم
چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم ز زلیخای حرم چادر سر بربودم
کی برد سر ز کف آنک از آن سر سر سودای کسی قصد سر من دارد
دیدم
چون غمش کند ز بیخم پس از آن چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین
روییدم
که من از گردش او بس چو فلک این چه ماه است که اندر دل و جان ها گردد
گردیدم
همه دردی جهان در سر خود مالیدم جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش
من بر این چرخ از او همچو رسن اندر این چاه جهان یوسف حسنی است نهان
پیچیدم
از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان
زان گزیده ست مرا حق که تو را زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم
بگزیدم
که چو گل در چمنش جامه جان بنهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی است
بدریدم
که چو برگ از شجر اندر قدمش اندر آن باغ یکی دلبر بالشجری است
ریزیدم
و آنچ فرمود بپوشان و مگو پوشیدم بس کنم آنچ بگفت او که بگو من گفتم
من به هر سوی چو سایه ز پیش شمس تبریز که آفاق از او شد پرنور
گردیدم
1638
فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم مادرم بخت بده است و پدرم جود و کرم
پر شد این شهر و بیابان سپه و طبل و هین که بکلربک شادی به سعادت برسید
علم
در چهی گر بروم گردد چه باغ ارم گر به گرگی برسم یوسف مه روی شود
خاتم وقت شود پیش من از جود و آنک باشد ز بخیلی دل او آهن و سنگ
کرم
چون مرا راه زند فتنه گر زر و درم خاک چون در کف من زر شود و نقره خام
جان پذیرد ز خوشی گر بود از سنگ صنمی دارم گر بوی خوشش فاش شود
صنم
آن چنان تیغ چگونه نزند گردن غم مرد غم در فرحش که جبر ال عزاک
عدل ها جمله غلمان چنین ظلم و ستم بستاند به ستم او دل هر کی خواهد
زود بیگانه شود در هوسش خال زعم آن چه خال است بر آن رخ که اگر جلوه کند
تو تمامش کنی و شرح کنی گفت نعم گفتم ار بس کنم و قصه فروداشت کنم
1639
پیش کان شکر تو شکرافشان میرم ای خوشا روز که پیش چو تو سلطان میرم
چونک در سایه آن سرو گلستان میرم صد هزاران گل صدبرگ ز خاکم روید
چونک در پای تو من دست فشانان ای بسا دست که خایند حریصان حیات
میرم
بر قدح بوسه دهم مست و خرامان شربت مرگ چو اندر قدح من ریزی
میرم
پس عجب نیست کز آسیب تو چون چون به بوی خوش یک سیب تو موسی جان داد
جان میرم
چون بهار از لب خندان تو خندان چون خزان از خبر مرگ اگر زرد شوم
میرم
گر بمیرم ز تو صد بار بدان سان بارها مردم من وز دم تو زنده شدم
میرم
پیش جمع تو نشاید که پریشان میرم من پراکنده بدم خاک بدم جمع شدم
در بر رحمت و بخشایش رحمان همچو فرزند که اندر بر مادر میرد
میرم
این محالت که در چشمه حیوان میرم چه حدیث است کجا مرگ بود عاشق را
سوی تو زنده شوم از سوی ایشان شمس تبریز کسانی که به تو زنده نیند
میرم
1640
وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم گر تو خواهی که تو را بی کس و تنها نکنم
کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار
بی خبر دانیم ار هیچ مکافا نکنم گفته ای جان دهمت نان جوین می ندهی
دهمت بیم مبارات تو اما نکنم گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت
تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم متفرق شود اجزای تو هنگام اجل
پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم منشی روز و شبم نیست شود هست کنم
پس چرا صبر تو را شکر شکرخا هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح
نکنم
پس چه شد کار جزا را که تقاضا هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است
نکنم
در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم
چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری است
پیش از آن که بروم نظم غزل ها نکنم طبل باز شهم ای باز بر این بانگ بیا
1641
چو بیایی به زیارت سره بیرون آیم من چو در گور درون خفته همی فرسایم
مرده و زنده بدان جا که تویی آن جایم نفخ صور منی و محشر من پس چه کنم
چه نواها زنم آن دم که دمی در نایم مثل نای جمادیم و خمش بی لب تو
یاد کن از من مسکین که تو را می نی مسکین تو با شکرلب خو کرده ست
پایم
چون نیابم لب نوشت کف خود می چون نیابم مه رویت سر خود می بندم
خایم
1642
گوش خود بر دم شش تای طرب ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم
بنهادیم
دل صدپاره خود را به نوایش دادیم دل رنجور به طنبور نوایی دارد
کوی دیگر نشناسیم در این کو زادیم به خرابات بدستیم از آن رو مستیم
همه را جمله یکی کن که در این ساقیا زین همه بگذر بده آن جام شراب
افرادیم
مزه ای بخش که ما بی مزه اعدادیم همه را غرق کن و بازرهان زین اعداد
لجرم از دم این باده لطیف اورادیم دل ما یافت از این باده عجایب بویی
لجرم مست و طربناک و قوی بنیادیم از برون خسته یاریم و درون رسته یار
در خرابات فنا عاقله ایجادیم همه مستیم و خرابیم و فنای ره دوست
هله گردک بنشینیم که ما دامادیم هله خاموش بیارام عروسی داریم
1643
آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم چند خسپیم صبوح است صل برخیزیم
وقت زین است و لگام است چرا آن کمیت عربی را که فلک پیمای است
ننگیزیم
شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم خوش برانیم سوی بیشه شیران سیاه
شحنه عشق چو با ماست ز کی در زندان جهان را به شجاعت بکنیم
پرهیزیم
زنگ و رومی چه بود چون به وغا زنگیان شب غم را همه سر برداریم
یستیزیم
گرد هر دیگ نگردیم نه ما کفلیزیم قدح باده نسازیم جز از کاسه سر
چو اسد هست چه با گله گاو آمیزیم ز آخور ثور برانیم سوی برج اسد
چاره نبود ز سر خر چو در این اندر این منزل هر دم حشری گاو آرد
پالیزیم
زان ز ما جوش برآورد که ما موج دریای حقایق که زند بر که قاف
کاریزیم
صدر ما راست اگر چه که در این بدر ما راست اگر چه چو هللیم نزار
دهلیزیم
که بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم گلرخان روی نمایند چو رو بنماییم
سجده آرند که ما پیش شما ناچیزیم وز سر ناز بگوییم چه چیزید شما
روی ناشسته و آلوده و بی تمییزیم گلعذاریم ولی پیش رخ خوب شما
زانک امروز همه مشک و عبر می آهوان تبتی بهر چرا آمده اند
بیزیم
ور زند سیخ بل همچو خران نسکیزیم چون دهد جام صفا بر همه ایثار کنیم
می زند بر سر ما تیز از آن سرتیزیم تاب خورشید ازل بر سر ما می تابد
روز و شب در نظر شمس حق طالع شمس چو ما راست چه باشد اختر
تبریزیم
1644
جز ز زنجیر دو زلفت ز کی مجنون جز ز فتان دو چشمت ز کی مفتون باشیم
باشیم
دگر از بهر که سرگشته چو گردون جز از آن روی چو ماهت که مهش جویان است
باشیم
تا چو نار از غم تو با دل پرخون نار خندان تو ما را صنما گریان کرد
باشیم
ما چه موقوف شراب و می و افیون چشم مست تو قدح بر سر ما می ریزد
باشیم
ما چه موقوف بهار و گل گلگون گلفشان رخ تو خرمن گل می بخشد
باشیم
ما چرا عاشق برگ و زر قارون همچو موسی ز درخت تو حریف نوریم
باشیم
ما ز چون گفتن او واله و بی چون هر زمان عشق درآید که حریفان چونید
باشیم
صاف و تابنده و خوش چون در ما چو زاییده و پرورده آن دریاییم
مکنون باشیم
همچو مه تیزرو و چابک و موزون ما ز نور رخ خورشید چو اجرا داریم
باشیم
بهر این سابح و با چشم چو جیحون به دعا نوح خیالت یم و جیحون خواهد
باشیم
لیک چون عشق ز وهم همه بیرون همچو عشقیم درون دل هر سودایی
باشیم
ما چرا کاسه کش مطبخ هر دون چونک در مطبخ دل لوت طبق بر طبق است
باشیم
تا حریف سری و شبلی و ذاالنون وقف کردیم بر این باده جان کاسه سر
باشیم
تا ز ذرات جهان در عدد افزون باشیم شمس تبریز پی نور تو زان ذره شدیم
1645
ور نه ما عشوه و ناموس کسی گر تو مستی بر ما آی که ما مستانیم
نستانیم
که ز مستی بندانند که ما درمانیم یوسفانند که درمان دل پردردند
چونک درمان سر خود گیرد ما ور بدانند حق و قیمت خود درشکنند
درمانیم
گنج عیشیم اگر چند در این ویرانیم ما خرابیم و خرابات ز ما شوریده ست
کدخدا اوست و خدا اوست همو را کدخدامان به خرابات همان ساقی و بس
دانیم
که سزای سر صدریم و یا دربانیم مست را با غم و اندیشه و تدبیر چه کار
ما ز جان بی خبریم و بر آن جانانیم هر کی از صدر خبر دارد او دربان است
می دمد در دل ما زانک چو نای من نخواهم که سخن گویم ال ساقی
انبانیم
بار ما می کشد و ماش همی رنجانیم خوش بود سیمتنی کو بنداند که کییم
خویش کاسد کند و گوید ما ارزانیم یار ما داند کو کیست ولی برشکند
ما چو برگ از حذر فرقت او لرزانیم سر فرود آرد چون شاخ تر از لطف و کرم
ما سخن گوی خموشیم که چون یک زمانم بهل ای جان که خموشانه خوش است
میزانیم
ما به ارکان به چه مشغول شویم ار بس کن ار چند بیان طرق از ارکان است
کانیم
1646
نظری سیر بر آن روی چو گلنار روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم
زنیم
فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم مشتری وار سر زلف مه خود گیریم
همه بر جیب گل و جعد سمن زار اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا
زنیم
تا سبووار همه بر خم خمار زنیم نفسی کوزه زنیم و نفسی کاسه خوریم
نامه را یک نفسی در سر دستار زنیم تا به کی نامه بخوانیم گه جام رسید
واجب آید که دو سه زخمه بر آن تار چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد
زنیم
ما که مستیم چه دانیم چه مقدار زنیم وقت شور آمد و هنگام نگه داشت نماند
خاک در دیده این عالم غدار زنیم خاک زر می شود اندر کف اخوان صفا
خیمه عشرت از این بار در اسرار می کشانند سوی میمنه ما را به طناب
زنیم
خیز تا آتش در مکسبه و کار زنیم شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرویی
گر ز برق دل خود بر که و کهسار پاره پاره شود و زنده شود چون که طور
زنیم
سرد و حیف است که ما حلقه گفتار هله باقیش تو گو که به وجود چو توی
زنیم
1647
دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم روز شادی است بیا تا همگان یار شویم
همچنین رقص کنان جانب بازار شویم چون در او دنگ شویم و همه یک رنگ شویم
ما ببندیم دکان ها همه بی کار شویم روز آن است که خوبان همه در رقص آیند
ما به مهمان خدا بر سر اسرار شویم روز آن است که تشریف بپوشد جان ها
ما به نظاره ایشان سوی گلزار شویم روز آن است که در باغ بتان خیمه زنند
1648
می گلرنگ بده تا همه یک رنگ ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم
شویم
رخ می رنگ نما تا همگان دنگ صورت لطف سقی ال تویی در دو جهان
شویم
بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم
شویم
باده ده تا که از او ما به دو فرسنگ هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت
شویم
تا ز زخمه خوش تو ساخته چون مطربا بهر خدا زخمه مستانه بزن
چنگ شویم
تا که چون آینه جان همه بی رنگ مجلس قیصر روم است بده صیقل دل
شویم
یک نفس عاشق آنیم که دلتنگ شویم یک جهان تنگ دل و ما ز فراخی نشاط
همه عقل و همه علم و همه فرهنگ دشمن عقل کی دیده ست کز آمیزش او
شویم
زود در گردن عشقش همه آونگ شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود
شویم
1649
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
شویم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم
شویم
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
گر در این راه فنا ریخته چون دانه بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
شویم
گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم
تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم
شویم
محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم ما چو افسانه دل بی سر و بی پایانیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه نی خمش کن که خموشانه بباید دادن
شویم
1650
پخته و خام تو را گر نپذیرم خامم خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم
سنقر دانه نیم ایبک بند دامم عاشق هدیه نیم عاشق آن دست توام
گر من آن را قدح خاص ندانم عامم از تغار تو اگر خون رسدم همچو سگان
تا سمعنا و اطعنا کنی ای جان نامم غنچه و خار تو را دایه شوم همچو زمین
گر نگردم تلف تو علف ایامم ملخ حکم تو تا مزرعه ام را بچرید
تا چو ریگش به یکی بار فروآشامم ساقی صبر بیا رطل گرانم درده
چون دلرام نیابم به چه چیز آرامم گوییم شپشپی و چون پشه بی آرامی
همچو خورشیدپرستان به سحر بر همچو دزدان ز عسس من همه شب در بیمم
بامم
شکر غیر تو بود در سر من سرسامم مهر غیر تو بود در دل من مهر ضلل
کام و ناکام بود لذت آن در کامم به زبان گر نکنم یاد شکرخانه تو
نه به تقلید بل از دیده دهد پیغامم خبر رشک تو می آرد اشک تر من
1651
ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم ما سر و پنجه و قوت نه از این جان داریم
سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر
دست و پا نی و در آن معرکه جولن رگ و پی نی و در آن دجله خون می جوشیم
داریم
که به کف شعشعه جوهر انسان داریم هفت دریا بر ما غرقه یک قطره بود
چه غم ار زر نبود چون مدد از کان چه کم ار سر نبود چونک سراسر جانیم
داریم
دل بدان سابقه و دست در انبان داریم بوهریره صفتیم و به گه داد و ستد
چونک در عشق خدا ملک سلیمان اهرمن دیو و پری جمله به جان عاشق ماست
داریم
چند یعقوب دل آشفته به کنعان داریم در چه و حبس جهان گر چه رهین دلویم
ما از آن قطب جهان حجت و برهان شمس تبریز شهنشاه همه مردان است
داریم
1652
مجلس آخر شد و ما تشنه و ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم
مخمورسریم
ز اول روز خماریم به شب زان بتریم رفت این روز دراز و در حس گشت فراز
گر چه روزی دو سه در نقش و نگار باطن ما چو فلک تا به ابد مستسقی است
بشریم
ور نه در مرج بقا صاحب جوع بقریم معده گاو گرفته ست ره معده دل
چیز دیگر بود و ما تبع آن دگریم نزد یزدان نه صباح است برادر نه مسا
همه محبوس نقوش و وثنات صوریم همه زندان جهان پر ز نگارست و نقوش
همچو کوزه همه هر لحظه تهی ایم و کوزه ها دان تو صور را و ز هر شربت فکر
پریم
نفسی لست ابالی نفسی نفع و ضریم نفسی پر ز سماع و نفسی پر ز نزاع
همچو کوزه ز اصول مددش بی شربت از کوزه نروید بود از جای دگر
خبریم
زان است محجوب که ما غرق دهنده از دهنده نظر ار چه که نظر محجوب است
نظریم
سبب قربت مفرط معزول از بصریم آن چنانک نتوان دید ز بعد مفرط
گه در آن شیر گدازنده مثال شکریم گه ز تمزیج جمادات چو یخ منجمدیم
وگر آن مه نرسد زان است که بند اگر این یخ نرود زان است که خورشید رمید
اگریم
متصل با کرم دوست چو آب و گر چه دل را ز لقا بر جگرش آبی نیست
جگریم
با مهندس ز درون هندسه ای چو مهندس جهت جان وطن غیبی ساخت
برشمریم
همچو مور از پی شکرش همه بسته چو سلیمان اگر او تاج نهد بر سر ما
کمریم
قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمریم از زکاتی که فرستد بر ما آن خورشید
گهر اندر گهر اندر گهر اندر گهریم وز سحابی که فرستد بر ما آن دریا
همه سرسبز و فزاینده چو سرو و زان بهاری که خزانی نبود در پی او
شجریم
واسطه روز و شب خویش مثال جان چو روز است و تن ما چو شب و ما به میان
سحریم
هله منگر سوی ما سست که احدی من خمش کردم ای خواجه ولیکن زنهار
الکبریم
1653
من از این شهر مبارک به سفر می من از این خانه پرنور به در می نروم
نروم
من از او گر بکشی جای دگر می منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
نروم
من بجز جانب آن گنج گهر می نروم گر جهان بحر شود موج زند سرتاسر
من ز سلطان سلطین به حشر می شهر ما تختگه و مجلس آن سلطان است
نروم
من ز گنجینه گوهر به حجر می نروم شهر ما از شه ما کان عقیق و گهر است
من ز فردوس و ز جنت به سقر می شهر ما از شه ما جنت و فردوس خوش است
نروم
شهر اراجیف چرا پر شد اگر می شهر پر شد که فلن بن فلن می برود
نروم
من از این بی خبری سوی خبر می این خبر رفت به هر سوی و به هر گوش رسید
نروم
من از این جان قدر جز به قدر می یار ما جان و خداوند قضا و قدر است
نروم
من از این سود حقیقت به مگر می تو مسافر شده ای تا که مگر سود کنی
نروم
ایمنی یافته ام سوی خطر می نروم مغز را یافته ام پوست نخواهم خایید
من چو دل یافته ام سوی جگر می تو جگرگوشه مایی برو ال معک
نروم
من فکنده کله و سوی کمر می نروم تو کمربسته چو موری پی حرص روزی
من پدر یافته ام سوی پدر می نروم نشنوم پند کسی پندم مده جان پدر
تا چو زهره همه شب جز به بطر می شمس تبریز مرا طالع زهره داده ست
نروم
1654
از بد و نیک جهان همچو جهان بی تا که ما از نظر و خوبی تو باخبریم
خبریم
از پیروی تو تا حشر غلم نظریم نظری کرد سوی خوبی تو دیده ما
تا نگویی که در این عشق تو ما دین ما مهر تو و مذهب ما خدمت تو
مختصریم
گر به از نوش ننوشیم پس از سگ زهر بر یاد یکی نوش تو ای آهوچشم
بتریم
1655
بس معلق زنانی شعله ها اندر اشکم دوش می گفت جانم کی سپهر معظم
بر تنت در شکایت نیلیی رسم ماتم بی گنه بی جنایت گردشی بی نهایت
هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش
گردش آسیاها داری و پیچ ارقم صورتت سهمناکی حالتت دردناکی
کو بهشت جهان را می کند چون جهنم گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس
سازدش باز و بومی سازدش شکر و در کفش خاک مومی سازدش رنگ و رومی
سم
پیش کرده است ما را تا شود او مکتم او نهانی است یارا این چنین آشکارا
گشته خاشاک رقصان موج در زیر و کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان
در بم
جان تتق کرده تن را در عروسی و چون تن خاکدانت بر سر آب جانت
در غم
می کند خوش فسوسی بر بد و نیک در تتق نوعروسی تندخویی شموسی
عالم
هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم خاک از او سبزه زاری چرخ از او بی قراری
عشق از او غیب بینی خاک او نقش عقل از او مستقینی صبر از او مستعینی
آدم
ما مسیحانه گویان خاک خامش چو باد پویان و جویان آب ها دست شویان
مریم
کعبه و مکه ها بین در تک چاه زمزم بحر با موج ها بین گرد کشتی خاکین
که ندانی تو کردن دلو و حبل از شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن
شلولم
1656
هم به صبر این کار را آسان کنم هم به درد این درد را درمان کنم
یا دل و جان وقف دلداران کنم یا برآرم پای جان زین آب و گل
خدمت شمع همان سلطان کنم داغ پروانه ستم از شمع الست
یک دلی دارم پیش قربان کنم عشق مهمان شد بر این سوخته
گربه وارش من در این انبان کنم نفس اگر چون گربه گوید که میاو
درکشم در چرخش و گردان کنم از ملولی هر کی گرداند سری
جان او را عاشق ایشان کنم آن ملولی دنبل بی عشقی است
پس بیان چشمه حیوان کنم عاشقی چه بود کمال تشنگی
آنچ اندر شرح ناید آن کنم من نگویم شرح او خامش کنم
1657
می برآید دودها از یاربم می رسد بوی جگر از دو لبم
جان سپردن هر دمی شد مذهبم می بنالد آسمان از آه من
گر خبر بودی شبت را از شبم اندکی دانستیی از حال من
من شب و روز اندرون مکتبم مکتب تعلیم عشاق آتش است
دست نه بر سینه ام کاندر تبم روی خود بر روی زرد من بنه
گفت ترسم تا نسوزد غبغبم گفتمش گویم به گوشت یک سخن
چشم من نزدیک اگر چه معجبم گفتمش دور از جمالت چشم بد
1658
وز مصاف ای پهلوان نگریختم عاشقم از عاشقان نگریختم
همچو روبه از میان نگریختم حمله بردم سوی شیران همچو شیر
از میان نردبان نگریختم قصد بام آسمان می داشتم
از صداع این و آن نگریختم چون که من دارو بدم هر درد را
داروم من همچنان نگریختم هیچ دیدی دارو کز دردی گریخت
من ز تهدید خسان نگریختم پیرو پیغامبران بودم به جان
زنده باشم چون ز جان نگریختم زنده کوشم در شکار زندگی
که ز تیر خرکمان نگریختم چشم تیراندازش آنگه یافتم
چون که از زخم سنان نگریختم زخم تیغ و تیر من منصور شد
سودمندم از زیان نگریختم بحر قندم از ترش باکیم نیست
ز آشکارا و نهان نگریختم شمس تبریزی چو آمد آشکار
1659
ای قد تو چون شجر خوش نیستم دست من گیر ای پسر خوش نیستم
درد دل را گلشکر خوش نیستم نی بهل دستم که رنجم از دل است
تا تو رفتی من دگر خوش نیستم تا تو رفتی قوت و صبرم برفت
هین که من بی این کمر خوش نیستم دست ها را چون کمر کن گرد من
دست بر من نه مگر خوش نیستم ناتوانم رفتم از دست ای حکیم
این چنین زیر و زبر خوش نیستم ای گرفته آتشت زیر و زبر
باخبر یا بی خبر خوش نیستم چه خبر پرسی که بی جام لبت
چیست یعنی من ز سر خوش نیستم سر همی پیچم به هر سو همچنین
زانک بی تو با نظر خوش نیستم چشم می بندم به هر دم تا به دیر
1660
ای دل و دلدار چونت یافتم ای گزیده یار چونت یافتم
در میان کار چونت یافتم می گریزی هر زمان از کار ما
ای صنم این بار چونت یافتم چند بارم وعده کردی و نشد
هین که بی اغیار چونت یافتم زحمت اغیار آخر چند چند
پرده را بردار چونت یافتم ای دریده پرده های عاشقان
در گل و گلزار چونت یافتم ای ز رویت گلستان ها شرمسار
پس مگو بسیار چونت یافتم ای دل اندک نیست زخم چشم بد
این عجب بیدار چونت یافتم ای که در خوابت ندیده خسروان
اندر آن انوار چونت یافتم شمس تبریزی که انوار از تو تافت
1661
ساکنان قدس را همدم شدم سالکان راه را محرم شدم
خاک گشتم فرش آن طارم شدم طارمی دیدم برون از شش جهت
در دو چشم عاشقانش نم شدم خون شدم جوشیده در رگ های عشق
گه دل خاموش چون مریم شدم گه چو عیسی جملگی گشتم زبان
گر مرا باور کنی آن هم شدم آنچ از عیسی و مریم یاوه شد
زخم گشتم صد ره و مرهم شدم پیش نشترهای عشق لم یزل
جان مبادم گر از او درهم شدم هر قدم همراه عزرائیل بود
تا ز عین مرگ من خرم شدم رو به رو با مرگ کردم حرب ها
تا که بر زین بقا محکم شدم سست کردم تنگ هستی را تمام
گر چو پشت چنگ اندر خم شدم بانگ نای لم یزل بشنو ز من
کشته ال و پس اعلم شدم رو نمود ال اعلم مر مرا
عید را قربانی اعظم شدم عید اکبر شمس تبریزی بود
1662
بوی یار سیمتن می آیدم بوی آن خوب ختن می آیدم
بوی باغ و یاسمن می آیدم می رسد در گوش بانگ بلبلن
طفل جان اندر چمن می آیدم درد چون آبستنان می گیردم
همچو جان اندر بدن می آیدم بوی زلف مشکبار روح قدس
از شه مصر آن رسن می آیدم یوسفم افتاده در چاه فراق
خونبها اندر کفن می آیدم من شهید عشقم و پرخون کفن
کان چنان شیرین ذقن می آیدم بر سرم نه آن کله خسروی
سر نگر کاندر لگن می آیدم سر نهادم همچو شمع اندر لگن
کان قباد صف شکن می آیدم جان ها بر بام تن صف صف زدند
تا نوای تن تنن می آیدم گوییا آن چنگ عشرت ساز یافت
تا چنین می در دهن می آیدم گوییا ساقی جان بر کار شد
بوی رحمان از یمن می آیدم یا ز شعشاع عقیق احمدی
نعره ها بی خویشتن می آیدم یا ز بوی شمس تبریزی ز عشق
1663
وین بل از بهر کاری می کشم نو به نو هر روز باری می کشم
بر امید نوبهاری می کشم زحمت سرما و برف ماه دی
این چنین جسم نزاری می کشم پیش آن فربه کن هر لغری
بهر عشق شهریاری می کشم از دو صد شهرم اگر بیرون کنند
بر وفای لله زاری می کشم گر دکان و خانه ام ویران شود
رخت جان اندر حصاری می کشم عشق یزدان پس حصاری محکم است
بهر یاری بردباری می کشم ناز هر بیگانه سنگین دلی
بهر آن گل بار خاری می کشم بهر لعلش کوه و کانی می کنم
همچو مخموران خاری می کشم بهر آن دو نرگس مخمور او
دام و داهول شکاری می کشم بهر صیدی کو نمی گنجد به دام
می کشم ای دوست آری می کشم گفت ای غم تا قیامت می کشی
سخره بهر یار غاری می کشم سینه غار و شمس تبریزی است یار
1664
چون نداند پرده را صاحب حرم می شناسد پرده جان آن صنم
تو فسون بر ما مخوان و برمدم چون ز پرده قصد عقل ما کند
عاقل از ما می رمد دیوانه هم کس ندارد طاقت ما آن نفس
ماه می انداخت از غیرت علم آن چنان کردیم ما مجنون که دوش
تارهایی می زند بی زیر و بم پرده هایی می نوازد پرده در
کو بدرد پرده شادی و غم عقل و جان آن جا کند رقص الجمل
ما به سر رقصان چو بر کاغذ قلم این نفس آن پرده را از سر گرفت
1665
کم عمارت کن که ویرانت کنم عاشقی بر من پریشانت کنم
چون مگس بی خان و بی مانت کنم گر دو صد خانه کنی زنبوروار
من بر آنک مست و حیرانت کنم تو بر آنک خلق را حیران کنی
آرم اندر چرخ و گردانت کنم گر که قافی تو را چون آسیا
من به یک دیدار نادانت کنم ور تو افلطون و لقمانی به علم
من صیادم دام مرغانت کنم تو به دست من چو مرغی مرده ای
من چو مار خسته پیچانت کنم بر سر گنجی چو ماری خفته ای
در دللت عین برهانت کنم خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو
چون شهت لحول شیطانت کنم خواه گو لحول خواهی خود مگو
گر برون آیی از این آنت کنم چند می باشی اسیر این و آن
چون صدف ها گوهرافشانت کنم ای صدف چون آمدی در بحر ما
گر چو اسماعیل قربانت کنم بر گلویت تیغ ها را دست نیست
من ز آتش صد گلستانت کنم چون خلیلی هیچ از آتش مترس
تا چو مه از نور دامانت کنم دامن ما گیر اگر تردامنی
تا که افریدون و سلطانت کنم من همایم سایه کردم بر سرت
تا بخوانم عین قرآنت کنم هین قرائت کم کن و خاموش باش
1666
بر تو دل چون سنگ مرمر می کنم گفته ای من یار دیگر می کنم
عاشقی را قصد و بی سر می کنم پس تو خود این گو که از تیغ جفا
مرمری را لعل و گوهر می کنم گوهری را زیر مرمر می کشم
بسته آن زلف کافر می کنم صد هزاران مومن توحید را
گاه فربه گاه لغر می کنم عاشقان را در کشاکش همچو ماه
کیل باده همچو ساغر می کنم کله های عشق را از خنب جان
از فراقش خشک و بی بر می کنم باغ دل سرسبز و تر باشد ولیک
قصد شاخ تازه و تر می کنم گلبنان را جمله گردن می زنم
جور هشتم داد و داور می کنم چونک بی من باغ حال خود بدید
مغفرت را روح پرور می کنم از بهار وصل بر بیمار دی
دست بی سیمان پر از زر می کنم بار دیگر از بر سیمین خود
خسرو و خاقان و سنجر می کنم بندگان خویش را بر هر دو کون
من ز عین روح سرور می کنم شمس تبریزی همی گوید به روح
1667
در بیابان مغیلن می روم من ز وصلت چون به هجران می روم
تا نپنداری که خواهان می روم من به خود کی رفتمی او می کشد
کز میان باغ و بستان می روم چشم نرگس خیره در من مانده ست
زانک جان این جاست و بی جان می عقل هم انگشت خود را می گزد
روم
من پی دست و گریبان می روم دست ناپیدا گریبان می کشد
تا که من پیدا و پنهان می روم این چنین پیدا و پنهان دست کیست
جمع کرد و من پریشان می روم این همان دست است کاول او مرا
من شدم از دست و حیران می روم در تماشای چنین دست عجب
قطره قطره سوی عمان می روم من چو از دریای عمان قطره ام
همچنین جو جو بدان کان می روم من چو از کان معانی یک جوم
ذره ذره سوی کیوان می روم من چو از خورشید کیوان ذره ام
آمدم زان سر به پایان می روم این سخن پایان ندارد لیک من
1668
تو نمی آیی میا من می روم من به سوی باغ و گلشن می روم
من برای شمع روشن می روم روز تاریک است بی رویش مرا
جان همی گوید که بی تن می روم جان مرا هشته ست و پیشین می رود
مست گشتم سیب خوردن می روم بوی سیب آمد مرا از باغ جان
از برای عیش کردن می روم عیش باقی شد مرا آن جا که من
در رهش چون کوه آهن می روم من به هر بادی نگردم زانک من
در پی او همچو دامن می روم من گریبان را دریدم از فراق
و اندر آتش همچو روغن می روم آتشم گر چه به صورت روغنم
ذره ذره سوی روزن می روم همچو کوهی می نمایم لیک من
1669
در میان محو نو اندرشدیم آتشی نو در وجود اندرزدیم
ما نه نیکیم ای برادر نی بدیم نیک و بد اندر جهان هستی است
شب عسس رفتیم و از وی بستدیم هر چه چرخ دزد از ما برده بود
یک جوی زان یک نماند و ما صدیم ما یکی بودیم با صد ما و من
از خودی رفتیم وانگه آمدیم از خودی نارفته نتوان آمدن
قد ما چون پست شد عالی قدیم قد ما شد پست اندر قد عشق
پهلوان عشق و یار احمدیم پیشه مردی ز حق آموختیم
حرف ها شستیم و اندر ابجدیم بیست و نه حرف است بر لوح وجود
وز قران سعد او ما اسعدیم سعد شمس الدین تبریزی بتافت
1670
جانب شه همچو شهباز آمدیم ما به خرمنگاه جان بازآمدیم
سوی اصل و سوی آغاز آمدیم سیر گشتیم از غریبی و فراق
پای کوبان جانب ناز آمدیم وارهیدیم از گدایی و نیاز
چونک اندر پرده راز آمدیم در کنار محرمان جان پروریم
ما به دست صانع انگاز آمدیم او کمند انداخت و ما را برکشید
حمدل خانه پرداز آمدیم پیش از آن کاین خانه ویران کرد اجل
تا به بوی نان به خباز آمدیم نان ما پخته ست و بویش می رسد
کز مذلت سوی اعزاز آمدیم هین خمش کن تا بگوید ترجمان
1671
جمع بنشینیم و دم با هم زنیم گر دم از شادی وگر از غم زنیم
یار ما گر کم زند ما کم زنیم یار ما افزون رود افزون رویم
همچو آتش بر صف رستم زنیم ما و یاران همدل و همدم شویم
چون زنان بر نوحه و ماتم زنیم گر چه مردانیم اگر تنها رویم
تو مکن باور که بر زمزم زنیم گر به تنهایی به راه حج رویم
چونک درسازیم زیر و بم زنیم تارهای چنگ را مانیم ما
بار دیگر جمله بر آدم زنیم ما همه در جمع آدم بوده ایم
خیمه ها بر ساحل اعظم زنیم نکته پوشیده ست و آدم واسطه
صد هزاران بوسه بر خاتم زنیم چون به تخت آید سلیمان بقا
1672
بر امید وصل دستی می زنیم روز باران است و ما جو می کنیم
ما ز ابر عشق هم آبستنیم ابرها آبستن از دریای عشق
تو بیا ما خود تو را مطرب کنیم تو مگو مطرب نیم دستی بزن
ما غلم خانه های روشنیم روشن است آن خانه گویی آن کیست
بر سر آن آب ما چون روغنیم ما حجاب آب حیوان خودیم
1673
شب چه باشد روز و شب آن توییم امشب ای دلدار مهمان توییم
حاضران کاسه و خوان توییم هر کجا باشیم و هر جا که رویم
پروریده نعمت و نان توییم نقش های صنعت دست توییم
در سفر طواف ایوان توییم چون کبوترزاده برج توییم
با زجاجه دل پری خوان توییم حیث ما کنتم فولوا شطره
ما صحیفه خط و عنوان توییم هر زمان نقشی کنی در مغز ما
زانک مست شیر و پستان توییم همچو موسی کم خوریم از دایه شیر
زانک چون زر در حرمدان توییم ایمنیم از دزد و مکر راه زن
که سبکسار و گران جان توییم زان چنین مست است و دلخوش جان ما
چون نباشد چون که چوگان توییم گوی زرین فلک رقصان ماست
دولت این بس که به میدان توییم خواه چوگان ساز ما را خواه گوی
معجز موسی و برهان توییم خواه ما را مار کن خواهی عصا
وقت خشم و جنگ ثعبان توییم گر عصا سازیم بیفشانیم برگ
زانک خندان روی بستان توییم عشق ما را پشت داری می کند
زانک همچون مه به میزان توییم سایه ساز ماست نور سایه سوز
بند آن توست و انبان توییم هم تو بگشا این دهان را هم تو بند
1674
ما ز دریاییم و دریا می رویم ما ز بالییم و بال می رویم
ما ز بی جاییم و بی جا می رویم ما از آن جا و از این جا نیستیم
همچو ل ما هم به ال می رویم لاله اندر پی الل است
ما به جذبه حق تعالی می رویم قل تعالوا آیتیست از جذب حق
لجرم بی دست و بی پا می رویم کشتی نوحیم در طوفان روح
باز هم در خود تماشا می رویم همچو موج از خود برآوردیم سر
ما مثال رشته یکتا می رویم راه حق تنگ است چون سم الخیاط
پس بدانک هر دمی ما می رویم هین ز همراهان و منزل یاد کن
تا بدانی که کجاها می رویم خوانده ای انا الیه راجعون
لجرم فوق ثریا می رویم اختر ما نیست در دور قمر
از علی تا رب اعل می رویم همت عالی است در سرهای ما
گر نه کوری بین که بینا می رویم رو ز خرمنگاه ما ای کورموش
بین که ما از رشک بی ما می رویم ای سخن خاموش کن با ما میا
ما به کوه قاف و عنقا می رویم ای که هستی ما ره را مبند
1675
سوی رفعت روح می افراختیم دوش عشق شمس دین می باختیم
ماحضر با عشق او می ساختیم در فراق روی آن معشوق جان
قالب از جان هر زمان پرداختیم در نثار عشق جان افزای او
ما در این داد و ستد پرداختیم عشق او صد جان دیگر می بداد
پرده عشاق را بنواختیم همچو چنگ از حال خود خالی شدیم
1676
خشم رفتم بی شما نشکیفتم عاقبت ای جان فزا نشکیفتم
راستی گویم جدا نشکیفتم در جدایی خواستم تا خو کنم
کاهم و از کهربا نشکیفتم کی شکیبد خود کهی از کهربا
من جفاکش از وفا نشکیفتم هر جفاکش طالب روز وفاست
گویمش ای جان ما نشکیفتم نرم نرمک گویدم بازآمدی
بی پناه توتیا نشکیفتم ای دل و ای جان و چشم روشنم
ناسزایم ناسزا نشکیفتم بر سرم می زد که دیدی تو سزا
در فنا و در بقا نشکیفتم آزمودم مردگی و زندگی
ای خدا و ای خدا نشکیفتم مطربا این پرده گو بهر خدا
1677
یک دمی همچو زمستان کندم یک دمی خوش چو گلستان کندم
یک دمی طفل دبستان کندم یک دمم فاضل و استاد کند
یک دمی شاه درستان کندم یک دمی سنگ زند بشکندم
یک دمی جمله شبستان کندم یک دمم چشمه خورشید کند
تا ببینم که چه دستان کندم دامنش را بگرفتم به دو دست
گر چه او ساقی مستان کندم دردی درد خوشش را قدحم
تا لقب هم شکرستان کندم زان ستانم شکر او شب و روز
1678
پنبه در گوش کند دلدارم من اگر نالم اگر عذر آرم
هر جفایی که کند بردارم هر جفایی که کند می رسدش
ستمش را به کرم انگارم گر مرا او به عدم انگارد
دل به دردش ز چه رو نسپارم داروی درد دلم درد وی است
که کند عشق عزیزش خوارم عزت و حرمتم آنگه باشد
که بکوبد به لگد عصارم باده آنگه شود انگور تنم
تا طرب ساز شود اسرارم جان دهم زیر لگد چون انگور
که از این جور و جفا بیزارم گر چه انگور همه خون گرید
که من از جهل نمی افشارم پنبه در گوش کند کوبنده
لیک من بوالحکم این کارم تو گر انکار کنی معذوری
آنگهی شکر کنی بسیارم چون ز سعی و قدمم سر کردی
1679
بنده چشم خوش آن یارم من اگر مستم اگر هشیارم
از خود و جان و جهان بیزارم بی خیال رخ آن جان و جهان
روز و شب در گل و در گلزارم بنده صورت آنم که از او
چشم از این آینه چون بردارم این چنین آینه ای می بینم
دم مده تا علل برنارم دم فروبسته ام و تن زده ام
گفتم این است بتا اقرارم بت من گفت منم جان بتان
از تو من یک سر مو نگذارم گفت اگر در سر تو شور من است
هر چه پروانه بود بسپارم منم آن شمع که در آتش خود
دود عشق تو بود آثارم گفتمش هر چه بسوزی تو ز من
جز چنان راست نیاید کارم راست کن لف مرا با دیده
کاندر این دایره چون پرگارم من ز پرگار شدم وین عجب است
گفتم اینک به گرو دستارم ساقی آمد که حریفانه بده
مددم ده قدری هشیارم غلطم سر بستان لیک دمی
کاین جهان را به عدم انگارم آن جهان پنهان را بنما
1680
عاشق دولت آن سلطانم من اگر پرغم اگر شادانم
اگرم تاج دهی نستانم تا که خاک قدمش تاج من است
قند روید بن هر دندانم تا لب قند خوشش پندم داد
یوسفم گر چه در این زندانم گلم ار چند که خارم در پاست
مونس زاویه احزانم هر کی یعقوب من است او را من
قند می نوشم و در افغانم در وصال شب او همچو نیم
نه که من سرو چنین بستانم پای من گر چه در این گل مانده ست
که نهان باشد جان من جانم ز جهان گر پنهانم چه عجب
کوری خار چو گل خندانم گر چه پرخارم سر تا به قدم
مومنان را پس از این ایمانم بوده ام مومن توحید کنون
قامتش چند بود چندانم سایه شخصم و اندازه او
او بداند که ز خورشیدانم هر کی او سایه ندارد چو فلک
که به بازار نیم در کانم قیمتم نبود هر چند زرم
چون زر و خاک به کان یک سانم من درون دل این سنگ دلن
زان سوی کون و مکان من دانم چونک از کان جهان بازرهم
1681
من از این شهر سفر می نروم من از این خانه به در می نروم
من از او جای دگر می نروم منم و این صنم و باقی عمر
جز سوی تنگ شکر می نروم به خدا طوطی و طوطی بچه ام
جز که در خون جگر می نروم یک زمانی که ز من دور شود
من بجز سوی گهر می نروم گر جهان بحر شود موج زند
جز به سوی گل تر می نروم بلبل مستم و در باغ طرب
تا چو می جز که به سر می نروم در سرم بوی میی افتاده ست
جای آن هست اگر می نروم این چنین باغ و چنین سرو و چمن
1682
عاشق دولت آن سلطانم من اگر پرغم اگر خندانم
اگرم تاج دهی نستانم هوس عشق ملک تاج من است
زانک من بلبل آن بستانم رنگ شاخ گل او برگ من است
جز که در جان و دلش ننشانم جز که بر خاک درش ننشینم
در گل و یاسمن و ریحانم روز و شب غرقه شیر و شکرم
من خراب ویم این می دانم گر خراب است جهان گر معمور
گر چه با خاک زمین یک سانم نظری هست ملک را بر من
باش در کوره روم در کانم زر با خاک درآمیخته ام
1683
چون خیالی ز خیالت توام من که حیران ز ملقات توام
اه که بی دل ز مراعات توام به مراعات کنی دلجویی
من مگر خود صفت ذات توام ذات من نقش صفات خوش توست
مو به مو لطف و کرامات توام گر کرامات ببخشد کرمت
گویی الفاظ و عبارات توام نقش و اندیشه من از دم توست
این زمان هر دو نیم مات توام گاه شه بودم و گاهت بنده
من بی دل شده مشکات توام دل زجاج آمد و نورت مصباح
چون رقم محو تو و اثبات توام ای مهندس که تو را لوحم و خاک
چه کنم رای که رایات توام چه کنم ذکر که من ذکر توام
هم توام خوان که ز آیات توام سنریهم شد و فی انفسهم
1684
من از این شهر سفر می نروم من از این خانه به در می نروم
من از او جای دگر می نروم منم و این صنم و باقی عمر
من ز اثیرم به اثر می نروم خاکیان رو به اثر آوردند
من چو دیده به نظر می نروم ای دو دیده ز نظر دورم کن
چون فلک زیر و زبر می نروم بخت من زیر و زبر کرد غمش
من ز خرگاه قمر می نروم خانه چرخ و زمین تاریک است
من ز تیغش به سپر می نروم گر چو خورشید مرا تیغ زند
من سوی تاج و کمر می نروم بس بود عشق شهم تاج و کمر
من در اوصاف بشر می نروم گم کنم خویش در اوصاف ملک
من گزافه به شجر می نروم عشق او چون شجر و من موسی
ور نه من بهر خضر می نروم زان شجر خواند یکی نور مرا
من چو هیزم به سفر می نروم چون شجر خوش بکشم آب حیات
جز به نورش به سحر می نروم شمس تبریز که نور سحر است
1685
از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم
زان کار دست شستم زین کار توبه گه مست کار بودم گه در خمار بودم
کردم
از توبه های کرده این بار توبه کردم در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن
من ننگ را شکستم وز عار توبه ای می فروش این ده ساغر به دست من ده
کردم
از گرم و سرد و خشکی هر چار توبه مانند مست صرعم بیرون ز چار طبعم
کردم
بردار چنگ می زن بر تار توبه کردم ای مطرب ال ال می بی رهم تو بر ره
بیچارگی است چاره ناچار توبه کردم ز اندیشه های چاره دل بود پاره پاره
کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را
من تایب قدیمم من پار توبه کردم گفتم که وقت توبه ست شوریده ای مرا گفت
منکر به عشق گوید ز انکار توبه بهر صلح دین را محروسه یقین را
کردم
1686
گفتا چگونه بندی چیزی که من گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم
شکستم
اما چگونه گیرم چون من شکسته با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم
دستم
اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم خود دامنش نگیرد ال شکسته دستی
چون نیست کرد آنگه بازآورد به تا من بلند باشم پستم کند به داور
هستم
افغان ز چشم مستش کان مست کرد ای حلقه های زلفش پیچیده گرد حلقم
مستم
چندان بهانه کردم وز دست او نرستم آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
گفتا که نیست این جا یعنی بدان که حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر
هستم
من کی شکار دامم من کی اسیر شستم گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است
ای بت مرا بسوزان زیرا که بت گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم
پرستم
چون تو مرا بسوزی از سوختن من خشک از آن شدستم تا خوش مرا بسوزی
برستم
در مرگ و زندگانی با تو خوشم هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی
خوشستم
در سایه تو بال جستم ز مرگ جستم ای آب زندگانی با تو کجاست مردن
1687
اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم گر جان منکرانت شد خصم جان مستم
بنمایمش جمالت از دور من برستم در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش
زان نیست ای برادر هستم چنانک گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور
هستم
تا پیش شهریاری من ساغری شکستم دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری
من جرم دار شاهم نک بشکنید دستم من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم
من ملک را چه باشم تا تحفه ای بس رندم و قلشم در دین عشق فاشم
فرستم
شه مخزنش گشاده چون دست دزد دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده
بستم
من می روم چو ماهی آن سو که برد ای بی خبر ز شاهی گویی که بر چه راهی
شستم
او قبله نمازم او نور آب دستم شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم
1688
در بیخودی مطلق با خود چه نیک رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم
شادم
تا چشم ها به ناگه در روی او گشادم چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم
گفتم طلق بستان گفتا بده بدادم با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان
نافم بر آن برید او آن دم که من بزادم مادر چو داغ عشقت می دید در رخ من
ای تو صلح جانم بی تو چه در گر بر فلک روانم ور لوح غیب خوانم
فسادم
وز نور رویت آمد عهد الست یادم ای پرده برفکنده تا مرده گشته زنده
از خویش و خلق پنهان گویی پری از عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جان
نژادم
تن گفت خاک و جان گفت سرگشته تبریز شمس دین را گفتم تنا کی باشی
همچو بادم
1689
چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم
بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم صد بار جان بدادم وز پای درفتادم
ای ساخته چو عیدم وی سوخته چو تا روی تو بدیدم از خویش نابدیدم
عودم
آن باز بازگونه چون مرغ درربودم دامی است در ضمیرم تا باز عشق گیرم
گردان به گرد ماهت چون گنبد کبودم ای شعله های گردان در سینه های مردان
من توبه ها شکسته بودم چنانک بودم آن ساعت خجسته تو عهدها ببسته
چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت عقلم ببرد از ره کز من رسی تو در شه
سودم
1690
دیدم بسی عجایب چون تو عجب ندیدم اندر دو کون جانا بی تو طرب ندیدم
محروم ز آتش تو جز بولهب ندیدم گفتند سوز آتش باشد نصیب کافر
چندان سخن شنیدم اما دو لب ندیدم من بر دریچه دل بس گوش جان نهادم
جز لطف بی حد تو آن را سبب ندیدم بر بنده ناگهانی کردی نثار رحمت
اندر عجم نیامد و اندر عرب ندیدم ای ساقی گزیده مانندت ای دو دیده
وان شیشه که نظیرش اندر حلب ندیدم زان باده که عصیرش اندر چرش نیامد
کاندر خودی و هستی غیر تعب ندیدم چندان بریز باده کز خود شوم پیاده
ای مادر و پدر تو جز تو نسب ندیدم ای شمس و ای قمر تو ای شهد و ای شکر تو
هم پشت و هم پناهی کفوت لقب ندیدم ای عشق بی تناهی وی مظهر الهی
اصل همه طلب تو در تو طلب ندیدم پولدپاره هاییم آهن رباست عشقت
تا تو ادب بخواندی در تو ادب ندیدم خامش کن ای برادر فضل و ادب رها کن
بی بصره وجودت من یک رطب ای شمس حق تبریز ای اصل اصل جان ها
ندیدم
1691
گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم
تا همچو خود جهان را من از جهان از خود برآمدم من در عشق عزم کردم
برآرم
از گفت وارهم من چون یک فغان زنار نفس بد را من چون گلوش بستم
برآرم
کز جان دودرنگش آتش عیان برآرم وال کشانم او را چندان به گرد گردون
وز عشق سرکشان را از خان و مان ای بس عروس جان را روبند تن ربایم
برآرم
وز چنگ بی زبان من سیصد زبان این جمله جان ها را در عشق چنگ سازم
برآرم
کز عشق زه برآید چون آن کمان پر کرد شمس تبریز در عشق یک کمانی
برآرم
1692
در سینه از نی او صد مرغزار دارم یا رب چه یار دارم شیرین شکار دارم
گوید کجا گریزی من با تو کار دارم قاصد به خشم آید چون سوی من گراید
گفتا پیش دوانم پا در غبار دارم من دوش ماه نو را پرسیدم از مه خود
گفتا ز شرم رویش رنگ نضار دارم خورشید چون برآمد گفتم چه زردرویی
گفتا که از فسونش رفتار مار دارم ای آب در سجودی بر روی و سر دوانی
گفتا ز برق رویش دل بی قرار دارم ای میرداد آتش پیچان چنین چرایی
گفتا بسوزد این دل گر اختیار دارم ای باد پیک عالم تو دل سبک چرایی
گفتا که در درونه باغ و بهار دارم ای خاک در چه فکری خاموشی و مراقب
در سر خمار دارم در کف عقار دارم بگذر از این عناصر ما را خداست ناصر
می دردهد دودستی چون دستیار دارم گر خواب ما ببستی بازست راه مستی
چون گفت دل نیوشم زین گفت عار خاموش باش تا دل بی این زبان بگوید
دارم
1693
پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم من پاکباز عشقم تخم غرض نکارم
مرغ گشاده پایم برگ قفص ندارم نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم
بر تشنگان خاکی آب حیات بارم من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم
من نیز نورم ای جان گر چه ز دور موسی بدید آتش آن نور بود دلخوش
نارم
گر چه که بی قرارم در روح برقرارم شاخ درخت گردان اصل درخت ساکن
در هر شبی چو روزم در هر خزان من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم
بهارم
اما چو باخود آیم زین هر دو برکنارم با مرغ شب شبم من با مرغ روز روزم
شش دانگ آن گهم که بیرون ز پنج و آن لحظه باخود آیم کز محو بیخود آیم
چارم
بی اختیار گردد در فر اختیارم جان بشر به ناحق دعویش اختیار است
آن باد او نماند چون باده ای درآرم آن عقل پرهنر را بادی است در سر او
1694
ای بارها خریده از غصه و زحیرم بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم
جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم
خاصه دمی که گویی ای خسته دل خوشتر اسیری تو صد بار از امیری
اسیرم
خاصه دمی که گویی ای بی نوا فقیرم خاکی به تو رسیده به از زری رمیده
چنگ است ورد و ذکرم باده ست شیخ از ماجرا گذر کن گو عقل ماجرا را
و پیرم
در جنت جمالت من غرق شهد و ای جان جان مستان ای گنج تنگدستان
شیرم
گر چون کمان خمیدم پرنده همچو من رستخیز دیدم وز خویش نابدیدم
تیرم
بی تو کجا روم من ای از تو ناگزیرم خاکی بدم ز بادت بال گرفت خاکم
ای پرده ها دریده کی می هلی ستیزم ای نور دیده و دین گفتی به عقل بنشین
آن خیره کش فراقت می راند خیر من بنده الستم آن تو بوده استم
خیرم
کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم کی خندد این درختم بی نوبهار رویت
تا خویش تو بدیدم از خویش خود تا خوان تو بدیدم آزاد از ثریدم
نفیرم
در من اثر چو کردی بر گنبد اثیرم از من گذر چو کردی از عقل و جان گذشتم
تا بی سلم نبود این قعده اخیرم در قعده ام سلمی ای جان گزین من کن
من پا چرا نکوبم چون بم شده ست من کف چرا نکوبم چون در کف است خوبم
زیرم
خدمت به مشرقی به کز روش تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت
مستنیرم
1695
دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم
تو چون میی من آبم تو شهد و من چو چون باده تو خوردم من محو چون نگردم
شیرم
عذر ار نمی پذیری من عشوه می بگشا دهان خود را آن قند بی عدد را
پذیرم
زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم دانی که از چه خندم از همت بلندم
نوعشق می نمایم وال که سخت پیرم با عشق لیزالی از یک شکم بزادم
ور این نظر گشایی دانی که بی آن چشم اگر گشایی جز خویش را نشایی
نظیرم
و اندر تنور گرمان من پخته تر اندر تنور سردان آتش زنم چو مردان
خمیرم
تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم در لطف همچو شیرم اندر گلو نگیرم
چون او به تخت آید من پیش او در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم
وزیرم
1696
تا کی به گوشه گوشه از مکر تو ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم
گریزم
من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم ای چرخ همچو زنگی خون خواره خلیق
کاین است بر تو واجب کآیی به نار ای دل بسوز خوش خوش مگریز از این دوآتش
تیزم
وین عشق همچو آتش وین خلق همچو مقصود نور آمد عالم تنور آمد
هیزم
در آتشش نشستم تا حشر برنخیزم همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان
1697
چندین زبون نیم که ز استیز تو گریزم آری ستیزه می کن تا من همی ستیزم
وال که گر بخسپی این باده بر تو از حیله خواب رفتی هر سوی می بیفتی
ریزم
زودم به ره مکن جان من سخت ای دولت مصور پیش من آر ساغر
دیرخیزم
هر لحظه موت گوید من ناف مشک هر لحظه روت گوید من شمع شب فروزم
بیزم
نرمی کن و حلیمی ای یار تند و تیزم نپذیرم ای سمن بر کمتر ز هجده ساغر
چون در بر تو میرم نغز است ای لطف بی کناره خوش گیر در کنارم
رستخیزم
من مست آن عروسم نی سخره جهیزم ساغر بیار و کم کن این لغ و این ندیمی
کی گرد دیگ گردم آخر نه کفچلیزم خواهم شراب ناری تو دیگ پیشم آری
نی چون خران عنگم نی عاشق کمیزم درده شراب رهبان ای همدم مسیحان
من یار رستمانم نی یار مرد حیزم خامش ز عشق بشنو گوید تو گر مرایی
1698
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم ای توبه ام شکسته از تو کجا گریزم
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم ای نور هر دو دیده بی تو چگونه بینم
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم ای شش جهت ز نورت چون آینه ست شش رو
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
از دل نه ای گسسته از تو کجا گریزم گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
1699
خط را کنی مسلسل یعنی که من دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم
نخوانم
چون سر دل ندانم کاندر میان جانم بر تخته خیالت آن را نه من نبشتم
رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم
ای ذره چون گریزی از جذبه عیانم گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی
فریش می فرستم پریش می ستانم پروانه وار عالم پران به گرد شمعم
گر شرح عشق خواهی پیش ویت در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه
نشانم
زان نقش منکران را در قعر می ور زان که در گمانی نقش گمان ز من دان
کشانم
زان دام مقبلن را از کفر می رهانم ور زان که در یقینی دام یقین ز من بین
کان تیر رنج نجهد ال که از کمانم ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی
می بین که آن نشانه ست از لطف بی ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم
نشانم
وان جا که ذوالجلل است من دم زدن هر جا که این جمال است داد و ستد حلل است
نتانم
1700
نامم بها نهادند گر چه که بی بهایم عالم گرفت نورم بنگر به چشم هایم
بنگر به عزت من کان را همی بخایم زان لقمه کس نخورده ست یک ذره زان نبرده ست
بیدار و خفته هر دم مستانه می برآیم گر چرخ و عرش و کرسی از خلق سخت دور است
شادی و بزم و سور است با خود از آن جا جهان نور است هم حور و هم قصور است
آن نیایم
در حلقه شان نگینم در حلقه چون جبریل پرده دار است مردان درون پرده
درآیم
احمد نشسته تنها یعنی که من جدایم عیسی حریف موسی یونس حریف یوسف
احمد گهر به دریا اینک همی نمایم عشق است بحر معنی هر یک چو ماهی در بحر
1701
چون باد و آب و آتش در عشق تو آوازه جمالت از جان خود شنیدیم
دویدیم
دستی به جان ما بر بنگر چه ها اندر جمال یوسف گر دست ها بریدند
بریدیم
این دلق پاره پاره در پای تو کشیدیم رندان و مفلسان را پیداست تا چه باشد
هستند لیک چون تو در خواب هم در عشق جان سپاران مانند ما هزاران
ندیدیم
چون عکس خویش دیدیم از خویش ماننده ستوران در آب وقت خوردن
می رمیدیم
1702
تا نقش های خود را یک یک درده شراب یک سان تا جمله جمع باشیم
فروتراشیم
ما شاخ یک درختیم ما جمله خواجه از خویش خواب گردیم همرنگ آب گردیم
تاشیم
در شهر عشق پنهان در کوی عشق ما طبع عشق داریم پنهان آشکاریم
فاشیم
خود را چو زنده بینیم در نوحه رو خود را چو مرده بینیم بر گور خود نشینیم
خراشیم
رنگ قلش دارد زیرا که ما قلشیم هر صورتی که روید بر آینه دل ما
این خاک بوالهوس را بر روی خاک ما جمع ماهیانیم بر روی آب رانیم
پاشیم
تا نقد عشق دیدیم تجار بی قماشیم تا ملک عشق دیدیم سرخیل مفلسانیم
1703
من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم
کردم یکی بهانه وز راه خشم کردم از لطفم آن یگانه می خواند سوی خانه
هم آه برنیارم از آه خشم کردم گر سر کشد نگارم ور غم برد قرارم
از زر چو زر بجستم وز جاه خشم گاهم فریفت با زر گاهم به جاه و لشکر
کردم
وز کهربای عالم من کاه خشم کردم ز آهن ربای اعظم من آهنم گریزان
خود پنج و شش کی باشد ز ال خشم ما ذره ایم سرکش از چار و پنج و از شش
کردم
گر شبه آفتابی ز اشباه خشم کردم این را تو برنتابی زیرا برون آبی
1704
می زن دهل به شکر دل لم و لم و لم اشکم دهل شده ست از این جام دم به دم
گه زیر می زن ای دل و گه بم و بم و هین طبل شکر زن که می طبل یافتی
بم
تا برکنم ز باغ جهان شاخ و بیخ غم از بهر من بخر دهلی از دهلزنان
صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم لشکر رسید و عشق سپهدار لشکرست
می ریزد آن شراب به اسراف همچو ما پر شدیم تا به گلو ساقی از ستیز
یم
از من شنو که بحریم و بحر اندرم دانی که بحر موج چرا می زند به جوش
بر می جهد به سوی هوا آب لجرم تنگ آمده ست و می طلبد موضع فراخ
اندر هوا و سیل و که و جوی ای کان آب از آسمان سفری خوی بوده ست
صنم
ما موج می زنیم ز هستی سوی عدم آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست
نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم نی در جهان خاک قرار است روح را
یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم زان باغ کو شکفت همان جاست میل جان
ما راضییم خواجه بدین ظلم و این بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنی است
ستم
خاموشیش مجوی که دریاست جان خاموش باش فتنه درافکنده ای به شهر
عم
1705
از رشک و غیرت است که در از ما مشو ملول که ما سخت شاهدیم
چادری شدیم
بینی که رشک و حسرت ماهیم و روزی که افکنیم ز جان چادر بدن
فرقدیم
ور نی تو دور باش که ما شاهد رو را بشو و پاک شو از بهر دید ما
خودیم
ما تا ابد جوان و دلرام و خوش قدیم آن شاهدی نه ایم که فردا شود عجوز
فانی است عمر چادر و ما عمر بی آن چادر ار خلق شد شاهد کهن نشد
حدیم
آدم نداش کرد تو ردی نه ما ردیم چادر چو دید از آدم ابلیس کرد رد
گفتند در سجود که بر شاهدی زدیم باقی فرشتگان به سجود اندرآمدند
ما را ز عقل برد و سجود اندرآمدیم در زیر چادر است بتی کز صفات او
گر عقل ما نداند در عشق مرتدیم اشکال گنده پیر ز اشکال شاهدان
طفلنه دم زدیم که با طفل ابجدیم چه جای شاهد است که شیر خداست او
ور نی که ما چه لیق جوزیم و با جوز و با مویز فریبند طفل را
کنجدیم
گوید که رستم صف پیکار امجدیم در خود و در زره چو نهان شد عجوزه ای
ما چون غلط کنیم که در نور احمدیم از کر و فر او همه دانند کو زن است
اکنون دهان ببند که بی گفت مرشدیم مومن ممیز است چنین گفت مصطفی
زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم بشنو ز شمس مفخر تبریز باقیش
1706
بزم شهنشه ست نه ما باده می خریم برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم
درده شراب لعل ببین ما چه گوهریم بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار
ما ذره وار مست بر این اوج برپریم خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
از کبر در پیاله خورشید ننگریم خورشید لیزال چو ما را شراب داد
تا همچو دل ز آب و گل خویش پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز
بگذریم
در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم پرخواره ایم کز کرم شاه واقفیم
زین سو چو فربهیم بدان سوی لغریم زیرا که سکر مانع خدمت بود یقین
بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم نوری که در زجاجه و مشکات تافته ست
درسوزمان چو هیزم تا هیچ نفسریم بس گرم و سرد شد دل از این باده چون تنور
چون کوره بهر ما که مس و قلب یا چون شیشه فلک پر از آتش شده ست جان
زریم
کز ساغر چو لله چو گل یاسمین ای گلعذار جام چو لله به مجلس آر
بریم
با جمله ما خوشیم ولی با تو خوشتریم خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر
تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم ای مطرب آن ترانه تر بازگو ببین
در ما که در وفای تو چون کوه اندرفکن ز بانگ و خروش خوشت صدا
مرمریم
در گوش ما بدم که چو سرنای آن دم که از مسیح تو میراث برده ای
مضطریم
خاموش کن که پیش حسودان منکریم گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند
1707
جان داده ام ولیک جهانی خریده ام چیزی مگو که گنج نهانی خریده ام
دادم قراضه زر و کانی خریده ام رویم چو زرگر است از او این سخن شنو
وز طاق ابروش چه کمانی خریده ام از چشم ترک دوست چه تیری که خورده ام
با کس نگویم این ز فلنی خریده ام با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث
دیدم شکرلبی و زبانی خریده ام هر چند بی زبان شده بودم چو ماهیی
زان باغ بی نشانه نشانی خریده ام ناگاه چون درخت برستم میان باغ
لیک از میان نیست میانی خریده ام گفتم میان باغ خود آن را میانه نیست
بیرون ز هر دو قرن قرانی خریده ام کردم قران به مفخر تبریز شمس دین
1708
باغم چه می بری چو تویی باغ و ای گوش من گرفته تویی چشم روشنم
گلشنم
در سایه لوای کرم طبل می زنم عمری است کز عطای تو من طبل می خورم
باور نمی کنم عجب ای دوست کاین می مالم این دو چشم که خواب است یا خیال
منم
چون ماه نو ز بدر تو باریک می تنم آری منم ولیک برون رفته از منی
تا شوق روی توست مها طوق گردنم در تاج خسروان به حقارت نظر کنم
با خاکیان ز رشک تو چون آب و با ماهیان ز بحر تو من نزل می خورم
روغنم
چون ماهیم نبیند کس آب خوردنم گر چه ز بحر صنعت من آب خوردنی است
من خوش صدا چو چنگ ز آسیب گر ناخن جفا بخراشد رگ مرا
ناخنم
گر می جهد رگی بنما تاش برکنم خود پی ببرده ای تو که رگ دار نیستم
گر نیست نیستم ز چه شد نیست گفتی چه کار داری بر نیست کار نیست
مسکنم
تا جان نوبهاری و من سرو و سوسنم نفخ قیامتی تو و من شخص مرده ام
تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم من نیم کاره گفتم باقیش تو بگو
تو جان جان جانی و من قالب تنم من صورتی کشیدم جان بخشی آن توست
1709
بیچاره نیستیم که درمان و چاره ایم ما قحطیان تشنه و بسیارخواره ایم
در شکر همچو چشمه و در صبر در بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار
خاره ایم
بل پاره دوز خرقه دل های پاره ایم ما پادشاه رشوت باره نبوده ایم
وز ما مدزد دل که نه ما دل فشاره ایم از ما مپوش راز که در سینه توایم
یا آفتاب تن زده اندر ستاره ایم ما آب قلزمیم نهان گشته زیر کاه
داند کنار بام که ما بی کناره ایم ما را ببین تو مست چنین بر کنار بام
پس ما چه غم خوریم که بر مه سواره مهتاب را چه ترس بود از کنار بام
ایم
بی زحمت جگر تو ببین خون چه گر تیردوز گشت جگرهای ما ز عشق
کاره ایم
1710
با چشم تو ز باده و خمار فارغیم با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم
دکان خراب کرده و از کار فارغیم خانه گرو نهاده و در کوی تو مقیم
از سود و از زیان و ز بازار فارغیم رختی که داشتیم به یغما ببرد عشق
ما ننگ را خریده و از عار فارغیم دعوی عشق وانگه ناموس و نام و ننگ
دستی بزن که از غم و غمخواره غم را چه زهره باشد تا نام ما برد
فارغیم
بگذر مخر که ما ز خریدار فارغیم ای روترش که کاله گران است چون خرم
کز باد و بود اندک و بسیار فارغیم ما را مسلم آمد شادی و خوشدلی
کز ذوق عشق از سر و دستار فارغیم بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان
ز اقرار هر دو عالم و ز انکار ما لف می زنیم و تو انکار می کنی
فارغیم
ما سگ نزاده ایم و ز مردار فارغیم مشتی سگان نگر که به هم درفتاده اند
ما از دغا و حیلت و مکار فارغیم اسرار تو خدای همی داند و بس است
از بحث و از جدال و ز تکرار درسی که عشق داد فراموش کی شود
فارغیم
هر تخم را که خواهی می کار فارغیم پنهان تو هر چه کاری پیدا بروید آن
ور نی در این طریق ز گفتار فارغیم آهن ربای جذب رفیقان کشید حرف
از شمس چرخ گنبد دوار فارغیم با نور روی مفخر تبریز شمس دین
1711
حاشا که چشم خویش از آن روی بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم
برکنیم
تا خویش را ز عشق بر آن سینه پروانه ای تو بهر تو بفروز سینه را
برزنیم
زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی
یعنی که مات شو که همی مات پروانه را ز شمع تو هر روز مژده ای است
ضامنیم
بی من شویم از خود و ز عشق صد شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من
منیم
چون سرو سربلند و زبانور چو تا باغ گلستان جمال تو دیده ایم
سوسنیم
زیرا ز عشق روی تو زان سوی بر گلشن زمانه برو آتشی بزن
گلشنیم
در ما گریز زود که ما برج آهنیم ای آنک سست دل شده ای در طریق عشق
داریم آب رو و همه محض روغنیم از ذوق آتش شه تبریز شمس دین
1712
ما خانه زیر گنبد اطلس نمی کنیم ما در جهان موافقت کس نمی کنیم
بس کرده اند جمله و ما بس نمی کنیم مخمور و مست و تشنه و بسیارخواره ایم
ما ترک موج دل پی هر خس نمی این موج رحمت است و عدو چون کف و خس است
کنیم
چون عاد و چون ثمود مقرنس نمی ما قصر و چارطاق بر این عرصه فنا
کنیم
چون نوح و چون خلیل موسس نمی جز صدر قصر عشق در آن ساحت خلود
کنیم
ما قصد صید مرده چو کرکس نمی ما را مطار زان سوی قاف است در شکار
کنیم
بر جای حور پاک معرس نمی کنیم دیو سیاه غرچه فریب پلید را
در تیره خاک حرص مغرس نمی کنیم ما آن نهاله را که بر و میوه اش جفاست
ما خود نظر به جان مقدس نمی کنیم از لذتی که هست نظر را ز قدس او
از رشک غیر جنس مجنس نمی کنیم خاموش نظم و قافیه را ما از این سپس
1713
دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم
زین هر دو بگذریم و بدان باغبان نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب
رویم
بر روی بحر زان پس ما کف زنان سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل
رویم
زین روی زعفران به رخ ارغوان زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم
رویم
دل ها همی طپند به دارالمان رویم از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ
وز گرد چاره نیست چو در خاکدان از درد چاره نیست چو اندر غریبییم
رویم
شکرستان شویم و به شکرستان رویم چون طوطیان سبز به پر و به بال نغز
پنهان ز چشم بد هله تا بی نشان رویم این نقش ها نشانه نقاش بی نشان
تعلیممان دهد که در او بر چه سان راهی پر از بلست ولی عشق پیشواست
رویم
در ره همان به ست که با کاروان هر چند سایه کرم شاه حافظ است
رویم
بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم ماییم همچو باران بر بام پرشکاف
چون راست آمدیم چو تیر از کمان همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست
رویم
گر شیرزاده ایم بدان ارسلن رویم در خانه مانده ایم چو موشان ز گربگان
پیش جمال یوسف با ارمغان رویم جان آینه کنیم به سودای یوسفی
او آن چنانک گوید ما آن چنان رویم خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این
1714
بام چه باشد بگو بر فلک سبزفام چند روی بی خبر آخر بنگر به بام
صد مه و صد آفتاب چهره او را غلم تا قمری همچو جان جلوه شود ناگهان
وز می او جان و دل نوش کند جام از هوس عشق او چرخ زند نه فلک
جام
باده جان شد مباح خوردن و خفتن چون به تجلی بتافت جانب جان ها شتافت
حرام
گفت ندارم ز بیم جز نفسی والسلم گفت جهان سلیم چیست خبر ای نسیم
1715
دشمنم از مرگ من کور شود والسلم هر کی بمیرد شود دشمن او دوستکام
ای که چنین مرگ را جان و دل من آن شکرستان مرا می کشد اندر شکر
غلم
عمر شکربسته را مرگ نهادند نام در غلط افکنده ست نام و نشان خلق را
فقر کند نام گنج تا غلط افتند عام از جهت این رسول گفت که الفقر کنز
تا که زر پخته را ره نبرد هیچ خام وحی در ایشان بود گنج به ویران بود
گفت که زین پس ز جهل وامکش از گفتم ای جان ببین زین دلم سست تنگ
پس لگام
توسن خنگ فلک باشد زیر تو رام تا که سرانجام تو گردد بر کام تو
هست حیات ابد جوییش از جان مدام گر تو بدانی که مرگ دارد صد باغ و برگ
نیست شو از خود که تا هست شوی خامش کن لب ببند بی دهنی خای قند
زو تمام
1716
تا نبود در جهان بیش مرا نقش و نام امشب جان را ببر از تن چاکر تمام
تا بشوم محو تو از دو جهان والسلم این دم مست توام رطل دگر دردهم
گیرم جام عدم می کشمش جام جام چون ز تو فانی شدم و آنچ تو دانی شدم
گر بنسوزد ز تو جمله بود خام خام جان چو فروزد ز تو شمع بروزد ز تو
چون به عدم درشدم خانه ندانم ز بام این نفسم دم به دم درده باده عدم
ای که هزاران وجود مر عدمت را چون عدمت می فزود جان کندت صد سجود
غلم
باده شد انعام خاص عقل شد انعام عام باده دهم طاس طاس ده ز وجودم خلص
بر لب دریا به ترس چند روم گام گام موج برآر از عدم تا برباید مرا
من چو به دام اندرم نیست مرا ترس دام شهم شمس دین صید به تبریز کرد
دام
1717
لولیکان را دمی بار ده ای محتشم لولیکان توییم در بگشا ای صنم
ای شده خندان دهان از کرمت دم به ای تو امان جهان ای تو جهان را چو جان
دم
هین که رسید از حبش بر سر کوی امن دو عالم تویی گوهر آدم تویی
حشم
گردد هر لولیی صاحب طبل و علم چون برسد کوس تو کمتر جاسوس تو
تا که ز شادی ما جان نبرد هیچ غم رایت نصرت فرست لشکر عشرت فرست
چون لطفت برکشد بر خط لولی رقم تیغ عرب برکنیم بر سر ترکان زنیم
عشرت با خوف جان راست نیاید به خوف مهل در میان بانگ بزن کالمان
هم
پر کن از عیش گوش پر کن از می مهر برآور به جوش وز دل چنگ آن خروش
شکم
آید صافی روان گوید ای من منم تا سوی تبریز جان جانب شمس الزمان
1718
بسته شکرخنده را تا که بگریانیم ای تو ترش کرده رو تا که بترسانیم
گریه نصیب تن است من گهر جانیم ترش نگردم از آنک از تو همه شکرم
همچو زر سرخ از آنک جمله زر در دل آتش روم تازه و خندان شوم
کانیم
دار مرا سنگسار ز آنچ من ارزانیم در دل آتش اگر غیر تو را بنگرم
جز تو که برداریم جز تو که بنشانیم هیچ نشینم به عیش هیچ نخیزم به پا
بوسه همی داد دل بر سر و پیشانیم این دل من صورتی گشت و به من بنگرید
تو نه که نوری همه من نه که ظلمانیم گفتم ای دل بگو خیر بود حال چیست
مست بخندید و گفت دل که نمی دانیم ور تو منی من توام خیرگی از خود ز چیست
سوره کهفم که تو خفته فروخوانیم رو مطلب تو محال نیست زبان را مجال
گفت بگو راست ای صادق ربانیم زود بر او درفتاد صورت من پیش دل
مفخر تبریزیان آنک در او فانیم گفت که این حیرت از منظر شمس حق است
1719
بیشتر آ گوهرا تا همه دریا رویم پیشتر آ می لبا تا همه شیدا شویم
جمع معلق زنان مست به دریا دویم دست به هم وادهیم حلقه صفت جوق جوق
های که چون گلستان تا به ابد ما نویم بر لب دریای عشق تازه بروییم باز
چون ز رخ آتشین مایه صد پرتویم وز جگر گلستان شعله دیگر زنیم
آه که تو زین سوی آه که ما زان سویم جوهر ما رو نمود لیک از آن سوی بحر
تاج تو را گوهریم اسپ تو را ما جویم شاه سوارا به سر تاج بجنبان چنین
آتش اندرزنیم هر کی بگوید دویم بر سر دارش کنیم هر کی بگوید یکیم
1720
زان سوی گردون عشق چرخ زنان بار دگر ذره وار رقص کنان آمدیم
آمدیم
گه به کران تاختیم گه به میان آمدیم بر سر میدان عشق چونک یکی گو شدیم
ما چو از آن سوتریم ما نه چنان آمدیم عشق نیاز آورد گر تو چنانی رواست
آب چو آتش بیار ما نه بنان آمدیم خواجه مجلس تویی مجلسیان حاضرند
چون که به جان آمدیم زود به جان شکر که ناداشت وار از سبب زخم تو
آمدیم
تیغ و کفن در بغل بهر همان آمدیم شمس حق این عشق تو تشنه خون من است
فخر زمین در غمت شور زمان آمدیم جز نمکت نشکند شورش تبریز را
1721
آب حیات توایم گر چه به شکل آتشیم خوش سوی ما آ دمی ز آنچ که ما هم خوشیم
گر تو نیایی به خود مات از این سو تو جو کبوتربچه زاده این لنه ای
کشیم
مست می اش می شویم باده از او می حاضر ما شو که ما حاضر آن شاهدیم
چشیم
نعره زنان همچو رعد گر چه چنین تیزروان همچو سیل گر چه چو که ساکنیم
خامشیم
گر چه که ما همچو چرخ بی گنهی جان چو دریا تو راست بر کف خود نه بیا
می کشیم
کان سوی این شش جهت خسرو این زان سوی این پنج حس نوبت ما پنج کن
هر ششیم
کز رگ جان همچو چنگ بهر تو در در پی سرنای عشق تیزدم و دلنواز
نالشیم
ما نه چو رنجورکان عاشق آن بالشیم صحت دعوی عشق مسند و بالش مجو
از رخ آن آفتاب چرخ درون مه وشیم نور فلک شمس دین مفخر تبریز ما
1722
ز بیخودی سر و ریش و سبال گم بدار دست ز ریشم که باده ای خوردم
کردم
به پیشگاه خرابات روی آوردم ز پیشگاه و ز درگاه نیستم آگاه
هزار سال دود درنیابد او گردم خرد که گرد برآورد از تک دریا
لطیفتر ز قمر گشت چهره زردم فراختر ز فلک گشت سینه تنگم
که من سعادت بیمار و داروی دردم دکان جمله طبیبان خراب خواهم کرد
هزار رحمت بر سینه جوامردم شرابخانه عالم شده ست سینه من
که دنگ عشقم و از ننگ خویشتن هزار حمد و ثنا مر خدای عالم را
فردم
چو مات شاه شدم جمله لعب را بردم چو خاک شاه شدم ارغوان ز من رویید
شدم به فضل خدا صد هزار چون چو دانه ای که بمیرد هزار خوشه شود
مردم
که از فشار رهد هر دلی کش افشردم منم بهشت خدا لیک نام من عشق است
هر آن مرید که او را به عشق رهد ز تیر فلک وز سنان مریخش
پروردم
دو صد تموز بجوشید از دی سردم چو آفتاب سعادت رسید سوی حمل
هزار پرده دریدی زبان من هر دم خموش باش که گر نی ز خوف فتنه بدی
1723
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر نیم ز کار تو فارغ همیشه در کارم
دارم
که من تو را نگذارم به لطف بردارم به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم
سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم رخ تو را ز شعاعات خویش نور دهم
اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
که دیده برکات وصال و تیمارم ببسته ست میان لطف من به تیمارت
از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم هزار شربت شافی به مهر می جوشد
که چشم روشن باشی به فهم اسرارم بیا به پیش که تا سرمه نوت بکشم
که از کمال کرم دستگیر اغیارم ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید
که یافت شد به جوال تو صاع انبارم تو را که دزد گرفتم سپردمت به عوان
هزار لطف در آن بود اگر چه قهارم تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی
به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش
که من گزاف کسی را به غم نیازارم به خلوتش همه تاویل آن بیان فرمود
ولی مبر تو گمان بد ای گرفتارم خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد
1724
همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم
و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم حرام دارم با مردمان سخن گفتن
رهی که آن به سوی تو است ترک هزار گونه بلنگم به هر رهم که برند
تاز کنم
ز خاک کوی تو آن آب را طراز کنم اگر به دست من آید چو خضر آب حیات
ز نرگس و گل صدبرگ احتراز کنم ز خارخار غم تو چو خارچین گردم
چو روی خود به شهنشاه دلنواز کنم ز آفتاب و ز مهتاب بگذرد نورم
به مسجد فلک هفتمین نماز کنم چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام
همه حقیقت گردد اگر مجاز کنم همه سعادت بینم چو سوی نحس روم
چو خویش را پی محمود خود ایاز کنم مرا و قوم مرا عاقبت شود محمود
چو ذره ها همه را مست و عشقباز چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل
کنم
همه نیاز شو آن لحظه ای که ناز کنم پریر عشق مرا گفت من همه نازم
من از برای تو خود را همه نیاز کنم چو ناز را بگذاری همه نیاز شوی
که تا برای سماع تو چنگ ساز کنم خموش باش زمانی بساز با خمشی
1725
در این سراب فنا چشمه حیات منم نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
به عاقبت به من آیی که منتهات منم وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
که نقش بند سراپرده رضات منم نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
مرو به خشک که دریای باصفات منم نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
که آتش و تبش و گرمی هوات منم نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم نگفتمت که صفت های زشت در تو نهند
نظام گیرد خلق بی جهات منم نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
وگر خداصفتی دانک کدخدات منم اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست
1726
اگر چه دلق کشانم نه یار غار توام بیار باده که دیر است در خمار توام
غلم همت و داد بزرگوار توام بیار رطل و سبو کارم از قدح بگذشت
چو مست گشتم از آن پس به اختیار در این زمان که خمارم مطیع من می باش
توام
در این زمان که چو منصور زیر دار بیار جام اناالحق شراب منصوری
توام
قرار دادی با من بر آن قرار توام به یاد آر سخن ها و شرط ها که ز الست
عجبتر اینک در این لحظه من سوار بگو به ساغرش ای کف تو گر سوار منی
توام
ولی چو درنگرم نیک در دوار توام میان حلقه به ظاهر تو در دوار منی
که من عدو قدح های زهربار توام به زیر چرخ ننوشم شراب ای زهره
شها بگیر به دستم که دست کار توام چو شیشه زان شده ام تا که جام شه باشم
چگونه ریزد داند که بر کنار توام عجب که شیشه شکافید و می نمی ریزد
چو زعفران شدم اما به لله زار توام اگر به قد چو کمانم ولی ز تیر توام
چگونه فاسق باشم شرابخوار توام چگونه کافر باشم چو بت پرست توام
بپوش راز دل من که رازدار توام بیا بیا که تو راز زمانه می دانی
گمان فتاد رخم را که هم عذار توام چو آفتاب رخ تو بتافت بر رخ من
از آن خویش شمارم که در شمار توام شمرد مرغ دلم حلقه های دام تو را
وگر چه اشتر مستم نه در قطار توام اگر چه در چه پستم نه سربلند توام
اگر چه غرقه خونم نه در تغار توام میان خون دل پرخون بگفت خاک تو را
اگر چه کار ندارم نه مست کار توام اگر چه مال ندارم نه دستمال توام
که عاشق رخ پرنور شمس وار توام برآی مفخر آفاق شمس تبریزی
1727
در آن بهشت و گلستان و سبزه زار به غم فرونروم باز سوی یار روم
روم
به گلشن ابد و سرو پایدار روم ز برگ ریز خزان فراق سیر شدم
به نقل و مجلس و سغراق بی شمار من از شمار بشر نیستم وداع وداع
روم
چو آب سجده کنان سوی جویبار روم نمی شکیبد ماهی ز آب من چه کنم
همان به ست که اکنون به اختیار روم به عاقبت غم عشقم کشان کشان ببرد
به عشق درنروم در کدام کار روم ز داد عشق بود کار و بار سلطانان
اگر چه لغرم سوی مرغزار روم شنیده ام که امیر بتان به صید شده ست
به عشق دل به دهان سگ شکار روم چو شیر عشق فرستد سگان خود به شکار
به سوی سنجق سلطان کامیار روم چو بر براق سعادت کنون سوار شدم
چو از رعیت عشقم بدان دیار روم جهان عشق به زیر لوای سلطانی است
بدان جهان و بدان جان بی غبار روم منم که در نظرم خوار گشت جان و جهان
سزد سزد که بر آن چرخ برق وار غبار تن نبود ماه جان بود آن جا
روم
وگر خلیل جلیلم در آن شرار روم اگر کلیم حلیمم بدان درخت شوم
مگر که از بر یاران به یار غار روم خموش کی هلدم تشنگی این یاران
بهشت عدن بود هم در آن جوار روم جوار مفخر آفاق شمس تبریزی
1728
وگر درم نگشایی مقیم درگاهم مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهم
به غیر آب نباشد پناه و دلخواهم چو ماهیم که بیفکند موج بیرونش
من و تن و دل من سایه شهنشاهم کجا روم به سر خویش کی دلی دارم
به توست آگهی من اگر من آگاهم به توست بیخودیم گر خراب و سرمستم
نه کهربام تویی گر مثل پر کاهم نه دلربام تویی گر مرا دلی باقی است
که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم نه از حلوت حلوای بی حد لب توست
چو هی نشسته به پهلوی لم اللهم ز هر دو عالم پهلوی خود تهی کردم
بس است دولت عشق تو منصب و ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم
جاهم
نه چون مشبهیان سرنگون اشباهم چو قل هو ال مجموع غرق تنزیهم
به عشق و صبر کمربسته همچو اگر تتار غمت خشم و ترکیی آرد
خرگاهم
به سوی توست سفرهای گاه و بی اگر چه کاهل و بی گاه خیز قافله ام
گاهم
که زیر عقده هجرت بمانده چون ماهم برآ چو ماه تمام و تمام این تو بگو
1729
ز شرط ها بگذشتیم و رایگان کردیم اگر چه شرط نهادیم و امتحان کردیم
نه پاره پاره زمین را هم آسمان کردیم اگر چه یک طرف از آسمان زمینی شد
چه غم خوری ز بلندی چو نردبان اگر چه بام بلندست آسمان مگریز
کردیم
اگر ز غم تن بیچاره را کمان کردیم پرت دهیم که چون تیر بر فلک بپری
لطافتش بنمودیم و باز جان کردیم اگر چه جان مدد جسم شد کثیفی یافت
وگر تو گرگی ما گرگ را شبان اگر تو دیوی ما دیو را فرشته کنیم
کردیم
هزار بارت از آن شهد در دهان تو ماهیی که به بحر عسل بخواهی تاخت
کردیم
بر این درخت سعادت که آشیان کردیم اگر چه مرغ ضعیفی بجوی شاخ بلند
بیا به بزم که شمشیر در میان کردیم بگیر ملک دو عالم که مالک الملکیم
بسا قراضه قلبی که ماش کان کردیم هزار ذره از این قطب آفتابی یافت
فسردگیش ببردیم و خوش روان بسا یخی بفسرده کز آفتاب کرم
کردیم
ز سیل ها و مددهاش خوش عنان گر آب روح مکدر شد اندر این گرداب
کردیم
چه ناامیدی از ما که را زیان کردیم چرا شکفته نباشی چو برگ می لرزی
به آخرش بگزیدیم و باغبان کردیم بسا دلی که چو برگ درخت می لرزید
چه شد بلی تو چون غیب را عیان الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی
کردیم
که ما بلی تو را باغ و بوستان کردیم پنیر صدق بگیر و به باغ روح بیا
زبان نبود زبان تو ما زبان کردیم خموش باش که تا سر به سر زبان گردی
1730
میان مجلس جان حلقه حلقه می گردیم چه روز باشد کاین جسم و رسم بنوردیم
چنانک بی لب و ساغر نخست می همی خوریم می جان به حضرت سلطان
خوردیم
برآر دست که ما دست ها برآوردیم خراب و مست به ساقی جان همی گوییم
بیار باده احمر که زار و رخ زردیم بیار نقل که ما نقل کرده ایم این سو
بپرس گرم که افسرده دم سردیم بکن سلم که تسلیم ابتلی توییم
که ما به نورفشانی چو مه جوامردیم جوابمان دهد آن ساقیم که نوش خورید
که ما به منع عطا مور را نیازردیم تو ملک کدکن وهب لی بگو سلیمان وار
درآی در بر ما ما دوای هر دردیم ز هجر و فرقت ما درد و غم بسی دیدیم
چه تحفه آری ماورد را که ما وردیم دل آر خسته به خار جفا و گل بستان
بیا که در کرم و حسن لطف ما فردیم اگر ز مونس و جفتان خود جدا ماندی
بیا که کار چو تو صد هزار ما کردیم اگر تو کار نکردی و مفلسی از خیر
که روی ماه نبینیم تا در این گردیم بیار اشک چو مشتاق و گرد را بنشان
به ما گذار که ما اوستاد این نردیم خمش گزاف مینداز مهره اندر طاس
1731
وگر سگان تو را فرش سیم خام کنیم اگر زمین و فلک را پر از سلم کنیم
ز جان و دیده و دل حلقه های دام کنیم وگر همای تو را هر سحر که می آید
به دست نامه پرخون به تو پیام کنیم وگر هزار دل پاک را به هر سر راه
میان آتش تو منزل و مقام کنیم وگر چو نقره و زر پاک و خالص از پی تو
به هر طرف نگرانیم تا کدام کنیم به ذات پاک منزه که بعد این همه کار
که خویش را همه حیران و خیره نام قرار عاقبت کار هم بر این افتاد
کنیم
ز شیشه خانه دل صد هزار جام کنیم و آنگهی که رسد باده های حیرانان
فلک که کره تند است ماش رام کنیم چو سیمبر به صفا تنگمان به بر گیرد
چهار حد جهان را به تک دو گام کنیم چو مغز روح از آن باده ها به جوش آید
هزار خسرو تمغاج را غلم کنیم ز شمس تبریز انگشتری چو بستانیم
1732
اشارتی که بکردی به سر به جای به حق آنک بخواندی مرا ز گوشه بام
سلم
که شد قمر کمرت را چو من کمینه به حق آنک گشادی کمر که می نروم
غلم
مثال های خیال مرا به وقت پیام به حق آنک نداند دل خیال اندیش
ز چند گنده بغل خانه را برای کرام به حق آنک به فراش گفته ای که بروب
بنوش جام رها کن حدیث پخته و خام به حق آنک گزیدی دو لب که جام بگیر
ز دست عشق نویسم به پیش تو ناکام به حق آنک تو را دیدم و قلم افتاد
به هدهدی که بخواهی که جان ببر به حق آنک گمان های بد فرستی تو
زین دام
به پیش خلق هویدا میان روز صیام به حق حلقه رندان که باده می نوشند
از آنک شیشه گر عشق ساخته ست هزار شیشه شکستند و روزه شان نشکست
آن جام
بیا به بزم محمد مدام نوش مدام به ماه روزه جهودانه می مخور تو به شب
که ای سلیم دل آخر کشیده دار لگام میان گفت بدم من که سست خندیدی
بدوز گوش کسی را که نیست یار تمام بگفتمش چو دهان مرا نمی دوزی
که بر عدو سخنم را حرام دار حرام به حق آنک حلل است خون من بر تو
هزار صورت بیند عجب پی اعلم خیال من ز ملقات شمس تبریزی
1733
که عزم صد سفرستم ز روم تا سوی به جان عشق که از بهر عشق دانه و دام
شام
به جان عشق که بالست از حلل و نمی خورم به حلل و حرام من سوگند
حرام
که عاشقان را عشق است هم شراب و به جان عشق که از جان جان لطیفتر است
طعام
که بازگشت فلن کس ز دوست دشمن فتاده ولوله در شهر از ضمیر حسود
کام
نه عشق کوره و نقد من است زر تمام نه عشق آتش و جان من است سامندر
نه آن شراب ازل را شده ست جسمم نه عشق ساقی و مخمور اوست جان شب و روز
جان
که ای هزار چو من عشق را غلم نهاده بر کف جامی بر من آمد عشق
غلم
در آن رموز نگنجیده نظم حرف و هزار رمز به هم گفته جان من با عشق
کلم
که عاشق زر پخته ز عشق باشد خام بیار باده خامی که خالی است وطن
نه عقل گنجد آن جا نه زحمت اجسام ورای وهم حریفی کنیم خوش با عشق
بیاید آن شه تبریز شمس دین که سلم چو گم کنیم من و عشق خویشتن در می
1734
دل غریب بیابد ز نامه شان آرام سماع چیست ز پنهانیان دل پیغام
گشاده گردد از این زخمه در وجود شکفته گردد از این باد شاخه های خرد
مسام
ظفر رسد ز صدای نقاره بهرام سحر رسد ز ندای خروس روحانی
چو دف شنید برآرد کفی نشان قوام عصیر جان به خم جسم تیر می انداخت
که از نی و لب مطرب شکر رسید به حلوتی عجبی در بدن پدید آید
کام
هزار دور فرح بین میان ما بی جام هزار کزدم غم را کنون ببین کشته
که هست رقیه کزدم به کوی عشق فسون رقیه کزدم نویس عید رسید
مدام
که بوی پیرهن یوسفی بیافت مشام ز هر طرف بجهد بی قرار یعقوبی
روا بود که نفختش بود شراب و طعام چو جان ما ز نفخت است فیه من روحی
ز ذوق زمزمه بجهند مردگان ز منام چو حشر جمله خلیق به نفخ خواهد بود
اثر نگیرد از آن نفخ و کم بود ز که خاک بر سر جان کسی که افسرده ست
اعدام
بر آتش غم هجران حرام گشت حرام تن و دلی که بنوشید از این رحیق حلل
هزار دیده روشن به وام خواه به وام جمال صورت غیبی ز وصف بیرون است
ندا همی کندش کای منت غلم غلم درون توست یکی مه کز آسمان خورشید
نگر به روزن خویش و بگو سلم ز جیب خویش بجو مه چو موسی عمران
سلم
که جان جان سماعی و رونق ایام سماع گرم کن و خاطر خران کم جو
که رفت بر سر منبر خطیب شهدکلم زبان خود بفروشم هزار گوش خرم
1735
که خواب شیرین بر عاشقان شده ست به گوش من برسانید هجر تلخ پیام
حرام
هر آن کسی که بر او کرد عشق نیم بکرد بر خور و بر خواب چارتکبیری
سلم
چو عشق را دل و جانم کنیزک است به من نگر که بدیدم هزار آزادی
و غلم
اگر چه صورت و شهوت بود به پیش عظیم نور قدیم است عشق پیش خواص
عوام
مخند بر من و بر خود کدام توبه کدام دلم چو زخم نیابد رود که توبه کند
نه پس طریق گریز و نه پیش جای زهی گناه که کفر است توبه کردن از او
مقام
از آنک عشق نریزد به غیر خون به چار مذهب خونش حلل و ریختنی
کرام
خموش کردم و مردم تمام گشت کلم بکش مرا که چو کشتی به عشق زنده شدم
1736
به گرد غصه و اندوه و بخت بد گردم به گرد تو چو نگردم به گرد خود گردم
به گرد ساقی خود طالب مدد گردم چو نیم مست من از خواب برجهم به صبوح
به گرد خالق و بر نقد بی عدد گردم به گرد لقمه معدود خلق گردانند
مگیر عیب اگر من برون ز حد گردم قوام عالم محدود چون ز بی حدی است
روا نداشت که من بسته لحد گردم کسی که او لحد سینه را چو باغی کرد
ز پنج و شش گذرم زود بر احد گردم لحد چه باشد در آسمان نگنجد جان
روا بود که دو سه روز بر نمد گردم اگر چه آینه روشنم ز بیم غبار
وگر یکی بده ام زین وصال صد اگر گلی بده ام زین بهار باغ شوم
گردم
ولی چو آینه گشتم بر حسد گردم میان صورت ها این حسد بود ناچار
ستور بسته نیم از چه بر وتد گردم من از طویله این حرف می روم به چرا
1737
خدا گرفت مرا زان چنین گرفتارم بیار باده که اندر خمار خمارم
به جان عشق که از غیر عشق بیزارم بیار جام شرابی که رشک خورشید است
بدان سبب که ز جان دردهای سر بیار آنک اگر جان بخوانمش حیف است
دارم
که می شکافد از او شقه های گفتارم بیار آنک نگنجد در این دهان نامش
چو با ویم ملک گربزان و طرارم بیار آنک چو او نیست گولم و نادان
سیاه و تیره شوم گوییا ز کفارم بیار آنک دمی کز سرم شود خالی
بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم بیار آنک رهاند از این بیار و میار
شب دراز ز دود و فغان بسیارم بیار و بازرهان سقف آسمان ها را
به شکر و گفت درآرد مثال نجارم بیار آنک پس مرگ من هم از خاکم
که هر چه در شکمم رفت پاک بسپارم بیار می که امین میم مثال قدح
گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم نجار گفت پس مرگ کاشکی قومم
به روح شاه عزیزم اگر به تن خوارم به استخوان و به خونم نظر نکردندی
به بام هفتم گردون رسید رفتارم چه نردبان که تراشیده ام من نجار
نه در غم خرم و نی به گوش خروارم مسیح وار شدم من خرم بماند به زیر
ببین که در پس گل صد هزار گلزارم بلیس وار ز آدم مبین تو آب و گلی
که آفتابم و سر زین وحل برون آرم طلوع کرد از این لحم شمس تبریزی
که برقرارم و زین روی پوش در غلط مشو چو وحل در رویم دیگربار
عارم
برای کور طلوع و غروب نگذارم به هر صبوح درآیم به کوری کوران
1738
که عاشق قدح و درد و خصم تدبیرم به گوشه ای بروم گوش آن قدح گیرم
به هر چه باشد از این دو چو شهد و خوش است گوشه و یا گوشه گشته ای چون من
چون شیرم
که زهره طالعم و شکر سکرتاثیرم چو آب و روغن با هر کی مرغ آبی نیست
دگر همه به تو بخشیدم ای بک و ز حلق من آن خواهم که شکر سکر کند
میرم
که خفته به سر پراحتیال و تزویرم روم سری بنهم کان سری است باده جان
1739
مثال چنگ بود آدمی نه بیش و نه کم زهی حلوت پنهان در این خلی شکم
نه ناله آید از آن چنگ پر نه زیر و نه چنانک گر شکم چنگ پر شود مثل
بم
ز سوز ناله برآید ز سینه ات هر دم اگر ز روزه بسوزد دماغ و اشکم تو
هزار پایه برآری به همت و به قدم هزار پرده بسوزی به هر دمی زان سوز
شکم تهی شو و اسرار گو به سان قلم شکم تهی شو و می نال همچو نی به نیاز
به جای عقل تو شیطان به جای کعبه چو پر شود شکمت در زمان حشر آرد
صنم
به پیش تو چو غلمان و چاکران و چو روزه داری اخلق خوب جمع شوند
حشم
مده به دیو تو خاتم مزن تو ملک به به روزه باش که آن خاتم سلیمان است
هم
فرازآید لشکرت بر فراز علم وگر ز کف تو شد ملک و لشکرت بگریخت
به اهتمام دعاهای عیسی مریم رسید مایده از آسمان به اهل صیام
از آنک خوان کرم به ز شوربای کلم به روزه خوان کرم را تو منتظر می باش
1740
به خواب دوش که را دیده ام نمی دانم خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم
ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم ز خوشدلی و طرب در جهان نمی گنجم
کز این شکوفه و گل حسرت گلستانم درخت اگر نبدی پا به گل مرا جستی
کشد کنون کف شادی به خویش دامانم همیشه دامن شادی کشیدمی سوی خویش
گزاف نیست که من ناشتاب خندانم ز بامداد کسی غلملیج می کندم
هزار زهره غلم دماغ سکرانم ترانه ها ز من آموزد این نفس زهره
که غرقه گشت شکر اندر آب دندانم شکرلبی لب ما را به گاه شیرین کرد
که من نماز شما را لطیف ارکانم صل که قامت چون سرو او صل درداد
بدان چو فاتحه تان در نماز می خوانم صل که فاتحه قفل های بسته منم
که بنگرید نصیب مرا که دربانم به دار ملک ملحت لبش چو غماز است
من از فسردگی این عقول حیرانم چنانک پیش جنونم عقول حیرانند
ندید شعشعه آفتاب رخشانم فسرده ماند یخی که به زیر سایه بود
سبال مالد و گوید که آب حیوانم تبسم خوش خورشید هر یخی که بدید
ز گفتنم برهان من خموش برهانم بیار ناطق کلی بگو تو باقی را
1741
چگونه قبله گذارم چو در نماز روم به کوی عشق تو من نامدم که بازروم
به سوی ظلمت از آن شمع صدطراز بجز که کور نخواهد که من به هیچ سبب
روم
به غیر حضرت آن بحر بی نیاز روم کدام عقل روا بیند این که من تشنه
به سوی طره هندو به ترک تاز روم براق عشق گزیدم که تا به دور ابد
چو در سحر به مناجات او به راز شب چو باز و بط روز را بسوزد پر
روم
به بوی عنبریش چشم ها فرازروم چو چشم بند قضا راه چشم بسته کند
که چون شدم ز وی از دست سرفراز به خاک پای خداوند شمس تبریزی
روم
1742
ز بند اوست که من در میان غوغایم ببسته است پری نهانیی پایم
به صورتم چو کبوتر به خلق عنقایم ز کوه قافم من که غریب اطرافم
از آن سپس پر عنقای روح بگشایم کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل
برای سایه نشینان چو خیمه برپایم ز آفتاب خرد گر چه پشت من گرم است
چه صوفیم که به سودای دی و فردایم چو ابن وقت بود دامن پدر گیرد
هم از برای برآویختن نمی شایم مرا چو پرده درآویختی بر این درگاه
چو طوطیان ز کف تو شکر همی ز لطف توست که از جغدیم برآوردی
خایم
تمام گوهر هستی خویش بنمایم اگر ز جود کف تو به بحر راه برم
به پای وهم نیم من درازپهنایم شکار درک نیم من ورای ادارکم
مرا بجوی همان جا که من همان جایم سخن به جای بمان خویش بین کجایی تو
1743
ز بیضه سر کن و بنگر که ما کیان اگر چه ما نه خروس و نه ماکیان داریم
داریم
تو جمله جانی و ما از تو نیم جان به آفتاب حقایق به هر سحر گوییم
داریم
ز بی نشانی اوصاف او نشان داریم گر از صفات تو نتوان نشان نمود ولی
که دم به دم ز غریبی دو صد زیان دل چو شبنم ما را به بحر بازرسان
داریم
ولی ز همت یعقوب پاسبان داریم چو یوسف از کف گرگان دریده پیرهنم
که هر قدم ز قدم دام امتحان داریم به دام تو که همه دام ها زبون ویند
که مادر و پدر و عم مگر که آن ولیک بندگشا هر دم آن کند با ما
داریم
ز کان فضل تو تریاق بی کران داریم بنوش کردن زهر این چه جرات است مگر
ز عمربخش مگر عمر جاودان داریم به خرج کردن این نقد عمر مبتشریم
ز عین زنگ بدان روی دیدمان داریم نگیرد آینه زنگار هیچ اگر گیرد
ز عین رخنه اشکست نردبان داریم یقین بنشکند آن نردبان وگر شکند
مکان بهل که مکانی ز لمکان داریم رهین روز چرایی چو شب کند روزی
اگر بدیش خبر کاین چنین خزان داریم بهار حله دریدی ز رشک و زرد شدی
کز آن لب شکرینت شکرفشان داریم دهان پر است و خموشم که تا بگویی تو
1744
به کوی خسته دلنی رحیم باش رحیم بیار مطرب بر ما کریم باش کریم
چو دل مباش مسافر مقیم باش مقیم دلم چو آتش چون در دمی شود زنده
که ای مسافر این ره یتیم باش یتیم بیامد آتش و بر راه عاشقان بنشست
چو شعله های خلیلی نعیم باش نعیم ندا رسید به آتش که بر همه عشاق
به زیر پای عزیزان گلیم باش گلیم گلیم از آب چو خواهی که تا برون آری
مثال دانه در رو یتیم باش یتیم چو بایدت که تو را بحر دایه وار بود
درست راست نیاید دو نیم باش دو نیم درست و راست شد ای دل که در هوا دل را
مباش بی دو سر تو چو جیم باش چو الف مباش ز ابجد که سرکشی دارد
جیم
1745
منوش نکته مستان که یاوه می گویم فضول گشته ام امروز جنگ می جویم
دل برو تو ز پیشم تو را نمی جویم تنا بسوز چو هیزم که از تو سیر شدم
بهانه کرد کز این آب جامه می شویم لگن نهاد خیالش به چشمه چشمم
بگفت خون همه زان سوست و من از بگفتمش که به خونابه جامه چون شویی
این سویم
نه قبطیم که در این نیل موسوی خویم به سوی تو همه خون است و سوی من همه آب
1746
که هر کی او نمرد پیش تو بمیرانم بر آن شده ست دلم کآتشی بگیرانم
که بی نظیرم و سلطان بی نظیرانم کمان عشق بدرم که تا بداند عقل
مقام گنج شده ست این نهاد ویرانم که رفت در نظر تو که بی نظیر نشد
فقیر فقرم و افتاده فقیرانم من از کجا و مباهات سلطنت ز کجا
چو من اسیر توام پس امیر میرانم من آن کسم که تو نامم نهی نمی دانم
چو من فنا شوم از هر دو کس نفیرانم جز از اسیری و میری مقام دیگر هست
اسیر هیچ نداند که از اسیرانم چو شب بیاید میر و اسیر محو شوند
چو عشق هیچ نخسبد ز عشق گیرانم به خواب شب گرو آمد امیری میران
همی گدازد مه منیر کز وزیرانم به آفتاب نگر پادشاه یک روزه ست
خدای کرد خمیری از آن خمیرانم منم که پخته عشقم نه خام و خام طمع
خمیرمایه پذیرم نه از فطیرانم خمیرکرده یزدان کجا بماند خام
چو اختران سماوات از منیرانم فطیر چون کند او فاطرالسموات است
که کودکی است که گویی که من ز تو چند نام نهی خویش را خمش می باش
پیرانم
1747
میان حلقه عشاق ذوفنون باشم اگر به عقل و کفایت پی جنون باشم
چرا ببسته هر داروی فسون باشم منم به عشق سلیمان زبان من آصف
مقیم کعبه شوم کعبه را ستون باشم خلیل وار نپیچم سر خود از کعبه
به دست نفس مخنث چرا زبون باشم هزار رستم دستان به گرد ما نرسد
شهید عشقم و اندر میان خون باشم به دست گیرم آن ذوالفقار پرخون را
مجوی حد و کنارم ز حد برون باشم در این بساط منم عندلیب الرحمان
ز روح قدس ز کروبیان فزون باشم مرا به عشق بپرورد شمس تبریزی
1748
زن زنانش آریم کش کشانش آریم می گریزد از ما و ما قوامش داریم
گو بیا ما را بین ما از آن گلزاریم می دود آن زیبا بر گل و سوسن ها
حق آن طره او که همه طراریم می کند دلداری وان همه طراری
تا نپندارد که ما تهی گفتاریم دام دل بگشاییم بوسه زو برباییم
زین سبب هر صبحی کشته آن یاریم هوش ما چون اختر یار ما خورشیدی
نقد را نگذاریم پا بر این افشاریم گر بگوید فردا از غرور و سودا
تا بود در تن جان ما بر این اقراریم بحر او پرمرجان مشرب محتاجان
هین بفرما که ما بنده و اشکاریم هر چه تو فرمایی عقل و دین افزایی
وی از آن شیرینتر که همی پنداریم ای لبانت شکر گیسوانت عنبر
کن مدارا آخر کاندر این قطاریم ساربان آهسته بهر هر دلخسته
گر نی ما چون شیریم هم نی چون اندر این بیشه ستان رحم کن بر مستان
کفتاریم
سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم هین خمش کان مه رو وان مه نازک خو
ما هنوز از خامی سخت ناهمواریم با همو گوید سر خالق هر مخبر
1749
گه بال زنان همچون ملکم گه چرخ زنان همچون فلکم
من زان ویم نی مشترکم چرخم پی حق رقصم پی حق
آن کان نمک زان بانمکم چون دید مرا بخرید مرا
بدرید یقین انبان شکم شیر است یقین در بیشه جان
قاضی کندش روزی ملکم آن کو به قضا داده ست رضا
حد نیست مرا هر چند یکم یاجوج منم ماجوج منم
تا کم نکنی خط های چکم بربند دهان در باغ درآ
1750
خالی نکند از می دهنم تلخی نکند شیرین ذقنم
گوید که بیا من جامه کنم عریان کندم هر صبحدمی
1751
عاشق خویش کن ببر خوابم تشنه خویش کن مده آبم
ای خیال خوش تو محرابم تا شب و روز در نماز آیم
در زمان سوی مرگ بشتابم گر خیال تو در فنا یابم
جاذب هر مسی چو قلبم بر امید خیال گوهر تو
رهزن کاروان اسبابم بر امید مسبب السباب
کاین فراق تو بر نمی تابم رحمتی آر و پادشاهی کن
که بر آب حیات دولبم زان همی گردم و همی نالم
که تویی آفتاب و مهتابم زان چو روزن گشاده ام دل و چشم
مست گردند نام و القابم آن زمانی که نام تو شنوم
بجهد این دل چو سیمابم آن زمانی که آتش تو رسد
خود سخن بخش را نمی یابم بس کن از گفت کز غبار سخن
1752
پشک را عنبر ثمین گفتم کون خر را نظام دین گفتم
بس چمن نام هر چمین گفتم اندر این آخرجهان ز گزاف
نام اعل بر اسفلین گفتم طوق بر گردن کپی بستم
صفت روح بهر طین گفتم عجز خواهید روح را که ز عجز
بهر ابلیس و هر لعین گفتم حلیه آدم و خلیفه حق
خار را سرو و یاسمین گفتم زاغ را بلبل چمن خواندم
ژاژ را حجت مبین گفتم دیو را جبرئیل کردم نام
از طمع چند آفرین گفتم ای دریغا که کان نفرین را
که خر ماده را تکین گفتم از خری بود آن نبد ز خرد
همه عمرم بس ار همین گفتم توبه کردم از این خطا گفتن
1753
که چو خورشید جمله جان گردم آمدم باز تا چنان گردم
سرده بزم سرخوشان گردم سر خم رحیق بگشایم
من چو فکرت چرا نهان گردم عشرت اکنون علم به صحرا زد
قره العین باغبان گردم باغ خلد است جان من تا من
گرد قطبان چو آسمان گردم برنگردم به گرد خود چون قطب
فارغ از بام و پاسبان گردم چون شبم روز گشت ای سلطان
که پی سنگ امتحان گردم کان زرم نیم زر محدود
پادشاهم چرا شبان گردم تن زن از هی هی شبانانه
1754
لیک صد مهر بر زبان دارم آتشی از تو در دهان دارم
شعله هایی که در نهان دارم دو جهان را کند یکی لقمه
بی جهان ملک صد جهان دارم گر جهان جملگی فنا گردد
من ز مصر عدم روان دارم کاروان ها که بار آن شکر است
که از آن سود یا زیان دارم من ز مستی عشق بی خبرم
تا کنون جان درفشان دارم چشم تن بود درفشان از عشق
خانه بر چارم آسمان دارم بند خانه نیم که چون عیسی
گر بشد جان جان جان دارم شکر آن را که جان دهد تن را
ز من آن جو که من همان دارم آنچ داده ست شمس تبریزی
1755
لیک صد چشم خرده بین دارم در طریقت دو صد کمین دارم
دانک از شاه همنشین دارم این نشان ها که بر رخم پیداست
در دل و جان خود دفین دارم آن یکی گنج کز جهان بیش است
گر از آن رو سر یقین دارم ظلمت شک جای من بادا
جبرئیل دگر امین دارم من نهانی ز جبرئیل امین
چونک بر رخ ز عشق چین دارم نقش چین مر مرا چه کار آید
زانک بر پشت عشق زین دارم اسپ اقبال را ببرم پی
چونک پاهای آهنین دارم پای دار است جان من در عشق
کز درون باغ و یاسمین دارم از دمم بوی باغ می آید
چونک در لمکان زمین دارم از فرح پایم از زمین دور است
زانک من این ز شمس دین دارم رو به تبریز شرح این بطلب
1756
سرده باده های انوارم تا به جان مست عشق آن یارم
ای دل از جان خویش بیزارم هر دمی گر نه جان نو دهدم
پس دگر چیست در زمین کارم گرد آن مه چو چرخ می گردم
سوزنش کرده ست چون تارم بر سر کارگاه خوبی بود
تا به آواز زیر می زارم سوزنم چنگ شد از او در تار
کو حجاب حق است بردارم تا من این کارگاه عالم را
ز آتش چشم های بیدارم تا بسوزم حجاب غفلت و خواب
صحت این ضمیر بیمارم تا بیابم ز شمس تبریزی
1757
جز به پیش تو من نمی میرم همتم شد بلند و تدبیرم
تو دهان گیر و من جهان گیرم تو دهانم گرفته ای که خموش
که به دست توست زنجیرم زان ز عالم ربوده ام حلقه
لجرم هم جوان و هم پیرم پیر ما را ز سر جوان کرده ست
راست رو خصم دوز چون تیرم چون گشاد من از کمان تو است
هر دو را بشکنم بنپذیرم با گشادت چه جای تیر و کمان
من نه مرد نفاق و تزویرم دیدن غیر تو نفاق بود
چون شکر در گداز از آن شیرم با من آمیختی چو شکر و شیر
درمیفکن دگر به تاخیرم طاقتم طاق شد ز جفتی خویش
بررود تا اثیر تاثیرم درد تاخیر چون برآرد دود
1758
در فراقت چرا بیاموزم در وصالت چرا بیاموزم
یا من از تو دوا بیاموزم یا تو با درد من بیامیزی
یا بیامیزی یا بیاموزم می گریزی ز من که نادانم
تا من از تو جدا بیاموزم پیش از این ناز و خشم می کردم
بعد از این از خدا بیاموزم چون خدا با تو است در شب و روز
چون بدیدم سزا بیاموزم در فراقت سزای خود دیدم
تا از او کیمیا بیاموزم خاک پای تو را به دست آرم
1759
کی ببینم مرا چنان که منم اه چه بی رنگ و بی نشان که منم
کو میان اندر این میان که منم گفتی اسرار در میان آور
این چنین ساکن روان که منم کی شود این روان من ساکن
بوالعجب بحر بی کران که منم بحر من غرقه گشت هم در خویش
کاین دو گم شد در آن جهان که منم این جهان و آن جهان مرا مطلب
طرفه بی سود و بی زیان که منم فارغ از سودم و زیان چو عدم
عین چه بود در این عیان که منم گفتم ای جان تو عین مایی گفت
در زبان نامده ست آن که منم گفتم آنی بگفت های خموش
اینت گویای بی زبان که منم گفتم اندر زبان چو درنامد
اینت بی پای پادوان که منم می شدم در فنا چو مه بی پا
در چنین ظاهر نهان که منم بانگ آمد چه می دوی بنگر
نادره بحر و گنج و کان که منم شمس تبریز را چو دیدم من
1760
حی و دانا و قادر و قیوم به خدایی که در ازل بوده ست
تا بشد صد هزار سر معلوم نور او شمع های عشق فروخت
عاشق و عشق و حاکم و محکوم از یکی حکم او جهان پر شد
گشت گنج عجایبش مکتوم در طلسمات شمس تبریزی
از حلوت جدا شدیم چو موم که از آن دم که تو سفر کردی
ز آتشش جفت وز انگبین محروم همه شب همچو شمع می سوزیم
جسم ویران و جان در او چون بوم در فراق جمال او ما را
زفت کن پیل عیش را خرطوم آن عنان را بدین طرف برتاب
همچو شیطان طرب شده مرحوم بی حضورت سماع نیست حلل
تا رسید آن مشرفه مفهوم یک غزل بی تو هیچ گفته نشد
غزلی پنج شش بشد منظوم بس به ذوق سماع نامه تو
ای به تو فخر شام و ارمن و روم شام ما از تو صبح روشن باد
1761
عاقبت شکر بازپیوستیم ما همه از الست همدستیم
جمله از یک شراب سرمستیم ما همه همدلیم و همراهیم
جز که آن عشق هیچ نپرستیم ما ز کونین عشق بگزیدیم
عاقبت از فراق وارستیم چند تلخی کشید جان ز فراق
کرد ما را بلند اگر پستیم آفتابی درآمد از روزن
نی که بر دامن تو بنشستیم آفتابا مکش ز ما دامن
از تو هستیم ما اگر هستیم از شعاع تو است اگر لعلیم
از هوای تو بند بشکستیم پیش تو ذره وار رقصانیم
1762
که چو خورشید جمله جان گردیم آمدستیم تا چنان گردیم
گل و گلزار خاکیان گردیم مونس و یار غمگنان باشیم
بر همه همچو بحر و کان گردیم چند کس را نییم خاص چو زر
قره العین دیدگان گردیم جان نماییم جسم عالم را
ایمن و خوش چو آسمان گردیم چون زمین نیستیم یغماگاه
همچو ایمان بر او امان گردیم هر کی ترسان بود چو ترسایان
که بر الفاظ و بر زبان گردیم هین خمش کن از آن هم افزونیم
1763
کی چو اشتر گیاه و خار خوریم ما که باده ز دست یار خوریم
می باقی بی خمار خوریم ایمنیم از خمار مرگ ایرا
بی محابا و مردوار خوریم جام مردان بیار تا کامروز
اندر آن دم که بی شمار خوریم به دم ناشمرده زنده شویم
می سرجوش پایدار خوریم ساقیا پای دار تا ز کفت
تا کباب از دل شکار خوریم پی این شیر مست می پوییم
روزی پاک از آن دیار خوریم زان دیاریم کز حدث پاک است
نه چو لک لک ز حرص مار خوریم نه چو کرکس اسیر مرداریم
1764
تا بدان بلبلن شکار کنیم ناله بلبل بهار کنیم
گر ننالیم پس چه کار کنیم کار او ناز و کار ما لبه است
بر سر عاشقان نثار کنیم در گلستان رویم و گل چینیم
همه را مست و بی قرار کنیم اندرآییم مست در بازار
خدمت چشم پرخمار کنیم سیم با یار خوش عذار خوریم
عیش هایی که با نگار کنیم کس نداند خدای داند و بس
راز را با تو آشکار کنیم تو اگر رازدار ما باشی
خدمت خالق تبار کنیم می گریزند خلق از تاتار
رختمان نیست ما چه بار کنیم بار کردند اشتران بگریز
اشتر مردمان شمار کنیم خلق خیزان کنند و ما بر بام
1765
رحمتی کن که در هوای توییم عاشق روی جان فزای توییم
ما همه ذره در هوای توییم تو به رخسار آفتابی و مه
منتظر بر در سرای توییم تا تو زین پرده روی بنمایی
بیخود از شربت لقای توییم ای که ما در میان مجلس انس
کآخر ای دوست آشنای توییم خیره چون دشمنان مکش ما را
ما همه بنده رضای توییم تو رضا می دهی به کشتن ما
ای پری زاده خاک پای توییم گر چه با خاتم سلیمانیم
ما همه بنده و گدای توییم شمس تبریز جان جان هایی
1766
یک زمان از زمانه بگریزیم خیز تا فتنه ای برانگیزیم
همه از پیش خویش برخیزیم بر بساط نشاط بنشینیم
با کسان خسان نیامیزیم جز حریف ظریف نگزینیم
می آسوده در قدح ریزیم غم بیهوده در جهان نخوریم
نه گرفتار زهد و پرهیزیم ما گرفتار شادی و طربیم
بر مرادش رویم و نستیزیم گر ستیزه کند فلک با ما
چند با هر کسی درآویزیم چون نداریم هیچ دست آویز
مست جاوید شاه تبریزیم عیش باقی است شمس تبریزی
1767
هر نفس زیر لب چه می خوانیم تو چه دانی که ما چه مرغانیم
ما گهی گنج گاه ویرانیم چون به دست آورد کسی ما را
زان سبب همچو چرخ گردانیم چرخ از بهر ماست در گردش
چون در این خانه جمله مهمانیم کی بمانیم اندر این خانه
به صفت بین که ما چه سلطانیم گر به صورت گدای این کوییم
چه غم امروز اگر به زندانیم چونک فردا شهیم در همه مصر
هم نرنجیم و هم نرنجانیم تا در این صورتیم از کس ما
صد هزاران هزار چندانیم شمس تبریز چونک شد مهمان
1768
چند چراغ خرد افروختم چند قبا بر قد دل دوختم
گردش بس بوالعجب آموختم پیر فلک را که قراریش نیست
وام فقیران ز کرم توختم گنج کرم آمد مهمان من
سوختم و سوختم و سوختم حاصل از این سه سخنم بیش نیست
ریختم آن دخل که اندوختم بر مثل شمعم من پاکباز
در دل و در گوش خر اسپوختم بس که بسی نکته عیسی جان
تا بنگوید صنم شوخ تم بس که اذا تم دنا نقصه
1769
جات لکی تنذر خیر المم ای دل صافی دم ثابت قدم
بر ورق عشق ازل چون قلم سر ننهی جز به اشارات دل
رقص کنانیم چو شقه علم از طرب باد تو و داد تو
سوی گشایشگه عرصه عدم رقص کنان خواجه کجا می روی
گوش قدم داند حرف قدم خواجه کدامین عدم است این بگو
همچو غریب عربی در عجم عشق غریب است و زبانش غریب
بشنو از بنده نه بیش و نه کم خیز که آورده امت قصه ای
قصه غریب آمد و گوینده هم بشنو این حرف غریبانه را
روشن و فرخنده چو باغ ارم از رخ آن یوسف شد قعر چاه
جنت و ایوان شد و صفه حرم قصر شد آن حبس و در او باغ و راغ
باز شود آب در آن دم ز هم همچو کلوخی که در آب افکنی
ناگه سر برزند از چاه غم همچو شب ابر که خورشید صبح
صل علی دنتها و ارتسم همچو شرابی که عرب خورد و گفت
می نگرد بر فلک محتشم از طرب این حبس به خواری و نقص
قد شهد ال و عد النعم ای خرد از رشک دهانم مگیر
بان علی شعبته ما کتم گر چه درخت آب نهان می خورد
فصل بهاران بدهد دم به دم هر چه بدزدید زمین ز آسمان
ور علم افراشتی وگر قلم گر شبه دزدیده ای وگر گهر
سوف یری النائم ماذا احتلم رفت شب و روز تو اینک رسید
1770
بیخود و بنشست به مجلس برم آمد سرمست سحر دلبرم
1771
در طلبت رفت به هر جا دلم شد ز غمت خانه سودا دلم
می نگرد جانب بال دلم در طلب زهره رخ ماه رو
رفت بر این سقف مصفا دلم فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
دوش چه گفته است کسی با دلم آه که امروز دلم را چه شد
موج زند موج چو دریا دلم از طلب گوهر گویای عشق
در پی آن عیش و تماشا دلم روز شد و چادر شب می درد
آه چه ره است از دل تو تا دلم از دل تو در دل من نکته هاست
وای دلم وای دلم وا دلم گر نکنی بر دل من رحمتی
چند رود سوی ثریا دلم ای تبریز از هوس شمس دین
1772
از پس آن شاه جهانت کنم چند گهی فاتحه خوانت کنم
پیر بیا تا که جوانت کنم پیر شدی در غم ما باک نیست
بگلر لشکرگه جانت کنم هیچ غم جان مخور ار جان برفت
وجه محالیش بیانت کنم آنچ محال است تصور دهم
راه چه باشد که چنانت کنم ره دهمت تا به اصول اصول
کشف کنم خضر زمانت کنم گر چه کلیمی همه در اعتراض
1773
خیره نگر سوی نگار آمدیم بار دگر جانب یار آمدیم
تا سر آن گنج چو مار آمدیم بر سر و رو سجده کنان جمله راه
دام گرفتیم و شکار آمدیم نافه آهو چو بزد بر دماغ
پس تو بگو ما به چه کار آمدیم دام بشر لیق آن صید نیست
بر طمع دولت پار آمدیم پار دل پاره رفوی تو دید
زانک ز هستی به کنار آمدیم ای همه هستی مکن از ما کنار
نفط زنانیم و شرار آمدیم همچو ستاره سوی شیطان کفر
سنگ زنانیم و دمار آمدیم همچو ابابیل سوی پیل گبر
با طبق سیم نثار آمدیم باز چو بینیم رخ عاشقان
1774
جانب دریای تو بازآمدیم ما به تماشای تو بازآمدیم
زود به صحرای تو بازآمدیم سیل غمت خانه دل را ببرد
بر سر سودای تو بازآمدیم چون سر ما مطبخ سودای توست
تا سوی بالی تو بازآمدیم از سر چه صد رسن انداختی
در پی سرنای تو بازآمدیم ناله سرنای تو در جان رسید
1775
گر تو میی من قدحم ور ترشی من گر تو کنی روی ترش زحمت از این جا ببرم
کبرم
کل هوی یهویه ذاک جمیل و کرم عبس وجها سندی کان سناه مددی
عقل ندارد سر من گر ز نباتش نچرم زنده نباشد دل من گر به مهش دل ندهم
ما شطه شیبنی غیبته الف هرم مبسمه بلبلنی عابسه زلزلنی
ور هنر آرم سوی او عرضه کنم بی گر کژی آرم سوی او همچو کمان تیر خورم
هنرم
قمت اطوف سکرا مغتنما حول حرم بارحتی فکرته هیجنی قلقلنی
ور سوی بحرش نروم باد شکسته گر پی رایش نروم باد گسسته رگ من
گهرم
نخله خلد نبتت وسط ریاض و ارم ظلت به مقتنیا مرتزقا مجتنیا
چون پی اسپش ندوم خواجه یقین دان چونک شکارش نشوم خواجه یقین دان که سگم
که خرم
نمت علی قارعه عاصفنی سیل عرم کنت ثقیل کسل خففنی جذبته
گفتم کشتی تو مرا گفت من از تو بترم گفتم بسته ست دلم گفت منم قفل گشا
رو سخن خار مگو چون همه گل می رو سخن کار مگو کز همه آزاد شدم
سپرم
1776
دل و جان را ز تو دیدم دل و جان را منم آن بنده مخلص که از آن روز که زادم
به تو دادم
فالیه نتراجع و الیه نتحاکم کتب العشق بانی بهوی العاشق اعلم
چو قبای تو بپوشم ملکم شاه قبادم چو شراب تو بنوشم چو شراب تو بجوشم
و رعانی و سقانی هو فی الفضل مقدم قمر الحسن اتانی و الی الوصل دعانی
چو بدیدم کرم تو به کرم دست گشادم ز میانم چو گزیدی کمر مهر تو بستم
طلع البدر فطیبوا قدم الحب و انعم نصر العشق اجیبوا و الی الوصل انیبوا
چه کنم سیم و درم را چو در این گنج چه کنم نام و نشان را چو ز تو گم نشود کس
فتادم
طمس البدر هلل خضع القلب و اسلم لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی
دل خود بر تو نهادم به خدا نیک نهادم چو تویی شادی و عیدم چه نکوبخت و سعیدم
وعدونی کذبونی فالی من اتظلم خدعونی نهبونی اخذونی غلبونی
نه اسیر شب و روزم نه گرفتار نه بدرم نه بدوزم نه بسازم نه بسوزم
کسادم
غسق النفس تفرق ربض الکفر تهدم ملک الشرق تشرق و علی الروح تعلق
چو فزودی تو بهایم که کند طمع چه کساد آید آن را که خریدار تو باشی
مزادم
فمن العشق تدثر و من العشق تختم نفس العشق عتادی و عمیدی و عمادی
بنما ترک چه گویم چو تویی جمله روش زاهد و عابد همگی ترک مراد است
مرادم
لک بخلی لک جودی و لک الدهر لک یا عشق وجودی و رکوعی و سجودی
منظم
تو چنانم بربودی که بشد یاد ز یادم چو مرا دیو ربودی طربم یاد تو بودی
فقد النوم وسادی و سعاداتی نوم الف الدهر بعادی جرح البعد فوادی
چو مرا باد تو دادی مده ای دوست به به صفت کشتی نوحم که به باد تو روانم
بادم
و اری السقف تخرق و اری الموج فاری الشمل تفرق و اری الستر تمزق
تلطم
من اگر فتح و فتوحم چه عجب شاه من اگر کشتی نوحم چه عجب چون همه روحم
نژادم
و اری البحر تسجر و اری الهلک و اری البدر تکور و اری النجم تکدر
تفاقم
چو فتم جانب ساحل حجرم سنگ و چو به بحر تو درآیم به مزاج آب حیاتم
جمادم
نهض الحب لطبی و تدارک و ترحم فقد اهدانی ربی و اتی الجد بحبی
سوی مردار چه گردم نه چو زاغم نه به خدا باز سپیدم که به شاه است امیدم
چو خادم
هو معراج سواری و علی السطح نزل العشق بداری معه کاس عقاری
کسلم
ز تو گریم ز تو خندم ز تو غمگین ز چو بسازیم چو عیدم چو بسوزیم چو عودم
تو شادم
بک فی الدهر سکوت بک قلبی یتکلم بک احیی و اموت بک امسک و افوت
بفروزد ز مه او فلک جهد و جهادم چو ز تبریز بتابد مه شمس الحق والدین
1777
ل تیاسوا من غابکم ل تدنسوا اثوابکم انا فتحنا بابکم ل تهجروا اصحابکم
فی ظل دین مسند ل تغلقوا ابوابکم الحمد ل الذی من علینا بالثنا
اشجعتکم ل تجبنوا ل تحقروا القابکم یا اولیا ل تحزنوا اربحتکم ل تغبنوا
یا رب اظهر بدرنا ل تعبدوا اربابکم یا رب اشرح صدرنا یا رب ارفع قدرنا
طاب الموافی سیره ل تخسرو اعقابکم ما لی اله غیره نال البرا یا خیره
تا مقبل آید از سخن ل تهتکوا جلبابکم بوی دل آید از سخن دل حاصل آید از سخن
1778
ل تغفلوا عن حینکم ل تهدموا دارینکم رحت انا من بینکم غبت کذا من عینکم
ل تنسوا هجراننا ل تهدموا دارینکم اخواننا اخواننا ان الزمان خاننا
و استثقلت اوزارنا ل تهدموا دارینکم قد فاتنا اعمارنا و استنسیت اخبارنا
و استعشقوا ایمانکم ل تهدموا دارینکم استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم
1779
و لو لکم و لقیاکم لما کنا بودایکم اتیناکم اتیناکم فحیونا نحییکم
ذکرتم عهدنا ذکرا و نادانا منادیکم دخلنا دارکم سکری فشکرا ربنا شکرا
توافیتم بمیعادی و باح الراح ساقیکم خرجنا من قری الوادی دخلنا القصر یا حادی
فانت الغوث و المجدی اذا ناجی فاخف القصر ل تبدی و من یسالک ل تهدی
مناجیکم
و هذا کله فضل فانا ل نکافیکم و تسقینا و تشفینا و مثل السر تخفینا
1780
فاشربوا من کاس خلد و اترکوا کل اقبل الساقی علینا حامل کاس المدام
الطعام
و انطقوا من غیر حرف و اسکتوا تم اشبعوا من غیر اکل و اسمعوا من غیر اذن
الکلم
و ارکبوا ظهر المعالی و ادخلوا بین ایها العشاق طیبوا و اسکروا من کاسنا
الزحام
جاء کم نادی القیامه فی الهوی نعم انهضوا نادی المنادی الصل این الرجال
القیام
ان هذا یوم عید عیدوا بعد الصیام اشربوا سقیا لکم ثم اطربوا غنما لکم
انما نحن کنهر فرقوه و السلم وافقونا وافقونا فی طریق التحاد
قم لنا نفتح جنانا من جنان یا غلم یا ندیمی سل سبیل نحو عین السلسبیل
1781
انظرونا انظرونا نقتبس من نورکم قد رجعنا قد رجعنا جائیا من طورکم
کل من ارداه عسر نال من میسورکم کل من یرجو وجودا یغتنم من جودکم
ل یبالی بالبرایا خاضعی منصورکم لیس یشقی بالرزایا من یکن محفوظکم
من یلقی من یسوق الخیل فی حارت ابصار البرایا فی بدیهیاتکم
مستورکم
لیس یجلی طرفنا ال بقربی دورکم لیس یهدی قلبنا ال نسیم منکم
1782
تظنون ان الحق فیما عذلتم ظننتم ایا عذال ان قد عدلتم
و غادرکم انواره فضللتم و ما ضاء ذاک البدر ال لهله
و انکم ما ذقتم فمللتم فما مل من ذاق الصبابه و الهوی
و ل مشرب العشاق یوما وصلتم و ان ذقتموا ما ذقتموه بحقها
1783
و عاین روحی حسنکم و جمالکم فان وفق ال الکریم وصالکم
فبال ارحموا ذلی و عشقی فما لکم تصدقت بالروح العزیز لشکرها
الی کم اوانس طیفکم و خیالکم الی کم اقاسی هجرکم و فراقکم
فیالیتنی افننی کصبری مللکم تناقص صبری بازدیاد مللکم
و غنجاتها ویلکم و دللکم عمی العین من تذکارها حرکاتکم
فصاح علینا صیحه العشق والکم رآنی الهوی یوما العب غفلتی
ال فانثروا فی حب نعلیه ما لکم لقد جاء من تبریز روح مجسم
1784
و عیشتنا فی غیرهم لحرام علی اهل نجد الثنا و سلم
ملحته للعاشقین قوام فضیلته للفاضلین بصیره
و عشره اهل الحق فیه مدام بصیره اهل ال منه مکحل
لکم عیشه مرضیه و دوام ایا ساکنیها من فضیله سیدی
لکان علی باب الملیک زحام و لو ل حجاب العز ارخی ملیکنا
ل صبح حیا صخره و رخام ملیک اذا لحت شعاشع خده
ففی الروح من ذاک الکلم کلم سقی ال وقتا انطقانا کلمه
وقدی من عذل العواذل لم غدا آلفا قلبی یقوم لمره
1785
بیا بیا دلدار من دلدار من درآ درآ در کار من در کار من تویی تویی گلزار من گلزار من بگو
بگو اسرار من اسرار من
تویی تویی هم کیش من بیا بیا درویش من درویش من مرو مرو از پیش من از پیش من
هم کیش من تویی تویی هم خویش من هم خویش من
هر جا روم با من روی با من روی هر منزلی محرم شوی محرم شوی روز و شبم مونس تویی
مونس تویی دام مرا خوش آهوی خوش آهوی
ای شمع من بس روشنی بس روشنی در خانه ام چون روزنی چون روزنی تیر بل چون
دررسد چون دررسد هم اسپری هم جوشنی هم جوشنی
دل را کجا پنهان کنم صبر مرا برهم زدی برهم زدی عقل مرا رهزن شدی رهزن شدی
در دلبری تو بی حدی تو بی حدی
ای فخر من سلطان من سلطان من فرمان ده و خاقان من خاقان من چون سوی من میلی
کنی میلی کنی روشن شود چشمان من چشمان من
هر جا تویی جنت بود جنت بود هر جا روی رحمت بود رحمت بود چون سایه ها در
چاشتگه فتح و ظفر پیشت دود پیشت دود
بخشایش و حفظ خدا حفظ خدا فضل خدا همراه تو همراه تو امن و امان خرگاه تو خرگاه تو
پیوسته در درگاه تو درگاه تو
1786
سرو خرامان منی ای رونق بستان دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
من
وز چشم من بیرون مشو ای شعله چون می روی بی من مرو ای جان جان بی تن مرو
تابان من
چون دلبرانه بنگری در جان هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
سرگردان من
ای دیدن تو دین من وی روی تو تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ایمان من
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف بی پا و سر کردی مرا بی خواب و خور کردی مرا
کنعان من
ای هست تو پنهان شده در هستی از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
پنهان من
ای شاخ ها آبست تو ای باغ بی پایان گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
من
پیش چراغم می کشی تا وا شود یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
چشمان من
ای آن پیش از آن ها ای آن من ای آن ای جان پیش از جان ها وی کان پیش از کان ها
من
اندیشه ام افلک نی ای وصل تو منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی
کیوان من
در آب حیوان مرگ کو ای بحر من مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
عمان من
بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من
حیران من
بی تو چرا باشد چرا ای اصل چار جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا
ارکان من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از ای شه صلح الدین من ره دان من ره بین من
امکان من
1787
بنوشت توقیعت خدا کالخرون گر آخر آمد عشق تو گردد ز اول ها فزون
السابقون
سر کرده صورت های او از بحر زرین شده طغرای او ز انا فتحناهای او
جان آبگون
در سجده شکر آمده سرهای نحن آدم دگربار آمده بر تخت دین تکیه زده
الصافون
شبدیز می رانند خوش هر روز در رستم که باشد در جهان در پیش صف عاشقان
دریای خون
رقصان و خندان چون شکر ز انا الیه هر سو دو صد ببریده سر در بحر خون زان کر و فر
راجعون
نه چرخ صدق ها زند تو منکری نک گر سایه عاشق فتد بر کوه سنگین برجهد
آزمون
خود کوه مسکین که بود آن جا که شد بر کوه زد اشراق او بشنو تو چاقاچاق او
موسی زبون
کو آسمان کو ریسمان کو جان کو خود پیش موسی آسمان باشد کمینه نردبان
دنیای دون
گر چه ز بیرون ذره ای صد آفتابی تن را تو مشتی کاه دان در زیر او دریای جان
از درون
مطلوب بودی در سبق طالب شدستی خورشیدی و زرین طبق دیگ تو را پخته است حق
تو کنون
سر از زمین برداشته بر خویش می او پار کشتی کاشته امسال برگ افراشته
خواند فسون
طاسی که بهر سجده اش شد طشت جان مست گشت از کاس او ای شاد کاس و طاس او
گردون سرنگون
تا چنگ اندر من زدی در عشق گشتم ای شمس تبریز از کرم ای رشک فردوس و ارم
ارغنون
1788
نک کش کشانت می برند انا الیه تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون
راجعون
تا چند چینی دانه ها دام اجل کردت تا کی زنی بر خانه ها تو قفل با دندانه ها
زبون
زین بر جنازه نه ببین دستان این شد اسب و زین نقره گین بر مرکب چوبین نشین
دنیای دون
بیرون شو از باغ و چمن ساکن شو برکن قبا و پیرهن تسلیم شو اندر کفن
اندر خاک و خون
دستک زنان می آمدی کو یک نشان دزدیده چشمک می زدی همراز خوبان می شدی
ز آن ها کنون
فرزند و اهل و خانه ات از خانه ای کرده بر پاکان زنخ امروز بستندت زنخ
کردندت برون
کو آن نفس کز زیرکی بر ماه می کو عشرت شب های تو کو شکرین لب های تو
خواندی فسون
کو طوق و کو آویزه ات ای در کو صرفه و استیزه ات بر نان و بر نان ریزه ات
شکافی سرنگون
کو آن نغولی های تو در فعل و مکر کو آن فضولی های تو کو آن ملولی های تو
ای ذوفنون
ای هر منت هفتاد من اکنون کهی از این باغ من آن خان من این آن من آن آن من
تو فزون
کو حمله ها و مشت تو وان سرخ کو آن دم دولت زدن بر این و آن سبلت زدن
گشتن از جنون
نابوده مهراندوز تو از خالق ریب هرگز شبی تا روز تو در توبه و در سوز تو
المنون
زان اعتقاد سرسری زان دین سست امروز ضربت ها خوری وز رفته حسرت ها خوری
بی سکون
زان ماجرا با انبیا کاین چون بود ای زان سست بودن در وفا بیگانه بودن با خدا
خواجه چون
زیرا که مستی کم شود چون ماجرا چون آینه باش ای عمو خوش بی زبان افسانه گو
گردد شجون
1789
در گوش جانم می رسد طبل رحیل از ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
آسمان
از ما حللی خواسته چه خفته اید ای نک ساربان برخاسته قطارها آراسته
کاروان
هر لحظه ای نفس و نفس سر می این بانگ ها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
کشد در لمکان
خلقی عجب آید برون تا غیب ها گردد زین شمع های سرنگون زین پرده های نیلگون
عیان
فریاد از این عمر سبک زنهار از این زین چرخ دولبی تو را آمد گران خوابی تو را
خواب گران
ای پاسبان بیدار شو خفته نشاید پاسبان ای دل سوی دلدار شو ای یار سوی یار شو
کامشب جهان حامله زاید جهان هر سوی شمع و مشعله هر سوی بانگ و مشغله
جاودان
آن کو کشیدت این چنین آن سو کشاند تو گل بدی و دل شدی جاهل بدی عاقل شدی
کش کشان
آب است آتش های او بر وی مکن رو اندر کشاکش های او نوش است ناخوش های او
را گران
از حیله بسیار او این ذره ها لرزان در جان نشستن کار او توبه شکستن کار او
دلن
تا کی جهی گردن بنه ور نی کشندت ای ریش خند رخنه جه یعنی منم سالر ده
چون کمان
حق را عدم پنداشتی اکنون ببین ای تخم دغل می کاشتی افسوس ها می داشتی
قلتبان
در قعر چاه اولیتری ای ننگ خانه و ای خر به کاه اولیتری دیگی سیاه اولیتری
خاندان
گر آب سوزانی کند ز آتش بود این را در من کسی دیگر بود کاین خشم ها از وی جهد
بدان
با کس نگیرم تنگ من زیرا خوشم در کف ندارم سنگ من با کس ندارم جنگ من
چون گلستان
این سو جهان آن سو جهان بنشسته پس خشم من زان سر بود وز عالم دیگر بود
من بر آستان
این رمز گفتی بس بود دیگر مگو بر آستان آن کس بود کو ناطق اخرس بود
درکش زبان
1790
صد حور خوش داری ولی بنگر یکی دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن
داری چو من
گفتا که پرسش های ما بیرون ز گوش گفتم صلی ماجرا ما را نمی پرسی چرا
است و دهن
گفت از اشارت های دل هم جان گفتم ز پرسش تو بحل باری اشارت را مهل
بسوزد هم بدن
سیمین بر و زرین کمر چشم و چراغ گفتم که چونی در سفر گفتا که چون باشد قمر
مرد و زن
او را روا باشد روا کو ره رو است گشتن به گرد خود خطا ال جمال قطب را
اندر وطن
ای ساربان منزل مکن جز بر در آن هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران
یار من
آخر چه داند راز ما جان حسن یا ای عشرت و ای ناز ما ای اصل و ای آغاز ما
بوالحسن
وی صورتت در چشم من همچون ای عشق تو در جان من چون آفتاب اندر حمل
عقیق اندر یمن
از تو نباشد خوبتر در جمله آن انجمن چون اولین و آخرین در حشر جمع آید یقین
لیلی چو بیند مر تو را گردد چو مجنون چو بیند مر تو را لیلی بر او کاسد شود
مجنون ممتحن
ای یاس من گوید همی اندر فراقت در جست و جوی روی تو در پای گل بس خارها
یاسمن
ذرات کونین از طمع کی باز کردندی گر آفتاب روی تو روزی ده ما نیستی
دهن
پس شرحه های گوشتش زنده شود حیوان چو قربانی بود جسمش ز جان فانی بود
زین بابزن
کای رسته از جان فنا بر جان بی آتش بگوید شرحه را سر حیاتات بقا
آزار زن
گر نعره شان این سو رسد نی گبر نعره زنند آن شرحه ها یا لیت قومی یعلمون
ماند نی وثن
لبیک لبیک و بلی می گوی و می رو نی ترش ماند در دلی نی پای ماند در گلی
تا وطن
پیدا شود گر ساقیی ما را کند بی هست این سخن را باقیی در پرده مشتاقیی
خویشتن
1791
بر یاد من پیمود می آن باوفا خمار بویی همی آید مرا مانا که باشد یار من
من
هر لحظه معجونی کند بهر دل بیمار کی یاد من رفت از دلش ای در دل و جان منزلش
من
رحمت چو جیحون می رود در قلزم خاصه کنون از جوش او زان جوش بی روپوش او
اسرار من
ای ننگ گلزار ضمیر از فکرت چون پرده ست بر احوال من این گفتی و این قال من
خار من
کو آفتابی یا مهی ماننده انوار من کو نعره ای یا بانگی اندرخور سودای من
تا زنگ را برهم زند در بردن زنگار این را رها کن قیصری آمد ز روم اندر حبش
من
از روزن دل می رسد در جان نظاره کن کز بام او هر لحظه ای پیغام او
آتشخوار من
کان طوطیان سر می کشند از دام این لف وصالش چون زنم شرح جمالش چون کنم
گفتار من
سینای موسی را نگر در سینه افکار اندرخور گفتار من منگر به سوی یار من
من
در پیش بیداران نهد آن دولت بیدار امشب در این گفتارها رمزی از آن اسرارها
من
لیلی درآمد در طلب در جان مجنون آن پیل بی خواب ای عجب چون دید هندستان به شب
وار من
کآمد به میرابی دل سرچشمه انهار من امشب ز سیلب دلم ویران شود آب و گلم
بانگ پریدن می رسد زان جعفر طیار بر گوش من زد غره ای زان مست شد هر ذره ای
من
در قطع و وصل وحدتت تا بسکلد یا رب به غیر این زبان جان را زبانی ده روان
زنار من
کو علم من کو حلم من کو عقل صبر از دل من برده ای مست و خرابم کرده ای
زیرکسار من
ای هر چه غیر داد او گر جان بود این را بپوشان ای پسر تا نشنود آن سیمبر
اغیار من
این گفت را زیبی ببخش از زیور ای ای دلبر بی جفت من ای نامده در گفت من
ستار من
نی عین گو و نی عرض نی نقش و ای طوطی هم خوان ما جز قند بی چونی مخا
نی آثار من
دوزخ بود گر غیر آن باشد فن و از کفر و از ایمان رهد جان و دلم آن سو رود
کردار من
ای هر شکن از زلف تو صد نافه و ای طبله ام پرشکرت من طبل دیگر چون زنم
عطار من
این است لوت و پوت من باغ و رز و مهمانیم کن ای پسر این پرده می زن تا سحر
دینار من
برقی بزد بر جان من زان ابر خفته دلم بیدار شد مست شبم هشیار شد
بامدرار من
ابصار عبرت دیده را ای عبره در اولین و آخرین عشقی بننمود این چنین
البصار من
گه پا شدم گه سر شدم در عودت و بس سنگ و بس گوهر شدم بس مومن و کافر شدم
تکرار من
گویم صفات آن صمد با نطق درانبار روزی برون آیم ز خود فارغ شوم از نیک و بد
من
ای گلرخ و گلزار من ای روضه و جانم نشد زین ها خنک یا ذا السماء و الحبک
ازهار من
من آب گشتم از حیا ساکن نشد این نار امشب چه باشد قرن ها ننشاند آن نار و لظی
من
همواره آنتر می شوم از دولت هموار هر دم جوانتر می شوم وز خود نهانتر می شوم
من
گشتم سمعنا قل شوم در دوره دوار چون جزو جانم کل شوم خار گلم هم گل شوم
من
روزی بخواهد عذر تو آن شاه باایثار ای کف زنم مختل مشو وی مطربم کاهل مشو
من
روزی پریشانی کنی در عشق چون روزی شوی سرمست او روزی ببوسی دست او
دستار من
فریاد از این قانون نو کاسکست کرده ست امشب یاد او جان مرا فرهاد او
چنگش تار من
ناموس لیلییان برد لیلی خوش هنجار مجنون کی باشد پیش او لیلی بود دل ریش او
من
کامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار دست پدر گیر ای پسر با او وفا کن تا سحر
من
نحس زحل ندهد رهش در دید مه زان می حرام آمد که جان بی صبر گردد در زمان
دیدار من
کو دیده های موج جو در قلزم زخار جان گر همی لرزد از او صد لرزه را می ارزد او
من
حیرت همی حیران شود در مبعث و من تا قیامت گویمش ای تاجدار پنج و شش
انشار من
ای روی او امسال من ای زلف خواهی بگو خواهی مگو صبری ندارم من از او
جعدش پار من
ای عمر بی او مرگ من وی فخر بی خلقان ز مرگ اندر حذر پیشش مرا مردن شکر
او عار من
از عقده من فارغ شده بی دانش فوار آه از مه مختل شده وز اختر کاهل شده
من
کو صبح مصبوحان من کو حلقه بر قطب گردم ای صنم از اختران خلوت کنم
احرار من
بیزار گشتم زین زبان وز قطعه و پهلو بنه ای ذوالبیان با پهلوان کاهلن
اشعار من
جز عشق و دلسوزی مگو جز این جز شمس تبریزی مگو جز نصر و پیروزی مگو
مدان اقرار من
1792
خضر است و الیاس این مگر یا آب این کیست این این کیست این این یوسف ثانی است این
حیوان است این
سرمه سپاهانی است این یا نور این باغ روحانی است این یا بزم یزدانی است این
سبحانی است این
ساقی خوب ماست این یا باده جانی آن جان جان افزاست این یا جنت الماواست این
است این
آن سیمبر را ماند این شادی و آسانی تنگ شکر را ماند این سودای سر را ماند این
است این
از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانی امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر
است این
بردار بانگ زیر و بم کاین وقت ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم
سرخوانی است این
اسحاق قربان توام این عید قربانی مست و پریشان توام موقوف فرمان توام
است این
ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانی رستیم از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا
است این
در قعر دریا گرد بین موسی عمرانی گل های سرخ و زرد بین آشوب و بردابرد بین
است این
داور سلیمان می کند یا حکم دیوانی هر جسم را جان می کند جان را خدادان می کند
است این
کس می نداند حرف تو گویی که ای عشق قلماشیت گو از عیش و خوش باشیت گو
سریانی است این
با گوی و چوگان می رسد سلطان خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد
میدانی است این
چون گوی شو بی دست و پا هنگام هر جا یکی گویی بود در حکم چوگان می دود
وحدانی است این
در پیش سلطان می دوی کاین سیر گویی شوی بی دست و پا چوگان او پایت شود
ربانی است این
سجده کن و چیزی مگو کاین بزم آن آب بازآمد به جو بر سنگ زن اکنون سبو
سلطانی است این
1793
از آسمان خوشتر شده در نور او این کیست این این کیست این هذا جنون العاشقین
روی زمین
یا سرو بستان هاست این یا صورت بی هوشی جان هاست این یا گوهر کان هاست این
روح المین
ویرانی کسب و دکان یغماجی تقوا و سرمستی جان جهان معشوقه چشم و دهان
دین
کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه خورشید و ماه از وی خجل گوهر نثار سنگ دل
آهنین
صد ماه اندر خرمنش چون نسر طایر خورشید اندر سایه اش افزون شده سرمایه اش
دانه چین
بسم ال ای شمس الضحا بسم ال ای بسم ال ای روح البقا بسم ال ای شیرین لقا
عین الیقین
نعلین برون کن برگذر بر تارک جان هین روی ها را تاب ده هین کشت دل را آب ده
ها نشین
وی عقل ما سرمست شو وی چشم ما ای هوش ما از خود برو وی گوش ما مژده شنو
دولت ببین
خورشید شد جفت قمر در مجلس آ ایوب را آمد نظر یعقوب را آمد پسر
عشرت گزین
ترک گدارویی کنم چون گنج دیدم در من کیسه ها می دوختم در حرص زر می سوختم
کمین
چون کودکی کز کودکی وز جهل ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس کل
خاید آستین
دستک زنان بالی سر گوید که یا نعم چون بیندش صاحب نظر صدتو شود او را بصر
المعین
درخورد او نبود دگر مهمانی عجل در سایه سدره نظر جبریل خو آمد بشر
سمین
بنهاده بر کف ها طبق بهر نثارش بر خوان حق ره یافت او با خاصگان دریافت او
حور عین
این نامه می پرد عیان تا کف اصحاب این نامه اسرار جان تا چند خوانی بر چپان
الیمین
1794
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان
بنگر نشان
نوحه کنان از هر طرف صد بی زبان ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن
صد بی زبان
نبود کسی بی درد دل رخ زعفران هرگز نباشد بی سبب گریان دو چشم و خشک لب
رخ زعفران
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می کوبد قدم
کو گلستان
کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لله و یاسمن
ارغوان
خشک است از شیر روان هر شیردان کو میوه ها را دایگان کو شهد و شکر رایگان
هر شیردان
طاووس خوب چون صنم کو طوطیان کو بلبل شیرین فنم کو فاخته کوکوزنم
کو طوطیان
پریده تاج و حله شان زین افتنان زین خورده چو آدم دانه ای افتاده از کاشانه ای
افتنان
چون گفتشان ل تقنطوا ذو المتنان ذو گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر
المتنان
بی برگ و زار و نوحه گر زان جمله درختان صف زده جامه سیه ماتم زده
امتحان زان امتحان
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر ای لک لک و سالر ده آخر جوابی بازده
آسمان
عالم شود پررنگ و بو همچون جنان گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو
همچون جنان
تا دررسد کوری تو عید جهان عید ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر کن
جهان
زنده شویم از مردن آن مهر جان آن ز آواز اسرافیل ما روشن شود قندیل ما
مهر جان
بر چرخ پرخون مردمک بی نردبان تا کی از این انکار و شک کان خوشی بین و نمک
بی نردبان
نک صبح دولت می دمد ای پاسبان میرد خزان همچو دد بر گور او کوبی لگد
ای پاسبان
مر دهر را محرور کن افسون بخوان صبحا جهان پرنور کن این هندوان را دور کن
افسون بخوان
نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل
عنبرفشان
مر حشر را تابنده کن هین العیان هین گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن
العیان
آورده باغ از غیب ها صد ارمغان از حبس رسته دانه ها ما هم ز کنج خانه ها
صد ارمغان
زاینده و والد شود دور زمان دور گلشن پر از شاهد شود هم پوستین کاسد شود
زمان
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان لک لک بیاید با یدک بر قصر عالی چون فلک
یا مستعان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت بلبل رسد بربط زنان وان فاخته کوکوکنان
جوان
می ناید اندیشه دلم اندر زبان اندر من زین قیامت حاملم گفت زبان را می هلم
زبان
پیکان پران آمده از لمکان از لمکان خاموش و بشنو ای پدر از باغ و مرغان نو خبر
1795
مردانه باش و غم مخور ای غمگسار هین دف بزن هین کف بزن کاقبال خواهی یافتن
مرد و زن
صرفه مکن صرفه مکن در سود قوت بده قوت ستان ای خواجه بازارگان
مطلق گام زن
جان زنده گردد وارهد از ننگ گور و گر آب رو کمتر شود صد آب رو محکم شود
گورکن
هین شعله زن ای شمع جان ای فارغ امروز سرمست آمدی ناموس را برهم زدی
از ننگ لگن
گو سرد شو این بوالعل گو خشم گیر درسوختم این دلق را رد و قبول خلق را
آن بوالحسن
صرفه گری رسوا بود خاصه که با گر تو مقامرزاده ای در صرفه چون افتاده ای
خوب ختن
جنت ز من غیرت برد گر درروم در صد جان فدای یار من او تاج من دستار من
گولخن
چون خلق یار من شود کان می نگنجد آن گولخن گلشن شود خاکسترش سوسن شود
در دهن
من چون رسن بازی کنم اندر هوای فرمان یار خود کنم خاموش باشم تن زنم
آن رسن
1796
صد حور کش داری ولی بنگر یکی دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن
داری چو من
اینک چنین بگداختی حیران فی هذا قدر لبم نشناختی با من دغاها باختی
الزمن
وز آسمان آویخته بر هر دلی پنهان ای فتنه ها انگیخته بر خلق آتش ریخته
رسن
در بحر تو رقصان شده خاشاک نقش در بحر صاف پاک تو جمله جهان خاشاک تو
مرد و زن
سرنای خود را گفته تو من دم زنم تو خاشاک اگر گردان بود از موج جان از جا مرو
دم مزن
بس نقش ها بنگاشتی بیرون ز شهر بس شمع ها افروختی بیرون ز سقف آسمان
جان و تن
ای بی تو جان اندر تنم چون مرده ای ای بی خیال روی تو جمله حقیقت ها خیال
اندر کفن
بی جان جان انگیز او ای جان من رو بی نور نورافروز او ای چشم من چیزی مبین
جان مکن
گفتا که پرسش های ما بیرون ز گوش گفتم صلی ماجرا ما را نمی پرسی چرا
است و دهن
ای سال ها نشناخته تو خویش را از ای سایه معشوق را معشوق خود پنداشته
پیرهن
جانت نگنجد در بدن شمعت نگنجد در تا جان بااندازه ات بر جان بی اندازه زد
لگن
1797
ای دل نمی ترسی مگر از یار بی ای دل شکایت ها مکن تا نشنود دلدار من
زنهار من
نشنیده ای شب تا سحر آن ناله های ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
زار من
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار یادت نمی آید که او می کرد روزی گفت گو
من
این بس نباشد خود تو را کآگه شوی اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
از خار من
تو سرده و من سرگران ای ساقی گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
خمار من
وانگه چنین می کرد سر کای مست و خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
ای هشیار من
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
من
خواهی چنین گم شو چنان در نفی گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خود دان کار من
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی جام تو
بازار من
1798
ای دلبر و دلدار من ای محرم و ای یار من ای یار من ای یار بی زنهار من
غمخوار من
ای در خطر ما را سپر ای ابر ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر
شکربار من
ای دین و ای ایمان من ای بحر خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان من
گوهردار من
ای قبله هر قافله ای قافله سالر من ای شب روان را مشعله ای بی دلن را سلسله
هم این سری هم آن سری هم گنج و هم رهزنی هم ره بری هم ماهی و هم مشتری
استظهار من
تا آتشی اندرزنی در مصر و در چون یوسف پیغامبری آیی که خواهم مشتری
بازار من
هم نور نور نور من هم احمد مختار هم موسیی بر طور من عیسی هر رنجور من
من
وال که صد چندان من بگذشته از هم مونس زندان من هم دولت خندان من
بسیار من
گویی بیا حجت مجو ای بنده طرار گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو
من
جان خواهم وانگه چه جان گویم سبک گویم که گنجی شایگان گوید بلی نی رایگان
کن بار من
در صف درآ واپس مجه ای حیدر گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده
کرار من
1799
هم سوی پنهان خانه رو ای فکرت و در غیب پر این سو مپر ای طایر چالک من
ادراک من
گردون چه دارد جز که که از خرمن عالم چه دارد جز دهل از عیدگاه عقل کل
افلک من
من چاک کردم خرقه ات بخیه مزن من زخم کردم بر دلت مرهم منه بر زخم من
بر چاک من
چندین گمان بد مبر ای خایف از در من از این خوشتر نگر کآب حیاتم سر به سر
اهلک من
شادی نیرزد حبه ای در همت غمناک دریا نباشد قطره ای با ساحل دریای جان
من
شیران نر بین سرنگون بربسته بر خرگوش و کبک و آهوان باشد شکار خسروان
فتراک من
مجنون کنان مجنون شده از شاهد دل های شیران خون شده صحرا ز خون گلگون شده
لولک من
کوه احد جنبان شود برپرد از محراک گر کاهلی باری بیا درکش یکی جام خدا
من
دانی چه جوشش ها بود از جرعه اش جامی که تفش می زند بر آسمان بی سند
بر خاک من
وانگه ببینی گوهری در جسم چون آن باده بر مغزت زند چشم و دلت روشن کند
خاشاک من
زان بیضه یابد پرورش بال و پر عالم چو مرغی خفته ای بر بیضه پرچوژه ای
املک من
هفت آسمان فانی شود در نو بیضه روزی که مرغ از یک لگد از روی بیضه برجهد
پاک من
دامن گشا گوهرستان کی دیده ای خری که او را نیست بن می گوید ای خاک کهن
امساک من
جز احولی از احولی کی دم زند ز در وهم ناید ذات من اندیشه ها شد مات من
اشراک من
گر چه دهان خوش می شود زین خامش که اندر خامشی غرقه تری در بی هشی
حرف چون مسواک من
1800
هذا معاد الغابرین نعم الرجا نعم هذا رشاد الکافرین هذا جزاء الصابرین
المعین
نعره زنان در سینه دل استدرکوا عین صد آفتاب از تو خجل او خوشه چین تو مشتعل
الیقین
کای روح پاک مقتدا یا رحمه للعالمین از آسمان در هر غذا از علویان آید ندا
هم از دقایق مخبری پیش از ظهور حبس حقایق را دری باغ شقایق را تری
یوم دین
ای جان نفیر عام کن تا برجهی زین ای دل ز دیده دام کن دیده نداری وام کن
آب و طین
باید که صف ها بردری و آیی بر آن ای جان تو باری لمتری شیر جهاد اکبری
قلعه حصین
گر گشت جانان محتجب جان می رود هان ای حبیب و ای محب بشنو صل و فاستجب
نیکوش بین
یا لیت قومی یعلمون که با کیانم گفته ست جان ذوفنون چون غرقه شد در بحر خون
همنشین
لعلم به گوهرها روم یا تاج باشم یا سیلم سوی دریا روم روحم سوی بال روم
نگین
مانند موسی برکشد از خاره او ماء هر کس که یابد این رشد زان قند بی حد او چشد
معین
زیرا که مشتاق شهم آن ماه از مه ها چون مست گشتم برجهم بر رخش دل زین برنهم
مهین
گر می خوری زان می بخور ور می گفتن رها کن ای پدر گفتن حجاب است از نظر
گزینی زان گزین
جاء المدد جاء المدد استنصروا یا الصمت اولی بالرصد فی النطق تهییج العدد
مسلمین
فی نشونا او مشینا من قربه العرق مستفعلن مستفعلن یا سیدا یا اقربا
الوتین
1801
ای زندگی باغ ها وی رنگ بخش آن شاخ خشک است و سیه هان ای صبا بر وی مزن
مرد و زن
آب روان و سبزه ها وز هر طرف هان ای صبای خوب خد اندر رکابت می رود
وجه الحسن
او سخت خشک است و سیه بر وی دریادلی و روشنی بر خشک و بر تر می زنی
مزن از بهر من
این کی تواند گفت گل با لله یا سرو من خیره روتر آمدم بر جود تو راهی زدم
و سمن
هستی چو نحل خانه کن یا جان معمار ای باغ ساز و دست نی چون عقل فوق و پست نی
بدن
رنجور بسته فن بود خاصه در این خواهی که معنی کش شوم رو صبر کن تا خوش شوم
باریک فن
1802
نی تن کشاند بار من نی جان کند چندان بگردم گرد دل کز گردش بسیار من
پیکار من
تا بگسلد یک بارگی هم پود من هم چندان طواف کان کنم چندان مصاف جان کنم
تار من
سر می نهد هر شیر نر در صبر گر تو لجوجی سخت سر من هم لجوجم ای پسر
پاافشار من
ای نقطه خوبی و کش در جان چون تن چون نگردد گرد جان با مشعل چون آسمان
پرگار من
تو بی خبر گویی که بس که آرد شد تا آب باشد پیشوا گردن بود این آسیا
خروار من
تا آب هست او می طپد چون چرخ در او فارغ است از کار تو وز گندم و خروار تو
اسرار من
غلبیر کردن کار او غلبیر بودن کار غلبیرم اندر دست او در دست می گرداندم
من
وانگه بگفتم هین بیا ای یار گل نی صدق ماند و نی ریا نی آب ماند و نی گیا
رخسار من
مشکن ببین اشکست من خیز ای سپه ای جان جان مست من ای جسته دوش از دست من
سالر من
تا گویدت دلدار من ای جان و ای ای جان خوش رفتار من می پیچ پیش یار من
جاندار من
تا چه گولم می کند او زین کلبه و مثل کلبه ست این تنم حق می تند چون تن زنم
تار من
گوید کلبه کی بود بی جذبه این پیکار پنهان بود تار و کشش پیدا کلبه و گردشش
من
تن چون عصابه جان چو سر کان هست پیچان گرد سر هر پیچ بر پیچ دگر توتوست چون
دستار من
ترسم که تو پیچی کنی در مغلطه ای شمس تبریزی طری گاهی عصابه گه سری
دیدار من
1803
ای نقش او شمع جهان ای چشم من او بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن
را لگن
چون سرو و گل هر دو خورند از آب چشم و دماغ از عشق تو بی خواب و خور پرورده شد
لطفت بی دهن
هر لحظه زاید صورتی در شهر جان ای کار جان پاک از عبث روزی جان پاک از حدث
بی مرد و زن
با صد هزاران کر و فر در خدمت هر صورتی به از قمر شیرینتر از شهد و شکر
معشوق من
ای دل چو اندر کویشان مست آمدی حیران ملک در رویشان آب فلک در جویشان
دستی بزن
المستغاث ای مسلمین زین نقش های زان ماه روی مه جبین شد چون فلک روی زمین
پرفتن
1804
چون او ببیند روی تو هر برگ او با آن سبک روحی گل وان لطف شه برگ سمن
گردد سه من
وی بنده ات را بندگی بهتر ز ملک ای گلشن تو زندگی وی زخم تو فرخندگی
انجمن
تا زنده ای باشم تو را چون شمع در گفتی که جان بخشم تو را نی نی بگو بکشم تو را
گردن زدن
آن مرده ای اندر قبا وین زنده ای اندر زاهد چه جوید رحم تو عاشق چه جوید زخم تو
کفن
آن سر نهد تا جان برد وین خصم جان آن در خلص جان دود وین عشق را قربان شود
خویشتن
وی من ز تاب روی تو همچون عقیق ای تافته در جان من چون آفتاب اندر حمل
اندر یمن
1805
سرو خرامان منی ای رونق بستان پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
من
وز چشم من بیرون مشو ای مشعله چون می روی بی من مرو ای جان جان بی تن مرو
تابان من
چون دلبرانه بنگری در جان هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
سرگردان من
ای دیدن تو دین من وی روی تو تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ایمان من
در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان بی پا و سر کردی مرا بی خواب و خور کردی مرا
من
ای هست تو پنهان شده در هستی از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
پنهان من
ای شاخه ها آبست تو وی باغ بی گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
پایان من
پیش چراغم می کشی تا وا شود یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
چشمان من
ای آن بیش از آن ها ای آن من ای آن ای جان پیش از جان ها وی کان پیش از کان ها
من
اندیشه ام افلک نیست ای وصل تو چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست
کیوان من
بر بوی شاهنشاه من هر لحظه ای بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من
حیران من
بی تو چرا باشد چرا ای اصل ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا
چارارکان من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از ای شه صلح الدین من ره دان من ره بین من
امکان من
1806
ای عقل عقل عقل من ای جان جان آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
جان من
برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن رهگذر
من
از روی تو روشن شود شب پیش خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو
رهبانان من
سغراق می چشمان من عصار می عشق تو را من کیستم از اشک خون ساقیستم
مژگان من
این است تر و خشک من پیدا بود ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم
امکان من
خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت
کان من
چون بوریا بر می شکن ای یار خوش با این همه کو قند تو کو عهد و کو سوگند تو
پیمان من
تا بر عقیقت برزند یک زر ز نک چشم من تر می زند نک روی من زر می زند
زرافشان من
زان چهره و خط خوشت هر دم فزون بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم
ایمان من
پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو
من
اول قدح دردی بخور وانگه ببین پایان گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم
من
شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود
آن من
من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من
من
مر بدر را بدره دهم چون بدر شد پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم
مهمان من
تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بی خطر
خوان من
نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من گفتا نکو رفت این سخن هشدار و انبان گم مکن
الصیر تریاق الحرج ای ترک تازی الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج
خوان من
بس کردم از لحول و شد لحول گو بس کن ز لحول ای پسر چون دیو می غرد بتر
شیطان من
1807
وی بس که از آواز قش گم کرده ام ای بس که از آواز دش وامانده ام زین راه من
خرگاه من
تا دررسم در دولتت در ماه و کی وارهانی زین قشم کی وارهانی زین دشم
خرمنگاه من
در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در هر چند شادم در سفر در دشت و در کوه و کمر
بی گاه من
خاصه مرا که سوختم در آرزوی شاه لیکن گشاد راه کو دیدار و داد شاه کو
من
تا کی خیال ماهتان جویم در آب چاه تا کی خبرهای شما واجویم از باد صبا
من
در هر دو حالت والهم در صنعت ال چون باغ صد ره سوختم باز از بهار آموختم
من
1808
بیگانه می باشم چنین با عشق از با آنک از پیوستگی من عشق گشتم عشق من
دست فتن
این مشکلت ار حل شود دشمن نماند از غایت پیوستگی بیگانه باشد کس بلی
در زمن
هم دم زدن دستور نی هم کفر از او بحری است از ما دور نی ظاهر نه و مستور نی
خامش شدن
این درد بی درمان بود فرج لنا یا ذا گفتن از او تشبیه شد خاموشیت تعطیل شد
المنن
هم بی خبر هم لقمه جو چون طفل نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد از او
بگشاده دهن
چون دیگ سربسته ست دل در آتشش خفته ست و برجسته ست دل در جوش پیوسته ست دل
کرده وطن
هر لحظه نوافسانه ای در خامشی شد ای داده خاموشانه ای ما را تو از پیمانه ای
نعره زن
در جهل او صد معرفت در خامشی در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مکرمت
گویا چو ظن
خاموشم و جوشان تو مانند دریای الفاظ خاموشان تو بشنوده بی هوشان تو
عدن
وان کو جدایی می کند یا رب تو از لطفت خدایی می کند حاجت روایی می کند
بیخش بکن
آخر چه داند راز ما عقل حسن یا ای خوشدلی و ناز ما ای اصل و ای آغاز ما
بوالحسن
ای جامه ها بدریده ما بر چاک ما ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما
بخیه مزن
ای جان من آمیخته با جان هر ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته
صورت شکن
ور مرده یابد زان علف بیخود بدراند آن جا که شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف
کفن
1809
گفتم درآ پرنور کن از شمع رخ بر گرد گل می گشت دی نقش خیال یار من
اسرار من
جان من و جان همه حیران شده در ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من
کار من
ای آتشی انداخته در جان زیرکسار ای خسرو و سلطان من سلطان سلطانان من
من
در هر جمال از تو نمک ای دیده و ای در فلک جان ملک در بحر تسبیح سمک
دیدار من
هم حاکمی هم داوری هم چاره ناچار سردفتر هر سروری برهان هر پیغامبری
من
وز فر تو پرها دمد از فکرت طیار خاکم شده گنجور زر از تابش خورشید تو
من
آهسته تر زن زخمه ها تا نگسلنی ای در کنار لطف تو من همچو چنگی بانوا
تار من
یا خار در گل یاوه شد یا جمله گل شد تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جان
خار من
صد خوان زرین می نهد هر شب دل از دولت دیدار تو وز نعمت بسیار تو
خون خوار من
تا برد آخر عاقبت دستار من دستار هر شب خیال دلبرم دست آورد خارد سرم
من
تا همچو در کرد از کرم گفتار من آن کم برآورد از عدم هر لحظه در گفت آردم
گفتار من
1810
این دزد ما خود دزد را چون می من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان
بدزدد از میان
دزدی چو سلطان می کند پس از کجا خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کند
خواهند امان
تا پیش آن سرکش برد حق سرکشان عشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل برد
را موکشان
در خدمت آن دزد بین تو شحنگان بی عشق است آن دزدی که او از شحنگان دل می برد
کران
دزدید او از چابکی در حین زبانم از آواز دادم دوش من کای خفتگان دزد آمده ست
دهان
گفتم به زندانش کنم او می نگنجد در گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من
جهان
از حیله و دستان او هر زیرکی گشته از لذت دزدی او هر پاسبان دزدی شده
نهان
او نیز می پرسد که کو آن دزد او خلقی ببینی نیم شب جمع آمده کان دزد کو
خود در میان
ای هم حیات جاودان ای هم بلی ای مایه هر گفت و گو ای دشمن و ای دوست رو
ناگهان
بر من بزن زخم و مهل حقا نمی ای رفته اندر خون دل ای دل تو را کرده بحل
خواهم امان
ای من فدای تیر تو ای من غلم آن سخته کمانی خوش بکش بر من بزن آن تیر خوش
کمان
شمشیر تو بر نای من حیف است ای زخم تو در رگ های من جان است و جان افزای من
شاه جهان
جرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد کو حلق اسماعیل تا از خنجرت شکری کند
هر زمان
یک چند بود اندر بشر شد همچو عنقا شه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفر
بی نشان
1811
ای ماه برهم می زنی عهد ثریا نی خوش می گریزی هر طرف از حلقه ما نی مکن
مکن
هر جا که منزل می کنی آییم آن جا تو روز پرنور و لهب ما در پی تو همچو شب
نی مکن
بی تو بماند از عمل در زخم سرما نی ای آفتابی در حمل باغ از تو پوشیده حلل
مکن
ای دایه بی الطاف تو ماندیم تنها نی ای آفتابت دایه ای ما در پیت چون سایه ای
مکن
1812
ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم ای نور افلک و زمین چشم و چراغ غیب بین
شمس دین
جان بنده تبریز شد مخدوم جانم شمس تا غمزه ات خون ریز شد وان زلف عنبربیز شد
دین
ای بنده ات خاصان حق مخدوم جانم خورشید جان همچون شفق در مکتب تو نوسبق
شمس دین
برداشتم پیش تو کف مخدوم جانم ای بحر اقبال و شرف صد ماه و شاهت در کنف
شمس دین
از همدگر مسکینترک مخدوم جانم ای هم ملوک و هم ملک در پیشت ای نور فلک
شمس دین
تو داده پر و بال ها مخدوم جانم مطلوب جمله جان ها جان را سوی اجلل ها
شمس دین
تا پرد از بالی دگر مخدوم جانم شمس دل را ز تو حالی دگر در سلطنت قالی دگر
دین
1813
شکر خدا را که خرم برد صداع از کو خر من کو خر من پار بمرد آن خر من
سر من
نیست ز گاو و شکمش بوی خوش گاو اگر نیز رود تا برود غم نخورم
عنبر من
دلبر من دلبر من دلبر من دلبر من گاو و خری گر برود باد ابد در دو جهان
حیف نگر حیف نگر وازر من وازر حلقه به گوش است خرم گوش خر و حلقه زر
من
جز تل سرگین نبود خدمت او بر در سر کشد و ره نرود ناز کند جو نخورد
من
زین دو اگر من بجهم بخت بود چنبر گاو بر این چرخ بر این گاو دگر زیر زمین
من
از خر و از بنده خر سیر شد این رفتم بازار خران این سو و آن سو نگران
منظر من
گفتم خاموش که خر بود به ره لنگر گفت کسی چون خر تو مرد خری هست بخر
من
1814
گفتم می می نخورم گفت برای دل من عشق تو آورد قدح پر ز بلی دل من
تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای داد می معرفتش با تو بگویم صفتش
دل من
پیش دویدم که ببین کار و کیای دل از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین
من
شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما
چیست که آن پرده شود پیش صفای گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود
دل من
کوه احد پاره شود آه چه جای دل من عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود
باز گشاید به کرم بند قبای دل من شاد دمی کان شه من آید در خرگه من
پیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من گوید که افسرده شدی بی من و پژمرده شدی
کیست که داند جز تو بند و گشای دل گویم کان لطف تو کو بنده خود را تو بجو
من
تازه تر از نرگس و گل پیش صبای گوید نی تازه شوی بی حد و اندازه شوی
دل من
نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل گویم ای داده دوا لیق هر رنج و عنا
من
روی چو زر اشک چو در هست میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او
گوای دل من
1815
من بکشم دامن تو دامن من هم تو من خوشم از گفت خسان وز لب و لنج ترشان
کشان
خوش خوش خوش خوشم پیش تو ای جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضا
شاه خوشان
ز آنچ چشیدم ز لبت هیچ لبی را زانک مرا داد لبش نیست لبی را اثرش
مچشان
از خم سرکه است همه با شکرانش آنک ترش روی بود دانک درم جوی بود
منشان
از عسل من که چشد گفت لب خوش گفتم ای شاه علم من که میان عسلم
منشان
1816
وای از این خاک تنم تیره دل اکدر آینه ای بزدایم از جهت منظر من
من
ساقی مستقبل من کو قدح احمر من رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من
شکر که سرگین خری دور شده ست رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من
از در من
زانک چو خر دور شود باشد عیسی مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود
بر من
چند شدم لغر و کژ بهر خر لغر از پی غربیل علف چند شدم مات و تلف
من
رفت ز درد و غم او حق خدا اکثر من آنچ که خر کرد به من گرگ درنده نکند
خون دل آشامی من خاک از او بر تلخی من خامی من خواری و بدنامی من
سر من
شمع کشی دیده کنی در نظر و منظر شارق من فارق من از نظر خالق من
من
1817
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
من
وانگه از این خسته شود یا دل تو یا قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا واله و شیدا دل من بی سر و بی پا دل من
دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل بیخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من
من
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من سوخته و لغر تو در طلب گوهر تو
گه چو رباب این دل من کرده علل گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان
دل من
بر که قاف است کنون در پی عنقا دل زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
من
سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل طفل دلم می نخورد شیر از این دایه شب
من
جوی روان حکمت حق صخره و صخره موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو
خارا دل من
من به زمین ماندم و شد جانب بال دل عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش
من
کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل بس کن کاین گفت زبان هست حجاب دل و جان
من
1818
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
من
وانگه از این خسته شود یا دل تو یا قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
دل من
بهر تماشا چه شود رنجه شوی تا دل واله و مجنون دل من خانه پرخون دل من
من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا خورده شکرها دل من بسته کمرها دل من
دل من
خواجه و بنده دل من از تو چو دریا مرده و زنده دل من گریه و خنده دل من
دل من
گر چه چنین است و چنین هیچ میاسا ای شده استاد امین جز که در آتش منشین
دل من
در طلب نعمت جان بهر تقاضا دل سوی صلح دل و دین آمده جبریل امین
من
1819
دیده ایمان شود ار نوش کند کافر از کافرم ار در دو جهان عشق بود خوشتر از این
این
دوست شود جلوه از آن پوست شود عشق بود کان هنر عشق بود معدن زر
پرزر از این
مشک شده مست از او گشته خجل عشق چو بگشاید لب بوی دهد بوی عجب
عنبر از این
خاک شود گوهر از آن فخر کند مادر عشق بود خوب جهان مادر خوبان شهان
از این
1820
صبر تو کو ای صابر ای همه صبر هی چه گریزی چندین یک نفس این جا بنشین
و تمکین
زنده شویم از تلقین بازرهیم از تکفین ما دو سه کس نو مرده منتظر آن پرده
تا شنود چرخ فلک از حشر تو تحسین هی به سلف نفخی کن پیشتر از یوم الدین
چند خوری خون به ستم ای همه هی به زبان ما گو رمز مگو پیدا گو
خویت خونین
چند دهی بد خبرش کار چنین است و چند گزی بر جگرش چند کنی قصد سرش
چنین
ای لب تو همچو شکر ای شب تو خلد چند کنی تلخ لبش چند کنی تیره شبش
برین
مغلطه تا چند دهی ای غلط انداز هیچ عسل زهر دهد یا ز شکر سرکه جهد
مهین
هر حرکت که تو کنی هست در آن هر چه کنی آن لب تو باشد غماز شکر
لطف دفین
تو به چه مانی به کسی ای ملک یوم سرو چه ماند به خسی زر به چه ماند به مسی
الدین
1821
آینه صبوح را ترجمه شبانه کن آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن
جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
کن
شست دلم به دست کن جان مرا نشانه ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو
کن
حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه گر عسس خرد تو را منع کند از این روش
کن
ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه در مثل است کاشقران دور بوند از کرم
کن
اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشته ای
کن
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه خیز کله کژ بنه وز همه دام ها بجه
کن
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا
چون تو خیال گشته ای در دل و عقل چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت
خانه کن
آتش اختیار کن دست در آن میانه کن هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر
آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر
جرعه خون خصم را نام می مغانه حمله شیر یاسه کن کله خصم خاصه کن
کن
ده به کفم یگانه ای تفرقه را یگانه کن کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا
بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو
کن
مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن
کن
گر نه خری چه که خوری روی به ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت
مغز و دانه کن
در بشکن به جان تو سوی روان هست زبان برون در حلقه در چه می شوی
روانه کن
1822
جور مکن که بشنود شاد شود حسود ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من
من
وه که چه شاد می شود از تلف وجود بیش مکن تو دود را شاد مکن حسود را
من
تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من تلخ مکن امید من ای شکر سپید من
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
من
درد توام نموده ای غیر تو نیست سود خواب شبم ربوده ای مونس من تو بوده ای
من
آتش تو نشان من در دل همچو عود جان من و جهان من زهره آسمان من
من
هیچ نبود در میان گفت من و شنود جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
من
1823
سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه سیر نمی شوم ز تو نیست جز این گناه من
من
تشنه تر است هر زمان ماهی آب سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او
خواه من
جانب بحر می روم پاک کنید راه من درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را
چند شود فلک سیه از غم و دود آه من چند شود زمین وحل از قطرات اشک من
چند بنالد این لبم پیش خیال شاه من چند بزارد این دلم وای دلم خراب دل
غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه جانب بحر رو کز او موج صفا همی رسد
من
یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه آب حیات موج زد دوش ز صحن خانه ام
من
دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم
من
صد چو مرا بس است و بس خرمن خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم
نور ماه من
آتش رفت بر سرم سوخته شد کله من در دل من درآمد او بود خیالش آتشین
جاه تو را که عشق او بخت من است گفت که از سماع ها حرمت و جاه کم شود
و جاه من
نور رخش به نیم شب غره صبحگاه عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است
من
زانک گرفت طلب طلب تا به فلک لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش
سپاه من
راه زند دل مرا داعیه اله من از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو
1824
جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای سیر نمی شوم ز تو ای مه جان فزای من
من
چونک تو سایه افکنی بر سرم ای با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم
همای من
نرخ نبات بشکند چاشنی بلی من چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان
زفت شود وجود من تنگ شود قبای عود دمد ز دود من کور شود حسود من
من
ذره به ذره رقص در نعره زنان که آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان
های من
گفتم غم نمی خورم ای غم تو دوای آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور
من
لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای گفت که غم غلم تو هر دو جهان به کام تو
من
گر بروم به سوی جان باد شکسته پای گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد
من
خنده زنان سری نهد در قدم قضای گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش
من
تا نرسد به چشم بد کر و فر ولی من گفتم اگر ترش شوم از پی رشک می شوم
چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل
بسته خوفم و رجا تا برسد صلی من گفتم روزکی دو سه مانده ام در آب و گل
برد تو را از این جهان صنعت جان گفت در آب و گل نه ای سایه توست این طرف
ربای من
باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم
من
1825
عشق میان عاشقان شیوه کند برای من من طربم طرب منم زهره زند نوای من
فاش کند چو بی دلن بر همگان عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود
هوای من
چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد
جای من
ذره به ذره می زند دبدبه فنای من من سر خود گرفته ام من ز وجود رفته ام
دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای آه که روز دیر شد آهوی لطف شیر شد
من
تلخ و خمار می طپم تا به صبوح وای یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل
من
باز چو سرو تر شود پشت خم دوتای تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند
من
نای عراق با دهل شرح دهد ثنای من باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل
تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای ساقی جان خوبرو باده دهد سبو سبو
من
بر کف پیر من بنه از جهت رضای بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را
من
بال و پری گشادمش از صفت صفای گفت که باده دادمش در دل و جهان نهادمش
من
نیست در آن صفت که او گوید نکته پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد
های من
راح بود عطای او روح بود سخای ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم
من
مست میان کو منم ساقی من سقای من باده تویی سبو منم آب تویی و جو منم
تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من از کف خویش جسته ام در تک خم نشسته ام
غرقه نور او شد این شعشعه ضیای شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد
من
1826
هر کی ز ماه گویدت بام برآ که هر کی ز حور پرسدت رخ بنما که همچنین
همچنین
هر کی ز مشک دم زند زلف گشا که هر کی پری طلب کند چهره خود بدو نما
همچنین
باز گشا گره گره بند قبا که همچنین هر کی بگویدت ز مه ابر چگونه وا شود
بوسه بده به پیش او جان مرا که گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد
همچنین
عرضه بده به پیش او جان مرا که هر کی بگویدت بگو کشته عشق چون بود
همچنین
ابروی خویش عرضه ده گشته دوتا هر کی ز روی مرحمت از قد من بپرسدت
که همچنین
هین بنما به منکران خانه درآ که جان ز بدن جدا شود باز درآید اندرون
همچنین
قصه ماست آن همه حق خدا که هر طرفی که بشنوی ناله عاشقانه ای
همچنین
چشم برآر و خوش نگر سوی سما که خانه هر فرشته ام سینه کبود گشته ام
همچنین
تا به صفای سر خود گفت صبا که سر وصال دوست را جز به صبا نگفته ام
همچنین
در کف هر یکی بنه شمع صفا که کوری آنک گوید او بنده به حق کجا رسد
همچنین
بوی حق از جهان هو داد هوا که گفتم بوی یوسفی شهر به شهر کی رود
همچنین
چشم مرا نسیم تو داد ضیا که همچنین گفتم بوی یوسفی چشم چگونه وادهد
وز سر لطف برزند سر ز وفا که از تبریز شمس دین بوک مگر کرم کند
همچنین
1827
چون خمشان بی گنه روی بر آسمان دوش چه خورده ای دل راست بگو نهان مکن
مکن
بوی شراب می زند خربزه در دهان باده خاص خورده ای نقل خلص خورده ای
مکن
خواجه لمکان تویی بندگی مکان روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو
مکن
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان من همگی تراستم مست می وفاستم
مکن
او است پناه و پشت من تکیه بر این ای دل پاره پاره ام دیدن او است چاره ام
جهان مکن
گر نه سماع باره ای دست به نای ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو
جان مکن
چون دم توست جان نی بی نی ما نفخ نفخت کرده ای در همه دردمیده ای
فغان مکن
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
گرگ تویی شبان منم خویش چو من ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
شبان مکن
کای تو بدیده روی من روی به این و هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
آن مکن
گفت که مادرت منم میل به دایگان شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
مکن
باده چون عقیق بین یاد عقیق کان باده بپوش مات شو جمله تن حیات شو
مکن
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان باده عام از برون باده عارف از درون
مکن
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو
مکن
1828
یارکشی است کار او بارکشی است باز نگار می کشد چون شتران مهار من
کار من
آن شتران مست را جمله در این قطار پیش رو قطارها کرد مرا و می کشد
من
گاه کشد مهار من گاه شود سوار من اشتر مست او منم خارپرست او منم
لیک نداند اشتری لذت نوشخوار من اشتر مست کف کند هر چه بود تلف کند
کف چو به کف او رسد جوش کند راست چو کف برآورم بر کف او کف افکنم
بخار من
بار کی می کشم ببین عزت کار و بار کار کنم چو کهتران بار کشم چو اشتران
من
صبر و قرار او برد صبر من و قرار نرگس او ز خون من چون شکند خمار خود
من
وان سخنان چون زرش حلقه گوشوار گشته خیال روی او قبله نور چشم من
من
من بنمایمت خوشی چون برسد بهار باغ و بهار را بگو لف خوشی چه می زنی
من
در سر خود ندیده ای باده بی خمار می چو خوری بگو به می بر سر من چه می زنی
من
هر دو مرا تویی بلی میر من و شکار باز سپیدی و برو میر شکار را بگو
من
ز اشتر کوتهی مجو ای شه هوشیار مطلع این غزل شتر بود از آن دراز شد
من
1829
هیچ مباش یک نفس غایب از این گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
کنار من
شعله سینه منی کم مکن از شرار من نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من
چست من و ظریف من باغ من و یار من و حریف من خوب من و لطیف من
بهار من
ذره آفتاب تو این دل بی قرار من ای تن من خراب تو دیده من سحاب تو
کآخر تا کجا رسد پنج و شش قمار من لب بگشا و مشکلم حل کن و شاد کن دلم
تا به کجا کشد بگو مستی بی خمار تا که چه زاید این شب حامله از برای من
من
تا چه اثر کند عجب ناله و زینهار من تا چه عمل کند عجب شکر من و سپاس من
کار تو راست در جهان ای بگزیده گفت خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو
کار من
برخورد او ز دست من هر کی کشید مست منی و پست من عاشق و می پرست من
بار من
زانک نظر دهد نظر عاقبت انتظار رو که تو راست کر و فر مجلس عیش نه ز سر
من
زنده کن این تن مرا از پی اعتبار من گفتم وانما که چون زنده کنی تو مرده را
تا همه جان شود تنم این تن جان سپار مرده تر از تنم مجو زنده کنش به نور هو
من
بر تو یقین نشد عجب قدرت و کاربار گفت ز من نه بارها دیده ای اعتبارها
من
از لطف و عجایبت ای شه و شهریار گفتم دید دل ولی سیر کجا شود دلی
من
خواند فسون فسون او دام دل شکار عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشه ای
من
ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد
من
1830
همچو چراغ می جهد نور دل از تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من
دهان من
دل شده ست سر به سر آب و گل ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو
گران من
گر چه که در یگانگی جان تو است پیشتر آ دمی بنه آن بر و سینه بر برم
جان من
فضل توام ندا زند کان من است آن در عجبی فتم که این سایه کیست بر سرم
من
تا چه شود ز لطف تو صورت آن از تو جهان پربل همچو بهشت شد مرا
جهان من
طره توست چون کمر بسته بر این تاج من است دست تو چون بنهیش بر سرم
میان من
گفت تو را نه بس بود نعمت بی کران عشق برید کیسه ام گفتم هی چه می کنی
من
گفت مترس کآمدی در حرم امان من برگ نداشتم دلم می لرزید برگ وش
تا همه شب نظر کنی پیش طرب کنان در برت آن چنان کشم کز بر و برگ وارهی
من
تا که یقین شود تو را عشرت جاودان بر تو زنم یگانه ای مست ابد کنم تو را
من
روی چو گلستان کند خمر چو سینه چو بوستان کند دمدمه بهار من
ارغوان من
1831
بیش فلک نمی کشد درد مرا و نی راز تو فاش می کنم صبر نماند بیش از این
زمین
آن رخ تو چو خوب چین وین رخ من این دل من چه پرغم است وان دل تو چه فارغ است
پر است چین
چند بود بتا چنان چند گهی بود چنین تا که بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم
خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش سر هزارساله را مستم و فاش می کنم
ببین
گفت مده ز من نشان یار توایم و شور مرا چو دید مه آمد سوی من ز ره
همنشین
ای صنم خوش خوشین ای بت آب و خیره بماند جان من در رخ او دمی و گفت
آتشین
مطرب دلربای من بهر خدا همین ای رخ جان فزای او بهر خدا همان همان
همین
ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم
دین
1832
کز طرفی صدای خوش دررسدی ز مانده شده ست گوش من از پی انتظار آن
ناگهان
کو شنود سماع خوش هم ز زمین هم خوی شده ست گوش را گوش ترانه نوش را
آسمان
و آنک سماع تن بود فرع سماع عقل فرع سماع آسمان هست سماع این زمین
و جان
چند شکوفه و ثمر سر زده اندر آن نعره رعد را نگر چه اثر است در شجر
فغان
می نهم آن طرف قدم تازه و سبز و بانگ رسید در عدم گفت عدم بلی نعم
شادمان
نیست بد او و هست شد لله و بید و مستمع الست شد پای دوان و مست شد
ضیمران
1833
عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان آمده ام به عذر تو ای طرب و قرار جان
نیست بجز هوای تو قبله و افتخار نیست بجز رضای تو قفل گشای عقل و دل
جان
زنده کنش به فضل خود ای دم تو سوخته شد ز هجر تو گلشن و کشت زار من
بهار جان
بی خم ابروی کژت راست نگشت بی لب می فروش تو کی شکند خمار دل
کار جان
بر چو تو دلبری سزد هر نفسی نثار از تو چو مشرقی شود روشن پشت و روی دل
جان
تبصره خرد بود هر دم اعتبار جان تافتن شعاع تو در سر روزن دلی
در ره و منهج خدا هست خدای یار از غم دوری لقا راه حبیب طی شود
جان
از گل سرخ پر شود بی چمنی کنار گلبن روی غیبیان چون برسد بدیده ای
جان
یار منی تو بی گمان خیز بیا به غار لف زدم که هست او همدم و یار غار من
جان
آن دم پای دار شد دولت پایدار جان گفت اناالحق و بشد دل سوی دار امتحان
جان که جز از تو زنده شد نیست وی باغ که بی تو سبز شد دی بدهد سزای او
از شمار جان
خانه گرفت عشق تو ناگه در جوار دانه نمود دام تو در نظر شکار دل
جان
شهره کند حدیث را بر همه شهریار نیم حدیث گفته شد نیم دگر مگو خمش
جان
1834
گوش بمال ماه را ای مه ناپدید من عید نمای عید را ای تو هلل عید من
صدق من و ریای من قفل من و کلید بود من و فنای من خشم من و رضای من
من
دوزخ من بهشت من تازه من قدید من اصل من و سرشت من مسجد من کنشت من
لیق تو کجا بود دیده جان و دید من جور کنی وفا بود درد دهی دوا بود
ای همگی مراد جان پس تو بدی مرید پیشتر از نهاد جان لطف تو داد داد جان
من
چون برسم بجوی تو پاک شود پلید ای مه عید روی تو ای شب قدر موی تو
من
حلقه زدند و در میان دل چو ابایزید جسم چو خانقاه جان فکرت ها چو صوفیان
من
تا که بگوییم تویی حاضر و مستفید دم نزم خمش کنم با همه رو ترش کنم
من
1835
ای دم تو ندیم من ای رخ تو بهار من گرم درآ و دم مده ساقی بردبار من
بر کف همچو بحر نه بلبله عقار من هین که خروس بانگ زد بوی صبوح می دهد
چونک چنین کنی بتا بس به نواست گریه به باده خنده کن مرده به باده زنده کن
کار من
تا که برهنه تر شود خفیه و آشکار بند من است مشتبه باز گشا گره گره
من
پشت من و پناه من خویش من و تبار ترک حیا و شرم کن پشت مراد گرم کن
من
آن رخ من چو گل کند وان شکند نیست قبول مست تو باده ز غیر دست تو
خمار من
تا که پرد همای جان مست سوی داد هزار جان بده باده آسمان بده
مطار من
مقعد صدق بررود صادق حق گزار جان برهد ز کنده ها زین همه تخته بندها
من
تا نرسد به هر کسی عشرت و کار و باده ده و نهان بده از ره عقل و جان بده
بار من
فتنه و شر نشسته به ای شه باوقار من چشم عوام بسته به روح ز شهر رسته به
مست و پیاده می طپد گرد می سوار باده همی زند لمع جان هزار با طمع
من
تا بزند بر اندهت تابش ابتشار من دست بدار از این قدح گیر عوض از آن فرج
این بفروش و باده بین باده بی کنار هیچ نیرزد این میش نی غلیان و نی قیش
من
جام گزین و می ببین از کف شهریار دست نلرزدت از این بی خرد خوش رزین
من
دیو و پری غلم او چستی و انتشار پر ز حیات جام او مشک و عبر ختام او
من
ای که ز لطف نسج او سخت درید تار برجه ساقیا تو گو چون تو صفت کننده کو
من
1836
مجلس و بزم می نهد تا شکند خمار باز بهار می کشد زندگی از بهار من
من
برد هوای دلبری هم دل و هم قرار من دل پردلن بدم قوت صابران بدم
من
گفت برو ندیده ای تیزی ذوالفقار من تند نمود عشق او تیز شدم ز تندیش
تا چه کشد دگر از او گردن نرمسار از قدم درشت او نرم شده ست گردنم
من
کز سر دیگ می رود تا به فلک بخار پخته نجوشد ای صنم جوش مده که پخته ام
من
تا نبرد به آسمان راز دل نزار من هین که بخار خون من باخبر است از غمت
شرم بریخت پیش تو دیده شرمسار روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم
من
1837
بسته ره گریز من برده دل و قرار من یا رب من بدانمی چیست مراد یار من
بهر چه کار می کشد هر طرفی مهار یا رب من بدانمی تا به کجام می کشد
من
آن شه مهربان من دلبر بردبار من یا رب من بدانمی سنگ دلی چرا کند
دود من و نفیر من یارب و زینهار من یا رب من بدانمی هیچ به یار می رسد
یا رب بس دراز شد این شب انتظار یا رب من بدانمی عاقبت این کجا کشد
من
چونک مرا توی توی هم یک و هم یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من
هزار من
پیش خیال چشم من روزی و روزگار عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان
من
گاه میش لقب نهم گاه لقب خمار من گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش
آن من است و این من نیست از او کفر من است و دین من دیده نوربین من
گذار من
یا رب تا کی می کند غارت هر چهار صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من
من
یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا
ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار این دل شهر رانده در گل تیره مانده
من
رحمت شهریار من وان همه شهر یار یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی
من
دلبر بردبار من آمده برده بار من رفته ره درشت من بار گران ز پشت من
آن که منم شکار او گشته بود شکار آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من
من
نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من
من
آه که پرده در شدی ای لب پرده دار هیچ خمش نمی کنی تا به کی این دهل زنی
من
1838
صید توایم و ملک تو گر صنمیم وگر چند گریزی ای قمر هر طرفی ز کوی من
شمن
هر نفسی برون کشی از عدمی هزار هر نفس از کرانه ای ساز کنی بهانه ای
فن
رحمت مومنی بود میل و محبت وطن گر چه کثیف منزلم شد وطن تو این دلم
هیچ کسی بود شها دشمن جان دشمن جاه تو نیم گر چه که بس مقصرم
خویشتن
قصه حسن او بگو پرده عاشقان بزن مطرب جمع عاشقان برجه و کاهلی مکن
در تک چاه یوسفی دست زنان در آن همچو چهی است هجر او چون رسنی است ذکر او
رسن
چاره ز حسن او طلب چاره مجو ز ذوق ز نیشکر بجو آن نی خشک را مخا
بوالحسن
ور تو ادیم طایفی هست سهیل در یمن گر تو مرید و طالبی هست مراد مطلق او
ذره به ذره را نگر نور گرفته در آن دم کآفتاب او روزی و نور می دهد
دهن
لیک رسید اندکی هم به دهان یاسمن گر چه که گل لطیفتر رزق گرفت بیشتر
حسن و جمال و دلبری داد به شاهد عمر و ذکا و زیرکی داد به هندوان اگر
ختن
قهر نصیب تیغ شد لطف نصیبه مجن ملک نصیب مهتران عشق نصیب کهتران
همچو کسی که باشدش بسته به عقد شهد خدای هر شبی هست نصیبه لبی
چار زن
چونک بر آن جهان روم عشق بود تا که بود حیات من عشق بود نبات من
مرا کفن
نازک و شیرخواره ام دوره مکن ز مدمن خمرم و مرا مستی باده کم مکن
من لبن
عشق زمردی بود باشد اژدها حزن چونک حزین غم شوم عشق ندیمیم کند
باده و نقل آرمت شمع و ندیم خوش گفتم من به دل اگر بست رهت خمار غم
ذقن
بر سر مام و باب زن جام و کباب گفت دلم اگر جز او سازی شمع و ساقیم
بابزن
نیک ببین غلط مکن ای دل مست گفتم ساقی او است و بس لیک به صورت دگر
ممتحن
تا نبود قماش جان پیش فراق مرتهن بس کن از این بهانه ها وام هوای او بده
1839
خیز معبرالزمان صورت خواب من واقعه ای بدیده ام لیق لطف و آفرین
ببین
زانک به خواب حل شود آخر کار و خواب بدیده ام قمر چیست قمر به خواب در
اولین
تا ز فروغ و ذوق دل روشنی است آن قمری که نور دل زو است گه حضور دل
بر جبین
ناعمه لسعیها راضیه بود چنین یوماذ مسفره ضاحکه بود چنان
پنبه نهیم گوش را از هذیان آن و این دور کن این وحوش را تا نکشند هوش را
نیست به خانه هیچ کس خانه مساز بر ماند یکی دو سه نفس چند خیال بوالهوس
زمین
بی خبرت کجا هلد شعله آفتاب دین شب بگذشت و شد سحر خیز مخسب بی خبر
گو شکم فلک بدر بوک بزاید این جوق تتار و سویرق حامله شد ز کین افق
جنین
تیغ و کفن بپوش و رو چند ز جیب و رو به میان روشنی چند تتار و ارمنی
آستین
ششصد و پنجه ست و هم هست چهار در شب شنبهی که شد پنجم ماه قعده را
از سنین
شهر مدینه را کنون نقل کژ است یا هست به شهر ولوله این که شده ست زلزله
یقین
جنبش آسمان نگر بر نمطی عجبترین رو ز مدینه درگذر زلزله جهان نگر
موج نگر که اندر او هست نهنگ بحر نگر نهنگ بین بحر کبودرنگ بین
آتشین
یونس جان که پیش از این کان من شکل نهنگ خفته بین یونس جان گرفته بین
المسبحین
بحر معلق از صور صاف بده ست بحر که می صفت کنم خارج شش جهت کنم
پیش از این
از قطرات آب و گل وز حرکات نقش تیره نگشت آن صفا خیره شده ست چشم ما
طین
تیره کند شراب ما تا بزنیم هین و هین گردن آنک دست او دست حدث پرست او
کینه چو از خبر بود بی خبری است چون نکنیم یاد او هست سزا و داد او
دفع کین
گفت بگیر رقعه را زیر زمین بکن خواست یکی نوشته ای عاشقی از معزمی
دفین
زانک ز یاد بوزنه دور بمانی از لیک به وقت دفن این یاد مکن تو بوزنه
قرین
صورت بوزنه ز دل می بنمود از هر طرفی که رفت او تا بنهد دفینه را
کمین
یاد نبد ز بوزنه در دل هیچ مستعین گفت که آه اگر تو خود بوزنه را نگفتیی
خواب بکن تو خویش را خواب مرو گفت بنه تو نیش را تازه مکن تو ریش را
حسام دین
1840
نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین
فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی
دل به تو داد جان من با غم توست ای ز تو شاد جان من بی تو مباد جان من
همنشین
این غم عشق را دگر بیش به چشم غم تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر
مبین
خانه چو گور می شود خانگیان همه چون غم عشق ز اندرون یک نفسی رود برون
حزین
کیست حریف و مرد تو ای شه سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو
مردآفرین
شکم و شک فنا شود چون برسد بر تا که تو را شناختم همچو نمک گداختم
یقین
ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی
بین
کان و مکان قراضه جو بحر ز عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان
توست دانه چین
عشق تو را رسول شد او است نکال مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد
هر زمین
نیست ز مشرق او مبین نیست به در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر
مغرب او دفین
1841
تا چو خیال گشته ام ای قمر چو جان تا چه خیال بسته ای ای بت بدگمان من
من
زود روان روان شود در پی تو روان از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو
من
بس بودم کمال تو آن تو است آن من بنده ام آن جمال را تا چه کنم کمال را
زانک به عیب ننگرد دیده غیب دان جانب خویش نگذرم در رخ خویش ننگرم
من
تا جز ماه ننگرد زهره آسمان من چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر
خاصه که در دو دیده شد نور تو چون نگرم به غیر تو ای به دو دیده سیر تو
پاسبان من
دیده بود مگر کسی در رخ تو نشان من چو که بی نشان شدم چون قمر جهان شدم
من
صاف شده مکان ها زان مه بی مکان شاد شده زمان ها از عجب زمانه ای
من
خشک نشد ز اشک و خون یک نفس از تبریز شمس دین تا که فشاند آستین
آستان من
1842
شور تو کرد عاقبت فتنه و شر مکان چهره شرمگین تو بستد شرمگان من
من
پیش خودم نشان دمی ای شه خوش مه که نشانده تو است لبه کنان به پیش تو
نشان من
ای دل من به دست تو بشنو داستان در ره تو کمین خسم از ره دور می رسم
من
زانک قرار برده ای ای دل و جان ز گرد فلک همی دوم پر و تهی همی شوم
جان من
گرد در تو می دوم ای در تو امان من گرد تو گشتمی ولی گرد کجاست مر تو را
لف من و گزاف من پیش تو ترجمان عشق برید ناف من بر تو بود طواف من
من
تا کرمت بگویدم باز درآ به کان من گه همه لعل می شوم گاه چو نعل می شوم
زانک سوی تو می رود این سخن گفت مرا که چند چند سیر نگشتی از سخن
روان من
1843
همچو کسان بی گنه روی به آسمان دوش چه خورده ای دل راست بگو نهان مکن
مکن
بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن رو ترش و گران کنی تا سر خود نهان کنی
بوی شراب می زند لخلخه در دهان باده خاص خورده ای جام خلص خورده ای
مکن
چشم خمار کم گشا روی به ارغوان چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان
مکن
چونک گلی نمی دهی جلوه گلستان چون سر صید نیستت دام منه میان ره
مکن
نیست چنان کسی کی او حکم کند غم نخورد ز رهزنی آه کسی نگیردش
چنان مکن
گفت شهش که شاد رو جانب ما روان خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی
مکن
خشم مکن تو خویش را مسخره جهان خشم کسی کند کی او جان و جهان ما بود
مکن
مشعله های جان نگر مشغله زبان بند برید جوی دل آب سمن روا نشد
مکن
1844
نباید بددلی کردن بباید کردن این مرا در دل همی آید که من دل را کنم قربان
فرمان
بباید کرد ترک دل نباید خصم شد با دل من می نیارامد که من با دل بیارامم
جان
سر خود گوی باید کرد وانگه رفت زهی میدان زهی مردان همه در مرگ خود شادان
در میدان
خنک این سر خنک آن سر که دارد زهی سر دل عاشق قضای سر شده او را
این چنین جولن
پس گردن چه می خاری چه می اگر جانباز و عیاری وگر در خون خود یاری
ترسی چو ترسایان
وگر از شیر زادستی چپی چون گربه اگر مجنون زنجیری سر زنجیر می گیری
در انبان
جگر در سیخ کش ای دل کبابی کن مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توام امشب
پی مهمان
که امشب همچو چتر آمد نهان در کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب
چتر شب سلطان
کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته
افغان
دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم کشاکش هاست در جانم کشنده کیست می دانم
امکان
که من بازیچه اویم ز بازی های او به هر روزم جنون آرد دگر بازی برون آرد
حیران
چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بریزد خون
کند ویران
به شامم می بپوشاند به صبحم می کند گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند
یقظان
وگر از دور گردون است زهی دور گر این از شمس تبریز است زهی بنده نوازی ها
و زهی دوران
1845
میان راه پیش آمد نوازش کرد چون عدو توبه و صبرم مرا امروز ناگاهان
شاهان
به پیشم داشت جام می گه گر گرفته جام چون مستان در او صد عشوه و دستان
میخواره ای بستان
مشعشع چون ید بیضا مشرح چون دل منور چون رخ موسی مبارک چون که سینا
عمران
مکش سر همچو فرعونان مکن هل این لوح لیح را بیا بستان از این موسی
استیزه چون هامان
یکی ساعت عصا باشد یکی ساعت بدو گفتم که ای موسی به دستت چیست آن گفت این
بود ثعبان
که هر چه بوهریره را بباید هست در ز هر ذره جدا صد نقش گوناگون بدید آید
انبان
کنم زهراب را دارو کنم دشوار را به دست من بود حکمش به هر صورت بگردانم
آسان
زنم گاهیش بر سنگی بجوشد چشمه زنم گاهیش بر دریا برآرم گرد از دریا
حیوان
نمودم سنگ خاکی را به عامه گوهر گه آب نیل صافی را به دشمن خون نمودم من
و مرجان
بر جهال بوجهلم محمد پیش یزدان به چشم حاسدان گرگم بر یعقوب خود یوسف
دان
جلب شکری باشد به صفرایی زیان گلب خوش نفس باشد جعل را مرگ و جان کندن
جان
یکی منزل در اسفل کرد و دیگر برتر به ظاهر طالبان همراه و در تحقیق پشتاپشت
از کیوان
ولیک این روزافزون است و آن هر مثال کودک و پیری که همراهند در ظاهر
لحظه در نقصان
که سرگردان همی دارد تو را چه جام زهر و قند است این چه سحر و چشم بند است این
این دور و این دوران
چو برگردد کسی را سر ببیند خانه را جهان ثابت است و تو ورا گردان همی بینی
گردان
مقام امن آن را دان که هستی تو در مقام خوف آن را دان که هستی تو در او ایمن
او لرزان
چو کردی مشورت با زن خلف زن چو عکسی و دروغینی همه برعکس می بینی
کن ای نادان
حقیقت نفس اماره ست زن در بنیت زن آن باشد که رنگ و بو بود او را ره و قبله
انسان
پر از حلوا کند از لب ز فرش خانه تا نصیحت های اهل دل دوی نحل را ماند
ساران
زهی ترشی به از شیرین زهی کفری زهی مفهوم نامفهوم زهی بیگانه همدل
به از ایمان
چو دل بی حرف می گوید بود در خمش کن که زبان دربان شده ست از حرف پیمودن
صدر چون سلطان
که شمس مقعد صدقی نه چون این بتاب ای شمس تبریزی به سوی برج های دل
شمس سرگردان
1846
می چون ارغوان هشتن ز بانگ حرام است ای مسلمانان از این خانه برون رفتن
ارغنون رفتن
از این پس ابلهی باشد برای آزمون برون زرق است یا استم هزاران بار دیدستم
رفتن
مرو زین خانه ای مجنون که خون گریی ز هجران خون چو دستی را فروبری عجایب نیست
خون رفتن
ز چشم آموز ای زیرک به هنگام ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن
سکون رفتن
چو مرغ جان معصومان به چرخ اگر باشد تو را روزی ز استادان بیاموزی
نیلگون رفتن
که تا صبرت بیاموزد به سقف بی بیا ای جان که وقتت خوش چو استن بار ما می کش
ستون رفتن
وظیفه درد دل نبود به دارو و فسون فسون عیسی مریم نکرد از درد عاشق کم
رفتن
ولی سودا نمی تاند ز کاسه سر نگون چو طاسی سرنگون گردد رود آنچ در او باشد
رفتن
گناهی نیست در عالم تو را ای بنده اگر پاکی و ناپاکی مرو زین خانه ای زاکی
چون رفتن
بود بر شیر بدنامی از این چالش تویی شیر اندر این درگه عدو راه تو روبه
زبون رفتن
که بس بداختری باشد به زیر چرخ چو نازی می کشی باری بیا ناز چنین شه کش
دون رفتن
که سوی دلبر مقبل نشاید ذوفنون ز دانش ها بشویم دل ز خود خود را کنم غافل
رفتن
بباید بهر این دانش ز دانش در جنون شناسد جان مجنونان که این جان است قشر جان
رفتن
کسی کو کم زند در کم رسد او را کسی کو دم زند بی دم مباح او راست غواصی
فزون رفتن
که آن دلدار خو دارد به سوی تایبون رها کن تا بگوید او خموشی گیر و توبه جو
رفتن
1847
زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن
تو روشن
زهی صحرای پرعبهر زهی بستان زهی دریای پرگوهر زهی افلک پراختر
پرسوسن
ایا پر کرده گوهرها جهان خاک را ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی
دامن
چه تشبیهت کنم دیگر چه دارم من چه چه می گویم من ای دلبر نظیر تو دو سه ابتر
دانم من
چه خواهی دید خلقان را چه گردی بگو ای چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را
گرد آهرمن
زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و شکار شیر بگذاری شکار خوک برداری
جان کندن
شعاعات و ملقاتش یکی طوقی است مرا باری عنایاتش خطابات و مراعاتش
در گردن
که دیدم غیر او تا من سکون یابم در حلوت های آن مفضل قرار و صبر برد از دل
این مسکن
همه درمانده و عاجز ز خاص و عام به غیر آن جلل و عز که او دیگر نشد هرگز
و مرد و زن
ز غیر عشق بیگانه مثال آب با روغن منم از عشق افروزان مثال آتش از هیزم
به هر ساعت همی سازی ز کر و فر بسوزان هر چه من دارم به غیر دل که اندر دل
خود گلشن
غلم روز رومی را بدادی دار و گیر غلم زنگی شب را تو کردی ساقی خلقان
و فن
که تا چون دانه شان از که گزینی وانگه این دو لل را رقیب مرد و زن کردی
اندر این خرمن
همه جسمانیان چون که که بی مغزند همه صاحب دلن گندم که بامغزند و بالذت
در مطحن
درخت خشک بی معنی چه باشد هیزم درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان
گلخن
چنانک وحی ربانی به موسی جانب خیالت می رود در دل چو عیسی بهر جان بخشی
ایمن
کز او خندان شود دندان کز او گویا خیالت را نشانی ها زر و گوهرفشانی ها
شود الکن
حریفان را نمی گویم یکی از دیگری دو غماز دگر دارم یکی عشق و دگر مستی
احسن
ولیکن خاطر عاشق بداندیش آمد و ز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می بینم
بدظن
ز زلف شام می ترسم که شب فتنه ز چشم روز می ترسم که چشمش سحرها دارد
است و آبستن
که سرمه نور دیده شد چو شد ساییده مرا گوید چه می ترسی که کوبد مر تو را محنت
در هاون
همه ترس از شکست آید شکسته شو همه خوف از وجود آید بر او کم لرز و کم می زن
ببین مومن
ز ترس بازدادن من چو دزدانم در این ز ارکان من بدزدیدم زر و در کیسه پیچیدم
مکمن
کشاند شحنه دادش ز هر گوشه به سبوس ار چه که پنهان شد میان آرد چون دزدان
پرویزن
بجه چون برق از این آتش برآ چون چو هیزم بی خبر بودی ز عشق آتش به تو درزد
دود از این روزن
که تا زفتی نگنجی تو درون چشمه چه خنجر می کشی این جا تو گردن پیش خنجر نه
سوزن
اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاک در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن
تغزیل
که می ریسی ز پنبه تن که بافی حله بود کان غزل در سوزن نگنجد کاین دمت غزل است
ادکن
مگر این پنبه ابریشم شود ز اکسیر آن لباس حله ادکن ز غزل پنبگی ناید
مخزن
تو را گوید بریس اکنون بدم پیغام چو ابریشم شوی آید و ریشم تاب وحی او
مستحسن
دهل می نشنود گوشت به جهد و جد چه باشد وحی در تازی به گوش اندر سخن گفتن
نوبت زن
چنانک گفت واستغشوا بپیچی سر به گران گوشی وانگه تو به گوش اندرکنی پنبه
پیراهن
که می گوید تو را هر یک ال یا علج گران گوشی گران جسمی گران جانی نذیر آمد
ل تومن
که می گوید تو را هر یک ال یا لیث سبک گوشی سبک جسمی سبک جانی بشیر آمد
ل تحزن
که بگریزند این خوبان ز شکل بارد بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند
بهمن
که بی آن حسن و بی آن عشق باشد بهار ار نیستی اکنون چو تابستان در آتش رو
مرد مستهجن
خمش کن سوی این منطق به نظم و اگر خواهی که هر جزوت شود گویا و شاعر رو
نثر لترکن
مکن از فکر دل خود را از این گفت که برکنده شوی از فکر چون در گفت می آیی
زبان برکن
شکستم عهدهاشان را هل می کوش قضا خنبک زند گوید که مردان عهدها کردند
ما امکن
ز استیزه چه بربندی قضا را بنگر ای ستیزه می کنی با خود کز این پس من چنین باشم
کودن
نزاید گر چه جمع آیند صد عنین و نکاحی می کند با دل به هر دم صورت غیبی
استرون
ز خوبان نیست عنین را بجز بخشیدن صور را دل شده جاذب چو عنین شهوت کاذب
وجکن
قضا را گو که از بال جهان را در بل بیا ای شمس تبریزی که سلطانی و خون ریزی
مفکن
1848
چه باشد ناز معشوقان بجز بیگانگی چه باشد پیشه عاشق بجز دیوانگی کردن
کردن
ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن
که آید ننگ شیران را ز روبه شانگی چو شیر مست بیرون جه نه اول دان و نه آخر
کردن
چه گویم باز را لیکن کجا پروانگی سرافراز است که لیکن نداند ذره باشیدن
کردن
میان کوره با آتش چو زر همخانگی به پیش تیر چون اسپر برهنه زخم را جستن
کردن
کجا فرزین شه بودن کجا فرزانگی گر آب جوی شیرین است ولی کو هیبت دریا
کردن
نتاند کاسه سوراخ خود پیمانگی کردن تویی پیمانه اسرار گوش و چشم را بربند
وگر باشد شبه تابان کجا دردانگی اگر باشد شبی روشن کجا باشد به جای روز
کردن
1849
بسی صنعت نمی باید پریشان را چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن
فریبیدن
ولی چشمش نمی خواهد گران جان را بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون
فریبیدن
ولیکن تو روا داری بدین آن را نمی آید دریغ او را چو دریا گوهرافشانی
فریبیدن
که طمع افتاد موران را سلیمان را معلم خانه چشمش چه رسم آورد در عالم
فریبیدن
که عقل از چه طمع دارد نهان دان را دلم بدرید ز اندیشه شکسته گشته چون شیشه
فریبیدن
که بشنیدند کو خواهد ملیحان را برآمد عالم از صیقل چو جندرخانه شد گیتی
فریبیدن
نمک ها را هوس چه بود نمکدان را هر اندیشه که برجوشد روان گردد پی صیدی
فریبیدن
کلیدی را بیاموزد کلیدان را فریبیدن پلیدی را بیاموزد بر آب پاک افزودن
چه رغبت دارد آن آتش سپندان را چو لونالون می داند شکنجه کردن آن قاهر
فریبیدن
1850
عجب این عیب از چشم است یا از نو چراغ عالم افروزم نمی تابد چنین روشن
یا روزن
که پوشیده نمی ماند در آن حالت سر مگر گم شد سر رشته چه شد آن حال بگذشته
سوزن
در این قندیل دل ریزد ز زیتون خدا خنک آن دم که فراش فرشنا اندر این مسجد
روغن
که از تاثیر این آتش چنان آیینه شد دل در بوته آتش درآ مردانه بنشین خوش
آهن
برویید از رخ آتش سمن زار و گل و چو ابراهیم در آذر درآمد همچو نقد زر
سوسن
چه خواهی کرد این دل را بیا بنشین اگر دل را از این غوغا نیاری اندر این سودا
بگو با من
چو حلقه بر در مردان برون می باش اگر در حلقه مردان نمی آیی ز نامردی
و در می زن
به پیش نفس تیرانداز زنهار این سپر چو پیغامبر بگفت الصوم جنه پس بگیر آن را
مفکن
چو ماهی بر تنت روید به دفع تیر او سپر باید در این خشکی چو در دریا رسی آنگه
جوشن
1851
ز من بشنو که وقت آمد کشانش کن نشانی هاست در چشمش نشانش کن نشانش کن
کشانش کن
بیا ای حاسد ار مردی نهانش کن برآمد آفتاب جان فزون از مشرق و مغرب
نهانش کن
بیا ای جان روزافزون بیانش کن از این نکته منم در خون خدا داند که چونم چون
بیانش کن
نیارامد به شرحش جان عیانش کن بیانش کرده گیر ای جان نه آن دریاست وان مرجان
عیانش کن
اگر تو سود جان خواهی زیانش کن عیانش بود ما آمد زیانش سود ما آمد
زیانش کن
اگر داری چنین جانی روانش کن یکی جان خواهد آن دریا همه آتش نهنگ آسا
روانش کن
هر آن کو نی چنین باشد چنانش کن هر آن کو بحربین باشد فلک پیشش زمین باشد
چنانش کن
جهنده ست این جهان بنگر جهانش کن برون جه از جهان زوتر درآ در بحر پرگوهر
جهانش کن
مپران تیر دعوی را کمانش کن اگر خواهی که بگریزی ز شاه شمس تبریزی
کمانش کن
1852
چو زاید آفتاب جان کجا ماند شب چو آمد روی مه رویم کی باشم من که باشم من
آبستن
نگیرد رنگ و بوی خوش نگیرد چه باشد خار گریان رو که چون سور بهار آید
خوی خندیدن
که از سنگی برون ناید نگردد گوهر چه باشد سنگ بی قیمت چو خورشید اندر او تابد
روشن
چو شیر شیر آشامد شود او شیر چه باشد شیر نوزاده ز یک گربه زبون باشد
شیرافکن
چو سیمابی بدی وز حق شدستی شاه یکی قطره منی بودی منی انداز کردت حق
سیمین تن
قراضه است این منی تو و آن من منی دیگری داری که آن بحر است و این قطره
هست چون معدن
بسوزد خرمن هستی چو ماه حق کند منی حق شود پیدا منی ما فنا گردد
خرمن
که آن را نی گریبان است و نی تیریز گرفتم دامن جان را که پوشیده ست تشریفی
و نی دامن
گر این اطلس همی خواهی پلس قبای اطلس معنی که برقش کفرسوز آمد
حرص را برکن
اگر خود صد زبان دارم نگویم حرف اگر پوشیدم این اطلس سخن پوشیده گویم بس
چون سوسن
شعارش صورت نیر دثارش سیرت چنین خلعت بدش در سر که نامش کرد مدثر
احسن
1853
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
پای من
شود جان خصم جان من کند این دل وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر ناگاهان
سزای من
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای سحرگاهی دعا کردم که جانم خاک پای او
من
چگونه بوی برد این جان که هست او چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان
جان فزای من
بگفتا نی مگو بستان برای من برای یکی جامی به پیشم داشت و من از ناز گفتم نی
من
یکی رطلی که شد بویش در این ره چو یک قطره چشیدم من ز ذوق اندرکشیدم من
ره نمای من
1854
خرابات قدیم است آن و تو نو آمده چه دانی تو خراباتی که هست از شش جهت بیرون
اکنون
نشد مجنون آن لیلی بجز لیلی صد نباشد مرغ خودبین را به باغ بیخودان پروا
مجنون
که این بی چونتر است اندر میان عالم هزاران مجلس است آن سو و این مجلس از آن سوتر
بی چون
کز آن شیر اجل شیران نمی میزند ال ببین جان های آن شیران در آن بیشه ز اجل لرزان
خون
بسوزد پر و بال او اگر یک پر زند بسی سیمرغ ربانی که تسبیحش اناالحق شد
آن سون
که آن جا کو قدم دارد بود سرهای وزیر و حاجب و محمود ایازی را شده چاکر
مردان دون
جنید و شیخ بسطامی شقیق و کرخی تو معذوری در انکارت که آن جا می شود حیران
و ذاالنون
مگر کان آفتاب از خود برآید سوی ازیرا راه نتوان برد سوی آفتاب ای جان
این هامون
وگر نی این غزل می خوان و بر مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند
خود می دم این افسون
1855
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
جیحون
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم چه دانستم که سیلبی مرا ناگاه برباید
پرخون
که هر تخته فروریزد ز گردش های زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
گوناگون
چنان دریای بی پایان شود بی آب نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چون هامون
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
چون قارون
چه دانم من دگر چون شد که چون چو این تبدیل ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
غرق است در بی چون
که خوردم از دهان بندی در آن دریا چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم
کفی افیون
1856
به هر بیتی یکی بوسه بده پهلوی من مرا هر دم همی گویی که برگو قطعه شیرین
بنشین
برآرد شیر از سنگی که عاجز گشت زهی بوسه زهی بوسه زهی حلوا و سنبوسه
از او میتین
که هر جزوت شده ست ای دل چو تو بوسه عشق را دیدی مگر ای دل که پریدی
لب نالن و بوسه چین
تو هم مر کشته خود را بیا برخوان چو تلقین گفت پیغامبر شهیدان ره حق را
یکی تلقین
کفن گردد بر او اطلس ز گورش به تلقین گر کنی نیت بپرد مرده در ساعت
بردمد نسرین
چه آسایی از آن مرکب که لنگ است بکن پی مرکب تن را دل چون تو نیاسایی
او ز علیین
به خارستان همی گردد که خار افتاد بکن پی اشتری را کو نیاید در پیت هرگز
او را تین
ز موج بحر بی پایان نبرد بادبان دین چو او را پی کنی در دم چو کشتی ره رود بی پا
1857
درون مدرسه حجره به پهلوی شهاب توقع دارم از لطف تو ای صدر نکوآیین
الدین
و یا خود داعی سلطان دعاها را کنم پیاده قاضیم می خوان درون محکمه قاصد
آمین
که نامم را بگردانی نهی نامم فلن بدین حیله بگنجانی در آن خانه ربابی را
الدین
کی از جانشان خبر باشد که آن تلخ که خلقان صورت و نامند مثال میوه خامند
است یا شیرین
رباب خوب بنوازم سماعی آرمش وگر حال آورد قاضی سماعش آرزو آید
شیرین
سر از تربت برون آرد بکوبد پا کند ز آواز سماع من اقنجی هم شود زنده
تحسین
از آن پس مردگان یک یک برون آیند کفن را اندراندازد قوال انداز مستانه
هم در حین
که صورت های عشق تو درونت عجب نبود که صورت ها بدین آواز برخیزند
زنده شد می بین
و باقی تن غباری دان که پیدا می ز مردم آن به کار آید کی زنده می شود در تو
شود از طین
از آن افسرده ای که تو بر آنی نه ای دلت را هر زمان نقشی تنت یک نقش افسرده
با این
خمش کردم نشاید داد این خاتم به هر مرا گوید یکی صورت منم اصل غزل واگو
گرگین
1858
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
پای من
شود دل خصم جان من کند هجران وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر چون خامان
سزای من
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای سحرگاهان دعا کردم که این جان باد خاک او
من
چگونه بوی برد این جان که هست او چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان
جان فزای من
بگفتا نی مگو بستان برای اقتضای یکی جامی به پیش آورد من از ناز گفتم نی
من
یکی دردی گران خواری که کامل شد چو از صافش چشیدم من مرا درداد یک دردی
صفای من
1859
دلم پرنیش هجران است بهر نوش منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین
شمس الدین
در این آتش ندانم کرد من روپوش چو آتش های عشق او ز عرش و فرش بگذشته ست
شمس الدین
شود آن آب حیوان از پی آغوش در آغوشم ببینی تو ز آتش تنگ ها لیکن
شمس الدین
زدم آن دیک در رویش ز بهر جوش چو دیکی پخت عقل من چشیدم بود ناپخته
شمس الدین
یکی رنجور در نزع و یکی مدهوش در این خانه تنم بینی یکی را دست بر سر زن
شمس الدین
زبانش بازبگرفت و شد او خاموش زبان ذوالفقار عقل کاین دریا پر از در کرد
شمس الدین
1860
خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس ال ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین
الدین
چو سامندر ز مهر او روی در نار کسی کز نام او بر بحر بی کشتی عبر یابی
شمس الدین
به ذات حق کز آن دارد هماره عار کرامت ها که مردان از تفاخر یاد آن آرند
شمس الدین
برون غار حق حارس درون غار یکی غاری است کاندر وی ز سر سرها وحی است
شمس الدین
دو صد منزل از آن سوتر ببین بازار ز جسم و روح ها بگذر حجاب عشق هم بردر
شمس الدین
و طرفی جنه السرار من انوار شمس ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف
الدین
از آن الفاظ وحی آسای شکربار شمس قلیدهای در دارد بناگوش ضمیر من
الدین
ولیکن زحمتش کم ده مکن آزار شمس ایا ای دل تو آن جایی که نوشت باد وصل او
الدین
به جای توتیا و کحل ناگه خار شمس بصر در دیده بفزاید اگر در دیده ره یابد
الدین
مپندار از سر نخوت تویی بس زار به هر سویی چو تو ای دل هزاران زار دارد او
شمس الدین
وگر نه خود کی یارد آن که باشد یار به لطف خویش یک چندی مهار اشترش دادت
شمس الدین
که آن روزی که می گفتم بد این جا زهی فرقی از آن روزی که پیشش سجده می کردم
پار شمس الدین
مگر از لطف بی پایان وز هنجار خرابی دین و دنیا را نباشد هیچ اصلحی
شمس الدین
مگر از نور و از اشراق آن رخسار شب تاریک تو ای دل نبیند روز را هرگز
شمس الدین
شوم مست و همی گویم که من خمار عجب باشد که روزی من بگیرم جام وصل او
شمس الدین
مگر از بخت و اقبال چنان بیدار که بخت من چنان خفته ست که بیداری ندارد رو
شمس الدین
ز لوح سرها واقف و زان هشیار نبودت پیش از این مثلش نباشد بعد از این دانم
شمس الدین
ز اوصاف بدیع خویش خود مسمار بزد خود بر در امکان که مانندش برون ناید
شمس الدین
شده حاکم به کلیه بر آن جوبار شمس یکی جوبار روحانی است که جان ها جان از او یابند
الدین
علی تفضیله جدا علی الخیار شمس سمعت القوم کل القوم اعلهم و اصفاهم
الدین
و احیی الروح مجانا لمن ادرار شمس و ان کانت ایادیه و افضال اتانیه
الدین
و ان کان قد استغنی من القرار شمس فروحی خط اقرارا برق الف اقرار
الدین
علیه الغیث موصول لمن مدرار شمس هدی قلبی الی واد کثیر خصبه جدا
الدین
فبلغ صبوتی و الهجر بالعذار شمس ایا تبریز سلمنا علی نادیک تسلیما
الدین
1861
استیزه گری کردن در شور و شر ای قاعده مستان در همدگر افتادن
افتادن
گویم که چه باشد عشق در کان زر عاشق بتر از مست است عاشق هم از آن دست است
افتادن
ایمن شدن از مردن وز تاج سر افتادن زر خود چه بود عاشق سلطان سلطین است
او ننگ چرا دارد از در به در افتادن درویش به دلق اندر و اندر بغلش گوهر
آگه نبد از مستی او از کمر افتادن مست آمد دوش آن مه افکنده کمر در ره
کافتاد چنین وقتی وقت است درافتادن گفتم که دل برجه می بر کف جان برنه
با طوطی روحانی اندر شکر افتادن با بلبل بستانی همدست شدن دستی
وال که نمی دانم جای دگر افتادن من بی دل و دل داده در راه تو افتاده
مستم مهل از دستم و اندر خطر گر جام تو بشکستم مستم صنما مستم
افتادن
شیشه شکنی کردن در شیشه گر این قاعده نوزاد است وین رسم نو افتاده ست
افتادن
1862
صد جان به عوض بستان وان شیوه چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا کن
تو با ما کن
طنبور دل ما را هم ناله سرنا کن عیسی چو تویی ما را همکاسه مریم کن
وان خون دل زر را در ساغر صهبا دستی بنه ای چنگی بر نبض چنین پیری
کن
ور زهد سخن گوید تو وعده به فردا جمعیت رندان را بر شاهد نقدی زن
کن
زنجیر خودم بنما وز دور تماشا کن دیوانه و مستی را خواهی که بشورانی
جان گفت علی ال گو دل گفت علل دیدم ز تو من نقشی بر کالبدی بسته
کن
زان زلف خوش مشکین ما را تو زان روز من مسکین بی عقل شدم بی دین
چلیپا کن
زان راهب پرحاصل یک بوسه تقاضا زنار ببند ای دل در دیر بکن منزل
کن
گر رغبت ما بینی این قصه غرا کن در چهره مخدومی شمس الحق تبریزی
1863
یا رب چه سبک روحی بر چشم و ای سنجق نصرال وی مشعله یاسین
سرم بنشین
تعریف چه می باید چون جمله تویی ای تاج هنرمندی معراج خردمندی
تعیین
بی کام و زبان گفتی در گوش فلک هر ذره که می جنبد هر برگ که می خنبد
بنشین
جان را برهانیدی از ناز فلن الدین جان همه جانا ای دولت مولنا
وز شرق تو می تفسد پشت فلک عنین از نفخ تو می روید پر ملء العلی
بی هیچ دعاگویی عالم شده پرآمین از عشق جهان سوزت وز شوق جگردوزت
آورد طبیب جان یک خمره پرافسنتین ناگاه سحرگاهی بی رخنه و بیراهی
زنده شد و چابک شد برداشت سر از تا این تن بیمارم وین کشته دل زارم
بالین
شاد آمدی ای سلطان ای چاره هر گفتم که ملیحی تو مانا که مسیحی تو
مسکین
در خمره چه داری گفت داروی دل پیغامبر بیماران نافعتری از باران
غمگین
هم چستم و هم خوبم هم خسرو و هم حرز دل یعقوبم سرچشمه ایوبم
شیرین
گفتا که چه دانی تو این شیوه و این گفتم که چنان دریا در خمره کجا گنجد
آیین
گنجاند در سجین او عالم علیین کی داند چون آخر استادی بی چون را
و اندر شکم ماهی یونس زبر پروین یوسف به بن چاهی بر هفت فلک ناظر
نی بر زبرین وقف است این بخت نه گر فوقی وگر پستی هستی طلب و مستی
بر زیرین
رو چشم به بال کن روی چو مهش خامش که نمی گنجد این حصه در این قصه
می بین
1864
زان گنجگه دل ها زان سجده گه در پرده دل بنگر صد دختر آبستان
مستان
یک دم که از این سو آ یک دم که بشنو چه به اسرارم می آید از آن طارم
قدح بستان
هم لشکر ترکستان هم لشکر هندستان در عربده افتاده از عشق چنین خوبان
گفتا پنهان صورت پیدا به فن و دستان از عقل بپرسیدم کاین شهره بتان چونند
آیند و روند این ها در هر چمن و در شرق خداوندی شمس الحق تبریزی
بستان
1865
نانی ده و صد بستان هاده چه به ای سرو و گل بستان بنگر به تهی دستان
درویشان
از صدقه نشد کمتر هاده چه به بشنو تو ز پیغامبر فرمود که سیم و زر
درویشان
پس گوش چه می خاری هاده چه به یک دانه اگر کاری صد سنبله برداری
درویشان
بگشا و گشایش بین هاده چه به کم کن تو فزایش بین بنواز و ستایش بین
درویشان
او حارس و تو خفته هاده چه به صدقه تو به حق رفته و اندر شب آشفته
درویشان
بسیار بیاسایی هاده چه به درویشان هر لطف که بنمایی در سایه آن آیی
رحمت کن و رحمت بین هاده چه به حرمت کن و حرمت بین نعمت ده و نعمت بین
درویشان
ای مالک یوم الدین هاده چه به ای مکرم هر مسکین و ای راحم هر غمگین
درویشان
محروم میندازم هاده چه به درویشان آمد به تو آوازم واقف شدی از رازم
بنگر تو به زنبیلم هاده چه به سرگشته تحویلم در قالم و در قیلم
درویشان
بین کز تو چه واگویم هاده چه به دانی که دعا گویم هر جا که ثنا گویم
درویشان
یار تو خدا آمین هاده چه به درویشان رنجیت مبا آمین دور از تو قضا آمین
خاصه که در این ساعت هاده چه به ای کوی شما جنت وی خوی شما رحمت
درویشان
خوش باش که ما رفتیم هاده چه به گفتیم دعا رفتیم وز کوی شما رفتیم
درویشان
1866
هم سیم به یادم ده هم سیم و زرم ای کار من از تو زر ای سیمبر مستان
بستان
از گرمی میدانت برسوزد تابستان در عین زمستانی چون گرم کنی مرکب
از شیر بری گردد وز مادر وز پستان گر طفلک یک روزه شب های تو را بیند
سرمست شما گردد یاد آرد هندستان ای وای از آن ساعت کاین خاطر چون پیلم
هر پاره ز من گردد از آتش تب روزی که تب مرگم یک باره فروگیرد
سستان
تا هر سر موی من گردند چو تو از پس پرده دل ناگاه سری درکن
سرمستان
چندان بکند شیوه چندان بکند دستان هر خاطر من بکری بر بام و در از عشقت
وز چون تو شهی گردد هر خاطرم تا تابش روی تو درپیچد در هر یک
آبستان
می بینم و می گویم از رشک کدام شمس الحق تبریزی هر کس که ز تو پرسد
است آن
1867
یک تنگ شکر خواهم زان شکرقند ای جانک من چونی یک بوسه به چند ای جان
ای جان
تو خوی شکر داری بال که بخند ای ای جانک خندانم من خوی تو می دانم
جان
ای خواجه عطارم دکان بمبند ای جان من مرد خریدارم من میل شکر دارم
گفتم که سلم علیک ای سرو بلند ای بر نام و نشان او رفتم به دکان او
جان
این محنت و بیماری بر من مپسند ای هر چند که عیاری پرحیله و طراری
جان
وز ناز چنین می کن آن زلف کمند ای از بهر دل ما را در رقص درآ یارا
جان
بنمای که دلبندان چون بوسه دهند ای ای پیش رو خوبان ای شاخ گل خندان
جان
می رقصم در آتش مانند سپند ای جان من بنده بر این مفرش می سوزم من خوش خوش
1868
این نکته شیرین را در جان بنشان ای دروازه هستی را جز ذوق مدان ای جان
جان
ذوق پدر و مادر کردت مهمان ای زیرا عرض و جوهر از ذوق برآرد سر
جان
زان یک شدن دو تن ذوق است نشان هر جا که بود ذوقی ز آسیب دو جفت آید
ای جان
هر عقلی به معقولی جفت و نگران هر حس به محسوسی جفت است یکی گشته
ای جان
وز غیر بپرهیزی باشی سلطان ای گر جفت شوی ای حس با آنک حست کرد او
جان
ذوقی که ز حق آید زاید دل و جان ای ذوقی که ز خلق آید زو هستی تن زاید
جان
هر ذره بپیوسته با جفت نهان ای جان کو چشم که تا بیند هر گوشه تتق بسته
وز ذوق نمی گنجد در کون و مکان آمیخته با شاهد هم عاشق و هم زاهد
ای جان
هم پیر خردپیشه هم جان جوان ای پنهان ز همه عالم گرمابه زده هر دم
جان
احوال تو دانستم تو عشوه مخوان ای پنهان مکن ای رستم پنهان تو را جستم
جان
ز احداث همی ترسی وز مکر عوان گر روی ترش داری دانیم که طراری
ای جان
دور از لب بیگانه خفته ست ستان ای در کنج عزبخانه حوری چو دردانه
جان
آن لحظه که می یازد بوسه بستان ای صد عشق همی بازد صد شیوه همی سازد
جان
کان آب تتق آمد بر عیش کنان ای بر ظاهر دریا کی بینی خورش ماهی
جان
چون گرگ گرو برده پنهان ز شبان چندان حیوان آن سو می خاید و می زاید
ای جان
کآب حیوان را کی داند حیوان ای خنبک زده هر ذره بر معجب بی بهره
جان
در باطن هر قطره صد جوی روان اندر دل هر ذره تابان شده خورشیدی
ای جان
تا لقمه نیندازی بربند دهان ای جان خاموش که آن لقمه هر بسته دهان خاید
1869
کز یار دروغی ها از صدق به و رو مذهب عاشق را برعکس روش ها دان
احسان
عدل است همه ظلمش داد است از او حال است محال او مزد است وبال او
بهتان
خاری که خلد دلبر خوشتر ز گل و نرم است درشت او کعبه ست کنشت او
ریحان
وان دل که ملول آید خوش بوس و آن دم که ترش باشد بهتر ز شکرخانه
کنار است آن
آن آب خضر باشد از چشمه گه وان دم که تو را گوید وال ز تو بیزارم
حیوان
بیگانگیش خویشی در مذهب بی وان دم که بگوید نی در نیش هزار آری
خویشان
بخلش همه احسان شد جرمش همگی کفرش همه ایمان شد سنگش همه مرجان شد
غفران
من مذهب ابرویش بخریدم و دادم گر طعنه زنی گویی تو مذهب کژ داری
جان
بردار دل روشن باقیش فرو می خوان زین مذهب کژ مستم بس کردم و لب بستم
گویی ز دهان من صد حجت و صد شمس الحق تبریزی یا رب چه شکرریزی
برهان
1870
وز کبر کسان رنجی و اندر تو دو ای نفس چو سگ آخر تا چند زنی دندان
صد چندان
مانند سر بریان گشته که منم خندان گریانی و پرزهری با خلق چه باقهری
چون شحنه بود آن کس کو باشد در من صوفی باصوفم من آمر معروفم
زندان
عذر دگران خواهد از باب هنرمندان معذوری خود دیده در خویش ترنجیده
وان گاه هم از قرآن در خلق زنی بر دانش و حال خود تاویل کنی قرآن
سندان
وز باد و بروت آیی در نار تو آب حیوان یابی گر خاک شوی ره را
دربندان
جز شمس حق تبریز سلطان بگریز از این دربند بر جمله تو در دربند
شکرقندان
1871
از عاشق حق توبه وز باد هوا انبان دو چیز نخواهد بد در هر دو جهان می دان
ور خاک درآیم من آن خاک شود گر توبه شود دریا یک قطره نیابم من
سوزان
هر ذره در این سودا گشته ست چو در خاک تنم بنگر کز جان هواپیشه
دل گردان
چه دوزد پالن گر هر جا که رود خاصیت من این است هر جا که روم اینم
پالن
در حقه تنگ آن مشک نگذارد مشک گویند که هر کی هست در گور اسیر آید
افشان
زندان نبود سینه میدان بود آن میدان در سینه تاریکت دل را چه بود شادی
آن خون به از این باده وان جا به از اندر رحم مادر چون طفل طرب یابد
این بستان
آید به خیال اندر اندیشه سرگردان گر شرح کنم این را ترسم که مقلد را
1872
وی حرص تو افزوده رو کم ترکوا ای در غم بیهوده رو کم ترکوا برخوان
برخوان
وز غصه بیالوده رو کم ترکوا از اسپک و از زینک پربادک و پرکینک
برخوان
ای غافل آلوده رو کم ترکوا برخوان در روده و سرگینی باد هوس و کینی
نابوده و بنموده رو کم ترکوا برخوان ای شیخ پر از دعوی وی صورت بی معنی
در زیر یکی توده رو کم ترکوا منگر که شه و میری بنگر که همی میری
برخوان
پوسیده و فرسوده رو کم ترکوا آن نازک و آن مشتک آن ما و من زشتک
برخوان
رخسار تو فرسوده رو کم ترکوا رخ بر رخ زیبایان کم نه بنگر پایان
برخوان
در گور گل اندوده رو کم ترکوا گر باغ و سرا داری با مرگ چه پا داری
برخوان
بر خلق نبخشوده رو کم ترکوا رفتند جهان داران خون خواره و عیاران
برخوان
وان چشم تو نگشوده رو کم ترکوا تابوت کسان دیده وز دور بخندیده
برخوان
ای بادبپیموده رو کم ترکوا برخوان بس کن ز سخن گویی از گفت چه می جویی
1873
در گردش چشم او آن نرگس آبستن دانی که کجا جویی ما را به گه جستن
دل بند بدراند او را نتوان بستن در دل چو خیال او تابد ز جمال او
پستان کریم او آغاز کند جستن طفل دل پرسودا آغاز کند غوغا
از سینه بپریدن هر ساعت برجستن دل ز آتش عشق او آموخت سبک روحی
1874
و آتش ز دلم بستان در چرخ منقش از آتش روی خود اندر دلم آتش زن
زن
هر جا که روی خوش رو هر دم که ای جان خوش ساده از اصل ملک زاده
زنی خوش زن
شمشیر به کف داری بر تارک فرقش ای جسم تو را از جان گر فرق کند جانم
زن
این یک گره دیگر بر زلف مشوش ای طره پربندت بگشاده گره ها را
زن
1875
زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم ای یار مقامردل پیش آ و دمی کم زن
زن
ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن گر تخت نهی ما را بر سینه دریا نه
امشاج منافق را درهم زن و برهم زن ازواج موافق را شربت ده و دم دم ده
مخمور یتیمی را بر جام محرم زن اکسیر لدنی را بر خاطر جامد نه
وان آهوی یاهو را بر کلب معلم زن در دیده عالم نه عدلی نو و عقلی نو
وان سنبل ناکشته بر طینت آدم زن اندر گل بسرشته یک نفخ دگر دردم
چون مرد مسلمانی بر ملک مسلم زن گر صادق صدیقی در غار سعادت رو
جانی که تو را نبود بر قعر جهنم زن جان خواسته ای ای جان اینک من و اینک جان
زان گلشن خود بادی بر چادر مریم خواهی که به هر ساعت عیسی نوی زاید
زن
آن آتش عمرانی در خرمن ماتم زن گر دار فنا خواهی تا دار بقا گردد
آن کحل اناال را در عین دو عالم زن خواهی تو دو عالم را همکاسه و هم یاسه
از زیر چو سیر آیی بر زمزمه بم زن من بس کنم اما تو ای مطرب روشن دل
هر لحظه یکی سنگی بر مغز سر غم تو دشمن غم هایی خاموش نمی شایی
زن
1876
هر سر که دوی دارد در گردن ترسا بی جا شو در وحدت در عین فنا جا کن
کن
زان پیش که برپرد شکرانه شکرخا اندر قفص هستی این طوطی قدسی را
کن
هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان
وان شیشه معنی را پرصافی صهبا دردی وجودت را صافی کن و پالوده
کن
ما را چو شدی ماهی پس حمله به تا مار زمین باشی کی ماهی دین باشی
دریا کن
گر آدمیی آخر سر جانب بال کن اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد
بر صدر ملک بنشین تدریس ز اسما در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم
کن
جاروب ز ل بستان فراشی اشیاء کن چون سلطنت ال خواهی بر لل شو
ور زانک کنی مسکن بر طارم گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو
خضرا کن
هر چند شوی عالی تو جهد به اعل می باش چو مستسقی کو را نبود سیری
کن
داری سر این سودا سر در سر سودا هر روح که سر دارد او روی به در دارد
کن
برپر تو سوی روزن پرواز تو تنها بی سایه نباشد تن سایه نبود روشن
کن
کاین عشق همی گوید کز عقل تبرا بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو
کن
هم مست شو و هم می بی هر دو تو هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو
گیرا کن
هم ما شو و ما را شو هم بندگی ما هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو
کن
گه عاشق زناری گه قصد چلیپا کن تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو
بی دیده هستانه رو دیده تو بینا کن دانا شده ای لیکن از دانش هستانه
از سر تو قدم سازش قصد ید بیضا موسی خضرسیرت شمس الحق تبریزی
کن
1877
وان حرف نمی گنجد در صحن بیان ای دل چو نمی گردد در شرح زبان من
من
در پرده آن مطرب کو زد ضربان من می گردد تن در کد بر جای زبان خود
هم جان و جهان حیران در جان و هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقی
جهان من
وان لعل شده حیران در عزت کان من از غیب یکی لعلی در غار جهان آمد
چون در سر زلف او گشته ست مکان ما را تو کجا یابی گر موی به مو جویی
من
پیکان پر از خون بین ای سخته کمان جان دوش مر آن مه را می گفت دلم خستی
من
جز لعل بدخشانی کی یافت نشان من گفتا که شکار من جز شیر کجا باشد
باقی قماشت کو ای دلق کشان من جز دلق دو صدپاره من پاره کجا گیرم
و افزوده ز هر دوری از وی دوران شمس الحق تبریزی از دور زمان برتر
من
1878
آن می کشدم زان سو وین می کشدم من گوش کشان گشتم از لیلی و از مجنون
زین سون
این می کشدم بال وان می کشدم یک گوش به دست این یک گوش به دست آن
هامون
می گردم و می نالم چون چنبره از دست کشاکش من وز چرخ پرآتش من
گردون
می غلطم چون شاهان در اطلس و در آن لحظه که بی هوشم ز ایشان برهد گوشم
اکسون
بر خرقه بی چونی می زن تگلی بی من عاشق آن روزم می درم و می دوزم
چون
1879
مستی دماغ آمد این بوی چه بوی آرایش باغ آمد این روی چه روی است این
است این
یا رب که چه خانه ست این یا رب که این خانه جنات است یا کوی خرابات است
چه کوی است این
دل پر شده از دلبر یا رب که چه در دل صفت کوثر جویی ز می احمر
جوی است این
تو پرده فروهشته ای دوست چه خوی ای بر سر هر پشته از درد تو صد کشته
است این
در عشق شراب است آن در عشق جان ها که به ذوق آمد در عشق دو جوق آمد
سبوی است این
1880
با زنگیکان امشب در عشرت جان در زیر نقاب شب این زنگیکان را بین
بنشین
اسرار به هم گفته شاباش زهی آیین خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته
بگشاده دل و دیده در شاهد بی کابین یاران بشوریده با جان بسوزیده
چون زلف تو دامم شد شب گشت مرا چون عشق تو رامم شد این عشق حرامم شد
مشکین
در دیده هر هستی از دیده زنگی بین شد زنگی شب مستی دستی همگان دستی
این چرخ چه می داند کز چیست ورا آن چرخ فرومانده کآبش بنگرداند
تسکین
که کندن آن فرهاد از چیست جز از می گردد آن مسکین نی مهر در او نی کین
شیرین
آن خسرو زنگی را کآرد حشری بر شه هندوی بنگی را آن مایه شنگی را
چین
تا هندوی شب سوزی از روی چو شمعی تو برافروزی شمس الحق تبریزی
صد پروین
1881
ماننده کاریزی بی تیشه و بی میتین از چشمه جان ره شد در خانه هر مسکین
بر روزن دلبر رو در خانه خود دل روی سوی جان کرد کای عاشق و ای پردرد
منشین
در گلشن شادی رو منگر به غم ای خواجه سودایی می باش تو صحرایی
غمگین
وین پوست از آن آتش چون سفره بود چون پوست بود این دل چون آتش باشد غم
پرچین
تبریز کجا یابی با حضرت شمس چون دیده دل از غم پرخاک شود ای غم
الدین
1882
ز آیینه ندیده ست او ال سیهی آهن آن کس که تو را بیند وانگه نظرش بر تن
کز کبر برآید او بال مثل روغن از آب حیات تو دور است به ذات تو
از لذت آن بوسه ای روت مه روشن پای تو چو جان بوسد تا حشر لبان لیسد
زیرا که خیالش را هستم به خدا گفتم به دلم چونی گفتا که در افزونی
مسکن
در آب حیات او وانگه خطر مردن در سینه خیال او وان گاه غم و غصه
1883
بی او نتوان شستن بی او نتوان خفتن بی او نتوان رفتن بی او نتوان گفتن
زیرا که تو هشیاری هر لحظه کشی ای حلقه زن این در در باز نتان کردن
گردن
او عاشق گل خوردن همچون زن گردن ز طمع خیزد زر خواهد و خون ریزد
آبستن
چون مرغ دل او پرد زین گنبد بی کو عاشق شیرین خد زر بدهد و جان بدهد
روزن
آزاد بود بنده زین وسوسه چون این باید و آن باید از شرک خفی زاید
سوسن
یا رب که چه ها دارد آن ساقی شیرین آن باید کو آرد او جمله گهر بارد
فن
او خواجه و من بنده پستی بود و دو خواجه به یک خانه شد خانه چو ویرانه
روغن
1884
بر سینه ما بنشین ای جان منت مسکن آن ساعد سیمین را در گردن ما افکن
ای دوست خمارم را از لعل لبت سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان
بشکن
من بنده ظلم تو از بیخ و بنم برکن ای ساقی هر نادر این می ز چه خم داری
آخر نه تویی با من شاباش زهی ای هم پرده من می در هم خون دلم می خور
من
جز عفو و کرم نبود بر مست چنین از دوست ستم نبود بر مست قلم نبود
مسکن
رونق نبود زر را تا باشد در معدن از معدن خویش ای جان بخرام در این میدان
در گور و کفن ناید تا باشد جان در با لعل چو تو کانی غمگین نشود جانی
تن
1885
خوب است همین شیوه ای دوست ای سرده صد سودا دستار چنین می کن
همین می کن
این بنده تو را گوید آن می کن و این فرمانده خوبانی ابرو چو بجنبانی
می کن
وز کافر زلفینت ویرانی دین می کن از خون مسلمانان در ساغر رهبان کن
وان غیرت رهزن را بر روح امین مامون امین را تو می ران که رو ای خاین
می کن
بر پشت زمان می نه بر روی زمین آن حکم که از هیبت در عرش نمی گنجد
می کن
وان را که ندارد زر ز اکسیر زرین آن را که ندارد جان جان ده به دم عیسی
می کن
حکمی است به دور تو آری هله هین تا دور ابد شاها شمس الحق تبریزی
می کن
1886
نی نی کم از این باید تقصیر و جفا نی نی به از این باید با دوست وفا کردن
کردن
نتواند غیر تو تدبیر دوا کردن زخمی که زند دستت بر عاشق سرمستت
در خاطر او ناید آهنگ هوا کردن مرغی که چشد یک دم از دانه دام تو
وی کار دو لعل تو حاجات روا کردن ای کار دو چشم تو بی جرم و گنه کشتن
نی روی فروخوردن نی رای رها خوش واقعه ای دارد دل با غم عشق تو
کردن
با جان صفا چه بود تفسیر صفا کردن دعوی صفا کردن در عشق تو نیکو نیست
1887
وگر عاشق شاهی روان باش به میدان گرت هست سر ما سر و ریش بجنبان
همه لطف و کمال است زهی نادره صل روز وصال است همه جاه و جمال است
سلطان
وگر خود به بهشتی چه خوش باشد کجایی تو کجایی نه از حلقه مایی
بی جان
از او بوسه به جانی زهی کاله ارزان یکی چرب زبانی یکی جان و جهانی
چو بینیش بگوییش زهی گربه در اگر شیر اگر پیل چنانش کند این عشق
انبان
زهی لذت نوشین زهی لقمه دندان چه تلخ است و چه شیرین پر از مهر و پر از کین
بمستیز بمستیز هل ای شه مردان بیا پیش و مپرهیز و زین فتنه بمگریز
از آن چشم کرشمه وزان لب زهی روز زهی روز زهی عید دل افروز
شکرافشان
که این دم مه گردون روان گشت به بجو باده گلگون از آن دلبر موزون
میزان
شنو بانگ و علل ز هر اختر و بنوش از می بال لب و ریش میال
کیوان
دریغ است بر اوباش چنین گوهر و بیندیش و خمش باش چنین راز مگو فاش
مرجان
1888
اگر بوسه به جانی است فریضه است بیا بوسه به چند است از آن لعل مثمن
خریدن
شوم جان مجرد برون آیم از این تن چو آن بوسه پاک است نه اندرخور خاک است
گر آن گوهر با توست صدف را هله مرا بحر صفا گفت که کامی نرسد مفت
بشکن
جهانی است زبان ها برون کرده چو پی بوسه گل را که فر بخشد مل را
سوسن
هل بوسه مخواهید از آن دلبر توسن غلط گر همه شاهید چو مریخ و چو ماهید
شبی بر رخ من تاب لبی بر لب من درآ ای مه آفاق که روزن بگشادم
زن
ز مه بوسه نیابید مگر از ره روزن در گفت فروبند و گشا روزن دل را
1889
چرا چرا چه معنی مرا کنی پریشان دل دل دل تو دل مرا مرنجان
مرو مرو ز پیشم کتف چنین مجنبان بیا بیا و بازآ به صلح سوی خانه
سبکتر از صبایی چرا شوی گران تو صد شکرستانی ترش چه کردی ابرو
جان
فراز سرو و گلشن چو صد منم کنون ز عشق رخ چو گلشن تو
هزاردستان
حیات دل فزاید مرا چو آب حیوان بیا بیا دمم ده که دمدمه لطیفت
هزار جان به ارزد زهی متاع ارزان بیار عشوه اینک بهای عشوه صد جان
سری که عقل از او شد نه گیج ماند و تو عقل عقل مایی چرا ز ما جدایی
حیران
سرا که بی ستون شد نه پست گشت ستون این سرایی ز در برون چرایی
ویران
شبی که مه نباشد غلس بود فراوان تو ماه آسمانی و ما شبیم تاری
چو شهر ماند بی شه چه سر بود چه تو پادشاه شهری و ما کنار شهری
سامان
چو دور شد سلیمان نه دست یافت مها تویی سلیمان فراق و غم چو دیوان
شیطان
بجز به کف موسی عصا نیافت برهان تویی به جای موسی و ما تو را عصایی
دمی بدم تو بر ما بر اوج بین تو مسیح خوش دمی تو و ما ز گل چو مرغی
جولن
چو نوح رفت کشتی کجا رهد ز تو نوح روزگاری و ما چو اهل کشتی
طوفان
که بی خلیل آتش نمی شود گلستان تویی خلیل ای جان همه جهان پرآتش
هل بیا برون کن بتان ز بیت رحمان تو نور مصطفایی و کعبه پربتان شد
نظر ز تو گشاید چو چشم پیر کنعان تو یوسف جمالی و چشم خلق بسته
صدف چه قیمت آرد چو رفت گوهر تو گوهر صفایی و ما صدف به گردت
کان
سزد گرت بگویم که جان جان کیهان تو جان آفتابی که او است جان عالم
که عین عین عینی و اصل اصل به غیب باشد ایمان تو غیب را عیانی
ایمان
جوی نموده باشی به ما ز گنج پنهان خمش که تا قیامت اگر دهی علمت
1890
یا باغ صفا را به یکی تره خریدن با روی تو کفر است به معنی نگریدن
در جنت فردوس حرام است پریدن با پر تو مرغان ضمیر دل ما را
آن ابر تو است ای مه و فرض است اندر فلک عشق هر آن مه که بتابد
دریدن
شیران بنیارند در آن دست چریدن دشتی که چراگاه شکاران تو باشد
آن عشق حرام است و صلی فسریدن هر عشق که از آتش حسن تو نخیزد
محسوس شنیدم من آواز بریدن در باطن من جان من از غیر تو ببرید
از پوست چه شیره بودت در فشریدن در خواب شود غافل از این دولت بیدار
لحول بود چاره و انگشت گزیدن رنجور شقاوت چو بیفتاد به یاسین
آن موی بصر باشد باید ستریدن جز عشق خداوندی شمس الحق تبریز
1891
وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن ما دست تو را خواجه بخواهیم کشیدن
ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن هر چند شب غفلت و مستیت دراز است
نزدیک رسیده ست تو را پرده دریدن در پرده ناموس و دغل چند گریزی
ای غوره چون سنگ نخواهی تو هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت
پزیدن
نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن رحم آر بر این جان که طپان است در این دام
پس چیست غم تو بجز آن چشم خلیدن چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است
تا بازرهی از خلش و آب دویدن چون می خلد آن چشم بجو دارو و درمان
ای یوسف خوبان بجز از روی تو داروی دل و دیده نبوده ست و نباشد
دیدن
که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن هین مخلص این را تو بفرما به تمامی
1892
ما را ز خیال تو بود روزه گشادن هر شب که بود قاعده سفره نهادن
مانند مسیحا ز فلک مایده دادن ای لطف تو را قاعده بر روزه گشایان
باید به میان رفتن و در لوت فتادن چون قوت دل از مطبخ سودای تو باشد
بر آتش دل شاد بسوزیم چو لدن ما را هم از آن آتش دل آب حیات است
در خاک بپوسیدن و از خاک بزادن کار حیوان است نه کار دل و جان است
1893
بی بوددهنده نتوان زادن و بودن صد گوش نوم باز شد از راز شنودن
خوش حامله می گردد اجزا ز ستودن استودن تو باد بهار آمد و من باغ
وز همدگر آن جام وفا را بربودن بر همدگر افتادن مستان چه لطیف است
آیینه دل را ز خرافات زدودن ای آنک به عشق رخ تو واجب و حق است
این هدهد جان را گره از پای گشودن آواز صفیر تو شنیدیم و فریضه است
جان ها به لب آمد هله وقت است تا چند در این ابر نهان باشد آن ماه
نمودن
وی سنبل ابروی تو ایمن ز درودن ای گلشن روی تو ز دی ایمن و فارغ
وان شب که تویی ماه حرام است ساقی چو تویی کفر بود بودن هشیار
غنودن
بس بارد و سرد است کنون لخلخه چون آمد پیراهن خوش بوی تو یوسف
سودن
آن جسم بود کش بتوانند بسودن گفتم که ببوسم کف پای تو مرا گفت
پر کردن افهام و بر افهام فزودن پس تا شه ما گوید کو راست مسلم
1894
این سلسله بگذار و کسی را بمشوران گر زانک ملولی ز من ای فتنه حوران
افتاد دو صد خارش در دیده کوران در کوچه کوران تو یکی روز گذشتی
بر سرو بیفزود ز تو قد قصوران در خواب نمودی تو شبی قامت خود را
حیران شده بر جای تو چون تازه ای آنک تو را جنبش این عشق نبوده ست
حضوران
زین لحن چه بیگانه ای ای کم ز از لحن عرابی چو شتر بادیه کوبد
ستوران
رفتند به سوراخ خود از بیم تو موران عشقا تو سلیمان و سماع است سپاهت
زیرا که ز خورشید بود جامه عوران شمس الحق تبریز چو خورشید برآید
1895
خوردم دغل گرم تو چون عشوه بفریفتیم دوش و پرندوش به دستان
پرستان
سوگند نخوردی که بجویم دل مستان دی عهد نکردی بروم بازبیایم
رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان گفتی که به بستان بر من چاشت بیایید
وی چهره تو خوبتر از روی گلستان ای عشوه تو گرمتر از باد تموزی
در عین تموزی بجهد برق زمستان دانی که دغل از چو تو یاری به چه ماند
صد شعبده کردی تو یکی شعبده گر زانک تو را عشوه دهد کس گله کم کن
بستان
هرگز نرسیدی مدد از نیست بهستان بر وعده مکن صبر که گر صبر نبودی
زان سان که تو اقرار کنی که سبب ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست
است آن
1896
نشاید خون مظلومان به گردن نشاید از تو چندین جور کردن
وگر نی سهل دارم جان سپردن مرا بهر تو باید زندگانی
شدم عاجز من از شب ها شمردن از آن روزی که نام تو شنیدم
نصیب من بود افسوس خوردن روا باشد که از چون تو کریمی
بدیدن روی تو پیش تو مردن خداوندا از آن خوشتر چه باشد
ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن مثال شمع شد خونم در آتش
از این صبر و از این دندان فشردن در این زندان مرا کند است دندان
به بام آسمان ها رخت بردن از این خانه شدم من سیر وقت است
1897
که او ناگفته می داند خمش کن در این دم همدمی آمد خمش کن
تو را بی خویش بنشاند خمش کن ز جام باده خاموش گویا
که او کس را نرنجاند خمش کن مزن تشنیع بر سلطان عشقش
تو را از گفت برهاند خمش کن اگر در آینه دم را بگیری
که گردون را بگرداند خمش کن ز گردش های تو می داند آن کس
یکایک بر تو برخواند خمش کن هر اندیشه که در دل دفن کردی
در آن عالم بپراند خمش کن ز هر اندیشه مرغی آفریند
که یک یک را نمی ماند خمش کن یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ
چو چشمت را بپیچاند خمش کن گر آن مه را نمی بینی ببینی
به یک رنگیت می راند خمش کن از این عالم و زان عالم مگو زانک
1898
که بال رو چو دردی پست منشین ندا آمد به جان از چرخ پروین
جدا از شهر و از یاران پیشین کسی اندر سفر چندین نماند
از آن سلطان و شاهنشاه شیرین ندای ارجعی آخر شنیدی
چه مسکن ساختی ای باز مسکین در این ویرانه جغدانند ساکن
کسی کز خار سازد او نهالین چه آساید به هر پهلو که گردد
چه نسبت زاغ را با باز و شاهین چه پیوندی کند صراف و قلب
که بال نقش دارد زیر سجین چه آرایی به گچ ویرانه ای را
که ارزد هر دمش صد چین و ماچین چرا جان را نیارایی به حکمت
از آن حکمت که گردد جان خدابین نه آن حکمت که مایه گفت و گوی است
نشانندت همه بر تاج زرین تو گوهر شو که خواهند و نخواهند
الف می باش فرد و راست بنشین رها کن پس روی چون پای کژمژ
بگو تا کی کشی بی اسب این زین چو معنی اسب آمد حرف چون زین
تو هم مردی ولی مرد کلوخین کلوخ انداز کن در عشق مردان
کلوخ آرد نثار و سنگ کابین عروسی کلوخی با کلوخی
که نشناسی تو سارانشان ز پایین به گورستان به زیر خشت بنگر
بدان راهی که رفتند آل یاسین خدایا دررسان جان را به جان ها
چنان کز ما دعای و از تو آمین دعای ما و ایشان را درآمیز
ز ما احسان اندک وز تو تحسین عنایت آن چنان فرما که باشد
بر اوج فوق بر زین لوح زیرین ز شهوانی به عقلنی رسانمان
1899
ز غم صدپاره شد یک پاره بستان دل خون خواره را یک باره بستان
وگر نی جان از این بیچاره بستان بکن جان مرا امروز چاره
که داد من از آن خون خواره بستان همه شب دوش می گفتم خدایا
تو خون من ز سنگ خاره بستان دل سنگین او چون ریخت خونم
یکی خط را از آن آواره بستان به دست دل فرستادم دو سه خط
برای عبرت و نظاره بستان در آن خط صورت و اشکال عشق است
نخواهی جرم از استاره بستان دلم با عشق هم استاره افتاد
1900
ببین اندیشه و سودای مستان بیا ای مونس جان های مستان
ز شمع روی خود سیمای مستان بیا ای میر خوبان و برافروز
ببین این غلغل و غوغای مستان نمی آیی سر از طاقی برون کن
گشا این بند را از پای مستان بیا ای خواب مستان را ببسته
به اهل آسمان هیهای مستان همه شب می رود تا روز ای مه
چنین است آسمان پس وای مستان همی گویند ما هم زو خرابیم
ز تو زیر و زبر چون رای مستان فرشته و آدمی دیوان و پریان
در این بازارگه چه جای مستان کله جمله هشیاران ربودند
تویی فردا و پس فردای مستان میفکن وعده مستان به فردا
کی بنشیند دگر بالی مستان چو مستان گرد چشمت حلقه کردند
منم یک لقمه از حلوای مستان شنیدم چرخ گردون را که می گفت
منم معشوقه زیبای مستان شنیدم از دهان عشق می گفت
نیابی جام جان افزای مستان اگر گویند ماه روزه آمد
که جان را می دهد سقای مستان بگو کان می ز دریاهای جان است
که عقل آمد که من مولی مستان همه مولی عقلند این غریب است
کشید ابروی او طغرای مستان چو فرمان موقع داشت رویش
به خون دل ز خون پالی مستان همه مستان نبشتند این غزل را
1901
چه بستی کیسه را دستی بجنبان ز زخم دف کفم بدرید ای جان
نه سنگی هم گشاید آب حیوان گشادی کن بجنب آخر نه سنگی
که پیدا نیست گرد او به میدان مروت را مگر سیلب برده ست
تو را جز ریش کهنه نیست درمان درافکن کهنه ای گر زر نداری
بجنبان ریش را ای ریش جنبان چو دستت بسته و ریشت گشاده ست
مگر بسته است راه گوش اخوان گلو بگرفت و آوازم ز نعره
چرا چرخی و سنگی نیست گردان اگر راه است آبی را در این ناو
زهی مهمانی بی آب و بی نان وگر این سنگ گردان است کو آرد
مدارید از مزح خاطر پریشان به طیبت گفتم این نکته مرنجید
دهانت پر کند از در و مرجان گلو مخراش و زیر لب بخوانش
خمش کن این کرم را نیست پایان مسلم دان خدا را خوان نهادن
1902
نمی گویم که مجنون را مشوران چرا منکر شدی ای میر کوران
ستیران را چه نسبت با ستوران تو می گویی که بنما غیبیان را
در این بخشش چه نزدیکان چه دوران در این دریا چه کشتی و چه تخته
سلیمانی است وین خلقان چو موران عدم دریاست وین عالم یکی کف
دو پاره کف بود ایران و توران ز جوش بحر آید کف به هستی
چه می لفند از صبر این صبوران در آن جوشش بگو کوشش چه باشد
از این موجند شیرین گشته شوران از این بحرند زشتان گشته نغزان
که در عشقت همی سوزند حوران نپردازی به من ای شمس تبریز
1903
که از پرده برون آیند خوبان شنیدی تو که خط آمد ز خاقان
شکر خواهم که باشد سخت ارزان چنین فرموده است خاقان که امسال
زهی خاقان زهی اقبال خندان زهی سال و زهی روز مبارک
که سلطان می خرامد سوی میدان درون خانه بنشستن حرام است
یکی بزم خوش پیدای پنهان بیا با ما به میدان تا ببینی
ز حلواها و از مرغان بریان نهاده خوان و نعمت های بسیار
نوای مطربان خوشتر از جان غلمان چو مه در پیش ساقی
فراغت دارد از ساقی و از خوان ولیک از عشق شه جان های مستان
که اندیشه کجا گشته ست جویان تو گویی این کجا باشد همان جا
1904
کی داند دام قدرت را دریدن کجا خواهی ز چنگ ما پریدن
بنه گردن رها کن سر کشیدن چو پایت نیست تا از ما گریزی
به باطن گر نمی دانی دویدن دوان شو سوی شیرینی چو غوره
نبرد این رسن هیچ از گزیدن رسن را می گزی ای صید بسته
کمانی بایدت از زه خمیدن نمی بینی سرت اندر زه ماست
یکی دم هشتمت بهر چریدن چه جفته می زنی کز بار رستم
همی جوشد ز موج و از طپیدن دل دریا ز بیم و هیبت ما
ز بند ما نیارد برجهیدن که سنگین اگر آن زخم یابد
به گرد خاک ما باید تنیدن فلک را تا نگوید امر ما بس
بود عقل تو شیر خر مکیدن هوا شیری است از پستان شیطان
نیارد جرعه ای بی ما چشیدن دهان خاک خشک از حسرت ماست
کی یارد بنده ما را خریدن کی یارد صید ما را قصد کردن
که را خواهد به غیر ما گزیدن کسی را که ربودیم و گزیدیم
میان عاشقان باید خزیدن امانی نیست جان را در جز عشق
چنین بودند وقت آفریدن امان هر دو عالم عاشقان راست
ز چوپان جانب گرگان رمیدن نشاید بره را از جور چوپان
که او جاوید داند پروریدن که این چوپان نریزد خون بره
به کعبه کی تواند بررسیدن بدان کاصحاب تن اصحاب فیلند
نتان بینی بر نافی کشیدن که کعبه ناف عالم پیل بینی است
ابابیل است دل در دانه چیدن ابابیلی شو و از پیل مگریز
پیام کعبه را داند شنیدن بچینند دشمنان را همچو دانه
ز دل خواهد گل دولت دمیدن ز دل خواهی شدن بر آسمان ها
ز دل خواهی ز ننگ تن رهیدن ز دل خواهی به دلبر راه بردن
زمانی صبر می کن تا پزیدن دل از بهر تو یک دیکی بپخته ست
نتاند شمس را خفاش دیدن دل دل هاست شمس الدین تبریز
1905
عروسی بین و ماتم را رها کن اگر تو عاشقی غم را رها کن
تو عالم باش و عالم را رها کن تو دریا باش و کشتی را برانداز
چه و زندان آدم را رها کن چو آدم توبه کن وارو به جنت
خر عیسی مریم را رها کن برآ بر چرخ چون عیسی مریم
همو را گیر و مرهم را رها کن وگر در عشق یوسف کف بریدی
خیال و خواب درهم را رها کن وگر بیدار کردت زلف درهم
غم بیش و غم کم را رها کن نفخت فیه من روحی رسیده ست
امید نامسلم را رها کن مسلم کن دل از هستی مسلم
سگان نامعلم را رها کن بگیر ای شیرزاده خوی شیران
گر و ناسور محکم را رها کن حریصان را جگرخون بین و گرگین
که ابراهیم ادهم را رها کن بر آن آرد تو را حرص چو آزر
که ال گو اعلم را رها کن خمش زان نوع کوته کن سخن را
جهان تنگ مظلم را رها کن چو طالع گشت شمس الدین تبریز
1906
وگر گوید زرم زوتر برون کن تو نقد قلب را از زر برون کن
ز بامش تو بران وز در برون کن که بیگانه چو سیلب است دشمن
از این بزم پر از شکر برون کن مگس ها را ز غیرت ای برادر
از آن زیب و جمال فر برون کن دو چشم خاین نامحرمان را
اگر تانی کری از کر برون کن اگر کر نشنود آواز آن چنگ
دلی کو هست چون مرمر برون کن چو مستان شیشه اندر دست دارند
نر شهوت بود چون خر برون کن نران راه معنی عاشقانند
از این مرغان نیکو پر برون کن بر یزید است شهوت پر و بالش
تو او را آدمی مشمر برون کن چو بنده شمس تبریزی نباشد
1907
چو کردی بار دیگر همچنین کن گر این جا حاضری سر همچنین کن
بیا ای تنگ شکر همچنین کن مرا دی تنگ اندر بر کشیدی
درآ امروز از در همچنین کن در و بام مرا دی می شکستی
به پیش چشم چاکر همچنین کن میان جان چاکر کار کردی
رها کن ناز و خوشتر همچنین کن چه خوش کردی مها آن شیوه را دی
1908
کجا دارد هریسه پای روغن نتانی آمدن این راه با من
که چشم من به روی توست روشن ولی همراهی و با تو بسازم
میان راه ترک دوست کردن چو از راهت ببردم شرط نبود
چو طفلنت نهم گاهی به گردن بغل هایت بگیرم همچو پیران
چو کشتی بذر آن توست خرمن چو آدم توبه کن از خوشه چینی
مگو چیزی که می ناید به گفتن دهان بربند گوش فهم بسته ست
1909
وزان سوزش جهان را سوخت خرمن دل معشوق سوزیده است بر من
کز او شد موم جان سنگ و آهن بزد آتش به جان بنده شمعی
میان شب هزاران صبح روشن بدید آمد از آن آتش به ناگه
که شد در خانه دل شکل روزن به کوی عشق آوازه درافتاد
که سایه نیست آن جا قدر سوزن چه روزن کآفتاب نو برآمد
ز آتش گلبن و نسرین و سوسن از آن نوری که از لطفش برسته ست
بدین سو آ که این سوی است مومن از آن سو بازگرد ای یار بدخو
به هر سو غیر این سرمای بهمن به سوی بی سوی جمله بهار است
تو جان کندن همی خواهی همی کن چو شمس الدین جان آمد ز تبریز
1910
تو هر یک را رسیده از سفر بین تو هر جزو جهان را بر گذر بین
به پیش شاه خود بنهاده سر بین تو هر یک را به طمع روزی خود
فتاده عاجز اندر پای خور بین مثال اختران از بهر تابش
به سوی بحرشان زیر و زبر بین مثال سیل ها در جستن آب
به قدر او تو خوان معتبر بین برای هر یکی از مطبخ شاه
تو دریای جهان را مختصر بین به پیش جام بحرآشام ایشان
ز حسن شه دهانش پرشکر بین وان ها را که روزی روی شاه است
یکی دریای دیگر پرگهر بین به چشم شمس تبریزی تو بنگر
1911
یکی پندی دلویزی خوش آیین تو را پندی دهم ای طالب دین
که جان گرگین شود از جان گرگین مشین غافل به پهلوی حریصان
ز دل یابی حلوت های والتین ز خارش های دل ار پاک گردی
چو مرد حق شوی ای مرد عنین بجوشند از درون دل عروسان
چو ماه و زهره و خورشید و پروین ز چشمه چشم پریان سر برآرند
که سودت کم کند در گور تلقین بنوش این را که تلقین های عشق است
که نفریبند زشتانت به تحسین به احسان زر به خوبان آن چنان ده
بمفریبان تو ایشان را به کابین نمی خواهند خوبان جز ممیز
چو بفروشی تو سرگی را به سرگین ز تو آن گلرخان را ننگ آید
نه قیمت بیش دارد سنگ زیرین ز سنگ آسیا زیرین حمول است
که افزون خورده باشد زخم میتین میان سنگ ها آن بیش ارزد
میان کوه ها آن طور سینین ز اشکست تجلی فضل دارد
که را ماند ز دست عشق تمکین خمش کن صبر کن تمکین تو کو
1912
بدان می این قضاها را بگردان بیا ساقی می ما را بگردان
شراب پاک بال را بگردان قضا خواهی که از بال بگردد
زمین و چرخ و دریا را بگردان زمینی خود که باشد با غبارش
بیا دریای سودا را بگردان نیندیشم دگر زین خورده سودا
مرا ل گیر و ال را بگردان اگر من محرم ساغر نباشم
دل بی دست و بی پا را بگردان اگر کژ رفت این دل ها ز مستی
چو فرمودی مرا جا را بگردان شرابی ده که اندر جا نگنجم
1913
همه یاران همدل همچو باران به باغ آییم فردا جمله یاران
صلی عاشقان و حق گزاران صل گفتیم فردا روز باغ است
هزاران در هزاران در هزاران در آن باغ بتان و بت پرستان
همه شاهان عشق و تاجداران همه شادان و دست انداز و خندان
زهی خوبان زهی سیمین عذاران به زیر هر درختی ماه رویی
دگر جوقی چو شاخ گل سواران یکی جوقی پیاده همچو سبزه
نباشد مست آن می را خماران نبینی سبزه را با گل حسودی
1914
وگر سیری ز من رفتم رها کن اگر خواهی مرا می در هوا کن
دوساله پیش تو دارم قضا کن نیم قانع به یک جام و به صد جام
وگر نیکو نگفتم ماجرا کن بده می گر ننوشم بر سرم ریز
تو ماشی را بگیر و لوبیا کن من از قندم مرا گویی ترش شو
دل خم را برآور دلگشا کن سر خم را به کهگل هین مبندا
چو چنگم خوش بساز و بانوا کن مرا چون نی درآوردی به ناله
که آوازی خوشی داری صدا کن اگر چه می زنی سیلیم چون دف
بزن سیلی و رویم را قفا کن چو دف تسلیم کردم روی خود را
اگر یک نیست از همشان جدا کن همی زاید ز دف و کف یک آواز
یکی بوسه پی ما اقتضا کن حریف آن لبی ای نی شب و روز
نگیری پند اگر گویم سخا کن تو بوسه باره ای و جمله خواری
ز لب ای نیشکر رو شکرها کن شدی ای نی شکر ز افسون آن لب
نوای شکرین داری ادا کن نه شکر است این نوای خوش که داری
که نی گوید که یکتا را دو تا کن خموش از ذکر نی می باش یکتا
1915
بدان خورشید شرق و شمع روشن برو ای دل به سوی دلبر من
که هر مسکین بدان سو یافت مسکن مرو هر سو به سوی بی سویی رو
که هر بی سر از او افراشت گردن بنه سر چون قلم بر خط امرش
دل ترسندگان را نیست مومن که جز در ظل آن سلطان خوبان
ز پایت او گشاید بند آهن به دستت او دهد سرمایه زر
چو گنجشکان درآ از راه روزن ور از انبوهی از در ره نیابی
چه سود عنبرینه و مشک و لدن وگر زان خرمن گل بو نیابی
برو ای قلتبان و ریش می کن وگر سبلت ز شیرش تر نکردی
گل و نسرین و بید و سرو و سوسن چو دیدی روی او در دل بروید
چو آتش که درآویزد به روغن درآمیزد دلت با آب حسنش
مرم ز آتش نه ای نمرود بدظن درآ در آتشش زیرا خلیلی
بروید مر تو را از خویش جوشن درآ در بحر او تا همچو ماهی
که آن مه را برای ماست خرمن ز کاه غم جدا کن حب شادی
به کوری دی و بر رغم بهمن بهار آمد برون آ همچو سبزه
به قاب قوس رستستی ز مکمن نخمی چون کمان گر تیر اویی
مثال مرهمی در کار کردن زهی بر کار و ساکن تو به ظاهر
بلدر گر ننوشی باش کودن خمش کن شد خموشی چون بلدر
1916
درآ در باغ و اکنون سیب می چین برآ بر بام و اکنون ماه نو بین
رود بوی خوشش تا چین و ماچین از آن سیبی که بشکافد در روم
ز سیب لعل کن فرش و نهالین برآ بر خرمن سیب و بکش پا
وگر نرگس وگر گلزار و نسرین اگر سیبش لقب گویم وگر می
خدا پاینده دارش یا رب آمین یکی چیز است در وی چیست کان نیست
درآ در پیش من چون شمع بنشین بیا اکنون اگر افسانه خواهی
برآ بال برون انداز نعلین همی ترسم که بگریزی ز گوشه
رها کن ناز و آن خوهای پیشین به پهلویم نشین برچفس بر من
که تا گردد رخ زرد تو رنگین بیامیز اندکی ای کان رحمت
همیشه عشوه و وعده دروغین روا باشد وگر خود من نگویم
پراکنده سخن ها هست آیین از این پاکی تو لیکن عاشقان را
زهی کر و فر و امکان و تمکین زهی اوصاف شمس الدین تبریز
1917
همه کار جهان آن جا زنخ دان چو بربندند ناگاهت زنخدان
بلرزد شاخ دیگر را دل از بیم چو می برند شاخی را ز دو نیم
که قد همچو سروت چنبری کرد که گفتت گرد چرخ چنبری گرد
که بر گردون روی نارفته در گور نمی بینم تو را آن مردی و زور
نشسته می روی و می نبینی تو تا بنشسته ای در دار فانی
اگر رویت در این رفتن سوی او است نشسته می روی این نیز نیکو است
به سوی جوی رحمت رو بگردان بسی گشتی در این گرداب گردان
که تا دست از تبرک بر تو مالم بزن پایی بر این پابند عالم
تو ده کل را کلهی ای برادر تو را زلفی است به از مشک و عنبر
کله بر آسمان انداز آخر کله کم جو چو داری جعد فاخر
فریبد چو تو زیرک را به حیله چرا دنیا به نکته مستحیله
نداری پای آن خر را شکالی به سردی نکته گوید سرد سیلی
تخلف دیده ای در روی او مال اگر دوران دلیل آرد در آن قال
بکن با غول خود بحثی به توجیه تو را عمری کشید این غول در تیه
جوابش گو که مقلوب است نکته چرا الزام اویی چیست سکته
1918
وجودت را تو پود و تار می بین فرود آ تو ز مرکب بار می بین
سراسر جان او پرخار می بین هر آن گلزار کاندر هجر مانده ست
رخان عاشقان را زار می بین چو جمله راه های وصل را بست
بر آن رشته برو گلزار می بین چو سررشته اشارت هاش دیدی
فغان لبه کنان مکثار می بین ز جان ها جوق جوق از آتش او
سماع دلکش اوتار می بین بزن تو چنگ در قانون شرطش
سرافکنده همه اخیار می بین به پیش ماجرای صدق آن شه
چه کوه و بحر از احبار می بین میان کودکان مکتب او
چو مه سرگشته و دوار می بین چو بی میلی کند آن خدمت مه
درآویزان ورا بر دار می بین چو روی از منبرش برتافت جانی
ولی نسبت به شه بی کار می بین اگر چه کار و باری بینی او را
به هجرت می خورم من نار می بین خیالش دید جانم گفت آخر
ولیکن دیدن ناچار می بین بگفتا که عنایت بر فزون است
ز سنبل ها نه از انبار می بین اگر تو عاقلی گندم چو دیدی
اشارت بشنو و بسیار می بین دلت انبار و لطفم اصل سنبل
به غیب اندر رو و ازهار می بین خداوند شمس دین را گر ببینی
در او انوار در انوار می بین شود دیده گذاره سوی بی سو
1919
صد پرده به هر نفس دریدن عشق است بر آسمان پریدن
اول قدم از قدم بریدن اول نفس از نفس گسستن
مر دیده خویش را بدیدن نادیده گرفتن این جهان را
در حلقه عاشقان رسیدن گفتم که دل مبارکت باد
در کوچه سینه ها دویدن ز آن سوی نظر نظاره کردن
ای دل ز کجاست این طپیدن ای دل ز کجا رسید این دم
من دانم رمز تو شنیدن ای مرغ بگو زبان مرغان
تا خانه آب و گل پریدن دل گفت به کار خانه بودم
تا خانه صنع آفریدن از خانه صنع می پریدم
چون گویم صورت کشیدم چون پای نماند می کشیدند
1920
ای رفتن تو چو رفتن جان دیر آمده ای مرو شتابان
آیین گل است در گلستان دیر آمدن و شتاب رفتن
افتاده میان ریگ سوزان گفتی چونی چنانک ماهی
بی دولت داد و عدل سلطان چون باشد شهر شهریارا
آن باتویی که هست پنهان من بی تو نیم ولیک خواهم
خاصه به تموز گرم و تفسان شب پرتو آفتاب هم هست
جز خفاشی ز بیم مرغان قانع نشود به گرمی او
مرغان که معودند با آن گرمی خواهند و روشنی هم
بنگر ز کدامی ای غزل خوان ما وصف دو جنس مرغ گفتیم
1921
دل را ز وفای مست مستان ای ساقی و دستگیر مستان
بس تشنه شدند می پرستان ای ساقی تشنگان مخمور
بر دست مگیر مکر و دستان از دست به دست می روان کن
در حسرت نیستند هستان سررشته نیستی به ما ده
ما را منشان به آبلستان چون قیصر ما به قیصریه ست
هر جا که وی است نک گلستان هر جا که می است بزم آن جاست
عالی کن از آن نهال پستان یک جام برآر همچو خورشید
خوارزم نبیند و دهستان دیدار حق است مومنان را
همچو سر خر میان بستان منکر ز برای چشم زخمت
خوش در دل ما نشسته است آن گر در دل او نمی نشیند
1922
ما صافتریم یا دل کان ما شادتریم یا تو ای جان
در روی خودیم مست و حیران در عشق خودیم جمله بی دل
ما پاکتریم یا دل و جان ما مستتریم یا پیاله
ما خواجه عجبتریم یا آن در ما نگرید و در رخ عشق
در کفر نگه کن و در ایمان ایمان عشق است و کفر ماییم
از یک پرده زنند الحان ایمان با کفر شد هم آواز
پس کی رسد این سخن به نادان دانا چو نداند این سخن را
1923
آن روی همیشه باد خندان ای روی مه تو شاد خندان
ور زانک بزاد زاد خندان آن ماه ز هیچ کس نزاده ست
در مسند عدل و داد خندان ای یوسف یوسفان نشستی
وا شد ز تو با گشاد خندان آن در که همیشه بسته بودی
شد آتش و خاک و باد خندان ای آب حیات چون رسیدی
1924
احسنت زهی نگار خندان ای روی تو نوبهار خندان
بر شاخ درخت انار خندان می بینمت ای نگار در خلد
ای یار نکوعذار خندان یک لحظه جدا مباش از من
ای خسرو و شهریار خندان ای شهر جهان خراب بی تو
بر چشمه و سبزه زار خندان ای صد گل سرخ عاشق تو
شیر است کند شکار خندان در بیشه دل خیال رویت
چون دولت بی قرار خندان هر روز ز جانبی برآیی
پر از در شاهوار خندان بحری است صفات شمس تبریز
1925
آن دشمن جان و عقل و ایمان بازآمد آستین فشانان
ویران کن صد هزار دکان غارتگر صد هزار خانه
حیرتگه صد هزار حیران شورنده صد هزار فتنه
آن مونس جان و دشمن جان آن دایه عقل و آفت عقل
عقلی خواهد چو عقل لقمان او عقل سبک کجا رباید
جانی خواهد چو بحر عمان او جان خسیس کی پذیرد
گفتم که چه ده دهی است ویران آمد که خراج ده بیاور
یک ده چه زند میان طوفان طوفان تو شهرها شکست است
ویرانه ماست ای مسلمان گفتا ویران مقام گنج است
تشنیع مزن مگو پریشان ویرانه به ما ده و برون رو
معمور شود به عدل سلطان ویرانه ز توست چون تو رفتی
اندر پس در مباش پنهان حیلت مکن و مگو که رفتم
تا زنده شوی به روح انسان چون مرده بساز خویشتن را
آن گفت تو هست عین قرآن گفتی که تو در میان نباشی
آن کرده حق بود یقین دان کاری که کنی تو در میان نی
نتوان گفتن به پیش خامان باقی غزل به سر بگوییم
از گفت زبان و نور فرقان خاموش که صد هزار فرق است
1926
کسب دل دوستی فزودن مال است و زر است مکسب تن
زندان با دوست هست گلشن بستان بی دوست هست زندان
نی مرد شدی پدید نی زن گر لذت دوستی نبودی
خوشتر ز هزار سرو و سوسن خاری که به باغ دوست روید
بی منت ریسمان و سوزن بر هم دوزید عشق ما را
بگشاید عشق شصت روزن گر خانه عالم است تاریک
جوشن گر عشق ساخت جوشن ور می ترسی ز تیر و شمشیر
دم درکش و باش مرد الکن هم عشق کمال خود بگوید
1927
وز دام هزار توبه جستن وقت آمد توبه را شکستن
دست غم را ز پس ببستن دست دل و جان ها گشادن
لعل لب او به بوسه خستن معشوقه روح را بدیدن
در وی تن خویش را بشستن در آب حیات غسل کردن
تا کی به امید درنشستن برخاست قیامت وصالش
صد پیوست است در آن سکستن گر بسکلد آن نگار بنگر
ای جان تو رمیده ای ز بستن مخدومی شمس دین تبریز
1928
تدبیر دوای درد ما کن ای دوست عتاب را رها کن
ما را ز بل و غم جدا کن ای دوست جدا مشو تو از ما
مستم کن و دزد را فنا کن اندیشه چو دزد در دل افتاد
در عالم بی وفا وفا کن شادی ز میان غم برانگیز
1929
می خورده و کرده جوش با من ای عربده کرده دوش با من
در خشم چنین مکوش با من ای جان به حق وصال دوشین
با بنده بگو مپوش با من گر با تو ز من بدی بگفتید
1930
بی من تو چگونه ای و با من امروز تو خوشتری و یا من
فرقی خود نیست از تو تا من نی نی من و تو مگو رها کن
بی من بودم به سال ها من بی تو بودی تو بر سر چرخ
در شیره کجا تو و کجا من در پوست من و تو همچو انگور
آن حاتم طی و گفت ها من از بخل بجست و در سخا ماند
ای بیش ز حاتم از سخا من من بخل و سخا نثار کردم
ای آینه دار آن لقا من ای جان لطیف خوش لقا تو
1931
هش دار جنون عقل اکنون عقل از کف عشق خورد افیون
امروز شدند هر دو مجنون عشق مجنون و عقل عاقل
دریا شد و محو گشت جیحون جیحون که به عشق بحر می رفت
بنشست خرد میانه خون در عشق رسید بحر خون دید
می برد ز هر سوی به بی سون بر فرق گرفت موج خونش
تا گشت به عشق چست و موزون تا گم کردش تمام از خود
کان جا نه زمین بود نه گردون در گم شدگی رسید جایی
ور بنشیند پس او است مغبون گر پیش رود قدم ندارد
زان سوی جهان نور بی چون ناگاه بدید زان سوی محو
از نور لطیف گشت مفتون یک سنجق و صد هزار نیزه
می رفت در آن عجیب هامون آن پای گرفته اش روان شد
تا رسته شود ز خویش و مادون تا بو که رسد قدم بدان جا
یک آتش بد یکیش گلگون پیش آمد در رهش دو وادی
تا یافت شوی به گلستان هون آواز آمد که رو در آتش
خود را بینی در آتش و تون ور زانک به گلستان درآیی
و اندر بال فرو چو قارون بر پشت فلک پری چو عیسی
از جمله عقیله ها تو بیرون بگریز و امان شاه جان جو
کز هر چه صفت کنیش افزون آن شمس الدین و فخر تبریز
1932
نور موسی و طور سینین ای دشمن عقل و جان شیرین
تا از تو نشان دهد به تعیین ای دوست که زهره نیست جان را
برخوانده نانبشته پیشین ای هر چه بگویم و نویسم
بی قرص بنفشه و فسنتین ای آنک طبیب دردهایی
بی قوصره و جوال و خرجین ای باعث رزق مستمندان
نوش تین است و نیش تنین هر ذوق که غیر حضرت توست
ویسی سازی از آن و رامین دو پاره کلوخ را بگیری
طینی باشد میانه طین وان نقش از آن فروتراشی
لعبت هااند این سلطین پس در کف صنع نقش بندت
تا بشکند آن یکی به توهین بر هم زنشان چو دو سبو تو
تو بشکسته به دست تکوین تا لف زند که من شکستم
طاووس شوند و باز و شاهین چون بادی را کنی مصور
یعنی که مخسب خیز بنشین شب خواب مسافری ببندی
هر نقش که می کنیم می بین بنشین به خیال خانه دل
تا لقمه او شود نخستین نقشی دگری همی فرستیم
در سینه ز صورت دروغین تا صورت راست را بدانی
تا کلک مرا کنی تو تحسین من از پی اینت نقش کردم
از اسب فرومگیر تو زین امشب همه نقش ها شکارند
مندیش ز بالش و نهالین تا روز سوار باش بر صید
گر مجنونی ز پای منشین می گرد به گرد لیل لیلی
ان الصدقات للمساکین امشب صدقات می دهد شاه
یابی به جوال ابن یامین صاع سلطان اگر بجویی
گوش آر از این سپس به آمین بس کن که دعا بسی بکردی
1933
ای روی تو آفتاب رخشان برخیز و صبوح را برنجان
بر مایده قدیم بنشان جان ها که ز راه نو رسیدند
در عالم غیب شد پریشان جان ها که پرید دوش در خواب
آواره شدند چون غریبان هر جان به ولیتی و شهری
حراقه بزن صفیر برخوان مرغان رمیده را فرازآر
بیخود کنشان و جمله بستان هرچ آوردند از ره آورد
او بر نخورد از این گلستان زیرا هر گل که برگ دارد
خوش نیست قلوزی زحیران عقلی باید ز عقل بیزار
در هر قدمی هزار ویران جغد است قلوز و همه راه
از کنگره های شهر سلطان ای باز خدا درآ به آواز
خفت اشتر و مست شد شتربان این راه بزن که اندر این راه
1934
تا زنده شود هزار چون من از ما مرو ای چراغ روشن
صد نرگس و یاسمین و سوسن تا بشکفد از درون هر خار
در هر گل تر هزار گلشن بر هر شاخی هزار میوه
یا جان چراغ را چو روغن جان شب را تو چون چراغی
یا خانه بسته را چو روزن ای روزن خانه را چو خورشید
یا رستم جنگ را چو جوشن ای جوشن را چو دست داوود
وز بهر تو ساخت ماه خرمن خورشید پی تو غرق آتش
تاوان بهار را ز بهمن نستاند هیچ کس بجز تو
وز عشق تو گل دریده دامن از شوق تو باغ و راغ در جوش
من غم نخورم ز وام کردن ای دوست مرا چو سر تو باشی
هم مرد رود ز خویش و هم زن روزی که گذر کنی به بازار
هم روح بود خراب و هم تن وان شب که صبوح او تو باشی
با هندوی شب به خشم سن سن ترکی کند آن صبوح و گوید
هر سن سن تو هزار رهزن ترکیت به از خراج بلغار
گر زانک نیاریم به گفتن گفتی که خموش من خموشم
در گفت آیم که تن تنن تن ور گوش رباب دل بپیچی
مستم کردی به هست کردن خاکی بودم خموش و ساکن
تا هست کنی مرا دگر فن هستی بگذارم و شوم خاک
باش از پی انصتواش الکن خاموش که گفت نیز هستی است
1935
گر زبانش تلخ گوید قند دارد در دهان دلبر بیگانه صورت مهر دارد در نهان
این چنین پرمهر دشمن من ندیدم در از درون سو آشنا و از برون بیگانه رو
جهان
عاشق ناشی مباش و رو مگردان هان چونک دلبر خشم گیرد عشق او می گویدم
و هان
سازوار اندر مزاج و تلخ تلخ اندر راست ماند تلخی دلبر به تلخی شراب
زبان
مرده داند این سخن را تو مپرس از پیش او مردن به هر دم از شکر شیرینتر است
زندگان
سجده ای آرم بر زمین و جان سپارم شاد روزی کاین غزل را من بخوانم پیش عشق
در زمان
مرغ گوید من تو را خواهم قفص را مرغ جان را عشق گوید میل داری در قفص
بردران
1936
تا چه ها در می دمد این عشق در عاشقان نالن چو نای و عشق همچون نای زن
سرنای تن
از می لب هاش باری مست شد هست این سر ناپدید و هست سرنایی نهان
سرنای من
آه از این سرنایی شیرین نوای نی گاه سرنا می نوازد گاه سرنا می گزد
شکن
ای ز لعلش مست گشته هم حسن هم شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او
بوالحسن
وان حسن از بو گذشت و قند دارد در بوحسن گو بوالحسن را کو ز بویش مست شد
دهن
ای مسلمانان کی دیده ست خرقه آسمان چون خرقه رقصان و صوفی ناپدید
رقصان بی بدن
گردن جان را ببسته عشق جانان در خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است ز جان
رسن
باده گیرای او وانگه کسی با خویشتن ای دل مخمور گویی باده ات گیرا نبود
1937
کو به نقشی دیگر آید سوی تو می دان هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین
یقین
چون برید از شیر آمد آن ز خمر و نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود
انگبین
گردد از حقه به حقه در میان آب و این خوشی چیزی است بی چون کآید اندر نقش ها
طین
باز در گلشن درآید سر برآرد از لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان
زمین
گه ز راه شاهد آید گه ز راه اسب و گه ز راه آب آید گه ز راه نان و گوشت
زین
جمله بت ها بشکند آنک نه آن است و از پس این پرده ها ناگاه روزی سر کند
نه این
تن شود معزول و عاطل صورتی جان به خواب از تن برآید در خیال آید بدید
دیگر مبین
روی من چون لله زار و تن چو ورد گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را
و یاسمین
ان فی هذا و ذاک عبره للعالمین آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت
حق ز من خوشتر بگوید تو مهل ترسم از فتنه وگر نی گفتنی ها گفتمی
فتراک دین
نان گندم گر نداری گو حدیث گندمین فاعلتن فاعلتن فاعلتن فاعلت
تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس آخر ای تبریز جان اندر نجوم دل نگر
دین
1938
ناز گازر برنتابد آفتاب راستین نازنینی را رها کن با شهان نازنین
چند بینی سایه خود نور او را هم ببین سایه خویشی فنا شو در شعاع آفتاب
آدمی شو در ریاحین غلط و اندر درفکنده ای خویش غلطی بی خبر همچون ستور
یاسمین
زان که در ظلمت نماید نقش های از خیال خویش ترسد هر کی در ظلمت بود
سهمگین
زانک با خورشید آمد هم قران و هم از ستاره روز باشد ایمنی کاروان
قرین
زانک او گشته ست با شب آشنا و مرغ شب چون روز بیند گوید این ظلمت ز چیست
همنشین
سوی تبریز آید او اندر هوای شمس شاد آن مرغی که مهر شب در او محکم نگشت
دین
1939
سوی عنقا می کشاند استخوان عاشقان می پرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان
تا روان دیدی روان گشته روان ای دریغا چشم بودی تا بدیدی در هوا
عاشقان
اشتر باسر مجو در کاروان عاشقان اشتران سربریده پای بال می نهند
بی نشان رو بی نشان رو بی نشان آن جنازه برپریدی گر نگفتی غیرتش
عاشقان
صد نواله پیچد از وی میرخوان چون به گورستان درآید استخوان عاشقی
عاشقان
گر روا بودی شدن پیدا نهان عاشقان ذره ذره دف زدی و کف زدی در عرس او
صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان چون تن عاشق درآید همچو گنجی در زمین
چشم بند است این عجب یا امتحان در کفن پیچید بینید ای عزیزان کوه قاف
عاشقان
صد گلستان بیش ارزد زعفران خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران
عاشقان
تا دو سه نکته بگویم از زبان عاشقان ای رسول غیرت مردان دهانم را مگیر
1940
می زنند ای جان مردان عشق ما بر ای ز تو مه پای کوبان وز تو زهره دف زنان
دف زنان
شهره شهری شده ما کو چنین بد شد نقل هر مجلس شده ست این عشق ما و حسن تو
چنان
وی چکیده خون ما بر راه ره رو را ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر
نشان
صد شکار خسته و نی تیر پیدا نی صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق
کمان
ز آب و نان عشق رفته اشتهای آب و روی در دیوار کرده در غم تو مرد و زن
نان
سبزه ها از عکس روی چون گل تو خون عاشق اشک شد وز اشک او سبزه برست
گلستان
همچو اشترمرغ آتش می خورد در ذوق عشقت چون ز حد شد خلق آتشخوار شد
عشق جان
در زمین محبوس بود اشکوفه های هجر سرد چون زمستان راه ها را بسته بود
بوستان
سبزه را تیغ برهنه غنچه را در کف چونک راه ایمن شد از داد بهاران آمدند
سنان
خیز کالقادم یزار و رنجه شو مرکب خیز بیرون آ به بستان کز ره دور آمدند
بران
آنگه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند
از هر استاره بضاعت و آمده تا برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند
خاکدان
چند روزی کاندر این خاکند ایشان آب و آتش ز آسمانش می رسد هر دم مدد
میهمان
با طبق پوشی که پوشیده ست جز از خوان ها بر سر نسیم و کاس ها بر کف صبا
اهل خوان
با زبان حال می گویند با پرسندگان می رسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق
قوت جان چون جان نهان و قوت تن هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست
پیدا چو نان
بر دکان نانبا از نان چه می داند دکان ذوق نان هم گرسنه بیند نبیند هیچ سیر
گر بدانستی صبا گل را نکردی نانوا گر گرسنه ستی هیچ نان نفروختی
گلفشان
او نباشد عاشق او باشد به معنی قلتبان هر کش از معشوق ذوقی نیست ال در فروخت
از ضرورت تا نبندد در به رویش عذر عاشق گر فروشد دانک میل دلبر است
دلستان
اشک می بارد ز رشک آن صنم از چونک می بیند که میل دلبر اندر شهرگی است
دیدگان
رشک پنهان دارد و اشکش روان و اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمده ست
قصه خوان
شهوت پنهان خود را بین یکی تخم پنهان کرده خود را نگر باغ و چمن
شخصی دوان
بی لسانی می شود بر رغم ما عین عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن
لسان
گرد جان خویش بینی در لحد باباکنان چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش
زاده از اندیشه های زشت تو دیو زاده از اندیشه های خوب تو ولدان و حور
کلن
سر تقدیر ازل را بین شده چندین سر اندیشه مهندس بین شده قصر و سرا
جهان
سر سر همچون دل آمد سر تو واقفی از سر خود از سر سر واقف نه ای
همچون زبان
باش ناایمن که ناایمن همی یابد امان گر سر تو هست خوب از سر سر ایمن مباش
میوه های گرم رو سر دم سرد خزان سربلندی سرو و خنده گل نوای عندلیب
دام ها در دانه های خوش بود ای برگ ها لرزان چه می لرزید وقت شادی است
باغبان
در کمین غیب بس تیر است پران از ما ز سرسبزی به روی زرد چند افتاده ایم
کمان
سنبله پرسود و کژگردن ز اندیشه لله رخ افروخته وز خشم شد دل سوخته
گران
رنگ ها آمیخت اما نیستش بویی از آن گل سوری ستیزه گل دکانی باز کرد
آن
غوره اش شیرین شد آخر از خطاب خوشه ها از سست پایی رو نهاده بر زمین
یسجدان
گفت غمازی کنم پس من نگنجم در نرگس خیره نگر آخر چه می بینی به باغ
میان
یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی سوسنا افسوس می داری زبان کردی برون
بیان
گر نه پایان راسخستی سبز کی بودی گفت بی گفتن زبان ما بیان حال ماست
سران
گفت تا لطف تواضع گیرم از آب گفتم ای بید پیاده چون پیاده رسته ای
روان
زانک خوبان را ترش بودن بزیبد این رنگ معشوق است سیب لعل را طعم ترش
بدان
بهر شفتالو فشاندن پیش شفتالوستان پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستی نمود
که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا گفت آری لیک وقتی می دهد شفتالویی
دهان
چون نه گل داری نه میوه گفت خامش ای سپیدار این بلندی جستنت رسوایی است
هان و هان
فارغم از دید خود بر خودپرستان گر گلم بودی و میوه همچو تو خودبینمی
دیدبان
گفت زان دردانه ها کاندر درون نار آبی را همی گفت این رخ زردت ز چیست
داری نهان
می نگنجی در خود و خندان نمایی گفت چون دانسته ای از سر من گفتا بدانک
ناردان
وز تو خندان است عالم چون جنان نی تو خندانی همیشه خواه خند و خواه نی
اندر جنان
ابر اگر گریان نباشد برق از او نبود لیک آن خنده چون برق او راست کو گرید چو ابر
جهان
آب روشن آمد از گردون و کردش خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر
امتحان
زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ آب روشن را پذیرا شد ضمیر روشنش
بی کران
چون پیاده حاج می آیند اندر کاروان این خیار و خربزه در راه دور و پای سست
بر خطاب کن همه لبیک گو بهر امان بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود
خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا چه پیاده بلک خفته رفته چون اصحاب کهف
آسمان
از کی دید آن زو که دادش آن رسن در چنین مجمع کدو آمد رسن بازی گرفت
های رسان
آن گیا و خار و گل کاندر بیابان است این چمن ها وین سمن وین میوه ها خود رزق ماست
آن
نفرت و بی میلی ما هست آن را آن نصیب و میوه و روزی قومی دیگر است
پاسبان
هر یکی جوید نصیبه هر یکی دارد صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار
فغان
چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب هر دوا درمان رنجی هر یکی را طالبی
دان
پیش ما خار است و پیش اشتران بس گیا کان پیش ما زهر و بر ایشان پای زهر
خرمابنان
اندرون پوست پرورده چو بیضه جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر
ماکیان
باطن و ظاهر تو چون انجیر باش ای باز خرما عکس آن بیرون خوش و باطن قشور
مهربان
همچنانک جذبه جان را برکشد بی جذبه شاخ آب را از بیخ تا بال کشد
نردبان
بادها چون گشن تازی شاخه ها چون غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت
مادیان
همچو مهمان سرسری می سازد این می رسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر
جا آشیان
کان فلن خواهد گذشتن جای او گیرد صد هزاران غیب می گویند مرغان در ضمیر
فلن
کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان از سلیمان نامه ها آورده اند این هدهدان
ملک لک و المر لک و الحمد لک یا عارف مرغان است لک لک لک لکش دانی که چیست
مستعان
آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان وقت پیله روح آمد قشلق تن را بهل
چند گاهی خود شود تسبیح تو تسبیح همچو مرغان پاسبانی خویش کن تسبیح گو
خوان
زانک کشتی مجاهد کی رود بی بس کنم زین باد پیمودن ولیکن چاره نیست
بادبان
بادپیمایی خزان آمد عذاب انس و جان بادپیمایی بهار آمد حیات عالمی
یک قراضه ست این همه عالم و این بهار و باغ بیرون عکس باغ باطن است
باطن هست کان
نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل لجرم ما هر چه می گوییم اندر نظم هست
داستان
عشق کان بینش آمد ز آفتاب کن فکان عقل دانایی است و نقلش نقل آمد یا قیاس
آفتابی بی نظیر بی قرین خوش قران آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل
زانک شرق و غرب باشد در زمین و آنک لشرقیه بوده ست و لغربیه
در زمان
مهر جان ره یابد آن جا نی ربیع و آفتابی کو نسوزد جز دل عشاق را
مهر جان
از فنا ایمن شویم از جود او ما چونک ما را از زمین و از زمان بیرون برد
جاودان
این زمین و این زمان بیضه ست و مرغی کاندر او است مظلم و اشکسته پر باشد حقیر و
مستهان
واصل و فارق میانشان برزخ لیبغیان کفر و ایمان دان در این بیضه سپید و زرده را
کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم
پرفشان
هر یکی ذره کنون از آفتابت توامان شمس تبریزی دو عالم بود بی رویت عقیم
1941
گر رقیب او بداند گو بدان و گو بدان مهره ای از جان ربودم بی دهان و بی دهان
هر که خواهد گو بخوان و گو بخوان سر او را نقش کردم نقش کردم نقش کرد
و گو بخوان
هستم اکنون در میان و در میان و در پیش منکر می شدم من نیستم من نیستم
میان
در شکست من بیان و صد بیان و صد گر تو گویی کو درستی کو درستی کو گواه
بیان
رنگ رویم بس نشان و بس نشان و اشک چشمم بس گواه و بس گواه و بس گواه
بس نشان
بر رخ من زعفران و زعفران و نک نشان لله رویی لله رویی لله ای
زعفران
من غلم زیرکان و زیرکان و جز صلح الدین نداند این سخن را این سخن
زیرکان
1942
تا نداند چشم دشمن ور بداند گو بدان من ز گوش او بدزدم حلقه دیگر نهان
زین سپس پنهان ندارم هر کی خواند بر رخم خطی نبشت و من نهان می داشتم
گو بخوان
بشکند از طوق عشقش گردن گردن طوق زر عشق او هم لیق این گردن است
کشان
بار دل هم دل کشد محرم کجا باشد کوس محمودی همه بر اشتر محمود باد
زبان
زخم آیینه نباشد درخور آیینه دان آینه آهن دلی باید که تا زخمش کشد
چون زنان مصر بیخود در جمال لیک روی دوست بینی بی خبر باشی ز زخم
یوسفان
شمس تبریزی ما آن خوش نشین صد هزاران حسن یوسف در جمال روی کیست
خوش نشان
1943
بر سر کویی که پوشد جان ها حله می گزید او آستین را شرمگین در آمدن
بدن
تا ببینی روز روشن ما و من بی ما و آن طرف رندان همه شب جامه ها را می کنند
من
شاد باش ای جامه دزد و آفرین ای رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز
جامه کن
شرط باشد هر دو کارش هر کی شد سرفرازی کار شمع و سرسپاری کار او
شمع لگن
سر بنه در زیر پای و دستکی بر هم در سپردن هر کی زودتر در فروزش بیشتر
بزن
ترک کن سالوس را تو خویش را بر چون درآرد ماه رویی دست خود در گردنت
وی فکن
روی گل بر روی گل هم یاسمن بر تا بریزی و برویی آن زمان در باغ او
یاسمن
زانک در وحدت نباشد نقش های مرد عاشقان اندرربوده از بتان روبندها
و زن
تا بدیده صد هزاران خویشتن بی بر سر گور بدن بین روح ها رقصان شده
خویشتن
خیز لولی تا رسن بازی کنیم اینک زلف عنبرسای او گوید به جان لولیان
رسن
چون حسینم خون خود در زهر کش مرتضای عشق شمس الدین تبریزی ببین
همچون حسن
1944
چون ببینی ابر را از اشک چاکر یاد چون ببینی آفتاب از روی دلبر یاد کن
کن
از برای جان خود زین جان لغر یاد چون ببینی ماه نو را همچو من بگداخته
کن
حال سرگردان این بی پا و بی سر یاد درنگر در آسمان وین چرخ سرگردان ببین
کن
از اسیران شب هجران کافر یاد کن چون جهان تاریک بینی از سپاه زنگ شب
ز آتش مرغ دل سوزیده شهپر یاد کن چون ببینی نسر طایر بر فلک بر آتشین
چشم مریخی خون آشام پرشر یاد کن چون ببینی بر فلک مریخ خون آشام را
در لب و چشمم نگر زان خشک و لب ببند و خشک آر و هر چه بینی خشک و تر
زین تر یاد کن
1945
هر چه دل واله کند آن پرتو دلدار من هر چه آن سرخوش کند بویی بود از یار من
ریخت بر روی زمین یک جرعه از خاک را و خاکیان را این همه جوشش ز چیست
خمار من
منگر اندر کار خویش و بنگر اندر هر که را افسرده دیدی عاشق کار خود است
کار من
چون بهار من بیاید بردمد اسرار من در بهاران گشت ظاهر جمله اسرار زمین
خارخار من نماند چون دمد گلزار من چون به گلزار زمین خار زمین پوشیده شد
چون بهار من بخندد برجهد بیمار من هر کی بیمار خزان شد شربتی خورد از بهار
چیست آن باد بهاری آن دم اقرار من چیست این باد خزانی آن دم انکار تو
1946
خود ندانستی بجز تو جان معنی دان کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من
من
بودمی بی دام و بی خاشاک در عمان تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول
من
هر کسی را ره مده ای پرده مژگان غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود
من
دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن سخت نازک گشت جانم از لطافت های عشق
من
روی همچون آفتابت بس بود برهان همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش
من
چرخ را بر هم نسوزد دود آتشدان من رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو
چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان تا خموشم من ز گلزار تو ریحان می برم
من
تو کی باشی مر مرا سلطان من من که باشم مر تو را من آنک تو نامم نهی
سلطان من
جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم
یا فغانم از تو آید یا تویی افغان من ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر
1947
گفت ای رخ های زرد و زعفرانستان سوی بیماران خود شد شاه مه رویان من
من
زعفران را گل کنم از چشمه حیوان زعفرانستان خود را آب خواهم داد آب
من
سر منه جز بر خط فرمان من فرمان زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست
من
ذره ای دزدیده اند از حسن و از ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن
احسان من
حال دزدان این بود در حضرت عاقبت آن ماه رویان کاه رویان می شوند
سلطان من
خاک را ملک از کجا حسن از کجا روز شد ای خاکیان دزدیده ها را رد کنید
ای جان من
زهره گوید آن من دان ماه گوید آن شب چو شد خورشید غایب اختران لفی زنند
من
با زحل مریخ گوید خنجر بران من مشتری از کیسه زر جعفری بیرون کند
چرخ ها ملک من است و برج ها وان عطارد صدر گیرد که منم صدرالصدور
ارکان من
گوید ای دزدان کجا رفتید اینک آن آفتاب از سوی مشرق صبحدم لشکر کشد
من
شد عطارد خشک و بارد با رخ زهره زهره درید و ماه را گردن شکست
رخشان من
مشتری مفلس برآمد کاه شد همیان من کار مریخ و زحل از نور ماهم درشکست
هان و هان ای بی ادب بیرون شو از چون یکی میدان دوانید آفتاب آمد ندا
میدان من
در چه مغرب فرورو باش در زندان آفتاب آفتابم آفتابا تو برو
من
منکران حشر را آگه کن از برهان وقت صبح از گور مشرق سر برآر و زنده شو
من
عید تو ماه من آمد ای شده قربان من عید هر کس آن مهی باشد که او قربان او است
تاب ذات او برون شد از حد و امکان شمس تبریزی چو تافت از برج لشرقیه
من
1948
آیت انا بنیناها و انا موسعون بانگ آید هر زمانی زین رواق آبگون
تایبون العابدون الحامدون السایحون کی شنود این بانگ را بی گوش ظاهر دم به دم
تعرج الروح الیه و الملیک اجمعون نردبان حاصل کنید از ذی المعارج برروید
ساخت معراجش ید کل الینا راجعون کی تراشد نردبان چرخ نجار خیال
لیلقیها فرو می خوان و الالصابرون تا تراشیده نگردی تو به تیشه صبر و شکر
چون گره مستیز با تیشه که نحن بنگر این تیشه به دست کیست خوش تسلیم شو
الغالبون
ور رسی بر بام خود السابقون پایه ای چند ار برآیی باشی اصحاب الیمین
السابقون
و اندرآ اندر صف انا لنحن الصافون گر ز صوفی خانه گردونی ای صوفی برآ
ور فقیهی پاک باش از انهم ل یفقهون ور فقیری کوس تم الفقر فهو ال بزن
پس تو چون نون و قلم پیوند با گر چو نونی در رکوع و چون قلم اندر سجود
مایسطرون
چو مداهن نرم سازی چیست پیش چشم شوخ سوف یبصر باش پیش از یبصرون
یدهنون
تا نلرزد شاخ و برگت از دم ریب چون درخت سدره بیخ آور شو از ل ریب فیه
المنون
مکر ایشان باغ ایشان سوخته هم بنگر آن باغ سیه گشته ز طاف طایف
نایمون
1949
بر مرید مرده خوانم اندراندازد کفن آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن
وانگهان از دست کی از ساقیان خود مرید من نمیرد کآب حیوان خورده است
ذوالمنن
از درونم بت تراشی وز برونم بت ای نجات زندگان و ای حیات مردگان
شکن
از حیا گل آب گردد نی چمن ماند نه ور براندازد ز رویت باد دولت پرده ای
من
از خمار و سرگرانی هر سمن گردد ور می لب بازگیری از گلستان ساعتی
سه من
جان رهد از ننگ ما و ما رهیم از ور زمانی بی دلن را دم دهی و دل دهی
خویشتن
چاره نبود دزد را در عاقبت ز گر ندزدید از تو چیزی دل چرا آویخته ست
آویختن
از حریصی دزد گشتی جمله عالم گر چنین آویختن حاصل شدی هر دزد را
مرد و زن
آب حیوان خوردن است و تا ابد باقی اندر این آویختن کمتر کراماتی که هست
شدن
پر چو پروانه بدادی سر نهادی در چاشنی سوز شمعت گر به عنقا برزدی
لگن
گه شمن بت می شد آن دم گاه بت می صورت صنع تو آمد ساعتی در بتکده
شد شمن
سر وحدت می شنیدند آشکارا از وثن هر زمانی نقش می شد نعت احمد بر صلیب
این چنین مرکب بباید تاختن را تا ختن عشقت ای خوب ختن بر دل سواره گشت گفت
شور و بی عقلی بباید بافتن را با فتن شور تو عقلم ستد با فتنه ها دربافتم
آن یکی ترکی که آید گویدم هی من کجا شعر از کجا لیکن به من در می دمد
کیمسن
مالک الملکی که داند مو به مو سر و ترک کی تاجیک کی زنگی کی رومی کی
علن
یا که حوری جامه زیب و یا که دیوی جامه شعر است شعر و تا درون شعر کیست
جامه کن
فاعلتن فاعلتن فاعلتن فاعلن شعرش از سر برکشیم و حور را در بر کشیم
1950
بوی آن یار جهان آرای جان افزاست بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این
این
از زمین نبود مگر از جانب بال است این چنین بویی کز او اجزای عالم مست شد
این
ماهیان گویند در دریا که چه اختران گویند از بال که این خورشید چیست
غوغاست این
رشک جان ماه سیم افشان خوش آفتابش روی ها را می کند چون آفتاب
سیماست این
این چه حسن و خوبی است این بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید
حیرت حور است این
کوه قاف نادر است و نادره عنقاست این عجب خضری است ساقی گشته از آب حیات
این
قره العین و حیات جان مولناست این شعله انافتحنا مشرق و مغرب گرفت
سنجق نصرال و اسپاه شاه ماست این این چه می پوشی مپوشان ظاهر و مطلق بگو
دستگیر روز سخت و کافل فرداست این امان هر دو عالم وین پناه هر دو کون
این
این چه عشق است ای خداوند و چرخ را چرخی دگر آموخت پرآشوب و شور
عجب سوداست این
شرح کن این را که گوهرهای آن ای خوش آوازی که آوازت به هر دل می رسد
دریاست این
1951
گر تو دست آموز شاهی خویشتن را ای برادر تو چه مرغی خویشتن را بازبین
باز بین
در جهان او را چو حق بی مثل و بی هر کی انبازی برید از خویش آن بازی مدان
انباز بین
ذره ها و قطره ها را مست و دست ز آفتابی کآفتاب آسمان یک جام او است
انداز بین
چون دو دم خوردی ز جامش بخت را چونک قبله شاه یابی قبله اقبال شو
دمساز بین
رو به صرافان دل آورد گفتا گاز بین گفتم ای اکسیر بنما مس را چون زر کنی
گفت پر و بال برکن هم کنون پرواز گفتمش چون زنده کردی مرغ ابراهیم را
بین
گفت هین بشکن قفص آغاز بی آغاز گفتم از آغاز مرغ روح ما بی پر بده ست
بین
چشم بگشا هر دمی همراز بین همراز زان فروبسته دمی کت همدم و همراز نیست
بین
چون دم عیسی به حضرت زنده و این دمی چندی که زد جان تو در سوز و نیاز
باساز بین
خاک را از بعد خواری در چمن خاک خواری را بمان چون خاک خواری پیشه گیر
اعزاز بین
1952
لقمه ای اندر دهان و دیگری در هست ما را هر زمانی از نگار راستین
آستین
هیچ سروی این ندارد خوش قد و بال این حد خوبی نباشد ای خدایا چیست این
است این
او چنین پنهان ز عالم از برای ماست این چنین خورشید پیدا چونک پنهان می شود
این
هر کجا خوبی بود او طالب غوغاست جمع خواهد آن بت و تنهاروان خود دیگرند
این
بر دلم تهمت نشیند کز کجا برخاست شمس تبریز ار چه جانی گر چو جان پنهان شوی
این
1953
آفرین ها بر جمالت همچنین جان هر صبوحی ارغنون ها را برنجان همچنین
همچنین
ای که کفرت همچنان و ای که ایمان پیش رویت روز مست و پیش زلفت شب خراب
همچنین
پای کوبان اندرآ ای ماه تابان همچنین در کنار زهره نه تو چنگ عشرت همچنان
حلقه های زلف خود را زو برافشان اشتهای مشک و عنبر چون بخیزد جمع را
همچنین
آتشی درزن به جان چرخ گردان چرخه چرخ ار بگردد بی مرادت یک نفس
همچنین
می کشان تا بزم خاص و تخت سلطان روز روز مجلس است ای عشق دست ما بگیر
همچنین
پاره ای راه است از ما تا به میدان پاره پاره پیشتر رو گر چه مستی ای رفیق
همچنین
ناگهان سر برزنی از باغ و ایوان در هوای شمس تبریزی ز ظلمت می گذر
همچنین
1954
وز شما کان شکر باد این جهان ای عیش هاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان
عاشقان
برگذشت از عرش و فرش این نوش و جوش عاشقان تا عرش و تا کرسی رسید
کاروان ای عاشقان
برفزوده ست از مکان و لمکان ای از لب دریا چه گویم لب ندارد بحر جان
عاشقان
تا بدید آید نشان از بی نشان ای ما مثال موج ها اندر قیام و در سجود
عاشقان
هین بگوییدش که جان جان جان ای گر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شما
عاشقان
کو همی بخشد گهرها رایگان ای گر کسی غواص نبود بحر جان بخشنده است
عاشقان
بازرستیم از چنین و از چنان ای این چنین شد وان چنان شد خلق را در حقه کرد
عاشقان
می جهاند تیرهای بی کمان ای ما رمیت اذ رمیت از شکارستان غیب
عاشقان
خفته دیدم دل ستان با دلستان ای چون ز جست و جوی دل نومید گشتم آمدم
عاشقان
گل ستاند گل ستان از گلستان ای گفتم ای دل خوش گزیدی دل بخندید و بگفت
عاشقان
چون بکوبم پا میان منکران ای زیر پای من گل است و زیر پاهاشان گل است
عاشقان
می نداند آسمان از ریسمان ای خرما آن دم که از مستی جانان جان ما
عاشقان
نی به زیر و نی به بال نی میان ای طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق
عاشقان
جان مطلق شد زمین و آسمان ای تا بدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق
عاشقان
1955
هوشیاری در میان بیخودان و مستیان ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان
تا نماند هوشیاری عاقلی اندر جهان بی محابا درده ای ساقی مدام اندر مدام
سرد باشد عاقلی در حلقه دیوانگان یار دعوی می کند گر عاشقی دیوانه شو
ور درآید عاشقی دستش بگیر و گر درآید عاقلی گو کار دارم راه نیست
درکشان
تشنه هرگز عیب داند دید در آب عیب بینی از چه خیزد خیزد از عقل ملول
روان
بی نشان رو بی نشان تا زخم ناید بر عقل منکر هیچ گونه از نشان ها نگذرد
نشان
گلشنی شو گر تو را خاری نداند گو یوسفی شو گر تو را خامی بنخاسی برد
مدان
دیده ای شو گرت روپوشی نماند گو عیسیی شو گر تو را خانه نباشد گو مباش
ممان
1956
آستین را می فشاند در اشارت سوی سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن
من
وز شراب عشق او این جان من بی همچو چشم کشتگان چشمان من حیران او
خویشتن
در صفای صحن رویش آفت هر مرد زیر جعد زلف مشکش صد قیامت را مقام
و زن
تا قفص را بشکند اندر هوای آن شکن مرغ جان اندر قفص می کند پر و بال خویش
من فغان کردم که دور از پیش آن از فلک آمد همایی بر سر من سایه کرد
خوب ختن
کز سعادت می گریزی ای شقی در سخن آمد همای و گفت بی روزی کسی
ممتحن
من جمال دوست خواهم کو است مر گفتمش آخر حجابی در میان ما و دوست
جان را سکن
از من او دیوانه تر شد در جمالش آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید
مفتتن
از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست
زمن
1957
هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن
شدن
عاشقان را کار و پیشه غرقه دریا عاقلن از غرقه گشتن بر گریز و بر حذر
شدن
عاشقان را ننگ باشد بند راحت ها عاقلن را راحت از راحت رسانیدن بود
شدن
زیت را و آب را در یک محل تنها عاشق اندر حلقه باشد از همه تن ها چنانک
شدن
نیست او را حاصلی جز سخره سودا و آنک باشد در نصیحت دادن عشاق عشق
شدن
مشک را کی چاره باشد از چنین عشق بوی مشک دارد زان سبب رسوا بود
رسوا شدن
سایه گر چه دور افتد بایدش آن جا عشق باشد چون درخت و عاشقان سایه درخت
شدن
در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را
همچو عشق تو بود در رفعت و بال شمس تبریزی به عشقت هر کی او پستی گزید
شدن
1958
ذکر فردا نسیه باشد نسیه را گردن ساقیا چون مست گشتی خویش را بر من بزن
بزن
ای دل این عیش و طرب حدی ندارد سال سال ماست و طالع طالع زهره ست و ماه
تن بزن
گر تو را باور نیاید سنگ بر آهن تا درون سنگ و آهن تابش و شادی رسید
بزن
بر سر این خوان نشین و کاسه در بنگر اندر میزبان و در رخش شادی ببین
روغن بزن
جان روشن را سبک بر باده روشن عقل زیرک را برآر و پهلوی شادی نشان
بزن
ای سمن مستی کن و ای سرو بر شاخه ها سرمست و رقصانند از باد بهار
سوسن بزن
خیز ای خیاط بنشین بر دکان سوزن جامه های سبز ببریدند بر دکان غیب
بزن
1959
زلف او دعوی کند کاینک رسن بازی روی او فتوی دهد کز کعبه بر بتخانه زن
رسن
عشق گوید سنگ ما بستان و بر عقل گوید گوهرم گوهر شکستن شرط نیست
گوهر بزن
حیف هم بر روح باشد گر شدش سنگ ما گوهر شکست و حیف هم بر سنگ ماست
قربان بدن
این نه بس بت را که باشد چون این نه بس دل را که دلبر دست در خونش کند
خلیلش بت شکن
هر که را گفت آن مایی وارهید از ما هر که را جست او به رحمت وارهید از جست و جو
و من
وصف آن لب را چه گویم کان نگنجد آن لبی کانگشت خود لیسید روزی زان عسل
در دهن
هر که دریایی بود کی غم خورد از هر که صحرایی بود ایمن بود از زلزله
جامه کن
اهرمن گر ملک بستد اهرمن بد کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش
اهرمن
پرده بود انگشتری کای چشم بد بر گر بشد انگشتری انگشت او انگشتری است
وی مزن
شمع کی بدنام شد گر نور او بستد چشم بد خود را خورد خود ماه ما زان فارغ است
لگن
1960
دوستان را شاد گردان دشمنان را کور آفتابا بار دیگر خانه را پرنور کن
کن
بار دیگر غوره ها را پخته و انگور از پس کوهی برآ و سنگ ها را لعل ساز
کن
دشت را و کشت را پرحله و پرجور آفتابا بار دیگر باغ را سرسبز کن
کن
عاشقان را دستگیر و چاره رنجور ای طبیب عاشقان و ای چراغ آسمان
کن
ساعتی این ابر را از پیش آن مه دور این چنین روی چو مه در زیر ابر انصاف نیست
کن
ور جهان تاریک خواهی روی را گر جهان پرنور خواهی دست از رو بازگیر
مستور کن
1961
باغ ها را بشکفان و کشت ها را تازه نوبهارا جان مایی جان ها را تازه کن
کن
بی صبا جنبش ندارند هین صبا را گل جمال افروخته ست و مرغ قول آموخته ست
تازه کن
سنبله با لله می گوید وفا را تازه کن سرو سوسن را همی گوید زبان را برگشا
فاخته نعره زنان کوکو عطا را تازه شد چناران دف زنان و شد صنوبر کف زنان
کن
برگ رز اندر سجود آمد صل را تازه از گل سوری قیام و از بنفشه بین رکوع
کن
خیز ای وامق تو باری عهد عذرا تازه جمله گل ها صلح جو و خار بدخو جنگ جو
کن
ای گلستان رو بشو و دست و پا را رعد گوید ابر آمد مشک ها بر خاک ریخت
تازه کن
کاندرآ اندر نوا عشق و هوا را تازه نرگس آمد سوی بلبل خفته چشمک می زند
کن
گر سماعت میل شد این بی نوا را بلبل این بشنید از او و با گل صدبرگ گفت
تازه کن
چون شکوفه سر سر اولیا را تازه کن سبزپوشان خضرکسوه همی گویند رو
در خموشی کیمیا بین کیمیا را تازه وان سه برگ و آن سمن وان یاسمین گویند نی
کن
1962
بر کنار چشمه خفته در میان نسترن یار خود را خواب دیدم ای برادر دوش من
از یکی سو لله زار و از یکی سو حلقه کرده دست بسته حوریان بر گرد او
یاسمن
بوی مشک و بوی عنبر می رسید از باد می زد نرم نرمک بر کنار زلف او
هر شکن
چون چراغ روشنی کز وی تو مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار
برگیری لگن
صبر کن تا باخود آیم یک زمان تو دم ز اول این خواب گفتم من که هم آهسته باش
مزن
1963
غمگسار و همنشین و مونس شب پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من
های من
ای فکنده آتشی در جمله اجزای من ای شنیده وقت و بی وقت از وجودم ناله ها
جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی
من
صورتت نی لیک مقناطیس صورت ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان ها پاکتر
های من
بسته باشم گر چه باشد دلگشا چون ز بی ذوقی دل من طالب کاری بود
صحرای من
هر یکی رنج دماغ و کنده ای بر پای بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
من
تا گشایم بند از پا بسته بینم پای من تا ز خود افزون گریزم در خودم محبوستر
گوییم اینک برآ بر طارم بالی من ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد
گم کنم کاین خود منم یا شکر و آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
حلوای من
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای امشب از شب های تنهایی است رحمی کن بیا
من
تا خوش و صافی برآید ناله ها و وای همچو نای انبان در این شب من از آن خالی شدم
من
زانک از این ناله است روشن این دل زین سپس انبان بادم نیستم انبان نان
بینای من
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای درد و رنجوری ما را داروی غیر تو نیست
من
1964
بر سر جمله شهان و سرفرازان شمس دین بر یوسفان و نازنینان نازنین
نازنین
در میان واصلن لطف رحمان نازنین بر سران و سروران صد سر زیاده جاه او
بر سریر و بر سران تخت سلطان او به اوصاف الهی گشته موصوف کمال
نازنین
هم به بزم و هم به رزم لطف کیهان بزم را از وی جمال و رزم را از وی جلل
نازنین
کرده از عشق و محبت هاش یزدان پیش او بنهاد مفتاح خزاین های خاص
نازنین
وصف او اندر میان وصف شاهان در میان صد هزاران ماه او تابان چو خور
نازنین
مست او اندر میان جمله مستان آنک خاک پاش شد او بر سران شد سرفراز
نازنین
اندر آن موج خطر او خفته استان اندر آن موجی که خاصان بر حذر باشند از آن
نازنین
1965
فر شاهی می نماید در دلم آن کیست در میان ظلمت جان تو نور چیست آن
آن
وان پناه دستگیر روز مسکینی است می نماید کان خیال روی چون ماه شه است
آن
فخر جان ها شمس حق و دین تبریزی این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمک
است آن
آنچ می تابد ز اوصافش دل مکنی برنتابد جان آدم شرح اوصافش صریح
است آن
مر مزیجی را که آن از عالم فانی زانک اوصاف بقا اندر فنا کی رو دهد
است آن
یا یکی نقشی که آن آذر و مانی است آن جمالی کو که حقش نقش کرد از دست خویش
آن
سنگسارش کرد می باید که ارزانی هر بصر کو دید او را پس به غیرش بنگرید
است آن
کابتدای عشق رسوایی و بدنامی است ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن
آن
نام و نان جستن به عشق اندر دل اندرون بحر عشقش جامه جان زحمت است
خامی است آن
خاصه این عشقی که زان مجلس عشق عامه خلق خود این خاصیت دارد دل
سامی است آن
زانک در عزت به جای گوهر کانی خاک تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من
است آن
1966
مست کن جان را که تا اندررسد در جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان
کاروان
بررود بر چرخ بویش مست گردد از خم آن می که گر سرپوش برخیزد از او
آسمان
می شود دریای غم همچون مزاجش زان میی کز قطره جان بخش دل افروز او
شادمان
در زمان سجده کنان گردند همچون چون نهد پا در دماغ سرکشان روزگار
خادمان
لیک نزد خاص باشد بوی آن می جان جان اگر چه بس عزیز است نزد خاص و نزد عام
جان
کآید او از بی نشانی بردراند هر نشان جان و ماه و جان و قالب بی نشان شد از میی
گشته ویرانه به عالم در هزاران خمخانه لم یزل جوشیده زان می کز کفش
خاندان
مست گردند زاهدان اندر هری و گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد
طالقان
شرق تا مغرب بروید از زمین ها دست مست خم او گر خار کارد در زمین
گلستان
در جهان خوف افتد صد امان اندر بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد
امان
چون میش در جوش گردد چشم و گر ز خم احمدی بویی برون ظاهر شود
جان کافران
منزلی کن بر در تبریز یک دم گر ز خمر احمدی خواهی تمام بوی و رنگ
ساربان
وز تجلی های لطفش هم قرین و هم تا شوی از بوی جان حق خصال می فعال
قران
آن که داند جز کسی جانا که آن دارد در درون مست عشقش چیست خورشید نهان
از آن
سر آن می او نمی فرمود ال آن آن گر چه می پرسید عقلم هر دم از استاد عشق
تنگ های شکر می وش رسد صد هر دمی از مصر آن یوسف سوی جان های ما
کاروان
آه اگر بودی سوی ایوان عشقش جان من در خم عشقش می بجوشد جوش ها
نردبان
چشم بیند از شعاعش صد درخش چون جهد از جان من القاب او مانند برق
کاویان
چون کند زیر و زبر سودای عشقش صد هزاران خانه ها سازد میش در صحن جان
خاندان
گر چه جان تو خورد هم نیم شب از بوی عنبر می رود بر عرش و بر روحانیان
می نهان
جانم از جمله جهان گشته ست صحرا از ملولی هجر او چون سامری اندر جهان
بر کران
صد چو جان من درآید چون کمر اندر چون شراب موسی افکن زان خضر کف دررسد
میان
ای که خاک تو بود چون جان من ای خداوند شمس دین مقصود از این جمله تویی
دور زمان
این چنین زهرت ز جام هجر خوردم در پی آن می که خوردم از پیاله وصل تو
مزمزان
خود نبوده ست و نباشد بی مکان و همچو تبریز و چو ایام همایون تو شاه
بی اوان
1967
ای سیاهی بر سیاهی جان تو از گرد ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گرد نان
نان
تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان ای تو در آیینه دیده روی خود کور و کبود
زانک رویت هست تسخرگاه هر تسخرت بر آینه نبود به روی خود بود
روشن روان
جمله سر تا پای تسخر بوده ست آن آن منافق روی ظلمت جان تسخرکن که خود
قلتبان
هر کی او دزدی کند حق است دار و هر کی در خون خود آید دست من چه گو درآ
نردبان
تیغ قهرش بر سر آید از جلد قهرمان هر کی استهزا کند بر خاصگان عشق حق
گر چه دارد طاعت اهل زمین و ندهدش قهر خدا مهلت که تا یک دم زند
آسمان
کو به استهزای آدم شد سیه روی عبرت از ابلیس گیرد آنک نسل آدم است
قران
خنبک و مسخرگی و افسوس بر تا که بهتان ها نهد آن مظلم تاریک دل
صاحب دلن
موسی عمران به تسخرهای فرعونی احمد مرسل به طعن و سخره بوجهل بود
چنان
دود قهر حق برآمدشان ز سقف صبرها کردند تا قهر خدا اندررسید
دودمان
درد استهزای ایشان داغ ها آرد به از ملمت های حسادان جگرها خون شود
جان
عشق چون چوگانت آرد همچو گوی گر از ایشان درگریزی در مغاره خلوتی
اندر میان
تا کشاند نزد تو از هر حسودی تا چشاند مر تو را زهری ز هر افسرده ای
ارمغان
در همه وقتی چنین بوده ست کار تا بده است این گوشمال عاشقان بوده ست از آنک
عاشقان
وز فسوس و تسخر دشمن مکن رو را گر تو اندر دین عشقی بر ملمت دل بنه
گران
پس سیه باشد هماره چهره های عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری
روگران
و آنگهی جمله سیاهی گرد شد بر بر رخ روگر سیاهی از پی قزغان بود
قازغان
جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک همچنان در عاقبت این روسیاهی عاشقان
زنان
خاصه عشق پادشاه نقش ساز کامران عشق نقشی را حسودان دشمنی ها می کنند
جان فزایی دلربایی خوش پناه دو نقش ساز نقش سوز ملک بخش بی نظیر
جهان
فخر تبریز و خلصه هستی و نور خاص خاص سر حق و شمس دین بی نظیر
روان
1968
ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان
زمان
عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب
چونک بی جان صبر نبود چون بود جان ماهی آب باشد صبر بی جان چون بود
بی جان جان
آب حیوان در فراقت گر خورم دارد هر دو عالم بی جمالت مر مرا زندان بود
زیان
لیک جای تو نگیرد کو نشان کو بی این نگارستان عالم پرنشان و نقش توست
نشان
تا ز حیرانی ندانم قطره ای را از قطره خون دلم را چون جهانی کرده ای
جهان
تا ز سرمستی ندانم من قدح را از بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح
دهان
کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان من کی باشم از زمین تا آسمان مستان پرند
گوسفندان را چه کردی با کی گویم صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ
کو شبان
درنگنجی از بزرگی در جهان و در در بیان آرم نیایی ور نهان دارم بتر
نهان
مومن عشقم مخوان و کافرم خوان ای گر نهان را می شناسم از جهان در عاشقی
فلن
1969
زانک زهری من ندیدم در جهان از بدی ها آن چه گویم هست قصدم خویشتن
چون خویشتن
نی به حق ذوالجلل و ذوالکمال و گر اشارت با کسی دیدی ندارم قصد او
ذوالمنن
ور بگویم فارغم از خود بود سودا و تا ز خود فارغ نیایم با دگر کس چون رسم
ظن
گر غرض نقصان کس دارم نه مردم ور بگفتم نکته ای هستش بسی تاویل ها
من نه زن
حسن ظنی در هوی و مهر من با از تو دارم التماسی ای حریف رازدار
خویشتن
کز خودی خود من بخواهم همچو دشمن جانم منم افغان من هم از خود است
هیزم سوختن
مدح های بی نفاقش کرده باشم در چونک یاری را هزاران بار با نام و نشان
علن
بوده ما را از عزیزی با دو دیده فخر کرده من بر او صد بار پیدا و نهان
مقترن
زانک ماهم را بپوشد ابر من اندر بدن گر یکی عیبی بگویم قصد من عیب من است
بهر حق دوستی حملش مکن بر مکر رو بدان یک وصف کردم کز ملمت مر ورا
و فن
رو اگر نور خدایی نیست شو شو من خودی خویش را گویم که در پنداشتی
ممتحن
کان همه خود دیده ای پس دیده ای خود من گر همه سر خدایی محو شو
خودبین بکن
کاین همه اوصاف خوبی را ستودم در چون خداوند شمس دین را می ستایم تو بدان
قرن
1970
آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن
بر سر او تو عصای محو موسی وار ای کلیم عشق بر فرعون هستی حمله بر
زن
زود چشمش را ببند و بهر او تو دار عقل از بهر هوس ها دارداری می کند
زن
آتشی دست آور و در نظم و اندر کار ور بگوید من به دانش نظم کاری می کنم
زن
خاک اندر چشم این مهمان و مهمان در غریبستان جان تا کی شوی مهمان خاک
دار زن
خیمه عشرت برون از عقل و از مطربا حسنت ز پرگار خرد بیرونتر است
پرگار زن
زان حراره کهنه نوبخت بر اوتار زن تار چنگت را ز پود صرف می جانی بده
در همه هستی ز نار چهره او نار زن بر در مخدوم شمس الدین ز دیده آب زن
پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار از یکی دستان او خورشید و مه را خفته کن
زن
تو ز عشق او به چشم منکران مسمار عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین
زن
و آنگهی زانو ز بهر غمزه خون بر براق عشق بنشین جانب تبریز رو
خوار زن
1971
دور بادا وصف نفس آلودشان از یار از دخول هر غری افسرده ای در کار من
من
از وظیفه مدح یارم این دل هشیار من دررمید از ننگ ایشان و خبیثی ها و مکر
کو کند از خاکساری درهم این هنجار خاک لعنت بر سر افسوس داری بدرگی
من
و آنگهی دکان بگیرد بر سر بازار من ای بریده دست دزدی کو بدزدد حکمتم
ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من شرم ناید مر ورا از روی من شرم از کجا
یا رب و ای ذوالجلل از حرمت آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود
دلدار من
بر فراز عرش رفتی یاد کردی یار خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا
من
زانک این سنت ز نااهلن بود ناچار ای دل مسکین من از شرکت ناکس مرم
من
خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار گر غران و ملحدان مر آب و نان را می خورند
من
صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من صبر کن تا دررسد یک مژده ای زان مه لقا
رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من صبر آن باشد دل کز مدح آن بحر صفا
کی رود بوی دل و جان یم دربار من گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان
از شهنشه شمس دین آن تا ابد تذکار ور رود از دیگران بو از خدیوم کی رود
من
لله ها و گلبنان بر شیوه رخسار من کز شراب جان من رویدهمی تبریز در
ای هوای نازنین و شاه بی آزار من ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست
لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من قیاسی کرده ام رشک تو را در حق او
من
بشنود بیداریت این لبه های زار من ای شهنشه شمس دین دانم که از چندین حجاب
سنگ ها از هر طرف بر سینه بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست
سگسار من
جز به خرگاهت فرود آید از این از کرم مپسند این را کاین سوار جان من
رهوار من
من فنای محض خواهم ای خدایا یار ور فروآید بجز خرگاه تو من از خدا
من
درفکندم امتحان را تا چه گردد مار دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی
من
من پشیمان گشته ام زان صنعت و دیدمش ماری شده او هر زمان در می فزود
کردار من
بر زمین می زد همی دندان پرزهرار من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود
من
ای خدا ضایع مکن این رنج و این کاین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سر کشد
ادرار من
1972
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببین
انگبین
تا فلن گوید چنان و آن فلن گوید عاشقا در خویش بنگر سخره مردم مشو
چنین
کان فلنم خار خواند وان فلنم من غلم آن گل بینا که فارغ باشد او
یاسمین
کان فلنت گبر گوید وان فلنت مرد دیده بگشا زین سپس با دیده مردم مرو
دین
کز خمارش سجده آرد شهپر روح ای خدا داده تو را چشم بصیرت از کرم
المین
چشم اول را مبند و چشم احول را چشم نرگس را مبند و چشم کرکس را مگیر
مبین
چون مگس کز شهد افتد در طغار عاشقان صورتی در صورتی افتاده اند
دوغگین
با چنان پرها چه غم باشد تو را از شاد باش ای عشقباز ذوالجلل سرمدی
آب و طین
سجده ای کن پیش آدم زود ای دیو گر همی خواهی که جبریلت شود بنده برو
لعین
هر طرف گلشن نمودی هر طرف ماء بادیه خون خوار اگر واقف شدی از کعبه ام
معین
چون بدین راضی شدی یارب تو را ای به نظاره بد و نیک کسان درمانده
بادا معین
شمس تبریزی چگونه گستریدش در چون امانت های حق را آسمان طاقت نداشت
زمین
1973
از فراق دلبری کاسدکن خوبان چین موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین
دل ز غیرت چشم را گوید که رویش جان ز غیرت گوش را گوید حدیثش کم شنو
را مبین
عشرتم همرنگ غم شد ای مسلمانان دست عشرت برگشادم تا ببندم پای غم
چنین
لیک غرقه گشته هم چنگی زند در آن دست در سنگی زدم دانم که نرهاند مرا
و این
زردروی و جامه چاک و بی یسار و از در دل درشدم امروز دیدم حال او
بی یمین
از فراق ماه روی همنشان همنشین گفتمش چونی دل او گریه درشدهای های
1974
ناله من گوش دار و درد حال من ببین ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین
دست رحمت بر سرم نه یا بجنبان از میان صد بل من سوی تو بگریختم
آستین
یا خلصم ده چو عیسی از جهان یا روان کن آب رحمت آتش غم را بکش
آتشین
وعده فردا رها کن یا چنان کن یا یا مراد من بده یا فارغم کن از مراد
چنین
صد هزاران گلستان و صد هزاران یا در انافتحنا برگشا تا بنگرم
یاسمین
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و یا ز الم نشرح روان کن چارجو در سینه ام
انگبین
مصطفی ما جاء ال رحمه للعالمین ای سنایی رو مدد خواه از روان مصطفی
1975
این خیال شمس دین یا خود دو صد عشق شمس الدین است یا نور کف موسی است آن
عیسی است آن
صورتش چون گویم آخر چون همه گر همه معنی است پس این چهره چون ماه چیست
معنی است آن
جان ما رقصان و خوش سرمست و خواه این و خواه آن باری از آن فتنه لبش
سودایی است آن
بی دل و جان می نویسد گر چه در نیک بنگر در رخ من در فراق جان جان
انشی است آن
از برای پاکی او عاشق املی است آن من چه گویم خود عطارد با همه جان های پاک
پس چو موسی درفکندش جان کنون جان من همچون عصا چون دستبوس او بیافت
افعی است آن
در میان خندان شده در قدرت مولی دیده من در فراق دولت احیای او
است آن
فارغ از دنیا و عقبی آخر و اولی هرک او اندر رکاب شاه شمس الدین دوید
است آن
عاقلن دانند کان خود در شرف اولی و آنک او بوسید دستش خود چه گویم بهر او
است آن
گفتمش چه گفت بنگر معجزه کبری جسم او چون دید جانم زود ایمان تازه کرد
است آن
کان غبین و حسرت صد آزر و مانی فر تبریز است از فر و جمال آن رخی
است آن
1976
در دو عالم جان و دل را دولت معنی عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی است آن
است آن
رو به چشم جان نگر کان دولت جانی گر به ظاهر لشکر و اقبال و مخزن نیستش
است آن
کله سر جام سازش کان می جامی کله سر را تهی کن از هوا بهر میش
است آن
پخته نی و خام جستن مایه خامی است پختگان عشق را باشد ز خام خمر جان
آن
گر چه خاص خاص باشد در هنر تا کتاب جان او اندر غلف تن بود
عامی است آن
آنک پستی را گزید او مجلس سامی آنک بالیی گزیند پست باشد عشق در
است آن
گر چه هندو باشد آن و مکی و شامی هرک جان پاک او زان می درآشامد ابد
است آن
هرک کرد این تن خراب می میش مر تن معمور را ویران کند هجران می
بانی است آن
پس دروغ است آنک می جان است آن می باقی بود اول که جان زاید از او
کان ثانی است آن
رنگ باقی گیرد از می روح کان جان فانی را همیشه مست دار از جام او
فانی است آن
کز جوار کیمیا آن مس زر کانی است در می باقی نشان پیوسته جان مردنی
آن
هر تنی کو با خرد جفت است آن چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلق
زانی است آن
هر دلی کاین می در او بنشست در دل تنگ هوس باده بقا ساکن نگشت
میدانی است آن
در بیان سر حکمت جان او منشی آنک جام او بگیرد یک نشانش این بود
است آن
مال چه بود کو ز عین جان خود در شعاع می بقا بیند ابد پس بعد از آن
معطی است آن
اهل قرآن نبود آن کس لیک او مقری آنک وصف می بگوید باخود است و هوشیار
است آن
زانک جام مست اندر عاشقان قاضی حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس
است آن
حق و صاحب حق هم با حکم او زانک حکم مست فعل می بود پس روشن است
راضی است آن
وارهان از نام و ننگم گر چه بدنامی مطرب مستور بی پرده یکی چنگی بزن
است آن
زان رخی کو حسرت صد آزر و وانما رخسار را تا بشکنی بازار بت
مانی است آن
خاک درگاه حیات انگیز ربانی است ای صبا تبریز رو سجده ببر کان خاک پاک
آن
1977
تا تو گویی کاین غرض نفی من است در ستایش های شمس الدین نباشم مفتتن
از ل و لن
وصف او چون نوبهار و وصف اجزا چونک هست او کل کل صافی صافی کمال
یاسمن
او چو سرمجموع باغ و جان جان هر یکی نوعی گلی و هر یکی نوعی ثمر
صد چمن
چون ستودی حق را داخل شود نقش چون ستودی باغ را پس جمله را بستوده ای
وثن
گر چه هم می بازگردد آن به خالق ور وثن را مدح گویی نیست داخل حسن حق
فاعلمن
شمس حق و دین چو دریا کی شود لیک باقی وصف ها بستوده باشی جزو در
داخل بدن
شمس حق و دین بهانه ست اندر این حق همی گوید منم هش دار ای کوته نظر
برداشتن
آن به عین ذات من تو کرده ای ای هر چه تو با فخر تبریز آوری بی خردگی
ممتحن
1978
ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن ایها الساقی ادر کاس الحمیا نصف من
چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن
بزن
نام شمس الدین چو شمع و جان بنده نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان
چون لگن
بر تن و جان وصف او بنواز تن تن مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو
تن تنن
پیش آن چوگان نامش گوی جان را نام شمس الدین چو شمعی همچو پروانه بسوز
درفکن
تا شود این جان پاکت پرده سوز و تا شود این جان تو رقاص سوی آسمان
گام زن
تا ببینی مردگان رقصان شده اندر شمس دین و شمس دین و شمس دین می گو و بس
کفن
عشق شمس الدین کند مر جانت را مطربا گر چه نیی عاشق مشو از ما ملول
چون یاسمن
کز جمال یوسفی دف تو شد چون یک شبی تا روز دف را تو بزن بر نام او
پیرهن
پیش آن گل محو گردد گلستان های ناگهان آن گلرخم از گلستان سر برزند
چمن
سوسنک مستک شده گوید چه باشد لله ها دستک زنان و یاسمین رقصان شده
خود سمن
سنگ ها تابان شده با لعل گوید ما و خارها خندان شده بر گل بجسته برتری
من
1979
مژده مر دل را هزار از دلنواز عاشقان را مژده ای از سرفراز راستین
راستین
هست نقاد بصیر و هست گاز راستین مژده مر کان های زر را از برای خالصیش
هستش از اقبال و دولت ها طراز مژده مر کسوه بقا را کز پی عمر ابد
راستین
پیش شمس الدین درآید گشت باز فرخا زاغی که در زاغی نماند بعد از این
راستین
دست در فتراک او زد شد دراز حبذا دستی که او بستم درازی کم کند
راستین
تا گرفت از جیب معشوقی طراز شد دراز آن دست او تا بگذرید او را ختن
راستین
دو به دو چون مست گشته گفته راز بعد از آن خوب طرازی چون شود همدست او
راستین
آنک بر ترک طرازی کرد ناز چشم بگشاید ببیند از ورای وهم و روح
راستین
در فرازی در وصال و ملک باز شاه تبریزی کریمی روح بخشی کاملی
راستین
تا شود جان ها ز ملکش چشم باز ملک جانی ها نه ملک فانیی جسمانیی
راستین
ملک بخش بندگان و کارساز راستین مرحبا ای شاه جان ها مرحبا ای فر و حسن
1980
کره عشقم رمید و نی لگامستم نی یارکان رقصی کنید اندر غمم خوشتر از این
زین
مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید
حزین
مطربا دف را بکوب و نیست بختت رقص کن در عشق جانم ای حریف مهربان
غیر از این
مطربا دف را بزن بس مر تو را آن دف خوب تو این جا هست مقبول و صواب
طاعت همین
مفخر تبریز جان جان جان ها شمس مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است
دین
درربودی از سرم یک بارگی تو عقل مطربا گفتی تو نام شمس دین و شمس دین
و دین
کفر باشد در طلب گر زانک گویی چونک گفتی شمس دین زنهار تو فارغ مشو
غیر این
همچنان خواهی مکن تو همچنین و مطربا گشتی ملول از گفت من از گفت من
همچنین
1981
چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن
بزن
نام شمس الدین چو شمع و جان بنده نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان
چون لگن
بر تن چون جان او بنواز تن تن تن مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو
تنن
تا شود این جان پاکت پرده سوز و تا شود این نقش تو رقصان به سوی آسمان
گام زن
تا ببینی مردگان رقصان شده اندر شمس دین و شمس دین و شمس دین می گوی و بس
کفن
عشق شمس الدین کند مر جانت را مطربا گر چه نیی عاشق مشو از ما ملول
چون یاسمن
سوسنک مستک شده گوید که باشد لله ها دستک زنان و یاسمین رقصان شده
خود سمن
سنگ ها باجان شده با لعل گوید ما و خارها خندان شده بر گل بجسته برتری
من
ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن ایها الساقی ادر کاس الحمیا نصفه
1982
قلسن انده یوز در یلنز قنده قلرسن گلسن بنده ستایک غرضم یق اشد رسن
چلبی قللرن استر چلبی نه سز سن چلبی درقیمو درلک چلبا گل نه گز رسن
قولغن اج قولغن اج بله کم انده نه اغر در نه اغر در چلب اغرندن قغرمق
دگرسن
1983
نه بدان کیسه پرزر نه بدین کاسه به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین
زرین
که زهی جود و سماحت عجبا قدرت بکشی اهل زمین را به فلک بانگ زند مه
و تمکین
بگزد ساعد و اصبع ز حسد زهره و چو خیال تو بتابد چو مه چارده بر من
پروین
همه حق بود که می گفت مرا عشق هله المنه ل که بدین ملک رسیدم
تو پیشین
که رسید آنچ تو خواهی هله ایمن شو چو مرا بر سر پا دید به سر کرد اشارت
و بنشین
بره و گرگ به هم خوش نه حسد در همه خلق از سر مستی ز طرب سجده کنانش
دل و نی کین
نشناسند که مردیم عجب یا گل رنگین نشناسند ز مستی ره ده از ره خانه
بخورم یا که ببخشم تو بگو ای شه قدح اندر کف و خیره چه کنم من عجب این را
شیرین
هله خوردم هله خوردم چو منم پیش تو بخور چه بود بخشش هله که دور تو آمد
تو تعیین
بنهی بر کف مرده بدهد پاسخ تلقین تو خور این باده عرشی که اگر یک قدح از وی
1984
صدقات تو روان است به هر بیوه و بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین
مسکین
که نداند لب بال و نجنبد لب زیرین صدقات تو لطیف است توان خورد دو صد من
مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی
نسرین
به زمستان نه که دیدی همه را چون چه شراب است کز آن بو گل تر آهوی ناف است
سگ گرگین
پس من زهره بنوشد قدح از ساعد هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من
پروین
مده او را تو مرا ده که منم بر در وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر
تحسین
چه شناسد مه جان را نظر و غمزه چه کند باده حق را جگر باطل فانی
عنین
ملکان را تب لرز است و حریر است هنر و زر چو فزون شد خطر و خوف کنون شد
نهالین
شکنش باد همیشه تو بگو نیز که آمین چو مه توبه درآمد مه توبه شکن آمد
1985
که ببرد عشق رویت همگی قرار صنما بیار باده بنشان خمار مستان
مستان
که به جوش اندرآمد فلک از عقار می کهنه را کشان کن به صبوح گلستان کن
مستان
ز نبات و قند پر کن دهن و کنار بده آن قرار جان را گل و لله زار جان را
مستان
بنشان به آب رحمت به کرم غبار قدحی به دست برنه به کف شکرلبان ده
مستان
به می خوشی که هستت ببر اختیار صنما به چشم مستت دل و جان غلم دستت
مستان
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار چو شراب لله رنگت به دماغ ها برآید
مستان
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان چو جناح و قلب مجلس ز شراب یافت مونس
ز تو است ای معل همه کار و بار صنما تو روز مایی غم و غصه سوز مایی
مستان
که تو شیرگیر حقی به کفت مهار بکشان تو گوش شیران چو شتر قطارشان کن
مستان
چه غریب دام داری جهت شکار ز عقیق جام داری نمکی تمام داری
مستان
که تو رشک ساقیانی سر و افتخار سخنی بماند جانی که تو بی بیان بدانی
مستان
1986
نفسی خراب خود را به نظر عمارتی صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن
کن
سوی گور این شهیدان بگذر زیارتی دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب
کن
بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی تو چو یوسفی رسیده همه مصر کف بریده
کن
بشکن تو نذر خود را چه شود کفارتی و اگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی
کن
تو ز سود بی نیازی بده و خسارتی تو مگو کز این نثارم ز شما چه سود دارم
کن
سه چهار قطره خون را دل بابشارتی رخ همچو زعفران را چو گل و چو لله گردان
کن
به میان ما و دولت ملکا سفارتی کن چو غلم توست دولت نکشد ز امر تو سر
به گناه چون که ما نظر حقارتی کن چو به پیش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد
صفت پلید را هم صفت طهارتی کن تن ما دو قطره خون بد که نظیف و آدمی شد
تو ز دار حرب گلشان برهان و ز جهان روح جان ها چو اسیر آب و گل شد
غارتی کن
جز حرف پرمعانی علم و امارتی کن چو ز حرف توبه کردم تو برای طالبان را
جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش
به ظهور نیر خود وطن بصارتی کن تو که شاه شمس دینی تبریز نازنین را
1987
چو حریف نیک داری تو به ترک هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد کن
نیک و بد کن
نه وصی آدمی تو بنشین و کار خود منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان
کن
نظری دگر به سوی رخ یار سروقد نظری به سوی می کن به نوای چنگ و نی کن
کن
چو عباس دبس زودتر ز شکرفروش شکرت چو آرزو شد ز لب شکرفروشش
کدکن
تو مویز و جوز خود را بستان در آن نه که کودکم که میلم به مویز و جوز باشد
سبد کن
حسد ار کنی تو باری پی آن شکر شکر خوش تبرزد که هزار جان به ارزد
حسد کن
جهت قران ماهش چو منجمان رصد به بت شکرفشان شو ز لبش شکرستان شو
کن
پس از این نشاط و مستی ز صراحی چو رسید ماه روزه نه ز کاسه گو نه کوزه
ابد کن
که کسی خورت نبیند طرب از می به سماع و طوی بنشین به میان کوی بنشین
احد کن
خورشش از این طبق ده تتقش هم از چو عروس جان ز مستی برسد به کوی هستی
خرد کن
سبک آینه بیان را تو بگیر و در نمد ز سخن ملول گشتی که کسیت نیست محرم
کن
1988
که شد ادریسش قیماز و سلیمان به چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان
لبان
مانده اندر عجبش خیره همه به شکرخانه او رفته به سر لب شکران
بوالعجبان
همه گرگان شده از خجلت این گرگ خبر افتاد که گرگی طمع یوسف کرد
شبان
که رمیدند ز دارو همه درمان طلبان چه خوشی های نهان است در آن درد و غمش
بس بود مستی او عذر همه بی ادبان بس بود هستی او مایه هر نیست شده
که همان بی سببی شد سبب بی سببان عارف از ورزش اسباب بدان کاهل شد
طرب اندر طرب است از مدد خیز کامروز ز اقبال و سعادت باری
بوطربان
بازگویی صفت عشق به روزان و من بر آن بودم کز جان و دل تفسیده
شبان
چون تو را عشق لب ماست نگهدار شمس تبریزی مرا دوش همی گفت خموش
زبان
1989
آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
تا نمایم همه را بی ز جگر خندیدن بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن به صدف مانم خندم چو مرا درشکنند
جان هر صبح و سحر همچو سحر یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
خندیدن
عادت برق بود وقت مطر خندیدن گر ترش روی چو ابرم ز درون خندانم
تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن چون به کوره گذری خوش به زر سرخ نگر
گر نه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن زر در آتش چو بخندید تو را می گوید
بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن گر تو میر اجلی از اجل آموز کنون
بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز از او
رو حللستت بر فضل و هنر خندیدن ور دمی مدرسه احمد امی دیدی
بایدت بر خود و بر شمس و قمر ای منجم اگرت شق قمر باور شد
خندیدن
وقت اشکوفه به بالی شجر خندیدن همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
1990
شد ز تبدیل خدا لیق گلزار فطن جان حیوان که ندیده است بجز کاه و عطن
که در او مرده نماند وثنی و نه وثن نوبهاری است خدا را جز از این فصل بهار
بهتر از شیر شود از دم او ماده زغن ز نسیمش شود آن جغد به از باز سپید
بوسه ها مست شدند از طرب بوی زنده گشتند و پی شکر دهان بگشادند
دهن
تا بیاموخت به طفلن چمن خلق حسن دست دستان صبا لخلخه را شورانید
دست بازی نگر آن سان که کند جبرئیل است مگر باد و درختان مریم
شوهر و زن
برفشانید نثار گهر و در عدن ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
بوی رحمان به محمد رسد از سوی چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
یمن
جز بدان جعد پراکنده آن خوب زمن چند گفتیم پراکنده دل آرام نیافت
تیغ خورشید دهد نور به جان چو شمس تبریز برآ تیغ بزن چون خورشید
مجن
1991
وقت آن شد که درآییم خرامان به همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
چمن
که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن همه خوردند و برفتند بقای ما باد
چو تو باشی بت زیبا همه گردند شمن چو تویی آب حیاتی کی نماند باقی
و قضی الحجب علینا فتنا بعد فتن کتب العشق علینا غمرات و محن
بپرد جان مجرد به گلستان منن فرج آمد برهیدیم ز تشویش جهان
فیه ماء و سخاء و رخاء و عطن ناقتی نخ هنا فهو مناخ حسن
مقعد صدق چو شد منزل عشاق سکن یرزقون فرحین بخوریم آن می و نقل
ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
مست را حد نزند شرع مرا نیز مزن چو مرا می بدهی هیچ مجو شرط ادب
چو شتر می کشدم مست شتربان به ادب و بی ادبی نیست به دستم چه کنم
رسن
بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن بلبل از عشق ز گل بوسه طمع کرد و بگفت
بچه را ابجد و هوز به و حطی کلمن گفت گل راز من اندرخور طفلن نبود
گفت این هم ندهم باش حزین جفت گفت گر می ندهی بوسه بده باده عشق
حزن
تنن تن تننن تن تننن تن تننن گفت من نیز تو را بر دف و بربط بزنم
که مگر ماه گرفته ست مجو شور و گفت شب طشت مزن که همه بیدار شوند
فتن
فتنه ها زاید ناچار شب آبستن طشت اگر من نزنم فتنه چو نه ماهه شده ست
لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن برگ می لرزد بر شاخ و دلم می لرزد
که چراغی است نهان گشته در این تاب رخسار گل و لله خبر می دهدم
زیر لگن
تا که از مشرق جان صبح برآید جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری
روشن
که چو خورشید تو جانی و جهان شمس تبریز طلوعی کن از مشرق روح
جمله بدن
1992
دم هر ماده خری را چو خران بوی خوی با ما کن و با بی خبران خوی مکن
مکن
چون زن فاحشه هر شب تو دگر اول و آخر تو عشق ازل خواهد بود
شوی مکن
شیرمردا دل خود را سگ هر کوی دل بنه بر هوسی که دل از آن برنکنی
مکن
وقف کن دیده و دل روی به هر سوی هم بدان سو که گه درد دوا می خواهی
مکن
ترک این باغ و بهار و چمن و جوی همچو اشتر بمدو جانب هر خاربنی
مکن
اندر این مزبله از بهر خدا طوی مکن هان که خاقان بنهاده است شهانه بزمی
پی اسپش دل و جان را هله جز گوی میر چوگانی ما جانب میدان آمد
مکن
نقد خود را سره کن عیب ترازوی روی را پاک بشو عیب بر آیینه منه
مکن
جز سوی آنک تکت داد تکاپوی مکن جز بر آن که لبت داد لب خود مگشا
نامشان را تو قمرروی زره موی روی و مویی که بتان راست دروغین می دان
مکن
پیش بی چشم به جد شیوه ابروی مکن بر کلوخی است رخ و چشم و لب عاریتی
جز پی قامت او رقص و هیاهوی قامت عشق صل زد که سماع ابدی است
مکن
دم حجاب است یکی تو کن و صدتوی دم مزن ور بزنی زیر لب آهسته بزن
مکن
1993
نقل سازد جهت این جگر خسته من هیچ باشد که رسد آن شکر و پسته من
که تو چونی هله ای بی دل و پابسته دست خود بر سر من مالد از روی کرم
من
زعفران کشته بدین لله بررسته من سر گران گشته از آن باده بی ساغر من
ای گسسته رگت از زخمه آهسته من زخم بر تار تو اندرخور خود چون رانم
چون دلم برنجهد زان بت برجسته من چون تنم جان نشود زان ابدی آب حیات
یک زمانی سخن پخته به نبشته من هله ای طیف خیالش بنشین و بشنو
ای به شب ها و سحرها به دعا جسته چون مه چارده شب را تو برآرای به حسن
من
هیچ دیدی تو صفی چون صف چند صف ها بشکستی و بدیدی همه را
اشکسته من
هوس و رغبت او بین تو به گلدسته لله زار و چمن ار چه که همه ملک وی است
من
که حریص آمد بر گفتن پیوسته من لب ببند و قصص عشق به گوش او گوی
1994
رندی از حلقه ما گشت در این کوی بشنو از بوالهوسان قصه میر عسسان
نهان
شب و روز از طلبش هر طرفی جامه مدتی هست که ما در طلبش سوخته ایم
دران
جامه پرخون شده او است ببینید نشان هم در این کوی کسی یافت ز ناگه اثرش
خون چو تازه است بدانید که هست آن خون عشاق کهن خود نشود تازه بود
فلن
خون عشاق ابد تازه بجوشد ز روان همه خون ها چو شود کهنه سیه گردد و خشک
خون عشاق نخفته ست و نخسبد به تو مگو دفع که این دعوی خون کهن است
جهان
نرگس توست که ساقی است دهد غمزه توست که خونی است در این گوشه و بس
رطل گران
قصد جان ها کند آن سخت دل سخته غمزه توست که مست آید و دل ها دزدد
کمان
یا چو او شد ز میانه تو درآیی به میان داد آن است که آن گمشده را بازدهی
شکر کن شو تو گدازان چو شکر با گر ز میر شکران داد بیابی ای دل
شکران
خدمت از جان چنین کشته به تبریز گر چنان کشته شوی زنده جاوید شوی
رسان
1995
اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان
همچو خورشید به هر خانه فتد همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان
لشکرشان
در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان نظر اولشان زنده کند عالم را
بوده ام نعره زنان رقص کنان بر ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند
درشان
بو گرفته ست دل و جان من از گر تو بو می نبری بوی کن اجزای مرا
عنبرشان
سر بنه تا برسد بر تو دماغ ترشان ور تو بس خشک دماغی به تو بو می نرسد
مه نبات و حیوان و مه زمین خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات
مادرشان
چه قدر خورد تواند مگس از همه عالم به یکی قطره دریا غرقند
شکرشان
1996
چه خیالت دگر مست درآید به میان چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان
وان خیال چو مه تو به میان چرخ گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند
زنان
همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان هر خیالی که در آن دم به تو آسیب زند
از زبانم به دلم آید و از دل به زبان سخنم مست شود از صفتی و صد بار
همه بر همدگر افتاده و در هم نگران سخنم مست و دلم مست و خیالت تو مست
آن خیالت به هم درشکند او ز فغان همه بر همدگر از بس که بمالند دهن
همه چون برگ گلب و دل من همچو همه چون دانه انگور و دلم چون چرش است
دکان
تا مفرح شود آن را که بود دیده جان ز صلح دل و دین زر برم و زر کوبم
1997
ساکنان را همه سرگشته تواند دیدن هر که را گشت سر از غایت برگردیدن
بر دو چشم کژ او فرض بود خندیدن هر کی از ضعف خود اندر رخ مردان نگرد
تلخ گردد دهنش گاه شکر خاییدن هر کی صفرا شودش غالب از شیرینی
در براق احدی دید کسی لنگیدن عقل میدانی او خود خر لنگ افتاده است
چون چنینی تو روا نیست تو را ای کسی کز حدثان در حدثی افتادی
جنبیدن
وانگهان بر قدمش نیمچه ای ببریدن باید اول ز حدث سوی قدم پیوستن
گوهری دزد از آن خانه گه دزدیدن خانه شاه بزن نقب اگر نقب زنی
کورموشی چو ندارد نظر بگزیدن من علمات گهر گفتم لیکن چه کنم
لیک کو گوش که داند سخنت بشنیدن شمس تبریز سخن های تو می بخشد چشم
1998
به خدا که ز تو آموخت کمر بندیدن به خدا گل ز تو آموخت شکر خندیدن
ور نه دیدی ز چه بودیش به سر به خدا چرخ همان دید که من دیدستم
گردیدن
گفت خوردم دم او شرط بود نالیدن گفتم ای نی تو چنین زار چرا می نالی
گفت کاهش دهدم فایده بالیدن گفتم ای ماه نو این جمله گداز تو ز چیست
از پی خرج بود مکسبه ها ورزیدن فایده زفت شدن در کمی و کاستن است
چونک آن یافت نخواهد پر و پر پروانه پی درک تف شمع بود
دریازیدن
پس نباید ز بل گریه و درچغزیدن در فنا جلوه شود فایده هستی ها
چون هنر در کمیت خواهد افزاییدن پس خمش باش همی خور ز کمان هاش خدنگ
1999
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن
جان و سر قصد سر این دل غمخواره مر تو را عاشق دل داده و غمخوار بسی است
مکن
جز تو ار چاره گری هست مرا چاره نظر رحم بکن بر من و بیچارگیم
مکن
دل خود بر دل چون شیشه من خاره پیش آتشکده عشق تو دل شیشه گر است
مکن
هر دمم دم ده بی باک ستمکاره مکن هر دمی هجر ستمکار تو دم می دهدم
در کنارش کش و وابسته گهواره مکن تن پربند چو گهواره و دل چون طفل است
همچو شب جان مرا بند هر استاره پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
مکن
سر من در سر این عالم غداره مکن ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
مر مرا بسته این جادوی سحاره مکن صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بسته ست
هین مرا تشنه این خاین خماره مکن خمر یک روزه این نفس خمار ابد است
ز آنچ یک باره شدم مات تو ده باره لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
مکن
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن جمله عیاری ناسوت ز لهوت تو است
2000
مرگ بر من شده بی تو مثل شهد و ای ز هجران تو مردن طرب و راحت من
لبن
تا جدا گردد آن جان نزارش ز بدن می طپد ماهی بی آب بر آن ریگ خشن
شکر خشک بر ایشان بتر از گور و آب تلخی شده بر جانوران آب حیات
کفن
چند پیغامبر بگریست پی حب وطن نیست بازی کشش جزو به اصل کل خویش
دایه خواهد چه ستنبول مر او را چه کودکی کو نشناسد وطن و مولد خویش
یمن
حیوان خاک پرستد مثل سرو و سمن شد چراگاه ستاره سوی مرعای فلک
نتوان در شکم آب فروبست دهن من از این ناله اگر چه که دهان می بندم
بحریان را هله این باشد معهوده و فن نفس چغز ز آب است نه از باد هوا
دمشان جمله ز نوری است ظلمات عارفانی که نهانند در آن قلزم نور
شکن
شکند کوه چو آگه شود از رب منن قلم و لوح چو این جا برسیدیم شکست
2001
که دمم بی دم تو چون اجل آمد بر من دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من
سر به گردون رسدم چونک بخاری دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد
سر من
بدرخشد ز شرارش رخ همچون زر خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل
من
در خرابی است عمارت شدن مخبر زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام
من
زود انگشت برآرد خرد کافر من شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند
از همه تشنه ترم من بده آن ساغر من پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع
گوییم خیز نظر کن به سوی منظر من بنده امر توام خاصه در آن امر که تو
تا که افروخته ماند ابدا اخگر من هین برافروز دلم را تو به نار موسی
که ز جوی تو بود رونق شعر تر من من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش
2002
آنچ ممکن نبود در کف او امکان بین تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین
پیش نور رخ او اختر را پنهان بین آهن اندر کف او نرمتر از مومی بین
صورت چرخ بدیدی هله اکنون جان نم اندیشه بیا قلزم اندیشه نگر
بین
رو به بازار غمش جان چو علف جان بنفروختی ای خر به چنین مشتریی
ارزان بین
اندکی گرم شو و جنبش را آسان بین هر کی بفسرد بر او سخت نماید حرکت
بفشان خویش ز فکر و لمع برهان بین خشک کردی تو دماغ از طلب بحث و دلیل
هله میزان بگذار و زر بی میزان بین هست میزان معینت و بدان می سنجی
می جان نوش و از آن پس همه را نفسی موضع تنگ و نفسی جای فراخ
میدان بین
چونک سرسبز شدی جمله گل و سحر کرده ست تو را دیو همی خوان قل اعوذ
ریحان بین
اتحادی عجبی در عرض و ابدان بین چون تو سرسبز شدی سبز شود جمله جهان
چرخ را بنگر و همچون سر خود چون دمی چرخ زنی و سر تو برگردد
گردان بین
چونک نو شد صفتت آن صفت از ز آنک تو جزو جهانی مثل کل باشی
ارکان بین
چند مغرور لباسی بدن انسان بین همه ارکان چو لباس آمد و صنعش چو بدن
پرده بردار و درآ شعشعه ایمان بین روی ایمان تو در آیینه اعمال ببین
ور تو عباس زمانی بنشین احسان بین گر تو عاشق شده ای حسن بجو احسان نی
چونک دریاش بجوشد در بی پایان لبه کردم شه خود را پس از این او گوید
بین
2003
وقت آن شد که درآییم خرامان به همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
چمن
ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن نوبهاران چون مسیحی است فسون می خواند
جان به بوسه نرسد مست شد از بوی آن بتان چون جهت شکر دهان بگشادند
دهن
که چراغی است نهان گشته در این تاب رخسار گل و لله خبر می دهدم
زیر لگن
لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن برگ می لرزد و بر شاخ دلم می لرزد
تا بیاموخت به طفلن چمن خلق حسن دست دستان صبا لخلخه را شورانید
دست بازی نگر آن سان که کند باد روح قدس افتاد و درختان مریم
شوهر و زن
برفشانید نثار گهر و در عدن ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
بوی یزدان به محمد رسد از سوی چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
یمن
جز بر آن زلف پراکنده آن شاه زمن چند گفتیم پراکنده دل آرام نیافت
2004
برکش آن تیغ چو پولد و بزن بر شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لغرشان
سرشان
همه دیوند که ابلیس بود مهترشان چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ
هین چرا غره شدستی تو به سیم و همه قلبند و سیه چون بزنی بر سر سنگ
زرشان
2005
اندرآ در حلقه دیوانگان چه نشستی دور چون بیگانگان
جان چه باشد این هوس و آن گاه جان شرم چه بود عاشقی و آن گاه شرم
رو بخر کان رایگان است رایگان می فروشد او به جانی بوسه ای
آمد اندر خانه همسایگان آنک عشقش خانه ها برهم زده ست
سر فروکرده ست آن مه ز آسمان کف برآورده ست این دریا ز عشق
خواب ما را بین چو وصلت بی نشان ای ببسته خواب ها امشب بیا
شاه ما مر بندگان را پاسبان هر شهی را بندگانش حارسند
در میان جان ما دامن کشان شاه ما از خواب و بیداری برون
مشعله در دست یا رب کیست آن اندر این شب می نماید صورتی
یاد آمد پیل را هندوستان خواب جست و شورش افزودن گرفت
تیر تقدیر خدا جست از کمان آتش عشق خدا بال گرفت
سر زد و همچون درختی شد عیان دانه ای کان در زمین غیب بود
آتش و برق شگرف بی امان برق جست و آتشی زد در درخت
می شکفت از برق و آتش گلستان سبزتر می شد ز آتش آن درخت
آب دارد این درختان را زبان این درختان سبز از آتش شوند
او شود پیدا چو تو گردی نهان تا تویی پیدا نهان گردد درخت
هم طراوت هم نما هم باغبان شمس تبریز است باغ عشق را
2006
بردمد لله و بنفشه و یاسمن هر کجا که پا نهی ای جان من
بازگردد یا کبوتر یا زغن پاره گل برکنی بر وی دمی
ز آب دست تو شود زرین لگن در تغاری دست شویی آن تغار
بوالفتوحی سر برآرد از کفن بر سر گوری بخوانی فاتحه
چنگلش چنگی شود با تن تنن دامنت بر چنگل خاری زند
جان پذیرد عقل یابد زان شکن هر بتی را که شکستی ای خلیل
سعد اکبر گشت و وارست از محن تا مه تو تافت بر بداختری
همچو آدم زاده ای بی مرد و زن هر دمی از صحن سینه برجهد
پر شوند آدمچگان اندر زمن وآنگه از پهلوی او وز پشت او
لب ببستم تا گشایی تو دهن خواستم گفتن بر این پنجاه بیت
2007
گنج می بخشد به هر دم رایگان شاه ما باری برای کاهلن
گنج بی رنج است و سود بی زیان الصل یاران به سوی تخت شاه
نور و رحمت تا به هفتم آسمان چشم دل داند چه دید از کحل او
بر مثال هفت پایه نردبان خود چه باشد پیش او هفت آسمان
وی به معنی تو جهان اندر جهان ای به صورت خردتر از ذره ای
صد هزاران صف شکسته زین کمان ای خمیده چون کمان از غم ببین
وآنگه اندر کنج چشمت صد نشان در نشان جویی تو گشته چارچشم
می برندت تا به حضرت کشکشان هر نشانی چون رقیب نیکخواه
2008
ای ربوده عقل های مردمان می بده ای ساقی آخرزمان
ای می تو نردبان آسمان خاکیان زین باده بر گردون زدند
وارهان جان را ز زندان غمان بشکن از باده در زندان غم
جان معلق می زند بر ریسمان تن به سان ریسمان بگداخته
گرگ ماند و گوسفند و ترکمان ترک ساقی گشت در ده کس نماند
دل گرفته خوش بغل های گمان چون رسید این جا گمانم مست شد
2009
بانگ نای و سبزه و آب روان نک بهاران شد صل ای لولیان
لولیان را کی پذیرد خان و مان لولیان از شهر تن بیرون شوید
حسرتی بنهیم در جان جهان دیگران بردند حسرت زین جهان
هرچ او کرده ست با آن دیگران با جهان بی وفا ما آن کنیم
امتحان او بیابد امتحان تا حریف خود ببیند او یکی
او به جان جوید جفای نیکوان نی غلط گفتم جهان چون عاشق است
ای مسلمان جان که را دارد زیان جان عاشق زنده از جور و جفاست
کس نجوید راه صحرا را دهان راه صحرا را فروبست این سخن
با لب بسته گشاد بی کران تو بگو دارد دهان تنگ یار
او نه صحرا داند و نی آشیان هر که بر وی آن لبان صحرا نشد
او چه بیند از زمین و آسمان هر که بر وی زان قمر نوری نتافت
عیش بیند زان سوی کون و مکان هر کسی را کاین غزل صحرا شود
2010
و آنچ اندر فهم ناید فهم کن بشنو از دل نکته های بی سخن
کو بسوزد پرده را از بیخ و بن در دل چون سنگ مردم آتشی است
قصه های خضر و علم من لدن چون بسوزد پرده دریابد تمام
صورت نو نو از آن عشق کهن در میان جان و دل پیدا شود
کان زر بین چون بخوانی لم یکن چون بخوانی والضحی خورشید بین
2011
کس تویی دیگر کسان را برشکن جان جان هایی تو جان را برشکن
سنگ بستان باقیان را برشکن گوهر باقی درآ در دیده ها
اختران آسمان را برشکن ز آسمان حق بتاب ای آفتاب
سینه های عیب دان را برشکن غیب دان کن سینه های خلق را
بی نشانی هر نشان را برشکن بانشان از بی نشان پرده شده
بارنامه پاسبان را برشکن روز مطلق کن شب تاریک را
شمع جان و شمعدان را برشکن شمس تبریز آفتابی آفتاب
2012
وی کشیده خویش بی جرمی ز من ای دلرام من و ای دل شکن
ز آنک تو شمعی و جان و دل لگن از نظر رفتی ز دل بیرون نه ای
هیچ کس دیده ست یک جان در دو تن جان من جان تو جانت جان من
بی نظیرم کرده ای اندر دو فن زندگی ام وصل تو مرگم فراق
بی وصالش جان نیابی جان مکن بس بجستم آب حیوان خضر گفت
ور بگردد بایدش گردن زدن غم نیارد گرد غمگین تو گشت
جان ادیم و تو سهیل اندر یمن جان ها زان گرد تو گرددهمی
یا صغیر السن یا رطب البدن بهر تو گفته ست منصور حلج
یا قریب العهد من شرب اللبن شیر مست شهد تو گشت و بگفت
فکرت و غم هست کار بوالحسن پیش مستان تو غم را راه نیست
چاره اش نبود ز فکر چون رسن هر کی در چاه طبیعت مانده است
چون یقینی یافت کاسد گشت ظن چونک برپرید کاسد گشت حبل
تا به گفت و گو نباشی مرتهن همزبان بی زبانان شو دل
2013
وز شراب عشق دل را دام کن ساقیا برخیز و می در جام کن
خویشتن را لابالی نام کن نام رندی را بکن بر خود درست
مرکب بی مرکبی را رام کن چرخ گردنده تو را چون رام شد
خاک تیره بر سر ایام کن آتش بی باکی اندر چرخ زن
خدمت کاووس و آذرنام کن مذهب زناربندان پیشه گیر
2014
بند گردد پیش او گفتار من راز چون با من نگوید یار من
با تو می گوید دل هشیار من عذر می گوید که یعنی خامشم
سر خود می گوید و اسرار من با کسی دیگر زبان گردد همه
این دل ترسان بدپندار من در گمان افتد دلم زین واقعه
دل ندارد صبر از دلدار من گر بگوید ور نگوید راز من
2015
گشتم از خوبی او بی هوش من فقر را در خواب دیدم دوش من
تا سحرگه بوده ام مدهوش من از جمال و از کمال لطف فقر
تا ز رنگش گشتم اطلس پوش من فقر را دیدم مثال کان لعل
بس شنیدم بانگ نوشانوش من بس شنیدم های و هوی عاشقان
حلقه او دیدم اندر گوش من حلقه ای دیدم همه سرمست فقر
بس بدیدم نقش جان در روش من بس بدیدم نقش ها در نور فقر
چون بدیدم بحر را در جوش من از میان جان ما صد جوش خاست
ای غلم همچنان چاووش من صد هزاران نعره می زد آسمان
2016
هیچ دیدستی دو جان در یک بدن جان من جان تو جانت جان من
جان طلب کن جان و لف تن مزن ای تن ار بی او به صد جان زنده ای
ز آنک از این جانی نیاید جان مکن دل از این جان برکن و بر وی بنه
شرح جان ای جان نیاید در دهن از قل الروح امر ربی فهم شد
2017
هر دو دستت را بشو از جان و تن آمد آمد در میان خوب ختن
هرچ بینی غیر من گردن بزن داد شمشیری به دست عشق و گفت
هر که باشد خوب و زشت و مرد و اندر آب انداز ال نوح را
زن
هر که در پستی است در دریا فکن هر که او اندر دل نوح است رست
2018
پر نداری نیت صحرا مکن مرغ خانه با هما پر وا مکن
وز مری تو خویش را رسوا مکن چون سمندر در دل آتش مرو
تو ندانی فعل آتش ها مکن درزیا آهنگری کار تو نیست
ور نه بی تعلیم تو آن را مکن اول از آهنگران تعلیم گیر
قصد موج و غره دریا مکن چون نه ای بحری تو بحر اندرمشو
دست خود را تو ز کشتی وا مکن ور کنی پس گوشه کشتی بگیر
تکیه تو بر پنجه و بر پا مکن گر بیفتی هم در آتش کشتی بیفت
ور نه قصد گنبد خضرا مکن چرخ خواهی صحبت عیسی گزین
بی معانی ترک این اسما مکن میوه خامی مقیم شاخ باش
تو مقام خویش جز آن جا مکن شمس تبریزی مقیم حضرت است
2019
و آنچ من کردم تو جانا آن مکن ای ببرده دل تو قصد جان مکن
درد خود مفرستم و درمان مکن بنگر اندر درد من گر صاف نیست
یک سر مویی ز کفر ایمان مکن داد ایمان داد زلف کافرت
هم بر آن عادت بر او احسان مکن عادت خوبان جفا باشد جفا
در جفا آهسته تر چندان مکن گر چه دل بر مرگ خود بنهاده ایم
پرده پوش و مرگ را خندان مکن عیش ما را مرگ باشد پرده دار
یوسفی را هرزه در زندان مکن ای زلیخا فتنه عشق از تو است
2020
سرخوشان عشق را نالن مکن ای خدا این وصل را هجران مکن
قصد این مستان و این بستان مکن باغ جان را تازه و سرسبز دار
خلق را مسکین و سرگردان مکن چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
شاخ مشکن مرغ را پران مکن بر درختی کآشیان مرغ توست
دشمنان را کور کن شادان مکن جمع و شمع خویش را برهم مزن
آنچ می خواهد دل ایشان مکن گر چه دزدان خصم روز روشنند
کعبه اومید را ویران مکن کعبه اقبال این حلقه است و بس
خیمه توست آخر ای سلطان مکن این طناب خیمه را برهم مزن
هرچ خواهی کن ولیکن آن مکن نیست در عالم ز هجران تلختر
2021
رخت بربند و برس در کاروان صبحدم شد زود برخیز ای جوان
در زیانی در زیانی در زیان کاروان رفت و تو غافل خفته ای
تا تر و تازه بمانی جاودان عمر را ضایع مکن در معصیت
تا ز جیبت سر برآرد حوریان نفس شومت را بکش کان دیو توست
پای نه بر بام هفتم آسمان چون بکشتی نفس شومت را یقین
پهلوانی پهلوانی پهلوان چون نماز و روزه ات مقبول شد
کبر کم کن در سماع عاشقان پاک باش و خاک این درگاه باش
حشر گردی در قیامت با سگان گر سماع عاشقان را منکری
نعره زن کالحمد لک یا مستعان گر غلم شمس تبریزی شدی
2022
هوشیاری در میان مستیان ای زیان و ای زیان و ای زیان
ور بیاید مست گیر اندرکشان گر بیاید هوشیاری راه نیست
نان پرستی رو که این جا نیست نان گر خماری باده خواهی اندرآ
کی درآید در میان این بتان آنک او نان را بت خود کرده است
تا نبیند رویشان آن قلتبان ور درآید چادر اندر رو کشند
سیم نستانیم پیدا و نهان سیمبر خواهیم و زیبا همچو خویش
روسپی باشد نه حوران جنان آنک او خوبی به سیم و زر فروخت
گر چه گنجی درنگنجی در جهان تا نگردی پاک دل چون جبرئیل
مشک مشک آورده از اشک روان چشم خود را شسته عارف بیست سال
اول بربند از گفتن دهان معتمد شو تا درآیی در حرم
چون شوی بسته دهان و رازدان شمس تبریزی گشاید راه شرق
2023
رو خراج از گل بستان بستان رو قرار از دل مستان بستان
گرو گل ز گلستان بستان کله مه ز سر مه برگیر
آن توست آن هله بستان بستان سخن جان رهی گفتی دوش
گل تازه به زمستان بستان ای که در باغ رخش ره بردی
طفل عشقی سر پستان بستان ای که از ناز شهان می ترسی
دل خود از دل سستان بستان دل قوی دار چو دلبر خواهی
مهره را از کف چستان بستان چابک و چست رو اندر ره عشق
2024
بجز از لطف و مراعات مکن مات خود را صنما مات مکن
عفو کن هیچ مکافات مکن خرده و بی ادبی ها که برفت
بنده را طعمه آفات مکن وقت رحم است بکن کینه مکش
جز که پیوند و ملقات مکن به سر تو که جدایی مندیش
منزلش جز به سماوات مکن خاک خود را به زمین برمگذار
آخرش جز که سعادات مکن اولش جز به سوی خویش مکش
ترک تیمار و جرایات مکن آنچ خو کرد ز لطفت برسان
پشت ما را به خرابات مکن بنده اهل خرابات توایم
چونک گفتیم ممارات مکن ما که باشیم که گوییم مکن
2025
من نیم با تو دودل چون دگران ای به انکار سوی ما نگران
ای تو سرمایه جمله شکران سخن تلخ چه می اندیشی
که تویی دلبر پرخون جگران بر دل سوخته ام آبی زن
چه زنی تیر سوی بی سپران ز غمم همچو کمان تیر مزن
گفت من هم ز ویم جامه دران با گل از تو گله ها می کردم
که منم بنده صاحب نظران گفت نرگس که ز من پرس او را
ز آتش او ز کران تا به کران که چو من جمله چمن سوخته اند
اندر این چرخ ز زیر و زبران مه و خورشید ز عشق رخ او
چرخ خم داده از این بار گران بحر در جوش از این آتش تیز
که شماریش ز بسته کمران کوه بسته ست کمر خدمت را
که بگو حالت این بی صوران بانگ ارواح به من می آید
چه خبر گویم با بی خبران با کی گویم به جهان محرم کو
باطن بحر مقام گهران ظاهر بحر بود جای خسان
کو بر این بحر بود ره گذران ظاهر و باطن من خاک خسی
که ز پایان بردت تا به سران غزل بی سر و بی پایان بین
2026
بشکن شکر دل را مشکن به شکرخنده ببردی دل من
به تو آمد پر و بالش بمکن دل ما را که ز جا برکندی
رحم کن هر نفسش زخم مزن بنگر تا به چه لطفش بردی
چه کند بی تو در این قالب تن جانم اندر پی دل می آید
بی تو گل را نبود برگ چمن بی تو دل را نبود برگ جهان
یا مگر نیست تو را بند دهن هین چرا بند شکستی خاموش
2027
وی امتان مقبل بر جان زنید بر جان ای امتان باطل بر نان زنید بر نان
آن آدمی بود کو جوید عقیق و مرجان حیوان علف کشاند غیر علف نداند
وین قسمتی است رفته در بارگاه آن باغ ها بخفته وین باغ ها شکفته
سلطان
جان هاست برپریده ره برده تا به جان هاست نارسیده در دام ها خزیده
جانان
چست و لطیف و موزون چون مه به جانی ز شرح افزون بالی چرخ گردون
برج میزان
کوتاه عمر و ناخوش همچون خیال جانی دگر چو آتش تند و حرون و سرکش
شیطان
سرمست نقل و جامی یا شهسوار ای خواجه تو کدامی یا پخته یا که خامی
میدان
اندر هوا به بال می کرد رقص و روزی به سوی صحرا دیدم یکی معل
جولن
سرسبز و سبزپوشی جانم بماند حیران هر سو از او خروشی او ساکن و خموشی
تو نور نور نوری یا آفتاب تابان گفتم که در چه شوری کز وهم خلق دوری
تا پاگشاده گشتم از چارمیخ ارکان گفتا دلم تنگ شد تن نیز هم سبک شد
بسیار لبه کردم گفتا که نیست امکان گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم
شاخی شکر سخا کن چه کم شود از گفتم بیا وفا کن وین ناز را رها کن
آن کان
نقشی همی نمایم از بهر درد و درمان گفتا که من فنایم اندر کنار نایم
پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان گفتم تو را نباید خود دفع کم نیاید
طفلی و درست ابجد برگیر لوح و می گفتا ز سر یک تو باور کجا کنی تو
خوان
صد گونه دفع می ده می کش مرا به گفتم همین سیاست می کن حلل بادت
هجران
برخواند بر من از بر گشتم خراب و زود از زبان دیگر صد پاسخ چو شکر
سکران
تا که برون شد آن شه چون جان ز بسیار اشک راندم تا دیر مست ماندم
نقش انسان
داغی که از لذیذی ارزد هزار احسان داغی بماند حاصل زان صحبت اندر این دل
خامش در زبان ها آن می نیاید آسان فرمود مشکلتی در وی عجب عظاتی
2028
اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن گر چه بسی نشستم در نار تا به گردن
قانع نگشت از من دلدار تا به گردن گفتم که تا به گردن در لطف هات غرقم
زیرا که راست ناید این کار تا به گفتا که سر قدم کن تا قعر عشق می رو
گردن
قانع شو ای دو دیده این بار تا به گفتم سر من ای جان نعلین توست لیکن
گردن
در خاک بود نه مه آن خار تا به گفتا تو کم ز خاری کز انتظار گل ها
گردن
در خون چو گل نشستم بسیار تا به گفتم که خار چه بود کز بهر گلستانت
گردن
کان جا همی کشیدی بیگار تا به گردن گفتا به عشق رستی از عالم کشاکش
عار است هستی تو وین عار تا به رستی ز عالم اما از خویشتن نرستی
گردن
در دام خویش ماند عیار تا به گردن عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن
ماندند چون سگ اندر مردار تا به دامی است دام دنیا کز وی شهان و شیران
گردن
بی عقل تا به کعب و هشیار تا به دامی است طرفه تر زین کز وی فتاده بینی
گردن
کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن بس کن ز گفتن آخر کان دم بود بریده
2029
وی آهوی معانی آمد گه چریدن ای مرغ آسمانی آمد گه پریدن
بگذر ز آفریده بنگر در آفریدن ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده
کو چون خیال داند در دیده ها دویدن آمد تو را فتوحی روحی چگونه روحی
بی گوش سر شنیدن بی دیده ماه دیدن این دم حکم بیاید تعلیم نو نماید
هم تخت و بخت دادن هم بنده داند سبل ببردن هم مرده زنده کردن
پروریدن
خود را اگر فروشد دانی عجب آن یوسف معانی و آن گنج رایگانی
خریدن
در پرده ساز کردن در پرده ها دویدن کو مشتری واقف در دو دم مخالف
می بایدت چو گردون بر قطب خود ای عاشق موفق وی صادق مصدق
تنیدن
زیرا فراق صعب است خاصه ز حق در بیخودی تو خود را می جوی تا بیابی
بریدن
چون شسته شد توانی پستان دل لب را ز شیر شیطان می کوش تا بشویی
مکیدن
احسنت ای کشنده شاباش ای کشیدن ای عشق آن جهانی ما را همی کشانی
ار نی به مرکز او نتوان به تک هم آفتاب داند از شرق رو نمودن
رسیدن
در کوه درفتادی چون بحر برطپیدن خامش که شرح دل را گر راه گفت بودی
وآنگه از او بیابی صبح ابد دمیدن تبریز شمس دین را هم ناگهان ببینی
2030
گفتی خوشی تو بی ما زین طعنه ها گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن
گذر کن
کس بی تو خوش نباشد رو قصه دگر گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت
کن
آن کس که نیست عاشق گو قصه گفتی ملول گشتم از عشق چند گویی
مختصر کن
کنجی روم که یا رب این تیغ را سپر در آتشم در آبم چون محرمی نیابم
کن
حاجت بخواه از ما وز درد ما خبر گستاخمان تو کردی گفتی تو روز اول
کن
بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر گفتی شدم پریشان از مفلسی یاران
کن
بگشا دو دست رحمت بر گرد من گفتی کمر به خدمت بربند تو به حرمت
کمر کن
2031
چشمی ز دل برآور در عین دل نظر ای محو راه گشته از محو هم سفر کن
کن
صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر کن دل آینه است چینی با دل چو همنشینی
در عین نیست هستی یک حمله دگر دانم که برشکستی تو محو دل شدستی
کن
ای شیر بیشه دل چنگال در جگر کن تا بشکنی شکاری پهلوی چشمه ساری
با فتنه عظیمی تو دست در کمر کن چون شد گرو گلیمی بهر در یتیمی
از ذره خاک بستان در دیده قمر کن ماییم ذره ذره در آفتاب غره
ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن از ما نماند برجا جان از جنون و سودا
هر نقش را به خود کش وز خویش در عالم منقش ای عشق همچو آتش
جانور کن
مستند و می نخوردند آن سو یکی گذر ای شاه هر چه مردند رندان سلم کردند
کن
آن پر هست برکن وز عشق بال و پر سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز
کن
2032
از سوزنی چه ترسم و آن ذوالفقار با من از کی باک دارم خاصه که یار با من
من
کی غم خورد دل من و آن غمگسار با کی خشک لب بمانم کان جو مراست جویان
من
در من کجا رسد دی و آن نوبهار با تلخی چرا کشم من من غرق قند و حلوا
من
وز سگ چرا هراسم میر شکار با من از تب چرا خروشم عیسی طبیب هوشم
چون شهرها نگیرم و آن شهریار با در بزم چون نیایم ساقیم می کشاند
من
این جا چه کار دارد رنج خمار با من در خم خسروانی می بهر ماست جوشان
عذرم چه حاجت آید و آن خوش عذار با چرخ اگر ستیزم ور بشکنم بریزم
با من
اندر کنار بختم و آن خوش کنار با من من غرق ملک و نعمت سرمست لطف و رحمت
خاموش کن وگر نی صحبت مدار با ای ناطقه معربد از گفت سیر گشتم
من
2033
وآنگه مدام درده ما را مدام گردان جانا نخست ما را مرد مدام گردان
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان از ما و خدمت ما چیزی نیاید ای جان
دارالملم ما را دارالسلم گردان دارالسلم ما را دارالملم کردی
از فضل بی نهایت بر ما دو گام این راه بی نهایت گر دور و گر دراز است
گردان
ما را امیر گردان او را غلم گردان ما را اسیر کردی اماره را امیری
انعام خاص خود را امروز عام گردان انعام عام خود را کردی نصیب خاصان
خورشید فضل خود را بر جمله رام هر ذره را ز فضلت خورشیدییی دگر ده
گردان
و آن را که گوید آمین هم دوستکام در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن
گردان
2034
کن شکر با شکوران تو فتنه را ای دل ز شاه حوران یا قبله صبوران
مشوران
من دست از او نشویم تو فتنه را من مرد فتنه جویم من ترک این نگویم
مشوران
من عاشق فلنم تو فتنه را مشوران سرخیل بی دلنم استاد منبلنم
این هم نه ام فزونم تو فتنه را مشوران از من مپرس چونم می بین که غرق خونم
سرمست آن صبوحم تو فتنه را من رستمم و روحم طوفان قوم نوحم
مشوران
تا این قدر بدانی تو فتنه را مشوران تو نقش را نخوانی زیرا در این جهانی
2035
مشنو کسی که گوید آن فتنه را آن خوب را طلب کن اندر میان حوران
مشوران
صد گون شکر بجوشد از تلخی در دل چو نقش بندد جان از طرب بخندد
صبوران
خارش چه افتد از وی در چشم های از پرتوی که افتد در چشم ها ز رویش
کوران
2036
آورد بار دیگر یک یک ببسته گردن امروز سرکشان را عشقت جلوه کردن
یک لحظه سجده کردن یک لحظه باده رو رو تو در گلستان بنگر به گل پرستان
خوردن
چون صوفیان جان را این است سر نگذارد آن شکرخو بر ما ز ما یکی مو
ستردن
می دانک همچنین است بر مرد جان دندان تو چو شد سست بر جاش دیگری رست
سپردن
می باش در شکنجه از خویش و ای خصم شمس تبریز ای دزد راه و منکر
درفشردن
2037
با تو ز جان شیرین شیرینتر است چون جان تو می ستانی چون شکر است مردن
مردن
باغ است و آب حیوان گر آذر است بردار این طبق را زیرا خلیل حق را
مردن
زان سرکشی نمیرد نی زین مراست این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن
مردن
مگریز اگر چه حالی شور و شر است بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو
مردن
با قند وصل همچون حلواگر است وال به ذات پاکش نه چرخ گشت خاکش
مردن
وز کان چرا گریزیم کان زر است از جان چرا گریزیم جان است جان سپردن
مردن
چون این صدف شکستی چون گوهر چون زین قفص برستی در گلشن است مسکن
است مردن
چون جنت است رفتن چون کوثر چون حق تو را بخواند سوی خودت کشاند
است مردن
آیینه بربگوید خوش منظر است مردن مرگ آینه ست و حسنت در آینه درآمد
ور کافری و تلخی هم کافر است گر مومنی و شیرین هم مومن است مرگت
مردن
ور نی در آن نمایش هم مضطر است گر یوسفی و خوبی آیینه ات چنان است
مردن
کز آب زندگانی کور و کر است خامش که خوش زبانی چون خضر جاودانی
مردن
2038
ای سرفراز مردی مردانه بر سرش از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن
زن
از آتش دل خود در خشک و در ترش چون آتش آر حمله کو هیزم است جمله
زن
آتش کن آب او را در در و گوهرش گر بحر با تو کوشد در کین تو بجوشد
زن
ای قاب قوس تیری بر پشت اسپرش هر تیر کز تو پرد هفت آسمان بدرد
زن
و آن کس که باسر آید تو زخم هر کس که بی سر آید تو دست بر سرش نه
خنجرش زن
خواهی که تازه گردد در حوض جانی که برفروزد در عشق تو بسوزد
کوثرش زن
بستان ز زهره چنگش بر جام و از لعل می فروشت سرمست کن جهان را
ساغرش زن
از جذب نور ایمان در جان کافرش ای شمس حق تبریز هر کس که منکر آید
زن
2039
ترک من خراب شب گرد مبتل کن رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
بگزین ره سلمت ترک ره بل کن از من گریز تا تو هم در بل نیفتی
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
کن
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
کن
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
کن
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعل کن بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
2040
تو اصل آفتابی چون آمدی سحر کن روز است ای دو دیده در روزنم نظر کن
منگر به گاو و ماهی وز صد چنین بردار طالبان را وز هفت بحر بگذر
گذر کن
وین خانه کهن را بی زیر و بی زبر پیدا بکن که پاکی از کون و پست و بال
کن
ماری است زهر دارد تو زهر او عالم فناست جمله در یک دمش بقا کن
شکر کن
هر جا که سنگ بینی از عکس خود هر سو که خشک بینی تو چشمه ای روان کن
گهر کن
او را به زخم سیلی اندر زمان به اندر قفای عاشق هر سو که خصم بینی
درکن
گر کورشان نخواهی در دیده شان تا چند عذر گویی کورند و می نبینند
نظر کن
فرما تو پردگی را کز پرده ها عبر خواهی که پرده هاشان در دیده ها نباشد
کن
بستم قبای عطلت هم چاره کمر کن فرمان تو راست مطلق با جمع در میان نه
چون ماه نو نزارم رویم تو در قمر ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز
کن
2041
می سوخت و پر همی زد بر جا که پروانه شد در آتش گفتا که همچنین کن
همچنین کن
می گفت نرم نرمک با ما که همچنین شمع و فتیله بسته با گردن شکسته
کن
در تف و تاب داده خود را که مومی که می گدازد با سوز می بسازد
همچنین کن
سودت ندارد آن ها ال که همچنین کن گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی
وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر
کن
بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن از نیک و بد بریده وز دام ها پریده
با خار صبر کرده گل ها که همچنین رخساره پاک کرده دراعه چاک کرده
کن
بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن صد ننگ و نام هشته با عقل خصم گشته
لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن خالی شده ست و ساده نه چشم برگشاده
گفته به کودکانش بابا که همچنین کن چل سال چشم آدم در عذر داشت ماتم
خامش شده ست و گریان خارا که خاموش باش و صابر عبرت بگیر آخر
همچنین کن
پر کرده از جللت صحرا که همچنین تبریز شمس دین را بین کز ضیای جانی
کن
2042
ای زلف شب مثالش در نیم شب سحر ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن
کن
نی های بی زبان را زان شهد پرشکر چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن
کن
یک دامنی از آن در در کار کور و چون صد هزار در در سمع و بصر تو داری
کر کن
از بهر اهل دل را یک قلیه جگر کن از خون آن جگرها که بوی عشق دارد
ای چاره ساز جان ها یک شیوه دگر بس شیوه ها که کردند جان ها و ره نبردند
کن
ای تو همای دولت پر برفشان سفر مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد
کن
و اندر بر چو سیمش تو کار دل چو چون دیو ره بپیما تا بینی آن پری را
زر کن
با خوی تند آن مه زنهار سر به سر هر چت اشارت آید چون و چرا رها کن
کن
در پیش آن سلیمان بر هر رهی حشر پای ملخ که جان است چون مور پیش او بر
کن
بگذار آب تلخش تو زیر او زبر کن آبی است تلخ دریا در زیر گنج گوهر
ور ز آنک مهره خواهی از زهر او ماری است مهره دارد زان سوی زهر در سر
گذر کن
خواهی تو عیش باقی در ظل آن شجر خواهی درخت طوبی نک شمس حق تبریز
کن
2043
گر دی نکرد سرما سرمای هر دو بر دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن
من
هیزم دریغت آید هیزم به است یا تن سرما چو گشت سرکش هیزم بنه در آتش
درسوز نقش ها را ای جان پاکدامن نقش فناست هیزم عشق خداست آتش
مانند بت پرستان دور از بهار و تا نقش را نسوزی جانت فسرده باشد
مومن
چون زاده خلیلی آتش تو راست در عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش
مسکن
لله و گل و شکوفه ریحان و بید و آتش به امر یزدان گردد به پیش مردان
سوسن
سوزش در او نماند ماند چو ماه مومن فسون بداند بر آتشش بخواند
روشن
در آتشی که آهن گردد از او چو شاباش ای فسونی کافتد از او سکونی
سوزن
کو را همی نماید آتش به شکل روزن پروانه زان زند خود بر آتش موقد
در گلفشان نپوشد کس خویش را به تیر و سنان به حمزه چون گلفشان نماید
جوشن
بر فرق آب موسی بنشسته همچو فرعون همچو دوغی در آب غرقه گشته
روغن
پالن کشند و سرگین اسبان کند و اسپان اختیاری حمال شهریاری
کودن
طاحون ز آب گردد نه از لکلک مقنن چو لک لک است منطق بر آسیای معنی
در آسیا درافتد گردد خوش و مطحن زان لکلک ای برادر گندم ز دلو بجهد
در آسیا درافتی یعنی رهی مبین وز لکلک بیان تو از دلو حرص و غفلت
از شمس دین زرین تبریز همچو من گرم می شوم جان اما ز گفت و گو نی
معدن
2044
زان حلقه های زلف دلم را کمند کن جانا بیار باده و بختم بلند کن
آتش بیار و چاره مشتی سپند کن مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم
در بیخودی سزای دل خودپسند کن زان جام بی دریغ در اندیشه ها بریز
آن را که هوشیار بیابی گزند کن ای غم برو برو بر مستانت کار نیست
آن کو نشد مسلم او را نژند کن مستان مسلمند ز اندیشه ها و غم
بر گربه اسیر هوا ریش خند کن ای جان مست مجلس ابرار یشربون
از مرگ وارهان همه را سودمند کن ریش همه به دست اجل بین و رحم کن
با شیرگیر مست مگو ترک پند کن عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت
ما را سوار اشقر و پشت سمند کن در چشم ما نگر اثر بیخودی ببین
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن یک رگ اگر در این تن ما هوشیار هست
وی عشق ترک تاز سفر سوی جند ای طبع روسیاه سوی هند بازرو
کن
و آن جا که باده خوردی آن جا فکند آن جا که مست گشتی بنشین مقیم شو
کن
آن گاه سر در آخر این گوسفند کن در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست
دل را حریف صیقل آیینه رند کن خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند
بی لب حدیث عالم بی چون و چند کن ای دل خموش کن همه بی حرف گو سخن
2045
دل را مپوش پرده دل را تو دل مکن تو آب روشنی تو در این آب گل مکن
دل را و خویش را ز عزیزان خجل پاکان به گرد در به تماشا نشسته اند
مکن
ور جمله جان نگردی دل را بحل دل نعره می زند که بکش خویش را ز عشق
مکن
زین ها که می کنی نشود زر بهل مس را که زر کنند یکی علم دیگر است
مکن
سی سال دور باشد سی را چهل مکن دوری بگشت این تن کز دل بگشته ای
این سرمه نیست دیده از آن مکتحل چیزی که زیر هاون افلک سوده شد
مکن
بی گاه گشت روز تو خود مشتغل هنگامه هاست در ره هر جا مه ای است رو
مکن
2046
آمد بهار خرم و گشتند همنشین مستی و عاشقی و جوانی و جنس این
یعنی مخیلت مصورشده ببین صورت نداشتند مصور شدند خوش
در دیده اندرآید صورت شود یقین دهلیز دیده است دل آنچ به دل رسید
دل ها همی نمایند آن دلبران چین تبلی السرایر است و قیامت میان باغ
تا کی نهان بود دل تو در میان طین یعنی تو نیز دل بنما گر دلیت هست
در نوبهار گوید ایاک نستعین ایاک نعبد است زمستان دعای باغ
بگشا در طرب مگذارم دگر حزین ایاک نعبد آنک به دریوزه آمدم
اشکسته می شوم نگهم دار ای معین ایاک نستعین که ز پری میوه ها
نرگس چه خیره می نگرد سوی هر لحظه لله گوید با گل که ای عجب
یاسمین
گوید سمن فسوس مکن بر کس ای سوسن زبان برون کند افسوس می کند
لسین
نیلوفر است واقف تزویرش ای قرین یکتا مزوری است بنفشه شده دوتا
اریاح بر یسارش و ریحانش در یمین سر چپ و راست می فکند سنبل از خمار
غنچه نهان همی کند از چشم بد جبین سبزه پیاده می دود اندر رکاب سرو
حیران که شاخ تر ز چه افشاند آستین بید پیاده بر لب جو اندر آینه
وآنگه کند نثار درافشان واپسین اول فشاندنی است که تا جمع آورد
مرغان چو مطربان بسرایند آفرین در باغ مجلسی چو نهاد آفریدگار
مست است و عاشق گل از آن است آن میر مطربان که ورا نام بلبل است
خوش حنین
گوید بدان طرف که مکان نبود و گوید به کبک فاخته کآخر کجا بدیت
مکین
کی صید کرد از عدم آورد بر زمین شاهین به باز گوید کاین صیدهای خوب
کاندر حجاب غیب کرامند و کاتبین یک جوق گلرخان و دگر جوق نوخطان
نک می رسند لشکر خوبان از آن ما چند صورتیم یزک وار آمده
کمین
شیرین لبان رسند ز دریای انگبین یوسف رخان رسند ز کنعان آن جهان
و آن نار دانه دانه و بی هیچ دانه بین نک نامه شان رسید به خرما و نیشکر
مغز ترنج نیز معطر شد و ثمین ای وادیی که سیب در او رنگ و بوی یافت
دیر آ و پخته آ که تویی فتنه ای مهین انگور دیر آمد زیرا پیاده بود
وی چنگ درزده تو به حبل ال متین ای آخرین سابق و ای ختم میوه ها
چون عقل کز وی است شر و خیر و شیرینیت عجایب و تلخیت خود مپرس
کفر و دین
تلخی بلی توست چو خار ترنگبین اندر بل چو شکر و اندر رخا نبات
ای دست تو دراز و زمانه تو را ای عارف معارف و ای واصل اصول
رهین
در نی دریچه نی که تو جانی و من از دست توست خربزه در خانه ای نهان
جنین
آن نیم کوزه کی رهد از چشمه معین از تو کدو گریخت رسن بازیی گرفت
گوشش اگر بدی بکشیدیش خوش چون گوش تو نداشت ببستند گردنش
طنین
زیرا نداشت گوش به پیغام مستبین فی جیدها ببست خدا حبل من مسد
از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین گوشی که نشنود ز خدا گوش خر بود
بی گوش چون کدو تو رسن بسته بر ای حلق تو ببسته تقاضای حلق و فرج
وتین
مردم ز راه گوش شود فربه و سمین حلقه به گوش شه شو و حلق از رسن بخر
نقاش چین بگوید تو نقش ها مچین باقیش برنویسد آن شهریار لوح
آن خسرو یگانه تبریز شمس دین نقاش چین بگفتم آن روح محض را
2047
برکنده ای به خشم دل از یار مهربان می آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن
پشتم خم است و سینه کبودم چو از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت
آسمان
صد قامت چو تیر خمیده ست چون زان تیرهای غمزه خشمین که می زنی
کمان
جان ماندم ز غصه این یا دل و زبان از پرسشم ز خشم لب لعل بسته ای
ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان لطف تو نردبان بده بر بام دولتی
ای هر دمی خیال تو صد جان جان این لبه ام به ذات خدا نیست بهر جان
جان
نقشی ز جان خون شده من دادمت یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی
نشان
در گردنم درافکن و سرمست می جانا به حق آن شب کان زلف جعد را
کشان
چوگان دو زلف و گوی دل و دشت تا جان باسعادت غلطان همی رود
لمکان
تا عرش نور گیرد و حیران شود کرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین
جهان
2048
ما را همی کشد به سوی خود کشان آن کیست ای خدای کز این دام خامشان
کشان
از جمع سرکشان به سوی جمع ای آنک می کشی تو گریبان جان ما
سرخوشان
ساقی باهشانی و آرام بی هشان بگرفته گوش ما و بسوزیده هوش ما
شاگرد چشم تو نظر بی گنه کشان بی دست می کشی تو و بی تیغ می کشی
این تشنه کشتگان را ز آن نزل می آب حیات نزل شهیدان عشق توست
چشان
شاخ امید را به نسیمی همی فشان دل را گره گشای نسیم وصال توست
زان ساکنند زیر و زبر این مفتشان خود حسن ساکن است و مقیم اندر آن وجود
مقصود ناطقان همه اصغای خامشان مقصود ره روان همه دیدار ساکنان
چون آب آتش آمد الغوث ز آتشان آتش در آب گشته نهان وقت جوش آب
وز چرخ بگذری چو گذشتی ز مه در روح دررسی چو گذشتی ز نقش ها
وشان
پا را چه می نهی تو به دندان گربشان همیان چه می نهی به امانت به مفلسان
خواهی تو روستایی خواهی ز اکدشان از نو چو میر گولن بستد کله و کفش
مردی چو نیست به که نباشد تو را دانش سلح توست و سلح از نشان مرد
نشان
خورشید را نگر چو نه ای جنس دیگر مگو سخن که سخن ریگ آب توست
اعمشان
2049
نزدیکتر ز فکرت این نکته ها به من ای دم به دم مصور جان از درون تن
که لذت زمانی و هم قبله زمن ز آینده و گذشته چرا یاد می کنم
و آن نقش های مه که نگنجد در این جان حقایقی و خیالت دلربا
دهن
2050
عیش مرا خجسته چو دارالسلم کن جانا بیار باده و بختم تمام کن
دفع کسوف دل کن و مه را غلم کن زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست
از نان و شوربا بشری را فطام کن همچون مسیح مایده از آسمان بیار
مشتی گدای را شه بااحتشام کن مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان
این عمر منقطع را عمری مدام کن این روی پرگره را خندان و شاد کن
وی ذوق هر مقام بر ما مقام کن ای شوق هر دماغ سر عاشقان بخار
ما خانه ساختیم تو تدبیر جام کن آن خانه را که جام نباشد چو نیست نور
درمانده گشت دل که چه گوید کدام ما را وظیفه هاست ز لطف تو صد هزار
کن
نظاره کرم کن و ترک کلم کن خاموش کن که دوست مجیب است بی سوال
2051
عزم عتاب و فرقت ما می کنی مکن می بینمت که عزم جفا می کنی مکن
در خونم ای دو دیده چرا می کنی در مرغزار غیرت چون شیر خشمگین
مکن
پشت مرا چو دال دوتا می کنی مکن بخت مرا چو کلک نگون می کنی مکن
خود را نکال و قهر خدا می کنی ای تو تمام لطف خدا و عطای او
مکن
پیوند کرده را چه جدا می کنی مکن پیوند کرده ای کرم و لطف با دلم
بازش به مات غم چه گدا می کنی آن بیذقی که شاه شده ست از رخ خوشت
مکن
چون ماه نو ز غصه دوتا می کنی آن بنده ای که بدر شد از پرتو رخت
مکن
بر گبر کشته تو چه غزا می کنی گر گبر و مومن است چو کشته هوای توست
مکن
مانند طور تو چه صدا می کنی مکن بی هوش شو چو موسی و همچون عصا خموش
2052
با ما ز خشم روی گران می کنی ای آنک از میانه کران می کنی مکن
مکن
کس زین نکرد سود زیان می کنی دربند سود خویشی و اندر زیان ما
مکن
این از پی رضای کیان می کنی مکن راضی شدی که بیش نجویی زیان ما
در جوی آب خون چه روان می کنی بر جای باده سرکه غم می دهی مده
مکن
بر چهره ام ز دیده نشان می کنی از چهره ام نشاط طرب می بری مبر
مکن
خود راه می زنی و فغان می کنی مظلوم می کشی و تظلم همی کنی
مکن
مر مست را بهل چه کشان می کنی پایم به کار نیست که سرمست دلبرم
مکن
بر بره گرگ را چه شبان می کنی گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان
مکن
امشب که آشتی است همان می کنی در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی
مکن
این دوست را چه دشمن آن می کنی ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر
مکن
مخمور را چه خشک دهان می کنی گویی که می مخور پس اگر می همی دهی
مکن
پس تیر راست را چه کمان می کنی گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما
مکن
هر موی را ز عشق زبان می کنی گویی خموش کن تو خموشم نمی هلی
مکن
2053
با آنک نیست عاشق یک دم مشو با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
قرین
آن را که پرده نیست برو روی او ور ز آنک یار پرده عزت فروکشید
ببین
آن را نگر که دارد خورشید بر جبین آن روی بین که بر رخش آثار روی او است
شهمات می شود ز رخش ماه بر از بس که آفتاب دو رخ بر رخش نهاد
زمین
در چشم هاش غمزه ایاک نستعین در طره هاش نسخه ایاک نعبد است
بیرون و اندرون همه شیر است و بی خون و بی رگ است تنش چون تن خیال
انگبین
بگرفت بوی یار و رها کرد بوی طین از بس که در کنار همی گیردش نگار
ذاتی است بی جهات و حیاتی است صبحی است بی سپیده و شامی است بی خضاب
بی حنین
کی بوی وام خواهد گلبن ز یاسمین کی نور وام خواهد خورشید از سپهر
تا زود بر خزینه گوهر شوی امین بی گفت شو چو ماهی و صافی چو آب بحر
این جمله کیست مفتخر تبریز شمس در گوش تو بگویم با هیچ کس مگو
دین
2054
مهر حریف و یار دگر می کنی مکن بشنیده ام که عزم سفر می کنی مکن
قصد کدام خسته جگر می کنی مکن تو در جهان غریبی غربت چه می کنی
دزدیده سوی غیر نظر می کنی مکن از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو
ما را خراب و زیر و زبر می کنی ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست
مکن
سوگند و عشوه را تو سپر می کنی چه وعده می دهی و چه سوگند می خوری
مکن
از عهد و قول خویش عبر می کنی کو عهد و کو وثیقه که با بنده کرده ای
مکن
از خطه وجود گذر می کنی مکن ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو
بر ما بهشت را چو سقر می کنی ای دوزخ و بهشت غلمان امر تو
مکن
آن زهر را حریف شکر می کنی اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم
مکن
روی من از فراق چو زر می کنی جانم چو کوره ای است پرآتش بست نکرد
مکن
قصد خسوف قرص قمر می کنی چون روی درکشی تو شود مه سیه ز غم
مکن
چشم مرا به اشک چه تر می کنی ما خشک لب شویم چو تو خشک آوری
مکن
پس عقل را چه خیره نگر می کنی چون طاقت عقیله عشاق نیستت
مکن
رنجور خویش را تو بتر می کنی حلوا نمی دهی تو به رنجور ز احتما
مکن
ای جان سزای دزد بصر می کنی چشم حرام خواره من دزد حسن توست
مکن
در بی سری عشق چه سر می کنی سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست
مکن
2055
مست ز خود می شوی کیست دگر در مست شدی عاقبت آمدی اندر میان
جهان
عاقبت المر جست تیر مراد از کمان عاقبت المر رست مرغ فلک از قفص
چند کنیم ای ندیم مستی خود را نهان چند زنیم ای کریم طبل تو زیر گلیم
فاش بود فاش مست خاصه ز بوی بازرسید از الست کار برون شد ز دست
دهان
هست شرابات ما از کف شاهنشهان دارد طامات ما بوی خرابات ما
عالم خاکش مخوان مایه اکسیر خوان جمله اجزای خاک روح شد و جان پاک
گر کمری گر میان بی تو مبا گر میان تو کمری ما میان یا تو میان ما کمر
گاه مرا دزد گیر گو که منم پاسبان گاه به دزدی درآ کیسه دل را ببر
گه سگ بر من گمار های کنان چون گه بربا همچون گرگ بره درویش را
شبان
نادره ای در جهان اسب وفا درجهان چون تو ندیده ست کس کس تویی ای جان و بس
گر چه نهان است یار هست سر سر گر چه جهان است عشق جان و جهان است عشق
نهان
هم بخوری قند ما هم ببری ارمغان چشم تو با چشم من گفت چه مطمع کسی
غافلشان کرده ای زان هوس بی نشان هر تن و هر جان که هست خاک تو بوده ست مست
شور برآرد به کبر از جهت امتحان باز چو ناگه کنی سلسله جنبانیی
جمله خراب تواند بر همه افسون کافر و مومن مگو فاسق و محسن مجو
بخوان
مهره دست تو نیست دست کرم کیست که مست تو نیست عشوه پرست تو نیست
برفشان
زنده شد از عشق زیست شهره شد سختتر از کوه چیست چونک به تو بنگریست
اندر زمان
2056
صد چو تو هم گم شود در من و در خواجه غلط کرده ای در روش یار من
کار من
خون سگان کی خورد ضیغم خون نبود هر گردنی لیق شمشیر عشق
خوار من
شوره تو کی چرد ز ابر گهربار من قلزم من کی کشد تخته هر کشتیی
چون تو خری کی رسد در جو انبار سر بمگردان چنین پوز مجنبان چنان
من
گر چه نه بر پای توست اندک و خواجه به خویش آ یکی چشم گشا اندکی
بسیار من
باده حیا کی هلد خاصه ز خمار من گفت که عاشق چرا مست شد و بی حیا
دام وی از وی کند قانص عیار من فتنه گرگی شده هم دغل و مکر او
هر طرفی یوسفی زنده به بازار من بر سر بازار او گرگ کهن کی خرند
بلبل جان هم نیافت راه به گلزار من همچو تو جغدی کجا باغ ارم را سزد
بلک صدای تو است این همه گفتار مفخر تبریزیان شمس حق و دین بگو
من
2057
در پی سرو روان چشمه و گلزار بین یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین
پیشکشی کن قماش رونق تجار بین برجه و کاهل مباش در ره عیش و معاش
همره این کاروان خالق غفار بین جمله تجار ما اهل دل و انبیا
عشق گزین عشقباز دولت بسیار بین آمد محمود باز بر در حجره ایاز
عشق شود عشق جو دلبر عیار بین خاک ایازم که او هست چو من عشق خو
قبله کنش بهر شکر باقی از ایثار بین سنت نیکو است این چارق با پوستین
بی مرضی خویش را خسته و بیمار ساعت رنج و بل چارق بین می شوی
بین
گوهر عقل و بصر از شه بیدار بین چارق ما نطفه دان خون رحم پوستین
کهنه ده و نو ستان دانه ده انبار بین گوهر پیشین بنه تا کندت میر ده
یک دمه خود را مبین خلعت دیدار تا نگری در زمین هیچ نبینی فلک
بین
پس تو ز هر جزو خویش نکته و این سخن درنثار هم به سخن ده سپار
گفتار بین
2058
هر طرفی موج خون نیم شبان چیست با رخ چون مشعله بر در ما کیست آن
آن
نفخه صور است یا عیسی ثانی است در کفن خویشتن رقص کنان مردگان
آن
کآتش تو شعله زد نی خبر دی است سینه خود باز کن روزن دل درنگر
آن
گر چه به شکل آتش است باده صافی آتش نو را ببین زود درآ چون خلیل
است آن
بازشکاف و ببین کاین تن ماهی است یونس قدسی تویی در تن چون ماهیی
آن
پاک شوی پاکباز نوبت پاکی است آن دلق تن خویش را بر گرو می بنه
حمله دیگر که اصل جرعه باقی است باده کشیدی ولیک در قدحت باقی است
آن
رو بمگردان که آن شیوه شاهی است دشنه تیز ار خلیل بنهد بر گردنت
آن
فتنه حکم است این آفت قاضی است حکم به هم درشکست هست قضا در خطر
آن
بر دهنش زن از آنک مردک لفی نفس تو امروز اگر وعده فردا دهد
است آن
خم نماید ولیک حق نمک نیست آن باده فروشد ولیک باده دهد جمله باد
بهر تقاضای لطف نکته کاجی است ما ز زمستان نفس برف تن آورده ایم
آن
طاق و طرنب دو کون طفلی و بازی مفخر تبریزیان شمس حق ای پیش تو
است آن
2059
آمد آن گلعذار کوفت مرا بر دهان گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان
حضرت چون من شهی وآنگه یاد گفت که سلطان منم جان گلستان منم
فلن
نای منی هین مکن از دم هر کس دف منی هین مخور سیلی هر ناکسی
فغان
شرم ندارد کسی یاد کند از کهان پیش چو من کیقباد چشم بدم دور باد
زاغ بود کو بهار یاد کند از خزان جغد بود کو به باغ یاد خرابه کند
تار که در زخمه ام سست شود چنگ به من درزدی چنگ منی در کنار
بگسلن
پشت به خود کن که تا روی نماید پشت جهان دیده ای روی جهان را ببین
جهان
چند چو سایه دوی در پی این دیگران ای قمر زیر میغ خویش ندیدی دریغ
تا که ز دستم شکار جست سوی بس که مرا دام شعر از دغلی بند کرد
گلستان
هشتم بازآمدم گفتم و هین چیست آن در پی دزدی بدم دزد دگر بانگ کرد
دزد مرا باد داد آن دغل کژنشان گفت که اینک نشان دزد تو این سوی رفت
2060
ای رخ تو همچو شمع خیز درآ در یک غزل آغاز کن بر صفت حاضران
میان
از دوزخ همچو شمع وز قدح همچو نور ده آن شمع را روح ده این جمع را
جان
ز آنک کسی خوش نشد تا نشد از سوی قدح دست کن ما همه را مست کن
خود نهان
روی تو واپس مکن جانب خود هان و چون شدی از خود نهان زود گریز از جهان
هان
تا نکشی سوی گوش کی بجهد از این سخن همچو تیر راست کشش سوی گوش
کمان
کای عجب آن را چه شد اه چه کنم کو بس کن از اندیشه بس کو گودت هر نفس
فلن
2061
ای به خطا تو مجوی خویشتن اندر بوسه بده خویش را ای صنم سیمتن
ختن
بوسه جان بایدت بر دهن خویش زن گر به بر اندرکشی سیمبری چون تو کو
عکس رخ خوب توست خوبی هر بهر جمال تو است جندره حوریان
مرد و زن
ور نه برون تافتی نور تو ای خوش پرده خوبی تو شقه زلف تو است
ذقن
دست و دلش درشکست باز بماندش آمد نقاش تن سوی بتان ضمیر
دهن
دل تو بنشناختی از قفص دل شکن این قفص پرنگار پرده مرغ دل است
سجده درآمد ملک گشت به دل مفتتن پرده برانداخت دل از گل آدم چنانک
پیش نشستی به لطف کای چلپی واسطه برخاستی گر نفسی ترک عشق
کیمسن
مفخر تبریزیان بر تو شدی غمزه زن چشم شدی غیب بین گر نظر شمس دین
2062
سیر مشو هم تو نیز زین دل آگاه من سیر نشد چشم و دل از نظر شاه من
هیچ بجز آب نیست لذت و دلخواه من مشک و سقا سیر شد از جگر گرم من
روی به دریا نهم نیست جز این راه درشکنم کوزه را پاره کنم مشک را
من
چند بسوزد فلک از تبش و آه من چند شود تر زمین از مدد اشک من
چند بگوید لبم راز شهنشاه من چند بگوید دلم وای دلم وای دل
آمد و اندرربود خیمه و خرگاه من رو سوی بحری کز او هر نفسی موج موج
یوسف حسن اوفتاد ناگه در چاه من آب خوشی جوش کرد نیم شب از خانه ام
دود برآمد ز دل سوخته شد کاه من ز آب رخ یوسفی خرمن من سیل برد
صد چو مرا بس بود خرمن آن ماه خرمن من گر بسوخت باک ندارم خوشم
من
شمع رخ او بس است در شب بی گاه عقل نخواهم بس است دانش و علمش مرا
من
جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه گفت کسی کاین سماع جاه و ادب کم کند
من
چون ز سرم می برد آن شه آگاه من در پی هر بیت من گویم پایان رسید
2063
باغ خدایی درآ خار بده گل ستان ای رخ خندان تو مایه صد گلستان
جان برهنه خوش است تا چه کنی جامه تن را بکن جان برهنه ببین
جامه دان
قصه نی بی زبان نعره جان بی دهان هین که نه ای بی زبان پیش چنین جان ها
چرخ و زمین را مجو از نفسش آن آمد امروز یار گفت سلم علیک
زمان
خاست غریو از فلک وز سوی مه خسرو خوبان بخواست از صنمان سرخراج
کالمان
خواند فسون های عشق خواجه ببین لعل لب او که دور از لب و دندان تو
این نشان
یار میان شماست خوب و لطیف و آمد غماز عشق گفت در این گوش من
نهان
گوشه بس بوالعجب زان سوی هفت دامن دل را کشید یار به یک گوشه ای
آسمان
شرح دهد از لبم ده بزنش بر دهان گفت ترایم ولیک هر که بگوید ز من
و آنک بگوید ز من دور شد از هر و آنک بگوید ز تو برد مرا و تو را
دوان
2064
باز ببرید بند اشتر کین دار من باز فروریخت عشق از در و دیوار من
تشنه خون گشت باز این دل سگسار بار دگر شیر عشق پنجه خونین گشاد
من
آه که سودی نکرد دانش بسیار من باز سر ماه شد نوبت دیوانگی است
خواب مرا بست باز دلبر بیدار من بار دگر فتنه زاد جمره دیگر فتاد
کار مرا یار برد تا چه شود کار من صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد
آنک مسلسل شود طره دلدار من سلسله عاشقان با تو بگویم که چیست
مایه صد رستخیز شور دگربار من خیز دگربار خیز خیز که شد رستخیز
نک رخ آن گلستان گلشن و گلزار من گر ز خزان گلستان چون دل عاشق بسوخت
سوخته اسرار باغ ساخته اسرار من باغ جهان سوخته باغ دل افروخته
خلعت صحت رسید ای دل بیمار من نوبت عشرت رسید ای تن محبوس من
رو گرو می بنه خرقه و دستار من پیر خرابات هین از جهت شکر این
جان و جهان جرعه ای است از شه خرقه و دستار چیست این نه ز دون همتی است
خمار من
لیک ز غیرت گرفت دل ره گفتار من داد سخن دادمی سوسن آزادمی
نیست ز دلل گفت رونق بازار من شکر که آن ماه را هر طرفی مشتری است
جعفر طرار نیست جعفر طیار من عربده قال نیست حاجت دلل نیست
2065
باز کمر بست سخت یار به استیز من باز درآمد ز راه فتنه برانگیز من
می شکند دیگ من کاسه و کفلیز من مطبخ دل را نگار باز قباله گرفت
هیچ نگنجد فلک در در و دهلیز من خانه خرابی گرفت ز آنک قنق زفت بود
جمله افق را گرفت ابر شکرریز من راه قنق را گرفت غیرت و گفتش مرو
جاذبه خیزان او منگر در خیز من سر کن ای بوالفضول ای ز کشاکش ملول
کز کف کفران گذشت مرکب شبدیز منت او را که او منت و شکر آفرید
من
آخر کاری بکرد اشک غم آمیز من رست رخم از عبس کاسه ز ننگ عدس
چیست اگر زیرکی لغ دلویز من اصل همه باغ ها جان همه لغ ها
از تو در این آستین همچو فراویز من ای خضر راستین گوهر دریاست این
تیز فرس پیش راند خاطر سرتیز من چونک مرا یار خواند دست سوی من فشاند
خواجگیی می کند خواجه تبریز من چند نهان می کنم شمس حق مغتنم
2066
باز مرا یاد کرد جان و دل و دین من باز برآمد ز کوه خسرو شیرین من
زان که مرا خوانده بود سوره یاسین سوره یاسین بسی خواندم از عشق و ذوق
من
لیلی و مجنون من ویسه و رامین من عقل همه عاقلن خبره شود چون رسد
جنگ که می افکند یار سخن چین من در حسد افتاده ایم دل به جفا داده ایم
تازه کند دم به دم کین تو و کین من او نگذارد که خلق صلح کنند و وفا
در کشش همدگر از پی آیین من گوید کای عاشقان رحم میارید هیچ
آه که می نشنود یارب و آمین من یا رب و آمین بسی کردم و جستم امان
این بده ست از ازل یاسه پیشین من گوید تو کار خویش می کن و من کار خویش
عید منم طبل تو سخره تکوین من کار من آن کت زنم کار تو افغان گری
کو نرود آن زمان از سر بالین من بنده این زاریم عاشق بیماریم
گر چه کند کژروی طبع چو فرزین راست رود سوی شه جان و دلم همچو رخ
من
دیده شدی آن من گر نبدی این من درگذر از تنگ من ای من من ننگ من
نقد عجب می برد دزد ز خرجین من بس کن ای شهسوار کز حجب گفت تو
2067
خیره عشقت چو من این فلک ای هوس عشق تو کرده جهان را زبون
سرنگون
خون کن و می شوی تو خون دلم را می در و می دوز تو می بر و می سوز تو
به خون
لیک بتا راست گو نیست مقام جنون چونک ز تو خاسته ست هر کژ تو راست است
آمد و من در خمار یا رب چون بود دوش خیال نگار بعد بسی انتظار
چون
باز مرا می فریفت از سخن پرفسون خواست که پر وا کند روی به صحرا کند
گر عجمی رفت نیست ور عربی گفتم وال که نی هیچ مساز این بنا
لیکون
چون بر ما آمدی نیست رهایی کنون در دل شب آمدی نیک عجب آمدی
2068
باز درافکند عشق غلغله یا مسلمین بازشکستند خلق سلسله یا مسلمین
مادر فتنه شده ست حامله یا مسلمین دشمن جان های ماست دوستی دوستان
فتنه آدم شده ست سنبله یا مسلمین آفت عالم شده ست ماه رخی زهره سوز
بر سر ره می زند قافله یا مسلمین لف ز شه می زند سکه ز مه می زند
از رخ ما برفروخت مشعله یا مسلمین ای شده شب روز ما ز آنک دل افروز ما
جوش برآرد چو می در چله یا چون خرد نیک پی در چله شد پیش وی
مسلمین
از پی بی دل رسید مشغله یا مسلمین عشق چو آمد پدید عقل گریبان درید
بر دم گاوان شود زنگله یا مسلمین بدگهری کو ز جهل تاج شهان را بماند
دانک بسی شکرهاست در گله یا ناله ز هجر و زوال خاست ز ذوق وصال
مسلمین
2069
ای ز تو روشن شده صحن و سرا بیش مکن همچنان خانه درآ همچنین
همچنین
خشم چرا کرده ای چیست چرا باده جان خورده ای دل ز جهان برده ای
همچنین
سجده کنم در نماز روی تو را حلقه درآ روی باز بر همه خوبان بتاز
همچنین
عشق نگردد کهن حق خدا همچنین ای صنم خوش سخن حلقه درآ رقص کن
بنده شده ست و شکار یار مرا هر که در این روزگار دارد او کار بار
همچنین
2070
تنگ شکر می کشد تا بنهد در میان یا تو ترش کرده رو مایه ده شکران
تا که عسل پر کند آن شه شکرلبان سرکه فروشان هل سرکه بریزید زود
چونک بریزی بیا تا دهمت من نشان سرکه نه ساله را بهر خدا را بریز
بلبل مست تو را شرط بود گلستان طوطی جان تو را سرکه نوا کی دهد
2071
هر چه کند تن کرده بود جان هر چه کنی تو کرده من دان
این دو بگفتم باقی می دان چشم منی تو گوش منی تو
بهر چه بودی خانه ویران گر به جهان آن گنج نبودی
دست بجنبان دست بجنبان گنج طلب کن ای پدر من
تا گل و ریحان تا گل و ریحان بوی خوش او رهبر ما شد
گوهر خود را هین مده ارزان ذره به ذره مشتریندت
گر بگشایی تو سر انبان موش درآید گربه درآید
دور مبادا سایه جانان عشق چو باشد کم نشود جان
ای مه مه رو زهره تابان باقی این را هم تو بگویی
2072
که بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جان
که چارجوی بهشت است از تکش وفای توست یکی بحر دیگر خوش خوار
جوشان
که تا رهانم جان را ز علت و بحران منم سکندر این دم به مجمع البحرین
که تا رهند خلیق ز حمله ایشان که تا ببندم سدی عظیم بر یاجوج
که هیچ آب نماند ز تابشان به جهان از آنک ایشان مر بحر را درآشامند
عدو لطف جنان و حجاب نور جنان از آنک آتشی اند وز عنصر دوزخ
که قهر وصف حق است و ندارد آن ز هر شمار برونند از آنک از قهرند
پایان
نه سترپوش دلنه که دیدن است عیان برهنه اند و همه سترپوششان گوش است
به شب نتیجه یاجوج را یقین می دان لحاف گوش چپستش فراش گوش راست
یقین به معنی یاجوجی است نی انسان لحاف و فرش مقلد چون علم تقلید است
ز شمس نورفشان است و ذره دست از آنک دل مثل روزن است کاندر وی
افشان
به نسبتی دگر آمد خلف و دیگر سان هزار نام و صفت دارد این دل و هر نام
به نسبت دگری یا پسر و یا اخوان چنانک شخصی نسبت به تو پدر باشد
ز روی کافر قاهر ز روی ما رحمان چو نام های خدا در عدد به نسبت شد
فرشته است و به نسبت به دیگری بسا کسا که به نسبت به تو که معتقدی
شیطان
به نسبت دگری حال سر تو پنهان چنانک سر تو نسبت به تو بود مکشوف
2073
حدیث چشم مگو با جماعت کوران دل تو شهد منه در دهان رنجوران
خدای دور بود از بر خدادوران اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است
ز پرده ها به تجلی چو ماه مستوران درون خویش بپرداز تا برون آیند
برون خویش و جهان گشته ای ز اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا
مشهوران
ز ساعد و بر سیمین و چهره حوران اگر تو ماه وصالی نشان بده از وصل
چنین فسرده بود سکه های مهجوران وگر چو زر ز فراقی کجاست داغ فراق
که حق فرونهلد مزدهای مزدوران چو نیست عشق تو را بندگی به جا می آر
کجاست دخل سلیمان و مکسب موران بدانک عشق خدا خاتم سلیمانی است
که آفتاب نتابد مگر که بر عوران لباس فکرت و اندیشه ها برون انداز
که مشک بارد تا وارهی ز کافوران پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی
2074
مرو مرو که چراغی و دیده روشن مکن مکن که روا نیست بی گنه کشتن
دماغ ما ز خمار تو است آبستن چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم
که خانه گردد تاری به بستن روزن مبند آن سر خم را چو کیسه مدخل
ندارد او جز مستی و بیخودی جوشن چو آدمی به غم آماج تیر را ماند
که همچو موم همی گردد از کفش دو دست عشق مثال دو دست داوود است
آهن
که او چو آینه هم ناطق است و هم حدیث عشق هم از عشقباز باید جست
الکن
اگر چه دارد او خون خلق در گردن دل دو دست برآور سبک به گردن عشق
که مرده زنده شود زان و وارهد ز ز خونبها بنترسد که گنج ها دارد
کفن
بگه ز غیب بیایی کشان کشان دامن گرفت خواب گریبان تو بپر سوی غیب
که گل پگاه بچینند مردم از گلشن که تا تمام غزل را بگویمت فردا
2075
توی که خرمن مایی و آفت خرمن توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن
و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی
قراضه ای است دو عالم تویی دو صد تو قلزمی و دو عالم ز توست یک قطره
معدن
سخن تو بخشی و گویی که گفت آن تو راست حکم که گویی به کور چشم گشا
الکن
که نیست لیق آن سنگ خاص هر بساختی ز هوس صد هزار مقناطیس
آهن
مرا چه کار که من جان روشنم یا تن مرا چو مست کشانی به سنگ و آهن خویش
هزار جان مقدس فدای این دشمن تو باده ای تو خماری تو دشمنی و تو دوست
بهار جان که بدادی سزای صد بهمن تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز
2076
بساز با من مسکین و عزم خانه مکن به جان تو که از این دلشده کرانه مکن
مرا مگیر ز بال و خشک شانه مکن بهانه ها بمیندیش و عذر را بگذار
بده شراب و دغل های ساقیانه مکن شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی
نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن نظر به روی حریفان بکن که مست تواند
بجز به کوی خرابات آشیانه مکن بجز به حلقه عشاق روزگار مبر
به دام او مشتاب و هوای دانه مکن ببین که عالم دام است و آرزو دانه
به زیر پای بجز چرخ آستانه مکن ز دام او چو گذشتی قدم بنه بر چرخ
یگانه باش و بجز قصد آن یگانه مکن به آفتاب و به مهتاب التفات مکن
مگیر کاسه به هر مطبخی دوانه مکن مکن قرار تو بی او چو کاسه بر سر آب
مقام جز به سرچشمه زمانه مکن زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود
مده قطایف و آن سیر در میانه مکن مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش
مگو به شعله آتش هل زبانه مکن ولی چه سود که کار بتان همین باشد
روا نباشد و این یک ستم روانه مکن بگو به هرچ بسوزی بسوز جز به فراق
2077
به گونه گونه علمات آن جهانی من به من نگر به دو رخسار زعفرانی من
که باد خاک قدم هاش این جوانی من به جان پیر قدیمی که در نهاد من است
مدزد این دل خود را ز دلستانی من تو چشم تیز کن آخر به چشم من بنگر
شکر کساد شد از قند خوش زبانی من بر این لبم چو از آن بخت بوسه ای برسید
به هیچ کس نرسد نعره های جانی من به گوش ها برسد حرف های ظاهر من
بسی بقا که بجوشد ز حرف فانی من بس آتشی که فروزد از این نفس به جهان
که بی قرار شدستند این معانی من ز شمس مفخر تبریز تا چه دیدستم
2078
سه روز دیگر خواهم بدن یقین می چهار روز ببودم به پیش تو مهمان
دان
که تا نیفتد این دل به صد هزار گمان به حق این سه و آن چار رو ترش نکنی
که سخت این ترشی کند می کند دندان به هر طعام خوشم من جز این یکی ترشی
که تو ترش نکنی روی ای گل خندان که جمله ترشی ها بدان گوار شود
که تعبیه ست دو صد گلشکر در آن گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست
احسان
که می دهد مدد قند هر دمش رحمان ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو
به نزد روی تو افتد شود خوش و چه جای این که اگر صد هزار تلخ و ترش
شادان
وگر نه دوزخ خوشتر شود ز صدر مگر به روز قیامت نهان شود رویت
جنان
درآ به باغ جمالت درخت ها بفشان اگر میان زمستان بهار نو خواهی
برآی بر سر منبر صفات خود به روز جمعه چو خواهی که عیدها بینند
برخوان
پری برآرد منبر چو دل شود پران غلط شدم که تو گر برروی به منبر بر
علف میاور پیشم منه نیم حیوان مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن
غذای ماه و ستاره ز آفتاب جهان فرشته از چه خورد از جمال حضرت حق
که اهل مصر رهیده بدند از غم نان غذای خلق در آن قحط حسن یوسف بود
که درروم به سخن او برون جهد ز خمش کنم که دگربار یار می خواهد
میان
حذر چه سود کند یا گرفتن پالن غلط که او چو بخواهد که از خرم فکند
همو بدوزد انبان همو درد انبان مگر همو بنماید ره حذر کردن
عتاب و صلح کنم گرم با فلن و فلن مرا سخن همه با او است گر چه در ظاهر
از آنک باد هوا نیست محرم ایشان خمش که تا نزند بر چنین حدیث هوا
2079
چو میوه پخته نگشت از درخت مقام ناز نداری برو تو ناز مکن
بازمکن
نماز خود را از خویش بی نماز مکن به پیش قبله حق همچو بت میا منشین
ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن گهی که پخته شدی از درخت فارغ باش
سلح رزم بینداز و ترک تاز مکن چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین
مده به کوره هر کوردل گداز مکن چو صاف صاف برآمد ز کوره نقده تو
چو باغ لطف خدایی تو در فراز مکن جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش
2080
بلی ولیک بده اول شراب گزین چهار شعر بگفتم بگفت نی به از این
بگو بگیر و درآشام خمس با خمسین بده به خمس مبارک مرا ششم جامی
نمای چهره شعریت و شعر تازه ببین غزال خویش به من ده غزل ز من بستان
بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین خمار شعر نگویم خمار من بشکن
وگر نه سخت ادبناک بودم و مسکین ستیزه روی مرا لطف و دلبری تو کرد
خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین هزارساله ادب را به یک قدح ببری
هزار ویسه بسازد هزار گون رامین ز سایه تو جهان پر ز لیلی و مجنون
در این جهان نه قران هست آمدی نه وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو
قرین
گهی رود به شمال و گهی دود به تو آفتابی و جز تو چو سایه تابع توست
یمین
به دست توست مسخر چو مهره گهی محیط جهان و گهی به کل فانی
تکوین
جبین هجر تو بی چین چو سفره ما جمال و حسن تو ساکن چو عشق ما پیچان
پرچین
و باز از این دو عجبتر چو سر کنی سکون حسن عجبتر که بی قراری ما
ز کمین
2081
مرا به خوان تو باید هزار حلق و نعیم تو نه از آن است که سیر گردد جان
دهان
نه بنده راست مللت نه لطف راست بیا که آب حیاتی و بنده مستسقی
کران
میان بحرم و این بحر را کی دید میان بیا که بحر معلق تویی و من ماهی
که جان شده ست به پیش جماعتی بی ز بحر توست یکی قطره آب خاک آلود
جان
به پیش شعله رویت چو ذره چرخ بیا بیا که تویی آفتاب و من ذره
زنان
2082
چه چشم داری ای چشم ما به تو برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن
روشن
که تا ز خنده وصلش گشاده گشت پی رضای تو آدم گریست سیصد سال
دهن
جزای گریه ابر است خنده های چمن به قدر گریه بود خنده تو یقین می دان
که نیست از سیهی زنگ را بکا و اگر نه از نسب آدمی برو مگری
حزن
چو پور قیصر رومی تو راه زنگ چو خود سپید ندیده ست روسیه شاد است
بزن
که تازی است نه پالنی است و نی بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی
کودن
نشسته ای شه هیجا و پهلوان زمن خصوص مرکب تازی که تو بر او باشی
که هست در صف هیجاش کر و فر چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر
وطن
که ای گزیده سرآخر تویی مخصص چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد
من
همه حلوت و لذت همه عطا و منن شوند آن همه تیرش چو چوب های نبات
سپر سلمت و محروم و بی بها و خبر ندارد پالنیی از این لذت
ثمن
به پیش پنجه ات ای ارسلن توبه ز گفت توبه کنم توبه سود نیست مرا
شکن
2083
برآر سنگ گران و دهان من بشکن اگر سزای لب تو نبود گفته من
پی ادب لب او را فروبرد سوزن چو طفل بیهده گوید نه مادر مشفق
بسوز و پاره کن و بردران و برهم دو صد دهان و جهان از برای عز لبت
زن
نه موج تیغ برآرد ببردش گردن چو تشنه ای دود استاخ بر لب دریا
ز شرم نرگس تو ده زبانش شد الکن غلم سوسنم ایرا که دید گلشن تو
فغان کنم که رخم را بکوب چون ولیک من چو دفم چون زنی تو کف بر من
هاون
بکش تو دامن خود از جهان تردامن مرا ز دست منه تا سماع گرم بود
ولیک نغمه بلبل خوش است در گلشن بلی ز گلشن معنی است چشم ها مخمور
دو چشم باز نگردد مگر به پیراهن اگر تجلی یوسف برهنه خوبتر است
بر آن فلک نرسیده ست آدمی بی تن اگر چه شعشعه آفتاب جان اصل است
ز گور من شنوی این نوا پس مردن خمش که گر دهنم مرده شوی بربندد
2084
قرار و صبر برفته ست زین دل بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین
مسکین
که آن به شرح نگنجد بیا به چشم ببین ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس
چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم
کنون تو چهره من زرد بین و چین بر چو آینه ز جمالت خیال چین بودم
چین
فراق از چپ و از راستم گشاده کمین مثال آبم در جوی کژروان چپ و راست
ز روی تو که نگنجد در آسمان و به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم
زمین
که از برای خدا ره سوی سفر بگزین سحر ز درد نوشتیم نامه پیش صبا
وگر به خار رسد پا به کندنش منشین اگر سر تو به گل دربود مشوی بیا
بیا چنانک رهد جانم از چنان و چنین بیا بیا و خلصم ده از بیا و برو
بگو برای خدا زود ای رسول امین پیام کردم کای تو پیمبر عشاق
مرا چه چاره نوشت او که چاره تو که غرق آبم و آتش ز موج دیده و دل
همین
کجاست گوش نمازی که بشنود آمین نشست نقش دعایم به عالم گردون
دهم به عشق صلح جهان صلح هزار آینه و صد هزار صورت را
الدین
2085
گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن به صلح آمد آن ترک تند عربده کن
گزید لب که رها کن حدیث بی سر و سوال کردم از چرخ و گردش کژ او
بن
بگفت هیزم تر نیست بی صداع دتن بگفتمش که چرا می کند چنین گردش
حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن بگفتمش خبر نو شنیده ای او گفت
اگر تو واقف رازی بیا و شرح بکن بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا
ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره نه چشم تنگ خسیسم ولیک ره تنگ است
کن
2086
در پی تو همچو تیر در کف تو چون من کجا بودم عجب بی تو این چندین زمان
کمان
گر چه ازرق پوش شد شیخ ما چون تو مرا دستور ده تا بگویم حال ده
آسمان
تا رود خاکی به خاک تا روان گردد برگشا این پرده را تازه کن پژمرده را
روان
ساعتی ترسان چو دزد ساعتی چون من کجا بودم عجب غایب از سلطان خویش
پاسبان
سود من بی روی تو بد زیان اندر گه اسیر چار و پنج گه میان گنج و رنج
زیان
روی زرد و چشم تر می دهد از دل ور تو ای استاسرا متهم داری مرا
نشان
ای زده تیر جفا ای کمان کرده نهان رحم را سیلب برد یا نکوکاری بمرد
ای جفا و جور تو به ز لطف دیگران ای همه کردی ولی برنگشت از تو دلی
ای سبک روح جهان درده آن رطل باری این دم رسته ام با تو درپیوسته ام
گران
سیرم از غمخوارگی منت واخرم یک بارگی از غم و بیچارگی
غمخوارگان
پر برآرم در عدم برپرم در لمکان مست جام حق شوم فانی مطلق شوم
بینی هر قلتبوز و چربک هر قلتبان جان بر جانان رود گوش و هوشم نشنود
پای کوبان پای کوب جان دهم ای همچو ذره مر مرا رقص باره کرده ای
جان جان
نی خمش کردم تو گوی مطرب ای عجب گویم دگر باقیات این خبر
شیرین زبان
و الحیات فی الممات فی صبابات اقتلونی یا ثقات ان فی قتلی حیات
الحسان
قد قضی ما فاتنا نعم هذا المستعان قد هدانا ربنا من سقام طبنا
الدر ریز سواری کمدر اول الپ اقچلر در گزلری خوش نسا اول قشلری
ارسلن
ان ربی ناصری رب زد هذا القرآن نورکم فی ناظری حسنکم فی خاطری
قد سقانا ما یشا فی کاس کالجفان دب طیف فی الحشا نعم ماش قد مشا
و ارغبوا فی التفاق و افتحوا باب ارفضوا هذا الفراق و اکرموا بالعتناق
الجنان
عشرت و شرب مرا می نباید شد نهان وقت عشرت هر کسی گوشه خلوت رود
ور نه من سرسبز چون می روم از کف این نیکبخت می خورم همچون درخت
مست و جوان
بیشتر شد عیب نیست این درازی در چون سنان است این غزل در دل و جان دغل
سنان
شمس تبریزی تویی هم شه و هم فاعلتن فاعلت فاعلتن فاعلت
ترجمان
2087
یکی آتشی در نهانم فروزان بگویم مثالی از این عشق سوزان
به کار است آتش به شب ها و روزان اگر می بنالم وگر می ننالم
جگرهای عشاق شد خرقه سوزان همه عقل ها خرقه دوزند لیکن
2088
گرفتم گروگان خیالت به تاوان ببردی دلم را بدادی به زاغان
بگویی بگویم علمات مستان درآیی درآیم بگیری بگیرم
برای گریبان دریدن ز دامان نشاید نشاید ستم کرد با من
مگو که نگفتم مرنجان مرنجان بیاور بیاور شرابی که گفتی
چو دل جمع گردد شود تن پریشان شرابی شرابی که دل جمع گردد
از آن بحر بگشا شراب فراوان نخواهم نخواهم شرابی بهایی
ز من شکر کردن ز تو گوهرافشان ز تو باده دادن ز من سجده کردن
وظیفه بیفزا دو چندان سه چندان چنانم کن ای جان که شکرم نماند
بهاری برآور از این برگ ریزان بجوشان بجوشان شرابی ز سینه
خراجی نجوید نه دیوان نه سلطان خرابم کن ای جان که از شهر ویران
علی میر گردد چو بگذشت عثمان خمش باش ای تن که تا جان بگوید
تویی یوسف ما تویی خوب کنعان خمش کردم ای جان بگو نوبت خود
2089
هوا یار این و خدا یار آن تنت زین جهان است و دل زان جهان
نیند از زمین و نه از آسمان دل تو غریب و غم او غریب
رسیدی بیار و ببردی تو جان اگر یار جانی و یار خرد
تو با این دو ماندی در این خاکدان وگر یار جسمی و یار هوا
که ای من غلم چنان ناگهان مگر ناگهان آن عنایت رسد
نشان ها چه باشد بر بی نشان که یک جذب حق به ز صد کوشش است
نشان چون بیان بی نشان چون عیان نشان چون کف و بی نشان بحر دان
بروبد ز گردون ره کهکشان ز خورشید یک جو چو ظاهر شود
هزاران زبان و هزاران بیان خمش کن خمش کن که در خامشی است
2090
ندانم که باده ست یا خون من به پیش آر سغراق گلگون من
چو کشتی نوحی به جیحون من نجاتی است جان را ز غرقاب غم
رساند به اصل و به عرجون من مرا خوش بشوید ز آب و ز گل
به خویشی چو موسی و هارون من در اجزای من خوش درآمیخته
که جمعند هر دو به کانون من زهی آب حیوان زهی آتشی
چه خوش چنگ درزد به قانون من چو نایم ببوسد چو دفم زند
کز او یافت شیرینی افسون من برو باقی از ساقی من بجوی
2091
وین مس ها را پرکیمیا کن ای هفت دریا گوهر عطا کن
تا کی ز دستان آخر وفا کن ای شمع مستان وی سرو بستان
این درد ما را جانا دوا کن بگریست بر ما هر سنگ خارا
این ماجرا را یک دم رها کن ای خشم کرده دیدار برده
آن مردمی را اکنون دو تا کن احسان و مردی بسیار کردی
در ظلمت شب چون مه سخا کن ای خوب مذهب ای ماه و کوکب
گرد یتیمی از ما جدا کن درد قدیمی رنج سقیمی
بی تو یتیمم درمان ما کن گر در نعیمم در زر و سیمم
بگشای دستم قصد لقا کن من لب ببستم در غم نشستم
2092
زنده شد از او بام و در من آن دلبر من آمد بر من
ای فتنه من شور و شر من گفتم قنقی امشب تو مرا
در شهر مرا جان و سر من گفتا بروم کاری است مهم
امشب نزید این پیکر من گفتم به خدا گر تو بروی
بر رنگ و رخ همچون زر من آخر تو شبی رحمی نکنی
بر نوحه و این چشم تر من رحمی نکند چشم خوش تو
بر اشک خوش چون کوثر من بفشاند گل گلزار رخت
خون همه را در ساغر من گفتا چه کنم چون ریخت قضا
در طالع من در اختر من مریخیم و جز خون نبود
تا درنرود در مجمر من عودی نشود مقبول خدا
جز خون نبود نقل و خور من گفتم چو تو را قصد است به جان
من کشته تو تو حیدر من تو سرو و گلی من سایه تو
جز نادره ای ای چاکر من گفتا نشود قربانی من
نو کشته شود در کشور من جرجیس رسد کو هر نفسی
قربان شده بر خاک در من اسحاق نبی باید که بود
زنده کنمت در محشر من من عشقم و چون ریزم ز تو خون
هان تا نرمی از خنجر من هان تا نطپی در پنجه من
تا شکر کند از تو بر من با مرگ مکن تو روی ترش
تا به سر شدت در شکر من می خند چو گل چون برکندت
کی بشکنمت ای گوهر من اسحاق تویی من والد تو
زاینده از او کر و فر من عشق است پدر عاشق رمه را
شد اشک روان از منظر من این گفت و بشد چون باد صبا
آهسته روی ای سرور من گفتم چه شود گر لطف کنی
ای جان و جهان ای صدپر من اشتاب مکن آهسته ترک
این است تک کاهلتر من کس هیچ ندید اشتاب مرا
هرگز نرسد در معبر من این چرخ فلک گر جهد کند
لنگانه رود در محضر من گفتا که خمش کاین خنگ فلک
در بیشه فتد این آذر من خامش که اگر خامش نکنی
تا دل نپرد از مصدر من باقیش مگو تا روز دگر
2093
شاخ گل من نیلوفر من تازه شد از او باغ و بر من
آب حیوان از کوثر من گشته است روان در جوی وفا
ای بوی خوشت پیغامبر من ای روی خوشت دین و دل من
آیینه کند آهنگر من هر لحظه مرا در پیش رخت
این است مها خشک و تر من من خشک لبم من چشم ترم
می کوبد او بام و در من آن کس که منم خاک در او
می گردد او گرد سر من آن کس که منم پابسته او
او بوسه دهد بر ساغر من باده نخورم ور ز آنک خورم
آن دایه جان آن مادر من پستان وفا کی کرد سیه
چون آید او اندر بر من از من دو جهان صد بر بخورد
چون گردد او سرلشکر من دزدار فلک قلعه بدهد
غماز بس است آن گوهر من بربند دهان غماز مشو
2094
جان می شنود تو گوش مکن یک قوصره پر دارم ز سخن
گیری سر خود ای بی سر و بن دربند خودی زین سیر شدی
گویم غم نو با یار کهن چون مستمعان جمله بروند
یا تشنه حق از علم لدن کی سیر شود ماهی ز تری
جان می شنود از قرط اذن گر سیر شدند این مستمعان
2095
گر سر ننهم آنگه گله کن با من صنما دل یک دله کن
زان زلف خوشت یک سلسله کن مجنون شده ام از بهر خدا
سی پاره منم ترک چله کن سی پاره به کف در چله شدی
زنهار سفر با قافله کن مجهول مرو با غول مرو
این مغز مرا پرمشغله کن ای مطرب دل زان نغمه خوش
دو چشم مرا دو مشعله کن ای زهره و مه زان شعله رو
بر طور برو ترک گله کن ای موسی جان شبان شده ای
در دست طوی پا آبله کن نعلین ز دو پا بیرون کن و رو
انداز عصا و آن را یله کن تکیه گه تو حق شد نه عصا
در گردن او رو زنگله کن فرعون هوا چون شد حیوان
2096
روشن نشدی آیینه من گر تنگ بدی این سینه من
دوزخ تبشی از کینه من ای خار گلی از روضه من
از کر و فر دوشینه من خورشید جهان دارد اثری
از رشک من و پشمینه من آن کوه احد پشمین شده ست
گر نوش کنی لوزینه من چون جوز کهن اشکسته شوی
باشد بر که در چینه من از بهر دل این شیشه دلن
هر روز بود آدینه من از بهر چنین جمعیت جان
تا مرد شود عنینه من تا تازه شود پژمرده من
2097
چون جان بی جا بنشین بنشین چون دل جانا بنشین بنشین
ای خوش سیما بنشین بنشین بلکا دلکا کم کن یغما
اندر دریا بنشین بنشین عمری گشتی همچون کشتی
بشکن صفرا بنشین بنشین افلطونی جالینوسی
همچون حلوا بنشین بنشین چون می چون می تلخی تا کی
یک دم بازآ بنشین بنشین خونم خوردی تا کی گردی
بی او تنها بنشین بنشین تا کی لل سوزد ما را
همچون جوزا بنشین بنشین همچون میزان گشتی لرزان
پیش از فردا بنشین بنشین دفعم جویی فردا گویی
بی هر سودا بنشین بنشین همچون کوثر صافی خوشتر
همچون صهبا بنشین بنشین یار نغزم اندر مغزم
ای جان افزا بنشین بنشین هان ای مه رو برگو برگو
2098
که ز پای دلت بکند چنان خار یاد کن شب محنت که بد طبیب و تو افکار یاد کن
به سوی او بیا مرو مکن انکار یاد کن چو فتادی به چاه و گو که ببخشید جان نو
نه به خویش آی اندکی و تو بسیار یاد مکن اندک نبود آن به خدا شک نبود آن
کن
تو خوه از گل سخن تراش و خوه از تو به هنگام یاد کن که چو هنگام بگذرد
خار یاد کن
چو بدیدی تو بدر او تو ز دیدار یاد چو رسیدی به صدر او تو بدان حق قدر او
کن
ور از آن روز ایمنی تو ز اغیار یاد تو بدان قدر سوز او برسد باز روز او
کن
چو بزارد که ای طبیب ز بیمار یاد چه سپاس ار دو نان دهد به طبیبی که جان دهد
کن
پس از آن بانگ می زنی که ز مردار چو طبیبت نمود خرد دل تو آن زمان بمرد
یاد کن
ز بهارم حسام دین و ز گلزار یاد کن مکن ار چه شدی چنین چو خزان دانه در زمین
گرت امسال گوهر است نه تو از پار اگرت کار چون زر است نه گرو پیش گازر است
یاد کن
نه که زنهار او است بس هله زنهار چو بدیدی رحیل گل پس اقبال چیست ذل
یاد کن
2099
آب را زیر که نهان کردن چند نظاره جهان کردن
رنج را باید امتحان کردن رنج گوید که گنج آوردم
شیر داند ز خون روان کردن آنک از شیر خون روان کرده ست
خاک را داند آسمان کردن آسمان را چو کرد همچون خاک
چند بیگار دیگران کردن بعد از این شیوه دگر گیرم
این به آهستگی توان کردن تیز برداشتی تو ای مطرب
رقص بر پرده گران کردن این گران زخمه ای است نتوانیم
تا توانیم فهم آن کردن یک دو ابریشمک فروتر گیر
نتوان کوه را کشان کردن اندک اندک ز کوه سنگ کشند
کی توان سهل ترک جان کردن تا نبینند جان جان ها را
نتوان راه بی نشان کردن بنما ای ستاره کاندر ریگ
2100
به شکرخنده ایم شیرین کن چند بوسه وظیفه تعیین کن
این دعای خوش است آمین کن آن دلت را خدای نرم کناد
من بخسبم کنار بالین کن مگر این را به خواب خواهم دید
رو فسون مسیح آیین کن ای فسون اجل فراق لبت
هین براق وصال را زین کن عرصه چرخ بی تو تنگ آمد
حسن را با وفا تو کابین کن حسن داری وفاست لیق حسن
آنچ آخر کنی تو پیشین کن چون بمیرند رحم خواهی کرد
داروی اشتران گرگین کن حاجیان مانده اند از ره حج
چاره آب و زاد و خرجین کن تا به کعبه وصال تو برسند
این جهان را تو آن جهان بین کن ای دو چشم جهان به تو روشن
چشم و دل را چو طور سینین کن از تجلی آفتاب رخت
من کی باشم که گویمت این کن بس کنم شد ز حد گستاخی
آنچ آن لیق است تلقین کن گر نبود این سخن ز من لیق
گو شمال هلل و پروین کن شمس تبریز بر افق بخرام
2101
کم زنم من چو روغن به لسان سیر گشتم ز نازهای خسان
تا نیفتند اندر او مگسان بعد از این شهد را نهان دارم
که نیابند مر مرا عسسان خویش را بعد از این چنان دزدم
بی رفیقان و صاحبان و کسان هر زمان جانب دگر تازم
این چنین قوم را به من مرسان ای خدا در تو چون گریخته ام
2102
بجز از کام دل جدا بودن چیست با عشق آشنا بودن
با سگان بر در وفا بودن خون شدن خون خود فروخوردن
پیش او مرگ و نقل یا بودن او فدایی است هیچ فرقی نیست
جهد می کن به پارسا بودن رو مسلمان سپر سلمت باش
عاشقانند بر فنا بودن کاین شهیدان ز مرگ نشکیبند
ترس ایشان ز بی بل بودن از بل و قضا گریزی تو
تو نتانی به کربل بودن ششه می گیر و روز عاشورا
2103
اندکی هست خویشتن دیدن گر چه اندر فغان و نالیدن
خوگرم من به خویش دزدیدن آن نباشد مرا چو در عشقت
پاکم از خویشتن پسندیدن به خدا و به پاکی ذاتش
به که آید به وقت گردیدن دیده کی از رخ تو برگردد
ننگ باشد ز مرگ لنگیدن در چنین دولت و چنین میدان
بر همه مرگ ها بخندیدن عاشقان تو را مسلم شد
اصل را نیست خوف لرزیدن فرع های درخت لرزانند
از دل خویش میوه برچیدن باغبانان عشق را باشد
در مکافات رنج پیچیدن جان عاشق نواله ها می پیچ
نتوان عشق را بورزیدن زهد و دانش بورز ای خواجه
لیک کو گوش بهر بشنیدن پیش از این گفت شمس تبریزی
2104
زهره زند پرده شنگولیان شب که جهان است پر از لولیان
خنجر و شمشیر کند در میان بیند مریخ که بزم است و عیش
پیش و پسش اختر چون ماکیان ماه فشاند پر خود چون خروس
تا که گواهی ندهد بر کیان دیده غماز بدوزد فلک
تا کی کند سود و کی دارد زیان خفته گروهی و گروهی به صید
سست میفکن لب چون ناشیان پنج و شش است امشب مهره قمار
پرده بود خواب و حجاب عیان جام بقا گیر و بهل جام خواب
خاک سیه بر سر این باقیان ساقی باقی است خوش و عاشقان
تا که شوی مهتر حلواییان زهر از آن دست کریمش بنوش
عشق چو حلوا و جهان چون تیان عشق چو مغز است جهان همچو پوست
تا نکنم حلیه حلوا بیان حلق من از لذت حلوا بسوخت
2105
آرد آن باده وافر ثمن ساقی من خیزد بی گفت من
بشنود آواز دلم بی دهن حاجت نبود که بگویم بیار
و آن کرم بی حد و خلق حسن هست تقاضاگر او لطف او
بر تو زند نور مگویش بزن ماه برآید تو مگویش برآ
وی به گه رزم مهین صف شکن ای به گه بزم بهین عیش و نوش
وز پی محبوس چه ای خوش رسن از پی هر گمره نیکو دلیل
تو مثل شمعی و جان ها لگن عالم همچون شب و تو همچو ماه
با تو شود ساکن نعم السکن جان مثل ذره بود بی قرار
2106
دردکش و دلخوش و چالک من مست رسید آن بت بی باک من
هیچ به خود منگر غمناک من گفت به من بنگر و دلشاد شو
پاک کنش در نظر پاک من ز آب و گل این دیده تو پرگل است
گفت مزن بخیه بر این چاک من دست بزد خرقه من چاک کرد
پاک مکن روی خود از خاک من روی چو بر خاک نهادم بگفت
ز آنک منم شیر و تو شیشاک من ای منت آورده منت می برم
لیک سیه می نکند زاک من نفت زدم در تو و می سوز خوش
2107
آن منی آن منی آن من جان منی جان منی جان من
قند منی لیق دندان من شاه منی لیق سودای من
چشم من و چشمه حیوان من نور منی باش در این چشم من
سرو من آمد به گلستان من گل چو تو را دید به سوسن بگفت
زلف تو حال پریشان من از دو پراکنده تو چونی بگو
چاه زنخدان تو زندان من ای رسن زلف تو پابند من
پیش من آ ای گل خندان من دست فشان مست کجا می روی
2108
در تک این خانه گرفتم وطن می نروم هیچ از این خانه من
کفر بود نیت بیرون شدن خانه یار من و دارالقرار
گوش نهم سوی تنن تنتنن سر نهم آن جا که سرم مست شد
راه من این است تو راهم مزن نکته مگو هیچ به راهم مکن
جان من این جاست برو جان مکن خانه لیلی است و مجنون منم
همچو منش باز بماند دهن هر کی در این خانه درآید ورا
قارع در گشت دو صد درشکن خیز ببند آن در اما چه سود
ز آتش روی چو تو شیرین ذقن ای خنک آن را که سرش گرم شد
ای رخ تو حسرت هر مرد و زن آن رخ چون ماه به برقع مپوش
ای در تو قبله هر ممتحن این در رحمت که گشادی مبند
هم تو سهیلی و عقیق یمن شمع تویی شاهد تو باده تو
حلقه به گوش توام و مرتهن باقی عمر از تو نخواهم برید
می نرمد پیل من از کرگدن می نرمد شیر من از آتشت
بی گل و بی خار نباشد چمن تو گل و من خار که پیوسته ایم
جان شبی دل ز شبم برمکن من شب و تو ماه به تو روشنم
سر پی شکرانه نهم بر لگن شمع تو پروانه جانم بسوخت
گشته یکی جان پنهان در دو تن جان من و جان تو هر دو یکی است
روشن از او گشته هزار انجمن جان من و تو چو یکی آفتاب
رسته شد از تفرقه خویشتن وقت حضور تو دو تا گشت جان
مطرب عشاق بگو تن مزن تن زدم از غیرت و خامش شدم
ماهی جان راست چو بحر عدن خطه تبریز و رخ شمس دین
2109
بازسپردم به تو من خویشتن ای تو پناه همه روز محن
قطره آن الفت مرد است و زن قلزم مهری که کناریش نیست
شاه بگوید به گدا کیمسن شیر دهد شیر به اطفال خویش
سرمه یعقوب شود پیرهن بلک شود آتش دایه خلیل
آب بنوشد ز ثری یاسمن نور بد و شد بصر از آفتاب
با همه کفرش به عبادت شمن بلک کشد از بت سنگین غذا
زهر دهد دایه چو آری تو فن قهر کند دایگی از لطف تو
حله شود بر تن مومن کفن گردد ابریشم بر کرم گور
بلبل جان خطبه کند بر فنن بس کن از این شرح و خمش کن که تا
2110
چرخ دوتا شد ز مناجات من بانگ برآمد ز خرابات من
یار درآمد به مراعات من عاقبت المر ظفر دررسید
دلبر بی کفو مکافات من یا رب یا رب که چه سان می کند
غفلت و انکار و جنایات من طاعت و ایمان کند آن کیمیا
زله دهد از پی زلت من قصر دهد از پی تقصیر من
از تبش روز ملقات من جوش نهد در دل دریا و کوه
سوخته بودی ز خیالت من گر نبدی پرده خیالت خلق
طبل و علم نعره و هیهات من در سپه جان زندی زلزله
نیم شبان آتش میقات من در افق چرخ زدی شعله ها
2111
یار درآمد به مراعات من بانگ برآمد ز خرابات من
رفت ز حد ذوق مناجات من تا که بدیدم مه بی حد او
آمد هنگام ملقات من موسی جانم به که طور رفت
کآمد سرمست به میقات من طور ندا کرد که آن خسته کیست
پر شده تا سقف سماوات من این نفس روشن چون برق چیست
رسته ز هجران و ز آفات من این دل آن عاشق مستان ماست
بر طمع لطف و مکافات من آمده با سوز و هزاران نیاز
خلعت و تشریف و مکافات من پیشتر آ پیشتر آ و ببین
عمر ابد گیر ز اثبات من نفی شدی در طلب وصل من
مست شو این است کرامات من از خم توحید بخور جام می
مات منی مات منی مات من پهلوی شه آمده ای مات شو
چند ز هیهای و ز هیهات من بس کن ای دل چو شدی مات شه
2112
نور مه از نور ملقات من ظلمت شب پرتو ظلمات من
زلت و انکار و جنایات من گوهر طاعت شد از آن کیمیا
تا نگرد سوی سماوات من هست سماوات در آن آرزو
ای شه جان شاهد شهمات من ای رخ خورشید سوی برج من
2113
کفر من و توبه و اخلص من ای تو چو خورشید و شه خاص من
تا تو بگوییش که رقاص من رقص کند بر سر چرخ آفتاب
کای ز تو جان یافته اشخاص من سجده کنان پیش درت نفس کل
بحر منی گوهر و غواص من نفس کل و عقل کل و آن دگر
جرم من و واعظ و قصاص من کفر من و گوهر ایمان من
2114
کآه ز معشوقه پنهان من بانگ برآمد ز دل و جان من
تاج سر من شه و سلطان من سجده گه اصل من و فرع من
دست غم یوسف کنعان من خسته و بسته ست دل و دست من
گفت ز دست من و دستان من دست نمودم که بگو زخم کیست
دید و بخندید دلستان من دل بنمودم که ببین خون شده ست
عید مرا ای شده قربان من گفت به خنده که برو شکر کن
آن منی آن منی آن من گفتم قربان کیم یار گفت
دید ملک دیده گریان من صبح چو خندید دو چشمم گریست
از شفقت چشمه حیوان من جوش برآورد و روان کرد آب
در بن هر سی و دو دندان من نک اثر آب حیاتش نگر
تازه بدو سدره ایمان من آب حیات است روانه ز جوش
بنده تر از من دل حیران من بنده این آبم و این میراب
پیش شهنشاه نهان دان من بس کن گستاخ مرو هین خموش
2115
خرمی این دم و فردای من بازرسید آن بت زیبای من
در رخ او باغ و تماشای من در نظرش روشنی چشم من
بانگ من و نعره و هیهای من عاقبت المر به گوشش رسید
جان و جهان است و تمنای من بر در من کیست که در می زند
ور نکند یاد من او وای من گر نزند او در من درد من
باز مکن سلسله از پای من دور مکن سایه خود از سرم
رو بر حلوایی و حلوای من در چه خیالی هله ای روترش
تا که بیفزاید صفرای من هم بخور و هم کف حلوا بیار
چیست زبونی تو بابای من ریش تو را سخت گرفته ست غم
ای نر و نرزاده و مولی من در زنخش کوب دو سه مشت سخت
غرقه آب آمد سقای من مشک بدرید و بینداخت دلو
رفت و بنشنید عللی من بانگ زدم کای کر سقا بیا
عاقبت آید سوی صحرای من آن من است او و به هر جا رود
از لمع گوهر گویای من جوشش دریای معلق مگر
دررو در آب مصفای من گوید دریا که ز کشتی بجه
قطره شود بحر به دریای من قطره به دریا چو رود در شود
کز ازل آمد غم و سودای من ترک غزل گیر و نگر در ازل
2116
یک قدح مردفکن برگزین آمده ای بی گه خامش مشین
تا بدمد سبزه ز آب و ز طین آب روان داد ز چشمه حیات
تا بگزد لله رخ یاسمین آن می گلگون سوی گلشن کشان
خندد و گوید سخنی خندمین راح نما روح مرا تا که روح
چونک برافشاند یار آستین درکشد اندیشه گری دست خود
کاین بکشد کان حلوت ز کین گردن غم را بزند تیغ می
کاغتنموا الهوه یا شاربین بام و در مجلس افغان کند
چشم گشا روشنی چشم بین گوش گشا جانب حلقه کرام
جعد تو را بیند پنجاه چین سجده کند چین چو گشاید دو چشم
سوی امین آید روح المین خرمیش بر دل خرم زند
بازرهد جان ز بنات و بنین مادر عشرت چو گشاید کنار
وز کف او گیرم در ثمین بس کنم و رخت به ساقی دهم
2117
ای صنم همدل و همرنگ من پیشتر آ ای صنم شنگ من
تا تو بگوییش که دلتنگ من شیوه گری بین که دلم تنگ شد
تا تو بگویی سره سرهنگ من جنگ کنم با دل خود چون عوان
از غم تو ای بت گلرنگ من چند بپرسی که رخت زرد چیست
زاری این قالب چون چنگ من دوش به زهره همه شب می رسید
تا برهد جان من از ننگ من جان مرا از تن من بازخر
صیرفی زر دل چون سنگ من ای شده از لطف لب لعل تو
کز جهت توست همه جنگ من صلح بده جان مرا و مرا
گر تو بگویی که بیا لنگ من پای من از باد روانتر شود
کز تو شود چون شکر آونگ من زان شده ام بسته آونگ تو
اه چه شوم چون کنی آهنگ من ای تو ز من فارغ و من زار زار
روم مرا بازخر از زنگ من زنگی غم بر در شادی روم
نیم قدم شد ز تو فرسنگ من بی گهی و دوری ره باک نیست
تازه شده روی پرآژنگ من پیری من گشته به از کودکی
تات بگوید خمش و دنگ من خامش کن چون خمشان دنگ باش
2118
بت چینی که نگذارد که افتد بر رخ ما می تلخی که تلخی ها بدو گردد همه شیرین
چین
رخش هر لحظه می گوید که گلزار میش هر دم همی گوید که آب خضر را درکش
مخلد بین
لب شیرین او خواند به افسون سوره زبان چرب او کآرد درختانی پر از زیتون
والتین
هواه کاشف البلوی کعسق او یاسین ایا من عشق خدیه یذیب الف حور العین
کمال ساده الوافی یفوق الطور فی شعاع وجهه یعلو علی شمس الضحی نورا
المتکین
و کم من میت احیا محیاه کیوم الدین فکم من عاشق اردی مقال الحب زر غبا
که زنده کردمی هر دم هزاران مرده همی گوید مگو چیزی وگر نی هست تمییزی
زین تلقین
وراء الحرف معلوم بیان النور فی سکوتی عند احرار غدا کشاف اسرار
التعیین
که او ناگفته دریابد چو گوش غیب گو چو می گوید بگو حاجت دهد گوشی بدین امت
آمین
و ترجم ما کتمناه لهل الحی حتی سکتنا یا صبا نجد فبلغ انت ما تدری
حین
2119
فلک اندر سجود آید نهد سر از بن اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان
دندان
ترفق ساعه و اسال وصل من باد ال یا صاح ل تعجل بقتلی قد دنا المقتل
بالهجران
ببین این اشک بی پایان طوافی کن بر بگفتم ای دل خندان چرا دل کرده ای سندان
این طوفان
و انت بالوفا اولی فل تشمت بی عذیری منک یا مول فان الهم استولی
الشیطان
نه بیمارم نه غمخوارم مرا نگرفت غم مرا گوید چه غم دارد دل آواره چه کم دارم
چندان
قد استولیت فانصرنی فان الفضل ال یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی
بالحسان
کرم منسوخ شد مانا نشد منسوخ ای مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا
سلطان
فل تعرض بذا عنی وجد بالعفو و و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی
الغفران
خدایا مهر افزایش محالی را بساز عجب گردد دل و رایش ز بی باکی ببخشایش
امکان
و سقونا به سقیاکم خذوا بالجود یا اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم
اخوان
دل تو پند نپذیرد پس این دردی است شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره می میرد
بی درمان
الفت النار احیانا فمن ذایالف النیران دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا
چو بیند گریه ام گوید که این اشک چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی
است یا باران
و ل تعرض و ل تقل و ل تردینی خلیلی قد دنا نقلی بل قلب و ل عقل
بالنسیان
تو را صرع است یا سودا کس از مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا
حلوا کند افغان
و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا یقول خادع المعشر بلء العشق کالسکر
فتان
چه می نالی به طراری منم سلطان ز رنجم گنج ها داری ز خارم جفت گلزاری
طراران
برودات الهوی تدفی و نیران الهوی جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی
ریحان
که می مویی و می گویی چنین مقلوب مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما
با ایشان
فبیس البخل فی الماکل و نعم الجود فی اذا استغنیت ل تبخل تصدق فی الهوی و انخل
النسان
مبادا یار ز اوباشی کند با تو همین چو در بزم طرب باشی بخیلی کم کن ای ناشی
دستان
ادر کاستنا و اسکر فان العیش ال یا ساقیا اوفر و ل تمنن لتستکثر
للسکران
رها کن حرص بدخو را مخور می چو خوردی صرف خوش بو را بده یاران می جو را
جز در این میدان
و امددنا بحرات عظام یا عظیم الشان فل تسق بکاسات صغار بل بطاسات
سبو را ساز پیمانه که بی گه آمدیم ای بهل جام عصیرانه که آوردی ز میخانه
جان
فنعم الکاس مقیاسا و بیس الهم سقانا ربنا کاسا مراعاه و ایناسا
کالسرحان
بیار آن یار محرم را که خاک او است بیار آن جام خوش دم را که گردن می زند غم را
صد خاقان
و مل بالفقر تلقائی و انت الدین و اذا ما شیت ابقائی فکن یا عشق سقائی
الدیان
حیات خلد انگیزد چو ذات عشق بی میی کز روح می خیزد به جام فقر می ریزد
پایان
تسلی القلب بالبشری تصفینا عن ال یا ساقی السکری انل کاساتنا تتری
الشنآن
که صاف صاف راواقی مثال باده خم دغل بگذار ای ساقی بکن این جمله در باقی
دان
تضی ء فی تراقینا بنور لح کالفرقان سنا برق لساقینا بکاسات تلقینا
یکی لون است و صد الوان شود بر زهی آبی که صد آتش از او در دل زند شعله
روی از او تابان
فدیناه به قنطار بل عد و ل میزان فماء مشبه النار عزیز مثل دینار
برد از دیده ها کوری بپراند سوی شرابی چون زر سوری ولی نوری نه انگوری
کیوان
فایاکم و ایاها و خلوا دهشته الحیران اذا افناک سقیاها و زاد الشرب طغواها
اناالحق بجهد از جانش زهی فر و چو کرد آن می دگر سانش نمود آن جوش و برهانش
زهی برهان
2120
خرامیدیم بر کوری دشمن دگرباره چو مه کردیم خرمن
بخندانید عالم را چو گلشن دگربار آفتاب اندر حمل شد
به غمازی زبان گشته ست سوسن ز طنازی شکوفه لب گشاده ست
از آن خیاط بی مقراض و سوزن چه اطلس ها که پوشیدند در باغ
پر از حلوای بی دوشاب و روغن طبق بر سر نهاده هر درختی
چو طبال ربیعی شد دهلزن دهل کردیم اشکم را دگربار
که بود اندر زمستان همچو آهن ز ره گشته ز باد آن روی آبی
کز آن آهن ببافیده ست جوشن بهار نو مگر داوود وقت است
برون رفتند آن سردان ز مسکن ندا زد در عدم حق کای ریاحین
چو مرغان خلیلی از نشیمن به سربالی هستی روی آرید
مسبح گرد او مرغان الکن رسید آن لک لک عارف ز غربت
برون کردند سر یک یک ز روزن هزیمتیان که پنهان گشته بودند
پر از طوق و جواهر گوش و گردن برون کردند سرها سبزپوشان
همی کوبند پا بر گور بهمن سماع است و هزاران حور در باغ
اگر داری چو نرگس چشم روشن هل ای بید گوش و سر بجنبان
ستیزه رو است می آید پی من همی گویم سخن را ترک من کن
حدیث عاشقان را فاش کردن نخواهم من برای روی سختش
ال فافرح بنا من کان یحزن ینادی الورد یا اصحاب مدین
و قال ال للعاری تزین فان الرض اخضرت بنور
و دیوان النشور غدا مدون و عاد الهاربون الی حیاه
و ابلهم زمانا ثم احسن بامر ال ماتوا ثم جاوا
و برهان صنایعه مبرهن و شمس ال طالعه به فضل
نقدر حجمها من غیر ملبن و صبغنا النبات بغیر صبغ
ال یا حایرا فیها توطن جنان فی جنان فی جنان
فذا نال الوصال و ذا تفرعن و هیجنا النفوس الی المعالی
فان الصمت للسرار ابین ال فاسکت و کلمهم به صمت
2121
کابیکینونین کالی زویمسن افندس مسین کاغا یومیندن
بیمی تی پاتیس بیمی تی خسس یتی بیرسس یتی قومسس
هله این من هله آن من هله دل من هله جان من
هله گنج من هله کان من هله خان من هله مان من
هذا سکنی هذا مددی هذا سیدی هذا سندی
هذا ازلی هذا ابدی هذا کنفی هذا عمدی
یا من قده ضعف الشجر یا من وجهه ضعف القمر
یا من عشقه نور النظر یا من زارنی وقت السحر
ز این دلیر جان خود جان نبری گر تو بدوی ور تو بپری
از مرده خری وال بتری ور جان ببری از دست غمش
خاراذی دیدش ذتمش انیمو ایل کالیمو ایل شاهیمو
میذن چاکوسش کالی تویالی یوذ پسه بنی پوپونی للی
وز صد مجنون افزون شده ام از لیلی خود مجنون شده ام
باری بنگر تا چون شده ام وز خون جگر پرخون شده ام
من غرقه شوم در عین خوشی گر ز آنک مرا زین جان بکشی
گر گوش مرا زان سو بکشی دریا شود این دو چشم سرم
یا مبتشرا فی تهنیتی یا منبسطا فی تربیتی
یا قاتلنا انت دیتی ان کنت تری ان تقتلنی
هستی تو بر هستی بزنی گر خویش تو بر مستی بزنی
شکلی بکنی دستی بزنی در حلقه ما بهر دل ما
گفتم که لبت گفتا نچشی صد گونه خوشی دیدم ز اشی
پرعشق بود چشمم ز کشی بر گورم اگر آیی بنگر
و آن گنج بود نی صورت زر آن باغ بود نی نقش ثمر
ل تسالنی زان چیز دیگر شب عیش بود نی نقل و سمر
2122
لیس من التراب بل معصره بل مکان کیف اتوب یا اخی من سکر کارجوان
یا من من یشربها من الممات و الهوان خط علی کوسها کتابه شارحه
فها الیها جانب و جانب الی الجنان من تبریز نبعه منبته و ینعه
2123
الزینه عندنا تیقن العشق یقول لی تزین
ل تله عن الیقین بالظن ل تنظر غیرنا فتعمی
ل تبرح عندنا فتامن ل عیش لخایف کایب
من کنت مناه کیف یحزن من کنت هواه کیف یهلک
ذاک حسن و نحن احسن العقل رسولنا الیکم
فالهجر من البلء اخشن اخشوشن بالبل و ارضی
هذا سبب الیه یرکن من رام الی العلی عروجا
فی مسکننا و نعم مسکن یا مضطربا تعال و افلح
2124
اذا وافاک قلب کیف یحزن ایا بدر الدجی بل انت احسن
له رهنا اذا ما کنت ترهن فصر یا قلب فی سوق المعالی
تکنس فی صعودک او توطن ایا نجما خنوسا فی ذراه
و ل یغشاک فقر انت مخزن فل یعلوک نحس انت آمن
له عذر و برهان مبرهن ایا جسما فنیت فی هواه
فمن ارضعته فهو المسمن و ارضعنی لبانا ترتضیه
و ان الخلد یدخله من آمن اذا ما لم یذقه کیف یحیی
2125
فالمکانات حجاب عن عیان اللمکان اطیب السفار عندی انتقالی من مکان
ینتن الماء الزلل طول حبس فی المکانات خوابی ل مکان بحر الفرات
الجنان
یا ضمیری طرسرارا ل تطر صوب فی البیان انفراج فی مطار للضمیر
البیان
و انتقال للطیور فوق جو للمان انتقال للدجاج وسط دار للحبوب
انتقال فی هوان و انتقال فی جنان یا فتی شتان بین انتقال و انتقال
انما الفرق سیبدوا آخرا للفتان فی کل النقلین ذوق فی ابتدا النتهاض
2126
غمز عین من ملح فی وصال مستبین اطیب العمار عمر فی طریق العاشقین
زاد طیبا من جنان فی قیان حور عین رویه المعشوق یوما فی مقام موحش
فهی زادت لطفها عندی من الماء عفروا من ترب باب بغیه وجهی مدا
المعین
انه یحکی صفاتا من صفات شمس غار جسمی ان یراه عاذل او عاذر
دین
اشربوا اصحابنا تستمسکوا الحق حبذا سکر حیاتی مزیل للحیا
المبین
استرق العبد ذاک الطاهر الروح سیدا مول کریما عالما مستیقظا
المین
آمن من کل خوف او بلء او مکین حبذا ظل ظلیل من نخیل باسق
فاعجبوا من مسکر مستکثر الرای تمره یصفی عقول کدرت انوارها
الرزین
2127
یا قریب العهد من شرب اللبن یا صغیر السن یا رطب البدن
دیلمی الشعر رومی الذقن هاشمی الوجه ترکی القفا
من رآی روحین عاشقا فی بدن روحه روحی و روحی روحه
غیر ان لم یعرفوا عشقی به من صح عند الناس انی عاشق
کل شی ء منکم عندی حسن اقطعوا شملی و ان شاتم صلوا
و متاعی باد مما فی وطن ذاب مما فی متاعی وطنی
2128
اقترب الوصل و افنی المحن ابشر ثم ابشر یا موتمن
من سکر یلقب ام الفتن فاجتمعوا نقضی ما فاتنا
قد قرب المنزل نعم الوطن قد قدم الساقی نعم السقا
پرورش آمد همه کار چمن کار تو این است که دل پروری
انت لنا البر ولی المنن خلدک ال لنا ساقیا
من سکر یقطع راس الحزن نحن عطاش سندی فاسقنا
طیبه السر ملیح العلن ینشانا صفوته نشاه
و اغتنم الفرض و خل السنن ترک کن این گفت و همی باش جفت
تن تنتن تن تنتن تن تنن فاغتنم السکر و زمزم لنا
قد وضع الحرب فخل المحن قد ظهر الصبح و خل الحرس
و اختلط الشهد لنا باللبن طیبنا الراح و نعم المطیب
فاسق و اسرف سرفا مشبعا نطمع فی الزاید فازدد لنا
رن لنا رنه ظبی الغن سن لنا سنتک المرتضی
لیس علی الرض کهذا العطن نخ هنا جمله بعراننا
من هو ل یعبد هذ الوثن من هو ل یغبط هذ السقا
فاقنع بالوجز یا ممتحن ما لرسالت هوی منتهی
نشرب بالوحده نحن اذن قد سکر القوم و نام الندیم
فعلللن فعلللن فعللن مفتعلن مفتعلن مفتعل
2129
طیبه النفس به طایعون نحن الی سیدنا راجعون
انفسنا نحن له بایعون سیدنا یصبح یبتا عنا
نحن الی نظرته جایعون یفسد ان جاع الی موکل
تحسب انا ابدا ضایعون سوف تلقیه به میعاده
2130
شوریده گردد عقل او آشفته گردد ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
خوی او
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
جوی او
آن کو چنین رنجور شد نایافت شد در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
داروی او
ترک فلک چاکر شود آن را که شد جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد
هندوی او
چون خوش نباشد آن دلی کو گشت عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می کند
دستنبوی او
بسته ست دست جادوان آن غمزه بس سینه ها را خست او بس خواب ها را بست او
جادوی او
شیران زده دم بر زمین پیش سگان شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
کوی او
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان
باروی او
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی طبل و دهل
اوی او
ای شب تو زلفش دیده ای نی نی و ای ماه رویش دیده ای خوبی از او دزدیده ای
نی یک موی او
چون بیوه ای جامه سیه در خاک رفته این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان
شوی او
نی چشم بندد چشم او کژ می نهد شب فعل و دستان می کند او عیش پنهان می کند
ابروی او
چون پیش چوگان قدر هستی دوان ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری
چون گوی او
بی پا و بی سر می دود چون دل به آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد
گرد کوی او
ای دل فرورفته به سر چون شانه در ای روی ما چون زعفران از عشق لله ستان او
گیسوی او
این پشت و رو این سو بود جز رو مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او
نباشد سوی او
ای دل ز صورت نگذری زیرا نه ای او هست از صورت بری کارش همه صورتگری
یک توی او
غریدن شیر است این در صورت داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل
آهوی او
از صنعت جولهه ای وز دست وز بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود
ماکوی او
فراش این کو آسمان وین خاک ای جان ها ماکوی او وی قبله ما کوی او
کدبانوی او
کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او
زانوی او
صد رحمت و صد آفرین بر دست و این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
بر بازوی او
ای مرده جست و جوی من در پیش من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم
جست و جوی او
سودش ندارد های من چون بشنود دل من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل
هوی او
2131
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
شو
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
خانه شو
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو رو سینه را چون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
پیمانه شو
گر سوی مستان می روی مستانه شو باید که جمله جان شوی تا لیق جانان شوی
مستانه شو
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
دردانه شو
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
افسانه شو
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
کاشانه شو
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو اندیشه ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
پیشانه شو
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل های ما
شو
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
شو
دامی و مرغ از تو رمد رو لنه شو گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
رو لنه شو
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
رو شانه شو
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
فرزانه شو
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه دادی عشق را از تحفه ها و مال ها
شکرانه شو
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
جانانه شو
نطق زبان را ترک کن بی چانه شو ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
بی چانه شو
2132
هستی ببینی زنده دل می دانک باشد مستی ببینی رازدان می دانک باشد مست او
هست او
می دانک آن سر را یقین خاریده باشد گر سر ببینی پرطرب پر گشته از وی روز و شب
دست او
لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او عالم چو ضد یک دگر در قصد خون و شور و شر
حیران شود دیو و پری در خیز و در هر دم یکی را می دهد تا چون درختی برجهد
برج است او
ای فربه از بایست خود باری ببین سبلت قوی مالیده ای از شیر نقشی دیده ای
بایست او
ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست زو قالبت پیوسته شد پیوسته گردد حالتت
او
جز حق نباشد فوق او جز فقر نبود ای خوش بیابان که در او عشق است تازان سو به سو
پست او
تا او بگیرد صیدها ای صید مست شست سخن کم باف چون صیدت نمی گردد زبون
شست او
2133
بیزار شو بیزار شو وز خویش هم بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو
بیزار شو
باور نمی داری مرا اینک سوی بازار در مصر ما یک احمقی نک می فروشد یوسفی
شو
خار از کفت بیرون کند وآنگه سوی بی چون تو را بی چون کند روی تو را گلگون کند
گلزار شو
همچون قدح شو سرنگون و آن گاه مشنو تو هر مکر و فسون خون را چرا شویی به خون
دردی خوار شو
وز بهر نقل کرکسش مردار شو در گردش چوگان او چون گوی شو چون گوی شو
مردار شو
خواهی که آید پیش تو بیمار شو بیمار آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان
شو
گر یار غاری هین بیا در غار شو در این سینه را چون غار دان خلوتگه آن یار دان
غار شو
خواهی بدانی دزد را طرار شو طرار تو مرد نیک ساده ای زر را به دزدان داده ای
شو
خواهی که غواصی کنی دم دار شو خاموش وصف بحر و در کم گوی در دریای او
دم دار شو
2134
از جنگ می ترسانیم گر جنگ شد گو نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو
جنگ شو
تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ ماییم مست ایزدی زان باده های سرمدی
شو
تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رفتیم سوی شاه دین با جامه های کاغذین
رنگ شو
ای روح این جا مست شو وی عقل در عشق جانان جان بده بی عشق نگشاید گره
این جا دنگ شو
خواهی به سوی روم رو خواهی به شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او
سوی زنگ شو
زین بت خلصی نیستت خواهی به در دوغ او افتاده ای خود تو ز عشقش زاده ای
صد فرسنگ شو
این گو برو صدیق شو و آن گو برو گر کافری می جویدت ور مومنی می شویدت
افرنگ شو
از دخل او چون نخل شو وز نخل او چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لغ او
آونگ شو
گر راستی رو تیر شو ور کژروی هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او
خرچنگ شو
خواهی عقیق و لعل شو خواهی کلوخ ملکی است او را زفت و خوش هر گونه ای می بایدش
و سنگ شو
با سیل سوی بحر رو مهمان عشق گر لعل و گر سنگی هل می غلط در سیل بل
شنگ شو
گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر
شو
گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی می باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان
گنگ شو
چون آن کند رو نای شو چون این کند گه بر لبت لب می نهد گه بر کنارت می نهد
رو چنگ شو
مستان او را جام شو بر دشمنان هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش
سرهنگ شو
شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز
آهنگ شو
باغ پرانگور ویی گه باده شو گه بنگ آن کس بود محتاج می کو غافل است از باغ وی
شو
کت گفت کاندر مشغله یار خران خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی
عنگ شو
2135
پیمانه خون شفق پنگان خون پیمای تو ای شعشعه نور فلق در قبه مینای تو
رقصان و غلطان آمده تا ساحل دریای ای میل ها در میل ها وی سیل ها در سیل ها
تو
چون ماه رو بال کند تا بنگرد بالی با رفعت و آهنگ مه مه را فتد از سر کله
تو
بر پرده های واصلن در روضه در هر صبوحی بلبلن افغان کنان چون بی دلن
خضرای تو
ای برگشاده چارجو در باغ باپهنای تو ای جان ها دیدارجو دل ها همه دلدارجو
یک جوی شیر تازه بین یک جو می یک جو روان ماء معین یک جوی دیگر انگبین
حمرای تو
کو سر که تا شرحی کنم از سرده تو مهلتم کی می دهی می بر سر می می دهی
صهبای تو
یک دم نمی یابد امان از عشق و من خود کی باشم آسمان در دور این رطل گران
استسقای تو
وی آسمان هم عاشقی پیداست در ای ماه سیمین منطقه با عشق داری سابقه
سیمای تو
ای دل خمش تا کی بود این جهد و عشقی که آمد جفت دل شد بس ملول از گفت دل
استقصای تو
گفتم که نالن شو کنون جان بنده دل گفت من نای ویم نالن ز دم های ویم
سودای تو
حمدا لعشق شامل بگرفته سر تا پای انا فتحنا بابکم ل تهجروا اصحابکم
تو
2136
چون می ز داد تو بود شاید نهادن ساقی اگر کم شد میت دستار ما بستان گرو
جان گرو
کرده ست اندر شهر ما دکان و خان و بس اکدش و بس کدخدا کز شور می های خدا
مان گرو
مر تخت را و تاج را کرده ست آن آن شاه ابراهیم بین کادهم به دستش معرفت
سلطان گرو
عثمان جگر کرده گرو و آن بوهریره بوبکر سر کرده گرو عمر پسر کرده گرو
انبان گرو
گر ز آنک درویشی کند از بهر می پس چه عجب آید تو را چون با شهان این می کند
خلقان گرو
در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان آن شاهد فرد احد یک جرعه ای در بت نهد
گرو
در هیچ دامی پر خود ننهاده چون من مست آن میخانه ام در دام آن دردانه ام
مرغان گرو
جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو بهر چه لرزی بر گرو در کار او جان گو برو
صد چندان گرو
بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان خامش رها کن بلبلی در گلشن آی و درنگر
گرو
2137
صد کیر خر در کون او صد تیز سگ آن کون خر کز حاسدی عیسی بود تشویش او
در ریش او
یا بول خر را بو کند یا گه بود تفتیش خر صید آهو کی کند خر بوی نافه کی کشد
او
جو را زیان نبود ولی واجب بود هر جوی آب اندررود آن ماده خر بولی کند
تعطیش او
ای چون مخنث غنج او چون قحبگان خر ننگ دارد ز آن دغل از حق شنو بل هم اضل
تخمیش او
من دست در ساقی زنم چون مستم از خامش کنم تا حق کند او را سیه روی ابد
تجمیش او
2138
چرخی بزن ای ماه تو جان بخش ای عشق تو موزونتری یا باغ و سیبستان تو
مشتاقان تو
خار خسک نسرین شود صد جان تلخی ز تو شیرین شود کفر و ضللت دین شود
فدای جان تو
صد شور در سرها نهی ای خلق در آسمان درها نهی در آدمی پرها نهی
سرگردان تو
عشقا چه عشرت دوستی ای شادی عشقا چه شیرین خوستی عشقا چه گلگون روستی
اقران تو
هر ذره را آهنگ تو در مطمع احسان ای بر شقایق رنگ تو جمله حقایق دنگ تو
تو
باغ و رز و گلزارها مستسقی باران بی تو همه بازارها پژمرده اندر کارها
تو
مستی کند برگ و ثمر بر چشمه رقص از تو آموزد شجر پا با تو کوبد شاخ تر
حیوان تو
تا برفشاند برگ خود بر باد گل افشان گر باغ خواهد ارمغان از نوبهار بی خزان
تو
عار آید آن استاره را کو تافت بر از اختران آسمان از ثابت و از سایره
کیوان تو
بر جای نان شادی خورد جانی که شد ای خوش منادی های تو در باغ شادی های تو
مهمان تو
کی عمر را لذت بود بی ملح بی پایان من آزمودم مدتی بی تو ندارم لذتی
تو
در خواب دید این پیل جان صحرای رفتم سفر بازآمدم ز آخر به آغاز آمدم
هندستان تو
بکران آبستان تو از لذت دستان تو صحرای هندستان تو میدان سرمستان تو
آورد جان را کشکشان تا پیش سودم نشد تدبیرها بسکست دل زنجیرها
شادروان تو
هر دم حیاتی واردی از بخشش ارزان آن جا نبینم ماردی آن جا نبینم باردی
تو
تا درجهد دیوانه ای گستاخ در ایوان ای کوه از حلمت خجل وز حلم تو گستاخ دل
تو
چون مور شد دل رخنه جو در طشت از بس که بگشادی تو در در آهن و کوه و حجر
و در پنگان تو
پیموده کی تاند شدن ز اسکره عمان گر تا قیامت بشمرم در شرح رویت قاصرم
تو
2139
کو ساقی دریادلی تا جام سازد از سبو وال ملولم من کنون از جام و سغراق و کدو
با توست آن حیله مکن این جا مجو آن با آنچ خو کردی مرا اندرمدزد آن ده مها
جا مجو
هر آرزو که باشدت پیش آ و در هر بار بفریبی مرا گویی که در مجلس درآ
گوشم بگو
که من چو حلقه بر درم چون لب نهم خوش من فریب تو خورم نندیشم و این ننگرم
بر گوش تو
بال رها کن کاهلی می ریز چون من بر درم تو واصلی حاتم کف و دریادلی
خون عدو
هر دم خیالی باطلی سر برزند در تا هوش باشد یار من باطل شود گفتار من
پیش او
کز آب حیوان می کند آن خضر هر آن کز میت گلگون بود یا رب چه روزافزون بود
ساعت وضو
طوبی لکم طوبی لکم طیبوا کراما و از آسمان آمد ندا کای بزمتان را ما فدا
اشربوا
زین سو قدح زان سو قدح تا شد شکم سقیا لهذا المفتتح القوم غرقی فی الفرح
ها چارسو
از دست رفتیم ای پسر رو دست ها کس را نماند از خود خبر بربند در بگشا کمر
از ما بشو
کز باده گلرنگ تو وارسته ایم از من مست چشم شنگ تو و آن طره آونگ تو
رنگ و بو
این جا به فضل ایزدی نی های می خامش کن کز بیخودی گر های و هویی می زدی
گنجد نه هو
یک ساعتی ساران کو یک ساعتی می گشته ام بی هوش من تا روز روشن دوش من
پایان کو
گر چه نبشتی از جفا نام مرا بر آب ای شمس تبریزی بیا ای جان و دل چاکر تو را
جو
2140
در گلبنش جان صدزبان چون سوسن دل دی خراب و مست و خوش هر سو همی افتاد از او
آزاد از او
گر یک زمان پنهان شود نالند چون دل ها چو خسرو از لبش شیرین چو شکر تا ابد
فرهاد از او
رشک دم عیسی شده در زنده کردن چون صد بهشت از لطف او این قالب خاکی نگر
باد از او
از روی میر مومنان شد فخر صد در طبع همچون گولخن ناگه خلیفه رو نمود
بغداد از او
چشم و چراغ رهبری جان همه عباد ای ذوق تسبیح ملک بر آسمان از فر او
از او
مست و خرامان می رود چشم بدان جان صد هزاران گرد او چون انجم او مه در میان
کم باد از او
هم جعدهای عنبرین در طره شمشاد شعشاع ماه چارده از پرتو رخسار او
از او
خود صد جهان جان جان شد در گر یک جهان ویرانه شد از لشکر سلطان عشق
عوض بنیاد از او
داده جمال و حسن را در هر دو عالم گر چه که بیدادی کند بر عاشقان آن غمزه ها
داد از او
گر فهم کردی ذره ای کاین شاه پا برنهادی بر فلک از ناز و نخوت این زمین
خوبان زاد از او
چون دید روح آن زخم را شد در ادب عقل از سر گستاخیی پیشش دوید و زخم خورد
استاد از او
تا دست ها برداشتند بر چرخ در صد غلغله اندر بتان افتاد و اندر بتگران
فریاد از او
این آب حیوان چون چنین دریا شد و کآخر چه خورشید است این کز چرخ خوبی تافته ست
بگشاد از او
تا خان و مان بگذاشتند یک عالمی تا بردرید این عشق او پرده عروس جان ها
داماد از او
کز بس جمال عزتش جبریل پر بنهاد بر سر نهاده غاشیه مخدوم شمس الدین کسی
از او
تا کور گردد دیده نادیده حساد از او زو برگشاید سر خود تبریز و جان بینا شود
2141
عقل و خرد خیره او دل شکرآکنده او ای تن و جان بنده او بند شکرخنده او
چیست مراد دل ما دولت پاینده او چیست مراد سر ما ساغر مردافکن او
رستم و حمزه کی بود کشته و افکنده چرخ معلق چه بود کهنه ترین خیمه او
او
چون سوی درویش رود برق زند چون سوی مردار رود زنده شود مرد بدو
ژنده او
هیچ نبود و نبود همسر و ماننده او هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او
فخر جهان راست که او هست ملک جهان چیست که تا او به جهان فخر کند
خداونده او
ای خنک آن ره که تویی باج ستاننده ای خنک آن دل که تویی غصه و اندیشه او
او
صورت و نقشی چه بود با دل زاینده عشق بود دلبر ما نقش نباشد بر ما
او
خوش مگسی را که تویی مانع و گفت برانم پس از این من مگسان را ز شکر
راننده او
دام بود دانه او مرده بود زنده او نقش فلک دزد بود کیسه نگهدار از او
در دو هزاران نبود یک کس داننده او بس کن اگر چه که سخن سهل نماید همه را
2142
روی ترش سازم از او بانگ و فغان چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او
آرم از او
خنده نهان کردم من اشک همی بارم با ترشان لغ کنی خنده زنی جنگ شود
از او
یک طرفی آبم از او یک طرفی نارم شهر بزرگ است تنم غم طرفی من طرفی
از او
روی من او پشت من او پشت طرب با ترشانش ترشم با شکرانش شکرم
خارم از او
رقص کنان دست زنان بر سر هر صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش
طارم از او
هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم طوطی قند و شکرم غیر شکر می نخورم
از او
سکسک و لنگی تو از او من خوش و گر ترشی داد تو را شهد و شکر داد مرا
رهوارم از او
من که در این شاه رهم بر ره هموارم هر کی در این ره نرود دره و دوله ست رهش
از او
حور شده نور شده جمله آثارم از او مسجد اقصاست دلم جنت ماواست دلم
تو اگر انکاری از او من همه اقرارم هر کی حقش خنده دهد از دهنش خنده جهد
از او
سوسن و گل می شکفد در دل هشیارم قسمت گل خنده بود گریه ندارد چه کند
از او
شکر همی گفت که من صاحب انبارم صبر همی گفت که من مژده ده وصلم از او
از او
عشق همی گفت که من ساحر و عقل همی گفت که من زاهد و بیمارم از او
طرارم از او
گنج همی گفت که من در بن دیوارم روح همی گفت که من گنج گهر دارم از او
از او
علم همی گفت که من مهتر بازارم از جهل همی گفت که من بی خبرم بیخود از او
او
فقر همی گفت که من بی دل و زهد همی گفت که من واقف اسرارم از او
دستارم از او
شرح شود کشف شود جمله گفتارم از از سوی تبریز اگر شمس حقم بازرسد
او
2143
عشرت چون شکر ما را تو نگهدار و روشنی خانه تویی خانه بمگذار و مرو
مرو
جان و دلم را به غم و غصه بمسپار عشوه دهد دشمن من عشوه او را مشنو
و مرو
حیله دشمن مشنو دوست میازار و دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مکن
مرو
آنج سزد از کرم دوست به پیش آر و هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما
مرو
وسوسه ها را بزن آتش تو به یک بار همچو خسان هر نفسی خویش به هر باد مده
و مرو
2144
گر دو جهان بتکده شد آن بت عیار تو کار جهان هر چه شود کار تو کو بار تو کو
کو
ای شه پیدا و نهان کیله و انبار تو کو گیر که قحط است جهان نیست دگر کاسه و نان
ای طرب و شادی جان گلشن و گلزار گیر که خار است جهان گزدم و مار است جهان
تو کو
ای دل و ای دیده ما خلعت و ادرار تو گیر که خود مرد سخا کشت بخیلی همه را
کو
ای مدد سمع و بصر شعله و انوار تو گیر که خورشید و قمر هر دو فروشد به سقر
کو
چون نکنی سروریی ابر گهربار تو گیر که خود جوهریی نیست پی مشتریی
کو
تا دم اسرار زند جوشش اسرار تو کو گیر دهانی نبود گفت زبانی نبود
بی گه شد زود بیا خانه خمار تو کو هین همه بگذار که ما مست وصالیم و لقا
گر نه خرابی و خرف جبه و دستار تیز نگر مست مرا همدل و هم دست مرا
تو کو
روی تو زرد از قمری پشت و برد کله تو غری برد قبایت دگری
نگهدار تو کو
شحنگیی چون نکنی زخم تو کو دار بر سر مستان ابد خارجیی راه زند
تو کو
ترجمه خلق مکن حالت و گفتار تو کو خامش ای حرف فشان درخور گوش خمشان
2145
یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش شب شد ای خواجه ز کی آخر آن یار تو کو
تار تو کو
خفته کند ناله خوش خفته بیدار تو کو یار لطیف تر تو خفته بود در بر تو
دم ز درون تو زند محرم اسرار تو گاه نماییش رهی گوش بمالیش گهی
کو
فتنه هر مرد و زنی همدم گفتار تو کو زنده کند هر وطنی ناله کند بی دهنی
ای دم تو رونق ما رونق بازار تو کو دست بنه بر رگ او تیز روان کن تک او
2146
پندپذیرنده نیم شور و شرر دارم از او ای شکران ای شکران کان شکر دارم از او
هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم خانه شادی است دلم غصه ندارم چه کنم
از او
گل دهدم در مه دی بلبل گلزارم از او کی هلدم با خود کی می دهدم بر سر می
تا قدحی می بکشی ز آنک گرفتارم من خوش و تو نیم خوشی جهد بکن تا بچشی
از او
2147
عنبر نی و مشک نی بوی وی است چیست که هر دمی چنین می کشدم به سوی او
بوی او
توبه شکست من کیم سنگ من و سلسله ای است بی بها دشمن جمله توبه ها
سبوی او
پرده دری و دلبری خوی وی است توبه شکست او بسی توبه و این چنین کسی
خوی او
توبه من گناه من سوخته پیش روی او توبه من برای او توبه شکن هوای او
آب حیات جاودان نیست مگر به جوی شاخ و درخت عقل و جان نیست مگر به باغ او
او
می رسد از کنارها غلغل وهای هوی عشق و نشاط گستری با می و رطل ساغری
او
تا نشود ز خود تهی پر نشود کدوی او مرد که خودپسند شد همچو کدو بلند شد
هست ز آفتاب جان قوت جست و سایه که باز می شود جمع و دراز می شود
جوی او
نور ز عکس روی او سایه ز عکس سایه وی است و نور او جمع وی است و دور او
موی او
تا ز فلک فرودرد پرده هفت توی او ای مه و آفتاب جان پرده دری مکن عیان
ای من و تو فنا شده پیش بقای اوی او چیست درون جیب من جز تو و من حجاب من
2148
آینه بین به خود نگر کیست دگر جان و سر تو ای پسر نیست کسی به پای تو
ورای تو
هم تو ببین جمال خود هم تو بگو ثنای بوسه بده به روی خود راز بگو به گوش خود
تو
راز برای گوش تو ناز تو هم برای تو نیست مجاز راز تو نیست گزاف ناز تو
خیز دل تو نیز هم تا نکنم سزای تو خیز ز پیشم ای خرد تا برهم ز نیک و بد
کیست کسی بگو دگر کیست کسی به هم پدری و هم پسر هم تو نیی و هم شکر
جای تو
کان عقیق هم تویی من چه دهم بهای بسته لب تو برگشا چیست عقیق بی بها
تو
سایه فکند ای پسر در دو جهان همای سایه توست ای پسر هر چه برست ای پسر
تو
2149
سوره هل اتی بخوان نکته لفتی بگو ای تو خموش پرسخن چیست خبر بیا بگو
مشک وجود بردران ترک دو سه سقا خیمه جان بر اوج زن در دل بحر موج زن
بگو
کیست کز او حذر کنی هیچ سخن مخا چونک ز خود سفر کنی وز دو جهان گذر کنی
بگو
در دل ما بزن شرر بر سر ما برآ از می لعل پرگهر بی خبری و باخبر
بگو
زین دو بزاده روز و شب چیست ساقی چرخ در طرب مجلس خاک خشک لب
سبب مرا بگو
باد خزانش در کمین چیست چنین چرا از دل چرخ در زمین باغ و گل است و یاسمین
بگو
نیست یکی و نیست دو چیست یکی بخل و سخا و خیر و شر نیست جدا ز یک دگر
دو تا بگو
ذکر جفا بس است هی شکر کن از بلبل مست تا به کی ناله کنی ز ماه دی
وفا بگو
نقش فنا بشو هله ز آینه صفا بگو هیچ در این دو مرحله شکر تو نیست بی گله
درگذر از صفات او ذات نگر خدا جزو بهل ز کل بگو خار بهل ز گل بگو
بگو
2150
کوس و دهل نمی چخد بی شرف عید نمی دهد فرح بی نظر هلل تو
دوال تو
وه که خجل نمی شود میل من از من به تو مایل و تویی هر نفسی ملولتر
ملل تو
شمس و قمر دلیل تو شهد و شکر ناز کن ای حیات جان کبر کن و بکش عنان
دلل تو
مایه هر خجستگی ماه تو است و سال آیت هر ملحتی ماه تو خواند بر جهان
تو
جز ز زلل صافیت می نخورد نهال آب زلل ملک تو باغ و نهال ملک تو
تو
رقص کند درخت ها چونک رسد ملک تو است تخت ها باغ و سرا و رخت ها
شمال تو
آتش و آب ملک تو خلق همه عیان تو مطبخ توست آسمان مطبخیانت اختران
رونق آفتاب ها از مه بی زوال تو عشق کمینه نام تو چرخ کمینه بام تو
لطف سراب این بود تا چه بود زلل خشک لبند عالمی از لمع سراب تو
تو
خیل خیال این بود تا چه بود جمال تو ای ز خیال های تو گشته خیال عاشقان
چون نشود مها بدل جان و دل از وصل کنی درخت را حالت او بدل شود
وصال تو
شام بود سحر شود از کرم خصال تو زهر بود شکر شود سنگ بود گهر شود
گوش گشاده ام که تا نوش کنم مقال تو بس سخن است در دلم بسته ام و نمی هلم
2151
نیک مبارک آمده ست این سفرم به در سفر هوای تو بی خبرم به جان تو
جان تو
کشته زار در میان زان کمرم به جان لعل قبا سمر شدی چونک در آن کمر شدی
تو
همچو هلل زار من زان قمرم به همچو قمر برآمدی بر قمران سر آمدی
جان تو
خشک لبم ز سوز دل چشم ترم به خشک و ترم خیال تو آینه جمال تو
جان تو
چون مگس شکسته پر بر شکرم به تا تو ز لعل بسته ات تنگ شکر گشاده ای
جان تو
رسته شود ز دام تو بال و پرم به جان دام همیشه تا بود آفت بال و پر بود
تو
طالب آفتاب من چون سحرم به جان در تبریز شمس دین هست چراغ هر سحر
تو
2152
دوش چه خورده ای دل راست بگو به سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو
جان تو
باطرب است جام تو بانمک است نان فتنه گر است نام تو پرشکر است دام تو
تو
چند نهان کنی که می فاش کند نهان مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی
تو
بوی شراب می زند از دم و از فغان بوی کباب می زند از دل پرفغان من
تو
یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا
تو
چون بنمود ذره ای خوبی بی کران تو خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد
بازرسید پیر ما بیخود و سرگران تو بازبدید چشم ما آنچ ندید چشم کس
عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را
پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم
تو
سخت خراب می شوم خائفم از گمان از می این جهانیان حق خدا نخورده ام
تو
تا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
نی تو ضمان من بدی پس چه شد این شیر سیاه عشق تو می کند استخوان من
ضمان تو
کاین دو جهان حسد برد بر شرف ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین
جهان تو
2153
جان همه خوش است در سایه لطف ای تو امان هر بل ما همه در امان تو
جان تو
چونک تو هستی آن ما نیست غم از شاه همه جهان تویی اصل همه کسان تویی
کسان تو
گفت مرا ز بام و در صد سقط از ابر غم تو ای قمر آمد دوش بر جگر
زبان تو
شاید ای نبات خو این همه در زمان جست دلم ز قال او رفت بر خیال او
تو
از هوس وصال تو وز طلب جهان تو جان مرا در این جهان آتش توست در دهان
ز آنک نغول می روم در طلب نشان نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان
تو
مانده ام ای جواهری بر طرف دکان بنده بدید جوهرت لنگ شده ست بر درت
تو
بازگشا تو خوش قبا آن کمر از میان شاد شود دل و جگر چون بگشایی آن کمر
تو
در تبریز شمس دین نقد رسم به کان تا نظری به جان کنی جان مرا چو کان کنی
تو
2154
مست و خراب می روی خانه به خانه هین کژ و راست می روی باز چه خورده ای بگو
کو به کو
زلف که را گشوده ای حلقه به حلقه با کی حریف بوده ای بوسه ز کی ربوده ای
مو به مو
خفیه روی چو ماهیان حوض به نی تو حریف کی کنی ای همه چشم و روشنی
حوض جو به جو
ای دل همچو شیشه ام خورده میت راست بگو به جان تو ای دل و جانم آن تو
کدو کدو
چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن
سبو
می نشناخت بنده را می نگریست رو در طلبم خیال تو دوش میان انجمن
به رو
گفت بیا به خانه هی چند روی تو سو چون بشناخت بنده را بنده کژرونده را
به سو
همچو زنان خیره سر حجره به حجره عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر
شو به شو
ز آنک تو خورده ای بده چند عتاب و گفتمش ای رسول جان ای سبب نزول جان
گفت و گو
حلق و دهان بسوزدت بانگ زنی گلو گفت شراره ای از آن گر ببری سوی دهان
گلو
آنچ گلو بگیردت حرص مکن مجو لقمه هر خورنده را درخور او دهد خدا
مجو
من نه ام از شتردلن تا برمم به های گفتم کو شراب جان ای دل و جان فدای آن
و هو
هر کی بلنگد او از این هست مرا حلق و گلوبریده با کو برمد از این ابا
عدو عدو
دست بریده ای بود مانده به دیر بر دست کز آن تهی بود گر چه شهنشهی بود
سمو
آنک نیازمودیش راز مگو به پیش او خامش باش و معتمد محرم راز نیک و بد
2155
کی برهد ز آب نم چون بجهد یکی ز کی ز جهان برون شود جزو جهان هله بگو
دو
ای دل من ز عشق خون خون مرا به هیچ نمیرد آتشی ز آتش دیگر ای پسر
خون مشو
سایه بود موکلم گر چه شوم چو تار چند گریختم نشد سایه من ز من جدا
مو
بیش کند کمش کند این تو ز آفتاب جو نیست جز آفتاب را قوت دفع سایه ها
آخر کار بنگری تو سپسی و پیش او ور دو هزار سال تو در پی سایه می دوی
شمع تو گشت ظلمتت بند تو گشت جرم تو گشت خدمتت رنج تو گشت نعمتت
جست و جو
شیشه دل چو بشکنی سود نداردت شرح بدادمی ولی پشت دل تو بشکند
رفو
سر بنه و دراز شو پیش درخت اتقوا سایه و نور بایدت هر دو به هم ز من شنو
تن زن چون کبوتران بازمکن بقوبقو چون ز درخت لطف او بال و پری برویدت
بانگ زند خبر کند مار بداندش که کو چغز در آب می رود مار نمی رسد بدو
آن دم سست چغزیش بازدهد ز بانگ گر چه که چغز حیله گر بانگ زند چو مار هم
بو
چونک به کنج وارود گنج شود جو و چغز اگر خمش بدی مار شدی شکار او
تسو
گنج شود تسوی جان چون برسد به گنج چو شد تسوی زر کم نشود به خاک در
گنج هو
حکم تو راست من کیم ای ملک ختم کنم بر این سخن یا بفشارمش دگر
لطیف خو
2156
وز می نو که داده ای جان نبرم به سیمبرا ز سیم تو سیمبرم به جان تو
جان تو
گر چه درون آتشم جمله زرم به جان زخم گران همی کشم زخم بزن که من خوشم
تو
گر چه ز پا درآمدم جان سرم به جان هر نفسی که آن رسد کار دلم به جان رسد
تو
خوردم از آن و هر نفس من بترم به شکل طبیب عشق تو آمد و داد شربتی
جان تو
تو چو مهی به جان من من بصرم به نور دو چشم و نور مه چون برسد یکی شود
جان تو
آه که چنین خراب من از نظرم به هر چه که در نظر بود بسته بود عمارتش
جان تو
شاد و به برگ و بانوا زان شجرم به در تبریز شمس دین هست بلندتر شجر
جان تو
2157
جان پر و بال می زند در طرب سنگ شکاف می کند در هوس لقای تو
هوای تو
دشمن خواب می شود دیده من برای آتش آب می شود عقل خراب می شود
تو
مردم و سنگ می خورد عشق چو جامه صبر می درد عقل ز خویش می رود
اژدهای تو
جور مکن که بنده را نیست کسی به بند مکن رونده را گریه مکن تو خنده را
جای تو
گاه دمم فرودرد از سبب حیای تو آب تو چون به جو رود کی سخنم نکو رود
چیست دل خراب من کارگه وفای تو چیست غذای عشق تو این جگر کباب تو
چنگ خروش می کند در صفت و خابیه جوش می کند کیست که نوش می کند
ثنای تو
دید مرا که بی توام گفت مرا که وای عشق درآمد از درم دست نهاد بر سرم
تو
رفتم و مانده ام دلی کشته به دست و دیدم صعب منزلی درهم و سخت مشکلی
پای تو
2158
بدهم جان بی وفا از جهت وفای تو من که ستیزه روترم در طلب لقای تو
از دو هزار یک بود آنچ کنم به جای در دل من نهاده ای آنچ دلم گشاده ای
تو
کحل عزیزیم بود سرمه خاک پای تو گلشکر مقویم هست سپاس و شکر تو
چرخ نگرددی اگر نشنودی صلی تو سبزه نرویدی اگر چاشنیش ندادیی
هست امید شب روان یقظت روزهای هست جهاز گلبنان حله سرخ و سبز تو
تو
گر نبدی لقایشان آینه لقای تو من ز لقای مردمان جانب که گریزمی
ور نه بقاش بخشدی موهبت بقای تو بخت نداشت دهریی منکر گشت بعث را
کی برسیدی از عدم جز که به پر ز جهاد و نامیه عالم همچو کاهدان
کهربای تو
گر نه پیاپی آمدی دعوت های های تو در دل خاک از کجا های بدی و هو بدی
هست خود آمدن دل عاطفت خدای تو هم به خود آید آن کرم کیست که جذب او کند
هست هوا و ذره هم دستخوش هوای گوید ذره ذره را چند پریم بر هوا
تو
چرخ زنان به هر صفت رقص کنان گردد صدصفت هوا ز اول روز تا به شب
برای تو
یا سوی رقص جان نگر پیش و پس رقص هوا ندیده ای رقص درخت ها نگر
خدای تو
نبود طبع ها همه عاشق مقتضای تو بس کن تا که هر یکی سوی حدیث خود رود
2159
عرضه مکن دو دست تی پر کن زود باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو
آن سبو
از در حق به یک سبو کم نشده ست ای طربون غم شکن سنگ بر این سبو مزن
آب جو
چون کف موسی نبی بزم نهاد و کرد زان قدحی که ساحران جان به فدا شدند از آن
طو
عید شده ست و عام را گر رمضان فاش بیا و فاش ده باده عشق فاش به
است باش گو
و آن کرم فراخ را بازگشای تو به تو رغم سپید ماخ را رقص درآر شاخ را
و آن گروی که برده ای بار دوم ز ما مهره که درربوده ای بر کف دست نه دمی
مجو
چند خزیده در کفن زنده از آن مسیح مرده به مرگ پار من زنده شده ز یار من
خو
رسته چو سبزه از زمین سروقدان باغ منکر حشر روز دین ژاژ مخا بیا ببین
هو
خطبه بخوانده بر جهان بی نغمات و خامش کرده جملگان ناطق غیب بی زبان
گفت و گو
2160
همه جوشان و پرآتش کمین اندر بهانه ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبوده ست او
جو
ولی در گلشن جانشان شقایق های تو همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته
بر تو
که عالم را زند برهم چو دستی برنهی حقایق های نیک و بد به شیر خفته می ماند
بر او
بسی شیران غرنده نهان در صورت بسی خورشید افلکی نهان در جسم هر خاکی
آهو
وگر چه زاد بس نادر از این داماد و به مثل خلقت مردم نزاد از خاک و از انجم
کدبانو
اگر چه اندر آب و گل فروشد پاش تا ضمیرت بس محل دارد قدم فوق زحل دارد
زانو
که ای جان گل آلوده از این گل روان گشته ست از بال زلل لطف تا این جا
خویش را واشو
اگر ایوبی و محرم به زیر پای جو نمی بینی تو این زمزم فروتر می روی هر دم
دارو
چو سیبش می برد غلطان به باغ خرم چو شستن گیرد او خود را رباید آب جو او را
بی سو
نبیند اندر آن گلشن بجز آسیب شفتالو به سیبستان رسد سیبش رهد از سنگ آسیبش
گل سرخ و گل خیری نشیند مست رو دل ویس و دل رامین ببیند جنت وحدت
با رو
از این سو کرده رو بانو به خنده از آن سو در کف حوری شراب صاف انگوری
سوی روبانو
که رستیم از سیه کاری ز مازو رفت در آن باغ خوش اعلوفه سپی پوشان چو اشکوفه
آن ما زو
دهان پرقند و پرشکر تو خود باقیش بصیرت ها گشاده هر نظر حیران در آن منظر
را برگو
2161
وگر نه تشنه اویم چه می جویم به اگر نه عاشق اویم چه می پویم به کوی او
جوی او
که او زنجیر نپذیرد مگر زنجیر موی بر این مجنون چه می بندم مگر بر خویش می خندم
او
چو گوشم رست از این پنبه درآید ببر عقلم ببر هوشم که چون پنبه ست در گوشم
های هوی او
نیاشامم شراب خوش مگر خون همی گوید دل زارم که با خود عهدها دارم
عدوی او
دل من شد تغار او سر من شد کدوی دلم را می کند پرخون سرم را پرمی و افیون
او
چه دارد قند یا حلوا ز شیرینی خوی چه باشد ماه یا زهره چو او بگشود آن چهره
او
مرا گوید چرا زردی ز لله ستان مرا گوید چرا زاری ز ذوق آن شکرباری
روی او
بگو در گوش من ای دل چه می تازی مرا هر دم برانگیزی به سوی شمس تبریزی
به سوی او
2162
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
تو
زبان مرغ می دانم سلیمانم به جان تو من آن دیوانه بندم که دیوان را همی بندم
نخواهم جان پرغم را تویی جانم به نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من
جان تو
چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم
جان تو
وگر یک دم زدم بی تو پشیمانم به گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم
جان تو
وگر بی تو به گلزارم به زندانم به اگر بی تو بر افلکم چو ابر تیره غمناکم
جان تو
عمارت کن مرا آخر که ویرانم به سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت
جان تو
به هر سو رو بگردانی بگردانم به درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد
جان تو
چه آهویم که شیران را نگهبانم به سخن با عشق می گویم که او شیر و من آهویم
جان تو
که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
تو
که ببریده ست آن خویشی ز خویشانم چه خویشی کرد آن بی چون عجب با این دل پرخون
به جان تو
بکش در مطبخ خویشم که قربانم به تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
جان تو
مثال ذره گردان پریشانم به جان تو ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
2163
بهشتم جان شیرین را که می سوزد چو شیرینتر نمود ای جان مها شور و بلی تو
برای تو
مرا چه جای دل باشد چو دل گشته روان از تو خجل باشد دلم را پا به گل باشد
ست جای تو
که می کاهد چو ماه ای مه به عشق تو خورشیدی و دل در چه بتاب از چه به دل گه گه
جان فزای تو
کمر بستم به عشق اندر به اومید قبای ز خود مسم به تو زرم به خود سنگم به تو درم
تو
منم محتاج و می گویم ز بی خویشی گرفتم عشق را در بر کله بنهاده ام از سر
دعای تو
به خاک کوی او بنگر ببین صد دل از حد خود مگذر برون کن باد را از سر
خونبهای تو
چو برگ کاه می پرم به عشق اگر ریزم وگر رویم چه محتاج تو مه رویم
کهربای تو
زنم لبیک و می آیم بدان کعبه لقای تو ایا تبریز خوش جایم ز شمس الدین به هیهایم
2164
بر خویشان و بی خویشان شبی تا اگر بگذشت روز ای جان به شب مهمان مستان شو
روز مهمان شو
شب قدری کن این شب را چراغ بیت مرو ای یوسف خوبان ز پیش چشم یعقوبان
احزان شو
وگر ضعفیم صحت شو وگر دردیم اگر دوریم رحمت شو وگر عوریم خلعت شو
درمان شو
وگر عوریم احسان شو بهشتی باش و اگر کفریم ایمان شو وگر جرمیم غفران شو
رضوان شو
برای دیورانی را شهب انداز شیطان برای پاسبانی را بکوب آن طبل جانی را
شو
حیات ماهیان خواهی بر ایشان آب تو بحری و جهان ماهی به گاهی چیست و بی گاهی
حیوان شو
برای شب روان جان برآ ای ماه تابان شب تیره چه خوش باشد که مه مهمان ما باشد
شو
چو پیش او است سر مظهر دهان خمش کن ای دل مضطر مگو دیگر ز خیر و شر
بربند و پنهان شو
2165
خبیر است او خبیر است او خبیر ابن فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او
الخبیر است او
لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او امیر است او امیر است او امیر ملک
گیر است او
چراغ است او چراغ است او چراغ پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او
بی نظیر است او
سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او جهان است او جهان است او جهان
شهد و شیر است او
وگر پنهان کنی می دان که دانای چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم
ضمیر است او
درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز وگر ردت کنند این ها بنگذارد تو را تنها
است او
به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان
است او
ز هر چیزی که می ترسی مجیر است هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو
او مجیر است او
چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد
است او
به پیش او کشم جان را که بس اندک سخن با عشق می گویم سبق از عشق می گیرم
پذیر است او
مکش اندر برش چندین که سرد و بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده
زمهریر است او
جوان پیداست در چادر ولیکن سخت دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده
پیر است او
ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی
است او
که اندر عشق تتماجی برهنه همچو ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی
سیر است او
از او شیری کجا آید ز خرگوشی اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی
اسیر است او
ببست او راه آب من به ره بستن نکیر دلم جوشید و می خواهد که صد چشمه روان گردد
است او
2166
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
تو
همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو
تو
به هر سو رو بگردانی بگردانم به نشاط من ز کار تو خمار من ز خار تو
جان تو
که این دم جام را از می نمی دانم به غلط گفتم غلط گفتن در این حالت عجب نبود
جان تو
من دیوانه دیوان را سلیمانم به جان تو من آن دیوانه بندم که دیوان را همی بندم
ز صحن دل همین ساعت برون رانم به غیر عشق هر صورت که آن سر برزند از دل
به جان تو
نه تو آنی به جان من نه من آنم به بیا ای او که رفتی تو که چیزی کو رود آید
جان تو
که سر سرنوشتت را فروخوانم به ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
جان تو
مثال ذره ای گردان پریشانم به جان ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
تو
2167
مرا سیران کجا باشد مرا تحویل و دل آتش پذیر از توست برق و سنگ و آهن تو
رفتن تو
به زیر خاک دررفتم نرفتم من بیا من بدیدم بی تو من خود را تو دیدی بیخودم هم تو
تو
از آن ظلمت که می گریم سری چون اگر گویم تو می گویی من آن ظلمت ز خود بینم
ماه برزن تو
که تا گیری گریبانم کشی از مهر گریبانم دریدستم ز خود دامن کشیدستم
دامن تو
کدامم من چه نامم من مرا جان تو مرا گریبانم دریدی تو و دامانم کشیدی تو
تن تو
چو سوسن صد زبانم من زبان و نطق پشیمانم پشیمانم پشیمان تو پشیمان تو
و سوسن تو
تویی حیران تویی چوگان تویی دو دو چشمم خیره در رویت گهی چوگان گهی گویت
چشم روشن تو
به یک اندیشه شکر را کنی چون به یک اندیشه حنظل را کنی بر من چو صد شکر
زهر دشمن تو
تویی مور و سلیمان تو تویی خورشید تویی شکر تویی حنظل تویی اندیشه مبدل
و روزن تو
تویی احول کن کافر تویی ایمان و بدم من کافر احول شدم توحید را اکمل
مومن تو
2168
درون باغ عشق ما درخت پایداری تو نمی گفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو
که خه مر آهوی ما را چو آهو خوش ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر
شکاری تو
کنونم خود نمی گویی کز آن گلزار شکفته داشتی چون گل دل و جانم دلراما
خاری تو
مرا زنهار از هجرت که بس بی ز نازی کز تو در سر بد تهی کرد از دماغم غم
زینهاری تو
چه جوهردار تیغی تو چه سنگین دل چو فتوی داد عشق تو به خون من نمی دانم
نگاری تو
ز هجران چو فرعونش کنون جان در ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی
چو ماری تو
چو آدم اندر این پستی در این اقلیم چو از افلک نورانی وصال شاه افتادی
ناری تو
کنار از اشک پر کن تو چو از شه کنار وصل دربودی یکی چندی تو ای دیده
برکناری تو
سپیدت جامه باشد چون در این غم ال ای مو سیه پوشی به هنگام طرب وآنگه
سوگواری تو
که یک عذرم نپذرفتی چگونه خوش به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون
عذاری تو
جدا گشتی و محرومی وآنگه تو ای جان سنگ خارایی که از آب حیات او
برقراری تو
کز آن بحر کرم در گوش در رمیدستی از این قالب ولیکن علقه ای داری
شاهواری تو
ز دی بگذر سبک برپر که نی جان در این اومید پژمرده بپژمردی چو باغ از دی
بهاری تو
سفر کن جان باعزت که نی جان بخارای جهان جان که معدنگاه علم آن است
بخاری تو
مگو دورم ز شاه خود که نیک اندر مزن فال بدی زیرا به فال سعد وصل آید
جواری تو
چو می دانی که تو مستی پس اکنون چو دانستی که دیوانه شدی عقل است این دانش
هشیاری تو
هزاران منت آن می را که از وی در هزاران شکر آن شه را که فرزین بند او گشتی
خماری تو
چرا در قید فخری تو چرا دربند همه فخر و همه دولت برای شاه می زیبد
عاری تو
چرا قربان شدی ای دل چو شیشاک فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل
نزاری تو
چو آن لب را نمی بینی در آن پرده چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب
چه زاری تو
چرا بر دست این دل هم مثال دف چو دف از ضربت هجرت چو چنبر گشت پشت من
نداری تو
تو بادی ریش درکرده که یعنی حق هزاران منتت بر جان ز عشق شاه شمس الدین
گزاری تو
چه باشد گر چو موسی گرد از دریا ال ای شاه تبریزم در این دریای خون ریزم
برآری تو
شمردن از کجا تانم که بی حد و ایا خوبی و لطف شه شمردم رمزکی از تو
شماری تو
2169
بمال این چشم ها را گر به پندار یقینی ز مکر حق مباش ایمن اگر صد بخت بینی تو
تو
تو را عرشی نماید او و گر باشی که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت
زمینی تو
که گر تو ساده دل باشی ندارد سود گمان خاینی می بر تو بر جان امین شکلت
امینی تو
تو ساده پوستین بر بوی زهره روی خریدی هندوی زشتی قبیحی را تو در چادر
چینی تو
ز رویش دیده بگرفتی ز بویش بستی چو شب در خانه آوردی بدیدی روش بی چادر
بینی تو
فریبندت اگر چه اهل و باعقل متینی در این بازار طراران زاهدشکل بسیارند
تو
کند تنبیه جانت را کند هر دم معینی مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین
تو
که اندر دین همی تابد اگر از اهل ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان
دینی تو
که هر جزوت شود خندان اگر در به سوی باغ وحدت رو کز او شادی همی روید
خود حزینی تو
2170
در آینه درتابی چون یافت صقال تو هر شش جهتم ای جان منقوش جمال تو
در آینه کی گنجد اشکال کمال تو آیینه تو را بیند اندازه عرض خود
گفتا که شوم طالع در وقت زوال تو خورشید ز خورشیدت پرسید کیت بینم
بسته ست تو را زانو ای عقل عقال تو رهوار نتانی شد این سوی که چون ناقه
ای عشق چرا رفت او در دام و جوال عقلی که نمی گنجد در هفت فلک فرش
تو
شد بسته آن دانه جمله پر و بال تو این عقل یکی دانه از خرمن عشق آمد
جان ابدی دیدی جان گشت وبال تو در بحر حیات حق خوردی تو یکی غوطه
جاهش به چه کار آید با جاه و جلل ملکش به چه کار آید با ملکت عشق تو
تو
از لطف جواب تو وز ذوق سوال تو صد حلقه زرین بین در گوش جهان اکنون
شادند به جای زر با سنگ و سفال تو خامان که زر پخته از دست تو نامدشان
صد بدر سجود آرد در پیش هلل تو صد چرخ طواف آرد بر گرد زمین تو
که شیر سجود آرد در پیش شغال تو با تو سگ نفس ما روباهی و مکر آرد
چون می رسد از گردون هر لحظه بی پای چو روز و شب اندر سفریم ای جان
تعال تو
فعل بد ما چه بود با حسن فعال تو تاریکی ما چه بود در حضرت نور تو
شب تا به سحر نالن ایمن ز ملل تو روزیم چو سایه ما بر گرد درخت تو
از صدر جنان آمد در صف نعال تو از شوق عتاب تو آن آدم بگزیده
لیکن لب خود بستم از شوق مقال تو دریای دل از مدحت می غرد و می جوشد
2171
هین سلسله درجنبان ای ساقی جان گشته ست طپان جانم ای جان و جهان برگو
برگو
تا چند کشی گوشم ای گوش کشان سلطان خوشان آمد و آن شاه نشان آمد
برگو
جانی است قلندر را نادرتر از آن سری است سمندر را ز آتش بنمی سوزد
برگو
با رطل گران پیش آ با ضرب گران بنگر حشر مستان از دست بنه دستان
برگو
اسرار سلحشوری با تیر و کمان برگو زان غمزه چون تیرش و ابروی کمان گیرش
و آن نکته که می دانی با او پنهان برگو هله جان برگو پیش همگان برگو
برگو
پیغام عقیق او ای گوهر کان برگو از جام رحیق او مست است عشیق او
ز احوال جهان سیرم ز احوال فلن من بی زبر و زیرم در پنجه آن شیرم
برگو
یک لحظه چنین برگو یک لحظه زیر است نوای غم و اندرخور شادی بم
چنان برگو
مقصود یقینت شد بی شک و گمان خورشید معینت شد اقبال قرینت شد
برگو
زان سو مثل هاتف بی نام و نشان چون بگذری ای عارف زین آب و گل ناشف
برگو
رویی به روان ها کن زین گرم روان در عالم جان جا کن در غیب تماشا کن
برگو
ای شاه زبردستم بی کام و دهان برگو من بیخود و سرمستم اینک سر خم بستم
2172
دل گفت که کی آمد جان گفت مه مه هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد او
رو
اندر طلب آن مه رفته به میان کو او آمد در خانه ما جمله چو دیوانه
ما غافل از این نعره هم نعره زنان او نعره زنان گشته از خانه که این جایم
هر سو
چون فاخته ما پران فریادکنان کوکو آن بلبل مست ما بر گلشن ما نالن
و آن دزد همی گوید دزد آمد و آن در نیم شبی جسته جمعی که چه دزد آمد
دزد او
پیدا نشود بانگش در غلغله شان یک آمیخته شد بانگش با بانگ همه زان سان
مو
آنگه که تو می جویی هم در طلب او و هو معکم یعنی با توست در این جستن
را جو
چون برف گدازان شو خود را تو ز نزدیکتر است از تو با تو چه روی بیرون
خود می شو
می دار زبان خامش از سوسن گیر از عشق زبان روید جان را مثل سوسن
این خو
2173
هین نوبت دل می زن باری من و چنگ خردم بگسل تاری من و تاری تو
باری تو
اما چو به گفت آییم یاری من و یاری در وحدت مشتاقی ما جمله یکی باشیم
تو
زیرا که دوی باشد غاری من و چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری
غاری تو
اکنون بکش از پایم خاری من و در عالم خارستان بسیار سفر کردم
خاری تو
آن رفت که می بودیم زاری من و سرمست بخسپ ای دل در ظل مسیح خود
زاری تو
بی کار نمی شاید کاری من و کاری من غرقه شدم در زر تو سجده کنان ای سر
تو
گر لیلی و مجنون است باری من و هر کس که مرا جوید در کوی تو باید جست
باری تو
اکنون بزنیم او را داری من و داری دزدی که رهی می زد هنگام سیاست شد
تو
در گفتن و بی صبری عاری من و خاموش که خاموشی فخری من و فخری تو
عاری تو
2174
از جغد چه اندیشی چون جان همایی ای یار قلندردل دلتنگ چرایی تو
تو
ای رفته برون از جا آخر به کجایی بخرام چنین نازان در حلقه جانبازان
تو
آن گوهر جانی را آخر ننمایی تو داده ست ز کان تو لعل تو نشانی ها
بس ماه لقایی تو آخر چه بلیی تو بس خوب و لطیفی تو بس چست و ظریفی تو
جان حلقه به گوش تو در حلقه نیایی ای از فر و زیبایی وز خوبی و رعنایی
تو
از بهر گشاد ما دربند قبایی تو ای بنده قمر پیشت جان بسته کمر پیشت
وین جام شود تابان ای جان چو برآیی از دل چو ببردی غم دل گشت چو جام جم
تو
در مجلس سرمستان باشور و شر آیی هر روز برآیی تو بازیب و فر آیی تو
تو
نادیده مکن ما را چون دیده مایی تو شمس الحق تبریزی ای مایه بینایی
2175
چشم تر ما را بین ای نور بصر برگو در خشکی ما بنگر و آن پرده تر برگو
شیرین نظران را بین هین شرح شکر جمع شکران را بین در ما نگران را بین
برگو
امروز اگر خواهی آن چیز دگر برگو امروز چنان مستی کز جوی جهان جستی
در دست کی افتادی زان طرفه خبر هر چند که استادی داد دو جهان دادی
برگو
بسیار بگردیده احوال سفر برگو از جای نجنبیده لیک از دل و از دیده
زیری گه و بالیی ای زیر و زبر در کشتی و دریایی خوش موج و مصفایی
برگو
شمشیر زبان برکش وز صبر و سپر با صبر تویی محرم روسخت تویی در غم
برگو
یا رب بفزا آمین این قصه ز سر برگو مستی جماعت بین کرده ز قدح بالین
باور نکنی این را بر چوب و حجر بر هر کی زد این برهان جان یابد و سیصد جان
برگو
ای عارف این را هم با او به سحر گفت ار سر او باشم رخسار تو بخراشم
برگو
گر تاج گرو کردی از رهن کمر آمد دگری از ده هین دیگ دگر برنه
برگو
ور ز آنک بود سنی از عدل عمر گر رافضیی باشد از داد علی در ده
برگو
بگشا لب و شرحش کن اسباب ظفر موری چه قدر گوید از تخت سلیمانی
برگو
2176
آن خسرو شیرین شکرپاره ما کو آن دلبر عیار جگرخواره ما کو
آن پرنمک و پرفن و عیاره ما کو بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست
آن زهره بابهره سیاره ما کو باریک شده ست از غم او ماه فلک نیز
آن رشک چه بابل سحاره ما کو پربسته چو هاروتم و لب تشنه چو ماروت
صد چشمه روان کرد از این خاره ما موسی که در این خشک بیابان به عصایی
کو
ده چشمه گشاینده در این قاره ما کو زین پنج حسن ظاهر و زین پنج حسن سر
آن داروی درد دل و آن چاره ما کو از فرقت آن دلبر دردی است در این دل
گویم که بدم گوید کاستاره ما کو استاره روز او است چو بر می ندمد صبح
کان عین حیات خوش فواره ما کو اندر ظلمات است خضر در طلب آب
آن مریم بندنده گهواره ما کو جان همچو مسیحی است به گهواره قالب
هم دوز ز ما هم زه قواره ما کو آن عشق پر از صورت بی صورت عالم
کان ساقی دریادل خماره ما کو هر کنج یکی پرغم مخمور نشسته ست
و آن رونق سقف و در و درساره ما آن زنده کن این در و دیوار بدن کو
کو
جنگ افکن لوامه و اماره ما کو لوامه و اماره بجنگند شب و روز
از غفلت خود گفته که گل کاره ما کو ما مشت گلی در کف قدرت متقلب
و اندر پی او آن دل آواره ما کو شمس الحق تبریز کجا رفت و کجا نیست
2177
روان ره روان را افتخار او خزان عاشقان را نوبهار او
کشیده سوی خود بی اختیار او همه گردن کشان شیردل را
به بینیشان درآورده مهار او قطار شیر می بینم چو اشتر
ز خوف و حرصشان کرده نزار او مهارش آنک حاجتمندشان کرد
سبک کرد و ببرد از وی قرار او گران جانتر ز عنصرها نه خاک است
سبکتر شد چو برد از وی وقار او از آب و آتش و از باد این خاک
به گردون می کند آهو شکار او به خاک آن هر سه عنصر را کند صید
که یک یک را کند دربند کار او یکی کاهل نخواهد رست از وی
به زیر دم او بنهاد خار او ز خاک تیره کاهلتر نباشی
برآورد از دل دریا غبار او عصا زد بر سر دریا که برجه
همی پیچد بر خود همچو مار او عصا را گفت بگذار این عصایی
بسازد جان و حسی زان بخار او برآرد مطبخ معده بخاری
که تا دارد از آن جان ننگ و عار او ز تف دل دگر جانی بسازد
که سلطان هم وی است و پرده دار او زهی غیرت که بر خود دارد آن شه
که گاهش گل کند گه لله زار او زهی عشقی که دارد بر کفی خاک
ز جمله بسکلد در اضطرار او کند با او به هر دم یک صفت یار
بداند قدر این بگزیده یار او که تا داند که آن ها بی وفااند
که یار او باشد و هم یار غار او عجایب یار غاری گردد او را
که بگشاده ست راه اعتبار او زبان بربند و بگشا چشم عبرت
2178
میان کژروان رهوار می رو تو کمترخواره ای هشیار می رو
مرا خنبک مزن ای یار می رو تو آن خنبی که من دیدم ندیدی
تو دللی سوی بازار می رو ز بازار جهان بیزار گشتم
تو پا بردار و با دستار می رو چو من ایزار پا دستار کردم
تو را کار است سوی کار می رو مرا تا وقت مردن کار این است
تو مرد صایمی ناهار می رو مرا آن رند بشکسته ست توبه
نداری دیده در اقرار می رو شنیدی فضل شمس الدین تبریز
2179
همان معشوق را می دان و می رو تو جام عشق را بستان و می رو
لطیف و صاف همچون جان و می شرابی باش بی خاشاک صورت
رو
بده جان و بخر ارزان و می رو یکی دیدار او صد جان به ارزد
بده سیم و بنه همیان و می رو چو دیدی آن چنان سیمین بری را
نظر کن در مه خندان و می رو اگر عالم شود گریان تو را چه
بگو هستم دو صد چندان و می رو اگر گویند رزاقی و خالی
شکر را گیر در دندان و می رو کلوخی بر لب خود مال با خلق
نه سر خواهیم و نی سامان و می رو بگو آن مه مرا باقی شما را
درآ در ظل آن سلطان و می رو کیست آن مه خداوند شمس تبریز
2180
روانت شاد بادا خوش روان شو از این پستی به سوی آسمان شو
به شادی ساکن دارالمان شو ز شهر پرتب و لرزه بجستی
وگر ویران شد این تن جمله جان شو اگر شد نقش تن نقاش را باش
مقیم لله زار و ارغوان شو وگر روی از اجل شد زعفرانی
بیا از راه بام و نردبان شو وگر درهای راحت بر تو بستند
به یاری خدا صاحب قران شو وگر تنها شدی از یار و اصحاب
چو نان شو قوت جان ها و چنان شو وگر از آب و از نان دور ماندی
2181
شراب خم بی چون را قوام او دل و جان را طربگاه و مقام او
غذای جمله را داده تمام او همه عالم دهان خشکند و تشنه
که گندم را دهد آب از غمام او غذاها هم غذا جویند از وی
ببسته فتنه را حلق و مسام او عدم چون اژدهای فتنه جویان
کشیده از سزای ما لگام او سزای صد عتاب و صد عذابیم
که گویی ما شهانیم و غلم او ز حلم او جهان گستاخ گشته
بجوشیده به دست خود مدام او برای مغز مخموران عشقش
زهی اقبال و بخت مستدام او کشیده گوش هشیاران به مستی
پس آن پرده می گوید پیام او پیمبر را چو پرده کرده در پیش
بر ایشان کرده از اول سلم او نکرده بندگان او را سلمی
به عشق او که آرد صبح و شام او چه باشد گر شبی را زنده داری
بنگذارد تو را ای دوست خام او وگر خامی کنی غافل بخسپی
کشانیدت ز پستی تا به بام او ز خردی تا کنون بس جا بخفتی
بدادت دانش و ناموس و نام او ز خاکی تا به چالکی کشیدت
که تا خاصت کند ز انعام عام او مقامات نوت خواهد نمودن
چه نرمت کرد و پابرجا و رام او به خردی هم ز مکتب می جهیدی
ستیزیدی درآوردت به دام او به خاکی و نباتی و به نطفه
نیاوردت برای انتقام او ز چندین ره به مهمانیت آورد
به خاکی می دهد اویی به وام او به وقت درد می دانی که او او است
چو بوی خود فرستد در مشام او همه اویان چو خاشاکی نمایند
چو اندر گوش ما گوید کلم او سخن ها بانگ زنبوران نماید
چو بنماید مقام بی مقام او نماید چرخ بیت العنکبوتی
زهی کوری که می گوید کدام او همه عالم گرفته ست آفتابی
چو بجهد هر خسی را کرده نام او چو درماند نگوید او جز او را
مقر ناید به نرمی و به کام او شکنجه بایدش زیرا که دزد است
چو می دانی که دزدیده ست جام او تو باری دزد خود را سیخ می زن
شود بس مستخف و مستهام او به یاری های شمس الدین تبریز
فواد ما تسلیه المدام خمش از پارسی تازی بگویم
2182
حدیث گلستان گویم زهی رو به پیشت نام جان گویم زهی رو
که از حسن بتان گویم زهی رو تو این جا حاضر و شرمم نباشد
من افسانه خزان گویم زهی رو بهار و صد بهار از تو خجل شد
من از جان و جهان گویم زهی رو تو شاهنشاه صد جان و جهانی
حدیثت از زبان گویم زهی رو حدیثت در دهان جان نگنجد
چنین مه را نهان گویم زهی رو جهان گم گشت و ماهت آشکارا
به پیش تو ز کان گویم زهی رو همه عالم ز نورت لعل در لعل
یقین را از گمان گویم زهی رو ز تو دل ها پر از نور یقین است
ز ماه و اختران گویم زهی رو چو خورشید جمالت بر زمین تافت
من از وی گر فغان گویم زهی رو چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت
2183
حدیث گلستان گویم زهی رو به پیشت نام جان گویم زهی رو
که از حسن بتان گویم زهی رو تو این جا حاضر و شرمم نباشد
من از شکل و نشان گویم زهی رو چو شاه بی نشان عالم بیاراست
من از جا و مکان گویم زهی رو چو نور لمکان آفاق بگرفت
من از سود و زیان گویم زهی رو به پیش این دکان که کان شادی است
کژی در دل نهان گویم زهی رو به پیش این چنین دانای اسرار
فسانه این جهان گویم زهی رو چو استاره و جهان شد محو خورشید
حدیث خرکمان گویم زهی رو اوان قاب قوسین است و ادنی
بر هر بی روان گویم زهی رو از آن جان که روان شد سوی جانان
من از راه دهان گویم زهی رو حدیثی را که جان هم نیست محرم
من از جان و جهان گویم زهی رو چو شاهنشاه صد جان و جهانی
2184
از آن شکر یکی قنطار از این سو بیا ای رونق گلزار از این سو
از آن دو لعل شکربار از این سو یکی بوسه قضاگردان جانت
وزان گلشن یکی گلزار از این سو از آن روزن فروکن سر چو مهتاب
درخت خار از آن سو یار از این سو کباب و می از این سو دود از آن سو
منه رنج تن سگسار از این سو تعب تن راست لیق راح دل را
که آمد هدهد طیار از این سو سلیمانا سوی بلقیس بگذر
نموده صد هزار اسرار از این سو به منقارش یکی پرنور نامه
یکی ساغر از آن خمار از این سو مخور تنها که تنها خوش نباشد
که جان هدیه کند ایثار از این سو بدن تنهاخور آمد روح موثر
به تو ای ساقی ابرار از این سو سقاهم می دهد ساغر پیاپی
قدح پر است هین هشدار از این سو به هر دو دست گیرش تا نریزی
ز تو ای شاه خوش دستار از این سو بیا که خرقه ها جمله گرو شد
چو بانگ بحر دان گفتار از این سو برهنه شو ز حرف و بحر در رو
2185
بشد کارم چو زر از شیوه تو چو بگشادم نظر از شیوه تو
به هر دم پخته تر از شیوه تو تویی خورشید و من چون میوه خام
شب و روز ای قمر از شیوه تو چو زهره می نوازم چنگ عشرت
شود چون جانور از شیوه تو به هر دم صد هزار اجزای مرده
چنین بندد کمر از شیوه تو چرا ازرق قبای چرخ گردون
به خونابه جگر از شیوه تو چرا روی شفق سرخ است هر شام
گرفتم من بصر از شیوه تو ز شیوه ماهت استاره همی جست
چنان خوبی به سر از شیوه تو به خوبی همچو تو خود این محال است
ز عاشق وین حشر از شیوه تو ز انبوهی نباشد جان سوزن
هزاران شور و شر از شیوه تو عجب چون آمد اندر عالم عشق
بدرد این بشر از شیوه تو اگر نه پرده آویزی به هر دم
شود زیر و زبر از شیوه تو اگر غفلت نباشد جمله عالم
به گرد بام و در از شیوه تو چرایم شمس تبریزی چو شیدا
2186
برابر با مکان تو مکان کو خداوندا چو تو صاحب قران کو
تو را حاجت به دوران و زمان کو زمان محتاج و مسکین تو باشد
سوالش کن که راه آسمان کو کسی کو گفت دیدم شمس دین را
نمی ترسی برای تو ضمان کو در آن دریا مرو بی امر دریا
خطاکن را ز عفو او غمان کو مگر بی قصد افتی کو کریم است
بر آن آیینه زنگار گمان کو چو سجده کرد آیینه مر او را
چه گفتم آن طرف تیر و کمان کو همو تیر است همو اسپر همو قوس
نظیرش در ولیت های جان کو هر آن جسمی که از لطفش نظر یافت
ببرده سر از او از انس و جان کو بجز از روی عجز و فقر و تسلیم
مر او را از کی بیم است پاسبان کو ز غیرت حق شد حارس و گر نی
کسی بی داغ مهرش در قران کو به پیشانی جانا داغ مهرش
به خدمت گر همی جویی مهان کو به نوبتگاه او بین صف کشیده
بجز از عشق رویش شادمان کو نباشد خنده جز از زعفرانش
دل و جان را به عالم اندهان کو بجز از هجر آن مخدوم جانی
که لیق در ثنای او دهان کو خداوند شمس دین از بهر ال
به شرح خاک تبریزم زبان کو زبان و جان من با وصل او رفت
بدان حد بی نیازی هیچ کان کو همه کان هست محتاج خریدار
2187
از آن زلف و از آن رخسار برگو گران جانی مکن ای یار برگو
حکایت های آن گلزار برگو ز باغ جان دو سه گلدسته بربند
ملولی گوشه نه بسیار برگو ز حسنش گفتنی بسیار داری
هل منشین چنین بی کار برگو ز یاد دوست شیرینتر چه کار است
بیا امروز دیگربار برگو چه گفتی دی که جوشیده ست خونم
ز لطف عالم السرار برگو ز یاد عالم غدار بگذر
ز ناف آهوی تاتار برگو ز لف فتنه تاتار کم کن
میان عاشقان آثار برگو ز عشق حسن شمس الدین تبریز
2188
میان ماست گردان میر مه رو در این رقص و در این های و در این هو
کجا پنهان شود آن روی نیکو اگر چه روی می دزدد ز مردم
درآ در آب جو و آب می جو چو چشمت بست آن جادوی استاد
به هر سو می کند یعنی که کو کو تو گویی کو و کو او نیز سر را
رها کن کو و کو دررو در این کو ز کوی عشق می آید ندایی
چو او باشد چه اندیشی ز باجو برو دامان خاقان گیر محکم
که تا ایمن شوی از درد پهلو برو پهلوی قصرش خانه ای گیر
زهی لطف و زهی احسان و دارو گریزان درد و دارو در پی تو
بر ما زو بیا غلطان چو مازو سیه کاری و تلخی را رها کن
از او گیرد نمک هم رو و هم خو از او یابد طرب هم مست و هم می
لطیف اندیش باشد مرد کم گو از او اندیش و گفتن را رها کن
2189
بازم به دغا چه می فریبی تو بازم صنما چه می فریبی تو
ای دوست مرا چه می فریبی تو هر لحظه بخوانیم کریمانه
ما را به وفا چه می فریبی تو عمری تو و عمر بی وفا باشد
ما را به سقا چه می فریبی تو دل سیر نمی شود به جیحون ها
ما را به عصا چه می فریبی تو تاریک شده ست چشم بی ماهت
ما را به دعا چه می فریبی تو ای دوست دعا وظیفه بنده ست
با خوف و رجا چه می فریبی تو آن را که مثال امن دادی دی
ما را به قضا چه می فریبی تو گفتی به قضای حق رضا باید
ما را به دوا چه می فریبی تو چون نیست دواپذیر این دردم
ما را به صل چه می فریبی تو تنها خوردن چو پیشه کردی خوش
ما را به سه تا چه می فریبی تو چون چنگ نشاط ما شکستی خرد
ما را با ما چه می فریبی تو ما را بی ما چه می نوازی تو
ما را به قبا چه می فریبی تو ای بسته کمر به پیش تو جانم
ما را به عطا چه می فریبی تو خاموش که غیر تو نمی خواهیم
2190
آن ماه لقای مشتری رو دیدی که چه کرد آن پری رو
در حسن خلیل آزری رو گشتند بتان همه نگونسار
کآورد به سوی کافری رو شد کفر چو شمع های ایمان
زان سرو روان عبهری رو شد جمله جهان بهشت خندان
وای ار آرد به ساحری رو دارد دو هزار سحر مطلق
بر رغم دل مزعفری رو افروخت بهار چون گل سرخ
بر چهره شام عنبری رو کافور نثار کرد خورشید
زان باده لعل احمری رو شد شیشه زرد همچو لله
بنهاد خرد به لغری رو فربه شد عشق و زفت و لمتر
تا چند نهد به زرگری رو بر باده لعل زد رخ من
یا برگردان ز شاعری رو بس کن هله فتنه را مشوران
2191
وی شادی لله زار برگو ای رونق نوبهار برگو
بی زحمت شاخ خار برگو بی غصه می فروش می نوش
برگو صفت بهار برگو ای بلبل و ای هزاردستان
گوش و پس سر مخار برگو ای حلقه به گوش و عاشق گل
بر عرعر و بر چنار برگو شرح قد سرو و چهره گل
بر سرو رو آشکار برگو چون رفت خزان و رو نهان کرد
بر برگ نظر مدار برگو گر پرسندت که جان رز چیست
خواهی که کنی شکار برگو صد شیر و هزار گونه خرگوش
ز اشکوفه خوش عذار برگو خواهی که شود قبول عذرت
زان نرگس پرخمار برگو خواهی که بری قرار مستان
ساقی شو و بر نهار برگو امروز سر شراب داریم
صد بار و هزار بار برگو مستی آمد ملولیت رفت
وی چنگ لطیف تار برگو ای جام شرابدار برگرد
ای عارف حق گزار برگو از بهر ثواب و رحمت حق
بی زحمت انتظار برگو ما منتظر توایم بشتاب
نک آوردم نثار برگو تشنیع مزن که صله ای نیست
2192
ای فخر همه کرام برگو ای عارف خوش کلم برگو
بر دست گرفت جام برگو هر ممتحنی ز دست رفته
وز باده باقوام برگو قایم شو و مات کن خرد را
تا خواجه شود غلم برگو تا روح شویم جمله می ده
بشکاف حجاب بام برگو قانع نشوم به نور روزن
چون مست شدی مدام برگو بپذیر مدام خوش ز ساقی
زان سوختگان خام برگو آن جام چو زر پخته بستان
چون رستی از این حطام برگو مبدل شد و خوش حطام دنیا
بی واسطه و پیام برگو لب بستم ای بت شکرلب
2193
پنهان ز کجا شود چنان رو ای صید رخ تو شیر و آهو
می بند نقاب توی بر تو چندانک توانیش تو می پوش
خورشید ز مطلع ترازو در روزن سینه ها بتابید
صد غلغله عشق که تعالوا اندر عدم و وجود افکند
وی تیر دو چشم تو جگرجو ای قند دو لعل تو خردسوز
مستیش کشید گوش از آن سو سی بیت دگر بخواست گفتن
بیتی که گشاده شد در آن کو سی بیت فروختم به یک بیت
2194
این جا منم و تو وانما کو آن وعده که کرده ای مرا کو
آن عهد پلس را وفا کو با جمله پلس خوش نباشد
آن داد و گشاد و آن عطا کو لب بسته چو بوبک ربابی
آن شمع و چراغ و آن ضیا کو ای وعده تو چو صبح صادق
آن دلداری و آن سزا کو تا چند ز ناسزا و دشنام
ای طایفه یاری شما کو خیزید به سوی من کشیدش
کان کان عقیق و کیمیا کو ای سنگ دلن جواب گویید
آن ساحر و آن گره گشا کو یا سحر نمود و چشم ما بست
ای مرغ ضمیر آن هوا کو یا پر بگشاد و در هوا رفت
ماییم ز خویش رفته ما کو وال که نرفت و رفتنی نیست
ای در کف صنع ما چو ماکو ماکو به همان طرف که انداخت
می خواندت آب کان سقا کو هین مشک سخن بنه به جو رو
2195
ای حیات دوستان در بوستان بی من خوش خرامان می روی ای جان جان بی من مرو
مرو
ای زمین بی من مروی و ای زمان ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب
بی من مرو
این جهان بی من مباش و آن جهان بی این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
من مرو
ای نظر بی من مبین و ای روان بی ای عیان بی من مدان و ای زبان بی من مخوان
من مرو
من شبم تو ماه من بر آسمان بی من شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
مرو
تو گلی من خار تو در گلستان بی من خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
مرو
همچنین در من نگر بی من مران بی در خم چوگانت می تازم چو چشمت با من است
من مرو
چون به بام شه روی ای پاسبان بی چون حریف شاه باشی ای طرب بی من منوش
من مرو
چو نشان من تویی ای بی نشان بی وای آن کس کو در این ره بی نشان تو رود
من مرو
دانش راهم تویی ای راه دان بی من وای آن کو اندر این ره می رود بی دانشی
مرو
ای تو بالتر ز وهم این و آن بی من دیگرانت عشق می خوانند و من سلطان عشق
مرو
2196
می ستیزم هر شبی با چشم خون آشام از حلوت ها که هست از خشم و از دشنام او
او
طوطی جان نسکلد از شکر و بادام او دام های عشق او گر پر و بالم بسکلد
شب کجا ماند بگو در دولت ایام او چند پرسی مر مرا از وحشت و شب های هجر
خون ها می می شود چون می رود خون ما را رنگ خون و فعل می آمد از آنک
در جام او
عاشقان پخته بین از وعده های خام او وعده های خام او در مغز جان جوشان شده
در لقای عاشقان کشته بدنام او خسروان بر تخت دولت بین که حسرت می خورند
کان چنان آهوی فتنه دیده شد بر بام آن سگان کوی او شاهان شیران گشته اند
او
تو ببین در چشم مستان لطف های ال ال تو مپرس از باخودان اوصاف می
عام او
از دهان آلودگان زان باده خودکام او دست بر رگ های مستان نه دل تا پی بری
پا منه تو سر بنه بر جایگاه گام او شمس تبریزی که گامش بر سر ارواح بود
2197
نقش هایی دیدم از گلزار تو گلزار تو ای خراب اسرارم از اسرار تو اسرار تو
خط هایی دارم از اقرار تو اقرار تو کشته عشق توام ور ز آنک تو منکر شوی
از شکرها رسته از گفتار تو گفتار تو می گدازم می گدازم هر زمان همچون شکر
همچو بخت و طالع بیدار تو بیدار تو شب همه خلقان بخفته چشم من بیدار و باز
راست گویی ای صنم از کار تو از چند گویی مر مرا کز کار چون کاهل شدی
کار تو
هست زان دو نرگس بیمار تو بیمار ای طبیب عاشقان این جمله بیماریم
تو
ای دم بی هوشیم هشیار تو هشیار تو ای دم هشیاریم بی هوش هشیاری تو
چشم دل پرک زن انوار تو انوار تو چشمه ها بر دل بجوشد هر دم از دریای تو
از عطا و بخشش بسیار تو بسیار تو شمس تبریزی که عالم اندک اندک بود
2198
گر نخواهی کبر را رو بی تکبر خاک جمله خشم از کبر خیزد از تکبر پاک شو
شو
هر دو را چون نردبان زیر آر و بر خشم هرگز برنخیزد جز ز کبر و ما و من
افلک شو
گر خوشی با این دو مارت خود برو هر کجا تو خشم دیدی کبر را در خشم جو
ضحاک شو
ور ز کبر و خشم دلشادی برو غمناک گر ز کبر و خشم بیزاری برو کنجی بخست
شو
خشم از شیران چو دیدی سر بنه خشم سگساران رها کن خشم از شیران ببین
شیشاک شو
لقمه از لولک گیر و بنده لولک شو لقمه شیرین که از وی خشم انگیزان مخور
چند باشی خفته زیر این دو سگ رو تو قصاب هوا شو کبر و کین را خون بریز
چالک شو
2199
بار جور نیکوان را مرد باید مرد کو ای سنایی عاشقان را درد باید درد کو
وانما جان کسی از دی و فردا فرد کو بار جور نیکوان از دی و فردا برتر است
برتری را کار و بار و ملک و ور خیال آید تو را کز دی و فردا برتری
بردابرد کو
در میان هفت دوزخ عنصر تو سرد در میان هفت دریا دامن تو خشک کو
کو
آه سرد و اشک گرم و چهره های این نداری خود ولیکن گر تو این را طالبی
زرد کو
تا نگویی عشق ره رو را که راه آورد هر نفس بوی دل آید از صراط المستقیم
کو
تا نگویی قوم موسی را در این یم گرد گرد از آن دریا برآمد گرد جسم اولیاست
کو
2200
گر نگویی با کسی با عاشقان باری ای صبا بادی که داری در سر از یاری بگو
بگو
با دل پرخون ما پیغام دلداری بگو قصه کن در گوش ما گر دیگران محرم نیند
با کسی کز عشق دارد بسته زناری آن مسیح حسن را دانم که می دانی کجاست
بگو
گو که شرمت باد از آن رخ ترک بانگ برزن عاشقی را کو به گل مشغول شد
گلزاری بگو
حال من دزدیده اندر گوش عیاری ای صبا خوش آمدی چون بازگردی سوی دوست
بگو
تو چو نرگس بی زبان از چشم سوسنی با صد زبان گر حال من با او بگفت
اسراری بگو
شمس تبریزی بگویم گفت جان آری با چنان غیرت که جان دارد بگفتم پیش خلق
بگو
2201
پادشاه شهرهای لمکان این است او در گذر آمد خیالش گفت جان این است او
سوی او از نور جان ها کای فلن این صد هزار انگشت ها اندر اشارت دیده شد
است او
نعره ها آمد به گوشم ز آسمان این چون زمین سرسبز گشت از عکس آن گلزار او
است او
پیش از آن کو برکشاند آن عنان این هین سبکتر دست درزن در عنان مرکبش
است او
همچو گوهر تافته از عین کان این جمله نور حق گرفته همچو طور این جان از او
است او
تا نلفی تو ز خوبی هان و هان این رو به ماه آورد مریخ و بگفتش هوش دار
است او
کز وی آمد کاسدی های بتان این است شمس تبریزی شنیدستی ببین این نور را
او
2202
چاشنی عمرم از حلوای تو حلوای تو ای جهان برهم زده سودای تو سودای تو
جان های عاشقان چون سیل ها دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل
غلطان شده
تا بریزد جمله را در پای تو در پای می دوانند جانب دریای تو دریای تو
تو
می دوانند جانب دریای تو دریای تو جان های عاشقان چون سیل ها غلطان شده
وی خراب امروزم از فردای تو ای خمار عاشقان از باده های دوش تو
فردای تو
زرد دیدم نقشش از صفرای تو من نظر کردم به جان ساده بی رنگ خویش
صفرای تو
ماه رخ بنمود از سیمای تو سیمای تو چون نظر کردم نکو من در صفای گوهرت
مه کی باشد کو بود همتای تو همتای ماه خواندم من تو را بس جرم دارم زین سخن
تو
ای همه شهر دلم غوغای تو غوغای این چنین گوید خداوند شمس تبریزی بنام
تو
2203
لیق این کفر نادر در جهان زنار کو جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار کو
تا در خمخانه می تازد ولیکن بار کو هر زمان چون مست گردد از نسیم خمر جان
چنگ جانان است آن را چوب یا سوی بی گوشی سماع چنگ می آید ولیک
اوتار کو
کاندر او دستان حایک یا که پود و چونک او بی تن شود پس خلعت جان آورند
تار کو
در چنان دریا تکبر یا که ننگ و عار کبر عاشق بوی کن کان خود به معنی خاکیی است
کو
طرفه بویی پس دوی هر سو که آخر چون مشامت برگشاید آیدت از غار عشق
غار کو
آن وفا و آن صفا و لطف خوش رنگ بی رنگی است از رخسار عاشق آن صفا
رخسار کو
کاندر آن عمرت غم امسال و یاد پار آمدت مژده ز عمر سرمدی پس حمد کو
کو
در حریم سایه آن مهتر اخیار کو صحبت ابرار و هم اشرار کان جا زحمت است
در شعاع آفتابش ذره هشیار کو شمس حق و دین خداوند صفاهای ابد
2204
کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو
شنو
بی کس و بی خان و بی مانت کنم گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار
نیکو شنو
من بر آنک مست و حیرانت کنم نیکو تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن
شنو
من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو
آورم در چرخ و گردانت کنم نیکو گر که قافی تو را چون آسیای تیزگرد
شنو
من به یک دیدار نادانت کنم نیکو شنو ور تو افلطون و لقمانی به علم و کر و فر
من صیادم دام مرغانت کنم نیکو شنو تو به دست من چو مرغی مرده ای وقت شکار
همچو مار خسته پیچانت کنم نیکو بر سر گنجی چو ماری خفته ای ای پاسبان
شنو
چون صدف ها گوهرافشانت کنم نیکو ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش
شنو
گر چو اسماعیل قربانت کنم نیکو شنو بر گلویت تیغ ها را دست نی و زخم نی
تا چو مه از نور دامانت کنم نیکو دامن ما گیر اگر تردامنی تردامنی
شنو
تا که افریدون و سلطانت کنم نیکو من همایم سایه کردم بر سرت از فضل خود
شنو
تا بخوانم عین قرآنت کنم نیکو شنو هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
2205
کاندرون کعبه می جستم که آن دوش خوابی دیده ام خود عاشقان را خواب کو
محراب کو
در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کعبه جان ها نه آن کعبه که چون آن جا رسی
کو
نور گیرد جمله عالم لیک جان را تاب بلک بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو
کو
صوفیانش بی سر و پا غلبه قبقاب کو خانقاهش جمله از نور است فرشش علم و عقل
در گمان کیقباد و سنجر و سهراب کو تاج و تختی کاندرون داری نهان ای نیکبخت
کایمن آباد است آن جا دام یا مضراب در میان باغ حسنش می پر ای مرغ ضمیر
کو
در میان جان طلب کان بخشش وهاب در درون عاریت های تن تو بخششی است
کو
چون رسیدم در طناب خود کنون در صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان
اطناب کو
پس از آن سو جز سماع و جز شراب چون برون رفتی ز گل زود آمدی در باغ دل
ناب کو
جز گل و ریحان و لله و چشمه های چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان
آب کو
پس چرا گویی جمال فاتح البواب کو چون هزاران حسن دیدی کان نبد از کالبد
ز آنک بعد از مرگ حل و حرمت و ای فقیه از بهر ل علم عشق آموز تو
ایجاب کو
بازگویی او کجا درگاه او را باب کو چون به وقت رنج و محنت زود می یابی درش
غیب گردی پس بگویی عالم اسباب باش تا موج وصالش دررباید مر تو را
کو
رقعه عشقش بخوان بنمایدت بواب کو ار چه خط این بوابت هوس شد در رقاع
در بساط قاضی آ آنگه ببین نواب کو هر کسی را نایب حق تا نگویی زینهار
چون بمالی چشم خود را گویی آن را تا نمالی گوش خود را خلق بینی کار و بار
تاب کو
در چنان صافی نبینی درد و خس و در خرابات حقیقت پیش مستان خراب
انساب کو
در صفای یار بنگر شبهت حساب کو در حساب فانیی عمرت تلف شد بی حساب
این ترانه می زنی کاین بحر را پایاب چون میت پردل کند در بحر دل غوطی خوری
کو
2206
صابری و صادقی را مرد باید مرد ای برادر عاشقی را درد باید درد کو
کو
نعره های آتشین و چهره های زرد چند از این ذکر فسرده چند از این فکر زمن
کو
گرم رو را خود کی یابد نیم گرمی کیمیا و زر نمی جویم مس قابل کجاست
سرد کو
2207
در کشوف مشکلتش صاحب اعلم در خلصه عشق آخر شیوه اسلم کو
کو
التفات او به دانه طوف او بر دام کو آهوی عرشی که او خود عاشق نافه خود است
چونک از هجران گذشتی لیل یا ایام گر چه هر روزی به هجران همچو سالی می بود
کو
در ولدت های روحانی بگو ارحام جانور را زادنش از ماده و نر وز رحم
کو
بوی جامت بی قرارم کرد آخر جام ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن
کو
از سر سرت بکندن شرط این احرام هست احرامت در این حج جامه هستیت را
کو
جوق جوق و جمله فرد آن جایگه چونک هستی را فکندی روح اندر روح بین
اجرام کو
محو گشتند اندر آن جا جز یکی علم وین همه جان های تشنه بحر را چون یافتند
کو
زین سوی بحر است از آن سو شهر دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد
یا اقلم کو
آنک جان بر خود نویسد حاجت اقلم آنچ این تن می نویسد بی قلم نبود یقین
کو
چونک آن می گرم کردش عقل یا هوش و عقل آدمیزادی ز سردی وی است
احلم کو
هوش بیداری کجا و رایت احلم کو اندر آن بی هوشی آری هوش دیگر لون هست
چون قفص بشکست و شد بر وی از مرغ تا اندر قفص باشد به حکم دیگری است
آن احکام کو
با حضور عقل عقل این نفس را آثام با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه
کو
در مساس روح ها خود حاجت حمام در مساس تن به تن محتاج حمام است مرد
کو
گر تو رستم زاده ای این رخشت آخر گر شوی تو رام خود رامت شود جمله جهان
رام کو
پس تو را در جام سر آثار و بوی خام گر تو ترک پخته گویی خام مسکر باشدت
کو
تو اگر مستی بیا مستانه ای بخرام کو چون بخوردی بی قدم بخرام در دریای غیب
فرض و ندب و واجب و تعلیم و فرض لزم شد عبادت عشق را آخر بگو
استلزام کو
عشق بربسته کجا و ای ولی اکرام کو عشقبازی های جان و آنگهی اکراه و زور
رنج خود آوازه ای آن جا بجز انعام رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او
کو
خدمتی از عشق را امثال کالنعام کو خدمتی از خوف خود انعام را باشد ولیک
پس حدیث راه دور و رفتن اعوام کو یک قدم راه است گر توفیق باشد دستگیر
آن صنم کش مثل اندر جمله اصنام کو لیک سایه آن صنم باید که بر تو اوفتد
در همه آبا و در اجداد و در اعمام کو آن خداوند به حق شمس الحق و دین کفو او
گر نظیرش هست در ارواح یا اجسام درخور در یتیمش کی شود آن هفت بحر
کو
جز قباد و سنجر و کاووس یا بهرام در رکاب اسپ عشقش از قبیل روحیان
کو
ز آنک جز آن خاک این خاکیش را دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد
آرام کو
2208
پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی ناله ای کن عاشقانه درد محرومی بگو
بگو
از جمال و از کمال و لطف مخدومی خواه رومی خواه تازی من نخواهم غیر تو
بگو
آفتابی ماهتابی آتشی مومی بگو هم بسوزی هم بسازی هم بتابی در جهان
تو چه دودی و چه عودی حی قیومی گر کسی گوید که آتش سرد شد باور مکن
بگو
گر تو بازی برپر آن جا ور تو خود ای دل پران من تا کی از این ویران تن
بومی بگو
2209
وی ز نورت نقش بسته هر زمانی ای ز رویت تافته در هر زمانی نور نو
حور نو
ساقیی چون تو و هر دم باده منصور کژ نشین و راست بشنو عقل ماند یا خرد
نو
یا می کهنه کی داند ساختن ز انگور کی تواند شیشه ای را ز آتشی برداشتن
نو
تازه می کن این جهان کهنه را از می چشان و می کشان روشن دلن را جوق جوق
شور نو
روز روزت عید تازه هر شبانگه عشق عشرت پیشه ای که دولتت پاینده باد
سور نو
2210
تو ببین قدرت حق را چو درآمد خوش طرب اندر طرب است او که در عقل شکست او
و مست او
همه تا حلق درآییم و در این حلقه همه امروز چنانیم که سر از پای ندانیم
نشست او
به سبو ده می خوش دم که قدح را چو چنین باشد محرم کی خورد غم کی خورد غم
بشکست او
هله ای مطرب برگو که زهی باده شه من باده فرستد به چه رو می نپرستم
پرست او
2211
که خطا بود از این رو و صواب ز من و تو شرری زاد در این دل ز چنان رو
است از آن رو
ز همان روی که مردم کندم زنده ز همان رو که زد آتش ز همان رو کشد آتش
همان رو
که بدانند که بی چشم توان دید به جان همه عشاق که مستند ز چه رو دیده ببستند
رو
که نگنجید در این حد و نه در جان و نبود روی از این سو همه پشت است از این سو
مکان رو
که نباید که ز نقصان شود از چشم به یکی لحظه چریدند همه جان ها و پریدند
نهان رو
2212
بشکن خمار را سر که سر همه تو بمال گوش بربط که عظیم کاهل است او
شکست او
صدفی است بحرپیما که در آورد به بنواز نغمه تر به نشاط جام احمر
دست او
که پریر کرد حیله ز میان ما بجست چو درآمد آن سمن بر در خانه بسته بهتر
او
بگشاید و بدزدد کمر هزار مست او چه بهانه گر بت است او چه بل و آفت است او
تو برو نخست بنگر که کنون به خانه شده ایم آتشین پا که رویم مست آن جا
هست او
که ز عکس چهره خود شده است بت به کسی نظر ندارد بجز آینه بت من
پرست او
که سری که مست شد او ز خیال ژاژ هله ساقیا بیاور سوی من شراب احمر
رست او
که حریف او شدستم که در ستم ببست نه غم و نه غم پرستم ز غم زمانه رستم
او
مشکن تو شیشه گر چه دو هزار کف تو اگر چه سخت مستی برسان قدح به چستی
بخست او
مدهم به دست فکرت که کشد به سوی قدحی رسان به جانم که برد به آسمانم
پست او
بد و نیک او بگوید که پناه هر بد تو نه نیک گو و نی بد بپذیر ساغر خود
است او
2213
برهد از خر تن در سفر مصدر او خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او
همچو موسی قدم صدق زند بر در او خلع نعلین کند وز خود و دنیا بجهد
یا چو اسحاق شود بسمل از آن خنجر همچو جرجیس شود کشته عشقش صد بار
او
مغفرت بنهد بر فرق سرش مغفر او سر دیگر رسدش جز سر پردرد و صداع
عوضش گاه بود خلد و گهی کوثر او کیله رزقش اگر درشکند میکائیل
شود او ماهی و دریا پدر و مادر او پدر و مادر و خویشان چو به خاکش بنهند
عمر جاوید بود موهبت کمتر او عشق دریای حیات است که او را تک نیست
می دهدشان فر نو شعشعه گوهر او می رود شمس و قمر هر شب در گور غروب
که بود باخبر و دیده ور از محشر او ملک الموت به صد ناز ستاند جانی
روح چون سرو روان در چمن تن ما خفته در آن خاک به چشم عامه
اخضر او
هیچ جان را سقمی هست از این مقذر نه به ظاهر تن ما معدن خون و خلط است
او
پس چرا ترسد جان از لحد و مقبر او در چنین مزبله جان را دو هزاران باغ است
بنگر در تن پرنور و رخ احمر او آنک خون را چو می ناب غذای جان کرد
تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر هله دلدار بخوان باقی این بر منکر
او
2214
به دو نقش و به دو صورت به یکی خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
جان من و تو
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو اختران فلک آیند به نظاره ما
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من من و تو بی من و تو جمع شویم از سر ذوق
و تو
در مقامی که بخندیم بدان سان من و طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
تو
هم در این دم به عراقیم و خراسان این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا
من و تو
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
2215
که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو
گر رود این فلک و اختر تابان تو آفتاب و فلک اندر کنف سایه توست
مرو
گر رود صفوت این طبع سخندان تو ای که درد سخنت صافتر از طبع لطیف
مرو
خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند
مرو
ور مرا می نبری با خود از این خوان تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر
تو مرو
در خزان گر برود رونق بستان تو با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است
مرو
ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو هجر خویشم منما هجر تو بس سنگ دل است
مرو
کی بود بنده که گوید به تو سلطان تو کی بود ذره که گوید تو مرو ای خورشید
مرو
از کمال کرم و رحمت و احسان تو لیک تو آب حیاتی همه خلقان ماهی
مرو
برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو هست طومار دل من به درازی ابد
مرو
که ز صد بهتر وز هجده هزاران تو گر نترسم ز ملل تو بخوانم صد بیت
مرو
2216
بهر آرام دلم نام دلرام بگو تن مزن ای پسر خوش دم خوش کام بگو
شیشه دل مشکن قصه آن جام بگو پرده من مدران و در احسان بگشا
بر سر بام برآ و ز سر بام بگو ور در لطف ببستی در اومید مبند
صفت این دل تنگ شررآشام بگو ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد
چونک پیغامبر عشقی هله پیغام بگو چونک رضوان بهشتی تو صلیی درده
حال مرغی که برسته ست از این دام آه زندانی این دام بسی بشنودیم
بگو
صفت راه مگو و ز سرانجام بگو سخن بند مگو و صفت قند بگو
که فزون است ز ایام و ز اعوام بگو شرح آن بحر که واگشت همه جان ها او است
غم هر ممتحن سوخته خام بگو ور تنور تو بود گرم و دعای تو قبول
فرصت ار دست دهد هم بر بهرام شکر آن بهره که ما یافته ایم از در فضل
بگو
سخن خاص نهان در سخن عام بگو وگر از عام بترسی که سخن فاش کنی
دم به دم زمزمه بی الف و لم بگو ور از آن نیز بترسی هله چون مرغ چمن
سخنی بی نقط و بی مد و ادغام بگو همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر
2217
درد بی حد بنگر بهر خدا هیچ مگو چهره زرد مرا بین و مرا هیچ مگو
هر چه بینی بگذر چون و چرا هیچ دل پرخون بنگر چشم چو جیحون بنگر
مگو
در بزد گفت بیا در بگشا هیچ مگو دی خیال تو بیامد به در خانه دل
گفت من آن توام دست مخا هیچ مگو دست خود را بگزیدم که فغان از غم تو
تا چو چنگت ننوازم ز نوا هیچ مگو تو چو سرنای منی بی لب من ناله مکن
گفت هر جا که کشم زود بیا هیچ مگو گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی
آتشی گردی و گویی که درآ هیچ مگو گفتم ار هیچ نگویم تو روا می داری
همه آتش سمن و برگ و گیاه هیچ همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینی
مگو
جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو همه آتش گل گویا شد و با ما می گفت
2218
چو مرا یافته ای صحبت هر خام مجو همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو
هله چون سبزه و چون بید مرو زین همه سرسبزی جان تو ز اقبال دل است
لب جو
گرهی همچو زلیخا گرهی یوسف رو پر شود خانه دل ماه رخان زیبا
سوی او خنبد هر یک که منم بنده تو حلقه حلقه بر او رقص کنان دست زنان
هر سوی باغ بود هر طرفی مجلس و هر ضمیری که در او آن شه تشریف دهد
طو
تو پراکنده شدی جمع نشد نیم تسو چند هنگامه نهی هر طرفی بهر طمع
که بسی خوب و لطیف است تو را هله ای عشق که من چاکر و شاگرد توام
صورت و خو
همه دل گشته و فارغ شده از فرج و گر می مجلسی و آب حیات همه ای
گلو
عجب آن کیست چو شمس و چو قمر هله ای دل که ز من دیده تو تیزتر است
بر سر کو
و آنک که در سلسله او است دو صد آنک در زلزله او است دو صد چون مه و چرخ
سلسله مو
بود او را به گه عبره به زیر زانو هفت بحر ار بفزایند و به هفتاد رسند
خسروان بر در او گشته ایاز و قتلو او مگر صورت عشق است و نماند به بشر
یوسف و پیرهنش برده از او صورت فلک و مهر و ستاره لمع از وی دزدند
و بو
همه ترکان شده زیبایی او را هندو همه شیران بده در حمله او چون سگ لنگ
همه هیچند به پیش لب او هیچ مگو لب ببند و صفت لعل لب او کم کن
2219
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ من غلم قمرم غیر قمر هیچ مگو
مگو
ور از این بی خبری رنج مبر هیچ سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
مگو
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
مگو
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
مگو
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
مگو
که نه اندازه توست این بگذر هیچ گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد
مگو
گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
مگو
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
مگو
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
مگو
گفت این هست ولی جان پدر هیچ گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
مگو
2220
هله ای ماه که نغزت رخ و رخسار هله ای شاه مپیچان سر و دستار مرو
مرو
مکن آزار مکن جانب اغیار مرو در همه روی زمین چشم و دل باز که راست
گل و گلزار مکن جانب هر خار مرو مبر از یار مبر خانه اسرار مسوز
هله آن بار برفتی مکن این بار مرو مکن ای یار ستیزه دغل و جنگ مجوی
ای دل و دین و حیات خوش ناچار بنده و چاکر و پرورده و مولی توایم
مرو
مشکن چنگ طرب را مسکل تار هله سرنای توام مست نواهای توام
مرو
پهلوی خم بنشین از بر خمار مرو هله مخمور چه نالی بر مخمور دگر
به از این خیر نباشد بجز این کار هله جان بخش بیا ای صدقات تو حیات
مرو
سوی مکاری اخوان ستمکار مرو خاتم حسن و جمالی هله ای یوسف دهر
از عیان سر مکشان در پی آثار مرو هله دیدار مهل برمگزین فکر و خیال
دل فرعون مجو جانب انکار مرو هله موسی زمان گرد برآر از دریا
از برای دو سه ترسا سوی زنار مرو هله عیسی قران صحت رنجور گران
شیوه کن لب بگز و غبغبه افشار مرو هله ای شاهد جان خواجه جان های شهان
جز سوی احمد بگزیده مختار مرو هله صدیق زمانی به تو ختم است وفا
همچو مرغان زمین بر سر شخسار جبرئیل کرمی سدره مقام و وطنت
مرو
در احسان بگشا و پس دیوار مرو تو یقین دار که بی تو نفسی جان نزید
وقت کار است بیا کار کن از کار همه رندان و حریفان و بتان جمع شدند
مرو
همگی گوش شو اکنون سوی گفتار هله باقی غزل را ز شهنشاه بجوی
مرو
2221
دل کی باشد که نگردد همگی آتش از سر و پا گم کند آن کس که شود دلخوش از او
او
چون شدی غرق شکر رو همه تن می گرد آن حوض همی گردی و عاشق شده ای
چش از او
بر لب چشمه دهان می نه و خوش چون سبوی تو در آن عشق و کشاکش بشکست
می کش از او
پنج انگشت بلیسند کنون هر شش از عسلی جوشد از آن خم که نه در شش جهت است
او
از هوس همچو زمین خاک شد و آن چه آب است کز او عاشق پرآتش و باد
مفرش از او
ز آنک می خیزد آن آتش و آن آهش آه عاشق ز چه سوزد تتق گردون را
از او
گشت زیبا و دلرام و لطیف و کش شمس تبریز که جان در هوس او بگریست
از او
2222
چون عمر محتسبی دادکنی این جا کو سر عثمان تو مست است بر او ریز کدو
و آن دگر را که رئیس است نگویم تو چه حدیث است ز عثمان عمرم مستتر است
بگو
باده ای کو چو اویس قرنی دارد بو مست دیدی که شکوفه ش همه در است و عقیق
وز سر زلف خوش یار ندارد سر مو ای بسا فکرت باریک که چون موی شده ست
قطره ای این کند آنک نکند زان دو مست فکرت دگر و مستی عشرت دگر است
سبو
بر لب جوی حیل تخته منه جامه مشو بس کن و دفتر گفتار در این جو افکن
2223
آفتاب از آسمان پرسان تو ای همه سرگشتگان مهمان تو
ای هزاران جان فدای جان تو چشم بد از روی خوبت دور باد
ز آنک اکسیر است جان را کان تو چون فدا گردند جاویدان شوند
باد ای ماه بتان قربان تو گاو و بزغاله و بره گردون چرخ
در هوای عید بی پایان تو ز آنک قربان ها همه باقی شوند
بخت و دولت روز و شب دربان تو در سرای عصمت یزدان تویی
در بهارستان بی نقصان تو ای خدا این باغ را سرسبز دار
می چرند از نخل و سیبستان تو تا ملیک میوه از وی می کشند
پرنبات و شکر پنهان تو این شکرخانه همیشه باز باد
تا به هر سو می رود ز احسان تو آب این جو ای خدا تیره مباد
ای دعا آن تو آمین آن تو این دعا را یا رب آمین هم تو کن
ناله هر تار در فرمان تو چنگ و قانون جهان را تارهاست
تا چو گویم در خم چوگان تو من بخفتم تو مرا انگیختی
گر نبودی جذبه های جان تو ور نه خاکی از کجا عشق از کجا
آن توست این آن توست این آن تو خاک خشکی مست شد تر می زند
گفتم ای جان گربه در انبان تو دی مرا پرسید لطفش کیستی
که تو را شیری کند سلطان تو گفت ای گربه بشارت مر تو را
همچو چنگم سخره افغان تو من خمش کردم توام نگذاشتی
2224
هر چه گوهر غرقه در دریای او ای بمرده هر چه جان در پای او
ای خدا هیهای او هیهای او آتش عشقش خدایی می کند
از سجود درگهش ای وای او جبرئیل و صد چو او گر سر کشد
خون ببارد از خم طغرای او چون مثالی برنویسد در فراق
تا قیامت وای او ای وای او هر کی ماند زین قیامت بی خبر
ای خدایا چون بود شب های او هر کی ناگه از چنان مه دور ماند
بر شمار ریگ در صحرای او در نظاره عاشقان بودیم دوش
پیش شاه عشق و لشکرهای او خیمه در خیمه طناب اندر طناب
نور پاک از تابش سیمای او خیمه جان را ستون از نور پاک
روز و شب محو است در فردای او آب و آتش یک شده ز امروز او
در میان پنجه صدتای او عشق شیر و عاشقان اطفال شیر
بر سر پستان شیرافزای او طفل شیر از زخم شیر ایمن بود
کس نداند کس نبیند جای او در کدامین پرده پنهان بود عشق
برشود تا آسمان غوغای او عشق چون خورشید ناگه سر کند
2225
یافتم ناگه رهی من سوی تو شکر ایزد را که دیدم روی تو
یافت نور از نرگس جادوی تو چشم گریانم ز گریه کند بود
برد این کو کو مرا در کوی تو بس بگفتم کو وصال و کو نجاح
این لبان خشک مدحت گوی تو از لب اقبال و دولت بوسه یافت
جز زره هایی که دارد موی تو تیر غم را اسپری مانع نبود
شیرمردی کو شود آهوی تو آسمان جاهی که او شد فرش تو
پهلوانی کو فتد پهلوی تو شاد بختی که غم تو قوت او است
تا ز جست و جو روم در جوی تو جست و جویی در دلم انداختی
گر نبودی جذب های و هوی تو خاک را هایی و هویی کی بدی
کو بیابد بوسه بر زانوی تو آب دریا تا به کعب آید ورا
جمله خلقان را نباشد خوی تو بس که تا هر کس رود بر طبع خویش
2226
خون مریز این عاشقان را و مرو ای بکرده رخت عشاقان گرو
هر طرف تو نعره خونین شنو بر سر ره تو ز خون آثار بین
گر یکی گویی در آن چوگان بدو گفتم این دل را که چوگانش ببین
کهنه گشتم صد هزاران بار و نو گفت دل کاندر خم چوگان او
کاندر آن صحرا نه چاه است و نه گو کی نهان گردد ز چوگان گوی دل
شیر لرزد چون کند آن گربه مو گربه جان عطسه شیر ازل
صاف باشد گر بجویی جو به جو زر کان شمس تبریزی است این
2227
قصه های جان فزا را بازگو مطربا اسرار ما را بازگو
تو حدیث دلگشا را بازگو ما دهان بربسته ایم امروز از او
وعده آن خوش لقا را بازگو من گران گوشم بنه رخ بر رخم
بازگو آن ماجرا را بازگو ماجرایی رفت جان را در الست
سر جان مصطفی را بازگو مخزن انا فتحنا برگشا
ای دعاگو آن دعا را بازگو مستجاب آمد دعای عاشقان
آن صلح جان ها را بازگو چون صلح الدین صلح جان ماست
2228
گوش ما را هر نفس دستان نو جان ما را هر نفس بستان نو
روز روزش گوهر و مرجان نو ماهیانیم اندر آن دریا که هست
این جهان کهنه را برهان نو تا فسون هیچ کس را نشنوی
ذات ما کان است وآنگه کان نو عیش ما نقد است وآنگه نقد نو
می دهد اندر دهان دندان نو این شکر خور این شکر کز ذوق او
تو کیی گو هر زمانی جان نو جمله جان شو ار کسی پرسد تو را
رویدش زین لقمه صد لقمان نو من زمین را لقمه ام لیکن زمین
در خزان بین تاب تابستان نو زرد گشتی از خزان غمگین مشو
2229
چشم و عقلم روشن از ایام تو ای غذای جان مستم نام تو
تا بدیدم سیم هفت اندام تو شش جهت از روی من شد همچو زر
من نخواهم در جهان جز کام تو گفته بودی کز توام بگرفت دل
از پی جان خواستن پیغام تو منتظر بنشسته ام تا دررسد
2230
شی ء ل از جمال روی تو صوفیانیم آمده در کوی تو
کآب خوبی نیست جز در جوی تو از عطش ابریق ها آورده ایم
ای همیشه لطف و رحمت خوی تو هابده چیزی به درویشان خویش
آمدیم از قحط ما هم سوی تو حسن یوسف قوت جان شد سال قحط
از لب حلوایی دلجوی تو صوفیان را باز حلوا آرزو است
مشک پر شد خانقاه از بوی تو ولوله در خانقاه افتاد دوش
آفرین بر دست و بر بازوی تو دست بگشا جانب زنبیل ما
سیر شد کون و مکان از طوی تو شمس تبریزی تویی خوان کرم
2231
چشم پرخون تیغ در کف عشق او می دوید از هر طرف در جست و جو
او به قصد جان عاشق سو به سو دوش خفته خلق اندر خواب خوش
گاه چون باد صبا او کو به کو گاه چون مه تافته بر بام ها
پاسبانان درشده در گفت و گو ناگهان افکند طشت ما ز بام
او بزد زخمی و پنهان کرد رو در میان کوی بانگ دزد خاست
کش زبون گشته ست چرخ تندخو گرد او را پاسبانی درنیافت
کو نشان ها را بداند مو به مو بر سر زخم آمد افلطون عقل
کو است اصل فتنه های تو به تو گفت دانستم که زخم دست کیست
آنچ او بشکافت نپذیرد رفو چونک زخم او است نبود چاره ای
جان کهنه دست ها از خود بشو از پی این زخم جان نو رسید
کو برون است از جهان رنگ و بو عشق شمس الدین تبریزی است این
2232
همچو ماهی به تک آب مرو به حریفان بنشین خواب مرو
نی پراکنده چو سیلب مرو همچو دریا همه شب جوشان باش
بطلب در شب و مشتاب مرو آب حیوان نه که در تاریکی است
تو هم از صحبت اصحاب مرو شب روان فلکی پرنورند
به زمین در تو چو سیماب مرو شمع بیدار نه در طشت زر است
منتظر شو شب مهتاب مرو شب روان را بنماید مه رو
2233
آیی به حجره من و گویی که گل برو ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو
دانم من این قدر که به ترکی است آب تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم
سو
ترکی مکن به کشتنم ای ترک ترک آب حیات تو گر از این بنده تیره شد
خو
ای تو هزار دولت و اقبال تو به تو رزق مرا فراخی از آن چشم تنگ توست
عشقت گرفت جمله اجزام مو به مو ای ارسلن قلج مکش از بهر خون من
از بخل جان نمی کنم ای ترک گفت و زخم قلج مبادا بر عشق تو رسد
گو
ای سزدش تو سیرک سزدش قنی بجو بر ما فسون بخواند ککجک ای قشلرن
زیرا که عشق دارد صد حاسد و عدو نام تو ترک گفتم از بهر مغلطه
غماز من بس است در این عشق دکتر شنیدم از تو و خاموش ماندم
رنگ و بو
2234
آیینه گشته ام همه بهر خیال تو ای دیده من جمال خود اندر جمال تو
گرمابه رفته هر سحری از وصال تو و این طرفه تر که چشم نخسپد ز شوق تو
آبستن است لیک ز نور جلل تو خاتون خاطرم که بزاید به هر دمی
او را خبر کجاست ز رنج و ملل تو آبستن است نه مهه کی باشدش قرار
بادا به بی مرادی خونم حلل تو ای عشق اگر بجوشد خونم به غیر تو
افغان به عرش برده و پرسان ز حال سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال
تو
بر صفحه جمال تو باشد چو خال تو گر از عدم هزار جهان نو شود دگر
پروا نباشدم به نظر در خصال تو از بس که غرقه ام چو مگس در حلوتت
می باش در سجود که این شد کمال تو در پیش شمس خسرو تبریز ای فلک
2235
و آورد قصه های شکر از لبان تو آمد خیال آن رخ چون گلستان تو
جان و جهان چه بی خبرند از جهان گفتم بدو چه باخبری از ضمیر جان
تو
آخر چه گوهری و چه بوده ست کان آخر چه بوده ای و چه بوده ست اصل تو
تو
اول غلم عشقم و آن گاه آن تو دلله عشق بود و مرا سوی تو کشید
هر چند شرم بود بگفتم کز آن تو بنهاد دست بر دل پرخون که آن کیست
گفتم مها دو ابر تر درفشان تو بر چشم من فتاد ورا چشم گفت چیست
گفتم که گلرخا همه نقش و نشان تو از خون به زعفران دلم دید لله زار
گفتم نکو نگر که چنینم به جان تو هر جا که بوی کرد ز من بوی خویش یافت
در حلقه وفا بر دردی کشان تو ای شمس دین مفخر تبریز جان ماست
2236
گه تکیه گاه خلقم و گه اژدهای تو جانا تویی کلیم و منم چون عصای تو
ماری شوم چو افکندم اصطفای تو در دست فضل و رحمت تو یارم و عصا
شد روز و روزگار من اندر وفای تو ای باقی و بقای تو بی روز و روزگار
بادا فدای عشق و فریب و ولی تو صد روز و روزگار دگر گر دهی مرا
بی کام و بی زبان عجب وصف های دل چشم گشت جمله چو چشمم به دل بگفت
تو
دل می کند دعای دو چشم و دعای تو زان دم که از تو چشم خبر برد سوی دل
در جست و جوی چشم خوش دلربای می گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
تو
صد جان و دل فزود رخ جان فزای گر کاسه بی نوا شد ور کیسه لغری
تو
درتافت لجرم به خرابم ضیای تو گر خانه و دکان ز هوای تو شد خراب
صد دل به غم سپارم بهر رضای تو ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است
زین کوفتن رسد به نظر توتیای تو از زخم هاون غم خود خوش مرا بکوب
دل چیست یک شکوفه ز برگ و جان چیست نیم برگ ز گلزار حسن تو
نوای تو
گفت آن توست و گفتن خلقان صدای خامش کنم اگر چه که گوینده من نیم
تو
2237
یا کینه را نهفتن یا عفو و حسن خو این ترک ماجرا ز دو حکمت برون نبو
یا برکنی ز خویش تو آن کین تو به تو یا آنک ماجرا نکنی به هر فرصتی
کان خصم عکس توست مپندارشان تو از یار بد چه رنجی از نقص خود برنج
دو
زیرا که از دی آمد افسردگی جو از کبر و بخل غیر مرنج و ز خویش رنج
کاندر تموز مردم تشنه ست برف جو ز افسردگی غیر نرنجید گرم عشق
خشمی است پر ز حلم پی طفل آن خشم انبیا مثل خشم مادر است
خوبرو
نسرین و سوسن و گل صدبرگ خشمی است همچو خاک و یکی خاک بر دهد
مشک بو
هر چند هر دو خاک یکی رنگ بد خاکی دگر بود که همه خار بر دهد
عمو
چون هست این خصال بدت یک به در گور مار نیست تو پرمار سله ای
یک عدو
زنگی و هندو است و قریشی باعلو در نطفه می نگر که به یک رنگ و یک فن است
در مرتبه نگر که سفول آمد و سمو اعراض و جسم جمله همه خاک هاست بس
آن را کند پر از زر و در دیگری تسو چون کاسه گدایان هر ذره بر رهش
وز بد نکو بزاید از صانعی هو از نیک بد بزاید چون گبر ز اهل دین
صرفه برد نه خود من صرفه برم از گویی فسوس باشد کز من فسوس خوار
او
اندر سخاوت است نه در کسب سو به این مایه می ندانی کاین سود هر دو کون
سو
بالدو است حرص تو بی پای چون خود را و دوستان را ایثار بخش از آنک
کدو
چون کف شمس دین که به تبریز کرد در جود کن لجاج نه اندر مکاس و بخل
طو
2238
پرهیز من ز چیست ز تو یار شرم تو ای کرده چهره تو چو گلنار شرم تو
چون گل چرا دمید ز رخسار شرم تو گلشن ز رنگ روی تو صد رنگ ریخته ست
کان جمله را بسوخت به یک بار شرم من صد هزار خرقه ز سودا بدوختم
تو
دردی بریخت بر رخ گلزار شرم تو صافی شرم توست نهان در حجاب غیب
یا رب چه کرد در دل هشیار شرم تو آن دل که سنگ بود ز شرم تو آب ریخت
چون درفتاد در که و کهسار شرم تو خون گشت نام کوه که نامش شده ست لعل
2239
گفتند خواجه عاشق و مست است و رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو
کو به کو
من دوستدار خواجه ام آخر نیم عدو گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید
او را به باغ ها جو یا بر کنار جو گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده ست
هر کس که گشت عاشق رو دست از مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
او بشو
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو ماهی که آب دید نپاید به خاکدان
خورشید پاک خوردش اگر هست تو برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید
به تو
سلطان بی نظیر وفادار قندخو خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود
بر هر مسی که برزد زر شد به آن کیمیای بی حد و بی عد و بی قیاس
ارجعوا
تا چند گول گردی و آواره سو به سو در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز
تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو ناچار می برندت باری به اختیار
اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو گر ز آنک در میانه نبودی سرخری
رستم به یک قنینه ز سودای گفت و بستم ره دهان و گشادم ره نهان
گو
2240
زین سو نظر مکن که از آن جاست ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو
آرزو
گر گوهری ببین که چه دریاست تردامنم مبین که از آن بحر تر شدم
آرزو
صیاد جان فداست چه زیباست آرزو شست حق است آرزو و روح ماهی است
ز آوردن من و تو چه می خواست چون این جهان نبود خدا بود در کمال
آرزو
نی کز کژی و راست مبراست آرزو گر آرزو کژ است در او راستی بسی است
آن چیست کژ نشین و بگو راست آن کان دولتی که نهان شد به نام بد
آرزو
هر چند بی پر است و به پرواست موری است نقب کرده میان سرای عشق
آرزو
زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو مورش مگو ز جهل سلیمان وقت او است
چیزی است کو نه ماست و نه جز بگشای شمس مفخر تبریز این گره
ماست آرزو
2241
ما با تو بس خوشیم که خوش باد وقت هان ای جمال دلبر ای شاد وقت تو
تو
خوش باد دور چرخ کز او زاد وقت نیکو است حال ما که نکو باد حال تو
تو
آن رطل های می که به ما داد وقت جان و سر تو یار که اندر دماغ ماست
تو
وز پرتو نشاط به فریاد وقت تو از قوت شراب به فریاد جام تو
که می کند ز عشق و فرهاد وقت تو در جای می نگنجد از فخر جای تو
2242
اه که چه سوز افکند در دل گل نار تو تا که درآمد به باغ چهره گلنار تو
پشت بنفشه به خم از کشش بار تو دود دل لله ها ز آتش جان رنگ تو
چشم چه خوش برگشاد بر هوس خار غنچه گلزار جان روی تو را یاد کرد
تو
تیغ به سوسن کی داد نرگس خون سوسن تیغی کشید خون سمن را بریخت
خوار تو
مستک و سرسبز شد از لب خمار تو بر مثل زاهدان جمله چمن خشک بود
ور نه جز احول کی دید در دو جهان از سر مستی عشق گفتم یار منی
یار تو
منکر آن خط مشو نک خط و اقرار بر دل من خط توست مهر الست و بلی
تو
رفت نمکسودوار سوی نمکسار تو گوشت کجا ماند و پوست در تن آن کس که او
های از این کش مکش های از این دامن تو دل گرفت دامن دل تن گرفت
کار تو
در دل تن عشق دل در دل دلدار تو خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
2243
هر دو یکی بوده ایم جان من و جان آینه جان شده چهره تابان تو
تو
عقل که او خواجه بود بنده و دربان ماه تمام درست خانه دل آن توست
تو
چند که از آب و گل بود پریشان تو روح ز روز الست بود ز روی تو مست
رفت کنون از میان آن من و آن تو گل چو به پستی نشست آب کنون روشن است
تا به ابد چیره باد دولت خندان تو قیصر رومی کنون زنگیکان را شکست
ز آنک مرا شد حجاب عشق سخندان ای رخ تو همچو ماه ناله کنم گاه گاه
تو
2244
ای که هزار آفرین بر لب و دندان تو سیر نیم سیر نی از لب خندان تو
جان منی چون یکی است جان من و هیچ کسی سیر شد ای پسر از جان خویش
جان تو
دور بگردان که من بنده دوران تو تشنه و مستسقیم مرگ و حیاتم ز آب
تا که برآرد سرم سر ز گریبان تو پیش کشی می کنی پیش خودم کش تمام
دست چه کار آیدم بی دم و دستان تو گر چه دو دستم بخست دست من آن تو است
تا نکند هیچ دزد قصد حرمدان تو عشق تو گفت ای کیا در حرم ما بیا
تا که نرنجد ز من خاطر دربان تو گفتم ای ذوالقدم حلقه این در شدم
خارج و داخل توی هر دو وطن آن گفت که هم بر دری واقف و هم در بری
تو
تا به ابد روم و ترک برخورد از خامش و دیگر مخوان بس بود این نزل و خوان
خوان تو
2245
ما همگان محرمیم آنچ بدیدی بگو مطرب مهتاب رو آنچ شنیدی بگو
در حرم جان ما بر چه رسیدی بگو ای شه و سلطان ما ای طربستان ما
دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو نرگس خمار او ای که خدا یار او
ای همه را دیده تو آنچ گزیدی بگو ای شده از دست من چون دل سرمست من
کز فلک بی مدد چون برهیدی بگو عید بیاید رود عید تو ماند ابد
زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر
رو که کشاکش خوش است تو چه می کشدم می به چپ می کشدم دل به راست
کشیدی بگو
کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو می به قدح ریختی فتنه برانگیختی
پرده حاجات ما هم تو دریدی بگو شور خرابات ما نور مناجات ما
ای مه کز ابرها پاک و بعیدی بگو ماه به ابر اندرون تیره شده ست و زبون
چرخ تو را بنده باد از چه رمیدی بگو ظل تو پاینده باد ماه تو تابنده باد
گفتم بر چون متن ز آنچ تنیدی بگو عشق مرا گفت دی عاشق من چون شدی
عافیتا همچو مرغ از چه پریدی بگو مرد مجاهد بدم عاقل و زاهد بدم
2246
وی شه میدان برگو برگو ای سر مردان برگو برگو
جان سخن دان برگو برگو ای مه باقی وی شه ساقی
قصه ایشان برگو برگو قبله جمعی شعله شمعی
راز گلستان برگو برگو ای همه دستان ساقی مستان
خواجه دیوان برگو برگو هم همه دانی هم همه جانی
نکته جانان برگو برگو آب حیاتی شاخ نباتی
ای دل شادان برگو برگو غم نپذیری خشم نگیری
راه سپاهان برگو برگو خسرو شیرین بنشین بنشین
باز دو چندان برگو برگو دل بشکفتی خیلی و گفتی
درده و خندان برگو برگو آن می صافی جام گزافی
حرمت ایمان برگو برگو یار ربابی هر چه که یابی
بی سر و پایان برگو برگو نی بستیزی نی بگریزی
2247
در آن بهشت و گلستان و سبزه زار مرا اگر تو نیابی به پیش یار بجو
بجو
به زیر سایه آن سرو پایدار بجو چو سایه خسپم و کاهل مرا اگر جویی
بیا حوالی آن چشم پرخمار بجو چو خواهیم که ببینی خراب و غرق شراب
درآ به دور و قدح های بی شمار بجو اگر ز روز شمردن ملول و سیر شدی
درآ جواهر اسرار کردگار بجو در آن دو دیده مخمور و قلزم پرنور
گلی که هیچ نریزد در آن بهار بجو دلی که هیچ نگرید به پیش دلبر جو
تو جان عاشق سرمست بی قرار بجو زهی فسرده کسی کو قرار می جوید
وگر عقار نداری از او عقار بجو اگر چراغ نداری از او چراغ بخواه
تو عذر عقل زبونم از آن عذار بجو به مجلس تو اگر دوش بیخودی کردم
ز مشک و گل نفس خوش خلش ز تو هر چه را که بجویی ز اصل و کانش جوی
خار بجو
پیام های غریب از چنین سوار بجو خیال یار سواره همی رسد ای دل
کنار پرگلشان را در آن کنار بجو به نزد او همه جان های رفتگان جمعند
چو شب به پیش تو آید در او نهار چو صبح پیش تو آید از او صبوح بخواه
بجو
وگر نه آن نظرستت در انتظار بجو چو مردمک تو خمش کن مقام تو چشم است
فقیروار مر او را در افتقار بجو چو شمس مفخر تبریز دیده فقر است
2248
که مست و بیخودم از چاشنی محنت من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او
او
که همچو چنگم من بر کنار رحمت او اگر چو چنگ بزارم از او شکایت نیست
که هر رگم متعلق بود به ضربت او ز من نباشد اگر پرده ای بگردانم
از آنک بر لب فضلش چشم ز شربت اگر چه قند ندارم چو نی نوا دارم
او
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او کنون که نوبت خشم است لطف از این دست است
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او اگر بدزدم من ز آفتاب ننگی نیست
گذر ز طینت خود چون کنم به طینت وگر چو لعل ندزدم ز آفتاب کمال
او
همی کشند نهان نور از بصیرت او نه لولیان سیاه دو چشم دزد ویند
که شح نفس قرین است با جبلت او ز آدمی چو بدزدی به کم قناعت کن
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت از او مدزد بجز گوهر زمانه بها
او
که سوی کاله فانی بود عزیمت او که نیست قهر خدا را بجز ز دزد خسیس
که تیغ شرع برهنه ست در شریعت دریغ شرح نگشت و ز شرح می ترسم
او
نه بلک خس طمعی بود آن جریمت گمان برد که مگر جرم او طمع بوده ست
او
2249
چو اشتهای سماعت بود بگه تر گو به وقت خواب بگیری مرا که هین برگو
تو گوش من بگشایی که قصه از سر چو من ز خواب سر و پای خویش گم کردم
گو
بگیریم که از آن طره معنبر گو چو روی روز نهان شد به زیر طره شب
تو آمده که حدیث لب چو شکر گو فتاده آتش خواب اندر این نیستان ها
غزل تمام کنم گوییم مکرر گو و آنگهی به یکی بار کی شوی قانع
به تو بگوید لل برو به عنبر گو بیا بگو چه کنی گر ز خوابناکی خویش
مرا از آن بخوران و حدیث درخور از آنچ خورده ای و در نشاط آمده ای
گو
تو نیز با من بی دل ز جام و ساغر ز من چو می طلبی مطربی مستانه
گو
مرا مبارک و قیماز خوان و سنجر من این به طیبت گفتم وگر نه خاک توام
گو
2250
شبم ز بام به حجره ز حجره تا سر کو هزار بار کشیده ست عشق کافرخو
گرفته گوش مرا سخت همچو گوش شب آن چنان به گاه آمده که هی برخیز
سبو
سبو اسیر سقاست چون گریزد از او ز هر چه پر کندم من سبوی تسلیمم
شکست او خوشم آید ز شوق و ذوق هزار بار سبو را به سنگ بشکست او
رفو
بدان هوس که خورد غوطه در میانه سبو سپرده به دو گوش با هزاران دل
جو
2251
چو من دل بجویم بود دلبر او چو از سر بگیرم بود سرور او
چو در جنگ آیم بود خنجر او چو من صلح جویم شفیع او بود
چو در گلشن آیم بود عبهر او چو در مجلس آیم شراب است و نقل
چو در بحر آیم بود گوهر او چو در کان روم او عقیق است و لعل
چو وا چرخ آیم بود اختر او چو در دشت آیم بود روضه او
چو از غم بسوزم بود مجمر او چو در صبر آیم بود صدر او
بود صف نگهدار و سرلشکر او چو در رزم آیم به وقت قتال
بود ساقی و مطرب و ساغر او چو در بزم آیم به وقت نشاط
بود کاغذ و خامه و محبر او چو نامه نویسم سوی دوستان
چو بخوابم بیاید به خواب اندر او چون بیدار گردم بود هوش نو
به خاطر بود قافیه گستر او چو جویم برای غزل قافیه
چو نقاش و خامه بود بر سر او تو هر صورتی که مصور کنی
از آن برتر تو بود برتر او تو چندانک برتر نظر می کنی
که آن به که باشد تو را دفتر او برو ترک گفتار و دفتر بگو
وزین شش جهت بگذری داور او خمش کن که هر شش جهت نور او است
و سرک سری فما اظهر رضاک رضای الذی اوثر
که خود را بود سخت اندرخور او زهی شمس تبریز خورشیدوش
2252
ساکن شده ام در منزل تو بی دل شده ام بهر دل تو
زر را چه کنم با حاصل تو صرفه چه کنم در معدن تو
قبله دل و جان هر قابل تو شد جمله جهان سبز از دم تو
بی علم و عمل شد عامل تو شد عقل و خرد دیوانه تو
هر عاقل جان ناعاقل تو مرغان فلک پربسته تو
گشتند نگون در بابل تو هاروت هنر ماروت ادب
تا زنده شوم از بسمل تو گردن بکشد جان همچو شتر
ماندم به جهان من مشکل تو حل گشت ز تو هر مشکل جان
تا نقد کنم از عامل تو بنویس برات این مزد مرا
از تاب مه بس کامل تو از روز به است اکنون شب ما
تا منزل خود با محمل تو تا شب شتران هموار روند
از ظالم تو وز عادل تو در منزل خود آزاد شوند
خامش نکند این قایل تو خامش کن و خود در یک دمه ای
2253
بال و پر ما خوی خوش تو نور دل ما روی خوش تو
مشک و گل ما بوی خوش تو عید و عرفه خندیدن تو
سایه گه ما موی خوش تو ای طالع ما قرص مه تو
جولنگه ما کوی خوش تو سجده گه ما خاک در تو
چون رفته بود سوی خوش تو دل می نرود سوی دگران
او را بکشد اوی خوش تو ور دل برود سوی دگران
غوطه گه ما جوی خوش تو ای مستی ما از هستی تو
یک تو شدم از توی خوش تو زرین شدم از سیمین بر تو
چوگان تو را گوی خوش تو سر می نهم و چون سر ننهد
های و هویم از هوی خوش تو خامش کنم و خامش چو سکست
2254
رخ تو رخ تو رخ بافر تو دل من دل من دل من بر تو
بدهم بدهم به جان و سر تو صنما صنما اگر جان طلبی
لب تو لب تو لب شکر تو کف تو کف تو کف رحمت تو
می تو می تو می چون زر تو دم تو دم تو دم جان وش تو
گل تو گل تو گل احمر تو در تو در تو در بخشش تو
2255
ز دل و جان لطیفتر شده مهمان عنده بنشسته به گوشه ای دو سه مست ترانه گو
فتد از جنگ و عربده سر مستان میان ز طرب چون حشر شود سرشان مستتر شود
کو
عسل و می روان شود به چپ و ز اشارات روحشان ز صباح و صبوحشان
راست جوی جو
نفسی سجده طرب نفسی جنگ و گفت نفسیشان معانقه نفسیشان معاشقه
و گو
به چنین حال بوالعجب تو از ایشان نفسی یار قندلب شکرین شکرنسب
ادب مجو
به حلیمی گناه جو به طبیعت نشاط خو به خدا خوب ساقیی که وفادار و باقیی
هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به قدحی دو ز دست خود بده ای جان به مست خود
مو
هله تا از سعادتت برهد اوی او ز او تو بر او ریز جام می که حجاب وی است وی
سر هر کیسه کرم بگشاید که انفقوا چو خرد غرق باده شد در دولت گشاده شد
هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو بهل آن پوست مغز بین صنم خوب نغز بین
من سرمست می کشم ز فراتش سبو پس از این جمله آب ها نرود جز بجوی ما
سبو
به گلستان جان روان ز گلستان رنگ من و دلدار نازنین خوش و سرمست همچنین
و بو
نظری کن به خال او به حق صحبت نظری کن به چشم او به جمال و کرشم او
ای عمو
چه برد طفل از لبش چو بود مست تو اگر در فرح نه ای که حریف قدح نه ای
لبلبو
بنگر ذره ذره را زده زیر بغل کدو چو شدی محرم فلک سبک ای یار بانمک
بشکافید پرده شان نپذیرد دگر رفو چو تف آفتاب زد ره ذرات بی عدد
زند او باز این زمان چو کبوتر بقوبقو به لبانت ز دست شد سر او باز مست شد
ز ره خواب بر فلک خوش و تو بخسپی و عشق و دل گذران بی ز غش و غل
سرمست دو به دو
رطب و تمر نادری که نگنجد در این بخورند از نخیل جان که ندیده ست انس و جان
گلو
ز طعام و شراب حق بخورم اندر آن که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی
غلو
چو شود روز خوش بیا شنو این را هله امشب به خانه رو که دل مست شد گرو
تمام تو
که تویی عشق و عشق را نبود هیچ تو بگو باقی غزل که کند در همه عمل
کس عدو
همه را سبز کن طری و ز پژمردگی تو بگو کآب کوثری خوش و نوش و معطری
بشو
2256
که به گلزار تو رسد دل خسته به خار به قرار تو او رسد که بود بی قرار تو
تو
تلفش از خزان تو طربش از بهار تو گل و سوسن از آن تو همه گلشن از آن تو
چو دل و جان عاشقان به درون بی ز زمین تا به آسمان همه گویان و خامشان
قرار تو
نفسی پست و مست تو نفسی در خمار همه سوداپرست تو همه عالم به دست تو
تو
چه غریب است نظر به تو چه خوش همه زیر و زبر ز تو همگان بی خبر ز تو
است انتظار تو
تو ز بلبل فغان شنو که وی است چه کند سرو و باغ را چو نظر نیست زاغ را
اختیار تو
به فراغت نظرکنان به سوی کار و منم از کار مانده ای ز خریدار مانده ای
بار تو
چه کنم من عذار گل که ندارد عذار بگذارم ز بحر و پل بگریزم ز جزو و کل
تو
دو سه روز شمرده را چو منم در چه کنم عمر مرده را تن و جان فسرده را
شمار تو
همه هر دم شکوفه ها شکفد در نثار چو دل و چشم و گوش ها ز تو نوشند نوش ها
تو
ز کجا خامشم هلد هوس جان سپار تو پس از این جان که دارمش به خموشی سپارمش
که شکار و شکاریان نجهند از شکار به خموشی نهان شدن چو شکارم نتان شدن
تو
همه شادی و گریه شان اثر و یادگار همه فربه ز بوی تو همه لغر ز هجر تو
تو
2257
خردم راه گم کند ز فراق گران تو قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو
کی رهد از کمین تو کی کشد خود کی بود همنشین تو کی بیابد گزین تو
کمان تو
صنما سوی من نگر که چنانم به جان رخم از عشق همچو زر ز تو بر من هزار اثر
تو
نه از آنم که سر کشم ز غم بی امان چو خلیل اندر آتشم ز تف آتشت خوشم
تو
مکن ای دوست منزلم بجز از گلستان بگشا کار مشکلم تو دلم ده که بی دلم
تو
سبب جست و جوی تو چه بود گلفشان کی بیاید به کوی تو صنما جز به بوی تو
تو
فلک و مهر و مشتری خجل از آستان ملک و مردم و پری ملک و شاه و لشکری
تو
چو مگس دوغ درفتد به گه امتحان تو چو تو سیمرغ روح را بکشانی در ابتل
ملکی گشته هر گدا به دم ترجمان تو ز اشارات عالیت ز بشارات شافیت
همه عالم نواله ای ز عطاهای خوان همه خلقان چو مورکان به سوی خرمنت دوان
تو
که طمع دارد از قضا که شود میهمان به نواله قناعتی نکند جان آن فتی
تو
چه نواها که می دهد به مکان لمکان چه دواها که می کند پی هر رنج گنج تو
تو
نظر تن بنان تو هوس دل بنان تو طمع تن نوال تو طمع دل جمال تو
به سوی بام آسمان پنهان نردبان تو جهت مصلحت بود نه بخیلی و مدخلی
که روان است کاروان به سوی آسمان به امینان و نیکوان بنمودی تو نردبان
تو
که ندانی نهان آن که بداند نهان تو خمش ای دل دگر مگو دگر اسرار او مجو
که خود از قشر نیشکر شکرین شد تو از این شهره نیشکر مطلب مغز اندرون
لبان تو
برساد از جناب حق به مه خوش قران شه تبریز شمس دین که به هر لحظه آفرین
تو
2258
بگشا راز با همو که سلم علیکم هله ای طالب سمو بگداز از غمش چو مو
چه شود گر کفی زنی که سلم علیکم تو چرا آب و روغنی که سلمی نمی کنی
لب چون قند برگشا که سلم علیکم هله دیوانه لولیا به عروسی ما بیا
سر و ریش این چنین کنی که سلم شفقت را قرین کنی کرم و آفرین کنی
علیکم
رو ترش کن ز در درآ که سلم چو گشاید در سرا تو مگو هیچ ماجرا
علیکم
غضبش را بدین بکش که سلم علیکم چو درآید ترش ترش تو بدو پیش او خمش
تو روان شو به پیشگه که سلم علیکم چو خیالیت بست ره بمکن سوی او نگه
تو همین گو همین و بس که سلم چو در این کوی نیست کس نه ز دزدان و نی عسس
علیکم
بشنو ز آسمان ها که سلم علیکم بجه از دام و دانه ها و از این مات خانه ها
ز دلت سر برون کند که سلم علیکم شفقت چون فزون کند به خودت رهنمون کند
تو ز شش سوی بشنوی که سلم چو ز صورت برون روی به مقامات معنوی
علیکم
چو فقیران سری بنه که سلم علیکم چو نگنجی در آن گره مگریز و سپس مجه
ز لبش این رسد مرا که سلم علیکم اگر از نیک و بد مرا نکند شه مدد مرا
بخوریمش بدین قدر که سلم علیکم تو رها کن فن و هنر که ندارد کلک خبر
غزل خویشتن بگو که سلم علیکم هله ای یار ماه رو دل هر عقربی مجو
بستردیم جرمتان که سلم علیکم هله مرحوم امتان هله ای عشق همتان
شنو اکنون ز شاهدان که سلم علیکم چو تویی میر زاهدان قمر و فخر عابدان
کارتان همچو زر کنم که سلم علیکم زهرتان را شکر کنم زنگتان را گهر کنم
عیبتان را نهان کنم که سلم علیکم تنتان را چو جان کنم دلتان را جوان کنم
ز فلک بس شنیده ای که سلم علیکم ز عدم بس چریده ای سوی دل بس دویده ای
همه عذرت وفا بود که سلم علیکم چو امیدت به ما بود زاغ گیری هما بود
نگرد جانب سمن که سلم علیکم چو گل سرخ در چمن بفروزد رخ و ذقن
شنو از صحن بام ها که سلم علیکم چو رسد سبزجامه ها به سوی باغ و نامه ها
شنو از مرغ ناله ها که سلم علیکم چو بخندد نهال ها ز ریاحین و لله ها
نبدی این نگفتمی که سلم علیکم چو ز مستی زنم دمی رمد از رشک پرغمی
به همان سوی روی کن که سلم ز کی داری لب و سخن ز شهنشاه امر کن
علیکم
2259
می چون ارغوان بده که شکفت هله طبل وفا بزن که بیامد اوان تو
ارغوان تو
بفشانیم میوه ها ز درخت جوان تو بفشاریم شیره از شکرانگور باغ تو
چه خورد یا چه کم کند مگسی دو ز بمران جان و عقل را ز سر خوان فضل خود
خوان تو
دو ده مختصر بود دو جهان در جهان طمع جمله طامعان بود از خرمنت جوی
تو
به کم از ذره می شود ز نهیب سنان همه روز آفتاب اگر ز ضیا تیغ می زند
تو
به چه پر برپرد زمین به سوی آسمان چو زمین بوس می کند پی تو جان آسمان
تو
که همین جاش می رسد مدد ارمغان بنشیند شکسته پر سوی تو می کند نظر
تو
که دمم آتشین نشد ز دم پاسبان تو نه گذشته ست در جهان نه شب و نی سحرگهان
که به هنگام برشدن برسد نردبان تو نه مرا وعده کرده ای نه که سوگند خورده ای
بپرد جانش از مکان به سوی لمکان چو بدان چشم عبهری به سوی بنده بنگری
تو
که خروشید آسمان ز خروش و فغان بنوازیش کای حزین مخور اندوه بعد از این
تو
جهت پختگی تو برسید امتحان تو منم از مادر و پدر به نوازش رحیمتر
بکنم آسمان تو به از این از دخان تو بکنم باغ و جنتی و دوایی ز درد تو
که همان به که راز تو شنوند از دهان همه گفتیم و اصل را بنگفتیم دلبرا
تو
2260
حق آن خال شاهدت رو به ما آر ای طیب ال عیشکم ل وحش ال منکم
عمو
شبه مهجور عاشق من وصال مصرم دست جعفر که ماند از او بر سر کوه پرسمو
می کند شرح بی زبان یا ظریفون دست او را دهان بدی شرح دادی از آن غم او
فافهموا
جنبشی که همی کنیم جمله قسری ما همان دست جعفریم فی انقطاع ال ارحموا
است فاعلموا
بس که گفتن دراز شد ذاحدیث منمنم جنبش آنگه کند صدف که بود جفت جوهر او
2261
در کف ما چند خلد خار تو بوقلمون چند از انکار تو
پس چه بود پیش وی اسرار تو یار تو از سر فلک واقف است
چند از این چند از این بار تو چند بگویی که همین بار و بس
بسته ز ناسور تو تیمار تو ای ز تو بیمار حبیب و طبیب
بوی دهانت شده اقرار تو خورده می غفلت و منکر شده
2262
هین که رسید از فلک آواز نو پرده بگردان و بزن ساز نو
تا ز خرد درنرسد راز نو تازه و خندان نشود گوش و هوش
او بزند چنگ طرب ساز نو این بکند زهره که چون ماه دید
تا ببرم شرم ز هنباز نو خیز سبک رطل گران را بیار
وز می کهنه بنه آغاز نو برجه ساقی طرب آغاز کن
بوسه بده بر سر این گاز نو در عوض آنک گزیدی رخم
می رسدم گر بکنم ناز نو از تو رخ همچو زرم گاز یافت
می رسدم خلعت و اعزاز نو چون نکنم ناز که پنهان و فاش
تازه طرازی است ز طراز نو خلعت نو بین که به هر گوشه اش
بر سر عشاق به پرواز نو پر همایی بگشا در وفا
حرص دهد هر نفس و آز نو مرد قناعت که کرم های تو
این قنق خابیه پرداز نو می به سبو ده که به تو تشنه شد
سر مرا هر یک غماز نو رنگ رخ و اشک روانم بس است
صنعت نو دارد و انگاز نو گرم درآ گرم که آن گرمدار
جامه کهنه ست ز بزاز نو بس کن کاین گفت تو نسبت به عشق
2263
حلت علی حریمهم فی خطر لیآمنوا یا قمرا لوعه للقمرین سکن
هز هز فی قلوبنا مرحمه لنجتنوا یا شجرا غصونه فوق سماء وهمنا
خرمن هر کی سوختی گشت بزرگ هر کی تو گردنش زدی گشت درازگردن او
خرمن او
هر کی تو در چهش کنی یافت جهان هر کی سرش شکافتی سر بفراخت بر فلک
روشن او
للبرکات مطلع للثمرات معدن یا بلدا مخلدا افلح من ثوی به
افلح کل منظر ذاک به مزین یا سحرا منورا لیس عقیبه دجی
بازکشاندش به خود با کرم مفتن او هر کی طرب رها کند پشت سوی وفا کند
رو به من آورید هین ها الذین آمنوا می کشدش که ای رهی از کف من کجا رهی
شممنا عبیره فانتهضوا لتیقنوا جاء اوان وصلنا یلحقنا باصلنا
فی عرفات معشر ابتکروا و احسنوا ما بقی انسلخنا ان هنا مناخنا
ای دل و دیده دیده ای ای دل و دیده پند نگار خود شنو از بر او برون مرو
من او
تا ز تو لف می زنم کم بگرفت دامن پیش خودم همی نشان بر سر من همی فشان
او
ان لسان نطقنا عند لقاه الکن قد نطق الهوی اسکتوا استمعوا و انصتوا
بهر دل تو تن زدم بس بودم نوازن او بستم من دهان خود دل بگشاد صد دهان
سیب و انار تازه چین کآمد در فشاندن در گل و در شکر نشین بهر خدای لطف بین
او
2264
نیپو سر کینیکا چونم من و چونی تو بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو
تا شب همگان عریان با یار در آب یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان
جو
مذ نحن رایناکم امنیتنا تصفوا یا قوم اتیناکم فی الحب فدیناکم
افندی اوتی تیلس ثیلو که براکالو گر جام دهی شادم دشنام دهی شادم
قویثز می کناکیمو سیمیر ابراللو چون مست شد این بنده بشنو تو پراکنده
من زارک من صحو ایاک و ایاه یا سیدتی هاتی من قهوه کاساتی
آخر نه کم از چرخی در خدمت آن مه ای فارس این میدان می گرد تو سرگردان
رو
بی نخوت و ناموسی این دم دل ما را پویسی چلبی پویسی ای پوسه اغا پوسی
جو
اسکرت کما تدری من سکرک ل ای دل چو بیاسودی در خواب کجا بودی
تصحو
ما اطیب سقیاها تحلوا ابدا تحلو واها سندی واها لما فتحت فاها
هر صورت را ملحی از حسن تو ای ای چون نمکستانی اندر دل هر جانی
مرجو
از دیدن مرد و زن خالی کنمی پهلو چیزی به تو می ماند هر صورت خوب ار نی
ور زجر پسندندم من می نروم زین گر خلق بخندندم ور دست ببندندم
کو
دارد سیهی در جان گر زرد بود مازو از مردم پژمرده دل می شود افسرده
گر هست حجاب او صد برج و دو بانگ تو کبوتر را در برج وصال آرد
صد بارو
فی وصفک یا مولی ل نسمع ما قالوا قوم خلقو بورا قالو شططا زورا
جز ریش ندارد او نامش چه کنم این نفس ستیزه رو چون بزبچه بالجو
ریشو
هین بازمیا این سو آن سو پر چون خامش کن خامش کن از گفته فرامش کن
تیهو
2265
الیوم اری الحب علی العهد فعودوا الیوم من الوصل نسیم و سعود
بی زحمت دشمن دم عشاق شنود او رفته ست رقیب و بر آن یار نبود او
ما فاتک من دهرک الیوم یعود یا قلب ابشرک به وصل و رحیق
ما سرخ و سپید از طرب و کور و شکر است عدو رفته و ما همدم جامیم
کبود او
الروح فدا روحک بالروح تجود یا حب حنا نیک تجلیت بوصل
امروز چو خلوت شد ما را بستود او ما را که برای دل حساد جفا گفت
من طالعه الیوم علی الشمس یسود هذا قمر قد غلب الشمس بنور
بر طلعت خورشید و مه و زهره فزود امروز نقاب از رخ خود ماه برانداخت
او
للعیش من الیوم نهوض و صعود ما اکثر ما قد خفض العیش به هجر
این مه که به خورشید دهد نور چه پیوسته ز خورشید ستاند مه نو نور
بود او
الحب شفیق لک و ال ودود یا قلب تمتع و طب الن شکورا
چون یک گره از طره پربند گشود او این دم سپه عشق چه خوش دست گشادند
و السکر من القهوه کالدهر ولود الحب الی المجلس وال سقانا
بیرون ز در است این دم و از بام آن غم که ز عشاق بسی گرد برآورد
فرود او
الیوم من السکر رکوع و سجود الیوم من العیش لقاء و شفا
دیر است که محروم شد از ذوق آن ساغر لغرشده را داروی دل ده
وجود او
لما کتب ال علی العشق خلود یا قوم الی العشق انیبوا و اجیبوا
آن عشق سماوی که نخفت و نغنود او امروز صل می زند این خفته دلن را
و العیش سوی العشق قشور و جلود العشق من الکون حیات و لباب
خود دشمن تو او است یقین دان و هر دوست که از عشق به دنیات کشاند
حسود او
فالمخلص للعاشق صبر و جحود ل تنطق فی العشق و یکفیک انین
دل خود چو بسوزد بدهد بوی چو بس کن تو مگو هیچ که تا اشک بگوید
عود او
2266
رهایی ده مرا از ننگ و نام بگردان ساقی مه روی جام
نهادستی به هر گامی تو دام گرفتارم به دامت ساقیا ز آنک
و ل تکسل فان القوم قاموا رها کن کاهلی دریاب ما را
الیس العیش فی هم حرام الیس الصحو منزل کل هم
شراب الروح یشربه الصیام ال صوموا فان الصوم غنم
مه حق را ببیند وقت شام هر آن کو روزه دارد در حدیث است
تو بگریزی ز من از راه بام نکو نبود که من از در درآیم
که یک دم صبر کن ای تیزگام تو بگریزی و من فریاد در پی
که من سوزیدم و این کار خام مسلمانان مسلمانان چه چاره ست
باقداح یقلبها الکرام نباشد چاره جز صافی شرابی
فنستکفی بهذا و السلم حدیث عاشقان پایان ندارد
فواد ما تسلیه المدام جواب گفته متنبی است این
2267
تن و دل ما مسخر او که می نپرد هم صدوا هم عتبوا عتابا ما له سبب
بجز بر او
عجب خبری که می دهدم دم و غم او فما طلبوا سوی سقمی فطاب علی ما طلبوا
کر و فر او
مرا غم او چو زنده کند چگونه شوم ز فنی جلدی اذا عبسوا فکیف تری اذا طربوا
منظر او
عجب چه بود بهر دو جهان که آن فل هرب اذا طلبوا و ل طرب اذا هربوا
نبود میسر او
حدث نشود شکر که خوری شکر چو اری امما به سکروا و ل قدح و ل عنب
چشد ز شکر او
سحر اثری ز طلعت او شبم نفسی ز لقد ملت خواطرنا بهم عجبا و ما العجب
عنبر او
خبر نکنم دگر که مرا رسید خبر ز سکت او ناوهم سکتوا و ل سامو و ل عتبوا
مخبر او
درم بزند سری نکند که سر نبرد کس فوا حزنی اذا حجبوا و یا طربی اذا قربوا
از سر او
2268
و استفتشوا من یسعد یلقون این السید یا عاشقین المقصد سیحوا الی ما ترشدوا
نهر الهوی ل ینقطع نار الهوی ل العشق نور مرتفع و السر نعم المکترع
تخمد
ان قیل طار فی الهوا ل تنکرو ل ل عشق ال بالجوی من کان فی سقم الهوی
تعبدوا
جفن بکا فی عشقه ل تحسبوه ترمد العشق ما فی رقه خیر لکم من عتقه
ما لم یضلوا فی الهوی ل تزعمو ان امر المحبین انطوی امراضهم خیر الدوا
یهتدوا
غیر الهوی ل تلبسو غیر الهوی ل اصحابنا ل تیاسوا بعد الجوی مستانس
ترتدوا
ذانعمه مفقوده حرمان من ل یجهد سحر الهوی مقعوده نار الجوی موقوده
هذا بقاء فی البقا هذا نعیم سرمد نادیت یوم الملتقی اذ حار عقلی و التقی
ل ترقدوا ل تاکلوا ما لم تروا ل تعبدوا ان فاتکم ل تفعلوا و استفتشوه و اعقلوا
2269
ادر کاسا و ل تنکر فان القوم قد ذاقوا ال یا ساقیا انی لظمآن و مشتاق
فاسکرنی و سائلنی الی من انت اذا ما شات اسراری ادر کاسا من النار
مشتاق
و من انواره انشقت علی الحجار اضاء العشق مصباحا فصار اللیل اصباحا
احداق
و انی بین عشاق اسوق حیث ما ساقوا فداء العشق ادوائی و مر العشق حلوائی
لنا فی العشق جنات و بلدان و اسواق خذ الدنیا و خلینا فدنیا العشق تکفینا
و خمر فیه مدرار و کاس العشق و ارواح تلقینا و ارواح سواقینا
رقراق
2270
فالورد یقول ل تبالوا ابناء ربیعنا تعالوا
الخلد لکم فل تزالوا و العشق یصیحکم جهارا
و السکر حواه و الکمال و الحسن علی البها تجلی
الیوم تکلموا و قالوا من کان مخرسا جمادا
ذابوا و تضاحکوا و نالوا من کان مبلسا قنوطا
ماذا غضب فذا دلل من بعد فان تروا غضوبا
2271
و وراء ها نور الهوی براق جود الشموس علی الوری اشراق
ضائت لنا بضیائه الفاق و وراء انوار الهوی لی سید
العشق ایضا نحوهم مشتاق ما اطیب العشاق فی اشواقهم
حارت و کلت نحوه الحداق هموا لرویته فلحت شمسه
طفقوا الی صوت النداء و ساقوا نادی منادی عاشقیه بدعوه
ل تحسبوهم بعد ذاک افاقوا سکروا برویته و راح لقائه
ضعفی و صفره و جنتی مصداق ان شات من یحکیک برق خدوده
2272
دهش الفواد بما حداه و حاروا حد البشیر بشاره یا جار
قرب الخیام الیکم و الدار سمعوا نداء الحق من فم طارق
و خیاله لعاشقین مدار و دنا کریم وجهه قمر الدجی
سجدوا جمیعا للبشیر و زاروا فتحلقوا حول البشیر و اقبلوا
لبسوا لباس الجد منه و ساروا سکنت قلوب بعد ما سکن البل
2273
قلبی علی نار الهوی یتقلب امسی و اصبح بالجوی اتعذب
انت النهی و بلک ل اتهذب ان کنت تهجرنی تهذبنی به
ابکی و مما قد جری اتعتب ما بال قلبک قد قسا فالی متی
احیی بکم و قتیلکم اتلقب مما احب بان اقول فدیتکم
ما هکذی عشقی به ل تحسبوا و اشرتم بالصبر لی متسلیا
لو ل لقائک کل یوم ارقب ما عشت فی هذا الفراق سویعه
فانا المسی ء بسیدی و المذنب انی اتوب مناجیا و منادیا
ابکی دما مما جنیت و اشرب تبریز جل به شمس دین سیدی
2274
راوه بدر و فی الدلل و حاروا مررت بدر فی هواه بحار
و یعشق ذاک الماء ما هو نار و شاهدت ماء شابه الروح فی الصفا
فظل دلیل العاشقین و ساروا و للعشق نور لیس للشمس مثله
علیها دماء العاشقین خمار عروس الهوی بدر تلل فی الدجی
اضاء لنا غیر الدیار دیار ظللت من الدنیا علی طلب الهوی
و کان لهم عند المسیر بدار فشاهدت رکبانا قریحا مطیهم
لمن فر من هذا الدیار دمار فقلت لهم فی ذاک قالوا لفی الهوی
یقال لها تبریز و هی مزار و ان شات برهانا فسافر ببلده
و للروح منها زخرف و سوار فیشتم اهل العشق من ترباته
و ترجع مسرورا و انت نهار تروح کلیل مظلم فی هوائه
2275
افکنده عقل و عافیت و اندر بل امروز مستان را نگر در مست ما آویخته
آویخته
ای صد هزاران جان و دل اندر شما گفتم که ای مستان جان می خورده از دستان جان
آویخته
افتاده بودیم از بقا در قعر ل آویخته گفتند شکر ال را کو جلوه کرد این ماه را
چون دشمنان بودیم ما اندر جفا آویخته بگریختیم از جور او یک مدتی وز دور او
و افسردگان بی مزه در کارها آویخته جام وفا برداشته کار و دکان بگذاشته
بنشسته زاغ دیده کش بر هر کجا بنشسته عقل سرمه کش با هر کی با چشمی است خوش
آویخته
ترک هوا خوشتر بود یا در هوا زین خنب های تلخ و خوش گر چاشنی داری بچش
آویخته
دیدم دل بیچاره را خوش در خدا عمری دل من در غمش آواره شد می جستمش
آویخته
بنمایم آزادانت را و هم تو را آویخته بر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تا
مانند منصور جوان در ارتضا آویخته بر دار ملک جاودان بین کشتگان زنده جان
روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته عشقا تویی سلطان من از بهر من داری بزن
جانم غلم آن مسی در کیمیا آویخته من خاک پای آن کسم کو دست در مردان زند
خوش نیست آن دف سرنگون نی بی برجه طرب را ساز کن عیش و سماع آغاز کن
نوا آویخته
این دلگشا چون بسته شد و آن جان دف دل گشاید بسته را نی جان فزاید خسته را
فزا آویخته
با کفر حاتم رست چون بد در سخا امروز دستی برگشا ایثار کن جان در سخا
آویخته
کو در سخا آویخته کو در صفا آویخته هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان
صوفی چو بوبکری بود در مصطفی باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده
آویخته
و آن صرفه جو چون مشتری اندر بها این دل دهد در دلبری جان هم سپارد بر سری
آویخته
وین بحری نوآشنا در آشنا آویخته آن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شده
آن جا که عشاقند و ما صدق و ریا گویی که این کار و کیا یا صدق باشد یا ریا
آویخته
ای پیش روی چون مهت ماه سما شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان
آویخته
وی در غم تو ماه نو چون من دوتا من شادمان چون ماه نو تو جان فزا چون جاه نو
آویخته
بر برگ کی دیده است کس یک کوه کوه است جان در معرفت تن برگ کاهی در صفت
را آویخته
ور نی بمانی مبتل در مبتل آویخته از ره روان گردی روان صحبت ببر از دیگران
از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته جان عزیزان گشته خون تا عاقبت چون است چون
واگشت فکر از انتها در ابتدا آویخته چون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان
خاموش رو در اصل کن ای در صدا اصل ندا از دل بود در کوه تن افتد صدا
آویخته
شو تو ز کبر خود جدا در کبریا گفت زبان کبر آورد کبرت نیازت را خورد
آویخته
جان ها ز تو چون ذره ها اندر ضیا ای شمس تبریزی برآ از سوی شرق کبریا
آویخته
2276
ای انجم و چرخ و فلک اندر هوا پا ای جبرئیل از عشق تو اندر سما پا کوفته
کوفته
هر برج تا گاو و سمک اندر عل پا تا گاو و ماهی زیر این هفتم زمین خرم شده
کوفته
تا آتشی در می زده در خنب ها پا انگور دل پرخون شده رفته به سوی میکده
کوفته
چون آن عنایت دید دل اندر عنا پا دل دیده آب روی خود در خاک کوی عشق او
کوفته
با قالب پرکرم خود اندر بل پا کوفته جان همچو ایوب نبی در ذوق آن لطف و کرم
جان های ایشان بهر تو هم در فنا پا خلقی که خواهند آمدن از نسل آدم بعد از این
کوفته
هم بی کله سرور شده هم بی قبا پا اندر خرابات فنا شاهنشهان محتشم
کوفته
از کبر و ناموس و حیا هم در خلء پا قومی بدیده چیزکی عاشق شده لیک از حسد
کوفته
کز عزت این شاه ما صد کبریا پا اصحاب کبر و نفس کی باشند لیق شاه را
کوفته
قومی دگر در عشقشان نان و ابا پا قومی ببینی رقص کن در عشق نان و شوربا
کوفته
تا بحر شد در سر خود در اصطفا پا خوش گوهری کو گوهری هشت از هوای بحر او
کوفته
در خون خود چرخی زده و اندر رجا کو او و کو بیچاره ای کو هست در تقلید خود
پا کوفته
گه می کند اقرارکی گه او ز ل پا با این همه او به بود از غافل منکر که او
کوفته
قومی به عشق خود که من هستم فنا پا قومی به عشق آن فتی بگذشت از هست و فنا
کوفته
مرغان خورشیدی سحر تا والضحی خفاش در تاریکیی در عشق ظلمت ها به رقص
پا کوفته
با من بگو احوال او با من درآ پا تو شمس تبریزی بگو ای باد صبح تیزرو
کوفته
2277
و آن آفتاب از سقف دل بر جانشان یک چند رندند این طرف در ظل دل پنهان شده
تابان شده
خورشید و اختر پیششان چون ذره هر نجم ناهیدی شده هر ذره خورشیدی شده
سرگردان شده
بی چتر و سنجق هر یکی کیخسرو و آن عقل و دل گم کردگان جان سوی کیوان بردگان
سلطان شده
در جان سفر کن درنگر قومی سراسر بسیار مرکب کشته ای گرد جهان برگشته ای
جان شده
فرمان پرستان را نگر مستغرق با این عطای ایزدی با این جمال و شاهدی
فرمان شده
دلشان چو میدان فلک سلطان سوی چون آینه آن سینه شان آن سینه بی کینه شان
میدان شده
نقل و شراب و آن دگر در شهر ما از هیهی و هیهایشان وز لعل شکرخایشان
ارزان شده
باقی این را بودمی بی خویشتن گویان چون دوش اگر بی خویشمی از فتنه من نندیشمی
شده
تا آن زمانی که دلم باشد از او سکران این دم فروبندم دهن زیرا به خویشم مرتهن
شده
هر جان از او دریا شده هر جسم از سلطان سلطانان جان شمس الحق تبریزیان
او مرجان شده
2278
سرمست و نعلین در بغل در خانه ما این کیست این این کیست این شیرین و زیبا آمده
آمده
صد عقل و جان اندر پیش بی دست و خانه در او حیران شده اندیشه سرگردان شده
بی پا آمده
تا خود که را سوزد عجب آن یار تنها آمد به مکر آن لعل لب کفچه به کف آتش طلب
آمده
وال که مکر است و دغا ای ناگه این ای معدن آتش بیا آتش چه می جویی ز ما
جا آمده
ای کنج و خانه از رخت چون دشت و روپوش چون پوشد تو را ای روی تو شمس الضحی
صحرا آمده
آن آب چه از عشق تو جوشیده بال ای یوسف از بالی چه بر آب چه زد عکس تو
آمده
چون هدهد پیغامبری از پیش عنقا شاد آمدی شاد آمدی جادو و استاد آمدی
آمده
هر لحظه ای شکلی دگر از رب اعل ای آب حیوان در جگر هر جور تو صد من شکر
آمده
ای چشم ما از گوهرت افزون ز دریا ای دلنواز و دلبری کاندرنگنجی در بری
آمده
آن آینه زنده شده و اندر تماشا آمده چرخ و زمین آیینه ای وز عکس ماه روی تو
ای دود آتش های تو سودای سرها خاموش کن خاموش کن از راه دیگر جوش کن
آمده
2279
این نور اللهی است این از پیش ال این کیست این این کیست این در حلقه ناگاه آمده
آمده
در چاره بداختران با روی چون ماه این لطف و رحمت را نگر وین بخت و دولت را نگر
آمده
و آن کهربای روح بین در جذب هر لیلی زیبا را نگر خوش طالب مجنون شده
کاه آمده
وز قل تعالوهای او جان ها به درگاه از لذت بوهای او وز حسن و از خوهای او
آمده
در دل خیالت خوشش زیبا و دلخواه صد نقش سازد بر عدم از چاکر و صاحب علم
آمده
تا دررسد در زندگی اشکال گمراه تخییل ها را آن صمد روزی حقیقت ها کند
آمده
ای یوسف آخر بهر توست این دلو در از چاه شور این جهان در دلو قرآن رو برآ
چاه آمده
با آفتاب معرفت در سایه شاه آمده کی باشد ای گفت زبان من از تو مستغنی شده
خاصه ز علم منطقی در جمله افواه یا رب مرا پیش از اجل فارغ کن از علم و عمل
آمده
2280
ای سلسله جنبان جان عالم ز تو ای عاشقان ای عاشقان دیوانه ام کو سلسله
پرغلغله
وز آسمان درتاختی تا رهزنی بر قافله زنجیر دیگر ساختی در گردنم انداختی
کز بهر ما بر آسمان گردان شده ست برخیز ای جان از جهان برپر ز خاک خاکدان
این مشعله
از عشق باشد او بحل کو را نشد که آن را که باشد درد دل کی رهزند باران گل
خردله
آن بز عجب ما را گزد در من نظر روزی مخنث بانگ زد گفتا که ای چوبان بد
کرد از گله
اما چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی گفتا مخنث را گزد هم بکشدش زیر لگد
هله
وز خشک در دریا شوی ایمن شوی کو عقل تا گویا شوی کو پای تا پویا شوی
از زلزله
بالتر از کیوان شوی بیرون شوی سلطان سلطانان شوی در ملک جاویدان شوی
زین مزبله
چون آفتاب اندر حمل چون مه به برج چون عقل کل صاحب عمل جوشان چو دریای عسل
سنبله
بشنیدیی اسرار دل گر کم شدی این صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته
مشغله
کاین عقل جزوی می شود در چشم بی دل شو ار صاحب دلی دیوانه شو گر عاقلی
عشقت آبله
کز جعد پیچاپیچ او مشکل شده ست تا صورت غیبی رسد وز صورتت بیرون کشد
این مساله
زیرا ز خون عاشقان آغشته ست این اما در این راه از خوشی باید که دامن برکشی
مرحله
زیرا که زاید فتنه ها این روزگار رو رو دل با قافله تنها مرو در مرحله
حامله
در بحر چون زورق روی رفتی دل از رنج ها مطلق روی اندر امان حق روی
رو بی گله
آزاد و فارغ گشته ای هم از دکان هم چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی
از غله
آن کو به تو پیوسته شد پیوسته باشد ز اندیشه جانت رسته شد راه خطرها بسته شد
در چله
شب هم مکن اندیشه ای زین زنگی در روز چون ایمن شدی زین رومی باعربده
پرزنگله
زیرا نگنجد موج ها اندر سبو و بلبله خامش کن ای شیرین لقا رو مشک بربند ای سقا
2281
وز گفت و فکرت بس صور در غیب ای از تو خاکی تن شده تن فکرت و گفتن شده
آبستن شده
صورت چو معنی شد کنون آغاز را هر صورتی پرورده ای معنی است لیک افسرده ای
روشن شده
چون دید کآخر آب شد در اصل یخ یخ را اگر بیند کسی و آن کس نداند اصل یخ
بی ظن شده
ز اندیشه ای احسن تند هر صورتی اندیشه جز زیبا مکن کو تار و پود صورت است
احسن شده
پس از نظر آید صور اشکال مرد و زان سوی کاندازی نظر آن جنس می آید صور
زن شده
خاک از چه ورد و سوسن است کش با آن نشین کو روشن است کز دل سوی دل روزن است
آب هم مسکن شده
یا رب چه بارونق شوی ای جان جان ور همنشین حق شوی جان خوش مطلق شوی
من شده
بی دست و بی پای آمده چون ماه از جا به بی جا آمده اه رفته هیهای آمده
خوش خرمن شده
خود چیست این تمکینمش ای عقل از یا رب که چون می بینمش ای بنده جان و دینمش
این امکن شده
نادیده زو زاهد شده زو دیده تردامن هر ذره ای را محرم او هر خوش دمی را همدم او
شده
وی می دمد در وای او ای طالب ای عشق حق سودای او آن او است او جویای او
معدن شده
هم یوسف و یعقوب او هم طوق و هم هم طالب و مطلوب او هم عاشق و معشوق او
گردن شده
چند آب و روغن می کنم ای آب من اوصافت ای کس کم چو تو پایان ندارد همچو تو
روغن شده
2282
سرها بریده بی عدد در رزم تو پا ای جان و دل از عشق تو در بزم تو پا کوفته
کوفته
ذرات خاک این زمین از عزم تو پا چون عزم میدان زمین کردی تو ای روح امین
کوفته
کف کرد خون بر روی خون از جزم فرمان خرمشاهیت در خون دل توقیع شد
تو پا کوفته
بستان گرو از من به جان کز حزم تو ای حزم جمله خسروان از عهد آدم تا کنون
پا کوفته
از بینش بی چون تو خوارزم تو پا خوارزمیان منکر شده دیدار بی چون را ولی
کوفته
و آن ماه در راه آمده از هزم تو پا ای آفتاب روی تو کرده هزیمت ماه را
کوفته
اعراب او رقصان شده هم جزم تو پا چون شمس تبریزی کند در مصحف دل یک نظر
کوفته
2283
بهر من ار می ندهی بهر دل یار بده ساقی فرخ رخ من جام چو گلنار بده
شربت شادی و شفا زود به بیمار بده ساقی دلدار تویی چاره بیمار تویی
هین دل ما را مشکن ای دل و دلدار باده در آن جام فکن گردن اندیشه بزن
بده
عاشق تشنه زده را از خم خمار بده باز کن آن میکده را ترک کن این عربده را
هین که بهانه نکنی ای بت عیار بده جان بهار و چمنی رونق سرو و سمنی
دشمن ما شاد شود کوری اغیار بده پای چو در حیله نهی وز کف مستان بجهی
آه ز بیراه بود ره بگشا بار بده غم مده و آه مده جز به طرب راه مده
بهر گرو پیش سقا خرقه و دستار بده ما همه مخمور لقا تشنه سغراق بقا
جام و قدح را بشکن بی حد و بسیار تشنه دیرینه منم گرم دل و سینه منم
بده
ماه به ماهی نرسد پس ز مه ادرار بده خود مه و مهتاب تویی ماهی این آب منم
2284
روز نشاط است و طرب برمنشین داد باده بده باد مده وز خودمان یاد مده
مده
گر نه چنینم تو مرا هیچ دل شاد مده آمده ام مست لقا کشته شمشیر فنا
کامل جان آمده ای دست به استاد مده خواجه تو عارف بده ای نوبت دولت زده ای
هین ده ویران تو را نیز به بغداد مده در ده ویرانه تو گنج نهان است ز هو
شب مده و روز مجو عاج به شمشاد وال تیره شب تو به ز دو صد روز نکو
مده
هر چه وجود است تو را جز که به غیر خدا نیست کسی در دو جهان همنفسی
ایجاد مده
لیک طناب دل خود جز که به اوتاد گر چه در این خیمه دری دانک تو با خیمه گری
مده
مال یتیمان بمخور دست به فریاد مده ساقی جان صرفه مکن روز ببردی به سخن
باده ز مستان مستان در کف آحاد مده ای صنم خفته ستان در چمن و لله ستان
جوهر فردیت خود هرزه به افراد مده دانه به صحرا مکشان بر سر زاغان مفشان
نقد تو نقد است کنون گوش به میعاد چون بود ای دلشده چون نقد بر از کن فیکون
مده
مرغ تویی چوژه منم چوزه به هر خاد هم تو تویی هم تو منم هیچ مرو از وطنم
مده
هست تو را دانش نو هوش به اسناد آنک به خویش است گرو علم و فریبش مشنو
مده
با تو کلندی است گران جز که به خسرو جانی و جهان وز جهت کوهکنان
فرهاد مده
عارف کامل شده را سبحه عباد مده بس کن کاین نطق خرد جنبش طفلنه بود
2285
لیس یلذک الهوی لیس لفیک حوصله یا رجل حصیده مجبنه و مبخله
ل کرجاک ضایع یطلبه به غربله معتمد الهوی معی مستندی و سیدی
چون بکری است این دکان چاره ای گله بیش کرده تو سیر نگشتی از گله
نباشد از غله
جامه چرا دری اگر شد کف پات آبله حج پیاده می روی تا سر حاجیان شوی
هر قدمی درافکنی غلغله ای به قافله از پی نیم آبله شرم نیایدت که تو
زین دریا بنگذرد بی ز کشاکش و خله کشتی نفس آدمی لنگری است و سست رو
صوم و صلت و شب روی حج و گر نبدی چنین چرا جهد و جهاد آمدی
مناسک و چله
گردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله صبر سوی نران رود نوحه سوی زنان رود
هست ز تنگ آمدن بانگ گلوی بلبله خوش به میان صف درآ تنگ میا و دلگشا
کوه احد چه برطپد از سر سیل و خاص احد چه غم خورد از بد و نیک عام خس
زلزله
کلکله ملیکه روح میان کلکله دل مطپان به خیر و شر جانب غیب درنگر
هیبت و بیم شیر دان بستن او به عزت زر بود اگر محنت او شود شرر
سلسله
بهر فضیلتی بود کوفتگی آمله کم نشود انار اگر بهر شراب بفشری
آمدن جنین بود درد و عذاب حامله حامله است تن ز جان درد زه است رنج تن
محنت حامله مبین بنگر امید قابله تلخی باده را مبین عشرت مستیان نگر
هست سر محاسبه جبر و پیش مقابله هست بلدر این ستم پیش بل و پس دری
با خلجی و مفلسی هیچ مکن معامله زر به کسی به قرض ده کش بود آسیا و رز
باغ و چراگه زمین پر ز شبان و از نه فلک چو آسیا ملک کیست غیر حق
گله
گنج و گهر ستان از او از پی فرض قرض بدو ده ای پسر نفس و نفس زر و درم
و نافله
کان زر او است و نقد او فکرت خلق لب بگشاد ناطقی تا که بیان این کند
ناقله
2286
زهر گرفته در دهان قند و نبات ای تو برای آبرو آب حیات ریخته
ریخته
از پی آب پارگین آب فرات ریخته مست و خراب این چنین چرخ ندانی از زمین
بر فقرا تو درنگر زر صدقات ریخته همچو خران به کاه و جو نیست روا چنین مرو
زان شه بی جهت نگر جمله جهات روح شو و جهت مجو ذات شو و صفت مگو
ریخته
آه دریغ شاه تو در غم مات ریخته آه دریغ مغز تو در ره پوست باخته
رنگ رخ و پیاده ها بهر نجات ریخته از غم مات شاه دل خانه به خانه می دود
کیسه دریده پیش او جمله برات ریخته جسته برات جان از او باز چو دیده روی او
باز صفات ما چو گل در ره ذات از صفتش صفات ما خارشناس گل شده
ریخته
بال و پری است عاریت روز وفات بال و پری که او تو را برد و اسیر دام کرد
ریخته
2287
گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله
چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری
سنبله
روح سبوکشش شده عقل شکسته بلبله کوه از او سبک شده مغز از او گران شده
قفل گشا کلید نی کنده هزار سلسله پاک نی و پلید نی در دو جهان بدید نی
آنک زند ز بی رهه راه هزار قافله تازه کند ملول را مایه دهد فضول را
دایه شاهدان شده مایه بانگ و غلغله پیش رو بدان شده رهزن زاهدان شده
هر که نخورد تا رود جانب غصه بی هر کی خورد ز نیک و بد مست بمانده تا ابد
گله
نیست شو و خراب حق ای دل تنگ غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق
حوصله
آنک نگویم آن برد اینت عظیم منزله هر کی بدان گمان برد از کف مرگ جان برد
2288
دیده و دل گرو کنم بهر چنان مصادره شحنه عشق می کشد از دو جهان مصادره
پس بر عاشقان شود راحت جان از سبب مصادره شحنه عشق رهزند
مصادره
جانب دیده پاره ای رفت از آن داد جگر مصادره از خود لعل پاره ها
مصادره
سیم بده به سیم بر نیست زیان عشق شهی است چون قمر کیسه گشا و سیم بر
مصادره
بازرسد به کوی دل نورفشان مصادره هر چه برد مصادره از تن عاشقان گرو
آنچ ز باغ برده بد ظلم خزان مصادره فصل بهار را ببین جمله به باغ وادهد
هر چه ز ماه می ستد دور زمان بخشش آفتاب بین بازدهد قماش مه
مصادره
صبحدمی ندا کند بازستان مصادره دیده و عقل و هوش را شب به مصادره برد
گر چه شب آفتاب را کرد نهان نور سحر بریخته زنگیکان گریخته
مصادره
2289
ز آنک نظیر نیستت جز که درون آینه دایم پیش خود نهی آینه را هرآینه
در دل و جان و در نظر منظره هست در تو کجا رسم تو را همچو خیال روی تو
و جای نه
آیت بی چگونگی در تو و در معاینه هم تو منزهی ز جا هم همه جای حاضری
جانب تو مواصله جانب من مباینه از سوی تو موحدی از سوی من مشبهی
2290
که بادا عهد و بدعهدی و حسنت هر کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده
سه پاینده
جهانی را به یک غمزه قرانی را به ز بدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید
یک خنده
که آن مه رو نفرماید که رو تا سال بخواه ای دل چه می خواهی عطا نقد است و شه حاضر
آینده
شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه به جان شه که نشنیدم ز نقدش وعده فردا
تابنده
کجا شد آن گشایش ها کجا شد آن کجا شد آن عنایت ها کجا شد آن حکایت ها
گشاینده
مثل گشته ست در عالم که جوینده همه با ماست چه با ما که خود ماییم سرتاسر
ست یابنده
غلط گفتم کجا میرد کسی کو شد بدو چه جای ما که ما مردیم زیر پای عشق او
زنده
درخت خشک خندان شد سترون خیال شه خرامان شد کلوخ و سنگ باجان شد
گشت زاینده
جمالش می نماید در خیال نانماینده خیالش چون چنین باشد جمالش بین که چون باشد
جمالش قرص خورشیدی به چارم خیالش نور خورشیدی که اندر جان ها افتد
چرخ تازنده
که تنها خورده ست آن را و یا بوده نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن
ست ساینده
وصال بوالعجب دارد زدوده با زداینده عجایب غیر و لغیری که معشوق است با عاشق
2291
چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره
استاره
مه و خورشید را بنگر چه گردی گرد دل نقاش را بنگر چه بینی نقش گرمابه
مه پاره
زهی بی رزق کو جوید ز هر بیچاره نهادی سیر بر بینی نسیم گل همی جویی
ای چاره
که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد بجز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی
خاره
که شد عمری که در غربت ز خان و اگر مخمور اگر مستی به بزم او رو و رستی
مانی آواره
که فوق سقف گردونی تو را قصر مگر غول بیابانی ره مدین نمی دانی
است و درساره
نه هر بامی و هر برجی ز بنایی است نه هر قصری که تو دیدی از آن قیصری بود آن
همواره
هزاران شمع بر بال به امر او است هزاران گل در این پستی به وعده شاد می خندد
سیاره
اسیر او شوی بهتر کاسیر نفس مکاره زهی سلطان زهی نجده سری بخشد به یک سجده
ز لطف او است هر چشمی که ز علم او است هر مغزی پر از اندیشه و حیله
مخمور است و سحاره
برون رانندش از حایط بریده دم و لت خری کو در کلم زاری درافتاد و نمی ترسد
خواره
نفاقی می کند با تو ولیکن نیست این مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق زیرا او
کاره
به گورستان رو و بنگر فغان از نفس به پیشت دست می بندد ولیکن بر تو می خندد
اماره
2292
به دامان گل تازه درآویزیم مستانه به لله دوش نسرین گفت برخیزیم مستانه
بیا تا چون گل و لله درآمیزیم مستانه چو باده بر سر باده خوریم از گلرخ ساده
به نسرین گفت تا ما هم براستیزیم چو نرگس شوخ چشم آمد سمن را رشک و خشم آمد
مستانه
چو در بگشاد وقت آمد که درریزیم بت گلروی چون شکر چو غنچه بسته بود آن در
مستانه
از آن در آب و گل هر دم همی لغزیم که جان ها کز الست آمد بسی بی خویش و مست آمد
مستانه
که تا از جرم و از توبه بپرهیزیم دل تو اندر این شادی ز سرو آموز آزادی
مستانه
برای او ز خود شاید که بگریزیم صلح دیده ره بین صلح الدین صلح الدین
مستانه
2293
نه او را دیده ای دیده نه او را گوش یکی ماهی همی بینم برون از دیده در دیده
بشنیده
از آن دم که نظر کردم در آن رخسار زبان و جان و دل را من نمی بینم مگر بیخود
دزدیده
ز من دیوانه تر گشتی ز من بتر گر افلطون بدیدستی جمال و حسن آن مه را
بشوریده
در آن آیینه این هر دو چو زلفینش قدم آیینه حادث حدث آیینه قدمت
بپیچیده
نثار خاک جسم او چه باران ها یکی ابری ورای حس که بارانش همه جان است
بباریده
خجل گشته از آن خوبی پس گردن قمررویان گردونی بدیده عکس رخسارش
بخاریده
بدیده هر دو را غیرت بدین هر دو ابد دست ازل بگرفت سوی قصر آن مه برد
بخندیده
به قصد خون جانبازان و صدیقان که گرداگرد قصر او چه شیرانند کز غیرت
بغریده
شه تبریز و خون من در این گفتن به ناگه جست از لفظم که آن شه کیست شمس الدین
بجوشیده
2294
برآمد از وجود خویش و هر دو کون ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره
یک باره
به ناگه شعله ای برشد شگرف از به بحر نیستی درشد همه هستی محقر شد
جان خون خواره
حیاتی کز زمین آمد بود در بحر کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد
بیچاره
به شب هنگام ظلمانی چو اختر باش ال ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی
سیاره
سپاه بی عدد یابی به قهر نفس اماره چو از مردان مدد یابی یکی عیش ابد یابی
بدید آید یکی خوبی نه رو باشد نه چو هستی را همی روبی سر هر نفس می کوبی
رخساره
به غیر دل مبر آن جا که آن جا هست چه باشد صد قمر آن جا شود هر خاک زر آن جا
دل پاره
شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست زهی دربخش دریایی برای جان بینایی
آواره
زهی باده که می ریزی برای جان خوشا مشکا که می بیزی به راه شمس تبریزی
میخواره
2295
دلم بردی نمی دانم چه آوردی سراندازان همی آیی نگارین جگرخواره
دگرباره
که پاره پاره پیش آیی و بربایی دل فغان از چشم مکارت کز اول بود این کارت
پاره
مسلم گشت مجنون را که عاقل نیست برای ماه بی چون را کشیدی جور گردون را
این کاره
به عشق روی آن مه وش برون از بیار آن جام پرآتش که تا ما درکشیمش خوش
چرخ و استاره
که کار عشق این باشد که باشد عاشق بزن آتش به کشت من فکن از بام طشت من
آواره
بزن که زخم بردارد چه باید کرد اگر زخمی زنی از کین به قصد این دل مسکین
بیچاره
بگو ای شمس تبریزی دلت سنگ دلم شد جای اندیشه و یا دکان پرشیشه
است یا خاره
2296
مثال حسن و احسانت برون از حد و مرا گویی که چونی تو لطیف و لمتر و تازه
اندازه
در آن سیران سقط کرده هزاران اسب خوش آن باشد که می راند به سوی اصل شیرینی
و جمازه
شدم همخوی آن غمزه که آن غمزه همی کوشم به خاموشی ولیکن از شکرنوشی
ست غمازه
ولی بشتاب لنگانه که می بندند دل سرسخت و پاسستی چنین باشند در مستی
دروازه
بزن سنگی بر این کوزه بزن نفطی بدان صبح نجاتی رو بدان بحر حیاتی رو
در آن کازه
که این را جملگی نقش است و آن را بهل می را به میخواران بهل تب را به غمخواران
جمله آوازه
برای جان مشتاقان به رغم نفس که کنزا کنت مخفیا فاحببت بان اعرف
طنازه
فان الجسم کالعمی و ان الحس تعالوا یا موالینا الی اعلی معالینا
عکازه
کمال البدر نقصانا و عین الشمس الی نور هو ال تری فی ضو لقیاه
خبازه
2297
میان بگشاد اسرار و میان بربست چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه
اندیشه
گران جان دید مر جان را سبک به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل
برجست اندیشه
در این اندیشه بیخود شد به حق رسید از عشق جاسوسش که بسم ال زمین بوسش
پیوست اندیشه
همه غیبش مصور شد زهی سرمست خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد
اندیشه
که از هر کس همی پرسد عجب خود برست او از خوداندیشی چنان آمد ز بی خویشی
هست اندیشه
که از من کس نرست آخر چگونه فلک از خوف دل کم زد دو دست خویش بر هم زد
رست اندیشه
گمان دارد که درگنجد به دام و شست چنین اندیشه را هر کس نهد دامی به پیش و پس
اندیشه
تو مر هر نقش را مپرست و خود چو هر نقشی که می جوید ز اندیشه همی روید
بپرست اندیشه
شکافید این جواهر را و بیرون جست جواهر جمله ساکن بد همه همچون اماکن بد
اندیشه
که درد کهنه زان دارد که نوزاد است جهان کهنه را بنگر گهی فربه گهی لغر
اندیشه
نتیجه سربلند آمد چو شد سربست که درد زه ازان دارد که تا شه زاده ای زاید
اندیشه
چو مریم از دو صد عیسی شده ست چو دل از غم رسول آمد بر دل جبرئیل آمد
آبست اندیشه
از آن چون زخم فصادی رگ دل چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون
خست اندیشه
2298
زهی یغما که می آرد شه قفجاق زهی بزم خداوندی زهی می های شاهانه
ترکانه
کنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه دلم آهن همی خاید از آن لعلین لبی که او
کجا گیرد قرار اکنون بدین افسون و هر آن جانی که شد مجنون به عشق حالت بی چون
افسانه
که از زنجیر جنبیدن بجنبد شور چو او طره برافشاند سوی عاشق همی داند
دیوانه
دل من شاخ شاخ آید چو دندان در سر به عشق طره های او که جعد و شاخ شاخ آمد
شانه
برای جانت ای مه رو سری درکن در چه برهم گشته اند این دم حریفان دل از مستی
این خانه
وگر آن مشک نگشاد او چرا پر گشت اگر ساقی ندادت می دل در گل چه افتادی
پیمانه
تنی تن کجا ماند میان جان و جانانه خداوندا در این بیشه چه گم گشته ست اندیشه
که از عشقت همه مرغان شدند از دام بیا ای شمس تبریزی که در رفعت سلیمانی
و از دانه
2299
فسونگرم می خوانی حکایت های سراندازان همی آیی ز راه سینه در دیده
شوریده
چه باشد پیش افسونت یکی ادراک به دم در چرخ می آری فلک ها را و گردون را
پوسیده
چرایی زلت ما را تو در انگشت گناه هر دو عالم را به یک توبه فروشویی
پیچیده
شکسته عشق درهاشان قماش از خانه تو را هر گوشه ایوبی به هر اطراف یعقوبی
دزدیده
که خیز ای مرده کهنه برقص ای خرامان شو به گورستان ندایی کن بدان بستان
جسم ریزنده
همه رقصان همه شادان قضا از جمله همان دم جمله گورستان شود چون شهر آبادان
گردیده
که صد ره دیده ام این را نمی گویم ز گزافه این نمی لفم خیالی بر نمی بافم
نادیده
صدق گو گر گریبانش پس پشت است کسی کز خلق می گوید که من بگریختم رفتم
بدریده
که تا طالب بود جویان بود مطلب خمش کن بشنو ای ناطق غم معشوق با عاشق
ستیزیده
2300
چون راهروی باری راهی که برد تا با زر غم و بی زر غم آخر غم با زر به
ده
از جمع مکش خود را استیزه مکن بشنو سخن یاران بگریز ز طراران
مسته
چون بود که طوفان شد ز استیزه که آدم ز چه عریان شد دنیا ز چه ویران شد
با مه
تا جسم نمی کاهد جان می نشود فربه تا شمع نمی گرید آن شعله نمی خندد
گاو تو چو شد قربان پا بر سر گردون خوی ملکی بگزین بر دیو امیری کن
نه
2301
دل می ده و بر می خور از دلبر و من سرخوش و تو دلخوش غم بی دل و بی سر به
دل بر به
جان وصف گهر گویا زین ها همه عالم همه چون دریا تن چون صدف جویا
گوهر به
بی صورت و بی پیکر وز هر چه صورت مثل چادر جان رفته به چادر در
مصور به
آن زخمه که دل می زد کان پرده تو پرده تن دیدی از سینه بنشنیدی
دیگر به
با زر غم و بی زر غم آخر غم با زر از چهره تو زر می زن با چهره زر می گو
به
2302
یا مشک سقا پر کن یا مشک به سقا هشیار شدم ساقی دستار به من واده
ده
وال که غلط گفتم نی نی همه ما را ده نیمی بخور ای ساقی ما را بده آن باقی
رخت من و نقد من بردار و به یغما ای فتنه مرد و زن امشب در من بشکن
ده
از جام شراب خود یک جرعه به دریا خواهی که همه دریا آب حیوان گردد
ده
زان می که به کف داری یک رطل خواهی که مه و زهره چون مرغ فرود آید
به بال ده
2303
در قعر چنین چاهی ناخورده و نابرده ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده
گلگونه نهد بر رو آن روسپی زرده دنیا نبود عیدم من زشتی او دیدم
آن خار فرورفته در هر جگر و گرده گلگونه چه آراید آن خاربن بد را
ابروی خود از وسمه آن کور سیه با تارک گل آمد موبند فروهشته
کرده
خوش آید شب بازی لیک از سپس منگر تو به خلخالش ساق سیهش را بین
پرده
دل را بستر از وی ای مرد سراسترده رو دست بشو از وی ای صوفی روشسته
دربند بزرگی شد می سوزد چون بدبخت و گران جانی کو بخت از او جوید
خرده
ای از عدمی ما را در چرخ درآورده فریاد رس ای جانان ما را ز گران جانان
تا چند سخن سازی تو زین دم بشمرده خاموش سخن می ران زان خوش دم بی پایان
2304
ما را و حریفان را در چرخ درآورده هر روز پری زادی از سوی سراپرده
عالم ز بلی او دستار کشان کرده صوفی ز هوای او پشمینه شکافیده
از دست چنین رندی سغراق رضا سالوس نتان کردن مستور نتان بودن
خورده
معذورم آخر من کمتر نیم از مرده دی رفت سوی گوری در مرده زد او شوری
وال که بنگذارم در شهر یک افسرده هر روز برون آید ساغر به کف و گوید
تا شهد و شکر گردی ای سرکه ای مونس و ای جانم چندانت بپیچانم
پرورده
همچون جگر شیران ای گربه پژمرده خستم جگرت را من بستان جگری دیگر
من سرخ و سپید ای جان تو زرد و همرنگ دل من شو زیرا که نمی شاید
سیه چرده
کاندر حرمین دل نبود دل آزرده خامش کن و خامش کن دررو به حریم دل
بر گرد جهان گردان در طمع یکی شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت
گرده
2305
تو برده و من مانده من خرقه گرو کی باشد من با تو باده به گرو خورده
کرده
با یار درافتاده بی حاجب و بی پرده در می شده من غرقه چون ساغر و چون کوزه
صد جوش بجوشیده این عالم افسرده صد نوش تو نوشیده تشریف تو پوشیده
وز بوی گلت خوشدل چون روغن از نور تو روشن دل چون ماه ز نور خور
پرورده
تا خود چه جفا گفتی با خارک پژمرده تا خود چه فسون گفتی با گل که شد او خندان
ای نادره صنعت ها در صنع درآورده یک لحظه بخندانی یک لحظه بگریانی
ظلمت ز مه آشفته خاری ز گل آزرده عاقل ز تو نازارد زان روی که زشت آید
ده مرده شکر خوردی بگذار یکی بس غصه رسول آمد از منعم و می گوید
مرده
در فکر سخن زنده در گفت سخن پس فکر چو بحر آمد حکمت مثل ماهی
مرده
در دام کجا گنجد جز ماهی بشمرده نی فکر چو دام آمد دریا پس این دام است
وین فکر چو اعرافی جای گنه و پس دل چو بهشتی دان گفتار زبان دوزخ
خرده
2306
تا مرد نظر باشی نی مردم نظاره ناموس مکن پیش آ ای عاشق بیچاره
خورشید چو درتابد فانی شود استاره ای عاشق الهو ز استاره بگیر این خو
زیرا تو کنون طفلی وین عالم گهواره آن ها که قوی دستند دست تو چرا بستند
ای میخ زمین گشته وز شهر دل آواره چون در سخن ها سفت و الرض مهادا گفت
دندان خرد بنما نعمت خور همواره ای بنده شیر تن هستی تو اسیر تن
تا شیر خورد ز ایشان نبود شه تا طفل بود سلطان دایه کندش زندان
میخواره
هر لحظه سبو آید تازان به سوی از سنگ سبو ترسد اما چو شود چشمه
خاره
جان داد مرا آبش یک باره و صد گوید که اگر زین پس او بشکندم شادم
باره
خود پاره دهم او را تا او کندم پاره گر در ره او مردم هم زنده بدو گردم
2307
دیدی هنر خوردن بنگر هنر روزه بربند دهان از نان کآمد شکر روزه
بربند میان زوتر کآمد کمر روزه آن شاه دو صد کشور تاجیت نهد بر سر
بستان نظر حق بین زود از نظر زین عالم چون سجین برپر سوی علیین
روزه
آتش کندت خدمت اندر شرر روزه ای نقره باحرمت در کوره این مدت
بر طارم چارم شد او در سفر روزه روزه نم زمزم شد در عیسی مریم شد
این هست پر چینه و آن هست پر کو پر زدن مرغان کو پر ملک ای جان
روزه
سودای دگر دارد سودای سر روزه گر روزه ضرر دارد صد گونه هنر دارد
از چادر او بگذر واجو خبر روزه این روزه در این چادر پنهان شده چون دلبر
تخمه اثر خوردن مستی اثر روزه باریک کند گردن ایمن کند از مردن
تا دررسی ای مول اندر گهر روزه سی روز در این دریا پا سر کنی و سر پا
بشکست همه تیرش پیش سپر روزه شیطان همه تدبیرش و آن حیله و تزویرش
دربند در گفتن بگشای در روزه روزه کر و فر خود خوشتر ز تو برگوید
هم عید شکرریزی هم کر و فر روزه شمس الحق تبریزی هم صبری و پرهیزی
2308
یا رب چه کس است آن مه یا رب چه کس است آن مه کز چهره بزد آتش در خیمه و در
خرگه
صد یوسف کنعانی اندر تک آن خوش اندر ذقن یوسف چاهی چه عجب چاهی
چه
کو دیده ربودستش و آن چاه میان ره آخر چه کند یوسف کز چاه بپرهیزد
انصاف بده آخر با او چه کند یک که آن کس که ربود از رخ مر کاه ربایان را
کو مست بود خفته از حال همه آگه زنهار نگهدارید زان غمزه زبان ها را
کاندر دو جهان شه او وز بنده بخواهد شطرنج همی بازد با بنده و این طرفه
شه
در خانه و مان افتد هم ماتم و هم آوه جان بخشد و جان بخشد چندانک فناها را
جان ها شود آبستن هم نسل دهد هم زه او جان بهاران است جان هاست درختانش
هم آینه برسوزد هم آینه گوید خه هر آینه کو بیند شمس الحق تبریزی
2309
من چند تو را گفتم کم خور دو سه من بیخود و تو بیخود ما را کی برد خانه
پیمانه
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جانانه
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
زین وقف به هشیاران مسپار یکی تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
دانه
ای پیش چو تو مستی افسون من ای لولی بربط زن تو مستتری یا من
افسانه
در هر نظرش مضمر صد گلشن و از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
کاشانه
وز حسرت او مرده صد عاقل و چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد
فرزانه
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا من بی دل و دستارم در خانه خمارم
نه
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه در حلقه لنگانی می باید لنگیدن
برخاست فغان آخر از استن حنانه سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
2310
وی از همه حاضرتر از مات سلم ای غایب از این محضر از مات سلم ال
ال
احسنت زهی منظر از مات سلم ال ای نور پسندیده وی سرمه هر دیده
بر مومن و بر کافر از مات سلم ال ای صورت روحانی وی رحمت ربانی
ای ماه تو را چاکر از مات سلم ال چون ماه تمام آیی و آن گاه ز بام آیی
وی بحر پر از گوهر از مات سلم ای غایب بس حاضر بر حال همه ناظر
ال
وی مستی تو در سر از مات سلم ال ای شاهد بی نقصان وی روح ز تو رقصان
وز هر دو تویی خوشتر از مات سلم ای جوشش می از تو وی شکر نی از تو
ال
هم مشکی و هم عنبر از مات سلم شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
ال
2311
انبه شده قالب ها تا پرده جان گشته از انبهی ماهی دریا به نهان گشته
زهر از هوس دریا آب حیوان گشته از فرقت آن دریا چون زهر شده شکر
بر ساحل این خشکی این گشته و آن در عشرت آن دریا نی این و نه آن بوده
گشته
چندان تو چنین گفته کز عشق چنان اندر هوس دریا ای جان چو مرغابی
گشته
و آن غمزه اش از دریا بس سخته دوش از شکم دریا برخاست یکی صورت
کمان گشته
سوگند به جان دل کان کار چنان گشته دل گفت به زیر لب من جان نبرم از وی
دل گشته چنان شادی جانم همدان از غمزه غمازی وز طرفه بغدادی
گشته
در پختن این شیران تا مغز پزان در بیشه درافتاده در نیم شبی آتش
گشته
تا قالب جان پیشه بی جا و مکان از شعله آن بیشه تابان شده اندیشه
گشته
وین عالم گورستان چون جامه کنان گرمابه روحانی آوخ چه پری خوان است
گشته
دستوری گفتن نی سر جمله زبان از بهر چنین سری در سوسن ها بنگر
گشته
تا آنچ نیارم گفت چون ماه عیان گشته شمس الحق تبریزی درتافته از روزن
2312
هم خلوت و هم بی گه در دیر صفا دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته
رفته
دستی سر زلف او دستی می بگرفته با آن مه بی نقصان سرمست شده رقصان
در جانش زده ناری آن خونی آشفته در رسته بازاری هر جا بده اغیاری
از عرش نثار آید بس گوهر ناسفته و آن لعل چو بگشاید تا قند شکر خاید
تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته دل دزدد و بستاند وز سر دلت داند
در هر طرف افتاده هم یک یک و هم از حسن پری زاده صد بی دل و دل داده
جفته
بیدار ابد یابد در کالبد خفته نوری که از او تابد هر چشم که برتابد
وین طرفه که آن بی چون اندر دل از هفت فلک بیرون وز هر دو جهان افزون
بنهفته
و اندر پی شمس الدین پای دل من از بهر چنین مشکل تبریز شده حاصل
کفته
2313
اندیشه تو هر دم در بنده اثر کرده ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده
بر بنده همان لحظه آن چیز گذر کرده ای هر چه بیندیشی در خاطر تو آید
مکر تو به پنهانی خود کار دگر کرده از شیوه و ناز تو مشغول شده جانم
عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده
چون ماه نو این جانم خود را چو قمر از چهره چون ماهت وز قد و کمرگاهت
کرده
ای چشم تو سوی من از خشم نظر خود را چو کمر کردم باشد به میان آیی
کرده
تا این دل آواره از خویش سفر کرده از خشم نظر کردی دل زیر و زبر کردی
2314
اجزای مرا چشمت اصحاب نظر ای روی تو رویم را چون روی قمر کرده
کرده
یاد تو دهانم را پرشهد و شکر کرده باد تو درختم را در رقص درآورده
ای شاخ و درختم را پربرگ و ثمر دانی که درخت من در رقص چرا آید
کرده
ای صبر درختم را تو زیر و زبر از برگ نمی نازد وز میوه نمی یازد
کرده
2315
انگشت برآورده اندر دهنم کرده دل دست به یک کاسه با شهره صنم کرده
درخواسته من از وی او نیز کرم دل از سر غمازی یک وعده از او گفته
کرده
این گفت به جان رفته جان نیز نعم عشقش ز پی غیرت گفتا که عوض جان ده
کرده
لشکرکش هجرانت بر بنده ستم کرده از بعد چنان شهدی وز بعد چنان عهدی
کو پرچم عشاقان صد گونه علم کرده از هجر عجب نبود این ظلم و ستم کردن
این جمله هستی را در حال عدم کرده ای آنک ز یک برقی از حسن جمال خود
تا جمله حوادث را انوار قدم کرده وآنگه ز وجود تو برساخته هستی را
چون چنگ شده تن ها هم پشت به خم ده چشم شده جان ها چون نای بنالیده
کرده
وز بهر حسودان را در صورت غم بس شادی در شادی کان را تو به جان دادی
کرده
کی باشد تن چون دل از دیده قدم کرده اندر پی مخدومی شمس الحق تبریزی
2316
عالم همه خندان شد بگذشت ز حد امروز بت خندان می بخش کند خنده
خنده
می جوشد و می روید از عین حسد پیوسته حسد بودی پرغصه ولیک این دم
خنده
کان خنده بی پایان آورد مدد خنده در من بنگر ای جان تا هر دو سلف خندیم
تا با همگان باشد از عین ابد خنده بربسته و بررسته غرقند در این رسته
هر چند نهان دارم از من بجهد خنده تا چند نهان خندم پنهان نکنم زین پس
کاندر سر هر مویت درجست دو صد ور تو پنهان داری ناموس تو من دانم
خنده
از نیست سوی هستی ما را کی کشد هر ذره که می پوید بی خنده نمی روید
خنده
بنمود به هر طورت الطاف احد خنده خنده پدر و مادر در چرخ درآوردت
کان خنده بی دندان در لب بنهد خنده آن دم که دهان خندد در خنده جان بنگر
2317
جان من و جان تو در اصل یکی بوده ای خاک کف پایت رشک فلکی بوده
خون خواره صد آدم جان ملکی بوده در خانه نقشینی دیدم صنم چینی
صد نور یقین دیدم مشتاق شکی بوده صد ماه یقینم شد اندر دل شب پنهان
در شاه چه جا کردی ای آیبکی بوده گفتم به ایاز ای حر محمود شدی آخر
چون شیر خدا گشتی اول سگکی بوده ای سگ که ز اصحابی در کهف تو در خوابی
ای پیشتر از عالم در وی سمکی بوده ای ماهی در آتش تو جانب دریا کش
من مرده تو گرد من بحر نمکی بوده شمس الحق تبریزم همرنگ تو می خیزم
2318
تو دلبر و استادی ما عاشق و این مستی ده و هستی ده ای غمزه خماره
کاره
بیچاره تو گشته تو چاره بیچاره ما بر سر هر پشته گم کرده سر رشته
ای آب روان کرده از مرمر و از صد چشمه بجوشانی در سینه چون مرمر
خاره
وی از پس نومیدی بشکفته گل از ای سنگ سیه را تو کرده مدد دیده
ساره
و اندیشه روان کرده از خون دل پاره ای نور روان کرده از پیه دو چشم ما
2319
امروز تماشا کن اشکال غریبانه آن یار غریب من آمد به سوی خانه
در رقص که بازآمد آن گنج به ویرانه یاران وفا را بین اخوان صفا را بین
بگشای لب نوشین ای یار خوش ای چشم چمن می بین وی گوش سخن می چین
افسانه
از بحر چه کم گردد زین یک دو سه امروز می باقی بی صرفه ده ای ساقی
پیمانه
خواهی که یکی گردد بشکن تو دو پیمانه و پیمانه در باده دوی نبود
پیمانه
زین بیش نمی باشم چون جغد به من باز شکارم جان دربند مدارم جان
ویرانه
رو با دگری می گو من نشنوم افسانه قانع نشوم با تو صبر از دل من گم شد
چون عدل بهار آمد سرسبز شود دانه من دانه افلکم یک چند در این خاکم
یک مشت برافشانی ز انبار پر از تو آفت مرغانی زان دانه که می دانی
دانه
ای دوست بگو مطلق این هست چنین ای داده مرا رونق صد چون فلک ازرق
یا نه
وز دور تماشا کن در مردم دیوانه بار دگر ای جان تو زنجیر بجنبان تو
صد بلبل مست این جا هر لحظه کند خود گلشن بخت است این یا رب چه درخت است این
لنه
زیرا که بهار آمد شد آن دی بیگانه جان گوش کشان آید دل سوی خوشان آید
2320
خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه بی برگی بستان بین کآمد دی دیوانه
بستان شده گورستان زندان شده زردی رخ بستان کز فرقت آن خوبان
کاشانه
یک یک به سوی قشلق از غارت ترکان پری چهره نک عزم سفر کردند
بیگانه
چون گنج بدید آید زین گوشه ویرانه کی باشد کاین ترکان از قشلق بازآیند
سرسبز و خوش و حیران رقصان کی باشد کاین مستان آیند سوی بستان
شده مستانه
آن عالم انبار است وین عالم پیمانه ز انبار تهی گردد پر گردد پیمانه
ز انبار نهان کان جا پوسیده نشد دانه پیمانه چو شد خالی ز انبار بباید جست
2321
از سر تو برون کن هی سودای ای دل به کجایی تو آگاه هیی یا نه
گدایانه
خط در دو جهان درکش چه جای در بزم چنان شاهی در نور چنان ماهی
یکی خانه
یک جان چه محل دارد در خدمت در دولت سلطانی گر یاوه شود جانی
جانانه
ده بر دهن او زن تا کم کند افسانه گر جان بداندیشت گوید بد شه پیشت
و آن گاه چو سرمستان می گو که یک دانه به یک بستان بیع است بده بستان
زهی دانه
بی ناز خوشاوندان بی زحمت بیگانه شاهی نگری خندان چون ماه و دو صد چندان
آن باز بود عرشی بر عرش کند لنه شمس الحق تبریزی آن کو به تو بازآید
2322
نی عید کهن گشته آدینه دیگینه هر روز فقیران را هم عید و هم آدینه
از نور جمال خود نی خرقه پشمینه عیدانه بپوشیده همچون مه عید ای جان
نی سیر درآکنده اندر دل گوزینه ماننده عقل و دین بیرون و درون شیرین
مانند دل روشن در پیشگه سینه درپوش چنین خرقه می گرد در این حلقه
در جان و روان ای جان چون خانه در جوی روان ای جان خاشاک کجا پاید
کند کینه
در دیده حس این دم افسانه دیرینه در دیده قدس این دم شاخی است تر و تازه
2323
کاستیزه همی گیرد او را مگر از لبه ای دل تو بگو هستم چون ماهی بر تابه
بی صورت او هستم چون صورت نی نی تو بنال ای دل زیرا که من مسکین
گرمابه
تا او نشود با من همخانه و همخوابه شد خانه چو زندانم شب خواب نمی دانم
برداشته هر مطرب آن بر دف و حسن تو و عشق من در شهر شده شهره
شبابه
هم بنده بیچاره هم خواجه نسابه ای در هوست غرقه هم صوفی و هم خرقه
2324
دستار گرو کرده بیزار ز سجاده روزی تو مرا بینی میخانه درافتاده
احسنت زهی شاهد شاباش زهی باده من مست و حریفم مست زلف خوش او در دست
من مستک و لب مستک و آن بوسه لب نیز شده مستک گم کرده ره بوسه
قواده
خوش خفته و جمله شب این عشرت این دلبر پرفتنه با جمله دستان ها
آماده
و آن روح قدس پاک است از صورت این صورت ها جمله از پرتو او باشد
ها ساده
آن خسرو روحانی شاهنشه شه زاده شمس الحق تبریزی شرحی است مر این ها را
2325
احسنت زهی خرم شاباش زهی باده امروز من و باده و آن یار پری زاده
بر حلقه هر جمعی بر رسته هر جاده بازیم یکی عشقی در زیر گلیمی به
یعنی که از این خدمت آزادم و آزاده این حلقه زرین را در گوش درآویزم
روی من از اول بد بر روی تو بنهاده عشق من و روی تو از عهد قدم بوده ست
2326
رو با دگران کرده ما را نگران کرده ای بر سر بازاری دستار چنان کرده
و آن خلوت چون شکر یا لب شکران ما را بگزیده لب کآیم بر تو امشب
کرده
کو زهره که بشمارم این کرده و آن با صدق ابوبکری چون جمله همه مکری
کرده
جان را که فلحی شد با رطل گران زهد از تو مباحی شد تسبیح صراحی شد
کرده
ای تن تنتن کرده تن را همه جان جان شد چو کبوتر جان زوتر هله زوتر جان
کرده
وز پرتو رخسارت خورشید فغان از عشق شب زلفت آن ماه گدازیده
کرده
ای طرفه بغدادی ما را همدان کرده ای دفتر هر سری شمس الحق تبریزی
2327
هر کس ز دگر جامی مستک شده ای جنبش هر شاخی از لون دگر میوه
کالیوه
بر روی زنان هر یک از جفت دگر در پرده دو صد خاتون رخساره دریدستند
بیوه
آن ناله کنان آوه وین ناله کنان ای وه در کامه هر ماهی شستی است ز صیادی
عفریت همی رقصد در عشق یکی جبریل همی رقصد در عشق جمال حق
دیوه
می نال در این پرده زنهار همین ای مطرب مشتاقان شمس الحق تبریزی
شیوه
2328
پیروز تو واگردی فی لطف امان ال چون عزم سفر کردی فی لطف امان ال
در حسن و وفا فردی فی لطف امان ای شادکن دل ها اندر همه منزل ها
ال
تا عرش برآوردی فی لطف امان ال هم رایت احسان را هم آیت ایمان را
از رخ ببری زردی فی لطف امان ال تو بیش کنی کم را از دل ببری غم را
در دی نبود سردی فی لطف امان ال از آتش رخسارت وز لعل شکربارت
هم دادی و هم خوردی فی لطف امان آگاه تویی در ده احسنت زهی سرده
ال
چون عشق جوامردی فی لطف امان در عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
ال
2329
هر عضو من از ذوقت خم عسلی هر موی من از عشقت بیت و غزلی گشته
گشته
هر ذره ز خورشیدت صاحب عملی خورشید حمل رویت دریای عسل خویت
گشته
وین جان ز لقای تو برج حملی گشته این دل ز هوای تو دل را به هوا داده
2330
ای بارخدا بر ما نرمش کن و رحمش آن عشق جگرخواره کز خون شود او فربه
ده
جز از جگر عاشق آن رنج نگردد به روزی که نریزد خون رنجیش بدید آمد
پرم چو کمان پرم من از کشش آن زه تیر نظرت دیدم جان گفت زهی دولت
آمد به سر گورم عشقت که هل برجه من خاک دژم بودم در کتم عدم بودم
ما را تو تعاهد کن سالر تویی در ده از بانگ تو برجستم در عهد تو بنشستم
تا هیچ نیندیشم نی از که نی از مه بیخود بنشین پیشم بیخود کن و بی خویشم
من مات توام ای شه رخ بر رخ من بر نطع پیادستم من اسپ نمی خواهم
برنه
پیش آر تو جام جم وال که تویی ای یوسف عیسی دم با زر غم و بی زر غم
سرده
پیش آر و مده وعده بر شنبه و زان می که از او سینه صافی است چو آیینه
پنجشنبه
2331
وی ساغر پرفتنه به عشاق بداده ای دلبر بی صورت صورتگر ساده
و آن در که نمی گویم در سینه گشاده از گفتن اسرار دهان را تو ببسته
دل در سر ساقی شد و سر در سر تا پرده برانداخت جمال تو نهانی
باده
جان های مقدس عدد ریگ پیاده صبحی که همی راند خیال تو سواره
2332
بگذاشته ما را تو و در خود نگریده ای آنک تو را ما ز همه کون گزیده
تو آینه ناقص کژشکل خریده تو شرم نداری که تو را آینه ماییم
بر عارض جان ها گل و گلزار دمیده ای بی خبر از خویش که از عکس دل تو
آراسته خود را و به بازار دویده صد روح غلم تو تو هر دم چو کنیزک
ای همچو کمان جان تو در غصه بر چرخ ز شادی جمال تو عروسی است
خمیده
وز بهر یکی دانه در این دام پریده صد خرمن نعمت جهت پیشکش تو
کو حالت بشنیده و کو حالت دیده ای آنک شنیدی سخن عشق ببین عشق
امشب تو به خلوتگه عشق آی جریده در عشق همان کس که تو را دوش بیاراست
ای آب حیات ابد از شاه چشیده چون صبر بود از شه شمس الحق تبریز
2333
یا یار بود یا ز بر یار رسیده این کیست چنین مست ز خمار رسیده
یا یوسف مصری است ز بازار رسیده یا شاهد جان باشد روبند گشاده
یا سرو روان است ز گلزار رسیده یا زهره و ماه است درآمیخته با هم
یا ترک خوش ماست ز بلغار رسیده یا چشمه خضر است روان گشته بدین سو
اندر طلب آهوی تاتار رسیده یا برق کله گوشه خاقان شکاری است
یا نقل و شکرهاست به قنطار رسیده یا ساقی دریادل ما بزم نهاده ست
یا مشعله از عالم انوار رسیده یا صورت غیب است که جان همه جان هاست
اندر طلب هدهد طیار رسیده شاه پریان بین ز سلیمان پیمبر
قاضی خرد بی دل و دستار رسیده خوبان جهان از پی او جیب دریده
مریخ ز گردون پی زنهار رسیده از هیبت خون ریزی آن چشم چو مریخ
همیان زر آورده به ایثار رسیده وز بهر دیت دادن هر زنده که او کشت
درکش که رحیق است ز اسرار اول دیت خون تو جامی است به دستش
رسیده
از گلشن دیدار به گفتار رسیده خاموش کن ای خاسر انسان لفی خسر
2334
وی رخت از این جای بدان جای ای طبل رحیل از طرف چرخ شنیده
کشیده
از گور تو آن نرگس و آن لله دمیده ای نرگس چشم و رخ چون لله کجایی
ای بر در و بر بام به صد ناز دویده اندر لحد بی در و بی بام مقیمی
ای چشم بد مرگ بدان هر دو رسیده کو شیوه ابروی تو کو غمزه چشمت
در دست فنا مانده تو با دست بریده ای دست تو بوسه گه لب های عزیزان
بر چرخ پریده بود و دام دریده این ها همه سهل است اگر مرغ ضمیرت
موزه چه کم آید چو بود پای رهیده صورت چه کم آید چه برد جان به سلمت
ای بی خبر از چاشنی جان جریده صد شکر کند جان چو رهد از تن و صورت
کو قبه گردونی و کو بام خمیده کو لذت آب و گل و کو آب حیاتی
ما در تک این دوزخ امشاج خزیده یا رب چه طلسم است کز آن خلد نفوریم
وز همت ناپاک ز ما دیو رمیده محسود فلک بوده و مسجود ملیک
نرگس ندهد قطره ای از بام چکیده باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین
تا قصه کند چشم خمار از ره دیده بربند دهان از سخن و باده لب نوش
2335
درده تو یکی رطل بدان پیر یگانه رندان همه جمعند در این دیر مغانه
و آن عقل گریزان شده از خانه به خون ریزبک عشق در و بام گرفته ست
خانه
از پرده برون رفته همه اهل زمانه یک پرده برانداخته آن شاهد اعظم
چه جای امان باشد و چه جای امانه آن جنس که عشاق در این بحر فتادند
هرگز نرمد شیر ز فریاد زنانه کی سرد شود عشق ز آواز ملمت
مگذار خدایان طبیعت به میانه پر کن تو یکی رطل ز می های خدایی
تا ناطقه اش هیچ نگوید ز فسانه اول بده آن رطل بدان نفس محدث
کز کون و مکان هیچ نبینی تو نشانه چون بند شود نطق یکی سیل درآید
احسنت زهی آتش و شاباش زبانه شمس الحق تبریز چه آتش که برافروخت
2336
پیغامبر عشق است ز محراب رسیده این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده
از حضرت شاهنشه بی خواب رسیده آورده یکی مشعله آتش زده در خواب
بر خرمن درویش چو سیلب رسیده این کیست چنین غلغله در شهر فکنده
شاهی به در خانه بواب رسیده این کیست بگویید که در کون جز او نیست
خندان جهت دعوت اصحاب رسیده این کیست چنین خوان کرم باز گشاده
زان آب عنب رنگ به عناب رسیده جامی است به دستش که سرانجام فقیر است
یک شمه از آن لرزه به سیماب رسیده دل ها همه لرزان شده جان ها همه بی صبر
زان نرمی و زان لطف به سنجاب آن نرمی و آن لطف که با بنده کند او
رسیده
یک نغمه تر نیز به دولب رسیده زان ناله و زان اشک که خشک و تر عشق است
از بهر گشاییدن ابواب رسیده یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از دام رهد مرغ به مضراب رسیده ای مرغ دل ار بال تو بشکست ز صیاد
یا نیست به گوش تو خود آداب رسیده خاموش ادب نیست مثل های مجسم
2337
زرم بستان می چون زر مرا ده هل ساقی بیا ساغر مرا ده
چو خم را وا کنی سر سر مرا ده به حق آن که در سر دارم از تو
مرا ده آن و آن دیگر مرا ده به دیگر کس مده آنچم نمودی
اگر زهر است اگر شکر مرا ده سرش مگشا مگو نامش که آن چیست
شدم بی دست چون جعفر مرا ده از آن می جعفر طیار خورده ست
به از مشک است و از عنبر مرا ده بپیما آن شرابی را که بویش
نهان از مومن و کافر مرا ده سقاهم ربهم رطلی شگرف است
2338
بیا رخ بر رخان زرد من نه بیا دل بر دل پردرد من نه
یکی تابش بر آه سرد من نه تویی خورشید وز تو گرم عالم
بر این نطع هوای نرد من نه چو مهره توست مهر جمله دل ها
به پیش دشمن نامرد من ده بیار آن معجز هر مرد و زن را
ولیکن شرط من درخورد من نه به هر شرطی که بنهی من مطیعم
برای بوش و بردابرد من نه کله لطف خود با تارک من
بیار آن گرد را بر گرد من نه از آن گردی که از دریا برآری
به پیشم باده خوکرد من نه به هر باده نمی گردد سرم مست
سخن را پیش شاه فرد من نه خمش ای ناطقه بسیارگویم
2339
شما را باز می خواند شهنشاه ایا گم گشتگان راه و بیراه
صل ای شهره سرهنگان به درگاه همی گوید شهنشه کان مایید
دعا کردن نکو باشد سحرگاه به درگاه خدای حی قیوم
چو هی چفسیده بر دامان ال بپیوندید پیوند قدیمی
برون آیید از زندان و از چاه چو یوسف با عزیز مصر باشید
که ترک آید شبانگه سوی خرگاه دل بی گاه شد بازآ به خانه
صل کز مهر سرمست است دلخواه صل اکنون میان بسته ست ساقی
به سوی کهربا آید یقین کاه به مقناطیس آید آخر آهن
که عاجز شد فلک از ناله و آه کنون درهای گردون برگشادند
که بر منبر برآمد امشب آن ماه بیا سجده کنان چون سایه ای دوست
منزه بود از امثال و اشباه مثال صورتی پوشیده گر چه
به گردش می تنیدم همچو جوله چو گنج جان به کنج خانه آمد
ولکن ل تطالبنی بمعناه خمش کن تا که قلماشیت گویم
کجا اشکار شیر و صید روباه ولیک آن به که آن هم شیر گوید
2340
که در رقص است آن دلدار و دلخواه چنین می زن دو دستک تا سحرگاه
ولی پنهان کنش در ذکر ال همی گو آنچ می دانم من و تو
نکردی آه پرخون جز که در چاه فغان کردن ز شیر حق بیاموز
چه جنبانی به دستان دم چو روباه درآ چون شیر و پنجه بر جهان زن
سلمم زان نکردی بر سر راه ز بس پیوستگی بیگانه باشیم
بیا قربان شو اندر عید این شاه چو قرآن را نداند جز که قربان
ببینم بدر را بی اول ماه شبی که عشق باشد میهمانم
2341
مسابق باش و وقت کار برجه سماع آمد هل ای یار برجه
مثال بادبان این بار برجه هزاران بار خفتی همچو لنگر
چو کردندت کنون بیدار برجه بسی خفتی تو مست از سرگرانی
تو نیز ای قالب سیار برجه هل ای فکرت طیار برپر
گذر از پار و از پیرار برجه هل صوفی چو ابن الوقت باشد
رها کن شرم و استکبار برجه به عشق اندرنگنجد شرم و ناموس
بدو ده خرقه و دستار برجه وگر کاهل بود قوال عارف
که عشقی به ز صد قنطار برجه سماح آمد رباح از قول یزدان
چو موج قلزم زخار برجه به عشق آنک فرشت گوهر آمد
تو همچون جعد آن دلدار برجه چو زلفین ار فروسو می کشندت
خیالنه تو هم ز اسرار برجه صلیی از خیال یار آمد
یکی از عالم غدار برجه بسی در غدر و حیلت برجهیدی
خموشی گیر و بی گفتار برجه بسی بهر قوافی برجهیدی
2342
برای ضرب دست آهنین ده خدایا مطربان را انگبین ده
تو همشان دست و پای راستین ده چو دست و پای وقف عشق کردند
توشان صد چشم بخت شاه بین ده چو پر کردند گوش ما ز پیغام
توشان از لطف خود برج حصین ده کبوتروار نالنند در عشق
چو خوش کردند همشان آفرین ده ز مدح و آفرینت هوش ها را
ز کوثرشان تو هم ماء معین ده جگرها را ز نغمه آب دادند
که گویندت چنان بخش و چنین ده خمش کردم کریما حاجتت نیست
2343
به حیله کرده خود را چون ستاره ایا خورشید بر گردون سواره
گهی آیی نشینی بر کناره گهی باشی چو دل اندر میانه
که من مرد غریبم در نظاره گهی از دور دور استاده باشی
گهی گویی که این غم را چه چاره گهی چون چاره غم ها را بسوزی
که دل آن به که باشد پاره پاره تو پاره می کنی و هم بدوزی
مرا گویی بجنبان گاهواره گهی دل را بگریانم چو طفلن
گهی بر من نشینی چون سواره گهی بر گیریم چون دایگان تو
زمانی کودک و گه شیرخواره گهی پیری نمایی گاه دومو
زهی عیار و چست و حیله باره زبونم یا زبونم تو گرفتی
2344
رهت خوش باد ای همراه روزه مبارک باد آمد ماه روزه
که بودم من به جان دلخواه روزه شدم بر بام تا مه را ببینم
سرم را مست کرد آن شاه روزه نظر کردم کله از سر بیفتاد
زهی اقبال و بخت و جاه روزه مسلمانان سرم مست است از آن روز
نهان چون ترک در خرگاه روزه بجز این ماه ماهی هست پنهان
در این مه خوش به خرمنگاه روزه بدان مه ره برد آن کس که آید
بپوشد خلعت از دیباه روزه رخ چون اطلسش گر زرد گردد
فلک ها را بدرد آه روزه دعاها اندر این مه مستجاب است
کسی کو صبر کرد در چاه روزه چو یوسف ملک مصر عشق گیرد
ز روزه خود شوند آگاه روزه سحوری کم زن ای نطق و خمش کن
تویی سرلشکر اسپاه روزه بیا ای شمس دین و فخر تبریز
2345
صلی جمله یاران خانه خانه چو بی گاه است و باران خانه خانه
به گرداگرد ویران خانه خانه چو جغدان چند این محروم بودن
به کوری جمله کوران خانه خانه ایا اصحاب روشن دل شتابید
دل ما را مشوران خانه خانه ایا ای عاقل هشیار پرغم
لقبشان کرده حوران خانه خانه به نقش دیو چند این عشقبازی
بدین حالند موران خانه خانه بدیدی دانه و خرمن ندیدی
چرا را با ستوران خانه خانه مکن چون و چرا بگذار یارا
ولیکن با طهوران خانه خانه در آن خانه سماع ختنه سور است
برای جمع عوران خانه خانه بنا کرده ست شمس الدین تبریز
2346
شنیدستی مجالس بالمانه مکن راز مرا ای جان فسانه
نصیحت چیست جستن از میانه شنیدستی که الدین النصیحه
فراقش آتش آمد با زبانه شنیدستی که الفرقه عذاب
نمی ارزد به رنج دام دانه چو ل تاسو علی ما فات گفته ست
رها کن ماجرا را ای یگانه چو فرموده ست حق کالصلح خیر
غریبی را رها کن رو به خانه هل برجه که ان ال یدعوا
چرا می ننگ داری زین نشانه رها کن حرص را کالفقر فخری
چه باشد گر کم آید خشک نانه چو ره بگشاد ابیت عند ربی
بخوان بر خود مخوان این را فسانه تجلی ربه نی کم ز کوهی
در آن زلفی و بی آگه چو شانه خدا با توست حاضر نحن اقرب
بخوان قرآن نسوی تا بنانه ولی زان زلف شانه زنده گردد
بپر خاموش و رو تا آشیانه چو گفته ست انصتو ای طوطی جان
2347
دریدی پیرهن تو پیرهن ده خدایا رحمت خود را به من ده
ز لطف خود مرا صفراشکن ده مرا صفرای تو سرگشته کرده ست
مده غم را به من با بوالحزن ده اگر عالم به غم خوردن به پای است
و صد چندان بدان خوب ختن ده خدایا عمر نوح و عمر لقمان
مرا راهی به سوی آن یمن ده سهیل روی تو اندر یمن تافت
2348
سوگند به خشم و کینه خورده فریاد ز یار خشم کرده
حمال گرفته رخت برده برهم زده خانه را و ما را
او رفته کلید را سپرده بر دل قفلی گران نهاده
ای بی تو چراغ عیش مرده ای بی تو حیات تلخ گشته
ای بی تو سماع ها فسرده ای بی تو شراب درد گشته
من زرد و شبم سیاه چرده ای سرخ و سپید بی تو ماندم
سر بیرون کن دمی ز پرده ای عشق تو پرده ها دریده
2349
چون دیده تو کجاست دیده ای دیده راست راست دیده
بحر گهر وفاست دیده آن قطره بی وفا چه دیده ست
اجری ده توتیاست دیده اجری خور توتیا چه بیند
روز و شب مر تو راست دیده ای آنک ز روز و شب برونی
در رقص چو ذره هاست دیده در پرتو آفتاب رویت
اکنون ز تو جان ماست دیده بد بی تو دو دیده دشمن جان
در عین دل شماست دیده ای دیده تان چو دل پریشان
کز دیده ما جداست دیده هر دیده جدا جدا از آن است
گویی که مگر خداست دیده چون دیده خدای را ببیند
از هر سنگیش خاست دیده چون دیده کوه بر حق افتاد
یعنی همه کیمیاست دیده زر شد همه کوه از تجلی
2350
خورشید گریخت یک سواره آمد مه و لشکر ستاره
کو چشم که تا کند نظاره آن مه که ز روز و شب برون است
چون بیند مرغ بر مناره چشمی که مناره را نبیند
گه گردد جمع و گاه پاره ابر دل ما ز عشق این مه
بی کار شوی هزارکاره چون عشق تو زاد حرص تو مرد
بی کار نبوده ست خاره چون آخر کار لعل گردد
سرهای بریده بر قناره گر بر سر کوی عشق بینی
زنده شده گشتگان دوباره مگریز درآ تمام بنگر
2351
برساخت پریر یک بهانه دیدی که چه کرد آن یگانه
او ماند و دو سه پری خانه ما را و تو را کجا فرستاد
با آن حرکات ساحرانه ما را بفریفت ما چه باشیم
بربندد گردن زمانه آن سلسله کو به دست دارد
شاباش زهی شکر فسانه از سنگ برون کشید مکری
گم گشت خرد از این میانه بست او گرهی میان ابرو
بردوخته خویش بر ستانه بر درگه او است دل چو مسمار
در دست وی است تازیانه بر مرکب مملکت سوار او است
که را چو کهی کند کشانه گر او کمر کهی بگیرد
کرده ست به کویش آشیانه خود آن که قاف همچو سیمرغ
درها بگداخت دانه دانه از شرم عقیق درفشانش
ساکن نشود به رازیانه بادی که ز عشق او است در تن
درمانده اند در مثانه عشاق مذکرند وین خلق
مخمور ز باده شبانه ساقی درده قدح که ماییم
بر چرخ همی زند زبانه آبی برزن که آتش دل
وز عشق گرفته ام چغانه در دست همیشه مصحفم بود
شعر است و دوبیتی و ترانه اندر دهنی که بود تسبیح
چه سیل که بحر بی کرانه بس صومعه ها که سیل بربود
مانند رباب بی کمانه هشیار ز من فسانه ناید
بشنو قصص بنی کنانه مستم کن و برپران چو تیرم
شهباز شود کمین سمانه چون مست بود ز باده حق
بر روی هوا شود روانه بی خویش گذر کند ز دیوار
می ها بکشند عاشقانه باخویش ز حق شوند و بی خویش
کی دید ز لب می مغانه دیدم که لبش شراب نوشد
نه از خنب فلن و یا فلنه و آن گاه چی می می خدایی
گم گشت دلم از این میانه ماهی ز کنار چرخ درتافت
چون چنگ همی کند فغانه این طرفه که شخص بی دل و جان
کو سردلب است و سردچانه مشنو غم عشق را ز هشیار
یخدان ز آتش دهد نشانه هرگز دیدی تو یا کسی دید
با باز چه فن زند سمانه دم درکش و فضل و فن رها کن
2352
برخیز و قماش ما گرو نه یک جام ز صد هزار جان به
ما هیچ نمی رویم از این ده ما از خود خویش توبه کردیم
تا هر دو یکی شود که و مه یک رنگ کند شراب ما را
پر ده تو شراب فقر پر ده درویش ز خویشتن تهی شد
ماییم کمان و باده چون زه برخیز و به زه کن آن کمان را
این است سزای پیر فربه برجای بماند عقل پرفعل
تو بار کشی و او کند عه ما غم نخوریم خود کی دیده ست
وز خانه عاریت برون جه بگریز ز غم به سوی شه رو
2353
وز مرکب تن شده پیاده جان آمده در جهان ساده
آن سیل ز بحرها زیاده سیل آمد و درربود جان را
در خویش دو چشم را گشاده جان آب لطیف دیده خود را
وز خویش بجوش همچو باده از خود شیرین چنانک شکر
جان چشم به خویش درنهاده خلقان بنهاده چشم در جان
بی ساجد و مسجد و سجاده خود را هم خویش سجده کرده
کای شادی جان و جان شاده هم بر لب خویش بوسه داده
ای جان تو ز هیچ کس نزاده هر چیز ز همدگر بزاید
جان چون شتر و بدن قلده می راند سوی شهر تبریز
2354
وی بی تو سماع مرده مرده ای بی تو حیات ها فسرده
تو قفل زده کلید برده ما بر در عشق حلقه کوبان
رحم آر بر این دم شمرده هر آتش زنده از دم توست
در آتش عشق همچو خرده خامیم بیا بسوز ما را
با شیر توایم خوی کرده چون موسی شیر کس نگیریم
خوش نیست به پیش دیده پرده در پرده مباش ای چو دیده
گفتن نبود چنانک خورده کم گوی ز عشق و عشق می خور
2355
امشب نرهی به جان و دیده ای دوش ز دست ما رهیده
ای دست در آستین کشیده در پنجه ماست دامن تو
ماییم هریسه رسیده حیلت بگذار و آب و روغن
ای چشم ز چشم تو چریده چشم من و چشم تو حریفند
گل از رخ زرد من دمیده ای داده مرا شراب گلگون
از عشق چو چنبرم خمیده زلف چو رسن چو برفشاندی
خون آید لشک از بریده رفتی و ز چشم من بریدی
ای بر سر ما غمت دویده بر گرد خیال تو دوانیم
مرغی ز قفص به جان رهیده بر روزن تو چرا نپرد
ای با همه عیبمان خریده خامش کردم که جمله عیبیم
2356
باقی دگران همه نظاره ماییم قدیم عشق باره
2357
با خاره و سنگ چیست چاره ای گشته دلت چو سنگ خاره
جز آنک شوند پاره پاره با خاره چه چاره شیشه ها را
تا پیش تو جان دهد ستاره زان می خندی چو صبح صادق
اندیشه گریخت بر کناره تا عشق کنار خویش بگشاد
او نیز بجست یک سواره چون صبر بدید آن هزیمت
می گرید و می کند حراره شد صبر و خرد بماند سودا
بر راه فتاده چون عصاره خلقی ز جدایی عصیرت
چستند در این ره و چه کاره هر چند شده ست خون جگرشان
با عقل و دل هزارکاره بیگانه شدیم بهر این کار
و الشعر طباله الماره العشق حقیقه الماره
کل سحر لدیه غاره احذر فامیرنا مغیر
تنشق لهوله العباره اترک هذا وصف فراقا
خاموش فرورو از مناره بگریخت امام ای موذن
2358
بنگر تو به عاشقان خیره ماییم و دو چشم و جان خیره
سرگشته چو آسمان خیره تو چون مه و ما به گرد رویت
فریاد از این شبان خیره عقل است شبان به گرد احوال
وین دیده چو شمعدان خیره در دیده هزار شمع رخشان
سر می کند از نهان خیره از شرق به غرب موج نور است
وز عشق یکی جهان خیره بیرون ز جهان مرده شاهی است
خیره چه دهد نشان خیره گویی که مرا از او نشان ده
کز چشم بود زبان خیره از چشم سیه سپید پرخون
تا دریابی بیان خیره در روی صلح دین تو بنگر
2359
و آن کاسه به پیش عاشقان نه آن سفره بیار و در میان نه
کآواز دهد کسی که نان نه انبوه بریز نان که زشت است
جان را برگیر و پیش جان نه تن را چو بنان شکار کردی
برخیز قدم بر آسمان نه امروز قیامت تو برخاست
بر گنبد چرخ نردبان نه از آتش عشق نردبان ساز
ترکانه تو تیر در کمان نه ای زهره ز چشم های هندو
زخمی دیگر بر آن زیان نه گر سینه زیان کند ز زخمت
ما را همه مهر بر دهان نه چون نکته ز راه چشم گویی
آن جا رو و سر بر آستان نه ای اشک چو رفتی از در چشم
2360
بازآ ز خدا جزات نسیه ای نقد تو را زکات نسیه
در نقد بل نجات نسیه آید ز خدا جزای خیرت
از شومی تو جهات نسیه پیش از تو جهات نقد بوده ست
ای طلعت تو بیان نسیه این دولت تازه بی تو بادا
مرگ نقد و حیات نسیه زیرا که به فال نحس هستت
ال نبود ممات نسیه بر تو همه چیز نسیه بادا
دادت امشب برات نسیه چون جرم تو نقد و توبه نسیه ست
2361
ما جمع و تو در میان نشسته ای روز مبارک و خجسته
تا زنده شود دمی شکسته ای همنفس همیشه پیش آ
بشنو سخن شکسته بسته پیغام دل است این دو سه حرف
کآزاد شوم ز رنج و رسته یک بار بگو که بنده من
تا گل چینیم دسته دسته آن دست ز روی خویش برگیر
طوطی نگر از قفص برسته یک بار دگر شکرفشان کن
2362
جان ها را شیوه های جان فزا آموخته ای دو چشمت جاودان را نکته ها آموخته
عشق شاگرد تو است و درگشا هر چه در عالم دری بسته ست مفتاحش تویی
آموخته
وانگهانی صوفیان را الصل آموخته از برای صوفیان صاف بزم آراسته
سر معشوقی مطلق در خلء آموخته وز میان صوفیان آن صوفی محبوب را
سر سر عاشقانش در بل آموخته و آن دگر را ز امتحان اندر فراق انداخته
این اجابت یافته و آن خود دعا آموخته عشق را نیمی نیاز و نیم دیگر بی نیاز
همچو افلطون حکمت صد دوا پیش آب لطف او بین آتشی زانو زده
آموخته
سوی عیاران رند و صد دغا آموخته با دعا و با اجابت نقب کرده نیم شب
مر وفا را گوش مالیده وفا آموخته پرجفایانی که ایشان با همه کافردلی
کآهنان را همچو آیینه صفا آموخته زخم و آتش های پنهانی است اندر چشمشان
در تجلی های او نور لقا آموخته جمله ایشان بندگان شمس تبریزی شده
2363
نعره از مردان مرد و از زنان ای ز هندستان زلفت رهزنان برخاسته
برخاسته
دود جان ها برشده هفت آسمان آتش رخسار تو در بیشه جان ها زده
برخاسته
وز معانی ساقیان همچو جان برخاسته جوی های شیر و می پنهان روان کرده ز جان
شاهد دین را میان مومنان برخاسته کفر را سرمه کشیده تا بدیده کفر نیز
در بیان حال آن دل این زبان برخاسته تن چو دیوار و پس دیوار افتاده دلی
سقف خانه درشکسته آستان برخاسته رو خرابی ها نگر در خانه هستی ز عشق
بر سر هر عاشقی صد مهربان گر چه گوید فارغم از عاشقان لیکن از او
برخاسته
خون دل یاقوت وار از عکس آن شمس تبریزی چو کان عشق باقی را نمود
برخاسته
2364
دل میان خون نشسته عقل و جان ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
بگریسته
در عزای تو مکان و لمکان بگریسته چون به عالم نیست یک کس مر مکانت را عوض
انبیا و اولیا را دیدگان بگریسته جبرئیل و قدسیان را بال و پر ازرق شده
تا مثالی وانمایم کان چنان بگریسته اندر این ماتم دریغا تاب گفتارم نماند
لجرم دولت بر اهل امتحان بگریسته چون از این خانه برفتی سقف دولت درشکست
دوش دیدم آن جهان بر این جهان در حقیقت صد جهان بودی نبودی یک کسی
بگریسته
جان پی دیده بمانده خون چکان چو ز دیده دور گشتی رفت دیده در پیت
بگریسته
همچنین به خون چکان دل در نهان غیرت تو گر نبودی اشک ها باریدمی
بگریسته
هر نفس خونابه گشته هر زمان مشک ها باید چه جای اشک ها در هجر تو
بگریسته
بر چنان چشم عیان چشم گمان ای دریغا ای دریغا ای دریغا ای دریغ
بگریسته
از کمان جستی چو تیر و آن کمان شه صلح الدین برفتی ای همای گرم رو
بگریسته
هم کسی باید که داند بر کسان بر صلح الدین چه داند هر کسی بگریستن
بگریسته
2365
وز صواب هر خطایت صد ختن پا ای ز گلزار جمالت یاسمین پا کوفته
کوفته
وآنگه اندر باغ عشقت مرد و زن پا ای بزاده حسن تو بی واسطه هر مرد و زن
کوفته
صد هزاران شمع دل اندر لگن پا ای رخ شاهانه ات آورده جان پروانه ای
کوفته
تا دو صد حلج عشقت بر رسن پا ای دماغ عاشقان پرباده منصوریت
کوفته
می نگنجد در جهان در خویشتن پا لغری جان ز ذوقت آن چنان فربه شده
کوفته
راه پریدن نبد تا در وطن پا کوفته هدهدان اندر قفص چون زان سلیمان خوش شدند
آفتاب جان به رقص و این بدن پا جان عاشق لمکان و این بدن سایه الست
کوفته
بوالحزن شادان شده با بوالحسن پا قهقهه شادان عشقش کرد مجلس پرشکر
کوفته
در میان نرگس و گل جسم من پا روی و چشم شمس تبریزی گل و نسرین بکاشت
کوفته
2366
گوهر جان همچو موسی روی دریا ای سراندازان همه در عشق تو پا کوفته
کوفته
روشنایی کی فزاید سرمه ناکوفته زیر این هفت آسیا هستی ما را خوش بکوب
درنیامیزد کسی ناکوفته با کوفته عاشقان با عاقلن اندرنیامیزد از آنک
عاشقان از لابالی اژدها را کوفته عاقلن از مور مرده درکشند از احتیاط
فرق ها پیدا شود از کوفته تا کوفته مردم چشم از خیالت چون شود پی کوب عشق
در هوای قاف قربت پر عنقا کوفته از شکار تو به بیشه جان شیران خون شده
عاشقان چون اخترانش راه بال کوفته عشق چون خورشید دامن گستریده بر زمین
غیرت ال شده بر مغز لل کوفته ل چو للیان زده بر عاشقانش دست رد
اشترانشان زیر بار از راه اعضا حاجیان راه جان خسته نگردند از نشاط
کوفته
اشتران را مست بینی راه بطحا کوفته ساربان این غزل گو تا ز بعد خستگی
2367
هر زمان گوید که چونی ای دل بی تا چه عشق است آن صنم را با دل پرخون شده
چون شده
تا ز دست دست او خون دلم جیحون دم به دم او کف خود را از دلم پرخون کند
شده
عشق معشوقم ز حد عشق من افزون نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست
شده
فتنه خورشید گشته آفت گردون شده چونک کردم رو به بال من بدیدم یک مهی
در دماغ عاشقانش باده و افیون شده ذره ها اندر هوا و قطره ها در بحرها
خیز مجلس سرد کردی ای چو واعظ عقل اندرآمد من نصیحت کردمش
افلطون شده
مردگان کهنه بینی عاشق و مجنون پیش شمس الدین تبریزی برو کز رحمتش
شده
2368
جمله را عریان بدیده کس تو را ای به میدان های وحدت گوی شاهی باخته
نشناخته
وز کژی پنداشته کو مر تو را انداخته عقل کل کژچشم گشته از کمال غیرتت
تا در اسرار جهان تو صد جهان ای چراغ و چشم عالم در جهان فرد آمدی
پرداخته
بر درخت جسم جان نالن شده چون ای که طاووس بهار از عشق رویت جلوه گر
فاخته
وز برای ما تو دریا را چو کشتی از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته
ساخته
من جهان روح را از غیر عشقت شمس تبریزی جهان را چون تو پر کردی ز حسن
آخته
2369
جان قفص را درشکسته دل ز تن چشم بگشا جان ها بین از بدن بگریخته
بگریخته
صد هزاران خویشتن بی خویشتن صد هزاران عقل ها بین جان ها پرداخته
بگریخته
چون درآمد مست و خندان آن ز من گر گریزد صد هزاران جان و دل من فارغم
بگریخته
صد هزاران بلبل آن سو از چمن صد هزاران تشنه ز استسقا بگفته ترک جان
بگریخته
2370
صد هزاران کشتی از وی مست و این چه باد صرصر است از آسمان پویان شده
سرگردان شده
هم بدو زنده شده ست و هم بدو بی مخلص کشتی ز باد و غرقه کشتی ز باد
جان شده
ز امر تو دشنام گشته وز تو مدحت باد اندر امر یزدان چون نفس در امر تو
خوان شده
از صبا معمور عالم با وبا ویران شده بادها را مختلف از مروحه تقدیر دان
مروحه دیدن چراغ سینه پاکان شده باد را یا رب نمودی مروحه پنهان مدار
و آنک بیند او مسبب نور معنی دان هر که بیند او سبب باشد یقین صورت پرست
شده
پیش اهل بحر معنی درها ارزان شده اهل صورت جان دهند از آرزوی شبه ای
و آن دگر خاموش کرده زیر زیر شد مقلد خاک مردان نقل ها ز ایشان کند
ایشان شده
آن قراضه چین ره را بین کنون در چشم بر ره داشت پوینده قراضه می بچید
کان شده
از چه لرزد آن ظریف سر به سر همچو مادر بر بچه لرزیم بر ایمان خویش
ایمان شده
بینمت چون آفتابی بی حشم سلطان همچو ماهی می گدازی در غم سرلشکری
شده
بینمت بی دود آتش گشته و برهان چند گویی دود برهان است بر آتش خمش
شده
بینمت همچون مسیحا بر سر کیوان چند گشت و چند گردد بر سرت کیوان بگو
شده
بینمت رسته از این و آن و آن و آن ای نصیبه جو ز من که این بیار و آن بیار
شده
بینمت خاموش گویان چون کفه میزان بس کن ای مست معربد ناطق بسیارگو
شده
2371
خوش بود این جسم ها با جان ها کی بود خاک صنم با خون ما آمیخته
آمیخته
با گهرهای صفای باوفا آمیخته این صدف های دل ما با چنین درد فراق
لطف و قهری جفت و دردی با صفا روز و شب با هم نشسته آب و آتش هم قرین
آمیخته
بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته وصل و هجران صلح کرده کفر ایمان یک شده
بوی پیراهن رسیده با عما آمیخته گرگ یوسف خلق گشته گرگی از وی گم شده
آب همچون باده با نور صفا آمیخته خاک خاکی ترک کرده تیرگی از وی شده
آمده در بزم مست و با شما آمیخته شادیا روزی که آن معشوق جان های لقا
تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته مست کرده جمله را زان غمزه مخمور خویش
لعنت ابلیس هم با اصطفا آمیخته تا ز بسیاری شراب ابلیس چون آدم شده
قفل های بی وفایی با وفا آمیخته آن در بسته ابد بگشاده از مفتاح لطف
تا ببینی بنده با وصف خدا آمیخته سر سر شمس دین مخدوم ما پیدا شده
ز آنک هر حرفی از این با اژدها ای خداوند شمس دین فریاد از این حرف رهی
آمیخته
ز آنک تند است این سخن با کبریا یک دمی مهلت دهم تا پستتر گیرم سخن
آمیخته
صد هزاران لطف باشد با بل آمیخته در ره عشاق حضرت گو که از هر محنتش
نفخه عیسی دولت با وبا آمیخته قطره زهر و هزاران تنگ تریاق شفا
پستی آن جا از طبیعت با عل آمیخته خواری آن جا با عزیزی عهد بسته یک شده
گر چه این جا هست جان ها با غل جان بود ارزان به نرخ خاک پیش جان جان
آمیخته
مس جان با جان جان چون کیمیا از پی آن جان جان جان ها چنان گوهر شده
آمیخته
ابتدای ابتدا با انتها آمیخته آخر دور جهان با اولش یک سر شده
تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته در سرای بخت رو یعنی که تبریز صفا
2372
که بود در تک دریا کف دریا به هله بحری شو و در رو مکن از دور نظاره
کناره
رخ خورشید چو دیدی هله گم شو چو چو رخ شاه بدیدی برو از خانه چو بیذق
ستاره
همگان را تو صل گو چو موذن ز چو بدان بنده نوازی شده ای پاک و نمازی
مناره
تو در این شاه نگه کن که رسیده ست تو در این ماه نظر کن که دلت روشن از او شد
سواره
به خدا خنجر او را بدهم رشوت و نه بترسم نه بلرزم چو کشد خنجر عزت
پاره
که دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر کی بود آب که دارد به لطافت صفت او
و خاره
تو چه دانی هوس دل پی این بیت و تو همه روز برقصی پی تتماج و حریره
حراره
که نفور است نسیمش ز کف سیم چو بدیدم بر سیمش ز زر و سیم نفورم
شماره
تو از آن کار نداری که شدستی همه تو از آن بار نداری که سبکسار چو بیدی
کاره
تو شتر هم نخریده که شکسته ست همه حجاج برفته حرم و کعبه بدیده
مهاره
تو خمش باش و چنان شو هله ای بنگر سوی حریفان که همه مست و خرابند
عربده باره
2373
بشلولم بشلولم مجه از روزن خانه مشنو حیلت خواجه هله ای دزد شبانه
وگرت شاه کند او که تویی یار یگانه بمشو غره پرستش بمده ریش به دستش
می بی درد نیابی تو در این دور سوی صحرای عدم رو به سوی باغ ارم رو
زمانه
به خدا لقمه بازان نخورد هیچ سمانه به شه بنده نوازی تو بپر باز چو بازی
بروم گر نروم من کندم گوش کشانه بخورم گر نخورم من بنهد در دهن من
همه تیر ای مه مه رو نپرد سوی همه میرند ولیکن همه میرند به پیشت
نشانه
ز کی آموخت خدایا عجب این فعل و ز چه افروخت خیالش رخ خورشیدصفت را
بهانه
چو مرا درد فزون شد بده آن درد چو تو را حسن فزون شد خردم صید جنون شد
مغانه
چو در این حلقه نگینی مجه ای جان چو تو جمعیت جمعی تو در این جمع چو شمعی
زمانه
تو مگو تا که بگوید لب آن قندفسانه تو اگر نوش حدیثی ز حدیثان خوش او
2374
که چو سیمرغ ببیند بجهد مست ز لنه هله صیاد نگویی که چه دام است و چه دانه
برهاند دل و جان را ز فسون و ز بجز از دست فلنی مستان باده که آن می
فسانه
به زبانی که بسوزد همه را همچو بخورد عشق جهان را چو عصا از کف موسی
زبانه
منگر سست به نخوت تو در این بیت نه سماع است نه بازی که کمندی است الهی
و ترانه
نبود هیچ کلی را غم شانه گر و شانه نبود هیچ غری را غم دلله و شاهد
مثل کارد که گیرد بر تیغی به دهانه به دهان تو چنین تیغ نهاده ست نهنده
نگذارند سگان را سوی درگاه و ستانه که خیالت سفیهان همه دربان الهند
که بخندد لب دشمن ز کر و فر زنانه نگذارند غران را که درآیند به لشکر
چو نخورده ست دوگانه نبود مرد چو ندیده ست نشانه نبود اسپر و تیرش
یگانه
2375
مهل ای طفل به سستی طرف چادر سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه
روزه
به همان کوی وطن کن بنشین بر در بنگر روی ظریفش بخور آن شیر لطیفش
روزه
بنگر جنت جان را شده پرعبهر روزه بنگر دست رضا را که بهاری است خدا را
چو رسن باز بهاری بجه از چنبر هله ای غنچه نازان چه ضعیفی و چه یازان
روزه
مگر اسحاق خلیلی خوشی از خنجر تو گل غرقه خونی ز چیی دلخوش و خندان
روزه
بستان گندم جانی هله از بیدر روزه ز چیی عاشق نانی بنگر تازه جهانی
2376
غم تو به توی ما را تو به جرعه ای صنما از آنچ خوردی بهل اندکی به ما ده
صفا ده
به شراب شادی افزا غم و غصه را که غم تو خورد ما را چه خراب کرد ما را
سزا ده
بنهان ز دست خصمان تو به دست ز شراب آسمانی که خدا دهد نهانی
آشنا ده
ز عراق و از سپاهان تو به چنگ ما بنشان تو جنگ ها را بنواز چنگ ها را
نوا ده
قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده سر خم چو برگشایی دو هزار مست تشنه
ز شراب همچو اطلس به برهنگان قبا صنما ببین خزان را بنگر برهنگان را
ده
به می جوان تازه دو سه پیر را عصا به نظاره جوانان بنشسته اند پیران
ده
ملک و شراب داری ز شراب جان به صلح دین به زاری برسی که شهریاری
عطا ده
2377
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ای خداوند یکی یار جفاکارش ده
ده
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش تا بداند که شب ما به چه سان می گذرد
ده
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
پس قلوز کژ بیهده رفتارش ده گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر
مدتی گردش این گنبد دوارش ده عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده کو صیادی که همی کرد دل ما را پار
ببر انکار از او و دم اقرارش ده منکر پار شده ست او که مرا یاد نماند
که فلنی چو بیاید بر ما بارش ده گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
رو بجو همچو خودی ابله و آچارش گفت آمد که مرا خواجه ز بال گیرد
ده
ور کنی مست بدین حد ره هموارش بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ده
2378
که در آن روی نظر کرده بود دزدیده صد خمار است و طرب در نظر آن دیده
که رخ خود به کف پاش بود مالیده صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستی
که سلم از لب آن یار بود بشنیده عشوه و مکر زمانه نپذیرد گوشی
ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده پیچ زلفش چو ندیدی تو برو معذوری
هیچ دیدی تو نیی بی نفسی نالیده نی تراشی است که اندر نی صورت بدمد
کی برنجد ز بریدن قلم بالیده گر بداند که حریف لب کی خواهد شد
فرق این بس که تویی فرق مرا گر بپرسند چه فرق است میان تو و غیر
خاریده
لب عشاق جهان خاک تو را لیسیده جرعه ای کن فیکون بر سر آن خاک بریخت
بر دم باد بهاری نرسد پوسیده شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
2379
که می از جام و سر از پای ندانیم بده آن باده جانی که چنانیم همه
همه
روح مطلق شده و تابش جانیم همه همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم
که برون رفته از این دور زمانیم همه همه دربند هوااند و هوا بنده ماست
همه دکان بفروشیم که کانیم همه همچو سرنا بخروشیم به شکر لب یار
که به صورت مثل کون و مکانیم همه تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد
ما حریف چمن و لله ستانیم همه زعفران رخ ما از حذر چشم بد است
که جز از دست و کفت می نستانیم مصحف آریم و به ساقی همه سوگند خوریم
همه
هر کی آن دارد دریافت که آنیم همه هر کی جان دارد از گلشن جان بوی برد
که سبک دل شده زان رطل گرانیم دل ما چون دل مرغ است ز اندیشه برون
همه
که کمربخشتر از بخت جوانیم همه ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند
ز آنک در پیش روی تیر و سنانیم جان ما را به صف اول پیکار طلب
همه
ز آنک چون نور سحر پرده درانیم در پس پرده ظلمات بشر ننشینیم
همه
گرگ بودیم کنون شهره شبانیم همه شام بودیم ز خورشید جهان صبح شدیم
سوی او با دل و جان همچو روانیم شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای
همه
2380
توبه کردن از گناه آمد گناه پیش جوش عفو بی حد تو شاه
گمرهی گشته ست فاضلتر ز راه بس که گمره را کنی بس جست و جو
راه گفتن بسته شد مانده ست آه منطقم را کرد ویران وصف تو
چون علی اه می کنم در قعر چاه آه دردت را ندارم محرمی
نی بنالد راز من گردد تباه چه بجوشد نی بروید از لبش
زان شکر ما را و نی را عذر خواه بس کن ای نی ز آنک ما نامحرمیم
2381
روح بین با خاکدان آمیخته عشق بین با عاشقان آمیخته
بنگر آخر این و آن آمیخته چند بینی این و آن و نیک و بد
بی نشان بین با نشان آمیخته چند گویی بی نشان و بانشان
آن جهان بین وین جهان آمیخته چند گویی این جهان و آن جهان
شاه بین با ترجمان آمیخته دل چو شاه آمد زبان چون ترجمان
این زمین با آسمان آمیخته اندرآمیزید زیرا بهر ماست
دشمنان چون دوستان آمیخته آب و آتش بین و خاک و باد را
از نهیب قهرمان آمیخته گرگ و میش و شیر و آهو چار ضد
خار و گل در گلستان آمیخته آن چنان شاهی نگر کز لطف او
آب چندین ناودان آمیخته آن چنان ابری نگر کز فیض او
نوبهار و مهرگان آمیخته اتحاد اندر اثر بین و بدان
همچو تیرند و کمان آمیخته گر چه کژبازند و ضدانند لیک
قند و پند اندر دهان آمیخته قند خا خاموش باش و حیف دان
کس نباشد آن چنان آمیخته شمس تبریزی همی روید ز دل
2382
حبه زر را تو کان پنداشته ای بخاری را تو جان پنداشته
وی زمین را آسمان پنداشته ای فرورفته چو قارون در زمین
لعبتان را مردمان پنداشته ای بدیده لعبتان دیو را
ای تو خود را در میان پنداشته ای کرانه رفته عشق از ننگ تو
دود را نور عیان پنداشته ای گرفته چشمت آب از دود کفر
عاشقان را همچنان پنداشته ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم
ای نشان را بی نشان پنداشته مستی شهوت نشان لعنت است
وی خدا را بی زبان پنداشته ای تو گندیده میان حرف و صوت
ای تو مه را هم نهان پنداشته ماهتابش می زند بر کوریت
ای تو هجو دیگران پنداشته هر چه گفتم خویشتن را گفته ام
2383
کشتگانت شاد و خندان آمده عشق تو از بس کشش جان آمده
شکری دیگر به دندان آمده جان شکرخای است لیکن از توش
باز خوش بر دست سلطان آمده دوش دیدم صورت دل را چنانک
پر پرخون سوی جانان آمده صید کرده جان هر مشتاق را
یک جوی زر جانب کان آمده جمله جان ها سوی تو آید بود
ای تو از عشاق و رندان آمده گفتمش از عاشقان این خون ز چیست
عشق را خون است برهان آمده گفت خون باشد زبان عاشقی
راست گویم نور یزدان آمده بوی مشک و بوی ریحان لطف ماست
لحظه لحظه گنج درمان آمده درد درد شمس تبریزی مرا
2384
ز آنک برزد بوی جان از سلسله جسته اند دیوانگان از سلسله
المان و المان از سلسله نعره ها از عاشقان برخاسته
در زمین و آسمان از سلسله جان مشتاقان نمی گنجد همی
جان مجنون ارمغان از سلسله پیش لیلی می برم من هر دمی
هوش ما را تو مران از سلسله حلقه های عشق تو در گوش ماست
فتنه را هم می نشان از سلسله فتنه بین کز سلسله انگیختی
گر چه جان شد بی نشان از سلسله صد نشان بر پای جان از بند توست
گر چه کردم من بیان از سلسله شمس تبریزی مرادم زلف توست
2385
ز آفتابی اختران را شب شده روز ما را دیگران را شب شده
تیر جست و مر کمان را شب شده تیر دولت های ما پیروز شد
کافرستان گمان را شب شده روز خندان در رخ عین الیقین
بی امان خواهی امان را شب شده برپریده مرغ ایمانت کنون
روز نقد توست کان را شب شده هر دمی روز است اندر کان جان
عاقل رسم و نشان را شب شده عاشقان را روزهای بی نشان
2386
تا در میان نیفتد سودای کبر و کینه قرابه باز دانا هش دار آبگینه
مجروح و خسته گردد این خود بود چون شیشه بشکنی جان بسیار پای یاران
کمینه
بر موزه محبت افتد هزار پینه وآنگه که مرهم آری سر را به عذر خاری
مگذار ناخوشی را گرد سرای سینه بفزا شراب و خوش شو بیرون ز پنج و شش شو
از دست حق رسیده بی واسطه قنینه نی زان شراب خاکی بل کز جهان پاکی
در رزمگاه محنت که آن نه و که این در بزمگاه وحدت یابی هر آنچ خواهی
نه
نو نو طرب فزاید بی کهنه های دینه جانی که غم فزودی از شمس حق تبریز
2387
با آن جمال و خوبی آخر چه جای پیغام زاهدان را کآمد بلی توبه
توبه
چون هست عاشقان را کاری ورای هم زهد برشکسته هم توبه توبه کرده
توبه
چون شمع سر بریدی بشکن تو پای چون از جهان رمیدی در نور جان رسیدی
توبه
ترک خطا چو آمد ای بس خطای توبه شرط است بی قراری با آهوی تتاری
یک تیر غمزه او صد خونبهای توبه در صید چون درآید بس جان که او رباید
گرد غبار اسبش صد توتیای توبه چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد
و آن چشم پرخمارش داده سزای توبه از باده لب او مخمور گشته جان ها
حسنت خراب کرده بام و سرای توبه تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی
روزی که ره نماید ای وای وای توبه ای توبه برگشاده بی شمس حق تبریز
2388
خود را سپس کشیده پیشان من گرفته این جا کسی است پنهان دامان من گرفته
باغی به من نموده ایوان من گرفته این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان
اما فروغ رویش ارکان من گرفته این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته این جا کسی است پنهان مانند قند در نی
سوداگری است موزون میزان من جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند
گرفته
من خوی او گرفته او آن من گرفته چون گلشکر من و او در همدگر سرشته
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم
گر گرد درد گردی فرمان من گرفته تو نیز دل کبابی درمان ز درد یابی
زین بحر سر برآری مرجان من در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی
گرفته
تا شرق و غرب بینی سلطان من بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت
گرفته
پیمانه جام کرده پیمان من گرفته ساقی غیب بینی پیدا سلم کرده
از گریه عالمی بین طوفان من گرفته من دامنش کشیده کای نوح روح دیده
تو یار غار وآنگه یاران من گرفته تو تاج ما وآنگه سرهای ما شکسته
عشاق روح گشته ریحان من گرفته گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر
مستان و می پرستان میدان من گرفته یاران دل شکسته بر صدر دل نشسته
نی چون سگان عوعو کهدان من همچو سگان تازی می کن شکار خامش
گرفته
اشراق نور رویش کیهان من گرفته تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی
2389
بر تخت شه کی باشد جز شاه و شاه در خانه دل ای جان آن کیست ایستاده
زاده
مخمور می چه خواهد جز نقل و جام کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی
و باده
در خلوت هوالحق بزم ابد نهاده نقلی ز دل معلق جامی ز نور مطلق
هش دار تا نیفتی ای مرد نرم و ساده ای بس دغل فروشان در بزم باده نوشان
چون غنچه چشم بسته چون گل دهان در حلقه قلشی زنهار تا نباشی
گشاده
ای مردمان کی دیده است جزوی ز چون آینه است عالم نقش کمال عشق است
کل زیاده
دلبر چو گل سوار است باقی همه چون سبزه شو پیاده زیرا در این گلستان
پیاده
هم جمله عقل گشته هم عقل باده داده هم تیغ و هم کشنده هم کشته هم کشنده
دست عطاش دایم در گردنم قلده آن شه صلح دین است کو پایدار بادا
2390
فردا از او ببینی صد حور رو گشاده آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده
یک عالمی صنم بین از ساده ای بزاده بنگر به شهوت خود ساده ست و صاف بی رنگ
شش خانه های او بین از شهد پر زنبور شهد جانت هر چند ناپدید است
نهاده
در خان خود تو بنگر از نه فلک اندازه تن تو خود سه گز است و کمتر
زیاده
برگیر کاه گل را از روی خنب باده تا چند کاسه لیسی این کوزه بر زمین زن
آتش رخی برآید از زیر این سجاده سجاده آتشین کن تا سجده صاف گردد
اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز
2391
دروازه بل را بر عشق باز کرده بازآمد آن مغنی با چنگ سازکرده
دکان شکران را یک یک فراز کرده بازار یوسفان را از حسن برشکسته
و آن گاهشان ز معنی بس سرفراز شمشیر درنهاده سرهای سروران را
کرده
و آن گاه بر جنازه هر یک نماز کرده خود کشته عاشقان را در خونشان نشسته
ای ما برون حلقه گردن دراز کرده آن حلقه های زلفت حلق که راست روزی
کشتی جان ما را دریای راز کرده از بس که نوح عشقت چون نوح نوحه دارد
وز نیم غمزه ترکی سیصد طراز ای یک ختن شکسته ای صد ختن نموده
کرده
کت بنده کمینم وآنگه تو ناز کرده بخت ابد نهاده پای تو را به رخ بر
وز بهر ناز تو حق شکل نیاز کرده ای خاک پای نازت سرهای نازنینان
گاهم چو زر بریده گاهم چو گاز کرده ای زرگر حقایق ای شمس حق تبریز
2392
دل رفته ما پی دل چون بی دلن ای کهربای عشقت دل را به خود کشیده
دویده
تا شحنه فراقت دستان دل بریده دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری
نی را ز ناله من در جان شکر دمیده از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده
هر لحظه باز جان ها تا عرش در سایه های عشقت ای خوش همای عرشی
برپریده
از آب عشق رسته وین آهوان چریده ای شاد مرغزاری کان جاست ورد و نسرین
هر دیده خویشتن را در آینه بدیده دیده ندیده خود را و اکنون ز آینه تو
گوش رباب جانی برتافته شنیده سرنای دولت تو ای شمس حق تبریز
2393
جویان و پای کوبان از آسمان رسیده برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده
آخر در این کشاکش کس نیست ای جان چرا نشستی وقت می است و مستی
پاکشیده
دستی قدح پرستی پرراوق گزیده بهر رضای مستی برجه بکوب دستی
افیون شود مرا نان مخموری دو دیده ما را مبین چو مستان هر چه خورم می است آن
آن دیده اش ندیده گوشیش ناشنیده نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت
از قطره قطره او فردوس بردمیده او آب زندگانی می داد رایگانی
زان سر چه دارد آن جان گفتار دم از دوست هر چه گفتم بیرون پوست گفتم
بریده
صد جای آسمان را تو دیدیی دریده با این همه دهانم گر رشک او نبستی
کی داند آفرین را این جان آفریده یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را
مستی خراب گردد از خویش وارهیده با این که می نداند چون جرعه ای ستاند
بیرون نجسته ای تو زین چرخه تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را
خمیده
2394
آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله
نو کرد عشق ما را باده هزارساله افکند در سر من آنچ از سرم برآرد
نی نسیه را شناسم نی بر کسم حواله می گشت دین و کیشم من مست وقت خویشم
بر جام می نبشتم این بیع را قباله من باغ جان بدادم چرخشت را خریدم
کاین کاله بیش ارزد وآنگه چگونه ای سخره زمانه برهم بزن تو خانه
کاله
بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله بربند این دهان را بگشا دهان جان را
سرمست خد و خالش کی بنگرد به نپذیرد آن نواله جانت چو مست باشد
خاله
بگشای چشم و بنگر پران شده چو جان های آسمانی سرمست شمس تبریز
ژاله
2395
برداشته ربابی می زد یکی ترانه دیدم نگار خود را می گشت گرد خانه
مست و خراب و دلکش از باده مغانه با زخمه چو آتش می زد ترانه خوش
مقصود باده بودش ساقی بدش بهانه در پرده عراقی می زد به نام ساقی
از گوشه ای درآمد بنهاد در میانه ساقی ماه رویی در دست او سبویی
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه پر کرد جام اول زان باده مشعل
آنگه بکرد سجده بوسید آستانه بر کف نهاده آن را از بهر دلستان را
شد شعله ها از آن می بر روی او بستد نگار از وی اندرکشید آن می
دوانه
نی بود و نی بیاید چون من در این می دید حسن خود را می گفت چشم بد را
زمانه
2396
بی دست و دل شدستم دستی بر این ای پاک از آب و از گل پایی در این گلم نه
دلم نه
از ره مرا برون بر در صدر منزلم نه من آب تیره گشته در راه خیره گشته
شوریده زلف خود را بر کار مشکلم کارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشکل
نه
سیلب عشق خود را بر کار و هر حاصلی که دارم بی حاصلی است بی تو
حاصلم نه
زان آتشی که داری بر شمع قابلم نه خواهی که گرد شمعم پروانه روح باشد
همچون گره زمانی بر زلف سلسلم نه چون رشته تبم من با صد گره ز زلفت
سحری بکن حللی در چاه بابلم نه از چشم توست جانا پرسحر چاه بابل
تعویذ کن بلی را بر جان حاملم نه گفتی الست زان دم حاصل شده ست جانم
گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه کی باشد آن زمانی کان ابر را برانی
اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه ای شمس حق تبریز ار مقبل است جانم
2397
وی جمله عاشقانت از تخت و تخته ای گرد عاشقانت از رشک تخته بسته
رسته
صد زین قدح کشیده چون عاقلن صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده
نشسته
من در هوا معلق و آن ریسمان یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی
گسسته
هم پوست بردریده هم استخوان از آهوان چشمت ای بس که شیر عشقت
شکسته
وز بامداد رویت دیدن زهی خجسته دیدن به خواب در شب ماه تو را مبارک
بشکسته آبگینه صد دست و پا بخسته ای بنده کمینت گشته چو آبگینه
زه گفتم و ز غیرت تیر از کمان در حسن شمس تبریز دزدیده بنگریدم
بجسته
2398
زنده شود بجنبد هر جا که هست مرده آن دم که دررباید باد از رخ تو پرده
ای رخت های خود را از رخت ما از جنگ سوی ساز آ وز ناز و خشم بازآ
نورده
آن جام کیقبادی تو داده ما بخورده ای بخت و بامرادی کاندر صبوح شادی
صافت چگونه باشد چون جان فزاست اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران
درده
چه جوش ها برآرد این عالم فسرده تو آفتاب مایی از کوه اگر برآیی
خوش وعده ای نهاده ما روزها ای دوش لب گشاده داد نبات داده
شمرده
و از آفتاب و از مه رویت گرو ببرده بر باده و بر افیون عشق تو برفزوده
دل را به خرده گیری سوزیش همچو ای شیر هر شکاری آخر روا نداری
خرده
گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده گر چه در این جهانم فتوی نداد جانم
صفراییم برآرم در شور خویش زرده ای دوست چند گویی که از چه زردرویی
کاین را به تو سپردم ای دل به ما کی رغم چشم بد را آری تو جعد خود را
سپرده
ز آسیب این دو حالت جان می شود نی با تو اتفاقم نی صبر در فراقم
فشرده
گفتار ما ز دل ها زو می شود سترده هم تو بگو که گفتت کالنقش فی الحجر شد
2399
هم در تو می گدازم چون از توام ای از تو من برسته ای هم توام بخورده
فسرده
زیرا که می نگردد انگور نافشرده گه در کفم فشاری گه زیر پا به هر غم
و آن گاه اندک اندک باز آن طرف چون نور آفتابی بر خاک ما فکندی
ببرده
در قرص آفتابی پاک از گناه و خرده از روزن تن خود چون نور بازگردیم
و آن کو به روزن آید گوید فلن آن کس که قرص بیند گوید که گشت زنده
بمرده
در مغز اصل صافیم باقی بمانده درده در جام رنج و شادی پوشیده اصل ما را
ای صد جگر کبابت تا چیست قدر ای اصل اصل دل ها ای شمس حق تبریز
گرده
2400
دل ناز و باز کرده و دلدار آمده گل را نگر ز لطف سوی خار آمده
دامن کشان ز عالم انوار آمده مه را نگر برآمده مهمان شب شده
از بهر عذر گازر غمخوار آمده خورشید را نگر که شهنشاه اختر است
اندر طواف نقطه چو پرگار آمده منگر به نقطه خوار تو آن را نگر که دوست
اندر وثاق این دل بیمار آمده آن دلبری که دل ز همه دلبران ربود
مانند مصطفاست به کفار آمده این عشق همچو روح در این خاکدان غریب
آن نوبهار حسن به ایثار آمده همچون بهار سوی درختان خشک ما
زو باغ زنده گشته و در کار آمده پنهان بود بهار ولی در اثر نگر
با قد سرو و روی چو گلنار آمده جان را اگر نبینی در دلبران نگر
منصوروار شاد سوی دار آمده گر عشق را نبینی در عاشقان نگر
آن چشمه ای که مایه دیدار آمده در عین مرگ چشمه آب حیات دید
بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده آمد بهار عشق به بستان جان درآ
آن مردگان باغ دگربار آمده اقرار می کنند که حشر و قیامت است
چون بی خبر مباش به اخبار آمده ای دل ز خود چو باخبری رو خموش کن
2401
زین پس مدار خرمن ما را بسوخته ای صد هزار خرمن ها را بسوخته
برقی بجسته ز آهن و خارا بسوخته از عشق سنگ خارا بر آهنی زده
هم سر به جوش آمده هم پا بسوخته از سر قدم بساختم ای آفتاب حسن
هم پرده اش دریده و سرنا بسوخته سرنای این دلم ز تو بنواخت پرده ای
تا روز حشر بینی سرما بسوخته در اصل زمهریر گر افتد ز آتشت
هر جان که گوش داشته برجا بسوخته از عالم نه جای ندا کرد عشق تو
جان را کشیده پیش و به عمدا بسوخته ای لطف سوزشی که شرار جمال تو
صفرای عشق او می حمرا بسوخته آن روی سرخ را می احمر دمی بدید
سودای تو برآید و صفرا بسوخته آن خد احمر ار بنمایی دمی دگر
از جعد طره تو مطرا بسوخته طبعی که لف زلف مطرا همی زدی
در وا نگشت ماندم دروا بسوخته در وا شدم به جستن تو جانب فلک
راه دراز هجر ز پهنا بسوخته کی بینم از شعاع وصال تو آتشی
شعر تر و قصیده غرا بسوخته من چون سپند رقص کنان اندر او شده
بازار و نقد و ناقد و کال بسوخته اندرفتاده برق به دکان عاشقان
ز اکسیر مس ها را استا بسوخته زر گشته مس جسم ز اکسیر جان چنانک
زنار پیر راهب ترسا بسوخته ایمان و مومنان همه حیران شده ز عشق
ابری که پرده گشت ز بال بسوخته برقی ز شمس دین و ز تبریز آمده
2402
وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده باده بده ساقیا عشوه و بادم مده
گر نگشایم گره هیچ گشادم مده باده از آن خم مه پر کن و پیشم بنه
باده نخواهم دگر مست فتادم مده چون گذرد می ز سر گویم ای خوش پسر
گر نه که بنده توام باده شادم مده چاکر خنده توام کشته زنده توام
گر نه که بهر توام هیچ مرادم مده فتنه به شهر توام کشته قهر توام
ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده صدقه از آن لعل کان بخش بر این پرزیان
بر سر هر خاک سر گر ننهادم مده از سر کین درگذر بوسه ده ای لب شکر
صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد
گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده شمس حق نیک نام شد تبریزت مقام
2403
ز آنک بدادی نخست هیچ جز آنم مده ساقی جان غیر آن رطل گرانم مده
جان بهارم ز تو رسم خزانم مده شهره نگارم ز تو عیش و قرارم ز تو
باش مرا ای یکی هر دو جهانم مده جان چو تویی بی شکی پیش تو جان جانکی
جان رهی باش تو جان و روانم مده پردگی و فاش تو آفت او باش تو
چون که چنینم درآ جز که چنانم مده دوش بدادی مرا از کف خود باده را
هیچ ندانم دگر ز آنک ندانم مده غیر شرابی چو زر ای صنم سیمبر
هر کی بپرسد ز من هیچ نشانم مده نیست شدم در چمن قفل بر آن در بزن
بی تو اگر زنده ام جز به سگانم مده شیر پراکنده ام زخم تو را بنده ام
بی همگان خوشترم با همگانم مده زان مه چون اخترم زان گل تازه و ترم
پر شده از تو دهان زخم زبانم مده خسرو تبریزیان شمس حق روحیان
2404
تا چه زند زهره از آینه و جندره ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره
ریخته گلگونه اش یاوه شده قنجره پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق
گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره پنجره ای شد سماع سوی گلستان تو
رو که حجابی خوش است هیچ مگو آه که این پنجره هست حجابی عظیم
ای سره
لب همه دندان شده ست بر مثل دستره از شکرینی که هست بهر بخاییدنش
گفتم خواجه حکیم چیست در این دست دل خویش را دیدم در خمره ای
خنبره
با همه دولب جان می نخرد یک تره گفت شراب کسی کو همگی چرخ را
بر سر میدان او جان خر باتوبره کره گردون تند پیشش پالنیی
نصرت بر میمنه دولت بر میسره ای شه فارغ از آن باشد در لشکرت
هین که رسید آفتاب جانب برج بره ای که ز تبریز تو عید جهان شمس دین
2405
بی قدمی رقص بین بی دهنی قهقهه ای همه منزل شده از تو ره بی رهه
قامت سروی گرفت کودکک یک مهه از سر پستان عشق چونک دمی شیر یافت
گر چه زنخ زد بسی کوردلی ابلهه روی ببینید روی بهر خدا عاشقان
بودم با یوسفی هم نمک و هم چهه وال کو یوسف است بشنو از من از آنک
عرش پر از نعره هاست فرش پر از چونک نماید جمال گوش سوی غیب دار
وه وهه
هیچ نپرد کمان گر بشود ده زهه عاشق باشد کمان خاص بتی همچو تیر
طعنه زند بر چله سخره کند بر دهه آنک ز تبریز دید یک نظر شمس دین
2406
ز دیده مست شدی یا ز ذوق نادیده ایا دلی چو صبا ذوق صبح ها دیده
کمر ببسته و در کوه کهربا دیده گهی به بحر تحیر گهی به دامن کوه
برون ز چرخ و زمین رفته صد سما ورای دیده و دل صد دریچه بگشاده
دیده
ز لذت نظرش رست در قفا دیده چو جوششی و بخاری فتاد در دریا
عجب عجب که همه بحر گشت یا چو موج موج درآمیخت چشم با دریا
دیده
چنین بود نظر پاک کبریادیده به پیش دیده دو عالم چو دانه پیش خروس
صفات طالب و مطلوب را جدا دیده نه طالب است و نه مطلوب آن که در توحید
ز ل کی رست بگو عاشق بلدیده اله را کی شناسد کسی که رست ز ل
هزار بار من این جبه را قبا دیده رموز لیس و فی جبتی بدانسته
تویی حیات من ای دیده خدادیده دهان گشاد ضمیر و صلح دین را گفت
2407
که زد بر اوج قدم ل اله ال ال زهی لواء و علم ل اله ال ال
ز بحر هست و عدم ل اله ال ال چگونه گرد برآورد شاه موسی وار
به پیش او به قدم ل اله ال ال ستاده اند صفات صفا ز خجلت او
زهی خوشی ستم ل اله ال ال یکی ستم ز وی از صد هزار عدل به است
هزار باغ ارم ل اله ال ال ز هر طرف که نظر کرد می برویاند
ز موج لطف و کرم ل اله ال ال ز بحر غم به کناری رسم عجب روزی
که ببینیش تو به غم ل اله ال ال ندارد از شه من هیچ بوی جان آن کس
زهی دریغ و ندم ل اله ال ال چو دیده کحل نپذرفت از شه تبریز
هزار بانگ نعم ل اله ال ال برآید از دل و از جان الست شه شنود
زهی شفای سقم ل اله ال ال بهشت لطف و بلندی خدیو شمس الدین
در آن حریم حرم ل اله ال ال دلم طواف به تبریز می کند محرم
بگوید او که منم ل اله ال ال زهی خوشی که بگویم که کیست هان بر در
2408
ز ذره ذره شنو ل اله ال ال چو آفتاب برآمد ز قعر آب سیاه
ز آفتاب ربودند خود قبا و کله چه جای ذره که چون آفتاب جان آمد
صد آفتاب چو یوسف فروشود در چاه ز آب و گل چو برآمد مه دل آدم وار
خبر ببر بر موران ز دشت و سری ز خاک برآور که کم ز مور نه ای
خرمنگاه
که او ز سنبل سرسبز ما نبود آگاه از آن به دانه پوسیده مور قانع شد
چرا ز گور نسازی به سوی صحرا بگو به مور بهار است و دست و پا داری
راه
مرا مگیر خدا زین مثال های تباه چه جای مور سلیمان درید جامه شوق
اگر چه جامه دراز است هست قد ولی به قد خریدار می برند قبا
کوتاه
قبا که پیش درازیش بسکلد زه ماه بیار قد درازی که تا فروبریم
جدا شود حق و باطل چنانک دانه ز خموش کردم از این پس که از خموشی من
کاه
2409
که از خوی تو پر از مشک گشت که بوده است تو را دوش یار و همخوابه
گرمابه
پریت خوانده به حمام و کرده ات لبه چو شانه سنگ ز عشق تو شاخ شاخ شده ست
دلیل و آلت تهلیل همچو سبابه چو شانه زلف تو را دید شد هر انگشتش
که جمله قبه زجاجی شده ست چون ز نور روی تو پر گشت خلوت حمام
تابه
که هر کی نسبت تو یافت گشت نسابه خمش که گل مثل آب از تو یافت صفا
2410
که شرم بادت از آن زلف های آشفته مقام خلوت و یار و سماع و تو خفته
شب دراز و تب و رازهای ناگفته از این سپس منم و شب روی و حلقه یار
که لطف های بتان در شب است برون پرده درند آن بتان و سوزانند
بنهفته
به سوی طاق و رواقش مرو به شب به خواب کن همه را طاق شو از این جفتان
جفته
به قعر بحر بود درهای ناسفته بدانک خلوت شب بر مثال دریایی است
که باشدت عوض حج های پذرفته رخ چو کعبه نما شاه شمس تبریزی
2411
زهی مبارک و زیبا به فال در دیده دلم چو دیده و تو چون خیال در دیده
چگونه باشد یا رب وصال در دیده به بوی وصل دو دیده خراب و مست شده ست
چه زهره دارد گرگ و شکال در دیده چو دیده بیشه آن شیرمست من باشد
ز فر دولت آن خوش خصال در دیده دو دیده را بگشا نور ذوالجلل ببین
گشاد هدهد جان پر و بال در دیده چو چتر و سنجق آن رشک صد سلیمان دید
چه شعله هاست ز نور جلل در دیده چو آفتاب جمالش بدیده ها درتافت
عقول هیچ ندارد مجال در دیده چو عقل عقل قنق شد درون خرگه جسم
چه باده هاست از او مال مال در دیده دو دیده مست شد از جان صدر شمس الدین
2412
به من نگر تو بدان چشم های مستانه چو مست روی توام ای حکیم فرزانه
که جنس همدگر افتاد مست و دیوانه ز چشم مست تو پیچد دلم که دیوانه است
که آفتاب نظر خوش کند به ویرانه دل خراب مرا بین خوشی به من بنگر
درخت های عجب سر کند ز یک دانه بکن نظر که بدان یک نظر که درنگری
که می زند عجمی تیرهای ترکانه دو چشم تو عجمی ترک و مست و خون ریزند
که می دود حسنک پابرهنه در خانه مرا و خانه دل را چنان به یغما برد
هزار خانه چو صحرا کنیم مردانه به باغ روی تو آییم و خانه برشکنیم
که فارغ است سر زلف حور از شانه صلح دین تو چو ماهی و فارغی زین شرح
2413
عجبتر این که بتش پیش او است عجب دلی که به عشق بت است پیوسته
بنشسته
مدو به هر طرف ای دل تو نیز آهسته بمال چشم دل بهترک از این بنگر
نه گوهر تو به جیب تو است پیوسته دو کف به سوی دعا سوی بحر می رانی
که او لطیف و سبک روح گشت و خنک کسی که ورا دست گرد جیب بود
برجسته
از آن طلب چو به خود وانگشت شد اگر چه هر طرفی بازگشت در طلبش
خسته
ببین دل تو ز خاری هزار گلدسته میان گلبن دل جان بخسته از خاری
هزار سنجق هستی ببین تو بشکسته میان دل چو برآید غبار و طبل و علم
ببین ز خویش و هزاران چو خویش بیا به شهر عدم درنگر در آن مستان
وارسته
و زین بساط فنا هر دو دست خود نهاده هر دو قدم شاد در سرای بقا
شسته
2414
مخور تو بیش که ضایع کنی سراپرده ز لقمه ای که بشد دیده تو را پرده
ضمیر را سبل است آن و دیده را حیات خویش در آن لقمه گر چه پنداری
پرده
که چشم جان را گشته است این چرا چرا مکن تو در این جا مگو چرا نکنم
پرده
عروس پرده نموده ست مر تو را طلسم تن که ز هر زهر شهد بنموده ست
پرده
خیال هاست شده بر در صفا پرده چو لقمه را ببریدی خیال پیش آید
ز عقل نعره برآید که جان فزا پرده خیال طبع به روی خیال روح آید
هل که تا نکند مر تو را جدا پرده دل جدا شو از این پرده های گوناگون
2415
بدیده گریه ما را بدین بخندیده تو دیده گشته و ما را بکرده نادیده
بکن که هر چه کنی هست بس بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست
پسندیده
گل از جمال رخ توست جامه بدریده ز درد و حسرت تو جان لله ها سیه است
و آنگهان ز میانشان تو بوده بگزیده ز خلق عالم جان های پاک بگزیدند
به گرد گرد درخت من است پیچیده بدانک عشق نبات و درخت او خشک است
چو زرد گشت رخم شد چو زر چو خشک گشت درختم بسی بلندی یافت
بنازیده
قمارخانه درون جمله را ببازیده خزینه های جواهر که این دلم را بود
خمار نرگس مخمور تو نسازیده هزار ساغر هستی شکسته این دل من
مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده ز خام و پخته تهی گشت جان من باری
بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی
2416
برو که هست ز گاوان حیات گوساله برو برو که به بز لیق است بزغاله
خر جوان و خر پیر و خر دو یک برو برو که خران گله گله جمع شدند
ساله
که خر کند به علف زار و ماده خر ز ناله تو مرا بوی خر همی آید
ناله
گلوله های پلیدی برای جلله دماغ پاک بباید برای مشک و عبیر
زهی زمان و زهی حالت و زهی در آن زمان که خران بول خر به بو گیرند
حاله
به صد هزار حیل می رسند خیاله میا میا که به میدان دل خران نرسند
عروس را تو قیاسی بکن ز دلله دلله کیست بلیس این عروس دنیا را
که او ز اشارت ابرو رسد به دنباله خموش باش سخن شرط نیست طالب را
2417
چو او نقاب گشاید فنا شود زهره خلصه دو جهان است آن پری چهره
به پیش سلطنت او که را بود زهره چو بر براق معانی کنون سوار شود
به طاس چرخ چو آن شه درافکند ستارگان سماوات جمله مات شوند
مهره
فرشتگان مقرب برند از او بهره چو روح قدس ببیند ورا سجود کند
که هفت بحر بود پیش او یکی قطره همای عرش خداوند شمس تبریزی
2418
اشتر می ران فی ستر ال ای جان ای جان فی ستر ال
پیش سلطان فی ستر ال جام آتش درکش درکش
اندر میدان فی ستر ال ساغر تا لب می خور تا شب
پنهان پنهان فی ستر ال چشمش را بین خشمش را بین
آمد مهمان فی ستر ال یاری شنگی پروین رنگی
آسان آسان فی ستر ال دیدم مستش خستم دستش
پنگان پنگان فی ستر ال ساقی برجه باده درده
2419
خوش بود مرغ جان بپریده خوش بود فرش تن نور دیده
جان دیده رسیده در دیده جان نادیده خسیس شده
چون کلوخ از برنج بگزیده جان زرین و جان سنگین را
نقد در کاغذ است پیچیده سر کاغذ گشاده دست اجل
پشت و پهلوش را تو لیسیده خمره پرعسل سرش بسته
دیده نبود چنانک بشنیده خمره را بر زمین زن و بشکن
که ز نامش فلک بلرزیده شمس تبریز بشکند خم را
2420
صنم خوش عذار پوشیده آمد آمد نگار پوشیده
باغ را نوبهار پوشیده داد از گلستان حسن و جمال
رسته شد سبزه زار پوشیده در زمین دل همه عشاق
هر طرف گرمدار پوشیده آن دم پرده سوز گرمش را
خونشان در تغار پوشیده همگنان اشک و خون روان کرده
همچو مشک تتار پوشیده بوی آن خون همی رسد به دماغ
سوی آن یار غار پوشیده تا از آن بو برند مشتاقان
بوسه ای یا کنار پوشیده شمس تبریز صدقه جانت
2421
تا به شب تا به شب همین پرده مطرب جان های دل برده
بر سر باده باده ای خورده جان هایی که مست و مخمورند
خرقه آب و گل گرو کرده در خرابات مفردان رفته
2422
جنگ و جفا را نفسی پست نه رخ نفسی بر رخ این مست نه
باده چون زر تو بر این دست نه سیم اگر نیست به دست آورم
دست کرم بر دل پابست نه ای تو گشاده در هفت آسمان
نیستیم را تو لقب هست نه پیشکشم نیست بجز نیستی
مرهم جان بر سر اشکست نه هم شکننده تو هم اشکسته بند
مهر بر این چاکر پیوست نه مهر بر آن شکر و پسته منه
صید مکن پای در این شست نه گفته امت ای دل پنجاه بار
2423
لست تقول اننی ارحم من سبیته یا رشا فدیته من زمن رایته
محتجب بصده عنی اذا اتیته محرقنی برده کفی اذا دعوته
آه الیس مهجتی مسکنه و بیته آه الیس ناظری مختلف لطیفه
وشت علی العیون من کثره ما سقیته قد زرع الفراق فی خدی بذر زعفر
سهمک ظل من دمی یکتب قد کفیته قوسک حیث ما رمی السهم اصاب مقلتی
2424
افلح فی هوائه اصلح فیه شانه هل طربا لعاشق وافقه زمانه
ثم اتاه لیله من قمر امانه هدده فراقه من غمرات یومه
قال له حبیبه صرت انا ضمانه قال لبدره لقد احرق فیک باطنی
حان وفاتنا و ل یمکننا بیانه ل کقتول عاشق یقتلنا بشارق
اطیب کل طیب ظل لنا مکانه اعظم کل شهوه هان لدی وصاله
ان قمر ینوبه او شجر وبانه قد کفر الذی اتی من مثل لوجهه
افضل من عیوننا کان لنا عیانه اکرم من نفوسنا طیف خیال وجهه
احرق من شراره یوماذ لسانه رب لسان قائل یلفظ نار خده
نوره بناطق اصبح ترجمانه احرقه شراره ثم اتی نهاره
2425
سکن الفواد بعشقه و وداده طوبی لمن آواه سر فواده
شبه المسیح و صدره کمهاده نفس الکریم کمریم و فواده
شرح الصدور کرامه لعباده اذن الفواد لکی یبوح بسره
قهر النفوس سیاسه لجهاده رحم القلوب بفتح ها و فتوح ها
فرح السعید تانسا بعتاده کشف الغطاء و ل انتظار و ل نسا
و العرش یخضع حالهم بعماده عشقوا لرایه ربهم و تعلقوا
و الحق ارشدهم بحسن رشاده و صلوا الی نظر الحبیب بفضله
و الحق عاشقهم علی افراده القوم معشوقون فی اوصافهم
کیف العقول به معشقیه فناده حار العقول به عاشقیه تحیرا
بالعقل فی هذا و خف لکیاده ل تنکرن و ل تکن متصرفا
و الود بالجبار من اعقاده فالمر اعظم من تصرف حکمنا
یعطی و یمنع ما یشا بمراده ملک البصیره من ممالک شیخنا
ل تشمتوا بصدوده و بعاده ما غاب من قلبی شعاشع خده
ما غاب حر الشمس من عباده شمس المصیف اذا نآی بغروبه
ما اکرم المولی بکثر رماده تبریز جل به شمس دین سیدی
2426
الی کم تشد فم الخابیه فدیتتک یا ستی الناسیه
تذکرنی صفوه ناسیه ال فاملی منه لی کاسه
و تاتی باخت لها آبیه فما کاسه منه ال نجی
2427
ور عقل از او آگه بدی از چشم گر باغ از او واقف بدی از شاخ تر خون آمدی
جیحون آمدی
ذره به ذره در هوا لیلی و مجنون گر سر برون کردی مهش روزی ز قرص آفتاب
آمدی
هر گوشه ویرانه ای صد گنج قارون ور گنج های لعل او یک گوشه بر پستی زدی
آمدی
هر دست و رو ناشسته ای چون شیخ نقشی که بر دل می زند بر دیده گر پیدا شدی
ذاالنون آمدی
چون چشم و دل این جسم و تن بر ور سحر آن کس نیستی کو چشم بندی می کند
سقف گردون آمدی
ارزان بدی گر زین نظر معشوق ای خواجه نظاره گر تا چند باشد این نظر
بیرون آمدی
دو کون اگر مهمان شدی این لوت مهمان نو آمد ولی این لوت عالم را بس است
افزون آمدی
2428
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری
انگشتری
چون تو مسلمانان خوش بیرون شده رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش
از کافری
و آن نرگس خمار بین و آن غنچه گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین
های احمری
آویزها و حلقه ها بی دستگاه زرگری گلبرگ ها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر
وز رنگ در بی رنگ پر تا بوک آن در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر
جا ره بری
کاینک پس پرده است آن کو می کند گل عقل غارت می کند نسرین اشارت می کند
صورتگری
چون این گل بدرنگ را در رنگ ها ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را
می آوری
ور گل کند صد دلبری ای جان تو گر شاخه ها دارد تری ور سرو دارد سروری
چیزی دیگری
چه جای روح و عقل کل کز جان چه جای باغ و راغ و گل چه جای نقل و جام مل
جان هم خوشتری
2429
ای آمده در چرخ تو خورشید و چرخ ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری
چنبری
ای ننگ من تا من منم من دیگرم تو یا رب منم جویان تو یا خود تویی جویان من
دیگری
چیزی دگر انگیخته نی آدمی و نی ای ما و من آویخته وی خون هر دو ریخته
پری
تا سر نباشد ز آنک سر کافر شود از تا پا نباشد ز آنک پا ما را به خارستان برد
دوسری
آن تیزرو این سست رو هین تیز رو آبی میان جو روان آبی لب جو بسته یخ
تا نفسری
تا تو ز سنگی وارهی پا درنهی در خورشید گوید سنگ را زان تافتم بر سنگ تو
گوهری
کاول فزایی بندگی و آخر نمایی خورشید عشق لم یزل زان تافته ست اندر دلت
مهتری
تا سرکه نفروشی دگر پیشه کنی خورشید گوید غوره را زان آمدم در مطبخت
حلواگری
تا بگسلی از جنس خود جز روی ما شه باز را گوید که من زان بسته ام دو چشم تو
را ننگری
جز بر خیالت نگذرم وز جان نمایم گوید بلی فرمان برم جز در جمالت ننگرم
چاکری
تا جمله رخت خویش را بفروشی و با گل باغ را گوید که من زان عرضه کردم رخت خود
ما خوری
تو کژ نشین و راست گو آن از چه آن کس کز این جا زر برد با دلبری دیگر خورد
باشد از خری
وین از خری باشد که تو عیسی دهی آن آدمی باشد که او خر بدهد و عیسی خرد
و خر خری
گوهر بود بهتر کند بهتر ز ماه و عیسی مست را زر کند ور زر بود گوهر کند
مشتری
گر یوسفی باشد تو را زین پیرهن نی مشتری بی نوا بل نور ال اشتری
بویی بری
ما را چو عیسی بی طلب در مهد آید ما را چو مریم بی سبب از شاخ خشک آید رطب
سروری
وین دولت منصور بین از داد حق بی بی باغ و رز انگور بین بی روز و بی شب نور بین
داوری
بر صورت گرمابه ای چون کودکان از روی همچون آتشم حمام عالم گرم شد
کمتر گری
دروازه موران شده آن چشم های فردا ببینی روش را شد طعمه مار و موش را
عبهری
اناالیه آمده کان سو نگر گر مبصری مهتاب تا مه رانده دیوار تیره مانده
یا از زبان واصفان از صدق بنما یا جانب تبریز رو از شمس دین محفوظ شو
باوری
2430
دانا و بینای رهی آن سو که دانی می ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی می روی
روی
از تلخکامی می رهی در کامرانی می بی همره جسم و عرض بی دام و دانه و بی غرض
روی
نی روح حیوان زمین تو جان جانی نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین
می روی
از ره نشانی یافته در بی نشانی می ای چون فلک دربافته ای همچو مه درتافته
روی
از مدرسه اسمای او اندر معانی می ای غرقه سودای او ای بیخود از صهبای او
روی
تا کس نپندارد که تو بی ارمغانی می ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو
روی
کز مستعینی می رهی در مستعانی کو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق
می روی
تو خود به تنهایی خود صد کاروانی شب کاروان ها زین جهان بر می رود تا آسمان
می روی
وی پادشاه شه نشان در پاسبانی می ای آفتاب آن جهان در ذره ای چونی نهان
روی
تا چشم پندارد که تو اندر مکانی می ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب
روی
وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی ای لطف غیبی چند تو شکل بهاری می شوی
می روی
تا چند در رنگ بشر در گله بانی می آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر
روی
ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جان کی بینمت پنهان چو جان در بی
زبانی می روی
2431
که هر کجا مرده بود زنده کنم بی این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبله ای
حیله ای
کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زله خوان روانم از کرم زنده کنم مرده بدم
ای
آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون گاهی تو را در بر کنم گاهی ز زهرت پر کنم
کیله ای
دریای شیرینش کنم هر چند باشد قله گر حبه ای آید به من صد کان پرزرش کنم
ای
صد اطلس و اکسون نهم در پیش کرم از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم
پیله ای
هر لحظه درویش را قربت دهم بی هر لحظه نومید را خرمن دهم بی کشتنی
چله ای
اندیشه های خوش نهم اندر دماغ و چشمه شکر جوشان کنم اندر دل تنگ نیی
کله ای
بر جای اسب لغری هر سو بیابی می ران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط
گله ای
جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون خاموش باش و ل مگو جز آن که حق بخشد مجو
پاتیله ای
هر نقش در وی حور عین هر جامه تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین
از وی حله ای
2432
هر ذره از خورشید تو تابنده چون ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانه ای
دردانه ای
اصلح هر مکاره ای مقصود هر ای غوث هر بیچاره ای واگشت هر آواره ای
افسانه ای
خواهم که یاران را دهی یک یاریی ای حسرت سرو سهی ای رونق شاهنشهی
یارانه ای
بی فیض شربت های تو عالم تهی در هر سری سودای تو در هر لبی هیهای تو
پیمانه ای
وی سلسله تقلیب تو زنجیر هر دیوانه هر خسروی مسکین تو صید کمین شاهین تو
ای
بهر حرس ماری بود بر گنج هر هر نور را ناری بود با هر گلی خاری بود
ویرانه ای
بر گرد گنجت مار نی نی زخم و نی ای گلشنت را خار نی با نور پاکت نار نی
دندانه ای
در شهر ما نگذاشتی یک عاقلی یک عشرتی افراشتی صد تخم فتنه کاشتی
فرزانه ای
شب تا سحرگه چنگ ها ماه تو را اندیشه و فرهنگ ها دارد ز عشقت رنگ ها
حنانه ای
در جعد تو آویخته اندیشه همچون عقل و جنون آمیخته صد نعل در ره ریخته
شانه ای
بیدار می بینم بسی لیک از پی دانگانه ای چشم تو چون نرگسی شد خواب در چشمم خسی
ای
تا روز بیدار و به هش بر گوشه دکانه بقال با دوغ ترش جانش مراقب لب خمش
ای
تا خشک نانه او شود مشتری ترنانه چون روز گردد می دود از بهر کسب و بهر کد
ای
ای شعله را پنداشته روزن تو چون ای مزرعه بگذاشته در شوره گندم کاشته
پروانه ای
ترکیب و تالیفت دهد با عقل کل امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد
جانانه ای
جان و دل اندربسته ای در دلبری خامش که تو زین رسته ای زین دام ها برجسته ای
فتانه ای
2433
آتش زدی در جسم و جان روح ای آنک اندر باغ جان آلجقی برساختی
مصور ساختی
صحن گلستان خاک بد فرشش ز پای درختان بسته بد تو برگشادی پایشان
گوهر ساختی
باز دل پژمرده را صد بال و صد پر مرغ معماگوی را رسم سخن آموختی
ساختی
الحق خدنگ مرگ را پاینده اسپر ای عمر بی مرگی ز تو وی برگ بی برگی ز تو
ساختی
بر دفتر جان بهر او پاکیزه مسطر عاشق در این ره چون قلم کژمژ همی رفتش قدم
ساختی
سرگین گاوی را چو تو در بحر عنبر حیوان و گاوی را اگر مردم کنی نبود عجب
ساختی
او را هم از اجزای او صد تیغ و آن کو جهان گیری کند چون آفتاب از بهر تو
لشکر ساختی
کز بهر خاکی چرخ را سقا و چاکر در پیش آدم گر ملک سجده کند نبود عجب
ساختی
وز راه دل تا آسمان معراج معبر از اختران در سنگ و گل تاثیرها درریختی
ساختی
یک خاک را کردی پدر یک خاک در خاک تیره خارشی انداختی از بهر زه
مادر ساختی
در گور تن از پنج حس بشکافتی در از گور در جنت اگر درها گشایی قادری
ساختی
و اندر دل آب منی صد گونه آذر در آتش خشم پدر صد آب رحمت می نهی
ساختی
زین چار خرقه روح را ای شاه چادر از بلغم و صفرای ما وز خون و از سودای ما
ساختی
کآب حیاتم خواندمت تو خویشتن کر روزی بیاید کاین سخن خصمی کند با مستمع
ساختی
دستش بده پایش بده چون صورت سر ای شمس تبریزی بگو شرح معانی مو به مو
ساختی
2434
بر قلب ماهان برزدی سنجق ز شاهان از دار ملک لم یزل ای شاه سلطان آمدی
بستدی
صد آفتاب و چرخ را چون ذره ها ماه آمدی از لمکان ای اصل کارستان جان
برهم زدی
عذری به جرم آموختی نیکی خجل یک مشعله افروختی تا روز و شب را سوختی
شد از بدی
ای زهره صد مشتری ای سر لطف از رشک پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری
ایزدی
هم حسرت هر عابدی هم قبله هر بخرام بخرام ای صنم زیرا تویی کاندر حرم
معبدی
زلفی است مشکین طره اش یا نقشی است بی مثل آن رخش پرنور پاک خالقش
طیلسان احمدی
در دیده خاکش توتیا یا کحل نور چون شمس تبریزی رود چون سایه جان در پی رود
سرمدی
2435
سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری
کافری
از سیم و زر گوید کسی پیش چنان از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانه ای
سیمین بری
دربان شدی جان شهان گر عشق را لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان
بودی دری
ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل من می شنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل
چون خری
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین
و شری
سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه تن خود کی باشد تا بود فرش سواران غمش
سروری
چون یار من شیرین دمی چون لعل او نک نوبهار آمد کز او سرسبز گردد عالمی
حلواگری
هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی
چاکری
اما بهار من تویی من ننگرم در آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان
دیگری
ما در گلستان رخت روییده چون اشکوفه ها و میوه ها دارند غنج و شیوه ها
نیلوفری
هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی
کشی تری
تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان
تا جان ما را جان شود کوری هر تا خلق از او حیران شود تا یار من پنهان شود
کور و کری
آن جا که باشد ناز او هر دل شود آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو
سامندری
ماهی شریفی بی حدی شاهی کریمی مست و خرامان می رود در دل خیال یار من
بافری
2436
تا بوک رو این سو کنی باشد که با ما ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی
خو کنی
وز جرم تو برخاستم باشد که با ما خو من گرد ره را کاستم آفاق را آراستم
کنی
آیینه ای دادم تو را باشد که با ما خو من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را
کنی
آخر ببین احسان من باشد که با ما خو ای گوهری از کان من وی طالب فرمان من
کنی
با درد من همخانه شو باشد که با ما شرب مرا پیمانه شو وز خویشتن بیگانه شو
خو کنی
روز اجل را یاد کن باشد که با ما خو ای شاه زاده داد کن خود را ز خود آزاد کن
کنی
آن را بیندیش ای فلن باشد که با ما مانند تیری از کمان بجهد ز تن سیمرغ جان
خو کنی
باری بیا خوبی نگر باشد که با ما خو ای جمع کرده سیم و زر ای عاشق هر لب شکر
کنی
بس پرده ها برداشتم باشد که با ما خو تخم وفاها کاشتم نقشی عجب بنگاشتم
کنی
و استعشقوا ایمانکم باشد که با ما خو استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم
کنی
بگذر ز زرق و از ریا باشد که با ما شه شمس تبریزی تو را گوید به پیش ما بیا
خو کنی
2437
مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در ای یوسف خوش نام هی در ره میا بی همرهی
چهی
و آن خر بود کز ماندگی آید سوی هر آن سگ بود کو بیهده خسپد به پیش هر دری
خرگهی
دل را کی آگاهی دهد جز دلنوازی در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب می رسد
آگهی
کز بیضه دل زایدت مستی و وصل و مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان
قهقهی
درزن دو دست خویش را در دامن دامن ندارد غیر او جمله گدااند ای عمو
شاهنشهی
چون شب شود می گرد خوش بر بام مانند خورشید از غمش می رو در آتش تا به شب
او همچون مهی
وال مبارک حضرتی وال همایون بر بام او این اختران تا صبحدم چوبک زنان
درگهی
رستند از دام زمین وز شرکت هر آن انبیا کاندر جهان کردند رو در آسمان
ابلهی
زان سان که سوی کهربا بی پر و پا بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا
پرد کهی
بی صحبت تصویر او یک مایه را می دانک بی انزال او نزلی نروید در زمین
نبود زهی
همچون عرابی می کند آن اشتران را ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان
نهنهی
تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده بر لوح دل رمال جان رمل حقایق می زند
دهی
زنده کن هر مرده ای بیناکن هر خوشتر روید ای همرهان کآمد طبیبی در جهان
اکمهی
نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را این ها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش
وه وهی
بلبل به خارستان رود اما به نادر گه خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر
گهی
2438
در هیچ مسجد مکر او نگذشته سجاده دزدید جمله رخت ما لولی و لولی زاده ای
ای
وای ار بیفتد در کفش چون من سلیمی خرقه فلک ده شاخ از او برج قمر سوراخ از او
ساده ای
بشکست باد و بود ما ساقی به نادر زد آتش اندر عود ما بر آسمان شد دود ما
باده ای
جان قصه دل می کند کو عاشقی دل در کار مشکل می کند در بحر منزل می کند
داده ای
نی چون تو گوشه گشته ای در گوشه دل داده آن باشد که او در صبر باشد سخت رو
ای افتاده ای
در آرزوی قحبه یا وسوسه قواده ای در غصه ای افتاده ای تا خود کجا دل داده ای
بسته دو چشم از عاقبت در هرزه لب شرمی بدار از ریش خود از ریش پرتشویش خود
گشاده ای
از حرص وز شهوت بری در عاشقی خوب است عقل آن سری در عاقبت بینی جری
آماده ای
نبود گرو در دفتری در حجره ای خامش که مرغ گفت من پرد سبک سوی چمن
بنهاده ای
2439
من همچو دامن می دوم اندر پی خون دامن کشانم می کشد در بتکده عیاره ای
خواره ای
یک لحظه مستم می کند خودکامه ای یک لحظه هستم می کند یک لحظه پستم می کند
خماره ای
بر چاه بابل می تنم از غمزه سحاره چون مهره ام در دست او چون ماهیم در شست او
ای
مرجان و یاقوت من او بر رغم هر لهوت و ناسوت من او هاروت و ماروت من او
بدکاره ای
در سینه دلبر دلی چون مرمری چون در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی
خاره ای
تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان
پاره ای
دیدم ز عکس نور او در آب جو روزی ز عکس روی او بردم سبوی تا جوی او
استاره ای
ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچاره ای گفتم که آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین
در باغ نصرت بشکفم از فر گل شکر است در اول صفم شمشیر هندی در کفم
رخساره ای
بود این تنم چون استخوان در دست آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان
هر سگساره ای
در شهر خویش آمد عجب سرگشته خورشید دیدم نیم شب زهره درآمد در طرب
ای آواره ای
عیسی درآمد در سخن بربسته در اندر خم طغرای کن نو گشت این چرخ کهن
گهواره ای
سر برنیارد سرکشی نفسی نماند اماره در دل نیفتد آتشی در پیش ناید ناخوشی
ای
وارست جان عاشقان از مکر هر خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان
مکاره ای
نبود دگر زیر فلک مانند هر سیاره جان لطیف بانمک بر عرش گردد چون ملک
ای
آن رخنه جویان را نهان وا شد در و مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان
درساره ای
زیرا نماندش دشمنی گل چین و گل بی خار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز ذل
افشاره ای
مانند نرگس چشم شو در باغ کن خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان
نظاره ای
2440
مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی
یا همچو یاران کرم با خاکدان آمیختی یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب
با عقل پرحرص شحیح خرده دان یا همچو عشق جان فدا در لابالی ماردی
آمیختی
وی نرگس عالی نظر با ارغوان ای آتش فرمانروا در آب مسکن ساختی
آمیختی
چندان نشان جستی که تو با بی نشان چندان در آتش درشدی کآتش در آتش درزدی
آمیختی
پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان ای سر ال الصمد ای بازگشت نیک و بد
آمیختی
آیس شدند و خسته دل خود ناگهان جان ها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی
آمیختی
تو این نه ای و آن نه ای با این و آن از جنس نبود حیرتی بی جنس نبود الفتی
آمیختی
صد گونه نعمت ریختی با میهمان هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو
آمیختی
آری کجا داند چو تو با تن چو جان آمیختی چندانک او خود را نمی داند ز تو
آمیختی
تیرا به صیدی دررسی چون با کمان پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی
آمیختی
چالک رهزن آمدی با کاروان آمیختی ای دولت و بخت همه دزدیده ای رخت همه
جان و جهان بر می پرد تا با جهان چرخ و فلک ره می رود تا تو رهش آموختی
آمیختی
گردن چو قصابان مگر با گردران حیرانم اندر لطف تو کاین قهر چون سر می کشد
آمیختی
و آن خار چون عفریت را با گلستان خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی
آمیختی
رستی ز اجزای زمین با آسمان این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا
آمیختی
جستی ز وسواس جنان و اندر جنان رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی
آمیختی
از بام ما جولن زدی با ناودان از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی
آمیختی
بر بام چوبک می زنی با پاسبان شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا
آمیختی
ای آنک حرف و لحن را اندر بیان اسرار این را مو به مو بی پرده و حرفی بگو
آمیختی
2441
ای ماه رو تشریف ده مر آسمان را آخر مراعاتی بکن مر بی دلن را ساعتی
ساعتی
دلداریی تلقین بکن مر ترجمان را ای آن که هستت در سخن مستی می های کهن
ساعتی
سوی فراز چرخ نه آن نردبان را تن چون کمانم دل چو زه ای جان کمان بر چرخ نه
ساعتی
بنما که بینم دولتی بس جاودان را پیر از غمت هر جا فتی زان پیش کآید آفتی
ساعتی
در خواب کن جانا دمی مر پاسبان را ای از کفت دریا نمی محروم کردی محرمی
ساعتی
مستت نشانی چون دهد آن بی نشان عشقت می بی چون دهد در می همه افیون نهد
را ساعتی
از جان عالم دور کن این اندهان را از رخ جهان پرنور کن چشم فلک مخمور کن
ساعتی
ال که صوفی گوید آن پیش آر آن را ای صد درج خوشتر ز جان وصف تو ناید در زبان
ساعتی
هر مرغ زان سو کی پرد درکش استغفرال ای خرد صوفی بدو کی ره برد
زبان را ساعتی
از بهر لعلش ای شفق بگذار کان را ای کرده مه دراعه شق از عشقت ای خورشید حق
ساعتی
اندر مکان منزل مکن ل کن مکان را جز عشق او در دل مکن تدبیر بی حاصل مکن
ساعتی
جان داده طمع سوف تو امن و امان ای امن ها در خوف تو ای ساکنی در طوف تو
را ساعتی
برتاب شاها داد کن این سو عنان را بنگر در این فریاد کن آخر وفا هم یاد کن
ساعتی
در دیده ما جای کن نور عیان را یک دم بدین سو رای کن جان را تو شکرخای کن
ساعتی
ابرو نما تا زه کنم من آن کمان را تیرم چو قصد جه کنم پرم بده تا به کنم
ساعتی
کی گوید آن نور شهی خواهم فلن را ای زاغ هجران تهی چون زاغ از من کی رهی
ساعتی
انداز تو در پیش سگ این لوت و ای نفس شیر شیررگ چون یافتی زان عشق تک
خوان را ساعتی
افکن تو در قعر سقر آن دام نان را ای از می جان بی خبر تا چند لفی از هنر
ساعتی
تبریز خدمت کن به تن آن شه نشان کو شهریار این زمن مخدوم شمس الدین من
را ساعتی
2442
می نشنود آن بانگ را ال که صاحب بانکی عجب از آسمان در می رسد هر ساعتی
حالتی
یک لحظه ای بال نگر تا بوک بینی ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر
آیتی
از روح او را لشکری وز راح او را ساقی در این آخرزمان بگشاد خم آسمان
رایتی
شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا کو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود
فتی
بیچاره جان بی مزه کز حق ندارد بیچاره گوش مشترک کو نشنود بانگ فلک
راحتی
بیرون جهی از گور تن و اندرروی آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی
در ساحتی
چون آسمان ایمن شوی از هر شکست از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان
و آفتی
باغی درآیی کاندر او نبود خزان را از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل
غارتی
شرحی خوشی جان پروری کان را خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود
نباشد غایتی
2443
آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید ای تو ملول از کار من من تشنه تر هر ساعتی
حاجتی
معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شی ء شود
رایتی
برخواند اندر مکتبت از لوح محفوظ یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت
آیتی
مر خاکیان را گوهری مر ماهیان را ای رحمه للعالمین بخشی ز دریای یقین
راحتی
چندین خلیق اندر او مر هر یکی را موجش گهی گوهر دهد لطفش گهی کشتی کشد
حالتی
وز بهر خدمت موج او گه گه نماید خود پیشتر اجزای او در سجده همچون شاکران
قامتی
چون واهب اندر بخششی چون راهب در پیش دریای نهان این هفت دریای جهان
اندر طاعتی
پس عمر ما بی حد بود ما را نباشد دریای پرمرجان ما عمر دراز و جان ما
غایتی
سیلت سوی دریا برد پیشت نباشد آفتی ای قطره گر آگه شوی با سیل ها همره شوی
گوش تو گیرد می کشد کو بر تو دارد ور سرکشی غافل شوی آن سیل عشق مستوی
رافتی
کز غیب جوقی طوطیان آورده اندم مستفعلن مستفعلن اکنون شکر پنهان کنم
غارتی
نی این شکر را صورتی نی طوطیان شکر نگر تو نو به نو آواز خاییدن شنو
را آلتی
طوطی و حلقوم بشر آن را ندارد دارد خدا قندی دگر کان ناید اندر نیشکر
طاقتی
کان مطلع خورشید او دارد عجایب چون شمس تبریزی که او گنجا ندارد در فلک
ساحتی
2444
چون برپری سوی فلک همچون ملک چون درشوی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی
مه رو شوی
سرخیل عشرت ها شوی گر چه ز غم گر همچو روغن سوزدت خود روشنی کردی همه
چون مو شوی
هم کفر و هم ایمان شوی هم شیر و هم ملک و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی
هم آهو شوی
بی مرکب و بی پا روی چون آب از جای در بی جا روی وز خویشتن تنها روی
اندر جو شوی
هم تلخ و هم حلوا شوی با طبع می چون جان و دل یکتا شوی پیدای ناپیدا شوی
همخو شوی
گرداب ها را بردری راهی کنی یک از طبع خشکی و تری همچون مسیحا برپری
سو شوی
پرده نباشی نور را گر چون فلک نه شیرین کنی هر شور را حاضر کنی هر دور را
تو شوی
تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته
شوی
یاهو نگویی زان سپس چون غرقه خالی کنی سر از هوس گردی تو زنده بی نفس
یاهو شوی
با من نباشی من شوی چون تو ز خود هر خانه را روزن شوی هر باغ را گلشن شوی
بی تو شوی
تا تازه و خندان و خوش چون شاخ سر در زمین چندین مکش سر را برآور شاد کش
شفتالو شوی
چون شاه مسکین پروری چون ماه دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنی
ظلمت جو شوی
مرهم نجویی زخم را خود زخم را تو جان نخواهی جان دهی هر درد را درمان دهی
دارو شوی
2445
چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه از بامدادان ساغری پر کرد خوش خماره ای
پاره ای
و آن ساغری در دست او هر چاره آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست او
بیچاره ای
در گلشنی پر یاسمین بر چشمه ای چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین
فواره ای
بر کف بنه ساغر هل بر رغم هر غم ای ساقی شیرین صل جان علی و بوالعل
باره ای
بر تشنگان و خاکیان در عالم غداره چون آفتاب آسمان می گرد و جوهر می فشان
ای
هنگام کار آمد کنون ما هر یکی آن ای ساحر و ای ذوفنون ای مایه پنجه جنون
کاره ای
عشقی عجب می باختم با غره غراره چون ساغری پرداختم جامه حیا انداختم
ای
ماه مرا سجده کنان سرمست هر افلکیان بر آسمان زان بوی باده سرگران
فراره ای
بر سنگ زن بشکن سبو بر رغم هر انهار باده سو به سو در هر چمن پنجاه جو
خشم آره ای
سلطان مستی می رسد با لشکر رحمت به پستی می رسد اکسیر هستی می رسد
جراره ای
گر از سر بامی کنی در سابقان نظاره خیمه معیشت برکنی آتش به خیمه درزنی
ای
بر موج ها بر می زند در قلزمی مستی چو کشتی و عمد هر لحظه کژمژ می شود
زخاره ای
چون رستی از حبس اجل بی روزن می گویم ای صاحب عمل و ای رسته جانت از علل
و درساره ای
هم قصه گو و هم خمش هم بنده هم زین عالم تلخ و ترش زین چرخ پیر طفل کش
اماره ای
خود را بدیدم ناگهان در شهر جان گفتا مرا شاه جهان درداد یک ساغر نهان
سیاره ای
راه جهان ممتحن از غیرت ستاره ای پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن
چون چشمه ای برکرده سر بی معدنی چون معبرم خیره نگر نی رخنه پیدا و نه در
از خاره ای
شیرم بده چون مادران بیرون کش از ای چاشنی شکران درده همان رطل گران
گهواره ای
ای خاک را روزی رسان مقصود هر ای ساز و ناز ناکسان حیرت فزای نرگسان
آواره ای
سجده کنانند این نفس هر فکر دل زان باده همچون عسس ایمن کن هر دزد و خس
افشاره ای
ای ساقی خورشیدرو خون ریز هر ای جام راح روح جو آسایش مجروح جو
استاره ای
ترکاری و یاغی به سان هموار و ای روزی دل ها رسان جان کسان و ناکسان
ناهمواره ای
زنجیر تو چون طوق زر تشریف هر چون نفخ صوری در صور شورنده حشر و حشر
جباره ای
کردی دماغ گول را از علم تو عیاره بردی ز جان معقول را وین عقل چون معزول را
ای
بر عقل خنبک می زند یا بر فن تا گردن شک می زند بر میر و بر بک می زند
مکاره ای
می ساز و صورت می شکن در بس کن درآ در انجمن در انخلق مرد و زن
خلوت فخاره ای
در صدر دل مانند هش بر اوج چون چون گل سخن گوی و خمش هرگز نباشد روترش
طیاره ای
2446
میخانه ها برهم زدی تا سوی میدان ای شهسوار خاص بک کز عالم جان تاختی
تاختی
تو سبلتان برتافتی هم سوی ایشان چون ساکنان آسمان خود گوش ما برتافتند
تاختی
آه پس کدامین عرصه بد تا تو بر ای تو نهاده یک قدم بگذشته از هر دو جهان
اسبان تاختی
تو پرده ای نگذاشتی چون سوی خود پرده ها و قافیه وآنگه خراب عشق تو
انسان تاختی
مر جسم را خود اسم شد تو چونک بر عقل از تو بی عقلی شده عشق از تو هم حیران شده
جان تاختی
2447
این عقل ما آدم بدی این نفس ما یک ساعت ار دو قبلکی از عقل و جان برخاستی
حواستی
تدریس با تقدیس او بالتر از اسماستی ور آدم از ایوان دل درنامدی در آب و گل
نفس چو سایه سرنگون خورشید ور لنسلم گوی ظن اسلمت گفتی چون خلیل
سربالستی
بعد از تمامی ل شدن در وحدت ور هستی تن ل شدی این نفس سربال شدی
الستی
بر جای یک خورشید صد خورشید گر ضعف و سستی نیستی در دیده خفاش تن
جان افزاستی
با جبرئیل ماه رو ابلیس هم سیماستی گر نیک و بد نزد خدا یک سان بدی در ابتل
هر چه که ناپیداستش بر وی همه ور رازدارستی بشر پیدا نکردی خیر و شر
پیداستی
چون می نبیند اصل را ای کاشکی این حس چون جاسوس ما شد بسته و محبوس ما
اعماستی
گر کاسه نگزیدی مگس در حین بنشسته حس نفس خس نزدیک کاسه چون مگس
مگس عنقاستی
آراستش بر طامعان ای کاشکی استاره ها چون کاس ها مانند زرین طاس ها
ناراستی
با گفت کی پردازیی گر چشم تو آن خاموش باش اندیشه کن کز لمکان آید سخن
جاستی
گر ذوق در گفتن بدی هر ذره ای از شمس تبریزی ببین هر ذره را نور یقین
گویاستی
2448
خوشتر ز مستی ابد بی باده و بی آلتی ای داده جان را لطف تو خوشتر ز مستی حالتی
آن ساعتی پاک از کی و تا کی یک ساعتی تشریف ده جان را چنان تلطیف ده
عجایب ساعتی
یاغی به شادی منتظر تا کی کنی تو شاهنشه یغماییی کز دولت یغمای تو
غارتی
پا می نداند کفش خود کان لیق است جان چون نداند نقش خود یا عالم جان بخش خود
و بابتی
وز کفش خود شد خوشتری پا را در پا را ز کفش دیگری هر لحظه تنگی و شری
آن جا راحتی
کز غیب هر جان را بود درخورد هر جان نیز داند جفت خود وز غیب داند نیک و بد
جان ساحتی
چون نیست او را این زمان از بهر آن جانی که او را هست آن محبوس از آن شد در جهان
دم طاقتی
خلعت نهاده بهر او تا برکشد او قامتی چون شاه زاده طفل بد پس مخزنش بر قفل بد
در مشکلت دو جهان نبود سوالت تو قفل دل را باز کن قصد خزینه راز کن
حاجتی
خمخانه مردان دل است وز وی چه مستی حاصل است طفلی و پایت در گل است پس صبر
کن تا غایتی
از دور گردی خاسته تابان شده یک تا غایتی کز گوشه ای دولت برآرد جوشه ای
رایتی
از مفخر تبریز و چین اندر بصیرت بنوشته بر رایت که این نقش خداوند شمس دین
آیتی
2449
و اکنون همی خواهم ز تو کز گفت من پیش از این می خواستم گفتار خود را مشتری
خویشم واخری
مست خلیلم من کنون سیر آمدم از بت ها تراشیدم بسی بهر فریب هر کسی
آزری
استاد دیگر را بجو بهر دکان بتگری آمد بتی بی رنگ و بو دستم معطل شد بدو
قدر جنون بشناختم ز اندیشه ها گشتم دکان ز خود پرداختم انگازها انداختم
بری
ترکیب او ویران کنم گر او نماید گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل
لمتری
پای علم آن کس بود کو راست جانی کی درخور لیلی بود آن کس کز او مجنون شود
آن سری
2450
و آن لطف بی حد زان کند تا هیچ از در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری
حد نگذری
گر پای در بیرون نهی زین خانقاه با صوفیان صاف دین در وجد گردی همنشین
شش دری
پنهان دری که هر شبی زان در همی داری دری پنهان صفت شش در مجو و شش جهت
بیرون پری
تا واکشندت صبحدم تا برنپری یک چون می پری بر پای تو رشته خیالی بسته اند
سری
هست این جهان همچون رحم این بازآ به زندان رحم تا خلقتت کامل شدن
جمله خون زان می خوری
جان جعفر طیار شد تا می نماید جان را چو بررویید پر شد بیضه تن را شکست
جعفری
2451
دی نکته ای فرموده ای جان را برای دریوزه ای دارم ز تو در اقتضای آشتی
آشتی
کاری نمی بینم دگر ال نوای آشتی جان را نشاط و دمدمه جمله مهماتش همه
جان را فتد یا رب عجب با جسم رای جان خشم گیرد با کسی گردد جهانش محبسی
آشتی
سر با تو چون خشمین شود آن گاه با غیر اگر خشمین شوی گیری سر خویش و روی
وای آشتی
بس بوسه ها که دل دهد بر خاک پای گر دستبوس وصل تو یابد دلم در جست و جو
آشتی
من هر سخا که کرده ام بود آن سخای هر نیکوی که تن کند از لطف داد جان بود
آشتی
خواهم که ناگه درغژم خوش در قبای چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم
آشتی
نیکولقا آنگه شود کآید لقای آشتی سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم
هر چند بدرایی من نگذاشت جای ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن
آشتی
تا بی بخار غم شود از تو فضای از نوبهار لم یکن این باد را تلطیف کن
آشتی
یا کبر و شیطانی ما با کبریای آشتی آلیش ما چیست خود با بحر جان و جر و مد
تا بی ریا باشد طلب اندر دعای آشتی خاموش کن ای بی ادب چیزی مگو در زیر لب
2452
گاهی ز غم مجنون شدی گاهی ز ای دل نگویی چون شدی ور عشق روزافزون شدی
محنت خون شدی
ای مطرب شیرین قدم می زن نوا تا در عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم
صبحدم
نی نی رها کن نام می مستان نگر بی گفتم که شد هنگام می ما غرقه اندر وام می
جام می
در من زدی تو آتشی خوشی خوشی تو همچو آتش سرکشی من همچون خاکم مفرشی
خوشی خوشی
دل بر دل مستی بزن دستی بزن ای نیست بر هستی بزن بر عیش سرمستی بزن
دستی بزن
آن جا مرو این جا نگر گفتا که خه گفتم مها در ما نگر در چشم چون دریا نگر
سودا نگر
زان شاخ آبستن بگو پنهان مکن ای بلبل از گلشن بگو زان سرو و زان سوسن بگو
روشن بگو
کز تابش روح المین چون چرخ شد آخر همه صورت مبین بنگر به جان نازنین
روی زمین
صورت یکی چادر بود در پرده آزر هر نقش چون اسپر بود در دست صورتگر بود
بود
2453
از دام تن وا می رهد هر خسته دل بویی ز گردون می رسد با پرسش و دلداریی
اشکاریی
هر کوه و لنگر زین صل دارد دگر هر مرغ صدپر می شود سوی ثریا می پرد
رهواریی
اجزای هر تن سوی سر برداشته مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی
طیاریی
گفتا شکفته می شوم اندر نسیم یاریی ای جزو چون بر می پری چون بی پری و بی سری
از غیر چنگی نشنوی در هیچ خانه در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا ناله ای
زاریی
زنبور جان آموخته زین انگبین طنبور دل برداشته ل عیش ال عیشنا
معماریی
آمیخته با بندگان بی نخوت و جباریی امروز ساقی کرم دریاعطای محتشم
در گوش فتنه دردمد هر لحظه ای امروز رستیم ای خدا از غصه آنک قضا
مکاریی
ساقی ما هم می کند چون شیر حق راقی جان در می دمد چون پور مریم رقیه ای
کراریی
ور بشکند دو سه سبو کم نیستش گر درک بت را بشکند صد بت تراشد در عوض
فخاریی
زینهار فراموشت شود در انس کم ای بلبل ار چه یافتی از دولت گل لحن خوش
گفتاریی
2454
عاشق او شو که دهد ملکت عیش عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی
ابدی
عمر دگر جو که بود ساده چو نور چونک سپید است و سیه روز و شب عمر همه
صمدی
غافل از این لحظه که تو در لحد بود ای تو فرورفته به خود گاه از آن گور و لحد
خودی
گرم به دکان چه روی در پی رزق دیدن روزی ده تو رزق حلل است تو را
عددی
نادره بلبل که تویی گلشنی و لعل نادره طوطی که تویی کان شکر باطن تو
خدی
آینه هر دو تویی لیک درون نمدی لیلی و مجنون عجب هر دو به یک پوست درون
بحر صفا را بنگر چنگ در این کف عالم جان بحر صفا صورت و قالب کف او
چه زدی
ز آنک قرارش ندهد جنبش موج هیچ قراری نبود بر سر دریا کف را
مددی
نیک به نیکی رود و بد برود سوی ز آنک کف از خشک بود لیق دریا نبود
بدی
ز آنک دورنگی نبود در دل بحر کف همگی آب شود یا به کناری برود
احدی
سجده کنان کای خود من آه چه بیرون موج برآید ز خود و در خود نظاره کند
ز حدی
دیده احول بگشا خوش نگر ار جمله جان هاست یکی وین همه عکس ملکی
باخردی
2455
سر مکش ای دل که از او هر چه برگذری درنگری جز دل خوبان نبری
کنی جان نبری
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
نبری
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
نبری
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان سر ننهد چرخ تو را تا که تو بی سر نشوی
نبری
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
نبری
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی
نبری
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
ز آنک در این بیع و شری این ندهی خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
آن نبری
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری آه گدارو شده ای خاطر تو خوش نشود
رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز هیچ نبرده ست کسی مهره ز انبان جهان
انبان نبری
گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
نبری
دست نداری ز کهان تا دل از ایشان ای کشش عشق خدا می ننشیند کرمت
نبری
ز آنک دلی که تو بری راه پریشان هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان
نبری
تا همه را رقص کنان جانب میدان راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
نبری
ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
نبری
ز آنک تو بس بی طمعی زر به گر چه که صد شرط کنی بی همه شرطی بدهی
حرمدان نبری
2456
هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر هم نظری هم خبری هم قران را قمری
شکری
هم قدحی هم فرحی هم شب ما را هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی
سحری
سوی فلک حمله کنی زهره و مه را هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی
ببری
چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی
چند صفت گشت دلم تا تو بر او چند جنون کرد خرد در هوس سلسله ای
برگذری
هین که خروس سحری مانده شد از آن قدح شاده بده دم مده و باده بده
ناله گری
لله رخا تو ز یکی لله ستان دگری گر به خرابات بتان هر طرفی لله رخی است
تیر بل از تو رسد هم تو بل را سپری هم تو جنون را مددی هم تو جمال خردی
مادر دولت بکند دختر جان را پدری چونک صلح دل و دین مجلس دل را شد امین
2457
چند بگفتم که مده دل به کسی بی ای دل سرگشته شده در طلب یاوه روی
گروی
با چو منی ساده دلی خیره سری خیره بر سر شطرنج بتی جامه کنی کیسه بری
شوی
آنک ز گنج زر او من نرسیدم به برد همه رخت مرا نیست مرا برگ کهی
جوی
آن کهنی کو دهدم هر نفسی جان نوی تا بخورد تا ببرد جان مرا عشق کهن
خوش گهری خوش نظری خوش آن کهنی نوصفتی همچو خدا بی جهتی
خبری خوش شنوی
دشمن تو جو دروی یار تو گندم خرمن گل گشت جهان از رخت ای سرو روان
دروی
برکش خورشیدصفت شبنمه ای جذب کن ای بادصفت آب وجود همه را
رازگوی
ای چو صبا بالطفی نی چو صبا خیره ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغ کنی
دوی
شاخ کژی را بکند صاحب بستان به گر صفتی در دل من کژ شود آن را تو بکن
خوی
موش کی باشد برمد از دم گربه به گر چه شود خانه دین رخنه ز موش حسدی
موی
دلبر و دل جمع شدند لیک نباشند دوی سبز شود آب و گلی چون دهدش وصل دلی
ظلمت هستی چه زند پیش صبوح چو پیشتر آ تا که نه من مانم این جا نه سخن
تویی
2458
زخم مزن بر جگر خسته خسته سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه گری
جگری
زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان بر دل من زن همه را ز آنک دریغ است و غبین
دگری
تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری بازرهان جمله اسیران جفا را جز من
نی به وفا نی به جفا بی تو مبادم هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
سفری
چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری چونک خیالت نبود آمده در چشم کسی
کاش بر این دامگهم هیچ نبودی گذری پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
این سفر صعب نگر ره ز علی تا به چند بگفتم که خوشم هیچ سفر می نروم
ثری
بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم
بازبیایی به وطن باخبری پرهنری چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی
بهر خبر خود که رود از تو مگر بی گفتم ای جان خبر بی تو خبر را چه کنم
خبری
بی خطر و خوف کسی بی شر و چون ز کفت باده کشم بی خبر و مست و خوشم
شور بشری
برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان
سری
گر ننماید کرمش این شب ما را قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی
سحری
2459
از جهت خسته دلن جان و نگهبان عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی
منی
بولهب وسوسه را تا نکنی راه زنی همچو علی در صف خود سر نبری از کف خود
غازی من حاجی من گر چه به تن در راه زنان را بزنی تا که حقت نام نهد
وطنی
بارگه جان و دلی گنجگه بوالحسنی ساقی جام ازلی مایه قند و عسلی
جمع صفا را نمکی شمع خدا را لگنی جنبش پر ملکی مطلع بام فلکی
عربده شان یاد دهی یا منشان درفکنی باده دهی مست کنی جمله حریفان مرا
گر نری و پاکدلی مومنی و موتمنی از یک سوراخ تو را مار دوباره نگزد
نام کسی گو که از او چون گل تر خامش باش ای دل من نام مرا هیچ مگو
خوش دهنی
2460
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
تویی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم من همه در حکم توام تو همه در خون منی
که تویی
باش چنین تیز مران تا که بدانم که با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری
تویی
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من
تویی
جان و دلی را چه محل ای دل و جانم چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت
که تویی
لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
تویی
بر سر آن منظره ها هم بنشانم که چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم
تویی
من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من
تویی
عذر گناهی که کنون گفت زبانم که زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم
تویی
2461
بی دل من بی دل من راست شدی هر چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی
چه بدی
فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیک و گر کژ و گر راست شدی ور کم ور کاست شدی
بدی
دانش و گولی نبدی طبل تحیات زدی هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی
کهنه نه ام خواجه نوم در مدد اندر خواجه چه گیری گروم تو نروی من بروم
مددی
چون عددی را بخورد بازدهد بی آتش و نفتم نخورد ور بخورد بازدهد
عددی
دانک من اندر چمنم صورت من در بر سر خرپشته من بانگ زن ای کشته من
لحدی
آنک در آن دام بود کی خوردش دام و گر چه بود در لحدی خوش بودش با احدی
ددی
زارتر از مور بود ز آنک ندارد و آنک از او دور بود گر چه که منصور بود
سندی
2462
از شکرستان ازل آمده ای بازپری طوطی و طوطی بچه ای قند به صد ناز خوری
بزم ز آغاز نهم چون تو به آغاز دری قند تو فرخنده بود خاصه که در خنده بود
هم طرب اندر طربی هم شکر اندر ای طربستان ابد ای شکرستان احد
شکری
یا قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمری یوسف اندر تتقی یا اسدی بر افقی
تا همه را مست کنی خرقه مستان ساقی این میکده ای نوبت عشرت زده ای
ببری
زین خبرم بازرهان ای که ز من مست شدم مست ولی اندککی باخبرم
باخبری
می نهلد تا نگرم که ملکی یا بشری پیشتر آ پیش که آن شعشعه چهره تو
شیشه گران شیشه شکن مانده از رقص کنان هر قدحی نعره زنان وافرحی
شیشه گری
از کف حق جام بری به که سرانجام جام طرب عام شده عقل و سرانجام شده
بری
عقل جهان یک سری و عقل نهانی سر ز خرد تافته ام عقل دگر یافته ام
دوسری
از همگان می ببرم تا که تو از من راهب آفاق شدم با همگان عاق شدم
نبری
در جز تو چون نگرد آنک تو در وی با غمت آموخته ام چشم ز خود دوخته ام
نگری
چون ابدا آن توام نی قنقم رهگذری داد ده ای عشق مرا وز در انصاف درآ
ز آنک مقیمی به نظر روز و شب من به تو مانم فلکا ساکنم و زیر و زبر
اندر سفری
حاضر آنی که از او در سفر و در ناظر آنی که تو را دارد منظور جهان
حضری
2463
در خم گردون فکنم هر نفسی غلغله آه چه دیوانه شدم در طلب سلسله ای
ای
خون جگر می سپرم در طلب قافله زیر قدم می سپرم هر سحری بادیه ای
ای
بر کف پای دل من از ره او آبله ای آه از آن کس که زند بر دل من داغ عجب
هم به زمین درفکند هیبت او زلزله هم به فلک درفکند زهره ز بامش شرری
ای
صد چو مرا دفع کند او به یکی هین هیچ تقاضا نکنم ور بکنم دفع دهد
هله ای
آید عشق چله گر بر سر من با چله چونک از او دفع شوم گوشگکی سر بنهم
ای
2464
می برمد از او دلم چون دل تو ز هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتری
مقذری
نیست به پیش همتم زو طربی و هر هنری و هر رهی کان برسد به ابلهی
مفخری
زو نخورد شکرلبی فر ندهد به گر شکر است عسکری چون برسد به هر دهن
مخبری
کان همه است مشترک می نبود ورا گر قمر است و گر فلک ور صنمی است بانمک
فری
سور سگان کافران می نخورد آنچ بداد عامه را خلعت خاص نبود آن
غضنفری
شربت عام کم خورم گر چه بود ز مجلس خاص بایدم گر چه بود سوی عدم
کوثری
با حدثی چه خو کنی همچو روان لف مسیح می زنی بول خران چه بو کنی
کافری
جان خران به بوی آن برنزدی چرا گر نبدی متاع زر اصل وجود بول خر
خوری
شاد نشد به شحنگی هیچ قباد و مرد چو گوهری بود قیمت خویش خود کند
سنجری
برنجهید بر زبر آن سبک است و زر تو بریز بر گهر چونک بماند زیر زر
ابتری
بیش کنش نثار زر هست عزیز ور بجهید بر زبر قیمت او است بیشتر
گوهری
بر سر زر برآ که ل گر تو نه ای ما گهریم و این جهان همچو زری در امتحان
محقری
با سگ و خوک مشترک با خر و گاو شهوت حلق بی نمک شهوت فرج پس دوک
همسری
همت شاه و سنجری قبله گه پیمبری نیست سزای مهتری نیست هوای سروری
در طلب تجلیی در نظری و منظری عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی
بر در دل نشستنی تا بگشایدت دری آب حیات جستنی جامه در آب شستنی
فرض بود مسابقه بر دل هر مظفری در طرب و معاشقه در نظر و معانقه
در تک و پوی اختران هر یک چون نیست روش طرنطران بنگر سوی آسمان
مسخری
سیر نفوسشان ببین گرد سرای مهتری روز خنوسشان ببین شام کنوسشان ببین
در تک و پوی و در سبق بی قدمی و غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق
بی پری
ولوله سحر نگر راست چو روز گرم روی خور نگر شب روی قمر نگر
محشری
نفس کریم کشتیی نفس لیم لنگری جان تقی فرشته ای جان شقی درشته ای
عمر چو جوی آب دان شوق چو خمر رحم چو جوی شیر بین شهوت جوی انگبین
احمری
همچو صفات و ذات هو هست نهان و در تو نهان چهارجو هیچ نبینیش که کو
ظاهری
لذت عمر در کمین رحم به زیر جوشش شوق از کجا جنبش ذوق از کجا
چادری
در پی اختیار او هر یک بسته زیوری خلق شده شکار او فرجه کنان کار او
عدل مثال مشعله ظلم چو کور یا کری شب به مثال هندوی روز مثال جادوی
عشق چو مست و بنگیی صبر و حیا عقل حریف جنگیی نفس مثال زنگیی
چو داوری
گفته به جان هر یکی غیر پیام دیگری شاه بگفته نکته ای خفیه به گوش هر کسی
او فکند به هر زمان اینت ظریف جنگ میان بندگان کینه میان زندگان
یاوری
گفت به ابر نکته ای کرد دو چشم او گفت حدیث چرب و خوش با گل و داد خنده اش
تری
هیچ یکی ز یک دگر پند نکرده گوید گل که بزم به گوید ابر گریه به
باوری
گفته به چرخ چرخ زن گرد منازل گفته به شاخ رقص کن گفته به برگ کف بزن
ثری
گفته به صبر خون گری در غم هجر گفته به عقل طیره شو گفته به عشق خیره شو
دلبری
گفته به باد درربا پرده ز روی گفته به رخ بخند خوش گفته به زلف پرده کش
عبهری
گفته به دل عبور کن بر رخ هر گفته به موج شور کن کف ز زلل دور کن
مصوری
تا نکنی ملمتی گر شده ام سخنوری هر طرفی علمتی هر نفسی قیامتی
صبر مرا بکشت حق صبر نماند و بر سر من نبشت حق در دل من چه کشت حق
صابری
آه چه جای گفتن است آه ز عشق این همه آب و روغن است آنچ در این دل من است
پروری
جاء اوان دره برزه لمن یری لح صبوح سره فاح نسیم بره
امله من المل فهمه لمن دری انزله من العلی انشاه من الول
نوره بنوره ایقظه من الکری زینه لوصله الحقه باصله
عز و جل و اغتنی لیس یرام بالشری لیس لهم ندیده کلهم عبیده
حدثنا به ما نجی اخبرنا بما جری اکرمنا ابرنا طیبنا و سرنا
عز وجود مثله فی البلدان و القری طاب جوار ظله من علی مقله
ساخت شعاع نور او از دل بنده از تبریز شمس دین یک سحری طلوع کرد
مظهری
2465
و آن شه بی نشانه را جلوه دهی نشان آمده ای که راز من بر همگان بیان کنی
کنی
گفتم می نمی خورم گفت مکن زیان دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش
کنی
دست برم به جعد تو باز ز من کران گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم
کنی
جان به تو روی آورد روی بدو گران دید که ناز می کنم گفت بیا عجب کسی
کنی
خاصبک نهان منم راز ز من نهان با همگان پلس و کم با چو منی پلس هم
کنی
قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین
ور به ستیزه سر کشی روز اجل چنان سوی شهی نگر که او نور نظر دهد تو را
کنی
چون ز پی سیاهه ای روی چو رنگ رخت که داد روز رد شو از برای او
زعفران کنی
حیف بود خروس را ماده چو ماکیان همچو خروس باش نر وقت شناس و پیش رو
کنی
جان و روان تو منم سوی دگر روان کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود
کنی
نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضه ای
کنی
چشمه چشم حس را بحر در عیان ور دو سه روز چشم را بند کنی باتقوا
کنی
قامت تیر چرخ را بر زه خود کمان ور به نشان ما روی راست چو تیر ساعتی
کنی
شرح کنم که پیش من بر چه نمط بهتر از این کرم بود جرم تو را گنه تو را
فغان کنی
گر همه ذره ذره را بازکشی دهان بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان
کنی
2466
ای که چو آفتاب و مه دست کرم ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیاده ای
گشاده ای
جام جهان نمای را بر کف جان نهاده صبح که آفتاب خود سر نزده ست از زمین
ای
روی زمین گرفته ای داد زمانه داده مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی
ای
چشمه مشک دیده ای جوشش خنب مایه صد ملمتی شورش صد قیامتی
باده ای
ز آنک به گردن همه بسته تر از قلده سر نبرد هر آنک او سر کشد از هوای تو
ای
گر چه ز دوش بیخودی بی سر و پا خیز دل و خلق را سوی صبوح بانگ زن
فتاده ای
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد ساده ای هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
همچو کباب قوتی همچو شراب شاده همچو بهار ساقیی همچو بهشت باقیی
ای
عشق سواره ات کند گر چه چنین خیز دل کشان کشان رو سوی بزم بی نشان
پیاده ای
گوهر آب و آتشی مونس نر و ماده ذره به ذره ای جهان جانب تو نظرکنان
ای
بند ردا و خرقه ای مرد سر سجاده این تن همچو غرقه را تا نکنی ز سر برون
ای
یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زاده ای باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو
جانب بزم خویش کش شاه طریق لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را
جاده ای
2467
این چه بتی است ای خدا این چه بل و کعبه طواف می کند بر سر کوی یک بتی
آفتی
بر شکرش نبات ها چون مگسی است ماه درست پیش او قرص شکسته بسته ای
زحمتی
سجده کنان که ای صنم بهر خدای جمله ملوک راه دین جمله ملیک امین
رحمتی
زان سوی عزت و شرف سخت اهل هزار بحر و کف گوهر عشق را صدف
بلندهمتی
در غلبات نور خود آه عظیم آیتی او است بهشت و حور خود شادی و عیش و سور خود
ذره مر آفتاب را گشت حریف و بابتی بشنو این خطاب را ساخته شو جواب را
گشته سخن سبوصفت بر یم بی نهایتی ای تبریز محرمت شمس هزار مکرمت
2468
راحت های عشق را نیست چو عشق نیست بجز دوام جان ز اهل دلن روایتی
غایتی
هان مپذیر دمدمه ز آنک کند شکایتی شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه
جز که ندای ابشروا این است ورا عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
قرائتی
هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی هر سحری حلوتی هر طرفی طراوتی
هست برای چشم بد نیک بل حمایتی خوبی جان چو شد ز حد و آن مدد است بر مدد
ز آنک جمال حسن هو نادره است و پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
آیتی
شمس کشید نیزه ای صبح فراشت پرتو روی عشق دان آنک به هر سحرگهان
رایتی
سر ز فلک برون کند گوید خوش عشق چو رهنمون کند روح در او سکون کند
ولیتی
آینه وجود را کی کنمی رعایتی ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
میوه ز روی مرتبت داشت بر او گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است
بدایتی
هست دل از زبان تو در غم و در چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو
نکایتی
ز آنک سکوت مست را هست قوی خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته
وقایتی
خامش تا دهد تو را عشق جز این گر چه نوای بلبلن هست دوای بی دلن
جرایتی
2469
پاک و لطیف همچو جان صبحدمی به آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی
تن رسی
زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت
رسی
تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد
رسی
ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن همچو حسن ز دست غم جرعه زهر می کشم
رسی
هست امید جان که تو در غم دل شکن گر چه غمت به خون من چابک و تیز می رود
رسی
پاک شود بدن چو جان چون تو بدین جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان
بدن رسی
بوک به بوی طره اش بر سر آن چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش
رسن رسی
چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود
و زن رسی
مرده ز گور برجهد چون به سر کفن حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد
رسی
طالب جان شوی چو دین تا به چه لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین
شکل و فن رسی
2470
عشق پرست ای پسر باد هواست جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی
مابقی
پای بنه در آتشم چند از این منافقی از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی از سوی چرخ تا زمین سلسله ای است آتشین
سلسله را زبون بود نی به طریق عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود
احمقی
رو که به جان صادقان صاف و عشق پرست ای پسر عشق خوش است ای پسر
لطیف و صادقی
طاقت تو که را بود کآتش تیز مطلقی راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود
مست کن و بیافرین بازنمای خالقی جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن
ناطقی
راست نباشد ای پسر راست برو که بی دل و جان سخنوری شیوه گاو سامری
حاذقی
2471
صورت این طلسم را هیچ کسی بدید سوخت یکی جهان به غم آتش غم پدید نی
نی
ای عجبا بدید کس آنک مرا کشید نی می کشدم به هر طرف قوت کهربای او
صد قدح است بر قدح آنک قدح چشید هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی
نی
شیشه شکست زیر پا پای کسی خلید عشق قرابه باز و من در کف او چو شیشه ای
نی
در نفس یگانگی شیخ نه و مرید نی در قدم روندگان شیخ و مرید بی عدد
سایه بایزید بد مایه بایزید نی آنک میان مردمان شهره شد و حدیث شد
ز آنک ندید هیچ کس خود رمضان و مژده دهید عاشقان عید وصال می رسد
عید نی
2472
نی به خدا که از دغل چشم فراز می چشم تو خواب می رود یا که تو ناز می کنی
کنی
چونک بخفت بر زرش دست دراز چشم ببسته ای که تا خواب کنی حریف را
می کنی
بند کی سخت می کنی بند کی باز می سلسله ای گشاده ای دام ابد نهاده ای
کنی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز می عاشق بی گناه را بهر ثواب می کشی
کنی
گه به مثال مطربان نغنغه ساز می گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می بری
کنی
پرده بوسلیک را جفت حجاز می کنی طبل فراق می زنی نای عراق می زنی
از صدقات حسن خود گنج نیاز می جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
کنی
تاج شهان همی بری ملک ایاز می پرده چرخ می دری جلوه ملک می کنی
کنی
اینک به صورتی شدی این به مجاز عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود
می کنی
صورت سکه گر کنی آن پی گاز می گنج بل نهایتی سکه کجاست گنج را
کنی
در کنف غنای او ناله آز می کنی غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند
2473
بار تو ده شکسته را بارگه وفا تویی آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا تویی
میمنه را کله تویی میسره را قبا تویی برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد
چشم نهاده ایم ما در تو که توتیا تویی می زده مییم ما کوفته دییم ما
آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا تویی روی متاب از وفا خاک مریز بر صفا
هر چه ز تو زیان کند آن همه را دوا چرخ تو را ندا کند بهر تو جان فدا کند
تویی
بهر زکات جان خود ساقی جان ما خیز بیار باده ای مرکب هر پیاده ای
تویی
گردن این خبر بزن شحنه کبریا تویی این خبر و مجادلی نیست نشان یک دلی
باده خاص درفکن خاصبک خدا تویی گردن عربده بزن وسوسه را ز بن بکن
ما نه کمیم از زنان یوسف خوش لقا وقت لقای یوسفان مست بدند کف بران
تویی
این خبری است معتبر پیش تو کاوستا از رخ دوست باخبر وز کف خویش بی خبر
تویی
تا که بداند این جهان باز که کیمیا پر کن زان می نهان تا بخوریم بی دهان
تویی
گشته به دست انبیا وارث انبیا تویی باده کهنه خدا روز الست ره نما
2474
لیق خرکمان من نیست در این جهان ریگ ز آب سیر شد من نشدم زهی زهی
زهی
من چه نهنگم ای خدا بازگشا مرا بحر کمینه شربتم کوه کمینه لقمه ام
رهی
هیچ رسد عجب مرا لقمه زفت فربهی تشنه تر از اجل منم دوزخ وار می تنم
نیست دهان عشق را جز کف تو علف نیست نزار عشق را جز که وصال داروی
دهی
گر چه بود گران سری گر چه بود عقل به دام تو رسد هم سر و ریش گم کند
سبک جهی
نقش کننده هم تویی در دل هر مشبهی صدق نهنده هم تویی در دل هر موحدی
روح ز بوی کوی تو مست و خراب نوح ز اوج موج تو گشته حریف تخته ای
و والهی
باز به شهر عشق رو ای تو فکنده در خامش باش و بازرو جانب قصر خامشان
دهی
2475
دست جفا گشاده ای پای وفا کشیده ای باز ترش شدی مگر یار دگر گزیده ای
ز آنک تو مکر دشمنان در حق من دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفته ام
شنیده ای
ای شب دوش من بیا راست بگو چه ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل
دیده ای
در پس پرده رفته ای پرده من دریده آینه ای خریده ای می نگری به روی خود
ای
عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیده عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم
ای
سوزن های بوالعجب در دل من خلیده لعبت صورت مرا دوخته ای به جادوی
ای
بر در و بام مردمان دوش چرا دویده بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست
ای
از هوس دهان تو تا لب کی گزیده ای هر کی حدیث می کند بر لب او نظر کنم
کاین ز کجا گرفته ای وین ز کجا تهمت دزد برنهم هر کی دهد نشان تو
خریده ای
2476
شرح نمی کنم که بس عاقل را هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی
اشارتی
باده بیار و دل ببر زود بکن تجارتی فهم کنی تو خود که تو زیرک و پاک خاطری
چنگ ز چنگ هجر تو کرد حزین نای بنه دهان همی آرد صبح ناله ای
شکایتی
شیر و نبید خلد را نیست حدی و درده بی دریغ از آن شیره و شیر رایگان
غایتی
نیست بتر ز باخودی مذهب ما جنایتی درده باده ای چو زر پاک ز خویشمان ببر
تا غم و غصه را کند اشقر می باده شاد جان فزا تحفه بیار از سما
سیاستی
دانش غیب یابد و تبصره و فراستی عقل ز نقل تو شود منتقل از عقیله ها
مست تو را چه کم بود تجربه یا جام تو را چو دل بود در سر و سینه شعله ای
کفایتی
سر که بیافت آن طرب کی طلبد دست که یافت مشربی ماند ز حرص و مکسبی
ریاستی
دام تو کرکس مرا داد به غم ریاضتی شست تو ماهی مرا چله نشاند مدتی
پاکدلی و صفوتی توسعه و احاطتی قطره ز بحر فضل تو یافت عجب تبدلی
یافت به گنج رحمتت از دو جهان نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو
فراغتی
ز آنک به جان است متصل حج تو ترک زیارتت شها دان ز خری نه بی خری
بی مسافتی
طاق شو از فضول خود حاجت نیست هیچ مگو دل هل طاقت رنج نیستم
طاقتی
طاقت گنج نیستت این چه بود طاقت رنج هر کسی داری و می کشی بسی
خساستی
بر سر بینیت کند سر دلت علمتی سر دل تو جز ول تا نبود که بی گمان
نقد شود در این جهان عرض تو را حشر شود ضمیر تو در سخن و صفیر تو
قیامتی
ز آنک تو راست در کرم ثابتی و از بد و نیک مجرمان کند نشد وفای تو
مهارتی
جز ز زلل بحر تو نیست یقین جان و دل مرید را از شهوات ما و من
طهارتی
کعبه روان شده به تو تا که کند متقیان به بادیه رفته عشا و غادیه
زیارتی
یافت ز بندگی تو سروری و سیادتی روح سجود می کند شکر وجود می کند
ذره به ذره را بود نوع دگر شهادتی بر کرم و کرامت خنده آفتاب تو
روی به کعبه کرم مشتغل عبادتی جمله به جست و جوی تو معتکفان کوی تو
یاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعت
گاه چو نای می کند بهر دم تو قامتی گاه چو چنگ می کند پیش درت رکوع خوش
بوی برد به خامشی هر دل باشهامتی بس کن ای خرد از این ناله و قصه حزین
2477
خاربنان خشک را از گل او طراوتی سرکه هفت ساله را از لب او حلوتی
سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی
وز نظری که افکند زنده شود ولیتی از گذری که او کند گردد سرد دوزخی
گر بت من ز مرده ای یاد کند حکایتی مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود
آنک ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی آنک ز چشم شوخ او هر نفسی است فتنه ای
آه که از هوای او می رسدم ملمتی آه که در فراق او هر قدمی است آتشی
2478
یک نفسی چو بازی و یک نفسی باز چه شد تو را دل باز چه مکر اندری
کبوتری
باز چو نور اختران سوی حضیض همچو دعای صالحان دی سوی اوج می شدی
می پری
سیل تو می کشد مرا تا به کجام می کشت مرا به جان تو حیله و داستان تو
بری
تا دم مهر نشنوی تا سوی دوست از رحموت گشته ای در رهبوت رفته ای
ننگری
چونک به خود فروروم طعنه زنی که گر سبکی کند دلم خنده زنی که هین بپر
لنگری
گریه کنم تو گوییم چون بن کوزه می خنده کنم تو گوییم چون سر پخته خنده زن
گری
ز آنک نداد هند را صورت ترک ترک تویی ز هندوان چهره ترک کم طلب
تنگری
بخت بداد خاک را تابش زر جعفری خنده نصیب ماه شد گریه نصیب ابر شد
چهره زرد جو ز من وز رخ خویش حسن ز دلبران طلب درد ز عاشقان طلب
احمری
تو ملکی و زیبدت سرکشی و من چو کمینه بنده ام خاک شوم ستم کشم
ستمگری
در دهنم بنه شکر چون ترشی نمی مست و خوشم کن آنگهی رقص و خوشی طلب ز من
خوری
ور ترشی پزی ز من هم ترشی دیگ توام خوشی دهم چونک ابای خوش پزی
برآوری
ای پرییی که از رخت بوی نمی برد دیو شود فرشته ای چون نگری در او تو خوش
پری
حیف بود که هر خسی لف زند ز سحر چرا حرام شد ز آنک به عهد حسن تو
ساحری
ترک عتاب اگر کند دانک بود ز تو ای دل چون عتاب و غم هست نشان مهر او
بری
پرتو نور آن سری عاریتی است ای ای تبریز شمس دین خسرو شمس مشرقت
سری
2479
بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی پیش از آنک از عدم کرد وجودها سری
دری
نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری بی مه و سال سال ها روح زده ست بال ها
گوهر فقر در میان بر مثل سمندری آتش عشق لمکان سوخته پاک جسم و جان
سیمبری که خون شود از بر خود خود خورد و فزون شود آنک ز خود برون شود
خورد بری
زر شده جان عاشقان عشق دکان کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین
زرگری
کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا
ثری
صد تبریز را ضمین از غم آب و مست ز جام شمس دین میکده الست بین
آذری
2480
آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری ای دل بی قرار من راست بگو چه گوهری
سوی فنا چه دیده ای سوی فنا چه می از چه طرف رسیده ای وز چه غذا چریده ای
پری
راه خرد چه می زنی پرده خود چه بیخ مرا چه می کنی قصد فنا چه می کنی
می دری
جز تو که رخت خویش را سوی عدم هر حیوان و جانور از عدمند بر حذر
همی بری
گوش به پند کی نهی عشوه خلق کی گرم و شتاب می روی مست و خراب می روی
خوری
جانب بحر لمکان از دم من روانتری از سر کوه این جهان سیل تویی روان روان
سوسن و سرو مست تو تا چه گلی چه باغ و بهار خیره سر کز چه نسیم می وزی
عبهری
درنرود به گوش ما چون هذیان بانک دفی که صنج او نیست حریف چنبرش
کافری
چون نگریزم از همه چون نرمم ز موسی عشق تو مرا گفت که لمساس شو
سامری
چون به میان خاک کان نقده زر از همه من گریختم گر چه میان مردمم
جعفری
تا نرود ز کان برون نیست کسیش گر دو هزار بار زر نعره زند که من زرم
مشتری
2481
رو که بدین عاشقی سخت عظیم با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی
گولکی
چون تو از آن قان نه ای رو که یکی ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا
مغولکی
نازک و کبرکت که چه در هنرک مستک خویش گشته ای گه ترشک گهی خوشک
نغولکی
گر چه اصیلکی ولی خواجه تو بی گر تو کتاب خانه ای طالب باغ جان نه ای
اصولکی
تا نشوی از او چو زر در غم نیم رو تو به کیمیای جان مس وجود خرج کن
پولکی
یا تو ز هر فسرده ای سوی دلم گفتم با ضمیر خود چند خیال جسمیان
رسولکی
کرد طریق سالکان ایمن اگر تو نور خدایگان جان در تبریز شمس دین
غولکی
2482
وی که دل تو چون حجر هان که ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی
قرابه نشکنی
نرم درآ تو ای پسر هان که قرابه عشق درون سینه شد دل همه آبگینه شد
نشکنی
خاصه که او بود دوسر هان که قرابه هر که اسیر سر بود دانک برون در بود
نشکنی
دست به زلف او مبر هان که قرابه آن صنم لطیف تو گر چه که شد حریف تو
نشکنی
او دگر است و تو دگر هان که قرابه تا نکنی شناس او از دل خود قیاس او
نشکنی
آن نفسی است باخطر هان که قرابه چونک شوی تو مست او باده خوری ز دست او
نشکنی
نیک سبک تو برگذر هان که قرابه مست درون سینه ها بر سر آبگینه ها
نشکنی
خیره مشو در این خبر هان که قرابه حق چو نمود در بشر جمع شدند خیر و شر
نشکنی
تا تو نلفی از هنر هان که قرابه یا تبریز شمس دین گر چه شدی تو همنشین
نشکنی
2483
نم ندهی به کشت من آب به این و آن تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی
دهی
باغ من و بهار من باغ مرا خزان جان منی و یار من دولت پایدار من
دهی
وقت نبات ریز من وعده و امتحان یا جهت ستیز من یا جهت گریز من
دهی
شیر سجود می کند چون به سگ عود که جود می کند بهر تو دود می کند
استخوان دهی
پای نهم بر آسمان گر به سرم امان برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من
دهی
چون نشود ز تیر تو آنک بدو کمان عقل و خرد فقیر تو پرورشش ز شیر تو
دهی
خسرو خسروان شود گر به گدا تو در دو جهان بننگرد آنک بدو تو بنگری
نان دهی
لقمه کند دو کون را آنک تواش دهان جمله تن شکر شود هر که بدو شکر دهی
دهی
با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را
گران دهی
یک نفسی چنین دهی یک نفسی چنان گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی
دهی
زنده شود دل قمر گر به قمر قران مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین
دهی
2484
طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستی
یا زر و سیم چیدیی گر تو فناپرستیی کی دم کس شنیدیی یا غم کس کشیدیی
ساغر باده طرب بر سر غم شکستیی برجهیی به نیم شب با شه غیب خوش لقب
طره دلربات را بر دل من ببستیی ای تو مدد حیات را از جهت زکات را
شنگ و وقیح بودیی گر گرو الستییی عاشق مست از کجا شرم و شکست از کجا
ور تو چو من نهنگیی کی به درون ور ز شراب دنگیی کی پی نام و ننگیی
شستیی
گر دهدی به دست تو شاد و فراخ بازرسید مست ما داد قدح به دست ما
دستیی
وز کف جام بخش او از کف خود گر قدحش بدیدیی چون قدحش پریدیی
برستییی
بخت شدی مساعدش ساعد خود وز رخ یوسفانه اش عقل شدی ز خانه اش
نخستیی
ور تو چو تیر راستی از پر کژ ور تو به گاه خاستی پس تو چه سست پاستی
بجستیی
وقت کلم لییی وقت سکوت هستیی خامش کن اگر تو را از خمشان خبر بدی
2485
نیست تو را ضعیفتر از دل من یاور من تویی بکن بهر خدای یاریی
شکاریی
چنگ برای من کند با غم و سوز نای برای من کند در شب و روز ناله ای
زاریی
گر تو مرا به عاطفت در بر خود کی بفشاردی مرا دست غمی و غصه ای
فشاریی
گر تو ز ابر مرحمت بر سر من دیده همچو ابر من اشک روان نباردی
بباریی
گر سر زلف خویش را تو به کفم دست دراز کردمی گوش فلک گرفتمی
سپاریی
گر تو شبی به لطف خود خوش سر از سر ماه من کله بستدمی ربودمی
من بخاریی
حق زروع جان من کش تو کنی حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت
بهاریی
حق شعاع روی تو کو کندم نهاریی حق نسیم بوی تو کان رسدم ز کوی تو
بر کف پای کوششم خار نکرد خاریی تا که نثار کرده ای از گل وصل بر سرم
وز رخ تو درخت گل خجلت و دارد از تو جزو و کل خرمیی و شادیی
شرمساریی
تا کند او به نطق خود نادره ای لب من خموش کن سوی اصول گوش کن
غمگساریی
2486
در سر و در دماغ جان جسته ز تو ای زده مطرب غمت در دل ما ترانه ای
فسانه ای
ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانه چونک خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد
ای
قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانه زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل
ای
چون برهد ز باز جان قالب چون آهوی لنگ چون جهد از کف شیر شرزه ای
سمانه ای
شاه و یگانه او بود کز تو خورد یگانه ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان
ای
وین همگی درخت ها رسته شده ز باغ و بهار و بخت بین عالم پردرخت بین
دانه ای
تا که نماند مرگ را بر فقرا دهانه ای از دهش و عطای تو فقر فقیر فخر شد
گر نکند وصال تو بار دگر بهانه ای لطف و عطا و رحمتت طبل وصال می زند
تر کنم از فرات تو امشب خشک نانه روزه مریم مرا خوان مسیحیت نوا
ای
گشته خدنگ احمدی فخر بنی کنانه گشته کمان سرمدی سرده تیرهای ما
ای
بهر قدوم تیر تو رقعه دل نشانه ای پیش کشیی آن کمان هر کس می کند زهی
یوسف جان ز چاه تن رفت به آشیانه جذبه حق یک رسن تافت ز آه تو و من
ای
هست برای جعد تو صبر گزیده شانه خامش کن اگر سرت خارش نطق می دهد
ای
2487
آتش عشق درزده تا نبود عمارتی هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی
سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی ز آنک عمارت ار بود سایه کند وجود را
منتظرک نشسته او تا که رسد بشارتی روح که سایگی بود سرد و ملول و بی طرب
برق زد از گناه او هر طرفی کفارتی جان که در آفتاب شد هر گنهی که او کند
نیست بدید در هوا از لطف و طهارتی شعله آفتاب را بر که و بر زمین است رنگ
نورپذیریش نگر لعل وش و مهارتی جان به مثال ذره ها رقص کنان در آفتاب
رقص کنان ترانه زن گشته که خوش جان چو سنگ می دهد جان چو لعل می خرد
تجارتی
سر ازل بگویدش بی سخن و عبارتی قرص فلک درآید و روی به گوش جان ها
آن دل و زهره کو کز آن دم بزند آنک به هر دمی نهان شعله زند به روح بر
اشارتی
کشته عشق خویش را شاه ازل محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه
زیارتی
2488
آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی
آتش خویش را بگو کآب حیات آمدی آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد
ای غم او چو شکری ای دل من چو چاشنی خیال تو می بدرد دل مرا
کاغذی
نور به است از همه خاصه که نور شمع بدان صبور شد تا همگیش نور شد
سرمدی
ماه مرا محاق شد بی مه فضل ایزدی نور دمی که عاق شد طالب روح طاق شد
وحدت بی نهایتی گشت امام و مقتدی بازرسید آیتی از طرف عنایتی
قبه ببست شهر را شهر برست از بدی بست پلنگ قهر را بازگشاد مهر را
2489
تا نفروشی ای صنم کز مه و مهر گر ز تو بوسه ای خرد صد مه و مهر و مشتری
خوشتری
در مگشای ای صنم کز دل و جان تو ور دو هزار جان و دل بر در تو وطن کند
برتری
ای صنما به جان تو کآینه در بننگری آینه کیست تا تو را در دل خویش جا دهد
غاشیه تو را کشد بر سر خود به دست مده تو چرخ را تا که به پیش اسب او
چاکری
در تن خویش بنگرد بیند وصف دولت سنگ پاره ای گر چه بیافت چاره ای
گوهری
با پر عشق او بپر چند به پر خود ای دل بازشکل من جانب دست عشق او
پری
لشکر عشق با وی است رو که تو هم در پی شاه شمس دین تا تبریز می دوان
ز لشکری
2490
در سر مست من فکن جام شراب ساقی جان فزای من بهر خدا ز کوثری
احمری
باغ ارم تویی مها بر بر من بزن بری بحر کرم تویی مرا از کف خود بده نوا
وی ز خطاب اشربوا مغز مرا ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشته ای
پیمبری
ای رخ تو چو گلشنی وی قد تو بزم درآ و می بده رسم بهار نو بنه
صنوبری
نیست و نباشد و نبد چون رخ تو گر چه به بتکده دلم هر نفسی است صورتی
مصوری
چهره زرد چون زرم سرخ شود چو می چو دود بر این سرم بسکلد از تو لنگرم
آذری
فضل خدا چه کم شود گر برسد به بحر کرم چه کم شود گر بخورند جرعه ای
کافری
وین صدف وجود را بخش صفای این دل بی قرار را از قدحی قرار ده
گوهری
یا به تراش نردبان باز کن از فلک یا برهان ز فکرتم یا برسان به فطرتم
دری
2491
برف تو بفسراندت گر تو تنور آذری جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری
و آنک ندارد آذری ناید از او برادری آنک نجوشد او به خود جوش تو را تبه کند
آن سر و سبلتش مبین جان وی است فربهیش به دست جو غره مشو به پشم او
لغری
سر تو چنین چنین مکن مشنو سست و گر خوشی است این نوا برجه و گرم پیش آ
سرسری
2492
دید غرض که فقر بد بانگ الست را هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی
بلی
شادی کودکان بود بازی و لغ بر تلی عالم خاک همچو تل فقر چو گنج زیر او
و آنک ز گنج رسته شد گشت گران و چشم هر آنک بسته شد تابش حرص خسته شد
کاهلی
بر ره او هزار شه آه شگرف حاصلی گنج جمال همچو مه جانش بدیده گفته خه
راه بیان برفتمی لیک کجاست واصلی وصف لبش بگفتمی چهره جان شکفتمی
گر چه درون هر دو ده نیست درون جان بجهان و هم بجه سر بمکش سرک بنه
قابلی
ز آنک مبارک است سر بر کف پای ای تبریز مشتهر بند به شمس دین کمر
کاملی
2493
دیده شدی نشان من گر نه که بی رو بنمودی به تو گر همگی نه جانمی
نشانمی
جوهر زر نمودمی گر نه درون سیمبرا نه من زرم لعل لبا نه گوهرم
کانمی
از هوس تو ای شکر همچو مگس لطف توام نمی هلد ور نه همه زمانه را
برانمی
سوسن وار گشتمی سر همه سر گلبن جان به عشق تو گفت اگر نترسمی
زبانمی
گفتم اگر چنینمی یک نفسی چنانمی گوید خلق عاقلی یک نفسی به خود بیا
من کمرش گرفتمی سوی تواش سیم قبای ماه اگر لیق کوی تو بدی
کشانمی
آتش ها بکشتمی چاره عاشقانمی موج هوای عشق تو گر هلدی دمی مرا
فاش و عیان به دست او بر مثل گر نه ز تیر غیرت او چشم زمانه دوختی
کمانمی
آه چه شدی که پیش او من شده از تبریز و شمس دین رمز و کنایت است این
ترجمانمی
2494
کرته شام را ز مه نقش و طراز می زرگر آفتاب را بسته گاز می کنی
کنی
بر مثل اصولشان گرد و دراز می روز و شب و نتایج این حبشی و روم را
کنی
و آنک حقیقتی بود هزل و مجاز می گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی
کنی
با درهای بسته در خانه جواز می این چه کرامت است ای نقش خیال روی او
کنی
خاطر بی نیاز را پر ز نیاز می کنی خاطر همچو باد را نقش جحود می دهی
در دل تنگ پرگره پنجره باز می کنی در شب ابرگین غم مشعله ها درآوری
تو ز دلل و عز خود عزم عزاز می ما به دمشق عشق تو مست و مقیم بهر تو
کنی
گاه خود از کبیرها چشم فراز می کنی گاه ز نیم زلتی برهمشان همی زنی
گاه قباد و شاه را بنده آز می کنی گاه گدای راه را همت شاه می دهی
چنگ شکسته بسته را لیق ساز می می شکنی به زیر پا نای طرب نوای را
کنی
پرده بوسلیک را گاه حجاز می کنی بربط عشرت مرا گاه سه تا همی کنی
باز ز پوست هاش چون همچو پیاز جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد
می کنی
یا ملکا جواره مکتنفی و مومنی یا سندا لحاظه عاقلتی و مسکنی
انت کمال ثروتی انت نصاب مخزنی انت عماد بنیتی انت عتاد منیتی
قوه کل ناعش قدره کل منحنی قره کل منظر مقصد کل مشتری
انت کروم نائل حول جناه نجتنی انت ولی نعمتی مونس لیل وحدتی
هادی کل سالک ناعش کل منثنی سید کل مالک مخلص کل هالک
هوش مرا به رغم من ناطق راز می چند خموش می کنم سوی سکوت می روم
کنی
2495
غم نخورد از آنک تو روی بر او آنک بخورد دم به دم سنگ جفای صدمنی
ترش کنی
ز آنک نهاد در بغل خاص عقیق می چو در او عمل کند رقص کند بغل زند
معدنی
چشم بیار در رخم بنگر پیش روشنی مرد قمارخانه ام عالم بی کرانه ام
خواجه مگر ندیده ای ملک و مقام ننگرد او به رنگ تو غم نخورد ز جنگ تو
ایمنی
از پی آب کی هلد روغن طبع روغنی هیچ عسل ترش شود سرکه اگر ترش رود
لیک سماع هر کسی پاک نباشد از من که در آن نظاره ام مست و سماع باره ام
منی
لیک نداند ای پسر ترک زبان ارمنی هست سماع ما نظر هست سماع او بطر
مست به بزم لمکان خورده شراب در تک گور مومنان رقص کنان و کف زنان
مومنی
می نگری تو سو به سو پله چشم می پیش تو است این دم او می نبری ز یار بو
زنی
2496
هست شکرلبی اگر سرکه به قند می خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند می دهی
دهی
عاشق و بیخودم مرا هرزه چه پند می گر تو نمی خری مخر می به هوس همی خرم
دهی
تاج و کمر عطا کنی بخت بلند می پیشتر آ تو ای پری از ترشی تویی بری
دهی
کآتش عشق خویش را تو به سپند می جان به هزار ولوله بهر تو گشت حامله
دهی
ور نه به دست جان من از چه کلند چون فرهاد می کشی جان مرا به که کنی
می دهی
بر تو گمان برد که تو بهر گزند می هر چه که می دهی بده بی خبر آن کسی که او
دهی
لشه خری همی بری بیست سمند می برگ گلی همی بری باغ به پیش می کشی
دهی
نی به گنه همی زنی نی به پسند می شاکر خدمتی ولی گاه ز لابالیی
دهی
چون به دمشق قحط شد آب به جند چون سر زید بشکند چاره عمرو می کنی
می دهی
ای تو چو آسیا به تو آنچ دهند می چند بگفتمت مگو لیک تو را گناه چیست
دهی
2497
لعل و عقیق می کند در دل کان صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی
گداییی
گوهر سنگ را بود با فلک آشناییی گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود
در دل سنگ می نهد شعشعه عطاییی نور ز شرق می زند کوه شکاف می کند
در پی هر زمینیی مرتقب سماییی در پی هر منوری هست یقین منوری
آزر بتگری کجا باشد بی خداییی صورت بت نمی شود بی دل و دست آزری
فرق میان کان و کان هست به گفت پیمبر به حق کآدمی است کان زر
زرنماییی
2498
برون آورد تا گشتم چنین شیدا و مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی
سودایی
شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد
بدران بند هستی را چه دربند درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد
مصلیی
اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن
بینایی
پس پرده چه می باشی اگر خوبی و بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلشی
زیبایی
بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره فراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما
آرایی
گهی از چشم خود کرده سقیمان را گهی از روی خود داده خرد را عشق و بی صبری
مسیحایی
ز پیچ جعد خود داده به ترسایان گهی از زلف خود داده به مومن نقش حبل ال
چلیپایی
چه پژمردی چه پوسیدی در این تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی
زندان غبرایی
چرا چون گل نمی خندی چرا عنبر چرا تازه نمی باشی ز الطاف ربیع دل
نمی سایی
که تا جوشت برون آرد از این چرا در خم این دنیا چو باده بر نمی جوشی
سرپوش مینایی
ال ای یوسف خوبان به قعر چه چه ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبت
می پایی
که مومن آینه مومن بود در وقت ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان او تا دان
تنهایی
که من در دل چه ها دارم ز زیبایی و ببیند خاک سر خود درون چهره بستان
رعنایی
که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه
بالیی
که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه
به هستی پیش می آید که تا دزدد عدم ها مر عدم ها را چو می بیند به دل گشته
پذیرایی
که آید از سرشت او به سعی و فضل به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی
عنقایی
سبک کاهل شود آن کس که باشد گول چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا
و فردایی
میان عاشقان خو کن مباش ای دوست میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین
هرجایی
بگردان روی و واپس رو چو تو از ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت
اهل دریایی
درآ در آب و خوش می رو به آب و ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو
گل چه می پایی
به پای خود شدی جایی که آن جا به جان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل
دست می خایی
که عشق زر کند زردت اگر چه سیم ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو
سیمایی
تو سلطان زاده ای آخر منم لیق به تو را دنیا همی گوید چرا للی من گشتی
للیی
که تو مرکب شوی ما را به حمالی و تو را دریا همی گوید منت مرکب شوم خوشتر
سقایی
اگر تو بشنوی از من خمش باشی خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم
بیاسایی
2499
که او صف های شیران را بدراند به مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی
تنهایی
فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالیی کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل
بل و محنتی شیرین که جز با وی به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلی جان
نیاسایی
چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی
ترسایی
ز جان خویش بیزارم اگر دارد مرا غیرت همی گوید خموش ار جانت می باید
شکیبایی
حللستت حللستت اگر زنجیر می ندارد چاره دیوانه بجز زنجیر خاییدن
خایی
قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه می ترسی
می پایی
به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و وگر پرواز عشق تو در این عالم نمی گنجد
عنقایی
وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی
و بینایی
اگر خواهی که عالم را ضیا و نور در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی
افزایی
که از خورشید خورشیدان تو را باشد گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی
پذیرایی
وگر نازک دلی منشین بر گیجان اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو
سودایی
گهی گم شو از این هر دو اگر گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا
همخرقه مایی
که ترکان راست جانبازی و هندو به ترک ترک اولیتر سیه رویان هندو را
راست للیی
که مه رویان گردونی از او دارند منم باری بحمدال غلم ترک همچون مه
زیبایی
خود این او می دمد در ما که ما ناییم دهان عشق می خندد که نامش ترک گفتم من
و او نایی
ببین نی های اشکسته به گورستان چو چه نالد نای بیچاره جز آنک دردمد نایی
می آیی
زبان حالشان گوید که رفت از ما من بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی
و مایی
که می ترسم که این آتش بگیرد راه هل بس کن هل بس کن منه هیزم بر این آتش
بالیی
2500
مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم چه افسردی در آن گوشه چرا تو هم نمی گردی
نمی گردی
چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی
نمی گردی
چو قول عهد جانبازان چرا محکم چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی
نمی گردی
چرا مانند سلطانان بر این طارم نمی میان خاک چون موشان به هر مطبخ رهی سازی
گردی
چرا در حلقه مردان دمی محرم نمی چرا چون حلقه بر درها برای بانگ و آوازی
گردی
چگونه خسته به گردد چو بر مرهم چگونه بسته بگشاید چو دشمن دار مفتاحی
نمی گردی
ز عشق رایتش ای سر چرا پرچم نمی سر آنگه سر بود ای جان که خاک راه او باشد
گردی
چرا همچون مه تابان بر این عالم نمی چرا چون ابر بی باران به پیش مه ترنجیدی
گردی
چرا از عشق تصحیحش تو حرفی کم قلم آن جا نهد دستش که کم بیند در او حرفی
نمی گردی
دو چشمه داری ای چهره چرا پرنم گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو
نمی گردی
مگر ابلیس ملعونی که بر آدم نمی چو طوافان گردونی همی گردند بر آدم
گردی
اگر کعبه نه ای باری چرا زمزم نمی اگر خلوت نمی گیری چرا خامش نمی باشی
گردی
2501
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ چه غم گرم سیم و درم بودی مرا مونس چه کم بودی
بودی
از آن گر فارغستی او ز پیش من چه خدایا حرمت مردان ز دنیا فارغش گردان
کم بودی
مکن آه و مخور حسرت که بختم نگارا گر مرا خواهی وگر همدرد و همراهی
محتشم بودی
اگر چشم تو سیرستی فلک ما را حشم بتا زیبا و نیکویی رها کن این گدارویی
بودی
وگر او بی طمع بودی همه کس خال ز طمع آدمی باشد که خویش از وی چو بیگانه است
و عم بودی
گر ابلیس این چنین بودی شه و بیا چون ما شو ای مه رو نه نعمت جو نه دولت جو
صاحب علم بودی
جفا او را وفا بودی سقم او را کرم از ابلیسی جدا بودی سقط او را ثنا بودی
بودی
اگر دانستیی پیشت همه هستی عدم زهی اقبال درویشی زهی اسرار بی خویشی
بودی
وگر خفته بدانستی که در خوابم چه جهانی هیچ و ما هیچان خیال و خواب ما پیچان
غم بودی
وگر زین خواب آشفته بجستی در نعم خیالی بیند این خفته در اندیشه فرورفته
بودی
وگر بیدار گشتی او نه زندان نی ارم یکی زندان غم دیده یکی باغ ارم دیده
بودی
2502
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه امیر دل همی گوید تو را گر تو دلی داری
بیزاری
وگر گم گشت دستارت کند عشق تو تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی
دستاری
ملیک را و جان ها را بر این ایوان ببین بی نان و بی جامه خوش و طیار و خودکامه
زنگاری
پی ملکی دگر افتد تو را اندیشه و چو زین لوت و از این فرنی شود آزاد و مستغنی
زاری
تو را گوید که یاری کن نیاری وگر دربند نان مانی بیاید یار روحانی
کردنش یاری
تو زین جوع البقر یارا مکن زین بیش عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را
بقاری
که اول من برون آیم خمش مانم ز فروریزد سخن در دل مرا هر یک کند لبه
بسیاری
فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری ال یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری
مگر بدخدمتی کردم که رو این سو چو من تازی همی گویم به گوشم پارسی گوید
نمی آری
به هر باغی گلی سازد که تا نبود نکردی جرم ای مه رو ولی انعام عام او
کسی عاری
به نوبت روی بنماید به هندو و به غلمان دارد او رومی غلمان دارد او زنگی
ترکاری
دمی این را دمی آن را دهد فرمان و غلم رومیش شادی غلم زنگیش انده
سالری
به شب پشت زمین روشن شود روی همه روی زمین نبود حریف آفتاب و مه
زمین تاری
قدح در دور می گردد ز صحت ها و شب این روز آن باشد فراق آن وصال این
بیماری
که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او گرت نبود شبی نوبت مبر گندم از این طاحون
جاری
که تا دریا بیاموزد درافشانی و چو من قشر سخن گفتم بگو ای نغز مغزش را
درباری
2503
براق عشق جان داری ز مرگ خر چو سرمست منی ای جان ز خیر و شر چه اندیشی
چه اندیشی
چو بر بام فلک رفتی ز بحر و بر چه چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می آری
اندیشی
رسن بازی من دیدی از این چنبر چه خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی
اندیشی
بر این صورت چه می چفسی ز بی معنی چه می ترسی چو گوهر در بغل داری ز بدگوهر
چه اندیشی
همه مصرند مست تو ز کور و کر تویی گوهر ز دست تو که بجهد یا ز شست تو
چه اندیشی
فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو
اندیشی
چو کر و فر خود دیدی ز هر بی فر چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی
چه اندیشی
تویی سلطان سلطانان ز بوالفنجر چه بیا ای خاصه جانان پناه جان مهمانان
اندیشی
خمش کن همچو ماهی شو در این دریای خوش دررو چو در قعر چنین آبی از آن آذر چه
اندیشی
2504
کله جویی نیابی سر چه شیرین است اگر زهر است اگر شکر چه شیرین است بی خویشی
بی خویشی
برون آیی نیابی در چه شیرین است چو افتادی تو در دامش چو خوردی باده جامش
بی خویشی
بده آن زر به سیمین بر چه شیرین مترس آخر نه مردی تو بجنب آخر نمردی تو
است بی خویشی
غم هستی تو کمتر خور چه شیرین چرا تو سرد و برف آیی فنا شو تا شگرف آیی
است بی خویشی
به پیری عمر نو بنگر چه شیرین در این منگر که در دامم که پر گشت است این جامم
است بی خویشی
مسلمان شو تو ای کافر چه شیرین چه هشیاری برادر هی ببین دریای پر از می
است بی خویشی
زهی مشک و زهی عنبر چه شیرین نمود آن زلف مشکینش که عنبر گشت مسکینش
است بی خویشی
به دست هر یکی ساغر چه شیرین بیا ای یار در بستان میان حلقه مستان
است بی خویشی
ز بی خویشی از آن سوتر چه شیرین یکی شه بین تو بس حاضر به جمله روح ها ناظر
است بی خویشی
2505
بپیما پنج پیمانه به یک پیمانه ای چو بی گه آمدی باری درآ مردانه ای ساقی
ساقی
پس آنگه گنج باقی بین در این ویرانه ز جام باده عرشی حصار فرش ویران کن
ای ساقی
مگیر از من منم بی دل تویی فرزانه اگر من بشکنم جامی و یا مجلس بشورانم
ای ساقی
بگویم از کی می ترسم تویی در خانه چو باشد شیشه روحانی ببین باده چه سان باشد
ای ساقی
جدا کن آب را از گل چو کاه از دانه در آب و گل بنه پایی که جان آب است و تن چون گل
ای ساقی
خلل از آب و گل باشد در این کاشانه ز آب و گل بود این جا عمارت های کاشانه
ای ساقی
تویی حیدر ببر زوتر سر بیگانه ای زهی شمشیر پرگوهر که نامش باده و ساغر
ساقی
ببر هر دم سر این شمع فراشانه ای یکی سر نیست عاشق را که ببریدی و آسودی
ساقی
از آن جام سخن بخش لطیف افسانه نمی تانم سخن گفتن به هشیاری خرابم کن
ای ساقی
گهی باشد که عاقل را کند دیوانه ای سقاهم ربهم گاهی کند دیوانه را عاقل
ساقی
2506
به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی
سلطانی
هم از آغاز روز او را بدیدن ماه بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد
تابانی
دگر خورشید بر افلک هستی شاد و دو خورشید از بگه دیدن یکی خورشید از مشرق
خندانی
ولیک او را کجا بیند که این جسم بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد
است و او جانی
تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین
شادانی
چنان دشواریابی را بگه بینی تو زهی روز و زهی ساعت زهی فر و زهی دولت
آسانی
وگر از لطف پیش آید به هر مفلس اگر از ناز بنشیند گدازد آهن از غصه
رسد کانی
ور از چاهی ببینندش شود آن چاه اگر در شب ببینندش شود از روز روشنتر
ایوانی
که او آن است و صد چون آن که که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی
صوفی گویدش آنی
2507
غلمانند سلطان را بیارا بزم سلطانی بیامد عید ای ساقی عنایت را نمی دانی
قدح از دست تو خوشتر که می جان منم مخمور و مست تو قدح خواهم ز دست تو
است و تو جانی
بنه بر دست آن شیشه به قانون پری بیا ساقی کم آزارم که من از خویش بیزارم
خوانی
به حق خویشی ای ساقی که بی چنان کن شیشه را ساده که گوید خود منم باده
خویشم تو بنشانی
بحمدال که دانستم که ما را خود تو به عشق و جست و جوی تو سبو بردم به جوی تو
جویانی
از آن می های روحانی وزان خم تو خواهم کز نکوکاری سبو را نیک پر داری
های پنهانی
به جان پاکت ای ساقی که پیمان را میی اندر سرم کردی و دیگر وعده ام کردی
نگردانی
در خیبر شکستی تو به بازوی که ساقی الستی تو قرار جان مستی تو
مسلمانی
2508
به من ده جان به من ده جان چه باشد مرا آن دلبر پنهان همی گوید به پنهانی
این گران جانی
سمندر شو سمندر شو در آتش رو به یکی لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو
آسانی
که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش رو
نمی دانی که کفر ما بود جان مسلمانی نمی دانی که خار ما بود شاهنشه گل ها
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی سراندازان سراندازان سراندازی سراندازی
ولیکن جغد نشکیبد ز گورستان خداوندا تو می دانی که صحرا از قفص خوشتر
ویرانی
زهی دوران زهی حلقه زهی دوران کنون دوران جان آمد که دریا را درآشامد
سلطانی
که هست اندر رخش پیدا فر و انوار خمش چون نیست پوشیده فقیر باده نوشیده
سبحانی
2509
فغان برخاست از جان های مجنونان بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی
روحانی
که صافی گشته بود آوازم از انفاس میان نعره ها بشناخت آواز مرا آن شه
حیوانی
اگر دیوانه ام شاها تو دیوان را اشارت کرد شاهانه که جست از بند دیوانه
سلیمانی
بر این دیوانه هم شاید که افسونی شها همراز مرغابی و هم افسون دیوانی
فروخوانی
کز این دیوانه در دیوان بس آشوب به پیش شاه شد پیری که بربندش به زنجیری
است و ویرانی
دگر زنجیر نپذیرد تو خوی او نمی شه من گفت کاین مجنون بجز زنجیر زلف من
دانی
الیناراجعون گردد که او بازی است هزاران بند بردرد به سوی دست ما پرد
سلطانی
2510
عجب امسال ای عاشق بدان اقبالگه مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن خایی
آیی
که یعنی من گران گوشم سخن را برای آنک واگوید نمودم گوش کرانه
بازفرمایی
که تا باشد که واگوید سخن آن کان مگر کوری بود کان دم نسازد خویشتن را کر
زیبایی
بدان کس گو که او باشد چو تو بی شهم دریافت بازی را بخندید و بگفت این را
عقل و هیهایی
بگفتا شید آوردی تو جز استیزه یکی حمله دگر چون کر ببردم گوش و سر پیشش
نفزایی
همه در هام شد بسته بدان فرهنگ و چون دعوی کری کردم جواب و عذر چون گویم
بدرایی
بپرسیدش ز نام من بگفتا گیج و به دربانش نظر کردم که یک نکته درافکن تو
سودایی
که شاگرد در اویی چو او نظر کردم دگربارش که اندرکش به گفتارش
عیارسیمایی
که حیلت گر به پیش او نبیند غیر مرا چشمک زد آن دربان که تو او را نمی دانی
رسوایی
که جوشی بر سر آتش مثال دیگ مکن حیلت که آن حلوا گهی در حلق تو آید
حلوایی
2511
چرا بیگانه ای از ما چو تو در اصل به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی
از مایی
ز اصل آورده ای دانم تو قانون تو طوطی زاده ای جانم مکن ناز و مرنجانم
شکرخایی
بهل طبع کژاندیشی که او یاوه ست و بیا در خانه خویش آ مترس از عکس خود پیش آ
هرجایی
اگر بر دیگران تلخی به نزد ما چو بیا ای شاه یغمایی مرو هر جا که ما رایی
حلوایی
نباشد عیب حلوا را به طعن شخص نباشد عیب در نوری کز او غافل بود کوری
صفرایی
کز آن گردان شده ست ای جان مه و برآر از خاک جانی را ببین جان آسمانی را
این چرخ خضرایی
بدن را در زیانی نه که تا جان را قدم بر نردبانی نه دو چشم اندر عیانی نه
بیفزایی
به سایه آن درخت اندر بخسپی و درختی بین بسی بابر نه خشکش بینی و نی تر
بیاسایی
شوی همرنگ او در حین به لطف و یکی چشمه عجب بینی که نزدیکش چو بنشینی
ذوق و زیبایی
نماند کو نماند کی نماند رنگ و ندانی خویش را از وی شوی هم شی ء و هم لشی
سیمایی
درون آب همچون مه ز بهر عالم چو با چشمه درآمیزی نماید شمس تبریزی
آرایی
2512
که آمد نوبت عشرت زمان مجلس رها کن ماجرا ای جان فروکن سر ز بالیی
آرایی
کجا تردامنی ماند چو تو خورشید ما چه باشد جرم و سهو ما به پیش یرلغ لطفت
رایی
بسوزان هر چه می سوزی بفرما هر درآ ای تاج و تخت ما برون انداز رخت ما
چه فرمایی
هزاران باغ برسازی ز بی عقلی و اگر آتش زنی سوزی تو باغ عقل کلی را
شیدایی
از این سویش بیالیی وزان سویش وگر رسوا شود عاشق به صد مکروه و صد تهمت
بیارایی
نه تو اجزای خاکی را بدادی حله نه تو اجزای آبی را بدادی تابش جوهر
خضرایی
نه آنی که مگس را تو بدادی فر نه از اجزای یک آدم جهان پرآدمی کردی
عنقایی
بگفتش سرمه ساز این را برای نور طبیبی دید کوری را نمودش داروی دیده
بینایی
دو چشم خویش می کندی و می گشتی بگفتش کور اگر آن را که من دیدم تو می دیدی
تماشایی
زهی نوری که اندر چشم و در بی زهی لطفی که بر بستان و گورستان همی ریزی
چشم می آیی
وگر بر مردگان ریزی شود مرده اگر بر زندگان ریزی برون پرند از گردون
مسیحایی
چه داند زاغ کان طوطی چه دارد در غذای زاغ سازیدی ز سرگینی و مرداری
شکرخایی
نگهدار ای خدا ما را از آن گفتار و چه گفت آن زاغ بیهوده که سرگینش خورانیدی
بدرایی
به فضل خود زبان ما بدان گفتار چه گفت آن طوطی اخضر که شکر دادیش درخور
بگشایی
به علمی غیر علم دین برای جاه کیست آن زاغ سرگین چش کسی کو مبتل گردد
دنیایی
که حق باشد زبان او چو احمد وقت کیست آن طوطی و شکرضمیر منبع حکمت
گویایی
که بس جان های نازک را کند این مرا در دل یکی دلبر همی گوید خمش بهتر
گفت سودایی
2513
چو شعری نور افشانی و زان اشعار بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی
برگویی
که برگو تا چه می خواهی و زین به جان جمله مردان به درد جمله بادردان
حیران چه می جویی
بیاموزید ای خوبان رخ افروزی و مه از آن روی چو ماه او ز عشق حسن خواه او
رویی
ال ای اهل هندستان بیاموزید هندویی از آن چشم سیاه او وزان زلف سه تاه او
هل هاروت و ماروتم بیاموزید ز غمزه تیراندازش کرشمه ساحری سازش
جادویی
ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی ایا اصحاب و خلوتیان شده دل را چنان جویان
روان شو سوی بی سویان رها کن ز خرمنگاه شش گوشه نخواهی یافتن خوشه
رسم شش سویی
چو از تو کم نشد یک مو نمی دانم چه همه عالم ز تو نالن تو باری از چه می نالی
می مویی
کجایی ای سگ مقبل که اهل آن چنان فدایم آن کبوتر را که بر بام تو می پرد
کویی
چو آن استاد جان آمد چرا تخته نمی چو آن عمر عزیز آمد چرا عشرت نمی سازی
شویی
گهر در خانه گم کردی به هر ویران در این دام است آن آهو تو در صحرا چه می گردی
چه می پویی
تو یک تو نیستی ای جان تفحص کن به هر روزی در این خانه یکی حجره نوی یابی
که صدتویی
همو را بین همو را دان یقین می دان اگر کفری و گر دینی اگر مهری و گر کینی
که با اویی
گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر بماند آن نادره دستان ولیکن ساقی مستان
افزویی
2514
فنا شد چرخ و گردان شد ز نور پاک درآمد در میان شهر آدم زفت سیلبی
دولبی
برست از دی و از فردا چو شد بیدار نبود آن شهر جز سودا بنی آدم در او شیدا
از خوابی
چو کاهش پیش باد تند باسهمی و چو جوشید آب بادی شد که هر که را بپراند
باتابی
ببینی لعل اندر لعل می تابد چو چو که ها را شکافانید کان ها را پدید آرد
مهتابی
دو دست هجر او پرخون مثال دست در آن تابش ببینی تو یکی مه روی چینی تو
قصابی
همه افلک پست او زهی بالطف ز بوی خون دست او همه ارواح مست او
وهابی
که تا فانی شود باقی شود انگور مثال کشتنش باشد چو انگوری که کوبندش
دوشابی
چو وا شد جانب توحید جان را این اگر چه صد هزار انگور کوبی یک بود جمله
چنین بابی
در انگشتش کند خاتم دهد ملکی و بیاید شمس تبریزی بگیرد دست آن جان را
اسبابی
2515
زهی صورت زهی معنی زهی خوبی یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی
زهی خوبی
که جان یوسف از عشقش برآرد شور زهی بازار زرکوبان زهی اسرار یعقوبان
یعقوبی
کز این آتش زبون آید صبوری های ز عشق او دو صد لیلی چو مجنون بند می درد
ایوبی
جواهر بر طبق مانده چو زرکوبی شده زرکوب و حق مانده تنش چون زرورق مانده
کروبی
بزن گردن منافق را اگر از وی بیا بنواز عاشق را که تو جانی حقایق را
بیاشوبی
2516
سوی افلک روحانی دو دیده اگر الطاف شمس الدین بدیده برفتادستی
برگشادستی
ولی پرسعادت او در آن عالم نزادستی گشادستی دو دیده پرقدم را نیز از مستی
که پنداری ز مادر او در آن عالم چو بنهادی قدم آن جا برفتی جسم از یادش
نزادستی
گهی مست جمالستی گهی سرمست میان خوبرویان جان شده چون ذره ها رقصان
باده ستی
ز فرزین بند سوداها ز اسب خود رخ خوبان روحانی که هر شاهی که دید آن را
پیادستی
از این ها جمله روی دل شدی بی چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی به روی دل
رنگ و سادستی
کمربسته به پیش او نشسته بر بدیدی جمله شاهان را و خوبان را و ماهان را
وسادستی
سزای جمله کردستی و داد حسن اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش
دادستی
دل ذرات خاک از جان و جان از شاه نه نفسی رهزنی کردی نه آوازه فنا بودی
شادستی
همه اجزای جرم خاک رقصان همچو اگر در آب می دیدی خیال روی چون آتش
بادستی
غلم خاک تو سنجر اسیرت ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی
کیقبادستی
2517
مرا از روی این خورشید عارستی و ز رنگ روی شمس الدین گرم خود بو و رنگستی
ننگستی
شراب وصل آن شه را دمی در وی قرابه دل ز اشکستن شدی ایمن اگر از لطف
درنگستی
اگر نه هجر بدمستش به بدمستی و به بزمش جان های ما ندانستی سر از پایان
جنگستی
چرا بر من دلت رحمی نیارد گویی ال ای ساقی بزمش بگردان جام باقی را
سنگستی
همه هستی فروبردی تو پنداری از آن می کو ز بهر شه دهان خویش بگشادی
نهنگستی
ولیک آن بحر می بودی و رعدش ز بانگ رعد آن دریا تو بنگر چون به جوش آید
بانگ چنگستی
تو گویی دل چو قدسستی و می روان گشته میش چون خون درون دل به هر سویی
همچون فرنگستی
ز نصرت های یزدانی بر آن افرنگ که لشکرهای اسلم شه ما را درون قدس
هنگستی
خرابی گشتمی گر می ز جام شاه به یک ساغر نگردم مست تو ساقی بیشتر گردان
شنگستی
تو گویی باده صافی خیالت گویی ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند
بنگستی
تو گویی عیسی خوش دم درون آن ترنگ چنگ وصل او بپراندهمی جان را
ترنگستی
که اندر جنگ سلطانی قدح تیر پیاپی گردد از وصلش قدح ها بر مثال آن
خدنگستی
شمار موی عقل آن جا تو بینی گویی چنین عقلی که از تزویر مو در موی می بیند
دنگستی
قدح در رو همی آید بریزش گویی ز تیزی های آن جامش که برق از وی فغان آید
لنگستی
چو گردند شیرگیر از وی مگر گویی چه بالیی همی جوید می اندر مغز مستانش
پلنگستی
ز بحر صدر شمس الدین که کان خمر فراوان ریز در جانم از آن می های ربانی
تنگستی
2518
درافتد در جهان غوغا درافتد شور در اگر امروز دلدارم کند چون دوش بدمستی
هستی
که امروز است دست خون اگر چه ال ای عقل شوریده بد و نیک جهان دیده
دوش از او رستی
کی دیده است ای مسلمانان مه گردون درآمد ترک در خرگه چه جای ترک قرص مه
در این پستی
که مردن پیش دلبر به تو را زین عمر چو گرد راه هین برجه هل پا دار و گردن نه
سردستی
کز این خم جهان چون می بجوشیدی برو بی سر به میخانه بخور بی رطل و پیمانه
برون جستی
غلمش چون شوی ای دل که تو خود غلم و خاک آن مستم که شد هم جام و هم دستم
عین آنستی
اگر چه چون زنان حیران ز خنجر چه غم داری در این وادی چو روی یوسفان دیدی
دست خود خستی
هزاران درد زه ارزد ز عشق یوسف منال ای دست از این خنجر چو در کف آمدت گوهر
آبستی
زهی طرفه که دریایی چو ماهی چون خمش کن ای دل دریا از این جوش و کف اندازی
در این شستی
بدران شست اگر خواهی برو در بحر چه باشد شست روباهان به پیش پنجه شیران
پیوستی
تو آن شیر پریشانی که صندوق خود نمی دانی که سلطانی تو عزرائیل شیرانی
اشکستی
عجب از چون تو شیر آید که در عجب نبود که صندوقی شکسته گردد از شیری
صندوق بنشستی
زهی دوران و دور ما که بهر ما میان خمش کردم درآ ساقی بگردان جام راواقی
بستی
2519
به چستی و به شبخیزی چو ماه و غلم پاسبانانم که یارم پاسبانستی
اخترانستی
به تری و به رعنایی چو شاخ غلم باغبانانم که یارم باغبانستی
ارغوانستی
که نفسم عیب دان آمد و یارم غیب نباشد عاشقی عیبی وگر عیب است تا باشد
دانستی
بسوزد جمله عیبت را که او بس اگر عیب همه عالم تو را باشد چو عشق آمد
قهرمانستی
نشسته بر سر بامی که برتر ز گذشتم بر گذرگاهی بدیدم پاسبانی را
آسمانستی
ولیک از های های او در عالم در کله پاسبانانه قبای پاسبانانه
امانستی
که حال شش جهت یک یک در آیینه به دست دیدبان او یکی آیینه ای شش سو
بیانستی
برآوردم یکی شکلی که بیرون از چو من دزدی بدم رهبر طمع کردم بدان گوهر
گمانستی
ز هر شش سو برون رفتم که آن ره ز هر سویی که گردیدم نشانه تیر او دیدم
بی نشانستی
چو آمد راه واگشتن ز آینده نهانستی همه سوها ز بی سو شد نشان از بی نشان آمد
ز نور پاسبان دیدم که او شاه چو زان شش پرده تاری برون رفتم به عیاری
جهانستی
که هم شه باغبانستی و هم شه باغ چو باغ حسن شه دیدم حقیقت شد بدانستم
جانستی
ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی از او گر سنگسار آیی تو شیشه عشق را مشکن
چنان خود را خلق کرده که نشناسی ز شاهان پاسبانی خود ظریف و طرفه می آید
که آنستی
سخن در حرف آورده که آن دونتر لباس جسم پوشیده که کمتر کسوه آن است
زبانستی
درون دلق جمشیدی که گنج به گل اندوده خورشیدی میان خاک ناهیدی
خاکدانستی
زبان هندوی گوید که خود از زبان وحییان را او ز ازل وجه العرب بوده
هندوانستی
که در جسم از زمینستی و در عمر زمین و آسمان پیشش دو که برگ است پنداری
از زمانستی
به چشم ابلهان گویی ز جنت ز یک خندش مصور شد بهشت ار هشت ور بیش است
ارمغانستی
که ما زر و هنر داریم و غافل زو که بر او صفرا کنند آنگه ز نخوت اصل سیم و زر
کانستی
چه خون گریند آن صبحی که چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده
خورشیدش عیانستی
نماید روح از تاثیر گویی در میانستی میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا
چنین دان جان عالم را کز او عالم ز تن تا جان بسی راه است و در تن می نماند جان
جوانستی
که چرخ ار بی روانستی بدین سان نه شخص عالم کبری چنین بر کار بی جان است
کی روانستی
که عقل اقلیم نورانی و پاک زمین و آسمان ها را مدد از عالم عقل است
درفشانستی
صفات ذات خلقی که شاه کن جهان عقل روشن را مددها از صفات آید
فکانستی
کمان پنهان کند صانع ولی تیر از که این تیر عوارض را که می پرد به هر سویی
کمانستی
اگر چه سگ نگهبان است تاثیر اگر چه عقل بیدار است آن از حی قیوم است
شبانستی
چو سگ خود را شبان بیند همه چو سگ آن از شبان بیند زیانش جمله سودستی
سودش زیانستی
وگر خود را ملک دانی جهان از تو چو خود را ملک او بینی جهان اندر جهان باشی
جهانستی
و این اجزا در آمدشد مثال کاروانستی تو عقل کل چو شهری دان سواد شهر نفس کل
غنیمت برده و صحت و بختش خنک آن کاروانی کان سلمت با وطن آید
همعنانستی
سلم شاه می آرند و جان دامن خفیر ارجعی با او بشیر ابشروا بر ره
کشانستی
و یا بازان و زاغانند پس در آشیانستی خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند
مقامت ساعد شه دان که شاه شه خواطر رهبرانند و چو رهبر مر تو را بار است
نشانستی
کسی کش زاغ رهبر شد به گورستان وگر زاغ است آن خاطر که چشمش سوی مردار است
روانستی
که اکسیر است شادی ساز او را چو در مازاغ بگریزی شود زاغ تو شهبازی
کاندهانستی
تجلی سازدی مطلق اصالت را گر آن اصلی که زاغ و باز از او تصویر می یابد
یگانستی
دمی پهلو تهی کردی همه کس ور آن نوری کز او زاید غم و شادی به یک اشکم
شادمانستی
همین گفت ار نه پرده ستی همه با همه اجزا همی گویند هر یک ای همه تو تو
همگنانستی
گران باد آشکارستی نه لنگر درخت جان ها رقصان ز باد این چنین باده
بادبانستی
گر آن بانگش به حس آید هر اشتر درای کاروان دل به گوشم بانگ می آرد
ساربانستی
وگر نه عین کری هم کران را درافتد از صدف هر دم صدف بازش خورد در دم
ترجمانستی
ادیم طایفی گشتی به هر جا سهیل شمس تبریزی نتابد در یمن ور نی
سختیانستی
ندیدی هیچ دیده گر ضیا نه دیدبانستی ضیاوار ای حسام الدین ضیاء الحق گواهی ده
گواهی مشک اذفربو که بر عالم گواهی ضیا هم او گواهی قمر هم رو
وزانستی
ولی چشم تو گوش آمد که حرفش اگر گوشت شود دیده گواهی ضیا بشنو
گلستانستی
چو پا در قیر جزوستت حجابت چو از حرفی گلستانی ز معنی کی گل استانی
قیروانستی
تو را نامه به چپ دادند که بیرون ز کتاب حس به دست چپ کتاب عقل دست راست
آستانستی
و تبدیل طبیعت هم نه کار داستانستی چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ
که اندر شهر تبدیلت زبان ها چون خداوندا تو کن تبدیل که خود کار تو تبدیل است
سنانستی
تو نور شمع می سازی که اندر عدم را در وجود آری از این تبدیل افزونتر
شمعدانستی
تو تانی کرد چپ را راست بنده تو بستان نامه از چپم به دست راستم درنه
ناتوانستی
تو که را که کنی زیرا نه کوه از خود ترازوی سبک دارم گرانش کن به فضل خود
گرانستی
که قعر دوزخ ار خواهی به از صدر کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره
جنانستی
2520
تنت گر آن چنان بودی که گفتی دل گر آبت بر جگر بودی دل تو پس چه کاره ستی
نگاره ستی
مللت بر برون تو نمی گویی چه وگر بر کار بودی دل درون کارگاه عشق
کاره ستی
و عیدت گر کنارستی ز غم جان غنیمت دار رمضان را چو عیدت روی ننموده ست
برکناره ستی
دل بیچاره را می دان که او محتاج چو روشن گشتی از طاعت شدی تاریک از عصیان
چاره ستی
ورای کفر و ایمان دل همیشه در وگر محتاج این طاعت نماندستی دل مسکین
نظاره ستی
ز تابش های خورشیدش مبر گو تو گویی جان من لعل است مگر نبود بدین لعلی
سنگ خاره ستی
اگر خود منجنیق صوم دایم سوی باره به گرد قلعه ظلمت نماندی سنگ یک پاره
ستی
اگر بودی مسلمانی موذن بر مناره بزن این منجنیق صوم قلعه کفر و ظلمت بر
ستی
نه هر پاره ز گاو نفس آویز قناره اگر از عید قربان سرافرازان بدانندی
ستی
ز بهر ساکنی سوزش شکم سوزی اگر سوز دل مسکین بدیدییی از این لقمه
هماره ستی
اگر این عشق باره ستی چرا او لوت در اول منزلت این عشق با این لوت ضدانند
باره ستی
اگر عاشق بدی آن کس که دایم لوت همه عالم خر و گاوان به عیش اندرخزیدندی
خواره ستی
ز جور نفس تردامن گریبان هات پاره اگر دیدی تو ظلمت ها ز قوت های این لقمه
ستی
ببینی عیسی مریم که در میدان سواره به تدریج ار کنی تو پی خر دجال از روزه
ستی
به هر یا رب که می گویی تو لبیکت اگر امر تصوموا را نگهداری به امر رب
دوباره ستی
2521
مرا صد درد کان بودی مرا صد عقل اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی
و رایستی
فلک با جمله گوهرهاش پیش من وگر کشتی رخت من نگشتی غرقه دریا
گدایستی
خرد در کار عشق ما چرا بی دست و وگر از راه اندیشه بدین مستان رهی بودی
پایستی
چرا قید کله بودی چرا قید قبایستی وگر خسرو از این شیرین یکی انگشت لیسیدی
چرا بهر حشایش او بدین حد طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یک معجون
ژاژخایستی
مثال ابر هر کوهی معلق بر هوایستی ز مستی تجلی گر سر هر کوه را بودی
بیابان های بی مایه پر از نوش و وگر غولن اندیشه همه یک گوشه رفتندی
نوایستی
دلرام جهان پرور بر آن عهد و وگر در عهده عهدی وفایی آمدی از ما
وفایستی
متاع هستی خلقان برون زین وگر این گندم هستی سبکتر آرد می گشتی
آسیایستی
در این دریا همه جان ها چو ماهی وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را
آشنایستی
ز خویش خود خبر بودی ملک شاعر ستایش می کند شاعر ملک را و اگر او را
ستایستی
نه در جبر و قدر بودی نه در خوف وگر جبار بربستی شکسته ساق و دستش را
و رجایستی
نه از مرهم بپرسیدی نه جویای در آن اشکستگی او گر بدیدی ذوق اشکستن
دوایستی
نمی باید شدی باید اگر او را ببایستی نشان از جان تو این داری که می باید نمی باید
یکی برگ کهی بودی گنه بر وگر از خرمن خدمت تو ده سالر منبل را
کهربایستی
زمین کل آسمان گشتی گرش چون من فراز آسمان صوفی همی رقصید و می گفت این
صفایستی
پر از معنی بدی عالم اگر معنی خمش کن شعر می ماند و می پرند معنی ها
بپایستی
2522
از آنچ زهره ساقی بیاوردش ره دل پردرد من امشب بنوشیده ست یک دردی
آوردی
که امشب می نماید عشق بر عشاق چه زهره دارد و یارا که خواب آرد حشر ما را
پامردی
تو مرد عاشقی آخر زبون خواب چون زنان در تعزیت شب ها نمی خسبند از نوحه
گردی
بترس از مات و از قایم چو نطع دل می گرد چون بیدق به گرد خانه آن شه
عشق گستردی
که بیرون شد مزاج من هم از گرمی مرا هم خواب می باید ولیکن خواب می ناید
هم از سردی
2523
به ساقی گو که زود آخر هم از اول دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردی
قدح دردی
زهی بستان و باغ و رز کز آن انگور بیا ای ساقی لب گز تو خامان را بدان می پز
افشردی
که آن شب بردیم بیخود بدان مه روم نشان بدهم که کس ندهد نشان این است ای خوش قد
بسپردی
چو داد آن باده ناری به اول دم تو عقل یاد می داری که شاه عقلم از یاری
فرومردی
چو زر گیری بود آذر ور آتش برزنی دو طشت آورد آن دلبر یکی ز آتش یکی پرزر
بردی
چه دانی قدر آتش را که آن جا کودک ببین ساقی سرکش را بکش آن آتش خوش را
خردی
ور اندر زر تو بگریزی مثال زر ز آتش شاد برخیزی ز شمس الدین تبریزی
بیفسردی
2524
به تبریز آمدی این دم بیابان را اگر آب و گل ما را چو جان و دل پری بودی
بپیمودی
نماندی هیچ بیماری گر او رخسار بپر ای دل که پر داری برو آن جا که بیماری
بنمودی
اگر پرش ببخشیدی بر او دلبر چه کردی آن دل مسکین اگر چون تن گران بودی
ببخشودی
که بر تبریزیان در ره دواسپه او دریغا قالبم را هم ز بخشش نیم پر بودی
برافزودی
به هر شهری و هر جایی به هر مبارک بادشان این ره به توفیق و امان ال
دشتی و هر رودی
اگر پیدا بدی پاسش یکی همراه دلم همراه ایشان شد که شبشان پاسبان باشد
نغنودی
نحاسی را ز اکسیری ایازی را ز بپرید ای شهان آن سو که یابید آنچ قسمت شد
محمودی
روان باشید همچون مه به سوی برج روید ای عاشقان حق به اقبال ابد ملحق
مسعودی
که از سردان و مردودان شود جوینده به برج عاشقان شه میان صادقان ره
مردودی
گرت طالب نبودی شه چنین پرهات بپر ای دل به پنهانی به پر و بال روحانی
نگشودی
در احسان سابق است آن شه به وعده صادق است آن شه اگر نه خالق است آن شه تو را از
خلق نربودی
از این آتش خرد نوری از این آذر برون از نور و دود است او که افروزید این آتش
هوا دودی
بسوز از عشق نور او درون نار دل اندر چه وسواسی که دود از نور نشناسی
چون عودی
چو فرزند خلیلی تو مترس از دود نه از اولد نمرودی که بسته آتش و دودی
نمرودی
که گر آتش نبودی خود رخ آیینه که در آتش باش جان من یکی چندی چو نرم آهن
زدودی
چنانک آهن شود مومی ز کف شمع چه آسان می شود مشکل به نور پاک اهل دل
داوودی
تجلی بهر موسی دان به جودی که ز شمس الدین شناس ای دل چو بر تو حل شود مشکل
رسد جودی
2525
بهار جان شدی تازه نهال تن بخندیدی اگر گل های رخسارش از آن گلشن بخندیدی
تنم از لطف جان گشتی و جان من وگر آن جان جان جان به تن ها روی بنمودی
بخندیدی
شدی این خانه فردوسی چو گل مسکن ور آن نور دو صد فردوس گفتی هی قنق گلدم
بخندیدی
تن مرده شدی گویا دل الکن بخندیدی وگر آن ناطق کلی زبان نطق بگشادی
روان ها ذوفنون گشتی و هر یک فن گر آن معشوق معشوقان بدیدستی به مکر و فن
بخندیدی
شدندی فاش مستوران گر او معلن دریدی پرده ها از عشق و آشوبی درافتادی
بخندیدی
همه دراعه های حسن تا دامن گر آن سلطان خوبی از گریبان سر برآوردی
بخندیدی
طرب چون خوشه ها کردی و چون ور آن ماه دو صد گردون به ناگه خرمنی کردی
خرمن بخندیدی
خشونت ها گرفتی لطف و هر اخشن ور او یک لطف بنمودی گشادی چشم جان ها را
بخندیدی
به مسکینی شدی او گنج و بر مخزن شهنشاه شهنشاهان و قانان چون عطا دادی
بخندیدی
حسن مستک شدی بی می و بر احسن از آن می های لعل او ز پرده غیب رو دادی
بخندیدی
شدی مرمر مثال لعل و بر معدن ور آن لعل لبان او گهرها دادی از حکمت
بخندیدی
که خارا بدادی شیر و تا آهن بخندیدی ور آن قهار عاشق کش به مهر آمیزشی کردی
به حق بر رستم دستان صف اشکن وگر زالی از آن رستم بیابیدی نظر یک دم
بخندیدی
نه بر شیران مست آن روز مرد و در آن روزی که آن شیر وغا مردی کند پیدا
زن بخندیدی
که تا ساغر شدی سرمست وز می دن پیاپی ساقی دولت روان کردی می خلت
بخندیدی
حیاتش جاودان گشتی و بر مردن هر آن جانی که دست شمس تبریزی ببوسیدی
بخندیدی
کراهت داشتی بر امن و بر مومن بدیدی زود امن او ز مردی جنگ می جستی
بخندیدی
2526
ببین دریای شیرینی ببین موج گهر نکو بنگر به روی من نه آنم من که هر باری
باری
قیامت کو که تا بیند به نقد این شور و کی بگریزد ز دست حق کی پرهیزد ز شست حق
شر باری
نداری زین دو بیرون شو گه باش و یکی دستش چو قبض آمد یکی دستش چو بسط آمد
سفر باری
چو موسی گر کمر بندی بر آن کوه چو عیسی گر شکر خندی شکرخنده ببین از وی
کمر باری
به کوی یار ما دررو که بینی بام و شدی دربان هر دونی به زیر بام گردونی
در باری
درآ در باغ جان بنگر شکوفه و شاخ به شاخ گل همی گفتم چه می رقصی در این گلخن
تر باری
قلم بشکن بیا بشنو پیام نیشکر باری عطارد را همی گفتم به فضل و فن شدی غره
سر اندر بزم سلطان کن ببین سودای به گوش زهره می گفتم که گوشت گرم شد از می
سر باری
ز غنچه بسته لب بشنو ز خاموشان چو سوسن صد زبان داری زبان درکش از این زاری
خبر باری
2527
زهی صورت بدان صورت نمی مانی بنامیزد نگویم من که تو آنی که هر باری
که هر باری
بسوزد جان اگر گویم همان جانی که بسوزد دل اگر گویم همان دلدار پیشینی
هر باری
اگر تو آستین زان سان برافشانی که فلک هم خرقه ازرق بدرد زود تا دامن
هر باری
اگر زان سان من و ما را برون رانی زهی خلوت زهی شاهی مسلم گشت آگاهی
که هر باری
بدان دم نامه گل را نمی خوانی که هر بنال ای بلبل بیخود که سوز دیگر آوردی
باری
2528
کجا گیرد نظام ای جان به صرفه مروت نیست در سرها که اندازند دستاری
خشک بازاری
رها کن صرفه جویی را که برناید رها کن گرگ خونی را که رو نارد بدان صیدی
بدین کاری
چو نبود خرج سودایی فدای خوبی چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان
یاری
وگر خلخال زر دارم مرا خاری بود ز بخل ار طوق زر دارم مرا غلی بود غلی
خاری
شدستی پاسبان زر هل می پیچ چون برو ای شاخ بی میوه تهی می گرد چون چرخی
ماری
تو خواجه شهر می خوانش که او را تو زر سرخ می گویش که او زرد است و رنجوری
نیست شلواری
چرا چون شربت شافی نباشم نوش چرا از بهر همدردان نبازم سیم چون مردان
بیماری
غذای گوش ها گشته به هر زخمی و نتانم بد کم از چنگی حریف هر دل تنگی
هر تاری
صلی عیش می گوید به هر مخمور نتانم بد کم از باده ز ینبوع طرب زاده
و خماری
که می جوشد ز هر عرقش کرم آموز تو یارا ز سنگ مرمر و خارا
عطابخشی و ایثاری
چگونه شیر حق باشد اسیر نفس چگونه میر و سرهنگی که ننگ صخره و سنگی
سگساری
نماید شاخ زشتش را وگر چه هست خمش کردم که رب دین نهان ها را کند تعیین
ستاری
2529
به جانی کز وصالت زاد مهجوری ایا نزدیک جان و دل چنین دوری روا داری
روا داری
تو با آن لطف شیرین کار این شوری گرفتم دانه تلخم نشاید کشت و خوردن را
روا داری
مرا در دل چنین سوزی و محروری تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی
روا داری
مرا بی حله وصلت بدین عوری روا اگر در جنت وصلت چو آدم گندمی خوردم
داری
مثال لشکر خوارزم با غوری روا مرا در معرکه هجران میان خون و زخم جان
داری
چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری مرا گفتی تو مغفوری قبول قبله نوری
روا داری
به زخم چشم بدخواهان در او کوری مها چشمی که او روزی بدید آن چشم پرنورت
روا داری
معاذال که آزار یکی موری روا جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی
داری
سوی تبریز واگردی و مستوری روا تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشته ست
داری
2530
که امشب می نویسد زی نویسد باز دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری
فردا ری
قلم گوید که تسلیمم تو دانی من کیم قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن
باری
گه او را سرنگون دارد گهی سازد گهی رویش سیه دارد گهی در موی خود مالد
بدو کاری
به یک رقعه قرانی را رهاند از بل به یک رقعه جهانی را قلم بکشد کند بی سر
آری
اگر در دست سلطانی اگر در کف کر و فر قلم باشد به قدر حرمت کاتب
سالری
که جالینوس به داند صلح حال سرش را می شکافد او برای آنچ او داند
بیماری
نداند آن قلم کردن به طبع خویش نیارد آن قلم گفتن به عقل خویش تحسینی
انکاری
در او هوش است و بی هوشی زهی اگر او را قلم خوانم و اگر او را علم خوانم
بی هوش هشیاری
چه بی ترکیب ترکیبی عجب مجبور نگنجد در خرد وصفش که او را جمع ضدین است
مختاری
2531
چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری
غم داری
چو شور و شوق من هستت ز شور و چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی
شر چه غم داری
براق عشق رامت شد ز مرگ خر چه چو کان نیشکر گشتی ترش رو از چه می باشی
غم داری
چو بر بام فلک رفتی ز خشک و تر چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می آری
چه غم داری
رسن بازی من دیدی از این چنبر چه خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی
غم داری
بر این صورت چه می چفسی ز بی معنی چه می ترسی چو گوهر در بغل داری ز بی گوهر
چه غم داری
همه مصرند مست تو ز کور و کر ایا یوسف ز دست تو کی بگریزد ز شست تو
چه غم داری
فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه غم چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو
داری
اگر بستند درها را ز بند در چه غم گرفتی باغ و برها را همی خور آن شکرها را
داری
چو کر و فر خود دیدی ز هر بی فر چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی
چه غم داری
ایا سلطان سلطانان تو از سنجر چه ایا ای جان جان جان پناه جان مهمانان
غم داری
چو اندر قعر دریایی تو از آذر چه غم خمش کن همچو ماهی تو در آن دریای خوش دررو
داری
2532
نگفتم با کسی منشین که باشد از کی افسون خواند در گوشت که ابرو پرگره داری
طرب عاری
ز صحن سینه پرغم دهد پیغام بیماری یکی پرزهر افسونی فروخواند به گوش تو
از او بگریز و بشناسش چرا موقوف چو دیدی آن ترش رو را مخلل کرده ابرو را
گفتاری
که پرزهرت کند آبش اگر چه نوش چه حاجت آب دریا را چشش چون رنگ او دیدی
منقاری
رمیده و بدگمان بودند همچون کبک لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم
کهساری
مفرح بدهمت لیکن مکن دیگر وحل گر استفراغ می خواهی از آن طزغوی گندیده
خواری
فدفینی و صفینی و صفو عینک ال یا صاحب الدار ادر کاسا من النار
الجاری
فانا مسنا ضر فل ترضی باضراری فطفینا و عزینا فان عدنا فجازینا
فعندی منه آثار و انی مدرک ثاری ادر کاسا عهدناه فانا ما جحدناه
و انت المحشر الثانی فاحیینا بمدرار ادر کاسا باجفانی فدا روحی و ریحانی
و غیرنی و سیرنی بجود کفک فاوقد لی مصابیحی و ناولنی مفاتیحی
الساری
چو تازی وصف تو گویم برآرد چو نامت پارسی گویم کند تازی مرا لبه
پارسی زاری
زهی طوق و زهی منصب که هست بگه امروز زنجیری دگر در گردنم کردی
آن سلسله داری
چو زنگی را دهی رنگی شود رومی چو زنجیری نهی بر سگ شود شاه همه شیران
و روم آری
اتبلینی بافلسی و تعلینی باکثاری ال یا صاحب الکاس و یا من قلبه قاسی
فناول قهوه تغنی من اعساری و لسان العرب و الترک هما فی کاسک المر
ایساری
چه جای خواب می بینم جمالش را به مگر شاه عرب را من بدیدم دوش خواب اندر
بیداری
2533
کبوترهای دل ها را تویی شاهین برآ بر بام ای عارف بکن هر نیم شب زاری
اشکاری
بود دل های افسرده ز حر تو شود بود جان های پابسته شوند از بند تن رسته
جاری
همی پایند یاران را به دعوتشان بکن بسی اشکوفه و دل ها که بنهادند در گل ها
یاری
درآور باغ مزمن را به پرواز و به به کوری دی و بهمن بهاری کن بر این گلشن
طیاری
بخندان خار محزون را که تو ساقی ز بال الصلیی زن که خندان است این گلشن
اقطاری
نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی که دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش
تو داری
بیا ای خوب خوش مذهب بکن با به خاک پای تو امشب مبند از پرسش من لب
روح سیاری
که سلطان قوی دستی و هش بخشی و چو امشب خواب من بستی مبند آخر ره مستی
هشیاری
ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد چرا بستی تو خواب من برای نیکویی کردن
اظهاری
فزون از شهد و از شکر به شیرینی زهی بی خوابی شیرین بهیتر از گل و نسرین
خوش خواری
که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ به جان پاکت ای ساقی که امشب ترک کن عاقی
صباری
ازیرا مرد خواب افکن درآمد شب به بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریف من
کراری
که این مغز است و آن قشر است و بر این گردش حسد آرد دوار چرخ گردونی
این نور است و آن ناری
ز روز و شب رهیدم من بدین مستی چه کوتاه است پیش من شب و روز اندر این مستی
و خماری
که تا بینی رخ خوبان سر آن شاهدان حریف من شو ای سلطان به رغم دیده شیطان
خاری
برآورده ست از چاهی رهانیده ز مرا امشب شهنشاهی لطیف و خوب و دلخواهی
بیماری
تو هم می گرد گرد من گرت عزم به گرد بام می گردم که جام حارسان خوردم
است میخواری
وگر پایی تو سر گردی وگر گنگی چو با مستان او گردی اگر مسی تو زر گردی
شوی قاری
ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری در این دل موج ها دارم سر غواص می خارم
خدایا صبرم افزون کن در این آتش به دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم
ستاری
2534
اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالری
آری
مرا سلطان کن و می دو به پیشم چون مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین
سلحداری
چو روبه شیرگیر آید جهان گوید شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو
خوش اشکاری
که بخشد تاج و تخت خود مگر چون چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید
تو کلهداری
که موسی چون سخن بشنود در می ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد
خواست دیداری
که زنده می شود زین لطف هر خاکی یکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان
و مرداری
تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت تو خود بی تخت سلطانی و بی خاتم سلیمانی
نگوساری
چه دارد با کمال تو بجز ریشی و کی باشد عقل کل پیشت یکی طفلی نوآموزی
دستاری
چرا شاید که بفروشی تو دیداری به گلیم موسی و هارون به از مال و زر قارون
دیناری
ز مستی خود نمی دانم یکی جو را ز مرا باری بحمدال چه قرص مه چه برگ که
قنطاری
ز هست خویش بیزارم چه باشد هست سر عالم نمی دارم بیار آن جام خمارم
من باری
خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد
تاری
هل بگذار تا یابی از این اطلس بهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی
کلهواری
2535
نماند مر ورا ناله نباشد مر ورا زاری هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری
چو طاقت طاق شد او را خموش است نباشد خامشی او را از آن کان درد ساکن شد
او ز ناچاری
شما یاران دلدارید گرییدش ز دلداری زمان رقت و رحمت بنالید از برای او
نگنجد در چنین حالت بجز ناله شما ازیرا ناله یاران بود تسکین بیماران
یاری
درآرد آن پری رو را ز رحمت در کم بود کاین ناله ها درهم شود آن درد را مرهم
آزاری
شود خرگاه مسکینان طربگاه به ناگاهان فرود آید بگوید هی قنق گلدم
شکرباری
قدح گردان کند در حین به قانون های خمار هجر برخیزد امیر بزم بنشیند
خماری
هوا را زیر پا آرد شکافد کره ناری همه اجزای عشاقان شود رقصان سوی کیوان
همه ره جوی از باده مثال دجله ها به سوی آسمان جان خرامان گشته آن مستان
جاری
من این را بی خبر گفتم حریفا تو خبر زهی کوچ و زهی رحلت زهی بخت و زهی دولت
داری
سیاست های شاه ما چو درهم سوخت زره کاسد شود آن جا سلح بی قیمتی گردد
غداری
به پیش شمع علم او فضیحت گشته چو خوف از خوف او گم شد خجل شد امن از امنش
طراری
بر او هم رحمتی کرد و بپوشیدش به فضیحت شد کژی لیکن به زودی دامن لطفش
ستاری
ببیند دیده دشمن نماند کفر و انکاری که تا الطاف مخدومی شمس الحق تبریزی
ز خجلت جمله محو آمد چو گیرد همه اضداد از لطفش بپوشد خلعتی دیگر
لطف بسیاری
برویند از میان نفی چون کز خار دگربار از میان محو عجب نومستیی یابند
گلزاری
همه حکم و همه علم و همه حلم است پس آنگه دیده بگشایند جمال عشق را بینند
و غفاری
2536
نه با اهل زمین جنسم نه امکان است مثال باز رنجورم زمین بر من ز بیماری
طیاری
نه پر دارم که بگریزم نه بالم می کند چو دست شاه یاد آید فتد آتش به جان من
یاری
نفاقی کردیی گر عشق رو بستی به ال ای باز مسکین تو میان جغدها چونی
ستاری
خصوصا از دو دیده سیل همچون ولیکن عشق کی پنهان شود با شعله سینه
چشمه جاری
کجا پیدا شود با عشق یا تلخی و یا بس استت عزت و دوران ز ذوق عشق پرلذت
خواری
به صدر حرف ها دارد چرا زان رو اگر چه تو نداری هیچ مانند الف عشقت
که آن داری
ز بهر چشم زخم است این نفیر و این حلوت های جاویدان درون جان عشاق است
همه زاری
نیابد گرد ایشان را به معنی مه به تن عاشق چو رنجوران فتاده زار بر خاکی
سیاری
به هر دم پرده می سوزد ز آتش های مغفل وار پنداری تو عاشق را ولیکن او
هشیاری
که تا وقت کنار دوست باشد از همه لباس خویش می درد قبای جسم می سوزد
عاری
به معنی کرده او زین فعل بر طرار به غیر دوست هر چش هست طراران همی دزدند
طراری
بگیرد خانه تجرید و خلوت را به که تا خلوت کند ز ایشان کند مشغول ایشان را
عیاری
برون غار و تو شادان که خود در ندانی سر این را تو که علم و عقل تو پرده است
عین آن غاری
که از اصحاب کهف دل چگونه دور بدرد زهره جانت اگر ناگاه بینی تو
و اغیاری
اگر چه حافظ اهلی و استادی تو ای ز یک حرفی ز رمز دل نبردی بوی اندر عمر
قاری
و از این اشغال بی کاران نداری تاب چه دورت داشتند ایشان که قطب کارها گشتی
بی کاری
که تا نبود فراغت هیچ بر قانون تو را دم دم همی آرند کاری نو به هر لحظه
مکاری
گهی پشت سپه باشی گهی دربند گهی سودای استادی گهی شهوت درافتادی
سالری
ز تبریزت نفرماید زکات جان خود دمار و ویل بر جانت اگر مخدوم شمس الدین
یاری
2537
هر آنچ دوش می گفتم ز بی خویشی مگر دانید با دلبر به حق صحبت و یاری
و بیماری
خود او داند که سودایی چه گوید در وگر ناگه قضاء ال از این ها بشنود آن مه
شب تاری
گهی زیر و گهی بال گهی جنگ و چو نبود عقل در خانه پریشان باشد افسانه
گهی زاری
نبینی هیچ یک عاقل شوند از عقل ها اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم
عاری
مگر ای ابر تو بر من شراب شور مگر ای عقل تو بر من همه وسواس می ریزی
می باری
مگردا کس به گرد من نه نظاره نه مسلمانان مسلمانان شما دل ها نگهدارید
دلداری
2538
جمال خویش بنمایی که سبحان الذی حجاب از چشم بگشایی که سبحان الذی اسری
اسری
هزاران عقل بربایی که سبحان الذی شراب عشق می جوشی از آن سوتر ز بی هوشی
اسری
ز دو کونش برافزایی که سبحان الذی نهی بر فرق جان تاجی بری دل را به معراجی
اسری
به ناگاهش تو پیش آیی که سبحان بپرد دل بیابان ها شود پیش از همه جان ها
الذی اسری
در آن بستان بی جایی که سبحان الذی هر آن کس را که برداری به اجللش فرود آری
اسری
از آن شادی که با مایی که سبحان دلم هر لحظه می پرد لباس صبر می درد
الذی اسری
که بس دلبند و زیبایی که سبحان الذی ز هر شش سوی بگریزم در آن حضرت درآویزم
اسری
عدم را کرده سودایی که سبحان الذی حیاتی داد جان ها را به رقص آورده دل ها را
اسری
چو تو بی دست و بی پایی که سبحان گریزان شو به علیین دل یعنی صلح الدین
الذی اسری
2539
چه باشد گر به سوی ما کند هر روز یکی طوطی مژده آور یکی مرغی خوش آوازی
پروازی
بسازد بهر مشتاقان به رسم مطربان دراندازد به جان عاقلن بی خبر سوزی
سازی
که او را نیست در پاکی و بیناییش کند هنبازی طوطی صبا را از برای شه
هنبازی
درآید بار دیگر از وصالش در فلک بجوشد بار دیگر از جمالش شادی تازه
تازی
ببینی عقل ترسان را به پای عشق به ناگاهان نماید روی آن پشت و پناه من
سربازی
همه صادق شوند او را نماند هیچ همه عاشق شوندش زار هم بی دین و هم بادین
طنازی
شود دیده فروبسته ز خاک پای او شود گوش طبیعت هم ز سر غیب ها واقف
بازی
شود دروازه عشرت از آن می روی شود بازار مه رویان از آن مه رو فروبسته
در بازی
بگوید وصل خوش نکته به گوش شود شب های تاریک فراق آن صنم روشن
هجر یک رازی
رسیده عمر ما آخر نهد از عیش که رسم و قاعده غم ها ز جان خلق بردارند
آغازی
بود ایمن چو بر دریا بود مرغاب یا درون بحر بی پایان مرگ و نیستی جان ها
قازی
نبودستت بجز هم مشک زلفین تو به غیر ناطقه غیرت نبودت هیچ بدگویی
غمازی
ز غیرت گشته با خلقان یکی بدگو و که از عشقت بسی جان ها چو چوب خشک می سوزد
همازی
خنک گردد همه دل ها نماند حسرت ال ای آنک یک پرتو از آن رخسار بنمایی
و آزی
رخ همچون زرم دارد برای وصل تو ال ای کان ربانی شمس الدین تبریزی
گازی
2540
عسل از شیر نگریزد تو هم باید که چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی
نگریزی
وگر ناچیز و معدومم بیابم از تو من اگر نالیقم جانا شوم لیق به فر تو
چیزی
که قافی شود ذره چو دربندی و یکی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو
بستیزی
گلی که خندد و گرید کز او فکری همه خاکیم روینده ز آب ذکر و باد دم
بینگیزی
که ای گلشن شدی ایمن ز آفت های گلستانی کنش خندان و فرمانی به دستش ده
پاییزی
گهی در صورت بادی به هر شاخی گهی در صورت آبی بیایی جان دهی گل را
درآویزی
به عکس آن درختانی که سعدی اند و درختی بیخ او بال نگونه شاخه های او
شونیزی
منم جان همه عالم تو چون از جان گهی گویی به گوش دل که در دوغ من افتادی
بپرهیزی
گهی زانوت بگشایم که تا از جای گهی زانوت بربندم چو اشتر تا فروخسپی
برخیزی
که تمییز نوت بخشم اگر چه کان منال ای اشتر و خامش به من بنگر به چشم هش
تمییزی
یکی نیمه فروسوزی یکی نیمه تویی شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش
فروریزی
به پیش شمع چون لفی این سودای به هر سوزی چو پروانه مشو قانع بسوزان سر
دهلیزی
کله دارند و سرها نی کلهداران اگر داری سر مستان کله بگذار و سر بستان
پالیزی
کم از خاری که زد با گل ز چالکی و سر آن ها راست که با او درآوردند سر با سر
سرتیزی
که از زر هم زری یابند و از ارزیز تو هر چیزی که می جویی مجویش جز ز کان او
ارزیزی
کجا آید ز یک خشتک گریبانی و خمش کن قصه عمری به روزی کی توان گفتن
تیریزی
2541
ال ای کان کان کان چو با مایی چه ال ای جان جان جان چو می بینی چه می پرسی
می ترسی
به قدوست کشم آخر که خانه زاده ز ل و لم مسلم شو به هر سو کت کشم می رو
قدسی
چه جنس و نوع می جویی کز این چه در بحث اصولی تو چه دربند فصولی تو
نوعی و زین جنسی
که از جمله مبرایی نه از جنی نه از اگر دامان جان گیری به ترک این و آن گیری
انسی
2542
بزن ای باد بر زلفش که ای زیبا اغا بتاب ای ماه بر یارم بگو یارا اغا پوسی
پوسی
همه قندی و حلوایی زهی حلوا اغا گر این جایی گر آن جایی وگر آیی وگر نایی
پوسی
نباشد عشق بازیچه بیا حقا اغا پوسی ملمت نشنوم هرگز نگردم در طلب عاجز
وگر بر چرخ آرندم از آن بال اغا اگر در خاک بنهندم تویی دلدار و دلبندم
پوسی
وگر در قعر دریاام در آن دریا اغا اگر بالی که باشم چو رهبان عشق تو جویم
پوسی
شده زندان مرا صحرا در آن صحرا ز تاب روی تو ماها ز احسان های تو شاها
اغا پوسی
بگیرم در رهش گویم که ای مول اغا چو مست دیدن اویم دو دست از شرم واشویم
پوسی
بیار ای اشک و بر وی زن بگو ایل دلرام خوش روشن ستیزه می کند با من
اغا پوسی
ندارد زهره تا گوید بیا این جا اغا تو را هر جان همی جوید که تا پای تو را بوسد
پوسی
بماند بی کس و تنها تو را تنها اغا وگر از بنده سیرابی بگیری خشم و دیر آیی
پوسی
برای کوری دشمن بگو ما را اغا بیا ای باغ و ای گلشن بیا ای سرو و ای سوسن
پوسی
بجنبان آن لب شیرین که مولنا اغا بیا پهلوی من بنشین به رسم و عادت پیشین
پوسی
به گویایی افیغومی به ناگویا اغا منم نادان تویی دانا تو باقی را بگو جانا
پوسی
2543
بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی
ایامی
فلک را از فلک بگسل که جان آتش برآور دودها از دل بجز در خون مکن منزل
اندامی
بیا بنما که چون است آن که در آن دریا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن
حوت موج آشامی
سبک رطل گران درده که تو ساقی اشارت کن بدان سرده که رندانند اندر ده
آن جامی
به جامی عقل ویران کن که عقل آن قدح در کار شیران کن ز زرشان چشم سیران کن
جا بود خامی
که سرد آید ز عشاقان حذر کردن ز بسوز از حسن ای خاقان تو نام و ننگ مشتاقان
بدنامی
بگفتم پیش این پرفن چو اسماعیل بدیدم عقل کل را من نهاده ذبح بر گردن
چون رامی
چو مه رویان نوآیین به گرد بگفت از عشق شمس الدین که تبریز است از او چون چین
مجلس سامی
2544
بسی اشتر بجست از هر سوی کرد شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی
بیابانی
دلش از حسرت اشتر میان صد چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره
پریشانی
برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم
چوگانی
ز شادی آمدش گریه به سان ابر به نور مه بدید اشتر میان راه استاده
نیسانی
که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت
تابانی
که تا گم کرده خود را بیابد عقل خداوندا در این منزل برافروز از کرم نوری
انسانی
تو را می شورد او هر دم چرا او را شب قدر است در جانب چرا قدرش نمی دانی
نشورانی
غم جان تو خورده ست او چرا در تو را دیوانه کرده ست او قرار جانت برده ست او
جانش ننشانی
چو او مشک است و تو بویی چرا چو او آب است و تو جویی چرا خود را نمی جویی
خود را نیفشانی
2545
ز مجنونان زندانی جهانی را بشورانی مگر مستی نمی دانی که چون زنجیر جنبانی
وگر نشنیده ای بستان به جان تو که مگر نشنیده ای دستان ز بی خویشان و سرمستان
بستانی
وزین آواز حیرانم زهی پرذوق تو دانی من نمی دانم که چیست این بانگ از جانم
حیرانی
صل ای آنک می دانی که تو خود صل مستان و بی خویشان صل ای عیش اندیشان
عین ایشانی
2546
بدین حالم که می بینی وزان نالم که سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی
می دانی
چه بس بی باک سلطانی همین می کن ورای کفر و ایمانی و مرکب تند می رانی
که تو آنی
درختان بین ز خون تر به شکل شاخ یکی بازآ به ما بگذر به بیشه جان ها بنگر
مرجانی
نمی ترسد که خودکامی نهد داغش به شنودی تو که یک خامی ز مردان می برد نامی
پیشانی
که صبر جان غمناکان تو را فانی کند مشو تو منکر پاکان بترس از زخم بی باکان
فانی
مزن تو پنجه با ایشان به دستانی که تو باخویشی به بی خویشان مپیچ ای خصم درویشان
نتوانی
ز آتش برکند تیزی به قدرت های که شمس الدین تبریزی به جان بخشی و خون ریزی
ربانی
2547
در این مستی اگر جرمی کنم تا رو شدم از دست یک باره ز دست عشق تا دانی
نگردانی
زهی جانم ز تو شیدا زهی حال زهی پیدای ناپیدا پناه امشب و فردا
پریشانی
میان موج خون دل مرا تا چند بنشانی ز زلف جعد چون سلسل بشد این حال من مشکل
زهی شنگی و طراری زهی شوخی و چو آرم پیش تو زاری بهانه نو برون آری
پیشانی
چرا بیگانه ای با من چو تو از عین زبان داری تو چون سوسن نمایی آب را روغن
خویشانی
زهی عشاق دل داده زهی معشوق زهی مجلس زهی ساقی زهی مستان زهی باده
روحانی
جمال روی تو آنگه کند جان کسی شراب عشق تو آنگه جهان حسن بر جاگه
جانی
ز تبریز نکوآیین به قدرت های ربانی بکرده روح را حق بین خداوندی شمس الدین
2548
ولی چون کعبه برپرد کجا ماند تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی
مسلمانی
مشوران مرغ جان ها را که ایشان را تو سلطانی و جانداری تو هم آنی و آن داری
سلیمانی
ولیکن از فلک دارد زمین جمع و فلک ایمن ز هر غوغا زمین پرغارت و یغما
پریشانی
تن ار فربه وگر لغر ز جان باشد زمین مانند تن آمد فلک چون عقل و جان آمد
همی دانی
بگوید تن که معذورم تو رفتی که چو تن را عقل بگذارد پریشانی کند این تن
نگهبانی
چو تو از عقل برگردی چه دارد عقل عنایت های تو جان را چو عقل عقل ما آمد
عقلنی
چو بیرون شد رکاب تو سرآخر گشت شود یوسف یکی گرگی شود موسی چو فرعونی
پالنی
چو ما خاکیم و تو آبی برویان هر چه چو ما دستیم و تو کانی بیاور هر چه می آری
رویانی
تو گویایی و ناگویا چو اسطرلب و تو جویایی و ناجویا چو مقناطیس ای مول
میزانی
2549
صل ای کهنه اسلمان به مهمانی به چو دید آن طره کافر مسلمان شد مسلمانی
مهمانی
تو خود اسلم اسلمی تو خود ایمان دل ایمان ز تو شادان زهی استاد استادان
ایمانی
تو نور نور اسراری تو روح روح را بصیرت را بصیرت تو حقیقت را حقیقت تو
جانی
درافتد سقف این گردون بیارد رو به اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان
ویرانی
زهی سرگشتگی جان ها زهی چو بردابرد جاه تو ورای هر دو کون آمد
تشکیک و حیرانی
نمی یابم خداوندا نمی گویی که را همی جویم به دو عالم مثالی تا تو را گویم
مانی
بمیرم در وفای تو که تو درمان ز درمان ها بری گشتم نخواهم درد را درمان
درمانی
همی گو نام شمس الدین اگر جایی تو ال ای جان خون ریزم همی پر سوی تبریزم
درمانی
که او مر ابر گریان را دراندازد به صفاتت ای مه روشن عجایب خاصیت دارد
خندانی
ز لطف شاه پابرجا به دست آیی به ایا دولت چو بگریزی و زین بی دل بپرهیزی
آسانی
2550
دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی
که می سوزد در آن جا خوش به هر بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش
اطراف ذاالنونی
چو چونی را بسوزی تو درآید جان چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو
بی چونی
که مادون را رها کردن نباشد کار هر نیاید جز ز مه رویی طواف برج ها کردن
دونی
ببینی بحر را تازان در آن بحر پر از برو تو دست اندازان به سوی شاه چون باران
خونی
چه لله است و گل و ریحان از آن خون رسته در بستان ببینی و بشوید جان دو دست خود به
صابونی
چو عیسی سوزنت گردد حجب چون چو دررفتی در آن مخزن منزه از در و روزن
گنج قارونی
ز سر خضر چون موسی شوی در ببینی شاه قدوسی بیابی بی دهن بوسی
فقر هارونی
به بحر کم زنان رفته شده اندر کم چو آبی ساکن و خفته و چون موجی برآشفته
افزونی
که گویی تو مگر خوردی هزاران چو اندر شه نظر کردی ز مستی آن چنان گردی
رطل افیونی
در آن دم هر دو جا باشی درون چو دیدی شمس تبریزی ز جان کردی شکرریزی
مصر و بیرونی
2551
چراغ افروز عشاقی تو یا دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی
خورشیدآیینی
شود حل جمله مشکل ها به نور لم چو نامت بشنود دل ها نگنجد در منازل ها
یزل بینی
که جمله دردها را تو شفا گشتی و بگفتم آفتابا تو مرا همراه کن با تو
تسکینی
به آب و گل کم آیم من مگر در وقت بگفتا جان ربایم من قدم بر عرش سایم من
و هر حینی
که آن معراج اللهی نیابد جز که چو تو از خویش آگاهی ندانی کرد همراهی
مسکینی
یکی سالوسک کافر که رهزن گشت تو مسکینی در این ظاهر درونت نفس بس قاهر
و ره شینی
یکی پیری که علم غیب زیر او است مکن پوشیده از پیری چنین مو در چنین شیری
بالینی
گداز آهنان است او به آهن داده تلبینی طبیب عاشقان است او جهان را همچو جان است او
از او انوار دین یابد روان و جان بی کند در حال گل را زر دهد در حال تن را سر
دینی
شده هر مرده از جانش یکی ویسی و در آن دهلیز و ایوانش بیا بنگر تو برهانش
رامینی
به امیدی که بازآید از آن خوش شاه ز شمس الدین تبریزی دل این حرف می بیزی
شاهینی
2552
که با صد رو طمع دارد ز روز عشق کجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی
فردایی
ز آهن سازد او سدشان چو ذوالقرنین طمع دارند و نبودشان که شاه جان کند ردشان
آسایی
چه گنجد پیش صدیقان نفاقی دورویی با چنان رویی پلیدی در چنان جویی
کارفرمایی
بداند یک به یک آن را بدیده که بیخ بیشه جان را همه رگ های شیران را
نورافزایی
ببخشد عافیت ها را به هر صدیق و بداند عاقبت ها را فرستد راتبت ها را
یکتایی
دهد نوری خدایی را کند او تازه براندازد نقابی را نماید آفتابی را
انشایی
برای جست و جو باشد ز فکر نفس اگر این شه دورو باشد نه آتش خلق و خو باشد
کژپایی
ز عکس تو در آن سینه نماید کین و دورویی او است بی کینه ازیرا او است آیینه
بدرایی
تو با شیران مکن زوری که روباهی مزن پهلو به آن نوری که مانی تا ابد کوری
به سودایی
نه مکری ماند و نی فن و نه دورویی که با شیران مری کردن سگان را بشکند گردن
نه صدتایی
2553
کسی را کو به جان و دل تو را جوید کجا شد عهد و پیمانی که می کردی نمی گویی
نمی جویی
چرا از وی نمی داری دو دست خود دل افکاری که روی خود به خون دیده می شوید
نمی شویی
چرا ای چشم بخت من تو با من کژ مثال تیر مژگانت شدم من راست یک سانت
چو ابرویی
پس آنگه عاشق کشته تو را گوید چو چه با لذت جفاکاری که می بکشی بدین زاری
خوش خویی
دل جویای آن شیری خدا داند چه ز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویان
آهویی
مرا بس شد ز جان و تن تو را مژده دل گر چه نزاری تو مقیم کوی یاری تو
کز آن کویی
از او ضربت ز تو خدمت که او به پیش شاه خوش می دو گهی بال و گه در گو
چوگان و تو گویی
مخوان ای دل مرا کافر اگر گویم که دل جستیم سرتاسر ندیدم در تو جز دلبر
تو اویی
چو بازآیم به سوی خود من این سویم غلم بیخودی ز آنم که اندر بیخودی آنم
تو آن سویی
زبان تو نمی دانم که من ترکم تو خمش کن کز ملمت او بدان ماند که می گوید
هندویی
2554
وگر ما را همی خواهی چرا تندی اگر بی من خوشی یارا به صد دامم چه می بندی
نمی خندی
بدین سرکای نه ساله نداند کرد کسی کو در شکرخانه شکر نوشد به پیمانه
خرسندی
کند شادی و پندارد که دل زین بنده بخند ای دوست چون گلشن مبادا خاطر دشمن
برکندی
نباشد لیق از حسنت که برگردی ز چو رشک ماه و گل گشتی چو در دل ها طمع کشتی
پیوندی
مرا مستانه می گفتی که ما را خویش خوشا آن حالت مستی که با ما عهد می بستی
و فرزندی
که گیر این جام بی خویشی که پیاپی باده می دادی به صد لطف و به صد شادی
باخویشی و هشمندی
نه دریایی و دریادل نه ساقی و سلم علیک ای خواجه بهانه چیست این ساعت
خداوندی
نه بستان و گلستانی نه کان شکر و نه یاقوتی نه مرجانی نه آرام دل و جانی
قندی
من از گولی دهم پندت نه ز آنک قابل خمش باشم بدان شرطی که بدهی می خموشانه
پندی
2555
نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری
هشیاری
چرا خشمی کند تندی چرا باشد شبی چرا زهری دهد تلخی چرا خاری کند تیزی
تاری
که خاری اندر این عالم کند در عهد در آن گلزار روی او عجب می ماندم روزی
او خاری
که تا غیری نبیند آن برون ناید ز مگر حضرت نقابی بست از غیرت بر آن چهره
اغیاری
نمی تاند که دریابد ز لطف آن چهره مگر خود دیده عالم غلیظ و درد و قلب آمد
ناری
و کی شاید که درپوشد لباس زشت آن دو چشم زشت رویان را لباس زشت می باید
عاری
که از شرم صفای او عرق ها می که از عریانی لطفش لباس لطف شرمنده
شود جاری
برون زد لطف از چشمش ز هر سو و او با این همه جسمی فروبرید و درپوشید
شد به دیداری
که تا شد دیده ها محروم و کند از فروپوشید لطف او نهانی کرده چشمش را
سیر و سیاری
شراب می که بفزاید ز بی هوشیت ولیک آن نور ناپیدا همی فرمایدت هر دم
هشیاری
ولیکن عشقشان دارد هزاران مکر و که خوبان به غایت را فراغت باشد از شیوه
عیاری
نباشی زان طرب غافل اگر تو جان چنانک از شهوتی تو خوش به جسم و جان شهوانی
جان داری
نمی بینی که اندر خواب تو در باغ و درون خود طلب آن را نه پیش و پس نه بر گردون
گلزاری
تو آن باغی که می بینی به خواب کدامین سوی می دانی کدامین سوی می بینی
اندر به بیداری
از آن جا طفل ره باشی چو رو زین چو دیده جان گشادی تو بدیدی ملک روحانی
سو به شه آری
ولیکن از مثالی تو بدانی گر خرد کدامین شه نیارم گفت رمزی از صفات او
داری
سر و سرور نمی جوید همی جوید خردهایی نمی خواهم که از دونی و طماعی
کلهداری
به سر بنشین به بزم سر ببین زان سر که بگذار و سر می جو کز آن سر سر به دست آید
تو خماری
چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و ز جامی کز صفای آن نماید غیب ها یک یک
عماری
نشان بندگی شه که فرد است او به به روی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و کش
دلداری
زهی تبریز دریاوش که بر هر ابر در به نزد حسن انس و جن مخدومی شمس الدین
باری
2556
ز هجران خداوندی شمس الدین زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
تبریزی
که تاریک ابد گردی اگر با او تو ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را
بستیزی
به جای آب آب زندگانی و گهربیزی ایا ای ابر گر تو یک نظر از نرگسش یابی
گلستان ها شدی آتش نکردی ذره ای اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی
تیزی
بفرمودند گر جانی به جان او نیامیزی به هنگامی که هر جانی به جانی جفت می گردند
ز روی شرم و لطف او فریضه گشت که جان او چنان صاف و لطیف آمد که جان ها را
پرهیزی
که خشتک کی تواند کرد اندر جامه هر آنچ از روح او آید به وهم روح ها ناید
تیریزی
گر از جاهش ببردی بو ز حسرت کسی کاندر جهان از بوش انا ل غیر می گفته ست
کرده خون ریزی
ورای بحر روحانی بدان شرطی که بیا ای عقل کل با من که بردابرد او بینی
نگریزی
و جان ها جان از او گیرند و هر از آن بحری گذشته ست او که دل ها دل از او یابند
چیزی از او چیزی
چه داند قوت حیدر مزاج حیز از اگر انکار خواهی کرد از عجزی است اندر تو
حیزی
گهی که بشنوی تبریز از تعظیم علی ال خانه کعبه و فی ال بیت معمورا
برخیزی
وآنگه باخودی بال که بی الهام و ایا ای عقل و تمییزی که لف دیدنش داری
تمییزی
2557
بشارت آیدش روزی ز وصل او به هر آن چشمی که گریان است در عشق دلرامی
پیغامی
سیاهش شد سپید آخر سپیدش شد سیه هر آن چشم سپیدی کو سیه کرده ست تن جامه
فامی
بشارت آمدش ناگه از آن خوش روی چو گریان بود آن یعقوب کنعان از پی یوسف
خوش نامی
چو او بر نردبان کوشد رسد ناگاه بر مثال نردبان باشد به نالیدن به عشق اندر
بامی
کبابی از جگر در کف ز خون دل حریف عشق پیش آید چو بیند مر تو را بیخود
یکی جامی
از آن است آتش هجران که تا پخته که آب لطف آن دلبر گرفته قاف تا قاف است
شود خامی
بل چون ضربت دامی و زلف یار برای امتحان مرغ جان عاشق وحشی
چون دامی
نماند ناز و تندی او شود همراز و هم که تا زین دام و زین ضربت کشاکش یابد این وحشی
رامی
که گاهش تاب خورشید است و گاهش چنان چون میوه های خام از آن پخته شود شیرین
طره شامی
که تا صافی شود دردی که تا خاصه ز رنج عام و لطف خاص حکمت ها شود پیدا
شود عامی
گهی اندر امید وصل یکتا زفت گهی از خوف محرومی و هجران ابد سوزی
انعامی
زهی تلخی و ناکامی که شیرین است خصوصا درد این مسکین که عالم سوز طوفان است
از او کامی
نگردم از هوای او نگردانم یکی گامی به هر گامی اگر صد تیر آید از هوای او
مبارک صاحب وامی مبارک کردن منم در وام عشق شاه تا گردن بحمدال
وامی
به هر صد قرن نبود این چه جای زهی دریای لطف حق زهی خورشید ربانی
سال و ایامی
خلصه نور ایمانی صفای جان ز مخدومی شمس الدین تبریزی بیابد جان
اسلمی
شود واله اگر پیدا شود از دفترش چه جای نور اسلم است که نورانی و روحانی
لمی
2558
تو خود از خانه آخر ز حال بنده می ال ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی
دانی
به پیوندی که با تستم ورای طور به حق اشک گرم من به حق روی زرد من
انسانی
بس است آخر بکن رحمی بر این اگر عالم بود خندان مرا بی تو بود زندان
محروم زندانی
مبادا ای خدا کس را بدین غایت اگر با جمله خویشانم چو تو دوری پریشانم
پریشانی
به جان بی وفا مانی چو یار ما بر آن پای گریزانت چه بربندم که نگریزی
گریزانی
بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را
و پیشانی
چو سایه در رکاب تو همی آیم به وگر چو آفتابی هم روی بر طارم چارم
پنهانی
2559
روان کن کشتی وصلت برای پیر ال ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی
کنعانی
که از شعشاع آن کشتی بگردد بحر یکی کشتی که این دریا ز نور او بگیرد چشم
نورانی
از آن نوری که آن باشد جمال و فر نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لیق
سلطانی
چو باشد عاشق او حق که باشد روح در آن بحر جللت ها که آن کشتی همی گردد
روحانی
نماند صعبیی دیگر بگردد جمله آسانی چو آن کشتی نماید رخ برآید گرد آن دریا
در آن دریا به رقص اندرشده غلطان چه آسانی که از شادی ز عاشق هر سر مویی
و خندانی
نماید خدها در جسم آب و خاک نبیند خنده جان را مگر که دیده جان ها
ارکانی
ز چشم و گوش و فهم و وهم اگر ز عریانی نشانی هاست بر درز لباس او
خواهی تو برهانی
برو می چر چو استوران در این تو برهان را چه خواهی کرد که غرق عالم حسی
مرعای شهوانی
رباید مر تو را چون باد از وسواس مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس دین
شیطانی
مکن فهمی مگر در حق آن دریای کز این جمله اشارت ها هم از کشتی هم از دریا
ربانی
که تا او را بیابد جان ز رحمت های چو این را فهم کردی تو سجودی بر سوی تبریز
یزدانی
2560
هماره جان به تن آید تو سوی تن نمی ال ای جان قدس آخر به سوی من نمی آیی
آیی
ز اشک خون همی ریزم در این دامن بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی
نمی آیی
زهی خرمن که سوی این سیه خرمن زهی بی آبی جانم چو نیسانت نمی بارد
نمی آیی
نظاره من بیا گر تو نظر کردن نمی چو دورم زان نظر کردن نظاره عالمی گشتم
آیی
چرا خوابم ببردی گر به سحر و فن ال ای دل پری خوانی نگویی آن پری را تو
نمی آیی
چو قمری ناله می دارم که در گردن ال ای طوق وصل او که در گردن همی زیبی
نمی آیی
ایا آهن ربا آخر سوی آهن نمی آیی دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق
چرا تو سوی این هجران صد چون ز ما و من برست آن کس که تو رویی بدو آری
من نمی آیی
سکونت از کجا آخر سوی مسکن نمی فزایش از کجا باشد بهارا چون نمی باری
آیی
ال ای ناطقه کلی بدین الکن نمی آیی ال ای نور غایب بین در این دیده نمی تابی
ال ای مرغ مژده آور بدین ارزن نمی چو ارزن خرد گشتستم ز بهر مرغ مژده آور
آیی
برای امن این جان ها در این مکمن همه جان ها شده لرزان در این مکمن گه هجران
نمی آیی
ال گلزار ربانی بدین سوسن نمی آیی زبان چون سوسن تازه به مدحت ای خوش آوازه
درونت خنب سرمستی چرا از دن ال ای باده شادان به عشق اندر چو استادان
نمی آیی
چرا ای خانه بی خورشید تو روشن معاش خانه جانم اگر نه از قرص خورشید است
نمی آیی
چرا چون شکل شب دزدان به هر اگر نه طالب اویی به خانه خانه خورشید
روزن نمی آیی
چرا در خوف می باشی چرا مومن چو صحرای جمال او برای جان بود مومن
نمی آیی
چرا اندر چراغ عشق چون روغن تو بشکن جوز این تن را بکوب این مغز را درهم
نمی آیی
مبر تو آب بی روغن که بی دشمن تو آب و روغنی کردی به نورت ره کجا باشد
نمی آیی
که اندر دست خود ماندی و در مخزن چه نقد پاک می دانی تو خود را وین نمی بینی
نمی آیی
ز سوی طور تبریزی چرا چون لن ز عشق شمس تبریزی چو موسی گفته ام ارنی
نمی آیی
2561
چو طوفان بر سرم بارد از این سودا مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی
ز بالیی
به کوی لولیان افتد از آن لولی مسلمانان مسلمانان به هر روزی یکی شوری
سرنایی
ورای طور اندیشه حریفان را چه می مسلمانان مسلمانان ز جان پرسید کای سابق
پایی
کز این اندیشه دادم دل به دست موج مسلمانان مسلمانان بشویید از دل من دست
دریایی
که سخت از کار رفتم من مرا کاری مسلمانان مسلمانان خبر آن کارفرما را
بفرمایی
که مستم ره نمی دانم بدان معشوق مسلمانان مسلمانان امانت دست من گیرید
زیبایی
بر آن خاکم بخسپانید زان خاک است مسلمانان مسلمانان به کوی او سپاریدم
بینایی
که نبود شرط در جمعی شکر خوردن مسلمانان مسلمانان زبان پارسی گویم
به تنهایی
به غیر تو نمی باید تویی آنک همی بیا ای شمس تبریزی که بر دست این سخن بیزی
بایی
2562
ببین تو چاره ای از نو که الحق سخت یکی فرهنگ دیگر نو برآر ای اصل دانایی
بینایی
بسی طوطی که آموزند از قندت بسی دل ها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان
شکرخایی
گر آتش نیستش حقی وگر دارد چه زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق
فرمایی
من و عشق و شب تیره نگار و باده برو ای جان دولت جو چه خواهم کرد دولت را
پیمایی
که عشرت در کمی خندد تو کم زن تا بیا ای مونس روزم نگفتم دوش در گوشت
بیفزایی
چو جام از دست جان نوشی از آن بی دل آخر نمی گویی کجا شد مکر و دستانت
دست و بی پایی
چه سلطانی چه جان بخشی چه به هر شب شمس تبریزی چه گوهرها که می بیزی
خورشیدی چه دریایی
2563
ای جان و جهان برجه از بهر دل من پای همی کوبم ای جان و جهان دستی
مستی
آن دست بر آن دل نه ای کاش دلی ای مست مکش محشر بازآی ز شور و شر
هستی
یک دل چه محل دارد صد دلکده ترک دل و جان کردم تا بی دل و جان گردم
بایستی
اشکوفه چرا کردی گر باده بنگر به درخت ای جان در رقص و سراندازی
نخوردستی
گر نی همه لطفستی با خاک نپیوستی آن باد بهاری بین آمیزش و یاری بین
گر نی ره عشق این است او کی دل از یار مکن افغان بی جور نیامد عشق
ما خستی
گر غیرت بگذارد دل بر دل ما بستی صد لطف و عطا دارد صد مهر و وفا دارد
گر پشتی او نبود پشت همه بشکستی با جمله جفاکاری پشتی کند و یاری
بی رحمت او صعوه زین دام کجا دامی که در او عنقا بی پر شود و بی پا
خستی
در جنبش باد دل صد مروحه بایستی خامش کن و ساکن شو ای باد سخن گر چه
گر شمس نبودی شب از خویش کجا شمس الحق تبریزی ماییم و شب وحشت
رستی
2564
ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی
خاک کف پای شه کی باشد سردستی رستن ز جهان شک هرگز نبود اندک
بر عمر موفر زن کز بند قفص رستی ای طوطی جان پر زن بر خرمن شکر زن
در روضه و بستان رو کز هستی ای جان سوی جانان رو در حلقه مردان رو
خود جستی
با رفعت تو رستم از رفعت و از در حیرت تو ماندم از گریه و از خنده
پستی
در دولت پیوسته رفتی و بپیوستی ای دل بزن انگشتک بی زحمت لی و لک
جان ها بپرستندت گر جسم بنپرستی آن باده فروش تو بس گفت به گوش تو
بشتاب چه می مولی آخر دل ما خستی ای خواجه شنگولی ای فتنه صد لولی
ور صد هنرت باشد آخر نه در آن گر خیر و شرت باشد ور کر و فرت باشد
شستی
تا ره نزدی ما را از پای بننشستی چالک کسی یارا با آن دل چون خارا
یک پرده برافکندی صد پرده نو بستی درجست در این گفتن بنمودن و بنهفتن
2565
ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی ای دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتی
در تو نظری کرد او در نور نظر نوری که بدو پرد جان از قفص قالب
رفتی
آن سوی زبردستی گر زیر و زبر رفتی تو از این پستی در شادی و در مستی
رفتی
زین شکل برون جستی در شکل دگر مانند خیالی تو هر دم به یکی صورت
رفتی
از دور قمر رستی بالی قمر رفتی امروز چو جانستی در صدر جنانستی
چون ترک کله کردی وز بند کمر اکنون ز تن گریان جانا شده ای عریان
رفتی
وز آب شدی فارغ کز تف جگر رفتی از نان شده ای فارغ وز منت خبازان
آبی دهدت صافی زان بحر که نانی دهدت جانان بی معده و بی دندان
دررفتی
بفرست خبر زیرا در عین خبر رفتی از جان شریف خود وز حال لطیف خود
در دامن دریایی چون در و گهر رفتی ور ز آنک خبر ندهی دانم که کجاهایی
کز گوش گذر کردی در عقل و بصر هان ای سخن روشن درتاب در این روزن
رفتی
2566
گر پیر خرف باشی تو خوب و جوان آورد طبیب جان یک طبله ره آوردی
گردی
از دل ببرد سستی وز رخ ببرد زردی تن را بدهد هستی جان را بدهد مستی
تریاق در او یابی گر زهر اجل آن طبله عیسی بد میراث طبیبان شد
خوردی
چون روی بدو آری مه روی جهان ای طالب آن طبله روی آر بدین قبله
گردی
نی تری و نی خشکی نی گرمی و نی حبیب است در او پنهان کان ناید در دندان
سردی
کان مسکن عیسی شد و آن حبه بدان زان حب کم از حبه آیی بر آن قبه
خردی
لغر نشود هرگز آن را که تو شد محرز و شد محرز از داد تو هر عاجز
پروردی
صدق قدمی باشد چون تو قدم افشردی گفتم به طبیب جان امروز هزاران سان
غم نسترد آن دل را کو را ز غم از جا نبرد چیزی آن را که تو جا دادی
استردی
ترک گروان برگو تو زان گروان خامش کن و دم درکش چون تجربه افتادت
فردی
2567
سنگینک جنگینک سر بسته چو افتاد دل و جانم در فتنه طراری
بیماری
آب چه که می خواهد تا درفکند ناری آید سوی بی خوابی خواهد ز درش آبی
هین تا چه کنی سازم از آتشش انباری گوید که به اجرت ده این خانه مرا چندی
بوده ست از آن من تو دانی و دیواری گه گوید این عرصه کاین خانه برآوردی
در عرصه جان باشد دیوار تو دیوار ببر زین جا این عرصه به ما واده
مرداری
در کوی همی گردد چون مشتغل آن دلبر سروین قد در قصد کسی باشد
کاری
ناگه شنوی آهی از کوچه و بازاری ناگه بکند چاهی ناگه بزند راهی
چون رخت نمی ماند در غارت او جان نقش همی خواند می داند و می راند
باری
دل کیست تو را بنده جان کیست ای شاه شکرخنده ای شادی هر زنده
گرفتاری
پیش آر به من گوشت تا نشنود ای ذوق دل از نوشت وی شوق دل از جوشت
اغیاری
آموخت خرامیدن با تو به سمن زاری از باغ تو جان و تن پر کرده ز گل دامن
و آن گاه یقین دارد این از کرمت آری زان گوش همی خارد کاومید چنین دارد
بشنو هله مولنا زاری چنین زاری تا از تو شدم دانا چون چنگ شدم جانا
خامش که دلم دارد بی مشغله گفتاری تا عشق حمیاخد این مهر همی کارد
2568
چستی کن و ترکی کن نی نرمی و یک حمله و یک حمله کآمد شب و تاریکی
تاجیکی
گر گردن ما دارد در عشق تو داریم سری کان سر بی تن بزید چون مه
باریکی
عشقیم نه سردستی مستیم نه از سیکی شاهیم نه سه روزه لعلیم نه پیروزه
با زشت نیامیزم هر چند کند نیکی من بنده خوبانم هر چند بدم گویند
بیگانه همی باشم از غایت نزدیکی عشاق بسی دارد من از حسد ایشان
گویند فلن بنده گوید که عجب کی روپوش کند او هم با محرم و نامحرم
کی
تو رستم چالکی نی کودک چالیکی طفلی است سخن گفتن مردی است خمش کردن
2569
در عشق جهانی را بدنام کنی حالی آن زلف مسلسل را گر دام کنی حالی
گر از شکرقندت در جام کنی حالی می جوش ز سر گیرد خمخانه به رقص آید
هر نقل که پیش آید بادام کنی حالی از چشم چو بادامت در مجلس یک رنگی
گر تشنه بود صادق انعام کنی حالی حاشا ز عطای تو کان نسیه بود ای جان
صدساله ره ار باشد یک گام کنی ای ماه فلک پیما از منزل ما تا تو
حالی
و آن کره گردون را هم رام کنی از لطف تو از عقرب صد شیر بجوشیده
حالی
گر حارس بامت را بر بام کنی حالی بر بام فلک صد در بگشاید و بنماید
گر صبح رخت جلوه در شام کنی هر خام شود پخته هم خوانده شود تخته
حالی
2570
و اندر حشر موران افتاده سلیمانی پنهان به میان ما می گردد سلطانی
امروز در این مجمع شاهنشه سردانی می بیند و می داند یک یک سر یاران را
گر مکر کند دزدی ور راست رود اسرار بر او ظاهر همچون طبق حلوا
جانی
می بیند و می خواند با تجربه خط نیک و بد هر کس را از تخته پیشانی
خوانی
تا شور دراندازد بر ما ز نمکدانی در مطبخ ما آمد یک بی من و بی مایی
یا رب تو نگهدارش ز آسیب گران امروز سماع ما چون دل سبکی دارد
جانی
امروز همی آید پرشرم و پشیمانی آن شیشه دلی کو دی بگریخت چو نامردان
پرگریه و غم باشد بی دولت خندانی صد سال اگر جایی بگریزد و بستیزد
خاموش که بازآید بلبل به گلستانی خورشید چه غم دارد ار خشم کند گازر
2571
پنهان شده و افکنده در شهر پریشانی ای شاه مسلمانان وی جان مسلمانی
سلطان سلطینی بر کرسی سبحانی ای آتش در آتش هم می کش و هم می کش
هر حکم که می خواهی می کن که شاهنشه هر شاهی صد اختر و صد ماهی
همه جانی
از شیر عجب باشد بس نادره چوپانی گفتی که تو را یارم رخت تو نگهدارم
ور هیچ نمی دانم دانم که تو می دانی گر نیست و گر هستم گر عاقل و گر مستم
کز بهر چو تو عیدی قربانم و قربانی گر در غم و در رنجم در پوست نمی گنجم
روز از تن همچون شب چون صبح گه چون شب یغمایی هر مدرکه بربایی
برون رانی
یا رب که چه گردد جان چون جامه گه جامه بگردانی گویی که رسولم من
بگردانی
آن چیست عجب جز تو کو را تو در رزم تویی فارس بر بام تویی حارس
نگهبانی
ای عشق عدم ها را خواهی که ای عشق تویی جمله بر کیست تو را حمله
برنجانی
سرنای تو می نالد هم تازی و سریانی ای عشق تویی تنها گر لطفی و گر قهری
فر تو همی تابد از تابش پیشانی گر دیده ببندی تو ور هیچ نخندی تو
ای ماه چه می آیی در پرده پنهانی پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را
وی گوش نمی نوشی این نوبت ای چشم نمی بینی این لشکر سلطان را
سلطانی
گنجی است به یک حبه در غایت گفتم که به چه دهی آن گفتا که به بذل جان
ارزانی
باران نکند ساکن گردی که تو ننشانی لحول کجا راند دیوی که تو بگماری
تمییز کجا ماند در دیده انسانی چون سرمه جادویی در دیده کشی دل را
هر وهم برد دستی از عقل به آسانی هر نیست بود هستی در دیده از آن سرمه
تا سوی درت آید جوینده ربانی از خاک درت باید در دیده دل سرمه
قطره سوی بحر آید از سیل کهستانی تا جزو به کل تازد حبه سوی کان یازد
خامش که نشد ظاهر هرگز سر نی سیل بود این جا نی بحر بود آن جا
روحانی
2572
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی جانا به غریبستان چندین به چه می مانی
یا راه نمی دانی یا نامه نمی خوانی صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
ور راه نمی دانی در پنجه ره دانی گر نامه نمی خوانی خود نامه تو را خواند
با سنگ دلن منشین چون گوهر این بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
کانی
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از هم آبی و هم جویی هم آب همی جویی
ایشانی
آمیخته ای با جان یا پرتو جانانی چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی نور قمری در شب قند و شکری در لب
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بستانی
زهر از کف تو خوردن سرچشمه از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
حیوانی
2573
و اندر تتق غیبی صد یوسف کنعانی در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی
ای صورت جان باقی وی صورت تن این صورت تن رفته و آن صورت جا مانده
فانی
تن مرده و جان پران در روضه گر چاشنیی خواهی هر شب بنگر خود را
رضوانی
چندان صفتت کردم وال که دو ای عشق که آن داری یا رب چه جهان داری
چندانی
با تو چه زبان گویم ای جان که نمی المومن حلوی و العاش علوی
دانی
وآنگه رسد از سلطان صد مرکب چندان بدوان لنگان کاین پای فروماند
میدانی
در حالت جان کندن چون است که می مرد یکی عاشق می گفت یکی او را
خندانی
صدمرده همی خندم بی خنده دندانی گفتا چو بپردازم من جمله دهان گردم
نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی زیرا که یکی نیمم نی بود شکر گشتم
بو بیش دهد عنبر در وقت پریشانی هر کو نمرد خندان تو شمع مخوان او را
تو مطرب جانانی چون در طمع نانی ای شهره نوای تو جان است سزای تو
اومید کی ضایع شد از کیسه ربانی کس کیسه میفشان گو کس خرقه میفکن گو
دریا ز عطای حق دارد گهرافشانی از کیسه حق گردون صد نور و ضیا ریزد
بگذر ز فلک بررو گر درخور آن نان ریزه سفره ست این کز چرخ همی ریزد
خوانی
ور خسته شود حلقت در حلقه سلطانی گر خسته شود کفت کفی دگرت بخشد
بر سوخته زن آبی چون چشمه برگو غزلی برگو پامزد خود از حق جو
حیوانی
2574
فریاد مسلمانان از دست مسلمانی از آتش ناپیدا دارم دل بریانی
شمع و سحرش خوانم یا نادره شهد و شکرش گویم کان گهرش گویم
سلطانی
وز آتش و دود ما برخاسته ایوانی زین فتنه و غوغایی آتش زده هر جایی
بربود به قهر از من در راه حرمدانی با این همه سلطانی آن خصم مسلمانی
آن کس که به پیش او جانی به یکی بگشاد حرمدانم بربود دل و جانم
نانی
ناگاه پدید آمد باغی و گلستانی من دوش ز بوی او رفتم سر کوی او
هم واقف و بیداری هم شهره و پنهانی آن جا دل و دلداری هم عالم اسراری
در آتش عشق او هر چشمه حیوانی در خدمت خاک او عیشی و تماشایی
2575
جز دیده فزودن نی جز چشم گشودن هر لحظه یکی صورت می بینی و زادن نی
نی
چندانک خوری می خور دستوری از نعمت روحانی در مجلس پنهانی
دادن نی
و آن میوه نورش را بر کف به نهان آن میوه که از لطفش می آب شود در کف
نی
در مشک تتاری نی در عنبر و لدن این بوی که از زلف آن ترک خطا آمد
نی
وین سرمه عشق او اندرخور هاون می کوبد تقدیرش در هاون تن جان را
نی
تا بازرود آن جا آن جا که تو و من دیدی تو چنین سرمه کو هاون ها ساید
نی
جز گلبن و نسرین نی جز لله و آن جا روش و دین نی جز باغ نوآیین نی
سوسن نی
چون سوخت منی ها را پس طعنه گه بگذار تنی ها را بشنو ارنی ها را
لن نی
کز غلبه جان آن جا جای سر سوزن تن را تو مبر سوی شمس الحق تبریزی
نی
2576
ای معدن زیبایی وی کان وفا چونی ای خواجه سلم علیک از زحمت ما چونی
کای جنت روحانی وی بحر صفا در جنت و در دوزخ پرسان تواند ای جان
چونی
هر رنج تو را گوید کی دفع بل چونی هر نور تو را گوید ای چشم و چراغ من
زین خدمت پوسیده زین طال بقا ای خدمت تو کردن چون گلبشکر خوردن
چونی
در وقت جفا اینی تا وقت وفا چونی در وقت جفا دل را صد تاج و کمر بخشی
وی شاه ید بیضا با اهل عمی چونی ای موسی این دوران چونی تو ز فرعونان
کز زحمت و رنج ما ای باد صبا گوید به تو هر گلشن هر نرگس و هر سوسن
چونی
وی تاج همه جان ها دربند قبا چونی ای آب خضر چونی از گردش چرخ آخر
پرسند تو را هر دم کز رنج و عنا ای جان عنادیده خامش که عنایت ها
چونی
2577
در کوی خرابات آ تا دردکشان بینی همرنگ جماعت شو تا لذت جان بینی
بربند دو چشم سر تا چشم نهان بینی درکش قدح سودا هل تا بشوی رسوا
بشکن بت خاکی را تا روی بتان بینی بگشای دو دست خود گر میل کنارستت
وز بهر سه نان تا کی شمشیر و سنان از بهر عجوزی را تا چند کشی کابین
بینی
در دور درآ بنشین تا کی دوران بینی نک ساقی بی جوری در مجلس او دوری
گرگی و سگی کم کن تا مهر شبان این جاست ربا نیکو جانی ده و صد بستان
بینی
بربند دهان از خور تا طعم دهان بینی شب یار همی گردد خشخاش مخور امشب
رو ترک فلنی گو تا بیست فلن بینی گویی که فلنی را ببرید ز من دشمن
اندیشه جانان به کاندیشه نان بینی اندیشه مکن ال از خالق اندیشه
ز اندیشه گره کم زن تا شرح جنان با وسعت ارض ال بر حبس چه چفسیدی
بینی
از جان و جهان بگذر تا جان و جهان خامش کن از این گفتن تا گفت بری باری
بینی
2578
عشق تو و جان من جز آتش و جز ای بود تو از کی نی وی ملک تو تا کی نی
نی نی
صد کشته هو دیدم امکان یکی هی نی بر کشته دیت باشد ای شادی این کشته
معشوق بر عاشق با وی نی و بی وی ای دیده عجایب ها بنگر که عجب این است
نی
مستان خرف از مستی آن جا قدح و امروز به بستان آ در حلقه مستان آ
می نی
برخوان افل ینظر معنیش بر این پی مستند نه از ساغر بنگر به شتر بنگر
نی
جز نعره یا رب نی جز ناله یا حی نی در مومن و در کافر بنگر تو به چشم سر
زان جا که گریزانی جز لطف پیاپی آن جا که همی پویی زان است کز او سیری
نی
در مکتب درویشان خود ابجد و حطی از ابجد اندیشه یا رب تو بشو لوحم
نی
از تابش خورشیدت هرگز خطری دی شمس الحق تبریزی آن جا که تو پیروزی
نی
2579
زیر و زبرت دارم زیرا که تو از با هر کی تو درسازی می دانک نیاسایی
مایی
کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا
آن جام مباحی را درکش که بیاسایی بردار صراحی را بگذار صلحی را
امروز قدح بستان ای عاشق فردایی در حلقه آن مستان در لله و در بستان
تا بگذری از هستی ای سخره بر رسم زبردستی می کن تو چنین مستی
هرجایی
در مصر نمی باشی تا جمله سرفتنه اوباشی همخرقه قلشی
شکرخایی
جز با تو نیارامد جان های مصفایی شمس الحق تبریزی جان را چه شکر ریزی
2580
بیهوده چه می گردی بر آب چو ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی
دولبی
یک جو نبری زین دو بی کوشش و صحراست پر از شکر دریاست پر از گوهر
اسبابی
بگشادن چشم ارزد تا بانی مهتابی گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی
اندر نظر حربی بشکافد محرابی محراب بسی دیدی در وی بنگنجیدی
ما طامع و پیش و پس دریا کف ما تشنه و هر جانب یک چشمه حیوانی
وهابی
کو پرده میان ما جز چشم گران ره چیست میان ما جز نقص عیان ما
خوابی
جسمت مثل بامی هر حس تو میزانی شش نور همی بارد زان ابر که حق آرد
زان سوش روان کرده آن فاتح ابوابی شش چشمه پیوسته می گردد شب بسته
بیرون کشدش زان چه بی آلت و خورشید و قمر گاهی شب افتد در چاهی
قلبی
زیرا که ضعیفی تو بی طاقت و بی صد صنعت سلطانی دارد ز تو پنهانی
تابی
بر کف خدا لرزان ماننده سیمابی این مفرش و آن کیوان افلک ورای آن
اندر صفتش خاطر هست احول و دریا چو چنان باشد کف درخور آن باشد
کذابی
چون دیو که بگریزد از عمر خطابی بگریزد عقل و جان از هیبت آن سلطان
از جان عزیز خود بیگانه و صخابی بکری برمد از شو معشوق جهانش او
چون باز به دام آمد برداشته مضرابی ره داده به دام خود صد زاغ پی بازی
بی صفقه صفاقی بی شرفه دبابی خاموش که آن اسعد این را به از این گوید
2581
گه بیت و غزل گویی گه پای عمل ای سوخته یوسف در آتش یعقوبی
کوبی
گه غوطه خوری عریان در چشمه گه دور بگردانی گاهی شکر افشانی
ایوبی
وز دولت و داد او ما غرقه این خوبی خلقان همه مرد و زن لب بسته و در شیون
چون دوست نمی خسپد با آن همه بر عشق چو می چسبد عاشق ز چه رو خسپد
مطلوبی
از بهر چنان مهمان چون خانه نمی آن دوست که می باید چون سوی تو می آید
روبی
چون سر تو نیندازی از غصه چون رزم نمی سازی چون چست نمی تازی
محجوبی
از جذبه آن است این کاندر غم و ای نعل تو در آتش آن سوی ز پنج و شش
آشوبی
بی عیب خرد جان را از جمله کی باشد و کی باشد کو گل ز تو بتراشد
معیوبی
بنگر که چه مبدل شد آن چوب از آن اجزای درختان را چون میوه کند دارا
چوبی
منگر ز حساب ای جان در عالم زین به بتوان گفتن اما بمگو تن زن
محسوبی
2582
دل را بربودستی در دل بنشستستی خواهم که روم زین جا پایم بگرفتستی
زان مه که نمودستی زان راز که سر سخره سودا شد دل بی سر و بی پا شد
گفتستی
ای آنک در این سودا بس شب که برپر به پر روزه زین گنبد پیروزه
نخفتستی
راهیت بیاموزم کان راه نرفتستی چون دید که می سوزم گفتا که قلوزم
من خویش توام گر چه با جور تو من پیش توام حاضر گر چه پس دیواری
جفتستی
هر خواب که دیدستی هر دیگ که ای طالب خوش جمله من راست کنم جمله
پختستی
بیرونش بجستستی در خانه نجستستی آن یار که گم کردی عمری است کز او فردی
دست تو گرفته ست او هر جا که این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن
بگشتستی
ای دوست ز پیدایی گویی که نهفتستی در جستن او با او همره شده و می جو
2583
من نیست شدم باری در هست یکی آمد مه ما مستی دستی فلکا دستی
هستی
گر باده اثر کردی در دل تن از او از یک قدح و از صد دل مست نمی گردد
رستی
پر می دهیم گر نی این شیشه بار دگر آوردی زان می که سحر خوردی
بنشکستی
از جز تو گر اشکستی بودی که بر جام من از مستی سنگی زدی اشکستی
نپیوستی
گر مرده از این خوردی از گور زین باده چشید آدم کز خویش برون آمد
برون جستی
در ماه که از بال آید به چه پستی گر سیر نه ای از سر هین خوار و زبون منگر
گر رشک نبردی دل تن عشق ای برده نمازم را از وقت چه بی باکی
پرستستی
هم قبله از او گشتی هم کعبه رخش آن مست در آن مستی گر آمدی اندر صف
خستی
2584
ای دوست حریفان بین یک جان شده ماییم در این گوشه پنهان شده از مستی
از مستی
دم ها زده آهسته زان راز که گفتستی از جان و جهان رسته چون پسته دهان بسته
دستی صنما دستی می زن که از این ماییم در این خلوت غرقه شده در رحمت
دستی
ای جمله بلندی ها خاک در این پستی عاشق شده بر پستی بر فقر و فرودستی
شیخا چه ترنجیدی بی خویش شو و جز خویش نمی دیدی در خویش بپیچیدی
رستی
آن چهره که بگشادی و آن زلف که بربند در خانه منمای به بیگانه
بربستی
ما را غلطی دادی از خانه برون امروز مکن جانا آن شیوه که دی کردی
جستی
برخاستی از دیده در دلکده بنشستی صورت چه که بربودی در سر بر ما بودی
شد داروی هر خسته آن را که توش شد صافی بی دردی عقلی که توش بردی
خستی
در قعر رو ای ماهی گر دشمن این ای دل بر آن ماهی زین گفت چه می خواهی
شستی
2585
هم زهر شکر گشتی هم گرگ گر نرگس خون خوارش دربند امانستی
شبانستی
هم ساغر سلطانی اندر دورانستی هم دور قمر یارا چون بنده بدی ما را
هم بحر بدان تلخی آب حیوانستی هم کوه بدان سختی چون شیره و شیرستی
هم نرگس مخمورش بر ما نگرانستی از طلعت مستورش بر خلق زدی نورش
پس چیست ز ناشکری تشنیع چنانستی با هیچ دل مست او تقصیر نکرده ست او
کفو کمر وصلش ای کاش میانستی وصلش به میان آید از لطف و کرم لیکن
در مردن این صورت کس را چه صورتگر بی صورت گر ز آنک عیان بودی
زیانستی
با هر مژه و ابرو کی تیر و کمانستی راه نظر ار بودی بی رهزن پنهانی
ور نی دهن ماهی پرگفت و زیانستی بربند دهان زیرا دریا خمشی خواهد
2586
ای شاد که خلقستی ای خوش که گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی
جهانستی
بال همه باغستی پستی همه کانستی گر نقش پذیرفتی در شش جهت عالم
گر هیچ پدیدستی آن همگانستی از خلق نهان زان شد تا جمله مرا باشد
2587
در خانه نهان گشتی یا سوی هوا ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی
رفتی
چون مرغ بپریدی ای دوست کجا چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی
رفتی
از خلق حذر کردی وز خلق جدا در روح نظر کردی چون روح سفر کردی
رفتی
ماننده بوی گل با باد صبا رفتی رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی
از نور خدا بودی در نور خدا رفتی نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی
وز ننگ چنین خانه بر سقف سما ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه
رفتی
2588
از کار خود افتادی در کار دگر رفتی ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی
ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم
گلزار ندانستی در خار دگر رفتی صد بار فسون کردم خار از تو برون کردم
ای حال غلط کرده با مار دگر رفتی گفتم که تویی ماهی با مار چه همراهی
صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی مانند مکوک کژ اندر کف جولهه
آن یار در آن غار است تو غار دگر گفتی که تو را یارا در غار نمی بینم
رفتی
بازار مرا دیده بازار دگر رفتی چون کم نشود سنگت چون بد نشود رنگت
2589
تا صورت خاکی را در چرخ نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردی
درآوردی
ای رعد چه می غری وی چرخ چه ای آب چه می شویی وی باد چه می جویی
می گردی
وی صبر چه خرسندی وی چهره چرا ای عشق چه می خندی وی عقل چه می بندی
زردی
جان خود چه قدر باشد در دین سر را چه محل باشد در راه وفاداری
جوانمردی
یک موی نمی گنجد در دایره فردی کامل صفت آن باشد کو صید فنا باشد
ای سرد کسی کو ماند در گرمی و در گه غصه و گه شادی دور است ز آزادی
سردی
کو شعشعه مستی گر باده جان کو تابش پیشانی گر ماه مرا دیدی
خوردی
آخر نه خر کوری بر گرد چه می زین کیسه و زان کاسه نگرفت تو را تاسه
گردی
کز حرص چو جارویی پیوسته در با سینه ناشسته چه سود ز رو شستن
این گردی
وین منبر من عالی مقصوره من هر روز من آدینه وین خطبه من دایم
مردی
ارواح و ملک از حق آرند ره آوردی چون پایه این منبر خالی شود از مردم
2590
دل بردی و جان بردی این جا چه ای پرده در پرده بنگر که چه ها کردی
رها کردی
مرغ دل ما خستی پس قصد هوا ای برده هوس ها را بشکسته قفص ها را
کردی
کو زهره که تا گویم ای دوست چرا گر قصد هوا کردی ور عزم جفا کردی
کردی
زیرا که ز شیرینش در قهر جدا آن شمع که می سوزد گویم ز چه می گرید
کردی
کز هجر تو پشت او چون بنده دوتا آن چنگ که می زارد گویم ز چه می زارد
کردی
زهرم چو شکر کردی وز درد دوا این جمله جفا کردی اما چو نمودی رو
کردی
از بس که کرم کردی حاجات روا هر برگ ز بی برگی کف ها به دعا برداشت
کردی
2591
دل بودی و جان بردی این جا چه رها ای پرده در پرده بنگر که چه ها کردی
کردی
بی هوشی جانی تو گیرم که جفا خورشید جهانی تو سلطان شهانی تو
کردی
در بخشش و در احسان حاجات روا هم عاقبت ای سلطان بردی همه را مهمان
کردی
هر پشه که پروردی صد همچو هما هر سنگ که بگرفتی لعل و گهرش کردی
کردی
یک قافله را ناگه اصحاب صفا کردی یک طایفه را ای جان منشور خطا دادی
اجزای زمین ها را در لطف سما آثار فلک ها را اجزای زمین کردی
کردی
چون قاعده بشکستی وز درد دوا پس من ز چه بشناسم از چرخ زمین ها را
کردی
2592
آورد نمی دانم دانم که مرا بردی ای صورت روحانی امروز چه آوردی
بر شاخ کی خندیدی در باغ کی ای گلشن نیکویی امروز چه خوش بویی
پروردی
در باغ کی خندیدی وز دست کی می امروز عجب چیزی می افتی و می خیزی
خوردی
پیران و جوانان را آموخت جوامردی آن طبع زرافشانی و آن همت سلطانی
در وحدت همدردی درکش قدح دردی بگذر ز جوامردی کان هم ز دوی خیزد
هم عاشق و معشوقی هم سرخی و هم هم همره و همدردی هم جمعی و هم فردی
زردی
ترسم که میان ره بگریزی و برگردی با این همه در مجلس بنشین و میا با من
کز دل دودلی خیزد گه گرمی و گه ور ز آنک همی آیی با خویش مبر دل را
سردی
2593
ور صبح و سحر خواهی نک صبح و گر شمس و قمر خواهی نک شمس و قمر باری
سحر باری
گر تاج و کمر خواهی نک تاج و کمر ای یوسف کنعانی وی جان سلیمانی
باری
گر تیغ و سپر خواهی نک تیغ و سپر ای حمزه آهنگی وی رستم هر جنگی
باری
گر قند و شکر خواهی نک قند و ای بلبل پوینده وی طوطی گوینده
شکر باری
گر زیر و زبر خواهی نک زیر و ای دشمن عقل و هش وی عاشق عاشق کش
زبر باری
گر سمع و بصر خواهی نک سمع و ای جان تماشاجو موسی تجلی جو
بصر باری
گر فتنه و شر خواهی نک فتنه و شر ای دیو پر از کینه وی دشمن دیرینه
باری
گر یار سفر خواهی نک یار سفر خاموش مگو چندین برخیز سفر بگزین
باری
گر خسته جگر خواهی نک خسته شمس الحق تبریزی از حسن و دلویزی
جگر باری
2594
در گور کجا گنجی چون نور خدا از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری
داری
ماننده آن دلبر بنما که کجا داری خوش باش کز آن گوهر عالم همه شد چون زر
تو روی ترش با من ای خواجه چرا در عشق نشسته تن در عشرت تا گردن
داری
شیخا تو چو دلتنگی با غم چه در عالم بی رنگی مستی بود و شنگی
هواداری
همرنگ شو آخر هم گر بخشش ما چندین بمخور این غم تا چند نهی ماتم
داری
بسم ال مولنا چون ساغرها داری از تابش تو جانا جان گشت چنین دانا
با تیره نیامیزی چون بحر صفا داری شمس الحق تبریزی چون صاف شکرریزی
2595
در خوردن و شب گردی خواهم که امشب پریان را من تا روز به دلداری
کنم یاری
وقت حشرانگیزی در چالش و من شیوه پریان را آموخته ام شب ها
میخواری
پوشیده تر از پریان ماییم به ستاری جنی پنهان باشد در ستر و امان باشد
در مکر خدا مانده آن قوم ز اغیاری بر صورت ما واقف پریان و ز جان غافل
مفروش چنین ارزان خود را به خود را تو نمی دانی جویای پری ز آنی
سبکباری
از دیو و پری برده صد گوی به و آن جنی ما بهتر زیبارخ و خوش گوهر
عیاری
نی بی مزه و رنگین پالوده بازاری شب از مه او حیران مه عاشق آن سیران
وز چنگ و رباب او وز شیوه از سیخ کباب او وز جام شراب او
خماری
در جمله مذهب ها او راست دیوانه شده شب ها آلوده شده لب ها
سزاواری
کس نیست در این پرده تو پشت کی خواب از شب او مرده شلوار گرو کرده
می خاری
نی عاشق عشقی تو تو عاشق گفتاری بردی ز حد ای مکثر بربند دهان آخر
2596
گر سینه نپوشانی تیری بخوری کاری نظاره چه می آیی در حلقه بیداری
شاهی است تو باور کن بر کرسی در حلقه سر اندرکن دل را تو قویتر کن
جباری
گاهی ز لب لعلش گاهی ز می ناری تا بازرهی زان دم تا مست شوی هر دم
خاشاک کجا باشد در ساغر هشیاری بگشای دهانت را خاشاک مجو در می
بس نیست رخ خوبش دلجویی و ای خواجه چرا جویی دلداری از آن جانان
دلداری
بنوشتم از عالم صد نامه بیزاری دی نامه او خواندم در قصه بی خویشی
با ما غم دل گویی یا قصه جان آری نقش تو چو نقش من رخ بر رخ خود کرده ست
چون عشق بزد آتش در پرده ستاری من با صنم معنی تن جامه برون کردم
افتاد به پایم عشق در عذر گنه کاری در رنگ رخم عشقش چون عکس جمالش دید
زیرا که چو جان آیی بی رنگ شمس الحق تبریزی آیی و نبینندت
صباواری
2597
کان روی چو خورشیدت صد گون گر روی بگردانی تو پشت قوی داری
کندت یاری
مه بی تو ز من گیرد صد دوری و من بی رخ چون ماهت گر روی به ماه آرم
بیزاری
گلزار جفا گردد چون تخم جفا کاری جان بی تو یتیم آمد مه بی تو دو نیم آمد
دست کی رسد در تو گر پای نیفشاری چون سرکشی آغازی یا اسب جفا تازی
شاید که ز بخشایش این دم سر من مهمان توام ای جان ای شادی هر مهمان
خاری
کی پیش رود با او بدفعلی و طراری رو ای دل بیچاره با تیغ و کفن پیشش
پرورده و خو کرده با عشرت و ای جان نه ز باغ تو رسته ست درخت من
خماری
مستان مرا مفکن در نوحه و در اجزای وجود من مستان تواند ای جان
زاری
مستانه به پیش آیی بی نخوت و آن ساغر پنهانی خواهم که بگردانی
جباری
یا چشمه حیوانی یا صحت بیماری ای ساغر پنهانی تو جامی و یا جانی
یا کان نباتی تو یا ابر شکرباری یا آب حیاتی تو یا خط نجاتی تو
اما نهلد در سر نی عقل نی هشیاری آن ساغر و آن کوزه کو نشکندم روزه
هم آبی و هم نانی هم یاری و هم هم عقلی و هم جانی هم اینی و هم آنی
غاری
نی زان که سخن کم شد از غایت خاموش شدم حاصل تا برنپرد این دل
بسیاری
2598
یک دم چه زیان دارد گر روی به ما ای جان و جهان آخر از روی نکوکاری
آری
یا رب که چه رو داری یا رب که چه ای روی تو چون آتش وی بوی تو چون گل خوش
بو داری
خوش خواب که می بینم در حالت در پیش دو چشم من پیوسته خیال تو
بیداری
در پوست نمی گنجد از لذت دلداری دل را چو خیال تو بنوازد مسکین دل
جان دگرت گویم یا صحت بیماری قرص قمرت گویم نور بصرت گویم
وز زاری من بلبل وامانده شد از از شرم تو شاخ گل سر پیش درافکنده
زاری
تو نیز نمی گنجی جز او که دهد از جمله ببر زیرا آن جا که تویی و او
یاری
جز او کی بود مونس در نیم شب اندر شکم ماهی دم با کی زند یونس
تاری
ای بسته تو بر اشتر شش تنگ به در چشمه سوزن تو خواهی که رود اشتر
سرباری
چون ابر بهاری کن در عشق با این همه ای دیده نومید مباش از وی
گهرباری
2599
وز روی تو در عالم هر روی به ای بر سر بازارت صد خرقه به زناری
دیواری
هر گوشه چو منصوری آویخته بر هر ذره ز خورشیدت گویای اناالحقی
داری
این طرفه که از یک گل در هر قدمی این طرفه که از یک خم هر یک ز میی مستند
خاری
هر عقل همی گوید من خیره شدم هر شاخ همی گوید من مست شدم دستی
باری
عشق از سر بی خویشی انداخته گل از سر مشتاقی بدریده گریبانی
دستاری
جز عاقل و لیعقل قومی دگرند آری از عقل گروهی مست بی عقل گروهی مست
بی زحمت فرعونی بی غصه اغیاری ماییم چو کوه طور مست از قدح موسی
گر چه سر خم بسته است از کهگل ماییم چو می جوشان در خم خراباتی
پنداری
وال که از این خوشتر نبود به جهان از جوشش می کهگل شد بر سر خم رقصان
کاری
2600
تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری
آن طره که دل دزدد ماننده طراری غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر
در پیه دو دیده خود بر آب بزن ناری در سوخته جان زن از آهن و از سنگش
باشد که نهان باشد او از پس دیواری بفروز چنین شمعی در خانه همی گردان
در نیم شب هجران بگشود مرا کاری اندر پس دیواری در سایه خورشیدش
تا تیره شد این شمعم از تابش انواری در خانه همی گشتم در دست چنین شمعی
در بی نمکی چون ره بردم به گفتم که در این زندان چون یافتمت ای جان
نمکساری
وی از تو جهان زنده چون یافتمت ای شوخ گریزنده وی شاه ستیزنده
باری
چون گوهر کانی شد غیرت شده در حال نهانی شد پنهان چو معانی شد
ستاری
وین طعنه زنان بر من هم یافته من دست زنان بر سر چون حلقه شده بر در
بازاری
چون مه که ز خورشیدش شد تیره از پرتو مخدومی شمس الحق تبریزی
خجل واری
2601
وز شورش زلف تو در هر طرفی ای بر سر هر سنگی از لعل لبت نوری
سوری
هر سوی یکی ساقی هر سوی یکی در حسن بهشت تو در زیر درختانت
حوری
محبوس یکی خنبی چون شیره از عشق شراب تو هر سوی یکی جانی
انگوری
بر بام دماغ آید بنوازد طنبوری هر صبح ز عشق تو این عقل شود شیدا
هر کوی بود بزمی هر خانه بود ای شادی آن شهری کش عشق بود سلطان
سوری
می زد به در وحدت از عشق تو بگذشتم بر دیری پیش آمد قسیسی
ناقوری
در صحبت آن کافر شب گشته چون ادریس شد از درسش هر جا که بد ابلیسی
کافوری
هم عاشق و معشوقی هم ناصر و گفتم ز کی داری این گفتا ز یکی شاهی
منصوری
جان پرور هر خویشی شور و شر هر یک شاه شکرریزی شمس الحق تبریزی
دوری
2602
من خابیه تو در من چون باده همی ای دشمن عقل من وی داروی بی هوشی
جوشی
هم شاهی و سلطانی هم حاجب و اول تو و آخر تو بیرون تو و در سر تو
چاووشی
هم یوسف مه رویی هم مانع و خوش خویی و بدخویی دلسوزی و دلجویی
روپوشی
چون عقل در این مغزی چون حلقه بس تازه و بس سبزی بس شاهد و بس نغزی
در این گوشی
هم مار بداندیشی هم نیشی و هم نوشی هم دوری و هم خویشی هم پیشی و هم بیشی
یا رب چه خوشند ایشان آن دم که در ای رهزن بی خویشان ای مخزن درویشان
آغوشی
و آن روز که خمارم چه صبر و چه آن روز که هشیارم من عربده ها دارم
خاموشی
2603
با حلقه عشاقان رو بر در حیرانی ای بر سر و پا گشته داری سر حیرانی
وز بهر چنان مشکی جان عنبر در زلف چو چوگانت غلطیده بسی جان ها
حیرانی
در شاه نظر کردم من چاکر حیرانی از کون حذر کردم وز خویش گذر کردم
هم مومن این راهم هم کافر حیرانی من یوسف دلخواهم چاه زنخت خواهم
تا چست برون جستم از چنبر حیرانی هم باده آن مستم هم بسته آن شستم
آخر تو یکی بنگر در دلبر حیرانی ای عقل شده مهتر ای گشته دلت مرمر
خون تو بریزم من از خنجر حیرانی ور نه بستیزم من در کار تو خیزم من
هم فربه عشقم من هم لغر حیرانی از دولت مخدومی شمس الحق تبریزی
2604
تشویش مسلمانی ای مه تو که را آن چهره و پیشانی شد قبله حیرانی
مانی
زین بیش نمی دانم ای مه تو که را من واله یزدانم در حلقه مردانم
مانی
هم بی دل و دلشادم ای مه تو که را هم بنده و آزادم ویرانه و آبادم
مانی
هم مومن و کافر شد ای مه تو که را هر جسم که بر سر شد جان گشت و قلندر شد
مانی
با دیده بینایی ای مه تو که را مانی شاد آنک نهد پایی در لجه دریایی
از طعنه و از تسخر ای مه تو که را باشد ز توام مفخر فارغ شدم از دلبر
مانی
تو محو کن القابم ای مه تو که را من زان سوی دولبم زان جانب اسبابم
مانی
زان خنده چه بربندد ای مه تو که را بر عاشق دوتاقد آن کس که همی خندد
مانی
ای جان و جهان می زد ای مه تو که شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
را مانی
2605
آبستن میوه ستی سرمست گلستانی ای باغ همی دانی کز باد کی رقصانی
وین نقش چرا بندی گر ز آنک همه این روح چرا داری گر ز آنک تو این جسمی
جانی
وز گوهر چون گویم چون غیرت جان پیشکشت چه بود خرما به سوی بصره
عمانی
زان رو تو کجا دانی چون مست عقل ز قیاس خود زین رو تو زنخ می زن
زنخدانی
یا بر سر صفرایی رسم شکرافشانی دشوار بود با کر طنبور نوازیدن
تا مست شود ایمان زان باده یزدانی می وام کند ایمان صد دیده به دیدارش
راز تو شود پنهان گر راز تو نجهانی در پای دل افتم من هر روز همی گویم
کی گنجد در طاسی شش گوشه کان مهره شش گوشه هم لیق آن نطع است
انسانی
هر لحظه به دست تو گر ز آنک نه شمس الحق تبریزی من باز چرا گردم
سلطانی
2606
خویش من و پیوندی نی همره و مانده شدم از گفتن تا تو بر ما مانی
مهمانی
خربنده چرا گشتی شه زاده ارکانی شیری است که می جوشد خونی است نمی خسبد
آن کس که رهانید از بسیار پریشانی زر دارد و زر بدهد زین واخردت این دم
کی آمده ای ای جان زان خاک به اشتر ز سوی بیشه بی جهد نمی آید
آسانی
گوش تو کشان کردم تا جوهر انسانی صد جا بترنجیدی گفتی نروم زین جا
استیزه چه می بافی ای شیخ لت انبانی در چرخ درآوردم نه گنبد نیلی را
کو نخوت کرمنا کو همت سلطانی چون دیگ سیه پوشی اندر پی تتماجی
تو طفل سر خوانی نی پیر پری تو مرد لب قدری نی مرد شب قدری
خوانی
سیلی زندت آرد استاد دبستانی سخت است بلی پندت اما نگذارندت
روزی که به جد گیرد گردن ز کی هر لحظه کمندی نو در گردنت اندازد
پیچانی
در خود بترنجیده از نامی و ارکانی بنگر تو در این اجزا که همرهشان بودی
و اندر پس این منزل صد منزل زان جا بکشانمشان مانند تو تا این جا
روحانی
ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن
ریش کی رهید از من تا تو دبه گر ریش نجنبانی یک یک بکنم ریشت
برهانی
یک لحظه شو آیینه چون حلقه گردانی یک لحظه شدی شانه در ریش درافتادی
هم شیر و هم آهویی هم اینی و هم هم شانه و هم مویی هم آینه هم رویی
آنی
بی رنج چه می سلفی آواز چه لرزانی هم فرقی و هم زلفی مفتاحی و هم قلفی
صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی خاموش کن از گفتن هین بازی دیگر کن
2607
خود نیست بجز آن مه این هست چنین آن ماه همی تابد بر چرخ و زمین یا نی
یا نی
هر چستی و هر سستی آید ز کمین یا در هر ره و هر پیشه در لشکر اندیشه
نی
ایمن بود و فارغ از روز پسین یا نی آن رسته خویش خود دیده پس و پیش خود
زین دام امان یابد جز جان امین یا نی در هر قدمی دامی چون شکر و بادامی
ظن ار چه بود عالی باشد چو یقین یا گر باغ یقین خواهی پس رخت منه بر ظن
نی
2608
ای جان صفا چونی وی کان وفا افند کلیمیرا از زحمت ما چونی
چونی
وی عاشق بی دل را درمان و دوا ای فخر خردمندان وی بی تو جهان زندان
چونی
می گوید حسنت را کی خوب لقا مه گوش همی خارد صد سجده همی آرد
چونی
زان روز که پرسیدی گفتی تو مرا باری من بیچاره گشتم ز خود آواره
چونی
ای آب حیات ما زین آب و هوا چونی ماییم و هوای تو دو چشم سقای تو
ای آنک مبادا کس دور از تو جدا تلخ است فراق تو دوری ز وثاق تو
چونی
ای نیر اعظم تو زین طال بقا چونی زد طال بقای تو هر ذره که خورشیدی
وی یوسف افتاده با اهل عما چونی ای آینه مانده در دست دو سه زنگی
وی بلبل آن بستان با ناشنوا چونی ای دلدل آن میدان چونی تو در این زندان
افتاده در این غربت با رنج و عنا ای آدم خوکرده با جنت و با حورا
چونی
با این همگی زفتی در زیر قبا چونی ای آنک نمی گنجی در شش جهت عالم
از عربده کوران وز زخم عصا چونی مصباح و زجاجی تو پیش دو سه نابینا
با این همه بی برگی داوودنوا چونی پیغام و سلم ما ای باد بگو با دل
کای تشنه پرخواره با جام خدا چونی بس کردم من اما برگو تو تمامش را
2609
شاهان ز هوای تو در خرقه دلقینی در عشق کجا باشد مانند تو عشقینی
وز غایت مستی تو همکاسه مسکینی بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی
سردفتر دین بوده از عشق تو بی دینی بس جان گزین بوده سلطان یقین بوده
کو سینه ره بینی کو دیده شه بینی کو گوهر جان بودن کو حرف بپیمودن
کاین عشق فزون بادا وز هر طرف هر مست میت خورده دو دست برآورده
آمینی
جانی که به لب آمد چه سود ز یاسینی گویند بخوان یاسین تا عشق شود تسکین
در دولت تو بنهد بر پشت فلک زینی آن دلشده خاکی کز عشق زمین بوسد
گه باده جان گیرد گه طره مشکینی آوه خنک آن دل را کو لزم آن جان شد
کز شمس حق تبریز پر کردم هرگز نکند ما را عالم به جوال اندر
خرجینی
2610
از بهر خدا بشنو فریاد و علی اللهی چون بسته کنی راهی آخر بشنو آهی
ناگاه پدید آمد در آب چنان ماهی در روح نظر کردم بی رنگ چو آبی بود
تا واشد و دریا شد این عالم چون آن آب به جوش آمد هستی به خروش آمد
چاهی
من قطره و او قطره گشتیم چو دیدم که فراز آمد دریا و بشد قطره
همراهی
او قطره شده دریا من قطره شده چون پیشترک رفتم دریا شد و بگرفتم
گاهی
باشد که تو هم افتی در مکر پیش آی تو دریا را نظاره بکن ما را
شهنشاهی
او چشم چنین بندد چون جادو آبی است به زیرش مه آبی است به زیرش که
دلخواهی
چاه و رسن زلفت وال که به از با لعل تو کی جویم من ملک بدخشان را
جاهی
در سحر نمی بندد جز سینه آگاهی از غمزه جادواش شمس الحق تبریزی
2611
من دم نزنم زیرا دم می نزند ماهی جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی
مه سجده همی کردت ای ایبک بر خیمه این گردون تو دوش قنق بودی
خرگاهی
وز بخشش تو دیده این ماه سما ماهی خورشید ز تو گشته صاحب کله گردون
وین قسمت چو آمد تو یوسف و من کی هر دو یکی گردد تو آتش و من روغن
چاهی
من بنده آن خلعت گر رانی و گر هر چند که این جوشم از آتش تو باشد
خواهی
فریاد من مسکین از دانش و آگاهی این دانش من گشته بر دانش تو پرده
وین هر دو کجا گنجد در وحدت اللهی گه از می و از شاهد گویم مثل لطفش
کی شب بودش در پی یا زحمت بی شمس الحق تبریزی صبحی که تو خندانی
گاهی
2612
پابسته شدی چون من زان دلبر در کوی کی می گردی ای خواجه چه می خواهی
خرگاهی
نی خدمت کس خواهی نی خسروی و گر بسته شدی از وی رسته ز همه بندی
شاهی
در آب سجود آری بی مساله چو شد خدمت تو دستان چون خدمت سرمستان
ماهی
فارغ ز ثواب آمد فرد از ره و بیراهی چون مست و خراب آمد سجده گهش آب آمد
نی ظالم و نی تایب نی ذاکر و نی کو ره چو در این آبی کو سجده چو محرابی
ساهی
2613
در روزن جان تابی چون ماه ز ای شادی آن روزی کز راه تو بازآیی
بالیی
این فرش زمینی را چون عرش زان ماه پرافزایش آن فارغ از آرایش
بیارایی
بس جان که ز سر گیرد قانون بس عاقل پابسته کز خویش شود رسته
شکرخایی
بس قافله ره یابد در عالم بی جایی زین منزل شش گوشه بی مرکب و بی توشه
کامروز مرا بنگر ای خواجه فردایی روشن کن جان من تا گوید جان با تن
رونق نبود جو را چون آب بنگشایی تو آبی و من جویم جز وصل تو کی جویم
وال که چو با خویشی از خویش ای شاد تو از پیشی یعنی ز همه بیشی
نیاسایی
افتاده در این سودا چون مردم در جستن دل بودم بر راه خودش دیدم
صفرایی
جز عشق نبینی گر صد بار بپالیی شمس الحق تبریزی پالود مرا هجرت
2614
یا رب چه خوش است این جا هر ما می نرویم ای جان زین خانه دگر جایی
لحظه تماشایی
بی ولوله زاغی بی گرگ جگرخایی هر گوشه یکی باغی هر کنج یکی لغی
کو عزم سفر دارد از بیم تقاضایی افکند خبر دشمن در شهر اراجیفی
بی جان کی رود جایی بی سر کی نهد از رشک همی گوید وال که دروغ است آن
پایی
او هر طرفی یابد شوریده و شیدایی من زیر فلک چون او ماهی ز کجا یابم
چو چشم تو خماری چون روی تو مه گرد درت گردد زیرا که کجا یابد
صحرایی
در عشق پدید آید هر یوسف زیبایی این عشق اگر چه او پاک است ز هر صورت
وز عشق پدر دیدش زیبا و مطرایی بی عشق نه یوسف را اخوان چو سگی دیدند
دوزخ کی رود آخر از جنت ماوایی گر نام سفر گویم بشکن تو دهانم را
بی پای همی گردم چون کشتی دریایی من بی سر و پا گشتم خوش غرقه این دریا
چون ذره به زیر آیم در رقص ز از در اگرم رانی آیم ز ره روزن
بالیی
در روزن این خانه در گردش سودایی چون ذره رسن سازم از نور و رسن بازم
برگو که در این دولت تیره نشود بنشین که در این مجلس لغر نشود عیسی
رایی
تا ناله در آن گنبد یابی تو مثنایی بربند دهان برگو در گنبد سر خود
از حرف همی گردد این نکته شمس الحق تبریزی از لطف صفات خود
مصفایی
2615
پرهیز ز هشیاران وز مردم غوغایی هم پهلوی خم سر نه ای خواجه هرجایی
تو جنس سگ کهفی از جنگ مبرایی هشیار به سگ ماند جز جنگ نمی داند
چون دید در آن درگه شکر و سر بر در خمخانه زد آن سگ فرزانه
شکرافزایی
این جاست تماشاها تو مرد تماشایی بیرون مرو ای خواجه زین صورت دیباچه
در سرکه درافتاده آن خوش لب بس مست طرب خورده آهنگ برون کرده
حلوایی
بجهی به سوی او جه ای مست سر پهلوی آن خم نه کوزه به بر خم به
عللیی
2616
نیت ز کجا گنجد اندر دل شیدایی من نیت آن کردم تا باشم سودایی
وین تلخی من گشته دریای شکرخایی مجنونی من گشته سرمایه صد عاقل
بس فتنه و آشوبی افکنده ز زیبایی زیر شجر طوبی دیدم صنمی خوبی
فارغ ز شب و فردا چون باشم فردایی از من دو جهان شیدا وز من همه سر پیدا
جان کی فزایم من گفتم دلم افزایی می گفت کرایم من وقتی که برآیم من
تبریز ز شمس الدین بی صورت دریای معانی بین بی قیمت و بی کابین
دریایی
2617
لهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی عیسی چو تویی جانا ای دولت ترسایی
کز کافر زلف خود یک پیچ تو ایمان ز سر زلفت زنار عجب بندد
بگشایی
تا عالم خاکی را از عشق برآرایی ای از پس صد پرده درتافته رخسارت
جان بود در آن بیعت با عشق به جان دوش ز سرمستی با عشق تو عهدی کرد
تنهایی
کس عهد کند با خود نی تو همگی سر عشق به گوشش برد سر گفت به گوش جان
مایی
تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی چندانک تو می کوشی جز چشم نمی پوشی
سوگند بدان زلفی عاشق کش سودایی جان گفت که ای فردم سوگند بدین دردم
نی ما و نه من کردم ای مفرد یکتایی کان عهد که من کردم بی جان و بدن کردم
در آب نماید او لیک او است ز بالیی مست آنچ کند در می از می بود آن به روی
آن ساقی ترسا را یک نکته نفرمایی تبریز ز شمس الدین آخر قدحی زو هین
2618
چون گویم دل بردی چون عین دل جانا نظری فرما چون جان نظرهایی
مایی
دل نیز شکر خاید آن دم که جگر جان ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی
خایی
مرده ز تو حال آرد چون شعبده تن روح برافشاند چون دست برافشانی
بنمایی
ای دل به جفای او جان باز چه می گر جور و جفا این است پس گشت وفا کاسد
پایی
ای یار بکش دستم آن جا که تو آن امروز چنان مستم کز خویش برون جستم
جایی
گوهر چه کمت آید چون در تک چیزی که تو را باید افلک همان زاید
دریایی
بی تو چه بود دیده ای گوهر بینایی مردم ز تو شد ای جان هر مردمک دیده
هستی و چه خوش هستی در وحدت ای روح بزن دستی در دولت سرمستی
یکتایی
تن معدن ترس آمد تو عیش و ای روح چه می ترسی روحی نه تن و نفسی
تماشایی
او را برسان روزی جان را و ای روز چه خوش روزی شمع طرب افروزی
پذیرایی
بر خفته دلن بردم انفاس مسیحایی صبحا نفسی داری سرمایه بیداری
در نور تو گم گردد چون شرق شمس الحق تبریزی خورشید چو استاره
برآرایی
2619
گفتم که در این سودا هشیار چه می گل گفت مرا نرمی از خار چه می جویی
جویی
گفتم نشدی بی دل دلدار چه می جویی گفتا که در این سودا دلدار تو کو بنما
گفتم که برو طفلی خمار چه می گفتا هله مستانه بنما ره خمخانه
جویی
گفتم برو ای مسکین هشدار چه می گفتا ز چه بی هوشی بنمای چه می نوشی
جویی
گفتم اگرت بو نیست گلزار چه می گفتا که چه گلزار است کز وی نرسد بویی
جویی
گفتم که خیال خواب بیدار چه می گفتا که وفاجویان خوابی است که می بینند
جویی
2620
زیرا به ادب یابی آن چیز که می ای دل به ادب بنشین برخیز ز بدخویی
گویی
هیهات چنان رویی یابند به بی رویی حاشا که چنان سودا یابند بدین صفرا
در خویش بجو ای دل آن چیز که می در عین نظر بنشین چون مردمک دیده
جویی
در خود منگر زیرا در دیده خود بگریز ز همسایه گر سایه نمی خواهی
مویی
ور بر لب دریایی چون روی نمی گر غرقه دریایی این خاک چه پیمایی
شویی
2621
کای دل تو نمی گفتی کز خویش شدم از هر چه ترنجیدی با دل تو بگو حالی
خالی
زشتی تو پیدا شد بگذار تو نکالی این رنج چو در وا شد دعوی تو رسوا شد
کی باشد با این خود آن مرتبه عالی در صورت رنج خود نظاره بکن ای بد
این است که کشتی تو پس از کی بنگر که چه زشتی تو بس دیوسرشتی تو
همی نالی
کز غیب شود حاصل اندر عوض گر رنج بشد مشکل نومید مشو ای دل
ابدالی
کای کعبه چه دوری تو از حیزک از ذوق چو عوری تو هر لحظه بشوری تو
خلخالی
کاین بادیه فردان را بزدود ز ارذالی در بادیه مردان را کاری است نه سردان را
بشتاب که از فضلش در منزل اجللی در خدمت مخدومی شمس الحق تبریزی
2622
نی پری و نی چری ای مرغک ای خواجه تو چه مرغی نامت چه چرا شایی
حلوایی
من اشترم و اشتر کی پرد ای طایی مانند شترمرغی گویند بپر گویی
کی بار کشد مرغی تکلیف چه فرمایی چون نوبت بار آید گویی که نه من مرغم
نی فاخته طوقی نی در چمن مایی نی بلبل خوش لحنی نی طوطی خوش رنگی
مرغان همه پریدند آن جا تو چه می حق است سلیمان را در گردن هر مرغی
پایی
2623
ما مست و خراباتی و بیخود شده تا ما گوش شماییم شما تن زده تا کی
کی
آخر بنگویید که این قاعده تا کی ما سوخته حالن و شما سیر و ملولن
مجلس همه شوریده بتا عربده تا کی دل زیر و زبر گشت مها چند زنی طشت
در حلقه رندان شده کاین مفسده تا کی دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی
بشکست در صومعه کاین معبده تا کی چون ساقی ما ریخت بر او جام شرابی
کاین نوبت شادی است غم بیهده تا کی تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت
ای در سخن بی مزه گرم آمده تا کی آن ها که خموشند به مستی مزه نوشند
2624
خورشید برآمد بنگر نورفشانی برخیز که جان است و جهان است و جوانی
ای یوسف ایام به صد ره به از آنی آن حسن که در خواب همی جست زلیخا
برسنج ببین که سبکی یا تو گرانی برخیز که آویخت ترازوی قیامت
قانع نشود عاشق بی دل به نشانی هر سوی نشانی است ز مخلوق به خالق
ما راه سعادت بنمودیم تو دانی هر لحظه ز گردون برسد بانگ که ای گاو
تا بازرهی زود از این عالم فانی برخیز و بیا دبدبه عمر ابد بین
او جان جهان آمد و تو نقش جهانی او عمر عزیزی است از او چاره نداری
حیف است کز این روح تو محروم بر صورت سنگین بزند روح پذیرد
بمانی
در کان عقیق آی چه دربند دکانی او کان عقیق آمد و سرمایه کان ها
2625
این علم و هنر پیش تو باد و هوسستی گر علم خرابات تو را همنفسستی
سیمرغ جهان در نظر تو مگسستی ور طایر غیبی به تو بر سایه فکندی
این کوس سلطین بر تو چون گر کوکبه شاه حقیقت بنمودی
جرسستی
کی دامن و ریش تو به دست گر صبح سعادت به تو اقبال نمودی
عسسستی
فکری که به پیش دل توست آن گر پیش روان بر تو عنایت فکنندی
سپسستی
از دفتر عشاق یکی حرف بسستی معکوس شنو گر نبدی گوش دل تو
بازآمده دیدی اگر آن گیج کسستی گوید همه مردند یکی بازنیامد
لرزان نبدی گر ز بقا مقتبسستی لرزان لهب جان تو از صرصر مرگ است
در حلق تو این شربت فانی چو همراه خسان گر نبدی طبع خسیست
خسستی
در مکتب شادی ز کجا در عبسستی طفل خرد تو به تبارک برسیدی
گر وقت بدی داعیه فریادرسستی خاموش که این ها همه موقوف به وقت است
2626
تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی ای دل تو در این غارت و تاراج چه دیدی
از آب دهان دام مگس گیر تنیدی چون جولهه حرص در این خانه ویران
پنداشت دل تو که از این دام رهیدی از لذت و از مستی این دانه دنیا
در دام کسی دانه خورد هیچ شنیدی در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک
آن سوی که در روضه ارواح دویدی ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام
یا یاد نداری تو که بر عرش پریدی ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل
دادی تو پر خویش و دو سه دانه از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود
خریدی
گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی چون گرسنه قحط در این لقمه فتادی
زان شیر تباشیر سعادت بمزیدی کو همت شاهانه نه زان دایه دولت
وال که نیامیزد با خون و پلیدی آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت
آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی آن شاه گل ما به کف خویش سرشته ست
آموخت تو را شاه تو شیخی و مریدی وال که در آن زاویه کاوراد الست است
گه قفل شود گاه کند رسم کلیدی آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند
گه تازه و برجسته گهی کهنه قدیدی گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند
تلوین برود از تو چو در بحر رسیدی ای سیل در این راه تو بال و نشیب است
وی چرخ از این بار گران سنگ ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی
خمیدی
پنهانی و در فعل چه پیدا و پدیدی ای بحر حقایق که زمین موج و کف توست
تا پرده ظلمات به انوار دریدی ای چشمه خورشید که جوشیدی از آن بحر
شد لعل و زمرد ز تو سنگی که هر خاک که در دست گرفتی همه زر شد
گزیدی
بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد
این صنعت بی آلت و بی کف ز کی شاگرد کی بودی که تو استاد جهانی
دیدی
سبزه شود آخر ز چه کهسار چریدی چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک
صد بار از این ذکر و از این فکر خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت
بریدی
2627
سلطان بچه ای آخر تا چند اسیری عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری
زنهار بجز عشق دگر چیز نگیری سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است
جز وزر نیامد همه سودای وزیری آن میر اجل نیست اسیر اجل است او
تا عاشق نقشی ز کجا روح پذیری گر صورت گرمابه نه ای روح طلب کن
در سرکه میامیز که تو شکر و شیری در خاک میامیز که تو گوهر پاکی
آن سوی که سو نیست چه بی مثل و هر چند از این سوی تو را خلق ندانند
نظیری
گر ز آنک نه میری نه بس است این این عالم مرگ است و در این عالم فانی
که نمیری
پیداست در این حمله و چالیش و در نقش بنی آدم تو شیر خدایی
دلیری
بیزارم از این فضل و مقامات تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدم
حریری
در نور خدایی چه به گاهی و چه بی گاه شد این عمر ولیکن چو تو هستی
دیری
ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری اندازه معشوق بود عزت عاشق
آخر نه که پروانه این شمع منیری زیبایی پروانه به اندازه شمع است
که اصل بصر باشی یا عین بصیری شمس الحق تبریز از آنت نتوان دید
2628
جان را و جهان را شکفانی و فزایی هر روز بگه ای شه دلدار درآیی
آن لحظه که چون بدر بر این صدر یا رب چه خجسته ست ملقات جمالت
برآیی
خود ذوق و نمک بخش وصالی و هر جا که ملقات دو یار است اثر توست
لقایی
تا تو ننهی در کلمه فایده زایی معنی ندهد وصلت این حرف بدان حرف
دندان دگر داده پی فایده خایی ای داده تو دندان و شکرها که بخایند
و آگاه نشد از خرد و دانش نایی بیزارم از آن گوش که آواز نیاشنود
تا خواجه سقا نکند جهد سقایی این مشک به خود چون رود و آب کشاند
تا سر نبود پای کجا یابد پایی این چرخ که می گردد بی آب نگردد
تو ای دل جوینده و پرسنده کجایی هان ای دل پرسنده که دلدار کجای است
پیهی ز کجا یابد تمییز ضیایی تیهی ز کجا یابد گلزار و شقایق
دانند که در هست ز دریای عطایی اصداف حواسی که به شب ماند ز در دور
آن سوی برو ای صدف این سوی چه درهاست در آن بحر در اصداف نگنجد
پایی
گوید بر ما آی اگر حاجی مایی آن نیستی ای خواجه که کعبه به تو آید
می گوید العزه و الحسن ردایی این کعبه نه جا دارد نی گنجد در جا
تا جان دهدت چونک ببیند که فنایی هین غرقه عزت شو و فانی ردا شو
معدوم چو گشتی همگی حد و ثنایی خامش کن و از راه خموشی به عدم رو
2629
ما را و جهان را تو در این خانه ای ماه اگر باز بر این شکل بتابی
نیابی
چه نادره گر آب شود مردم آبی چون کوه احد آب شد از شرم عقیقت
و آن نیز بدان ماند که در زیر نقابی از عقل دو صدپر دو سه پر بیش نمانده ست
باری تو نگویی ز کی مست و خرابی ای عشق دو عالم ز رخت مست و خرابند
در جوش نیارد همه را او به شرابی تا باده نجوشید در آن خنب ز اول
در ناله نیارد همه را او به ربابی تا اول با خود نخروشید ربابی
بر روی زن آبی و یقین دان که ای گرد جهان گشته و جز نقش ندیده
بخوابی
سوی دل ما آی اگر مرد کبابی در خرمن ما آی اگر طالب کشتی
کز حلقه مایی نه غریبی نه غرابی ور ز آنک نیایی بکشیمت به سوی خویش
پنداشته ای خواجه که بیرون حسابی مکتب نرود کودک لیکن ببرندش
تا باخبری بند سوالی و جوابی بستان قدح عشرت وز بند برون جه
کای گیج خرف گشته ببین در چه آخر بشنو هر نفسی نعره مستان
عذابی
تا بار دگر روی ز اقبال نتابی دست تو بگیرم دو سه روزی تو همی جوش
و آن سوی که ساقی است همان سوی آن جا که شدی مست همان جای بخسبی
شتابی
وی دیده گرینده بس است این نه تا چند در آتش روی ای دل نه حدیدی
سحابی
انگشتک می زن که تو بر راه ای ساقی مه روی چه مست است دو چشمت
صوابی
بگشا در دل ها که تو سلطان خطابی بگشای دهان ز آنچ نگفتم تو بیان کن
2630
فالراح مع الروح من افضالک عندی یا ساقی شرف بشراباتک زندی
مستان نگر و نقل و شرابات افندی برخیز که شورید خرابات افندی
گردان شده ساقی به مساقات افندی هر مست درآویخته با مست ز مستی
جز رقص و هیاهوی و مراعات یک موی نمی گنجد در حلقه مستان
افندی
تا جان بدهیمت به مکافات افندی بسم ال ساقی ولی نعمت برخیز
جز دیدن روی تو کرامات افندی در هر دو جهان است و نبوده ست و نباشد
یا رب چه لطیف است ملقات افندی چون تنگ شکر میر خرابات درآمد
هیهای شنیدم من و هیهات افندی می خندد و می گوید من خفته بدم مست
صد غلغله در سقف سماوات افندی زان خنده و زان گفتن و زان شیوه شیرین
کافزون ز زجاجه ست و ز مشکات خورشید ز برق رخ تو چشم ببندد
افندی
معراج و تجلی و مقامات افندی در خانه خمار و خرابات کی دیده ست
تا وا ننماید همه رگ هات افندی با مست خرابات خدا تا بنپیچی
کامروز عیان است خفیات افندی در خانه دل کژ مکن آن چانه به افسوس
یاد آیدت این جمله مقالت افندی روزی که روم جانب دریای معانی
گر بوسه دهد بنده بر آن پات افندی شاد آمدی ای کان شکر عیب مفرما
در سایه زلف تو مناجات افندی واجب کند ای دوست که آرم به صد اخلص
سوره قصص و نادره آیات افندی از مصحف آن روی چو ماه تو بخوانیم
رستیم به شاهیت ز شهمات افندی مستیم ز جام تو و زان نرگس مخمور
فارغ ز بدایات و نهایات افندی عالم همه پرغصه و آن نرگس مخمور
ایمن شده از جمله آفات افندی چون سایه فناییم به خورشید جمالت
تا راست شود جمله مهمات افندی سرمست بیا جانب بازار نظر کن
این است و دگر جمله خرافات افندی تا روز اجل هر چه بگوییم ز اشعار
هر بیتش مفتاح مرادات افندی سلطان غزل هاست و همه بنده اینند
ای جان اشارات و عبارات افندی من کردم خاموش تو باقیش بفرما
بر طور دلم رفته به میقات افندی شمس الحق تبریز تویی موسی ایام
2631
امروز مکن حیله که آن رفت که تو دوش رهیدی و شب دوش رهیدی
دیدی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی ما را به حکایت به در خانه ببردی
صد کیسه در این راه به حیلت ببریدی صد کاسه همسایه مظلوم شکستی
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی آن کیست که او را به دغل خفته نکردی
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی گفتی که از آن عالم کس بازنیامد
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی امروز ببینی که کیان را یله کردی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی ای باز کله از سر و روی تو برون شد
و آن جا بردت دیده که آن جا نگریدی آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
در تو خلد آن خار که در یار خلیدی بر تو زند آن گل که به گلزار بکشتی
آن زهرگیایی که در این دشت چریدی تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
که قفل دری یا جهت قفل کلیدی آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
این چشم ببستی تو در آن چشمه گر آب حیاتی تو و گر آب سیاهی
رسیدی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی با جمله روان ها بپر روح روانی
وز آب و گل تیره بیگانه رمیدی با خالق آرام تو آرام گرفتی
کاین جا ز دل و جان به دل و جانش امروز تو را بازخرد شعله آن نور
خریدی
کو را چو نثار زر از این خاک آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
بچیدی
کز خاک همان رست که در خاک ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
دمیدی
در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
2632
در سلطنت فقر و فنا کار تو داری ای جان گذرکرده از این گنبد ناری
وی کشته وجود همه و خویش به ای رخت کشیده به نهان خانه بینش
زاری
وز دلق دو صدپاره آدم شده عاری پوشیده قباهای صفت های مقدس
وز لطف تو هر خار برون رفته ز از شرم تو گل ریخته در پای جمالت
خاری
در میکده اکنون که تو انگور فشاری بی برگ نشاید که دگر غوره فشارد
اندر طمعی که سرش از لطف بخاری اقبال کف پای تو بر چشم نهاده
ای یار چه یاری تو و ای غار چه از غار به نور تو به باغ ازل آیند
غاری
آن کز تو بنوشید یکی شربت کاری بر کار شود در خود و بی کار ز عالم
افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاری در باغ صفا زیر درختی به نگاری
آبستن تو گشته مگر جان بهاری کز لذت حسن تو درختان به شکوفه
آخر ز کجایی تو علی ال چه یاری در سجده شدم بیخود و گفتم که نگارا
کاوصاف جمال رخ او نیست شماری او گفت که از پرتو شمس الحق تبریز
2633
انگشتری لعل و کمر خاصه کانی در خانه خود یافتم از شاه نشانی
آن شاه دلرامم و آن محرم جانی دوش آمده بوده ست و مرا خواب ببرده
از عربده مستانه بدان شیوه که دانی بشکسته دو صد کاسه و کوزه شه من دوش
کز شاه رخ من بر کاری است نهانی گویی که گزیده ست ز مستی رخ من بر
زین بوی به هر گوشه نگاری است امروز در این خانه همی بوی نگار است
عیانی
هر موی ز من هندوی مست است خون در تن من باده صرف است از این بوی
شبانی
از قامت چون چنگ من الحان اغانی گوشی بنه و نعره مستانه شنو تو
پیران طریقت بپذیرند جوانی هم آتش و هم باده و خرگاه چو نقد است
هم صورت کل شهره و هم بحر در آینه شمس حق و دین شه تبریز
معانی
2634
از جادوی چشم یکی شعبده خوانی امروز در این شهر نفیر است و فغانی
از عشق چنین حلقه ربا چرب زبانی در شهر به هر گوشه یکی حلقه به گوشی است
از تیر نظرهای چنین سخته کمانی بی زخم نیابی تو در این شهر یکی دل
ای شهر مکان تو شد از لطف زمانی ای شهر چه شهری تو که هر روز تو عید است
ای هر دو شده از دم تو نادره لنی چه جای مکان است و چه سودای زمان است
بغداد نهان است وز او دل همدانی شهری است که او تختگه عشق خدایی است
بی زجر و سیاست شده هر گرگ امروز در این مصر از این یوسف خوبی
شبانی
مانند زلیخا شده در عشق جوانی صد پیر دو صدساله از این یوسف خوش دم
ماننده تقدیر خدا حکم روانی او حاکم دل ها و روان هاست در این شهر
کی سوی مهش راه بزد ابر گمانی صد نور یقین سجده کن روی چو ماهش
چون ظلمت شب محو رخ ماه جهانی صد چون من و تو محو چنان بی من و مایی
جز سایه خورشید رخش نیست امانی جز حضرت او نیست فقیرانه حضوری
چون زهره ندارم که بگویم که فلنی از حیله او یک دو سخن دارم بشنو
زین باده شکافیده شود شیشه جانی گر نام نگوییم و نشان نیز نگوییم
پازهر چو داری نکند زهر زیانی هین دست ملرزان و فروکش قدح عشق
دکان محیط است و جز این نیست هر چیز که خواهی تو ز عطار بیابی
دکانی
2635
گردان شده بر جمع قدح های عطایی امروز سماع است و مدام است و سقایی
ای تن همه جان شو نه که ز اخوان فرمان سقی ال رسیده ست بنوشید
صفایی
وی گلشن اقبال چه بابرگ و نوایی ای دور چه دوری تو و ای روز چه روزی
کاین نفخه صور است که کرده ست از خاک برویند در این دور خلیق
صدایی
وز چرخ شنو بانگ سرافیل صلیی از کوه شنو نعره صد ناقه صالح
آخر بگشا چشم که در دست رضایی هین رخت فروگیر و بخوابان شتران را
وی منکر محشر هله تا ژاژ نخایی ای مرده بشو زنده و ای پیر جوان شو
کامروز حلل است ورا رازگشایی خواهم سخنی گفت دهانم بمبندید
ره باز کنم سوی خیالت هوایی ور ز آنک ز غیرت ره این گفت ببندید
هستی پذرفتیم ز دم های خدایی ما نیز خیالت بدستیم و از این دم
کاین را تو فراموش کنی خواجه صد هستی دیگر بجز این هست بگیری
کجایی
2636
گر دلشده ای چند پی نان و کبابی ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
این چرخ فریبنده و این برق سحابی لقمه دهدت تا کند او لقمه خویشت
بی لقمه او در دل و جان رزق بیابی هین لقمه مخور لقمه مشو آتش او را
نی حلق و گلو بود و نه خرمای آن وقت که از ناف همی خورد تنت خون
رطابی
در چشم نیاید خورش مردم آبی آن ماهی چه خورده ست که او لقمه ما شد
زان راه شود فربه و زان ماه خضابی از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا
چون سنبله شد دانه در این روز گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی
خرابی
من مردم و زنده شدم از داد ثوابی آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت
نظاره سرسبزی اموات ترابی خواهی که قیامت نگری نقد به باغ آی
امروز چو سرویم سرافراز و خطابی ماییم که پوسیده و ریزیده خاکیم
کاین گفت کسان است و سخن های بی حرف سخن گوی که تا خصم نگوید
کتابی
2637
یک ساقی بدمست یکی جمع مباحی امروز سماع است و شراب است و صراحی
نی اباحتی گیج حشیشی مزاحی زان جنس مباحی که از آن سوی وجود است
کو روح قدیمی و کجا روح ریاحی روحی است مباحی که از آن روح چشیده ست
یا رب چه شود جان مسلمان صلحی در پیش چنین فتنه و در دست چنین می
کو خون جگر ریخت در این ره به زین باده کسی را جگر تشنه خنک شد
سفاحی
ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی جاوید شود عمر بدین کاس صبوحی
اسپید ز نور است نه کافور رباحی این صورت غیب است که سرخیش ز خون نیست
پروانه او سینه دل های فلحی شمعی است برافروخته وز عرش گذشته
پران شده جان ها و روان ها ز سوزیده ز نورش حجب سبع سماوات
نواحی
دور از لب و دندان تو ای خواجه این حلقه مستان خرابات خراب است
صاحی
شاباش زهی عیش صبوحی و شاباش زهی حال که از حال رهیدیت
صباحی
کاین جا نکند هیچ سلح تو سلحی با خود ملک الموت بگوید هله واگرد
خود مغفرت این باشد و آمرزش ما را خبری نی که خبر نیز چه باشد
ماحی
یک غلغله پاک ز آواز صیاحی از غیب شنو نعره مستان و خمش کن
می خور پی سه نان ز سنان زخم ور نه بدو نان بنده دونان و خسان باش
رماحی
بر شمس شموس و نکند شمس فارس شده شمس الحق تبریز همیشه
جماحی
2638
این ها همه کردی و در آن گور ای آنک به دل ها ز حسد خار خلیدی
خزیدی
آن زهرگیاهی که در این دشت تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
چریدی
که قفل دری یا جهت قفل کلیدی آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
رد فلکی این دم اگر جان پلیدی طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
سلطان جهادی اگر از نفس جهیدی با جمله روان ها به تک روح روانی
وز دیو رمیده تو به هنگام رهیدی با خالق آرام تو آرام گرفتی
کو را چو دل و جان به دل و جان امروز تو را بازخرد از غمش آن نور
بخریدی
کو را چو نثار زر از این خاک آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
بچیدی
کز خاک همان رست که در خاک ای عشق ببخشای بر این خاک که دانی
دمیدی
در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک
2639
بگشای کنار آمد آن یار کناری برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری
رستند و گذشتند ز دم های شماری برخیز بیا دبدبه عمر ابد بین
ای دل سر اقبال از این بار تو خاری آن رفت که اقبال بخارید سر ما
ماهی تو عجب نیست که در گرد و گنجی تو عجب نیست که در توده خاکی
غباری
از بادیه ایمن شده وز ناز مکاری اندر حرم کعبه اقبال خرامید
جز تابش یک روزه تو ای چرخ چه گردان شده بین چرخ که صد ماه در او هست
داری
نی شورش دل آرد و نی رنج خماری آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد
صد عذر بخواهد لبش از خوب بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را
عذاری
2640
گر بجهی از این حلقه در آن دام مگریز ز آتش که چنین خام بمانی
بمانی
گر سر کشی سرگشته ایام بمانی مگریز ز یاران تو چو باران و مکش سر
ترسم که بمیری و در این وام بمانی با دوست وفا کن که وفا وام الست است
کز عجز تو در تاسه حمام بمانی بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی می ترسی از این سر که تو داری و از این خو
تا همچو سران شاد سرانجام بمانی با ما تو یکی کن سر زیرا سر وقت است
2641
از جنبش او جنبش این پرده نبینی گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی
صد ماه بدیدی تو در اجزای زمینی از تابش آن مه که در افلک نهان است
گر باد نبینی تو نبینی که چنینی ای برگ پریشان شده در باد مخالف
و آن باد اگر هیچ نشیند تو نشینی گر باد ز اندیشه نجنبد تو نجنبی
اشتر به قطارند و تو آن بازپسینی عرش و فلک و روح در این گردش احوال
کاندر شکم چرخ یکی طفل جنینی می جنب تو بر خویش و همی خور تو از این خون
سر برزنی از چرخ بدانی که نه اینی در چرخ دلت ناگه یک درد درآید
ای آنک امان دو جهان را تو امینی ماه نهمت چهره شمس الحق تبریز
آن مه تویی ای شاه که شمس الحق و تا ماه نهم صبر کن ای دل تو در این خون
دینی
2642
کاین جاست تو را خانه کجایی تو زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی
کجایی
زین شهره چراگاه تو محروم چرایی آن جا که نه جای است چراگاه تو بوده ست
تا بازرهی از دم این جان هوایی جاندار سراپرده سلطان عدم باش
مستی و خرابی نگر و بی سر و پایی گه پای مشو گه سر بگریز از این سو
نی راه به خود دانی و نی راه نمایی ای راه نمای از می و منزل چو شوی مست
کز نیست بود قاعده هست نمایی مستان ازل در عدم و محو چریدند
همچون ختن غیب پر از ترک خطایی جان بر زبر همدگر افتاده ز مستی
و آن سجده کنان گشته که بس روح این نعره زنان گشته که هیهای چه خوبی
فزایی
هم نور زمینی تو و خورشید سمایی مخدوم خداوندی شمس الحق تبریز
2643
تو جان و جهانی تو و بیمار چرایی ای شاه تو ترکی عجمی وار چرایی
گلزار بده زان رخ و پرخار چرایی گلزار چو رنگ از صدقات تو ببردند
ای خواجه منصور تو بر دار چرایی الحق تو نگفتی و دم باده او گفت
دلدار چو شد ای دل در غار چرایی در غار فتم چون دل و دلدار حریفند
گر شاه بشد مخزن اسرار چرایی آن شاه نشد لیک پی چشم بد این گو
ای باغ چنین تازه و پربار چرایی گر بیخ دلت نیست در آن آب حیاتش
خوش بو و شکرخنده و دلدار چرایی گر راه نبرده ست دلت جانب گلزار
ای دیو اگر نیست تو در کار چرایی گر دیو زند طعنه که خود نیست سلیمان
ای جان سراسیمه پری دار چرایی بر چشمه دل گر نه پری خانه حسن است
زان زلف چلیپا پی زنار چرایی ای مریم جان گر تو نه ای حامل عیسی
پس معتکف خانه خمار چرایی گر از می شمس الحق تبریز نه مستی
2644
وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی یک روز مرا بر لب خود میر نکردی
حیران و پریشانم و تعبیر نکردی زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم
دیوانه آن زلف چو زنجیر نکردی یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را
وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی در کعبه خوبی تو احرام ببستیم
شد پیر دلم پیروی پیر نکردی بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
تا خسته بدان غمزه چون تیر نکردی با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست
وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی بس عقل که در آیت حسن تو فروماند
الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی در بردن جان ها و در آزردن جان ها
صد لبه و یک ساعت تاخیر نکردی در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم
وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار
از بهر من خسته تو تدبیر نکردی بیمار شدم از غم هجر تو و روزی
صد بار قران کرد و تو تاثیر نکردی خورشید رخت با زحل زلف سیاهت
وز قصه هجرانم تحریر نکردی بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز
هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی خامش شوم و هیچ نگویم پس از این من
2645
شدم معمور و در صورت خرابی بخوردم از کف دلبر شرابی
کز او اندر رخم پیداست تابی گزیدم آتش پنهان پنهان
ز عشق و هیچ نشنیدم جوابی هزاران نکته در عالم بگفتم
به مانند دلم نبود کبابی گهی سوزد دلم گه خام گردد
که سیصد مه نبیند آن به خوابی مرا آن مه یکی شکلی نموده ست
که زنبور از کفش یابد لعابی منم غرقه به بحر انگبینی
خرد پیش مهش کمتر سحابی بهشت اندر رهش کمتر حجابی
که ماهی می درخشد اندر آبی جهان را جمله آب صاف می بین
از آن مه بر تو تابد ماهتابی اگر با شمس تبریزی نشینی
2646
برآری کار محتاجان نخسبی چه باشد گر چو عقل و جان نخسبی
برای خاطر ایشان نخسبی تو نور خاطر این شب روانی
بگردی ای مه تابان نخسبی شبی بر گرد محبوسان گردون
نگاهش داری از طوفان نخسبی جهان کشتی و تو نوح زمانی
دراندیشی از آن پیمان نخسبی شب قدری که دادی وعده آن روز
چه باشد چون تو داری آن نخسبی مخسب ای جان که خفتن آن ندارد
چو کردی یاد هندستان نخسبی تویی شه پیل و پیش آهنگ پیلن
که بستان را کنی زندان نخسبی تو نپسندی ز داد و رحمت خویش
تویی آن نور جاویدان نخسبی اگر خسبی نخسبد جز که چشمت
سخن گویان سخن گویان نخسبی خمش کردم نگویم تا تو گویی
سزد کز عشق آن سلطان نخسبی چو روی شمس تبریزی بدیدی
2647
ز جمله کارها بی کار گشتی دل چون واقف اسرار گشتی
چرا عاقل شدی هشیار گشتی همان سودایی و دیوانه می باش
تو سرتاسر همه ایثار گشتی تفکر از برای برد باشد
که از ترتیب ها بیزار گشتی همان ترتیب مجنون را نگه دار
چرا سرمست در بازار گشتی چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چو با رندان این ره یار گشتی نشستن گوشه ای سودت ندارد
در این ویرانه ها بسیار گشتی به صحرا رو بدان صحرا که بودی
که از بوهای می خمار گشتی خراباتی است در همسایه تو
که همچون بو سبک رفتار گشتی بگیر این بو و می رو تا خرابات
چه یار جغد و بوتیمار گشتی به کوه قاف رو مانند سیمرغ
چه یار روبه و کفتار گشتی برو در بیشه معنی چو شیران
که چون یعقوب ماتم دار گشتی مرو بر بوی پیراهان یوسف
2648
به درد و حسرت بسیار رفتی دریغا کز میان ای یار رفتی
چه سود از حکم بی زنهار رفتی بسی زنهار گفتی لبه کردی
ندیده چاره و ناچار رفتی به هر سو چاره جستی حیله کردی
چه شد چون در زمین خوار رفتی کنار پرگل و روی چو ماهت
میان خاک و مور و مار رفتی ز حلقه دوستان و همنشینان
چه شد عقلی که در اسرار رفتی چه شد آن نکته ها و آن سخن ها
چه شد پایی که در گلزار رفتی چه شد دستی که دست ما گرفتی
درون خاک مردم خوار رفتی لطیف و خوب و مردم دار بودی
به راه دور و ناهموار رفتی چه اندیشه که می کردی و ناگاه
در آن ساعت که زار زار رفتی فلک بگریست و مه را رو خراشید
بگو باری عجب بیدار رفتی دلم خون شد چه پرسم من چه دانم
و یا محروم و باانکار رفتی چو رفتی صحبت پاکان گزیدی
خمش کردی و از گفتار رفتی جوابک های شیرینت کجا شد
سفر کردی مسافروار رفتی زهی داغ و زهی حسرت که ناگه
زهی پرخون رهی کاین بار رفتی کجا رفتی که پیدا نیست گردت
2649
به دریاهای حی لیموتی منم فانی و غرقه در ثبوتی
مگر من یونسم در بطن حوتی مگر من یوسفم در قعر چاهی
که اطلس هاست اندر برگ توتی وجود ظاهرم تا چند بینی
که گردد در به در در عشق لوتی فقیرم من ولیکن نی فقیری
بمالیده چو جلدان بروتی ز بهر قهر جان لوت خوارم
نیرزد پیش بنده تره توتی به غیر عشق شمس الدین تبریز
2650
تو آن آبی که در جیحون نگنجی تو آن ماهی که در گردون نگنجی
تو آن کوهی که در هامون نگنجی تو آن دری که از دریا فزونی
که تو در شیشه و افسون نگنجی چه خوانم من فسون ای شاه پریان
به کنج خاطر مجنون نگنجی تو لیلیی ولیک از رشک مولی
تو اندر اطلس و اکسون نگنجی تو خورشیدی قبایت نور سینه است
در استدلل افلطون نگنجی تویی شاگرد جان افزا طبیبی
ذخیره چیست در قانون نگنجی تو معجونی که نبود در ذخیره
تو از بی چونی و در چون نگنجی بگوید خصم تا خود چون بود این
بگنجیدی ولی اکنون نگنجی چنین بودی در اشکمگاه دنیا
تو اندر گوش هر مفتون نگنجی مخوان در گوش ها این را خمش کن
2651
که چون بینی مرا چون گل بخندی کریما تو گلی یا جمله قندی
که چون دیدم تو را بیخم بکندی عزیزا تو به بستان آن درختی
که چونی در فراقم دردمندی چه کم گردد ز جاهت گر بپرسی
تو آنی که خلص مستمندی من آنم کز فراقت مستمندم
ببین تو ای دل پرخون که چندی در این مطبخ هزاران جان به خرج است
چه چاره چون تو بر بام بلندی چو حلقه بر درت گر چه مقیمم
که چون گویم در این میدان فکندی بیا ای زلف چوگان حکم داری
دل می سوز دلبر را سپندی سپند از بهر آن باشد که سوزد
که درد کهنه را تو سودمندی بیا ای جام عشق شمس تبریز
2652
بیاوردی که با یاران نسازی نگارا تو در اندیشه درازی
مگر که عاشقی باشد مجازی نه عاشق بر سر آتش نشیند
ز عالم فارغ اندر بی نیازی به من بنگر که بودم پیش از این عشق
گرفتم من سر زلفش به بازی قضا آمد بدیدم ماه رویی
چو صد روز قیامت در درازی گناه این بود افتادم به عشقی
شهید شرمسارم من ز غازی ز خونم بوی مشک آید چو ریزد
که چون معشوق ای عاشق ننازی نصیحت داد شمس الدین تبریز
2653
همه گریند و تو در خنده باشی گر این سلطان ما را بنده باشی
تو شاد و خرم و فرخنده باشی وگر غم پر شود اطراف عالم
ورای هر دو جانی زنده باشی وگر چرخ و زمین از هم بدرد
چو خیمه شش جهت برکنده باشی به هفتم چرخ نوبت پنج داری
تو صد پرده فروافکنده باشی همه مشتاق دیدار تو باشند
درون سینه ها گردنده باشی چو اندیشه به جاسوسی اسرار
که اندیشد که تو شرمنده باشی دل بر چشم خوبان چهره بگشا
تو بدری از کجا گیرنده باشی بدیشان صدقه می ده چون هللند
چو نی پر از شکر آکنده باشی اگر خالی شوی از خویش چون نی
چو سالوسان چرا در ژنده باشی برو خرقه گرو کن در خرابات
که تا چون عشق او پاینده باشی به عشق شمس تبریزی بده جان
2654
ز ساقی مست شو زین راح تا کی ببین این فتح ز استفتاح تا کی
نظاره صورت اقداح تا کی در این اقداح صورت راح جانی است
صداع کشتی و ملح تا کی چو مرغابی ز خود برساز کشتی
فسانه و باد هر سباح تا کی تو سباحی و از سباح زادی
فراق فالق الصباح تا کی نفخت فیه جان بخشی است هر صبح
مثال کودکان ز الواح تا کی چو جان بالغان لوحی است محفوظ
زمین شوریدن ای فلح تا کی چو فرموده ست رزقت ز آسمان است
قناعت بر یکی تفاح تا کی از آن باغ است این سیب زنخدان
دوا جستن ز هر جراح تا کی جراحت راست دارو حسن یوسف
ز چشمت ساختن نواح تا کی ز هر جزوت چو مطرب می توان ساخت
جدا باشیدن ارواح تا کی چو نفس واحدیم از خلق و از بعث
دهان بگشاده چون تمساح تا کی دهان بربند در دریا صدف وار
ز ضایع کردن مفتاح تا کی دهان بربند و قفلی بر دهان نه
2655
تو شکلی پیکری جان را چه دانی تو نقشی نقش بندان را چه دانی
رموز سر پنهان را چه دانی تو خود می نشنوی بانگ دهل را
حقایق های ایمان را چه دانی هنوز از کات کفرت خود خبر نیست
تو سرسبزی بستان را چه دانی هنوزت خار در پای است بنشین
از این نگذشته ای آن را چه دانی تو نامی کرده ای این را و آن را
تو صورت های ایشان را چه دانی چه صورت هاست مر بی صورتان را
تو آن چاه زنخدان را چه دانی زنخ کم زن که اندر چاه نفسی
تو خشکی قدر باران را چه دانی درخت سبز داند قدر باران
تو باز چتر سلطان را چه دانی سیه کاری مکن با باز چون زاغ
زبان جمله مرغان را چه دانی سلیمانی نکردی در ره عشق
تو حیوانی نگهبان را چه دانی نگهبانی است حاضر بر تو سبحان
تو ماه چرخ گردان را چه دانی تو را در چرخ آورده ست ماهی
تو دیوی نور رحمان را چه دانی تجلی کرد این دم شمس تبریز
2656
نه اسرار دل ما را زبانی نه آتش های ما را ترجمانی
نشسته دو به دو جانی و جانی برهنه شد ز صد پرده دل و عشق
نباشد ز آتشش یک دم امانی میان هر دو گر جبریل آید
به هر سویی عیان اندر عیانی به هر لحظه وصال اندر وصالی
به گوشه بامشان چون پاسبانی ببینی تو چه سلطانان معنی
در آن کان تاب نارد یک زمانی سرشته وصل یزدان کوه طور است
نگردد بامشان را نردبانی اگر صد عقل کل بر هم ببندی
اگر زان بی نشان گویم نشانی نشانی های مردان سجده آرد
تو را این حرف گشته ارمغانی از آن نوری که حرف آن جا نگنجد
بیا بربند اگر داری میانی کمر شد حرف ها از شمس تبریز
2657
برو که نازنینان را نبینی دل تا نازکی و نازنینی
نیابی در چنان تا تو چنینی در این رنگی دل تا تو بلنگی
که تا با خوی زشتت همنشینی در آیینه نبینی روی خوبان
تو بی چین شو که آیینه است چینی تو زیبا شو که این آیینه زیباست
همی بیند تو را کاندر کمینی مشو پنهان که غیرت در کمین است
ببستی چشم تا خود را نبینی ز خود پنهان شدی سر درکشیدی
ز کینه جمله تن دندان چو سینی به لب یاسین همی خوانی ولیکن
2658
وگر کشت مرا باران فرستی اگر درد مرا درمان فرستی
ز خانه جانب میدان فرستی وگر آن میر خوبان را به حیلت
میان حلقه مستان فرستی وگر ساقی جان عاشقان را
چو جانم را بر جانان فرستی همه ذرات عالم زنده گردد
مفرح سوی بیماران فرستی وگر لب را به رحمت برگشایی
مرا هر دم بر دربان فرستی به دربان گفته ای مگذار ما را
که بر من باد سرگردان فرستی منم کشتی در این بحر و نشاید
اگر بر عاشقان طوفان فرستی همی خواهم که کشتیبان تو باشی
به پیش این و پیش آن فرستی مرا تا کی مها چون ارمغانی
تو او را غصه و گریان فرستی دل بریان عاشق باده خواهد
از آن رطلی که بر مردان فرستی یکی رطلی گران برریز بر وی
اگر تو نامه پنهان فرستی دل و جان هر دو را در نامه پیچم
جهان بی خبر را جان فرستی تو چون خورشید از مشرق برآیی
به خلوتخانه سلطان فرستی چه باشد ای صبا گر این غزل را
2659
نخواهد هیچ کس را تندرستی کسی کو را بود در طبع سستی
که ایشان می کشندت سوی پستی مده دامن به دستان حسودان
نباشد چون حسد در جمله هستی زیانتر خویش را و دیگران را
وگر نی پشت بخت خود شکستی هل بشکن دل و دام حسودان
عزیز مصری و از گرگ رستی از این اخوان چو ببریدی چو یوسف
به باطن می زند خنجر دودستی اگر حاسد دو پایت را ببوسد
ندارد دل دل اندر وی چه بستی ندارد مهر مهره او چه گشتی
ز حاسد وز حسد جاوید رستی اگر در حصن تقوا راه یابی
نه آن شیر است کش گیری به مستی اگر چه شیرگیری ترک او کن
2660
فرورفتی به خود غمخواره گشتی چرا ز اندیشه ای بیچاره گشتی
چرا از وسوسه صدپاره گشتی تو را من پاره پاره جمع کردم
در این غربت چنین آواره گشتی ز دارالملک عشقم رخت بردی
فسرده تخته گهواره گشتی زمین را بهر تو گهواره کردم
به سوی خشک رفتی خاره گشتی روان کردم ز سنگت آب حیوان
چرا رفتی تو و هرکاره گشتی تویی فرزند جان کار تو عشق است
به گرد آن در و درساره گشتی از آن خانه که تو صد زخم خوردی
نگشتی مطمان اماره گشتی در آن خانه که صد حلوا چشیدی
نه مست غمزه خماره گشتی خمش کن گفت هشیاریت آرد
2661
کجا شد قول و سوگندی که خوردی کجا شد عهد و پیمانی که کردی
از این سرگشته هرگز برنگردی نگفتی چرخ تا گردان بود گرد
نکاهد گرم ما را هیچ سردی نگفتی تا بود خورشید دلگرم
به جان جمله مردان و بمردی نگفتی یک دل و مردانه باشیم
بدان کردم که پیش از من تو کردی مرا گویی اگر من جور کردم
چو تو شاهنشهی گیرد نبردی چرا شاید که با چون من گدایی
ز من سرکه ز تو شکرنوردی میان ما و تو سرکنگبین است
بیفزا چون به شیرینی تو فردی چو من سرکه فروشم پس تو شکر
تو عذرش نه مگویش گرد کردی منم خاک و چو خاکی باد یابد
که زر را عار نبود رنگ زردی نباشد راه را عار از چو من گرد
چو القاب شهاب سهروردی شهاب آتش ما زنده بادا
2662
بدان صحرا و هامون شو که بودی دل رو رو همان خون شو که بودی
در آتشدان و کانون شو که بودی در این خاکستر هستی چو غلطی
بدان تصریف بی چون شو که بودی در این چون شد چگونه چند مانی
بر آن بالی گردون شو که بودی نه گاوی که کشی بیگار گردون
به عمر روزافزون شو که بودی در این کاهش چو بیماران دقی
فلطون فلطون شو که بودی زبون طب افلطون چه باشی
همان سلطان و بارون شو که بودی ایم هو کی اسیرانه چه باشی
همان جان فریدون شو که بودی اگر رویین تنی جسم آفت توست
همان بخت همایون شو که بودی همان اقبال و دولت بین که دیدی
به دریا در مکنون شو که بودی رها کن نظم کردن درها را
2663
ز من چه ساقیا دامن کشیدی مرا چون ناف بر مستی بریدی
پدیدآرنده چون ناپدیدی چنین عشقی پدید آری به هر دم
زهی قفل و زهی این بی کلیدی دهل پیدا دهلزن چون است پنهان
جنون را عقل ها کرده مریدی جنون طرفه پیدا گشت در جان
منزه از کبودی و سپیدی هزاران رنگ پیدا شد از آن خم
زهی اومیدها در ناامیدی دو دیده در عدم دوز و عجب بین
در آن ابری نگر کز وی چکیدی اگر دریای عمانی سراسر
اگر خود این زمان عرش مجیدی در آن دکان تو تخته تخته بودی
در این ده گر چه مشهور و وحیدی در اقلیم عدم ز آحاد بودی
از آن گلشن چرا بیرون پریدی همان جا رو چنان ز آحاد می باش
ز فکر وهمی و نکته عمیدی بر این سو صد گره بر پایت افتاد
2664
وزین زندان طراران رهیدی از این تنگین قفص جانا پریدی
در آیینه بدیدی آنچ دیدی ز روی آینه گل دور کردی
بر آن بال ببین آنچ شنیدی خبرها می شنیدی زیر و بال
قماش روح بر گردون کشیدی چو آب و گل به آب و گل سپردی
به گردش های روحانی رسیدی ز گردش های جسمانی بجستی
سوی بابای عقلنی دویدی بجستی ز اشکم مادر که دنیاست
به هر تلخی که بهر ما چشیدی بخور هر دم می شیرینتر از جان
چو ما را بر همه عالم گزیدی گزین کن هر چه می خواهی و بستان
به خوان آن جهان زیرا پزیدی از این دیگ جهان رفتی چو حلوا
برون بیضه عالم پریدی اگر چه بیضه خالی شد ز مرغت
همان سو پر که هر دم در مزیدی در این عالم نگنجی زین سپس تو
اجل بنمود قفلت را کلیدی خمش کن رو که قفل تو گشادند
2665
سماع است و نشاط و عیش آری صل ای صوفیان کامروز باری
ز قعر بحر پیدا شد غباری صل کز شش جهت درها گشاده ست
ز بوی وصل جانی جان سپاری صل کاین مغزها امروز پر شد
ز بی هوشی مطلق گوشواری صل که یافت هر گوشی و هوشی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری صل که ساعتی دیگر نیابی
به هر گوشه ست روحانی سواری در آن میدان که دیاری نمی گشت
که تا هفتم فلک دارد شراری چو هیزم اندر این آتش درآیید
به هر سویی درختی جویباری میان شوره خاک نفس جز وی
درختی مر درختی را کناری تو اندر باغ ها دیدی که گیرد
2666
شکاری می کنی یا تو شکاری به تن این جا به باطن در چه کاری
همی تابد عجب نقش و نگاری کز او در آینه ساعت به ساعت
شکار است او و می جوید شکاری مثال باز سلطان است هر نقش
درون پرده تو بس بی قراری چه ساکن می نماید صورت تو
از این غرقه عجب سر چون برآری لباست بر لب جوی و تو غرقه
ولیکن گر بگوید شرم داری حریفت حاضر است آن جا که هستی
نباشد غایب از باد بهاری به هر شیوه که گردد شاخ رقصان
نمی دانی کز این با دست یاری مجه تو سو به سو ای شاخ از این باد
تو را خود نیست خوی حق گزاری به صد دستان به کار توست این باد
همو مستی دهد هم هوشیاری از او یابی به آخر هر مرادی
بجز در عشق او تا سر نخاری بپرس او کیست شمس الدین تبریز
2667
خجسته باد ما را این عروسی مبارک باد بر ما این عروسی
چو صهبا و چو حلوا این عروسی چو شیر و چون شکر بادا همیشه
مثال نخل خرما این عروسی هم از برگ و هم از میوه ممتع
ابد امروز فردا این عروسی چو حوران بهشتی باد خندان
هم این جا و هم آن جا این عروسی نشان رحمت و توقیع دولت
چو ماه و چرخ خضرا این عروسی نکونام و نکوروی و نکوفال
که به سرشت است جان با این خمش کردم که در گفتن نگنجد
عروسی
2668
به تلخی می روی یا شادمانی خبر واده کز این دنیای فانی
عجب ز اصحاب ایمان و امانی عجب یارا ز اصحاب شمالی
عجب همراه شیر راه دانی عجب همراز نفس سگ پرستی
عجب بردی اگر بردی تو جانی عجب در آخرین بازی شدی مات
ببرد از اتفاق آسمانی بسی کژباز کاندر آخر کار
گر اهل قبله بودی در نهانی بود رویت به قبله اندر آن گور
پی تحویل های امتحانی ازیرا گور باشد چون صلیه
بروید زو درخت بامعانی چو دانه فاسدی را دفن کردی
مگو مرگم درآمد ناگهانی بسی طبل اجل پیشین شنیدی
یقین امروز کاندر ظل آنی اگر در عمر آهی برکشیدی
شهنشاهی و شمع ره روانی وگر با آه راهی نیز رفتی
2669
ز شهر تو تو باید که بمانی برفتیم ای عقیق لمکانی
ز تو هم سوی تو که آسمانی سفر کردیم چون استارگان ما
به مهمانخانه ات زیرا که جانی یکی صورت رود دیگر بیاید
تو اصل فصل هایی که جهانی که مهمانان مثال چار فصلند
شفق از آفتاب آمد نشانی خیال خوب تو در سینه بردیم
دل از تو کی رود چون دلستانی به پیشت ماند دل با ما نیامد
که دل ها را در این مرعا شبانی سر دل ها به زیر سایه ات باد
از آنگه که نمودی مهربانی فروریزید دندان های گرگان
که تا باری ببینی قصه خوانی بهل تا بحر گوید قصه خویش
2670
از این ایام ناهموار چونی خوشی آخر بگو ای یار چونی
کز این روز و شب خون خوار چونی به روز و شب مرا اندیشه توست
ز دود لشکر تاتار چونی از این آتش که در عالم فتاده ست
تو اندر کشتی پربار چونی در این دریا و تاریکی و صد موج
بپرس آخر که ای بیمار چونی منم بیمار و تو ما را طبیبی
که ای شیرین شیرین کار چونی منت پرسم اگر تو می نپرسی
دل دیگر مگو بسیار چونی وجودی بین که بی چون و چگونه ست
که ای خورشید خوب اسرار چونی بگو در گوش شمس الدین تبریز
2671
به هر جایی که هستی جان فزایی بر من نیستی یارا کجایی
به رغم من به هر آتش درآیی ز خشم من به هر ناکس بسازی
چنین باشد وفا و آشنایی چو بینی مر مرا نادیده آری
در این خواری نگر کبر خدایی عزیزی بودم خوارم ز عشقت
که تا ناید مرا بوی جدایی برای تو جدا گردم ز عالم
که یعنی قصد دارم بی وفایی سبک روحا گران کردی تو رو را
که تا روز قیامت جان مایی تو در دل جورها داری همی کن
نزایی و نزایی و نزایی ال ای چرخ زاینده چنین ماه
همایی و همایی و همایی به کوه قاف شمس الدین تبریز
2672
طعام آسمانی را سرایی دل در روزه مهمان خدایی
هزاران در ز جنت برگشایی در این مه چون در دوزخ ببندی
بیاموز از خدا این کدخدایی نخواهد ماند این یخ زود بفروش
ترابی آتشی آبی هوایی برون کن خرقه کان زین چار رقعه ست
ز خرقه گر به کل بیرون نیایی برهنه کن تو جزو جان و بنما
که عفوم کن که جان عذرهایی بیامد جان که عذر عشق خواهد
خطا کردیم ای ترک خطایی در این مه عذر ما بپذیر ای عشق
که می دانم که بس بی دست و پایی به خنده گوید او دستت گرفتم
که تو رنجور این خوف و رجایی تو را پرهیز فرمودم طبیبم
که تا دور ابد باخود نیایی بکن پرهیز تا شربت بسازم
که گفت او است جان را جان فزایی خمش کردم که شرحش عشق گوید
2673
که امروز این چنین شیرین چرایی سوالی دارم ای خواجه خدایی
کی باشد جان که گویم جان فزایی کی باشد مه که گویم ماه رویی
بسی شب ها ز حق کردم گدایی مثالی لیق آن روی خوبت
تو جانی و به چونی درنیایی رها کن این همه با ما تو چونی
میان موج های کبریایی تو صدساله ره از چونی گذشتی
ز میل نفس خود کردی جدایی هوای خویشتن را سر بریدی
به تسلیم و رضا و مرتضایی همه میل دل معشوق گشتی
که این دم رستخیز سحرهایی از این هم درگذشتم چونی ای جان
به صد صورت جهان را می نمایی همی پیچی به صد گون چشم ما را
زمانی گلستان و دلربایی زمانی صورت زندان و چاهی
گهی بخشی درختی و عصایی همان یک چیز را گه مار سازی
ز انسان و ز حیوان و نمایی به دست توست بوقلمون همه چیز
گهی لیل است و گه صبح ضیایی گهی نیل است و گاهی خون بسته
که از هر ضد ضد بر می گشایی بدین خوف و رجاها منعقد شد
که مشکل های ما را مرتجایی سوالی چند دارم از تو حل کن
که هم اول هم آخر جان مایی سوال اول آن است ای سخندان
ز کی دانم وفا و بی وفایی چو اول هم تویی و آخر تویی هم
که رنج احولی را توتیایی دوم آن است ای آن کت دوم نیست
2674
همی گردان مرا چون آسیایی هل ای آب حیوان از نوایی
پریشان دل به جایی من به جایی چنین می کن که تا بادا چنین باد
نپرد برگ که بی کهربایی نجنبد شاخ و برگی جز به بادی
کجا جنبد جهانی بی هوایی چو کاهی جز به بادی می نجنبد
و هر جزو جهان مست لقایی همه اجزای عالم عاشقانند
نشاید گفت سر جز با سزایی ولیک اسرار خود با تو نگویند
ز کاسه و خوان شیرین کدخدایی چراخواران چراشان هم چراخوار
نه با داوود می زد که صدایی نه موران با سلیمان راز گفتند
نبودی سینه او را صفایی اگر این آسمان عاشق نبودی
نبودی در جمال او ضیایی وگر خورشید هم عاشق نبودی
نرستی از دل هر دو گیاهی زمین و کوه اگر نه عاشق اندی
قراری داشتی آخر به جایی اگر دریا ز عشق آگه نبودی
وفا کن تا ببینی باوفایی تو عاشق باش تا عاشق شناسی
که عاشق بود و ترسید از خطایی نپذرفت آسمان بار امانت
2675
که هر چت حق دهد می ده رضایی بیاموز از پیمبر کیمیایی
چو تو راضی شوی در ابتلیی همان لحظه در جنت گشاید
کنارش گیر همچون آشنایی رسول غم اگر آید بر تو
نثارش کن به شادی مرحبایی جفایی کز بر معشوق آید
شکرباری لطیفی دلربایی که تا آن غم برون آید ز چادر
که بس خوب است و کرده ست او به گوشه چادر غم دست درزن
دغایی
کشیده چادر هر خوش لقایی در این کو روسبی باره منم من
که پنداری که هست او اژدهایی همه پوشیده چادرهای مکروه
تو گر سیری ز جان بشنو صلیی من جان سیر اژدرها پرستم
نخوانم درد را ال دوایی نبیند غم مرا ال که خندان
که پاداشش ندارد منتهایی مبارکتر ز غم چیزی نباشد
خمش کردم که تا نجهد خطایی به نامردی نخواهی یافت چیزی
2676
بگردان زوتر ای ساقی شرابی سبک بنواز ای مطرب ربایی
ز چشمه زندگی جوشید آبی که آورد آن پری رو رنگ دیگر
که مجلس پر شد از بوی کبابی چه آتش زد نهان دلبر به دل ها
نگویی ناله نی را جوابی چرا ای پیر مجلس چنگ پرفن
چنین بیدار باشد مست خوابی نی نه چشم زان چشمان چه گوید
شود در حال او در خوشابی دل سنگین چو یابد تاب آن چشم
چون آن مه رو براندازد نقابی گدازد هر دو عالم بحر گیرد
بده حالی تو باری خمر نابی ایا ساقی به اصحاب سعادت
که بوی شمس تبریزی بیابی قدم تا فرق پر دارید از این می
2677
هم از آغاز روز امروز مستی سلم علیک ای مقصود هستی
تویی بت واجب آید بت پرستی تویی می واجب آید باده خوردن
بگردان آن سبوهای دودستی به دوران تو منسوخ است شیشه
همه مغزم چو در مغزم نشستی بیا بشنو حدیث پوست کنده
ز قعر چه به حبل ال رستی هل ای یوسف خوبان به مصر آ
رسن را سخت کز چنبر بجستی بگیر ای چرخ پیر چنبری پشت
بده شکر نیم را چون شکستی منم لولی و سرنا خوش نوازم
تو ده نان چون دکان ها را ببستی به دو بوسه مخا از خشم لب را
که سلطان بلی شاه الستی بلی گو نی مگو ای صورت عشق
بلی ما فرود آرد به پستی بلی تو برآردمان به بال
نه لیلی گنجد و نی فاطمستی خمش کن عشق خود مجنون خویش است
2678
درخت و رخت بازرگان نگشتی اگر خورشید جاویدان نگشتی
همیشه گربه در انبان نگشتی دو دست کفشگر گر ساکنستی
سر شاخ گل خندان نگشتی اگر نه عشوه های باد بودی
به هر دم این نگشتی آن نگشتی چه گویم گر نبودی آن که دانی
نگشتی چتر اگر سلطان نگشتی فلک چتر است و سلطان عقل کلی
نگشتی اختر و کیوان نگشتی اگر آواز سرهنگان نبودی
یکی جرعه به گرد خوان نگشتی کریمی گر ندادی ابر و باران
به هر دم خون و بلغم جان نگشتی درونت گر نبودی کیمیاگر
دل تاریک تو میدان نگشتی نهان از عالم ار نی عالمستی
اگر پنهان نبودی کان نگشتی نهان دار این سخن را ز آنک زرها
2679
دو چشم خویش سوی گل گشادی ز ما برگشتی و با گل فتادی
ز گل واگشتی این جا سر نهادی ز شرم روی ما گل از تو بگریخت
نیابی بوسه گل را بوسه دادی نهادی سر که پای من ببوسی
نیابی بوسه گر چه اوستادی بدان لب ها که بوی گل گرفته ست
همی مالم به خاکت من ز شادی برای رفع بویش این دو لب را
ولی فتنه تویی گل را تو زادی کجا بردارم این لب از تو ای خاک
تو دزدی و مریدی و مرادی تو آن خاکی که از حق لطف دزدی
2680
که بی رنجی نبینی هیچ شادی چنین باشد چنین گوید منادی
تامل کن از آن روزی که زادی چه مایه رنج ها دیدی تو هر روز
که تا تو چشم در عالم گشادی چه خون از چشم و دل ها برگشاده ست
ز اول آن کشاکش کش تو دادی خداوندا اگر آهن بدیدی
گدازیدی نپذرفتی جمادی ز بیم و ترس آهن آب گشتی
به هر روز اندک اندک می نهادی ولیک آن را نهان کردی ز آهن
بگفتا شکر ای سلطان هادی چو آهن گشت آیینه به آخر
2681
امانت های چون جان را چه کردی کجا شد عهد و پیمان را چه کردی
سبک روحی مرغان را چه کردی چرا کاهل شدی در عشقبازی
چه کردی گنج پنهان را چه کردی نشاط عاشقی گنجی است پنهان
بیا بنشین بگو آن را چه کردی تو را با من نه عهدی بود ز اول
چنان خورشید خندان را چه کردی چنان ابری به پیش ما چه بستی
2682
سفر کردی از این جا ای افندی به بخت و طالع ما ای افندی
دو چشمم ماند بال ای افندی چراغم مرد و دودم رفت بال
سیه پوشید سودا ای افندی زمین تا آسمان دود سیاه ست
بماندم بی تو تنها ای افندی در این عالم مرا تنها تو بودی
ببیند حال ما را ای افندی کجا بختی که اندر آتش تو
جوابم گوی و بازآ ای افندی همی گویم افندی ای افندی
ورای هفت دریا ای افندی چه بازآیم چه گویم من که رفتم
تو رحمت کن خدایا ای افندی چه حیران و چه دشمن کام گشتم
نماند بنده برجا ای افندی همی ترسم که تا آن رحمت آید
تتیپا ثا تتیپا ای افندی تتیپایش افندی این چه کردی
2683
که چون بینی مرا چون گل بخندی نگارا تو گلی یا جمله قندی
که چون دیدم تو را بیخم بکندی نگارا تو به بستان آن درختی
که چونی در فراقم دردمندی چه کم گردد ز حسنت گر بپرسی
تو آنی که هلک مستمندی من آنم کز فراقت مستمندم
ببین تو ای دل مسکین که چندی در این مطبخ هزاران جان به خرج است
چه چاره چون تو بر بام بلندی چو حلقه بر درت سر می زنم من
که چون گویم در این میدان فکندی بیا ای زلف چوگان حکم داری
دل می سوز دلبر را سپندی سپند از بهر آن باشد که سوزد
که درد کهنه را تو سودمندی بیا ای جام عشق شمس تبریز
2684
کی باشم من تو لطف خود نمودی شنودم من که چاکر را ستودی
به رحمت برگ کاهی را ربودی تو کان لعل و جان کهربایی
توام آیینه ای کردی زدودی یکی آهن بدم بی قدر و قیمت
که هم نوحی و هم کشتی جودی ز طوفان فناام واخریدی
وگر خامی بسوز اکنون که عودی دل گر سوختی چون عود بوده
برون پنج حس راهم گشودی به زیر سایه اقبال خفتم
به شرق و غرب شاید شد به زودی بدان ره بی پر و بی پا و بی سر
نه ترسایی است آن جا نه جهودی در آن ره نیست خار اختیاری
رهیده جان ز کوری و کبودی برون از خطه چرخ کبودش
چه می پایی همان جا رو که بودی چه می گریی بر خندندگان رو
بجز دنبل ببین چیزی فزودی از این شهدی که صد گون نیش دارد
2685
مرا در حلقه مستان کشیدی دگرباره شه ساقی رسیدی
به جامی پرده ها را بردریدی دگرباره شکستی تو بها را
چو می بر مغز مستان بردویدی دگربار ای خیال فتنه انگیز
که از نسرین و نیلوفر چریدی بیا ای آهو از نافت پدید است
بدان یک دم که در صحرا دمیدی همه صحرا گل است و ارغوان است
که از سودای ماه من خمیدی مکن ای آسمان ناموس کم کن
که از شرم جمالش ناپدیدی بگو ای جان وگر نی من بگویم
که بی او بسته ای و بی کلیدی بگویم ای بهشت این دم به گوشت
چو دیدی یوسفم را کف بریدی چو خاتونان مصری ای شفق تو
یقین کردم که دیکی می پزیدی بدیدم دوش کبریتی به دستت
پس دیوار چیزی می شنیدی تو هم ای دل در آن مطبخ که او بود
به رغم عید هر روزی تو عیدی نه عیدی که دو بار آید به سالی
که حسنی لنظیری برتنیدی خداوندا به قدرت بی نظیری
چنینی را گزافه کی گزیدی چنین نوری دهی اشکمبه ای را
نه خار خشک بودی می خلیدی بگو ای گل که این لطف از کی داری
بگفتی من چه بینم هم بدیدی تو هم ای چشم جنس خاک بودی
دوانیدت دواننده دویدی تو هم ای پای برجا مانده بودی
عجب ای خر بدین دعوت رسیدی دم عیسی و علمش را عدوی
نه تو مانی نه علمی که گزیدی چو مال این علم ماند مرد ریگت
ببین بخت جوان تا کی قدیدی جهان پیر را گفتم جوان شو
در این امید بی حد ناامیدی بیا امید بین که نیک نبود
نبرم زان شهی که تو بریدی بدو پیوندم از گفتن ببرم
2686
من او گشتم بگو با او چه داری اگر یار مرا از من برآری
تو مانی در میان شرمساری میان ما چو تو مویی نبینی
نباشد عار گر بحری است عاری ببین عیب ار چه عاشق گشت رسوا
کلوخ خشک خواهی تا برآری بیا ای دست اندر آب کرده
که باران از زمین بر چرخ باری تو خواهی همچو ابر بازگونه
روا باشد که آن سر را بخاری چو ناخن نیز نگذارد تو را عشق
چو ساکن گشته ای در بی قراری قراری یابی آنگه بر لب عشق
که نشناسد خزان را از بهاری مکن یاد کسی ای جان شیرین
نداند شیر از روبه عیاری نداند عطسه را زان لغ دیگر
در آن موج لطیف شهریاری بگفتم ای ونک غوطی بخوردم
بیا در کار گر تو مرد کاری شدم از کار من از شمس تبریز
2687
سماع است و وصال و عیش آری صل ای صوفیان کامروز باری
که اندر گلشن جان نیست خاری بکن ای موسی جان خلع نعلین
که افتاد این شکاران را شکاری کبوترها سراسر باز گردند
چو سر درکرد خمر بی خماری شود سرهای مستان فارغ از درد
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری بخور که ساعتی دیگر نبینی
که این بینی است آن بو را مهاری برآور بینی و بوی دگر جوی
2688
سماع است و شراب و عیش آری صل ای صوفیان کامروز باری
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری صل که ساعتی دیگر نیابی
که دل در عشق خوبی خوش عذاری چنان در بحر مستی غرق گردند
وزین خوبان نبینی گوشواری از این مستان ننوشی های و هویی
گر این مستان ننالند از خماری در این مستان کجا وهمی رسیدی
چنین سلطان و اعظم شهریاری به صد عالم نگنجد از جللت
به وهم آمد کر و فر سواری ولیکن چون غبار انگیخت اسپش
که بشناسد سواری از غباری دهان بربند کاین جا یک نظر نیست
2689
نهانم می خلد در آب خاری منم غرقه درون جوی باری
نیم خالی ز زخم خار باری اگر چه خار را من می نبینم
که خالی نیست جان از خارخاری ندانم تا چه خار است اندر این جوی
بر او بنگاشت هر سویی نگاری تنم را بین که صورتگر ز سوزن
به دریا درشدم مرغاب واری چو پیراهن برون افکندم از سر
به خنده گفت موج بحر کاری که غسل آرم برون آیم به پاکی
بر آن آبی که دارد سهم ناری مثال کاسه چوبین بگشتم
که پیدا نیست دریا را کناری نمی دانم که آن ساحل کجا شد
به هر لحظه چه افروزی شراری تو شمس الدین تبریز ار ملولی
2690
چرا زوتر نگویی کآری آری چو عشق آمد که جان با من سپاری
جمال عشق و روی عشق باری جهان سوزید ز آتش های خوبان
شدم از دست و دست از من نداری چو جان بیند جمال عشق گوید
درون برج نوری اه چه ناری بدیدم عشق را چون برج نوری
غذاشان آتشی بس خوشگواری چو اشترمرغ جان ها گرد آن برج
به پیش آمد مرا خوش شهسواری ز دور استاده جانم در تماشا
2691
که نتوانی رضا دادن به خواری نگفتم دوش ای زین بخاری
شکر باشد ز هر حسیش جاری در آن جان ها که شکر روید از حق
نه تلخی بینی او را نی نزاری اگر صد خنب سرکه درکشد او
حذر کن تا سر مستی نخاری خدایت چون سر مستی نداده ست
همی نوشد شراب اختیاری از آن سر چون سر جان را شراب است
که او خمری است و تو مسکین ز تو خنده همی پنهان کند او
خماری
چه شیرین کرد بر وی سوکواری چو داد آن خواجه را سرکه فروشی
کز آن یابند مردان خوشگواری گوارش خر از آن رخسار چون ماه
چنان کاندر زمین لطف بهاری درآید در تن تو نور آن ماه
رهاند مر تو را از خاکساری ببخشد مر تو را هم خلعت سبز
برون روژیده از دل چون دراری تصورها همه زین بوی برده
و لکن ل براح مستعار تفضل ایها الساقی و اوفر
فان الیمن جما فی ابتکار و صبحنا بخمر مستطاب
و دم و اسلم ایا خیر المداری و مسینا بخمر من صبوح
2692
نگویی می روم عذری نیاری به جان تو پس گردن نخاری
اگر چه بی دلن بسیار داری بسازی با دو سه مسکین بی دل
چه باشی بسته تو خاوندگاری نگویی کار دارم در پی کار
نه رنجوران ما را می گذاری تو گویی می روم رنجور دارم
که در چشمت نیاییم از نزاری ز ما رنجورتر آخر کی باشد
چه دامن گیردت سوگند خواری خوری سوگند که فردا بیایم
که بر اسرار پنهانی سواری تو با سوگند کاری پخته ای سر
که بی مه شب بود دلگیر و تاری تو ماهی ما شبیم از ما بمگریز
مگرد از ما که آب خوشگواری تو آبی ما مثال کشت تشنه
چه باشد گر چنین تخمی بکاری بپاش ای جان درویشان صادق
که شاهان راست ز ایشان شرمساری چه درویشان که هر یک گنج ملکند
ز تو دارند تاج شهریاری به تو درویش و با غیر تو سلطان
کند بر اختران مه شهسواری که مه درویش باشد پیش خورشید
که بر من هر دمی دم می گماری منم نای تو معذورم در این بانگ
تو ای دم چه دمی که بی شماری همه دم های این عالم شمرده ست
2693
چو دربند شکاری تو شکاری به تن با ما به دل در مرغزاری
به باطن همچو باد بی قراری به تن این جا میان بسته چو نایی
تو چون ماهی روش در آب داری تنت چون جامه غواص بر خاک
بسی رگ هاست کان تیره است و در این دریا بسی رگ هاست صافی
تاری
بدان رگ پی بری چون پر برآری صفای دل از آن رگ های صافی است
ور انگشتی نهم تو شرم داری در آن رگ ها تو همچون خون نهانی
ز عکس و لطف آن زاری است از آن رگ هاست بانگ چنگ خوش رگ
زاری
کی می غرد به موج از بی کناری ز بحر بی کنار است این نواها
2694
کناری و کناری و کناری مرا بگرفت روحانی نگاری
دوچاری و دوچاری و دوچاری بزد با من میان راه تنگی
بخاری و بخاری و بخاری ز جان برخاست ز آتش های عشقش
قراری و قراری و قراری مبادا هیچ دل را زین چنین عشق
فساری و فساری و فساری سکست این کره تند دل من
غباری و غباری و غباری نهاده بر سرش افسار سودا
خماری و خماری و خماری فتاده در سرش از شمس تبریز
2695
که می ترسم که تاب نار ناری متاز ای دل سوی دریای ناری
ز نی هر دم نوایی نو برآری وجودت از نی و دارد نوایی
وگر چه تو ز نی شهری برآری نیستانت ندارد تاب آتش
که هر سو شعله اندر شعله داری میان شهر نی منشین بر آذر
چو میل رزق سوی رزق خواری اگر نی سوی آتش میل دارد
که آتش رزق می خواهد به زاری نیاز آتش است آن میل تنها
خلف نی بکن از شهریاری به هر چت نی بفرماید تو نی کن
چو نی کم شد سر دیگر نخاری خلفش کردی و نی در کمین است
نه نی دارد نه شکر آنچ داری پدید آید تو را ناگه وجودی
در او می های گوناگون کاری یکی نوری لطیفی جان فزایی
نمایی لطف های لله زاری گشایی پر و بالی کز حلوت
دگر خورشید و جان ها چون ذراری میان این چنین نوری نماید
ز شیرینی نورش گردی عاری به نور او بسوزی پر خود را
که گل گل وادهد هم خار خاری ز ناله واشکافد قرص خورشید
زبان را کار نقش است و نگاری زبان واماند زین پس از بیانش
گدازیده شود چون آب واری نگار و نقش چون گلبرگ باشد
اگر خواهی تو مستی و خماری بر آن ساحل که ای ن گل ها گدازید
کز او این کارها را برگزاری همی گو نام شمس الدین تبریز
2696
مرا سرگشته می دارد خماری مرا در خنده می آرد بهاری
مرا بی یار گردانید یاری مرا در چرخ آورده ست ماهی
نوایش فاش و پیدا نیست تاری چو تاری گشتم از آواز چنگی
که پنهان شد چو بادی در غباری جهانی چون غباری او برانگیخت
که پنهان شد چو سوزی در شراری حیاتی چون شرار آن شه برافروخت
که پنهان شد چو گل در جان خاری جمال گلستان آن کس برآراست
که جانم مست آن باقی است باری دلم گوید که ساقی را تو می گو
به دست بوالعجب آیینه داری دلم چون آینه خاموش گویاست
همی تابد عجب نقش و نگاری کز او در آینه ساعت به ساعت
2697
سحرگه دید طرفه مرغزاری بدید این دل درون دل بهاری
در او بوس و کنار بی کناری در او آرامگاه جان عاشق
بهشت از سبزه زارش شرمساری که فردوسش غلم آن گلستان
به زیر هر درختی خوش نگاری به هر جانب یکی حلقه سماعی
شود گل عارضی مشکین عذاری اگر پیری درآید همچو کافور
رمید آن سو چو مجنون بی قراری چو شیر اسکست جان زنجیرها را
در آن رفتن مرا بگشاد کاری برفتم در پی جان تا کجا شد
ولیک از جان ندیدم من غباری بدیدم طرفه منزل های دلکش
وگر ناید بیا واپس تو باری بگو راز مرا تا بازآید
که تا تن را کنم من دارداری نشانی ها بیاور ارمغانی
خداخلقی عجیبی نامداری کیست آن مه خداوند شمس تبریز
2698
ز من مگذر شتاب ار مهر داری خداوندا زکات شهریاری
که شد چشمم ز تو ابر بهاری هل آهسته تر ای برق سوزان
رسد در گرد مرکب از نزاری نمی تاند نظر کاندر رکابت
که خورشیدی و عالم بی تو تاری عنان درکش پیاده پروری کن
گلوی ما به هجران می فشاری جدایی نیست این تلخی نزع است
گذشت از سایه جان در بی قراری چو سایه می دود جان در پی تو
بدین تلخی از آن رو در خماری به روی او دل بس باده خوردی
خماری را به رحمت سر بخاری چه باشد ای جمالت ساقی جان
که ما را تا قیامت دست یاری نه دست من گرفتی عهد کردی
به جان تو که دست از من نداری ز دست عهد تو از دست رفتم
که تو سنگین دلی بی زینهاری کی یارد با تو دیگر عهد کردن
که بر خسته دلنش می گماری تو خیره کشتری یا چشم مستت
به دریای فنا و جان سپاری حدیث چشم تو گفتم دلم رفت
در اقبال و مراد و کامکاری دل من رفت عشقت را بقا باد
ابد تا کارشان را می گذاری بزی ای عشق بهر عاشقان را
2699
که مجلس بی تو باشد همچو گوری ندارد مجلس ما بی تو نوری
ز فضلت این کرامت نیست دوری بیایی یا بدان سومان بخوانی
به تو یابد شقایقشان ظهوری خلیق همچو کشت و تو بهاری
کنند اجزای عالم مست شوری تجلی کن که تا سرمست گردند
برآید موج طوفان از تنوری چو دریای عتاب تو بجوشد
شود جمله مصیبت ها سروری چو گردون قبول تو بگردد
مبادا که زند بر شیشه کوری خمش بگذار این شیشه گری را
2700
ملولش کن خدایا از ملولی ز هر چیزی ملول است آن فضولی
بدو گفتم ملولی هست گولی به قاصد تا بیاشوبد بجنگد
مرا گفتا خمش دیوانه لولی بخورد آن بازی من خشمگین شد
مبین بد هیچ را ور نی تو غولی نگوید هیچ را بد مرد این راه
نه بد دیدن بود یا بی حصولی بگفتم عین انکار تو بر من
بود از مصلحت نه از بی اصولی مرا گفت او تناقض های بینا
تو عین حال دانش ای حلولی محالی گر بگوید مرد کامل
گهی شاهی کند گاهی رسولی گهی درد که داند گه بدوزد
که تو هستی فصولی او اصولی به تاویلت تو او درنگنجد
که بر بی حد ندارد حد شمولی ز خود منگر در او از خود برون آ
دوباره ل تقولی ل تقولی خمش ای نفس تازی هم بگویم
2701
تو را هر لحظه در بنده گمانی مرا هر لحظه قربان است جانی
که روشنتر از این نبود بیانی دو چشم تو بیان حال من بس
که یک نی دید از شکرستانی جهان چون نی هزاران ناله دارد
ندیدم از تو شیرینتر نشانی از آن شکرستان دیدم نشان ها
ندیدم همچو تو پیدا نهانی مثال عشق پیدایی و پنهان
مثل بشنو که جان به از جهانی جهان جویای توست و جای آن هست
شود هر جا که تابی آسمانی نه ای بر آسمان ای ماه لیکن
2702
که کم یابی گرانی بی گرانی مگیر ای ساقی از مستان کرانی
که به از سرو نبود سایه بانی بیا ای سرو گلرخ سوی گلشن
یقین بی بام نبود ناودانی چو نور از ناودان چشم ریزد
مبارک جا مبارک خاندانی عجب آن بام بالی چه خانه ست
نشانی زین چنین فتنه نشانی که را بود این گمان که بازیابیم
پر از خورشید شد چون آسمانی دلی که چون شفق غرقاب خون بود
که تا پهلو زنی با پهلوانی ز حرص این شکم پهلو تهی کن
ز جانی کو بود محتاج نانی عجب ننگت نمی آید برادر
که جز دکان نان داری دکانی که آب زندگانی گفت ما را
2703
کجا رفت آن وفا و مهربانی ز مهجوران نمی جویی نشانی
بیا ای آب بحر زندگانی در این خشکی هجران ماهیانند
چه گویم من نمی دانم تو دانی برون آب ماهی چند ماند
تو را خواهم که در عالم بمانی کی باشم من که مانم یا نمانم
فدای تو که جان جان جانی هزاران جان ما و بهتر از ما
که بگذاری طریق بی زبانی مرا گویی خمش نی توبه کردی
ز مستی و شراب و سرگرانی به خاک پای تو باخود نبودم
نمی ماند می اندر خم نهانی به خاموشی به از خنبی نباشم
که آن یک دم بود این جاودانی شراب عشق جوشانتر شرابی است
که صد خم شراب ارغوانی رخ چون ارغوانش آن کند آن
دهان تو بسوزد گر بخوانی دگر وصف لبش دارم ولیکن
که آرد آب ز آتش ارمغانی عجب مرغابی آمد جان عاشق
کند آتش به آبش نردبانی ز آتش یافت تشنه ذوق آبش
2704
فروکن سر ز بام بی نشانی برون کن سر که جان سرخوشانی
بدان سو کش که بس خوش می به هر دم رخت مشتاقان خود را
کشانی
که عاشق چون قراضه ست و تو که عاشق همچو سیل و تو چو بحری
کانی
که تو از لعل ها در می فشانی سقط های چو شکر باز می گوی
عجب افتاد حسن و مهربانی زهی آرامگاه جمله جان ها
به رحمت خود چنانتر از چنانی ز خوبی روی مه را خیره کردی
زهی شیری که بس سخته کمانی به هر تیری هزار آهو بگیری
شکافد بحر تا در وی برانی به هر بحری که تازی همچو موسی
که هر یک گفت ما را نیست ثانی همه جان در شکر دارند از وصل
ز غیرت گفته نی نی لن ترانی به کوه طور تو بسیار موسی
که تبریز است دریای معانی ز شمس الدین بپرس اسرار لن را
2705
تو را هر دم خیالی و گمانی مرا هر لحظه منزل آسمانی
جهانی زین خیال اندر زیانی تو گویی کو طمع کرده ست در من
که چون دوزخ نمودستت جنانی بر آن چشم دروغت طمع کردم
که جان دادی برای خاکدانی بر آن عقل خسیست طمع کردم
چه بربندد ز ویرانی جهانی چه نور افزاید از برق آفتابی
ز یک حبه چه دزدد گنج و کانی ز یک قطره چه خواهد خورد بحری
ز پژمرده گیایی گلستانی چه رونق یا چه آرایش فزاید
که روشنتر از این نبود نشانی به حق نور چشم دلبر من
که شرح آن نگنجد در دهانی به حق آن دو لعل قندبارش
نه طمع آنک بگشایم دکانی که مقصودم گشاد سینه ای بود
نه آنک درربایم از تو نانی غرض تا نانی آن جا پخته گردد
طمع آن نی که گویندم فلنی ز بهمان و فلن تو فارغ آیند
2706
خدایا تو نگهدار از جدایی چه دلشادم به دلدار خدایی
چو از اصحاب و از یاران مایی بیا ای خواجه بنگر یار ما را
وگر بازی تو با ما برنیایی بدان شرطی که با ما کژ نبازی
سوار اسب فرهنگ و کیانی دغایانی که با جسم چو پیلند
ز فرزین بند شاهان بقایی پیاده گشته و رخ زرد ماندند
شکسته اختری در بی وفایی چه بودی گر بدانستی مهی را
چگونه مه نه ارضی نی سمایی وگر مه را نداند ماه ماه است
فتد بی اختیارش اختفایی که ارضی و سمایی را غروب است
به دست او است در قدرت نمایی ظهور و اختفای ماه جانی
به دفع چشم بد چون کیمیایی بسوز ای تن که جان را چون سپندی
به معنی کی رسد چشم هوایی که چشم بد بجز بر جسم ناید
که جان را زو است هر دم جان کناری گیرمش در جامه تن
فزایی
ال ای شمس تبریزی کجایی خیالت هر دمی این جاست با ما
2707
بلجویان دشت کربلیی کجایید ای شهیدان خدایی
پرنده تر ز مرغان هوایی کجایید ای سبک روحان عاشق
بدانسته فلک را درگشایی کجایید ای شهان آسمانی
کسی مر عقل را گوید کجایی کجایید ای ز جان و جا رهیده
بداده وام داران را رهایی کجایید ای در زندان شکسته
کجایید ای نوای بی نوایی کجایید ای در مخزن گشاده
زمانی بیش دارید آشنایی در آن بحرید کاین عالم کف او است
ز کف بگذر اگر اهل صفایی کف دریاست صورت های عالم
بهل نقش و به دل رو گر ز مایی دلم کف کرد کاین نقش سخن شد
که اصل اصل اصل هر ضیایی برآ ای شمس تبریزی ز مشرق
2708
کنی مر تشنه جانان را سقایی تو هر روزی از آن پشته برآیی
که جان جان خورشید سمایی تو هر صبحی جهان را نور بخشی
دو دیده ای چراغ و روشنایی مباد آن روز کز تو بازماند
درآ در من بیاموز آشنایی تو دریایی و می گویی جهان را
بدان دریای امواج عطایی لب و لنج کفوری را دریدی
همه حیران که چون بر می گشایی گشادی چشم و گوش خاکیان را
چنین شیرین چنین حلوا چرایی گلوی جان بسوزید از حلوت
ز تو باشد که آب آسیایی اگر چون آسیا گردم شب و روز
ز چرخ تو نمی یابد رهایی وگر این آسیا جوید سکونت
بیابد کان بیابد کیمیایی هر آن سنگی که در چرخش کشیدی
اگر چه او نداند که کجایی به تو جنبد جهان جان جهانی
2709
چنین چست و چنین رعنا چرایی دلراما چنین زیبا چرایی
چنین جان و جهان آرا چرایی گرفتم من که جانی و جهانی
چو آب خضر عمرافزا چرایی گرفتم من که الیاسی و خضری
چو دنیا مایه سودا چرایی گرفتم من که دنیایی و دینی
چو موسی با ید بیضا چرایی گرفتم گنج قارونی به خوبی
بدین حد شنگ و سرغوغا چرایی ز رشکت دوست خون دوست ریزد
نهان از دیده چون عنقا چرایی چو نور تو گرفت از قاف تا قاف
تو هم حلوا و هم صهبا چرایی ندارد هیچ حلوا طبع صهبا
که پیش چون ویی گویا چرایی ز عشق گفت تو با خود بجنگم
2710
که ابر قطره های اشک هایی بیا ای غم که تو بس باوفایی
که تعلیمم بده نوعی گدایی زنی درویش آمد سوی عباس
تو آموزی گدایان را دغایی در حیلت خدا بر تو گشاده ست
که خوش تخریج و پاکیزه ادایی تو نعمانی در این مذهب بگو درس
ندارم روزیی از ژاژخایی من مسکین دمی دارم فسرده
که تو بس نرگدا و اوستایی مرا یک کدیه گرمی بیاموز
در استرزاق آثار سمایی بدانک انبیا عباس دینند
که برجوشد بدان بحر عطایی ز انواع گدایی های طاعات
ز نهی منکر و شیر غزایی ز صوم و از صلت و از مناسک
و انواع ثقات و ابتلیی که بی حد است انواع عبادات
ببر زحمت مکن طال بقایی بدو گفتا برو کاین دم ملولم
که نومیدم مکن ای للکایی مکرر کرد آن زن لبه کردن
که سودت نیست این زحمت فزایی مکرر کرد استا دفع راهم
ندارد این نفس مکرم کیایی ملولم خاطرم کند است این دم
که طفلنم مرند از بی نوایی سجود آورد و گریان گشت آن زن
همین را باش کاستاتر ز مایی بسی بگریست پس عباس گفتش
تلین القاسیین بالبکا دو عباسند با تو این دو چشمت
روان شو چیز دیگر را چه پایی به آب دیده چون جنت توان یافت
برابر می روند اندر روایی که آب چشم با خون شهیدان
بیاموزید راه دلگشایی کسی را که خدا بخشید گریه
ولی سیرم ز شعر و خودنمایی بجز این گریه را نفعی دگر هست
که اطلس می کند پنجه عبایی ولیکن خدمت دل به ز گریه ست
که خشک و تر نگنجد در خدایی که دل اصل است و اشک تو وسیلت
که از سلطان دل صاحب لوایی خمش با دل نشین و رو در او نه
2711
چو گل باید که با ما خوش برآیی بیا ای یار کامروز آن مایی
خداوندا نگه دار از جدایی خدایا چشم بد را دور گردان
2712
کجایی تو کجایی تو کجایی بیا جانا که امروز آن مایی
همایی تو همایی تو همایی به فر سایه ات چون آفتابیم
بقایی تو بقایی تو بقایی جهان فانی نماند ز آنک او را
نوایی تو نوایی تو نوایی چه چنگ اندر تو زد عالم که او را
قبایی تو قبایی تو قبایی چو عاشق بی کله گردد تو او را
خدایی کن خدایی کن خدایی خمش کردم ولی بهر خدا را
2713
که خاکی را نمی دانم ز آبی چنان گشتم ز مستی و خرابی
تو هشیاری بیا باشد بیابی در این خانه نمی یابم کسی را
نمی دانم شرابی یا کبابی همین دانم که مجلس از تو برپاست
به ظاهر آفتاب آفتابی به باطن جان جان جان جانی
از آن رو دیوسوزی که شهابی از آن رو خوش فسونی که مسیحی
مرا خوش بوی کن زیرا گلبی مرا خوش خوی کن زیرا شرابی
اگر چه تشنگان را تو عذابی صبایی که بخندانی چمن را
اگر تو محتسب در احتسابی بیا مستان بی حد بین به بازار
چو رنجوران گهی اندر جوابی چو نان خواهان گهی اندر سوالی
از آن محبوس ظلمات سحابی مثال برق کوته خنده تو
ببین گردان جفان کالجوابی درآ در مجلس سلطان باقی
تو بس خوبی ولیکن در نقابی تو خوش لعلی ولیکن زیر کانی
وگر پری به گورستان غرابی به سوی شه پری باز سپیدی
شبابی یا شبابی یا شبابی جوان بختا بزن دستی و می گو
بگو وال اعلم بالصواب مگو با کس سخن ور سخت گیرد
2714
خلصه او است در اشیاء تو دیدی چو اسم شمس دین اسما تو دیدی
برابر با سری کش پا تو دیدی چه دارد عقل ها پیشش ز دانش
ز حلقه خاص او هیجا تو دیدی منورتر به هر دو کون ای دل
بگو آخر کی دیده ست یا تو دیدی به مانندش ز اول تا به آخر
اگر هستت خیال آن ها تو دیدی در آن گوهر نبوده ست هیچ نقصان
از آن سوی حجاب ل تو دیدی به پیش خدمتش اندر سجودند
نه بال است و نی پهنا تو دیدی خدیو سینه پهن و سروبال
همه رویش در آن رعنا تو دیدی شهی کش جن و انس اندر سجودند
چنان حلمی در استغنا تو دیدی ورا حلمی که خاک آن برنتابد
به لعل شکر و زهرا تو دیدی ز وصف تلخ خود زهرا یکی وصف
نهاده نردبان بال تو دیدی ز فرمان کردنش سوی سماوات
که او را هست جان لل تو دیدی چنان لولو به تابانی و خوبی
از او خواهد چنین کال تو دیدی کسی خود این شبه فانی دون را
و یا آن عشق چون خارا تو دیدی به نرمی در هوای هرزه آبی
بدین وصف عجب ما را تو دیدی برونم جمله رنج و اندرون گنج
به ملک و بخت او همتا تو دیدی خداوند شمس دین را در دو عالم
رسانی خدمتی از ما تو دیدی ز بهر آتش ای باد صبا تا
همه تبریزیان احیا تو دیدی چو خاک سنب اسب جبرئیل است
2715
بحمدال ز باغ او است باری مرا اندر جگر بنشست خاری
وگر چه شد تنم در عشق زاری یکی اقبال زفتی یافت جانم
چو بگرفتم چنین مه در کناری کناری نیست این اقبال ما را
تماشا کن از این پس گیر و داری بگیر این عقل را بر دار او کش
ز هستم تا نماند پود و تاری چو اندربافت این جانم به عشقش
چو گل در جان زنیمش زود ناری رخ گلنار گر در ره حجاب است
که او گنده شود روزی سه چاری مشو غره به گلزار فنا تو
بشو بهر چنین جان جان سپاری جمالی بین که حضرت عاشقستش
کز او دارد خداوند افتخاری خداوندی شمس الدین تبریز
2716
ز آتش های او آخر فراری بگفتم با دلم آخر قراری
اشارت می کنی خندان که آری تو را می گویم و تو از سر طنز
تو در کوی مهی شکرعذاری منم از دست تو بی دست و پایی
تو پنداری ز اکنون است کاری دلم گفتا ندیدی آنچ دیدم
وی است دریای آتش من شراری منم جزوی و از خود کل کل است
و جان من ز بحر او بخاری ورا دیدم چو بحری موج می زد
بشد رقاص جانم ذره واری ز تبریز آفتابی رو نمودم
بجوشید آب خوش از جان ناری خداوند شمس دین چون یک نظر تافت
همی پرید اندر لله زاری ز هر قطره یکی جانی همی رست
2717
به دست خویش بی وصلش چه داری تو جانا بی وصالش در چه کاری
به نزد او نیرزد خاک زاری همه لفت که زاری ها کنم من
که از وصل چه کس گشتی تو عاری اگر سنگت ببیند بر تو گرید
به هجرش خاک را اکنون تو عاری به وصلش مر سما را فخر بودی
زمان وصل یعنی یار غاری چنان مغرور و سرکش گشته بودی
نک آمد مر تو را دور خماری از آن می ها ز وصلش مست بودی
کز آن اقبال می آید بهاری ولیکن مرغ دولت مژده آورد
نبود از عقل و فرهنگ و عیاری ز لطف و حلم او بوده ست آن وصل
چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری به پیر هندوی بگذشت لطفش
تو جانا کز پی او بی قراری چنین ها دیده ای از لطف و حسنش
که تو که جان آنی در فراری چه سودم دارد ار صد ملک دارم
که بی او یاوه گشته و بی مهاری خداوندی ز تو دور است ای دل
که این دم بر سر گنجش تو ماری هزاران زخم دارد از تو ای هجر
ایا روز وصالم همچو قاری ایا روز فراقم همچو قیری
کنون تو با خیالش در قماری تو بودی در وصالش در قماری
ایا صبرا نکردی هیچ یاری به هجر فخر ما شمس الحق و دین
خورم یابم دمی زو بردباری مگر صبری که رست از خاک تبریز
ببینا بخت لنگم راهواری ببینا این فراق من فراقی
2718
کمالت کمالن را کمالی بیا ای آنک سلطان جمالی
چنانک وهمشان شد که خیالی خیالی را امین خلق کردی
تو زان پاکی تو سلطان وصالی خیالت شحنه شهر فراق است
نه چون خورشید گردون در زوالی تو خورشیدی و جان ها سایه تو
بنالنی روان را تو ننالی بخندانی جهان را تو نخندی
تو پر و بال هر بی پر و بالی تو دست و پای هر بی دست و پایی
ولیک از ناز گویی لابالی هزاران مشفق غمخوار سازی
2719
مگر تو رشک ماه آسمانی مگر تو یوسفان را دلستانی
غریب این جهان و آن جهانی مها از بس عزیزی و لطیفی
به طمع تو گرفته شب گرانی روان هایی که روز تو شنیدند
چو ذوالعرشت کند می پاسبانی ز شب رفتن ز چالکی چه آید
مرا کشته ست آب زندگانی منم آن کز دم عیسی بمردم
گرت بینم ایا فخر الزمانی چنین مرگی که مردم زنده گردم
از آن خون رست صورت های جانی دلم از هجر تو خون گشت لیکن
ز درد خم های خسروانی ز درد تو رواق صاف جوشید
که او را نیست در آفاق ثانی خداوندی است شمس الدین تبریز
نیاورده ست چون او ارمغانی برید آفرینش در دو عالم
که تا گردند جان ها جاودانی هزاران جان نثار جان او باد
کز این الفاظ ناقص شد معانی دریغا لفظ ها بودی نوآیین
2720
نشسته می روی و می نبینی تو تا بنشسته ای بر دار فانی
اگر رویت در این گفتن سوی او است نشسته می روی این نیز نیکو است
به سوی جوی رحمت رو بگردان بسی گشتی در این گرداب گردان
که تا دست از تبرک بر تو مالم بزن پایی بر این پابند عالم
تو ده کل را کلهی ای برادر تو را زلفی است به از مشک و عنبر
کله بر آسمان انداز آخر کله کم جو چو داری جعد فاخر
فریبد چون تو زیرک را به حیله چرا دنیا به نکته مستحیله
نداری پای آن خر را شکالی به سردی نکته گوید سرد سیلی
تخلف دیده ای در روی او مال اگر دوران دلیل آرد در آن قال
بکن با غول خود بحثی به توجیه تو را عمری کشید این غول در تیه
جوابش گو که مقلوب است نکته چرا الزام اویی چیست سکته
2721
نه اسرار دل ما را زبانی نه آتش های ما را ترجمانی
نه همدم آه ما را هیچ جانی نه محرم درد ما را هیچ آهی
نه آن دریا که آرامد زمانی نه آن گوهر که از دریا برآمد
نه آن حرفی که آید در بیانی نه آن معنی که زاید هیچ حرفی
کجا دریا رود در ناودانی معانی را زبان چون ناودان است
نگنجد در دهان هرگز جهانی جهان جان که هر جزوش جهان است
2722
همی جستم ز حال دل نشانی به کوی دل فرورفتم زمانی
که از وی در فغان دیدم جهانی که تا چون است احوال دل من
به هر وادی و شهری داستانی ز گفتار حکیمان بازجستم
فتادم زین حدیث اندر گمانی همه از دست دل فریاد کردند
ندیدم هیچ خالی زو مکانی ز عقل خود سفر کردم سوی دل
همی گردد به سان ترجمانی میان عارف و معروف این دل
چه داند قدر دل هر بی روانی خداوندان دل دانند دل چیست
نیابی از فلنی و فلنی ز درگاه خدا یابی دل و بس
شهید هر نشان و بی نشانی نیابی دل جز از جبار عالم
2723
منصوبه یار باوفا دیدی دیدی که چه کرد یار ما دیدی
آن چشمه زندگی کجا دیدی زین نوع که مات کرد دل ها را
مقلوب گری چو او که را دیدی در صورت مات برد می بخشد
کز عشق هزار دلگشا دیدی ای بسته بند عشق حقستت
برخور ز وفا اگر جفا دیدی بستان باغی اگر گلی دادی
زان بحر گهر تو کهربا دیدی از بستانش سر خر است این تن
آن بود عصا و اژدها دیدی از فرعونی چو احولی دادت
صد برگ فشان از آن عصا دیدی امروز چو موسیت مداوا کرد
آن را تو ز سادگی عطا دیدی صیاد جهان فشاند شه دانه
دام و دغل و فن و دغا دیدی چون مرغ سلیم سوی او رفتی
تا لطف و عنایت خدا دیدی بازت بخرید لطف نجینا
ز ال عطای اشتری دیدی در طالع مه چو مشتری گشتی
این بستگی و گشاد را دیدی چندان کرث که در عدد ناید
چشمت بگشاد توتیا دیدی تا آخر کار آن ولی نعمت
عشرت گه خاص اولیا دیدی از چشمه سلسبیل می خوردی
جولنگه عرصه هوا دیدی چون دعوت اشربوا پری دادت
بر قاف پریدن هما دیدی وآنگه ز هوا به سوی هو رفتی
از کیف و چگونگی جدا دیدی پرواز همای کبریایی را
کز وی تو اجابت دعا دیدی باقیش مجیب هر دعا گوید
2724
هر بار چو جان به کار می آیی روز ار دو هزار بار می آیی
در عالم چون بهار می آیی از بهر حیات و زنده کردن تو
چون شکر قندوار می آیی عشاق همه شدند حلوایی
کز مجلس اختیار می آیی می درده و اختیار ما بستان
آن را که تو در کنار می آیی از خلق جهان کناره می گیرد
کز حضرت کردگار می آیی خاموش به حضرت تو اولیتر
کز عالم پایدار می آیی دیدیم تو را ز دست ما رفتیم
وی شیر ز مرغزار می آیی ای مرغ ز طاق عرش می پری
وی موج چه بی قرار می آیی ای بحر محیط سخت می جوشی
2725
تا دل نشود سقیم و سودایی مندیش از آن بت مسیحایی
مندیش از آن جمال و زیبایی لحول کن و ره سلمت گیر
چون نیست از او دمی شکیبایی فرصت ز کجا که تا کنی لحول
یا طوطی روح از شکرخایی ماهی ز کجا شکیبد از دریا
زان زلف مشوش چلیپایی چون دین نشود مشوش و ایمان
بگرفته عقول بادپیمایی اخگر شده دل در آتش رویش
کز جا برمد صفات بی جایی دل با دو جهان چراست بیگانه
چون خو کردی که ژاژ می خایی ای تن تو و تره زار این عالم
می ناز بدین که عالم آرایی ای عقل برو مشاطگی می کن
با حفصی اگر چه کارافزایی بگرفته معلمی در این مکتب
دستور نه تا لبی بیالیی ای بر لب بحر همچو بوتیمار
با تشنه دلن نمای سقایی این ها همه رفت ساقیا برخیز
سلطان چه کند شهی و مولیی مشرق چه کند چراغ افروزی
چون دود سیاه را تو بزدایی مصقول شود چو چهره گردون
کز وی آموخت باده صهبایی درده تو شراب جان فزایی را
جان عارف گرفت یکتایی یکتا عیشی است و عشرتی کز وی
بی عقبه ل شده است الیی از دست تو هر که را دهد این دست
از دور به مست خویش بنمایی ای شاد دمی که آن صراحی را
خاک تن من نمود مینایی چون گوهر می بتافت بر خاکم
رمزی دو بگویم ار بفرمایی دریای صفات عشق می جوشد
من دانم و یار من به تنهایی ور نی بهلم ستیر و بربسته
صفراشکن هزار صفرایی زین بگذشتم بیار حمرا را
وین هندوی شب رهد ز للیی تا روز رهد ز غصه روزی
کاندر پیکار قال می آیی در حال مگر درت فروبسته ست
2726
وی دل ز فراق خون نگشتی