Professional Documents
Culture Documents
اولین بار سروش من رو روز ثبت نام دانشگاه دیده بوده ؛ و اینطور که میگه ازهمون روز
ازم خوشش اومده بعد پیش خودش گفته که مثل این پسرهایی که برای ازدواج کردن
میان دانشگاه داری فکر میکنی ها!!! برای همین دیگه موقتا سعی میکنه بهم فکر
نکنه.
اولین باری که من متوجه سروش شدم روزی بود که اسمم اشتباها توی درس تربیت
بدنی رفته بود تو لیست پسرها و دنبال یه پسر میگشتم که ازش بپرسم آیا اینجور
هست یا نه؟ بعد از یه کلس متوجه سروش شدم که نزدیکم نشسته بود بدون
مقدمه گفتم :ببخشید اسم من تو لیست تربیت بدنی پسرها نیست؟ و یهو سروش
با چشمای گرد شده با تعجب برگشت نگاهم کرد ! واقعا اون لحظه رنگ چشمهاش
شوکه ام کرد تا حال اون رنگی چشم ندیده بودم! یه چیزی بین عسلی و سبز و
طوسی! بعد اینقدر بی مقدمه پرسیده بودم که نفهمیده بود چی گفتم! گفت بله؟
منم دهنم باز مونده بود نمیتونستم جوابش رو بدم! این تقریبا اولین برخوردمون بود.
بعد از اون از این و اون شنیدم که سروش از یکی از دخترای کلس به نام شهره
خوشش اومده زیاد برام مهم نبود ولی ته دلم یه جوری حس خوبی نداشتم.
دورادور هم میشنیدم که بچه های کلس با هم جمعه ها کوه و بیرون میرن! منم که
بچه مثبت! بیشتر هم بخاطر تنها نبودن همخونه ام ) آیلین که بهترین دوست زندگیمه
( باهاشون نمیرفتم! یه روز یکی از بچه ها دیگه خیلی اصرار کرد که فردا 2تا دختر و
5تا پسریم و خیلی بدجوره تروخدا بیا! خلصه منم راضی شدم که برم! خیلی اون
روز خوش گذشت!
روز جمعه صبح زود بیدار شدم و راه افتادم .اول که رسیدم پای کوه هیچ کس نبود.
کمی جا خورده بودم .یعنی من اشتباه کرده بودم؟ ساعتش؟ روزش؟ یا محلش؟
ده دقیقه ای بود که منتظر بودم .صدای ماشینی از پشت سرم شنیدم .ولی به فکرم
نرسید که از تو راه کنار برم! پشت به ماشین ایستاده بودم و داشتم انتهای جاده رو
به امید دیدن همکلسیها نگاه می کردم .بالخره راننده گفت :خانوم از جونت سیر
شدی؟
برگشتم .سروش بود .با دیدن من گفت :ده ساینا تویی؟! میشه بری کنار می خوام
پارک کنم.
بدون حرف با احتیاط کنار کشیدم .بدون این که چشم از او بردارم .با صدای قهقه ی
شادی از پشت سرم برگشتم .بچه ها بالخره رسیده بودند .منتها نه از توی جاده .از
بین درختهای پشت سرم!
سروش هم تنها نبود .آمُص یا همان مصطفی که همخانه ایش بود توی ماشین بود .در
واقع ماشین مال مصطفی بود .ولی اول صبح خوابش میامد و حال رانندگی نداشت.
بالخره راه افتادیم و همه کم کم شروع به بال رفتن کردیم .من که سالها از آخرین
باری که کوه رفته بودم می گذشت ،اصل ً نفس بال رفتن نداشتم .ولی روی ابراز
خستگی هم نداشتم .تا رسیدیم به راهی که شیبش کمتر بود و من تونستم نفسی
تازه کنم .ولی این راه نسبتاً صاف عرض خیلی کمی داشت؛ و درست وقتی که من با
شنیدن شوخی یکی از بچه ها داشتم از خنده ریسه میرفتم پایم لغزید .قبل از این که
متوجه بشم که چه اتفاقی افتاده رو سر سروش افتادم!!! و اگر آمُص همان لحظه آنجا
نبود دوتایی بقیه راه را هم سقوط کرده بودیم .دوستم شادی هم که نزدیک تر بود،
جلو دوید و بالخره هر جوری بود تعادل ما را برگرداندند .خسارات وارده اول ً این بود که
از فرط خجالت آن لحظه ترجیح می دادم اجازه می دادند که پرت می شدم پایین! و
دیگه مچ پای پیچ خورده ام و لنگه کفشم که معلوم نبود کجا پرتاب شده است.
چند لحظه بعد از ماجرا قیافه ی ما دیدنی بود .من که نشسته بودم و مچم را می
مالیدم .کمی آنطرفتر سروش روی شیب تندی طاقباز خوابیده بود و می گفت سرش
گیج میره .شادی که سعی می کرد مچ مرا ماساژ بدهد .سمیرا نگران لنگه کفشم
بود و آمُص که بدون حرف با نگاهی پر از نگرانی بالی سر سروش ایستاده بود .بهنام
آب قندی حاضر کرد و به سختی از رو سر ما رد کرد تا به سروش برساند .سروش با
خنده گفت :یکی دیگه سقوط کرده به من آب قند میدی؟
گفتم :من حالم خوبه .تو بخور.
سروش لیوان را گرفت و گفت :آمُص تو بخور .اگه لیدا خانوم اینجا بود خوشحال می
شد که نامزد سیاسولش یه بار مثل گچ سفید شده!!
_ :دیوونه شدی پسر؟ خودت بخور.
_ :من حالم خوبه .فقط خسته شدم خوابیدم.
بهنام از آن طرف گفت :ببینین اگه مشتری نداره خودم هستم ها!
رامین گفت :بشین سر جات .مگه من مردم؟
سروش نشست و گفت :هر کی می خواد بخوره بخوره .ولی پاشین برین .منم یه
نفسی تازه می کنم میام.
بهنام گفت :آره بچه ها بریم .اگه بشینیم کنار اینا تا ظهر واسمون عشوه میان .آمُص
تو هم بیا .ایشال تا برگردیم سروش مرده دیگه نگرانی نداری!!! اصل ً دفعه ی بعد
سعی می کنم من بیفتم رو سرش که ضربه همچین کاری تر باشه!!
کم کم همه راه افتادند .غیر از شادی که پیش من و سروش ماند .سمیرا هم این قدر
بین رفتن و ماندن مردد بود تا آخرش پسرا به زور بردنش .قرار شد هر وقت جیغ زد
شادی بپره بره جوان خاطی رو از اون بال پرت کنه رو سر سروش! به شرطی که دیگه
کسی کمکی به نجاتشون نکنه!
رفتند .من ماندم و سروش و شادی .به بال رفتن که اصل ً فکر نمی کردم .ولی برای
پایین رفتن هم با پای خراب و یک لنگه کفش مشکل داشتم .شادی با سروش حرف
می زد و شوخی می کرد و من هر لحظه عصبی تر می شدم .تا این که سروش
بالخره نشست و گفت :خوب کاری باری؟ سقوطی چیزی؟ من برم؟
به سرعت گفتم :خیلی متاسفم .من عمدی نیفتادم پایین!
_ :اه؟ تا نگفته بودی فکر می کردم می خواستی خودکشی کنی من مزاحم کارت
شدم!
شادی گفت :نه بابا چقدر خری! می خواد ابراز علقه کنه راهشو بلد نیس .طفلکي!
سروش پوزخندی زد و راه افتاد .همین که از دیدمان خارج شد ،چند تا مشت کاری
حواله ی دست و پای شادی کردم .شادی هم همش می خندید و می گفت :من که
چیزی نگفتم .مگه دروغ می گم .پشتش سوراخ شد ،از بس تو میخ پشت سرش
داشتی نیگاش می کردی!
_ :من داشتم نیگاش می کردم؟!! من جلوتر از اون بودم که افتادم.
_ :اون موقع بعله .ولی قبلش نه.
_ :بس کن شادی.
_ :حال هر کار می خوای بکنی بکن .سروش از شهره خوشش میاد.
_ :از کجا می دونی؟
_ :موضوع یواشکی نیست .این دو تا همشهرین .از قبل همدیگه رو میشناختن .باهم
اومدن دانشگاه...
_ :ولی در مورد من اشتباه کردی .من ازش خوشم نمیاد.
_ :خیلی خوب شوخی کردم .حال چرا جوش میاری؟
_ :چون خیلی پررویی!
شادی برخاست .نگاهی از سر غیظ به من انداخت و شروع به بال رفتن کرد .من هم
یواش یواش قدم قدم پایین رفتم .خیلی طول کشید .اما بالخره رسیدم .زنگ زدم
آژانس گرفتم و با همان یک لنگه کفش برگشتم خانه .آیلین با دیدنم با نگرانی به
استقبالم آمد.
بعد از این که دراز کشیدم موضوع را با آب و تاب برای آیلین تعریف کردم؛ و برای این که
از نگرانی اش بکاهم هر چه می توانستم طنز مطلب را زیاد می کردم.
بالخره آیلین در حالیکه می خندید گفت :این سروش خیلی ماهه که هیچی نگفت.
خیلی پسر خوبیه .همیشه حد خودشو می دونه.
_ :مگه تو می شناسیش؟!
_ :در حد چت و یکی دو بارم با آمُص و یکتا و اینا رفتیم بیرون.
آتش گرفتم .چرا آیلین به من نگفته بود؟ فکر نمی کردم حتی سروش را دیده باشد.
دفعه ی پیش که داشتم از سروش حرف می زدم اصل ً آشنایی نداد.
بعد از چند لحظه آیلین گفت :می گن از شهره خوشش میاد .ولی شهره دو سال
ازش بزرگتره و فقط چون همشهرین گاهی باهمن .وال ازش خیلی خوشش نمیاد.
اما شنیدن این موضوع از دهان آیلین چندان خوشایند نبود .آن شب خیلی فکر کردم.
صبح روز بعد بیدار که شدم ،آیلین داشت با تلفن حرف میزد .با دیدن من گفت:
ایناهاش سرومرو گنده ...سروشه احوالتو می پرسه .خودش بیچاره هنوز له لورده
اس!!
سری تکان دادم و آرام گفتم متاسفم .آیلین خندید و گفت :نه بابا شوخی می کنه
حالش خوبه .از خداشم باشه یه دختر خوشگل بیفته رو سرش.
رد شدم رفتم .انگار تازه می دیدم .آیلین واقع ًا از سروش خوشش می آمد.
من و آیلین علوه بر همخانگی دوستان قدیمی بودیم .آیلین مهربانترین موجودی بود
که دیده بودم .اگر بو می برد که از سروش خوشم آمده ،دیگر جواب سلمش را هم
نمی داد که من راحت باشم .حس بدی بود انتخاب کردن .درسته عاشق سروش
نبودم ،ولی ازش خوشم می آمد .اما من به بهترین دوستم خیانت نمی کردم .پس
تصمیم گرفتم کنار بکشم و هرچه می توانم سروش را به آیلین نزدیک کنم .بدون این
که بدانم آیلین هم همین تصمیم را در مورد من گرفته است!
از همان روز بازی شروع شد .آیلین اس ام اس زد بیا تو بوفه واست شیر کاکائو گرفتم.
رفتم دیدم سروش تنها نشسته با دو تا لیوان شیرکاکائو .با دیدن من گفت بیا بشین
الن آیلین میاد .گفت شما بخورین .رفت یه ورقه کپی کنه بیاد.
نشستم .نیم ساعتی با سروش گپ زدیم ولی آیلین نیامد! بعد هم گفت یادش
رفته!!!
شب موبايل آيلین را برداشتم .شماره ي سروش را داشت .بدون اين كه به خودش
بگويم به سروش زنگ زدم .همین كه جواب داد ،گوشي را دست آيلین دادم و گفتم با
تو كار دارن....
و اين بازي ادامه داشت...
سروش هم كه خوش بود! اصل ً به روي مبارك نمیاورد!
بعد از چند ماه نه با من صمیمي تر از روز اول بود ،نه با آيلین .همچنان يك همكلسي
مهربان باقي مانده بود .و شايد همین باعث دوام دوستیمان شده بود.
بعد از آخرين امتحان پايان ترم من و سروش اتفاقاً باهم بیرون آمديم .تازه غروب شده
بود و هوا خیلي سرد بود.
سروش گفت :هنوز زوده ولي من آخر شب بايد وسايلم رو جمع كنم .فردا دارم میرم
خونمون .میاي بريم يه ساندويچ بخوريم؟ مهمون من.
اول با خوشحالي گفتم :آره ...ولي بعد آرام گفتم نه مرسي .آيلین تنهاس .از صبح هم
حالش زياد خوب نبود .بايد برم پیشش.
نگاهي روي ساعتش انداخت و گفت :ناز نكن ديگه .ساعت شیش هم نشده .میريم
يه ساندويچ مي خوريم و میري خونه ديگه.
_ :ولي آخه...
_ :ولي آخه نداره.
_ :بذار يه تلفن به آيلین بزنم.
_ :كه اونو بفرستي تو ساندويچ فروشي خودتم جیم شي؟!
خنده ام گرفت .گرچه آن لحظه اصل ً به فكرم نرسیده بود .ولي خوب از من و آيلین بعید
نبود.
بالخره گفتم :نه فقط مي خوام احوالشو بپرسم .مي گم صبح كه میومدم بیرون
خیلي گرفته بود.
_ :داره میره شهرشون .يه هفته ده روز تو رو نمي بینه ،دلش واسه دوست جونش
تنگ میشه .بیا بريم ديگه .مي گم كار دارم .ببین حال يه دفعه دارم دس به جیب
میشما! يه كاري مي كني نیومده پشیمون بشم!
_ :آره خسیس خان! حال بايد هي تشويقت كنم!
برايش دست زدم .خنديد و گفت :آره ديگه چي خیال كردي؟ همینه كه هست.
گفت سرده با تاكسي بريم .جلو رفت و تاكسي گرفت .سوار شديم .تمام راه حواسم
به آيلین بود و حال گرفته اش ....مي گفت چیزي نیست .ولي آيلین كسي نبود كه
بي بهانه گريه كند.
اين قدر حواسم نبود كه وقتي وارد يك رستوران شیك شديم تازه به خود آمدم و
پرسیدم :سروش ساندويچي اينجاس؟
_ :آره! تو كجايي؟
سر بلند كردم .آيلین از پشت يك میز بلند شد و به طرفمان آمد .اين قدر از ديدنش
خوشحال شدم كه در آغوشش كشیدم و چندين بار بوسیدمش.
سروش با تعجب گفت :گمونم خیلي وقته كه همديگه رو نديدين!
آيلین با خنده گفت :حدود ده ساعتي میشه .فك كن! يه عمره!
بعد نگاهي به من انداخت و گفت :سروش خییییییییلي لطف كردي كه ساينا رو هم
دعوت كردي.
_ :شما دو تا جدايي نا پذيرين!
ولي ماجرا به همین جا ختم نشد! كم كم بقیه ي بچه ها هم آمدند .يك گودباي پارتي
حسابي بود .گروه همكلسیهايمان به اضافه آيلین.
سورپريز شده بودم .خیلي خوش گذشت .حال آيلین هم خوب بود و ناراحتي اش را
فراموش كردم.
شب دير وقت بود كه برگشتیم .تا نزديك سحر بدو بدو وسايلمان را جمع كرديم .خانه
را تمیز كرديم .و حدود صد بار با هم خداحافظي كرديم .تا ايستگاه قطار با هم رفتیم.
از دو جهت مخالف راه افتاديم و به خانه رفتیم.
ده روز خانه بودم .خانه كه چه عرض كنم! عروسي پسر دايیم بود و كلي كار داشتیم.
خاله ام هم بعد از چند سال از كانادا آمده بود و مي خواست ديدن كل فامیل برود.
منم كه تازه گواهینامه گرفته بودم شده بودم راننده ي تمام وقت همه! يا دنبال
بدوبدوهاي عروسي بودم ،يا خاله جان را اينور و اونور مي بردم .شب عروسي هم
ماشین بابا را تا كله پر از دختر كردم و بردم عروس كشان.
خلصه ده روز مثل برق و باد گذشت .از آيلین خبري ند اشتم .دو سه بار فرصت كرده
بودم تماس بگیرم .يك بار در دسترس نبود ،يك بار اشغال بود و يك بار هم گفت مهمان
دارد و نمي تواند صحبت كند...
دلم برايش يك ذره شده بود .اين قدر كه بعد از ده روز بالخره به راحتي دل كندم و
رفتم تا دوباره ببینمش.
ولي چه آيلیني! وقتي ديدمش نزديك بود پس بیفتم .چشمها از فرط گريه گود رفته...
گونه ها خشك و رنگ پريده...
انگار ده سال پیر شده بود .ترسیدم .خیلي ترسیدم .فكر كردم عزيزي را از دست داده
است .سه ساعت باهاش حرف زدم تا از بین توضیحات درهم و برهمش فهمیدم عقد
كرده است .خیلي اتفاقي خواستگاري پیدا شده بود ،مورد تايید خانواده بود و او هم
قبول كرده بود ...مي گفت از آشناهاي دورشان است .مي گفت از بچگي از هیكل
درشتش مي ترسیده است .مي گفت حتي يك ذره هم به او علقه ندارد .مي گفت
نمي خواست با رد كردنش مادرش را ناراحت كند....
اما فقط اين نبود! دو سه روز كاوش و بازپرسي بي وقفه مشخص كرد به خاطر من اين
كار را كرده است .مي خواست سروش مال من باشد...
_ :تو ديوونه شدي دختر! زدي خودتو بدبخت كردي كه سروش مال من باشه؟ آخه
يعني چي؟ مگه سروش مي خواد ازدواج كنه؟ مگه من مي خوام ازدواج كنم؟ ما فقط
هیجده سالمونه .هنوز زوده واسه اين حرفا! خیلي زوده .خیلي ديوونه اي كه قبول
كردي .خیلي...
مي گفتم و پا به پايش اشك مي ريختم.
وقتي شوهرش زنگ میزد ،رنگ از رويش مي پريد .بیچاره مي مرد و زنده میشد تا
جوابش را بدهد .وقتي اين را مي ديدم دلم مي خواست دستم به يارو میرسید و او را
با دستهاي خودم خفه مي كردم!
دانشگاه هم كه بي خیال ...اول ترم بود و هركي هركي .يك هفته اي كه اصل ً نرفتیم.
بعد هم يه خط درمیون.
حدود ده روز گذشته بود .آن روز لباس پوشیده بودم كه بروم دانشگاه .آيلین حمام بود.
موبايلش زنگ زد .معمولم نبود موبايلش را جواب بدهم .اما با ديدن آن اسم دوست
نداشتني! گوشي را برداشتم .بدون اين كه مهلت حرف زدن به او بدهم تمام عقده ام
را سرش خالي كردم .گفتم چه بليي سر بهترين دوستم آورده است و بهتر است
قبل از اين كه از اين بدبخت ترش كند طلقش بدهد!
بیچاره خواست دهان باز كند تا جوابي بدهد ،اما من گوشي را خاموش كردم.
همان موقع آيلین بیرون آمد .نمي دانم چقدر از حرفهايم را شنیده بود .اما رنگ به
صورت نداشت .براي اولین بار صدايش را برايم بلند كرد .داد مي زد و گريه مي كرد.
مي گفت بدبختش كرده ام .مي گفت كمترين اتفاقي كه ممكن است بیفتد اين است
كه از ادامه تحصیلش محروم شود .اگر يارو طلقش نمي داد آبرويش را حتماً مي برد و
اين آبروريزي دامن خانواده اش را هم مي گرفت .طلقش هم اگر مي داد كه نورعلي
نور!
اشك مي ريخت و داد مي زد .نیم ساعت بعد ديگر نه او توان داد زدن داشت و نه من
توان شنیدن....
از خانه بیرون زدم .با قدمهاي سريع راه افتادم .انگار فرار مي كردم .از خانه ،از آيلین ،
از خودم ،از وجدانم كه فرياد مي كشید ،از قلبم كه ديوانه وار به سینه مي كوبید....
بعد از يك ساعت خود را در محوطه ي دانشگاه ديدم .باورم نمي شد اين راه را پیاده
آمده باشم .خیلي راه بود.
نگاهي به اطراف انداختم .نگاهم با سروش تلقي كرد .داشت با پسري كه پشتش
به من بود ،حرف مي زد .لحظه اي به من نگاه كرد .حرفش را نیمه كاره گذاشت و با
يك ببخشید كوتاه به طرفم آمد.
_ :چي شده؟ اين قیافه چیه؟
نگاهي به لباسم انداختم .داشتم فكر مي كردم از فرط حواس پرتي اشتباهاً چي
پوشیدم؟!
_ :هي دنبال چي مي گردي؟ مي گم چته تو؟
_ :هیچي .يه كم حالم گرفتس.
_ :اين كه مشخصه .از يه كمم بیشتره .يه جا بشین حرف بزن.
چند قدم آنطرفتر لب جدول باغچه نشستم .نمي خواستم حرفي بزنم .آنهم اين
حرفها را! اما منفجر شدم .ديگر نمي توانستم آنها را توي دلم نگه دارم .داشتم از
عذاب وجدان مي مردم .اين ديوانه چي فكر كرده بود؟؟؟؟؟
سروش كنارم نشست .همه ي توضیحات درهم و برهم مرا شنید .بالخره وقتي ديگر
حرفي نگفته نماند برخاست .دستهايش توي جیبهاي شلوار جینش بود.
_ :ديوونه اين .هر دوتاتون ديوونه اين .چرا يه مسئله به اين سادگي رو اين قدر پیچیده
مي كنین؟ اين از گلي كه اون كاشت ،اين از سبزه اي كه تو آراستي! لبد منم بايد
برم از عذاب وجدان بمیرم كه همه دعواها سر منه! خدايیش خوش تیپ تر از من تو
اين دانشگاه نبود؟ يا چه مي دونم پولدارتر؟ راه دور چرا بريم .آمُص همخونه ايم از من
خیلي بهتره ي
_ :تو هم دلت خوشه ها سروش! بگو چه خاكي تو سرم بريزم؟
_ :ساده ترين راه اينه كه به نامزدش زنگ بزني بگي غلط كردم .بگي اين حرفا همش
من درآوردي بود و هیچ ربطي به آيلین نداشت.
_ :به يارو زنگ بزنم؟ عمراً ...بمیرم نمي تونم ديگه باهاش حرف بزنم.
_ :كاش همون يه دفعه هم نتونسته بودي.
_ :حال به فرض كه نتونسته بودم .آيلینم عزيزم بدبخت شد رفت .ديوونه اس دختره.
واقع ًا نوبري كه تو رو واسه من بذاره؟
_ :مرسي از تحويلگیري تون!
_ :آيلین خیلي مهربونه .اين حقش نیس.
_ :مي دونم .عین خواهرم واسه من عزيزه.
_ :به روش نیاري كه مي دوني ها!
_ :خیلي خوب .زنگ بزن شماره نامزدشو ازش بگیر.
_ :میگم من بهش زنگ نمي زنم.
_ :خودم مي زنم .من كه نمي تونم به آيلین بگم قضیه رو مي دونم و شماره رو مي
خوام!
_ :هان راس مي گي.
با دست لرزان گوشي را درآوردم .به خانه زنگ زدم .هنوز داشت گريه میكرد .مي گفت
مي ترسد گوشي اش را روشن كند .شماره خواستم .بعد از اين كه سه ساعت
قسم خوردم كه بدترش نمي كنم ،راضي شد و شماره را داد.
همانطور كه شماره را مي گفت ،تكرار مي كردم و سروش با موبايل خودش مي
گرفت .از آيلین خداحافظي كردم .سروش پرسید :اسمش چیه؟
با دستپاچگي گفتم :رستگار نژاد .هومن رستگارنژاد.
_:آقاي رستگارنژاد؟ ________ سلم .من سروش كاوش هستم ،برادر ساينا همخونه
اي آيلین خانم.
براي اولین بار توي آن چند روز خنده ام گرفت .برادرم؟
سروش ادامه داد :همون كه با شما صحبت كرده .من مي خواستم عذرخواهي كنم.
اين خواهر من كاسه ي داغتر از آشه .بیخود دخالت كرده .من خودم تنبیهش مي كنم
شما هم ببخشینش .چرند گفته .اينا اصل ً حرفاي آيلین خانم نبود _______.بله؟
جانم؟ آهان .بله ...ولي ...نه نه به من چه .بفرمايین .نه مشكلي نیس .نه فقط
خواهرمه .نه چه مسئله اي؟ كي مي رسین؟ بسیار خوب .خیالتون راحت باشه.
بهش مي گم _____ .خداحافظ....
قطع كرد .پوزخندي زد و چشم به من دوخت .با نگراني پرسیدم :خوب چي شد؟ ده
حرف بزن ديگه .به چي مي خندي؟
_ :هیچي .تشريف ببرين خونه .سريع بساطتونو جمع برين واسه دوسه روزي يه جا
گم و گور شین! شاه داماد اين قدر نگران شده كه آب دستش بود ،گذاشت زمین و راه
افتاده بیاد ببینه عروسش چي شده .الن تو جاده بود .گفت تا يك و نیم دو مي رسه.
_ :يعني چي؟ كجا برم آخه؟ من آيلینو با اين هیول تنها نمي ذارم .خوبه دارم مي گم
كه ازش مي ترسه .منو بكشي جايي نمي رم.
_ :تو رو نمي كشم ولي میري .به شادي بگو چند روز میري خوابگاه .به آيلینم بگو
كوچیكترين مشكلي اگه براش پیش اومد با تو يا من تماس بگیره .ولي اين بنده
خدايي كه من باهاش حرف زدم ،به جنگ نیومده .نگران زنش بود.
_ :به فرض كه تو راس بگي .به شادي چي بگم؟ يه توضیحي بايد بدم ديگه .واسه
چي میرم خوابگاه؟
_ :بیا اينم شادي .خودم واسش توضیح میدم .ده پاشو ديگه.
_ :نمي تونم .پاهام داره تیر مي كشه.
سروش شادي را صدا زد و گفت :ببین دوسه روزي مهمون دارين.
_ :تو؟!
_ :آره من!! نه آيلین دو سه روز نیست .ساينا نمي خواد تنها بمونه .گفتم مي تونه
بیاد پیش شما.
_ :خوب آره مي تونه.
_ :بفرما ساينا خانم .بپر خونه وسايلتو جمع كن .اگه اين قدر ناز داري بگم آمُص
سويیچشو بده برسونمت.
_ :نه خودم میرم.
به سختي از جا برخاستم و آرام آرام از در دانشگاه خارج شدم.
تاكسي گرفتم .تازه راه افتاده بود ،كه تلفنم زنگ زد .شماره ناشناس بود .حوصله
نداشتم .قطعش كردم .دوباره زنگ زد .با بي حوصلگي جواب دادم :بله؟
_ :چرا قطع مي كني دختر؟
_ :تو شماره ي منو از كجا آوردي؟
_ :يه شماره گیر آوردن كه مصیبت نداره! ببین ...زود جمع كن برو .نموني تا هومن
بیاد.
_ :هومن كیه؟
_ :بابا دستخوش! شوهرش ديگه!!
_ :من تنهاش نمي ذارم.
_ :تو غلط مي كني.
_ :ببین اگه ببینم اوضاع آرومه میرم .ولي اينجوري نمي تونم ولش كنم.
_ :گفتم بهش مي گي اگه مشكلي داشت به تو يا من زنگ بزنه .و يه چیز ديگه ...به
هیچ عنوان خودت بهش زنگ نمي زني.
_ :اين ديگه حرف زوره .يعني چي بهش زنگ نمي زني؟! اون بهترين دوست منه.
_ :دوروز دندون رو جیگر بذار .بابا بنده خدا يه عمر كه نمي خواد بمونه .خیلي بمونه دو
روز .خودش گفت مرخصي نداره.
_ :آخه سروش...
_ :آخه جانم؟ اگه رفیقتو دوس داري دو روز بذار به حال خودش باشه .خواهش مي
كنم.
_ :باشه .ولي اين آخرين باريه كه با تو مشورت مي كنم.
_ :هر جور میلته .ولي به جون آيلین اين دفعه رو با من را بیا.
_ :باشه .ولي همین يه دفعه.
_ :قربان تو.
_ :خداحافظ.
قطع كردم .نفس عمیقي كشیدم .عجب معضلي شده بود!!!
وارد خانه شدم .قیافه ي آيلین وحشتناك بود .يك لیوان شربت برايش درست كردم.
روي گفتن اين كه شوهرش دارد میآيد را نداشتم .مي ترسیدم حالش بدتر بشود .يك
آرامبخش با شربت خورد .رفت دراز كشید .كمي بعد خوابش برد.
سروش دوباره اس ام اس زد كه جمع كن برو.
مي ترسیدم .خیلي مي ترسیدم .نگاهي به آيلین انداختم .آرام خوابیده بود .نوشتم
میروم...
وسايلم را بي سر و صدا جمع كردم .كمي سوپ پختم .آيلین از سوپهاي من خوشش
مي آمد .ساعت يك و نیم بعد از ظهر بود .ساكم برداشتم و به طرف در رفتم .از
همانجا براي آيلین بوسه اي فرستادم و با زانواني لرزان از خانه خارج شدم...
بچه ها توي خوابگاه به گرمي از من استقبال كردند .خوشحال بودم كه هیچ توضیحي
نمي خواهند .ولي خوب ...نمي گذاشتند به حال خودم باشم .اول ترم بود ،كسي
پايبند درس نبود .خوش بودند .بزن و بكوب و مسخره بازي و سروصدا ،كه منهم حتماً
بايد شركت مي كردم .نمي دانم .شايد از ساعتها فكر كردن و حرص خوردن بهتر بود.
شبها خوابم نمي برد .هر لحظه مي خواستم برگردم يا حداقل بهش زنگ بزنم .اما
سروش مرتب تاكید مي كرد كه اين كار را نكنم .شبها كه بچه ها مي خوابیدند،
ساعتها بي صدا اشك مي ريختم و صبحها سروش مواخذه ام مي كرد! به نظر او اين
اصل ً مصیبتي نبود كه من برايش گريه كنم! مصیبت يا غیر آن ،اين رازي بود كه مرا به
سروش نزديك كرده بود .اگرچه دلتنگیم را درك نمي كرد و يا خود را به نفهمیدن مي
زد ،اما حداقل مي توانستم برايش حرف بزنم و كمي سبك شوم.
روز سوم هنوز خبري از آيلین نبود .سروش موبايلم را گرفت و يك كلمه نوشت :خوبي؟
همینقدر! اجازه نداد بیشتر بنويسم يا زنگ بزنم .آيلین نوشت خوبم.
سروش گفت :خیالت راحت شد؟ بي خیال .بالخره شوهرش مي ره .امشبم پیش
بچه ها بمون.
شب سوم هم گذشت .همینطور چهارم ...صبح روز پنجم ،جمعه بود .با بچه ها رفتیم
كوه .نگراني امانم را بريده بود .سروش را تنها گیر آوردم و گفتم :ديگه طاقت ندارم.
مي خوام بهش زنگ بزنم .تو هم ديگه نمي توني مانعم بشي.
_ :نه نمي تونم .راستش از بس تو جوش زدي منم يه كم نگران شدم .اما ساعت
شیش صبح روز جمعه وقت مناسبي براي تلفن زدن نیست!!
بعد با نگاهي خندان رهايم كرد.
_ :سروش...
برگشت .يك پايش روي تخته سنگي بود كه داشت بال مي رفت .با لبخندي اطمینان
بخش گفت :بیا ...چند روز طاقت آوردي .چند ساعتم صبر كن .دل بده به طبیعت .ببین
چه هوايیه! چشم بهم بزني مي گذره و مي توني حدود ساعت نه بهش زنگ بزني.
_ :چند ساعت؟ ساعت نه؟ مگه چقدر مي خواد بخوابه؟ اصل ً هم هوا خوب نیست
خیلي سرده...
چند قدم برگشت .كتش را درآورد .روي شانه هايم انداخت و گفت :بیا بريم.
كتش گرم بود .بوي ادوكلن مي داد .بدون اين كه دستهايم را توي آستینهايش بكنم آن
را محكم دورم گرفتم .پشت سرش راه افتادم .بعد از چند قدم دوباره نگاهي به من
انداخت و با خنده پرسید :چرا درست نمي پوشي؟
_ :نمي دونم .اينجوري بیشتر دوس دارم.
_ :هرجور میلته.
_ :بچه ها خیلي بال رفتن...
_ :بچه ها رو ولش كن .چند بهم میدي يه صحنه ي دلپذير نشونت بدم؟
_ :صحنه ي دلپذير؟ برو بابا حال نداري .بريم پیش بچه ها.
_ :يه لحظه فقط ...اونجا رو ببین...
مسیر نگاهم از نوك انگشتش تا جايي توي دامنه پايین رفت .آيلین بود! با شوهرش
دست در دست هم مي آمدند .نگاهي خندان و عاشقانه به او انداخت .دور بودند.
صدايشان را نمي شنیدم .آيلین جمله اي گفت و روي تخته سنگي نشست .هومن
دوربین به دست عقب رفت .يكي دو تا عكس گرفت و برگشت .كنارش نشست.
دست دور بازوهايش حلقه كرد و عكسها را نشانش داد.
يك لحظه فكر كردم اين كه آب دستش بود زمین گذاشته و آمده ،چطور دوربین را
فراموش نكرده؟!
داشتم با لبخند تماشا مي كردم كه سروش بازويم را كشید و گفت :بیا خانوم .فیلم
سینمايي نیست .نشونت ندادم وايسي تماشا كني .مي خواستم نگرانیت تموم
بشه .بیا .كت صاب مرده ي منم كه ول كردي رو زمین!
برش داشت و با دست خاكش را تكاند.
غرق رويا با لبخند گفتم :ببخشید .اصل ً نفهمیدم.
_ :مشخصه .خوبه راه نیفتادي يه دفعه جاي بدي پا بذاري و بغلتي پايین!
سري تكان دادم .گردن كشیدم كه نگاهي به آيلین بیندازم.
سروش غرغركنان گفت :بیا بريم .مردم دوس ندارن لحظه هاي خصوصیشونو زير ذره
بین بذاري!
با لبخند گفتم :آيلین دوستمه!!
البته خودمم شرمنده بودم و به دنبال اين حرف همراه سروش شدم .سروش هم
خنده اش گرفت .گفت :موبايلتو بده.
گفتم :مزاحم لحظه هاي خصوصي مردم نشو!
_ :آره خیلي كار بديه مي خوام بندازمش گردن تو!
_ :جاااان؟!
خنديد و سرعت قدمهايش را بیشتر كرد .من هم تقريب ًا دنبالش دويدم .رسیديم به
بچه ها .سمیرا گفت :معلوم هست اون پايین چه غلطي مي كنین؟
سروش گفت :مردمو ديد مي زنیم .كار بديه شما نكنین!
_ :حال نشون منم بده.
سروش نقطه ي مقابل آيلین را ،آنطرف كوه نشان داد و به يك خانواده چهار نفره
اشاره كرد.
سمیرا با تعجب پرسید :خوب كه چي؟
سروش شانه اي بال انداخت و گفت :دلم واسه جمع خونوادگیمون تنگ شد.
شادي پرسید :چند تا خواهر برادر داري؟
_ :برادر ندارم .دو تا خواهر دارم.
_ :چند سالشونه؟ اسمشون چیه؟
_ :ساناز هشت سالشه...
مكثي كرد ،نگاهي به من انداخت كه معني اش را نفهمیدم .بعد گفت :روشن فقط يه
سال و نیم از خودم بزرگتره.
بعد به سرعت اضافه كرد :باهم خیلي دوستیم.
سمیرا با ديدن دلتنگي آشكار سروش گفت :خوش به حالش كه اين قدر داداشش
دوسش داره.
سروش خنديد .سمیرا پرسید :خوشگله؟
_ :چشماش شبیه سايناس...
عملیات جستجو پیشرفته شد .يا به قول سروش فعالیت هاي خاله زنكي!
بچه ها مي خواستند عكس روشن را ببینند كه سروش لج كرده بود و نشانشان نمي
داد .بحث سر چشمهاي من بال گرفت و بچه ها نتیجه گرفتند به سروش هم خیلي
شبیهم! نه تنها چشمها بلكه تركیب چانه و لب و دهانمان هم شبیه بود .حال اين
گروه تفحص كه نظرشان را با اين قاطعیت بیان مي كردند تا حال كجا بودند كه ما را
نمي ديدند ،نمي دانم!!
بالخره وقتي بحث آرام گرفت و از مركز توجه دور شديم ،گوشه اي رفتم و به آيلین
زنگ زدم .صداي خندانش را كه شنیدم ،دلم ضعف رفت.
سروش از پشت سرم خوشیم را ضايع كرد .يك دفعه مثل يك مگس مزاحم وزوزو كرد:
نگي ما اينجايیم .به روش نیاري كه ديديمش.
دندان قروچه اي رفتم و شكلكي نثارش كردم .سروش كنارم نشست.
آيلین پرسید :خوبي خانم؟ خبري ازت نیست.
ولي در صدايش نه گليه بود و نه ناراحتي .چیزي بود كه حس كردم بعد از پنج روز هم
مزاحمش شده ام .آرام گفتم :خوبم تو خوبي؟
_ :عالي! بهتر از اين نمي شه.
_ :خوب ...كاري نداري؟
_ :نه قربون تو .مرسي كه زنگ زدي.
قطع كردم .لبهايم بهم فشردم و با ناراحتي به گوشي خیره شدم .آرام گفتم :حیف
اون همه حرص و جوشي كه من خوردم .اصل ً يادش نیست ساينايي هم بود!
سروش دستي تو پشتم زد و گفت :اول ناراحت بودي كه دوسش نداره ،حال ناراحتي
كه دوسش داره؟ پاشو دختر .پاشو .زندگیه ديگه...
_ :تو درك نمي كني .نمي دوني صداش چه جوري بود .من آيلین خودمو مي خوام.
آهي كشید .به نقطه اي دور چشم دوخت و گفت :اتفاقاً اين يكي رو خوب درك مي
كنم .روشن همیشه بهترين دوست من بود .ما بچگي مونم دعوا نمي كرديم ،چه
برسه به اين سالها كه واسه هم جون مي داديم .وقتي بعد از يه هفته كلنجار رفتن با
خودش به خواستگاري كريم جواب مثبت داد ،دنیا رو سرم آوار شد .تازه اون موقع هنوز
هیچي نبود؛ فقط جواب داده بود .ديگه بعدش روزاي نامزدي كه باهم بیرون مي رفتن،
تلفني حرف مي زدن ،يا بهم هديه مي دادن؛ وايییییي من مي مردم و زنده مي
شدم .شب عروسیشم كه.....
سكوت كرد .سر به زير انداخته بود و سعي مي كرد ،خاطرات ناخوشايندش را از
خودش دور كند .پرسیدم :گريه كردي؟
لبخند تلخي زد و گفت :اگه به خودم بود ،پامو تو مجلس نمي ذاشتم .ولي نه.....
خیلي با خودم جنگیدم جلوش گريه نكنم .آخه دختره ديوونه باهام كلي قول و قرار
گذاشته بود كه گريه نمي كني .مي گفت ..مي گفت تو گريه كني منم گريم مي گیره
آرايشم خراب میشه.....
پوزخندي زد .مژه هايش تر شد .لب به دندان گزيد ،رو گرداند تا من اشكهايش را
نبینم .بعد به سرعت به طرف بچه ها رفت.
تا غروب باهم بوديم .نزديك غروب بود كه داشتیم بساطمان را جمع مي كرديم كه
برويم .آيلین زنگ زد .گفت شوهرش رفته و من مي تونم برگردم خونه.
با حرص قطع كردم .گفتم :حال ديگه فقط به شوهرجونش فكر مي كنه.
سروش به آرامي گفت :برگرد .اون هنوزم بهترين دوست توئه .بهش اجازه بده به
وضعیت جديد عادت كنه.
_ :فكر نمي كنم هیچي مثل سابق بشه.
_ :نه منم فكر نمي كنم .همینطور كه در مورد ما نشد .ولي به هر حال رسم دنیاس
ديگه .نمردن كه تا همیشه عزا بگیريم .برو خدا رو شكر كن.
سري تكان دادم و گفتم :هوم....
برگشتم خانه .خانه اي كه بوي غريبي مي داد .آيلیني كه ديگر با تمام وجودش
خالصانه دوست من نبود...
با هیچ كس ديگر اينطور صمیمي نبودم .نمي توانستم باشم .تنها كسي كه مي
توانستم راجع به احساس خل شديدي كه وجودم را پر كرده بود ،با او صحبت كنم،
سروش بود .سروش سرگرمم مي كرد .برايم برنامه مي چید ،كتاب درس جزوه ،چت،
جستجوهاي اينترنتي كه ساعتهاي شبانه ام را پر كند .ساعتهايي كه آيلین يا داشت
با تلفن حرف مي زد يا چت مي كرد .اوقاتي كه آيلین اتفاقاً بي كار مي شد و با من به
صحبت مي نشست ،دنیا را به من مي داد .چه لذتي داشت ساعتهايي كه مثل ترم
قبل تا ديروقت حرف مي زديم .از زمین و زمان و آسمان و ريسمان.
با سروش صمیمي تر شده بودم .داداش صدايش مي كردم .او هم به من خواهر
خانومي مي گفت و البته مرتب به شوخي و جدي تاكید مي كرد كه من هرگز جاي
روشن را نمي توانم بگیرم! بار اول آبجي صدايم كرد ،كه توپیدم بهش و گفتم از لغت
آبجي خوشم نمي ياد .يا مي گي خواهر يا همون ساينا؛ كه رسید به خواهرخانومي.
اواخر ترم مصطفي همخانه اي سروش كه شاگرد اول بود ،با گروه درسها را تمرين
مي كرد .گروهمان بعد از كلي زير و بال شدن چهار دختر و پنج پسر بوديم .روزهاي
آخر ترم اين درس خواندنهاي دست جمعي آرامشي بود كنار اضطراب و حرص و جوش
امتحانات .باهم درس خواندن خیلي لذت بخش بود .هر غروب كه همه به طرف
خانهايمان راه مي افتاديم ،سروش به شوخي به من مي گفت :امشب بیا باهم
فوتبال تماشا كنیم.
منهم مي گفتم :حتماً میام!
آمُص فوتبال دوست نداشت .سروش يا میرفت پیش دوستان فوتبال دوستش و يا
بیشتر اوقات به تنهايي تماشا مي كرد .توي خانه ي ما هم همین وضع بود .غیر از اين
كه آيلین فوتبال را نه تنها دوست نداشت ،بلكه بدش هم مي آمد! در نتیجه من سعي
مي كردم اصل ً تماشا نكنم .فقط نتايج را از سروش مي پرسیدم و يا توي اخبار مي
ديدم .البته اگر آيلین مي فهمید دارم ملحظه اش را مي كنم به زور هم كه شده
وادارم مي كرد تماشا كنم!
ترم دوم راحتتر از ترم اول گذشت .محیط دانشگاه ،درسها و امتحانات برايم جا افتاده
بود .علوه بر آن دوستان خوبي هم پیدا كرده بودم .روز آخر يك گودباي پارتي مفصل
برگزار كرديم .باهم يك گردش دسته جمعي ترتیب داديم و از شهر بیرون زديم .هركدام
از اعضاي گروه مي توانست مهمان دعوت كند .من هم مي خواستم آيلین را ببرم .اما
او كه روز قبل از ما امتحاناتش تمام شده بود ،با اولین قطار به وصال يار رسید و ما را
تنها گذاشت!
منم در حالي كه سعي مي كردم به خود نگیرم ،با بچه ها رفتم گردش .سروش فوراً
قیافه ي گرفته ام را تشخیص داد .جلو آمد و زير لب پرسید :چي شده خواهر
خانومي؟ تو كه باز تو همي.
با حرص گفتم :همون مرض همیشگي .به آيلین گفته بودم كه باهامون بیاد گردش.
خانوم جوابمو نداد؛ تا ديروز كه جمع كرد و رفت كه يه روز نصفي زودتر نامزد جونشو
ببینه.
سروش لبخندي از سر همدردي زد و بعد گفت :مطمئني كه متوجه شده كه تو
دعوتش كردي؟ میگي جوابتو نداده.
با ناباوري نگاهي به سروش انداختم .خوب شايد هم متوجه نشده بود!!!
سروش لبخندي زد و گفت :حتي اگه متوجه هم شده باشه ،آسمون به زمین نیومده
كه تو گردشتو خراب كني .حال هم كه روز آخره .لبد مي خواي تمام تابستونو حرص
بخوري كه چرا به جاي بیرون رفتن با شوهرش هرروز به تو زنگ نمي زنه....
_ :من توقع ندارم هرروز بهم زنگ بزنه ...فقط مي خوام..
نگاهي به اطراف انداختم .كلمه ي مناسبي پیدا نمي كردم .سروش پرسید :هفته اي
يه بار خوبه؟ دو بار چي؟ مي خواي من دو بار در هفته بهت زنگ بزنم؟
_ :واي نه!!! تو خونه كه دائم موبايلم به گردنم نیست .هركسي ممكنه برش داره.
زنگ نزني ها! اصل ً به من زنگ نزن.
با يك سلم نظامي گفت :اطاعت قربان .كباب میل دارين؟
و يك سیخ كباب داغ را به طرفم دراز كرد .ايرج از آن طرف داد زد ،سیخشو زود بدين
كم داريم.
سروش كبابها با يك لقمه نان توي بشقاب كشید و دستم داد .سیخ را هم به ايرج
برگرداند.
تا مي توانستیم خورديم .تا جان داشتیم بدمینتون و وسطي بازي كرديم و تا جايي كه
حنجره هايمان اجازه مي داد ،فرياد كشیديم و خنديديم .خیلي عالي بود .سرشب كه
به خانه رسیدم ،تواني براي بستن اثاثیه نداشتم .باز خوب بود كه آيلین مهربان تمام
خانه را جمع كرده بود و من فقط بايد وسايل خودم را مي بستم .باز خوب بود كه تا
فردا بعد از ظهر وقت داشتم .تقريباً دوازده ساعت خوابیدم .با تلفن سروش از خواب
پريدم .گفت تا ايستگاه همراهیم مي كند .وسايلم را بستم .بیرون رفتم .توي يك
ساندويچي با سروش قرار داشتم .باهم نهار خورديم .برگشتیم وسايلم را برداشتم و
رفتیم ايستگاه .باورم نمي شد كه موقع خداحافظي بغض كنم .همیشه به خودم
تلقین مي كردم كه سروش يك همكلسي مثل بقیه است .حال اگر مرا شبیه
خواهرش مي بیند ،دلیلي ندارد كه حس ديگري به او داشته باشم .و حال...
سروش دو ضربه ي محكم تو پشتم زد و گفت :خجالت بكش دختر ،اشكاتو پاك كن.
داري بعد از عمري مي ري خونوادتو ببیني .اين قیافه چیه؟
مي خنديد ،ولي صدايش مي لرزيد و همین باعث شد تا يك ساعتي بعد از راه افتادن
قطار ،زارزار گريه كنم .هم كوپه ايها كم كم داشتند نگران مي شدند .كه بالخره آرام
گرفتم و سعي كردم دور و برم را ببینم .يك زن مسن با دخترش بودند و دو زن جوان كه
كارمند بودند و به ماموريت مي رفتند و دو دانشجو مثل خودم.
بقیه خیلي سريع باهم دوست شدند .اما من اينقدر غرق افكار درهم و برهمم بودم
كه خودم را قاطي نكردم .صبح روز بعد رسیديم.
بابا به استقبالم آمده بود .با خوشحالي در آغوشش كشیدم و بوسیدمش .خیلي دلم
تنگ شده بود .چند دقیقه بعد به طرف خانه راه افتاديم .ديدن مامان و خواهر كوچولو
هم كه گفتن ندارد .واقع ًا عالي بود .طوري كه فكر كردم ،شايد بتوانم اينجا سروش را
فراموش كنم و يا زياد به آيلین فكر نكنم.
اما زهي خیال باطل! آيلین كه هرروز با يك اس ام اس هم كه شده احوالي مي
پرسید .و من هرروز دلتنگ ترش مي شدم .سروش هم ....نمي دانم .از ذهنم نمي
رفت .وقتي كه مامان و بابا برنامه ي مسافرت تابستان را به مقصد مشهد ريختند ،دلم
ريخت .يعني مي توانستم سروش را ببینم؟ فكرش را هم نمي توانستم بكنم .فقط
خوشحال بودم كه مي توانم در هوايي كه او نفس مي كشد ،تنفس كنم.
بابا مي گفت با مدير شعبه ي شركتشان در مشهد تماس گرفته است تا ببیند آيا مي
تواند هتل خوبي برايمان پیدا كند؟ اما آقاي غیاثي دو پايش را در يك كفش كرده بود،
كه اگر نیايید خانه خودم ناراحت مي شوم!
بعد از كلي اصرارآقاي غیاثي ،ساعتها مشورت مامان و بابا ،كلي بحث و تبادل نظر،
بالخره رضايت داديم و يك روز صبح زود ،تو هواي خنك بامدادي راهي مشهد شديم.
چشمم به آن گنبد طل كه افتاد ،ديگر خودم ،ماشین بابا ،همراهیان و خستگي راه را
فراموش كردم .اشكهايم بي محابا روي گونه هايم جاري شد .از ته دلم داشتم دعا
مي كردم .بابا كه از خیابان امام رضا )ع( گذشت و رفت ،هنوز اشك مي ريختم.
نفهمیدم كي رسیديم .داشتند اثاثیه را پايین مي گذاشتند ،كه به خود آمدم و پیاده
شدم .آقاي غیاثي توي خانه اي كوچك و قديمي با همسرش و دختر چهارده ساله
شان زندگي مي كردند .پسرش ازدواج كرده بود .موقع ورود ما پسر و عروسش هم
آنجا بودند كه به استقبال ما آمدند .اتاق سابق پسرش را براي مامان و بابا آماده كرده
بودند .من و سولماز هم هم اتاق كتي شديم .كتي ظريف و خانم بود .خیلي بیشتر از
سیزده سال نشان مي داد .نتوانستم راحت با او ارتباط برقرار كنم .از منِ هیجده ساله
ي شلوغ و پلوغ خیلي ظريفتر و مرتب تر بود .لباس زنانه ،آرايش مليم و حركاتي
حساب شده داشت .سولماز هم كه اصل ً به او توجه نكرد .خواهرم هشت ساله بود و
به دنبال وسیله اي براي بازي مي گشت .وسايلمان را گذاشتیم .همان شب غسل
كرديم و مشرف شديم .حرم با آن همه چراغهاي رنگي و جمعیت زائر واقعاً باشكوه
بود .يك ساعتي بوديم و به خواهش بابا برگشتیم .مامان هم كلي خط و نشان كشید
كه فردا تنها مي آيم يك دل سیر زيارت مي كنم! من هم دلم مي خواست بیشتر
بمانم.
آخر شب برگشتیم .شام خورديم و رفتیم بخوابیم .سولماز كه حسابي خسته بود ،در
دم خوابش برد .كتي هم هدفون توي گوشش بود و به سقف چشم دوخته بود .كمي
بعد هم خوابید.
توي تاريكي بازهم ياد سروش افتادم .دلم هوايش را كرد .يك ماهي مي شد كه هیچ
خبري ازش نداشتم .اگر مي فهمید مشهد هستم چه مي كرد؟ دلم خیلي تنگ شده
بود .ناگهان با صداي مليم ويبره ي موبايلم از جا پريدم .گوشي را برداشتم و اس ام
اس را خواندم :سلم خانوم .دلمون پوسید .يه خبري بده .حالت خوبه؟
وايیییییییي اين قدر ذوق زده شدم ،كه نمي توانستم جوابش را بدهم .با انگشتاني
لرزان نوشتم :سلم .خوبم .تو خوبي؟
_ :وايییییي ذوق زده ام كردي .يعني هرچي خواستم بنويسم ديگه؟!
_ :نه مي خوام بخوابم!!
_ :تابستوني نمي خواين بیاين مشهد؟ كشتم مامان اينا رو؛ مي گن هیچ ديوونه اي
گرماي تابستون پا نمي شه بره اهواز!
دستم روي گوشیم ثابت ماند .چندين بار جمله اش را خواندم .بالخره نوشت :بهت
برنخوره .منظورم واسه مسافرت بود .قصد توهین به اهالي نداشتم.
نوشتم :مي دونم .شب بخیر.
_ :شب بخیر
چه فايده داشت گفتن اين كه من اينجا هستم؟ غیر از اين كه دلتنگ ترمان مي كرد....
كم كم خوابم برد.
صبح روز بعد با صداي مامان بیدار شدم :بچه ها میاين حرم؟
صبح تا ظهر را توي حرم گذرانديم .نهار مهمان پسر آقاي غیاثي بوديم .با كمي زحمت
آدرس را پیدا كرديم و وارد شديم .غیر از ما و خانواده ي آقاي غیاثي ،پدر و مادر
عروسشان هم بودند .سولماز خیلي زود با دختر كوچكشان ساناز ،دوست شد .هر دو
همسن بودند و تازه كشف كردند كه معني اسمشان يكیست! )گلي كه هرگز نمي
میرد( بچه ها در حال غش غش خنديدن به اتاق نشیمن كوچك كنار پذيرايي رفتند و
آقاي غیاثي با يك سي دي كارتون سرگرمشان كرد .سرم پايین بود .داشتم توي
ذهنم دنبال راهي براي ديدن سروش مي گشتم .كاش مي دانستم كجا كار مي كند.
شايد مي توانستم سركي آنجا بكشم .بدون اين كه مرا ببیند ،لحظه اي ببنمیش .تو
دلم گفتم به همینم دلخوشم.
ظرف آجیل ،زير نگاهم ،مرا به مهماني برگرداند و صداي آشنايي كه گفت بفرمايید؛ مرا
دوباره به عمق خاطرات دانشگاه پرتاب كرد!!!
بي اختیار بلند گفتم سروش! و همزمان سرم را هم بلند كردم .نمي دانم اگر روبرويم
به جاي سروش كسي با صداي مشابه او بود ،چه مي كردم .ولي عجالت ًا خودش بود!
قدمي عقب رفت؛ سريعتر از من به خود آمد و با تعجب پرسید :خانم ثنايي؟!
بعد برگشت و براي جمع توضیح داد :ما هم ورودي و هم رشته ايم.
كريم غیاثي با خنده گفت :چه جالب! آشنا دراومدين؟
و من تازه تازه داشتم فكر مي كردم كه چرا فكر نكرده بودم كه اسمهاي كريم و روشن
را از زبان سروش شنیده بودم؟!
سروش با هیجان پرسید :مامان ببین ساينا خانوم شبیه روشن نیست؟
مهديه خانم نگاهي به من انداخت و گفت :بیشتر شبیه خودته تا روشن .نیست خانم
ثنايي؟
نگاه مامان از روي سروش به من چرخید و بالعكس .بقیه هم همین طور .همه تصديق
مي كردند كه ما اين قدر شبیه هستیم كه مي توانستیم خواهر و برادر باشیم!
بالخره منم بعد از خجالتي از سوتي ام كشیده بودم ،دوباره به حرف آمدم و گفتم:
واسه همین داداش صداش مي كردم.
سروش معترضانه گفت :بعد نمي ذاشت من بهش بگم آبجي؛ مجبور بوديم خواهر
خانومي صداش كنیم.
نمي دانم اين حرف خنده دار بود يا لحن سروش كه همه خنديدند .روشن كه كلي
قضیه برايش جالب بود ،يك پايش توي اتاق بود و يك پايش توي آشپزخانه كه نهار
بكشد.
بالخره مامان متوجه شد و به من گفت :تو اگه خواهر آقاسروشي ،پس خواهر روشن
جونم هستي ديگه .پاشو برو كمكش طفلك دست تنهاس.
بلند شدم .همانطور كه میر فتم ،قبل از اين كه بتوانم بلندي صدايم را كنترل كنم،
گفتم :شمام از آب گل آلود ماهي مي گیري مامان خانوم.
همه خنديدند و من از خجالت آب شدم .دويدم توي آشپزخانه .روشن كه درست
نشنیده بود ،پرسید :چي گفتي؟
با خجالت گفتم :ولش كن.
سروش پشت سرم وارد شد و گفت :حال چرا اين قدر از رو رفتي؟ اون سروشت كه
خیلي بدتر بود .بابات يك چشم غره اي به من رفت ،نزديك بود اعدامم كنه!
_ :جدي؟
_ :نه شوخي ...شما كه سرتون پايین بود .روشن جان كاري فرمايشي؟
_ :قربون تو .استكانا رو جمع كن بیار .واي فنجوناي سوپم حاضر نكردم .اگه يه بار مث
آدم مهموني دادم...
سروش سیني را برداشت .سر راهش يك كشو را باز كرد و گفت :ساينا فنجونا رو بیار
بیرون.
روشن گفت :واي نه خدا مرگم بده.
سروش گفت :بیخود تعارف نكن .من و ساينا از اين حرفا نداريم.
_ :خوب شما دوتا ،چه ربطي به من داره؟
اما سروش رفته بود .گفتم :من كه الن كاري ندارم روشن جون.
و فنجانها را روي كابینت كنار گاز چیدم .روشن داشت به سرعت جعفري خورد مي
كرد و خامه و زعفران حاضر مي كرد .سروش با سیني پر از استكانهاي چايي و
لیوانهاي شربت برگشت .همه را زير شیر چید و مشغول شستن شد.
_ :وااااي نكن سروش خودم میشورم.
_ :كارتو بكن بچه .تو كار من دخالت نكن!
خنديدم .جلو رفتم .روشن داشت سوپ مي كشید .پرسیدم :روش جعفري بذارم؟
_ :آره عزيزم .جعفري بعد خامه و بعدم بده سروش يه خال زعفرون بذاره .سروش
بسه نشور.
_ :تموم شد .الن اينا رو آب مي كشم .خال زعفرون و ظريف كاريم ارزونیتون .بده من
سوپ مي كشم ،خودت برو نقاشي كن.
يك قاشق جعفري روي فنجان گذاشتم .بعد يك گلوله ي كوچك خامه وسط جعفريها
اضافه كردم .ناگهان فكري توي ذهنم جرقه زد .با هیجان يك كارد كوچك برداشتم .با
نوكش خامه را شكل گل كردم و وسطش را با زعفران پرچم كشیدم.
سروش و روشن با دهاني باز از تعجب نگاهم مي كردند .سروش پرسید :تو اين قدر
هنر مند بودي ما خبر نداشتیم؟
خنديدم و گفتم :خودمم خبر نداشتم .من تا حال تو كار تزيینات نبودم!
ترتیب كار عوض شد .سروش مي كشید .روشن جعفري مي زد و به من مي داد.
امیدوار بودم سوپها خیلي يخ نكنند .روشن مي گفت به زيبايیش مي ارزد.
بالخره تمام شد .سروش با افتخار سیني را به دست گرفت و به اتاق برد .اول هم
مي گفت كار خودش است!!! بالخره روشن لو داد هنر من است.
وايیییییییییي چقدر از مركز توجه قرار گرفتن بدم مي آمد .مجبور شدم بقیه ي غذاها را
هم تزيین كنم و تمام مدت نهار ،بحث دور همین موضوع چرخید .حتي يك لقمه از
گلويم پايین نمي رفت .دوسه تا لقمه را به ضرب نوشابه پايین دادم و ديگر نخوردم.
كاش روشن اين قدر نگران نبود كه من دست پختش را دوست ندارم!
بچه ها بعد از نهار به حیاط آپارتمان رفتند تا بچه هاي همسايه بازي كنند .من هم در
اولین فرصت رفتم .تماشاي بازيهايشان جالب بود .دعواها جرزنیها وساطت كردنها و
آشتیها.
به يك ستون زير سقف گاراژ تكیه داده بودم و لبخند مليمي روي لبم جا خوش كرده
بود .يك نفر چشمهايم را گرفت .فكر كردم يكي از پسربچه هاي شیطانیست كه چند
لحظه قبل از كنارم رد شده بود .با شیطنت گفتم :خوب اگه منتظري من اسمتو بگم
پس همین جا وايست! چون اسمتو بلد نیستم!
يكي از بچه ها داد زد :اين داداش سانازه! ساناز اسمش چیه؟
سروش چشمم را رها كرد و گفت :اگه گذاشتن بازي كنیم...
برگشتم .خنديدم .پرسیدم :بال چه خبره؟
_ :مامان بابا ...بقیه هستن .من تو ساناز و سولماز نیستیم!
_ :يخ نكني بچه!
_ :نه اتفاق ًا هوا خیلي گرمه.
_ :غیبت من كه به چشم كسي نیومد؟
_ :چرا! گفتن بیام صدات كنم.
_ :من نمي خوام بیام بال.
_ :آخه تو بگو من به كدوم سازت برقصم؟ اينجوري كه كمرم مي شكنه .اول مي
پرسه هیششششكي نفهمید من نیستم؟ بعد مي گه من نمي خوام بیام بال.
پوزخندي به لحن مسخره اش زدم.
گفت :مامانت گفت .من چیكاره ام؟
_ :مامان همیشه نگرانه كه چرا من از جمع بزرگترا مي گريزم .به بچه ها پناه مي
برم.
_ :خوب چرا؟
_ :نمي دونم .النشو مي دونم .دلم نمي خواد همه نگام كنن و در موردم حرف بزنن.
ولي كل ً ....خوب چُم.
_ :چُم؟
_ :چه مي دونم .حوصله ي جمع بزرگترا رو ندارم .حوصله ي بحث سیاسي و
اقتصادي ندارم .حوصله ي حرفاي زنونه ندارم .از بحث تموم نشدني شوهر من اينجور
بچه هام اونجور بدم میاد .از مد لباس و جواهر و گل و شیريني چیزي سرم نمي شه.
بازم بگم؟
_ :نه متوجه شدم.
به پشت ستون تكیه داد .من هم به اين طرفش .او را نمي ديدم .ولي آنجا بود.
داشتیم بچه ها را تماشا مي كرديم .تلفن سروش زنگ زد .آهنگ گل گلدون بود.
سروش چند لحظه اي صبر كرد .كمي همراهش خواند و بالخره جواب داد :جانم
سلم ....پايینیم تو حیاط .....خوب ....چشم ....چشم اومدم.
برگشت به من گفت :بیا بريم بال بحث شیرين سیاسي اقتصادي گوش بديم .بیكارم
كه شدي مي توني از خانوما آموزش شوهرداري بگیري .ولي اينجا نبايد بمونیم چون
به راه خلف كشیده میشیم!
آهي كشیدم و به دنبالش راه افتادم .اگر سروش و روشن از دو طرفم زيرزيركي
شوخي نمي كردند ،حتماً مجلس كسل كننده اي بود .ولي نه خیلي خوش گذشت.
صبح روز بعد به همراه بابا و آقاي غیاثي به شعبه ي شركتشان در مشهد رفتیم .آخر
قرار بود من هم بعد از لیسانس توي همین شركت مشغول به كار شوم .سروش هم
روز قبل گفته بود كه همانجا كارآموزي مي كند تا واحد كار عملي اش را بگذراند .با
ورود ما سروش هم آمد و مرا دور شركت چرخاند .بعد هم به اتاقش رفتیم و چون
كارش زياد نبود تا ظهر به اعلي صوت كامپیوتر بازي كرديم!
ساعت يك بعد از ظهر بود كه بابا در پارتیشن قسمت سروش را باز كرد ،نگاهي تو
انداخت و گفت :واقع ًا خسته نباشین! اين مهندس غیاثي چقدر از تو سروش جان!
سروش برخاست و گفت :كار نیست آقاي مهندس ثنايي .بیگاريه! اصل ً ملحظه ي
اين جوان نرم و نازك رو نمي كنن .هرچي زورشون مي رسه كار مي ذارن جلوم.
بابا لبخندي زد و گفت :آهان! خیلي خوب من رفتم وساطتو كردم ،چون نهار مهمون
مايین پاشین بريم .مي خوايم بريم شانديز .دير شده .معلوم نیس كي برسیم.
_ :وايیییي آقاي ثنايي! يعني ما هم دعوتیم .چه خووووووووووب.
رفتیم مامان اينا را هم برداشتیم و همان اكیپ ديروزي راهي شانديز شديم.
هنوز زياد از شهر دور نشده بوديم ،كه سولماز اين قدر التماس كرد ،كه ايستاديم و
ساناز آمد توي ماشین ما .دو تا دختر اين قدر ذوق زده بودند كه تماشايي بود .بعد هم
جیرجیر كردنشان تا رسیدن به مقصد لحظه اي آرام نگرفت .بعد از گذشتن از چندين
مبل فروشي و رستوران مختلف ،مهندس غیاثي جلوي يك رستوران ترمز كرد .پیاده
شديم .يك حیاط باصفا و پردرخت ،با حوضهاي فواره دار ...فضاي روحبخشي داشت.
نسبتاً شلوغ بود .اما بالخره توانستیم دو تا تخت رو بهم را پیدا كنیم و همگي
بنشینیم .غیر از دختربچه ها كه با آن انرژي تمام نشدني هنوز داشتند بال پايین مي
پريدند و شعر مي خواندند.
چشمهايم را بسته بودم و سعي مي كردم از بین سر و صداي اطرافم دل دهم به
صداي آب و نوازش نسیم.
اما با صداي زنگ اس ام اسم دوباره راست نشستم و چشم به آن دوختم .كتي كه
كنارم نشسته بود با شیطنت پرسید :كیه؟ دوس پسرت؟
با اخم گفتم :من دوس پسر ندارم.
با شیطنت پرسید :نداري؟!
سرش را جلو آورد و زير گوشم گفت :پس تو اون دانشگاه لعنتي تنهايي چه غلطي
مي كني؟
چشمهايم گرد شد! با حیرت نگاهش كردم .اين قدر جا خورده بودم كه نمي توانستم
جوابش را بدهم.
بالخره خودم را جمع و جور كردم .نگاهي به اس ام اس انداختم .آيلین بود :زيارت
قبول .التماس دعا...
همین! به كتي نشان دادم و گفتم :بفرما دوس پسر من اسمش آيلینه و اتفاق ًا تازگي
شوهر كرده!
كتي سري تكان داد و چیزي نگفت .نهارمان هم رسید و همگي مشغول شديم.
بعد از نهار هم به طرف زشك راه افتاديم .خیلي رفتیم تا به انتهاي جاده رسیديم!
جايي كه راه آسفالته تمام میشد .يك طرفمان كوه بود و طرف ديگر دره كه رودخانه در
آن جريان داشت .يك قهوه خانه ي كوچك پذيراي ما شد .چاي خورديم و بعد با سروش
و روشن و كريم و كتي به طرف كوه رفتیم .خیلي شیب داشت .كريم دست روشن را
گرفته بود و با احتیاط بال مي برد .كتي هم همراه سروش شد .من هم چند قدم
عقب تر با كمك شاخه هاي درختها مي رفتم .احساس مي كردم سروش خیلي به
كتي علقه دارد .كتي كه همیشه كم حرف و خانم بود ،حال تمام مدت داشت با
سروش حرف مي زد .و سروش با لبخند جوابش را مي داد .خیلي سعي كردم
اهمیت ندهم .ولي مگر میشد برايم مهم نباشد؟!
نیم ساعتم زهر مار شد .تا اين كه كتي با ديدن يك گل كوچك كمي از سروش فاصله
گرفت .سروش با سرعت خنده داري به طرف من برگشت .دستم را كشید و گفت:
نون نخوردي بچه؟ چقدر يواش میاي!
سر بلند كردم .نگاه متعجب و ناراحت كتي را ديدم .دستم را درآوردم و آرام خودم را به
سروش رساندم .سرش را نزديك آورد و گفت :ديگه نبینم از كنار من تكون بخوري.
آهي از سر آسودگي كشیدم .سروش از بین دندانهاي بهم فشرده ادامه داد :بوي
عطرش و عشوه هاي مسخرش خفه ام كرده .هرچي جواب سربال مي دم حالیش
نمیشه .مگه تو كنارم باشي كه يه كم عقب بره.
خنديدم و گفتم :منو باش فكر كردم منو داري اين قدر تحويل مي گیري.
_ :به همین خیال باش!!
كتي چند قدمي هم آمد .ولي بعد میدان را خالي كرد و رفت پايین! دلم نمي خواست
اين قدر ذوق كنم .ولي دروغ چرا؟ بدم نیامد .هرچند خیلي احساس بدجنسي مي
كردم.
حسابي بال رفتیم .وقتي برگشتیم همگي از نفس افتاده بوديم ولي خیلي خوش
گذشت.
دوباره سوار ماشینها شديم و اين بار رو به سوي شهر راه افتاديم .البته باز هم به
خاطر مامان اينا رفتیم طرقبه .كمي صنايع دستي خريدند و بالخره برگشتیم .وقتي
جلوي منزل آقاي مهندس غیاثي رسیديم ،يك ماشین با كلي بار و بنه و يك خانواده ي
خسته انتظارمان را مي كشیدند .خیلي زود فهمیديم كه برادرزن آقاي مهندس غیاثي
هستند .سعي كرده بودند خبر بدهند ،اما گردش بوديم و موبايلها آنتن نداده بود .به
هر حال همه كمي از رو رفته بودند .ما كه مهمان بوديم .مهندس غیاثي كه خانه اش
جا نداشت و برادر زنش كه خسته از رانندگي طولني با در بسته روبرو شده بود .تا
اينكه مادر سروش گفت :خوب آقاي ثنايي شما بیاين بريم خونه ي ما .قبل از اين كه
كسي جوابي بدهد و ساناز و سولماز با شوق و ذوق مشغول بال پريدن شدند.
سروش كه ترديد بابا را ديد ،به سرعت گفت :من میرم خونه ي روشن.
مامان گفت :آخه...
سولماز با فرياد گفت :هركي هرجا مي خواد بمونه فرقي نمي كنه .من میرم پیش
ساناز.
ساناز هم به سرعت تايید كرد كه مي خوايم باهم باشیم.
بزرگترها هم بعد از كمي بحث و تبادل نظر سر پايي ،درحالي كه همه در اوج
خستگي بودند ،قبول كردند .با آخرين توان باقیمانده ي من و سروش و كريم و روشن،
چمدانهاي دايي كريم غیاثي بال رفت و چمدانهاي ما بسته شد و توي صندوقها جا
گرفت .نیم ساعت بعد به طرف خانه ي آقاي كاوش راه افتاديم.
وارد شديم .سروش به سرعت اتاقش را مرتب كرد و ساك كوچي بست .بعد با كمك
مادرش اتاق كار پدرش را براي مامان و بابا حاضر كرد و اتاق سروش هم به من رسید.
وضعیت سولماز و ساناز هم كه مشخص بود .با وجود اين كه از خستگي داشتند
بیهوش مي شدند ،تا نصف شب صداي حرف زدن و خنديدنشان مي آمد.
من هم آرام نداشتم .دور اتاق مي چرخیدم .كمي با سي دي هايش ور رفتم.
كتابهايش را تماشا كردم و عكسها و پوسترهاي رو ديوار را.
بالخره هم با اس ام اس اجازه گرفتم كامپیوتر را روشن كنم .جواب داد به شرطي كه
آيديتو بگي!
گفتم و تا چهار صبح چت كرديم!! باورم نمیشد .من اهل چت نبودم .رودررو هم اين
قدر با سروش حرف نداشتم .ولي شده بود .بالخره گفتم دارم بیهوش میشم و رفتم
خوابیدم .نمي دانم سروش با چه حالي رفت شركت .اما من تا يك بعد از ظهر
خوابیدم! پدرها سر كار بودند و مادرها زيارت .سولماز و ساناز هم تو حیاط بازي مي
كردند .با سرو صداي ورود مادرها بیدار شدم .ساعت را كه ديدم ،فكر كردم خرابه!
بلند شدم و ديدم به طرز عجیبي همه ي ساعتهاي خانه يك بعد از ظهر هستند!!!
براي نهار سروش و روشن و كريم هم آمدند .بعد از ظهر روشن پیشنهاد سینما داد.
سولماز و ساناز هم مي خواستند بیايند كه ما با كلي زحمت قانعشان كرديم كه فیلم
مناسب سنشان نیست .بالخره هم وقتي رسیديم ده دقیقه اي از فیلم گذشته بود.
تمام مدت فیلم گفتیم و خنديديم .نمي دانم اطرافیان چقدر فحش نثارمان كردند!
بعد هم روشن گفت مي خواهد از بلوار سجاد لوازم آرايش بخرد.
كريم مي گفت :يه دونه مغازه مشخص هست ها! ولي خانم به خاطرش بايد تمام
بلوار سجاد رو گز كنه ،تو تمام مغازه هام سرك بكشه!!
ولي از آنجايي كه به روشن قول داده بود آن روز روي حرفش حرف نزند ،رفتیم .واقعاً
خريد كردن روشن خسته كننده بود .مي خواست همه چیز را ببیند و قیمتش را
بپرسد .البته من هم بد نبودم .جان همه را بال آوردم تا يك بلوز انتخاب كردم! سروش
اين قدر خوشحال بود كه من بالخره راضي شده ام ،كه پولش را سريع داد و مرا از
مغازه بیرون كشید!!
من هم به روي مبارك نیاوردم و چون پولم را خرج نكرده بودم يك شلوار هم خريدم! تا
او باشد با عجله دست به جیب نشود!!
سر شب براي رفع خستگي به پیشنهاد سروش به يك كافي شاپ رفتیم تا آبمیوه اي
بخوريم .يكي دو طبقه بال رفتیم .احساس كردم وارد يك میخانه ي امريكايي شدم.
ديوارها با چوب پوشیده بود .فضا دود آلود بود و گیلسهاي پايه دار بالي پذيرش آويزان
بود .قیافه ي فروشنده و مشتريها هم كامل ً با محیط هماهنگ بود .موهاي سیخ سیخ
ژل زده ،سیگارهاي برگ و دخترهاي عجیب.
با وحشت نگاهي به سروش انداختم و زير لب گفتم :میشه بريم يه جاي ديگه؟
خنديد و گفت :آوردم اجتماع رو نشونت بدم!!
_ :من نمي خوام اجتماع ببینم .بريم.
_ :خوب نیست اين قدر چشم و گوش بسته باشي .نگران نباش طوري نمیشه.
كريم برگشت و گفت :ساينا خانم اين پسره ديوونه است .يه امشب بذار خوش باشه.
كاري نمي كنیم كه ..يه كم به اين قیافه ها مي خنديم .بعدم شكر خدا مي كنیم ما
يه جو عقلمون از اينا بیشتره.
پشت به جمعیت نشستم .سرم از بوي دود گیج مي رفت .آبمیوه خورديم و بعد از نیم
ساعت بیرون آمديم و من بالخره نفسي به راحتي كشیدم.
شام رفتیم پیتزا دالیا و كلي خوش گذشت.
عصر روز بعد بچه ها برديم كوهستان پارك ،روز بعد باغ وحش .بچه داريمان هم خوب
شده بود!
بالخره زيارت و سیاحتمان به پايان رسید .با كلي خاطره ي خوش از هم جدا شديم.
بقیه ي روزهاي تابستان هم به سرعت گذشت .سال تحصیلي رسید و دوباره بار
سفر بستم .اين قدر دلم براي آيلین تنگ شده بود كه حد نداشت .اما متاسفانه آيلین
هنوز نیامده بود.
روز انتخاب واحد خیلي نگران بودم كه نرسد .وقتي از دور ديدمش خیالم راحت شد.
سر انتخاب واحد كلي حرص و جوش خوردم .هر چي برمي داشتم كلسش روي يكي
ديگر مي افتاد .بالخره موفق شدم كه هیجده واحد را بدون تداخل كلسها انتخاب
كنم .آهي كشیدم و برگه ام را بال گرفتم .خیالم راحت شده بود .اما يك نفر برگه را از
دستم كشید .برگشتم سروش بود .در حالي كه سرش پايین بود و به سرعت داشت
كپي مي كرد ،گفت :ساعتاش افتضاحه .هرچي زور زدم ديدم نمي تونم تنظیمش
كنم .دستت درد نكنه!
_ :لقمه ي آماده خوشمزه است؟
_ :آره ديگه .خانوما بايد بپزن ما بخوريم! چیه اين زندگي دانشجويي افتضاح هي بايد
آشپزي كنیم؟ اين شیكم وامونده هم كه يه روز ول نمي كنه .همیشه ي خدا گرسنه
است.
خنديدم و گفتم :فرصتیه كه قدر ما ها رو بدونین!
همان موقع بهنام كه نمي دانم از كجا پیدايش شده بود ،دست مشت كرده اش را
مثل میكروفون جلويم گرفت و پرسید :تابستان خود را چگونه گذرانديد؟ مسافرت
رفتین؟
_ :موضوع انشاس؟
_ :نه خبرنگاري!
_ :آهان! از اون لحاظ! رفتیم مشهد يا به قول اينا )به سروش اشاره كردم( مشٌد.
جاتون خالي خوش گذشت.
_ :خوبه .آقا سروش شما چي؟
_ :ما مونديم دو دستي شهرمونو نیگه داشتیم كه مسافراي تابستوني واسه تبرك
نكنن ببرنش! خیلیم سخت بود داداش!!
حال چند نفر اطرافمان حلقه زده بودند كه كلي خنديدند .بهنام هم مصاحبه اش را با
بقیه ي حضار ادامه داد .نمي دانم رو چه حسابي يا كدام برداشت ،به وسیله ي چه
كسي پخش شد كه من تابستان را به تنهايي پیش سروش بوده ام .شايعه اين قدر
قوي بود كه آبرويي برايم باقي نگذاشت .حتي از حراست هردويمان را خواستند .بعد
از اين كه كلي قسم و آيه خورديم كه اين حرفها شايعه است ،از ما تعهد گرفتند كه
ديگر كاري نكنیم كه باعث شايعه پردازي شود!!!!
از حراست كه بیرون آمديم با حرص به سروش گفتم :شماره ي منو از تو موبايلت پاك
كن.
_ :كي مي فهمه كه من با تو تماس گرفتم .نمي شه با يه حرف بي پايه و اساس
ترك رابطه كنیم.
_ :چرا میشه .تا وقتي كه وضع اينه میشه .دلم نمي خواد كسي اسم منو تو موبايلت
ببینه.
_ :میتونم اسمتو عوض كنم ولي شمارتو حذف نمي كنم.
_ :سروش بسه .من ديگه نمي خوام يك كلمه هم باهم حرف بزنیم .اين لطف رو به
من بكن شمارمو حذف كن.
_ :چشم میكنم .بفرما .ولي تو ديگه خیلي داري شورش مي كني.
_ :من؟ كاش مي دونستم كار كیه.
_ :به نظر نمیاد كار يه نفر باشه .يه كلغ چل كلغ شده.
سري به تايید تكان دادم و از دانشگاه خارج شدم .وقتي به خانه رسیدم ،آيلین با
شوهرش تازه رسیده بودند .گويا صبح زود راه افتاده بودند ،آمده بود انتخاب واحد كرده
بود و حال تازه داشت وسايلش را از توي ماشین خالي مي كرد.
اگر حالم خوب بود ،تنهايشان مي گذاشتم .اما اصل ً حالي نداشتم .با يك ببخشید
كوتاه به اتاق رفتم و در را بستم .سرشب بود كه شوهرش رفت .آيلین وارد اتاق شد و
حالم را پرسید .بعد از كلي روبوسي و حال احوال ماجرا را تعريف كردم .آيلین هم با
همدردي سر تكان داد ولي چیزي نگفت .هنوز كلي حرف داشتم .اما تلفنش زنگ زد و
او مشغول صحبت كردن با شوهرش شد...
ديروقت خوابم برد .از فردا هم تصمیم گرفتم همان خط چشم ناقابلي هم كه مي
كشیدم ،ديگر نكشم .مقنعه را جلو بیاورم ،مبادا يك تار مويم پیدا باشد .با پسرها به
خصوص سروش حتي سلم و علیك هم نكنم ،تا ديگر آتو دست كسي ندهم .خیلي
حالم گرفته بود.
خلصه با چهره اي جدي و كمي اخم آلود وارد دانشگاه شدم .اول به شهاب رسیدم:
به سلم خانم حجة السلم!! خانم من يه مسئله اي داشتم!...
با اخم رد شدم .چند لحظه بعد آمُص جلو آمد و آرام گفت :سروش مي گه اگه خلفي
از من سرزده معذرت مي خوام.
بدون جواب رو گرداندم .بقیه ي روز خدا رو شكر به خیر گذشت .چند روز بعد هم با
همان ظاهر به دانشگاه رفتم .استاد تمام مدت كلس به من گیر داده بود و سوال مي
كرد و اتفاقاً جوان هم بود .سعي مي كردم جدي و بدون علقه جواب بدهم .اما بعد از
كلس يكي از دخترها جلو آمد و گفت :من مطمئنم گلوش پیشت گیره!
وايییییییي اينقدر عصباني شده بودم كه تا آخر ترم نه با بچه ها گردش رفتم و نه با
عناصر ذكور هم كلم شدم! ظاهرم هم با آن مانتو و شلوار و مقنعه ي ساده ي
سورمه اي )حاضر نیستم مشكي بپوشم( واقع ًا دوست داشتني بود!
چهار واحد اضافه كرده بودم و تمام طول ترم با بیست و دو واحد شبانه روز درس
خواندم .بالخره تمام شد .روزهاي خسته كننده اي كه مثل خر مي خواندم و هیچ
تفريحي نداشتم .دو سه روز آخر تنها بودم .آيلین رفته بود و من هنوز دو تا امتحان
داشتم.
بعد از امتحانها داشتم جمع مي كردم كه بروم كه آيلین زنگ زد :ساينا میشه خواهش
كنم تعطیلتت رو به جاي اهواز بیاي اينجا؟
_ :چرا؟ چي شده؟
_ :واسه عروسیم...
رفتم .مگر مي توانستم نروم؟ آيلینم ،دوستم ،رفیق تنهايي هاي غربتم ،ازدواج كرد.
توانسته بود جايش را با يك دانشجوي ديگر عوض كند و به شهر خودش منتقل شود.
تمام مدت مي شنیدم كه تقاضاي انتقالي داده و به شدت پیگیر است ،اما نتوانسته يا
شايد نخواسته بودم باور كنم.
خانواده ي آيلین استقبال گرمي از من كردند .ولي خوب طبیعتاً همه سرشان شلوغ
بود .من هم كه نه شهر را میشناختم و نه اشخاص را ،فقط سعي مي كردم تا جاي
ممكن كمك حالشان باشم .توي عروسي هم غیر از اعضاي خانواده اش كسي را
نمي شناختم .خیلي سعي كردم گريه نكنم .خیلي مي ترسیدم كه دوستیمان تمام
شود .خیلي حالم بد بود.
روز بعد از عروسي رفتم اهواز و توانستم سه چهار روزي هم كنار خانواده ام باشم.
روز آخر بابا كه رفته بود دنبال بلیط ،گفت نتوانسته بلیط قطار پیدا كند و چون ديگر
وقتي نداشتم بلیط اتوبوس گرفته است .سروش هم همراهم است!
_ :سروش؟!
_ :آره سروش كاوش .همكلسیت .ديروز براي كاراي شركت از مشهد اومده بود،
كارش تموم شده ،عصري هم كه با تو داره میاد.
با ناباوري نگاهش كردم .بابا روزنامه اش را برداشت و ديگر چیزي نگفت.
از روز انتخاب واحد ترم قبل ديگر با سروش حرف نزده بودم .توي ترمینال كه ديدمش،
اول نگاهي به اطراف انداختم ،مبادا آشنايي غیر از بابا آنجا باشد؛ و بعد جواب
سلمش را دادم.
وقت زيادي نداشتیم .اتوبوس را پیدا كرديم و سوار شديم .تا چند دقیقه كه من داشتم
براي بابا دست تكان مي دادم و بعد هم با مناظر شهر خداحافظي مي كردم؛ سروش
هم داشت اس ام اس مي زد و تلفن مي زد و مي گفت داريم راه میفتیم.
بالخره از شهر خارج شديم.
سروش آرام گفت :مي ترسیدم برم و تو رو نبینم.
_ :مي ترسم بريم و ما رو ببینن!
_ :خودمونیم .تو هم بد برخورد كردي .داد و بیدادت يه جوري بود كه انگار از رو شدن
دستت ناراحتي نه از دروغ بودن قضیه.
_ :سروش تو ديگه اينو نگو! تو كه مي دوني من هیچ خلفي نكردم.
_ :آره من خوب مي دونم .ولي تو مي تونستي خیلي منطقي تر و آرومتر تمومش
كني .اون دادو بیداد اولي و بعدم اون لجبازي طول ترمت واقعاً بیخود بود .يعني حالتش
تايید حرفاشون بود.
با بغض رو گرداندم .سروش دستي روي شانه ام گذاشت و گفت :ولي تقصیر تو نبود.
شايد اگه منم يه دختر با موقعیت تو بودم همینكارو مي كردم .نمي دونم .من يه
پسرم .محدوديت تو رو ندارم و اين مسائل واسم راحتتر حل میشه .بیا سفرمونو خراب
نكنیم.
_ :تو خرابش كردي ،مي گي بیا خرابش نكنیم؟
_ :من فقط مي خوام خواهش كنم اين ترم عكس العملت عادي باشه .اينقدر تیز و
برنده نباش.
_ :برنده نباشم ،باشه ...ولي آخه چه جوري؟ دلم از دست همه پره .دشمناش به
كنار ،آيلین جونم كه انتقالي گرفت و رفت پیش شوهرجونش .منم خوشخیااااال ،تمام
طول ترم فكر مي كردم امكان نداره موفق بشه ،ولي شد .
سروش سري تكان داد و گفت :حال میري خوابگاه يا تنها مي موني؟
جا خوردم .نگاهي بهش انداختم و گفتم :اصل ً بهش فكر نكردم.
بعد از چند لحظه متفكرانه گفتم :نه خوابگاه فكر نمي كنم برم .بايد يه همخونه ي
مناسب پیدا كنم .راستش من خیلي ناسازگارم .آيلین بیچاره تحملش زياد بود.
_ :مي دونم!
_ :خیلي بدجنسي!
و طلسم شكست ي
تمام راه حرف زديم و خنديديم .حتي يك لحظه هم نخوابیديم.
بالخره رسیديم .سروش تاكسي گرفت ،مرا رساند و خودش رفت .وارد خانه كه شدم
غم عالم روي دلم ريخت .ديگر اينجا صداي خنده ي آيلین نمي پیچد .ديگر غرغر نمي
كند كه از راه مي رسم و وسايلم را دم در مي ريزم .ديگر برايم نازخاتون نمي پزد.
ديگر...
نمي خواستم گريه كنم .وسايلم را گذاشتم و از خانه بیرون زدم .كمي قدم زدم .بعد
هم رفتم دانشگاه .يك آگهي چاپ كردم و به در و ديوار دانشگاه زدم .همان اول يك نفر
جلو آمد و تقاضا داد .اما قیافه ي گرفته و صداي عجیبش مثل معتادها بود .گفتم نه.
بعد يك نفر ديگر .گفت اجارش زياده .يك نفر ديگر ...چند روز بود كه مرتب مراجعه مي
كردند .با خیلي ها حرف زدم .مي ترسیدم مجبور به قبول يك همخانه ناخوشايند و يا
بدتر از آن قبول تنهايي و پرداخت كل اجاره شوم .مورد دوم برايم آسانتر بود .شايد اگر
يك كار نیمه وقت پیدا مي كردم ،مي توانستم نیمي از اجاره را از جیب خودم بدهم.
روز چهارم بود .داشتم تو حیاط دانشگاه قدم مي زدم .با همكلسي هايي كه تازه
رسیده بودند ،حال و احوال مي كرديم.
صداي كودكانه اي از پشت سرم گفت :خانم ساينا ثنايي شمايین؟
يك لحظه فكر كردم :يه بچه! برگشتم .خیلي بچه هم نبود .اما هیكل و قیافه اش هم
مثل صدايش ظريف و كودكانه بود .يك دسته چتري بور از توي صورتش كنار زد و
پرسید :شما دنبال همخونه مي گردين؟
قبل از اين كه جوابي بدهم ،مصطفي همخانه ي سروش دوان دوان خودش را به ما
رساند و گفت :ثمینه بهت مي گم وايسا خودم صحبت مي كنم.
ثمینه معترضانه گفت :مگه مي خوام چیكار كنم؟
آمُص نفس نفس زنان از من پرسید :هم خونه پیدا كردي يا نه؟
با كمي تعجب گفتم :نه.
_ :اين ثمینه خواهر منه .راستش قرار نبود بیاد دانشگاه....
ثمینه با لجبازي گفت :قرار بود ،شماها مي گفتین لزم نیس .چرا باورتون نمیشه من
بزرگ شدم.
_ :چون نشدي!
و رو به من ادامه داد :شبانه قبول شده و ثبت نام كرده .بهنام و شهابم از ترم پیش با
من و سروش قرار گذاشته بودن كه بیان خونه ي ما .منم مقدورم نیس يه خونه ي
ديگه واسه خودم و ثمینه پیدا كنم .مي خواستم اگه قبول كني اين ترم پیش تو باشه.
نگاهي به ثمینه انداختم .لبخندي زدم .كم رنگ ولي بانمك بود .حالت كودكانه اش به
دانشجوها نمي خورد.
گفتم :بسیار خوب از نظر من مانعي نداره.
ثمینه از خوشحالي به هوا پريد و صورتم را بوسید .بعد هم به سرعت فاصله گرفت و
داد زد :میرم همه جا رو ببینم.
خنديدم .آمُص گفت :خیلي بچه اس .نگرانشم.
_ :نگران نباش .من مراقبشم .راستي چند سالشه؟
_ :هفده سال .شهريور بوده .يه سالم جهشي خونده .حال هم به خاطر سنش ،هم
موقعیتش تو خونه ،بچه كوچیكي ،تك دختر خانواده و دردونه ي همه .نه تنها تو خونه
ي خودمون ،بلكه خاله دايیها هم دختر ندارن .اينه كه زيادي لوس شده .امیدوارم اين
قدر بهش فشار بیاد كه برگرده خونه .بچه تر از اونیه كه بتونه زندگي مستقل رو تحمل
كنه.
_ :شايدم بزرگ بشه.
_ :مگه تو بزرگش كني!!! گذشته از همه اين حرفا ...چقدر اجاره میدي كه نصف
كنیم؟....
همانروز ثمینه را به خانه بردم .دخترك واقعاً بچه بود .من كه قبل ً با تنبلي خاصي
بیشتر كارهاي خانه را روي دوش آيلین مهربانم مي انداختم ،حال نه تنها تمام كارهاي
خانه را مي كردم ،بلكه حس مادر بودن را هم تجربه مي كردم .ثمینه فقط يك كار بلد
بود ،آن هم درس خواندن بود ،كه براي دانشگاه رفتن كافي به نظر مي رسید .اما نه
آشپزي مي كرد ،نه لباس میشست و نه خانه را تمیز مي كرد .فقط هر صبح خودش
را مرتب و تمیز مي كرد و با صد تا عشوه از من صبحانه مي خواست .اوائل جالب بود.
اما سر يك هفته كفرم درآمد .چند تا كتاب روانشناسي و تشويقهاي پیاپي مصطفي
مرا در امر تربیت اين موجود خودخواه كمك مي كرد .اوئل خیلي مشكل بود .اعصابم را
خورد مي كرد .گاهي دلم مي خواست بیرونش كنم .اما من يك مبارزه را شروع كرده
بودم .تصمیم گرفته بودم اين بچه را آدم كنم .حتي به قیمت ترك دانشگاهش تمام
مي شد) .كه آرزوي مصطفي بود!(
اما دخترك از من لجباز تر بود .حاضر شد به خاطر دانشگاه رفتن و كم كردن روي
برادرش كار خانه هم بكند .آشپزي هم ياد بگیرد ،دكمه هاي لباسش را هم بدوزد و
خراشهاي كوچكي كه گاه و بیگاه با كارد آشپزخانه روي دستش مي افتاد ،را هر
لحظه به رخ من نكشد.
اواسط ترم بود .بچه ها كه اين ترم هنوز گردش نرفته بودند ،قرار يك گردش گروهي را
گذاشتند كه فقط گروه خودمان باشیم .خیلي دلم براي اين گردشها تنگ شده بود .اما
نمي توانستم ثمینه را تنها بگذارم .بالخره با كلي اين در و آن در زدن مصطفي ،قرار
شد ثمینه هم بیايد .میني بوس پیدا نكرديم و قرار شد هر كسي خودش بیايد .آمُص
گفت میايد دنبالمان.
صبح زود با شهاب آمد .سوار شديم و رفتیم .گفت بهنام و سروش باهم رفته اند.
وقتي رسیديم همه آمده بودند .ثمینه را به برادرش سپردم و از آزاديم كلي لذت بردم.
با بچه ها گفتیم و خنديديم .تا غروب باهم بوديم .خواستیم برگرديم كه شهاب گفت با
ما نمي آيد .ثمینه گفت :آخ جون ساينا تو برو جلو بشین من بتونم عقب دراز بكشم
بخوابم.
ظرف دو دقیقه بچه خواب رفت .مصطفي چند بار آرام صدايش زد ،اما خواب بود! البته
من ديده بودم چه جوري ايستاده خوابش مي برد .ولي مصطفي فكر مي كرد من اين
قسمت را هم تربیت كرده ام!
چند دقیقه در سكوت گذشت .بالخره مصطفي به حرف آمد و گفت :ساينا خانم خیلي
وقته كه مي خوام اين حرفو بزنم ...مي دوني فكر كردم واسطه بفرستم ...ديدم با اون
اوضاعي كه ترم قبل پیش اومد ،نمیشه به كسي اعتماد كرد .فكر كردم تلفن بزنم ،اما
ديدم نمي تونم راحت حرف بزنم .واسه نوشتنم كه اصل ً مهارتي ندارم .ممكن بود فكر
كني دارم واسه يكي از بچه ها خواستگاريت مي كنم ،يا اصل ً يكي از ثمینه
خواستگاري كرده من با تو مشورت كردمي
خلصه چه جوري بگم ...همین ديگه.
جا خورده بودم .توي آن هواي گرگ و میش ،خسته از يك كوهنوردي حسابي ،به
چیزي كه فكر نمي كردم ازدواج بود .اما چرا ...دروغ چرا؟ اگر به جاي مصطفي سروش
بود بدم نمي آمد .ولي در مورد او...
_ :از لطفتون ممنونم .ولي من خیال ازدواج ندارم.
_ :مي تونیم باهم دوست باشیم تا درس هردومون تموم بشه.
_ :شوخي بامزه اي بود!
_ :منظورم علني نبود...
رسیده بوديم .در حالیكه پیاده مي شدم ،گفتم :ببین آقا مصطفي اين رازي نیست كه
تو محیط ما بشه حفظش كرد .از اون گذشته بهش علقه اي ندارم.
_ :میشه يه سوال بپرسم؟
_ :بفرمايید.
_ :تو از سروش خوشت میاد؟
آهي از سر غیظ كشیدم و گفتم :ثمینه میاي يا من برم؟
ثمینه كه با صداي من از خواب پريده بود ،پرسید :رسیديم؟
مصطفي لب به دندان گزيد و سري تكان داد.
مصطفي به بهانه ي ثمینه مي آمد و مي رفت .البته تو دانشگاه رفتارش عادي بود.
ولي تقريباً هرروز تلفن میزد :خريدي كاري اگه دارين؟ ماشین نمي خواين؟ بیام
دنبالتون؟ ثمینه چیزي لزم نداره؟ اذيتت نمي كنه؟
كم كم به ديدنش ،به شنیدن صدايش عادت مي كردم .اما دلم راضي نمي شد
سروش را از گوشه ي ذهنم بیرون كنم .هنوز هم دوستش داشتم ،گرچه حتي براي
يك سلم و علیك عادي هم احتیاط مي كردم.
اولین امتحان پايان ترم بود .با بچه ها از سالن آمديم بیرون .شهاب داشت مي گفت:
ولي سوال آخري اصل ً تو كتاب نبود .تو جزوه هامم نیست.
گفتم :من دارم .به طرف يك نیمكت رفتم .كتاب و جزوه را بیرون آوردم .آخر من گوشه
هاي كتابم هم پر از نتهاي سر كلس بود .كتاب و جزوه را باز كردم .شهاب كنارم
نشست .دو تايي سرمان تو كتاب بود .كلي گشتیم تا مطلب پیدا كرديم .شهاب كلي
حرص خورد كه آن ننوشته است .مي ترسید بیفتد.
_ :منو بكشن دوباره نمي تونم سر كلس اين استاد بشینم .يارو از من طلب خون
باباشو داره.
_ :حذفش كن!
_ :درس اختصاصي رو؟ چشم! فرمايش ديگه اي ندارين؟
_ :نه ديگه همین به سلمت! سر رات يه آبمیوه واسه من بگیر از گرما هلك شدم!
)البته اصل ً فكر نمي كردم اين كار را بكند .شهاب به خسیسي معروف بود(
اما مصطفي همان موقع رسید و گفت :آره شهاب سه تا بگیر من حساب مي كنم.
مهمون من باش.
شهاب گفت :اينجوري باشه باز...
آمُص روي پشتي نیمكت سیماني اي كه من نشسته بودم نشست و موبايلش را
درآورد .داشت اس ام اس مي زد .بدون اينكه سر بلند كند ،پرسید :با ثمینه چه مي
كني؟
_ :مي سازيم .بهم عادت كرديم.
لبخندي زد .در حالیكه هنوز سرش پايین بود ،گفت :نمي خواي يه بار ديگه در مورد
پیشنهادم فكر كني؟
_ :نه!
شهاب با آبمیوه رسید و مرا از مخمصه نجات داد .جلويمان ايستاد و مشغول صحبت با
آمُص شد .سه تايي آبمیوه مي خورديم و حرف مي زديم .كمي بعد شهاب رفت.
ثمینه آمد .بین من و برادرش نشست و مشغول غر زدن به زمین و زمان شد .كم كم
حوصله ام سر رفت و بلند شدم .چند قدم آن طرفتر ،وقتي داشتم از كنار باغچه رد
مي شدم ،سروش را ديدم كه به درختي تكیه داده بود .با ديدن من راست ايستاد و
گفت :سلم عرض كرديم.
_ :سلم.
_ :فقط حرف زدن با من باعث شر میشه نه؟!
_ .... :نه ....ولي...
_ :ولي خوشحالم اقل ً چشماتو باز كردي و ديدي كه مصطفي از من هم خوش تیپ
تره هم پولدارتر و هم خوش زبون تر.
لحنش طعنه نداشت .اما نگاهش ...پر از شكست بود.
نفسم بند آمده بود .هرچه مي كردم نمي توانستم حرف بزنم .نمي توانستم بگويم
هنوز هم رويايم اوست .فقط نگاهش كردم .احساس مي كردم چشمهايم اشك مي
زند.
چند لحظه نگاهم كرد .بالخره گفت :چي شد؟ چرا ناراحتي؟ اشتباه نكن .من ازت
طلبي ندارم .اصل ً تبريك میگم .مصطفي خیلي پسر خوبیه .خیلي .اون بهترين
دوستیه كه تو عمرم داشتم .فقط دلم مي خواد داداشت بمونم .تو برادر نداري .نمي
خواي داشته باشي؟
سرم را به نفي بال بردم .لب به دندان گزيد .سري به قبول اجباري تكان داد .آهي
كشید و از كنارم رد شد.
انگار سرم را از توي آب بیرون كشیدم .نفس بلندي كشیدم و بعد گفتم :سروش.
ايستاد .برنگشت .من هم برنگشتم .پشت بهم ايستاده بوديم .آرام گفتم :من به
خواستگاري مصطفي جواب رد دادم .چون ...چون نمي تونستم هیچ كس ديگه رو مثل
اين پسرك لجباز از خود راضي كم اعتماد بنفس دوست داشته باشم.......
اين را گفتم و دوان دوان از در دانشگاه خارج شدم .سر جاده تاكسي دربست گرفتم و
به خانه برگشتم .داغ داغ بودم .يك دوش آب سرد گرفتم .بیرون آمدم .كولر را روي دور
تند روشن كردم و دراز كشیدم.
وقتي بیدار شدم ،اول چیزي نفهمیدم .اما چند لحظه بعد متوجه شدم ،هیچ حركتي
نمي توانم بكنم .تمام عضلتم از سرما بسته بود .سرم مثل يك كوه سنگین شده بود
و صدايم به زحمت بال مي آمد.
ثمینه سعي كرد كمكم كند ،اما از درد بیچاره شدم .به زحمت گفتم كه رويم را با پتوي
گرمي بپوشاند .و زير پتو سشوار بگیرد .مسكن هم بیاورد .طفلك خیلي زحمت
كشید .بعد از يك ساعت تازه يخم وا رفته بود و متوجه شدم ريه هايم خس خس مي
كند و سرم هنوز درد مي كرد .ثمینه با مصطفي تماس گرفت .موبايلش خاموش بود به
خانه زنگ زد .بالخره سروش جواب داد و ثمینه با درماندگي به او گفت كه ساينا
حالش بده.
بلند شدم .به سختي لباس عوض كردم .دفتر بیمه ام گم شده بود .ثمینه گفت :تو
استراحت كن من پیداش مي كنم .اما او هم نتوانست آن را پیدا كند.
سروش با رنگي پريده و قیافه اي نگران از راه رسید .با ديدن من پرسید :چي شده؟
حالت خوب نیست؟
خنديدم و گفتم :فعل ً كه تو بدتر از مني!
_ :اگه تو حالي واسه آدم گذاشتي .بیا بريم آمُص دم دره.
ثمینه نفس نفس زنان گفت :بیا اينم دفتر بیمه ات .به جاي مال خودم گذاشته بودم تو
كمدم.
_ :مرسي.
با سروش از در خارج شديم .مصطفي پیاده شد .گفتم :سلم
آرام گفت :سلم ...خدا بد نده.
صورتش هیچ حالتي نداشت .طوري بود كه انگار هر احساسي را سركوب كرده است.
سروش در عقب را باز كرد و دراز بكش و آروم باش.
نشستم و گفتم :من راحتم نگران نباش.
سروش آهي كشید و جلو نشست .مصطفي با صدايي كه مي كوشید محكم باشد،
پرسید :خوب حال كجا برم؟
سروش نگاهي به من انداخت .نمي دانستم .سري تكان دادم .لبهايش را بهم فشرد
و گفت :نمي دونم.
مصطفي پرسید :فكر مي كني يه دكتر عمومي كارتو را بندازه.
سرفه اي كردم و گفتم :آره بابا چیزيم نیست.
درمانگاه خیلي شلوغ بود .سروش يك صندلي برايم پیدا كرد .خودش جلويم قدم مي
زد .مصطفي هم كمي آنطرفتر بود .گاهي چند كلمه باهم حرف مي زدند .گاهي
احوالي از من مي پرسیدند .خیلي نگران عكس العمل مصطفي بودم .اما مثل يك
صخره سرد بود .ديگر خبري از آن نگاه پرتوجه و مهربان نبود.
كنارم يك جا خالي شد .مصطفي دستي به بازوي سروش زد و گفت :بشین.
سروش نگاهي پر از عذرخواهي به او انداخت .مصطفي لبخندي زد و گفت :بشین
پسر ناز نكن.
سروش با ترديد نشست .مصطفي كنارش ايستاد و به ديوار تكیه داد .چند لحظه اي
به سقف چشم دوخت ،بعد برگشت و پرسید :كي بايد بهتون تبريك بگم؟
سروش نگاهي خجالت زده به من انداخت .درحالیكه سعي مي كرد لبخندش را فرو
بخورد ،گفت :هنوز كه خبري نیست.
مصطفي سري تكان داد و آرام دور شد .سروش آهي كشید و گفت :خیلي خنگي
دختر! پسره ماهه!
_ :تو ديگه كي هستي؟ يه بارگي بگو از من خوشت نمیاد ديگه!!!
_ :دوستت دارم كه دلم نمي خواد چند سال به پاي من صبر كني تا من آيا بتونم
اسباب زندگي فراهم كنم يا نتونم ...مجبور بشي خودت كار كني يا...
_ :معلومه كه مي خوام كار كنم .پس اين لیسانسو واسه چي دارم مي گیرم؟ قاب
كنم بزنم به ديوار؟ نه مرسي .تابلوي نقاشي رو ترجیح میدم!
با اخم رو گرداندم .منشي اسمم را صدا زد .از جا بلند شدم و با سروش وارد اتاق
شديم .دكتر بعد از معاينه ي كلي با تعجب پرسید :چه بليي سر خودت آوردي؟
نگاهي به سروش انداختم و بعد آرام گفتم :خیلي گرم بود ،دوش آبسرد گرفتم.
دكتر ابرويي بال انداخت و گفت :و بعدم خوابیدي جلوي كولر...
سري به تايید تكان دادم .برگشت از سروش پرسید :شما هیچي نمي گي؟...
شوهرشي؟
_ :نه خوب ...راستش من اصل ً نبودم.
_ :برين بستريش كنین ببینیم چیكار مي تونیم بكنیم.
_ :ولي چي شده آقاي دكتر؟
_ :ذات الريه!
با وحشت نگاهي به سروش انداختم .برخاستیم .رفتیم براي بستري .پول پیش مي
خواستند .تمام موجودي جیبمان را خالي كرديم ،اما كافي نبود .تازه هنوز داروها را هم
نخريده بوديم .اين بار هم مصطفي به دادمان رسید .رفت از حسابش پول برداشت و
آمد و ترتیب بستري مرا داد .خودش هم رفت .دكتر آمد .دستور عكس و آزمايش و
سرم داد .شب تا صبح يكي از هم اتاقیها ناله مي كرد .در نتیجه نه من و نه بقیه
نخوابیديم .خودم هم سرفه مي كردم .صبح روز بعد يك دكتر ديگر آمد .عكس و
آزمايشها را ديد .پرسید :براي چي بستريت كردن؟
_ :ذات الريه.
_ :ذات الريه؟! ولي تو اين عكسا بیشتر از يه سرماخوردگي ساده نیست .من فكر
نمي كنم حالت اونقدرام بد باشه.
دوباره معاينه كرد.
سروش با دسته گل وارد شد .با ديدن دكتر پرسید :حالش بهتره؟
_ :خوب سرما خورده .ولي ذات الريه نیست .اصل ً احتیاجي به بستري كردن نبود.
نسخشو ببینم ...آنتي بیوتیكشو عوض مي كنم .بهش سوپ گرم و مايعات بدين.
قرص ويتامین ث هم بخوره.
سروش آه بلندي كشید و گفت :خوشحالم كردين خانم دكتر .خدا خوشحالتون كنه.
چند روزي استراحت كردم .ولي نمي شد .دو تا امتحان با تب بال دادم تا كم كم حالم
بهتر شد .حدود يك هفته بعد كه با حال نسبتاً بهتري وارد دانشگاه شدم ،از قیافه ي
مصطفي وحشت كردم .چشمهاي گودرفته و افسرده اش خیلي عجیب بود .با ترس از
سروش پرسیدم :اين چشه؟
سروش به تلخي گفت :تو عشق شكست خورده .به منم زهر مي كنه.
_ :مي خواستي نكنه؟!
_ :چند روز اول اصل ً به روي خودش نمي آورد .حال هم هیچي نمي گه .ولي بدجوري
داره خودشو مي خوره .كم كم داره نگرانم مي كنه.
مستاصل شده بودم .نه مي توانستم پا روي دلم بگذارم و از حرفم برگردم و نه مي
توانستم اين قدر او را غمگین ببینم .مصطفي مثل برادرم بود .مثل يك برادر دوستش
داشتم .اما نمي توانستم به عنوان همسر قبولش كنم.
رفتیم سر امتحان .خیلي سعي كردم حواسم را جمع كنم .به زور امتحانم را دادم.
بیرون آمديم .سروش گفت :مي توني بچه ها رو جمع كني يه قرار گردشي بذاريم،
بلكه حال و هوايي عوض كنه.
سري تكان دادم .با بچه ها حرف زدم .البته چیزي در مورد مصطفي نگفتم .فقط گفتم
اواخر امتحانات يك گردشي برويم .شهاب گفت چشمه ي زيبايي سراغ دارد كه از
محلیها نشاني گرفته است .مي گفت جاي خیلي زيبايیست .چون دورافتاده است
اهالي شهر آنجا را نمي شناسند .همه قبول كرديم.
ثمینه كه خواهي نخواهي پاي ثابت گروه شده بود ،دوره افتاد و از همه ي بچه ها پول
گرفت و مرغ و گوشت خريد .من و شادي و سمیرا هم آنها را براي كباب آماده كرديم و
توي چاشني خوابانديم.
قرارمان جمعه بود .بعضي بچه ها امتحاناتشان تمام شده بود و بقیه يكي دو تا هنوز
داشتند .ظهر پنج شنبه توي دانشگاه دور هم جمع شده بوديم .سمیرا گفت مجبور
است برود .نامزدي برادرش بود .مي گفت قرار بوده دوشنبه باشد افتاده جمعه.
مصطفي كه به اصرار توي جمع نشسته بود و كتابش دستش بود ،با همان اخمي كه
اين روزها روي صورتش جا خوش كرده بود ،گفت :رو منم حساب نكنین .شنبه دو تا
امتحان دارم .خیلي درس دارم .اصل ً دلم نمي خواد بیفتم.
نگاهي وحشت زده به سروش انداختم .اشاره كرد خودم درستش مي كنم.
بچه ها داشتند اصرار مي كردند كه بیا ،ولي مي گفت نمیام.
شادي هم مي گفت خیلي دلش مي خواهد همان عصر برود .چون شنبه اتوبوس
گیرش نمي آمد .تو اوج ناراحتیم بهنام هم گفت خواهرش از شهري كه دانشجو بود
آمده تا باهم برگردند.
كلي با او صحبت كرديم و بالخره قرار شد خواهرش را بیاورد .شادي هم قبول كرد
بماند .ولي مصطفي به هیچ قیمتي راضي نمي شد بیايد.
صبح روز بعد با سروصداي ثمینه بیدار شدم .داشت وسايل را جمع مي كرد .با
دلخوري گفتم :اين همه زحمت كشیديم خان داداشتون ناز مي كنه نمیاد.
ثمینه كه توي سبد خم شده بود ،بلند شد و گفت :نمیاد؟ مگه دست خودشه؟
_ :مي گه درس دارم.
_ :خوب درساشو بیاره بخونه.
_ :چه مي دونم .راضي نمیشه.
_ :میشه .بیا بريم در خونشون.
_ :با اين همه بار و بنديل؟
_ :تاكسي تلفني میگیريم .بعدم داداشي رو میشونیم پشت رل مي ريم دانشگاه.
بايد بیاد .فكر كرده!
و وقتي كه ثمینه به كاري اراده مي كرد ،تا پايانش مي رفت!
نیم ساعت بعد مصطفي توي محوطه ي دانشگاه ماشینش را پارك كرد و باهم به
طرف میني بوس رفتیم .همه آمده بودند .من و سروش و مصطفي و ثمینه هم سوار
شديم .شهاب سرشماري كرد و راه افتاديم.
بهنام هم با خواهرش آمده بود .برگشتم و با ترديد نگاهي به تازه وارد انداختم .ثمینه
پهلويم نشسته بود .سقلمه اي بهش زدم و زير لب گفتم :ببین اين خواهر بهنامه.
ثمینه كه آخر تابلو! بلند شد .چرخید و با صداي بلند گفت :كو؟ هان! خواهر بهنام
شمايي؟
دخترك با خجالت لبخندي زد و گفت :ببخشید مزاحم گروهتون شدم.
ثمینه زانوهايش را روي صندلي و آرنجهايش را روي پشتي گذاشت .پوزخندي زد و
گفت :بههه منم عضو نیستم .سرخرم .خیالت راحت.
چشم غره اي به ثمینه رفتم .البته نديد!
خواهر بهنام گفت :من ساراام .خواهر بهنام .از آشنايیتون خوشوقتم.
_ :منم ثمینه ام .خواهر آغامصطفي .داداشم سرگروهه .الكي نیست كه منو را دادن.
بهنام خنديد و گفت :چه پزا! كي گفته داداشت سرگروهه؟
_ :مگه قراره كسي بگه؟ اينو همه مي دونن!
_ :زكي! ما سرگروه مرگروه نداريم .يعني اگه قرار باشه كسي هم باشه ،امروز
شهابه .چون جونمون داديم دستش ،داره مي برتمون وسط بیابون .حال اگه سر
هممونو گوش تا گوش بريد ،نه شما نه خان داداشت هیش كار نمي تونین بكنین!
_ :خیال كردي .داداشم هفت تیرشو درمیاره تمام اون قاتل رو میكشه!
_ :مگه داداشت هفت تیر داره؟!
_ :اگه رفیق شما قاتله ،داداش منم كالیبر چهل و چهار داره!
همه داشتیم مي خنديديم غیر از صاحب كالیبر چهل و چهار كه اخم آلود كنار شیشه
نشسته بود و كتاب درسي اش را باز كرده بود .اما به نظر مي آمد نگاه مبهوتش نه
چیزي از درس مي فهمد و نه از شوخیهاي اطرافش.
تمام راه گفتیم و خنديديم .بچه ها خیلي سعي كردند كه مصطفي را هم وارد بحث
كنند ،اما او غرغركنان خواست بگذارند درسش را بخواند.
يك ساعتي میني بوس سواري كرديم ،كه البته با آن همه شوخي و خنده اصل ً طول
راه را حس نكرديم .اگر مصطفي حالش خوب بود ،آن گردش هیچ كسر و كمبودي
نداشت.
كنار جاده پیاده شديم .شهاب به راننده گفت كه غروب همانجا بیايد دنبالمان .بعد هم
مژده داد كه هنوز يك ساعت هم پیاده روي داريم!
البته مشكلي نبود .همه با علقه راه افتادند .غیر از مصطفي كه كشان كشان دنبال
بقیه مي آمد .در اين بین موبايلش زنگ زد .با صداي زنگ موبايل ،سارا از بین بچه ها
سر كشید و دنبال صدا گشت .مصطفي داشت با بي علقگي جواب اس ام اسش را
مي داد .سارا يك دفعه با صدايي پر از شور و شوق پرسید :وايییییي شمام پي نهصد
دارين؟
مصطفي نگاهي عاقل اندر سفیه به او انداخت و با اخم گفت :خوب كه چي؟
سارا چند تا از بچه ها را كنار زد .جلو رفت و پرسید :مي دونین چه جوري مي تونم تم
جديد بذارم؟
و موبايلش را درآورد .مصطفي نگاهي كرد .انگار چاره اي نداشت .دخترك خیلي
مشتاق بود .سوال و جوابش تا رسیدن به مقصد طول كشید .فضولي اصل ً كار خوبي
نیست ها!!! ولي من وقع ًا نگران بودم .تمام وجودم شده بود چشم و گوش و آنها را
مي پايیدم .كم كم حالت چهره ي مصطفي عوض شد .وقتي رسیديم داشت مي
خنديد!!!
چشمه واقع ًا زيبا بود .احساس مي كردم اين آب از خود بهشت مي آيد .اين قدر خنك
و گوارا بود كه حد نداشت .وسايلمان را پهن كرديم .سارا يكي از آهنگهاي شادي كه
مصطفي از موبايل خودش برايش فرستاده بود ،به اعلي صوت گذاشته بود .مصطفي
كه داشت كمك بقیه بساط منقل و كبابها را آماده مي كرد ،گاهي نگاه خنداني به او
مي انداخت.
نگاهي به سروش انداختم .لبخندي پرمعنا زد .هنوز جلوي جمع احتیاط مي كرديم.
سر به آسمان بلند كردم و آهي كشیدم .از ته دل خدا را به خاطر آن روز زيبا شكر
كردم.
بقیه ي امتحانات با خیال راحت و شوق و ذوق دادم .بالخره تمام شد .نگراني و شب
بیدار خوابي و تو گرما سر خیابان ايستادن تمام شد .رفت توي صندوقچه ي خاطرات تا
مهر آينده كه دوباره بیرونش بكشیم.
حال تو ايستگاه قطار بودم .خوشحال بودم كه بلیط گیرم آمده است .سروش هم بدرقه
ام آمده بود .خودش هم از همان راه به ترمینال مي رفت تا برگردد.
_ :وايییي بیچاره اتوبوس؟ من طاقت اتوبوس سواري رو ندارم.
_ :حتي اگه با من باشي و شب تا صبح حرف بزنیم؟!
_ :خوب اينجوري تحملش آسونتره .ولي بازم نه ...ترجیح مي دم قطار باشه ،تمام راه
دراز بكشم و كتاب بخونم.
_ :واسه همینه كه نمي برمت!
_ :آررره! داشتم میومدم ها!
موبايلم زنگ زد .مامان بود.
_ :سلم مامان .چطورين؟
_ :سلم .من خوبم .تو چطوري؟ هنوز كه راه نیفتادي ايشال؟
_ :نه چطور مگه؟ ولي نمي رسم برگردم تو شهر ها! سفارش خريد ندين .الن تو راه
آهنم.
_ :نه خريد كجا بود؟ اگه گفتي من الن كجام؟
_ :چه عرض كنم؟ كنار باغچه دارين صفا مي كنین.
_ :گرما! نه ...مادرجون بدجوري هواي زيارت كرده بود .يه دفعه مسافر شديم .چند تا
هتلم زنگ زديم جا نداشت .عجالتاً اومديم خونه ي خانم ثنايي ،تا يه جايي پیدا كنیم.
البته هي تعارف مي كنن كه نرين .ولي زشته خوب .بلیط واسه امروز گیرمون اومد،
ولي تا آخر هفته ديگه نبود .مي خواستم چند تا هتل ديگه زنگ بزنم ،ولي اين سولماز
دم بريده بي خبر ما زنگ زد به ساناز و ديگه هیچي ...كار دستمون داد .بعد ديگه به
اصرار خانم كاوش اومديم اينجا .تو هم اگه دلت مي خواد مي توني بري اهواز ،دو سه
روز ديگه با بابات بیاي .اگه نه هم كه مستقیم بیا ديگه.
_ :زودتر نمي شد شما بگین؟
_ :نه جونم .ما همین صبحي اومدنمون قطعي شد .ديشب حرفشو زديم ،صبح هم
رفتیم دنبال بلیط .مقدمه اي نداشت كه من زودتر بگم .مادرجونو كه میشناسي؛ صبر
نداره.
_ :بله بسیار خوب .ببینم چیكار مي تونم بكنم .كاري نداري؟
_ :نه ديگه قربان تو .برنامت مشخص شد يه خبري بده.
_ :چشم خداحافظ..
قطع كردم و آرام گفتم :سروش من بهت چي گفتم؟
_ :گفتي اتوبوس سواري بدم میاد!
_ :هان! حال حرفمو پس مي گیرم!
_ :جانم؟!
_ :هیچي فكر مي كني واسه منم بلیط گیر بیاد؟
_ :به كجا؟
_ :خونه ي مهندس كاوش!
_ :از خونه بیرونت كردن؟
_ :نه .گفتن هرجا دلت خواست برو .اهواز يا مشهد .حال مي ترسم اينجا رو ول كنم
بیام ترمینال ،اونجام بلیط گیرم نیاد.
_ :خوب زنگ مي زنم ببینم بلیط هست يا نه .البته من نفهمیدم منظورت چیه؟
موبايلش را درآورد و با ترمینال تماس گرفت .نزديك راه افتادن قطار بود .جواب سروش
را هم نمي دادند .هي به اين و آن پاسش مي دادند .بايد از گیت رد مي شدم و مي
رفتم .چشمم به دهان سروش بود .بالخره بعد از چند دقیقه معطلي و چند تا تلفن
پي در پي ،داشتم مي رفتم كه سروش گفت :به اسم خانم ساينا ثنايي .بله بله.
ممنونم .يه دنیا ممنون .الن میايم.
آهي كشید .قطع كرد و گفت :پول بلیط قطار ولي از دستت رفت ها!
يك دفعه دختركي پريشان به من نزديك شد و پرسید :شما بلیط اضافه ندارين؟
خواهش مي كنم .دوبرابر مي خرم.
لبخندي پیروز مندانه به سروش زدم .بلیط را به به دخترك دادم و البته وجدانم درد
گرفت ،دوبرابر پول نگرفتم! خوشبختانه انتقالش طولي نكشید و خیلي زود مرخص
شديم .دوان دوان بیرون رفتیم .وقت زيادي تا راه افتادن اتوبوس نداشتیم .تاكسي
گرفتیم و رفتیم ترمینال .آنجا هم فقط دويديم تا كارم درست شد و با يك نفر جابجا شد
و توانستیم كنار هم بنشینیم.
اتوبوس تازه راه افتاده بود .سروش نفسي تازه كرد و پرسید :خوب حال مي گي چي
شده يا نه؟
_ :مامانم از خونه ي شما زنگ زد! مي خواستن برن هتل و تا بیان جايي پیدا كنن،
سولمازجون چترشو باز كرده بود.
_ :چه خوووووووب!
_ :دارم از خواب میمیرم.
_ :دستت درد نكنه .تو دانشگاه جواب ما رو نمي دي .حالم مي خواي بخوابي؟
_ :باور كن تو ده روز گذشته ده ساعت به زور خوابیدم .فقط درس خوندم.
_ :تقصیر منه؟
_ :نه ولي...
_ :بگیر بخواب بابا .شوخي كردم .خودمم كلي كسر خواب دارم.
وقتي بیدار شدم ،سروش نبود .نگاهي خواب آلود به اطراف انداختم .زني كه هم
رديفمان نشسته بود و حال داشت كیفش را برمي داشت و كه پیاده شود ،گفت:
داداشت رفت پايین .دلش نیومد بیدارت كنه.
خواست برود .لحظه اي مكث كرد .برگشت و پرسید :دوقلويین؟
خواب آلود جواب دادم :دوقلو؟
لبخندي زد و گفت :خیلي بهم شبیهین .خواهرم دوقلو داره .ولي به اندازه ي شما
دوتا بهم شبیه نیستن.
خنده ام گرفت .به زحمت از جا بلند شدم و گفتم :چي بگم؟
تمام تنم درد مي كرد .كش و قوسي رفتم و پیاده شدم .هوا تازه تاريك شده بود.
نسیم خوشايندي به صورتم خورد .به دنبال جمعیت رفتم .وضو گرفتم و نماز خواندم .از
نمازخانه بیرون آمدم .داشتم فكر مي كردم سروش را از كجا پیدا كنم ،كه ديدمش.
جلو آمد و گفت :بدو شام بخوريم كم كم بايد بريم.
چلو با جوجه كباب به نسبت رستوران بین راهي خوب بود .البته غذاي سلف ،ما را به
خوردن هر مزخرفي عادت داده بود.
شام را تند تند خورديم و دوباره سوار شديم .هنوز درست سر جايم جا نگرفته بودم كه
خوابم برد! در حالیكه بیهوش مي شدم ،زير لب گفتم :سابقه نداشته اينجوري
بخوابم .نفهمیدم سروش چي گفت.
وقتي چشم باز كردم ،سرم رويي پايش بود .وحشتزده نشستم .از خواب پريد و
پرسید :چي شده؟
نگاه ملمت باري بهش انداختم .چشمهايش را مالید و پرسید :كابوس ديدي؟
_ :به بیداري!
_ :منظورت چیه؟
با حرص رويم را برگرداندم .يعني اينقدر خواب بودم؟
_ :ساينا چي شده؟
_ :تو منو میشناسي .اعتقاداتمم همینطور.
_ :خوب مگه چي شده؟ خواب بودم كسي جسارتي كرده؟
با صدايي كه به زحمت بال مي آمد ،گفتم :سرم رو پات بود.
_ :و فكر مي كني تقصیر منه؟!
_ :نه پس تقصیر منه!
_ :مي خواي باور كن مي خواي نكن .من خواب بودم .نمي دونم.
)و البته بعد از سالها هنوز هم انكار مي كند!(
براي نماز صبح پیاده شديم .چند دقیقه بعد دوباره سوار شديم و طلوع صبح را از پنجره
ي اتوبوس تماشا كردم...
وقتي رسیديم خسته و خورد بودم .تا كسي گرفتیم .نه صبح بود كه مقابل خانه ي
آقاي كاوش بوديم .سروصداي ساناز و سولماز از توي حیاط مي آمد .سروش كلید را
توي در چرخاند و در را باز كرد .چمدانهايمان را برداشت .ساك كوچكش را من برداشتم
و وارد شديم .با ديدن ما ساناز و سولماز آژير كشان توي اتاق دويدند :اومدن اومدن!!!!
سروش خنديد و گفت :اگه مي دونستم اينقدر منتظرمونن زودتر میومدم.
همه به استقبالمان آمدند! سروش با حیرت گفت :چقدر مهم شديم!
يك نفر داشت لي لي مي كشید .يك خانمي كه نمي شناختم داشت روي آتش
اسفند مي ريخت .مادربزرگهايمان با آن قد خمیده دم در بودند .مادرهايمان ،خانم
مهندس غیاثي ،روشن و چند نفر ديگري كه بعداً فهمیدم خاله ها و عمه هاي
سروش هستند به اضافه دخترهايشان خاله ي خودم هم بود!
بعد از نیم سات تازه از زير ماچ و بوسه ها درآمديم .و من فرصت كردم ،دهانم را باز
كنم و بپرسم :مي تونم يه دوش بگیرم؟
البته هنوز هم نفهمیده بودم ،موضوع چیه .اما حالم از خودم داشت بد میشد و مي
خواستم هرچه زودتر موهاي بهم چسبیده و چربم را بشويم.
چمدانم را توي اتاق سروش باز كردم .پنج شش نفر با هیجان داشتند دورم حرف مي
زدند .اصل ً دلم نمي خواست آن چمدان بهم ريخته را جلوي اين جماعت باز كنم .اما
خیال نداشتند تنهايم بگذارند .مي ترسیدم توي حمام هم دنبالم بیايند!!
به هر زحمتي بود از لي در چمدان حوله و لباسهايم را برداشتم .مامان جلو دويد كه
لباس چركاتو بده من بشورم.
با حیرت گفتم :مي شورم مامان.
_ :نه ديگه بده برم.
_ :خوب اينا كه هنوز تنمه!
_ :اينا رو كه میام دم حموم مي گیرم .لباسايي كه اين چند روز فرصت نكردي بشوري.
يك نفر از پشت سرم گفت :مامانا دم عروسي دختراشون مهربونتر میشن.
مامان يك دفعه در چمدان را كامل باز كرد و پرسید :كو؟ اين كثیفه؟
_ :مامان تو رو خدا!!
به آرامي كیسه لباس چركها را به او دادم تا دست از سرم بردارد .بعد هم به سرعت
در چمدان را بستم و قفل كردم.
سروش دم در ايستاد و گفت :ببخشید میشه بفرمايید تو هال من لباسامو بردارم برم
حموم؟
به سرعت گفتم :نه من مي خوام برم!
پوزخندي گفت :خونه زواريه عزيز .سه تا حموم داريم .مگه يادت رفته؟ پارسال كه اينجا
بودين!
_ :هان..
همه خنديدند .نفهمیدم چي اينقدر مضحك بود .يك نفر گفت :پارسال تنهايي اينجا
بودي؟!
از خشم قرمز شدم .با عصبانیت خودم را از بینشان بیرون كشیدم و رفتم .شنیدم
سروش داشت قضیه ي برادرزن مهندس غیاثي و اين كه ما مهمان آقاي كاوش شديم
را تعريف مي كرد.
حمام را بیش از معمول طول دادم .يك دلیلش اين بود كه مدتها بود وقت نكرده بودم با
خیال راحت حمام كنم و دلیل ديگرش جماعتي كه بیرون انتظارم را مي كشیدند...
بالخره آمدم .با ورودم به اتاق ،همصدا خواندند :گل دراومد از حموم عروس دراومد از
حموم .عروس شیرين زبون ملوس دراومد از حموم...
نزديك بود فرياد بكشم....
مستاصل نگاهي به اطراف انداختم .مامان جلو آمد و گفت :تو يه لباس مجلسي
نداري ،همین تي شرت شلوار جینو پوشیدي؟
_ :تو رو خدا به منم بگین اينجا چه خبره؟
روشن يك لیوان شربت دو رنگ آلبالو جلويم گرفت و گفت :اشكال نداره حال .بفرمايین
عروس خانم!
لیوان را با حیرت برداشتم .با خودم فكر كردم :اين يه خوابه .بیداري كه اين قدر بي
معني نمي شه.
روشن به مبلي اشاره كرد و گفت :چرا نمي شیني؟
يك مبل دو نفره بود .مادربزرگها هم كمي آنطرفتر نشسته بودند .با خودم فكر كردم
الن هم سقف سوراخ میشه و يه دسته گل میفته پايین .تو خواب همه چي ممكنه.
دوروبرم شلوغ پلوغ بود .دختري كه نمي شناختم جلويم زانو زد و پرسید :عروس خانم
عكس بگیرم؟
نگاهي بهش انداختم .لباس مهماني شیكي پوشیده بود .منتظر جواب بود .آرام گفتم:
خواهش مي كنم.
روشن دم اتاق سروش در زد .از جايي كه نشسته بودم مي توانستم او را ببینم .در
اتاقش را باز كرد .ريش تراش برقي دستش بود .روشن پرسید :هنوز مشغولي؟
خوشگل شدي بابا!
_ :نه داره تموم میشه.
_ :تو رو خدا كت شلوارم بپوش..
_ :دست بردار روشن خسته ام.
_ :خیلي خوب .خیلي خوب .پس بیا ديگه مي خوايم عكس بگیريم .چه عروس
دامادي! ساينا هم لباس شب نپوشیده.
سروش كه حال نزديك من رسیده بود ،گفت :هیچ ديوونه اي سر ظهري لباس شب
نمي پوشه .حتي اگه اسمش ساينا باشه!
روشن توي صورت خودش زد و گفت :خاك به سرم سروش اين حرفا چیه؟
_ :هیچي دارم گربه رو دم حجله مي كشم!
كنارم نشست .پرسیدم :سروش اينجا چه خبره؟
قبل از اين كه جواب بدهد دخترك عكاس پرسید :میشه لبخند بزنین؟
روشن دوربینش را به او داد و گفت :واسه منم بگیر.
يك نفر داد زد :آقا اومد.
از سروش پرسیدم :آقا كیه؟
يك چادر نماز پرت شد تو صورتم .مامان گفت :بپوش مادر .بپوش اومد.
_ :دكمه هاشم بندازم؟!
سروش گفت :مواظب باش بال پايین نبندي!
مادر جون پرسید :سر ظهر؟ چه وقتشه؟
مامان با اضطراب گفت :عصر وقت نداشته.
صداي ياا مردي آمد .و در پي آن مرد میانسالي با دفتر و دستك وارد شد و نزديك در
نشست .چند دقیقه بعد بلند گفت :دوشیزه مكرمه...
از سروش پرسیدم :مي خواد عقد ببنده؟
_ :گمونم!
_ :كي رو؟
_ :مادربزرگ بنده رو! میشه يه دقه زبون به دهن بگیري؟
فكر كردم مادربزرگش كه دوشیزه نیست .چه خواب عجیبي!
روشن تو گوشم گفت :دفعه ي سومه عروس خانم .بله رو بگو ديگه!
مادرش يك سكه طل بهم داد .روشن دوباره گفت :بله رو بگو ...بلند.
گفتم بله؛ بدون آن كه بفهمم دقیقاً دوروبرم چي مي گذرد .عاقد خطبه را خواند و
رفت .داشتم فكر مي كردم كم كم داره حوصله ام سر میرود .كاش زودتر بیدار بشوم.
توي خانه ي خودم و ثمینه يا خانه مان اهواز ...دلم براي تختم تنگ شده بود.
روي سرمان نقل ريختند .نگاهي به تي شرت سفید سروش انداختم .توي دانشگاه
زياد تنش ديده بودم .شلوار جینش آبي ساده بود.
مادرجون گفت :ساينا مادر ..من و خانم بزرگ هركدوم يه فیش حج عمره داريم.
خودمون كه ديگه پاي رفتنش رو نداريم .گفتیم هديه ي عروسیي بديم به شماها.
سروش گفت :شما مختارين .اما خانم بزرگ قراره با دايي برن .با صندلي چرخدار كه
پاي رفتن نمیخواد!
مادربزرگش گفت :نه مادر ..اينجوري هم من خجالت مي كشم هم دايیت چیزي از
زيارت نمي فهمه .خانمشم تقصیر نكرده همش بند من باشن .من حج و عمره ي
واجبم رو رفتم .مي خوام اينو بدم به تو.
_ :ثواب داره واسش...
_ :من مي خوام بدم به تو .حرف زياديم نباشه!
_ :شما امر بفرمايین...
صداي جیغ يك بچه مي آمد .صدا را دنبال كردم .كوچولوي چند ماهه اي بغل مادرش
بود .از سروش پرسیدم :اون كیه؟
_ :دختر خاله ام .بهناز.
_ :اسم بچه اش چیه؟
_ :يادم نیست.
چه خوابي!
بهناز گفت :نمي خواي عروس داماد رو چند ديقه تنها بذارين؟
روشن گفت :آره تا نهار حاضر میشه برين تو اتاق سروش .سروش بلند شو .بلند شین
تا نهار حاضر نشده.
رفتیم توي اتاق سروش .جمعیت پشت سرمان هلهله كشیدند .سروش در را بست.
آه بلندي كشید و به در تكیه داد .خوشحال به نظر نمي رسید .چند لحظه با ناباوري
نگاهش كردم .لب تخت نشستم و گفتم :سروش چي شده؟ چرا من بیدار نمي شم؟
_ :اين پنبه رو از گوشت دربیار كه ممكنه يه روزي بیدار بشي .تا روزي كه مي خوابي
و چشم باز مي كني زن مني.
هنوز هم خوشحال نبود .سر بلند كردم و پرسیدم :تو ناراحتي؟
با صدايي كه مي كوشید به فرياد تبديل نشود ،گفت :نه ..نه .خیلیم خوشحالم.
اينقدر خوشحالم كه مي خوام فرياد بكشم .اينقدر خوشحالم كه نمي دونم چه جوري
يه دانشجوي آس و پاس مي تونه متاهل باشه ...اينقدر خوشحالم كه بعد از اين بايد
دستم جلوي اين و اون دراز باشه .نه اين كه خوشم میاد جلوي عمل انجام شده قرار
بگیرم بي خبرم مجلس عقد گرفتن .بهم گفتن بیا مي خوايم بريم خواستگاري .گفتم
میام ولي هنوز آمادگي ازدواج ندارم .اومدم دستمو گذاشتن تو حنا و تموم شد .خیلي
خوشحالم .واقع ًا خوشحالم .مي خوام سرمو بكوبم به ديوار .بلكه به قول تو از اين
كابوس بیدار بشم...
راه مي رفت و مي لرزيد .تازه داشتم آنچه مي ديدم باور مي كردم .اينقدر ناراحت بود
كه مي ترسیدم سكته كند .از جا بلند شدم .دستهايش را گرفتم و به تندي گفتم:
آروم باش سروش .هیچ خبري نیست .هنوز نه اين عقد محضري شده نه رسمي.
درسته كه براي من و تو يه تعهد جديه .ولي اين قدر ناراضي هستي اصل ً درست
نییست ادامش بديم .مي تونیم تمومش كنیم .دوستت دارم سروش .نمي خوام به
خاطر من اينقدر ناراحت باشي.
ناگهان آرام گرفت .چند لحظه با ناباوري نگاهم كرد .به آرامي گفت :منم دوستت دارم.
دلم نمي خواد تا نمي دونم كي آرزوي يه شام بیرون يا يه كفش نو به دلت بمونه.
من ....من خیلي مغرورم .دوست ندارم دستمو پیش بابام دراز كنم چه برسه بقیه.
واسه يه زندگي يه نفره اينجا و اونجا خورده ريز كار مي كنم و خرجم درمیاد ...ولي...
حرف از تموم كردنش نزن .هرگز نزن .بهم قول بده ساينا.
_ :بهت قول مي دم .قول مي دم تو سختترين شرايط كنارت باشم .قول مي دم نه تو
بي پولي نه هیچ مشكل ديگه اي جا نزنم .تا وقتي كه تو هستي منم هستم...
شاذه
دوشنبه 1386.3.28
ساعت 11.30