You are on page 1of 48

‫خاطرات دانشجويي‬

‫اولین بار سروش من رو روز ثبت نام دانشگاه دیده بوده ؛ و اینطور که میگه ازهمون روز‬
‫ازم خوشش اومده بعد پیش خودش گفته که مثل این پسرهایی که برای ازدواج کردن‬
‫میان دانشگاه داری فکر میکنی ها!!! برای همین دیگه موقتا سعی میکنه بهم فکر‬
‫نکنه‪.‬‬
‫اولین باری که من متوجه سروش شدم روزی بود که اسمم اشتباها توی درس تربیت‬
‫بدنی رفته بود تو لیست پسرها و دنبال یه پسر میگشتم که ازش بپرسم آیا اینجور‬
‫هست یا نه؟ بعد از یه کلس متوجه سروش شدم که نزدیکم نشسته بود بدون‬
‫مقدمه گفتم ‪ :‬ببخشید اسم من تو لیست تربیت بدنی پسرها نیست؟ و یهو سروش‬
‫با چشمای گرد شده با تعجب برگشت نگاهم کرد ! واقعا اون لحظه رنگ چشمهاش‬
‫شوکه ام کرد تا حال اون رنگی چشم ندیده بودم! یه چیزی بین عسلی و سبز و‬
‫طوسی! بعد اینقدر بی مقدمه پرسیده بودم که نفهمیده بود چی گفتم! گفت بله؟‬
‫منم دهنم باز مونده بود نمیتونستم جوابش رو بدم! این تقریبا اولین برخوردمون بود‪.‬‬
‫بعد از اون از این و اون شنیدم که سروش از یکی از دخترای کلس به نام شهره‬
‫خوشش اومده زیاد برام مهم نبود ولی ته دلم یه جوری حس خوبی نداشتم‪.‬‬
‫دورادور هم میشنیدم که بچه های کلس با هم جمعه ها کوه و بیرون میرن! منم که‬
‫بچه مثبت! بیشتر هم بخاطر تنها نبودن همخونه ام ) آیلین که بهترین دوست زندگیمه‬
‫( باهاشون نمیرفتم! یه روز یکی از بچه ها دیگه خیلی اصرار کرد که فردا ‪ 2‬تا دختر و‬
‫‪ 5‬تا پسریم و خیلی بدجوره تروخدا بیا! خلصه منم راضی شدم که برم! خیلی اون‬
‫روز خوش گذشت!‬

‫روز جمعه صبح زود بیدار شدم و راه افتادم‪ .‬اول که رسیدم پای کوه هیچ کس نبود‪.‬‬
‫کمی جا خورده بودم‪ .‬یعنی من اشتباه کرده بودم؟ ساعتش؟ روزش؟ یا محلش؟‬
‫ده دقیقه ای بود که منتظر بودم‪ .‬صدای ماشینی از پشت سرم شنیدم‪ .‬ولی به فکرم‬
‫نرسید که از تو راه کنار برم! پشت به ماشین ایستاده بودم و داشتم انتهای جاده رو‬
‫به امید دیدن همکلسیها نگاه می کردم‪ .‬بالخره راننده گفت‪ :‬خانوم از جونت سیر‬
‫شدی؟‬
‫برگشتم‪ .‬سروش بود‪ .‬با دیدن من گفت‪ :‬ده ساینا تویی؟! میشه بری کنار می خوام‬
‫پارک کنم‪.‬‬
‫بدون حرف با احتیاط کنار کشیدم‪ .‬بدون این که چشم از او بردارم‪ .‬با صدای قهقه ی‬
‫شادی از پشت سرم برگشتم‪ .‬بچه ها بالخره رسیده بودند‪ .‬منتها نه از توی جاده‪ .‬از‬
‫بین درختهای پشت سرم!‬
‫سروش هم تنها نبود‪ .‬آمُص یا همان مصطفی که همخانه ایش بود توی ماشین بود‪ .‬در‬
‫واقع ماشین مال مصطفی بود‪ .‬ولی اول صبح خوابش میامد و حال رانندگی نداشت‪.‬‬
‫بالخره راه افتادیم و همه کم کم شروع به بال رفتن کردیم‪ .‬من که سالها از آخرین‬
‫باری که کوه رفته بودم می گذشت‪ ،‬اصل ً نفس بال رفتن نداشتم‪ .‬ولی روی ابراز‬
‫خستگی هم نداشتم‪ .‬تا رسیدیم به راهی که شیبش کمتر بود و من تونستم نفسی‬
‫تازه کنم‪ .‬ولی این راه نسبتاً صاف عرض خیلی کمی داشت؛ و درست وقتی که من با‬
‫شنیدن شوخی یکی از بچه ها داشتم از خنده ریسه میرفتم پایم لغزید‪ .‬قبل از این که‬
‫متوجه بشم که چه اتفاقی افتاده رو سر سروش افتادم!!! و اگر آمُص همان لحظه آنجا‬
‫نبود دوتایی بقیه راه را هم سقوط کرده بودیم‪ .‬دوستم شادی هم که نزدیک تر بود‪،‬‬
‫جلو دوید و بالخره هر جوری بود تعادل ما را برگرداندند‪ .‬خسارات وارده اول ً این بود که‬
‫از فرط خجالت آن لحظه ترجیح می دادم اجازه می دادند که پرت می شدم پایین! و‬
‫دیگه مچ پای پیچ خورده ام و لنگه کفشم که معلوم نبود کجا پرتاب شده است‪.‬‬
‫چند لحظه بعد از ماجرا قیافه ی ما دیدنی بود‪ .‬من که نشسته بودم و مچم را می‬
‫مالیدم‪ .‬کمی آنطرفتر سروش روی شیب تندی طاقباز خوابیده بود و می گفت سرش‬
‫گیج میره‪ .‬شادی که سعی می کرد مچ مرا ماساژ بدهد‪ .‬سمیرا نگران لنگه کفشم‬
‫بود و آمُص که بدون حرف با نگاهی پر از نگرانی بالی سر سروش ایستاده بود‪ .‬بهنام‬
‫آب قندی حاضر کرد و به سختی از رو سر ما رد کرد تا به سروش برساند‪ .‬سروش با‬
‫خنده گفت‪ :‬یکی دیگه سقوط کرده به من آب قند میدی؟‬
‫گفتم‪ :‬من حالم خوبه‪ .‬تو بخور‪.‬‬
‫سروش لیوان را گرفت و گفت‪ :‬آمُص تو بخور‪ .‬اگه لیدا خانوم اینجا بود خوشحال می‬
‫شد که نامزد سیاسولش یه بار مثل گچ سفید شده!!‬
‫_‪ :‬دیوونه شدی پسر؟ خودت بخور‪.‬‬
‫_‪ :‬من حالم خوبه‪ .‬فقط خسته شدم خوابیدم‪.‬‬
‫بهنام از آن طرف گفت‪ :‬ببینین اگه مشتری نداره خودم هستم ها!‬
‫رامین گفت‪ :‬بشین سر جات‪ .‬مگه من مردم؟‬
‫سروش نشست و گفت‪ :‬هر کی می خواد بخوره بخوره‪ .‬ولی پاشین برین‪ .‬منم یه‬
‫نفسی تازه می کنم میام‪.‬‬
‫بهنام گفت‪ :‬آره بچه ها بریم‪ .‬اگه بشینیم کنار اینا تا ظهر واسمون عشوه میان‪ .‬آمُص‬
‫تو هم بیا‪ .‬ایشال تا برگردیم سروش مرده دیگه نگرانی نداری!!! اصل ً دفعه ی بعد‬
‫سعی می کنم من بیفتم رو سرش که ضربه همچین کاری تر باشه!!‬
‫کم کم همه راه افتادند‪ .‬غیر از شادی که پیش من و سروش ماند‪ .‬سمیرا هم این قدر‬
‫بین رفتن و ماندن مردد بود تا آخرش پسرا به زور بردنش‪ .‬قرار شد هر وقت جیغ زد‬
‫شادی بپره بره جوان خاطی رو از اون بال پرت کنه رو سر سروش! به شرطی که دیگه‬
‫کسی کمکی به نجاتشون نکنه!‬
‫رفتند‪ .‬من ماندم و سروش و شادی‪ .‬به بال رفتن که اصل ً فکر نمی کردم‪ .‬ولی برای‬
‫پایین رفتن هم با پای خراب و یک لنگه کفش مشکل داشتم‪ .‬شادی با سروش حرف‬
‫می زد و شوخی می کرد و من هر لحظه عصبی تر می شدم‪ .‬تا این که سروش‬
‫بالخره نشست و گفت‪ :‬خوب کاری باری؟ سقوطی چیزی؟ من برم؟‬
‫به سرعت گفتم‪ :‬خیلی متاسفم‪ .‬من عمدی نیفتادم پایین!‬
‫_‪ :‬اه؟ تا نگفته بودی فکر می کردم می خواستی خودکشی کنی من مزاحم کارت‬
‫شدم!‬
‫شادی گفت‪ :‬نه بابا چقدر خری! می خواد ابراز علقه کنه راهشو بلد نیس‪ .‬طفلکي!‬
‫سروش پوزخندی زد و راه افتاد‪ .‬همین که از دیدمان خارج شد‪ ،‬چند تا مشت کاری‬
‫حواله ی دست و پای شادی کردم‪ .‬شادی هم همش می خندید و می گفت‪ :‬من که‬
‫چیزی نگفتم‪ .‬مگه دروغ می گم‪ .‬پشتش سوراخ شد‪ ،‬از بس تو میخ پشت سرش‬
‫داشتی نیگاش می کردی!‬
‫_‪ :‬من داشتم نیگاش می کردم؟!! من جلوتر از اون بودم که افتادم‪.‬‬
‫_‪ :‬اون موقع بعله‪ .‬ولی قبلش نه‪.‬‬
‫_‪ :‬بس کن شادی‪.‬‬
‫_‪ :‬حال هر کار می خوای بکنی بکن‪ .‬سروش از شهره خوشش میاد‪.‬‬
‫_‪ :‬از کجا می دونی؟‬
‫_‪ :‬موضوع یواشکی نیست‪ .‬این دو تا همشهرین‪ .‬از قبل همدیگه رو میشناختن‪ .‬باهم‬
‫اومدن دانشگاه‪...‬‬
‫_‪ :‬ولی در مورد من اشتباه کردی‪ .‬من ازش خوشم نمیاد‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلی خوب شوخی کردم‪ .‬حال چرا جوش میاری؟‬
‫_‪ :‬چون خیلی پررویی!‬
‫شادی برخاست‪ .‬نگاهی از سر غیظ به من انداخت و شروع به بال رفتن کرد‪ .‬من هم‬
‫یواش یواش قدم قدم پایین رفتم‪ .‬خیلی طول کشید‪ .‬اما بالخره رسیدم‪ .‬زنگ زدم‬
‫آژانس گرفتم و با همان یک لنگه کفش برگشتم خانه‪ .‬آیلین با دیدنم با نگرانی به‬
‫استقبالم آمد‪.‬‬
‫بعد از این که دراز کشیدم موضوع را با آب و تاب برای آیلین تعریف کردم؛ و برای این که‬
‫از نگرانی اش بکاهم هر چه می توانستم طنز مطلب را زیاد می کردم‪.‬‬
‫بالخره آیلین در حالیکه می خندید گفت‪ :‬این سروش خیلی ماهه که هیچی نگفت‪.‬‬
‫خیلی پسر خوبیه‪ .‬همیشه حد خودشو می دونه‪.‬‬
‫_‪ :‬مگه تو می شناسیش؟!‬
‫_‪ :‬در حد چت و یکی دو بارم با آمُص و یکتا و اینا رفتیم بیرون‪.‬‬
‫آتش گرفتم‪ .‬چرا آیلین به من نگفته بود؟ فکر نمی کردم حتی سروش را دیده باشد‪.‬‬
‫دفعه ی پیش که داشتم از سروش حرف می زدم اصل ً آشنایی نداد‪.‬‬
‫بعد از چند لحظه آیلین گفت‪ :‬می گن از شهره خوشش میاد‪ .‬ولی شهره دو سال‬
‫ازش بزرگتره و فقط چون همشهرین گاهی باهمن‪ .‬وال ازش خیلی خوشش نمیاد‪.‬‬

‫اما شنیدن این موضوع از دهان آیلین چندان خوشایند نبود‪ .‬آن شب خیلی فکر کردم‪.‬‬
‫صبح روز بعد بیدار که شدم‪ ،‬آیلین داشت با تلفن حرف میزد‪ .‬با دیدن من گفت‪:‬‬
‫ایناهاش سرومرو گنده‪ ...‬سروشه احوالتو می پرسه‪ .‬خودش بیچاره هنوز له لورده‬
‫اس!!‬
‫سری تکان دادم و آرام گفتم متاسفم‪ .‬آیلین خندید و گفت‪ :‬نه بابا شوخی می کنه‬
‫حالش خوبه‪ .‬از خداشم باشه یه دختر خوشگل بیفته رو سرش‪.‬‬
‫رد شدم رفتم‪ .‬انگار تازه می دیدم‪ .‬آیلین واقع ًا از سروش خوشش می آمد‪.‬‬
‫من و آیلین علوه بر همخانگی دوستان قدیمی بودیم‪ .‬آیلین مهربانترین موجودی بود‬
‫که دیده بودم‪ .‬اگر بو می برد که از سروش خوشم آمده‪ ،‬دیگر جواب سلمش را هم‬
‫نمی داد که من راحت باشم‪ .‬حس بدی بود انتخاب کردن‪ .‬درسته عاشق سروش‬
‫نبودم‪ ،‬ولی ازش خوشم می آمد‪ .‬اما من به بهترین دوستم خیانت نمی کردم‪ .‬پس‬
‫تصمیم گرفتم کنار بکشم و هرچه می توانم سروش را به آیلین نزدیک کنم‪ .‬بدون این‬
‫که بدانم آیلین هم همین تصمیم را در مورد من گرفته است!‬

‫از همان روز بازی شروع شد‪ .‬آیلین اس ام اس زد بیا تو بوفه واست شیر کاکائو گرفتم‪.‬‬
‫رفتم دیدم سروش تنها نشسته با دو تا لیوان شیرکاکائو‪ .‬با دیدن من گفت بیا بشین‬
‫الن آیلین میاد‪ .‬گفت شما بخورین‪ .‬رفت یه ورقه کپی کنه بیاد‪.‬‬
‫نشستم‪ .‬نیم ساعتی با سروش گپ زدیم ولی آیلین نیامد! بعد هم گفت یادش‬
‫رفته!!!‬
‫شب موبايل آيلین را برداشتم‪ .‬شماره ي سروش را داشت‪ .‬بدون اين كه به خودش‬
‫بگويم به سروش زنگ زدم‪ .‬همین كه جواب داد‪ ،‬گوشي را دست آيلین دادم و گفتم با‬
‫تو كار دارن‪....‬‬
‫و اين بازي ادامه داشت‪...‬‬
‫سروش هم كه خوش بود! اصل ً به روي مبارك نمیاورد!‬
‫بعد از چند ماه نه با من صمیمي تر از روز اول بود‪ ،‬نه با آيلین‪ .‬همچنان يك همكلسي‬
‫مهربان باقي مانده بود‪ .‬و شايد همین باعث دوام دوستیمان شده بود‪.‬‬
‫بعد از آخرين امتحان پايان ترم من و سروش اتفاقاً باهم بیرون آمديم‪ .‬تازه غروب شده‬
‫بود و هوا خیلي سرد بود‪.‬‬
‫سروش گفت‪ :‬هنوز زوده ولي من آخر شب بايد وسايلم رو جمع كنم‪ .‬فردا دارم میرم‬
‫خونمون‪ .‬میاي بريم يه ساندويچ بخوريم؟ مهمون من‪.‬‬
‫اول با خوشحالي گفتم‪ :‬آره‪ ...‬ولي بعد آرام گفتم نه مرسي‪ .‬آيلین تنهاس‪ .‬از صبح هم‬
‫حالش زياد خوب نبود‪ .‬بايد برم پیشش‪.‬‬
‫نگاهي روي ساعتش انداخت و گفت‪ :‬ناز نكن ديگه‪ .‬ساعت شیش هم نشده‪ .‬میريم‬
‫يه ساندويچ مي خوريم و میري خونه ديگه‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي آخه‪...‬‬
‫_‪ :‬ولي آخه نداره‪.‬‬
‫_‪ :‬بذار يه تلفن به آيلین بزنم‪.‬‬
‫_‪ :‬كه اونو بفرستي تو ساندويچ فروشي خودتم جیم شي؟!‬
‫خنده ام گرفت‪ .‬گرچه آن لحظه اصل ً به فكرم نرسیده بود‪ .‬ولي خوب از من و آيلین بعید‬
‫نبود‪.‬‬
‫بالخره گفتم‪ :‬نه فقط مي خوام احوالشو بپرسم‪ .‬مي گم صبح كه میومدم بیرون‬
‫خیلي گرفته بود‪.‬‬
‫_‪ :‬داره میره شهرشون‪ .‬يه هفته ده روز تو رو نمي بینه‪ ،‬دلش واسه دوست جونش‬
‫تنگ میشه‪ .‬بیا بريم ديگه‪ .‬مي گم كار دارم‪ .‬ببین حال يه دفعه دارم دس به جیب‬
‫میشما! يه كاري مي كني نیومده پشیمون بشم!‬
‫_‪ :‬آره خسیس خان! حال بايد هي تشويقت كنم!‬
‫برايش دست زدم‪ .‬خنديد و گفت‪ :‬آره ديگه چي خیال كردي؟ همینه كه هست‪.‬‬
‫گفت سرده با تاكسي بريم‪ .‬جلو رفت و تاكسي گرفت‪ .‬سوار شديم‪ .‬تمام راه حواسم‬
‫به آيلین بود و حال گرفته اش‪ ....‬مي گفت چیزي نیست‪ .‬ولي آيلین كسي نبود كه‬
‫بي بهانه گريه كند‪.‬‬
‫اين قدر حواسم نبود كه وقتي وارد يك رستوران شیك شديم تازه به خود آمدم و‬
‫پرسیدم‪ :‬سروش ساندويچي اينجاس؟‬
‫_‪ :‬آره! تو كجايي؟‬
‫سر بلند كردم‪ .‬آيلین از پشت يك میز بلند شد و به طرفمان آمد‪ .‬اين قدر از ديدنش‬
‫خوشحال شدم كه در آغوشش كشیدم و چندين بار بوسیدمش‪.‬‬
‫سروش با تعجب گفت‪ :‬گمونم خیلي وقته كه همديگه رو نديدين!‬
‫آيلین با خنده گفت‪ :‬حدود ده ساعتي میشه‪ .‬فك كن! يه عمره!‬
‫بعد نگاهي به من انداخت و گفت‪ :‬سروش خییییییییلي لطف كردي كه ساينا رو هم‬
‫دعوت كردي‪.‬‬
‫_‪ :‬شما دو تا جدايي نا پذيرين!‬
‫ولي ماجرا به همین جا ختم نشد! كم كم بقیه ي بچه ها هم آمدند‪ .‬يك گودباي پارتي‬
‫حسابي بود‪ .‬گروه همكلسیهايمان به اضافه آيلین‪.‬‬
‫سورپريز شده بودم‪ .‬خیلي خوش گذشت‪ .‬حال آيلین هم خوب بود و ناراحتي اش را‬
‫فراموش كردم‪.‬‬
‫شب دير وقت بود كه برگشتیم‪ .‬تا نزديك سحر بدو بدو وسايلمان را جمع كرديم‪ .‬خانه‬
‫را تمیز كرديم‪ .‬و حدود صد بار با هم خداحافظي كرديم‪ .‬تا ايستگاه قطار با هم رفتیم‪.‬‬
‫از دو جهت مخالف راه افتاديم و به خانه رفتیم‪.‬‬
‫ده روز خانه بودم‪ .‬خانه كه چه عرض كنم! عروسي پسر دايیم بود و كلي كار داشتیم‪.‬‬
‫خاله ام هم بعد از چند سال از كانادا آمده بود و مي خواست ديدن كل فامیل برود‪.‬‬
‫منم كه تازه گواهینامه گرفته بودم شده بودم راننده ي تمام وقت همه! يا دنبال‬
‫بدوبدوهاي عروسي بودم‪ ،‬يا خاله جان را اينور و اونور مي بردم‪ .‬شب عروسي هم‬
‫ماشین بابا را تا كله پر از دختر كردم و بردم عروس كشان‪.‬‬
‫خلصه ده روز مثل برق و باد گذشت‪ .‬از آيلین خبري ند اشتم‪ .‬دو سه بار فرصت كرده‬
‫بودم تماس بگیرم‪ .‬يك بار در دسترس نبود‪ ،‬يك بار اشغال بود و يك بار هم گفت مهمان‬
‫دارد و نمي تواند صحبت كند‪...‬‬
‫دلم برايش يك ذره شده بود‪ .‬اين قدر كه بعد از ده روز بالخره به راحتي دل كندم و‬
‫رفتم تا دوباره ببینمش‪.‬‬
‫ولي چه آيلیني! وقتي ديدمش نزديك بود پس بیفتم‪ .‬چشمها از فرط گريه گود رفته‪...‬‬
‫گونه ها خشك و رنگ پريده‪...‬‬
‫انگار ده سال پیر شده بود‪ .‬ترسیدم‪ .‬خیلي ترسیدم‪ .‬فكر كردم عزيزي را از دست داده‬
‫است‪ .‬سه ساعت باهاش حرف زدم تا از بین توضیحات درهم و برهمش فهمیدم عقد‬
‫كرده است‪ .‬خیلي اتفاقي خواستگاري پیدا شده بود‪ ،‬مورد تايید خانواده بود و او هم‬
‫قبول كرده بود‪ ...‬مي گفت از آشناهاي دورشان است‪ .‬مي گفت از بچگي از هیكل‬
‫درشتش مي ترسیده است‪ .‬مي گفت حتي يك ذره هم به او علقه ندارد‪ .‬مي گفت‬
‫نمي خواست با رد كردنش مادرش را ناراحت كند‪....‬‬
‫اما فقط اين نبود! دو سه روز كاوش و بازپرسي بي وقفه مشخص كرد به خاطر من اين‬
‫كار را كرده است‪ .‬مي خواست سروش مال من باشد‪...‬‬
‫_‪ :‬تو ديوونه شدي دختر! زدي خودتو بدبخت كردي كه سروش مال من باشه؟ آخه‬
‫يعني چي؟ مگه سروش مي خواد ازدواج كنه؟ مگه من مي خوام ازدواج كنم؟ ما فقط‬
‫هیجده سالمونه‪ .‬هنوز زوده واسه اين حرفا! خیلي زوده‪ .‬خیلي ديوونه اي كه قبول‬
‫كردي‪ .‬خیلي‪...‬‬
‫مي گفتم و پا به پايش اشك مي ريختم‪.‬‬
‫وقتي شوهرش زنگ میزد‪ ،‬رنگ از رويش مي پريد‪ .‬بیچاره مي مرد و زنده میشد تا‬
‫جوابش را بدهد‪ .‬وقتي اين را مي ديدم دلم مي خواست دستم به يارو میرسید و او را‬
‫با دستهاي خودم خفه مي كردم!‬
‫دانشگاه هم كه بي خیال‪ ...‬اول ترم بود و هركي هركي‪ .‬يك هفته اي كه اصل ً نرفتیم‪.‬‬
‫بعد هم يه خط درمیون‪.‬‬
‫حدود ده روز گذشته بود‪ .‬آن روز لباس پوشیده بودم كه بروم دانشگاه‪ .‬آيلین حمام بود‪.‬‬
‫موبايلش زنگ زد‪ .‬معمولم نبود موبايلش را جواب بدهم‪ .‬اما با ديدن آن اسم دوست‬
‫نداشتني! گوشي را برداشتم‪ .‬بدون اين كه مهلت حرف زدن به او بدهم تمام عقده ام‬
‫را سرش خالي كردم‪ .‬گفتم چه بليي سر بهترين دوستم آورده است و بهتر است‬
‫قبل از اين كه از اين بدبخت ترش كند طلقش بدهد!‬
‫بیچاره خواست دهان باز كند تا جوابي بدهد‪ ،‬اما من گوشي را خاموش كردم‪.‬‬
‫همان موقع آيلین بیرون آمد‪ .‬نمي دانم چقدر از حرفهايم را شنیده بود‪ .‬اما رنگ به‬
‫صورت نداشت‪ .‬براي اولین بار صدايش را برايم بلند كرد‪ .‬داد مي زد و گريه مي كرد‪.‬‬
‫مي گفت بدبختش كرده ام‪ .‬مي گفت كمترين اتفاقي كه ممكن است بیفتد اين است‬
‫كه از ادامه تحصیلش محروم شود‪ .‬اگر يارو طلقش نمي داد آبرويش را حتماً مي برد و‬
‫اين آبروريزي دامن خانواده اش را هم مي گرفت‪ .‬طلقش هم اگر مي داد كه نورعلي‬
‫نور!‬
‫اشك مي ريخت و داد مي زد‪ .‬نیم ساعت بعد ديگر نه او توان داد زدن داشت و نه من‬
‫توان شنیدن‪....‬‬
‫از خانه بیرون زدم‪ .‬با قدمهاي سريع راه افتادم‪ .‬انگار فرار مي كردم‪ .‬از خانه ‪،‬از آيلین ‪،‬‬
‫از خودم‪ ،‬از وجدانم كه فرياد مي كشید‪ ،‬از قلبم كه ديوانه وار به سینه مي كوبید‪....‬‬
‫بعد از يك ساعت خود را در محوطه ي دانشگاه ديدم‪ .‬باورم نمي شد اين راه را پیاده‬
‫آمده باشم‪ .‬خیلي راه بود‪.‬‬
‫نگاهي به اطراف انداختم‪ .‬نگاهم با سروش تلقي كرد‪ .‬داشت با پسري كه پشتش‬
‫به من بود‪ ،‬حرف مي زد‪ .‬لحظه اي به من نگاه كرد‪ .‬حرفش را نیمه كاره گذاشت و با‬
‫يك ببخشید كوتاه به طرفم آمد‪.‬‬
‫_‪ :‬چي شده؟ اين قیافه چیه؟‬
‫نگاهي به لباسم انداختم‪ .‬داشتم فكر مي كردم از فرط حواس پرتي اشتباهاً چي‬
‫پوشیدم؟!‬
‫_‪ :‬هي دنبال چي مي گردي؟ مي گم چته تو؟‬
‫_‪ :‬هیچي ‪ .‬يه كم حالم گرفتس‪.‬‬
‫_‪ :‬اين كه مشخصه‪ .‬از يه كمم بیشتره‪ .‬يه جا بشین حرف بزن‪.‬‬
‫چند قدم آنطرفتر لب جدول باغچه نشستم‪ .‬نمي خواستم حرفي بزنم‪ .‬آنهم اين‬
‫حرفها را! اما منفجر شدم‪ .‬ديگر نمي توانستم آنها را توي دلم نگه دارم‪ .‬داشتم از‬
‫عذاب وجدان مي مردم‪ .‬اين ديوانه چي فكر كرده بود؟؟؟؟؟‬
‫سروش كنارم نشست‪ .‬همه ي توضیحات درهم و برهم مرا شنید‪ .‬بالخره وقتي ديگر‬
‫حرفي نگفته نماند برخاست‪ .‬دستهايش توي جیبهاي شلوار جینش بود‪.‬‬
‫_‪ :‬ديوونه اين‪ .‬هر دوتاتون ديوونه اين‪ .‬چرا يه مسئله به اين سادگي رو اين قدر پیچیده‬
‫مي كنین؟ اين از گلي كه اون كاشت‪ ،‬اين از سبزه اي كه تو آراستي! لبد منم بايد‬
‫برم از عذاب وجدان بمیرم كه همه دعواها سر منه! خدايیش خوش تیپ تر از من تو‬
‫اين دانشگاه نبود؟ يا چه مي دونم پولدارتر؟ راه دور چرا بريم‪ .‬آمُص همخونه ايم از من‬
‫خیلي بهتره ي‬
‫_‪ :‬تو هم دلت خوشه ها سروش! بگو چه خاكي تو سرم بريزم؟‬
‫_‪ :‬ساده ترين راه اينه كه به نامزدش زنگ بزني بگي غلط كردم‪ .‬بگي اين حرفا همش‬
‫من درآوردي بود و هیچ ربطي به آيلین نداشت‪.‬‬
‫_‪ :‬به يارو زنگ بزنم؟ عمراً‪ ...‬بمیرم نمي تونم ديگه باهاش حرف بزنم‪.‬‬
‫_‪ :‬كاش همون يه دفعه هم نتونسته بودي‪.‬‬
‫_‪ :‬حال به فرض كه نتونسته بودم‪ .‬آيلینم عزيزم بدبخت شد رفت‪ .‬ديوونه اس دختره‪.‬‬
‫واقع ًا نوبري كه تو رو واسه من بذاره؟‬
‫_‪ :‬مرسي از تحويلگیري تون!‬
‫_‪ :‬آيلین خیلي مهربونه‪ .‬اين حقش نیس‪.‬‬
‫_‪ :‬مي دونم‪ .‬عین خواهرم واسه من عزيزه‪.‬‬
‫_‪ :‬به روش نیاري كه مي دوني ها!‬
‫_‪ :‬خیلي خوب‪ .‬زنگ بزن شماره نامزدشو ازش بگیر‪.‬‬
‫_‪ :‬میگم من بهش زنگ نمي زنم‪.‬‬
‫_‪ :‬خودم مي زنم‪ .‬من كه نمي تونم به آيلین بگم قضیه رو مي دونم و شماره رو مي‬
‫خوام!‬
‫_‪ :‬هان راس مي گي‪.‬‬
‫با دست لرزان گوشي را درآوردم‪ .‬به خانه زنگ زدم‪ .‬هنوز داشت گريه میكرد‪ .‬مي گفت‬
‫مي ترسد گوشي اش را روشن كند‪ .‬شماره خواستم‪ .‬بعد از اين كه سه ساعت‬
‫قسم خوردم كه بدترش نمي كنم‪ ،‬راضي شد و شماره را داد‪.‬‬
‫همانطور كه شماره را مي گفت‪ ،‬تكرار مي كردم و سروش با موبايل خودش مي‬
‫گرفت‪ .‬از آيلین خداحافظي كردم‪ .‬سروش پرسید‪ :‬اسمش چیه؟‬
‫با دستپاچگي گفتم‪ :‬رستگار نژاد‪ .‬هومن رستگارنژاد‪.‬‬
‫_‪:‬آقاي رستگارنژاد؟ ________ سلم‪ .‬من سروش كاوش هستم‪ ،‬برادر ساينا همخونه‬
‫اي آيلین خانم‪.‬‬
‫براي اولین بار توي آن چند روز خنده ام گرفت‪ .‬برادرم؟‬
‫سروش ادامه داد‪ :‬همون كه با شما صحبت كرده‪ .‬من مي خواستم عذرخواهي كنم‪.‬‬
‫اين خواهر من كاسه ي داغتر از آشه‪ .‬بیخود دخالت كرده‪ .‬من خودم تنبیهش مي كنم‬
‫شما هم ببخشینش‪ .‬چرند گفته‪ .‬اينا اصل ً حرفاي آيلین خانم نبود‪ _______.‬بله؟‬
‫جانم؟ آهان‪ .‬بله‪ ...‬ولي‪ ...‬نه نه به من چه‪ .‬بفرمايین‪ .‬نه مشكلي نیس‪ .‬نه فقط‬
‫خواهرمه‪ .‬نه چه مسئله اي؟ كي مي رسین؟ بسیار خوب‪ .‬خیالتون راحت باشه‪.‬‬
‫بهش مي گم‪ _____ .‬خداحافظ‪....‬‬
‫قطع كرد‪ .‬پوزخندي زد و چشم به من دوخت‪ .‬با نگراني پرسیدم‪ :‬خوب چي شد؟ ده‬
‫حرف بزن ديگه‪ .‬به چي مي خندي؟‬
‫_‪ :‬هیچي‪ .‬تشريف ببرين خونه‪ .‬سريع بساطتونو جمع برين واسه دوسه روزي يه جا‬
‫گم و گور شین! شاه داماد اين قدر نگران شده كه آب دستش بود‪ ،‬گذاشت زمین و راه‬
‫افتاده بیاد ببینه عروسش چي شده‪ .‬الن تو جاده بود‪ .‬گفت تا يك و نیم دو مي رسه‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني چي؟ كجا برم آخه؟ من آيلینو با اين هیول تنها نمي ذارم‪ .‬خوبه دارم مي گم‬
‫كه ازش مي ترسه‪ .‬منو بكشي جايي نمي رم‪.‬‬
‫_‪ :‬تو رو نمي كشم ولي میري‪ .‬به شادي بگو چند روز میري خوابگاه‪ .‬به آيلینم بگو‬
‫كوچیكترين مشكلي اگه براش پیش اومد با تو يا من تماس بگیره‪ .‬ولي اين بنده‬
‫خدايي كه من باهاش حرف زدم‪ ،‬به جنگ نیومده‪ .‬نگران زنش بود‪.‬‬
‫_‪ :‬به فرض كه تو راس بگي‪ .‬به شادي چي بگم؟ يه توضیحي بايد بدم ديگه‪ .‬واسه‬
‫چي میرم خوابگاه؟‬
‫_‪ :‬بیا اينم شادي‪ .‬خودم واسش توضیح میدم‪ .‬ده پاشو ديگه‪.‬‬
‫_‪ :‬نمي تونم‪ .‬پاهام داره تیر مي كشه‪.‬‬
‫سروش شادي را صدا زد و گفت‪ :‬ببین دوسه روزي مهمون دارين‪.‬‬
‫_‪ :‬تو؟!‬
‫_‪ :‬آره من!! نه آيلین دو سه روز نیست‪ .‬ساينا نمي خواد تنها بمونه‪ .‬گفتم مي تونه‬
‫بیاد پیش شما‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب آره مي تونه‪.‬‬
‫_‪ :‬بفرما ساينا خانم‪ .‬بپر خونه وسايلتو جمع كن‪ .‬اگه اين قدر ناز داري بگم آمُص‬
‫سويیچشو بده برسونمت‪.‬‬
‫_‪ :‬نه خودم میرم‪.‬‬
‫به سختي از جا برخاستم و آرام آرام از در دانشگاه خارج شدم‪.‬‬
‫تاكسي گرفتم‪ .‬تازه راه افتاده بود‪ ،‬كه تلفنم زنگ زد‪ .‬شماره ناشناس بود‪ .‬حوصله‬
‫نداشتم‪ .‬قطعش كردم‪ .‬دوباره زنگ زد‪ .‬با بي حوصلگي جواب دادم‪ :‬بله؟‬
‫_‪ :‬چرا قطع مي كني دختر؟‬
‫_‪ :‬تو شماره ي منو از كجا آوردي؟‬
‫_‪ :‬يه شماره گیر آوردن كه مصیبت نداره! ببین‪ ...‬زود جمع كن برو‪ .‬نموني تا هومن‬
‫بیاد‪.‬‬
‫_‪ :‬هومن كیه؟‬
‫_‪ :‬بابا دستخوش! شوهرش ديگه!!‬
‫_‪ :‬من تنهاش نمي ذارم‪.‬‬
‫_‪ :‬تو غلط مي كني‪.‬‬
‫_‪ :‬ببین اگه ببینم اوضاع آرومه میرم‪ .‬ولي اينجوري نمي تونم ولش كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬گفتم بهش مي گي اگه مشكلي داشت به تو يا من زنگ بزنه‪ .‬و يه چیز ديگه‪ ...‬به‬
‫هیچ عنوان خودت بهش زنگ نمي زني‪.‬‬
‫_‪ :‬اين ديگه حرف زوره‪ .‬يعني چي بهش زنگ نمي زني؟! اون بهترين دوست منه‪.‬‬
‫_‪ :‬دوروز دندون رو جیگر بذار‪ .‬بابا بنده خدا يه عمر كه نمي خواد بمونه‪ .‬خیلي بمونه دو‬
‫روز‪ .‬خودش گفت مرخصي نداره‪.‬‬
‫_‪ :‬آخه سروش‪...‬‬
‫_‪ :‬آخه جانم؟ اگه رفیقتو دوس داري دو روز بذار به حال خودش باشه‪ .‬خواهش مي‬
‫كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬ولي اين آخرين باريه كه با تو مشورت مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬هر جور میلته‪ .‬ولي به جون آيلین اين دفعه رو با من را بیا‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬ولي همین يه دفعه‪.‬‬
‫_‪ :‬قربان تو‪.‬‬
‫_‪ :‬خداحافظ‪.‬‬
‫قطع كردم‪ .‬نفس عمیقي كشیدم‪ .‬عجب معضلي شده بود!!!‬
‫وارد خانه شدم‪ .‬قیافه ي آيلین وحشتناك بود‪ .‬يك لیوان شربت برايش درست كردم‪.‬‬
‫روي گفتن اين كه شوهرش دارد میآيد را نداشتم‪ .‬مي ترسیدم حالش بدتر بشود‪ .‬يك‬
‫آرامبخش با شربت خورد‪ .‬رفت دراز كشید‪ .‬كمي بعد خوابش برد‪.‬‬
‫سروش دوباره اس ام اس زد كه جمع كن برو‪.‬‬
‫مي ترسیدم‪ .‬خیلي مي ترسیدم‪ .‬نگاهي به آيلین انداختم‪ .‬آرام خوابیده بود‪ .‬نوشتم‬
‫میروم‪...‬‬
‫وسايلم را بي سر و صدا جمع كردم‪ .‬كمي سوپ پختم‪ .‬آيلین از سوپهاي من خوشش‬
‫مي آمد‪ .‬ساعت يك و نیم بعد از ظهر بود‪ .‬ساكم برداشتم و به طرف در رفتم‪ .‬از‬
‫همانجا براي آيلین بوسه اي فرستادم و با زانواني لرزان از خانه خارج شدم‪...‬‬
‫بچه ها توي خوابگاه به گرمي از من استقبال كردند‪ .‬خوشحال بودم كه هیچ توضیحي‬
‫نمي خواهند‪ .‬ولي خوب‪ ...‬نمي گذاشتند به حال خودم باشم‪ .‬اول ترم بود‪ ،‬كسي‬
‫پايبند درس نبود‪ .‬خوش بودند‪ .‬بزن و بكوب و مسخره بازي و سروصدا‪ ،‬كه منهم حتماً‬
‫بايد شركت مي كردم‪ .‬نمي دانم‪ .‬شايد از ساعتها فكر كردن و حرص خوردن بهتر بود‪.‬‬
‫شبها خوابم نمي برد‪ .‬هر لحظه مي خواستم برگردم يا حداقل بهش زنگ بزنم‪ .‬اما‬
‫سروش مرتب تاكید مي كرد كه اين كار را نكنم‪ .‬شبها كه بچه ها مي خوابیدند‪،‬‬
‫ساعتها بي صدا اشك مي ريختم و صبحها سروش مواخذه ام مي كرد! به نظر او اين‬
‫اصل ً مصیبتي نبود كه من برايش گريه كنم! مصیبت يا غیر آن‪ ،‬اين رازي بود كه مرا به‬
‫سروش نزديك كرده بود‪ .‬اگرچه دلتنگیم را درك نمي كرد و يا خود را به نفهمیدن مي‬
‫زد‪ ،‬اما حداقل مي توانستم برايش حرف بزنم و كمي سبك شوم‪.‬‬
‫روز سوم هنوز خبري از آيلین نبود‪ .‬سروش موبايلم را گرفت و يك كلمه نوشت‪ :‬خوبي؟‬
‫همینقدر! اجازه نداد بیشتر بنويسم يا زنگ بزنم‪ .‬آيلین نوشت خوبم‪.‬‬
‫سروش گفت‪ :‬خیالت راحت شد؟ بي خیال‪ .‬بالخره شوهرش مي ره‪ .‬امشبم پیش‬
‫بچه ها بمون‪.‬‬
‫شب سوم هم گذشت‪ .‬همینطور چهارم‪ ...‬صبح روز پنجم‪ ،‬جمعه بود‪ .‬با بچه ها رفتیم‬
‫كوه‪ .‬نگراني امانم را بريده بود‪ .‬سروش را تنها گیر آوردم و گفتم‪ :‬ديگه طاقت ندارم‪.‬‬
‫مي خوام بهش زنگ بزنم‪ .‬تو هم ديگه نمي توني مانعم بشي‪.‬‬
‫_‪ :‬نه نمي تونم‪ .‬راستش از بس تو جوش زدي منم يه كم نگران شدم‪ .‬اما ساعت‬
‫شیش صبح روز جمعه وقت مناسبي براي تلفن زدن نیست!!‬
‫بعد با نگاهي خندان رهايم كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬سروش‪...‬‬
‫برگشت‪ .‬يك پايش روي تخته سنگي بود كه داشت بال مي رفت‪ .‬با لبخندي اطمینان‬
‫بخش گفت‪ :‬بیا‪ ...‬چند روز طاقت آوردي‪ .‬چند ساعتم صبر كن‪ .‬دل بده به طبیعت‪ .‬ببین‬
‫چه هوايیه! چشم بهم بزني مي گذره و مي توني حدود ساعت نه بهش زنگ بزني‪.‬‬
‫_‪ :‬چند ساعت؟ ساعت نه؟ مگه چقدر مي خواد بخوابه؟ اصل ً هم هوا خوب نیست‬
‫خیلي سرده‪...‬‬
‫چند قدم برگشت‪ .‬كتش را درآورد‪ .‬روي شانه هايم انداخت و گفت‪ :‬بیا بريم‪.‬‬
‫كتش گرم بود‪ .‬بوي ادوكلن مي داد‪ .‬بدون اين كه دستهايم را توي آستینهايش بكنم آن‬
‫را محكم دورم گرفتم‪ .‬پشت سرش راه افتادم‪ .‬بعد از چند قدم دوباره نگاهي به من‬
‫انداخت و با خنده پرسید‪ :‬چرا درست نمي پوشي؟‬
‫_‪ :‬نمي دونم‪ .‬اينجوري بیشتر دوس دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬هرجور میلته‪.‬‬
‫_‪ :‬بچه ها خیلي بال رفتن‪...‬‬
‫_‪ :‬بچه ها رو ولش كن‪ .‬چند بهم میدي يه صحنه ي دلپذير نشونت بدم؟‬
‫_‪ :‬صحنه ي دلپذير؟ برو بابا حال نداري‪ .‬بريم پیش بچه ها‪.‬‬
‫_‪ :‬يه لحظه فقط‪ ...‬اونجا رو ببین‪...‬‬
‫مسیر نگاهم از نوك انگشتش تا جايي توي دامنه پايین رفت‪ .‬آيلین بود! با شوهرش‬
‫دست در دست هم مي آمدند‪ .‬نگاهي خندان و عاشقانه به او انداخت‪ .‬دور بودند‪.‬‬
‫صدايشان را نمي شنیدم‪ .‬آيلین جمله اي گفت و روي تخته سنگي نشست‪ .‬هومن‬
‫دوربین به دست عقب رفت‪ .‬يكي دو تا عكس گرفت و برگشت‪ .‬كنارش نشست‪.‬‬
‫دست دور بازوهايش حلقه كرد و عكسها را نشانش داد‪.‬‬
‫يك لحظه فكر كردم اين كه آب دستش بود زمین گذاشته و آمده‪ ،‬چطور دوربین را‬
‫فراموش نكرده؟!‬
‫داشتم با لبخند تماشا مي كردم كه سروش بازويم را كشید و گفت‪ :‬بیا خانوم‪ .‬فیلم‬
‫سینمايي نیست‪ .‬نشونت ندادم وايسي تماشا كني‪ .‬مي خواستم نگرانیت تموم‬
‫بشه‪ .‬بیا‪ .‬كت صاب مرده ي منم كه ول كردي رو زمین!‬
‫برش داشت و با دست خاكش را تكاند‪.‬‬
‫غرق رويا با لبخند گفتم‪ :‬ببخشید‪ .‬اصل ً نفهمیدم‪.‬‬
‫_‪ :‬مشخصه‪ .‬خوبه راه نیفتادي يه دفعه جاي بدي پا بذاري و بغلتي پايین!‬
‫سري تكان دادم‪ .‬گردن كشیدم كه نگاهي به آيلین بیندازم‪.‬‬
‫سروش غرغركنان گفت‪ :‬بیا بريم‪ .‬مردم دوس ندارن لحظه هاي خصوصیشونو زير ذره‬
‫بین بذاري!‬
‫با لبخند گفتم‪ :‬آيلین دوستمه!!‬
‫البته خودمم شرمنده بودم و به دنبال اين حرف همراه سروش شدم‪ .‬سروش هم‬
‫خنده اش گرفت‪ .‬گفت‪ :‬موبايلتو بده‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬مزاحم لحظه هاي خصوصي مردم نشو!‬
‫_‪ :‬آره خیلي كار بديه مي خوام بندازمش گردن تو!‬
‫_‪ :‬جاااان؟!‬
‫خنديد و سرعت قدمهايش را بیشتر كرد‪ .‬من هم تقريب ًا دنبالش دويدم‪ .‬رسیديم به‬
‫بچه ها‪ .‬سمیرا گفت‪ :‬معلوم هست اون پايین چه غلطي مي كنین؟‬
‫سروش گفت‪ :‬مردمو ديد مي زنیم‪ .‬كار بديه شما نكنین!‬
‫_‪ :‬حال نشون منم بده‪.‬‬
‫سروش نقطه ي مقابل آيلین را‪ ،‬آنطرف كوه نشان داد و به يك خانواده چهار نفره‬
‫اشاره كرد‪.‬‬
‫سمیرا با تعجب پرسید‪ :‬خوب كه چي؟‬
‫سروش شانه اي بال انداخت و گفت‪ :‬دلم واسه جمع خونوادگیمون تنگ شد‪.‬‬
‫شادي پرسید‪ :‬چند تا خواهر برادر داري؟‬
‫_‪ :‬برادر ندارم‪ .‬دو تا خواهر دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬چند سالشونه؟ اسمشون چیه؟‬
‫_‪ :‬ساناز هشت سالشه‪...‬‬
‫مكثي كرد‪ ،‬نگاهي به من انداخت كه معني اش را نفهمیدم‪ .‬بعد گفت‪ :‬روشن فقط يه‬
‫سال و نیم از خودم بزرگتره‪.‬‬
‫بعد به سرعت اضافه كرد‪ :‬باهم خیلي دوستیم‪.‬‬
‫سمیرا با ديدن دلتنگي آشكار سروش گفت‪ :‬خوش به حالش كه اين قدر داداشش‬
‫دوسش داره‪.‬‬
‫سروش خنديد‪ .‬سمیرا پرسید‪ :‬خوشگله؟‬
‫_‪ :‬چشماش شبیه سايناس‪...‬‬
‫عملیات جستجو پیشرفته شد‪ .‬يا به قول سروش فعالیت هاي خاله زنكي!‬
‫بچه ها مي خواستند عكس روشن را ببینند كه سروش لج كرده بود و نشانشان نمي‬
‫داد‪ .‬بحث سر چشمهاي من بال گرفت و بچه ها نتیجه گرفتند به سروش هم خیلي‬
‫شبیهم! نه تنها چشمها بلكه تركیب چانه و لب و دهانمان هم شبیه بود‪ .‬حال اين‬
‫گروه تفحص كه نظرشان را با اين قاطعیت بیان مي كردند تا حال كجا بودند كه ما را‬
‫نمي ديدند‪ ،‬نمي دانم!!‬
‫بالخره وقتي بحث آرام گرفت و از مركز توجه دور شديم‪ ،‬گوشه اي رفتم و به آيلین‬
‫زنگ زدم‪ .‬صداي خندانش را كه شنیدم‪ ،‬دلم ضعف رفت‪.‬‬
‫سروش از پشت سرم خوشیم را ضايع كرد‪ .‬يك دفعه مثل يك مگس مزاحم وزوزو كرد‪:‬‬
‫نگي ما اينجايیم‪ .‬به روش نیاري كه ديديمش‪.‬‬
‫دندان قروچه اي رفتم و شكلكي نثارش كردم‪ .‬سروش كنارم نشست‪.‬‬
‫آيلین پرسید‪ :‬خوبي خانم؟ خبري ازت نیست‪.‬‬
‫ولي در صدايش نه گليه بود و نه ناراحتي‪ .‬چیزي بود كه حس كردم بعد از پنج روز هم‬
‫مزاحمش شده ام‪ .‬آرام گفتم‪ :‬خوبم تو خوبي؟‬
‫_‪ :‬عالي! بهتر از اين نمي شه‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب‪ ...‬كاري نداري؟‬
‫_‪ :‬نه قربون تو‪ .‬مرسي كه زنگ زدي‪.‬‬
‫قطع كردم‪ .‬لبهايم بهم فشردم و با ناراحتي به گوشي خیره شدم‪ .‬آرام گفتم‪ :‬حیف‬
‫اون همه حرص و جوشي كه من خوردم‪ .‬اصل ً يادش نیست ساينايي هم بود!‬
‫سروش دستي تو پشتم زد و گفت‪ :‬اول ناراحت بودي كه دوسش نداره‪ ،‬حال ناراحتي‬
‫كه دوسش داره؟ پاشو دختر‪ .‬پاشو‪ .‬زندگیه ديگه‪...‬‬
‫_‪ :‬تو درك نمي كني‪ .‬نمي دوني صداش چه جوري بود‪ .‬من آيلین خودمو مي خوام‪.‬‬
‫آهي كشید‪ .‬به نقطه اي دور چشم دوخت و گفت‪ :‬اتفاقاً اين يكي رو خوب درك مي‬
‫كنم‪ .‬روشن همیشه بهترين دوست من بود‪ .‬ما بچگي مونم دعوا نمي كرديم‪ ،‬چه‬
‫برسه به اين سالها كه واسه هم جون مي داديم‪ .‬وقتي بعد از يه هفته كلنجار رفتن با‬
‫خودش به خواستگاري كريم جواب مثبت داد‪ ،‬دنیا رو سرم آوار شد‪ .‬تازه اون موقع هنوز‬
‫هیچي نبود؛ فقط جواب داده بود‪ .‬ديگه بعدش روزاي نامزدي كه باهم بیرون مي رفتن‪،‬‬
‫تلفني حرف مي زدن‪ ،‬يا بهم هديه مي دادن؛ وايییییي من مي مردم و زنده مي‬
‫شدم‪ .‬شب عروسیشم كه‪.....‬‬
‫سكوت كرد‪ .‬سر به زير انداخته بود و سعي مي كرد‪ ،‬خاطرات ناخوشايندش را از‬
‫خودش دور كند‪ .‬پرسیدم‪ :‬گريه كردي؟‬
‫لبخند تلخي زد و گفت‪ :‬اگه به خودم بود‪ ،‬پامو تو مجلس نمي ذاشتم‪ .‬ولي نه‪.....‬‬
‫خیلي با خودم جنگیدم جلوش گريه نكنم‪ .‬آخه دختره ديوونه باهام كلي قول و قرار‬
‫گذاشته بود كه گريه نمي كني‪ .‬مي گفت‪ ..‬مي گفت تو گريه كني منم گريم مي گیره‬
‫آرايشم خراب میشه‪.....‬‬
‫پوزخندي زد‪ .‬مژه هايش تر شد‪ .‬لب به دندان گزيد‪ ،‬رو گرداند تا من اشكهايش را‬
‫نبینم‪ .‬بعد به سرعت به طرف بچه ها رفت‪.‬‬
‫تا غروب باهم بوديم‪ .‬نزديك غروب بود كه داشتیم بساطمان را جمع مي كرديم كه‬
‫برويم‪ .‬آيلین زنگ زد‪ .‬گفت شوهرش رفته و من مي تونم برگردم خونه‪.‬‬
‫با حرص قطع كردم‪ .‬گفتم‪ :‬حال ديگه فقط به شوهرجونش فكر مي كنه‪.‬‬
‫سروش به آرامي گفت‪ :‬برگرد‪ .‬اون هنوزم بهترين دوست توئه‪ .‬بهش اجازه بده به‬
‫وضعیت جديد عادت كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬فكر نمي كنم هیچي مثل سابق بشه‪.‬‬
‫_‪ :‬نه منم فكر نمي كنم‪ .‬همینطور كه در مورد ما نشد‪ .‬ولي به هر حال رسم دنیاس‬
‫ديگه‪ .‬نمردن كه تا همیشه عزا بگیريم‪ .‬برو خدا رو شكر كن‪.‬‬
‫سري تكان دادم و گفتم‪ :‬هوم‪....‬‬
‫برگشتم خانه‪ .‬خانه اي كه بوي غريبي مي داد‪ .‬آيلیني كه ديگر با تمام وجودش‬
‫خالصانه دوست من نبود‪...‬‬
‫با هیچ كس ديگر اينطور صمیمي نبودم‪ .‬نمي توانستم باشم‪ .‬تنها كسي كه مي‬
‫توانستم راجع به احساس خل شديدي كه وجودم را پر كرده بود‪ ،‬با او صحبت كنم‪،‬‬
‫سروش بود‪ .‬سروش سرگرمم مي كرد‪ .‬برايم برنامه مي چید‪ ،‬كتاب درس جزوه‪ ،‬چت‪،‬‬
‫جستجوهاي اينترنتي كه ساعتهاي شبانه ام را پر كند‪ .‬ساعتهايي كه آيلین يا داشت‬
‫با تلفن حرف مي زد يا چت مي كرد‪ .‬اوقاتي كه آيلین اتفاقاً بي كار مي شد و با من به‬
‫صحبت مي نشست‪ ،‬دنیا را به من مي داد‪ .‬چه لذتي داشت ساعتهايي كه مثل ترم‬
‫قبل تا ديروقت حرف مي زديم‪ .‬از زمین و زمان و آسمان و ريسمان‪.‬‬
‫با سروش صمیمي تر شده بودم‪ .‬داداش صدايش مي كردم‪ .‬او هم به من خواهر‬
‫خانومي مي گفت و البته مرتب به شوخي و جدي تاكید مي كرد كه من هرگز جاي‬
‫روشن را نمي توانم بگیرم! بار اول آبجي صدايم كرد‪ ،‬كه توپیدم بهش و گفتم از لغت‬
‫آبجي خوشم نمي ياد‪ .‬يا مي گي خواهر يا همون ساينا؛ كه رسید به خواهرخانومي‪.‬‬
‫اواخر ترم مصطفي همخانه اي سروش كه شاگرد اول بود‪ ،‬با گروه درسها را تمرين‬
‫مي كرد‪ .‬گروهمان بعد از كلي زير و بال شدن چهار دختر و پنج پسر بوديم‪ .‬روزهاي‬
‫آخر ترم اين درس خواندنهاي دست جمعي آرامشي بود كنار اضطراب و حرص و جوش‬
‫امتحانات‪ .‬باهم درس خواندن خیلي لذت بخش بود‪ .‬هر غروب كه همه به طرف‬
‫خانهايمان راه مي افتاديم‪ ،‬سروش به شوخي به من مي گفت‪ :‬امشب بیا باهم‬
‫فوتبال تماشا كنیم‪.‬‬
‫منهم مي گفتم‪ :‬حتماً میام!‬
‫آمُص فوتبال دوست نداشت‪ .‬سروش يا میرفت پیش دوستان فوتبال دوستش و يا‬
‫بیشتر اوقات به تنهايي تماشا مي كرد‪ .‬توي خانه ي ما هم همین وضع بود‪ .‬غیر از اين‬
‫كه آيلین فوتبال را نه تنها دوست نداشت‪ ،‬بلكه بدش هم مي آمد! در نتیجه من سعي‬
‫مي كردم اصل ً تماشا نكنم‪ .‬فقط نتايج را از سروش مي پرسیدم و يا توي اخبار مي‬
‫ديدم‪ .‬البته اگر آيلین مي فهمید دارم ملحظه اش را مي كنم به زور هم كه شده‬
‫وادارم مي كرد تماشا كنم!‬
‫ترم دوم راحتتر از ترم اول گذشت‪ .‬محیط دانشگاه‪ ،‬درسها و امتحانات برايم جا افتاده‬
‫بود‪ .‬علوه بر آن دوستان خوبي هم پیدا كرده بودم‪ .‬روز آخر يك گودباي پارتي مفصل‬
‫برگزار كرديم‪ .‬باهم يك گردش دسته جمعي ترتیب داديم و از شهر بیرون زديم‪ .‬هركدام‬
‫از اعضاي گروه مي توانست مهمان دعوت كند‪ .‬من هم مي خواستم آيلین را ببرم‪ .‬اما‬
‫او كه روز قبل از ما امتحاناتش تمام شده بود‪ ،‬با اولین قطار به وصال يار رسید و ما را‬
‫تنها گذاشت!‬
‫منم در حالي كه سعي مي كردم به خود نگیرم‪ ،‬با بچه ها رفتم گردش‪ .‬سروش فوراً‬
‫قیافه ي گرفته ام را تشخیص داد‪ .‬جلو آمد و زير لب پرسید‪ :‬چي شده خواهر‬
‫خانومي؟ تو كه باز تو همي‪.‬‬
‫با حرص گفتم‪ :‬همون مرض همیشگي‪ .‬به آيلین گفته بودم كه باهامون بیاد گردش‪.‬‬
‫خانوم جوابمو نداد؛ تا ديروز كه جمع كرد و رفت كه يه روز نصفي زودتر نامزد جونشو‬
‫ببینه‪.‬‬
‫سروش لبخندي از سر همدردي زد و بعد گفت‪ :‬مطمئني كه متوجه شده كه تو‬
‫دعوتش كردي؟ میگي جوابتو نداده‪.‬‬
‫با ناباوري نگاهي به سروش انداختم‪ .‬خوب شايد هم متوجه نشده بود!!!‬
‫سروش لبخندي زد و گفت‪ :‬حتي اگه متوجه هم شده باشه‪ ،‬آسمون به زمین نیومده‬
‫كه تو گردشتو خراب كني‪ .‬حال هم كه روز آخره‪ .‬لبد مي خواي تمام تابستونو حرص‬
‫بخوري كه چرا به جاي بیرون رفتن با شوهرش هرروز به تو زنگ نمي زنه‪....‬‬
‫_‪ :‬من توقع ندارم هرروز بهم زنگ بزنه‪ ...‬فقط مي خوام‪..‬‬
‫نگاهي به اطراف انداختم‪ .‬كلمه ي مناسبي پیدا نمي كردم‪ .‬سروش پرسید‪ :‬هفته اي‬
‫يه بار خوبه؟ دو بار چي؟ مي خواي من دو بار در هفته بهت زنگ بزنم؟‬
‫_‪ :‬واي نه!!! تو خونه كه دائم موبايلم به گردنم نیست‪ .‬هركسي ممكنه برش داره‪.‬‬
‫زنگ نزني ها! اصل ً به من زنگ نزن‪.‬‬
‫با يك سلم نظامي گفت‪ :‬اطاعت قربان‪ .‬كباب میل دارين؟‬
‫و يك سیخ كباب داغ را به طرفم دراز كرد‪ .‬ايرج از آن طرف داد زد‪ ،‬سیخشو زود بدين‬
‫كم داريم‪.‬‬
‫سروش كبابها با يك لقمه نان توي بشقاب كشید و دستم داد‪ .‬سیخ را هم به ايرج‬
‫برگرداند‪.‬‬
‫تا مي توانستیم خورديم‪ .‬تا جان داشتیم بدمینتون و وسطي بازي كرديم و تا جايي كه‬
‫حنجره هايمان اجازه مي داد‪ ،‬فرياد كشیديم و خنديديم‪ .‬خیلي عالي بود‪ .‬سرشب كه‬
‫به خانه رسیدم‪ ،‬تواني براي بستن اثاثیه نداشتم‪ .‬باز خوب بود كه آيلین مهربان تمام‬
‫خانه را جمع كرده بود و من فقط بايد وسايل خودم را مي بستم‪ .‬باز خوب بود كه تا‬
‫فردا بعد از ظهر وقت داشتم‪ .‬تقريباً دوازده ساعت خوابیدم‪ .‬با تلفن سروش از خواب‬
‫پريدم‪ .‬گفت تا ايستگاه همراهیم مي كند‪ .‬وسايلم را بستم‪ .‬بیرون رفتم‪ .‬توي يك‬
‫ساندويچي با سروش قرار داشتم‪ .‬باهم نهار خورديم‪ .‬برگشتیم وسايلم را برداشتم و‬
‫رفتیم ايستگاه‪ .‬باورم نمي شد كه موقع خداحافظي بغض كنم‪ .‬همیشه به خودم‬
‫تلقین مي كردم كه سروش يك همكلسي مثل بقیه است‪ .‬حال اگر مرا شبیه‬
‫خواهرش مي بیند‪ ،‬دلیلي ندارد كه حس ديگري به او داشته باشم‪ .‬و حال‪...‬‬
‫سروش دو ضربه ي محكم تو پشتم زد و گفت‪ :‬خجالت بكش دختر‪ ،‬اشكاتو پاك كن‪.‬‬
‫داري بعد از عمري مي ري خونوادتو ببیني‪ .‬اين قیافه چیه؟‬
‫مي خنديد‪ ،‬ولي صدايش مي لرزيد و همین باعث شد تا يك ساعتي بعد از راه افتادن‬
‫قطار‪ ،‬زارزار گريه كنم‪ .‬هم كوپه ايها كم كم داشتند نگران مي شدند‪ .‬كه بالخره آرام‬
‫گرفتم و سعي كردم دور و برم را ببینم‪ .‬يك زن مسن با دخترش بودند و دو زن جوان كه‬
‫كارمند بودند و به ماموريت مي رفتند و دو دانشجو مثل خودم‪.‬‬
‫بقیه خیلي سريع باهم دوست شدند‪ .‬اما من اينقدر غرق افكار درهم و برهمم بودم‬
‫كه خودم را قاطي نكردم‪ .‬صبح روز بعد رسیديم‪.‬‬
‫بابا به استقبالم آمده بود‪ .‬با خوشحالي در آغوشش كشیدم و بوسیدمش‪ .‬خیلي دلم‬
‫تنگ شده بود‪ .‬چند دقیقه بعد به طرف خانه راه افتاديم‪ .‬ديدن مامان و خواهر كوچولو‬
‫هم كه گفتن ندارد‪ .‬واقع ًا عالي بود‪ .‬طوري كه فكر كردم‪ ،‬شايد بتوانم اينجا سروش را‬
‫فراموش كنم و يا زياد به آيلین فكر نكنم‪.‬‬
‫اما زهي خیال باطل! آيلین كه هرروز با يك اس ام اس هم كه شده احوالي مي‬
‫پرسید‪ .‬و من هرروز دلتنگ ترش مي شدم‪ .‬سروش هم‪ ....‬نمي دانم‪ .‬از ذهنم نمي‬
‫رفت‪ .‬وقتي كه مامان و بابا برنامه ي مسافرت تابستان را به مقصد مشهد ريختند‪ ،‬دلم‬
‫ريخت‪ .‬يعني مي توانستم سروش را ببینم؟ فكرش را هم نمي توانستم بكنم‪ .‬فقط‬
‫خوشحال بودم كه مي توانم در هوايي كه او نفس مي كشد‪ ،‬تنفس كنم‪.‬‬
‫بابا مي گفت با مدير شعبه ي شركتشان در مشهد تماس گرفته است تا ببیند آيا مي‬
‫تواند هتل خوبي برايمان پیدا كند؟ اما آقاي غیاثي دو پايش را در يك كفش كرده بود‪،‬‬
‫كه اگر نیايید خانه خودم ناراحت مي شوم!‬
‫بعد از كلي اصرارآقاي غیاثي ‪ ،‬ساعتها مشورت مامان و بابا‪ ،‬كلي بحث و تبادل نظر‪،‬‬
‫بالخره رضايت داديم و يك روز صبح زود‪ ،‬تو هواي خنك بامدادي راهي مشهد شديم‪.‬‬
‫چشمم به آن گنبد طل كه افتاد‪ ،‬ديگر خودم‪ ،‬ماشین بابا‪ ،‬همراهیان و خستگي راه را‬
‫فراموش كردم‪ .‬اشكهايم بي محابا روي گونه هايم جاري شد‪ .‬از ته دلم داشتم دعا‬
‫مي كردم‪ .‬بابا كه از خیابان امام رضا )ع( گذشت و رفت‪ ،‬هنوز اشك مي ريختم‪.‬‬
‫نفهمیدم كي رسیديم‪ .‬داشتند اثاثیه را پايین مي گذاشتند‪ ،‬كه به خود آمدم و پیاده‬
‫شدم‪ .‬آقاي غیاثي توي خانه اي كوچك و قديمي با همسرش و دختر چهارده ساله‬
‫شان زندگي مي كردند‪ .‬پسرش ازدواج كرده بود‪ .‬موقع ورود ما پسر و عروسش هم‬
‫آنجا بودند كه به استقبال ما آمدند‪ .‬اتاق سابق پسرش را براي مامان و بابا آماده كرده‬
‫بودند‪ .‬من و سولماز هم هم اتاق كتي شديم‪ .‬كتي ظريف و خانم بود‪ .‬خیلي بیشتر از‬
‫سیزده سال نشان مي داد‪ .‬نتوانستم راحت با او ارتباط برقرار كنم‪ .‬از منِ هیجده ساله‬
‫ي شلوغ و پلوغ خیلي ظريفتر و مرتب تر بود‪ .‬لباس زنانه‪ ،‬آرايش مليم و حركاتي‬
‫حساب شده داشت‪ .‬سولماز هم كه اصل ً به او توجه نكرد‪ .‬خواهرم هشت ساله بود و‬
‫به دنبال وسیله اي براي بازي مي گشت‪ .‬وسايلمان را گذاشتیم‪ .‬همان شب غسل‬
‫كرديم و مشرف شديم‪ .‬حرم با آن همه چراغهاي رنگي و جمعیت زائر واقعاً باشكوه‬
‫بود‪ .‬يك ساعتي بوديم و به خواهش بابا برگشتیم‪ .‬مامان هم كلي خط و نشان كشید‬
‫كه فردا تنها مي آيم يك دل سیر زيارت مي كنم! من هم دلم مي خواست بیشتر‬
‫بمانم‪.‬‬
‫آخر شب برگشتیم‪ .‬شام خورديم و رفتیم بخوابیم‪ .‬سولماز كه حسابي خسته بود‪ ،‬در‬
‫دم خوابش برد‪ .‬كتي هم هدفون توي گوشش بود و به سقف چشم دوخته بود‪ .‬كمي‬
‫بعد هم خوابید‪.‬‬
‫توي تاريكي بازهم ياد سروش افتادم‪ .‬دلم هوايش را كرد‪ .‬يك ماهي مي شد كه هیچ‬
‫خبري ازش نداشتم‪ .‬اگر مي فهمید مشهد هستم چه مي كرد؟ دلم خیلي تنگ شده‬
‫بود‪ .‬ناگهان با صداي مليم ويبره ي موبايلم از جا پريدم‪ .‬گوشي را برداشتم و اس ام‬
‫اس را خواندم‪ :‬سلم خانوم‪ .‬دلمون پوسید‪ .‬يه خبري بده‪ .‬حالت خوبه؟‬
‫وايیییییییي اين قدر ذوق زده شدم‪ ،‬كه نمي توانستم جوابش را بدهم‪ .‬با انگشتاني‬
‫لرزان نوشتم‪ :‬سلم‪ .‬خوبم‪ .‬تو خوبي؟‬
‫_‪ :‬وايییییي ذوق زده ام كردي‪ .‬يعني هرچي خواستم بنويسم ديگه؟!‬
‫_‪ :‬نه مي خوام بخوابم!!‬
‫_‪ :‬تابستوني نمي خواين بیاين مشهد؟ كشتم مامان اينا رو؛ مي گن هیچ ديوونه اي‬
‫گرماي تابستون پا نمي شه بره اهواز!‬
‫دستم روي گوشیم ثابت ماند‪ .‬چندين بار جمله اش را خواندم‪ .‬بالخره نوشت‪ :‬بهت‬
‫برنخوره‪ .‬منظورم واسه مسافرت بود‪ .‬قصد توهین به اهالي نداشتم‪.‬‬
‫نوشتم‪ :‬مي دونم‪ .‬شب بخیر‪.‬‬
‫_‪ :‬شب بخیر‬
‫چه فايده داشت گفتن اين كه من اينجا هستم؟ غیر از اين كه دلتنگ ترمان مي كرد‪....‬‬
‫كم كم خوابم برد‪.‬‬
‫صبح روز بعد با صداي مامان بیدار شدم‪ :‬بچه ها میاين حرم؟‬
‫صبح تا ظهر را توي حرم گذرانديم‪ .‬نهار مهمان پسر آقاي غیاثي بوديم‪ .‬با كمي زحمت‬
‫آدرس را پیدا كرديم و وارد شديم‪ .‬غیر از ما و خانواده ي آقاي غیاثي‪ ،‬پدر و مادر‬
‫عروسشان هم بودند‪ .‬سولماز خیلي زود با دختر كوچكشان ساناز‪ ،‬دوست شد‪ .‬هر دو‬
‫همسن بودند و تازه كشف كردند كه معني اسمشان يكیست! )گلي كه هرگز نمي‬
‫میرد( بچه ها در حال غش غش خنديدن به اتاق نشیمن كوچك كنار پذيرايي رفتند و‬
‫آقاي غیاثي با يك سي دي كارتون سرگرمشان كرد‪ .‬سرم پايین بود‪ .‬داشتم توي‬
‫ذهنم دنبال راهي براي ديدن سروش مي گشتم‪ .‬كاش مي دانستم كجا كار مي كند‪.‬‬
‫شايد مي توانستم سركي آنجا بكشم‪ .‬بدون اين كه مرا ببیند‪ ،‬لحظه اي ببنمیش‪ .‬تو‬
‫دلم گفتم به همینم دلخوشم‪.‬‬
‫ظرف آجیل‪ ،‬زير نگاهم‪ ،‬مرا به مهماني برگرداند و صداي آشنايي كه گفت بفرمايید؛ مرا‬
‫دوباره به عمق خاطرات دانشگاه پرتاب كرد!!!‬
‫بي اختیار بلند گفتم سروش! و همزمان سرم را هم بلند كردم‪ .‬نمي دانم اگر روبرويم‬
‫به جاي سروش كسي با صداي مشابه او بود‪ ،‬چه مي كردم‪ .‬ولي عجالت ًا خودش بود!‬
‫قدمي عقب رفت؛ سريعتر از من به خود آمد و با تعجب پرسید‪ :‬خانم ثنايي؟!‬
‫بعد برگشت و براي جمع توضیح داد‪ :‬ما هم ورودي و هم رشته ايم‪.‬‬
‫كريم غیاثي با خنده گفت‪ :‬چه جالب! آشنا دراومدين؟‬
‫و من تازه تازه داشتم فكر مي كردم كه چرا فكر نكرده بودم كه اسمهاي كريم و روشن‬
‫را از زبان سروش شنیده بودم؟!‬
‫سروش با هیجان پرسید‪ :‬مامان ببین ساينا خانوم شبیه روشن نیست؟‬
‫مهديه خانم نگاهي به من انداخت و گفت‪ :‬بیشتر شبیه خودته تا روشن‪ .‬نیست خانم‬
‫ثنايي؟‬
‫نگاه مامان از روي سروش به من چرخید و بالعكس‪ .‬بقیه هم همین طور‪ .‬همه تصديق‬
‫مي كردند كه ما اين قدر شبیه هستیم كه مي توانستیم خواهر و برادر باشیم!‬
‫بالخره منم بعد از خجالتي از سوتي ام كشیده بودم‪ ،‬دوباره به حرف آمدم و گفتم‪:‬‬
‫واسه همین داداش صداش مي كردم‪.‬‬
‫سروش معترضانه گفت‪ :‬بعد نمي ذاشت من بهش بگم آبجي؛ مجبور بوديم خواهر‬
‫خانومي صداش كنیم‪.‬‬
‫نمي دانم اين حرف خنده دار بود يا لحن سروش كه همه خنديدند‪ .‬روشن كه كلي‬
‫قضیه برايش جالب بود‪ ،‬يك پايش توي اتاق بود و يك پايش توي آشپزخانه كه نهار‬
‫بكشد‪.‬‬
‫بالخره مامان متوجه شد و به من گفت‪ :‬تو اگه خواهر آقاسروشي‪ ،‬پس خواهر روشن‬
‫جونم هستي ديگه‪ .‬پاشو برو كمكش طفلك دست تنهاس‪.‬‬
‫بلند شدم‪ .‬همانطور كه میر فتم‪ ،‬قبل از اين كه بتوانم بلندي صدايم را كنترل كنم‪،‬‬
‫گفتم‪ :‬شمام از آب گل آلود ماهي مي گیري مامان خانوم‪.‬‬
‫همه خنديدند و من از خجالت آب شدم‪ .‬دويدم توي آشپزخانه‪ .‬روشن كه درست‬
‫نشنیده بود‪ ،‬پرسید‪ :‬چي گفتي؟‬
‫با خجالت گفتم‪ :‬ولش كن‪.‬‬
‫سروش پشت سرم وارد شد و گفت‪ :‬حال چرا اين قدر از رو رفتي؟ اون سروشت كه‬
‫خیلي بدتر بود‪ .‬بابات يك چشم غره اي به من رفت‪ ،‬نزديك بود اعدامم كنه!‬
‫_‪ :‬جدي؟‬
‫_‪ :‬نه شوخي‪ ...‬شما كه سرتون پايین بود‪ .‬روشن جان كاري فرمايشي؟‬
‫_‪ :‬قربون تو‪ .‬استكانا رو جمع كن بیار‪ .‬واي فنجوناي سوپم حاضر نكردم‪ .‬اگه يه بار مث‬
‫آدم مهموني دادم‪...‬‬
‫سروش سیني را برداشت‪ .‬سر راهش يك كشو را باز كرد و گفت‪ :‬ساينا فنجونا رو بیار‬
‫بیرون‪.‬‬
‫روشن گفت‪ :‬واي نه خدا مرگم بده‪.‬‬
‫سروش گفت‪ :‬بیخود تعارف نكن‪ .‬من و ساينا از اين حرفا نداريم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب شما دوتا‪ ،‬چه ربطي به من داره؟‬
‫اما سروش رفته بود‪ .‬گفتم‪ :‬من كه الن كاري ندارم روشن جون‪.‬‬
‫و فنجانها را روي كابینت كنار گاز چیدم‪ .‬روشن داشت به سرعت جعفري خورد مي‬
‫كرد و خامه و زعفران حاضر مي كرد‪ .‬سروش با سیني پر از استكانهاي چايي و‬
‫لیوانهاي شربت برگشت‪ .‬همه را زير شیر چید و مشغول شستن شد‪.‬‬
‫_‪ :‬وااااي نكن سروش خودم میشورم‪.‬‬
‫_‪ :‬كارتو بكن بچه‪ .‬تو كار من دخالت نكن!‬
‫خنديدم‪ .‬جلو رفتم‪ .‬روشن داشت سوپ مي كشید‪ .‬پرسیدم‪ :‬روش جعفري بذارم؟‬
‫_‪ :‬آره عزيزم‪ .‬جعفري بعد خامه و بعدم بده سروش يه خال زعفرون بذاره‪ .‬سروش‬
‫بسه نشور‪.‬‬
‫_‪ :‬تموم شد‪ .‬الن اينا رو آب مي كشم‪ .‬خال زعفرون و ظريف كاريم ارزونیتون‪ .‬بده من‬
‫سوپ مي كشم‪ ،‬خودت برو نقاشي كن‪.‬‬
‫يك قاشق جعفري روي فنجان گذاشتم‪ .‬بعد يك گلوله ي كوچك خامه وسط جعفريها‬
‫اضافه كردم‪ .‬ناگهان فكري توي ذهنم جرقه زد‪ .‬با هیجان يك كارد كوچك برداشتم‪ .‬با‬
‫نوكش خامه را شكل گل كردم و وسطش را با زعفران پرچم كشیدم‪.‬‬
‫سروش و روشن با دهاني باز از تعجب نگاهم مي كردند‪ .‬سروش پرسید‪ :‬تو اين قدر‬
‫هنر مند بودي ما خبر نداشتیم؟‬
‫خنديدم و گفتم‪ :‬خودمم خبر نداشتم‪ .‬من تا حال تو كار تزيینات نبودم!‬
‫ترتیب كار عوض شد‪ .‬سروش مي كشید‪ .‬روشن جعفري مي زد و به من مي داد‪.‬‬
‫امیدوار بودم سوپها خیلي يخ نكنند‪ .‬روشن مي گفت به زيبايیش مي ارزد‪.‬‬
‫بالخره تمام شد‪ .‬سروش با افتخار سیني را به دست گرفت و به اتاق برد‪ .‬اول هم‬
‫مي گفت كار خودش است!!! بالخره روشن لو داد هنر من است‪.‬‬
‫وايیییییییییي چقدر از مركز توجه قرار گرفتن بدم مي آمد‪ .‬مجبور شدم بقیه ي غذاها را‬
‫هم تزيین كنم و تمام مدت نهار‪ ،‬بحث دور همین موضوع چرخید‪ .‬حتي يك لقمه از‬
‫گلويم پايین نمي رفت‪ .‬دوسه تا لقمه را به ضرب نوشابه پايین دادم و ديگر نخوردم‪.‬‬
‫كاش روشن اين قدر نگران نبود كه من دست پختش را دوست ندارم!‬
‫بچه ها بعد از نهار به حیاط آپارتمان رفتند تا بچه هاي همسايه بازي كنند‪ .‬من هم در‬
‫اولین فرصت رفتم‪ .‬تماشاي بازيهايشان جالب بود‪ .‬دعواها جرزنیها وساطت كردنها و‬
‫آشتیها‪.‬‬
‫به يك ستون زير سقف گاراژ تكیه داده بودم و لبخند مليمي روي لبم جا خوش كرده‬
‫بود‪ .‬يك نفر چشمهايم را گرفت‪ .‬فكر كردم يكي از پسربچه هاي شیطانیست كه چند‬
‫لحظه قبل از كنارم رد شده بود‪ .‬با شیطنت گفتم‪ :‬خوب اگه منتظري من اسمتو بگم‬
‫پس همین جا وايست! چون اسمتو بلد نیستم!‬
‫يكي از بچه ها داد زد‪ :‬اين داداش سانازه! ساناز اسمش چیه؟‬
‫سروش چشمم را رها كرد و گفت‪ :‬اگه گذاشتن بازي كنیم‪...‬‬
‫برگشتم‪ .‬خنديدم‪ .‬پرسیدم‪ :‬بال چه خبره؟‬
‫_‪ :‬مامان بابا‪ ...‬بقیه هستن‪ .‬من تو ساناز و سولماز نیستیم!‬
‫_‪ :‬يخ نكني بچه!‬
‫_‪ :‬نه اتفاق ًا هوا خیلي گرمه‪.‬‬
‫_‪ :‬غیبت من كه به چشم كسي نیومد؟‬
‫_‪ :‬چرا! گفتن بیام صدات كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬من نمي خوام بیام بال‪.‬‬
‫_‪ :‬آخه تو بگو من به كدوم سازت برقصم؟ اينجوري كه كمرم مي شكنه‪ .‬اول مي‬
‫پرسه هیششششكي نفهمید من نیستم؟ بعد مي گه من نمي خوام بیام بال‪.‬‬
‫پوزخندي به لحن مسخره اش زدم‪.‬‬
‫گفت‪ :‬مامانت گفت‪ .‬من چیكاره ام؟‬
‫_‪ :‬مامان همیشه نگرانه كه چرا من از جمع بزرگترا مي گريزم ‪ .‬به بچه ها پناه مي‬
‫برم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب چرا؟‬
‫_‪ :‬نمي دونم‪ .‬النشو مي دونم‪ .‬دلم نمي خواد همه نگام كنن و در موردم حرف بزنن‪.‬‬
‫ولي كل ً ‪ ....‬خوب چُم‪.‬‬
‫_‪ :‬چُم؟‬
‫_‪ :‬چه مي دونم‪ .‬حوصله ي جمع بزرگترا رو ندارم‪ .‬حوصله ي بحث سیاسي و‬
‫اقتصادي ندارم‪ .‬حوصله ي حرفاي زنونه ندارم‪ .‬از بحث تموم نشدني شوهر من اينجور‬
‫بچه هام اونجور بدم میاد‪ .‬از مد لباس و جواهر و گل و شیريني چیزي سرم نمي شه‪.‬‬
‫بازم بگم؟‬
‫_‪ :‬نه متوجه شدم‪.‬‬
‫به پشت ستون تكیه داد‪ .‬من هم به اين طرفش‪ .‬او را نمي ديدم‪ .‬ولي آنجا بود‪.‬‬
‫داشتیم بچه ها را تماشا مي كرديم‪ .‬تلفن سروش زنگ زد‪ .‬آهنگ گل گلدون بود‪.‬‬
‫سروش چند لحظه اي صبر كرد‪ .‬كمي همراهش خواند و بالخره جواب داد‪ :‬جانم‬
‫سلم‪ ....‬پايینیم تو حیاط‪ .....‬خوب‪ ....‬چشم‪ ....‬چشم اومدم‪.‬‬
‫برگشت به من گفت‪ :‬بیا بريم بال بحث شیرين سیاسي اقتصادي گوش بديم‪ .‬بیكارم‬
‫كه شدي مي توني از خانوما آموزش شوهرداري بگیري‪ .‬ولي اينجا نبايد بمونیم چون‬
‫به راه خلف كشیده میشیم!‬
‫آهي كشیدم و به دنبالش راه افتادم‪ .‬اگر سروش و روشن از دو طرفم زيرزيركي‬
‫شوخي نمي كردند‪ ،‬حتماً مجلس كسل كننده اي بود‪ .‬ولي نه خیلي خوش گذشت‪.‬‬
‫صبح روز بعد به همراه بابا و آقاي غیاثي به شعبه ي شركتشان در مشهد رفتیم‪ .‬آخر‬
‫قرار بود من هم بعد از لیسانس توي همین شركت مشغول به كار شوم‪ .‬سروش هم‬
‫روز قبل گفته بود كه همانجا كارآموزي مي كند تا واحد كار عملي اش را بگذراند‪ .‬با‬
‫ورود ما سروش هم آمد و مرا دور شركت چرخاند‪ .‬بعد هم به اتاقش رفتیم و چون‬
‫كارش زياد نبود تا ظهر به اعلي صوت كامپیوتر بازي كرديم!‬
‫ساعت يك بعد از ظهر بود كه بابا در پارتیشن قسمت سروش را باز كرد‪ ،‬نگاهي تو‬
‫انداخت و گفت‪ :‬واقع ًا خسته نباشین! اين مهندس غیاثي چقدر از تو سروش جان!‬
‫سروش برخاست و گفت‪ :‬كار نیست آقاي مهندس ثنايي‪ .‬بیگاريه! اصل ً ملحظه ي‬
‫اين جوان نرم و نازك رو نمي كنن‪ .‬هرچي زورشون مي رسه كار مي ذارن جلوم‪.‬‬
‫بابا لبخندي زد و گفت‪ :‬آهان! خیلي خوب من رفتم وساطتو كردم‪ ،‬چون نهار مهمون‬
‫مايین پاشین بريم‪ .‬مي خوايم بريم شانديز‪ .‬دير شده‪ .‬معلوم نیس كي برسیم‪.‬‬
‫_‪ :‬وايیییي آقاي ثنايي! يعني ما هم دعوتیم‪ .‬چه خووووووووووب‪.‬‬
‫رفتیم مامان اينا را هم برداشتیم و همان اكیپ ديروزي راهي شانديز شديم‪.‬‬
‫هنوز زياد از شهر دور نشده بوديم‪ ،‬كه سولماز اين قدر التماس كرد‪ ،‬كه ايستاديم و‬
‫ساناز آمد توي ماشین ما‪ .‬دو تا دختر اين قدر ذوق زده بودند كه تماشايي بود‪ .‬بعد هم‬
‫جیرجیر كردنشان تا رسیدن به مقصد لحظه اي آرام نگرفت‪ .‬بعد از گذشتن از چندين‬
‫مبل فروشي و رستوران مختلف‪ ،‬مهندس غیاثي جلوي يك رستوران ترمز كرد‪ .‬پیاده‬
‫شديم‪ .‬يك حیاط باصفا و پردرخت‪ ،‬با حوضهاي فواره دار‪ ...‬فضاي روحبخشي داشت‪.‬‬
‫نسبتاً شلوغ بود‪ .‬اما بالخره توانستیم دو تا تخت رو بهم را پیدا كنیم و همگي‬
‫بنشینیم‪ .‬غیر از دختربچه ها كه با آن انرژي تمام نشدني هنوز داشتند بال پايین مي‬
‫پريدند و شعر مي خواندند‪.‬‬
‫چشمهايم را بسته بودم و سعي مي كردم از بین سر و صداي اطرافم دل دهم به‬
‫صداي آب و نوازش نسیم‪.‬‬
‫اما با صداي زنگ اس ام اسم دوباره راست نشستم و چشم به آن دوختم‪ .‬كتي كه‬
‫كنارم نشسته بود با شیطنت پرسید‪ :‬كیه؟ دوس پسرت؟‬
‫با اخم گفتم‪ :‬من دوس پسر ندارم‪.‬‬
‫با شیطنت پرسید‪ :‬نداري؟!‬
‫سرش را جلو آورد و زير گوشم گفت‪ :‬پس تو اون دانشگاه لعنتي تنهايي چه غلطي‬
‫مي كني؟‬
‫چشمهايم گرد شد! با حیرت نگاهش كردم‪ .‬اين قدر جا خورده بودم كه نمي توانستم‬
‫جوابش را بدهم‪.‬‬
‫بالخره خودم را جمع و جور كردم‪ .‬نگاهي به اس ام اس انداختم‪ .‬آيلین بود‪ :‬زيارت‬
‫قبول‪ .‬التماس دعا‪...‬‬
‫همین! به كتي نشان دادم و گفتم‪ :‬بفرما دوس پسر من اسمش آيلینه و اتفاق ًا تازگي‬
‫شوهر كرده!‬
‫كتي سري تكان داد و چیزي نگفت‪ .‬نهارمان هم رسید و همگي مشغول شديم‪.‬‬
‫بعد از نهار هم به طرف زشك راه افتاديم‪ .‬خیلي رفتیم تا به انتهاي جاده رسیديم!‬
‫جايي كه راه آسفالته تمام میشد‪ .‬يك طرفمان كوه بود و طرف ديگر دره كه رودخانه در‬
‫آن جريان داشت‪ .‬يك قهوه خانه ي كوچك پذيراي ما شد‪ .‬چاي خورديم و بعد با سروش‬
‫و روشن و كريم و كتي به طرف كوه رفتیم‪ .‬خیلي شیب داشت‪ .‬كريم دست روشن را‬
‫گرفته بود و با احتیاط بال مي برد‪ .‬كتي هم همراه سروش شد‪ .‬من هم چند قدم‬
‫عقب تر با كمك شاخه هاي درختها مي رفتم‪ .‬احساس مي كردم سروش خیلي به‬
‫كتي علقه دارد‪ .‬كتي كه همیشه كم حرف و خانم بود‪ ،‬حال تمام مدت داشت با‬
‫سروش حرف مي زد‪ .‬و سروش با لبخند جوابش را مي داد‪ .‬خیلي سعي كردم‬
‫اهمیت ندهم‪ .‬ولي مگر میشد برايم مهم نباشد؟!‬
‫نیم ساعتم زهر مار شد‪ .‬تا اين كه كتي با ديدن يك گل كوچك كمي از سروش فاصله‬
‫گرفت‪ .‬سروش با سرعت خنده داري به طرف من برگشت‪ .‬دستم را كشید و گفت‪:‬‬
‫نون نخوردي بچه؟ چقدر يواش میاي!‬
‫سر بلند كردم‪ .‬نگاه متعجب و ناراحت كتي را ديدم‪ .‬دستم را درآوردم و آرام خودم را به‬
‫سروش رساندم‪ .‬سرش را نزديك آورد و گفت‪ :‬ديگه نبینم از كنار من تكون بخوري‪.‬‬
‫آهي از سر آسودگي كشیدم‪ .‬سروش از بین دندانهاي بهم فشرده ادامه داد‪ :‬بوي‬
‫عطرش و عشوه هاي مسخرش خفه ام كرده‪ .‬هرچي جواب سربال مي دم حالیش‬
‫نمیشه‪ .‬مگه تو كنارم باشي كه يه كم عقب بره‪.‬‬
‫خنديدم و گفتم‪ :‬منو باش فكر كردم منو داري اين قدر تحويل مي گیري‪.‬‬
‫_‪ :‬به همین خیال باش!!‬
‫كتي چند قدمي هم آمد‪ .‬ولي بعد میدان را خالي كرد و رفت پايین! دلم نمي خواست‬
‫اين قدر ذوق كنم‪ .‬ولي دروغ چرا؟ بدم نیامد‪ .‬هرچند خیلي احساس بدجنسي مي‬
‫كردم‪.‬‬
‫حسابي بال رفتیم‪ .‬وقتي برگشتیم همگي از نفس افتاده بوديم ولي خیلي خوش‬
‫گذشت‪.‬‬
‫دوباره سوار ماشینها شديم و اين بار رو به سوي شهر راه افتاديم‪ .‬البته باز هم به‬
‫خاطر مامان اينا رفتیم طرقبه‪ .‬كمي صنايع دستي خريدند و بالخره برگشتیم‪ .‬وقتي‬
‫جلوي منزل آقاي مهندس غیاثي رسیديم‪ ،‬يك ماشین با كلي بار و بنه و يك خانواده ي‬
‫خسته انتظارمان را مي كشیدند‪ .‬خیلي زود فهمیديم كه برادرزن آقاي مهندس غیاثي‬
‫هستند‪ .‬سعي كرده بودند خبر بدهند‪ ،‬اما گردش بوديم و موبايلها آنتن نداده بود‪ .‬به‬
‫هر حال همه كمي از رو رفته بودند‪ .‬ما كه مهمان بوديم‪ .‬مهندس غیاثي كه خانه اش‬
‫جا نداشت و برادر زنش كه خسته از رانندگي طولني با در بسته روبرو شده بود‪ .‬تا‬
‫اينكه مادر سروش گفت‪ :‬خوب آقاي ثنايي شما بیاين بريم خونه ي ما‪ .‬قبل از اين كه‬
‫كسي جوابي بدهد و ساناز و سولماز با شوق و ذوق مشغول بال پريدن شدند‪.‬‬
‫سروش كه ترديد بابا را ديد‪ ،‬به سرعت گفت‪ :‬من میرم خونه ي روشن‪.‬‬
‫مامان گفت‪ :‬آخه‪...‬‬
‫سولماز با فرياد گفت‪ :‬هركي هرجا مي خواد بمونه فرقي نمي كنه‪ .‬من میرم پیش‬
‫ساناز‪.‬‬
‫ساناز هم به سرعت تايید كرد كه مي خوايم باهم باشیم‪.‬‬
‫بزرگترها هم بعد از كمي بحث و تبادل نظر سر پايي‪ ،‬درحالي كه همه در اوج‬
‫خستگي بودند‪ ،‬قبول كردند‪ .‬با آخرين توان باقیمانده ي من و سروش و كريم و روشن‪،‬‬
‫چمدانهاي دايي كريم غیاثي بال رفت و چمدانهاي ما بسته شد و توي صندوقها جا‬
‫گرفت‪ .‬نیم ساعت بعد به طرف خانه ي آقاي كاوش راه افتاديم‪.‬‬
‫وارد شديم‪ .‬سروش به سرعت اتاقش را مرتب كرد و ساك كوچي بست‪ .‬بعد با كمك‬
‫مادرش اتاق كار پدرش را براي مامان و بابا حاضر كرد و اتاق سروش هم به من رسید‪.‬‬
‫وضعیت سولماز و ساناز هم كه مشخص بود‪ .‬با وجود اين كه از خستگي داشتند‬
‫بیهوش مي شدند‪ ،‬تا نصف شب صداي حرف زدن و خنديدنشان مي آمد‪.‬‬
‫من هم آرام نداشتم‪ .‬دور اتاق مي چرخیدم‪ .‬كمي با سي دي هايش ور رفتم‪.‬‬
‫كتابهايش را تماشا كردم و عكسها و پوسترهاي رو ديوار را‪.‬‬
‫بالخره هم با اس ام اس اجازه گرفتم كامپیوتر را روشن كنم‪ .‬جواب داد به شرطي كه‬
‫آيديتو بگي!‬
‫گفتم و تا چهار صبح چت كرديم!! باورم نمیشد‪ .‬من اهل چت نبودم‪ .‬رودررو هم اين‬
‫قدر با سروش حرف نداشتم‪ .‬ولي شده بود‪ .‬بالخره گفتم دارم بیهوش میشم و رفتم‬
‫خوابیدم‪ .‬نمي دانم سروش با چه حالي رفت شركت‪ .‬اما من تا يك بعد از ظهر‬
‫خوابیدم! پدرها سر كار بودند و مادرها زيارت‪ .‬سولماز و ساناز هم تو حیاط بازي مي‬
‫كردند‪ .‬با سرو صداي ورود مادرها بیدار شدم‪ .‬ساعت را كه ديدم‪ ،‬فكر كردم خرابه!‬
‫بلند شدم و ديدم به طرز عجیبي همه ي ساعتهاي خانه يك بعد از ظهر هستند!!! ‪‬‬
‫براي نهار سروش و روشن و كريم هم آمدند‪ .‬بعد از ظهر روشن پیشنهاد سینما داد‪.‬‬
‫سولماز و ساناز هم مي خواستند بیايند كه ما با كلي زحمت قانعشان كرديم كه فیلم‬
‫مناسب سنشان نیست‪ .‬بالخره هم وقتي رسیديم ده دقیقه اي از فیلم گذشته بود‪.‬‬
‫تمام مدت فیلم گفتیم و خنديديم‪ .‬نمي دانم اطرافیان چقدر فحش نثارمان كردند!‬
‫بعد هم روشن گفت مي خواهد از بلوار سجاد لوازم آرايش بخرد‪.‬‬
‫كريم مي گفت‪ :‬يه دونه مغازه مشخص هست ها! ولي خانم به خاطرش بايد تمام‬
‫بلوار سجاد رو گز كنه‪ ،‬تو تمام مغازه هام سرك بكشه!!‬
‫ولي از آنجايي كه به روشن قول داده بود آن روز روي حرفش حرف نزند‪ ،‬رفتیم‪ .‬واقعاً‬
‫خريد كردن روشن خسته كننده بود‪ .‬مي خواست همه چیز را ببیند و قیمتش را‬
‫بپرسد‪ .‬البته من هم بد نبودم‪ .‬جان همه را بال آوردم تا يك بلوز انتخاب كردم! سروش‬
‫اين قدر خوشحال بود كه من بالخره راضي شده ام‪ ،‬كه پولش را سريع داد و مرا از‬
‫مغازه بیرون كشید!!‬
‫من هم به روي مبارك نیاوردم و چون پولم را خرج نكرده بودم يك شلوار هم خريدم! تا‬
‫او باشد با عجله دست به جیب نشود!!‬
‫سر شب براي رفع خستگي به پیشنهاد سروش به يك كافي شاپ رفتیم تا آبمیوه اي‬
‫بخوريم‪ .‬يكي دو طبقه بال رفتیم‪ .‬احساس كردم وارد يك میخانه ي امريكايي شدم‪.‬‬
‫ديوارها با چوب پوشیده بود‪ .‬فضا دود آلود بود و گیلسهاي پايه دار بالي پذيرش آويزان‬
‫بود‪ .‬قیافه ي فروشنده و مشتريها هم كامل ً با محیط هماهنگ بود‪ .‬موهاي سیخ سیخ‬
‫ژل زده‪ ،‬سیگارهاي برگ و دخترهاي عجیب‪.‬‬
‫با وحشت نگاهي به سروش انداختم و زير لب گفتم‪ :‬میشه بريم يه جاي ديگه؟‬
‫خنديد و گفت‪ :‬آوردم اجتماع رو نشونت بدم!!‬
‫_‪ :‬من نمي خوام اجتماع ببینم‪ .‬بريم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب نیست اين قدر چشم و گوش بسته باشي‪ .‬نگران نباش طوري نمیشه‪.‬‬
‫كريم برگشت و گفت‪ :‬ساينا خانم اين پسره ديوونه است‪ .‬يه امشب بذار خوش باشه‪.‬‬
‫كاري نمي كنیم كه‪ ..‬يه كم به اين قیافه ها مي خنديم‪ .‬بعدم شكر خدا مي كنیم ما‬
‫يه جو عقلمون از اينا بیشتره‪.‬‬
‫پشت به جمعیت نشستم‪ .‬سرم از بوي دود گیج مي رفت‪ .‬آبمیوه خورديم و بعد از نیم‬
‫ساعت بیرون آمديم و من بالخره نفسي به راحتي كشیدم‪.‬‬
‫شام رفتیم پیتزا دالیا و كلي خوش گذشت‪.‬‬
‫عصر روز بعد بچه ها برديم كوهستان پارك‪ ،‬روز بعد باغ وحش‪ .‬بچه داريمان هم خوب‬
‫شده بود!‬
‫بالخره زيارت و سیاحتمان به پايان رسید‪ .‬با كلي خاطره ي خوش از هم جدا شديم‪.‬‬
‫بقیه ي روزهاي تابستان هم به سرعت گذشت‪ .‬سال تحصیلي رسید و دوباره بار‬
‫سفر بستم‪ .‬اين قدر دلم براي آيلین تنگ شده بود كه حد نداشت‪ .‬اما متاسفانه آيلین‬
‫هنوز نیامده بود‪.‬‬
‫روز انتخاب واحد خیلي نگران بودم كه نرسد‪ .‬وقتي از دور ديدمش خیالم راحت شد‪.‬‬
‫سر انتخاب واحد كلي حرص و جوش خوردم‪ .‬هر چي برمي داشتم كلسش روي يكي‬
‫ديگر مي افتاد‪ .‬بالخره موفق شدم كه هیجده واحد را بدون تداخل كلسها انتخاب‬
‫كنم‪ .‬آهي كشیدم و برگه ام را بال گرفتم‪ .‬خیالم راحت شده بود‪ .‬اما يك نفر برگه را از‬
‫دستم كشید‪ .‬برگشتم سروش بود‪ .‬در حالي كه سرش پايین بود و به سرعت داشت‬
‫كپي مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬ساعتاش افتضاحه‪ .‬هرچي زور زدم ديدم نمي تونم تنظیمش‬
‫كنم‪ .‬دستت درد نكنه!‬
‫_‪ :‬لقمه ي آماده خوشمزه است؟‬
‫_‪ :‬آره ديگه‪ .‬خانوما بايد بپزن ما بخوريم! چیه اين زندگي دانشجويي افتضاح هي بايد‬
‫آشپزي كنیم؟ اين شیكم وامونده هم كه يه روز ول نمي كنه‪ .‬همیشه ي خدا گرسنه‬
‫است‪.‬‬
‫خنديدم و گفتم‪ :‬فرصتیه كه قدر ما ها رو بدونین!‬
‫همان موقع بهنام كه نمي دانم از كجا پیدايش شده بود‪ ،‬دست مشت كرده اش را‬
‫مثل میكروفون جلويم گرفت و پرسید‪ :‬تابستان خود را چگونه گذرانديد؟ مسافرت‬
‫رفتین؟‬
‫_‪ :‬موضوع انشاس؟‬
‫_‪ :‬نه خبرنگاري!‬
‫_‪ :‬آهان! از اون لحاظ! رفتیم مشهد يا به قول اينا )به سروش اشاره كردم( مشٌد‪.‬‬
‫جاتون خالي خوش گذشت‪.‬‬
‫_‪ :‬خوبه‪ .‬آقا سروش شما چي؟‬
‫_‪ :‬ما مونديم دو دستي شهرمونو نیگه داشتیم كه مسافراي تابستوني واسه تبرك‬
‫نكنن ببرنش! خیلیم سخت بود داداش!!‬
‫حال چند نفر اطرافمان حلقه زده بودند كه كلي خنديدند‪ .‬بهنام هم مصاحبه اش را با‬
‫بقیه ي حضار ادامه داد‪ .‬نمي دانم رو چه حسابي يا كدام برداشت‪ ،‬به وسیله ي چه‬
‫كسي پخش شد كه من تابستان را به تنهايي پیش سروش بوده ام‪ .‬شايعه اين قدر‬
‫قوي بود كه آبرويي برايم باقي نگذاشت‪ .‬حتي از حراست هردويمان را خواستند‪ .‬بعد‬
‫از اين كه كلي قسم و آيه خورديم كه اين حرفها شايعه است‪ ،‬از ما تعهد گرفتند كه‬
‫ديگر كاري نكنیم كه باعث شايعه پردازي شود!!!!‬
‫از حراست كه بیرون آمديم با حرص به سروش گفتم‪ :‬شماره ي منو از تو موبايلت پاك‬
‫كن‪.‬‬
‫_‪ :‬كي مي فهمه كه من با تو تماس گرفتم‪ .‬نمي شه با يه حرف بي پايه و اساس‬
‫ترك رابطه كنیم‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا میشه‪ .‬تا وقتي كه وضع اينه میشه‪ .‬دلم نمي خواد كسي اسم منو تو موبايلت‬
‫ببینه‪.‬‬
‫_‪ :‬میتونم اسمتو عوض كنم ولي شمارتو حذف نمي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬سروش بسه‪ .‬من ديگه نمي خوام يك كلمه هم باهم حرف بزنیم‪ .‬اين لطف رو به‬
‫من بكن شمارمو حذف كن‪.‬‬
‫_‪ :‬چشم میكنم‪ .‬بفرما‪ .‬ولي تو ديگه خیلي داري شورش مي كني‪.‬‬
‫_‪ :‬من؟ كاش مي دونستم كار كیه‪.‬‬
‫_‪ :‬به نظر نمیاد كار يه نفر باشه‪ .‬يه كلغ چل كلغ شده‪.‬‬
‫سري به تايید تكان دادم و از دانشگاه خارج شدم‪ .‬وقتي به خانه رسیدم‪ ،‬آيلین با‬
‫شوهرش تازه رسیده بودند‪ .‬گويا صبح زود راه افتاده بودند‪ ،‬آمده بود انتخاب واحد كرده‬
‫بود و حال تازه داشت وسايلش را از توي ماشین خالي مي كرد‪.‬‬
‫اگر حالم خوب بود‪ ،‬تنهايشان مي گذاشتم‪ .‬اما اصل ً حالي نداشتم‪ .‬با يك ببخشید‬
‫كوتاه به اتاق رفتم و در را بستم‪ .‬سرشب بود كه شوهرش رفت‪ .‬آيلین وارد اتاق شد و‬
‫حالم را پرسید‪ .‬بعد از كلي روبوسي و حال احوال ماجرا را تعريف كردم‪ .‬آيلین هم با‬
‫همدردي سر تكان داد ولي چیزي نگفت‪ .‬هنوز كلي حرف داشتم‪ .‬اما تلفنش زنگ زد و‬
‫او مشغول صحبت كردن با شوهرش شد‪...‬‬
‫ديروقت خوابم برد‪ .‬از فردا هم تصمیم گرفتم همان خط چشم ناقابلي هم كه مي‬
‫كشیدم‪ ،‬ديگر نكشم‪ .‬مقنعه را جلو بیاورم ‪ ،‬مبادا يك تار مويم پیدا باشد‪ .‬با پسرها به‬
‫خصوص سروش حتي سلم و علیك هم نكنم‪ ،‬تا ديگر آتو دست كسي ندهم‪ .‬خیلي‬
‫حالم گرفته بود‪.‬‬
‫خلصه با چهره اي جدي و كمي اخم آلود وارد دانشگاه شدم‪ .‬اول به شهاب رسیدم‪:‬‬
‫به سلم خانم حجة السلم!! خانم من يه مسئله اي داشتم‪!...‬‬
‫با اخم رد شدم‪ .‬چند لحظه بعد آمُص جلو آمد و آرام گفت‪ :‬سروش مي گه اگه خلفي‬
‫از من سرزده معذرت مي خوام‪.‬‬
‫بدون جواب رو گرداندم‪ .‬بقیه ي روز خدا رو شكر به خیر گذشت‪ .‬چند روز بعد هم با‬
‫همان ظاهر به دانشگاه رفتم‪ .‬استاد تمام مدت كلس به من گیر داده بود و سوال مي‬
‫كرد و اتفاقاً جوان هم بود‪ .‬سعي مي كردم جدي و بدون علقه جواب بدهم‪ .‬اما بعد از‬
‫كلس يكي از دخترها جلو آمد و گفت‪ :‬من مطمئنم گلوش پیشت گیره!‬
‫وايییییییي اينقدر عصباني شده بودم كه تا آخر ترم نه با بچه ها گردش رفتم و نه با‬
‫عناصر ذكور هم كلم شدم! ظاهرم هم با آن مانتو و شلوار و مقنعه ي ساده ي‬
‫سورمه اي )حاضر نیستم مشكي بپوشم( واقع ًا دوست داشتني بود!‬
‫چهار واحد اضافه كرده بودم و تمام طول ترم با بیست و دو واحد شبانه روز درس‬
‫خواندم‪ .‬بالخره تمام شد‪ .‬روزهاي خسته كننده اي كه مثل خر مي خواندم و هیچ‬
‫تفريحي نداشتم‪ .‬دو سه روز آخر تنها بودم‪ .‬آيلین رفته بود و من هنوز دو تا امتحان‬
‫داشتم‪.‬‬
‫بعد از امتحانها داشتم جمع مي كردم كه بروم كه آيلین زنگ زد‪ :‬ساينا میشه خواهش‬
‫كنم تعطیلتت رو به جاي اهواز بیاي اينجا؟‬
‫_‪ :‬چرا؟ چي شده؟‬
‫_‪ :‬واسه عروسیم‪...‬‬
‫رفتم‪ .‬مگر مي توانستم نروم؟ آيلینم‪ ،‬دوستم‪ ،‬رفیق تنهايي هاي غربتم‪ ،‬ازدواج كرد‪.‬‬
‫توانسته بود جايش را با يك دانشجوي ديگر عوض كند و به شهر خودش منتقل شود‪.‬‬
‫تمام مدت مي شنیدم كه تقاضاي انتقالي داده و به شدت پیگیر است‪ ،‬اما نتوانسته يا‬
‫شايد نخواسته بودم باور كنم‪.‬‬
‫خانواده ي آيلین استقبال گرمي از من كردند‪ .‬ولي خوب طبیعتاً همه سرشان شلوغ‬
‫بود‪ .‬من هم كه نه شهر را میشناختم و نه اشخاص را‪ ،‬فقط سعي مي كردم تا جاي‬
‫ممكن كمك حالشان باشم‪ .‬توي عروسي هم غیر از اعضاي خانواده اش كسي را‬
‫نمي شناختم‪ .‬خیلي سعي كردم گريه نكنم‪ .‬خیلي مي ترسیدم كه دوستیمان تمام‬
‫شود‪ .‬خیلي حالم بد بود‪.‬‬
‫روز بعد از عروسي رفتم اهواز و توانستم سه چهار روزي هم كنار خانواده ام باشم‪.‬‬
‫روز آخر بابا كه رفته بود دنبال بلیط‪ ،‬گفت نتوانسته بلیط قطار پیدا كند و چون ديگر‬
‫وقتي نداشتم بلیط اتوبوس گرفته است‪ .‬سروش هم همراهم است!‬
‫_‪ :‬سروش؟!‬
‫_‪ :‬آره سروش كاوش‪ .‬همكلسیت‪ .‬ديروز براي كاراي شركت از مشهد اومده بود‪،‬‬
‫كارش تموم شده‪ ،‬عصري هم كه با تو داره میاد‪.‬‬
‫با ناباوري نگاهش كردم‪ .‬بابا روزنامه اش را برداشت و ديگر چیزي نگفت‪.‬‬
‫از روز انتخاب واحد ترم قبل ديگر با سروش حرف نزده بودم‪ .‬توي ترمینال كه ديدمش‪،‬‬
‫اول نگاهي به اطراف انداختم‪ ،‬مبادا آشنايي غیر از بابا آنجا باشد؛ و بعد جواب‬
‫سلمش را دادم‪.‬‬
‫وقت زيادي نداشتیم‪ .‬اتوبوس را پیدا كرديم و سوار شديم‪ .‬تا چند دقیقه كه من داشتم‬
‫براي بابا دست تكان مي دادم و بعد هم با مناظر شهر خداحافظي مي كردم؛ سروش‬
‫هم داشت اس ام اس مي زد و تلفن مي زد و مي گفت داريم راه میفتیم‪.‬‬
‫بالخره از شهر خارج شديم‪.‬‬
‫سروش آرام گفت‪ :‬مي ترسیدم برم و تو رو نبینم‪.‬‬
‫_‪ :‬مي ترسم بريم و ما رو ببینن!‬
‫_‪ :‬خودمونیم‪ .‬تو هم بد برخورد كردي‪ .‬داد و بیدادت يه جوري بود كه انگار از رو شدن‬
‫دستت ناراحتي نه از دروغ بودن قضیه‪.‬‬
‫_‪ :‬سروش تو ديگه اينو نگو! تو كه مي دوني من هیچ خلفي نكردم‪.‬‬
‫_‪ :‬آره من خوب مي دونم‪ .‬ولي تو مي تونستي خیلي منطقي تر و آرومتر تمومش‬
‫كني‪ .‬اون دادو بیداد اولي و بعدم اون لجبازي طول ترمت واقعاً بیخود بود‪ .‬يعني حالتش‬
‫تايید حرفاشون بود‪.‬‬
‫با بغض رو گرداندم‪ .‬سروش دستي روي شانه ام گذاشت و گفت‪ :‬ولي تقصیر تو نبود‪.‬‬
‫شايد اگه منم يه دختر با موقعیت تو بودم همینكارو مي كردم‪ .‬نمي دونم‪ .‬من يه‬
‫پسرم‪ .‬محدوديت تو رو ندارم و اين مسائل واسم راحتتر حل میشه‪ .‬بیا سفرمونو خراب‬
‫نكنیم‪.‬‬
‫_‪ :‬تو خرابش كردي‪ ،‬مي گي بیا خرابش نكنیم؟‬
‫_‪ :‬من فقط مي خوام خواهش كنم اين ترم عكس العملت عادي باشه‪ .‬اينقدر تیز و‬
‫برنده نباش‪.‬‬
‫_‪ :‬برنده نباشم‪ ،‬باشه‪ ...‬ولي آخه چه جوري؟ دلم از دست همه پره‪ .‬دشمناش به‬
‫كنار‪ ،‬آيلین جونم كه انتقالي گرفت و رفت پیش شوهرجونش‪ .‬منم خوشخیااااال‪ ،‬تمام‬
‫طول ترم فكر مي كردم امكان نداره موفق بشه‪ ،‬ولي شد‪ .‬‬
‫سروش سري تكان داد و گفت‪ :‬حال میري خوابگاه يا تنها مي موني؟‬
‫جا خوردم‪ .‬نگاهي بهش انداختم و گفتم‪ :‬اصل ً بهش فكر نكردم‪.‬‬
‫بعد از چند لحظه متفكرانه گفتم‪ :‬نه خوابگاه فكر نمي كنم برم‪ .‬بايد يه همخونه ي‬
‫مناسب پیدا كنم‪ .‬راستش من خیلي ناسازگارم‪ .‬آيلین بیچاره تحملش زياد بود‪.‬‬
‫_‪ :‬مي دونم!‬
‫_‪ :‬خیلي بدجنسي!‬
‫و طلسم شكست ي‬
‫تمام راه حرف زديم و خنديديم‪ .‬حتي يك لحظه هم نخوابیديم‪.‬‬
‫بالخره رسیديم‪ .‬سروش تاكسي گرفت‪ ،‬مرا رساند و خودش رفت‪ .‬وارد خانه كه شدم‬
‫غم عالم روي دلم ريخت‪ .‬ديگر اينجا صداي خنده ي آيلین نمي پیچد‪ .‬ديگر غرغر نمي‬
‫كند كه از راه مي رسم و وسايلم را دم در مي ريزم‪ .‬ديگر برايم نازخاتون نمي پزد‪.‬‬
‫ديگر‪...‬‬
‫نمي خواستم گريه كنم‪ .‬وسايلم را گذاشتم و از خانه بیرون زدم‪ .‬كمي قدم زدم‪ .‬بعد‬
‫هم رفتم دانشگاه‪ .‬يك آگهي چاپ كردم و به در و ديوار دانشگاه زدم‪ .‬همان اول يك نفر‬
‫جلو آمد و تقاضا داد‪ .‬اما قیافه ي گرفته و صداي عجیبش مثل معتادها بود‪ .‬گفتم نه‪.‬‬
‫بعد يك نفر ديگر‪ .‬گفت اجارش زياده‪ .‬يك نفر ديگر‪ ...‬چند روز بود كه مرتب مراجعه مي‬
‫كردند‪ .‬با خیلي ها حرف زدم‪ .‬مي ترسیدم مجبور به قبول يك همخانه ناخوشايند و يا‬
‫بدتر از آن قبول تنهايي و پرداخت كل اجاره شوم‪ .‬مورد دوم برايم آسانتر بود‪ .‬شايد اگر‬
‫يك كار نیمه وقت پیدا مي كردم‪ ،‬مي توانستم نیمي از اجاره را از جیب خودم بدهم‪.‬‬
‫روز چهارم بود‪ .‬داشتم تو حیاط دانشگاه قدم مي زدم‪ .‬با همكلسي هايي كه تازه‬
‫رسیده بودند‪ ،‬حال و احوال مي كرديم‪.‬‬
‫صداي كودكانه اي از پشت سرم گفت‪ :‬خانم ساينا ثنايي شمايین؟‬
‫يك لحظه فكر كردم‪ :‬يه بچه! برگشتم‪ .‬خیلي بچه هم نبود‪ .‬اما هیكل و قیافه اش هم‬
‫مثل صدايش ظريف و كودكانه بود‪ .‬يك دسته چتري بور از توي صورتش كنار زد و‬
‫پرسید‪ :‬شما دنبال همخونه مي گردين؟‬
‫قبل از اين كه جوابي بدهم‪ ،‬مصطفي همخانه ي سروش دوان دوان خودش را به ما‬
‫رساند و گفت‪ :‬ثمینه بهت مي گم وايسا خودم صحبت مي كنم‪.‬‬
‫ثمینه معترضانه گفت‪ :‬مگه مي خوام چیكار كنم؟‬
‫آمُص نفس نفس زنان از من پرسید‪ :‬هم خونه پیدا كردي يا نه؟‬
‫با كمي تعجب گفتم‪ :‬نه‪.‬‬
‫_‪ :‬اين ثمینه خواهر منه‪ .‬راستش قرار نبود بیاد دانشگاه‪....‬‬
‫ثمینه با لجبازي گفت‪ :‬قرار بود‪ ،‬شماها مي گفتین لزم نیس‪ .‬چرا باورتون نمیشه من‬
‫بزرگ شدم‪.‬‬
‫_‪ :‬چون نشدي!‬
‫و رو به من ادامه داد‪ :‬شبانه قبول شده و ثبت نام كرده‪ .‬بهنام و شهابم از ترم پیش با‬
‫من و سروش قرار گذاشته بودن كه بیان خونه ي ما‪ .‬منم مقدورم نیس يه خونه ي‬
‫ديگه واسه خودم و ثمینه پیدا كنم‪ .‬مي خواستم اگه قبول كني اين ترم پیش تو باشه‪.‬‬
‫نگاهي به ثمینه انداختم‪ .‬لبخندي زدم‪ .‬كم رنگ ولي بانمك بود‪ .‬حالت كودكانه اش به‬
‫دانشجوها نمي خورد‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬بسیار خوب از نظر من مانعي نداره‪.‬‬
‫ثمینه از خوشحالي به هوا پريد و صورتم را بوسید‪ .‬بعد هم به سرعت فاصله گرفت و‬
‫داد زد‪ :‬میرم همه جا رو ببینم‪.‬‬
‫خنديدم‪ .‬آمُص گفت‪ :‬خیلي بچه اس‪ .‬نگرانشم‪.‬‬
‫_‪ :‬نگران نباش‪ .‬من مراقبشم‪ .‬راستي چند سالشه؟‬
‫_‪ :‬هفده سال‪ .‬شهريور بوده‪ .‬يه سالم جهشي خونده‪ .‬حال هم به خاطر سنش‪ ،‬هم‬
‫موقعیتش تو خونه‪ ،‬بچه كوچیكي‪ ،‬تك دختر خانواده و دردونه ي همه‪ .‬نه تنها تو خونه‬
‫ي خودمون‪ ،‬بلكه خاله دايیها هم دختر ندارن‪ .‬اينه كه زيادي لوس شده‪ .‬امیدوارم اين‬
‫قدر بهش فشار بیاد كه برگرده خونه‪ .‬بچه تر از اونیه كه بتونه زندگي مستقل رو تحمل‬
‫كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬شايدم بزرگ بشه‪.‬‬
‫_‪ :‬مگه تو بزرگش كني!!! گذشته از همه اين حرفا‪ ...‬چقدر اجاره میدي كه نصف‬
‫كنیم؟‪....‬‬
‫همانروز ثمینه را به خانه بردم‪ .‬دخترك واقعاً بچه بود‪ .‬من كه قبل ً با تنبلي خاصي‬
‫بیشتر كارهاي خانه را روي دوش آيلین مهربانم مي انداختم‪ ،‬حال نه تنها تمام كارهاي‬
‫خانه را مي كردم‪ ،‬بلكه حس مادر بودن را هم تجربه مي كردم‪ .‬ثمینه فقط يك كار بلد‬
‫بود‪ ،‬آن هم درس خواندن بود‪ ،‬كه براي دانشگاه رفتن كافي به نظر مي رسید‪ .‬اما نه‬
‫آشپزي مي كرد‪ ،‬نه لباس میشست و نه خانه را تمیز مي كرد‪ .‬فقط هر صبح خودش‬
‫را مرتب و تمیز مي كرد و با صد تا عشوه از من صبحانه مي خواست‪ .‬اوائل جالب بود‪.‬‬
‫اما سر يك هفته كفرم درآمد‪ .‬چند تا كتاب روانشناسي و تشويقهاي پیاپي مصطفي‬
‫مرا در امر تربیت اين موجود خودخواه كمك مي كرد‪ .‬اوئل خیلي مشكل بود‪ .‬اعصابم را‬
‫خورد مي كرد‪ .‬گاهي دلم مي خواست بیرونش كنم‪ .‬اما من يك مبارزه را شروع كرده‬
‫بودم‪ .‬تصمیم گرفته بودم اين بچه را آدم كنم‪ .‬حتي به قیمت ترك دانشگاهش تمام‬
‫مي شد‪) .‬كه آرزوي مصطفي بود!(‬
‫اما دخترك از من لجباز تر بود‪ .‬حاضر شد به خاطر دانشگاه رفتن و كم كردن روي‬
‫برادرش كار خانه هم بكند‪ .‬آشپزي هم ياد بگیرد‪ ،‬دكمه هاي لباسش را هم بدوزد و‬
‫خراشهاي كوچكي كه گاه و بیگاه با كارد آشپزخانه روي دستش مي افتاد‪ ،‬را هر‬
‫لحظه به رخ من نكشد‪.‬‬
‫اواسط ترم بود‪ .‬بچه ها كه اين ترم هنوز گردش نرفته بودند‪ ،‬قرار يك گردش گروهي را‬
‫گذاشتند كه فقط گروه خودمان باشیم‪ .‬خیلي دلم براي اين گردشها تنگ شده بود‪ .‬اما‬
‫نمي توانستم ثمینه را تنها بگذارم‪ .‬بالخره با كلي اين در و آن در زدن مصطفي‪ ،‬قرار‬
‫شد ثمینه هم بیايد‪ .‬میني بوس پیدا نكرديم و قرار شد هر كسي خودش بیايد‪ .‬آمُص‬
‫گفت میايد دنبالمان‪.‬‬
‫صبح زود با شهاب آمد‪ .‬سوار شديم و رفتیم‪ .‬گفت بهنام و سروش باهم رفته اند‪.‬‬
‫وقتي رسیديم همه آمده بودند‪ .‬ثمینه را به برادرش سپردم و از آزاديم كلي لذت بردم‪.‬‬
‫با بچه ها گفتیم و خنديديم‪ .‬تا غروب باهم بوديم‪ .‬خواستیم برگرديم كه شهاب گفت با‬
‫ما نمي آيد‪ .‬ثمینه گفت‪ :‬آخ جون ساينا تو برو جلو بشین من بتونم عقب دراز بكشم‬
‫بخوابم‪.‬‬
‫ظرف دو دقیقه بچه خواب رفت‪ .‬مصطفي چند بار آرام صدايش زد‪ ،‬اما خواب بود! البته‬
‫من ديده بودم چه جوري ايستاده خوابش مي برد‪ .‬ولي مصطفي فكر مي كرد من اين‬
‫قسمت را هم تربیت كرده ام!‬
‫چند دقیقه در سكوت گذشت‪ .‬بالخره مصطفي به حرف آمد و گفت‪ :‬ساينا خانم خیلي‬
‫وقته كه مي خوام اين حرفو بزنم‪ ...‬مي دوني فكر كردم واسطه بفرستم‪ ...‬ديدم با اون‬
‫اوضاعي كه ترم قبل پیش اومد‪ ،‬نمیشه به كسي اعتماد كرد‪ .‬فكر كردم تلفن بزنم‪ ،‬اما‬
‫ديدم نمي تونم راحت حرف بزنم‪ .‬واسه نوشتنم كه اصل ً مهارتي ندارم‪ .‬ممكن بود فكر‬
‫كني دارم واسه يكي از بچه ها خواستگاريت مي كنم‪ ،‬يا اصل ً يكي از ثمینه‬
‫خواستگاري كرده من با تو مشورت كردمي‬
‫خلصه چه جوري بگم‪ ...‬همین ديگه‪.‬‬
‫جا خورده بودم‪ .‬توي آن هواي گرگ و میش‪ ،‬خسته از يك كوهنوردي حسابي‪ ،‬به‬
‫چیزي كه فكر نمي كردم ازدواج بود‪ .‬اما چرا‪ ...‬دروغ چرا؟ اگر به جاي مصطفي سروش‬
‫بود بدم نمي آمد‪ .‬ولي در مورد او‪...‬‬
‫_‪ :‬از لطفتون ممنونم‪ .‬ولي من خیال ازدواج ندارم‪.‬‬
‫_‪ :‬مي تونیم باهم دوست باشیم تا درس هردومون تموم بشه‪.‬‬
‫_‪ :‬شوخي بامزه اي بود!‬
‫_‪ :‬منظورم علني نبود‪...‬‬
‫رسیده بوديم‪ .‬در حالیكه پیاده مي شدم‪ ،‬گفتم‪ :‬ببین آقا مصطفي اين رازي نیست كه‬
‫تو محیط ما بشه حفظش كرد‪ .‬از اون گذشته بهش علقه اي ندارم‪.‬‬
‫_‪ :‬میشه يه سوال بپرسم؟‬
‫_‪ :‬بفرمايید‪.‬‬
‫_‪ :‬تو از سروش خوشت میاد؟‬
‫آهي از سر غیظ كشیدم و گفتم‪ :‬ثمینه میاي يا من برم؟‬
‫ثمینه كه با صداي من از خواب پريده بود‪ ،‬پرسید‪ :‬رسیديم؟‬
‫مصطفي لب به دندان گزيد و سري تكان داد‪.‬‬
‫مصطفي به بهانه ي ثمینه مي آمد و مي رفت‪ .‬البته تو دانشگاه رفتارش عادي بود‪.‬‬
‫ولي تقريباً هرروز تلفن میزد‪ :‬خريدي كاري اگه دارين؟ ماشین نمي خواين؟ بیام‬
‫دنبالتون؟ ثمینه چیزي لزم نداره؟ اذيتت نمي كنه؟‬
‫كم كم به ديدنش‪ ،‬به شنیدن صدايش عادت مي كردم‪ .‬اما دلم راضي نمي شد‬
‫سروش را از گوشه ي ذهنم بیرون كنم‪ .‬هنوز هم دوستش داشتم‪ ،‬گرچه حتي براي‬
‫يك سلم و علیك عادي هم احتیاط مي كردم‪.‬‬
‫اولین امتحان پايان ترم بود‪ .‬با بچه ها از سالن آمديم بیرون‪ .‬شهاب داشت مي گفت‪:‬‬
‫ولي سوال آخري اصل ً تو كتاب نبود‪ .‬تو جزوه هامم نیست‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬من دارم‪ .‬به طرف يك نیمكت رفتم‪ .‬كتاب و جزوه را بیرون آوردم‪ .‬آخر من گوشه‬
‫هاي كتابم هم پر از نتهاي سر كلس بود‪ .‬كتاب و جزوه را باز كردم‪ .‬شهاب كنارم‬
‫نشست‪ .‬دو تايي سرمان تو كتاب بود‪ .‬كلي گشتیم تا مطلب پیدا كرديم‪ .‬شهاب كلي‬
‫حرص خورد كه آن ننوشته است‪ .‬مي ترسید بیفتد‪.‬‬
‫_‪ :‬منو بكشن دوباره نمي تونم سر كلس اين استاد بشینم‪ .‬يارو از من طلب خون‬
‫باباشو داره‪.‬‬
‫_‪ :‬حذفش كن!‬
‫_‪ :‬درس اختصاصي رو؟ چشم! فرمايش ديگه اي ندارين؟‬
‫_‪ :‬نه ديگه همین به سلمت! سر رات يه آبمیوه واسه من بگیر از گرما هلك شدم!‬
‫)البته اصل ً فكر نمي كردم اين كار را بكند‪ .‬شهاب به خسیسي معروف بود(‬
‫اما مصطفي همان موقع رسید و گفت‪ :‬آره شهاب سه تا بگیر من حساب مي كنم‪.‬‬
‫مهمون من باش‪.‬‬
‫شهاب گفت‪ :‬اينجوري باشه باز‪...‬‬
‫آمُص روي پشتي نیمكت سیماني اي كه من نشسته بودم نشست و موبايلش را‬
‫درآورد‪ .‬داشت اس ام اس مي زد‪ .‬بدون اينكه سر بلند كند‪ ،‬پرسید‪ :‬با ثمینه چه مي‬
‫كني؟‬
‫_‪ :‬مي سازيم‪ .‬بهم عادت كرديم‪.‬‬
‫لبخندي زد‪ .‬در حالیكه هنوز سرش پايین بود‪ ،‬گفت‪ :‬نمي خواي يه بار ديگه در مورد‬
‫پیشنهادم فكر كني؟‬
‫_‪ :‬نه!‬
‫شهاب با آبمیوه رسید و مرا از مخمصه نجات داد‪ .‬جلويمان ايستاد و مشغول صحبت با‬
‫آمُص شد‪ .‬سه تايي آبمیوه مي خورديم و حرف مي زديم‪ .‬كمي بعد شهاب رفت‪.‬‬
‫ثمینه آمد‪ .‬بین من و برادرش نشست و مشغول غر زدن به زمین و زمان شد‪ .‬كم كم‬
‫حوصله ام سر رفت و بلند شدم‪ .‬چند قدم آن طرفتر‪ ،‬وقتي داشتم از كنار باغچه رد‬
‫مي شدم‪ ،‬سروش را ديدم كه به درختي تكیه داده بود‪ .‬با ديدن من راست ايستاد و‬
‫گفت‪ :‬سلم عرض كرديم‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم‪.‬‬
‫_‪ :‬فقط حرف زدن با من باعث شر میشه نه؟!‬
‫_‪ .... :‬نه‪ ....‬ولي‪...‬‬
‫_‪ :‬ولي خوشحالم اقل ً چشماتو باز كردي و ديدي كه مصطفي از من هم خوش تیپ‬
‫تره هم پولدارتر و هم خوش زبون تر‪.‬‬
‫لحنش طعنه نداشت‪ .‬اما نگاهش‪ ...‬پر از شكست بود‪.‬‬
‫نفسم بند آمده بود‪ .‬هرچه مي كردم نمي توانستم حرف بزنم‪ .‬نمي توانستم بگويم‬
‫هنوز هم رويايم اوست‪ .‬فقط نگاهش كردم‪ .‬احساس مي كردم چشمهايم اشك مي‬
‫زند‪.‬‬
‫چند لحظه نگاهم كرد‪ .‬بالخره گفت‪ :‬چي شد؟ چرا ناراحتي؟ اشتباه نكن‪ .‬من ازت‬
‫طلبي ندارم‪ .‬اصل ً تبريك میگم‪ .‬مصطفي خیلي پسر خوبیه‪ .‬خیلي‪ .‬اون بهترين‬
‫دوستیه كه تو عمرم داشتم‪ .‬فقط دلم مي خواد داداشت بمونم‪ .‬تو برادر نداري‪ .‬نمي‬
‫خواي داشته باشي؟‬
‫سرم را به نفي بال بردم‪ .‬لب به دندان گزيد‪ .‬سري به قبول اجباري تكان داد‪ .‬آهي‬
‫كشید و از كنارم رد شد‪.‬‬
‫انگار سرم را از توي آب بیرون كشیدم‪ .‬نفس بلندي كشیدم و بعد گفتم‪ :‬سروش‪.‬‬
‫ايستاد‪ .‬برنگشت‪ .‬من هم برنگشتم‪ .‬پشت بهم ايستاده بوديم‪ .‬آرام گفتم‪ :‬من به‬
‫خواستگاري مصطفي جواب رد دادم‪ .‬چون‪ ...‬چون نمي تونستم هیچ كس ديگه رو مثل‬
‫اين پسرك لجباز از خود راضي كم اعتماد بنفس دوست داشته باشم‪.......‬‬
‫اين را گفتم و دوان دوان از در دانشگاه خارج شدم‪ .‬سر جاده تاكسي دربست گرفتم و‬
‫به خانه برگشتم‪ .‬داغ داغ بودم‪ .‬يك دوش آب سرد گرفتم‪ .‬بیرون آمدم‪ .‬كولر را روي دور‬
‫تند روشن كردم و دراز كشیدم‪.‬‬
‫وقتي بیدار شدم‪ ،‬اول چیزي نفهمیدم‪ .‬اما چند لحظه بعد متوجه شدم‪ ،‬هیچ حركتي‬
‫نمي توانم بكنم‪ .‬تمام عضلتم از سرما بسته بود‪ .‬سرم مثل يك كوه سنگین شده بود‬
‫و صدايم به زحمت بال مي آمد‪.‬‬
‫ثمینه سعي كرد كمكم كند‪ ،‬اما از درد بیچاره شدم‪ .‬به زحمت گفتم كه رويم را با پتوي‬
‫گرمي بپوشاند‪ .‬و زير پتو سشوار بگیرد‪ .‬مسكن هم بیاورد‪ .‬طفلك خیلي زحمت‬
‫كشید‪ .‬بعد از يك ساعت تازه يخم وا رفته بود و متوجه شدم ريه هايم خس خس مي‬
‫كند و سرم هنوز درد مي كرد‪ .‬ثمینه با مصطفي تماس گرفت‪ .‬موبايلش خاموش بود به‬
‫خانه زنگ زد‪ .‬بالخره سروش جواب داد و ثمینه با درماندگي به او گفت كه ساينا‬
‫حالش بده‪.‬‬
‫بلند شدم‪ .‬به سختي لباس عوض كردم‪ .‬دفتر بیمه ام گم شده بود‪ .‬ثمینه گفت‪ :‬تو‬
‫استراحت كن من پیداش مي كنم‪ .‬اما او هم نتوانست آن را پیدا كند‪.‬‬
‫سروش با رنگي پريده و قیافه اي نگران از راه رسید‪ .‬با ديدن من پرسید‪ :‬چي شده؟‬
‫حالت خوب نیست؟‬
‫خنديدم و گفتم‪ :‬فعل ً كه تو بدتر از مني!‬
‫_‪ :‬اگه تو حالي واسه آدم گذاشتي‪ .‬بیا بريم آمُص دم دره‪.‬‬
‫ثمینه نفس نفس زنان گفت‪ :‬بیا اينم دفتر بیمه ات‪ .‬به جاي مال خودم گذاشته بودم تو‬
‫كمدم‪.‬‬
‫_‪ :‬مرسي‪.‬‬
‫با سروش از در خارج شديم‪ .‬مصطفي پیاده شد‪ .‬گفتم‪ :‬سلم‬
‫آرام گفت‪ :‬سلم‪ ...‬خدا بد نده‪.‬‬
‫صورتش هیچ حالتي نداشت‪ .‬طوري بود كه انگار هر احساسي را سركوب كرده است‪.‬‬
‫سروش در عقب را باز كرد و دراز بكش و آروم باش‪.‬‬
‫نشستم و گفتم‪ :‬من راحتم نگران نباش‪.‬‬
‫سروش آهي كشید و جلو نشست‪ .‬مصطفي با صدايي كه مي كوشید محكم باشد‪،‬‬
‫پرسید‪ :‬خوب حال كجا برم؟‬
‫سروش نگاهي به من انداخت‪ .‬نمي دانستم‪ .‬سري تكان دادم‪ .‬لبهايش را بهم فشرد‬
‫و گفت‪ :‬نمي دونم‪.‬‬
‫مصطفي پرسید‪ :‬فكر مي كني يه دكتر عمومي كارتو را بندازه‪.‬‬
‫سرفه اي كردم و گفتم‪ :‬آره بابا چیزيم نیست‪.‬‬
‫درمانگاه خیلي شلوغ بود‪ .‬سروش يك صندلي برايم پیدا كرد‪ .‬خودش جلويم قدم مي‬
‫زد‪ .‬مصطفي هم كمي آنطرفتر بود‪ .‬گاهي چند كلمه باهم حرف مي زدند‪ .‬گاهي‬
‫احوالي از من مي پرسیدند‪ .‬خیلي نگران عكس العمل مصطفي بودم‪ .‬اما مثل يك‬
‫صخره سرد بود‪ .‬ديگر خبري از آن نگاه پرتوجه و مهربان نبود‪.‬‬
‫كنارم يك جا خالي شد‪ .‬مصطفي دستي به بازوي سروش زد و گفت‪ :‬بشین‪.‬‬
‫سروش نگاهي پر از عذرخواهي به او انداخت‪ .‬مصطفي لبخندي زد و گفت‪ :‬بشین‬
‫پسر ناز نكن‪.‬‬
‫سروش با ترديد نشست‪ .‬مصطفي كنارش ايستاد و به ديوار تكیه داد‪ .‬چند لحظه اي‬
‫به سقف چشم دوخت‪ ،‬بعد برگشت و پرسید‪ :‬كي بايد بهتون تبريك بگم؟‬
‫سروش نگاهي خجالت زده به من انداخت‪ .‬درحالیكه سعي مي كرد لبخندش را فرو‬
‫بخورد‪ ،‬گفت‪ :‬هنوز كه خبري نیست‪.‬‬
‫مصطفي سري تكان داد و آرام دور شد‪ .‬سروش آهي كشید و گفت‪ :‬خیلي خنگي‬
‫دختر! پسره ماهه!‬
‫_‪ :‬تو ديگه كي هستي؟ يه بارگي بگو از من خوشت نمیاد ديگه!!!‬
‫_‪ :‬دوستت دارم كه دلم نمي خواد چند سال به پاي من صبر كني تا من آيا بتونم‬
‫اسباب زندگي فراهم كنم يا نتونم‪ ...‬مجبور بشي خودت كار كني يا‪...‬‬
‫_‪ :‬معلومه كه مي خوام كار كنم‪ .‬پس اين لیسانسو واسه چي دارم مي گیرم؟ قاب‬
‫كنم بزنم به ديوار؟ نه مرسي‪ .‬تابلوي نقاشي رو ترجیح میدم!‬
‫با اخم رو گرداندم‪ .‬منشي اسمم را صدا زد‪ .‬از جا بلند شدم و با سروش وارد اتاق‬
‫شديم‪ .‬دكتر بعد از معاينه ي كلي با تعجب پرسید‪ :‬چه بليي سر خودت آوردي؟‬
‫نگاهي به سروش انداختم و بعد آرام گفتم‪ :‬خیلي گرم بود‪ ،‬دوش آبسرد گرفتم‪.‬‬
‫دكتر ابرويي بال انداخت و گفت‪ :‬و بعدم خوابیدي جلوي كولر‪...‬‬
‫سري به تايید تكان دادم‪ .‬برگشت از سروش پرسید‪ :‬شما هیچي نمي گي؟‪...‬‬
‫شوهرشي؟‬
‫_‪ :‬نه خوب‪ ...‬راستش من اصل ً نبودم‪.‬‬
‫_‪ :‬برين بستريش كنین ببینیم چیكار مي تونیم بكنیم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي چي شده آقاي دكتر؟‬
‫_‪ :‬ذات الريه!‬
‫با وحشت نگاهي به سروش انداختم‪ .‬برخاستیم‪ .‬رفتیم براي بستري‪ .‬پول پیش مي‬
‫خواستند‪ .‬تمام موجودي جیبمان را خالي كرديم‪ ،‬اما كافي نبود‪ .‬تازه هنوز داروها را هم‬
‫نخريده بوديم‪ .‬اين بار هم مصطفي به دادمان رسید‪ .‬رفت از حسابش پول برداشت و‬
‫آمد و ترتیب بستري مرا داد‪ .‬خودش هم رفت‪ .‬دكتر آمد‪ .‬دستور عكس و آزمايش و‬
‫سرم داد‪ .‬شب تا صبح يكي از هم اتاقیها ناله مي كرد‪ .‬در نتیجه نه من و نه بقیه‬
‫نخوابیديم‪ .‬خودم هم سرفه مي كردم‪ .‬صبح روز بعد يك دكتر ديگر آمد‪ .‬عكس و‬
‫آزمايشها را ديد‪ .‬پرسید‪ :‬براي چي بستريت كردن؟‬
‫_‪ :‬ذات الريه‪.‬‬
‫_‪ :‬ذات الريه؟! ولي تو اين عكسا بیشتر از يه سرماخوردگي ساده نیست‪ .‬من فكر‬
‫نمي كنم حالت اونقدرام بد باشه‪.‬‬
‫دوباره معاينه كرد‪.‬‬
‫سروش با دسته گل وارد شد‪ .‬با ديدن دكتر پرسید‪ :‬حالش بهتره؟‬
‫_‪ :‬خوب سرما خورده‪ .‬ولي ذات الريه نیست‪ .‬اصل ً احتیاجي به بستري كردن نبود‪.‬‬
‫نسخشو ببینم‪ ...‬آنتي بیوتیكشو عوض مي كنم‪ .‬بهش سوپ گرم و مايعات بدين‪.‬‬
‫قرص ويتامین ث هم بخوره‪.‬‬
‫سروش آه بلندي كشید و گفت‪ :‬خوشحالم كردين خانم دكتر‪ .‬خدا خوشحالتون كنه‪.‬‬
‫چند روزي استراحت كردم‪ .‬ولي نمي شد‪ .‬دو تا امتحان با تب بال دادم تا كم كم حالم‬
‫بهتر شد‪ .‬حدود يك هفته بعد كه با حال نسبتاً بهتري وارد دانشگاه شدم‪ ،‬از قیافه ي‬
‫مصطفي وحشت كردم‪ .‬چشمهاي گودرفته و افسرده اش خیلي عجیب بود‪ .‬با ترس از‬
‫سروش پرسیدم‪ :‬اين چشه؟‬
‫سروش به تلخي گفت‪ :‬تو عشق شكست خورده‪ .‬به منم زهر مي كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬مي خواستي نكنه؟!‬
‫_‪ :‬چند روز اول اصل ً به روي خودش نمي آورد‪ .‬حال هم هیچي نمي گه‪ .‬ولي بدجوري‬
‫داره خودشو مي خوره‪ .‬كم كم داره نگرانم مي كنه‪.‬‬
‫مستاصل شده بودم‪ .‬نه مي توانستم پا روي دلم بگذارم و از حرفم برگردم و نه مي‬
‫توانستم اين قدر او را غمگین ببینم‪ .‬مصطفي مثل برادرم بود‪ .‬مثل يك برادر دوستش‬
‫داشتم‪ .‬اما نمي توانستم به عنوان همسر قبولش كنم‪.‬‬
‫رفتیم سر امتحان‪ .‬خیلي سعي كردم حواسم را جمع كنم‪ .‬به زور امتحانم را دادم‪.‬‬
‫بیرون آمديم‪ .‬سروش گفت‪ :‬مي توني بچه ها رو جمع كني يه قرار گردشي بذاريم‪،‬‬
‫بلكه حال و هوايي عوض كنه‪.‬‬
‫سري تكان دادم‪ .‬با بچه ها حرف زدم‪ .‬البته چیزي در مورد مصطفي نگفتم‪ .‬فقط گفتم‬
‫اواخر امتحانات يك گردشي برويم‪ .‬شهاب گفت چشمه ي زيبايي سراغ دارد كه از‬
‫محلیها نشاني گرفته است‪ .‬مي گفت جاي خیلي زيبايیست‪ .‬چون دورافتاده است‬
‫اهالي شهر آنجا را نمي شناسند‪ .‬همه قبول كرديم‪.‬‬
‫ثمینه كه خواهي نخواهي پاي ثابت گروه شده بود‪ ،‬دوره افتاد و از همه ي بچه ها پول‬
‫گرفت و مرغ و گوشت خريد‪ .‬من و شادي و سمیرا هم آنها را براي كباب آماده كرديم و‬
‫توي چاشني خوابانديم‪.‬‬
‫قرارمان جمعه بود‪ .‬بعضي بچه ها امتحاناتشان تمام شده بود و بقیه يكي دو تا هنوز‬
‫داشتند‪ .‬ظهر پنج شنبه توي دانشگاه دور هم جمع شده بوديم‪ .‬سمیرا گفت مجبور‬
‫است برود‪ .‬نامزدي برادرش بود‪ .‬مي گفت قرار بوده دوشنبه باشد افتاده جمعه‪.‬‬
‫مصطفي كه به اصرار توي جمع نشسته بود و كتابش دستش بود‪ ،‬با همان اخمي كه‬
‫اين روزها روي صورتش جا خوش كرده بود‪ ،‬گفت‪ :‬رو منم حساب نكنین‪ .‬شنبه دو تا‬
‫امتحان دارم‪ .‬خیلي درس دارم‪ .‬اصل ً دلم نمي خواد بیفتم‪.‬‬
‫نگاهي وحشت زده به سروش انداختم‪ .‬اشاره كرد خودم درستش مي كنم‪.‬‬
‫بچه ها داشتند اصرار مي كردند كه بیا‪ ،‬ولي مي گفت نمیام‪.‬‬
‫شادي هم مي گفت خیلي دلش مي خواهد همان عصر برود‪ .‬چون شنبه اتوبوس‬
‫گیرش نمي آمد‪ .‬تو اوج ناراحتیم بهنام هم گفت خواهرش از شهري كه دانشجو بود‬
‫آمده تا باهم برگردند‪.‬‬
‫كلي با او صحبت كرديم و بالخره قرار شد خواهرش را بیاورد‪ .‬شادي هم قبول كرد‬
‫بماند‪ .‬ولي مصطفي به هیچ قیمتي راضي نمي شد بیايد‪.‬‬
‫صبح روز بعد با سروصداي ثمینه بیدار شدم‪ .‬داشت وسايل را جمع مي كرد‪ .‬با‬
‫دلخوري گفتم‪ :‬اين همه زحمت كشیديم خان داداشتون ناز مي كنه نمیاد‪.‬‬
‫ثمینه كه توي سبد خم شده بود‪ ،‬بلند شد و گفت‪ :‬نمیاد؟ مگه دست خودشه؟‬
‫_‪ :‬مي گه درس دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب درساشو بیاره بخونه‪.‬‬
‫_‪ :‬چه مي دونم‪ .‬راضي نمیشه‪.‬‬
‫_‪ :‬میشه‪ .‬بیا بريم در خونشون‪.‬‬
‫_‪ :‬با اين همه بار و بنديل؟‬
‫_‪ :‬تاكسي تلفني میگیريم‪ .‬بعدم داداشي رو میشونیم پشت رل مي ريم دانشگاه‪.‬‬
‫بايد بیاد‪ .‬فكر كرده!‬
‫و وقتي كه ثمینه به كاري اراده مي كرد‪ ،‬تا پايانش مي رفت!‬
‫نیم ساعت بعد مصطفي توي محوطه ي دانشگاه ماشینش را پارك كرد و باهم به‬
‫طرف میني بوس رفتیم‪ .‬همه آمده بودند‪ .‬من و سروش و مصطفي و ثمینه هم سوار‬
‫شديم‪ .‬شهاب سرشماري كرد و راه افتاديم‪.‬‬
‫بهنام هم با خواهرش آمده بود‪ .‬برگشتم و با ترديد نگاهي به تازه وارد انداختم‪ .‬ثمینه‬
‫پهلويم نشسته بود‪ .‬سقلمه اي بهش زدم و زير لب گفتم‪ :‬ببین اين خواهر بهنامه‪.‬‬
‫ثمینه كه آخر تابلو! بلند شد‪ .‬چرخید و با صداي بلند گفت‪ :‬كو؟ هان! خواهر بهنام‬
‫شمايي؟‬
‫دخترك با خجالت لبخندي زد و گفت‪ :‬ببخشید مزاحم گروهتون شدم‪.‬‬
‫ثمینه زانوهايش را روي صندلي و آرنجهايش را روي پشتي گذاشت‪ .‬پوزخندي زد و‬
‫گفت‪ :‬بههه منم عضو نیستم‪ .‬سرخرم‪ .‬خیالت راحت‪.‬‬
‫چشم غره اي به ثمینه رفتم‪ .‬البته نديد!‬
‫خواهر بهنام گفت‪ :‬من ساراام‪ .‬خواهر بهنام‪ .‬از آشنايیتون خوشوقتم‪.‬‬
‫_‪ :‬منم ثمینه ام‪ .‬خواهر آغامصطفي‪ .‬داداشم سرگروهه‪ .‬الكي نیست كه منو را دادن‪.‬‬
‫بهنام خنديد و گفت‪ :‬چه پزا! كي گفته داداشت سرگروهه؟‬
‫_‪ :‬مگه قراره كسي بگه؟ اينو همه مي دونن!‬
‫_‪ :‬زكي! ما سرگروه مرگروه نداريم‪ .‬يعني اگه قرار باشه كسي هم باشه‪ ،‬امروز‬
‫شهابه‪ .‬چون جونمون داديم دستش‪ ،‬داره مي برتمون وسط بیابون‪ .‬حال اگه سر‬
‫هممونو گوش تا گوش بريد‪ ،‬نه شما نه خان داداشت هیش كار نمي تونین بكنین!‬
‫_‪ :‬خیال كردي‪ .‬داداشم هفت تیرشو درمیاره تمام اون قاتل رو میكشه!‬
‫_‪ :‬مگه داداشت هفت تیر داره؟!‬
‫_‪ :‬اگه رفیق شما قاتله‪ ،‬داداش منم كالیبر چهل و چهار داره!‬
‫همه داشتیم مي خنديديم غیر از صاحب كالیبر چهل و چهار كه اخم آلود كنار شیشه‬
‫نشسته بود و كتاب درسي اش را باز كرده بود‪ .‬اما به نظر مي آمد نگاه مبهوتش نه‬
‫چیزي از درس مي فهمد و نه از شوخیهاي اطرافش‪.‬‬
‫تمام راه گفتیم و خنديديم‪ .‬بچه ها خیلي سعي كردند كه مصطفي را هم وارد بحث‬
‫كنند‪ ،‬اما او غرغركنان خواست بگذارند درسش را بخواند‪.‬‬
‫يك ساعتي میني بوس سواري كرديم‪ ،‬كه البته با آن همه شوخي و خنده اصل ً طول‬
‫راه را حس نكرديم‪ .‬اگر مصطفي حالش خوب بود‪ ،‬آن گردش هیچ كسر و كمبودي‬
‫نداشت‪.‬‬
‫كنار جاده پیاده شديم‪ .‬شهاب به راننده گفت كه غروب همانجا بیايد دنبالمان‪ .‬بعد هم‬
‫مژده داد كه هنوز يك ساعت هم پیاده روي داريم!‬
‫البته مشكلي نبود‪ .‬همه با علقه راه افتادند‪ .‬غیر از مصطفي كه كشان كشان دنبال‬
‫بقیه مي آمد‪ .‬در اين بین موبايلش زنگ زد‪ .‬با صداي زنگ موبايل‪ ،‬سارا از بین بچه ها‬
‫سر كشید و دنبال صدا گشت‪ .‬مصطفي داشت با بي علقگي جواب اس ام اسش را‬
‫مي داد‪ .‬سارا يك دفعه با صدايي پر از شور و شوق پرسید‪ :‬وايییییي شمام پي نهصد‬
‫دارين؟‬
‫مصطفي نگاهي عاقل اندر سفیه به او انداخت و با اخم گفت‪ :‬خوب كه چي؟‬
‫سارا چند تا از بچه ها را كنار زد‪ .‬جلو رفت و پرسید‪ :‬مي دونین چه جوري مي تونم تم‬
‫جديد بذارم؟‬
‫و موبايلش را درآورد‪ .‬مصطفي نگاهي كرد‪ .‬انگار چاره اي نداشت‪ .‬دخترك خیلي‬
‫مشتاق بود‪ .‬سوال و جوابش تا رسیدن به مقصد طول كشید‪ .‬فضولي اصل ً كار خوبي‬
‫نیست ها!!! ولي من وقع ًا نگران بودم‪ .‬تمام وجودم شده بود چشم و گوش و آنها را‬
‫مي پايیدم‪ .‬كم كم حالت چهره ي مصطفي عوض شد‪ .‬وقتي رسیديم داشت مي‬
‫خنديد!!!‬
‫چشمه واقع ًا زيبا بود‪ .‬احساس مي كردم اين آب از خود بهشت مي آيد‪ .‬اين قدر خنك‬
‫و گوارا بود كه حد نداشت‪ .‬وسايلمان را پهن كرديم‪ .‬سارا يكي از آهنگهاي شادي كه‬
‫مصطفي از موبايل خودش برايش فرستاده بود‪ ،‬به اعلي صوت گذاشته بود‪ .‬مصطفي‬
‫كه داشت كمك بقیه بساط منقل و كبابها را آماده مي كرد‪ ،‬گاهي نگاه خنداني به او‬
‫مي انداخت‪.‬‬
‫نگاهي به سروش انداختم‪ .‬لبخندي پرمعنا زد‪ .‬هنوز جلوي جمع احتیاط مي كرديم‪.‬‬
‫سر به آسمان بلند كردم و آهي كشیدم‪ .‬از ته دل خدا را به خاطر آن روز زيبا شكر‬
‫كردم‪.‬‬
‫بقیه ي امتحانات با خیال راحت و شوق و ذوق دادم‪ .‬بالخره تمام شد‪ .‬نگراني و شب‬
‫بیدار خوابي و تو گرما سر خیابان ايستادن تمام شد‪ .‬رفت توي صندوقچه ي خاطرات تا‬
‫مهر آينده كه دوباره بیرونش بكشیم‪.‬‬
‫حال تو ايستگاه قطار بودم‪ .‬خوشحال بودم كه بلیط گیرم آمده است‪ .‬سروش هم بدرقه‬
‫ام آمده بود‪ .‬خودش هم از همان راه به ترمینال مي رفت تا برگردد‪.‬‬
‫_‪ :‬وايییي بیچاره اتوبوس؟ من طاقت اتوبوس سواري رو ندارم‪.‬‬
‫_‪ :‬حتي اگه با من باشي و شب تا صبح حرف بزنیم؟!‬
‫_‪ :‬خوب اينجوري تحملش آسونتره‪ .‬ولي بازم نه‪ ...‬ترجیح مي دم قطار باشه‪ ،‬تمام راه‬
‫دراز بكشم و كتاب بخونم‪.‬‬
‫_‪ :‬واسه همینه كه نمي برمت!‬
‫_‪ :‬آررره! داشتم میومدم ها!‬
‫موبايلم زنگ زد‪ .‬مامان بود‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم مامان‪ .‬چطورين؟‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬من خوبم‪ .‬تو چطوري؟ هنوز كه راه نیفتادي ايشال؟‬
‫_‪ :‬نه چطور مگه؟ ولي نمي رسم برگردم تو شهر ها! سفارش خريد ندين‪ .‬الن تو راه‬
‫آهنم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه خريد كجا بود؟ اگه گفتي من الن كجام؟‬
‫_‪ :‬چه عرض كنم؟ كنار باغچه دارين صفا مي كنین‪.‬‬
‫_‪ :‬گرما! نه‪ ...‬مادرجون بدجوري هواي زيارت كرده بود‪ .‬يه دفعه مسافر شديم‪ .‬چند تا‬
‫هتلم زنگ زديم جا نداشت‪ .‬عجالتاً اومديم خونه ي خانم ثنايي‪ ،‬تا يه جايي پیدا كنیم‪.‬‬
‫البته هي تعارف مي كنن كه نرين‪ .‬ولي زشته خوب‪ .‬بلیط واسه امروز گیرمون اومد‪،‬‬
‫ولي تا آخر هفته ديگه نبود‪ .‬مي خواستم چند تا هتل ديگه زنگ بزنم‪ ،‬ولي اين سولماز‬
‫دم بريده بي خبر ما زنگ زد به ساناز و ديگه هیچي‪ ...‬كار دستمون داد‪ .‬بعد ديگه به‬
‫اصرار خانم كاوش اومديم اينجا‪ .‬تو هم اگه دلت مي خواد مي توني بري اهواز‪ ،‬دو سه‬
‫روز ديگه با بابات بیاي‪ .‬اگه نه هم كه مستقیم بیا ديگه‪.‬‬
‫_‪ :‬زودتر نمي شد شما بگین؟‬
‫_‪ :‬نه جونم‪ .‬ما همین صبحي اومدنمون قطعي شد‪ .‬ديشب حرفشو زديم‪ ،‬صبح هم‬
‫رفتیم دنبال بلیط‪ .‬مقدمه اي نداشت كه من زودتر بگم‪ .‬مادرجونو كه میشناسي؛ صبر‬
‫نداره‪.‬‬
‫_‪ :‬بله بسیار خوب‪ .‬ببینم چیكار مي تونم بكنم‪ .‬كاري نداري؟‬
‫_‪ :‬نه ديگه قربان تو‪ .‬برنامت مشخص شد يه خبري بده‪.‬‬
‫_‪ :‬چشم خداحافظ‪..‬‬
‫قطع كردم و آرام گفتم‪ :‬سروش من بهت چي گفتم؟‬
‫_‪ :‬گفتي اتوبوس سواري بدم میاد!‬
‫_‪ :‬هان! حال حرفمو پس مي گیرم!‬
‫_‪ :‬جانم؟!‬
‫_‪ :‬هیچي فكر مي كني واسه منم بلیط گیر بیاد؟‬
‫_‪ :‬به كجا؟‬
‫_‪ :‬خونه ي مهندس كاوش!‬
‫_‪ :‬از خونه بیرونت كردن؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬گفتن هرجا دلت خواست برو‪ .‬اهواز يا مشهد‪ .‬حال مي ترسم اينجا رو ول كنم‬
‫بیام ترمینال‪ ،‬اونجام بلیط گیرم نیاد‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب زنگ مي زنم ببینم بلیط هست يا نه‪ .‬البته من نفهمیدم منظورت چیه؟‬
‫موبايلش را درآورد و با ترمینال تماس گرفت‪ .‬نزديك راه افتادن قطار بود‪ .‬جواب سروش‬
‫را هم نمي دادند‪ .‬هي به اين و آن پاسش مي دادند‪ .‬بايد از گیت رد مي شدم و مي‬
‫رفتم‪ .‬چشمم به دهان سروش بود‪ .‬بالخره بعد از چند دقیقه معطلي و چند تا تلفن‬
‫پي در پي‪ ،‬داشتم مي رفتم كه سروش گفت‪ :‬به اسم خانم ساينا ثنايي‪ .‬بله بله‪.‬‬
‫ممنونم‪ .‬يه دنیا ممنون‪ .‬الن میايم‪.‬‬
‫آهي كشید‪ .‬قطع كرد و گفت‪ :‬پول بلیط قطار ولي از دستت رفت ها!‬
‫يك دفعه دختركي پريشان به من نزديك شد و پرسید‪ :‬شما بلیط اضافه ندارين؟‬
‫خواهش مي كنم‪ .‬دوبرابر مي خرم‪.‬‬
‫لبخندي پیروز مندانه به سروش زدم‪ .‬بلیط را به به دخترك دادم و البته وجدانم درد‬
‫گرفت‪ ،‬دوبرابر پول نگرفتم! خوشبختانه انتقالش طولي نكشید و خیلي زود مرخص‬
‫شديم‪ .‬دوان دوان بیرون رفتیم‪ .‬وقت زيادي تا راه افتادن اتوبوس نداشتیم‪ .‬تاكسي‬
‫گرفتیم و رفتیم ترمینال‪ .‬آنجا هم فقط دويديم تا كارم درست شد و با يك نفر جابجا شد‬
‫و توانستیم كنار هم بنشینیم‪.‬‬
‫اتوبوس تازه راه افتاده بود‪ .‬سروش نفسي تازه كرد و پرسید‪ :‬خوب حال مي گي چي‬
‫شده يا نه؟‬
‫_‪ :‬مامانم از خونه ي شما زنگ زد! مي خواستن برن هتل و تا بیان جايي پیدا كنن‪،‬‬
‫سولمازجون چترشو باز كرده بود‪.‬‬
‫_‪ :‬چه خوووووووب!‬
‫_‪ :‬دارم از خواب میمیرم‪.‬‬
‫_‪ :‬دستت درد نكنه‪ .‬تو دانشگاه جواب ما رو نمي دي‪ .‬حالم مي خواي بخوابي؟‬
‫_‪ :‬باور كن تو ده روز گذشته ده ساعت به زور خوابیدم‪ .‬فقط درس خوندم‪.‬‬
‫_‪ :‬تقصیر منه؟‬
‫_‪ :‬نه ولي‪...‬‬
‫_‪ :‬بگیر بخواب بابا‪ .‬شوخي كردم‪ .‬خودمم كلي كسر خواب دارم‪.‬‬
‫وقتي بیدار شدم‪ ،‬سروش نبود‪ .‬نگاهي خواب آلود به اطراف انداختم‪ .‬زني كه هم‬
‫رديفمان نشسته بود و حال داشت كیفش را برمي داشت و كه پیاده شود‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫داداشت رفت پايین‪ .‬دلش نیومد بیدارت كنه‪.‬‬
‫خواست برود‪ .‬لحظه اي مكث كرد‪ .‬برگشت و پرسید‪ :‬دوقلويین؟‬
‫خواب آلود جواب دادم‪ :‬دوقلو؟‬
‫لبخندي زد و گفت‪ :‬خیلي بهم شبیهین‪ .‬خواهرم دوقلو داره‪ .‬ولي به اندازه ي شما‬
‫دوتا بهم شبیه نیستن‪.‬‬
‫خنده ام گرفت‪ .‬به زحمت از جا بلند شدم و گفتم‪ :‬چي بگم؟‬
‫تمام تنم درد مي كرد‪ .‬كش و قوسي رفتم و پیاده شدم‪ .‬هوا تازه تاريك شده بود‪.‬‬
‫نسیم خوشايندي به صورتم خورد‪ .‬به دنبال جمعیت رفتم‪ .‬وضو گرفتم و نماز خواندم‪ .‬از‬
‫نمازخانه بیرون آمدم‪ .‬داشتم فكر مي كردم سروش را از كجا پیدا كنم‪ ،‬كه ديدمش‪.‬‬
‫جلو آمد و گفت‪ :‬بدو شام بخوريم كم كم بايد بريم‪.‬‬
‫چلو با جوجه كباب به نسبت رستوران بین راهي خوب بود‪ .‬البته غذاي سلف‪ ،‬ما را به‬
‫خوردن هر مزخرفي عادت داده بود‪.‬‬
‫شام را تند تند خورديم و دوباره سوار شديم‪ .‬هنوز درست سر جايم جا نگرفته بودم كه‬
‫خوابم برد! در حالیكه بیهوش مي شدم‪ ،‬زير لب گفتم‪ :‬سابقه نداشته اينجوري‬
‫بخوابم‪ .‬نفهمیدم سروش چي گفت‪.‬‬
‫وقتي چشم باز كردم‪ ،‬سرم رويي پايش بود‪ .‬وحشتزده نشستم‪ .‬از خواب پريد و‬
‫پرسید‪ :‬چي شده؟‬
‫نگاه ملمت باري بهش انداختم‪ .‬چشمهايش را مالید و پرسید‪ :‬كابوس ديدي؟‬
‫_‪ :‬به بیداري!‬
‫_‪ :‬منظورت چیه؟‬
‫با حرص رويم را برگرداندم‪ .‬يعني اينقدر خواب بودم؟‬
‫_‪ :‬ساينا چي شده؟‬
‫_‪ :‬تو منو میشناسي‪ .‬اعتقاداتمم همینطور‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب مگه چي شده؟ خواب بودم كسي جسارتي كرده؟‬
‫با صدايي كه به زحمت بال مي آمد‪ ،‬گفتم‪ :‬سرم رو پات بود‪.‬‬
‫_‪ :‬و فكر مي كني تقصیر منه؟!‬
‫_‪ :‬نه پس تقصیر منه!‬
‫_‪ :‬مي خواي باور كن مي خواي نكن‪ .‬من خواب بودم‪ .‬نمي دونم‪.‬‬
‫)و البته بعد از سالها هنوز هم انكار مي كند!(‬
‫براي نماز صبح پیاده شديم‪ .‬چند دقیقه بعد دوباره سوار شديم و طلوع صبح را از پنجره‬
‫ي اتوبوس تماشا كردم‪...‬‬
‫وقتي رسیديم خسته و خورد بودم‪ .‬تا كسي گرفتیم‪ .‬نه صبح بود كه مقابل خانه ي‬
‫آقاي كاوش بوديم‪ .‬سروصداي ساناز و سولماز از توي حیاط مي آمد‪ .‬سروش كلید را‬
‫توي در چرخاند و در را باز كرد‪ .‬چمدانهايمان را برداشت‪ .‬ساك كوچكش را من برداشتم‬
‫و وارد شديم‪ .‬با ديدن ما ساناز و سولماز آژير كشان توي اتاق دويدند‪ :‬اومدن اومدن!!!!‬
‫سروش خنديد و گفت‪ :‬اگه مي دونستم اينقدر منتظرمونن زودتر میومدم‪.‬‬
‫همه به استقبالمان آمدند! سروش با حیرت گفت‪ :‬چقدر مهم شديم!‬
‫يك نفر داشت لي لي مي كشید‪ .‬يك خانمي كه نمي شناختم داشت روي آتش‬
‫اسفند مي ريخت‪ .‬مادربزرگهايمان با آن قد خمیده دم در بودند‪ .‬مادرهايمان‪ ،‬خانم‬
‫مهندس غیاثي ‪ ،‬روشن و چند نفر ديگري كه بعداً فهمیدم خاله ها و عمه هاي‬
‫سروش هستند به اضافه دخترهايشان خاله ي خودم هم بود!‬
‫بعد از نیم سات تازه از زير ماچ و بوسه ها درآمديم‪ .‬و من فرصت كردم‪ ،‬دهانم را باز‬
‫كنم و بپرسم‪ :‬مي تونم يه دوش بگیرم؟‬
‫البته هنوز هم نفهمیده بودم‪ ،‬موضوع چیه‪ .‬اما حالم از خودم داشت بد میشد و مي‬
‫خواستم هرچه زودتر موهاي بهم چسبیده و چربم را بشويم‪.‬‬
‫چمدانم را توي اتاق سروش باز كردم‪ .‬پنج شش نفر با هیجان داشتند دورم حرف مي‬
‫زدند‪ .‬اصل ً دلم نمي خواست آن چمدان بهم ريخته را جلوي اين جماعت باز كنم‪ .‬اما‬
‫خیال نداشتند تنهايم بگذارند‪ .‬مي ترسیدم توي حمام هم دنبالم بیايند!!‬
‫به هر زحمتي بود از لي در چمدان حوله و لباسهايم را برداشتم‪ .‬مامان جلو دويد كه‬
‫لباس چركاتو بده من بشورم‪.‬‬
‫با حیرت گفتم‪ :‬مي شورم مامان‪.‬‬
‫_‪ :‬نه ديگه بده برم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب اينا كه هنوز تنمه!‬
‫_‪ :‬اينا رو كه میام دم حموم مي گیرم‪ .‬لباسايي كه اين چند روز فرصت نكردي بشوري‪.‬‬
‫يك نفر از پشت سرم گفت‪ :‬مامانا دم عروسي دختراشون مهربونتر میشن‪.‬‬
‫مامان يك دفعه در چمدان را كامل باز كرد و پرسید‪ :‬كو؟ اين كثیفه؟‬
‫_‪ :‬مامان تو رو خدا!!‬
‫به آرامي كیسه لباس چركها را به او دادم تا دست از سرم بردارد‪ .‬بعد هم به سرعت‬
‫در چمدان را بستم و قفل كردم‪.‬‬
‫سروش دم در ايستاد و گفت‪ :‬ببخشید میشه بفرمايید تو هال من لباسامو بردارم برم‬
‫حموم؟‬
‫به سرعت گفتم‪ :‬نه من مي خوام برم!‬
‫پوزخندي گفت‪ :‬خونه زواريه عزيز‪ .‬سه تا حموم داريم‪ .‬مگه يادت رفته؟ پارسال كه اينجا‬
‫بودين!‬
‫_‪ :‬هان‪..‬‬
‫همه خنديدند‪ .‬نفهمیدم چي اينقدر مضحك بود‪ .‬يك نفر گفت‪ :‬پارسال تنهايي اينجا‬
‫بودي؟!‬
‫از خشم قرمز شدم‪ .‬با عصبانیت خودم را از بینشان بیرون كشیدم و رفتم‪ .‬شنیدم‬
‫سروش داشت قضیه ي برادرزن مهندس غیاثي و اين كه ما مهمان آقاي كاوش شديم‬
‫را تعريف مي كرد‪.‬‬
‫حمام را بیش از معمول طول دادم‪ .‬يك دلیلش اين بود كه مدتها بود وقت نكرده بودم با‬
‫خیال راحت حمام كنم و دلیل ديگرش جماعتي كه بیرون انتظارم را مي كشیدند‪...‬‬
‫بالخره آمدم‪ .‬با ورودم به اتاق‪ ،‬همصدا خواندند‪ :‬گل دراومد از حموم عروس دراومد از‬
‫حموم‪ .‬عروس شیرين زبون ملوس دراومد از حموم‪...‬‬
‫نزديك بود فرياد بكشم‪....‬‬
‫مستاصل نگاهي به اطراف انداختم‪ .‬مامان جلو آمد و گفت‪ :‬تو يه لباس مجلسي‬
‫نداري‪ ،‬همین تي شرت شلوار جینو پوشیدي؟‬
‫_‪ :‬تو رو خدا به منم بگین اينجا چه خبره؟‬
‫روشن يك لیوان شربت دو رنگ آلبالو جلويم گرفت و گفت‪ :‬اشكال نداره حال‪ .‬بفرمايین‬
‫عروس خانم!‬
‫لیوان را با حیرت برداشتم‪ .‬با خودم فكر كردم‪ :‬اين يه خوابه‪ .‬بیداري كه اين قدر بي‬
‫معني نمي شه‪.‬‬
‫روشن به مبلي اشاره كرد و گفت‪ :‬چرا نمي شیني؟‬
‫يك مبل دو نفره بود‪ .‬مادربزرگها هم كمي آنطرفتر نشسته بودند‪ .‬با خودم فكر كردم‬
‫الن هم سقف سوراخ میشه و يه دسته گل میفته پايین‪ .‬تو خواب همه چي ممكنه‪.‬‬

‫دوروبرم شلوغ پلوغ بود‪ .‬دختري كه نمي شناختم جلويم زانو زد و پرسید‪ :‬عروس خانم‬
‫عكس بگیرم؟‬
‫نگاهي بهش انداختم‪ .‬لباس مهماني شیكي پوشیده بود‪ .‬منتظر جواب بود‪ .‬آرام گفتم‪:‬‬
‫خواهش مي كنم‪.‬‬
‫روشن دم اتاق سروش در زد‪ .‬از جايي كه نشسته بودم مي توانستم او را ببینم‪ .‬در‬
‫اتاقش را باز كرد‪ .‬ريش تراش برقي دستش بود‪ .‬روشن پرسید‪ :‬هنوز مشغولي؟‬
‫خوشگل شدي بابا!‬
‫_‪ :‬نه داره تموم میشه‪.‬‬
‫_‪ :‬تو رو خدا كت شلوارم بپوش‪..‬‬
‫_‪ :‬دست بردار روشن خسته ام‪.‬‬
‫_‪ :‬خیلي خوب‪ .‬خیلي خوب‪ .‬پس بیا ديگه مي خوايم عكس بگیريم‪ .‬چه عروس‬
‫دامادي! ساينا هم لباس شب نپوشیده‪.‬‬
‫سروش كه حال نزديك من رسیده بود‪ ،‬گفت‪ :‬هیچ ديوونه اي سر ظهري لباس شب‬
‫نمي پوشه‪ .‬حتي اگه اسمش ساينا باشه!‬
‫روشن توي صورت خودش زد و گفت‪ :‬خاك به سرم سروش اين حرفا چیه؟‬
‫_‪ :‬هیچي دارم گربه رو دم حجله مي كشم!‬
‫كنارم نشست‪ .‬پرسیدم‪ :‬سروش اينجا چه خبره؟‬
‫قبل از اين كه جواب بدهد دخترك عكاس پرسید‪ :‬میشه لبخند بزنین؟‬
‫روشن دوربینش را به او داد و گفت‪ :‬واسه منم بگیر‪.‬‬
‫يك نفر داد زد‪ :‬آقا اومد‪.‬‬
‫از سروش پرسیدم‪ :‬آقا كیه؟‬
‫يك چادر نماز پرت شد تو صورتم‪ .‬مامان گفت‪ :‬بپوش مادر‪ .‬بپوش اومد‪.‬‬
‫_‪ :‬دكمه هاشم بندازم؟!‬
‫سروش گفت‪ :‬مواظب باش بال پايین نبندي!‬
‫مادر جون پرسید‪ :‬سر ظهر؟ چه وقتشه؟‬
‫مامان با اضطراب گفت‪ :‬عصر وقت نداشته‪.‬‬
‫صداي ياا مردي آمد‪ .‬و در پي آن مرد میانسالي با دفتر و دستك وارد شد و نزديك در‬
‫نشست‪ .‬چند دقیقه بعد بلند گفت‪ :‬دوشیزه مكرمه‪...‬‬
‫از سروش پرسیدم‪ :‬مي خواد عقد ببنده؟‬
‫_‪ :‬گمونم!‬
‫_‪ :‬كي رو؟‬
‫_‪ :‬مادربزرگ بنده رو! میشه يه دقه زبون به دهن بگیري؟‬
‫فكر كردم مادربزرگش كه دوشیزه نیست‪ .‬چه خواب عجیبي!‬
‫روشن تو گوشم گفت‪ :‬دفعه ي سومه عروس خانم‪ .‬بله رو بگو ديگه!‬
‫مادرش يك سكه طل بهم داد‪ .‬روشن دوباره گفت‪ :‬بله رو بگو‪ ...‬بلند‪.‬‬
‫گفتم بله؛ بدون آن كه بفهمم دقیقاً دوروبرم چي مي گذرد‪ .‬عاقد خطبه را خواند و‬
‫رفت‪ .‬داشتم فكر مي كردم كم كم داره حوصله ام سر میرود‪ .‬كاش زودتر بیدار بشوم‪.‬‬
‫توي خانه ي خودم و ثمینه يا خانه مان اهواز‪ ...‬دلم براي تختم تنگ شده بود‪.‬‬
‫روي سرمان نقل ريختند‪ .‬نگاهي به تي شرت سفید سروش انداختم‪ .‬توي دانشگاه‬
‫زياد تنش ديده بودم‪ .‬شلوار جینش آبي ساده بود‪.‬‬
‫مادرجون گفت‪ :‬ساينا مادر‪ ..‬من و خانم بزرگ هركدوم يه فیش حج عمره داريم‪.‬‬
‫خودمون كه ديگه پاي رفتنش رو نداريم‪ .‬گفتیم هديه ي عروسیي بديم به شماها‪.‬‬
‫سروش گفت‪ :‬شما مختارين‪ .‬اما خانم بزرگ قراره با دايي برن‪ .‬با صندلي چرخدار كه‬
‫پاي رفتن نمیخواد!‬
‫مادربزرگش گفت‪ :‬نه مادر‪ ..‬اينجوري هم من خجالت مي كشم هم دايیت چیزي از‬
‫زيارت نمي فهمه‪ .‬خانمشم تقصیر نكرده همش بند من باشن‪ .‬من حج و عمره ي‬
‫واجبم رو رفتم‪ .‬مي خوام اينو بدم به تو‪.‬‬
‫_‪ :‬ثواب داره واسش‪...‬‬
‫_‪ :‬من مي خوام بدم به تو‪ .‬حرف زياديم نباشه!‬
‫_‪ :‬شما امر بفرمايین‪...‬‬
‫صداي جیغ يك بچه مي آمد‪ .‬صدا را دنبال كردم‪ .‬كوچولوي چند ماهه اي بغل مادرش‬
‫بود‪ .‬از سروش پرسیدم‪ :‬اون كیه؟‬
‫_‪ :‬دختر خاله ام‪ .‬بهناز‪.‬‬
‫_‪ :‬اسم بچه اش چیه؟‬
‫_‪ :‬يادم نیست‪.‬‬
‫چه خوابي!‬
‫بهناز گفت‪ :‬نمي خواي عروس داماد رو چند ديقه تنها بذارين؟‬
‫روشن گفت‪ :‬آره تا نهار حاضر میشه برين تو اتاق سروش‪ .‬سروش بلند شو‪ .‬بلند شین‬
‫تا نهار حاضر نشده‪.‬‬
‫رفتیم توي اتاق سروش‪ .‬جمعیت پشت سرمان هلهله كشیدند‪ .‬سروش در را بست‪.‬‬
‫آه بلندي كشید و به در تكیه داد‪ .‬خوشحال به نظر نمي رسید‪ .‬چند لحظه با ناباوري‬
‫نگاهش كردم‪ .‬لب تخت نشستم و گفتم‪ :‬سروش چي شده؟ چرا من بیدار نمي شم؟‬
‫_‪ :‬اين پنبه رو از گوشت دربیار كه ممكنه يه روزي بیدار بشي‪ .‬تا روزي كه مي خوابي‬
‫و چشم باز مي كني زن مني‪.‬‬
‫هنوز هم خوشحال نبود‪ .‬سر بلند كردم و پرسیدم‪ :‬تو ناراحتي؟‬
‫با صدايي كه مي كوشید به فرياد تبديل نشود‪ ،‬گفت‪ :‬نه‪ ..‬نه ‪ .‬خیلیم خوشحالم‪.‬‬
‫اينقدر خوشحالم كه مي خوام فرياد بكشم‪ .‬اينقدر خوشحالم كه نمي دونم چه جوري‬
‫يه دانشجوي آس و پاس مي تونه متاهل باشه‪ ...‬اينقدر خوشحالم كه بعد از اين بايد‬
‫دستم جلوي اين و اون دراز باشه‪ .‬نه اين كه خوشم میاد جلوي عمل انجام شده قرار‬
‫بگیرم بي خبرم مجلس عقد گرفتن‪ .‬بهم گفتن بیا مي خوايم بريم خواستگاري‪ .‬گفتم‬
‫میام ولي هنوز آمادگي ازدواج ندارم‪ .‬اومدم دستمو گذاشتن تو حنا و تموم شد‪ .‬خیلي‬
‫خوشحالم‪ .‬واقع ًا خوشحالم‪ .‬مي خوام سرمو بكوبم به ديوار‪ .‬بلكه به قول تو از اين‬
‫كابوس بیدار بشم‪...‬‬
‫راه مي رفت و مي لرزيد‪ .‬تازه داشتم آنچه مي ديدم باور مي كردم‪ .‬اينقدر ناراحت بود‬
‫كه مي ترسیدم سكته كند‪ .‬از جا بلند شدم‪ .‬دستهايش را گرفتم و به تندي گفتم‪:‬‬
‫آروم باش سروش‪ .‬هیچ خبري نیست‪ .‬هنوز نه اين عقد محضري شده نه رسمي‪.‬‬
‫درسته كه براي من و تو يه تعهد جديه‪ .‬ولي اين قدر ناراضي هستي اصل ً درست‬
‫نییست ادامش بديم‪ .‬مي تونیم تمومش كنیم‪ .‬دوستت دارم سروش‪ .‬نمي خوام به‬
‫خاطر من اينقدر ناراحت باشي‪.‬‬
‫ناگهان آرام گرفت‪ .‬چند لحظه با ناباوري نگاهم كرد‪ .‬به آرامي گفت‪ :‬منم دوستت دارم‪.‬‬
‫دلم نمي خواد تا نمي دونم كي آرزوي يه شام بیرون يا يه كفش نو به دلت بمونه‪.‬‬
‫من‪ ....‬من خیلي مغرورم‪ .‬دوست ندارم دستمو پیش بابام دراز كنم چه برسه بقیه‪.‬‬
‫واسه يه زندگي يه نفره اينجا و اونجا خورده ريز كار مي كنم و خرجم درمیاد‪ ...‬ولي‪...‬‬
‫حرف از تموم كردنش نزن‪ .‬هرگز نزن‪ .‬بهم قول بده ساينا‪.‬‬
‫_‪ :‬بهت قول مي دم‪ .‬قول مي دم تو سختترين شرايط كنارت باشم‪ .‬قول مي دم نه تو‬
‫بي پولي نه هیچ مشكل ديگه اي جا نزنم‪ .‬تا وقتي كه تو هستي منم هستم‪...‬‬

‫شاذه‬
‫دوشنبه ‪1386.3.28‬‬
‫ساعت ‪11.30‬‬

You might also like