Professional Documents
Culture Documents
com
1
ﻓﺼﻞ اول
اﻣﺎ ﻣﺎدر ﺧﻮد را ﻋﻘﺐ ﻛﺸﻴﺪ .او ﻫﻨﻮز ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ .وﻳﻞ در ﻧﻮر ﺷﺎﻣﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﺑـﺎﻻ و ﭘـﺎﻳﻴﻦ ﺧﻴﺎﺑـﺎن
ﺑﺎرﻳﻚ و ردﻳﻒ ﻛﻮﺗﺎه ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻳﻚ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻏﭽﻪ اي ﻛﻮﭼﻚ و دﻳﻮاري ﺷﻤﺸﺎدي ﺑـﻮد ﻧﮕـﺎه
ﻛﺮد ،ﺑﺎ ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﺮ ﭘﻨﺠﺮه ﻫﺎي ﻳﻚ ﺳﻮ درﺧﺸﺸﻲ ﺧﻴﺮه ﻛﻨﻨﺪه داﺷﺖ و ﺳـﻤﺖ دﻳﮕـﺮ را در
ﺳﺎﻳﻪ رﻫﺎ ﻛﺮده ﺑﻮد .وﻗﺖ زﻳﺎدي ﻧﺒﻮد .ﻣﺮدم ﺣﺎﻻ دﻳﮕﺮ داﺷﺘﻨﺪ ﻏﺬاﻳﻲ ﻣﻲ ﺧﻮردﻧﺪ و ﻛﻤـﻲ ﺑﻌـﺪ
ﺳﺮ و ﻛﻠﻪ ي ﺑﭽﻪ ﻫﺎي دﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﭘﻴﺪا ﻣﻲ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺧﻴﺮه ﺷﻮﻧﺪ و ﻧﻈﺮ ﺑﺪﻫﻨﺪ و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮﻧﺪ .ﻣﻨﺘﻈﺮ
ﻣﺎﻧﺪن ﺧﻄﺮﻧﺎك ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﻛﺎري ﻛﻪ وﻳﻞ ﻣـﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ ﺑﻜﻨـﺪ ﻃﺒـﻖ ﻣﻌﻤـﻮل ﻣﺘﻘﺎﻋـﺪ ﻛـﺮدن
ﻣﺎدرش ﺑﻮد
ﮔﻔﺖ ":ﻣﺎﻣﺎن ،ﺑﻴﺎ ﺑﺮوﻳﻢ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﭘﺮ را ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ .ﺑﺒﻴﻦ ،ﻧﺰدﻳﻚ آﻧﺠﺎ ﻫﺴﺘﻴﻢ".
اﻣﺎ وﻳﻞ زﻧﮓ ﺧﺎﻧﻪ را زده ﺑﻮد .ﺑﺮاي اﻳﻦ ﻛﺎر ﻣﺠﺒـﻮر ﺷـﺪ ﻛﻴـﻒ را زﻣـﻴﻦ ﺑﮕـﺬارد ،ﭼـﻮن دﺳـﺖ
دﻳﮕﺮش ﻫﻨﻮز دردﺳﺖ ﻣﺎدر ﺑﻮد .اﮔﺮ او را ﻣﻲ دﻳﺪﻧﺪ ﻛﻪ در ﺳﻦ دوازده ﺳﺎﻟﮕﻲ دﺳﺖ ﻣـﺎدرش را
ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻧﺎراﺣﺖ ﻣﻲ ﺷﺪ ،اﻣﺎ ﻣﻲ داﻧﺴﺖ اﮔﺮ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻧﻜﻨﺪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﻲ ﻣﻲ اﻓﺘﺪ.
درﺑﺎز ﺷﺪ و ﻗﺎﻣﺖ ﭘﻴﺮ و ﺧﻤﻴﺪه ي ﻣﻌﻠﻢ ﭘﻴﺎﻧﻮ ﺑﺎ ﻋﻄﺮ اﺳﺘﻮﺧﺪوس اش ﻧﻤﺎﻳﺎن ﺷﺪ.
1
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
2
ﺑﺎﻧﻮي ﺳﺎﻟﺨﻮرده ﮔﻔﺖ ":ﻛﻴﺴﺖ؟ وﻳﻠﻴﺎم ،ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻲ؟ ﻳﻚ ﺳﺎل ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺗﻮ را ﻧﺪﻳﺪه ام .ﭼﻪ ﻣـﻲ
ﺧﻮاﻫﻲ ﻋﺰﻳﺰم".
وﻳﻞ ﻣﺤﻜﻢ ﮔﻔﺖ ":ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﻴﺎﻳﻢ ﺗﻮ ،ﻟﻄﻔﺎً ،و ﻣﺎدرم را ﻫﻢ ﺑﻴﺎورم".
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﭘﺮ ﺑﻪ زن ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎي ﭘﺮﻳﺸﺎن و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻧﺼﻔﻪ ﻧﻴﻤﻪ و ﻣﺘﺤﻴـﺮش و ﺑـﻪ ﭘـﺴﺮك ﺑـﺎ آن ﻧﮕـﺎه
ﺧﻴﺮه و وﺣﺸﻲ ،ﻟﺐ ﻫﺎي ﺑﻪ ﻫﻢ ﻓﺸﺮده و ﻓﻚ ﺑﻴﺮون زده اش ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .ﺑﻌﺪ دﻳﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﭘﺮي ،ﻣﺎدر
وﻳﻞ ،روي ﻳﻚ ﭼﺸﻢ آراﻳﺶ دارد و روي دﻳﮕﺮي ﻧﺪارد .او ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪه ﺑﻮد .وﻳﻞ ﻫـﻢ ﻫﻤﻴﻨﻄـﻮر.
ﮔﻔﺖ ":ﺧﺐ "...و ﻛﻨﺎر رﻓﺖ ﺗﺎ در راﻫﺮوي ﺑﺎرﻳﻚ راه ﺑﺎز ﻛﻨﺪ .وﻳﻞ ﻗﺒﻞ از آﻧﻜـﻪ در را ﺑﺒﻨـﺪد ﺑـﻪ
ﺑﺎﻻ و ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺧﻴﺎﺑﺎن ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﭘﺮ دﻳﺪ ﻛﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﭘﺮي ﭼﻪ ﻣﺤﻜﻢ دﺳﺖ ﭘﺴﺮش را ﮔﺮﻓﺘـﻪ
اﺳﺖ و ﭘﺴﺮك ﭼﻪ آرام او را ﺑﻪ اﺗﺎق ﻧﺸﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﭘﻴﺎﻧﻮ در آن ﺑﻮد ) و اﻟﺒﺘﻪ ﺗﻨﻬﺎ اﺗﺎﻗﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻣـﻲ
ﺷﻨﺎﺧﺖ( ﻫﺪاﻳﺖ ﻛﺮد؛ و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻟﺒﺎس ﻫﺎي ﺧﺎﻧﻢ ﭘﺮي ﺑﻮي ﻧﺎ ﻣﻲ دﻫﺪ ،اﻧﮕﺎر ﻗﺒﻞ از ﺧـﺸﻚ
ﻣﻲ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ و ﺷﺪن ﻣﺪت زﻳﺎدي در ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻟﺒﺎﺳﺸﻮﻳﻲ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﺎﺷﺪ ؛ در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ روي ﻣﺒﻞ
آﻓﺘﺎب ﻋﺼﺮ ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺮ ﺻﻮرت ،اﺳﺘﺨﻮان ﮔﻮﻧﻪ و ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﺑﺎز و اﺑﺮوﻫﺎي ﺳﻴﺎه و ﺻﺎف ﺷـﺎن ﻣـﻲ
او ﮔﻔﺖ ":ﻣﺎدرم ﻧﻴﺎز ﺑﻪ ﺟﺎﻳﻲ دارد ﻛﻪ ﭼﻨﺪ روز را در آن ﺳﭙﺮي ﻛﻨﺪ .در ﺣﺎل ﺣﺎﺿﺮ ﻧﮕﻬﺪاري از
او در ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻣﺸﻜﻞ اﺳﺖ .ﻣﻨﻈﻮرم اﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﻳﺾ اﺳﺖ .ﻓﻘـﻂ ﻛﻤـﻲ آﺷـﻔﺘﻪ و ﮔـﻴﺞ
2
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
3
اﺳﺖ .و ﻛﻤﻲ اﺣﺴﺎس ﻧﮕﺮاﻧﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .ﻧﮕﻬﺪاري از او ﻛﺎر ﺳﺨﺘﻲ ﻧﻴﺴﺖ .ﻓﻘﻂ ﻧﻴﺎز ﺑﻪ ﻛﺴﻲ دارد
ﻛﻪ ﺑﺎ او ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑﺎﺷﺪ و ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺳﺎدﮔﻲ اﻳﻦ ﺧﺼﻮﺻﻴﺖ را دارﻳﺪ".
زن ﺑﻪ ﭘﺴﺮش ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﻇﺎﻫﺮاً ﺑﺪون آﻧﻜﻪ ﺣﺮف او را ﺑﻔﻬﻤـﺪ ،و ﺧـﺎﻧﻢ ﻛـﻮﭘﺮ روي ﮔﻮﻧـﻪ زن
ﻳﻚ ﺧﺮاش دﻳﺪ .وﻳﻞ از ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﭘﺮ ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﻮد و ﭼﻬﺮه اش ﺣﺎﻟﺘﻲ درﻣﺎﻧﺪه داﺷﺖ.
اداﻣﻪ داد ":ﺧﺮﺟﻲ ﻧﺪارد ،ﺑﺎ ﺧﻮدم ﭼﻨﺪ ﺑﺴﺘﻪ ﺧﻮردﻧﻲ آورده ام ﻛﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮم ﺗﺎ ﻣﺪﺗﻲ ﻛﻔﺎﻳﺖ ﻣـﻲ
" اﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺴﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ...ﻣﻨﻈﻮرم ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ اي ﻳﺎ ﻓﺎﻣﻴﻠﻲ اﺳﺖ"...
" ﻣﺎ ﻓﺎﻣﻴﻞ ﻧﺪارﻳﻢ .ﻓﻘﻂ ﺧﻮدﻣﺎن ﻫﺴﺘﻴﻢ .و ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﻫﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺮﺷﺎن ﺷﻠﻮغ اﺳﺖ".
" ﻧﻪ! ﻧﻪ .او ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻛﻤﻲ ﻛﻤﻚ ﻧﻴﺎز دارد .ﺧﻮدم ﺗﺎ ﻣﺪﺗﻲ ﻛﻮﺗﺎه ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ اﻳﻦ ﻛـﺎر را ﺑﻜـﻨﻢ ،اﻣـﺎ
زﻳﺎد ﻃﻮل ﻧﻤﻲ ﻛﺸﺪ .دارم ﻣﻲ روم ...ﻛﺎري دارم ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎم ﺑـﺪﻫﻢ .اﻣـﺎ زود ﺑـﺮ ﻣـﻲ ﮔـﺮدم و
دوﺑﺎره او را ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺮداﻧﻢ ،ﻗﻮل ﻣﻲ دﻫﻢ زﺣﻤﺖ اش زﻳﺎد ﺑﻪ ﮔﺮدن ﺗﺎن ﻧﻤﻲ ﻣﺎﻧﺪ".
ﻣﺎدر داﺷﺖ ﺑﺎ ﭼﻪ اﻋﺘﻤﺎدي ﺑﻪ ﭘﺴﺮش ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد و ﭘﺴﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻟﺒﺨﻨﺪي اﻃﻤﻴﻨـﺎن
3
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
4
ﭘﺲ رو ﻛﺮد ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﭘﺮي و ﮔﻔﺖ ":ﺧﺐ ،ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﺑﺮاي ﻳﻜﻲ دو روز اﺷﻜﺎﻟﻲ ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷـﺪ .ﻣـﻲ
ﺗﻮﻧﻲ در اﺗﺎق دﺧﺘﺮم ﺑﻤﺎﻧﻲ ،ﻋﺰﻳﺰم .او در اﺳﺘﺮاﻟﻴﺎ اﺳﺖ .دﻳﮕﺮ ﺑﻪ آن اﺗﺎق ﻧﻴﺎز ﻧﺪارد".
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ ":ﻣﻤﻨﻮن" و از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ،اﻧﮕﺎر ﺑﺮاي رﻓﺘﻦ ﻋﺠﻠﻪ داﺷﺖ.
" ﭘﻴﺶ ﻳﻜﻲ از دوﺳﺘﺎن ام .ﻫﺮ وﻗﺖ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺗﻠﻔﻦ ﻣـﻲ زﻧـﻢ .ﺷـﻤﺎره ﺗﻠﻔـﻦ ﺗـﺎن را دارم .ﻣـﺸﻜﻠﻲ
ﻧﻴﺴﺖ".
ﮔﻔﺖ ":ﻧﮕﺮان ﻧﺒﺎش ،ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﭘﺮ ﺑﻬﺘﺮ از ﻣﻦ ازت ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﻨـﺪ .ﻓـﺮدا ﺗﻠﻔـﻦ ﻣـﻲ زﻧـﻢ ﺗـﺎ ﺑـﺎ
ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ را ﻣﺤﻜﻢ ﺑﻐﻞ ﻛﺮدﻧﺪ ،ﺑﻌﺪ وﻳﻞ دوﺑﺎره او را ﺑﻮﺳﻴﺪ و دﺳﺖ او را ﻛﻪ دور ﮔﺮدن اش ﺣﻠﻘﻪ
ﺷﺪه ﺑﻮد آرام ﺑﺎز ﻛﺮد و ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ در رﻓﺖ .ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﭘﺮ دﻳﺪ ﭼﻘﺪر ﻧﺎراﺣﺖ اﺳﺖ ،ﭼـﻮن ﭼـﺸﻢ
" ﻛﻤﻲ ﭘﻴﭽﻴﺪه اﺳﺖ .اﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﻴﺪ او ﻣﺸﻜﻠﻲ اﻳﺠﺎد ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ".
ﻣﻨﻈﻮر ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﭘﺮ اﻳﻦ ﻧﺒﻮد؛ اﻣﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﻮد وﻳﻞ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﻣﻮﺿﻮع ﺣﺮف را ﻋﻮض ﻛﻨـﺪ .ﺑـﺎﻧﻮي
4
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
5
*
ﺑﻦ ﺑﺴﺘﻲ ﻛﻪ وﻳﻞ و ﻣﺎدرش در آن زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﺟﺎده اي اﻧﺤﺮاﻓﻲ در ﺷـﻬﺮﻛﻲ ﻣـﺪرن ﺑـﻮد
ﻛﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻬﺎﻳﻲ ﺷﺒﻴﻪ ﻫﻢ داﺷﺖ ﻛﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن آﻧﻬـﺎ از ﻫـﺮ ﻧﻈـﺮ درب و داﻏـﺎن ﺗـﺮﻳﻦ ﺑـﻮد .در
ﺣﻴﺎط ﺟﻠﻮ ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﺗﻜﻪ از زﻣﻴﻦ ﭘﻮﺷﻴﺪه از ﻋﻠﻒ ﻫﺮز ﺑﻮد؛ ﻣﺎدرش ﻗﺒﻼً ﭼﻨﺪ درﺧﺘﭽـﻪ ﻛﺎﺷـﺘﻪ
ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﻫﻤﻪ از ﺑﻲ آﺑﻲ ﭘﻼﺳﻴﺪه و ﺧﺸﻜﻴﺪه ﺑﻮد .ﺑﻪ ﻣﺤـﺾ آﻧﻜـﻪ وﻳـﻞ از راه رﺳـﻴﺪ ،ﮔﺮﺑـﻪ اش
ﻣﺎﻛﺴﻲ از ﻧﻘﻄﻪ ي ﻣﻮرد ﻋﻼﻗﻪ اش در زﻳﺮ ﮔﻞ ادرﻳﺴﻲ ﻛﻪ ﻫﻨﻮز ﺧﺸﻚ ﻧﺸﺪه ﺑـﻮد ﺑﻠﻨـﺪ ﺷـﺪ و
ﻛﺶ و ﻗﻮﺳﻲ ﺑﻪ ﺧﻮد داد و ﺑﺎ ﻣﻴﻮﻳﻲ ﻣﻼﻳﻢ ﺑﻪ او ﺧﻮﺷﺎﻣﺪ ﮔﻔﺖ و ﺳﺮش را ﺑﻪ ﭘﺎي او ﻣﺎﻟﻴﺪ.
وﻳﻞ او را ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮد و آرام ﮔﻔﺖ ":آﻧﻬﺎ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻪ اﻧﺪ ،ﻣﺎﻛﺴﻲ؟ آﻧﻬﺎ را ﻧﺪﻳﺪي؟"
ﻣـﻲ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﻛﺖ ﺑﻮد .در ﻧﻮر ﺿﻌﻴﻒ ﻏﺮوب ﻣﺮد آن ﺳﻮﺑﻲ ﺟـﺎده داﺷـﺖ اﺗﻮﻣﺒﻴـﻞ اش را
ﺷﺴﺖ ،اﻣﺎ ﻫﻴﭻ ﺗﻮﺟﻬﻲ ﺑﻪ وﻳﻞ ﻧﻜﺮد و وﻳﻞ ﻫﻢ ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻧﻜﺮد .ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﺮدم ﻛﻤﺘـﺮ ﺗﻮﺟـﻪ ﻣـﻲ
در ﺣﺎﻟﻴﻜﻪ ﻣﺎﻛﺴﻲ را ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﭼـﺴﺒﺎﻧﺪه ﺑـﻮد ،در را ﺑـﺎز ﻛـﺮد و ﺳـﺮﻳﻊ وارد ﺷـﺪ .ﻗﺒـﻞ از آﻧﻜـﻪ
ﻣﺎﻛﺴﻲ را زﻣﻴﻦ ﺑﮕﺬارد ﺑﺎ دﻗﺖ ﮔﻮش ﺧﻮاﺑﺎﻧﺪ .ﻫﻴﭻ ﺻﺪاﻳﻲ ﻧﻤﻲ آﻣﺪ؛ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺎﻟﻲ ﺑﻮد.
ﺑﺮاي ﻣﺎﻛﺴﻲ ﻳﻚ ﻗﻮﻃﻲ ﻏﺬا ﺑﺎز ﻛﺮد و او را در آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﮔﺬاﺷﺖ ﺗﺎ ﻏﺬا ﺑﺨﻮرد .آن ﻣﺮدﻫﺎ ﭼﻨـﺪ
وﻗﺖ ﭘﻴﺶ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ؟ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ وﺟﻪ ﻧﻤﻴﺸﺪ ﺣﺪس زد ،ﭘﺲ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮد ﺳﺮﻳﻊ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﻨـﺪ .ﺑـﻪ
5
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
6
دﻧﺒﺎل ﻳﻚ ﻛﻴﻒ ﺗﺤﺮﻳﺮ ﺳﺒﺰ و ﭼﺮﻣﻲ و ﻓﺮﺳﻮده ﻣﻲ ﮔﺸﺖ .ﭼﻨﻴﻦ ﭼﻴﺰي را در ﺧﻴﻠﻲ ﻧﻘﺎط ﻳـﻚ
ﺧﺎﻧﻪ ي ﻋﺎدي اﻣﺮوزي ﻣﻲ ﺗﻮان ﭘﻨﻬﺎن ﻛﺮد؛ ﺑﺮاي ﭘﻨﻬﺎن ﻛـﺮدن آن ﻧﻴـﺎزي ﺑـﻪ ﻗـﺎب ﻣﺨﻔـﻲ ﻳـﺎ
ﻟﺒﺎس ﺳﺮداﺑﻪ ﻫﺎي ﺑﺰرگ ﻧﻴﺴﺖ .وﻳﻞ اول اﺗﺎق ﻣﺎدرش را ﮔﺸﺖ و از اﻳﻨﻜﻪ ﻛﺸﻮﻫﺎي او را ﻛﻪ
ﻫﺎي زﻳﺮش در آن ﺑﻮد ﻣﻲ ﮔﺸﺖ اﺣﺴﺎس ﺷﺮم ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻧﻈﻢ ﺑﻘﻴﻪ ي اﺗﺎق ﻫﺎي ﻃﺒﻘـﻪ ي
ﺑﺎﻻ را ﻫﻢ ﮔﺸﺖ ،ﺣﺘﻲ اﺗﺎق ﺧﻮدش را .ﻣﺎﻛﺴﻲ آﻣﺪ ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﺪ او ﭼﻪ دارد ﻣﻲ ﻛﻨـﺪ و ﻫﻤـﺎن ﺟـﺎ
ﺣﺎﻻ دﻳﮕﺮ ﻫﻮا ﺗﺎرﻳﻚ ﺷﺪه ﺑﻮد و او ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮد.ﺑﺮاي ﺧﻮدش ﻟﻮﺑﻴﺎ ﭘﺨﺘﻪ روي ﻧﺎن درﺳـﺖ ﻛـﺮد و
ﭘﺸﺖ ﻣﻴﺰ آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺖ و در اﻳﻦ ﻓﻜﺮ ﺑﻮد ﻛﻪ اﺗﺎق ﻫﺎي ﻃﺒﻘﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ را ﺑﻪ ﭼﻪ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺑﮕﺮدد.
ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﻧﺸﺴﺖ ،ﻗﻠﺐ اش در ﺳﻴﻨﻪ ﻣﻲ ﺗﭙﻴﺪ .ﺷﻤﺮد :ﺑﻴـﺴﺖ و ﺷـﺶ زﻧـﮓ ،ﺑﻌـﺪ ﺗﻤـﺎم ﺷـﺪ.
*
ﭼﻬﺎر ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﻫﻨﻮز ﻛﻴﻒ ﺳﺒﺰ ﭼﺮﻣﻲ راﭘﻴﺪا ﻧﻜﺮده ﺑﻮد .ﺳﺎﻋﺖ ﻳﻚ و ﻧﻴﻢ ﺑﻮد و او ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪه
ﺑﻮد .ﺑﺎ ﻟﺒﺎس ﻛﺎﻣﻞ روي ﺗﺨﺖ دراز ﻛﺸﻴﺪ و ﺳﺮﻳﻊ ﺧﻮاب اش ﺑﺮد ،ﺧﻮاب ﻫـﺎي ﺷـﻠﻮغ و ﻋـﺼﺒﻲ
ﻛﻨﻨﺪه ﻣﻲ دﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﺎدرش ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻏﻤﮕﻴﻦ و وﺣﺸﺖ زده در آﻧﻬـﺎ ﺣﺎﺿـﺮ ﺑـﻮد و ﺑـﻪ او
دﺳﺘﺮﺳﻲ ﻧﺪاﺷﺖ.
6
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
7
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺷﻜﻠﻲ ﺑﻴﺪار ﺷﺪ) ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮاﺑﻴﺪه ﺑﻮد( و دو ﭼﻴﺰ را ﻫﻤﺰﻣﺎن ﺑﻪ ﺧـﺎﻃﺮ
آورد.
اول ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛﻴﻒ ﻛﺠﺎﺳـﺖ.دوم آﻧﻜـﻪ داﻧـﺴﺖ ﻣﺮدﻫـﺎ در ﻃﺒﻘـﻪ ي ﭘـﺎﻳﻴﻦ ﻫـﺴﺘﻨﺪ و دارﻧـﺪ در
آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ را ﺑﺎز ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﻣﺎﻛﺴﻲ را آرام از ﺳﺮ راه ﺑﺮداﺷﺖ و در ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ اﻋﺘﺮاض ﺧﻮاب آﻟـﻮده
اش او را ﺑﻪ ﺳﻜﻮت ﺧﻮاﻧﺪ .ﺑﻌﺪ ﭘﺎﻫﺎﻳﺶ را از ﺑﻐﻞ ﺗﺨﺘﺨﻮاب ﺗﺎب داد و ﻛﻔﺶ ﻫﺎﻳﺶ را ﭘﻮﺷـﻴﺪ و
ﺗﻤﺎم ﺣﻮاس اش ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺻﺪاﻫﺎﻳﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ از ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻲ آﻣﺪ .ﺻﺪاﻫﺎ ﺑﺴﻴﺎر آرام ﺑﻮد :ﻳـﻚ ﺻـﻨﺪﻟﻲ
ﺑﻲ ﺳﺮ و ﺻﺪاﺗﺮ از ﻣﺮدﻫﺎ از اﺗﺎق اش ﺑﻴﺮون رﻓﺖ و ﭘﺎورﭼﻴﻦ ﺑﻪ اﺗـﺎق ﻣﻬﻤـﺎن در ﺑـﺎﻻي ﭘﻠـﻪ ﻫـﺎ
رﻓﺖ .ﺗﺎرﻳﻜﻲ ﻣﻄﻠﻖ ﻧﺒﻮد و در ﻧﻮر رﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪه و ﺷﺒﺢ ﮔﻮﻧﻪ ﻗﺒﻞ از ﺳﭙﻴﺪه ﭼﺮخ ﺧﻴﺎﻃﻲ ﭘﺪاﻟﻲ را
دﻳﺪ .ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ آن اﺗﺎق رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﻛﻤﺪ ﻛﻨﺎر ﭼـﺮخ ﺧﻴـﺎﻃﻲ را ﻓﺮاﻣـﻮش ﻛـﺮده
در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﮔﻮش اش را ﺗﻴﺰ ﻛﺮده ﺑﻮد ،دﺳﺖ اش را ﺑﺮاي ﭘﻴﺪا ﻛﺮدن ﻛﻤﺪ دراز ﻛﺮد .ﻣﺮدان در
ﻃﺒﻘﻪ ي ﭘﺎﻳﻴﻦ داﺷﺘﻨﺪ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﻮ و آن ﺳﻮ ﻣﻲ رﻓﺘﻨﺪ ،و وﻳﻞ درﺧﺸﺶ ﻧﻮري ﻣﺎت را ﻣـﻲ دﻳـﺪ
ﺑﻌﺪ ﭼﻔﺖ ﻛﻤﺪ را ﭘﻴﺪا ﻛﺮد و آن راﺑﺎز ﻛﺮد و در آﻧﺠﺎ ،ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﻛﻪ ﺣﺪس زده ﺑﻮد ،ﻛﻴﻒ ﭼﺮﻣـﻲ
ﻗﺮار داﺷﺖ.
7
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
8
ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻲ ﻛﺮد؟ در ﺗﺎرﻳﻜﻲ آرام ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﻗﻠﺐ اش ﺑﻪ ﺷـﺪت ﻣـﻲ زد و ﮔـﻮش
دو ﻣﺮد در ﺳﺎﻟﻦ ﻃﺒﻘﻪ ي ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﻮدﻧﺪ .ﺻﺪاي ﻳﻜﻲ از آﻧﻬﺎ را ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ آﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ ":زود ﺑﺎش،
ﺻﺪاﻳﻲ دﻳﮕﺮ ﮔﻔﺖ ":ﻫﺮ ﭼﻨﺪ اﻳﻨﺠﺎ ﻧﻴﺴﺖ ،ﺑﻴﺎ ﻃﺒﻘﻪ ي دوم را ﻫﻢ ﺑﮕﺮدﻳﻢ".
وﻳﻞ در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺻﺪاي آرام ﺟﻴﺮ ﺟﻴﺮ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ را ﻣﻲ ﺷﻨﻴﺪ ﺑﻪ ﺧـﻮدش ﻗـﻮت ﻗﻠـﺐ داد .ﻣـﺮد از
ﺧﻮد ﻫﻴﭻ ﺻﺪاﻳﻲ در ﻧﻤﻲ آورد،اﻣﺎ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻣﺎﻧﻊ ﺻﺪاي ﺟﻴﺮ ﺟﻴﺮ ﻏﻴﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮه ي ﻛﻒ ﭼﻮﺑﻲ
ﺑﺸﻮد .ﺑﻌﺪ ﻣﻜﺜﻲ ﻛﺮد .ﺷﻌﺎع ﺑﺴﻴﺎر ﺑﺎرﻳﻜﻲ از ﻧﻮر ﭼﺮاغ ﻛﻒ زﻣﻴﻦ اﻓﺘﺎد .وﻳـﻞ از ﺷـﻜﺎف در آن را
دﻳﺪ.
ﺑﻌﺪ در ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮد .وﻳﻞ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺮد در آﺳﺘﺎﻧﻪ ي در ﺑﺎز ﻗﺮار ﺑﮕﻴﺮد ،ﺑﻌـﺪ از دل ﺗـﺎرﻳﻜﻲ
ﻫﻤﺎن ﻛﻪ ﻣﺮد ﺑﻪ ﺑﺎﻻي ﭘﻠﻪ ﻫﺎ رﺳﻴﺪه ﺑﻮد ،ﻣﺎﻛﺴﻲ آرام از رﺧﺘﺨﻮاب ﺑﻴﺮون رﻓﺘﻪ و ﭘـﺸﺖ ﺳـﺮ او
اﻳﺴﺘﺎده و ﺑﺎ دم ﺳﻴﺦ ﻣﻨﻈﺮ ﺑﻮد ﺗﺎ ﺧﻮدش را ﺑﻪ ﭘﺎي ﻣﺮد ﺑﻤﺎﻟﺪ .ﻣﺮد ﻛﻪ آﻣـﻮزش دﻳـﺪه و ﻗﺒـﺮاق
ﺑﻮد از ﭘﺲ وﻳﻞ ﺑﺮ ﻣﻲ آﻣﺪ ،اﻣﺎ ﮔﺮﺑﻪ ﺳﺮ راه ﺑﻮد و وﻗﺘﻲ ﻣﺮد ﺧﻮاﺳـﺖ ﻋﻘـﺐ ﺑـﺮود ﭘـﺎﻳﺶ ﺑـﻪ او
8
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
9
ﮔﺮﻓﺖ .ﺑﺎ ﻧﻔﺴﻲ ﺑﺮﻳﺪه از ﭘﺸﺖ اﻓﺘﺎد و از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺳﺮ ﻧﮕﻮن ﺷﺪ و ﺳﺮش ﺑـﺎ ﺿـﺮب ﺑـﻪ ﻣﻴـﺰ ﺗـﻮي
ﺳﺎﻟﻦ ﺧﻮرد.
وﻳﻞ ﺻﺪاي ﺿﺮﺑﻪ ي وﺣﺸﺘﻨﺎﻛﻲ را ﺷﻨﻴﺪ ،وﻟﻲ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﭼﻪ ﺑﻮده اﺳﺖ .در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﻛﻴـﻒ
ﺗﺤﺮﻳﺮ ﭼﺮﻣﻲ را ﻣﺤﻜﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ،از روي ﻧﺮده ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﻳﺪ ،از روي ﺑﺪن ﻣـﺮد ﻛـﻪ ﭘـﺎي ﭘﻠـﻪ ﻫـﺎ
اﻓﺘﺎده ﺑﻮد و ﺑﻪ ﺧﻮد ﻣﻲ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﭘﺮﻳﺪ ،ﻛﻴﻒ ﺑﺰرﮔﻲ را ﻛﻪ روي ﻣﻴﺰ ﺑﻮد ﻗﺎﭘﻴﺪ و از در ﺟﻠـﻮ ﺧـﺎرج
ﺷﺪ ،ﻃﻮري ﻛﻪ ﻣﺮد دﻳﮕﺮ وﻗﺘﻲ از اﺗﺎق ﺧﻮاب ﺑﻴﺮون آﻣﺪ ﻓﻘﻂ ﻣﺎت اش ﺑﺮد.
ﺣﺘﻲ در آن ﻋﺠﻠﻪ و وﺣﺸﺖ در ﻋﺠﺐ ﺑﻮد ﻛﻪ ﭼﺮا ﻣﺮد دﻳﮕﺮ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ او داد ﻧﺰده ﻳﺎ او را ﺗﻌﻘﻴﺐ
ﻣﻲ ﮔﺸﺘﻨﺪ. ﻧﻜﺮده ﺑﻮد .ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻛﻤﻲ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﻫﺎ و ﺗﻠﻔﻦ ﻫﺎي ﻫﻤﺮاﻫﺸﺎن دﻧﺒﺎل او
ﺷﻴﺮﻓﺮوش را دﻳﺪ ﻛﻪ داﺷﺖ ﺗﻮي ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﻣﻲ ﭘﻴﭽﻴﺪ و ﭼﺮاغ ﻫﺎي ﮔﺎري اش در ﻧﻮر ﺻﺒﺤﮕﺎﻫﻲ
ﻛﻪ ﺣﺎﻻ آﺳﻤﺎن را ﭘﺮ ﻛﺮده ﺑﻮد رﻣﻘﻲ ﻧﺪاﺷﺖ .وﻳﻞ از روي ﺣـﺼﺎر ﺑـﻪ ﺣﻴـﺎط ﻫﻤـﺴﺎﻳﻪ ﭘﺮﻳـﺪ ،از
داﻻن ﻛﻨﺎر ﺧﺎﻧﻪ ﮔﺬﺷﺖ ،از روي دﻳﻮار ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﺑﻌﺪي ﭘﺮﻳـﺪ ،از روي ﭼﻤـﻦ ﺧـﻴﺲ از ﺷـﺒﻨﻢ رد
ﺷﺪ ،از ﺑﻴﻦ ﺷﻤﺸﺎدﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ و ﭘﺲ از ﻋﺒﻮر از ﺑﻴﻦ ﻋﻠﻒ ﻫـﺎ و درﺧـﺖ ﻫـﺎ ﺑـﻪ ﺟـﺎده ي اﺻـﻠﻲ
رﺳﻴﺪ .در آﻧﺠﺎ زﻳﺮ ﺑﺘﻪ اي ﺧﺰﻳﺪ و ﻧﻔﺲ زﻧﺎن و ﻟﺮزان ﻫﻤﺎن ﺟﺎ دراز ﻛﺸﻴﺪ .ﺑﺮاي رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺟـﺎده
ﺧﻴﻠﻲ زود ﺑﻮد :ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻠﻮﻏﻲ ﻓﺮا ﺑﺮﺳﺪ.
9
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
10
ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺻﺪاي ﻫﻮﻟﻨﺎك ﺑﺮﺧﻮرد ﺳﺮ ﻣﺮد ﺑﺎ ﻣﻴﺰ را از ﺳﺮ ﺑﻴﺮون ﻛﻨـﺪ و ﻣﻨﻈـﺮه ي ﮔـﺮدن
اش را ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﻜﻠﻲ ﻧﺎﻣﻌﻤﻮل ﻛﺞ ﺷﺪه ﺑﻮد ،ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر دﺳﺖ و ﭘـﺎ زدن وﺣـﺸﺘﻨﺎك اش را .ﻣـﺮد
ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ اﻳﻦ را از ﺳﺮش ﺑﻴﺮون ﻛﻨﺪ ،اﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻣﻲ ﻛﺮد .ﺑﻪ اﻧﺪازه اي ﻓﻜـﺮ و ﺧﻴـﺎل
داﺷﺖ .ﻣﺎدرش :آﻳﺎ ﺟﺎي او واﻗﻌﺎً اﻣﻦ ﺑﻮد؟ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﭘﺮ ﺑﻪ ﻛﺴﻲ ﺣﺮﻓﻲ ﻧﻤﻲ زد ،ﻳﻌﻨﻲ ﻣﻤﻜﻦ ﺑـﻮد
ﺣﺮﻓﻲ ﺑﺰﻧﺪ؟
ﺣﺘﻲ اﮔﺮ وﻳﻞ ﺑﺮ ﺧﻼف ﻗﻮﻟﻲ ﻛﻪ داده ﺑﻮد ﺑﺮ ﻧﻤﻲ ﮔﺸﺖ ﭼﻪ؟ ﭼﻮن ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﻳـﻚ ﻧﻔـﺮ را ﻛـﺸﺘﻪ
و ﻣﺎﻛﺴﻲ .ﻛﺴﻲ ﺑﻪ او ﻏﺬا ﻣﻲ داد؟ آﻳﺎ ﻣﺎﻛﺴﻲ ﻧﮕﺮان آﻧﻬﺎ ﻣﻲ ﺷـﺪ؟ ﺳـﻌﻲ ﻣـﻲ ﻛـﺮد دﻧﺒﺎﻟـﺸﺎن
ﺑﮕﺮدد؟
ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﻮا روﺷﻦ ﺗﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ .ﺣﺎﻻ آن ﻗﺪر روﺷﻦ ﺷﺪه ﺑـﻮد ﺗـﺎ ﺑﺘﻮاﻧـﺪ ﻣﺤﺘﻮﻳـﺎت ﻛﻴـﻒ
ﺑﺰرگ را ﺑﺎزﺑﻴﻨﻲ ﻛﻨﺪ :ﻛﻴﻒ ﭘﻮل ﻣﺎدرش ،آﺧﺮﻳﻦ ﻧﺎﻣـﻪ از وﻛﻴـﻞ ،ﻧﻘـﺸﻪ ي ﺟـﺎده ﻫـﺎي ﺟﻨـﻮب
اﻧﮕﻠﺴﺘﺎن ،ﭼﻨﺪ ﺗﺨﺘﻪ ﺷﻜﻼت ،ﺧﻤﻴﺮ دﻧﺪان ،ﺟﻮراب و ﺷﻠﻮار اﺿـﺎﻓﻲ ،و ﻛﻴـﻒ ﺗﺤﺮﻳـﺮ ﭼﺮﻣـﻲ و
ﺳﺒﺰ.
ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ آﻧﺠﺎ ﺑﻮد .ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ داﺷﺖ ﻃﺒﻖ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ رﻓﺖ.
*
10
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
11
وﻳﻞ از وﻗﺘﻲ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮد ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻣﺎدرش ﺑﺎ ﺑﻘﻴﻪ ﻓﺮق دارد و ﺑﺎﻳﺪ از او ﻣﺮاﻗﺒـﺖ ﻛﻨـﺪ .در ﻳـﻚ
ﺳﻮﭘﺮ ﻣﺎرﻛﺖ ﺑﻮدﻧﺪ و داﺷﺘﻨﺪ ﻳﻚ ﺟﻮر ﺑﺎزي ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ :ﻓﻘﻂ اﺟﺎزه داﺷﺘﻨﺪ وﻗﺘﻲ ﻛﺴﻲ ﺣـﻮاس
اش ﻧﺒﻮد ﭼﻴﺰي را در ﭼﺮخ دﺳﺘﻲ ﺑﮕﺬارﻧﺪ .ﻛﺎر وﻳﻞ اﻳﻦ ﺑـﻮد ﻛـﻪ ﺑـﻪ اﻃـﺮاف ﻧﮕـﺎه ﻛﻨـﺪ و آرام
ﺑﮕﻮﻳﺪ " :ﺣﺎﻻ ".و ﻣﺎدر ﻳﻚ ﺟﻌﺒﻪ ﻳﺎ ﻗﻮﻃﻲ ﻛﻨﺴﺮو را از ﻗﻔـﺴﻪ ﻣـﻲ ﻗﺎﭘﻴـﺪ و آن را ﺑـﻲ ﺻـﺪا در
ﭼﺮخ دﺳﺘﻲ ﻣﻲ ﮔﺬاﺷﺖ .وﻗﺘﻲ ﻛﺎﻻ در ﭼﺮﺧﺪﺳﺘﻲ ﻗﺮار ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﻴﺎﻟﺸﺎن راﺣـﺖ ﺑـﻮد ،ﭼـﻮن
ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺑﺎزي ﺧﻮﺑﻲ ﺑﻮد و ﻣﺪت زﻳﺎدي اداﻣﻪ ﭘﻴﺪا ﻛﺮد ،ﭼﻮن ﺻﺒﺢ ﺷﻨﺒﻪ ﺑﻮد و ﻓﺮوﺷﮕﺎه ﭘﺮ ﺑـﻮد اﻣـﺎ آﻧﻬـﺎ
ﺧﻮب ﺑﺎزي ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ و ﻫﻤﻜﺎري ﺧﻮﺑﻲ داﺷـﺘﻨﺪ .ﺑـﻪ ﻳﻜـﺪﻳﮕﺮ اﻃﻤﻴﻨـﺎن داﺷـﺘﻨﺪ .وﻳـﻞ ﺧﻴﻠـﻲ
ﺧﻼﺻﻪ وﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﺻﻨﺪوق رﺳﻴﺪﻧﺪ وﻳﻞ ﻫﻴﺠﺎن زده و ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑـﻮد ﭼـﻮن ﺗﻘﺮﻳﺒـﺎ ﺑـﺎزي را ﺑـﺮده
ﺑﻮدﻧﺪ .وﻗﺘﻲ ﻣﺎدرش ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ ﻛﻴﻒ ﭘﻮل اش را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ ،آن ﻫـﻢ ﻗـﺴﻤﺘﻲ از ﺑـﺎزي ﺑـﻮد ،ﺣﺘـﻲ
وﻗﺘﻲ ﮔﻔﺖ دﺷﻤﻦ ﻫﺎ آن را دزدﻳﻪ اﻧﺪ؛ اﻣﺎ ﺣﺎﻻ وﻳﻞ ﺧﺴﺘﻪ و ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد و ﻣﺎدر دﻳﮕﺮ زﻳـﺎد
ﺧﻮﺷﺤﺎل ﻧﺒﻮد .او واﻗﻌﺎً ﺗﺮﺳﻴﺪه ﺑﻮد و در ﻓﺮوﺷﮕﺎه ﮔﺸﺘﻨﺪ و ﮔﺸﺘﻨﺪ و ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ را در ﺳـﺮ ﺟـﺎي
ﺧﻮد ﻗﺮار دادﻧﺪ ،اﻣﺎ اﻳﻦ ﺑﺎر ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ دﻗﺖ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﭼـﻮن دﺷـﻤﻦ داﺷـﺘﻨﺪ از ﻃﺮﻳـﻖ
ﺷﻤﺎره ي ﻛﺎرت اﻋﺘﺒﺎري آﻧﻬﺎ را ﺗﻌﻘﻴﺐ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ،ﺷـﻤﺎره ي ﻛـﺎرت را در ﻛﻴـﻒ او ﭘﻴـﺪا ﻛـﺮده
ﺑﻮدﻧﺪ...
11
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
12
وﻳﻞ ﻫﻢ ﺑﻴﺶ از ﭘﻴﺶ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ .ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻣﺎدرش ﭼﻘﺪر ﺑﺎﻫﻮش اﺳﺖ ﻛـﻪ اﻳـﻦ ﺧﻄـﺮ واﻗﻌـﻲ را
ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺑﺎزي ﻛﺮده ﺗﺎ او ﻧﺘﺮﺳﺪ و ﺣﺎﻻ ﻛﻪ او واﻗﻌﻴﺖ راﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﻃﻮري واﻧﻤـﻮد ﻣـﻲ
ﺧﻼﺻﻪ ﭘﺴﺮك واﻧﻤﻮد ﻣﻲ ﻛﺮد ﻫﻨﻮز دارﻧﺪ ﺑﺎزي ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎدرش ﻧﮕـﺮان ﺗﺮﺳـﻴﺪن او ﻧﺒﺎﺷـﺪ.
آن روز ﺑﺪون ﺧﺮﻳﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ ،اﻣﺎ از ﺷﺮ دﺷﻤﻨﺎن در اﻣﺎن ﺑﻮدﻧـﺪ؛ ﺑﻌـﺪ وﻳـﻞ ﻛﻴـﻒ ﭘـﻮل
ﻣﺎدرش را روي ﻣﻴﺰ ﺳﺎﻟﻦ ﭘﻴﺪا ﻛﺮد .دوﺷﻨﺒﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﻧﻚ رﻓﺘﻨﺪ و ﺣﺴﺎب او را ﺑﺴﺘﻨﺪ و ﺟـﺎﻳﻲ دﻳﮕـﺮ
ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺑﺎز ﻛﺮدﻧﺪ ،ﻓﻘﻂ ﻣﺤﺾ اﻃﻤﻴﻨﺎن .ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺧﻄﺮ رﻓﻊ ﺷﺪ.
اﻣﺎ در ﭼﻨﺪ ﻣﺎه ﺑﻌﺪ وﻳﻞ ﻛﻢ ﻛﻢ و ﺑﺮ ﺧﻼف ﻣﻴﻞ ﺑﺎﻃﻨﻲ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠـﻪ رﺳـﻴﺪ ﻛـﻪ آن دﺷـﻤﻨﺎن
ﻣﺎدر وﺟﻮد ﺧﺎرﺟﻲ ﻧﺪارﻧﺪ ،ﺑﻠﻜﻪ زاﻳﻴﺪه ي ذﻫﻦ او ﻫﺴﺘﻨﺪ .اﻣﺎ اﻳﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺸﺪه از واﻗﻌﻴـﺖ وﺟـﻮد
آﻧﻬﺎ ﻗﺪري ﻛﺎﺳﺘﻪ ﺷﻮد ،ﻫﻨﻮز ﺧﻄﺮﻧﺎك و ﺗﺮﺳﻨﺎك ﺑﻮدﻧﺪ؛ ﻧﺘﻴﺠﻪ اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﺎﻳـﺪﺣﺘﻲ ﺑـﺎ دﻗـﺖ
ﺑﻴﺸﺘﺮي از ﻣﺎدر ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد .از ﻟﺤﻈﻪ اي ﻛﻪ در ﺳﻮﭘﺮ ﻣﺎرﻛﺖ ﻓﻬﻤﻴﺪه ﺑﻮد ﺑﺎﻳﺪ واﻧﻤﻮد ﻛﻨـﺪ
ﺗﺎ ﻣﺎدرش ﻧﮕﺮان ﻧﺒﺎﺷﺪ ،ﺣﺘﻲ ﺑﺨﺸﻲ از ذﻫﻦ وﻳﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﺮاﻗﺐ ﻧﮕﺮاﻧﻲ ﻫﺎي ﻣﺎدر ﺑﻮد .آن ﻗـﺪر
ﭘﺪر وﻳﻞ ﻣﺪت ﻫﺎ ﭘﻴﺶ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪه ﺑﻮد و وﻳﻞ ﺣﺘﻲ او را ﺑﻬﺨـﺎﻃﺮ ﻧﻤـﻲ آورد .وﻳـﻞ ﺑـﺎ اﺷـﺘﻴﺎق
درﺑﺎره ي ﭘﺪرش ﻛﻨﺠﻜﺎوي ﻣﻲ ﻛﺮد و ﻣﺎدرش را ﺳﻮال ﭘﻴﭻ ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﺳﻮال ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻴـﺸﺘﺮﺷﺎن
12
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
13
" ﻣﺮده؟"
" ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺮدد؟"
ﺳﻮال آﺧﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻮاﻟﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻣﺎدر ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺟﻮاب ﺑﺪﻫﺪ .ﺟﺎن ﭘﺮي ﻣﺮد ﺧﻮش ﻗﻴﺎﻓﻪ اي ﺑﻮد،
اﻓﺴﺮي ﺷﺠﺎع و ﺑﺎﻫﻮش در ﻳﮕﺎن ﺗﻔﻨﮕﺪاران درﻳﺎﻳﻲ ﻛﻪ ارﺗﺶ را ﺗﺮك ﻛﺮده ﺑﻮد ﺗﺎ ﻛﺎﺷﻒ ﺑﺸﻮد و
ﮔﺮوه ﻫﺎي اﻋﺰاﻣﻲ ﺑﻪ ﻧﻘﺎط دور دﺳﺖ ﺟﻬﺎن را رﻫﺒﺮي ﻛﻨﺪ .وﻳﻞ از ﺷﻨﻴﺪن اﻳـﻦ ﺟﻤﻠـﻪ ﻫﻴﺠـﺎن
زده ﻣﻲ ﺷﺪ .ﻫﻴﭻ ﭘﺪري ﺑﻪ اﻧﺪازه ي ﻳﻚ ﻛﺎﺷﻒ ﻫﻴﺠﺎن اﻧﮕﻴﺰ ﻧﺒﻮد .از آن ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ،در ﺗﻤﺎم ﺑـﺎزي
ﻫﺎ ﻳﻚ ﻳﺎر ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ داﺷﺖ :او و ﭘﺪرش راه ﺧﻮد را از ﻣﻴﺎن ﺟﻨﮕﻞ ﺑـﺎز ﻣـﻲ ﻛﺮدﻧـﺪ،از روي ﻋﺮﺷـﻪ
ﻛﺸﺘﻲ ﺑﺎدﺑﺎﻧﻲ ﺷﺎن در ﻫﻮاﻳﻲ ﺗﻮﻓﺎﻧﻲ دﺳﺖ ﺧﻮد را ﺳﺎﻳﺒﺎن ﭼﺸﻢ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﺗﺎ دﻳﺪه ﺑﺎﻧﻲ ﻛﻨﻨﺪ،
ﻣﺸﻌﻠﻲ را ﺑﺎﻻ ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻨﮓ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻣﺮﻣﻮز را در ﻏﺎري ﭘﺮ از ﺧﻔﺎش ﺑﺨﻮاﻧﻨﺪ...
آﻧﻬﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ دوﺳﺘﺎن ﻫﻢ ﺑﻮدﻧﺪ ،زﻧﺪﮔﻲ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ را ﺑﺎرﻫﺎ ﻧﺠﺎت ﻣﻲ دادﻧﺪ زﻳﺮ ﻧﻮر آﺗﺶ و در ﻫﻮاي
اﻣﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ وﻳﻞ ﺑﺰرگ ﺗﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ؛ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻗﻀﻴﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﭼﺮا ﻫﻴﭻ ﻋﻜـﺴﻲ از ﭘـﺪرش
در اﻳﻦ ﺳﻮ ﻳﺎ آن ﺳﻮي دﻧﻴﺎ ﻣﻮﺟﻮد ﻧﺒﻮد،ﺳﻮار ﺑﺮ ﺳﻮرﺗﻤﻪ ﺑﺎ ﻣﺮداﻧﻲ ﺑﺎ رﻳﺶ ﻳﺦ ﺑﺴﺘﻪ در ﻣﻨـﺎﻃﻖ
13
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
14
ﻗﻄﺒﻲ ﺷﻤﺎل ﻳﺎ ﻣﺸﻐﻮل ﺑﺮرﺳﻲ وﻳﺮاﻧﻪ ﻫـﺎﻳﻲ ﺧـﺰه ﮔﺮﻓﺘـﻪ در ﻳـﻚ ﺟﻨﮕـﻞ؟ آﻳـﺎ از ﺗﺤﻔـﻪ ﻫـﺎ و
ﻳﺎدﮔﺎري ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ آورده ﺑﻮد ﭼﻴﺰي ﻧﻤﺎﻧﺪه ﺑﻮد؟ آﻳﺎ اﺳﻢ او را در ﻛﺘﺎﺑﻲ ﻧﻴﺎورده ﺑﻮدﻧﺪ؟
ﻣﺎدر ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ .اﻣﺎ ﺣﺮﻓﻲ زده ﺑﻮد ﻛﻪ در ذﻫﻦ وﻳﻞ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد.
اوﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ":ﻳﻚ روز ﺗﻮ در راه ﭘﺪرت ﻗﺪم ﺑﺮ ﻣﻲ داري .ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﺮد ﺑﺰرﮔﻲ ﺧﻮاﻫﻲ ﺷـﺪ .راه او را
و ﻫﺮ ﭼﻨﺪ وﻳﻞ ﻣﻌﻨﺎي اﻳﻨﺤﺮف را ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ ،اﺣﺴﺎس اش را درك ﻣـﻲ ﻛـﺮد و ﭘـﺮ از ﻏـﺮور و
اﻧﮕﻴﺰه ﻣﻲ ﺷﺪ .ﺗﻤﺎم ﺑﺎزي ﻫﺎﻳﺶ ﻗﺮار ﺑـﻮد واﻗﻌﻴـﺖ ﭘﻴـﺪا ﻛﻨـﺪ .ﭘـﺪرش زﻧـﺪه ﺑـﻮد و ﺟـﺎﻳﻲ در
ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﻫﺎي وﺣﺸﻲ ﮔﻢ ﺷﺪه ﺑﻮد و او ﺑﺎﻳﺪ ﻧﺠﺎت اش ﻣﻲ داد و راه او را دﻧﺒﺎل ﻣﻲ ﻛـﺮد ...اﮔـﺮ
ﭼﻨﻴﻦ ﻫﺪف ﻣﻬﻤﻲ در ﻣﻴﺎن ﺑﻮد ،آن زﻧﺪﮔﻲ ﺳﺨﺖ ارزش اش را داﺷﺖ.
ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻣﺸﻜﻞ ﻣﺎدرش را ﭘﻨﻬﺎن ﻧﮕﻪ داﺷﺖ .ﺑﻌﻀﻲ وﻗﺖ ﻫﺎ ﻣﺎدر آرام ﺗﺮ وآﺳﻮده ﺗـﺮ از ﻫﻤﻴـﺸﻪ
ﻣﻲ ﺷﺪ ودر اﻳﻦ ﻣﻮاﻗﻊ وﻳﻞ از او ﺧﺮﻳﺪ ،آﺷﭙﺰي و ﺧﺎﻧﻪ داري ﻳﺎد ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ وﻗﺘـﻲ ﻛـﻪ ﻣـﺎدر
آﺷﻔﺘﻪ و وﺣﺸﺖ زده ﺷﺪ او ﺑﺘﻮاﻧﺪ اﻳﻦ ﻛﺎرﻫﺎ را اﻧﺠﺎم ﺑﺪﻫﺪ .و از اﻧﻈﺎر ﭘﻨﻬـﺎن ﺷـﺪن را ﻫـﻢ ﻳـﺎد
ﮔﺮﻓﺖ ،ﻛﻪ ﭼﻄﻮر در ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﻮرد ﺗﻮﺟﻪ ﻗﺮار ﻧﮕﻴﺮد ،ﭼﻄﻮر ﺗﻮﺟـﻪ ﻫﻤـﺴﺎﻳﻪ ﻫـﺎ را ﺟﻠـﺐ ﻧﻜﻨـﺪ،
ﺣﺘﻲ وﻗﺘﻲ ﻣﺎدرش در ﭼﻨﺎن آﺷﻔﺘﮕﻲ و وﺣﺸﺘﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻪ زﺣﻤﺖ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ ﺻـﺤﺒﺖ ﻛﻨـﺪ.
ﺧﻮد وﻳﻞ ﺑﻴﺶ از ﻫﻤﻪ از اﻳﻦ وﺣﺤﺸﺖ داﺷﺖ ﻛﻪ ﻣﻘﺎﻣﺎت ﻗﺎﻧﻮﻧﻲ ﻣﺘﻮﺟﻪ وﺿﻌﻴﺖ ﻣﺎدرش ﺑﺸﻮﻧﺪ
و او را ﺑﺎ ﺧﻮد ﺑﺒﺮﻧﺪ و وﻳﻞ را در ﺧﺎﻧﻪ اي ﺑﺎ ﻏﺮﻳﺒﻪ ﻫﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﮕﺬارﻧﺪ .ﻫﺮ ﺳـﺨﺘﻲ ﺑﻬﺘـﺮ از آن ﺑـﻮد.
ﭼﻮن ﺑﻌﻀﻲ وﻗﺖ ﻫﺎ ﺳﻴﺎﻫﻲ از ذﻫﻦ ﻣﺎدر رﺧﺖ ﺑﺮ ﻣﻲ ﺑﺴﺖ و دوﺑﺎره او ﺧﻮﺷـﺤﺎل ﻣـﻲ ﺷـﺪ و
14
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
15
ﻣـﻲ ﻛـﺮد؛ در ﺑﻪ وﺣﺸﺖ ﻫﺎﻳﺶ ﻣﻲ ﺧﻨﺪﻳﺪ و وﻳﻞ را ﻛﻪ آﻧﭽﻨﺎن از او ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد دﻋـﺎ
آن ﻣﻮﻗﻊ ﭼﻨﺎن ﺷﺎد و ﺧﻮش ﺧﻠﻖ ﻣﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺘﻲ ﺑﻬﺘﺮ از او ﺑﻴﺎﻧﺪﻳـﺸﺪ و
ﭘﻠﻴﺲ ﻧﺒﻮدﻧﺪ ،از ﺳﺎزﻣﺎن ﺗﺎﻣﻴﻦ اﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﻧﺒﻮدﻧﺪ ،ﺟﻨﺎﻳﺘﻜﺎر ﻫﻢ ﻧﺒﻮدﻧﺪ -ﻻاﻗﻞ ﺗﺎ آﻧﺠـﺎ ﻛـﻪ وﻳـﻞ
ﻣـﻲ ﻣﻲ داﻧﺴﺖ .ﻋﻠﻴﺮﻏﻢ ﺗﻼش وﻳﻞ ﻛﻪ ﺳﻌﻲ داﺷﺖ آﻧﻬـﺎ رادور ﻛﻨـﺪ ،ﻧﻤـﻲ ﮔﻔﺘﻨـﺪ ﭼـﻪ
ﺧﻮاﻫﻨﺪ؛ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﻣﺎدرش ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .و ﺷﺮاﻳﻂ ﻣﺎدر دوﺑﺎره ﺷﻜﻨﻨﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ.
از ﭘﺸﺖ در ﮔﻮش ﺗﻴﺰ ﻛﺮد و ﺷﻨﻴﺪ ﺳﻮال ﻫﺎﻳﻲ راﺟﻊ ﺑﻪ ﭘﺪرش ﻣﻲ ﭘﺮﺳﻨﺪ و اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﻧﻔـﺲ
اش ﺗﻨﺪﺗﺮ ﻣﻲ زﻧﺪ .آن ﻣﺮدان ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺪاﻧﻨﺪ ﺟﺎن ﭘﺮي ﻛﺠـﺎ رﻓﺘـﻪ و آﻳـﺎ ﺑـﺮاي ﻫﻤـﺴﺮش
ﭼﻴﺰي ﻓﺮﺳﺘﺎده اﺳﺖ ،آﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎر ﻛﻲ از او ﺧﺒﺮ داﺷﺘﻪ اﻧﺪ و آﻳﺎ ﺑﺎ ﺳـﻔﺎرت ﻫـﺎي ﺧﺮﺟـﻲ ﺗﻤـﺎس
داﺷﺘﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ .وﻳﻞ ﻣﻲ ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺎدرش ﺑﻴﺶ ازﭘﻴﺶ ﻋﺼﺒﻲ ﻣﻲ ﺷـﻮد و ﺑـﺎﻻﺧﺮه ﺑـﻪ درون اﺗـﺎق
ﭼﻨﺎن ﺧﺸﻤﮕﻴﻦ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﻛﺪام از ﻣﺮدان ﻧﺨﻨﺪﻳﺪﻧﺪ ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ او ﺧﻴﻠﻲ ﻛﻮﭼﻚ ﺑﻮد .ﻣـﻲ
ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﻪ راﺣﺘﻲ او را زﻣﻴﻦ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﻳﺎ ﺑﺎ ﻳﻚ دﺳﺖ او را روي زﻣـﻴﻦ ﻧﮕـﻪ دارﻧـﺪ ،اﻣـﺎ او ﻧﻤـﻲ
15
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
16
ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ از آﻧﺠﺎ رﻓﺘﻨﺪ .اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﻃﺒﻴﻌﺘﺎً اﻳﻤﺎن او را ﻗﻮي ﺗﺮ ﻛﺮد :ﭘﺪرش ﺟﺎﻳﻲ ﺑﻪ دردﺳﺮ اﻓﺘـﺎده
ﺑﻮد و ﻓﻘﻂ او ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻛﻤﻚ اش ﻛﻨﺪ .ﺑﺎز ي ﻫﺎﻳﺶ دﻳﮕﺮ ﺑﭽﻪ ﮔﺎﻧﻪ ﻧﺒﻮد و دﻳﮕﺮ ﻋﻠﻨـﻲ ﺑـﺎزي
ﻣﻲ داﺷﺖ. ﻧﻤﻲ ﻛﺮد .آن ﺑﺎزي ﻫﺎ داﺷﺖ ﺑﻪ واﻗﻌﻴﺖ ﻣﻲ ﭘﻴﻮﺳﺖ و او ﺑﺎﻳﺪ ارزش آن را
ﻛﻤﻲ ﺑﻌﺪ ﻣﺮدان دوﺑﺎره ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ و اﺻﺮار داﺷﺘﻨﺪ ﻣﺎدر وﻳﻞ ﺣﺮﻓﻲ دارد ﻛﻪ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﻳﺪ .وﻗﺘـﻲ
آﻣﺪﻧﺪ ﻛﻪ وﻳﻞ در ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﻮد و ﻳﻜﻲ از آﻧﻬﺎ ﻣﺎدر را در ﻃﺒﻘﻪ ي ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑـﻪ ﺣـﺮف ﮔﺮﻓـﺖ و ﺑﻘﻴـﻪ
ﻣﺸﻐﻮل ﮔﺸﺘﻦ اﺗﺎق ﻫﺎ ﺷﺪﻧﺪ .زن ﺑﻴﭽﺎره ﻧﻤﻲ ﻓﻬﻤﻴﺪ آﻧﻬﺎ دارﻧﺪ ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .اﻣـﺎ وﻳـﻞ زود ﺑـﻪ
اﻧﮕﺎر ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻨﺪ او ﻧﺰد ﭘﻠﻴﺲ ﻧﻤﻲ رود ،ﭼﻮن ﻣﻲ ﺗﺮﺳﺪ ﻣﻘﺎﻣﺎت ﻣـﺎدرش را از او ﺑﮕﻴﺮﻧـﺪ ،ﭘـﺲ
ﻫﺮ ﺑﺎر ﺳﺮ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ .ﺑﺎﻻﺧﺮه وﻗﺘﻲ وﻳﻞ ﺑﻪ ﭘـﺎرك رﻓﺘـﻪ ﺑـﻮد ﺗـﺎ ﻣـﺎدرش را ﺑـﻪ ﺧﺎﻧـﻪ
ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪ ،ﺑﻲ اﺟﺎزه وارد ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻧﺪ .ﺣﺎل ﻣﺎدر ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد و ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮد ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻴﻠﻪ ﻫﺎي ﺗﻤـﺎم
ﻧﻴﻤﻜﺖ ﻫﺎي ﻛﻨﺎر اﺳﺘﺨﺮ را ﻟﻤﺲ ﻛﻨﺪ .وﻳﻞ او را ﻛﻤﻚ ﻛﺮد ﺗﺎ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﺳﺮﻳﻊ ﺗﺮ اﻧﺠﺎم ﺑﺪﻫـﺪ.
وﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ دﻳﺪﻧﺪ ﻛﻪ اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﻣﺮدان دارد دور ﻣﻲ ﺷﻮد ،و وﻗﺘﻲ وﻳﻞ وارد ﺧﺎﻧﻪ ﺷـﺪ
دﻳﺪ آﻧﻬﺎ در ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎن ﺑﻮده اﻧﺪ و ﺑﻴﺸﺘﺮﻛﻤﺪ ﻫﺎ و ﻛﺸﻮ ﻫﺎ را ﮔﺸﺘﻪ اﻧﺪ.
ﻣﻲ داﻧﺴﺖ دﻧﺒﺎل ﭼﻪ ﻣﻲ ﮔﺸﺘﻪ اﻧﺪ .ﻛﻴﻒ ﭼﺮﻣﻲ ﺳﺒﺰ رﻧﮓ ﺑﺎ ارزش ﺗﺮﻳﻦ داراﻳﻲ ﻣﺎدرش ﺑﻮد؛ او
ﻫﺮﮔﺰ ﻓﻜﺮ ﻧﻜﺮده ﺑﻮد ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ داﺧﻞ آن ﺑﻴﺎﻧﺪازد ،ﺣﺘﻲ ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ ﻣـﺎدر آن را ﻛﺠـﺎ ﻧﮕـﻪ ﻣـﻲ
دارد .اﻣﺎ ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﺣﺎوي ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﻳﻲ اﺳﺖ ،ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﻣﺎدر ﮔﺎﻫﻲ آﻧﻬﺎ را ﻣﻲ ﺧﻮاﻧﺪ و ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻲ
16
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
17
ﻛﻨﺪ ،و در آن ﻣﻮاﻗﻊ ﺑﻮد ﻛﻪ از ﭘﺪر ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ وﻳﻞ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠﻪ رﺳﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺮدان
اول ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺟﺎﻳﻲ اﻣﻦ ﺑﺮاي ﻣﺎدرش ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ .ﻓﻜﺮ ﻛﺮد و ﻓﻜﺮ ﻛﺮد ،اﻣﺎ دوﺳﺘﻲ ﻧﺪاﺷﺖ ﺗـﺎ
از او ﺑﺨﻮاﻫﺪ ،ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻛﻪ از ﻗﺒﻞ ﻇﻨﻴﻦ ﺑﻮدﻧﺪ ،ﭘﺲ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮدي ﻛﻪ ﻣﻲ ﺷـﺪ ﺑـﻪ او اﻋﺘﻤـﺎد
ﻛﺮد ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﭘﺮ ﺑﻮد .وﻗﺘﻲ ﻣﺎدرش ﭘﻴﺶ او در اﻣﺎن ﺑﻮد وﻳﻞ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ ﻛﻴـﻒ ﭼﺮﻣـﻲ ﺳـﺒﺰ را
ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ و ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ داﺧﻞ اش ﺑﻴﺎﻧﺪازد ،ﺑﻌﺪ ﺑﻪ آﻛﺴﻔﻮرد ﻣﻲ رﻓﺖ ﺗﺎ ﺟﻮاب ﺳﻮال ﻫﺎﻳﺶ راﭘﻴـﺪا
ﺧﺐ ،او در ﭘﻨﻬﺎن ﺷﺪن ﺧﺒﺮه ﺑﻮد .ﺣﺎﻻ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻴﺶ از ﻫﺮ زﻣﺎن دﻳﮕﺮي در زﻧﺪﮔﻲ اش ﺗﻮﺟﻪ ﻛﺴﻲ
را ﺟﻠﺐ ﻧﻤﻲ ﻛﺮد و ﺷﺮاﻳﻂ را ﺗﺎ ﻫﺮ وﻗﺖ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺷﺪ ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﭘﻴﺶ ﻣﻲ ﺑﺮد ،ﺗﺎ آﻧﻜﻪ ﻳﺎ ﭘـﺪرش
را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ ،ﻳﺎ آﻧﻬﺎ او را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻨﺪ .و اﮔﺮ آﻧﻬﺎ اول او را ﭘﻴﺪا ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ،ﺑـﺮاﻳﺶ ﻣﻬـﻢ ﻧﺒـﻮد اﮔـﺮ
*
آن روز ،در ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺣﻮاﻟﻲ ﻧﻴﻤﻪ ﺷﺐ ،وﻳﻞ داﺷﺖ در ﺷﻬﺮ آﻛـﺴﻔﻮرد ﻛـﻪ در ﺷـﺼﺖ ﻛﻴﻠـﻮﻣﺘﺮي
ﺷﻬﺮ آﻧﻬﺎ ﺑﻮد ﻗﺪم ﻣﻲ زد .ﺗﻤﺎم ﺑﺪن اش ﻛﻮﻓﺘﻪ ﺑﻮد .اﺗﻮاﺳﺘﺎپ زده ﺑـﻮد ،ﺳـﻮار دو اﺗﻮﺑـﻮس ﺷـﺪه
ﺑﻮد ،ﭘﻴﺎده رﻓﺘﻪ ﺑﻮد و در ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺶ ﻋﺼﺮ ﺑﻪ آﻛﺴﻔﻮرد رﺳﻴﺪه ﺑﻮد ،ﺑﺮاي ﻛﺎري ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳـﺖ
17
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
18
ﺑﻜﻨﺪ ﺧﻴﻠﻲ دﻳﺮ ﺑﻮد .در ﺑﺮﮔﺮ ﻛﻴﻨﮓ ﻏﺬا ﺧﻮرد و ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻤﺎ رﻓﺖ ﺗﺎ ﭘﻨﻬﺎن ﺷﻮد )ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻓـﻴﻠﻢ را
ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﺮد ،ﻳﺎدش ﻧﻤﺎﻧﺪ ﭼﻪ ﺑﻮده اﺳﺖ( ،و ﺣﺎﻻ داﺷﺖ در ﺟﺎده اي ﺑﻲ اﻧﺘﻬـﺎ در ﺣﻮﻣـﻪ ي ﺷـﻬﺮ
ﻫﻨﻮز ﻛﺴﻲ ﻣﺘﻮﺟﻪ او ﻧﺸﺪه ﺑﻮد .اﻣﺎ ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﻤﻲ ﺑﻌﺪ ﺟﺎﻳﻲ ﺑﺮاي ﺧﻮاﺑﻴﺪن ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ،
ﭼﻮن ﻫﺮ ﭼﻪ دﻳﺮ ﺗﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ ،ﻣﻤﻜﻦ ﺑﻮد ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺟﻠﺐ ﻧﻈﺮ ﻛﻨﺪ .ﻣـﺸﻜﻞ اﻳـﻦ ﺑـﻮد ﻛـﻪ در ﺑﺎﻏﭽـﻪ
ﻧـﺸﺎﻧﻪ اي از ﻫﺎي ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎي راﺣﺖ ﻛﻨﺎر ﺟﺎده ﺟﺎﻳﻲ ﺑﺮاي ﭘﻨﻬﺎن ﺷﺪن ﭘﻴﺪا ﻧﻤﻲ ﺷﺪ و ﻫﻨﻮز
ﺑﻪ ﻳﻚ ﻣﻴﺪان ﺑﺰرگ رﺳﻴﺪ ﻛﻪ در آن ﺟﺎده ي ﻣﻨﺘﻬﻲ ﺑﻪ ﺷﻤﺎل ﺑﻪ ﺟﺎده ي ﻛﻤﺮﺑﻨﺪي آﻛـﺴﻔﻮرد
ﻛﻪ ﺷﺮﻗﻲ – ﻏﺮﺑﻲ ﺑﻮد ﻣﻲ ﭘﻴﻮﺳﺖ .در آن وﻗﺖ ﺷﺐ ﺗﺮاﻓﻴﻚ ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺒﻚ ﺑﻮد و ﺟﺎده اي ﻛـﻪ او
در آن اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد ﺧﻠﻮت ﺑﻮد ،ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﻲ دﻧﺞ و ﭼﻤـﻦ ﻫـﺎ دو ردﻳـﻒ درﺧـﺖ ﻣﻤـﺮز ﻛﺎﺷـﺘﻪ
ﺑﻮدﻧﺪ ،اﺣﺠﺎﻣﻲ ﻏﺮﻳﺐ ﺑﺎ ﺗﺎج ﻫﺎﻳﻲ ﻣﺘﻘﺎرن از ﺑﺮگ ﻛﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺒﻴﻪ ﻧﻘﺎﺷﻲ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻮد ﺗﺎ درﺧـﺖ
واﻗﻌﻲ .ﻧﻮر ﻻﻣﭗ ﻫﺎي ﺗﻮي ﺧﻴﺎﺑﺎن اﻳﻦ ﺻﺤﻨﻪ را ﻣﺼﻨﻮﻋﻲ ﺗﺮ ﺟﻠﻮه ﻣﻲ داد ،ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﺻـﺤﻨﻪ ي
ﺗﺌﺎﺗﺮ .وﻳﻞ از ﺧﺴﺘﮕﻲ ﻣﻨﮓ ﺷﺪه ﺑﻮد ،ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎل ﺑﺮود ﻳﺎ روي ﭼﻤﻦ ﻫﺎي زﻳﺮ ﻳﻜﻲ از
درﺧﺘﺎن دراز ﺑﻜﺸﺪ و ﺑﺨﻮاﺑﺪ؛ اﻣﺎ در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺳﻌﻲ داﺷﺖ ﻓﻜﺮش را ﻣﺘﻤﺮﻛـﺰ ﻛﻨـﺪ ﮔﺮﺑـﻪ اي را
دﻳﺪ.
ﻣﺜﻞ ﻣﺎﻛﺴﻲ ﮔﺮﺑﻪ اي ﭘﻠﻨﮕﻲ ﺑﻮد .از ﺑﺎﻏﭽﻪ اي در ﻛﻨﺎر ﺟﺎده ي ﻣﻨﺘﻬﻲ ﺑﻪ آﻛﺴﻔﻮرد ﺑﻴﺮون آﻣـﺪ،
ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﻛﻪ وﻳﻞ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد .وﻳﻞ ﻛﻴﻒ ﺧﺮﻳﺪ را زﻣﻴﻦ ﮔﺬاﺷﺖ و دﺳﺖ اش را دراز ﻛﺮد ،ﮔﺮﺑـﻪ
18
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
19
ﺟﻠﻮ آﻣﺪ و ﺳﺮش را ﺑﻪ ﭘﺸﺖ دﺳﺖ او ﻣﺎﻟﻴﺪ ،درﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﻛﺴﻲ .اﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﻪ ي ﮔﺮﺑﻪ ﻫـﺎ ﻫﻤـﻴﻦ
ﻃﻮر رﻓﺘﺎر ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ،اﻣﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ وﻳﻞ دل اش ﺑﺮاي ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻨﮓ و ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ
ﺑﺎﻻﺧﺮه ﮔﺮﺑﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ .ﺷﺐ ﺑﻮد و ﺑﺎﻳﺪ در ﻗﻠﻤﺮو ﺧﻮد ﮔﺸﺖ ﻣﻲ زد و ﻣـﻮش ﺷـﻜﺎر ﻣـﻲ ﻛـﺮد .از
ﻋﺮض ﺟﺎده ﮔﺬﺷﺖ و ﺑﻪ ﺳﻮي ﺑﺘﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ آن ﺳـﻮي درﺧﺘـﺎن ﻣﻤـﺮز ﺑـﻮد رﻓـﺖ و ﻫﻤـﺎن ﺟـﺎ
اﻳﺴﺘﺎد.
وﻳﻞ ﻫﻨﻮز داﺷﺖ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﺮد دﻳﺪ ﮔﺮﺑﻪ رﻓﺘﺎر ﻏﺮﻳﺒﻲ دارد.
ﮔﺮﺑﻪ ﭘﻨﺠﻪ اش را دراز ﻛﺮد ﺗﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰي در ﻫﻮا ﻛﻪ ﻣﻘﺎﺑﻞ اش ﺑﻮد ﭘﻨﺠﻪ ﺑﺰﻧﺪ ،ﭼﻴـﺰي ﻛـﻪ ﺑـﺮاي
وﻳﻞ ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ ﺑﻮد .ﺑﻌﺪ ﻋﻘﺐ ﭘﺮﻳﺪ ،ﭘﺸﺖ اش را ﻗﻮز داد و ﻣﻮﻫﺎﻳﺶ را ﺳـﻴﺦ ﻛـﺮد و دم اش را ﺑـﺎﻻ
ﮔﺮﻓﺖ .وﻳﻞ رﻓﺘﺎر ﮔﺮﺑﻪ ﻫﺎ را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺧﺖ .در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﮔﺮﺑﻪ دوﺑﺎره ﺑﻪ آن ﻧﺰدﻳـﻚ ﻣـﻲ ﺷـﺪ ﺑـﺎ
دﻗﺖ او را زﻳﺮ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺖ .آن ﻧﻘﻄﻪ ﺑﺨﺸﻲ از ﭼﻤﻦ ﺑﻴﻦ درﺧﺘﺎن ﻣﻤﺮز و ﺑﺘﻪ ﻫﺎي ﺷﻤـﺸﺎد ﺑـﻮد،
دوﺑﺎره ﻋﻘﺐ ﭘﺮﻳﺪ ،اﻣﺎ اﻳﻦ ﺑﺎر ﻛﻤﺘﺮ و ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻛﻤﺘﺮ .ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ،ﺑﻮ ﻛﺸﻴﺪن ،ﻟﻤﺲ ﻛـﺮدن
وﻳﻞ ﭘﻠﻚ زد .ﺑﻌﺪ ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﻨﺎر ﺗﻨﻪ ي ﻧﺰدﻳﻚ ﺗﺮﻳﻦ درﺧـﺖ اﻳـﺴﺘﺎد ،ﭼـﻮن ﻛـﺎﻣﻴﻮﻧﻲ از ﭘـﻴﭻ
ﺟﺎده آﻣﺪ و ﻧﻮر ﭼﺮاغ ﻫﺎﻳﺶ روي او اﻓﺘﺎد .وﻗﺘﻲ ﻛﺎﻣﻴﻮن رد ﺷﺪ ،وﻳﻞ از ﺟﺎده ﮔﺬﺷﺖ و ﭼـﺸﻢ
19
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
20
اش ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ اي ﺑﻮد ﻛﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪه ﺑﻮد .ﻛﺎر راﺣﺘﻲ ﻧﺒﻮد ،ﭼﻮن در آن ﻧﻘﻄـﻪ ﭼﻴـﺰي ﻧﺒـﻮد
ﻛﻪ ﺑﺘﻮان ﺑﻪ آن ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ،وﻟﻲ وﻗﺘﻲ ﺑﻪ آن ﻧﻘﻄﻪ رﺳﻴﺪ و دﻗﻴﻖ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ﭼﻴﺰي دﻳﺪ.
ﻻاﻗﻞ از ﺑﺮﺧﻲ زواﻳﺎ ﻣﻲ ﺷﺪ آن را دﻳﺪ .اﻧﮕﺎر ﻛﺴﻲ ﺗﻜﻪ اي از ﻫﻮا را در ﻓﺎﺻﻠﻪ ي دو ﻣﺘﺮي ﺟـﺎده
ﻣﻲ ﺷﺪﻳﺪ ﺑﺮﻳﺪه ﺑﻮد ،ﺑﺮﺷﻲ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﻣﺮﺑﻊ ﺷﻜﻞ ﺑﻪ اﺑﻌﺎد ﻛﻤﺘﺮ از ﻳﻚ ﻣﺘﺮ .اﮔﺮ ﺑﺎ آن ﻫﻢ ﺳﻄﺢ
ﻣﻲ ﺷﺪ آن را دﻳﺪ ،اﻣﺎ از ﭘﺸﺖ ﻛﺎﻣﻼً ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ ﺑﻮد ﻓﻘﻂ از ﻧﺰدﻳﻚ ﺗﺮﻳﻦ ﻧﻘﻄﻪ ي ﺟﺎده ﻣﻲ ﺷﺪ آﻧﺮا
دﻳﺪ و ﺣﺘﻲ از آن ﻧﻘﻄﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ راﺣﺘﻲ ﻗﺎﺑﻞ دﻳﺪن ﻧﺒﻮد ،ﭼـﻮن از درون آن دﻗﻴﻘـﺎً ﻫﻤـﺎن ﭼﻴـﺰي
ﻣﻲ ﺗﺎﻳﺒﺪ. دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ در اﻃﺮاﻓﺶ ﺑﻮد :زﻣﻴﻦ ﭼﻤﻨﻲ ﻛﻪ ﻧﻮر ﭼﺮاغ ﺧﻴﺎﺑﺎن ﺑﺮ آن
اﻣﺎ وﻳﻞ ﺑﺪون ﻛﻮﭼﻜﺘﺮﻳﻦ ﺷﻜﻲ ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﭼﻤﻦ آن ﺳﻮي درﻳﭽﻪ در ﺟﻬﺎﻧﻲ دﻳﮕﺮ اﺳﺖ.
ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺴﺖ دﻟﻴﻞ اش را ﺑﮕﻮﻳﺪ .ﻓﻘﻂ اﻳﻦ را ﻧﺎﻛﻬﺎن ﻓﻬﻤﻴﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ ﻫﻤﺎن درﺟﻪ از ﻳﻘﻴﻦ ﻛـﻪ ﻣـﻲ
داﻧﺴﺖ آﺗﺶ ﻣﻲ ﺳﻮزاﻧﺪ و ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺧﻮب اﺳﺖ .او داﺷﺖ ﺑﻪ ﭼﻴﺰي ﻛـﻪ ﻣـﺎﻫﻴﺘﻲ ﺑﻴﮕﺎﻧـﻪ داﺷـﺖ
ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد.
و ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ دﻟﻴﻞ وﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺧﻢ ﺷﻮد و ﻧﮕﺎه دﻗﻴﻖ ﺗﺮي ﺑﻴﺎﻧﺪازد .ﭼﻴﺰي دﻳﺪ ﻛﻪ ﺳـﺮش
ﮔﻴﺞ رﻓﺖ و ﺗﭙﺶ ﻗﻠﺐ اش ﺗﻨﺪ ﺗﺮ ﺷﺪ ،اﻣﺎ ﺗﺮدﻳﺪ ﻧﻜﺮد :ﻛﻴﻒ ﺧﺮﻳـﺪ را از درﻳﭽـﻪ رد ﻛـﺮد ،ﺑﻌـﺪ
ﺧﻮدش ﻫﻢ ﺑﻪ زﺣﻤﺖ از آن رد ﺷﺪ ،از آن درﻳﭽﻪ از دﻧﻴﺎي ﺧﻮد ﺑﻪ دﻧﻴﺎﻳﻲ دﻳﮕﺮ رﻓﺖ.
وﻗﺘﻲ از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ دﻳﺪ زﻳﺮ ردﻳﻔﻲ از درﺧﺘﺎن اﻳﺴﺘﺎده اﺳﺖ .اﻣﺎ ﻧـﻪ درﺧﺘـﺎن ﻣﻤـﺮز :درﺧﺘـﺎن
ﻧﺨﻞ ،و ﻣﺜﻞ درﺧﺖ ﻫﺎي آﻛﺴﻔﻮرد ﺑﻪ ردﻳﻒ ﻛﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ .اﻣﺎ اﻳﻦ ﻣﺮﻛﺰ ﺑﻠﻮار ﻋﺮﻳـﻀﻲ ﺑـﻮد
ﻛﻪ در ﺣﺎﺷﻴﻪ اش ﻛﺎﻓﻪ ﻫﺎ و ﻣﻐﺎزه ﻫﺎي ﻛﻮﭼﻚ دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ ،ﻫﻤﻪ ﭘﺮ ﻧﻮر و روﺷﻦ ،ﻫﻤﻪ ﺑـﺎز ،و
20
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
21
ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻛﺖ و ﺧﺎﻟﻲ زﻳﺮ آﺳﻤﺎﻧﻲ ﭘﺮ ﺳﺘﺎره .ﺷﺐ ﮔﺮم ﭘﺮ از ﺑﻮي ﺧﻮش ﮔﻞ ﻫﺎ و ﺑﻮي ﻧﻤـﻚ درﻳـﺎ
ﺑﻮد.
وﻳﻞ ﺑﺎ دﻗﺖ ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .ﭘﺸﺖ ﺳﺮش ﻗﺮص ﻣﺎه ﺑﺮ ﻗﺎﻣﺖ ﺗﭙﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ دردور دﺳـﺖ
ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ و در ﺷﻴﺐ ﭘﺎي ﺗﭙﻪ ﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﺑﺎ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻫﺎي زﻳﺒﺎ و ﺳﺒﺰه زاري وﺳﻴﻊ ﺑﺎ ﺑﻴﺸﻪ زاري
درﺳﺖ ﻛﻨﺎر او آن درﻳﭽﻪ ي ﺑﺎز ﻗﺮار داﺷﺖ ﻛﻪ از اﻳﻦ ﺳﻮ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺳﻮي دﻳﮕﺮ ﺑـﻪ زﺣﻤـﺖ ﻣـﻲ
ﺷﺪ آن را دﻳﺪ ،اﻣﺎ ﺑﻲ ﺗﺮدﻳﺪ آﻧﺠﺎ ﺑﻮد .ﺧﻢ ﺷﺪ ﺗﺎ از ﻣﻴﺎن آن ﻧﮕﺎه ﻛﻨـﺪ و ﺟـﺎده ي آﻛـﺴﻔﻮرد در
دﻧﻴﺎي ﺧﻮدش را دﻳﺪ .ﺑﺎ ﻟﺮزﺷﻲ روي اش را ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪ :اﻳﻦ دﻧﻴﺎي ﺟﺪﻳﺪ ﻫﺮ ﭼـﻪ ﻛـﻪ ﺑـﻮد ﺣﺘﻤـﺎً
ﺑﻬﺘﺮ از دﻧﻴﺎﻳﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺗﺮك اش ﻛﺮده ﺑﻮد .ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﻨﮓ ،اﺣﺴﺎﺳﻲ ﻛـﻪ اﻧﮕـﺎر دارد ﺧـﻮاب ﻣـﻲ
ﺑﻴﻨﺪ اﻣﺎ در ﻋﻴﻦ ﺣﺎل ﺑﻴﺪار اﺳﺖ ،از ﺟـﺎ ﺑﻠﻨـﺪ ﺷـﺪ و ﻧﮕـﺎﻫﻲ ﺑـﻪ اﻃـﺮاف اﻧـﺪاﺧﺖ ﺗـﺎ ﮔﺮﺑـﻪ ي
ﮔﺮﺑﻪ در دﻳﺪ رس ﻧﺒﻮد .ﺑﻲ ﺷﻚ داﺷﺖ ﺧﻴﺎﺑﺎن ﻫﺎي ﺑﺎرﻳﻚ و ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻫﺎي ﭘﺸﺖ ﻛﺎﻓـﻪ ﻫـﺎ را ﻛـﻪ
ﻧﻮري وﺳﻮﺳﻪ اﻧﮕﻴﺰ داﺷﺘﻨﺪ ﻛﺸﻒ ﻣﻲ ﻛﺮد .وﻳﻞ ﻛﻴﻒ ﺧﺮﻳﺪ ﻛﻬﻨـﻪ را ﺑﺮداﺷـﺖ و آرام در ﻋـﺮض
ﺟﺎده ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎد ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻛﺎﻓﻪ ﻫﺎ ﺑﺮود ،ﺑﺎ دﻗﺖ ﻓﺮاوان ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد ﻣﺒﺎدا ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﻮﻧﺪ.
آﻧﺠﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﺪﻳﺘﺮاﻧﻪ اي ﻳﺎ ﻛﺎراﺋﻴﺒﻲ داﺷﺖ .وﻳﻞ ﻫﺮﮔﺰ از اﻧﮕﻠﺴﺘﺎن ﺧـﺎرج ﻧـﺸﺪه ﺑـﻮد ،ﺑﻨـﺎﺑﺮاﻳﻦ
ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ آﻧﺠﺎ را ﺑﺎ ﻫﻴﭻ ﺟﺎي دﻳﮕﺮ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻛﻨﺪ ،اﻣﺎ آﻧﺠﺎ از آن ﺟﺎﻫﺎﻳﻲ ﺑـﻮد ﻛـﻪ ﻣـﺮدم اش
21
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
22
ﺷﺐ ﻫﺎ دﻳﺮ وﻗﺖ ﺑﻴﺮون ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺨﻮرﻧﺪ ،ﺑﻨﻮﺷﻨﺪ ،ﺑﺮﻗﺼﻨﺪ و از ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﻟـﺬت ﺑﺒﺮﻧـﺪ .ﻓﻘـﻂ
در ﻛﻨﺞ اوﻟﻴﻦ ﺧﻴﺎﺑﺎن ﻛﺎﻓﻪ اي ﻗﺮار داﺷﺖ ﺑﺎ ﻣﻴﺰﻫﺎي ﺳﺒﺰ در ﭘﻴﺎده رو و ﺑـﺎري از ﺟـﻨﺲ روي و
ﻳﻚ دﺳﺘﮕﺎه ﻗﻬﻮه ي اﺳﭙﺮﺳﻮ .روي ﺑﻌﻀﻲ ﻣﻴﺰﻫﺎ ﻟﻴﻮان ﻫﺎي ﻧﻴﻤﻪ ﺧﺎﻟﻲ ﻗﺮار داﺷﺖ؛ در ﻳﻚ زﻳـﺮ
ﺳﻴﮕﺎري ﺗﻪ ﺳﻴﮕﺎري ﻛﻪ ﺳﻴﮕﺎرش ﺗﺎ ﺗﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮد دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ؛ ﻳﻚ ﺑﺸﻘﺎب ﭘﻠـﻮي اﻳﺘﺎﻟﻴـﺎﻳﻲ
ﻛﻨﺎر ﺳﺒﺪي از ﻧﺎن ﺑﻴﺎت ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﻣﻘﻮا ﺑﻮد ﻗﺮار داﺷـﺖ .از ﻳﺨﭽـﺎل ﭘـﺸﺖ ﺑـﺎر ﻳـﻚ ﺑﻄـﺮي
ﻟﻴﻤﻮﻧﺎد ﺑﺮداﺷﺖ ،ﺑﻌﺪ ﻟﺤﻈﻪ اي ﻓﻜﺮ ﻛﺮد و ﻳﻚ ﺳـﻜﻪ ي ﻳـﻚ ﭘﻮﻧـﺪي در ﺻـﻨﺪوق اﻧـﺪاﺧﺖ ﺑـﻪ
ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ ﺻﻨﺪوق را ﺑﺴﺖ ،دوﺑﺎره آن را ﺑﺎز ﻛﺮد ،ﺷﺎﻳﺪ از ﭘﻮل داﺧﻞ ﺻﻨﺪوق ﻣﻲ ﺷـﺪ ﻓﻬﻤﻴـﺪ
آﻧﺠﺎ ﻛﺠﺎﺳﺖ .ﻧﺎم ﭘﻮل آﻧﺠﺎ ﻛﺮوﻧﺎ ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ از اﻳﻦ ﭼﻴﺰي دﺳﺘﮕﻴﺮش ﻧﺸﺪ .ﭘﻮل را ﺳﺮﺟﺎﻳﺶ
ﮔﺬاﺷﺖ و در ﺑﻄﺮي را ﺑﺎ در ﺑﺎزﻛﻨﻲ ﻛﻪ روي ﭘﻴﺸﺨﻮان ﺛﺎﺑﺖ ﺑﻮد ﺑﺎز ﻛﺮد و از ﻛﺎﻓﻪ ﺑﻴﺮون رﻓـﺖ و
در ﺧﻴﺎﺑﺎن ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎد و از ﺑﻠﻮار دور ﺷﺪ .ﺑﻴﻦ ﺟﻮاﻫﺮ ﻓﺮوﺷﻲ ﻫﺎ و ﮔﻞ ﻓﺮوﺷﻲ ﻫﺎ و درﻫـﺎﻳﻲ ﻛـﻪ
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎي ﺷﺨﺼﻲ ﺑﺎز ﻣﻲ ﺷﺪ ﻣﻐﺎزه ﻫﺎي ﻛﻮﭼﻚ ﺑﻘﺎﻟﻲ و ﻧﺎﻧﻮاﻳﻲ ﻗـﺮار داﺷـﺖ ،ﺧﺎﻧـﻪ ﻫـﺎ ﺑـﺎ
ﺑﺎﻟﻜﻦ ﻫﺎﻳﻲ آﻫﻦ ﻛﺎري ﺷﺪه ﻛﻪ از آﻧﻬﺎ اﻧﺒﻮه ﮔﻞ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﻴﺎده رو ﺳﺮازﻳﺮ ﺑﻮد و در آﻧﺠﺎ ﺳﻜﻮت،
ﺧﻴﺎﺑﺎن ﻫﺎ ﺳﺮازﻳﺮ ﺑﻮد و ﻛﻤﻲ ﺑﻌﺪ ﺑﻌﻪ ﺧﻴﺎﺑﺎﻧﻲ ﻋﺮﻳﺾ ﻣﻲ رﺳﻴﺪ ﻛﻪ ﻧﺨﻞ ﻫـﺎي ﺑﻴـﺸﺘﺮي در آن
ﺳﺮ ﺑﻪ آﺳﻤﺎن ﻛﺸﻴﺪه ﺑﻮد و زﻳﺮ ﺑﺮگ ﻫﺎﻳﺸﺎن در ﻧﻮر ﺧﻴﺎﺑﺎن ﻣﻲ درﺧﺸﻴﺪ.
22
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
23
وﻳﻞ دﻳﺪ روﺑﺮوي ﺑﻨﺪري اﻳﺴﺘﺎده ﻛﻪ از ﭼﭗ ﺑﻪ ﻣـﻮج ﺷـﻜﻨﻲ ﺳـﻨﮕﻲ و از راﺳـﺖ ﺑـﻪ دﻣﺎﻏـﻪ اي
ﻣﺘﺼﻞ ﺷﺪه ﻛﻪ ﺑﺮ آن ﻋﻤﺎرﺗﻲ ﺑﺰرگ ﺑﺎ ﺳﺘﻮن ﻫﺎي ﺳﻨﮕﻲ و ﭘﻠﻪ ﻫﺎي ﻋﺮﻳﺾ و ﺑﺎﻟﻜﻦ ﻫﺎي ﭘـﺮ زر
و زﻳﻮر ﻗﺮار دارد و ﻧﻮر اﻓﻜﻦ ﻫﺎ ﺑﺮ آن ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ و ﺑﺘﻪ ﻫﺎ و درﺧﺘﺎن ﺷﻜﻮﻓﺎ آن را اﺣﺎﻃﻪ ﻛﺮده اﻧﺪ.
در ﺑﻨﺪر ﻳﻜﻲ دوﻗﺎﻳﻖ ﭘﺎروﻳﻲ ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ و در آن ﺳﻮي ﻣﻮج ﺷﻜﻦ ﻧﻮر ﺳﺘﺎره ﻫﺎ ﺑـﺮ
ﺣﺎﻻ دﻳﮕﺮ ﺧﺴﺘﮕﻲ وﻳﻞ رﻓﻊ ﺷﺪه ﺑﻮد و دﻳﮕﺮ ﻛﺎﻣﻼً ﻫﺸﻴﺎر و ﻏﺮق ﺗﻌﺠﺐ وﺑـﺪ .ﻫـﺮ از ﮔـﺎﻫﻲ در
ﺧﻴﺎﺑﺎن ﻫﺎي ﺑﺎرﻳﻚ ﺳﺮ راه ﺑﺮ دﻳﻮاري ﺑﺎ درﮔﺎﻫﻲ ﻳﺎ ﮔﻞ ﻫﺎي ﮔﻠﺪاﻧﻲ دﺳﺖ ﻣﻲ ﻛـﺸﻴﺪ و آﻧﻬـﺎ را
واﻗﻌﻲ و ﺑﻲ ﻛﻢ و ﻛﺎﺳﺖ ﻣﻲ دﻳﺪ .ﺣﺎﻻ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﻤﺎم ﭼﺸﻢ اﻧـﺪاز ﺟﻠـﻮي روي اش را ﻟﻤـﺲ
ﺑـﻲ ﻛﻨﺪ ،ﭼﻮن ﮔﺴﺘﺮده ﺗﺮ از آن ﺑﻮد ﻛﻪ ﺗﻨﻬـﺎ ﺑﺎﭼـﺸﻢ ﺑﺘﻮاﻧـﺪ ﻫﻤـﻪ ﺟـﺎي آن را ﺑﺒﻴﻨـﺪ.
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻫﻨﻮز ﺑﻄﺮي را ﻛﻪ از ﻛﺎﻓـﻪ ﺑﺮداﺷـﺘﻪ ﺑـﻮد در دﺳـﺖ دارد .از آن ﻧﻮﺷـﻴﺪ ،ﻣـﺰه ي
ﭼﻴﺰي را داد ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻲ داد :ﻟﻴﻤﻮﻧﺎد ﺧﻨﻚ؛ ﻣﺰه ي ﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪي داﺷﺖ ،ﭼﻮن ﻫﻮاي ﺷﺐ ﺧﻴﻠـﻲ
ﮔﺮم ﺑﻮد.
ﺣﻴﺮان ﺑﻪ ﺳﻤﺖ راﺳﺖ رﻓﺖ ،از ﻛﻨﺎر ﻫﺘﻞ ﻫـﺎﻳﻲ ﻛـﻪ روي ورودي ﻫـﺎي ﭘـﺮ ﻧـﻮر ﺷـﺎن ﺳـﺎﻳﺒﺎن
داﺷﺘﻨﺪ و ﻛﻨﺎرﺷﺎن ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﭘﺮﮔﻞ دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻫـﺎي ﻛـﻮﭼﻜﻲ ﻛـﻪ روي
دﻣﺎﻏﻪ ﺑﻮد رﺳﻴﺪ .ﻋﻤﺎرت ﺑﻴﻦ درﺧﺘﺎن ﺑﺎ ﻧﻤﺎي ﭘﺮزرق و ﺑﺮق اش ﺑﺎ ﻧﻮر اﻓﻜﻦ ﻫﺎﻳﻲ ﭘﺮ ﻧﻮر روﺷـﻦ
ﺷﺪه ﺑﻮد ،ﺷﺒﻴﻪ ﺗﺎﻻر اﭘﺮا ﺑﻮد .ﺑﻴﻦ درﺧﺘﺎن ﺧﺮزﻫﺮه ﻛﻪ ﺑﺮآﻧﻬﺎ ﻻﻣﭗ آوﻳﺰان ﺑـﻮد ،راﻫﻬـﺎﻳﻲ دﻳـﺪه
23
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
24
ﻣﻲ ﺷﺪ ،اﻣﺎ ﻛﻮﭼﻜﺘﺮﻳﻦ ﻧﺸﺎﻧﻲ از ﻣﻮﺟﻮدات زﻧﺪه دﻳﺪه ﻧﻤﻲ ﺷﺪ :ﻧﻪ ﭘﺮﻧـﺪه اي ﻣـﻲ ﺧﻮاﻧـﺪ و ﻧـﻪ
ﺣﺸﺮه اي ﺻﺪا ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﻏﻴﺮ از ﺻﺪاي ﭘﺎي وﻳﻞ ﻫﻴﭻ ﺷﻨﻴﺪه ﻧﻤﻲ ﺷﺪ.
ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻲ آﻣﺪ ﺻﺪاي ﻣﻨﻈﻢ ﺑﺮﺧﻮرد ﻣﻼﻳﻢ اﻣﻮاج ﺑﺎ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﻮد ﻛﻪ از آن ﺳﻮي درﺧﺘﺎن
ﻧﺨﻞ ﺣﺎﺷﻴﻪ ي ﺑﺎغ ﻣﻲ آﻣﺪ .وﻳﻞ ﺧﻮدش را ﺑﻪ آﻧﺠﺎ رﺳﺎﻧﺪ .ﺳﻄﺢ آب ﺑـﺎﻻ و ﭘـﺎﻳﻴﻦ ﻣـﻲ رﻓـﺖ و
ردﻳﻔﻲ از ﻗﺎﻳﻖ ﻫﺎي ﭘﺪاﻟﻲ روي ﺷﻦ ﻫﺎي ﻧﺮم و ﺳﻔﻴﺪ ﺑﺎﻻي ﺳﻄﺢ آب ﻛﺸﻴﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ .ﻫﺮ ﭼﻨـﺪ
ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻳﻜﺒﺎر ﻣﻮﺟﻲ در ﺣﺎﺷﻴﻪ ي ﺳﺎﻟﺤﻞ ﭼﻴﻦ ﻣﻲ ﺧﻮرد و ﺑﺎ ﻇﺮاﻓﺖ زﻳﺮﻣﻮج ﺑﻌﺪي ﺑﻪ ﻋﻘـﺐ ﺳـﺮ
ﻣﻲ ﺧﻮرد .ﭘﻨﺠﺎه ﻣﺘﺮ ﺟﻠﻮﺗﺮ روي آب آرام ﺳﻜﻮي ﭘﺮﺷﻲ ﻗﺮارداﺷﺖ.
وﻳﻞ ﻛﻨﺎر ﻳﻜﻲ از ﻗﺎﻳﻖ ﻫﺎي ﭘﺪاﻟﻲ ﻧﺸﺴﺖ و ﻛﻔﺶ ﻫـﺎﻳﺶ را ﻛﻨـﺪ ،ﻛﻔـﺶ ﻫـﺎي ورزﺷـﻲ ارزان
ﻗﻴﻤﺖ اش را ﻛﻪ واداده ﺑﻮد و ﭘﺎﻫﺎي داغ اش را در ﺧﻮد ﻣﻲ ﻓﺸﺮد .ﺟﻮراب ﻫـﺎﻳﺶ را ﻛﻨـﺎر آﻧﻬـﺎ
اﻧﺪاﺧﺖ و اﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎي ﭘﺎ را در ﺷﻦ ﻓﺮو ﻛﺮد .ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﻌـﺪ ﺑﻘﻴـﻪ ي ﻟﺒـﺎس ﻫـﺎﻳﺶ را ﻫـﻢ در
آب ﺑﻪ ﺷﻜﻞ ﻣﻄﺒﻮﻋﻲ وﻟﺮم ﺑﻮد .ﺷﻠﭗ ﺷﻠﭗ ﻛﻨﺎن از ﺳﻜﻮي ﭘﺮش ﺑﺎﻻ رﻓﺖ و ﺧﻮد را ﺑـﺎﻻ ﻛـﺸﻴﺪ
در ﺳﻤﺖ راﺳﺖ ﺑﻨﺪر و ﻣﻮج ﺷﻜﻦ اش ﻗﺮارداﺷﺖ .آن ﺳﻮ ﺗﺮ ،ﺣـﺪود ﻳـﻚ ﻣﺎﻳـﻞ آن ﻃـﺮف ﺗـﺮ،
ﻓﺎﻧﻮس درﻳﺎﻳﻲ راه راه ﻗﺮﻣﺰ و ﺳﻔﻴﺪي ﺑﻮد .و در آن ﺳﻮي ﻓﺎﻧﻮس درﻳﺎﻳﻲ ﻫﻴﺒﺖ ﺻﺨﺮه ﻫـﺎﻳﻲ در
دور دﺳﺖ دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ و در آن ﺳﻮي ﺗﭙﻪ ﻫﺎي ﺑﺰرگ و ﻣﻮاﺟﻲ ﻛﻪ از آﻧﻬﺎ آﻣﺪه ﺑﻮد دﻳـﺪه ﻣـﻲ
ﺷﺪ.
24
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
25
ﻧﺰدﻳﻚ ﺗﺮ درﺧﺘﺎن ﻧﻮراﻧﻲ ﺑﺎﻏﭽﻪ ي ﻛﺎزﻳﻨﻮ ،ﺧﻴﺎﺑﺎن ﻫﺎي ﺷﻬﺮ ،ﺑﺎراﻧﺪاز ﺑﺎ ﻫﺘـﻞ ﻫـﺎ و ﻛﺎﻓـﻪ ﻫـﺎ و
و ﻫﻤﻪ در اﻣﻨﻴﺖ.اﻳﻨﺠﺎ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ او را ﺗﻌﻘﻴﺐ ﻧﻤﻲ ﻛﺮد؛ ﻣﺮداﻧﻲ ﻛﻪ ﺧﺎﻧﻪ را ﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮدﻧـﺪ ﻫﺮﮔـﺰ
ﺧﺒﺮدار ﻧﻤﻲ ﺷﺪﻧﺪ؛ ﭘﻠﻴﺲ ﻫﺮﮔﺰ او را ﭘﻴﺪا ﻧﻤﻲ ﻛﺮد .در ﻫﻤﻪ ﺟﺎي آن دﻧﻴﺎ ﻣـﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ ﭘﻨﻬـﺎن
ﺷﻮد.
ﺑﺮاي اوﻟﻴﻦ ﺑﺎر از وﻗﺘﻲ آن روز ﺻﺒﺢ از ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻴﺮون زده ﺑﻮد اﺣﺴﺎس اﻣﻨﻴﺖ ﻛﺮد.
ﺑﺎز ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮد ،و ﮔﺮﺳﻨﻪ ،ﭼﻮن آﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎر در دﻧﻴﺎﻳﻲ دﻳﮕﺮ ﻏﺬا ﺧﻮرده ﺑﻮد .ﺗـﻮي آب ﺧﺰﻳـﺪ و آرام
ﺗﺮ ﺑﻪ ﻃﺮف ﺳﺎﺣﻞ ﺷﻨﺎ ﻛﺮد و در آﻧﺠﺎ زﻳﺮ ﺷﻠﻮاري اش را ﭘﻮﺷﻴﺪ و ﺑﻘﻴﻪ ي ﻟﺒﺎس ﻫﺎ و ﻛﻴـﻒ اش
را ﺑﺮداﺷﺖ .ﺑﻄﺮي ﺧﺎﻟﻲ را در اوﻟﻴﻦ ﺳﻄﻞ آﺷﻐﺎل اﻧﺪاﺧﺖ و ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ در ﭘﻴﺎده رو ﺑﻪ ﺳـﻤﺖ ﺑﻨـﺪر
رﻓﺖ.
وﻗﺘﻲ ﭘﻮﺳﺖ اش ﻛﻤﻲ ﺧﺸﻚ ﺷﺪ ،ﺷﻠﻮار ﺟﻴﻦ اش را ﭘﻮﺷﻴﺪ و ﺳﺮاغ ﺟﺎﻫﺎﻳﻲ رﻓـﺖ ﻛـﻪ ﺣـﺪس
ﻣﻲ زد ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﻏﺬا ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ .ﻫﺘﻞ ﻫﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺰرگ ﺑﻮد .ﻫﺘﻞ اول را ﮔﺸﺖ ،وﻟﻲ آن ﻗﺪر ﺑـﺰرگ
ﺑﻮد ﻛﻪ ﻣﻌﺬب ﺷﺪ و اﺳﻜﻠﻪ را ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﻳﻴﻦ رﻓﺖ ﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻛﺎﻓﻪ اي ﻛﻮﭼﻚ ﭘﻴﺪا ﻛﺮد ﻛﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ
ﻫﻤﺎن ﺟﺎﻳﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ دﻧﺒﺎل اش ﻣﻲ ﮔﺸﺖ .ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺴﺖ دﻟﻴﻞ اش را ﺑﮕﻮﻳﺪ؛ ﺧﻴﻠﻲ ﺷـﺒﻴﻪ ﺑﻘﻴـﻪ ي
ﻛﺎﻓﻪ ﻫﺎ ﺑﻮد ،ﺑﺎ ﺑﺎﻟﻜﻨﻲ در ﻃﺒﻘﻪ ي اول ﻛﻪ ﭘﺮ از ﮔﻠﺪان ﺑﻮد و ﻣﻴﺰ و ﺻﻨﺪﻟﻲ ﻫﺎﻳﻲ در ﭘﻴﺎده رو ي
25
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
26
ﺑﺎري داﺷﺖ ﻛﻪ روي دﻳﻮارﻫﺎﻳﺶ ﻋﻜﺲ ﻣﺸﺖ زن ﻫـﺎ ﺑـﻮد و ﭘﻮﺳـﺘﺮ اﻣـﻀﺎء ﺷـﺪه ي آﻛـﺎردﺋﻮن
ﻧﻮازي ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻪ ﻟﺐ .آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ اي داﺷﺖ و دري ﻛﻨﺎر آن ﻛﻪ ﺑﻪ ﭘﻠﻜﺎﻧﻲ ﺑﺎرﻳﻚ ﻣﻨﺘﻬﻲ ﻣﻲ ﺷـﺪ و
ﺑﻲ ﺻﺪا از ﭘﻠﻪ ﻫﺎي ﺑﺎرﻳﻚ ﺑﺎﻻرﻓﺖ و ﺑﻪ اوﻟﻴﻦ دري ﻛﻪ رﺳﻴﺪ آن راﺑﺎز ﻛﺮد .در ﺟﻠـﻮ ﺑـﻮد .ﻫـﻮاي
آﻧﺠﺎ ﮔﺮم و ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و وﻳﻞ در ﺷﻴﺸﻪ اي را ﻛﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﻟﻜﻦ ﻣﻲ ﺧﻮرد ﺑﺎز ﻛﺮد ﺗـﺎ ﻫـﻮاي ﺗـﺎزه ﺑـﻪ
داﺧﻞ ﺑﻴﺎﻳﺪ .ﺧﻮد اﺗﺎق ﻛﻮﭼﻚ ﺑﻮد و ﺑﺎ اﺛﺎﺛﻴﻪ اي ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺮاﻳﺶ ﺑـﺰرگ ﺑـﻮد ﻣﺒﻠـﻪ ﺷـﺪه ﺑـﻮد،
ﻣﺒﻠﻤﺎﻧﻲ ﻣﻨﺪرس اﻣﺎ ﺗﻤﻴﺰ و راﺣﺖ .ﺣﺘﻤﺎً ﻣﺮدﻣﺎﻧﻲ ﻣﻬﻤﺎن ﻧﻮاز آﻧﺠﺎ زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .ﻗﻔـﺴﻪ اي
ﻛﻮﭼﻚ ﭘﺮ از ﻛﺘﺎب ،ﻣﺠﻠﻪ اي روي ﻣﻴﺰ و ﭼﻨﺪ ﻋﻜﺲ در ﻗﺎب ﻗﺮار داﺷﺖ .وﻳﻞ رﻓﺖ ﺗﺎ اﺗﺎق دﻳﮕﺮ
ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ آﺧﺮﻳﻦ در را ﺑﺎز ﻛﻨﺪ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺪن اش ﺑﻪ ﺧﺎرش اﻓﺘـﺎد .ﺿـﺮﺑﺎن ﻗﻠـﺐ اش ﺗﻨـﺪ ﺷـﺪ.
ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﺒﻮد ﺻﺪاﻳﻲ از درون آن اﺗﺎق ﺷﻨﻴﺪه ﺑﺎﺷﺪ ،اﻣﺎ ﺣﺴﻲ ﺑﻪ او ﻣﻲ ﮔﻔﺖ آﻧﺠﺎ ﺧﺎﻟﻲ ﻧﻴـﺴﺖ
و ﻓﻜﺮ ﻛﺮد آن روز ﭼﻪ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺷﺮوع آن ﻛﺴﻲ ﺑﻴﺮون اﺗﺎﻗﻲ ﺗﺎرﻳـﻚ و او در اﺗـﺎق ﻣﻨﺘﻈـﺮ
در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺣﻴﺮان اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد ،در ﺑﺎ ﺿﺮب ﺑﺎز ﺷﺪ و ﭼﻴﺰي ﺷﺒﻴﻪ ﺟﺎﻧﻮري وﺣﺸﻲ ﺑﻪ او ﺣﻤﻠﻪ
ور ﺷﺪ .اﻣﺎ ﺣﺎﻓﻈﻪ اش ﺑﻪ او ﻫﺸﺪار داده ﺑﻮد و آن ﻗﺪر ﻧﺰدﻳﻚ ﻧﺎﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد ﺗـﺎ ﻧﻘـﺶ ﺑـﺮ زﻣـﻴﻦ
ﺷﻮد .ﺳﺨﺖ ﺟﻨﮕﻴﺪ :ﺑﺎ زاﻧﻮ،ﺳﺮ ،ﻣﺸﺖ و ﻗﺪرت ﺑﺎزوان اش در ﻣﻘﺎﺑـﻞ او ،آن ،ﻫـﺮ ﭼـﻪ ﻛـﻪ ﺑـﻮد
ﺟﻨﮕﻴﺪ...
26
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
27
ﻣﻬﺎﺟﻢ دﺧﺘﺮي ﺑﻮد ﻫﻢ ﺳﻦ و ﺳﺎل ﺧﻮدش ،وﺣﺸﻲ ،ﻏﺮان ﺑﺎ ﻟﺒﺎس ﻫﺎﻳﻲ ژﻧﺪه و ﻛﺜﻴﻒ و دﺳـﺖ
دﺧﺘﺮك در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ او را دﻳﺪ و ﺧﻮد را از روي ﺳﻴﻨﻪ او ﻋﻘـﺐ ﻛـﺸﻴﺪ و ﻣﺜـﻞ ﮔﺮﺑـﻪ اي ﺑـﻪ
ﮔﻮﺷﻪ اي ﺗﺎرﻳﻚ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﻴﻨﻲ ﻛﺮد .در ﻛﻤﺎل ﺗﻌﺠﺐ ﮔﺮﺑﻪ اي ﻫﻢ ﻛﻨـﺎر دﺧﺘـﺮك ﺑـﻮد :ﮔﺮﺑـﻪ اي
وﺣﺸﻲ و ﺑﺰرگ ،ﺗﺎ زاﻧﻮي او ،ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎي ﺳﻴﺦ ،دﻧﺪان ﻫﺎﻳﻲ ﺑﺮﻫﻨﻪ و دﻣﻲ ﺳﻴﺦ.
دﺧﺘﺮ دﺳﺖ اش را ﭘﺸﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﮔﺬاﺷﺖ و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺣﺮﻛﺎت وﻳﻞ را زﻳﺮ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎ زﺑﺎن
" ﺗﻮ ﻛﻲ ﻫﺴﺘﻲ؟"
" ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ".
" از دﻧﻴﺎي ﺧﻮدم .ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ وﺻﻞ ﺷﺪه ﺑﻮد .ﺷﻴﺘﺎن ات ﻛﺠﺎﺳﺖ؟"
27
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
28
ﭼﺸﻢ ﻫﺎي وﻳﻞ ﮔﺮد ﺷﺪ .ﺑﻌﺪ دﻳﺪ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﺧﺎرق اﻟﻌﺎده ﺑﺮاي ﮔﺮﺑﻪ ﭘﻴﺶ آﻣﺪ :ﺗﻮي ﺑﻐـﻞ دﺧﺘـﺮك
ﭘﺮﻳﺪ و ﺷﻜﻞ ﻋﻮض ﻛﺮد و ﺣﺎﻻ ﻗﺎﻗﻤﻲ ﺑﻪ رﻧﮓ ﻗﻬﻮه اي روﺷﻦ ﺑﺎ ﺷﻜﻢ و ﮔﻠﻮﻳﻲ ﻛﺮم رﻧـﮓ ﺷـﺪه
ﺑﻮد و ﻣﺜﻞ ﺧﻮد دﺧﺘﺮك داﺷﺖ ﺑﺎ ﺧﺸﻢ ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد .اﻣﺎ ﺑﻌﺪ اﺗﻔﺎﻗﻲ دﻳﮕﺮ اﻓﺘﺎد ﻛﻪ اوﺿـﺎع
ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻨﺪ ،اﻧﮕﺎر ﻛﻪ را ﻋﻮض ﻛﺮد ،ﭼﻮن ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻫﺮ دوي آﻧﻬﺎ،دﺧﺘﺮك و ﻗﺎﻗﻢ ،ﺑﻪ ﺷﺪت از او
دﺧﺘﺮ آرام از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ .ﻗﺎﻗﻢ دور ﮔﺮدن اش ﺣﻠﻘﻪ زد و ﭼﺸﻤﺎن ﺳﻴﺎه اش را ﺑـﻪ ﺻـﻮرت وﻳـﻞ
دوﺧﺖ.
" اﺳﻢ ﻣﻦ وﻳﻞ ﭘﺮي اﺳﺖ .ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ ﻣﻨﻈﻮرت ازﺷﻴﺘﺎن ﭼﻴﺴﺖ .در دﻧﻴـﺎي ﻣـﻦ ﺷـﻴﺘﺎن ﻳﻌﻨـﻲ ...
" ﻧﻪ .ﻣﻦ ﺗﺎزه ...اﻳﻨﺠﺎ را ﭘﻴﺪا ﻛﺮده ام .اﻧﮕﺎر دﻧﻴﺎي ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ دﻧﻴﺎي ﺗﻮ ﺑـﻪ اﻳﻨﺠـﺎ وﺻـﻞ ﺷـﺪه
ﺑﻮد".
دﺧﺘﺮك ﻛﻤﻲ راﺣﺖ ﺷﺪ ،اﻣﺎ ﻫﻨﻮز ﺑﺎ اﺷﺘﻴﺎق او را زﻳﺮﻧﻈﺮ داﺷﺖ و وﻳﻞ آرام وو ﺑـﻲ ﺻـﺪا ﻣﺎﻧـﺪ،
28
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
29
" ﻧﻪ".
دﺧﺘﺮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ را ﺗﻨﮓ ﻣﻜﺮد و ﺣﺮﻓﻲ ﻧﺰد .وﻳﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪ ي ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﺮود.
در آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ وﻳﻞ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ اي ﭘﺮ از ﻣﺮغ و ﭘﻴﺎز و ﻓﻠﻔﻞ ﭘﻴﺪا ﻛﺮد ،اﻣﺎ ﻧﭙﺨﺘـﻪ ﺑـﻮد و در ﮔﺮﻣـﺎ ﺑـﻮي
ﺷﻴﺘﺎن اش دوﺑﺎره ﻋﻮض ﺷﺪه و ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ ﭘﺮواﻧﻪ اي ﺑﺎ رﻧﮓ ﻫﺎي ﺷﺎد ﺷﺪه ﺑـﻮد ﻛـﻪ رﻓـﺖ ﺗـﻮي
ﻳﺨﭽﺎل ﭘﺮ زد و دوﺑﺎره ﺑﻴﺮون آﻣﺪ و رﻓﺖ روي ﺷﺎﻧﻪ ي او ﻧﺸﺴﺖ .ﭘﺮواﻧﻪ ﺑﺎل ﻫﺎﻳﺶ را آرام ﺑـﺎﻻ و
29
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
30
ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻲ ﺑﺮد .وﻳﻞ اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺧﻴﺮه ﺷﻮد ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺮش از اﻳﻦ ﻗﻀﻴﻪ داﺷﺖ ﮔﻴﺞ ﻣـﻲ
رﻓﺖ.
ﻳﻚ ﻗﻮﻃﻲ ﻛﻮﻻ ﭘﻴﺪا ﻛﺮد و آن را ﺑﻪ ﻻﻳﺮا داد ،ﺑﻌﺪ ﻳﻚ ﺷﺎﻧﻪ ﺗﺨﻢ ﻣﺮغ ﭘﻴﺪا ﻛﺮد .ﻻﻳـﺮا ﻗـﻮﻃﻲ را
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ اﺧﻢ ﺑﻪ ﻗﻮﻃﻲ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ ﭼﻄﻮر ﺑﺎﻳﺪ آن را ﺑﺎز ﻛﻨﺪ .وﻳﻞ در ﻗـﻮﻃﻲ را ﺑـﺮاﻳﺶ
ﺑﺎز ﻛﺮد و ﻧﻮﺷﻴﺪﻧﻲ ﺑﺎ ﻛﻒ ﺑﻴﺮون زد .ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﺗﺮدﻳﺪ آﻧﺮا ﻟﻴﺴﻴﺪ و ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ ﮔﺸﺎد ﺷﺪ.
"آره .ﻇﺎﻫﺮاً در اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻫﻢ ﻛﻮﻻ دارﻧﺪ .ﺑﺒﻴﻦ ،ﻣﻦ ﻳﻚ ﺧﻮرده ﻣﻲ ﺧـﻮرم ﺗـﺎ ﺛﺎﺑـﺖ ﻛـﻨﻢ ﺳـﻤﻲ
ﻧﻴﺴﺖ".
ﻗﻮﻃﻲ دﻳﮕﺮي ﺑﺎز ﻛﺮد .وﻗﺘﻲ ﻻﻳﺮا ﺧﻮردن او را دﻳﺪ ،از او ﺗﻘﻠﻴﺪ ﻛﺮد .ﺧﻴﻠﻲ ﺗـﺸﻨﻪ ﺑـﻮد .آن ﻗـﺪر
ﺳﺮﻳﻊ ﺧﻮرد ﻛﻪ ﺣﺒﺎب ﺗﻮي دﻣﺎغ اش رﻓﺖ و او ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ اﻓﺘﺎد و ﺑﺎ ﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪ آروﻏـﻲ زد و
30
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
31
" ﺧﺐ ،ﻧﮕﺎه ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﻲ .ﻳﺎ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻲ ﻳﻚ ﻗﻮﻃﻲ ﻟﻮﺑﻴﺎي ﭘﺨﺘﻪ ﺑﺨﻮري".
ﻗﻮﻃﻲ را ﺑﻪ او ﻧﺸﺎن داد .ﻻﻳﺮا دﻧﺒﺎل ﺣﻠﻘﻪ اي ﻣﻲ ﮔﺸﺖ ﺗﺎ آن را ﺑﻜﺸﺪ و ﻣﺜﻞ ﻗﻮﻃﻲ ﻛﻮﻻ آن را
ﺑﺎز ﻛﻨﺪ.
" ﻧﻪ ،ﺑﺎﻳﺪ از در ﺑﺎز ﻛﻦ اﺳﺘﻔﺎده ﻛﻨﻲ .در دﻧﻴﺎي ﺷﻤﺎ درﺑﺎزﻛﻦ ﻧﺪارﻧﺪ؟"
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺗﺤﻘﻴﺮ آﻣﻴﺰي ﮔﻔﺖ ":در دﻧﻴﺎي ﻣﻦ ﭘﻴﺸﺨﺪﻣﺖ ﻫﺎ آﺷﭙﺰي ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ".
در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ وﻳﻞ ﺗﺨﻢ ﻣﺮغ را در ﻛﺎﺳﻪ اي ﺷﻜﺴﺖ و ﺑﺎ ﭼﻨﮕﺎﻟﻲ آﻧﻬﺎ را ﻫﻢ زد ،ﻻﻳﺮا ﺑﻴﻦ ﻛﺎرد و
ﭼﻨﮕﺎل ﻫﺎ را ﮔﺸﺖ.
وﻳﻞ ﻛﻪ داﺷﺖ ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد ﮔﻔﺖ ":ﻫﻤﺎن اﺳﺖ .ﻫﻤﺎن ﻛﻪ دﺳﺘﻪ ي ﻗﺮﻣﺰ دارد .ﺑﻴﺎرش اﻳﻨﺠﺎ".
" ﺣﺎﻻ آن ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ ي دﺳﺘﻪ دار ﻛﻮﭼﻚ را از ﻗﻼب ﺑﺮدار و ﻗﻮﻃﻲ را ﺗﻮي آن ﺧﺎﻟﻲ ﻛﻦ".
ﻻﻳﺮا ﻟﻮﺑﻴﺎ را ﺑﻮ ﻛﺸﻴﺪ و دوﺑﺎره ﻧﺸﺎﻧﻪ ي ﻟﺬت و ﺗﺮدﻳـﺪ در ﭼـﺸﻢ ﻫـﺎﻳﺶ دﻳـﺪه ﺷـﺪ .ﻣﺤﺘﻮﻳـﺎت
ﻗﻮﻃﻲ را در ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ ﺧﺎﻟﻲ ﻛﺮد و اﻧﮕﺸﺖ اش را ﻟﻴﺴﻴﺪ و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ وﻳﻞ ﺑﻪ ﺗﺨﻢ ﻣﺮغ ﻫﺎ ﻧﻤـﻚ
و ﻓﻠﻔﻞ ﻣﻲ ﭘﺎﺷﻴﺪ و ﺗﻜﻪ اي ﻛﺮه از ﺑﺴﺘﻪ اي در ﻳﺨﭽﺎل ﺑﺮﻳﺪ و در ﻣﺎﻫﻲ ﺗﺎﺑﻪ اي ﭼﺪﻧﻲ اﻧـﺪاﺧﺖ
او را زﻳﺮﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺖ .ﺑﻪ ﺑﺎررﻓﺖ ﺗﺎ ﻛﺒﺮﻳﺖ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ و وﻗﺘﻲ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻻﻳﺮا داﺷـﺖ اﻧﮕـﺸﺖ ﻛﺜﻴـﻒ
31
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
32
اش را در ﻛﺎﺳﻪ ي ﺗﺨﻢ ﻣﺮغ ﻓﺮو ﻣﻲ ﻛﺮد و ﺑﺎ وﻟﻊ ﻣﻲ ﻟﻴﺴﻴﺪ .ﺷﻴﺘﺎن اش ﻛﻪ ﺣﺎﻻ دوﺑـﺎره ﮔﺮﺑـﻪ
ﺷﺪه ﺑﻮد ﻫﻢ داﺷﺖ ﭘﻨﺠﻪ اش را ﺗﻮي ﻛﺎﺳﻪ ﻣﻲ ﻛﺮد ،اﻣﺎ وﻗﺘﻲ وﻳﻞ ﺟﻠﻮ آﻣﺪ ﻋﻘﺐ ﻛﺸﻴﺪ.
وﻳﻞ ﻛﺎﺳﻪ را ﻛﻨﺎر ﻛﺸﺒﺪ و ﮔﻔﺖ ":ﻫﻨﻮز ﻧﭙﺨﺘﻪ .آﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎر ﻛﻲ ﻏﺬا ﺧﻮردﻳﺪ؟"
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":در ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪرم در اﺳﻮاﻟﺒﺎرد .ﭼﻨﺪﻳﻦ و ﭼﻨﺪ روز ﭘﻴﺶ .ﻧﻤﻲ داﻧﻢ .اﻳﻨﺠﺎ ﻗﺪري ﻧﺎن و
وﻳﻞ اﺟﺎق ﮔﺎز را روﺷﻦ ﻛﺮد ،ﻛﺮه را آب ﻛﺮد ،ﺗﺨﻢ ﻣﺮغ ﻫﺎ را ﺗﻮي ﻣﺎﻫﻲ ﺗﺎﺑﻪ رﻳﺨـﺖ و ﮔﺬاﺷـﺖ
ﺗﺎ ﺑﭙﺰد .ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻻﻳﺮا ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ را ﺑﺎ وﻟﻊ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﺮد ،وﻗﺘﻲ ﻳﻚ ﻃﺮف ﺗﺨﻢ ﻣﺮغ ﻫـﺎ ﭘﺨـﺖ
وﻳﻞ ﺗﺎﺑﻪ را ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮد و ﺑﺎ ﺣﺮﻛﺘﻲ ﺳﺮﻳﻊ ﺗﺨﻢ ﻣﺮغ ﻫﺎ را ﺑﻪ ﻫﻮا ﭘﺮاﻧﺪ ﺗﺎ ﭘﺸﺖ و رو ﺷﻮد و ﻧﻴﻤﻪ ي
ﻧﭙﺨﺘﻪ ي آن ﻫﻢ ﺑﭙﺰد .ﻻﻳﺮا او را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﺮد و ﺑﻪ ﺻﻮرت ،دﺳﺖ ﻫـﺎي ﻣـﺸﻐﻮل ﻛـﺎر و ﺷـﺎﻧﻪ
ﮔﻔﺖ ":دو ﺗﺎ ﺑﺸﻘﺎب ﭘﻴﺪا ﻛﻦ ".و ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﻄﻴﻊ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻛﺮد .ﻇـﺎﻫﺮاً وﻗﺘـﻲ ﻛـﺎري ﺑـﻪ
ﻧﻈﺮش ﻣﻨﻄﻘﻲ ﻣﻲ رﺳﻴﺪ اﻃﺎﻋﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ وﻳﻞ ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ ﺑﺮود ﻳﻜـﻲ از ﻣﻴﺰﻫـﺎي ﺟﻠـﻮ
ﻛﺎﻓﻪ را ﺗﻤﻴﺰ ﻛﻨﺪ .ﻏﺬا را ﺑﻴﺮون ﺑﺮد و ﭼﻨﺪ ﻛﺎرد و ﭼﻨﮕﺎل از ﻛﺸﻮﻳﻲ ﺑﺮداﺷﺖ و ﻫﺮ دو ﺑﺎ ﺣـﺎﻟﺘﻲ
ﻻﻳﺮا ﻏﺬاﻳﺶ را در ﻛﻤﺘﺮ از ﻳﻚ دﻗﻴﻘﻪ ﺧﻮرد ،ﺑﻌﺪ ﺳﺮ ﺟﺎﻳﺶ وول ﺧـﻮرد ،ودر ﺣﻴﻨـﻲ ﻛـﻪ وﻳـﻞ
داﺷﺖ ﻏﺬاﻳﺶ را ﺗﻤﺎم ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﺻﻨﺪﻟﻲ اش را ﺑﻪ ﻋﻘﺐ و ﺟﻠﻮ ﺗـﺎب ﻣـﻲ داد و ﺑـﻪ رﺷـﺘﻪ ﻫـﺎي
32
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
33
ﭘﻼﺳﺘﻴﻜﻲ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﭼﻨﮓ اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد .ﺷﻴﺘﺎن اش دوﺑﺎره ﺗﻐﻴﻴﺮﺷﻜﻞ داد و ﻳﻚ ﺳﻬﺮه ي ﻃﻼﻳـﻲ
وﻳﻞ آرام ﻏﺬا ﻣﻲ ﺧﻮرد .ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻟﻮﺑﻴﺎ را ﺑﻪ ﻻﻳﺮا داده ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﺑﺎ اﻳﻦ ﻫﻤـﻪ ﻏـﺬا ﺧـﻮردن او ﺧﻴﻠـﻲ
ﺑﻴﺸﺘﺮ از ﻻﻳﺮا ﻃﻮل ﻛﺸﻴﺪ .ﺑﻨﺪر روﺑﺮوﻳﺸﺎن ،ﭼﺮاغ ﻫﺎي ﺑﻠﻮار ﺧﺎﻟﻲ ،ﺳﺘﺎره ﻫـﺎي آﺳـﻤﺎن ﺗﺎرﻳـﻚ
ﻫﻤﻪ در ﺳﻜﻮﺗﻲ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﻏﺮق ﺷﺪه ﺑﻮد ،اﻧﮕﺎر ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰي دﻳﮕﺮي وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ.
و در ﺗﻤﺎم اﻳﻦ ﻣﺪت ﺣﻮاس وﻳﻞ ﺑﻪ دﺧﺘﺮك ﺑﻮد .او ﻻﻏﺮ و ﺗﺮﻛﻪ اي ،اﻣﺎ ﻗﻮي ﺑﻮد و ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﺑﺒﺮ
ﺟﻨﮕﻴﺪه ﺑﻮد؛ ﻣﺸﺖ وﻳﻞ ﮔﻮﻧﻪ ي او را ﻣﺠﺮوح ﻛﺮده ﺑﻮد وﻟﻲ دﺧﺘﺮك آن را ﻧﺎدﻳﺪه ﻣـﻲ ﮔﺮﻓـﺖ.
او ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻛﻮدﻛﺎﻧﻪ – ﻣﺜﻞ ﺑﺎر اوﻟﻲ ﻛﻪ ﻛﻮﻻ را ﻣﺰه ﻣﺰه ﻣﻲ ﻛﺮد – ﻫﻤـﺮاه ﺑـﺎ ﻧﮕﺮاﻧـﻲ و اﻧـﺪوﻫﻲ
ﻋﻤﻴﻖ داﺷﺖ .ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ ﺑﻪ رﻧﮓ آﺑﻲ آﺳﻤﺎﻧﻲ و ﻣﻮي ﺳﺮش اﮔﺮﺷﺴﺘﻪ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺑﻪ رﻧـﮓ ﺑﻠﻮﻧـﺪ
ﺗﻴﺮه ﺑﻮد؛ از آﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻛﺜﻴﻒ ﺑﻮد و ﺑﻮي ﺑﺪ ﻣﻲ داد ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﭼﻨﺪﻳﻦ و ﭼﻨﺪ روز اﺳﺖ ﻛـﻪ ﺣﻤـﺎم
ﻧﻜﺮده اﺳﺖ.
"ﻻﻳﺮا".
" ﺑﻠﻪ".
33
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
34
دﺧﺘﺮ ﺷﺎﻧﻪ اي ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ ":ﭘﻴﺎده آﻣﺪم .ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻣﻪ آﻟﻮد ﺑﻮد .ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺘﻢ دارم ﺑﻪ ﻛﺠﺎ
ﻣﻲ روم .ﻓﻘﻂ ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻢ دارم از دﻧﻴﺎي ﺧﻮدم ﺧﺎرج ﻣﻲ ﺷﻮم .اﻣﺎ ﺗـﺎ وﻗﺘـﻲ ﻣـﻪ از ﺑـﻴﻦ ﻧﺮﻓـﺖ
" ﻏﺒﺎر؛ ﺑﻠﻪ .ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ در ﻣﻮردش ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺪاﻧﻢ .اﻣﺎ اﻧﮕﺎر اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﺧﺎﻟﻲ اﺳﺖ .ﻛﺴﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﺗـﺎ از
او ﺑﭙﺮﺳﻢ .ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ...ﺳﻪ ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﭼﻬﺎر روز اﺳﺖ ﻛﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ .اﻣﺎ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ را ﻧﺪﻳﺪه ام".
ﺷﻴﺘﺎن دوﺑﺎره ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺷﻜﻞ داد .در ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ زدﻧﻲ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻛﺮد و از ﺳﻬﺮه ي ﻃﻼﻳﻲ ﺑﻪ ﻳﻚ
ﻣﻮش ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺷﺪ ،ﻣﻮﺷﻲ ﺑﻪ رﻧﮓ ﺳﻴﺎه ﻇﻠﻤﺎﻧﻲ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ ﻗﺮﻣﺰ .وﻳـﻞ ﺑـﺎ ﭼـﺸﻤﺎﻧﻲ ﻣﺘﻌﺠـﺐ و
ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﻲ ﻗﺎﻃﻊ ﮔﻔﺖ ":ﺗﻮ ﻫﻢ ﺷﻴﺘﺎن داري .در درون ات".
ﻻﻳﺮا اداﻣﻪ داد " .داري ،وﮔﺮﻧﻪ اﻧﺴﺎن ﻧﺒﻮدي .ﻳﻚ ﻣﻮﺟﻮد ...ﻧﻴﻤﻪ ﻣﺮده ﻣﻲ ﺷﺪي .ﻣـﺎ ﺑﭽـﻪ اي را
ﻛﻪ ﺷﻴﺘﺎن اش را ﺟﺪا ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ دﻳﺪه اﻳﻢ .ﺗﻮ ﻣﺜﻞ او ﻧﻴﺴﺘﻲ .ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﻧﺪاﻧﻲ ﻛﻪ ﺷﻴﺘﺎن داري،
ﻳﻜﻲ داري .اول ﻛﻪ ﺗﻮ را دﻳﺪﻳﻢ ﺗﺮﺳﻴﺪﻳﻢ .ﻓﻜﺮ ﻛﺮدﻳﻢ ﺷﺒﺤﻲ ﭼﻴﺰي ﻫﺴﺘﻲ .اﻣﺎ ﺑﻌﺪ دﻳﺪﻳﻢ اﺻﻼً
34
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
35
" ﻣﻦ و ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن .ﻣﺎ .اﻣﺎ ﺗﻮ و ﺷﻴﺘﺎن ات از ﻫﻢ ﺟﺪا ﻧﻴﺴﺘﻴﺪ .او ﺗﻮ اﺳـﺖ .ﺑﺨـﺸﻲ از ﺗـﻮ .ﺷـﻤﺎ
ﺑﺨﺸﻲ از ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ .در دﻧﻴﺎي ﺷﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻣﺜﻞ ﻣﺎ ﻧﻴﺴﺖ؟ ﻫﻤﻪ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ ،ﺷﻴﺘﺎن
وﻳﻞ ﺑﻪ آن دو ﻧﮕﺎه ﻛﺮد،دﺧﺘﺮك ﻻﻏﺮ و ﭼﺸﻢ آﺑﻲ ﺑﺎ ﺷﻴﺘﺎن اش ﻣﻮش ﺳﻴﺎه ﻛﻪ ﺣـﺎﻻ در ﺑﻐـﻞ او
ﮔﻔﺖ ":ﺧﺴﺘﻪ ام .ﻣﻲ روم ﺑﺨﻮاﺑﻢ .ﺷﻤﺎ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻴﺪ در اﻳﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﻤﺎﻧﻴﺪ؟"
"ﭼﻪ ﻣﻲ داﻧﻢ .ﺑﺎﻳﺪ درﺑﺎره ي ﭼﻴﺰي ﻛﻪ دﻧﺒﺎل اش ﻫﺴﺘﻢ اﻃﻼﻋﺎت ﺑﻴـﺸﺘﺮي ﺑـﻪ دﺳـﺖ ﺑﻴـﺎورم.
" ﺷﺎﻳﺪ در اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ .اﻣﺎ ﻣﻦ از ﺟﺎﻳﻲ ﺑﻪ اﺳﻢ آﻛﺴﻔﻮرد ﺑﻪ اﻳﻨﺠـﺎ ﻣـﻲ آﻳـﻢ .اﮔـﺮ ﺑﺨـﻮاﻫﻲ،
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﻴﺖ ﮔﻔﺖ ":ﻧﻪ ،دﻧﻴﺎﻫﺎي ﻣﺨﺘﻠﻒ اﻧﺪ .اﻣﺎ در دﻧﻴﺎي ﻣﻦ ﻫﻢ ﻳﻚ آﻛﺴﻔﻮرد ﻫـﺴﺖ .ﻣـﺎ
ﻫﺮ دو اﻧﮕﻠﻴﺴﻲ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ ،درﺳﺖ؟ ﭘﺲ ﺣﺘﻤﺎً ﺷﺒﺎﻫﺖ ﻫﺎي دﻳﮕـﺮ ﻫـﻢ وﺟـﻮد دارد .ﺗـﻮ
35
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
36
اﻳﻦ ﻳﻚ دﺳﺘﻮر ﺑﻮد ﻧﻪ ﺗﻘﺎﺿﺎ .وﻳﻞ ﺳﺮش راﺑﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﻧﻔﻲ ﺗﻜﺎن داد.
" ﭘﺲ ﺻﺒﺢ ﻧﺸﺎن ام ﺑﺪه!" " ﺑﺴﻴﺎر ﺧﺐ ،ﻧﺸﺎن ات ﻣﻲ دﻫﻢ .اﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻛﺎرﻫﺎﻳﻲ دارم ﻛـﻪ ﺑﺎﻳـﺪ
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":ﻛﺎري ﻧﺪارد .ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ را درﺑﺎره ي اﺳﺘﺎدﻫﺎ ﻣﻲ داﻧﻢ".
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﻧﺎﺑﺎوري ﮔﻔﺖ ":ﻇﺮف را ﺑﺸﻮرم؟ ﻳﻚ ﻣﻴﻠﻴﻮن ﻇﺮف ﺗﻤﻴﺰ آﻧﺠﺎ ﻫﺴﺖ! ﺗﺎزه ،ﻣﻦ ﻛﻪ ﻛﻠﻔـﺖ
" ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻲ ،ﻫﺮﮔﺰ آن را ﭘﻴﺪا ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻲ .ﮔﻮش ﻛﻦ ،ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﺗﺎ ﻛﻲ ﻣﻲ ﺗـﻮاﻧﻴﻢ اﻳﻨﺠـﺎ ﺑﻤـﺎﻧﻴﻢ.
ﺑﺎﻳﺪ ﻏﺬا ﺑﺨﻮرﻳﻢ ،ﭘﺲ ﻫﺮ ﭼﻪ راﻛﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﻫﺴﺖ ﻣﻲ ﺧﻮرﻳﻢ ،اﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﻈﺎﻓﺖ ﻛﻨﻴﻢ و اﻳﻨﺠـﺎ را
ﺗﻤﻴﺰ ﻧﮕﻪ دارﻳﻢ .ﺣﺎﻻ اﻳﻦ ﻇﺮف ﻫﺎ را ﺑﺸﻮر ﺑﺎﻳﺪ اﻳﻨﺠﺎ را ﻣﺮﺗﺐ ﻧﮕﻪ دارﻳﻢ .ﺣﺎﻻ ﺑﻪ رﺧﺘﺨﻮاب ﻣـﻲ
36
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
37
وﻳﻞ رﻓﺖ ﺗﻮي اﺗﺎق ،دﻧﺪان ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﺎ اﻧﮕﺸﺖ و ﻗﺪري ﺧﻤﻴﺮ دﻧﺪان از ﻛﻴﻒ دﺳﺘﻲ اش ﺷـﺴﺖ،
*
ﻻﻳﺮا ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﻮد او ﺧﻮاﺑﻴﺪه ،ﺑﻌﺪ ﻇﺮف ﻫﺎ را ﺑﻪ آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮد و آﻧﻬﺎ را زﻳﺮ ﺷـﻴﺮ
آب ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﺎ ﭘﺎرﭼﻪ اي آن ﻗﺪر آﻧﻬﺎ راﺳﺎﻳﻴﺪ ﺗﺎ ﺗﻤﻴﺰ ﺷﺪﻧﺪ .ﺑﺎ ﻛﺎرد و ﭼﻨﮕﺎل ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﻛـﺎر
را ﻛﺮد ،اﻣﺎ ﻣﺎﻫﻲ ﺗﺎﺑﻪ ي اﻣﻠﺖ را ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺗﻤﻴﺰ ﻛﻨﺪ ،ﭘـﺲ ﺑـﺎ ﻗﺎﻟـﺐ ﺻـﺎﺑﻮﻧﻲ زرد
رﻧﮓ آن ﻗﺪر روي آن ﻛﺸﻴﺪ و ﺳﺎﻳﻴﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺧﻮدش ﺗﻤﻴﺰ ﺷﺪ .ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﭘﺎرﭼﻪ ي دﻳﮕـﺮي ﻫﻤـﻪ
ﭼﻮن ﻫﻨﻮز ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮد و از ﻃﺮﻓﻲ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑـﺎز ﻛـﺮدن ﻳـﻚ ﻗـﻮﻃﻲ را اﻣﺘﺤـﺎن ﻛﻨـﺪ ،ﻛـﻮﻻي
دﻳﮕﺮي ﺑﺎز ﻛﺮد و آن را ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪ ي ﺑﺎﻻ ﺑﺮد .ﭘﺸﺖ در اﺗـﺎق وﻳـﻞ ﮔـﻮش ﺗﻴـﺰ ﻛـﺮد ،اﻣـﺎ ﺻـﺪاﻳﻲ
ﻧﺸﻨﻴﺪ ،ﺑﺎ ﻧﻮك ﭘﻨﺠﻪ ﺑﻪ اﺗﺎق دﻳﮕﺮ رﻓﺖ و واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را از زﻳﺮ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻴﺮون آورد.
ﻻزم ﻧﺒﻮد ﺑﻪ وﻳﻞ ﻧﺰدﻳﻚ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ راﺟﻊ ﺑﻪ او ﺑﭙﺮﺳﺪ ،اﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ او را ﻧﮕـﺎه ﻛﻨـﺪ،
ﻧﻮر ﭼﺮاغ ﻫﺎي ﻛﻨﺎر درﻳﺎ ﺑﻪ درون اﺗﺎق ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ و در اﻧﻌﻜﺎس ﻧﻮر از ﺳﻘﻒ اﺗﺎق ،ﻻﻳﺮا ﺑـﻪ ﭘـﺴﺮك
ﺧﻔﺘﻪ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .او اﺧﻢ ﻛﺮده ﺑﻮد و ﺻﻮرﺗﺶ ﺧﻴﺲ ﻋﺮق ﺑﻮد .ﻛﻮﺗﺎه و ﻗﻮي ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣـﻲ رﺳـﻴﺪ،
اﻟﺒﺘﻪ ﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﻣﺮد ﺑﺎﻟﻎ ،اﻣﺎ روزي ﻗﻮي ﻣﻲ ﺷﺪ .اﮔﺮ ﺷﻴﺘﺎن اش ﻣﺮﻳﻲ ﺑﻮد ﻛﺎر ﭼﻪ راﺣـﺖ ﺗـﺮ
37
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
38
ﻣﻲ ﺷﺪ! ﻻﻳﺮا ﻓﻜﺮ ﻛﺮد ﺷﻴﺘﺎن او ﭼﻪ ﺷﻜﻠﻲ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺎﺷﺪ ،ﺷﺎﻳﺪ ﻣـﺎﻫﻴﺘﻲ وﺣـﺸﻲ ،ﻣـﻮدب و
ﺑﺎ ﻧﻮك ﭘﺎ ﺑﻪ ﻃﺮف ﭘﻨﺠﺮه رﻓﺖ .در ﻧﻮري ﻛﻪ از ﺧﻴﺎﺑﺎن ﻣﻲ آﻣﺪ ﺑﺎ دﻗﺖ ﻋﻘﺮﺑﻪ ﻫـﺎي واﻗـﻊ ﻧﻤـﺎ را
ﺗﻨﻈﻴﻢ ﻛﺮد ،ذﻫﻦ اش را ﺑﻪ ﺳﻮاﻟﻲ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﻣﻌﻄﻮف ﻛﺮد .ﻋﻘﺮﺑﻪ ي ﺑـﺰرگ ﺷـﺮوع
وﻗﺘﻲ ﻻﻳﺮا ﺟﻮاب را دﻳﺪ در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﺧﻴﺎل اش راﺣﺖ ﺷﺪ .ﭘﺴﺮك ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻏﺬا ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ
و راه رﻓﺘﻦ ﺑﻪ آﻛﺴﻔﻮرد را ﺑﻪ او ﻧﺸﺎن ﺑﺪﻫﺪ و اﻳﻨﻬﺎ ﻧﻜﺎت ﺳﻮدﻣﻨﺪي ﺑﻮد ،اﻣﺎ از ﻃﺮﻓﻲ ﺷﺎﻳﺪ ﻏﻴـﺮ
ﻗﺎﺑﻞ اﻃﻤﻴﻨﺎن و ﺑﻲ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺑﻮد .ﻳﻚ ﻗﺎﺗﻞ ﻫﻤﺮاه ﺑﺎا ارزﺷﻲ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺎﺷﺪ.
} ﺗﻮ رو ﺧﺪا ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﭼﻲ ﻣﻴﮕﻪ { ......در ﻛﻨﺎر او ﻣﺜﻞ زﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻛﻨﺎر ﻳـﻮرك ﺑﻴﺮﻧﻴـﺴﻮن ،ﺧـﺮس
زره ﭘﻮش ،ﺑﻮد اﺣﺴﺎس اﻣﻨﻴﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه اي ﻫﺎي ﭼﻮﺑﻲ را ﺑـﺴﺖ ﺗـﺎ ﻧـﻮر ﺻـﺒﺢ ﺑـﻪ
38
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
39
ﻓﺼﻞ دوم
درﻣﻴﺎن ﺟﺎدوﮔﺮان
ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻي ﺟﺎدوﮔﺮ ﻛﻪ ﻻﻳﺮا و ﺑﭽﻪ ﻫﺎي دﻳﮕﺮ را از آزﻣﺎﻳﺸﮕﺎه ﺑﻮﻟﻮاﻧﮕﺎر ﻧﺠﺎت داده و ﻫﻤـﺮاه
او ﺑﻪ ﺳﺮزﻣﻴﻦ اﺳﻮاﻟﺒﺎرد ﭘﺮواز ﻛﺮده ﺑﻮد ﺑﺪﺟﻮري ﺑﻪ دردﺳﺮ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد.
در آﺷﻔﺘﮕﻲ ﺟﻮي ﻧﺎﺷﻲ از ﻓـﺮار ﻟـﺮد ﻋﺰرﻳـﻞ از ﺗﺒﻌﻴـﺪﮔﺎﻫﺶ در اﺳـﻮاﻟﺒﺎرد ،ﺳـﺮ اﻓﻴﻨـﺎ ﭘﻜـﺎﻻ و
ﻫﻤﺮاﻫﺎن اش از روي زﻣﻴﻦ ﺑﻪ ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮ ﻫﺎ دورﺗﺮ ،روي درﻳﺎي ﻣﻨﺠﻤﺪ راﻧﺪه ﺷـﺪه ﺑﻮدﻧـﺪ .ﺑﻌـﻀﻲ
ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ در ﻛﻨﺎر ﺑﺎﻟﻦ ﺻﺪﻣﻪ دﻳﺪه ي ﻟﻲ اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ ،ﻫﻮاﻧﻮرد ﺗﮕﺰاﺳﻲ ،ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ ،اﻣﺎ ﺧﻮد
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺑﻪ آﺳﻤﺎن ﻣﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ اي ﭘﺮﺗﺎب ﺷﺪه ﺑﻮد ﻛـﻪ ﻛﻤـﻲ ﺑﻌـﺪ وﻗﺘـﻲ ﻟـﺮد ﻋﺰرﻳـﻞ آﺳـﻤﺎن را
وﻗﺘﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻛﻨﺘﺮل ﭘﺮوازش را دوﺑﺎره در دﺳﺖ ﺑﮕﻴﺮد ،اول از ﻫﻤﻪ ﻳﻪ ﻓﻜﺮ ﻻﻳﺮا اﻓﺘﺎد؛ ﭼـﻮن از
ﻧﺒﺮد ﺑﻴﻦ ﺳﻠﻄﺎن ﻗﻼﺑﻲ ﺧﺮس ﻫﺎ و ﺳﻠﻄﺎن واﻗﻌﻲ ﺑﻲ ﺧﺒﺮ ﺑﻮد و ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ ﺑﻌـﺪ از آن ﺑـﺮ ﺳـﺮ
ﭘﺲ ﺷﺮوع ﻛﺮد ﺑﻪ ﺟﺴﺖ و ﺟﻮ ﺑﺮاي ﻳﺎﻓﺘﻦ او ،ﺑﺎ ﺷﺎﺧﻪ ي ﻛﺎج اش در آﺳﻤﺎن اﺑﺮي و زرﻓـﺎم ﺑـﻪ
ﭘﺮواز در آﻣﺪ ،ﺷﻴﺘﺎن اش ﻛﺎﻳﺰه ﻛﻪ ﻏـﺎزي ﺳـﻔﻴﺪ ﺑـﻮد در ﻛﻨـﺎرش ﭘـﺮواز ﻣـﻲ ﻛـﺮد .ﺑـﻪ ﺳـﻤﺖ
اﺳﻮاﻟﺒﺎرد و ﻛﻤﻲ ﺑﻪ ﺟﻨﻮب ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ و ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ زﻳـﺮ آﺳـﻤﺎﻧﻲ ﻣـﺘﻼﻃﻢ از ﻧﻮرﻫـﺎ و ﺳـﺎﻳﻪ ﻫـﺎي
39
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
40
ﻏﺮﻳﺐ ﭘﺮواز ﻛﺮدﻧﺪ .ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ از درﺧﺸﺶ ﻏﺮﻳﺐ ﻧﻮر آﺳﻤﺎن ﺑـﺮ ﭘﻮﺳـﺖ اش داﻧـﺴﺖ ﻧـﻮر از
ﻣـﻲ ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ از ﻣﻴﺎن ﻣﻪ ﻳﻚ ﭘﺮﺳﺘﻮي درﻳﺎﻳﻲ را دﻳﺪ ﻛﻪ داﺷﺖ در ﻣﻴـﺎن ﻧـﻮر و ﻣـﻪ
ﭼﺮﺧﻴﺪ و ﻓﺮﻳﺎد ﻣﻲ زد .ﻫﺮ دو ﭼﺮﺧﻴﺪﻧﺪ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ او ﭘﺮواز ﻛﺮدﻧﺪ .ﭘﺮﺳﺘﻮ وﻗﺘﻲ دﻳـﺪ ﻛـﻪ آﻧﻬـﺎ
دارﻧﺪ ﻣﻲ آﻳﻨﺪ از ﺗﺮس ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﺎﻻﭘﺮﻳﺪ ،اﻣﺎ ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺑﻪ ﻋﻼﻣﺖ دوﺳﺘﻲ دﺳﺘﻲ ﺗﻜﺎن داد و
ﭘﺮﺳﺘﻮ ﮔﻔﺖ " :ﺗﺎي ﻣﻴﺮ .ﺟﺎدوﮔﺮم را ﮔﺮﻓﺘﻪ اﻧﺪ .ﻫﻤﺮاﻫﺎن ﻣﺎن ﭘﺮاﻛﻨﺪه ﺷـﺪﻧﺪ! ﻣـﻦ ﮔـﻢ ﺷـﺪه
ام!"
" ﻫﻤﺎن زﻧﻲ ﻛﻪ ﺷﻴﺘﺎن اش ﻣﻴﻤﻮﻧﻲ ﻃﻼﻳﻲ اﺳـﺖ از ﺑﻮﻟﻮاﻧﮕـﺎر ...ﻛﻤـﻚ ام ﻛﻨﻴـﺪ! ﻛﻤـﻚ ﻣـﺎن
" ﺑﻠﻪ،ﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻓﻬﻤﻴﺪﻳﻢ ﭼﻜﺎر ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﺑﻌﺪ از ﺟﻨﮕﻲ ﻛﻪ در ﺑﻮﻟﻮاﻧﮕﺎر اﺗﻔﺎق اﻓﺘـﺎد ﻣـﺎ را از آﻧﺠـﺎ
راﻧﺪﻧﺪ ،اﻣﺎ ﺟﺎدوﮔﺮ ﻣﺮا اﺳﻴﺮ ﻛﺮدﻧﺪ .ﻣﺎ را در ﻳﻚ ﻛﺸﺘﻲ زﻧﺪاﻧﻲ ﻛﺮده اﻧﺪ ...ﭼﻜﺎر ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﻜﻨﻢ؟
ﻣﺮا ﺻﺪا ﻣﻲ زﻧﺪ ،اﻣﺎ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ او را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻢ! اوه ،ﻟﻄﻔﺎً ﻛﻤﻚ ام ﻛﻨﻴﺪ!"
40
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
41
ﻛﺎﻳﺰه ﮔﻔﺖ ":آرام ﺑﺎش ،ﺑﻪ ﺻﺪاﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ از ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻲ آﻳﺪ ﮔﻮش ﻛﻦ".
ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺗﺮ رﻓﺘﻨﺪ و ﮔﻮش ﻫﺎﻳﺸﺎن را ﺗﻴﺰﻛﺮدﻧﺪ .ﻛﻤﻲ ﺑﻌﺪ ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺻﺪاي ﻣﻮﺗﻮري ﮔﺎزﺳـﻮز را
ﻛﺎﻳﺰه ﮔﻔﺖ ":در ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻪ اي ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ ﻛﺸﺘﻲ را ﻫﺪاﻳﺖ ﻛﻨﻨﺪ .ﭼﻪ دارﻧﺪ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ؟"
ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﮔﻔﺖ ":اﻳﻦ ﻣﻮﺗﻮر ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮ از ﻣﻮﺗﻮر ﻛﺸﺘﻲ اﺳﺖ ".و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛـﻪ داﺷـﺖ اﻳـﻦ
ﺟﻤﻠﻪ را ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﺻﺪاﻳﻲ دﻳﮕﺮ از ﺳﻮﻳﻲ دﻳﮕﺮ آﻣﺪ :ﻏﺮﺷـﻲ ﺧﻔـﻪ ،وﺣـﺸﻴﺎﻧﻪ و ﺗﺮﺳـﻨﺎك ،ﻣﺜـﻞ
ﺻﺪاي ﻳﻚ ﻣﻮﺟﻮد درﻳﺎﻳﻲ ﻋﻈﻴﻢ اﻟﺠﺜﻪ ﻛﻪ از اﻋﻤﺎق درﻳﺎ ﻣﻲ آﻣﺪ .ﺻﺪا ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ آﻣﺪ و ﻧﺎﮔﻬـﺎن
ﺧﺎﻣﻮش ﺷﺪ.
ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺗﺮ رﻓﺘﻨﺪ و روي آب ﭼﺮﺧﻴﺪﻧﺪ ﺗﺎ آﻧﻜﻪ دوﺑﺎره ﺻﺪاي ﻣﻮﺗـﻮر راﺷـﻨﻴﺪﻧﺪ .ﻧﺎﮔﻬـﺎن ﻛـﺸﺘﻲ را
ﭘﻴﺪا ﻛﺮدﻧﺪ ﭼﻮن ﻣﻪ در ﺑﻌﻀﻲ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﺎ رﻗﻴﻖ ﺗﺮ ﺑﻮد ،و ﺟﺎدوﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎﻻ رﻓﺖ ﭼﻮن ﻧﺎﮔﻬﺎن
ﻟﻨﺠﻲ ﭘﺖ ﭘﺖ ﻛﻨﺎن در ﻫﻮاي ﻣﻪ آﻟﻮد ﻧﻤﺎﻳﺎن ﺷﺪ .آب ﻛﻨﺪ و روﻏﻨﻲ ﺑﻮد ،اﻧﮕـﺎر دوﺳـﺖ ﻧﺪاﺷـﺖ
ﺣﺮﻛﺖ ﻛﻨﺪ.
ﺑﻪ اﻃﺮاف و ﺑﺎﻻ ﭘﺮﻳﺪﻧﺪ ،ﭘﺮﺳﺘﻮي درﻳﺎﻳﻲ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﻪ اي ﻛﻪ ﻛﻨﺎر ﻣﺎدرش ﻣﻲ ﻣﺎﻧﺪ از آﻧﻬﺎ دور ﻧﻤـﻲ
ﺷﺪ و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺳﻜﺎﻧﺪار راه اش را از ﻣﻴﺎن ﻣﻪ ﭘﻴﺪا ﻣﻲ ﻛﺮد و ﺑﻮق ﻣﻪ ﻣﺪام ﺑـﻪ ﺻـﺪا در ﻣـﻲ
آﻣﺪ ﻟﻨﺞ را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﺮد .از ﺳﻴﻨﻪ ي ﻟﻨﺞ ﻧﻮري ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ ،اﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻴﺰي را ﻛﻪ روﺷﻦ ﻣﻲ ﻛـﺮد
41
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
42
ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺑﻪ ﺷﻴﺘﺎن ﮔﻤﺸﺪه ﮔﻔﺖ ":ﮔﻔﺘﻲ ﻫﻨﻮز ﺑﻌﻀﻲ ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﺑﻪ اﻳﻦ آدم ﻫﺎ ﻛﻤﻚ ﻣـﻲ
ﻛﻨﻨﺪ؟"
" اﻳﻦ ﻃﻮر ﻓﻜﺮﻣﻲ ﻛﻨﻢ – ﭼﻨﺪ ﺟﺎدوﮔﺮ ﻳﺎﻏﻲ از وﻟﮕﻮرﺳﻚ ،ﻣﮕـﺮ آﻧﻜـﻪ آﻧﻬـﺎ ﻫـﻢ رﻓﺘـﻪ ﺑﺎﺷـﻨﺪ.
ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻟﻨﺞ ﭘﺮواز ﻛﺮد و ﺷﻴﺘﺎن ﻫﺎ را در ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ دﻳﺪه ﻧﻤﻲ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺮك ﻛـﺮد و
روي ﺳﻜﻮﻳﻲ درﺳﺖ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺳﻜﺎﻧﺪار ﻓﺮود آﻣﺪ .ﺷﻴﺘﺎن ﺳﻜﺎﻧﺪار ﻛﻪ ﻣﺮﻏﻲ درﻳﺎﻳﻲ ﺑـﻮد ﺟﻴﻐـﻲ
ﺟﺎدوﮔﺮ ﺳﺮﻳﻊ ﭘﺮواز ﻛﺮد .ﻛﻠﻚ اش ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد :ﻫﻨﻮز ﭼﻨﺪ ﺟﺎدوﮔﺮ ﺑﻪ آﻧﻬـﺎ ﻛﻤـﻚ ﻣـﻲ ﻛﺮدﻧـﺪ و
ﺳﻜﺎﻧﺪار ﻓﻜﺮ ﻛﺮده ﺑﻮد او ﻳﻜﻲ از آﻧﻬﺎﺳﺖ .ﭼﺮاغ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﻗﺮﻣﺰ رﻧﮓ ﺑـﻮد .ﺑـﻪ ﻫـﻮا ﭘﺮﻳـﺪ و آن
ﻗﺪر دور ﺷﺪ ﻛﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻮري ﺿﻌﻴﻒ از ﺻﺪ ﻣﺘﺮي را ﻣﻲ دﻳﺪ ،ﺑﻌـﺪ ﺑﺮﮔـﺸﺖ و از روي ﻣـﺴﻴﺮ ﻟـﻨﺞ
ﻣﺴﻴﺮ را ﺑﻪ ﺳﻜﺎﻧﺪار ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻟﻨﺞ را ﻛﻨﺪﺗﺮ ﻛﺮد و ﺧﻄﺎب ﺑﻪ ﻣﻠﻮاﻧﻲ دﺳﺘﻮر داد ﻃﻨـﺎﺑﻲ را
ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺑﻪ ﺑﺎﻻي ﻟﻨﺞ رﻓﺖ و ﭘﺸﺖ ﻳﻚ ﻗﺎﻳﻖ ﻧﺠﺎت ﭘﻨﻬﺎن ﺷـﺪ .ﺟـﺎدوﮔﺮ دﻳﮕـﺮي را ﻧﻤـﻲ
دﻳﺪ ،اﻣﺎ ﺣﺘﻤﺎً در آﺳﻤﺎن ﻣﺸﻐﻮل ﮔﺸﺖ زﻧﻲ ﺑﻮدﻧﺪ؛ ﻛﺎﻳﺰه ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﭼﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻜﻨﺪ.
42
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
43
ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺗﺮ ﻳﻜﻲ از ﻣﺴﺎﻓﺮﻫﺎ داﺷﺖ از ﻟﻨﺞ ﺧﺎرج ﻣﻲ ﺷﺪ و از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﻣﻲ رﻓـﺖ .ﻫﻴﻜﻠـﻲ ﺧـﺰ
ﭘﻮش و ﻛﻼه ﺑﻪ ﺳﺮ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻫﻮﻳﺖ اش ﻣﻌﻠﻮم ﻧﺒﻮد؛ اﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ ﺑـﻪ ﻋﺮﺷـﻪ رﺳـﻴﺪ ﻣﻴﻤـﻮﻧﻲ
ﻃﻼﻳﻲ ﺑﻪ ﻧﺮده ﻫﺎ آوﻳﺨﺖ و ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎن ﺳﻴﺎه ،ﺑﺮاق و ﺑﺪﺧﻮاه اش ﺑﻪ اﻃﺮاف ﺧﻴﺮه ﺷﺪ .ﻧﻔﺲ ﺳـﺮ
اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺑﻨﺪ آﻣﺪ :آن ﻫﻴﻜﻞ ﺧﺰ ﭘﻮش ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﺑﻮد.
ﻣﺮدي ﺑﺎ ﻟﺒﺎس ﺳﻴﺎه ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ روي ﻋﺮﺷﻪ ﺑﻪ اﺳﺘﻘﺒﺎل او آﻣﺪ و ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ اﻃـﺮاف اﻧـﺪاﺧﺖ ،اﻧﮕـﺎر
اﻣﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﺣﺮف او را ﻗﻄﻊ ﻛﺮد " .او ﺟﺎي دﻳﮕﺮي رﻓﺘﻪ اﺳﺖ .ﻫﻨﻮز ﺷﻜﻨﺠﻪ را ﺷﺮوع ﻧﻜـﺮده
اﻧﺪ؟"
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﺑﻪ او ﭘﺮﻳﺪ ﻛﻪ " :ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدم ﺻﺒﺮ ﻛﻨﻨﺪ .ﺣﺎﻻ دﻳﮕﺮ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ؟ اﻧﮕﺎر روي اﻳﻦ
ﻛﻼه اش را ﻋﻘﺐ زد .ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺻﻮرت او را در ﻧﻮر زرد ﺑﻪ وﺿﻮح دﻳﺪ :ﻣﻐﺮور ،ﭘـﺮ ﺷـﻮر ،و از
ﻣﺮد ﮔﻔﺖ ":ﻫﻤﻪ رﻓﺘﻪ اﻧﺪ ،ﺧﺎﻧﻢ .ﺑﻪ ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﺧﻮد ﻓﺮار ﻛﺮدﻧﺪ".
43
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
44
ﻣﺮد ﮔﻔﺖ ":ﻫﻤﻪ رﻓﺘﻪ اﻧﺪ،ﺧﺎﻧﻢ .ﺑﻪ ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﺧﻮد ﻓﺮار ﻛﺮدﻧﺪ ".
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﮔﻔﺖ ":اﻣﺎ ﻳﻚ ﺟﺎدوﮔﺮ داﺷﺖ ﻟﻨﺞ را ﻫﺪاﻳﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد ،او ﻛﺠﺎ رﻓﺖ؟"
ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﺧﻮد را ﻋﻘﺐ ﻛﺸﻴﺪ؛ ﻇﺎﻫﺮاً ﺳﻜﺎﻧﺪار ﻟﻨﺞ از آﺧﺮﻳﻦ ﺧﺒﺮﻫﺎ ﺑﻲ اﻃﻼع ﺑﻮد .ﻣـﺮد ﻛـﻪ ﻳـﻚ
ﻛﺸﻴﺶ ﺑﻮد ﺑﺎ ﺣﻴﺮت ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ اﻃﺮاف اﻧﺪاﺧﺖ ،اﻣﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻛـﻮﻟﺘﺮ ﺧﻴﻠـﻲ ﺑـﻲ ﺻـﺒﺮ ﺑـﻮد و ﺑﻌـﺪ از
ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺳﺮ ﺳﺮي ﺑﻪ ﺑﺎﻻ و روي ﻋﺮﺷﻪ ﺳﺮي ﺗﻜﺎن داد و از در ﺑﺎزي ﻛﻪ ﻧﻮري زرد ﺑـﻪ ﻫـﻮا ﻣـﻲ
ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻛﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺧﻮد را ﺑﺪاﻧﺪ .او ﭘﺸﺖ دﺳﺘﮕﺎه ﻫﻮاﺳﺎزي ﻛﻪ روي
ﻋﺮﺷﻪ ،ﺑﻴﻦ ﻧﺮده ﻫﺎي ﻋﺮﺷﻪ و ﺑﺪﻧﻪ اﺻﻠﻲ ﻛﺸﺘﻲ ﺑﻮد ﭘﻨﺎه ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد؛ و در آن ﺳﻄﺢ در زﻳﺮ ﭘﻞ و
دودﻛﺶ ﻛﺸﺘﻲ ﺳﺎﻟﻨﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ از ﺳﻪ ﻃﺮف ﺑﻪ ﺑﻴﺮون ﭘﻨﺠﺮه داﺷﺖ .آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﺎن ﺟﺎ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ.
از ﭘﻨﺠﺮه ﻫﺎ ﻧﻮر ﺗﻨﺪي ﺑﻪ ﻓﻀﺎي ﻣﻪ آﻟﻮد ﺑﻴﺮون ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ و ﺑﻪ ﻃﺮزي ﻣﺒﻬﻢ درﻳﭽﻪ ي ﻛﻒ ﻛﺸﺘﻲ
را ﻛﻪ ﺑﺎ ﺑﺮزﻧﺖ ﭘﻮﺷﻴﺪه ﺷﺪه ﺑﻮد ﻧﺸﺎن ﻣﻲ داد .ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰﻣﺮﻃﻮب و آﻣﺎده ﻳﺦ زدن ﺑﻮد .ﺳـﺮ اﻓﻴﻨـﺎ
ﺟﺎﻳﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻛﺴﻲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ او را ﺑﺒﻴﻨﺪ؛ اﻣﺎ اﮔﺮ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﻴﺸﺘﺮﺑﺒﻴﻨﺪ ﺑﺎﻳﺪ از ﭘﻨﺎﻫﮕﺎه اش
ﺧﺎرج ﻣﻲ ﺷﺪ.
ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺪ ﺑﻮد .ﺑﺎ ﺷﺎﺧﻪ ي ﻛﺎج اش ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻓﺮار ﻛﻨﺪ و ﺑﺎ ﺧﻨﺠـﺮ و ﺗﻴـﺮ و ﻛﻤـﺎن اش ﻣـﻲ
ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺠﻨﮕﺪ .ﺷﺎﺧﻪ را ﭘﺸﺖ ﻫﻮاﺳﺎز ﭘﻨﻬﺎن ﻛﺮد و ﺑﺎ اﺣﺘﻴﺎط روي ﻋﺮﺷﻪ ﺟﻠﻮ رﻓﺖ ﺗﺎ آﻧﻜـﻪ ﺑـﻪ
اوﻟﻴﻦ ﭘﻨﺠﺮه رﺳﻴﺪ .ﭘﻨﺠﺮه از ﺗﻮ ﻋﺮق ﻛﺮده ﺑﻮد و ﻧﻤﻲ ﺷﺪ داﺧﻞ را دﻳﺪ و ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺻـﺪاﻳﻲ
ﻫﻢ ﻧﻤﻲ ﺷﻨﻴﺪ .دوﺑﺎره ﺑﻪ ﺗﺎرﻳﻜﻲ ﺑﺮﮔﺸﺖ .ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻛﺎر ﻣﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ ﺑﻜﻨـﺪ؛ اﻟﺒﺘـﻪ ﻣﺎﻳـﻞ ﻧﺒـﻮد
44
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
45
ﭼﻮن ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻄﺮﻧﺎك ﺑﻮد از ﻃﺮﻓﻲ ﻧﻴﺮوي او را ﺗﺤﻠﻴـﻞ ﻣـﻲ ﺑـﺮد اﻣـﺎ ﻇـﺎﻫﺮاً ﭼـﺎره اي ﻧﺪاﺷـﺖ.
ﺟﺎدوﻳﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﺎ اﺳﺘﻔﺎده از آن ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ ﻣﻲ ﺷﺪ .اﻟﺒﺘﻪ ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ ﺷﺪن ﺣﻘﻴﻘﺘﻲ ﻏﻴـﺮ ﻣﻤﻜـﻦ ﺑـﻮد:
اﻳﻦ ﺟﺎدوﻳﻲ ذﻫﻨﻲ ﺑﻮد ،ﺟﺎدوﮔﺮ ذﻫﻦ ﺧﻮد را ﻣﺘﻤﺮﻛﺰ ﻣﻲ ﻛﺮد ﺗﺎ ﻛﺴﻲ ﻣﺘﻮﺟﻪ او ﻧﺸﻮد ﺗﺎ اﻳﻨﻜـﻪ
ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ ﺷﻮد .اﮔﺮ ﻣﻴﺰان ﺗﻤﺮﻛﺰ دﻗﻴﻖ ﺑﻮد ﺣﺘﻲ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ از اﺗﺎﻗﻲ ﭘﺮ ﺟﻤﻌﻴﺖ ﺑﮕﺬرد ﻳﺎ در ﻛﻨﺎر
ﭘﺲ ذﻫﻦ اش را ﻣﻌﻄﻮف ﺑﻪ آن ﺟﺎدو ﻛﺮد و ﺗﻤﺎم ﻓﻜﺮش را ﻣﺘﻤﺮﻛﺰ ﻛﺮد ﺗـﺎ دﻳـﺪه ﻧـﺸﻮد .ﭼﻨـﺪ
دﻗﻴﻘﻪ اي ﻃﻮل ﻛﺸﻴﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ رﺳﻴﺪ .ﺟﺎدو را اﻣﺘﺤﺎن ﻛﺮد :از ﻣﺨﻔﻲ ﮔﺎﻫﺶ ﺑﻴﺮون آﻣـﺪ
و ﺳﺮ راه ﻣﻠﻮاﻧﻲ ﻛﻪ اﺑﺰار ﺑﻪ دﺳﺖ روي ﻋﺮﺷﻪ ﺑﻮد ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ .ﻣﻠﻮان ﻛﻨﺎر رﻓﺖ ﺗـﺎ ﺑـﻪ او ﻧﺨـﻮرد،
ﺣﺎﻻ آﻣﺎده ﺑﻮد .ﺑﻪ ﺳﻤﺖ در ﺳﺎﻟﻦ ﭘﺮ ﻧﻮر رﻓﺖ و آن را ﺑﺎز ﻛﺮد و دي اﺗﺎق ﺧـﺎﻟﻲ اﺳـﺖ .در راﺑـﺎز
ﻧﮕﻪ داﺷﺖ ﺗﺎ اﮔﺮ ﻻزم ﺷﺪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺳﺮﻳﻊ ﻓﺮار ﻛﻨﺪ و در آن ﺳﻮي اﺗﺎق دري را دﻳﺪ ﻛﻪ ﺑـﻪ ﭘﻠﻜـﺎﻧﻲ
از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﻳﻴﻦ رﻓﺖ ووارد راﻫﺮوﻳﻲ ﺑﺎرﻳﻚ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻟﻮﻟﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﺳﻔﻴﺪ از ﺑﺎﻻي آن ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ و ﺑـﺎ
ﻧﻮر ﭼﺮاغ ﺑﺮق روﺷﻦ ﺑﻮد و در ﻫﺮ ﺳﻮي راﻫﺮو درﻫﺎﻳﻲ دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ.
آرام ﺟﻠﻮ رﻓﺖ و ﮔﻮش ﺗﻴﺰ ﻛﺮد ﺗﺎ آﻧﻜﻪ ﺻﺪاﻫﺎﻳﻲ ﺷﻨﻴﺪ .اﻧﮕﺎر ﺟﻠﺴﻪ اي در ﺟﺮﻳﺎن ﺑﻮد.
45
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
46
ده دوازده ﻧﻔﺮ دور ﻣﻴﺰ ﺑﺰرﮔﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ .ﻳﻜﻲ دو ﻧﻔﺮﺷﺎن ﻳﻚ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ او ﻧﮕﺎه ﻛﺮدﻧـﺪ
و ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﻨﮓ ﺑﻪ او ﺧﻴﺮه ﺷﺪﻧﺪ و در ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ زدﻧﻲ او را ﻓﺮاﻣﻮش ﻛﺮدﻧﺪ .ﺑﻲ ﺻﺪا ﻛﻨﺎر در
اﻳﺴﺘﺎد و ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﺮد .رﻳﺎﺳﺖ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﺮ ﻋﻬﺪه ي ﭘﻴﺮﻣﺮد ﺑﻮد ﻛﻪ ﺧﺮﻗﻪ ي ﻛﺎردﻳﻨﺎل ﻫـﺎ را ﺑـﺮ ﺗـﻦ
داﺷﺖ و ﺑﻴﻘﻪ ﻇﺎﻫﺮاً ﻛﺸﻴﺶ ﻫﺎﻳﻲ ﺑﺎ درﺟﺎت ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﻮدﻧﺪ ،ﺟﺪاي از ﺧﺎﻧﻢ ﻛـﻮﻟﺘﺮ ﻛـﻪ ﺗﻨﻬـﺎ زن
ﺣﺎﺿﺮ در ﺟﻠﺴﻪ ﺑﻮد .ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﭘﺎﻟﺘﻮي ﺧﺰ ﺧﻮد را ﭘﺸﺖ ﺻﻨﺪﻟﻲ اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد و ﮔﻮﻧﻪ ﻫـﺎﻳﺶ در
ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺑﺎ دﻗﺖ ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و ﻛﺲ دﻳﮕﺮي را ﻫﻢ در اﺗﺎق دﻳـﺪ :ﻣـﺮدي ﺑـﺎ ﺻـﻮرت
ﻻﻏﺮ و ﺷﻴﺘﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﺷﻜﻞ ﻗﻮرﺑﺎﻏﻪ ﻛﻪ در ﺳﻮي دﻳﮕﺮ ﻣﻴﺰ ﻛﻨﺎر ﻛﺘﺎب ﻫﺎﻳﻲ ﺟﻠﺪ ﭼﺮﻣﻲ و ﻳﻚ دﺳﺘﻪ
ﻛﺎﻏﺬ زرد ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد .اول ﻓﻜﺮ ﻛﺮد او ﻛﺎرﻣﻨﺪ ﻳﺎ ﻣﻨﺸﻲ اﺳﺖ،ﺗﺎ آﻧﻜﻪ دﻳﺪ او ﻣـﺸﻐﻮل ﭼـﻪ ﻛـﺎري
اﺳﺖ :ﻣﺮد داﺷﺖ ﺑﺎ دﻗﺖ ﺑﻪ وﺳﻴﻠﻪ اي ﻃﻼﻳﻲ ﻛﻪ ﺷﺒﻴﻪ ﻗﻄﺐ ﻧﻤﺎ ﻳﺎ ﺳﺎﻋﺘﻲ ﺑﺰرگ ﺑﻮد ﻧﮕـﺎه ﻣـﻲ
ﻛﺮد و ﻫﺮ از ﮔﺎﻫﻲ ﻣﻜﺚ ﻣﻲ ﻛﺮد ﺗﺎ آﻧﭽﻪ را ﻛﻪ ﻓﻬﻤﻴﺪه ﻳﺎدداﺷﺖ ﻛﻨﺪ .ﺑﻌﺪ ﻳﻜﻲ از ﻛﺘـﺎب ﻫـﺎ را
ﺑﺎز ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﺑﺎ زﺣﻤﺖ ﻓﻬﺮﺳﺖ راﻫﻨﻤﺎ را ﻣﻲ ﮔﺸﺖ ﺳﺮ آن وﺳﻴﻠﻪ و ﺑﻪ ﺻﻔﺤﻪ ي ﻣﺮﺑـﻮط رﺟـﻮع
ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺑﺤﺜﻲ ﻛﻪ ﺳﺮ ﻣﻴﺰ در ﺟﺮﻳﺎن ﺑﻮد ،ﭼﻮن ﻛﻠﻤﻪ ي ﺟﺎدوﮔﺮ ﺑـﻪ ﮔﻮﺷـﺶ
ﺧﻮرد.
ﻳﻜﻲ از ﻛﺸﻴﺶ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ ":او درﺑﺎره ي ﺑﭽﻪ اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ دارد .اﻋﺘﺮاف ﻛﺮد ﻛﻪ اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ دارد .ﻫﻤـﻪ
46
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
47
ﻛﺎردﻳﻨﺎل ﮔﻔﺖ ":ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﭼﻪ اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ دارد .آﻳﺎ ﭼﻴﺰي ﻫﺴﺖ ﻛﻪ او ﺑﺨﻮاﻫﺪ ﺑﻪ ﻣـﺎ
ﺑﮕﻮﻳﺪ؟"
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﺑﻪ ﺳﺮدي ﮔﻔﺖ ":ﺑﺎﻳﺪ ﺳﺎده ﺗﺮ از اﻳﻦ ﺣﺮف ﺗﺎن را ﻣﻲ زدﻳـﺪ .ﻓﺮاﻣـﻮش ﻛﺮدﻳـﺪ ﻣـﻦ
ﻳﻚ زن ﻫﺴﺘﻢ ،ﻋﺎﻟﻴﺠﻨﺎب ،و ﻣﺜﻞ ﻣﻘﺎﻣﺎت ﻛﻠﻴﺴﺎ ﻇﺮاﻓﺖ ﻧﺪارم .اﻳﻦ ﭼﻪ واﻗﻌﻴﺘﻲ اﺳﺖ ﻛـﻪ ﻣـﻦ
ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮه ﻛﺎردﻳﻨﺎل ﺧﻴﻠﻲ ﻣﻌﻨﻲ دار ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﺣﺮﻓﻲ ﻧﺰد .ﺳﻜﻮت ﺑﺮﻗﺮار ﺷﺪ ،ﺑﻌﺪ ﻛﺸﻴﺸﻲ دﻳﮕﺮ
ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻋﺬرﺧﻮاﻫﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ ":اﻧﮕﺎر ﺣﺮف از ﻳﻚ ﭘﻴـﺸﮕﻮﻳﻲ اﺳـﺖ .ﻣـﻲ داﻧﻴـﺪ ،ﺧـﺎﻧﻢ ﻛـﻮﻟﺘﺮ ،در
ارﺗﺒﺎط ﺑﺎ آن ﺑﭽﻪ .ﻫﻤﻪ ي ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺑﺮ اﻳﻦ اﻣﺮ دﻻﻟﺖ ﻣﻲ ﻛﻨـﺪ .ﺑـﻪ ﻋﻨـﻮان ﻣﺜـﺎل ﺷـﺮاﻳﻂ ﺗﻮﻟـﺪ.
ﻛﻮاﻟﻲ ﻫﺎ ﻫﻢ درﺑﺎره ي او اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ دارﻧﺪ – از او ﺑﻪ ﻋﻨﻮان روﻏﻦ ﺟﺎدو ﻳﺎ آﺗﺶ ﻣﺮداب ﻳﺎد ﻣـﻲ
ﻛﻨﻨﺪ ،ﻛﻪ ﻏﻴﺮ ﻋﺎدي اﺳﺖ -ﭼﻮن ﻣﺮدان ﻛﻮاﻟﻲ را ﺑـﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴـﺖ ﺑـﻪ ﺑﻮﻟﻮاﻧﮕـﺎر ﻫـﺪاﻳﺖ ﻛـﺮد .ﺑﻌـﺪ
ﺳﻠﻄﺎن ﺧﺮس ﻫﺎ ﻳﻮﻓﻮر راﻛﻨﻴﺴﻮن را از ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺧﻠﻊ ﻛﺮد -ﻛـﻪ ﻛـﺎر ﻳـﻚ ﺑﭽـﻪ ﻋـﺎدي ﻧﻴـﺴﺖ.
ﺑﻪ ﻣﺮد ﺻﻮرت ﻻﻏﺮي ﻛﻪ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را ﻣﻲ ﺧﻮاﻧﺪ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد؛ ﻣﺮد ﭘﻠﻚ زد ،ﭼﺸﻢ ﻫـﺎﻳﺶ را ﻣﺎﻟﻴـﺪ و
ﮔﻔﺖ ":ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺪاﻧﻴﺪ اﻳﻦ ﺗﻨﻬﺎ واﻗﻊ ﻧﻤﺎي ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪه اﺳﺖ ،اﻟﺒﺘﻪ ﻏﻴـﺮ از آن ﻛـﻪ در اﺧﺘﻴـﺎر ﺑﭽـﻪ
اﺳﺖ .ﺑﻘﻴﻪ را ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎن ﺷﻮراي ﻣﺮﻛﺰي ﺟﻤﻊ آوري و ﻧﺎﺑﻮد ﻛﺮده اﻧﺪ .اﻳﻦ دﺳﺘﮕﺎه ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﻧـﺸﺎن
داده ﻣﺪﻳﺮ ﻛﺎﻟﺞ ﺟﺮدن واﻗﻊ ﻧﻤﺎي دﻳﮕﺮ را ﺑﻪ آن ﺑﭽﻪ داده اﺳﺖ و او ﺧﻮد ﻃﺮز اﺳـﺘﻔﺎده از آن را
47
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
48
ﻳﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪ و ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺑﺪون ﻛﺘﺎب راﻫﻨﻤﺎ آن را ﺑﺨﻮاﻧﺪ .اﮔﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺑﻪ واﻗـﻊ ﻧﻤـﺎ اﻋﺘﻤـﺎد ﻧﻜـﺮد،
ﻣﺴﻠﻤﺎً ﺑﺎورم ﻧﻤﻲ ﺷﺪ ،ﭼﻮن اﺳﺘﻔﺎده از اﻳﻦ وﺳﻴﻠﻪ ﺑﺪون ﻛﺘﺎب از ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺼﻮر اﺳـﺖ.
ﭼﻨﺪﻳﻦ دﻫﻪ ﻃﻮل ﻣﻲ ﻛﺸﺪ ﺗﺎ ﺗﺤﻘﻴﻖ درﺑﺎره ي آن ﺑﻪ ﻧﺘﻴﺠﻪ اي ﻗﺎﺑﻞ ﻓﻬـﻢ ﺑﺮﺳـﺪ .او در ﻋـﺮض
ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻨﺪ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻣﻬﺎرت دﺳﺖ ﻳﺎﻓﺘﻪ و ﺣﺎﻻ در اﻳﻦ زﻣﻴﻨﻪ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً اﺳﺘﺎد ﺷﺪه اﺳﺖ .او ﺷﺒﻴﻪ
ﻣـﻲ ﻣﺮد دﻳﮕﺮي ﻛﻪ ﺷﻴﺘﺎن اش ﺑﻪ ﺷﻜﻞ ﻣﻮش آﺑﻲ ﻣﺪادي را ﮔﺎز ﻣـﻲ زد ﮔﻔـﺖ ":ﺟـﺎدوﮔﺮ
داﻧﺪ! اﻳﻦ ﺣﺮف ﻫﺎ درﺳﺖ ،اﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻬﺎدت ﺟﺎدوﮔﺮ را ﺑﺸﻨﻮﻳﻢ! ﻣﻦ ﻣـﻲ ﮔـﻮﻳﻢ ﺑﺎﻳـﺪ دوﺑـﺎره او را
ﺷﻜﻨﺠﻪ ﻛﻨﻴﻢ!"
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺷﺪه ﺑﻮد ﮔﻔﺖ ":اﻳﻦ ﭼـﻪ ﭘﻴـﺸﮕﻮﻳﻲ اﺳـﺖ؟ ﭼﻄـﻮر ﺟـﺮات
ﻧﻔﻮذ او ﺑﺮ آﻧﻬﺎ ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮد .ﻣﻴﻤﻮن ﻃﻼﻳﻲ ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻣﻴﺰ ﭼﺸﻢ ﻏﺮه رﻓـﺖ و ﻫـﻴﭻ ﻛـﺲ ﺟـﺮات
ﻓﻘﻂ ﻛﺎردﻳﻨﺎل ﺑﻮد ﻛﻪ ﭘﻠﻚ ﻧﺰد .ﺷﻴﺘﺎن اش ،ﻳﻚ ﻃﻮﻃﻲ آﻣﺮﻳﻜﺎﻳﻲ ،ﻳﻚ ﭘﺎ را ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮد و ﺳـﺮش
را ﺧﺎراﻧﺪ.
48
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
49
ﻛﺎردﻳﻨﺎل ﮔﻔﺖ ":ﺟﺎدوﮔﺮ ﺑﻪ ﻧﻜﺘﻪ اي ﻋﺠﻴﺐ اﺷﺎره ﻛﺮد – ﺟﺮات ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻢ ﺣﺮف او را ﺑﺎور ﻛﻨﻢ.
اﮔﺮ واﻗﻌﻴﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎ وﺣﺸﺘﻨﺎك ﺗﺮﻳﻦ ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺘﻲ ﻛﻪ ﻣﺮدان و زﻧﺎن ﺗﺎ ﻛﻨـﻮن ﺑـﺎ آن ﻣﻮاﺟـﻪ
ﺑﻮده اﻧﺪ ﺳﺮ و ﻛﺎر دارﻳﻢ .اﻣﺎ ﺑﺎز از ﺷﻤﺎ ﻣﻲ ﭘﺮﺳﻢ ،ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ -ﺷﻤﺎ درﺑﺎره ي ﺑﭽﻪ و ﭘﺪرش ﭼـﻪ
ﻣﻲ داﻧﻴﺪ؟"
ﺑﻪ ﺗﻨﺪي ﮔﻔﺖ ":ﭼﻄﻮر ﺟﺮات ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ از ﻣﻦ ﺑـﺎزﺟﻮﻳﻲ ﻛﻨﻴـﺪ؟ و ﺑـﻪ ﭼـﻪ ﺣﻘـﻲ ﺣـﺮف ﻫـﺎي
ﺟﺎدوﮔﺮ را از ﻣﻦ ﭘﻨﻬﺎن ﻧﮕﻪ ﻣﻲ دارﻳﺪ؟ و ﺑﺎﻻﺧﺮه ،ﺑﻪ ﭼﻪ ﺟﺮاﺗﻲ ﻓﺮض ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﻣـﻦ ﭘﻨﻬـﺎن
ﻛﺎري ﻣﻲ ﻛﻨﻢ؟ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ ﻣﻦ ﻃﺮف او ﻫﺴﺘﻢ؟ ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ ﻃﺮف ﭘﺪرش ﻫـﺴﺘﻢ؟
ﺷﺎﻳﺪ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺮا ﻫﻢ ﻣﺜﻞ آن ﺟﺎدوﮔﺮ ﺷﻜﻨﺠﻪ ﻛﻨﻴﺪ .ﺧﺐ ،ﻫﻤﻪ ي ﻣﺎ ﺗﺤﺖ اﻣﺮ ﺷﻤﺎ
ﻫﺴﺘﻴﻢ ،ﻋﺎﻟﻴﺠﻨﺎﻟﺐ .ﻓﻘﻂ ﻛﺎﻓﻲ اﺳﺖ ﻟﺐ ﺗﺮ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﺮا از وﺳﻂ دو ﻧﻴﻢ ﻛﻨﻨﺪ .اﻣﺎ اﮔﺮ ﻣﺮا ﻗﻴﻤـﻪ
ﻗﻴﻤﻪ ﻛﻨﻴﺪ ﭼﻴﺰي ﻋﺎﻳﺪﺗﺎن ﻧﻤﻲ ﺷﻮد ،ﭼﻮن ﻣﻦ از اﻳﻦ ﭘﻴﺸﮕﻮﻳﻲ ﺑﻲ ﺧﺒﺮم .و از ﺷﻤﺎ ﻣﻲ ﺧـﻮاﻫﻢ
ﻫﺮ ﭼﻪ را ﻛﻪ ﻣﻲ داﻧﻴﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ .ﺑﭽﻪ ﻣﻦ ،ﺑﭽﻪ ي ﺧﻮد ﻣﻦ ،ﻛﻪ ﺑﺎ ﮔﻨﺎه او را ﺑﺎردار ﺷـﺪه ام
و ﺑﺎ ﺷﺮم زاﻳﻴﺪه ام ،اﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل ﺑﭽﻪ ي ﻣﻦ اﺳﺖ و ﺷﻤﺎ ﺣﻖ ﻣﺮا ﻛﻪ داﻧـﺴﺘﻦ وﺿـﻊ اوﺳـﺖ از
ﻳﻜﻲ دﻳﮕﺮ از ﻛﺸﻴﺶ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻋﺼﺒﻲ ﮔﻔﺖ ":ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﻲ ﻛـﻨﻢ ،ﺧـﻮاﻫﺶ ﻣـﻲ ﻛـﻨﻢ ،ﺧـﺎﻧﻢ
ﻛﻮﻟﺘﺮ ،ﺟﺎدوﮔﺮ ﻫﻨﻮز ﺣﺮﻓﻲ ﻧﺰده؛ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻴﺸﺘﺮ از او ﺣﺮف ﺑﻜﺸﻴﻢ .ﻛﺎردﻳﻨﺎل اﺳﺘﺎراك ﻫـﻢ ﮔﻔﺘﻨـﺪ
49
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
50
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﮔﻔﺖ ":و ﻓﺮض ﻛﻨﻴﺪ ﺟﺎدوﮔﺮ ﺣﺮﻓﻲ ﻧﺰﻧﺪ .آن وﻗـﺖ ﭼـﻪ؟ﺣﺘﻤﺎً ﺣـﺪس و ﮔﻤـﺎن ﺑـﻪ
ﻣﻴﺎن ﻣﻲ آﻳﺪ ،ﻫﺎ؟ ﺣﺘﻤﺎً ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻴﺪ ﺣﺪس ﺑﺰﻧﻴﺪ و ﻧﺘﻴﺠﻪ ﮔﻴﺮي ﻛﻨﻴﺪ".
ﻓﺮاﭘﺎول ﮔﻔﺖ ":ﻧﻪ ،ﭼﻮن اﻳﻦ ﺳﻮال را ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ از واﻗﻊ ﻧﻤـﺎ ﺑﭙﺮﺳـﻢ .ﺧـﻮاه ﻧـﺎﺧﻮاه ﺑـﻪ ﺟـﻮاب
ﺑﺎ ﻧﺎراﺣﺘﻲ اﺑﺮو ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ ":ﻣﺪﺗﻲ ﻗﺎﺑﻞ ﻣﻼﺣﻈﻪ .ﺧﻴﻠﻲ ﺳﻮال ﭘﻴﭽﻴﺪه اي اﺳﺖ".
و از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ .ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺮدان اﻧﮕﺎر از او ﺗﺮﺳﻴﺪه ﺑﺎﺷﻨﺪ ،از ﺟﺎ ﺑﻠﻨـﺪ ﺷـﺪﻧﺪ .ﻓﻘـﻂ ﻛﺎردﻳﻨـﺎل و
ﻓﺮاﭘﺎول ﺳﺮ ﺟﺎي ﺧﻮد ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ .ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﻋﻘﺐ اﻳﺴﺘﺎد و ﺗـﻼش ﻛـﺮد ﺑـﻪ ﭼـﺸﻢ آﻧﻬـﺎ ﻧﻴﺎﻳـﺪ.
ﻣﻴﻤﻮن ﻃﻼﻳﻲ دﻧﺪان ﻗﺮوﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﺮد و ﻣﻮي ﺑﺮاق اش ﺳﻴﺦ ﺷﺪه ﺑﻮد.
ﺑﺮﮔﺸﺖ و وارد راﻫﺮو ﺷﺪ .ﻣﺮدان ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ او رﻓﺘﻨﺪ و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ را ﻫﻞ ﻣﻲ
دادﻧﺪ و ﺗﻨﻪ ﻣﻲ زدﻧﺪ از ﻛﻨﺎر ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻓﻜﺮي آﺷﻔﺘﻪ ﻓﻘـﻂ ﻓﺮﺻـﺖ ﻛـﺮد ﺳـﺮﻳﻊ ﻛﻨـﺎر
ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻃﻮل ﻛﺸﻴﺪ ﺗﺎ ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﺑﻪ ﺧﻮد ﺑﻴﺎﻳﺪ ،ﭼﻮن ﺗﺸﻮﻳﺶ داﺷﺖ او را ﻣﺮﻳﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﺑﻌـﺪ
دﻧﺒﺎل ﻛﺸﻴﺶ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﻳﻴﻦ راﻫﺮو و اﺗﺎﻗﻲ ﻛﻮﭼﻚ رﻓﺖ ﻛﻪ ﺳﻔﻴﺪ و ﻟﺨﺖ و ﮔﺮم ﺑﻮد و ﻫﻤﻪ
50
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
51
دور ﻫﻴﻜﻠﻲ داﻏﺎن در ﻣﺮﻛﺰ اﺗﺎق ﺟﻤﻊ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ .ﺟﺎدوﮔﺮي ﻛﻪ او را ﺑـﻪ ﻳـﻚ ﺻـﻨﺪﻟﻲ ﻓـﻮﻻدي
ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و در ﭼﻬﺮه ي رﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪه اش درد و اﻧﺪوه دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷـﺪ و ﭘﺎﻫـﺎﻳﺶ ﻛـﺞ و ﻛﻮﻟـﻪ و
ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺑﻮد.
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﺑﺎﻻي ﺳﺮ او اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد .ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﻛﻪ ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ زﻳـﺎد ﻧـﺎﻣﺮﻳﻲ ﻧﻤﺎﻧـﺪ
" ﻧﻪ!"
ﻣـﻲ " اوه ،ﻫﻨﻮز ﻣﺎﻧﺪه ﺗﺎ ﻋﺬاب ﺑﻜﺸﻲ .ﻣﺎ در ﻛﻠﻴﺴﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ي ﭼﻨﺪ ﻫﺰار ﺳـﺎﻟﻪ دارﻳـﻢ .ﻛـﺎري
ﻛﻨﻴﻢ دﭼﺎر ﻋﺬاﺑﻲ ﺑﻲ اﻧﺘﻬﺎ ﺷﻮي .از ﺑﭽﻪ ﺑﮕﻮ ".ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ اﻳﻦ را ﮔﻔﺖ و دﺳﺖ اش را دراز ﻛـﺮد
ﺟﺎدوﮔﺮ ﻓﺮﻳﺎدي زد و ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﻳﻚ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻣﺮﻳـﻲ ﺷـﺪ و ﻳﻜـﻲ دو ﻛـﺸﻴﺶ او را دﻳﺪﻧـﺪ ﻛـﻪ
ﺣﺎﻟﺘﻲ آﺷﻔﺘﻪ و ﻣﺘﺤﻴﺮ داﺷﺖ؛ اﻣﺎ ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره ﺑﻪ ﺧﻮد آﻣﺪ و آﻧﻬﺎ دوﺑﺎره ﻣﺸﻐﻮل ﺷﻜﻨﺠﻪ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ داﺷﺖ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ":اﮔﺮﺟﻮاب ﻧﺪﻫﻲ ﻳﻚ اﻧﮕﺸﺖ دﻳﮕﺮت را ﻣﻲ ﺷﻜﻨﻢ ،ﺑﻌﺪ ﻳﻜﻲ دﻳﮕﺮ
51
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
52
ﺻﺪاي ﻗﺮچ ﺗﻬﻮع آور دﻳﮕﺮي آﻣﺪ و اﻳﻦ ﺑﺎر ﻧﻔﺲ ﺟﺎدوﮔﺮ ﺑﻨﺪ آﻣﺪ .ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻳﺎد زﻧﺎن ﮔﻔﺖ ":ﻧﻪ ،ﻧﻪ!
ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻢ! ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ،ﺑﺲ ﻛﻨﻴﺪ! ﻣﻘﺪر ﺑﻮد ﻛﻪ آن ﺑﭽـﻪ ﺑﻴﺎﻳـﺪ ...ﺟﺎدوﮔﺮﻫـﺎ ﻗﺒـﻞ از آﻧﻜـﻪ
" از ﻳﻚ اﻣﺘﺤﺎن ...اﮔﺮ از ﺑﻴﻦ ﻳﻚ دﺳﺘﻪ ﺷﺎﺧﻪ ي ﻛﺎج ﺷـﺎﺧﻪ ي درﺳـﺖ را اﻧﺘﺨـﺎب ﻣـﻲ ﻛـﺮد،
ﻫﻤﺎن ﺑﭽﻪ اي ﺑﻮد ﻛﻪ ﻗﺮار ﺑﻮد ﺑﻴﺎﻳﺪ و اﻳﻦ اﺗﻔﺎق در ﺧﺎﻧﻪ ي ﻛﻨﺴﻮل ﻣﺎ در ﺗﺮاﻟﺴﺎﻧﺪ اﻓﺘﺎد ،وﻗﺘـﻲ
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ از ﺳﺮ ﺑﻲ ﺻﺒﺮي ﭼﻴﺰي ﮔﻔﺖ و ﺑﻌﺪ ﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪ ﻳﻚ ﺳﻴﻠﻲ و ﻳﻚ ﻧﺎﻟﻪ آﻣﺪ.
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ زﻧﮕﺪار اداﻣﻪ داد ":اﻣﺎ ﭘﻴﺸﮕﻮﻳﻲ ﺗﺎن درﻣﻮرد آن ﺑﭽﻪ ﭼﻪ ﺑﻮد؟ و ﻧـﺎﻣﻲ ﻛـﻪ
52
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
53
ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﻧﺰدﻳﻚ ﺗﺮ رﻓﺖ ،ﺣﺘﻲ ﻣﻴﺎن ﺟﻤﻊ ﻓﺸﺮده ي ﻣـﺮدان اﻃـﺮاف ﺟـﺎدوﮔﺮ ،وﻟـﻲ ﻫـﻴﭻ
ﻛﺪام ﺣﻀﻮر اورا در ﻛﻨﺎر ﺧﻮد ﺣﺲ ﻧﻜﺮد .ﺑﺎﻳﺪ رﻧﺞ آن ﺟﺎدوﮔﺮ را ﭘﺎﻳﺎن ﻣﻲ داد ،اﻣﺎ ﻓﺸﺎر ﻧـﺎﻣﺮﻳﻲ
ﻧﮕﻪ داﺷﺘﻦ ﺧﻮد ﺑﺴﻴﺎر ﻗﻮي ﺑﻮد .در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺧﻨﺠﺮ را ازﻛﻤﺮ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ ﺑﻪ ﺧﻮد ﻟﺮزﻳﺪ.
ﺟﺎدوﮔﺮ داﺷﺖ ﻫﻖ ﻫﻖ ﻣﻲ ﻛﺮد " .او ﻫﻤﺎﻧﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻗﺒﻼً آﻣﺪه ﺑﻮد و ﻫﻤـﻪ از آن ﺑـﻪ ﺑﻌـﺪ از او
ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪﻧﺪ و ﻧﻔﺮت داﺷﺘﻨﺪ! ﺣﺎﻻ ﺑﺎز آﻣﺪه و ﺷﻤﺎ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻪ اﻳﺪ او راﭘﻴﺪا ﻛﻨﻴﺪ...در اﺳﻮاﻟﺒﺎرد ﺑﻮد
– ﺑﺎ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﺑﻮد و ﺷﻤﺎ او را ﮔﻢ ﻛﺮدﻳﺪ .او ﻓﺮار ﻛﺮد و ﺧﻮاﻫﺪ "...
از ﻣﻴﺎن در ﺑﺎز ﻳﻚ ﭘﺮﺳﺘﻮي درﻳﺎﻳﻲ ﭘﺮواز ﻛﻨﺎن وارد ﺷﺪ ،از ﺗﺮس دﻳﻮاﻧﻪ ﺷـﺪه ﺑـﻮد و دﻳﻮاﻧـﻪ وار
ﺑﺎل ﻣﻲ زد ،ﺑﻌﺪ ﺑﻪ زﻣﻴﻦ اﻓﺘﺎد و اﻓﺘﺎن و ﺧﻴﺰان ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺳـﻴﻨﻪ ي ﺟـﺎدوﮔﺮ در ﺣـﺎل ﺷـﻜﻨﺠﻪ
رﺳﺎﻧﺪ و ﺟﻴﻎ زﻧﺎن و ﮔﺮﻳﻪ ﻛﻨﺎن ﺧﻮد را ﺑﻪ او ﻓﺸﺮد و ﺟﺎدوﮔﺮ ﺑﺎ درد ﻓﺮﻳﺎد زد ":ﻳﺎﻣﺒﻪ آﻛﺎ! ﺳـﺮاغ
ﻏﻴﺮ از ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻣﻨﻈﻮر او را ﻧﻔﻬﻤﻴﺪ .ﻳﺎﻣﺒﻪ آﻛﺎ اﻟﻬﻪ اي ﺑﻮد ﻛﻪ ﻫﻨﮕﺎم ﻣﺮگ ﺳﺮاغ
ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﻣﻲ آﻣﺪ.
و ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ آﻣﺎده ﺑﻮد .ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻣﺮﺑﻲ ﺷﺪ و ﻟﺒﺨﻨﺪ زﻧﺎن و ﺷﺎدان ﺟﻠﻮ آﻣﺪ ،ﭼﻮن ﻳﺎﻣﺒﻪ آﻛﺎ ﺷﺎد
و ﺳﺮ ﺧﻮش ﺑﻮد و دﻳﺪار او ﻣﺎﻳﻪ ﺷﺎدي .ﺟﺎدوﮔﺮ او را دﻳﺪ و ﺻﻮرت اﺷﻚ آﻟﻮدش را ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓـﺖ و
ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﺧﻢ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺻﻮرت او را ﺑﺒﻮﺳﺪ و ﺧﻨﺠﺮش را ﺑﻪ آراﻣﻲ در ﻗﻠـﺐ او ﻓـﺮو ﻛﻨـﺪ .ﭘﺮﺳـﺘﻮي
53
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
54
ﻣﺮدان ﻫﻨﻮز ﺷﻮﻛﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﺎورﺷﺎن ﻧﻤﻲ ﺷﺪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﻲ اﻓﺘﺎده ،اﻣﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ زود ﺑﻪ ﺧﻮد آﻣﺪ.
داد زد ":ﺑﮕﻴﺮﻳﺪش! ﻧﮕﺬارﻳﺪ ﺑﺮود!" اﻣﺎ ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﻛﻨﺎر در ﺑﻮد و داﺷﺖ ﺗﻴـﺮي در ﻛﻤـﺎن اش ﻣـﻲ
ﮔﺬاﺷﺖ .ﭼﻠﻪ ي ﻛﻤﺎن را ﻛﺸﻴﺪ و ﺗﻴﺮ را رﻫﺎ ﻛﺮد ﺗﺎ ﺛﺎﻧﻴﻪ اي ﺑﻌﺪ ﻛﺎردﻳﻨﺎل ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻔﮕـﻲ روي
ﺑﻴﺮون ،در راﻫﺮوي ﻣﻨﺘﻬﻲ ﺑﻪ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ،ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺸﺖ ،ﺗﻴـﺮ دﻳﮕـﺮي ﻣـﻲ اﻧـﺪاﺧﺖ و ﻳﻜـﻲ دﻳﮕـﺮ از
ﻣﺮدان ﺑﺮ زﻣﻴﻦ ﻣﻲ اﻓﺘﺎد؛ و ﺻﺪاي دﻧﮓ دﻧﮓ زﻧﮕﻲ ﮔﻮﺷﺨﺮاش ﻛﺸﺘﻲ را ﭘﺮ ﻛﺮده ﺑﻮد.
ﺑﻪ ﺑﺎﻻي ﭘﻠﻪ ﻫﺎ رﻓﺖ و ﺑﻪ ﻋﺮﺷﻪ رﺳﻴﺪ .دو ﻣﻠﻮان راه اش را ﺳﺪ ﻛﺮدﻧـﺪ و او ﺑـﻪ آﻧﻬـﺎ ﮔﻔـﺖ ":آن
ﻫﻤﻴﻦ ﺑﺮاي ﮔﻴﺞ ﻛﺮدن آﻧﻬﺎ ﻛﺎﻓﻲ ﺑﻮد ،ﺑﻼﺗﻜﻠﻴﻒ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪ ﻛـﻪ ﻫﻤـﻴﻦ ﺑـﻪ او ﻓﺮﺻـﺖ داد از
ازﭘﺸﺖ ﺳﺮﺻﺪاي ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ آﻣﺪ ﻛﻪ ﻓﺮﻳﺎد زد ":ﺑﺰﻧﻴﺪﻳﺶ!" و درآن واﺣﺪ ﺳﻪ ﺗﻔﻨﮓ ﺷﻠﻴﻚ ﺷﺪ
و ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻫﺎﺑﻪ ﻓﻠﺰ ﺧﻮرد و زوزه ﻛﺸﺎن در ﻣﻪ ﻛﻤﺎﻧﻪ ﻛﺮد ،در ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻴﻦ ﺳـﺮاﻓﻴﻨﺎ روي ﺷـﺎﺧﻪ اش
ﭘﺮﻳﺪ و آن را ﻣﺜﻞ ﻳﻜﻲ از ﺗﻴﺮﻫﺎي ﻛﻤﺎن اش ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﺎﻻ ﺷﻠﻴﻚ ﻛﺮد .ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﻌﺪ در آﺳﻤﺎن
ﺑﻮد ،در ﻣﻪ ﻏﻠﻴﻆ ،ﺻﺤﻴﺢ و ﺳﺎﻟﻢ ،ﺑﻌﺪ ﻏﺎزي ﺑـﺰرگ از دل ﻣـﻪ ﺑﻴـﺮون آﻣـﺪ و در ﻛﻨـﺎرش ﻗـﺮار
ﮔﺮﻓﺖ.
54
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
55
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﮔﻔﺖ ":دور از اﻳﻨﺠﺎ ،ﻛﺎﻳﺰه .ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﻮي ﮔﻨﺪ اﻳﻦ آدم ﻫﺎ از ﻣﺸﺎﻣﻢ ﺑﻴﺮون ﺑﺮود".
واﻗﻌﻴﺖ اﻳﻨﻜﻪ ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ ﻛﺠﺎ ﺑﺮود ﻳﺎ ﭼﻪ ﻛﻨﺪ .اﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻨﺎً ﻳـﻚ ﭼﻴـﺰ را ﻣـﻲ داﻧـﺴﺖ :در ﺗﻴـﺮ
*
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺟﻨﻮب ﭼﺮﺧﻴﺪﻧﺪ ،دور از ﭼﺮﺧﻪ ﻫـﺎي ﻣـﺸﻜﻞ آﻓـﺮﻳﻦ آن ﺟﻬـﺎﻧﻲ ،و در ﺣـﻴﻦ ﭘـﺮواز
ﺳﻮاﻟﻲ در ذﻫﻦ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺷﻜﻞ ﮔﺮﻓﺖ .ﻟﺮد ﻋﺰﻳﺮل داﺷﺖ ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﺮد؟ ﭼﻮن ﺗﻤﺎم وﻗﺎﻳﻌﻲ ﻛﻪ دﻧﻴﺎ
ﻣﺸﻜﻞ اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻣﻨﺎﺑﻊ اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ او ﻫﻤﻪ ﻃﺒﻴﻌﻲ ﺑﻮدﻧﺪ .ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻫﺮ ﺣﻴﻮاﻧﻲ را دﻧﺒﺎل ﻛﻨـﺪ،
ﻫﺮ ﻣﺎﻫﻲ اي را ﺑﮕﻴﺮد ،ﻧﺎدر ﺗﺮﻳﻦ ﺗﻮت را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ؛ و ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻫﺎي ﻣﻮﺟـﻮد در روده ي
ﺳﻤﻮر را ﺑﺨﻮاﻧﺪ ﻳﺎ در وﺟـﻮد ﻣـﺎﻫﻲ ﻛـﻮﭼﻜﻲ ﺣﻜﻤـﺖ ﺧﺎﺻـﻲ ﭘﻴـﺪا ﻛﻨـﺪ ﻳـﺎ در ﮔـﺮد زﻋﻔـﺮان
ﻫﺸﺪارﻫﺎﻳﻲ را ﺗﻌﺒﻴﺮ ﻛﻨﺪ؛ اﻣﺎ اﻳﻦ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﻓﺮزﻧﺪان ﻃﺒﻴﻌﺖ ﺑﻮدﻧﺪ و واﻗﻌﻴﺖ ﻫﺎي ﻃﺒﻴﻌﺖ را ﺑﻪ او
ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻨﺪ.
ﺑﺮاي ﻛﺴﺐ اﻃﻼﻋﺎت درﺑﺎره ي ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﺑﺎﻳﺪ ﺟﺎﻳﻲ دﻳﮕﺮ ﻣﻲ رﻓﺖ .در ﺑﻨﺪر ﺗﺮاﻟـﺴﺎﻧﺪ ،ﻛﻨـﺴﻮل
آﻧﻬﺎ دﻛﺘﺮ ﻻﻧﺴﻠﻴﻮس ﺑﺎ دﻧﻴﺎي ﻣﺮدان و زﻧﺎن در ارﺗﺒﺎط ﺑﻮد و ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ از ﻣﻴﺎن ﻣﻪ ﺑﺎ ﺳـﺮﻋﺖ
ﺑﻪ آﻧﺠﺎ رﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﺪ او ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻫﺎﻳﻲ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺑﺪﻫﺪ .ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ي او ﺑﺮود روي ﺑﻨـﺪر
ﭼﺮﺧﻲ زد ،آﻧﺠﺎ ﻛﻪ رﺷﺘﻪ ﻫﺎ و اﺷﻜﺎل ﭘﻴﭽﻴﺪه ي ﻣـﻪ ﺑـﺎ ﺣـﺎﻟﺘﻲ ﺷـﺒﺢ ﮔﻮﻧـﻪ روي آب ﻳـﺦ زده
ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد ،و دﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﺧﺪاي ﻳـﻚ ﻛـﺸﺘﻲ ﺑـﺰرگ آﻓﺮﻳﻘـﺎﻳﻲ ﻛـﺸﺘﻲ اش را در آن آب ﻫـﺎ
55
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
56
ﻫﺪاﻳﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﭼﻨﺪﻳﻦ ﻛﺸﺘﻲ دﻳﮕﺮ دور از ﺑﻨﺪر ﻟﻨﮕﺮ اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮدﻧـﺪ .ﻫﺮﮔـﺰ آن ﻫﻤـﻪ ﻛـﺸﺘﻲ
ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮد.
در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ روز ﻛﻮﺗﺎه داﺷﺖ ﺑﻪ آﺧﺮ ﻣﻲ رﺳﻴﺪ ،ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮواز ﻛﺮد و در ﺣﻴﺎط ﭘﺸﺘﻲ ﺧﺎﻧـﻪ ي
ﻛﻨﺴﻮل ﻓﺮود آﻣﺪ .ﺑﺎ اﻧﮕﺸﺖ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮه زد و دﻛﺘﺮ ﻻﻧﺴﻴﻠﻮس ﺧﻮدش اﻧﮕـﺸﺖ ﺑـﻪ ﻟـﺐ در را ﺑـﺎز
ﻛﺮد.
ﮔﻔﺖ ":ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ،درود ﺑﺮ ﺗﻮ .ﺳﺮﻳﻊ ﺑﻴﺎ ﺗﻮ .ﺧﻮش آﻣﺪي .اﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ زﻳـﺎد اﻳﻨﺠـﺎ ﻧﻤـﺎﻧﻲ".
ﻛﻨﺎر ﺑﺨﺎري دﻳﻮاري ﻳﻚ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﺑﻪ او داد و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ از ﺑـﻴﻦ ﭘـﺮده ﻫـﺎي ﭘﻨﺠـﺮه ي رو ﺑـﻪ
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺷﺮاب ﺗﻮﻛﺎي را ﻣﺰﻣﺰه ﻛﺮد و ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ در ﻛﺸﺘﻲ ﭼﻪ دﻳﺪه و ﺷﻨﻴﺪه اﺳﺖ.
دﻛﺘﺮ ﻻﻧﺴﻠﻴﻮس ﭘﺮﺳﻴﺪ " :ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ ﻣﻨﻈﻮر ﺟﺎدوﮔﺮ را از ﺣﺮف ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ راﺟﻊ ﺑﻪ ﺑﭽـﻪ زده
ﻓﻬﻤﻴﺪه اﻧﺪ".
ﻣـﻲ " ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻢ ﻛﺎﻣﻼً ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﻨﺪ .اﻣﺎ ﻣﻲ داﻧﻨﺪ او ﻣﻬـﻢ اﺳـﺖ ﻣـﻦ از آن زن
و ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺑﻪ ﺷﺎﻳﻌﺎﺗﻲ ﻛﻪ در ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺮ زﺑﺎن ﻫﺎ ﺑﻮد ﮔﻮش داد .از ﻣﻴـﺎن آن ﻫﻤـﻪ ﺷـﺎﻳﻌﻪ ﭼﻨـﺪ
56
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
57
" ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺷﻮراي ﻣﺮﻛﺰي ﻣﺸﻐﻮل ﺟﻤﻊ آوري ﺑﺰرگ ﺗﺮﻳﻦ ارﺗﺶ ﺗـﺎرﻳﺦ اﺳـﺖ ،و اﻳﻨﻬـﺎ ﮔـﺮوه
ﻣﻲ ﺷـﻮد. ﺧﻂ ﺷﻜﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺷﺎﻳﻌﺎت ﻧﺎ ﻣﻄﺒﻮﻋﻲ درﺑﺎره ي ﺑﻌﻀﻲ ﺳﺮﺑﺎزان ﺷﻨﻴﺪه
درﺑﺎره ي ﺑﻮﻟﻮاﻧﮕﺎر و ﻛﺎرﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ در آﻧﺠﺎ ﻣﻲ ﻛﺮده اﻧﺪ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺷﻨﻴﺪه ام – ﺟﺪا ﻛﺮدن ﺑﭽﻪ ﻫﺎ
از ﺷﻴﺘﺎن ﻫﺎﺷﺎن ،ﺷﺮوراﻧﻪ ﺗﺮﻳﻦ ﻋﻤﻠﻲ ﻛﻪ ﺗـﺎ ﻛﻨـﻮن ﺷـﻨﻴﺪه ام .ﺧـﺐ ،آﻧﻬـﺎ ﻇـﺎﻫﺮاً ﻟـﺸﻜﺮي از
ﺟﻨﮕﺠﻮﻳﺎﻧﻲ دارﻧﺪ ﻛﻪ ﺷﻴﺘﺎن ﺷﺎن ﺟﺪا ﺷﺪه اﺳﺖ .ﻛﻠﻤﻪ زاﻣﺒﻲ را ﺷﻨﻴﺪه اي؟ آﻧﻬﺎ از ﻫـﻴﭻ ﻧﻤـﻲ
ﺗﺮﺳﻨﺪ ﭼﻮن ﻣﻮﺟﻮداﺗﻲ ﻣﻜﺎﻧﻴﻜﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ .اﻻن در ﺷﻬﺮ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ از آﻧﻬﺎ ﻫﺴﺖ .ﻣﺴﺌﻮﻻن ﺷـﻬﺮ
آﻧﻬﺎ را ﻣﺨﻔﻲ ﻧﮕﻪ ﻣﻲ دارﻧﺪ اﻣﺎ ﺷﺎﻳﻌﺎت ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻣﻲ رود و ﻣﺮدم ﺷﻬﺮ از آﻧﻬﺎ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻨﺪ".
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﮔﻔﺖ ":ﺑﻘﻴﻪ ي ﻃﻮاﻳﻒ ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ؟ از آﻧﻬﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ دارﻳﺪ؟"
" اﻛﺜﺮﺷﺎن ﺑﻪ ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﻫﺎي ﺧﻮد ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ اﻧﺪ .ﻫﻤﻪ ي ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﻧﺪ ،و ﺑـﺮاي وﻗـﺎﻳﻌﻲ ﻛـﻪ
" در آﺷﻔﺘﮕﻲ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﻲ ﺑﺮﻧﺪ .آﺧﺮ ﻧﻤﻲ داﻧﻨﺪ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﭼﻪ ﻫﺪﻓﻲ دارد".
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﮔﻔﺖ ":ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﻤﻲ داﻧﻢ و ﺣﺘﻲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺗﺼﻮر ﻛﻨﻢ ﻫﺪف اش ﭼﻴﺴﺖ .ﺷﻤﺎ ﻓﻜﺮ ﻣـﻲ
ﺑﻌﺪ از ﻟﺤﻈﻪ اي ﮔﻔﺖ ":او ﻳﻚ اﺳﺘﺎد اﺳﺖ ،اﻣﺎ اﺳﺘﺎدي ﺧﻮاﺳﺘﻪ ي اﺻﻠﻲ او در زﻧﺪﮔﻲ ﻧﻴـﺴﺖ و
ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر ﺳﻴﺎﺳﺖ .ﻳﻚ ﺑﺎر او را ﻣﻼﻗﺎت ﻛﺮدم و ﻓﻬﻤﻴـﺪم ﻃﺒﻴﻌﺘـﻲ ﻗـﻮي و ﭘـﺮ ﺷـﻮر دارد اﻣـﺎ
57
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
58
ﺧﻮدﻛﺎﻣﻪ ﻧﻴﺴﺖ .ﮔﻤﺎن ﻧﻤﻲ ﻛـﻨﻢ ﺑﺨﻮاﻫـﺪ ﺣﻜﻮﻣـﺖ ﻛﻨـﺪ ...ﻧﻤـﻲ داﻧـﻢ ،ﺳـﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜـﺎﻻ .ﺷـﺎﻳﺪ
ﻣﺴﺘﺨﺪﻣﺶ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺟﻮاﺑﺖ را ﺑﺪﻫﺪ ﻣـﺮدي ﻫـﺴﺖ ﺑـﺎ ﻧـﺎم ﺛﺎروﻟـﺪ ﻛـﻪ در ﺧﺎﻧـﻪ ﻟـﺮد ﻋﺰرﻳـﻞ در
اﺳﻮاﻟﺒﺎرد ﺑﺎ او ﺑﻮد .ﺷﺎﻳﺪ ارزش اش را داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﺑﺮوي و او را ﺑﺒﻴﻨـﻲ ﺷـﺎﻳﺪ ﺑﺘﻮاﻧـﺪ
ﺟﻮاب ﺳﻮاﻻت راﺑﺪﻫﺪ اﻣﺎ ،اﻟﺒﺘﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺎ ارﺑﺎﺑﺶ ﺑﻪ دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮي رﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ".
" ﻣﺘﺸﻜﺮم .ﻓﻜﺮ ﺧﻮﺑﻲ اﺳﺖ ...ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎر را ﻣﻲ ﻛﻨﻢ .ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺎﻻ ﻣﻲ روم".
ﺑﺎ ﻛﻨﺴﻮل ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﻲ ﻛﺮد و در دل ﺗﺎرﻳﻜﻲ ﭘﺮواز ﻛﺮد ﺗﺎ در اﺑﺮﻫﺎ ﺑﻪ ﻛﺎﻳﺰه ﺑﭙﻴﻮﻧﺪد.
*
ﺳﻔﺮ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺑﻪ ﺷﻤﺎل ﺑﺎ آﺷﻔﺘﮕﻲ ﻫﺎي دﻧﻴﺎي اﻃﺮاف ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ .ﺗﻤﺎم ﻣﺮدﻣﺎن ﻣﻨﻄﻘﻪ ي
ﻗﻄﺒﻲ دﭼﺎر ﺗﺸﻮﻳﺶ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧـﺪ ،ﻫﻤـﻴﻦ ﻃـﻮر ﺣﻴﻮاﻧـﺎت ،ﻧـﻪ ﺗﻨﻬـﺎ ﺑـﻪ ﺧـﺎﻃﺮ ﻣـﻪ و ﺗﻐﻴﻴـﺮات
ﻣﻐﻨﺎﻃﻴﺴﻲ ،ﺑﻠﻜﻪ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺷﺪن ﻏﻴﺮ ﻣﻌﻤﻮل و ﺧﺎرج از ﻓﺼﻞ ﻳﺦ ﻫﺎ و ﺑﻪ ﺣﺮﻛﺖ در آﻣﺪن زﻣـﻴﻦ.
اﻧﮕﺎر ﺧﻮد زﻣﻴﻦ ،زﻣﻴﻦ ﻳﺦ ﺑﺴﺘﻪ ،داﺷﺖ از ﺧﻮاﺑﻲ ﻃﻮﻻﻧﻲ ﺑﻴﺪار ﻣﻲ ﺷﺪ.
در اﻳﻦ آﺷﻔﺘﮕﻲ ﻛﻪ ﺳﺘﻮن ﻋﺠﻴﺐ ﻧﻮر از ﻣﻴﺎن ﻻﻳﻪ ﻫﺎي ﻣﻪ ﺑﺮ زﻣﻴﻦ ﻣﻲ ﺗﺎﺑﺪ و ﺳﺮﻳﻊ ﻣﺤـﻮ ﻣـﻲ
ﺷﺪ ،ﮔﻮزن ﻫﺎي ﻗﻄﺒﻲ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﻴﺖ ﺑﻪ ﺟﻨﻮب ﻳﻮرﺗﻤﻪ ﻣﻲ رﻓﺘﻨﺪ و ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره ﺳﺮﻳﻊ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻏﺮب
ﻳﺎ ﺷﻤﺎل ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺸﺘﻨﺪ ،و دﺳﺘﻪ ﻫﺎي ﭘﺮ ﺷﻤﺎر ﻏﺎزﻫﺎي وﺣﺸﻲ ﺑﺎ آﺷﻮب ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳـﻮ ﭘﺨـﺶ ﻣـﻲ
ﺷﺪﻧﺪ ﭼﻮن ﻣﻴﺪان ﻫﺎي ﻣﻐﻨﺎﻃﻴﺴﻲ ﻛﻪ در ﭘﺮواز ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻛﻤﻚ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ دﭼﺎر آﺷﻔﺘﮕﻲ ﺷﺪه ﺑـﻮد،
58
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
59
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺳﻮار ﺷﺎﺧﻪ ي ﻛﺎج اش ﺷﺪ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﻤﺎل ﭘﺮواز ﻛـﺮد ﺗـﺎ ﺑـﻪ ﺧﺎﻧـﻪ اي در دور
ﻣـﻲ در آﻧﺠﺎ ﺛﺎروﻟﺪ ،ﻣﺴﺘﺨﺪم ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ،را دﻳﺪ ﻛﻪ داﺷﺖ ﺑﺎ ﮔﺮوﻫﻲ از ﺟـﻦ ﻫـﺎي ﺻـﺨﺮه
ﺟﻨﮕﻴﺪ.
ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺑﻪ اﻧﺪازه ي ﻛﺎﻓﻲ ﻧﺰدﻳﻚ ﺷﻮد ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﻲ دارد ﻣﻲ اﻓﺘﺪ ﻓﻘـﻂ ﺗﺤﺮﻛـﺎﺗﻲ را
ﻣﻲ دﻳﺪ .ﺟﻨﺒﺶ ﺑﺎل ﻫﺎﻳﻲ ﭼﺮﻣﻴﻦ را دﻳﺪ و ﺻﺪاي ﺑﺪﺧﻮاﻫﺎﻧﻪ ي ﻳﻮك – ﻳﻮك – ﻳـﻮك آﻧﻬـﺎ را
ﻛﻪ در ﻣﺤﻮﻃﻪ ي ﺑﺮﻓﻲ ﻃﻨﻴﻦ اﻧﺪاز ﺑﻮد .ﻫﻴﻜﻠﻲ ﺧﺰ ﭘﻮش ﺑﺎ ﺗﻔﻨﮓ ﺑﻪ ﻣﻴﺎن آﻧﻬـﺎ ﺷـﻠﻴﻚ ﻛـﺮد و
ﺷﻴﺘﺎن اش ﻛﻪ ﺳﮕﻲ ﻧﺤﻴﻒ ﺑﻮد ﻫﺮ ﺑﺎر ﻛﻪ آن ﻣﻮﺟﻮدات زﺷﺖ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺣﻤﻠـﻪ ور
ﻣﻲ ﺷﺪ.
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﻣﺮد را ﻧﻤﻲ ﺷﻨﺎﺧﺖ ،اﻣﺎ ﺟﻦ ﻫﺎي ﺻﺨﺮه ﻫﻤﻴﺸﻪ دﺷﻤﻦ ﻣﺤﺴﻮب ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ .ﺑﺎﻻي ﺳـﺮ
اﻧﻬﺎ ﭼﺮﺧﻴﺪ و ﺑﺎ ﻛﻤﺎن ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺗﻴﺮ اﻧﺪازي ﻛﺮد .ﮔﺮوه ﺧﺒﻴﺚ – ﻫﺮ ﭼﻨﺪ آن ﻗﺪر ﻧﺎﻣﻨﻈﻢ ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ
ﻧﻤﻲ ﺷﺪ آﻧﻬﺎ را ﻳﻚ ﮔـﺮوه ﻧﺎﻣﻴـﺪ – ﺟﻴـﻎ زدﻧـﺪ و ﺻـﺪاﻫﺎﻳﻲ ﺑـﻲ ﻣﻌﻨـﻲ از ﺧـﻮد در آوردﻧـﺪ و
ﭼﺮﺧﻴﺪﻧﺪ ،ﺑﻌﺪ دﺷﻤﻦ ﺟﺪﻳﺪﺷﺎن رادﻳﺪﻧﺪ و ﺑﺎ آﺷﻔﺘﮕﻲ ﭘﺮواز ﻛﺮدﻧـﺪ .ﻳـﻚ دﻗﻴﻘـﻪ ﺑﻌـﺪ آﺳـﻤﺎن
دوﺑﺎره ﺧﺎﻟﻲ ﺷﺪ و ﺻﺪاي ﻳﻮك – ﻳﻮك – ﻳﻮك آﻧﻬﺎ از ﻓﺎﺻﻠﻪ اي دور ﺿﻌﻴﻒ و ﺿﻌﻴﻒ ﺗﺮ ﺷـﺪ
59
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
60
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ آﻣﺪ و روي ﺑﺮف ﺑﻪ ﻫﻢ رﻳﺨﺘﻪ و ﺧﻮن آﻟﻮد ﻓﺮود آﻣﺪ .ﻣـﺮد ﻛـﻼه
وﻗـﺖ ﻫـﺎ اش را ﻋﻘﺐ زد ،ﻫﻨﻮز ﺗﻔﻨﮓ را ﺑﺎ ﻧﮕﺮاﻧﻲ در دﺳﺖ داﺷﺖ ،ﭼﻮن ﺟﺎدوﮔﺮ ﻫﺎ ﺑﻌـﻀﻲ
دﺷﻤﻦ ﺑﻮدﻧﺪ ،او ﻣﺮدي ﺑﻮد ﺳﺎﻟﺨﻮرده ﺑﺎ ﭼﺎﻧﻪ اي ﺑﻠﻨﺪ و ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ ﻣﺼﻤﻢ و ﻣﻮي ﺟﻮ ﮔﻨﺪﻣﻲ.
ﺑﺒـﻴﻦ: ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﮔﻔﺖ ":ﻣﻦ از دوﺳﺘﺎن ﻻﻳﺮا ﻫﺴﺘﻢ .اﻣﻴﺪوارم ﺑﺘﻮاﻧﻴﻢ ﺑﺎﻫﻢ ﺻـﺤﺒﺖ ﻛﻨـﻴﻢ.
" در دﻧﻴﺎﻳﻲ دﻳﮕﺮ .ﻧﮕﺮان ﺳﻼﻣﺘﻲ او ﻫﺴﺘﻢ و ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺪاﻧﻢ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ دارد ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ".
ﻣﺮد ﺗﻔﻨﮓ اش را ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﺮد و ﮔﻔﺖ ":ﭘﺲ ﺑﻴﺎ ﺗﻮ .ﺑﺒﻴﻦ :ﺗﻔﻨﮓ ام را زﻣﻴﻦ ﻣﻲ ﮔﺬارم".
ﻫﺮ دو رﺳﻢ ادب ﺑﻪ ﺟﺎ آوردﻧﺪ و وارد ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻧﺪ .ﻛﺎﻳﺰه ﺑﻪ آﺳﻤﺎن ﭘـﺮ ﻛـﺸﻴﺪ ﺗـﺎ ﻣﺮاﻗـﺐ ﺑﺎﺷـﺪ.
ﺛﺎروﻟﺪ ﻗﻬﻮه درﺳﺖ ﻛﺮد و ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﭼﻄﻮر درﮔﻴﺮ ﻣﺎﺟﺮاي ﻻﻳﺮا ﺷﺪه اﺳﺖ.
وﻗﺘﻲ ﭘﺸﺖ ﻣﻴﺰي از ﺟﻨﺲ ﭼﻮب ﺑﻠﻮط ﻛﻨﺎر ﭼﺮاغ ﻧﻔﺘﻲ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ،ﺛﺎروﻟﺪ ﮔﻔﺖ ":او ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﭽـﻪ
ي ﻛﻠﻪ ﺷﻘﻲ ﺑﻮد .ﻫﺮ ﺳﺎل وﻗﺘﻲ ﺟﻨﺎب ﻟﺮد ﺑﻪ ﻛﺎﻟﺞ ﺟـﺮدن ﻣـﻲ رﻓـﺖ او را ﻣـﻲ دﻳـﺪم .ﺧﻴﻠـﻲ
دوﺳﺖ اش داﺷﺘﻢ – ﺑﭽﻪ اي دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﻲ اﺳﺖ .ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﻧﻘﺶ او در اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﭼﻴﺴﺖ".
" ﺷﻤﺎ ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻴﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺣﺮﻓﻲ زده ﺑﺎﺷﺪ ،ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ؟ ﻣﻦ ﻣـﺴﺘﺨﺪم او ﻫـﺴﺘﻢ ،ﻫﻤـﻴﻦ.
ﻟﺒﺎس ﻫﺎﻳﺶ را ﺗﻤﻴﺰ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ،ﺑﺮاﻳﺶ آﺷﭙﺰي ﻣﻲ ﻛﻨﻢ و ﺧﺎﻧﻪ اش را ﺗﻤﻴﺰ ﻧﻜﻪ ﻣـﻲ دارم .ﺷـﺎﻳﺪ
60
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
61
در ﻃﻮل ﺳﺎل ﻫﺎ در ﻛﻨﺎر ﺟﻨﺎب ﻟﺮد ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﻓﻬﻤﻴﺪه ﺑﺎﺷﻢ ،اﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺑـﻪ ﺷـﻜﻠﻲ ﺗـﺼﺎدﻓﻲ .ﻣـﻦ
ﺛﺎروﻟﺪ ﻣﺮدي ﺳﺎﻟﺨﻮرده اﻣﺎ ﺳﺎﻟﻢ و ﻧﻴﺮوﻣﻨﺪ ﺑﻮد و ﺗﻮﺟﻪ و زﻳﺒﺎﻳﻲ اﻳﻦ ﺟـﺎدوﮔﺮ ﺟـﻮان او را ﻣﺜـﻞ
ﻫﺮ ﻣﺮد دﻳﮕﺮي ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻗﺮار داده ﺑﻮد .اﻣﺎ از ﻃﺮﻓﻲ زﻳﺮك ﺑﻮد و ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﺗﻮﺟﻪ ﺟﺎدوﮔﺮ ﻧـﻪ
ﺑﺮ او ،ﻛﻪ ﺑﺮ اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ او دارد؛ از ﻃﺮﻓﻲ ﻓﺮد ﺻﺎدﻗﻲ ﺑﻮد ،ﭘﺲ ﺑﻴﺶ از آﻧﻜﻪ ﻣﻲ داﻧـﺴﺖ
ﮔﻔﺖ ":ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ دﻗﻴﻘﺎً ﺑﮕﻮﻳﻢ ﭼﻪ دارد ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ،ﭼﻮن ﺟﺰﻳﻴﺎت ﻓﻠﺴﻔﻲ ﻛﺎرﻫﺎي او ﻓﺮاﺗﺮ از درك
ﻣﻦ اﺳﺖ .اﻣﺎ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﭼﻪ ﭼﻴﺰي اﻧﮕﻴﺰه ي ﺟﻨﺎب ﻟﺮد ﺑﻮد ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻧﻤﻲ داﻧـﺪ ﻛـﻪ ﻣـﻦ
ﻣﻲ داﻧﻢ .اﻳﻦ را از ﺻﺪﻫﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻓﻬﻤﻴﺪه ام .اﮔﺮ اﺷـﺘﺒﺎه ﮔﻔـﺘﻢ ﻣـﺮا اﺻـﻼح ﻛﻨﻴـﺪ ،اﻟﺒﺘـﻪ ﺧـﺪاي
" اﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﺧﺪاي ﻣﺎ را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﻳﺴﺪ؟ ﺧﺪاي ﻛﻠﻴﺴﺎ ،ﻫﻤﺎن ﻛﻪ اﺑﺮ ﻧﻴﺮو ﻣﻲ ﻧﺎﻣﻨﺪش".
" ﺧﺐ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺎ ﻋﻘﺎﻳﺪ ﻛﻠﻴﺴﺎ ﻣﻮاﻓﻖ ﻧﺒﻮده اﺳﺖ .وﻗﺘﻲ از آﻳﻴﻦ ﻣﻘﺪس ،ﺷﻔﺎﻋﺖ ،ﻛﻔﺎره
و ﭼﻨﻴﻦ ﭼﻴﺰ ﻫﺎﻳﻲ ﺣﺮف ﻣﻲ زﻧﻨﺪ ﻧﻔﺮت را ﻣﻲ ﺷﻮد در ﭼﻬﺮه اش دﻳﺪ .ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ در اﻓﺘـﺎدن
61
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
62
ﺑﺎ ﻛﻠﻴﺴﺎ ﺣﻜﻢ ﻣﺮگ را دارد ،اﻣﺎ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ از زﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻳﺎد دارم در ﺳﺮ ﻋﻘﺎﻳـﺪي ﺷﻮرﺷـﻲ را
" ﺗﺎ ﺣﺪودي .زﻣﺎﻧﻲ ﻗﺼﺪ داﺷﺖ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﻴﺖ وارد ﻋﻤﻞ ﺷﻮد ،اﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﻣﻨﺼﺮف ﺷﺪ".
ﻣﺴﺘﺨﺪم ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ ":ﻧﻪ ،آﻧﻬﺎ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺟﻠﻮي ارﺑﺎب ﻣﺮا ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ .ﺷـﺎﻳﺪ اﻳـﻦ ﺣـﺮف ﺑﺮاﻳﺘـﺎن
ﻋﺠﻴﺐ ﺑﺎﺷﺪ ،ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ،اﻣﺎ ﻣـﻦ آن ﻣـﺮد را ﺑﻬﺘـﺮ از ﻫﻤـﺴﺮش ﻣـﻲ ﺷﻨﺎﺳـﻢ ﺣﺘـﻲ ﺑﻬﺘـﺮ از
ﻣﺎدرش .او ﭼﻬﻞ ﺳﺎل ارﺑﺎب و ﻧﺰدﻳﻚ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﺨﺺ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻮده .ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺗﻤﺎم اﻓﻜﺎر او را درك
ﻛﻨﻢ ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﭘﺮواز ﻛﻨﻢ ،اﻣﺎ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﺑﻪ ﻛﺠﺎ ﻣـﻲ رود ،ﻫـﺮ ﭼﻨـﺪ ﻧﺘـﻮاﻧﻢ
دﻧﺒﺎل اش ﺑﺮوم .ﻧﻪ ،ﻣﻌﺘﻘﺪم ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻗﺪرت ﻛﻠﻴﺴﺎ از ﺷـﻮرش ﻋﻠﻴـﻪ آﻧﻬـﺎ ﻣﻨـﺼﺮف ﻧـﺸﺪ ،ﺑﻠﻜـﻪ
" ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺟﻨﮕﻲ ﻋﻈﻴﻢ ﺗﺮ را در ﻧﻈﺮ دارد .ﻓﻜـﺮ ﻛـﻨﻢ ﻗـﺼﺪ دارد ﺷﻮرﺷـﻲ ﻋﻠﻴـﻪ ﺑـﺎﻻﺗﺮﻳﻦ
ﻗﺪرت ﻣﻮﺟﻮد ﺑﻪ راه ﺑﻴﺎﻧﺪازد .رﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﻣﺤﻞ زﻧﺪﮔﻲ ﺧﻮد اﺑﺮ ﻧﻴﺮو را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ و ﻗـﺼﺪ دارد او را از
ﻣﻴﺎن ﺑﺮدارد.
62
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
63
} دوﺳﺘﺎن اﮔﺮ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻴﺪ ﺑﻪ اﻋﺘﻘﺎدات ﻣﺬﻫﺒﻴﺘﻮن ﺧﺪﺷﻪ وارد ﻧﺸﻪ اداﻣـﻪ داﺳـﺘﺎن رو ﺑﻴﺨﻴـﺎل
ﻣﻦ اﻳﻦ ﻃﻮر ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ .ﻗﻠﺒﻢ از ﮔﻔﺘﻦ اﻳﻦ ﺣﺮف ﻫﺎ ﻣـﻲ ﻟـﺮزد .ﺟـﺮات ﻓﻜـﺮ ﻛـﺮدن ﺑـﻪ آن را
ﻧﺪارم .اﻣﺎ ﺑﺮاي ﻛﺎري ﻛﻪ او دارد ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﺗﻮﺟﻴﻪ دﻳﮕﺮي ﺳﺮاغ ﻧﺪارم".
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺎﻛﺖ ﻣﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎي ﺛﺎروﻟﺪ را ﺧﻮب ﻫﻀﻢ ﻛﻨﺪ .ﻗﺒﻞ ازآﻧﻜﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺣﺮﻓﻲ
" اﻟﺒﺘﻪ ،ﻫﺮ ﻛﺲ ﻗﺼﺪ ﻛﺎري ﺑﻪ آن ﻋﻈﻤﺖ را داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﻮرد ﺧﺸﻢ ﻛﻠﻴﺴﺎ واﻗﻊ ﻣـﻲ ﺷـﻮد .در
اﻳﻦ ﺣﺮﻓﻲ ﻧﻴﺴﺖ .اﻳﻦ ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ ﻛﻔﺮ اﺳﺖ .آﻧﻬﺎ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ .او ﻓﻮري در دﻳـﻮان اﻧﻈﺒـﺎﻃﻲ
ﻣﺤﻜﻮم ﺑﻪ ﻣﺮگ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻫﺮﮔﺰ از اﻳﻦ ﻗﻀﻴﻪ ﺣﺮﻓـﻲ ﺑـﺮ زﺑـﺎن ﻧﻴـﺎورده ام و دﻳﮕـﺮ ﻫـﻢ ﺣﺮﻓـﻲ
ﻧﺨﻮاﻫﻢ زد.اﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺟﺎدوﮔﺮ و ﻓﺮاﺗﺮ از ﻗﺪرت ﻛﻠﻴﺴﺎ ﻧﺒﻮدﻳﺪ ﺣﺘﻲ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪم ﻧﺰد ﺷـﻤﺎ آن را ﺑـﺎ
ﻣـﻲ ﺧﻮاﻫـﺪ ﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺮ زﺑﺎن ﺑﻴﺎورم؛ ﺑﻪ ﻧﻈﺮم ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮﺟﻴﻪ ﻣﻨﻄﻘﻲ ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺖ و ﺑﺲ .او
" زﻧﺪﮔﻲ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﭘﺮ از ﻛﺎرﻫﺎي ﻏﻴﺮ ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ .ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﻛﺎري ﻧﺒـﻮده ﻛـﻪ ﻧﺘﻮاﻧـﺪ
اﻧﺠﺎم ﺑﺪﻫﺪ .اﻣﺎ ﻇﺎﻫﺮاً دﻳﻮاﻧﻪ ﺷﺪه .اﮔﺮ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﭼﻨﻴﻦ ﻛﺎري ﻛﻨﻨﺪ ،ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻳﻚ ﺑـﺸﺮ
63
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
64
" ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻛﻠﻴﺴﺎ ،ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺗﻲ از ﺟﻨﺲ روح .در ﺗﻌﺎﻟﻴﻢ ﻛﻠﻴﺴﺎ آﻣﺪه ﻛﻪ ﻗﺒﻞ از ﺧﻠﻘﺖ دﻧﻴﺎ ﻓﺮﺷـﺘﻪ
ﻫﺎ ﺷﻮرش ﻛﺮدﻧﺪ و ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ دﻟﻴﻞ از ﺑﻬﺸﺖ اﺧﺮاج و راﻫﻲ ﺟﻬـﻨﻢ ﺷـﺪﻧﺪ .ﻣـﻲ داﻧﻴـﺪ ،ﻧـﺎﻣﻮﻓﻖ
ﺑﻮدﻧﺪ ،ﻧﻜﺘﻪ اﻳﻦ اﺳﺖ .ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﻛﺎري ﻛﻨﻨﺪ .ﺗﺎزه ﻗﺪرت ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ را داﺷﺘﻨﺪ .ﻟﺮد ﻋﺰرﻳـﻞ ﻓﻘـﻂ
ﻳﻚ اﻧﺴﺎن اﺳﺖ ﺑﺎ ﻗﺪرت ﺑﺸﺮي ﻧﻪ ﺑﻴﺶ از آن .اﻣﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﭘﺮوازي ﻫﺎي او ﺑﻲ اﻧﺘﻬﺎ اﺳـﺖ .او ﺟـﺮات
اﻧﺠﺎم ﻛﺎرﻫﺎﻳﻲ را دارد ﻛﻪ ﻣﺮدان و زﻧﺎن ﺣﺘﻲ ﺟﺮات ﻓﻜﺮ ﻛﺮدن ﺑﻪ آن را ﻧﻴـﺰ ﻧﺪارﻧـﺪ .ﺑﺒﻴﻨﻴـﺪ ﺗـﺎ
ﻫﻤﻴﻦ ﺟﺎ ﭼﻪ ﻛﺮده :آﺳﻤﺎن را ﺷﻜﺎﻓﺘﻪ و راﻫﻲ ﺑﻪ دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮ ﺑﺎز ﻛﺮده اﺳـﺖ .ﭼـﻪ ﻛـﺴﻲ ﻗـﺒﻼً
ﭼﻨﻴﻦ ﻛﺎري ﻛﺮده ﺑﻮد؟ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﻓﻜﺮش را ﻣﻲ ﻛﺮد؟ ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺑﺎ ﺑﺨﺸﻲ از وﺟﻮدم ﻣـﻲ ﮔـﻮﻳﻢ او
دﻳﻮاﻧﻪ ،ﺷﺮور و ﻋﻨﺎن ﮔﺴﻴﺨﺘﻪ اﺳﺖ .اﻣﺎ ﺑﺨﺶ دﻳﮕﺮي از وﺟﻮدم ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ او ﻟﺮد ﻋﺰرﻳـﻞ اﺳـﺖ،
ﺷﺒﻴﻪ ﻫﻴﭻ ﻓﺮد دﻳﮕﺮي ﻧﻴﺴﺖ .ﺷﺎﻳﺪ ...اﮔﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﻛﺎري ﻣﻤﻜﻦ ﺑﺎﺷﺪ ،ﻓﻘﻂ از او ﺑﺮ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﻧﻪ ﻛـﺲ
دﻳﮕﺮ".
" ﻫﻤﻴﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻢ .از اﻳﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ او ﺑﺮﮔﺮدد ﻳﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﻤﻴﺮم .و ﺣـﺎﻻ
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﮔﻔﺖ ":ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﻮم آن ﺑﭽﻪ در اﻣﺎن اﺳﺖ .ﺷـﺎﻳﺪ ﻣﺠﺒـﻮر ﺷـﻮم اﻳـﻦ راه را
64
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
65
دﻗﻴﻘﻪ اي ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره ﻧﺰد ﺷﻴﺘﺎن اش ﺑﺮﮔﺸﺖ و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ ﻓﺮاز ﻛﻮه ﻫـﺎي ﻣـﻪ ﮔﺮﻓﺘـﻪ ﻣـﻲ
ﭼﺮﺧﻴﺪﻧﺪ ﺷﻴﺘﺎن ﺳﺎﻛﺖ ﻣﺎﻧﺪ .ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ آﺷﻔﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد و ﻧﻴﺎزي ﻧﺒﻮد ﺗﻮﺿـﻴﺢ ﺑﺪﻫـﺪ :ﻫـﺮ رﺷـﺘﻪ
ﺧﺰه اي ،ﻫﺮ ﭼﺎﻟﻪ ﭘﺮ ﻳﺨﻲ ،ﻫﺮ ﭘﺸﻪ اي در ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﻣـﺎدري اش او را ﺑـﻪ ﺑﺎزﮔـﺸﺖ ﺗﺮﻏﻴـﺐ ﻣـﻲ
ﻛﺮد .او از ﻋﺎﻗﺒﺖ آﻧﻬﺎ در ﻫﺮاس ﺑﻮد ،اﻣﺎ از ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺧﻮد ﻫﻢ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ،ﭼﺮا ﻛﻪ ﺑﺎﻳـﺪ ﻋـﻮض ﻣـﻲ
ﺷﺪ .داﺷﺖ درﮔﻴﺮ ﻣﺴﺎﺋﻞ آدم ﻫﺎ ﻣﻲ ﺷﺪ؛ ﺧﺪاي ﻋﺰرﻳﻞ ﺧﺪاي او ﻧﺒﻮد .ﻳﻌﻨﻲ داﺷﺖ اﻧـﺴﺎن ﻣـﻲ
ﮔﻔﺖ ":ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺮدﻳﻢ .ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺧـﻮاﻫﺮان ﻣـﺎن ﺻـﺤﺒﺖ ﻛﻨـﻴﻢ ،ﻛـﺎﻳﺰه .درﺑـﺎره ي ﭼﻨـﻴﻦ
*
ﻟـﻲ در ﻏﺎرﻫﺎي ﭘﻮﺷﻴﺪه در ﺟﻨﮕﻞ ﻛﻨﺎر درﻳﺎﭼﻪ ﺑﻘﻴﻪ ي اﻫﺎﻟﻲ ﻃﺎﻳﻔﻪ را دﻳﺪﻧـﺪ،ﻫﻤـﻴﻦ ﻃـﻮر
اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ را .ﭘﺲ از ﺳﻘﻮط در اﺳﻮاﻟﺒﺎرد ﺳﻌﻲ ﻛﺮده ﺑﻮد ﺑﺎﻟﻦ اش را در ﻫﻮا ﻧﮕﻪ دارد و ﺟﺎدوﮔﺮ
ﻫﺎ او را ﺑﻪ ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﻣﺎدري ﺧﻮد ﺑﺮده ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﺎ در آﻧﺠﺎ ﺑـﻪ ﺗﻌﻤﻴـﺮ ﺳـﺒﺪ وﻛﻴـﺴﻪ ي ﻫـﻮاي ﺑـﺎﻟﻦ
ﺑﭙﺮدازد.
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ ":ﺧﺎﻧﻢ ،از دﻳﺪﺗﺎن ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ .از دﺧﺘﺮ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ ﺧﺒﺮي دارﻳﺪ؟"
65
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
66
" ﻫﻴﭻ ،آﻗﺎي اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ .ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ اﻣﺸﺐ در ﺷﻮراي ﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮ ﺷـﻮﻳﺪ ﺗـﺎ ﺑﺒﻴﻨـﻴﻢ ﭼـﻪ ﺑﺎﻳـﺪ
ﻛﺮد؟"
ﺗﮕﺰاﺳﻲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﻠﻚ زد ،ﭼﻮن ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺸﻨﻴﺪه ﺑﻮد آدﻣﻲ در ﺷـﻮراي ﺟﺎدوﮔﺮﻫـﺎ ﺷـﺮﻛﺖ ﻛـﺮده
ﺑﺎﺷﺪ.
در ﺗﻤﺎم ﻃﻮل آن روز ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ آﻣﺪﻧﺪ ،ﻣﺜﻞ داﻧﻪ ﻫﺎي ﺳﻴﺎه ﺑﺮف ﺑﺮ ﺑﺎل ﺗﻮﻓﺎن و ﺑﺎ ﻟﺮزش اﺑﺮﻳﺸﻢ
ﻟﺒﺎس ﺷﺎن و زوزه ي ﺑﺎد در ﻣﻴﺎن ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎ و ﺑﺮگ ﻫﺎي ﺳﻮزﻧﻲ ﻛﺎج .ﻣﺮداﻧﻲ ﻛﻪ در ﺟﻨﮕﻞ ﻫـﺎي
ﭘﺮ ﺑﺎران ﻣﺸﻐﻮل ﺷﻜﺎر ﻳﺎ در ﻣﻴﺎن ﻳﺦ ﻫﺎي ﺷﻨﺎور و در ﺣﺎل ذوب ﻣـﺸﻐﻮل ﻣـﺎﻫﻴﮕﻴﺮي ﺑﻮدﻧـﺪ از
ﻣﻴﺎن ﻣﻪ ﺻﺪاي زﻣﺰﻣﻪ ﻣﻲ ﺷﻨﻴﺪﻧﺪ و اﮔﺮ آﺳﻤﺎن ﺻﺎف ﺑﻮد ﺟﺎدوﮔﺮﻫـﺎي در ﺣـﺎل ﭘـﺮواز را ﻣـﻲ
دﻳﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﭼﻮن ﻟﻜﻪ ﻫﺎي ﺳﻴﺎه ﺑﺮ ﺟﺰر و ﻣﺪي ﭘﻨﻬﺎن ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ.
ﺗﺎ ﻏﺮوب ﺟﻨﮕﻞ ﻫﺎي اﻃﺮاف درﻳﺎﭼﻪ از زﻳﺮ ﺑﺎ ﺻﺪﻫﺎ آﺗﺶ روﺷﻦ ﺷﺪه ﺑﻮد و ﺑـﺰرگ ﺗـﺮﻳﻦ آﺗـﺶ
ﺟﻠﻮي ﻏﺎر ﻣﺤﻞ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﺮ ﭘﺎ ﺑﻮد .ﺑﻌﺪ از آﻧﻜﻪ ﻫﻤﻪ ﻏﺬا ﺧﻮردﻧﺪ ،در آﻧﺠـﺎ ﺟﻤـﻊ ﺷـﺪﻧﺪ .ﺳـﺮاﻓﻴﻨﺎ
ﭘﻜﺎﻻ وﺳﻂ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﺗﺎﺟﻲ از ﮔﻞ ﻫﺎي ﺳﺮخ ﺑﺮ ﻣﻮﻫﺎي روﺷﻦ اش ﮔﺬاﺷـﺘﻪ ﺑـﻮد .در ﺳـﻤﺖ
ﭼﭗ ﻟﻲ اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ و در ﺳﻤﺖ راﺳﺖ اش ﻳﻚ ﻣﻬﻤﺎن ﺑﻮد :ﻣﻠﻜﻪ ي ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎي ﻟﺘﻮﻧﻲ ﻛـﻪ ﻧـﺎم
او ﺗﻨﻬﺎ ﻳﻚ ﺳﺎﻋﺖ ﻗﺒﻞ رﺳﻴﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﺎﻳﻪ ي ﺗﻌﺠﺐ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺷﺪه ﺑﻮد .ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﻓﻜﺮ
ﻛﺮده ﺑﻮد ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻳﻚ ﻣﻮﺟﻮدي ﺑﺎ ﻋﻤﺮ ﻛﻮﺗﺎه ﭼﻪ زﻳﺒﺎﺳﺖ؛ اﻣﺎ روﺗـﺎ اﺳـﻜﺎدي ﻣﺜـﻞ
66
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
67
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﻲ ﺑﻮد و ﻣﺮﻣﻮز و ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮدن او اﺑﻌﺎدي ﮔﺴﺘﺮده ﺗﺮ داﺷـﺖ .او ﺑـﺎ ارواح
ارﺗﺒﺎط داﺷﺖ و ﻇﺎﻫﺮش اﻳﻦ را ﻧﺸﺎن ﻣﻲ داد .زﻧﻲ ﭘﺮﺷﻮر و ﺳﺮ زﻧﺪه ﺑـﻮد ﺑـﺎ ﭼـﺸﻤﺎﻧﻲ ﺳـﻴﺎه و
درﺷﺖ؛ ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻨﺪ زﻣﺎﻧﻲ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ي ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﺑﻮده اﺳﺖ .ﮔﻮﺷﻮاره ﻫﺎﻳﻲ ﻃﻼﻳﻲ و ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺑـﻪ
ﮔﻮش و ﺗﺎﺟﻲ ﺑﺎ ﺗﺰﻳﻴﻨﺎت دﻧﺪان ﺑﺒﺮ ﻗﻄﺒﻲ ﺑﺮﻣﻮﻫﺎي ﺳﻴﺎه و ﻣﺠﻌـﺪش داﺷـﺖ .ﺷـﻴﺘﺎن ﺳـﺮاﻓﻴﻨﺎ،
ﻛﺎﻳﺰه ،از ﺷﻴﺘﺎن روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﺷﻨﻴﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ او ﺧﻮدش ﺑﺒﺮﻫﺎ را ﻛﺸﺘﻪ ﺗﺎﻗﺒﻴﻠﻪ ي ﺗﺎﺗﺎري ﻛﻪ آﻧﻬـﺎ
را ﻣﻲ ﭘﺮﺳﺘﻴﺪﻧﺪ ﻣﺠﺎزات ﺷﻮﻧﺪ ،ﭼﻮن وﻗﺘﻲ او ﺑﻪ ﻗﻠﻤﺮو آﻧﻬﺎ رﻓﺘﻪ ﺑـﻮد اﻫـﺎﻟﻲ ﻗﺒﻴﻠـﻪ در ﺷـﺎن او
ﻣـﻲ ﺷـﺪﻧﺪ دﭼـﺎر ﭘﺬﻳﺮاﻳﻲ ﻧﻜﺮده ﺑﻮدﻧﺪ .اﻫﺎﻟﻲ ﻗﺒﻴﻠﻪ ﺑﺪون ﺑﺒﺮ ﻫﺎ ﻛـﻪ ﺧﺪاﻳﺎﻧـﺸﺎن ﻣﺤـﺴﻮب
وﺣﺸﺖ و ﺳﺮﮔﺸﺘﮕﻲ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ و از او ﺧﻮاﺳـﺘﻪ ﺑﻮدﻧـﺪ ﺑﮕـﺬارد در ﻋـﻮض او را ﺑﭙﺮﺳـﺘﻨﺪ ﺗـﺎ از
ﺧﻔﺖ و ﺧﻮاري ﺧﺎرج ﺷﻮﻧﺪ .و او ﭘﺮﺳﻴﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ ﭘﺮﺳﺘﺶ آﻧﻬﺎ ﺑـﺮاي او ﭼـﻪ ﺳـﻮدي دارد .ﺑـﺮاي
ﺑﺒﺮﻫﺎ ﻛﻪ ﺳﻮدي ﻧﺪاﺷﺖ .ﭼﻨﻴﻦ ﺑﻮد روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي :زﻳﺒﺎ ،ﻣﻐﺮور و ﺑﻲ رﺣﻢ.
ﻣـﻲ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ ﭼﺮا ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ آﻣﺪه اﺳﺖ ،اﻣﺎ ﺑﻪ او ﺧﻮش آﻣﺪ ﮔﻔـﺖ و ادب ﺣﻜـﻢ
ﻛﺮد روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي در ﺳﻤﺖ راﺳﺖ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ .وﻗﺘﻲ ﻫﻤﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ،ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺳﺨﻦ آﻏـﺎز
ﻛﺮد.
" ﺧﻮاﻫﺮان! ﻣﻲ داﻧﻴﺪ ﺑﺮاي ﭼﻪ ﮔﺮد ﻫﻢ آﻣﺪه اﻳﻢ :ﺑﺎﻳﺪ درﺑﺎره ي اﺗﻔﺎﻗﺎت اﺧﻴـﺮ ﺗـﺼﻤﻴﻢ ﺑﮕﻴـﺮﻳﻢ.
ﺟﻬﺎن ﺷﻜﺎﻓﺘﻪ ﺷﺪه و ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ از اﻳﻦ دﻧﻴﺎ راﻫﻲ ﺑﻪ دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮ ﺑﺎز ﻛﺮده اﺳﺖ .آﻳﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﮕـﺮان
اﻳﻦ ﻗﻀﺎﻳﺎ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﻳﺎ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮل زﻧﺪﮔﻲ ﻋﺎدي ﺧﻮد را اداﻣﻪ ﺑﺪﻫﻴﻢ و ﺳـﺮﻣﺎن ﺑـﻪ ﻛـﺎر ﺧﻮدﻣـﺎن
ﺑﺎﺷﺪ؟ ﺑﻌﺪ ﻗﻀﻴﻪ آن ﻛﻮدك ،ﻻﻳﺮا ﺑﻼﻛﻮا ،اﺳﺖ ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﻳﻮرك ﺑﻴﺮﻧﻴﺴﻮن ﻧﺎم ﻻﻳﺮا ﺳﻴﻠﻮر ﺗﺎﻧـﮓ را
67
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
68
ﺑﺮ او ﻧﻬﺎده اﺳﺖ .او در ﺧﺎﻧﻪ ي دﻛﺘﺮ ﻻﻧﺴﻠﻴﻮس ﺷـﺎﺧﻪ ي ﻛـﺎج ﻣـﻮرد ﻧﻈـﺮ را اﻧﺘﺨـﺎب ﻛـﺮد :او
ﻫﻤﺎن ﻛﻮدﻛﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ در اﻧﺘﻈﺎرش ﺑﻮده اﻳﻢ ،ﺣـﺎﻻ او ﻧﺎﭘﺪﻳـﺪ ﺷـﺪه اﺳـﺖ ".اﻣـﺸﺐ دو
ﻣﻬﻤﺎن دارﻳﻢ ﻛﻪ ﻧﻈﺮاﺗﺸﺎن را ﺑﻪ ﻣﺎ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﮔﻔﺖ .اول ﺳﺨﻨﺎن ﻣﻠﻜـﻪ روﺗـﺎ اﺳـﻜﺎدي را ﺧـﻮاﻫﻴﻢ
ﺷﻨﻴﺪ".
روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ .ﺑﺎزوان ﺳﭙﻴﺪش در ﻧﻮر آﺗﺶ ﻣﻲ درﺧﺸﻴﺪ؛ ﭼﺸﻤﺎن اش ﭼﻨﺎن ﻣـﻲ
درﺧﺸﻴﺪ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ دورﺗﺮﻳﻦ ﺟﺎدوﮔﺮ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮه ي ﺑﺸﺎش او را ﺑﺒﻴﻨﺪ.
ﺳﺨﻦ آﻏﺎز ﻛﺮد " .ﺧﻮاﻫﺮان ﺑﮕﺬارﻳﺪ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﻲ دارد ﻣﻲ اﻓﺘﺪ .ﺑﺎ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺑﺎﻳـﺪ ﺑﺠﻨﮕـﻴﻢ.
ﭼﺮا ﻛﻪ ﺟﻨﮕﻲ در ﺷﺮف وﻗﻮع اﺳﺖ .ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭼﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﭘﻴﻮﺳﺖ ،اﻣﺎ ﻣﻲ داﻧﻢ ﺑـﺎ
ﭼﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺠﻨﮕﻴﻢ دﺷﻤﻦ ﻣﺎ ﻛﺴﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﺟﺰ ﺷﻮراي ﻣﺮﻛﺰي ،ﻛﻠﻴﺴﺎ .در ﺗﻤﺎم ﻃﻮل ﺗـﺎرﻳﺦ
– ﻛﻪ ﺑﺮاي ﻋﻤﺮ ﻣﺎ ﻣﺪت زﻳﺎدي ﻧﻴﺴﺖ ،اﻣﺎ ﺑﺮاي آﻧﻬﺎ زﻣﺎﻧﻲ ﻃﻮﻻﻧﻲ اﺳﺖ – ﺳﻌﻲ ﻛﺮده اﻧﺪ ﺗﻤﺎم
ﻏﺮاﻳﺰ ﻃﺒﻴﻌﻲ را ﻛﻨﺘﺮل و ﺳﺮﻛﻮب ﻛﻨﻨﺪ .و ﻫﺮ ﮔﺎه در ﻛﻨﺘﺮل آﻧﻬﺎ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﺒﻮده اﻧﺪ ،آن را از ﻣﻴـﺎن
ﺑﺮده اﻧﺪ .ﺑﻌﻀﻲ از ﺷﻤﺎ دﻳﺪﻳﺪ ﻛﻪ در ﺑﻮﻟﻮاﻧﮕﺎر ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .ﻛﺎري دﻫﺸﺘﻨﺎك ﺑﻮد ،اﻣﺎ اﻳﻦ ﻓﻘـﻂ
ﺑﻪ آن ﻣﻜﺎن و آن اﻋﻤﺎل ﺧﻼﺻﻪ ﻧﻤﻲ ﺷﻮد .ﺧﻮاﻫﺮان ،ﺷﻤﺎ ﻓﻘﻂ ﺷﻤﺎل را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳـﻴﺪ؛ ﻣـﻦ ﺑـﻪ
ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﻫﺎي ﺟﻨﻮﺑﻲ ﻫﻢ ﺳﻔﺮ ﻛﺮده ام .ﺑﺎور ﻛﻨﻴﺪ ،در آﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﻛﻠﻴﺴﺎﻫﺎﻳﻲ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﻫـﺮ ﺣـﺲ
ﺧﻮﺑﻲ را ﻛﻨﺘﺮل وﻳﺮان و ﻣﺤﻮ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﭘﺲ اﮔﺮ ﺟﻨﮕـﻲ در ﺑﮕﻴـﺮد و ﻛﻠﻴـﺴﺎ در ﻳـﻚ ﺳـﻮي آن
ﺑﺎﺷﺪ ،ﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ در ﺳﻤﺖ دﻳﮕﺮ ﻗﺮار ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ،ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻪ ﻣﺘﺤﺪان ﻋﺠﻴﺐ و ﻏﺮﻳﺒﻲ در ﻛﻨﺎرﻣـﺎن
ﺑﺎﺷﻨﺪ.
68
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
69
" ﭘﻴﺸﻨﻬﺎد ﻣﻦ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻃﺎﻳﻔﻪ ﻫﺎي ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﻣﺘﺤﺪ ﺷﻮﻧﺪ و ﺑﻪ ﺷﻤﺎل ﺑﺮوﻧـﺪ ﺗـﺎ دﻧﻴـﺎي
ﺟﺪﻳﺪ را ﻛﺸﻒ ﻛﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ ﭼﻪ اﻛﺘﺸﺎﻓﺎﺗﻲ ﺣﺎﺻﻞ ﻣـﻲ ﺷـﻮد .اﮔـﺮ آن ﻛـﻮدك در دﻧﻴـﺎي ﻣـﺎ
ﻧﻴﺴﺖ ،ﺑﻪ اﻳﻦ دﻟﻴﻞ اﺳﺖ ﻛﻪ دﻧﺒﺎل ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ رﻓﺘﻪ اﺳﺖ .و ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﻛﻠﻴﺪ اﻳـﻦ ﻣﻌﻤـﺎ اﺳـﺖ،
ﺑﺎور ﻛﻨﻴﺪ .او زﻣﺎﻧﻲ ﻣﻌﺸﻮق ﻣﻦ ﺑﻮد و ﻣﻦ ﺑﺎ ﻛﻤﺎل ﻣﻴﻞ ﺣﺎﺿﺮم ﺑﻪ او ﺑﭙﻴﻮﻧـﺪم ﭼـﻮن از ﻛﻠﻴـﺴﺎ و
روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﺑﺎ ﺷﻮر و ﻫﻴﺠﺎن ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮد و ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺑﻪ ﻗﺪرت و زﻳﺒﺎﻳﻲ او آﻓﺮﻳﻦ ﮔﻔـﺖ.
ﮔﻔﺖ ":آﻗﺎي اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ از دوﺳﺘﺎن آن ﻛﻮدك اﺳﺖ ،ﭘـﺲ دوﺳـﺖ ﻣـﺎ ﻫـﻢ ﻫـﺴﺖ .ﻧﻈـﺮ ﺷـﻤﺎ
ﭼﻴﺴﺖ ،آﻗﺎ؟"
ﺗﮕﺰاﺳﻲ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﺧﻤﻴﺪه و ﻣﺒﺎدي آداب از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ .ﺑﻪ ﻧﻈـﺮ ﻣـﻲ آﻣـﺪ ﻛـﻪ اﻧﮕـﺎر از ﺷـﺮاﻳﻂ
ﻏﺮﻳﺒﻲ ﻛﻪ ﭘﻴﺶ آﻣﺪه ﺑﻲ ﺧﺒﺮ اﺳﺖ ،اﻣﺎ ﭼﻨﻴﻦ ﻧﺒﻮد .ﺷﻴﺘﺎن اش ،ﺧﺮﮔﻮﺷﻲ ﺑﻪ ﻧﺎم ﻫـﺴﺘﺮ ،ﻛﻨـﺎر
او ﺧﺰﻳﺪ ،ﮔﻮش ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﻮد ﭼﺴﺒﺎﻧﺪه و ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻃﻼﻳﻲ ﺧﻮد را ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد.
ﮔﻔﺖ ":ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎ ،اول ﺑﺎﻳﺪ از ﻣﺤﺒﺖ ﻫﺎي ﻫﻤﻪ ي ﺷـﻤﺎ ﻧـﺴﺒﺖ ﺑـﻪ ﺧـﻮدم ﺗـﺸﻜﺮ ﻛـﻨﻢ ﻛـﻪ ﺑـﻪ
ﻫﻮاﻧﻮردي ﻛﻪ ﺑﺎدﻫﺎي ﺟﻬﺎن دﻳﮕﺮ او را در ﻫﻢ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺑﻮد ﻛﻤﻚ ﻛﺮدﻳﺪ .زﻳﺎد وﻗﺖ ﺗﺎن را ﻧﻤـﻲ
ﮔﻴﺮم.
69
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
70
" وﻗﺘﻲ داﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﻛﻮاﻟﻲ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺷﻤﺎل ﭘﺮواز ﻣﻲ ﻛﺮدم ،آن ﻛـﻮدك ﻻﻳـﺮا اﺗﻔـﺎﻗﻲ را ﻛـﻪ در
ﻛﺎﻟﺞ زﻧﺪﮔﻲ اش در آﻛﺴﻔﻮرد اﻓﺘﺎده ﺑﻮد ﺑﺮاي ﻣﻦ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮد .ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﺑﻪ ﺑﻘﻴﻪ ي اﺳﺎﺗﻴﺪ ﺳـﺮ
ﺟﺪا ﺷﺪه ي ﻣﺮدي ﺑﻪ ﻧﺎم اﺳﺘﺎﻧﺴﻼوس ﮔﺮوﻣﻦ را ﻧﺸﺎن داده ﺑﻮده و ﺑﻪ اﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ آﻧﻬﺎ را ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ
ﻛﺮده ﺑﻮد ﺗﺎ ﺑﻪ او ﺑﻮدﺟﻪ اي ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺮاي ﺳﻔﺮ ﺑﻪ ﺷﻤﺎل و ﺗﺤﻘﻴﻖ در آن ﺑﺎره اﻗﺪام ﻛﻨﺪ.
" ﻛﻮدك آن ﻗﺪر از ﭼﻴﺰي ﻛﻪ دﻳﺪه ﺑﻮد ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺻﻼح ﻧﺪﻳﺪم زﻳﺎد از او ﺳﻮال ﻛـﻨﻢ .اﻣـﺎ
ﺣﺮﻓﻲ ﻛﻪ زد ،ﺧﺎﻃﺮه اي را در ذﻫﻦ ام ﻓﻌﺎل ﻛﺮد ﻛـﻪ واﺿـﺢ ﺑـﻪ ﻳـﺎدم ﻧﻴﺎﻣـﺪ .درﺑـﺎره ي دﻛﺘـﺮ
ﮔﺮوﻣﻦ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻢ .و در ﺣﻴﻦ ﭘﺮواز از اﺳﻮاﻟﺒﺎرد ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻳﺎدم آﻣﺪ .ﻳﻜـﻲ از
ﺷﻜﺎرﭼﻴﺎن ﻗﺪﻳﻤﻲ ﺗﻮﻧﮕﻮﺳﮓ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ.ﻇﺎﻫﺮاً ﮔﺮوﻣﻦ ﻣﺤﻞ ﺷﻴﺌﻲ ﺧﺎﺻﻲ را ﻣﻲ داﻧـﺴﺖ ﻛـﻪ
ﺑﻪ دارﻧﺪه ي آن ﻣﺼﻮﻧﻴﺖ ﻣﻲ داد .ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ارزش ﺟﺎدوﻳﻲ را ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﺑﻪ ﻛـﺎر ﻣـﻲ
ﺑﺮﻳﺪ ﺿﻌﻴﻒ ﻗﻠﻤﺪاد ﻛﻨﻢ ،اﻣﺎ اﻳﻦ ﺷﻲ ،ﻫﺮ ﭼﻪ ﻛﻪ ﻫﺴﺖ ،ﻗﺪرﺗﻲ دارد ﻛﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ را ﻗـﺒﻼً ﺷـﻨﻴﺪه
" و ﻓﻜﺮ ﻛﺮدم ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ زﻣﺎن ﺑﺎزﻧﺸﺴﺘﮕﻲ ام را ﻋﻘﺐ ﺑﻴﺎﻧﺪازم ،ﭼﻮن ﻧﮕﺮان ﻛﻮدك ﻫـﺴﺘﻢ
و از ﻃﺮﻓﻲ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ دﻧﺒﺎل دﻛﺘﺮ ﮔﺮوﻣﻦ ﺑﮕﺮدم .ﻣﻲ داﻧﻴﺪ ،ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻲ ﻛـﻨﻢ او ﻣـﺮده ﺑﺎﺷـﺪ .ﺑـﻪ
" ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﻮازﻣﺒﻼ ﺑﺮوم ،ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ آﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎر ﺷﻨﻴﺪم زﻧـﺪه ﺑـﻮده ،و ﻣـﻲ ﺧـﻮاﻫﻢ
دﻧﺒﺎل اش ﺑﮕﺮدم .ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ آﻳﻨﺪه را ﺑﺒﻴﻨﻢ ،اﻣﺎ زﻣﺎن ﺣﺎل را ﺑﻪ وﺿﻮح ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻢ .و در اﻳﻦ ﺟﻨﮓ
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ. ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ،ﺗﺎ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻫﺎي ﻣﻦ ﭼﻘﺪر ارزش داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ " .ﺑﻌﺪ رو ﻛﺮد ﺑﻪ
70
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
71
" اﻣﺎ ﻛﺎر ﺑﻌﺪي ﻛﻪ ﻗﺼﺪ دارم ﺑﻜﻨﻢ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ دﻧﺒﺎل اﺳﺘﺎﻧﻴﺴﻼوس ﮔﺮوﻣﻦ ﺑﮕﺮدم ﺗﺎ از ﻫﺮ ﭼﻪ
ﻣﻲ رﺳﺎﻧﻢ". ﻣﻲ داﻧﺪ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﺷﻮم و اﮔﺮ آن ﺷﻲ ﺧﺎص را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻢ آن را ﺑﻪ ﻻﻳﺮا
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﮔﻔﺖ ":ﺷﻤﺎ ازدواج ﻛﺮده اﻳﺪ ،آﻗﺎي اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ؟ ﻓﺮزﻧﺪي ﻧﺪارﻳﺪ؟"
" ﻧﻪ ،ﺧﺎﻧﻢ ﺑﭽﻪ ﻧﺪارم ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ﭘﺪر ﺑﻮدم .اﻣﺎ ﺳﻮال ﺷـﻤﺎ را ﻣـﻲ ﻓﻬﻤـﻢ ،ﺣـﻖ ﺑـﺎ
ﺷﻤﺎﺳﺖ :آن دﺧﺘﺮ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ از ﻃﺮﻳﻖ واﻟﺪﻳﻦ واﻗﻌﻲ اش ﺑﺎ ﺑﺪ ﺷﺎﻧـﺴﻲ ﻣﻮاﺟـﻪ ﺷـﺪه ،ﺷـﺎﻳﺪ ﻣـﻦ
ﺑﺘﻮاﻧﻢ وﺿﻊ او را ﺑﻬﺘﺮ ﻛﻨﻢ .ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﺑﺎﻳﺪ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﺑﻜﻨﺪ و ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮم".
و ﺗﺎج اش را از ﺳﺮﺑﺮداﺷﺖ ﻳﻜﻲ از ﮔﻞ ﻫﺎي ﺳﺮخ و ﻛﻮﭼﻚ را از آن ﻛﻨﺪ ،وﻗﺘﻲ ﺗﺎج ﮔﻞ را ﺑﺮ ﺳﺮ
ﮔﻔﺖ ":اﻳﻦ را ﺑﺎﺧﻮدﺗﺎن ﺑﺒﺮﻳﺪ و ﻫﺮ وﻗﺖ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻣﻦ ﻧﻴﺎز داﺷﺘﻴﺪ آن را در دﺳﺖ ﺑﮕﻴﺮﻳﺪ و ﻣـﺮا
ﻟﻲ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ ":ﺑﻠﻪ ،ﻣﻤﻨﻮن ﺧﺎﻧﻢ ".ﮔﻞ ﻛﻮﭼﻚ را ﮔﺮﻓﺖ و آن را ﺑﺎ دﻗﺖ در ﺟﻴـﺐ
ﻣـﻲ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ ":و از ﺑﺎد ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻴﻢ ﺷﻤﺎ را ﺑﻪ ﻧﻮازﻣﺒﻼ ﺑﺒﺮد .ﺣـﺎﻻ ﺧـﻮاﻫﺮان ،ﻛـﻲ
ﺟﻠﺴﻪ ي ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﺷﺮوع ﺷﺪ .آﻧﻬﺎ ﻧﻈﺎﻣﻲ دﻣﻮﻛﺮاﺗﻴﻚ دارﻧﺪ؛ ﻫﺮ ﺟـﺎدوﮔﺮ ،ﺣﺘـﻲ ﺟـﻮان ﺗـﺮﻳﻦ
ﺷﺎن ﺣﻖ ﺻﺤﺒﺖ داﺷﺖ ،اﻣﺎ ﻗﺪرت ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﻴﺮي ﻓﻘﻂ از آن ﻣﻠﻜﻪ ﺑـﻮد .ﺟﻠـﺴﻪ ﺗﻤـﺎم ﺷـﺐ ﺑـﻪ
71
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
72
درازا ﻛﺸﻴﺪ ،ﺧﻴﻠﻲ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻴﺠﺎن ﺧﻮاﻫﺎن ﺟﻨﮕﻲ ﺳﺮﻳﻊ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﻌﻀﻲ دﻳﮕﺮ ﻣﺤﺘﺎط ﺑﻮدﻧﺪ ،و ﭼﻨﺪ
ﻧﻔﺮ ﻛﻪ داﻧﺎﺗﺮ ﺑﻮدﻧﺪ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎد دادﻧﺪ ﺗﻤﺎم ﻃﻮاﻳﻒ ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﺑـﺮاي اوﻟـﻴﻦ ﺑـﺎر ﺑـﺎ ﻫﻤـﺪﻳﮕﺮ ﻣﺘﺤـﺪ
ﺷﻮﻧﺪ.
روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﺑﺎ اﻳﻦ ﻧﻈﺮ ﻣﻮاﻓﻖ ﺑﻮد و ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﻓﻮري ﭼﻨﺪ ﻗﺎﺻﺪ اﻋـﺰام ﻛـﺮد .ﺳـﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺑـﺮاي
اﻳﻨﻜﻪ ﺳﺮﻳﻌﺎً ﻛﺎري ﻛﺮده ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻴﺴﺖ ﻧﻔﺮ از ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺟﻨﮕﺠﻮﻳﺎﻧﺶ را اﻧﺘﺨﺎب ﻛﺮد و ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻓﺮﻣـﺎن
داد ﺑﺮاي ﻫﻤﺮاﻫﻲ ﺑﺎ او در ﭘﺮواز ﺑﻪ ﺷﻤﺎﻵﻣﺎده ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ دﻧﻴﺎي ﺟﺪﻳﺪي ﻛﻪ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﮔـﺸﻮده
ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﮔﻔﺖ ":ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ ،ﻣﻠﻜﻪ اﺳﻜﺎدي؟ ﻧﻘﺸﻪ ي ﺷﻤﺎ ﭼﻴﺴﺖ؟"
" دﻧﺒﺎل ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﺧﻮاﻫﻢ ﮔﺸﺖ ﺗﺎ از زﺑﺎن ﺧﻮدش ﺑﺸﻨﻮم ﭼﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻜﻨﺪ .ﻇﺎﻫﺮاً او ﻫﻢ ﺑﻪ
ﺷﻤﺎل رﻓﺘﻪ .ﺷﺎﻳﺪ در ﻗﺴﻤﺖ اول ﺳﻔﺮ ﻫﻤﺮاه ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺷﻢ ،ﺧﻮاﻫﺮ".
اﻣﺎ ﻛﻤﻲ ﺑﻌﺪ از ﭘﺎﻳﻦ ﺟﻠﺴﻪ ،ﻳﻚ ﺟﺎدوﮔﺮ ﺳﺎﻟﺨﻮرده ﻧﺰد ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ رﻓـﺖ و ﮔﻔـﺖ ":ﺑﻬﺘـﺮ
ﺣـﺮف اش اﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف ﻳﻮﺗﺎ ﻛﺎﻣﺎﻳﻨﻦ ﮔﻮش ﻛﻨﻴﺪ ،ﻣﻠﻜﻪ .او ﻳﻜﺪﻧﺪه اﺳﺖ ،اﻣﺎ ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ
ﻣﻬﻢ ﺑﺎﺷﺪ".
ﻳﻮﺗﺎ ﻛﺎﻣﺎﻳﻨﻦ ﺟﻮان – ﺟﻮان ﺑﺎ ﻣﻌﻴﺎر ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ؛ ﻓﻘﻂ ﻛﻤﻲ ﺑﻴﺶ از ﺻﺪ ﺳﺎل داﺷﺖ – ﻛﻠﻪ ﺷـﻖ
دﺳﺖ اش و ﻣﻀﻄﺮب ﺑﻮد و ﺷﻴﺘﺎن اش ﺳﻴﻨﻪ ﺳﺮﺧﻲ ﻧﮕﺮان ﺑﻮد ﻛﻪ از روي ﺷﺎﻧﻪ ي او روي
72
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
73
ﻣﻲ ﭘﺮﻳﺪ و روي ﺳﺮش ﻣﻲ ﭼﺮﺧﻴﺪ ،ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره روي ﺷﺎﻧﻪ اش ﻣﻲ ﻧﺸﺴﺖ .ﮔﻮﻧـﻪ ﻫـﺎي ﺟـﺎدوﮔﺮ
ﻧﻤﻲ ﺷﻨﺎﺧﺖ. ﺗﭙﻞ و ﻗﺮﻣﺰ ﺑﻮد؛ ﻃﺒﻴﻌﺘﻲ ﭘﺮ ﺷﻮر و ﻧﺸﺎط داﺷﺖ .ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ او را ﺧﻮب
ﺟﺎدوﮔﺮ ﺟﻮان ﮔﻔﺖ ":ﻣﻠﻜﻪ ".زﻳﺮ ﻧﮕﺎه ﺧﻴﺮه ي ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺗﺎب ﻧﻴﺎورد " .ﻣﻦ اﺳﺘﺎﻧﻴﺴﻼوس ﮔﺮوﻣﻦ
را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻢ .زﻣﺎﻧﻲ دوﺳﺖ اش داﺷﺘﻢ .اﻣﺎ ﺣﺎﻻ آن ﻗﺪر از او ﻧﻔﺮت دارم ﻛﻪ اﮔـﺮ ﺑﺒﻴـﻨﻢ اش او
را ﺧﻮاﻫﻢ ﻛﺸﺖ .ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﮕﻮﻳﻢ ،اﻣﺎ ﺧﻮاﻫﺮم اﺻﺮار داﺷﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮﻳﻢ".
ﻣـﻲ ﺑﺎ ﻧﻔﺮت ﺑﻪ ﺟﺎدوﮔﺮ ﭘﻴﺮ ﻛﻪ ﻧﮕﺎه او را ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﭘﺎﺳﺦ داد ﻧﮕﺮﻳﺴﺖ :او داﺳـﺘﺎن ﻋـﺸﻖ را
داﻧﺴﺖ.
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﮔﻔﺖ ":ﺧﺐ ،اﮔﺮ ﻫﻨﻮز زﻧﺪه اﺳﺖ ،ﺑﺎﻳﺪ ﺗﺎ زﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ آﻗـﺎي اﺳﻜﻮرﺳـﺒﻲ او راﭘﻴـﺪا ﻣـﻲ
ﻛﻨﺪ زﻧﺪه ﺑﻤﺎﻧﺪ .ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﻫﻤﺮاه ﻣﺎ ﺑﻪ دﻧﻴﺎي ﺟﺪﻳﺪ ﺑﻴﺎﻳﻲ ،آن وﻗﺖ دﻳﮕـﺮ ﻧﮕـﺮان ﻛـﺸﺘﻦ او
ﻧﺨﻮاﻫﻲ ﺑﻮد .ﻓﺮاﻣﻮش اش ﻛﻦ ،ﻳﻮﺗﺎ ﻛﺎﻣﺎﻳﻨﻦ .ﻋﺸﻖ ﻣﺎ را رﻧﺞ ﻣﻲ دﻫﺪ .اﻣﺎ وﻇﻴﻔـﻪ ي ﻛﻨـﻮﻧﻲ ﻣـﺎ
و ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ و ﺑﻴﺴﺖ و ﻳﻚ ﻫﻤﺮاه اش و ﻣﻠﻜﻪ اﺳﻜﺎدي ﻟﺘﻮﻧﻴﺎﻳﻲ آﻣـﺎده ي ﭘـﺮواز ﺑـﻪ دﻧﻴـﺎﻳﻲ
73
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
74
ﻓﺼﻞ ﺳﻮم
ﺧﻮاب ﺑﺪي دﻳﺪه ﺑﻮد :ﻣﺤﻔﻈﻪ اي را ﻛﻪ ﭘﺪرش ،ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ،ﺑﻪ ﻣﺪﻳﺮ و اﺳﺎﺗﻴﺪ ﻛﺎﻟﺞ ﺟﺮدن ﻧـﺸﺎن
داده ﺑﻮد ﺑﻪ او داده ﺑﻮدﻧﺪ .در ﻋﺎﻟﻢ واﻗﻌﻴـﺖ وﻗﺘـﻲ ﭘـﺪرش ﺳـﺮ اﺳﺘﺎﻧﻴـﺴﻼوس ﮔـﺮوﻣﻦ ،ﻛﺎﺷـﻒ
ﮔﻤﺸﺪه ،را از ﻣﺤﻔﻈﻪ ﺑﻴﺮون آورد و ﺑﻪ اﺳﺎﺗﻴﺪ ﻧﺸﺎن داد ،ﻻﻳﺮا در ﻛﻤﺪ ﭘﻨﻬﺎن ﺷـﺪه ﺑـﻮد؛ اﻣـﺎ در
ﺧﻮاب ﻻﻳﺮا ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻮدش در ﻣﺤﻔﻈﻪ را ﺑﺎز ﻣﻲ ﻛﺮد ،اﻣﺎ ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﺳﺖ .ﺣﻘﻴﻘﺖ اﻳﻨﻜﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪه ﺑـﻮد.
اﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ آن ﻛﺎر را ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﭼﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﭼﻪ ﻧﻤـﻲ ﺧﻮاﺳـﺖ ،و وﻗﺘـﻲ در ﻣﺤﻔﻈـﻪ را ﺑـﺮ ﻣـﻲ
داﺷﺖ و ﺻﺪاي ورود ﻫﻮا ﺑﻪ ﻣﺤﻔﻈﻪ ي ﺳﺮد و واﻛﻴﻮم ﺷﺪه را ﻣﻲ ﺷﻨﻴﺪ اﺣﺴﺎس ﻛﺮد دﺳﺖ اش
ﻧﺎ ﻧﺪارد .ﺑﻌﺪ در ﻣﺤﻔﻈﻪ را ﻛﻨﺎر زد ،از ﺗﺮس ﻧﻔﺴﺶ ﺑﻨﺪ آﻣﺪه ﺑﻮد وﻟﻲ ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺎﻳـﺪ اﻳـﻦ
ﻛﺎر را ﺑﻜﻨﺪ – ﺑﺎﻳﺪ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻣﺤﻔﻈﻪ ﺧﺎﻟﻲ ﺑﻮد .ﺳﺮ آﻧﺠﺎ ﭼﻴﺰي ﻧﺒﻮد ﻛﻪ از آن ﺑﺘﺮﺳﺪ.
اﻣﺎ ﻓﺮﻳﺎد زﻧﺎن و ﺧﻴﺲ ﻋﺮق از ﺧﻮاب ﭘﺮﻳﺪ ،در اﺗﺎق ﺧﻮاب ﮔﺮم و ﻛﻮﭼﻜﻲ ﻛﻪ رو ﺑـﻪ درﻳـﺎ ﺑـﻮد،
ﻧﻮر ﻣﻬﺘﺎب از ﭘﻨﺠﺮه ﺑﻪ درون ﺟﺎري ﺑﻮد و او در رﺧﺘﺨﻮاب ﻛﺴﻲ دﻳﮕﺮ ﺑﺎﻟﺶ ﻛﺲ دﻳﮕﺮ را ﭼﻨﮓ
زده ﺑﻮد ،ﺑﺎ ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﻗﺎﻗﻢ ﺷﺪه ﺑﻮد و ﺳﻌﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد ﺑﺎ ﺻـﺪاﻫﺎﻳﻲ دﻟﮕـﺮم ﻛﻨﻨـﺪه او را
دﻟﺪاري ﺑﺪﻫﺪ .آه ،ﭼﻘﺪر ﺗﺮﺳﻴﺪه ﺑﻮد! و ﭼﻪ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻮد ﻛﻪ در ﻋﺎﻟﻢ واﻗﻌﻴﺖ آن ﻗﺪر ﻣﺸﺘﺎق ﺑﻮد
ﺳﺮ اﺳﺘﺎﻧﻴﺴﻼوس ﮔﺮوﻣﻦ را ﺑﺒﻴﻨﺪ و از ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﺧﻮاﻫﺶ ﻛﺮده ﺑﻮد در ﻣﺤﻔﻈﻪ را ﺑـﺎز ﻛﻨـﺪ ﺗـﺎ
74
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
75
وﻗﺘﻲ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ از واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺗﻌﺒﻴﺮ ﺧﻮاب ﭼﻪ ﺑﻮده ،اﻣﺎ ﺗﻨﻬـﺎ ﺟـﻮاب اﻳـﻦ ﺑـﻮد ﻛـﻪ ﺧـﻮاﺑﻲ
ﺧﻮاﺳﺖ آن ﭘﺴﺮ ﻋﺠﻴﺐ را ﺑﻴﺪار ﻛﻨﺪ ،اﻣﺎ او ﭼﻨﺎن ﻏﺮق ﺧﻮاب ﺑﻮد ﻛﻪ ﺗﺼﻤﻴﻢ اش را ﻋﻮض ﻛـﺮد.
در ﻋﻮض ﺑﻪ آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ رﻓﺖ و ﺳﻌﻲ ﻛﺮد اﻣﻠﺖ درﺳﺖ ﻛﻨﺪ و ﺑﻴﺴﺖ دﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﭘـﺸﺖ ﻣﻴـﺰي در
ﭘﻴﺎده رو ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و داﺷﺖ ﻏﺬاي ﺳـﻴﺎه و ﺳـﻮﺧﺘﻪ اش را ﺑـﺎ ﻏـﺮور ﻣـﻲ ﺧـﻮرد و ﭘﻨﺘـﺎﻻﻳﻤﻮن
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ اﻣﻠﺖ درﺳﺖ ﻛﻨﻢ .اﮔﺮ دوﺳﺖ داري ﺑﺮاﻳﺖ درﺳﺖ ﻛﻨﻢ".
وﻳﻞ ﺑﻪ ﺑﺸﻘﺎب ﻻﻳﺮا ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و ﮔﻔﺖ ":ﻧﻪ ،ﻛﻤﻲ ﺑﺮﺷﺘﻮك ﻣـﻲ ﺧـﻮرم .ﻛﻤـﻲ ﺷـﻴﺮ در ﻳﺨﭽـﺎل
ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﻫﻨﻮز ﻓﺎﺳﺪ ﻧﺸﺪه .آدم ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﺑﻮده اﻧﺪ ﺧﻴﻠﻲ وﻗﺖ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ رﻓﺘﻪ اﻧﺪ".
ﻻﻳﺮا دﻳﺪ ﻛﻪ ﻗﺪري ﺑﺮﺷﺘﻮك در ﻛﺎﺳﻪ اي رﻳﺨﺖ و روي آن ﺷﻴﺮ رﻳﺨﺖ -ﭼﻴﺰ دﻳﮕﺮي ﻛـﻪ ﻗـﺒﻼ
ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮد .ﻛﺎﺳﻪ را ﺑﻴﺮون آورد و ﮔﻔﺖ ":اﮔﺮ از اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻧﻴﺴﺘﻲ ،ﭘﺲ دﻧﻴﺎي ﺗﻮ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ ﭼﻄـﻮر
" از ﻳﻚ ﭘﻞ .ﭘﺪرم آن ﭘﻞ را درﺳﺖ ﻛﺮد و ...ﻣﻦ ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ او آﻣﺪم .اﻣﺎ او ﺑﻪ ﺟﺎي دﻳﮕﺮ رﻓﺘﻪ
ﻛﻪ ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﻛﺠﺎﺳﺖ .ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ اﻣﺎ وﻗﺘﻲ داﺷﺘﻢ از ﭘﻞ رد ﻣﻲ ﺷﺪم ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻣـﻪ آﻟـﻮد ﺑـﻮد و
ﻣـﻲ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﮔﻢ ﺷﺪم .ﭼﻨﺪ روز در ﻣﻪ راه رﻓﺘﻢ و ﻓﻘـﻂ ﺗـﻮت و ﻫـﺮ ﭼـﻪ ﮔﻴـﺮ ﻣـﻲ آوردم
75
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
76
ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ اﺷﺎره ﻛﺮد .وﻳﻞ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺳﺎﺣﻞ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ،آن ﺳـﻮي ﻓـﺎﻧﻮس درﻳـﺎﻳﻲ ،ﻳـﻚ ﺳـﺮي
" ﺑﻌﺪ اﻳﻦ ﺷﻬﺮ را دﻳﺪﻳﻢ و ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ آﻣﺪﻳﻢ ،اﻣﺎ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ اﻳﻨﺠﺎ ﻧﺒﻮد .ﻻاﻗﻞ ﻏﺬاﻳﻲ ﺑﻮد ﺗﺎ ﺑﺨﻮرﻳﻢ
وﻳﻞ ﻳﺎدش آﻣﺪ ﻛﻪ ﺧﻮد او ﻫﻢ اوﻟﻴﻦ ﺑﺎر ﺑﺎ دﻳﺪن ﭘﻨﺠﺮه اي ﻛﻪ در ﭼﻤﻨﺰار روي ﻫﻮا ﺑـﻮد ﻫﻤـﻴﻦ
ﻗﺪر ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ آﻧﺠﺎ دﻧﻴﺎي او ﻧﻴﺴﺖ ،ﭘﺲ ﺑﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﺗﺎﻳﻴﺪ ﺳﺮ ﺗﻜﺎن داد.
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":ﻣﻴﻠﻴﻮن ﻫﺎ دﻧﻴﺎ ﻫﺴﺖ .اﻳﻦ را ﻳـﻚ ﺷـﻴﺘﺎن ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﮔﻔـﺖ .ﺷـﻴﺘﺎن ﻳـﻚ ﺟـﺎدوﮔﺮ.
ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻧﻤﻴﺘﻮاﺗﻨﺪ ﺗﻌﺪاد آن دﻧﻴﺎ ﻫﺎ را ﺑﺸﻤﺮد ،ﻫﻤﻪ در ﻳﻜﺠﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ،اﻣﺎ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ از آﻧﻜـﻪ ﭘـﺪرم
" آن را ﻧﻤﻲ داﻧﻢ .ﺷﺎﻳﺪ دﻧﻴﺎﻫﺎي ﻣﺨﺘﻠﻒ دارﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ وﺻﻞ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ".
76
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
77
" ﻧﻪ .ﻳﻚ ﻋﺎﻟﻢ اﻟﻬﻴﺎت ﺗﺠﺮﺑﻲ .در اﻛﺴﻔﻮرد ﻣـﻦ آﻧﻬـﺎ از اﻳـﻦ ﺟـﻮر اﻃﻼﻋـﺎت داﺷـﺘﻨﺪ .ﺑﺎﻳـﺪ در
آﻛﺴﻔﻮرد ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﻴﻦ ﻃﻮر ﺑﺎﺷﺪ .اول ﺑﻪ ﻛﺎﻟﺞ ﺟﺮدن ﻣﻲ روم ،ﭼﻮن ﺟﺮدن ﺑﻬﺘـﺮﻳﻦ اﺳـﺘﺎدﻫﺎ را
دارد".
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ ":ﻣﻦ ﻫﺮﮔﺰ در ﻣﻮرد اﻟﻬﻴﺎت ﺗﺠﺮﺑﻲ ﭼﻴﺰي ﻧﺸﻨﻴﺪه ام".
ﻻﻳﺮا ﺗﻮﺿﻴﺢ داد ":آﻧﻬﺎ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ را درﺑﺎره ي ذرات ﺑﻨﻴﺎدﻳﻦ و ﻧﻴﺮوﻫﺎي ﭘﺎﻳﻪ ﻣـﻲ داﻧﻨـﺪ .ﻫﻤـﻴﻦ
" ﻣﻐﻨﺎﻃﻴﺲ ﻛﺎرﺑﺎ ".ﺑﻪ ﭼﺮاغ ﻫﺎي ﺗﻮي ﺧﻴﺎﺑﺎن اﺷﺎره ﻛﺮد " .آﻧﻬﺎ را ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻢ".
" اﻟﻜﺘﺮﻳﺴﺘﻪ ...ﺷﺒﻴﻪ اﻟﻜﺘﺮوم اﺳﺖ .ﻳﻚ ﺟﻮر ﺳﻨﮓ اﺳﺖ ،ﻳﻚ ﺟﻮاﻫﺮ ﻛﻪ از ﺻﻤﻎ درﺧﺖ درﺳﺖ
و ﻫﺮ دوﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮه ي ﺧﻮد را در ﭼﻬﺮه ي ﻓﺮد ﻣﻘﺎﺑﻞ دﻳﺪﻧﺪ .وﻳﻞ ﺑﻌﺪ ﻫﺎ اﻳﻦ ﺻﺤﻨﻪ را ﻫﻨـﻮز
77
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
78
وﻳﻞ در ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ روي اش را ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪه ﺑﻮد اداﻣـﻪ داد ":ﺧـﺐ اﻟﻜﺘـﺮو ﻣﻐﻨـﺎﻃﻴﺲ .اﻳـﻦ اﻟﻬﻴـﺎت
ﺗﺠﺮﺑﻲ ﺷﻤﺎ ﺷﺒﻴﻪ ﭼﻴﺰي اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺎ آن را ﻓﻴﺰﻳﻚ ﻣﻲ ﻧﺎﻣﻴﻢ .ﺗﻮ داﻧﺸﻤﻨﺪ ﻣﻲ ﺧـﻮاﻫﻲ ﻧـﻪ ﻋـﺎﻟﻢ
اﻟﻬﻴﺎت".
در آن ﺻﺒﺢ ﺻﺎف و آﻓﺘﺎﺑﻲ ﻛﻪ ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﺑﻪ آراﻣﻲ ﺑﺮ ﺑﻨﺪر ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ ،ﻧﺸـﺴﺘﻨﺪ و ﻫـﺮ ﻳـﻚ ﻣـﻲ
ﺧﻮاﺳﺖ ﺳﻮاﻟﻲ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﭼﻮن ﻫﺮ دو ﺳﻮاﻻت زﻳﺎدي در ذﻫﻦ داﺷﺘﻨﺪ؛ اﻣﺎ از ﺳﻤﺖ ﺟﻠـﻮي ﺑﻨـﺪر و
ﻫﺮ دو ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ آن ﺳﻤﺖ ﻧﮕﺎه ﻛﺮدﻧﺪ ،اﻣﺎ ﻛﺴﻲ دﻳﺪه ﻧﻤﻲ ﺷﺪ.
وﻳﻞ آرام ﺑﻪ ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":ﮔﻔﺘﻲ ﭼﻨﺪ وﻗﺖ اﻳﻨﺠﺎ ﺑﻮده اي؟"
" ﺳﻪ ﻳﺎ ﭼﻬﺎر روز ...ﺣﺴﺎب اش از دﺳﺖ ام در رﻓﺘﻪ .ﻫﻴﭻ ﻛﺲ را ﻧﺪﻳﺪه ام .اﻳﻨﺠﺎ ﻛـﺴﻲ ﻧﻴـﺴﺖ.
ﺧﻴﺎﺑـﺎن اﻣﺎ ﻛﺴﻲ ﺑﻮد .دو ﺑﭽﻪ ،دﺧﺘﺮي ﻫﻢ ﺳﻦ و ﺳﺎل ﻻﻳﺮا و ﭘﺴﺮي ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮ از ﻳﻜـﻲ از
ﻫﺎي ﻣﻨﺘﻬﻲ ﺑﻪ ﺑﻨﺪر ﺑﻴﺮون آﻣﺪﻧﺪ .ﺳﺒﺪ ﺑﻪ دﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻣـﻮي ﻫـﺮ دو ﺳـﺮخ ﺑـﻮد .در ﻓﺎﺻـﻠﻪ
ﻣﻨﺘﻬﻲ ﺑﻪ ﺑﻨﺪر ﺑﻴﺮون آﻣﺪﻧﺪ .ﺳﺒﺪ ﺑﻪ دﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻣﻮي ﻫﺮ دو ﺳﺮخ ﺑﻮد .در ﻓﺎﺻﻠﻪ ي ﺻـﺪ
78
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
79
ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن از ﺳﻬﺮه ي ﻃﻼﻳﻲ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ ﻣﻮش ﺷـﺪ و از دﺳـﺖ ﻻﻳـﺮا ﺑـﺎﻻ رﻓـﺖ و ﺗـﻮي ﺟﻴـﺐ
ﭘﻴﺮاﻫﻦ او رﻓﺖ .دﻳﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ اﻳﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﺟﺪﻳﺪ ﻣﺜﻞ وﻳﻞ ﻫﺴﺘﻨﺪ :ﻫـﻴﭻ ﻛـﺪام ﺷـﻴﺘﺎن ﻣﺮﻳـﻲ
ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ.
دﺧﺘﺮك ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ را ﺗﻨﮓ ﻛﺮد و ﮔﻔﺖ ":ﻣﮕﺮ اﺷﺒﺎح ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺷﻤﺎ ﻧﻴﺎﻣﺪه اﻧﺪ؟"
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ ":ﻧﻪ ،ﻣﺎ ﺗﺎزه ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ آﻣﺪه اﻳﻢ .راﺟﻊ ﺑﻪ اﺷﺒﺎح ﭼﻴـﺰي ﻧﻤـﻲ داﻧـﻴﻢ؟ اﺳـﻢ اﻳـﻦ ﺷـﻬﺮ
ﭼﻴﺴﺖ؟"
ﻻﻳﺮا ﺗﻜﺮار ﻛﺮد ":ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه ،ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه .ﭼﺮا ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﻫﺎ ﻣﺠﺒﻮر ﺷﺪﻧﺪ از اﻳﻨﺠﺎ ﺑﺮوﻧﺪ؟"
دﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﻲ ﺗﺤﻘﻴﺮ آﻣﻴﺰ ﮔﻔﺖ ":ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﺷﺒﺎح .اﺳﻢ ﺷﻤﺎ ﭼﻴﺴﺖ؟"
79
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
80
" از ﺑﺎﻻي ﺗﭙﻪ ﻫﺎ .ﻣﻪ و ﺗﻮﻓﺎن ﺷﺪﻳﺪﻳﺪ ﺷﺪ و ﻫﻤﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ،ﭘﺲ ﻫﻤﻪ از ﺗﭙﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻨﺪ.
ﺑﻌﺪ وﻗﺘﻲ ﻣﻪ از ﺑﻴﻦ رﻓﺖ ،ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺗﻠﺴﻜﻮپ دﻳﺪﻧﺪ ﻛـﻪ ﺷـﻬﺮ ﭘـﺮ از اﺷـﺒﺎح اﺳـﺖ ،ﺑﻨـﺎﺑﺮاﻳﻦ
ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﺮﮔﺮدﻧﺪ .اﻣﺎ ﻣﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ از اﺷﺒﺎح ﻧﻤﻲ ﺗﺮﺳﻴﻢ .ﺑﭽﻪ ﻫﺎي دﻳﮕﺮ ﻫﻢ دارﻧﺪ ﻣﻲ آﻳﻨﺪ .آﻧﻬﺎ
آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ درﻫﻢ رﻓﺖ ":ﺑﺮادر ﺑﺰرﮔﻤﺎن .او ﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﻴﺴﺖ .ﻗﺎﻳﻢ ﺷﺪه ﺗﺎ ﺑﻌﺪا ﺑﺘﻮاﻧﺪ ...ﻗﺎﻳﻢ ﺷﺪه".
ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ آﻣﺪ ﺑﮕﻮﻳﺪ ":او ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ "...اﻣﺎ اﻧﺠﻠﻴﻜﺎ ﺳﻴﻠﻲ ﻣﺤﻜﻤﻲ ﺑﻪ او زد و ﭘـﺴﺮك ﻓـﻮري دﻫـﺎن
اش را ﺑﺴﺖ و ﻟﺐ ﻫﺎي ﻟﺮزان اش را ﺑﻪ ﻫﻢ ﻓﺸﺮد .وﻳﻞ ﮔﻔﺖ ":درﺑﺎره ي ﺷﻬﺮ ﭼﻪ ﮔﻔﺘـﻲ؟ ﭘـﺮ از
اﺷﺒﺎح اﺳﺖ؟"
" ﺑﻠﻪ ،ﭼﻴﮕﺎﺗﺰه ،اﻟﻴﺎ ،ﻫﻤﻪ ي ﺷﻬﺮﻫﺎ .اﺷﺒﺎح ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ آدم ﻫﺎ ﻫـﺴﺘﻨﺪ ﻣـﻲ روﻧـﺪ .ﺷـﻤﺎ اﻫـﻞ
ﻛﺠﺎﻳﻴﺪ؟
80
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
81
دﺧﺘﺮك ﮔﻔﺖ ":اﻟﺒﺘﻪ ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻲ! ﺗﻮ ﻛﻪ ﺑﺰرﮔﺴﺎل ﻧﻴﺴﺘﻲ! وﻗﺘﻲ ﺑﺰرگ ﺷـﺪي اﺷـﺒﺎح را ﻣـﻲ
ﺑﻴﻨﻲ".
ﭘﺴﺮ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ ﮔﻔﺖ ":ﻣﻦ از اﺷﺒﺎح ﻧﻤﻲ ﺗﺮﺳﻢ .ﻫﻤﻪ ﺷﺎن را ﻣـﻲ ﻛـﺸﻢ ".ﭼﺎﻧـﻪ ي ﻛﺜﻴـﻒ اش را
آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ ﮔﻔﺖ ":ﭼﺮا ،ﭼﻨﺪ روز دﻳﮕﺮ .وﻗﺘﻲ اﺷﺒﺎح رﻓﺘﻨﺪ .وﻗﺘﻲ اﺷـﺒﺎح ﻣـﻲ آﻳﻨـﺪ ،ﻣـﺎ ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ
ﺧﻮﺷﺤﺎل ﻣﻲ ﺷﻮﻳﻢ ،ﭼﻮن ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﻢ در ﻫﻤﻪ ﺟﺎي ﺷﻬﺮ ﺑﺪوﻳﻢ و ﻫﺮ ﻛﺎري ﺧﻮاﺳﺘﻴﻢ ﺑﻜﻨﻴﻢ".
" ﺧﺐ ،وﻗﺘﻲ ﻳﻚ ﺷﺒﺢ از آدم ﺑﺰرگ ﻫﺎ را ﻣﻲ ﮔﻴﺮد اﺗﻔـﺎق ﺑـﺪي ﻣـﻲ اﻓﺘـﺪ .زﻧـﺪﮔﻲ آﻧﻬـﺎ را در
ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻴﺮون ﻣﻲ ﻛﺸﻨﺪ و ﻣﻲ ﺧﻮرﻧﺪ .اﺻﻼ دوﺳﺖ ﻧﺪارم ﺑﺰرگ ﺑﺎﺷﻢ .آﻧﻬﺎ ﻣـﻲ داﻧﻨـﺪ ﻛـﻪ
ﭼﻨﻴﻦ اﺗﻔﺎﻗﻲ ﺑﺮاﻳﺸﺎن ﻣﻲ اﻓﺘﺪ ،ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺧﻴﻠﻲ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻨﺪ و داد و ﻓﺮﻳﺎد ﺑﻪ راه ﻣﻲ اﻧﺪازﻧـﺪ .ﺗﻘـﻼ
ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ و روي ﺷﺎن را ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺮداﻧﻨﺪ و واﻧﻤﻮد ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ اﺗﻔﺎﻗﻲ ﻧﻴﺎﻓﺘﺎده ،اﻣﺎ اﻓﺘﺎده .ﺧﻴﻠﻲ دﻳـﺮ
ﺷﺪه .و ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﺰدﻳﻚ ﻧﻤﻲ ﺷﻮد ،ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ .ﭘﺲ رﻧﮓ ﺷﺎن ﻣﻲ ﭘﺮد و از ﺣﺮﻛـﺖ
ﻣﻲ اﻳﺴﺘﻨﺪ .ﻫﻨﻮز زﻧﺪه اﻧﺪ ،اﻣﺎ اﻧﮕﺎر از درون آﻧﻬﺎ را ﺧﻮرده اﻧﺪ .ﺗﻮي ﭼـﺸﻢ ﺷـﺎن ﻛـﻪ ﻧﮕـﺎه ﻣـﻲ
ﮔﻔﺖ ":ﻣﻦ و ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ دﻧﺒﺎل ﺑﺴﺘﻨﻲ آﻣﺪه اﻳﻢ .ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻴﺪ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻴﻢ؟"
81
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
82
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ و ﭘﺴﺮك ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪﻧﺪ ،ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن از ﺟﻴﺐ ﻻﻳﺮا ﺑﻴﺮون آﻣﺪ ،ﺳـﺮ ﻣﻮﺷـﻲ
اوﻟﻴﻦ ﺑﺎر ﺑﻮد ﻛﻪ وﻳﻞ ﺻﺪاي او را ﻣﻲ ﺷﻨﻴﺪ و ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻴﺶ از ﻫﺮ ﭼﻴﺰ دﻳﮕﺮي او را ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻛـﺮد.
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ ":او ...او ﺣﺮف زد! ﻫﻤﻪ ي ﺷﻴﺘﺎن ﻫﺎ ﺣﺮف ﻣﻲ زﻧﻨﺪ؟"
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":اﻟﺒﺘﻪ ﻛﻪ ﺣﺮف ﻣﻲ زﻧﻨﺪ! ﻓﻜﺮ ﻛﺮدي او ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﺣﻴﻮان ﺧﺎﻧﮕﻲ اﺳﺖ؟"
وﻳﻞ در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﭘﻠﻚ ﻣﻲ زد ﺳﺮش را ﺧﺎراﻧـﺪ .ﺑﻌـﺪ ﺳـﺮش را ﺑـﻪ ﭼـﭗ و راﺳـﺖ ﺗﻜـﺎن داد و
ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮدن ﺑﺎ ﻳﻚ ﻣﻮش ﻓﻘﻂ ﺑﺮاي ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻮد .ﺑﻌﺪ ﻋﺠﻴﺐ ﺗﺮ از ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮدن ﺑـﺎ
ﺗﻠﻔﻦ ﻧﺒﻮد ،ﭼﻮن در ﺣﻘﻴﻘﺖ داﺷﺖ ﺑﺎ ﻻﻳﺮا ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد .اﻣﺎ ﻣﻮش از ﻻﻳﺮا ﺟﺪا ﺑﻮد؛ او ﺣﺎﻟـﺖ
ﻫﺎﻳﻲ از ﻻﻳﺮا داﺷﺖ ،اﻣﺎ ﺣﺎﻻت دﻳﮕﺮي ﻫﻢ داﺷﺖ .وﻗﺘﻲ آن ﻫﻤـﻪ اﺗﻔﺎﻗـﺎت ﻋﺠﻴـﺐ و ﻏﺮﻳـﺐ در
82
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
83
زﻣﺎﻧﻲ ﻛﻮﺗﺎه ﻣﻲ اﻓﺘﺎد ،دﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﻣﻲ ﺷﺪ از ﻫﻤﻪ ﺳﺮ در آورد .وﻳﻞ ﺳﻌﻲ ﻛﺮد ﺣﻮاس اش را
ﺟﻤﻊ ﻛﻨﺪ.
ﺑﻪ ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺑﻪ آﻛﺴﻔﻮرد ﻣﻦ ﺑﺮوي ﺑﺎﻳﺪ اول ﻟﺒﺎس ﻫﺎﻳﻲ دﻳﮕﺮ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻲ".
" ﭼﻮن ﺑﺎ اﻳﻦ ﻟﺒﺎس ﻫﺎ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻲ ﺑﺮوي ﺑﺎ ﻣﺮدم دﻧﻴﺎي ﻣﻦ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﻲ؛ ﺑﻪ ﺗـﻮ ﻧﺰدﻳـﻚ ﻧﻤـﻲ
ﺷﻮﻧﺪ .ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﻲ .ﺑﺎﻳﺪ ﻃﻮري ﺑﺎﺷﻲ ﻛﻪ ﻣﻮرد ﺗﻮﺟﻪ ﻗﺮار ﻧﮕﻴﺮي .ﻣـﻦ ﺳـﺎل ﻫـﺎ
اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻛﺮده ام .ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف ﻫﺎي ﻣﻦ ﮔﻮش ﻛﻨﻲ ،وﮔﺮﻧﻪ ﮔﻴﺮ ﻣﻲ اﻓﺘﻲ و اﮔﺮ ﺑﻔﻬﻤﻨـﺪ
از ﻛﺠﺎ آﻣﺪه اي و ﻗﻀﻴﻪ ي ﭘﻨﺠﺮه و ﭼﻴﺰﻫﺎي دﻳﮕﺮ را ﺑﻔﻬﻤﻨـﺪ ...ﺧـﺐ ،اﻳﻨﺠـﺎه ﭘﻨﺎﻫﮕـﺎه ﺧـﻮﺑﻲ
اﺳﺖ .ﺑﺒﻴﻦ ،ﻣﻦ ...ﻣﻦ از دﺳﺖ ﭼﻨﺪ ﻣﺮد ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﭘﻨﺎه آورده ام .اﻳﻨﺠـﺎ ﺑﻬﺘـﺮﻳﻦ ﭘﻨﺎﻫﮕـﺎه اﺳـﺖ،
ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﻟﻮ ﺑﺮود .ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺎ ﻋﺠﻴﺐ ﺟﻠﻮه ﻛﺮدن اﻳﻨﺠﺎ را ﻟـﻮ ﺑـﺪﻫﻲ .ﻣـﻦ ﻫـﻢ در
ﻻﻳﺮا آب دﻫﺎﻧﺶ را ﻗﻮرت داد .واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﻫﺮﮔﺰ دروغ ﻧﻤﻲ ﮔﻔﺖ :اﻳﻦ ﭘﺴﺮ ﻳﻚ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻮد و اﮔﺮ ﻗﺒﻼ
ﺗﻮاﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮد ﻛﺴﻲ را ﺑﻜﺸﺪ ،ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ او را ﻫﻢ ﺑﻜﺸﺪ .ﭘﺲ ﺳﺮش را ﺑﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﺗﺼﺪﻳﻖ ﺗﻜـﺎن
ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ ﻳﻚ ﻟﻤﻮر ﺷﺪه ﺑﻮد و ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ ﮔﺸﺎد و ﻧﮕﺮان ﻛﻨﻨﺪه ﺑﻪ وﻳﻞ زل زده ﺑﻮد.
وﻳﻞ ﻫﻢ در ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ او زل زده و در آن واﺣﺪ ﺷﻴﺘﺎن ﺑﺎر دﻳﮕﺮ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ ﻣـﻮش ﺷـﺪ و ﺑـﻪ درون
83
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
84
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ ":ﺧﻮب اﺳﺖ .ﺣﺎﻻ ﻛﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﻴﻢ ﺟﻠﻮي آن ﺑﭽﻪ ﻫﺎ واﻧﻤﻮد ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ ﻛـﻪ از ﺟـﺎﻳﻲ
دﻳﮕﺮ ﺑﻪ دﻧﻴﺎي آﻧﻬﺎ آﻣﺪه اﻳﻢ .ﭼﻪ ﺧﻮب ﻛﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﺑﺰرﮔﺴﺎﻟﻲ وﺟﻮد ﻧﺪارد .ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﻢ راﺣـﺖ رﻓـﺖ
و آﻣﺪ ﻛﻨﻴﻢ ﺑﺪون آﻧﻜﻪ ﻛﺴﻲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮد .اﻣﺎ در دﻧﻴﺎي ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻤﺎن ﻛﺎري را ﺑﻜﻨﻲ ﻛﻪ ﮔﻔـﺘﻢ.
و اوﻟﻴﻦ ﻛﺎري ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻜﻨﻲ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﻮدت را ﺑﺸﻮري .ﺑﺎﻳﺪ ﺗﻤﻴـﺰ ﺑـﻪ ﻧﻈـﺮ ﺑﻴـﺎﻳﻲ ،وﮔﺮﻧـﻪ
ﻣﻮرد ﺗﻮﺟﻪ واﻗﻊ ﻣﻲ ﺷﻮي .ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﻣﻲ روﻳﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﻋﺎدي ﺑﺎﺷﻴﻢ .ﺑﺎﻳﺪ ﻃﻮري ﺑﺎﺷﻴﻢ ﻛﻪ اﻧﮕﺎر ﺑـﻪ
آﻧﺠﺎ ﺗﻌﻠﻖ دارﻳﻢ ﺗﺎ ﻣﺮدم ﺑﻪ ﻣﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻜﻨﻨﺪ .ﭘﺲ ﺑﺮو و اول از ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻫﺎﻳـﺖ را ﺑـﺸﻮر .در ﺣﻤـﺎم
ﻗﺪري ﺷﺎﻣﭙﻮ ﻫﺴﺖ و ﺑﻌﺪ ﻟﺒﺎس ﻫﺎﻳﻲ دﻳﮕﺮ ﺑﺮاﻳﺖ ﭘﻴﺪا ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ.
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":ﭼﻪ ﻣﻲ داﻧﻢ .ﻣﻦ ﻫﻴﭻ وﻗﺖ ﻣﻮﻫﺎﻳﻢ را ﻧﺸﺴﺘﻪ ام .در ﺟﺮدن ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣـﺴﺘﺨﺪم اﻳـﻦ
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ ":ﺧﺐ ،ﺑﺎﻳﺪ ﻳﺎد ﺑﮕﻴﺮي .ﺗﻤﺎم ﺑﺪن ات را ﺑﺸﻮري .در دﻧﻴﺎي ﻣﻦ آدم ﻫﺎ ﺗﻤﻴﺰ ﻫﺴﺘﻨﺪ".
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ":ﻫﻮوم" و از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ رﻓﺖ .از روي ﺷﺎﻧﻪ اش ﻣﻮﺷﻲ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺑﻪ وﻳﻞ ﺧﻴﺮه ﺷـﺪ ،اﻣـﺎ
ﺑﺨﺸﻲ از وﺟﻮد وﻳﻞ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ در آن ﺻﺒﺢ ﺳﺎﻛﺖ و آﻓﺘﺎﺑﻲ ﺑﻪ ﺟﺴﺖ و ﺟﻮ در ﺷـﻬﺮ ﺑﭙـﺮدازد،
ﺑﺨﺸﻲ دﻳﮕﺮ ﻫﻨﻮز از ﻣﺮﮔﻲ ﻛﻪ او ﺑﺎﻋﺚ ﺑﻮد ﺣﻴﺮت زده و ﻓﻠﺞ ﺑﻮد .ﺑﺎﻻﺗﺮ از ﻫﻤﻪ ﻛـﺎري ﺑـﻮد ﻛـﻪ
ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎم ﻣﻲ داد .اﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮد ﺳﺮ ﺧـﻮد را ﮔـﺮم ﻛﻨـﺪ ،ﭘـﺲ در ﻣـﺪﺗﻲ ﻛـﻪ ﻣﻨﺘﻈـﺮ ﻻﻳـﺮا ﺑـﻮد
اﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ را ﺗﻤﻴﺰ ﻛﺮد و ﻛﻒ آﻧﺠﺎ را ﺷﺴﺖ و زﺑﺎﻟﻪ را در ﺳﻄﻠﻲ ﻛـﻪ در ﻛﻮﭼـﻪ ي ﻛﻨـﺎري ﭘﻴـﺪا
84
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
85
ﺑﻌﺪ ﻛﻴﻒ ﭼﺮﻣﻲ ﺳﺒﺰ را از ﻛﻴﻒ ﻛﻬﻨﻪ ﺑﻴﺮون آورد و ﻣﺪﺗﻲ ﺑﻪ آن ﺧﻴﺮه ﺷﺪ .ﺑﻪ ﻣﺤـﺾ آﻧﻜـﻪ راه
ورود ﺑﻪ آﻛﺴﻔﻮرد را ﺑﻪ ﻻﻳﺮا ﻧﺸﺎن ﻣﻲ داد ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺸﺖ ﺗﺎ ﻣﺤﺘﻮﻳﺎت ﻛﻴﻒ را ﺑﺒﻴﻨﺪ؛ اﻣـﺎ در اﻳـﻦ
ﺑﻴﻦ آن را زﻳﺮ ﺗﺸﻚ ﺗﺨﺘﺨﻮاﺑﻲ ﻛﻪ در آن ﺧﻮاﺑﻴﺪه ﺑﻮد ﭘﻨﻬﺎن ﻛﺮد .در اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﺟﺎي آن اﻣﻦ ﺑﻮد.
وﻗﺘﻲ ﻻﻳﺮا ﺧﻴﺲ و ﺗﻤﻴﺰ ﭘﺎﻳﻴﻦ آﻣﺪ ،رﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺮاي او ﻟﺒﺎس ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻨﺪ .ﻳﻚ ﻓﺮوﺷﮕﺎه ﺑﺰرگ ﭘﻴـﺪا
ﻛﺮدﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﺟﺎﻫﺎي دﻳﮕﺮ رﺧﺘﻪ و ﭘﺎﺷﻴﺪه ﺑﻮد ،ﺑﺎ ﻟﺒﺎس ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑـﻪ ﻧﻈـﺮ وﻳـﻞ ﻛﻤـﻲ از ﻣـﺪ
اﻓﺘﺎده ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﺑﺮاي ﻻﻳﺮا ﻳﻚ داﻣﻦ ﻃﺮح ﭘﻴﭽﺎزي و ﺑﻠﻮزي ﺳـﺒﺰ و ﺑـﻲ آﺳـﺘﻴﻦ ﺑـﺎ ﺟﻴﺒـﻲ ﺑـﺮاي
ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﭘﻴﺪا ﻛﺮدﻧﺪ .ﻻﻳﺮا ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺸﺪ ﺷﻠﻮار ﺟﻴﻦ ﺑﭙﻮﺷﺪ ،ﺣﺘﻲ وﻗﺘﻲ وﻳﻞ ﮔﻔﺖ ﺑﻴﺸﺘﺮ دﺧﺘـﺮ
ﮔﻔﺖ ":اﻳﻦ ﺷﻠﻮار اﺳﺖ .ﻣﻦ دﺧﺘﺮ ﻫﺴﺘﻢ .ﺣﺮف ﺑﻴﺨﻮدي ﻧﺰن".
وﻳﻞ ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ ؛ داﻣﻦ ﭘﻴﭽﺎزي ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺎدي ﺑﻮد ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ از ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺑﻮد .ﻗﺒـﻞ
" ﭘﻮل ﻣﻲ دﻫﻢ .ﺑﺮاي ﻫﺮ ﭼﻴﺰ ﺑﺎﻳﺪ ﭘﻮل داد .در دﻧﻴﺎي ﺷﻤﺎ ﭘﻮل ﻧﻤﻲ دﻫﻨﺪ؟"
" در اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﭘﻮل ﻧﻤﻲ دﻫﻨﺪ! ﺷﺮط ﻣﻲ ﺑﻨﺪم آن ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺮاي ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﭘﻮل ﻧﻤﻲ دﻫﻨﺪ".
ﻧﻤـﻲ ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":اﮔﺮ ﺑﺨﻮاﻫﻲ ﻣﺜﻞ آدم ﺑﺰرگ ﻫﺎ رﻓﺘﺎر ﻛﻨﻲ ،اﺷﺒﺎح ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧـﺪت ".اﻣـﺎ
85
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
86
در روﺷﻨﺎﻳﻲ روز وﻳﻞ دﻳﺪ ﻛﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﻫﺎي ﻣﺮﻛﺰي ﺷﻬﺮ ﭼﻪ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﺑﻌﻀﻲ از آﻧﻬﺎ رو
ﺑﻪ وﻳﺮاﻧﻲ اﻧﺪ .ﭼﺎﻟﻪ ﻫﺎ ﺗﻮي ﺟﺎده راﭘﺮ ﻧﻜﺮده ﺑﻮدﻧﺪ؛ ﭘﻨﺠﺮه ﻫﺎ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺑﻮد؛ رﻧﮓ ﻫﺎ ﭘﻮﺳـﺖ ﺷـﺪه
ﺑﻮد .اﻣﺎ ﺷﻬﺮ زﻳﺒﺎﻳﻲ و ﻋﻈﻤﺘﻲ ﺧﺎص داﺷﺖ .از ﻣﻴﺎن ﻃﺎق ﻫﺎي ﻛﻨﺪه ﻛـﺎري ﺷـﺪه ﺣﻴـﺎط ﻫـﺎ و
ﻣﺤﻮﻃﻪ ﻫﺎي ﭘﺮ درﺧﺘﻲ را دﻳﺪﻧﺪ و ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﻫﺎي ﻣﺠﻠﻠﻲ را ﻛﻪ ﺷﺒﻴﻪ ﻗﺼﺮ ﺑـﻮد ،ﻫـﺮ ﭼﻨـﺪ ﭘﻠـﻪ
ﻫﺎﻳﺸﺎن ﺗﺮك ﺑﺮداﺷﺘﻪ و درﮔﺎﻫﻲ ﻫﺎ از دﻳﻮار ﺟﺪا ﺷﺪه ﺑﻮد .ﭼﻨﻴﻦ ﺑـﻪ ﻧﻈـﺮ ﻣـﻲ آﻧـﺪ ﻛـﻪ اﻫـﺎﻟﻲ
ﭼﻴﮕﺎﺗﺰه ﺗﺮﺟﻴﺢ ﻣﻲ دادﻧﺪ ﺑﻪ ﺟﺎي ﺧﺮاب ﻛﺮدن ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﻫﺎي ﻗﺪﻳﻤﻲ و ﺳﺎﺧﺘﻦ ﻋﻤـﺎرت ﻫـﺎي
ﻛﻤﻲ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺑﻪ ﺑﺮﺟﻲ رﺳﻴﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﻨﻬـﺎﻳﻲ در ﻣﻴـﺪاﻧﻲ ﻛﻮﭼـﻚ ﻗـﺮار داﺷـﺖ .ﻗـﺪﻳﻤﻲ ﺗـﺮﻳﻦ
ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ دﻳﺪه ﺑﻮدﻧﺪ :ﺑﺮج و ﺑﺎروﻳﻲ ﻛﻨﮕﺮه دار ﺑﻪ ارﺗﻔـﺎع ﭼﻬـﺎر ﻃﺒﻘـﻪ .ﺳـﻜﻮن اش در
آﻓﺘﺎب ﺗﺎﺑﺎن ﺣﺎﻟﺘﻲ ﭼﺸﻤﮕﻴﺮ داﺷﺖ و وﻳﻞ و ﻻﻳﺮا ﻫﺮ دو اﺣﺴﺎس ﻛﺮدﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ در ﻧﻴﻤﻪ ﺑـﺎزي
ﻛﻪ ﺑﺎﻻي ﭘﻠﻜﺎﻧﻲ ﻋﺮﻳﺾ ﺑﻮد ﻛﺸﻴﺪه ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ؛ اﻣﺎ ﻫﻴﭻ ﻛـﺪام ﺣﺮﻓـﻲ ﻧﺰدﻧـﺪ و ﺑـﻪ ﻣـﺴﻴﺮ اداﻣـﻪ
وﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﺑﻠﻮار ﻋﺮﻳﺾ ﺑﺎ درﺧﺘﺎن ﻧﺨﻞ رﺳﻴﺪﻧﺪ وﻳﻞ ﺑﻪ ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ در ﮔﻮﺷﻪ اي دﻧﺒﺎل ﻳﻚ ﻛﺎﻓﻪ ي
ﻛﻮﭼﻚ ﺑﮕﺮدد ﻛﻪ ﻣﻴﺰﻫﺎي ﻓﻠﺰي ﺳﺒﺰ رﻧﮓ در ﭘﻴﺎده رو دارد .در ﻋـﺮض ﻳـﻚ دﻗﻴﻘـﻪ آن را ﭘﻴـﺪا
ﻛﺮدﻧﺪ .در روﺷﻨﺎﻳﻲ روز ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮ و ﻗﺪﻳﻤﻲ ﺗﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ رﺳﻴﺪ ،اﻣﺎ ﻫﻤﺎن ﻣﻜﺎن ﺑﻮد ،ﺑـﺎري ﺑـﺎ
ﭘﻴﺸﺨﻮاﻧﻲ از ﺟﻨﺲ روي ،ﻳﻚ دﺳﺘﮕﺎه ﻗﻬﻮه ﺳﺎز اﺳﭙﺮﺳﻮ و ﺑﺸﻘﺎﺑﻲ ﻧﻴﻤﻪ ﺧﺎﻟﻲ از ﭘﻠﻮي اﻳﺘﺎﻟﻴﺎﻳﻲ
86
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
87
" ﻧﻪ .وﺳﻂ ﺟﺎده اﺳﺖ .ﻧﮕﺎه ﻛﻦ ﺑﺒﻴﻦ ﺑﭽﻪ ي دﻳﮕﺮي اﻳﻦ اﻃﺮاف ﻧﺒﺎﺷﺪ".
اﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮدﻧﺪ .وﻳﻞ او را ﺑﻪ ﭼﻤﻨﺰار زﻳﺮدرﺧﺘﺎن ﻧﺨﻞ ﺑﺮد و ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺧﻮد را
ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ.
ﮔﻔﺖ ":ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﻫﻤﻴﻦ اﻃﺮاف ﺑﻮد .وﻗﺘﻲ از آن رد ﺷﺪم ،ﻓﻘﻂ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ آن ﺗﭙـﻪ ي ﺑﺰرﮔـﻲ راﻛـﻪ
ﭘﺸﺖ ﻳﻚ ﺧﺎﻧﻪ ي ﺳﻔﻴﺪ اﺳﺖ ﺑﺒﻴﻨﻢ و ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﻤﺖ ﻛﻪ ﻧﮕﺎه ﻛﺮدم ﻛﺎﻓﻪ را دﻳﺪم و "...
" ﺑﺎ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ اﺷﺘﺒﺎه ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻧﻤﻲ ﺷﻮد .ﺷﺒﻴﻪ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ دﻳﮕﺮي ﻧﻴﺴﺖ".
ﺑﺎﻻ و ﭘﺎﻳﻴﻦ رﻓﺖ .ﻳﻌﻨﻲ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪه ﺑﻮد؟ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد؟ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ آن را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ.
ﺑﻌﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎن آن را ﭘﻴﺪا ﻛﺮد .ﻋﻘﺐ و ﺟﻠﻮ رﻓﺖ و ﻟﺒﻪ آن را دﻳﺪ .درﺳﺖ ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ ﺷﺐ ﻗﺒـﻞ
آن را در ﺳﻤﺖ آﻛﺴﻔﻮرد ﭘﻴﺪا ﻛﺮده ﺑﻮد ،ﻓﻘﻂ از ﻳﻚ ﺳﻤﺖ ﻣﻲ ﺷﺪ آن را دﻳﺪ :وﻗﺘـﻲ ﭘـﺸﺖ آن
ﻣﻲ رﻓﺖ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﻣﻲ ﺷﺪ و آﻓﺘﺎﺑﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ ﭼﻤﻦ آن ﺳﻮ ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ درﺳﺖ ﻣﺜﻞ آﻓﺘﺎﺑﻲ ﺑـﻮد ﻛـﻪ ﺑـﺮ
ﭼﻤﻦ اﻳﻦ ﺳﻮ ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ ،ﻓﻘﻂ ﺑﺪون ﺗﻮﺿﻴﺤﻲ ﻗﺎﺑﻞ ﻗﺒﻮل ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﻮد.
ﻻﻳﺮا ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﺸﺘﺎق داﺷﺖ ،آن ﻗﺪر ﺣﻴﺮت ﻛﺮده ﺑﻮد ﻛﻪ ﻣﺜﻞ وﻳﻞ ﺷﺪه ﺑﻮد وﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺣـﺮف زدن
ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن را دﻳﺪه ﺑﻮد .ﺷﻴﺘﺎن اش ﻛﻪ دﻳﮕﺮ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ در ﺟﻴﺐ او ﺑﻨﺪ ﺷﻮد ﺑﻪ ﺷﻜﻞ ﺣـﺸﺮه
87
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
88
ﺑﻴﺮون آﻣﺪه ﺑﻮد و وزوزﻛﻨﺎن در اﻃﺮاف ﺣﻔﺮه ﭘﺮواز ﻣﻲ ﻛﺮد و ﻻﻳﺮا ﻣﻮي ﻧﻤﻨﺎك اش را ﻣﻲ ﻣﺎﻟﻴـﺪ
" ﺗﺮاﻓﻴﻚ .آﻧﺠﺎ ﺑﺨﺸﻲ از ﺟﺎده ي ﻛﻤﺮﺑﻨﺪي آﻛﺴﻔﻮرد اﺳﺖ .ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺷﻠﻮغ اﺳـﺖ .ﺧـﻢ ﺷـﻮ و از
ﻛﻨﺎر آﻧﺠﺎ را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﻦ .اﻻن ﺑﺮاي رد ﺷﺪن زﻣﺎن ﻣﻨﺎﺳﺒﻲ ﻧﻴـﺴﺖ؛ آدم ﻫـﺎي زﻳـﺎدي آن اﻃـﺮاف
ﻫﺴﺘﻨﺪ .اﻣﺎ اﮔﺮ ﻧﻴﻤﻪ ﺷﺐ وارد آﻧﺠﺎ ﺷﻮﻳﻢ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﺑﺘﻮان ﺟﺎﻳﻲ ﭘﻴﺪا ﻛﺮد .ﻻاﻗﻞ وﻗﺘﻲ از ﺣﻔـﺮه
رد ﺷﺪﻳﻢ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﻢ راﺣﺖ وارد ﺟﺎﻣﻌﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﺸﻮﻳﻢ .اول ﺗﻮ ﺑﺮو .ﻓﻘﻂ ﺳﺮﻳﻊ رد ﺷﻮ و از ﺣﻔﺮه دور
ﺷﻮ"
ﻻﻳﺮا ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ ﻛﻮﭼﻚ و آﺑﻲ رﻧﮕﻲ داﺷﺖ ﻛﻪ از زﻣﺎن ﺗﺮك ﻛﺎﻓﻪ آن را ﺑﺮداﺷـﺘﻪ ﺑـﻮد ،آن را از
ﭘﺸﺖ اش در آورد و ﺑﻪ دﺳﺖ ﮔﺮﻓﺖ اش ﺗﺎ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﺑﺨﺰد و از ﺑﻴﻦ ﭘﻨﺠﺮه آن ﺳﻤﺖ را ﻧﮕﺎه ﻛﻨﺪ.
ﻧﻔﺲ اش ﺑﻨﺪ آﻣﺪ " .آه! دﻧﻴﺎي ﺗﻮ اﻳﻦ اﺳﺖ؟ ﺷﺒﻴﻪ ﻫﻴﭻ ﻛﺠﺎي آﻛﺴﻔﻮرد ﻧﻴـﺴﺖ .ﻣﻄﻤﺌﻨـﻲ ﻛـﻪ
" اﻟﺒﺘﻪ ﻛﻪ ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ./وﻗﺘﻲ رد ﺷﺪي ،ﺟﺎده اي در ﺳﻤﺖ راﺳﺖ ﺧﻮد ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ .ﺑﻪ ﺳـﻤﺖ ﭼـﭗ
ﺑﺮو ،ﺑﻌﺪ ﻛﻤﻲ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺟﺎده اي را ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ راﺳﺖ ﻣﻲ رود ﺑﮕﻴﺮ و ﺑﺮو .ﺑﻪ ﻣﺮﻛﺰ ﺷﻬﺮ ﻣـﻲ رود.
ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﻮ ﻛﻪ ﺟﺎي اﻳﻦ ﭘﻨﺠﺮه ﻳﺎدت ﻣﻲ ﻣﺎﻧﺪ ،ﺧﺐ؟ اﻳﻦ ﺗﻨﻬﺎ راه ﺑﺮﮔﺸﺖ اﺳﺖ".
ﻛﻮﻟﻪ ﺑﻪ دﺳﺖ از ﭘﻨﺠﺮه ﮔﺬﺷﺖ و ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪ .وﻳﻞ ﻗﻮز ﻛﺮد ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﺪ او ﻛﺠﺎ ﻣﻲ رود.
88
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
89
ﻻﻳﺮا روي ﭼﻤﻦ آﻛﺴﻔﻮرد او اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد و ﭘﻦ ﺑﻪ ﺷﻜﻞ ﻳﻚ ﺣﺸﺮه روي ﺷﺎﻧﻪ اش ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑـﻮد و
ﻫﻴﭽﻜﺲ ﺗﺎ آﻧﺠﺎ ﻛﻪ او را ﻣﻲ دﻳﺪ ،ورود او را ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮد .اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﻫﺎ و ﻛﺎﻣﻴﻮن ﻫـﺎ ﺑـﺎ ﺳـﺮﻋﺖ از
ﻧﻤـﻲ ﻛـﺮد ﺑـﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ي ﭼﻨﺪ ﻣﺘﺮي ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ و ﻫﻴﭻ راﻧﻨﺪه اي در آن ﺗﻘﺎﻃﻊ ﺷﻠﻮغ وﻗﺖ
اﻃﺮاف ﺧﻴﺮه ﺷﻮد ﺗﺎ آن ﺑﺨﺶ ﻋﺠﻴﺐ را در ﻫﻮا ﺑﺒﻴﻨﺪ ،اﻟﺒﺘﻪ اﮔﺮ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ،و ﺗﺮاﻓﻴﻚ ﻣﺎﻧﻊ ﻣﻲ
ﺻﺪاي ﺟﻴﻎ ﺗﺮﻣﺰ ،ﻳﻚ ﻓﺮﻳﺎد و ﺻﺪاي ﺑﺮﺧﻮرد آﻣﺪ .وﻳﻞ ﺧﻮد را ﺑﻪ زﻣﻴﻦ اﻧﺪاﺧﺖ ﺗـﺎ ﺑﺒﻴﻨـﺪ ﭼـﻪ
ﺷﺪه اﺳﺖ.
ﻻﻳﺮا روي ﭼﻤﻦ دراز ﻛﺸﻴﺪه ﺑﻮد .اﺗﻮﻣﺒﻴﻠﻲ ﭼﻨﺎن ﺗﺮﻣﺰ ﻛﺮده ﺑﻮد ﻛﻪ واﻧﺘـﻲ از ﻋﻘـﺐ ﺑـﻪ آن زد و
اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ را ﺑﻪ ﺟﻠﻮ راﻧﺪه ﺑﻮد و ﻻﻳﺮا ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ روي زﻣﻴﻦ دراز ﻛﺸﻴﺪه ﺑﻮد...
وﻳﻞ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ از ﭘﻨﺠﺮه رد ﺷﺪ .ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ورود او را ﻧﺪﻳﺪ؛ ﻫﻤﻪ ي ﭼـﺸﻢ ﻫـﺎ ﻣﺘﻮﺟـﻪ اﺗﻮﻣﺒﻴـﻞ و
راﻧﻨﺪه اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﻛﻪ ﺧﺎﻧﻤﻲ ﻣﻴﺎﻧﺴﺎل ﺑﻮد ﺧﻄﺎب ﺑـﻪ راﻧﻨـﺪه ي واﻧـﺖ ﮔﻔـﺖ ":ﺗـﻮ ﺧﻴﻠـﻲ ﻧﺰدﻳـﻚ
ﺑﻮدي".
ﺧﻄﺎب راﻧﻨﺪه ي واﻧﺖ ﺑﻪ وﻳﻞ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻛﻨﺎر ﻻﻳﺮا زاﻧﻮ زده ﺑﻮد .وﻳﻞ ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎي ﻻﻳﺮا را ﺑﺮاﻧﺪاز ﻛﺮد،
ﻣﻲ داد و اﻣﺎ ﭼﻴﺰي ﻧﺪﻳﺪ؛ او ﻣﺴﺌﻮل ﺑﻮد .ﻻﻳﺮا ﻛﻨﺎر او روي ﭼﻤﻦ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد و ﺳﺮش را ﺗﻜﺎن
89
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
90
ﺑﻪ ﺷﺪت ﭘﻠﻚ ﻣﻲ زد .وﻳﻞ ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﺣﺸﺮه را دﻳﺪ ﻛﻪ داﺷﺖ از ﺳﺎﻗﻪ ي ﻋﻠﻔـﻲ در ﻛﻨـﺎر او ﺑـﻪ
زﻧﻲ ﻛﻪ راﻧﻨﺪه ي اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺑﻮد ﮔﻔﺖ ":اﺣﻤﻖ! ﻳﻜﻬﻮ ﭘﺮﻳﺪ ﺟﻠﻮ ﻣﺎﺷﻴﻦ اﺻﻼ ﻧﮕﺎه ﻧﻜـﺮد .ﺑﺎﻳـﺪ ﭼـﻪ
ﻛﺎر ﻣﻲ ﻛﺮدم؟"
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ ":ﺣﺎل اش ﺧﻮب اﺳﺖ .ﻣﻦ ﻣﺮاﻗﺐ اش ﻫﺴﺘﻢ .ﻣﺸﻜﻠﻲ ﻧﺪارد".
ﻣـﻲ وﻳﻞ ﮔﻔﺖ ":ﺧﻮاﻫﺮم اﺳﺖ.ﻣﺸﻜﻠﻲ ﻧﻴﺴﺖ .ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎن ﻫﻤﻴﻦ اﻃﺮاف اﺳﺖ او را ﺑـﻪ ﺧﺎﻧـﻪ
ﺑﺮم".
ﻻﻳﺮا ﺣﺎﻻ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و از آﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺑﻪ وﺿﻮح آﺳﻴﺐ ﺟﺪي ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮد ،زن ﺗﻮﺟـﻪ اش را ﻣﻌﻄـﻮف
اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ اش ﻛﺮد .ﺑﻘﻴﻪ ي اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﻫﺎ از ﻛﻨﺎر دو اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﻣﺘﻮﻗﻒ رد ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ و در ﺣـﻴﻦ ﻋﺒـﻮر
90
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
91
راﻧﻨﺪه ﻫﺎ ﺑﺎ ﻛﻨﺠﻜﺎوي ﺑﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ،ﻫﻤﺎن ﻛﺎري ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .وﻳﻞ ﺑﻪ ﻻﻳﺮا
ﻛﻤﻚ ﻛﺮد ﺗﺎ از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮد؛ ﻫﺮ ﭼﻪ زودﺗﺮ از آﻧﺠﺎ ﻣﻲ رﻓﺘﻨﺪ ﺑﻬﺘـﺮ ﺑـﻮد .زن و راﻧﻨـﺪه ي واﻧـﺖ
ﻓﻬﻤﻴﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ از ﻃﺮﻳﻖ ﺷﺮﻛﺖ ﻫﺎي ﺑﻴﻤﻪ اﺧﺘﻼف را ﺣﻞ و ﻓﺼﻞ ﻛﻨﻨﺪ و داﺷﺘﻨﺪ آدرس
رد و ﺑﺪل ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﻛﻪ زن دﻳﺪ وﻳﻞ دارد ﻻﻳﺮا را ﻟﻨﮓ ﻟﻨﮕﺎن از آﻧﺠﺎ دور ﻣﻴﻜﻨﺪ.
ﺻﺪا زد ":ﺻﺒﺮ ﻛﻦ! ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻫﺪ ﻫﺴﺘﻴﺪ .اﺳﻢ و آدرس ﺗﺎن را ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﻴﺪ".
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ ":ﻣﻦ ﻣﺎرك رﻧﺴﻮم ﻫﺴﺘﻢ .اﻳﻦ ﻫﻢ ﺧﻮاﻫﺮم ﻟﻴـﺴﺎ اﺳـﺖ .در ﺧﻴﺎﺑـﺎن ﺑﻴـﺴﺖ و ﺷـﺸﻢ
" ﻛﺪ ﭘﺴﺘﻲ؟"
ﻻﻳﺮا ﺧﻴﻠﻲ ﻟﻨﮓ ﻧﻤﻲ زد .از روي ﭼﻤﻦ و ﺑﻴﻦ درﺧﺘﺎن ﻣﻤﺮز ﺑﺎ ﻛﻤﻚ وﻳﻞ رﻓﺖ و در اوﻟﻴﻦ ﭘـﻴﭻ
ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪﻧﺪ.
اﻣﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﮕﺮان ﻣﺤﺘﻮﻳﺎت ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ اش ﺑﻮد .دﺳﺖ اش را در ﻛﻮﻟﻪ ﻛﺮد و ﺑﺴﺘﻪ اي ﻛﻮﭼـﻚ و
ﺳﻨﮕﻴﻨﻲ را ﻛﻪ در ﻣﺨﻤﻞ ﺳﻴﺎه ﭘﻴﭽﻴﺪه ﺑﻮد ﺑﻴﺮون آورد و ﺑﺴﺘﻪ را ﺑﺎز ﻛﺮد .ﭼﺸﻤﺎن وﻳﻞ ﺑﺎ دﻳﺪن
91
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
92
واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﮔﺸﺎد ﺷﺪ؛ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻫﺎي ﻛﻮﭼﻜﻲ ﻛﻪ در اﻃﺮاف ﺻـﻔﺤﻪ ﻧﻘﺎﺷـﻲ ﺷـﺪه ﺑـﻮد ،ﻋﻘﺮﺑـﻪ ﻫـﺎي
"واﻗﻊ ﻧﻤﺎي ﻣﻦ اﺳﺖ .ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻳﺎب اﺳﺖ .ﻳﻚ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺧﻮان .اﻣﻴﺪوارم ﻧﺸﻜﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ"...
اﻣﺎ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد .ﺣﺘﻲ در دﺳﺖ ﻫﺎي ﻟﺮزان او ﻋﻘﺮﺑﻪ ي ﺑﺰرگ ﺑﺎ ﺣﺮﻛﺘﻲ ﻳﻜﻨﻮاﺧﺖ ﻣﻲ ﭼﺮﺧﻴـﺪ .آن
را ﻛﻨﺎر ﮔﺬاﺷﺖ و ﮔﻔﺖ ":ﻫﻴﭻ وﻗﺖ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ وﺳﻴﻠﻪ ي ﻧﻘﻠﻴﻪ ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮدم .ﻓﻜﺮ ﻧﻤـﻲ ﻛـﺮدم اﻳـﻦ
" ﻧﻪ اﻳﻦ ﻗﺪر .ﻧﻪ ﻣﺜﻞ آﻧﻬﺎ .ﻋﺎدت ﻧﺪاﺷﺘﻢ .اﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﻬﺘﺮم".
" ﺧﺐ از اﻳﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﺮاﻗﺐ ﺑﺎش .اﮔﺮ زﻳﺮ اﺗﻮﺑﻮس ﺑﺮوي ﻳﺎ ﮔﻢ ﺑﺸﻮي ﻣﻲ ﻓﻬﻤﻨـﺪ ﻛـﻪ ﻣـﺎل اﻳـﻦ
وﻳﻞ ﺑﻴﺶ از ﺣﺪ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺷﺪه ﺑﻮد .ﺑﺎﻻﺧﺮه ﮔﻔﺖ ":ﺑﺴﻴﺎر ﺧﺐ ،ﺑﺒﻴﻦ .اﮔﺮ واﻧﻤﻮد ﻛﻨﻲ ﺧـﻮاﻫﺮﻣﻦ
ﻫﺴﺘﻲ ﺑﺮاي ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮب ﻣﻲ ﺷﻮد ،ﭼﻮن ﻛﺴﻲ ﻛﻪ دﻧﺒﺎل اش ﻣﻲ ﮔﺮدﻧﺪ ﺧﻮاﻫﺮ ﻧﺪارد .و وﻗﺘـﻲ
ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﻃﺮز رد ﺷﺪن از ﺟﺎده ﻫﺎ را ﺑﺪون اﻳﻨﻜﻪ ﻛﺸﺘﻪ ﺑﺸﻮي ﻧﺸﺎن ات ﺑﺪﻫﻢ".
" و ﭘﻮل .ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﭘﻮل ﻧﺪاري ...ﺧﺐ ،از ﻛﺠﺎ ﭘﻮل ﻣﻲ آوري؟ ﭼﻄﻮر ﻣﻲ ﺧﻮاي اﻳـﻦ ﻃـﺮف و آن
92
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
93
" ﻃﻼ اﺳﺖ؟ ﻣﮕﺮ ﻧﻪ؟ ﺧﺐ ،ﻫﻤﻴﻦ ﻣﺮدم را ﺑﻪ ﺷﻚ ﻣﻲ اﻧﺪازد .اﻣﻨﻴﺖ ﻧﺪاري .ﻗﺪري ﭘﻮل ﺑـﻪ ات
ﻣﻲ دﻫﻢ .آن ﺳﻜﻪ ﻫﺎ را ﻛﻨﺎر ﺑﮕﺬار ﺗﺎ ﻛﺴﻲ ﻧﺒﻴﻨﺪﺷﺎن .ﻳﺎدت ﺑﺎﺷﺪ – ﺗـﻮ ﺧـﻮاﻫﺮ ﻣـﻦ ﻫـﺴﺘﻲ و
" ﻟﻴﺰي .ﻗﺒﻼ ﻫﻢ واﻧﻤﻮد ﻛﺮده ام و اﺳﻤﻢ ﻟﻴﺰي اﺳﺖ .اﻳﻦ را ﻳﺎدم ﻣﻲ ﻣﺎﻧﺪ".
ﭘﺎ دردش داﺷﺖ ﺷﺮوع ﻣﻲ ﺷﺪ؛ ﻗﺒﻼ ﻗﺮﻣﺰ و ﻣﺘﻮرم ﺷﺪه و ورم ﻛﺮده ﺑﻮد و در ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﺎﺷـﻴﻦ
ﺑﻪ او زده ﺑﻮد ﻛﺒﻮدي ﺑﺰرﮔﻲ داﺷﺖ ﺷﻜﻞ ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ .ﺑﺎ زﺧﻤﻲ ﻛﻪ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ در اوﻟﻴﻦ ﺑﺮﺧﻮرد ﺑـﺎ
وﻳﻞ ﺑﺮداﺷﺘﻪ ﺑﻮد ﺣﺎﻟﺘﻲ را داﺷﺖ ﻛﻪ اﻧﮕﺎر ﺑﺎ او ﺑﺪ رﻓﺘﺎري ﻛﺮده اﻧﺪ و ﻫﻤﻴﻦ وﻳﻞ را ﻧﮕـﺮان ﻣـﻲ
ﺳﻌﻲ ﻛﺮد ﺑﻪ آْن ﻓﻜﺮ ﻧﻜﻨﺪ و ﻫﺮ دو ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎدﻧﺪ ،از ﭼﺮاغ ﺳﺒﺰ ﻋﺎﺑﺮ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ و ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺳﺮﻳﻊ ﺑـﻪ
ﭘﻨﺠﺮه ﻛﻪ زﻳﺮ درﺧﺘﺎن ﻣﻤﺮز ﺑﻮد اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ .اﺻﻼ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ آن را دﻳﺪ .ﻛﺎﻣﻼ ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ ﺑﻮد و ﺗﺮاﻓﻴـﻚ
ﺑﻌﺪ از ده دﻗﻴﻘﻪ ﭘﻴﺎده روي در ﺟﺎده ﺑﻦ ﺑﺮي ﺑﻪ ﺳﺎﻣﺮﺗﺎون رﺳﻴﺪﻧﺪ و در آﻧﺠﺎ وﻳﻞ ﺟﻠـﻮي ﺑـﺎﻧﻜﻲ
اﻳﺴﺘﺎد.
93
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
94
" ﻣﻲ ﺧﻮام ﻗﺪري ﭘﻮل ﺑﮕﻴﺮم .ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ زﻳﺎد اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻧﻜﻨﻢ .اﻣﺎ ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻲ ﻛـﻨﻢ ﺗـﺎ آﺧـﺮ
ﻛﺎرت ﺑﺎﻧﻜﻲ ﻣﺎدرش را در دﺳﺘﮕﺎه ﺧﻮدﭘﺮداز ﮔﺬاﺷﺖ و ﻛﺪ رﻣﺰ او را وارد ﻛـﺮد .ﻇـﺎﻫﺮا ﻣـﺸﻜﻠﻲ
ﻧﺒﻮد ،ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺻﺪ ﭘﻮﻧﺪ ﮔﺮﻓﺖ و دﺳﺘﮕﺎه آن را ﺑﺪون اﺷﻜﺎل ﭘﺮداﺧﺖ ،ﻻﻳﺮا ﺑﺎ دﻫﺎن ﺑﺎز ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ
ﮔﻔﺖ ":اﻳﻦ را ﺑﻌﺪا اﺳﺘﻔﺎده ﻛﻦ .ﭼﻴﺰي ﺑﺨﺮ و ﺧﺮدش ﻛﻦ .ﺑﻴﺎ اﺗﻮﺑﻮس ﺷﻬﺮ را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻴﻢ".
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ او ﺳﻮار اﺗﻮﺑﻮس ﺷﺪ .ﺑﻲ ﺻﺪا ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ و ﺑﺎغ ﻫـﺎي ﺷـﻬﺮ را ﻛـﻪ در ﮔﻮﺷـﻪ و
ﻛﻨﺎر ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﺮد .اﻧﮕﺎر روﻳﺎي ﻛﺲ دﻳﮕﺮي ﺑﻮد .در ﻣﺮﻛﺰ ﺷﻬﺮ ،ﻛﻨـﺎر ﻛﻠﻴـﺴﺎﻳﻲ ﺳـﻨﮕﻲ
ﮔﻔﺖ ":ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻋﻮض ﺷﺪه .ﻣﺜﻞ ...آن ﺑﺎزار ﻧﻴﺴﺖ؟ اﻳﻨﺠﺎ ﺑـﺮاود اﺳـﺖ .آﻧﺠـﺎ ﺑـﺎﻟﻴﻮل اﺳـﺖ و
ﺣﺎﻻ داﺷﺖ ﺑﻪ ﺷﺪت ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ .ﺷﺎﻳﺪ واﻛﻨﺶ دﻳﺮ ﻫﻨﮕﺎم ﺗﺼﺎدف ﺑﻮد ﻳـﺎ ﺷـﻮك ﻧﺎﺷـﻲ از دﻳـﺪن
آرام ﺣﺮف ﻣﻲ زد ،ﭼﻮن وﻳﻞ ﺑﻪ اوﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻬﺎ اﺷﺎره ﻧﻜﻨﺪ و ﻧﮕﻮﻳـﺪ ﻛـﻪ
94
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
95
اﻧﺘﻈﺎر ﻧﺪاﺷﺖ ﻻﻳﺮا را ﭼﻨﻴﻦ ﻣﺘﺤﻴﺮ و ﺣﻴﺮان ﺑﺒﻴﻨﺪ .ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺗﺼﻮر ﻛﻨﺪ ﭼﻪ ﻣﺪت از ﻛﻮدﻛﻲ
او ﺻﺮف دوﻳﺪن در ﺧﻴﺎﺑﺎن ﻫﺎﻳﻲ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﺷﺪه و اﻳﻨﻜﻪ اوﭼﻘﺪر ﺑﻪ ﺗﻌﻠﻖ داﺷﺘﻦ ﺑـﻪ ﻛـﺎﻟﺞ ﺟـﺮدن
اﻓﺘﺨﺎر ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ،ﻛﺎﻟﺠﻲ ﻛﻪ اﺳﺘﺎدان اش ﺑﺎ ﻫﻮش ﺗﺮﻳﻦ ،ﺧﺰاﻧﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﻏﻨﻲ ﺗـﺮﻳﻦ و ﻣﻌﻤـﺎري اش
زﻳﺒﺎ ﺗﺮﻳﻦ و ﺑﺎ ﺷﻜﻮه ﺗﺮﻳﻦ ﺑﻮد .و ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺳﺎدﮔﻲ ﭼﻴﺰ دﻳﮕﺮي ﺑﻮد ،دﻳﮕﺮ آﻛﺴﻔﻮرد ﻻﻳﺮا ﻧﺒﻮد ؛ او
95
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
96
ﻓﺼﻞ ﭼﻬﺎرم
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ ﻻﻳﺮا راه اش را ﮔﺮﻓﺖ و رﻓﺖ ،وﻳﻞ ﻳﻚ ﺗﻠﻔﻦ ﻋﻤﻮﻣﻲ ﭘﻴـﺪا ﻛـﺮد و ﺷـﻤﺎره ﺗﻠﻔـﻦ
" ﺷﻤﺎ؟"
" ﻳﻚ دﻗﻴﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ،ﺑﻌﺪ ﺻﺪاي ﻣﺮدي آﻣﺪ ":اﻟﻮ .ﻣﻦ آﻟﻦ ﭘﺮﻛﻴﻨﺰ ﻫﺴﺘﻢ .ﺷﻤﺎ؟"
" وﻳﻠﻴﺎم ﭘﺮي .ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ﻣﺰاﺣﻢ ﺷﺪم .درﺑﺎره ﭘﺪرم آﻗﺎي ﺟﺎن ﭘﺮي ﺳﻮاﻟﻲ داﺷﺘﻢ ،ﺷﻤﺎ ﻫﺮ ﺳﻪ ﻣﺎه
ﻳﻚ ﺑﺎر از ﻃﺮف ﭘﺪرم ﺑﻪ ﺣﺴﺎب ﺑﺎﻧﻜﻲ ﻣﺎدرم ﭘﻮل وارﻳﺰ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ".
" ﺑﻠﻪ"...
" ﺧﺐ ،ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺪاﻧﻢ ﭘﺪرم ﻛﺠﺎﺳﺖ .زﻧﺪه اﺳﺖ ﻳﺎ ﻣﺮده؟"
96
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
97
ﮔﻔﺖ ":ﻧﻪ .اﻣﺎ او ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮب ﻧﻴﺴﺖ .ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﭼﻴﺰ زﻳﺎدي ﺑﻪ ﻣـﻦ ﺑﮕﻮﻳـﺪ و ﻣـﻦ ﻣـﻲ ﺧـﻮاﻫﻢ
ﺑﺪاﻧﻢ".
" ﺗﻨﻬﺎ؟"
" ﺑﻠﻪ".
" ﻧﻪ".
" ﺧﺐ ،ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﻳﻚ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺑﮕﻮﻳﻢ ،اﻣﺎ زﻳﺎد ﻧﻴﺴﺖ و در ﺿﻤﻦ اﻻن ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ،ﺗـﺮﺟﻴﺢ ﻣـﻲ
دﻫﻢ از ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺣﺮﻓﻲ ﻧﺰﻧﻢ .ﭘﻨﺞ دﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﻗﺮار اﺳﺖ ﻳﻜـﻲ از ﻣﻮﻛـﻞ ﻫـﺎﻳﻢ را ﺑﺒﻴـﻨﻢ .ﻣـﻲ
ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻄﺮﻧﺎك ﺑﻮد .ﺷﺎﻳﺪ وﻛﻴﻞ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺷﻨﻴﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ او ﺗﺤﺖ ﺗﻌﻘﻴﺐ ﭘﻠﻴﺲ ﻗﺮار دارد.
ﺳﺮﻳﻊ ﻓﻜﺮ ﻛﺮد و ﮔﻔﺖ ":ﺑﺎﻳﺪ اﺗﻮﺑﻮس ﻧﺎﺗﻴﻨﮕﻬﺎم را ﺑﮕﻴﺮم و ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺟﺎ ﺑﻤﺎﻧﻢ .اﻣـﺎ ﭼﻴـﺰي را
ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺪاﻧﻢ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﺪ از ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ .ﻓﻘﻂ ﻣﻲ ﺧﻮام ﺑﺪاﻧﻢ ﭘﺪرم زﻧﺪه
97
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
98
اﺳﺖ ﻳﺎ ﻧﻪ ،و اﮔﺮ زﻧﺪه اﺳﺖ ﻛﺠﺎ ﻣﻲ ﺗﻮﻧﻢ او را ﭘﻴﺪا ﻛـﻨﻢ .اﻳـﻦ را ﻣـﻲ ﺗﻮاﻧﻴـﺪ ﺑﮕﻮﻳﻴـﺪ ،ﻧﻤـﻲ
ﺗﻮاﻧﻴﺪ؟"
" ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺳﺎدﮔﻲ ﻧﻴﺴﺖ .ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ اﻃﻼﻋﺎت ﺷﺨﺼﻲ ﻣﻮﻛـﻞ ام را ﺑـﺮوز ﺑـﺪﻫﻢ ،ﻣﮕـﺮ آﻧﻜـﻪ
ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﻮم ﺧﻮدش ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ .در ﺿﻤﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﻮم ﺗﻮ ﻛﻲ ﻫﺴﺘﻲ".
" ﺑﻠﻪ ،ﻣﻲ ﻓﻬﻤﻢ ،اﻣﺎ ﻻاﻗﻞ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ او زﻧﺪه اﺳﺖ ﻳﺎ ﻣﺮده؟"
" ﺧﺐ ،اﻳﻦ ﻣﺴﺎﻟﻪ ﻣﺤﺮﻣﺎﻧﻪ اي ﻧﻴﺴﺖ .اﻣﺎ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺟﻮاب اش را ﺑـﺪﻫﻢ ،ﭼـﻮن ﻧﻤـﻲ
داﻧﻢ".
" ﭼﻪ؟"
" آن ﭘﻮل از ﻃﺮف ﻳﻚ ﺑﻨﻴﺎد ﺧﺎﻧﻮاده ارﺳﺎل ﻣﻲ ﺷﻮد .او ﻓﻘـﻂ ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﮔﻔـﺖ آن را ﺑﭙـﺮدازم ﺗـﺎ
زﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺧﻮدش ﺑﮕﻮﻳﺪ آن را ﻗﻄﻊ ﻛﻨﻢ .از آن روز دﻳﮕﺮ از او ﺧﺒﺮي ﻧﺪارم .ﺧﻼﺻـﻪ اﻳﻨﻜـﻪ او ...
ﺧﺐ ،ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪه .ﺑﺮاي ﻫﻤﻴﻦ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﻢ ﺳﻮال ات را ﺟﻮاب ﺑﺪﻫﻢ".
" در ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻣﺪارك ﻣﻮﺟﻮد اﻳﻦ ﻃﻮر ﻧﺸﺎن ﻣﻲ دﻫﺪ .ﺑﺒﻴﻦ ،ﭼﺮا ﻧﻤﻲ آﻳﻲ ﺑﻪ دﻓﺘﺮ ﻣﻦ ﺗﺎ "...
" ﺧﺐ ،ﺑﺮاﻳﻢ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻨﻮﻳﺲ ،ﻳﺎ از ﻣﺎدرت ﺑﺨﻮاه ﺑﻨﻮﻳﺴﺪ ﺗﺎ اﮔﺮ ﻛﺎري از دﺳـﺘﻢ ﺑـﺮ ﻣـﻲ آﻳـﺪ اﻧﺠـﺎم
ﺑﺪﻫﻢ .اﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺪاﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ زﻳﺎد ﭼﻴﺰي ﺑﮕﻮﻳﻢ".
" ﺑﻠﻪ ،ﻣﻲ داﻧﻢ .ﺑﺴﻴﺎر ﺧﺐ .اﻣﺎ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﺪ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ ﻛﺠﺎ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪه؟"
98
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
99
" ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺪارك ﻣﻮﺟﻮد اﻳﻦ ﻃﻮر ﻧﺸﺎن ﻣـﻲ دﻫـﺪ .و در آن زﻣـﺎن ﭼﻨـﺪ روزﻧﺎﻣـﻪ
" ﺧﺐ ،ﻣﺴﺌﻮل ﮔﺮوه اﻛﺘﺸﺎف ﺑﻮده و ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﻣﻲ ﺷـﻮد .ﺣـﺪود ده ﺳـﺎل ﻗﺒـﻞ .ﻳـﺎ ﺷـﺎﻳﺪ
ﺑﻴﺸﺘﺮ".
" ﻛﺠﺎ؟"
" در ﻣﻨﺎﻃﻖ دور اﻓﺘﺎده ي ﺷﻤﺎل .آﻻﺳﻜﺎ ،ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ .در ﻛﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ي ﻋﻤﻮﻣﻲ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻲ اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ
اﻣﺎ در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﭘﻮل وﻳﻞ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ و دﻳﮕﺮ ﺳﻜﻪ ﻧﺪاﺷﺖ .ﺻﺪاي ﺑـﻮق ﮔـﻮش اش را ﭘـﺮ ﻛـﺮد.
ﮔﻮﺷﻲ را ﮔﺬاﺷﺖ و ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ اﻃﺮاف اﻧﺪاﺧﺖ .ﭼﻴﺰي ﻛﻪ ﺑﻴﺶ از ﻫﻤﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﺎ
ﻣﺎدرش ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﺪ .ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺷﻤﺎره ﺗﻠﻔﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﭘﺮ را ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ ،ﭼﻮن اﮔـﺮ ﺻـﺪاي ﻣـﺎدرش را
ﻣﻲ ﺷﻨﻴﺪ ،ﺑﺮ ﻧﮕﺸﺘﻦ ﭘﻴﺶ او ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺨﺖ ﻣﻲ ﺷﺪ و ﻣﻤﻜﻦ ﺑﻮد ﻫﺮ دو ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺑﻴﻔﺘﻨﺪ .اﻣﺎ ﻣـﻲ
ﻛﺎرﺗﻲ ﻛﻪ ﻧﻤﺎي ﺷﻬﺮ را داﺷﺖ اﻧﺘﺨﺎب ﻛﺮد و ﭘﺸﺖ آن ﻧﻮﺷﺖ ":ﻣﺎدر ﻋﺰﻳﺰم ،ﻣﻦ ﺻﺤﻴﺢ و ﺳـﺎﻟﻢ
ﻫﺴﺘﻢ و ﺑﻪ زودي ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻢ ﺗﺎن .اﻣﻴﺪوارم ﻫﻤﻪ ﭼﻴـﺰ روﺑـﺮاه ﺑﺎﺷـﺪ .دوﺳـﺘﺖ دارم .وﻳـﻞ ".ﺑﻌـﺪ
آدرس را ﻧﻮﺷﺖ و ﺗﻤﺒﺮي ﺧﺮﻳﺪ و ﭘﺸﺖ آن ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ ،و ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﻛﺎرت را در ﺻـﻨﺪوق ﭘـﺴﺘﻲ
99
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
100
ﻗﺒﻞ از ﻇﻬﺮ ﺑﻮد و او در ﺧﻴﺎﺑﺎن اﺻﻠﻲ ﺷﻬﺮ ﺑﻮد ،ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ اﺗﻮﺑﻮس ﻫﺎ از ﻣﻴﺎن ﺧﻴﻞ ﻋﺎﺑﺮان ﭘﻴـﺎده
راه ﺧﻮد را ﻣﻲ رﻓﺘﻨﺪ .ﺑﻌﺪ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻓﻜﺮ اﻓﺘﺎدﻧﺪ ﻛﻪ ﭼﻘﺪر در ﻣﻌﺮض دﻳﺪ ﻗﺮار دارد؛ ﭼﻮن ﻳـﻚ روز
ﻣﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ ﻛﺎري ﺑﻮد ،ﻳﻌﻨﻲ زﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻫﻢ ﺳﻦ او ﺑﺎﻳﺪ درﻣﺪرﺳﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ .ﻛﺠﺎ
ﺑﺮود؟
ﭘﻨﻬﺎن ﺷﺪن زﻳﺎد ﻃﻮل ﻧﻜﺸﻴﺪ .وﻳﻞ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺳﺎدﮔﻲ ﺧﻮد را ﭘﻨﻬﺎن ﻛﻨﺪ ،ﭼﺮا ﻛﻪ در اﻳـﻦ ﻛـﺎر
ﺧﺒﺮه ﺑﻮد؛ ﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﻬﺎرت ﺧﻮد در اﻳﻦ ﻛﺎر ﻣﻲ ﺑﺎﻟﻴﺪ .ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺳﺎدﮔﻲ ﺑﺨـﺸﻲ از ﭘـﺲ زﻣﻴﻨـﻪ
ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﻋﻠﻢ ﺑﻪ اﻳﻨﻜﻪ در ﭼﻪ دﻧﻴﺎﻳﻲ زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ وارد ﻳﻚ ﻣﻐﺎزه ي ﻟﻮازم ﺗﺤﺮﻳﺮي ﺷﺪ و ﻳـﻚ
ﺧﻮدﻛﺎر ،ﻳﻚ ﺑﺴﺘﻪ ﻛﺎﻏﺬ و ﻳﻚ ﺗﺨﺘﻪ ﺷﺎﺳﻲ ﺧﺮﻳﺪ .ﻣﺪرﺳﻪ ﻫﺎ اﻏﻠـﺐ ﺷـﺎﮔﺮدان را ﺑـﻪ ﮔـﺮدش و
ﺧﺮﻳﺪ و اﻣﺜﺎل آن ﻣﻲ ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪ و اﮔﺮ واﻧﻤﻮد ﻣﻲ ﻛﺮد ﺳﺮﮔﺮم ﻳﻜﻲ از آن ﭘﺮوژه ﻫﺎ اﺳﺖ زﻳﺎد ﻏﻴﺮ
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎد ،واﻧﻤﻮد ﻣﻲ ﻛﺮد دارد ﻳﺎدداﺷﺖ ﺑﺮ ﻣﻲ دارد و ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ دﻧﺒﺎل ﻛﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ي
ﻋﻤﻮﻣﻲ ﻣﻲ ﮔﺸﺖ.
*
در اﻳﻦ ﺑﻴﻦ ﻻﻳﺮا داﺷﺖ دﻧﺒﺎل ﺟﺎﻳﻲ ﺧﻠﻮت ﻣﻲ ﮔﺸﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﻣﺸﻮرت ﻛﻨـﺪ .در آﻛـﺴﻔﻮرد
او ﺟﺎﻫﺎﻳﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﺎ ﭘﻨﺞ دﻗﻴﻘﻪ ﭘﻴﺎده روي ﻣﻲ ﺷﺪ ﺑـﻪ آﻧﻬـﺎ رﺳـﻴﺪ ،اﻣـﺎ اﻳـﻦ آﻛـﺴﻔﻮرد ﺧﻴﻠـﻲ
ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﻮد ،ﺧﻴﻠﻲ ﺟﺎﻫﺎ ﺷﺒﺎﻫﺘﻲ ﻣﺒﻬﻢ داﺷﺖ و در ﻛﻨﺎر آﻧﻬﺎ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﻛﺎﻣﻼ ﻣﺘﻔﺎوت دﻳﺪه ﻣـﻲ
100
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
101
ﺷﺪ :ﭼﺮا روي ﺧﻴﺎﺑﺎن ﻫﺎ ﺧﻄﻮﻃﻲ زرد ﻛﺸﻴﺪه ﺑﻮدﻧﺪ؟ ﭼﺮا ﻛﻨﺎر ﭘﻴﺎده روﻫﺎ ﻧﻘﻄﻪ اي ﺳﻔﻴﺪ ﺑـﻮد؟
) در دﻧﻴﺎي او ﻫﺮﮔﺰ اﺳﻢ آداﻣﺲ را ﻧﺸﻨﻴﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ".آن ﭼـﺮاغ ﻫـﺎي ﺳـﺒﺰ و ﻗﺮﻣـﺰ در ﮔﻮﺷـﻪ ي
ﺧﻴﺎﺑﺎن ﻫﺎ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﺎﻳﻲ داﺷﺖ؟ ﻓﻬﻤﻴﺪن ﻣﻌﻨﺎي آﻧﻬﺎ از ﺧﻮاﻧﺪن واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﺳﺨﺖ ﺗـﺮ ﺑـﻮد .ﺑﻌـﺪ ﺑـﻪ
دروازه ي ﻛﺎﻟﺞ ﺳﻨﺖ ﺟﻴﻤﺰ رﺳﻴﺪ ،ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻳﻜﺒﺎر او و راﺟﺮ از آن ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﺗـﺎ در ﺑﺎﻏﭽـﻪ
ﻓﺸﻔﺸﻪ ﻛﺎر ﺑﮕﺬارﻧﺪ؛ و آن ﺳﻨﮓ ﻓﺮﺳﻮده ي ﮔﻮﺷﻪ ﺧﻴﺎﺑﺎن ﻛﺎت ﻛﻪ روي آن ﺣﺮوف spﻛﻪ اول
اﺳﻢ ﺳﺎﻳﻤﻮن ﭘﺎرﺳﻠﻮ ﺑﻮد ﺣﻚ ﺷﺪه ﺑﻮد! ﻻﻳﺮا ﺧﻮدش دﻳﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ ﺳﺎﻳﻤﻮن آن ﺣـﺮوف را ﻛﻨـﺪه
ﺑﻮد! در اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻫﻢ ﻛﺴﻲ ﻫﻤﺎن ﺣﺮوف را روي ﺳﻨﮓ ﻛﻨﺪه ﺑﻮد.
ﭘﺸﺖ اش ﻟﺮزﻳﺪ و ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﻛﻪ ﻣﻮش ﺷﺪه ﺑﻮد در ﺟﻴﺐ او ﺑﻪ ﺧﻮد ﻟﺮزﻳﺪ .ﻻﻳـﺮا ﺧـﻮد را ﺗﻜـﺎن
داد؛ ﺑﻪ اﻧﺪازه ي ﻛﺎﻓﻲ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻣﺮﻣﻮز داﺷﺘﻨﺪ و ﻻزم ﻧﺒﻮد ﺑﻪ اﺳﺮار ﺟﺪﻳﺪي ﻓﻜﺮ ﻛﻨﺪ.
ﺗﻔﺎوت دﻳﮕﺮي ﻛﻪ اﻳﻦ آﻛﺴﻔﻮرد ﺑﺎ ﺷﻬﺮ او داﺷﺖ ﺗﻌﺪاد آدم ﻫﺎﻳﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ در ﭘﻴﺎده روﻫﺎ ﺑﻮدﻧـﺪ و
ﺑﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﻫﺎ وارد و از آﻧﻬﺎ ﺧﺎرج ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ؛ اﻓﺮادي از ﻫﺮ ﻗﻤﺎش ،زن ﻫﺎﻳﻲ در ﻟﺒﺎس ﻣﺮدﻫـﺎ ،
ﻟﺒﺎس ﻫﺎﻳﻲ ﺗﻤﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻴﺎه ﭘﻮﺳﺖ ،ﺣﺘﻲ ﮔﺮوﻫﻲ ﺗﺎﺗﺎر ﻛﻪ دﻧﺒﺎل رﻫﺒﺮﺷﺎن راﻫﻲ ﺑﻮدﻧﺪ ،ﻫﻤﻪ
ﺗﻦ و ﻛﻴﻒ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻮﭼﻚ و ﺳﻴﺎه در دﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ .ﻻﻳﺮا اول ﺑﺎ ﺗﺮس ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛـﺮد ﭼـﻮن
101
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
102
اﻣﺎ ) ﻋﺠﻴﺐ ﺗﺮﻳﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻮد( ﻫﻤﻪ ﻛﺎﻣﻼ ﺳﺎﻟﻢ و زﻧﺪه ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ .اﻳﻦ ﻣﺨﻠﻮﻗﺎت ﺳﺮ
زﻧﺪه ﺑﻪ ﻫﺮﺳﻮ ﻣﻲ رﻓﺘﻨﺪ اﻧﮕﺎر ﻛﻪ ﺑﺸﺮ ﺑﻮدﻧﺪ و ﻻﻳﺮا ﻗﺒﻮل ﻛﺮد ﻛـﻪ آﻧﻬـﺎ واﻗﻌـﺎ اﻧـﺴﺎن ﻫـﺴﺘﻨﺪ و
ﺑﻌﺪ از آﻧﻜﻪ ﻳﻚ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻲ ﻫﺪف در ﺷﻬﺮ ﮔﺸﺖ و ﮔﻮﺷـﻪ و ﻛﻨـﺎر آن آﻛـﺴﻔﻮرد ﻗﻼﺑـﻲ را دﻳـﺪ ،
اﺣﺴﺎس ﮔﺮﺳﻨﻜﻲ ﻛﺮد و ﺑﺎ اﺳﻜﻨﺎس ﺑﻴﺴﺖ ﭘﻮﻧﺪي اش ﻳﻚ ﺗﺨﺘﻪ ﺷـﻜﻼت ﺧﺮﻳـﺪ .ﻣﻐـﺎزه دار ﺑـﺎ
ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد ،اﻣﺎ ﻫﻨﺪي ﺑﻮد و اﻧﮕﺎر ﻟﻬﺠﻪ ي ﻻﻳﺮا را درﺳـﺖ ﻧﻔﻬﻤﻴـﺪ ،ﻫـﺮ
ﭼﻨﺪ ﻻﻳﺮا ﺧﻴﻠﻲ واﺿﺢ ﺑﺎ او ﺣﺮف زده ﺑﻮد .ﺑﺎ ﺑﻘﻴﻪ ي ﭘﻮل از ﺑـﺎزار ﺳﺮﭘﻮﺷـﻴﺪه ﻛـﻪ ﺷـﺒﻴﻪ ﺑـﺎزار
آﻛﺴﻔﻮرد ﺧﻮدش ﺑﻮد ﻳﻚ ﺳﻴﺐ ﺧﺮﻳﺪ و ﻗﺪم زﻧﺎن ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎرك رﻓـﺖ .ﺑـﻪ ﺟﻠـﻮي ﺳـﺎﺧﺘﻤﺎن
ﺑﺰرﮔﻲ رﺳﻴﺪ ،ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻲ ﺑﺎ ﺧﺼﻮﺻﻴﺎت آﻛﺴﻔﻮرد واﻗﻌﻲ ﻛـﻪ در دﻧﻴـﺎي او وﺟـﻮد ﻧﺪاﺷـﺖ ،ﻫـﺮ
ﭼﻨﺪ اﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﻮد ﺑﺎ ﺑﻘﻴﻪ ي ﺳـﺎﺧﺘﻤﺎن ﻫـﺎ ﻫﻤـﺎﻫﻨﮕﻲ داﺷـﺖ .روي ﭼﻤﻨـﺰار ﺟﻠـﻮي ﺳـﺎﺧﺘﻤﺎن
ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﺧﻮردﻧﻲ ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﺨﻮرد و ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺗﺤﺴﻴﻦ آﻣﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد.
ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛﻪ آﻧﺠﺎ ﻳﻚ ﻣﻮزه اﺳﺖ .درﻫﺎي ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﺑﺎز ﺑـﻮد و داﺧـﻞ آن ﺣﻴﻮاﻧـﺎت ﺧـﺸﻚ ﺷـﺪه،
ﻓﺴﻴﻞ ﻫﺎ و اﺳﻜﻠﺖ ﻫﺎي ﺣﻴﻮاﻧﺎت و ﺳﻨﮓ ﻫﺎي ﻣﻌﺪﻧﻲ را دﻳﺪ ﻛﻪ در ﻣﺤﻔﻈﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻗﺮار داﺷﺘﻨﺪ،
درﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﻣﻮزه ي ﺳﻠﻄﻨﺘﻲ زﻣﻴﻦ ﺷﻨﺎﺳﻲ ﻛﻪ درﻟﻨﺪن ﺧﻮد ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮدﻳﺪه ﺑﻮد .ﭘﺸﺖ ﺗﺎﻻر
ﺑﺰرگ آﻫﻦ و ﺷﻴﺸﻪ ورودي ﺑﺨﺶ دﻳﮕﺮي از ﻣﻮزه ﻗﺮار داﺷﺖ و ﭼﻮن ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ ﺧﻠﻮت ﺑﻮد ،ﺑﻪ آﻧﺠـﺎ
رﻓﺖ و ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ اﻃﺮاف اﻧﺪاﺧﺖ .واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﻫﻨﻮز ذﻫﻦ اش را اﺷﻐﺎل ﻛﺮده ﺑـﻮد ،اﻣـﺎ در ﺗـﺎﻻر دوم
ﺧﻮد را در ﻣﺤﺎﺻﺮه ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ دﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﻲ ﻣﻲ ﺷـﻨﺎﺧﺖ :وﻳﺘـﺮﻳﻦ ﻫـﺎﻳﻲ ﭘـﺮ از ﻟﺒـﺎس ﻫـﺎي
102
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
103
ﻣﻨﺎﻃﻖ ﻗﻄﺒﻲ ،درﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﻟﺒﺎس ﻫﺎي ﺧﺰ ﺧﻮدش؛ ﺳﻮرﺗﻤﻪ و ﻛﻨﺪه ﻛﺎري روي ﻋﺎج ﻓﻴﻞ درﻳﺎﻳﻲ
و ﻧﻴﺰه ﻫﺎي ﻣﺨﺼﻮص ﺷﻜﺎر ﺳﮓ ﻣﺎﻫﻲ؛ و ﻫﺰار و ﻳﻚ ﺧﺮت و ﭘﺮت و ﻧـﺸﺎن و اﺷـﻴﺎ ،ﺟـﺎدوﻳﻲ و
اﻧﻮاع ﺳﻼح ،ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ از ﻣﻨﺎﻃﻖ ﻗﻄﺒﻲ ،ﺑﻠﻜﻪ از ﻫﻤﻪ ﺟﺎي آن دﻧﻴﺎ.
ﺗﻴﻐـﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻮد .آن ﭘﺎﻟﺘﻮﻫﺎي ﭘﻮﺳﺖ ﮔﻮزن ﺷﻤﺎﻟﻲ دﻗﻴﻘﺎ ﺷﺒﻴﻪ ﭘـﺎﻟﺘﻮي او ﺑـﻮد ،اﻣـﺎ
ﻫﺎي ﺳﻮرﺗﻤﻪ را ﻛﺎﻣﻼ اﺷﺘﺒﺎه ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ .و ﻋﻜﺴﻲ در آﻧﺠﺎ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺷﻜﺎرﭼﻴﺎن ﺑﻮﻣﻲ را ﻧﺸﺎن ﻣﻲ
داد ،درﺳﺖ ﻫﻤﺎن ﻫﺎ ﻛﻪ ﻻﻳﺮا را ﮔﺮﻓﺘﻪ و ﺑﻪ ﺑﻮﻟﻮاﻧﮕﺎر ﺑﺮده ﺑﻮدﻧـﺪ .دﻗﻴﻘـﺎ ﻫﻤـﺎن ﻣﺮداﻧـﻲ ﺑﻮدﻧـﺪ!
ﺣﺘﻲ ﻃﻨﺎب ﺷﺎن ﻧﺦ ﻧﻤﺎ ﺷﺪه و دوﺑﺎره ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد ،درﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﺎن ﺷﻜﻠﻲ ﻛﻪ ﻻﻳﺮا دﻳﺪه ﺑـﻮد
و درﻫﻤﺎن ﻧﻘﻄﻪ؛ اﻳﻦ را ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮد ،ﭼﻮن ﭼﻨـﺪ ﺳـﺎﻋﺖ ﻋـﺬاب آور را در آن ﺳـﻮرﺗﻤﻪ ﮔﺬراﻧـﺪه
ﺑﻮد ...اﻳﻦ اﺳﺮار ﭼﻪ ﻣﻌﻨﺎﻳﻲ داﺷﺖ؟ آﻳﺎ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ دﻧﻴﺎ وﺟﻮد داﺷـﺖ ﻛـﻪ وﻗـﺖ اش را ﺑـﺎ روﻳـﺎي
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﭼﻴﺰي رﺳﻴﺪ ﻛﻪ دوﺑﺎره او را ﺑﻪ ﻳﺎد واﻗﻊ ﻧﻤﺎ اﻧـﺪاﺧﺖ .در وﻳﺘﺮﻳﻨـﻲ ﺷﻴـﺸﻪ اي و ﻗـﺪﻳﻤﻲ
ﺟﻌﺒﻪ اي ﺳﻴﺎه و ﭼﻮﺑﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﺠﻤﻪ ي اﻧـﺴﺎن در آن ﻗـﺮار داﺷـﺖ ﻛـﻪ ﺑﻌـﻀﻲ از آﻧﻬـﺎ
ﺳﻮراﺧﻲ در ﺑﺎﻻ داﺷﺘﻨﺪ .ﺟﻤﺠﻤﻪ اي ﻛﻪ وﺳﻂ ﺑﻮد دو ﺳﻮراخ داﺷﺖ .ﻧﻮﺷﺘﻪ ي ﺧﺮﭼﻨﮓ ﻗﻮرﺑﺎﻏﻪ
اي ﻛﻪ روي ﻛﺎرﺗﻲ ﭘﺎﻳﻴﻦ وﻳﺘﺮﻳﻦ ﺑﻮد ﻋﺒﺎرت ﺳﻮراخ ﻛﺮدن ﺟﻤﺠﻤﻪ را ﺑـﺮ ﺧـﻮد داﺷـﺖ .داﺷـﺖ.
ﻃﺒﻖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ي روي ﻛﺎرت ﺗﻤﺎم ﺳﻮراخ ﻫﺎ در دوران زﻧﺪﮔﻲ ﺻﺎﺣﺐ ﺟﻤﺠﻤﻪ ﻫﺎ اﻳﺠﺎد ﺷﺪه ﺑـﻮد،
ﭼﻮن اﺳﺘﺨﻮان در اﻃﺮاف ﺳﻮراخ ﺗﺮﻣﻴﻢ و ﺻﺎف ﺷﺪه ﺑﻮد .اﻣﺎ ﻳﻜﻲ از آﻧﻬﺎ ﭼﻨﻴﻦ ﻧﺒﻮد :ﺳـﻮراخ ﺑـﺮ
103
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
104
اﺛﺮ اﺻﺎﺑﺖ ﻳﻚ ﭘﻴﻜﺎن ﻛﻪ ﻫﻨﻮز در ﺟﻤﺠﻤﻪ ﺑﻮد اﻳﺠﺎد ﺷﺪه ﺑﻮد و ﻟﺒﻪ ﻫﺎي آن ﺗﻴﺰ و ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺑـﻮد،
اﻳﻦ ﻛﺎري ﺑﻮد ﻛﻪ ﺗﺎرﺗﺎرﻫﺎي ﺷﻤﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .ﻫﻤﺎن ﻛﺎري ﻛﻪ اﺳﺘﺎﻧﻴﺴﻼوس ﮔـﺮوﻣﻦ ﺑـﺎ ﺧـﻮد
ﻛﺮده ﺑﻮد ،اﻟﺒﺘﻪ ﻃﺒﻖ ﮔﻔﺘﻪ ي اﺳﺎﺗﻴﺪ ﺟﺮدن ﻛﻪ او را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ .ﻻﻳﺮا ﺑﻪ اﻃـﺮاف ﻧﮕـﺎه ﻛـﺮد و
ذﻫﻦ اش را روي ﺟﻤﺠﻤﻪ ي وﺳﻂ ﺟﻌﺒﻪ ﻣﺘﻤﺮﻛﺰ ﻛﺮد و ﭘﺮﺳﻴﺪ :اﻳﻦ ﺟﻤﺠﻤﻪ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺟﻮر آدﻣـﻲ
در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد و در ﻧﻮر ﻏﺒﺎر آﻟﻮدي ﻛﻪ از ﺑﻴﻦ ﺳﻘﻒ ﺷﻴﺸﻪ اي ﺻـﺎف ﻣـﻲ ﺷـﺪ و ﺑـﺮ
ﮔﺎﻟﺮي ﻫﺎي ﺑﺎﻻ ﻣﺘﻤﺎﻳﻞ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺗﻤﺮﻛﺰ ﻛﺮده ﺑﻮد ،ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪ ﻛﻪ ﻛﺴﻲ او را زﻳﺮ ﻧﻈﺮ دارد.
ﻣﺮدي ﻗﻮي ﻫﻴﻜﻞ و ﺷﺼﺖ و ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﻛﻪ ﻛﺖ و ﺷﻠﻮاري زﻳﺒﺎ و ﺧﻮش دوﺧﺖ ﭘﻮﺷـﻴﺪه و ﻳـﻚ
ﻛﻼه ﭘﺎﻧﺎﻣﺎ در دﺳﺖ داﺷﺖ ،در ﮔﺎﻟﺮي ﺑﺎﻻ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد و داﺷﺖ از ﭘﺸﺖ ﻧﺮده ﻫﺎي آﻫﻨـﻲ ﻃﺒﻘـﻪ
ﻣﻮي ﺧﺎﻛﺴﺘﺮي اش را ﺑﺎ دﻗﺖ از روي ﭘﻴﺸﺎﻧﻲ ﺻﺎف ،ﺑﺮﻧﺰه و ﺑﻪ ﻧﺪرت ﭼﻴﻦ ﺧﻮرده ي ﺧـﻮد ﺑـﻪ
ﻋﻘﺐ ﺷﺎﻧﻪ ﻛﺮده ﺑﻮد .ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ درﺷﺖ و ﻧﮕﺮان ﺑﺎ ﻣﮋه ﻫﺎﻳﻲ ﺳﻴﺎه و ﺑﻠﻨـﺪ داﺷـﺖ و ﻫـﺮ از ﮔـﺎﻫﻲ
زﺑﺎن ﺗﻴﺰش را ﻛﻪ ﻧﻮﻛﻲ ﺗﻴﺮه داﺷﺖ از ﮔﻮﺷﻪ ي ﻟﺐ ﻫﺎ ﺑﻴﺮون ﻣﻲ آورد ﺗﺎ آﻧﻬـﺎ را ﻣﺮﻃـﻮب ﻛﻨـﺪ.
دﺳﺘﻤﺎل ﺳﻔﻴﺪي ﻛﻪ در ﺟﻴﺐ ﺳﻴﻨﻪ ي ﻛﺖ اش داﺷﺖ ﺑـﻮي ﺳـﻨﮕﻴﻦ ادوﻛﻠﻨـﻲ را ﻣـﻲ داد ﻛـﻪ
ﺷﺒﻴﻪ ﺑﻮي ﮔﻴﺎﻫﺎن ﮔﻠﺨﺎﻧﻪ اي ﺑﻮد ﻛﻪ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺑﻮي ﮔﻨﺪﻳﺪﮔﻲ رﻳﺸﻪ ﺷﺎن را ﺗﺸﺨﻴﺺ داد.
104
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
105
ﭼﻨﺪ دﻗﻴﻘﻪ اي ﺑﻮد ﻛﻪ ﻻﻳﺮا را زﻳﺮ ﻧﻈﺮ داﺷﺖ .در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﻻﻳﺮا داﺷﺖ در ﮔﺎﻟﺮي ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺣﺮﻛﺖ
ﻣﻲ ﻛﺮد ،او ﻫﻢ در ﮔﺎﻟﺮي ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد ،او ﻫﻢ در ﮔﺎﻟﺮي ﺑﺎﻻ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد و وﻗﺘـﻲ
ﻻﻳﺮا ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﻨﺎر وﻳﺘﺮﻳﻦ ﺟﻤﺠﻤﻪ ﻫﺎ اﻳﺴﺘﺎد او را ﺑﺎ دﻗﺖ زﻳﺮ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺖ و ﻣﺘﻮﺟـﻪ ﺟﺰﺋﻴـﺎت
ﻇﺎﻫﺮي او ﺷﺪ :ﻣﻮي زﺑﺮ و ﻧﺎﻣﺮﺗﺐ اش ،زﺧﻢ روي ﮔﻮﻧﻪ اش ،ﻟﺒﺎس ﻫﺎي ﻧﻮﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺗـﻦ داﺷـﺖ،
ﮔﺮدن ﺑﺮﻫﻨﻪ اش ﻛﻪ روي واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﺧﻢ ﺷﺪه ﺑﻮد و ﭘﺎﻫﺎي ﺑﺮﻫﻨﻪ اش.
دﺳﺘﻤﺎل را از ﺟﻴﺐ ﺳﻴﻨﻪ ﺑﻴﺮون آورد و ﭘﻴﺸﺎﻧﻲ را ﺧﺸﻚ ﻛﺮد ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ رﻓﺖ.
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﺠﺬوب داﺷﺖ اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ ﺟﺪﻳﺪ ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ .آن ﺟﻤﺠﻤﻪ ﻫﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﻗـﺪﻳﻤﻲ ﺑﻮدﻧـﺪ؛
ﻛﺎرت ﻛﻨﺎر وﻳﺘﺮﻳﻦ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﻋﺼﺮ ﺑﺮﻧﺰ ،اﻣﺎ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ دروغ ﻧﻤـﻲ ﮔﻔـﺖ ﮔﻔﺘـﻪ
ﺑﻮد ﻣﺮدي ﻛﻪ ﺟﻤﺠﻤﻪ اش آﻧﺠﺎ ﺑﻮد 33254ﺳﺎل ﭘﻴﺶ زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﺮده اﺳﺖ و ﻳـﻚ ﺟـﺎدوﮔﺮ
ﺑﻮده و اﻳﻨﻜﻪ ﺳﻮراخ ﺑﺮاي ورود ﺧﺪاﻳﺎن ﺑﻪ ﺳﺮش اﻳﺠﺎد ﺷﺪه ﺑﻮده اﺳﺖ .ﺑﻌﺪ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﻛـﻪ ﺑﻌـﻀﻲ
وﻗﺖ ﻫﺎ ﺟﻮاب ﺳﻮاﻟﻲ را ﻛﻪ ﻻﻳﺮا ﻧﭙﺮﺳﻴﺪه ﺑﻮد ﻣﻲ داد ،اﺿﺎﻓﻪ ﻛﺮده ﺑﻮد ﺟﻤﺠﻤﻪ اي ﻛـﻪ ﺳـﻮراخ
ﺷﺪه ﻏﺒﺎر ﺑﻴﺸﺘﺮي در اﻃﺮاف ﺧﻮد داﺷﺘﻪ ﺗﺎ ﺟﻤﺠﻤﻪ اي ﻛﻪ ﺗﻴﺮ ﺧﻮرده اﺳﺖ.
اﻳﻦ ﺣﺮف ﭼﻪ ﻣﻌﻨﺎﻳﻲ داﺷﺖ؟ ﻻﻳﺮا از ﺗﻤﺮﻛﺰي ﻛﻪ ﺑﺮ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ داﺷﺖ ﺑﻴﺮون آﻣﺪ و ﺑﻪ زﻣﺎن ﺣـﺎل
ﺑﺮﮔﺸﺖ و دﻳﺪ دﻳﮕﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻴﺴﺖ .ﭘﻴﺮﻣﺮدي ﺑﺎ ﻛﺖ و ﺷﻠﻮار روﺷـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﻮي ﺧـﻮﺑﻲ ﻣـﻲ داد ﺑـﻪ
وﻳﺘﺮﻳﻦ ﺑﻐﻠﻲ زل زده ﺑﻮد .ﻛﺴﻲ را ﺑﺮاي ﻻﻳﺮا ﺗﺪاﻋﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد اﻣﺎ ﻳﺎدش ﻧﻴﺎﻣﺪ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ.
105
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
106
ﮔﻔﺖ":داري ﺑﻪ ﺟﻤﺠﻤﻪ ﻫﺎي ﺳﻮراخ ﺷﺪه ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﻨﻲ؟ آدم ﻫﺎ ﭼـﻪ ﺑﻼﻫـﺎي ﻏﺮﻳﺒـﻲ ﻛـﻪ ﺳـﺮ
ﻻﻳﺮاﮔﻔﺖ ":ﺑﻠﻪ".
ﻫﻴﭙﻲ ﻫﺎ " ﻣﻲ داﻧﻲ ،ﻫﻴﭙﻲ ﻫﺎ ﻳﺎ آدم ﻫﺎﻳﻲ از آن دﺳﺖ .اﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮ از آن ﻫﺴﺘﻲ ﻛﻪ
را ﺑﻪ ﻳﺎد ﺑﻴﺎوري .ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ اﺛﺮ اﻳﻦ ﻛﺎر از ﻣﻮاد ﻣﺨﺪر ﺑﻴﺸﺘﺮ اﺳﺖ".
ﻻﻳﺮا واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را در ﻛﻮﻟﻪ اش ﮔﺬاﺷﺘﻪ و در اﻳﻦ ﻓﻜﺮ ﺑﻮد ﻛﻪ ﭼﻄﻮر از آﻧﺠﺎ ﺑـﺮود .ﻫﻨـﻮز از واﻗـﻊ
ﻧﻤﺎ ﺳﻮال اﺻﻠﻲ را ﻧﭙﺮﺳﻴﺪه ﺑﻮد و ﺣﺎﻻ اﻳﻦ ﭘﻴﺮﻣﺮد او را ﺑﻪ ﺣﺮف ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد .آدم ﺧـﻮﺑﻲ ﺑـﻪ ﻧﻈـﺮ
ﻣﻲ آﻣﺪ و اﻟﺒﺘﻪ ﺑﻮي ﺧﻮﺑﻲ ﻫﻢ ﻣﻲ داد .ﺣﺎﻻ ﻧﺰدﻳﻜﺘﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد .در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺟﻠﻮي وﻳﺘﺮﻳﻦ ﺧـﻢ
" آدم ﺗﻌﺠﺐ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ،ﻣﮕﺮ ﻧﻪ؟ ﻧﻪ ﺑﻲ ﺣﺴﻲ ،ﻧﻪ ﺿﺪ ﻋﻔﻮﻧﻲ ،اﺣﺘﻤﺎﻻ ﺑﺎ اﺑﺰار ﺳﻨﮕﻲ اﻳﻦ ﻛـﺎر را
ﻛﺮده اﻧﺪ .ﺣﺘﻤﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﺸﻦ ﺑﻮده اﻧﺪ ،ﻣﮕﺮ ﻧﻪ؟ ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻢ ﻗﺒﻼ ﺗﻮ را اﻳﻨﺠﺎ دﻳـﺪه ﺑﺎﺷـﻢ .ﻣـﻦ
" ﻟﻴﺰي .ﺳﻼم ،ﻟﻴﺰي .اﺳﻢ ﻣﻦ ﭼﺎرﻟﺰ اﺳﺖ .ﻣﺪرﺳﻪ ات در آﻛﺴﻔﻮرد اﺳﺖ؟"
106
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
107
ﮔﻔﺖ ":ﻧﻪ".
" ﻓﻘﻂ ﺑﺮاي ﺑﺎزدﻳﺪ آﻣﺪه اي؟ ﺧﺐ ،ﺟﺎي ﺧﻮﺑﻲ را ﺑﺮاي دﻳﺪن اﻧﺘﺨﺎب ﻛﺮده اي .ﺑﻪ ﭼـﻪ ﭼﻴـﺰي
ﻣﺪت ﻫﺎ ﺑﻮد ﻛﺴﻲ ﻣﺜﻞ اﻳﻦ ﻣﺮد او را ﮔﻴﺞ ﻧﻜﺮده ﺑﻮد و از ﻃﺮﻓﻲ ﻣﻬﺮﺑﺎن و ﺧﻮﻧﮕﺮم ﺑـﻮد و ﻟﺒـﺎس
ﻫﺎي ﺷﻴﻚ و ﺗﻤﻴﺰي ﭘﻮﺷﻴﺪه ﺑﻮد ،اﻣﺎ از ﺳﻮي دﻳﮕﺮ ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن در ﺟﻴﺐ ﻻﻳﺮا ﺑـﻪ او ﻣـﻲ زد و
از او ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﻣﺮاﻗﺐ ﺑﺎﺷﺪ ،ﭼﻮن او ﻫﻢ ﭼﻴﺰي را ﻧﺼﻔﻪ و ﻧﻴﻤﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻲ آورد ؛ و ﻻﻳـﺮا از
ﺟﺎﻳﻲ ﺑﻮﻳﻲ را ﺣﺲ ﻛﺮد ،ﻧﻪ اﻳﻨﻜﻪ ﺑﻪ ﻣﺸﺎم اش ﺑﺮﺳﺪ ،اﻣﺎ ﺑﻮي ﻛﻮد ﺑﻮد ،ﺑﻮي ﺗﻌﻔﻦ .ﺑﻪ ﻳﺎد ﻛﺎخ
ﻳﻮﻓﻮر راﻛﻨﻴﺴﻮن اﻓﺘﺎد ﻛﻪ ﻫﻮا ﭘﺮ از ﻋﻄﺮ ﺑﻮد و زﻣﻴﻦ ﺑﻮي ﮔﻨﺪ و ﻛﺜﺎﻓﺖ ﻣﻲ داد.
ﮔﻔﺖ ":ﺑﻪ ﭼﻪ ﻋﻼﻗﻪ دارم؟ اوه ،ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ .ﻣﺜﻼ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺎﻻ ﻛﻪ اﻳﻦ ﺟﻤﺠﻤـﻪ ﻫـﺎ را در اﻳﻨﺠـﺎ
دﻳﺪم ﺑﻪ اﻧﻬﺎ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﺷﺪم .ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻢ ﻛﺴﻲ ﺑﺨﻮاﻫﺪ اﻳﻦ ﺑﻼ ﺳﺮش ﺑﻴﺎﻳﺪ .ﺧﻴﻠﻲ وﺣﺸﺘﻨﺎك
اﺳﺖ".
" ﻧﻪ ، ،ﺧﻮدم دوﺳﺖ ﻧﺪارم ،اﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎش اﻳﻦ اﺗﻔﺎق ﻫﻨﻮز ﻫﻢ دارد ﻣﻲ اﻓﺘﺪ .ﻣﻲ ﺗـﻮاﻧﻢ ﺗـﻮ را
ﻧﺰد ﻛﺴﻲ ﺑﺒﺮم ﻛﻪ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻛﺮده ".در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ اﻳﻦ را ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﭼﻨﺎن ﻣﻬﺮﺑﺎن و ﺻﻤﻴﻤﻲ ﺑـﻪ
ﻧﻈﺮ ﻣﻲ رﺳﻴﺪ ﻛﻪ ﻻﻳﺮا وﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ .اﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﻛﻪ ﻧﻮك زﺑﺎن ﺳﻴﺎه اش ﻛﻪ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﺎر ﺳﺮﻳﻊ ﺣﺮﻛـﺖ
ﻣﻲ ﻛﺮد از ﮔﻮﺷﻪ ﻟﺐ اش ﺑﻴﺮون آﻣﺪ ،ﻻﻳﺮا ﺳﺮش را ﺑﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﻧﻔﻲ ﺗﻜﺎن داد.
ﮔﻔﺖ ":ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮوم .از ﭘﻴﺸﻨﻬﺎدﺗﺎن ﻣﻤﻨﻮن ،اﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﻧﻴﺎﻳﻢ .ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل ﺑﺎﻳﺪ ﺑـﺮوم ﭼـﻮن ﻗـﺮار
107
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
108
ﻣﺮد ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﮔﻔﺖ ":ﺑﻠﻪ ،اﻟﺒﺘﻪ ،ﺧﺐ ،از دﻳﺪن ات ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺷﺪم .ﺧﺪا ﻧﮕﻪ دار ،ﻟﻴﺰي".
ﻣﺮد ﻛﺎرﺗﻲ را ﺟﻠﻮي او ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ ":اوه ،ﻓﻘﻂ اﮔﺮ زﻣﺎﻧﻲ ﻛﺎري داﺷﺘﻲ اﻳﻦ اﺳﻢ و آدرس ﻣـﻦ
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﺑﻲ اﺣﺴﺎس ﮔﻔﺖ ":ﻣﻤﻨﻮن ".و ﻛﺎرت را در ﺟﻴﺐ ﻛﻮﭼﻚ ﭘﺸﺖ ﻛﻮﻟﻪ اش ﮔﺬاﺷﺖ
ورزش وﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﺑﻴﺮون ﻣﻮزه رﺳﻴﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎرك ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﻲ داﻧـﺴﺖ زﻣـﻴﻦ ﻛﺮﻳﻜـﺖ و
ﻫﺎي دﻳﮕﺮ دارد و ﻧﻘﻄﻪ ﺧﻠﻮﺗﻲ را زﻳﺮ درﺧﺘﺎن ﭘﻴﺪا ﻛﺮد و دوﺑﺎره ﺳﺮاغ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ رﻓﺖ.
اﻳﻦ ﺑﺎر ﭘﺮﺳﻴﺪاز ﻛﺠﺎ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ اﺳﺘﺎدي ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ ﻛﻪ در ﻣﻮرد ﻏﺒﺎر اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ .ﺟـﻮاﺑﻲ
ﻛﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﺳﺎده ﺑﻮد :واﻗﻊ ﻧﻤﺎ آدرس اﺗﺎﻗﻲ ﺧﺎص در ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﭼﻬﺎر ﮔﻮش ﺑﻠﻨﺪ ﭘـﺸﺖ ﺳـﺮش را
داد .در ﺣﻘﻴﻘﺖ ﭘﺎﺳﺦ ﭼﻨﺎن ﺳﺮ راﺳﺖ ﺑﻮد و ﭼﻨﺎن ﻧﺎﮔﻬﺎن آﻣﺪ ﻛﻪ ﻻﻳﺮا ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑـﻮد واﻗـﻊ ﻧﻤـﺎ
ﭼﻴﺰ دﻳﮕﺮي ﻫﻢ ﺑﺮاي ﮔﻔﺘﻦ دارد :ﻛﻢ ﻛﻢ داﺷﺖ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﻣﻲ رﺳﻴﺪ ﻛﻪ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﻫـﻢ ﻣﺜـﻞ
آدم ﻫﺎ ﺣﺎل و ﺣﻮﺻﻠﻪ دارد و ﺑﻌﻀﻲ وﻗﺖ ﻫﺎ اﮔﺮ ﺣﺎل وﺣﻮﺻﻠﻪ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷـﺪ اﻃﻼﻋـﺎت ﺑﻴـﺸﺘﺮي
ﻣﻲ دﻫﺪ.
ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎر را ﻛﺮد .ﮔﻔﺖ :ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ آن ﭘﺴﺮ ﻫﻤﺮاه ﺷﻮي .ﺑﺎﻳﺪ در ﻳـﺎﻓﺘﻦ ﭘـﺪرش او را ﻛﻤـﻚ ﻛﻨـﻲ.
108
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
109
ﭘﻠﻚ زد .واﻗﻌﺎ ﺣﻴﺮت ﻛﺮده ﺑﻮد .وﻳﻞ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺳﺮ راه او ﺳﺒﺰ ﺷﺪه ﺑﻮد ﺗﺎ ﺑـﻪ او ﻛﻤـﻚ ﻛﻨـﺪ ؛ اﻳـﻦ
ﻛﺎﻣﻼ واﺿﺢ ﺑﻮد .اﻣﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻻﻳﺮا اﻳﻦ ﻫﻤﻪ راه را آﻣﺪه ﺑﻮد ﺗﺎ ﺑـﻪ او ﻛﻤـﻚ ﻛﻨـﺪ ﻧﻔـﺲ اش را ﺑﻨـﺪ
آورد.
اﻣﺎ ﺣﺮف واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﻫﻨﻮز ﺗﻤﺎم ﻧﺸﺪه ﺑﻮد .ﻋﻘﺮﺑﻪ دوﺑﺎره ﻟﺮزﻳﺪ و ﻻﻳﺮا ﺧﻮاﻧﺪ :ﺑﻪ اﺳﺘﺎد دروغ ﻧﮕﻮ.
ﻣﺨﻤﻞ را در واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﭘﻴﭽﻴﺪ و آن را دوﺑﺎره ﺗﻮي ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ ﮔﺬاﺷﺖ .ﺑﻌﺪ اﻳـﺴﺘﺎد و ﺑـﻪ اﻃـﺮاف
ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ﺗﺎ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻲ را ﻛﻪ اﺳﺘﺎد ﻗﺮار ﺑﻮد در آن ﺑﺎﺷﺪ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ ،ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻧﮕﺮان و ﻣﺒـﺎرزه
*
وﻳﻞ ﻛﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ را ﺑﻪ ﺳﺎدﮔﻲ ﭘﻴﺪا ﻛﺮد و در آﻧﺠﺎ ﻛﺘﺎﺑﺪار ﺑﻪ راﺣﺘﻲ ﺑﺎور ﻛـﺮد ﻛـﻪ او دارد ﺗﺤﻘﻴﻘـﻲ
راﺟﻊ ﺑﻪ ﭘﺮوژه ي زﻣﻴﻦ ﺷﻨﺎﺳﻲ ﻣﺪرﺳﻪ اش اﻧﺠﺎم ﻣﻲ دﻫﺪ و ﺑﻪ او ﻛﻤﻚ ﻛـﺮد ﺗـﺎ ﻧـﺴﺨﻪ ﻫـﺎي
روزﻧﺎﻣﻪ ي ﺗﺎﻳﻤﺰ ﺳﺎل ﺗﻮﻟﺪش را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ ،ﻳﻌﻨﻲ ﻫﻤﺎن ﺳﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﭘﺪرش ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷـﺪه ﺑـﻮد .وﻳـﻞ
ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ آن ﺑﻴﺎﻧﺪازد .ارﺟﺎﻋﺎت زﻳﺎدي ﺑﻪ ﺟﺎن ﭘﺮي ﭘﻴﺪا ﻛﺮد ﻛـﻪ ﻫﻤـﻪ در ارﺗﺒـﺎط ﺑـﺎ
اﻛﺘﺸﺎﻓﺎت ﺑﺎﺳﺘﺎن ﺷﻨﺎﺳﻲ ﺑﻮد .ﺷﻤﺎره ﻫﺎي ﻫﺮ ﻣﺎه روي ﻳﻚ ﻣﻴﻜﺮوﻓﻴﻠﻢ ﻣﺠﺰا ﺑﻮد .وﻳﻞ آﻧﻬﺎ را ﺑـﻪ
ﻧﻮﺑﺖ ﺗﻮي ﭘﺮوژﻛﺘﻮر ﻣﻲ ﮔﺬاﺷﺖ ،ﻣﻲ ﮔﺸﺖ ﺗﺎ ﻣﻘﺎﻟﻪ ي ﻣﻮرد ﻧﻈﺮ را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ و ﺑﺎ دﻗﺖ ﺧﺎﺻـﻲ
آن را ﻣﻲ ﺧﻮاﻧﺪ .اوﻟﻴﻦ ﻣﻘﺎﻟﻪ درﺑﺎره ي اﻋﺰام ﻳﻚ ﮔﺮوه اﻛﺘﺸﺎﻓﻲ ﺑﻪ ﺷﻤﺎل آﻻﺳـﻜﺎ ﺑـﻮد .ﺣﻤﺎﻳـﺖ
ﻣﺎﻟﻲ ﮔﺮوه را ﻣﻮﺳﺴﻪ ي ﺑﺎﺳﺘﺎن ﺷﻨﺎﺳﻲ داﻧﺸﮕﺎه آﻛﺴﻔﻮرد ﺗﻘﺒﻞ ﻛﺮده ﺑﻮد و ﻗﺮار ﺑﻮد ﻣﻨﻄﻘﻪ اي
109
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
110
را ﻛﻪ ﺗﺼﻮر ﻣﻲ رﻓﺖ در آن ﺷﻮاﻫﺪي از زﻧﺪﮔﻲ اﻧﺴﺎن ﻫﺎي اوﻟﻴﻪ ﭘﻴﺪا ﺷﻮد ﻣـﻮرد اﻛﺘـﺸﺎف ﻗـﺮار
ﺑﺪﻫﻨﺪ .ﺟﺎن ﭘﺮي ﺗﻔﻨﮕﺪار درﻳﺎﻳﻲ ﺳﺎﺑﻖ و ﻛﺎﺷﻒ ﺣﺮﻓﻪ اي ﻫﻢ ﻫﻤﺮاه اﻳﻦ ﮔﺮوه ﺑﻮد.
ﻣﻘﺎﻟﻪ دوم ﺑﻪ ﺗﺎرﻳﺦ ش ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﻮد .در آن ﻣﻘﺎﻟﻪ ﺑﻪ ﻃﻮر ﺧﻼﺻﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ ﮔﺮوه اﻋﺰاﻣﻲ
ﺑﻪ اﻳﺴﺘﮕﺎه ﺗﺤﻘﻴﻘﺎﺗﻲ ﻣﻨﻄﻘﻪ ي ﻗﻄﺒﻲ ﺷﻤﺎل آﻣﺮﻳﻜﺎ واﻗﻊ در ﻧﻮاﺗﺎك آﻻﺳﻜﺎ رﺳﻴﺪه اﻧﺪ.
ﻣﻘﺎﻟﻪ ﺳﻮم ﺑﻪ ﺗﺎرﻳﺦ دو ﻣﺎه ﺑﻌﺪ از آن ﺑﻮد .ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮد اﻳﺴﺘﮕﺎه ﺗﺤﻘﻴﻘﺎﺗﻲ ﺑـﻪ ﭘﻴـﺎم ﻫـﺎي ارﺳـﺎﻟﻲ
ﻫﻴﭻ ﮔﻮﻧﻪ ﭘﺎﺳﺨﻲ ﻧﻤﻲ دﻫﺪ و ﺟﺎن ﭘﺮي و ﻫﻤﺮاﻫﺎن اش ﮔﻢ ﺷﺪه اﻧﺪ.
ﮔـﺮوه در ﭘﻲ آن ﻣﻘﺎﻟﻪ ﻫﺎي ﻛﻮﺗﺎه دﻳﮕﺮي ﻫﻢ آﻣﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ درﺑﺎره ي ﺗﺠـﺴﺲ ﺑـﻲ ﺣﺎﺻـﻞ
ﻫﺎي ﻧﺠﺎت ،ﭘﺮواز ﻫﺎي ﻛﺎوش ﺑﺮ ﻓﺮاز درﻳﺎي ﺑﺮﻳﻨﮓ ،واﻛﻨﺶ ﻣﻮﺳﺴﻪ ي ﺑﺎﺳﺘﺎن ﺷﻨﺎﺳﻲ و ﮔﻔـﺖ
ﺿﺮﺑﺎن ﻗﻠﺐ اش ﺗﻨﺪﺗﺮ ﺷﺪ ،ﭼﻮن ﻋﻜﺴﻲ از ﻣﺎدر ﺧﻮدش را دﻳﺪ ﻛﻪ ﻛﻮدﻛﻲ در ﺑﻐﻞ داﺷﺖ .ﺧـﻮد
او.
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎر ﻣﻄﻠﺒﻲ درﺑﺎره ي ﻫﻤﺴﺮ ﮔﺮﻳﺎن و ﻧﮕﺮان ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮد ﻛﻪ وﻳﻞ آن ﻣﻄﻠﺐ را ﻧﺎ اﻣﻴﺪ ﻛﻨﻨـﺪه
و ﺧﺎﻟﻲ از واﻗﻌﻴﺎت ﻳﺎﻓﺖ در ﭘﺎراﮔﺮاف ﻛﻮﺗﺎﻫﻲ آﻣﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ ﺟﺎن ﭘﺮي در ﮔﺮوه ﺗﻔﻨﮕﺪاران درﻳﺎﻳﻲ
ﺷﺨﺺ ﻣﻮﻓﻘﻲ ﺑﻮده وﻟﻲ ﻛﺎرش را رﻫﺎ ﻛﺮده ﺗﺎ ﮔـﺮوه ﻫـﺎي ﻋﻠﻤـﻲ و زﻣـﻴﻦ ﺷﻨﺎﺳـﻲ را رﻫﺒـﺮي
110
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
111
در ﻓﻬﺮﺳﺖ راﻫﻨﻤﺎ اﺷﺎره ي دﻳﮕﺮي ﺑﻪ او ﻧﺸﺪه ﺑـﻮد .وﻳـﻞ ﺑـﺎ ﺣـﺎﻟﺘﻲ ﻣﺘﺤﻴـﺮ از ﭘـﺸﺖ دﺳـﺘﮕﺎه
ﻣﻴﻜﺮوﻓﻴﻠﻢ ﺧﻮان ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ .در ﺟﺎﻳﻲ دﻳﮕﺮ ﺣﺘﻤﺎ اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ دﻳﮕﺮ ﻣﻮﺟﻮد ﺑﻮد؛ اﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﻛﺠﺎ ﻣـﻲ
ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎي ﻣﻴﻜﺮوﻓﻴﻠﻢ را ﺑﻪ ﻛﺘﺎﺑﺪار داد و ﭘﺮﺳﻴﺪ ":آدرس ﻣﻮﺳـﺴﻪ ي ﺑﺎﺳـﺘﺎن ﺷﻨﺎﺳـﻲ را ﻣـﻲ
داﻧﻴﺪ؟"
درﺑـﺎره ي " ﻧﻪ ،در ﻫﻤﭙﺸﺎﻳﺮ اﺳﺖ .ﻛﻼس ﻣﻦ در ﺣﺎل اﻧﺠﺎم ﻳﻚ ﮔﺮدش ﻋﻠﻤﻲ اﺳﺖ .ﺗﺤﻘﻴﻖ
ﻣﺤﻴﻂ زﻳﺴﺖ".
وﻳﻞ آدرس و ﺷﻤﺎره ﺗﻠﻔﻦ را ﻧﻮﺷﺖ و از آﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد اﻫﻞ آﻛﺴﻔﻮرد ﻧﻴﺴﺖ ،ﭘﺮﺳﻴﺪن آدرس
اﺷﻜﺎﻟﻲ ﻧﺪاﺷﺖ .زﻳﺎد دور ﻧﺒﻮد .از ﻛﺘﺎﺑﺪار ﺗﺸﻜﺮ ﻛﺮد و ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎد.
*
در داﺧﻞ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﻻﻳﺮا ﻣﻴﺰ ﻣﺘﺤﺮك ﺑﺰرﮔﻲ را دﻳﺪ ﻛﻪ ﭘﺎي ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﻮد و ﻳﻚ درﺑـﺎن ﭘـﺸﺖ آن
ﺑﻮد.
111
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
112
" ﺑﺎ ﻛﻲ؟"
" دﻛﺘﺮ ﻟﻴﺴﺘﺮ در ﻃﺒﻘﻪ ﺳﻮم اﺳﺖ .اﮔﺮ ﺑﺮاي او ﭼﻴﺰي آورده اي ،ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻲ آن را اﻳﻨﺠﺎ ﺑﮕـﺬاري
ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ او ﺑﺪﻫﻢ".
" ﺑﻠﻪ ،اﻣﺎ ﭼﻴﺰي اﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ آن اﺣﺘﻴﺎج دارد .ﺧﻮدش دﻧﺒﺎل ﻣﻦ ﻓﺮﺳـﺘﺎده .راﺳـﺘﺶ
درﺑﺎن ﺑﺎ دﻗﺖ ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ،اﻣﺎ ﻣﻌﺼﻮﻣﻴﺖ ﻇﺎﻫﺮي ﻻﻳﺮا او را ﻣﺠﺎب ﻛﺮد ﺑﻨـﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺳـﺮي ﺗﻜـﺎن
اﻟﺒﺘﻪ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ اﺳﻢ اﻓﺮاد را ﺑﻪ ﻻﻳﺮا ﻧﻤﻲ ﮔﻔﺖ .او اﺳﻢ دﻛﺘﺮ ﻟﻴﺴﺘﺮ را از ﻗﻔﺴﻪ ﭘﺸﺖ ﺳـﺮ درﺑـﺎن
ﺧﻮاﻧﺪه ﺑﻮد ،ﭼﻮن وﻗﺘﻲ واﻧﻤﻮد ﻛﻨﻲ ﺑﺎ ﻓﺮد ﻣﻌﻴﻨﻲ ﻛﺎر داري ﺧﻴﻠـﻲ راﺣـﺖ ﺗـﺮ اﺟـﺎزه ورود ﻣـﻲ
در ﻃﺒﻘﻪ دوم ﺑﻪ راﻫﺮوﻳﻲ دراز رﺳﻴﺪ ﻛﻪ از آن دري ﺑﻪ ﻳـﻚ ﺳـﺎﻟﻦ ﺳـﺨﻨﺮاﻧﻲ و دري دﻳﮕـﺮ ﺑـﻪ
اﺗﺎﻗﻲ ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮ ﺑﺎز ﻣﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ در آن دو اﺳﺘﺎد اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪ و داﺷﺘﻨﺪ ﺟﻠﻮي ﻳﻚ ﺗﺨﺘﻪ ﺳـﻴﺎه
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺤﺚ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .اﻳﻦ اﺗﺎق ﻫﺎ و دﻳﻮارﻫﺎي راﻫﺮو ﻫﻤﻪ ﺻﺎف و ﻟﺨﺖ ﺑﻮدﻧﺪ ﻃﻮري ﻛـﻪ ﻻﻳـﺮا
ﻓﻜﺮ ﻛﺮد ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﻓﻘﻴﺮ ﻧﺸﻴﻦ اﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﻜﻮه و ﺟﻼل آﻛﺴﻔﻮرد؛ اﻣﺎ دﻳﻮارﻫـﺎي آﺟـﺮي
112
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
113
را ﺑﺎ ﻇﺮاﻓﺖ رﻧﮓ ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ ودرﻫﺎ از ﭼﻮب ﺳﻨﮕﻴﻦ و ﻧﺮده ﻫﺎ از ﻓﻮﻻد ﺑﺮاق ﺑﻮد ﺑﻨـﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻫﻤـﻪ
ﮔﺮان ﻗﻴﻤﺖ ﺑﻮد .ﻓﻘﻂ ﺣﺎﻟﺘﻲ دﻳﮕﺮ داﺷﺖ ﻛﻪ اﻳﻦ دﻧﻴﺎ را ﻋﺠﻴﺐ ﻣﻲ ﻛﺮد.
ﺧﻴﻠﻲ زود دري را ﻛﻪ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ درﺑﺎره اش ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﭘﻴﺪا ﻛﺮد .روي آن ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮد :واﺣﺪ ﺗﺤﻘﻴـﻖ
درﺑﺎره ي ﻣﻀﺎﻣﻴﻦ اﻫﺮﻳﻤﻨﻲ ،و زﻳﺮ آن ﺑﺎ ﺧﻂ ﺑﺪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ R.I.Pو اﻧﮕـﺎر ﻛـﺲ دﻳﮕـﺮي ﺑـﺎ
ﻻﻳﺮا از ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺳﺮ در ﻧﻴﺎورد .در زد و ﺻﺪاي زﻧﻲ آﻣﺪ ﻛﻪ ﮔﻔﺖ ":ﺑﻴﺎ ﺗﻮ".
اﺗﺎﻗﻲ ﻛﻮﭼﻚ ﺑﻮد ﺑﺎ ﻛﭙﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻣﺘﺰﻟﺰل از ﻛﺘﺎب و ﻛﺎﻏﺬ ،و ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻔﻴﺪﻫﺎي روي دﻳﻮار ﻫﻤﻪ ﭘـﺮ از
ﻧﻤﻮدار و ﻣﻌﺎدﻟﻪ ﺑﻮد .ﭘﺸﺖ در ﻃﺮﺣﻲ را ﻛﻪ ﻇﺎﻫﺮاً ﺑﻪ زﺑﺎن ﭼﻴﻨﻲ ﺑﻮد ﻧﺼﺐ ﻛﺮده ﺑﻮدﻧـﺪ .ﻻﻳـﺮا از
ﻻي دري ﺑﺎز اﺗﺎﻗﻲ دﻳﮕﺮ را دﻳﺪ ﻛﻪ در آن ﻧﻮﻋﻲ دﺳﺘﮕﺎه ﭘﻴﭽﻴﺪه و ﺑﺮﻗﻲ در ﺳﻜﻮت ﻗﺮار داﺷﺖ.
وﻗﺘﻲ دﻳﺪ اﺳﺘﺎدي ﻛﻪ دﻧﺒﺎﻟﺶ ﻣﻲ ﮔﺸﺘﻪ ﻳﻚ زن اﺳﺖ ﻛﻤﻲ ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮد ،اﻣﺎ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮد
او ﻣﺮد اﺳﺖ ،اﻟﺒﺘﻪ آن دﻧﻴﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻮد .زن ﻛﻨـﺎر دﺳـﺘﮕﺎﻫﻲ ﻧﺸـﺴﺘﻪ ﺑـﻮد ﻛـﻪ اﺷـﻜﺎل و
ﻧﻤﻮدارﻫﺎﻳﻲ را روي ﻳﻚ ﺻﻔﺤﻪ ي ﺷﻴﺸﻪ اي ﻛﻮﭼﻚ ﻧﺸﺎن ﻣـﻲ داد و ﺟﻠـﻮي آن ﺗﻤـﺎم ﺣـﺮوف
اﻟﻔﺒﺎ ﺑﻪ ﺷﻜﻞ ﻣﻜﻌﺐ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻮﭼﻚ و ﻛﺜﻴﻒ روي ﻳﻚ ﺳﻴﻨﻲ ﻛﺮم رﻧﮓ ﻗـﺮار داﺷـﺖ .اﺳـﺘﺎد روي
ﻻﻳﺮا در را ﭘﺸﺖ ﺳﺮش ﺑﺴﺖ .ﺑﻪ ﻳﺎد ﮔﻔﺘﻪ ي واﻗﻊ ﻧﻤﺎ اﻓﺘﺎد و ﺳﺨﺖ ﺗﻼش ﻛﺮد ﺗﺎ ﻛـﺎري را ﻛـﻪ
113
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
114
زن ﭘﻠﻚ زد .ﻻﻳﺮا ﺗﺨﻤﻴﻦ زد ﺑﺎﻳﺪ ﺳﻲ و ﻫﻔﺖ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎﺷـﺪ ،ﺷـﺎﻳﺪ ﻛﻤـﻲ ﺑﺰرﮔﺘـﺮ از ﺧـﺎﻧﻢ
ﻛﻮﻟﺘﺮ ،ﺑﺎ ﻣﻮي ﻛﻮﺗﺎه و ﺳﻴﺎه و ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎي ﻗﺮﻣﺰ .روﭘﻮﺷﻲ ﺳﻔﻴﺪ ﺑﻪ ﺗﻦ داﺷﺖ ﻛﻪ دﻛﻤﻪ ﻫﺎي ﺟﻠـﻮ
آن ﺑﺎز ﺑﻮد و ﭘﻴﺮاﻫﻦ ﺳﺒﺰي از زﻳﺮ آن دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ و ﺷﻠﻮار آﺑﻲ و ﻛﺘﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﭘـﺎ داﺷـﺖ از ﻫﻤـﺎن
در ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺳﻮال ﻻﻳﺮا زن دﺳﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﻳﺶ ﻛـﺸﻴﺪ و ﮔﻔـﺖ ":ﺧـﺐ ،ﺗـﻮ دوﻣـﻴﻦ اﺗﻔـﺎق ﻏﻴـﺮ
ﻣﻨﺘﻈﺮه ي اﻣﺮوز ﻫﺴﺘﻲ .ﻣﻦ دﻛﺘﺮ ﻣﺮي ﻣﺎﻟﻮن ﻫﺴﺘﻢ .ﭼﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻲ؟"
ﻻﻳﺮا ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ اﻃﺮاف اﻧﺪاﺧﺖ ﺗﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﻮد ﺗﻨﻬﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ،ﺑﻌﺪ ﮔﻔـﺖ ":ﻣـﻲ ﺧـﻮاﻫﻢ ﺑـﻪ ﻣـﻦ
اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ درﺑﺎره ي ﻏﺒﺎر ﺑﺪﻫﻴﺪ .ﻣﻴﺪاﻧﻢ ﻛﻪ ﻣﻲ داﻧﻴﺪ .ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺛﺎﺑﺖ ﻛﻨﻢ .ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ".
" ﺷﺎﻳﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ آن ﭼﻴﺰ دﻳﮕﺮي ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻴﺪ .ذرات ﺑﻨﻴـﺎدﻳﻦ اﺳـﺖ.در دﻧﻴـﺎي ﻣـﻦ ﺑـﻪ آن اﺟـﺮام
روﺳﺎﻛﻒ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ،اﻣﺎ در ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺎدي ﺑﻪ آن ﻏﺒﺎر ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ .ﺑﻪ راﺣﺘﻲ دﻳﺪه ﻧﻤﻲ ﺷﻮد ،اﻣـﺎ از
ﻓﻀﺎ ﻣﻲ آﻳﺪ و روي آدم ﻫﺎ ﻣﻲ ﻧﺸﻴﻨﺪ .اﻟﺒﺘﻪ زﻳﺎد روي ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻤﻲ ﻧﺸﻴﻨﺪ .ﺑﻴﺸﺘﺮ روي ﺑﺰرﮔﺴﺎل
ﻫﺎ .و ﭼﻴﺰ دﻳﮕﺮي ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ اﻣﺮوز ﭘﻴﺪا ﻛﺮدم – در ﻣﻮزه اي ﻛﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺟﺎده اﺳـﺖ ﺑـﻮدم و ﭼﻨـﺪ
ﺟﻤﺠﻤﻪ ي ﻗﺪﻳﻤﻲ را دﻳﺪم ﻛﻪ ﺑﺎﻻي ﺳﺮﺷﺎن ﺳﻮراخ داﺷﺘﻨﺪ ،ﻣﺜﻞ ﺳﻮراخ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺗﺎﺗﺎرﻫـﺎ ﻣـﻲ
ﻛﻨﻨﺪ ،در اﻃﺮاف آﻧﻬﺎ ﻏﺒﺎر ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮي ﻫﺴﺖ ﺗﺎ آﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﺳﻮراخ ﻧﺪارﻧﺪ .ﻋﺼﺮ ﺑﺮﻧﺰ ﻛﻲ ﺑﻮده؟"
114
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
115
" ﻋﺼﺮ ﺑﺮﻧﺰ ؟ اوه ،ﻧﻤﻲ داﻧﻢ؛ ﺣﺪود ﭘﻨﺞ ﻫﺰار ﺳﺎل ﭘﻴﺶ".
" آه ،ﺧﺐ ،ﭘﺲ در ﻧﻮﺷﺘﻦ آن ﻛﺎرت اﺷﺘﺒﺎه ﻛﺮده اﻧﺪ .آن ﺟﻤﺠﻤﻪ اي ﻛﻪ دو ﺳﻮراخ دارد ﺳـﻲ و
ﺑﻌﺪ ﺳﺎﻛﺖ ﺷﺪ ،ﭼﻮن دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺣﺎﻟﺘﻲ داﺷﺖ ﻛﻪ اﻧﮕﺎر ﻧﺰدﻳﻚ ﺑﻮد ﻏﺶ ﻛﻨﺪ .رﻧﮓ ﻗﺮﻣﺰ ﮔﻮﻧـﻪ
اش ﻛﺎﻣﻼ ﻣﺤﻮ ﺷﺪ؛ ﻳﻚ دﺳﺖ را ﺑﺮ ﺳﻴﻨﻪ اش ﮔﺬاﺷﺖ و ﺑﺎ دﻳﮕﺮي دﺳﺘﻪ ي ﺻﻨﺪﻟﻲ را ﮔﺮﻓـﺖ و
" ﻧﻪ ،از ﻛﺠﺎ ﻣﻲ آﻳﻲ؟ ﭼﻪ ﻫﺴﺘﻲ؟ اﻳﻦ ﭼﻴﺰﻫﺎ را از ﻛﺠﺎ ﻣﻲ داﻧﻲ؟"
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﻧﮕﺮاﻧﻲ آﻫﻲ ﻛﺸﻴﺪ؛ ﻓﺮاﻣﻮش ﻛﺮده ﺑﻮد اﺳﺎﺗﻴﺪ ﭼﻘﺪر ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ را ﻛﺶ ﻣﻲ دﻫﻨـﺪ .وﻗﺘـﻲ
ﻣﻲ ﺷﺪ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﻳﻚ دروغ ﻛﺎر را راﺣﺖ ﺗﺮ ﻛﺮد ﮔﻔﺘﻦ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻓﻘﻂ ﻛﺎر را ﻣﺸﻜﻞ ﺗﺮ ﻣﻲ ﻛﺮد.
ﮔﻔﺖ ":از دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮ ﻣﻲ آﻳﻢ .و در آن دﻧﻴـﺎ ﻫـﻢ ﻣﺜـﻞ اﻳﻨﺠـﺎ آﻛـﺴﻔﻮرد دارﻧـﺪ ،ﻓﻘـﻂ ﺑـﺎ اﻳـﻦ
زن ﮔﻔﺖ ":اوه ،ﺟﺎي دﻳﮕﺮ .ﻓﻬﻤﻴﺪم .ﺧﺐ ،ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﻓﻬﻤﻴﺪم".
115
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
116
ﻻﻳﺮا ﺗﻮﺿﻴﺢ داد ":ﺑﺎﻳﺪ راﺟﻊ ﺑﻪ ﻏﺒﺎر اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ،ﭼﻮن اﻓﺮاد ﻛﻠﻴﺴﺎ در دﻧﻴﺎي ﻣـﻦ از ﻏﺒـﺎر
ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻨﺪ ،ﭼﻮن ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﮔﻨﺎه اﺻﻠﻲ اﺳﺖ .ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺧﻴﻠﻲ ﻣﻬﻢ اﺳﺖ .و ﭘـﺪر ﻣـﻦ ...ﻧـﻪ".
ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺣﺮارت ﭘﺎ ﺑﺮ زﻣﻴﻦ ﻛﻮﺑﻴﺪ " .ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻢ اﻳﻦ ﻃﻮر ﺑﮕﻮﻳﻢ .دارم اﺷﺘﺒﺎه ﻣﻲ ﻛﻨﻢ".
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺑﻪ ﭼﻬﺮه اﺧﻤﻮ و ﻣﺴﺘﺎﺻﻞ ﻻﻳﺮا ،ﻣﺸﺖ ﻫﺎي ﮔﺮه ﻛﺮده اش ،زﺧﻢ ﻫﺎي روي ﮔﻮﻧـﻪ و
ﻻﻳﺮا ﺳﺎﻛﺖ ﺷﺪ و ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ را ﻛﻪ از ﻓﺮط ﺧﺴﺘﮕﻲ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻣﺎﻟﻴﺪ.
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن اداﻣﻪ داد ":ﭼﺮا دارم ﺑﻪ ﺣﺮف ﻫﺎي ﺗﻮ ﮔﻮش ﻣﻲ ﻛﻨﻢ؟ ﺣﺘﻤﺎ دﻳﻮاﻧﻪ ﺷﺪه ام .واﻗﻌﻴـﺖ
اﻳﻨﻜﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺟﺎي دﻧﻴﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻲ ﺑﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﺳﻮال ات ﺑﺮﺳـﻲ و ﻣـﻲ ﺧﻮاﻫﻨـﺪ اﻳﻨﺠـﺎ را
ﺗﻌﻄﻴﻞ ﻛﻨﻨﺪ .ﭼﻴﺰي ﻛﻪ ﺗﻮ درﺑﺎره اش ﺣﺮف ﻣﻲ زﻧﻲ ،ﻫﻤﻴﻦ ﻏﺒﺎر ،ﺷـﺒﻴﻪ ﭼﻴـﺰي اﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻣـﺎ
ﻣﺪﺗﻲ اﺳﺖ ﻣﺸﻐﻮل ﺗﺤﻘﻴﻖ روي آن ﻫﺴﺘﻴﻢ ،و ﺣﺮﻓﻲ ﻛﻪ درﺑﺎره ي ﺟﻤﺠﻤﻪ ي ﺗﻮي ﻣـﻮزه زدي
ﻣﺮا ﺗﻜﺎن داد ﭼﻮن ،...اوه ،ﻧﻪ ،ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻮد .ﺧﻴﻠﻲ ﺧﺴﺘﻪ ام .ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺣـﺮف ﻫﺎﻳـﺖ را
ﺑﺸﻨﻮم ،ﺑﺎور ﻛﻦ ،اﻣﺎ ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺣﺎﻻ ﻧﻪ .ﺷﻨﻴﺪي ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻨﺪ اﻳﻨﺠـﺎ را ﺗﻌﻄﻴـﻞ
ﻛﻨﻨﺪ؟ ﻣﻦ ﻳﻚ ﻫﻔﺘﻪ وﻗﺖ دارم ﺗﺎ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎدي ﺑﺮاي ﻛﻤﻴﺘﻪ ي ﺑﻮدﺟﻪ ﺗﻬﻴﻪ ﻛﻨﻢ ،اﻣﺎ ﻫـﻴﭻ اﻣﻴـﺪي
ﻧﻴﺴﺖ"..
116
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
117
" آه ،ﺑﻠﻪ .ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻣﺎﻟﻲ او ﻣﺘﻜﻲ ﺑﻮدم ﺧﻮد را ﻛﻨﺎر ﻛﺸﻴﺪ .اﻟﺒﺘﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﭼﻨﺪان ﻫﻢ ﻏﻴـﺮ
ﻣﻨﺘﻈﺮه ﻧﺒﻮده".
ﮔﻔﺖ ":ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﻗﺪري ﻗﻬﻮه درﺳﺖ ﻛﻨﻢ .اﮔﺮ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻧﻜﻨﻢ ،ﺧﻮاب ام ﻣﻲ ﺑﺮد .ﺗـﻮ ﻫـﻢ ﻣـﻲ
ﺧﻮري؟"
ﻛﺘﺮي ﺑﺮﻗﻲ را ﭘﺮ ﻛﺮد و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ داﺷﺖ ﻗﻬﻮه ي ﻓﻮري را ﺗﻮي دو ﻟﻴـﻮان دﺳـﺘﻪ دار ﻣـﻲ
" ﭼﻴﻨﻲ اﺳﺖ .ﺳﻤﺒﻞ ﻳﻲ ﭼﻴﻨﮓ .ﻣﻲ داﻧﻲ ﭼﻴﺴﺖ؟ در دﻧﻴﺎي ﺷﻤﺎ ﻫﻢ از اﻳﻦ دارﻧﺪ؟"
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ ﺗﻨﮓ ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻗﺼﺪ او ﻣﺴﺨﺮه ﻛﺮدن اﺳﺖ ﻳﺎ ﻧﻪ .ﮔﻔـﺖ ":ﺑﻌـﻀﻲ
ﭼﻴﺰﻫﺎ ﻣﺜﻞ اﻳﻨﺠﺎ اﺳﺖ و ﺑﻌﻀﻲ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﻣﺘﻔﺎوت ،ﻫﻤﻴﻦ .ﻣـﻦ ﻫﻤـﻪ ﭼﻴـﺰ را درﺑـﺎره ي دﻧﻴـﺎ ي
ﻻﻳﺮا ﭘﺮﺳﻴﺪ ":ﻣﻀﺎﻣﻴﻦ اﻫﺮﻳﻤﻨﻲ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻪ؟ روي در اﺗﺎق اﻳﻦ ﻃﻮر ﻧﻮﺷﺘﻪ ،درﺳﺖ ﻣﻴﮕﻮﻳﻢ؟"
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن دوﺑﺎره ﻧﺸﺴﺖ و ﺑﺎ ﭘﺎ ﻳﻚ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﺑﺮاي ﻻﻳﺮا ﺑﻴﺮون ﻛﺸﻴﺪ .ﮔﻔﺖ ":ﻣﻀﺎﻣﻴﻦ اﻫﺮﻳﻤﻨﻲ
ﭼﻴﺰي اﺳﺖ ﻛﻪ ﮔﺮوه ﻣﻦ در ﺟﺴﺘﺠﻮي آن اﺳﺖ .ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻧﻤﻲ داﻧﺪ ﭼﻴﺴﺖ .در دﻧﻴﺎ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ
زﻳﺎدي ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﻓﺮاﺗﺮ از درك ﻣﺎﺳﺖ ،ﻧﻜﺘﻪ ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺖ .ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﻢ ﺳﺘﺎره ﻫـﺎ و ﻛﻬﻜـﺸﺎن ﻫـﺎ و
117
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
118
ﻧﻤـﻲ ﭘﺎﺷـﻨﺪ ،ﭘـﺲ اﺟﺮاﻣﻲ را ﻛﻪ ﻣﻲ درﺧﺸﻨﺪ ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ ،اﻣﺎ ﻫﻤﻪ در آﺳﻤﺎن ﺷﻨﺎورﻧﺪ و از ﻫﻢ
ﻗﻀﻴﻪ ﻓﺮاﺗﺮ از اﻳﻦ ﻫﺎﺳﺖ -ﻧﻮﻋﻲ ﺟﺎذﺑﻪ .اﻣﺎ ﻛﺴﻲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺪ اﻳﻦ ﻫـﺎ را ﭘﻴﮕﻴـﺮي ﻛﻨـﺪ .ﺑﻨـﺎﺑﺮاﻳﻦ
ﭘﺮوژه ﻫﺎي ﻣﺨﺘﻠﻔﻲ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺳﻌﻲ در ﻳﺎﻓﺘﻦ ﭘﺎﺳﺦ اﻳﻦ ﺳﻮاﻻت دارد ،و اﻳﻦ ﭘﺮوژه ﻳﻜﻲ از آﻧﻬـﺎ
اﺳﺖ".
ﻻﻳﺮا ﺗﻤﺎم ﺗﻮﺟﻪ اش ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎي او ﺑﻮد .ﺑﺎﻻﺧﺮه آن زن داﺷﺖ ﺟﺪي ﺣﺮف ﻣﻲ زد.
" ﺧﺐ ،ﻣﺎ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ "...اﻣﺎ در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﻛﺘﺮي ﺟﻮش آﻣﺪ و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺑﻠﻨـﺪ ﺷـﺪ ﺗـﺎ
ﻗﻬﻮه درﺳﺖ ﻛﻨﺪ اداﻣﻪ داد ":ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ ﻧﻮﻋﻲ ذره ي ﺑﻨﻴﺎدﻳﻦ اﺳـﺖ .ﭼﻴـﺰي ﻛـﺎﻣﻼ ﻓﺮاﺗـﺮ از
آﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻛﻨﻮن ﻛﺸﻒ ﺷﺪه .اﻣﺎ آن ذرات را ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﻣﻲ ﺗﻮان رد ﻳﺎﺑﻲ ﻛﺮد ...ﻛﺠـﺎ ﺑـﻪ
ﻻﻳﺮا اﺣﺴﺎس ﻣﻴﻜﺮد ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن دﺳﺖ اش را ﮔﺎز ﻣﻲ ﮔﻴﺮد ﺗﺎ ﺑﻪ او ﻫﺸﺪار ﺑﺪﻫـﺪ ﻛـﻪ ﺣـﻮاس
اش ﺟﻤﻊ ﺑﺎﺷﺪ .ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮب ﺑﻮد ،واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﺑﻪ او ﮔﻔﺘـﻪ ﺑـﻮد راﺳـﺖ ﺑﮕﻮﻳـﺪ ،اﻣـﺎ ﻣـﻲ
داﻧﺴﺖ اﮔﺮ ﺗﻤﺎﻣﻲ واﻗﻌﻴﺖ را ﺑﮕﻮﻳﺪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﻲ ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ ﺑﻴﻔﺘﺪ .ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ دﻗﺖ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛـﺮد
" ﺧﺐ ،ﻣﺎ ﺳﻌﻲ دارﻳﻢ ﻳﻚ ﻣﻮرد ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ردﻳﺎﺑﻲ را از ﻣﻴﺎن ذرات دﻳﮕﺮ ﻛﻪ ﺑـﺎ ﻳﻜـﺪﻳﮕﺮ ﺗـﺼﺎدم
دارﻧﺪ ردﻳﺎﺑﻲ ﻛﻨﻴﻢ .ﻣﻌﻤﻮﻻ از ردﻳﺎب ﻫﺎﻳﻲ در ﻋﻤﻖ زﻣﻴﻦ اﺳﺘﻔﺎده ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ،اﻣـﺎ ﻣـﺎ در ﻋـﻮض
118
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
119
ﻣﻴﺪاﻧﻲ اﻟﻜﺘﺮوﻣﻐﻨﺎﻃﻴﺴﻲ در اﻃﺮاف ردﻳﺎب اﻳﺠﺎد ﻣـﻲ ﻛﻨـﻴﻢ ﻛـﻪ ﺑﻘﻴـﻪ ي اﺟﺮاﻣـﻲ را ﻛـﻪ ﻧﻤـﻲ
ﺧﻮاﻫﻴﻢ ﺟﺪا ﻧﮕﻪ ﻣﻲ دارد و ﻓﻘﻂ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻴﻢ اﺟﺎزه ﻋﺒﻮر ﻣﻲ دﻫﺪ .ﺑﻌﺪ ﻋﻼﻳﻢ ارﺳﺎﻟﻲ
ﻳﻚ ﻟﻴﻮان ﻗﻬﻮه ﺑﻪ ﻻﻳﺮا داد .ﺧﺒﺮي از ﺷﻴﺮ و ﺷﻜﺮ ﻧﺒﻮد ،اﻣﺎ ﭼﻨﺪ ﺑﻴﺴﻜﻮﻳﺖ زﻧﺠﺒﻴﻠﻲ در ﻛـﺸﻮي
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن اداﻣﻪ داد ":و ذره اي را ﭘﻴﺪا ﻛﺮدﻳﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﺨﻮاﻧﻲ داﺷﺖ .ﻣﺎ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ ﻫﻤﺨﻮاﻧﻲ
دارد .اﻣﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺠﻴﺐ اﺳﺖ ﭼﺮا دارم ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻢ؟ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺑﮕﻮﻳﻢ .ﻫﻨـﻮز ﻣﻨﺘـﺸﺮ ﻧـﺸﺪه ،ﻫﻨـﻮز
آﺷﻔﺘﻪ ام. درﻣﻮرد آن ﻗﻀﺎوت ﻧﺸﺪه ،ﺣﺘﻲ ﻫﻨﻮز ﺟﺎﻳﻲ ﺛﺒﺖ ﻧﺸﺪه .اﻣﺮوز ﻋﺼﺮ ﻛﻤﻲ
" ﺧﺐ "...اداﻣﻪ داد و دوﺑﺎره ﺧﻤﻴﺎزه ﻛﺸﻴﺪ ﻛﻪ ﻻﻳﺮا ﻓﻜﺮ ﻛﺮد ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻤﺎم ﻧﻤـﻲ ﺷـﻮد ".ذرات ﻣـﺎ
ﺷﻴﺎﻃﻴﻨﻲ ﻛﻮﭼﻚ و ﻋﺠﻴﺐ ﻫﺴﺘﻨﺪ ،در اﻳﻦ ﺷﻜﻲ ﻧﻴﺴﺖ .آﻧﻬﺎ را ذرات ﺳﻴﺎﻫﻲ ﻣﻲ ﻧـﺎﻣﻴﻢ ،ﺳـﺎﻳﻪ
ﻫﺎ .ﻣﻲ داﻧﻲ ﭼﻪ ﭼﻴﺰي ﺑﻴﺶ از ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻳﻪ ي ﺗﻌﺠﺐ ﻣﻦ ﺷﺪ؟ وﻗﺘﻲ از ﺟﻤﺠﻤﻪ ﻫﺎي ﺗـﻮي ﻣـﻮزه
ﺣﺮف زدي .ﭼﻮن ﻳﻜﻲ از اﻋﻀﺎي ﮔﺮوه ﻣﺎ ﺑﺎﺳﺘﺎن ﺷﻨﺎﺳﻲ آﻣﺎﺗﻮر اﺳﺖ .ﻳﻚ روز ﻛﺸﻔﻲ ﻛـﺮد ﻛـﻪ
دﻳﻮاﻧﻪ وارﺗـﺮﻳﻦ ﻫﻴﭻ ﻛﺪام ﺑﺎورﻣﺎن ﻧﻤﻲ ﺷﺪ .اﻣﺎ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻴﻢ آن را ﻧﺎدﻳﺪه ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ،ﭼﻮن ﺑﺎ
ﻣﻮﺿﻮع درﺑﺎره ي اﻳﻦ ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﺨﻮاﻧﻲ دارد .ﻣﻲ داﻧـﻲ ﭼﻴـﺴﺖ؟ آن ذرات ﺑـﺎ ﺷـﻌﻮر ﻫـﺴﺘﻨﺪ.
درﺳﺖ اﺳﺖ .ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎ ذراﺗﻲ ﺑﺎ ﺷﻌﻮر ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل ﭼﻨﻴﻦ ﭼﻴﺰ اﺣﻤﻘﺎﻧﻪ اي ﺷـﻨﻴﺪه ﺑـﻮدي؟
ﻗﺪري از ﻗﻬﻮه اش را ﺧﻮرد .ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﻫﺮ ﻛﻠﻤﻪ ي او ﻣﺜﻞ ﮔﻠﻲ ﺗﺸﻨﻪ ﻗﻬﻮه را ﺳﺮ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ.
119
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
120
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن اداﻣﻪ داد ":ﺑﻠﻪ ،ﻣﻲ داﻧﻨﺪ ﻣﺎ اﻳﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﻴﻢ .واﻛﻨﺶ ﻧﺸﺎن ﻣﻲ دﻫﻨﺪ .و ﻗﺴﻤﺖ دﻳﻮاﻧﻪ
ﻛﻨﻨﺪه اش اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻧﺨﻮاﻫﻲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻲ آﻧﻬﺎ را ﺑﺒﻴﻨﻲ .ﻣﮕﺮ آﻧﻜﻪ ذﻫـﻦ ات را ﺑـﻪ ﺳـﻄﺤﻲ
ﺧﺎص ﺑﺮﺳﺎﻧﻲ .ﻫﻤﺰﻣﺎن ﺑﺎﻳﺪ آرام و ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻪ ﺧﻮد ﺑﺎﺷﻲ .ﺑﺎﻳﺪ ﺗﻮاﻧﺎﻳﻲ اش را داﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷـﻲ -آن
ﻛﺎﻏﺬ ﻫﺎي روي ﻣﻴﺰش را زﻳﺮ و رو ﻛﺮد و ﺗﻜﻪ ﻛﺎﻏﺬي ﭘﻴﺪا ﻛـﺮد ﻛـﻪ ﺑـﺎ ﺧﻮدﻛـﺎر ﺳـﺒﺰ روي آن
ﺧﻮاﻧﺪ ... ":ﺗﻮاﻧﺎﻳﻲ ﺑﻮدن در ﺗﺮدﻳﺪﻫﺎ ،اﺳﺮار ،ﻧﺎﭘﺎﻳﺪاري ﻫﺎ ،ﺑﺪون آﻧﻜﻪ دﻧﺒـﺎل دﻟﻴـﻞ و واﻗﻌﻴـﺎت
ﺑﺎﺷﻲ .ﺑﺎﻳﺪ ذﻫﻦ ﺧﻮدت را ﺑﻪ آن ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺑﺮﺳﺎﻧﻲ .اﻳﻦ ﮔﻔﺘﻪ از ﺟﺎن ﻛﻴﺘﺲ ﺷﺎﻋﺮ اﺳﺖ .ﭼﻨـﺪ روز
ﭘﻴﺶ آن را ﭘﻴﺪا ﻛﺮدم .ﭘﺲ ﺑﺎﻳﺪ ذﻫﻦ ات را ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠـﻪ اي ﻣﻨﺎﺳـﺐ ﺑﺮﺳـﺎﻧﻲ ﺑﻌـﺪ ﺑـﻪ ﻏـﺎر ﻧﮕـﺎه
ﻛﻨﻲ"...
" اوه ،ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ .ﻛﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ .ﻣﺎ ﺑﻪ آن ﻏﺎر ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻴﻢ .ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎي روي دﻳﻮار ﻏﺎر ،ﻣﻲ داﻧﻲ ،از ﻧﻈﺮﻳﻪ
ﻫﺎي اﻓﻼﻃﻮن اﺳﺖ .ﺑﺎز ﻫﻢ ﺑﺎﺳﺘﺎن ﺷﻨﺎس ﻣﺎ اﻳﻦ را ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ .او ﻳﻚ روﺷـﻨﻔﻜﺮ ﺑـﻪ ﺗﻤـﺎم ﻣﻌﻨـﺎ
اﺳﺖ .اﻣﺎ ﺑﺮاي ﻳﻚ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﻛﺎري ﺑﻪ ژﻧﻮ رﻓﺘﻪ و ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻲ ﻛـﻨﻢ ﺑـﻪ اﻳـﻦ زودي ﺑﺮﮔـﺮدد ...ﻛﺠـﺎ
ﺑﻮدم؟ آﻫﺎ ،ﻏﺎر .وﻗﺘﻲ ﺑﺎ آن ارﺗﺒﺎط ﺑﺮﻗﺮار ﻛﻨﻲ ،ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎ واﻛﻨﺶ ﻧﺸﺎن ﻣﻲ دﻫﻨـﺪ .در اﻳـﻦ ﻣـﻮرد
120
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
121
" داﺷﺘﻢ ﻣﻲ رﻓﺘﻢ ﺳﺮاغ اش .اﻟﻴﻮر ﭘﻴﻦ -ﻫﻤﺎن ﻫﻤﻜﺎرم -داﺷﺖ ﻳﻚ روز آزﻣﺎﻳﺶ ﻫـﺎﻳﻲ ﺑـﺎ ﻏـﺎر
اﻧﺠﺎم ﻣﻲ داد .ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻮد .ﺧﻼف اﻧﺘﻈﺎرات ﻳﻚ ﻓﻴﺰﻳﻜﺪان ﺑـﻮد .ﻳـﻚ ﺗﻜـﻪ ﻋـﺎج ﺑﺮداﺷـﺖ،
ﻓﻘﻂ ﺗﻜﻪ ﻫﺎي ﻛﻮﭼﻚ ،و ﻫﻴﭻ ﺳﺎﻳﻪ اي ﻫﻤﺮاه آن ﻧﺒﻮد .واﻛﻨﺶ ﻧﺸﺎن ﻧﻤـﻲ داد .اﻣـﺎ ﻳـﻚ ﻣﻬـﺮه
ﺷﻄﺮﻧﺞ از ﻋﺎج ﻛﻨﺪه ﻛﺎري ﺷﺪه واﻛﻨﺶ ﻧﺸﺎن ﻣﻲ داد .ﺗﺮاﺷـﻪ ي ﺑﺰرﮔـﻲ از ﻳـﻚ اﻟـﻮار واﻛـﻨﺶ
ﻧﺸﺎن ﻧﻤﻴﺪاد ،اﻣﺎ ﻳﻚ ﺧﻂ ﻛﺶ ﭼﻮﺑﻲ ﭼﺮا .و ﻳﻚ ﻣﺠﺴﻤﻪ ي ﭼـﻮﺑﻲ ﻛﻨـﺪه ﻛـﺎري ﺷـﺪه ﺣﺘـﻲ
ﺑﻴﺸﺘﺮ واﻛﻨﺶ ﻧﺸﺎن ﻣﻲ داد .ﺑﻪ ﺧﺪا ﻗﺴﻢ دارم درﺑﺎره ي ذرات ﺑﻨﻴﺎدﻳﻦ ﺣﺮف ﻣﻲ زﻧﻢ .ﺗﻜﻪ ﻫﺎي
ﺑﺴﻴﺎر ﻛﻮﭼﻚ از ﻫﺮ ﭼﻴﺰ .آﻧﻬﺎ اﻳﻦ اﺷﻴﺎ را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪ .ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﻣﻬﺎرت اﻧـﺴﺎن و ﺗﻔﻜـﺮ
" ﺑﻌﺪ اﻟﻴﻮر – دﻛﺘﺮ ﭘﻴﻦ -از دوﺳﺘﻲ ﻛﻪ در ﻣﻮزه دارد ﭼﻨﺪ ﻓـﺴﻴﻞ ﺟﻤﺠﻤـﻪ ﮔﺮﻓـﺖ و آن ﻫـﺎ را
اﻣﺘﺤﺎن ﻛﺮد ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﺗﺎﺛﻴﺮ آن ﺗﺎ ﭼﻪ ﺣﺪ در ﮔﺬﺷﺘﻪ اﺛﺮ دارد .ﺗـﺎ ﺳـﻲ ،ﭼﻬـﻞ ﻫـﺰار ﺳـﺎل ﭘـﻴﺶ
ﻧﺘﻴﺠﻪ ﻣﻲ داد .ﻗﺒﻞ از آن ﺧﺒﺮي از ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎ ﻧﺒﻮد.ﺑﻌﺪ از آن ﻛﻤﻲ .ﻇﺎﻫﺮا ﺑﺎ زﻣﺎن در ارﺗﺒﺎط اﺳﺖ،
زﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ اﻧﺴﺎن اﻣﺮوزي ﺑﺮاي اوﻟﻴﻦ ﺑﺎر ﺑﺮ زﻣﻴﻦ ﭘﻴﺪا ﺷﺪ .ﻣﻨﻈﻮرم اﺟﺪاد ﻣﺎﺳﺖ .اﻓـﺮادي ﻛـﻪ ﺑـﺎ
ﺗﻔﺎوت ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ"...
" ﻣﻲ داﻧﻲ ،اﻣﺎ ﻧﻤﻲ ﺷﻮد اﻳﻦ ﺟﻮر ﭼﻴﺰﻫﺎ را در ﺗﻘﺎﺿﺎﻧﺎﻣﻪ ي ﺑﻮدﺟـﻪ ﻧﻮﺷـﺖ ،ﭼـﻮن آن را
ﺟﺪي ﺗﻠﻘﻲ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﺑﻲ ﻣﻌﻨﻲ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ رﺳﺪ .ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺪ وﺟـﻮد داﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷـﺪ .ﻏﻴـﺮ ﻣﻤﻜـﻦ
اﺳﺖ ،و اﮔﺮ ﻣﻤﻜﻦ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻧﺎﻣﺮﺑﻮط اﺳﺖ ،و اﮔﺮ ﻫﻴﭻ ﻛﺪام از اﻳﻦ دو ﻧﺒﺎﺷﺪ ،ﻧﮕﺮان ﻛﻨﻨﺪه اﺳﺖ".
121
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
122
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن در ﻣﻮﻫﺎﻳﺶ ﭼﻨﮓ زد و ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﭘﻠﻚ زد ﺗﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﺧﺴﺘﻪ اش را ﺷـﻔﺎف ﻧﮕـﻪ
دارد.
ﮔﻔﺖ ":ﺧﺐ ،دﻟﻴﻠﻲ ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻢ ﻛﻪ ﻣﺎﻧﻊ ﺷﻮم .ﺷﺎﻳﺪ ﻓﺮدا دﻳﮕﺮ ﻏﺎري در ﻛﺎر ﻧﺒﺎﺷﺪ .ﺑﻴﺎ ﺑﺒﻴﻦ".
ﺑﻪ ﺻﻔﺤﻪ اي ﺧﺎﻟﻲ و ﺧﺎﻛﺴﺘﺮي ﻛﻪ ﻣﻲ درﺧﺸﻴﺪ اﺷﺎره ﻛﺮد و ﮔﻔﺖ ":ردﻳـﺎب آﻧﺠﺎﺳـﺖ ،ﭘـﺸﺖ
آن ﻫﻤﻪ ﺳﻴﻢ .ﺑﺮاي دﻳﺪن ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﭼﻨﺪ اﻟﻜﺘﺮود ﺑﻪ ﺧﻮد وﺻﻞ ﻛﻨﻲ .ﻣﺜﻞ وﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﻧﻮار ﻣﻐـﺰ
ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ".
" ﭼﻴﺰي ﻧﺨﻮاﻫﻲ دﻳﺪ .ﺗﺎزه ،ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ام .ﺧﻴﻠﻲ ﻛﺎر ﭘﻴﭽﻴﺪه اي اﺳﺖ".
"واﻗﻌﺎً؟ ﻛﺎش ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻢ .ﻧﻪ ،ﻣﺤﺾ رﺿﺎي ﺧﺪا .آزﻣﺎﻳﺶ ﻋﻠﻤﻲ ﺳﺨﺖ و ﮔـﺮان ﻗﻴﻤﺘـﻲ
اﺳﺖ .ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻲ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر وارد اﻳﻨﺠﺎ ﺷﻮي و اﻧﮕﺎر ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻲ ﺑﺎزي ﻛﻨﻲ ﻫﺮ ﻛﺎري دل ات
ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﻜﻨﻲ ...اﺻﻼ از ﻛﺠﺎ آﻣﺪه اي؟ ﻣﮕﺮ ﻣﺪرﺳﻪ ﻧﺪاري؟ ﭼﻄﻮر وارد اﻳﻨﺠﺎ ﺷﺪي؟"
و دوﺑﺎره ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ را ﻣﺎﻟﻴﺪ ،اﻧﮕﺎر ﺗﺎزه از ﺧﻮاب ﺑﻴﺪار ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ.
122
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
123
ﻻﻳﺮا داﺷﺖ ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ .ﺑﺎ ﺧﻮد ﮔﻔﺖ :راﺳﺖ اش را ﺑﮕﻮ .واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را ﺑﻴﺮون آورد و ﮔﻔﺖ ":ﺑﺎ ﻛﻤﻚ
ﻻﻳﺮا آن را ﺑﻪ او داد .وﻗﺘﻲ ﺳﻨﮕﻴﻨﻲ آن را دﻳﺪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ ﮔﺮد ﺷـﺪ " .ﺧـﺪاي ﻣـﻦ ،از ﺟـﻨﺲ
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻧﻮﻣﻴﺪاﻧﻪ ﮔﻔﺖ ":ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﻫﻤﺎن ﻛﺎري را ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ اﻳـﻦ ﻏـﺎر اﻧﺠـﺎم ﻣـﻲ
ﺟﻮاب اش دﻫﺪ .ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ را ﺑﺪاﻧﻢ .اﮔﺮ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺟﻮاب ﺳﻮاﻟﻲ را ﺑﺪﻫﻢ ،ﭼﻴﺰي ﻛﻪ ﺷﻤﺎ
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ " .اوه ﺑﺴﻴﺎر ﺧﺐ .ﺑﮕﻮ ...ﺑﮕﻮ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ وارد اﻳﻦ ﻛﺎر ﺑﺸﻮم
ﭼﻜﺎر ﻣﻲ ﻛﺮدم .ﻻﻳﺮا ﺑﺎ اﺷﺘﻴﺎق واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را از او ﮔﺮﻓﺖ و ﻋﻘﺮﺑﻪ ﻫﺎ را ﺗﻨﻈﻴﻢ ﻛـﺮد .اﺣـﺴﺎس ﻣـﻲ
ﻛﺮد ذﻫﻦ اش دارد ﺑﻪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻣﻲ رﺳﺪ ،ﺣﺘﻲ ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﻋﻘﺮﺑﻪ ﻫﺎ روي آﻧﻬـﺎ ﺑﻤﺎﻧﻨـﺪ و
اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﻋﻘﺮﺑﻪ ي ﺑﺰرگ دارد دﻧﺒﺎل ﭘﺎﺳﺦ ﻣﻲ ﮔﺮدد .ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺣﺮﻛـﺖ ﻛـﺮد
ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻻﻳﺮا آن را دﻧﺒﺎل ﻛﺮد ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﻣﻲ ﻛﺮد ،زﻧﺠﻴﺮه ﻫﺎي ﺑﻠﻨـﺪ ﻣﻌﻨـﺎﻳﻲ را
123
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
124
ﮔﻔﺖ ":ﺷﻤﺎ ﻗﺒﻼ راﻫﺒﻪ ﺑﻮده اﻳﺪ .ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺣﺪس ﺑـﺰﻧﻢ .راﻫﺒـﻪ ﻫـﺎ ﺑﺎﻳـﺪ ﺑـﺮاي ﻫﻤﻴـﺸﻪ در
ﺻﻮﻣﻌﻪ ﺷﺎن ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ .اﻣﺎ ﺷﻤﺎ اﻳﻤﺎن ﺗﺎن ﺑﻪ ﻛﻠﻴﺴﺎ را از دﺳﺖ دادﻳﺪ و اﻧﻬﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ از آﻧﺠﺎ ﺑﺮوﻳﺪ.
" از واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﻓﻬﻤﻴﺪم .ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺑﺎ ﻏﺒﺎر ﻛﺎر ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .اﻳﻦ ﻫﻤﻪ راه را آﻣﺪم ﺗﺎ درﺑـﺎره ي ﻏﺒـﺎر
ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺪاﻧﻢ و واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﻴﺶ ﺷﻤﺎ ﺑﻴﺎﻳﻢ .ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛـﻨﻢ ﻣـﻀﺎﻣﻴﻦ اﻫﺮﻳﻤﻨـﻲ
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺳﺮش را ﺑﻪ ﭼﭗ و راﺳﺖ ﺗﻜﺎن داد ،اﻣﺎ ﻧﻪ ﺑﺮاي اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔـﺖ ﻛﻨـﺪ ،ﻓﻘـﻂ از روي
اﺳﺘﻴﺼﺎل .دﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ را ﮔﺸﻮد و ﮔﻔﺖ ":ﺑﺴﻴﺎر ﺧﺐ ،ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ دارم ﺧـﻮاب ﻣـﻲ ﺑﻴـﻨﻢ .ﺷـﺎﻳﺪ
در ﺻﻨﺪﻟﻲ اش ﺑﻪ دور ﺧﻮد ﭼﺮﺧﻴﺪ و ﭼﻨﺪ ﻛﻠﻴﺪ را ﻓـﺸﺎر داد ﺗـﺎ ﻛـﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﺑـﺎ ﺻـﺪاي ﭘﻨﻜـﻪ ي
ﺧﻨﻚ ﻛﻨﻨﺪه اش روﺷﻦ ﺷﻮد؛ ﺑﺎ اﻳﻦ ﺻﺪا ﻧﻔﺲ ﻻﻳﺮا ﺑﻨﺪ آﻣﺪ .ﭼﻮن ﺻﺪاﻳﻲ ﻛﻪ در آن اﺗﺎق ﻣـﻲ
آﻣﺪ ﻫﻤﺎن ﺻﺪاﻳﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ در ﺗﺎﻻر ﺧﻮﻓﻨﺎك ﺑﻮﻟﻮاﻧﮕﺎر ﺷﻨﻴﺪه ﺑﻮد ،ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﮔﻴﻮﺗﻴﻦ ﻧﻘﺮه ﻧﺰدﻳﻚ
ﺑﻮد او و ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن را از ﻫﻢ ﺟﺪا ﻛﻨﺪ .اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﻫﻢ در ﺟﻴﺐ او ﻟﺮزﻳﺪ ،ﭘـﺲ ﺑـﻪ
124
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
125
اﻣﺎ دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪه ﺑﻮد؛ ﻛﺎﻣﻼً ﺳﺮﮔﺮم ﻛﺎر ﺑﺎ ﻛﻠﻴﺪ ﻫﺎ و زدن روي ﺣﺮوف ﺳﻴﻨﻲ ﺷـﻴﺮي
} ﻫﻤﻮن ﻛﻴﺒﻮرد ﺧﻮدﻣﻮن {...ﺑﻮد .در ﻫﻤﻴﻦ ﺣﻴﻦ رﻧﮓ ﺻﻔﺤﻪ ﻋﻮض ﺷﺪ و ﭼﻨﺪ ﺣﺮف و ﺷـﻜﻞ
ﮔﻔﺖ ":ﺣﺎﻻ ﺑﻴﺎ ﺑﻨﺸﻴﻦ ".و ﺑﺮاي ﻻﻳﺮا ﻳﻚ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﺑﻴﺮون ﻛﺸﻴﺪ .ﺑﻌﺪ در ﺷﻴﺸﻪ اي را ﺑـﺎز ﻛـﺮد و
ﮔﻔﺖ ":ﺑﺎﻳﺪ ﻗﺪري ژل ﺑﺮاي ﻛﻤﻚ ﺑﻪ ارﺗﺒﺎط اﻟﻜﺘﺮﻳﻜﻲ روي ﭘﻮﺳﺖ ات ﺑﻤﺎﻟﻢ .راﺣﺖ ﺷﺴﺘﻪ ﻣـﻲ
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺷﺶ ﺳﻴﻢ ﺑﺮداﺷﺖ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻛﺪام در اﻧﺘﻬﺎ ﻛﻔﻪ اي ﺻﺎف داﺷﺖ و آﻧﻬـﺎ را ﺑـﻪ ﻗـﺴﻤﺖ
ﻫﺎي ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺳﺮ ﻻﻳﺮا وﺻﻞ ﻛﺮد .ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﻌﺼﻮم و ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﻧﺸﺴﺖ اﻣﺎ ﺗﻨـﺪ ﻧﻔـﺲ ﻣـﻲ
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﮔﻔﺖ ":ﺑﺴﻴﺎر ﺧﺐ ،اﺗﺼﺎﻻت آﻣﺎده اﺳﺖ .اﺗﺎق ﭘﺮ از ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎ اﺳﺖ ،ﻣﺘﻮﺟﻪ اﻳﻦ ﻗـﻀﻴﻪ
ﺑﺎش .اﻣﺎ اﻳﻦ ﺗﻨﻬﺎ راه ﺑﺮاي دﻳﺪن آﻧﻬﺎ اﺳﺖ ،ﻓﻘﻂ ذﻫﻦ ات را ﺧﺎﻟﻲ و ﻓﻘﻂ ﺑﻪ اﻳـﻦ ﺻـﻔﺤﻪ ﻧﮕـﺎه
ﻻﻳﺮا ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .ﺷﻴﺸﻪ ﺗﺎرﻳﻚ و ﺧﺎﻟﻲ ﺑﻮد .ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺷﻜﻠﻲ ﻣﺒﻬﻢ در آن ﻣـﻲ دﻳـﺪ ،ﻓﻘـﻂ
ﻣـﻲ ﻫﻤﻴﻦ .ﺑﻪ ﻋﻨﻮان آزﻣﺎﻳﺶ واﻧﻤﻮد ﻛﺮد دارد واﻗﻊ ﻧﻤـﺎ را ﻣـﻲ ﺧﻮاﻧـﺪ و ﺗـﺼﻮر ﻛـﺮد دارد
در ذﻫﻦ اش ﻋﻘﺮﺑﻪ ﻫﺎي واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را ﺣﺮﻛﺖ داد و در ﺣـﻴﻦ اﻳـﻦ ﻛـﺎر ﺻـﻔﺤﻪ ﻧﻤـﺎﻳﺶ روﺷـﻦ و
ﺧﺎﻣﻮش ﺷﺪ .ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﺘﻌﺠﺐ از ﺗﻤﺮﻛﺰ ﺑﻴـﺮون آﻣـﺪ و ﺻـﻔﺤﻪ ﻧﻤـﺎﻳﺶ دوﺑـﺎره ﺧـﺎﻣﻮش ﻣﺎﻧـﺪ.
125
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
126
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻫﻴﺠﺎﻧﻲ ﻛﻪ در دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن اﻳﺠﺎد و ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮد ﻧﺸﺪ :اﺧﻤﻲ ﻛﺮد ،ﺑـﻪ ﺟﻠـﻮ
اﻳﻦ ﺑﺎر ﭘﺎﺳﺦ در ﻳﻚ ﻟﺤﻈﻪ آﻣﺪ .ﺟﺮﻳﺎﻧﻲ از ﻧﻮر ﻟﺮزان ،ﻣﺜﻞ ﭘﺮده ي ﻟـﺮزان آﺋـﻮرورا ،روي ﺻـﻔﺤﻪ
ﻧﻤﺎﻳﺎن ﺷﺪ .ﻃﺮﺣﻬﺎﻳﻲ ﻓﻘﻂ ﺑﺮاي ﻳﻚ ﻟﺤﻈﻪ ﺷﻜﻞ ﮔﺮﻓﺖ ،از ﻫـﻢ ﮔﺴـﺴﺖ و دوﺑـﺎره در ﺷـﻜﻞ و
رﻧﮓ ﻫﺎﻳﻲ ﻣﺘﻔﺎوت ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ؛ ﺗﻜﺎن ﻣﻲ ﺧﻮرد و ﻧﻮﺳﺎن داﺷﺖ ،از ﻫﻢ ﻣﻲ ﮔﺴـﺴﺖ و ﺑـﻪ ﺷـﻜﻞ
اﻣﻮاﺟﻲ ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﻮ و آن ﺳﻮ ﭘﺨﺶ ﻣﻲ ﺷﺪ در ﻣﻲ آﻣﺪ ﻣﺜﻞ ﻳﻚ دﺳﺘﻪ ﭘﺮﻧـﺪه ﻛـﻪ در
آﺳﻤﺎن ﻣﺴﻴﺮ ﻋﻮض ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﻻﻳﺮا داﺷﺖ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﻫﻤﺎن اﺣـﺴﺎس را درك
ﻛﺮد ،ﻫﻤﺎﻟﻦ ﻟﺮزﺷﻲ را ﻛﻪ در آﺳﺘﺎﻧﻪ ي درك ﺑﻪ او دﺳﺖ ﻣﻲ داد ،ﻛﻪ اواﻳﻞ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮاﻧـﺪن واﻗـﻊ
ﺳﻮال دﻳﮕﺮي ﭘﺮﺳﻴﺪ :اﻳﻦ ﻏﺒﺎر اﺳﺖ؟ آﻳﺎ ﻳﻚ ﻧﻴﺮو اﺳﺖ ﻛﻪ اﻳﻦ ﻃﺮح ﻫﺎ را ﻣﻲ ﺳﺎزد و ﻋﻘﺮﺑﻪ ي
ﭘﺎﺳﺦ در اﻣﻮاج و ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎﻳﻲ از ﻧﻮر داده ﺷﺪ .ﺣﺪس زد ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺷﺪ .ﺑﻌﺪ ﻓﻜﺮ دﻳﮕـﺮي
ﺑﻪ ذﻫﻦ اش رﺳﻴﺪ و رو ﻛﺮد ﺑﻪ دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺗﺎ ﺑﺎ او ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﺪ و دﻳﺪ ﻛﻪ او ﺑﺎ دﻫﺎﻧﻲ ﺑﺎز دﺳـﺖ
126
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
127
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﮔﻔﺖ ":اوه – اﻳﻦ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻧﻤﺎﻳﺸﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل دﻳﺪه ﺑﻮدم ،ﻫﻤﻴﻦ .داﺷﺘﻲ ﭼـﻪ
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":داﺷﺘﻢ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮدم واﺿﺢ ﺗﺮ از اﻳﻦ ﻫﻢ ﻣﻲ ﺷﻮد ﺑﻪ ﺟﻮاب رﺳﻴﺪ".
" واﺿﺢ ﺗﺮ ؟ اﻳﻦ واﺿﺢ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﻜﻠﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻛﻨﻮن وﺟﻮد داﺷﺘﻪ".
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﮔﻔﺖ ":ﺧﺐ ،آن را ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﭘﻴﺎم ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﻧﻲ؛ ﺑﻪ آن ﺷﻜﻞ ﻧﻴﺴﺖ .اﺗﻔـﺎﻗﻲ ﻛـﻪ ﻣـﻲ
اﻓﺘﺪ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺗﻮﺟﻬﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﻲ دﻫﻨﺪ .ﻫﻤﻴﻦ ﺑـﻪ اﻧـﺪازه ي
ﻻﻳﺮا ﺗﻮﺿﻴﺢ داد ":ﻧﻪ ،ﻣﻨﻈﻮرم آن رﻧﮓ ﻫﺎ و اﺷـﻜﺎل ﻣﺨﺘﻠـﻒ اﺳـﺖ .آن ﺳـﺎﻳﻪ ﻫـﺎ ﻣـﻲ ﺗﻮاﻧﻨـﺪ
ﻛﺎرﻫﺎي دﻳﮕﺮ ﺑﻜﻨﻨﺪ .ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ ﻫﺮ ﺷﻜﻠﻲ را ﻛﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻲ ﺑﺴﺎزﻧﺪ .اﮔﺮ ﺑﺨﻮاﻫﻲ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻨـﺪ ﺗـﺼﻮﻳﺮ
ﺻـﻔﺤﻪ ي ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره ﺑﺮﮔﺸﺖ و ذﻫﻦ اش را ﻣﺘﻤﺮﻛﺰ ﻛﺮد ،اﻣﺎ اﻳﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ ﺧﻮد ﺗﻠﻘﻴﻦ ﻛﺮد ﻛﻪ
ﻛﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ اﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻤﺎم ﺳﻲ و ﺷﺶ ﺳﻤﺒﻞ اش ﻛﻪ اﻃـﺮاف آن ﻗـﺮار دارد .آﻧﻬـﺎ را ﭼﻨـﺎن
ﺧﻮب ﻣﻴﺸﻨﺎﺧﺖ ﻛﻪ اﻧﮕﺸﺘﺎن اش ﺑﻪ ﺷﻜﻠﻲ ﺧﻮدﻛﺎر ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد ،اﻧﮕﺎر داﺷـﺖ ﻋﻘﺮﺑـﻪ ﻫـﺎي
ﻓﺮﺿﻲ را روي ﻋﻼﻣﺖ ﺷﻤﻊ) ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎي درك( ،آﻟﻔﺎ و اﻣﮕﺎ) ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎي زﺑﺎن( و ﻣﻮرﭼﻪ ) ﺑﻪ ﻣﻌﻨـﺎي
ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﺗﺎ زﺑﺎن ﺳـﺎﻳﻪ ﭘﺸﺘﻜﺎر( ﻗﺮار ﻣﻲ داد و ﺳﻮال را ﺷﻜﻞ ﻣﻲ داد :اﻳﻦ آدم ﻫﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﭼﻪ
127
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
128
ﺻﻔﺤﻪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺎن ﺳﺮﻋﺘﻲ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮد ﭘﺎﺳﺦ ﻣﻲ داد و از ﻣﻴﺎن اﻧﺒـﻮه ﻧـﻮر و ﺧـﻂ ﻳـﻚ
ﺳﺮي ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺑﺎ وﺿﻮح ﻋﺎﻟﻲ ﺷﻜﻞ ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ :ﭘﺮﮔﺎر ،آﻟﻔﺎ و اﻣﮕﺎ ،رﻋﺪ و ﺑﺮق ،ﻓﺮﺷـﺘﻪ.ﻫـﺮ ﺗـﺼﻮﻳﺮ
ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﻧﻤﺎﻳﺎن ﺷﺪ ،ﺑﻌﺪ ﺳﻪ ﺗﺼﻮﻳﺮ دﻳﮕﺮ آﻣﺪ :ﺷﺘﺮ ،ﺑﺎغ و ﻣﺎه.
ﻻﻳﺮا ﻣﻌﻨﻲ آﻧﻬﺎ را ﺑﻪ وﺿﻮح دﻳﺪ و ذﻫﻦ اش را از ﺣﺎﻟﺖ ﺗﻤﺮﻛﺰ ﺧﺎرج ﻛﺮد ﺗﺎ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺑﺪﻫـﺪ .اﻳـﻦ
ﻟﺒـﻪ ي ﺑﺎر وﻗﺘﻲ ﺑﺮﮔﺸﺖ دﻳﺪ دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺑﺎ ﺻﻮرﺗﻲ رﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪه در ﺻﻨﺪﻟﻲ اش ﻋﻘﺐ رﻓﺘﻪ و
ﻻﻳﺮا ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ ":ﺣﺮف ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﻪ زﺑﺎن ﻣﻦ زد – زﺑﺎن ﺗﺼﻮﻳﺮ .ﻣﺜﻞ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ .اﻣﺎ ﺑﺮاي ﺑﻴﺎن آن
ﻣﻲ ﺗﻮان از زﺑﺎن ﻋﺎدي ﻫﻢ اﺳﺘﻔﺎده ﻛﺮد ،ﻳﻌﻨﻲ ﻛﻠﻤﺎت .اﻣﺎ ﺑﺮاي اﻳﻦ ﺑﻪ ﺗﺼﺎوﻳﺮي دﻗﻴـﻖ و اﻋـﺪاد
ﻧﻴﺎز دارﻳﻢ – ﭘﺮﮔﺎر اﻳـﻦ را ﻧـﺸﺎن داد .ﻣﻌﻨـﺎي رﻋـﺪ و ﺑـﺮق ﻫﻤـﺎن ﻛﺎرﺑـﺎ اﺳـﺖ -ﻳﻌﻨـﻲ ﻧﻴـﺮوي
اﻟﻜﺘﺮﻳﺴﻴﺘﻪ .و ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻳﻌﻨﻲ ﭘﻴﺎم .ﭼﻴﺰﻫﺎي دﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﮕﻮﻳﺪ .اﻣﺎ وﻗﺘـﻲ ﺑـﻪ ﺑﺨـﺶ دوم
رﻓﺖ ﻣﻨﻈﻮرش آﺳﻴﺎ ﺑﻮد ،دورﺗﺮﻳﻦ ﻧﻘﻄﻪ ي ﺷﺮق .ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﻛـﺪام ﻛـﺸﻮر -ﺷـﺎﻳﺪ ﭼـﻴﻦ .در آن
ﻛﺸﻮر ﺑﻪ ﺷﻜﻠﻲ ﺧﺎص درﺑﺎره ي ﻏﺒﺎر ،ﻳﺎ ﻫﻤﺎن ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎ ،ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ،ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛـﻪ ﺷـﻤﺎ
روﺷﻲ ﺧﺎص دارﻳﺪ و ﻣﻦ ﻫﻢ روش ﺧﻮدم را دارم – ﻓﻘﻂ روش آﻧﻬﺎ ﺑﺎ اﺳﺘﻔﺎده از ﺗﻜﻪ ﻫﺎي ﭼﻮب
اﺳﺖ .ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﻣﻨﻈﻮر ﻫﻤﺎن ﺗﺼﻮﻳﺮ روي در اﺳﺖ ،اﻣﺎ واﻗﻌﺎ ﻣﻨﻈﻮرش را ﻧﻔﻬﻤﻴﺪم .ﻫﻤﺎن اول ﻛﻪ
دﻳﺪم اش اﺣﺴﺎس ﻛﺮدم اﻫﻤﻴﺖ ﺧﺎﺻﻲ دارد ،اﻣﺎ ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺘﻢ .ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺑﺮاي ﺣﺮف زدن ﺑﺎ ﺳـﺎﻳﻪ
128
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
129
ﮔﻔﺖ ":ﻳﻲ ﭼﻴﻨﮓ .ﺑﻠﻪ ،ﭼﻴﻨﻲ اﺳﺖ .ﻧﻮﻋﻲ ﺗﻔﺎل اﺳﺖ -در ﺣﻘﻴﻘﺖ ﭘﻴـﺸﮕﻮﻳﻲ ...و،ﺑﻠـﻪ ،از ﺗﻜـﻪ
ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﻲ ﻛﻪ اﻧﮕﺎر ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﻪ ﻻﻳﺮا اﻃﻤﻴﻨﺎن ﺑﺪﻫﺪ ﻛﻪ واﻗﻌﺎ ﺑﻪ آن اﻋﺘﻘﺎدي ﻧﺪارد ﮔﻔـﺖ":
ﺑﺮاي دﻛﻮر آﻧﻬﺎ را آن ﺑﺎﻻ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ام .ﻳﻌﻨﻲ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻲ وﻗﺘﻲ ﻣﺮدم ﺑﺎ ﻳﻲ ﭼﻴﻨﮓ ﻣﺸﺎوره ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ
ﻣـﻲ ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":ﺑﻠﻪ ،ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻢ راه ﻫﺎي زﻳﺎدي ﻫﺴﺖ .ﻗﺒﻼ ﻧﻔﻬﻤﻴـﺪه ﺑـﻮدم .ﻓﻜـﺮ
ﻻﻳﺮا ﺟﺮﻗﻪ اي را در ذﻫﻦ ﺧﻮد اﺣﺴﺎس ﻛﺮد و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺻﻔﺤﻪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ .ﺗﺎزه ﺳﻮاﻟﻲ را در
ذﻫﻦ اش ﺷﻜﻞ داده ﺑﻮد ﻛﻪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻫﺎي دﻳﮕﺮي ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﺮق ﻧﻤﺎﻳـﺎن ﺷـﺪ ،ﭼﻨـﺎن ﺑـﺮق آﺳـﺎ
ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﻣﻲ آﻣﺪ ﻛﻪ دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺑﻪ زﺣﻤﺖ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ آﻧﻬﺎ را دﻧﺒﺎل ﻛﻨـﺪ؛ اﻣـﺎ ﻻﻳـﺮا ﻣـﻲ
ﺑﻪ داﻧﺸﻤﻨﺪ ﮔﻔﺖ ":ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﻬﻢ ﻫﺴﺘﻴﺪ .ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﻛﺎر ﻣﻬﻤﻲ دارﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻳـﺪ اﻧﺠـﺎم
ﺑﺪﻫﻴﺪ .ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭼﻪ ﻛﺎري ،اﻣﺎ اﮔﺮ واﻗﻌﻴﺖ ﻧﺪاﺷﺖ ﻧﻤﻲ ﮔﻔﺖ .ﭘﺲ ﺷﺎﻳﺪ ﺧﻮدﺗـﺎن ﻣﻨﻈـﻮرش را
ﺑﺪاﻧﻴﺪ".
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺳﺎﻛﺖ ﺑﻮد .ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ ":ﺑﺴﻴﺎر ﺧﺐ ،ﺗﻮ از ﻛﺠﺎ آﻣﺪه اي؟" ﻻﻳﺮا دﻫﺎن اش را ﻛﺞ ﻛﺮد.
ﻓﻬﻤﻴﺪ دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﻛﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻛﺎرﻫﺎﻳﺶ از ﺳﺮ ﺧﺴﺘﮕﻲ و ﻧﺎ اﻣﻴﺪي ﺑﻮد در ﺣﺎﻟـﺖ ﻋـﺎدي ﻫﺮﮔـﺰ
129
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
130
ﻛﺎرش را ﺑﻪ ﺑﭽﻪ اي ﻋﺠﻴﺐ و ﻏﺮﻳﺐ ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎن از راه رﺳﻴﺪه ﻧﺸﺎن ﻧﻤﻲ داد و ﺣـﺎﻻ داﺷـﺖ ﻛـﻢ
ﮔﻔﺖ ":از دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮي ﻣﻲ آﻳﺪ .راﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻢ .از آﻧﺠﺎ ﺑﻪ اﻳﻦ دﻧﻴﺎ آﻣﺪم .ﻣﻦ ...ﺑﺎﻳﺪ ﻓﺮار ﻣـﻲ
ﻛﺮدم ،ﭼﻮن در دﻧﻴﺎي ﻣﻦ ﻣﺮدم در ﺗﻌﻘﻴﺐ ام ﺑﻮدﻧﺪ ﺗـﺎ ﻣـﺮا ﺑﻜـﺸﻨﺪ .و واﻗـﻊ ﻧﻤـﺎ ...آن ﻫـﻢ از
ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ آﻣﺪه .ﻣﺪﻳﺮ ﻛﺎﻟﺞ ﺟﺮدن آن را ﺑﻪ ﻣﻦ داد .در آﻛﺴﻔﻮرد ﻣﻦ ﻛـﺎﻟﺞ ﺟـﺮدن ﻫـﺴﺖ ،اﻣـﺎ در
اﻳﻨﺠﺎ ﻧﻴﺴﺖ .ﻧﮕﺎه ﻛﺮدم و ﺧﻮدم ﻃﺮز ﺧﻮاﻧﺪن واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را ﻳﺎد ﮔﺮﻓﺘﻢ .راﻫﻲ ﭘﻴﺪا ﻛﺮدم ﺗﺎ ذﻫـﻦ
ام را ﺧﺎﻟﻲ ﻛﻨﻢ و ﻓﻘﻂ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻫﺎﻳﻲ را ﻛﻪ در آن ﻟﺤﻈﻪ ﻣﻲ آﻳﺪ ﺑﺒﻴﻨﻢ .درﺳﺖ ﻣﺜـﻞ ﺣﺮﻓـﻲ ﻛـﻪ
ﺷﻤﺎ درﺑﺎره ي ...ﺗﺮدﻳﺪ و اﺳﺮار زدﻳﺪ .ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ وﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﻏﺎر ﻧﮕـﺎه ﻣـﺮدم ،ﻫﻤـﺎن ﻛـﺎر را ﻛـﺮدم و
ﻫﻤﺎن ﻛﺎرآﻳﻲ را داﺷﺖ ،ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ اﻳﻦ ﻏﺒﺎر ﻣﻦ و ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎي ﺷﻤﺎ ﻫﺮ دو ﻳﻜﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﭘﺲ "...
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺣﺎﻻ ﻛﺎﻣﻼ ﻫﺸﻴﺎر ﺷﺪه ﺑﻮد .ﻻﻳﺮا واﻗـﻊ ﻧﻤـﺎ را ﺑﺮداﺷـﺖ و آن را در ﭘﻮﺷـﺶ ﻣﺨﻤـﻞ
ﭘﻴﭽﻴﺪ ،ﻣﺜﻞ ﻣﺎدري ﻛﻪ از ﻓﺮزﻧﺪش ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ،ﺑﻌﺪ آن را در ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ اش ﮔﺬاﺷﺖ.
ﮔﻔﺖ ":ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل اﮔﺮ ﺑﺨﻮاﻫﻴﺪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﺪ ﻛﺎري ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ اﻳﻦ ﺻﻔﺤﻪ ﺑـﺎ ﻛﻠﻤـﺎت ﺑـﺎ ﺷـﻤﺎ ﺣـﺮف
ﺑﺰﻧﺪ .ﺑﻌﺪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﺪ ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮدم ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺳﺎﻳﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﻴـﺪ.
اﻣﺎ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺪاﻧﻢ ﭼﺮا ﻣﺮدم دﻧﻴﺎي ﻣﻦ از آن ﻧﻔﺮت دارﻧﺪ؟ ﻣﻨﻈﻮرم از ﻏﺒﺎر ﻳﺎ ﻫﻤﺎن ﺳـﺎﻳﻪ ﻫـﺎ
اﺳﺖ .ﻣﻀﺎﻣﻴﻦ اﻫﺮﻳﻤﻨﻲ .ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻨﺪ آن را از ﺑﻴﻦ ﺑﺒﺮﻧﺪ .ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ اﻫﺮﻳﻤﻨﻲ اﺳـﺖ .اﻣـﺎ ﺑـﻪ
ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﻛﺎر آﻧﻬﺎ اﻫﺮﻳﻤﻨﻲ اﺳﺖ .ﺧﻮدم دﻳﺪه ام ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﺑﺎﻻﺧﺮه اﻳﻦ ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎ ﭼﻪ ﻫـﺴﺘﻨﺪ؟
130
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
131
ﮔﻔﺖ ":ﻫﺮ ﭼﻴﺰي در اﻳﻦ ﺑﺎره ﻣﻀﻄﺮب ﻛﻨﻨﺪه اﺳﺖ .ﻣﻲ داﻧﻲ ذﻛﺮ ﺧﻴﺮ و ﺷﺮ در ﻳﻚ آزﻣﺎﻳـﺸﮕﺎه
ﻋﻠﻤﻲ ﺗﺎ ﭼﻪ ﺣﺪ ﻣﻀﻄﺮب ﻛﻨﻨﺪه اﺳﺖ؟ ﻳﻜﻲ از دﻻﻳﻠﻲ ﻛﻪ ﻣﻦ داﻧﺸﻤﻨﺪ ﺷﺪم ﺑﻪ اﻳﻦ دﻟﻴـﻞ ﺑـﻮد
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﻟﺤﻨﻲ ﺟﺪي ﮔﻔﺖ ":ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ آن ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻴﺪ .ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻴﺪ ﺑﺪون ﻓﻜﺮ ﻛﺮدن ﺑﻪ ﺧﻮﺑﻲ و ﺑﺪي و
اﻳﻦ ﺟﻮر ﭼﻴﺰﻫﺎ در ﺑﺎره ي ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎ ،ﻏﺒﺎر ﻳﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻛﻪ ﻫـﺴﺖ ﺗﺤﻘﻴـﻖ ﻛﻨﻴـﺪ.ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﻴـﺪ اﻣﺘﻨـﺎع
" ﻛﻤﻴﺘﻪ ي ﺗﺎﻣﻴﻦ ﺑﻮدﺟﻪ آﺧﺮ اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻲ ﮔﻴﺮد ...ﭼﺮا؟"
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":ﭘﺲ اﻣﺸﺐ وﻗﺖ دارﻳﺪ .ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﺪ اﻳﻦ دﺳﺘﮕﺎه را ﻃﻮري ﺗﻨﻈﻴﻢ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺻـﻔﺤﻪ ي
آن ﺑﻪ ﺟﺎي ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻛﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻫﺪ :ﺑﻪ راﺣﺘﻲ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﺪ اﻳﻦ ﻛـﺎر را اﻧﺠـﺎم ﺑﺪﻫﻴـﺪ.ﺑﻌـﺪ ﻣـﻲ
ﺗﻮاﻧﻴﺪ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﺸﺎن ﺑﺪﻫﻴﺪ ،آن وﻗﺖ ﻣﺠﺒﻮر ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮاي اداﻣﻪ ي ﻛﺎر ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﭘﻮل ﺑﺪﻫﻨﺪ .ﺑﻌﺪ
ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ را درﺑﺎره ي ﻏﺒﺎر ﻳﺎ ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎ ﺑﺪاﻧﻴﺪ و ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫـﻢ ﺑﮕﻮﻳﻴـﺪ ".ﺑﻌـﺪ ﺑـﺎ ﺣـﺎﻟﺘﻲ
ﻣﺘﻜﺒﺮاﻧﻪ ،ﻣﺜﻞ دوﺷﺴﻲ ﻛﻪ از ﺧﺪﻣﺘﻜﺎرش ﻧﺎراﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ،ﮔﻔﺖ ":واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ را ﻛـﻪ ﺑﺎﻳـﺪ
ﺑﺪاﻧﻢ دﻗﻴﻘﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﻲ ﮔﻮﻳﺪ .اﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﺪ آﻧﻬﺎ را ﺑﺮاﻳﻢ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻴﺪ .ﺗﺎزه ،ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺎ ﺗﻜﻪ
ﻫﺎي ﭼﻮب ﺑﺎ ﻳﻲ ﭼﻴﻨﮓ ﻛﺎر ﻛﻨﻢ .اﻣﺎ ﺗﺼﺎوﻳﺮ راﺣﺖ ﺗﺮ ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل ﻣﻦ اﻳﻦ ﻃﻮر ﻓﻜﺮ ﻣﻲ
ﻛﻨﻢ .ﺣﺎﻻ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ اﻳﻦ ﻫﺎ را ﺑﺎز ﻛﻨﻴﺪ ".و ﺑﻪ اﻟﻜﺘﺮود ﻫﺎي روي ﺳﺮش اﺷﺎره ﻛﺮد.
131
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
132
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺑﻪ او دﺳﺘﻤﺎﻟﻲ داد ﺗﺎ ژل روي ﺳﺮش را ﭘﺎك ﻛﻨﺪ وﺳﻴﻢ ﻫـﺎ را ﺟﻤـﻊ ﻛـﺮد .ﮔﻔـﺖ":
ﻻﻳﺮا در ﺣﻴﻦ ﺟﻤﻊ وﺟﻮر ﻛﺮدن ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ اش ﮔﻔـﺖ ":ﻛـﺎري ﻣـﻲ ﻛﻨﻴـﺪ ﻛﻠﻤـﻪ ﻫـﺎ راﻧـﺸﺎن
ﺑﺪﻫﺪ؟"
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﮔﻔﺖ ":اﻳﻦ ﻛﺎر ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﻧﺎﻣﻪ ي ﺑﻮدﺟﻪ ﻓﺎﻳﺪه ﻧﺪارد .ﮔـﻮش ﻛـﻦ ،ﻣـﻲ
ﺧﻮاﻫﻢ ﻓﺮدا ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺮدي.ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻲ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﺑﻜﻨﻲ؟ در ﻫﻤـﻴﻦ ﺳـﺎﻋﺖ؟ ﻣـﻲ ﺧـﻮاﻫﻢ اﻳـﻦ
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":ﺑﻠﻪ ،اﮔﺮ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﻣﻲ آﻳﻢ .ﺣﺘﻤﺎ ﻣﻲ آﻳﻢ .ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻢ".
ﺑﻌﺪ رﻓﺖ.درﺑﺎن ﭘﺸﺖ ﻣﻴﺰ ﺑﻪ او ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﻛﺮد و دوﺑﺎره ﺑﺎ روزﻧﺎﻣﻪ اش ﻣﺸﻐﻮل ﺷﺪ.
*
ﺑﺎﺳﺘﺎن ﺷﻨﺎس ﺻﻨﺪﻟﻲ اش را ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ و ﮔﻔﺖ ":ﺣﻔﺎري ﻫـﺎي ﻧﺎﻧﻴﺎﺗـﺎك .در ﻳـﻚ ﻣـﺎه اﺧﻴـﺮ ﺗـﻮ
132
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
133
" در ارﺗﺒﺎط ﺑﺎ ﻳﻜﻲ از ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ در آن ﻣﺎﻣﻮرﻳﺖ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪ .در اوج دوران ﺟﻨﮓ ﺳﺮد ﺑـﻮد
ﻛﻪ ﮔﺮوه اﻋﺰاﻣﻲ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪ .ﺟﻨﮓ ﺳﺘﺎرﮔﺎن .ﺗﻮ اﺣﺘﻤﺎﻻ ﺟﻮان ﺗﺮ از آن ﻫﺴﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻳﺎد ﺑﻴﺎوري.
آﻣﺮﻳﻜﺎﻳﻲ ﻫﺎ و روس ﻫﺎ داﺷﺘﻨﺪ ﺗﺠﻬﻴﺰات راداري ﻏﻮل ﭘﻴﻜﺮي در ﺗﻤﺎم ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻗﻄﺒﻲ ﺷﻤﺎل ﻣـﻲ
وﻳﻞ درﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺳﻌﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد آراﻣﺶ ﺧﻮد را ﺣﻔﻆ ﻛﻨﺪ ﮔﻔﺖ ":ﺧﺐ ،ﻓﻘﻂ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻢ درﺑﺎره
ي آن ﺳﻔﺮ اﻛﺘﺸﺎﻓﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺪاﻧﻢ .ﻳﻚ ﭘﺮوژه ي درﺳﻲ درﺑﺎره ﻣﺮدم ﻣﺎﻗﺒﻞ ﺗﺎرﻳﺦ اﺳﺖ .درﺑﺎره ي
" ﺧﺐ ،ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﻧﻴﺴﺘﻲ ﻛﻪ ﻛﻨﺠﻜﺎو ﺷﺪه اي .در آن زﻣﺎن ﺟﺎر و ﺟﻨﺠﺎﻟﻲ ﺑﻪ راه اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﻴـﺎ
و ﺑﺒﻴﻦ .ﻣﻦ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻪ روزﻧﺎﻣﻪ ﻧﮕﺎرﻫﺎ ﻛﻤﻚ ﻛﺮدم .ﻳﻚ ﺳﻔﺮ ﻣﻘﺪﻣﺎﺗﻲ ﺑﻮد ﻧﻪ ﻳﻚ ﺣﻔـﺎري ﻛﺎﻣـﻞ.
ﺗﺎ وﻗﺘﻲ ﻣﺤﻞ دﻗﻴﻖ ﻧﺪاﻧﻲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻲ ﺣﻔﺎري را ﺷﺮوع ﻛﻨﻲ ،ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ آن ﮔﺮوه رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺗـﺎ ﭼﻨـﺪ
ﻣﺤﻞ راﺑﺒﻴﻨﺪ و ﮔﺰارش ﺗﻬﻴﻪ ﻛﻨﺪ .روي ﻫﻢ رﻓﺘﻪ ﺷﺶ ﻫﻔﺖ ﻧﻔﺮ ﺑﻮدﻧﺪ .ﺑﻌﻀﻲ وﻗﺖ ﻫـﺎ در ﺳـﻔﺮ
ﻫﺎي اﻛﺘﺸﺎﻓﻲ ﻣﺜﻞ اﻳﻦ اﻓﺮادي از رﺷﺘﻪ ﻫﺎي ﻣﺨﺘﻠﻒ را اﻋﺰام ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ – ﻣﻲ داﻧﻲ ،ﻣﺜﻞ زﻣـﻴﻦ
ﺷﻨﺎﺳﺎن ﻫﺎ و ﻏﻴﺮه – ﺗﺎ ﻫﺰﻳﻨﻪ ﻫﺎ ﺳﺮﺷﻜﻦ ﺷﻮد .آﻧﻬﺎ ﻛﺎر ﺧﻮدﺷﺎن را ﻣـﻲ ﻛﻨﻨـﺪ و ﻣـﺎ ﻫـﻢ ﻛـﺎر
ﺧﻮدﻣﺎن را .در اﻳﻦ ﻣﻮرد ﻳﻚ ﻓﻴﺰﻳﻜﺪان ﻫﻢ در ﮔﺮوه ﺑﻮد .ﻓﻜﺮ ﻛـﻨﻢ ذرات ﺳـﻄﻮح ﺑـﺎﻻي ﺟـﻮ را
ﺑﺮرﺳﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد .آﺋﻮرورا ﻳﺎ ﻫﻤﺎن ﺳﭙﻴﺪه ي ﺷﻤﺎﻟﻲ را .ﻇﺎﻫﺮاً ﭼﻨﺪ ﺑـﺎﻟﻦ و ﻳـﻚ ﻓﺮﺳـﺘﻨﺪه ي
رادﻳﻮﻳﻲ داﺷﺖ.
133
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
134
" ﻣﺮد دﻳﮕﺮي ﻫﻢ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺑﻮد .ﻳﻚ ﺗﻔﻨﮕﺪار درﻳﺎﻳﻲ ﺳﺎﺑﻖ ،ﻳﻚ ﻛﺎﺷﻒ ﺣﺮﻓﻪ اي ﺑﻮد .آﻧﻬﺎ داﺷـﺘﻨﺪ
ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ ي وﺣﺸﻲ ﻣﻲ رﻓﺘﻨﺪ و در ﻣﻨﻄﻘﻪ ي ﻗﻄﺒﻲ ﺷﻤﺎل ﺧﺮس ﻫـﺎي ﻗﻄﺒـﻲ ﻫﻤﻴـﺸﻪ ﻳـﻚ
ﺧﻄﺮ ﻣﺤﺴﻮب ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ .ﺑﺎﺳﺘﺎن ﺷﻨﺎس ﻫﺎ از ﭘﺲ ﺑﻌﻀﻲ ﻣـﺴﺎدل ﺑـﺮ ﻣـﻲ آﻳﻨـﺪ ،اﻣـﺎ ﻣـﺎ ﺑـﺮاي
ﺗﻴﺮاﻧﺪازي آﻣﻮزش ﻧﺪﻳﺪه اﻳﻢ و ﻫﺮ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﺑﻜﻨﺪ ،ﺟﻬﺖ ﻳـﺎﺑﻲ ﻛﻨـﺪ ،ﭼـﺎدر
ﺑﺮﭘﺎ ﻛﻨﺪ و ﻫﻤﻪ ﺟﻮر آﻣﻮزش ﻫﺎي ﻧﺠﺎت دﻳﺪه ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻪ ﻛﺎرﻣﺎن ﻣﻲ آﻳﺪ " .اﻣﺎ ﺑﻌـﺪ ﻫﻤـﻪ ﻧﺎﭘﺪﻳـﺪ
ﺷﺪﻧﺪ .ﺑﺎ ﻳﻚ اﻳﺴﺘﮕﺎه ﻧﻘﺸﻪ ﺑﺮداري ﻣﺤﻠﻲ در ﺗﻤﺎس رادﻳﻮﻳﻲ ﺑﻮدﻧﺪ ،اﻣﺎ ﻳﻚ روز ارﺗﺒﺎط رادﻳـﻮﻳﻲ
ﻗﻄﻊ ﺷﺪ و دﻳﮕﺮ از آﻧﻬﺎ ﺧﺒﺮي ﻧﺸﺪ .ﺑﺮف و ﺑﻮران ﺷﺪه ﺑﻮد ،اﻣﺎ اﻳﻦ ﭼﻴﺰ ﻏﻴﺮ ﻋﺎدي ﻧﺒـﻮد .ﮔـﺮوه
ﺗﺠﺴﺲ آﺧﺮﻳﻦ اردوﮔﺎه آﻧﻬﺎ را ﻛﻢ و ﺑﻴﺶ ﺳﺎﻟﻢ ﭘﻴﺪا ﻛﺮد ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺧﺮس ﻫـﺎ آذوﻗـﻪ ي آﻧﻬـﺎ را
ﺧﻮرده ﺑﻮدﻧﺪ .اﻣﺎ ﻫﻴﭻ ﻧﺸﺎﻧﻲ از اﻓﺮاد ﮔﺮوه دﻳﺪه ﻧﻤﻲ ﺷﺪ.
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ ":ﺑﻠﻪ ،ﻣﻤﻨﻮن .ﻫﻮوم ...آن روزﻧﺎﻣﻪ ﻧﮕﺎر.ﮔﻔﺘﻴﺪ ﺑﻪ ﻳﻜﻲ از آن ﻣﺮدان ﻋﻼﻗـﻪ ي ﺧﺎﺻـﻲ
وﻳﻞ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ دﻟﻴﻞ ﻗﺎﻧﻊ ﻛﻨﻨﺪه اي ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ .اﻧﮕﺎر ﻧﺒﺎﻳﺪ اﻳﻦ ﺳﻮال را ﻣﻲ ﭘﺮﺳﻴﺪ ":ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮري.
134
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
135
" ﺗﺎ اﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻳﺎد دارم ﻣﺮدي درﺷﺖ اﻧﺪام ﺑﺎ ﻣﻮي ﺑﻠﻮﻧﺪ ﺑﻮد .ﻣﻮي ﺧﻴﻠﻲ روﺷﻦ".
در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ داﺷﺖ ﻣﻲ رﻓﺖ ﻣﺮد او را ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﺣﺮﻓﻲ ﻧﺰد ،ﻓﻘﻂ ﻛﻤﻲ اﺧﻢ ﻛﺮده ﺑﻮد .وﻳـﻞ
دﻳﺪ ﻛﻪ دﺳﺖ اش را ﺑﻪ ﻃﺮف ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺮد ،ﭘﺲ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ از ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﺧﺎرج ﺷﺪ.
*
دﻳﺪ ﻛﻪ دارد ﻣﻲ ﻟﺮزد .آن روزﻧﺎﻣﻪ ﻧﮕﺎر ﻳﻜﻲ از ﻣﺮداﻧﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ي آﻧﻬﺎ آﻣﺪه ﺑـﻮد :ﻣـﺮدي
ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑـﻪ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻮﻳﻲ ﭼﻨﺎن روﺷﻦ ﻛﻪ اﻧﮕﺎر اﺑﺮو و ﻣﮋه ﻧﺪاﺷﺖ .او ﻫﻤﺎﻧﻲ ﻧﺒﻮد ﻛﻪ وﻳﻞ از
ﭘﺎﻳﻴﻦ اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد :ﻫﻤﺎﻧﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ وﻗﺘﻲ وﻳﻞ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ دوﻳﺪ و از روي ﺟﺴﺪ ﭘﺮﻳﺪ ﺟﻠﻮي در اﺗـﺎق
ﻣﻮزه اي ﺑﺰرگ در آن ﻧﺰدﻳﻜﻲ ﺑﻮد .وﻳﻞ وارد آﻧﺠﺎ ﺷـﺪ ،ﺗﺨﺘـﻪ ﺷﺎﺳـﻲ اش را ﻃـﻮري در دﺳـﺖ
ﮔﺮﻓﺖ ﻛﻪ اﻧﮕﺎر ﻣﺸﻐﻮل ﻛﺎر اﺳﺖ ،و در ﻳﻚ ﮔﺎﻟﺮي ﻛﻪ ﻧﻘﺎﺷﻲ ﻫﺎﻳﻲ در آن ﺑﻮد ﻧﺸﺴﺖ .ﺑﻪ ﺷـﺪت
ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ و اﺣﺴﺎس ﻧﺎﺧﻮﺷﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﭼﻮن اﻳﻦ ﻓﻜﺮ ﺑﻪ او ﻓﺸﺎر ﻣﻲ آورد ﻛﻪ ﻳﻚ ﻧﻔﺮ را ﻛـﺸﺘﻪ،
ﻛﻪ ﻗﺎﺗﻞ اﺳﺖ .ﺗﺎ ﺣﺎﻻ آن را ﻣﺨﻔﻲ ﻧﮕﻪ داﺷﺘﻪ ﺑﻮد اﻣﺎ ﺣﺎﻻ داﺷﺖ اذﻳﺖ اش ﻣـﻲ ﻛـﺮد .او ﺟـﺎن
ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺘﻲ ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﻧﺸﺴﺖ ،ﻳﻜﻲ از ﺑﺪﺗﺮﻳﻦ ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎي زﻧـﺪﮔﻲ اش ﺑـﻮد .ﻣـﺮدم ﻣـﻲ
آﻣﺪﻧﺪ و ﻣﻲ رﻓﺘﻨﺪ ،ﺑﻪ ﻧﻘﺎﺷﻲ ﻫﺎ ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ،او را ﻧﺎدﻳﺪه ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ؛ راﻫﻨﻤﺎي ﮔﺎﻟﺮي ﭼﻨـﺪ
135
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
136
دﻗﻴﻘﻪ دﺳﺖ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ در درﮔﺎﻫﻲ اﻳﺴﺘﺎد ،ﺑﻌﺪ آﻫﺴﺘﻪ رﻓﺖ؛ وﻳﻞ ﺑﺎ وﺣﺸﺖ ﻛﺎري ﻛﻪ ﻛﺮده ﺑـﻮد
ﺑﻪ ﺗﺪرﻳﺞ آرام ﺗﺮ ﺷﺪ .او از ﻣﺎدرش دﻓﺎع ﻛﺮده ﺑﻮد .آﻧﻬﺎ ﻣﺎدر را ﺗﺮﺳﺎﻧﺪه ﺑﻮدﻧﺪ؛ او را ﺑﻪ آن ﺣﺎل و
روز اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ،ﺗﺤﺖ ﻓﺸﺎر ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪش .او ﺣﻖ داﺷﺖ از ﺧﺎﻧﻪ ي ﺧﻮد دﻓـﺎع ﻛﻨـﺪ .اﮔـﺮ
ﭘﺪرش ﻫﻢ ﺑﻮد از او ﻫﻤﻴﻦ را ﻣﻴﺨﻮاﺳﺖ .اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻛﺮده ﺑﻮد ﭼﻮن ﻛﺎر درﺳﺘﻲ ﺑﻮد .اﻳـﻦ ﻛـﺎر را
ﻛﺮده ﺑﻮد ﺗﺎ ﻧﺘﻮاﻧﻨﺪ ﻛﻴﻒ ﺳﺒﺰ ﭼﺮﻣﻲ را ﺑﺪزدﻧﺪ .اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻛﺮده ﺑﻮد ﺗـﺎ ﺑﺘﻮاﻧـﺪ ﭘـﺪرش را ﭘﻴـﺪا
ﻛﻨﺪ؛ ﺣﻖ ﻧﺪاﺷﺖ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﺑﻜﻨﺪ؟ ﺗﻤﺎم ﺑﺎزي ﻫﺎي دوران ﻛـﻮدﻛﻲ ﺑـﻪ ﺳـﺮاغ اش آﻣـﺪ ﻛـﻪ او و
ﭘﺪرش ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ را از دﺳﺖ دزدﻫﺎي درﻳﺎﻳﻲ ﻳﺎ ﺑﻬﻤﻦ ﻧﺠﺎت ﻣﻲ دادﻧﺪ .ﺧﺐ ،ﺣـﺎﻻ ﻫﻤـﻪ واﻗﻌﻴـﺖ
ﭘﻴﺪا ﻛﺮده ﺑﻮد .ﺑﺎ ﺧﻮد ﮔﻔﺖ ،ﺗﻮ را ﭘﻴﺪا ﻣﻲ ﻛﻨﻢ .ﻓﻘﻂ ﻛﻤﻚ ام ﻛﻦ ﺗﺎ ﺗﻮ را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﻫﺮ دو از
ﻧﻤـﻲ ﺗﺎزه ﺣﺎﻻ ﺑﺮاي ﭘﻨﻬﺎن ﺷﺪن ﺟﺎﻳﻲ را داﺷﺖ ،ﺟﺎﻳﻲ ﭼﻨﺎن ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻛـﻪ ﻫـﻴﭻ ﻛـﺲ
ﺗﻮاﻧﺴﺖ او را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ .ﺟﺎي ﻛﺎﻏﺬﻫﺎي ﺗﻮي ﻛﻴﻒ ) ﻛﻪ ﻫﻨﻮز ﻓﺮﺻﺖ ﻧﻜﺮده ﺑﻮد ﺑﺨﻮاﻧﺪﺷﺎن( ﻫـﻢ
ﻣـﻲ ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻣﺘﻮﺟﻪ آدﻣﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﺪﻓﻲ ﺧﺎص ﺑﻪ ﻳﻚ ﺳﻮ ﻣﻲ رﻓﺘﻨـﺪ ﺷـﺪ .داﺷـﺘﻨﺪ
رﻓﺘﻨﺪ ﭼﻮن راﻫﻨﻤﺎ داﺷﺖ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﻣﻮزه ﺗﺎ ده دﻗﻴﻘﻪ ي دﻳﮕﺮ ﺗﻌﻄﻴﻞ ﻣﻲ ﺷـﻮد .وﻳـﻞ ﺑـﻪ ﺧـﻮد
آﻣﺪ و از آﻧﺠﺎ رﻓﺖ .راه اﺳﺘﺮﻳﺖ را ﻛﻪ دﻓﺘﺮ وﻛﻴﻞ در آن ﺑﻮد ﭘﻴﺪا ﻛﺮد و ﺷﻚ داﺷﺖ ﻛﻪ ﺑـﺎﻻﺧﺮه
ﺑﻪ دﻳﺪن او ﺑﺮود ﻳﺎ ﻧﻪ .آن ﻣﺮد ﺻﺪاﻳﻲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎﻧﻪ داﺷﺖ. ...
136
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
137
اﻣﺎ درﺳﺖ وﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ از ﺧﻴﺎﺑﺎن رد ﺷﻮد و ﺑﻪ دﻓﺘﺮ وﻛﻴﻞ ﺑﺮود ،ﻧﺎﮔﻬﺎن اﻳﺴﺘﺎد.
وﻳﻞ ﺳﺮﻳﻊ ﺑﻪ ﻛﻨﺎري رﻓﺖ و ﺑﻪ وﻳﺘﺮﻳﻦ ﺟﻮاﻫﺮ ﻓﺮوﺷﻲ ﻛﻪ ﻛﻨﺎرش ﺑﻮد ﭼﺸﻢ دوﺧﺖ .ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻣـﺮد
را در ﺷﻴﺸﻪ دﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ،ﮔﺮه ي ﻛﺮاوات اش را ﺷﻞ ﻛﺮد و وارد دﻓﺘﺮ وﻛﻴﻞ ﺷـﺪ.
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ وارد ﺷﺪ ،وﻳﻞ در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﻗﻠﺐ اش ﺗﻨﺪ ﻣﻲ زد از آﻧﺠﺎ دور ﺷﺪ .ﻫـﻴﭻ ﺟـﺎ اﻣـﻦ
137
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
138
ﻓﺼﻞ ﭘﻨﺠﻢ
او آرام ﮔﻔﺖ ،اﻣﺎ وﻳﻞ از ﺟﺎ ﭘﺮﻳﺪ .او ﻛﻨﺎر وﻳﻞ روي ﻧﻴﻤﻜﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد اﻣﺎ وﻳـﻞ ﺣﺘـﻲ ﻣﺘﻮﺟـﻪ
ﻧﺸﺪه ﺑﻮد.
" آن اﺳﺘﺎد را ﭘﻴﺪا ﻛﺮدم! اﺳﻢ اش دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن اﺳﺖ .دﺳﺘﮕﺎﻫﻲ دارد ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﻏﺒﺎر را ﺑﺒﻴﻨﺪ
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":ﺣﻮاس ات ﻧﺒﻮد .ﺣﺘﻤﺎ داﺷﺘﻲ راﺟﻊ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ دﻳﮕﺮي ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮدي ،ﭼﻪ ﺧﻮب ﻛـﻪ
ﺗﻮ را ﭘﻴﺪا ﻛﺮدم .ﺑﺒﻴﻦ ،راﺣﺖ ﻣﻲ ﺷﻮد ﺑﻪ اﻳﻦ آدم ﻫﺎ ﻛﻠﻚ زد .ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﻦ".
دو اﻓﺴﺮ ﭘﻠﻴﺲ داﺷﺘﻨﺪ ﺳﻼﻧﻪ ﺳﻼﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ آﻧﻬﺎ ﻣﻲ آﻣﺪﻧـﺪ ،ﻳـﻚ ﻣـﺮد و ﻳـﻚ زن ﭘﻠـﻴﺲ در
ﻳﻮﻧﻴﻔﻮرم ﺳﻔﻴﺪ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻧﻲ ﺑﺎ ﺑﻲ ﺳﻴﻢ و ﺑﺎﺗﻮم و ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ ﻇﻨﻴﻦ .ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺑﻪ ﻧﻴﻤﻜـﺖ ﺑﺮﺳـﻨﺪ ،
ﮔﻔﺖ ":ﻟﻄﻔﺎً ﻣﻲ ﺷﻮد ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ ﻣﻮزه ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ ﻣـﻦ و ﺑـﺮادرم ﻗـﺮار ﺑـﻮد آﻧﺠـﺎ ﭘـﺪر و ﻣﺎدرﻣـﺎن را
138
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
139
ﭘﻠﻴﺲ ﻣﺮد ﺑﻪ وﻳﻞ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و وﻳﻞ ﻛﻪ ﺳﻌﻲ داﺷﺖ ﺧﺸﻢ اش را ﻛﻨﺘﺮل ﻛﻨﺪ ،ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺎﻻ اﻧـﺪاﺧﺖ
،اﻧﮕﺎر ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﮕﻮﻳﺪ ":درﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ،ﮔﻢ ﺷﺪه اﻳﻢ ،اﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻧﻴﺴﺖ؟" ﻣﺮد ﻟﺒﺨﻨـﺪي
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":ﺑﻠﻪ ،ﻫﻤﺎن ".و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ اﻓﺴﺮ زن آدرس ﻣﻲ داد واﻧﻤﻮد ﻛﺮد ﺑﺎ دﻗﺖ دارد ﮔﻮش
ﻣﻲ ﻛﻨﺪ.
وﻳﻞ از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ ":ﻣﻤﻨﻮن ".ﺑﻌﺪ ﻫﻤﺮاه ﻻﻳﺮا ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎدﻧﺪ .ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻧﮕﺎه ﻧﻜﺮدﻧـﺪ ،
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":دﻳﺪي؟ اﮔﺮ داﺷﺘﻨﺪ دﻧﺒﺎل ﺗﻮ ﻣﻲ ﮔﺸﺘﻨﺪ ،دﺳﺖ ﺑـﻪ ﺳﺮﺷـﺎن ﻛـﺮدم .ﭼـﻮن دﻧﺒـﺎل
ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺧﻮاﻫﺮ دارد ﻧﻤﻲ ﮔﺮدد .از ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﻛﻨﺎر ﺗـﻮ ﺑﻤـﺎﻧﻢ ".وﻗﺘـﻲ از ﮔﻮﺷـﻪ ي
ﺧﻴﺎﺑﺎن رد ﺷﺪﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﻲ ﺗﻤﺴﺨﺮ آﻣﻴﺰ ﮔﻔﺖ ":ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ در اﻣﺎن ﻧﻴﺴﺘﻲ".
وﻳﻞ ﺣﺮﻓﻲ ﻧﺰد .ﻗﻠﺐ اش از ﺧﺸﻢ داﺷﺖ ﻣﻲ ﺗﭙﻴﺪ .ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻲ ﮔـﺮد رﻓﺘﻨـﺪ ﻛـﻪ ﮔﻨﺒـﺪ
ﺳﺮﺑﻲ ﺑﺰرﮔﻲ داﺷﺖ و در ﻣﻴﺪاﻧﻲ ﻛﻪ در ﻣﺤﺎﺻﺮه ي ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﻫﺎي ﻋﺴﻠﻲ داﻧﺸﮕﺎه ،ﻳﻚ ﻛﻠﻴﺴﺎ
و دﻳﻮاري ﺑﻠﻨﺪ ﻛﻪ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎي اﻧﺒﻮه درﺧﺘﺎن از آن ﺑﻴﺮون زده ﺑﻮد ﻗﺮار داﺷـﺖ .آﻓﺘـﺎب ﺑﻌـﺪازﻇﻬﺮ
ﺣﺎل و ﻫﻮاﻳﻲ ﮔﺮم ﺑﻪ آن ﺑﺨﺸﻴﺪه ﺑﻮد و درﺧﺖ ﭘﺮ ﺑﺮگ ﻛﻪ رﻧﮓ ﺷﺮاﺑﻲ ﭘﻴﺪا ﻛـﺮده ﺑـﻮد ﻓـﻀﺎ را
ﺧﻨﻚ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﺗﻤﺎم ﺑﺮگ ﻫﺎ ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﺑﻮد و در اﻳﻦ ﻣﻴﺪان ﻛﻮﭼﻚ ﺣﺘﻲ ﺗﺮاﻓﻴﻚ ﻫﻢ ﻛﻢ ﺻـﺪا
ﺑﻮد.
139
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
140
او ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﻟﺮزان ﮔﻔﺖ ":اﮔﺮ ﺑﺎ ﻣﺮدم ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﻲ ﻓﻘﻂ ﺗﻮﺟﻪ ﺷـﺎن را ﺟﻠـﺐ ﻣـﻲ ﻛﻨـﻲ .ﺑﻬﺘـﺮ
اﺳﺖ ﺳﺎﻛﺖ و آرام ﺑﻤﺎﻧﻲ ﺗﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﻮﻧﺪ .ﻣﻦ در ﺗﻤﺎم ﻋﻤﺮ اﻳـﻦ ﻛـﺎر را ﻛـﺮده ام .ﻣـﻲ داﻧـﻢ
ﭼﻄﻮر اﻳﻦ ﻛﺎر را ﺑﻜﻨﻢ .ﺗﻮ ﺑﺎ اﻳﻦ ﻛﺎرت ﻓﻘﻂ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﻲ ﺷﻮي ﻫﻤﻪ ﺑﺒﻴﻨﻨـﺪت .ﻧﺒﺎﻳـﺪ اﻳـﻦ ﻛـﺎر را
ﻻﻳﺮا از ﻛﻮره در رﻓﺖ " .ﺗﻮ اﻳﻦ ﻃﻮر ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ؟ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ دروغ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﻠـﺪ ﻧﻴـﺴﺘﻢ؟ ﻣـﻦ
ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ دروﻏﮕﻮي دﻧﻴﺎ ﻫﺴﺘﻢ .اﻣﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ دروغ ﻧﻤﻲ ﮔﻮﻳﻢ و ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﮔﻔﺖ ،ﻗﺴﻢ ﻣﻲ ﺧﻮرم .ﺗـﻮ در
ﺧﻄﺮي و اﮔﺮ ﻣﻦ آن ﻛﺎر را ﻧﻜﺮده ﺑﻮدم ،ﺗﻮ را ﮔﺮﻓﺘـﻪ ﺑﻮدﻧـﺪ .ﻧﺪﻳـﺪي داﺷـﺘﻨﺪ ﻧﮕـﺎه ات ﻣـﻲ
ﻛﺮدﻧﺪ؟ ﺑﻠﻪ داﺷﺘﻨﺪ ﻧﮕﺎه ات ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .ﺗﻮ ﺑﻪ اﻧﺪازه ي ﻛـﺎﻓﻲ ﻣﺮاﻗـﺐ ﻧﻴـﺴﺘﻲ .اﮔـﺮ ﻧﻈـﺮ ﻣـﻦ را
" اﮔﺮ ﺟﺪي ﻧﺒﻮدم ﭼﺮا اﻳﻨﺠﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪم در ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮﻫـﺎ دور از اﻳﻨﺠـﺎ
ﺑﺎﺷﻢ؟ ﻳﺎ ﺧﻮد را از ﻧﻈﺮ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎن ﻛﻨﻢ و در آن ﺷﻬﺮ اﻣﻦ ﺑﻤﺎﻧﻢ؟ ﻣﻦ ﻛﺎرﻫﺎﻳﻲ دارم ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎم
ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﺣﻖ ﻧﺪاﺷﺖ ﺑﺎ او اﻳﻦ ﻃﻮر ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﺪ .او ﻳﻚ اﺷﺮاف زاده ﺑﻮد .او ﻻﻳﺮا ﺑﻮد " .ﻣﺠﺒﻮر
ﺑﻮدي ،وﮔﺮﻧﻪ درﺑﺎره ي ﭘﺪرت ﻫﻴﭻ اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ ﺑﻪ دﺳﺖ ﻧﻤﻲ آوردي .ﺗﻮ اﻳﻦ ﻛـﺎر را ﺑـﺮاي ﺧـﻮدت
140
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
141
ﮔﺮم ﺑﺤﺚ ﺑﻮدﻧﺪ ،اﻣﺎ ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﻛﻨﺘﺮل ﺷﺪه ،ﭼﻮن ﻣﻴﺪان ﺧﻠﻮت ﺑﻮد و ﻣﺮدم از ﻛﻨﺎر آﻧﻬﺎ رد ﻣـﻲ
ﺷﺪﻧﺪ .ﻫﺮ ﭼﻨﺪ وﻗﺘﻲ ﻻﻳﺮا اﻳﻦ ﺣﺮف ﻫﺎ را زد ،وﻳﻞ ﺳﺎﻛﺖ ﺷﺪ .ﻣﺠﺒﻮر ﺷﺪ ﺑـﻪ دﻳـﻮار ﻛـﺎﻟﺞ ﻛـﻪ
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻦ ﭘﺎﺳﺦ داد ":ﻫﻴﭻ ﻧﻤﻲ داﻧﻢ .ﻓﻘﻂ ﻣﻲ داﻧﻢ داري دﻧﺒـﺎل او ﻣـﻲ ﮔـﺮدي .ﻓﻘـﻂ
" از ﻛﻲ ﭘﺮﺳﻴﺪي؟"
ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﻃﻮل ﻛﺸﻴﺪ ﺗﺎ وﻳﻞ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮر او ﺑﺸﻮد .ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺎن ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ و ﻇﻨﻴﻦ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻻﻳـﺮا
واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را از ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ ﺑﻴﺮون آورد و ﮔﻔﺖ ":ﺑﺴﻴﺎر ﺧﺐ ،اﻻن ﻧﺸﺎﻧﺖ ﻣﻲ دﻫﻢ".
روي ﻟﺒﻪ ﺳﻨﮕﻲ ﻣﻴﺪان ﻧﺸﺴﺖ و ﺳـﺮش را روي دﺳـﺘﮕﺎه ﻃﻼﻳـﻲ ﺧـﻢ ﻛـﺮد و ﺷـﺮوع ﻛـﺮد ﺑـﻪ
ﭼﺮﺧﺎﻧﺪن ﻋﻘﺮﺑﻪ ﻫﺎ ،اﻧﮕﺸﺘﺎن اش ﭼﻨﺎن ﺳﺮﻳﻊ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺷـﺪ آﻧﻬـﺎ را دﻳـﺪ ﺑﻌـﺪ
ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻣﻜﺚ ﻛﺮد و ﻋﻘﺮﺑﻪ ي ﻇﺮﻳﻒ ﺷﺮوع ﺑﻪ ﭼﺮﺧﻴﺪن ﻛﺮد ،ﻫﺮ از ﮔﺎﻫﻲ ﻣﻜﺜﻲ ﻣـﻲ ﻛـﺮد و
ﺑﻌﺪ ﻋﻘﺮﺑﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ در ﻣﻮﻗﻌﻴﺘﻲ ﺟﺪﻳﺪ ﻗﺮارﻣﻲ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ .وﻳﻞ ﺑﺎ دﻗﺖ ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ،اﻣـﺎ
ﻣـﻲ ﻫﻴﭽﻜﺲ در آن ﺣﻮاﻟﻲ ﻧﺒﻮد؛ ﮔﺮوﻫﻲ ﺟﻬﺎﻧﮕﺮد داﺷﺘﻨﺪ ﺳـﺎﺧﺘﻤﺎن ﮔﻨﺒـﺪي را ﺗﻤﺎﺷـﺎ
ﻛﺮدﻧﺪ ،ﻳﻚ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﻓﺮوش ﭼﺮخ اش را در اﻣﺘﺪاد ﭘﻴﺎده رو ﺣﺮﻛﺖ ﻣـﻲ داد ،اﻣـﺎ ﺗﻮﺟـﻪ ﻫﻤـﻪ ﺑـﻪ
141
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
142
ﻻﻳﺮا ﭘﻠﻚ زد و اﻫﻲ ﻛﺸﻴﺪ ،اﻧﮕﺎر از ﺧﻮاب ﺑﻴﺪار ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ .آرام ﮔﻔﺖ":ﻣﺎدرت ﻣﺮﻳﺾ اﺳـﺖ .اﻣـﺎ
در اﻣﺎن اﺳﺖ .ﻳﻚ ﺧﺎﻧﻤﻲ از او ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .ﺗﻮ ﭼﻨﺪ ﻧﺎﻣﻪ را ﺑﺮداﺷﺘﻪ اي و ﻓﺮار ﻛﺮده اي.
ﻣﺮدي را ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ دزد ﺑﻮده ﻛﺸﺘﻪ اي .داري دﻧﺒﺎل ﭘﺪرت ﻣﻲ ﮔﺮدي و "...
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ ":ﺑﺴﻴﺎر ﺧﺐ ،ﺧﻔﻪ ﺷﻮ .ﻛﺎﻓﻲ اﺳﺖ ﺗﻮ ﺣﻖ ﻧﺪاري اﻳـﻦ ﻃـﻮر در زﻧـﺪﮔﻲ ﻣـﻦ ﻓـﻀﻮﻟﻲ
ﻛﻨﻲ .دﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻ وﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻧﻜﻦ .اﻳﻦ ﻛﺎر ﺟﺎﺳﻮﺳﻲ اﺳﺖ".
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":ﻣﻲ داﻧﻢ ﺗﺎ ﻛﺠﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺳﻮال ﻛﻨﻢ .ﺑﺒﻴﻦ ،واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﻣﺜﻞ ﻳـﻚ آدم اﺳـﺖ .ﺑﻌـﻀﻲ
وﻗﺖ ﻫﺎ ﻣﻲ ﻓﻬﻤﻢ ﻛﻪ دارد ﺣﺎﺷﻴﻪ ﻣﻲ رود ﻳﺎ ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﭼﻴﺰي را ﺑﺪاﻧﻢ .ﻳﻚ ﺟـﻮري اﺣـﺴﺎس
ﻣﻲ ﻛﻨﻢ .اﻣﺎ دﻳﺮوز ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺳﺮ و ﻛﻠﻪ ﺗﻮ ﭘﻴﺪا ﺷﺪ ،ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم .و ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔـﺖ "...ﺻـﺪاﻳﺶ را
ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺗﺮ آورد" ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﻗﺎﺗﻞ ﻫﺴﺘﻲ و ﻣﻦ ﻓﻜﺮ ﻛﺮدم :ﺧﺪاي ﻣﻦ ،ﺧﻴﻠـﻲ ﺧـﻮب اﺳـﺖ او ﻛـﺴﻲ
اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﻪ او اﻋﺘﻤﺎد ﻛﻨﻢ .اﻣﺎ ﺗﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺎﻻ ﭼﻴﺰ دﻳﮕﺮي ﻧﭙﺮﺳـﻴﺪه ﺑـﻮدم و اﮔـﺮ ﻧﻤـﻲ
ﺧﻮاﻫﻲ دﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﻧﻤﻲ ﭘﺮﺳﻢ ،ﻗﻮل ﻣﻲ دﻫﻢ .اﻳﻦ ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﺷﻬﺮ ﻓﺮﻧﮓ ﺷﺨﺼﻲ ﻧﻴﺴﺖ .اﮔـﺮ ﻓﻘـﻂ
" ﺑﻪ ﺟﺎي اﻳﻦ ﻛﺎر ﻣﻲ ﺗﻮﻧﺴﺘﻲ از ﺧﻮدم ﺑﭙﺮﺳﻲ .ﻧﮕﻔﺖ ﭘﺪر ﻣﻦ زﻧﺪه اﺳﺖ ﻳﺎ ﻣﺮده؟"
ﺣﺎﻻ دﻳﮕﺮ ﻛﻨﺎر ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ .وﻳﻞ ﺑﺎ ﻧﺎرﺣﺘﻲ ﺳﺮش را در دﺳﺖ ﮔﺮﻓﺖ.
142
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
143
وﻳﻞ ﺑﺎ ﻧﺎراﺣﺘﻲ ﺳﺮي ﺗﻜﺎن داد .ﺧﻴﻠﻲ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮد و در اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮﻳﻦ اﻣﻜﺎﻧﻲ ﺑﺮاي ﺧﻮاب
وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ .ﻻﻳﺮا ﻣﻌﻤﻮﻻ ﭼﻨﺪان ﺗﻴﺰ ﺑﻴﻦ ﻧﺒﻮد ،اﻣﺎ رﻓﺘﺎر وﻳﻞ ﺣﺎﻟﺘﻲ داﺷﺖ ﻛـﻪ ﻓﻜـﺮ ﻛـﺮد :او
ﺗﺮﺳﻴﺪه ،اﻣﺎ ﺑﺮ ﺗﺮس اش ﻏﻠﺒﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ.ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ ﻣﻦ در اﻧﺒﺎري ﻛﻨﺎر آن درﻳﺎﭼـﻪ ي ﻳـﺦ
ﺑﻌﺪ اﺿﺎﻓﻪ ﻛﺮد":وﻳﻞ ،در ﺿﻤﻦ ﻣﻦ ﺗﻮ را ﻟﻮ ﻧﻤﻲ دﻫﻢ ،ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ .ﻗﻮل ﻣﻴﺪﻫﻢ".
" ﻗﺒﻼ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻛﺮده ام .ﺑﻪ ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﺧﻴﺎﻧﺖ ﻛﺮدم .ﺑﺪﺗﺮﻳﻦ ﻛﺎري ﺑﻮد ﻛﻪ در ﻋﻤـﺮم اﻧﺠـﺎم دادم.
راﺳﺘﺶ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮدم دارم زﻧﺪﮔﻲ او را ﻧﺠﺎت ﻣﻲ دﻫﻢ ،اﻣﺎ در ﺣﻘﻴﻘﺖ داﺷﺘﻢ او را ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﺑـﻪ
دل ﺧﻄﺮ ﻣﻲ ﺑﺮدم .ﺑﺮاي اﻳﻦ ﻛﺎر از ﺧﻮدم ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺷﺪم ﻛﻪ آن ﻗﺪر اﺣﻤﻖ ﺑـﻮدم .ﺑﻨـﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺳـﺨﺖ
وﻳﻞ ﺣﺮﻓﻲ ﻧﺰد .ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ را ﻣﺎﻟﻴﺪ و ﭘﻠﻚ زد ﺗﺎ ﺧﻮدش را ﺑﻴﺪار ﻧﮕﻪ دارد.
ﮔﻔﺖ ":ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﻴﻢ ﺑﻪ اﻳﻦ زودي از آن ﭘﻨﺠﺮه رد ﺷـﻮﻳﻢ .ﻧﺒﺎﻳـﺪ در روﺷـﻨﺎﻳﻲ روز از آن رد ﻣـﻲ
ﺷﺪﻳﻢ .ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻴﻢ ﺧﻄﺮ ﻛﻨﻴﻢ .ﺣﺎﻻ ﺑﺎﻳﺪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ وﻗﺖ ﺑﮕﺬراﻧﻴﻢ".
" ﺑﻪ ﻛﺠﺎ؟"
143
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
144
در ﻧﺰدﻳﻜﻲ ﻣﺮﻛﺰ ﺷﻬﺮ ﻳﻚ ﺳﻴﻨﻤﺎ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺗﺎ آﻧﺠﺎ ده دﻗﻴﻘﻪ ﭘﻴﺎده راه ﺑﻮد .وﻳﻞ ﺑﺮاي ﻫﺮ دو ﺑﻠﻴـﺖ
ﺧﺮﻳﺪ ﺗﺎ وارد ﺷﻮﻧﺪ و ﺳﺎﻧﺪوﻳﭻ ﻫﺎت داگ و ذرت ﺑﻮ داده و ﻧﻮﺷﻴﺪﻧﻲ ﺧﺮﻳـﺪ ،ﻏـﺬا را ﺑـﻪ داﺧـﻞ
ﻻﻳﺮا ﻣﺤﺴﻮر ﺷﺪه ﺑﻮد .او اﺳﻼﻳﺪ دﻳﺪه ﺑﻮد ،اﻣﺎ در دﻧﻴﺎي او ﭼﻴﺰي ﺷﺒﻴﻪ ﺳـﻴﻨﻤﺎ وﺟـﻮد ﻧﺪاﺷـﺖ.
ﻫﺎت داگ و ذرت ﺑﻮ داده را ﺑﺎ وﻟﻊ ﺧﻮرد و ﻛﻮﻛﺎﻛﻮﻻ را ﻻﺟﺮﻋﻪ ﺳﺮ ﻛﺸﻴﺪ ،ﺑﻌﺪ ﺑـﻪ ﻧﻔـﺲ ﻧﻔـﺲ
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﺮﻫﺎ ﭘﺮ ﺳﺮ و ﺻﺪا ﺑﻮدﻧﺪ ،ﺳﻴﻨﻤﺎ ﭘﺮ از ﺑﭽﻪ ﺑﻮد و ﻫﻴﺠـﺎن او زﻳـﺎد دﻳـﺪه ﻧﻤـﻲ
ﺑﺎ ﺻﺪاي ﺗﻠﻖ ﺗﻠﻖ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﻫﺎ و ﺧﺮوج ﻣﺮدم ﺑﻴﺪار ﺷﺪ و در ﻧﻮر ﺳﺎﻟﻦ ﭘﻠﻚ زد .ﺳﺎﻋﺖ اش ﻫـﺸﺖ
ﮔﻔﺖ ":اﻳﻦ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﭼﻴﺰي ﺑﻮد ﻛﻪ در ﻋﻤﺮم دﻳﺪه ﺑﻮدم .ﻧﻤـﻲ داﻧـﻢ ﭼـﺮا در دﻧﻴـﺎي ﻣـﻦ ﭼﻨـﻴﻦ
ﭼﻴﺰي اﺧﺘﺮاع ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻣﺎ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺑﻬﺘﺮ از ﺷﻤﺎ دارﻳﻢ اﻣﺎ اﻳﻦ ﻳﻜﻲ ﺑﻬﺘﺮ از ﻫﻤﻪ ي ﭼﻴﺰﻫـﺎﻳﻲ
اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺎ دارﻳﻢ".
وﻳﻞ ﺣﺘﻲ ﻳﺎدش ﻧﻤﻲ آﻣﺪ ﻓﻴﻠﻢ ﭼﻪ ﺑﻮده اﺳﺖ .ﺑﻴﺮون ﻫﻨﻮز ﻫﻮا روﺷﻦ و ﺧﻴﺎﺑﺎن ﻫﺎ ﺷﻠﻮغ ﺑﻮد.
" آره!"
144
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
145
ﭘﺲ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻤﺎي ﺑﻐﻠﻲ رﻓﺘﻨﺪ ﻛﻪ دوﻳﺴﺖ ﻣﺘﺮ آن ﻃﺮف ﺗﺮ ﺑﻮد ،و دوﺑﺎره ﻓـﻴﻠﻢ دﻳﺪﻧـﺪ .ﻻﻳـﺮا روي
ﺻﻨﺪﻟﻲ ﻧﺸﺴﺖ .زاﻧﻮﻫﺎﻳﺶ را در ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺖ و ﭘﺎﻳﺶ را روي ﺻﻨﺪﻟﻲ ﮔﺬاﺷﺖ ،وﻳـﻞ ذﻫـﻦ اش
را ﺧﺎﻟﻲ ﻛﺮد .اﻳﻦ ﺑﺎر ﻛﻪ ﺑﻴﺮون آﻣﺪﻧﺪ ،ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ ﻳﺎزده ﺑﻮد – ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮد.
ﻻﻳﺮا دوﺑﺎره ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮد ،ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ از ﻳﻚ ﻓﺮوﺷﻨﺪه ي دوره ﮔﺮد ﻫﻤﺒﺮﮔﺮ ﺧﺮﻳﺪﻧﺪ و در ﺣﻴﻦ رﻓﺘﻦ
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺮاي ﻏﺬا ﻣﻲ ﻧﺸﻴﻨﻴﻢ .ﻫﻴﭻ وﻗﺖ ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮدم ﻣﺮدم راه ﺑﺮوﻧﺪ و ﻏﺬا ﺑﺨﻮرﻧـﺪ.
اﻳﻨﺠﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﻓﺮق دارد .ﻣﺜﻼ ﻫﻤﻴﻦ ﺗﺮاﻓﻴﻚ .ازش ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﻲ آﻳﺪ .اﻣﺎ ﺳﻴﻨﻤﺎ و ﻫﻤﺒﺮﮔﺮ را
دوﺳﺖ دارم .ﺧﻴﻠﻲ دوﺳﺖ ﺷﺎن دارم .آن اﺳﺘﺎد ،دﻛﺘﺮ ﻣـﺎﻟﻮن ،او ﻣـﻲ ﺧﻮاﻫـﺪ ﻛـﺎري ﻛﻨـﺪ ﻛـﻪ
دﺳﺘﮕﺎه اش از ﻛﻠﻤﺎت اﺳﺘﻔﺎده ﻛﻨﺪ .اﻳﻦ را ﻣﻲ داﻧﻢ .ﻓﺮدا ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺮدم ﺗـﺎ ﺑﺒﻴـﻨﻢ ﭼﻄـﻮر
ﭘﻴﺶ ﻣﻲ رود.ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﻪ او ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻢ .ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺘﻮاﻧﻢ اﺳﺎﺗﻴﺪ را ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﭘـﻮﻟﻲ را
ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻪ او ﺑﺪﻫﻨﺪ.ﻣﻲ داﻧﻲ ﭘﺪرم ﭼﻄﻮر اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻛـﺮد؟ ﻟـﺮد ﻋﺰرﻳـﻞ؟ ﺑـﻪ آﻧﻬـﺎ ﻛﻠـﻚ
زد"...
در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﺎﻻي ﺟﺎده ﺑﺒﻦ ﺑﺮي ﻣﻲ رﻓﺘﻨﺪ ،ﻻﻳﺮا ﻣﺎﺟﺮاي ﺷﺒﻲ را ﻛﻪ در ﻛﻤﺪ ﭘﻨﻬـﺎن
ﺷﺪه و دﻳﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﺑﻪ اﺳﺎﺗﻴﺪ ﺟﺮدن ﺳﺮ ﺟﺪا ﺷﺪه ي اﺳﺘﺎﻧﻴﺴﻼوس ﮔﺮوﻣﻦ را ﻧﺸﺎن
ﻣﻲ دﻫﺪ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮد .و از آﻧﺠﺎ ﻛﻪ وﻳﻞ ﺷﻨﻮﻧﺪه ي ﺧﻮﺑﻲ ﺑﻮد ،ﻻﻳﺮا اداﻣﻪ داد و ﺑﻘﻴﻪ ي ﻣـﺎﺟﺮا را
ﻫﻢ ﺑﺮاي او ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮد ،از وﻗﺘﻲ ﻛﻪ از آﭘﺎرﺗﻤﺎن ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﻓﺮار ﻛﺮده ﺑﻮد ﺗﺎ وﻗﺘـﻲ ﻛـﻪ ﻓﻬﻤﻴـﺪ
ﺧﻮدش راﺟﺮ را ﺑﻪ ﻣﺮگ در ﺻﺨﺮه ﻫﺎي ﻳﺨﻲ اﺳﻮاﻟﺒﺎرد ﻫـﺪاﻳﺖ ﻛـﺮده اﺳـﺖ .وﻳـﻞ ﺑـﺪون ﻫـﻴﭻ
145
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
146
اﻇﻬﺎر ﻧﻈﺮي ﮔﻮش ﻣﻲ داد ،اﻣﺎ ﺑﺎ دﻗﺖ و ﻫﻤﺪﻟﻲ .ﻣﺎﺟﺮاي ﭘﺮواز ﺑﺎ ﺑﺎﻟﻦ .ﺧﺮس ﻫﺎي زره ﭘـﻮش و
ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ،دﺳﺖ ﻛﻴﻨﻪ ﺗﻮز ﻛﻠﻴﺴﺎ ،ﻫﻤﻪ و ﻫﻤﻪ از ﻧﮕﺎه او ﻳﻚ ﺧﻮاب زﻳﺒﺎ از ﺷﻬﺮي در ﻛﻨﺎر درﻳـﺎ
ﺑﻮد ،ﺧﺎﻟﻲ و ﺳﺎﻛﺖ و اﻣﻦ :ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ واﻗﻌﻴﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ،ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺳﺎدﮔﻲ .اﻣـﺎ ﺑـﺎﻻﺧﺮه ﺑـﻪ
ﺟﺎده ي ﻛﻤﺮﺑﻨﺪي و درﺧﺘﺎن ﻣﻤﺮز رﺳﻴﺪﻧﺪ .ﺣﺎﻻ دﻳﮕﺮ ﺗﺮاﻓﻴﻚ ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺒﻚ ﺷﺪه ﺑﻮد :دﻗﻴﻘﻪ اي
ﻳﻚ اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ رد ﻣﻲ ﺷﺪ و ﭘﻨﺠﺮه ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻮد .وﻳﻞ اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﻛﻪ دارد ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣـﻲ زﻧـﺪ .ﻫﻤـﻪ
و ﻟﺤﻈﻪ اي ﺑﻌﺪ روي ﻋﻠﻒ ﻫﺎ زﻳﺮ درﺧﺘﺎن ﻧﺨﻞ ﺑﻮد و ﻳﻜﻲ دو ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﻌﺪ ﻻﻳﺮا آﻣﺪ.
اﺣﺴﺎس ﻛﺮدﻧﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ اﻧﺪ .ﺷﺐ ﮔﺮم و ﻓﺮاﮔﻴﺮ ،ﺑﻮي ﺧﻮش ﮔﻞ ﻫﺎ و درﻳﺎ ،ﻫﻤﭽﻮن آﺑﻲ
ﻻﻳﺮا ﻛﺶ و ﻗﻮﺳﻲ ﺑﻪ ﺧﻮد داد و ﺧﻤﻴﺎزه اي ﻛﺸﻴﺪ و وﻳﻞ اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﺑـﺎري ﺳـﻨﮕﻴﻦ از ﺷـﺎﻧﻪ
اش ﺑﺮداﺷﺘﻪ ﺷﺪ .ﺗﻤﺎم روز آن را ﺑﺮ دوش داﺷﺖ و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ ﭼﮕﻮﻧـﻪ او را ﺑـﻪ زﻣـﻴﻦ
ﺑﻌﺪ ﻻﻳﺮا ﺑﺎزوي او را ﮔﺮﻓﺖ.در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ وﻳﻞ ﺻﺪاﻳﻲ ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﻋﻠﺖ اﻳﻦ ﻛﺎر ﻻﻳﺮا را ﻣـﺸﺨﺺ
ﻣﻲ ﻛﺮد.
از ﺟﺎﻳﻲ در ﺧﻴﺎﺑﺎن ﻫﺎي ﻛﻮﭼﻚ آن ﺳﻮي ﻛﺎﻓﻪ ﺻﺪاي ﺟﻴﻎ ﻣﻲ آﻣﺪ.
146
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
147
وﻳﻞ ﻓﻮري ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺻﺪا ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮد و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ وارد ﻛﻮﭼﻪ اي ﺗﺎرﻳﻚ ﻣﻲ ﺷﺪ ﻻﻳـﺮا دﻧﺒـﺎل
او رﻓﺖ .ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ ﭘﻴﭻ و ﺧﻢ ﺑﻪ ﻣﻴﺪان روﺑﺮوي ﺑﺮج ﺳﻨﮕﻲ رﺳﻴﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﻫﻤﺎن روز ﺻـﺒﺢ دﻳـﺪه
ﺑﻮدﻧﺪ.
ﺑﻴﺶ از ﺑﻴﺴﺖ ﺑﭽﻪ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻧﻴﻢ داﻳﺮه ﭘﺎي ﺑﺮج اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪ ،ﺑﻌﻀﻲ از آﻧﻬـﺎ ﭼـﻮب ﺑـﻪ دﺳـﺖ
داﺷﺘﻨﺪ و ﺑﻌﻀﻲ داﺷﺘﻨﺪ ﺑﻪ آﻧﭽﻪ در ﺟﻠﻮي دﻳﻮار ﮔﺮﻓﺘﺎر ﺷﺪه ﺑﻮد ﺳﻨﮓ ﻣﻲ اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ .ﻻﻳـﺮا اول
ﻓﻜﺮ ﻛﺮد او ﺑﭽﻪ اي دﻳﮕﺮ اﺳﺖ ،اﻣﺎ از درون ﻧﻴﻢ داﻳﺮه ﺿﺠﻪ ﻫﺎي ﺧﻮﻓﻨﺎﻛﻲ ﺷﻨﻴﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ
ﻫﻴﭻ وﺟﻪ ﻣﻨﺒﻊ اﻧﺴﺎﻧﻲ ﻧﺪاﺷﺖ .ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻓﺮﻳﺎد ﻣﻲ زدﻧﺪ ،ﻓﺮﻳﺎدي از ﺳﺮ ﺗﺮس و ﻧﻔﺮت.
وﻳﻞ ﺑﻪ ﻃﺮف ﺑﭽﻪ ﻫﺎ دوﻳﺪ و اوﻟﻲ را ﻛﻨﺎر ﻛﺸﻴﺪ .ﭘﺴﺮي ﻫﻢ ﺳﻦ و ﺳﺎل ﺧﻮدش ﺑﻮد ،ﭘـﺴﺮي ﺑـﺎ
ﺗﻲ ﺷﺮت راه راه .وﻗﺘﻲ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻻﻳﺮا ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎي ﺳﻔﻴﺪ و ﺗﺮﺳﻨﺎﻛﻲ را ﻛﻪ دور ﻣﺮدﻣﻚ ﭼـﺸﻢ اش
ﺑﻮد دﻳﺪ ،ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎي دﻳﮕﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻧﺪ و ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ اﻳﺴﺘﺎدﻧﺪ .آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ و ﺑﺮادر ﻛﻮﭼﻚ اش ﻫـﻢ
آﻧﺠﺎ ﺑﻮدﻧﺪ ،ﺳﻨﮓ ﺑﻪ دﺳﺖ ،و ﭼﺸﻢ ﺗﻤﺎم ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ وﺣﺸﻴﺎﻧﻪ در ﻣﻬﺘﺎب ﻣﻲ درﺧﺸﻴﺪ.
ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻛﺖ ﺷﺪﻧﺪ .ﻓﻘﻂ ﺿﺠﻪ ي ﮔﻮش ﺧﺮاش اداﻣﻪ داﺷﺖ ،ﺑﻌﺪ وﻳﻞ و ﻻﻳﺮا او را دﻳﺪﻧـﺪ :ﮔﺮﺑـﻪ
اي ﭘﻠﻨﮕﻲ ﻛﻪ ﺟﻠﻮي دﻳﻮار ﺑﺮج ﻗﻮز ﻛﺮده ﺑﻮد ،ﮔﻮش اش زﺧﻤﻲ ﺷﺪه و دم اش را ﺧﻢ ﻛﺮده ﺑـﻮد.
ﻫﻤﺎن ﮔﺮﺑﻪ اي ﺑﻮد ﻛﻪ وﻳﻞ درﺧﻴﺎﺑﺎن ﺳﺎﻧﺪرﻟﻨﺪ دﻳﺪه ﺑﻮد ،ﻫﻤﺎﻧﻜﻪ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﺎﻛﺴﻲ ﺑﻮد ،ﻫﻤـﺎن ﻛـﻪ
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ وﻳﻞ ﮔﺮﺑﻪ را دﻳﺪ ،ﭘﺴﺮي را ﻛﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﻪ ﻛﻨﺎر اﻧﺪاﺧﺖ .ﭘﺴﺮ ﺑﻪ زﻣـﻴﻦ اﻓﺘـﺎد و
در ﻳﻚ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻤﮕﻴﻦ از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ،اﻣﺎ ﺑﻘﻴﻪ او را ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ .وﻳﻞ ﺣﺎﻻ ﻛﻨﺎر ﮔﺮﺑﻪ زاﻧﻮ زده ﺑﻮد.
147
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
148
ﮔﺮﺑﻪ ﺑﻪ ﺑﻐﻞ او رﻓﺖ .ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ او ﻓﺸﺮد و وﻳـﻞ او را در آﻏـﻮش ﮔﺮﻓـﺖ و رو ﺑـﻪ ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ
اﻳﺴﺘﺎد .در ﻟﺤﻈﻪ اي ﻏﺮﻳﺐ ﻻﻳﺮا ﻓﻜﺮ ﻛﺮد ﺷﺎﻳﺪ ﺷﻴﺘﺎن او ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪه اﺳﺖ.
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ ":ﺑﺮاي ﭼﻪ اﻳﻦ ﮔﺮﺑﻪ را آزار ﻣﻲ دﻫﻴﺪ؟" آﻧﻬﺎ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺟﻮاب ﺑﺪﻫﻨﺪ .از ﺧﺸﻢ و ﻧﻔﺲ
ﻫﺎي ﺳﻨﮕﻴﻦ وﻳﻞ ﺑﻪ ﺧﻮد ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪﻧﺪ و ﭼﻮب ﻫﺎ و ﺳﻨﮓ ﻫـﺎﻳﻲ را ﻛـﻪ دردﺳـﺖ داﺷـﺘﻨﺪ ﻣـﻲ
اﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﺻﺪاي آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ آﻣﺪ ":ﺗﻮ اﻫﻞ اﻳﻨﺠﺎ ﻧﻴﺴﺘﻲ! ﺗﻮ اﻫﻞ ﭼﻴﮕﺎﺗﺰه ﻧﻴـﺴﺘﻲ! ﻗـﻀﻴﻪ ي اﺷـﺒﺎح را
ﭘﺴﺮي ﻛﻪ ﺗﻲ ﺷﺮت راه راه ﺑﻪ ﺗﻦ داﺷﺖ ﻫﻤﺎن ﻛﻪ وﻳﻞ او را ﺑﻪ ﻛﻨﺎر اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد داﺷﺖ از ﺧﺸﻢ
ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ و اﮔﺮ ﮔﺮﺑﻪ در آﻏﻮش وﻳﻞ ﻧﺒﻮد ﺑﺎ ﻣﺸﺖ و ﭼﻨﮓ و دﻧﺪان ﺑﻪ او ﺣﻤﻠﻪ ﻛﺮده ﺑﻮد و وﻳـﻞ
ﻫﻢ وارد ﺟﻨﮓ ﻣﻲ ﺷﺪ .ﻧﻔﺮﺗﻲ ﺑﻴﻦ آن دو اﻳﺠﺎد ﺷﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﺧـﺸﻮﻧﺖ ﻣـﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ آن را
" ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﺎ از ﻛﺠﺎ آﻣﺪه اﻳﻢ .اﮔﺮ از اﻳﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ آن را از ﺷـﻤﺎ دور ﻣـﻲ ﻛـﻨﻢ .اﮔـﺮ
ﺑﺮاي ﺷﻤﺎ ﺑﺪ ﺷﺎﻧﺴﻲ آورده ،ﺑﺮاي ﻣﺎ ﺧﻮش ﺷﺎﻧﺴﻲ آورده .ﺣﺎﻻ ﺑﺮوﻳﺪ ﭘﻲ ﻛﺎرﺗﺎن".
ﻳﻚ ﻟﺤﻈﻪ وﻳﻞ ﻓﻜﺮ ﻛﺮد ﻧﻔﺮت آﻧﻬﺎ ﺑﺮ ﺗﺮﺳﺸﺎن ﻏﻠﺒﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ و اﻣﺎده ﺑﻮد ﮔﺮﺑﻪ را زﻣﻴﻦ ﺑﮕﺬارد و
ﺑﺠﻨﮕﺪ ،اﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﻏﺮﺷﻲ ﺗﻨﺪر وار از ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺑﭽﻪ ﻫـﺎ اﻣـﺪ و آﻧﻬـﺎ ﺑﺮﮔـﺸﺘﻨﺪ و دﻳﺪﻧـﺪ ﻛـﻪ ﻻﻳـﺮا
دﺳﺘﺶ را روي ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎي ﭘﻠﻨﮕﻲ ﺑﺰرگ و ﺧﺎل ﺧﺎﻟﻲ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﻛﻪ دﻧﺪان ﻫـﺎﻳﺶ در ﺣـﻴﻦ ﻏـﺮش
148
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
149
ﻣﻲ درﺧﺸﺪ .ﺣﺘﻲ وﻳﻞ ﻛﻪ ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن را ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮد ﻟﺤﻈﻪ اي ﺗﺮﺳـﻴﺪ .ﺗـﺎﺛﻴﺮ آن ﺑـﺮ ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ
ﺑﺴﻴﺎر ﻋﻤﻴﻖ ﺑﻮد :ﻫﻤﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ و ﺳﺮﻳﻊ ﻓﺮار ﻛﺮدﻧﺪ .ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﻴﺪان ﺧﺎﻟﻲ ﺷﺪه ﺑﻮد.
اﻣﺎ ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺑﺮوﻧﺪ ،ﻻﻳﺮا ﺑﻪ ﺑﺮج ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .ﻏﺮﺷـﻲ از ﭘﻨﺘـﺎﻻﻳﻤﻮن ﺑﺎﻋـﺚ ﺷـﺪ ،در ﻳـﻚ ﻟﺤﻈـﻪ
ﻛﺴﻲ را در ﺑﺎﻻﺗﺮﻳﻦ ﻧﻘﻄﻪ ي ﺑﺮج دﻳﺪ ﻛﻪ داﺷﺖ ﺻﺤﻨﻪ ي ﻧﺒﺮد را ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد ،او ﻛﻮدك ﻧﺒﻮد،
*
ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ در آﭘﺎرﺗﻤﺎن ﺑﺎﻻي ﻛﺎﻓﻪ ﺑﻮدﻧﺪ .وﻳﻞ ﻳﻚ ﻗﻮﻃﻲ ﺷﻴﺮ ﻋﺴﻠﻲ ﭘﻴﺪا ﻛـﺮده و ﮔﺮﺑـﻪ ﺑـﺎ
وﻟﻊ آن را ﺧﻮرده ﺑﻮد و ﺣﺎﻻ داﺷﺖ زﺧﻢ ﻫﺎﻳﺶ را ﻟﻴﺲ ﻣـﻲ زد .ﭘﻨﺘـﺎﻻﻳﻤﻮن از ﺳـﺮ ﻛﻨﺠﻜـﺎوي
ﮔﺮﺑﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد و اول ﮔﺮﺑﻪ ي ﭘﻠﻨﮕﻲ ﺑﺎ ﺗﺮدﻳﺪ ﺑﻪ او ﺑﺮاق ﺷﺪه ﺑﻮد ،اﻣﺎ زود ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛﻪ ﭘﻨﺘـﺎﻻﻳﻤﻮن
ﻻﻳﺮا دﻳﺪ ﻛﻪ وﻳﻞ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ اﺳﺖ .ﺗﻨﻬﺎ ﺣﻴﻮاﻧﺎﺗﻲ ﻛﻪ ﻻﻳﺮا در دﻧﻴﺎي ﺧﻮد ﺑـﻪ آﻧﻬـﺎ
ﻧﺰدﻳﻚ ﺷﺪه ﺑﻮد ) ﻏﻴﺮ از ﺧﺮس ﻫﺎي زره ﭘﻮش ( ﺣﻴﻮاﻧﺎت ﻛﺎري ﺑﻮدﻧﺪ .ﮔﺮﺑﻪ ﻫﺎ را ﺑﺮاي ﺣﻔﺎﻇﺖ
ﻛﺎﻟﺞ ﺟﺮدن در ﺑﺮاﺑﺮ ﻣﻮش ﻫﺎ ﻧﮕﻪ ﻣﻲ داﺷﺘﻨﺪ ،ﻧﻪ ﺑﺮاي اﻳﻨﻜﻪ ﺣﻴﻮان ﺧﺎﻧﮕﻲ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ ":ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ دم اش ﺷﻜﺴﺘﻪ .ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ ﭼﻜﺎرش ﻛﻨﻢ .ﺷـﺎﻳﺪ ﺧـﻮدش ﺧـﻮب ﺷـﻮد .روي
ﮔﻮش اش ﻗﺪري ﻋﺴﻞ ﻣﻲ ﻣﺎﻟﻢ .اﻳﻨﺮا ﻳﻚ ﺟﺎﻳﻲ ﺧﻮاﻧﺪه ام؛ ﻋﺴﻞ ﺿﺪ ﻋﻔﻮﻧﻲ ﻛﻨﻨﺪه اﺳﺖ"..
ﮔﺮﺑﻪ ژوﻟﻴﺪه ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﻟﻴﺴﻴﺪن ﺳﺮ او را ﮔﺮم ﻣﻴﻜﺮد و زﺧﻢ ﻫﺎ ﺗﻤﻴﺰ و ﺗﻤﻴﺰ ﺗﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ.
149
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
150
" اوه ﺑﻠﻪ .و اﮔﺮ آﻧﻬﺎ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ از ﮔﺮﺑﻪ ﻫﺎ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻨﺪ ،ﺣﺘﻤﺎ در اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﮔﺮﺑﻪ ﻫﺎي زﻳﺎدي ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ.
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ ":آﻧﻬﺎ دﻳﻮاﻧﻪ ﺑﻮدﻧﺪ .ﻣﻤﻜﻦ ﺑﻮد ا.و را ﺑﻜﺸﻨﺪ .ﻫﺮﮔﺰ ﭼﻨﻴﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮدم".
اﻣﺎ ﭼﻬﺮه اش در ﻫﻢ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد؛ ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﺳﺖ درﺑﺎره اش ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨـﺪ و ﻻﻳـﺮا ﻓﻬﻤﻴـﺪ ﻛـﻪ ﺑﻬﺘـﺮ
ﺧﻴﻠﻲ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮد ،ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ زود ﺑﻪ رﺧﺘﺨﻮاب رﻓﺖ و ﺳﺮﻳﻊ ﺧﻮاب اش ﺑﺮد.
*
ﻛﻤﻲ ﺑﻌﺪ ،وﻗﺘﻲ ﮔﺮﺑﻪ ﺧﻮد را ﺟﻤﻊ ﻛﺮد ﺗﺎ ﺑﺨﻮاﺑﺪ ،وﻳﻞ ﻳﻚ ﻓﻨﺠﺎن ﻗﻬﻮه و ﻛﻴﻒ ﺳـﺒﺰ ﭼﺮﻣـﻲ را
ﺑﺮداﺷﺖ و روي ﺑﺎﻟﻜﻦ ﻧﺸﺴﺖ .از ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه ﺑﻪ ﻗﺪر ﻛﺎﻓﻲ ﻧﻮر ﻣﻲ آﻣﺪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧـﺪ ﺑﺨﻮاﻧـﺪ ،ﻣـﻲ
ﻛﺎﻏﺬ ﻫﺎ زﻳﺎد ﻧﺒﻮد .ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ ﺣﺪس زده ﺑﻮد ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮد ،ﺑـﺎ ﺟـﻮﻫﺮ ﺳـﻴﺎه روي ﭘـﺴﺖ ﻫـﻮاﻳﻲ
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد .اﻳﻦ ﺧﻄﻮط را دﺳﺖ ﭘﺪرش ﻛﻪ او اﻳﻦ ﻗﺪر ﺧﻮاﻫﺎن ﭘﻴﺪا ﻛﺮدن اش ﺑﻮد ﻧﮕﺎﺷـﺘﻪ
ﺑﻮد؛ دﺳﺖ اش را ﺑﺎرﻫﺎ روي آﻧﻬﺎ ﻛﺸﻴﺪ و آﻧﻬﺎ را ﺑﻪ ﺻﻮرت اش ﻓـﺸﺮد و ﺳـﻌﻲ ﻛـﺮد ﺑـﻪ ﭘـﺪرش
ﻓﺮﺑﻨﻜﺲ ،آﻻﺳﻜﺎ
150
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
151
ﻋﺰﻳﺰﻳﻢ – ﻫﻤﺎن ﺗﺮﻛﻴﺐ ﻣﻌﻤﻮل ﻛﺎرآﻳﻲ و ﺑﻲ ﻧﻈﻤﻲ – ﺗﻤﺎم ذﺧﻴﺮه اﻳﻨﺠﺎﺳﺖ ،اﻣﺎ ﻓﻴﺰﻳﻜﺪان ﻛـﻪ
اﺣﻤﻘﻲ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﻲ ﺑﻪ ﻧﺎم ﻧﻠﺴﻮن اﺳﺖ ﺑﺮاي اﻧﺘﻘﺎل ﺑﺎﻟﻨﻬﺎي ﻟﻌﻨﺘـﻲ اش ﺑـﻪ ﺑـﺎﻻي ﻛـﻮه ﻫـﺎ
ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ رﻳﺰي ﻧﻜﺮده – در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ دارد دﻧﺒﺎل وﺳﻴﻠﻪ ي ﺣﻤﻞ و ﻧﻘـﻞ ﻣـﻲ ﮔـﺮدد ﺑﺎﻳـﺪ ﺳـﻤﺎق
ﺑﻤﻜﻴﻢ .اﻣﺎ ﻓﺮﺻﺘﻲ ﭘﻴﺪا ﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻴﺮﻣﺮدي ﻛﻪ دﻓﻌﻬﻘﺒﻠﺪﻳﺪه ﺑﻮدم ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﺷﻮم ،ﻳﻚ ﻣﻌﺪﻧﭽﻲ
ﻃﻼ ﺑﻪ ﻧﺎم ﺟﻚ ﭘﻴﺘﺮ ﺳﻦ .ﮔﺸﺘﻢ واو را در ﻛﺎﻓﻪ اي ﻛﺜﻴﻒ ﭘﻴﺪا ﻛﺮدم و در ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺳﺮ و ﺻﺪاي
ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ي ﺑﻴﺲ ﺑﺎﻟﻲ ﻛﻪ از ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮن ﭘﺨﺶ ﻣﻲ ﺷﺪ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ را ﭘﺮ ﻛـﺮده ﺑـﻮد از او درﺑـﺎره ي آن
ﺑﻲ ﻗﺎﻋﺪﮔﻲ ﭘﺮﺳﻴﺪم.ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﺳﺖ در آﻧﺠﺎ ﺣﺮﻓﻲ ﺑﺰﻧﺪ ،ﭘﺲ ﻣﺮا ﺑﻪ آﭘﺎرﺗﻤﺎن اش ﺑﺮد .ﺑﻌﺪ از آﻧﻜﻪ
ﻟﺒﻲ ﺗﺮ ﻛﺮد ،ﻣﺪت زﻳﺎدي ﺣﺮف زد -ﺧﻮدش آن را ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮد ،اﻣﺎ اﺳﻜﻴﻤﻮﻳﻲ را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻛـﻪ
دﻳﺪه ﺑﻮد دري ﺑﻪ دﻧﻴﺎي اﺷﺒﺎح اﺳﺖ .ﭼﻨﺪ ﻗﺮن اﻳﻦ ﻗﻀﻴﻪ را ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻪ اﻧـﺪ ﺑﺨـﺸﻲ از ﻣﺮاﺳـﻢ
ﺗﺸﺮف ﺟﺎدوﮔﺮ ﻗﺒﻴﻠﻪ اﻳﻦ ﺑﻮده ﻛﻪ از آن در ﺑﻪ ﺟﻬﺎن دﻳﮕﺮ ﺑﺮود و ﺑﺎ ﺧﻮد ﻳﻚ ﻧﺸﺎن ﺑﻴﺎورد – ﻫﺮ
ﭼﻨﺪ ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮ ﻧﮕﺸﺘﻨﺪ .ﺧﻼﺻﻪ ،ﺟﻚ ﭘﻴﺮ ﻧﻘﺸﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ اي را داﺷﺖ و روي آن ﻧﻘﻄﻪ اي را
ﻛﻪ اﺳﻜﻴﻤﻮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﻋﻼﻣﺖ ﮔﺬاري ﻛﺮده ﺑﻮد ).ﻓﻘﻂ ﻣﺤﺾ اﻃـﻼع :در 69 02 11ش12 19 ،
157غ ،روي ﺳﻜﻮﻳﻲ ﺳﻨﮕﻲ در ﺧﻂ اﻟﺮاس ﻛﻮﻫﻲ در ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺳﻪ ﭼﻬـﺮ ﻛﻴﻠـﻮﻣﺘﺮي رودﺧﺎﻧـﻪ ي
ﻛﺎﻟﻮﻳﻞ ( ﺑﻌﺪ ﺑﻪ اﻓﺴﺎﻧﻪ ي دﻳﮕﺮي ﻛﻪ در ﻣﻨﻄﻘﻪ ي ﻗﻄﺒﻲ ﺷﻤﺎل ﺑﺮ ﺳﺮزﺑﺎن ﻫﺎﺳﺖ ﭘـﺮداﺧﺘﻴﻢ –
ﻛﺸﺘﻲ ﻧﺮوژي ﻛﻪ ﺷﺼﺖ ﺳﺎل ﺑﺪون ﺳﺮﻧﺸﻴﻦ روي آب ﺳﺮﮔﺮدان اﺳﺖ .ﺑﺎﺳـﺘﺎن ﺷﻨﺎﺳـﺎن ﻫـﺎي
ﮔﺮوه اﻓﺮاد ﻣﺤﺘﺮﻣﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻨﺪ ﻣﺸﺘﺎﻗﺎﻧﻪ ﺳﺮﮔﺮم ﻛﺎر ﺷـﻮﻧﺪ ،اﻣـﺎ ﺑـﻲ ﺻـﺒﺮاﻧﻪ ﻣﻨﺘﻈـﺮ
151
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
152
ﻧﻠﺴﻮن و ﺑﺎﻟﻦ ﻫﺎﻳﺶ ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﻫﻴﭻ ﻛﺪام از ﺑﻲ ﻗﺎﻋﺪﮔﻲ ﭼﻴﺰي ﻧﻤﻲ داﻧﻨﺪ و ﺑﺎور ﻛﻦ ﻣﻲ ﺧـﻮاﻫﻢ
آن را ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻣﺴﻜﻮت ﻧﮕﻪ دارم .ﻫﺮ دوﺗﺎن را ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ دوﺳﺖ دارم.
ﺟﺎﻧﻲ
اوﻣﻴﺎت آﻻﺳﻜﺎ
ﻋﺰﻳﺰم ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻧﻠﺴﻮن ﻓﻴﺰﻳﻜﺪان را اﺣﻤﻘﻲ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﻲ ﻧﺎﻣﻴﺪه ﺑﻮدم ،او ﺑﻪ ﻫﻴﭻ وﺟﻪ ﭼﻨـﺎن
ﻣﻲ ﮔـﺮدد. آدﻣﻲ ﻧﻴﺴﺖ ،و اﮔﺮاﺷﺘﺒﺎه ﻧﻜﺮده ﺑﺎﺷﻢ در واﻗﻊ ﺧﻮدش دارد دﻧﺒﺎل ﺑﻲ ﻗﺎﻋﺪﮔﻲ
ﻣﻌﻄﻠﻲ در ﻓﺮﺑﻨﻜﺲ را ﺧﻮدش ﺗﺮﺗﻴﺐ داده ﺑﻮد ،ﺑﺎورت ﻣﻲ ﺷﻮد؟ ﺑﺎ ﻋﻠﻢ اﻳﻨﻜـﻪ ﺑﻘﻴـﻪ ي ﮔـﺮوه
ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺪن ﻧﺒﻮده اﻧﺪ ﻣﮕﺮ آﻧﻜﻪ ﻣﺸﻜﻞ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺑﺤﺜﻲ ﻣﺜﻞ ﺣﻤﻞ و ﻧﻘﻞ ﭘﻴﺶ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﺧﻮدش
ﺑﻪ وﺳﺎﻳﻞ ﻧﻘﻠﻴﻪ اي ﻛﻪ ﻗﺮار ﺑﻮده ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ دﺳﺘﻮر ﻟﻐﻮ ﻣﺎﻣﻮرﻳﺖ را داده ﺑﻮده اﺳﺖ .ﻣﻦ اﻳﻦ را اﺗﻔﺎﻗﻲ
ﻓﻬﻤﻴﺪم و ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻢ از او ﺑﭙﺮﺳﻢ ﭼﻪ ﻏﻠﻄﻲ دارد ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺷﻨﻴﺪم دارد ﺑـﺎ ﻛـﺴﻲ از ﭘـﺸﺖ
ﺑﻲ ﺳﻴﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .داﺷﺖ ﺑﻲ ﻗﺎﻋﺪﮔﻲ را ﺗﻮﺿﻴﺢ ﻣﻲ داد ،ﻓﻘﻂ ﻣﺤﻞ اش را ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ.
ﺑﻌﺪا او را ﺑﻪ ﻳﻚ ﻧﻮﺷﻴﺪﻧﻲ ﻣﻬﻤﺎن ﻛﺮدم ،ﺑﻪ او ﺑﻠﻮف زدم و از ﭼﻴﺰﻫﺎي دﻳﮕﺮ در آﺳﻤﺎن و زﻣـﻴﻦ
ﺣﺮف زدم .واﻧﻤﻮد ﻛﺮدم ﺑﺎ ذﻛﺮ ﻣﺤﺪودﻳﺖ ﻫﺎي ﻋﻠﻤﻲ او را اذﻳﺖ ﻣﻲ ﻛـﻨﻢ -ﻣـﺜﻼ اﻳﻨﻜـﻪ ﺷـﺮط
ﻣﻴﺒﻨﺪم ﻧﻤﻲ داﻧﻲ ﭘﺎﮔﻨﺪه ﭼﻴﺴﺖ و ﻏﻴﺮه – و ﺑﺎ دﻗﺖ او را زﻳﺮ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻢ .ﺑﻌـﺪ ﺳـﺮاغ ﻗـﻀﻴﻪ ي
ﺑﻲ ﻗﺎﻋﺪﮔﻲ رﻓﺘﻢ – اﻓﺴﺎﻧﻪ ي اﺳﻜﻴﻤﻮﻫﺎ را درﺑﺎره ي دري ﺑﻪ دﻧﻴـﺎي اﺷـﺒﺎح ﺗﻌﺮﻳـﻒ ﻛـﺮدم ﻛـﻪ
ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ اﺳﺖ و ﺟﺎﻳﻲ در ﻧﺰدﻳﻜﻲ ﺧﻂ اﻟﺮاس ﻛﻮﻫﻲ اﺳﺖ ،ﻳﻌﻨﻲ ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﻛﻪ ﻣﺎ دارﻳﻢ ﻣﻲ روﻳـﻢ.
152
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
153
ﺑﻌﺪ ﻳﻜﻬﻮ ﺧﺸﻚ اش زد .دﻗﻴﻘﺎ ﻣﻨﻈﻮرم را ﻓﻬﻤﻴﺪ .واﻧﻤﻮد ﻛﺮدم ﻛﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧـﺸﺪه ام و درﺑـﺎره ي
ﺟﺎدوﮔﺮ ﮔﻔﺘﻢ ،ﻣﺎﺟﺮاي ﭘﻠﻨﮓ زﺋﻴﺮ را ﺑﺮاﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮدم ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ اﻣﻴﺪوارم ﻣﺮا ﻳﻚ ﻧﻈﺎﻣﻲ ﺑـﻲ
ﻛﻠﻪ و ﺧﺮاﻓﺎﺗﻲ ﺗﻠﻘﻲ ﻛﺮده ﺑﺎﺷﺪ .اﻣﺎ درﺳﺖ ﺣﺪس زده ام ،اﻟـﻦ ،او ﻫـﻢ ﺑـﻪ دﻧﺒـﺎل ﺑـﻲ ﻗﺎﻋـﺪﮔﻲ
اﺳﺖ .ﻣﺴﺌﻠﻪ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ او ﺑﮕﻮﻳﻢ ﻳﺎ ﻧﻪ؟ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺪاﻧﻢ ﭼﻪ ﻫﺪﻓﻲ دارد .ﻫﺮ دو ﺗـﺎن را از ﺻـﻤﻴﻢ
ﺟﺎﻧﻲ
ﻋﺰﻳﺰم ،ﺗﺎ ﻣﺪﺗﻲ ﻓﺮﺻﺘﻲ ﭘﻴﺶ ﻧﻤﻲ آﻳﺪ ﺗﺎ ﻧﺎﻣﻪ ي دﻳﮕﺮي ﭘـﺴﺖ ﻛـﻨﻢ – اﻳﻨﺠـﺎ آﺧـﺮﻳﻦ ﺷـﻬﺮي
اﺳﺖ ﻛﻪ ﻗﺒﻞ از ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻦ از رﺷﺘﻪ ﻛﻮه ﺑﺮوﻛﺲ در آن ﻫﺴﺘﻴﻢ ﺑﺎﺳﺘﺎن ﺷﻨﺎﺳﺎن ﻫﺎ ﺑﺮاي رﻓﺘﻦ ﺑـﻪ
آﻧﺠﺎ ﺷﻮر و ﺣﺎل ﻏﺮﻳﺒﻲ دارﻧﺪ .ﻳﻜﻲ از آﻧﻬﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ اﺳﺖ ﺷﻮاﻫﺪي از زﻧﺪﮔﻲ ﺑﺴﻴﺎر ﭘﻴﺶ از آﻧﻜـﻪ
ﻛﺴﻲ ﺗﺼﻮر ﻛﻨﺪ ﭘﻴﺪا ﺧﻮاﻫﺪ ﻛﺮد .از او ﭘﺮﺳﻴﺪم ﺗﺎ ﭼﻪ ﺣﺪ ﻗﺪﻳﻤﻲ و ﭼﺮا آن ﻗﺪر ﻣﻄﻤﺌﻦ اﺳـﺖ؟
ﮔﻔﺖ از ﻛﻨﺪه ﻛﺎري ﻫﺎي روي ﻋﺎج ﻧﻴﺰه ﻣﺎﻫﻲ ﻛﻪ در ﺣﻔﺎري ﻫﺎي ﻗﺒﻠﻲ ﭘﻴﺪا ﻛﺮده -ﻛﺮﺑﻦ – 14
ﺑﻪ ﺗﺎرﻳﺨﻲ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺑﺎور رﺳﻴﺪه ،ﺧﻴﻠﻲ ﭘﻴﺶ از آﻧﻜﻪ ﻗﺒﻼ ﺗﺼﻮر ﻣﻲ ﺷﺪه اﺳﺖ ،ﻛﻪ ﺑﻪ ﻧﻮﻋﻲ ﺑـﻲ
ﻗﺎﻋﺪﮔﻲ اﺳﺖ .ﻋﺠﻴﺐ ﻧﻴﺴﺖ اﮔﺮ آن ﻛﻨﺪه ﻛﺎري ﻫﺎ از ﻃﺮﻳﻖ ﺑﻲ ﻗﺎﻋﺪﮔﻲ ﻣﻦ و از دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮي
وارد اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ؟ ﺑﻌﺪ از آن ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎ ﻧﻠﺴﻮن ﻓﻴﺰﻳﻜﺪان ﺣﺎﻻ ﻧﺰدﻳﻚ ﺗﺮﻳﻦ دوﺳﺖ ﻣﻦ
ﺷﺪه -ﺷﻮﺧﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ،ﻛﻨﺎﻳﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻣﻲ زﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻲ داﻧﺪ ﻣﻦ ﻣﻲ داﻧﻢ ﻛﻪ او ﻣﻲ داﻧﺪ .و
153
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
154
ﻣﻦ واﻧﻤﻮد ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﻫﻤﺎن ﺳﺮﮔﺮد ﭘﺮي ﻧﻈﺎﻣﻲ وار ﻫﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﻣﺮد ﺧـﺸﻦ ﺑﺤـﺮان ﻫﺎﺳـﺖ اﻣـﺎ در
ﻣﻐﺰش ﭼﻴﺰي ﻧﺪارد ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻳﻚ ﻓﺮد داﻧﺸﮕﺎﻫﻲ واﻗﻌﻲ اﺳﺖ ﻫﺰﻳﻨﻪ ﻫﺎي او را وزارت دﻓـﺎع ﻣـﻲ
ﺑﺎﻟﻦ ﻫﺎي ﻫﻮاﺷﻨﺎﺳﻲ او اﺻـﻼ ﻫﻤـﺎﻧﻲ ﭘﺮدازد – ﻛﺪﻫﺎي ﻣﺎﻟﻲ آﻧﻬﺎ را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻴﻢ .از ﻃﺮﻓﻲ
ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺗﺼﻮر ﻣﻲ ﺷﻮد .ﺻﻨﺪوق ﻫﺎ را ﻧﮕﺎه ﻛﺮدم -ﭼﻴﺰﻫﺎي ﻏﺮﻳﺒﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻗﺒﻼ ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮدم.
اوﺿﺎع ﻏﺮﻳﺒﻲ اﺳﺖ ،ﻋﺰﻳﺰم.ﻣﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ام را دﻧﺒﺎل ﻣﻲ ﻛﻨﻢ :ﺑﺎﺳﺘﺎن ﺷﻨﺎس ﻫﺎ را ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ي ﻣﻮرد
ﻧﻈﺮ ﻣﻲ ﺑﺮم و ﺧﻮدم ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻨﺪ روز ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﺑﻲ ﻗﺎﻋﺪﮔﻲ ﻣـﻲ ﮔـﺮدم.اﮔـﺮ روي ﻛـﻮه ﻣـﻮرد ﻧﻈـﺮ
ﺑﻌﺪا ﻳﻚ ﺧﻮش ﺷﺎﻧﺴﻲ واﻗﻌﻲ .آن اﺳﻜﻴﻤﻮ را ﻛﻪ رﻓﻴﻖ ﺟﻚ ﭘﺘﺮﺳﻦ ﺑﻮد دﻳـﺪم ،اﺳـﻢ اش ﻣـﺖ
ﻛﻴﮕﺎﻟﻴﻚ اﺳﺖ .ﺟﻚ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﻛﺠﺎ او را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻢ ،اﻣﺎ ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻲ ﻛﺮدم آﻧﺠﺎ ﺑﺎﺷﺪ .او ﮔﻔـﺖ روس
ﻫﺎ ﻫﻢ دﻧﺒﺎل ﺑﻲ ﻗﺎﻋﺪﮔﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ؛ اواﻳﻞ اﻣﺴﺎل در ارﺗﻔﺎﻋﺎت ﻛﻮه ﻣﻮرد ﻧﻈﺮ ﻣﺮدي را دﻳـﺪه و ﻫـﺮ
روز ﺑﺪون آﻧﻜﻪ ﻣﺮد ﺑﻔﻬﻤﺪ او را زﻳﺮ ﻧﻈـﺮ ﮔﺮﻓﺘـﻪ ،ﭼـﻮن ﺣـﺪس ﻣـﻲ زده در آﻧﺠـﺎ ﭼﻜـﺎر دارد و
درﺳﺖ ﺣﺪس زده ﺑﻮد ،ﺑﻌﺪ ﻣﻌﻠﻮم ﻣﻲ ﺷﻮد ﻛﻪ ﻣﺮد روس اﺳﺖ ،ﻳـﻚ ﺟﺎﺳـﻮس .ﺑﻴـﺸﺘﺮ از اﻳـﻦ
ﻧﮕﻔﺖ ؛ اﺣﺴﺎس ﻛﺮدم او را ﺳﺮ ﺑﻪ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﺮده اﺳﺖ .اﻣﺎ آن ﺑﻲ ﻗﺎﻋﺪﮔﻲ را ﺑـﺮاﻳﻢ ﺗـﺸﺮﻳﺢ ﻛـﺮد.
ﻣﺜﻞ ﺷﻜﺎﻓﻲ در ﻫﻮاﺳﺖ ،ﺷﺒﻴﻪ ﻳﻚ ﭘﻨﺠﺮه .از ﻣﻴﺎن آن ﻣﻲ ﺗﻮان دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮي را دﻳﺪ .اﻣﺎ ﻳﺎﻓﺘﻦ
آن ﻛﺎر راﺣﺘﻲ ﻧﻴﺴﺖ ،ﭼﻮن آن ﻗﺴﻤﺖ از دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮ درﺳﺖ ﺷﺒﻴﻪ ﻫﻤﻴﻦ دﻧﻴﺎﺳﺖ – ﺳـﻨﮓ و
ﺧﺰه و اﻣﺜﺎل آن .در ﺳﻤﺖ ﺷﻤﺎل رودي ﻛﻮﭼﻚ در ﻓﺎﺻﻠﻪ ي ﭘﻨﺠـﺎه ﻣﺘـﺮي ﻏـﺮب ﺻـﺨﺮه ﻫـﺎي
154
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
155
ﺑﺰرگ ﺑﻪ ﺷﻜﻞ ﺧﺮﺳﻲ اﻳﺴﺘﺎده اﺳﺖ و ﺟﺎﻳﻲ را ﻛﻪ ﺟﻴﻚ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد درﺳﺖ ﻧﺒﻮد – ﺑﻪ 12
ﺑﺮاﻳﻢ ﺧﻮش ﺷﺎﻧﺴﻲ آرزو ﻛﻦ ،ﻋﺰﻳﺰم .ﺑﺮاﻳﺖ از دﻧﻴﺎي اﺷـﺒﺎح ﻳـﻚ ﻳﺎدﮔـﺎري ﻣـﻲ آورم .ﻫﻤﻴـﺸﻪ
ﺟﺎﻧﻲ
ﭘﺪرش دﻗﻴﻘﺎً ﭼﻴﺰي را ﺗﺸﺮﻳﺢ ﻛﺮده ﺑﻮد ﻛﻪ او ﺧﻮدش زﻳﺮ درﺧﺘﺎن ﻣﻤﺮز دﻳﺪه ﺑﻮد .او ﻫﻢ ﭘﻨﺠﺮه
اي ﭘﻴﺪا ﻛﺮده ﺑﻮد – ﺣﺘﻲ ﺑﺮاي آن ﻛﻠﻤﻪ اي ﻣﺸﺎﺑﻪ اﺳﺘﻔﺎده ﻛـﺮده ﺑـﻮد! ﭘـﺲ ﺣﺘﻤـﺎ وﻳـﻞ راه را
درﺳﺖ آﻣﺪه ﺑﻮد.و اﻳﻦ ﻫﻤﺎن اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ آن ﻣﺮدان دﻧﺒﺎل اش ﻣـﻲ ﮔـﺸﺘﻨﺪ ...ﭘـﺲ ﺣﺘﻤـﺎً
ﺧﻄﺮﻧﺎك ﻫﻢ ﺑﻮد.
در زﻣﺎن ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪن ﻧﺎﻣﻪ وﻳﻞ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻛﻮدك ﺑـﻮد .ﻫﻔـﺖ ﺳـﺎل ﺑﻌـﺪ آن روز ﺻـﺒﺢ در ﺳـﻮﭘﺮ
ﻣﺎرﻛﺖ ﻓﻬﻤﻴﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ ﻣﺎدر در ﺧﻄﺮ ﺟﺪي ﻗﺮار دارد و ﺑﺎﻳﺪ از او ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﻛﻨﺪ ؛ ﺑﻌﺪ ﻛﻢ ﻛﻢ در
ﻣﺎه ﻫﺎي آﻳﻨﺪه ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛﻪ ﺧﻄﺮ در ذﻫﻦ ﻣﺎدر اﺳﺖ و او ﺑﺎﻳﺪ از ﻣﺎدرش ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻛﻨﺪ ﺑﻌﺪ ﻓﻬﻤﻴﺪه
ﺑﻮد ﺗﻤﺎم ﺧﻄﺮ ﻓﻘﻂ ذﻫﻦ ﻣﺎدر ﻧﻴﺴﺖ .واﻗﻌﺎ اﻓﺮادي دﻧﺒﺎل او ﺑﻮدﻧـﺪ -دﻧﺒـﺎل آن ﻧﺎﻣـﻪ ﻫـﺎ ،اﻳـﻦ
اﻃﻼﻋﺎت.
155
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
156
ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ ﭼﺮا .وﻟﻲ ﻋﻤﻴﻘﺎ اﺣﺴﺎس ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ در ﻛﺎري ﭼﻨﺎن ﻣﻬﻢ ﺑﺎ ﭘـﺪرش
ﻫﻤﻜﺎري ﻛﻨﺪ؛ ﻛﻪ ﺟﺎن ﭘﺮي و ﭘﺴﺮش وﻳﻞ ﻫﺮ ﻛﺪام ﺟﺪاﮔﺎﻧﻪ آن ﭘﺪﻳﺪه ﺧـﺎرق اﻟﻌـﺎده را ﻛـﺸﻒ
ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ .وﻗﺘﻲ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ را ﻣﻲ دﻳﺪﻧﺪ ﻣـﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻨﺪ درﺑـﺎره ي آن ﺑـﺎ ﻫـﻢ ﺻـﺤﺒﺖ ﻛﻨﻨـﺪ و
ﭘﺪرش از اﻳﻨﻜﻪ وﻳﻞ ﭘﺎ ﺟﺎي ﭘﺎي اوﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد اﺣﺴﺎس ﻏﺮور ﻣﻲ ﻛﺮد.
ﺷﺐ آراﻣﻲ ﺑﻮد ودرﻳﺎ ﺳﺎﻛﻦ ﺑﻮد .ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ را ﺗﺎ ﻛﺮد و ﻛﻨﺎر ﮔﺬاﺷﺖ و ﺧﻮاﺑﻴﺪ.
156
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
157
ﻓﺼﻞ ﺷﺸﻢ
ﺗﺎﺟﺮ ﺧﺰ رﻳﺶ ﺳﻴﺎه ﮔﻔﺖ ":ﮔﺮوﻣﻦ؟ از آﻛﺎدﻣﻲ ﺑﺮﻟﻴﻦ؟ ﺑﻲ ﺑﺎك ﺑﺮﻟﻴﻦ؟ ﺑﻲ ﺑـﺎك ﺑـﻮد .ﭘﻨﺠـﺴﺎل
ﺳﺎم ﻛﺎﻧﺴﻴﻨﻮ ،ﻳﻚ آﺷﻨﺎي ﻗﺪﻳﻤﻲ و ﻳﻚ ﺗﮕﺰاﺳﻲ ﻣﺜﻞ ﻟﻲ اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ در ﻧﻮر ﭼﺮاغ ﻧﻔﺖ ﺳﻮز در
ﻛﺎﻓﻪ ي دود ﮔﺮﻓﺘﻪ ي ﻫﺘﻞ ﺳﻤﻴﺮﺳﻜﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و داﺷﺖ ﻳﻚ ﭘﻴﻚ ودﻛﺎي ﺳـﺮد و ﮔﺰﻧـﺪه را
ﺳﺮ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ .ﺑﺸﻘﺎب ﻣﺎﻫﻲ ﺷﻮر و ﻧﺎن ﺳﻴﺎه را ﺑﻪ ﻃﺮف ﻟﻲ ﺳﺮ داد و او ﻳـﻚ ﻟﻘﻤـﻪ ﺑﺮداﺷـﺖ و
ﺗﺎﺟﺮ ﺧﺰ اداﻣﻪ داد ":در داﻣﻲ ﻛـﻪ آن ﻳـﺎﻛﻮﻓﻠﻒ اﺣﻤـﻖ ﮔﺬاﺷـﺘﻪ ﺑـﻮد اﻓﺘـﺎده ﺑـﻮد و ﭘـﺎﻳﺶ ﺗـﺎ
اﺳﺘﺨﻮان ﭼﺎك ﺧﻮرده ﺑﻮد .ﺑﻪ ﺟﺎي اﺳﺘﻔﺎده از دواي ﻋﺎدي ،اﺻـﺮار داﺷـﺖ از ﻣـﺎده اي اﺳـﺘﻔﺎده
ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﺧﺮس ﻫﺎ اﺳﺘﻔﺎده ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ -ﻳﻌﻨﻲ ﺧﺰه ي ﺧﻮن -ﻳﻚ ﺟـﻮر ﮔﻠـﺴﻨﮓ اﺳـﺖ ،ﺧـﺰه ي
واﻗﻌﻲ ﻧﻴﺴﺖ .ﺧﻼﺻﻪ روي ﺳﻮرﺗﻤﻪ اي دراز ﻛﺸﻴﺪه ﺑﻮد و ﻳﻚ در ﻣﻴﺎن از درد ﻧﻌﺮه ﻣﻲ ﻛـﺸﻴﺪ و
ﺑﻪ ﻣﺮدان دﺳﺘﻮراﺗﻲ ﻣﻲ داد – آﻧﻬﺎ ﻣﺸﻐﻮل رﺻﺪ ﺳﺘﺎره ﻫﺎ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﺎﻳﺪ درﺳﺖ اﻧﺪازه ﮔﻴﺮي ﻣـﻲ
ﻛﺮدﻧﺪ و ﮔﺮﻧﻪ ﺑﺎ زﺑﺎن ﺗﻨﺪش ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﺪ و ﺑﻴﺮاه ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ،و ﭘﺴﺮ ﻋﺠﺐ زﺑﺎﻧﻲ داﺷﺖ ،ﻣﺜـﻞ ﺳـﻴﻢ
157
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
158
ﺧﺎردار .ﻣﺮدي ﻻﻏﺮ اﻧﺪام ،ﺧﺸﻦ و ﻗﻮي ﻛـﻪ درﺑـﺎره ي ﻫﻤـﻪ ﭼﻴﺰﻛﻨﺠﻜـﺎو ﺑـﻮد .ﻣـﻲ داﻧـﺴﺘﻲ
ﻟﻲ اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ ﮔﻔﺖ ":ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ!" ﻗﺪري ودﻛﺎ در ﻟﻴﻮان ﺳﺎم رﻳﺨﺖ .ﺷـﻴﺘﺎن اش ،ﻫـﺴﺘﺮ ،ﻛﻨـﺎر
ﭘﺸﺖ آرﻧﺞ او روي ﺑﺎر ﻛﺰ ﻛﺮده ﺑﻮد و ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮل ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ ﻧﻴﻤﻪ ﺑﺎز ﮔﻮش ﻫﺎﻳﺶ را روي
ﻟﻲ آن روز ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ رﺳﻴﺪه ﺑﻮد ،از ﻃﺮﻳﻖ ﺑﺎدي ﻛﻪ ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﻓﺮاﺧﻮاﻧـﺪه ﺑﻮدﻧـﺪ ﺑـﻪ ﻧـﻮازﻣﺒﻼ
ﭘﺮواز ﻛﺮده و ﺑﻌﺪ از آﻧﻜﻪ ﺗﺠﻬﻴﺰات اش را ﻣﺴﺘﻘﺮ ﻛﺮده ﺑـﻮد ﻣـﺴﺘﻘﻴﻢ ﺑـﻪ ﻫﺘـﻞ ﺳﻤﻴﺮﺳـﻜﻲ در
ﻧﺰدﻳﻜﻲ ﺟﺎﻳﮕﺎه ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻨﺪي ﻣﺎﻫﻲ آﻣﺪه ﺑﻮد .اﻳﻨﺠﺎ ﻣﺤﻠﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﺴﻴﺎري از ﻛﺸﺘﻲ ﻫﺎ ﻣﺎﻫﻴﮕﻴﺮي
ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻗﻄﺒﻲ ﺷﻤﺎل ﺗﻮﻗﻔﻤﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﺗﺎ ﺧﺒﺮﻫﺎ را رد و ﺑﺪل ﻛﻨﻨﺪ ﻳﺎ دﻧﺒﺎل ﻣﻠﻮان ﺑﮕﺮدﻧﺪ ﻳـﺎ ﺑـﺮاي
ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﭘﻴﻐﺎم ﺑﮕﺬارﻧﺪ ،و ﻟﻲ اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ در ﮔﺬﺷﺘﻪ روزﻫﺎي زﻳﺎدي را در آﻧﺠﺎ ﺳﭙﺮي ﻛﺮده ﺑﻮد،
در اﻧﺘﻈﺎر ﻋﻘﺪ ﻗﺮار داد ،ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻳﺎ ﺑﺎد ﻣﻮاﻓﻖ ،ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺣﻀﻮر او در آﻧﺠﺎ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺗﻠﻘﻲ ﻧﻤﻲ
ﺷﺪ.
و ﺑﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮات ﮔﺴﺘﺮده اي ﻛﻪ در دﻧﻴﺎي اﻃﺮاف ﺷﺎن اﺣﺴﺎس ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ،ﻃﺒﻴﻌﻲ ﺑﻮد ﻛـﻪ آدم ﻫـﺎ
ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ و ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﻨﺪ .ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﻫﺮ روز ﺧﺒﺮﻫﺎي ﺑﻴﺸﺘﺮي ﻣﻲ آﻣﺪ .رودﺧﺎﻧﻪ ي ﻳﻨﻲ
ﺳﺌﻲ ﺧﺎﻟﻲ از ﻳﺦ ﺷﺪه ﺑﻮد ،آن ﻫﻢ در آن وﻗﺖ از ﺳﺎل؛ ﺑﺨﺸﻲ از اﻗﻴـﺎﻧﻮس ﺧـﺸﻚ ﺷـﺪه ﺑـﻮد و
158
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
159
اﺷﻜﺎل ﺳﻨﮕﻲ ﻋﺠﻴﺒﻲ و ﻣﺘﻘﺎرﻧﻲ را در ﺑﺴﺘﺮ درﻳﺎ ﻧﻤﺎﻳﺎن ﻛﺮده ﺑﻮد؛ ﻳﻚ ﻣﺎﻫﻲ ﻣﺮﻛﺐ ﺳﻪ ﻣﺘـﺮي
ﺳﻪ ﻣﺎﻫﻴﮕﻴﺮ را از ﻗﺎﻳﻖ ﺷﺎن ﺑﻪ ﺑﻴﺮون ﻛﺸﻴﺪه و ﺗﻜﻪ ﭘﺎره ﻛﺮده ﺑﻮد...
و ﻣﻪ از ﺳﻤﺖ ﺷﻤﺎل ﻣﺪام ﻣﻲ آﻣﺪ ،ﺳﺮد و ﻏﻠﻴﻆ و ﮔﺎﻫﻲ آﻣﻴﺨﺘـﻪ ﺑـﺎ ﻧـﻮري ﻋﺠﻴـﺐ ﻛـﻪ در آن
روي ﻫﻢ رﻓﺘﻪ ﺑﺮاي ﻛﺎر زﻣﺎن ﺑﺪي ﺑﻮد ،ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ دﻟﻴﻞ ﻛﺎﻓﻪ ي ﺳﻤﻴﺮﺳﻜﻲ آن ﻗﺪر ﺷﻠﻮغ ﺑﻮد.
ﻣﺮدي ﻛﻪ در اﻧﺘﻬﺎي ﭘﻴﺸﺨﻮان ﺑﺎر ﻧﺸـﺴﺘﻪ ﺑـﻮد ﮔﻔـﺖ ":ﮔﻔﺘـﻲ ﮔـﺮوﻣﻦ؟ ﭘﻴﺮﻣـﺮدي در ﻟﺒـﺎس
ﺷﻜﺎرﭼﻴﺎن ﺳﮓ ﻣﺎﻫﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺷﻴﺘﺎن اش ،ﻳﻚ ﻣﻮش ﻗﻄﺒﻲ ،ﺑـﺎ ﺣـﺎﻟﺘﻲ ﺟـﺪي داﺷـﺖ از درون
ﺟﻴﺐ او ﺑﻪ ﺑﻴﺮون ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد ".ﺑﻠﻪ ،او ﺗﺎﺗﺎر ﺷﺪه ﺑﻮد .وﻗﺘﻲ ﺑـﻪ آن ﻗﺒﻴﻠـﻪ ﭘﻴﻮﺳـﺖ ﻣـﻦ آﻧﺠـﺎ
ﺑﻮدم .دﻳﺪم ﻛﻪ داد ﺟﻤﺠﻤﻪ اش را ﺳﻮراخ ﻛﺮدﻧﺪ .اﺳﻢ دﻳﮕﺮي ﻫﻢ داﺷﺖ -ﻳﻚ اﺳﻢ ﺗﺎﺗﺎري ؛ ﻳﻚ
ﻟﻲ اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ ﮔﻔﺖ ":ﺧﺐ ،رﻓﻴﻖ ﺑﮕﺬار ﻳﻚ ﻧﻮﺷﻴﺪﻧﻲ ﻣﻬﻤﺎن ات ﻛﻨﻢ .ﻣﻦ دﻧﺒﺎل ﺧﺒـﺮ از اﻳـﻦ
"ﭘﺎﺧﺘﺎرﻫﺎي ﻳﻨﻲ ﺳﺌﻲ .در ﭘﺎي رﺷﺘﻪ ﻛﻮه ﺳﻤﻴﻮﻧﻒ .ﻧﺰدﻳﻚ ﻣﺤﻞ اﺗﺼﺎل دو رود ﻳﻨﻲ ﺳـﺌﻲ و –
اﺳﻢ اش را ﻓﺮاﻣﻮش ﻛﺮده ام -رودﺧﺎﻧﻪ اي ﻛﻪ از ﻛﻮه ﻫﺎ ﺳﺮازﻳﺮ ﻣـﻲ ﺷـﻮد .در ﻣﺤـﻞ ﻓـﺮود رود
159
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
160
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ ":آه ،ﺑﻠﻪ ،اﻻن ﻳﺎدم آﻣﺪ .از روي آن ﭘﺮواز ﻛﺮده ام .ﮔﻔﺘﻲ ﮔـﺮوﻣﻦ داد ﺟﻤﺠﻤـﻪ اش را
ﺷﻜﺎرﭼﻲ ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ ":او ﻳﻚ ﺟﺎدوﮔﺮ ﺑﻮد .ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﻗﺒﻴﻠﻪ ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ او را ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻳـﻚ ﻋـﻀﻮ
ﺑﭙﺬﻳﺮد ،او را ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻳﻚ ﺟﺎدوﮔﺮ ﻳﺎ ﺷﻤﻦ ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺧﺖ .ﺳﻮراخ ﻛﺮدن ﺟﻤﺠﻤﻪ دو ﺷﺐ و ﻳـﻚ
روز ﻃﻮل ﻣﻲ ﻛﺸﺪ .از ﻳﻚ ﻣﺘﻪ ي ﻛﻤﺎﻧﻲ اﺳﺘﻔﺎده ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ،ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﺮاي آﺗﺶ درﺳـﺖ
ﺳﺎم ﻛﺎﻧﺴﻴﻨﻮ ﮔﻔﺖ " :آه ،ﭘﺲ ﺑﺮاي ﻫﻤﻴﻦ ﮔﺮوه اش آن ﻃﻮر از او اﻃﺎﻋﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد .آﻧﻬﺎ ﺧـﺸﻦ
ﺗﺮﻳﻦ ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎﻳﻲ ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ دﻳﺪه ﺑﻮدم ،اﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻫﺮاﺳـﺎن ﺑـﻪ اﻳـﻦ ﺳـﻮ و ان ﺳـﻮ ﻣـﻲ
دوﻳﺪﻧﺪ و دﺳﺘﻮرات او را اﻧﺠﺎم ﻣﻲ دادﻧﺪ .اﮔﺮ ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻪ اﻧﺪ او ﻳﻚ ﺷﻤﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ دﻳﮕـﺮ ﺑـﺪﺗﺮ .
اﻣﺎ ﻣﻲ داﻧﻲ ،ﻛﻨﺠﻜﺎوي آن ﻣﺮد ﻗﺪرﺗﻲ ﻫﻤﭽﻮن آرواره ﻫﺎي ﮔﺮگ داﺷـﺖ؛ ﻧﻤـﻲ ﮔﺬاﺷـﺖ رﻫـﺎ
ﺷﻮي .ﻣﺮا وادار ﻛﺮد ﻫﺮ آﻧﭽﻪ را ﻛﻪ درﺑﺎره ي آن ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ او ﺑﮕﻮﻳﻢ ،ﺣﺘﻲ درﺑـﺎره
ي ﻋﺎدات ﮔﺮگ ﻫﺎ و روﺑﺎه ﻫﺎ .از درد آن ﺗﻠﻪ ي ﻟﻌﻨﺘﻲ ﻳﺎ ﻛﻮﻓﻠـﻒ در ﻋـﺬاب ﺑـﻮد ؛ ﭘـﺎﻳﺶ ﭼـﺎك
ﺧﻮرده ﺑﻮد و داﺷﺖ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﻣﺪاوا ﺑﺎ ﺧﺰه ي ﺧﻮن را ﻣﻲ ﻧﻮﺷـﺖ ،دﻣـﺎي ﺑـﺪن اش را اﻧـﺪازه ﻣـﻲ
ﮔﺮﻓﺖ ،ﺷﻜﻞ زﺧﻢ را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﺮد و از ﻫﺮ ﭼﻴﺰ ﻛﻪ ﺑﮕﻮﻳﻲ ﻳﺎدداﺷﺖ ﺑﺮ ﻣﻲ داﺷﺖ ﻣﺮد ﻋﺠﻴﺒـﻲ
160
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
161
ﺷﻜﺎرﭼﻲ ﺳﮓ ﻣﺎﻫﻲ ﮔﻔﺖ ":ﻧﺒﺎﻳﺪ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻣﻲ ﻛﺮد .وﻗﺘﻲ ﻳﻚ ﺟﺎدوﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ اﺑﺮاز ﻋـﺸﻖ ﻛـﺮد
ﺑﺎﻳﺪ ﻗﺒﻮل ﻛﻨﻲ اﮔﺮ ﻧﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺳﺮت ﺑﻴﺎﻳﺪ ﺗﻘﺼﻴﺮ ﺧﻮدت اﺳﺖ .ﻣﺜﻞ اﻧﺘﺨﺎﺑﻲ اﺟﺒﺎري اﺳﺖ :ﻳـﺎ
ﻟﻲ ﺣﺪس زد ":ﺷﺎﻳﺪ زن دﻳﮕﺮي را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ .ﭼﻴـﺰ دﻳﮕـﺮي ﻫـﻢ درﺑـﺎره ي او ﺷـﻨﻴﺪه ام؛
ﺷﻜﺎرﭼﻲ ﺳﮓ ﻣﺎﻫﻲ ﮔﻔﺖ ":ﺑﻠﻪ ،ﻣﻦ ﺷﻨﻴﺪه ام .ﺧﻮدش آن را ﻧﺪاﺷﺖ .اﻣﺎ ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﻛﺠﺎﺳﺖ.
ﻣﺮدي ﺑﻮد ﻛﻪ ﺳﻌﻲ ﻛﺮد او را وادار ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻦ ﻛﻨﺪ ،اﻣﺎ ﮔﺮوﻣﻦ او را ﻛﺸﺖ".
ﺳﺎم ﻛﺎﻧﺴﻴﻨﻮ ﮔﻔﺖ ":ﻋﺠﺐ ﺷﻴﺘﺎن ﻋﺠﻴﺐ و ﻏﺮﻳﺒﻲ ﻫﻢ داﺷﺖ .ﻳﻚ ﻋﻘﺎب ﺑﻮد ،ﻋﻘﺎﺑﻲ ﺳﻴﺎه ﺑﺎ ﺳﺮ
و ﺳﻴﻨﻪ اي ﺳﻔﻴﺪ ،ﻋﻘﺎﺑﻲ ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮدم و ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺘﻢ اﺳﻢ اش ﭼﻴﺴﺖ".
161
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
162
ﭘﻴﺎﻟﻪ ﻓﺮوش ﻛﻪ داﺷﺖ ﮔﻮش ﻣﻲ داد ﮔﻔﺖ ":ﻋﻘﺎب ﻣﺎﻫﻴﮕﻴﺮ ﺑﻮد .دارﻳﺪ راﺟﻊ ﺑـﻪ اﺳـﺘﻦ ﮔـﺮوﻣﻦ
ﺷﻜﺎرﭼﻲ ﮔﻔﺖ ":اوه ،درﮔﻴﺮ ﺟﻨﮕﻬﺎي ﺑﻮﻣﻲ ﻫﺎ ﺷﺪ و ﺗﺎ ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﺑﺮﻳﻨﮓ رﻓﺖ .آﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎر ﺷﻨﻴﺪم
ﭘﻴﺎﻟﻪ ﻓﺮوش ﮔﻔﺖ ":ﻧﻪ ،ﻫﺮ دو اﺷﺘﺒﺎه ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ .ﻣﻲ داﻧﻢ ،ﭼـﻮن از اﺳـﻜﻴﻤﻮﻳﻲ ﻛـﻪ ﺑـﺎ او ﺑـﻮده
ﺷﻨﻴﺪه ام .ﻇﺎﻫﺮاً در ﺳﺎﺧﺎﻟﻴﻦ اردو زده ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﻬﻤﻦ ﻣﻲ آﻳﺪ .ﮔﺮوﻣﻦ زﻳـﺮ ﺻـﺪﻫﺎ ﺗـﻦ ﺳـﻨﮓ
ﻟﻲ اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺑﻄﺮي را ﺑﻪ ﺑﻘﻴﻪ ﺗﻌﺎرف ﻣﻲ ﻛﺮد ﮔﻔﺖ ":ﻧﻤﻲ داﻧﻢ اﻳﻦ ﻣـﺮد ﭼﻜـﺎر
داﺷﻪ ﻣﻲ ﻛﺮده .دﻧﺒﺎل روﻏﻦ ﺻﺨﺮه ﺑﻮده؟ ﻳﺎ ﻳﻚ ﻓﺮد ﻧﻈﺎﻣﻲ ﺑﻮده؟ ﻳﺎ ﻳﻚ ﻓﻴﻠﺴﻮف؟ ﺳـﺎم ،ﺗـﻮ از
" داﺷﺘﻨﺪ ﺳﺘﺎره ﻫﺎ را رﺻﺪ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .آﺋﻮرورا را .ﻋﺎﺷﻖ آﺋﻮرورا ﺑﻮد .ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﻈـﺮم ﻋﻼﻗـﻪ ي
162
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
163
ﺷﻜﺎرﭼﻲ ﺳﮓ ﻣﺎﻫﻲ ﮔﻔﺖ ":ﻛﺴﻲ را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻢ ﻛﻪ اﻃﻼﻋﺎت ﺑﻴﺸﺘﺮي دارد .روي ﻛﻮه رﺻـﺪ
ﺧﺎﻧﻪ اي ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ آﻛﺎدﻣﻲ ﺳﻠﻄﻨﺘﻲ روﺳﻴﻪ اﺳﺖ .ﺷﺎﻳﺪ آﻧﻬﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺪاﻧﻨﺪ .ﻣﻲ داﻧـﻢ
اﻳﻦ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﭼﻨﺎن ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﻛﻨﻨﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ ﻛﻨﺠﻜﺎوي ﻫﻤﻪ رﻓـﻊ ﺷـﺪ .ﻣﻮﺿـﻮع ﺑﺤـﺚ ﻋـﻮض ﺷـﺪ:
ﺷﻜﺎرﭼﻲ ﺳﮓ ﻣﺎﻫﻲ ﮔﻔﺖ ":ﻣﺎﻫﻲ ﮔﻴﺮﻫﺎ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﻣﻲ ﺷﻮد ﺑﺎ ﻛﺸﺘﻲ ﺑـﻪ دﻧﻴـﺎي ﺟﺪﻳـﺪ ﺳـﻔﺮ
ﻛﺮد".
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ ":ﻣﮕﺮ دﻧﻴﺎي ﺟﺪﻳﺪي دارﻳﻢ ؟"ﺷﻜﺎرﭼﻲ ﻗﺎﻃﻌﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ ":ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ اﻳﻦ ﻣﻪ ﻟﻌﻨﺘـﻲ
ﻣﺤﻮ ﺷﻮد آن را ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻴﻢ .اول ﻛﻪ اﻳﻦ اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎد ،ﺳﻮار ﻛﺎﻳـﺎك ام ﺑـﻮدم و داﺷـﺘﻢ ﺑـﻪ ﺳـﻤﺖ
ﻧﻤـﻲ ﻛـﻨﻢ. ﺷﻤﺎل ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮدم ،ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر اﺗﻔﺎﻗﻲ .ﻫﺮﮔﺰ ﻣﻨﻈﺮه اي را ﻛﻪ دﻳﺪم ﻓﺮاﻣﻮش
ﺣﺎﻇﺮ ﺑﻮدم ﺑﻪ آﺳﻤﺎن و آن درﻳﺎي آرام ﺑﺮوم ﺑﺪون آﻧﻜﻪ ﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳـﺮ ﻧﮕـﺎه ﻛـﻨﻢ؛ اﻣـﺎ ﺑﻌـﺪ
163
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
164
ﺳﺎم ﻛﺎﻧﺴﻴﻨﻮ ﻏﺮﻳﺪ ﻛﻪ":ﻫﻴﭻ وﻗﺖ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻪ اي ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮدم .ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﻳﻚ ﻣﺎه ﻫﺴﺖ ﻛﻪ از ﺑـﻴﻦ
ﻧﺮﻓﺘﻪ ،ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﺑﻴﺸﺘﺮ .اﻣﺎ اﮔﺮ از اﺳﺘﺎﻧﻴﺴﻼوس ﮔﺮوﻣﻦ ﭘﻮل ﻃﻠﺐ داري ول ﻣﻌﻄﻠـﻲ ،ﻟـﻲ ؛ آن
ﻣﺮد ﻣﺮده".
ﺷﻜﺎرﭼﻲ ﺳﮓ ﻣﺎﻫﻲ ﮔﻔﺖ ":آﻫﺎ ! اﺳﻢ ﺗﺎﺗﺎري اش را ﻳﺎدم آﻣﺪ در ﻣﺪت ﺳﻮراخ ﻛﺮدن ﺟﻤﺠﻤـﻪ
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ ":ﺟﻮﭘﺎري؟ ﭼﻨﻴﻦ اﺳﻤﻲ را ﻗﺒﻼ ﻧﺸﻨﻴﺪه ﺑﻮدم .ﺷﺎﻳﺪ ژاﭘﻨﻲ ﺑﺎﺷﺪ .ﺧﺐ ،اﮔﺮ ﺑﺨﻮاﻫﻢ ﺑﻪ
ﭘﻮل ام ﺑﺮﺳﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺳﺮاغ وراث او ﺑﮕﺮدم .ﻳﺎ ﺷـﺎﻳﺪ آﻛـﺎدﻣﻲ ﺑـﺮﻟﻴﻦ ﺑﺘﻮاﻧـﺪ ﻗـﺮض او را
ﺑﺪﻫﺪ .ﻣﻲ روم از رﺻﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻲ ﭘﺮﺳﻢ ﺷﺎﻳﺪ آدرس او را داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ".
*
رﺻﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﻛﻤﻲ دورﺗﺮ در ﺳﻤﺖ ﺷﻤﺎل ﺑﻮد و ﻟﻲ اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ ﻳﻚ ﺳـﻮرﺗﻤﻪ ي ﺳـﮕﻲ ﺑـﺎ راﻧﻨـﺪه
ﻛﺮاﻳﻪ ﻛﺮد .ﭘﻴﺪا ﻛﺮدن ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﻄﺮ ﺳﻔﺮ در ﻣﻪ را ﺑﻪ ﺟﺎن ﺑﺨﺮد راﺣـﺖ ﻧﺒـﻮد ،اﻣـﺎ
ﻟﻲ ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﭘﻮل او ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﻛﻨﻨﺪه وﺑﺪ و ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺗﺎﺗﺎري ﭘﻴـﺮ از ﻣﻨﻄﻘـﻪ اب ﺑﻌـﺪ ﻛﻠـﻲ ﭼﺎﻧـﻪ زدن
ﺳﻮرﺗﻤﻪ ران از ﻗﻄﺐ ﻧﻤﺎ اﺳﺘﻔﺎده ﻧﻤﻲ ﻛﺮد ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻪ آن اﻋﺘﻤﺎد ﻧﺪاﺷﺖ .ﺑـﺎ ﻧـﺸﺎﻧﻪ ﻫـﺎي دﻳﮕـﺮ
ﺟﻬﺖ ﻳﺎﺑﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻣﺜﻼ ﺷﻴﺘﺎن اش ﻛﻪ ﻳﻚ روﺑﺎه ﻗﻄﺒﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺟﻠﻮي ﺳﻮرﺗﻤﻪ ﻣـﻲ ﻧﺸـﺴﺖ و
164
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
165
ﺑﺎ اﺷﺘﻴﺎق ﻫﻮا را ﺑﻮ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ .ﻟﻲ ﻛﻪ ﻗﻄﺐ ﻧﻤﺎﻳﺶ را ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻫﻤﺮاه داﺷﺖ ،ﻗﺒﻼ ﻓﻬﻤﻴـﺪه ﺑـﻮد
ﻛﻪ ﻣﻴﺪان ﻣﻐﻨﺎﻃﻴﺴﻲ زﻣﻴﻦ ﻣﺜﻞ ﺑﻘﻴﻪ ي ﭼﻴﺰﻫﺎ دﭼﺎر اﺧﺘﻼل ﺷﺪه اﺳﺖ.
ﺳﻮرﺗﻤﻪ ران ﭘﻴﺮ در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺑﺮاي ﺻﺮف ﻗﻬﻮه ﺗﻮﻗﻒ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﮔﻔـﺖ ":اﻳـﻦ اﺗﻔـﺎق ﻗـﺒﻼ ﻫـﻢ
اﻓﺘﺎده ﺑﻮد".
" ﻫﺰاران ﻧﺴﻞ ﻗﺒﻞ از ﻣﺎ .ﻣﺮدم ﻣﻦ ﻳﺎدﺷﺎن ﻫﺴﺖ .ﻣﺪت ﻫﺎ ﭘﻴﺶ ،ﻫﺰاران ﻧﺴﻞ ﭘﻴﺶ از اﻳﻦ".
" آﺳﻤﺎن ﺷﻜﺎﻓﺘﻪ ﺷﺪ و اﺷﺒﺎح ﺑﻴﻦ اﻳﻦ دﻧﻴﺎ و دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮ رﻓﺖ و آﻣﺪ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧـﺪ .ﺗﻤـﺎم زﻣـﻴﻦ
ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮد .ﻳﺦ ﻫﺎ آب ﺷﺪ ،ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره ﻣﻨﺠﻤﺪ ﺷﺪ .ﻛﻤﻲ ﺑﻌـﺪ اﺷـﺒﺎح ﺷـﻜﺎف را ﺑـﺴﺘﻨﺪ .آن را
ﻣﺴﺪود ﻛﺮدﻧﺪ .اﻣﺎ ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ آﺳـﻤﺎن در آن ﻧﻘﻄـﻪ ﻧـﺎزك ﺗـﺮ اﺳـﺖ ،ﭘـﺸﺖ ﺳـﭙﻴﺪه
ﺷﻤﺎﻟﻲ".
" ﻣﺜﻞ دﻓﻌﻪ ﻗﺒﻞ .ﻫﻤﻪ ي آن اﺗﻔﺎق ﻫﺎ .اﻣﺎ ﺑﻌﺪ از دردﺳﺮ ﺑﺰرگ ،ﺟﻨﮓ ﺑﺰرگ اﺷﺒﺎح".
ﺳﻮرﺗﻤﻪ ران ﺑﻴﺶ از اﻳﻦ ﺣﺮﻓﻲ ﻧﺰد و ﻛﻤﻲ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺣﺮﻛﺖ اداﻣﻪ دادﻧﺪ ،آرام از روي ﭘﻴﭻ و ﺗـﺎب
ﻫﺎ و ﺣﻔﺮه ﻫﺎي ﺑﺮﻓﻲ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ و از ﻛﻨﺎر ﺻﺨﺮه اي ﻛﻪ دردل ﻣﻪ ﺗﻨﻬـﺎ ﺳـﺎﻳﻪ ي ﮔﻨـﮓ آن دﻳـﺪه
165
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
166
ﻣﻲ ﺷﺪ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ ،ﺗﺎ آﻧﻜﻪ ﭘﻴﺮﻣﺮد ﮔﻔﺖ ":رﺻﺪ ﺧﺎﻧﻪ آن ﺑﺎﻻ اﺳـﺖ .ﺣـﺎﻻ ﺑﺎﻳـﺪ ﭘﻴـﺎده ﺑـﺮوي .راه
" ﺑﻠﻪ ،وﻗﺘﻲ ﻛﺎرم ﺗﻤﺎم ﺷﺪ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮدم ،اوﻣﺎك .ﺑﺮاي ﺧﻮدت آﺗﺶ درﺳﺖ ﻛﻦ ،رﻓﻴـﻖ ،
ﻟﻲ اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎد ،ﻫﺴﺘﺮ در ﺳﻴﻨﻪ ي ﻛﺖ او ﺟﺎ ﺧﻮش ﻛﺮده ﺑﻮد و ﺑﻌﺪ از ﻧـﻴﻢ ﺳـﺎﻋﺖ
ﺻﻌﻮد دﺷﻮار ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻫﻴﺒﺖ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻲ ﺟﻠﻮي او ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ ،اﻧﮕﺎر ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺣـﺎﻻ آن را در آﻧﺠـﺎ
ﻗﺮار داده ﺑﻮدﻧﺪ .اﻣﺎ اﻳﻦ ﻣﻨﻈﺮه ﻓﻘﻂ در ﻳﻚ ﻟﺤﻈﻪ ﻛﻪ ﻣﻪ رﻗﻴﻖ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻇـﺎﻫﺮ ﺷـﺪ و دوﺑـﺎره از
ﻧﻈﺮ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪ .ﮔﻨﺒﺪ ﺑﺰرگ رﺻﺪﺧﺎﻧﻪ را دﻳﺪ ،و ﮔﻨﺒﺪي ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮ را ﻛﻤﻲ دورﺗـﺮ ،و ﺑـﻴﻦ آﻧﻬـﺎ
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن اداري و ﺧﺎﻧﻪ ي ﻛﺎرﻛﻨﺎن .ﻫﻴﭻ ﻧﻮري دﻳﺪه ﻧﻤﻲ ﺷﺪ ،ﭼـﻮن ﭘﻨﺠـﺮه ﻫـﺎ ﻫﻤﻴـﺸﻪ
ﭼﻨﺪ دﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ از آﻧﻜﻪ ﻟﻲ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ رﺳﻴﺪ ﻣﺸﻐﻮل ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺳﺘﺎره ﺷﻨﺎس ﻫﺎﻳﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻣـﺸﺘﺎق
ﺷﻨﻴﺪن ﺧﺒﺮﻫﺎﻳﻲ ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ او ﺑﺎ ﺧﻮد آورده ﺑﻮد ،ﭼﻮن ﻛﻤﺘﺮ داﻧﺸﻤﻨﺪي ﻣﺜﻞ ﺳﺘﺎره ﺷﻨﺎﺳﻲ ﻛـﻪ
در ﻣﻪ ﺑﺎﺷﺪ دﻟﮕﻴﺮ ﻣﻲ ﺷﻮد .ﻟﻲ ﻫﺮ ﭼﻪ را ﻛﻪ دﻳﺪه ﺑﻮد ﺑﺮاي آﻧﻬﺎ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮد و وﻗﺘـﻲ آن ﺣـﺮف
ﻫﺎ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ از اﺳﺘﺎﻧﻴﺴﻼوس ﮔﺮوﻣﻦ ﭘﺮﺳﻴﺪ .ﺳﺘﺎره ﺷﻨﺎس ﻫﺎ ﭼﻨﺪ ﻫﻔﺘﻪ اي ﺑﻮد ﻛﻪ ﻛﺲ دﻳﮕـﺮ
166
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
167
ﻣـﻲ ﻣﺪﻳﺮ رﺻﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ ":ﮔﺮوﻣﻦ؟ ﺑﻠﻪ ،راﺳﺘﻲ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﻋﻠﻴﺮﻏﻢ اﺳﻢ اش اﻧﮕﻠﻴﺴﻲ ﺑﻮد .ﻳﺎدم
آﻳﺪ"...
ﻣﻌﺎون اش ﮔﻔﺖ ":ﻧﻪ ،ﻧﺒﻮد .او ﻋﻀﻮ ﻛﺎﻟﺞ ﺳﻠﻄﻨﺘﻲ آﻟﻤـﺎن ﺑـﻮد .او را در ﺑـﺮﻟﻴﻦ ﻣﻼﻗـﺎت ﻛـﺮدم.
ﻣﺪﻳﺮ ﮔﻔﺖ ":ﻧﻪ ،ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮﻳﺪ ﻛﻪ اﻧﮕﻠﻴﺴﻲ ﺑﻮده ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺗـﺴﻠﻂ اش در زﺑـﺎن
آﻟﻤﺎﻧﻲ ﻋﺎﻟﻲ ﺑﻮد .اﻣﺎ درﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻴﺪ ،او ﻣﺴﻠﻤﺎ ﻋﻀﻮ آﻛﺎدﻣﻲ ﺑﺮﻟﻴﻦ ﺑﻮد .ﻳﻚ زﻣﻴﻦ ﺷﻨﺎس ﺑـﻮد
"...
ﻛﺲ دﻳﮕﺮي ﮔﻔﺖ ":ﻧﻪ ،ﻧﻪ ،اﺷﺘﺒﺎه ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ .درﺑﺎره زﻣﻴﻦ ﺗﺤﻘﻴﻖ ﻣﻲ ﻛﺮد ،اﻣﺎ ﻧـﻪ ﺑـﻪ ﻋﻨـﻮان
زﻣﻴﻦ ﺷﻨﺎس .ﻳﻚ ﺑﺎر ﺑﺎ او ﻣﻔﺼﻞ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮدم ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﺑﺘـﻮان ﺑـﻪ او ﻟﻘـﺐ ﺑﺎﺳـﺘﺎن ﺷـﻨﺎس و
ﭘﻨﺞ ﻧﻔﺮي دور ﻳﻚ ﻣﻴﺰ در اﺗﺎﻗﻲ ﻛﻪ ﻧﻘﺶ اﺗﺎق ﻧﺸﻴﻤﻦ ،اﺗﺎق ﻏﺬاﺧﻮري ،ﺑـﺎر ،اﺗـﺎق اﺳـﺘﺮاﺣﺖ و
ﺧﻼﺻﻪ اﺗﺎﻗﻲ ﻛﻪ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﭼﻨﺪ ﻣﻨﻈـﻮره داﺷـﺖ ﻧﺸـﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧـﺪ .دو ﻧﻔﺮﺷـﺎن روس ﺑﻮدﻧـﺪ ،ﻳﻜـﻲ
ﻟﻬﺴﺘﺎﻧﻲ ،ﻳﻜﻲ دﻳﮕﺮ اﻫﻞ ﻳﻮروﺑﺎ و دﻳﮕﺮي ﺑﻮﻣﻲ ﺑﻮد .ﻟـﻲ اﺳﻜﻮرﺳـﺒﻲ اﺣـﺴﺎس ﻛـﺮد آن ﺟﻤـﻊ
ﻛﻮﭼﻚ از داﺷﺘﻦ ﻣﻬﻤﺎن ﺧﻮﺷﺤﺎل اﺳﺖ ،ﺷﺎﻳﺪ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻛﻪ ﺑﺤﺜﻲ ﺟﺪﻳﺪ ﭘﻴﺶ ﻛﺸﻴﺪه
ﺷﺪه ﺑﻮد .ﻟﻬﺴﺘﺎﻧﻲ آﺧﺮﻳﻦ ﻛـﺴﻲ ﺑـﻮد ﻛـﻪ ﺣـﺮف زد ،ﺑﻌـﺪ ﻳﻮروﺑـﺎﻳﻲ ﺣـﺮف او را ﻗﻄـﻊ ﻛـﺮد" :
167
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
168
ﻣﻨﻈﻮرت از ﺑﺎﺳﺘﺎن ﺷﻨﺎس و ﻛﻬﻦ ﺷﻨﺎس ﭼﻴﺴﺖ؟ ﺑﺎﺳﺘﺎن ﺷﻨﺎس ﻫـﺎ در ﻣـﻮرد اﺷـﻴﺎي ﻗـﺪﻳﻤﻲ
ﺗﺤﻘﻴﻖ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ؛ ﭼﺮا ﺑﺎﻳﺪ ﻛﻠﻤﻪ ي دﻳﮕﺮي را ﻛﻪ ﻣﻌﻨﻲ ﻗﺪﻳﻤﻲ دارد ﺑﻪ آن اﺿﺎﻓﻪ ﻛﻨﻴﻢ ؟"
ﻟﻬﺴﺘﺎﻧﻲ ﮔﻔﺖ ":ﺣﻮزه ي ﺗﺤﻘﻴﻘﺎت او ﺧﻴﻠﻲ ﻓﺮاﺗﺮ از آن اﺳﺖ ﻛـﻪ ﺗـﺼﻮر ﻣـﻲ ﻛﻨـﻲ ،ﻫﻤـﻴﻦ .او
دﻧﺒﺎل ﺑﻘﺎﻳﺎي ﺗﻤﺪن ﻫﺎي ﺑﻴﺴﺖ ،ﺳﻲ ﻫﺰار ﺳﺎل ﭘﻴﺶ ﻣﻲ ﮔﺸﺖ".
ودﻳﺮ ﮔﻔﺖ ":ﭼﺮﻧﺪ اﺳﺖ! ﻣﺰﺧﺮﻓﺎت! ﻣﺮدك ﺗﻮ را دﺳﺖ اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد .ﺗﻤﺪﻧﻲ ﺑﻪ ﻗﺪﻣﺖ ﺳـﻲ ﻫـﺰار
ﻟﻬﺴﺘﺎﻧﻲ ﮔﻔﺖ ":زﻳﺮ ﻳﺦ ﻫﺎ .ﻧﻜﺘﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺟﺎﺳﺖ .ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﮔـﺮوﻣﻦ ﻣﻴـﺪان ﻣﻐﻨﺎﻃﻴـﺴﻲ زﻣـﻴﻦ در
ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﺎرﻫﺎ ﺑﻪ ﺷﻜﻞ اﺳﺎﺳﻲ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻛﺮده و ﻣﺤﻮر زﻣﻴﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﻛـﺮده اﺳـﺖ ،ﺑﻨـﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻣﻨـﺎﻃﻖ
" ﻓﺮﺿﻴﻪ ي ﭘﻴﭽﻴﺪه اي داﺷﺖ .ﻧﻜﺘﻪ اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻫﺮ ﻧﺸﺎﻧﻪ اي از ﺗﻤﺪن ﻫﺎي ﺑﺎﺳﺘﺎﻧﻲ از ﻣـﺪت
ﻫﺎ ﭘﻴﺶ زﻳﺮ ﻳﺦ ﻣﺪﻓﻮن ﺷﺪه اﺳﺖ .او ادﻋﺎ ﻣﻲ ﻛﺮد ﻋﻜﺲ ﻫﺎﻳﻲ از ﺻﺨﺮه ﻫـﺎﻳﻲ ﺑـﺎ اﺷـﻜﺎل ﻏﻴـﺮ
ﻋﺎدي دارد".
ﻟﻬﺴﺘﺎﻧﻲ ﮔﻔﺖ ":ﻣﻦ ﻓﻘﻂ دارم ﻧﻘﻞ ﻗﻮل ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ،از او دﻓﺎع ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻢ".
168
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
169
ﻣﺪﻳﺮ ﮔﻔﺖ ":ﺧﺐ ،ﺑﮕﺬار ﺑﺒﻴﻨﻢ ،ﻫﻔﺖ ﺳﺎل ﭘﻴﺶ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﺮاي اوﻟﻴﻦ ﺑﺎر او را دﻳﺪم".
ﻳﻮروﺑﺎﻳﻲ ﮔﻔﺖ ":ﺧﺐ ،ﻳﻜﻲ دو ﺳﺎل ﻗﺒﻞ از آن ﺑﺮاي ﺧﻮدش اﺳﻢ و رﺳﻤﻲ ﭘﻴﺪا ﻛـﺮده ﺑـﻮد ،ﺑـﻪ
ﺧﺎﻃﺮ رﺳﺎﻟﻪ اي ﻛﻪ درﺑﺎره ي ﺗﻐﻴﻴﺮات ﻗﻄﺐ ﻣﻐﻨﺎﻃﻴﺴﻲ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮد .اﻣﺎ ﻧﺎﮔﻬـﺎن ﺳـﺮ و ﻛﻠـﻪ اش
ﭘﻴﺪا ﺷﺪه ﺑﻮد .ﻳﻌﻨﻲ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ دوران داﻧﺸﺠﻮﻳﻲ ﻳﺎ ﺣﺘﻲ ﻛﺎرﻫﺎي ﻗﺒﻠﻲ او را ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮد "...ﻣـﺪﺗﻲ
ﺑﻪ ﮔﻔﺖ و ﮔﻮ اداﻣﻪ دادﻧﺪ ،از ﺧﺎﻃﺮات ﮔﺬﺷﺘﻪ ﮔﻔﺘﻨـﺪ و اﻳﻨﻜـﻪ ﭼـﻪ ﺑﻼﻳـﻲ ﻣﻤﻜـﻦ اﺳـﺖ ﺑﺮﺳـﺮ
ﮔﺮوﻣﻦ آﻣﺪه ﺑﺎﺷﺪ ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ اﻛﺜﺮﺷﺎن ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮدﻧﺪ او اﺣﺘﻤﺎﻻ ﻣﺮده اﺳﺖ .در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﻟﻬـﺴﺘﺎﻧﻲ
رﻓﺖ ﺗﺎ ﻗﺪري ﻗﻬﻮه درﺳﺖ ﻛﻨﺪ ،ﻫﺴﺘﺮ ،ﺷﻴﺘﺎن ﺧﺮﮔﻮش ﻟﻲ ،آرام ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ ":از ﺑﻮﻣﻲ ﺑﭙﺮس".
اﺷـﺎره ﺑﻮﻣﻲ ﺧﻴﻠﻲ ﻛﻢ ﺣﺮف زده ﺑﻮد .ﻟﻲ ﻓﻜﺮ ﻛﺮده ﺑﻮد او ﺷﺨﺺ ﻛﻢ ﺣﺮﻓﻲ اﺳﺖ اﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ
ﭼـﺸﻢ ﻫـﺎي ي ﻫﺴﺘﺮ دزداﻧﻪ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﺷﻴﺘﺎن آن ﻣﺮد ﻛﻪ ﺟﻐﺪي ﻗﻄﺒﻲ ﺑﻮد اﻧﺪاﺧﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ
درﺷﺖ و ﻧﺎرﻧﺠﻲ اش ﺑﻪ او ﺧﻴﺮه ﺷﺪه ﺑﻮد .ﺧﺐ ،ﺟﻐﺪﻫﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮري اﻧﺪ ،زل ﻣـﻲ زﻧﻨـﺪ ؛ اﻣـﺎ
ﺣﻖ ﺑﺎ ﻫﺴﺘﺮ ﺑﻮد ،در ﺷﻴﺘﺎن آن ﻣﺮد ﻧﻮﻋﻲ ﻇﻦ و ﺧﺼﻮﻣﺖ دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷـﺪ ﻛـﻪ در ﺻـﻮرت ﺧـﻮد
ﻣﺮد ﻧﺒﻮد .ﺑﻌﺪ ﻟﻲ ﭼﻴﺰ دﻳﮕﺮي دﻳﺪ :ﺑﻮﻣﻲ اﻧﮕﺸﺘﺮي ﺑﻪ دﺳﺖ داﺷﺖ ﻛﻪ ﻋﻼﻣـﺖ ﻛﻠﻴـﺴﺎ روي آن
ﺣﻚ ﺷﺪه ﺑﻮد .ﻧﺎﮔﻬﺎن دﻟﻴﻞ ﺳﻜﻮت ﻣﺮد را ﻓﻬﻤﻴﺪ .ﻫﺮﮔﻮﻧﻪ ﺗﺤﻘﻴﻘـﺎت و ﻣﻮﺳـﺴﺎت ﻋﻠﻤـﻲ ﺑﺎﻳـﺪ
169
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
170
ﻧﻤﺎﻳﻨﺪه ي ﺷﻮراي ﻣﺮﻛﺰي را در ﺧﻮد ﻣﻲ داﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺳﺎﻧﺴﻮر و ﻛﻨﺘﺮل اﺧﺒﺎر از اﻧﺘﺸﺎر ﻫـﺮ ﮔﻮﻧـﻪ
ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺑﺎ ﻋﻠﻢ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻗﻀﻴﻪ ،و ﺑﻪ ﻳﺎد آوردن ﺣﺮف ﻫﺎي ﻻﻳﺮا ،ﻟﻲ ﭘﺮﺳﻴﺪ ":آﻗﺎﻳﺎن ﺧﺒـﺮ ﻧﺪارﻳـﺪ
ﻧﺎﮔﻬﺎن در اﺗﺎق ﻛﻮﭼﻚ و ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺳﻜﻮﺗﻲ ﺑﺮ ﻗﺮار ﺷﺪ و ﺗﻮﺟﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺑﻮﻣﻲ ﻣﻌﻄﻮف ﺷﺪ ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ
ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻧﻜﺮد .ﻟﻲ ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﻫﺴﺘﺮ ﺑﺎ آن ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻧﻴﻤﻪ ﺑﺎز و ﮔﻮش ﻫﺎي
ﺻﺎﻓﻲ ﻛﻪ روي ﭘﺸﺖ اش ﺧﻮاﺑﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﻧﻔﻮذ اﺳﺖ ،ﭘﺲ ﺑﺎ ﻣﻌﺼﻮﻣﻴﺘﻲ ﺷﺎدﻣﺎﻧﻪ ﺑـﻪ ﺗـﻚ
ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻧﮕﺎﻫﺶ را روي ﺑﻮﻣﻲ ﺛﺎﺑﺖ ﻧﮕﻪ داﺷﺖ و ﭘﺮﺳﻴﺪ ":ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ،ﭼﻴﺰي ﭘﺮﺳـﻴﺪم ﻛـﻪ ﻧﺒﺎﻳـﺪ
ﻣﻲ ﭘﺮﺳﻴﺪم؟"
ﻟﻲ ﺑﻪ ﺳﺎدﮔﻲ ﮔﻔﺖ ":از ﻣﺴﺎﻓﺮي ﻛﻪ ﻣﺪت ﻫﺎ ﭘﻴﺶ او را ﺑﻪ ﺟﺎﻳﻲ ﻣﻲ ﺑﺮدم .ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﻨـﺪ ﭼـﻪ
ﭼﻴﺰي اﺳﺖ ،اﻣﺎ ﻃﻮري ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ اﺣﺴﺎس ﻛـﺮدم ﺑﺎﻳـﺪ از ﻧـﻮع ﻛﺎرﻫـﺎي دﻛﺘـﺮ ﮔـﺮوﻣﻦ ﺑﺎﺷـﺪ.
اﺣﺴﺎس ﻛﺮدم ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺴﺌﻠﻪ اي ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ آﺳﻤﺎن ﺑﺎﺷﺪ ،ﻣﺜﻞ آﺋﻮرورا .اﻣﺎ ﮔﻴﺞ ﺷﺪه ﺑﻮدم ،ﭼﻮن ﺑﻪ
170
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
171
ﻋﻨﻮان ﻳﻚ ﻫﻮاﻧﻮرد آﺳﻤﺎن را ﺧﻮب ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻢ ،وﻟﻲ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﭼﻨﻴﻦ ﭼﻴﺰي ﺑﺮﺧﻮرد ﻧﻜـﺮده ام
.ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ؟"
ﺑﻮﻣﻲ ﮔﻔﺖ ":ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻴﺪ ﭘﺪﻳﺪه اي آﺳﻤﺎﻧﻲ اﺳﺖ .دﻻﻟﺖ ﻋﻠﻤﻲ ﻧﺪارد".
در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﻟﻲ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﺑﻪ رﻓﺘﻦ ﮔﺮﻓﺖ ؛ ﺑﻴﺶ از آﻧﭽﻪ ﻣﻲ داﻧﺴﺖ دﺳـﺘﮕﻴﺮش ﻧـﺸﺪه ﺑـﻮد و
ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﺳﺖ اوﻣﺎك را ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﮕﻪ دارد .ﺳﺘﺎره ﺷﻨﺎس ﻫﺎ را ﺑﺎ رﺻـﺪﺧﺎﻧﻪ ي ﻣـﻪ ﮔﺮﻓﺘـﺸﺎن ﺗﻨﻬـﺎ
ﮔﺬاﺷﺖ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﻳﻴﻦ راﻫﻲ ﺷﺪ ،دﻧﺒﺎل ﺷﻴﺘﺎن اش ﻣﻲ رﻓﺖ ﺗﺎ راه را ﮔﻢ ﻧﻜﻨﺪ ،ﭼﻮن ﭼـﺸﻢ
وﻗﺘﻲ ﻓﻘﻂ ده دﻗﻴﻘﻪ ﺗﺎ ﭘﺎي ﻛﻮه ﻓﺎﺻﻠﻪ داﺷﺘﻨﺪ ،ﭼﻴﺰي از ﻣﻴﺎن ﻣﻪ از ﻛﻨﺎر ﺳـﺮ او رد ﺷـﺪ و روي
اﻣﺎ ﻫﺴﺘﺮ آﻣﺪن او را ﺣﺲ ﻛﺮد و ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ روي زﻣﻴﻦ دراز ﻛـﺸﻴﺪ ﺗـﺎ ﺟﻐـﺪ ﻧﺘﻮاﻧـﺪ او را ﺑﮕﻴـﺮد.
ﻫﺴﺘﺮ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺠﻨﮕﺪ ،ﭘﻨﺠﻪ ﻫﺎي او ﻫﻢ ﺗﻴﺰ ﺑﻮد و ﺧﺸﻦ و ﺷﺠﺎع ﺑﻮد .ﻟﻲ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛـﻪ ﺧـﻮد
ﺑﻮﻣﻲ ﻫﻢ ﺑﺎﻳﺪ در ﻫﻤﺎن ﻧﺰدﻳﻜﻲ ﺑﺎﺷﺪ ،ﭘﺲ دﺳﺖ اش را ﺑﻪ ﻃﺮف ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ اي ﻛﻪ ﺑﻪ ﻛﻤﺮ داﺷـﺖ
ﺑﺮد.
ﻫﺴﺘﺮ ﮔﻔﺖ ":ﭘﺸﺖ ﺳﺮت ،ﻟﻲ ".و او ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺑﻐﻞ ﭘﺮت ﻛﺮد و ﺗﻴﺮي زوزه ﻛﺸﺎن از روي ﺷـﺎﻧﻪ
اش رد ﺷﺪ".
171
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
172
ﻟﻲ ﺳﺮﻳﻊ ﺷﻠﻴﻚ ﻛﺮد .ﺑﻮﻣﻲ ﻛﻪ ﺗﻴﺮ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺶ ﺧﻮرده ﺑﻮد ﻏﺮﻳﺪ و ﺑﻪ زﻣـﻴﻦ اﻓﺘـﺎد ﻟﺤﻈـﻪ اي ﺑﻌـﺪ
ﺟﻐﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺑﺎل ﺛﺎﺑﺖ ﻣﻲ ﮔﺸﺖ ﺑﺎ ﺣﺮﻛﺘﻲ ﻧﺎﺷﻲ از ﺿﻌﻒ ﻛﻨﺎر او ﻓﺮو اﻓﺘﺎد و در ﺗﻼش ﺑﻮد ﺗﺎ ﺑـﺎل
ﮔﻔﺖ ":ﺧﺐ ،اﺣﻤﻖ ﻟﻌﻨﺘﻲ ،ﭼﺮا اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻛﺮدي؟ ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻲ ﺑـﺎ اﻳـﻦ اﺗﻔـﺎﻗﻲ ﻛـﻪ در آﺳـﻤﺎن
" ﻛﻪ ﺑﺘﻮاﻧﻲ ﺟﻠﻮي آﻧﻬﺎ ﺑﮕﻴﺮي .ﻣﻦ ﻛﺒﻮﺗﺮي ﻧﺎﻣﻪ رﺳﺎن ﻓﺮﺳﺘﺎدم ﺷﻮراي ﻣﺮﻛﺰي از ﺗﺤﻘﻴﻘﺎت ﺗـﻮ
ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ و ﺧﻮﺷﺤﺎل ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ درﺑﺎره ي ﮔﺮوﻣﻦ اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ ﺑﻪ دﺳﺖ ﺑﻴﺎورﻧﺪ"...
" ﭼﻪ اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ؟"
" اﻳﻨﻜﻪ اﻓﺮاد دﻳﮕﺮي ﻫﻢ دﻧﺒﺎل او ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﻫﻤﻴﻦ درﺳﺘﻲ ﻧﻈﺮ ﻣﺎ را ﺗﺎﻳﻴﺪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .و اﻳﻨﻜﻪ ﺑﻘﻴـﻪ
ﻫﻢ از وﺟﻮد ﻏﺒﺎر ﺑﺎ ﺧﺒﺮﻧﺪ .ﺗﻮ دﺷﻤﻦ ﻛﻠﻴﺴﺎ ﻫﺴﺘﻲ ،ﻟﻲ اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ .آﻧﻬﺎ را از ﺣﺎﺻـﻞ ﻛﺎرﺷـﺎن
ﺧﻮاﻫﻲ ﺷﻨﺎﺧﺖ .ﺧﻮاﻫﻲ دﻳﺪ ﻛﻪ اﻓﻌﻲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻗﻠﺐ ﺷﺎن را ﺟﺮﻳﺤﻪ دار ﻛﺮده"...
172
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
173
ﺟﻐﺪ داﺷﺖ ﻫﻮ ﻫﻮ ﻣﻲ ﻛﺮد و ﻫﺮ از ﮔﺎﻫﻲ ﺑﻪ زﺣﻤﺖ ﺑﺎل ﻣﻲ زد .ﭼﺸﻤﺎن ﻧﺎرﻧﺠﻲ و درﺧـﺸﺎن
اش از درد ﺗﺎر ﺷﺪه ﺑﻮد .در اﻃـﺮاف ﺑـﻮﻣﻲ ﺑـﺮف ﻗﺮﻣـﺰ ﺷـﺪه ﺑـﻮد؛ ﺣﺘـﻲ در آن ﻣـﻪ ﻏﻠـﻴﻆ ﻟـﻲ
ﮔﻔﺖ ":ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺑﻪ ﺷﺎﻫﺮگ ات ﺧﻮرده .ﺑﮕـﺬار آﺳـﺘﻴﻦ ام را ﭘـﺎره ﻛـﻨﻢ ﺗـﺎ ﺑـﺎ آن ﺟﻠـﻮي
ﺧﻮﻧﺮﻳﺰي را ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ"..
ﺑﻮﻣﻲ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﻲ ﺧﺸﻦ ﮔﻔﺖ ":ﻧﻪ! ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ دارم ﻣﻲ ﻣﻴﺮم! دارم در راﻫﻲ ﻣﻘـﺪس ﻣـﻲ ﻣﻴـﺮم!
اﻣﺎ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﻜﺮد ﺳﻮال اش را ﻛﺎﻣﻞ ﻛﻨﺪ ،ﭼﻮن ﺷﻴﺘﺎن ﺟﻐﺪش ﺑﺎ ﻟﺮزﺷـﻲ ﺧﻔﻴـﻒ وﻏـﻢ اﻧﮕﻴـﺰ ﻧـﺎ
ﻗـﺪﻳﺲ ﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪ .روح ﺑﻮﻣﻲ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد .ﻟﻲ ﻳﻚ ﺑﺎر ﻧﻘﺎﺷﻲ اي را دﻳﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ در آن ﻳﻜﻲ از
ﻫﺎي ﻛﻠﻴﺴﺎ ﺗﻮﺳﻂ ﮔﺮوﻫﻲ آدم ﻛﺶ ﻣﻮرد ﺣﻤﻠﻪ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد .در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ اﻧﻬﺎ ﺑـﺎ ﭼﻤـﺎق ﺑـﻪ
ﺑﺪن ﻧﻴﻤﻪ ﺟﺎن او ﺿﺮﺑﻪ ﻣﻲ زدﻧﺪ ،ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺷﻴﺘﺎن ﻗﺪﻳﺲ را ﺑﻪ آﺳﻤﺎن ﻣﻲ ﺑﺮدﻧﺪ و ﻛﻒ دﺳـﺖ
او ﺳﻮراخ ﺑﻮد ،ﻧﺸﺎن ﻳﻚ ﻗﺪﻳﺲ ﺣﺎﻻ ﭼﻬﺮه ي ﺑﻮﻣﻲ ﻫﻢ ﻫﻤﺎن ﺣﺎﻟﺖ ﻗﺪﻳﺲ را ﭘﻴﺪا ﻛـﺮده ﺑـﻮد:
173
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
174
" ﻧﻪ ،ﻣﺮﺗﺪ ﻫﺴﺘﻴﻢ .ﻧﻪ ﺑﻪ اﻧﺘﺨﺎب ﺧﻮدﻣﺎن ،ﺑﻠﻜﻪ از ﺑﺪﻧﺠﺴﻲ او .وﻗﺘﻲ ﻛﻠﻴﺴﺎ از اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﺑﺎﺧﺒﺮ
ﺷﻮد دﻳﮕﺮ ﻛﺎرﻣﺎن ﺗﻤﺎم اﺳﺖ .در اﻳﻦ ﺑﻴﻦ ﺑﺎﻳﺪ از ﻫﺮ ﻓﺮﺻﺘﻲ اﺳﺘﻔﺎده ﻛﻨﻴﻢ .زود ﺑﺎش ،اﻧﮕـﺸﺘﺮ را
ﻟﻲ دﻳﺪ درﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ،ﭘﺲ اﻧﮕﺸﺘﺮ را از اﻧﮕﺸﺖ ﻣﺮده ﺑﻴﺮون ﻛﺸﻴﺪ .در آن ﺗﻴﺮﮔﻲ ﺑـﻪ دﻗـﺖ
ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و دﻳﺪ ﻛﻪ در ﺣﺎﺷﻴﻪ ي ﺟﺎده ﭘﺮﺗﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ دره ي ﺳﻨﮕﻲ ﻗﺮار دارد .ﺟـﺴﺪ ﺑـﻮﻣﻲ را ﺑـﻪ
ﭘﺮﺗﮕﺎه ﻏﻠﺘﺎﻧﺪ .ﻣﺪﺗﻲ ﻃﻮل ﻛﺸﻴﺪ ﺗﺎ ﺻﺪاي ﺑﺮﺧﻮرد ﺟﺴﺪ ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﺑﻴﺎﻳﺪ .ﻟﻲ ﻫﺮﮔﺰ از ﺧـﺸﻮﻧﺖ
ﺧﻮش اش ﻧﻤﻲ آﻣﺪ و از ﻛﺸﺘﻦ ﺑﻴﺰار ﺑﻮد ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻗﺒﻼً ﺳﻪ ﺑﺎر ﻣﺠﺒﻮر ﺑـﻪ اﻳـﻦ ﻛـﺎر ﺷـﺪه ﺑـﻮد.
ﻫﺴﺘﺮ ﮔﻔﺖ ":ﻻزم ﻧﻴﺴﺖ ﺑﻪ آن ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻲ ،او اﻧﺘﺨﺎب دﻳﮕﺮي ﺑﺮاي ﻣﺎ ﺑﺎﻗﻲ ﻧﮕﺬاﺷﺖ و ﻣﺎ ﻫﻢ ﻛﻪ
ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﻛﺸﺖ ﺑﻪ او ﺷﻠﻴﻚ ﻧﻜﺮدﻳﻢ .ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ او ،ﺧﻮدش ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﻤﻴﺮد .اﻳـﻦ ادم ﻫـﺎ دﻳﻮاﻧـﻪ
اﻧﺪ".
174
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
175
در ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺟﺎده ﺳﻮرﺗﻤﻪ ران راﭘﻴﺪا ﻛﺮدﻧﺪ ﻛﻪ ﺳﮓ ﻫﺎ را آﻣﺎده ي ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮده ﺑﻮد .در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺟﺎﻳﮕﺎه ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻨﺪي ﻣﺎﻫﻲ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ ﻟﻲ ﮔﻔﺖ ":ﺑﮕﻮ ﺑﺒﻴﻨﻢ اوﻣﺎك ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل اﺳﻢ ﻣـﺮدي
" در ﺟﻮاب ﺳﻮال ات ﺑﺎﻳﺪ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﻛﻪ ﻧﻤﻲ داﻧﻢ .ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻣﻦ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ در اﻳـﻦ ﻣـﻮرد ﻛﻤـﻚ ات
ﻛﻨﻢ".
" ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ از ﻗﺒﻴﻠﻪ اش ﺑﭙﺮﺳﻲ .ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﺑﻪ ﻳﻨﻲ ﺳﺌﻲ ﺑﺮوي و از آﻧﻬﺎ ﺑﭙﺮﺳﻲ".
ﻗﺒﻴﻠﻪ اش ...ﻣﻨﻈﻮرت ﻫﻤﺎن ﻛﺴﺎﻧﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ او را در ﺟﻤﻊ ﺧﻮد ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻨﺪ؟ ﻫﻤﺎن ﻛﻪ ﺟﻤﺠﻤـﻪ
ي او را ﺳﻮراخ ﻛﺮدﻧﺪ؟"
" ﺑﻠﻪ .ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ از آﻧﻬﺎ ﺑﭙﺮﺳﻲ ﺷﺎﻳﺪ ﻧﻤﺮده ﺑﺎﺷﺪ ،ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﻣﺮده ﺑﺎﺷﺪ .ﺷﺎﻳﺪ ﻧﻪ ﻣﺮده ﺑﺎﺷـﺪ ﻧـﻪ
زﻧﺪه".
175
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
176
" در دﻧﻴﺎي اﺷﺒﺎح .ﺷﺎﻳﺪ اﺷﺒﺎح ﺑﺎﺷﺪ .دﻳﮕﺮ ﺧﻴﻠﻲ ﺣﺮف زدم .ﻛﺎﻓﻲ اﺳﺖ".
اﻣﺎ وﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﺟﺎﻳﮕﺎه ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ ،ﻟﻲ ﻓﻮري ﺑﻪ ﻟﻨﮕﺮﮔﺎه رﻓﺖ و دﻧﺒﺎل ﻳﻚ ﻛﺸﺘﻲ ﻛﺮاﻳﻪ ي ﮔﺸﺖ ﺗﺎ او
*
در اﻳﻦ ﺑﻴﻦ ﺟﺎدوﮔﺮ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﺸﻐﻮل ﺟﺴﺖ و ﺟﻮ ﺑﻮدﻧﺪ .روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ،ﻣﻠﻜﻪ ﺟﺎدوﮔﺮان ﻟﺘـﻮﻧﻲ ،
ﭼﻨﺪﻳﻦ روز و ﺷﺐ در ﻛﻨﺎر ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ در ﻣﻴﺎن ﻣﻪ و ﮔﺮد ﺑﺎد ﺑﺮ ﻓﺮاز ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ اﺛـﺮ
ﺳﻴﻞ و راﻧﺶ وﻳﺮان ﺷﺪه ﺑﻮد ﭘﺮواز ﻛﺮدﻧﺪ .ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮد در دﻧﻴﺎﻳﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛـﻪ ﻫـﻴﭻ ﻳـﻚ ﻗـﺒﻼ
ﻧﻤﻲ ﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ ،ﺑﺎ ﺑﺎدﻫﺎﻳﻲ ﻏﺮﻳﺐ ،ﺑﻮﻳﻲ ﻋﺠﻴﺐ در ﻫﻮا ،ﭘﺮﻧـﺪﮔﺎﻧﻲ ﺑـﺰرگ و ﻧﺎﺷـﻨﺎﺧﺘﻪ ﻛـﻪ ﺑـﻪ
ﻣﺤﺾ دﻳﺪن ﺑﻪ آن ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ و ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺗﻴﺮ و ﻛﻤﺎن آﻧﻬﺎ را ﻣـﻲ راﻧﺪﻧـﺪ ؛ و وﻗﺘـﻲ زﻣﻴﻨـﻲ
ﺑﺎ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ،ﺑﺮﺧﻲ از آن ﻫﻤﻪ ﮔﻴﺎﻫﺎن ﺧـﻮردﻧﻲ ﺑﻮدﻧـﺪ و ﺧﺮﮔـﻮش ﻫـﺎﻳﻲ ﻳﺎﻓﺘﻨـﺪ ﻛـﻪ ﺧـﻮراﻛﻲ
ﺧﻮﺷﻤﺰه از آﻧﻬﺎ درﺳﺖ ﻣﻲ ﺷﺪ ،و ﻛﻤﺒﻮد آب ﻫﻢ ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ .ﺑﺮاي زﻧﺪﮔﻲ زﻣﻴﻦ ﺧﻮﺑﻲ ﺑـﻮد ،اﻣـﺎ
ﺑﺮاي اﺷﻜﺎﻟﻲ ﺷﺒﺢ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﻪ رﻗﻴﻖ ﺑـﺮ ﻓـﺮاز ﭼﻤﻨـﺰار ﺣﺮﻛـﺖ ﻣـﻲ ﻛﺮدﻧـﺪ و در ﻧﺰدﻳﻜـﻲ
176
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
177
ﺟﻮﻳﺒﺎرﻫﺎ و آب ﻫﺎي ﭘﺴﺖ ﺟﻤﻊ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ .در ﺑﺮﺧﻲ ﻫﺎﻟﻪ ﻫﺎي ﻧﻮر ﺑﻪ ﻧﺪرت دﻳﺪه ﻣـﻲ ﺷـﺪﻧﺪ ،
ﺑﻪ ﺷﻜﻞ ﺟﺮﻳﺎﻧﻲ در ﻧﻮر ،ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻧﺎﭘﺎﻳﺪار و ﮔﺬرا ،ﻣﺜﻞ رﮔﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﺷﻔﺎف در ﺑﺮاﺑﺮ آﻳﻨـﻪ .ﺟﺎدوﮔﺮﻫـﺎ
ﻗﺒﻼ ﭼﻨﻴﻦ ﭼﻴﺰي ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮدﻧﺪ و از ﻫﻤﺎن اول ﺑﻪ اﻧﻬﺎ اﻋﺘﻤﺎد ﻧﻜﺮدﻧﺪ .در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﺑـﺮ
ﻓﺮاز ﮔﺮوﻫﻲ از آن ﻣﺨﻠﻮﻗﺎت ﻛﻪ ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ در ﺣﺎﺷﻴﻪ ﺟﻨﮕﻞ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪ ﭘﺮواز ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ روﺗﺎ
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ داد ":ﻣﺮده ﻳﺎ زﻧﺪه ﭘﺮ از ﺧﺒﺎث اﻧﺪ .از اﻳﻨﺠﺎ ﺣﺲ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ .و ﺗﺎ وﻗﺘـﻲ ﻧـﺪاﻧﻢ ﭼـﻪ
اﺷﺒﺎح ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺗﻲ زﻣﻴﻨﻲ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ و ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺑﺪون ﻗﺪرت ﻧﺒـﺮد .ﺑﻌـﺪا ﻫﻤـﺎن روز ﺑـﻪ
در ﺗﻘﺎﻃﻊ ﻳﻚ رود اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎد ،ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺟﺎده اي ﺧﺎﻛﻲ ﺑﻪ ﭘﻠﻲ ﺳﻨﮕﻲ و ﻛﻮﺗﺎه در ﻛﻨـﺎر ردﻳﻔـﻲ
از درﺧﺘﺎن ﻣﻨﺘﻬﻲ ﻣﻲ ﺷﺪ .ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﻋﺼﺮ ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺮ ﭼﻤﻦ ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ و زﻣﻴﻦ را ﺑﻪ رﻧﮓ ﺳﺒﺰ ﺳـﻴﺮ
و ﻫﻮا را ﺑﻪ ﻃﻼﻳﻲ ﻏﺒﺎر آﻟﻮدي در آورده ﺑـﻮد و در آن ﻧـﻮر ﺗﻨـﺪ و ارﻳـﺐ ﺟﺎدوﮔﺮﻫـﺎ دﻳﺪﻧـﺪ ﻛـﻪ
ﮔﺮوﻫﻲ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﻞ ﻣﻲ روﻧﺪ ،ﺑﻌﻀﻲ ﭘﻴﺎده ،ﺑﻌﻀﻲ ﺳﻮار ﺑﺮ درﺷـﻜﻪ ﻫـﺎﻳﻲ اﺳـﺒﻲ و دو
ﻧﻔﺮ ﺳﻮار ﺑﺮ اﺳﺐ .ﻧﻔﺲ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺑﻨﺪ آﻣﺪ :آن ﻣﺮدم ﺷﻴﺘﺎن ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ ،وﻟﻲ زﻧﺪه ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣـﻲ
177
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
178
آﻣﺪﻧﺪ .ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮواز ﻛﻨﺪ و از ﻧﺰدﻳﻚ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﮕـﺎه ﻛﻨـﺪ ﻛـﻪ ﻧﺎﮔﻬـﺎن ﺻـﺪاي ﻓﺮﻳـﺎدي
ﺻﺪا از ﺳﻮارﻛﺎر ﺟﻠﻮي ﮔﺮوه ﺑﻮد .داﺷﺖ ﺑﻪ درﺧﺘﺎن اﺷﺎره ﻣـﻲ ﻛـﺮد .و وﻗﺘـﻲ ﺟﺎدوﮔﺮﻫـﺎ ﺑـﻪ آن
ﺳﻤﺖ ﻧﮕﺎه ﻛﺮدﻧﺪ ﮔﺮوﻫﻲ از اﺷﺒﺎح را دﻳﺪﻧﺪ ﻛﻪ داﺷﺘﻨﺪ در ﭼﻤﻨﺰار ﺳﺮازﻳﺮ ﻣـﻲ ﺷـﺪﻧﺪ و ﺑـﺪون
آدم ﻫﺎ ﻣﺘﻔﺮق ﺷﺪﻧﺪ .ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﻳﺪ ﻛﻪ ﺳﻮارﻛﺎر ﺟﻠﻮدار ﻓﻮري ﻓﺮار را ﺑﺮ ﻗﺮار ﺗـﺮﺟﻴﺢ داد
و ﭼﻬﺎر ﻧﻌﻞ ﻓﺮار ﻛﺮد ،ﺑﺪون آﻧﻜﻪ ﺑﺮاي ﻛﻤﻚ ﺑﻪ دوﺳﺘﺎن اش ﺑﻤﺎﻧﺪ ،ﺳـﻮارﻛﺎر دوم ﻫـﻢ ﻫﻤـﻴﻦ
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻫﺎن اش ﮔﻔﺖ ":ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺗﺮ ﺑﺮوﻳﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﻨﻴﻢ ،ﺧـﻮاﻫﺮان ،اﻣـﺎ ﺗـﺎ وﻗﺘـﻲ
دﻳﺪﻧﺪ ﻛﻪ در آن ﮔﺮوه ﻛﻮﭼﻚ ﺑﭽﻪ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ،ﺑﻌﻀﻲ ﺳﻮار ﺑﺮ درﺷﻜﻪ و ﺑﻌﻀﻲ ﭘﻴﺎده .ﻣﻌﻠﻮم ﺑـﻮد
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ اﺷﺒﺎح را ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ و اﺷﺒﺎح ﻫﻢ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻛﺎري ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ ؛ در ﻋﻮض ﺑﻪ آدم ﺑـﺰرگ
ﻫﺎ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .ﭘﻴﺮزﻧﻲ ﻛﻪ روي درﺷﻜﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد دوﻛﻮدك را در ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑـﻮد و روﺗـﺎ
اﺳﻜﺎدي از ﺗﺮﺳﻮ ﺑﻮدن او ﺑﻪ ﺧﺸﻢ آﻣﺪ :ﭼﻮن ﺳﻌﻲ داﺷﺖ ﭘﺸﺖ ﺑﭽﻪ ﻫـﺎ ﭘﻨﻬـﺎن ﺷـﻮد و آﻧﻬـﺎ را
178
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
179
ﻣـﻲ ﻛـﺮد ﺟﻠﻮي اﺷﺒﺎح ﻛﻪ ﺑﻪ او ﻧﺰدﻳﻚ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ،اﻧﮕﺎر داﺷﺖ آﻧﻬﺎ را ﭘﻴـﺸﻜﺶ
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﻮد را از دﺳﺖ ﭘﻴﺮزن ﺧﻼص ﻛﺮدﻧﺪ و از درﺷﻜﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﻳﺪﻧﺪ و ﻣﺜﻞ ﺑﭽﻪ ﻫﺎي دﻳﮕﺮ از
ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ،ﺑﻪ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﭼﺴﺒﻴﺪه ﺑﻮدﻧﺪ و ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﺮدﻧﺪ .ﭘﻴﺮزن ﺗﻮي درﺷـﻜﻪ ﺑـﻪ ﻣﺤﺎﺻـﺮه ي
ﻣﺨﻠﻮﻗﺎت ﺷﻔﺎف و درﺧﺸﺎن ﻛﻪ ﭘﺮ ﺣﺮﻛﺖ ﺑﻮدﻧﺪ در آﻣﺪ ،اﺷﺒﺎح ﻃﻮري ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ و ﻣﻲ
ﺧﻮردﻧﺪ ﻛﻪ ﻋﻠﻴﺮﻏﻢ ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ ﺑﻮدﻧﺸﺎن ﺣﺎل روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي از دﻳﺪن آن ﻣﻨﻈﺮه ﺑﻪ ﻫﻢ ﺧﻮرد .ﻫﻤـﻴﻦ
ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺑﺮاي ﺑﻘﻴﻪ ي ﺑﺰرﮔﺴﺎل ﻫﺎي آن ﺟﻤﻊ رﻗﻢ ﺧـﻮرد ،ﻏﻴـﺮ از آن دو ﺳـﻮارﻛﺎري ﻛـﻪ ﻓـﺮار
ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ.
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﺘﻌﺠﺐ و ﺑﻬﺖ زده ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺗﺮ رﻓﺖ .ﭘـﺪري را دﻳـﺪ ﻛـﻪ ﻫﻤـﺮاه ﻓﺮزﻧـﺪش
ﺳﻌﻲ ﻛﺮده ﺑﻮد از رودﺧﺎﻧﻪ ﻋﺒﻮر و ﻓﺮار ﻛﻨﺪ ،اﻣﺎ ﻳﻜﻲ از اﺷﺒﺎح ﺑﻪ آﻧﻬﺎ رﺳﻴﺪه ﺑﻮد و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ
ﺑﭽﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﭘﺪرش آوﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮد و ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﻣﺮد ﺳﺮﻋﺖ اش ﻛﻢ ﺷﺪ و ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣـﺴﺘﺎﺻﻞ
ﭼﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ او داﺷﺖ ﻣﻲ آﻣﺪ؟ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﻛﻤﻲ آن ﻃﺮف ﺗﺮ ﺑﺎﻻي ﺳﻄﺢ اب ﺗﻮﻗﻒ ﻛﺮد و ﺑﺎ وﺣـﺸﺖ
ﺧﻴﺮه ﺷﺪ .از ﻣﺴﺎﻓﺮان دﻧﻴﺎي ﺧﻮد ،اﻓﺴﺎﻧﻪ ي ﺧﻮن آﺷﺎم ﻫﺎ را ﺷﻨﻴﺪه ﺑﻮد و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛـﻪ ﺷـﺒﺢ
179
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
180
را ﻛﻪ ﻣﺸﻐﻮل ﺑﻠﻌﻴﺪن ﭼﻴﺰي ﺑﻮد ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﺮد اﻳﻦ ﻓﻜﺮ ﺑﻪ ذﻫﻦ اش رﺳﻴﺪ ،اﻧﮕﺎر ﺷﺒﺢ داﺷـﺖ
ﻛﻴﻔﻴﺘﻲ را ﻛﻪ ﻣﺮد داﺷﺖ ﻣﻲ ﺑﻠﻌﻴﺪ ،ﺷﺎﻳﺪ روح او ر ا ،ﺷﻴﺘﺎن اش را ؛ ﭼـﻮن در آن دﻧﻴـﺎ واﺿـﺢ
ﺑﻮد ﻛﻪ ﺷﻴﺘﺎن ﻫﺎ در درون آدم ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻧﻪ ﺑﻴﺮون از آﻧﻬﺎ .ﺑﺎزوان ﻣﺮد از زﻳﺮ ﭘﺎﻫﺎي ﻛﻮدك در رﻓﺖ
و ﺑﭽﻪ در آب اﻓﺘﺎد و ﻧﻔﺲ زﻧﺎن و ﮔﺮﻳﻪ ﻛﻨﺎن دﺳﺖ ﻣﺮد را ﮔﺮﻓﺖ ،اﻣﺎ ﻣﺮد ﻓﻘـﻂ ﺳـﺮش را آرام
ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪ و ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﺑﻲ ﺗﻔﺎوت ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﻛﻮﭼﻚ اش ﻛﻪ داﺷﺖ ﻏﺮق ﻣﻲ ﺷﺪ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .اﻳﻦ ﺑـﺮاي
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎراﺣﺖ ﻛﻨﻨﺪه ﺑﻮد .ﭘﺲ ﭘﺎﻳﻦ ﺗﺮ رﻓﺖ و ﻛﻮدك را از آب ﺑﻴﺮون ﻛﺸﻴﺪ و در ﺣﻴﻨﻲ
ﻛﻪ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻣﻲ ﻛﺮد روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي داد زد ":ﻣﺮاﻗﺐ ﺑﺎش ،ﺧﻮاﻫﺮ ! ﭘﺸﺖ ﺳﺮت"...
و ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺑﺮاي ﻟﺤﻈﻪ اي اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﻗﻠﺐ اش دارد ﻣﻲ ﮔﻴﺮد و ﺑﻪ ﺳـﻮي ﺑـﺎﻻ ﺑـﻪ ﺳـﻤﺖ روﺗـﺎ
اﺳﻜﺎدي ﭘﺮواز ﻛﺮد و او ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ را ﻛﺸﻴﺪ و از ﺧﻄﺮ ﻧﺠﺎت داد .ﺑﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﭘﺮواز ﻛﺮدﻧﺪ ،ﻛﻮدك ﺟﻴﻎ
ﻣﻲ زد و ﺑﺎ اﻧﮕﺸﺘﺎن ﺗﻴﺰش ﻣﭻ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ را ﭼﺴﺒﻴﺪه ﺑﻮد و ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺷﺒﺢ را ﭘﺸﺖ ﺳـﺮ ﺧـﻮد دﻳـﺪ،
ﻫﻴﻜﻠﻲ ﺑﺨﺎرﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ روي ﺳﻄﺢ آب در ﺣﺮﻛﺖ ﺑﻮد و داﺷﺖ دﻧﺒﺎل ﻃﻌﻤﻪ ي از دﺳـﺖ رﻓﺘـﻪ اش
ﻣﻲ آﻣﺪ روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﺷﺒﺢ ﺗﻴﺮي ﺷﻠﻴﻚ ﻛﺮد ،ﺑﺪون آﻧﻜﻪ اﺛﺮي داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺑﭽﻪ را در ﺳﺎﺣﻞ رود ﺑﺮ زﻣﻴﻦ ﮔﺬاﺷﺖ ،ﭼﻮن ﻣﻲ دﻳﺪ ﻛﻪ او در ﺧﻄﺮ ﻧﻴﺴﺖ ،ﺑﻌﺪ دوﺑـﺎره
ﺑﻪ آﺳﻤﺎن ﭘﺮواز ﻛﺮد .ﮔﺮوه ﻛﻮﭼﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮان ﺣﺎﻻ دﻳﮕﺮ ﺑﺮاي ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪه ﺑﻮد؛ اﺳـﺐ ﻫـﺎ
ﻣﺸﻐﻮل ﭼﺮﻳﺪن ﺑﻮدﻧﺪ و ﻣﮕﺲ ﻫﺎ را از ﺧﻮد ﻣﻲ راﻧﺪﻧﺪ .ﺑﭽﻪ ﻫـﺎ ﻣـﺸﻐﻮل ﮔﺮﻳـﻪ و زاري ﺑﻮدﻧـﺪ و
180
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
181
ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و از ﻓﺎﺻﻠﻪ اي دور ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ،ﺗﻤﺎم ﺑﺰرﮔﺴﺎل ﻫـﺎ ﺑـﻲ ﺣﺮﻛـﺖ ﺑـﺮ
زﻣﻴﻦ اﻓﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪ .ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺸﺎن ﺑﺎز ﺑﻮد؛ ﺑﻌﻀﻲ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪ ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ اﻛﺜﺮﺷﺎن ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ؛
ﺳﻜﻮﺗﻲ ﺧﻮﻓﻨﺎك ﺑﺮ ﻫﻤﻪ ﺣﺎﻛﻢ ﺷﺪه ﺑﻮد .وﻗﺘﻲ آﺧﺮﻳﻦ اﺷﺒﺎح رﻓﺘﻨـﺪ و ﻧﺎﭘﺪﻳـﺪ ﺷـﺪﻧﺪ ،ﺳـﺮاﻓﻴﻨﺎ
ﭘﺎﻳﻴﻦ رﻓﺖ و ﺟﻠﻮي زﻧﻲ ﻛﻪ روي ﭼﻤﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد ﻓﺮود آﻣﺪ ،زﻧﻲ ﻗﻮي و ﻇﺎﻫﺮاً ﺳﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﮔﻮﻧـﻪ
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﮔﻔﺖ ":زن!" ﺟﻮاﺑﻲ ﻧﻴﺎﻣﺪ " .ﺻﺪاي ﻣﺮا ﻣﻲ ﺷﻨﻮي؟ ﻣﺮا ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ؟"
زن ﺷﺎﻧﻪ اش را ﺗﻜﺎن داد .ﺑﺎ ﺗﻼش ﻓﺮاوان ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮد اﻧﮕﺎر ﺑـﻪ زﺣﻤـﺖ ﻣـﻲ دﻳـﺪ .ﭼـﺸﻢ
ﻫﺎﻳﺶ ﺑﻲ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﻮد و وﻗﺘﻲ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻮﺳﺖ ﭘﻴﺸﺎﻧﻲ اش را ﻧﻴﺸﮕﻮن ﮔﺮﻓﺖ ،او ﻓﻘـﻂ آرام ﺳـﺮش
ﺑﻘﻴﻪ ي ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﺑﻴﻦ درﺷﻜﻪ ﻫﺎي ﻣﺘﻔﺮق در ﺣﺮﻛﺖ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﺎ ﻧﺎراﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﻴﺎن ﻧﮕﺎه ﻣـﻲ
ﻛﺮدﻧﺪ .در اﻳﻦ ﺑﻴﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻛﻤﻲ دورﺗﺮ روي ﺗﭙﻪ اي ﻛﻮﭼﻚ ﺟﻤﻊ ﺷﺪه و ﺑﺎ وﺣﺸﺖ ﺑـﻪ ﺟـﺎدوﮔﺮ
181
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
182
ﺑﻪ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺟﺎده ﺑﻪ ﺷﻜﺎﻓﻲ در ﺑﻴﻦ ﺗﭙﻪ ﻫﺎ ﻣﻨﺘﻬﻲ ﻣﻲ ﺷﺪ اﺷﺎره ﻛﺮد .ﺳﻮارﻛﺎري ﻛﻪ ﻓﺮار ﻛـﺮده
ﺑﻮد ،ﺣﺎﻻ ﺳﻮار ﺑﺮ اﺳﺐ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮد ﺗﺎ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻴﺎﻧﺪازد و ﺑﺒﻴﻨﺪ ﭼﻪ اﺗﻔـﺎﻗﻲ دارد ﻣـﻲ
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻣﺮد در ﺑﺮﺧﻮرد ﺑﺎ اﺷﺒﺎح ﻓﺮار ﻛﺮده ﺑﻮد ،ﻣﺮد ﺗﺮﺳﻮﻳﻲ ﻧﺒﻮد .وﻗﺘﻲ آﻣﺪن ﺟﺎدوﮔﺮ را دﻳـﺪ
ﺗﻔﻨﮓ اش را ﺑﻴﺮون ﻛﺸﻴﺪ و ﺑﻪ اﺳﺐ اش ﻫﻲ زد ﺗﺎ در ﭼﻤﻨﺰار ﺟﻠﻮ ﺑﻴﺎﻳﺪ ودر ﻓﻀﺎي ﺑـﺎز ﺗﻔﻨـﮓ
ﺑﻪ دﺳﺖ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ روﺑﺮو ﺷﻮد ؛ اﻣﺎ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ آرام ﻓﺮود آﻣﺪ ،ﻛﻤﺎن اش را ﺟﻠﻮ ﮔﺮﻓﺖ ،ﺑﻌـﺪ آن را
زﻣﻴﻦ ﮔﺬاﺷﺖ.
ﭼﻪ آﻧﻬﺎ اﻳﻦ ﻋﻼﻣﺖ را داﺷﺘﻨﺪ ﭼﻪ ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ ،ﻣﻌﻨﺎي آن اﺷﺘﺒﺎه ﻧﻤﻲ ﺷﺪ .ﻣﺮد ﺗﻔﻨﮓ اش را ﭘﺎﻳﻴﻦ
آورد و ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪ ،از ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺑﻪ ﺟﺎدوﮔﺮان دﻳﮕﺮ و ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺷﻴﺘﺎن ﻫﺎﻳﺸﺎن ﻛﻪ در آﺳﻤﺎن ﻣﻲ
ﭼﺮﺧﻴﺪﻧﺪ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .زﻧﺎﻧﻲ ﺟﻮان و وﺣﺸﻲ ﻛﻪ ﻟﺒﺎﺳﻲ ﺑﺮﻳﺪه ﺑﺮﻳﺪه از اﺑﺮﻳﺸﻢ ﺳﻴﺎه ﺑﻪ ﺗﻦ داﺷـﺘﻨﺪ
و ﺳﻮار ﺑﺮ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎي ﻛﺎج در آﺳﻤﺎن ﭘـﺮواز ﻣـﻲ ﻛﺮدﻧـﺪ – در دﻧﻴـﺎي او ﭼﻨـﻴﻦ ﭼﻴـﺰي وﺟـﻮد
ﻧﺪاﺷﺖ ،اﻣﺎ ﺑﺎ ﻧﮕﺮاﻧﻲ ﻫﻤﺮاه ﺑﺎ ﺳﻜﻮت ﺑﺎ آﻧﻬﺎ روﺑﺮو ﺷﺪ .ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺟﻠﻮﺗﺮ آﻣـﺪ و در ﭼﻬـﺮه ي ﻣـﺮد
ﻫﻢ زﻣﺎن اﻧﺪوه و ﻗﺪرت دﻳﺪ .ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻓﺮار او را در ﺣـﺎﻟﻲ ﻛـﻪ ﻫﻤﺮاﻫـﺎﻧﺶ ﻣـﻲ
182
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
183
" ﻧﺎم ﻣﻦ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ اﺳﺖ ﻣﻦ ﻣﻠﻜﻪ ي ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎي درﻳﺎﭼﻪ ي اﻧﺎرا ﻫﺴﺘﻢ ﻛﻪ در دﻧﻴﺎﻳﻲ دﻳﮕﺮ
ﻣﺮد ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﻜﺮ ﻛﺮد ،ﺗﻔﻨﮓ اش را روي ران ﻫﺎﻳﺶ ﮔﺬاﺷﺖ و ﮔﻔﺖ ":ﺷﺎﻳﺪ زﻣﺎﻧﻲ اﻳﻦ ﻃﻮر
ﻣﻲ ﺑﻮد ،اﻣﺎ زﻣﺎﻧﻪ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻛﺮده .ﭼﺮا ﺑﻪ اﻳﻦ دﻧﻴﺎ آﻣﺪه اﻳﺪ؟"
"ﭼﻮن زﻣﺎﻧﻪ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻛﺮده ،آن ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺗﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺮدم ﺗﻮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﺮدﻧﺪ ﭼﻪ ﺑﻮدﻧﺪ؟"
ﻣﺮد ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻧﻴﻤﻪ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ ":ﺧـﺐ ،اﺷـﺒﺎح ...ﻧﻤـﻲ داﻧـﻲ اﺷـﺒﺎح ﭼـﻪ
ﻫﺴﺘﻨﺪ؟"
" ﻫﺮﮔﺰ در دﻧﻴﺎي ﺧﻮد آﻧﻬﺎ را ﻧﺪﻳﺪه اﻳﻢ .دﻳﺪﻳﻢ ﻛﻪ داري ﻓﺮار ﻣﻲ ﻛﻨﻲ و ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺘﻴﻢ درﺑـﺎره
ﻳﻮاﻛﻴﻢ ﻟﻮرﻧﺰ ﮔﻔﺖ ":در ﺑﺮاﺑﺮ آﻧﻬﺎ ﻧﻤﻲ ﺷﻮد دﻓﺎع ﻛﺮد .ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻛﺎري ﻧﺪارﻧﺪ .ﻫﺮ ﮔـﺮوه از
ﻣﺴﺎﻓﺮان ﺑﺎﻳﺪ دو اﺳﺐ ﺳﻮار ﻣﺮد و زن داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ و آﻧﻬﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻤـﻴﻦ ﻛـﺎري را ﺑﻜﻨﻨـﺪ ﻛـﻪ ﻣـﺎ
ﻛﺮدﻳﻢ وﮔﺮﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻛﺴﻲ را ﻧﺨﻮاﻫﻨﺪ داﺷﺖ ﺗﺎ از آﻧﻬـﺎ ﻣﺮاﻗﺒـﺖ ﻛﻨـﺪ .اﻣـﺎ دوران ﺑـﺪي ﺷـﺪه ؛
183
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
184
روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي داﺷﺖ ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺳﻮارﻛﺎر دﻳﮕﺮ دارد ﺑﻪ ﻃﺮف درﺷـﻜﻪ
ﻫﺎ ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺮدد و دﻳﺪ او ﻳﻚ زن اﺳﺖ .ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻃﺮف او دوﻳﺪﻧـﺪ .ﻳـﻮاﻛﻴﻢ ﻟـﻮرﻧﺰ ﮔﻔـﺖ " :اﻣـﺎ
ﻧﮕﻔﺘﻴﺪ دﻧﺒﺎل ﭼﻪ ﻣﻲ ﮔﺮدﻳﺪ .ﺑﻲ دﻟﻴﻞ ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﻧﻴﺎﻣﺪه اﻳﺪ .ﺟﻮاب ام را ﺑﺪﻫﻴﺪ".
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﮔﻔﺖ ":دﻧﺒﺎل ﻳﻚ ﺑﭽﻪ ﻣﻲ ﮔﺮدﻳﻢ .دﺧﺘﺮي از دﻧﻴﺎي ﺧﻮدﻣـﺎن .اﺳـﻢ اش ﻻﻳـﺮا ﺑﻼﻧﻜـﻮ
اﺳﺖ و ﺑﻪ او ﻻﻳﺮا ﺳﻴﻠﻮر ﺗﺎﻧﮓ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ .اﻣﺎ ﻧﻤﻲ داﻧﻴﻢ ﻛﺠﺎﺳـﺖ ﺷـﻤﺎ ﺑﭽـﻪ اي ﻏﺮﻳـﺐ و ﺗﻨﻬـﺎ
ﻧﺪﻳﺪه اﻳﺪ؟"
" ﻧﻪ ،اﻣﺎ ﭼﻨﺪ ﺷﺐ ﭘﻴﺶ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ را دﻳﺪﻳﻢ ﻛﻪ داﺷﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﻄﺐ ﻣﻲ رﻓﺘﻨﺪ".
ﻧﻤـﻲ "ﭼﻨﺪﻳﻦ ﮔﺮوه از آﻧﻬﺎ ،ﻫﻤﻪ ﻣﺴﻠﺢ و درﺧﺸﺎن .در ﺳﺎﻟﻴﺎن ﮔﺬﺷﺘﻪ اﻳﻦ ﻗﺪر زﻳﺎد دﻳﺪه
ﺷﺪﻧﺪ ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ در دوران ﭘﺪرﺑﺰرگ ﻣﻦ اﻏﻠﺐ از اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻋﺒﻮر ﻣﻲ ﻛـﺮده اﻧـﺪ ،او اﻳـﻦ ﻃـﻮر ﻣـﻲ
ﮔﻔﺖ".
دﺳﺖ اش را ﺳﺎﻳﺒﺎن ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﻛﺮد و ﺑﻪ درﺷـﻜﻪ ﻫـﺎي ﻣﺘﻔـﺮق و ﻣـﺴﺎﻓﺮان ﺳـﺎﻛﻦ ﻧﮕـﺎه ﻛـﺮد.
ﺳﻮارﻛﺎر دﻳﮕﺮ ﺣﺎﻻ از اﺳﺐ ﭘﻴﺎده ﺷﺪه و داﺷﺖ ﺑﻌﻀﻲ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را آرام ﻣﻲ ﻛﺮد.
184
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
185
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﻧﮕﺎه ﺧﻴﺮه ي او را دﻧﺒﺎل ﻛﺮد و ﮔﻔﺖ ":اﮔﺮ اﻣﺸﺐ ﻛﻨﺎرﺗـﺎن اردو ﺑـﺰﻧﻴﻢ و در ﺑﺮاﺑـﺮ
اﺷﺒﺎح از ﺷﻤﺎ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﻛﻨﻴﻢ ،اﻃﻼﻋﺎت ﺑﻴﺸﺘﺮي درﺑﺎره ي اﻳﻦ دﻧﻴﺎ و ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ دﻳـﺪه اي
ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻲ دﻫﻲ؟"
*
ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﻛﻤﻚ ﻛﺮدﻧﺪ ﺗﺎ درﺷﻜﻪ ﻫﺎ را در ﺟﺎده ﺟﻠﻮ ﺑﺒﺮﻧﺪ ،از روي ﭘﻞ رد ﻛﻨﻨـﺪ و از درﺧﺘـﺎﻧﻲ
ﻛﻪ اﺷﺒﺎح از ﻣﻴﺎن آﻧﻬﺎ آﻣﺪه ﺑﻮدﻧﺪ دور ﻛﻨﻨﺪ .ﺑﺰرﮔﺴﺎل ﻫﺎي ﺣﺎدﺛﻪ دﻳﺪه ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﻛﻪ ﺑﻮدﻧﺪ
ﻣﻲ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ دﻳﺪن ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻛﻮﭼﻚ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺎدرﺷﺎن ﭼـﺴﺒﻴﺪه ﺑﻮدﻧـﺪ اﻣـﺎ از او ﺟـﻮاﺑﻲ
ﻧﻤﻲ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻳﺎ آﺳﺘﻴﻦ ﭘﺪر را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ اﻣﺎ او ﺣﺮﻓﻲ ﻧﻤﻲ زد و ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ ﺑﻲ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﻪ ﻧﻘﻄـﻪ
اي ﻧﺎ ﻣﻌﻠﻮم ﺧﻴﺮه ﺷﺪه ﺑﻮد ﺧﻴﻠﻲ دردﻧﺎك ﺑﻮد .ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮ ﻧﻤﻴﺪاﻧﺴﺘﻨﺪ ﭼﺮا ﺑﺎﻳﺪ ﭘـﺪر و
ﻣﺎدرﺷﺎن را رﻫﺎ ﻛﻨﻨﺪ .ﺑﻌﻀﻲ ﻛﻪ ﺑﺰرگ ﺗﺮ ﺑﻮدﻧـﺪ و ﻗـﺒﻼ واﻟـﺪﻳﻦ ﺷـﺎن را از دﺳـﺖ داده و اﻳـﻦ
ﻣﻨﻈﺮه ﻫﺎ را دﻳﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺳﺎﻛﺖ ﺑﻮدﻧـﺪ .ﺳـﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘـﺴﺮ ﻛـﻮﭼﻜﻲ را ﻛـﻪ ﺑـﻪ
رودﺧﺎﻧﻪ اﻓﺘﺎده و ﺑﺮاي ﭘﺪرش ﻛﻪ ﻫﻨﻮز ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﺎت در آب اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد ﮔﺮﻳﻪ ﻣـﻲ ﻛـﺮد از ﺟـﺎ
ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮد .ﭘﺴﺮك از روي ﺷﺎﻧﻪ ي ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ دﺳﺖ اش را ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺪر دراز ﻛـﺮده ﺑـﻮد و ﺳـﺮاﻓﻴﻨﺎ
185
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
186
زن ﺳﻮار ﻛﺎر ﻛﻪ ﺷﻠﻮاري ﺑﺮزﻧﺘﻲ ﭘﻮﺷﻴﺪه ﺑﻮد و ﻣﺜﻞ ﻣﺮدﻫﺎ ﺳﻮاري ﻣﻲ ﻛﺮد ﺑﻪ ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﺣﺮﻓـﻲ
ﻧﺰد .ﭼﻬﺮه اش ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد .ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﻫﺪاﻳﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﺑﺎ ﻟﺤﻨـﻲ آﻣﺮاﻧـﻪ ﺣـﺮف ﻣـﻲ زد
واﺷﻚ ﻫﺎﻳﺸﺎن را ﻧﺎدﻳﺪه ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ .ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﻋﺼﺮ ﮔﺎﻫﻲ ﻓﻀﺎ را ﺑﺎ ﻧﻮري ﻃﻼﻳﻲ ﭘﺮ ﻛﺮده ﺑﻮد ﻛﻪ
ﭼﺸﻢ را ﻧﻤﻲ زد و ﻫﻤﻪ ي ﺟﺰﻳﻴﺎت در آن ﺑﻪ وﺿﻮح دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ و ﭼﻬﺮه ي ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ ،ﻣـﺮد و
ﺑﻌﺪا وﻗﺘﻲ ﻛﻪ در ﻣﻴﺎن ﺻﺨﺮه ﻫﺎي ﺧﺎﻛﺴﺘﺮي آﺗﺸﻲ ﺑﺮ ﭘﺎ ﻛﺮدﻧﺪ و در ﭘﻨﺎه ﺗﭙﻪ ﻫﺎي ﺑـﺰرگ آرام
ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ،ﻳﻮاﻛﻴﻢ ﻟﻮرﻧﺰ درﺑﺎره ي دﻧﻴﺎي ﺷﺎن ﺑﻪ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ و روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ داد.
ﮔﻔﺖ ﻛﻪ آن دﻧﻴﺎ زﻣﺎﻧﻲ دﻧﻴﺎﻳﻲ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑـﻮده اﺳـﺖ .ﺳـﻬﺮﻫﺎﻳﻲ ﺑـﺰرگ و ﺑﺎﺷـﻜﻮه و ﻣﺰارﻋـﻲ
ﺣﺎﺻﻠﺨﻴﺰ داﺷﺘﻪ اﺳﺖ .ﻛﺸﺘﻲ ﻫﺎي ﺗﺠﺎري در اﻗﻴﺎﻧﻮس ﻫﺎي آﺑـﻲ در رﻓـﺖ و آﻣـﺪ ﺑﻮدﻧـﺪ و ﺗـﻮر
ﻣﺎﻫﻴﮕﻴﺮﻫﺎ ﭘﺮ از اﻧﻮاع ﻣﺎﻫﻲ ﻫﺎ ﺑﻮد؛ ﺟﻨﮕﻞ ﻫﺎ ﭘﺮ از ﺷﻜﺎر ﺑﻮد و ﻫﻴﭻ ﺑﭽﻪ اي ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﻤـﻲ ﻣﺎﻧـﺪ.
در ﺧﻴﺎﺑﺎن ﻫﺎ و ﻣﻴﺎدﻳﻦ ﺷﻬﺮﻫﺎي ﺑﺰرگ ﺳـﻔﻴﺮاﻧﻲ از ﺑﺮزﻳـﻞ و ﺑﻨـﻴﻦ و اﻳﺮﻟﻨـﺪ و ﻛـﺮه ﺑـﺎ ﺗﻨﺒـﺎﻛﻮ
ﻓﺮوﺷﻬﺎ و دﻻل ﻫﺎ و ﻓﺮوﺷﻨﺪه ﻫﺎ و ﻛﻤﺪﻳﻦ ﻫﺎﻳﻲ از ﺑﺮﮔﺎﻣﻮ ﮔـﺮم ﻣـﻲ ﮔﺮﻓﺘﻨـﺪ .ﺷـﺐ ﻫـﺎ ﻋـﺸﺎق
ﻧﻘﺎﺑﺪار زﻳﺮ ﺳﺘﻮن ﺑﻨﺪي ﻫﺎي ﭘﺮ از ﮔﻞ ﻳﺎ در ﺑﺎغ ﻫﺎﻳﻲ زﻳﺮ ﻧﻮر ﭼﺮاغ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ را ﻣﻲ دﻳﺪﻧﺪ و ﻫـﻮا
186
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
187
ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺑﻪ داﺳﺘﺎن اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻛﻪ از ﺟﻬﺎﺗﻲ ﺧﻴﻠﻲ ﺷـﺒﻴﻪ دﻧﻴـﺎي ﺧﻮدﺷـﺎن
ﻣﺮد ﮔﻔﺖ ":اﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺧﺮاب ﺷﺪ .ﺳﻴﺼﺪ ﺳﺎل ﭘﻴﺶ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺧﺮاب ﺷﺪ .ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﻣﻌﺘﻘﺪﻧـﺪ
ﻣﺠﻤﻊ ﻓﻼﺳﻔﻪ ي ﺑﺮج ﻓﺮﺷﺘﮕﺎن ،در ﺷﻬﺮي ﻛﻪ ﻣﺎ از آﻧﺠﺎ آﻣﺪه اﻳﻢ ﺑﺎﻋﺚ اﻳﻦ ﺑﺪﺑﺨﺘﻲ ﺑـﻮده اﻧـﺪ.
ﺑﻘﻴﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﻧﺘﻴﺠﻪ ي ﮔﻨﺎه ﺑﺰرﮔﻲ ﺑﻮده ﻛﻪ ﻣﺮﺗﻜﺐ ﺷﺪه اﻳﻢ ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﺮﮔﺰ اﻇﻬـﺎر ﻧﻈﺮﻫـﺎي
ﻳﻜﺴﺎﻧﻲ درﺑﺎره ي آن ﮔﻨﺎه ﻧﺸﻴﺪه ام .اﻣﺎ ﻧﺎﮔﻬﺎن اﺷﺒﺎح ﺳﺮ وﻛﻠـﻪ ﺷـﺎن ﭘﻴـﺪا ﺷـﺪ و از آن زﻣـﺎن
دﭼﺎر اﻳﻦ ﺟﻦ زدﮔﻲ ﺷﺪه اﻳﻢ .دﻳﺪه اﻳﺪ ﻛﻪ ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﺣﺎﻻ ﺗﺼﻮر ﻛﻨﻴﺪ زﻧﺪﮔﻲ در دﻧﻴﺎﻳﻲ ﺑـﺎ
اﻳﻦ اﺷﺒﺎح ﭼﮕﻮﻧﻪ اﺳﺖ :ﺑﺎ اﻳﻦ اوﺿﺎع ﻛﻪ ﻧﻤـﻲ ﺷـﻮد ﺑـﻪ ﻫـﻴﭻ ﭼﻴـﺰ اﺗﻜـﺎ ﻛـﺮد ﭼﻄـﻮر ﻣﻴﺘـﻮان
ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ﻛﺮد؟ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ ﭘﺪر ﻳﺎ ﻣﺎدري ﮔﺮﻓﺘﺎر ﺷﻮد و ﺧﺎﻧﻮاده اي از ﻫﻢ ﺑﭙﺎﺷﺪ ؛ اﮔﺮ
ﺑﺎزرﮔﺎﻧﻲ ﮔﺮﻓﺘﺎر ﺷﻮد ﺗﺠﺎرت اش از ﺑﻴﻦ ﻣـﻲ رود و ﻛﺎرﻛﻨـﺎن اش ﺷـﻐﻞ ﺷـﺎن را از دﺳـﺖ ﻣـﻲ
دﻫﻨﺪ؛ ﻋﺸﺎق ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﭘﻴﻤﺎن ﺷﺎن وﻓﺎدار ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ؟ از وﻗﺘﻲ اﺷﺒﺎح آﻣﺪه اﻧﺪ اﻳﻤﺎن و
" در ﺷﻬﺮي اﺳﺖ ﻛﻪ از آن آﻣﺪه اﻳﻢ -ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه .ﺷﻬﺮ ﻛﻼغ ﻫﺎ .ﻣﻲ داﻧﻲ ﭼﺮا ﺑﻪ اﻳﻦ اﺳﻢ ﻣـﻲ
ﻧﻤـﻲ ﻧﺎﻣﻨﺪش؟ ﭼﻮن ﻛﻼغ ﻫﺎ دﻟﻪ دزدﻧﺪ و ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﻛﺎر ﻣﺎ ﻫﻢ ﻫﻤـﻴﻦ اﺳـﺖ.ﭼﻴـﺰي درﺳـﺖ
187
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
188
ﻛﻨﻴﻢ ﺻﺪ ﺳﺎل اﺳﺖ ﻛﻪ ﻋﻤﺎرﺗﻲ ﻧﺴﺎﺧﺘﻪ اﻳﻢ ،ﻓﻘﻂ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﻢ از دﻧﻴﺎﻫﺎي دﻳﮕﺮ ﺑﺪزدﻳﻢ .آه ،ﺑﻠـﻪ،
ﻣﻲ داﻧﻴﻢ ﻛﻪ دﻧﻴﺎﻫﺎي دﻳﮕﺮي ﻫﻢ ﻫﺴﺖ .ﻓﻼﺳﻔﻪ ي ﺑﺮج ﻓﺮﺷﺘﮕﺎن ﺗﻤﺎم اﻃﻼﻋﺎت ﻣـﻮرد ﻧﻴـﺎز را
در اﻳﻦ ﺑﺎره ﻛﺸﻒ ﻛﺮده اﻧﺪ .ﻃﻠﺴﻤﻲ دارﻧﺪ ﻛﻪ اﮔﺮ آن را ﺑﻪ زﺑﺎن ﺑﻴﺎوري ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻲ از ﻃﺮﻳﻖ دري
ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ ﺑﻪ دﻧﻴﺎﻳﻲ دﻳﮕﺮ ﺑﺮوي .ﺑﻌﻀﻲ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﻃﻠﺴﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﻠﻜﻪ ﻛﻠﻴﺪي اﺳﺖ ﻛـﻪ ﺣﺘـﻲ اﮔـﺮ
ﻗﻔﻠﻲ در ﻛﺎر ﻧﺒﺎﺷﺪ در را ﺑﺎز ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﻣﻲ داﻧﺪ؟ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ اﺷﺒﺎح را ﺑﻪ دﻧﻴﺎي ﻣﺎ راه
داد .ﻣﻲ داﻧﻢ ﻛﻪ ﻓﻼﺳﻔﻪ ﻫﻨﻮز از آن اﺳﺘﻔﺎده ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﺑﻪ دﻧﻴﺎﻫﺎي دﻳﮕﺮ ﻣـﻲ روﻧـﺪ و از آﻧﺠـﺎ
دزدي ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ و ﺑﺎز ﺑﻪ دﻧﻴﺎي ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺮدﻧﺪ .اﻟﺒﺘﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻃﻼ و ﺟﻮاﻫﺮ ﻣﻲ آورﻧـﺪ ،اﻣـﺎ
ﭼﻴﺰﻫﺎي دﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﻣﺜﻞ اﻳﺪه ﻫﺎي ﺟﺪﻳﺪ ،ﻛﻴﺴﻪ ﻫﺎي ذرت ﻳﺎ ﻣﺪاد ".ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺗﻠﺨﻲ اﺿـﺎﻓﻪ
ﻣـﻲ " ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ راز ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺖ .در ﻣﻌﺼﻮﻣﻴﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻗﺪرﺗﻲ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ اﺷﺒﺎح را از ﺧﻮد
راﻧﺪ .اﻣﺎ ﻗﻀﻴﻪ ﻓﺮاﺗﺮ از اﻳﻦ ﻫﺎﺳﺖ .ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺣﺘﻲ اﺷﺒﺎح را ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻨﺪ ،اﻣﺎ ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭼـﺮا .ﻫﺮﮔـﺰ
ﻧﻔﻬﻤﻴﺪه اﻳﻢ .اﻣﺎ ﻳﺘﻴﻢ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ اﺷﺒﺎح واﻟﺪﻳﻦ ﺷﺎن را ﺗﺴﺨﻴﺮ ﻛﺮده اﻧﺪ زﻳﺎد دارﻳﻢ؛ اﻳﻦ ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ
ﻣﻲ آﻳﻨﺪ ﺗـﺎ در ﮔﺮوه ﻫﺎﻳﻲ در ﻛﺸﻮر ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ و ﮔﺎﻫﻲ ﺑﻪ اﺳﺘﺨﺪام ﺑﺰرﮔﺴﺎل ﻫﺎ در
188
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
189
در ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺷﺒﺢ زده ﻏﺬا و ﻣﻠﺰوﻣﺎت ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻨﺪ ،ﺑﻌﻀﻲ وﻗﺖ ﻫﺎ ﺣﺘﻲ در زﺑﺎﻟﻪ ﻫﺎ دﻧﺒﺎل ﻏـﺬا ﻣـﻲ
ﮔﺮدﻧﺪ.
" ﺧﻼﺻﻪ دﻧﻴﺎي ﻣﺎ ﭼﻨﻴﻦ اﺳﺖ .ﺑﺎ ﭼﻨﻴﻦ ﻧﻔﺮﻳﻨﻲ زﻧـﺪﮔﻲ ﻛـﺮده اﻳـﻢ .آﻧﻬـﺎ اﻧﮕـﻞ ﻫـﺎﻳﻲ واﻗﻌـﻲ
ﻫﺴﺘﻨﺪ :ﻣﻴﺰﺑﺎن را ﻧﻤﻲ ﻛﺸﻨﺪ ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ زﻧﺪﮔﻲ را از وﺟﻮد او ﺑﻴﺮون ﻣﻲ ﻛﺸﻨﺪ .اﻣﺎ اﺧﻴﺮاً ﺗﻌﺎدﻟﻲ
ﻧﺴﺒﻲ ﺑﺮﻗﺮار ﺷﺪه ..ﺑﻌﺪ از ﺗﻮﻓﺎن ﺑﺰرگ .ﻋﺠﺐ ﺗﻮﻓﺎﻧﻲ ﺑﻮد! ﺻﺪاﻳﻲ ﻣﻲ داد ﻛـﻪ اﻧﮕـﺎر ﺗﻤـﺎم دﻧﻴـﺎ
" ﺑﻌﺪ ﻫﻮا ﭼﻨﺪ روز ﻣﻪ آﻟﻮد ﺷﺪ و ﻣﻪ ﻫﻤﻪ ﺟﺎي دﻧﻴﺎﻳﻲ را ﻛﻪ ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻢ ﭘﻮﺷـﺎﻧﺪ و ﻫـﻴﭻ ﻛـﺲ
ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮت ﻛﻨﺪ .وﻗﺘﻲ ﻣﻪ ﻣﺤﻮ ﺷﺪ ،ﺷﻬﺮﻫﺎ ﭘﺮ از اﺷﺒﺎح ﺷـﺪه ﺑـﻮد ،ﺻـﺪﻫﺎ و ﻫﺰارﻫـﺎ
ﺷﺒﺢ .ﭘﺲ ﺑﻪ ﺗﭙﻪ ﻫﺎ و ﺳﺎﺣﻞ درﻳﺎ ﻓﺮار ﻛﺮدﻳﻢ اﻣﺎ اﻳﻦ ﺑﺎر ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﻣﻲ روﻳﻢ در اﻣـﺎن ﻧﻴـﺴﺘﻴﻢ.
ﺧﻮدﺗﺎن ﻫﻢ دﻳﺪﻳﺪ.
" ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺖ ﺷﻤﺎﺳﺖ .از دﻧﻴﺎﺗﺎن ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ و اﻳﻨﻜﻪ ﭼﺮا ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ آﻣﺪه اﻳﺪ".
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ راﻛﻪ ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﺻﺎدﻗﺎﻧﻪ ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ .او ﻣﺮد ﺻﺎدﻗﻲ ﺑﻮد و ﻻزم ﻧﺒﻮد ﭼﻴـﺰي را از
او ﭘﻨﻬﺎن ﻛﻨﻨﺪ .ﺑﺎ دﻗﺖ ﮔﻮش داد ،از ﺗﻌﺠﺐ ﺳﺮ ﺗﻜﺎن داد و وﻗﺘﻲ ﺣﺮف ﻫﺎي ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺗﻤﺎم ﺷـﺪ
ﻣـﻲ ﮔﻔﺖ ":از ﻗﺪرﺗﻲ ﻛﻪ ﻓﻼﺳﻔﻪ ي ﻣﺎ ﺑﺮاي ورود ﺑﻪ دﻧﻴﺎي دﻳﮕـﺮ دارﻧـﺪﮔﻔﺘﻢ .ﺑﻌـﻀﻲ ﻓﻜـﺮ
ﻛﻨﻨﺪ ﮔﺎﻫﻲ از ﺳﺮ ﻓﺮاﻣﻮﺷﻲ دري ﺑﺎز ﻣﻲ ﻣﺎﻧﺪ؛اﮔﺮ ﻫﺮ از ﮔـﺎﻫﻲ ﻣـﺴﺎﻓﺮاﻧﻲ از دﻧﻴﺎﻫـﺎي دﻳﮕـﺮ ﺑـﻪ
189
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
190
ﻣـﻲ اﻳﻨﺠﺎ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻢ .ﺗﺎزه ،ﻣﻲ داﻧﻴﻢ ﻛﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﮔﺎﻫﻲ از دﻧﻴـﺎي ﻣـﺎ ﻋﺒـﻮر
ﻛﻨﻨﺪ".
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﮔﻔﺖ ":ﻓﺮﺷﺘﻪ؟ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ اﺳﻢ آﻧﻬﺎ را آورده ﺑﻮدي .ﺑﺮاي ﻣﺎ ﺗﺎزﮔﻲ دارﻧﺪ .ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻲ راﺟـﻊ
ﻳﻮاﻛﻴﻢ ﻟﻮرﻧﺰ ﮔﻔﺖ ":ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻲ از ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺑﺪاﻧﻲ؟ ﺑﺴﻴﺎرﺧﺐ .ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ اﻧﺪ ﺧﻮدﺷﺎن ﻧﺎم ﺑﻦ
اﻟﻴﻢ را ﺑﺮ ﺧﻮد ﮔﺬاﺷﺘﻪ اﻧﺪ .ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﺎﻇﺮان ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ .ﻣﺜﻞ ﻣـﺎ ازﺟـﻨﺲ ﮔﻮﺷـﺖ و
اﺳﺘﺨﻮان ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ؛ از روح اﻧﺪ .ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺟﺴﻢ ﺷﺎن را ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻬﺘﺮ از ﻣﺎ ﻛﺸﻴﺪه ﺑﺎﺷﻨﺪ ،روﺷﻦ ﺗـﺮ
و ﺷﻔﺎف ﺗﺮ ،ﻧﻤﻲ داﻧﻢ؛ اﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﻣﺎ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ .ﺣﺎﻣﻞ ﭘﻴﺎم ﻫﺎﻳﻲ از ﻣﻠﻜﻮت اﻧﺪ ،رﺳﺎﻟﺖ ﺷـﺎن ﻫﻤـﻴﻦ
اﺳﺖ .ﺑﻌﻀﻲ وﻗﺖ ﻫﺎ آﻧﻬﺎ را در آﺳﻤﺎن ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻴﻢ ﻛﻪ دارﻧﺪ از اﻳﻦ دﻧﻴـﺎ ﻋﺒـﻮر ﻣـﻲ ﻛﻨﻨـﺪ ﺗـﺎ ﺑـﻪ
دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮ ﺑﺮوﻧﺪ و ﻣﺜﻞ ﻛﺮم ﺷﺐ ﺗﺎب در اوج آﺳﻤﺎن ﻣﻲ درﺧﺸﻨﺪ .در ﺷﺒﻲ ﺳﺎﻛﻦ ﺣﺘـﻲ ﻣـﻲ
ﺗﻮان ﺻﺪاي ﺑﺎل ﻫﺎﻳﺸﺎن را ﺷﻨﻴﺪ .دﻏﺪﻏﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻣﺘﻔﺎوت از دﻏﺪﻏﻪ ﻫﺎي ﻣﺎ دارﻧـﺪ ،ﻫـﺮ ﭼﻨـﺪ در
ﻣـﻲ دوران ﺑﺎﺳﺘﺎن ﺑﻪ زﻣﻴﻦ آﻣﺪﻧﺪ و ﺑﺎ ﻣﺮدان و زﻧﺎن زﻣﻴﻨﻲ ﺣﺸﺮ و ﻧـﺸﺮ داﺷـﺘﻨﺪ و ﺣﺘـﻲ
" و وﻗﺘﻲ از ﺗﻮﻓﺎن ﺑﺰرگ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻣﻪ آﻟﻮد ﺷﺪ اﺷﺒﺎح در ﺗﭙـﻪ اي ﭘـﺸﺖ ﺷـﻬﺮ ﺳـﻨﺖ اﻟﻴـﺎ در راه
ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮا ﻣﺤﺎﺻﺮه ﻛﺮدﻧﺪ .ﺑﻪ ﻛﻠﺒﻪ ي ﭼﻮﭘﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻛﻨﺎر ﭼﺸﻤﻪ اي در ﺣﺎﺷﻴﻪ ي ﺟﻨﮕﻞ ﻛﻮﭼﻜﻲ از
190
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
191
درﺧﺘﺎن ﻏﺎن ﺑﻮد ﭘﻨﺎه ﺑﺮدم و در ﺗﻤﺎم ﻃﻮل ﺷﺐ ﺻﺪاﻫﺎﻳﻲ را از ﻣﻴﺎن ﻣﻪ ﻣﻲ ﺷـﻨﻴﺪم ،ﻓﺮﻳﺎدﻫـﺎي
ﺧﺸﻢ و وﺣﺸﺖ و ﺻﺪاي ﺑﻪ ﻫﻢ ﺧﻮردن ﺑﺎل ﻫﺎ ،ﻧﺰدﻳﻚ ﺗﺮ از آن ﻛـﻪ ﻗـﺒﻼ ﺷـﻨﻴﺪه ﺑـﻮدم ،و در
ﺣﻮاﻟﻲ ﺳﺤﺮ ﺻﺪاي ﻛﺸﻤﻜﺶ و زوزه ي ﺗﻴﺮ و ﺑﻪ ﻫﻢ ﺧﻮردن ﺷﻤﺸﻴﺮ ﻫﺎ .ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺧﻴﻠﻲ ﻛﻨﺠﻜﺎو
ﺷﺪه ﺑﻮدم ﺟﺮات ﻧﻜﺮدم ﺑﻴﺮون ﺑﺮوم ﭼﻮن ﺗﺮﺳﻴﺪه ﺑﻮدم .راﺳﺖ اش را ﺑﺨﻮاﻫﻴـﺪ ﺧﻴﻠـﻲ وﺣـﺸﺖ
ﻛﺮده ﺑﻮدم .وﻗﺘﻲ آﺳﻤﺎن روﺷﻦ ﺷﺪ ،اﻟﺒﺘﻪ ﺗﺎ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازه ﻛﻪ در ﻣﻪ روﺷﻦ ﺷﺪ ،ﺟـﺮات ﻛـﺮدم و
ﺑﻴﺮون رﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻴﻨﺪازم ،و ﻫﻴﻜﻞ ﺑﺰرﮔﻲ را دﻳـﺪم ﻛـﻪ زﺧﻤـﻲ ﻛﻨـﺎر ﭼـﺸﻤﻪ اﻓﺘـﺎده ﺑـﻮد.
اﺣﺴﺎس ﻛﺮدم دارم ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ را ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻢ ﻛﻪ ﺣﻖ ﻧﺪارم ﺑﺒﻴﻨﻢ – ﭼﻴﺰﻫﺎي ﺗﺮﺳﻨﺎك .ﺑﺎﻳﺪ ﺳﺮم را
" اﻳﻦ ﻧﺰدﻳﻚ ﺗﺮﻳﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ اي ﺑﻮد ﻛﻪ ﻳﻚ ﻓﺮﺷﺘﻪ را دﻳﺪم .اﻣﺎ ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛـﻪ ﮔﻔـﺘﻢ ﭼﻨـﺪ ﺷـﺐ
ﻗﺒﻞ ﻫﻢ آﻧﻬﺎ را دﻳﺪم ،در ارﺗﻔﺎع ﺑﺎﻻ و در آﺳﻤﺎن ﭘﺮ ﺳﺘﺎره ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﻄﺐ در ﭘﺮواز ﺑﻮدﻧـﺪ ،ﻣﺜـﻞ
ﻧﺎوﮔﺎﻧﻲ از ﻛﺸﺘﻲ ﻫﺎي ﺑﺰرگ ﻛﻪ در ﺣﺮﻛﺖ اﻧﺪ ...اﻧﮕﺎر اﺗﻔﺎﻗﺎﺗﻲ دارد ﻣﻲ اﻓﺘﺪ و ﻣﺎ دراﻳﻦ ﭘﺎﻳﻴﻦ از
آن ﺑﻲ ﺧﺒﺮﻳﻢ .ﺷﺎﻳﺪ ﺟﻨﮕﻲ در ﮔﺮﻓﺘﻪ .ﻳﻚ ﺑﺎر درآﺳﻤﺎن ﺟﻨﮕﻲ در ﮔﺮﻓﺘﻪ ،ﻫﺰاران ﺳﺎل ﭘـﻴﺶ ،
در اﻋﺼﺎر ﮔﺬﺷﺘﻪ ،اﻣﺎ ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﺣﺎﺻﻞ اش ﭼﻪ ﺑﻮده .ﺑﻌﻴﺪ ﻧﻴﺴﺖ ﺟﻨـﮓ دﻳﮕـﺮي ﺷـﺮوع ﺷـﺪه
ﺑﺎﺷﺪ .اﻣﺎ وﻳﺮاﻧﻲ ﻫﺎي آن ﺑﺴﻴﺎر ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد و ﺣﺎﺻﻞ آن ﺑﺮاي ﻣﺎ ...ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺗﺼﻮر ﻛﻨﻢ".
191
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
192
ﺳﺮﺟﺎ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ آﺗﺶ را ﻫﻢ ﺑﺰﻧﺪ و اداﻣﻪ داد ":ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺷﺎﻳﺪ ﺣﺎﺻـﻞ آن ﺑﻬﺘـﺮ از آن ﺑﺎﺷـﺪ ﻛـﻪ
ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ .ﺷﺎﻳﺪ ﺟﻨﮓ آﺳﻤﺎﻧﻲ ﻧﺴﻞ اﺷﺒﺎح را از زﻣﻴﻦ ﺑﺮدارد و ﺑﻪ ﻫﻤﺎن ﺟﻬﻨﻤﻲ ﻛﻪ از آﻣـﺪه
اﻧﺪ ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪ .ﭼﻪ ﻧﻌﻤﺘﻲ! زﻧﺪﮔﻲ ﻣﺎن ﭼـﻪ ﺷـﺎد و ﺧـﻮش ﺧﻮاﻫـﺪ ﺷـﺪ ،ﻓـﺎرغ از اﻳـﻦ ﻣـﺼﻴﺒﺖ
ﺗﺮﺳﻨﺎك!"
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮه ي ﻳﻮاﻛﻴﻢ ﻟﻮرﻧﺰ در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎي آﺗﺶ زل زده ﺑﻮد ﺧﺎﻟﻲ از اﻣﻴﺪ
ﺑﻮد .ﻧﻮر ﻟﺮزان ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ روي ﺻﻮرت اش ﻣﻲ رﻗﺼﻴﺪ ،اﻣﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮه ي او ﻫﻴﭻ ﺗﻐﻴﻴﺮي ﻧﻜـﺮد ؛
ﮔﺮﻓﺘﻪ و ﻏﻤﮕﻴﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻣﻲ رﺳﻴﺪ .روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﮔﻔﺖ ":ﻗﻄﺐ ،آﻗﺎ .ﮔﻔﺘﻴﺪ ﻓﺮﺷـﺘﻪ ﻫـﺎ ﺑـﻪ ﺳـﻤﺖ
ﻗﻄﺐ ﻣﻲ رﻓﺘﻨﺪ .ﭼﺮا ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﺑﺮوﻧﺪ ،ﻣﻲ داﻧﻴﺪ؟ ﻳﻌﻨﻲ ﺑﻬﺸﺖ آﻧﺠﺎﺳﺖ؟"
" ﻧﻤﻲ داﻧﻢ .ﻣﻦ ﻣﺮد ﺗﺤﺼﻴﻞ ﻛﺮده اي ﻧﻴﺴﺘﻢ ،از ﻇﺎﻫﺮم ﭘﻴﺪاﺳﺖ .اﻣﺎ ﺷـﻤﺎل دﻧﻴـﺎي ﻣـﺎ ﻣﺤـﻞ
ﺳﻜﻮﻧﺖ اﺷﺒﺎح اﺳﺖ .اﮔﺮ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻗﺮار ﺑﻮده ﺟﺎﻳﻲ دور ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﻫﻤﺎن ﺟـﺎ ﺑـﻮده و
اﮔﺮ ﻗﺮار ﺑﻮد ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﻨﺪ ،ﺑﺎﻳﺪ ﺑﮕﻮﻳﻢ دژﻫﺎﻳﺸﺎن را در ﻫﻤﺎن ﺟـﺎ ﺑﻨـﺎ ﻣـﻲ ﻛﺮدﻧـﺪ و از
ﺳـﺘﺎره ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﻣﺴﻴﺮ ﻧﮕﺎه او را دﻧﺒﺎل ﻛﺮدﻧﺪ .ﺳﺘﺎره ﻫﺎي اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻣﺜﻞ
ﻫﺎي دﻧﻴﺎي آﻧﻬﺎ ﺑﻮد :راه ﺷﻴﺮي درﮔﻨﺒﺪ آﺳﻤﺎن ﻣﻲ درﺧـﺸﻴﺪ و ﻧﻘﻄـﻪ ﻫـﺎي ﻏﻴﺮﻗﺎﺑـﻞ ﺷـﻤﺎرش
ﻣﻲ ﻛﺮد... ﺳﺘﺎره ﻫﺎ اﻧﮕﺎر روي ﺗﺎرﻳﻜﻲ ﭘﺎﺷﻴﺪه ﺷﺪه ﺑﻮد و از ﻧﻈﺮ درﺧﺸﺶ ﺑﺎ ﻣﺎه ﺑﺮاﺑﺮي
192
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
193
"ﻏﺒﺎر؟ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﻣﻨﻈﻮرﺗﺎن ﭼﻴﺰ دﻳﮕﺮي ﻏﻴﺮ از ﻏﺒﺎر ﺟﺎده ﻫﺎ اﺳﺖ .ﻧﻪ ﻧﺸﻨﻴﺪه ام.
اﻣﺎ ﻧﮕﺎه ﻛﻨﻴﺪ! ﻳﻚ ﮔﺮوه از ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ "...ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻓﻠﻜﻲ ﻣﺎراﻓﺴﺎي اﺷﺎره ﻛﺮد .ﻣﻄﻤﺌﻨـﺎ ﭼﻴـﺰي
داﺷﺖ از ﺟﻠﻮي آن ﻋﺒﻮر ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﺣﻠﻘﻪ اي ﻛﻮﭼﻚ از ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺗﻲ ﻧﻮراﻧﻲ .ﺑﻲ ﻫﺪف ﻧﺒﻮدﻧﺪ ؛ ﻣﺜﻞ
ﻓﺮﺷـﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﮔﻔﺖ ":ﺧﻮاﻫﺮ ،وﻗﺖ اش رﺳﻴﺪه از ﺷﻤﺎ ﺟﺪا ﺷﻮم .ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﻲ روم ﺗﺎ ﺑﺎ اﻳﻦ
ﻫﺎ ﻳﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻛﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﻢ .اﮔﺮ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﻧﺰد ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﺑﺮوﻧﺪ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺧﻮاﻫﻢ رﻓـﺖ.
وﮔﺮﻧﻪ ،ﺧﻮدم ﺗﻨﻬﺎ دﻧﺒﺎل اش ﻣﻲ ﮔﺮدم .ﺑﺮاي ﻫﻤﺮاﻫﻲ ﺗﺎن ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ و ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﻴﺪ".
ﺷﻴﺘﺎن روي ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ را ﺑﻮﺳﻴﺪﻧﺪ و روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﺷﺎﺧﻪ ي ﻛﺎج اش را ﺑﺮداﺷﺖ و ﺑﻪ ﻫﻮا ﭘﺮﻳﺪ.
" ﺗﺎ آﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺑﻪ ﭘﺮﻧﺪه ﻫﺎي ﻧﻮراﻧﻲ ﺟﻠﻮي ﻣﺎر اﻓﺴﺎي ﺑﺮﺳﻴﻢ .ﺳﺮﻳﻊ ﻣﻲ روﻧﺪ ﺳﺮﮔﻲ .ﺑﻴـﺎ ﺑـﻪ آﻧﻬـﺎ
ﺑﺮﺳﻴﻢ او و ﺷﻴﺘﺎن اش ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺮواز ﻛﺮدﻧـﺪ ،ﺳـﺮﻳﻊ ﺗـﺮ از ﺟﺮﻗـﻪ ﻫـﺎي آﺗـﺶ ،و ﻫـﻮا
درﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎي ﻛﻮﭼﻚ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎي ﺑﺰرگ ﻛﺎج اش زوزه ﻣﻲ ﻛـﺸﻴﺪ و ﻣـﻮي ﺳـﻴﺎه اش در ﺳـﺮ او
193
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
194
ﺑﭽـﻪ ﭘﺮﻳﺸﺎن ﺷﺪه ﺑﻮد .ﺑﻪ آﺗﺶ ﻛﻮﭼﻜﻲ ﻛﻪ در ﺗﺎرﻳﻜﻲ ﻓﺮاﮔﻴﺮ ﺑﻮد ﻧﮕﺎه ﻧﻜﺮد ،ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر ﺑﻪ
ﻫﺎي ﺧﻔﺘﻪ و ﻫﻤﺮاﻫﺎن ﺟﺎدوﮔﺮش .آن ﺑﺨﺶ از ﺳـﻔﺮش ﺑـﻪ ﭘﺎﻳـﺎن رﺳـﻴﺪه وﺑـﺪ و ﺑـﻪ ﻋـﻼوه آن
ﻣﺨﻠﻮﻗﺎت درﺧﺸﺎن ﻛﻪ در ﺟﻠﻮي او ﺑﻮدﻧﺪ ﻫﻨﻮز ﺑﺰرگ ﺗﺮ ﻧﺸﺪه ﺑﻮدﻧﺪ و اﮔﺮ از آﻧﻬﺎ ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﻣﻲ
ﭘﺲ ﺑﻪ ﭘﺮواز اداﻣﻪ داد و از ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﻧﺪاﺷﺖ و ﺑﻪ ﺗﺪرﻳﺞ ﻛﻪ ﻧﺰدﻳـﻚ ﺷـﺪ ﺗـﺼﻮﻳﺮ آﻧﻬـﺎ
واﺿﺢ ﺗﺮ ﺷﺪ .ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﻫﺮ ﭼﻘـﺪر ﻛـﻪ ﺷـﺐ ﺗﺎرﻳـﻚ ﺑـﻮد ،اﻧﮕـﺎر درﺧـﺸﺶ آﻧﻬـﺎ ﻧـﻪ از
ﺧﻮدﺷﺎن ﺑﻠﻜﻪ ﻧﺎﺷﻲ از ﺗﺎﺑﺶ ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﺑﺮ آﻧﻬﺎ ﺑﻮد .ﻣﺜﻞ آدم ﻫﺎ ﺑﻮدﻧﺪ ،اﻣﺎ ﺑﺎﻟﺪار و ﺧﻴﻠﻲ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ
ﺗﺮ؛ و از آﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ،ﺟﺎدوﮔﺮ دﻳﺪ ﻛﻪ ﺳﻪ ﻧﻔﺮﺷﺎن ﻣﺬﻛﺮ و ﺳﻪ ﻧﻔﺮﺷﺎن ﻣﻮﻧـﺚ ﻫـﺴﺘﻨﺪ.
} ﻓﺮﺷﺘﻪ و ﻋﺪم رﻋﺎﻳﺖ ﺷﺌﻮﻧﺎت ..........ﺟﺎي ﻧﻴﺮوﻫﺎي ....ﺧﺎﻟﻲ { ﺑﺎل ﻫﺎﻳﺸﺎن از اﺳﺘﺨﻮان ﻛﺘﻒ
ﺷﺎن ﺑﻴﺮون زده ﺑﻮد و ﭘﺸﺖ و ﺳﻴﻨﻪ ﻫﺎﻳﺸﺎن ﻋﻀﻼﻧﻲ ﺑﻮد .روﺗﺎ اﺳـﻜﺎدي ﻣـﺪﺗﻲ ﭘـﺸﺖ ﺳﺮﺷـﺎن
ﻣﺎﻧﺪ و اﻧﻬﺎ را زﻳﺮ ﻧﻈﺮ داﺷﺖ و ﻗﺪرت آﻧﻬﺎ را ﻧﺨﻤﻴﻦ زد ﺗﺎ اﮔﺮ ﻻزم ﺷﺪ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺑﺠﻨﮕـﺪ اﻃﻼﻋـﺎﺗﻲ
داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ .ﻣﺴﻠﺢ ﻧﺒﻮدﻧﺪ ،اﻣﺎ ﺑﻪ راﺣﺘﻲ ﭘﺮواز ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ و اﮔﺮ ﻗﺮار ﺑﻪ ﺗﻌﻘﻴﺐ و ﮔﺮﻳﺰ ﻣـﻲ ﺷـﺪ
او را ﺟﺎ ﻣﻲ ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ .ﻛﻤﺎن اش را ﻣﺤﺾ اﺣﺘﻴﺎط آﻣﺎده ﻧﮕﻪ داﺷﺖ و ﺑﺎ ﺳـﺮﻋﺖ ﺑـﻪ ﺟﻠـﻮ ﭘـﺮواز
ﻛﺮد ﺗﺎ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ رﺳﻴﺪ و داد زد ":ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺻﺒﺮ ﻛﻨﻴﺪ و ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔـﻮش ﻛﻨﻴـﺪ! ﻣـﻦ روﺗـﺎ اﺳـﻜﺎدي
194
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
195
ﺑـﺪن آﻧﻬﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﺑﺎل ﻫﺎي ﺑﺰرﮔﺸﺎن ﺑﻪ ﺳﻤﺖ داﺧﻞ ﺑﺎل زدﻧﺪ و ﺳﺮﻋﺖ ﻛﻢ ﻛﺮدﻧﺪ و
ﻫﺎﻳﺸﺎن را ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﺧﻢ ﻛﺮدﻧﺪ ﺗﺎ در ﻫﻮا ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﻮﻧﺪ ،ﺑﻌﺪ ﺑﺎل ﺑﺎل زﻧﺎن ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺧﻮد را در ﻫـﻮا
ﻣـﻲ ﺣﻔﻆ ﻛﺮدﻧﺪ .او را دوره ﻛﺮدﻧـﺪ ،ﭘـﻨﺞ ﻫﻴﻜـﻞ ﺑـﺰرگ ﻛـﻪ در آﺳـﻤﺎن ﺗﺎرﻳـﻚ
روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ،ﻧﺘﺮس و ﺑﺎ ﻏﺮور روي ﺷﺎﺧﻪ ي ﻛﺎج اش ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد ،ﻫـﺮ ﭼﻨـﺪ
ﻗﻠﺐ اش داﺷﺖ از ﺣﻴﺮت ﻣﻲ زد ،ﺷﻴﺘﺎن اش ﺑﺎل زد ﺗﺎ ﻛﻨﺎر ﺑﺪن ﮔﺮم او ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ.
ﻫﺮ ﻓﺮﺷﺘﻪ اي آﺷﻜﺎرا ﻳﻚ ﻓﺮد ﺑﻮد اﻣﺎ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺷﺎن ﺑﻪ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻮد ﺗـﺎ ﻫـﺮ اﻧـﺴﺎﻧﻲ ﻛـﻪ او
ﻗﺒﻼ دﻳﺪه ﺑﻮد .آﻧﭽﻪ در ﻫﻤﻪ ي آﻧﻬﺎ ﻣﺸﺘﺮك ﺑﻮد ﻫﺎﻟﻪ اي ﻧﻮراﻧﻲ ﺣﺎﻛﻲ از ﻫﻮش و دراﻳﺖ ﺑﻮد ﻛﻪ
روﺗﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﺒﻮد ﻛﺪام ﺣﺮف زده اﺳﺖ .ﺷﺎﻳﺪ ﻳﻜﻲ ﻳﺎ ﻫﻤﺰﻣﺎن ﻫﻤﻪ ي آﻧﻬﺎ ﺑﻮدﻧﺪ.
" ﻳﻚ ﻣﺮد".
195
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
196
ﺑﻪ اﻧﻬﺎ اﻣﺮ ﻛﺮد ":ﭘﺲ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﻫﺴﺖ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﺪ ﻣﺮا ﻫﻢ ﻧﺰد او ﺑﺒﺮﻳﺪ".
روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﭼﻬﺎر ﺻﺪ و ﺷﺎﻧﺰده ﺳﺎل ﻋﻤﺮ داﺷﺖ ،ﺑﺎ ﻏﺮور و داﻧﺶ ﻳـﻚ ﻣﻠﻜـﻪ ي ﺟـﺎدوﮔﺮ .ﺑـﻪ
ﻣﺮاﺗﺐ داﻧﺎﺗﺮ از ﻫﺮ اﻧﺴﺎن ﻛﻮﺗﻪ ﻋﻤﺮي ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ وﺟﻪ ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ در ﻛﻨـﺎر آن ﻣﺨﻠﻮﻗـﺎت
ﺑﺎﺳﺘﺎﻧﻲ ﻛﻮدﻛﻲ ﺑﻴﺶ ﻧﻴﺴﺖ .ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ آﮔﺎﻫﻲ آﻧﻬﺎ ﻫﻤﭽـﻮن رﺷـﺘﻪ ﻫـﺎي ﺑـﺮق ﺗـﺎ
دورﺗﺮﻳﻦ ﻧﻘﻄﻪ ي دﻧﻴﺎﻫﺎ ﻛﻪ او ﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﺧﻮاب ﻫﻢ ﻧﺪﻳﺪه ﮔﺴﺘﺮده اﺳﺖ ؛ و ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ آﻧﻬﺎ را ﺑﻪ
ﻣـﻲ ﺷﻜﻞ اﻧﺴﺎن ﻣﻲ ﺑﻴﻨﺪ ﭼﻮن ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ ﭼﻨﻴﻦ اﻧﺘﻈﺎري دارد .اﮔﺮ ﺷـﻜﻞ واﻗﻌـﻲ آﻧﻬـﺎ را
دﻳﺪ ،ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﻌﻤﺎري ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﻮﺟﻮد زﻧﺪه ،ﻣﺜـﻞ ﺳـﺎﺧﺘﻤﺎن ﻫـﺎي ﺑﺰرﮔـﻲ ﻛـﻪ ﺗﺮﻛﻴﺒـﻲ از
ﺑﻲ درﻧﮓ ﺑﺎل زدﻧﺪ و ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ رواﻧﻪ ﺷﺪﻧﺪ و او ﻫﻢ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ رﻓﺖ ،ﺑﺮ ﺟﺮﻳﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑـﺎل آﻧﻬـﺎ
در ﻫﻮا اﻳﺠﺎد ﻛﺮده ﺑﻮد ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد و از ﺳﺮﻋﺖ و ﻗﺪرﺗﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﭘﺮوازش ﻣﻲ اﻓﺰود ﻟﺬت ﻣـﻲ
196
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
197
ﺑﺮد .در دل ﺷﺐ ﭘﺮواز ﻛﺮدﻧﺪ .ﺳﺘﺎره ﻫﺎ دور آﻧﻬﺎ ﻣﻲ ﮔﺸﺘﻨﺪ و ﺑﺎ دﻳﺪن ﺳﭙﻴﺪه ي ﺻﺒﺢ از ﺳﻤﺖ
ﺷﺮق ﻛﻤﺮﻧﮓ و ﺳﭙﺲ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪﻧﺪ .وﻗﺘﻲ ﻃﻮﻗﻪ ي ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﻧﻤﺎﻳﺎن ﺷﺪ دﻧﻴﺎ ﭘﺮ از ﻧﻮر ﺷﺪ آﻧﮕﺎه
در آﺳﻤﺎن آﺑﻲ و ﻫﻮاي ﭘﺎك ،ﻣﺮﻃﻮب و ﺗﺎزه ﺑﻪ ﭘﺮواز اداﻣﻪ دادﻧﺪ.
در روﺷﻨﻲ روز ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ را ﺑﻪ زﺣﻤﺖ ﻣﻲ ﺷﺪ دﻳﺪ و ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻮدن آﻧﻬﺎ از ﻫـﺮ ﻧﮕـﺎﻫﻲ ﻣـﺸﺨﺺ
ﺑﻮد .ﻧﻮري ﻛﻪ ﺑﺎ ان دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ از ﺧﻮرﺷﻴﺪ آﺳﻤﺎن ﻧﺒﻮد ،ﺑﻠﻜﻪ ﻧﻮري دﻳﮕﺮ از ﺟﺎﻳﻲ دﻳﮕﺮ ﺑﻮد.
ﺧﺴﺘﮕﻲ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﺑﻪ ﭘﺮواز اداﻣﻪ دادﻧﺪ و روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﻫﻢ ﺧﺴﺘﮕﻲ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ دﻧﺒﺎل ﺷﺎن رﻓﺖ .ﺷـﺎدي
وﺣﺸﻴﺎﻧﻪ اي را در ﺧﻮد اﺣﺴﺎس ﻣﻲ ﻛﺮد ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻣﺨﻠﻮﻗﺎت ﻧﺎﻣﻴﺮا ﻓﺮﻣﺎن ﺑﺪﻫﺪ .از
ﺷﺎدي در ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮد ﻧﻤﻲ ﮔﻨﺠﻴﺪ ،روي ﺷﺎﺧﻪ ي ﻛﺎﺟﻲ ﻛﻪ زﻣﺨﺘﻲ اش را روي ﭘﻮﺳـﺖ ﺧـﻮد
ﺣﺲ ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﺑﺎ ﺿﺮﺑﺎن ﻗﻠﺐ اش و زﻧﺪﮔﻲ ﺑـﺎ ﺗﻤـﺎم اﺣـﺴﺎﺳﺎت اش و ﺑـﺎ ﮔﺮﺳـﻨﮕﻲ ﻛـﻪ ﺣـﺎﻻ
اﺣﺴﺎس ﻣﻲ ﻛﺮد و ﺣﻀﻮر ﺷﻴﺘﺎن ﺧﻮش ﺻﺪاﻳﺶ و زﻣﻴﻦ در زﻳـﺮ ﭘـﺎﻳﺶ ﺑـﺎ آن ﻫﻤـﻪ ﺣﻴﻮاﻧـﺎت
وﮔﻴﺎﻫﺎن ؛ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻮد ﻛﻪ از ﺟﻨﺲ آﻧﻬﺎ اﺳﺖ و ﻣﻲ داﻧﺴﺖ وﻗﺘـﻲ ﺑﻤﻴـﺮد ﺟـﺴﻢ اش زﻧـﺪﮔﻲ
ﻫﺎي دﻳﮕﺮي را ﻏﺬا ﻣﻲ دﻫﺪ ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ آﻧﻬﺎ او را ﻏـﺬا داده ﺑﻮدﻧـﺪ وﺧﻮﺷـﺤﺎل ﺑـﻮد از اﻳﻨﻜـﻪ
197
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
198
ﺷﺐ دﻳﮕﺮي از راه رﺳﻴﺪ و ﻫﻨﻮز ﻓﺮﺷﺘﮕﺎن در ﭘﺮواز ﺑﻮدﻧﺪ .در ﺑﺮﺧﻴﻨﻘﺎط ﻫﻮا ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻣﻲ ﻛـﺮد ،ﻧـﻪ
اﻳﻨﻜﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﻳﺎ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﻮد ،اﻣﺎ ﺑﺎ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻣﻲ ﻛﺮد و روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﻛﻪ از آن دﻧﻴـﺎ
ﺧﺎرج ﺷﺪه وارد دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮ ﺷﺪه اﻧﺪ .اﻣﺎ ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ اﻳﻦ اﺗﻔﺎﻗﭽﻜﻮﻧﻪ اﻓﺘﺎده اﺳﺖ.
وﻗﺘﻲ ﺗﻐﻴﻴﺮ را اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﺻﺪا زد ":ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ! ﭼﮕﻮﻧﻪ از دﻧﻴـﺎﻳﻲ ﻛـﻪ ﺷـﻤﺎ را ﻳـﺎﻓﺘﻢ ﺧـﺎرج
ﭘﺎﺳﺦ آﻣﺪ ﻛﻪ ":در ﻫﻮا ﻣﻜﺎن ﻫﺎﻳﻲ ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ ﻫﺴﺖ ،دروازه ﻫﺎﻳﻲ ﺑﻪ دﻧﻴﺎﻫﺎي دﻳﮕﺮ .ﻣﺎ آﻧﻬﺎ را ﻣـﻲ
ﻣـﻲ روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ دروازه ﻫﺎي ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ را ﺑﺒﻴﻨﺪ ،اﻣﺎ ﻧﻴﺎزي ﻧﺪاﺷﺖ :ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ
ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﻬﺘﺮ از ﭘﺮﻧﺪه ﻫﺎ ﺟﻬﺖ ﻳﺎﺑﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧـﺪ ،ﺗﻮﺟـﻪ
اش را ﺑﻪ ﺳﻪ ﻗﻠﻪ ﺑﺮﻳﺪه ﺑﺮﻳﺪه زﻳﺮ ﻣﻌﻄﻮف ﻛﺮد و ﺗﺮﻛﻴﺐ آﻧﻬﺎ را دﻗﻴﻘﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﭙﺮد .ﺑﺮ ﺧـﻼف
ﺑﻪ ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﻫﺎي دورﺗﺮ ﭘﺮواز ﻛﺮدﻧﺪ و ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ اي ﮔﻔﺖ ":ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ در اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﺳﺖ و
ﺣﺎﻻ آﻫﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﻲ رﻓﺘﻨﺪ و ﻣﺜﻞ ﻋﻘﺎب در آﺳﻤﺎن ﻣﻲ ﭼﺮﺧﻴﺪﻧﺪ .روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﺑﻪ ﻧﻘﻄـﻪ اي ﻛـﻪ
ﻓﺮﺷﺘﻪ اﺷﺎره ﻣﻲ ﻛﺮد ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .ﻧﻮري ﺿـﻌﻴﻒ در ﺳـﻤﺖ ﺷـﺮق ﻣـﻲ درﺧـﺸﻴﺪ ﻫـﺮ ﭼﻨـﺪ ﺗﻤـﺎم
198
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
199
ﺳﺘﺎرﮔﺎن ﺑﺎﻻ در آﺳﻤﺎن ﻣﺨﻤﻠﻴﻦ و ﺳﻴﺎه ﺑﺎ ﻗﺪرت ﺗﻤﺎم ﻣﻲ درﺧﺸﻴﺪﻧﺪ و درﺣﺎﺷﻴﻪ ي دﻧﻴﺎ ،آﻧﺠﺎ
ﻛﻪ ﻧﻮر ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻗﻮي ﺗﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ ،رﺷﺘﻪ ﻛﻮﻫﻲ ﻋﻈﻴﻢ ﺑﺎ ﻗﻠﻪ ﻫﺎي ﺳـﺮ ﺑـﻪ ﻓﻠـﻚ ﻛـﺸﻴﺪه و
ﺳﻴﺎه ﺑﺎ ﺻﺨﺮه ﻫﺎﻳﻲ ﻣﺨﻮف و دﻧﺪاﻧﻪ دار ﻛﻪ ﺷﺒﻴﻪ وﻳﺮاﻧﻪ ﻫﺎي ﻓﺎﺟﻌﻪ اي ﺟﻬﺎﻧﻲ ﺑﻮد ﻧﻤﺎﻳﺎن ﺷـﺪ.
اﻣﺎ در ﺑﺎﻻﺗﺮﻳﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻛﻪ اوﻟﻴﻦ ﺷﻌﺎع ﻫﺎي آﻓﺘﺎب ﺻﺒﺢ ﺑﺮ ان ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ و ﻗﺎﻣﺖ آن ﺑﺎ ﺷﻜﻮه دﻳـﺪه
ﻣﻲ ﺷﺪ ﻋﻤﺎرﺗﻲ ﻣﺘﻘﺎرن دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ :ﻗﻠﻌﻪ اي ﻋﻈﻴﻢ ﺑﺎ ﺑـﺮج و ﺑﺎروﻫـﺎﻳﻲ از ﺟـﻨﺲ ﺑﺎزاﻟـﺖ ﺑـﻪ
زﻳﺮ اﻳﻦ ﻗﻠﻌﻪ ي ﻛﻮه ﭘﻴﻜﺮ در ﺗﺎرﻳﻜﻲ ﺳﺤﺮﮔﺎﻫﻲ آﺗﺶ ﻫﺎﻳﻲ ﺑﺮ ﭘﺎ ﺑﻮد و دود آﺗﺸﺨﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺑـﻪ ﻫـﻮا
ﻣﻲ رﻓﺖ و از ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮ ﻫﺎ دورﺗﺮ روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﺻﺪاي ﻛﻮﺑﺶ ﭘﺘﻚ ﻫﺎ و ﻛﺎر آﻫﻨﮕـﺮان را ﺷـﻨﻴﺪ .از
ﻫﺮ ﺳﻮ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎن دﻳﮕﺮي را دﻳﺪ ﻛﻪ ﭘﺮواز ﻛﻨﺎن ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﻠﻌﻪ ﻣﻲ رﻓﺘﻨـﺪ و ﻧـﻪ ﺗﻨﻬـﺎ ﻓﺮﺷـﺘﻪ ﻫـﺎ
ﺑﻠﻜﻪ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎﻳﻲ ﻫﻢ در ﭘﺮواز ﺑﻮدﻧﺪ :ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﺎﻟﺪار ،ﻓﻮﻻدي و ﭘﺮﻧﺪه ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺮغ ﻃﻮﻓﺎن ﺑﺎ ﺑـﺎل
ﻫﺎﻳﻲ ﮔﺸﺎده در ﭘﺮواز ﺑﻮدﻧﺪ و ﻛﺎﺑﻴﻨﻲ ﺷﻴﺸﻪ اي زﻳﺮ ﺑﺎل ﻋﻈﻴﻢ ﺧﻮد داﺷﺘﻨﺪ ،ﻛﺸﺘﻲ ﻫـﻮاﻳﻲ ﻛـﻪ
ﻣﺜﻞ زﻧﺒﻮر ﻫﺎﻳﻲ ﻏﻮل ﭘﻴﻜﺮ وزوز ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ -ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﻠﻌﻪ اي ﻛﻪ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳـﻞ ﺑﺮﻛـﻮﻫﻲ در
ﺣﺎﺷﻴﻪ ي دﻧﻴﺎ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮد در ﺣﺮﻛﺖ ﺑﻮدﻧﺪ .روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﮔﻔﺖ ":ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ آﻧﺠﺎﺳﺖ؟"
" ﭘﺲ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﭘﺮواز ﻛﻨﻴﻢ ﺗﺎ اورا ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ .ﺷﻤﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن اﻓﺘﺨﺎري ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻴﺪ".
199
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
200
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﻄﻴﻊ ﺑﺎل ﮔﺸﻮدﻧﺪ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﻠﻪ ﭘﺮﻳﺪﻧﺪ و ﺟﺎدوﮔﺮ ﻣﺸﺘﺎق ﺟﻠـﻮي آﻧﻬـﺎ در
ﺣﺮﻛﺖ ﺑﻮد.
200
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
201
ﻓﺼﻞ ﻫﻔﺘﻢ
روﻟﺰ روﻳﺲ
ﻻﻳﺮا ﺻﺒﺢ زود ﺑﻴﺪار ﺷﺪ و ﺻﺒﺢ را ﮔﺮم و ﺳﺎﻛﺖ ﻳﺎﻓﺖ ،اﻧﮕﺎر ﺷﻬﺮ ﻏﻴﺮ از آن ﺗﺎﺑـﺴﺘﺎن آرام آب و
ﻫﻮاي دﻳﮕﺮ ﻧﺪاﺷﺖ .از رﺧﺘﺨﻮاب ﺑﻴﺮون آﻣﺪ و ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪي ﭘـﺎﻳﻴﻦ رﻓـﺖ ،ﺻـﺪاي ﭼﻨـﺪ ﺑﭽـﻪ را
ﺳﻪ ﭘﺴﺮ و ﻳﻚ دﺧﺘﺮ داﺷﺘﻨﺪ در ﺑﻨﺪر آﻓﺘﺎﺑﻲ ﺳﻮار ﺑﺮ ﻗﺎﻳﻖ ﻫﺎي ﭘﺪاﻟﻲ ﺷﻠﭗ ﺷﻠﭗ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ و
ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﻻﻳﺮا را دﻳﺪﻧﺪ ﻳﻚ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺷﺎن را ﻛﻢ ﻛﺮدﻧﺪ ،اﻣﺎ ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره ﺳـﺮﮔﺮم ﻣـﺴﺎﺑﻘﻪ
ﺷﺪﻧﺪ .ﺑﺮﻧﺪه ﻫﺎ ﭼﻨﺎن ﺑﻪ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺧﻮرد ﻛﺮدﻧﺪ ﻛﻪ ﻳﻜﻲ از آﻧﻬﺎ در آب اﻓﺘـﺎد ،ﺑﻌـﺪ ﺳـﻌﻲ ﻛـﺮد
ﺳﻮار ﻗﺎﻳﻖ دﻳﮕﺮ ﺑﺸﻮد و آن را ﻫﻢ واژﮔﻮن ﻛﺮد ،ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻪ ﻣﺸﻐﻮل آب ﺑﺎزي ﺷﺪﻧﺪ ،اﻧﮕﺎر ﻧﻪ اﻧﮕﺎر
ﻛﻪ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ اﺗﻔﺎﻗﻲ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد .از ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻛﻨﺎر ﺑﺮج ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮ ﺑﻮدﻧﺪ .ﻻﻳﺮا در آب ﺑﻪ
آﻧﻬﺎ ﭘﻴﻮﺳﺖ ،ﺑﺎ ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﻛﻪ ﻣﺎﻫﻲ ﻧﻘﺮه اي ﻛﻮﭼﻜﻲ ﺷﺪه ﺑﻮد و ﻛﻨﺎر او ﺑﺮق ﻣـﻲ زد .ﺣـﺮف
زدن ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎي دﻳﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮاي او ﺳﺨﺖ ﻧﺒﻮد و ﭼﻴﺰي ﻧﮕﺬﺷﺖ ﻛﻪ دور او ﺟﻤﻊ ﺷـﺪﻧﺪ ،روي
ﺳﻨﮓ ﻫﺎي ﮔـﺮمِ ﺗـﻮي آب ﻧﺸـﺴﺘﻨﺪ و ﭘﻴـﺮاﻫﻦ ﻫﺎﻳـﺸﺎن ﺳـﺮﻳﻊ در آﻓﺘـﺎب ﺧـﺸﻚ ﻣـﻲ ﺷـﺪ .
201
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
202
ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﺑﻴﭽﺎره ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮد دوﺑﺎره ﺑﻪ درون ﺟﻴﺐ ﻻﻳﺮا ﺑﺮود ،ﭘﺲ ﻗﻮرﺑﺎﻏـﻪ ﺷـﺪ و ﺑـﻪ داﺧـﻞ
» از ﻛﺠﺎ ﻣﻲ آﻳﻴﺪ ؟ «
ﻻﻳــﺮا ﮔﻔــﺖ » :وﻳــﻞ از ﻫــﻴﭻ ﭼﻴــﺰ ﻧﻤــﻲ ﺗﺮﺳــﺪ .ﻣــﻦ ﻫــﻢ ﻫﻤــﻴﻦ ﻃــﻮر .ﭼــﺮا از ﮔﺮﺑــﻪ ﻫــﺎ
ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ؟ «
ﭘﺴﺮي ﻛﻪ از ﻫﻤﻪ ﺑﺰرگ ﺗﺮ ﺑﻮد ﺑﺎ ﻧﺎﺑﺎوري ﮔﻔﺖ » :ﻗﻀﻴﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻫﺎ را ﻧﻤﻲ داﻧﻲ ؟ در وﺟﻮد ﮔﺮﺑـﻪ
ﻫﺎ ﺷﺮارت ﻫﺴﺖ .ﻫﺮ ﮔﺮﺑﻪ اي را ﻛﻪ دﻳﺪي ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻜﺸﻲ وﮔﺮﻧﻪ ﮔﺎزت ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ و ﺷﺮارت را ﺑﻪ ﺗﻮ
ﻻﻳﺮا ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﻨﻈﻮرش ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن در ﻫﻴﺒﺖ ﭘﻠﻨﮓ اﺳﺖ ،ﭘﺲ ﺳﺮش را ﺑﺎ ﻣﻌـﺼﻮﻣﻴﺖ ﺗﻜـﺎن
داد و ﮔﻔﺖ » :ﺣﺘﻤﺎً ﺧﻴﺎﻻﺗﻲ ﺷﺪه اي .ﺧﻴﻠﻲ ﭼﻴﺰﻫﺎ در ﻣﻬﺘﺎب ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ رﺳﻨﺪ .اﻣـﺎ
ﻣﻦ و وﻳﻞ از ﺟﺎﻳﻲ ﻣﻲ آﻳﻴﻢ ﻛﻪ ﺷﺒﺢ ﻧﺪارﻧﺪ ،ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ درﺑﺎرهي آﻧﻬﺎ زﻳﺎد ﻧﻤﻲ داﻧﻴﻢ « .
202
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
203
ﭘﺴﺮﻛﻲ ﮔﻔﺖ » :اﮔﺮ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻲ آﻧﻬﺎ را ﺑﺒﻴﻨﻲ در اﻣﺎن ﻫﺴﺘﻲ .اﮔـﺮ آﻧﻬـﺎ را ﺑﺒﻴﻨـﻲ ﻣـﻲ ﺗﻮاﻧﻨـﺪ
دﺧﺘﺮي ﮔﻔﺖ » :آره « .دﺳﺖ اش را دراز ﻛﺮد و ﻫﻮا را ﮔﺮﻓﺖ » .ﻳﻜﻲ ﺷﺎن را ﮔﺮﻓﺘﻢ « .
ﻳﻜﻲ از ﭘﺴﺮﻫﺎ ﮔﻔﺖ » :ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ آﺳﻴﺐ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ ،ﭘﺲ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻛﺎر ﺑﻪ ﻛﺎرﺷﺎن ﻧﺪارم « .
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ » :اﺷﺒﺎح ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺗﻮي اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﺑﻮده اﻧﺪ .؟«
ﻳﻜﻲ از ﭘﺴﺮﻫﺎ ﮔﻔﺖ » :آره « .اﻣﺎ دﻳﮕﺮي ﮔﻔﺖ » :ﻧﻪ ،ﺧﻴﻠﻲ وﻗﺖ ﭘﻴﺶ آﻣﺪﻧﺪ .ﺻـﺪﻫﺎ ﺳـﺎل
ﭘﻴﺶ « .
دﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ » :ﻧﺨﻴﺮ ! ﻣﺎدرﺑﺰرﮔﻢ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ آﻣﺪﻧﺪ ﭼﻮن آدم ﻫﺎ ﺑـﺪ ﺷـﺪه ﺑﻮدﻧـﺪ و ﺧـﺪا آﻧﻬـﺎ را
ﭘﺴﺮي ﮔﻔﺖ » :ﻣﺎدر ﺑﺰرﮔﺖ ﻫﻴﭻ ﻧﻤﻲ داﻧﺪ .او رﻳﺶ دارد .ﻋﻴﻦ ﺑﺰ اﺳﺖ « .
203
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
204
ﭘﺴﺮي ﮔﻔﺖ » :ﺗﻮ ﺑﺮج ﻓﺮﺷﺘﮕﺎن را دﻳﺪه اي ،ﻫﻤﺎن ﺑﺮج ﺳﻨﮕﻲ را .ﺧﺐ آن ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑـﻪ ﻣﺠﻤـﻊ
اﺳﺖ و در آن ﻣﻜﺎﻧﻲ ﻣﺨﻔﻲ ﻫﺴﺖ .اﻋﻀﺎي ﻣﺠﻤﻊ ﻣﺮداﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛـﻪ ﻫﻤـﻪ ﭼﻴـﺰ ﻣـﻲ داﻧﻨـﺪ .
ﻓﻠﺴﻔﻪ ،ﻛﻴﻤﻴﺎﮔﺮي ،ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻣﻲ داﻧﻨﺪ .ﻫﻤﺎن ﻫﺎ ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ اﺷﺒﺎح ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﺑﻴﺎﻳﻨـﺪ .
«
» ﭼﺮا ،درﺳﺖ اﺳﺖ ! اﺗﻔﺎﻗﻲ ﻛﻪ اﻓﺘﺎد اﻳﻦ ﺑﻮد :ﻳﻜﻲ از اﻋﻀﺎي ﻣﺠﻤﻊ ﺻﺪﻫﺎ ﺳﺎل ﭘﻴﺶ داﺷـﺖ
روي ﻓﻠﺰي ﺑﻪ ﻧﺎم ﺳﺮب ﻛﺎر ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ آن را ﺑﻪ ﻃﻼ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﻛﻨـﺪ .آن را ﺑـﻪ اﺟـﺰاي
ﻛﻮﭼﻚ و ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﻛﺮد ﺗﺎ آﻧﻜﻪ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮﻳﻦ ذرهي ﻣﻤﻜﻦ رﺳﻴﺪ .دﻳﮕﺮ ﻛﻮﭼـﻚ ﺗـﺮ
ﻧﻤﻲ ﺷﺪ آن را دﻳﺪ .اﻣﺎ آن را ﻫﻢ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﻛـﺮد و در از آن ﻧﻤﻲ ﺷﺪ .ﭼﻨﺎن ﻛﻮﭼﻚ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ
درون ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮﻳﻦ ذره ﺗﻤﺎم اﺷﺒﺎح ﺟﻤﻊ ﺑﻮدﻧﺪ ،ﭼﻨﺎن در ﻫﻢ ﻓﺸﺮده ﺑﻮدﻧـﺪ ﻛـﻪ اﺻـﻼً ﻓـﻀﺎي
ﺧﺎﻟﻲ ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ .اﻣﺎ ذره را ﺷﻜﺴﺖ ،ﺑﻮم ! ﺑﻴﺮون آﻣﺪﻧﺪ و از آن وﻗﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل ﻣﺎﻧﺪه اﻧﺪ .ﭘـﺪرم
204
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
205
ﭘﺴﺮي ﮔﻔﺖ » :ﻫﻴﭻ ﻛﺲ در ﺑﺮج ﻧﻴﺴﺖ .آﻧﺠﺎ ﺟﻦ زده اﺳﺖ .ﺑﺮاي ﻫﻤﻴﻦ ﮔﺮﺑﻪ از آﻧﺠـﺎ آﻣـﺪ .
ﻣﺎ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﭘﺎ ﻧﻤﻲ ﮔﺬارﻳﻢ .ﻫﻴﭻ ﺑﭽﻪ اي ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﻧﻤﻲ رود .ﺗﺮﺳﻨﺎك اﺳﺖ « .
دﺧﺘﺮك ﮔﻔﺖ » :آﻧﻬﺎ ﺟﺎدوي ﻣﺨﺼﻮﺻﻲ دارﻧﺪ .ﺣﺮﻳﺺ ﻫﺴﺘﻨﺪ ،ﺑﺎ ﺳﻮءاﺳﺘﻔﺎده از ﻣـﺮدم ﻓﻘﻴـﺮ
زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﻣﺮدم ﻓﻘﻴﺮ ﻫﻤﻪ ﻛﺎرﺷﺎن را ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ و اﻋﻀﺎي ﻣﺠﻤﻊ ﻓﻘﻂ آﻧﺠﺎ زﻧـﺪﮔﻲ ﻣـﻲ
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ » :اﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﻛﺴﻲ در ﺑﺮج ﻧﻴﺴﺖ ؟ ﻫﻴﭻ ﺑﺰرﮔﺴﺎﻟﻲ ﻧﻴﺴﺖ ؟ «
اﻣﺎ ﻻﻳﺮا ﻣﺮد ﺟﻮاﻧﻲ را در ﺑﺎﻻي ﺑﺮج دﻳﺪه ﺑﻮد .ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮد .ﺣـﺮف زدن آن ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ ﺣﺎﻟـﺖ
ﺧﺎﺻﻲ داﺷﺖ ؛ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان دروﻏﮕﻮﻳﻲ ﺑﺎ ﺳﺎﺑﻘﻪ وﻗﺘﻲ دروﻏﮕﻮﻫﺎي دﻳﮕـﺮ را ﻣـﻲ دﻳـﺪ آﻧﻬـﺎ را ﻣـﻲ
ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻳﺎدش آﻣﺪ :ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد او و آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ و ﺑﺮادر ﺑﺰرگ ﺗﺮﺷﺎن ﺗﻮﻟﻴﻮ ﻛﻪ او ﻫﻢ در
ﺷﻬﺮ ﺑﻮد ،و آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ او را ﺳﺎﻛﺖ ﻛﺮده ﺑﻮد .ﻳﻌﻨﻲ ﻣﺮد ﺟﻮاﻧﻲ ﻛﻪ او دﻳﺪه ﺑﻮد ﺑﺮادر آﻧﻬﺎ ﺑﻮد ؟
205
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
206
از ﭘﻴﺶ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ رﻓﺖ ﺗﺎ ﻗﺎﻳﻖ ﻫﺎﻳﺸﺎن را ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺎدي ﺑﺮﮔﺮداﻧﻨﺪ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺳﺎﺣﻞ ﭘﺪال ﺑﺰﻧﻨـﺪ
.ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻛﺎﻓﻪ ﺗﺎ ﻗﺪري ﻗﻬﻮه درﺳﺖ ﻛﻨﺪ و ﺑﺒﻴﻨﺪ وﻳﻞ ﺑﻴﺪار ﺷﺪه ﻳﺎ ﻧﻪ .اﻣﺎ او ﻫﻨﻮز ﺧﻮاب ﺑﻮد
و ﮔﺮﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺎي او ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد ،ﻻﻳﺮا ﺑﺮاي دﻳﺪن اﺳـﺘﺎد ﺑـﻲ ﺻـﺒﺮ ﺑـﻮد .ﭘـﺲ ﻳﺎدداﺷـﺘﻲ
ﻧﻮﺷﺖ و آن را روي زﻣﻴﻦ ﻛﻨﺎر ﺗﺨﺖ وﻳﻞ ﮔﺬاﺷﺖ و ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ اش را ﺑﺮداﺷﺖ و ﺑﻴﺮون رﻓﺖ ﺗﺎ
راﻫﻲ را در ﭘﻴﺶ ﮔﺮﻓﺖ ﻛﻪ او را ﺑﻪ ﻣﻴﺪان ﻛﻮﭼﻜﻲ ﻛﻪ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ در آن ﺑﻮدﻧﺪ رﺳـﺎﻧﺪ .اﻣـﺎ ﺣـﺎﻻ
ﻣﻴﺪان ﺧﺎﻟﻲ ﺑﻮد .آﻓﺘﺎب ﺑﺮ ﻧﻤﺎي ﺑﺮج ﻗﺪﻳﻤﻲ ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ و ﻛﻨﺪه ﻛﺎري ﻫﺎي ﻣﺒﻬﻢ ﻛﻨـﺎرِ ورودي را
ﻧﻤﺎﻳﺎن ﻣﻲ ﻛﺮد :اَﺷﻜﺎﻟﻲ اﻧﺴﺎن ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺑﺎل ﻫﺎﻳﻲ ﺟﻤﻊ ﺷﺪه ،ﻫﻮازدﮔﻲ در ﻃﻮل ﻗﺮن ﻫﺎ ﺗﺼﺎوﻳﺮ
را ﻣﺨﺪوش ﻛﺮده ﺑﻮد اﻣﺎ ﺳﻜﻮن آﻧﻬﺎ در ﺧﻮد ﻧﻮﻋﻲ ﺷﻮر و ﻗﺪرت و ﻧﻴﺮوي ﻫﻮﺷﻤﻨﺪ داﺷﺖ .
ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﮔﻔﺖ » :ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ « .ﺣﺎﻻ ﺟﻴﺮﺟﻴﺮك ﺷﺪه ﺑﻮد و روي ﺷﺎﻧﻪي ﻻﻳﺮا ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد .
ﭘﻦ ﺑﺎ اﺻﺮار ﮔﻔﺖ » :ﻧﻪ ! ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﺮج ﻓﺮﺷﺘﮕﺎن ،ﺷﺮط ﻣﻲ ﺑﻨﺪم اﻳﻦ ﻫﺎ ﻓﺮﺷﺘﻪ اﻧﺪ « .
206
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
207
از ﺟﻠﻮي در ﺑﺰرگ ﭼﻮب ﺑﻠﻮط ﺑﺎ ﻟﻮﻻي ﺳﻴﺎه و ﭘﺮ ﻧﻘﺶ و ﻧﮕﺎر ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﻧﮕﺎه ﻛﺮدﻧﺪ .ﭘﻠﻜﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑـﻪ
ﺑﺎﻻ ﻣﻲ رﻓﺖ ﺷﺪﻳﺪاً ﻓﺮﺳﻮده ﺷﺪه و در ﺑﺮج ﺑﺎز ﺑﻮد ﺟﺰ وﺣﺸﺖ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﻣﺎﻧﻊ از ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻦ ﻻﻳـﺮا
ﻧﺒﻮد .
ﭘﺎورﭼﻴﻦ از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ رﻓﺖ و از ﻻي در ﺑﻪ داﺧﻞ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .ﺗﺎﻻري ﺗﺎرﻳﻚ و ﺳـﻨﮕﻔﺮش ﺷـﺪه را
دﻳﺪ ،ﻫﻤﻴﻦ ؛ اﻣﺎ ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن داﺷﺖ ﺑﺎ ﻧﮕﺮاﻧﻲ روي ﺷﺎﻧﻪي او ﺑﺎﻻ و ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻲ ﭘﺮﻳﺪ ،درﺳﺖ ﻣﺜﻞ
وﻗﺘﻲ ﻛﻪ در ﺳﺮداﺑﻪ ﻫﺎي ﻛﺎﻟﺞ ﺟﺮدن ﺳﻌﻲ ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﻪ ﺟﻤﺠﻤﻪ ﻫﺎ ﻛﻠﻚ ﺑﺰﻧﻨـﺪ ،وﻟـﻲ ﺣـﺎﻻ
ﻻﻳﺮا ﻛﻤﻲ ﻋﺎﻗﻞ ﺗﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد .اﻳﻨﺠﺎ ﻣﺤﻞ ﺧﻮﺑﻲ ﻧﺒﻮد .از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﻳﻴﻦ رﻓﺖ ،وارد ﻣﻴﺪان ﺷـﺪ و
ﺑﻪ ﻃﺮف درﺧﺘﺎن ﻧﺨﻞ ﺑﻠﻮار رﻓﺖ و ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪ ﻛﺴﻲ او را ﻧﻤﻲ ﭘﺎﻳﺪ از ﭘﻨﺠﺮه رد
ﭼﻬﻞ دﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﻳﻚ ﺑﺎر دﻳﮕﺮ در ﻋﻤﺎرت ﻓﻴﺰﻳﻚ ﺑﻮد و داﺷﺖ ﺑﺎ درﺑﺎن ﺑﺤﺚ ﻣﻲ ﻛﺮد ؛ اﻣﺎ اﻳﻦ
ﺑﻪ ﻧﺮﻣﻲ ﮔﻔﺖ » :ﻓﻘﻂ از دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺑﭙﺮﺳﻴﺪ .ﻛﺎﻓﻲ اﺳﺖ از او ﺑﭙﺮﺳﻴﺪ ،ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ « .
درﺑﺎن ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﻠﻔﻦ اش ﺑﺮﮔﺸﺖ و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ دﻛﻤﻪ ﻫﺎ را ﻓﺸﺎر ﻣﻲ داد و ﺑﺎ آن ﺻﺤﺒﺖ ﻣـﻲ
ﻛﺮد ﻻﻳﺮا از روي دﻟﺴﻮزي ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد .ﺣﺘﻲ ﻳﻚ اﺗﺎﻗﻚ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﻪ او ﻧﺪاده ﺑﻮدﻧـﺪ ﺗـﺎ در
207
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
208
آن ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ،ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﭘﻴﺸﺨﻮان ﭼﻮﺑﻲ ﺑﺰرگ داﺷﺖ ،اﺻﻼً ﺷﺒﻴﻪ ﻳﻚ ﻛﺎﻟﺞ واﻗﻌﻲ آﻛﺴﻔﻮرد ﻧﺒﻮد
درﺑﺎن ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﮔﻔﺖ » :ﺑﺴﻴﺎر ﺧﺐ ،ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪي ﺑﺎﻻ ﺑﺮوي .ﺟﺎي دﻳﮕﺮ ﻧﺮو « .
ﺑﺎ ﻟﺤﻦ دﺧﺘﺮ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮي ﺧﻮﺑﻲ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻛﺎري را ﻛﻪ ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻪ اﻧﺪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﮔﻔﺖ » :ﻧﻪ ،ﻧﻤـﻲ
روم « .
اﻣﺎ ﺑﺎﻻي ﭘﻠﻪ ﻫﺎ اﺗﻔﺎﻗﻲ ﻏﻴﺮﻣﻨﺘﻈﺮه اﻓﺘﺎد ،ﭼﻮن درﺳﺖ وﻗﺘﻲ از ﺟﻠﻮي دري ﻛﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﻫـﺎ
روي آن ﺑﻮد رد ﻣﻲ ﺷﺪ :در ﺑﺎز ﺷﺪ و دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن او را ﺑﻲ ﺻﺪا ﺑﻪ داﺧﻞ ﺧﻮاﻧﺪ .
ﻻﻳﺮا ﻣﺘﺤﻴﺮ وارد ﺷﺪ .آﻧﺠﺎ آزﻣﺎﻳﺸﮕﺎه ﻧﺒﻮد ،دﺳﺘﺸﻮﻳﻲ ﺑﻮد ،و دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻧﮕﺮان داﺷﺖ
.
ﮔﻔﺖ » :ﻻﻳﺮا ،آزﻣﺎﻳﺸﮕﺎه اﺷﻐﺎل اﺳﺖ ـ ﭘﻠﻴﺲ آﻧﺠﺎﺳﺖ .آﻧﻬﺎ ﻣﻴﺪاﻧﻨﺪ ﺗﻮ دﻳﺮوز ﭘﻴﺶ ﻣﻦ آﻣـﺪه
ﺑﻮدي ـ ﻧﻤﻲ داﻧﻢ دﻧﺒﺎل ﭼﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ،اﻣﺎ از اﻳﻦ وﺿﻊ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﻲ آﻳﺪ .ﭼﻪ ﺷﺪه ؟ «
» ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ! اﺳﻢ ات را ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺘﻨﺪ ،اﻣﺎ ﻓﻬﻤﻴﺪم ﻣﻨﻈﻮرﺷﺎن ﺗﻮﻳﻲ « ...
» اوه .ﺧﺐ ،ﻣﻲ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ دروغ ﺑﮕﻮﻳﻢ .ﺳﺎده اﺳﺖ « .
208
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
209
ﻻﻳﺮا ﻓﻜﺮ ﻛﺮد ﻧﻴﺎزي ﻧﻴﺴﺖ او اﻳﻦ ﻗﺪر ﻧﮕﺮان ﺑﺎﺷﺪ ،اﻣﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﻋﺎدت ﻧﺪاﺷﺖ .
زﻧﻲ ﻛﻪ در راﻫﺮو ﺑﻮد ﺟﻮان و ﺧﻮش ﻟﺒﺎس ﺑﻮد و وﻗﺘﻲ ﻻﻳﺮا ﺑﻴﺮون آﻣﺪ ﺳﻌﻲ ﻛﺮد ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﺪ اﻣﺎ
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﺧﻮد ﮔﻔﺖ :اﻳﻦ زن ﺟﻮان ﻋﺠﺐ اﻋﺘﻤﺎد ﺑﻪ ﻧﻔﺴﻲ دارد ،ﻃﻮري رﻓﺘﺎر ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ اﻧﮕﺎر
آﻧﺠﺎ آزﻣﺎﻳﺸﮕﺎه ﺧﻮد او اﺳﺖ ،اﻣﺎ ﺑﺎ ﻣﻼﻳﻤﺖ ﺳﺮي ﺗﻜﺎن داد .در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈـﻪ ﺑـﺮاي اوﻟـﻴﻦ ﺑـﺎر
اﺣﺴﺎس ﺗﺄﺳﻒ ﻛﺮد ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﻧﺒﺎﻳﺪ آﻧﺠﺎ ﺑﺎﺷﺪ ؛ ﻣﻲ داﻧﺴﺖ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ از او ﭼﻪ ﺧﻮاﺳﺘﻪ ،و
ﻣـﻲ داﻧـﺴﺖ در اﺗﺎق ﻣﺮدي ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ و ﻗﻮي ﻫﻴﻜﻞ ﺑﺎ اﺑﺮوﻫﺎي ﺳـﻔﻴﺪ ﻧﺸـﺴﺘﻪ ﺑـﻮد .ﻻﻳـﺮا
ﮔﺮوﻫﺒﺎن ﻛﻠﻴﻔﻮرد دوﺑﺎره ﮔﻔﺖ » :ﺑﻴﺎ ﺗﻮ ،ﻻﻳﺮا ،ﭼﻴﺰي ﻧﻴﺴﺖ .اﻳﺸﺎن ﺑﺎزرس واﻟﺘﺮز ﻫﺴﺘﻨﺪ « .
209
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
210
ﻣﺮد ﮔﻔﺖ » :ﺳﻼم ﻻﻳﺮا ،دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن درﺑﺎرهي ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ را ﺑﻪ ﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ .اﮔﺮ اﺷﻜﺎﻟﻲ ﻧﺪاﺷـﺘﻪ
ﻳﻚ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﺑﻪ ﻃﺮف او ﻫﻞ داد .ﻻﻳﺮا ﺑﺎ دﻗﺖ ﻧﺸﺴﺖ و ﺻﺪاي در را ﺷـﻨﻴﺪ ﻛـﻪ ﺧـﻮد ﺑـﻪ ﺧـﻮد
ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ .دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﻛﻨﺎر آﻧﻬﺎ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد .ﭘﻨﺘـﺎﻻﻳﻤﻮن ﻛـﻪ ﺣـﺎﻻ ﺑـﻪ ﺷـﻜﻞ ﺟﻴﺮﺟﻴـﺮك در
ﺟﻴﺐ ﺳﻴﻨﻪي ﻻﻳﺮا ﭘﻨﻬﺎن ﺷﺪه ﺑﻮد ﻧﮕـﺮان ﺑـﻮد ،ﻻﻳـﺮا او را روي ﺳـﻴﻨﻪ اش ﺣـﺲ ﻣـﻲ ﻛـﺮد و
اﻣﻴﺪوار ﺑﻮد ﻟﺮزش او دﻳﺪه ﻧﺸﻮد .ﺑﺎ ﻓﻜﺮ ﺑﻪ او اﻟﻘﺎ ﻛﺮد آرام ﺑﺎﺷﺪ .
ﻧﻤـﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ اﮔﺮ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ آﻛﺴﻔﻮرد ،ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﻪ راﺣﺘﻲ ﺑﺮرﺳـﻲ ﻛﻨﻨـﺪ ،از ﻃﺮﻓـﻲ
ﺑﮕﻮﻳﺪ از دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮي آﻣﺪه اﺳﺖ .اﻳﻦ آدم ﻫﺎ ﺧﻄﺮﻧﺎك ﺑﻮدﻧﺪ ؛ ﻣﻤﻜـﻦ ﺑـﻮد ﺑﺨﻮاﻫﻨـﺪ ﺑﻴـﺸﺘﺮ
ﺑﺪاﻧﻨﺪ .ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎ اﺳﻢ دﻳﮕﺮي ﻛﻪ در اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻓﻜﺮ ﻛﺮد :ﺟﺎﻳﻲ ﻛـﻪ وﻳـﻞ از آن آﻣـﺪه
ﺑﻮد .
210
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
211
ﺑﺎزرس ﮔﻔﺖ » :دﻋﻮا ﻛﺮده اي ،ﻣﮕﺮ ﻧﻪ ﻻﻳﺮا ؟ ﭼﺮا زﺧﻤﻲ ﺷﺪه اي ؟ ﻳﻚ زﺧـﻢ روي ﮔﻮﻧـﻪ ات
ﻻﻳﺮا ﺣﺮﻓﻲ ﻧﺰد .ﺑﻴﺶ از ﭘﻴﺶ اﺣﺴﺎس ﻣﻌﺬب ﺑﻮدن ﻣﻲ ﻛﺮد .ﺑﻪ دﻛﺘـﺮ ﻣـﺎﻟﻮن ﻛـﻪ ﭼﻬـﺮه اش
ﺧﺸﻚ و ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ » :ﻣﻦ ﻓﻘﻂ آﻣﺪم ﺗﺎ دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن را ﺑﺒﻴﻨﻢ « .
» ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﻢ « .
» اﺳﻢ ﺧﻴﺎﺑﺎن ﻫﺎ را دﻗﻴﻖ ﺑﻠﺪ ﻧﻴﺴﺘﻢ .راﺣﺖ ﭘﻴﺪاش ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ،اﻣﺎ اﺳﻢ ﺧﻴﺎﺑﺎن را ﺑﻠﺪ ﻧﻴﺴﺘﻢ « .
211
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
212
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﺧﻮد ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ راﺣﺖ ﺗﺮ ﺷﺪ .آرام ﺷﺪ و راﺣﺖ ﺗﺮ دروغ ﺑﺎﻓﺖ .
» ﺗﻮ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺟﻮر ﭼﻴﺰﻫﺎ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪي ،درﺳﺖ ؟ ﻋﻠﻢ و از اﻳﻦ ﺟﻮر ﻣﻮﺿﻮع ﻫﺎ ؟ «
ﭼﻨﻴﻦ ﺳﻮاﻟﻲ را ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻣﺎت ﺟﻮاب ﻣﻲ داد ،ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎر را ﻫﻢ ﻛﺮد .ﻣﺮد ﮔﻤﺮاه ﻧـﺸﺪه
ﺑﻮد .ﭼﺸﻢ ﻫﺎي روﺷﻦ اش ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻛﻮﺗﺎه ﺑﻪ زن ﺟﻮان اﻧﺪاﺧﺖ و دوﺑﺎره ﺑﺮﮔﺸﺖ روي ﻻﻳﺮا .
» ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﺪرت ؟ «
» ﻳﻚ ﻛﻤﻲ « .
212
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
213
» ﺑﻠﻪ « .
» ﻧﻪ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ .ﺑﻌﻀﻲ ﻛﺎرﻫﺎ را ﺑﻬﺘﺮ اﻧﺠـﺎم ﻣـﻲ دﻫـﺪ ،اﻣـﺎ از آن دﺳـﺘﮕﺎه ﻫـﺎﻳﻲ ﻛـﻪ روي
ﺑﻌﺪ ﻣﻜﺚ ﻛﺮد .ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛﻪ اﺷﺘﺒﺎه ﺑﺰرﮔﻲ ﻣﺮﺗﻜﺐ ﺷﺪه اﺳﺖ .
آﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻧﺪ و از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ راه ﻓﺮار او را ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ ،اﻣﺎ دﻛﺘﺮ ﻣـﺎﻟﻮن ﺳـﺮ راه ﺷـﺎن
ﻗﺮار داﺷﺖ و ﮔﺮوﻫﺒﺎن ﺑﻪ او ﺧﻮرد و اﻓﺘﺎد و راه ﺑﺎزرس را ﺳﺪ ﻛﺮد .ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻪ ﻻﻳﺮا ﻓﺮﺻﺖ داد ﺗـﺎ
ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺑﻴﺮون ﺑﺪود ،در را ﭘﺸﺖ ﺳﺮش ﺑﺒﻨﺪد و ﺳﺮﻳﻊ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺪود .
دو ﻣﺮد ﺑﺎ روﭘﻮش ﺳﻔﻴﺪ از دري ﺑﻴﺮون آﻣﺪﻧﺪ و ﻻﻳﺮا ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺧﻮرد .ﻧﺎﮔﻬﺎن ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﻛﻼغ ﺷﺪ
،ﺑﺎل ﻣﻲ زد و ﺟﻴﻎ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ و آﻧﻬﺎ را ﭼﻨﺎن ﺗﺮﺳﺎﻧﺪ ﻛﻪ از ﻋﻘﺐ اﻓﺘﺎدﻧﺪ و ﻻﻳـﺮا از دﺳـﺖ آﻧﻬـﺎ
ﺧﻼص ﺷﺪ و ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ از آﺧﺮﻳﻦ ردﻳﻒ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﻳﻴﻦ دوﻳﺪ و وارد ﺗﺎﻻر ورودي ﺷﺪ و درﺑﺎن را دﻳﺪ
213
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
214
ﻛﻪ در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻠﻔﻦ را زﻣﻴﻦ ﮔﺬاﺷﺖ و ﭘﺸﺖ ﭘﻴﺸﺨﻮان ﺣﺮﻛـﺖ ﻛـﺮد و داد زد » :آﻫـﺎي !
ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﺑﺎﻳﺴﺖ ! ﺗﻮ ! «
اﻣﺎ ﺑﺎل ﻣﺘﺤﺮك ﭘﻴﺸﺨﻮان در ﺳﻤﺖ دﻳﮕﺮ ﺑﻮد و ﻻﻳﺮا ﺑﻪ درِ ﮔﺮدان رﺳﻴﺪ و ﻗﺒـﻞ از آﻧﻜـﻪ درﺑـﺎن
ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺑﻴﺮون ﺑﻴﺎﻳﺪ و او را ﺑﮕﻴﺮد وارد درِ ﮔﺮدان ﺷﺪ و ﭘﺸﺖ ﺳﺮش در آﺳﺎﻧﺴﻮرﻫﺎ ﺑﺎز ﺷـﺪ و ﻣـﺮد
وﻟﻲ درِ ﮔﺮدان ﻧﭽﺮﺧﻴﺪ .ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﺧﻄﺎب ﺑﻪ ﻻﻳﺮا داد زد :دارﻧـﺪ در را از ﺳـﻤﺖ دﻳﮕـﺮ ﻓـﺸﺎر
ﻻﻳﺮا از ﺗﺮس ﻓﺮﻳﺎد ﻛﺸﻴﺪ و ﺧﻮدش را ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪي ﺿﺨﻴﻢ در ﻓـﺸﺎر داد و درﺳـﺖ ﻗﺒـﻞ از آﻧﻜـﻪ
درﺑﺎن ﺑﺘﻮاﻧﺪ او را ﺑﮕﻴﺮد ﺑﻴﺮون رﻓﺖ ،ﺑﻌﺪ درﺑﺎن راه ﻣﺮد ﻣﻮ روﺷﻦ را ﺳﺪ ﻛﺮد و ﻻﻳﺮا ﻗﺒﻞ از آﻧﻬﺎ
ﻋﺮض ﺧﻴﺎﺑﺎن را ﺑﺪون ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﻫﺎ ،ﺗﺮﻣﺰﻫﺎ و ﺻﺪاي ﺟﻴﻎ ﻻﺳـﺘﻴﻚ ﻫـﺎ ﻃـﻲ ﻛـﺮد و ﺑـﻪ
ﻓﻀﺎي ﺑﻴﻦ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﻫﺎي ﺑﻠﻨﺪ رﻓﺖ ﺗﺎ وارد ﺧﻴﺎﺑﺎﻧﻲ دﻳﮕﺮ ﺑﺸﻮد ﻛﻪ اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﻫﺎ از ﻫـﺮ دو ﺳـﻮي
آن ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ .اﻣﺎ او ﺳﺮﻳﻊ ﺑﻮد از دوﭼﺮﺧﻪ ﻫﺎ ﺟﺎ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲ داد و ﻣﺮد ﻣﻮ روﺷﻦ درﺳـﺖ ﭘـﺸﺖ
214
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
215
از روي ﺣﺼﺎري ﭘﺮﻳﺪ و در ﺑﺎﻏﻲ ﺑﻪ ﻣﻴﺎن ﺑﺘﻪ ﻫﺎ رﻓﺖ .ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن از ﺑﺎﻻ ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد و ﺳـﺮﻳﻊ
ﺑﻪ او ﻣﻲ ﮔﻔﺖ از ﻛﺪام ﻃﺮف ﺑﺮد ؛ ﭘﺸﺖ ﻳﻚ ﻣﺨﺰن زﻏﺎل ﺳﻨﮓ ﭘﻨﻬﺎن ﺷﺪ و ﺻﺪاي ﭘﺎﻫﺎي ﻣـﺮد
ﻣﻮ روﺷﻦ را ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ دوان دوان رد ﺷﺪ ،اﻣﺎ ﺻﺪا ﻧﻔـﺲ ﻧﻔـﺲ او را ﻧـﺸﻨﻴﺪ ،او ﺧﻴﻠـﻲ ﻗـﻮي و
ﭘﺲ ﻻﻳﺮا از ﭘﻨﺎﻫﮕﺎه اش ﺑﻴﺮون آﻣﺪ و از روي ﭼﻤﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻴﺎﺑﺎن ﺑﺮﮔـﺸﺖ و از دروازهي ﺑـﺎغ
رد ﺷﺪ ،دوﺑﺎره وارد ﻓﻀﺎي ﺑﺎز ﺟﺎدهي ﺑﻦ ﺑﺮي ﺷﺪ و ﻳﻚ ﺑﺎر دﻳﮕﺮ از ﺧﻴﺎﺑـﺎن رد ﺷـﺪ و ﺻـﺪاي
ﺟﻴﻎ ﻻﺳﺘﻴﻚ ﻫﺎ در آﻣﺪ ؛ ﺑﻌﺪ دوان دوان ﺑﻪ ﻧﻮرﻫﺎم ﮔﺎردﻧﺰ رﻓﺖ ،ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﻛﻪ ﺟﺎده اي آرام ﺑـﺎ
اﻳﺴﺘﺎد ﺗﺎ ﻧﻔﺴﻲ ﺗﺎزه ﻛﻨﺪ .ﺟﻠﻮي ﻳﻜﻲ از ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻫﺎ دﻳﻮار ﺷﻤﺸﺎدي ﺑﻠﻨﺪي ﺑﻮد ﻛﻪ دﻳـﻮار ﻛﻮﺗـﺎن
ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﮔﻔﺖ » :او ﺑﻪ ﻣﺎ ﻛﻤﻚ ﻛﺮد ! دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن راه ﺷﺎن را ﺳﺪ ﻛﺮد .او ﺑﺎ ﻣﺎﺳﺖ ﻧﻪ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ
«.
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ » :اوه ،ﭘﻦ ،ﻧﺒﺎﻳﺪ آن ﺣﺮف را درﺑﺎرهي وﻳﻞ ﻣﻲ زدم .ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺮاﻗﺐ ﻣﻲ ﺑﻮدم ...
«
215
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
216
اﻣﺎ وﻗﺖ ﻧﻜﺮد ﺟﻤﻠﻪ اش را ﺗﻤﺎم ﻛﻨﺪ ،ﭼﻮن ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن روي ﺷﺎﻧﻪ اش ﭘﺮﻳﺪ و ﮔﻔـﺖ » :ﻣﺮاﻗـﺐ
ﻻﻳﺮا از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺳﺮﻣﻪ اي رﻧﮕﻲ را دﻳﺪ ﻛﻪ داﺷﺖ آرام ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﻴﺎده روي ﻛﻨﺎر او
ﻣﻲ آﻣﺪ .ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺳﻤﺖ ﻓﺮار ﻛﻨﺪ ،اﻣﺎ ﺷﻴﺸﻪي ﻋﻘﺐ اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﭘﺎﻳﻴﻦ رﻓﺖ و او ﭼﻬـﺮه اي
ﭘﻴﺮﻣﺮدي ﻛﻪ در ﻣﻮزه دﻳﺪه ﺑﻮد ﮔﻔﺖ » :ﻟﻴﺰي ،ﭼﻪ ﺧﻮب ﻛﻪ دوﺑﺎره ﺗﻮ را دﻳـﺪم .ﻣـﻲ ﺧـﻮاﻫﻲ
ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ ات ؟«
و در را ﺑﺎز ﻛﺮد و ﺟﺎﺑﺠﺎ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺮاي او ﺟﺎ ﺑﺎز ﺷﻮد .ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن از ﭘﺸﺖ ﻛﺘﺎن ﻧﺎزك ﺳﻴﻨﻪي او را
ﻧﻴﺸﮕﻮن ﮔﺮﻓﺖ ،اﻣﺎ ﻻﻳﺮا زود ﺳﻮار ﺷﺪ ،ﻛﻮﻟﻪ اش را ﭼﺴﺒﻴﺪه ﺑﻮد ،ﻣﺮد از روي او ﺧﻢ ﺷﺪ ﺗﺎ در
216
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
217
راﻧﻨﺪه ﻛﻼﻫﻲ ﻟﺒﻪ دار ﭘﻮﺷﻴﺪه ﺑﻮد .اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﻧﺮم و راﺣﺖ و ﻗﻮي ﺑﻮد و در آن ﻓﻀﺎي ﺑـﺴﺘﻪ ﺑـﻮي
ادﻛﻠﻦ ﻣﺮد ﻗﻮي ﺗﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد .اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ از ﭘﻴﺎده رو دور ﺷﺪ و ﺑﺪون ﻫـﻴﭻ ﺳـﺮ و ﺻـﺪاﻳﻲ ﺣﺮﻛـﺖ
ﻛﺮد .
ﭘﻴﺮﻣﺮد ﮔﻔﺖ » :ﺧﺐ ،ﭼﻪ ﻛﺎرﻫﺎ ﻛﺮده اي ،ﻟﻴﺰي ؟ درﺑﺎرهي ﺟﻤﺠﻤﻪ ﻫﺎ اﻃﻼﻋﺎت ﺟﺪﻳﺪي ﭘﻴﺪا
ﻧﻜﺮدي ؟ «
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ » :ﭼﺮا ،و ﭼﺮﺧﻴﺪ ﺗﺎ از ﭘﻨﺠﺮهي ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﺑﻴﺮون ﻧﮕﺎه ﻛﻨﺪ .از ﻣﺮد ﻣﻮ روﺷﻦ ﺧﺒـﺮي
ﻧﺒﻮد .ﻻﻳﺮا ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻓﺮار ﻛﻨﺪ و ﺣﺎﻻ در اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﻗﺪرﺗﻤﻨﺪ ﭼﻨﻴﻦ ﻣـﺮد ﭘﻮﻟـﺪاري در اﻣـﺎن
ﭘﻴﺮﻣﺮد ﮔﻔﺖ » :ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﺤﻘﻴﻘﺎﺗﻲ ﻛﺮدم .ﻳﻜﻲ از دوﺳﺘﺎن ام ﻛﻪ اﻧﺴﺎن ﺷﻨﺎس اﺳﺖ ﻣـﻲ ﮔﻮﻳـﺪ
ﻏﻴﺮ از آﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﮔﺬاﺷﺘﻪ اﻧﺪ ﭼﻨﺪﻳﻦ ﺟﻤﺠﻤﻪي دﻳﮕﺮ ﻫﻢ در ﻛﻠﻜﺴﻴﻮن دارﻧﺪ .ﺑﻌﻀﻲ از
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ » :آره ،ﻣﻦ ﻫﻢ ﺷﻨﻴﺪه ام « .اﻣﺎ ﺣﻮاس اش ﻧﺒﻮد ﭼﻪ دارد ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ .
217
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
218
» اوه ...ﻓﻴﺰﻳﻜﺪان اﺳﺖ .درﺑﺎرهي ﻣﻀﺎﻣﻴﻦ اﻫﺮﻳﻤﻨﻲ ﺗﺤﻘﻴﻖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ « .ﻫﻨﻮز ﺑﻪ اوﺿﺎع ﻣـﺴﻠﻂ
ﻧﺸﺪه ﺑﻮد .دروغ ﮔﻔﺘﻦ در اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ از آن ﺑﻮد ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮد و ﭼﻴﺰ دﻳﮕﺮي ﻫـﻢ او را
آزار ﻣﻲ داد :اﻳﻦ ﭘﻴﺮﻣﺮد از ﺟﻬﺎﺗﻲ ﺑﺮاﻳﺶ آﺷﻨﺎ ﺑﻮد ،اﻧﮕﺎر از ﻣﺪت ﻫﺎ ﻗﺒﻞ او را ﻣـﻲ ﺷـﻨﺎﺧﺖ ،
ﻣﺮد ﮔﻔﺖ » :ﻣﻀﺎﻣﻴﻦ اﻫﺮﻳﻤﻨﻲ ؟ ﭼﻪ ﺟﺎﻟﺐ ! اﻣﺮوز ﺻﺒﺢ در روزﻧﺎﻣﻪي ﺗﺎﻳﻤﺰ ﻣﻄﻠﺒﻲ در اﻳﻦ ﺑﺎره
ﺧﻮاﻧﺪم .ﻋﺎﻟﻢ ﭘﺮ از اﻳﻦ ﻗﻀﺎﻳﺎي ﻣﺮﻣﻮز اﺳﺖ و ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻧﻤﻲ داﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ! و دوﺳﺖ ﺗـﻮ در
ﭘﻴﺮﻣﺮد ﮔﻔﺖ » :ﺧﺐ ،ﺑﻪ ﺳﺎﻣﺮﺗﺎون رﺳﻴﺪﻳﻢ .ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻲ ﻛﺠﺎ ﭘﻴﺎده ﺷﻮي ؟ «
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ » :اوه ،ﺟﻠﻮي ﻫﻤﺎن ﻣﻐﺎزه ﻫﺎ .از اﻳﻨﺠﺎ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﭘﻴﺎده ﺑﺮوم .ﻣﻤﻨﻮن « .
218
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
219
ﺗﻮﻗﻒ ﻛﻦ « . ﭘﻴﺮﻣﺮد ﮔﻔﺖ » :آﻟﻦ ،ﻟﻄﻔﺎً ﺑﭙﻴﭻ ﺗﻮي ﭘﺎرﻳﺪ ﺟﻨﻮﺑﻲ و در ﺳﻤﺖ راﺳﺖ
ﻳﻚ دﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﻲ ﺻﺪا ﺟﻠﻮي ﻛﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪي ﻋﻤﻮﻣﻲ ﺗﻮﻗﻒ ﻛﺮد .ﭘﻴﺮﻣﺮد درِ ﺳﻤﺖ ﺧـﻮدش را ﺑـﺎز
ﻛﺮد ،ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻻﻳﺮا ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮد از ﺟﻠﻮي زاﻧﻮي او رد ﺷﻮد .ﻓﻀﺎ زﻳﺎد ﺑـﻮد اﻣـﺎ ﻻﻳـﺮا ﻣﻌـﺬب ﺑـﻮد
ﻣﺮد ﮔﻔﺖ » :ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ ات را ﻓﺮاﻣﻮش ﻧﻜﻨﻲ « .و ﻛﻮﻟﻪ را ﺑﻪ ﻃﺮف او ﮔﺮﻓﺖ .
ﻣﺮد ﮔﻔﺖ » :اﻣﻴﺪوارم دوﺑﺎره ﺑﺒﻴﻨﻢ ات ،ﻟﻴﺰي .ﺑﻪ دوﺳﺖ ات ﺳﻼم ﺑﺮﺳﺎن « .
ﻻﻳﺮا ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﻲ ﻛﺮد و در ﭘﻴﺎده رو اﻳﺴﺘﺎد ﺗﺎ اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ از ﭘﻴﭻ ﺧﻴﺎﺑﺎن ﮔﺬﺷﺖ و از ﻧﻈﺮ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪ
،ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻃﺮف درﺧﺘﺎن ﻣﻤﺮز رﻓﺖ .درﺑﺎرهي آن ﻣﺮد ﻣـﻮ ﺑﻠﻮﻧـﺪ اﺣـﺴﺎس ﻏﺮﻳﺒـﻲ داﺷـﺖ و ﻣـﻲ
وﻳﻞ دوﺑﺎره داﺷﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎي ﭘﺪرش را ﻣﻲ ﺧﻮاﻧﺪ .روي ﺗﺮاس ﻧﺸﺴﺖ و ﺻﺪاي ﻓﺮﻳﺎد ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را از
دور ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ داﺷﺘﻨﺪ از دﻫﺎﻧﻪي ﺑﻨﺪر ﺗﻮي آب ﻣﻲ ﭘﺮﻳﺪﻧﺪ ،و دﺳﺘﺨﻂ واﺿﺢ را ﻛـﻪ روي ﺑﺮﮔـﻪ
ﻫﺎي ﻧﺎزك ﭘﺴﺖ ﻫﻮاﻳﻲ ﺑﻮد ﺧﻮاﻧﺪ و ﺳﻌﻲ ﻛﺮد ﻣﺮدي ﻛﻪ آﻧﻬﺎ را ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮد در ذﻫـﻦ ﺑـﻪ ﺗـﺼﻮﻳﺮ
ﺑﻜﺸﺪ و دوﺑﺎره و دوﺑﺎره ﺑﻪ اﺷﺎرهي او ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ،ﻳﻌﻨﻲ ﺧﻮدش ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .
219
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
220
ﺻﺪاي ﭘﺎي ﻻﻳﺮا را ﻛﻪ از دور داﺷﺖ ﻣﻲ دوﻳﺪ ﺷﻨﻴﺪ .ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ را در ﺟﻴـﺐ اش ﮔﺬاﺷـﺖ و از ﺟـﺎ
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﻟﺤﻈﻪ اي ﺑﻌﺪ ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ وﺣﺸﺖ زده ﺑﺎ ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﻛﻪ ﮔﺮﺑﻪي وﺣـﺸﻲ و
ﻏُﺮّان ﺷﺪه ﺑﻮد وارد ﺷﺪ .ﻻﻳﺮا ﻛﻪ ﺑﻪ ﻧﺪرت ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻲ ﻛﺮد ﺣﺎﻻ داﺷﺖ ﺑﺎ ﺧﺸﻢ ﻫﻖ ﻫﻖ ﻣـﻲ زد
؛ ﺳﻴﻨﻪ اش ﺑﺎﻻ و ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻲ رﻓﺖ ،دﻧﺪان ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻲ ﺳﺎﻳﻴﺪ و ﺧﻮدش را ﺑـﻪ ﺑﻐـﻞ وﻳـﻞ
اﻧﺪاﺧﺖ و ﺑﺎزوﻫﺎي او را ﮔﺮﻓﺖ و داد زد » :او را ﺑﻜﺶ ! او را ﺑﻜﺶ ! ﻣﻲ ﺧـﻮاﻫﻢ ﺑﻤﻴـﺮد .ﻛـﺎش
ﻳﻮرك اﻳﻨﺠﺎ ﺑﻮد ! اوه ،وﻳﻞ ،ﻣﻦ اﺷﺘﺒﺎه ﻛﺮدم ،ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ « ...
» ﭼﻪ ؟ ﭼﻪ ﺷﺪه ؟ «
» آن ﭘﻴﺮﻣﺮد ...او ﻳﻚ دزد ﻛﺜﻴﻒ اﺳﺖ .دزدﻳﺪش ،وﻳﻞ ! واﻗﻊ ﻧﻤﺎي ﻣـﺮا دزدﻳـﺪ ! آن ﭘﻴﺮﻣـﺮد
ﺑﻮﮔﻨﺪو ﺑﺎ آن ﻟﺒﺎس ﻫﺎي ﮔﺮان و راﻧﻨﺪه اش ،اوه ،اﻣﺮوز ﺻﺒﺢ ﭼﻪ اﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺗﻲ ﻛـﺮدم ...اوه ،ﻣـﻦ
« ...
و ﭼﻨﺎن ﻫﻖ ﻫﻖ زد ﻛﻪ وﻳﻞ ﻓﻜﺮ ﻛﺮد ﻗﻠﺐ آدم ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ واﻗﻌﺎً ﺑﺸﻜﻨﺪ و ﺣﺎﻻ ﻗﻠﺐ او دارد ﻣﻲ
ﺷﻜﻨﺪ ،ﭼﻮن ﻟﺮزان و ﺿﺠﻪ ﻛﻨﺎن روي زﻣـﻴﻦ اﻓﺘـﺎد و ﭘﻨﺘـﺎﻻﻳﻤﻮن در ﻛﻨـﺎر او ﮔـﺮگ ﺷـﺪ و ﺑـﺎ
از ﻓﺎﺻﻠﻪي دور ﺑﭽﻪ ﻫﺎ دﺳﺖ از آب ﺑﺎزي ﻛﺸﻴﺪﻧﺪ و دﺳﺖ ﻫﺎ را ﺳﺎﻳﺒﺎن ﭼﺸﻢ ﻛﺮدﻧﺪ ﺗـﺎ ﺑﺒﻴﻨﻨـﺪ
ﭼﻪ ﺧﺒﺮ ﺷﺪه اﺳﺖ ،وﻳﻞ ﻛﻨﺎر ﻻﻳﺮا ﻧﺸﺴﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎي او را ﺗﻜﺎن داد .
220
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
221
ﮔﻔﺖ » :ﺑﺲ ﻛﻦ ! ﮔﺮﻳﻪ ﺑﺲ اﺳﺖ ! از اول ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻦ .ﻛﺪام ﭘﻴﺮﻣﺮد ؟ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﻲ اﻓﺘﺎده ؟«
» ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﻣﻲ ﺷﻮي .ﻗﻮل داده ﺑﻮدم ﺗﻮ را ﻟﻮ ﻧﺪﻫﻢ } ،ﻛﻪ ﻣﻌﻤﻮﻻً روي ﻗﻮل دﺧﺘﺮﻫﺎ ﻧﻤﻲ
ﺷﻮد ﺣﺴﺎب ﻛﺮد !!!!!! ﻣﮕﻪ ﻧﻪ .............ﺧﺐ ﺑﺎﺑﺎ ﭼﺮا ﻣﻴﺰﻧﻴﺪ {.....
ﻗﻮل داده ﺑﻮدم ،اﻣﺎ « ...زد زﻳﺮ ﮔﺮﻳﻪ و ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﻪ ﺳﮕﻲ دﺳﺖ و ﭘﺎ ﭼﻠﻔﺘﻲ ﺷﺪ
وﮔﻮش ﻫﺎﻳﺶ را ﺧﻮاﺑﺎﻧﺪ و دم ﺟﻨﺒﺎﻧﺪ و ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﺣﻘﻴﺮاﻧﻪ ﺑﻪ او ﻧﮕـﺎه ﻛـﺮد ؛ وﻳـﻞ ﻓﻬﻤﻴـﺪ ﻻﻳـﺮا
ﻛﺎري ﻛﺮده ﻛﻪ از ﺷﺮم ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺑﻪ او ﺑﮕﻮﻳﺪ ،ﭘﺲ ﺑﺎ ﺷﻴﺘﺎن او ﺣﺮف زد .
ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﮔﻔﺖ » :ﻣﺎ ﭘﻴﺶ اﺳﺘﺎد رﻓﺘﻴﻢ ،ﻛﺴﺎن دﻳﮕﺮي ﻫﻢ آﻧﺠﺎ ﺑﻮدﻧﺪ ـ ﻳﻚ ﻣﺮد و ﻳﻚ زن ـ
آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻛﻠﻚ زدﻧﺪ .ﺳﻮال ﻫﺎي زﻳﺎدي ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ و ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮﻳﻢ ﻟﻮ دادﻳﻢ ﻛﻪ ﺗﻮ را
ﻣـﻲ ﻓـﺸﺮد . ﻻﻳﺮا ﺻﻮرت اش را در دﺳﺘﺎن اش ﭘﻨﻬﺎن ﻛﺮده ﺑـﻮد و ﺳـﺮش را ﺑـﻪ ﭘﻴـﺎده رو
ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن از ﻓﺮط ﺗﺸﻮﻳﺶ ﻣﺪام ﺷﻜﻞ ﻋﻮض ﻣﻲ ﻛﺮد :ﺳﮓ ،ﭘﺮﻧﺪه ،ﮔﺮﺑﻪ ،ﻗﺎﻗﻢ ﺳﻔﻴﺪ .
221
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
222
» ﻧﻪ ،اﻣﺎ « ...
ﻻﻳﺮا داد زد » :اﻣﺎ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ! « و ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﻧﺸﺴﺖ ،ﺻﻮرت اش از ﻧﺎراﺣﺘﻲ ﺳﺨﺖ ﺷﺪه ﺑـﻮد ،
ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﺻﻮرﺗﻚ ﻳﻮﻧﺎﻧﻲ .وﻳﻞ ﮔﻔﺖ » :ﺧﺐ ،ﺑﮕﻮ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﭼﻪ ﺷﺪ « .
در ﻣﻴﺎن ﻫﻖ ﻫﻖ و دﻧﺪان ﻗﺮوﭼﻪ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﻲ اﻓﺘﺎده اﺳﺖ :ﻛﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭘﻴﺮﻣـﺮد روز ﻗﺒـﻞ
او را در ﺣﻴﻦ اﺳﺘﻔﺎده از واﻗﻊ ﻧﻤﺎ دﻳﺪه و اﻣﺮوز ﺑﺎ اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺟﻠﻮي او ﺗﻮﻗﻒ ﻛﺮده و او ﺑﺮاي ﻓـﺮار از
دﺳﺖ ﻣﺮد ﺑﻠﻮﻧﺪ ﺳﻮار آن ﺷﺪه و ﻣﻮﻗﻊ ﭘﻴﺎده ﺷﺪن ﻣﺠﺒﻮر ﺷﺪه از ﺟﻠﻮي ﭘﻴﺮﻣﺮد رد ﺷﻮد و ﺣﺘﻤﺎً
او در ﺣﻴﻦ دادن ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را ﺳﺮﻳﻊ ﺑﺮداﺷﺘﻪ اﺳﺖ ...
وﻳﻞ دﻳﺪ ﻛﻪ او ﭼﻘﺪر در ﻫﻢ ﺷﻜﺴﺘﻪ ،اﻣﺎ ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ ﭼﺮا اﺣﺴﺎس ﮔﻨﺎه ﻣـﻲ ﻛﻨـﺪ .ﺑﻌـﺪ ﻻﻳـﺮا
ﮔﻔﺖ » :وﻳﻞ ،ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﻛﺎر ﺑﺪي ﻛﺮده ام .ﭼﻮن واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد دﻳﮕﺮ دﻧﺒـﺎل
ﻏﺒﺎر ﻧﮕﺮدم ـ ﻻاﻗﻞ اﻳﻦ ﻃﻮر ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮدم ـ و ﺑﻪ ﺗﻮ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻢ .ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮاي ﭘﻴﺪا ﻛﺮدن ﭘﺪرت ﺑﻪ
ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺗﻮ را ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ او ﺑﻮد ﺑﺒﺮم .اﻣـﺎ ﺗﻮ ﻛﻤﻚ ﻣﻲ ﻛﺮدم و اﮔﺮ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را داﺷﺘﻢ
وﻳﻞ دﻳﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ او از واﻗﻊ ﻧﻤﺎ اﺳﺘﻔﺎده ﻣﻲ ﻛﻨﺪ و ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﻛـﻪ ﻣـﻲ ﺗﻮاﻧـﺪ واﻗﻌﻴـﺖ را ﺑـﻪ او
ﺑﮕﻮﻳﺪ .از او رو ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪ .ﻻﻳﺮا ﻣﭻ او را ﮔﺮﻓﺖ ،اﻣﺎ وﻳﻞ دﺳﺖ اش را ﺧﻼص ﻛـﺮد و ﺑـﻪ ﺳـﻤﺖ
222
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
223
ﺳﺎﺣﻞ رﻓﺖ .ﺑﭽﻪ ﻫﺎ دوﺑﺎره داﺷﺘﻨﺪ در ﺑﻨﺪر ﺑﺎزي ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .ﻻﻳﺮا ﺑﻪ ﺳﻤﺖ او دوﻳﺪ و ﮔﻔﺖ » :
» ﭼﻪ ﻓﺎﻳﺪه دارد ؟ اﻫﻤﻴﺖ ﻧﻤﻲ دﻫﻢ ﻛﻪ ﻣﺘﺄﺳﻒ ﺑﺎﺷﻲ ﻳﺎ ﻧﺒﺎﺷﻲ .ﺗﻮ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻛﺮده اي « .
» اﻣﺎ وﻳﻞ ﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻴﻢ ،ﻣﻦ و ﺗﻮ ،ﭼﻮن ﻛﺲ دﻳﮕﺮي را ﻧﺪارﻳﻢ ! «
» اﻣﺎ ﭼﻄﻮر ؟ «
وﺳﻂ ﺟﻤﻠﻪ اش ﻣﻜﺚ ﻛﺮد و ﭼﺸﻤﺎن اش ﺑﺮﻗﻲ زد .ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﺑـﻪ ﻃـﺮف ﻛﻮﻟـﻪ ﭘـﺸﺘﻲ اش ﻛـﻪ
ﻛﺎرت ﺳﻔﻴﺪ و ﻛﻮﭼﻜﻲ را ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ » :ﻣﻲ داﻧﻢ ﻛﻪ او ﻛﻴﺴﺖ ! و ﻛﺠﺎ زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ !
اُﻟﺪ ﻫﺪﻳﻨﮕﺘﻮن
آﻛﺴﻔﻮرد
223
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
224
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ » :او ﺻﺎﺣﺐ ﻋﻨﻮان ﺳِﺮ اﺳﺖ .ﻳﻌﻨﻲ ﻣﺮدم ﺑﻪ ﺻﻮرت ﺧﻮدﻛـﺎر ﺣـﺮف او را ﺑـﺎور ﻣـﻲ
ﻛﻨﻨﺪ ﻧﻪ ﻣﺎ را .ﺣﺎﻻ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻲ ﭼﻜﺎر ﻛﻨﻢ ؟ﭘﻴﺶ ﭘﻠﻴﺲ ﺑﺮوم ؟ ﭘﻠـﻴﺲ دﻧﺒـﺎل ﻣـﻦ اﺳـﺖ ! اﮔـﺮ
دﻳﺮوز ﻧﺒﻮدﻧﺪ ،اﻣﺮوز ﺣﺘﻤﺎً ﻫﺴﺘﻨﺪ .اﮔﺮ ﺧﻮدت ﺑﺮوي ،ﺣﺎﻻ ﺗﻮ را ﻫﻢ ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪ و ﻣـﻲ داﻧﻨـﺪ
ﻣـﻲ داﻧـﻢ » ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﻢ آن را ﺑﺪزدﻳﻢ .ﻣـﻲ ﺗـﻮاﻧﻴﻢ ﺑـﻪ ﺧﺎﻧـﻪي او ﺑـﺮوﻳﻢ و آن را ﺑـﺪزدﻳﻢ .
ﻫﺪﻳﻨﮕﺘﻮن ﻛﺠﺎﺳﺖ ،در آﻛﺴﻔﻮردِ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻳﻚ ﻫﺪﻳﻨﮕﺘﻮن ﻫﺴﺖ .دور ﻧﻴﺴﺖ .ﭘﻴﺎده ﻳﻚ ﺳﺎﻋﺘﻪ
» ﺗﻮ اﺣﻤﻘﻲ « .
» ﻳﻮرك ﺑﻴﺮﻧﻴﺴﻮن ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﺑﺮود و ﻛﻠﻪي او را ﺑﻜﻨﺪ .ﻛﺎش او اﻳﻨﺠﺎ ﺑﻮد .او « ...
اﻣﺎ ﺳﺎﻛﺖ ﺷﺪ .وﻳﻞ داﺷﺖ ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد و او ﺧﻮد را ﺑﺎﺧﺖ .اﮔﺮ ﺧﺮس زره ﭘـﻮش ﻫـﻢ ﺑـﻪ
ﻫﻤﺎن ﺷﻜﻞ ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد ﺧﻮد را ﻣﻲ ﺑﺎﺧﺖ ،ﭼﻮن ﺣﺎﻟﺖ ﻧﮕﺎه وﻳﻞ ﻛﻪ ﺟﻮان ﺑﻮد ﺑـﺎ ﺣﺎﻟـﺖ
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ » :ﻫﺮﮔﺰ در زﻧﺪﮔﻲ ﺣﺮﻓﻲ ﺗﺎ اﻳﻦ ﺣﺪ اﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻧﺸﻨﻴﺪه ﺑـﻮدم .ﻓﻜـﺮ ﻣـﻲ ﻛﻨـﻲ ﻣـﻲ
ﺗﻮاﻧﻴﻢ ﺑﻪ راﺣﺘﻲ وارد ﺧﺎﻧﻪي او ﺑﺸﻮﻳﻢ و واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را ﺑﺪزدﻳﻢ ؟ ﻓﻜﺮت را ﺑﻪ ﻛـﺎر ﺑﻴﻨـﺪاز .آن ﻣﻐـﺰ
224
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
225
ﻟﻌﻨﺘﻲ ات را ﺑﻪ ﻛﺎر ﺑﻴﻨﺪاز .او ﻫﻤﻪ ﺟﻮر دزدﮔﻴﺮ و ﺣﻔﺎظ دارد ،ﭘﻮﻟﺪار اﺳﺖ ،آژﻳﺮﻫﺎﻳﻲ دارد ﻛـﻪ
ﺑﻪ ﺻﺪا درﻣﻲ آﻳﻨﺪ و ﻗﻔﻞ ﻫﺎي ﻣﺨﺼﻮﺻﻲ ﻛﻪ ﺧﻮدﻛﺎر ﺑﺴﺘﻪ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ « ...
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ » :ﻫﺮﮔﺰ ﭼﻨﻴﻦ ﭼﻴﺰي ﻧﺸﻨﻴﺪه ﺑـﻮدم .در دﻧﻴـﺎي ﻣـﺎ از اﻳـﻦ ﭼﻴﺰﻫـﺎ ﻧـﺪارﻳﻢ .ﻧﻤـﻲ
» ﺑﺴﻴﺎر ﺧﺐ ،ﭘﺲ اﻳﻦ را ﮔﻮش ﻛﻦ :او ﺑﺮاي ﭘﻨﻬﺎن ﻛﺮدن واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﺗﻤﺎم آن ﺧﺎﻧﻪ را در اﺧﺘﻴـﺎر
دارد ،ﻳﻚ ﺳﺎرق ﺗﺎ ﻛﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﺗﻤﺎم ﻛﻤﺪﻫﺎ و ﻛﺎﺑﻴﻨﺖ ﻫﺎ و ﻛﺸﻮﻫﺎ و ﻧﻘﺎط ﻣﺨﻔﻲ آن ﺧﺎﻧﻪي ﺑﺰرگ
را ﺑﮕﺮدد ؟ ﻣﺮداﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪي ﻣﺎ آﻣﺪﻧﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﻫﻤـﻪ ﺟـﺎ را ﮔـﺸﺘﻨﺪ و ﭼﻴـﺰي را ﻛـﻪ ﻣـﻲ
ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﭘﻴﺪا ﻧﻜﺮدﻧﺪ ،ﺷﺮط ﻣﻲ ﺑﻨﺪم ﺧﺎﻧﻪي او ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺰرگ ﺗـﺮ از ﺧﺎﻧـﻪي ﻣﺎﺳـﺖ و اﺣﺘﻤـﺎﻻً
ﮔﺎوﺻﻨﺪوق ﻫﻢ دارد .ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺣﺘﻲ اﮔﺮ وارد ﺧﺎﻧﻪي او ﺑﺸﻮﻳﻢ ،ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻴﻢ ﻗﺒﻞ از آﻧﻜـﻪ ﭘﻠـﻴﺲ
وﻳﻞ ﭘﺎﺳﺦ ﻧﺪاد .اﻣﺎ ﻣﺴﻠﻤﺎً ﺑﺎﻳﺪ ﻫﺮ دو ﻛﺎري ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ او ﺧﻮاﻫﻲ ﻧﺨـﻮاﻫﻲ ﺑـﺎ ﻻﻳـﺮا
225
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
226
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺣﺎﺷﻴﻪي آب رﻓﺖ و دوﺑﺎره ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﺮاس ﺑﺮﮔﺸﺖ ،ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره ﺑﻪ ﺳـﻤﺖ آب رﻓـﺖ .
دﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﻪ ﻫﻢ زد و دﻧﺒﺎل ﭘﺎﺳﺦ ﮔﺸﺖ .اﻣﺎ ﭘﺎﺳﺨﻲ ﺑﻪ ذﻫﻦ اش ﻧﻴﺎﻣﺪ و ﺳـﺮش را ﺑـﺎ
ﮔﻔﺖ » :ﻓﻘﻂ ...ﺑﺮو آﻧﺠﺎ .ﺑﺮو آﻧﺠﺎ و او را ﺑﺒﻴﻦ .ﻧﺒﺎﻳﺪ از اﺳﺘﺎدت ﻛﻤﻚ ﺑﮕﻴﺮي ،ﭼـﻮن ﭘﻠـﻴﺲ
ﭘﻴﺶ او ﻫﻢ رﻓﺘﻪ اﺳﺖ .ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ او ﻫﻢ ﺣﺮف آﻧﻬﺎ را ﺑﺎور ﻛﻨﺪ ﻧﻪ ﺣﺮف ﻣﺎ را .ﻻاﻗﻞ اﮔـﺮ وارد
آن ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻳﻢ ﺟﺎي اﺗﺎق ﻫﺎي اﺻﻠﻲ آن را ﻳﺎد ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻳﻢ .ﻫﻤﻴﻦ ﻳﻚ ﻧﻘﻄﻪي ﺷﺮوع اﺳﺖ « .
ﻣـﻲ ﺧﻮاﺑﻴـﺪ ﺑﺪون ﻳﻚ ﻛﻠﻤﻪي دﻳﮕﺮ رﻓﺖ ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ و ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ را زﻳـﺮ ﺑـﺎﻟﺶ در اﺗـﺎﻗﻲ ﻛـﻪ
ﮔﺬاﺷﺖ .اﮔﺮ او را ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ،ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ دﺳﺘﺮﺳﻲ ﭘﻴﺪا ﻧﻤﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .
ﻻﻳﺮا در ﺗﺮاس ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮد و ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﺑﻪ ﺷﻜﻞ ﮔﻨﺠﺸﻚ روي ﺷـﺎﻧﻪي او ﻧﺸـﺴﺖ .ﻻﻳـﺮا ﺣـﺎﻻ
ﺳﺮﺣﺎل ﺗﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد .ﮔﻔﺖ » :آن را ﭘﺲ ﻣﻲ ﮔﻴﺮم .اﻳﻦ ﻃﻮر اﺣﺴﺎس ﻣﻲ ﻛﻨﻢ « .ﭘـﻦ ﺣﺮﻓـﻲ
ﻳﻚ ﺳﺎﻋﺖ و ﻧﻴﻢ ﻃﻮل ﻛﺸﻴﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻫﺪﻳﻨﮕﺘﻮن رﺳﻴﺪﻧﺪ .ﻻﻳﺮا ﺟﻠﻮ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد و ﺳـﻌﻲ ﻣـﻲ ﻛـﺮد
وارد ﻣﺮﻛﺰ ﺷﻬﺮ ﻧﺸﻮد ،وﻳﻞ ﻫﻢ اﻃﺮاف را ﻣﻲ ﭘﺎﻳﻴﺪ و ﺣﺮﻓـﻲ ﻧﻤـﻲ زد .اﻳـﻦ ﻣـﺴﻴﺮ ﺑـﺮاي ﻻﻳـﺮا
ﻛﻮاﻟﻲ ﻫﺎ و ﻳﻮرك ﺑﻴﺮﻧﻴﺴﻮن ﻫﻢ ﺑﺎ او ﺳﺨﺖ ﺗﺮ از ﻣﺴﻴﺮ ﺑﻮﻟﻮاﻧﮕﺎر در ﻗﻄﺐ ﺑﻮد ،ﭼﻮن در آﻧﺠﺎ
ﺑﻮدﻧﺪ و ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﺗﻮﻧﺪرا ﭘﺮ از ﺧﻄﺮ ﺑﻮد ﺑﺎ دﻳﺪن آن ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﭘﻲ ﻣﻲ ﺑﺮد .اﻣﺎ در اﻳﻦ ﺷﻬﺮ ﻛﻪ ﻫﻢ
226
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
227
ﺷﻬﺮ او ﺑﻮد و ﻫﻢ ﻧﺒﻮد ﺧﻄﺮ ﻣﻤﻜﻦ ﺑﻮد ﻇﺎﻫﺮي دوﺳﺘﺎﻧﻪ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ و ﺧﻴﺎﻧﺖ ﻟﺒﺨﻨـﺪ ﻣـﻲ زد و
ﺧﻮﺷﺒﻮ ﺑﻮد ؛ ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ او را ﺑﻜﺸﻨﺪ ﻳﺎ از ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﺟﺪا ﻛﻨﻨﺪ ،ﺗﻨﻬﺎ راﻫﻨﻤـﺎي او
را دزدﻳﺪه ﺑﻮدﻧﺪ .ﺑﺪون واﻗﻊ ﻧﻤﺎ او ﺗﻨﻬﺎ دﺧﺘﺮﻛﻲ ﻛﻮﭼﻚ و ﮔﻤﺸﺪه ﺑﻮد .
ﻻﻳﻢ ﻓﻴﻠﺪ ﻫﺎوس ﺑﻪ رﻧﮓ ﻋﺴﻞ ﺑﻮد و ﻧﻴﻤﻲ از ﻧﻤﺎي ﺧﺎﻧﻪ را ﮔﻴﺎه ﻣﻮي ﭼﺴﺐ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪه ﺑﻮد .ﺧﺎﻧﻪ
در ﻣﻴﺎن ﺑﺎﻏﻲ ﺑﺰرگ و زﻳﺒﺎ ﻗﺮار داﺷﺖ ﻛﻪ از ﻳﻚ ﺳﻮ ﺑﺘﻪ ﻫﺎي ﺳﺮﺳﺒﺰ داﺷـﺖ و در ﺳـﻮي دﻳﮕـﺮ
راه ﻣﺎﺷﻴﻦ روِ ﺷﻨﻲ ﺗﺎ ﺟﻠﻮي ﺧﺎﻧﻪ اﻣﺘﺪاد ﻣﻲ ﻳﺎﻓﺖ .اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ روﻟﺰروﻳﺲ ﺟﻠﻮي ﮔﺎراژي دوﺑﻠﻪ در
ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﭘﺎرك ﺷﺪه ﺑﻮد .ﻫﺮ ﭼﻪ وﻳﻞ ﻣﻲ دﻳﺪ ﺣﻜﺎﻳﺖ از ﻗـﺪرت و ﺛـﺮوت ﻣـﻲ ﻛـﺮد ،ﻧـﻮﻋﻲ
ﺑﺮﺗﺮي و راﺣﺘﻲ ﺑﺪون ﺗﺸﺮﻳﻔﺎت ﻛﻪ ﺑﺮﺧﻲ اﻓﺮاد اﻧﮕﻠﻴﺴﻲ ﺳﻄﺢ ﺑﺎﻻ ﻫﻨﻮز از آن ﺑﻬﺮه ﻣﻨﺪ ﺑﻮدﻧـﺪ .
ﻣﻲ ﺷﺪ دﻧﺪان ﺑﺮ ﻫﻢ ﺑﺴﺎﻳﺪ ،ﺧﻮدش ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ ﭼـﺮا ،ﺗـﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ داﺷﺖ ﻛﻪ ﺑﺎﻋﺚ
آﻧﻜﻪ ﻣﺎﺟﺮاﻳﻲ را ﻛﻪ در دوران ﻛﻮدﻛﻲ اش رخ داده ﺑﻮد ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ آورد .ﻣﺎدرش او را ﺑﻪ ﺧﺎﻧـﻪ اي
ﺑﺮده ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻲ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﻧﺒﻮد ؛ ﻟﺒﺎس ﻫﺎي ﻣﻬﻤـﺎﻧﻲ ﺷـﺎن را ﭘﻮﺷـﻴﺪه ﺑﻮدﻧـﺪ و او ﺳـﻌﻲ
ﻛﺮده ﺑﻮد ﻣﺆدب ﺑﺎﺷﺪ ،وﻟﻲ ﻳﻚ ﭘﻴﺮزن و ﭘﻴﺮﻣﺮد ﻣﺎدرش را ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮدﻧـﺪ و در ﺣﻴﻨـﻲ
ﻛﻪ ﻫﻨﻮز ﻣﺎدر ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻲ ﻛﺮد ﺧﺎﻧﻪ را ﺗﺮك ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ ...
ﻻﻳﺮا دﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﻔﺲ ﻫﺎي او ﺗﻨﺪ و ﻣﺸﺖ اش ﮔﺮه ﺷﺪه ،اﻣﺎ آن ﻗﺪر ﻣﻨﻄﻘﻲ ﺑـﻮد ﺗـﺎ ﻋﻠـﺖ را از او
227
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
228
در راه ﻣﺎﺷﻴﻦ رو ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎد و ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪي ﻛﻤﻲ ﭘﺸﺖ ﺳﺮش رﻓـﺖ .اﺣـﺴﺎس ﻣـﻲ ﻛﺮدﻧـﺪ
ﺧﻴﻠﻲ در ﻣﻌﺮض دﻳﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ در زﻧﮕﻲ ﻗﺪﻳﻤﻲ داﺷﺖ ،ﻣﺜﻞ زﻧﮓ ﺧﺎﻧـﻪ ﻫـﺎ در دﻧﻴـﺎي ﻻﻳـﺮا ،و
وﻳﻞ ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ ﻛﺠﺎﺳﺖ ﺗﺎ آﻧﻜﻪ ﻻﻳﺮا ﺑﻪ او ﻧﺸﺎن اش داد .وﻗﺘﻲ دﺳﺘﮕﻴﺮهي زﻧـﮓ را ﻛـﺸﻴﺪ ،
ﺧﻮدِ زﻧﮓ از ﻓﺎﺻﻠﻪ اي دور در داﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺑـﻪ ﺻـﺪا در آﻣـﺪ ﻣـﺮدي ﻛـﻪ در را ﺑـﺎز ﻛـﺮد ﻫﻤـﺎن
ﻣﺴﺘﺨﺪﻣﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ را ﻣﻲ راﻧﺪ ،ﻓﻘﻂ ﺣﺎﻻ ﻛﻼه اش را ﺑﺮ ﺳـﺮ ﻧﺪاﺷـﺖ .اول ﺑـﻪ وﻳـﻞ و
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻻﻳﺮا ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮه اش ﻛﻤﻲ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻛﺮد .
ﻓﻚ اش ﺑﻴﺮون زده ﺑﻮد ،درﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﻛﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ داﺷﺘﻨﺪ ﭘﺎي ﺑﺮج ﺑﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﻣـﻲ
زدﻧﺪ .ﻣﺴﺘﺨﺪم ﺑﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﺗﺼﺪﻳﻖ ﺳﺮي ﺗﻜﺎن داد و ﮔﻔﺖ » :ﻫﻤﻴﻦ ﺟـﺎ ﺑﺎﺷـﻴﺪ .ﺑـﻪ ﺳـﺮﭼﺎرﻟﺰ
در را ﺑﺴﺖ .در از ﺟﻨﺲ ﭼﻮب ﺑﻠﻮط ﺑﻮد ﺑﺎ دو ﻗﻔﻞ ﺳﻨﮕﻴﻦ و ﻟﻮﻻﻫـﺎﻳﻲ در ﺑـﺎﻻ و ﭘـﺎﻳﻴﻦ .وﻳـﻞ
ﻓﻜﺮ ﻛﺮد ﻫﻴﭻ دزد ﻋﺎﻗﻠﻲ ﺳﻌﻲ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﻛﺮد از در اﺻﻠﻲ وارد ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮد و ﺑﻪ وﺿـﻮح ﻣﻌﻠـﻮم ﺑـﻮد
ﻛﻪ در اﺻﻠﻲ ﺑﻪ دزدﮔﻴﺮ ﻣﺠﻬﺰ اﺳﺖ و در ﻫﺮ ﮔﻮﺷﻪي آن ﻳﻚ ﻧﻮراﻓﻜﻦ ﻗﺮار دارد ؛ آﻧﻬﺎ ﺣﺘﻲ ﻧﻤﻲ
ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﻪ آن ﻧﺰدﻳﻚ ﺷﻮﻧﺪ ،ﭼﻪ رﺳﺪ ﺑﻪ آﻧﻜﻪ وارد ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻧﺪ .
228
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
229
ﺻﺪاي ﻗﺪم ﻫﺎﻳﻲ ﻣﺤﻜﻢ ﺑﻪ ﻃﺮف در آﻣﺪ و ﺑﻌﺪ در دوﺑﺎره ﺑﺎز ﺷﺪ .وﻳﻞ ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ ﻛـﺮد و ﺑـﻪ
ﭼﻬﺮهي آن ﻣﺮد ﻛﻪ اﻳﻦ ﻗﺪر ﭘﻮﻟﺪار ﺑﻮد وﻟﻲ ﺑﺎز ﭼﻴﺰﻫﺎي ﺟﺪﻳﺪ ﻣـﻲ ﺧﻮاﺳـﺖ ﻧﮕـﺎه ﻛـﺮد و او را
ﻣﺮدي آرام ،ﻣﻼﻳﻢ و ﻗﻮي دﻳﺪ ،ﻫﻴﭻ ﺣﺎﻟﺘﻲ از ﮔﻨﺎه ﻳﺎ ﺷﺮم در ﭼﻬﺮه اش دﻳﺪه ﻧﻤﻲ ﺷﺪ .
وﻳﻞ اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﻻﻳﺮا ﭘﺸﺖ ﺳﺮ او ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ و ﺑﻲ ﺻﺒﺮ اﺳﺖ ،ﭘﺲ ﺳﺮﻳﻊ ﮔﻔﺖ » :ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ،اﻣﺎ
ﻻﻳﺮا ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ وﻗﺘﻲ از ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺷﻤﺎ ﭘﻴﺎده ﻣﻲ ﺷﺪه اﺷﺘﺒﺎﻫﺎً ﭼﻴﺰي را ﺟﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻪ « .
» ﻻﻳﺮا ؟ ﻣﻦ ﻛﺴﻲ ﺑﻪ اﺳﻢ ﻻﻳﺮا ﻧﻤﻲ ﺷﻨﺎﺳﻢ .ﻋﺠﺐ اﺳﻢ ﻋﺠﻴﺒﻲ .ﻣﻦ ﺑﭽﻪ اي ﺑﻪ اﺳﻢ ﻟﻴـﺰي را
وﻳﻞ در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ در دل ﺑﻪ ﺧﻮد ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﻓﺮﺳﺘﺎد ﻛﻪ ﻓﺮاﻣـﻮش ﻛـﺮده ﮔﻔـﺖ » :ﻣـﻦ ﺑـﺮادرش
ﻛﻨﺎر رﻓﺖ .ﻧﻪ وﻳﻞ و ﻧﻪ ﻻﻳﺮا ﻫﻴﭻ ﻛﺪام اﻧﺘﻈﺎر ﭼﻨﻴﻦ ﺑﺮﺧﻮردي را ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ و ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻧﺎﻣﻄﻤﺌﻦ
وارد ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻧﺪ .ﺗﺎﻻر ورودي ﺗﺎرﻳﻚ ﺑﻮد و ﺑﻮي ﻣﻮم و ﮔُﻞ ﻣﻲ داد .ﺗﻤﺎم ﺳﻄﻮح ﺗﻤﻴﺰ و ﺻﻴﻘﻠﻲ
ﺑﻮد و ﻛﻤﺪي از ﭼﻮب ﻣﺎﻫﻮن ﺟﻠﻮي دﻳﻮار ﺑﻮد ﻛﻪ ﭘﺮ از ﻣﺠﺴﻤﻪ ﻫﺎي ﭼﻴﻨـﻲ ﻇﺮﻳـﻒ ﺑـﻮد .وﻳـﻞ
229
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
230
ﻣـﻲ ﺧـﻮرد ﺑـﺎز ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﮔﻔﺖ » :ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﺗﻮي اﺗﺎق ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ « .و در دﻳﮕﺮي را ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗـﺎﻻر
ﻛﺮد .
رﻓﺘﺎرش ﻣﺆدﺑﺎﻧﻪ و ﺣﺘﻲ دوﺳﺘﺎﻧﻪ ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ داﺷﺖ ﻛﻪ وﻳﻞ را در ﺣﺎﻟﺖ دﻓﺎﻋﻲ ﻧﮕﻪ داﺷـﺖ .
اﺗﺎق ﻣﻄﺎﻟﻌﻪي ﺑﺰرگ و راﺣﺘﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻣﺒﻠﻤﺎﻧﻲ ﭼﺮﻣﻲ و دودي رﻧﮓ داﺷﺖ و ﭘـﺮ از ﻗﻔـﺴﻪ ﻫـﺎي
ﻛﺘﺎب ،ﻋﻜﺲ و ﺟﻮاﻳﺰ ﺷﻜﺎر ﺑﻮد .ﺳﻪ ﻳﺎ ﭼﻬﺎر ﻛﻤﺪ ﺑـﺎ در ﺷﻴـﺸﻪ اي ﭘـﺮ از ﺗﺠﻬﻴـﺰات ﻋﺘﻴﻘـﻪي
ﺗﻠﺴﻜﻮپ ﻫﺎﻳﻲ ﺑـﺎ ﭘﻮﺷـﺸﻲ از ﭼـﺮم ﺳـﺒﺰ ،زاوﻳـﻪ ﻳـﺎب ﻋﻠﻤﻲ ـ ﻣﻴﻜﺮوﺳﻜﻮپ ﻫﺎي ﺑﺮﻧﺰي ،
ﻛﺸﺘﻲ و ﻗﻄﺐ ﻧﻤﺎ ؛ ﻛﺎﻣﻼً واﺿﺢ ﺑﻮد ﻛﻪ ﭼﺮا واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻪ اﺳﺖ .
ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﮔﻔﺖ » :ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ « .و ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﭘﻪ اي ﭼﺮﻣـﻲ اﺷـﺎره ﻛـﺮد .روي ﺻـﻨﺪﻟﻲ ﭘـﺸﺖ ﻣﻴـﺰ
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﺣﺮارت ﺷﺮوع ﻛﺮد ﻛﻪ » :ﺗﻮ دزدﻳﺪي « ...اﻣﺎ وﻳﻞ ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و ﻻﻳﺮا ﺳﺎﻛﺖ ﺷﺪ .
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ » :ﻻﻳﺮا ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ در ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺷﻤﺎ ﭼﻴﺰي ﺟﺎ ﮔﺬاﺷـﺘﻪ ،آﻣـﺪه اﻳـﻢ ﺗـﺎ آن را ﭘـﺲ
ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ « .
ﻣﺮد ﮔﻔﺖ » :ﻣﻨﻈﻮرﺗﺎن اﻳﻦ وﺳﻴﻠﻪ اﺳﺖ ؟ « و ﭘﺎرﭼﻪ اي ﻣﺨﻤﻠـﻲ را از ﻛـﺸﻮي ﻣﻴـﺰش ﺑﻴـﺮون
آورد .ﻻﻳﺮا از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ .ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ او را ﻧﺎدﻳﺪه ﮔﺮﻓﺖ و ﭘﺎرﭼﻪ را ﺑﺎز ﻛﺮد ﺗﺎ واﻗﻊ ﻧﻤﺎي ﻃﻼﻳﻲ
230
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
231
اﻣﺎ ﻣﺮد دﺳﺖ اش را ﺑﺴﺖ .ﻣﻴﺰ ﻋﺮﻳﺾ ﺑﻮد و دﺳﺖ ﻻﻳﺮا ﺑﻪ او ﻧﻤﻲ رﺳﻴﺪ ؛ اﻣﺎ ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﻻﻳﺮا
ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﻛﺎر دﻳﮕﺮي ﺑﻜﻨﺪ ،ﻣﺮد ﭼﺮﺧﻴﺪ و واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را در ﻛﻤﺪي ﺑﺎ در ﺷﻴﺸﻪ اي ﮔﺬاﺷـﺖ و درِ آن
ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ » :اﻣﺎ اﻳﻦ ﻣﺎل ﺗﻮ ﻧﻴﺴﺖ ،ﻟﻴﺰي ،ﻳﺎ ﻻﻳﺮا ،اﮔﺮ اﺳﻢ ات ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺖ « .
ﻣﺮد ﺑﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﻧﻔﻲ ﺳﺮ ﺗﻜﺎن داد ،ﻃﻮري ﻛﻪ اﻧﮕﺎر داﺷﺖ ﻻﻳﺮا را ﻣﻼﻣﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد و از اﻳﻦ ﺑﺎﺑـﺖ
ﻧﺎﺧﺸﻨﻮد ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮدش داﺷﺖ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻣﻲ ﻛﺮد .ﮔﻔﺖ » :ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﻻاﻗﻞ در اﻳـﻦ
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ » :اﻣﺎ ﻣﺎل اوﺳﺖ ! ﺻﺎدﻗﺎﻧﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻢ ! ﺧﻮدش ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎن داد ! ﻣﻲ داﻧﻢ ﻛﻪ ﻣـﺎل
اوﺳﺖ ! «
ﻣﺮد ﮔﻔﺖ » :ﻣﻲ داﻧﻴﺪ ،ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﺛﺎﺑﺖ ﻛﻨﻴﺪ .ﻣﻦ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﭼﻴـﺰي را ﺛﺎﺑـﺖ ﻛـﻨﻢ ،ﭼـﻮن در
اﺧﺘﻴﺎر ﻣﻦ اﺳﺖ .ﻓﺮض اوﻟﻴﻪ ﺑﺮ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺎل ﻣﻦ اﺳﺖ .ﻣﺜـﻞ ﺗﻤـﺎم اﻗـﻼم دﻳﮕـﺮي ﻛـﻪ در
ﻛﻠﻜﺴﻴﻮن دارم .ﺑﺎﻳﺪ ﺑﮕﻮﻳﻢ ،ﻻﻳﺮا ،ﺗﻌﺠﺐ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﺗﺎ اﻳﻦ ﺣﺪ ﺣﻘﻪ ﺑﺎز ﻫﺴﺘﻲ « ...
231
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
232
» اوه ،ﭼﺮا ﻫﺴﺘﻲ .ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻲ اﺳﻢ ات ﻟﻴﺰي اﺳﺖ .ﺣﺎﻻ ﻣﻲ ﺷﻨﻮم ﻛﻪ ﭼﻴﺰ دﻳﮕﺮ اﺳﺖ .
رك ﺑﮕﻮﻳﻢ ،ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻲ ﻛﺴﻲ را ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﻛﻨﻲ ﻛﻪ وﺳﻴﻠﻪي ارزﺷﻤﻨﺪي ﻣﺜﻞ اﻳـﻦ ﻣﺘﻌﻠـﻖ ﺑـﻪ ﺗـﻮ
ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺳﺮﭼﺎرﻟﺰ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﭼﻴﺰي ﺑﮕﻮﻳﺪ وﻳﻞ ﮔﻔﺖ » :ﻧﻪ ،ﺻﺒﺮ ﻛﻨﻴﺪ « ...اﻣﺎ ﻻﻳﺮا دوﻳﺪ و ﻣﻴﺰ
را دور زد و ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن در ﺑﻐﻞ اش ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ ،ﮔﺮﺑﻪي وﺣﺸﻲ ﻏُﺮاﻧﻲ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻛـﻪ ﺧُﺮﺧُـﺮ ﻣـﻲ
ﻛﺮد و دﻧﺪان ﻫﺎﻳﺶ را ﻧﺸﺎن ﭘﻴﺮﻣﺮد ﻣﻲ داد .ﺳﺮﭼﺎرﻟﺰ ﻛﻪ از ﺣﻀﻮر ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﻲ ﺷﻴﺘﺎن ﻣﺘﺤﻴﺮ ﺷﺪه
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﮔﻔﺖ » :ﺣﺘﻲ ﻧﻤﻲ داﻧﻲ ﭼﻴﺰي را ﻛﻪ دزدﻳﺪه اي ﭼﻴﺴﺖ .دﻳـﺪي ﻛـﻪ ﻣـﻦ از
آن اﺳﺘﻔﺎده ﻣﻲ ﻛﺮدم و ﻓﻜﺮ ﻛﺮدي آن را ﺑﺪزدي و ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎر را ﻫﻢ ﻛﺮدي .اﻣﺎ ﺗﻮ ...ﺗﻮ ...ﺗـﻮ از
ﻣﺎدر ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺪﺗﺮي .او ﻻاﻗﻞ ارزش آن را ﻣﻲ داﻧﺪ ! ﺗـﻮ ﻓﻘـﻂ ﻣـﻲ ﺧـﻮاﻫﻲ آن را در ﻗﻔـﺴﻪ اي
ﺑﮕﺬاري و از آن ﻫﻴﭻ اﺳﺘﻔﺎده اي ﻧﻜﻨﻲ ! ﺗﻮ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻤﻴﺮي ! اﮔﺮ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ،ﻛﺴﻲ را ﻣـﺄﻣﻮر ﻛـﺸﺘﻦ ات
ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﺪ .ﻓﻘﻂ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺻﻮرت او ﺗﻒ ﻛﻨﺪ و ﺑﺎ ﺗﻤﺎم ﻗﺪرت اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻛﺮد .
232
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
233
وﻳﻞ ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد و ﺟـﺎي ﻫﻤـﻪ ﭼﻴـﺰ را ﺑـﻪ
ﺳﺮﭼﺎرﻟﺰ ﺑﻪ آراﻣﻲ دﺳﺘﻤﺎﻟﻲ اﺑﺮﻳﺸﻤﻲ ﺑﻴﺮون آورد و ﺻﻮرت اش را ﭘﺎك ﻛﺮد .
ﮔﻔﺖ » :روي ﺧﻮدت ﻫﻴﭻ ﻛﻨﺘﺮﻟﻲ ﻧﺪاري ؟ ﺑﺮو ﺑﻨﺸﻴﻦ ،ﺗﻮﻟﻪي ﻛﺜﻴﻒ ! «
ﻻﻳﺮا اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﻗﻄﺮه ﻫﺎي ﻟﺮزان اﺷﻚ ﺑﺎ ﻟﺮزش ﺑﺪن اش ﻓـﺮو رﻳﺨـﺖ و ﺧـﻮد را روي ﻛﺎﻧﺎﭘـﻪ
اﻧﺪاﺧﺖ .ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﻛﻪ دم ﻛﻠﻔﺖ اش را ﺳﻴﺦ ﻛﺮده ﺑﻮد ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎن آﺗﺸﻴﻦ ﻛﻪ ﺑﻪ ﭘﻴﺮﻣﺮد دوﺧﺘﻪ
وﻳﻞ ﺳﺎﻛﺖ و ﻣﺘﺤﻴﺮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد .ﺳﺮﭼﺎرﻟﺰ ﻣﺪت ﻫﺎ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ آﻧﻬﺎ را ﺑﻴﺮون ﻛﻨﺪ .ﭼﻪ
ﻫﺪﻓﻲ داﺷﺖ ؟
ﺑﻌﺪ ﻣﻨﻈﺮه اي ﭼﻨﺎن ﻏﺮﻳﺐ دﻳﺪ ﻛﻪ اول ﻓﻜﺮ ﻛﺮد ﺧﻴﺎﻻﺗﻲ ﺷﺪه اﺳـﺖ .از آﺳـﺘﻴﻦ ﻛـﺖ ﻛﺘـﺎﻧﻲ
ﺳﺮﭼﺎرﻟﺰ و از روي ﺳﺮ آﺳﺘﻴﻦ ﺳﻔﻴﺪ ﭘﻴﺮاﻫﻦ اش ﺳﺮ زﻣﺮدﻳﻦ ﻳﻚ ﻣﺎر ﺑﻴـﺮون آﻣـﺪ .زﺑـﺎن ﺳـﻴﺎه
اش ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﻮ و آن ﺳﻮ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد و ﺳﺮ زره ﻣﺎﻧﻨﺪ و ﭼﺸﻤﺎن ﺳﻴﺎه و دور ﻃﻼﻳﻲ اش ﻻﻳﺮا
،وﻳﻞ و دوﺑﺎره ﻻﻳﺮا را ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ دوﺑﺎره ﺑﻪ آﺳﺘﻴﻦ ﭘﻴﺮﻣﺮد ﺑﺮﮔﺮدد وﻳﻞ ﻓﻘـﻂ ﺑـﺮاي
ﻳﻚ ﻟﺤﻈﻪ او را دﻳﺪ ،اﻣﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ از ﺣﻴﺮت ﮔﺮد ﺷﺪه ﺑﻮد .
ﺳﺮﭼﺎرﻟﺰ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﻛﻨﺎر ﭘﻨﺠﺮه رﻓﺖ و آرام آﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺖ و ﭼﻴﻦ ﺷﻠﻮارش را ﻣﺮﺗﺐ ﻛﺮد .
233
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
234
ﮔﻔﺖ » :ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﺟﺎي اﻳﻦ رﻓﺘﺎرﻫﺎي ﻧﺴﻨﺠﻴﺪه ﺑﻪ ﺣﺮف ﻣﻦ ﮔﻮش ﻛﻨﻴـﺪ .واﻗﻌـﺎً
ﻣـﻲ ﻣﺎﻧـﺪ .آن را ﻣـﻲ ﭼﺎرهي دﻳﮕﺮي ﻧﺪارﻳﺪ .آن وﺳﻴﻠﻪ در اﺧﺘﻴﺎر ﻣﻦ اﺳـﺖ و ﻫﻤـﻴﻦ ﺟـﺎ
ﺧﻮاﻫﻢ .ﻣﻦ ﻛﻠﻜﺴﻴﻮﻧﺮ ﻫﺴﺘﻢ .ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻴﺪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﺪ ﺗﻒ ﻛﻨﻴـﺪ و ﭘـﺎ ﺑـﻪ زﻣـﻴﻦ ﺑﻜﻮﺑﻴـﺪ و
ﺟﻴﻎ ﺑﻜﺸﻴﺪ اﻣﺎ ﺗﺎ وﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﺘﻮاﻧﻴﺪ ﻛﺴﻲ را ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﻛﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺣﺮف ﺗـﺎن ﮔـﻮش ﺑﺪﻫـﺪ ،ﻣـﻦ
ﻛﻠﻲ ﻣﺪرك دارم ﻛﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ آن را ﺧﺮﻳﺪه ام .ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ اﻳﻦ ﻛـﺎر را ﺧﻴﻠـﻲ راﺣـﺖ اﻧﺠـﺎم
ﺣﺎﻻ ﻫﺮ دو ﺳﺎﻛﺖ ﺑﻮدﻧﺪ .ﺳﺮﭼﺎرﻟﺰ ﻫﻨﻮز ﺣﺮف داﺷﺖ .ﺳﺮدرﮔﻤﻲ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺿﺮﺑﺎن ﻗﻠـﺐ ﻻﻳـﺮا را
ﻣﺮد اداﻣﻪ داد » :اﻣﺎ ﭼﻴﺰي ﻫﺴﺖ ﻛﻪ آن را ﺣﺘﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ از اﻳﻦ وﺳﻴﻠﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ و ﺧﻮدم ﻧﻤـﻲ
ﺗﻮاﻧﻢ آن را ﺑﻪ دﺳﺖ ﺑﻴﺎورم ،ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ،ﺣﺎﺿﺮم ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ اي ﻛﻨﻢ .ﺷﻤﺎ ﺷـﻴﺌﻲ را ﻛـﻪ ﻣـﻲ
» واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻫﻢ .ﭼﻪ ﺟﺎﻟﺐ .واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ...آن ﺳﻤﺒﻞ ﻫﺎ ...ﺑﻠﻪ ،ﻓﻬﻤﻴﺪم « .
234
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
235
» ﺟﺎﻳﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺮوم ،اﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﺪ .ﻛﺎﻣﻼً ﻣﻲ داﻧﻢ ﻛﻪ در ﺟـﺎﻳﻲ دري را
ﭘﻴﺪا ﻛﺮده اﻳﺪ .ﺣﺪس ﻣﻲ زﻧﻢ زﻳﺎد از ﺳﺎﻣﺮﺗﺎون دور ﻧﺒﺎﺷﺪ ،ﻳﻌﻨﻲ ﻫﻤﺎن ﺟـﺎ ﻛـﻪ اﻣـﺮوز ﺻـﺒﺢ
ﻟﻴﺰي ﻳﺎ ﻻﻳﺮا را ﭘﻴﺎده ﻛﺮدم و از ﻃﺮﻳﻖ آن در ﺑـﻪ دﻧﻴـﺎﻳﻲ دﻳﮕـﺮ ﻣـﻲ روﻳـﺪ ،دﻧﻴـﺎﻳﻲ ﻛـﻪ ﻫـﻴﭻ
ﺑﺰرﮔﺴﺎﻟﻲ در آن ﻧﻴﺴﺖ .درﺳﺖ ؟ ﺧﺐ ،ﻣﺮدي ﻛـﻪ آن در را ﺗﻌﺒﻴـﻪ ﻛـﺮده ﺧﻨﺠـﺮي دارد .او
ﺣﺎﻻ در آن دﻧﻴﺎ ﭘﻨﻬﺎن ﺷﺪه و ﺧﻴﻠﻲ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﺪ .ﺗﺮس اش ﻫﻢ دﻟﻴﻞ دارد .اﮔﺮ ﻫﻤﺎن ﺟﺎي ﺑﺎﺷﺪ
ﻛﻪ ﻣﻦ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ،ﺑﺎﻳﺪ در ﺑﺮﺟﻲ ﺳﻨﮕﻲ و ﻗﺪﻳﻤﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ را ﺑﺮ ﺳـﺮ در آن
» ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﺑﺮوﻳﺪ و ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻄﻮر اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ ،ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺧﻨﺠﺮ را ﻣـﻲ
ﺧﻮاﻫﻢ .آن را ﺑﺮاي ﻣﻦ ﺑﻴﺎورﻳﺪ ﺗﺎ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را ﭘﺲ ﺑﮕﻴﺮﻳﺪ .از دادن آن ﻣﺘﺄﺳﻒ ﻣـﻲ ﺷـﻮم ،اﻣـﺎ
235
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
236
236
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
237
ﻓﺼﻞ ﻫﺸﺘﻢ
ﺑﺮج ﻓﺮﺷﺘﮕﺎن
ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﺟﻠﻮ ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﻛﻤﻲ رو ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﻣﺘﻤﺎﻳﻞ ﺷﺪه ﺑﻮد ،وﻳﻞ و ﻻﻳﺮا ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و
در ﻛﻨﺎرﺷﺎن ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﻣﻮش ﺷﺪه ﺑﻮد در دﺳﺖ ﻫﺎي ﻻﻳﺮا آرام ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد.
ﺳﺮ ﭼﺎﻟﺮز ﮔﻔﺖ " :ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺣﻖ داﺷﺘﻦ ﭼﺎﻗﻮ را ﻧﺪارد ،ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ ﻣﻦ ﺣﻖ داﺷﺘﻦ واﻗـﻊ
ﻧﻤﺎ را ﻧﺪارم .اﻣﺎ در ﺣﺎل ﺣﺎﺿﺮ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ در اﺧﺘﻴﺎر ﻣﻦ و ﭼﺎﻗﻮ در اﺧﺘﻴﺎر اوﺳﺖ ".
" ﻣﻦ ﺧﻴﻠﻲ ﭼﻴﺰﻫﺎ را ﻣﻲ داﻧﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻲ داﻧﻴﺪ .ﻏﻴﺮ از اﻳﻦ ﭼﻪ اﻧﺘﻈـﺎري داﺷـﺘﻴﺪ ؟ ﻣـﻦ
ﺧﻴﻠﻲ از ﺷﻤﺎ ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﻫﺴﺘﻢ و اﻃﻼﻋﺎت ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ و ﺑﻴﺸﺘﺮي دارم .ﺑﻴﻦ اﻳﻦ دﻧﻴﺎ و دﻧﻴـﺎي دﻳﮕـﺮ
درﻳﭽﻪ ﻫﺎي زﻳﺎدي ﻫﺴﺖ؛ آﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﻣﺤﻞ درﻳﭽﻪ ﻫﺎ را ﺑﺪاﻧﻨﺪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ ﺑـﻪ ﺳـﺎدﮔﻲ ﺑـﻴﻦ دﻧﻴﺎﻫـﺎ
رﻓﺖ و آﻣﺪ ﻛﻨﻨﺪ .در ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه اﻧﺠﻤﻨﻲ از ﻣﺮدان ﻓﺮﻫﻴﺨﺘﻪ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺪام ﺑﻴﻦ دﻧﻴﺎﻫﺎ در ﺳـﻔﺮ
ﺑﻮدﻧﺪ".
ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :ﺗﻮ اﺻﻼً اﻫﻞ اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻧﻴﺴﺘﻲ! ﺗﻮ از آن دﻧﻴﺎ آﻣﺪه اي ،ﻣﮕﺮ ﻧﻪ ؟ "
237
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
238
و دوﺑﺎره ﺣﺎﻓﻈﻪ اش ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻪ او ﺳﻘﻠﻤﻪ زد .ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮد آن ﻣﺮد را ﻗﺒﻼً ﺟﺎﻳﻲ
دﻳﺪه اﺳﺖ.
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ " :اﮔﺮ ﻗﺮار ﺑﺎﺷﺪ ﭼـﺎﻗﻮ را از آن ﻣـﺮد ﺑﮕﻴـﺮﻳﻢ ﺑﺎﻳـﺪ او را ﺑﻴـﺸﺘﺮ ﺑـﺸﻨﺎﺳﻴﻢ .او ﺑـﻪ
" اﻟﺒﺘﻪ ﻛﻪ ﻧﺨﻮاﻫﺪ داد .آن ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻴﺰي اﺳﺖ ﻛﻪ اﺷﺒﺎح را دور ﻧﮕﻪ ﻣـﻲ دارد .اﻳـﻦ ﻛـﺎر اﺻـﻼً
" ﻻزم ﻧﻴﺴﺖ اﻳﻦ را ﺑﺪاﻧﻴﺪ – ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ .ﻻﻳﺮا ﺣﺎﻻ از دوﺳﺖ اﺳﺘﺜﻨﺎﻳﻲ ات ﺑﮕﻮ" .
ﻣﻨﻈﻮرش ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﺑﻮد .ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ اﻳﻦ ﺣﺮف را زد ،وﻳـﻞ ﻓﻬﻤﻴـﺪ ﻣـﺎري را ﻛـﻪ او در
آﺳﺘﻴﻦ او دﻳﺪه ﺷﻴﺘﺎن اش ﺑﻮده اﺳﺖ و ﺣﺘﻤﺎً ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ از دﻧﻴﺎي ﻻﻳﺮا آﻣﺪه اﺳﺖ .ﺑﺎ ﭘﺮﺳﻴﺪن آن
ﺳﻮال درﺑﺎره ي ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ رد ﮔﻢ ﻛﻨﺪ :ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ وﻳﻞ ﺷﻴﺘﺎن او را دﻳﺪه
اﺳﺖ.
238
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
239
ﻻﻳﺮا ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن را ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ اش ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ و او ﻳﻚ ﻣﻮش ﺳـﻴﺎه ﺷـﺪ ﻛـﻪ ﺑـﻪ اﻃـﺮاف دم ﻣـﻲ
ﺟﻨﺒﺎﻧﺪ و دم اش را دور ﻣﭻ ﻻﻳﺮا ﻣﻲ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ و ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻗﺮﻣﺰش ﺑﻪ ﺳﺮ ﭼـﺎرﻟﺰ ﺧﻴـﺮه ﺷـﺪه
ﺑﻮد.
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :ﻗﺮار ﻧﺒﻮد او را ﺑﺒﻴﻨﻲ .او ﺷﻴﺘﺎن ﻣﻦ اﺳﺖ .ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ در اﻳـﻦ دﻧﻴـﺎ ﺷـﻴﺘﺎن
ﻧﺪارﻳﺪ ،اﻣﺎ دارﻳﺪ .ﺷﻴﺘﺎن ﺗﻮ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻳﻚ ﺳﻮﺳﻚ ﺳﺮﮔﻴﻦ ﻏﻠﺘﺎن ﺑﺎﺷﺪ" .
ﻣﺮد ﮔﻔﺖ " :اﮔﺮ ﻓﺮاﻋﻨﻪ ﻣﺼﺮ از اﻳﻨﻜﻪ ﺳﺮﮔﻴﻦ ﻏﻠﺘﺎن ﻧﺸﺎﻧﻪ ي آﻧﻬﺎ ﺑﺎﺷﺪ راﺿﻲ ﺑﻮدﻧـﺪ ،ﭘـﺲ
ﻣﻦ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻢ .ﺧﺐ ،ﭘﺲ ﺗﻮ ﻫﻢ از دﻧﻴﺎﻳﻲ دﻳﮕﺮ آﻣﺪه اي .ﭼﻪ ﺟﺎﻟﺐ .ﻫﻤﺎن دﻧﻴﺎﻳﻲ اﺳﺖ ﻛـﻪ
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﮔﻔﺖ " :آن را ﺑﻪ ﻣﻦ دادﻧﺪ .ﻣﺪﻳﺮ ﻛﺎﻟﺞ ﺟﺮدن در آﻛﺴﻔﻮرد دﻧﻴﺎي ﻣـﻦ آن
را ﺑﻪ ﻣﻦ داد .ﺑﻪ ﺣﻖ ﻣﺎل ﻣﻦ اﺳﺖ .و ﺗﻮ اﺣﻤﻖ ﻧﻤﻲ داﻧﻲ ﭼﻄﻮر از آن اﺳﺘﻔﺎده ﻛﻨـﻲ ،ﭘﻴﺮﻣـﺮد
ﺑﻮﮔﻨﺪو ؛ ﺗﺎ ﺻﺪ ﺳﺎل دﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻲ آن را ﺑﺨﻮاﻧﻲ .ﺑﺮاي ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﺣﻜﻢ ﻳﻚ اﺳﺒﺎب ﺑـﺎزي را
دارد .اﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ آن اﺣﺘﻴﺎج دارم ،ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر وﻳﻞ .ﻧﮕﺮان ﻧﺒﺎش ،آن را ﭘﺲ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻳﻢ " .
ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﮔﻔﺖ " :ﺧﻮاﻫﻴﻢ دﻳﺪ .اﻳﻦ ﻫﻤﺎن ﺟﺎﻳﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ دﻓﻌـﻪ ﻗﺒـﻞ ﺗـﻮ را ﭘﻴـﺎده ﻛـﺮدم.
239
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
240
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ " :ﻧﻪ " .ﭼﻮن ﻛﻤﻲ ﺟﻠﻮﺗﺮ در ﺟﺎده ﻳﻚ اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﭘﻠﻴﺲ دﻳﺪه ﺑﻮد " .ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺑـﻮدن
اﺷﺒﺎح ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻴﺪ وارد ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه ﺷﻮﻳﺪ ،ﭘﺲ اﺷﻜﺎﻟﻲ ﻧﺪارد ﺟﺎي ﭘﻨﺠﺮه را ﺑﺪاﻧﻴﺪ .ﻣﺎ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺑـﻪ
ﺳﺮ ﭼﺎﻟﺮز ﮔﻔﺖ " :ﻫﺮ ﻃﻮر دوﺳﺖ دارﻳـﺪ ".و اﺗﻮﻣﺒﻴـﻞ ﺑـﻪ ﺣﺮﻛـﺖ اداﻣـﻪ داد " .ﻫـﺮ وﻗـﺖ
ﺗﻮاﻧﺴﺘﻴﺪ ﭼﺎﻗﻮ را ﺑﮕﻴﺮﻳﺪ ،ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺰﻧﻴﺪ ﺗﺎ آﻟﻦ ﺑﻴﺎﻳﺪ و ﺷﻤﺎ را ﺑﻴﺎورد " .
ﺗﺎ وﻗﺘﻲ اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺗﻮﻗﻒ ﻛﺮد دﻳﮕﺮ ﺣﺮﻓﻲ ﻧﺰدﻧﺪ .در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﭘﻴﺎده ﻣـﻲ ﺷـﺪﻧﺪ ،ﺳـﺮ ﭼـﺎﻟﺮز
ﭘﻨﺠﺮه اش را ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﺮد و ﺑﻪ وﻳﻞ ﮔﻔﺖ " :راﺳﺘﻲ اﮔﺮ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻴﺪ ﭼـﺎﻗﻮ را ﺑﮕﻴﺮﻳـﺪ ،ﻻزم ﻧﻴـﺴﺖ
ﺑﺮﮔﺮدﻳﺪ .اﮔﺮ ﺑﺪون ﭼﺎﻗﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ي ﻣﻦ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﭘﻠﻴﺲ را ﺧﺒﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ .ﺑﻪ ﻧﻈﺮم اﮔﺮ اﺳﻢ واﻗﻌﻲ
ﺗﻮ را ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﻳﻢ زود ﻣﻲ آﻳﻨﺪ .اﺳﻢ ات وﻳﻠﻴﺎم ﭘﺮي اﺳﺖ ،ﻣﮕﺮ ﻧﻪ ؟ ﺑﻠﻪ ،ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻮد
.در روزﻧﺎﻣﻪ ي اﻣﺮوز ﻋﻜﺲ ﺧﻮﺑﻲ از ﺗﻮ ﭼﺎپ ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ " .
ﻻﻳﺮا دﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ را ﺗﻜﺎن داد و ﮔﻔﺖ " :ﻣﺸﻜﻠﻲ ﻧﻴﺴﺖ ،او ﺑﻪ ﻛﺴﻲ ﺣﺮﻓﻲ ﻧﻤﻲ زﻧﺪ .اﮔـﺮ
ده دﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ در ﻣﻴﺪان ﻛﻮﭼﻜﻲ ﻛﻪ ﺟﻠﻮي ﺑﺮج ﻓﺮﺷﺘﮕﺎن ﺑﻮد اﻳـﺴﺘﺎد ﺑﻮدﻧـﺪ .وﻳـﻞ ﻗـﻀﻴﻪ ي
ﺷﻴﺘﺎن ﻣﺎر ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺳﺮ ﭼﺎﻟﺮز را ﺑﻪ ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد و ﻻﻳﺮا ﻛﻪ دوﺑﺎره آن ﺧﺎﻃﺮه ي ﻧﺼﻔﻪ ﻧﻴﻤﻪ را ﺑـﻪ
240
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
241
ﻳﺎد آورده ﺑﻮد ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ در ﺧﻴﺎﺑﺎن اﻳﺴﺘﺎد .اﻳﻦ ﭘﻴﺮﻣﺮد ﻛﻲ ﺑـﻮد ؟ ﻗـﺒﻼً او را ﻛﺠـﺎ دﻳـﺪه ﺑـﻮد ؟
ﻻﻳﺮا آرام ﮔﻔﺖ " :ﻧﺨﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻪ او ﺑﮕﻮﻳﻢ ،اﻣﺎ دﻳﺸﺐ ﻣﺮدي را ﺑﺎﻻي ﺑﺮج دﻳﺪم .وﻗﺘﻲ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ
" ﺟﻮان ،ﺑﺎ ﻣﻮي ﻣﺠﻌﺪ .اﺻﻼً ﭘﻴﺮ ﻧﺒﻮد .اﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻟﺤﻈﻪ او را دﻳﺪم ،در ﺑـﺎﻻﺗﺮﻳﻦ ﻧﻘﻄـﻪ
ﺑﺮج ﺑﻮد ،ﺑﺎﻻي آن ﺑﺎروﻫﺎ .ﻓﻜﺮ ﻛﺮدم ﺷﺎﻳﺪ ...آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ و ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ را ﻳﺎدت ﻫـﺴﺖ ؟ و اﻳﻨﻜـﻪ ﭘـﺎﺋﻮﻟﻮ
ﮔﻔﺖ ﻳﻚ ﺑﺮادر ﺑﺰرﮔﺘﺮ دارﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻧﻤﻲ آﻳﺪ ؟ ﺑﻌﺪ آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ را ﺳﺎﻛﺖ ﻛﺮد ،اﻧﮕﺎر ﻳـﻚ
راز ﺑﻮد .ﺧﺐ ،ﻓﻜﺮ ﻛﺮدم ﺷﺎﻳﺪ او ﺑﺎﺷﺪ .ﺷﺎﻳﺪ او ﻫﻢ دﻧﺒﺎل ﭼﺎﻗﻮ ﺑﺎﺷﺪ .و ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﻫﻤـﻪ ي
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ اﻳﻦ را ﻣﻲ داﻧﻨﺪ .ﺑﻪ ﻧﻈﺮم دﻟﻴﻞ اﺻﻠﻲ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ آﻧﻬﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻮده اﺳﺖ " .
ﻻﻳﺮا ﺣﺮف ﻫﺎي آن روز ﺻﺒﺢ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ آورد .ﻫـﻴﭻ ﺑﭽـﻪ اي ﺣﺎﺿـﺮ ﻧﺒـﻮد وارد ﺑـﺮج
ﺷﻮد ؛ ﭼﻴﺰﻫﺎي ﺗﺮﺳﻨﺎﻛﻲ در آﻧﺠﺎ ﺑﻮد .ﻳﺎدش آﻣﺪ وﻗﺘﻲ او و ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن از ﺑﻴﻦ در ﺑﺎز داﺧﻞ ﺑﺮج
را دﻳﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﭼﻪ اﺣﺴﺎس ﻧﮕﺮاﻧﻲ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ دﺳﺖ داده ﺑﻮد .ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ دﻟﻴﻞ ﻳﻚ ﻓﺮد ﺑﺎﻟﻎ ﻣﻲ
ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ وارد آﻧﺠﺎ ﺷﻮد .ﺣﺎﻻ ﺷﻴﺘﺎن اش داﺷﺖ دور ﺳـﺮش ﺑـﺎل ﻣـﻲ زد ،در ﻧـﻮر درﺧـﺸﺎن
241
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
242
آﻓﺘﺎب ﺷﺐ ﭘﺮه ﺷﺪه ﺑﻮد و ﺑﺎ ﻧﮕﺮاﻧﻲ ﭘﭻ ﭘﭻ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻻﻳﺮا آرام ﮔﻔﺖ " :ﻫﻴﺲ ،ﭼـﺎره ي دﻳﮕـﺮ
ﻧﺪارﻳﻢ ،ﭘﻦ .اﺷﺘﺒﺎه از ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﻮده .ﺑﺎﻳﺪ آن را رﻓﻊ ﻛﻨﻴﻢ ،ﺗﻨﻬﺎ راه ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺖ " .
وﻳﻞ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ راﺳﺖ رﻓﺖ و در ﻛﻨﺎر دﻳﻮار ﺑﺮج ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮد .در ﮔﻮﺷﻪ اي ﻳﻚ ﻛﻮﭼﻪ ي ﺑﺎرﻳﻚ
و ﺳﻨﮕﻔﺮش ﺷﺪه ﺑﻴﻦ ﺑﺮج و ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﺑﻌﺪي ﻓﺎﺻﻠﻪ اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد ،وﻳﻞ ﺑﻪ داﺧﻞ ﻛﻮﭼﻪ رﻓﺖ و ﺑﻪ
ﺑﺎﻻ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ﺗﺎ اﺑﻌﺎد آن ﻣﻜﺎن راﺑﺪاﻧﺪ .ﻻﻳﺮا ﻫﻢ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل او رﻓﺖ .وﻳـﻞ زﻳـﺮ ﭘﻨﺠـﺮه اي ﻛـﻪ در
ﻃﺒﻘﻪ ي دوم ﺑﻮد اﻳﺴﺘﺎد و ﺑﻪ ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﮔﻔﺖ " :ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻲ آن ﺑﺎﻻ ﺑﭙـﺮي و ﻧﮕـﺎﻫﻲ ﺑـﻪ داﺧـﻞ
ﺑﻴﺎﻧﺪازي؟ "
ﭘﻦ ﻓﻮري ﮔﻨﺠﺸﻚ ﺷﺪ و ﭘﺮواز ﻛﺮد .ﻓﻘﻂ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺗﺎ ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﺑﺮﺳﺪ .ﻧﻔﺲ ﻻﻳﺮا ﺑﻨـﺪ آﻣـﺪ و
وﻗﺘﻲ ﭘﻦ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮه رﺳﻴﺪ ﻓﺮﻳﺎدي ﻛﻮﺗﺎه ﻛﺸﻴﺪ و ﭘﻦ ﻓﻘﻂ ﻳﻜﻲ دو ﺛﺎﻧﻴﻪ آﻧﺠـﺎ ﻣﺎﻧـﺪ و دوﺑـﺎره ﺑـﻪ
ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﻳﺪ .ﻻﻳﺮا ﻧﻔﺴﻲ ﺑﻪ راﺣﺘﻲ ﻛﺸﻴﺪ و ﻣﺜﻞ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ از ﻏﺮق ﺷﺪن ﻧﺠﺎت ﭘﻴﺪا ﻛـﺮده ﺑﺎﺷـﺪ
ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻖ ﻛﺸﻴﺪ .وﻳﻞ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﺘﻌﺠﺐ اﺧﻢ ﻛﺮد .
ﻻﻳﺮا ﺗﻮﺿﻴﺢ داد " :ﺳﺨﺖ اﺳﺖ .وﻗﺘﻲ ﺷﻴﺘﺎن ات دور ﻣﻲ ﺷﻮد ﺧﻴﻠﻲ دردﻧﺎك اﺳﺖ" .
ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﮔﻔﺖ " :راه ﭘﻠﻪ ،راه ﭘﻠﻪ و اﺗﺎق ﻫﺎﻳﻲ ﺗﺎرﻳـﻚ .روي دﻳﻮارﻫـﺎ ﺷﻤـﺸﻴﺮ و ﻧﻴـﺰه و
ﺳﭙﺮ آوﻳﺰان ﺑﻮد ،ﻣﺜﻞ ﻣﻮزه .و آن ﻣﺮد ﺟﻮان را دﻳﺪم .داﺷﺖ ...ﻣﻲ رﻗﺼﻴﺪ " .
242
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
243
" ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﻮ و آن ﺳﻮ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد و دﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ را ﺗﻜﺎن ﻣﻲ داد .ﻳـﺎ ﺷـﺎﻳﺪ داﺷـﺖ ﺑـﺎ
ﭼﻴﺰي ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ ﻣﻲ ﺟﻨﮕﻴﺪ ...از ﻻي دري ﺑﺎز ﻳﻚ ﻟﺤﻈﻪ او را دﻳﺪم .ﺧﻴﻠﻲ واﺿﺢ ﻧﺒﻮد " .
اﻣﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ ﺣﺪس زد ،ﭘﺲ ﺟﻠﻮﺗﺮ رﻓﺘﻨﺪ .ﭘﺸﺖ ﺑﺮج دﻳﻮاري ﺑﻠﻨﺪ و ﺳﻨﮕﻲ ﺑـﺎ ﺧـﺮده
ﺷﻴﺸﻪ ﻫﺎﻳﻲ روي آن و در آن ﺳﻮ ﺣﻴﺎﻃﻲ ﻛﻮﭼﻚ ﺑﺎ ﺑﺴﺘﺮي ﻣﻨﻈﻢ از ﮔﻴﺎﻫـﺎن در اﻃـﺮاف ﻓـﻮاره
اي دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ ) ﺑﺎز ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﭘﺮواز و دﻳﺪه ﺑﺎﻧﻲ ﻛﺮده ﺑﻮد( ؛ و در ﺳﻮي دﻳﮕﺮ ﻛﻮﭼﻪ اي ﺑـﻮد
ﻛﻪ آﻧﻬﺎ را ﺑﻪ ﻣﻴﺪان ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺮداﻧﺪ .ﭘﻨﺠﺮه ﻫﺎي اﻃﺮاف ﺑﺮج ﻛﻮﭼﻚ و ﮔﻮد ﺑﻮدﻧﺪ ،ﻣﺜﻞ ﭼـﺸﻤﺎﻧﻲ
اﺧﻤﻮ .وﻳﻞ ﮔﻔﺖ " :ﭘﺲ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﻳﺪ از ورودي اﺻﻠﻲ وارد ﺷﻮﻳﻢ ".
از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ رﻓﺖ و در ﺑﺰرگ را ﻫﻞ داد .آﻓﺘﺎب ﺑﻪ درون ﺗﺎﺑﻴﺪ و ﻟﻮﻟﻪ ﻫﺎي ﺳﻨﮕﻴﻦ ﻏﮋﻏﮋ ﻛـﺮد
.ﻳﻜﻲ دو ﻗﺪم ﺗﻮ رﻓﺖ و وﻗﺘﻲ ﻛﺴﻲ را ﻧﺪﻳﺪ ﺟﻠﻮﺗﺮ رﻓﺖ .ﻻﻳﺮا ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ او ﻣـﻲ آﻣـﺪ .ﻛـﻒ
ﺳﻨﮕﻔﺮش ﺷﺪه ﻃﻲ ﻗﺮن ﻫﺎ ﺻﺎف و ﺳﺎﻳﻴﺪه ﺷﺪه و ﻫﻮاي داﺧﻞ ﺧﻨﻚ ﺑﻮد .
وﻳﻞ ﻳﻚ ﺳﺮي ﭘﻠﻜﺎن را دﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻲ رﻓﺖ ،و ﭘﺎﻳﻴﻦ رﻓﺖ و دﻳﺪ ﻛﻪ ﭘﻠﻜـﺎن ﺑـﻪ
اﺗﺎﻗﻲ ﺑﺰرگ ﺑﺎ ﺳﻘﻒ ﻛﻮﺗﺎه ﻣﻲ رﺳﺪ ﻛﻪ در ﻳﻚ ﺳﻮ ﺑﺨﺎري ﺑﺰرگ و ﺳﺮدي دارد و دﻳﻮارﻫـﺎي آن
243
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
244
ﺳﻮ ﺳﻴﺎه و دود ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ ؛ اﻣﺎ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ آﻧﺠﺎ ﻧﺒﻮد ،ﭘﺲ دوﺑﺎره ﺑﻪ ورودي اﺻﻠﻲ ﺑﺮﮔﺸﺖ و در
ﻻﻳﺮا زﻳﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺖ " :ﺻﺪاي او را ﻣﻲ ﺷﻨﻮم .اﻧﮕﺎر دارد ﺑﺎ ﺧﻮدش ﺣﺮف ﻣﻲ زﻧﺪ".
وﻳﻞ ﺑﺎ دﻗﺖ ﮔﻮش داد و او ﻫﻢ ﺷﻨﻴﺪ :زﻣﺰﻣﻪ اي ﺧﻔﻴﻒ ﻛﻪ ﻫﺮ از ﮔﺎﻫﻲ ﺑـﺎ ﺧﻨـﺪه اي ﺧـﺸﻦ
ﻳﺎ ﻓﺮﻳﺎدي ﻛﻮﺗﺎه و ﺧﺸﻤﮕﻴﻨﺎﻧﻪ ﻗﻄﻊ ﻣﻲ ﺷﺪ .ﻣﺜﻞ ﺻﺪاي ﻣﺮدي دﻳﻮاﻧﻪ ﺑﻮد.
وﻳﻞ ﻧﻔﺴﻲ ﺑﻴﺮون داد و از ﭘﻠﻜﺎن ﺑﺎﻻ رﻓﺖ .ﺟﻨﺲ راه ﭘﻠﻪ از ﺑﻠﻮط ﺳـﻴﺎه ﺷـﺪه ﺑـﻮد ،ﺑـﺰرگ و
ﻋﺮﻳﺾ ﺑﺎ ﭘﻠﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﺳﻨﮕﻔﺮش ﺗﺎﻻر ﺻﺎف و ﺳﺎﻳﻴﺪه ﺷﺪه ﺑﻮد :ﭼﻨﺎن ﺳﺨﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻛـﻪ
زﻳﺮ ﭘﺎ ﺟﻴﺮ ﺟﻴﺮ ﻧﻤﻲ ﻛﺮد .ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﻣﻲ رﻓﺘﻨﺪ ﻧﻮر ﻛﻤﺘﺮ ﻣـﻲ ﺷـﺪ ﭼـﻮن ﺗﻨﻬـﺎ ﻣﻨﺒـﻊ ﻧـﻮر
ﭘﻨﺠﺮه اي ﻛﻮﭼﻚ و ﮔﻮد در ﻫﺮ ﭘﺎﮔﺮد ﺑﻮد .ﻳﻚ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﻲ رﻓﺘﻨﺪ ،ﺗﻮﻗﻒ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ و ﮔـﻮش
ﻣﻲ دادﻧﺪ ،ﻳﻚ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ رﻓﺘﻨﺪ و ﺣﺎﻻ ﺻﺪاي ﻣﺮد ﺑﺎ ﺻﺪاي ﻣﺮد ﺑﺎ ﺻﺪاي ﻗﺪم ﻫﺎي ﻣﺘـﻮازن و
ﻣﻜﺚ آﻧﻬﺎ در ﻫﻢ آﻣﻴﺨﺘﻪ ﺑﻮد .ﺻﺪا از اﺗﺎﻗﻲ ﻫﻢ ﺳﻄﺢ ﭘﺎﮔﺮد ﻣﻲ آﻣﺪ ﻛﻪ در آن ﻧﻴﻤﻪ ﺑـﺎز ﻣﺎﻧـﺪه
ﺑﻮد.
وﻳﻞ ﭘﺎورﭼﻴﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ در رﻓﺖ وﭼﻨﺪ ﺳﺎﻧﺖ دﻳﮕﺮ آن را ﺑﺎز ﻛﺮد ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺒﻴﻨﺪ.
اﺗﺎﻗﻲ ﺑﺰرگ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺗﺎر ﻋﻨﻜﺒﻮت ﻫﻤﻪ ﺟـﺎي ﺳـﻘﻒ اش را ﭘﻮﺷـﺎﻧﺪه ﺑـﻮد .دﻳﻮارﻫـﺎ را ﭼﻨـﺪﻳﻦ
ﻗﻔﺴﻪ ﻛﺘﺎب ﺣﺎوي ﻛﺘﺎب ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻬﻨﻪ ﻛﻪ ﺗﻜﻪ ﭘﺎره و ورق ورق ﺷﺪه ﻳﺎ از رﻃﻮﺑﺖ ﺧﺮاب ﺷﺪه ﺑـﻮد
244
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
245
ﭘﻮﺷﺎﻧﺪه ﺑﻮد .ﺧﻴﻠﻲ از آﻧﻬﺎ از ﻗﻔﺴﻪ ﺑﻪ زﻣﻴﻦ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد ،ﻛﻒ اﺗﺎق ﻳﺎ روي ﻣﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﻏﺒﺎر ﮔﺮﻓﺘـﻪ
در ﮔﻮﺷﻪ ي اﺗﺎق ﻣﺮدي ﺟﻮان داﺷﺖ ...ﻣﻲ رﻗﺼﻴﺪ .ﭘﻨﺘـﺎﻻﻳﻤﻮن درﺳـﺖ ﮔﻔﺘـﻪ ﺑـﻮد :دﻗﻴﻘـﺎً
ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ آﻣﺪ .ﭘﺸﺖ ﺑﻪ در اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد ،ﻛﻤﻲ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺳﻮ ﻣﺘﻤﺎﻳﻞ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ
ﺳﻮي دﻳﮕﺮ ،و در ﺗﻤﺎم اﻳﻦ ﻣﺪت دﺳﺖ راﺳﺖ اش ﺟﻠﻮي او ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛـﺮد ،اﻧﮕـﺎر داﺷـﺖ از
ﻣﻴﺎن ﻣﻮاﻧﻌﻲ ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ راه ﺑﺎز ﻣﻲ ﻛﺮد .در آن دﺳﺖ ﻳﻚ ﭼﺎﻗﻮ داﺷﺖ ،ﻧﻪ ﻳﻚ ﭼـﺎﻗﻮي ﻣﺨـﺼﻮص
ﺑﻠﻜﻪ ﭼﺎﻗﻮﻳﻲ ﻋﺎدي ﺑﻪ ﻃﻮل ﺑﻴﺴﺖ ﺳﺎﻧﺘﻲ ﻣﺘﺮ ،آن را ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﺣﺮﻛﺖ ﻣـﻲ داد ،ﺑـﻪ اﻃـﺮاف ﻣـﻲ
ﻛﺸﻴﺪ ،ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﻣﻲ زد و ﺑﻪ ﺑﺎﻻ و ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ داد ،ﻫﻤﻪ در ﻓﻀﺎي ﺧﺎﻟﻲ.
ﺣﺮﻛﺘﻲ ﻛﺮد ﻛﻪ اﻧﮕﺎر ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺮﮔﺮدد ،ﭘﺲ وﻳﻞ ﻋﻘﺐ رﻓﺖ .اﻧﮕﺸﺖ ﺑـﻪ ﻟـﺐ ﮔﺬاﺷـﺖ و
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :دﻳﻮاﻧﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ رﺳﺪ .ﻻﻏﺮ ﺑﻮد ﺑﺎ ﻣﻮي ﻣﺠﻌﺪ ؟ "
245
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
246
" ﺑﻠﻪ .ﻣﻮ ﺳﺮخ ،ﻣﺜﻞ آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ .ﻣﺴﻠﻤﺎ دﻳﻮاﻧﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ آﻳﺪ .ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ...ﺑﻪ ﻧﻈﺮم ﻋﺠﻴﺐ ﺗﺮ
از آن اﺳﺖ ﻛﻪ ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد .ﺑﻴﺎ ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺑﺎ او ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﻴﻢ ﻛﻤﻲ دﻳﮕﺮ او را زﻳـﺮ ﻧﻈـﺮ
ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ" .
ﻻﻳﺮا ﺳﻮال ﻧﻜﺮد ،ﺑﻠﻜﻪ ﻓﻘﻂ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ وﻳﻞ ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪ ي ﺑﻌﺪي ﻛﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮﻳﻦ ﻧﻘﻄـﻪ ي ﺑـﺮج ﺑـﻮد
رﻓﺖ .آﻧﺠﺎ ﺧﻴﻠﻲ روﺷﻦ ﺗﺮ ﺑﻮد ،ﭼﻮن ﭘﻠﻜﺎﻧﻲ ﺳﻔﻴﺪ رﻧﮓ ﺑﻪ ﺑﺎم ﺑﺮج ﻳﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﮕﻮﻳﻴﻢ ﺑﻪ ﺳﺎزه اي
از ﺟﻨﺲ ﭼﻮب و ﺷﻴﺸﻪ ﻛﻪ ﺷﺒﻴﻪ ﮔﻠﺨﺎﻧﻪ اي ﻛﻮﭼﻚ ﺑﻮد ﻣﻲ رﻓﺖ .ﺣﺘﻲ از ﭘﺎي ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﮔﺮﻣـﺎﻳﻲ
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ رﺳﻴﺪﻧﺪ از ﺑﺎﻻ ﺻﺪاي ﻏﺮﺷﻲ ﺷﻨﻴﺪﻧﺪ .
از ﺟﺎ ﭘﺮﻳﺪﻧﺪ .ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﻳﻚ ﻣﺮد در ﺑﺮج اﺳﺖ .ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﭼﻨﺎن ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮده ﺑـﻮد
ﻛﻪ ﻓﻮري از ﮔﺮﺑﻪ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ ﭘﺮﻧﺪه ﺷﺪ و روي ﺳﻴﻨﻪ ي ﻻﻳﺮا ﭘﺮﻳﺪ .وﻳﻞ و ﻻﻳﺮا در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ
ﺧﻮد آﻣﺪﻧﺪ و دﻳﺪﻧﺪ دﺳﺖ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ را ﮔﺮﻓﺘﻪ اﻧﺪ ،و آرام دﺳﺖ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ را رﻫﺎ ﻛﺮدﻧﺪ .
وﻳﻞ زﻣﺰﻣﻪ ﻛﺮد " :ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﺑﺮوﻳﻢ ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ ﻛﻴﺴﺖ .ﻣﻦ اول ﻣﻲ روم " .
ﻻﻳﺮا ﻫﻢ ﮔﻔﺖ " :ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ اول ﺑﺮوم ،اﺷﺘﺒﺎه از ﻣﻦ ﺑﻮد " .
" ﮔﻴﺮﻳﻢ اﺷﺘﺒﺎه از ﺗﻮ ﺑﻮد ،ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺣﺮف ﻣﻦ ﮔﻮش ﻛﻨﻲ " .
246
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
247
وﻳﻞ ﺑﺎﻻ رﻓﺖ و زﻳﺮ ﻧﻮر آﻓﺘﺎب ﻗﺮارﮔﺮﻓﺖ .ﻧﻮر در زﻳﺮ ﻣﺤﻔﻈﻪ ي ﺷﻴﺸﻪ اي ﻛﻮر ﻛﻨﻨﺪه ﺑـﻮد .
در ﺿﻤﻦ آﻧﺠﺎ ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﮔﻠﺨﺎﻧﻪ ﮔﺮم ﺑﻮد و وﻳﻞ ﻧﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ درﺳﺖ ﺑﺒﻴﻨﺪ و ﻧﻪ درﺳـﺖ ﻧﻔـﺲ
ﺑﻜﺸﺪ .دﺳﺘﮕﻴﺮه ي در را ﭘﻴﺪا ﻛﺮد ،آن را ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ و ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻴﺮون رﻓﺖ ،دﺳـﺖ اش را ﺑـﺎﻻ
ﺧﻮدش را ﺑﺮ ﺳﻘﻔﻲ دﻳﺪ ﻛﻪ اﻃﺮاﻓﺶ را دﻳﻮارﻫﺎي ﺑﺎروﻫﺎ ﻓﺮا ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد .ﺳﺎزه اي ﺷﻴﺸﻪ اي در
وﺳﻂ ﻗﺮار داﺷﺖ و ﺑﺎم ﻓﻠﺰي از ﻫﺮ ﺳﻮ ﺷﻴﺒﻲ ﻣﻼﻳﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﻳﻴﻦ داﺷـﺖ ﻛـﻪ ﺑـﻪ ﻧـﺎوداﻧﻲ در
داﺧﻞ دﻳﻮارﻫﺎ ﻣﻨﺘﻬﻲ ﻣﻲ ﺷﺪ و ﺳﻮراخ ﻫﺎي ﻣﺮﺑﻌﻲ در ﺳﻨﮓ داﺷﺖ ﺗﺎ آب ﺑﺎران از آن وارد ﺷﻮد.
روي ﺑﺎم ﺳﺮﺑﻲ ،زﻳﺮ آﻓﺘﺎب ،ﭘﻴﺮﻣﺮدي ﺑﺎ ﻣﻮي ﺳﻔﻴﺪ دراز ﻛﺸﻴﺪه ﺑﻮد .ﺻـﻮرت اش زﺧﻤـﻲ و
ازﺷﻜﻞ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد و ﻳﻚ ﭼﺸﻢ اش ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد و وﻗﺘﻲ ﺟﻠﻮﺗﺮ رﻓﺘﻨﺪ دﻳﺪﻧﺪ دﺳﺖ ﻫـﺎﻳﺶ از ﭘـﺸﺖ
او آﻣﺪن آﻧﻬﺎ را ﺷﻨﻴﺪ و دوﺑﺎره ﻏﺮﻳﺪ و ﺳﻌﻲ ﻛﺮد ﺑﺮﮔﺮدد ﺗﺎ از ﺧﻮد ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﻛﻨﺪ .
وﻳﻞ آرام ﮔﻔﺖ " :ﭼﻴﺰي ﻧﻴﺴﺖ .ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﻫﻴﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ آﺳﻴﺒﻲ ﺑﺮﺳﺎﻧﻴﻢ .ﻣﺮدي ﻛـﻪ ﭼـﺎﻗﻮ دارد
" ﺑﮕﺬار ﻃﻨﺎب را ﺑﺎز ﻛﻨﻢ .آن را ﻣﺤﻜﻢ ﻧﺒﺴﺘﻪ اﺳﺖ " ..
247
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
248
ﻃﻨﺎب ﻧﺎﺷﻴﺎﻧﻪ و ﺳﺮﺳﺮي ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد و وﻳـﻞ ﺧﻴﻠـﻲ راﺣـﺖ و ﺳـﺮﻳﻊ آن را ﺑـﺎز ﻛـﺮد .ﺑـﻪ
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ " :ﺗﻮ ﻛﻲ ﻫﺴﺘﻲ ؟ ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻲ ﻛﺮدﻳﻢ دو ﻧﻔﺮ اﻳﻨﺠﺎ ﺑﺎﺷﻨﺪ .ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮدﻳﻢ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ
ﭘﻴﺮﻣﺮد از ﺑﻴﻦ دﻧﺪان ﻫﺎي ﺷﻜﺴﺘﻪ اش ﮔﻔﺖ " :ﺟﻴﺎﻛﻮﻣﻮ ﭘﺎرادﻳﺰي .ﺣﺎﻣـﻞ ﻣـﻦ ﻫـﺴﺘﻢ ﻧـﻪ
ﻛﺲ دﻳﮕﺮ .آن ﺟﻮان از ﻣﻦ دزدﻳﺪش .ﻫﻤﻴﺸﻪ اﺣﻤﻖ ﻫﺎﻳﻲ ﭘﻴﺪا ﻣﻲ ﺷـﻮﻧﺪ ﻛـﻪ ﺑـﺮاي ﮔـﺮﻓﺘﻦ
ﭼﺎﻗﻮ زﻧﺪﮔﻲ ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺑﻴﺎﻧﺪازﻧﺪ .اﻣﺎ اﻳﻦ ﻳﻜﻲ دﺳﺖ از ﺟﺎن ﺷﺴﺘﻪ .ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﻣﺮا ﺑﻜﺸﺪ".
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :ﻧﻤﻲ ﻛﺸﺪ .ﺣﺎﻣﻞ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻪ ؟ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﺎﻳﻲ دارد ؟ "
" ﻣﻦ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﻳﻨﺪﮔﻲ اﻧﺠﻤﻦ ﺧﻨﺠﺮ ﻇﺮﻳﻒ را در اﺧﺘﻴﺎر دارم .او ﻛﺠﺎ رﻓﺘﻪ ؟ "
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ " :در ﻃﺒﻘﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ اﺳﺖ .ﻣﺎ از ﻛﻨﺎر او رد ﺷﺪﻳﻢ .ﻣﺎ را ﻧﺪﻳـﺪ .داﺷـﺖ ﭼـﺎﻗﻮ را در
" ﺳﻌﻲ ﻣﻲ ﻛﺮده ﺑﺮش ﺑﺪﻫﺪ .ﻣﻮﻓﻖ ﻧﻤﻲ ﺷﻮد .وﻗﺘﻲ او " ..
248
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
249
وﻳﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ .ﺟﻮان داﺷﺖ ﺧﻮد را ﺑﺎﻻ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ و وارد ﺳﺮ ﭘﻨﺎه ﭼﻮﺑﻲ ﻣﻲ ﺷﺪ .ﻫﻨﻮز آﻧﻬـﺎ
را ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺒﻮد ﺗﺎ ﭘﻨﻬﺎن ﺷﻮﻧﺪ و ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ اﻳﺴﺘﺎدﻧﺪ ﺣﺮﻛﺖ را دﻳﺪ و ﻳﻜﺪﻓﻌـﻪ
ﭘﻨﺘﺎ ﻻﻳﻤﻮن ﻓﻮري ﺧﺮس ﺷﺪ و روي ﭘﺎي ﻋﻘﺐ اش ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ .ﻓﻘﻂ ﻻﻳـﺮا ﻣـﻲ داﻧـﺴﺖ ﻛـﻪ او
ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺷﺨﺺ دﻳﮕﺮي را ﻟﻤﺲ ﻛﻨﺪ ،و اﻟﺒﺘﻪ ﻣﺮد ﺟﻮان ﭘﻠﻚ زد و ﻟﺤﻈﻪ اي ﺧﻴﺮه ﻣﺎﻧـﺪ ،اﻣـﺎ
وﻳﻞ دﻳﺪ ﻛﻪ ﭼﻬﺮه ي او ﭼﻴﺰي را ﻧﺸﺎن ﻧﻤﻲ دﻫﺪ .ﺟﻮان دﻳﻮاﻧﻪ ﺑـﻮد .ﻣـﻮي ﺳـﺮخ و ﻣﺠﻌـﺪش
ﮔﻠﻮﻟﻪ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد ،ﭼﺎﻧﻪ اش از ﺟﺎي آب دﻫﺎن ﻟﻚ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد و ﺳﻔﻴﺪي ﭼﺸﻢ اش ﺗﻤﺎم دور
وﻳﻞ ﭼﻨﺪ ﻗﺪم ﺟﻠﻮ رﻓﺖ ،از ﭘﻴﺮﻣﺮد دور ﺷﺪ و آﻣﺎده ي ﭘﺮﻳﺪن ﻳﺎ ﺟﻨﮓ ﻳﺎ ﻛﻨﺎر ﭘﺮﻳﺪن ﺷﺪ .
ﺟﻮان ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﭘﺮﻳﺪ و ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮ ﺑﻪ او ﺣﻤﻠﻪ ور ﺷﺪ – ﭼﭗ ،راﺳﺖ ،ﭼﭗ ،ﻧﺰدﻳﻚ و ﻧﺰدﻳـﻚ ﺗـﺮ
ﺷﺪ و وﻳﻞ را وادار ﻛﺮد ﻛﺮد ﻋﻘﺐ ﺑﺮود ﺗﺎ آﻧﻜﻪ در ﮔﻮﺷﻪ اي ﻛﻪ دو ﺑﺎرو ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻲ رﺳـﻴﺪﻧﺪ ﮔﻴـﺮ
اﻓﺘﺎد .
ﻻﻳﺮا داﺷﺖ آرام و ﺧﻤﻴﺪه ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺑﻲ ﻛﻪ در دﺳﺖ داﺷﺖ از ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﺟﻮان ﻧﺰدﻳـﻚ ﻣـﻲ ﺷـﺪ .
وﻳﻞ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺟﻠﻮ ﭘﺮﻳﺪ ،درﺳﺖ ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ ﺑﻪ آن ﻣﺮد در ﺧﺎﻧـﻪ ﺷـﺎن ﺣﻤﻠـﻪ ﻛـﺮده ﺑـﻮد و ﺑـﺎ
249
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
250
ﻫﻤﺎن ﺗﺎﺛﻴﺮ .ﺣﺮﻳﻒ ﺑﻪ ﻃﺮزي ﻏﻴﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮه ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺳﻜﻨﺪري ﺧـﻮرد ،از روي ﻻﻳـﺮا ﭘـﺮت ﺷـﺪ و
روي ﺳﻘﻒ ﺳﺮﺑﻲ ﻓﺮود آﻣﺪ .ﭼﻨﺎن ﺳﺮﻳﻊ اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎد ﻛﻪ وﻳﻞ ﺣﺘﻲ ﻓﺮﺻﺖ ﺗﺮﺳﻴﺪن ﭘﻴﺪا ﻧﻜـﺮد .
اﻣﺎ دﻳﺪ ﻛﻪ ﭼﺎﻗﻮ از دﺳﺖ ﺟﻮان ﭘﺮت ﺷﺪ و ﭼﻨﺪ ﻗﺪم آن ﻃﺮف ﺗﺮ ﺗـﻮي ﺳـﺮب ﻓـﺮو رﻓـﺖ ،اول
ﻧﻮك آن ،ﺑﻌﺪ ﺑﻘﻴﻪ ي ﺗﻴﻐﻪ ﺑﺪون ﻫﻴﭻ ﻣﻘﺎوﻣﺘﻲ ﭼﻨﺎن در ﺳﺮب ﺳﺨﺖ ﻓﺮو رﻓﺖ ﻛـﻪ اﻧﮕـﺎر ﻛـﺮه
ﻣﺮد ﺟﻮان ﭼﺮﺧﻴﺪ و ﻓﻮري دﺳﺘﺶ را ﺑﺮاي ﮔﺮﻓﺘﻦ ان دراز ﻛﺮد ،اﻣﺎ وﻳﻞ ﺧﻮدش را روي ﭘﺸﺖ
او اﻧﺪاﺧﺖ و ﻣﻮي او را ﮔﺮﻓﺖ .در ﻣﺪرﺳﻪ ﺟﻨﮕﻴﺪن را ﻳﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد :ﻣﻮﻗﻴﻌﺖ ﻫﺎي زﻳـﺎدي ﺑـﺮاي
ان ﭘﻴﺶ اﻣﺪه ﺑﻮد ،ﻳﻚ ﺑﺎر ﺑﭽﻪ ﻫﺎي دﻳﮕﺮ ﺣﺲ ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ ﻣﺎدر او ﻣﺸﻜﻠﻲ دارد .و او ﻓﻬﻤﻴـﺪه
ﺑﻮد دﻟﻴﻞ ﻳﻚ ﺟﻨﮓ ﻣﺪرﺳﻪ اي ﻟﻘﺐ ﭘﻴﺪا ﻛﺮدن ﻧﻴﺴﺖ ﺑﻠﻜﻪ ﺑﺮاي اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ دﺷـﻤﻦ ﺗـﺴﻠﻴﻢ
ﺷﻮد ،ﻛﻪ ﻳﻌﻨﻲ ﺑﻴﺶ از آﻧﻜﻪ او ﺑﻪ ﺗﻮ ﺻﺪﻣﻪ ﺑﺰﻧﺪ ﺗﻮ ﺑﻪ او ﺻﺪﻣﻪ ﺑﺰﻧﻲ .ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﺑﺮاي
ﺻﺪﻣﻪ زدن ﺑﻪ ﻛﺲ دﻳﮕﺮ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ رﻏﺒﺖ اﻳﻦ ﻛﺎر را اﻧﺠﺎم داد و ﻣﻲ داﻧﺴﺖ اﻓﺮاد زﻳﺎدي ﭘﻴﺪا ﻧﻤـﻲ
ﺷﻮﻧﺪ ﻛﻪ رﻏﺒﺖ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻛﺎر داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ؛ اﻣﺎ ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﺧﻮدش ﭼﻨﻴﻦ رﻏﺒﺘﻲ دارد.
ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ اﺣﺴﺎﺳﻲ ﺑﺮاﻳﺶ ﺑﻴﮕﺎﻧﻪ ﻧﺒﻮد ،اﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺎ ﻣﺮدي ﺑﺎﻟﻎ ﻛﻪ ﭼـﺎﻗﻮ ﺣﻤـﻞ داﺷـﺘﻪ
ﺑﺎﺷﺪ ﻧﺠﻨﮕﻴﺪه ﺑﻮد و ﺣﺎﻻ ﭼﺎﻗﻮ از دﺳﺖ ﻣﺮد ﺟﻮان اﻓﺘﺎده ﺑﻮد ﺑﻪ ﻫﺮ ﻗﻴﻤﺘﻲ ﻧﺒﺎﻳـﺪ ﻣـﻲ ﮔﺬاﺷـﺖ
دوﺑﺎره آن را ﺑﺮ دارد.
250
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
251
وﻳﻞ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎي ﭘﺮ ﭘﺸﺖ و ﻣﺮﻃﻮب ﻣﺮد ﺟﻮان ﭼﻨﮓ اﻧﺪاﺧﺖ و او را ﺗﺎ آﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑـﺎ
ﺷﺪت ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﻛﺸﻴﺪ .ﻣﺮد ﻏﺮﻳﺪ و ﺧﻮد را ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﻮ و آن ﺳﻮ ﺗﻜﺎن داد ،اﻣﺎ وﻳﻞ ﺣﺘـﻲ ﻣﺤﻜـﻢ
ﺗﺮ ﺑﻪ او آوﻳﺨﺖ .و ﺣﺮﻳﻒ از درد و ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﻧﻌﺮه زد .ﺧﻮد را ﺑﺎﻻ ﻛﺸﻴﺪ و ﺑـﻪ ﻋﻘـﺐ اﻧـﺪاﺧﺖ و
وﻳﻞ را ﺑﻴﻦ ﺧﻮد و دﻳﻮار ﻗﺮار داد ؛ ﺿﺮﺑﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻛﺎري ﺑﻮد ،ﻧﻔﺲ وﻳﻞ ﺑﻨـﺪ آﻣـﺪ و دﺳـﺘﺶ ﺷـﻞ
وﻳﻞ ﺑﻪ زاﻧﻮ روي ﻧﺎودان ﺳﻨﮕﻲ اﻓﺘﺎد ،ﺑﺪﺟﻮري از ﻧﻔﺲ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد اﻣﺎ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ آﻧﺠﺎ ﺑﻤﺎﻧﺪ
.ﺳﻌﻲ ﻛﺮد از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮد – و در ﺣﻴﻦ اﻳﻦ ﻛﺎر ﻳﻚ ﭘﺎﻳﺶ ﺗـﻮي ﻳﻜـﻲ از آﺑﺮوﻫـﺎ ﻓـﺮو رﻓـﺖ .
اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ ﻧﻮاﻣﻴﺪاﻧﻪ ﺳﺮب ﮔﺮم را ﭼﻨﮓ ﻣﻲ زد و در ﻳﻚ ﻟﺤﻈﻪ ي ﺧﻮﻓﻨﺎك ﻓﻜﺮ ﻛﺮد از روي ﺑﺎم
ﻣﻲ ﻟﻐﺰد و ﺑﻪ زﻣﻴﻦ ﻓﺮود ﻣﻲ ﻛﻨﺪ اﻣﺎ اﺗﻔﺎﻗﻲ ﻧﻴﺎﻓﺘﺎد .ﭘﺎي ﭼﭙﺶ را در ﻓﻀﺎ ﺳـﺮﮔﺮدان ﺑـﻮد ،اﻣـﺎ
ﭘﺎﻳﺶ را ﺑﻪ داﺧﻞ دﻳﻮار ﻛﺸﻴﺪ و ﺑﻪ زﺣﻤﺖ از آﻧﺠﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ .ﻣﺮد ﺟﻮان ﺣﺎﻻ دوﺑﺎره ﺑـﻪ ﭼـﺎﻗﻮ
رﺳﻴﺪه ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﻜﺮد آن را ﺑﺮ دارد ﭼﻮن ﻻﻳﺮا از ﭘﺸﺖ روي او ﭘﺮﻳﺪ ،ﭼﻨﮓ و ﻟﮕﺪش ﻣـﻲ
زد و ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﮔﺮﺑﻪ وﺣﺸﻲ او را ﮔﺎز ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ اﻣﺎ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ ﻣﻮي او را ﻣﺤﻜﻢ ﺑﮕﻴـﺮد و ﺟـﻮان او
را زﻣﻴﻦ اﻧﺪاﺧﺖ .و ﺗﺎ ﻻﻳﺮا ﺑﺨﻮاﻫﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮد ﺟﻮان ﭼﺎﻗﻮ را در دﺳﺖ داﺷﺖ.
251
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
252
ﻻﻳﺮا ﻳﻚ وري اﻓﺘﺎده ﺑﻮد و ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﮔﺮﺑﻪ وﺣﺸﻲ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻣﻮ ﺳﻴﺦ ﻛﺮده و ﭘـﺸﺖ
ﺳﺮ ﻻﻳﺮا اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد و دﻧﺪان ﻫﺎﻳﺶ را ﻧﺸﺎن ﻣﻲ داد ﺷﻜﻲ ﻧﺒﻮد :او ﻣﺴﻠﻤﺎً ﺑﺮادر آﻧﺠﻠﻴﻜـﺎ ﺑـﻮد و
ﺧﻴﻠﻲ وﺣﺸﻲ ﺑﻮد ﺗﻤﺎم ذﻫﻨﺶ ﻣﺘﻮﺟﻪ وﻳﻞ ﺑﻮد و ﭼﺎﻗﻮ را در دﺳﺖ داﺷﺖ.
او ﻃﻨﺎﺑﻲ را ﻛﻪ ﻻﻳﺮا اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺮ داﺷﺘﻪ ﺑﻮد و ﺣﺎﻻ آن را دور دﺳﺖ ﭼﭗ اش ﭘﻴﭽﻴﺪه ﺑﻮد ﺗﺎ
در ﺑﺮاﺑﺮ ﭼﺎﻗﻮ از ﺧﻮد دﻓﺎع ﻛﻨﺪ .ﺑﻴﻦ ﺟﻮان و آﻓﺘﺎب ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد ﺗﺎ ﻧﻮر ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺣﺮﻳﻒ ﺑﻴﻔﺘﺪ
و ﭘﻠﻚ ﺑﺰﻧﺪ ﺣﺘﻲ ﺑﻬﺘﺮ از آن ﺳﺎزه ﺷﻴﺸﻪ اي ﻧﻮر را ﺑﻪ ﭼﺸﻢ او ﻣـﻨﻌﻜﺲ ﻣـﻲ ﻛـﺮد و وﻳـﻞ ﻳـﻚ
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﺟﻮان ﭘﺮﻳﺪ ﻛﻪ دور از ﭼﺎﻗﻮ ﺑﻮد و دﺳﺖ راﺳﺘﺶ را ﺑـﺎﻻ ﮔﺮﻓـﺖ و ﻣﺤﻜـﻢ ﺑـﻪ
زاﻧﻮي او ﺿﺮﺑﻪ زد .ﺳﻌﻲ ﻛﺮده ﺑﻮد ﺑﺎ دﻗﺖ ﻫﺪف ﮔﻴﺮي ﻛﻨﺪ و ﺿﺮﺑﻪ را ﺧﻮب زده ﺑﻮد .ﺟﻮان ﺑـﺎ
وﻳﻞ دﻧﺒﺎل او ﭘﺮﻳﺪ ،دوﺑﺎره ﻟﮕﺪ زد ،ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻟﮕﺪ ﻣﻲ زد و ﻣﺮد ﺟـﻮان را ﺑـﻪ
اﻳﻦ ﺑﺎر ﺟﻮان ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺗﺮ ﺑﻪ زﻣﻴﻦ اﻓﺘﺎد و دﺳﺖ راﺳﺖ اش ﻛﻪ ﭼﺎﻗﻮ در آن ﺑﻮد روي ﺑﺎم ﺳﺮﺑﻲ
و ﻛﻨﺎر ﭘﺎي وﻳﻞ اﻓﺘﺎد .وﻳﻞ ﻓﻮري ﭘﺎ روي دﺳـﺖ او ﮔﺬاﺷـﺖ و اﻧﮕـﺸﺘﺎن او را زﻳـﺮ ﻓـﺸﺎر ﺷـﺪﻳﺪ
252
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
253
ﮔﺬاﺷﺖ ،ﺑﻌﺪ ﻃﻨﺎب را ﻣﺤﻜﻢ ﺗﺮ دور دﺳﺖ او ﭘﻴﭽﻴﺪ و ﺿﺮﺑﻪ اي دﻳﮕﺮ زد و ﭼﺎﻗﻮ را رﻫـﺎ ﻛـﺮد .
وﻳﻞ ﻓﻮري ﺑﺎ ﻟﮕﺪ آن را ﺑﻪ ﻛﻨﺎري اﻧﺪاﺧﺖ ،ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﻛﻔﺶ او ﺑﻪ دﺳﺘﻪ ﭼـﺎﻗﻮ ﺧـﻮرد و ﭼـﺎﻗﻮ
ﻟﻴﺰ ﺧﻮرد و درﺳﺖ ﻛﻨﺎر ﻧﺎودان ﻣﺎﻧﺪ .ﻃﻨﺎب دوﺑﺎره دور دﺳـﺖ اش ﺷـﻞ ﺷـﺪه ﺑـﻮد و در ﻛﻤـﺎل
ﺗﻌﺠﺐ ﻣﻘﺪار زﻳﺎدي ﺧﻮن از ﺟﺎﻳﻲ روي ﺑﺎم ﺳﺮﺑﻲ و ﻛﻔﺶ ﻫﺎي او ﻣﻲ رﻳﺨﺖ .
ﻻﻳﺮا داد زد " :ﻣﺮاﻗﺐ ﺑﺎش ! " اﻣﺎ وﻳﻞ آﻣﺎده ﺑﻮد .
در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﻛﻪ ﻫﻨﻮز ﻣﺮد ﺟﻮان ﺗﻌﺎدل ﻧﺪاﺷﺖ ،وﻳﻞ ﺧﻮد را روي او اﻧﺪاﺧﺖ و ﺑـﻪ ﺷـﺪت
ﺑﻪ ﺷﻜﻢ او ﺧﻮرد .ﻣﺮد از ﻋﻘﺐ روي ﺷﻴﺸﻪ اﻓﺘﺎد ﻛﻪ در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺮد ﺷﺪ و ﭼﺎرﭼﻮب ﭼﻮﺑﻲ
ﺳﺴﺖ آن ﻫﻢ ﺷﻜﺴﺖ .در ﻧﺰدﻳﻜﻲ دﻫﺎﻧـﻪ ي راه ﭘﻠـﻪ روي ﺧـﺮده ﭼـﻮب و ﺷﻴـﺸﻪ وﻟـﻮ ﺷـﺪ و
ﭼﺎرﭼﻮب در را ﮔﺮﻓﺖ ،اﻣﺎ ﭼﻴﺰي ﻧﺒﻮد ﻛﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺟﻠﻮي ﺳﻘﻮط او را ﺑﮕﻴﺮد و ول ﺷـﺪ .از ﻋﻘـﺐ
وﻳﻞ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻧﺎودان رﻓﺖ و ﭼﺎﻗﻮ را ﺑﺮداﺷﺖ ،ﺟﻨﮓ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ .ﻣﺮد ﺟﻮان ،زﺧﻤﻲ و ﻛﻮﻓﺘﻪ ،
از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ رﻓﺖ و دﻳﺪ ﻛﻪ وﻳﻞ ﭼﺎﻗﻮ ﺑﻪ دﺳﺖ اﻳﺴﺘﺎده اﺳﺖ ؛ ﺑﺎ ﺧﺸﻤﻲ ﺣﺎﻛﻲ از ﻧﻮﻣﻴﺪي ﺑﻪ او
253
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
254
ﻣﺸﻜﻠﻲ ﭘﻴﺶ آﻣﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ او ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪه ﺑﻮد .ﭼﺎﻗﻮ را اﻧـﺪاﺧﺖ و دﺳـﺖ ﭼـﭗ اش را ﺑﻐـﻞ
ﻛﺮد .
ﻃﻨﺎب دور دﺳﺖ ﻏﺮق ﺧﻮن ﺑﻮد و وﻗﺘﻲ آن را ﺑﺎز ﻛﺮد ...
ﻧﻔﺲ ﻻﻳﺮا ﺑﻨﺪ آﻣﺪ " .اﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﻳﺖ ! اوه ،وﻳﻞ " ...
ﺳﺮش ﮔﻴﺞ رﻓﺖ .ﺧﻮن از ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ اﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎ ﺑﻮد ﻓﻮران ﻣـﻲ ﻛـﺮد و ﺷـﻠﻮار ﺟـﻴﻦ و ﻛﻔـﺶ
ﻫﺎﻳﺶ ﺣﺎﻻ ﻏﺮق در ﺧﻮن ﺷﺪه ﺑﻮد .ﻣﺠﺒﻮر ﺷﺪ دراز ﺑﻜﺸﺪ و ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﺒﻨﺪد .
درد زﻳﺎد ﺷﺪﻳﺪ ﻧﺒﻮد و ﺑﺨﺸﻲ از ذﻫﻦ اش از ﻫﻤﻴﻦ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺑﻮد .ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﺪاوم ﻣﺜـﻞ ﺗـﺎپ ﺗـﺎپ
ﻫﺮﮔﺰ ﭼﻨﺎن اﺣﺴﺎس ﺿﻌﻒ ﻧﻜﺮده ﺑﻮد .اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﻟﺤﻈﻪ اي ﺧﻮاب اش ﺑﺮده اﺳـﺖ .ﻻﻳـﺮا
داﺷﺖ ﺑﺎ دﺳﺖ اش ﻛﺎري ﻣﻲ رﻛﺪ .ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﻣﻴﺰان آﺳﻴﺐ را ﺑﺒﻴﻨﺪ ،و ﺣﺎل اش ﺧـﺮاب ﺷـﺪ .
ﭘﻴﺮﻣﺮد ﻧﺰدﻳﻚ آﻧﻬﺎ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد ،اﻣﺎ وﻳﻞ ﻧﻤﻲ دﻳﺪ او ﭼـﻪ دارد ﻣـﻲ ﻛﻨـﺪ و در اﻳـﻦ ﺑـﻴﻦ ﻻﻳـﺮا
داﺷﺖ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ":اﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﻛﻤﻲ ﺧﺰه ي ﺧﻮن داﺷﺘﻴﻢ ،ﻫﻤﺎن ﻛﻪ ﺧﺮس ﻫـﺎ اﺳـﺘﻔﺎده ﻣـﻲ
ﻛﻨﻨﺪ ،ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻬﺘﺮش ﻛﻨﻢ ،وﻳﻞ ،ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ .ﺑﺒﻴﻦ ،ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ اﻳﻦ ﺗﻜﻪ ﻃﻨـﺎب را دور
254
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
255
ﺑﺎزوﻳﺖ ﺑﺒﻨﺪم ﺗﺎ ﺟﻠﻮي ﺧﻮﻧﺮﻳﺰي را ﺑﮕﻴﺮد ،ﭼﻮن ﻧﻤﻲ ﺗـﻮاﻧﻢ آن را دور اﻧﮕـﺸﺖ ﻫﺎﻳـﺖ ﺑﺒﻨـﺪم ،
ﮔﺬاﺷﺖ آن ﻛﺎر را ﺑﻜﻨﺪ ،ﺑﻌﺪ ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻛﺮد ﺗﺎ اﻧﮕﺸﺖ ﻫـﺎ را ﭘﻴـﺪا ﻛﻨـﺪ ﻫـﺮ دو ﻣﺜـﻞ
ﻋﻼﻣﺖ ﺳﻮال ﻫﺎﻳﻲ ﺧﻮﻧﻴﻦ روي ﺑﺎم ﺳﺮﺑﻲ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد ،ﺧﻨﺪﻳﺪ .
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :آﻫﺎي ﺑﺲ ﻛﻦ .ﺣﺎﻻ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ .آﻗﺎي ﭘـﺎرادﻳﺰي ﻛﻤـﻲ دوا دارد ،ﻣـﺮﻫﻢ ،ﻧﻤـﻲ
داﻧﻢ ﭼﻴﺴﺖ .ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪ ي ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﺮوﻳﻢ .آن ﻣﺮد دﻳﮕﺮ رﻓﺘﻪ ..دﻳـﺪﻳﻢ ﻛـﻪ از در ﻓـﺮار ﻛـﺮد .
ﺣﺎﻻ دﻳﮕﺮ رﻓﺘﻪ .او را ﺷﻜﺴﺖ دادي .زود ﺑﺎش ،وﻳﻞ ...ﻋﺠﻠﻪ ﻛﻦ " ..
ﻏﺮﻏﺮ ﻛﻨﺎن و ﺑﺎﭼﺮب زﺑﺎﻧﻲ وﻳﻞ را از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﺮد و از ﺑﻴﻦ ﺷﻴﺸﻪ ﻫﺎي ﺷﻜـﺴﺘﻪ و ﺧـﺮده
ﭼﻮب ﻫﺎ وارد اﺗﺎﻗﻲ ﺧﻨﻚ ﻛﻪ دور از ﭘﺎﮔﺮد ﺑﻮد ﺷﺪﻧﺪ .دﻳﻮارﻫﺎ را ﻗﻔﺴﻪ ﻫﺎﻳﻲ از ﺑﻄـﺮي ،ﺷﻴـﺸﻪ
ﻫﺎي دﻫﺎن ﮔﺸﺎد ،ﻫﺎون و دﺳﺘﻪ ﻫﺎون و ﺗﺮازوﻫﺎي ﺷﻴﻤﻴﺪان ﻫﺎ ﭘﻮﺷـﺎﻧﺪه ﺑـﻮد .زﻳـﺮ ﭘﻨﺠـﺮه ي
ﻛﺜﻴﻒ اﺗﺎق ﻳﻚ ﻇﺮﻓﺸﻮﻳﻲ ﺳﻨﮕﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ در آن ﭘﻴﺮﻣﺮد ﺑﺎ دﺳﺘﺎن ﻟﺮزان اش داﺷﺖ ﭼﻴـﺰي را از
ﻟﻴﻮاﻧﻲ ﻛﻮﭼﻚ را ﺑﺎ ﻣﺎﻳﻌﻲ ﻃﻼﻳﻲ و ﺗﻴﺮه ﭘﺮ ﻛﺮد و ﮔﻔﺖ " :ﺑﻨﺸﻴﻦ و اﻳﻦ را ﺑﺨﻮر " .
وﻳﻞ ﻧﺸﺴﺖ و ﻟﻴﻮان را ﮔﺮﻓﺖ .اوﻟﻴﻦ ﺟﺮﻋﻪ ﮔﻠﻮﻳﺶ را ﻣﺜﻞ آﺗﺶ ﺳﻮزاﻧﺪ .در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ وﻳـﻞ
255
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
256
وﻳﻞ ﺑﺎ اﺣﺘﻴﺎط ﺑﻴﺸﺘﺮي آن را ﻧﻮﺷﻴﺪ .ﺣﺎﻻ دﺳﺖ اش واﻗﻌﺎً داﺷﺖ درد ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ .
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﺪ او را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻛﻨﻴﺪ ؟ " ﺻﺪاﻳﺶ ﻧﻮﻣﻴﺪاﻧﻪ ﺑﻮد .
" آه ،ﺑﻠﻪ ،ﻣﺎ ﺑﺮاي ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ دوا دارﻳﻢ .ﺗﻮ ،دﺧﺘﺮ ،آن ﻛﺸﻮي ﻣﻴﺰ را ﺑـﺎز ﻛـﻦ و ﻳـﻚ ﺑﺎﻧـﺪ
وﻳﻞ ﭼﺎﻗﻮ را دﻳﺪ ﻛﻪ روي ﻣﻴﺰ وﺳﻂ اﺗﺎق ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ آن را ﺑﺮدارد ﭘﻴﺮﻣـﺮد ﺑـﺎ
ﮔﻔﺖ ":دوﺑﺎره ﺑﺨﻮر " .وﻳﻞ ﻟﻴﻮان را ﻣﺤﻜﻢ ﮔﺮﻓﺖ و ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ را ﺑـﺴﺖ ،در ﻫﻤـﻴﻦ ﺣـﻴﻦ
ﭘﻴﺮﻣﺮد ﺑﺎ دﺳﺖ او ﻛﺎري ﻛﺮد .ﺧﻴﻠﻲ ﻣﻲ ﺳﻮﺧﺖ ،اﻣﺎ ﺑﻌﺪ اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﺣﻮﻟﻪ اي ﺧﺸﻦ ﺑـﻪ ﻣـﭻ
دﺳﺖ اش ﻛﺸﻴﺪه ﻣﻲ ﺷﻮد وﭼﻴﺰي ﺑﻪ ﻧﺮﻣﻲ روي ﺟﺮاﺣﺖ ﻛـﺸﻴﺪه ﺷـﺪ .ﺑﻌـﺪ ﺑـﺮاي ﻟﺤﻈـﻪ اي
ﭘﻴﺮﻣﺮد ﮔﻔﺖ " :اﻳﻦ ﭘﻤﺎدي ارزﺷﻤﻨﺪ اﺳـﺖ .دﺳـﺘﻴﺎﺑﻲ ﺑـﻪ آن ﻛـﺎر دﺷـﻮاري اﺳـﺖ .ﺑـﺮاي
256
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
257
ﻳﻚ ﻟﻮﻟﻪ ﻏﺒﺎر آﻟﻮد ﭘﻤﺎد ﺿﺪ ﻋﻔﻮﻧﻲ ﻛﻨﻨﺪه ﻋﺎدي ﺑﻮد ﻛﻪ وﻳﻞ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ از ﻫﺮ داروﺧﺎﻧـﻪ اي
در دﻧﻴﺎي ﺧﻮد ﺑﺨﺮد .ﭘﻴﺮﻣﺮد ﻃﻮري از آن اﺳﺘﻔﺎده ﻣﻲ ﻛﺮد ﻛﻪ اﻧﮕﺎر از ﺻﻤﻎ ﺧﺎﺻﻲ ﺑﻮد .وﻳـﻞ
و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﻣﺮد داﺷﺖ ﺑﻪ ﺟﺮاﺣﺖ رﺳﻴﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﻻﻳﺮا اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن دارد
ﺑﻲ ﺻﺪا او را ﺻﺪا ﻣﻲ زﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻴﺎﻳﺪ و از ﭘﻨﺠﺮه ﺑﻴﺮون را ﻧﮕﺎه ﻛﻨﺪ .ﺣﺎﻻ ﻳﻚ ﺷﺎﻫﻴﻦ ﻛﻮﭼﻚ ﺷﺪه
ﺑﻮد و در ﭼﺎرﭼﻮب ﭘﻨﺠﺮه ﻛﺰ ﻛﺮده ﺑﻮد و ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﺮﻛﺘﻲ را در ﭘﺎﻳﻴﻦ دﻳﺪه ﺑـﻮد .ﻻﻳـﺮا ﺑـﻪ او
ﭘﻴﻮﺳﺖ ،و ﻓﺮدي آﺷﻨﺎ را دﻳﺪ :آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ داﺷﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﺮادر ﺑﺰرﮔﺘﺮش ﺗﻮﻟﻴﻮ ﻣﻲ دوﻳﺪ ﻛـﻪ ﺑـﻪ
دﻳﻮاري در ﺳﻤﺖ دﻳﮕﺮ ﺧﻴﺎﺑﺎن ﺑﺎرﻳﻚ ﺗﻜﻴﻪ داده ﺑﻮد و داﺷﺖ دﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ را ﻃﻮري ﺗﻜـﺎن ﻣـﻲ
داد ﻛﻪ اﻧﮕﺎر ﺳﻌﻲ داﺷﺖ ﻳﻚ دﺳﺘﻪ ﺧﻔﺎش را از ﺟﻠﻮي ﺻﻮرت اش ﺑﺮاﻧﺪ .ﺑﻌﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﺷـﺮوع
ﻛﺮد ﺑﻪ دﺳﺖ ﻛﺸﻴﺪن ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﻫﺎي روي دﻳﻮار ،ﻫﺮ ﻛﺪام را ﺑﺎ دﻗﺖ ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد ،آﻧﻬـﺎ را ﻣـﻲ
ﺷﻤﺮد ،ﻟﺒﻪ ﻫﺎﻳﺸﺎن را ﻟﻤﺲ ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﺶ را ﺧﻢ ﻣﻲ ﻛﺮد اﻧﮕﺎر ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﭼﻴﺰي را از
آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ ﻣﺴﺘﺎﺻﻞ ﺷﺪه ﺑﻮد ،ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ ﻛﻪ ﭘﺸﺖ ﺳـﺮ او ﺑـﻮد ،ﺑـﻪ ﺑﺮادرﺷـﺎن
رﺳﻴﺪﻧﺪ و دﺳﺖ ﻫﺎي او را ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﺳﻌﻲ ﻛﺮدﻧﺪ او را از ﻫﺮ ﭼﻪ ﻛﻪ داﺷﺖ اذﻳـﺖ اش ﻣـﻲ ﻛـﺮد
دور ﻛﻨﻨﺪ.
257
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
258
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﻧﺎراﺣﺘﻲ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﻲ دارد ﻣﻲ اﻓﺘﺪ :اﺷﺒﺎح ﺑﻪ ﻣﺮد ﺟـﻮان ﺣﻤﻠـﻪ ﻛـﺮده ﺑﻮدﻧـﺪ ،
آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ اﻳﻦ را ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ آﻧﻬﺎ را ﺑﺒﻴﻨﺪ ،و ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻲ ﻛـﺮد
و ﺑﻪ ﻫﻮاي ﺧﺎﻟﻲ ﭼﻨﮓ ﻣﻲ اﻧﺪاﺧﺖ و ﺳﻌﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد آﻧﻬﺎ را ﺑﺮاﻧﺪ ؛ اﻣﺎ ﻓﺎﻳﺪه اي ﻧﺪاﺷـﺖ و ﺗﻮﻟﻴـﻮ
ﺷﻜﺴﺖ ﺧﻮرد .ﺣﺮﻛﺎت اش ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺗﺮ ﺷﺪ و ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ دﺳﺖ از ﺗﻼش ﻛﺸﻴﺪﻧﺪ .آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ ﺑﻪ او
آوﻳﺨﺖ و ﻣﺪام دﺳﺖ اش را ﺗﻜﺎن ﻣﻲ داد اﻣﺎ او ﺑﻴﺪار ﻧﺸﺪ ؛ ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﺑﺎ ﮔﺮﻳﻪ ﻧﺎم ﺑﺮادر را ﺻـﺪا ﻣـﻲ
ﺑﻌﺪ اﻧﮕﺎر آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ ﺣﺲ ﻛﺮد ﻻﻳﺮا دارد او را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ و ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .ﻳﻚ ﻟﺤﻈﻪ ﻧﮕﺎه
ﺷﺎن ﺑﺎ ﻫﻢ ﺗﻼﻗﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻻﻳﺮا ﻟﺮزﻳﺪ ،اﻧﮕﺎر ﻛﻪ دﺧﺘﺮك ﺑﻪ او ﺿﺮﺑﻪ اي زده ﺑﺎﺷﺪ ،ﭼﻮن ﻧﻔﺮت
در ﻧﮕﺎه او ﺧﻴﻠﻲ ﺷﺪﻳﺪ ﺑﻮد ،ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ دﻳﺪ ﻛﻪ او ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و داد زد :
" ﺷﻤﺎ را ﻣﻲ ﻛﺸﻴﻢ ! ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﻴﻮ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻛﺮدﻳﺪ ! ﻣﻲ ﻛﺸﻴﻢ ﺗﺎن ! "
دو ﻛﻮدك دوان دوان ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ و ﺑﺮادر ﻣﺼﻴﺒﺖ زده ﺷﺎن را ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ ؛ ﻻﻳﺮا ﻛﻪ ﺗﺮﺳـﻴﺪه
ﺑﻮد و اﺣﺴﺎس ﮔﻨﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد دوﺑﺎره ﺑﻪ داﺧﻞ اﺗﺎق ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﭘﻨﺠﺮه را ﺑﺴﺖ .ﺑﻘﻴﻪ ﭼﻴﺰي ﻧﺸﻨﻴﺪه
ﺑﻮدﻧﺪ .ﺟﻴﺎﻛﻮﻣﻮ ﭘﺎرادﻳﺰي داﺷﺖ دوﺑﺎره ﺑﻪ زﺧﻢ ﭘﻤﺎد ﻣﻲ ﻣﺎﻟﻴﺪ و ﻻﻳﺮا ﺳـﻌﻲ ﻛـﺮد آﻧﭽـﻪ را ﻛـﻪ
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :ﺑﺎﻳﺪ ﭼﻴﺰي دور دﺳﺖ اش ﺑﺒﻨﺪﻳﻢ ﺗﺎ ﺧﻮن ﺑﻨﺪ ﺑﻴﺎﻳﺪ .و ﮔﺮﻧﻪ ﺑﻨﺪ ﻧﻤﻲ آﻳﺪ " .
258
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
259
ﭘﻴﺮﻣﺮد ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﮔﻔﺖ " :ﺑﻠﻪ ،ﺑﻠﻪ ،ﻣﻲ داﻧﻢ " .
وﻗﺘﻲ دﺳﺖ اش را ﺑﺎﻧﺪ ﭘﻴﭽﻲ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ وﻳﻞ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﺎز ﻧﮕﻪ داﺷـﺖ و ﺟﺮﻋـﻪ ﺟﺮﻋـﻪ
در آن ﻟﺤﻈﻪ اﺣﺴﺎس ﺗﺴﻜﻴﻦ و آراﻣﺶ ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ دﺳﺖ اش ﺑﺪﺟﻮري درد ﻣﻲ ﻛﺮد .
ﺟﻴﺎﻛﻮﻣﻮ ﭘﺎرادﻳﺰي ﮔﻔﺖ " :ﺑﻴﺎ ،ﭼﺎﻗﻮ را ﺑﮕﻴﺮ .ﻣﺎل ﺗﻮﺳﺖ " .
ﻣﺮد ﮔﻔﺖ " :ﺣﻖ اﻧﺘﺨﺎب ﻧﺪاري .ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﺣﺎﻣﻞ ﻫﺴﺘﻲ " .
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :اﻧﮕﺎر ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدﻳﺪ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﻣﻞ ﭼﺎﻗﻮ ﻫﺴﺘﻴﺪ " .
ﭘﻴﺮﻣﺮد ﮔﻔﺖ " :ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ .ﭼﺎﻗﻮ ﻣﻲ داﻧﺪ ﻛﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﻳﻚ دﺳـﺖ را ﺗـﺮك ﻛﻨـﺪ و ﺑـﻪ
دﺳﺖ دﻳﮕﺮ ﺑﺮﺳﺪ ،و ﻣﻲ داﻧﻢ ﭼﻄﻮر .ﺑﺎور ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻴﺪ ؟ ﻧﮕﺎه ﻛﻨﻴﺪ ! "
دﺳﺖ ﭼﭗ ﺧﻮد را ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ .اﻧﮕﺸﺖ ﻛﻮﭼﻚ و اﻧﮕﺸﺖ ﻛﻨﺎر آن ﻗﻄﻊ ﺷﺪه ﺑﻮد ،درﺳﺖ ﻣﺜﻞ
ﭘﻴﺮﻣﺮد ﮔﻔﺖ " :ﺑﻠﻪ ،ﻣﻦ ﻫﻢ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﺟﻨﮕﻴـﺪه ام و ﻫﻤـﺎن اﻧﮕـﺸﺖ ﻫـﺎ را از دﺳـﺖ دادم ،
ﻧﺸﺎﻧﻪ ي ﺣﺎﻣﻞ ﺷﺪن .و اﻟﺒﺘﻪ از ﻗﺒﻞ اﻳﻦ را ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻢ " .
259
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
260
ﻻﻳﺮا ﻧﺸﺴﺖ .وﻳﻞ ﺑﺎ دﺳﺖ ﺳﺎﻟﻢ اش ﻟﺒﻪ ي ﻣﻴﺰ ﻏﺒﺎر آﻟﻮد را ﮔﺮﻓـﺖ .ﺳـﻌﻲ ﻛـﺮد ﻛﻠﻤـﺎت را
" اﻣﺎ ﻣﻦ ...ﻣﺎ ﻓﻘﻂ آﻣﺪﻳﻢ اﻳﻨﺠﺎ ﺗﺎ ..ﻳﻚ ﻣﺮدي ﭼﻴﺰي از ﻻﻳـﺮا دزدﻳـﺪه ﺑـﻮد و ﭼـﺎﻗﻮ را ﻣـﻲ
" ﻣﻦ آن ﻣﺮد را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻢ .او ﻳﻚ دروﻏﮕﻮﺳﺖ ،ﻳﻚ ﺷﺎرﻻﺗﺎن .اﺷﺘﺒﺎه ﻧﻜﻨﻴﺪ ،او ﺑـﻪ ﺷـﻤﺎ
ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰﻧﻤﻲ دﻫﺪ .او ﭼﺎﻗﻮ را ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ،و ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ آن را ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺷـﻤﺎ ﺧﻴﺎﻧـﺖ ﻣـﻲ
ﻛﻨﺪ .او ﻫﺮﮔﺰ ﺣﺎﻣﻞ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﺷﺪ .ﭼﺎﻗﻮ ﺑﻪ ﺣﻖ ﻣﺎل ﺗﻮﺳﺖ " .
وﻳﻞ ﺑﺎ ﺑﻲ ﻣﻴﻠﻲ رو ﻛﺮد ﺑﻪ ﭼﺎﻗﻮ .آن را ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮد ﻛﺸﻴﺪ .ﺷﺒﻴﻪ ﺧﻨﺠﺮﻫﺎي ﻋﺎدي ﺑﻮد ﺑـﺎ
ﺗﻴﻐﻪ اي دو ﻟﺒﻪ از ﻓﻠﺰ ﻣﺎت ﺑﻪ ﻃﻮل ﺑﻴﺴﺖ ﺳﺎﻧﺘﻲ ﻣﺘﺮ ،ﻣﻴﻠﻪ اي ﻋﺮﺿﻲ و ﻛﻮﺗﺎه از ﻫﻤـﺎن ﻓﻠـﺰ و
دﺳﺘﻪ اي از ﺻﻨﺪل ﺳﺮخ .در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ دﻗﺖ آن را ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد دﻳﺪ ﻛﻪ در ﺻﻨﺪل ﺳﺮخ رﮔﻪ
ﻫﺎﻳﻲ ﻃﻼﻳﻲ ﻛﺎر ﺷﺪه و ﻃﺮﺣﻲ را ﭘﺪﻳﺪ آورده ﻛﻪ او ﻧﻤـﻲ ﺷـﻨﺎﺧﺖ ﺗـﺎ آﻧﻜـﻪ ﭼـﺎﻗﻮ را ﺑﺮﮔﺮداﻧـﺪ
وروي آن ﻃﺮح ﻳﻚ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎ ﺑﺎل ﻫﺎي ﺟﻤﻊ ﺷﺪه دﻳﺪ .در ﺳﻮي دﻳﮕﺮ ﻓﺮﺷﺘﻪ اي دﻳﮕﺮ دﻳﺪه ﻣﻲ
ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺎل ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﺎز ﻛﺮده ﺑﻮد .رﮔﻪ ﻫﺎي ﻃﻼﻳﻲ ﻛﻤﻲ ﺑﺮﺟـﺴﺘﻪ ﺗـﺮ از ﺳـﻄﺢ دﺳـﺘﻪ ﺑـﻮد و
ﺑﺎﻋﺚ ﻣﻲ ﺷﺪ ﭼﺎﻗﻮ ﻣﺤﻜﻢ ﺗﺮ در دﺳﺖ ﻗﺮار ﺑﮕﻴﺮد و وﻗﺘﻲ وﻳﻞ آن را ﺑﺮداﺷﺖ اﺣﺴﺎس ﻣﻲ ﻛـﺮد
ﻧﻮر در دﺳﺖ اش ﺟﺎري ﺷﺪ و ﭼﺎﻗﻮ ﺣﺎﻟﺘﻲ زﻳﺒﺎ ،ﻗﻮي و ﻣﺘﻌﺎدل ﭘﻴﺪا ﻛـﺮد و ﺗﻴﻐـﻪ ي آن دﻳﮕـﺮ
260
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
261
ﻣﺎت ﻧﺒﻮد .در ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ آﻣﺪ ﺗﻴﻐﻪ ﻃﻴﻔﻲ از رﻧﮓ ﻫـﺎي ﻣـﺎت دارد ﻛـﻪ زﻳـﺮ ﺳـﻄﺢ ﻓﻠـﺰ
ﻫﺴﺘﻨﺪ :ارﻏﻮاﻧﻲ ﻛﺒﻮد ،آﺑﻲ درﻳﺎ ،ﻃﻮﺳﻲ اﺑﺮ ،ﺳﺒﺰ ﺳﻴﺮي ﻛﻪ ﺑـﻪ رﻧـﮓ درﺧﺘـﺎن ﺑـﻮد ،رﻧﮕـﻲ
ﺷﺒﻴﻪ ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎي اﻃﺮاف دﻫﺎﻧﻪ ي ﻳﻚ ﻣﻘﺒﺮه در ﮔﻮرﺳﺘﺎﻧﻲ ﻣﺘﺮوك ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎم ﻏﺮوب ...اﮔﺮ ﭼﻴﻨـﻲ
اﻣﺎ ﻟﺒﻪ ﻫﺎ ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﻮد .در ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻫﺮ ﻟﺒﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﻪ ي دﻳﮕﺮ ﺗﻔﺎوت داﺷﺖ .ﻳﻜﻲ از ﻓﻮﻻد ﺷﻔﺎف
و درﺧﺸﺎن ﺑﻮد ﻛﻪ ﻛﻤﻲ ﺑﺎ آن رﻧﮓ ﻫﺎي ﻇﺮﻳﻒ و ﻣـﺎت در ﻫـﻢ آﻣﻴﺨﺘـﻪ ﺑـﻮد ،اﻣـﺎ ﻓـﻮﻻدي ﺑـﺎ
ﺑﺮﻧﺪﮔﻲ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﻗﻴﺎس ﺑﻮد .ﭼﺸﻤﺎن وﻳﻞ از دﻳﺪن آن دﺳﺖ ﻛﺸﻴﺪ .ﻟﺒـﻪ ي دﻳﮕـﺮ درﺳـﺖ ﺑـﻪ
ﻫﻤﺎن ﺗﻴﺰي ،اﻣﺎ ﺑﻪ رﻧﮓ ﻧﻘﺮه ﺑﻮد و ﻻﻳﺮا ﻛﻪ داﺷﺖ از ﭘﺸﺖ ﺳﺮ وﻳﻞ ﻧﮕـﺎه ﻣـﻲ ﻛـﺮد ﮔﻔـﺖ " :
اﻳﻦ رﻧﮓ را ﻗﺒﻼً دﻳﺪه ام ! ﺑﻪ رﻧﮓ ﻫﻤﺎن ﮔﻴﻮﺗﻴﻨﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑـﺎ آن ﻣـﻦ و ﭘـﻦ را از
ﺟﻴﺎﻛﻮﻣﻮ ﭘﺎرادﻳﺰي در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ دﺳﺘﻪ ي ﻳﻚ ﻗﺎﺷﻖ ﺗﻴﻐﻪ را ﻟﻤﺲ ﻣﻲ ﻛﺮد ﮔﻔـﺖ " :اﻳـﻦ
و ﻗﺎﺷﻖ ﻧﻘﺮه اي را ﺑﻪ ﺗﻴﻐﻪ ﻓﺸﺮد .وﻳﻞ ﻛﻪ ﭼﺎﻗﻮ را در دﺳﺖ داﺷـﺖ ﺗﻨﻬـﺎ ﻣﻘﺎوﻣـﺖ ﻛﻤـﻲ را
اﺣﺴﺎس ﻛﺮد و ﺳﺮ ﻗﺎﺷﻖ روي ﻣﻴﺰ اﻓﺘﺎد ،ﺻﺎف ﺑﺮﻳﺪه ﺷﺪه ﺑﻮد .
261
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
262
ﭘﻴﺮﻣﺮد اداﻣﻪ داد " :ﻟﺒﻪ ي دﻳﮕﺮ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪاﻧﻪ ﺗﺮ ﻋﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .ﺑﺎ آن ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴـﺪ درﻳﭽـﻪ اي
ﺑﻪ دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮ ﺑﺎز ﻛﻨﻴﺪ .اﻣﺘﺤﺎن ﻛﻦ .ﻛﺎري را ﻣﻲ ﻛﻮﻳﻢ اﻧﺠﺎم ﺑﺪه ...ﺗﻮ ﺣﺎﻣـﻞ ﻫـﺴﺘﻲ .ﺑﺎﻳـﺪ
ﺑﺪاﻧﻲ .ﻏﻴﺮ از ﻣﻦ ﻛﺴﻲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﻳﺎدت ﺑﺪﻫﺪ ،و ﺑﺮاي ﻣﻦ ﻫﻢ زﻣﺎن زﻳﺎدي ﺑﺎﻗﻲ ﻧﻤﺎﻧﺪه .ﺑﻠﻨـﺪ
وﻳﻞ ﺻﻨﺪﻟﻲ اش را ﻋﻘﺐ داد و از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷـﺪ ،ﭼـﺎﻗﻮ را ﺑـﻪ ﻧﺮﻣـﻲ در دﺳـﺖ ﮔﺮﻓﺘـﻪ ﺑـﻮد .
آﻣﺪ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﻛﻪ " :ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﻫﻢ " ...اﻣﺎ ﺟﻴﺎﻛﻮﻣﻮ ﭘﺎرادﻳﺰي ﺳﺮش را ﺑﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﻧﻔﻲ ﺗﻜﺎن داد.
" ﺳﺎﻛﺖ ﺑﺎش ! ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﻫﻲ ...ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﻫﻲ ...ﺗﻮ ﺣﻖ اﻧﺘﺨﺎب ﻧﺪاري ! ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﮔـﻮش ﻛـﻦ ،
ﭼﻮن زﻣﺎن ﻛﻮﺗﺎه اﺳﺖ .ﺣﺎﻻ ﭼﺎﻗﻮ را ﺟﻠﻮ ﺑﮕﻴﺮ .اﻳﻦ ﻃﻮري ،ﻓﻘﻂ ﭼﺎﻗﻮ ﻧﻴـﺴﺖ ﻛـﻪ ﻣـﻲ ﺑـﺮد ،
ذﻫﻦ ات اﺳﺖ .ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ آن ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻲ .ﭘﺲ ﻓﻜﺮ ﻛﻦ :ذﻫﻦ ات را روي ﻧﻮك ﭼﺎﻗﻮ ﻣﺘﻤﺮﻛﺰ ﻛـﻦ ،
ﭘﺴﺮ .ﺣﺎﻻ ﺣﺮﻛﺖ اش ﺑﺪه ،ﺧﻴﻠﻲ آرام .دﻧﺒﺎل ﺷﻜﺎﻓﻲ ﺑﺴﻴﺎر ﻛﻮﭼـﻚ ﻣﻴﮕـﺮدي ﻛـﻪ ﻫﺮﮔـﺰ ﺑـﺎ
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺖ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻲ آن را ﺑﺒﻴﻨﻲ ،اﻣﺎ ﻧـﻮك ﭼـﺎﻗﻮ آن را ﭘﻴـﺪا ﻣـﻲ ﻛﻨـﺪ اﮔـﺮ ذﻫـﻦ ات را
ﻣﺘﻤﺮﻛﺰ ﻛﻨﻲ .دﺳﺖ ات را آرام در ﻫﻮا ﺣﺮﻛﺖ ﺑﺪه ﺗﺎ ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﻜﺎف دﻧﻴﺎ را اﺣﺴﺎس ﻛﻨـﻲ
"...وﻳﻞ ﺳﻌﻲ ﻛﺮد اﻳﻨﻜﺎر را ﺑﻜﻨﺪ .اﻣﺎ ﺳﺮش ﺻﺪا ﻣﻲ ﻛـﺮد و دﺳـﺖ ﭼـﭗ اش ﺑـﻪ ﺷـﺪت ﻣـﻲ
ﻟﺮزﻳﺪ ،دوﺑﺎره دو اﻧﮕﺸﺖ اش را دﻳﺪ ﻛﻪ روي ﺑﺎم اﻓﺘﺎده ﺑﻮد ،ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣـﺎدرش ﻓﻜـﺮ ﻛـﺮد ،ﻣـﺎدر
262
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
263
ﺑﻴﭽﺎره اش ...ﭼﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ؟ ﭼﻄـﻮر او را دﻟـﺪاري ﻣـﻲ داد ؟ او ﭼﻄـﻮر ﻣـﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ ﻣـﺎدر را
دﻟﺪاري ﺑﺪﻫﺪ ؟ ﭼﺎﻗﻮ را روي ﻣﻴﺰ ﮔﺬاﺷﺖ و ﺧﻢ ﺷﺪ دﺳﺖ ﻣﺠﺮوح اش را ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﺮﻳـﻪ ﻛـﺮد .
ﻫﻤﻪ ي اﻳﻦ ﻫﺎ ﺧﺎرج از ﺗﺤﻤﻞ او ﺑﻮد .ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﻳﻪ ﮔﻠﻮ و ﺳﻴﻨﻪ اش را ﻣﻲ ﻟﺮزاﻧـﺪ و اﺷـﻚ ﻫـﺎ
ﻣﻲ ﻛﺮد ،آن ﻣﺤﺒﻮب ﻋﺰﻳﺰ ،ﻧﺎﺷﺎد ،وﺣﺸﺖ زده و ﺑﻴﭽﺎره اش ...او را ﺗﺮك ﻛﺮده ﺑـﻮد ،او را
دﻟﺘﻨﮓ ﺷﺪه ﺑﻮد .اﻣﺎ ﺑﻌﺪ اﺣﺴﺎس ﻏﺮﻳﺒﻲ در او ﭘﻴﺪا ﺷﺪ و ﺑﺎ ﭘﺸﺖ دﺳﺖ راﺳﺖ ﭼـﺸﻢ اش را
ﭘﺎك ﻛﺮد و دﻳﺪ ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﺳﺮش را روي زاﻧﻮي او ﮔﺬاﺷﺘﻪ اﺳﺖ .ﺷﻴﺘﺎن ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﺳـﮓ ﮔﺮﮔـﻲ
ﺷﺪه ﺑﻮد ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ ﻏﻤﮕﻴﻦ و اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﻲ ﺑﻪ او ﺧﻴﺮه ﺷﺪه ﺑﻮد ،ﺑﻌﺪ ﺑـﻪ آراﻣـﻲ دﺳـﺖ ﻣﺠـﺮوح
وﻳﻞ ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ ﻛﻪ در دﻧﻴﺎي ﻻﻳﺮا ﻳﻚ ﻓﺮد ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺷﻴﺘﺎن ﻛﺲ دﻳﮕﺮ را ﻟﻤﺲ ﻛﻨﺪ و اﮔﺮ ﺗﺎ ﺑﻪ
ﺣﺎل ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن را ﻟﻤﺲ ﻧﻜﺮده ﺑﻮد ﻓﻘﻂ ادب ﻣﺎﻧﻊ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻧﻪ آﮔـﺎﻫﻲ از آن ﻣﻤﻨﻮﻋﻴـﺖ .ﺣـﺎﻻ
ﻧﻔﺲ ﻻﻳﺮا ﺑﻨﺪ آﻣﺪه ﺑﻮد .ﺷﻴﺘﺎن اش ﺑﻪ ﺧﻮاﺳﺖ ﺧﻮد اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻛﺮده ﺑـﻮد ،ﺑﻌـﺪ ﺷـﺐ ﭘـﺮه اي
ﻛﻮﭼﻚ ﺷﺪ و آﻣﺪ روي ﺷﺎﻧﻪ ﻻﻳﺮا ﭘﺮ زد .ﭘﻴﺮﻣﺮد داﺷﺖ ﺑﺎ اﺷﺘﻴﺎق ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﺮد ﻧﻪ ﺑﺎ ﻧﺎﺑـﺎوري.
ﺣﺘﻤﺎً ﻗﺒﻼً ﺷﻴﺘﺎن دﻳﺪه ﺑﻮد ؛ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل او ﺑﻪ دﻧﻴﺎﻫﺎي دﻳﮕﺮ ﺳﻔﺮ ﻛﺮده ﺑﻮد.
263
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
264
ﺣﺮﻛﺖ ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﻣﻮﺛﺮ اﻓﺘﺎد .وﻳـﻞ آب دﻫـﺎﻧﺶ را ﻗـﻮرت داد و دوﺑـﺎره از ﺟـﺎ ﺑﻠﻨـﺪ ﺷـﺪ و
ﮔﻔﺖ " :ﺑﺴﻴﺎر ﺧﺐ ،دوﺑﺎره اﻣﺘﺤﺎن ﻣﻲ ﻛﻨﻢ .ﺑﮕﻮ ﭼﻜﺎر ﻛﻨﻢ " .
اﻳﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ ذﻫﻦ اش ﻓﺸﺎر آورد ﺗﺎ ﻛﺎري را ﻛﻪ ﺟﻴﺎﻛﻮﻣﻮ ﭘـﺎرادﻳﺰي ﻣـﻲ ﮔﻔـﺖ اﻧﺠـﺎم ﺑﺪﻫـﺪ ،
دﻧﺪان ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻲ ﻓﺸﺮد ،از ﻓﺮط ﺗﻼش ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ و ﻋﺮق ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﺑـﻲ ﻗـﺮاري
ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ وﺳﻂ ﻛﺎر ﺑﭙﺮد ،ﭼﻮن اﻳﻦ ﻓﺮآﻳﻨﺪ را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺧﺖ .دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﻫﻢ ﻫﻤـﻴﻦ ﻃـﻮر ،و
ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر ﻛﻴﺘﺲ ﺷﺎﻋﺮ ،ﻫﺮ ﻛﻪ ﺑﻮد ،ﻫﻤﻪ ﺷﺎن ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻓﺸﺎر آوردن ﺑﻪ ﺧﻮد ﻧﻤﻲ ﺗـﻮان
ﺑﻪ ﻫﺪف رﺳﻴﺪ .وﻟﻲ ﺟﻠﻮي زﺑﺎن اش را ﮔﺮﻓﺖ و دﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﻪ ﻫﻢ ﻗﻼب ﻛﺮد .
ﭘﻴﺮﻣﺮد ﺑﻪ آراﻣﻲ ﮔﻔﺖ ":ﺑﺲ اﺳﺖ ،اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻛﻦ .ﺑﻪ ﺧﻮدت ﻓﺸﺎرﻧﻴﺎور .اﻳﻦ ﻳـﻚ ﺧﻨﺠـﺮ
ﻇﺮﻳﻒ اﺳﺖ ﻧﻪ ﻳﻚ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﺳﻨﮕﻴﻦ .آن را ﺧﻴﻠﻲ ﻣﺤﻜﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ اي .اﻧﮕﺸﺘﺎن ات را ﺷـﻞ ﻛـﻦ .
ﺑﮕﺬار ذﻫﻦ ات دﺳﺖ ات را ﺑﻪ ﭘﻨﺠﻪ و ﭘﻨﺠﻪ ي دﺳﺖ ات را ﺑﻪ دﺳﺘﻪ ي ﭼﺎﻗﻮ و ﺳـﭙﺲ ﺗﻴﻐـﻪ ي
آن ﻫﺪاﻳﺖ ﻛﻨﺪ .ﻋﺠﻠﻪ ﻧﻜﻦ ،آرام ،ﺑﻪ زور اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻧﻜﻦ .ﻓﻘﻂ ﺗﻤﺮﻛﺰ ﺗﺎ ﻧﻮك ﭼﺎﻗﻮ ،ﻫﻤﺎن ﺟﺎ
ﻛﻪ ﺗﻴﺰﺗﺮﻳﻦ ﺟﺎي ﺗﻴﻐﻪ اﺳﺖ .ﺧﻮدت ﻧﻮك ﭼﺎﻗﻮ ﻣﻲ ﺷﻮي .ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎر را ﺑﻜﻦ .ﺑﺮو آﻧﺠـﺎ و
264
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
265
وﻳﻞ دوﺑﺎره ﺳﻌﻲ ﻛﺮد .ﻻﻳﺮا ﺷﺪت و ﺣﺪت را در او ﻣﻲ دﻳﺪ ،ﻓﻚ اش ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ ،ﺑﻌـﺪ دﻳـﺪ
ﻛﻪ آراﻣﺸﻲ ﺑﺮ او ﻏﻠﺒﻪ ﻛﺮد و او را راﺣﺖ و ﭘﺎﻻﻳﺶ ﻛﺮد .آن ﻗﺪرت آرام ﻛﻨﻨﺪه ﺧﻮد وﻳـﻞ ﺑـﻮد ...
ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺷﻴﺘﺎن اش .ﺣﺘﻤﺎ ﺧﻴﻠﻲ دل اش ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﺷﻴﺘﺎن داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ! ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﻧﺎﺷـﻲ از آن
...ﻋﺠﻴﺐ ﻧﺒﻮد ﻛﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮده ﺑﻮد ؛ ﻛﺎري ﻛﻪ ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﻛﺮده ﺑﻮد ﺑﻪ ﺟﺎ ﺑﻮد ،ﻫﺮ ﭼﻨـﺪ ﻣﺎﻳـﻪ ي
ﺗﻌﺠﺐ ﻻﻳﺮا ﺷﺪه ﺑﻮد .دﺳﺖ اش را ﺑﻪ ﺳﻮي ﺷﻴﺘﺎن ﻣﻮرد ﻋﻼﻗﻪ اش ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﻗﺎﻗﻢ ﺷﺪه ﺑﻮد دراز
در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﻟﺮزش ﺑﺪن وﻳﻞ ﺗﻤﺎم ﻣﻲ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ اﻳﺴﺘﺎدﻧﺪ .دﻳﮕﺮ ﺗﺤﺖ ﻓﺸﺎر ﻧﺒﻮد ،ﺣـﺎﻻ
ﺑﻪ ﺷﻜﻠﻲ ﻣﺘﻔﺎوت ﺗﻤﺮﻛﺰ ﻛﺮده ﺑﻮد و ﭼﺎﻗﻮ ﻫﻢ ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ آﻣﺪ .ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺧـﺎﻃﺮ آن رﻧـﮓ
ﻫﺎي ﻣﺎت روي ﺗﻴﻐﻪ ﺑﻮد ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ از ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻛﻪ در دﺳﺖ وﻳﻞ ﺧﻮش ﻧﺸـﺴﺘﻪ ﺑـﻮد ،اﻣـﺎ ﺣﺮﻛـﺎت
ﻇﺮﻳﻔﻲ را ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﻧﻮك ﭼﺎﻗﻮ اﻧﺠﺎم ﻣﻲ داد ﻫﺪف ﻣﻨﺪ ﺗﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد .دﺳﺖ اش را ﺑﻪ ﻳـﻚ ﺳـﻮ
ﻣﻲ ﺑﺮد ،ﺑﻌﺪ ﭼﺎﻗﻮ را ﻣﻲ ﮔﺮداﻧﺪ و ﺳﻮي دﻳﮕﺮ را اﻣﺘﺤﺎن ﻣـﻲ ﻛـﺮد ،ﻣـﺪام ﺑـﺎ ﻟﺒـﻪ ي ﻧﻘـﺮه اي
ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮔﻔﺖ " :اﻳﻦ ﭼﻴﺴﺖ ؟ ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺖ ؟ "
265
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
266
" ﺑﻠﻪ .ﺑﻪ زور ﻋﻤﻞ ﻧﻜﻦ .ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮد ﻋﻘﺐ ،ﺑﺮﮔﺮد ﺑﻪ ﺧﻮدت " .ﻻﻳﺮا ﺗﺼﻮر ﻛﺮد ﻣـﻲ ﺗﻮاﻧـﺪ
روح وﻳﻞ را ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻛﻪ دارد از ﺗﻴﻐﻪ ي ﭼﺎﻗﻮ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ دﺳﺖ اش ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺮدد و از دﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ
ﻗﻠﺐ اش روان ﻣﻲ ﺷﻮد .وﻳﻞ ﻋﻘﺐ اﻳﺴﺘﺎد ،دﺳﺖ اش را اﻧﺪاﺧﺖ و ﭘﻠﻚ زد .
ﺑﻪ ﺟﻴﺎﻛﻮﻣﻮ ﭘﺎرادﻳﺰي ﮔﻔﺖ " :ﭼﻴﺰي اﺣﺴﺎس ﻛﺮدم .اول ﭼﺎﻗﻮ در ﻫـﻮا ﺷـﻨﺎور ﺑـﻮد و ﺑﻌـﺪ
" ﺧﻮب اﺳﺖ .ﺣﺎﻻ دوﺑﺎره .اﻳﻦ ﺑﺎر وﻗﺘﻲ آن را ﺣﺲ ﻛﺮدي ﭼﺎﻗﻮ را ﻓﺮو ﻛﻦ و ﺑﻜـﺶ .ﺑـﺮش
وﻳﻞ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﻤﻲ ﺧﻢ ﻣﻲ ﺷﺪ و دو ﺳﻪ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻖ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ و دﺳﺖ ﭼـﭗ اش را زﻳـﺮ ﺑـﺎزوي
دﻳﮕﺮش ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﺪ اداﻣﻪ ﺑﺪﻫﺪ .اﻣﺎ ﻣﺼﻤﻢ ﺑﻮد ؛ ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ دوﺑﺎره اﻳﺴﺘﺎد و ﭼـﺎﻗﻮ
اﻳﻨﺒﺎر راﺣﺖ ﺗﺮ ﺑﻮد .او ﻛﻪ ﺣﺎﻻ اﻳﻦ اﺣﺴﺎس را ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﺮده ﺑﻮد ،ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﺑﺎﻳﺪ دﻧﺒﺎل ﭼـﻪ
ﺑﺎﺷﺪ و در ﻛﻤﺘﺮ از ﻳﻚ دﻗﻴﻘﻪ دوﺑﺎره وﺟﻮد آن ﺷﻜﺎف ﻛﻮﭼﻚ و ﻏﺮﻳﺐ را ﺣﺲ ﻛﺮد .ﻣﺜـﻞ اﻳـﻦ
ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﺎ ﻧﻮك ﻳﻚ ﭼﺎﻗﻮي ﺟﺮاﺣﻲ ﺑﺎ ﻇﺮاﻓﺖ ﻓﺎﺻﻠﻪ ي ﺑﻴﻦ دو ﺑﺨﻴﻪ را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ .ﻟﻤـﺲ ﻛـﺮد ،
ﻋﻘﺐ ﻛﺸﻴﺪ ،دوﺑﺎره ﻟﻤﺲ ﻛﺮد ﺗﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﻮد ،ﺑﻌﺪ ﻫﻤﺎن ﻛﺎري را ﻛﻪ ﭘﻴﺮﻣﺮد ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد اﻧﺠـﺎم
266
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
267
ﺧﻮب ﺑﻮد ﻛﻪ ﺟﻴﺎﻛﻮﻣﻮ ﭘﺎرادﻳﺰي ﺑﻪ او ﻳﺎد آوري ﻛﺮده ﺑﻮد ﻛﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻜﻨـﺪ .ﺑـﺎ دﻗـﺖ ﭼـﺎﻗﻮ را
ﮔﺮﻓﺖ و آن را روي ﻣﻴﺰ ﮔﺬاﺷﺖ ،ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﺷﻮد .ﻻﻳﺮا ﺣﺎﻻ ﺳﺮﭘﺎ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد ،
ﺣﻴﺮت زده ﺑﻮد ،ﭼﻮن وﺳﻂ آن اﺗﺎق ﻛﻮﭼﻚ و ﻏﺒﺎر ﮔﺮﻓﺘﻪ ﭘﻨﺠﺮه اي درﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺎن ﻛﻪ زﻳـﺮ
درﺧﺘﺎن ﻣﻤﺮز ﺑﻮد دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ :ﻓﻀﺎﻳﻲ در ﻫﻮا ﻛﻪ از آن ﻣﻲ ﺷﺪ دﻧﻴﺎﻳﻲ دﻳﮕﺮ را دﻳﺪ .
و ﭼﻮن ﺑﺎﻻي ﺑﺮج ﺑﻮدﻧﺪ ،در آن دﻧﻴﺎ ﻫﻢ در ارﺗﻔﺎﻋﺎت ﺷﻤﺎل آﻛﺴﻔﻮرد ﺑﻮدﻧﺪ .در ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑـﺮ
ﻓﺮاز ﻳﻚ ﮔﻮرﺳﺘﺎن ﻛﻪ ﺧﺎرج از ﺷﻬﺮ ﺑﻮد .درﺧﺘﺎن ﻣﻤﺮز ﻛﻤﻲ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺑﻮدﻧﺪ ؛ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ،درﺧﺘـﺎن ،
اﮔﺮ ﻗﺒﻼ ﭘﻨﺠﺮه ي اول را ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ،ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ اﻳﻦ ﻣﻨﻈﺮه ﻧﺎﺷﻲ از ﺧﻄﺎي ﭼﺸﻢ اﺳﺖ
.ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻓﻘﻂ ﺑﺼﺮي ﻧﺒﻮد :از آن درﻳﭽﻪ ﻫﻮا ﺑﻪ اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻣـﻲ آﻣـﺪ و ﻣـﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻨﺪ ﺑـﻮي دود
ﺗﺮاﻓﻴﻚ را ﻛﻪ در دﻧﻴﺎي ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ ﺣﺲ ﻛﻨﻨﺪ .ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﭼﻠﭽﻠـﻪ ﺷـﺪ و ﺑـﻪ آن
دﻧﻴﺎ ﭘﺮ ﮔﺸﻮد ،ﺷﺎدﻣﺎﻧﻪ در ﻫﻮا ﺑﺎل زد و ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺑﺮﮔﺮدد وروي ﺷﺎﻧﻪ ي ﻻﻳﺮا ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﺣـﺸﺮه
ﺟﻴﺎﻛﻮﻣﻮ ﭘﺎرادﻳﺰي ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪي ﻏﻤﮕﻴﻦ و ﻧﮕﺮان ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ " :اﻳﻦ از ﺑﺎز ﻛﺮدن
267
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
268
ﻻﻳﺮا ﻋﻘﺐ رﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺮاي وﻳﻞ ﺟﺎ ﺑﺎز ﻛﻨﺪ و ﭘﻴﺮﻣﺮد رﻓﺖ ﻛﻨﺎر وﻳـﻞ اﻳـﺴﺘﺎد .ﻟﺒـﻪ ي ﭘﻨﺠـﺮه را
ﻟﻤﺲ ﻛﻦ ،ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ در اﺑﺘﺪا روي ﭼﺎﻗﻮ ﺗﻤﺮﻛﺰ و آن را ﺣﺲ ﻛﺮدي .آن راﭘﻴﺪا ﻧﻤﻲ ﻛﻨـﻲ
،ﻣﮕﺮ آﻧﻜﻪ روح ات را ﺑﻪ ﻧﻮك اﻧﮕﺸﺘﺎن ات ﺟﺎري ﻛﻨﻲ .ﺧﻴﻠﻲ آرام دﺳﺖ ﺑﻜﺶ ؛ آن ﻗﺪر دﺳﺖ
ﺑﻜﺶ ﺗﺎ ﻟﺒﻪ را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻲ .ﺑﻌﺪ آن را ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﭽﺴﺒﺎن .ﻫﻤﻴﻦ .ﺳﻌﻲ ﻛﻦ " .
اﻣﺎ وﻳﻞ داﺷﺖ ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ .ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ذﻫﻦ اش را ﺑﻪ ﺗﻌـﺎدﻟﻲ ﻛـﻪ ﻣـﻲ ﺧﻮاﺳـﺖ ﺑﺮﺳـﺎﻧﺪ و
ﻫﻤﻴﻦ او را ﻧﺎراﺣﺖ و ﻧﺎراﺣﺖ ﺗﺮ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻻﻳﺮا دﻳﺪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﻲ دارد ﻣﻲ اﻓﺘﺪ .
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ دﺳﺖ راﺳﺖ او را ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ " :ﮔﻮش ﻛﻦ ،وﻳﻞ ،ﺑﮕﻴﺮ ﺑﻨﺸﻴﻦ .اﻻن ﻣﻲ ﮔـﻮﻳﻢ
ﺑﺎﻳﺪ ﭼﻜﺎر ﻛﻨﻲ .ﻓﻘﻂ ﻳﻜﺪﻗﻴﻘﻪ ﺑﻨﺸﻴﻦ ،ﭼﻮن دﺳﺖ ات درد ﻣﻲ ﻛﻨﺪ و ﻫﻤـﻴﻦ ﺗﻤﺮﻛـﺰت را ﺑـﺮ
ﻣﻲ زﻧﺪ .ﺷﻚ ﻧﺪارم .ﻛﻤﻲ ﺑﻌﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﻲ ﺷﻮد " . ﻫﻢ
ﭘﻴﺮﻣﺮد ﻫﺮ دو دﺳﺖ اش را ﺑﺎﻻ ﺑﺮد و ﺑﻌﺪ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻋﻘﻴﺪه داد ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ و دوﺑﺎره ﻧﺸﺴﺖ.
وﻳﻞ ﻧﺸﺴﺖ و ﺑﻪ ﻻﻳﺮا ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .ﮔﻔﺖ " :ﭼﻪ اﺷﺘﺒﺎﻫﻲ ﻛﺮدم ؟ "
ﻏﺮق ﻟﻜﻪ ﻫﺎي ﺧﻮن ﺑﻮد و ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ ﻧﮕﺮان ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ .اﻋﺼﺎب اش داﻏﺎن ﺑـﻮد :ﻓـﻚ اش را
ﺑﺮ ﻫﻢ ﻣﻲ ﻓﺸﺮد ،ﺑﺎ ﭘﺎ روي زﻣﻴﻦ ﺿﺮب ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﺗﻨﺪ ﻧﻔﺲ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ .
268
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
269
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :از زﺧﻢ ات اﺳﺖ .اﺷﺘﺒﺎﻫﻲ ﻣﺮﺗﻜﺐ ﻧﺸﺪي .ﻛـﺎر را درﺳـﺖ اﻧﺠـﺎم دادي ،اﻣـﺎ
دﺳﺖ ات ﻧﻤﻲ ﮔﺬارد ﺗﻤﺮﻛﺰ ﻛﻨﻲ .ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭼﻄﻮر ﻣﻲ ﺷﻮد ﺑﻪ ﺳـﺎدﮔﻲ آن را ﻧﺎدﻳـﺪه ﮔﺮﻓـﺖ ،
" ﺧﺐ ،ﺗﻮ ﺳﻌﻲ داري ﺑﺎ ذﻫﻦ ات دو ﻛﺎر اﻧﺠﺎم ﺑﺪﻫﻲ و ﻫﺮ دو را ﻫﻤﺰﻣﺎن .ﺳـﻌﻲ داري درد
را ﻧﺎدﻳﺪه ﺑﮕﻴﺮي و آن ﭘﻨﺠﺮه را ﺑﺒﻨﺪي .ﻳﺎدم ﻣﻲ آﻳﺪ ﻳﻚ ﺑﺎر ﻛﻪ وﺣﺸﺖ زده ﺑﻮدم ﻣـﻲ ﺧﻮاﺳـﺘﻢ
واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را ﻫﻢ ﺑﺨﻮاﻧﻢ ،اﻟﺒﺘﻪ ﺷﺎﻳﺪ دﻳﮕﺮ ﻋﺎدت ﻛﺮده ﺑﻮدم اﻣﺎ ﺑﻪ ﻫـﺮ ﺣـﺎل وﺣـﺸﺖ زده ﺑـﻮدم و
واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را ﻫﻢ ﺧﻮاﻧﺪم .ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻫﻢ ذﻫﻦ ات را اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﺑﺪه و ﺑﮕﻮ ﺑﻠﻪ ،دﺳﺖ ام درد ﻣﻲ ﻛﻨـﺪ
،ﻣﻲ داﻧﻢ .اﻣﺎ ﺳﻌﻲ ﻧﻜﻦ از ﻓﻜﺮت ﺑﻴﺮون اش ﻛﻨﻲ " .
واﻳﻦ ﺑﺎر ﺧﻴﻠﻲ راﺣﺖ ﺗﺮ ﺑﻮد .دﺳﺖ اش دﻧﺒﺎل ﻟﺒﻪ ي درﻳﭽﻪ ﮔﺸﺖ ،در ﻋﺮض ﻳﻚ دﻗﻴﻘﻪ آن
را ﭘﻴﺪا ﻛﺮد و ﻛﺎري را ﻛﻪ ﺟﻴﺎﻛﻮﻣﻮ ﭘﺎرادﻳﺰي ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد اﻧﺠﺎم داد :ﻟﺒﻪ ﻫﺎ را ﺑﻪ ﻫﻢ رﺳﺎﻧﺪ .راﺣﺖ
ﺗﺮﻳﻦ ﻛﺎر دﻧﻴﺎ ﺑﻮد .اﻧﺪﻛﻲ اﺣﺴﺎس ﺷﺎدي ﺑﻪ او دﺳﺖ داد و ﺑﻌﺪ ﭘﻨﺠﺮه ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷـﺪ .درﻳﭽـﻪ ﺑـﻪ
269
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
270
ﭘﻴﺮﻣﺮد ﻏﻼﻓﻲ ﭼﺮﻣﻲ ﺑﻪ او داد ﻛﻪ آﺳﺘﺮي ﺳﺨﺖ و ﺷﺎﺧﻲ داﺷﺖ ﺑﺎ ﺳﮕﻚ ﻫﺎﻳﻲ ﻛـﻪ ﭼـﺎﻗﻮ را
ﻣﺤﻜﻢ ﻧﮕﻪ ﻣﻲ داﺷﺖ ،ﭼﻮن ﻛﻮﭼﻚ ﺗـﺮﻳﻦ ﺣﺮﻛـﺖ ﭼـﺎﻗﻮ ﻣﻤﻜـﻦ ﺑـﻮد ﻣﻨﺠـﺮ ﺑـﻪ ﭘـﺎره ﺷـﺪن
ﺿﺨﻴﻢ ﺗﺮﻳﻦ ﭼﺮم ﻫﺎ ﺑﺸﻮد .وﻳﻞ ﭼﺎﻗﻮ را ﻏﻼف ﻛﺮد و ﺑﺎ ﺧـﺎم دﺳـﺘﻲ ﺳـﮕﻜﻬﺎ را ﺗـﺎ ﺟـﺎﻳﻲ ﻛـﻪ
ﺟﻴﺎﻛﻮﻣﻮ ﭘﺎرادﻳﺰي ﮔﻔﺖ " :اﻳﻦ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻴﻠﻲ ﺟﺪي ﺑﺎﺷﺪ .اﮔﺮ روزﻫﺎ و ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ وﻗـﺖ
داﺷﺘﻴﻢ .ﻣﺎﺟﺮاي اﻳﻦ ﭼﺎﻗﻮي ﻇﺮﻳﻒ را ﺑﺮاﻳﺘﺎن ﺗﻌﺮﻳـﻒ ﻣـﻲ ﻛـﺮدم ،ﻫﻤـﻴﻦ ﻃـﻮر ﺗﺎرﻳﺨﭽـﻪ ي
ﻣﺠﻤﻊ ﺑﺮج ﻓﺮﺷﺘﮕﺎن و ﻛﻞ داﺳﺘﺎن اﻳﻦ دﻧﻴﺎي وﻳﺮان و ﻓﺎﺳﺪ را .اﺷﺒﺎح ﺣﺎﺻﻞ اﺷـﺘﺒﺎه ﺧـﻮد ﻣـﺎ
ﻫﺴﺘﻨﺪ ،ﻓﻘﻂ اﺷﺘﺒﺎه ﺧﻮدﻣﺎن ،آﻧﻬﺎ آﻣﺪﻧﺪ ﭼﻮن اﺳﻼف ﻣﻦ ،ﻛﻴﻤﻴـﺎ ﮔـﺮان ،ﻓﻼﺳـﻔﻪ ،ﻣـﺮدان
داﻧﺸﻤﻨﺪ در ژرف ﺗﺮﻳﻦ ﺟﻨﺒﻪ ﻫﺎي ﻫﺮ ﭼﻴﺰ ﺗﺤﻘﻴﻖ و ﺗﻔﺤﺺ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .درﺑﺎره ي ﭘﻴﻮﻧﺪ ﻫـﺎﻳﻲ
ﻛﻪ ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮﻳﻦ ذرات را ﺑﻪ ﻫﻢ وﺻﻞ ﻣﻲ ﻛﺮد ﻛﻨﺠﻜـﺎو ﺑﻮدﻧـﺪ .ﻣـﻲ داﻧﻴـﺪ ﻣﻨﻈـﻮرم از ﭘﻴﻮﻧـﺪ
" ﺧﺐ ،اﻳﻨﺠﺎ ﺷﻬﺮي ﺗﺠﺎري ﺑﻮد .ﺷﻬﺮ ﺑﺎزرﮔﺎن ﻫﺎ و ﺑﺎﻧﻜﺪارﻫﺎ .ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛـﺮدﻳﻢ آن ﭘﻴﻮﻧـﺪﻫﺎ
را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻴﻢ .ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮدﻳﻢ ﭘﻴﻮﻧﺪ را ﻣﻲ ﺷﻮد ﻣﻮرد ﺑﺤﺚ و ﻗﺮار داد و آن را ﺧﺮﻳﺪ و ﻓـﺮوش
ﻛﺮد ...اﻣﺎ درﺑﺎره ي اﻳﻦ ﭘﻴﻮﻧﺪ ﻫﺎ اﺷﺘﺒﺎه ﻛﺮده ﺑﻮدﻳﻢ .آﻧﻬـﺎ را از ﻫـﻢ ﺟـﺪا ﻛـﺮدﻳﻢ و ﮔﺬاﺷـﺘﻴﻢ
270
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
271
وﻳﻞ ﭘﺮﺳﻴﺪ " :اﺷﺒﺎح از ﻛﺠﺎ ﻣﻲ آﻳﻨﺪ ؟ ﭼﺮا ﭘﻨﺠﺮه زﻳﺮ آن درﺧﺖ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎز اﺳـﺖ ،ﻫﻤـﺎن
" اﻳﻨﻜﻪ اﺷﺒﺎح از ﻛﺠﺎ آﻣﺪه اﻧﺪ ﻳﻚ ﻣﻌﻤﺎ اﺳﺖ -از دﻧﻴـﺎﻳﻲ دﻳﮕـﺮ ،از ﺳـﻴﺎﻫﻲ ﻓـﻀﺎ ...ﭼـﻪ
ﻛﺴﻲ ﻣﻲ داﻧﺪ ؟ ﻣﻬﻢ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﻣﺎ را وﻳﺮان ﻛﺮده اﻧﺪ .آﻳﺎ در اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﭘﻨﺠـﺮه
ﻫﺎي دﻳﮕﺮي ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ؟ ﺑﻠﻪ ،ﭼﻨﺪ ﺗﺎﻳﻲ ،ﭼﻮن ﺑﻌﻀﻲ وﻗﺖ ﻫـﺎ ﻳـﻚ ﺣﺎﻣـﻞ ﻣﻤﻜـﻦ اﺳـﺖ ﺑـﻲ
ﺗﻮﺟﻬﻲ ﻳﺎ ﻓﺮاﻣﻮﺷﻜﺎري ﻛﻨﺪ ،ﻳﺎ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﻜﻨﺪ ﭘﻨﺠﺮﻫﺎي را ﺑﺒﻨـﺪد .و ﭘﻨﺠـﺮه اي ﻛـﻪ ﺷـﻤﺎ از آن
آﻣﺪه اﻳﺪ و زﻳﺮ درﺧﺘﺎن ﻣﻤﺮز اﺳﺖ ...ﺧﻮدم آن را ﺑﺎز ﻧﮕﻪ داﺷﺘﻢ ،ﺣﺎﺻﻞ ﻳـﻚ ﻟﺤﻈـﻪ ﺣﻤﺎﻗـﺖ
ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺑﺨﺸﺶ اﺳﺖ .ﻣﺮدي ﻫﺴﺖ ﻛﻪ از او ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻢ و ﻓﻜﺮ ﻛﺮدم ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻃﺮﻳـﻖ
او را ﺑﻪ اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﺑﻜﺸﺎﻧﻢ ﺗﺎ ﻃﻌﻤﻪ ي اﺷﺒﺎح ﺷﻮد .اﻣﺎ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻫﻮش ﺗﺮ از آن ﻫﺴﺖ ﻛـﻪ ﮔـﻮل
ﺑﺨﻮرد .او ﭼﺎﻗﻮ را ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ .ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﮕﺬارﻳﺪ ﺑﻪ دﺳﺖ اش ﺑﻴﻔﺘﺪ " .
ﭘﻴﺮﻣﺮد ﺣﺮف اش را ﭼﻨﻴﻦ ﺗﻤﺎم و دﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﺎز ﻛـﺮد " .ﺧـﺐ ،ﺗﻨﻬـﺎ ﻛـﺎري ﻛـﻪ ﻣـﻲ
ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻜﻨﻢ اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﭼﺎﻗﻮ را ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ وﻃﺮز اﺳﺘﻔﺎده از آن را ﻧﺸﺎن ات ﺑﺪﻫﻢ ﻛـﻪ ﻫﻤـﻴﻦ
ﻛﺎر را ﻛﺮدم ،و ﻗﻮاﻧﻴﻦ ﻣﺠﻤﻊ را ﻗﺒﻞ از زوال ﻳﺎﻓﺘﻦ ﺑﮕﻮﻳﻢ .اول آﻧﻜﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻗﺒﻞ از آﻧﻜـﻪ ﭘﻨﺠـﺮه
اي را ﺑﺒﻨﺪي ﭘﻨﺠﺮه ي دﻳﮕﺮي ﺑﺎز ﻧﻜﻦ .دوم آﻧﻜﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﮕﺬار ﻛـﺲ دﻳﮕـﺮي از ﭼـﺎﻗﻮ اﺳـﺘﻔﺎده
271
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
272
ﻛﻨﺪ .ﻓﻘﻂ ﻣﺎل ﺗﻮﺳﺖ .ﺳﻮم آﻧﻜﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮاي ﻣﻘﺎﺻﺪ اﺑﺘﺪاﻳﻲ از آن اﺳﺘﻔﺎده ﻧﻜﻦ .ﭼﻬـﺎرم آﻧﻜـﻪ
ﭘﻨﻬﺎن ﻧﮕﻪ اش دار .اﮔﺮ ﻗﻮاﻧﻴﻦ دﻳﮕﺮي ﺑﻮده ﻓﺮاﻣﻮش ﻛﺮده ام و اﮔﺮ ﻓﺮاﻣـﻮش ﻛـﺮده ام ﺑـﻪ اﻳـﻦ
ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮده اﻧﺪ .ﭼﺎﻗﻮ دردﺳﺖ ﺗﻮﺳﺖ .ﺗﻮ ﺣﺎﻣﻞ آن ﻫﺴﺘﻲ .ﺣﺎﻣﻞ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺑﭽﻪ ﺑﺎﺷـﺪ
،اﻣﺎ دﻧﻴﺎي ﻣﺎ رو ﺑﻪ زوال اﺳﺖ وﻧﺸﺎﻧﻪ ي ﺣﺎﻣﻞ ﻏﻴﺮﻗﺎﺑﻞ ﺗﺮدﻳﺪ .ﻣﻦ ﺣﺘﻲ ﻧﺎم ات را ﻧﻤﻲ داﻧﻢ .
ﻣﻲ ﻣﻴﺮم ،ﭼﻮن ﻣﻲ داﻧﻢ داروﻫﺎي ﺳﻤﻲ ﻛﺠﺎ ﻫـﺴﺘﻨﺪ ،ﻗـﺼﺪ ﻧـﺪارم ﺣﺎﻻ ﺑﺮو .ﻣﻦ ﺑﻪ زودي
ﺳﺮاغ ام ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ ،ﭼﺮا ﻛﻪ وﻗﺘﻲ ﭼﺎﻗﻮ را ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﺑﻪ ﺳﺮاغ ات ﻣﻲ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎ اﺷﺒﺎح ﺑﻪ
اﻣﺎ ﭘﻴﺮﻣﺮد ﺳﺮش را ﺗﻜﺎن داد و اداﻣﻪ داد " :وﻗﺘﻲ ﻧﻤﺎﻧﺪه .ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻗﺼﺪي ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ آﻣﺪه اﻳـﺪ
و ﺷﺎﻳﺪ ﻧﺪاﻧﻴﺪ ﻗﺼﺪﺗﺎن ﭼﻴﺴﺖ ،اﻣﺎ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ را ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ آورده اﻧﺪ ﻣﻲ داﻧﻨـﺪ .ﺑﺮوﻳـﺪ .
ﺗﻮ ﺷﺠﺎع ﻫﺴﺘﻲ و دوﺳﺖ ات ﺑﺎ ﻫﻮش .و ﭼﺎﻗﻮ را ﻫﻢ داري .ﺑﺮو " .
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﻧﮕﺮاﻧﻲ ﮔﻔﺖ " :ﻳﻌﻨﻲ ﺷﻤﺎ واﻗﻌﺎً ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻴﺪ ﺧﻮدﺗﺎن را ﻣﺴﻤﻮم ﻛﻨﻴﺪ ؟ "
ﻻﻳﺮا اداﻣﻪ داد " :و ﻣﻨﻈﻮرﺗﺎن از ﺣﺮﻓﻲ ﻛﻪ راﺟﻊ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ زدﻳﺪ ﭼﻪ ﺑﻮد ؟ "
272
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
273
دوﺑﺎره ﮔﻔﺖ " :ﺑﻴﺎ ﺑﺮوﻳﻢ .ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮوﻳﻢ .ﻣﻤﻨﻮن آﻗﺎي ﭘﺎرادﻳﺰي " .
دﺳﺖ راﺳﺖ ﺧﻮن آﻟﻮد و ﻏﺒﺎر آﻟﻮدش را دراز ﻛﺮد و ﭘﻴﺮﻣﺮد ﺑﻪ آراﻣﻲ ﺑﺎ او دﺳﺖ داد .ﺑﺎ ﻻﻳـﺮا
ﻫﻢ دﺳﺖ داد و ﺑﺮاي ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﺳﺮ ﺗﻜﺎن داد و او ﻛﻪ ﻗﺎﻗﻢ ﺷﺪه ﺑﻮد ﺳﺮش را ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ي ﺗﺸﻜﺮ
وﻳﻞ دﺳﺖ ﺑﺮ ﭼﺎﻗﻮ ﻛﻪ در ﻏﻼف ﭼﺮﻣﻲ ﺑﻮد ﺟﻠﻮ اﻓﺘـﺎد و از ﭘﻠـﻪ ﻫـﺎي ﻋـﺮﻳﺾ و ﺗﺎرﻳـﻚ ﺑـﺮج
ﭘﺎﻳﻴﻦ رﻓﺖ .آﻓﺘﺎب در ﻣﻴﺪان ﻛﻮﭼﻚ ﮔﺮم ﺑﻮد و ﺳﻜﻮت ﺳﻨﮕﻴﻨﻲ ﺣﻜﻔﺮﻣﺎ ﺑﻮد .ﻻﻳﺮا ﺑـﺎ اﺣﺘﻴـﺎط
ﻓﺮاوان ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ،اﻣﺎ ﺧﻴﺎﺑﺎن ﺧﺎﻟﻲ ﺑﻮد و ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮد ﺑـﺎ ﮔﻔـﺘﻦ آﻧﭽـﻪ دﻳـﺪه ﺑـﻮد وﻳـﻞ را
ﻧﮕﺮان ﻧﻤﻲ ﻛﺮد ؛ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺑﻪ اﻧﺪازه ي ﻛﺎﻓﻲ ﻧﮕﺮاﻧﻲ داﺷﺘﻨﺪ .او را از ﺧﻴﺎﺑﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﭽﻪ ﻫـﺎ
را در آن دﻳﺪه ﺑﻮد دور ﻛﺮد ،ﻫﻤﺎن ﺧﻴﺎﺑﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺗﻮﻟﻴﻮي ﺷﺒﺢ زده ﻣﺜﻞ ﻣﺮده ﻫـﺎ در آن اﻳـﺴﺘﺎده
ﺑﻮد .
وﻗﺘﻲ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً از ﻣﻴﺪان ﺧﺎرج ﺷﺪﻧﺪ ﻻﻳﺮا ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﻴﻨﺪازد .ﮔﻔﺖ " :ﻛـﺎش ..
ﭼﻪ ﺗﺮﺳﻨﺎك اﺳﺖ ﻛﻪ ..ﺑﻴﭽﺎره ،ﻫﻤﻪ ي دﻧﺪان ﻫﺎﻳﺶ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﭼـﺸﻢ ﻫـﺎﻳﺶ دﻳﮕـﺮ ﺳـﻮ
ﻧﺪاﺷﺖ ...ﺣﺎﻻ ﻓﻘﻂ ﻗﺪري زﻫﺮ ﻣﻲ ﺧﻮرد و ﻣﻲ ﻣﻴﺮد ،ﻛﺎش " ..
273
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
274
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ " :ﻫﻴﺲ ،درد ﻧﺪارد .ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﻮاب ﻓﺮو ﻣﻲ رود .ﺧﻮدش ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﺑﻬﺘﺮ از اﻳـﻦ
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :اوه ،ﭼﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻜﻨﻴﻢ ،وﻳﻞ ؟ ﭼﻜﺎر ﻛﻨﻴﻢ ؟ ﺗﻮ ﺑـﺪﺟﻮري زﺧﻤـﻲ ﺷـﺪه اي و آن
ﭘﻴﺮﻣﺮد ﺑﻴﭽﺎره ...از اﻳﻨﺠﺎ ﻣﺘﻨﻔﺮم ،واﻗﻌﺎً ﻣﺘﻨﻔﺮم ،ﺣﺎﺿﺮم ﺑﺎ ﺧﺎك ﻳﻜﺴﺎن اش ﻛﻨﻢ .ﺣﺎﻻ ﭼﻜـﺎر
ﻛﻨﻴﻢ ؟ "
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ " :ﺧﺐ ،ﺳﺎده اﺳﺖ .ﺑﺎﻳﺪ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را ﭘﺲ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ،ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺑﺎﻳـﺪ آن را ﺑـﺪزدﻳﻢ .
274
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
275
ﻓﺼﻞ ﻧﻬﻢ
دزدي
اول ﺑﻪ ﻛﺎﻓﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ ﺗﺎ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻛﻨﻨﺪ و ﻟﺒﺎس ﻋﻮض ﻛﻨﻨﺪ .واﺿﺢ ﺑﻮد ﻛـﻪ وﻳـﻞ ﻧﻤـﻲ
ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻏﺮق در ﺧﻮن در اﻧﻈﺎر ﻇﺎﻫﺮ ﺷﻮد و دﻳﮕﺮ از ﺑﺮداﺷﺘﻦ اﺟﻨﺎس از ﻣﻐﺎزه ﻫﺎ اﺣـﺴﺎس
ﻣـﻲ ﺧﻮاﺳـﺖ ﮔﻨﺎه ﻧﻤﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ؛ ﭘﺲ ﻳﻚ دﺳﺖ ﻟﺒﺎس و ﻛﻔﺶ ﻧﻮ ﺑﺮداﺷﺖ و ﻻﻳﺮا ﻛـﻪ
ﻛﻤﻚ ﻛﻨﺪ در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮ ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎي دﻳﮕﺮ را ﺑﺒﻴﻨﺪ ،در آوردن اﻧﻬﺎ
ﻻﻳﺮا ﻗﺪري آب ﺟﻮﺷﺎﻧﺪ و وﻳﻞ آن را ﺑﻪ ﺣﻤﺎم ﺑﺮد و ﻟﺨﺖ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎﻳﺶ را ﺑـﺸﻮﻳﺪ .
درد ﮔﻨﮓ و ﺑﻲ اﻣﺎن ﺷﺪه ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﻻاﻗﻞ ﺟﺎي زﺧﻢ ﻫﺎ ﺗﻤﻴﺰ ﺑـﻮد و از آﻧﺠـﺎ ﻛـﻪ ﻃـﺮز ﻛـﺎر
ﭼﺎﻗﻮ را دﻳﺪه ﺑﻮد ،ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﻫﻴﭻ ﺑﺮﺷﻲ ﺑﻪ ﺗﻤﻴﺰي آن ﻧﻴﺴﺖ ؛ اﻣﺎ از ﺟﺎي اﻧﮕﺸﺘﺎن ﻗﻄـﻊ
ﺷﺪه ﺧﻮن ﺟﺎري ﺑﻮد .وﻗﺘﻲ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ﺣﺎﻟﺖ ﺗﻬﻮع ﺑﻪ او دﺳﺖ داد و ﻗﻠﺐ اش ﺗﻨﺪ زد
و ﻫﻤﻴﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰي ﺷﺪﻳﺪ ﺗﺮ ﺷﻮد .ﻟﺒﻪ ي وان ﻧﺸﺴﺖ ،ﭼﺸﻢ ﻫـﺎﻳﺶ را ﺑـﺴﺖ و
275
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
276
در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ اﺣﺴﺎس ﻛﺮد آرام ﺗﺮ ﺷﺪه ،ﭘﺲ ﻣﺸﻐﻮل ﺷـﺴﺖ و ﺷـﻮ ﺷـﺪ .ﺣـﺪاﻛﺜﺮ
ﺳﻌﻲ اش را ﻛﺮد و ﺧﻮدش را ﺑﺎ ﺣﻮﻟﻪ ﻫﺎ ﻛﻪ ﻣﺪام ﺧﻮﻧﻲ ﺗﺮ ﻣـﻲ ﺷـﺪ ﺧـﺸﻚ ﻛـﺮد ،ﺑﻌـﺪ
ﻟﺒﺎس ﻫﺎي ﺟﺪﻳﺪ را ﭘﻮﺷﻴﺪ و ﺳﻌﻲ ﻛﺮد از ﺧﻮﻧﻲ ﺷﺪن آﻧﻬﺎ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮي ﻛﻨﺪ .
ﺑﻪ ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :ﺑﺎﻳﺪ دوﺑﺎره دﺳﺘﻢ را ﺑﺎﻧﺪ ﭘﻴﭽﻲ ﻛﻨﻲ .ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘـﺪر ﻣﺤﻜـﻢ ﻣـﻲ
ﻻﻳﺮا ﻣﻠﺤﻔﻪ اي را ﭘﺎره ﻛﺮد و آن را ﻣﺤﻜﻢ دور ﺟﺮاﺣﺖ ﺑﺴﺖ .وﻳﻞ دﻧﺪان ﻫـﺎﻳﺶ را ﺑـﺮ
ﻫﻢ ﻓﺸﺮد ،اﻣﺎ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ ﺟﻠﻮي اﺷﻚ ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﮕﻴﺮد .ﺑﻲ آﻧﻜﻪ ﺣﺮﻓﻲ ﺑﺰﻧﺪ آﻧﻬﺎ را ﭘﺎك ﻛﺮد
وﻗﺘﻲ ﻛﺎر ﺗﻤﺎم ﺷﺪ وﻳﻞ ﮔﻔﺖ " :ﻣﻤﻨﻮن " .ﺑﻌـﺪ ﮔﻔـﺖ " :ﮔـﻮش ﻛـﻦ .ﻣـﻲ ﺧـﻮاﻫﻢ
ﭼﻴﺰي را ﺗﻮي ﻛﻮﻟﻪ ات ﻧﮕﻪ داري ،ﺷﺎﻳﺪ ﻧﺘﻮاﻧﻴﻢ ﺑﺮﮔـﺮدﻳﻢ .ﻓﻘـﻂ ﭼﻨـﺪ ﻧﺎﻣـﻪ اﺳـﺖ .اﮔـﺮ
ﺑﻪ ﺣﻤﺎم رﻓﺖ ،ﻛﻴﻒ ﭼﺮﻣﻲ ﺳﺒﺰ رﻧﮓ را ﺑﻴﺮون آورد و ﭘﺎﻛﺖ ﭘﺴﺖ ﻫﻮاﻳﻲ را ﺑﻪ ﻻﻳـﺮا داد
.
276
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
277
ﻻﻳﺮا ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ را ﺗﺎ ﻛﺮد و وﻳﻞ روي رﺧﺘﺨﻮاب دراز ﻛﺸﻴﺪ ،ﮔﺮﺑﻪ را ﻛﻨـﺎرش ﻛـﺸﻴﺪ و ﺑـﻪ
ﺧﻮاﺑﺮﻓﺖ .
*
آن ﺷﺐ وﻳﻞ و ﻻﻳﺮا دزداﻧﻪ وارد راﻫﻲ ﺷﺪﻧﺪ ﻛﻪ در ﻛﻨﺎر ﺑﻮﺗﻪ زارﻫﺎي ﭘﺮ درﺧﺖ ﺑﺎغ ﺳـﺮ
ﭼﺎرﻟﺰ ﺑﻮد .در ﺳﻤﺖ ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه در ﭘﺎرﻛﻲ ﭘﺮ ﭼﻤﻦ ﺑﻮدﻧـﺪ ﻛـﻪ وﻳﻼﻳـﻲ ﻗـﺪﻳﻤﻲ را اﺣﺎﻃـﻪ
ﻛﺮده ﺑﻮد و زﻳﺮ ﻧﻮر ﻣﺎه ﻣﻲ درﺧﺸﻴﺪ .ﻣﺪت زﻳﺎدي ﻃﻮل ﻛﺸﻴﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﺑﺮﺳﻨﺪ
و ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ در ﻛﺠﺎي دﻧﻴﺎي وﻳﻞ ﻫﺴﺘﻨﺪ ،ﺑﻌﺪ ﻛﻪ ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻨﺪ درﻳﭽﻪ را ﻣﻲ ﺑـﺴﺘﻨﺪ .ﮔﺮﺑـﻪ
ﭘﻠﻨﮕﻲ ﻫﻢ ﻧﻪ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ،اﻣﺎ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎن ﻣﻲ آﻣﺪ .از وﻗﺘﻲ او را از دﺳﺖ ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎي ﺳـﻨﮓ
اﻧﺪاز ﻧﺠﺎت داده ﺑﻮدﻧﺪ ﺧﻮاﺑﻴﺪه ﺑﻮد و ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﺑﻴﺪار ﺷﺪه ﺑﻮد ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﺳﺖ آﻧﻬﺎ را ﺗﺮك ﻛﻨﺪ
،اﻧﮕﺎر ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮد ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ اﻧﻬﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ او ﻫﻢ در اﻣﺎن اﺳﺖ .وﻳﻞ از اﻳﻦ ﺑﺎﺑـﺖ ﻣﻄﻤـﺌﻦ
ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﺑﺪون ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﻛﻠﻲ دﻏﺪﻏﻪ ي ذﻫﻨﻲ داﺷﺖ ،ﭘﺲ ﺣﻀﻮر اورا ﻧﺎدﻳـﺪه ﮔﺮﻓـﺖ .در
ﺗﻤﺎم اﻳﻦ ﻣﺪت ﺑﺎ ﻗﺎﺑﻠﻴﺖ ﻫﺎي ﭼﺎﻗﻮ ﺑﻴﺸﺘﺮ اﺷﻨﺎ ﻣﻲ ﺷﺪ و از ﺗﺴﻠﻂ ﺧﻮد ﺑﺮ آن ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺗﺮ ؛
اﻣﺎ ﺟﺮاﺣﺎت ﺑﻴﺶ از ﭘﻴﺶ آزارش ﻣﻲ داد ،ﺳﻮزﺷﻲ ﻋﻤﻴﻖ و ﺑﻲ وﻗﻔﻪ داﺷﺖ و ﺑﺎﻧـﺪي ﻛـﻪ
ﻻﻳﺮا دور دﺳﺖ اش ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﻌﺪ از آﻧﻜﻪ ﺑﻴﺪار ﺷﺪ ﻏﺮق ﺧﻮن ﺑﻮد .
277
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
278
در ﻧﺰدﻳﻜﻲ وﻳﻼي ﻗﺪﻳﻤﻲ ﭘﻨﺠﺮه اي ﺑﺎز ﻛﺮد ﻛﻪ ﺑﻪ راه ﺧﻠﻮﺗﻲ در ﻫﺪﻳﻨﮕﺘﻮن ﻛﻪ دﻗﻴﻘـﺎ ً
ﺟﻠﻮي ﺧﺎﻧﻪ ي ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﺑﻮد ﺑﺎز ﺷﺪ ،از آﻧﺠﺎ دﻗﻴﻘﺎً ﻣـﻲ داﻧـﺴﺘﻨﺪ ﭼﮕﻮﻧـﻪ ﺑﺎﻳـﺪ وارد اﺗـﺎق
ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺷﻮﻧﺪ و واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را ﺑﺮ دارﻧﺪ .دو ﻧﻮر اﻓﻜﻦ ﺣﻴﺎط ﺧﺎﻧﻪ را روﺷﻦ ﻣﻲ ﻛﺮد و ﭼـﺮاغ
ﻫﺎي ﭘﻨﺠﺮه ﻫﺎي ﺟﻠﻮي ﺧﺎﻧﻪ روﺷﻦ ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﭼﺮاغ اﺗﺎق ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺧﺎﻣﻮش ﺑﻮد .آن ﺳـﻤﺖ را
راه از ﻣﻴﺎن درﺧﺘﺎن ﺑﻪ ﻣﺴﻴﺮي دﻳﮕﺮ ﻣﻲ رﺳﻴﺪ ﻛﻪ در ﻣﻨﺘﻬﻲ اﻟﻴﻪ ﺑـﻮد و روﺷـﻦ ﻧﺒـﻮد .
ﻳﻚ دزد ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﻪ راﺣﺘﻲ و ﺑﺪون آﻧﻜﻪ دﻳﺪه ﺷﻮد وارد ﺑﻮﺗـﻪ زار و ﺑـﺎغ ﺷـﻮد ،اﻟﺒﺘـﻪ
ﺣﺼﺎري ﺳﻴﻤﻲ و ﻣﺤﻜﻢ دو ﺑﺮاﺑﺮ ﻗﺪ وﻳﻞ دور آن ﺑﻮد ﻛﻪ ﻧﻮﻛﺐ ﺗﻴﺰ داﺷـﺖ و دور ﺧﺎﻧـﻪ ي
ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﻛﺸﻴﺪه ﺷﺪه ﺑﻮد .اﻣﺎ ﺑﺮاي ﺧﻨﺠﺮ ﻇﺮﻳﻒ ﻣﺎﻧﻊ ﺑﻪ ﺣﺴﺎب ﻧﻤﻲ آﻣﺪ .
وﻳﻞ آرام ﮔﻔﺖ " :اﻳﻦ ﻣﻴﻠﻪ را ﺑﮕﻴﺮ ﺗﺎ ﻣﻦ آن را ﺑﺒﺮم .ﻧﮕﺬار ﺑﻴﻔﺘﺪ " .
ﻻﻳﺮا ﻫﻤﺎن ﻛﺎر را ﻛﺮد و وﻳﻞ ﭼﻬﺎر ﻣﻴﻠـﻪ را ﺑـﺎ ﻫـﻢ ﺑﺮﻳـﺪ ﻛـﻪ ﻫﻤـﻴﻦ ﺑـﺮاي ﻋﺒـﻮر ﺑـﻲ
دردﺳﺮﺷﺎن ﻛﺎﻓﻲ ﺑﻮد ﻻﻳﺮا آﻧﻬﺎ را ﻳﻜﻲ ﻳﻜﻲ روي ﭼﻤﻦ ﮔﺬاﺷـﺖ ،ﺑﻌـﺪ از ﺑـﻴﻦ ﺣـﺼﺎر رد
وﻗﺘﻲ ﻛﻨﺎر ﺧﺎﻧﻪ را ﺑﻪ وﺿﻮح دﻳﺪﻧﺪ ،ﺑﺎ ﭘﻨﺠﺮه ي اﺗﺎق ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻛﻪ ﮔﻴﺎﻫـﺎن روﻧـﺪه ﺑـﺮ آن
ﺳﺎﻳﻪ اﻓﻜﻨﺪه ﺑﻮد ،وﻳﻞ ﺑﻪ آراﻣﻲ ﮔﻔﺖ " :ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﭘﻨﺠﺮه اي ﺑﻪ ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه ﺑﺎز ﻛﻨﻢ و آن
278
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
279
را ﺑﺎز ﻧﮕﻪ دارم و در ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه ﺑﻪ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺣﺪس ﻣﻲ زﻧﻢ اﺗﺎق ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺑﺎﺷـﺪ ﺑـﺮوم ،ﺑﻌـﺪ
دوﺑﺎره ﭘﻨﺠﺮه اي ﺑﻪ اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﺑﺎز ﻛﻨﻢ .ﺑﻌﺪ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را از آن ﻛﻤﺪ ﺑـﺮ ﻣـﻲ دارم و ﭘﻨﺠـﺮه را
ﻣﻲ ﺑﻨﺪم و از اﻳﻦ ﻳﻜﻲ ﺑﻴﺮون ﻣﻲ آﻳﻢ .ﺗﻮ در ﻫﻤﻴﻦ دﻧﻴﺎ ﺑﻤﺎن و ﻣﺮاﻗﺐ ﺑـﺎش .ﺑـﻪ ﻣﺤـﺾ
آﻧﻜﻪ ﺷﻨﻴﺪي ﺻﺪاﻳﺖ ﻛﺮدم از اﻳﻦ ﭘﻨﺠﺮه وارد ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه ﺷﻮ ﺗـﺎ ﻣـﻦ آن را ﻫـﻢ ﺑﺒﻨـﺪم .
ﺷﺎﻳﺪ ؟ "
ﻻﻳﺮا زﻣﺰﻣﻪ ﻛﺮد " :ﺧﺐ ،ﻣﻦ و ﭘﻦ ﻫﺮ دو ﻣﺮاﻗﺐ ﻫﺴﺘﻴﻢ " .
ﺷﻴﺘﺎن اش ﺟﻐﺪي ﺑﻪ رﻧﮓ زرد ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻛـﻪ در ﺳـﺎﻳﻪ ﻫـﺎي ﻟﻜـﻪ ﻟﻜـﻪ ي زﻳـﺮ
درﺧﺘﺎن ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﻣﻲ ﺷﺪ او را دﻳﺪ .ﭼﺸﻤﺎن درﺷﺖ و رﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪه اش ﺑﻪ ﻫـﺮ ﺳـﻮ ﻣـﻲ
ﭼﺮﺧﻴﺪ .
وﻳﻞ ﻋﻘﺐ رﻓﺖ و ﭼﺎﻗﻮ را ﺟﻠﻮ ﮔﺮﻓﺖ ،ﮔﺸﺖ ،ﻫﻮا را ﺑﺎ ﻇﺮﻳﻒ ﺗﺮﻳﻦ ﺣﺮﻛﺎت ﻟﻤﺲ ﻛﺮد ،
ﺗﺎ آﻧﻜﻪ ﺑﻌﺪ از ﻳﻚ دﻗﻴﻘﻪ ﻧﻘﻄﻪ اي را ﭘﻴﺪا ﻛﺮد ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ از آﻧﺠﺎ ﻫﻮا را ﺑﺒﺮد .اﻳﻦ ﻛﺎر
را ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ اﻧﺠﺎم داد و ﭘﻨﺠﺮه اي ﺑﻪ ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه ﻛﻪ ﻣﻬﺘﺎﺑﻲ ﺑـﻮد ﺑـﺎز ﻛـﺮد ،ﺑﻌـﺪ
ﻋﻘﺐ اﻳﺴﺘﺎد ،ﺣﺴﺎب ﻛﺮد ﺑﺮاي رﺳﻴﺪن ﺑﻪ اﺗﺎق ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ در آن دﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﭘﻠﻪ ﻧﻴـﺎز دارد و
279
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
280
ﻻﻳﺮا در ﻫﻤﺎن ﻧﺰدﻳﻜﻲ ﭼﻤﺒﺎﺗﻤﻪ زد .ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن روي ﺷﺎﺧﻪ اي ﺑﺎﻻي ﺳـﺮ او ﻧﺸـﺴﺖ و
ﺑﻲ ﺻﺪا ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﻮ و آن ﺳﻮ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .ﻻﻳﺮا از ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺻﺪاي ﺗﺮاﻓﻴﻚ ﻫﺪﻳﻨﮕﺘﻮن را ﻣـﻲ
ﺷﻨﻴﺪ ،ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر ﺻﺪاي ﭘـﺎي ﮔﻨـﮓ ﻛـﺴﻲ را ﻛـﻪ در اﻧﺘﻬـﺎي راه ﻗـﺪم ﻣـﻲ زد ،ﺣﺘـﻲ
ﺳﻨﮕﻴﻨﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﺣﺸﺮات را از ﻣﻴﺎن ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎ و ﺑﺮگ ﻫﺎي ﺟﻠﻮي ﭘﺎﻳﺶ ﻣﻲ ﺷﻨﻴﺪ .
ﺑﻌﺪ ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﺻﺪاﻳﻲ آرام از ﺧﻮد در آورد و در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﺻﺪاﻳﻲ ﻣﺘﻔﺎوت از ﺟﻠـﻮي
ﻣﻲ دﻳـﺪ ﻛـﻪ ﺧﺎﻧﻪ آﻣﺪ ،از ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﻻﻳﺮا .ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺟﻠﻮ را ﺑﺒﻴﻨﺪ ،اﻣﺎ ﻧﻮري را
ﺟﻠﻮي درﺧﺘﺎن ﺗﺎب ﻣﻲ ﺧﻮرد و ﺻﺪاي ﺳﻨﮕﻴﻦ ﻗﺮچ ﻗﺮوچ ﺷﻨﻴﺪ :ﺻﺪاي ﺣﺮﻛﺖ ﻻﺳـﺘﻴﻚ
ﺑﺮ ﺳﻨﮓ رﻳﺰه ﻫﺎ .اﻣﺎ اﺻﻼً ﺻﺪاي ﻣﻮﺗﻮر اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ را ﻧﺸﻨﻴﺪه ﺑﻮد .
دﻧﺒﺎل ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﮔﺸﺖ و او را دﻳﺪ ﻛﻪ داﺷﺖ ﺑﻲ ﺻﺪا ﭘﺮواز ﻣﻲ ﻛﺮد ،اﻟﺒﺘﻪ ﺗﺎ آﻧﺠﺎ ﻛـﻪ
ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ .ﺑﻌﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺗﺎرﻳﻜﻲ و روي ﺷﺎﻧﻪ ﻻﻳﺮا ﻧﺸﺴﺖ .
زﻣﺰﻣﻪ ﻛﺮد " :ﺳﺮﭼﺎرﻟﺰ ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺮدد .و ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ اوﺳﺖ " .
ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره ﭘﺮﻳﺪ و اﻳﻦ ﺑﺎر ﻻﻳﺮا دﻧﺒﺎل او رﻓﺖ ،ﺑﺎ اﺣﺘﻴﺎط ﻓﺮاوان روي زﻣﻴﻦ ﻧﺮم ﭘﺎورﭼﻴﻦ
راه رﻓﺖ و ﭘﺸﺖ ﺑﻮﺗﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎن ﺷﺪ و ﺑﺎﻻﺧﺮه ﭼﻬـﺎر دﺳـﺖ و ﭘـﺎ روي زﻣـﻴﻦ ﻧﺸـﺴﺖ و از
280
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
281
روﻟﺰ روﻳﺲ ﺟﻠﻮي ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﻗﻒ ﻛﺮد وراﻧﻨﺪه ﭘﻴﺎده ﺷﺪ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ در دﻳﮕﺮ رﻓـﺖ ﺗـﺎ آن را
ﺑﺎز ﻛﻨﺪ .ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﺧﻨﺪان ﻣﻨﺘﻈﺮ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد و دﺳﺖ اش را ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻤﻲ ﻛـﻪ داﺷـﺖ ﭘﻴـﺎده
ﻣﻲ ﺷﺪ ﺗﻌﺎرف ﻛﺮد .وﻗﺘﻲ ﻻﻳﺮا زن را دﻳﺪ ﻗﻠﺒﺎش ﭼﻨﺎن ﺗﭙﻴﺪ ﻛﻪ از زﻣﺎن ﻓﺮار از ﺑﻮﻟﻮاﻧﮕـﺎر
ﻧﺘﭙﻴﺪه ﺑﻮد ،ﭼﻮن ﻣﻬﻤﺎن ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﻣﺎدر او ،ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ،ﺑﻮد .
*
وﻳﻞ ﺑﺎ دﻗﺖ روي ﭼﻤﻦ ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه ﻗﺪم ﮔﺬاﺷﺖ ،ﻗﺪم ﻫﺎ را ﺷﻤﺮد ،ﺟﺎي اﺗﺎق ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ را
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﭙﺮده ﺑﻮد و ﺳﻌﻲ ﻛﺮد ﺑﺎ ﺗﻄﺒﻴﻖ آن ﺑﺎ وﻳﻼي ﺳـﻔﻴﺪ و ﮔـﭻ ﻛـﺎري ﺷـﺪه ﻛـﻪ در
ﻧﺰدﻳﻜﻲ او ﺑﻮد و ﺳﺘﻮن ﻫﺎ و ﺑﺎﻏﭽﻪ اي ﻣﻨﻈﻢ و ﻣﺠﺴﻤﻪ و ﻓﻮاره داﺷـﺖ ﻣﺤـﻞ دﻗﻴـﻖ آن را
ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﻛﻨﺪ .از ﻃﺮﻓﻲ ﺧﻮب ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﻛﻪ در اﻳﻦ ﭘﺎرك ﻣﻬﺘﺎﺑﻲ ﭼـﻪ آﺳـﺎن در ﻣﻌـﺮض
وﻗﺘﻲ اﺣﺴﺎس ﻛﺮد در ﻧﻘﻄﻪ اي ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ ،اﻳﺴﺘﺎد و دوﺑﺎره ﭼﺎﻗﻮ را ﺟﻠﻮ ﮔﺮﻓﺖ
و ﺑﺎ دﻗﺖ آن را ﻛﺸﻴﺪ .آن ﺷﻜﺎف ﻫﺎي ﻛﻮﭼﻚ و ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﻮدﻧﺪ ،اﻣﺎ در ﺗﻤﺎم ﻧﻘﺎط
اول درﻳﭽﻪ اي ﻛﻮﭼﻚ ،ﺑﻪ اﻧﺪازه ي دﺳﺖ ﺧﻮد ،ﺑﺎز ﻛﺮد و از ﻣﻴـﺎن ان ﻧﮕـﺎه ﻛـﺮد .در
ﺳﻮي دﻳﮕﺮ ﻏﻴﺮ از ﺗﺎرﻳﻜﻲ ﻫﻴﭻ ﻧﺒﻮد :ﻧﻤﻲ دﻳﺪ ﻛﺠﺎﺳﺖ .آن درﻳﭽﻪ را ﺑﺴﺖ ،ﻧـﻮد درﺟـﻪ
281
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
282
ﭼﺮﺧﻴﺪ و درﻳﭽﻪ اي دﻳﮕﺮ ﺑﺎز ﻛﺮد .اﻳﻦ ﺑﺎر ﭘﺎرﭼﻪ اي را روﺑﺮوي ﺧﻮد دﻳـﺪ -ﻣﺨﻤﻠـﻲ ﺑـﻪ
رﻧﮓ ﺳﺒﺰ ﺗﻴﺮه :ﭘﺮده ﻫﺎي اﺗﺎق ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ .اﻣﺎ آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﻛﻤﺪ در ﻛﺠﺎ ﻗﺮارداﺷﺘﻨﺪ ؟ ﺑﺎﻳـﺪ
آن درﻳﭽﻪ را ﻫﻢ ﻣﻲ ﺑﺴﺖ ،ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻲ دﻳﮕﺮ ﻣﻲ ﭼﺮﺧﻴﺪ و دوﺑﺎره اﻣﺘﺤﺎن ﻣﻲ ﻛـﺮد .زﻣـﺎن
ﺑﺎر ﺳﻮم ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺗﻤﺎم اﺗﺎق ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ را در ﻧﻮر ﺿﻌﻴﻔﻲ ﻛﻪ از در ﺑﺎز ﻣﺸﺮف ﺑـﻪ
ﺗﺎﻻر ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ ﺑﺒﻴﻨﺪ .ﻣﻴﺰ ﺗﺤﺮﻳـﺮ ،ﻣﺒـﻞ وﻛﻤـﺪ را دﻳـﺪ ! درﺧﺸـﺸﻲ ﺧﻔﻴـﻒ را در ﻛﻨـﺎر
ﻣﻴﻜﺮوﺳﻜﻮﭘﻲ ﺑﺮﻧﺠﻲ دﻳﺪ .ﻛﺴﻲ در اﺗﺎق ﻧﺒﻮد و ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﻛﺖ ﺑﻮد .ﺑﻬﺘﺮ از اﻳﻦ ﻧﻤﻴﺸﺪ .
ﺑﺎ دﻗﺖ ﻓﺎﺻﻠﻪ را ﺗﺨﻤﻴﻦ زد ،ﭘﻨﺠﺮه را ﺑﺴﺖ ،ﭼﻬﺎر ﻗﺪم ﺟﻠﻮ رﻓﺖ ودوﺑﺎره ﭼﺎﻗﻮ را ﺟﻠـﻮ
ﮔﺮﻓﺖ .اﮔﺮ درﺳﺖ ﺣﺴﺎب ﻛﺮده ﺑﻮد ،ﺑﺎﻳﺪ دﻗﻴﻘﺎً ﺟﻠﻮي ﻛﻤﺪ ﻗﺮار ﻣـﻲ ﮔﺮﻓـﺖ ،ﺷﻴـﺸﻪ ي
ﻣﻲ ﺑﺴﺖ . ﻗﻔﺴﻪ را ﻣﻲ ﺑﺮﻳﺪ ،واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را ﺑﺮ ﻣﻲ داﺷﺖ و ﭘﻨﺠﺮه را ﭘﺸﺖ ﺳﺮش
ﭘﻨﺠﺮه اي در ارﺗﻔﺎع ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎز ﻛﺮد .ﺷﻴﺸﻪ ي ﻗﻔﺴﻪ ﺑﻪ ﭘﻬﻨﺎي ﻳﻚ دﺳـﺖ از او ﻓﺎﺻـﻠﻪ
داﺷﺖ .ﺻﻮرت اش را ﺟﻠﻮ ﺑﺮد و ﺑﺎ دﻗﺖ ﻗﻔﺴﻪ را از ﺑﺎﻻ ﺗﺎ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .
اول ﻓﻜﺮ ﻛﺮد ﻗﻔﺴﻪ را اﺷﺘﺒﺎه ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳـﺖ .ﭼﻬـﺎر ﻗﻔـﺴﻪ در اﺗـﺎق ﺑـﻮد .آن روز ﺻـﺒﺢ
ﺷﻤﺮده ﺑﻮد و ﺟﺎي آﻧﻬﺎ را ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﭙﺮده ﺑﻮد – ﻛﻤﺪﻫﺎﻳﻲ ﺑﻠﻨﺪ از ﭼـﻮب ﺗﻴـﺮه ﺑـﺎ ﻛﻨـﺎره
282
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
283
ﻫﺎي ﺷﻴﺸﻪ اي و ﻗﻔﺴﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﺑﺎ ﭘﻮﺷﺶ ﻣﺨﻤﻞ ﻛﻪ ﺑﺮاي ﻧﻤﺎﻳﺶ اﺷﻴﺎي ﻗﻴﻤﺘﻲ ﭼﻴﻨﻲ ،ﻋﺎج
ﻳﺎ ﻃﻼ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد .آﻳﺎ ﻣﻤﻜﻦ ﺑﻮد ﭘﻨﺠﺮه را ﺑﻪ اﺷﺘﺒﺎه ﺟﻠﻮي ﻛﻤﺪي دﻳﮕـﺮ ﺑـﺎز ﻛـﺮده
ﺑﺎﺷﺪ ؟ اﻣﺎ در ﺑﺎﻻﺗﺮﻳﻦ ﻗﻔﺴﻪ وﺳﻴﻠﻪ ي ﺑﺰرﮔﻲ ﺑﺎ ﺣﻠﻘﻪ ﻫـﺎي ﺑﺮﻧﺠـﻲ ﻗـﺮار داﺷـﺖ :اﻳـﻦ را
ﻧﺸﺎن ﻛﺮده ﺑﻮد .ﻗﻔﺴﻪ ي ﻣﻴﺎﻧﻲ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻤﺪ ﻛﻪ ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را در آن ﻗﺮار داده ﺑـﻮد
ﺣﺎﻻ ﺧﺎﻟﻲ ﺑﻮد .ﻛﻤﺪ ﻫﻤﺎن ﻛﻤﺪ ﺑﻮد ،واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﺳﺮ ﺟﺎﻳﺶ ﻧﺒﻮد .
ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ آن ﺳﻮ ﻣﻲ رﻓﺖ و ﺑﺎ دﻗﺖ اﻃﺮاف را ﺑﺎزﺑﻴﻨﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد .اﮔﺮ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﻣـﺪام در
اﻳﻦ ﺳﻮ و ان ﺳﻮ ﭘﻨﺠﺮه ﺑﺎز ﻛﻨﺪ ﺷﺐ ﺳﭙﺮي ﻣﻲ ﺷـﺪ .ﭘﻨﺠـﺮه ي ﺟﻠـﻮي ﻛﻤـﺪ را ﺑـﺴﺖ و
ﭘﻨﺠﺮه ي دﻳﮕﺮي ﺑﺎز ﻛﺮد ﺗﺎ ﺑﻘﻴﻪ ي اﺗﺎق را ﺑﺒﻴﻨﺪ و وﻗﺘﻲ ﺑﺎ دﻗـﺖ ﻫﻤـﻪ ﺟـﺎ را دﻳـﺪ آن را
ﺑﺴﺖ و ﭘﻨﺠﺮه اي ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﭘﺸﺖ ﻣﺒﻞ ﺑﺎز ﻛﺮد ﺗﺎ اﮔﺮ ﻻزم ﺷﺪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﻓﻮري وارد آن ﺷﻮد .
ﻣـﻲ ﺣﺎﻻ دﺳﺖ اش ﺑﻪ ﺷﺪت ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ و ﺑﺎﻧﺪ ﭘﻴﭽﻲ آن ﺷﻞ ﺷﺪه ﺑﻮد .ﺗﺎ آﻧﺠـﺎ ﻛـﻪ
ﺗﻮاﻧﺴﺖ آﻧﺮا ﻣﺤﻜﻢ ﺑﺴﺖ ،ﺑﻌﺪ وارد ﺧﺎﻧﻪ ي ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﺷﺪ و ﭘـﺸﺖ ﻣﺒـﻞ ﭼﺮﻣـﻲ ﺧﺰﻳـﺪ ،
ﭼﺎﻗﻮ در دﺳﺖ راﺳﺖ داﺷﺖ و ﺑﺎ دﻗﺖ ﮔﻮش ﺗﻴﺰ ﻛﺮده ﺑﻮد .
283
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
284
وﻗﺘﻲ ﺻﺪاﻳﻲ ﻧﺸﻨﻴﺪ آرام از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﺑﻪ اﻃﺮاف اﺗﺎق ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .در ﺗﺎﻻر ﻧﻴﻤﻪ ﺑﺎز ﺑﻮد
و ﻧﻮري ﻛﻪ از ﺑﻴﻦ در ﻣﻲ آﻣﺪ ﺑﺮاي دﻳﻦ ﻛﺎﻓﻲ ﺑﻮد .ﻛﻤﺪ ﻫﺎ ،ﻗﻔﺴﻪ ﻫﺎي ﻛﺘﺎب و ﻋﻜﺲ ﻫﺎ
ﻫﻤﻪ آﻧﺠﺎ ﺑﻮد ،ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ آن روز ﺻﺒﺢ ﺑﻮد ،ﺟﺎي ﻫﻴﭻ ﻛﺪام ﻋﻮض ﻧﺸﺪه ﺑﻮد.
روي ﻓﺮش رﻓﺖ ﺗﺎ ﺻﺪاي ﭘﺎﻳﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﺸﻮد و داﺧﻞ ﺗﻤﺎم ﻛﻤﺪﻫﺎ را دﻳﺪ .آﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﻧﺒـﻮد .
روي ﻣﻴﺰ و ﺑﻴﻦ ﺗﻞ ﻣﻨﻈﻢ ﻛﺘﺎب ﻫﺎ و ﻛﺎﻏﺬ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻧﺒـﻮد ،روي ﺗﺎﻗﭽـﻪ ي ﺑـﺎﻻي دﻳـﻮاري و
ﺑﻴﻦ ﻛﺎرت ﻫﺎي دﻋﻮت ﻣﺮاﺳﻢ و ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﻫـﺎي ﻣﺨﺘﻠـﻒ و ﺻـﻨﺪﻟﻴﻬﺎي ﻛﻮﺳـﻦ دار ﻛﻨـﺎر
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻴﺰ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺗﺎ ﻛﺸﻮﻫﺎي آن را اﻣﺘﺤﺎن ﻛﻨﺪ ،اﻣﺎ اﻣﻴﺪوار ﻧﺒﻮد آﻧﺠﺎ ﻫـﻢ ﺑﺎﺷـﺪ ؛
ﻣﺸﻐﻮل دﻳﺪن ﻛﺸﻮ ﻫﺎ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺻﺪاي ﺧﻔﻪ ي ﻻﺳﺘﻴﻚ ﻫﺎي اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺑﺮ ﺳﻨﮓ رﻳـﺰه ﻫـﺎ را
ﺷﻨﻴﺪ .ﭼﻨﺎن ﺑﻲ ﺻﺪا ﺑﻮد ﻛﻪ اول ﻓﻜﺮ ﻛﺮد ﺧﻴﺎل ﻛـﺮده ،اﻣـﺎ ﺑـﻲ ﺣﺮﻛـﺖ ﻣﺎﻧـﺪ و ﮔـﻮش
زود ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺒﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﭘﺸﺖ آن ﭘﻨﻬﺎن ﺷﺪ ،در ﻛﻨﺎر ﭘﻨﺠـﺮه اي ﻛـﻪ ﺑـﻪ ﭼﻤﻨـﺰار
ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه ﻛﻪ ﻧﻮر ﻧﻘﺮه ﮔﻮن ﻣﺎه ﺑﺮ آن ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ ﺑﺎز ﻣﻲ ﺷﺪ .ﻫﻨﻮز درﺳﺖ ﻣﺴﺘﻘﺮ ﻧﺸﺪه ﺑﻮد
ﻛﻪ ﺻﺪاي ﭘﺎﻳﻲ از دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮ ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﺒﻜﻲ روي ﭼﻤﻦ ﻣـﻲ دوﻳـﺪ ،از ﭘﻨﺠـﺮه ﻧﮕـﺎه
284
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
285
ﻛﺮد و ﻻﻳﺮا را دﻳﺪ ﻛﻪ داﺷﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ او ﻣﻲ آﻣﺪ .ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ دﺳﺖ ﺗﻜﺎن داد و اﻧﮕـﺸﺖ ﺑـﺮ
ﻟﺐ ﮔﺬاﺷﺖ و ﻻﻳﺮا آﻫﺴﺘﻪ ﻛﺮد ،ﭼﻮن ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛﻪ وﻳﻞ از ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﺑـﺎ ﺧﺒـﺮ ﺷـﺪه
اﺳﺖ .
وﻗﺘﻲ ﻻﻳﺮا ﺟﻠﻮﺗﺮ اﻣﺪ وﻳﻞ زﻣﺰﻣﻪ ﻛﺮد " :ﭘﻴﺪاش ﻧﻜـﺮدم .آﻧﺠـﺎ ﻧﺒـﻮد .ﺣﺘﻤـﺎً آن را ﺑـﺎ
ﺧﻮدش ﺑﺮده .ﮔﻮش ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺑﺒﻴﻨﻢ آن را ﺳﺮ ﺟﺎﻳﺶ ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺮداﻧﺪ ﻳﺎ ﻧﻪ .ﻫﻤﻴﻦ ﺟﺎ ﺑﻤﺎن .
"
ﻻﻳﺮا ﻛﻪ واﻗﻌﺎً ﻣﻀﻄﺮب ﺑﻮد ﮔﻔﺖ " :ﻧﻪ! ﺑﺪﺗﺮ از اﻳﻦ ! او ﺑﺎ ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ اﺳﺖ – ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ
– ﻣﺎدر ﻣﻦ ! ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭼﻄﻮر ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ آﻣﺪه ،اﻣﺎ اﮔﺮ ﻣﺮا ﺑﺒﻴﻨﺪ ،ﻛﺎرم ﺗﻤﺎم اﺳـﺖ ،وﻳـﻞ ،
ﺣﺎﻻ ﻳﺎدم آﻣﺪ ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ را ﻛﺠﺎ دﻳﺪه ﺑﻮدم ! اﺳﻢ اش ﻟـﺮد ﺑﻮرﻳـﻞ اﺳـﺖ ! او را در ﻣﻬﻤـﺎﻧﻲ
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ دﻳﺪه ﺑﻮدم ،ﻫﻤﺎن ﺷﺒﻲ ﻛﻪ ﻓﺮار ﻛﺮدم ! ﺣﺘﻤﺎً او ﻫﻢ ﻣﺮا ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ،از ﻫﻤﺎن اول
" ...
" ﻫﻴﺲ .اﮔﺮ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻲ ﺳﺮ و ﺻﺪا ﻛﻨﻲ اﻳﻨﺠﺎ ﻧﻤﺎن " .
ﻻﻳﺮا ﺑﻪ ﺧﻮد آﻣﺪ و ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ آب دﻫﺎن اش را ﻓﺮو داد و ﺳﺮش را ﺗﻜﺎن داد .
آرام ﮔﻔﺖ " :ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ .ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﻛﻨﺎرت ﺑﺎﺷﻢ .ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺣﺮف ﻫﺎﻳـﺸﺎن را ﺑـﺸﻨﻮم .
"
285
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
286
ﭼﻮن ﺻﺪاي آﻧﻬﺎ را از ﺗﺎﻻر ﺷﻨﻴﺪه ﺑﻮد .آن دو ﭼﻨﺎن ﻧﺰدﻳﻚ ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑـﻪ
ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ دﺳﺖ ﺑﺰﻧﻨﺪ ،وﻳﻞ در دﻧﻴﺎي ﺧﻮدش و ﻻﻳﺮا در ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه ،و وﻗﺘﻲ ﻻﻳﺮا ﺑﺎﻧﺪ ﺷـﻞ
دﺳـﺖ اش را دراز دﺳﺖ او را دﻳﺪ ﺑﻪ دﺳﺖ اش زد و ﺳﻌﻲ ﻛﺮد آن را ﺳﻔﺖ ﻛﻨﺪ .وﻳﻞ
ﻛﺮد ﺗﺎ او ﺑﺎﻧﺪ را ﺳﻔﺖ ﻛﻨﺪ ،در ﻋﻴﻦ ﺣﺎل ﮔﻮش ﺗﻴﺰ ﻛﺮده ﺑﻮد ﺗﺎ ﺣﺮف ﻫﺎي آﻧﻬﺎ را ﺑﺸﻨﻮد .
ﻧﻮري ﺑﻪ اﺗﺎق ﺗﺎﺑﻴﺪ .ﺻﺪاي ﭼﺎرﻟﺰ را ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ داﺷﺖ ﺑﺎ ﻣﺴﺘﺨﺪم ﺻﺤﺒﺖ ﻣـﻲ ﻛـﺮد ،او را
ﺻﺪاي ﻗﻞ ﻗﻞ ﺷﺮاب در ﺣﻴﻦ رﻳﺨﺘﻦ آﻣﺪ ،ﺑﻌﺪ ﺻﺪاي ﺑـﻪ ﻫـﻢ ﺧـﻮردن ﮔـﻴﻼس ﻫـﺎ و
زﻣﺰﻣﻪ اي ﺗﺸﻜﺮ آﻣﻴﺰ ،ﺑﻌﺪ ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ روي ﻣﺒﻞ ﻧﺸﺴﺖ ،ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻧﺘﻴﻤﺘﺮ ﻓﺎﺻﻠﻪ از وﻳﻞ .
در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺷﺮاب را ﻣﺰﻣﺰه ﻣﻲ ﻛﺮد ﮔﻔﺖ " :ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﻲ ﺗﻮ ،ﻣﺎرﻳﺴﺎ .ﺣـﺎﻻ ﺑﮕـﻮ ﭼـﻪ
286
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
287
" ﭼﻮن ﭘﻴﺶ ﻻﻳﺮا ﺑﻮد و ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ او را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻢ " .
" ﭼﺮا ﻗﺼﺪ ﭼﻨﻴﻦ ﻛﺎري را داري .او ﻳﻚ ﺑﭽﻪ ي ﺷﺮور و ﻧﻔﺮت اﻧﮕﻴﺰ اﺳﺖ " .
" ﭘﺲ ﺣﺘﻲ ﻧﻔﺮت اﻧﮕﻴﺰ ﺗﺮ اﺳﺖ ،ﭼﻮن ﺣﺘﻤﺎ در ﺑﺮاﺑﺮ ﺗﺎﺛﻴﺮات ﺟﺬاب ﺗﻮ ﻋﻤﺪا ﻣﻘﺎوﻣـﺖ
ﻛﺮده ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺪ اﺗﻔﺎﻗﻲ ﭼﻨﻴﻦ ﻛﺎري ﻛﻨﺪ " .
" ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻢ ،ﻗﻮل ﻣﻲ دﻫﻢ .اﻣﺎ اول ﺑﺎﻳﺪ ﭼﻴﺰي را ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﻳﻲ " .
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﻲ ﻛﻪ وﻳﻞ اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﻧﻮﻋﻲ ﻫﺸﺪار اﺳﺖ ﮔﻔـﺖ " :اﮔـﺮ ﺑﺘـﻮاﻧﻢ " .
ﺻﺪاﻳﻲ ﻣﺴﺖ ﻛﻨﻨﺪه داﺷﺖ :ﺗﺴﻜﻴﻦ دﻫﻨﺪه ،ﺷﻴﺮﻳﻦ ،ﻣﻮﺳﻴﻘﺎﻳﻲ و ﺟـﻮان .وﻳـﻞ دوﺳـﺖ
داﺷﺖ ﺑﺪاﻧﺪ او ﭼﻪ ﺷﻜﻠﻲ اﺳﺖ ،ﭼﻮن ﻻﻳﺮا ﻫﺮﮔﺰ او را ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻧﻜﺮده ﺑﻮد و ﭼﻬـﺮه اي ﻛـﻪ
ﻫﻤﺮاه اﻳﻦ ﺻﺪا ﺑﻮد ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻴﻠﻲ ﺷﺎﺧﺺ ﻣﻲ ﺑﻮد " .ﭼﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻲ ﺑﺪاﻧﻲ ؟ "
ﺳﻜﻮﺗﻲ ﺑﺮﻗﺮار ﺷﺪ ،اﻧﮕﺎر زن داﺷﺖ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮد ﭼﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﮕﻮﻳﺪ .وﻳﻞ از ﭘﻨﺠﺮه ﺑﻪ ﻻﻳﺮا
ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و ﭼﻬﺮه ي او را ﻛﻪ ﻣﻬﺘﺎب ﺑﺮ آن ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ دﻳﺪ ،ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ از ﺗﺮس ﮔﺮد ﺷـﺪه
ﺑﻮد ،ﻟﺐ اش را ﻣﻲ ﮔﺰﻳﺪ ﺗﺎ ﺳﺎﻛﺖ ﺑﻤﺎﻧﺪ و ﻣﺜﻞ وﻳﻞ ﺑﺎ دﻗﺖ ﮔﻮش ﺗﻴﺰ ﻛﺮده ﺑﻮد .
287
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
288
ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﮔﻔﺖ " :ﺑﺴﻴﺎر ﺧﻮب ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻢ .ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ دارد ارﺗﺸﻲ ﻣﻬﻴـﺎ ﻣـﻲ
ﻛﻨﺪ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻫﺪف ﻛﻪ ﺟﻨﮕﻲ را ﻛﻪ ﻗﺮن ﻫﺎ ﭘﻴﺶ در ﻋﺮش آﺳﻤﺎن در ﮔﺮﻓﺖ ﻛﺎﻣﻞ ﻛﻨﺪ " .
" ﭼﻪ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﻧﺪه .ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ رﺳـﺪ ﻧﻴﺮوﻫـﺎي ﻣـﺪرﻧﻲ در اﺧﺘﻴـﺎر دارد .ﺑـﺎ
" راﻫﻲ ﭘﻴﺪا ﻛﺮد ﺗﺎ ﺳﺪ ﺑﻴﻦ دﻧﻴﺎﻫﺎ را از ﻣﻴﺎن ﺑﺮ دارد .ﻫﻤﻴﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺷـﺪ اﺧﺘﻼﻻﺗـﻲ در
ﺣﻮزه ي ﻣﻐﻨﺎﻃﻴﺴﻲ زﻣﻴﻦ اﻳﺠﺎد ﺷﻮد و ﻋﻮاﻗﺐ آن ﺣﺘﻤﺎً در اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻫﻢ ﻣـﺸﺎﻫﺪه ﺧﻮاﻫـﺪ
ﺷﺪ ...اﻣﺎ اﻳﻦ را از ﻛﺠﺎ ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻲ ،ﻛﺎرﻟﻮ ؟ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻌﻀﻲ ﺳﻮاﻻت ﻣﺮا ﭘﺎﺳﺦ ﺑـﺪﻫﻲ .
ﻧﻤـﻲ " اﻳﻨﺠﺎ ﻳﻜﻲ از ﻣﻴﻠﻴﻮن ﻫﺎ دﻧﻴﺎﺳﺖ .ﺑﻴﻦ اﻳﻦ دﻧﻴﺎ درﻳﭽﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻫـﺴﺖ ،اﻣـﺎ
ﺗﻮان ﺑﻪ ﺳﺎدﮔﻲ آﻧﻬﺎ را ﭘﻴﺪا ﻛﺮد .ﻣﻦ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ از اﻳﻦ ورودي ﻫﺎ را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻢ ،اﻣـﺎ ﻧﻘـﺎﻃﻲ
ﻛﻪ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﺎز ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻛﺮده ﻛﻪ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻛﺎري ﺑﻮده ﻛﻪ ﻋﺰرﻳﻞ ﻛﺮده .ﻇـﺎﻫﺮا
ﺣﺎﻻ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﻢ ﻣﺴﺘﻘﻴﻤﺎً از اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﺑﻪ دﻧﻴﺎي ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﺮوﻳﻢ و ﺣﺘﻲ ﺷﺎﻳﺪ ﺑـﻪ ﺑـﺴﻴﺎري از
دﻧﻴﺎﻫﺎي دﻳﮕﺮ .اﻣﺮوز وﻗﺘﻲ از ﻳﻜﻲ از اﻳﻦ درﻫﺎ ﺑﻪ آن ﺳﻮ ﻧﮕـﺎه ﻛـﺮدم ،در ﻛﻤـﺎل ﺗﻌﺠـﺐ
دﻳﺪم ﻛﻪ ﺑﻪ دﻧﻴﺎي ﻣﺎ ﺑﺎز ﻣﻲ ﺷﻮد و ﺟﺎﻟﺐ ﺗﺮ اﻳﻨﻜﻪ ﺗـﻮ را در ﻫﻤـﺎن ﺣـﻮاﻟﻲ ﭘﻴـﺪا ﻛـﺮدم .
288
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
289
ﺧﻮاﺳﺖ ﺧﺪا ﺑﻮد ،ﺧﺎﻧﻢ ﻋﺰﻳﺰ ! ﺗﻐﻴﻴﺮات ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺗﻮ را ﻣﺴﺘﻘﻴﻤﺎً ﺑﻪ اﻳﻨﺠـﺎ ﺑﻴـﺎورم ،
ﻗﺒﻼً ﻫﻤﻪ ي درﻫﺎ ﺑﻪ ﻳﻚ دﻧﻴﺎ ﺑﺎز ﻣﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻧﻮﻋﻲ ﮔﺬرﮔﺎه ﺑﻮد .ﻧﺎم آن دﻧﻴﺎ ﭼﻴﺘﺎﮔـﺎﺗﺰه
" ﺑﺮاي اﻓﺮاد ﺑﺎﻟﻎ ﺧﻄﺮﻧﺎك اﺳﺖ .ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ آزاداﻧﻪ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﺑﺮوﻧﺪ " .
زن ﮔﻔﺖ " :ﭼﻪ ؟ در اﻳﻦ ﺑﺎره ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺪاﻧﻢ ،ﻛـﺎرﻟﻮ " .وﻳـﻞ اﺷـﺘﻴﺎق و ﺑـﻲ ﺻـﺒﺮي را در
ﺻﺪاي او ﺣﺲ ﻣﻲ ﻛﺮد " .ﺟﺎن ﻛﻼم ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺖ ،ﻫﻤﻴﻦ ﺗﻔﺎوت ﺑﻴﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ و ﺑﺰرﮔـﺴﺎل
ﻫﺎ ! ﺗﻤﺎم راز و رﻣﺰ ﻏﺒﺎر در ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺖ ! ﺑﺮاي ﻫﻤﻴﻦ ﺑﺎﻳﺪ آن ﺑﭽﻪ را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻢ .ﺟﺎدوﮔﺮﻫـﺎ
ﻧﺎﻣﻲ ﺑﺮ او ﮔﺬاﺷﺘﻪ اﻧﺪ ...ﻧﺰدﻳﻚ ﺷﺪه ﺑﻮدم ،ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺰدﻳﻚ ،از زﺑﺎن ﻳﻚ ﺟﺎدوﮔﺮ ﺷـﻨﻴﺪم ،
اﻣﺎ او ﺧﻴﻠﻲ زود ﻣﺮد – ﺑﺎﻳﺪ آن ﺑﭽﻪ را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻢ .او ﺟﻮاب را دارد و ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ آن ﺟـﻮاب
289
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
290
" ﻣﻲ رﺳﻲ – اﻳﻦ وﺳﻴﻠﻪ او را ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻲ رﺳﺎﻧﺪ – ﻧﺘﺮس .و وﻗﺘﻲ ﭼﻴـﺰي را ﻛـﻪ ﻣـﻲ
ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ داد ،ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻲ او را ﺑﺎ ﺧﻮد ﺑﺒﺮي .اﻣﺎ از آن ﻣﺤﺎﻓﻈـﺎن ﻋﺠﻴـﺐ و ﻏﺮﻳـﺐ ات
ﺑﮕﻮ ،ﻣﺎرﻳﺴﺎ .ﻫﺮﮔﺰ ﭼﻨﺎن ﺳﺮﺑﺎزاﻧﻲ ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮدم .آﻧﻬﺎ ﻛﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؟ "
" ﻣﺮداﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ،ﻫﻤﻴﻦ .ﻓﻘﻂ ...ﺗﺤﺖ ﻋﻤﻞ ﺟﺪاﺳﺎزي ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ اﻧﺪ .ﺷﻴﺘﺎن ﻧﺪارد ،
در ﻧﺘﻴﺠﻪ ﻧﻪ وﺣﺸﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻧﻪ ﻗﻮه ي ﺗﺨﻴﻞ دارﻧﺪ و ﻧﻪ اراده ي آزاد ،آﻧﻘﺪر ﻣﻲ ﺟﻨﮕﻨـﺪ
" ﺷﻴﺘﺎن ﻧﺪارد ...ﺧﺐ ،ﺧﻴﻠﻲ ﺟﺎﻟﺐ اﺳﺖ .ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺘﻮان اﻣﺘﺤﺎﻧﻲ ﻛﺮد ،اﮔﺮ ﻳﻜﻲ از آﻧﻬـﺎ
را در اﺧﺘﻴﺎر ﻣﻦ ﺑﮕﺬاري .ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺪاﻧﻢ اﺷﺒﺎح ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻳﺎ ﻧﻪ " .
" ﺑﻌﺪاً ﺗﻮﺿﻴﺢ ﻣﻲ دﻫﻢ ،ﻋﺰﻳﺰم .ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ آﻧﻬﺎﺳﺖ ﻛﻪ اﻓﺮاد ﺑـﺎﻟﻎ ﻧﻤـﻲ ﺗﻮاﻧﻨـﺪ وارد آن
دﻧﻴﺎ ﺷﻮﻧﺪ .اﻣﺎ اﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﻫﺎي ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻲ اﻋﺘﻨـﺎ ﺑﺎﺷـﻨﺪ ،ﻣـﻲ ﺗـﻮاﻧﻴﻢ وارد
ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه ﺷﻮﻳﻢ .ﻏﺒﺎر ،ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ،اﺷﺒﺎح ،ﺷﻴﺘﺎن ،ﺟﺪاﺳﺎزي ... ،ﺑﻠﻪ ،ﺷﺎﻳﺪ ﻋﻤﻠﻲ ﺷـﻮد .
290
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
291
ﺻﺪاي رﻳﺨﺘﻦ ﺷﺮاب آﻣﺪ و ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﻛﻪ ﮔﻔﺖ " :ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ را ﺑـﺪاﻧﻢ .ﺑـﻪ
ﻛﺴﻲ ﻫﻢ ﺣﺮﻓﻲ ﻧﻤﻴﺰﻧﻢ .ﺣﺎﻻ ﺑﮕﻮ :در اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﭼﻪ ﻣـﻲ ﻛﻨـﻲ ؟ وﻗﺘـﻲ ﻛـﻪ ﻓﻜـﺮ ﻣـﻲ
ﺳﺮﭼﺎرﻟﺰ ﮔﻔﺖ " :راه اﻳﻨﺠﺎ را ﺧﻴﻠﻲ وﻗﺖ ﭘﻴﺶ ﭘﻴﺪا ﻛﺮدم .آن ﻗﺪر راز ﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪي ﺑﻮد
ﻛﻪ ﺣﺘﻲ آﻧﺮا ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﮕﻔﺘﻢ ،ﻣﺎرﻳﺴﺎ .ﭼﻨﺎن ﻛﻪ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ در اﻳﻨﺠﺎ زﻧﺪﮔﻲ راﺣﺘﻲ ﻣﻬﻴﺎ ﻛـﺮده
ام .ﻋﻀﻮ ﺷﻮراي ﺣﻜﻮﻣﺘﻲ ﺑﻮدن در دﻧﻴﺎي ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺗﺎ ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻗﺪرت را در اﻳﻨﺠﺎ ﺑﻪ
" در ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺟﺎﺳﻮس ﺷﺪم ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﺮﮔﺰ اﻃﻼﻋﺎت ام را در اﺧﺘﻴﺎر ﻛﺴﻲ ﻗﺮار ﻧـﺪادم.
ﺳﺮوﻳﺲ ﻫﺎي اﻣﻨﻴﺘﻲ اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﺳﺎل ﻫﺎ درﮔﻴﺮ اﺗﺤﺎد ﺟﻤﺎﻫﻴﺮ ﺷﻮروي ﺑﻮدﻧﺪ – ﻛﻪ ﻣﺎ ﺑـﻪ آن
روﺳﻴﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻴﻢ .و ﻫﺮ ﭼﻨﺪ آن ﺗﻬﺪﻳﺪ ﻓﺮوﻛﺶ ﻛﺮده ﻫﻨﻮز اﻳﺴﺘﮕﺎه ﻫﺎي ﺷﻨﻮد و وﺳﺎﻳﻠﻲ
ﺟﺎﺳـﻮس ﻫـﺎ را دارﻧـﺪ در ﺑﺎ آن ﻫﺪف وﺟﻮد دارد و ﻣﻦ ﻫﻨﻮز ﺑﺎ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧـﺪﻫﻲ
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﺷﺮاب اش را ﻣﺰﻣﺰه ﻛﺮد .ﭼﺸﻤﺎن درﺧﺸﺎن اش ﺑﺪون آﻧﻜﻪ ﭘﻠﻚ ﺑﺰﻧﺪ ﺑـﻪ او
291
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
292
" و اﺧﻴﺮاً ﺷﻨﻴﺪم ﻛﻪ اﺧﺘﻼﻻﺗﻲ در ﻣﻴﺪان ﻣﻐﻨﺎﻃﻴﺴﻲ زﻣﻴﻦ اﻳﺠﺎد ﺷﺪه اﺳﺖ .ﺳـﺮوﻳﺲ
ﻫﺎي اﻣﻨﻴﺘﻲ در آﻣﺎده ﺑﺎش ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﻫﺮ ﻛﺸﻮري ﻛﻪ ﺗﺤﻘﻴﻘﺎﺗﻲ درﺑﺎره ي ﻓﻴﺰﻳﻚ ﭘﺎﻳﻪ – ﻛﻪ
ﻣﺎ ﺑﻪ آن اﻟﻬﻴﺎت ﺗﺠﺮﺑﻲ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻴﻢ – اﻧﺠﺎم داده ﺑﺎﺷﺪ ﻓﻮري از داﻧﺸﻤﻨﺪان اش ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﺗـﺎ
ﻣﺎﻫﻴﺖ اﻳﻦ ﭘﺪﻳﺪه را ﻛﺸﻒ ﻛﻨﻨﺪ .ﭼﻮن ﻣﻲ داﻧﻨﺪ ﻛﻪ اﺗﻔﺎﻗﻲ دارد ﻣﻲ اﻓﺘﺪ .و ﺣﺪس ﻣـﻲ
" در ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺷﻮاﻫﺪي ﻫﻢ در دﺳﺖ دارﻧﺪ .دارﻧﺪ ﺗﺤﻘﻴﻘﺎﺗﻲ درﺑﺎره ي ﻏﺒـﺎر اﻧﺠـﺎم ﻣـﻲ
دﻫﻨﺪ .آه ،ﺑﻠﻪ ،اﻳﻨﺠﺎ ﻫﻢ از وﺟﻮد آن ﺧﺒﺮ دارﻧﺪ .در ﻫﻤﻴﻦ ﺷـﻬﺮ ﮔﺮوﻫـﻲ ﻣـﺸﻐﻮل ﻛـﺎر
روي آن اﺳﺖ .و ﻳﻚ ﭼﻴﺰ دﻳﮕﺮ :ده ﻳﺎ دوازده ﺳﺎل ﭘﻴﺶ ﻣﺮدي در ﺷـﻤﺎل ﻧﺎﭘﺪﻳـﺪ ﺷـﺪ و
ﺳﺮوﻳﺲ ﻫﺎي اﻣﻨﻴﺘﻲ ﻣﻌﺘﻘﺪﻧﺪ او اﻃﻼﻋﺎت ارزﺷﻤﻨﺪي داﺷﺘﻪ ﻛـﻪ آﻧﻬـﺎ ﺧﻴﻠـﻲ ﺑـﻪ آن ﻧﻴـﺎز
دارﻧﺪ – ﺑﻪ ﺧﺼﻮص ﻣﺤﻞ درﻫﺎي ﺑﻴﻦ دﻧﻴﺎﻫﺎ ،ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺎن ﻛـﻪ ﺗـﻮ اﻣـﺮوز از آن رد ﺷـﺪي .
دري ﻛﻪ او ﭘﻴﺪا ﻛﺮده ﺑﻮد ﺗﻨﻬﺎ دري اﺳﺖ ﻛﻪ آﻧﻬﺎ ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪ ؛ ﻣـﻦ ﻫـﻢ ﻫـﺮ ﭼـﻪ را ﻣـﻲ
داﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﮕﻔﺘﻪ ام .وﻗﺘﻲ اﻳﻦ اﺧﺘﻼﻻت اﺧﻴﺮ ﺷﺮوع ﺷﺪ ،آﻧﻬﺎ ﺷﺮوع ﻛﺮدﻧﺪ ﺑﻪ ﺟﺴﺖ
" و ﻃﺒﻴﻌﺘﺎً ،ﻣﺎرﻳﺴﺎ ،ﻣﻦ ﺧﻮدم ﻛﻨﺠﻜﺎو ﻫﺴﺘﻢ و دوﺳﺖ دارم اﻃﻼﻋﺎت ام را ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﻨﻢ
".
292
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
293
اﻣﺎ در ﺗﻤﺎم اﻳﻦ ﻣﺪت وﺟﻮد ﻣﻮﺟﻮدي دﻳﮕﺮ را در اﺗﺎق ﺣـﺲ ﻣـﻲ ﻛـﺮد .ﺳـﺎﻳﻪ اي روي
ﻛﻒ اﺗﺎق ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﻗﺴﻤﺘﻲ از آن ﺑﻮد ﻛﻪ وﻳﻞ ﻣـﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ از ﭘـﺸﺖ
ﻣﺒﻞ و ﭘﺎﻳﻪ ﻫﺎي ﻫﺸﺖ ﺿﻠﻌﻲ ﻣﻴﺰ ﻛﻮﭼﻚ ﺑﺒﻴﻨﺪ .اﻣﺎ ﻧﻪ ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ و ﻧـﻪ زن ﺣﺮﻛﺘـﻲ ﻧﻤـﻲ
ﻛﺮدﻧﺪ ،ﺳﺎﻳﻪ ﺣﺮﻛﺘﻲ ﺗﻨﺪ و ﺗﻴﺰ داﺷﺖ و ﺧﻴﻠﻲ وﻳﻞ را ﻧﮕﺮان ﻣﻲ ﻛـﺮد .ﺗﻨﻬـﺎ ﻧـﻮر اﺗـﺎق از
ﭼﺮاﻏﻲ در ﻛﻨﺎر ﺑﺨﺎري دﻳﻮاري ﺑﻮد ،ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺳﺎﻳﻪ واﺿﺢ و ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮد ،اﻣﺎ ان ﻗـﺪر ﻳـﻚ
در اداﻣﻪ ﺣﺮف ﻫﺎﻳﺶ ﮔﻔﺖ " :ﻣﺜﻼً ﺧﻴﻠﻲ درﺑﺎره ي اﻳﻦ وﺳﻴﻠﻪ ﻛﻨﺠﻜـﺎو ﻫـﺴﺘﻢ .ﻓﻜـﺮ
و واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را روي ﻣﻴﺰ ﻫﺸﺖ ﺿﻠﻌﻲ ﻛﻨﺎر ﻣﺒـﻞ ﮔﺬاﺷـﺖ .وﻳـﻞ ﻣـﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ آن را ﺑـﻪ
اﺗﻔﺎق دﻳﮕﺮ اﻳﻨﻜﻪ ﺳﺎﻳﻪ ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﺎﻧﺪ .ﻣﻮﺟـﻮدي ﻛـﻪ ﻣﻨﺒـﻊ ﺳـﺎﻳﻪ ﺑـﻮد ﺣﺘﻤـﺎً ﭘـﺸﺖ
ﺻﻨﺪﻟﻲ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد ﭼﻮن ﻧﻮري ﻛﻪ ﺑﺮ آن ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ ﺑﻪ وﺿﻮح ﺳﺎﻳﻪ اي ﺑﺮ دﻳﻮار
293
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
294
اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد .و ﻟﺤﻈﻪ اي ﻛﻪ اﻳﺴﺘﺎد ،وﻳﻞ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛﻪ ﺷﻴﺘﺎن زن اﺳﺖ :ﻣﻴﻤـﻮﻧﻲ ﻛـﻪ ﻗـﻮز
ﻣﻲ ﮔﺸﺖ . ﻛﺮده ﺑﻮد و ﺳﺮش را ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﻮ و آن ﺳﻮ ﻣﻲ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ و دﻧﺒﺎل ﭼﻴﺰي
وﻳﻞ ﺻﺪاي ﻧﻔﺲ ﻻﻳﺮا را از ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺷﻨﻴﺪ ،اﻧﮕﺎر او ﻫﻢ ﺳﺎﻳﻪ را دﻳﺪه ﺑـﻮد .ﺑﺮﮔـﺸﺖ و
آﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ " :ﺑﺮﮔﺮد ﻛﻨﺎر ﭘﻨﺠﺮه ي دﻳﮕﺮ و ﺑﺮو ﺗﻮي ﺣﻴﺎط و ﺑﻪ ﻃﺮف اﺗﺎق ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺳﻨﮓ
ﺑﻴﺎﻧﺪاز ﺗﺎ ﻟﺤﻈﻪ اي ﺣﻮاس ﺷﺎن ﭘﺮت ﺷﻮد و ﻣﻦ ﺑﺘﻮاﻧﻢ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را ﺑﺮدارم .ﺑﻌﺪ ﺑﺮﮔﺮد ﻛﻨـﺎر
ﻻﻳﺮا ﺳﺮش را ﺑﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﺗﺼﺪﻳﻖ ﺗﻜﺎن داد ،ﺑﻌﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﺑﻲ ﺻﺪا روي ﭼﻤﻦ ﻫﺎ دوﻳﺪ .
وﻳﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ .زن داﺷﺖ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ... " :ﻣﺪﻳﺮ ﻛﺎﻟﺞ ﺟﺮدن ﭘﻴﺮﻣـﺮد اﺣﻤﻘـﻲ اﺳـﺖ .ﻧﻤـﻲ
داﻧﻢ ﭼﺮا اﻳﻦ وﺳﻴﻠﻪ را ﺑﻪ ﻻﻳﺮا داده ﺑﻮد ؛ ﺑﺮاي درك اﺳـﺘﻔﺎده از آن ﺑـﻪ ﺳـﺎل ﻫـﺎ ﺗﺤﻘﻴـﻖ
ﻓﺸﺮده ﻧﻴﺎز اﺳﺖ .ﺣﺎﻻ ﺑﺎﻳﺪ ﺟﻮاب ﻳﻚ ﺳﻮال ام را ﺑﺪﻫﻲ ،ﻛﺎرﻟﻮ .ﭼﻄﻮر آن را ﭘﻴﺪا ﻛـﺮدي
" وﻗﺘﻲ داﺷﺖ در ﻳﻜﻲ از ﻣﻮزه ﻫﺎي ﺷﻬﺮ از اﻳﻦ وﺳﻴﻠﻪ اﺳﺘﻔﺎده ﻣﻲ ﻛـﺮد دﻳـﺪم اش .او
را ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ ،ﭼﻮن اﻟﺒﺘﻪ او را در ﺷﺐ ﻣﻬﻤﺎﻧﻲ ﺗﻮ دﻳﺪه ﺑﻮدم ،و ﻓﻬﻤﻴﺪم ﻛـﻪ ﺑﺎﻳـﺪ دري ﺑـﻪ
اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﭘﻴﺪا ﻛﺮده ﺑﺎﺷﺪ .ﺑﻌﺪ دﻳﺪم ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺮاي ﻫﺪﻓﻲ ﻛﻪ دارم از آن اﺳﺘﻔﺎده ﻛﻨﻢ .
294
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
295
" ﻧﻴﺎزي ﻧﻴﺴﺖ ﭘﺮده ﭘﻮﺷﻲ ﻛﻨﻢ ؛ ﻣﺎ ﻫﺮ دو اﻓﺮاد ﺑﺎﻟﻐﻲ ﻫﺴﺘﻴﻢ " .
" ﺣﺎﻻ ﻛﺠﺎﺳﺖ ؟ وﻗﺘﻲ ﻓﻬﻤﻴﺪ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﮔﻢ ﺷﺪه ﭼﻪ ﻛﺮد ؟ "
" آﻣﺪ ﺗﺎ ﻣﺮا ﺑﺒﻴﻨﺪ ،ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﺧﻴﻠﻲ ﺟﺮات ﺑﻪ ﺧﺮج داد " .
" او از ﻧﻈﺮ ﺟﺮات ﻛﻢ ﻧﻤﻲ آورد .ﺣﺎﻻ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻲ ﺑﺎ آن ﭼﻪ ﻛﻨﻲ ؟ ﭼﻪ ﻗـﺼﺪي داري ؟
"
" ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻢ اﮔﺮ ﭼﻴﺰي را ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ و ﺧﻮدم ﻧﻤﻲ ﺗـﻮاﻧﻢ آن را ﺑـﻪ دﺳـﺖ ﺑﻴـﺎورم ،
و در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﺳﻨﮕﻲ ﺷﻴﺸﻪ ي اﺗﺎق ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ را ﺧﺮد ﻛﺮد .ﺷﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﺧـﺸﻨﻮد
ﻛﻨﻨﺪه ﻓﺮو رﻳﺨﺖ و ﺳﺎﻳﻪ ي ﻣﻴﻤﻮن در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﻧﻔﺲ آن آدم ﻫﺎي ﺑﺰرﮔـﺴﺎل ﺑﻨـﺪ آﻣـﺪه
ﺑﻮد از ﺟﺎ ﭘﺮﻳﺪ .ﺻﺪاي ﺷﻜﺴﺘﻦ ﺷﻴﺸﻪ اي دﻳﮕﺮ و ﺳﭙﺲ ﻳﻜﻲ دﻳﮕﺮ آﻣﺪ و ﺑﺎ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﺒـﻞ
295
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
296
وﻳﻞ ﭘﺮﻳﺪ و واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را از روي ﻣﻴﺰ ﻛﻮﭼﻚ ﻗﺎﭘﻴﺪ ،ان را در ﺟﻴﺐ ﮔﺬاﺷﺖ و ﭘﺮﻳـﺪ ﺗـﻮي
دﺳـﺖ اش را ﭘﻨﺠﺮه ي ﺑﻴﻦ دو دﻧﻴﺎ .ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ روي ﭼﻤﻦ ﻫﺎي ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه اﻓﺘﺎد ،
ﻣـﻲ ﻛـﺸﻴﺪ و در روي ﻟﺒﻪ ﻫﺎي ﭘﻨﺠﺮه ﮔﺬاﺷﺖ ،ذﻫﻦ اش را آرام ﻛـﺮد ،آرام ﻧﻔـﺲ
ﺗﻤﺎم اﻳﻦ ﻣﺪت آﮔﺎه ﺑﻮد ﻛﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻨﺪ ﻣﺘﺮ آن ﻃﺮف ﺗﺮ ﺧﻄﺮي ﺑﺰرگ ﻗﺮار دارد .
ﺑﻌﺪ ﺻﺪاي ﺟﻴﻐﻲ آﻣﺪ ،ﻧﻪ اﻧﺴﺎﻧﻲ ﺑﻮد و ﻧﻪ ﺣﻴﻮاﻧﻲ ،ﺑﻠﻜﻪ ﺑﺪﺗﺮ از ﻫﺮ دو ،و ﻓﻬﻤﻴـﺪ ﻛـﻪ
ﻫﻤﺎن ﻣﻴﻤﻮن ﻧﻔﺮت اﻧﮕﻴﺰ اﺳﺖ .ﺣﺎﻻ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﭘﻨﺠﺮه را ﺑﺴﺘﻪ اﻣﺎ ﻫﻨﻮز ﺷـﻜﺎﻓﻲ ﻛﻮﭼـﻚ ﻫـﻢ
ﺳﻄﺢ ﺳﻴﻨﻪ ي او ﺑﺎز ﺑﻮد .ﺑﻌﺪ ﻋﻘﺐ ﭘﺮﻳﺪ ،ﭼﻮن از ﻣﻴﺎن ﺷﻜﺎف دﺳﺘﻲ ﻛﻮﭼﻚ ،ﭘـﺸﻤﺎﻟﻮ و
ﻃﻼﻳﻲ ﺑﺎ ﻧﺎﺧﻦ ﻫﺎي ﺳﻴﺎه ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﻮ آﻣﺪ ،ﺑﻌﺪ ﻳﻚ ﺻﻮرت ،ﺻﻮرﺗﻲ ﺧﻮﻓﻨﺎك .دﻧﺪان ﻫﺎي
ﻣﻴﻤﻮن ﻃﻼﻳﻲ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻮد ،ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ ﻣﻲ درﺧﺸﻴﺪ و ﺑﺪﺧﻮاﻫﻲ ﭼﻨﺎن در ﭼﻬﺮه اش ﻣﻮج
اﮔﺮ ﻟﺤﻈﻪ اي دﻳﮕﺮ ﻃﻮل ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ ﻣﻴﻤﻮن از ﺷﻜﺎف رد ﻣﻲ ﺷﺪ و ﻛﺎر ﺗﻤـﺎم ﻣـﻲ ﺷـﺪ .
اﻣﺎ وﻳﻞ ﻫﻨﻮز ﭼﺎﻗﻮ را در دﺳﺖ داﺷﺖ و ﺳﺮﻳﻊ آن را ﺑـﺎﻻ ﺑـﺮد و ان را ﭼـﭗ و راﺳـﺖ روي
ﺻﻮرت ﻣﻴﻤﻮن ﻛﺸﻴﺪ – ﻳﺎ ﻻاﻗﻞ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺻﻮرت ﻣﻴﻤﻮن ﺑﻮد اﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻋﻘـﺐ ﻧﻜـﺸﻴﺪه
ﺑﻮد .ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻪ وﻳﻞ ﻓﺮﺻﺘﻲ داد ﺗﺎ ﻟﺒﻪ ﻫﺎي ﭘﻨﺠﺮه را ﺑﮕﻴﺮد و ان را ﺑﺒﻨﺪد .
296
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
297
دﻧﻴﺎي او ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪه ﺑﻮد و او ﺗﻨﻬﺎ در ﭘﺎرﻛﻲ در ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه زﻳـﺮ ﻧـﻮر ﻣـﺎه ﻧﺸـﺴﺘﻪ ﺑـﻮد ،
اﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺎﻳﺪ ﻻﻳﺮا را ﻧﺠﺎت ﻣﻲ داد .ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﻨﺠﺮه ي اول دوﻳﺪ ،ﻫﻤﺎن ﻛﻪ ﺑﻪ ﺑﻮﺗﻪ زار
ﺑﺎز ﻛﺮده ﺑﻮد ،از ﻣﻴﺎن آن ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﺮد .ﺑﺮگ ﻫﺎي ﺗﻴﺮه ي ﮔﻴﺎه ﺑﺮگ ﺑﻮ و راج ﺟﻠﻮي دﻳـﺪ را
ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ،اﻣﺎ او دﺳﺖ اش را دراز ﻛﺮد و اﻧﻬﺎ را ﻛﻨﺎر زد ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ را ﺑـﻪ وﺿـﻮح ﺑﺒﻴﻨـﺪ ،ﺑـﺎ
در ﻫﻤﻴﻦ ﺣﻴﻦ ﻣﻴﻤﻮن را دﻳﺪ ﻛﻪ در اﻃﺮاف ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳـﻮ و آن ﺳـﻮ ﻣـﻲ ﭘﺮﻳـﺪ و ﺑـﺎ
ﺳﺮﻋﺖ ﻳﻚ ﮔﺮﺑﻪ روي ﭼﻤﻦ ﻣﻲ دوﻳﺪ ،ﺑﻌﺪ ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ و زن را دﻳﺪ ﻛـﻪ ﭘـﺸﺖ ﺳـﺮ او ﻣـﻲ
رﻓﺘﻨﺪ .ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ اي در دﺳﺖ داﺷﺖ .آن زن ﭼﻪ زﻳﺒﺎ ﺑﻮد – وﻳﻞ ﺑـﺎ ﺷـﮕﻔﺘﻲ او را
دﻳﺪ – در ﻣﻬﺘﺎب ﭼﻪ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﻲ ﺷﺪه ﺑﻮد ،ﻗﺎﻣﺘﻲ ﻇﺮﻳﻒ و ﺑﺎوﻗﺎر داﺷـﺖ ؛ اﻣـﺎ وﻗﺘـﻲ
ﺑﺸﻜﻦ زد ،ﻣﻴﻤﻮن ﻧﺎﮔﻬﺎن اﻳﺴﺘﺎد و ﺗﻮي ﺑﻐﻞ او ﭘﺮﻳﺪ و وﻳﻞ دﻳﺪ ﻛﻪ آن زن و ﻣﻴﻤﻮن ﺷﺮور
آدم ﺑﺰرگ ﻫﺎ داﺷﺘﻨﺪ ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ،ﺑﻌـﺪ زن ﻣﻴﻤـﻮن را زﻣـﻴﻦ ﮔﺬاﺷـﺖ و
ﺣﻴﻮان روي ﭼﻤﻦ ﻫﺎ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﻮ و آن ﺳﻮ ﻣﻲ ﭘﺮﻳﺪ ،اﻧﮕﺎر داﺷﺖ ﺑﻮ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ و دﻧﺒـﺎل رد
297
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
298
ﭘﺎ ﻣﻲ ﮔﺸﺖ .ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻏﺮق ﺳﻜﻮت ﺑﻮد .اﮔﺮ ﻻﻳﺮا ﺧﻮد را ﺑﻪ آن ﺑﻮﺗﻪ زار رﺳﺎﻧﺪه ﺑﻮد ،ﻧﻤﻲ
ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﭼﻴﺰي را ﺑﺎ ﻛﻠﻴﻜﻲ ﻛﻮﭼﻚ روي ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ اش ﺗﻨﻈﻴﻢ ﻛﺮد :ﺿﺎﻣﻦ اﺳﻠﺤﻪ – ﺑﻴﻦ
ﺑﺘﻪ ﻫﺎ ﺳﺮك ﻛﺸﻴﺪ ،ﺑﻪ ﻧﻈﺮ آﻣﺪ وﻳﻞ را ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ،ﺑﻌـﺪ ﭼـﺸﻢ ﻫـﺎﻳﺶ ﺑـﻪ ﺳـﻤﺘﻲ دﻳﮕـﺮ
ﭼﺮﺧﻴﺪ .
ﺑﻌﺪ ﻫﺮ دو ﺑﺰرﮔﺴﺎل ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﺷﺎن ﻧﮕﺎه ﻛﺮدﻧﺪ ،ﭼﻮن ﻣﻴﻤﻮن ﺻﺪاﻳﻲ ﺷﻨﻴﺪه ﺑـﻮد .
ﻫﺮ دو ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻲ دوﻳﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﺣﺘﻤﺎً ﻻﻳﺮا ﺑﻮد و ﻟﺤﻈﻪ اي ﺑﻌﺪ او را ﭘﻴﺪا ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ...
درﺳﺖ در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﮔﺮﺑﻪ ي ﭘﻠﻨﮕﻲ از ﺑﻴﻦ ﺑﺘﻪ ﻫﺎ ﺑﻴﺮون ﭘﺮﻳﺪ و ﻓﻴﺲ ﻓﻴﺲ ﻛﺮد .
ﻣﻴﻤﻮن ﺻﺪا را ﺷﻨﻴﺪ و در ﻫﻮا ﺑﺎ ﺣﻴﺮت ﭼﺮﺧﻴﺪ ،ﻫـﺮ ﭼﻨـﺪ ﺑـﻪ اﻧـﺪازه ي وﻳـﻞ ﺣﻴـﺮت
ﭘﺸﺖ اش ﻧﻜﺮده ﺑﻮد .ﻣﻴﻤﻮن روي ﭘﻨﺠﻪ ﻓﺮود آﻣﺪ و رو در روي ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺮارﮔﺮﻓﺖ ،ﮔﺮﺑﻪ
را ﻗﻮز داد ،دم اش را ﺳﻴﺦ ﻛﺮد ،ﺑﻪ ﭼﭗ و راﺳﺖ رﻓﺖ ،ﻓﻴﺲ ﻓﻴﺲ ﻛﺮد و ﻣﻴﻤـﻮن را ﺑـﻪ
ﻣﻴﻤﻮن ﺑﻪ ﺳﻤﺖ او ﭘﺮﻳﺪ .ﮔﺮﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﻛﺸﻴﺪ ﺑﺎ ﭘﻨﺠﻪ ي ﺗﻴﺰش از ﭼـﭗ و راﺳـﺖ ﺿـﺮﺑﺎﺗﻲ
ﭼﻨﺎن ﺳﺮﻳﻊ ﺣﻮاﻟﻪ ﻛﺮد ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ دﻳﺪ ،ﺑﻌـﺪ ﻻﻳـﺮا ﻛﻨـﺎر وﻳـﻞ ﻇـﺎﻫﺮ ﺷـﺪ و ﺑـﻪ ﻫﻤـﺮاه
ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن از ﭘﻨﺠﺮه رد ﺷﺪ .ﮔﺮﺑﻪ ﺟﻴﻐﻲ ﻛﺸﻴﺪ ،ﻣﻴﻤﻮن ﻫﻢ ﺟﻴﻎ ﻛﺸﻴﺪ ،ﭼﻮن ﭘﻨﺠـﻪ ي
298
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
299
ﮔﺮﺑﻪ ﺻﻮرت اش را ﺧﺮاﺷﻴﺪه ﺑﻮد ؛ ﺑﻌﺪ ﻣﻴﻤﻮن ﺑﺮﮔﺸﺖ و روي ﺑﺎزوي ﺧـﺎﻧﻢ ﻛـﻮﻟﺘﺮ ﭘﺮﻳـﺪ و
وﻳﻞ و ﻻﻳﺮا ﺣﺎﻻ در آن ﺳﻮي ﭘﻨﺠﺮه ﺑﻮدﻧﺪ و وﻳﻞ ﻳﻚ ﺑﺎر دﻳﮕﺮ دﺳﺖ اش را دراز ﻛـﺮد ،
ﻟﺒﻪ ﻫﺎي ﻧﺎ ﻣﻠﻤﻮس ﭘﻨﺠﺮه را ﮔﺮﻓﺖ و آﻧﻬﺎ را ﺑﻪ ﻫﻢ ﻓﺸﺮد و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛـﻪ ﺻـﺪاي ﭘـﺎ روي
ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎ و زﻣﻴﻦ ﻣﻲ آﻣﺪ ﭘﻨﺠﺮه را ﺑﺴﺖ .ﺣﺎﻻ ﻓﻘﻂ ﺳﻮراﺧﻲ ﺑﻪ اﻧﺪازه ي دﺳﺖ وﻳﻞ ﻣﺎﻧﺪه
ﺑﻮد ،ﺑﻌﺪ آن را ﻫﻢ ﺑﺴﺖ و ﺗﻤﺎم دﻧﻴﺎ ﺳﺎﻛﺖ ﺷﺪ .ﺑﻪ زاﻧﻮ روي ﭼﻤﻦ ﺷﺒﻨﻢ ﮔﺮﻓﺘـﻪ اﻓﺘـﺎد و
ﻻﻳﺮا آن را ﮔﺮﻓﺖ .وﻳﻞ ﺑﺎ دﺳﺘﻲ ﻟﺮزان ﭼﺎﻗﻮ را ﻏﻼف ﻛﺮد .ﺑﻌﺪ ﻟـﺮزان روي ﭼﻤـﻦ دراز
ﺷﺪ و ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﺴﺖ و اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﻧﻮر ﻧﻘﺮه اي ﻣﺎه ﺑﺮ او ﻣﻲ ﺗﺎﺑﺪ و ﻻﻳﺮا دﺳﺖ اش
ﺻﺪاي او را ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﮔﻔﺖ " :اوه ،وﻳﻞ ،ﺑﺮاي ﻛﺎري ﻛﻪ ﻛﺮدي ﻣﻤﻨـﻮﻧﻢ ،ﺑـﺮاي ﻫﻤـﻪ
وﻳﻞ آرام ﮔﻔﺖ " :اﻣﻴﺪوارم ﺑﻼﻳﻲ ﺳﺮ آن ﮔﺮﺑﻪ ﻧﻴﺎﻳﺪ .او ﻣﺜﻞ ﮔﺮﺑﻪ ي ﻣﻦ اﺳـﺖ .ﺣـﺎﻻ
ﺣﺘﻤﺎً ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺘﻪ .دوﺑﺎره ﺑﻪ دﻧﻴﺎي ﺧﻮدش .ﺣﺎﻻ ﺣﺎل اش ﺧﻮب اﺳﺖ " .
299
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
300
" ﻣﻴﺪاﻧﻲ ﭼﻪ ﻓﻜﺮي ﻛﺮدم ؟ ﻳﻚ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﻜﺮ ﻛﺮدم او ﺷﻴﺘﺎن ﺗﻮﺳﺖ .ﻛـﺎري را ﻛـﺮد ﻛـﻪ
ﻳﻚ ﺷﻴﺘﺎن ﺧﻮب ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻣﺎ او را ﻧﺠﺎت دادﻳﻢ و او ﻫﻢ ﻣﺎ را ﻧﺠﺎت داد .ﺑﻴـﺎ وﻳـﻞ ،روي
ﭼﻤﻦ دراز ﻧﻜﺶ ،ﺧﻴﺲ اﺳﺖ .ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻴﺎﻳﻲ ﺗﻮي ﻳـﻚ رﺧﺘﺨـﻮاب ﺣـﺴﺎﺑﻲ دراز ﺑﻜـﺸﻲ ،و
ﮔﺮﻧﻪ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﻲ ﺧﻮري .ﺑﻴﺎ ﺑﻪ آن ﺧﺎﻧﻪ ي ﺑﺰرگ ﺑﺮوﻳﻢ .آﻧﺠﺎ ﺣﺘﻤﺎً رﺧﺘﺨـﻮاب و ﻏـﺬا ﭘﻴـﺪا
ﻣﻲ ﺷﻮد .ﻳﺎﻻ ،ﺑﺎﻧﺪ دﺳﺖ ات را ﻋﻮض ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ،ﻗﻬﻮه درﺳﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ،اﻣﻠﺖ درﺳﺖ ﻣﻲ
ﻛﻨﻢ } ﺣﺎﻻ ﻧﻪ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ اﻣﻠﺖ ﺑﻠﺪه درﺳﺖ ﻛﻨﻪ ،{...ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻲ ،ﺑﻌﺪ ﻣﻲ ﺧـﻮاﺑﻴﻢ
.ﺣﺎﻻ ﻛﻪ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺘﻪ اﻳﻢ در اﻣﺎن ﻫﺴﺘﻴﻢ .ﺣﺎﻻ دﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻ ﻛﺎري ﻧﻤـﻲ ﻛـﻨﻢ اﻻ
اﻳﻨﻜﻪ در ﭘﻴﺪا ﻛﺮدن ﭘﺪرت ﺑﻪ ﺗﻮ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻢ .ﻗﻮل ﻣﻲ دﻫﻢ " ...
او را ﻛﻤﻚ ﻛﺮد ﺗﺎ از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮد ،ﺑﻌﺪ از ﺑﻴﻦ ﻣﻴﺎن ﺑﺎغ آرام ﺑﻪ ﺳـﻤﺖ ﺧﺎﻧـﻪ ي ﺳـﻔﻴﺪ
300
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
301
ﻓﺼﻞ دﻫﻢ
ﺷﻤﻦ
ﻟﻲ اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ در ﺑﻨﺪري ﻛﻪ در دﻫﺎﻧﻪ رود ﻳﻨﻲ ﺳﺌﻲ ﺑﻮد از ﻛﺸﺘﻲ ﭘﻴﺎده ﺷﺪ و آﻧﺠـﺎ را
ﻏﺮق در ﻫﺮج و ﻣﺮج دﻳﺪ ،ﻣﺎﻫﻴﮕﻴﺮﻫﺎ ﺳﻌﻲ داﺷـﺘﻨﺪ ﺻـﻴﺪ ﻧـﺎﭼﻴﺰ ﺧـﻮد را ﻛـﻪ از ﻣﺎﻫﻴـﺎن
ﻛـﺸﺘﻲ ﻫـﺎ از ﻣﺨـﺎرج ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﻪ ﻛﺎرﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎي ﻛﻨﺴﺮو ﺳﺎزي ﺑﻔﺮوﺷﻨﺪ ؛ ﺻﺎﺣﺒﺎن
ﺑﻨﺪر ﻛﻪ ﻣﻘﺎﻣﺎت ﺑﺎﻻ ﺑﺮده ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﺎ در ﺑﺮاﺑﺮ ﺳﻴﻞ اﻳﻤﻦ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺑﻮدﻧﺪ ؛ و ﺷـﻜﺎرﭼﻴﺎن
و ﺳﻮداﮔﺮان ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺮاي ﻛﺎر ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺳﺮازﻳﺮﺑﻮدﻧﺪ ﭼﻮن ﺟﻨﮕﻞ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺳـﺮﻋﺖ ﮔـﺮم ﺷـﺪه و
ﺑﺮاي رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﻃﻖ داﺧﻠﻲ اﺳﺘﻔﺎده از ﺟﺎده دﺷﻮار ﺑﻮد ،در اﻳﻦ ﺷﻜﻲ ﻧﺒﻮد ؛ ﭼـﺮا ﻛـﻪ
در ﺷﺮاﻳﻂ ﻋﺎدي ﺟﺎده ﻣﺴﻴﺮي از زﻣﻴﻦ ﻳﺦ زده ﺑﻮد و ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﻳﺦ زﻣـﻴﻦ داﺷـﺖ ﺑـﺎز
ﭘﺲ ﻟﻲ ﺑﺎﻟﻦ و ﺗﺠﻬﻴﺰات اش را در اﻧﺒﺎر ﮔﺬاﺷﺖ وﺑﺎ ﻃﻼﻳﺶ ﻛـﻪ ﻣـﺪام ﻛﻤﺘـﺮ ﻣـﻲ ﺷـﺪ
ﻗﺎﻳﻘﻲ ﺑﺎ ﻣﻮﺗﻮر ﮔﺎزي ﻛﺮاﻳـﻪ ﻛـﺮد .ﭼﻨـﺪﻳﻦ ﻣﺨـﺰن ﺳـﻮﺧﺖ و ﻗـﺪري آذوﻗـﻪ ﺧﺮﻳـﺪ و در
301
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
302
اول ﻛﻨﺪ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ رﻓﺖ .ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺟﺮﻳﺎن آب ﻛﻨﺪ ﺑﻮد ،ﺑﻠﻜﻪ رودﺧﺎﻧـﻪ ﭘـﺮ از اﻧـﻮاع آت و
آﺷﻐﺎل ﺑﻮد :ﺗﻨﻪ ي درﺧﺖ ،ﺧﺎر و ﺧﺎﺷﺎك ،ﺣﻴﻮاﻧﺎت ﻏﺮق ﺷﺪه و ﺣﺘـﻲ ﻳـﻚ ﺑـﺎر ﺟـﺴﺪ
ﻣﺘﻮرم ﻣﺮدي را دﻳﺪ .ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ دﻗﺖ ﻗﺎﻳﻖ را ﻫﺪاﻳﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد و ﻣﻮﺗﻮر ﻛﻮﭼﻚ آن ﺑﺎﻳﺪ ﺳـﺨﺖ
داﺷﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ دﻫﻜﺪه اي ﻛﻪ ﻗﺒﻴﻠﻪ ي ﮔﺮوﻣﻦ در آﻧﺠﺎ ﺑﻮد ﻣﻲ رﻓﺖ .راﻫﻨﻤﺎي او ﻓﻘـﻂ
ﺣﺎﻓﻈﻪ اش ﺑﻮد ﻛﻪ ﭘﺮوازﻫﺎي ﺳﺎل ﻫﺎي ﻗﺒﻞ را ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ داﺷـﺖ ،اﻣـﺎ او ﺣﺎﻓﻈـﻪ اي ﻗـﻮي
داﺷﺖ و در آن ﺟﺮﻳﺎن ﻫﺎي ﺗﻨﺪ ﻣﺸﻜﻞ ﭼﻨﺪاﻧﻲ ﺑﺮاي ﭘﻴﺪا ﻛﺮدن ﻣـﺴﻴﺮ ﺻـﺤﻴﺢ ﻧﺪاﺷـﺖ ،
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺧﻲ ﻛﺮاﻧﻪ ﻫﺎي رود زﻳﺮ ﻃﻐﻴﺎن ﺷـﻴﺮي رﻧـﮓ آب ﻓـﺮو رﻓﺘـﻪ ﺑـﻮد .دﻣـﺎي ﻫـﻮا
ﺣﺸﺮات را آﺷﻔﺘﻪ ﻛﺮده ﺑﻮد و ﻳﻚ دﺳﺘﻪ ﭘﺸﻪ ي رﻳﺰ در ﻫﻮا ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮ ﻣﻲ رﻓﺘﻨـﺪ .ﻟـﻲ ﺑـﻪ
ﺻﻮرت و دﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ ﭘﻤﺎد ﻣﺎﻟﻴﺪ و ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺳﻴﮕﺎرﻫﺎﻳﻲ ﺑﺎ ﺑﻮي ﺗﻨﺪ دود ﻛﺮد ﺗﺎ ﭘـﺸﻪ
ﻫﺴﺘﺮ ﺑـﻲ ﺻـﺪا روي ﺳـﻴﻨﻪ ي ﻗـﺎﻳﻖ ﻧﺸـﺴﺘﻪ ﺑـﻮد ،ﮔﻮﺷـﻬﺎي ﺑﻠﻨـﺪش را روي ﭘـﺸﺖ
اﺳﺘﺨﻮاﻧﻲ اش ﺧﻮاﺑﺎﻧﺪه ﺑﻮد و ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ را ﺗﻨﮓ ﻛـﺮده ﺑـﻮد .ﻟـﻲ ﺑـﻪ ﺳـﻜﻮت او ﻋـﺎدت
داﺷﺖ ،ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر ﻫﺴﺘﺮ ﺑﻪ ﺳﻜﻮت ﻟﻲ .ﻓﻘﻂ وﻗﺘﻲ ﺣﺮف ﻣﻲ زدﻧﺪ ﻛﻪ ﻻزم ﺑـﻮد .ﺻـﺒﺢ
روز ﺳﻮم ﻟﻲ ﻗﺎﻳﻖ را در رود ﻛﻮﭼﻜﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ رود اﺻﻠﻲ ﻣﻲ ﭘﻴﻮﺳﺖ ﻫﺪاﻳﺖ ﻛﺮد ،رود از ﺗﭙﻪ
302
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
303
ﻫﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺳﺮازﻳﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺣﺘﻤﺎً زﻣﺎﻧﻲ زﻳﺮ ﺑﺮف ﺑﻮدﻧﺪ ،اﻣـﺎ ﺣـﺎﻻ در ﺑﻌـﻀﻲ ﺟﺎﻫـﺎ
ﺑﺮف آب ﺷﺪه ﺑﻮد .ﻛﻤﻲ ﺑﻌﺪ رود ﻛﻮﭼﻚ از ﺑﻴﻦ ﻛﺎج ﻫﺎي ﻛﻮﺗﺎه و ﺻﻨﻮﺑﺮﻫﺎ رد ﺷـﺪ و ﺑﻌـﺪ
از ﭼﻨﺪ ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮ ﺑﻪ ﺻﺨﺮه اي ﺑﺰرگ و ﻣﺪور رﺳﻴﺪﻧﺪ ﻛـﻪ ﺑـﻪ ﺑﻠﻨـﺪي ﻳـﻚ ﺧﺎﻧـﻪ ﺑـﻮد وﻟـﻲ
ﻳﻚ ﭘﻴﺮﻣﺮد ﺗﺎﺗﺎر ﺳﻴﺒﺮﻳﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ در ﭼﻴﻦ و ﭼـﺮوك ﺻـﻮرت ﮔـﻢ ﺷـﺪه ﺑـﻮد
ﻛﻤﺎن اش را ﻛﻨﺎر ﺗﻔﻨﮓ او ﺑﺮ زﻣﻴﻦ ﮔﺬاﺷﺖ .ﺷﻴﺘﺎن اش ﻛﻪ ﮔﺮگ ﺑﻮد دﻣـﺎغ اش را ﺑـﺮاي
ﻫﺴﺘﺮ ﻛﺞ و ﻛﻮﻟﻪ ﻛﺮد و او ﻫﻢ در ﭘﺎﺳﺦ ﮔﻮش ﺟﻨﺒﺎﻧﺪ ،ﺑﻌﺪ ﻛﺪﺧﺪا ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮد .
ﻟﻲ ﭘﺎﺳﺦ داد و ﺑﻪ ﭘﻨﺞ ﺷﺶ زﺑﺎن ﻛﻠﻤﺎﺗﻲ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮه زﺑﺎﻧﻲ را ﻛﻪ ﻫـﺮ دو ﻗـﺎدر ﺑـﻪ
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ " :درود ﺑﺮ ﺗﻮ و ﻗﺒﻴﻠﻪ ات .ﺑﺮاﻳﺘﺎن ﻗـﺪري ﺳـﻴﮕﺎر آورده ام ﻛـﻪ اﻟﺒﺘـﻪ ارزﺷـﻲ
ﻛﺪﺧﺪا ﺳﺮي ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ي ﺗﺎﻳﻴﺪ و ﺗﺸﻜﺮ ﺗﻜﺎن داد و ﻳﻜﻲ از ﻫﻤﺴﺮان اش ﺑﺴﺘﻪ اي را ﻛﻪ
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ " :دﻧﺒﺎل ﻣﺮدي ﺑﻪ ﻧﺎم ﮔﺮوﻣﻦ ﻣﻲ ﮔـﺮدم .ﺷـﻨﻴﺪه ام ﺑـﻪ ﻋـﻀﻮﻳﺖ ﺟﺎﻣﻌـﻪ ي
ﺷﻤﺎ در آﻣﺪه ﺑﻮده .ﺷﺎﻳﺪ ﻧﺎم دﻳﮕﺮي اﺧﺘﻴﺎر ﻛﺮده ﺑﺎﺷﺪ ،اﻣﺎ او ﻣﺮدي اروﭘﺎﻳﻲ اﺳﺖ " .
303
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
304
ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره ﮔﻔﺖ " :ﻣﻨﺘﻈﺮ آﻣﺪن ات ﺑﻮدﻳﻢ .آﻣـﺪه اي ﺗـﺎ دﻛﺘـﺮ ﮔـﺮوﻣﻦ را ﺑـﻪ دﻧﻴـﺎي
اﺑﺮوﻫﺎي ﻟﻲ ﺑﺎﻻ رﻓﺖ ،اﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺖ " :ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر اﺳﺖ ،آﻗﺎ .او اﻳﻨﺠﺎﺳﺖ ؟ "
ﻛﺪﺧﺪا ﺑﻴﺮون ﻛﻠﺒﻪ ﻛﻪ اﺳﻜﻠﺖ ﭼﻮﺑﻲ و ﭘﻮﺷﺸﻲ از ﭘﻮﺳﺖ داﺷﺖ اﻳﺴﺘﺎد .ﻛﻠﺒـﻪ ﺑـﺎ ﻋـﺎج
ﮔﺮاز ﻧﺮ و ﺷﺎخ ﮔﻮزن ﺷﻤﺎﻟﻲ ﺗﺰﻳﻴﻦ ﺷﺪه ﺑﻮد ،اﻣﺎ اﻳﻨﻬﺎ ﻓﻘﻂ ﺟﻮاﻳﺰ ﺷﻜﺎر ﻧﺒﻮدﻧـﺪ ﭼـﻮن در
اﻃﺮاف ﺷﺎن ﮔﻞ ﻫﺎي ﺧﺸﻚ و ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎي ﻛﻮﭼﻚ و ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺎﻓﺘـﻪ ي ﻛـﺎج ﺑـﻪ دﻗـﺖ ﻗـﺮار
ﻛﺪﺧﺪا آرام ﮔﻔﺖ " :ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ اﺣﺘﺮام ﺑﺎ او ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻲ .او ﻳﻚ ﺷﻤﻦ اﺳﺖ .ﻗﻠﺐ اش ﺑﻴﻤﺎر
دﻳﺪﻧﺪ در ﺗﻤﺎم ﻣﺪت ﺗﺤﺖ ﻧﻈﺮ ﺑﻮده اﻧﺪ .از ﻣﻴﺎن ﮔﻞ ﻫﺎي ﺧـﺸﻚ و ﺷـﺎﺧﻪ ﻫـﺎي ﻇﺮﻳـﻒ
304
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
305
ﻛﺎج ﭼﺸﻤﻲ زرد و درﺧﺸﺎن ﺑﻪ ﺑﻴﺮون ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻳﻚ ﺷﻴﺘﺎن ﺑﻮد ،وﻟﻲ دﻳﺪ ﻛﻪ ﺳـﺮش
را ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪ ،ﺷﺎﺧﻪ اي ﻛﺎج ﺑﻪ ﻧﻮك ﻗﺪرﺗﻤﻨﺪش ﮔﺮﻓﺖ و آن را ﻫﻤﭽﻮن ﭘﺮده اي ﻛﻨﺎر زد.
ﻛﺪﺧﺪا ﺑﻪ زﺑﺎن ﺧﻮد ﭼﻴﺰي ﮔﻔﺖ ،ﺧﻄﺎب ﺑﻪ آن ﻣﺮد ﺑﺎ ﻧﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺷﻜﺎرﭼﻲ ﺳـﮓ ﻣـﺎﻫﻲ
ﻣﺮدي ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ زار و ﻧﺰار و ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ درﺧﺸﺎن در آﺳﺘﺎﻧﻪ ي در ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ ﻛـﻪ ﻟﺒﺎﺳـﻲ از
ﭘﻮﺳﺖ و ﺧﺰ ﺑﻪ ﺗﻦ داﺷﺖ .رﮔﻪ ﻫﺎي ﺧﺎﻛﺴﺘﺮي در ﻣﻮي ﺳﻴﺎه اش دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ ،ﻓﻚ اش
ﺑﻴﺮون زده ﺑﻮد و ﺷﻴﺘﺎن اش ﻛﻪ ﻋﻘﺎﺑﻲ ﻣﺎﻫﻴﮕﻴﺮ ﺑﻮد ﺧﻴﺮه روي ﻣﭻ او ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد .
ﻛﺪﺧﺪا ﺳﻪ ﺑﺎر ﺗﻌﻈﻴﻢ ﻛﺮد و ﻋﻘﺐ رﻓﺖ و ﻟﻲ را ﺑﺎ ﺷﻤﻦ – داﻧﺸﻤﻨﺪي ﻛﻪ ﺑـﺮاي دﻳـﺪن
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ " :دﻛﺘﺮ ﮔﺮوﻣﻦ ،اﺳﻢ ﻣﻦ ﻟﻲ اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ اﺳﺖ .اﻫﻞ ﺗﮕﺰاس ﻫـﺴﺘﻢ و ﺣﺮﻓـﻪ
ام ﻫﻮاﻧﻮردي اﺳﺖ .اﮔﺮ اﺟﺎزه ﺑﺪﻫﻴﺪ ﺑﻨﺸﻴﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﻴﻢ و ﺑﮕﻮﻳﻢ ﭼﺮا ﺑـﻪ اﻳﻨﺠـﺎ
آﻣﺪه ام .درﺳﺖ ﮔﻔﺘﻢ ،ﻧﻪ ؟ ﺷﻤﺎ دﻛﺘﺮ اﺳﺘﺎﻧﻴﺴﻼوس ﮔﺮوﻣﻦ از آﻛﺎدﻣﻲ ﺑـﺮﻟﻴﻦ ﻫـﺴﺘﻴﺪ ؟
"
ﺷﻤﻦ ﮔﻔﺖ " :ﺑﻠﻪ ،ﮔﻔﺘﻲ اﻫﻞ ﺗﮕﺰاس ﻫﺴﺘﻲ .ﺑـﺎد ﺗـﻮ را از ﻓﺎﺻـﻠﻪ اي دور ﺑـﻪ اﻳﻨﺠـﺎ
305
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
306
" درﺳﺖ اﺳﺖ .ﺑﻪ ﻧﻈﺮم ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﮔﺮم ﺷﺪه .در ﻛﻠﺒﻪ ي ﻣﻦ ﻳﻚ ﻧﻴﻤﻜﺖ ﻫـﺴﺖ .اﮔـﺮ
ﻛﻤﻜﻢ ﻛﻨﻲ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﻢ زﻳﺮ اﻳﻦ ﻧﻮر دﻟﭙﺬﻳﺮ ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﻢ و ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻴﻢ .ﻗﺪري ﻫﻢ ﻗﻬـﻮه دارم ،
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ " :ﺑﻠﻪ ،ﻟﻄﻒ دارﻳﺪ ".و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﮔﺮوﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ اﺟﺎق رﻓﺖ و ﻧﻮﺷﻴﺪﻧﻲ
داغ را ﺗﻮي دو ﻓﻨﺠﺎن ﻓﻠﺰي رﻳﺨﺖ ،ﻟﻲ ﻧﻴﻤﻜﺖ را ﺑﻴﺮون ﺑﺮد .
ﻟﻬﺠﻪ ي ﮔﺮوﻣﻦ آﻟﻤﺎﻧﻲ ﻧﺒﻮد ،ﺑﻠﻜﻪ اﻧﮕﻠﻴﺴﻲ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ رﺳﻴﺪ .ﻣﺪﻳﺮ رﺻﺪ ﺧﺎﻧﻪ درﺳﺖ
وﻗﺘﻲ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ،ﻫﺴﺘﺮ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ ﺗﻨﮓ و ﺑﻲ اﺣﺴﺎس ﻛﻨﺎر ﻟﻲ ﺑـﻮد و ﻋﻘـﺎب ﺑـﺰرگ ﺑـﻪ
ﻗﺮص ﺗﺎﺑﺎن ﺧﻮرﺷﻴﺪ زل زده ﺑﻮد .ﻟﻲ ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮد .از ﻣﻼﻗﺎت اش ﺑـﺎ ﺟـﺎن ﻓـﺎ ،
رﻫﺒﺮ ﻛﻮاﻟﻲ ﻫﺎ ،در ﺗﺮاﻟﺴﺎﻧﺪ ﮔﻔﺖ و اﻳﻨﻜﻪ ﭼﻄﻮر ﻳﻮرك ﺑﻴﺮﻧﻴﺴﻮن را ﺑﻪ ﺧـﺪﻣﺖ ﮔﺮﻓﺘﻨـﺪ ،
ﺑﻪ ﺑﻮﻟﻮاﻧﮕﺎر رﻓﺘﻨﺪ و ﻻﻳﺮا و ﺑﭽﻪ ﻫﺎي دﻳﮕﺮ را ﻧﺠﺎت دادﻧﺪ ؛ ﺑﻌـﺪ ﻫـﺮ ﭼـﻪ را ﻛـﻪ از ﻻﻳـﺮا و
"ﻣﻲ داﻧﻴﺪ ،دﻛﺘﺮ ﮔﺮوﻣﻦ ،ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ از ﺣﺮف ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ان دﺧﺘﺮ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ ﻣـﻲ زد ﻣـﻲ
ﺷﻮد اﻳﻦ ﻃﻮر ﻧﺘﻴﺠﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻛﻪ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ آن ﺳﺮ ﺟﺪا ﺷﺪه را ﻛـﻪ در ﻳـﺦ ﺑـﻮد ﭼﻨـﺎن ﺑـﻪ
306
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
307
اﺳﺎﺗﻴﺪ ﻧﺸﺎن داد ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪﻧﺪ و ﻫﻴﭻ ﻛﺪام از ﻧﺰدﻳﻚ ﺑﻪ ان ﻧﮕﺎه ﻧﻜﺮدﻧﺪ .ﻫﻤﻴﻦ ﺑﺎﻋﺚ
ﺷﺪ ﺷﻚ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﻨﻮز زﻧﺪه اﻳﺪ .و ﻛﺎﻣﻼً واﺿﺢ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ اﻃﻼﻋﺎت ﺧﺎﺻﻲ در اﻳﻦ
زﻣﻴﻨﻪ دارﻳﺪ .در ﺗﻤﺎم ﻧﻮاﺣﻲ ﺳﺎﺣﻠﻲ ﻗﻄﺐ اﺳﻢ ﺗﺎن را ﺷﻨﻴﺪه ام و اﻳﻨﻜﻪ در ﺳﻮراخ ﻛـﺮدن
ﺟﻤﺠﻤﻪ ﻣﻬﺎرت دارﻳﺪ و ﻣﻮﺿﻮع ﺗﺤﻘﻴﻘﺎت ﺗﺎن در ﺑﺴﺘﺮ اﻗﻴﺎﻧﻮس ﺗﺎ ﻣـﺸﺎﻫﺪه ي ﺳـﭙﻴﺪه ي
ﺷﻤﺎﻟﻲ را ﺷﺎﻣﻞ ﻣﻲ ﺷﻮد ،اﻳﻨﻜﻪ ﭼﻄﻮر ﻧﺎﮔﻬﺎن ده دوازده ﺳﺎل ﭘـﻴﺶ از ﺟـﺎﻳﻲ ﻛـﻪ ﻫـﻴﭻ
ﻛﺲ ﻧﻤﻲ داﻧﺪ ﻛﺠﺎﺳﺖ آﻣﺪﻳﺪ ،ﺧﻴﻠﻲ ﺟﺎﻟﺐ اﺳﺖ .اﻣﺎ ﭼﻴﺰي ﻛـﻪ ﻣـﺮا ﺑـﻪ اﻳﻨﺠـﺎ ﻛـﺸﺎﻧﺪ
ﺻﺮﻓﺎً ﻛﻨﺠﻜﺎوي ﻧﻴﺴﺖ .ﻣﻦ ﻧﮕﺮان آن ﺑﭽﻪ ﻫﺴﺘﻢ .ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ او ﺷﺨﺺ ﻣﻬﻤـﻲ اﺳـﺖ ،
ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﻋﻘﻴﺪه را دارﻧﺪ .اﮔﺮ ﭼﻴﺰي درﺑﺎره ي او ﻣﻲ داﻧﻴﺪ و اﻳﻨﻜﻪ ﭼﻪ اﺗﻔـﺎﻗﻲ
دارد ﻣﻲ اﻓﺘﺪ ﻟﻄﻔﺎً ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ .ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻢ اﺣﺴﺎس ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴـﺪ ﻛﻤﻜـﻢ
" اﻣﺎ اﮔﺮ اﺷﺘﺒﺎه ﻧﻜﺮده ﺑﺎﺷﻢ ،آﻗﺎ ،ﺷﻨﻴﺪم ﻛﻪ ﻛﺪﺧﺪا ﮔﻔﺖ ﻣﻦ آﻣـﺪه ام ﺗـﺎ ﺷـﻤﺎ را ﺑـﻪ
دﻧﻴﺎﻳﻲ دﻳﮕﺮ ﺑﺒﺮم .اﺷﺘﺒﺎه ﺷﻨﻴﺪم ﻳﺎ واﻗﻌﺎً ﻫﻤﻴﻦ را ﮔﻔﺘﻪ ؟ و ﻳﻚ ﺳﻮال دﻳﮕﺮ ﻫﻢ دارم ،آﻗﺎ
:ﺷﻤﺎ را ﺑﻪ ﭼﻪ اﺳﻤﻲ ﺻﺪا زد ؟ اﺳﻢ ﻗﺒﻴﻠﻪ اي ﺷﻤﺎ ﺑﻮد ،ﻋﻨﻮان ﺟﺎدوﮔﺮي ﺗﺎن ؟ "
307
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
308
ﮔﺮوﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻼﻳﻤﻲ زد و ﮔﻔﺖ " :آن اﺳﻢ واﻗﻌﻲ ﻣﻦ اﺳـﺖ ،ﺟـﺎن ﭘـﺮي .ﺑﻠـﻪ ،ﺗـﻮ
آﻣﺪه اي ﺗﺎ ﻣﺮا ﺑﻪ دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮي ﺑﺒﺮي .و از آﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺑﺮاي ﻛﺎري ﺑﻪ اﻳﻨﺠـﺎ آﻣـﺪه اي ،ﺑﻌـﺪاً
ﺑﻌﺪ ﻣﺸﺖ اش را ﺑﺎز ﻛﺮد .در ﻛﻒ دﺳﺖ اش ﭼﻴﺰي ﻗﺮار داﺷﺖ ﻛﻪ ﻟﻲ ﻣﻲ دﻳﺪ اﻣﺎ ﻧﻤﻲ
ﺷﻨﺎﺧﺖ .ﺣﻠﻘﻪ اي از ﺟﻨﺲ ﻧﻘﺮه و ﻓﻴﺮوزه ﺑﻮد ﺑﺎ ﺗﺰﻳﻴﻨﺎت ﻧﺎواﻫﻮ ؛ آن را ﺑﺎ دﻗﺖ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و
ﺷﻨﺎﺧﺖ :ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﻣﺎدرش ﺑﻮد .وزن و ﺻﺎﻓﻲ ﺳﻨﮓ ﻫﺎ و ﺷﻴﻮه اي را ﻛـﻪ ﻧﻘـﺮه ﺳـﺎز روي
ﻓﻠﺰ ﻛﺎر ﻛﺮده ﺑﻮد و ﺳﻨﮓ ﻓﻴﺮوزه در ﮔﻮﺷﻪ اي ﭘﺮﻳﺪه ﺑﻮد را ﺷﻨﺎﺧﺖ و ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﭘﺮﻳـﺪﮔﻲ
ﻟﺒﻪ ي ﺳﻨﮓ ﭼﻄﻮر ﺻﺎف ﺷـﺪه اﺳـﺖ ،ﭼـﻮن ﺳـﺎل ﻫـﺎ ﭘـﻴﺶ در دوران ﻛـﻮدﻛﻲ اش در
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ .ﻫﺴﺘﺮ داﺷﺖ ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ ،ﺳﺮﭘﺎ اﻳﺴﺘﺎده و ﮔﻮش ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﻠﻨـﺪ
ﻛﺮدﻫﺒﻮد .ﻋﻘﺎب ﺑﺪون آﻧﻜﻪ ﻟﻲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮد ﺑﻴﻦ او ﮔﺮوﻣﻦ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺗﺎ از ﻣﺮدش دﻓﺎع
ﻛﻨﺪ ،اﻣﺎ ﻟﻲ ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ .ﺣﻴﺮت زده ﺑﻮد ؛ دوﺑﺎره اﺣﺴﺎس ﻛﻮدﻛﻲ ﻛﺮده ﺑـﻮد
و ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﻟﺮزان و ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮔﻔﺖ " :اﻳﻦ را از ﻛﺠﺎ ﮔﻴﺮ آوردﻳﺪ ؟ "
ﮔﺮوﻣﻦ ﻳﺎ ﭘﺮي ﮔﻔﺖ " :ﺑﮕﻴﺮش ،ﻛﺎرش را اﻧﺠﺎم داده .ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ .ﺣﺎﻻ دﻳﮕﺮ ﺑﻪ
308
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
309
ﻟﻲ در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺣﻠﻘﻪ ي دﻟﺒﻨﺪش را از ﻛﻒ دﺳﺖ ﮔﺮوﻣﻦ ﺑﺮ ﻣﻲ داﺷـﺖ ﮔﻔـﺖ " :اﻣـﺎ
ﭼﻄﻮر ...ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭼﻄﻮر ﺑﻪ دﺳﺖ ﺷﻤﺎ رﺳﻴﺪه .ﭼﻄﻮر ﺑﻪ دﺳﺖ ﺗﺎن رﺳﻴﺪ ؟ ﭼﻬـﻞ ﺳـﺎل
" ﻣﻦ ﻳﻚ ﺷﻤﻦ ﻫﺴﺘﻢ .ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﻛﺎرﻫﺎﻳﻲ ﺑﻜﻨﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻲ ﻓﻬﻤﻴـﺪ .ﺑﻨـﺸﻴﻦ آﻗـﺎي
ﮔﻔﺖ " :ﺧﺐ ،ﻣﻦ ﺟﺎ ﺧﻮردم ،آﻗﺎ .ﻣﺸﺘﺎق ﺷﻨﻴﺪن ﺣﺮف ﻫﺎي ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ " .
ﮔﺮوﻣﻦ ﮔﻔﺖ " :ﺑﺴﻴﺎر ﺧﺐ ،ﺷﺮوع ﻣﻲ ﻛﻨﻢ .اﺳﻢ ﻣﻦ ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺮي اﺳـﺖ
،در اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﻧﺸﺪه ام .ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ اوﻟﻴﻦ ﻛﺴﻲ ﻧﺒﻮد ﻛﻪ ﺑﻴﻦ دﻧﻴﺎﻫﺎ ﺳـﻔﺮ ﻛـﺮد ،ﻫـﺮ
ﭼﻨﺪ اوﻟﻴﻦ ﻛﺴﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ راﻫﻲ ﭼﻨﻴﻦ ﺧﺎرق اﻟﻌﺎده ﺑﻴﻦ آﻧﻬﺎ ﺑﺎز ﻛﺮد .ﻣﻦ در دﻧﻴﺎي ﺧﻮدم
ﺳﺮﺑﺎز ﺑﻮدم ،ﺑﻌﺪ ﻛﺎﺷﻒ ﺷﺪم .دوازده ﺳﺎل ﭘﻴﺶ ﻫﻤﺮاه ﻳﻚ ﮔﺮوه اﻛﺘﺸﺎﻓﻲ ﺑـﻪ ﻣﺤﻠـﻲ در
دﻧﻴﺎي ﺧﻮدم رﻓﺘﻢ ﻛﻪ ﻣﻌﺎدل ﺑﺮﻳﻨﮓ ﻟﻨﺪ ﺷﻤﺎﺳﺖ .ﻫﻤﺮاﻫﺎن ﻣﻦ اﻫﺪاف دﻳﮕﺮي داﺷـﺘﻨﺪ ،
اﻣﺎ ﻣﻦ دﻧﺒﺎل ﭼﻴﺰي ﺑﻮدم ﻛﻪ در اﻓﺴﺎﻧﻪ ﻫﺎي ﻗﺪﻳﻤﻲ راﺟﻊ ﺑﻪ آن ﺷﻨﻴﺪه ﺑﻮدم :ﺷـﻜﺎﻓﻲ در
ﺑﺎﻓﺖ دﻧﻴﺎ ،ﺣﻔﺮه اي ﻛﻪ ﺑﻴﻦ دﻧﻴﺎي ﻣﺎ و دﻧﻴﺎﻳﻲ دﻳﮕﺮ ﺑﻪ وﺟﻮد آﻣﺪه ﺑﻮد .ﺧﺐ ،ﺑﻌﻀﻲ از
ﻫﻤﺮاﻫﺎﻧﻢ ﮔﻢ ﺷﺪﻧﺪ .ﻣﻦ و دو ﻧﻔﺮ دﻳﮕﺮ ﺑﺮاي ﻳﺎﻓﺘﻦ آﻧﻬﺎ از اﻳﻦ ﺣﺮﻓﻪ رد ﺷﺪﻳﻢ ،از اﻳـﻦ در
309
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
310
،ﺣﺘﻲ ﺑﺪون آﻧﻜﻪ آن را ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ ،و از دﻧﻴـﺎي ﺧـﻮد ﺧـﺎرج ﺷـﺪﻳﻢ .اول ﻧﻤﻴﺪاﻧـﺴﺘﻴﻢ ﭼـﻪ
اﺗﻔﺎﻗﻲ اﻓﺘﺎده .آن ﻗﺪر رﻓﺘﻴﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺷﻬﺮي رﺳﻴﺪﻳﻢ ،ﺑﻌﺪ آﻧﺠﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻳﻢ ﻛﻪ در دﻧﻴـﺎﻳﻲ
" ﺧﺐ ،ﻫﺮ ﭼﻪ ﮔﺸﺘﻴﻢ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻴﻢ آن در اول را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻴﻢ .در ﺑـﺮف و ﺑـﻮران از آن رد
ﺷﺪه ﺑﻮدﻳﻢ .ﺗﻮ ﺧﻮدت از ﻛﺎﺷﻔﺎن ﻗﺪﻳﻤﻲ ﻗﻄﺐ ﻫﺴﺘﻲ و ﻣﻨﻈﻮرم را ﻣﻲ ﻓﻬﻤﻲ .
" ﭘﺲ ﭼﺎره اي ﻧﺪاﺷﺘﻴﻢ اﻻ اﻳﻨﻜﻪ در آن دﻧﻴﺎي ﺟﺪﻳﺪ ﺑﻤـﺎﻧﻴﻢ .و ﺧﻴﻠـﻲ زود ﻓﻬﻤﻴـﺪﻳﻢ
ﻛﻪ ﭼﻪ ﺟﺎي ﺧﻄﺮﻧﺎﻛﻲ اﺳﺖ .ﻇﺎﻫﺮاً ﻧﻮع ﻏﺮﻳﺒﻲ از ﻏﻮل ﻫﺎ ﻳـﺎ اﺷـﺒﺎح آن را اﺷـﻐﺎل ﻛـﺮده
ﺑﻮدﻧﺪ ،ﻣﻮﺟﻮداﺗﻲ ﺳﺮ ﺳﺨﺖ و ﻣﺮﮔﺒﺎر .دو ﻫﻤﺮاه ﻣﻦ ﺧﻴﻠـﻲ زود ﻣﺮدﻧـﺪ ،ﻗﺮﺑـﺎﻧﻲ اﺷـﺒﺎح
" ﻧﺘﻴﺠﻪ اﻳﻨﻜﻪ دﻧﻴﺎي آﻧﻬﺎ را ﻣﻜﺎﻧﻲ ﻧﻔﺮت اﻧﮕﻴﺰ ﻳﺎﻓﺘﻢ و ﺑﻲ ﺻﺒﺮاﻧﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳـﺘﻢ از آﻧﺠـﺎ
ﺑﺮوم .راه ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ دﻧﻴﺎي ﺧﻮدم ﺑﺮاي ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻫﺒﻮد .اﻣﺎ درﻫـﺎﻳﻲ ﺑـﻪ دﻧﻴﺎﻫـﺎي
دﻳﮕﺮ وﺟﻮد داﺷﺖ و ﺑﺎ ﻛﻤﻲ ﺟﺴﺘﺠﻮ راﻫﻲ ﺑﻪ اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﭘﻴﺪا ﻛﺮدم .ﭘﺲ ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ آﻣﺪم و ﺑﻪ
ﻣﺤﺾ ورود ﻳﻚ ﺷﮕﻔﺘﻲ ﻛﺸﻒ ﻛﺮدم ،آﻗﺎي اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ ،ﭼﻮن دﻧﻴﺎﻫﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺎ ﻫـﻢ ﻓـﺮق
دارﻧﺪ و در اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﺑﺮاي اوﻟﻴﻦ ﺑﺎر ﺷﻴﺘﺎن ﺧﻮدم را دﻳﺪم .ﺑﻠﻪ ،ﺗﺎ وﻗﺘﻲ ﺑـﻪ اﻳﻨﺠـﺎ ﻧﻴﺎﻣـﺪه
ﺑﻮدم ﺳﺎﻳﺎن ﻛﻮﺗﻮر را ﻧﻤﻲ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ .ﻣﺮدم اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﻨﺪ ﺗﺼﻮر ﻛﻨﻨﺪ در دﻧﻴﺎﻫﺎي دﻳﮕﺮ
310
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
311
ﺷﻴﺘﺎن ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺪاﻳﻲ اﺳﺖ در ذﻫﻦ ﺷﺎن و ﻧﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ .ﺗﺼﻮر ﻛﻦ ﭼﻘﺪر ﻣﺘﺤﻴﺮ ﺷﺪ ﻣﻮﻗﺘﻲ ﻛﻪ
" ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺑﺎ ﺳﺎﻳﻦ ﻛﻮﺗﻮر در ﻛﻨﺎرم در ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﻫﺎي ﺷـﻤﺎﻟﻲ راﻫـﻲ ﺷـﺪم و از ﻣﺮدﻣـﺎن
ﻣﻨﺎﻃﻖ ﻗﻄﺒﻲ ﺧﻴﻠﻲ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﻳﺎد ﮔﺮﻓﺘﻢ ،ﻣﺜﻞ دوﺳﺘﺎن ﺧﻮﺑﻢ در دﻫﻜـﺪه ﭘـﺎﻳﻴﻦ .اﻃﻼﻋـﺎﺗﻲ
ﻛﻪ درﺑﺎره ي اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ دادﻧﺪ اﻃﻼﻋﺎت ﻗﺒﻠﻲ ﻣﺮا ﻛﺎﻣﻞ ﻛـﺮد و ﻛـﻢ ﻛـﻢ ﭘﺎﺳـﺦ اﺳـﺮار
" ﺗﺤﺖ ﻧﺎم ﮔﺮوﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﺮﻟﻴﻦ رﻓﺘﻢ .ﺑﻪ ﻫﻴﭽﻜﺲ درﺑﺎره ي اﺻﻞ و ﻧﺴﺐ ام ﺣﺮﻓﻲ ﻧـﺰدم ؛
اﻳﻦ راز ﻣﻦ ﺑﻮد .ﻧﻈﺮﻳﻪ اي ﺑﻪ آﻛﺎدﻣﻲ اراﺋﻪ دادم و ﺑﺎ ﻛﻠﻲ ﺑﺤﺚ از آن دﻓﺎع ﻛﺮدم ﻛﻪ روش
آﻧﻬﺎﺳﺖ .اﻃﻼﻋﺎت ﻣﻦ از اﻋﻀﺎي آﻛﺎدﻣﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻮد ﭘﺲ ﺑﺮاي ﻋـﻀﻮ ﺷـﺪن ﻣـﺸﻜﻠﻲ ﭘﻴـﺪا
ﻧﻜﺮدم .
" ﺑﺎ اوراق ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺟﺪﻳﺪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻛﺎر در اﻳﻦ دﻧﻴﺎ را ﺷﺮوع ﻛﻨﻢ ،دﻧﻴﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺧﻮدم
آﻧﺮا ﭘﻴﺪا ﻛﺮده ﺑﻮدم و از ﭘﻴﺪا ﻛﺮدن آن ﺧﻴﻠﻲ راﺿﻲ ﺑﻮدم .ﻓﻘﻂ دﻟـﻢ ﺑـﺮاي ﻳـﻚ ﭼﻴـﺰ در
دﻧﻴﺎي ﺧﻮدم ﺗﻨﮓ ﺷﺪه ﺑﻮد .آﻳﺎ ﺷﻤﺎ ازدواج ﻛﺮده اﻳﺪ ،آﻗﺎي اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ ؟ ﻧﻪ ؟ ﺧﺐ ،ﻣﻦ
ﻣﺘﺎﻫﻞ ﺑﻮدم ؛ و ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻤﺴﺮم را دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ،ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر ﭘﺴﺮم را ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺴﺮم را ،ﭘـﺴﺮ
ﻛﻮﭼﻮﻟﻮﻳﻲ را ﻛﻪ وﻗﺘﻲ از دﻧﻴﺎي ﺧﻮدم ﺑﻴﺮون رﻓﺘﻢ ﻫﻨﻮز ﻳﻜﺴﺎﻟﻪ ﻫﻢ ﻧﺒﻮد .ﺧﻴﻠﻲ دﻟﻢ ﺑﺮاي
311
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
312
آﻧﻬﺎ ﺗﻨﮓ ﺷﺪه ﺑﻮد .اﻣﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﻫﺰار ﺳﺎل ﻣﻲ ﮔﺸﺘﻢ و ﻫﺮﮔﺰ راه ﺑﺮﮔﺸﺖ را ﭘﻴﺪا ﻧﻤﻲ ﻛـﺮدم .
" ﺑﺎ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ،ﻏﺮق ﻛﺎر ﺷﺪم .اﺷﻜﺎل دﻳﮕﺮي از ﻋﻠـﻢ را ﻣـﻮرد ﺗﺤﻘﻴـﻖ ﻗـﺮار دادم ؛ ﺑـﻪ
ﻣﺮاﺳﻢ ﺳﻮراخ ﻛﺮدن ﺟﻤﺠﻤﻪ ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪم و ﻳﻚ ﺷﻤﻦ ﺷـﺪم .ﻛـﺸﻔﻴﺎت ﻣﻔﻴـﺪي اﻧﺠـﺎم
دادم .ﻣﺜﻼً راﻫﻲ ﺑﺮاي ﺳﺎﺧﺘﻦ ﭘﻤﺎدي از ﺧﺰه ي ﺧﻮن ﭘﻴﺪا ﻛﺮده ام ﻛﻪ ﺗﻤﺎم ﺧﺎﺻﻴﺖ ﻫﺎي
" ﺣﺎﻻ درﺑﺎره ي اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﻣﻲ داﻧﻢ ،آﻗﺎي اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ .ﻣﺜﻼً درﺑﺎره ي ﻏﺒـﺎر
اﻃﻼﻋﺎﺗﻲ دارم .از ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮه ﺗﺎن ﭘﻴﺪاﺳﺖ ﻛﻪ اﻳﻦ اﺻﻄﻼح راﺷﻨﻴﺪه اﻳﺪ .اﻳـﻦ اﻃﻼﻋـﺎت
داﻧﺸﻤﻨﺪان اﻟﻬﻲ ﺷﻤﺎ را ﺗﺎ ﺣﺪ ﻣﺮگ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪ ،اﻣﺎ ﻣﻦ ﺧﻮدم از آﻧﻬﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﺮﺳـﻢ .
ﻣﻲ داﻧﻢ رﻟﺪ ﻋﺰرﻳﻞ ﭼﻜﺎر دارد ﻣﻲ ﻛﻨﺪ و ﻋﻠﺖ اش را ﻫﻢ ﻣﻲ داﻧﻢ ،ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺧﺎﻃﺮ اﺳـﺖ
ﻛﻪ ﺗﻮ را ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ اﺣﻀﺎر ﻛﺮدم .ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﻪ او ﻛﻤﻜﻜﻨﻢ ،ﭼﻮن ﻛﺎري ﻛـﻪ او دارد اﻧﺠـﺎم
ﻣﻲ دﻫﺪ ﺑﺰرگ ﺗﺮﻳﻦ ﻛﺎر در ﺗﺎرﻳﺦ ﺑﺸﺮ اﺳﺖ .ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ ﻛـﺎر در ﺗـﺎرﻳﺦ ﺳـﻲ و ﭘـﻨﺞ ﻫـﺰار
312
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
313
" ﺧﻮدم ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﻛﺎر زﻳﺎدي ﺑﻜﻨﻢ .ﺑﻴﻤﺎري ﻗﻠﺒﻲ دارم و ﻫﻴﭽﻜﺲ در اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻣﺪاواي
آن را ﻧﺪارد .ﺷﺎﻳﺪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻛﺎر ﺑﺰرگ دﻳﮕﺮ ﺑﺘﻮاﻧﻢ اﻧﺠﺎم ﺑﺪﻫﻢ .اﻣﺎ ﭼﻴﺰي را ﻣﻲ داﻧﻢ ﻛـﻪ
ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﻧﻤﻲ داﻧﺪ ،ﭼﻴﺰي ﻛﻪ اﮔﺮ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﻮد ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺪاﻧﺪ .
" ﻣﻲ داﻧﻲ ،آن دﻧﻴﺎي ﺟﻦ زده ﻛﻪ در آن اﺷﺒﺎح از ذﻫﻦ آدم ﻫﺎ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﺑﺎﻋﺚ
ﻛﻨﺠﻜﺎوي ﻣﻦ ﺷﺪه ﺑﻮد .ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺪاﻧﻢ آﻧﻬﺎ ﭼﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺟﺎن ﮔﺮﻓﺘﻪ اﻧـﺪ .ﺑـﻪ
ﻋﻨﻮان ﻳﻚ ﺷﻤﻦ ،ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ در روح ﺗﻌﻤﻖ ﻛﻨﻢ ﺑﺪون آﻧﻜﻪ ﺑﺘﻮاﻧﻢ وارد ﺑـﺪن ﻛـﺴﻲ ﺷـﻮم ،
ﭘﺲ ﻣﺪت زﻳﺎدي را در ﺧﻠﺴﻪ ﮔﺬراﻧﺪم و در اﺣﻮال آن دﻧﻴﺎ ﻣﻜﺎﺷﻔﺎﺗﻲ ﻛﺮدم .ﻓﻬﻤﻴـﺪم ﻛـﻪ
ﻓﻼﺳﻔﻪ ي آﻧﺠﺎ ﻗﺮن ﻫﺎ ﭘﻴﺶ اﺑﺰاري درﺳﺖ ﻛﺮده اﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﺎﻳﻪ ي ﺗﺒـﺎﻫﻲ ﺧﻮدﺷـﺎن ﺷـﺪه :
اﻳﻦ وﺳﻴﻠﻪ را ﺧﻨﺠﺮ ﻇﺮﻳﻒ ﻣﻲ ﻧﺎﻣﻴﺪﻧﺪ .اﻳﻦ ﺧﻨﺠﺮ ﻗﺪرت زﻳﺎدي داﺷﺖ -ﺑـﻴﺶ از آﻧﻜـﻪ
ﻣﻮﻗﻊ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻨﺪ ،ﺣﺘﻲ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ از آﻧﻜﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺎﻻ ﻣﻲ داﻧﻨﺪ – و ﻫﻨﮕـﺎم
اﺳﺘﻔﺎده از آن ﺑﻪ ﻃﺮﻳﻘﻲ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻧﺪ اﺷﺒﺎح ﺑﻪ دﻧﻴﺎي آﻧﻬﺎ وارد ﺷﻮﻧﺪ .
" ﺧﺐ ،ﻣﻦ ﺧﻨﺠﺮ ﻇﺮﻳﻒ را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻢ و ﻣﻲ داﻧﻢ ﭼﻪ ﻛﺎرﻫﺎ از آن ﺑـﺮ ﻣـﻲ آﻳـﺪ .ﻣـﻲ
داﻧﻢ ﻛﺠﺎﺳﺖ و ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻲ ﺗﻮان ﻓﺮدي را ﻛﻪ از آن اﺳﺘﻔﺎده ﻳﻢ ﻛﻨﺪ ﺷﻨﺎﺧﺖ .ﻣﻲ داﻧﻢ اﻳﻦ
ﻓﺮد در ﻣﺎﺟﺮاي ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﭼﻪ ﻧﻘﺸﻲ ﺑﺮ ﻋﻬﺪه دارد .اﻣﻴﺪوارم از ﭘﺲ اﻳـﻦ ﻛـﺎر ﺑـﺮ ﺑﻴﺎﻳـﺪ .
313
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
314
ﭘﺲ ﺗﻮ را ﻓﺮا ﺧﻮاﻧﺪم ﺗﺎ ﺑﺎ ﺑﺎﻟﻦ ﻣﺮا ﺑﻪ ﺷﻤﺎل ﺑﺒﺮي ،ﺑﻪ دﻧﻴﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻋﺰرﻳـﻞ ﮔـﺸﻮده ،ﻫﻤـﺎن
" اﻳﻦ را ﻫﻢ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﻛﻪ دﻧﻴﺎي ﺧﻄﺮﻧﺎﻛﻲ اﺳﺖ .آن اﺷﺒﺎح از ﻫﺮ ﭼﻴﺰي در دﻧﻴـﺎي ﺗـﻮ ﻳـﺎ
ﻣﻦ ﺑﺪﺗﺮﻧﺪ .ﺑﺎﻳﺪ ﺷﺠﺎع و دﻗﻴﻖ ﺑﺎﺷﻴﻢ .ﻣﻦ ﺑﺮ ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﮔﺸﺖ و ﺗﻮ اﮔﺮ ﻣﻲ ﺧـﻮاﻫﻲ دوﺑـﺎره
ﺳﺮزﻣﻴﻦ ات را ﺑﺒﻴﻨﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﺗﻤﺎم ﺷﺠﺎﻋﺖ ،ﻣﻬﺎرت و ﺷﺎﻧﺲ و اﻗﺒﺎل ات را ﺑﻪ ﻛﺎر ﺑﮕﻴﺮي .
" ﻛﺎر ﺗﻮ اﻳﻦ اﺳﺖ آﻗﺎي اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ .ﺑﺮاي ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮي ﻣﻦ آﻣﺪي " .
ﺑﻌﺪ ﺷﻤﻦ ﺳﺎﻛﺖ ﺷﺪ .ﭼﻬﺮه اش رﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪه ﺑـﻮد و درﺧـﺸﺶ ﺧﻔﻴﻔـﻲ از ﻋـﺮق ﺑـﺮ آن
دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ .
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ " :اﻳﻦ دﻳﻮاﻧﻪ وار ﺗﺮﻳﻦ ﻧﻘﺸﻪ اي اﺳﺖ ﻛﻪ در ﺗﻤﺎم ﻋﻤﺮم ﺷﻨﻴﺪه ام " .
ﺑﺎ ﺗﺸﻮﻳﻖ از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﻳﻜﻲ دو ﻗﺪم ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﻮ و ﻳﻜـﻲ دو ﻗـﺪم ﺑـﻪ آن ﺳـﻮ رﻓـﺖ ،
ﻫﺴﺘﺮ ﺑﺪون آﻧﻜﻪ ﭘﻠﻚ ﺑﺰﻧﺪ از روي ﻧﻴﻤﻜﺖ او را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﮔـﺮوﻣﻦ ﻧﻴﻤـﻪ
ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد ؛ ﺷﻴﺘﺎن اش روي زاﻧﻮي او ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﺑﺎ ﻧﮕﺮاﻧﻲ ﻟﻲ را ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد .
ﮔﺮوﻣﻦ ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﮔﻔﺖ " :ﭘﻮل ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻲ ؟ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﻗﺪري ﻃﻼ ﺑﻪ ﺗـﻮ ﺑـﺪﻫﻢ
314
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
315
" ﻟﻌﻨﺖ ،ﻣﻦ ﺑﺮاي ﻃﻼ ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﻧﻴﺎﻣﺪم .آﻣﺪم ﺗﺎ ...آﻣﺪم ﺑﺒﻴﻨﻢ ﺗﻮ زﻧﺪه اي ﻳﺎ ﻧﻪ ،ﭼﻮن
ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮدم زﻧﺪه اي .ﺧﺐ ،ﺣﺎﻻ ﺣﺲ ﻛﻨﺠﻜﺎوي ام در اﻳﻦ ﻣﻮرد ارﺿﺎ ﺷﺪه " .
ﻟﻲ اﺿﺎﻓﻪ ﻛﺮد " :اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮا زاوﻳﻪ ي دﻳﮕﺮي ﻫﻢ دارد " .و ﻗﻀﻴﻪ ي ﺷﻮراي ﺟـﺎدوﮔﺮان
در ﻛﻨﺎر درﻳﺎﭼﻪ ي اﻧﺎرا را ﺑﺮاي ﮔﺮوﻣﻦ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮد و اﻳﻨﻜﻪ ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻗﻄﻌﻨﺎﻣﻪ ﺷـﺎن
ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺧﻮرده اﻧﺪ " .ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ ،آن دﺧﺘﺮ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ ،ﻻﻳﺮا ...ﺧﺐ ،دﻟﻴﻞ اﺻﻠﻲ رﻓـﺘﻦ ﻣـﻦ
ﻧﺰد ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ او ﺑﻮد .ﺗﻮ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻲ ﺑﺎ آن ﺣﻠﻘﻪ ي ﻧﺎواﻫﻮ ﻣﺮا ﺑﻪ اﻳﻨﺠـﺎ ﻛـﺸﺎﻧﺪه اي .ﺷـﺎﻳﺪ
اﻳﻦ ﻃﻮر ﺑﺎﺷﺪ ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﻧﻪ .ﻓﻘﻂ اﻳﻦ را ﻣﻲ داﻧﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ آﻣﺪم ﭼﻮن ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮدم ﺑـﻪ
ﻻﻳﺮا ﻛﻤﻚ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ .ﻫﻴﭻ ﺑﭽﻪ اي ﻣﺜﻞ او ﻧﺪﻳﺪه ام .اﮔﺮ دﺧﺘﺮي داﺷﺘﻢ ،دوﺳـﺖ داﺷـﺘﻢ
ﻧﻴﻤﻲ از ﻗﺪرت ،ﺷﺠﺎﻋﺖ و ﺧﻮﺑﻲ او را داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ .ﺷﻨﻴﺪه ﺑﻮدم ﻛﻪ ﺗﻮ ﻳﻚ ﺷﻴﺌﻲ را ﻣـﻲ
ﺷﻨﺎﺳﻲ ﻛﻪ ﺣﺎﻣﻞ ﺧﻮد را ﻣﻮرد ﺣﻤﺎﻳﺖ ﻗﺮار ﻣﻲ دﻫﺪ اﻣﺎ ﻧﻤﻲ داﻧـﺴﺘﻢ ﭼﻴـﺴﺖ .از ﺣـﺮف
ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ زدي ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﻣﻨﻈﻮر ﻫﻤﺎن ﺧﻨﺠﺮ ﻇﺮﻳﻒ ﺑﺎﺷﺪ .
" ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻗﻴﻤﺖ ﻣﻦ ﺑﺮاي ﺑﺮدن ﺗﻮ ﺑﻪ دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮ اﻳﻨﺖ اﺳﺖ دﻛﺘﺮ ﮔﺮوﻣﻦ :ﻃـﻼ ﻧﻤـﻲ
ﺧﻮاﻫﻢ ،ﺑﻠﻜﻪ آن ﺧﻨﺠﺮ ﻇﺮﻳﻒ را ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ .و آن را ﺑﺮاي ﺧﻮدم ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ؛ ﺑﺮاي ﻻﻳﺮا
315
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
316
ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ اش .ﺑﺎﻳﺪ ﻗﺴﻢ ﺑﺨﻮري ﻛﻪ او را ﺗﺤﺖ ﺣﻤﺎﻳﺖ آن ﺷﻴﺌﻲ ﻗﺮار ﺑﺪﻫﻲ ،ﺑﻌﺪ ﺗـﻮ را
ﺷﻤﻦ ﺑﺎ دﻗﺖ ﮔﻮش داد و ﮔﻔﺖ " :ﺑﺴﻴﺎرﺧﺐ ،آﻗﺎي اﺳﻜﻮرﺳـﺒﻲ ؛ ﻗـﺴﻢ ﻣـﻲ ﺧـﻮرم .
ﻟﻲ ﻓﻜﺮ ﻛﺮد و ﮔﻔﺖ " :ﺑﻪ ﻫﻤﺎن ﭼﻴﺰي ﻗﺴﻢ ﺑﺨﻮر ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮش ﻋﺸﻖ آن ﺟـﺎدوﮔﺮ را
رد ﻛﺮدي .ﺑﻪ ﻧﻈﺮم آن ﻣﻬﻢ ﺗﺮﻳﻦ ﭼﻴﺰ در زﻧﺪﮔﻲ ﺗﻮﺳﺖ " .
ﭼﺸﻤﻬﺎي ﮔﺮوﻣﻦ ﮔﺸﺎد ﺷﺪ ،ﮔﻔﺖ " :ﺧﻮب ﺣﺪس زدي آﻗﺎي اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ .ﺑـﺎ ﻛﻤـﺎل
ﻣﻴﻞ ﺑﻪ ان ﻗﺴﻢ ﻣﻲ ﺧﻮرم .ﻗﺴﻢ ﻣﻲ ﺧﻮرم ﻛﺎري ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﻻﻳﺮا ﺑﻼﻛﻮا ﺗﺤﺖ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﺧﻨﺠـﺮ
ﻇﺮﻳﻒ ﻗﺮار ﺑﮕﻴﺮد .اﻣﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺸﺪار ﻣﻲ دﻫﻢ :ﺣﺎﻣﻞ ﺧﻨﺠﺮ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎر ﺧﻮدش را ﺑﻜﻨﺪ و اﻳﻦ
ﺑﺪان ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﻛﺎر او ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ ﻻﻳﺮا را در ﺧﻄـﺮي ﺑـﺰرگ ﺗـﺮ ﻗـﺮار ﺑﺪﻫـﺪ " .ﻟـﻲ ﺑـﺎ
ﻫﺸﻴﺎري ﺳﺮ ﺗﻜﺎن داد و ﮔﻔﺖ " :ﺷﺎﻳﺪ اﻳﻦ ﻃﻮر ﺑﺎﺷﺪ ،اﻣﺎ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ او در اﻣـﺎن ﺑﺎﺷـﺪ ،
" ﺳﺮ ﺣﺮﻓﻢ ﻫﺴﺘﻢ .ﺣﺎﻻ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ دﻧﻴﺎي ﺟﺪﻳﺪ ﺑﺮوم ،و ﺗﻮ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺮا ﺑﺒﺮي " .
316
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
317
" ﺑﺎد را ﭼﻪ ﻛﻨﻴﻢ ؟ آن ﻗﺪر ﻣﺮﻳﺾ ﻧﺒﻮده اي ﻛﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ وﺿﻊ ﻫﻮا ﻧﺸﻮي " .
ﻟﻲ ﺳﺮ ﺗﻜﺎن داد .دوﺑﺎره روي ﻧﻴﻤﻜﺖ ﻧﺸﺴﺖ و اﻧﮕـﺸﺘﺎن اش را روي ﺣﻠﻘـﻪ ي ﻓﻴـﺮوزه
اي ﻛﺸﻴﺪ ،در اﻳﻦ ﺑﻴﻦ ﮔﺮوﻣﻦ ﻗﺪري از ﻟﻮازﻣﺶ را ﻛـﻪ ﻧﻴـﺎز داﺷـﺖ در ﻛﻴﻔـﻲ از ﭘﻮﺳـﺖ
ﮔﻮزن رﻳﺨﺖ ،ﺑﻌﺪ دو ﻧﻔﺮي از راه ﺟﻨﮕﻠﻲ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ روﺳﺘﺎ رﻓﺘﻨﺪ .
ﻛﺪﺧﺪا ﻣﺪت زﻳﺎدي ﺣﺮف زد .روﺳﺘﺎﻳﻲ ﻫﺎ ﺑﻴﺮون آﻣﺪﻧﺪ ﺗﺎ دﺳﺖ ﮔﺮوﻣﻦ را ﻟﻤﺲ ﻛﻨﻨﺪ
،ﭼﻨﺪ ﻛﻠﻤﻪ اي ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ و در ﭘﺎﺳﺦ ﭼﻴﺰي را ﻛﻪ ﺷﺒﻴﻪ ﺗﻴﺮك ﺑﻮد ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ .در اﻳﻦ ﺑﻴﻦ ﻟﻲ ﺑﻪ
ﻫﻮا ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد .آﺳﻤﺎن در ﺳﻤﺖ ﺟﻨﻮب ﺻﺎف ﺑـﻮد و ﻧـﺴﻴﻤﻲ ﺧـﻮش ﺑـﻮ ﺷـﺎﺧﻪ ﻫـﺎي
ﻛﻮﭼﻚ را ﻣﻲ ﺟﻨﺒﺎﻧﺪ و ﻧﻮك درﺧﺘﺎن ﻛﺎج را ﺗﻜﺎن ﻣﻲ داد .در ﺳﻤﺖ ﺷﻤﺎل ﻣﻪ ﻫﻨﻮز روي
رودﺧﺎﻧﻪ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﺑﺮاي اوﻟﻴﻦ ﺑﺎر در ﭼﻨﺪ روز ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ آﻣﺪ دارد از ﺑـﻴﻦ
ﺑﺎﻻي ﺻﺨﺮه ،ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﻛﻪ ﻟﻨﮕﺮ اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد ،ﺑﺴﺘﻪ ي ﮔﺮوﻣﻦ را ﺗﻮي ﻗـﺎﻳﻖ ﮔﺬاﺷـﺖ و
ﻣﻮﺗﻮر ﻛﻮﭼﻚ اش را روﺷﻦ ﻛﺮد .ﻗﺎﻳﻖ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮد و ﺑـﻪ ﻫﻤـﺮاه ﺷـﻤﻦ ﻛـﻪ ﺟﻠـﻮي ﻗـﺎﻳﻖ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد در ﺟﺮﻳﺎن آب ﺳﺮﻋﺖ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و از زﻳﺮ درﺧﺘـﺎن رد ﺷـﺪﻧﺪ و ﭼﻨـﺎن ﺳـﺮﻳﻊ ﺑـﻪ
317
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
318
ﺳﻤﺖ رود اﺻﻠﻲ رﻓﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻟﻲ ﻧﮕﺮان ﺣﺎل ﻫﺴﺘﺮ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻟﺒﻪ ي ﻗﺎﻳﻖ ﻛﺰ ﻛﺮده ﺑـﻮد .اﻣـﺎ او
ﻣﺴﺎﻓﺮي ﻛﺎر ﻛﺸﺘﻪ ﺑﻮد ،ﻟﻲ ﺑﺎﻳﺪ اﻳﻦ را ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ؛ ﭘﺲ ﭼﺮا اﻳﻦ ﻗﺪر ﺑﻲ ﺗﺎب ﺷﺪه ﺑﻮد ؟
*
ﺑﻪ ﺑﻨﺪري ﻛﻪ در دﻫﺎﻧﻪ ي رودﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮد رﺳﻴﺪﻧﺪ و دﻳﺪﻧﺪ ﺗﻤﺎم ﻣﺴﺎﻓﺮﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ،ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎي
اﺟﺎره اي و ﺗﻤﺎم اﺗﺎق ﻫﺎي ﺷﺨﺼﻲ را ﺳﺮﺑﺎزان اﺷﻐﺎل ﻛﺮده اﻧﺪ .ﻧﻪ ﺗﻨﻬـﺎ ﺳـﺮﺑﺎزان ﻋـﺎدي ،
ﺑﻠﻜﻪ ﻧﻴﺮوﻫﺎﻳﻲ از ﮔﺎرد ﺳﻠﻄﻨﺘﻲ روﺳﻴﻪ ﻛﻪ ﺧﺸﻦ ﺗﺮﻳﻦ و ﻣﺠﻬﺰ ﺗﺮﻳﻦ ارﺗـﺶ دﻧﻴـﺎ ﺑﻮدﻧـﺪ و
ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺧﻮرده ﺑﻮدﻧﺪ ﻗﺪرت ﺷﻮراي ﻣﺮﻛﺰي ﻛﻠﻴﺴﺎ را ﺣﻔﻆ ﻛﻨﻨﺪ .
ﻟﻲ ﻗﺼﺪ داﺷﺖ ﻗﺒﻞ از ﺣﺮﻛﺖ ﻳﻚ ﺷﺐ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻛﻨﺪ ،ﭼﻮن ﮔﺮوﻣﻦ ﻇﺎﻫﺮاً ﺑﻪ آن ﻧﻴـﺎز
داﺷﺖ ،اﻣﺎ ﺑﺮاي ﭘﻴﺪا ﻛﺮدن ﻳﻚ اﺗﺎق ﻫﻴﭻ ﺷﺎﻧﺴﻲ ﻣﺘﺼﻮر ﻧﺒﻮد .
وﻗﺘﻲ ﻗﺎﻳﻖ ﻛﺮاﻳﻪ اي را ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺮداﻧﺪ از ﻣﺮد ﻗﺎﻳﻘﺮان ﭘﺮﺳﻴﺪ " :ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﻲ اﻓﺘﺎده ؟ "
" ﻧﻤﻲ داﻧﻴﻢ .ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ دﻳﺮوز رﺳﻴﺪﻧﺪ و ﺗﻤﺎم ﺳﻜﻮﻧﺖ ﮔﺎه ﻫﺎ را ﭘﺮ ﻛﺮدﻧﺪ ،ﺗﻤـﺎم ﻏـﺬا را
ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﺗﻤﺎم ﻛﺸﺘﻲ ﻫﺎي ﺷﻬﺮ را در اﺧﺘﻴﺎر ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ .اﮔﺮ اﻳﻦ ﻗﺎﻳﻖ را ﻧﺒﺮده ﺑﻮدي اﻳـﻦ را
318
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
319
ﻗﺎﻳﻘﺮان ﮔﻔﺖ " :ﺑﻪ ﺷﻤﺎل .ﺑﻪ ﻋﻘﻴﺪه ي ﻣﺮدم ﺟﻨﮕﻲ ﻗﺮار اﺳﺖ در ﺑﮕﻴﺮد ،ﺑﺰرگ ﺗﺮﻳﻦ
" ﺑﻠﻪ .ﻧﻴﺮوﻫﺎي دﻳﮕﺮي ﻫﻢ در راﻫﻨﺪ ؛ اﻳﻨﻬﺎ ﺗﺎزه ﻗﺮاول ﻫـﺴﺘﻨﺪ .ﻳـﻚ ﻫﻔﺘـﻪ ي دﻳﮕـﺮ
ﺣﺘﻲ ﻧﻤﻲ ﺷﻮد ﻳﻚ ﻗﺮص ﻧﺎن ﻳﺎ ﻳﻚ ﮔﺎﻟﻦ ﻧﻔﺖ ﭘﻴﺪا ﻛﺮد .ﺗـﻮ ﺑـﺎ ﺑـﺮدن اﻳـﻦ ﻗـﺎﻳﻖ ﻟﻄـﻒ
دﻳﮕﺮ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻛﺮدن ﻣﻌﻨﺎﻳﻲ ﻧﺪاﺷﺖ ،ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺟﺎﻳﻲ را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻨﺪ .ﻟـﻲ
ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﻧﮕﺮان ﺑﺎﻟﻦ اش ﺷﺪه ﺑﻮد ﻓﻮري ﺑﻪ اﻧﺒﺎري ﻛﻪ ﺑﺎﻟﻦ را ﮔﺬاﺷﺘﻬﺒﻮد رﻓﺖ ،ﮔﺮوﻣﻦ ﻫﻢ
ﭘﺸﺖ ﺳﺮش رﻓﺖ .او ﻋﻘﺐ ﻧﻤﻲ ﻣﺎﻧﺪ .رﻧﮓ ﺑﻪ ﭼﻬﺮه ﻧﺪاﺷﺖ اﻣﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﻗﻮي ﺑﻮد .
اﻧﺒﺎردار ﻛﻪ ﻣﺸﻐﻮل ﺷﻤﺮدن ﻗﻄﻌﺎت ﻳـﺪﻛﻲ ﻣﻮﺗـﻮر و ﺗﺤﻮﻳـﻞ آن ﺑـﻪ ﮔﺮوﻫﺒـﺎن ﻣـﺴﺌﻮل
ﮔﻔﺖ " :ﺑﺎﻟﻦ ...ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺪ ﺷﺪ ...دﻳﺮوز آن را در ﻓﻬﺮﺳﺖ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ .اوﺿﺎع را ﻛـﻪ
319
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
320
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ " :ﻧﻪ ﻧﻤﻲ آﻳﻨﺪ ،ﭼﻮن ﻣﻦ اﺧﺘﻴﺎراﺗﻲ دارم ﻛﻪ از ارﺗﺶ ﺳﺮ ﺗﺮاﺳﺖ " .
ﺑﻌﺪ ﺣﻠﻘﻪ اي را ﻛﻪ از اﻧﮕﺸﺖ ﺑﻮﻣﻲ ﻣﺮده در ﻧﻮازﻣﺒﻼ ﺑﻴﺮون آورده ﺑﻮد ﺑﻪ اﻧﺒﺎر دارد ﻧﺸﺎن
داد .
ﮔﺮوﻫﺒﺎن ﻛﻪ ﻛﻨﺎر اﻧﺒﺎردار ﭘﺸﺖ ﭘﻴﺸﺨﻮان اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد دﺳﺖ از ﻛـﺎر ﻛـﺸﻴﺪ و ﺑـﺎ دﻳـﺪن
ﻧﺸﺎن ﻛﻠﻴﺴﺎ ﺳﻼم داد ،اﻣﺎ ﻋﻠﻴﺮﻏﻢ اﻧﻀﺒﺎﻃﻲ ﻛﻪ داﺷﺖ ﺣﺎﻟﺖ ﺣﻴﺮت در ﭼﻬـﺮه اش دﻳـﺪه
ﻣﻲ ﺷﺪ .
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ " :ﭘﺲ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺎﻻ ﺑﺎﻟﻦ را ﻣﻲ ﺑﺮﻳﻢ ،و ﺗﻮ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ را ﻣـﺴﺌﻮل ﭘـﺮ ﻛـﺮدن آن
ﺑﻜﻦ .ﻓﻮري .ﺗﻮي ﺑﺎﻟﻦ ﻏﺬا ،آب و ﻛﻴﺴﻪ ﻫﺎي ﺗﻌﺎدل ﺷﻨﻲ ﻫﻢ ﺑﮕﺬار " .
" از اﻧﮕﺸﺖ ﻳﻚ ﻣﺮده .اﺳﺘﻔﺎده از آن ﻛﻤﻲ ﺧﻄﺮﻧﺎك ﺑﻮد ،اﻣـﺎ راه دﻳﮕـﺮي ﺑـﺮاي ﭘـﺲ
ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﺎﻟﻦ ﺳﺮاغ ﻧﺪاﺷﺘﻢ .ﺑﻪ ﻧﻈﺮت آن ﮔﺮوﻫﺒﺎن ﺑﻪ ﭼﻴﺰي ﺷﻚ ﻧﻜﺮد ؟ "
" اﻟﺒﺘﻪ ﻛﻪ ﺷﻚ ﻛﺮد .اﻣﺎ او ﻣﺮد ﻣﻨﻈﺒﺘﻲ اﺳﺖ .از اﻋﻀﺎي ﻛﻠﻴﺴﺎ ﺳﻮال ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ .اﮔـﺮ
ﻫﻢ ﺑﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺰارش ﻛﻨﺪ ،ﺗﺎ آن وﻗﺖ ﻣﺎ از اﻳﻨﺠﺎ رﻓﺘﻪ اﻳﻢ .ﺧﺐ ،ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻗﻮل ﺑـﺎد دادم ،
320
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
321
در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﻟﻦ ﭘﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ و از ﭘﺸﺖ اﻧﺒﺎر دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ ،ﻟﻲ ﺳﺒﺪ ﺑﺎﻟﻦ را ﻛﻨﺘﺮل ﻛﺮد
ﺗﺎ ﺗﻤﺎم ﺗﺠﻬﻴﺰات ﺧﻮد را ﺑﺎ دﻗﺖ ﺗﻤﺎم در آن ﺟﺎ ﺑﺪﻫﺪ ؛ ﭼﺮا ﻛﻪ در دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮ ﻣﻌﻠﻮم ﻧﺒﻮد
ﺑﺎ ﭼﻪ ﺗﻜﺎن ﻫﺎﻳﻲ ﻣﻮاﺟﻪ ﺷﻮﻧﺪ .ﺗﺠﻬﻴﺰات اش را ﺑﺎ دﻗﺖ ﺗﻤﺎم ﺑﻪ ﺑﺪﻧﻪ ي ﺳﺒﺪ ﻣﺤﻜﻢ ﻛﺮد ،
ﺣﺘﻲ ﻗﻄﺐ ﻧﻤﺎ را ﻛﻪ ﻋﻘﺮﺑﻪ اش ﺑﻲ ﻫﺪف دور ﺻﻔﺤﻪ ﻣﻲ ﭼﺮﺧﻴـﺪ .ﺑـﺎﻻﺧﺮه ﻛﻴـﺴﻪ ﻫـﺎي
وﻗﺘﻲ ﻛﻴﺴﻪ ي ﮔﺎز ﭘﺮ و در ﻧﺴﻴﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﻤﺎل ﻣﺘﻤﺎﻳـﻞ ﺷـﺪ و آن وﺳـﻴﻠﻪ ي ﭘﺮﻧـﺪه
ﻋﻠﻴﺮﻏﻢ وﺟﻮد ﻃﻨﺎب ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ آن را ﺑﻪ زﻣﻴﻦ وﺻﻞ ﻣﻲ ﻛﺮد ﺧﻮد را ﺑـﺎﻻ ﻣـﻲ ﻛـﺸﻴﺪ ،ﻟـﻲ
آﺧﺮﻳﻦ ﺳﻜﻪ ﻫﺎي ﻃﻼ را ﺑﻪ اﻧﺒﺎردار داد و ﺑﻪ ﮔﺮوﻣﻦ ﻛﻤﻚ ﻛﺮد ﺗﺎ وارد ﺳﺒﺪ ﺷﻮد .ﺑﻌـﺪ رو
ﻛﺮد ﺑﻪ ﻣﺮداﻧﻲ ﻛﻪ ﻛﻨﺎر ﻃﻨﺎب ﻫﺎ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﺮاي رﻫﺎ ﻛﺮدن ﻃﻨﺎب ﻫﺎ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ دﺳﺘﻮراﺗﻲ داد .
اﻣﺎ ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﻃﻨﺎب ﻫﺎ را ﺑﺎز ﻛﻨﻨﺪ وﻗﻔﻪ اي رخ داد .از ﻛﻮﭼـﻪ ي ﻛﻨـﺎر اﻧﺒـﺎر ﺻـﺪاي
ﻣﺮدان ﻛﻨﺎر ﻃﻨﺎب ﻣﻜﺚ ﻛﺮدﻧﺪ ،ﺑﻌﻀﻲ ﺑﻪ آن ﺳﻮ و ﺑﻌﻀﻲ ﺑﻪ ﻟـﻲ ﻧﮕـﺎه ﻛﺮدﻧـﺪ و او ﺑـﻪ
دو ﻧﻔﺮ از ﻣﺮدان اﻃﺎﻋﺖ ﻛﺮدﻧﺪ و ﺑﺎﻟﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﺎﻻ ﺣﺮﻛﺘﻲ ﻛﺮد ،اﻣﺎ دو ﻧﻔﺮ دﻳﮕﺮ ﺣﻮاس
ﺷﺎن ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ ﺑﻮد ﻛﻪ داﺷﺘﻨﺪ از ﮔﻮﺷﻪ ي ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﺳﺮﻳﻊ ﺣﺮﻛـﺖ ﻣـﻲ ﻛﺮدﻧـﺪ .آن دو
321
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
322
ﻣﺮد ﻫﻨﻮز ﻃﻨﺎب ﻫﺎ را از دور ﻣﻬﺎر ﺑﺎز ﻧﻜﺮده ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﺎﻟﻦ ﺑﻪ ﻃﺮز وﺣﺸﺘﻨﺎﻛﻲ ﻳﻚ وري ﺑـﺎﻻ
رﻓﺖ .ﻟﻲ ﺣﻠﻘﻪ ي ﺗﻌﺎدل را ﮔﺮﻓﺖ ؛ ﮔﺮوﻣﻦ ﻫـﻢ آن را ﮔﺮﻓـﺖ و ﺷـﻴﺘﺎن اش ﭘﻨﺠـﻪ اش را
ﻟﻲ ﻓﺮﻳﺎد زد " :ول اش ﻛﻨﻴﺪ ،اﺣﻤﻖ ﻫﺎي ﻟﻌﻨﺘﻲ ! دارد ﺑﺎﻻ ﻣﻲ رود ! "
ﻧﻴﺮوي ﺑﺎﻻﺑﺮ ﻛﻴﺴﻪ ي ﻫﻮا ﺧﻴﻠﻲ زﻳﺎد ﺑﻮد و ﻣﺮدان ﻧﺘﻮاﻧـﺴﺘﻨﺪ آن را ﻧﮕـﻪ دارﻧـﺪ .ﻳﻜـﻲ
ﻃﻨﺎب را رﻫﺎ ﻛﺮد و ﻃﻨﺎب اش از ﻣﻬﺎر ﺑﺎز ﺷﺪ ؛ اﻣﺎ ﻣﺮد دﻳﮕﺮ ﻛﻪ اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﻃﻨـﺎب دارد
ﺑﺎﻻ ﻣﻲ رود ﺑﻪ ﻃﻮر ﻏﺮﻳﺰي ﺑﻪ آن ﭼﺴﺒﻴﺪ .ﻟﻲ ﻗﺒﻼً ﻳﻚ ﺑﺎر ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻨﻈﺮه اي دﻳﺪه ﺑﻮد و از
آن ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ .ﺷﻴﺘﺎن ﻣﺮد ﺑﻴﻨﻮا ﻛﻪ ﻳﻚ ﺳﮓ ﺳﻮرﺗﻤﻪ ي ﺑﺰرگ ﺑﻮد در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﻟﻦ ﺑـﻪ
آﺳﻤﺎن ﻣﻲ رﻓﺖ از ﺗﺮس و درد زوزه ﻛﺸﻴﺪ و ﭘﻨﺞ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ :ﻧﻴﺮوي ﻣﺮد
اﻣﺎ ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ ﻗﺒﻼ" ﺗﻔﻨﮓ ﻫﺎﺷﺎن را رو ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ .ﺑﺎران ﮔﻠﻮﻟﻪ زوزه ﻛـﺸﺎن
از ﻛﻨﺎر ﺳﺒﺪ رد ﺷﺪ و ﻳﻜﻲ ﺑﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﺗﻌﺎدل ﺧﻮرد و ﻟﺮزش آن دﺳﺖ ﻟﻲ را درد آورد اﻣـﺎ ﺑـﻪ
ﻫﻴﭽﻜﺪام آﺳﻴﺒﻲ ﻧﺮﺳﺎﻧﺪ وﻗﺘﻲ آﻣﺪﻧﺪ دوﻣﻴﻦ ﮔﻠﻮﻟﻪ را ﺷﻠﻴﻚ ﻛﻨﻨﺪ دﻳﮕﺮ ﺑـﺎﻟﻦ از ﺗﻴـﺮ رس
ﺧﺎرج ﺷﺪه ﺑﻮد و داﺷﺖ در آﺳﻤﺎن آﺑﻲ اوج ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ .ﻟﻲ اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﻗﻠﺒﺶ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺑﺎﻟﻦ
اوج ﮔﺮﻓﺖ ،ﻳﻚ ﺑﺎر ﺑﻪ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﭘﺮواز ﺑﺮاﻳﺶ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ و ﻓﻘﻂ ﻳـﻚ ﺷـﻐﻞ
322
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
323
اﺳﺖ ؛ اﻣﺎ ﺟﺪي ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮد .در ﺣﺎل اوج ﺑﺎ ﺑﺎد ﻣﻨﺎﺳﺐ و دﻧﻴﺎي ﺟﺪﻳـﺪ در ﭘـﻴﺶ رو – در
ﺣﻠﻘﻪ ﺗﻌﺎدل را رﻫﺎ ﻛﺮد و دﻳﺪ ﻛﻪ ﻫﺴﺘﺮ در ﻛﻨﺞ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ اش ﻛﺰ ﻛﺮده و ﭼﺸﻢ ﻫـﺎﻳﺶ
ﻧﻴﻤﻪ ﺑﺎز اﺳﺖ .از زﻳﺮ ﭘﺎﻳﺸﺎن در ﻓﺎﺻﻠﻪ اي دور ﺻﺪاي ﺷﻠﻴﻚ ﻣﺠﺪد ﺗﻔﻨﮓ ﻫﺎ آﻣـﺪ .ﺷـﻬﺮ
ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ از زﻳﺮ دور ﻣﻲ ﺷﺪ و دﻫﺎﻧﻪ رود زﻳﺮ ﻧﻮر ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﻣﻲ درﺧﺸﻴﺪ .
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ " :ﺧﺐ ،دﻛﺘﺮ ﮔﺮوﻣﻦ ،ﺷﻤﺎ را ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ،اﻣﺎ ﻣـﻦ در ﻫـﻮا اﺣـﺴﺎس ﺑﻬﺘـﺮي
دارم .ﻛﺎش آن ﻣﺮد ﺑﻴﭽﺎره ﻃﻨﺎب را ول ﻛﺮده ﺑﻮد ﻛﺎر راﺣﺘﻲ اﺳﺖ اﻣﺎ اﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻃﻨـﺎب
ﺷﻤﻦ ﮔﻔﺖ " :ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ،آﻗﺎي اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮب از ﭘﺲ ﻛﺎر ﺑـﺮ آﻣﺪﻳـﺪ .ﺣـﺎﻻ ﺑـﺎ
ﺧﻴﺎل راﺣﺖ ﭘﺮواز ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ .اﮔﺮ ﻛﻤﻲ ﻟﺒﺎس ﮔﺮم ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﻴﺪ ﻣﻤﻨـﻮن ﻣـﻲ ﺷـﻮم ؛ ﻫـﻮا
323
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
324
324
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
325
ﻓﺼﻞ ﻳﺎزدﻫﻢ
ﺑﻠﻮا
وﻳﻞ در وﻳﻼي ﺳﻔﻴﺪ و ﺑﺰرگ ﺑﺎ ﻧﺎراﺣﺘﻲ ﺧﻮاﺑﻴﺪ ،ﺧﻮاب ﻫﺎﻳﻲ آﺷﻔﺘﻪ و در ﻋﻴﻦ ﺣﺎل ﺷـﻴﺮﻳﻦ
او را ﺑﻪ ﺳﺘﻮه آورده ﺑﻮد ،ﭼﻨﺎن ﻛﻪ ﺑﺎ ﺗﻘﻼ از ﺧﻮاب ﺑﻴﺪار ﺷﺪ اﻣﺎ دوﺑﺎره دوﺳﺖ داﺷـﺖ ﺑﺨﻮاﺑـﺪ .
وﻗﺘﻲ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ ﻛﺎﻣﻼً ﺑﺎز ﺷﺪ آن ﻗﺪر اﺣﺴﺎس ﺧﻮاب آﻟﻮدﮔﻲ ﻣﻲ ﻛـﺮد ﻛـﻪ ﺑـﻪ زﺣﻤـﺖ ﻣـﻲ
ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺗﻜﺎن ﺑﺨﻮرد ،اﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﻧﺸﺴﺖ و دﻳﺪ ﺑﺎﻧﺪ ﭘﻴﭽﻲ دﺳﺖ اش ﺷﻞ و رﺧﺘﺨـﻮاب ﺧـﻮن آﻟـﻮد
ﺑﺎ ﺗﻘﻼ از رﺧﺘﺨﻮاب ﺑﻴﺮون آﻣﺪ و در ﻓﻀﺎي آﻓﺘﺎب ﮔﻴﺮ ،ﺳﻨﮕﻴﻦ و ﭘﺮ ﻏﺒﺎر ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ آﺷـﭙﺰﺧﺎﻧﻪ
رﻓﺖ .او و ﻻﻳﺮا در اﺗﺎق ﻣﺴﺘﺨﺪﻣﻴﻦ در اﺗﺎق زﻳﺮ ﺷﻴﺮواﻧﻲ ﺧﻮاﺑﻴﺪه ﺑﻮدﻧـﺪ ،ﭼـﻮن در ﺗﺨﺘﺨـﻮاب
ﻫﺎي آﺳﻤﺎﻧﻪ دار و ﻣﺠﻠﻞ اﺗﺎق ﻫﺎي ﺑﺰرگ اﺣﺴﺎس راﺣﺘﻲ ﻧﻤﻲ ﻛﺮدﻧﺪ و ﺗﺎ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣـﺴﻴﺮ ﻃـﻮﻻﻧﻲ
ﻻﻳﺮا ﺗﺎ وﻳﻞ را دﻳﺪ ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﭘﺮ از ﻧﮕﺮاﻧﻲ ﮔﻔﺖ " :وﻳﻞ " ...و از ﻛﻨﺎر اﺟﺎق آﻣـﺪ ﺗـﺎ او را ﺑـﻪ
ﻳﻚ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﻫﺪاﻳﺖ ﻛﻨﺪ .ﺳﺮ وﻳﻞ ﮔﻴﺞ ﻣﻲ رﻓﺖ .ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮد ﺧﻮن زﻳﺎدي از او رﻓﺘـﻪ اﺳـﺖ ؛
ﺧﺐ ﻧﻴﺎزي ﺑﻪ ﻓﻜﺮ ﻛﺮدن ﻧﺒﻮد ،ﮔﻮاه ﻫﻤﺮاه اش ﺑﻮد .ﺟﺎي زﺧﻢ ﻫﺎ ﻫﻨﻮز ﺧﻮن رﻳﺰي داﺷﺖ .
325
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
326
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :داﺷﺘﻢ ﻗﺪري ﻗﻬﻮه درﺳﺖ ﻣﻲ ﻛﺮدم .اول ﻗﻬﻮه ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻲ ﻳـﺎ ﺑﺎﻧـﺪ ﭘﻴﭽـﻲ را
ﻋﻮض ﻛﻨﻢ ؟ ﻫﺮ ﻛﺪام را ﺑﺨﻮاﻫﻲ اﻧﺠﺎم ﻣﻲ دﻫﻢ .ﺗﻮي آن ﻛﺎﺑﻴﻨﺖ ﺳﺮد ﺗﺨﻢ ﻣﺮغ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ اﻣـﺎ
" اﻳﻦ از آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺘﻮاﻧﻲ در آن ﻟﻮﺑﻴﺎ ﭘﺨﺘﻪ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻲ .اول ﺑﺎﻧﺪ ﭘﻴﭽﻲ ،ﺷﻴﺮ
آب ﮔﺮم دارد ؟ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ دﺳﺖ و روﻳﻢ را ﺑﺸﻮﻳﻢ .دوﺳﺖ ﻧﺪارم ﻏﺮق اﻳﻦ " ...
ﻻﻳﺮا ﻗﺪري آب ﮔﺮم آورد و وﻳﻞ ﻟﺨﺖ ﺷﺪ .آن ﻗﺪر ﺿﻌﻴﻒ و ﮔﻴﺞ ﺑﻮد ﻛـﻪ اﺣـﺴﺎس ﺧﺠﺎﻟـﺖ
زدﮔﻲ ﻧﻤﻲ ﻛﺮد ،اﻣﺎ ﻻﻳﺮا ﺳﺮاﺳﻴﻤﻪ ﺑﻴﺮون رﻓﺖ .وﻳﻞ ﺧﻮب ﺧﻮدش را ﺷﺴﺖ و ﺑﺎ ﺣﻮﻟـﻪ ﻫـﺎﻳﻲ
ﻛﻪ ﻛﻨﺎر اﺟﺎق ﺑﻮد ﺧﻮدش را ﺧﺸﻚ ﻛﺮد .ﻻﻳﺮا وﻗﺘﻲ ﺑﺮﮔـﺸﺖ ﺑـﺮاي او ﻟﺒـﺎس آورده ﺑـﻮد ،ﻳـﻚ
ﭘﻴﺮاﻫﻦ و ﺷﻠﻮار ﻛﺘﺎﻧﻲ و ﻳﻚ ﻛﻤﺮﺑﻨﺪ .وﻳﻞ آﻧﻬﺎ را ﭘﻮﺷﻴﺪ و ﻻﻳﺮا ﻳﻚ ﭘﺎرﭼﻪ ﺗﻤﻴﺰ را ﭘـﺎره ﻛـﺮد و
دوﺑﺎره ﺑﺎﻧﺪ ﭘﻴﭽﻲ دﺳﺖ او را ﻣﺤﻜﻢ ﺑﺴﺖ .ﺧﻴﻠﻲ ﻧﮕﺮان دﺳﺖ اوﺑﻮد ؛ ﻧﻪ ﺗﻨﻬـﺎ ﺟﺮاﺣـﺎت ﻫﻨـﻮز
ﺧﻮن رﻳﺰي ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﺑﻠﻜﻪ ﺑﻘﻴﻪ ي دﺳﺖ اش ﻫﻢ ﻗﺮﻣﺰ و ﻣﺘﻮرم ﺷﺪه ﺑﻮد .اﻣﺎ وﻳﻞ ﺣﺮﻓﻲ ﻧـﺰد و
ﻻﻳﺮا ﻫﻢ ﭼﻴﺰي ﻧﮕﻔﺖ .ﺑﻌﺪ ﻻﻳﺮا ﻗﻬﻮه درﺳﺖ ﻛﺮد و ﭼﻨﺪ ﻧﺎن ﺑﻴﺎت را ﮔﺮم ﻛﺮد و آن را ﺑﻪ اﺗـﺎق
ﺑﺰرﮔﻲ ﻛﻪ ﺟﻠﻮي ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮد ﺑﺮدﻧﺪ ،ﻫﻤﺎن ﻛﻪ ﻣﺸﺮف ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﻮد .وﻗﺘﻲ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺷﺎن را ﺧﻮردﻧـﺪ
326
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
327
ﻧﭙﺮﺳﻴﺪه اي ﮔﻔﺖ " :ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ از واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﺑﭙﺮﺳﻲ ﺣﺎﻻ ﺑﺎﻳﺪ ﭼﻜﺎر ﻛﻨﻴﻢ .ﻫﻨﻮز ﭼﻴﺰي
؟"
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :ﻧﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ از اﻳﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﻛﺎري را ﻛﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻲ اﻧﺠﺎم ﺑـﺪﻫﻢ .دﻳـﺸﺐ ﺑـﻪ
ﻓﻜﺮم رﺳﻴﺪ ﺑﺎ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﻣﺸﻮرت ﻛﻨﻢ اﻣﺎ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻧﻜﺮدم .و ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﻛﺮد ﻣﮕﺮ آﻧﻜﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﻳﻲ " .
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ " :ﺧﺐ ،ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﺣﺎﻻ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﺑﻜﻨﻲ .ﺣﺎﻻ اﻳﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ اﻧﺪازه ي دﻧﻴﺎي ﻣـﻦ
ﺧﻄﺮﻧﺎك اﺳﺖ .اول اﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮادر آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ اﻳﻨﺠﺎﺳﺖ .و اﮔﺮ " ...
ﻣﻜﺚ ﻛﺮد ،ﭼﻮن ﻻﻳﺮا ﺧﻮاﺳﺖ ﺣﺮﻓﻲ ﺑﺰﻧﺪ اﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ اﻳﻨﻜﻪ وﻳﻞ ﻣﻜﺚ ﻛﺮد او ﻫـﻢ ﺳـﻜﻮت
ﻛﺮد .ﺑﻌﺪ ﺧﻮدش را ﺟﻤﻊ و ﺟﻮر ﻛﺮد و اداﻣﻪ داد " .وﻳﻞ ،دﻳﺮوز اﺗﻔﺎﻗﻲ اﻓﺘﺎد ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﮕﻔـﺘﻢ .
ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻢ اﻣﺎ اﺗﻔﺎﻗﺎت دﻳﮕﺮي ﻣﺎ را درﮔﻴﺮ ﻛﺮده ﺑﻮد ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ " ...
و ﻫﺮ ﭼﻪ را ﻛﻪ از ﭘﻨﺠﺮه ي ﺑﺮج ﻣﻮﻗﻌﻲ ﻛﻪ ﺟﻴﺎﻛﻮﻣﻮ ﭘﺎرادﻳﺰي زﺧﻢ وﻳﻞ را ﻣـﻲ ﺑـﺴﺖ دﻳـﺪه
ﺑﻮد ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮد :اﻳﻨﻜﻪ اﺷﺒﺎح ﺑﻪ ﺗﻮﻟﻴﻮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ ،اﻳﻨﻜﻪ آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ او را ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه دﻳﺪه
و ﺑﺎ ﻧﻔﺮت ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻛﺮده ﺑﻮد و ﺗﻬﺪﻳﺪ ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﻫﻤﻪ را ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮد .
ﺑﻌﺪ اداﻣﻪ داد " :اوﻟﻴﻦ ﺑﺎر ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮد را ﻳﺎدت ﻫﺴﺖ ؟ ﺑـﺮادر ﻛﻮﭼـﻚ اش ﺣﺮﻓـﻲ
درﺑﺎره ي ﻛﺎري ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺷﺎن ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ زد .ﮔﻔﺖ او ﻣـﻲ ﺧﻮاﻫـﺪ ...اﻣـﺎ ﺧـﻮاﻫﺮش ﻧﮕﺬاﺷـﺖ او
ﺣﺮف اش را ﺗﻤﺎم ﻛﻨﺪ و او را زد .ﻳﺎدت ﻫﺴﺖ ؟ ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﺗﻮﻟﻴﻮ دﻧﺒـﺎل ﭼـﺎﻗﻮ
327
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
328
اﺳﺖ و ﺑﺮاي ﻫﻤﻴﻦ ﻫﻤﻪ ي ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ آﻣﺪه اﻧﺪ .ﭼﻮن اﮔﺮ ﭼﺎﻗﻮ را داﺷﺘﻨﺪ ﻣـﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻨﺪ
ﻫﺮ ﻛﺎري ﺑﻜﻨﻨﺪ ،ﺣﺘﻲ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﺪون وﺣﺸﺖ از اﺷﺒﺎح ﺑﺰرگ ﺷﻮﻧﺪ " .
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ " :وﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﻴﻮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﺮدﻧﺪ ﭼﻪ ﺟﻮر ﺻﺤﻨﻪ اي ﺑﻮد ؟ " ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﺗﻌﺠـﺐ ﻣﺘﻮﺟـﻪ
ﺷﺪ ﻛﻪ او رو ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﺧﻢ ﺷﺪه و ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﺘﻮﻗﻊ و ﻣﺼﺮاﻧﻪ دارد .
ﺳﻌﻲ ﻛﺮد دﻗﻴﻖ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﻴﺎورد " .او ...اﻧﮕﺎر داﺷﺖ ﺳﻨﮓ ﻫﺎي دﻳﻮار را ﻣﻲ ﺷﻤﺮد .ﺣـﻀﻮر
آﻧﻬﺎ را اﺣﺴﺎس ﻛﺮده ﺑﻮد .اﻣﺎ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ ﻣﻘﻮﻣﺖ ﻛﻨﺪ .در ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺣـﺎﻟﺘﻲ ﺑـﻲ ﺧﻴـﺎل ﭘﻴـﺪا ﻛـﺮد و
دﺳﺖ از ﺗﻘﻼ ﻛﺸﻴﺪ .ﺑﻌﺪ ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﺎﻧﺪ ".ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮه وﻳﻞ را ﻛﻪ دﻳﺪ ﭘﺮﺳﻴﺪ " :ﭼﺮا ؟ "
" ﭼﻮن ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺷﺎﻳﺪ آﻧﻬﺎ از دﻧﻴﺎي ﻣﻦ آﻣﺪه ﺑﺎﺷﻨﺪ ،اﺷﺒﺎح را ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻢ .اﮔﺮ ﺑﺎﻋﺚ ﻣـﻲ
ﺷﻮﻧﺪ آدم ﻫﺎ اﻳﻦ ﻃﻮر رﻓﺘﺎر ﻛﻨﻨﺪ ،ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ از دﻧﻴﺎي ﻣﻦ آﻣﺪه ﺑﺎﺷﻨﺪ .وﻗﺘﻲ ﻣـﺮدان
ﻣﺠﻤﻊ اوﻟﻴﻦ ﭘﻨﺠﺮه را ﺑﺎز ﻛﺮدﻧﺪ ،ﺷﺎﻳﺪ دﻧﻴﺎي ﻣﻦ ﺑﺎز ﻣﻲ ﺷﺪه و اﺷﺒﺎح از آن رد ﺷﺪه اﻧﺪ " .
" اﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ در دﻧﻴﺎﺗﺎن ﺷﺒﺢ ﻧﺪارﻳﺪ ! ﻫﺮﮔﺰ اﺳﻢ ﺷﺎن را ﻫﻢ ﻧﺸﻨﻴﺪه اﻳﺪ ،اﻳﻦ ﻃﻮر ﻧﻴـﺴﺖ ؟
"
" ﺷﺎﻳﺪ در آﻧﺠﺎ اﺳﻢ ﺷﺎن ﺷﺒﺢ ﻧﺒﺎﺷﺪ .اﺳﻢ دﻳﮕﺮ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ " .
ﻻﻳﺮا ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ ﻣﻨﻈﻮر او ﭼﻴﺴﺖ ،اﻣﺎ ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﺳﺖ او را ﺗﺤﺖ ﻓﺸﺎر ﻗـﺮار ﺑﺪﻫـﺪ .ﮔﻮﻧـﻪ
ﻫﺎي وﻳﻞ ﺳﺮخ ﺷﺪه و ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ ﭘﺮ از ﺷﻮر و ﻫﻴﺠﺎن ﺑﻮد .
328
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
329
ﻻﻳﺮا اداﻣﻪ داد " :ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل ﻣﻬﻢ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ ﻣﺮا ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه دﻳﺪ و ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﻣـﻲ
داﻧﺪ ﭼﺎﻗﻮ در اﺧﺘﻴﺎر ﻣﺎﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ي ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ .ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﺗﻘﺼﻴﺮ ﻣﺎ ﺑﻮده ﻛﻪ اﺷﺒﺎح
ﺑﻪ ﺑﺮادرش ﺣﻤﻠﻪ ﻛﺮده اﻧﺪ .ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ،وﻳﻞ .ﺑﺎﻳﺪ زودﺗﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻢ .اﻣﺎ درﮔﻴﺮﻣـﺴﺎﺋﻞ دﻳﮕـﺮ
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ " :ﺧﺐ ،ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻴﻜﻨﻢ زﻳﺎد ﻓﺮق ﻣﻲ ﻛﺮد .او داﺷـﺖ ﭘﻴﺮﻣـﺮد را ﺷـﻜﻨﺠﻪ ﻣﻴـﺪاد و
وﻗﺘﻲ ﻃﺮز اﺳﺘﻔﺎده از ﭼﺎﻗﻮ را ﻳﺎد ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ اﮔﺮ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻫﺮ دوي ﻣﺎ را ﻣﻲ ﻛﺸﺖ .ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ او
" ﻣﻦ اﺣﺴﺎس ﺧﻮﺑﻲ ﻧﺪارم ،وﻳﻞ .ﻣﻲ داﻧﻲ ،او ﺑﺮادر آﻧﻬﺎ ﺑﻮد .ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ اﮔﺮ ﻣـﺎ ﻫـﻢ ﺟـﺎي او
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ ":ﺑﻠﻪ ،ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻴﻢ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮ ﮔﺮدﻳﻢ و اﺗﻔﺎﻗﻲ را ﻛﻪ اﻓﺘﺎده ﻋﻮض ﻛﻨﻴﻢ .ﺑﺎﻳﺪ ﭼﺎﻗﻮ
را ﺗﺼﺎﺣﺐ ﻣﻲ ﻛﺮدﻳﻢ ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻴﻢ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را ﭘﺲ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ و اﮔﺮ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻴﻢ ﺑﺪون درﮔﻴﺮي آن را
وﻳﻞ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻳﻮرك ﺑﻴﺮﻧﻴﺴﻮن ﻳﻚ ﺟﻨﮕﺠﻮي واﻗﻌﻲ ﺑﻮد ،ﭘﺲ وﻗﺘﻲ ﮔﻔﺖ درﮔﻴﺮ ﻧﺸﺪن ﺑﻬﺘﺮ
ﺑﻮد ﻻﻳﺮا ﻗﺒﻮل ﻛﺮد ؛ او ﻣﻲ داﻧﺴﺖ اﻳﻦ ﺣﺮف وﻳﻞ ﻧﺎﺷﻲ از ﺗﺮس ﻧﻴﺴﺖ ،ﺑﻠﻜﻪ ﺳﻴﺎﺳـﺖ اﺳـﺖ .
329
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
330
وﻳﻞ ﺣﺎﻻ آرام ﺗﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد و ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻳﺶ دوﺑﺎره رﻧﮓ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮد .ﺑﻪ دور دﺳﺖ ﭼﺸﻢ دوﺧﺘﻪ ﺑـﻮد
و داﺷﺖ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ " :اﻻن ﻓﻜﺮ ﻛﺮدن ﺑﻪ ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ و واﻛﻨﺶ اﺣﺘﻤﺎﻟﻲ او ﻳﺎ ﺧـﺎﻧﻢ
ﻛﻮﻟﺘﺮ ﻣﻬﻢ ﺗﺮ از ﻫﺮ ﭼﻴﺰ اﺳﺖ .ﺷﺎﻳﺪ اﮔﺮ آن ﻣﺤﺎﻓﻆ ﻫﺎي ﺧﺎﺻﻲ را ﻛﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﮔﻔﺖ داﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﺪ ،ﻫﻤﺎن ﺳﺮﺑﺎزاﻧﻲ ﻛﻪ ﺷﻴﺘﺎن ﺷﺎن ﺟﺪا ﺷﺪه ،ﺑﺘﻮاﻧﻨﺪ ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﮔﻔﺖ اﺷـﺒﺎح
را ﻧﺎدﻳﺪه ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ .ﻣﻲ داﻧﻲ ﭼﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ؟ ﺑﻪ ﻧﻈﺮم ﭼﻴﺰي ﻛﻪ آن اﺷﺒﺎح ﻣﻲ ﺧﻮرﻧﺪ ﺷـﻴﺘﺎن
" ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺷﻴﺘﺎن دارﻧﺪ .وﻟﻲ اﺷﺒﺎح ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ ﭼﻨﻴﻦ ﺑﺎﺷﺪ " .
" ﭘﺲ ﺣﺘﻤﺎً ﻓﺮﻗﻲ ﺑﻴﻦ ﺷﻴﺘﺎن ﺑﭽﻪ ﻫﺎ و اﻓﺮاد ﺑﺎﻟﻎ ﻫﺴﺖ .ﺣﺘﻤﺎً ﺗﻔﺎوﺗﻲ اﺳﺖ ﻣﮕﺮﻧﻪ ؟ ﻳﻚ ﺑﺎر
ﮔﻔﺘﻲ ﻛﻪ ﺷﻴﺘﺎن آدم ﺑﺰرگ ﻫﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺷﻜﻞ ﻧﻤﻲ دﻫﺪ .ﺣﺘﻤﺎً ارﺗﺒﺎﻃﻲ ﺑـﺎ ﻫﻤـﻴﻦ ﻗـﻀﻴﻪ دارد .و
اﮔﺮ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﻫﺎي ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ اﺻﻼً ﺷﻴﺘﺎن ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ،ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ ﺳـﺮ ﭼـﺎرﻟﺰ ﮔﻔـﺖ
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " ،آره ! ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ .و ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﻫﻢ از اﺷﺒﺎح ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﺗﺮﺳﻴﺪ .او از ﻫﻴﭻ ﭼﻴـﺰ
ﻧﻤﻲ ﺗﺮﺳﺪ .در ﺿﻤﻦ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺎﻫﻮش اﺳﺖ ،وﻳﻞ ،ﺻﺎدﻗﺎﻧﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻢ ،از ﻃﺮﻓﻲ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻲ رﺣﻢ و
ﺳﻨﮕﺪل اﺳﺖ ،ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻓﺮﻣﺎن ﺑﺮاﻧﺪ ،ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ .ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ ﺑﺮ
آدم ﻫﺎ ﻓﺮﻣﺎن ﻣﻲ راﻧﺪ ﺑﺮ آﻧﻬﺎ ﻫﻢ رﻳﺎﺳﺖ ﻛﻨﺪ و آﻧﻬﺎ از او اﻃﺎﻋﺖ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﻛﺮد ،ﻟﺮد ﺑﻮرﻳﻞ ﻗﻮي
330
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
331
و ﺑﺎﻫﻮش اﺳﺖ ،اﻣﺎ او وادارش ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﺎري را اﻧﺠـﺎم ﺑﺪﻫـﺪ ﻛـﻪ او ﻣـﻲ ﺧﻮاﻫـﺪ .اوه ،وﻳـﻞ ،
دوﺑﺎره ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻢ از ﻓﻜﺮ اﻳﻨﻜﻪ او ﭼﻪ ﻛﺎرﻫﺎ ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ ﺑﻜﻨﺪ ...ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﻛﻪ ﮔﻔﺘـﻲ از واﻗـﻊ ﻧﻤـﺎ
ﭘﺎرﭼﻪ ي ﻣﺨﻤﻠﻲ را ﺑﺎز ﻛﺮد و دﺳﺖ اش را روي وﺳﻴﻠﻪ ي ﻃﻼﻳﻲ و دﻟﺒﻨﺪش ﻛﺸﻴﺪ .
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ درﺑﺎره ﭘﺪرت ﺑﭙﺮﺳﻢ و اﻳﻨﻜﻪ ﭼﻄـﻮر ﻣـﻲ ﺗـﻮاﻧﻴﻢ او را ﭘﻴـﺪا ﻛﻨـﻴﻢ .
" ﻧﻪ اول درﺑﺎره ي ﻣﺎدرم ﺑﭙﺮس .ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺪاﻧﻢ ﺣﺎل اش ﺧﻮب اﺳﺖ ﻳﺎ ﻧﻪ " .
ﻻﻳﺮا ﺳﺮي ﺗﻜﺎن داد و ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را روي ﭘﺎﻳﺶ ﺑﮕـﺬارد و ﻣـﻮﻳﺶ را ﭘـﺸﺖ ﮔـﻮش
ﺑﺒﺮد ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺑﻪ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﻧﮕﺎه ﻛﻨﺪ ﻋﻘﺮﺑﻪ ﻫﺎ را ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ .وﻳﻞ دﻳﺪ ﻛﻪ ﻋﻘﺮﺑﻪ ي ﺳـﺒﻚ ﺑـﺎ ﻫـﺪف
دور ﺻﻔﺤﻪ ﻣﻲ ﭼﺮﺧﺪ ،ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﻲ رﻓﺖ و ﻣﻲ اﻳﺴﺘﺎد و ﻣﺜﻞ ﭘﺮﺳـﺘﻮﻳﻲ ﻛـﻪ دﻧﺒـﺎل ﻏﺬاﺳـﺖ
ﺳﺮﻳﻊ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻻﻳﺮا ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ،آﺑﻲ و ﺟﺪي و ﭘﺮ از درك .
ﮔﻔﺖ " :ﻫﻨﻮز در اﻣﺎن اﺳﺖ .اﻳﻦ دوﺳﺘﻲ ﻛﻪ از او ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻣـﻲ ﻛﻨـﺪ ﺧﻴﻠـﻲ ﻣﻬﺮﺑـﺎن اﺳـﺖ
331
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
332
وﻳﻞ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ ﭼﻘﺪر ﻧﮕﺮان اﺳﺖ .ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪن اﻳﻦ ﺧﺒﺮ ﺧﻮب اﺣﺴﺎس آراﻣﺶ ﻛـﺮد
اﻣﺎ ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﻻﻳﺮا ﺣﺘﻲ ﺷﺮوع ﻛﻨﺪ ،ﺻﺪاي ﻓﺮﻳﺎدي از ﺑﻴﺮون آﻣﺪ .ﻓـﻮري ﺑـﻪ ﺑﻴـﺮون ﻧﮕـﺎه
ﻛﺮدﻧﺪ .در ﻗﺴﻤﺖ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺎرك ،ﺟﻠﻮي اوﻟﻴﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎي ﺷﻬﺮ ،ﻳﻚ ردﻳﻒ درﺧﺖ ﺑﻮد و ﭼﻴـﺰي
داﺷﺖ در آﻧﺠﺎ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﮔﺮﺑﻪ وﺣﺸﻲ ﺷﺪ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ در ﺑﺎز دوﻳﺪ وﺑـﺎ ﺧـﺸﻢ
وﻳﻞ و ﻻﻳﺮا از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ .ﺑﭽﻪ ﻫﺎ داﺷﺘﻨﺪ از ﺑﻴﻦ درﺧﺖ ﻫﺎ ﺑﻴﺮون ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ ،ﺷﺎﻳﺪ ﭼﻬﻞ
ﻳﺎ ﭘﻨﺠﺎه ﻧﻔﺮ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ .ﺧﻴﻠﻲ از آﻧﻬﺎ ﭼﻮب و ﭼﻤﺎق در دﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ .ﺟﻠﻮي ﻫﻤﻪ ﭘـﺴﺮي ﻛـﻪ
ﺗﻲ ﺷﺮت راه راه داﺷﺖ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد و او ﭼﻮب در دﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺖ :ﻳﻚ ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ داﺷﺖ .
ﻣﻲ راﻧﺪ آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ ﻛﻨﺎر آن ﭘﺴﺮ ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ ﺑﻪ دﺳﺖ ﺑﻮد ،ﺑﺎزوي او را ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ و او را ﺑﻪ ﺟﻠﻮ
.درﺳﺖ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎن ﺑﺮادر ﻛﻮﭼﻚ اش ،ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﺑﺎ ﻫﻴﺠﺎن ﻓﺮﻳﺎد ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ و ﺑﻘﻴﻪ ي ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ
ﻫﻢ ﻓﺮﻳﺎد ﻣﻲ زدﻧﺪ وﻣﺸﺖ ﺷﺎن را در ﻫﻮا ﺗﻜﺎن ﻣﻲ دادﻧﺪ .دو ﻧﻔﺮﺷـﺎن ﺗﻔﻨـﮓ ﻫـﺎﻳﻲ ﺑـﺰرگ در
332
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
333
دﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ .وﻳﻞ ﻗﺒﻼً ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻳﻲ را در ﭼﻨﻴﻦ ﺣﺎﻟﺘﻲ دﻳﺪه ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﭽﻪ را
در آن ﺣﺎﻟﺖ ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮد ،در ﺿﻤﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﺷﻬﺮ او ﺗﻔﻨﮓ ﺣﻤﻞ ﻧﻤﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .
ﻻﻳﺮا دﺳﺖ ﺳﺎﻟﻢ وﻳﻞ را ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﺎ ﻧﮕﺮاﻧﻲ ﮔﻔﺖ " :وﻳﻞ ،ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻲ ﻳـﻚ ﭘﻨﺠـﺮه ﺑـﺎز ﻛﻨـﻲ !
" ﺑﻠﻪ وﻟﻲ ﺳﺮ از ﻛﺠﺎ در ﻣﻲ آورﻳﻢ ؟ آﻛﺴﻔﻮرد ،ﭼﻨﺪ ﻣﺘﺮ دورﺗﺮ از ﺧﺎﻧـﻪ ﺳـﺮ ﭼـﺎرﻟﺰ ،در روز
روﺷﻦ ،ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ وﺳﻂ ﺧﻴﺎﺑﺎﻧﻲ ﺑﺰرگ ﺟﻠﻮي ﻳﻚ اﺗﻮﺑﻮس .ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﺧﻮاﺳﺘﻴﻢ ﭘﻨﺠـﺮه ﺑـﺎز
ﻛﻨﻴﻢ و اﻧﺘﻈﺎر داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﻛﻪ در اﻣﺎن ﺑﺎﺷﻴﻢ – اول ﺑﺎﻳـﺪ ﻧﮕـﺎه ﻛﻨـﻴﻢ ﺑﺒﻴﻨـﻴﻢ ﻛﺠـﺎ ﻫـﺴﺘﻴﻢ ،
ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻠﻲ وﻗﺖ ﻣﻲ ﮔﻴﺮد ﭘﺸﺖ اﻳﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﻳﻚ ﺟﻨﮕﻞ ﻳﺎ ﺑﻴﺸﻪ ﻫﺴﺖ .اﮔﺮ ﺑﻴﻦ درﺧﺖ ﻫﺎ ﺑـﺮوﻳﻢ
ﻻﻳﺮا از ﭘﻨﺠﺮه ﺑﻪ ﺑﻴﺮون ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ،ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺑﻮد .ﮔﻔﺖ " :ﺣﺘﻤﺎً دﻳﺸﺐ ﻣﺎ را دﻳﺪه اﻧﺪ .ﺣﺘﻤﺎً
ﺟﺮات ﻧﻜﺮده اﻧﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﻨﺪ ،ﭘﺲ ﺑﻘﻴﻪ را ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﻛﺮده اﻧﺪ ...ﺑﺎﻳـﺪ دﻳـﺮوز اورا ﻣـﻲ
ﺑﺴﺖ ﭼﺎﻗﻮ روي ﻛﻤﺮش را اﻣﺘﺤﺎن ﻛﺮد و ﻻﻳﺮا ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ ﻛﻮﭼﻚ اش را ﻛﻪ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ و ﻧﺎﻣـﻪ
ﻫﺎي ﭘﺪر وﻳﻞ در آن ﺑﻮد ﺑﻪ ﻛﻮل اﻧﺪاﺧﺖ .در ﺗﺎﻻر ﻛﻪ ﺻﺪا در آن ﻣﻨﻌﻜﺲ ﻣﻲ ﺷﺪ دوﻳﺪﻧـﺪ ،از
333
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
334
راﻫﺮو رد ﺷﺪﻧﺪ و ﺑﻪ آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ رﻓﺘﻨﺪ ،ﺑﻌـﺪ از ﻇـﺮف ﺷـﻮي ﺧﺎﻧـﻪ ﮔﺬﺷـﺘﻨﺪ و وارد ﻣﺤﻮﻃـﻪ اي
ﺳﻨﮕﻲ ﺷﺪﻧﺪ .دري ﺑﻪ ﺣﻴﺎط اﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺑـﺎز ﻣـﻲ ﺷـﺪ ،اﻧﺠـﺎ ﻛـﻪ ﺑﺎﻏﭽـﻪ ي ﺳـﺒﺰﻳﺠﺎت زﻳﺮﻧـﻮر
ﺣﺎﺷﻴﻪ ي ﺑﻴﺸﻪ دوﻳﺴﺖ ﺳﻴﺼﺪ ﻣﺘﺮ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺑﻮد ،ﺑﺎﻻي ﺷﻴﺒﻲ از ﭼﻤﻦ ﻛﻪ ﺑﺪ ﺟـﻮري در دﻳـﺪ
رس ﺑﻮد .روي ﭘﺸﺘﻪ اي در ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ،ﻧﺰدﻳﻚ ﺗﺮ از درﺧﺘﺎن ،ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻲ ﻛﻮﭼﻚ ﻗﺮار داﺷـﺖ
،ﻋﻤﺎرﺗﻲ ﻣﻌﺒﺪ ﮔﻮﻧﻪ و ﻣﺪور ﺑﺎ ﺳﺘﻮن ﻫﺎﻳﻲ در اﻃﺮاف وﻃﺒﻘﻪ ي ﺑﺎﻻﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﺑﺎﻛﻦ از ﻫـﺮ ﺳـﻮ
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ " :ﺑﻴﺎ ﺑﺪوﻳﻢ ".ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﻴﺸﺘﺮ دوﺳﺖ داﺷﺖ دراز ﺑﻜﺸﺪ و ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﺒﻨﺪد .
در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﭘﺮواز ﻣﻲ ﻛﺮد ﺗﺎ دﻳﺪه ﺑﺎﻧﻲ ﻛﻨﺪ ،از روي ﭼﻤﻦ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ .اﻣـﺎ ﻋﻠـﻒ
ﺗﺎ ﻣﭻ ﭘﺎي آﻧﻬﺎ ﻣﻲ رﺳﻴﺪ و ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ ﻗﺪم وﻳﻞ ﺳﺮش ﮔﻴﺞ رﻓﺖ و اﺣـﺴﺎس ﻛـﺮد دﻳﮕـﺮ ﻧﻤـﻲ
ﻻﻳﺮا ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻨﻮز آﻧﻬﺎ را ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ؛ آﻧﻬﺎ ﻫﻨﻮز ﺟﻠﻮي ﺧﺎﻧـﻪ ﺑﻮدﻧـﺪ.
اﻣﺎ ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﭼﻬﭽﻪ اي ﻫﺸﺪار دﻫﻨﺪه ﺳﺮ داد .ﭘﺴﺮي ﭘﺸﺖ ﻳﻜﻲ از ﭘﻨﺠﺮه ﻫﺎي ﻃﺒﻘﻪ ي
دوم وﻳﻼ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد و داﺷﺖ ﺑﻪ اﻧﻬﺎ اﺷﺎره ﻣﻲ ﻛﺮد .ﺻﺪاي ﻓﺮﻳﺎد آﻣﺪ .
334
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
335
دﺳﺖ ﺳﺎﻟﻢ او را ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﻪ او ﻛﻤﻚ ﻛﺮد ﺗﺎ ﺳﺮﻳﻊ ﺗﺮ ﺑﺮود .وﻳﻞ ﺳﻌﻲ ﻛﺮد ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺪﻫﺪ ،اﻣـﺎ
ﮔﻔﺖ " :ﺑﺴﻴﺎر ﺧﺐ ،ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻴﻢ ﺑﻪ درﺧﺖ ﻫﺎ ﺑﺮﺳﻴﻢ .ﺧﻴﻠﻲ دور اﺳﺖ .ﭘﺲ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﺑـﻪ
آن ﻣﻌﺒﺪ ﺑﺮوﻳﻢ .اﮔﺮ در را ﺑﺒﻨﺪﻳﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺘﻮاﻧﻴﻢ ﻣﺪﺗﻲ آﻧﻬﺎ را ﺑﻴﺮون ﻧﮕﻪ دارﻳﻢ ﺗﺎ ﺑﺘـﻮاﻧﻴﻢ ﭘﻨﺠـﺮه
ﻧﻔﺲ اش ﺑﻨﺪ آﻣـﺪ و ﺑـﺎ اي ﺑﻪ دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮ ﺑﺎز ﻛﻨﻴﻢ " .ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﭘﺮواز ﻛﺮد و ﻻﻳﺮا
ﻧﻔﺴﻲ ﺑﺮﻳﺪه او را ﺻﺪا زد ،او ﻫﻢ ﻣﻜﺚ ﻛﺮد .وﻳﻞ ارﺗﺒﺎط ﺑﻴﻦ آﻧﻬﺎ را ﻣﻲ دﻳﺪ ،ﺷـﻴﺘﺎن ﺑـﻪ ﺟﻠـﻮ
ﻋﻠﻒ ﻫﺎي ﭘﺮ ﭘﺸﺖ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ ،ﻻﻳﺮا ﻣﻲ رﻓﺖ و دﺧﺘﺮك ﭘﺎﺳﺦ ﻣﻲ داد .ﺗﻠﻮ ﺗﻠﻮ ﺧﻮران از ﺑﻴﻦ
ﺟﻠﻮﺗﺮ ﻣﻲ رﻓﺖ ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻴﺎﻧﺪازد و دوﺑﺎره ﺑﺮاي ﻛﻤﻚ ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺸﺖ ،ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره ﺟﻠﻮ ﻣﻲ رﻓﺘﻨـﺪ
در زﻳﺮ اﻳﻮان ﺑﺎزﺑﻮد و آﻧﻬﺎ ﺑﻪ داﺧﻞ دوﻳﺪﻧﺪ ﺗﺎ وارد اﺗﺎﻗﻲ ﻟﺨﺖ و ﻣـﺪور ﺷـﻮﻧﺪ ﻛـﻪ ﻣﺠـﺴﻤﻪ
ﻫﺎي زﻳﺎدي از اﻟﻬﻪ ﻫﺎ در ﮔﻮﺷﻪ و ﻛﻨﺎر دﻳﻮار ﻗﺮار داﺷﺖ .در وﺳﻂ اﺗﺎق ﭘﻠﻜﺎﻧﻲ ﻣﺎرﭘﻴﭽﻲ از آﻫﻦ
ﭘﺮداﺧﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻪ ﻳﻚ ورودي در ﻃﺒﻘﻪ ي ﺑﺎﻻ ﻣﻨﺘﻬﻲ ﻣﻲ ﺷﺪ .ﻛﻠﻴﺪي ﻧﺒﻮد ﺗﺎ در را ﻗﻔـﻞ
ﻛﻨﻨﺪ ،ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ از ﭘﻠﻜﺎن ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻨﺪ و ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪ ي ﺑﺎﻻ رﺳﻴﺪﻧﺪ ﻛﻪ دﻳﺪ ﺧﻮﺑﻲ داﺷﺖ ،ﺟـﺎﻳﻲ ﺑـﻮد
ﻛﻪ ﻣﺮدم ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ ﻫﻮاﻳﻲ ﺗﺎزه ﻛﻨﻨﺪ و ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑـﻪ ﺷـﻬﺮ ﺑﻴﺎﻧﺪازﻧـﺪ ،ﭼـﻮن آﻧﺠـﺎ ﻫـﻴﭻ
335
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
336
دﻳﻮاري ﻳﺎ ﭘﻨﺠﺮه اي ﻧﺪاﺷﺖ ،ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ردﻳﻒ ﺗﺎق ﺑﺎز در اﻃـﺮاف ﺑـﻮد ﻛـﻪ ﺳـﻘﻒ را ﻧﮕـﻪ ﻣـﻲ
داﺷﺖ .در ﻫﺮ اﺗﺎق ﻳﻚ ﭼﺎرﭼﻮب ﭘﻨﺠﺮه ﺗﺎ ﻛﻤﺮ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻣﻲ ﺷﺪ از آن ﺑﻪ راﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﺑﻴـﺮون ﺧـﻢ
ﺷﺪ ،زﻳﺮ ﺗﺎق ﻫﺎ ﺑﺎم ﺳﻔﺎﻟﻲ ﺑﺎ ﺷﻴﺒﻲ ﻣﻼﻳﻢ در ﻫﺮ ﺳﻮ ﺑﻪ ﻧﺎوداﻧﻬﺎ ﻣﻲ رﺳﻴﺪ .
در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺑﻴﺮون ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ،ﺟﻨﮕﻞ را در زﻳﺮ ﭘﺎ دﻳﺪﻧـﺪ ﻛـﻪ ﺑـﻪ ﺷـﻜﻠﻲ وﺳﻮﺳـﻪ
اﻧﮕﻴﺰ در ﻧﺰدﻳﻜﻲ آﻧﻬﺎ ﺑﻮد ؛ و وﻳﻼ ﻫﻢ در آن ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﻮد و در آن ﺳﻮي وﻳﻼ ﭘـﺎرك ﻗـﺮار داﺷـﺖ ،
ﺑﻌﺪ ﺑﺎم ﻫﺎي ﻗﻬﻮه اي ﻣﺎﻳﻞ ﺑﻪ ﺳﺮخ ﺷﻬﺮ ،ﺑﺎ ﺑﺮج ﻛﻪ در ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﺳﺮ ﺑﻪ ﻓﻠـﻚ ﻛـﺸﻴﺪه ﺑـﻮد .
ﻛﻼغ ﻫﺎي ﻻﺷﻪ ﺧﻮار روي ﺑﺎروﻫﺎي ﺧﺎﻛﺴﺘﺮي آن ﻣﻲ ﭼﺮﺧﻴﺪﻧـﺪ و وﻳـﻞ اﺣـﺴﺎس ﻛـﺮد ﺣﺎﻟـﺖ
ﺗﻬﻮع ﺑﻪ او دﺳﺖ داد ،ﭼﻮن ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛﻪ ﭼﺮا ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﻛﺸﺎﻧﺪه ﺷﺪه اﺳﺖ .
اﻣﺎ ﺑﺮاي ﻟﺬت ﺑﺮدن از ﻣﻨﺎﻇﺮ ﻓﺮﺻﺘﻲ ﻧﺒﻮد ؛ اول ﺑﺎﻳﺪ از ﭘﺲ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺮ ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ ﻛﻪ داﺷـﺘﻨﺪ
دوان دوان ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻌﺒﺪ ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ و ﺑﺎ ﺧﺸﻢ و ﻫﻴﺠﺎن ﻓﺮﻳﺎد ﻣﻲ زدﻧﺪ .ﭘـﺴﺮي ﻛـﻪ ﺟﻠـﻮ دار
ﺑﻮد آﻫﺴﺘﻪ ﻛﺮد و ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ اش را ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ و دو ﺳﻪ ﺗﻴﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻌﺒﺪ ﺷﻠﻴﻚ ﻛﺮد .ﺑﻌﺪ دوﺑـﺎره
336
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
337
وﻳﻞ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻜﺮد .ﭼﺎﻗﻮ را ﺟﻠﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ،ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﭘﻨﺠﺮه اي ﻛﻮﭼﻚ ﺑﺎز ﻛﺮد ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻛﺠﺎ
ﻫﺴﺘﻨﺪ ،اﻣﺎ ﺳﺮﻳﻊ ﻋﻘﺐ ﻛﺸﻴﺪ .ﻻﻳﺮا ﻫﻢ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و ﺑﺎ ﻧﺎ اﻣﻴﺪي ﻋﻘﺐ رﻓﺖ .ﭘﺎﻧﺰده ﻣﺘﺮ در ﻫـﻮا
وﻳﻞ ﺑﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﮔﻔﺖ " :اﻟﺒﺘﻪ از ﻳﻚ ﺷﻴﺐ ﺑﺎﻻ آﻣﺪﻳﻢ ...ﺧﺐ ﮔﻴﺮ اﻓﺘﺎدﻳﻢ .ﺑﺎﻳـﺪ آﻧﻬـﺎ را ﻋﻘـﺐ
ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ دﻳﮕﺮ اوﻟﻴﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ از در وارد ﺷﺪﻧﺪ .ﺻﺪاي ﻓﺮﻳﺎد آﻧﻬﺎ در ﻣﻌﺒﺪ ﻃﻨﻴﻦ اﻧﺪاز ﺷـﺪ و
ﺑﺮ ﺧﺸﻮﻧﺖ آﻧﻬﺎ اﻓﺰود ؛ ﺑﻌﺪ ﺻﺪاي ﺷﻠﻴﻚ ﮔﻠﻮﻟﻪ آﻣﺪ ،ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻠﻨﺪ ،ﺑﻌﺪ ﻳﻜﻲ دﻳﮕﺮ ،ﺟﻴﻎ و ﻓﺮﻳﺎد
ﻫﺎ ﻟﺤﻨﻲ دﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺧﻮد ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﺎ ﺻﻌﻮد اوﻟﻴﻦ ﻧﻔﺮات ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﻟﺮزﻳﺪ .
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻓﻠﺞ ﻛﻨﺎر دﻳﻮار ﻛﺰ ﻛﺮده ﺑﻮد ،اﻣـﺎ وﻳـﻞ ﻫﻨـﻮز ﭼـﺎﻗﻮ را در دﺳـﺖ داﺷـﺖ .ﺑـﻪ
ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ورودي ﻛﻒ اﺗﺎق رﻓﺖ و آﻫﻦ ﭘﻠﻪ ﻫﺎي ﺑﺎﻻ را ﺑﺮﻳﺪ ،اﻧﮕـﺎر داﺷـﺖ ﻛﺎﻏـﺬ ﻣـﻲ
ﺑﺮﻳﺪ .ﭘﻠﻜﺎن ﻛﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺑﺎﻻي آن آزاد ﺷﺪه ﺑﻮد زﻳﺮﺑﺎر ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﻴﺎورد و ﻛﻢ ﻛﻢ ﻛـﺞ ﺷـﺪ و
ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﻣﻬﻴﺐ اﻓﺘﺎد .ﺑﺎز ﻫﻢ ﺻﺪاي ﻓﺮﻳﺎد و آﺷﻔﺘﮕﻲ آﻣﺪ و ﺗﻔﻨﮓ دوﺑﺎره ﺷﻠﻴﻚ ﺷـﺪ ،
337
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
338
اﻣﺎ اﻳﻦ ﺑﺎر اﺗﻔﺎﻗﻲ .ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﺗﻴﺮ ﺧﻮرده ﺑﻮد و ﻓﺮﻳﺎد درد ﺑﻪ ﻫﻮا رﻓﺖ ،وﻳﻞ ﺑﻪ ﭘـﺎﻳﻴﻦ ﻧﮕـﺎه ﻛـﺮد و
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻚ ﺗﻚ ﻧﺒﻮدﻧﺪ :ﺗﻮده اي ﻣﻨﻔﺮد ﺑﻮدﻧﺪ ،ﻣﺜﻞ ﺟﺬر و ﻣﺪ .از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ و از ﺧﺸﻢ
ﺑﻪ ﻫﻮا ﭘﺮﻳﺪﻧﺪ ،ﭼﻨﮓ ﻣﻲ اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ ﺗﻬﺪﻳﺪ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ،ﻓﺮﻳﺎد ﻣﻴﺰدﻧﺪ ،ﺗﻒ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ،اﻣﺎ دﺳﺖ
ﺑﻌﺪ ﻳﻚ ﻧﻔﺮ داد زد و ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ در ﻧﮕﺎه ﻛﺮدﻧﺪ و آﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺣﺮﻛـﺖ ﻛﻨﻨـﺪ ﺑـﻪ
آن ﺳﻤﺖ ﻫﺠﻮم آوردﻧﺪ ،ﭼﻨﺪﻳﻦ ﻧﻔﺮ را زﻳﺮ ﭘﻠﻪ ﻫﺎي ﻓﻠﺰي ﻟﻪ ﻛﺮدﻧﺪ ﻳﺎ ﮔﻴﺞ ﺑﺮ ﺟﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ وﺑـﺎ
وﻳﻞ ﺧﻴﻠﻲ زود ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛﻪ ﭼﺮا ﺑﻪ ﺑﻴﺮون دوﻳﺪﻧﺪ .ﺻﺪاي ﺗﻘﻼ ﻛﺮدن از ﺑﺎم ﺑﻴﺮون اﺗﺎق ﻫﺎ ﻣـﻲ
آﻣﺪ ،وﻳﻞ ﺑﻪ ﻛﻨﺎر ﭼﺎرﭼﻮب ﭘﻨﺠﺮه دوﻳﺪ و دﻳﺪ ﻛﻪ اوﻟﻴﻦ ﺟﻔﺖ دﺳﺖ ﻫﺎ ﻟﺒﻪ ﻫﺎي ﺑـﺎم ﺳـﻔﺎﻟﻲ را
ﮔﺮﻓﺘﻪ و دارد ﺧﻮد را ﺑﺎﻻ ﻣﻲ ﻛﺸﺪ .ﻳﻚ ﻧﻔﺮ از زﻳﺮ او را ﻫﻞ ﻣﻲ داد ،ﺑﻌـﺪ ﺳـﺮي دﻳﮕـﺮ و ﻳـﻚ
ﺟﻔﺖ دﺳﺖ دﻳﮕﺮﻧﻤﺎﻳﺎن ﺷﺪ ،از روي ﭘﺸﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎي آﻧﻬﺎ ﻛﻪ زﻳﺮ ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﺎﻻ ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ و ﻣﺜﻞ
اﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﻣﻲ ﺷﺪ روي ﺑﺎم ﺳﻔﺎﻟﻲ راه رﻓﺖ و اوﻟﻴﻦ ﻧﻔﺮات ﭼﻬﺎر دﺳـﺖ و ﭘـﺎ ﺣﺮﻛـﺖ ﻣـﻲ
ﻛﺮدﻧﺪ و ﭼﺸﻢ ﻫﺎي وﺣﺸﻲ ﺷﺎن را از وﻳﻞ ﺑﺮ ﻧﻤﻲ داﺷﺘﻨﺪ .ﻻﻳﺮا ﻫﻢ ﺑـﻪ او ﻣﻠﺤـﻖ ﺷـﺪه ﺑـﻮد و
338
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
339
ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﺑﻪ ﺷﻜﻞ ﻳﻚ ﭘﻠﻨﮓ ﻣﻲ ﻏﺮﻳﺪ ،روي آﺳﺘﺎﻧﻪ ي ﭘﻨﺠﺮه ﭘﻨﺠﻪ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ و ﺑﺎﻋـﺚ ﺑـﺮوز
ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ . اوﻟﻴﻦ ﺗﺮدﻳﺪ ﺑﺮاي ﻣﻬﺎﺟﻤﺎن ﻣﻲ ﺷﺪ .اﻣﺎ آﻧﻬﺎ ﺑﺎز ﺟﻠﻮ ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ ،و ﺑﻴﺸﺘﺮ
ﻳﻜﻲ داﺷﺖ داد ﻣﻲ زد ":ﺑﻜﺸﻴﺪ ! ﺑﻜﺸﻴﺪ ! ﺑﻜﺸﻴﺪ ! " ﺑﻘﻴﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ او ﭘﻴﻮﺳﺘﻨﺪ و ﺻﺪا ﺑﻠﻨـﺪ و
ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ ﺷﺪ و آﻧﻬﺎ ﻛﻪ روي ﺑﺎم ﺑﻮدﻧﺪ ﺷﺮوع ﻛﺮدﻧﺪ ﺑﻪ ﭘﺎ ﻛﻮﻓﺘﻦ و ﺿﺮﺑﻪ زدن ﻣـﻮزون روي ﺳـﻔﺎل
ﻫﺎ ،اﻣﺎ ﺟﺮات ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ ﻧﺰدﻳﻚ ﺗﺮ ﺑﺮوﻧﺪ ،ﭼﺮا ﻛﻪ ﺷﻴﺘﺎن ﻏﺮان ﺟﻠﻮي آﻧﻬﺎ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد .ﺑﻌﺪ ﻳﻜﻲ
از ﺳﻔﺎل ﻫﺎ ﺷﻜﺴﺖ و ﭘﺴﺮي ﻛﻪ روي آن اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد ﺳﺮ ﺧﻮرد و اﻓﺘﺎد ،اﻣـﺎ ﻧﻔـﺮ ﭘـﺸﺖ ﺳـﺮي
ﻻﻳﺮا ﺟﺎ ﺧﺎﻟﻲ داد و ﺳﻔﺎل ﺑﻪ ﺳﺘﻮن ﻛﻨﺎر اوﺧﻮرد و ﺧﺮد ﺷﺪ و ﺧﺮده ﻫﺎي آن روي او رﻳﺨﺖ .
وﻳﻞ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺮده اي ﻛﻪ دور ورودي ﻛﻒ اﺗﺎق ﺷﺪه ﺑﻮد ،دو ﺗﻜﻪ ﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪي ﺷﻤﺸﻴﺮ از آن ﺑﺮﻳـﺪ و
ﻳﻜﻲ را ﺑﻪ ﻻﻳﺮا داد ؛ ﻻﻳﺮاﺑﺎ ﺷﺪت آن را ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ و ﺑﺎ ﺿﺮب ﺑﻪ ﺑﻐـﻞ ﺳـﺮ اوﻟـﻴﻦ ﭘـﺴﺮ زد .او ﺑـﻲ
درﻧﮓ ﺑﺮ زﻣﻴﻦ اﻓﺘﺎد ،اﻣﺎ ﻳﻜﻲ دﻳﮕﺮ آﻣﺪ ،آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ ﺑﻮد ،ﺑﺎ ﻣﻮي ﺳـﺮخ ،ﺻـﻮرﺗﻲ رﻧـﮓ ﭘﺮﻳـﺪه و
ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ وﺣﺸﻲ .از ﭼﺎرﭼﻮب ﭘﻨﺠﺮه ﺑﺎﻻ ﻛﺸﻴﺪ ،اﻣﺎ ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﻧﻮك ﻣﻴﻠﻪ ﻣﺤﻜـﻢ او را ﻫـﻞ داد و او
وﻳﻞ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎر را ﻣﻲ ﻛﺮد .ﭼﺎﻗﻮ در ﻏﻼف ﺑﻪ ﻛﻤﺮش ﺑﻮد و او ﺑﺎ ﻣﻴﻠﻪ ي آﻫﻨﻲ ﺿﺮﺑﻪ ﻣـﻲ
ﻣـﻲ ﮔﺮﻓﺘﻨـﺪ و زد و ﻫﻞ ﻣﻲ داد وﻫﺮ ﺑﺎر ﺑﭽﻪ ﻫﺎ از ﻋﻘﺐ ﻣﻲ اﻓﺘﺎدﻧﺪ ،ﺑﻘﻴﻪ ﺟـﺎي آﻧﻬـﺎ را
339
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
340
ﺗﻌﺪاد ﺑﻴﺸﺘﺮي ﺧﻮد را از ﺑﺎم ﺑﺎﻻ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪﻧﺪ .ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮي ﻛـﻪ ﺗـﻲ ﺷـﺮت راه راه ﭘﻮﺷـﻴﺪه ﺑـﻮد
ﻧﻤﺎﻳﺎن ﺷﺪ ،اﻣﺎ ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ اش را ﮔﻢ ﻛﺮده ﺑﻮد ،ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﺧﺎﻟﻲ ﺑﻮد .ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل ﻧﮕﺎه او و وﻳﻞ ﺑﺎ
ﻫﻢ ﺗﻼﻗﻲ ﻛﺮد وﻫﺮ ﻛﺪام ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻨﺪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﻲ ﻗﺮاراﺳﺖ ﺑﻴﺎﻓﺘﺪ :ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺠﻨﮕﻨﺪ ،
وﻳﻞ ﻛﻪ ﻣﺸﺘﺎق ﺟﻨﮓ ﺑﻮد ﮔﻔﺖ " :ﺑﻴﺎ ،ﺑﻴﺎ ﺟﻠﻮ " ...
اﻣﺎ ﺑﻌﺪ اﺗﻔﺎﻗﻲ ﻋﺠﻴﺐ اﻓﺘﺎد :ﻏﺎزي ﺳﻔﻴﺪ و ﺑﺰرگ از آﺳﻤﺎن ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺷﻴﺮﺟﻪ زد ،ﺑﺎل ﻫـﺎﻳﺶ
را ﮔﺸﻮده ﺑﻮد و ﭼﻨﺎن ﺑﻠﻨﺪ ﺟﻴﻎ ﻣﻲ زد ﻛﻪ ﺣﺘـﻲ ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎي روي ﺑـﺎم از ﻣﻴـﺎن ﺳـﺮ و ﺻـﺪاي
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ داد زد " :ﻛﺎﻳﺰه ! " ﭼﻮن آن ﻏﺎز ﺷﻴﺘﺎن ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺑﻮد .
ﻏﺎز ﺳﻔﻴﺪ دوﺑﺎره ﺟﻴﻐﻲ ﻛﺸﻴﺪ ،ﺟﻴﻐﻲ ﮔﻮﺷﺨﺮاش ﻛـﻪ در آﺳـﻤﺎن ﻃﻨـﻴﻦ اﻧـﺪاز ﺷـﺪ ،ﺑﻌـﺪ
ﭼﺮﺧﻴﺪ و از ﻓﺎﺻﻠﻪ ي ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻧﺘﻲ ﻣﺘﺮي ﭘﺴﺮك ﺗﻲ ﺷﺮت ﭘﻮش رد ﺷﺪ .ﭘﺴﺮ از وﺣـﺸﺖ ﻋﻘـﺐ
رﻓﺖ و از ﭼﺎرﭼﻮب ﭘﻨﺠﺮه ﺑﻪ ﺑﻴﺮون اﻓﺘﺎد ،ﺑﻌﺪ ﺑﻘﻴﻪ ﻫﻢ ﺷﺮوع ﻛﺮدﻧﺪ ﺑﻪ ﻓﺮﻳـﺎد ﻛـﺸﻴﺪن ،ﭼـﻮن
در آﺳﻤﺎن ﭼﻴﺰ دﻳﮕﺮي ﻫﻢ دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ .وﻗﺘﻲ ﻻﻳﺮا اﺷﻜﺎل ﻛﻮﭼﻚ و ﺳﻴﺎﻫﻲ را ﻛﻪ در آﺳـﻤﺎن
340
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
341
" ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ! اﻳﻨﺠﺎ ! ﻛﻤﻚ ﻣﺎن ﻛﻦ ! ﻣﺎ اﻳﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﻴﻢ ! ﺗﻮي ﻣﻌﺒﺪ " ...
ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﺳﻮت ﻣﺎﻧﻨﺪ ده ﻫﺎ ﺗﻴﺮ ﺑﺎرﻳﺪن ﮔﺮﻓﺖ و ﭘﺸﺖ ﺳﺮ آن ﻳـﻚ ﺳـﺮي ﺗﻴـﺮ دﻳﮕـﺮ ،و
دوﺑﺎره ده ﻫﺎ ﺗﻴﺮ دﻳﮕﺮ – ﭼﻨﺎن ﺳﺮﻳﻊ ﭘﺮﺗﺎب ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎن در ﻫﻮا ﺑﻮدﻧﺪ – ﺗﻴﺮﻫـﺎ
ﺑﻪ ﺑﺎم ﭘﺮﺗﺎب ﻣﻲ ﺷﺪ و ﺑﺎ ﺿﺮب در ﺑﺎم دﻳﻮار ﻓﺮو ﻣﻲ رﻓﺖ .ﺑﭽﻪ ﻫﺎي روي ﺑﺎم آﺷﻔﺘﻪ و ﻣﺘﻌﺠـﺐ
اﺣﺴﺎس ﻛﺮدﻧﺪ ﺗﻤﺎم ﺧﺸﻢ از وﺟﻮدﺷﺎن رﻓﺖ و ﺟﺎي آن را وﺣﺸﺘﻲ ﻋﻈـﻴﻢ ﮔﺮﻓـﺖ .اﻳـﻦ زﻧـﺎن
ﺳﻴﺎﻫﭙﻮش ﻛﻪ از آﺳﻤﺎن ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ ﭼﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ؟ ﭼﻄﻮر اﻳﻦ اﺗﻔﺎق اﻓﺘـﺎده ﺑـﻮد ؟ از
ﻧﺎﻟﻪ ﻛﻨﺎن و ﮔﺮﻳﻪ ﻛﻨﺎن از ﺑﺎم ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﻳﺪﻧﺪ ،ﺑﻌﻀﻲ ﺑﺎ ﻧﺎﺷﻴﮕﺮي زﻣﻴﻦ ﺧﻮردﻧﺪ و ﻟﻨﮓ ﻟﻨﮕـﺎن
ﺧﻮد را ﻛﻨﺎر ﻛﺸﻴﺪﻧﺪ و ﺑﻘﻴﻪ از ﺷﻴﺐ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻏﻠﺘﻴﺪﻧﺪ و دﻧﺒﺎل ﺟﺎﻳﻲ اﻣﻦ دوﻳﺪﻧـﺪ ،دﻳﮕـﺮ ﻳـﻚ
ﮔﺮوه ﻣﻬﺎﺟﻢ ﻧﺒﻮدﻧﺪ – ﻓﻘﻂ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻳﻲ وﺣﺸﺖ زده و ﺷﺮﻣﻨﺪه ﺑﻮدﻧﺪ .ﻳﻚ دﻗﻴﻘـﻪ ﺑﻌـﺪ از آﻣـﺪن
ﻏﺎز ﺳﻔﻴﺪ آﺧﺮﻳﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﻌﺒﺪ را ﺗﺮك ﻛﺮدﻧﺪ و ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻲ آﻣﺪ ﺻﺪاي ﺣﺮﻛـﺖ ﺑـﺎد
وﻳﻞ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ،آن ﻗﺪر ﺣﻴﺮت زده ﺑﻮد ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﺪ ،اﻣﺎ ﻻﻳـﺮا
از ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻓﺮﻳﺎد ﻣﻲ زد و ﺑﺎﻻ و ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻲ ﭘﺮﻳﺪ " .ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ! ﭼﻄﻮر ﻣﺎ را ﭘﻴـﺪا ﻛـﺮدي ؟
ﻣﻤﻨﻮن ! آﻧﻬﺎ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﻣﺎ را ﺑﻜﺸﻨﺪ ! ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﻴﺎ ،ﻓﺮود ﺑﻴﺎ " .
341
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
342
اﻣﺎ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ و ﺑﻘﻴﻪ ﺳﺮﺷﺎن را ﺑﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﻧﻔﻲ ﺗﻜﺎن دادﻧﺪ و دوﺑﺎره ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺮواز ﻛﺮدﻧـﺪ ﺗـﺎ
در ارﺗﻔﺎع ﺑﭽﺮﺧﻨﺪ .ﻏﺎز ﺳﻔﻴﺪ دور ﺑﺎم ﻣﻲ ﭼﺮﺧﻴﺪ ،ﺑﺎل ﻫﺎي ﺑﺰرگ اش را از داﺧﻞ ﺑﻪ ﻫـﻢ ﻣـﻲ
زد ﺗﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻛﻢ ﻛﻨﺪ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺿﺮب روي ﺑﺎم ﺳﻔﺎﻟﻲ ﭘﺎي ﭘﻨﺠﺮه ﻓﺮود اﻣﺪ .
ﮔﻔﺖ " :درود ﺑﺮ ﺗﻮ اي ﻻﻳﺮا .ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺑﻪ زﻣﻴﻦ ﺑﻴﺎﻳﺪ ،ﺑﻘﻴﻪ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﻃـﻮر .
اﻳﻨﺠﺎ ﭘﺮ از اﺷﺒﺎح اﺳﺖ – ﺻﺪ ﻫﺎ ﺷﺒﺢ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن را ﻣﺤﺎﺻـﺮه ﻛـﺮده اﻧـﺪ و ﺗﻌـﺪاد دﻳﮕـﺮي روي
" ﻗﺒﻼً ﻳﻚ ﺟﺎدوﮔﺮ را از دﺳﺖ داده اﻳﻢ .دﻳﮕﺮ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻴﻢ ﺧﻄﺮ ﻛﻨﻴﻢ .ﻣـﻲ ﺗﻮاﻧﻴـﺪ از اﻳﻨﺠـﺎ
" اﮔﺮ ﻣﺜﻞ آﻧﻬﺎ ﺑﭙﺮﻳﻢ .اﻣﺎ ﭼﻄﻮر ﻣﺎ را ﭘﻴﺪا ﻛﺮدﻳﺪ ؟ و ﻛﺠﺎ " ...
" دﻳﮕﺮ ﻛﺎﻓﻲ اﺳﺖ .ﻣﺸﻜﻼت ﺑﺰرگ ﺗﺮي در راه اﺳﺖ .اﮔﺮ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻲ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﺮو و ﺑـﻪ ﺳـﻤﺖ
درﺧﺖ ﻫﺎ ﺑﺮو " .از ﻗﺎب ﭘﻨﺠﺮه رد ﺷﺪﻧﺪ و از روي ﺑﺎم ﺳﻔﺎﻟﻲ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﺎودان رﺳﻴﺪﻧﺪ .ﺧﻴﻠﻲ
ﻣﺮﺗﻔﻊ ﻧﺒﻮد و زﻳﺮ ﭘﺎﻳﺸﺎن ﭼﻤﻦ ﺑﻮد ﺑﺎ ﺷﻴﺒﻲ ﻣﻼﻳﻢ ﻛﻪ ﻛﻤﻲ دورﺗﺮ از ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﺑـﻮد .اول ﻻﻳـﺮا
ﭘﺮﻳﺪ ،ﺑﻌﺪ وﻳﻞ ﻫﻢ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل او ﭘﺮﻳﺪ ،روي زﻣﻴﻦ ﻏﻠﺖ ﻣﻲ زد و ﺳﻌﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد ﻣﺮاﻗﺐ دﺳﺖ اش
ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ دوﺑﺎره داﺷﺖ ﺧﻮن رﻳﺰي ﻣﻲ ﻛﺮد و ﺑـﺪ ﺟـﻮري درد داﺷـﺖ .ﺑﺎﻧـﺪ دﺳـﺖ اش ﺷـﻞ و
342
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
343
آوﻳﺰان ﺷﺪه ﺑﻮد و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺳﻌﻲ داﺷﺖ آن را دوﺑﺎره ﻣﺤﻜﻢ ﻛﻨﺪ ﻏﺎز ﺳﻔﻴﺪ روي ﭼﻤﻦ ﻛﻨﺎر
ﺷﻴﺘﺎن ﻏﺎز ﺧﻄﺎب ﺑﻪ وﻳﻞ ﮔﻔﺖ " :ﭼﺮا اﺷﺒﺎح ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺰدﻳﻚ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﻧﺪ ؟ "
ﺣﺎﻻ دﻳﮕﺮ وﻳﻞ از ﻫﺮ ﭼﻴﺰ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ .ﮔﻔﺖ " :ﻧﻤـﻲ داﻧـﻢ .ﻣـﺎ ﻧﻤـﻲ ﺗـﻮاﻧﻴﻢ آﻧﻬـﺎ را
ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ .ﻧﻪ ﺻﺒﺮ ﻛﻦ ! " از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ،ﻓﻜﺮي ﺑﻪ ذﻫﻦ اش رﺳﻴﺪه ﺑﻮد .ﮔﻔﺖ " :ﻧﺰدﻳﻚ ﺗـﺮﻳﻦ
ﺷﻴﺘﺎن ﮔﻔﺖ " :ده ﻗﺪم آن ﻃﺮف ﺗﺮ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺷﻴﺐ .واﺿﺢ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﻫﻨـﺪ ﻧﺰدﻳـﻚ ﺗـﺮ
وﻳﻞ ﭼﺎﻗﻮ را ﺑﻴﺮون آورد و ﺑﻪ آن ﺳﻤﺖ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺷﻴﺘﺎن از ﺗﻌﺠﺐ ﺳﻮﺗﻲ ﻛﺸﻴﺪ .
اﻣﺎ وﻳﻞ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ ﻛﺎري را ﻛﻪ ﻗﺼﺪ داﺷﺖ اﻧﺠﺎم ﺑﺪﻫﺪ ،ﭼﻮن در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﺟﺎدوﮔﺮي ﺳـﻮار
ﺑﺮ ﺷﺎﺧﻪ ﻛﻨﺎر او روي ﭼﻤﻦ ﻓﺮود آﻣﺪ .وﻳﻞ ﻋﻘﺐ ﻛﺸﻴﺪ ،ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻓﺮود او ،ﺑﻠﻜـﻪ ﺑـﻪ ﺧـﺎﻃﺮ
وﻗﺎر ﺷﮕﻔﺖ اﻧﮕﻴﺰش ،ﻧﮕﺎه ﺟﺪي ،ﺳﺮد و در ﻋﻴﻨﺤﺎل ﺷﻔﺎف و دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﻲ او و دﺳﺖ و ﭘﺎي
343
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
344
" ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭼﺎﻗﻮ .ﻧﺰدﻳﻚ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﺎن ﻛﺠﺎﺳﺖ ؟ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ ! ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ او را ﺑﻜﺸﻢ ! "
اﻣﺎ ﻻﻳﺮا ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺟﺎدوﮔﺮ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺪﻫﺪ دوان دوان آﻣﺪ .
داد زد " ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ! " و دﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ را دور ﮔﺮدن ﺟﺎدوﮔﺮ اﻧﺪاﺧﺖ و او را ﭼﻨـﺎن ﻣﺤﻜـﻢ
" اوه ،ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ،از ﻛﺠﺎ اﻳﻦ ﻃﻮر آﻣﺪي ؟ ﻣﺎ داﺷﺘﻴﻢ ...آن ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ...آﻧﻬﺎ ﺑﭽﻪ ﺑﻮدﻧﺪ اﻣﺎ ﻣـﻲ
ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﻣﺎراﺑﻜﺸﻨﺪ ...آﻧﻬﺎ را دﻳﺪي ؟ ﻓﻜـﺮ ﻣـﻲ ﻛـﺮدﻳﻢ دﻳﮕـﺮ ﻣـﻲ ﻣﻴـﺮﻳﻢ و ...واي ،ﭼﻘـﺪر
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ از روي ﺳﺮ ﻻﻳﺮا ﺑﻪ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻇﺎﻫﺮ ًا اﺷﺒﺎح ﺟﻤﻊ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و ﺑﻌـﺪ ﺑـﻪ
ﮔﻔﺖ " :ﺣﺎﻻ ﮔﻮش ﻛﻦ .در اﻳﻦ ﺑﻴﺸﻪ ﻏﺎري اﺳﺖ ﻛﻪ زﻳﺎد از اﻳﻨﺠﺎ دور ﻧﻴﺴﺖ .از ﺷﻴﺐ ﺑـﺎﻻ
ﺑﺮوﻳﺪ از ﻛﻨﺎر ﺗﺎﻗﭽﻪ ي ﺳﻨﮕﻲ ﺑﮕﺬرﻳﺪ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﺑﺮوﻳﺪ .اﺷﺒﺎح دﻧﺒﺎل ﺗﺎن ﻧﻤﻲ اﻳﻨـﺪ – ﺗـﺎ
344
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
345
وﻗﺘﻲ در آﺳﻤﺎن ﻫﺴﺘﻴﻢ ﻣﺎ را ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻨﺪ و از ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻨﺪ .در آﻧﺠﺎ ﺷﻤﺎ را ﻣـﻲ ﺑﻴﻨـﻴﻢ .
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :اوه ،وﻳﻞ ،ﺣﺎﻻ در اﻣﺎن ﻫﺴﺘﻴﻢ ! ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ آﻣﺪه ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ رو ﺑﺮاه
ﻣﻲ ﺷﻮد ! ﻫﺮﮔﺰ ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻲ ﻛﺮدم دوﺑﺎره او را ﺑﺒﻴﻨﻢ .درﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ رﺳـﻴﺪ ،ﻣﮕـﺮ ﻧـﻪ ؟ درﺳـﺖ
ﺷﺎدﻣﺎﻧﻪ ،اﻧﮕﺎر ﻛﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﻓﺮاﻣﻮش ﻛﺮده ﺑﺎﺷﺪ ،از ﺷﻴﺐ ﺑﺎﻻ رﻓﺖ و راﻫـﻲ ﺟﻨﮕـﻞ
ﺷﺪ .وﻳﻞ ﻫﻢ در ﺳﻜﻮت دﻧﺒﺎل او ﻣﻲ رﻓﺖ .دﺳﺖ اش ﺑﺪﺟﻮري ﻣﻲ ﺳـﻮﺧﺖ و ﺑـﺎ ﻫـﺮ ﺳـﻮزش
ﻛﻤﻲ ﺧﻮن از او ﻣﻲ رﻓﺖ .دﺳﺖ اش را روي ﺳﻴﻨﻪ ﮔﺮﻓﺖ و ﺳﻌﻲ ﻛﺮد ﺑﻪ آن ﻓﻜﺮ ﻧﻜﻨﺪ .
ﻧﻪ ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻠﻜﻪ ﻳﻚ ﺳﺎﻋﺖ و ﭼﻬﻞ و ﭘﻨﺞ دﻗﻴﻘﻪ ﻃﻮل ﻛﺸﻴﺪ ،ﭼﻮن وﻳـﻞ ﺑﺎﻳـﺪ ﭼﻨـﺪ ﺑـﺎر
ﺗﻮﻗﻒ و اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد .وﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﻏﺎر رﺳﻴﺪﻧﺪ ،آﺗﺸﻲ را دﻳﺪﻧﺪ و ﺧﺮﮔﻮش ﺑﺮﻳﺎن ،و ﺳـﺮاﻓﻴﻨﺎ
اوﻟﻴﻦ ﺣﺮﻓﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ وﻳﻞ زد " :ﺑﮕﺬار زﺧﻢ ات را ﺑﺒﻴﻨﻢ " .و وﻳﻞ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﮔﻨﮓ دﺳﺖ اش
را ﺟﻠﻮ ﮔﺮﻓﺖ .ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﺑﻪ ﺷﻜﻞ ﮔﺮﺑﻪ ﺑﺎ ﻛﻨﺠﻜﺎوي ﻧﮕـﺎه ﻣـﻲ ﻛـﺮد ،اﻣـﺎ وﻳـﻞ رو ﺑﺮﮔﺮداﻧـﺪ .
345
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
346
ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﺑﻪ آراﻣﻲ ﺑﺎ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮدﻧﺪ و ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎت ﭘﻜﺎﻻ ﮔﻔـﺖ " :ﭼـﻪ ﺳـﻼﺣﻲ اﻳـﻦ
وﻳﻞ ﭼﺎﻗﻮ را از ﻏﻼف ﺑﻴﺮون آورد و آن را در ﺳﻜﻮت ﺑﻪ او داد .ﻫﻤﺮاﻫﺎن ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﻲ ﺑﻪ
آن ﻧﮕﺎه ﻛﺮدﻧﺪ ،ﭼﻮن ﻫﺮﮔﺰ ﭼﻨﻴﻦ ﺗﻴﻐﻪ اي ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ ﭼﻨﻴﻦ ﻟﺒﻪ اي داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﮔﻔﺖ " :ﺑﺮاي ﻣﺪاواي اﻳﻦ زﺧﻢ ﺑﻪ ﭼﻴﺰي ﺑﻴﺸﺘﺮ از ﮔﻴﺎﻫﺎن داروﻳﻲ ﻧﻴﺎز اﺳـﺖ .
ﻧﻴﺎز ﺑﻪ ﻳﻚ ﺟﺎدو دارد .ﺑﺴﻴﺎر ﺧﺐ ،ﻣﺎ آﻣﺎده اش ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ .وﻗﺘﻲ ﻣﺎه ﺑﺎﻻ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻲ ﺷﻮد .
ﺑﻪ وﻳﻞ ﻳﻚ ﻟﻴﻮان ﺷﺎﺧﻲ ﺷﻜﻞ داد ﻛﻪ ﻣﺤﺘﻮي ﻣﻌﺠﻮﻧﻲ ﮔﺮم ﺑﻮد ﻛـﻪ ﺗﻠﺨـﻲ آن را ﺑـﺎ ﻋـﺴﻞ
ﻣﺘﻌﺎدل ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﻌﺪ از ﺧﻮردن آن وﻳﻞ دراز ﻛﺸﻴﺪ ﺑﻪ ﺧﻮاﺑﻲ ﺳـﻨﮕﻴﻦ رﻓـﺖ .ﺟـﺎدوﮔﺮ ﺑـﺎ
ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ . ﺑﺮگ او را ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ و رو ﻛﺮد ﺑﻪ ﻻﻳﺮا ﻛﻪ داﺷﺖ ﺧﺮﮔﻮش ﺑﺮﻳﺎن را ﺑﻪ ﻧﻴﺶ
ﮔﻔﺖ " :ﺧﺐ ،ﻻﻳﺮا ﺑﮕﻮ اﻳﻦ ﭘﺴﺮ ﻛﻴﺴﺖ و درﺑﺎره ي دﻧﻴﺎي او و اﻳﻦ ﭼﺎﻗﻮ ﭼﻪ ﻣـﻲ داﻧـﻲ " .
346
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
347
ﻓﺼﻞ دوازدﻫﻢ
در آزﻣﺎﻳﺸﮕﺎه ﻛﻮﭼﻜﻲ ﻛﻪ ﻣﺸﺮف ﺑﻪ ﭘﺎرك ﺑﻮد ،دﻛﺘﺮ اﻟﻴﻮر ﭘﻴﻦ ﮔﻔﺖ " :دوﺑﺎره ﺑﮕﻮ ،ﻳﺎ ﻣـﻦ
درﺳﺖ ﻧﺸﻨﻴﺪم ،ﻳﺎ ﺗﻮ داري ﻣﺰﺧﺮف ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻲ .ﺑﭽﻪ اي از دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮ ؟ "
دﻛﺘﺮ ﻣﺮي ﻣﺎرﻟﻮن ﮔﻔﺖ " :ﺧﻮدش اﻳﻦ را ﮔﻔﺖ .درﺳﺖ ،ﻣﺰﺧﺮف اﺳﺖ ،اﻣﺎ ﮔﻮش ﻛﻦ اﻟﻴﻮر
،ﻣﻤﻜﻨﻪ ؟ او ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎ را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﺪ .ﺑﻪ آن ...ﺑﻪ آن ﻏﺒﺎر ﻣـﻲ ﮔﻮﻳـﺪ ،اﻣـﺎ ﻫﻤـﺎن ﭼﻴـﺰ اﺳـﺖ .
ﻫﻤﺎن ذرات ﺳﺎﻳﻪ اﺳﺖ .و ﺑﮕﻮﻳﻢ ﻛﻪ وﻗﺘﻲ اﻟﻜﺘﺮود ﻫﺎ ﺑﻪ او وﺻﻞ ﺑﻮد وﺑﻪ ﻏﺎر ﻣﺮﺗﺒﻂ ﺷـﺪه ﺑـﻮد
ﻋﺠﻴﺐ ﺗﺮﻳﻦ ﺗﺼﺎوﻳﺮ روي ﺻﻔﺤﻪ ي ﻧﻤﺎﻳﺶ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ :ﺗﺼﺎوﻳﺮ ،ﺳﻤﺒﻞ ﻫـﺎ ...ﻳـﻚ وﺳـﻴﻠﻪ ﻫـﻢ
داﺷﺖ ،ﻳﻚ ﺟﻮر ﻗﻄﺐ ﻧﻤﺎ از ﺟﻨﺲ ﻃﻼ ،ﺑﺎ ﺳﻤﺒﻞ ﻫﺎﻳﻲ ﻣﺨﺘﻠﻒ در اﻃﺮاف اش .ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﻣﻲ
ﺗﻮاﻧﺪ آن وﺳﻴﻠﻪ را ﺑﺨﻮاﻧﺪ ،ذﻫﻦ را ﺧﻮب ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺧﺖ – اﻃﻼﻋﺎت وﺣﺸﺘﻨﺎﻛﻲ داﺷﺖ " .
اواﻳﻞ ﺻﺒﺢ ﺑﻮد ،اﺳﺘﺎد ﻣﻮرد ﻧﻈﺮ ﻻﻳﺮا ،دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ،از ﺑﻲ ﺧﻮاﺑﻲ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪه ﺑﻮد
و ﻫﻤﻜﺎرش ﻛﻪ ﺗﺎزه از ژﻧﻮ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﺑﺪﺑﻴﻨﺎﻧﻪ و ﭘﺮﻳﺸﺎن ﺑﻲ ﺻـﺒﺮاﻧﻪ ﻣـﺸﺘﺎق ﺷـﻨﻴﺪن
ﺑﻮد .
" ﻧﻜﺘﻪ اﻳﻦ ﺑﻮد ،اﻟﻴﻮر ،او ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ارﺗﺒﺎط ﺑﺮﻗﺮار ﻛﻨـﺪ .آﻧﻬـﺎ ﻫﺸﻴﺎرﻫـﺴﺘﻨﺪ .ﻣـﻲ
ﺗﻮاﻧﻨﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺪﻫﻨﺪ .آن ﺟﻤﺠﻤﻪ را ﻳﺎدت ﻫـﺴﺖ ؟ ﺧـﺐ ،او از ﺟﻤﺠﻤـﻪ ﻫـﺎﻳﻲ در ﻣـﻮزه ﭘﻴـﺖ
347
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
348
رﻳﻮرز ﮔﻔﺖ .ﺑﺎ ﻗﻄﺐ ﻧﻤﺎي ﺧﻮد ﺑﻪ اﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠﻪ رﺳﻴﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻗـﺪﻳﻤﻲ ﺗـﺮ از آﻧﻨـﺪ ﻛـﻪ در
" ﺻﺒﺮ ﻛﻦ ﺑﺒﻴﻨﻢ .ﻛﻤﻲ ﻣﻨﻈﻢ ﺣﺮف ﺑﺰن .ﻣﻨﻈﻮرت ﭼﻴﺴﺖ ؟ ﻳﻌﻨﻲ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻲ ﭼﻴﺰي را ﻛـﻪ
" ﻫﺮ دو .ﻧﻤﻲ داﻧﻢ .اﻣﺎ ﺗﺼﻮر ﻛﻦ ﺳﻲ ﭼﻬﻞ ﻫﺰار ﺳﺎل ﭘﻴﺶ اﺗﻔﺎﻗﻲ اﻓﺘـﺎده .ذرات ﺳـﺎﻳﻪ در
آن زﻣﺎن ﻫﻢ وﺟﻮد داﺷﺘﻪ اﻧﺪ – از زﻣﺎن اﻧﻔﺠﺎر ﺑﺰرگ ﺑﻮده اﻧﺪ – اﻣﺎ ﻫـﻴﭻ روش ﻓﻴﺰﻳﻜـﻲ ﺑـﺮاي
ﺗﺸﺮﻳﺢ آن وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺘﻪ ،ﻳﻌﻨﻲ ﺳﻄﺢ اﻧﺴﺎﻧﻲ .ﺳﻄﺢ ﺑﺸﺮ .ﺑﻌﺪ اﺗﻔﺎﻗﻲ ﻣﻲ اﻓﺘﺪ ،ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭼـﻪ
اﺗﻔﺎﻗﻲ ،اﻣﺎ در ارﺗﺒﺎط ﺑﺎ ﺗﻜﺎﻣﻞ .اﻳﻦ ﻳﻌﻨﻲ ارﺗﺒﺎط ﺑﺎ ﺟﻤﺠﻤﻪ ﻫﺎي ﺗﻮ .ﻗﺒﻞ از آن ﺳﺎﻳﻪ اي ﻧﺒﻮده
،اﻣﺎ ﺑﻌﺪ آن ؟ ﺟﻤﺠﻤﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ آن ﺑﭽﻪ در ﻣﻮزه ﭘﻴﺪا ﻛﺮد و ﺑﺎ ﻗﻄﺐ ﻧﻤﺎي ﻣﺨﺼﻮص اش آﻧﻬـﺎ
را اﻣﺘﺤﺎن ﻛﺮد .او ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺮف را ﻣﻲ زد .ﺣﺮف ﻣﻦ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ در آن دوران ﻣﻐـﺰ اﻧـﺴﺎن
وﺳﻴﻠﻪ اي اﻳﺪه ال ﺑﺮاي ﻓﺮاﻳﻨﺪ ﺗﻜﺎﻣﻞ ﺷﺪ .ﻣﺎ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻣﻮﺟﻮداﺗﻲ ﻫـﺸﻴﺎر ﺷـﺪﻳﻢ " .دﻛﺘـﺮ ﭘـﻴﻦ
ﮔﻔﺖ " :ﭼﺮا ﺑﺎﻳﺪ در آن زﻣﺎن ﺑﺨﺼﻮص اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎده ﺑﺎﺷﺪ ؟ ﭼﺮا ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺳﻲ و ﭘﻨﺞ ﻫﺰار ﺳﺎل
ﭘﻴﺶ ؟ "
348
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
349
ﻣﻲ زﻧﻢ " اوه ﻛﻲ ﻣﻲ داﻧﺪ ؟ ﻣﺎ ﻛﻪ دﻳﺮﻳﻦ ﺷﻨﺎس ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ .ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ،اﻟﻴﻮر ،ﻓﻘﻂ ﺣﺪس
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ را ﻣﺎﻟﻴﺪ .ﮔﻔﺖ " :اﺳﻢ اش واﻟﺘﺮز اﺳﺖ .ﻣﻲ ﮔﻔﺖ از داﻳﺮه ي وﻳﮋه
اﺳﺖ .ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ ﻣﻨﻈﻮرش ﺑﺨﺶ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﻳﺎ ﭼﻴﺰي ﺷﺒﻴﻪ آن اﺳﺖ ؟ "
" ﺗﺮورﻳﺴﻢ ،ﺧﺮاﺑﻜﺎري ،ﺟﺎﺳﻮﺳﻲ ...ﻫﻤﻪ ي اﻳﻨﻬﺎ .اداﻣﻪ ﺑﺪه ﭼﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ؟ ﭼﺮا ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ
آﻣﺪ ؟ "
" ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ آن دﺧﺘﺮ .ﻣﻲ ﮔﻔﺖ دﻧﺒﺎل ﭘﺴﺮي ﻫﻢ ﺳﻦ و ﺳﺎل او ﻣﻲ ﮔﺮدد – ﻧﮕﻔﺖ ﭼـﺮا – و
آن ﭘﺴﺮ را ﺑﺎ دﺧﺘﺮي ﻛﻪ ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ آﻣﺪ دﻳﺪه ﺑﻮدﻧﺪ .اﻣﺎ ﻓﻜﺮ دﻳﮕﺮي ﻫﻢ در ذﻫﻦ داﺷﺖ ،اﻟﻴـﻮر .
ﺗﻠﻔﻦ زﻧﮓ زد .دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺣﺮف اش را ﻗﻄﻊ ﻛﺮد ،ﺷﺎﻧﻪ اي ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ و دﻛﺘﺮ ﭘﻴﻦ ﺗﻠﻔﻦ را
ﺟﻮاب داد .ﻣﺨﺘﺼﺮ ﺣﺮف زد ،ﮔﻮﺷﻲ را ﮔﺬاﺷﺖ و ﮔﻔﺖ " :ﻣﻼﻗﺎﺗﻲ دارﻳﻢ " .
" ﻛﻲ ؟ "
" ﻧﻤﻲ ﺷﻨﺎﺳﻢ اش .ﺳﺮ ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﻛﻲ .ﮔﻮش ﻛﻦ ،ﻣﺮي ،ﻣﻦ ﺗﻤـﺎم ﻛـﺮده ام ،اﻳـﻦ را ﻣـﻲ
349
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
350
دﻛﺘﺮ ﭘﻴﻦ دﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﺎ ﻧﻮﻣﻴﺪي ﮔﺸﻮد و ﮔﻔﺖ " :راﺳﺘﺶ را ﺑﺨـﻮاﻫﻲ ...در اﻳـﻦ ﺣـﺮف
ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ زدي ﻫﻴﭻ ﻧﻜﺘﻪ اي ﻧﺪﻳﺪم .ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻳﻲ از دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮ و ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎ روي ﻓـﺴﻴﻞ ...ﺧﻴﻠـﻲ
دور از ﻋﻘﻞ اﺳﺖ .ﻣﻦ را ﻧﻤﻲ ﮔﻴﺮد .ﻣﻦ ﻛﺎر دارم ،ﻣﺮي " .
" آن ﺟﻤﺠﻤﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ اﻣﺘﺤﺎن ﻛﺮدي ﭼﻪ ؟ ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎي اﻃﺮاف ﻣﺠﺴﻤﻪ ﻫﺎي ﻋﺎج را ﭼـﻪ ﻣـﻲ
ﮔﻮﻳﻲ ؟ "
دﻛﺘﺮ ﭘﻴﻦ ﺳﺮي ﺗﻜﺎن داد و ﺑﻪ او ﭘﺸﺖ ﻛﺮد .ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺪﻫﺪ ،در زدﻧـﺪ ،و او
ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﮔﻔﺖ " :روزﺗﺎن ﺑﻪ ﺧﻴﺮ .دﻛﺘﺮ ﭘﻴﻦ ؟ دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ؟ اﺳﻢ ﻣﻦ ﭼﺎرﻟﺰ ﻻﺗـﺮوم اﺳـﺖ .
ﺧﻴﻠﻲ ﻟﻄﻒ ﻛﺮدﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﺪون اﻃﻼع ﻗﺒﻠﻲ ﻣﺮا ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻴﺪ " .
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺧﺴﺘﻪ اﻣﺎ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ " :ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﺗﻮ .ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ؟ ﭼﻪ ﻛﺎري از دﺳﺖ ﻣﺎ ﺑـﺮ ﻣـﻲ
آﻳﺪ ؟ "
ﻣﺮد ﮔﻔﺖ " :ﺷﺎﻳﺪ از دﺳﺖ ﻣﻦ ﻛﺎري ﺑﺮ ﺑﻴﺎﻳﺪ .ﻣﻲ داﻧﻢ ﻛﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﺘﻴﺠـﻪ ﺗﻘﺎﺿـﺎي ﺑﻮدﺟـﻪ
350
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
351
" ﻣﻦ زﻣﺎﻧﻲ ﻛﺎرﻣﻨﺪ دوﻟﺖ ﺑﻮدم .در ﺣﻘﻴﻘﻴﺖ ﻛﺎرم در ارﺗﺒﺎط ﺑﺎ ﻣـﺪﻳﺮﻳﺖ روش ﻫـﺎي ﻋﻠﻤـﻲ
ﺑﻮد .ﻫﻨﻮز در اﻳﻦ ﺣﻮزه آﺷﻨﺎﻫﺎﻳﻲ دارم و ﺷﻨﻴﺪم ﻛﻪ ...ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﻨﺸﻴﻨﻢ ؟ "
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﮔﻔﺖ " :اوه ،ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ " .ﻳﻚ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﺑﻴﺮون ﻛﺸﻴﺪ و ﺳـﺮ ﭼـﺎرﻟﺰ روي
" ﻣﻤﻨﻮن .از دوﺳﺘﻲ ﺷﻨﻴﺪم – ﻛﻪ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ اﺳﻢ اش را ﻧﺒﺮم ؛ ﻗﺎﻧﻮن ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻣﺤﺮﻣﺎﻧﻪ ﻫﻤـﻪ
ي ﻣﺴﺎﺋﻞ اﺣﻤﻘﺎﻧﻪ را ﭘﻮﺷﺶ ﻣﻲ دﻫﺪ – ﺷﻨﻴﺪم ﻛﻪ ﺗﻘﺎﺿﺎي ﺷﻤﺎ را ﻣﻮرد ﺑﺮرﺳﻲ ﻗـﺮار ﮔﺮﻓﺘـﻪ و
ﭼﻴﺰي ﻛﻪ درﺑﺎره ي آن ﺷﻨﻴﺪم ﭼﻨﺎن ﻣﺮا ﻧﺎراﺣﺖ ﻛﺮد ﻛـﻪ ﺑﺎﻳـﺪ اﻋﺘـﺮاف ﻛـﻨﻢ ﺗﻘﺎﺿـﺎي دﻳـﺪن
ﻛﺎرﻫﺎﻳﺘﺎن را ﻛﺮدم .ﻣﻲ داﻧﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ رﺑﻄﻲ ﻧـﺪارد ،اﻻ اﻳﻨﻜـﻪ ﻣـﻦ ﻫﻨـﻮز ﻧـﻮﻋﻲ ﻣـﺸﺎور ﻏﻴـﺮ
رﺳﻤﻲ ﻫﺴﺘﻢ ،ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺑﻬﺎﻧﻪ ي ﻻزم را داﺷﺘﻢ .و ﭼﻴﺰي ﻛﻪ دﻳﺪم واﻗﻌﺎً ﺣﻴﺮت اﻧﮕﻴﺰ ﺑﻮد " .
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﮔﻔﺖ " :ﻳﻌﻨﻲ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ ﻣﺎ ﻣﻮﻓﻖ ﻣﻲ ﺷﻮﻳﻢ ؟ " او ﺣـﺎﻻ ﻣـﺸﺘﺎﻗﺎﻧﻪ ﺑـﻪ ﺟﻠـﻮ
" ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ،ﻧﻪ .رك ﺑﮕﻮﻳﻢ .آﻧﻬﺎ ﻗﺼﺪ ﻧﺪارﻧﺪ ﺑﻮدﺟﻪ ي ﺷﻤﺎ را ﺗﻤﺪﻳﺪ ﻛﻨﻨﺪ " .
ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎي دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن اﻓﺘﺎد .دﻛﺘﺮ ﭘﻴﻦ داﺷﺖ ﺑﺎ اﺣﺘﻴﺎط و ﻛﻨﺠﻜـﺎوي ﭘﻴﺮﻣـﺮد را ﻧﮕـﺎه ﻣـﻲ
ﻛﺮد .
351
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
352
" ﺧﺐ ،ﻣﻲ داﻧﻴﺪ ،ﻫﻨﻮز ﺑﻪ ﻃﻮر رﺳﻤﻲ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ اﻧﺪ .اﻟﺒﺘﻪ اوﺿﺎع اﻣﻴـﺪوار ﻛﻨﻨـﺪه ﺑـﻪ
ﻧﻈﺮ ﻧﻤﻲ رﺳﺪ و ﻣﻦ ﻫﻢ دارم ﺻﺮﻳﺢ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺣﺮف ﻣﻲ زﻧﻢ ؛ آﻧﻬـﺎ ﻓﺎﻳـﺪه اي در ﺳـﺮﻣﺎﻳﻪ ﮔـﺬاري
روي اﻳﻦ ﻃﺮح ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻨﺪ .اﻣﺎ ﺷﺎﻳﺪ اﮔﺮ ﻛﺴﻲ را داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺳﺮ اﻳﻦ ﻣﻮﺿـﻮع ﺑﺤـﺚ
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﮔﻔﺖ " :ﻳﻚ وﻛﻴﻞ ؟ ﻳﻌﻨﻲ ﺧﻮدﺗﺎن ؟ ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻲ ﻛﺮدم ﻓﺎﻳﺪه داﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷـﺪ .ﻓﻜـﺮ
ﻣﻲ ﻛﺮدم ﻓﻘﻂ ﺑﺮ اﺳﺎس ﻧﻘﺪ ﻛﺎر ﻣﺎ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ " .
ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﮔﻔﺖ " :اﻟﺒﺘﻪ اﺻﻞ اش ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺖ .اﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ دﻳﺪ اﻳﻦ ﻛﻤﻴﺘﻪ در ﻋﻤﻞ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻛـﺎر
ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .و ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ آﻧﻬﺎ ﺳﺖ .ﺧﺐ ،ﺣﺎﻻ ﻣﻦ اﻳﻨﺠﺎ ﻫـﺴﺘﻢ .ﺧﻴﻠـﻲ ﺑـﻪ ﻛـﺎر ﺷـﻤﺎ
ﻣـﻲ دﻫﻴـﺪ ﻋﻼﻗﻪ دارم ؛ ﺑﻪ ﻧﻈﺮم ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺎ ارزش اﺳﺖ و ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎﻳﺪ اداﻣﻪ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ .اﺟـﺎزه
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن اﺣﺴﺎس ﻣﻠﻮان ﻏﺮﻳﻘﻲ را داﺷﺖ ﻛﻪ ﺑﺮاي او ﻛﻤﺮﺑﻨﺪ ﻧﺠﺎت اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ " .ﭼـﺮا
...ﺧﺐ ،ﺑﻠﻪ ! ﺧﺪاي ﻣﻦ ،اﻟﺒﺘﻪ ! ﺧﻴﻠﻲ ﻣﻤﻨﻮن ...ﻳﻌﻨﻲ واﻗﻌﺎً ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ ﻛﺎر ﻣﻬﻤـﻲ اﺳـﺖ ؟
ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﮕﻮﻳﻢ ...ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭼﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﮕﻮﻳﻢ .ﺑﻠﻪ ،اﻟﺒﺘﻪ ! "
352
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
353
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .ﻣﮕﺮ او ﻫﻤﻴﻦ ﭼﻨﺪ دﻗﻴﻘﻪ ﭘﻴﺶ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﺮاي ﻛـﺎر
ﺑﻪ ژﻧﻮ ﻣﻲ رود ؟ اﻣﺎ ﻇﺎﻫﺮاً ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ را ﺑﻬﺘﺮ از ﻣﺮي ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﭼﻮن ﻳﻚ ﺟﻮر ﺗﺒﺎﻧﻲ در رﻓﺘـﺎر
ﭘﻴﺮﻣﺮد ﮔﻔﺖ " :ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﻧﻜﺘﻪ اي را ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﮔﺮﻓﺘﻴﺪ .ﺣﻖ ﺑـﺎ ﺷﻤﺎﺳـﺖ .ﻣـﻦ ﺧﻴﻠـﻲ
ﺧﻮﺷﺤﺎل ﻣﻲ ﺷﻮم ﺷﻤﺎ ﺑﺘﻮاﻧﻴﺪ ﺗﺤﻘﻴﻘﺎت ﺗﺎن را اداﻣﻪ ﺑﺪﻫﻴﺪ .ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﻣﻮاﻓﻖ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻣﻲ ﺗـﻮاﻧﻢ
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﮔﻔﺖ " :ﺻﺒﺮ ﻛﻨﻴﺪ ،ﺻﺒﺮ ﻛﻨﻴﺪ ،ﻳﻚ دﻗﻴﻘﻪ ﺻﺒﺮ ﻛﻨﻴﺪ .روﻧـﺪ اﻳـﻦ ﺗﺤﻘﻴﻘـﺎت
ﻣﺴﺌﻠﻪ ي ﻣﺎﺳﺖ .ﻣﻦ واﻗﻌﺎ دوﺳﺖ دارم درﺑﺎره ي ﻧﺘﺎﻳﺞ آن ﺑﺤـﺚ ﻛﻨـﻴﻢ ،اﻣـﺎ ﻧـﻪ ﻫـﺪاﻳﺖ آن .
ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺗﺎﺳﻒ دﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﺎز ﻛﺮد و از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ .اﻟﻴﻮر ﭘﻴﻦ ﻫـﻢ ﺑـﺎ ﺣـﺎﻟﺘﻲ
ﮔﻔﺖ " :ﻧﻪ ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ،ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ .ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺣﺮف ﺷﻤﺎ را ﺗـﺎ اﺧـﺮ ﮔـﻮش
ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﻛﺮد .ﻣﺮي ،ﻣﺤﺾ رﺿﺎي ﺧﺪا ،ﮔﻮش دادن ﻛﻪ ﺿﺮري ﻧﺪارد .ﺷﺎﻳﺪ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺣﻞ ﺷـﻮد .
"
ﻣﺮي ﮔﻔﺖ " :ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮدم ﺗﻮﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻲ ﺑﻪ ژﻧﻮ ﺑﺮوي " .
353
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
354
ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﮔﻔﺖ " :ژﻧﻮ ؟ ﺟﺎي ﻓﻮق اﻟﻌﺎده اي اﺳﺖ .اﻣﻜﺎﻧﺎت زﻳﺎدي دارد .ﻫﻤـﻴﻦ ﻃـﻮر ﭘـﻮل
دﻛﺘﺮ ﭘﻴﻦ ﺗﻨﺪ ﮔﻔﺖ " :ﻧﻪ ،ﻧﻪ ،ﻫﻨﻮز ﻗﻄﻌﻲ ﻧﺸﺪه .ﺧﻴﻠﻲ ﺣﺮف ﻫﺎ ﻣﺎﻧﺪه – ﻫﻨﻮز ﺧﻴﻠـﻲ ﻧـﺎ
ﻣﺸﺨﺺ اﺳﺖ .ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ،ﻟﻄﻔﺎً ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ .ﻗﻬﻮه ﻣﻴﻞ دارﻳﺪ ؟ "
ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﮔﻔﺖ " :ﻟﻄﻒ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ ".و دوﺑﺎره ﻧﺸﺴﺖ ،ﺣﺎﻟﺖ ﮔﺮﺑﻪ اي راﺿﻲ را داﺷﺖ .
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺑﺮاي اوﻟﻴﻦ ﺑﺎر دﻗﻴﻖ ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .ﻣﺮدي را در ﭘﺎﻳﺎن ﺷﺸﻤﻴﻦ دﻫﻪ ي زﻧـﺪﮔﻲ
دﻳﺪ ،ﺛﺮوﺗﻤﻨﺪ ،آﻛﻨﺪه از اﻋﺘﻤﺎد ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ،ﺧﻮش ﻟﺒﺎس ،از آن آدم ﻫﺎ ﻛﻪ ﺑﻪ اﺳﺘﻔﺎده از ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ
ﭼﻴﺰ ﻫﺎ و ﻣﺮاوده ﺑﺎ اﻓﺮاد ﺑﺎ ﻧﻔﻮذ ﻋﺎدت دارﻧﺪ و ﻓﻘﻂ ﺑﺎ اﺷﺨﺎص ﻣﻬﻢ ﻧﺸﺴﺖ و ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ
.ﺣﻖ ﺑﺎ اﻟﻴﻮر ﺑﻮد :او واﻗﻌ ًﺎ ﭼﻴﺰي ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ .و ﺗـﺎ وﻗﺘـﻲ ﻧﻈـﺮ او را ﺑـﺮآورده ﻧﻤـﻲ ﻛﺮدﻧـﺪ از
دﻛﺘﺮ ﭘﻴﻦ ﻟﻴﻮاﻧﻲ ﺑﻪ او داد و ﮔﻔﺖ " :ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ اﻣﻜﺎﻧﺎت ﻣﺎ اﺑﺘﺪاﻳﻲ اﺳﺖ " ..
وﻗﺘﻲ دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﺧﻢ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺣﺮﻓﻲ ﺑﺰﻧﺪ ،ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ دﺳﺖ اش را ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓـﺖ و اداﻣـﻪ
داد " :اﻧﺘﻈﺎر ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻣﻨﺎﺑﻊ ام را ﺑﺮ ﻣﻼ ﻛﻨﻢ .از ﻗﻮاﻧﻴﻦ اﻣﻨﻴﺘﻲ ﮔﻔﺘﻢ ؛ اﻳﻦ ﻫﺎ ﻓﻘﻂ ﻗﺎﻧﻮن
354
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
355
ﮔﺬاري ﻫﺎي ﺧﺴﺘﻪ ﻛﻨﻨﺪه اﺳﺖ ،اﻣﺎ ﻣﺎ ﻧﺒﺎﻳﺪ از آﻧﻬﺎ ﺳﺮ ﭘﻴﭽﻲ ﻛﻨﻴﻢ .ﻣﻦ ﺑﺎ اﻃﻤﻴﻨﺎن اﻧﺘﻈﺎر دارم
ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ﻫﺎﻳﻲ در ﺣﻮزه ي ﻓﺮﺿﻴﻪ ي ﭼﻨﺪ ﺟﻬﺎﻧﻲ ﺣﺎﺻﻞ ﺷﻮد .و ﻣﻮﺿﻮﻋﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻳﻚ ﻓﺮد
ﺑﻌﺪ ﻣﻜﺚ ﻛﺮد و ﺟﺮﻋﻪ اي ﻗﻬﻮه ﻧﻮﺷﻴﺪ .دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن زﺑﺎن اش ﺑﻨﺪ آﻣﺪه ﺑﻮد .رﻧﮓ اش ﭘﺮﻳﺪه
ﻣﻲ ﻛﻨﺪ . ﺑﻮد ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺧﻮدش اﻳﻦ را ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ ،اﻣﺎ ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﻛﻪ اﺣﺴﺎس ﺿﻌﻒ
ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ اداﻣﻪ داد " :ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﭼﻨﺪ دﻟﻴﻞ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﻣـﻦ ﺑـﺎ ﺳـﺮوﻳﺲ ﻫـﺎي اﻣﻨﻴﺘـﻲ در ارﺗﺒـﺎط
ﻫﺴﺘﻢ .آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺑﭽﻪ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ،ﻳﻚ دﺧﺘﺮ ،ﻛﻪ وﺳﻴﻠﻪ ﻏﻴﺮ ﻋﺎدي در اﺧﺘﻴـﺎر دارد-
وﺳﻴﻠﻪ اي ﻋﻠﻤﻲ و ﻋﺘﻴﻘﻪ ،ﻛﻪ ﺣﺘﻤﺎً آن را دزدﻳﺪه و ﺑﺎﻳﺪ در ﺟﺎﻳﻲ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺗﺮ از دﺳﺖ او ﺑﺎﺷﺪ .
ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﭘﺴﺮي ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﻫﻢ ﺳﻦ و ﺳﺎل او – دوازده ﺳﺎﻟﻪ ﻳﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﺣـﺪود – ﻛـﻪ ﺑـﺮاي ارﺗﻜـﺎب
ﻗﺘﻞ ﺗﺤﺖ ﺗﻌﻘﻴﺐ اﺳﺖ .ﻫﻤﻴﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﻗﺎﺑﻞ ﺑﺤﺚ اﺳﺖ ﻛـﻪ آﻳـﺎ ﻛـﻮدﻛﻲ در آن ﺳـﻦ ﻣـﻲ ﺗﻮاﻧـﺪ
ﻣﺮﺗﻜﺐ ﻗﺘﻞ ﺷﻮد ﻳﺎ ﻧﻪ ،اﻣﺎ او ﻣﺴﻠﻤﺎً ﻳﻚ ﻧﻔﺮ را ﻛﺸﺘﻪ .و او را ﺑﺎ آن دﺧﺘﺮ دﻳﺪه اﻧﺪ .
" ﺣﺎﻻ ،دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ،ﺷﺎﻳﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻳﻜﻲ از اﻳﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺧﻮرد داﺷﺘﻪ اﻳﺪ و در ﺧﺒﺮ دادن ﺑـﻪ
ﭘﻠﻴﺲ درﺑﺎره ي آﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﻣﻴﺪاﻧﻴﺪ ﻛﻮﺗﺎﻫﻲ ﻛﺮده اﻳﺪ .اﻣﺎ اﮔﺮ ﺧﺼﻮﺻﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ ﭼـﻪ ﺷـﺪه
ﺧﺪﻣﺖ ﺑﺰرگ ﺗﺮي اﻧﺠﺎم داده اﻳﺪ .اﻃﻤﻴﻨﺎن ﻣﻲ دﻫﻢ ﻛﺎرﻫﺎ و ﻣﺮاﺣﻞ ﻗـﺎﻧﻮﻧﻲ را ﺳـﺮﻳﻊ و ﻛﺎﻣـﻞ
اﻧﺠﺎم ﻣﻲ دﻫﻢ ﺗﺎ ﻫﻴﭻ روزﻧﺎﻣﻪ ي ﻋﺎﻣﻪ ﭘﺴﻨﺪي ﻣﻮﺟﺐ ﺑﺪﻧﺎﻣﻲ ﺗـﺎن ﻧـﺸﻮد .ﻣﻴـﺪاﻧﻢ ﻛـﻪ دﻳـﺮوز
355
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
356
ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻢ .ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻋﻤﻞ دوﺑﺎره او را دﻳﺪه اﻳﺪ و ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﻴﮕﻔﺘﻴﺪ ،ﺧﻮدم
ﻛﺮده اﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﺮوز ﻧﺪاده اﻳﺪ او در اﻳﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻪ و ﭼﻪ ﻛﺮده .اﻳـﻦ ﻳـﻚ ﻣـﺴﺌﻠﻪ ي اﻣﻨﻴـﺖ ﻣﻠـﻲ
" ﺧﺐ ،ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎﻓﻲ اﺳﺖ .اﻳﻦ ﻛﺎرت ﻣﻦ اﺳﺖ ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ در ﺗﻤﺎس ﺑﺎﺷـﻴﺪ .
ﻧﺒﺎﻳﺪ زﻳﺎد ﻃﻮل اش ﺑﺪﻫﻴﻢ ؛ ﻣﻲ داﻧﻴﺪ ﻛﻪ ﻛﻤﻴﺘﻪ ي ﺑﻮدﺟﻪ ﻓﺮدا ﺗﺸﻜﻴﻞ ﻣﻲ ﺷﻮد .اﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﻣـﻲ
ﻳﻚ ﻛﺎرت ﺑﻪ اﻟﻴﻮر ﭘﻴﻦ داد و وﻗﺘﻲ دﻳﺪ دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﻫﻨﻮز دﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ،ﻳﻚ ﻛﺎرت
ﻫﻢ ﺑﺮاي او روي ﻧﻴﻤﻜﺖ ﮔﺬاﺷﺖ .دﻛﺘﺮ ﭘﻴﻦ در را ﺑﺮاي او ﺑﺎز ﻛﺮد .ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﻛﻼه ﭘﺎﻟﻤـﺎﻳﺶ را
وﻗﺘﻲ دﻛﺘﺮ ﭘﻴﻦ دوﺑﺎره در را ﺑﺴﺖ ﮔﻔﺖ " :ﻣﺮي ،دﻳﻮاﻧﻪ ﺷﺪه اي ؟ اﻳﻦ رﻓﺘﺎرت ﭼـﻪ ﻣﻌﻨـﻲ
دارد ؟ "
" ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻲ ؟ ﺗﻮﻛﻪ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﻴﺮ اﻳﻦ ﭘﻴﺮ ﻛﻔﺘﺎر ﻗﺮار ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ اي " .
" ﺗﻮ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻲ ﭼﻨﻴﻦ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎدي را رد ﻛﻨﻲ ! ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻲ اﻳﻦ ﭘﺮوژه اداﻣﻪ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ ﻳﺎ ﻧﻪ ؟ "
356
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
357
ﻣﺮي ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﮔﻔﺖ " :اﻳﻦ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎد ﻧﺒﻮد ،اوﻟﺘﻴﻤﺎﺗﻮم ﺑـﻮد .ﺑﺎﻳـﺪ ﻛـﺎري را ﻛـﻪ او ﻣـﻲ
ﮔﻮﻳﺪ ﺑﻜﻨﻴﻢ و ﮔﺮﻧﻪ ﭘﺮوژه ﺗﻌﻄﻴﻞ ﻣﻲ ﺷﻮد .اﻟﻴﻮر ،ﻣﺤﺾ رﺿﺎي ﺧﺪا ،آن ﻣﺰﺧﺮﻓﺎﺗﻲ ﻛﻪ راﺟـﻊ
ﺑﻪ اﻣﻨﻴﺖ ﻣﻠﻲ ﮔﻔﺖ – ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻲ اﻳﻦ ﻗﻀﻴﻪ ﺑﻪ ﻛﺠﺎ ﻣﺮﺑﻮط ﻣﻲ ﺷﻮد ؟ "
" ﺧﺐ ،ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﻣﻦ ﻗﻀﻴﻪ را واﺿﺢ ﺗﺮ از ﺗﻮ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻢ .اﮔﺮ ﺟﻮاب ات ﻣﻨﻔـﻲ ﺑﺎﺷـﺪ آﻧﻬـﺎ
اﻳﻨﺠﺎ را ﻧﻤﻲ ﺑﻨﺪﻧﺪ ،ﺑﻠﻜﻪ ﺧﻮدﺷﺎن ﻛﻨﺘﺮل اوﺿﺎع را در دﺳﺖ ﻣـﻲ ﮔﻴﺮﻧـﺪ .اﮔـﺮ آن ﻗـﺪر ﻛـﻪ او
ﮔﻔﺖ ﺑﻪ اﻳﻦ ﭘﺮوژه ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪﻧﺪ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻨﺪ اداﻣﻪ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ .اﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﻣﻌﻴﺎرﻫﺎي آﻧﻬﺎ " .
" اﻣﺎ ﻣﻌﻴﺎر ﻫﺎي آﻧﻬﺎ ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ ...ﻣﻨﻈﻮرم اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ،وزارت دﻓﺎع ،ﺧـﺪاي ﻣـﻦ .آﻧﻬـﺎ
ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻨﺪ راه ﺟﺪﻳﺪي ﺑﺮاي ﻛﺸﺘﻦ آدم ﻫﺎ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻨﺪ .ﺷﻨﻴﺪي ﻛﻪ راﺟﻊ ﺑﻪ آﮔﺎﻫﻲ ﭼﻪ ﮔﻔـﺖ :
ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻨﺪ از آن اﺳﺘﻔﺎده ي ﺑﺠﺎ ﻛﻨﺪ .ﻣﻦ در اﻳﻦ ﻣﻮرد اﺷﺘﺒﺎه ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻢ اﻟﻴﻮر ،ﻫﺮﮔﺰ " .
" آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ،ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﻛﺎرت را از دﺳﺖ ﻣﻲ دﻫﻲ .اﮔﺮ ﺑﻤﺎﻧﻲ ﺷـﺎﻳﺪ
ﺑﺘﻮاﻧﻲ ﺗﺤﻘﻴﻘﺎت را ﺑﻪ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﻬﺘﺮي ﻫﺪاﻳﺖ ﻛﻨﻲ .ﻫﻨﻮز دﺳـﺘﻲ در ﻛـﺎر ﺧـﻮاﻫﻲ داﺷـﺖ ! ﻫﻨـﻮز
دﻛﺘﺮ ﻣﺎﻟﻮن ﮔﻔﺖ " :اﻣﺎ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﻲ ﺑﻪ ﺣﺎل ﺗﻮ دارد ؟ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮدم رﻓﺘﻦ ات ﺑـﻪ ژﻧـﻮ ﻗﻄﻌـﻲ
357
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
358
اﻟﻴﻮر دﺳﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﻳﺶ ﻛﺸﻴﺪ و ﮔﻔﺖ " :ﺧﺐ ،ﻫﻨﻮز ﻗﻄﻌﻲ ﻧﺸﺪه .ﻗﺮار دادي اﻣﻀﺎ ﻧﺸﺪه و
آن ﻛﺎر ﻛﺎﻣﻼ ﻣﺘﻔﺎوت اﺳﺖ و ﺣﺎﻻ ﻛﻪ اﻳﻨﺠﺎ دارﻳﻢ ﺑﻪ ﻧﺘﺎﻳﺠﻲ ﻣﻲ رﺳﻴﻢ دل ام ﻧﻤﻲ آﻳﺪ ﺑـﺮوم .
"
" ﻣﻨﻈﻮرت ﭼﻴﺴﺖ ؟ "
" ﺧﺐ " ...دور آزﻣﺎﻳﺸﮕﺎه ﻗﺪم زد ،دﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﺎز ﻛﺮده ﺷﺎﻧﻪ ﺑـﺎﻻ اﻧـﺪاﺧﺖ و ﺳـﺮش را
ﺗﻜﺎن داد .ﺑﺎﻻﺧﺮه ﮔﻔﺖ " :ﺧﺐ ،اﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﺎ او ﺗﻤﺎس ﻧﮕﻴﺮي ،ﻣﻦ ﺗﻤـﺎس ﻣـﻲ ﮔﻴـﺮم " .ﻣـﺮي
" ﭼﺮا ﻫﺴﺘﻢ .ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺎده اﺳﺖ .ﻛﺎري را ﻛﻪ او ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﺑﻜﻦ ،ﺑﻮدﺟﻪ را ﺑﮕﻴﺮ .ﻣﻦ ﻣﻲ روم
،ﺗﻮﻣﺴﺌﻮل ﭘﺮوژه ﺑﺸﻮ .دﺳﺘﮕﺎه ﻫﺎي ﺧﻮب و ﺟﺪﻳﺪ ﺑﺮاﻳﺖ ﻣﻲ آورﻧﺪ .ده ﻫﺎ دﻛﺘﺮ زﻳﺮ دﺳـﺖ ات
358
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
359
ﻣـﻲ روم .ﺑـﻮي ﻛﺎر ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﻓﻜﺮ ﺧﻮﺑﻲ اﺳﺖ .اﻳﻦ ﻛﺎر را ﺑﻜﻦ ،اﻟﻴـﻮر .ﺑﻔﺮﻣـﺎ .اﻣـﺎ ﻣـﻦ
اﻣﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮه ي ﻣﺮي او را ﺳﺎﻛﺖ ﻛﺮد .ﻣﺮي روﭘﻮش ﺳـﻔﻴﺪش را در آورد و آن را روي در
آوﻳﺨﺖ ،ﭼﻨﺪ ﻛﺎﻏﺬ را در ﻛﻴﻔﻲ ﮔﺬاﺷﺖ و ﺑﺪون ﻳﻚ ﻛﻠﻤﻪ رﻓﺖ .ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜـﻪ رﻓـﺖ ،اﻟﻴـﻮر
*
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ،درﺳﺖ ﻗﺒﻞ از ﻧﻴﻤﻪ ﺷﺐ ،دﻛﺘﺮ ﻣـﺎﻟﻮن اﺗﻮﻣﺒﻴـﻞ اش را ﺑﻴـﺮون ﺳـﺎﺧﺘﻤﺎن
ﻋﻠﻮم ﭘﺎرك ﻛﺮد و از ورودي ﻛﻨﺎري وارد ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﺷﺪ .اﻣﺎ درﺳﺖ وﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺧﻮاﺳﺖ از ﭘﻠـﻪ ﻫـﺎ
ﺑﺎﻻ ﺑﺮود ،ﻣﺮدي از راﻫﺮوﻳﻲ دﻳﮕﺮ ﺑﻴﺮون آﻣﺪ و ﻣﺮي ﭼﻨﺎن ﺟﺎ ﺧﻮرد ﻛﻪ ﻧﺰدﻳﻚ ﺑﻮد ﻛﻴﻒ اش را
ﺑﺎ آن ﻫﻴﻜﻞ درﺷﺖ اش ﺳﺮ راه اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد وﭼﺸﻤﻬﺎﻳﺶ را ﺑﻪ زﺣﻤﺖ ﻣﻲ ﺷـﺪ از زﻳـﺮ ﻧﻘـﺎب
359
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
360
ﻣﺮي ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻧﻴﻤﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﻧﻴﻤﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪه ﮔﻔﺖ " :ﺑﻪ آزﻣﺎﻳﺸﮕﺎه ام ﻣﻲ روم .ﻣﻦ اﻳﻨﺠـﺎ ﻛـﺎر
" ﻛﺪام ﻧﮕﻬﺒﺎن ؟ ﻣﻦ اﻣﺮوز ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﺳﺎﻋﺖ ﺳﻪ از اﻳﻨﺠﺎ رﻓﺘﻢ و ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮل ﻓﻘـﻂ درﺑـﺎن
اﻳﻨﺠﺎ ﺑﻮد .ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ از ﺷﻤﺎ ﻛﺎرت ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺑﺨﻮاﻫﻢ .ﻛﻲ ﺷﻤﺎ را اﻳﻨﺠﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ؟ و ﭼﺮا ؟ "
ﻣﺮد ﻛﺎرﺗﻲ را ﺑﻪ او ﻧﺸﺎن داد ،ﺳﺮﻳﻊ ﺗﺮ از آﻧﻜﻪ ﺑﺘﻮاﻧـﺪ آن را ﺑﺨﻮاﻧـﺪ و ﮔﻔـﺖ " :اﻳـﻦ ﻛـﺎرت
ﻣﺮي ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ او ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮاه ﺑﻪ ﻛﻤﺮ دارد .ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﻳﻚ ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ ﺑﻮد .ﻧﻪ ،ﺣﺘﻤﺎً ﺧﻴﺎﻻﺗﻲ
ﺷﺪه ﺑﻮد .او ﺳﻮال ﻣﺮي راﺟﻮاب ﻧﺪاده ﺑﻮد .اﻣﺎ اﮔﺮ اﺻﺮار ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﻣﻤﻜـﻦ ﺑـﻮد ﻣـﺮد ﻣـﺸﻜﻮك
ﺷﻮد وﺣﺎﻻ ﻣﻬﻢ ﺗﺮﻳﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ وارد آزﻣﺎﻳﺸﮕﺎه ﺷﻮد .ﺑﺎ ﺧـﻮد ﮔﻔـﺖ :او را ﻣﺜـﻞ ﻳـﻚ
ﺳﮓ آرام ﻛﻦ .دﺳﺖ ﺗﻮي ﻛﻴﻒ اش ﻛﺮد و ﻛﻴﻒ ﭘﻮل اش را ﭘﻴﺪا ﻛﺮد .
ﻛﺎرﺗﻲ را ﻛﻪ ﺑﺮاي ورود ﺑﻪ ﭘﺎرﻛﻴﻨﮓ از آن اﺳﺘﻔﺎده ﻣﻲ ﻛﺮد ﻧﺸﺎن داد و ﮔﻔـﺖ " :اﻳـﻦ ﻛـﺎﻓﻲ
اﺳﺖ ؟ "
360
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
361
" ﻣﺸﻐﻮل ﻛﺎر روي ﻳﻚ آزﻣﺎﻳﺶ ﻫﺴﺘﻢ .ﻫﺮ از ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ را ﻛﻨﺘﺮل ﻛﻨﻢ " .
ﻣﺮد ﻇﺎﻫﺮاً دﻧﺒﺎل راﻫﻲ ﻣﻲ ﮔﺸﺖ ﺗﺎ ﺟﻠﻮي ورود او را ﺑﮕﻴﺮد ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﻓﻘﻂ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﺧﻮدي
ﻧﺸﺎن ﺑﺪﻫﺪ .ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺳﺮي ﺗﻜﺎن داد و ﻛﻨﺎر رﻓﺖ .ﻣﺮي از ﻛﻨﺎر او رد ﺷﺪ ،ﺑـﻪ او ﻟﺒﺨﻨـﺪي زد ،
وﻗﺘﻲ ﺑﻪ آزﻣﺎﻳﺸﮕﺎه رﺳﻴﺪ ﻫﻨﻮز داﺷﺖ ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ .آن ﺳـﺎﺧﺘﻤﺎن ﻏﻴـﺮ از ﻳـﻚ ﻗﻔـﻞ روي در و
ﻳﻚ درﺑﺎن ﭘﻴﺮ ﻫﻴﭻ ﻧﮕﻬﺒﺎن ﻳﺎ ﺣﻔﺎظ اﻣﻨﻴﺘﻲ دﻳﮕﺮي ﻧﺪاﺷﺖ وﻣﺮي ﻣﻲ داﻧﺴﺖ آن ﺗﻐﻴﻴﺮ ﭼﺮا ﺑـﻪ
وﺟﻮد آﻣﺪه اﺳﺖ .اﻣﺎ اﻳﻦ ﺑﺪان ﻣﻌﻨﺎ ﺑﻮد ﻛﻪ وﻗﺖ ﻛﻤﻲ داﺷﺖ ؛ ﺑﺎﻳﺪ زود ﻛﺎرش را اﻧﺠﺎم ﻣﻴـﺪاد ،
ﭼﻮن اﮔﺮ ﻣﻲ ﻓﻬﻤﻴﺪﻧﺪ ﭼﻜﺎر دارد ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ،دﻳﮕﺮ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺮﮔﺮدد.
در را ﭘﺸﺖ ﺳﺮش ﻗﻔﻞ ﻛﺮد و ﭘﺮده ﻛﺮﻛﺮه اي را ﺑﺴﺖ .ﻣﻮج ﻳﺎب را روﺷﻦ ﻛﺮد ،ﻳـﻚ ﻓﻼﭘـﻲ
دﻳﺴﻚ از ﺟﻴﺐ اش ﺑﻴﺮون آورد و آن را ﺗﻮي ﻛﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮي ﻛﻪ ﻏﺎر را ﻛﻨﺘﺮل ﻣﻲ ﻛﺮد ﮔﺬاﺷـﺖ .در
ﻋﺮض ﻳﻜﺪﻗﻴﻘﻪ ﺷﺮوع ﻛﺮد ﺑﻪ ﻛﺎر ﻛﺮدن ﺑﺎ اﻋﺪاد روي ﺻﻔﺤﻪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ،ﺑﻌﻀﻲ را ﺑﺎ ﻣﻨﻄﻖ رﻳﺎﺿﻲ ،
ﺑﻌﻀﻲ را ﺑﺎ ﺣﺪس و ﺑﻌﻀﻲ را ﺑﺎ ﻣﻨﻄﻖ رﻳﺎﺿﻲ ،ﺑﻌﻀﻲ را ﺑﺎ ﺣﺪس و ﺑﻌﻀﻲ را ﺑـﺎ ﺑﺮﻧﺎﻣـﻪ اي ﻛـﻪ
ﺗﻤﺎم ﻋﺼﺮ در ﺧﺎﻧﻪ روي آن ﻛﺎر ﻛﺮده ﺑﻮد ؛ و ﭘﻴﭽﻴﺪﮔﻲ ﻛﺎر او اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺳـﻪ ﺑﺨـﺶ را در
361
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
362
ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻣﻮ را از ﺟﻠﻮي ﺻﻮرت اش ﻛﻨﺎر زد و اﻟﻜﺘﺮود ﻫﺎ را روي ﺳـﺮ ﺧـﻮد ﻧـﺼﺐ ﻛـﺮد ،ﺑﻌـﺪ
اﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﻳﺶ را ﺧﻢ ﻛﺮد و ﺷﺮوع ﻛﺮد ﺑﻪ ﺗﺎﻳﭗ ﻛﺮدن .اﺣﺴﺎس ﺧﻮد آﮔﺎﻫﻲ داﺷﺖ .
ﺳﻼم .ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﻴﺴﺘﻢ دارم ﭼﻜﺎر ﻣﻲ ﻛﻨﻢ .ﺷﺎﻳﺪ دﻳﻮاﻧﻪ وار ﺑﺎﺷﺪ .
ﻛﻠﻤﺎت ﺧﻮدﺷﺎن ﺑﺎ ﻧﻈﻢ روي ﺻﻔﺤﻪ ﻧﻤﺎﻳﺎن ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﺎﻳـﻪ ﺗﻌﺠـﺐ او ﺷـﺪ .او از ﺑﺮﻧﺎﻣـﻪ
ﺗﺎﻳﭙﻲ ﺧﺎﺻﻲ اﺳﺘﻔﺎده ﻧﻤﻲ ﻛﺮد – در ﺣﻘﻴﻘـﺖ ﺳﻴـﺴﺘﻢ ﻋﺎﻣـﻞ را دور زده ﺑـﻮد -و ﻫـﺮ ﻗـﺎﻟﺒﻲ
ﻛﻠﻤﺎت را ﺑﻪ اﻳﻦ ﺷﻜﻞ ﺑﺮ ﺻﻔﺤﻪ ﻧﺸﺎن ﻣﻲ داد از او ﻧﺒﻮد .اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﻣﻮي ﭘـﺸﺖ ﮔـﺮدن اش
ﺳﻴﺦ ﺷﺪ و او از وﺿﻌﻴﺖ ﻛﻞ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن آﮔﺎه ﺷﺪ :راﻫﺮوﻫﺎ ﺗﺎرﻳـﻚ ،دﺳـﺘﮕﺎه ﻫـﺎ ﺑـﻼ اﺳـﺘﻔﺎده ،
ازﻣﺎﻳﺶ ﻫﺎي ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺧﻮد ﺑﻪ ﺧﻮد در ﺣﺎل اﻧﺠﺎم ،ﻛﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ در ﺣﺎل ﻧﻈﺎرت ﺑﺮ ﺑﺮﺧﻲ آزﻣﺎﻳﺶ ﻫﺎ
و ﺛﺒﺖ ﻧﺘﺎﻳﺞ ،دﺳﺘﮕﺎه ﺗﻬﻮﻳﻪ ﻣﺸﻐﻮل ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺑﺮداري و ﺗﻨﻈﻴﻢ رﻃﻮﺑـﺖ و دﻣـﺎي اﺗـﺎق ﻫـﺎ ،ﺗﻤـﺎم
ﻛﺎﻧﺎل ﻫﺎ .ﻟﻮﻟﻪ ﻫﺎ و ﻛﺎﺑﻞ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻟﻪ ي ﺷﺮﻳﺎن ﻫﺎ و اﻋﺼﺎب ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﺑﻮدﻧﺪ ﻫﺸﻴﺎر و ﺑﻴـﺪار
ﺳﻌﻲ دارم ﺑﺎ ﻛﻠﻤﺎت ﻫﻤﺎن ﻛﺎري را ﺑﻜﻨﻢ ﻛﻪ ﻗﺒﻼً ذﻫﻦ اﻧﺠﺎم ﻣﻲ دادم ،اﻣﺎ ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺣﺘﻲ
ﺟﻤﻠﻪ را ﺗﻤﺎم ﻛﻨﺪ ﻣﻜﺎن ﻧﻤﺎ ﻳﺎ ﻫﻤﺎن ﻛﺮﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ دﻳﮕﺮ ﺻﻔﺤﻪ رﻓﺖ وﻧﻮﺷﺖ :
362
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
363
اﺣﺴﺎس ﻛﺮد در ﻓﻀﺎﻳﻲ ﻗﺪم ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﻛﻪ آﻧﺠﺎ ﻧﺒﻮد .ﺗﻤﺎم وﺟﻮدش از ﺗﻌﺠﺐ ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ .ﭼﻨـﺪ
ﻟﺤﻈﻪ ﻃﻮل ﻛﺸﻴﺪ ﺗﺎ آرام ﺷﻮد ودوﺑﺎره ﺑﺘﻮاﻧﺪ اﻣﺘﺤﺎن ﻛﻨﺪ .وﻗﺘﻲ اﻳـﻦ ﻛـﺎر را ﻛـﺮد ،ﭘﺎﺳـﺦ ﻫـﺎ
ﺣﺘﻲ ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺳﻮال را ﺗﻤﺎم ﻛﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ روي ﺻﻔﺤﻪ ﻧﻤﺎﻳﺎن ﻣﻲ ﺷﺪ .
آﻳﺎ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻲ ؟
ﺑﻠﻪ .
ﺑﻠﻪ .
ﺑﻠﻪ .
آﺷﻜﺎرا .
ﺣﺮﻓﻲ ﻛﻪ اﻣﺮوز ﺻﺒﺢ ﺑﻪ اﻟﻴﻮر زدم ،ﻧﻈﺮم درﺑﺎره ي ﺗﻜﺎﻣﻞ اﻧﺴﺎن ،آﻳﺎ ...
363
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
364
ﻣﺮي ﻣﻜﺚ ﻛﺮد ،ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﻛﺸﻴﺪ ،ﺻﻨﺪﻟﻲ اش راﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﻫﻞ داد ،اﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﻳﺶ را ﺧـﻢ
و راﺳﺖ ﻛﺮد .ﺗﭙﺶ ﻗﻠﺐ اش را اﺣﺴﺎس ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﺮ اﻳﻦ دﻻﻟﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد ﻛـﻪ ﭼﻨـﻴﻦ
ارﺗﺒﺎﻃﻲ ﻏﻴﺮ ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ .ﺗﻤﺎم ﺗﺤﺼﻴﻼت اش ،ﺗﻤﺎم ﻋﺎدات ذﻫﻨﻲ اش ،ﺗﻤﺎم ﻣﻨﻄﻖ او ،ﻫﻤـﻪ
ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻳﻚ داﻧﺸﻤﻨﺪ ﻓﺮﻳﺎدي ﺧﺎﻣﻮش ﺳﺮ داده ﺑﻮدﻧﺪ :اﻳﻦ اﺷﺘﺒﺎه اﺳﺖ ! اﻳﻦ اﺗﻔـﺎق ﻧﻴﻔﺘـﺎده !
ﺗﻮ داري ﺧﻮاب ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ ! وﻟﻲ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ روي ﺻﻔﺤﻪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺑﻮد :ﺳﻮال ﻫﺎي او و ﺟـﻮاب ﻫـﺎﻳﻲ
ﺧﻮدش را ﺟﻤﻊ وﺟﻮر ﻛﺮد ودوﺑﺎره ﺗﺎﻳﭗ ﻛﺮد و دوﺑﺎره ﭘﺎﺳﺦ ﺑـﺪون ﻫـﻴﭻ ﻣﻜـﺚ ﻗﺎﺑـﻞ ﻓﻬﻤـﻲ
ﻧﻤﺎﻳﺎن ﻣﻲ ﺷﺪ .
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ .
364
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
365
ﺳﺮ ﻣﺮي ﻣﺎﻟﻮن زﻧﮓ زد .او ﻳﻚ ﻛﺎﺗﻮﻟﻴﻚ ﺑﺰرگ ﺷﺪه ﺑﻮد .ﻋﻼوه ﺑـﺮ آن – ﻫﻤـﺎن ﻃـﻮر ﻛـﻪ
ﻻﻳﺮا ﻛﺸﻒ ﻛﺮده ﺑﻮد ،او زﻣﺎﻧﻲ راﻫﺒﻪ ﺑﻮد .اﻣﺎ ﺣﺎﻻ اﻳﻤﺎﻧﻲ ﺑﺮاﻳﺶ ﺑﺎﻗﻲ ﻧﻤﺎﻧﺪه ﺑﻮد ،وﻟﻲ درﺑـﺎره
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﻣﻲ داﻧﺴﺖ .آﮔﻮﺳﺘﻴﻦ ﻗﺪﻳﺲ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد " :ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﺎم آﻳـﻴﻦ آﻧﻬﺎﺳـﺖ ،ﻧـﻪ
ﻣﺎﻫﻴﺖ ﺷﺎن .اﮔﺮ دﻧﺒﺎل ﻣﺎﻫﻴﺖ ﺷﺎن ﻫﺴﺘﻴﺪ ،روح اﺳﺖ ؛ اﮔﺮ دﻧﺒﺎل آﻳﻴﻦ ﺷﺎن ﻫﺴﺘﻴﺪ ،ﻓﺮﺷﺘﻪ
از ﺟﻨﺲ روح ﻫﺴﺘﻴﻢ ؛ ﺧﻮد ﻣﻀﻤﻮن ﻫﺴﺘﻴﻢ .ﻣﻀﻤﻮن و ﺗﺎرﻳﻜﻲ ﻳﻜﻲ اﻧﺪ .
ﺑﻠﻪ .
ﭼﺮا ؟
اﻧﺘﻘﺎم .
365
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
366
اﻧﺘﻘﺎم ﺑﺮاي ...اوه ! ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎي ﺷﻮرﺷﻲ ! ﺑﻌﺪ از ﺟﻨـﮓ آﺳـﻤﺎن ...ﻣـﺎﺟﺮاي ﺷـﻴﻄﺎن و ﺑـﺎغ
اﻣﺎ ﭼﺮا ؟
دﺳﺘﺎن اش را از ﺻﻔﺤﻪ ﻛﻠﻴﺪ ﺑﺮداﺷﺖ و ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ را ﻣﺎﻟﻴﺪ .وﻗﺘﻲ دوﺑﺎره ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ﻛﻠﻤـﺎت
ﻛﺠﺎ ؟
ﺑﻪ ﺟﺎده اي ﺑﻪ ﻧﺎم ﺳﺎﻧﺪرﻟﻨﺪ ﺑﺮو .در آﻧﺠﺎ ﭼﺎدري ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ .ﻧﮕﻬﺒﺎن را ﻓﺮﻳﺐ ﺑﺪه و وارد ﺷﻮ .
ﻣﻠﺰوﻣﺎت ﻳﻚ ﺳﻔﺮ ﻃﻮﻻﻧﻲ را ﺑﺮدار .از ﺗﻮ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ .اﺷﺒﺎح ﺗﻮ را ﻟﻤﺲ ﻧﺨﻮاﻫﻨﺪ ﻛﺮد .
در ﺗﻤﺎم ﻣﺪت ﻋﻤﺮ ﺑﺮاي اﻳﻦ ﺳﻔﺮ آﻣﺎده ﺷﺪه اي .ﻛﺎرت در اﻳﻨﺠﺎ ﺗﻤﺎم ﺷﺪه .آﺧـﺮﻳﻦ ﻛـﺎري
ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ در اﻳﻦ دﻧﻴﺎ اﻧﺠﺎم ﺑﺪﻫﻲ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﮕﺬاري دﺷﻤﻨﺎن ﻛﻨﺘﺮل را در دﺳﺖ ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ .اﻳـﻦ
366
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
367
ﻣﺮي ﻣﺎﻟﻮن ﺻﻨﺪﻟﻲ را ﻋﻘﺐ زد و از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ،ﻣﻲ ﻟﺮزﻳـﺪ .اﻧﮕـﺸﺖ ﻫـﺎﻳﺶ را ﺑـﻪ ﺷـﻘﻴﻘﻪ
ﻓﺸﺮد و دﻳﺪ ﻛﻪ ﻫﻨﻮز اﻟﻜﺘﺮودﻫﺎ روي ﭘﻮﺳﺖ او ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﻨﮓ آﻧﻬﺎ را ﺟﺪا ﻛـﺮد .ﺷـﺎﻳﺪ
ﺷﻚ داﺷﺖ ﻛﻪ ﭼﻜﺎر ﻛﺮده و ﺣﺘﻲ ﺑﻪ آﻧﭽﻪ روي ﺻﻔﺤﻪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻣﻲ دﻳﺪ ﺷﻚ داﺷﺖ ،اﻣﺎ در ﻧﻴﻢ
ﺳﺎﻋﺖ اﺧﻴﺮ ﺑﻪ ﻣﺮزي ﻓﺮاﺳﻮي ﺷﻚ و اﻳﻤﺎن رﺳﻴﺪه ﺑﻮد .اﺗﻔﺎﻗﻲ اﻓﺘﺎده و او را ﺗﻜﺎن داده ﺑﻮد .
ﻣﻮج ﻳﺎب و آﻣﭙﻠﻲ ﻓﺎﻳﺮ را ﺧﺎﻣﻮش ﻛﺮد .ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﻛﺪﻫﺎي اﻣﻨﻴﺘﻲ ﮔﺬﺷـﺖ و ﻫـﺎرد دﻳـﺴﻚ
ﻛﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ را ﭘﺎك ﻛﺮد ؛ ﺑﻌﺪ ارﺗﺒﺎط ﺑﻴﻦ ﻣﻮج ﻳﺎب و آﻣﭙﻠﻲ ﻓﺎﻳﺮ را ﻛﻪ روي ﻛﺎرﺗﻲ ﻣﺨـﺼﻮص ﺑـﻮد
ﻗﻄﻊ ﻛﺮد و ﻛﺎرت را روي ﻧﻴﻤﻜﺖ ﮔﺬاﺷﺖ و ﺑﺎ ﭘﺎﺷﻨﻪ ﻛﻔﺶ اش آن را ﺧﺮد ﻛـﺮد ،ﭼـﻮن ﺷـﻴﺌﻲ
ﺳﻨﮕﻴﻦ دﻳﮕﺮي در دﺳﺘﺮس ﻧﺒﻮد .ﺑﻌﺪ ﺳﻴﻢ ﻫﺎي ﺑﻴﻦ ﺳﭙﺮ اﻟﻜﺘﺮوﻣﻐﻨﺎﻃﻴﺴﻲ و ﻣﻮج ﻳﺎب را ﻗﻄﻊ
ﻛﺮد و ﻧﻘﺸﻪ ي ﺳﻴﻢ ﻛﺸﻲ دﺳﺘﮕﺎه ﻫﺎ را در ﻛﺸﻮي ﭘﺮوﻧﺪه ﻫﺎ ﭘﻴﺪا ﻛـﺮد .ﭼـﻪ ﻛـﺎر دﻳﮕـﺮي ﻣـﻲ
ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﻜﻨﺪ ؟ اﻃﻼﻋﺎت اﻟﻴﻮر ﭘﻴﻦ در ﻣﻮرد ﭘﺮوژه را ﻛﺎري ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺴﺖ ﺑﻜﻨﺪ ،اﻣـﺎ ﺳـﺨﺖ اﻓـﺰار
از ﻛﺸﻮﻳﻲ ﻛﺎﻏﺬ ﻫﺎﻳﻲ در آورد و ﺗﻮي ﻛﻴﻒ اش ﭼﭙﺎﻧـﺪ و ﺑـﺎﻻﺧﺮه ﭘﻮﺳـﺘﺮي را ﻛـﻪ ﺳـﻤﺒﻞ
ﻫﺎي ﻳﻲ ﭼﻴﻨﮓ روي آن ﺑﻮد از دﻳﻮار ﻛﻨﺪ وآن را ﺗﺎ ﻛﺮد و ﺗﻮي ﺟﻴﺐ اش ﮔﺬاﺷﺖ .ﺑﻌﺪ ﭼﺮاغ را
367
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
368
ﻧﮕﻬﺒﺎن ﭘﺎي ﭘﻠﻪ ﻫﺎ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد و داﺷﺖ ﺑﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد .وﻗﺘﻲ ﻣـﺮي ﭘـﺎﻳﻴﻦ آﻣـﺪ ،
ﺗﻠﻔﻦ را ﻛﻨﺎر ﮔﺬاﺷﺖ و ﺑﻲ ﺻﺪا او را ﺗﺎ ورودي ﻛﻨﺎري ﻫﻤﺮاﻫـﻲ ﻛـﺮد و در ﺣﻴﻨـﻲ ﻛـﻪ او ﺳـﻮار
*
ﻳﻜﺴﺎﻋﺖ و ﻧﻴﻢ ﺑﻌﺪ ﻣﺮي اﺗﻮﻣﺒﻴﻞ اش را در ﺟﺎده اي ﻧﺰدﻳﻚ ﺟﺎده ي ﺳﺎﻧﺪرﻟﻨﺪ ﭘﺎرك ﻛـﺮد .
آﻧﺠﺎ را از روي ﻧﻘﺸﻪ ي آﻛﺴﻔﻮرد ﭘﻴﺪا ﻛﺮده ﺑﻮد اﻳﻦ ﻗﺴﻤﺖ از ﺷـﻬﺮ را ﻧﻤـﻲ ﺷـﻨﺎﺧﺖ .ﺗـﺎ آن
ﻟﺤﻈﻪ دﭼﺎر ﻫﻴﺠﺎﻧﻲ ﻓﺮو ﺧﻮرده ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤـﺾ آﻧﻜـﻪ از اﺗﻮﻣﺒﻴـﻞ اش ﺑﻴـﺮون آﻣـﺪ وﺷـﺐ و
اﻃﺮاف اش را ﺧﻨﻚ و ﺳﺎﻛﺖ دﻳﺪ ،دﭼﺎر ﺗﺸﻮﻳﺶ ﺷﺪ .اﮔﺮ ﺧﻮاب ﻣﻲ دﻳﺪ ﭼﻪ ؟ ﺷـﺎﻳﺪ ﻫﻤـﻪ ي
ﺧﺐ ،ﺧﻴﻠﻲ دﻳﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﺨﻮاﻫﺪ ﻧﮕﺮان اﻳﻦ ﭼﻴﺰﻫـﺎ ﺑﺎﺷـﺪ .در ﮔﻴـﺮ ﺷـﺪه ﺑـﻮد .ﻛﻮﻟـﻪ
ﭘﺸﺘﻲ اي را ﻛﻪ ﻫﻨﮕﺎم اردو زدن در ﺳﻔﺮ ﺑﻪ اﺳﻜﺎﺗﻠﻨﺪ و ﻛﻮه ﻫﺎي آﻟﭗ ﺑﺎ ﺧﻮد ﺑﺮده ﺑﻮد ﺑﺮداﺷـﺖ
و ﭘﻴﺶ ﺧﻮد ﻓﻜﺮ ﻛﺮد ﻛﻪ ﻻاﻗﻞ ﻣﻲ داﻧﺪ ﭼﻄﻮر ﺑﺎﻳﺪ در ﺧﺎرج از ﺷﻬﺮ و ﺧﺎﻧﻪ زﻧﺪه ﺑﻤﺎﻧﺪ ؛ اﮔﺮﻫـﺮ
اﺗﻔﺎﻗﻲ ﻣﻲ اﻓﺘﺎد ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻓﺮار ﻛﻨﺪ ،ﺑﻪ ﻛﻮه و ﺗﭙﻪ ﺑﺰﻧﺪ ...
ﻣﺴﺨﺮه ﺑﻮد.
368
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
369
اﻣﺎ ﻛﻮﻟﻪ را ﺑﻪ ﭘﺸﺖ اش اﻧـﺪاﺧﺖ ،اﺗﻮﻣﺒﻴـﻞ را ﺗـﺮك ﻛـﺮد ،وارد ﺟـﺎده ي ﺑـﻦ ﺑـﺮي ﺷـﺪ و
اﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ ﭘﻴﭽﻴﺪ و آن درﺧﺘﺎن ﻋﺠﻴﺐ و ﺑﭽﻪ ﮔﻮﻧﻪ را ﻛﻪ وﻳﻞ ﻫﻢ دﻳـﺪه ﺑـﻮد دﻳـﺪ ،
داﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﻻاﻗﻞ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ واﻗﻌﻴﺖ دارد .زﻳـﺮ درﺧﺘـﺎن ،روي ﭼﻤـﻦ ،در ﺳـﻤﺖ دور از ﺟـﺎده
ﭼﺎدر ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﭼﺎدري ﻛﻮﭼﻚ ،ﭼﻬﺎر ﮔﻮش و ﻧﺎﻳﻠﻮﻧﻲ ﺑﻪ رﻧﮓ ﺳﺮخ و ﺳﻔﻴﺪ را دﻳﺪ ،از آن
ﺑﺮق ﻛﺎرﻫﺎ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎرﻧﺪﮔﻲ از آن اﺳﺘﻔﺎده ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ،و در ﻧﺰدﻳﻜﻲ آن ﻳﻚ واﻧﺖ اﺗﺎﻗﻜﺪار ﺳﻔﻴﺪ ﻛﻪ
ﻫﻴﭻ ﻧﺸﺎﻧﻪ اي ﻧﺪاﺷﺖ و ﺷﻴﺸﻪ ﻫﺎي آن ﺗﻴﺮه ﺷﺪه ﺑﻮد ﭘﺎرك ﻛﺮده ﺑﻮد .
ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮد ﺗﺮدﻳﺪ ﻧﻜﻨﺪ .ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﺎدر رﻓﺖ .وﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﻧﺰدﻳﻜـﻲ آن رﺳـﻴﺪ ،در ﻋﻘـﺐ
واﻧﺖ ﺑﺎز ﺷﺪ و ﻳﻚ ﭘﻠﻴﺲ ﺑﻴﺮون آﻣﺪ .ﺑﺪون ﻛﻼه ﺧﻴﻠﻲ ﺟﻮان ﺑﻪ ﻧﻈـﺮ ﻣـﻲ رﺳـﻴﺪ و ﻧـﻮر ﭼـﺮاغ
ﺧﻴﺎﺑﺎن از زﻳﺮ ﺑﺮگ ﻫﺎي اﻧﺒﻮه درﺧﺘﺎن ﺳﺒﺰ ﻛﺎﻣﻼ ﺑﺮ ﺻﻮرت اش ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ .
ﮔﻔﺖ " :ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﻛﺠﺎ دارﻳﺪ ﻣﻲ روﻳﺪ ،ﺧﺎﻧﻢ ؟ "
" ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻴﺪ ،ﺧﺎﻧﻢ .ﻣﻦ دﺳﺘﻮر دارم ﻧﮕﺬارم ﻛﺴﻲ ﺑﻪ آن ﻧﺰدﻳﻚ ﺷﻮد ".
ﻣﺮي ﮔﻔﺖ " :ﺧﻮب اﺳﺖ .ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ از اﻳﻦ ﻣﺤﻞ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .اﻣـﺎ ﻣـﻦ از اداره
ي ﻋﻠﻮم ﻓﻴﺰﻳﻚ ﻣﻲ آﻳﻢ – ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﻻﺗﺮوم از ﻣﻦ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﻳـﻚ ﺑﺮرﺳـﻲ ﻣﻘـﺪﻣﺎﺗﻲ اﻧﺠـﺎم
369
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
370
ﺑﺪﻫﻢ و ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺑﺮرﺳﻲ دﻗﻴﻖ اﻧﺠﺎم ﺷﻮد ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﮔﺰارش ﺑﺪﻫﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻤـﻴﻦ ﺣـﺎﻻ ﻛـﻪ ﻣـﺮدم
ﭘﻠﻴﺲ ﮔﻔﺖ " :ﺧﺐ ،ﺑﻠﻪ ،اﻣﺎ ﭼﻴﺰي ﻫﻤﺮاه دارﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺸﺎن ﺑﺪﻫﺪ ﺷﻤﺎ ﻛﻲ ﻫﺴﺘﻴﺪ ؟ "
" اوه ،ﺑﻠﻪ . " .ﻛﻮﻟﻪ ﭘـﺸﺘﻲ اش ﭘـﺎﻳﻴﻦ آورد ﺗـﺎ ﻛﻴـﻒ ﭘـﻮل اش را ﺑﻴـﺮون ﺑﻴـﺎورد .از ﺑـﻴﻦ
ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ از ﻛﺸﻮي آزﻣﺎﻳﺸﮕﺎه ﺑﺮداﺷﺘﻪ ﺑﻮد ﻳﻚ ﻛﺎرت ﺗﺎرﻳﺦ ﮔﺬﺷﺘﻪ ي ﻛﺘﺎﺑﺨﺎﻧـﻪ ﻣﺘﻌﻠـﻖ ﺑـﻪ
اﻟﻴﻮر ﭘﻴﻦ ﺑﻮد .ﺑﺎ ﭘﺎﻧﺰده دﻗﻴﻘﻪ ﻛﺎر در آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ اش و اﺳـﺘﻔﺎده از ﻋﻜـﺲ ﮔﺬرﻧﺎﻣـﻪ اش ﻛـﺎرﺗﻲ
درﺳﺖ ﻛﺮده ﺑﻮد ﻛﻪ اﻣﻴﺪ داﺷﺖ واﻗﻌﻲ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ .ﭘﻠﻴﺲ ﻛﺎرت ﻧﺎﻳﻠﻦ ﻛﺸﻴﺪه را ﮔﺮﻓـﺖ و ﺑـﺎ
ﮔﻔﺖ " :دﻛﺘﺮ اﻟﻴﻮ ﭘﻴﻦ .ﺷﻤﺎ ﻛﺴﻲ ﺑﻪ اﺳﻢ دﻛﺘﺮ ﻣﺮي ﻣﺎﻟﻮن را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻴﺪ ؟ "
" در ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮي رﺧﺘﺨﻮاب ،اﻟﺒﺘﻪ اﮔﺮ ﻋﻘﻞ اش ﺳﺮ ﺟﺎﻳﺶ ﺑﺎﺷﺪ .ﭼﺮا ؟ "
" ﺧﺐ ،ﻣﻲ داﻧﻢ ﻛﻪ ﻛﺎر او در ﻣﻮﺳﺴﻪ ي ﺷﻤﺎ ﺗﻤﺎم ﺷﺪه و اﺟﺎزه ﻧﺪارد وارد اﻳﻨﺠﺎ ﺷـﻮد .در
ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻣﺎ دﺳﺘﻮر دارﻳﻢ اﮔﺮ ﺧﻮاﺳﺖ وارد ﺷﻮد او را دﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﻨﻴﻢ .و ﺑﺎ دﻳﺪن ﻳﻚ زن ،ﻃﺒﻴﻌﺘﺎ
ً ﻓﻜﺮ ﻛﺮدم ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ او ﺑﺎﺷﺪ ،ﻣﻨﻈﻮرم را ﻛﻪ ﻣﻲ داﻧﻴﺪ .ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ،دﻛﺘﺮ ﭘﻴﻦ .
370
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
371
آن را ﭘﺲ داد و ﮔﻔﺖ " :ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ درﺳﺖ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ آﻳﺪ " .ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻋﺼﺒﻲ اداﻣﻪ داد
ﻣﺮي ﮔﻔﺖ " :ﺧﺐ ،ﺧﻮدم ﻧﺪﻳﺪه ام .ﺑﺮاي ﻫﻤﻴﻦ اﻳﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ " .
" ﺣﺘﻤﺎً ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر اﺳﺖ .ﺑﻔﺮﻣﺎﻳﻴﺪ دﻛﺘﺮ ﭘﻴﻦ " .
ﺑﻌﺪ ﻛﻨﺎر رﻓﺖ و ﮔﺬاﺷﺖ ﺗﺎ او زﺑﺎﻧﻪ ي ﺟﻠﻮي ﭼﺎدر را ﺑـﺎز ﻛﻨـﺪ .ﻣـﺮي اﻣﻴـﺪوار ﺑـﻮد ﭘﻠـﻴﺲ
ﻟﺮزش دﺳﺖ او را ﻧﺒﻴﻨﺪ .در ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻛﻮﻟﻪ را ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﻣـﻲ ﻓـﺸﺮد وارد ﭼـﺎدر ﺷـﺪ .ﻧﮕﻬﺒـﺎن را
ﻓﺮﻳﺐ ﺑﺪه – ﺧﺐ ،اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻛﺮده ﺑﻮد ؛ اﻣﺎ ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ در درون ﭼﺎدر ﭼﻪ ﭼﻴﺰي اﻧﺘﻈﺎرش را
ﻣﻲ ﺷﻜﺪ .اﻧﺘﻈﺎر داﺷﺖ ﺑﺎ ﻳﻚ ﺣﻔﺎري ﺑﺎﺳﺘﺎن ﺷﻨﺎﺳﻲ ،ﻳﻚ ﺟﺴﺪ ﻳﺎ ﻳﻚ ﺷﻬﺎب ﺳـﻨﮓ ﻣﻮاﺟـﻪ
ﺷﻮد .اﻣﺎ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ در زﻧﺪﮔﻲ ﻳﺎ روﻳﺎﻫﺎﻳﺶ او را ﺑﺮاي ﻣﻮاﺟﻬﻪ ﺑﺎ آن ﻣﺮﺑﻌﻲ ﻛﻪ در ﻫﻮا ﺑﻮد آﻣـﺎده
ﻧﻜﺮده ﺑﻮد و آن ﺷﻬﺮ ﺧﺎﻣﻮﺷﻲ ﻛﻪ ﻛﻨﺎر درﻳﺎ ﺑﻮد و ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﻦ از درﻳﭽﻪ ي ﻣﺮﺑﻌﻲ وارد آن ﺷﺪ .
371
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
372
ﻓﺼﻞ ﺳﻴﺰدﻫﻢ
اﻳﺰاﻫﺘﺮ
ﻫﻤﺎن ﻛﻪ ﻣﺎه ﺑﺎﻻ آﻣﺪ ،ﺟﺎدوﮔﺮ ﻫﺎ ﺷﺮوع ﻛﺮدﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺪاواي زﺧﻢ وﻳﻞ .
او را ﺑﻴﺪار ﻛﺮدﻧﺪ و از او ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﭼﺎﻗﻮ را روي زﻣﻴﻦ ﺑﮕﺬارد ﺗﺎ ﻧﻮر ﺳﺘﺎره ﻫـﺎ ﺑـﺮ آن ﺑﺘﺎﺑـﺪ .
ﻻﻳﺮا ﻧﺰدﻳﻚ آﻧﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و داﺷﺖ ﻗﺪري ﮔﻴﺎﻫﺎن داروﻳـﻲ را در آب ﺟﻮﺷـﺎﻧﻲ ﻛـﻪ در دﻳﮕـﻲ
روي آﺗﺶ ﺑﻮد ﻫﻢ ﻣﻲ زد و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺟﺎدوﮔﺮان دﺳﺖ ﻣﻲ زدﻧﺪ و ﭘـﺎ ﻣـﻲ ﻛﻮﻓﺘﻨـﺪ و ﻓﺮﻳـﺎد
ﻫﺎﻳﻲ ﻣﻮزون ﺳﺮ داده ﺑﻮدﻧﺪ ،ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ روي ﭼﺎﻗﻮ ﺧﻢ ﺷﺪ و ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﺑﻠﻨﺪ و ﺧﺸﻚ ﺧﻮاﻧﺪ :
372
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
373
ﺧﻨﺠﺮ ﻛﻮﭼﻚ ،ﻣﺎدرت ﺗﻮ را ﻓﺮا ﻣﻲ ﺧﻮاﻧﺪ از دل زﻣﻴﻦ ،از ﻋﻤﻴﻖ ﺗﺮﻳﻦ ﻣﻌﺎدن و ﻏﺎر ﻫﺎ ،
ﮔﻮش ﻛﻦ ! "
ﺑﻌﺪ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ دوﺑﺎره ﭘﺎ ﺑﺮ زﻣﻴﻦ ﻛﻮﻓﺖ و ﻫﻤﺮاه ﺟﺎدوﮔﺮان دﻳﮕـﺮ دﺳـﺖ زد ،ﻟﺮزﺷـﻲ در
ﮔﻠﻮﻳﺶ اﻳﺠﺎد ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﺗﺎ ﻓﺮﻳﺎدي وﺣﺸﻴﺎﻧﻪ در آن ﺷـﻜﻞ ﺑﮕﻴـﺮد و ﻫﻤﭽـﻮن ﭼﻨﮕﻜـﻲ ﻫـﻮا را
ﺑﺸﻜﺎﻓﺪ .وﻳﻞ ﻛﻪ وﺳﻂ آﻧﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد ﺳﺮﻣﺎﻳﻲ را در ﺳﺘﻮن ﻓﻘﺮات اش اﺣﺴﺎس ﻛﺮد .
ﺑﻌﺪ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ رو ﻛﺮد ﺑﻪ وﻳﻞ و دﺳﺖ ﻣﺠﺮوح او را در دودﺳـﺖ ﺧـﻮد ﮔﺮﻓـﺖ .اﻳـﻦ ﺑـﺎر
وﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺧﻮاﻧﺪ ،وﻳﻞ ﺑﻪ ﺧﻮد ﻟﺮزﻳﺪ ،ﺻﺪاي رﺳﺎ و ﺻﺎف ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭼﻪ ﺟﺪي و ﭼـﺸﻤﺎن اش ﭼـﻪ
درﺧﺸﺎن ﺑﻮد ؛ اﻣﺎ وﻳﻞ ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد ﺗﺎ ﺟﺎدو ﻛﺎر ﺧﻮدش را ﺑﻜﻨﺪ .
373
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
374
وﻳﻞ ﺑﻪ ﻧﻈﺮش آﻣﺪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ اﺣﺴﺎس ﻛﻨﺪ ﺗﻤﺎم ﺳﻠﻮل ﻫﺎي ﺑﺪن اش ﺑﻪ دﺳﺘﻮر ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﺎﺳـﺦ
ﻣﻲ دﻫﻨﺪ ،او ﻫﻢ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﭘﻴﻮﺳﺖ و از ﺧﻮن روان ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ اﻃﺎﻋﺖ ﻛﻨﺪ .
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ دﺳﺖ او را ﭘﺎﻳﻴﻦ آورد و رو ﻛﺮد ﺑﻪ دﻳﮓ ﻛﻮﭼﻚ ﻓﻠﺰي ﻛﻪ روي آﺗﺶ ﺑـﻮد .ﺑﺨـﺎري
ﻏﻠﻴﻆ از آن ﺑﻪ ﻫﻮا ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻮد و وﻳﻞ ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺎﻳﻊ درون دﻳﮓ دارد ﺑﻪ ﺷﺪت ﻣﻲ ﺟﻮﺷﺪ .
374
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
375
ﺑﻌﺪ ﺟﺎدوﮔﺮ ﭼﺎﻗﻮي ﺧﻮد را ﺑﻴﺮون آورد و ﻗﻠﻤﻪ اي از ﮔﻴﺎه ﺗﻮﺳﻜﺎ ﺑـﻪ درازاي آن ﺑﺮﻳـﺪ .ﺟـﺎي
ﺳﻔﻴﺪ ﺑﺮﻳﺪﮔﻲ زﻳﺮ ﻧﻮر ﻣﺎه ﻣﻲ درﺧﺸﻴﺪ .ﻗﺪري از ﻣﺎﻳﻊ ﺑﺨﺎر دار را روي ﺑﺮﻳﺪﮔﻲ رﻳﺨﺖ و ﺳﭙﺲ
وﻳﻞ ﺻﺪاي ﻧﻔﺲ زدن ﻻﻳﺮا را ﻣﻲ ﺷﻨﻴﺪ ،ﺑﺮﮔﺸﺖ و دﻳـﺪ ﺟـﺎدوﮔﺮي دﻳﮕـﺮ ﺧﺮﮔﻮﺷـﻲ را در
دﺳﺘﺎن ﺧﺸﻦ اش ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻛﻪ ﻣﺪام وول ﻣﻲ ﺧﻮرد و ﺗﻘﻼ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﺣﻴﻮان ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﻲ زد و ﺑﺎ
ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ وﺣﺸﺖ زده ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﻟﮕﺪ ﻣﻲ ﭘﺮاﻧﺪ ،اﻣﺎ دﺳﺘﺎن ﺟﺎدوﮔﺮ ﺑـﻲ ﺗـﺮﺣﻢ ﺑـﻮد .ﺑـﺎ ﻳـﻚ
دﺳﺖ ﭘﺎﻫﺎي ﺟﻠﻮ و ﺑﺎ دﺳﺖ دﻳﮕﺮ ﭘﺎﻫﺎي ﻋﻘﺐ ﺧﺮﮔﻮش وﺣﺸﺖ زده را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﺷﻜﻢ ﻟـﺮزان
ﭼﺎﻗﻮي ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ روي ﺷﻜﻢ ﺧﺮﮔﻮش ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد .وﻳﻞ اﺣـﺴﺎس ﻛـﺮد ﺳـﺮ ﺧـﻮدش
دارد ﮔﻴﺞ ﻣﻲ رود و ﻻﻳﺮا ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن را ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮر ﻫﻤﺪردي ﺑﻪ ﺷﻜﻞ ﺧﺮﮔﻮش در آﻣـﺪه ﺑـﻮد
ﻋﻘﺐ ﻛﺸﻴﺪ ،اﻣﺎ ﭘﻦ در دﺳﺘﺎن او ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ و ﺗﻘﻼ ﻣﻲ ﻛﺮد ﺧﺮﮔﻮش واﻗﻌـﻲ ﺑـﻲ ﺣﺮﻛـﺖ ﺷـﺪ ،
375
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
376
اﻣﺎ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﻗﺪري دﻳﮕﺮ از ﻣﻌﺠﻮن را ﻗﻄﺮه ﻗﻄﺮه روي زﺧﻢ ﺑﺎز رﻳﺨﺖ و ﺑﻌﺪ ﺑﺎ اﻧﮕـﺸﺘﺎن اش
ﺳﺮ زﺧﻢ را ﺑﻪ ﻫﻢ آورد و ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﻧﻴﻦ ﺧﺮﮔﻮش را آن ﻗﺪر ﻣﺎﻟﻴﺪ ﺗﺎ آﻧﻜﻪ زﺧﻢ از ﺑﻴﻦ رﻓﺖ .
ﺟﺎدوﮔﺮي ﻛﻪ ﺧﺮﮔﻮش را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد آن را آرام روي زﻣﻴﻦ ﮔﺬاﺷﺖ ،ﺣﻴﻮان ﺑـﻪ ﺧـﻮد ﻟﺮزﻳـﺪ
ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺗﺎ ﭘﻬﻠﻮي ﺧﻮد را ﺑﻠﻴﺴﺪ ،ﮔﻮش ﻫﺎﻳﺶ را ﺗﻜﺎن داد و ﺑﻪ ﻋﻠﻔﻲ ﺗﻨﻬـﺎ دﻧـﺪان زد .ﻧﺎﮔﻬـﺎن
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﻠﻘﻪ ي ﺟﺎدوﮔﺮان در اﻃﺮاف ﺧﻮد ﺷﺪ و ﻣﺜﻞ ﺗﻴﺮ ﻓﺮار ﻛﺮد ،دوﺑﺎره ﺳﺎﻟﻢ ﺷﺪه ﺑـﻮد ،ﺑـﻪ
ﻻﻳﺮا ﻛﻪ داﺷﺖ ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن را آرام ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﺑﻪ وﻳﻞ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و دﻳﺪ ﻛﻪ او ﻣﻌﻨﺎي اﻳﻦ ﻣﺮاﺳﻢ
را ﻣﻲ داﻧﺪ :دارو آﻣﺎده ﺷﺪه ﺑﻮد .او دﺳﺖ اش را دراز ﻛﺮد و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﻣﻌﺠﻮن ﺑﺨﺎر
آﻟﻮدي را روي ﺟﺮاﺣﺎت ﻣﻲ رﻳﺨﺖ ،وﻳﻞ رو ﺑﺮ ﮔﺮداﻧﺪ و ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﻧﻔﺲ ﻫﺎﻳﻲ ﺗﻨﺪ و ﺗﻴـﺰ ﻛـﺸﻴﺪ ،
وﻗﺘﻲ ﺟﺮاﺣﺖ ﻛﺎﻣﻼ ً آﻏﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﺠﻮن ﺷﺪ ،ﺟﺎدوﮔﺮ ﻗﺪري از ﮔﻴﺎﻫﺎن داروﻳﻲ ﺧـﻴﺲ را روي
آن ﻓﺸﺮد و ان را ﺑﺎ ﻳﻚ رﺷﺘﻪ اﺑﺮﻳﺸﻢ ﻣﺤﻜﻢ ﺑﺴﺖ .و ﻛﺎر اﻧﺠﺎم ﺷﺪ ؛ ﻃﻠﺴﻢ ﻛﺎﻣﻞ ﺷﺪ .
وﻳﻞ ﺑﻘﻴﻪ ي ﺷﺐ را ﺑﻪ ﺧﻮاﺑﻲ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﻓﺮو رﻓﺖ ،اﻣﺎ روي او ﺑـﺮگ ﻛﭙـﻪ ﻛﺮدﻧـﺪ و ﻻﻳـﺮا ﻫـﻢ
ﭘﺸﺖ او ﻛﺰ ﻛﺮده و ﺧﻮاﺑﻴﺪ .ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺷﺪ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ دوﺑﺎره زﺧﻢ او را ﻣﺮﻫﻢ ﮔﺬاﺷﺖ و وﻳـﻞ ﺳـﻌﻲ
376
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
377
ﻛﺮد از ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮه ي او ﺑﺨﻮاﻧﺪ ﻛﻪ اﻳﺎ زﺧﻢ اش ﺑﻬﺒﻮد ﺧﻮاﻫﺪ ﻳﺎﻓﺖ ﻳﺎ ﻧﻪ ،اﻣﺎ ﭼﻬﺮه ي او آرام و
ﺑﻌﺪ از ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺟﺎدوﮔﺮ ﻫﺎ ﻗﺒﻮل ﻛﺮده اﻧﺪ از آﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺑﻪ اﻳـﻦ دﻧﻴـﺎ
آﻣﺪه اﻧﺪ ﺗﺎ ﻻﻳﺮا را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻨﺪ و ﻣﺮاﻗﺐ او ﺑﺎﺷﻨﺪ ،ﺣﺎﻻ ﺣﺎﺿﺮﻧﺪ در ﻫﺮ ﻛﺎري ﻛـﻪ او ﻣـﻲ ﺧﻮاﻫـﺪ
ﺑﻜﻨﺪ ﻛﻤﻚ اش ﻛﻨﻨﺪ :ﻳﻌﻨﻲ ﺑﻪ وﻳﻞ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﭘﺪرش ﺑﺮﺳﺪ .
ﭘﺲ ﻫﻤﻪ راﻫﻲ ﺷﺪﻧﺪ ؛ و ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺴﻴﺮ آرام ﺑﻮد .ﻻﻳﺮا ﺑﺮاي ﺷﺮوع ﺑﺎ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﻣﺸﻮرت ﻛـﺮد ،
اﻣﺎ ﺑﺎ ﻧﮕﺮاﻧﻲ ،و ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻛﻮه ﻫﺎي دور ﻛﻪ در آﻧﺴﻮي ﺧﻠﻴﺞ ﺑﺰرگ دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ
ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺘﻨﺪ ﺧﻂ ﺳﺎﺣﻠﻲ ﭼﻪ ﻗﻮﺳـﻲ ﺑﺮوﻧﺪ .ﻫﺮ ﮔﺰ ﭼﻨﻴﻦ ﺑﺎﻻي ﺷﻬﺮ ﻗﺮار ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ،
دارد و ﺣﺎﻻ ﻛﻮه ﻫﺎ زﻳﺮ ﺧﻂ دﻳﺪﺷﺎن ﻗﺮار داﺷﺘﻨﺪ ؛ اﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﻛﻪ درﺧﺖ ﻫﺎ ﻛﻢ ﭘﺸﺖ ﻣﻲ ﺷـﺪ ﻳـﺎ
ﻣﻲ ﺷﺪ ،ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﻪ درﻳﺎي ﺳﺎﻛﺖ و آﺑـﻲ و ﻛـﻮه وﻗﺘﻲ ﺷﻴﺒﻲ در زﻳﺮ ﭘﺎﻳﺸﺎن ﮔﺴﺘﺮده
ﻫﺎي آﺑﻲ و ﺳﺮ ﺑﻪ ﻓﻠﻚ ﻛﺸﻴﺪه ي وراي آن ﭼﺸﻢ ﺑﺪوزﻧﺪ ﻛﻪ ﻗﺼﺪ آﻧﻬﺎ ﺑﻮد .ﻣﺴﻴﺮي ﻃﻮﻻﻧﻲ ﺑـﻪ
ﺑﻪ ﻧﺪرت ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .ﻻﻳﺮا ﻣﺸﻐﻮل ﺗﻤﺎﺷﺎي زﻧﺪﮔﻲ ﺟﺎري در ﺟﻨﮕﻞ ﺑـﻮد .ﻳـﻚ ﺑـﺎر
وﻗﺘﻲ در راه ﺑﻪ ﮔﻮزﻧﻲ ﺟﻮان رﺳﻴﺪﻧﺪ و ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﺗﺎ ﻛﺠﺎ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ ﺑـﻪ او ﻧﺰدﻳـﻚ ﺷـﻮﻧﺪ ،
377
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
378
ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﮔﻔﺖ " :ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻴﻢ ﺑﺎ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﻣﺸﻮرت ﻛﻨﻴﻢ .ﻗﻮل ﻛﻪ ﻧﺪاده ﺑﻮدﻳﻢ .ﻣﻴﺘﻮاﻧـﺴﺘﻴﻢ
ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ را درﺑﺎره ي او ﺑﺪاﻧﻴﻢ .اﻳﻦ ﻛﺎر را ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮدش ﻣﻲ ﻛﺮدﻳﻢ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮدﻣﺎن " .
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :ﺣﻤﺎﻗﺖ ﻧﻜﻦ .اﮔﺮ ﻛﺮده ﺑﻮدﻳﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﻮد ،ﭼﻮن او اﻳﻦ را ﻧﺨﻮاﺳﺘﻪ
" ﻳﻚ ﺑﺎر ﻫﻢ ﻣﻦ .ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺗﻮ ﺣﺮﻳﺺ و ﻓﻀﻮل ﻫﺴﺘﻲ و ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫـﺸﺪار ﺑـﺪﻫﻢ
ﻛﻪ ﻛﺎر اﺷﺘﺒﺎﻫﻲ ﻧﻜﻨﻲ .ﻣﺜﻞ وﻗﺘﻲ ﻛﻪ در اﺗﺎق ﺧﻠـﻮت ﻛـﺎﻟﺞ ﺟـﺮدن ﺑـﻮدﻳﻢ .ﻣـﻦ ﻫﺮﮔـﺰ ﻧﻤـﻲ
" اﮔﺮ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻳﻢ ،ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ اﻳﻦ اﺗﻔﺎق ﻫﺎ ﻣﻲ اﻓﺘﺎد ؟ "
ﻣﻲ ﺷﺪ " . " ﻧﻪ .ﭼﻮن ﻣﺪﻳﺮ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ را ﻣﺴﻤﻮم ﻛﺮده ﺑﻮد و ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﺗﻤﺎم
" آره ،ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ...ﺣﺎﻻ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ ﭘﺪر وﻳﻞ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ اﺳﺖ ؟ و ﭼﺮا اﻳﻦ ﻗﺪر ﻣﻬﻢ اﺳـﺖ ؟
"
" ﻣﻨﻈﻮر ﻣﻦ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻮد ! ﻣﻴﺘﻮاﻧﺴﺘﻴﻢ در ﻳﻚ ﻟﺤﻈﻪ اﻳﻦ را ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ ! "
ﻻﻳﺮا ﻣﺸﺘﺎق ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ رﺳﻴﺪ .ﮔﻔﺖ " :ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺎﻳﺪ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻣﻲ ﻛﺮدم ،اﻣﺎ ﻓﻜﺮ ﻛـﻨﻢ دارم
378
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
379
" ﺷﺎﻳﺪ ﺗﻮ ﻋﻮض ﻧﺸﺪه اي ...آﻫﺎي ﭘﻦ ،وﻗﺘﻲ ﻣﻦ ﻋﻮض ﺷﺪم ﺗـﻮ دﻳﮕـﺮ ﻧﻤـﻲ ﺗـﻮاﻧﻲ ﺗﻐﻴﻴـﺮ
" ﻧﻪ ،اﻣﺎ اﺣﺴﺎس ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻲ ﻗﺮار اﺳﺖ ﭼﻪ ﺷﻜﻠﻲ ﺑﻤﺎﻧﻲ ؟ "
" ﺗﻮ دﻟﺨﻮر ﺷﺪه اي ،ﭼﻮن ﻛﺎري را ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻲ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻢ " .
ﭘﻦ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ ﺧﻮك ﺷﺪ و ﺧﺮ ﺧﺮ و ﻏﺮ ﻏﺮ ﻛﺮد ﺗﺎ ﻻﻳﺮا ﺑـﻪ او ﺧﻨﺪﻳـﺪ ،ﺑﻌـﺪ ﺳـﻨﺠﺎب ﺷـﺪ و
ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﮔﻔﺖ " :ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ ﭘﺪرش ﻛﻴﺴﺖ ؟ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ ﻛﺴﻲ ﺑﺎﺷـﺪ ﻛـﻪ ﻗـﺒﻼً او را
" ﺷﺎﻳﺪ .اﻣﺎ ﻇﺎﻫﺮاً آدم ﻣﻬﻤﻲ اﺳﺖ ،ﺑﻪ اﻫﻤﻴﺖ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ .اﻳﻦ ﻃﻮر ﻓﻜـﺮ ﻣـﻲ ﻛـﻨﻢ و ﻣـﻲ
ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن اﺷﺎره ﻛﺮد " .اﻳﻦ را ﻧﻤﻴﺪاﻧﻴﻢ .ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ ﻣﻬﻢ اﺳﺖ ،اﻣﺎ ﻧﻤﻲ داﻧﻴﻢ .ﻣﺎ ﻓﻘـﻂ
ﺑﻪ اﻳﻦ دﻟﻴﻞ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ دﻧﺒﺎل ﻏﺒﺎر ﺑﮕﺮدﻳﻢ ﭼﻮن راﺟﺮ ﻣﺮد " .
379
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
380
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﺣﺮارت ﮔﻔﺖ " :ﻣﻲ داﻧﻴﻢ ﻛﻪ ﻣﻬﻢ اﺳﺖ ! " ﺣﺘﻲ ﭘﺎ ﺑﺮ زﻣـﻴﻦ ﻛﻮﻓـﺖ " .ﺟﺎدوﮔﺮﻫـﺎ
ﻫﻢ ﻣﻲ داﻧﻨﺪ .اﻳﻦ ﻫﻤﻪ راه را آﻣﺪه اﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺎ را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻨﺪ و ﻣﺮاﻗﺐ و راﻫﻨﻤﺎي ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻨﺪ ! ﻣﺎ ﻫﻢ
ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ وﻳﻞ در ﭘﻴﺪا ﻛﺮدن ﭘﺪرش ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻴﻢ .ﻣﻬﻢ اﺳﺖ .ﺧﻮدت ﻫﻢ اﻳﻦ را ﻣﻲ داﻧﻲ ،و ﮔﺮﻧﻪ
وﻗﺘﻲ ﻣﺠﺮوح ﺷﺪ او را ﻧﻤﻲ ﻟﻴﺴﻴﺪي .راﺳﺘﻲ ﭼﺮا آن ﻛﺎر را ﻛﺮدي ؟ ﺣﺘﻲ از ﻣﻦ اﺟﺎزه ﻧﮕﺮﻓﺘـﻲ
" اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻛﺮدم ﭼﻮن او ﺷﻴﺘﺎن ﻧﺪاﺷﺖ و ﺑﻪ ﻳﻚ ﺷﻴﺘﺎن اﺣﺘﻴﺎج داﺷﺖ .و ﺗﻮ اﮔﺮ ﺑﻪ اﻧـﺪازه
ي ﻧﺼﻒ آن ﭼﻴﺰي ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ ﻣﻲ دﻳﺪي اﻳﻦ را ﻓﻬﻤﻴﺪه ﺑﻮدي " .
ﺑﻌﺪ ﺗﻮﻗﻒ ﻛﺮدﻧﺪ ،ﭼﻮن ﺑﻪ وﻳﻞ ﻛﻪ روي ﺳﻨﮕﻲ ﻛﻨﺎر ﺟﺎده ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد رﺳﻴﺪﻧﺪ .ﭘﻨﺘـﺎﻻﻳﻤﻮن
ﻣﻲ ﻛﻨـﻲ آن ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ ﻣﺮغ ﻣﮕﺲ ﺧﻮار ﺷﺪ و ﺑﻴﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎ ﭘﺮﻳﺪ ،ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :وﻳﻞ ،ﻓﻜﺮ
" دﻳﮕﺮ دﻧﺒﺎل ﻣﺎ ﻧﻤﻲ آﻳﻨﺪ .ﺧﻴﻠﻲ از ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﺗﺮﺳﻴﺪه ﺑﻮدﻧﺪ .ﺷﺎﻳﺪ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﮔﺮدﻧﺪ ﺗﺎ ﺳـﺮ و
" آره ،ﺷﺎﻳﺪ .ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺨﻮاﻫﻨﺪ ﭼﺎﻗﻮ را ﺑـﻪ دﺳـﺖ ﺑﻴﺎورﻧـﺪ .ﺷـﺎﻳﺪ ﺑـﺮاي ﺗـﺼﺎﺣﺐ آن
380
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
381
" ﺑﮕﺬار ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ .ﺣﺎﻻ دﻳﮕﺮ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ آن را ﺗﺼﺎﺣﺐ ﻛﻨﻨﺪ .اول آن را ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻢ .اﻣﺎ اﮔﺮ
ﻻﻳﺮا ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ از ﺧﻮد ﻣﻄﻤﺌﻦ ﮔﻔﺖ " :از ﻫﻤﺎن اول ﺑﻪ آﻧﺠﻠﻴﻜﺎ اﻋﺘﻤﺎد ﻧﺪاﺷﺘﻢ " .
" ﺧﺐ ،ﺑﻠﻪ ،واﻗﻌﺎً اﻋﺘﻤﺎد داﺷﺘﻢ ...اﻣﺎ آﺧﺮ از او و ﺷﻬﺮ ﺑﺪم آﻣﺪ " .
" اول ﻛﻪ آﻧﺠﺎ را ﭘﻴﺪا ﻛﺮدم ﺑﻪ ﻧﻈﺮم ﺑﻬﺸﺖ آﻣﺪ .ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ ﺟـﺎﻳﻲ ﺑﻬﺘـﺮ از آن را ﺗـﺼﻮر
ﻛﻨﻢ .اﻣﺎ آﻧﺠﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﭘﺮ از اﺷﺒﺎح ﺑﻮد و ﻣﺎ ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺘﻴﻢ " ...
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :ﺧﺐ ،دﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ اﻋﺘﻤﺎد ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻢ .وﻗﺘﻲ در ﺑﻮﻟﻮاﻧﮕﺎر ﺑﻮدم ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮدم
ﻫﺮ ﭼﻘﺪر آدم ﺑﺰرگ ﻫﺎ ﺑﺪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ،ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﻓﺮق دارﻧﺪ .ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮدم ﻛﺎرﻫﺎي ﺑﻲ رﺣﻤﺎﻧـﻪ
ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻨﺪ .اﻣﺎ ﺣﺎﻻ دﻳﮕﺮ ﻧﻈﺮم ﻋﻮض ﺷﺪه .ﻗﺒﻼً ﻫﺮﮔﺰ ﭼﻨﻴﻦ ﺑﭽﻪ ﻫـﺎﻳﻲ ﻧﺪﻳـﺪه ﺑـﻮدم ،اﻳـﻦ
وﻳﻞ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻧﺎﺷﻴﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ " :آره " .ﻻﻳﺮا ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪ و ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﻧﺸﺴﺖ ،وﻳﻞ اداﻣـﻪ داد
" :وﻗﺘﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻣﺎدرم ﻳﻜﻲ از روزﻫﺎي ﺑﺪش را ﺗﺠﺮﺑـﻪ ﻣـﻲ ﻛـﺮد .ﻣـﻦ و او ﺗﻨﻬـﺎ زﻧـﺪﮔﻲ ﻣـﻲ
381
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
382
ﻛﺮدﻳﻢ ،ﭼﻮن ﭘﺪرم ﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺒﻮد .و ﻫﺮ از ﮔﺎﻫﻲ ﻣﺎدر ﺑﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮد ﻛﻪ واﻗﻌﻴﺖ ﻧﺪاﺷﺖ
و ﻛﺎرﻫﺎﻳﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد ﻛﻪ ﻋﻘﻼﻧﻲ ﻧﺒﻮد – اﻟﺒﺘﻪ ﺑﺮاي ﻣﻦ .ﻣﻨﻈﻮرم اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛـﻪ ﺑﺎﻳـﺪ آن ﻛﺎرﻫـﺎ را
ﻣﻲ ﻛﺮد و ﮔﺮﻧﻪ ﻧﮕﺮان و وﺣﺸﺖ زده ﻣﻲ ﺷﺪ ،ﭘﺲ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻛﻤﻚ اش ﻣﻲ ﻛـﺮدم .ﻣﺜـﻞ ﻟﻤـﺲ
ﻛﺮدن ﺗﻤﺎم ﻣﻴﻠﻪ ﻫﺎي دور ﭘﺎرك ﻳﺎ ﺷﻤﺮدن ﺑﺮگ ﻫﺎي ﻳﻚ ﺑﺘﻪ – از اﻳﻦ ﺟﻮر ﻛﺎرﻫﺎ .ﻛﻤـﻲ ﺑﻌـﺪ
ﺑﻬﺘﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ .اﻣﺎ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪم ﻛﺴﻲ ﺑﺪاﻧـﺪ او اﻳـﻦ ﻃـﻮري اﺳـﺖ ،ﭼـﻮن ﻓﻜـﺮ ﻣـﻲ ﻛـﺮدم او را
ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﺑﺮد ،ﭘﺲ از او ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﺮدم و ﭘﻨﻬﺎن اش ﻣﻲ ﻛﺮدم .ﻫﻴﭻ وﻗـﺖ ﺑـﻪ ﻛـﺴﻲ ﺣﺮﻓـﻲ
ﻧﺰدم .
" ﻳﻚ ﺑﺎر ﻛﻪ ﻛﻨﺎرش ﻧﺒﻮدم ﺗﺎ ﻛﻤﻚ اش ﻛﻨﻢ ﺗﺮﺳﻴﺪ .در ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﻮدم .او ﺑﻴﺮون رﻓﺘﻪ ﺑـﻮد و
ﻟﺒﺎس زﻳﺎدي ﻧﭙﻮﺷﻴﺪه ﺑﻮد ،ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺒﻮد .ﭼﻨﺪ ﭘﺴﺮ از ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﺎ او را ﭘﻴﺪا ﻛﺮدﻧﺪ و ﺷﺮوع ﻛﺮدن
ﺑﻪ " ...ﺻﻮرت وﻳﻞ ﺑﺮاﻓﺮوﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﺑﺪون آﻧﻜﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺟﻠﻮي ﺧﻮد را ﺑﮕﻴﺮد راه ﻣـﻲ رﻓـﺖ و ﺳـﻌﻲ
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ ﻧﻤﻨﺎك ﺷﺪه ﺑﻮد اداﻣﻪ داد : ﻣﻲ ﻛﺮد ﺑﻪ ﻻﻳﺮا ﻧﮕﺎه ﻧﻜﻨﺪ ﭼﻮن ﺻﺪاﻳﺶ ﻟﺮزان و
" درﺳﺖ ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﭘﺎي ﺑﺮج آن ﮔﺮﺑﻪ را اذﻳﺖ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧـﺪ او را آزار ﻣـﻲ دادﻧـﺪ ...
ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﻪ او ﺻـﺪﻣﻪ ﺑﺰﻧﻨـﺪ ﺷـﺎﻳﺪ ﺑﻜـﺸﻨﺪش ﻣـﻦ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ دﻳﻮاﻧﻪ اﺳﺖ و
ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻜﺮدم او ﻓﻘﻂ ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﻮد و آﻧﻬﺎ از او ﺑﺪﺷﺎن ﻣﻲ آﻣﺪ .او را ﭘﻴﺪا ﻛﺮدم و ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رﺳـﺎﻧﺪم
روز ﺑﻌﺪ در ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﺎ ﭘﺴﺮي ﻛﻪ ﺳﺮ ﻛﺮده آﻧﻬﺎ ﺑـﻮد دﻋـﻮا ﻛـﺮدم .در ﺣـﻴﻦ دﻋـﻮا دﺳـﺖ اش را
382
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
383
ﺷﻜﺴﺘﻢ و ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﭼﻨﺪ دﻧﺪان اش را ﻫﻢ ﺷﻜﺴﺘﻢ – ﻧﻤﻲ داﻧﻢ – ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺑﻘﻴﻪ ﺷﺎن ﻫﻢ
ﺑﺠﻨﮕﻢ ،اﻣﺎ ﺗﻮي دردﺳﺮ اﻓﺘﺎدم و دﻳﺪم ﻛﻪ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ دﺳﺖ ﺑﺮدارم و دﻳـﺪم ﭼـﻮن ﻣﺘﻮﺟـﻪ ﻣـﻲ
ﺷﺪﻧﺪ – ﻣﻨﻈﻮرم ﻣﻌﻠﻢ ﻫﺎ و ﻣﺴﺌﻮﻻن ﻣﺪرﺳﻪ اﺳﺖ .ﺳﺮاغ ﻣﺎدرم ﻣﻲ رﻓﺘﻨﺪ و از ﻣﻦ ﺷﻜﺎﻳﺖ ﻣﻲ
ﻛﺮدﻧﺪ ،ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﺎل و روز او ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ و او را ﺑﺎ ﺧﻮد ﻣﻲ ﺑﺮدﻧـﺪ .ﭘـﺲ ﺗﻈـﺎﻫﺮ ﻛـﺮدم ﻛـﻪ
ﻣﺘﺎﺛﺮ ﻫﺴﺘﻢ و ﺑﻪ ﻣﻌﻠﻢ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻢ ﻛﻪ دﻳﮕﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﻛﺎري ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻢ ﺑﺮاي دﻋﻮا ﻛﺮدن ﺗﻨﺒﻴﻪ ام ﻛﺮدم
وﻟﻲ ﺑﺎز ﺣﺮﻓﻲ ﻧﺰدم اﻣﺎ او را در اﻣﺎن ﻧﮕﻪ داﺷﺘﻢ .ﻏﻴﺮ از آن ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ و آﻧﻬﺎ
ﻫﻢ ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻨﺪ اﮔﺮ ﺑﻪ ﻛﺴﻲ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻨﺪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻛﺎر ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ؛ ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻨﺪ ﻛـﻪ آﻧﻬـﺎ را ﻣـﻲ
ﻛﺸﻢ ﻧﻪ اﻳﻨﻜﻪ ﻓﻘﻂ آﻧﻬﺎ را ﺑﺰﻧﻢ ﻛﻤﻲ ﺑﻌﺪ ﺣﺎل ﻣﺎدر دوﺑﺎره ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ .
" اﻣﺎ ﺑﻌﺪ از آن دﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺑﺰرﮔﺘﺮﻫﺎ اﻋﺘﻤﺎد ﻧﺪاﺷﺘﻢ آﻧﻬﺎ ﻫـﻢ ﻣﺜـﻞ ﺑـﺰرگ ﻫـﺎ
دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ ﻛﺎرﻫﺎي ﺷﺮوراﻧﻪ اﻧﺠﺎم ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ وﻗﺘـﻲ ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ در ﭼﻴﺘﺎﮔـﺎﺗﺰه آن ﻛـﺎر را
ﻛﺮدﻧﺪ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻜﺮدم اﻣﺎ وﻗﺘﻲ ﺟﺎدوﮔﺮ ﻫﺎ آﻣﺪﻧﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺷﺪم دوﺑﺎره ﻧﺸﺴﺖ ﭘﺸﺖ ﺑـﻪ ﻻﻳـﺮا و
ﻫﻨﻮز ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻧﻤﻲ ﻛﺮد .ﺑﺎ دﺳﺖ اﺷﻚ ﻫﺎﻳﺶ را ﭘﺎك ﻛﺮد .ﻻﻳﺮا واﻧﻤﻮد ﻛﺮد آن را ﻧﺪﻳﺪه اﺳﺖ
.
ﻣـﻲ ﮔﻔﺖ " :وﻳﻞ ،ﺣﺮﻓﻲ ﻛـﻪ درﺑـﺎره ﻣـﺎدرت زدي ...و ﺗﻮﻟﻴـﻮ ،وﻗﺘـﻲ اﺷـﺒﺎح او را
ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ...دﻳﺮوز ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻲ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ اﺷﺒﺎح از دﻧﻴﺎي ﺗﻮ آﻣﺪه اﻧﺪ "...
383
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
384
" ﺑﻠﻪ .ﭼﻮن اﺗﻔﺎﻗﻲ ﻛﻪ ﺑﺮاي او ﻣﻲ اﻓﺘﺎد ﻣﻨﻄﻘﻲ ﻧﺒﻮد او دﻳﻮاﻧﻪ ﻧﺒﻮد آن ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ ﻓﻜـﺮ ﻛـﺮده
ﻣـﻲ ﻛﺮدﻧـﺪ ؛ او ﺑﻮدﻧﺪ دﻳﻮاﻧﻪ اﺳﺖ و ﺑﻪ او ﺧﻨﺪﻳﺪه ﺑﻮدﻧﺪ و اذﻳﺖ اش ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ اﻣﺎ اﺷﺘﺒﺎه
دﻳﻮاﻧﻪ ﻧﺒﻮد .ﻓﻘﻂ از ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻧﺪﻳﺪﻳﻢ و ﻛﺎرﻫﺎﻳﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد ﻛﻪ دﻳﻮاﻧﻪ وار ﺑـﻪ
ﻧﻈﺮ ﻣﻲ رﺳﻴﺪ .ﻣﻦ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ آﻧﻬﺎ را ﺑﺒﻴﻨﻢ ،اﻣﺎ او ﻣﻲ دﻳﺪ .درﺳـﺖ ﻣﺜـﻞ وﻗﺘـﻲ ﻛـﻪ ﺗﻤـﺎم
ﺑﺮگ ﻫﺎ را ﻣﻲ ﺷﻤﺮد ﻳﺎ ﻣﺜﻞ دﻳﺮوز ﻛﻪ ﺗﻮﻟﻴﻮ ﺳﻨﮓ ﻫﺎي دﻳﻮار را ﻟﻤﺲ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﺷﺎﻳﺪ راﻫﻲ ﺑﻮد
ﺑﺮاي دورﻛﺮدن اﺷﺒﺎح .اﮔﺮ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺗﺮﺳﻨﺎﻛﻲ ﻛﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎن ﺑﻮد ﭘﺸﺖ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ و اﻳﻨﻜـﻪ ﺑـﻪ
ﺳﻨﮓ ﻫﺎي دﻳﻮار و اﻳﻨﻜﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻛﻨﺎر ﻫﻢ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ اﻧﺪ ﻳﺎ ﺑﺮگ ﻫﺎي درﺧﺖ را ﺑﺸﻤﺎرﻧﺪ و ﺑﻪ آن
اﻫﻤﻴﺖ ﺑﺪﻫﻨﺪ اﻧﮕﺎر در اﻣﺎن ﺑﻮدﻧﺪ .ﻧﻤﻲ داﻧﻢ اﻳﻦ ﻃﻮر ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ رﺳﺪ .واﻗﻌﺎ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺑﻮد ﻛـﻪ
او از آﻧﻬﺎ ﺑﺘﺮﺳﺪ ،ﻣﺜﻞ آن ﻣﺮدﻫﺎ ﻛﻪ ﺑﻲ اﺟﺎزه ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎن آﻣﺪﻧﺪ اﻣﺎ ﭼﻴﺰ دﻳﮕﺮي ﻫﻢ ﻧﺒﻮد .ﭘﺲ
ﺷﺎﻳﺪ اﺷﺒﺎح در دﻧﻴﺎي ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﻨﺪ اﻣﺎ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻴﻢ آﻧﻬﺎ را ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ و اﺳﻤﻲ ﺑﺮاﻳـﺸﺎن ﺑﻴـﺎورﻳﻢ اﻣـﺎ
ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﻣﺪام ﺑﻪ ﻣﺎدرم ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ دﻳﺮوز ﻛﻪ واﻗﻊ ﻧﻤﺎ ﮔﻔـﺖ ﺣـﺎﻟﺶ ﺧـﻮب اﺳـﺖ
ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﻲ زد و دﺳﺖ راﺳﺘﺶ دﺳﺘﻪ ﭼﺎﻗﻮ را ﻛﻪ در ﻏﻼف ﺑﻮد ﻣﻲ ﻓﺸﺮد .ﻻﻳـﺮا ﺣﺮﻓـﻲ
ﻛﻤﻲ ﺑﻌﺪ ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :ﻛﻲ ﻓﻬﻤﻴﺪي ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ دﻧﺒﺎل ﭘﺪرت ﺑﮕﺮدي ؟ "
384
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
385
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ " :ﻣﺪت ﻫﺎ ﭘﻴﺶ واﻧﻤﻮد ﻣﻲ ﻛﺮدم ﻛﻪ او زﻧﺪاﻧﻲ اﺳﺖ و ﻣﻦ ﺑﻪ او ﻛﻤﻚ ﻣـﻲ ﻛـﻨﻢ
ﺗﺎ ﻓﺮار ﻛﻨﺪ در ﺑﺎزي ﻫﺎي ﻃﻮﻻﻧﻲ ام ﻫﻤﻴﺸﻪ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻣﻲ ﻛﺮدم ﻫﺮ ﻛﺪام ﭼﻨـﺪ روز ﻃـﻮل ﻣـﻲ
ﻛﺸﻴﺪ ﻣﺜﻼً او در ﺟﺰﻳﺮه اي ﻣﺘﺮوﻛﻪ ﺑﻮد و ﻣﻦ ﺑﺎ ﻗﺎﻳﻖ آﻧﺠﺎ ﻣﻲ رﻓﺘﻢ و او را ﺑﺮ ﻣﻲ ﮔﺮداﻧﺪم .و او
ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﺑﺮاي ﻫﺮ ﭼﻴﺰ ﭼﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻜﻨﻢ – ﺑﻪ ﺧﺼﻮص ﺑﺮاي ﻣﺎدرم – ﻣﺎدر ﺑﻬﺘﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ و ﭘﺪر از
او و ﻣﻦ ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد و ﻣﻦ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﺮوم و دوﺳﺘﺎﻧﻲ داﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷـﻢ و ﭘـﺪر و
ﻣﺎدري داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ .ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻪ ﺧﻮدم ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻢ وﻗﺘﻲ ﺑﺰرگ ﺷﺪم ﻣﻲ روم دﻧﺒﺎل ﭘﺪرم
ﻣﻲ ﮔﺮدم ...و ﻣﺎدرم ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﭘﺎ ﺟﺎي ﭘﺪرم ﻣﻲ ﮔﺬارم .اﻳﻦ را ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﺗﺎ اﺣﺴﺎس
ﺧﻮﺑﻲ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ،ﻣﻌﻨﺎي ﺣﺮف اش را ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺘﻢ اﻣﺎ ﻣﻬﻢ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ آﻣﺪ " .
وﻳﻞ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﺘﺤﻴﺮ ﮔﻔﺖ " :ﭼﻄﻮر ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ دوﺳﺘﻲ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ؟ دوﺳﺘﺎن ...آﻧﻬـﺎ ﺑـﻪ
ﺧﺎﻧﻪ ات ﻣﻲ آﻳﻨﺪ و ﭘﺪرت و ﻣﺎدرت را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪ ...ﺑﻌﻀﻲ وﻗﺖ ﻫﺎ ﻳﻜﻲ از ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻣﺮا ﺑﻪ ﺧﺎﻧـﻪ
اش دﻋﻮت ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﺷﺎﻳﺪ ﻣﻲ رﻓﺘﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﻧﻤﻲ رﻓﺘﻢ ،اﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ او را ﺑـﻪ ﺧﺎﻧـﻪ ﻣـﺎن دﻋـﻮت
ﻧﻤﻲ ﻛﺮدم .ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻫﺮﮔﺰ ﻳﻚ دوﺳﺖ واﻗﻌﻲ ﻧﺪاﺷـﺘﻢ .دوﺳـﺖ داﺷـﺘﻢ ...ﮔﺮﺑـﻪ ام را داﺷـﺘﻢ ،
ﻻﻳﺮا در ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻗﻠﺐ اش ﺑﻪ ﺷﺪت ﻣﻲ زد ﻣﻲ ﮔﻔﺖ " :و آن ﻣﺮدي ﻛﻪ ﻛﺸﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﻮد ؟ "
385
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
386
" ﻧﻤﻲ داﻧﻢ .اﮔﺮ ﻫﻢ ﻛﺸﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ اش اﻫﻤﻴﺖ ﻧﻤﻲ دﻫﻢ .ﺣﻖ اش ﺑﻮد .دو ﻧﻔﺮ ﺑﻮدﻧـﺪ .ﻣـﺪام
ﻣـﻲ ﺧﻮاﺳـﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ و ﻣﺎدرم را ﻛﻼﻓﻪ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ و او دوﺑﺎره ﻣـﻲ ﺗﺮﺳـﻴﺪ .
ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ را درﺑﺎره ﭘﺪرم ﺑﺪاﻧﻨﺪ و ﻣﺎدر را رﻫﺎ ﻧﻤﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭘﻠﻴﺲ ﺑﻮدﻧﺪ ﻳﺎ ﻧﻪ .اول ﻓﻜﺮ
ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﭘﺪرم ﻳﻚ ﺑﺎﻧﻚ را زده و ﭘﻮل ﻣﻲ ﻛﺮدم ﺑﺨﺸﻲ از ﻳﻚ ﮔﺮوه ﺗﺒﻬﻜﺎر ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ
را ﭘﻨﻬﺎن ﻛﺮده اﺳﺖ .اﻣﺎ اﻧﻬﺎ دﻧﺒﺎل ﭘﻮل ﻧﺒﻮدﻧﺪ .دﻧﺒﺎل ﻳﻚ ﺳﺮي ﻛﺎﻏﺬ ﺑﻮدﻧﺪ .ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﻳﻲ را ﻛـﻪ
ﭘﺪرم ﻓﺮﺳﺘﺎده ﺑﻮد ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ .ﻳﻚ روز ﺑﻲ اﺟﺎزه وارد ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻧﺪ و ﻣﻦ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠﻪ رﺳﻴﺪم
ﻛﻪ ﻣﺎدرم در ﺟﺎي دﻳﮕﺮ در اﻣﺎن ﺑﻮد .ﻣﻲ داﻧﻲ ،ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﭘﻴﺶ ﭘﻠﻴﺲ ﺑﺮوم و از آﻧﻬﺎ ﻛﻤـﻚ
" ﭘﺲ در ﻧﻬﺎﻳﺖ از ﺧﺎﻧﻢ ﭘﻴﺮي ﻛﻪ ﻣﻌﻠﻢ ﭘﻴﺎﻧﻮي ﻣﻦ ﺑﻮد ﻛﻤﻚ ﺧﻮاﺳﺘﻢ .ﺗﻨﻬﺎ ﻛﺴﻲ ﺑـﻮد ﻛـﻪ
ﺑﻪ ذﻫﻦ ام رﺳﻴﺪ .از او ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻣﺎدرم ﭘﻴﺶ اش ﺑﻤﺎﻧﺪ و ﻣﺎدر را ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﺑﺮدم .ﻓﻜﺮ ﻣـﻲ ﻛـﻨﻢ از
او ﺧﻮب ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺗﺎ دﻧﺒﺎل اﻳﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ ﺑﮕﺮدم ﭼـﻮن ﻧﻤـﻲ
داﻧﺴﺘﻢ آﻧﻬﺎ را ﻛﺠﺎ ﻧﮕﻪ ﻣﻲ دارد .ﺑﻌﺪ آن ﻣﺮدﻫﺎ آﻣﺪﻧﺪ و دوﺑﺎره ﺑﻲ اﺟﺎزه وارد ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻧﺪ .ﺷﺐ
ﺑﻮد ،ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﺻﺒﺢ زود .ﻣﻦ ﺑﺎﻻي ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎن ﺷﺪه ﺑﻮدم و ﻣﺎﻛﺴﻲ از اﺗﺎق ﺧﻮاب ﺑﻴﺮون آﻣـﺪ
.او را ﻧﺪﻳﺪﻳﻢ آن ﻣﺮد را ﻫﻢ ﻧﺪﻳﺪﻳﻢ .وﻗﺘﻲ ﺑﻪ او ﺧﻮردم ﭘﺎي او ﺑﻪ ﻣﺎﻛﺴﻲ ﮔﺮﻓﺖ و از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑـﻪ
386
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
387
" ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﺮار ﻛﺮدم اﺗﻔﺎق اﻳﻦ ﻃﻮري اﻓﺘﺎد ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻢ او را ﺑﻜﺸﻢ اﻣﺎ اﮔﺮ ﻫﻢ ﻛﺸﺘﻪ ﺑﺎﺷـﻢ
ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ .ﻓﺮارﻛﺮدم و ﺑﻪ آﻛﺴﻔﻮرد رﻓﺘﻢ ﺑﻌﺪ ﭘﻨﺠﺮه را ﭘﻴﺪا ﻛﺮدم .اﻳﻦ ﻃـﻮري ﺷـﺪ ﻛـﻪ ﻳـﻚ
ﮔﺮﺑﻪ را دﻳﺪم و اﻳﺴﺘﺎدم او را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﻨﻢ و اول ﮔﺮﺑﻪ ﺑﻮد ﻛﻪ ﭘﻨﺠﺮه را ﭘﻴﺪا ﻛﺮد .اﮔـﺮ او را ﻧﺪﻳـﺪه
ﺑﻮدم ...ﻳﺎ اﮔﺮ ﻣﺎﻛﺴﻲ از اﺗﺎق ﺧﻮاب ﺑﻴﺮون ﻧﻴﺎﻣﺪه ﺑﻮد " ...
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :آره .ﻣﻦ و ﭘﻦ ﻫﻢ اﻻن داﺷﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮدﻳﻢ ،اﮔـﺮ ﻣـﻦ ﺑـﻪ درون
ﻛﻤﺪ اﺗﺎق ﺧﻠﻮت ﻛﺎﻟﺞ ﺟﺮدن ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم و ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮدم ﻛﻪ ﻣﺪﻳﺮ در ﺷﺮاب زﻫﺮ ﻣـﻲ رﻳـﺰد ﻫـﻴﭻ
ﻫﺮ دو ﺳﺎﻛﺖ روي ﺻﺨﺮه ي ﺧﺰه ﮔﺮﻓﺘﻪ اي ،زﻳﺮ ﺷﻌﺎع ﻧﻮري ﻛﻪ از ﺑﻴﻦ ﻛﺎج ﻫﺎي ﭘﻴـﺮ ﻣـﻲ
ﺗﺎﺑﻴﺪ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ و ﺑﻪ اﻳﻦ ﻓﻜﺮ ﻛﺮدﻧﺪ ﻛﻪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﺎت ﻇﺮﻳﻔﻲ آﻧﻬﺎ را ﺑﻪ اﻳﻦ ﻣﺤﻞ ﻛﺸﺎﻧﺪه اﺳﺖ .ﻫﺮ
ﻛﺪام از اﻳﻦ اﺗﻔﺎﻗﺎت ﻣﻤﻜﻦ ﺑـﻮد ﺑـﻪ ﺳـﻤﺘﻲ دﻳﮕـﺮ ﺑﻜـﺸﺎﻧﺪﺷﺎن .ﺷـﺎﻳﺪ اﮔـﺮ وﻳـﻞ در ﺟـﺎده ي
ﺳﺎﻧﺪرﻟﻨﺪ ﭘﻨﺠﺮه را ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮد ﺧﺴﺘﻪ و ﮔﻤﺸﺪه ﺑﻪ ﻣﺴﻴﺮ ﺧﻮد اداﻣﻪ ﻣـﻲ داد و ﺑـﺎﻻﺧﺮه دﺳـﺘﮕﻴﺮ
ﻣﻲ ﺷﺪ .ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﻻﻳﺮا را ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﻛﺮده ﺑﻮد ﻛﻪ در اﺗﺎق ﺧﻠﻮت ﻧﻤﺎﻧﻨـﺪ و ﻟـﺮد ﻋﺰرﻳـﻞ
ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺎ ﻻﻳﺮا روي ﺑﺎم در ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎي ﻣﺴﻤﻮم ﺷﺪه ﺑﻮد ،راﺟﺮ ﻛﺸﺘﻪ ﻧﻤﻴﺸﺪ و ﺗﺎ اﺑﺪ
387
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
388
ﺣﺎﻻ وﻳﻞ آن ﻗﺪر ﻗﻮت ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﻣﺴﻴﺮ را اداﻣﻪ ﺑﺪﻫﺪ ،ﭘﺲ در ﺟﺎده ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎدﻧﺪ ،
*
در ﻃﻮل روز ﺑﻪ ﺳﻔﺮ اداﻣﻪ دادﻧﺪ ،ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ،دوﺑﺎره اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ،ﺗـﺎ آﻧﻜـﻪ
درﺧﺘﺎن ﻛﻤﺘﺮ و زﻣﻴﻦ ﺳﻨﮕﻲ ﺗﺮ ﺷﺪ .ﻻﻳﺮا واﻗﻊ ﻧﻤﺎ را دﻳﺪ ﻛﻪ ﮔﻔﺖ :ﺟﻠﻮ ﺑﺮوﻳﺪ ،ﻣﺴﻴﺮ درﺳﺖ
ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺖ .ﻇﻬﺮ ﺑﻪ دﻫﻜﺪه اي رﺳﻴﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﻫﻨﻮز اﺷﺒﺎح ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﻜـﺮده ﺑﻮدﻧـﺪ .ﺑﺰﻫـﺎ در
داﻣﻨﻪ ي ﻛﻮه ﻣﺸﻐﻮل ﭼﺮا ﺑﻮدﻧﺪ ،درﺧﺘﺎن ﻟﻴﻤﻮ روي زﻣﻴﻦ ﺳﻨﮕﻲ ﺳﺎﻳﻪ اﻓﻜﻨﺪه ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﭽﻪ ﻫـﺎ
در رود ﻣﺸﻐﻮل ﺑﺎزي ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﺎ دﻳﺪن دﺧﺘـﺮي ﺑـﺎ ﻟﺒـﺎس ﻫـﺎي ژﻧـﺪه ،ﭘـﺴﺮي رﻧـﮓ ﭘﺮﻳـﺪه ﺑـﺎ
ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ ﺟﺪي و ﻟﺒﺎﺳﻲ ﺧﻮن آﻟﻮد و ﺗﺎزي ﺧﻮش ﻗﺎﻣﺘﻲ ﻛﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎن ﻣـﻲ آﻣـﺪ ﺑـﻪ ﺳـﻤﺖ
ﺑﺰرگ ﺗﺮ ﻫﺎ ﻣﺤﺘﺎط ﺑﻮدﻧﺪ اﻣﺎ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﻪ ازاي ﻳﻜﻲ از ﺳﻜﻪ ﻫﺎي ﻃﻼي ﻻﻳﺮا ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﺎن
و ﭘﻨﻴﺮ و ﻣﻴﻮه ﺑﻔﺮوﺷﻨﺪ .ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ از آﻧﻬﺎ ﺟﺪا ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ اﮔﺮ
388
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
389
ﺑﻌﺪ از آﻧﻜﻪ دوﺑﺎره ﻻﻳﺮا ﭼﺎﻧﻪ زد ،ﭘﻴﺮزﻧﻲ دو ﻣﺸﻚ از ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺰ و ﻳﻚ ﭘﻴـﺮاﻫﻦ ﺧـﻮب ﻛﺘـﺎﻧﻲ
ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻓﺮوﺧﺖ و وﻳﻞ ﺗﻲ ﺷﺮت ﻛﺜﻴﻒ و آﻟﻮده اش را رﻫﺎ ﻛﺮد ،ﺧﻮد را در آب ﺳﺮد رود ﺷـﺴﺖ
ﺑﻌﺪ ﺳﺮ ﺣﺎل ﺗﺮ ﺑﻪ ﺣﺮﻛﺖ اداﻣﻪ دادﻧﺪ .زﻣﻴﻦ ﺧﺸﻦ ﺗﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد ؛ ﺑـﺮاي اﺳـﺘﺮاﺣﺖ ﺑﺎﻳـﺴﺘﻲ
زﻳﺮ ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎي ﺻﺨﺮه ﻫﺎ ﻣﻲ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ،ﻧﻪ زﻳﺮ درﺧﺘﺎن ﭘﺮ ﺷـﺎخ و ﺑـﺮگ ،و زﻣـﻴﻦ زﻳـﺮ ﭘﺎﻳـﺸﺎن
ﺣﺘﻲ ﺑﺎ ﻛﻔﺶ ﻫﻢ داغ ﺑﻮد .ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎ را ﺧﻴﺮه ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﻣﻲ رﻓﺘﻨﺪ ﺣﺮﻛﺖ
ﺷﺎن ﻛﻨﺪﺗﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ و وﻗﺘﻲ ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﺑﺮ ﺣﺎﺷـﻴﻪ ﻫـﺎي ﻛـﻮه ﺗﺎﺑﻴـﺪ و دره اي ﻛﻮﭼـﻚ را در زﻳـﺮ
از ﺷﻴﺐ ﺑﻪ زﺣﻤﺖ ﭘﺎﻳﻴﻦ رﻓﺘﻨﺪ ،ﺑﺎرﻫﺎ ﭘﺎﻳﺸﺎن ﻟﻐﺰﻳﺪ ،ﺑﻌﺪ ﻣﺠﺒﻮر ﺷﺪﻧﺪ از ﺑﻴﻦ ﺑﺘـﻪ ﻫـﺎي
ﻛﻮﺗﺎه ازاﻟﻴﻪ ﻛﻪ ﺑﺮﮔﻬﺎي ﺗﻴﺮه و ﺑﺮاق ﺷﺎن و ﮔﻞ ﻫﺎي ﺳﺮخ ﺷﺎن ﭘﺮ از زﻧﺒـﻮر ﺑـﻮد راه ﺑـﺎز ﻛﻨﻨـﺪ .
ﻫﻨﮕﺎم ﻏﺮوب ﺑﻪ ﻣﺮﻏﺰاري وﺣﺸﻲ در ﺣﺎﺷﻴﻪ ي رود رﺳﻴﺪﻧﺪ .ﻋﻠﻒ ﻫﺎ ﺗﺎ زاﻧﻮ ﻳﺸﺎن ﻣﻲ رﺳـﻴﺪ و
وﻳﻞ از آب رود ﻧﻮﺷﻴﺪ و ﺑﻌﺪ دراز ﻛﺸﻴﺪ .ﻧﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﻴﺪار ﺑﻤﺎﻧﺪ و ﻧﻪ ﺧﻮاب اش ﻣﻲ ﺑﺮد ؛
ﺳﺮش ﮔﻴﺞ ﻣﻲ رﻓﺖ ،ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻋﺠﻴﺐ و ﻏﺮﻳﺐ داﺷﺖ و دﺳﺖ اش درد ﻣﻲ ﻛـﺮد و ﻣـﻲ
ﺳﻮﺧﺖ .
389
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
390
وﻗﺘﻲ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺑﻪ آن ﻧﮕـﺎه ﻛـﺮد ،ﻗـﺪري ﮔﻴـﺎه داروﻳـﻲ روي آن ﮔﺬاﺷـﺖ و ﺑـﺎ رﺷـﺘﻪ ﻫـﺎي
اﺑﺮﻳﺸﻤﻲ آن را ﻣﺤﻜﻢ ﺗﺮ از ﻗﺒﻞ ﺑﺴﺖ ،اﻣﺎ اﻳﻦ ﺑـﺎر ﭼﻬـﺮه اش در ﻫـﻢ رﻓﺘـﻪ ﺑـﻮد .وﻳـﻞ ﻧﻤـﻲ
ﺧﻮاﺳﺖ از او ﺳﻮاﻟﻲ ﻛﻨﺪ ،ﭼﻮن ﭼﻪ ﻓﺎﻳﺪه داﺷﺖ ؟ ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﻛﻪ ﻃﻠﺴﻢ ﻓﺎﻳﺪه اي ﻧﺪاﺷﺘﻪ و وﻳﻞ
وﻗﺘﻲ ﻫﻮا ﺗﺎرﻳﻚ ﺷﺪ ،وﻳﻞ ﺻﺪاي ﻻﻳﺮا را ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ آﻣﺪ ﻧﺰدﻳﻚ او را دراز ﻛـﺸﻴﺪ و در ﻫﻤـﺎن
ﻟﺤﻈﻪ ﺻﺪاي ﺧﺮ ﺧﺮ ﻣﻼﻳﻤﻲ را ﻫﻢ ﺷﻨﻴﺪ .ﺷﻴﺘﺎن ﻻﻳﺮا ﺑﻪ ﺷﻜﻞ ﮔﺮﺑﻪ ﺑﺎ ﭘﻨﺠﻪ ﻫـﺎي ﺧـﻢ ﺷـﺪه
ﺷﻴﺘﺎن ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﺎز ﻛﺮد .ﻻﻳﺮا ﺗﻜﺎن ﻧﺨﻮرد .ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن آرام ﮔﻔﺖ :ﺑﻠﻪ ؟ "
" ﺟﺎدوﮔﺮ ﻫﺎ ﻧﻤﻲ ﮔﺬارﻧﺪ ﺑﻤﻴﺮي .ﻻﻳﺮا ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر " .
" اﻣﺎ ﻃﻠﺴﻢ ﻓﺎﻳﺪه ﻧﺪاﺷﺖ .ﻫﻨﻮز ﺧﻮﻧﺮﻳﺰي دارم .ﺧﻮن زﻳﺎدي ﺑﺮاﻳﻢ ﻧﻤﺎﻧﺪه .ﻗﻄـﻊ ﻫـﻢ ﻧﻤـﻲ
390
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
391
" او ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﺗﻮ ﺷﺠﺎﻋﺘﺮﻳﻦ ﺟﻨﮕﺠﻮﻳﻲ ﻫﺴﺘﻲ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل دﻳـﺪه ،ﺑـﻪ ﺷـﺠﺎﻋﺖ ﻳـﻮرك
وﻳﻞ ﮔﻔﺖ " :ﭘﺲ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺳﻌﻲ ﻛﻨﻢ وﺣﺸﺖ زده ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻧﻴﺎﻳﻢ " .
ﻳﻜﻲ دو دﻗﻴﻘﻪ ﺳﺎﻛﺖ ﻣﺎﻧﺪ ،ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ " :ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﻻﻳﺮا ﺷﺠﺎع ﺗﺮ از ﻣﻦ اﺳـﺖ .ﺑـﻪ ﻧﻈـﺮم او
ﺷﻴﺘﺎن زﻣﺰﻣﻪ ﻛﺮد " :او ﻫﻢ درﺑﺎره ي ﺗﻮ ﻫﻤﻴﻦ ﻧﻈﺮ را دارد " .
ﻻﻳﺮا ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ دراز ﻛﺸﻴﺪه ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ در ﺗﺎرﻳﻜﻲ ﺑﺎز ﺑﻮد و ﻗﻠﺐ اش ﺗﻨﺪ ﻣـﻲ زد
.
*
وﻗﺘﻲ وﻳﻞ دوﺑﺎره ﺑﻴﺪار ﺷﺪ ،ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺗﺎرﻳﻚ ﺑﻮد و دﺳﺖ اش ﺣﺘﻲ ﺑﻴـﺸﺘﺮ از ﻗﺒـﻞ درد ﻣـﻲ
ﻛﺮد .ﺑﺎ دﻗﺖ ﺳﺮ ﺟﺎﻳﺶ ﻧﺸﺴﺖ و دﻳﺪ ﻛﻪ آﺗﺸﻲ در ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻧﻪ ﭼﻨﺪان دور ﻣـﻲ ﺳـﻮزد و ﻻﻳـﺮا
391
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
392
ﺳﻌﻲ دارد ﻗﺪري ﻧﺎن را ﺳﺮ ﻳﻚ ﺷﺎﺧﻪ ي ﭼﻨﮕﺎل ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﺮﺷﺘﻪ ﻛﻨﺪ .دو ﭘﺮﻧﺪه ﻫﻢ روي آﺗﺶ در
ﺣﺎل ﺑﺮﻳﺎن ﺷﺪن ﺑﻮد و وﻗﺘﻲ وﻳﻞ آﻣﺪ ﺗﺎ ﻛﻨﺎر آﺗﺶ ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ،ﺳﺮ اﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮواز ﻛﺮد.
ﮔﻔﺖ " :وﻳﻞ ،ﻗﺒﻞ از اﻳﻨﻜﻪ ﭼﻴﺰي ﺑﺨﻮري اﻳﻦ ﺑﺮگ ﻫﺎ را ﺑﺨﻮر " .
ﻳﻚ ﻣﺸﺖ ﺑﺮگ ﻧﺮم و ﺗﻠﺦ ﻛﻪ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﺮﻳﻢ ﮔﻠﻲ ﺑﻮد ﺑﻪ او داد و وﻳـﻞ آرام آن را ﺟﻮﻳـﺪ و ﻓـﺮو
داد .آن ﮔﻴﺎه ﺧﻮن را ﺑﻨﺪ ﻣﻲ آورد ،اﻣﺎ وﻳﻞ ﺑﻴﺸﺘﺮ اﺣﺴﺎس ﻫﺸﻴﺎري ﻛﺮد و ﺳـﺮﻣﺎ در وﺟـﻮدش
ﭘﺮﻧﺪه ﻫﺎي ﺑﺮﻳﺎن را ﺧﻮردﻧﺪ ،ﺑﻪ آﻧﻬﺎ آب ﻟﻴﻤﻮ ﻣﻲ زدﻧﺪ و ﺑﻌﺪ ﺟﺎدوﮔﺮ دﻳﮕـﺮي ﻗـﺪري ﺗـﻮت
آورد ،ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻪ ي ﺟﺎدوﮔﺮ ﻫﺎ دور آﺗﺶ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ .آرام ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ؛ ﺑﻌﻀﻲ از آﻧﻬﺎ ﺑـﻪ
ﺑﺎﻻ ﭘﺮواز ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﺎ دﻳﺪه ﺑﺎﻧﻲ ﻛﻨﻨﺪ و ﻳﻜﻲ ﺑﺎﻟﻨﻲ را ﺑﺮ ﻓﺮاز درﻳﺎ دﻳﺪه ﺑﻮد .ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻻﻳﺮا از ﺟﺎ
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ .
" دو ﻣﺮد در آن ﺑﻮدﻧﺪ ،اﻣﺎ آن ﻗﺪر دور ﺑﻮد ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ دﻳﺪ ﻛﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﺗﻮﻓﺎﻧﻲ داﺷـﺖ در
392
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
393
ﻻﻳﺮا دﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﻪ ﻫﻢ ﻛﻮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ " :اﮔﺮ آﻗﺎي اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ ﺑﻴﺎﻳـﺪ ﻣـﻲ ﺗـﻮاﻧﻴﻢ ﭘـﺮواز
ﻛﻨﻴﻢ ،وﻳﻞ ! اوه ،اﻣﻴﺪوارم او ﺑﺎﺷﺪ ! ﻫﺮﮔﺰ از او ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﻲ ﻧﻜﺮدم ،ﭼﻘﺪر ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑـﻮد .ﻛـﺎش
ﻳﻮﺗﺎ ﻛﺎﻣﺎﻧﻴﻦ ﺟﺎدوﮔﺮ داﺷﺖ ﮔﻮش ﻣﻲ داد و ﺷﻴﺘﺎن اش ﻛﻪ ﭘﺮﻧﺪه اي ﺷﺒﻴﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﺳـﺮخ ﺑـﻮد
ﻟﻲ اﺳﻜﻮرﺳـﺒﻲ او را ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ درﺧﺸﺎن روي ﺷﺎﻧﻪ ي او ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد ،ﭼﻮن ﻳﺎدآوري ﻧﺎم
ﺑﻪ ﻳﺎد ﺳـﻔﺮي اﻧﺪاﺧﺘـﻪ ﺑـﻮد ﻛـﻪ ﺗـﺎزه از آن آﻣـﺪه ﺑـﻮد .او ﻫﻤـﺎن ﺟـﺎدوﮔﺮي ﺑـﻮد ﻛـﻪ ﻋﺎﺷـﻖ
اﺳﺘﺎﻧﻴﺴﻼوس ﮔﺮوﻣﻦ ﺑﻮد و آن ﻣﺮد ﻋﺸﻖ اش را رد ﻛﺮده ﺑﻮد ،ﻫﻤـﺎن ﺟـﺎدوﮔﺮي ﻛـﻪ ﺳـﺮاﻓﻴﻨﺎ
ﭘﻜﺎﻻ ﺑﻪ اﻳﻦ دﻧﻴﺎ آورده ﺑﻮد ﺗﺎ ﮔﺮوﻣﻦ را در دﻧﻴﺎي دﻳﮕﺮ ﻧﻜﺸﺪ .
دﺳـﺖ اش ﺷﺎﻳﺪ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد ،اﻣﺎ اﺗﻔﺎق دﻳﮕﺮي اﻓﺘﺎد :او ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺟﺎدوﮔﺮﻫـﺎ
را ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ و ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮد .وﻳﻞ و ﻻﻳﺮا از ﺳﻤﺖ ﺷﻤﺎل ﺻﺪاي ﺿﻌﻴﻒ ﻳﻚ ﭘﺮﻧﺪه ي ﺷﺐ
را ﺷﻨﻴﺪﻧﺪ .اﻣﺎ ﺻﺪا از ﭘﺮﻧﺪه ﻧﺒﻮد ؛ ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ زود ﻓﻬﻤﻴﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺷﻴﺘﺎن اﺳﺖ .ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜـﺎﻻ
ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻛﺖ ﺷﺪﻧﺪ و ﺳﺮﺷﺎن را در ﺳﻜﻮت ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﻮ و آن ﺳـﻮ ﻣـﻲ ﮔﺮداﻧﺪﻧـﺪ ﺑﻠﻜـﻪ ﭼﻴـﺰي
ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ .
393
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
394
ﺑﻌﺪ ﺻﺪاي ﻓﺮﻳﺎد دﻳﮕﺮي آﻣﺪ ،اﻳﻦ ﺑﺎر ﻧﺰدﻳﻚ ﺗﺮ ،و ﺳﭙﺲ ﻓﺮﻳﺎد ﺳﻮم ؛ و ﺑﺎ آن ﺻﺪا ﻫﻤﻪ ي
ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﻳﺸﺎن را ﺑﺮداﺷﺘﻨﺪ و ﺑﻪ ﻫﻮا ﭘﺮﻳﺪﻧﺪ .ﻫﻤﻪ ﻏﻴﺮ از دو ﻧﻔﺮ ﻛﻪ ﻛﻤـﺎن ﺑـﻪ دﺳـﺖ
در ﺟﺎﻳﻲ در دل ﺗﺎرﻳﻚ اﺳﻤﺎن ﺟﻨﮕﻲ در ﺟﺮﻳﺎن ﺑﻮد و ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴـﻪ ﺑﻌـﺪ ﺻـﺪاي ﭘـﺮواز ،
ﺳﻮت ﭘﻴﻜﺎن ﻫﺎ و ﻧﺎﻟﻪ و ﻏﺮش ﻧﺎﺷﻲ از درد و ﺧﺸﻢ و ﻓﺮﻣﺎن آﻣﺪ .
ﺑﻌﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺑﺎ ﺻﺪاي ﺗﺎﭘﻲ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﻜﺮدﻧﺪ از ﺟﺎ ﺑﭙﺮﻧﺪ ،ﻣﻮﺟﻮدي از آﺳـﻤﺎن ﺟﻠـﻮي
ﭘﺎﻳﺶ اﻓﺘﺎد .ﻫﻴﻮﻻﻳﻲ ﺑﺎ ﭘﻮﺳﺖ ﭼﺮﻣﻴﻦ و ﻣﻮي ﮔﻠﻮﻟﻪ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻛﻪ ﻻﻳﺮا ﻓﻬﻤﻴﺪ ﺟﻦ ﺻﺨﺮه ﻳﺎ ﭼﻴﺰي
ﺳﻘﻮط او را ﺧﺮد و ﺧﻤﻴﺮ ﻛﺮده و ﭘﻴﻜﺎﻧﻲ از ﭘﻬﻠﻮي او ﺑﻴﺮون زده ﺑـﻮد ،اﻣـﺎ ﻫﻨـﻮز ﺑـﺎ ﺣـﺎﻟﺘﻲ
ﻣﺨﻮف و ﺧﺸﻦ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﻪ ﻻﻳﺮا ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ .ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻨﺪ ﺗﻴـﺮ اﻧـﺪازي ﻛﻨﻨـﺪ ،
ﭼﻮن ﻻﻳﺮا ﺟﻠﻮي آﻧﻬﺎ ﺑﻮد ،اﻣﺎ وﻳﻞ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺳﺮ ﺳﺮﻳﺪ و ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮ ﺣﺮﻛﺘﻲ اﻧﺠﺎم داد ﻛﻪ ﺳﺮ ﻫﻴﻮﻻ از
ﺑﺪن ﺟﺪا ﺷﺪ و روي زﻣﻴﻦ ﻏﻠﺘﻴﺪ .از ﺑﺪن اش ﺻﺪاﻳﻲ آه ﻣﺎﻧﻨﺪ در آﻣﺪ و اﻓﺘﺎد و ﻣﺮد .
ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ ﺳـﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜـﺎﻻ و ﺟـﺎدوﮔﺮان اش ﻫﻤـﺮاه زن زﻳﺒـﺎي دﻳﮕـﺮي ﻓـﺮود آﻣﺪﻧـﺪ :
ﺟﺎدوﮔﺮ زﻳﺒﺎ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ ﻣﺼﻤﻢ و ﻣﻮي ﺳﻴﺎه ﻛﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻳﺶ از ﺧﺸﻢ و ﻫﻴﺠﺎن ﺳﺮخ ﺷﺪه ﺑﻮد .
394
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
395
ﮔﻔﺖ " :از دﻧﻴﺎي ﻣﺎ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ،از اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻫﻢ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ .ﻫﺰاران ﻫـﺰار ﻫـﺴﺘﻨﺪ ،ﻣﺜـﻞ ﻣﮕـﺲ
زﻳﺎد ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ ...اﻳﻦ دﻳﮕﺮ ﻛﻴﺴﺖ ؟ ﻫﻤﺎن ﺑﭽﻪ ﻻﻳﺮا اﺳﺖ ؟ آن ﭘﺴﺮ ﻛﻴﺴﺖ ؟ "
ﻗﻠـﺐ اش ﻻﻳﺮا ﻧﮕﺎه ﺧﻴﺮه او را ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺧﺸﻚ ﺟﻮاب داد ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﺿﺮﺑﺎن
ﺗﻨﺪ ﺗﺮ ﺷﺪه ،ﭼﻮن روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﺣﺎﻟﺘﻲ داﺷﺖ ﻛﻪ اﻃﺮاﻓﻴﺎن را ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻗﺮار ﻣﻲ داد .
ﺑﻌﺪ ﺟﺎدوﮔﺮ رو ﻛﺮد ﺑﻪ وﻳﻞ و وﻳﻞ ﻫﻢ ﻫﻤﺎن ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺼﺒﻴﺖ را اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ،اﻣﺎ او ﻫﻢ ﻣﺜـﻞ
ﻻﻳﺮا ﺣﻔﻆ ﻇﺎﻫﺮ ﻛﺮد .ﻫﻨﻮز ﭼﺎﻗﻮ را در دﺳﺖ داﺷﺖ و ﺟﺎدوﮔﺮ ﻛﻪ دﻳﺪ ﺑﺎ آن ﭼﻪ ﻛﺮده ﻟﺒﺨﻨﺪي
زد .وﻳﻞ ﭼﺎﻗﻮ را روي ﺧﺎك ﻛﺸﻴﺪ ﺗﺎ ﺧﻮن ﻛﺜﻴﻒ ﻫﻴﻮﻻ از آن ﭘﺎك ﺷﻮد ،ﺑﻌـﺪ آن را در آب رود
ﺷﺴﺖ .
روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي داﺷﺖ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ " :ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ،دارم ﺧﻴﻠﻲ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﻳـﺎد ﻣﻴﮕﻴـﺮم ؛ ﻫﻤـﻪ ي
ﭼﻴﺰﻫﺎي ﻗﺪﻳﻤﻲ در ﺣﺎل ﻋﻮض ﺷﺪن ﻳﺎ از ﺑﻴﻦ رﻓﺘﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﮔﺮﺳﻨﻪ ام " ...
ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﺣﻴﻮان ﺧﻮرد ،ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪه ي ﻣﺮغ ﺑﺮاﻳﻦ را ﭘﺎره ﻣﻲ ﻛﺮد و ﻟﻘﻤﻪ ﻫـﺎي ﺑـﺰرگ ﻧـﺎن را
در دﻫﺎن ﻣﻲ ﮔﺬاﺷﺖ و ﺑﺎ ﺟﺮﻋﻪ ﻫﺎﻳﻲ آب از رود آن را ﭘـﺎﻳﻴﻦ ﻣـﻲ داد .وﻗﺘـﻲ ﻏـﺬا را ﺧـﻮرد ،
ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎي دﻳﮕﺮ ﺟﺴﺪ اﺟﻨﻪ را ﺑﺮدﻧﺪ ،آﺗﺶ را دوﺑﺎره ﺑﺮ ﭘﺎ ﻛﺮدﻧـﺪ و ﻧﮕﻬﺒـﺎن ﮔﺬاﺷـﺘﻨﺪ .ﺑﻘﻴـﻪ
آﻣﺪﻧﺪ و ﻛﻨﺎر روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺣﺮف ﻫﺎي او را ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ .او اﺗﻔﺎﻗﺎﺗﻲ را ﻛـﻪ ﻫﻨﮕـﺎم دﻳـﺪار
ﺑﺎ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ و ﺳﻔﺮش ﺑﻪ ﻗﻠﻌﻪ ي ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ رخ داده ﺑﻮد ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮد .
395
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
396
" ﺧﻮاﻫﺮان ،ﺷﮕﻔﺖ اﻧﮕﻴﺰ ﺗﺮﻳﻦ ﻗﻠﻌﻪ اي اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﺪ ﺗﺼﻮر ﻛﻨﻴﺪ :ﺑﺎروﻫﺎﻳﻲ از ﺑﺎزاﻟـﺖ
ﻣﻲ آﻳﺪ و از آﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﺳﺮ ﺑﻪ اﺳﻤﺎن ﻛﺸﻴﺪه ،ﺑﺎ ﺟﺎده ﻫﺎﻳﻲ ﻋﺮﻳﺾ ﻛﻪ از ﻫﺮ ﺳﻮ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ آن
آذوﻗﻪ و ﺑﺎروت و ﻣﻠﺰوﻣﺎت و ﺻﻔﺤﺎت ﻓﻠﺰي زره ﺑﻪ ﻗﻠﻌﻪ ﻣﻲ آورﻧﺪ .ﭼﻄﻮر اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻛﺮده ؟ ﻓﻜـﺮ
ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﻣﺪت ﻫﺎ ﻣﻘﺪﻣﺎت اش را ﻓﺮاﻫﻢ ﻣﻲ ﻛﺮده ،ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺧﻴﻠﻲ ﺟﻮاﻧﺘﺮ از ﻣﺎﺳﺖ ...اﻣﺎ ﭼﮕﻮﻧـﻪ
ﭼﻨﻴﻦ ﭼﻴﺰي ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ ؟ ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ .ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﻔﻬﻤﻢ .ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺑـﻪ زﻣـﺎن ﻓﺮﻣـﺎن ﻣـﻲ
دﻫﺪ ،ﻛﺎري ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻃﺒﻖ ﺧﻮاﺳﺘﻪ او ﺗﻨﺪﺗﺮ ﻳﺎ ﻛﻨﺪﺗﺮ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﻨﺪ .
" در اﻳﻦ ﻗﻠﻌﻪ ﺟﻨﮕﺠﻮﻳﺎﻧﻲ از ﻫﺮ ﻗﻤﺎش ﻫﺴﺘﻨﺪ ،از ﻫﺮ دﻧﻴﺎي .ﻣﺮد و زن ،ارواح ﺟﻨﮕﺠـﻮ و
ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺗﻲ ﻣﺴﻠﺢ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻗﺒﻼً ﻧﺪﻳـﺪه ﺑـﻮدم – ﺳﻮﺳـﻤﺎرﻫﺎ و ﻣﻴﻤـﻮن ﻫـﺎ ،ﭘﺮﻧـﺪﮔﺎﻧﻲ ﺑـﺰرگ ﺑـﺎ
ﺳﻴﺨﻚ ﻫﺎي ﺳﻤﻲ ،ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺗﻲ ﻛﻪ آن ﻗﺪر ﻏﺮﻳﺐ اﻧﺪ ﻧﻤﻴﺘﻮان ﻧﺎﻣﻲ ﺑﺮ آﻧﻬﺎ ﻧﻬﺎد .دﻧﻴﺎﻫﺎي دﻳﮕـﺮ
ﻫﻢ ﺟﺎدوﮔﺮاﻧﻲ دارﻧﺪ ،ﺧﻮاﻫﺮان ؛ ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻴﺪ ؟ ﺑﺎ ﺟﺎدوﮔﺮان دﻧﻴﺎي ﻛﻪ ﺷـﺒﻴﻪ ﻣﺎﺳـﺖ ﺻـﺤﺒﺖ
ﻛﺮدم ،اﻣﺎ آﻧﻬﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﻣﺘﻔﺎوت اﻧﺪ ،ﭼﻮن ﻋﻤﺮﺷﺎن ﺧﻴﻠﻲ ﻛﻮﺗﺎه اﺳﺖ و ﻣﺮداﻧﻲ ﻫـﻢ در ﻣﻴﺎﻧـﺸﺎن
داﺳﺘﺎن او ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪه ﺑﻮد ﺟﺎدوﮔﺮان ﻃﺎﻳﻔﻪ ي ﺳـﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜـﺎﻻ ﺑـﺎ ﺗـﺮس و وﺣـﺸﺖ و ﻧﺎﺑـﺎوري
ﮔﻮش ﺑﺪﻫﻨﺪ .اﻣﺎ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﺣﺮف او را ﺑﺎور ﻣﻲ ﻛﺮد و از او ﺧﻮاﺳﺖ اداﻣﻪ ﺑﺪﻫﺪ .
" روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي آﻳﺎ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ را دﻳﺪي ؟ ﺑﺎﻻﺧﺮه او را ﭘﻴﺪا ﻛﺮدي ؟ "
396
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
397
" ﺑﻠﻪ ،ﻛﺎر راﺣﺘﻲ ﻧﺒﻮد ،ﭼﻮن او در ﻣﺮﻛﺰ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ ﻫﺎي زﻳﺎدي اﺳـﺖ و ﻫﻤـﻪ را ﻫـﺪاﻳﺖ ﻣـﻲ
ﻛﻨﺪ .اﻣﺎ ﺧﻮدم را ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ ﻛﺮدم و وﻗﺘﻲ داﺷﺖ آﻣﺎده ي ﺧﻮاب ﻣﻲ ﺷﺪ وارد اﺗﺎق اش ﺷﺪم " .
ﻫﻤﻪ ي ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﻓﻬﻤﻴﺪﻧﺪ ﺑﻌﺪ از آن ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﻲ اﻓﺘﺎده ،اﻣـﺎ ﻧـﻪ وﻳـﻞ و ﻧـﻪ ﻻﻳـﺮا ﺣﺘـﻲ ﺑـﻪ
ﻓﻜﺮﺷﺎن ﻫﻢ ﻧﺮﺳﻴﺪ .ﭘﺲ روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﻟﺰوﻣﻲ ﺑﻪ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﻧﺪﻳﺪ و اداﻣﻪ داد " :ﺑﻌﺪ از او ﭘﺮﺳـﻴﺪم
ﭼﺮا اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻧﻴﺮو را ﮔﺮد ﻫﻢ آورده و آﻳﺎ ﺣﻘﻴﻘﺖ دارد ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ اﺑﺮ ﻧﻴﺮو ﺑـﺮود ،او
ﻣﻲ زﻧﻨﺪ ؟ و ﻣﻦ ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻢ :ﺑﻠﻪ و ﻓﻘﻂ ﺧﻨﺪﻳﺪي و ﮔﻔﺖ :ﭘﺲ در ﺳﻴﺒﺮي ﻫﻢ ﺣﺮف اش را
در اﺳﻮاﻟﺒﺎرد و ﺗﻤﺎم ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺷﻤﺎل ...ﺷﻤﺎل ﻣﺎ ؛ و از ﭘﻴﻤﺎن ﺧﻮدﻣﺎن ﮔﻔﺘﻢ و اﻳﻨﻜﻪ ﭼﻄﻮر دﻧﻴـﺎي
ﺧﻮدﻣﺎن را ﺗﺮك ﻛﺮده ام ﺗﺎ او را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻢ .ﺑﻌﺪ از ﻣﻦ ﺧﻮاﺳـﺖ ﺑـﻪ او ﺑﭙﻴﻮﻧـﺪم ،ﺧـﻮاﻫﺮان .ﺑـﻪ
ارﺗﺶ او ﺑﺮ ﻋﻠﻴﻪ اﺑﺮ ﻧﻴﺮو ﺑﭙﻴﻮﻧﺪم .ﺑﺎ ﺗﻤﺎم وﺟﻮد دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﺑﺎ او ﻋﻬـﺪ ﺑﺒﻨـﺪم .ﺑـﻪ
ﻣﻦ ﻧﺸﺎن داد ﻛﻪ ﺷﻮرش درﺳﺖ و ﺑﺠﺎ اﺳﺖ ،اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺎﻣﻮران اﺑﺮ ﻧﻴﺮو ﺑﻪ اﺳـﻢ او ﭼـﻪ ﻛﺎرﻫـﺎ ﻛـﻪ
ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻨﺪ ...و ﻣﻦ ﺑﻪ ﻳﺎد ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﺑﻮﻟﻮاﻧﮕﺎر اﻓﺘﺎدم و ﺑﻘﻴﻪ ي ﻣﺜﻠﻪ ﻛﺮدن ﻫﺎي ﺧﻮﻓﻨـﺎك ﻛـﻪ در
ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﻫﺎي ﺟﻨﻮﺑﻲ ﻣﺎن دﻳﺪه ﺑﻮدم ؛ او از ﻓﺠﺎﻳﻊ دﻳﮕﺮي ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺗﺤﺖ ﻧﺎم اﺑﺮﻧﻴﺮو اﻧﺠـﺎم ﻣـﻲ
ﺷﻮد – اﻳﻨﻜﻪ ﭼﻄﻮر ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ را در ﺑﻌﻀﻲ دﻧﻴﺎﻫـﺎ ﻣـﻲ ﮔﻴﺮﻧـﺪ و زﻧـﺪه زﻧـﺪه ﻣـﻲ ﺳـﻮزاﻧﻨﺪ ،
397
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
398
" او ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻣﺮا ﺑﺎز ﻛﺮد .ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ را ﻧﺸﺎن ام داد ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮدم ،ﺷـﻘﺎوت ﻫـﺎ و
ﺗﺮس آﻓﺮﻳﻨﻲ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻧﺎم اﺑﺮ ﻧﻴﺮو اﻧﺠﺎم ﻣﻲ ﺷﻮد و ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫـﺪف ﺿـﺎﻳﻊ ﻛـﺮدن ﻟـﺬت و
" اوه ،ﺧﻮاﻫﺮان ،دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ﺧﻮدم و ﻃﺎﻳﻔﻪ ام را وارد آن ﮔﺮوه ﺷﻮرﺷﻲ ﻛـﻨﻢ! اﻣـﺎ ﻣـﻲ
داﻧﺴﺘﻢ ﻛﻪ اول ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﻣﺸﻮرت ﻛﻨﻢ ،ﺑﻌﺪ ﺑﻪ دﻧﻴﺎي ﺧﻮدﻣﺎن ﭘﺮواز ﺗـﺎ ﺑـﺎ اﻳﻮاﻛﺎﺳـﻜﻮ و رﻳﻨـﺎ
" ﭘﺲ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ از ﺗﺎﻻر او ﺧﺎرج ﺷﺪم ،ﺷﺎﺧﻪ ي ﻛﺎج ام را ﭘﻴـﺪا و ﭘـﺮواز ﻛـﺮدم .اﻣـﺎ
ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺧﻴﻠﻲ دور ﺷﻮم ،ﺑﺎدي ﻗﻮي آﻣﺪ و ﻣﺮا ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻛﻮه ﻫﺎ راﻧﺪ و ﻣﺠﺒﻮر ﺷﺪم ﺑﻪ ﺑﺎﻻي
ﺻﺨﺮه ﻫﺎ ﭘﻨﺎه ﺑﺒﺮم .ﭼﻮن ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻢ آن ﻣﻮﺟﻮدات روي ﺻﺨﺮه ﻫﺎ زﻧـﺪﮔﻲ ﻣـﻲ ﻛﻨﻨـﺪ ﻧـﺎﻣﺮﻳﻲ
" ﻇﺎﻫﺮا ً وارد آﺷﻴﺎﻧﻪ ي ﭘﻴﺮ ﺗﺮﻳﻦ ﺟﻦ ﺻﺨﺮه ﺷﺪه ﺑﻮدم .او ﻛﻮر ﺑﻮد و ﺑﻘﻴﻪ ﺑﺮاﻳﺶ ﻏـﺬا ﻣـﻲ
ﻣﻲ آورد ؟ " از او ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ :ﭘﺪر ﺑﺰرگ ،ﺣﺎﻓﻈﻪ ات ﺗﺎ ﭼﻪ زﻣﺎﻧﻲ در ﮔﺬﺷﺘﻪ را ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ
" او ﮔﻔﺖ :ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﺎي دور را .ﻣﺪت ﻫﺎ ﻗﺒﻞ از آدم ﻫﺎ .ﺻﺪاﻳﻲ آرام و ﺧـﺶ دار و ﺷـﻜﻨﻨﺪه
داﺷﺖ .
398
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
399
" ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ :آﻳﺎ درﺳﺖ ﻛﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﺰرگ در راه اﺳﺖ ،ﭘﺪر ﺑﺰرگ ؟
" ﮔﻔﺖ :ﺑﻠﻪ ،ﻓﺮزﻧﺪان .ﺟﻨﮕﻲ ﺣﺘﻲ ﺑﺰرگ ﺗﺮ از ﺟﻨﮓ ﻗﺒﻞ .
" ﮔﻔﺘﻨﺪ :ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﭘﻴﺮوز ﻣﻲ ﺷﻮد ،ﭘﺪر ﺑﺰرگ ؟ ﻳﻌﻨﻲ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ اﺑﺮ ﻧﻴـﺮو را ﺷﻜـﺴﺖ ﻣـﻲ
دﻫﺪ ؟
" ﺟﻦ ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ :ارﺗﺶ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﻣﻴﻠﻴﻮن ﻫﺎ ﺳﺮﺑﺎز دارد ﻛﻪ از ﻫﻤﻪ ﺟﺎي دﻧﻴﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪه اﻧﺪ
.ﺑﺰرگ ﺗﺮ از ارﺗﺸﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ دﻓﻌﻪ ي ﻗﺒﻞ ﺑﺎ اﺑﺮ ﻧﻴـﺮو ﺟﻨﮕﻴـﺪ و رﻫﺒـﺮي ﺑﻬﺘـﺮي دارد .از ﻧﻈـﺮ
ﺗﻌﺪاد ﺳﭙﺎه اﺑﺮ ﻧﻴﺮو ﺻﺪﻫﺎ ﺑﺮاﺑﺮ آﻧﻬﺎﺳﺖ ...اﻣﺎ اﺑﺮ ﻧﻴﺮو ﻛﻬﻨﺴﺎل اﺳﺖ ،ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺎﻟﺨﻮرده ﺗﺮ از ﻣﻦ
ﻧﻤﻲ ﺗﺮﺳﻨﺪ از ﺧـﻮد راﺿـﻲ ﻫـﺴﺘﻨﺪ . ،ﻓﺮزﻧﺪان ،و ﺳﭙﺎﻫﻴﺎن اش وﺣﺸﺖ زده اﻧﺪ و آﻧﻬﺎ ﻛﻪ
ﻧﺒﺮدي ﭘﺎﻳﺎ ﭘﺎي ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺎﺷﺪ ،و ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﭘﻴﺮوز آن ﺑﺎﺷـﺪ ،ﭼـﻮن ﭘﺮﺷـﻮر و
ﺷﺠﺎع اﺳﺖ و ﺑﻪ ﻛﺎري ﻛﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ اﻳﻤﺎن دارد .ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻧﻜﺘﻪ ﻫﺴﺖ ،ﻓﺮزﻧـﺪان .او اﻳﺰاﻫﺘـﺮ را
در ﺧﺪﻣﺖ ﻧﺪارد ﺑﺪون اﻳﺰاﻫﺘﺮ او و ﺗﻤﺎم ﻧﻴﺮوﻫﺎﻳﺶ ﺷﻜﺴﺖ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﺧﻮرد .
" ﺣﺎﻻ ﺗﺼﻮر ﻛﻨﻴﺪ ﻣﻦ ﭼﻘﺪر ﺳﻌﻲ ﻛﺮدم راﺟﻊ ﺑﻪ آن اﻳﺰاﻫﺘﺮ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺸﻨﻮم ،اﻣﺎ ﺗﻨﻬـﺎ ﭼﻴـﺰي
ﻛﻪ از ﻻﺑﻼي زوزه ي ﺑﺎد ﺷﻨﻴﺪم ﺳﻮال ﻳﻚ ﺟﻦ ﺟﻮان ﺑﻮد ﻛﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ :اﮔﺮ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﺑﻪ اﻳﺰاﻫﺘـﺮ
399
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
400
" و ﺟﻦ ﭘﻴﺮ ﺗﺮي ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ :اﻃﻼﻋﺎت ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ از اﻳﺰاﻫﺘـﺮ ﺑﻴـﺸﺘﺮ از ﺗـﻮ ﻧﻴـﺴﺖ ،ﻓﺮزﻧـﺪ !
" اﻣﺎ وﻗﺘﻲ ﺳﻌﻲ ﻛﺮدم ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺑﺮوم ﺗﺎ اﻃﻼﻋﺎت ﺑﻴﺸﺘﺮي ﺑﻪ دﺳﺖ ﺑﻴﺎورم ،ﻗﺪرت ام زاﻳﻞ ﺷﺪ ،
ﺧﻮاﻫﺮان ،و دﻳﮕﺮ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺧﻮدم را ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ ﻧﮕﻪ دارم .اﺟﻨﻪ ي ﺟﻮان ﻣـﺮا دﻳﺪﻧـﺪ و ﻓﺮﻳـﺎد ﺳـﺮ
دادﻧﺪ و ﻣﻦ ﻣﺠﺒﻮر ﺷﺪم ﻓﺮار ﻛﻨﻢ و از ﻃﺮﻳﻖ دروازه اي ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ آﺳﻤﺎن ﺑـﻪ اﻳـﻦ دﻧﻴـﺎ ﺑﺮﮔـﺮدم .
ﮔﺮوﻫﻲ از آﻧﻬﺎ دﻧﺒﺎل ام آﻣﺪﻧﺪ و آﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﺟﺴﺪﺷﺎن آﻧﺠﺎ اﻓﺘﺎده آﺧﺮﻳﻦ ﺷﺎن ﻫﺴﺘﻨﺪ .
" اﻣﺎ واﺿﺢ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻣﺎ ﻧﻴﺎز دارد ،ﺧﻮاﻫﺮان .اﻳﻦ اﻳﺰاﻫﺘﺮ ﻫﺮ ﻛـﻪ ﻫـﺴﺖ
ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﻴﺎز دارد ! ﻛﺎش ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺎﻻ ﻧﺰد ﻟﺮد ﻋﺰرﻳـﻞ ﺑﺮﮔـﺮدم و
ﺑﮕﻮﻳﻢ :ﻧﮕﺮان ﻧﺒﺎش – ﻣﺎ دارﻳﻢ ﻣﻲ آﻳﻴﻢ – ﻣﺎ ﺟﺎدوﮔﺮان ﺷﻤﺎل ﻛﻤﻚ ات ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ ﺗﺎ ﭘﻴﺮوزي
ﺷﻮي ..ﺣﺎﻻ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﻣﻮاﻓﻘﺖ ﻛﻨﻴﻢ ،ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ،و ﺷﻮراﻳﻲ ﺑﺰرگ از ﺗﻤﺎم ﺟـﺎدوﮔﺮان ﺗـﺸﻜﻴﻞ
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺑﻪ وﻳﻞ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و وﻳﻞ ﺑﻪ ﻧﻈﺮش آﻣـﺪ ﺳـﺮاﻓﻴﻨﺎ از او ﺑـﺮاي ﻛـﺎري اﺟـﺎزه ﻣـﻲ
ﺧﻮاﻫﺪ .اﻣﺎ او ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻫﻴﭻ راﻫﻨﻤﺎﻳﻲ ﺑﻜﻨﺪ ،ﭘﺲ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ دوﺑﺎره رو ﻛﺮد ﺑﻪ روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي .
ﮔﻔﺖ " :ﻣﺎ ﻧﻪ .وﻇﻴﻔﻪ ي ﻣﺎ در ﺣﺎل ﺣﺎﺿﺮ ﻛﻤﻚ ﺑﻪ ﻻﻳﺮا اﺳﺖ و وﻇﻴﻔﻪ ي او رﺳﺎﻧﺪن وﻳـﻞ
ﺑﻪ ﭘﺪرش .ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﺑﺮﮔﺮدي ،ﻗﺒﻮل ،اﻣﺎ ﻣﺎ ﻛﻨﺎر ﻻﻳﺮا ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻴﻢ ".
400
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
401
روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﺑﺎ ﺑﻲ ﺻﺒﺮي ﺳﺮش را ﺗﻜﺎن داد و ﮔﻔﺖ " :ﺧﺐ ،اﮔﺮ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻤﺎﻧﻴﺪ ،ﺑﺎﺷﺪ " .
وﻳﻞ دراز ﻛﺸﻴﺪ ،ﭼﻮن زﺧﻢ دﺳﺖ اش درد ﻣﻲ ﻛﺮد -ﺑﻴﺸﺘﺮ از وﻗﺘﻲ ﻛـﻪ ﺗـﺎزه ﺑـﻮد .ﺗﻤـﺎم
دﺳﺖ اش ورم ﻛﺮده ﺑﻮد .ﻻﻳﺮا ﻫﻢ دراز ﻛﺸﻴﺪ ،ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﻛﻨﺎر ﮔـﺮدن اش ﻛـﺰ ﻛـﺮد و از ﺑـﻴﻦ
ﭘﻠﻚ ﻫﺎي ﻧﻴﻤﻪ ﺑﺴﺘﻪ اش آﺗﺶ را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﺮد و ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﺧﻮاب آﻟﻮد ﺑـﻪ ﭘـﭻ ﭘـﭻ ﺟﺎدوﮔﺮﻫـﺎ
ﮔﻮش ﻣﻲ داد .روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﻛﻤﻲ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﺎﻻ رود ﻗﺪم زد ،ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﻫﻢ ﺑﺎ او رﻓﺖ .
ﻣﻠﻜﻪ ﺟﺎدوﮔﺮان ﻟﺘﻮﻧﻲ ﮔﻔﺖ " :آه ،ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ،ﺑﺎﻳﺪ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ را ﺑﺒﻴﻨﻲ .او ﺑـﺰرگ ﺗـﺮﻳﻦ
ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه اي اﺳﺖ ﻛﻪ دﻳﺪه ام .ﺗﻤﺎم ﺟﺰﻳﻴﺎت ﻧﻴﺮوﻫﺎﻳﺶ را ﺑﻪ وﺿﻮح در ذﻫـﻦ دارد .ﻫﻤـﻴﻦ ﻛـﻪ
ﺟﺮات ﻛﺮده ﺟﻨﮕﻲ ﻋﻠﻴﻪ اﺑﺮ ﻧﻴﺮو ﺑﻪ راه ﺑﻴﺎﻧﺪازد ! اﻣﺎ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ اﻳﻦ اﻳﺰاﻫﺘﺮ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﻣﻤﻜـﻦ
ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﻢ اﻳﻦ ﻣﺮد را ﺑﻪ ﭘﻴﻮﺳﺘﻦ ﺑﻪ اﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ ؟ ﭼﻄﻮر از او ﭼﻴﺰي ﻧﺸﻨﻴﺪه اﻳﻢ ؟ وﭼﻄﻮر
" ﺷﺎﻳﺪ او ﻳﻚ ﻣﺮد ﻧﺒﺎﺷﺪ ،ﺧﻮاﻫﺮ .اﻃﻼﻋﺎت ﻣﺎ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ آن ﺟﻦ ﺟﻮان ﻧـﺎﭼﻴﺰ اﺳـﺖ .ﺷـﺎﻳﺪ
ﭘﺪرﺑﺰرگ ﭘﻴﺮ ﺑﻪ ﺟﻬﻞ او ﺧﻨﺪﻳﺪ .اﻳﻦ ﻛﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻌﻨﺎي ﺑـﺖ ﺷـﻜﻦ ﻣـﻲ دﻫـﺪ .اﻳـﻦ را ﻣـﻲ
داﻧﺴﺘﻲ ؟ "
ﭘﺲ ﻳﻌﻨﻲ ﻣﺎ ،ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ! اﮔﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﺑﺎﺷﺪ ،ﻧﻴﺮوﻫﺎي او ﺑﺎ ﭘﻴﻮﺳـﺘﻦ ﻣـﺎ ﭼﻘـﺪر ﻗـﻮي ﺗـﺮ
ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﺷﺪ .آه ،آرزو دارم ﭘﻴﻜﺎن ﻫﺎي ﻣﻦ آن اﺷﺮار ﺑﻮﻟﻮاﻧﮕـﺎر و ﺗﻤـﺎم ﺑﻮﻟﻮاﻧﮕﺎرﻫـﺎي دﻧﻴﺎﻫـﺎي
401
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
402
دﻳﮕﺮ را ﺑﻜﺸﺪ ! ﺧﻮاﻫﺮ ﭼﺮا اﻳﻦ ﻛﺎر ﻫﺎ را ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ؟ در ﻫﺮ دﻧﻴﺎﻳﻲ ﻣﺎﻣﻮران اﺑﺮ ﻧﻴـﺮو ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ را
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﮔﻔﺖ " :از ﻏﺒﺎر ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻨﺪ ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭼﻴﺴﺖ ".
" و اﻳﻦ ﭘﺴﺮي ﻛﻪ ﭘﻴﺪا ﻛﺮدﻫﺎﻳﺪ .او ﻛﻴﺴﺖ ؟ از ﻛﺪام دﻧﻴﺎ آﻣﺪه ؟ "
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﻫﺮ ﭼﻪ را ﻛﻪ درﺑﺎره ي وﻳﻞ ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ .ﺣﺮف اش را اﻳﻦ ﻃﻮر ﺗﻤﺎم
ﻛﺮد " :ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭼﺮا ﻣﻬﻢ اﺳﺖ ،اﻣﺎ ﻣﺎ در ﺧﺪﻣﺖ ﻻﻳﺮا ﻫﺴﺘﻴﻢ و دﺳﺘﮕﺎه او ﮔﻔﺘﻪ ﻛـﻪ وﻇﻴﻔـﻪ
ي او ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺖ .ﺷﺎﻳﺪ ﮔﻴﺎﻫﺎن داروﻳﻲ اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﺿﻌﻴﻒ ﺗﺮ از ﮔﻴﺎﻫﺎن دﻧﻴﺎي ﻣﺎﻳﻨﺪ .ﻫﻮاي اﻳﻨﺠﺎ
روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﮔﻔﺖ " :او ﻋﺠﻴﺐ اﺳﺖ .از ﻗﻤﺎش ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ اﺳﺖ .ﺗﻮي ﭼـﺸﻢ ﻫـﺎﻳﺶ ﻧﮕـﺎه
ﻛﺮده اي ؟ "
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﮔﻔﺖ " :راﺳﺖ اش را ﺑﺨﻮاﻫﻲ ،ﺟﺮات ﻧﻜﺮده ام " .
دو ﻣﻠﻜﻪ آرام ﻛﻨﺎر رود ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ .زﻣﺎن ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ ؛ ﺳﺘﺎره ﻫﺎ ﻏﺮوب ﻛﺮدﻧﺪ و ﺳﺘﺎره ﻫـﺎﻳﻲ
دﻳﮕﺮ ﺑﺎﻻ آﻣﺪﻧﺪ ؛ ﻓﺮﻳﺎدي ﺿﻌﻴﻒ از ﺧﻔﺘﻪ ﻫﺎ آﻣﺪ ،اﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﻻﻳﺮا ﺑﻮد ﻛﻪ داﺷﺖ ﺧﻮاب ﻣﻲ دﻳـﺪ .
ﺟﺎدوﮔﺮ ﻫﺎ ﺻﺪاي ﻏﺮش ﺗﻮﻓﺎن را ﺷﻨﻴﺪﻧﺪ و ﺻﺎﻋﻘﻪ را ﺑﺮ ﻓـﺮاز درﻳـﺎ و ﻛﻮﻫﭙﺎﻳـﻪ ﻫـﺎ دﻳﺪﻧـﺪ ،اﻣـﺎ
402
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
403
روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﮔﻔﺖ " :آن دﺧﺘﺮ ،ﻻﻳﺮا .او ﭼﻪ ﻧﻘﺸﻲ را ﻗﺮار اﺳﺖ ﺑﺮ ﻋﻬﺪه ﺑﮕﻴﺮد ؟ ﻫﻤـﻴﻦ ؟
اﻫﻤﻴﺖ او در اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﭘﺴﺮك را در رﺳﻴﺪن ﺑﻪ ﭘﺪرش راﻫﻨﻤﺎﻳﻲ ﻛﻨـﺪ ؟ ﻣﻬﻤﺘـﺮ از
" در ﺣﺎل ﺣﺎﺿﺮ ﻛﺎري ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻜﻨﺪ ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺖ .اﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﻫﺎ ،ﺑﻠﻪ ،ﻓﺮاﺗﺮ از اﻳﻦ اﺳﺖ .آﻧﭽـﻪ
ﻣﺎ ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ درﺑﺎره ي اﻳﻦ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻪ اﻳﻢ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﭘﺎﻳﺎﻧﻲ اﺳﺖ ﺑﺮ ﺗﻘﺪﻳﺮ .ﺧﺐ ،ﻣـﺎ ﻧـﺎﻣﻲ را
ﻛﻪ او را ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳـﺎﻧﺪ ﻣـﻲ داﻧـﻴﻢ و ﻣـﻲ داﻧـﻴﻢ ﻛـﻪ آن زن اﻳـﻦ را ﻧﻤـﻲ داﻧـﺪ .
" اﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﻻﻳﺮا ﻫﻤﺎﻧﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ اﺟﻨﻪ از او ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻪ اﻧﺪ – ﻫﻤﺎن اﻳﺰاﻫﺘـﺮ .
ﻧﻪ ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ،ﻧﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ،ﺑﻠﻜﻪ ﻫﻤﺎن ﺑﭽﻪ ي ﺧﻔﺘﻪ :ﺳﻼح ﻧﻬﺎﻳﻲ در ﻧﺒﺮد ﺑﺎ اﺑﺮ ﻧﻴﺮو .وﮔﺮﻧـﻪ
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﺑﺮاي ﭼﻪ ﺑﺎﻳﺪ اﻳﻦ ﻗﺪر ﻧﮕﺮان ﭘﻴﺪا ﻛﺮدن او ﺑﺎﺷﺪ ؟ "
روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﮔﻔﺖ " :اﻟﺒﺘﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ي ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﺑﻮد و ﻻﻳﺮا ﺑﭽﻪ ي آﻧﻬﺎﺳﺖ ...
ﻣﻠﻜﻪ ي ﻣﻠﻜﻪ ﻫﺎ ! " ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ،اﮔﺮ ﻣﻦ اﻳﻦ ﺑﭽﻪ را زاﻳﻴﺪه ﺑﻮدم ﭼﻪ ﺟﺎدوﮔﺮي ﻣﻲ ﺷﺪ !
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﮔﻔﺖ " :ﻫﻴﺲ ،ﺧﻮاﻫﺮ .ﮔﻮش ﻛﻦ ...آن ﻧﻮر از ﭼﻴﺴﺖ ؟ "
403
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
404
از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ و دﻳﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﭼﻴﺰي از ﻛﻨﺎر ﻧﮕﻬﺒﺎن ﺷﺎن رد ﺷـﺪ و درﺧﺸـﺸﻲ را در ﺳـﻤﺖ
اردوﮔﺎه ﺧﻮد دﻳﺪﻧﺪ ؛ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ از آﺗﺶ ﻧﺒﻮد ،اﺻﻼً ﺷﺒﻴﻪ ﻧﻮر آﺗﺶ ﻧﺒﻮد .
دوان دوان و ﺑﻲ ﺻﺪا ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ ،ﻛﻤﺎن ﻫﺎﻳﺸﺎن را آﻣﺎده ﻧﮕﻪ داﺷﺘﻨﺪ و ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺗﻮﻗﻒ ﻛﺮدﻧﺪ .
ﺗﻤﺎم ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ روي ﭼﻤﻦ ﺧﻮاﺑﻴﺪه ﺑﻮدﻧﺪ وﻳﻞ و ﻻﻳﺮا ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر .اﻣﺎ اﻃﺮاف ﺑﭽﻪ ﻫـﺎ را
ﺑﻌﺪ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭼﻴﺰي را ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛﻪ ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﺑـﺮاي آن ﻛﻠﻤـﻪ اي ﻧﺪاﺷـﺘﻨﺪ :اﻳـﺪه ي زﻳـﺎرت .
ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛﻪ ﭼﺮا اﻳﻦ ﻣﺨﻠﻮﻗﺎت ﻫﺰاران ﺳﺎل ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ و ﻓﻮاﺻﻞ ﻃﻮﻻﻧﻲ را ﻃﻲ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧـﺪ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺟﻮار ﭼﻴﺰي ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﺸﺎن ﻣﻬﻢ ﺑﻮد ﺑﺮﺳﻨﺪ و ﭼﮕﻮﻧـﻪ ﺑﻘﻴـﻪ ي ﻋﻤـﺮ را ﺑـﺎ اﺣـﺴﺎﺳﻲ ﻣﺘﻔـﺎوت
ﺳﭙﺮي ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ،ﻓﻘﻂ ﺑﺮاي اﻳﻨﻜﻪ ﻟﺤﻈﺎﺗﻲ اﻧﺪك در ﺣﻀﻮر آن وﺟﻮد ﺧﺎص ﺑﻮدﻧﺪ .ﺣـﺎﻻ اﻳـﻦ
ﻣﺨﻠﻮﻗﺎت اﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ ،آن زاﺋﺮان زﻳﺒﺎي ﻧﻮراﻧﻲ در اﻃﺮاف آن دﺧﺘﺮ ﻛﻪ ﺻـﻮرﺗﻲ
ﻛﺜﻴﻒ و داﻣﻨﻲ راه راه داﺷﺖ و آن ﭘﺴﺮ ﻛﻪ دﺳﺘﻲ ﻣﺠﺮوح داﺷـﺖ و در ﺧـﻮاب اﺧـﻢ ﻛـﺮده ﺑـﻮد
ﺟﻨﺒﺸﻲ در ﻛﻨﺎر ﮔﺮدن ﻻﻳﺮا دﻳﺪه ﺷﺪ .ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﻛﻪ ﻗﺎﻗﻤﻲ ﺳﻔﻴﺪ ﺷﺪه ﺑﻮد ﭼﺸﻤﺎن ﺳﻴﺎه و
ﺧﻮاب آﻟﻮدش را ﺑﺎز ﻛﺮد و ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻧﺘﺮس ﺑﻪ اﻃﺮاف ﺧﻴﺮه ﺷﺪ .ﺑﻌﺪ ﻫﺎ ﻻﻳﺮا اﻳـﻦ ﺻـﺤﻨﻪ را ﺑـﻪ
404
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
405
ﺷﻜﻞ ﻳﻚ ﺧﻮاب ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻲ آورد .ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﻇﺎﻫﺮا! ﺑـﻪ ﺟـﺎي ﻻﻳـﺮا آن ﺗﻮﺟـﻪ را ﭘـﺬﻳﺮﻓﺖ و
ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻳﻜﻲ از ﻣﺨﻠﻮﻗﺎت ﺑﺎل ﻫﺎﻳﺶ را ﮔﺸﻮد .ﺑﻘﻴﻪ ﻫﻢ ﻛﻪ در ﻧﺰدﻳﻜﻲ او ﺑﻮدﻧﺪ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎر را
ﻛﺮدﻧﺪ و ﺑﺎل ﻫﺎﻳﺸﺎن ﺑﺪون ﻫﻴﭻ ﺑﺮﺧﻮردي از ﺑﻴﻦ ﻫﻢ رد ﻣﻲ ﺷﺪ اﻧﮕﺎر ﻛﻪ ﻧﻮر از ﻧﻮر رد ﻣﻲ ﺷﺪ ،
ﺗﺎ آﻧﻜﻪ داﻳﺮﻫﺎي ﻧﻮراﻧﻲ دور ﺧﻔﺘﻪ ﻫﺎ را ﮔﺮﻓﺖ .ﺑﻌﺪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻳﻜـﻲ ﺑﻌـﺪ از دﻳﮕـﺮي ﺑـﻪ اﺳـﻤﺎن
ﭘﺮﻳﺪﻧﺪ و ﻗﺎﻣﺖ ﻧﻮراﻧﻲ ﺷﺎن در آﺳﻤﺎن ﺑﻪ ﭘﺮواز در آﻣـﺪ ،اﻣـﺎ دﻳـﺮي ﻧﮕﺬﺷـﺖ ﻛـﻪ دور ﺷـﺪﻧﺪ و
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ و روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي روي ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎي ﻛﺎج ﺷﺎن ﭘﺮﻳﺪﻧﺪ و دﻧﺒﺎل آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ آﺳﻤﺎن
در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ در ﻧﻴﻤﻪ راه ﺳﺮﻋﺖ ﻛﻢ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ و ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﺎي ﻧـﻮراﻧﻲ ﻛـﻪ در ﺳـﻤﺖ اﻓـﻖ
ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﮔﻔﺖ ":ﺷﺒﻴﻪ ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺗﻲ ﺑﻮدﻧـﺪ ﻛـﻪ ﺗـﻮ دﻳـﺪي ،
" ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺰرگ ﺗﺮ ﺑﻮدﻧﺪ اﻣﺎ از ﻫﻤﺎن ﻧﻮع ﺑﻮدﻧﺪ .آﻧﻬﺎ ﺟﺴﻢ ﻧﺪارﻧﺪ دﻳﺪي؟ ﻓﻘﻂ از ﺟﻨﺲ ﻧـﻮر
ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﺣﻮاس ﺷﺎن ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﺎﺷﺪ ...ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ ،ﺣﺎﻻ ﺗﻮ را ﺗﺮك ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ
405
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
406
ﺑﻪ ﺟﺎدوﮔﺮ ﻫﺎ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎل ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ .ﺑـﺎردﻳﮕﺮ ﻛـﻪ ﻫﻤـﺪﻳﮕﺮ را ﺑﺒﻴﻨـﻴﻢ زﻣـﺎن ﺟﻨـﮓ
در ﻫﻮا ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ را در آﻏﻮش ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و روﺗﺎ اﺳﻜﺎدي ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﺑـﺎ ﺳـﺮﻋﺖ ﺑـﻪ ﺳـﻤﺖ ﺟﻨـﻮب
ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ رﻓﺘﻦ او را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﺮد ،ﺑﻌﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ و دﻳﺪ ﻛﻪ آﺧﺮﻳﻦ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎي ﻧﻮراﻧﻲ ﻫﻢ در دور
دﺳﺖ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪﻧﺪ .او ﺑﺮاي اﻳﻦ ﻣﺮاﻗﺒﺎن ﺑﺰرگ ﻓﻘﻂ اﺣﺴﺎس ﺗﺮﺣﻢ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﭼﻪ ﺳﺨﺖ ﺑﻮد ﻛﻪ
ﻫﺮﮔﺰ زﻣﻴﻦ را زﻳﺮ ﭘﺎي ﺧﻮد ﺣﺲ ﻧﻤﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ،ﻳﺎ وزش ﺑﺎد را ﺑﻴﻦ ﻣﻮﻫﺎﻳﺸﺎن ﻳﺎ ﺗﺎﺑﺶ ﻧﻮر ﺳﺘﺎره
ﻫﺎ را ﺑﺮ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﺎن ﺣﺲ ﻧﻤﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ! ﺑﻌﺪ ﻳﻚ ﺷﺎﺧﻪ ي ﻛﻮﭼﻚ از ﺷـﺎﺧﻪ ي ﺑـﺰرگ ﻛـﺎج اش
ﻛﻨﺪ و ﺑﻮي ﺗﻨﺪ ﺻﻤﻎ ﻛﺎج را ﺑﺎ ﺣﺮص و ﻟﺬت اﺳﺘﻨﺸﺎق ﻛﺮد ،ﺳﭙﺲ آرام ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘـﺎﻳﻴﻦ رﻓـﺖ
406
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
407
ﻓﺼﻞ ﭼﻬﺎردﻫﻢ
دره آﻻﻣﻮ
ﻟﻲ اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ از ﺑﺎﻻ ﺑﻪ اﻗﻴﺎﻧﻮس ﺧﺎﻣﻮش در ﺳﻤﺖ ﭼﭗ و ﺳﺎﺣﻞ ﺳﺒﺰ در ﺳﻤﺖ راﺳـﺖ ﻧﮕـﺎه
ﻛﺮد و دﺳﺖ را ﺳﺎﻳﺒﺎن ﭼﺸﻢ اش ﻛﺮد ﺗﺎ دﻧﺒﺎل ﺣﻴﺎت اﻧـﺴﺎﻧﻲ ﺑﮕـﺮدد .ﻳـﻚ روز و ﻳـﻚ ﺷـﺐ از
اﺳﺘﺎﻧﻴﺴﻼوس ﮔﺮوﻣﻦ ﮔﻔﺖ " :ﺟﺪﻳﺪ ﺑﺮاي آﻧﻬﺎ ﻛﻪ در آن ﻣﺘﻮﻟﺪ ﻧﺸﺪه اﻧﺪ ،اﻣﺎ ﻣﺜﻞ دﻧﻴﺎي ﻣﻦ
و ﺗﻮ ﻗﺪﻳﻤﻲ اﺳﺖ .ﻋﺰرﻳﻞ ﺑﺎ ﻛﺎرش ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ را زﻳﺮ و رو ﻛﺮده ،آﻗﺎي اﺳﻜﻮرﺳـﺒﻲ ،ﭼﻨـﺎن زﻳـﺮ و
ﭘﻨﺠﺮه ﻫﺎﻳﻲ ﻛـﻪ ﺻـﺤﺒﺖ اش را ﻛـﺮدم رو ﻛﺮده ﻛﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل ﭼﻨﻴﻦ ﻧﺸﺪه ﺑﻮد .آن درﻫﺎ و
ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﻧﻘﺎﻃﻲ ﻏﻴﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮه ﺑﺎز ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ .ﺟﻬﺖ ﻳﺎﺑﻲ ﻛﺎر دﺷﻮاري اﺳﺖ ،اﻣﺎ اﻳﻦ ﺑﺎد ﻣﻮاﻓﻖ اﺳﺖ .
"
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ " :ﺟﺪﻳﺪ ﻳﺎ ﻗﺪﻳﻢ ،آن ﭘﺎﻳﻴﻦ دﻧﻴﺎي ﻏﺮﻳﺒﻲ اﺳﺖ " .
اﺳﺘﺎﻧﻴﺴﻼوس ﮔﺮوﻣﻦ ﮔﻔﺖ " :ﺑﻠﻪ ،دﻧﻴﺎي ﻏﺮﻳﺒﻲ اﺳﺖ ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺑـﻲ ﺷـﻚ ﻛـﺴﺎﻧﻲ اﻳﻨﺠـﺎ را
407
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
408
" اﻳﻦ ﻃﻮر ﻧﻴﺴﺖ .در آن ﺳﻮي دﻣﺎﻏﻪ ﺷﻬﺮي ﻫﺴﺖ ﻛﻪ زﻣـﺎﻧﻲ ﭘﻮﻟـﺪار و ﻗـﻮي ﺑـﻮد .و ﻫﻨـﻮز
ﻧﻮادﮔﺎن ﺗﺠﺎر و اﻓﺮاد ﻧﺠﻴﺐ زاده اي ﻛﻪ آن را ﺳـﺎﺧﺘﻨﺪ در آن زﻧـﺪﮔﻲ ﻣـﻲ ﻛﻨﻨـﺪ ،ﻫـﺮ ﭼﻨـﺪ در
ﭼﻨﺪدﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ ،در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﻟﻦ ﺑﻪ ﺣﺮﻛﺖ اداﻣﻪ ﻣﻲ داد ،ﻟـﻲ اول ﻳـﻚ ﻓـﺎﻧﻮس درﻳـﺎﻳﻲ را
دﻳﺪ ،ﺑﻌﺪ ﻗﻮس ﻳﻚ ﻣﻮج ﺷﻜﻦ را ،ﺑﻌﺪ ﺑﺮج ﻫﺎ و ﻛﻨﺒﺪ ﻫﺎ و ﺳﻘﻒ ﻫﺎي ﻗﺮﻣﺰ – ﻗﻬـﻮه اي ﺷـﻬﺮي
زﻳﺒﺎ در ﻛﻨﺎر ﻳﻚ ﺑﻨﺪر را ،ﺑﺎ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻲ ﺑﺎ ﺷﻜﻮه ﺷﺒﻴﻪ ﻳﻚ اﭘﺮا در ﻣﻴﺎن ﺑﺎغ ﻫـﺎﻳﻲ ﺳـﺮ ﺳـﺒﺰ ،ﺑـﺎ
ﺑﻠﻮار ﻫﺎﻳﻲ ﻋﺮﻳﺾ ﺑﺎ ﻫﺘﻞ ﻫﺎﻳﻲ ﻣﺠﻠﻞ و ﺧﻴﺎﺑﺎن ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻮﭼﻚ ﻛﻪ درﺧﺘﺎن ﭘﺮ ﺷﻜﻮﻓﻪ ﺑﺮ ﺑـﺎﻟﻜﻦ ﻫـﺎ
ﮔﺮوﻣﻦ درﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ؛ ﻣﺮدﻣﺎﻧﻲ در آﻧﺠﺎ ﺑﻮدﻧﺪ .اﻣﺎ در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﻟﻦ ﻧﺰدﻳﻚ ﻣﻲ ﺷﺪ ﻟـﻲ
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﻫﻴﭻ ﺑﺰرﮔﺴﺎﻟﻲ دﻳﺪه ﻧﻤﻲ ﺷﺪ .ﺗﻌﺠﺐ او وﻗﺘﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺪ
ﻛﻪ دﻳﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﻴﺘﺎن ﻧﺪارﻧﺪ .اﻣﺎ داﺷﺘﻨﺪ در ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺎزي ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﻳﺎ ﺑﻪ درون و ﺑﻴﺮون از ﻛﺎﻓـﻪ
ﻫﺎ ﻣﻲ دوﻳﺪﻧﺪ ،ﻳﺎ ﻣﻲ ﺧﻮردﻧﺪ و ﻣﻲ ﻧﻮﺷﻴﺪﻧﺪ و ﻛﻴﺴﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﭘﺮ از ﺟﻨﺲ را از ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ و ﻣﻐﺎزه ﻫـﺎ
ﺟﻤﻊ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .ﻳﻚ ﮔﺮوه ﭘﺴﺮ داﺷﺘﻨﺪ ﻣﻲ ﺟﻨﮕﻴﺪﻧﺪ و دﺧﺘﺮﻛﻲ ﻣﻮ ﺳـﺮخ آﻧﻬـﺎ را ﺗـﺸﻮﻳﻖ ﻣـﻲ
ﻛﺮد و ﭘﺴﺮﻛﻲ داﺷﺖ ﺳﻨﮓ ﭘﺮت ﻣﻲ ﻛـﺮد و ﺗﻤـﺎم ﺷﻴـﺸﻪ ﻫـﺎي ﺳـﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻲ در ﻧﺰدﻳﻜـﻲ را ﻣـﻲ
408
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
409
ﺷﻜﺴﺖ .اﻧﮕﺎر آﻧﺠﺎ ﻳﻚ زﻣﻴﻦ ﺑﺎزي ﺑﻪ وﺳﻌﺖ ﻳﻚ ﺷﻬﺮ ﺑﻮد ،ﺑﺪون آﻧﻜـﻪ ﻣﺮﺑـﻲ و ﻣﻌﻠﻤـﻲ دﻳـﺪه
اﻣﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻜﻨﻪ آﻧﺠﺎ ﻧﺒﻮدﻧﺪ .ﻟﻲ اوﻟﻴﻦ ﺑﺎر ﻛﻪ آﻧﻬﺎ را دﻳـﺪ ﭼـﺸﻢ اش را ﻣﺎﻟﻴـﺪ ،اﻣـﺎ ﺑـﻲ
ﺷﻚ آﻧﺠﺎ ﺣﻀﻮر داﺷﺘﻨﺪ ؛ ﺳﺘﻮن ﻫﺎﻳﻲ از ﺑﺨﺎر – ﻳﺎ ﭼﻴﺰي ﺣﺘﻲ رﻗﻴﻖ ﺗﺮ از ﺑﺨﺎر – ﻫﻮاﻳﻲ ﻏﻠـﻴﻆ
...ﻫﺮ ﭼﻪ ﻛﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ،ﺷﻬﺮ ﭘﺮ از آﻧﻬﺎ ﺑﻮد ؛ در ﺑﻠﻮارﻫﺎ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ،وارد ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻣﻲ ﺷـﺪﻧﺪ ،
در ﻣﻴﺪان ﻫﺎ و ﺣﻴﺎط ﻫﺎ ﭘﺮﺳﻪ ﻣﻲ زدﻧﺪ .ﺑﭽﻪ ﻫﺎ از ﻣﻴﺎن آﻧﻬﺎ رد ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ ﺑﺪون آﻧﻜﻪ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﺷﺎن .
اﻣﺎ آﻧﻬﺎ ﻧﺎدﻳﺪﻧﻲ ﻧﺒﻮدﻧﺪ .ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ روي ﺷﻬﺮ ﻣﻲ ﮔﺸﺘﻨﺪ ،ﻟﻲ رﻓﺘﺎر آﻧﻬﺎ را ﺑﻴـﺸﺘﺮ ﻣﺘﻮﺟـﻪ
ﻣﻲ ﺷﺪ .واﺿﺢ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻌﻀﻲ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺮاي آﻧﻬﺎ ﺟﺎﻟﺐ ﻫـﺴﺘﻨﺪ و ﺑﻌـﻀﻲ ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎي ﺑﺨـﺼﻮص را
دﻧﺒﺎل ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ :ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﺑﺰرگ ﺗﺮ را ،آﻧﻬﺎ ﻛﻪ در آﺳﺘﺎﻧﻪ ي ﺑﻠﻮغ ﺑﻮدﻧﺪ .ﭘﺴﺮي ﺑﻮد ،ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ و
ﻻﻏﺮ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎﻳﻲ ﺳﻴﺎه وﭘﺮﻳﺸﺎن ،ﻛﻪ آن ﻗﺪر در ﻣﺤﺎﺻﺮه ي ﻣﻮﺟﻮدات ﺷﻔﺎف ﺑﻮد ﻛﻪ ﺗﺮﻛﻴـﺐ اﻧـﺪام
اش اﻧﮕﺎر در ﻫﻮا ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ .ﻣﺜﻞ ﻣﮕﺲ ﻫﺎي در اﻃﺮاف ﮔﻮﺷﺖ ﺑﻮدﻧﺪ .و ﭘـﺴﺮك از ﻫﻤـﻪ ﺟـﺎ ﺑـﻲ
ﺧﺒﺮ ﺑﻮد ،ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﺮ از ﮔﺎﻫﻲ ﭼﺸﻢ ﻫـﺎﻳﺶ را ﻣﻴﻤﺎﻟﻴـﺪ ﻳـﺎ ﺳـﺮش را ﺗﻜـﺎن ﻣـﻲ داد اﻧﮕـﺎر ﻛـﻪ
409
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
410
" اﺷﺒﺎح ﺟﺸﻦ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ ،ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ ﺧﻮن آﺷﺎم ﻫﺎ ﺑﺎ ﺧﻮن ﺟﺸﻦ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ ،اﻣﺎ ﺧﻮراك
اﺷﺒﺎح ﺗﻮﺟﻪ اﺳﺖ .ﻋﻼﻗﻪ ،ﻫﺸﻴﺎري و آﮔﺎﻫﻲ در دﻧﻴﺎ .ﻧﺎ ﺑﺎﻟﻎ ﺑﻮدن ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ ﺑـﺮاي آﻧﻬـﺎ ﭼﻨـﺪان
" ﺑﺮ ﻋﻜﺲ .ﻫﻢ ﺷﻮراي ﻧﺬورات و ﻫﻢ اﺷﺒﺎح ﻣﺠﺬوب اﻳﻦ واﻗﻌﻴﺖ درﺑﺎره ي اﻧﺴﺎن ﻫﺴﺘﻨﺪ :ﻛﻪ
ﻣﻌﺼﻮﻣﻴﺖ ﺑﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺗﻔﺎوت دارد .ﺷﻮراي ﻧﺬورات از ﻏﺒﺎر ﻣـﻲ ﺗﺮﺳـﺪ و ﻧﻔـﺮت دارد و اﺷـﺒﺎح ﺑـﺎ آن
" اوه دارد ﺑﺎﻟﻎ ﻣﻲ ﺷﻮد .ﺑﻪ زودي ﺑﻪ او ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ،ﺑﻌﺪ زﻧﺪﮔﻲ اش ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑـﻪ ﻣـﺼﻴﺒﺘﻲ
410
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
411
" ﻧﻪ ،اﺷﺒﺎح ﻓﻮري ﻣﺎ را ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ .اﻳﻨﺠﺎ دﺳﺖ ﺷﺎن ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﻤﻲ رﺳﺪ ؛ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﻳﺪ ﺗﻤﺎﺷـﺎ ﻛﻨـﻴﻢ
" اﻣﺎ ادم ﺑﺰرگ ﻫﺎ ﻛﺠﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؟ اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﭘﺮ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻴﺴﺖ ؟ "
" اﻳﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻳﺘﻴﻢ ﻫﺎي اﺷﺒﺎح ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﮔﺮوه ﻫﺎي زﻳـﺎدي از آﻧﻬـﺎ در اﻳـﻦ دﻧﻴـﺎ وﺟـﻮد دارد .
وﻗﺘﻲ ﺑﺰرگ ﺗﺮ ﻫﺎ ﻓﺮار ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ آﻧﻬﺎ ﻣﻲ روﻧﺪ و ﻫﺮ ﭼﻪ را ﻛﻪ ﻣﺎﻧﺪه ﭘﻴﺪا و ﺑﺎ آن زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻨـﺪ
ﻧﻤﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ .ﻇﺎﻫﺮاً ﮔﺮوه ﺑﺰرﮔﻲ .ﺧﻴﻠﻲ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﺑﺮاي ﭘﻴﺪا ﻛﺮدن ﻫﺴﺖ ،ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﮔﺮﺳﻨﻪ
از اﺷﺒﺎح ﺑﻪ اﻳﻦ ﺷﻬﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﺮده اﻧﺪ و ﺑﺰرﮔﺘﺮﻫﺎ ﺑﺮاي در اﻣﺎن ﻣﺎﻧﺪن ﻓﺮار ﻛﺮده اﻧﺪ .ﻣﺘﻮﺟﻪ ﭼﻨـﺪ
ﻗﺎﻳﻘﻲ ﻛﻪ در ﺑﻨﺪر ﺑﻮد ﺷﺪي ؟ ﺑﺮاي ﺑﭽﻪ ﻫﺎ اﺗﻔﺎﻗﻲ ﻧﻤﻲ اﻓﺘﺪ " .
" ﻓﻘﻂ ﺑﺮاي ﺑﺰرگ ﺗﺮﻫﺎ .ﻣﺜﻞ آن ﺑﭽﻪ ﺑﻴﭽﺎره " .
آﻗﺎي اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ ،اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮري اﺳﺖ .اﮔﺮ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻲ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺑﻲ رﺣﻤﻲ و ﺑﻲ ﻋﺪاﻟﺘﻲ
ﭘﺎﻳﺎن ﺑﺪﻫﻲ ،ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺮا ﺑﻪ ﺟﺎﻳﻲ دورﺗﺮ از اﻳﻨﺠﺎ ﺑﺒﺮي .ﻛﺎري دارم ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎم ﺑﺪﻫﻢ " .
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ ":ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﺑﻲ رﺣﻤﻲ دﻳﺪي ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﺎ آن ﺑﺠﻨﮕﻲ و ﺑﺎﻳـﺪ در ﺟـﺎﻳﻲ
ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻲ ﻛﻪ در آن ﻧﻴﺎز ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻫﺴﺖ .اﺷﺘﺒﺎه ﻣﻲ ﮔـﻮﻳﻢ ،دﻛﺘـﺮ ﮔـﺮوﻣﻦ ؟ ﻣـﻦ ﻓﻘـﻂ ﻳـﻚ
ﻫﻮاﻧﻮرد ﺑﻲ اﻃﻼع ﻫﺴﺘﻢ .آن ﻗﺪر ﺑﻲ اﻃﻼع ﻫﺴﺘﻢ ﻛﻪ وﻗﺘﻲ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻤﻦ ﻫﺎ ﻣـﻲ ﺗﻮاﻧﻨـﺪ ﭘـﺮواز
ﻛﻨﻨﺪ ﺑﺎور ﻛﺮدم .اﻣﺎ ﺷﻤﻨﻲ را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻢ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺪ ﭘﺮواز ﻛﻨﺪ " .
411
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
412
ﺑﺎﻟﻦ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺗﺮ رﻓﺖ وزﻣﻴﻦ ﺑﺎﻻﺗﺮ آﻣﺪ .ﺑﺮﺟﻲ ﺳﻨﮕﻲ و ﭼﻬﺎر ﮔـﻮش در ﻣـﺴﻴﺮ آﻧﻬـﺎ ﺑـﻮد و ﻟـﻲ
ﮔﺮوﻣﻦ ﮔﻔﺖ " :ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﭘﺮواز ﻣﻲ ﻛﺮدم ،ﭘﺲ ﺗﻮ را ﻓﺮا ﺧﻮاﻧﺪم ،و ﺣﺎﻻ اﻳﻨﺠـﺎ در ﺣـﺎل ﭘـﺮواز
ﻛﺎﻣﻼً ازﺧﻄﺮي ﻛﻪ در آن ﺑﻮد آﮔﺎه ﺑﻮد ،اﻣـﺎ ﻧﺨﻮاﺳـﺖ ﺑﮕﻮﻳـﺪ ﻛـﻪ ﻫﻮاﻧـﻮرد آﮔـﺎه ﻧﻴـﺴﺖ .ﻟـﻲ
اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ ﻧﺎﮔﻬﺎن روي ﻟﺒﻪ ﺳﺒﺪ ﺧﻢ ﺷﺪ و ﻃﻨﺎب ﻳﻜﻲ از ﻛﻴﺴﻪ ﻫـﺎي ﺷـﻦ را ﻛـﺸﻴﺪ .ﺷـﻦ ﺑـﻪ
ﺑﻴﺮون ﺟﺎري ﺷﺪ و ﺑﺎﻟﻦ ﺑﻪ ﻧﺮﻣﻲ ﺑﺎﻻ رﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ي ﻳﻚ و ﻧﻴﻢ ﻣﺘﺮ از ﺑـﺎﻻي ﺑـﺮج ﺑﮕـﺬرد .ده
دوازده ﻛﻼغ ﻛﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ،ﻗﺎر ﻗﺎر ﻛﻨﺎن ﺑﻪ اﻃﺮاف ﭘﺮﻳﺪﻧﺪ .
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ " :ﻓﻜﺮﻛﻨﻢ ﭘﺮواز ﺑﻠﺪي ،دﻛﺘﺮ ﮔﺮوﻣﻦ ،ﺣﺎﻟـﺖ ﻫـﺎي ﻋﺠﻴﺒـﻲ داري .ﻫـﻴﭻ وﻗـﺖ ﺑـﺎ
ﮔﺮوﻣﻦ ﮔﻔﺖ " :ﺑﻠﻪ ،در ﻣﻴﺎن اﻋﻀﺎي آﻛﺎدﻣﻲ و ارواح ﻫﻢ ﺑﻮده ام .در ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻧﺎداﻧﻲ ﻳﺎﻓﺘـﻪ ام
،اﻣﺎ در ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻋﻘﻞ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ .ﺑﻲ ﺷﻚ ﻣﻴﺰان ﻋﻘﻞ ﺑﻴﺶ از آن ﺣﺪي اﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻣـﻦ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ
ﺑﺸﻨﺎﺳﻢ .زﻧﺪﮔﻲ دﺷﻮار اﺳﺖ ،آﻗﺎي اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ ،اﻣﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻪ آن ﭼﺴﺒﻴﺪه اﻳﻢ " .
412
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
413
" دوﺑﺎره ﺑﮕﻮ ﻫﺪف ات ﭼﻴﺴﺖ .ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻲ ﺣﺎﻣﻞ ﺧﻨﺠﺮ ﻇﺮﻳﻒ را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻲ ،ﺑﻌﺪ ﭼﻪ ؟ "
ﻫﻮاﻧﻮرد ﻳﺎدآوري ﻛﺮد :وﻇﻴﻔﻪ ي اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺨﺸﻲ از آن ﺣﻤﺎﻳﺖ از ﻻﻳﺮا اﺳﺖ " .
ﺑﻪ ﭘﺮواز اداﻣﻪ دادﻧﺪ و ﻛﻤﻲ ﺑﻌﺪ ﺷﻬﺮ در ﭘﺸﺖ ﺳﺮ از ﻧﻈﺮ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪ .ﻟﻲ ﺗﺠﻬﻴﺰات اش را ﻧﮕـﺎه
ﻛﺮد .ﻋﻘﺮﺑﻪ ﻫﺎي ﻗﻄﺐ ﻧﻤﺎ ﻫﻨﻮز ﺑﻲ ﻫﺪف ﻣﻲ ﭼﺮﺧﻴﺪ ،اﻣﺎ ارﺗﻔﺎع ﺳﻨﺞ دﻗﻴﻖ ﻛﺎر ﻣﻲ ﻛﺮد ،اﻟﺒﺘﻪ
ﺗﺎ آﻧﺠﺎ ﻛﻪ او ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺣﺪس ﺑﺰﻧﺪ ،و ﻧﺸﺎن ﻣـﻲ داد در ارﺗﻔـﺎع ﺣـﺪود ﺳﻴـﺼﺪ ﻣﺘـﺮي ﺳـﺎﺣﻞ
درﺣﺎل ﭘﺮواز ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﻛﻤﻲ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﻳﻚ ردﻳﻒ ﺗﭙﻪ ﻫﺎي ﺳﺒﺰ و ﺑﻠﻨﺪ در ﻣﻪ رﻗﻴﻖ دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ و ﻟﻲ
اﻣﺎ وﻗﺘﻲ اﻓﻖ را دﻗﻴﻖ ﺑﺮرﺳﻲ ﻛﺮد ﻧﺰدﻳﻚ ﺑﻮد ﻗﻠﺐ اش از ﺣﺮﻛـﺖ ﺑﺎﻳـﺴﺘﺪ .ﻫـﺴﺘﺮ ﻫـﻢ آن را
اﺣﺴﺎس ﻛﺮد و ﮔﻮش ﻫﺎﻳﺶ را ﺗﻜﺎن داد و ﺳﺮش را ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻓﻨﺪﻗﻲ رﻧﮓ اش ﺑـﻪ
ﻟﻲ ﻧﮕﺎه ﻛﻨﺪ .ﻟﻲ اورا ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮد ،در ﺳﻴﻨﻪ ي ﻛﺖ اش ﮔﺬاﺷﺖ و دوﺑﺎره دورﺑﻴـﺖ ﺗﻠـﺴﻜﻮﺑﻲ را ﺑـﺎز
ﻛﺮد .
413
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
414
ﻧﻪ ،اﺷﺘﺒﺎه ﻧﻜﺮده ﺑﻮد .از ﻓﺎﺻﻠﻪ اي دور دﺳـﺖ در ﺳـﻤﺖ ﺟﻨـﻮب ) اﮔـﺮ ﺟﻨـﻮب ﺑـﻮد ،ﻫﻤـﺎن
ﻣﺴﻴﺮي ﻛﻪ آﻣﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ( ﺑﺎﻟﻦ دﻳﮕﺮي در ﻫﻮاي ﻣﻪ آﻟﻮد در آﺳﻤﺎن ﺷﻨﺎور ﺑﻮد .ﻣﻮج ﮔﺮﻣﺎ و ﻓﺎﺻـﻠﻪ
ي دور ﻣﺎﻧﻊ از دﻳﺪن ﺟﺰﻳﻴﺎت ﻣﻲ ﺷﺪ ،اﻣﺎ ﺑﺎﻟﻦ ﺑﺰرگ ﺗﺮ ﺑﻮد و در ارﺗﻔﺎﻋﻲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﭘﺮواز ﻣﻲ ﻛﺮد .
دﺳﺖ اش را ﺳﺎﻳﺒﺎن ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﻛﺮد و ﺑﻪ اﺳﻤﺎن ﭼﺸﻢ دوﺧـﺖ و ﮔﻔـﺖ " :دﺷـﻤﻦ اﻧـﺪ ،آﻗـﺎي
اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ ؟ "
" در اﻳﻨﻤﻮرد ﺷﻜﻲ ﻧﻴﺴﺖ .ﻧﻤﻴﺪاﻧﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﻴﺴﻪ ﻫﺎي ﺷﻦ را ﺑﻴﺎﻧﺪازم و ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﺮوم ﺗﺎ در ﺟﺮﻳـﺎن
ﺑﺎدي ﺗﻨﺪﺗﺮ ﺑﻴﻔﺘﻢ ﻳﺎ در ارﺗﻔﺎع ﭘﺎﻳﻦ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎ زﻳﺎد ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻧﻴﺎﻳﻢ .و ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ آن ﻳـﻚ ﻛـﺸﺘﻲ
ﻫﻮاﻳﻲ ﻧﻴﺴﺖ ؛ و ﮔﺮﻧﻪ درﻋﺮض ﻳﻜﻲ دو ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﻲ رﺳﻴﺪﻧﺪ .ﻧﻪ ،وﻟﺶ ﻛﻦ ،دﻛﺘﺮ ﮔـﺮوﻣﻦ ،
ﺑﺎﻻ ﻣﻲ روﻳﻢ ،ﭼﻮن اﮔﺮ در آن ﺑﺎﻟﻦ ﻫﻢ ﺑﻮدم ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺣﺘﻤﺎ ً اﻳﻦ ﺑﺎﻟﻦ را دﻳـﺪه ﺑـﻮدم ؛ ﺷـﺮط ﻣـﻲ
دوﺑﺎره ﻫﺴﺘﺮ را ﭘﺎﻳﻴﻦ ﮔﺬاﺷﺖ و ﺧﻢ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺳﻪ ﻛﻴﺴﻪ ﺷﻦ را ﺧﺎﻟﻲ ﻛﻨﺪ .ﺑـﺎﻟﻦ ﺑـﻪ ﻳﻜﺒـﺎره ﺑـﺎﻻ
ﻳﻜﺪﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻟﻦ دﻳﮕﺮ آﻧﻬﺎ را دﻳﺪه اﺳﺖ ،ﭼﺮا ﻛﻪ ﺣﺮﻛﺎت ﮔﻨﮕﻲ در آن دﻳـﺪه
ﻣﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﻜﻞ دودي در آﺳﻤﺎن و ﺗﻐﻴﻴﺮ زاوﻳﻪ ي آن ﺑﺎﻟﻦ ﻧﺘﻴﺠـﻪ داد ؛ وﻗﺘـﻲ ﻗـﺪري ﺑـﺎﻻﺗﺮ
414
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
415
رﻓﺖ آﺗﺶ زﺑﺎﻧﻪ ﻛﺸﻴﺪ .آﺗﺸﻲ ﺳﺮخ ﻛﻪ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ دوام داﺷﺖ و ﺑﻌﺪ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ دودي ﺧﺎﻛـﺴﺘﺮي
ﺷﺪ ،اﻣﺎ ﻛﺎﻣﻼً واﺿﺢ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻋﻼﻣﺘﻲ ﻫﺸﺪار دﻫﻨﺪه ﻣﺜﻞ آژﻳﺮ ﺧﻄﺮ در ﺷﺐ ﺑﻮد .
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ " :دﻛﺘﺮ ﮔﺮوﻣﻦ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻲ ﻳﻚ ﻧﺴﻴﻢ ﻗﻮي ﺗﺮ را ﻓﺮا ﺑﺨﻮاﻧﻲ ؟ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﻧـﺸﺪه
ﭼﻮن ﺣﺎﻻ داﺷﺘﻨﺪ از روي ﻣﻨﻄﻘﻪ اي ﺳﺎﺣﻠﻲ ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ وﻣﺴﻴﺮﺷﺎن از روي ﺧﻠﻴﺠـﻲ ﺑـﺰرگ
ﺑﻪ ﻋﺮض ﺳﻲ ﭼﻬﻞ ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮ ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ .ﻳﻚ رﺷﺘﻪ ﺗﭙﻪ در ﺳﻮي دﻳﮕـﺮ ﺑـﻮد و ﺣـﺎﻻ ﻛـﻪ ارﺗﻔـﺎع
رو ﻛﺮد ﺑﻪ ﮔﺮوﻣﻦ ،اﻣﺎ دﻳﺪ ﻛﻪ او ﻏﺮق ﺗﻤﺮﻛﺰ اﺳﺖ .ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﺷﻤﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد و در ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ
ﻣﻲ ﺷـﺪ .از ﮔﻠـﻮﻳﺶ آرام ﺑﻪ ﻋﻘﺐ و ﺟﻠﻮ ﺧﻢ ﻣﻲ ﺷﺪ داﻧﻪ ﻫﺎي ﻋﺮق روي ﭘﻴﺸﺎﻧﻲ اش دﻳﺪه
ﺻﺪاي ﻧﺎﻟﻪ اي ﻣﻮزون ﺷﻨﻴﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ و ﺷﻴﺘﺎن اش دﻳﺪه ﻣـﻲ ﺷـﺪ .از ﮔﻠـﻮﻳﺶ ﺻـﺪاي ﻧﺎﻟـﻪ اي
ﻣﻮزون ﺷﻨﻴﺪه ﻣﻴﺸﺪ .ﺷﻴﺘﺎن اش ﻫﻢ در ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻠﺴﻪ ﻟﺒﻪ ي ﺳﺒﺪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد .
ﻣﻌﻠﻮم ﻧﺸﺪ از اوج ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﻮد ﻳﺎ از ﺟﺎدوي ﺷﻤﻦ ﻛﻪ ﻧﺴﻴﻤﻲ ﺑﺮ ﺻﻮرت ﻟﻲ وزﻳﺪن ﮔﺮﻓﺖ .ﺑـﻪ
ﺑﺎﻻ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و دﻳﺪ ﻛﻴﺴﻪ ي ﮔﺎز ﻳﻜﻲ دو درﺟﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﭙﻪ ﻫﺎ ﻣﺘﻤﺎﻳﻞ ﺷﺪ .
اﻣﺎ ﻧﺴﻴﻤﻲ ﻛﻪ ﺣﺮﻛﺖ آﻧﻬﺎ را ﺗﻨﺪ ﺗﺮ ﻛﺮده ﺑﻮد ﺑﺮ ﺣﺮﻛﺖ ﺑﺎﻟﻦ دﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﮔﺬاﺷـﺖ .ﻧﺰدﻳـﻚ
ﺗﺮ ﻧﺸﺪ ،اﻣﺎ ﺟﺎ ﻫﻢ ﻧﻤﺎﻧﺪ .و وﻗﺘﻲ دوﺑﺎره ﻟﻲ ﺑﺎ دورﺑﻴﻦ اش ﺑﻪ آن ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ،ﻫﻴﻜﻞ ﻫﺎﻳﻲ ﺗﻴـﺮه و
415
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
416
ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮ را در آن ﺳﻮي ﺑﺎﻟﻦ دﻳﺪ .دﺳﺘﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻣﻨﻈﻢ ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ دﻗﻴﻘـﻪ ﺑـﻪ دﻗﻴﻘـﻪ ﺑـﺰرگ ﺗـﺮ و
ﮔﻔﺖ " :ﻛﺸﺘﻲ ﻫﺎي ﻫﻮاﻳﻲ .ﺧﺐ ،ﺟﺎﻳﻲ ﺑﺮاي ﭘﻨﻬﺎن ﺷﺪن ﻧﺪارﻳﻢ " .
ﺳﻌﻲ ﻛﺮد ﻓﺎﺻﻠﻪ را ﺗﺨﻤﻴﻦ ﺑﺰﻧﺪ ،ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺷﺎن ﺑﺎ ﺗﭙﻪ ﻫﺎي روﺑـﺮو را ،ﺳـﺮﻋﺖ ﺷـﺎن
ﺣﺎﻻ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد .و ﺑﺎد ﻧﻮك ﺳﻔﻴﺪ ﻣﻮج ﻫﺎي درﻳﺎ را ﺑﻪ ﻫﻮا ﭘﺨﺶ ﻣﻲ ﻛﺮد .
ﮔﺮوﻣﻦ ﮔﻮﺷﻪ ي ﺳﺒﺪ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻧﺸﺴﺖ و ﺷﻴﺘﺎن اش ﭘﺮ و ﺑﺎل ﺧﻮد را ﻣﺮﺗﺐ ﻣﻲ ﻛﺮد
ﮔﻔﺖ " :اوﺿﺎع ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺖ ،دﻛﺘﺮ ﮔﺮوﻣﻦ .ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﻫﻢ آن ﻛﺸﺘﻲ ﻫﺎي ﻫﻮاﻳﻲ ﻣﺎ را ﺑﮕﻴﺮﻧـﺪ .
ﻫﻴﭻ وﺳﻴﻠﻪ دﻓﺎﻋﻲ ﻧﺪارﻳﻢ ؛ در ﻋﺮض ﻳﻜﺪﻗﻴﻘﻪ ﺳﺮ ﻧﮕﻮن ﻣﺎﻧﻤﻲ ﻛﻨﻨﺪ .در ﺿﻤﻦ ﻧﻤـﻲ ﺧـﻮاﻫﻢ در
آب ﻓﺮود ﺑﻴﺎﻳﻢ ،ﭼﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻴﻢ ﭼﻪ ﻧﺨﻮاﻫﻴﻢ ؛ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺘﻮاﻧﻴﻢ ﻣﺪﺗﻲ روي آب ﺷـﻨﺎور ﺑﻤـﺎﻧﻴﻢ ،اﻣـﺎ ﺑـﺎ
ﻣﻲ آورﻧﺪ . ﻧﺎرﻧﺠﻚ ﺧﻴﻠﻲ راﺣﺖ ﺗﺮ از ﻣﺎﻫﻴﮕﻴﺮي دﺧﻞ ﻣﺎن را
" ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻴﻢ ﺑﻪ آن ﺗﭙﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺳﻢ و آﻧﺠﺎ ﻓﺮود ﺑﻴﺎﻳﻢ .ﺣﺎﻻ ﺟﻨﮕﻠﻲ را ﻫﻢ ﻣﻲ ﺑﻴـﻨﻢ ؛
416
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
417
" در اﻳﻦ ﺑﻴﻦ ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﻏﺮوب ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .ﻃﺒﻖ ﻣﺤﺎﺳـﺒﺎت ﻣـﻦ ﺣـﺪود ﺳـﻪ ﺳـﺎﻋﺖ ﺗـﺎ ﻏـﺮوب
ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﻣﺎﻧﺪه .ﻣﺸﻜﻞ ﺑﺘﻮان ﮔﻔﺖ ،اﻣﺎ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ آن ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ ﺗﺎ ان زﻣﺎن ﻓﺎﺻـﻠﻪ اش را
ﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺼﻒ ﻛﺮده و ﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ دﻳﮕﺮ اﻳﻦ ﺧﻠﻴﺞ رﺳﻴﺪه ﺑﺎﺷﻴﻢ .
" ﺣﺎﻻ ﻣﻨﻈﻮرم را ﮔﺮﻓﺘﻲ .ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﻻي آن ﺗﭙﻪ ﻫﺎ و ﺑﻌﺪ زﻣـﻴﻦ ﺑـﺮوم ،ﭼـﻮن ﻫـﺮ ﻛـﺎر
دﻳﮕﺮي ﻣﺮگ ﺣﺘﻤﻲ اﺳﺖ .ﺣﺎﻻ ﺑﻴﻦ ﺣﻠﻘﻪ اي ﻛﻪ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﺸﺎن دادم و ﺑـﻮﻣﻲ اي ﻛـﻪ در ﻧـﻮازﻣﺒﻼ
ﻛﺸﺘﻢ ارﺗﺒﺎﻃﻲ ﺑﺮ ﻗﺮار ﻛﺮده اﻧﺪ ،اﻳﻦ ﻃﻮري ﻛﻪ دﻧﺒﺎل ﻣﺎن ﻣﻲ آﻳﻨـﺪ ﻧﻤـﻲ ﺧﻮاﻫﻨـﺪ ﺑﮕﻮﻳﻨـﺪ ﻛـﻪ
" ﭘﺲ اﻣﺸﺐ اﻳﻦ ﭘﺮواز ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺗﻤﺎم ﻣﻲ ﺷﻮد ،دﻛﺘﺮﮔﺮوﻣﻦ .ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل ﺑﺎ ﺑﺎﻟﻦ ﻓﺮود آﻣﺪه اي ؟
"
ﺷﻤﻦ ﮔﻔﺖ " :ﻧﻪ ،اﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻬﺎرت ﺗﻮ اﻳﻤﺎن دارم " .
" ﺳﻌﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ اﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺎﻻ ﺑﺮوم .ﻣﺴﺌﻠﻪ ي ﺗﻌﺎدل ﻣﻄـﺮح اﺳـﺖ ،ﭼـﻮن ﻫـﺮ ﭼـﻪ
ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺑﺮوﻳﻢ آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺰدﻳﻚ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ .اﮔﺮ وﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺰدﻳﻚ ﺷﺪه اﻧﺪ ﻓـﺮود ﺑﻴـﺎﻳﻢ ،ﻣـﻲ
ﺗﻮاﻧﻨﺪ ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﻛﺠﺎ ﻣﻲ روﻳﻢ ،اﻣﺎ اﮔﺮ ﺧﻴﻠﻲ زود ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﺮوﻳﻢ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻴﻢ از ﺳﺮ ﭘﻨـﺎه آن درﺧﺘـﺎن
اﺳﺘﻔﺎده ﻛﻨﻴﻢ .در ﻫﺮ دو ﺻﻮرت ﺗﺎ ﻣﺪﺗﻲ دﻳﮕﺮ ﺗﻴﺮ اﻧﺪازي ﺷﺮوع ﻣﻲ ﺷﻮد " .
417
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
418
ﮔﺮوﻣﻦ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮدي ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و داﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﻤﺒﻞ ﺟﺎدوﻳﻲ را ﻛﻪ از ﭘﺮ و ﻣﻬﺮه ﺑﻮد ﺑﺎ ﺣـﺎﻟﺘﻲ
ﺧﺎص از اﻳﻦ دﺳﺖ ﺑﻪ ان دﺳﺖ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ داد ﻃﻮري ﻛﻪ ﻟﻲ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻫﺪﻓﻲ را دﻧﺒـﺎل ﻣـﻲ ﻛﻨـﺪ .
ﭼﺸﻤﺎن ﺷﻴﺘﺎن ﻋﻘﺎب اش ﺑﻪ ﻛﺸﺘﻲ ﻫﺎي ﻫﻮاﻳﻲ دوﺧﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد .
ﻳﻚ ﺳﺎﻋﺖ ﮔﺬﺷﺖ ،و ﻳﻚ ﺳﺎﻋﺖ دﻳﮕﺮ .ﻟﻲ ﺳﻴﮕﺎر ﺧﺎﻣﻮش را ﺟﻮﻳﺪ و از ﻓﻼﺳﻚ ﻓﻠﺰي ﻗﻬـﻮه
اي ﺳﺮد رﻳﺨﺖ و ﻣﺰﻣﺰه ﻛﺮد .ﺧﻮرﺷﻴﺪ در اﺳﻤﺎن ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎن ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺗﺮ رﻓﺖ و ﻟـﻲ ﺳـﺎﻳﻪ ﻫـﺎي
ﺑﻠﻨﺪ ﻏﺮوب را دﻳﺪ ﻛﻪ ﺳﺎﺣﻞ ،ﺧﻠﻴﺞ و ﻛﻮﻫﭙﺎﻳﻪ ﻫﺎ را در ﺑﺮ ﮔﺮﻓﺖ ،ﺣﺎل اﻧﻜﻪ ﺑﺎﻟﻦ و ﻧﻮك ﻛﻮه ﻫـﺎ
و ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎن ﻧﻘﻄﻪ ﻫﺎي ﻛﻮﭼﻚ ﻛﺸﺘﻲ ﻫﺎي ﻫﻮاﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ زﺣﻤـﺖ ﻣـﻲ ﺷـﺪ در ﻧـﻮر دﻳـﺪ ،
ﺑﺰرﮔﺘﺮ و ﻣﺸﺨﺺ ﺗﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ .ﺣﺎﻻ از ﺑﺎﻟﻦ دﻳﮕﺮ رد ﺷﺪه ﺑﻮد و ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻏﻴﺮ ﻣﺴﻠﺢ ﻫﻢ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺑـﻪ
ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .از ﻣﻴﺎن ﺳﻜﻮت راﺣﺘﻲ آﻧﻬﺎ را دﻳﺪ :ﭼﻬﺎر ﺗﺎ ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ در ﺧﻄﻲ در ﻛﻨﺎر ﻫﻢ ﭘﺮواز
ﻣﻄﻠﻖ ﺧﻠﻴﺞ ﺻﺪاي ﻣﻮﺗﻮر آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﮔﻮش ﻣﻴﺮﺳﻴﺪ ،ﺿﻌﻴﻒ اﻣﺎ واﺿﺢ ،ﺻﺪاﻳﻲ ﻣﺪاوم ﻣﺜﻞ وزوز ﭘﺸﻪ
.
وﻗﺘﻲ ﻫﻨﻮز ﭼﻨﺪ دﻗﻴﻘﻪ اي ﺗﺎ رﺳﻴﺪن ﺑﻪ ﺗﭙﻪ ﻫﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ داﺷﺘﻨﺪ ،ﻟﻲ ﭼﻴـﺰ ﺟﺪﻳـﺪ را در آﺳـﻤﺎن
وﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻛﺸﺘﻲ ﻫﺎي ﻫﻮاﻳﻲ دﻳﺪ .اﺑﺮﻫﺎ ﻣﺘﺮاﻛﻢ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ و ﺻﺪاي ﺗﻨﺪر از ﻓﺎﺻﻠﻪ اي ﺑﺴﻴﺎر دور
418
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
419
ﺑﻪ ﮔﻮش ﻣﻲ رﺳﻴﺪ .ﭼﻄﻮر ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪه ﺑﻮد ؟ اﮔﺮ ﺗﻮﻓﺎن ﻣﻲ ﺷﺪ ،ﻫﺮﭼﻪ زودﺗﺮ ﻓﺮود ﻣـﻲ آﻣﺪﻧـﺪ
ﺑﻌﺪ ﭘﺮده اي ﺑﻪ رﻧﮓ ﺳﺒﺰ ﺗﻴﺮه از ﺑﺎران ﺳﺮازﻳﺮ ﺷﺪ و از اﺑﺮﻫﺎ آوﻳﺨـﺖ و ﮔـﻮﻳﻲ ﺗﻮﻓـﺎن ﻛـﺸﺘﻲ
ﻫﺎي ﻫﻮاﻳﻲ را دﻧﺒﺎل ﻣﻲ ﻛﺮد ،ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ اﻧﻬﺎ ﺑﺎﻟﻦ ﻟﻲ را دﻧﺒﺎل ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ،ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﺎران ﻫﻤﻪ
ﺟﺎ را ﮔﺮﻓﺖ و ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪ ،ﺻﺎﻋﻘﻪ اي ﺑﺰرگ از ﺑﻴﻦ اﺑﺮﻫﺎ درﺧﺸﻴﺪ و ﭼﻨـﺪﻳﻦ ﺛﺎﻧﻴـﻪ ﺑﻌـﺪ
ﺻﺪاي ﻏﺮش رﻋﺪ ﭼﻨﺎن ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺗﻤﺎم ﺑﺪﻧﻪ ي ﺑﺎﻟﻦ ﻟﻲ را ﺑﺮزاﻧﺪ و ﺻﺪاي آن ﺗﺎ ﻣـﺪﺗﻲ در ﻛـﻮه
ﺑﻌﺪ ﺻﺎﻋﻘﻪ دﻳﮕﺮي زد و اﻳﻨﺒﺎر ﭼﻨﮕﺎل آن ﻣﺴﺘﻘﻴﻤﺎً ﺑﻪ ﻳﻜﻲ از ﻛﺸﺘﻲ ﻫﺎي ﻫﻮاﻳﻲ اﺻﺎﺑﺖ ﻛـﺮد .
در ﻳﻚ ﻟﺤﻈﻪ ﮔﺎز ﺷﻌﻠﻪ ور ﺷﺪ .ﮔﻠﻲ درﺧﺸﺎن از ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎي آﺗﺶ در ﺑﺮاﺑﺮاﺑﺮﻫﺎي ﺗﻴـﺮه ﺷـﻜﻔﺖ و
ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ آرام ﺳﻘﻮط ﻛﺮد ،ﻣﺜﻞ ﭼﺮاغ ﺧﻄﺮروﺷﻦ ﺷﺪ و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﻫﻨـﻮز ﻣـﺸﺘﻌﻞ ﺑـﻮد در
ﻟﻲ ﻧﻔﺲ اش را ﻛﻪ ﺣﺒﺲ ﻛﺮده ﺑﻮد ﺑﻴﺮون داد .ﮔﺮوﻣﻦ ﻛﻨﺎر او اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮد ،ﻳﻚ دﺳـﺘﺶ ﺑـﻪ
419
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
420
آﺳﻤﺎن ﺣﺎﻻ ﺑﻪ رﻧﮓ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺒﺮ در آﻣﺪه ﺑﻮد ؛ ﻧﻮارﻫﺎﻳﻲ ﻃﻼﻳﻲ ﺑﺎ ﺗﻜـﻪ ﻫـﺎ و راﻫﻬـﺎي ﻗﻬـﻮه اي
ﺳﻮﺧﺘﻪ و ﺳﻴﺎه ،و اﻳﻦ ﻃﺮح ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻋﻮض ﻣﻲ ﺷﺪ ،ﭼﻮن رﻧﮓ ﻃﻼﻳﻲ زود ﻛﻢ رﻧﮓ و در ﺳـﻴﺎه
و ﻗﻬﻮه اي ﮔﻢ ﻣﻲ ﺷﺪ .درﻳﺎي زﻳﺮ ﭘﺎﻳﺸﺎن ﺗﺮﻛﻴﺒﻲ از آب ﺳﻴﺎه و ﻛﻒ ﻫﺎي ﺗﺎﺑﻨـﺪه ﺑـﻮد و آﺧـﺮﻳﻦ
ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎي ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ ﺳﻮزان در ﺣﻴﻦ ﻏﺮق ﺷﺪن ﺧﺎﻣﻮش و ﻫﻴﭻ ﺷﺪ .
اﻣﺎ ﺳﻪ ﻛﺸﺘﻲ دﻳﮕﺮﻫﻨﻮز درﺣﺎل ﭘﺮواز ﺑﻮدﻧﺪ ،زﻳﺮ ﺿﺮﺑﺎت رﻋﺪ و ﺑﺮق ﻫﻨﻮز ﺑﻪ ﻣﺴﻴﺮ ﺧـﻮد ﻣـﻲ
ﻣﻲ ﺷـﺪ ﻟـﻲ ﻧﮕـﺮان رﻓﺘﻨﺪ .ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺻﺎﻋﻘﻪ ﻫﺎ اﻃﺮاف آﻧﻬﺎ ﺑﻮد و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺗﻮﻓﺎن ﻧﺰدﻳﻚ ﺗﺮ
ﮔﺎز ﺑﺎﻟﻦ ﺧﻮد ﺷﺪ .ﻳﻚ ﺻﺎﻋﻘﻪ ﻛﺎﻓﻲ ﺑﻮد ﺗﺎ ﻣﺤﻔﻈﻪ ي ﮔﺎز ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷـﻮد و اﻧﻬـﺎ ﺑـﻪ زﻣـﻴﻦ ﺳـﻘﻮط
ﻛﻨﻨﺪ ،و ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻲ ﻛﺮد ﺷﻤﻦ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺗﻮﻓﺎن را ﻛﻨﺘﺮل ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﭼﻨﻴﻦ اﺗﻔﺎﻗﻲ ﻧﻴﻔﺘﺪ .
ﺷﻤﻦ ﮔﻔﺖ " :ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ اﻳﻤﺎن دارم آﻗﺎي اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ " .
ﮔﻮﺷﻪ ﺳﺒﺪ ﻧﺸﺴﺖ و ﺷﻴﺘﺎن اش روي ﺣﻠﻘﻪ ي ﺗﻌﺎدل ﻛـﺰ ﻛـﺮد ،ﭘﻨﺠـﻪ ﻫـﺎﻳﺶ را ﻣﺤﻜـﻢ ﺑـﻪ
ﺣﺎﻻ ﺑﺎد آﻧﻬﺎ را ﺑﻪ ﺷﺪت ﻣﻲ راﻧﺪ و ﺷﻜﻞ ﻛﻴﺴﻪ ي ﮔﺎز را ﻋﻮض ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻃﻨـﺎب ﻫـﺎ ﻛـﺸﻴﺪه
ﻣﻲ ﺷﺪ و ﻗﮋﻗﮋ ﻣﻲ ﻛﺮد ،اﻣﺎ ﻟﻲ از ﭘﺎره ﺷﺪن ﻳﺎ دررﻓﺘﻦ اﻧﻬﺎ ﻧﻤـﻲ ﺗﺮﺳـﻴﺪ .ﭼﻨـﺪ ﻛﻴـﺴﻪ ي ﺷـﻦ
دﻳﮕﺮ ﺧﺎﻟﻲ ﻛﺮد و ﺑﺎدﻗﺖ ﺑﻪ ارﺗﻔﺎع ﺳﻨﺞ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .در ﺗﻮﻓﺎن وﻗﺘـﻲ ﻓـﺸﺎر ﻫـﻮا ﭘـﺎﻳﻴﻦ ﻣـﻲ رﻓـﺖ
ﻣﺤﺎﺳﺒﺎت و ﺗﻨﻈﻴﻢ ﻫﺎي ﺑﺎﻟﻦ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻏﻴﺮ ﻣﺘﻌﺎدل ﭘﻴﺪا ﻣﻲ ﻛﺮد و ﺑﻪ ﻣﻬﺎرت ﻫﻮاﻧﻮرد ﺑﺴﺘﮕﻲ داﺷﺖ
420
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
421
.ﻟﻲ ﺗﻤﺎم ﺗﺠﻬﻴﺰات را ﻛﻨﺘﺮل ﻛﺮد ،آﻧﻬﺎ را ﺑﺮرﺳﻲ ﻣﺠﺪد و اﺧﺮﻳﻦ ﻛﻴﺴﻪ ي ﺷـﻦ را ﺧـﺎﻟﻲ ﻛـﺮد .
ﺗﻨﻬﺎ ﻛﻨﺘﺮﻟﻲ ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﻦ داﺷﺖ درﻳﭽﻪ ي ﮔﺎز ﺑﻮد .او ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ ﺑـﺎﻻﺗﺮ ﺑـﺮود ؛ ﻓﻘـﻂ ﻣـﻲ
ﺑﺎ ﺟﺪﻳﺖ ﺑﻪ ﻫﻮاي ﺗﻮﻓﺎﻧﻲ ﭼﺸﻢ دوﺧﺖ و ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻫﻴﻜﻞ ﻣﺎت ﺗﭙﻪ ﻫﺎ را دﻳﺪ ،ﻛﻪ ﻗـﺎﻣﺘﻲ در آن
ﻫﻮاي ﺗﻴﺮه و ﺗﺎر داﺷﺘﻨﺪ .از زﻳﺮ ﺻﺪاي ﻏﺮﺷﻲ آﻣﺪ ،ﺻﺪاي ﻓﺸﺎر و ﻫﺠﻮم ،ﻣﺜﻞ ﺑﺮﺧﻮرد ﻣـﻮج ﺑـﺎ
ﺳﺎﺣﻠﻲ ﺳﻨﮕﻲ ،اﻣﺎ ﻣﻴﺪاﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﺻﺪاي وزش ﺷﺪﻳﺪ ﺑـﺎد در ﻣﻴـﺎن ﺑـﺮگ درﺧﺘـﺎن اﺳـﺖ .ﺣـﺎﻻ
ﻗﺒﻞ از ﻓﺮود ﻧﺒﺎﻳﺪ زﻳﺎد در آن ﺣﺎﻟـﺖ ﻣـﻲ ﻣﺎﻧﺪﻧـﺪ .ﻟـﻲ ﺧﻮﻧـﺴﺮد ﺗـﺮ از آن ﺑـﻮد ﻛـﻪ از ﺗﻘـﺪﻳﺮ
ﺧﺸﻤﮕﻴﻦ ﺑﺎﺷﺪ ،اﻣﻴﺪي داﺷﺖ ،ﭼﺮا ﻛﻪ ﺗﻮﻓﺎن داﺷﺖ آﻧﻬﺎ را ﺑﺎ ﺧﻮد ﻣﻲ ﺑﺮد و ﻣﻤﻜﻦ ﺑـﻮد آﻧﻬـﺎ را
ﺑﻪ زﻣﻴﻦ ﺑﻜﻮﺑﺪ .ﻫﺴﺘﺮ را ﺑﻐﻞ ﻛﺮد و او را ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ اش ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ ودﻛﻤﻪ ﻫﺎي ﻛـﺖ ﻟﺒـﺎس ﻛﺮﺑﺎﺳـﻲ
اش را ﺑﺴﺖ ﺗﺎ او در اﻣﺎن ﺑﻤﺎﻧﺪ .ﮔﺮوﻣﻦ ﺳﺎﻛﺖ و ﻣﺤﻜﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد ؛ ﺷﻴﺘﺎن اش ﻣﺤﻜـﻢ ﻟﺒـﻪ ي
ﻟﻲ ﻓﺮﻳﺎد زد " :ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﻓﺮود ﺑﻴﺎﻳﻢ ،دﻛﺘﺮ ﮔﺮوﻣﻦ .ﺑﻬﺘﺮ اﺳـﺖ ﺑﺎﻳـﺴﺘﻴﺪ و اﻣـﺎده ي ﭘـﺮش
421
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
422
ﮔﺮوﻣﻦ اﻃﺎﻋﺖ ﻛﺮد .ﻟﻲ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺧﻴﺮه ﺷﺪ ،ﺟﻠﻮ ،ﭘﺎﻳﻴﻦ ،ﺟﻠﻮ ،ﻣﺪام ﻧﮕﺎه ﻣـﻲ ﻛـﺮد و ﻗﻄـﺮه
ﻫﺎي ﺑﺎران را ﺑﺎ ﭘﻠﻚ زدن از ﺟﻠﻮي ﭼﺸﻢ اش ﻣﻲ راﻧﺪ .ﭼﻮن ﺑﺎد و ﺑﻮران ﻗﻄﺮات درﺷـﺖ ﺑـﺎران را
ﻣﺜﻞ ﺳﻨﮕﺮﻳﺰه ﺑﺮ اﻧﻬﺎ ﻣﻲ ﺑﺎرﻳﺪ ،و ﺻﺪاي ﺧﻮردن آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻛﻴﺴﻪ ﮔﺎز ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ي ﺑﺎد و ﺻﺪاي ﺣﺮﻛـﺖ
ﺑﺮگ ﻫﺎ در زﻳﺮ ﭘﺎﻳﺸﺎن اﺿﺎﻓﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد ،ﻃﻮري ﻛﻪ ﻟﻲ ﺑﻪ زﺣﻤﺖ ﺻﺪاي ﻏﺮش رﻋﺪ را ﻣﻲ ﺷﻨﻴﺪ .
ﻓﺮﻳﺎد زد " :ﺑﻔﺮﻣﺎ آﻗﺎي ﮔﺮوﻣﻦ ! ﺑﺒﻴﻦ ﭼﻪ ﺗﻮﻓﺎﻧﻲ ﺑﻬﺮاه اﻧﺪاﺧﺘﻲ " .
دﺳﺘﻪ ي ﺷﻴﺮ ﮔﺎز را ﻛﺸﻴﺪ و آن را ﺑﺎز ﻛﺮد .درﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﮔﺎز از ﺑﺎﻻي ﻛﻴﺴﻪ ﺧﺎرج و ﺑﻪ ﺷـﻜﻞ
ﻣـﻲ ﺷـﺪ وﭼﻴـﺰي ﻧﺎﻣﺮﻳﻲ در آﺳﻤﺎن ﺑﺎﻻي ﺑﺎﻟﻦ ﭘﺨﺶ ﻣﻲ ﺷﺪ ،ﻗﺴﻤﺖ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻛﻴـﺴﻪ ﺟﻤـﻊ
ﺳﺒﺪ ﭼﻨﺎن ﺑﺎ ﺷﺪت ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﻮ و آﻧﺴﻮ ﻣﻲ رﻓﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﻣﻲ ﺷﺪ ﮔﻔـﺖ دارد ﭘـﺎﻳﻴﻦ ﻣـﻲ
روﻧﺪ و ﺑﺎد ﭼﻨﺎن ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﻲ وﺳﺮﻛﺶ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻪ راﺣﺘﻲ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺪون آﻧﻜﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷـﻮﻧﺪ آﻧﻬـﺎ را
ﺗﺎ ﻣﺴﻴﺮي ﻃﻮﻻﻧﻲ ﺑﺎ ﺧﻮد ﺑﺒﺮد ؛ اﻣﺎ ﺑﻌﺪ از ﻳﻜـﻲ دو دﻗﻴﻘـﻪ ﻟـﻲ ﺻـﺪاي ﺑﺮﺧـﻮردي را ﺣـﺲ ﻛـﺮد
وﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛﻪ ﭼﻨﮕﻚ ﻟﻨﮕﺮ ﺑﻪ ﺷﺎﺧﻪ اي ﺑﺮﺧﻮرد ﻛﺮده اﺳﺖ .ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﺑﺮﺧﻮرد ﮔـﺬرا ﺑـﻮد ،ﺑﻨـﺎﺑﺮاﻳﻦ
ﺷﺎﺧﻪ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﻧﺸﺎن ﻣﻲ داد ﭼﻘﺪر ﺑﻪ زﻣﻴﻦ ﻧﺰدﻳﻚ ﺷﺪه اﻧﺪ .
422
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
423
ﺑﻌﺪ ﺻﺪاي ﺑﺮﺧﻮردي دﻳﮕﺮ آﻣﺪ ،اﻳﻦ ﺑﺎر ﺷﺪﻳﺪ ﺗﺮ ،و دوﻣﺮد ﺑﺎ ﺿﺮب ﺑﻪ ﻛﻨﺎره ي ﺳﺒﺪ ﺧﻮردﻧـﺪ
.ﻟﻲ ﻋﺎدت داﺷﺖ و زود ﺗﻌﺎدل ﺧﻮد را ﺣﻔﻆ ﻛﺮد ،وﻟﻲ ﺑﺮﺧﻮرد ﮔـﺮوﻣﻦ را ﻏـﺎﻓﻠﮕﻴﺮ ﻛـﺮد .اﻣـﺎ او
ﺣﻠﻘﻪ ي ﺗﻌﺎدل را رﻫﺎ ﻧﻜﺮد و ﻟﻲ دﻳﺪ ﻛﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺳﺮ ﺟﺎﻳﺶ ﻣﺎﻧﺪه و اﻣﺎده ي ﭘﺮﻳﺪن اﺳﺖ .
ﻟﺤﻈﻪ اي ﺑﻌﺪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮﻳﻦ ﺿﺮﺑﻪ وارد ﺷﺪ ﭼﻮن ﭼﻨﮕﻚ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺷﺎﺧﻪ اي ﻣﺤﻜﻢ ﮔﻴﺮ ﻛﺮد .ﺗﻜـﺎﻧﻲ
ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﻲ ﺧﻮرد و ﺑﺎ ﻧﻮك درﺧﺘﺎن ﺑﺮﺧﻮرد ﻛﺮد و در ﻣﻴﻦ ﺷﻼق ﺑـﺮگ ﻫـﺎي ﺧـﻴﺲ و ﺷـﺎﺧﻪ ﻫـﺎي
ﻟﻲ ﺻﺪا زد " :دﻛﺘﺮ ﮔﺮوﻣﻦ ،ﺧﻮﺑﻲ ؟ " ﭼﻮن ﻧﻤﻲ ﺷﺪ ﺟﺎﻳﻲ را دﻳﺪ .
" ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﻳﻚ دﻗﻴﻘﻪ ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﺑﻤﺎﻧﻲ ﺗﺎ اوﺿﺎع را دﻗﻴﻖ ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ " .ﭼﻮن داﺷﺘﻨﺪ ﺑـﻪ ﺷـﺪت
در ﺑﺎد ﺗﻜﺎن ﻣﻲ ﺧﻮردﻧﺪ و اﺣﺴﺎس ﻣﻲ ﻛﺮد ﺳﺒﺪ دارد ﺧﻼف ﺟﻬﺖ ﭼﻴﺰي ﻛﻪ اﻧﻬﺎ را ﻧﮕـﻪ داﺷـﺘﻪ
ﺑﻮد ﺣﺮﻛﺖ ﻫﺎﻳﻲ ﺟﺰﻳﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .ﻛﻴﺴﻪ ي ﮔﺎز ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎً ﺧﺎﻟﻲ ﺷﺪه ﺑـﻮد ﻫﻨـﻮز آﻧﻬـﺎ را ﺑـﻪ
ﮔﻮﺷﻪ و ﻛﻨﺎر ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ ،ﭼﻮن ﺣﺎﻻ ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﺑﺎدﺑﺎن ﻋﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻟﻲ ﺧﻮاﺳﺖ آﻧـﺮا ﺑﺒـﺮد و از
ﺳﺒﺪ ﺟﺪا ﻛﻨﺪ ،اﻣﺎ اﮔﺮ ﺑﺎ ﺑﺎد ﻧﻤﻴﺮﻓﺖ روي دﺧﺖ ﻫﺎ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﺪ و ﺟﺎي آن ﻫﺎ را ﺑﻪ دﺷﻤﻦ ﻧﺸﺎن ﻣﻲ
423
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
424
ﺻﺎﻋﻘﻪ اي دﻳﮕﺮ زد و ﺛﺎﻧﻴﻪ اي ﺑﻌﺪ ﺻﺪاي ﻏﺮش رﻋﺪ آﻣﺪ .ﺗﻮﻓﺎن ﺗﻘﺮﻳﺒـﺎً ﺑـﺎﻻي ﺳﺮﺷـﺎن ﺑـﻮد .
ﺑﺮق ﺧﻴﺮه ﻛﻨﻨﺪه ﺗﻨﻪ ي ﻳﻚ درﺧﺖ ﺑﻠﻮط را ﺑﻪ ﻟﻲ ﻧﺸﺎن داد ،ﺑﺎ زﺧﻤـﻲ ﺑـﺰرگ و ﺳـﻔﻴﺪ روي آن
ﻛﻪ ﺟﺎي ﻛﻨﺪه ﺷﺪن ﺷﺎﺧﻪ اي ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﻛﺎﻣﻼً ﻛﻨﺪه ﻧﺸﺪه ﺑﻮد ،ﭼﻮن ﺳﺒﺪ روي ﻗﺴﻤﺘﻲ ﻛﻪ ﻧﻮز ﺑﻪ
" ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﻃﻨـﺎﺑﻲ ﺑـﻪ ﺑﻴـﺮون ﺑﻴﺎﻧـﺪازم ﺗـﺎ درﺧﺖ وﺻﻞ ﺑﻮد ﻗﺮار داﺷﺖ .ﻟﻲ ﻓﺮﻳﺎد زد :
ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﺮوﻳﻢ .ﺑﻪ ﻣﺤﺾ اﻳﻨﻜﻪ ﭘﺎﻳﻤﺎن ﺑﻪ زﻣﻴﻦ رﺳﻴﺪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻴﻢ ﻧﻘﺸﻪ ي ﺑﻌﺪي را ﺑﺮﻳﺰﻳﻢ " .
ﮔﺮوﻣﻦ ﮔﻔﺖ " :ﻣﻦ دﻧﺒﺎل ات ﻣﻲ آﻳﻢ .اﻗﺎي اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ .ﺷﻴﺘﺎن ام ﻣـﻲ ﮔﻮﻳـﺪ زﻣـﻴﻦ دوازده
و وﻗﺘﻲ ﺷﻴﺘﺎن ﻋﻘﺎب دوﺑﺎره روي ﻟﺒﻪ ﺳﺒﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﻟﻲ از ﻗﺪرت ﺑﺎل ﻫﺎي او ﺣﻴﺮت ﻛﺮد .
ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ " :ﺗﺎ آن ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺑﺮود ؟ " اﻣﺎ ﺑﻌﺪ اﻳـﻦ ﻓﻜـﺮ را از ﺳـﺮ ﺑﻴـﺮون
ﻛﺮد و ﻃﻨﺎب را ﻣﺤﻜﻢ ﺑﺴﺖ ،اول ﺑﻪ ﺣﻠﻘﻪ ي ﺗﻌﺎدل ،ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺷﺎﺧﻪ ،ﺗﺎ ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﺳﺒﺪ اﻓﺘﺎد زﻳـﺎد
ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻫﺴﺘﺮ ﻛﻪ در ﺳﻴﻨﻪ ﻛﺖ او ﺑﻮد ﺑﻘﻴﻪ ي ﻃﻨﺎب را ﭘﺎﻳﻴﻦ اﻧﺪاﺧﺖ و ﭘﺎﻳﻴﻦ رﻓﺖ ﺗـﺎ ﺑـﺎﻻﺧﺮه
424
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
425
ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎي دور ﺗﻨﻪ ي درﺧﺖ ﺿﺨﻴﻢ ﺑﻮدﻧﺪ ،درﺧﺖ ﺑﺰرﮔـﻲ ﺑـﻮد ،ﺑﻠـﻮﻃﻲ ﺗﻨﻮﻣﻨـﺪ ،وﻟـﻲ در
ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﻃﻨﺎب را ﺗﻜﺎن ﻣﻲ داد ﺗﺎ ﺑﻪ ﮔﺮوﻣﻦ ﻋﻼﻣﺖ ﺑﺪﻫﺪ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧـﺪ ﭘـﺎﻳﻴﻦ ﺑﻴﺎﻳـﺪ از درﺧـﺖ
اﻧﮕﺎر در آن ﻏﻮﻏﺎ ﺻﺪاي دﻳﮕﺮي ﻫﻢ آﻣﺪ .ﺑﺎ دﻗﺖ ﮔﻮش داد .ﺑﻠﻪ ،ﻣﻮﺗﻮر ﻛﺸﺘﻲ ﻫـﻮاﻳﻲ ﺑـﻮد ،
ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻴﺸﺘﺮ از ﻳﻜﻲ ،و از ﺑﺎﻻ ﻣﻲ آﻣﺪ .ﻧﻤﻲ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ از ﭼﻪ ارﺗﻔﺎﻋﻲ ،ﻳﺎ از ﻛﺪام ﺳﻤﺖ ؛ اﻣﺎ ﺻﺪا
" ﺑﻠﻪ ،ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻻﺗﺮ رﻓﺖ ،ﺑﻴﻦ ﻛﻮه ﻫﺎ .ﺑﺮاي ﻓﺮود ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ آﻣﻴﺰﺗﺎن ﺗﺒﺮﻳﻚ ﻣـﻲ ﮔـﻮﻳﻢ ،
ﻫﻨﻮز ﻛﺎرﻣﺎن ﺗﻤﺎم ﻧﺸﺪه .ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﻗﺒﻞ از روﺷﻦ ﺷﺪن ﻫـﻮا آن ﻛﻴـﺴﻪ ﻫـﺎي ﮔـﺎز را ﭘـﺎﻳﻴﻦ
ﺑﻜﺸﻴﻢ و در ﺳﺒﺪ ﺑﮕﺬارم ،و ﮔﺮﻧﻪ از ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮ ﻫﺎ دورﺗﺮ ﺟﺎي ﻣﺎ را ﻟﻮ ﻣﻲ دﻫﺪ .ﺑـﺮاي ﻛـﺎر دﺳـﺘﻲ
425
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
426
" ﺑﺴﻴﺎر ﺧﺐ .دوﺑﺎره از ﻃﻨﺎب ﺑﺎﻻ ﻣﻲ روم و ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ از ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻲ ﻓﺮﺳﺘﻢ .ﻳﻜﻲ از آﻧﻬـﺎ ﻳـﻚ
ﭼﺎدر اﺳﺖ .وﻗﺘﻲ ﻣﻦ ﻣﺸﻐﻮل ﭘﺎﻳﻴﻦ آوردن و ﭘﻨﻬﺎن ﻛﺮدن ﺑﺎﻟﻦ ﻫﺴﺘﻢ ،ﺗﻮ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻲ ﭼﺎدر را ﺑﺮ
ﻣﺪﺗﻲ ﻛﺎر ﻛﺮدﻧﺪ و ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺷﺎﺧﻪ اي ﻛﻪ ﺳﺒﺪ را ﻧﮕﻪ داﺷﺘﻪ ﺑﻮد ﺷﻜـﺴﺖ و ﻟـﻲ را ﺑـﺎ ﺧـﻮد ﺑـﻪ
ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻛﺸﻴﺪ ،اﻣﺎ زﻳﺎد ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻧﺮﻓﺖ ﭼﻮن ﻛﻴﺴﻪ ي ﮔﺎز ﻫﻨﻮز ﺑﻪ ﻧﻮك درﺧﺘﺎن ﮔﻴﺮ ﻛﺮده ﺑﻮد و ﺳﺒﺪ
ﺑﺎد ﻫﻨﻮز ﻧﻮك درﺧﺘﺎن را ﺧﻢ و راﺳﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد ،اﻣﺎ وﻗﺘﻲ ﻛﺎرش ﺗﻤﺎم ﺷـﺪ ﺑـﺎران ﺷـﺪﻳﺪ ﻫـﻢ
ﻣﻼﻳﻢ ﺗﺮ ﺷﺪ .ﭘﺎﻳﻴﻦ رﻓﺖ و دﻳﺪ ﻛﻪ ﺷﻤﻦ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﺎدر را ﺑﺮ ﭘﺎ ﻛﺮده ﺑﻠﻜﻪ آﺗﺸﻲ ﻫﻢ ﺑﺮ ﭘﺎ ﻛـﺮده و
ﻟﻲ ﻛﻪ ﺧﻴﺲ آب ﺑﻮد ﮔﻔﺖ " :اﻳﻦ ﻫﺎ را ﻫﻢ ﺑﺎ ﺟﺎدو درﺳﺖ ﻛﺮده اي ؟ " و رﻓـﺖ ﺗـﻮي ﭼـﺎدر
ﮔﺮوﻣﻦ ﮔﻔﺖ " :ﻧﻪ ،ﺑﺮاي اﻳﻨﻬﺎ ﺑﺎﻳﺪ از ﭘﻴﺸﺎﻫﻨﮓ ﻫﺎ ﺗﺸﻜﺮ ﻛﻨـﻲ .در دﻧﻴـﺎي ﺷـﻤﺎ ﭘﻴـﺸﺎﻫﻨﮓ
ﻫﺴﺖ ؟ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﭼﻴﺰ ﺑﺮاي ﺑﺮ ﭘﺎ ﻛﺮدن آﺗﺶ داﺷﺘﻦ ﻛﺒﺮﻳﺖ ﺧﺸﻚ اﺳـﺖ .ﻫـﻴﭻ وﻗـﺖ ﺑـﺪون آن
ﺳﻔﺮ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻢ .اﻳﻦ اردوﮔﺎه ﺑﺪﺗﺮ از اﻳﻨﻬﻢ ﻣﻤﻜﻦ ﺑﻮد ﺑﺎﺷﺪ ،آﻗﺎي اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ " .
426
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
427
ﮔﺮوﻣﻦ دﺳﺖ اش را ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ .ﻟﻲ ﮔﻮش داد و دوﺑﺎره ﺻﺪاي ﻣﻮﺗﻮر آﻧﻬﺎ را ﺷـﻨﻴﺪ ،ﻛـﻪ ﺣـﺎﻻ
ﮔﺮوﻣﻦ ﮔﻔﺖ " :ﺗﺎ ﺣﺎﻻ دو ﺑﺎر از اﻳﻨﺠﺎ رد ﺷﺪه اﻧﺪ .ﻧﻤﻲ داﻧﻨﺪ ﻛﺠﺎ ﻫﺴﺘﻴﻢ ،اﻣﺎ ﻣﻲ داﻧﻨﺪ در
ﻳﻚ دﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ از ﺳﻤﺘﻲ ﻛﻪ ﻛﺸﺖ ﻫﻮاﻳﻲ ﭘﺮواز ﻛﺮده ﺑﻮد ﻧﻮري ﻟﺮزان آﻣﺪ .از ﺻـﺎﻋﻘﻪ ﺿـﻌﻴﻒ
ﺗﺮ ﺑﻮد ،اﻣﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﭘﺎﻳﺪار ﺗﺮ داﺷﺖ و ﻟﻲ ﺣﺪس زد ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻌﻠﻪ ي آﺗﺶ ﺑﺎﺷﺪ .
ﮔﻔﺖ " :ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ آﺗﺶ را ﺧﺎﻣﻮش ﻛﻨﻴﻢ ،دﻛﺘﺮ ﮔـﺮوﻣﻦ .از اﻳـﻦ ﺑﺎﻳـﺖ ﻣﺘﺎﺳـﻔﻢ .ﭘﻮﺷـﺶ
درﺧﺘﺎن ﺑﺎﻻي ﺳﺮﻣﺎن اﻧﺒﻮه ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ آﻳﺪ ،اﻣﺎ ﻣﻌﻠﻮم ﻧﻴﺴﺖ .اﻟﻦ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺨـﻮاﺑﻢ ،ﺧـﻴﺲ ﻳـﺎ
ﻳﻚ ﻣﺸﺖ ﺧﺎك ﺧﻴﺲ ﺑﺮداﺷﺖ و ان را روﺋﻲ آﺗﺶ رﻳﺨﺖ ،ﻟﻲ در ﭼﺎدر ﻛﻮﭼـﻚ ﻏﻠﺘـﻲ زد و
*
ﺧﻮاب ﻫﺎﻳﻲ ﻋﺠﻴﺐ و ﻏﺮﻳﺐ دﻳﺪ .ﻳﻚ ﺑﺎر ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮد ﺑﻴﺪار ﺷﺪه و ﺷﻤﻦ را دﻳـﺪه ﻛـﻪ ﭼﻬـﺎر
زاﻧﻮدر ﻣﻴﺎن ﺣﻠﻘﻪ اي از آﺗﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎي آﺗﺶ ﺑﺪن او را ﺳﻮزاﻧﺪﻧﺪ و ﺗﻨﻬﺎ اﺳﻜﻠﺘﻲ ﺳـﻔﻴﺪ
427
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
428
ﺑﺮ ﺗﻠﻲ از ﺧﺎﻛﺴﺖ درﺧﺸﺎن ﺑﺮ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪ .ﻟﻲ ﺑﺎ ﻧﮕﺮاﻧﻲ دﻧﺒﺎل ﻫﺴﺘﺮ ﮔﺸﺖ و او را ﺧﻔﺘﻪ دﻳـﺪ ،ﻛـﻪ
اﻳﻦ اﺗﻔﺎق ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﻲ اﻓﺘﺎد ،ﭼﻮن وﻗﺘﻲ او ﺑﻴﺪار ﺑﻮد ،ﻫﺴﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻴﺪار ﺑﻮد .ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ وﻗﺘـﻲ ﺷـﻴﺘﺎن
ﻛﻢ ﺣﺮف و ﺗﻨﺪ زﺑﺎﻧﺎش را ﭼﻨﺎن آرام و ﺑﻲ دﻓﺎع در ﺧﻮاب دﻳﺪ ،از ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻮدن آن ﺣﺎﻟـﺖ ﻣﺘﺤﻴـﺮ
ﺷﺪ و ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﻌﺬب ﻛﻨﺎر او دراز ﻛﺸﻴﺪ ،در ﺧﻮاب ﺑﻴﺪار ﺑﻮد ،اﻣﺎ واﻗﻌﺎً ﺧﻮاﺑﻴﺪه ﺑﻮد و ﺧﻮاب دﻳﺪ
ﺧﻮاب دﻳﮕﺮي ﻫﻢ ﺑﺎ ﺣﻀﻮرﮔﺮوﻣﻦ دﻳﺪ .ﺑﻪ ﻧﻈﺮش ﻣﻲ آﻣﺪ ﺷﻤﻦ زﻧﮕﻮﻟـﻪ اي ﭘـﺮ دارد را ﺗﻜـﺎن
ﻣﻲ دﻫﺪ و ﺑﻪ ﭼﻴﺰي دﺳﺘﻮر ﻣﻲ دﻫﺪ از او اﻃﺎﻋﺖ ﻛﻨﺪ .آن ﭼﻴﺰ در ﻛﻤﺎل ﺣﻴـﺮت و وﺣـﺸﺖ ﻟـﻲ
ﻳﻚ ﺷﺒﺢ ﺑﻮد ،از ﻫﻤﺎن ﻫﺎ ﻛﻪ از ﺑﺎﻟﻦ دﻳﺪه ﺑﻮد .ﻗﺪ ﺑﻠﻨـﺪ و ﺗﻘﺮﻳﺒـﺎً ﻧـﺎﻣﺮﻳﻲ ﺑـﻮد و در ﻟـﻲ ﭼﻨـﺎن
ﺣﺎﻟﺖ اﻧﺰﺟﺎري ﺑﺮ اﻧﮕﻴﺨﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ وﺣﺸﺖ از ﺧﻮاب ﭘﺮﻳﺪ .اﻣﺎ ﮔﺮوﻣﻦ ﺑﺪون وﺣﺸﺖ ﺷﺒﺢ را ﻛﻨﺘـﺮل
ﻣﻲ ﻛﺮد و آﺳﻴﺒﻲ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻧﺮﺳﻴﺪ ﭼﻮن آن ﭼﻴﺰ ﻛﺎﻣﻼً ﮔﻮش ﺑﻪ ﺣﺮف او ﺑﻮد و ﺑﻌﺪ ﻣﺜﻞ ﺣﺒﺎب
ﺑﻌﺪ ﺷﺐ ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ وارد ﻣﺮﺣﻠﻪ دﻳﮕﺮي ﺷﺪ ﭼﻮن ﺣﺎﻻ ﻣﻲ دﻳﺪ ﻛـﻪ در ﻛـﺎﺑﻴﻦ ﻛـﺸﺘﻲ ﻳـﻚ
ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ و دارد ﺧﻠﺒﺎن را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .در ﺣﻘﻴﻘﺖ در ﺟﺎي ﻛﻤﻚ ﺧﻠﺒﺎن ﻧﺸـﺴﺘﻪ
428
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
429
ﻟﻲ ﮔﺮﻓﺘﺎر در ﺧﻮاب ﻧﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﻨﺪ و ﻧﻪ ﻓﺮﻳﺎد ﺑﺰﻧﺪ و ﻫﻤﺮاه ﺑﺎ ﺧﻠﺒﺎن در وﺣﺸﺖ او
ﺷﺒﺢ روي ﺧﻠﺒﺎن ﺧﻢ ﺷﺪ و اﻧﮕﺎر ﺻﻮرﺗﺶ را ﺑﻪ ﺻﻮرت او ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ .ﺷﻴﺘﺎن ﺧﻠﺒﺎن ﻛﻪ ﻳﻚ ﺳﻬﺮه
ﺑﻮد ﺑﺎل ﺑﺎل زد و ﺟﻴﻎ ﻛﺸﻴﺪ و ﺳﻌﻲ ﻛﺮد ﻓﺮار ﻛﻨﺪ اﻣﺎ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻧﻴﻤﻪ ﺟﺎن روي ﺻﻔﺤﻪ ﻛﻠﻴﺪ ﻫـﺎي
ﻛﻨﺘﺮل اﻓﺘﺎد .ﺧﻠﺒﺎن رو ﻛﺮد ﺑﻪ ﻟﻲ و دﺳﺘﺶ را دراز ﻛﺮد اﻣﺎ ﻟﻲ ﻗﺪرت ﺗﻜﺎن ﺧﻮردن ﻧﺪاﺷـﺖ .رﻧـﺞ
در ﭼﺸﻤﺎن ﻣﺮد ﻣﻮج ﻣﻲ زد .ﭼﻴﺰي واﻗﻌﻲ و زﻧﺪه داﺷﺖ از وﺟﻮد او رﺧﺖ ﺑﺮ ﻣﻲ ﺑـﺴﺖ و ﺷـﻴﺘﺎن
اش ﺑﺎ ﺿﻌﻒ ﺑﺎﻟﻲ زد و ﺟﻴﻐﻲ ﺑﻠﻨﺪ و وﺣﺸﻴﺎﻧﻪ ﺳﺮ داد .اﻣﺎ داﺷﺖ ﻣﻲ ﻣﺮد.
ﺑﻌﺪ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪ .اﻣﺎ ﺧﻠﺒﺎن ﻫﻨﻮز زﻧﺪه ﺑﻮد .ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﺎت و ﻣﻨﮓ ﭘﻴـﺪا ﻛـﺮد و دﺳـﺘﻲ را
ﻛﻪ دراز ﻛﺮده ﺑﻮد ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻟﻤﺲ روي ﻛﻠﻴﺪ ﻫﺎ اﻓﺘﺎد .او زﻧﺪه ﺑﻮد اﻣﺎ ﺣﺎﻟﺖ زﻧﺪه ﻫـﺎ را ﻧﺪاﺷـﺖ.
ﻟﻲ در ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ داﺷﺖ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻛﻮﻫﻬـﺎي روﺑـﺮو ﻣـﻲ رﻓـﺖ ﻧﺸـﺴﺖ و
ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﺮد .ﺧﻠﺒﺎن از ﭘﻨﺠﺮه ﺑﻴﺮون را ﻧﮕﺎه ﻛﺮد اﻣﺎ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺗﻮﺟـﻪ او را ﺟﻠـﺐ ﻛﻨـﺪ.
ﻟﻲ از وﺣﺸﺖ ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ اﻣـﺎ ﻫـﻴﭻ ﭼﻴـﺰ ﺟﻠـﻮي ﺗـﺼﺎدف را ﻧﮕﺮﻓـﺖ و در ﻟﺤﻈـﻪ
و ﺑﻴﺪار ﺷﺪ.
429
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
430
ﺳﺎﻟﻢ در ﭼﺎدر ﺑﻮد و ﻫﺴﺘﺮ داﺷﺖ ﭼﺎﻧﻪ اش را دﻧﺪان ﻣﻲ زد .ﻋﺮق ﻛﺮده ﺑﻮد .ﺷـﻤﻦ ﭼﻬـﺎر زاﻧـﻮ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد اﻣﺎ وﻗﺘﻲ ﻟﻲ دﻳﺪ ﺷﻴﺘﺎن ﻋﻘﺎب او ﻧﺰدﻳﻜﺶ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﻪ ﺧـﻮد ﻟﺮزﻳـﺪ .آﺷـﻜﺎرا آن ﺟﻨﮕـﻞ
ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻮري ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ آن ﺷﻤﻦ را ﻣﻲ دﻳﺪ ﭼﻮن آﺗﺶ را ﻣﺪﺗﻲ ﭘﻴﺶ ﺧﺎﻣﻮش ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ
و ﺗﺎرﻳﻜﻲ ﺟﻨﮕﻞ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﻮد .ﻧﻮري ﻟﺮزان و ﺿﻌﻴﻒ ﺗﻨﻪ درﺧﺘﺎن و زﻳﺮ ﺑﺮﮔﻬﺎي ﺧـﻴﺲ را ﺑـﺎ ﺣـﺎﻟﺘﻲ
ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﻧﺸﺎن ﻣﻲ داد وﻟﻲ ﺧﻴﻠﻲ زود ﻣﻨﺒﻊ آن را ﺷﻨﺎﺧﺖ .ﺧﻮاب او ﺗﻌﺒﻴﺮ ﺷﺪ و ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ ﺑـﻪ
ﻫﺴﺘﺮ ﮔﻮﺷﻬﺎي درازش را ﺗﻜﺎن داد وﻏﺮﻳﺪ ﻛﻪ " :ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﻲ ﻣﺜـﻞ ﺑـﺮگ ﺳـﭙﻴﺪار داري ﺑـﻪ
" اﻻن ﺧﻮاب ﻧﻴﺴﺘﻲ ﻟﻲ داري ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ .اﻛﺮ ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻢ ﭘﻴﺸﮕﻮ ﻫﺴﺘﻲ ﻣـﺪت ﻫـﺎ ﭘـﻴﺶ ﺗـﻮ را
ﺑﻌﺪ ﺑﺪون ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮﻳﻦ ﺗﻐﻴﻴﺮي ﻟﻲ در آﺳﻤﺎن و در ﻛﻨﺎر ﺳﺎﻳﺎن ﻛﻮﺗﻮر ﺷﻴﺘﺎن ﻋﻘـﺎب ﺷـﻤﻦ ﺑـﻪ
ﭘﺮواز در آﻣﺪ .ﺑﻮدن در ﻛﻨﺎر ﺷﻴﺘﺎن ﻣﺮدي دﻳﮕﺮ و دور از ﺧﻮد او ﻟﻲ را ﺑﻪ ﻧﻮﻋﻲ ﺣﺲ ﮔﻨـﺎه و ﻟـﺬت
430
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
431
ﻏﺮﻳﺒﻲ رﺳﺎﻧﺪ .در آﺳﻤﺎن ﭘﺮواز ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .اﻧﮕﺎر ﻛﻪ ﻟﻲ ﻫﻢ ﭘﺮﻧﺪه ﺑﻮد ﺑﺮ ﻓﺮاز ﺟﻨﮕﻞ ﻣـﻲ ﭘﺮﻳﺪﻧـﺪ و
ﻟﻲ در ﺗﺎرﻳﻜﻲ ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﻧﻮر رﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪه ﻣﺎه ﻛﺎﻣﻞ ﻛﻪ ﮔـﺎﻫﻲ از ﺑـﻴﻦ ﻻﻳـﻪ
ﻫﺎي اﺑﺮ ﻧﻤﺎﻳﺎن ﻣﻲ ﺷﺪ و ﻧﻮك درﺧﺘﺎن را ﺑﻪ رﻧﮓ ﻧﻘﺮه اي در ﻣﻲ آورد ﻛﻤﻲ روﺷﻦ ﺗﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد.
ﻋﻘﺎب ﺟﻴﻐﻲ ﺑﻠﻨﺪ ﺳﺮ داد و از ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺻﺪاي ﻫﺰاران ﭘﺮﻧﺪه ﻣﺨﺘﻠﻒ آﻣـﺪ :ﻫـﻮ ﻫـﻮي ﺟﻐـﺪ ﺟﻴـﻎ
ﮔﻨﺠﺸﻚ ﻫﺎي ﻛﻮﭼﻚ و ﻧﻮاي ﺧﻮش آﻫﻨﮓ ﺑﻠﺒﻞ .ﺳﺎﻳﺎن ﻛﻮﺗﻮر آﻧﻬـﺎ را ﺻـﺪا ﻣـﻲ زد .و در ﭘﺎﺳـﺦ
ﻫﻤﻪ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎن ﺟﻨﮕﻞ ﭼﻪ آﻧﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﺸﻐﻮل ﺷﻜﺎر ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﭼﻪ آﻧﻬﺎﻳﻲ ﻛـﻪ در ﺳـﻜﻮت ﺷـﺐ
ﻟﻲ اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﻣﺎﻫﻴﺖ ﭘﺮﻧﺪه اي او ﻫﺮ ﭼﻪ ﻛﻪ ﺑﻮد ﺑﺎ ﻟﺬت ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎن ﻣﻠﻜﻪ ﻋﻘﺎب ﭘﺎﺳﺦ ﻣـﻲ داد
و ﻫﺮ ﭼﻪ از آدﻣﻴﺖ در او ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﻟﺬﺗﻲ ﻏﺮﻳﺐ را ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻟﺬت اﻃﺎﻋﺘﻲ ﻣﺸﺘﺎﻗﺎﻧﻪ از ﻗﺪرﺗﻲ
ﺑﺮﺗﺮ ﻛﻪ ﻛﺎﻣﻼ درﺳﺖ ﺑﻮد .و ﺑﺎ آن ﻓﻮج ﻋﻈﻴﻢ در ﻫﻮا ﭼﺮﺧﻴﺪ و ﮔﺸﺖ ﺻـﺪ ﻫـﺎ ﮔﻮﻧـﻪ ﻣﺨﺘﻠـﻒ ﻛـﻪ
ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺣﻮاﻳﺖ ﻋﻘﺎب ﻳﻜﻲ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ در ﻧﻮر ﻧﻘﺮه اي ﻛﻪ از ﺑﻴﻦ اﺑﺮﻫﺎ ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ ﻗﺎﻣﺖ ﺗﻴﺮه و ﻧﻔﺮت
ﻫﻤﻪ دﻗﻴﻘﺎ ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﭼﻪ ﻛﻨﻨﺪ .ﭘﺲ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ ﭘﺮﻳﺪﻧﺪ .آﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﺳﺮﻳﻌﺘﺮ
ﺑﻮدﻧﺪ اول رﺳﻴﺪﻧﺪ .اﻣﺎ ﻫﻴﭻ ﻛﺪام ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺳﺎﻳﺎن ﻛﻮﺗﻮر ﻧﺒﻮد .ﺳﻬﺮه ﻫﺎ و اﻟﻴﻜﺎﻳﻲ ﻫﺎي ﻛﻮﭼﻚ
431
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
432
ﺑﺎدﺧﻮروك ﻫﺎي ﺗﻴﺰ ﺑﺎل ﺟﻐﺪ ﻫﺎي ﺳﺎﻛﺖ -در ﻋﺮض ﻳﻚ دﻗﻴﻘﻪ ﻛﺸﺘﻲ ﭘﺮ از آﻧﻬﺎ ﺷﺪ .ﺑـﺮ ﭘﻮﺷـﺶ
اﺑﺮﻳﺸﻤﻲ آن ﭘﻨﺠﻪ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪﻧﺪ و آن را ﺳﻮراخ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﺗﺎ ﺟﺎي ﭘﻨﺠﻪ ﻫﺎﻳﺸﺎن را ﻣﺤﻜﻢ ﻛﻨﻨﺪ.
ﭘﺮه ﻫـﺎي از ﻣﻮﺗﻮر دوري ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﻌﻀﻲ از آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ آن ﻛﺸﻴﺪه ﺷﺪﻧﺪ و
ﺧﺮد ﻛﻨﻨﺪه ﻣﻮﺗﻮر آﻧﻬﺎ را ﺗﻜﻪ ﺗﻜﻪ ﻛﺮد .ﺑﻴﺸﺘﺮ ﭘﺮﻧﺪه ﻫﺎ روي ﺑﺪﻧﻪ ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ و آﻧﻬﺎ ﻛـﻪ
ﺑﻌﺪ ﺗﺮ رﺳﻴﺪﻧﺪ روي ﺑﻘﻴﻪ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻛﻞ ﺑﺪﻧﻪ ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﺑـﺎ ﻫـﺰاران
ﭘﻨﺠﻪ ﺳﻮراخ ﺷﺪه ﺑﻮد و ﻫﻴﺪروژن از آن ﺧﺎرج ﻣﻲ ﺷﺪ .ﺑﻠﻜﻪ ﭘﻨﺠﺮه ﻫـﺎي ﻛـﺎﺑﻴﻦ را ﻫـﻢ ﭘﻮﺷـﺎﻧﺪه
ﺑﻮدﻧﺪ و روي ﻛﺎﺑﻠﻬﺎ و ﺑﺴﺖ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ -در ﻫﺮ اﻳﻨﭻ ﻣﺮﺑﻊ ﻳﻚ دو ﺳـﻪ و ﻳـﺎ ﭼﻨـﺪ ﭘﺮﻧـﺪه
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد.
ﻛﺎري از دﺳﺖ ﺧﻠﺒﺎن ﺑﺮ ﻧﻤﻲ آود .زﻳﺮ ﺑﺎر ﭘﺮﻧﺪه ﻫﺎ ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ ﭘﺎﻳﻴﻦ و ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺗﺮ ﻣﻲ رﻓـﺖ.
ﺑﻌﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻳﻚ ﭘﺮﺗﮕﺎه در ﺟﻠﻮ ﻧﻤﺎﻳﺎن ﺷﺪ ﻛﻪ در ﺳﻴﺎﻫﻲ ﺷﺐ ﺳﺮ ﺑﺮ اﻓﺮاﺷﺘﻪ ﺑﻮد و اﻟﺒﺘﻪ از ﭼـﺸﻢ
در آﺧﺮﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺎﻳﺎن ﻛﻮﺗﻮر ﺟﻴﻐﻲ زد و ﺻﺪاي ﺳﻬﻤﮕﻴﻦ ﺑﺎل زدن ﻫﺰاران ﭘﺮﻧﺪه ﻛـﻪ از آﻧﺠـﺎ
ﭘﺮﻳﺪﻧﺪ ﺣﺘﻲ ﺻﺪاي ﻏﺮش ﻣﻮﺗﻮر ﻛﺸﺘﻲ را ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻗﺮار داد .ﻣﺮدان داﺧﻞ ﻛﺎﺑﻴﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻬـﺎر ﻳـﺎ
ﭘﻨﺞ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻗﺒﻞ از ﺑﺮﺧﻮرد و اﻧﻔﺠﺎر ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ از ﻣﺎﺟﺮا ﺧﺒﺮ دار ﺷﺪﻧﺪ.
432
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
433
آﺗﺶ ،ﮔﺮﻣﺎ ،ﺷﻌﻠﻪ ...ﻟﻲ دوﺑﺎره ﺑﻴﺪار ﺷﺪ ﺑﺪﻧﺶ ﭼﻨﺎن داغ ﺑﻮد ﻛﻪ اﻧﮕـﺎر در ﺑﻴﺎﺑـﺎن زﻳـﺮ آﻓﺘـﺎب
ﺑﻴﺮون از ﭼﺎدر ﻫﻨﻮز از ﺑﺮگ ﻫﺎي ﺧﻴﺲ ﻗﻄﺮه ﻗﻄﺮه آب روي ﭼﺎدر ﻣﻲ رﻳﺨﺖ .اﻣﺎ ﺗﻮﻓـﺎن ﺗﻤـﺎم
ﺷﺪه ﺑﻮد .ﻧﻮر ﺧﺎﻛﺴﺘﺮي ﻛﻤﺮﻧﮕﻲ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ رﺧﻨﻪ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻟﻲ ﺳﺮ ﺟـﺎﻳﺶ ﻧﺸـﺴﺖ و دﻳـﺪ ﻫـﺴﺘﺮ
ﻛﻨﺎر او دارد ﭘﻠﻚ ﻣﻲ زﻧﺪ و ﺷﻤﻦ ﭘﻴﭽﻴﺪه در ﭘﺘﻮ ﭼﻨﺎن ﻏﺮق ﺧﻮاب اﺳﺖ ﻛﻪ اﻧﮕﺎر ﺑﻪ ﺧﻮاب ﻣـﺮگ
ﻏﻴﺮ از ﺻﺪاي ﭼﻜﻴﺪن ﻗﻄﺮات آب ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻲ آﻣﺪ ﺻﺪاي ﻋﺎدي ﭘﺮﻧﺪﮔﺎن ﺟﻨﮕﻞ ﺑﻮد .ﻧﻪ
ﺻﺪاي ﻣﻮﺗﻮري در آﺳﻤﺎن ﻧﻪ ﺻﺪاي دﺷﻤﻨﻲ .ﻟﻲ ﻓﻜﺮ ﻛﺮد ﺣﺎﻻ روﺷﻦ ﻛﺮدن آﺗﺶ ﺿﺮري ﻧـﺪارد و
" ﺑﺴﺘﮕﻲ داره ﭼﻬﺎر ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ ﺑﻮد و او ﺳﻪ ﺗﺎ رو از ﺑﻴﻦ ﺑﺮد" .
ﻫﺴﺘﺮ ﮔﻮﺷﻬﺎﻳﺶ را ﺗﻜﺎن داد و ﮔﻔﺖ " :ﻳﺎدم ﻧﻤﻴﺎد ﻗﺮار دادي اﻣﻀﺎ ﻛﺮده ﺑﺎﺷﻢ".
433
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
434
" ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻲ وارد ﺑﺤﺚ اﺧﻼﻗﻴﺎت ﺷﻮي ﻳﺎدت ﺑﺎﺷﺪ ﻳﻚ ﻛـﺸﺘﻲ ﻫـﻮاﻳﻲ دﻳﮕـﺮ ﻣﺎﻧـﺪه
ﺳﻲ ﭼﻬﻞ ﻣﺮد ﻣﺴﻠﺢ دارﻧﺪ دﻧﺒﺎل ﻣﺎ ﻣﻲ ﮔﺮدﻧـﺪ.ﺳـﺮﺑﺎزان ﺳـﻠﻄﻨﺘﻲ دﻳﮕـﺮ ﭼـﻪ .اول ﻧﺠـﺎت ﺑﻌـﺪ
اﺧﻼﻗﻴﺎت" .
اﻟﺒﺘﻪ ﺣﻖ ﺑﺎ او ﺑﻮد و در ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻟﻲ ﻗﻬﻮه داغ را ﻣﺰه ﻣﺰه و ﺳﻴﮕﺎري دود ﻣﻲ ﻛﺮد در روﺷـﻨﺎﻳﻲ
روز ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻗﻮي ﺗﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ ﻓﻜﺮ ﻛﺮد اﮔﺮ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﺗﻨﻬﺎي ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ زﻧﺪه ﻣـﻲ ﻣﺎﻧـﺪ ﭼـﻪ
ﻣﻲ ﻛﺮد .ﺑﻲ ﺷﻚ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﻴﻨﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد و ﻣﻨﺘﻈﺮ روﺷﻨﺎﻳﻲ روز ﻣﻲ ﻣﺎﻧﺪ .ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ارﺗﻔـﺎع ﺑـﺎﻻ ﭘـﺮواز
ﻣﻲ ﻛﺮد ﺗﺎ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺣﻮاﺷﻲ ﺟﻨﮕﻞ را از ﺑﺎﻻ زﻳﺮ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﻴﺮد و ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻟﻲ و ﮔﺮوﻣﻦ ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻛﻲ از آﻧﺠﺎ
ﺑﻴﺮون ﻣﻲ آﻳﻨﺪ.
ﺳﺎﻳﺎن ﻛﻮﺗﺮ ﺷﻴﺘﺎن ﻋﻘﺎب ﺑﻴﺪار ﺷﺪ و ﺑﺎﻟﻬﺎﻳﺶ را ﻛﺶ و ﻗﻮص داد .او درﺳﺖ ﺑﺎﻻي ﺳﺮ ﻟﻲ روي
ﺷﺎﺧﻪ اي ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد .ﻫﺴﺘﺮ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و ﺳﺮش را ﺑﻪ اﻳﻨﺴﻮ آن ﺳﻮ ﭼﺮﺧﻮاﻧﺪ .ﺑـﻪ آن ﺷـﻴﺘﺎن
ﺑﺰرگ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎن ﻗﻮي ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و ﻟﺤﻈﻪ اي ﺑﻌﺪ ﺧﻮد ﺷﻤﻦ از ﭼﺎدر ﺑﻴﺮون آﻣﺪ.
" روز ﭘﺮ ﻣﺸﻐﻠﻪ اي را ﻫﻢ در ﭘﻴﺶ رو ﺧﻮاﻫﻴﻢ داﺷﺖ .ﺑﺎﻳﺪ زود از ﺟﻨﮕـﻞ ﺧـﺎرج ﺷـﻮﻳﻢ .آﻗـﺎي
ﻟﻲ ﺑﺎ ﻧﺎ ﺑﺎوري ﺑﻪ ﭘﻮﺷﺶ ﺧﻴﺲ ﮔﻴﺎﻫﻲ دور و ﺑﺮش ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و ﮔﻔﺖ " :ﭼﻄﻮر؟ "
434
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
435
" آﻧﻬﺎ ﻣﻮﺗﻮري در اﺧﺘﻴﺎر دارﻧﺪ ﻛﻪ ﺗﺮﻛﻴﺒﻲ از ﻧﻔﺖ ﭘﺘﺎس را ﭘﺮﺗﺎب ﻣﻲ ﻛﻨﺪ و ﻫـﺮ ﮔـﺎه ﺑـﻪ آب
ﺑﺮﺳﺪ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﻲ ﺷﻮد .ﻧﻴﺮوي درﻳﺎﻳﻲ ﺳﻠﻄﻨﺘﻲ آن را درﺳﺖ ﻛـﺮده ﺗـﺎ در ﺟﻨـﮓ ﺑـﺎ ژاﭘـﻦ از آن
اﺳﺘﻔﺎده ﻛﻨﺪ .اﮔﺮ ﺟﻨﮕﻞ ﺧﻴﺲ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﻴﻠﻲ زود ﻫﻤﻪ ﺟﺎ آﺗﺶ ﻣﻲ ﮔﻴﺮد" .
" ﺑﻪ ﻫﻤﻮن وﺿﻮﺣﻲ ﻛﻪ دﻳﺸﺐ اﺗﻔﺎﻗﺎﺗﻲ را ﻛﻪ ﺑﺮاي ﻛﺸﺘﻲ ﻫﺎي ﻫﻮاﻳﻲ اﻓﺘﺎد رو دﻳﺪي .ﻫﺮ ﭼـﻪ
ﻟﻲ ﭼﺎﻧﻪ اش را ﻣﺎﻟﻴﺪ و ﺑﺎ ارزش ﺗﺮﻳﻦ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ داﺷﺖ ﺑﻴﺮون آورد و ﺑﺎ دﻗﺖ در ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ
ﭼﻴﺪ و ﻣﻄﺌﻦ ﺷﺪ ﺗﻔﻨﮕﺶ ﺧﺸﻚ اﺳﺖ .ﺳﺒﺪ و ﻃﻨﺎب و ﻛﻴﺴﻪ ﻫـﺎي ﮔـﺎز را ﻫﻤﺎﻧﺠـﺎ رﻫـﺎ و ﺑـﻴﻦ
ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎن ﻛﺮد .از ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ دﻳﮕﺮ ﻫﻮا ﻧﻮرد ﻧﺒﻮد ﻣﮕﺮ آﻧﻜﻪ زﻧﺪﮔﻴﺶ ﻣﻌﺠﺰه وار ﻧﺠﺎت ﭘﻴﺪا
ﻣﻲ ﻛﺮد .و ﭘﻮل ﻛﺎﻓﻲ ﺑﺪﺳﺖ ﻣﻲ آورد ﺗﺎ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺑﺎﻟﻦ دﻳﮕﺮي ﺑﺨﺮد .ﺣﺎﻻ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﺣـﺸﺮه روي
ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺻﺪاي ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ را ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ ﺑﻮي دود را ﺣﺲ ﻛﺮدﻧﺪ ﭼﻮن ﻧﺴﻴﻤﻲ از ﺳﻤﺖ درﻳﺎ ﻣﻲ
وزﻳﺪ ﺑﻪ ﺧﺸﻜﻲ ﻣﻲ آﻣﺪ .وﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﺣﺎﺷﻴﻪ ﺟﻨﮕﻞ رﺳﻴﺪﻧﺪ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺟﻨﮕﻞ را ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ.
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ " :ﭼﺮا دﻳﺸﺐ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻧﻜﺮدﻧﺪ؟ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ در ﺧﻮاب ﻛﺒﺎﺑﻤﺎن ﻛﻨﻨﺪ".
ﮔﺮوﻣﻦ ﺟﻮاب داد " :ﺑﻪ ﻧﻈﺮم ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻨﺪ زﻧﺪه دﺳﺘﮕﻴﺮﻣﺎن ﻛﻨﻨﺪ".
435
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
436
ﻛﻤﻲ ﺑﻌﺪ ﺻﺪاي ﻏﺮش ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ آﻣﺪ و ﻣﻲ ﺷﺪ ﺣﺘﻲ آن را ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ از ﺻﺪاي آﺗﺶ و ﺣﺘـﻲ
ﻧﻔﺲ زدن ﻫﺎي ﺧﻮدﺷﺎن ﺷﻨﻴﺪ .ﺣﺎﻻ داﺷﺘﻨﺪ ﻋﺠﻠﻪ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧـﺪ از روي ﺷـﺎﺧﻪ ﻫـﺎ و ﺳـﻨﮕﻬﺎ ﻣـﻲ
ﭘﺮﻳﺪﻧﺪ و ﻓﻘﻂ ﺑﺮاي ﻧﻔﺲ ﺗﺎزه ﻛﺮدن ﺗﻮﻗﻒ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .ﺳﺎﻳﺎن ﻛﻮﺗﺮ ﻛﻪ در ارﺗﻔﺎﻋـﺎت ﭘـﺮواز ﻣﻴﻜـﺮد
ﭘﺎﻳﻴﻦ آﻣﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﭼﻘﺪر ﺟﻠﻮ آﻣﺪه اﻧﺪ .ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻃﻮﻟﻲ ﻧﻜـﺸﻴﺪ ﻛـﻪ دودي را ﻛـﻪ از ﻣﻴـﺎن
ﻣﻮﺟﻮدات ﺟﻨﮕﻞ -ﺳﻨﺠﺎب ﻫﺎ ﭘﺮﻧﺪه ﻫﺎ و ﮔﺮاز ﻫﺎي وﺣﺸﻲ – ﺑﺎ اﻧﻬﺎ ﻓﺮار ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ و ﻫﻢ ﻫﻤﻪ
اي از ﺟﻴﻎ و ﺳﺮ و ﺻﺪاﻫﺎي ﺣﺎﻛﻲ از ﺗﺮس از ﻫﺮ ﺳﻮ ﺷﻨﻴﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ .در ﺣﻴﻨﻲ ﻛـﻪ ﺷـﻌﻠﻪ ﻫـﺎي
ﮔﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺸﺎن ﻣﻲ آﻣﺪ و ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎي ﻏﺮان آﺗﺶ ﺑﻪ آﻧـﻪ ﻧﺰدﻳـﻚ ﻣـﻲ ﺷـﺪ ﺑـﻪ ﺣﺎﺷـﻴﻪ ﺟﻨﮕـﻞ
رﺳﻴﺪﻧﺪ آﺗﺶ ﺗﺎ ارﺗﻔﺎع ﭘﺎﻧﺰده ﻣﺘﺮي ﺷﻌﻠﻪ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ .درﺧﺘﺎن ﻣﺜﻞ ﻣﺸﻌﻞ ﺷﻌﻠﻪ ور ﺑﻮدﻧـﺪ .ﺷـﻴﺮه
ﺷﺎن ﺑﻪ ﺟﻮش آﻣﺪه و از ﺗﻨﻪ ﺷﺎن ﻳﺴﺮون زده ﺑﻮد .ﺷﻴﺮه داﺧﻞ ﻣﺨﺮوط ﺷﺎن ﻣﺜﻞ ﻧﻔﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد.
ﻟﻲ و ﮔﺮوﻣﻦ ﻧﻔﺲ زﻧﺎن ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺷﻴﺒﻲ ﺳﻨﮕﻲ رﺳـﺎﻧﺪﻧﺪ .ﻧﻴﻤـﻲ از آﺳـﻤﺎن را دود ﭘﻮﺷـﺎﻧﺪه و
ﮔﺮﻣﺎ آن را ﻣﺎت ﻣﻲ ﻛﺮد .اﻣﺎ ﺑﺎﻻﺗﺮ از ﻫﻤﻪ ﻫﻴﻜـﻞ ﻣـﺒﻬﻢ ﻳـﻚ ﻛـﺸﺘﻲ ﻫـﻮاﻳﻲ دﻳـﺪه ﻣـﻲ ﺷـﺪ-
ﺣﺎﺷﻴﻪ ﻛﻮه ﺷﻴﺒﻲ ﺗﻨﺪ و ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﻋﺒﻮر داﺷﺖ .از داﻣﻲ ﻛﻪ داﺧﻞ آن اﻓﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﻳـﻚ راه
436
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
437
ﻟﻲ اﺷﺎره ﻛﺮد و ﮔﺮوﻣﻦ ﮔﻔﺖ " :ﻣﻦ ﻫﻢ دﻗﻴﻘﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﻓﻜﺮ را ﻛﺮدم آﻗﺎي اﺳﻜﺮوﺳﺒﻲ"...
ﺷﻴﺘﺎن اش در ﻫﻮا ﭼﺮﺧﻴﺪ ﺑﺎل زد و از ﻓﺮاز آﺗﺶ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﻨﮕﻪ اي ﺑﻴﻦ ﺻﺨﺮه ﻫﺎ آﻣـﺪ .ﻣـﺮدان
ﻣﻜﺚ ﻧﻜﺮدﻧﺪ .ﺗﺎ آﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻨﺪ .اﻣﺎ ﻟﻲ ﮔﻔﺖ " :ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ﻛﻪ ﻣـﻲ ﭘﺮﺳـﻢ
ﺑﻲ ادﺑﻲ ﻧﺒﺎﺷﻪ اﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﻛﺴﻲ را ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮدم ﻛﻪ ﺷﻴﺘﺎﻧﺶ ﺑﺘﻮاﻧﺪاز اﻳﻦ ﻛﺎرﻫـﺎ ﻛﻨـﺪ .اﻟﺒﺘـﻪ ﻏﻴـﺮ از
ﺟﺎدو ﮔﺮﻫﺎ .اﻳﻦ ﻛﺎرﻫﺎ را ﺑﻪ ﻃﺮﻳﻘﻲ ﻳﺎد ﮔﺮﻓﺘﻲ ﻳﺎ از اول ﻫﻤﻴﻨﻄﻮر ﺑﻮد؟"
" ﺑﺮاي ﻳﻚ اﻧﺴﺎن ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﻃﺒﻴﻌﻲ اﺗﻔﺎق ﻧﻤﻲ اﻓﺘﻪ .ﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ و ﻫﻤﻪ ﻛـﺎر رو ﺧﻮدﻣـﻮن
ﻳﺎد ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ .ﺳﺎﻳﺎن ﻛﻮﺗﻮر ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﺗﻨﮕﻪ ﺑﻪ ﻳﻚ ﮔﺬرﮔﺎه ﻣﻲ رﺳﺪ .اﮔﺮ ﺑﺘـﻮاﻧﻴﻢ ﻗﺒـﻞ از آﻧﻜـﻪ ﻣـﺎ را
ﻋﻘﺎب دوﺑﺎره ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺷﻴﺮﺟﻪ زد و ﻣﺮدان ﺑﺎﻻﺗﺮ رﻓﺘﻨﺪ .ﻫﺴﺘﺮ ﺗﺮﺟﻴﻪ داد ﺧﻮدش راﻫﺶ را روي
ﺻﺨﺮه ﻫﺎ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ ﭘﺲ ﻟﻲ ﻫﻢ دﻧﺒﺎل او ﻣﻲ رﻓﺖ .از ﺳﻨﮓ ﻫﺎي ﺳـﺴﺖ دوري ﻣـﻲ ﻛـﺮد و ﺗـﺎ
ﻟﻲ ﻧﮕﺮان ﺣﺎل ﮔﺮوﻣﻦ ﺑﻮد ﭼﻮن رﻧﮕﺶ ﭘﺮﻳﺪه ﺑﻮد و ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﻧﻔﺲ ﻣﻲ ﻛـﺸﻴﺪ .ﻛﺎرﻫـﺎﻳﻲ ﻛـﻪ
ﺷﺐ ﻗﺒﻞ اﻧﺠﺎم داده ﺑﻮد ﻧﻴﺮوي او را ﺗﺤﻠﻴﻞ ﺑﺮده ﺑﻮد .اﻳﻨﻜﻪ ﺗﺎ آﻧﺠﺎ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ ﺑﺮوﻧﺪ ﺳﻮاﻟﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ
ﻟﻲ ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﻪ آن ﻓﻜﺮ ﻛﻨﺪ .اﻣﺎ وﻗﺘﻲ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ ﺑﻪ اﺑﺘﺪاي ﮔـﺬرﮔﺎه رﺳـﻴﺪﻧﺪ ﻛـﻪ در ﺣﻘﻴﻘـﺖ در
ﺣﺎﺷﻴﻪ رودﺧﺎﻧﻪ اي ﺧﺸﻚ ﺑﻮد ﺗﻐﻴﻴﺮي در ﺻﺪاي ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ ﺑﻪ وﺟﻮد آﻣﺪ.
437
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
438
و اﻧﮕﺎر ﺣﻜﻢ ﻣﺮﮔﺸﺎن ﺻﺎدر ﺷﺪه ﺑﻮد .ﻫﺴﺘﺮ ﺳﻜﻨﺪري ﺧـﻮرد ﺣﺘـﻲ ﻫـﺴﺘﺮ ﻣﻄﻤـﺌﻦ ﺑـﻪ ﺧـﻮد
ﺳﻜﻨﺪري ﺧﻮرد و ﻟﻐﺰﻳﺪ .ﮔﺮوﻣﻦ روي ﭼﻮب دﺳﺘﻲ اي ﺑﻪ دﺳـﺖ داﺷـﺖ ﺧـﻢ ﺷـﺪ و دﺳـﺘﺎﻧﺶ را
ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ داﺷﺖ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻲ آﻣﺪ و ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﻴﺐ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘـﺎي آﻧﻬـﺎ ﻣـﻲ
آﻣﺪ .واﺿﺢ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺗﻌﻘﻴﺐ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎن ﻣﻴﺨﻮاﺳﺘﻨﺪ آﻧﻬﺎرا ﺑﮕﻴﺮﻧـﺪ ﻧـﻪ اﻳﻨﻜـﻪ ﺑﻜـﺸﻨﺪﺷﺎن .ﭼـﻮن ﻣـﻲ
ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ در ﻋﺮض ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﺎ ﺗﻴﺮ اﻧﺪازي ﻫﺮ دوي آﻧﻬﺎ را از ﭘﺎ در آورﻧﺪ .در ﻋﻮض ﺧﻠﺒﺎن ﻛـﺸﺘﻲ
ﻫﻮاﻳﻲ را ﺑﺎ ﻣﻬﺎرت ﺑﻪ ﻧﺰدﻳﻜﻲ ﺳﻄﺢ زﻣﻴﻦ آورد .در ﺑﺎﻻﺗﺮﻳﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﺷﻴﺐ ﻛﻪ ﻣـﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ و از در
ﻛﺎﺑﻴﻦ ﭼﻨﺪﻳﻦ ﻣﺮد ﺑﺎ ﻳﻮﻧﻴﻔﺮم آﺑﻲ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﻳﺪﻧﺪ .ﺷﻴﺘﺎن ﻫﺎي ﮔﺮﮔﺸﺎن ﭘﺸﺖ ﺳﺮ آﻧﻬﺎ ﻣﻲ آﻣﺪﻧـﺪ و
ﻟﻲ و ﮔﺮوﻣﻦ ﺷﺸﺼﺖ ﻣﺘﺮ ﺑﺎﻻﺗﺮ از آﻧﻬﺎ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺗﺎ ورودي ﮔﺬرﮔﺎه ﻓﺎﺻﻠﻪ اي ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ .وﻗﺘـﻲ ﺑـﻪ
آﻧﺠﺎ رﺳﻴﺪﻧﺪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻬﻤﺎﺗﺸﺎن اﺟﺎزه ﻣﻲ داد ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ را ﻣﻌﻄﻞ ﻛﻨﻨﺪ .اﻣـﺎ آﻧﻬـﺎ
ﮔﺮوﻣﻦ ﮔﻔﺖ " :آﻧﻬﺎ ﺳﺮﺑﺎزاﻧﻲ آﻣﻮزش دﻳﺪه اﻧﺪ .ﺗﻮ اﺳﻴﺮ ﺟﻨﮕﻲ ﻣﺤﺴﻮب ﻣﻲ ﺷﻲ" .
438
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
439
ﻟﻲ ﺣﺮف او را ﻧﺸﻨﻴﺪه ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ :ﺣﺮﻛﺖ ﻛﻦ .ﺑﻪ ﮔﺬرﮔﺎه ﺑﺮس ﺗﺎ ﻣﻦ آﻧﻬﺎ را ﻣﻌﻄﻞ ﻛﻨﻢ ﺗـﺎ
ﺑﺘﻮاﻧﻲ از ﺳﻤﺖ دﻳﮕﺮ ﻓﺮار ﻛﻨﻲ .ﻣﻦ ﺗﻮ را ﺗﺎ اﻳﻨﺠﺎ آورده ام ﺣﺎﻻ ﻧﻤﻲ ﻧﺸﻴﻨﻢ ﺗﺎ آﻧﻬﺎ ﺗـﻮ را دﺳـﺘﮕﻴﺮ
ﻛﻨﻨﺪ "
ﻣﺮدان ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﺎﻻ ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ ﭼﻮن ﺗﺎزه ﻧﻔﺲ و ﻧﻴﺮوﻣﻨﺪ ﺑﻮدﻧﺪ.ﮔﺮوﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﺎﻳﻴﺪ ﺳﺮ ﺗﻜﺎن داد.
ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺖ " :دﻳﮕﺮ ﻗﺪرت ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﭼﻬﺎرﻣﻲ را ﻫـﻢ ﺳـﺎﻗﻂ ﻛـﻨﻢ " .و ﺑـﻪ ﺳـﺮﻋﺖ وارد ﺳـﺮﭘﻨﺎه
ﮔﺬرﮔﺎه ﺷﺪﻧﺪ.
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ " :ﻓﻘﻂ ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺑﺮوي ﺑﮕﻮ ﭼﻮن ﺗﺎ وﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﻧﺪاﻧﻢ آراﻣﺶ ﻧﺪارم .ﻧﻤـﻲ داﻧـﻢ دارم
در ﺣﻤﺎﻳﺖ از ﻛﻲ ﻣﻲ ﺟﻨﮕﻢ اﻫﻤﻴﺖ ﭼﻨﺪاﻧﻲ ﻫﻢ ﻧﻤﻲ دﻫﻢ .ﻓﻘﻂ اﻳﻦ را ﺑﮕﻮ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ اﻳﻦ ﻛﺎر ﺑـﻪ آن
" ﭼﻮن آﻗﺎي ﮔﺮوﻣﻦ ﻳﺎ ﺟﺎن ﭘﺮي ﻳﺎ ﻫﺮ اﺳـﻢ دﻳﮕـﺮي ﻛـﻪ داري اﻳـﻦ را ﺑـﺪان ﻣـﻦ آن دﺧﺘـﺮ
ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ را ﻣﺜﻞ دﺧﺘﺮ ﺧﻮدم دوﺳﺖ دارم .اﮔﺮ ﺑﭽﻪ اي داﺷﺘﻢ ﺑﻴﺸﺘﺮ از اون دوﺳﺘﺶ ﻧﻤﻲ داﺷﺘﻢ و
439
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
440
اﮔﺮ ﺗﻮ ﺳﻮﮔﻨﺪ را زﻳﺮ ﭘﺎ ﺑﮕﺬاري ﻫﺮ ﭼﻪ از ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﺎﺷﺪ ﺳﺮاغ ﻫﺮ ﭼﻪ از ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﺎﺷﺪ ﻣﻲ آﻳـﺪ و
ﻛﺎري ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ آرزو ﻛﻨﻲ ﻫﺮﮔﺰ وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺘﻲ .آن ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺗﺎ اﻳﻦ ﺣﺪ ﺑﺮاي ﻣﻦ اﻫﻤﻴﺖ دارد" .
ﺷﻤﻦ دﺳﺘﺶ را دراز ﻛﺮد و ﻟﻲ ﺑﺎ او دﺳﺖ داد .ﺑﻌﺪ ﮔﺮوﻣﻦ ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﺑﻪ ﻃﺮف ﮔـﺬرﮔﺎه رﻓـﺖ و
ﻫﺴﺘﺮ ﮔﻔﺖ " :ﭘﺸﺖ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺰرگ ﻧﻪ ﻟﻲ .از آﻧﺠﺎ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻲ ﺳﻤﺖ راﺳﺖ را ﺑﺒﻴﻨﻲ و آﻧﻬـﺎ
ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ از ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﻨﺪ .ﺑﺮو ﭘﺸﺖ آن ﺳﻨﮓ ﻛﻮﭼﻜﺘﺮ" .
ﻏﺮﺷﻲ در ﮔﻮش ﻟﻲ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻛﻪ ارﺗﺒﺎﻃﻲ ﺑﺎ آﺗﺶ ﺳﻮزي ﺟﻨﮕﻞ ﻳـﺎ ﺗـﻼش ﻛـﺸﺘﻲ ﻫـﻮاﻳﻲ ﺑـﺮاي
ﺻﻌﻮد ﻣﺠﺪد ﻧﺪاﺷﺖ .ﺑﻪ ﻛﻮدﻛﻲ او ﻣﺮﺑﻮط ﻣﻲ ﺷﺪ و آﻻﻣﻮ .ﭼﻘـﺪر او و ﻫـﻢ ﺑﺎزﻳﻬـﺎﻳﺶ اﻳـﻦ ﻧﺒـﺮد
ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎﻧﻪ را ﺑﺎزي ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ .در وﻳﺮاﻧﻪ ﻫﺎي ﻗﻠﻌﻪ ﻫﺎي ﻗﺪﻳﻤﻲ ﺑﻪ ﻧﻮﺑﺖ داﻧﻤﺎرﻛﻲ و ﻓﺮاﻧﺴﻮي ﻣـﻲ
ﺷﺪﻧﺪ! ﻛﻮدﻛﻲ اش ﺑﻲ اﻣﺎن ﺳﺮاغ او آﻣﺪه ﺑﻮد .ﺣﻠﻘـﻪ ﻧـﺎواﻫﻮي ﻣـﺎدرش را در آورد و روي ﺳـﻨﮕﻲ
ﻛﻨﺎر ﺧﻮد ﮔﺬاﺷﺖ .در ﺑﺎزﻳﻬﺎي ﻗﺪﻳﻤﻲ آﻻﻣﻮ ﻫﺴﺘﺮ اﻏﻠﺐ ﺷﻴﺮ ﻛﻮﻫﻲ ﻳﺎ ﮔﺮگ ﻣـﻲ ﺷـﺪ و ﻳﻜـﻲ دو
ﺑﺎر ﻫﻢ ﻣﺎر زﻧﮕﻲ ﺷﺪه ﺑﻮد اﻣﺎ اﻛﺜﺮ ﻣﻮاﻗﻊ ﻣﺮغ ﻣﻴﻨﺎ ﻣﻲ ﺷﺪ .ﺣﺎﻻ ﺷﻴﺘﺎن ﺑﻪ ﻟـﻲ ﮔﻔـﺖ " :دﺳـﺖ از
440
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
441
ﻣﺮداﻧﻲ ﻛﻪ داﺷﺘﻨﺪ از ﺷﻴﺐ ﺑﺎﻻ ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ ﭘﺮاﻛﻨﺪه ﺷﺪﻧﺪ و ﻛﻨﺪ ﺗﺮ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﭼﻮنآﻧﻬـﺎ
ﻣﻲ داﻧـﺴﺘﻨﺪ ﻳـﻚ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻟﻲ ﻣﺸﻜﻞ را دﻳﺪﻧﺪ .ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﮔﺬرﮔﺎه را ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ و
ﻣﺮد ﺑﺎ ﺗﻔﻨﮓ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﻣﺪت زﻳﺎدي ﺟﻠﻮي آﻧﻬﺎ را ﺑﮕﻴﺮد .ﭘﺸﺖ ﺳﺮ آﻧﻬﺎ در ﻛﻤﺎل ﺗﻌﺠﺐ ﻟﻲ ﻛﺸﺘﻲ
ﻫﻮاﻳﻲ ﻫﻨﻮز ﺳﻌﻲ داﺷﺖ اوج ﺑﮕﻴﺮد .ﺷﺎﻳﺪ ﻧﻴﺮوي ﺑﺎﻻﺑﺮ آن ﻛﻢ ﺷﺪه ﻳﺎ ﺳﻮﺧﺘﺶ داﺷﺖ ﺗﻤـﺎم ﻣـﻲ
ﺷﺪ .اﻣﺎ در ﻫﺮ ﺻﻮرت ﻫﻨﻮز از زﻣﻴﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﺸﺪه ﺑﻮد و ﻫﻤﻴﻦ ﻓﻜﺮي را ﺑﻪ ذﻫﻦ ﻟﻲ آورد.
ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺧﻮد را ﺗﻨﻈﻴﻢ ﻛﺮد و ﺑﺎ ﺗﻔﻨﮓ وﻳﻨﭽﺴﺘﺮ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﮔﻴﺮي ﻛﺮد .ﺗﺎ آﻧﻜﻪ ﻣﻮﺗﻮر ﺳﻤﺖ
ﭼﭗ روي ﻣﮕﺴﻚ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻌﺪ ﺷﻠﻴﻚ ﻛﺮد .از ﭘﺸﺖ ﺷـﻜﺎف ﺻـﺨﺮه ﺳـﺮ ﺳـﺮﺑﺎزان را دﻳـﺪ ﻛـﻪ
داﺷﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ او ﺑﺎﻻ ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ .اﻣﺎ ﻟﺤﻈﻪ اي ﺑﻌﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻣﻮﺗﻮر ﻏﺮﺷﻲ ﻛﺮد و ﺑﺎ ﺻﺪاي ﻧﺎﮔﻬـﺎﻧﻲ
از ﻛﺎر اﻓﺘﺎد .ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ ﻳﻚ وري ﺷﺪ .ﻟﻲ ﺻﺪاي ﻧﺎﻟﻪ ﻣﻮﺗﻮر دﻳﮕﺮ را ﻣﻲ ﺷﻨﻴﺪ اﻣﺎ ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ
ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎ اﻳﺴﺘﺎده و ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺷﻜﻞ ﻣﻤﻜﻦ ﭘﻨﺎه ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ .ﻟﻲ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ آﻧﻬـﺎ را ﺑـﺸﻤﺮد و
441
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
442
روي ﺳﻨﮓ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮي ﻛﺰ ﻛﺮد و ﮔﻮﺷـﻬﺎﻳﺶ را روي ﭘـﺸﺖ اش ﺧﻮاﺑﺎﻧـﺪه ﺑـﻮد ﺧـﻮدش ﺷـﺒﻴﻪ
ﻧﻤـﻲ ﻛـﺮد اﻟﺒﺘـﻪ ﺳﻨﮕﻲ ﻛﻮﭼﻚ ﺷﺪه ﺑﻮد .ﺑﻪ رﻧﮓ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮي -ﻗﻬﻮه اي ﻃﻮري ﻛﻪ ﺟﻠﺐ ﺗﻮﺟﻪ
ﻏﻴﺮ از ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﺶ .ﻫﺴﺘﺮ ﻗﺸﻨﮓ ﻧﺒﻮد ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺧﺮﮔﻮﺷﻬﺎي ﺑﺰرگ ﺳﺎده و ﻻﻏﺮ ﺑـﻮد .اﻣـﺎ ﭼـﺸﻢ
ﻫﺎﻳﺶ رﻧﮓ ﻫﺎي ﻓﻮق اﻟﻌﺎده اي داﺷﺖ .ﻓﻨﺪﻗﻲ ﻃﻼﻳﻲ ﺑﺎ رﮔﻪ ﻫﺎﻳﻲ از ﻗﻬﻮه اي ﺗﻴﺮه و ﺳﺒﺰ ﺟﻨﮕﻞ.
و ﺣﺎﻻ آن ﭼﺸﻢ ﻫﺎ داﺷﺖ آﺧﺮﻳﻦ ﭼﺸﻢ اﻧﺪاز زﻧﺪﮔﻴﺶ را ﻣﻲ دﻳـﺪ .ﺷـﻴﺒﻲ ﺑـﻲ آب و ﻋﻠـﻒ ﺑـﺮ
ﺻﺨﺮه ﻫﺎﻳﻲ ﻓﺮو اﻓﺘﺎده و ﺧﺸﻦ و در ﻓﺮاﺳﻮي آن ﺟﻨﮕﻠﻲ در آﺗﺶ .ﻧﻪ ﻋﻠﻔﻲ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد و ﻧـﻪ ﺳـﺒﺰه
ﮔﻔﺖ :دارﻧﺪ ﺣﺮف ﻣﻲ زﻧﻨﺪ .ﻣﻲ ﺷﻨﻮم اﻣﺎ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﻔﻬﻤﻢ.
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ " :روﺳﻲ ﺣﺮف ﻣﻲ زﻧﻨﺪ .ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎن ﺑـﻪ ﺑـﺎﻻ ﺣﻤﻠـﻪ ﻛﻨﻨـﺪ .ﺑـﺮاي ﻣـﺎ
" ﻣﻲ ﻛﻨﻢ اﻣﺎ ﻟﻌﻨﺖ دوﺳﺖ ﻧﺪارم ﻛﺴﻲ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﻮد ﻫﺴﺘﺮ" .
442
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
443
" ﻧﻪ .ﻏﻴﺮ از اﻳﻦ .آﻧﻬﺎ ﻳﺎ ﻻﻳﺮا .ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭼﻄﻮر اﻣﺎ ﻣﺎ ﺑﻪ آن ﺑﭽﻪ ﻣﺮﺗﺒﻂ ﻫـﺴﺘﻴﻢ و از اﻳـﻦ ﺑﺎﺑـﺖ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ" .
ﻣﻲ ﮔﻔﺖ "در ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﻣﺮدي ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﻠﻴﻚ ﻛﻨﺪ " .و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ داﺷﺖ اﻳﻦ را
ﺻﺪاي ﺗﻔﻨﮓ او ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺑﻪ ﺳﻨﮕﻲ ﻛﻪ ﻫﺴﺘﺮ ﭘﺸﺖ آن ﺑﻮد ﺧﻮرد و ﺗﺮاﺷـﻪ ﻫـﺎي آن را ﺑـﻪ
اﻃﺮاف ﭘﺮاﻛﻨﺪ .ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﮔﺬرﮔﺎه ﻛﻤﺎﻧﻪ ﻛﺮد اﻣﺎ ﻫﺴﺘﺮ از آﻧﺠﺎ ﺗﻜﺎن ﻧﺨﻮرد.
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ " :ﺧﺐ ﺣﺎﻻ اﺣﺴﺎس ﺑﻬﺘﺮي ﭘﻴﺪا ﻛﺮدم " .و ﺑﺎ دﻗﺖ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﮔﻴﺮي ﻛﺮد .ﺷـﻠﻴﻚ ﻛـﺮد .
ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﺗﻜﻪ رﻧﮓ آﺑﻲ را ﻧﺸﺎﻧﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد اﻣﺎ آن را زد .ﻣﺮد ﺑﺎ ﻓﺮﻳﺎدي ﻣﺘﻌﺠﺐ اﻓﺘﺎد و ﻣﺮد.
ﺑﻌﺪ ﺟﻨﮓ ﻣﻐﻠﻮﺑﻪ ﺷﺪ .در ﻋﺮض ﻳﻚ دﻗﻴﻘﻪ ﺻﺪاي ﺷﻠﻴﻚ ﺗﻔﻨﮓ ﻫﺎ ﻛﻤﺎﻧﻪ ﻛﺮدن ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻫـﺎ و
ﺧﺮد ﺷﺪن ﺳﻨﮕﻬﺎ در داﻣﻨﻪ ﻛﻮه و ﮔﺬرﮔﺎه ﭘﺸﺖ آن ﻃﻨﻴﻦ اﻧﺪاز ﺷﺪ .ﺑﻮي ﻛﻮردﻳﺖ و ﺑﻮي ﺳﻮﺧﺘﻦ
ﻛﻪ از ﺻﺨﺮه ﻫﺎي ﺧﺮد ﺷﺪه ﻛﻪ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ اﺻﺎﺑﺖ ﻛﺮده ﺑﻮد ﻣﻲ آﻣﺪ و ﺑﻮي دﻳﮕﺮي را ﺑـﻪ ﺑـﻮي
ﭼﻮب ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻛﻪ از ﺟﻨﮕﻞ ﻣﻲ آﻣﺪ اﺿﺎﻓﻪ ﻣﻲ ﻛﺮد و اﻳﻦ ﻃﻮر ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ آﻣـﺪ ﻛـﻪ ﺗﻤـﺎم دﻧﻴـﺎ در
ﺳﻨﮕﻲ ﻛﻪ ﻟﻲ ﭘﺸﺖ آن ﭘﻨﺎه ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺧﻴﻠﻲ زود ﺳﻮراخ ﺳﻮراخ و ﭘﺮ از ﻧﺎﻫﻤﻮاري ﺷﺪه ﺑﻮد و او
443
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
444
دﻗﻴﻘﻪ اول ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺨﺖ ﺑﻮد .ﺑﻌﺪ از آن در ﻣﻜﺜﻲ ﻛﻪ ﺣﺎﺻﻞ ﺷﺪ ﻟﻲ ﻓﻬﻤﻴـﺪ ﻛـﻪ زﺧﻤـﻲ ﺷـﺪه.
روي ﺻﺨﺮه ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ زﻳﺮ ﭼﺎﻧﻪ او ﺑﻮد ﺧﻮن رﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮد .دﺳﺖ راﺳﺖ و روي ﺗﻔﻨﮓ ﻫﻢ ﺧﻮﻧﻲ ﺷﺪه
ﺑﻮد.
ﮔﻔﺖ " :ﭼﻴﺰ ﻣﻬﻤﻲ ﻧﻴﺴﺖ .ﻳﻚ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺳﺮت را ﺧﺮاﺷﻴﺪه" .
ﻟﻲ ﭘﺸﺖ ﺻﺨﺮه ﻏﻠﺘﻴﺪ و ﮔﻠﻨﮕﺪن را ﻋﻘﺐ و ﺟﻠﻮ ﻛﺮد .داغ ﺑﻮد و ﺧﻮﻧﻲ ﻛﻪ از زﺧﻢ ﺳـﺮ روي آن
ﭼﻜﻴﺪه ﺑﻮد داﺷﺖ ﺧﺸﻚ ﻣﻲ ﺷﺪ و ﺣﺮﻛﺘﺶ را ﺧﺸﻚ ﺗﺮ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﺑﺎ دﻗﺖ روي آن ﺗـﻒ ﻛـﺮد ﺗـﺎ
روان ﺗﺮ ﺷﻮد.
ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره ﭘﺸﺖ ﺻﺨﺮه ﻣﻮﺿﻊ ﮔﺮﻓﺖ و ﺣﺘﻲ ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺟﻠﻮ را ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻳﻚ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺧﻮرد.
ﻣﺜﻞ اﻧﻔﺠﺎري در ﺷﺎﻧﻪ ﭼﭙﺶ ﺑﻮد .ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻣﻨﮓ ﺑﻮد ﺑﻌﺪ ﻫﻮاﺳﺶ ﺳﺮ ﺟﺎ آﻣﺪ دﺳﺖ ﭼـﭙﺶ
ﺑﻲ ﺣﺲ و ﺑﻼ اﺳﺘﻔﺎده ﺷﺪه ﺑﻮد .درد زﻳﺎدي در اﻧﺘﻈﺎر او ﺑﻮد اﻣﺎ ﺑﺎﻋـﺚ ﻧـﺸﺪ ﺷـﺠﺎﻋﺘﺶ ﻛﻤﺮﻧـﮓ
ﺷﻮد .ﺑﻠﻜﻪ اﻳﻦ ﻓﻜﺮ ﻗﺪرﺗﻲ ﺑﻪ او داد ﺗﺎ دوﺑﺎره ذﻫﻨﺶ را روي ﺗﻴﺮ اﻧﺪازي ﻣﺘﻤﺮﻛﺰ ﻛﻨﺪ.
444
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
445
ﺗﻔﻨﮓ را روي دﺳﺖ ﻣﺮده و ﺑﻲ اﺳﺘﻔﺎده اش ﻛﻪ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ دﻗﻴﻘﻪ ﭘﻴﺶ ﭘﺮ از اﻧﺮژي ﺑﻮد ﺗﻜﻴﻪ داد و
ﺑﺎ ﺗﻤﺮﻛﺰ زﻳﺎد ﺟﻠﻮ را زﻳﺮ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺖ .ﻳﻚ ﺗﻴﺮ...دو ...ﺳﻪ ﺗﻴﺮ ﺷﻠﻴﻚ ﻛﺮد و ﻫﺮ ﻛﺪام ﺑﻪ ﻫﺪف ﺧﻮرد.
ﻫﺴﺘﺮ ﻛﻪ در ﻧﺰدﻳﻜﻲ ﮔﻮﻧﻪ او ﺑﻮد زﻣﺰﻣﻪ ﻛﺮد" :ﺧﻮب زدي .ﻣﻜﺚ ﻧﻜﻦ .ﺑﺎﻻي آن ﺻﺨﺮه ﺳـﻴﺎه...
"
ﻟﻲ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ﻫﺪف ﮔﺮﻓﺖ ﺷﻠﻴﻚ ﻛﺮد .ﻣﺮد اﻓﺘﺎد.
ﺑﻌﺪ ﺳﻜﻮﺗﻲ ﻃﻮﻻﻧﻲ ﺣﻜﻢ ﻓﺮﻣﺎ ﺷﺪ .ﻟﻲ دﺳﺖ در ﺟﻴﺒﺶ ﻛﺮد و ﭼﻨﺪ ﮔﻠﻮﻟﻪ دﻳﮕﺮ ﭘﻴﺪا ﻛـﺮد .در
ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ داﺷﺖ ﺗﻔﻨﮓ را ﭘﺮ ﻣﻲ ﻛﺮد اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﭼﻴﺰي دارد ﺑﺮ ﻗﻠﺒﺶ ﺳﻨﮕﻴﻨﻲ ﻣﻲ ﻛﻨـﺪ و آن
را از ﻛﺎر ﻣﻲ اﻧﺪازد .ﺻﻮرت ﻫﺴﺘﺮ را ﺣﺲ ﻛﺮد ﻛﻪ ﺑﻪ ﺻﻮرت او ﻓﺸﺮده ﺑﻮد از اﺷﻚ ﺗﺮ ﺑﻮد.
445
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
446
ﻧﻤـﻲ " آن ﺑﻮﻣﻲ .ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﻠﻘﻪ اش را ﺑﺮدار .ﺑﺪون آن ﻫﺮﮔـﺰ دﭼـﺎر اﻳـﻦ دردﺳـﺮ
ﺷﺪﻳﻢ".
ﺟﻤﻠﻪ اش را ﺗﻤﺎم ﻧﻜﺮد ﭼﻮن ﮔﻠﻮﻟﻪ اي دﻳﮕﺮ ﺑﻪ او ﺧﻮرد .اﻳﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ ﭘﺎي ﭼـﭙﺶ اﺻـﺎﺑﺖ ﻛـﺮد و
ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺣﺘﻲ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﭘﻠﻚ ﺑﺰﻧﺪ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺳﻮم دوﺑﺎره ﺳﺮش را ﺧﺮاﺷﻴﺪ .ﻣﺜﻞ ﺳﻴﺦ داﻏـﻲ ﺑـﻮد ﻛـﻪ
زﻣﺰﻣﻪ ﻛﺮد دﻳﮕﺮ زﻣﺎﻧﻲ ﻧﻤﺎﻧﺪه ﻫﺴﺘﺮ .و ﺳﻌﻲ ﻛﺮد ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﺑﻤﺎﻧﺪ.
ﻫﺴﺘﺮ ﺑﻲ ﭼﺎره دراز ﻛﺸﻴﺪه ﺑﻮد دﻳﮕﺮ ﻣﺜﻞ دوران زﻧﺪﮔﻲ ﺑﺰرﮔـﺴﺎﻟﻴﺶ ﺣﺎﻟـﺖ ﻣﺮاﻗـﺐ و ﻧﮕـﺮان
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ " :ﻫﻨﻮز زﻳﺒﺎﺳﺖ .اوه ﻫﺴﺘﺮ ﺑﻠﻪ ﺟﺎدوﮔﺮ .اون ﺑﻪ ﻣﻦ"....
" در ﺟﻴﺐ ﺳﻴﻨﻪ ام اﺳﺖ .آن را ﺑﺮدار ﻫﺴﺘﺮ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺗﻜﺎن ﺑﺨﻮرم" .
446
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
447
ﻛﺎر ﺳﺨﺘﻲ ﺑﻮد اﻣﺎ ﻫﺴﺘﺮ ﮔﻞ ﺳﺮخ ﻛﻮﭼـﻚ را ﺑـﺎ دﻧـﺪاﻧﻬﺎي ﻗـﻮي اش ﺑﻴـﺮون آورد و آن را در
دﺳﺖ راﺳﺖ ﻟﻲ ﮔﺬاﺷﺖ .او ﺑﺎ ﺗﻼش ﻓﺮاوان دﺳﺘﺶ را ﻣﺸﺖ ﻛﺮد و ﮔﻔﺖ " :ﺳﺮاﻓﻴﻨﺎ ﭘﻜﺎﻻ! ﻛﻤـﻚ
ﺣﺮﻛﺘﻲ از زﻳﺮ آﻣﺪ :ﮔﻞ را رﻫﺎ ﻛﺮد ﻧﺸﺎﻧﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﺷﻠﻴﻚ ﻛﺮد .ﺣﺮﻛﺖ از ﺑﻴﻦ رﻓﺖ.
ﺻﺪاي ﺷﻠﻴﻚ دﻳﮕﺮ آﻣﺪ و اﻳﻨﺒﺎر ﮔﻠﻮﻟﻪ در ﺑﺪن او ﻓﺮو رﻓﺖ و ﻣﺮﻛﺰ ﺣﻴﺎﺗﺶ را ﻫـﺪف ﮔﺮﻓـﺖ .او
ﻓﻜﺮ ﻛﺮد :آﻧﺠﺎ ﻧﻴﺴﺖ ﻫﺴﺘﺮ ﻣﺮﻛﺰ ﺣﻴﺎت ﻣﻦ اﺳﺖ .و از ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺣﺮﻛﺖ ﺟﺴﻤﻲ آﺑﻲ رﻧـﮓ را دﻳـﺪ و
447
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
448
ﻟﻲ ﻛﺸﻴﺪن ﻣﺎﺷﻪ را ﺳﺨﺖ ﻳﺎﻓﺖ .ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺳﺨﺖ ﺑﻮد .ﺑﻌﺪ از ﺳﻪ ﺑﺎر ﺗﻼش ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻣﻮﻓﻖ ﺷـﺪ.
ﺳﻜﻮت ﻃﻮﻻﻧﻲ دﻳﮕﺮي ﺣﺎﻛﻢ ﺷﺪ .درد وﺣﺸﺖ او را از ﺑﻴﻦ ﺑﺮده ﺑﻮد .ﻣﺜﻞ ﻳﻚ دﺳـﺘﻪ ﺷـﻐﺎل او
را دور ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ .ﺑﻮ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪﻧﺪ و ﻧﺰدﻳﻜﺘﺮ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ و ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﺗﺎ وﻗﺘـﻲ ﻛـﻪ او را ﻧﺨﻮردﻧـﺪ
ﻫﺴﺘﺮ ﮔﻔﺖ " :ﻳﻚ ﻣﺮد ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪه و دارد ﺑﻪ ﻃﺮف ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ ﻣﻲ رود".
ﻟﻲ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎن ﺗﺎرش او را دﻳﺪ .ﺳﺮﺑﺎز ﮔﺎرد ﺳﻠﻄﻨﺘﻲ داﺷﺖ از ﻛﻨﺎر ﻳﺎران ﺷﻜـﺴﺖ ﺧـﻮرده اش
ﻓﺮار ﻣﻲ ﻛﺮد.
" اﻣﺎ ﺷﺮم آور اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻤﻴﺮي و ﻳﻚ ﮔﻠﻮﻟﻪ ات ﻣﺎﻧﺪه ﺑﺎﺷﺪ" .
ﭘﺲ ﺑﺎ آﺧﺮﻳﻦ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺧﻮد ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻮاﻳﻲ را ﻛﻪ ﻫﻨﻮز داﺷﺖ ﺳﻌﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد ﺑﺎ ﻳﻚ ﻣﻮﺗﻮر ﺑﺎﻻ ﺑﺮود
ﻧﺸﺎﻧﻪ ﮔﺮﻓﺖ و ﺷﺎﻳﺪ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺧﻴﻠﻲ داغ ﺑﻮد ﻳﺎ ﻫﻮاي داغ ﺟﻨﮕﻞ ﺑﻪ آن وزﻳـﺪ .ﭼـﻮن ﻧﺎﮔﻬـﺎن ﮔـﺎز ﺑـﻪ
ﺷﻜﻞ ﺗﻮﭘﻲ آﺗﺸﻴﻦ ﺷﻌﻠﻪ ور ﺷﺪ و ﺑﺪﻧﻪ اﺳﻜﻠﺖ ﻓﻠﺰي ﻛﻤﻲ ﺑﺎﻻ رﻓﺖ و آرام آرام ﭘﺎﻳﻴﻦ آﻣﺪ اﻣـﺎ ﺑـﺎ
آﺗﺸﻲ ﻣﺮﮔﺒﺎر.
448
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
449
ﻣﺮد ﺧﻮد را ﻋﻘﺐ ﻛﺸﻴﺪ وﻟﻲ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﺷﺶ ﻫﻔﺖ ﻧﻔﺮ دﻳﮕﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎزﻣﺎﻧـﺪه ﻫـﺎي ﮔـﺎرد ﺑﻮدﻧـﺪ و
ﺟﺮات ﻧﻜﺮده ﺑﻮدﻧﺪ ﺟﻠﻮ ﺗﺮ ﺑﺮوﻧﺪ و زﻳﺮ آﺗﺸﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ آﻧﻬﺎ ﺑﺎرﻳﺪ ﻣﺪﻓﻮن ﺷﺪﻧﺪ.
ﻟﻲ ﺗﻮپ آﺗﺸﻴﻦ را دﻳﺪ و در ﻣﻴﺎن ﻏﺮﺷﻲ ﻛﻪ در ﮔﻮش اش ﻃﻨﻴﻦ اﻧﺪاز ﺷﺪه ﺑﻮد ﺻﺪاي ﻫﺴﺘﺮ را
ﻟﻲ ﮔﻔﺖ و ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺧﻮد ﮔﻔﺖ " :آن ﺑﻴﭽﺎره ﻫﺎ ﻧﺒﺎﻳﺪ دﭼﺎر ﭼﻨﻴﻦ ﻋﺎﻗﺒﺘﻲ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ .ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر
ﻣﺎ" .
ﻫﺴﺘﺮ ﮔﻔﺖ " :ﺟﻠﻮي آﻧﻬﺎ را ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ .ﺟﻠﻮﻳﺸﺎن را ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ .ﺑﻪ ﻻﻳﺮا ﻛﻤﻚ ﻛﺮدﻳﻢ" .
} ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﻟﻄﻔﺎً ﺧﻮدﺗﻮن رو ﻛﻨﺘﺮل ﻛﻨﻴﺪ ﻳﻌﻨـﻲ ﭼـﻪ ﺗـﺎ ﺗﻘـﻲ ﺑـﻪ ﺗـﻮﻗﻲ ﻣـﻲ ﺧـﻮره ﻓـﻮاره راه
ﻣﻲ اﻧﺪازﻳﻦ ......دﺳﺘﻤﺎل ﻛﺎﻏﺬي رو ﺗﻤﻮم ﻛﺮدﻳﻦ ﺑﺎﺑﺎ ......آﻗﺎﻳﻮن ﺑﻲ اﺣﺴﺎس ﺷﻤﺎ راﺣﺖ ﺑﺎﺷـﻴﺪ
449
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
450
ﻓﺼﻞ ﭘﺎﻧﺰدﻫﻢ
ﺧﺰه ﺧﻮن
ﭘﺲ ﺑﺎﻻﺗﺮ رﻓﺘﻨﺪ .ﺟﺎدوﮔﺮ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺮواز ﻛﺮدﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻣﺴﻴﺮ را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻨﺪ .ﭼـﻮن آن زﻣـﻴﻦ
ﭘﺮ از ﺗﭙﻪ ﻛﻤﻲ ﺑﻌﺪ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ زﻣﻴﻨﻲ ﺑﺎ ﺷﻴﺐ ﺗﻨﺪ ﺗﺮ و داﻣﻨـﻪ ﻫـﺎي ﺳـﻨﮕﻲ ﺷـﺪ و در ﺣﻴﻨـﻲ ﻛـﻪ
ﺧﻮرﺷﻴﺪ در ﺣﻮاﻟﻲ ﻇﻬﺮ ﺑﺎﻻ ﻣﻲ آﻣﺪ ﻣﺴﺎﻓﺮان ﺧﻮد را در ﺳﺮزﻣﻴﻨﻲ از ﮔﺬرﮔﺎه ﻫﺎي ﺧﺸﻚ ﺻـﺨﺮه
ﻧﻤﻲ ﻛﺮد و ﺟﻴﺮ ﺟﻴﺮ ﺣـﺸﺮات ﻫﺎ و دره ﻫﺎي ﭘﺮ ﺳﻨﮕﻲ دﻳﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﮔﻴﺎه ﺳﺒﺰي در آن رﺷﺪ
ﺑﻪ ﺣﺮﻛﺖ اداﻣﻪ دادﻧﺪ و ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮاي ﺧﻮردن ﭼﻨﺪ ﺟﺮﻋﻪ آب از ﻣﺸﻚ ﭘﻮﺳﺖ ﺑـﺰ ﺗﻮﻗـﻒ ﻛﺮدﻧـﺪ و
زﻳﺎد ﺣﺮف ﻧﺰدﻧﺪ .ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﻣﻴﺘﻲ ﺑﺎﻻي ﺳﺮ ﻻﻳﺮا ﭘﺮواز ﻛﺮد ﺗﺎ آﻧﻜﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ .ﺑﻌﺪ ﻗﻮﭼﻲ ﻛﻮﻫﻲ
ﻛﻮﭼﻚ ﺑﺎ ﻗﺪﻣﻬﺎي ﻣﺤﻜﻢ ﺷﺪ ﻣﻐﺮور از ﺷﺎﺧﻬﺎي ﺧﻮد ﺑﻴﻦ ﺳﺨﺮه ﻫﺎ ﺟﺴﺖ و ﺧﻴﺰ ﻣﻲ ﻛﺮد و ﻻﻳﺮا
ﺑﺎ زﺣﻤﺖ ﻛﻨﺎر او ﻣﻲ رﻓﺖ .وﻳﻞ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺳﺨﺘﻲ ﺟﻠﻮ ﻣﻲ رﻓﺖ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﺼﻤﻢ و ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺟﺪي داﺷﺖ و
ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻲ رﺳﻴﺪ ﻛﻪ ﺣﺮﻛـﺖ درد دﺳﺘﺶ را ﻛﻪ ﻣﺪام ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ ﻧﺎدﻳﺪه
ﺑﺮاﻳﺶ ﺧﻮب و ﺳﻜﻮن ﺑﺪ ﺑﻮد .ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ از اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﭘﻴﺶ از ﺣﺮﻛﺖ رﻧﺞ ﻣﻲ ﺑﺮد .و ﺑﺎ ﺗﻮﺟـﻪ ﺑـﻪ ﻧـﺎ
450
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
451
ﻛﺎم ﻃﻠﺴﻢ ﺟﺎدوﮔﺮ ﻫﺎ در ﺟﻠﻮﮔﻴﺮي از ﺧﻮﻧﺮﻳﺰي او ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮد رﻓﺘﺎر آﻧﻬﺎ ﺑﺎ او ﺑﺎ ﺗﺮس ﻫﺮاه اﺳﺖ.
ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﻪ درﻳﺎﭼﻪ ﻛﻮﭼﻚ رﺳﻴﺪﻧﺪ ﻣﺤﻮﻃﻪ اي آﺑﻲ ﺑﻪ ﻋﺮض ﺗﻘﺮﻳﺒﻲ ﺳﻲ ﻣﺘﺮ در ﻣﻴـﺎن ﺳـﺨﺮه
ﻫﺎي ﺳﺮخ .ﺗﻮﻗﻒ ﻛﺮدﻧﺪ ﺗﺎ آﺑﻲ ﺑﻨﻮﺷﻨﺪ و ﻣﺸﻚ را ﭘﺮ ﻛﻨﻨﺪ و ﭘﺎﻫﺎي دردﻧﺎﻛـﺸﺎن را در آب ﺧﻨـﻚ
ﺑﮕﺬارﻧﺪ .ﭼﻨﺪ دﻗﻴﻘﻪ آﻧﺠﺎ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ و ﺑﻌﺪ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮدﻧﺪ .و ﻛﻤﻲ ﺑﻌﺪ وﻗﺘـﻲ ﺧﻮرﺷـﻴﺪ ﺑـﻪ ﺑـﺎﻻﺗﺮﻳﻦ و
داﻏﺘﺮﻳﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﻤﻜﻦ رﺳﻴﺪه ﺑﻮد ﺳﺮاﻓﻴﺎ ﭘﻜﺎﻻ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮواز ﻛﺮد ﺗﺎ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺻـﺤﺒﺖ ﻛﻨـﺪ ﺣـﺎﻟﺘﻲ
ﻧﮕﺮان داﺷﺖ.
ﮔﻔﺖ " :ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺪﺗﻲ ﺷﻤﺎ را ﺗﻨﻬﺎ ﺑﮕﺬارم .ﻟﻲ اﺳﻜﻮرﺳﺒﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ اﺣﺘﻴﺎج داد .ﺷﻤﺎ اداﻣﻪ ﺑﺪﻫﻴﺪ ﻣﻦ
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :آﻗﺎي اﺳﻜﺮوﺳﺒﻲ؟" ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻫﻴﺠﺎن زده و ﻧﮕﺮان داﺷﺖ" .اﻣﺎ ﻛﺠﺎ" ....
اﻣﺎ ﺳﺮاﻓﻴﺎ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﻻﻳﺮا ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺳﻮاﻟﺶ را ﻛﺎﻣﻞ ﻛﻨﺪ .ﻻﻳﺮا ﻧﺎﺧﻮد آﮔﺎه دﺳـﺖ اش
ﺑﻪ ﻃﺮف واﻗﻊ ﻧﻤﺎ رﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﭼﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻟﻲ اﺳﻜﺮوﺳﺒﺲ آﻣﺪه اﺳﺖ اﻣﺎ دﺳﺘﺶ را اﻧﺪاﺧﺖ ﭼﻮن
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :وﻳﻞ ﻣﻲ داﻧﻲ ﭼﺮا ﺑﺎﻳﺪ ﭘﺪرت را ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻲ؟ "
451
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
452
" ﺟﻮاب اﻳﻦ ﺳﻮال را ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻢ .ﻣﺎدرم ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﻳـﺪ ﭘـﺎ ﺟـﺎي ﭘـﺎي ﭘـﺪرم ﺑﮕـﺬارم.
" ﻫﺮ ﻛﺎري ﻛﻪ ﻣﻲ ﻛﺮد ﺑﺎﻳﺪ اداﻣﻪ ﺑﺪﻫﻢ ﻣﻨﻄﻘﻲ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ رﺳﺪ" .
ﻋﺮق را ﺑﺎ دﺳﺖ راﺳﺖ از روي ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﺶ ﭘﺎك ﻛﺮد .ﭼﻴﺰي را ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﮕﻮﻳﺪ اﻳﻦ ﺑﻮد
ﻛﻪ ﻋﻄﺶ او ﺑﺮاي ﭘﻴﺪا ﻛﺮدن ﭘﺪرش ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻋﻄﺶ ﺑﭽﻪ اي ﮔﻢ ﺷﺪه ﺑﺮاي ﭘﻴﺪا ﻛﺮدن ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮد .اﻳﻦ
ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﺑﺮاي او ﭘﻴﺶ ﻧﻴﺎﻣﺪه ﺑﻮد ﭼﻮن ﺧﺎﻧﻪ ﺟﺎﻳﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ او ﺑﺮاي ﻣﺎدر اﻣﻦ ﻧﮕـﻪ ﻣـﻲ داﺷـﺖ ﻧـﻪ
ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻘﻴﻪ از او ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻛﻨﻨﺪ .اﻣﺎ از آن ﺷﻨﺒﻪ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ در ﻓﺮوﺷﮕﺎه ﺑﺎ ﻣـﺎدرش ﺗﻈـﺎﻫﺮ ﻛـﺮده
ﺑﻮدﻧﺪ دارﻧﺪ از دﺳﺖ دﺷﻤﻨﺎن ﻓﺮار ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪﭘﻨﺞ ﺳﺎل ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮد و ﺣﺎﻻ اﻳﻦ ﻗﻀﻴﻪ رﻧـﮓ واﻗﻌﻴـﺖ
ﺑﻪ ﺧﻮد ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد .در زﻧﺪﮔﻲ او زﻣﺎﻧﻲ ﻃﻮﻻﻧﻲ ﺑﻮد و ﻗﻠﺒﺶ ﺑﺮاي ﺷﻨﻴﺪن " آﻓﺮﻳﻦ .آﻓﺮﻳﻦ ﭘـﺴﺮم .
ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺪ اﻳﻦ ﺑﺎزي را ﺑﻜﻨﺪ .ﺑﻪ ﺗﻮ اﻓﺘﺨﺎر ﻣﻲ ﻛـﻨﻢ ﺣـﺎﻻ ﺑﻴـﺎ روي زﻣﻴﻦ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﺑﻬﺘﺮ از ﺗﻮ
وﻳﻞ آﻧﻘﺪر دﻟﺶ ﺗﻨﮓ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﺧﻮدش ﻫﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺒﻮد .اﻳﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﺨـﺸﻲ از اﺣـﺴﺎﺳﺎت او
ﺑﻮد .ﺑﻨﺎﺑﺮاﻳﻦ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ آﻧﺮا ﺑﻪ ﻻﻳﺮا ﺑﺮوز دﻫﺪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻻﻳﺮا آن را در ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻣﻲ دﻳﺪ .و
اﻳﻦ ﺑﺮاي ﺧﻮدش ﻫﻢ ﺗﺎزﮔﻲ داﺷﺖ ﻛﻪ اﻳﻨﻘﺪر ﺗﻴﺰ ﺑﻴﻦ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ.
452
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
453
واﻗﻌﻴﺖ اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ وﻳﻞ ﻧﮕﺮان ﺑﻮد در او اﺣﺴﺎﺳﻲ ﺟﺪﻳﺪ ﺑﻪ وﺟﻮد آوده ﺑﻮد .اﻧﮕﺎر ﻛـﻪ
وﻳﻞ ﺑﻴﺸﺘﺮ از ﻫﺮ ﻛﺲ دﻳﮕﺮي در ﻣﺮﻛﺰ ﺗﻮﺟﻪ او ﻗﺮار داﺷﺖ .ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ او ﺣﺎﻟﺘﻲ واﺿﺢ ،ﻧﺰدﻳـﻚ و
ﻓﻮري داﺷﺖ.
ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ او ﻣﻲ ﮔﻔﺖ .اﻣﺎ در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﺟﺎدوﮔﺮي ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮواز ﻛﺮد.
ﮔﻔﺖ " :اﻓﺮادي را ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﺎن ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻢ .ﺧﻴﻠﻲ ﻋﻘﺐ ﺗﺮ از ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ اﻣـﺎ ﺳـﺮﻳﻊ ﺣﺮﻛـﺖ ﻣـﻲ
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :ﺑﻠﻪ ﺑﺮو وﻟﻲ در ارﺗﻔﺎع ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮواز ﻛﻦ و ﭘﻨﻬﺎن ﺷﻮ ﻧﮕﺬا ﺗﻮ را ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ" .
ﻻﻳﺮا ﮔﻔﺖ " :ﺧﻴﻠﻲ وﻗﺖ ﻫﺎ ﺳﺮدم ﺷﺪه " .ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ ذﻫﻨﺶ را از ﺗﻌﻘﻴﺐ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎن ﻣﻨﺤﺮف
ﻛﻨﺪ " .اﻣﺎ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ اﻳﻨﻘﺪر ﮔﺮﻣﻢ ﻧﺸﺪه ﺑﻮد .در دﻧﻴﺎي ﺷﻤﺎ ﻫﻮا ﺗﺎ اﻳﻦ ﺣﺪ ﮔﺮم ﻣﻲ ﺷﻮد؟"
" ﻧﻪ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻦ زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﺮدم .اﻣﺎ ﻫﻮا دارد ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ﻫﺎ ﮔـﺮم ﺗـﺮ از ﺳـﺎﺑﻖ
ﺷﺪه .ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ آدﻣﻬﺎ ﺑﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎدن ﻣﻮاد ﺷﻴﻤﻴﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﺟﻮ زﻣﻴﻦ در آن ﺧﺮاﺑﻜﺎري ﻛﺮده اﻧﺪ "
" آره .ﺧﺐ اﻳﻨﻜﺎر را ﻛﺮده اﻧﺪ ﻫﻮا ﻫﻢ ﺧﺮاب ﺷﺪه .و ﻣﺎ اﻳﻨﺠﺎ وﺳﻂ اﻳﻦ ﻫﻮاي ﺑﺪ ﻫﺴﺘﻴﻢ" .
وﻳﻞ ﮔﺮﻣﺎ زده ﺗﺮ و ﺗﺸﻨﻪ ﺗﺮ از آن ﺑﻮد ﻛﻪ ﭘﺎﺳﺦ دﻫﺪ و در آن ﻫﻮاي ﻧﻔﺲ ﮔﻴﺮ ﺑﻪ ﺣﺮﻛـﺖ اداﻣـﻪ
دادﻧﺪ .ﭘﻨﺘﺎﻻﻳﻤﻮن ﺣﺎﻻ ﺟﻴﺮﺟﻴﺮك ﺷﺪه و روي ﺷﺎﻧﻪ ﻻﻳﺮا ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد .ﺧﺴﺘﻪ ﺗﺮ از آن ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﭙﺮد
453
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
454
ﻳﺎ ﭘﺮواز ﻛﻨﺪ .ﻫﺮازﮔﺎﻫﻲ ﺟﺎدوﮔﺮﻫﺎ ﭼﺸﻤﻪ اي را ﺑﺎﻻي ﻣﺴﻴﺮ ﻣﻲ دﻳﺪﻧﺪ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺎﻻﺗﺮ از آﻧﻜﻪ ﺑﺘـﻮان
ﺻﻌﻮد ﻛﺮد ﭘﺲ ﭘﺮواز ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺸﻚ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﭘﺮ ﻛﻨﻨﺪ .ﺑـﺪون آب ﺧﻴﻠـﻲ زود ﻣـﻲ ﻣﺮدﻧـﺪ و
آﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﻫﻴﭻ آﺑﻲ ﻧﺒﻮد .ﻫﺮ ﭼﺸﻤﻪ اي ﻛﻪ وارد ﻓﻀﺎي ﺑﺎز ﻣﻲ ﺷﺪ ﺧﻴﻠـﻲ زود دوﺑـﺎره ﺑـﻪ دل
ﺳﺨﺮه ﻫﺎ ﺑﺮ ﻣﻴﮕﺸﺖ.
*
ﺟﺎدوﮔﺮي ﻛﻪ ﺑﺮاي دﻳﺪه ﺑﺎﻧﻲ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﺎﻣﺶ ﻟﻨﺎﻓﻠﺪ ﺑـﻮد .در ارﺗﻔـﺎع ﭘـﺎﻳﻴﻦ ﭘـﺮواز ﻣـﻲ ﻛـﺮد از
ﺻﺨﺮه اي ﺑﻪ ﺻﺨﺮه و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺧﻮرﺷﻴﺪ داﺷﺖ ﻏﺮوب ﻣﻲ ﻛﺮد و رﻧﮕﻲ ﺳﺮخ ﺑﻪ ﺻﺨﺮه ﻫﺎ ﻣﻲ
اﻓﻜﻨﺪ ﺑﻪ ﻛﻨﺎر درﻳﺎﭼﻪ اي ﻛﻮﭼﻚ رﺳﻴﺪ و دﻳﺪ ﮔﺮوﻫﻲ ﺳﺮﺑﺎز آﻧﺠﺎ اردو زدﻧﺪ.
در ﻫﻤﺎن ﻧﮕﺎه اول ﺑﻴﺶ از آﻧﻜﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳـﺖ اﻃﻼﻋـﺖ ﺑـﻪ دﺳـﺖ آورد .آن ﺳـﺮﺑﺎز ﻫـﺎ ﺷـﻴﺘﺎن
ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ .از دﻧﻴﺎي وﻳﻞ ﻳﺎ ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه ﻛﻪ ﻣﺮدم ﺷﻴﺘﺎن دروﻧﻲ دارﻧﺪ ﻧﺒﻮدﻧﺪ .ﺑﺎ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ زﻧﺪه ﺑﻪ ﻧﻈﺮ
ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ .اﻳﻦ ﻣﺮدان از دﻧﻴﺎي ﺧﻮد او ﺑﻮدﻧﺪ و دﻳﺪن آﻧﻬﺎ ﺑﺪون ﺷﻴﺘﺎن ﻫﺎﻳﺸﺎن وﺣﺸﺘﻲ ﺗﻮﻫﻢ آور
454
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
455
ﺑﻌﺪاز ﭼﺎدري در ﻛﻨﺎر درﻳﺎﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺑﻴﺮون آﻣﺪ ﻛﻪ ﺗﻮﺿﻴﺤﻲ ﺑﻮد ﺑﺮ اﻳﻦ ﻣﺴﺎﻟﻪ .ﻟﻨﺎ ﻓﻠـﺪ زﻧـﻲ را
دﻳﺪ اﻧﺴﺎﻧﻲ ﺑﺎ ﻋﻤﺮ ﻛﻮﺗﺎه ﺑﺎ وﻗﺎر در ﻟﺒﺎس ﺷﻜﺎر ﺧﺎﻛﻲ رﻧﮓ ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﻴﻤﻮن ﻃﻼﻳﻲ ﻛﻪ ﻛﻨﺎرش ﺑﻮد
ﻟﻨﺎ ﻓﻠﺪ ﺑﻴﻦ ﺻﺨﺮه ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎن ﺷﺪ و در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﺗﺮ ﺑﺎ اﻓﺴﺮ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲ ﻛـﺮد
ﺟﺎدوﮔﺮ از ﻫﻤﺮاﻫﺎن ﺳﺮاﻓﻴﺎ ﭘﻜﺎﻻ در ﻧﺠﺎت ﺑﭽﻪ ﻫﺎ از ﺑﻮﻟﻮاﻧﮕﺎر ﺑﻮد و ﻫﻤﺎن ﺟـﺎ دوﺳـﺖ داﺷـﺖ
ﺧﺎﻧﻢ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﺗﺮ را ﺑﺎ ﺗﻴﺮ ﺑﺰﻧﺪ .اﻣﺎ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺎ آن زن ﻳﺎر ﺑﻮد .ﭼﺮاﻛﻪ از آﻧﺠـﺎﻳﻲ ﻛـﻪ ﺟـﺎدوﮔﺮ ﭘﻨﻬـﺎن
ﻧـﺎ ﻣﺮﺋـﻲ ﻛﻨـﺪ ﺟﻠـﻮﺗﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻓﺎﺻﻠﻪ زﻳﺎدي ﺑﻮد و ﺟﺎدوﮔﺮ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺪون آﻧﻜﻪ ﺧﻮد را
ﺑﺮود .ﭘﺲ ﺷﺮوع ﻛﺮد ﺑﻪ ﺧﻮاﻧﺪن ﻃﻠﺴﻢ ده دﻗﻴﻘﻪ ﺗﻤﺎم در ﺗﻤﺮﻛﺰ ﻓﺮو رﻓﺖ.
ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻟﻨﺎ ﻓﻠﺪ ﺑﺎ اﻃﻤﻴﻨﺎن از ﺷﻴﺐ ﺳﻨﮕﻲ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ درﻳﺎﭼـﻪ ﭘـﺎﻳﻴﻦ رﻓـﺖ و در ﺣﻴﻨـﻲ ﻛـﻪ در
ﻣﻴﺎن اردوﮔﺎه راه ﻣﻲ رﻓﺖ ﻳﻜﻲ دو ﺳﺮﺑﺎز ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﻬﺎﻳﻲ ﺑﻲ ﺣﺎﻟﺖ ﻳﻜﻲ دو ﺑﺎر ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻛﺮدﻧـﺪ .اﻣـﺎ
ﭼﻴﺰي را دﻳﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﭙﺮدﻧﺶ ﺑﺴﻴﺎر دﺷـﻮار ﺑـﻮد و دوﺑـﺎره رو ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪﻧـﺪ .ﺟـﺎدوﮔﺮ
ﺑﻴﺮون ﭼﺎدري ﻛﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﺗﺮ وارد آن ﺷﺪه ﺑﻮد اﻳﺴﺘﺎد و ﺗﻴﺮي در ﻛﻤﺎن ﮔﺬاﺷﺖ.
از ﭘﺸﺖ ﭼﺎدر ﺑﺮزﻧﺘﻲ ﺑﻪ ﺻﺪاي ﺿﻌﻴﻔﻲ ﻛﻪ ﻣﻲ آﻣﺪ ﮔﻮش داد و ﺑﺎ دﻗﺖ ﺑﻪ ﻃﺮف در ﺑـﺎز ﭼـﺎدر
455
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
456
درون ﭼﺎدر ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﺗﺮ داﺷﺖ ﺑﺎ ﻣﺮدي ﻛﻪ ﻗﺒﻼ ﻟﻨﺎ ﻓﻠﺪ ﻧﺪﻳﺪه ﺑﻮد ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻣﺮدي ﻣﺴﻦ
ﺗﺮ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎي ﺧﺎﻛﺴﺘﺮي و اﻧﺪاﻣﻲ ﻗﻮي ﻛﻪ ﺷﻴﺘﺎن اﻓﻌﻴﺶ دور ﻣﭻ دﺳﺘﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪه ﺑـﻮد .او در ﻳـﻚ
ﺻﻨﺪﻟﻲ ﺑﺮزﻧﺘﻲ ﻛﻨﺎر ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﺗﺮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و داﺷﺖ آرام ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد.
داﺷﺖ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ " :اﻟﺒﺘﻪ ﻛﺎرﻟﻮ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻲ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻮﻳﻢ .ﭼﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻲ ﺑﺪاﻧﻲ؟"
ﻣﺮد ﮔﻔﺖ " :ﭼﻄﻮر ﺑﻪ اﺷﺒﺎح دﺳﺘﻮر ﻣﻲ دﻫﻲ؟ ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻢ ﭼﻨﻴﻦ ﻛـﺎري ﻣﻤﻜـﻦ ﺑﺎﺷـﺪ .اﻣـﺎ
ﻛﺎري ﻛﺮدي ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﺳﮓ دﻧﺒﺎﻟﺖ اﻓﺘﺎدﻧﺪ ...از ﻣﺤﺎﻓﻆ ﻫﺎﻳﺖ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻨﺪ؟ ﻗﻀﻴﻪ ﭼﻴﺴﺖ؟ "
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﺗﺮ ﮔﻔﺖ " :ﺳﺎده اﺳﺖ .ﻣﻲ داﻧﻨﺪ اﮔﺮ ﺑﺠﺎي ﻧﺎﺑﻮد ﻛﺮدن ﺑﮕﺬارﻧﺪ زﻧﺪه ﺑﻤﺎﻧﻢ ﻣﻲ ﺗـﻮاﻧﻢ
ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻣﻨﺒﻊ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮي ﺑﺪﻫﻢ .ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ آﻧﻬﺎ را ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﻤـﺎم ﻗﺮﺑﺎﻧﻴـﺎﻧﻲ ﻛـﻪ دوﺳـﺖ دارﻧـﺪ
ﻣـﻲ ﺗـﻮﻧﻢ ﺑـﺮ آﻧﻬـﺎ ﻫﺪاﻳﺖ ﻛﻨﻢ .ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ آﻧﻬﺎ را ﺑﺮاﻳﻢ ﺗﺸﺮﻳﺢ ﻛﺮدي ﻓﻬﻤﻴـﺪم ﻛـﻪ
ﻣﺴﻠﻂ ﺷﻮم و ﻫﻤﻴﻨﻄﻮر ﻫﻢ ﺷﺪ .ﻳﻚ دﻧﻴﺎ از ﻗﺪرت اﻳﻦ ﻣﺨﻠﻮﻗﺎت رﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪه ﺑﻪ ﺧﻮد ﻣـﻲ ﻟﺮزﻧـﺪ!.
اﻣﺎ ﻛﺎرﻟﻮ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻢ ﺗﻮ را ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﻛﻨﻢ .ﺧﻮدت ﻛﻪ ﻣﻲ داﻧﻲ .دوﺳﺖ داري ﺣﺘﻲ ﺑﻴـﺸﺘﺮ از ﻗﺒـﻞ
ﻣﺮد ﮔﻔﺖ " ﻣﺎرﻳﺴﺎ ﺑﻮدن در ﻛﻨﺎر ﺗﻮ ﺧﻮد ﻟﺬﺗﻲ اﺳﺖ" ...
" ﻧﻪ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﺎرﻟﻮ .ﻣﻲ داﻧﻲ ﻛﻪ ﻧﻴﺴﺖ .ﻣﻲ داﻧﻲ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﻴﺶ از اﻳﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﺖ ﻛﻨﻢ".
456
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
457
دﺳﺘﺎن ﺧﺸﻚ ﻛﻮﭼﻚ و ﺳﻴﺎه ﺷﻴﺘﺎﻧﺶ داﺷﺖ ﺷﻴﺘﺎن اﻓﻌﻲ را ﻧﺎز ﻣﻲ ﻛﺮد .ﻛﻢ ﻛﻢ اﻓﻌﻲ ﺧﻮد را
رﻫﺎ ﻛﺮد و از دﺳﺖ ﻣﺮد رﻫﺎ ﺷﺪ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻴﻤﻮن ﺧﺰﻳـﺪ .ﻣـﺮد و زن ﻫـﺮ دو ﮔﻴﻼﺳـﻲ از ﺷـﺮاب
ﻧﺰدﻳﻚ ﺗﺮ ﺷﺪ. زرﻳﻦ در دﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و زن ﺷﺮاب ﺧﻮد را ﭼﺸﻴﺪ و ﻛﻤﻲ ﺑﻪ او
در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ اﻓﻌﻲ آرام آرام از دﺳﺖ ﻣﺮد ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻲ ﺧﺰﻳﺪ و ﺧﻮد را ﺑﻪ دﺳﺘﺎن ﻣﻴﻤـﻮن ﻃﻼﻳـﻲ
ﭼﺎﻧـﻪ اش را روي ﻣﻲ رﺳﺎﻧﺪ ﻣﺮد آﻫﻲ ﻛﺸﻴﺪ .ﻣﻴﻤﻮن او را آرام ﺗﺎ ﺟﻠﻮي ﺻﻮرﺗﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﻛـﺮد و
ﻣـﻲ آﻣـﺪ و ﻣـﺮد آه ﻣـﻲ ﭘﻮﺳﺖ زﻣﺮدﻳﻦ او ﻛﺸﻴﺪ .زﺑﺎن ﺳﻴﺎه ﻣﺎر از اﻳﻦ ﺳﻮ و آن ﺳﻮ ﺑﻴـﺮون
ﻛﺸﻴﺪ.
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﺗﺮ زﻣﺰﻣﻪ ﻛﺮد " :ﻛﺎرﻟﻮ ﺑﮕﻮ ﭼﺮا آن ﭘﺴﺮك را ﺗﻌﻘﻴﺐ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ ؟ ﭼﺮا ﻣـﻲ ﺧـﻮاﻫﻲ او را
ﻣﺮد ﺳﺮش را ﺑﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﻧﻔﻲ ﺗﻜﺎن داد .اﻣﺎ ﻣﻘﺎوﻣﺖ ﻛﺎر دﺷـﻮاري ﺑـﻮد .ﺷـﻴﺘﺎﻧﺶ ﺑـﻪ ﻧﺮﻣـﻲ دور
ﺳﻴﻨﻪ ﻣﻴﻤﻮن ﭘﻴﭽﻴﺪه ﺑﻮد و ﺳﺮش را روي ﻣـﻮي ﺑـﺮاق ﻣـﻲ ﻣـﻮن ﻣـﻲ ﻛـﺸﻴﺪ و ﻣﻴﻤـﻮن ﻫـﻢ ﺑـﺎ
457
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
458
ﻟﻨﺎ ﻓﻠﺪ آﻧﻬﺎ را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﺮد ﻧﺎ ﻣﺮﺋﻲ ﭼﻨﺪ ﻗﺪم دورﺗﺮ از آﻧﻬﺎ اﻳـﺴﺘﺎده ﺑـﻮد .زه ﻛﻤـﺎﻧﺶ را ﻛـﺸﻴﺪ و
ﭘﻴﻜﺎن آﻣﺎده ﺷﻠﻴﻚ ﺑﻮد .ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ در ﻛﻤﺘﺮ از ﻳﻚ ﺛﺎﻧﻴﻪ زه را رﻫﺎ ﻛﻨﺪ و ﺧﺎﻧﻢ ﻛـﻮﻟﺘﺮ را ﻗﺒـﻞ از
آﻧﻜﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﻔﺲ ﻛﺸﻴﺪن ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ ﺑﻜﺸﺪ .اﻣﺎ ﺟﺎدوﮔﺮ ﻛﻨﺠﻜﺎو ﺷﺪه ﺑﻮد.
اﻣﺎ در ﺣﻴﻨﻲ ﻛﻪ داﺷﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ را ﻧﮕﺎه ﻣﻲ ﻛﺮد ﭘﺸﺖ ﺳﺮش و ﻓﺮاﺳﻮي درﻳﺎﭼﻪ آﺑﻲ راﻧﺪﻳﺪ.
در آن ﺳﻮي درﻳﺎﭼﻪ و در ﺗﺎرﻳﻜﻲ ﺑﻴﺸﻪ زاري از درﺧﺘﺎن ﺷﺒﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﻮد ﻛـﻪ اﻧﮕـﺎر ﺧـﻮد رو ﺑﻮدﻧـﺪ.
ﺑﻴﺸﻪ زاري ﻛﻪ ﻫﺮ از ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﺣﺎﻛﻲ از ﻫﺪﻓﻲ آﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ .اﻣﺎ آﻧﻬـﺎ درﺧـﺖ ﻧﺒﻮدﻧـﺪ و
در ﻋﻴﻦ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻛﻨﺠﻜﺎوي ﻟﻨﺎ ﻓﻠﺪ و ﺷﻴﺘﺎﻧﺶ ﻣﻌﻄﻮف ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﺷـﺪه ﺑـﻮد ﻳﻜـﻲ از اﺷـﻜﺎل
رﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪه از دﻳﮕﺮان ﺟﺪا ﮔﺸﺖ و از روي ﺳﻄﺢ درﻳﺎﭼﻪ ﮔﺬﺷﺖ و ﺣﺘﻲ ﻣﻮﺟﻲ ﺑـﺮ آب ﺑـﺮ ﺟـﺎي
ﻧﮕﺬاﺷﺖ ﺗﺎ آﻧﻜﻪ در ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻧﻴﻢ ﻣﺘﺮي ﺻﺨﺮه اي ﻛﻪ ﺷﻴﺘﺎن ﻟﻨﺎ ﻓﻠﺪ آﻧﺠﺎ ﭘﻨﺎه ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺗﻮﻗﻒ ﻛﺮد.
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ داﺷﺖ زﻣﺰﻣﻪ ﻣﻴﻜﺮد " :ﺧﻴﻠﻲ راﺣﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﻛﺎرﻟﻮ ﻣﻲ ﺗـﻮاﻧﻲ آرام ﺑﮕـﻮﻳﻲ .ﻣـﻲ
ﺗﻮاﻧﻲ واﻧﻤﻮد ﻛﻨﻲ ﻛﻪ داري در ﺧﻮاب ﺣﺮف ﻣﻲ زﻧﻲ و ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺑﺮاي اﻳﻦ ﻛـﺎر ﺳـﺮزﻧﺶ
ات ﻛﻨﺪ؟ ﻓﻘﻂ ﺑﮕﻮ آن ﭘﺴﺮ ﭼﻪ دارد و ﺗﻮ ﭼﺮا آﻧﺮا ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻲ .ﻣﻴﺘﻮاﻧﻢ آﻧﺮا ﺑﺮاﻳـﺖ ﺑﮕﻴـﺮم ...ﻧﻤـﻲ
ﺧﻮاﻫﻲ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﺑﻜﻨﻢ؟ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﻛﺎرﻟﻮ .ﻣﻦ آن را ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﻫﻢ .ﻣﻦ دﺧﺘﺮك را ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ.
458
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
459
ﻣﺮد ﻟﺮزﺷﻲ ﺧﻔﻴﻒ ﻛﺮد .ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ .ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ " :ﻳﻚ ﺧﻨﺠـﺮ اﺳـﺖ .ﺧﻨﺠـﺮ ﻇﺮﻳـﻒ
ﭼﻴﺘﺎﮔﺎﺗﺰه .ﺗﻮﺻﻴﻒ اش را ﻧﺸﻨﻴﺪه اي ﻣﺎرﻳﺴﺎ؟ ﺑﻌﻀﻲ آﻧﺮا ﺗﻴﻠﻮﺗﺎﻳﺎ ﻣﺎﻛﺎﻳﺮا ﻣﻲ ﻧﺎﻣﻨﺪ .آﺧﺮﻳﻦ ﺧﻨﺠﺮ.
"آه ...ﺧﻨﺠﺮي اﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ را ﻣﻲ ﺑﺮد .ﺣﺘﻲ ﺳﺎزﻧﺪﮔﺎﻧﺶ ﻫﻢ ﻧﻤﻲ داﻧـﺴﺘﻨﺪ ﭼـﻪ ﻗﺎﺑﻠﻴـﺖ
ﻫﺎﻳﻲ دارد .ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ،ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ،ﻣﺎده ،ﺷﺒﺢ ،ﻓﺮﺷﺘﻪ ،ﻫﻮا – در ﺑﺮاﺑﺮ ﺧﻨﺠﺮ ﻇﺮﻳـﻒ ﻫﻤـﻪ ﭼﻴـﺰ
و در ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻣﻴﻤﻮن ﻃﻼﻳﻲ آرام آرام روي ﭘﻮﺳﺖ زﻣﺮدﻳﻦ اﻓﻌﻲ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ آﻧﺮا ﻛﻤـﻲ ﻓـﺸﺎر داد
و ﺳﺮ ﭼﺎرﻟﺰ ﺑﺎ ﻟﺬت آه ﻛﺸﻴﺪ .ﻟﻨﺎ ﻓﻠﺪ دﻳﺪ واﻗﻌﺎ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﻲ اﻓﺘﺎده .ﭼﻮن ﻣـﺪﺗﻲ ﻛـﻪ ﭼـﺸﻤﺎن ﻣـﺮد
ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد .ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﺗﻠﺮ ﻣﺨﻔﻴﺎﻧﻪ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮه از ﻇﺮﻓﻲ ﻛﻮﭼﻚ در ﻟﻴﻮان او رﻳﺨﺖ و دوﺑﺎره ﺑـﺎ ﺷـﺮاب
آﻧﺮا ﭘﺮ ﻛﺮد.
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﮔﻔﺖ " :ﺑﻴﺎ ﻋﺰﻳﺰم ﺑﻴﺎ ﺑﻨﻮﺷﻴﻢ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﻲ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ" ...
ﺑﻌﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﺗﻠﺮ از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ .ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﺗﻮي ﺻﻮرت ﻟﻨﺎ ﻓﻠﺪ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد.
459
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
460
ﮔﻔﺖ " :ﺧﺐ ﺟﺎدوﮔﺮ .ﻓﻜﺮ ﻛﺮدي ﻧﻤﻲ دوﻧﻢ ﭼﻄﻮر ﺧﻮدت رو ﻧﺎ ﻣﺮﺋﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ؟ "
ﭘﺸﺖ ﺳﺮش ﻣﺮد ﺗﻼش ﻣﻲ ﻛﺮد ﻧﻔﺲ ﺑﻜﺸﺪ .ﺳﻴﻨﻪ اش ﺑﺎﻻ و ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻲ رﻓـﺖ .ﺻـﻮرﺗﺶ ﺳـﺮخ
ﺷﺪه ﺑﻮد و ﺷﻴﺘﺎﻧﺶ ﺑﻲ ﺣﺎل و ﺑﻲ ﻫﻮش در دﺳﺘﺎن ﻣﻴﻤﻮن ﺑﻮد .ﻣﻴﻤﻮن ﺑﺎ اﻧﺰﺟﺎر آن را روي زﻣﻴﻦ
اﻧﺪاﺧﺖ.
ﻟﻨﺎ ﻓﻠﺪ ﺳﻌﻲ ﻛﺮد ﻛﻤﺎﻧﺶ را ﺑﺎﻻ ﺑﻴﺎورد اﻣﺎ دردي ﺟﺎﻧﻜﺎه را در ﺷﺎﻧﻪ اش اﺣﺴﺎس ﻛﺮد.
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﮔﻔﺖ " :ﺧﻴﻠﻲ دﻳﺮ ﺷﺪه .درﻳﺎﭼﻪ را ﻧﮕﺎه ﻛﻦ ﺟﺎدوﮔﺮ" .
ﻟﻨﺎ ﻓﻠﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﺷﻴﺘﺎن ﭘﺮﻧﺪه اش را دﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﺎل ﻣﻲ زﻧﺪ و ﺟﻴﻎ ﻣـﻲ ﻛـﺸﺪ اﻧﮕـﺎر در ﺗـﺎﻻري
و ﺳﻌﻲ ﻛﺮد ﺑﻪ ﻃﺮف او ﺣﺮﻛﺖ ﻛﻨﺪ .اﻣﺎ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺗﻬﻮع ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﻛﺸﻴﺪه ﺷﺪ .ﺣﺘﻲ در آن ﺣﺎﻟـﺖ
ﺗﻬﻮه دﻳﺪ ﻛﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﻧﻴﺮوﻳﻲ ﺑﻴﺶ از ﻫﻤﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل دﻳﺪه ﺑﻮد دارد .وﻗﺘﻲ دﻳﺪ ﻛـﻪ
ﺷﺒﺢ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎن ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ اﺳﺖ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻜﺮد .ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ در ﺑﺮاﺑـﺮ آن ﻧﻔـﻮذ ﻣﻘﺎوﻣـﺖ
460
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
461
ﻣـﻲ " اﻛﺜﺮا در ﻫﻮا ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﺳﻪ ﭼﻬﺎر ﻧﻔﺮ ﻫﻤﻴﺸﻪ روي زﻣـﻴﻦ ﻣـﻲ ﻣﺎﻧﻨـﺪ -دارم ﻋـﺬاب
" ﭼﻘﺪر از ﻛﻮه ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻪ اﻧﺪ؟ ﻫﻨﻮز در ﺣﺎل ﺣﺮﻛﺘﻨﺪ ﻳﺎ ﺑﺮاي اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﺗﻮﻗﻒ ﻛﺮده اﻧﺪ؟"
ﻟﻨﺎ ﻓﻠﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ را ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ .او ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻫﺮ ﺷﻜﻨﺠﻪ اي را ﺗﺎب ﺑﻴﺎور ﻏﻴﺮ از آﻧﭽـﻪ داﺷـﺖ
ﺑﻪ ﺳﺮ ﺷﻴﺘﺎﻧﺶ ﻣﻲ آﻣﺪ .وﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﻫﻤﻪ ﭼﻴـﺰ را در ﺑـﺎره ﻣﺤـﻞ اﺳـﺘﻘﺮار ﺟﺎدوﮔﺮﻫـﺎ و
اﻳﻨﻜﻪ ﭼﻄﻮر از ﻻﻳﺮا و وﻳﻞ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ داﻧﺴﺖ .ﮔﻔﺖ " :ﺣﺎﻻ اﻳﻦ را ﺑﮕﻮ .ﺷﻤﺎ ﺟـﺎدوﮔﺮ ﻫـﺎ
در ﻣﻮرد ﻻﻳﺮا اﻃﻼﻋﻲ دارﻳﺪ .ﻳﻚ ﺑﺎر ﻧﺰدﻳﻚ ﺑﻮد آن را از زﺑﺎن ﻳﻜﻲ از ﺧﻮاﻫﺮاﻧﺖ ﺑﻴﺮون ﺑﻜﺸﻢ .اﻣـﺎ
461
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
462
ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺷﻜﻨﺠﻪ ﻛﺎﻣﻞ ﺑﺸﻮد او ﻣﺮد .ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ﻛـﺴﻲ ﻧﻴـﺴﺖ ﺗـﻮ را ﻧﺠـﺎت ﺑﺪﻫـﺪ .واﻗﻌﻴـﺖ را
ﻟﻨﺎ ﻓﻠﺪ ﻧﻔﺲ زﻧﺎن ﮔﻔﺖ " :او ﻣﺎدر ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد ....زﻧﺪﮔﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد ....ﻣﺎدر ....ﺳﺮ ﭘﻴﭽﻲ ﺧﻮاﻫﺪ
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ داد زد ":اﺳﻢ اش را ﺑﮕﻮ! ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ را ﮔﻔﺘﻲ ﺣﺎﻻ ﻣﻬﻤﺘﺮﻳﻦ ﭼﻴﺰ! اﺳﻤﺶ را ﺑﮕﻮ ! "
ﻟﻨﺎﻓﻠﺪ ﻫﻖ ﻫﻖ ﻛﻨﺎن و ﺑﺎ ﻟﻜﻨﺖ ﮔﻔﺖ " :ﺣﻮا! ﻣﺎدر ﻫﻤﻪ! ﺣﻮاي دوﺑﺎره! ﻣﺎدر ﺣﻮا! "
" آه "
ﺑﻌﺪ آه ﺑﻠﻨﺪي ﻛﺸﻴﺪ اﻧﮕﺎر ﻫﺪف زﻧﺪﮔﻴﺶ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪه ﺑﻮد .ﺟﺎدوﮔﺮ ﺑﻪ ﻃﺮزي ﻣﺒﻬﻢ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﻛﻪ
ﭼﻪ ﻛﺮده و در ﻣﻴﺎن وﺣﺸﺘﻲ ﻛﻪ او را ﻓﺮا ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد داد زد " :ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻴﺪ ﺑﺎ او ﭼﻪ ﻛﻨﻴـﺪ؟ ﭼﻜـﺎر
" ﺑﺎﻳﺪ او را از ﺑﻴﻦ ﺑﺒﺮم ﺗﺎ از ﻫﺒﻮﻃﻲ دﻳﮕﺮ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮي ﻛﻨﻢ ...ﭼﺮا ﻗﺒﻼ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪه ﺑﻮدم؟ ﺑﺰرگ
دﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ را ﺑﻪ ﻧﺮﻣﻲ ﺑﻪ ﻫﻢ زد ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﻛﻮدك ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ ﮔﺸﺎد .ﻟﻨﺎﻓﻠﺪ ﻣﻮﻳﻪ ﻛﻨﺎن ﺷـﻨﻴﺪ
ﻛﻪ ﮔﻔﺖ " :اﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ اﺑﺮ ﻧﻴﺮو ﺧﻮاﻫﺪ رﻓﺖ و ﺑﻌﺪ ....اﻟﺒﺘﻪ اﻟﺒﺘﻪ .ﻣﺜﻞ دﻓﻌﻪ ﻗﺒﻞ ﺗﻜﺮار دوﺑﺎره.
ﭘﺲ ﻻﻳﺮا ﺣﻮا اﺳﺖ .اﻳﻦ ﺑﺎر ﻫﺒﻮط ﭘﻴﺶ ﻧﺨﻮاﻫﺪ آﻣﺪ .ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺎﻧﺪ و دﻳﺪ" .
462
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
463
ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﻗﺪ راﺳﺖ ﻛﺮد و ﺧﻄﺎب ﺑﻪ ﺷﺒﺤﻲ ﻛﻪ داﺷﺖ ﺷﻴﺘﺎن ﺟﺎدوﮔﺮ را ﻣﻲ ﺧﻮرد ﺑﺸﻜﻦ زد
.ﺷﻴﺘﺎن ﻛﻮﭼﻚ در ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺷﺒﺢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮد ﺟﺎدو ﮔﺮ ﻣﻲ آﻣﺪ ﻟﺮزان روي ﺳـﻨﮓ اﻓﺘـﺎد .ﺑﻌـﺪ
اﺗﻔﺎﻗﻲ ﺑﻪ ﻣﺮاﺗﺐ ﺑﺪ ﺗﺮ از آﻧﭽﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل ﺑﻪ ﺳﺮ ﻟﻨﺎﻓﻠﺪ آﻣﺪه ﺑـﻮد اﻓﺘـﺎد .او اﺣـﺴﺎس ﻛـﺮد روﺣـﺶ
ﺣﺎﻟﺖ ﺗﻬﻮع ﭘﻴﺪا ﻛﺮده .دﻧﻴﺎ ﭘﺮ از ﺧﻮﺷﻲ و اﻧﺮژي ﻧﺒﻮد ﺑﻠﻜﻪ ﺗﺮﻛﻴﺒـﻲ از ﺧﻴﺎﻧـﺖ رﺧـﻮت و ﺗﺒـﺎﻫﻲ
ﺑﻮد .زﻧﺪﮔﻲ رﺧﻮت اﻧﮕﻴﺰ و ﻣﺮگ ﻫﻢ ﺑﻬﺘﺮ از آن ﻧﺒﻮد و در ﮔﻮﺷﻪ ﮔﻮﺷﻪ دﻧﻴﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺣـﺎﻛﻢ
ﺑﻮد.
ﻟﻨﺎﻓﻠﺪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻛﺎر ﺑﻌﺪي ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﻟﺘﺮ ﺑﻲ ﺗﻔﺎوت ﺑﻮد .او ﺑﺎ ﻧﺎدﻳﺪه ﮔﺪﻓﺘﻦ ﻣـﺮد ﻣـﻮ ﺧﺎﻛـﺴﺘﺮي
ﻛﻪ ﺑﻲ ﻫﻮش روي ﺻﻨﺪﻟﻲ ﺑﺮزﻧﺘﻲ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﺳﺮﺑﺎزان را ﺻﺪا زد و ﺑﻪ او دﺳـﺘﻮر داد ﺑـﺮاي
آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎن او آﻣﺪﻧﺪ .ﻣﺜـﻞ ﺳـﺘﻮﻧﻬﺎﻳﻲ از ﺑﺨـﺎر روي آب ﺣﺮﻛـﺖ ﻣـﻲ ﻛﺮدﻧـﺪ .ﺧـﺎﻧﻢ ﻛـﻮﻟﺘﺮ
دﺳﺘﻬﺎﻳﺶ را ﺑﺎﻻ ﺑﺮد و آﻧﻬﺎ را وادار ﻛﺮد ﻓﺮاﻣﻮش ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ واﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ زﻣﻴﻨﻨﺪ .ﺑـﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴـﺐ ﻳﻜـﻲ
ﻳﻜﻲ ﻫﻤﭽﻮن ﻗﺎﺻﺪك ﻫﺎي ﺷﺮور ﺑﻪ ﻫﻮا ﺑﻠﻨﺪ و ﺷﻨﺎور ﺷﺪﻧﺪ و ﺑﺎ ﺟﺮﻳﺎﻧﻬﺎي ﻫـﻮا در آﺳـﻤﺎن ﺷـﺐ
ﭘﺮواز در آﻣﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﻮي وﻳﻞ ،ﻻﻳﺮا و ﺟﺎدوﮔﺮان ﺑﺮوﻧﺪ .اﻣﺎ ﻟﻨﺎﻓﻠﺪ ﻫﻴﭻ ﻛﺪام از اﻳﻨﻬﺎ را ﻧﺪﻳﺪ.
463
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
464
ﺑﻌﺪ از ﺗﺎرﻳﻚ ﺷﺪن ﻫﻮا دﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﭘﺎﻳﻴﻦ آﻣﺪ و وﻗﺘﻲ وﻳﻞ و ﻻﻳﺮا آﺧﺮﻳﻦ ﺗﻜﻪ ﻧﺎن ﺧﺸﻜﺸﺎن
را ﻣﻲ ﺧﻮردﻧﺪ زﻳﺮ ﺻﺨﺮه اي ﭘﻨﻬﺎن دراز ﻛﺸﻴﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﮔﺮم ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ و ﺳﻌﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﺑﺨﻮاﺑﻨﺪ .ﻻاﻗﻞ ﻻﻳﺮا
ﻣﺠﺒﻮر ﻧﺒﻮد ﺑﺮاي ﺧﻮاﺑﻴﺪن ﺳﻌﻲ ﻛﻨﺪ .در ﻛﻤﺘﺮ از ﻳﻚ دﻗﻴﻘﻪ ﺧﻮاﺑﺶ ﺑـﺮد .ﻣﺤﻜـﻢ ﭘﻨﺘـﺎﻻﻳﻤﻮن را
ﺑﻐﻞ ﻛﺮده ﺑﻮد اﻣﺎ وﻳﻞ ﻫﺮ ﭼﻪ دراز ﻛﺸﻴﺪ ﺧﻮاﺑﺶ ﻧﺒﺮد .ﻳﻜﻲ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ دﺳﺘﺶ ﻛﻪ ﺣﺎﻻﺗﺎ آرﻧﺞ ﻣـﻲ
ﺳﻮﺧﺖ و ﺑﻪ ﻃﺮزي ﻧﺎراﺣﺖ ﻛﻨﻨﺪه ورم ﻛﺮده ﺑﻮد ﻳﻜﻲ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ زﻣﻴﻦ ﺳﺨﺖ و ﻫﻮاي ﺳﺮد ﻳﻜﻲ ﺑﻪ
اﻟﺒﺘﻪ ﻧﮕﺮان ﺣﺎل او ﺑﻮد و ﻣﻲ داﻧﺴﺖ اﮔﺮ ﭘﻴﺸﺶ ﺑﻮد ﺗﺎ از او ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻛﻨﺪ ﻣﺎدر ﺷـﺮاﻳﻂ ﺑﻬﺘـﺮي
ﻣﻲ داﺷﺖ .اﻣﺎ دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻣﺎدر ﻫﻢ ار او ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻛﻨﺪ ﻣﺜـﻞ وﻗﺘـﻲ ﻛـﻪ او ﺧﻴﻠـﻲ ﻛﻮﭼـﻚ ﺑـﻮد.
دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻣﺎدر دﺳﺖ او را ﭘﺎﻧﺴﻤﺎن ﻛﻨﺪ او را در رﺧﺖ ﺧﻮاب ﺑﺨﻮاﺑﺎﻧﺪ و ﺑﺮاي او آواز ﺑﺨﻮاﻧﺪ ﺗﺎ
ﻫﻤﻪ ﻣﺸﻜﻼت از ﺑﻴﻦ ﺑﺮود و او را ﺑﺎ ﮔﺮﻣﻲ و ﻣﺤﺒﺖ ﻣﺎدراﻧﻪ اش در آﻏﻮش ﺑﮕﻴﺮد .وﻳﻞ اﻳـﻦ اﺗﻔـﺎق
ﻫﺮﮔﺮ ﻧﻤﻲ اﻓﺘﺎد .ﺑﺨﺸﻲ از وﺟﻮد او ﻫﻨﻮز ﭘﺴﺮي ﻛﻮﭼﻚ ﺑﻮد .ﭘﺲ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮد وﻟﻲ ﺑﻲ ﺣﺮﻛـﺖ ﻣﺎﻧـﺪ
اﻣﺎ ﺑﺎز ﺧﻮاﺑﺶ ﻧﺒﺮد ﻫﺸﻴﺎر ﺗﺮ از ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد .ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﻪ آراﻣﻲ و ﻟﺮزان از ﺟﺎﻳﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪو
464
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
465
ﭘﺸﺖ ﺳﺮ او ﺷﻴﺘﺎن ﺟﺎدوﮔﺮ ﻧﮕﻬﺒﺎن ﻛﻪ ﭘﺮﻧﺪه اي ﺳﻴﻨﻪ ﺳﺮخ ﺑﻮد ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮد و ﺟـﺎدوﮔﺮ
ﺣﻮاﺳﺶ از دﻳﺪه ﺑﺎﻧﻲ ﻣﻌﻄﻮف ﺑﻪ وﻳﻞ ﺷﺪ ﻛﻪ داﺷﺖ از ﺻﺨﺮه ﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﻣﻲ رﻓﺖ .ﺷﺎﺧﻪ ﻛـﺎج اش را
ﺑﺮداﺷﺖ و ﺑﻲ ﺻﺪا ﺑﻪ ﻫﻮا ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻧﻪ ﺑﺮاي اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺰاﺣﻢ وﻳﻞ ﺷﻮد ﺑﻠﻜﻪ ﻣﺮاﻗﺐ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻼﻳـﻲ ﺳـﺮ او
ﻧﻴﺎﻳﺪ.
وﻳﻞ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪ .ﭼﻨﺎن ﻧﻴﺎز ﺑﻪ ﺣﺮﻛﺖ داﺷﺖ ﻛﻪ دﻳﮕﺮ ﺣﺘﻲ ﻣﺘﻮﺟﻪ درد دﺳﺘﺶ ﻧﺒﻮد.
ﻧﻤـﻲ اﺣﺴﺎس ﻣﻲ ﻛﺮد ﺑﺎﻳﺪ ﺗﻤﺎم ﺷﺐ ﺗﻤﺎم روز و ﺗﺎ اﺑـﺪ راه ﺑـﺮود .ﭼـﻮن ﭼﻴـﺰ دﻳﮕـﺮي
ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺗﺒﻲ را ﻛﻪ در ﺳﻴﻨﻪ داﺷﺖ آرام ﻛﻨﺪ .و اﻧﮕﺎر در ﻫﻤﺪردي ﺑﺎ او ﺑﺎدي ﻫﻢ وزﻳﺪن ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد.
آﻧﺠﺎ ﻫﻴﭻ ﺑﺮﮔﻲ ﻧﺒﻮد ﺗﺎ در ﺑﺎ ﺑﺠﻨﺒﺪ .اﻣﺎ ﺑﺎد او را زﻳﺮ ﺿﺮﺑﺎت ﺧﻮد ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﻣـﻮي او را ﭘﺮﻳـﺸﺎن
ﺑﺎﻻ و ﺑﺎﻻﺗﺮ رﻓﺖ اﺻﻼ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻓﻜﺮ ﻧﺒﻮد ﻛﻪ ﭼﻄﻮر راه ﺑﺮﮔﺸﺖ را ﭘﻴﺪا ﻛﻨـﺪ ﺗـﺎ آﻧﻜـﻪ ﻇـﺎﻫﺮا ﺑـﻪ
ﻓﻼﺗﻲ ﺑﺮ ﻓﺮاز آن دﻧﻴﺎ رﺳﻴﺪ .در اﻃﺮاف و در ﺗﻤﺎم اﻓﻖ ﻫﺎ ﻛﻮه ﻫﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ از آن ﺣﺪ ﻧﺒﻮدﻧﺪ .زﻳﺮ ﻧـﻮر
درﺧﺸﺎن ﻣﺎه ﺗﻨﻬﺎ رﻧﮓ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ ﺳﻴﺎﻫﻲ ﺳﺮد و ﺳﻔﻴﺪي ﻣﺮده ﺑﻮد و ﺗﻤﺎم ﺣﺎﺷﻴﻪ ﻫـﺎ
465
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
466
ﺑﺎد وﺣﺸﻲ ﺣﺘﻤﺎ اﺑﺮ ﻫﺎ را ﺑﺎﻻي ﺳﺮ او آورده ﺑﻮدﭼﻮن ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻣﺎه ﭘﻨﻬﺎن ﺷﺪ و ﺳﻴﺎﻫﻲ ﺑـﺮ ﺗﻤـﺎم
ﻣﻨﺎﻇﺮ ﺳﺎﻳﻪ اﻓﻜﻨﺪ .اﺑﺮﻫﺎﻳﻲ اﻧﺒﻮه ﺑﻮد ﭼﻮن ﻫﻴﭻ ﺷﻌﺎﻋﻲ از ﻧﻮر از ﺑﻴﻦ آن رد ﻧﻤﻲ ﺷﺪ .در ﻛﻤﺘـﺮ از
از ﺗﺮس ﻓﺮﻳﺎدي ﻛﺸﻴﺪ و ﺳﻌﻲ ﻛﺮد ﺧﻮد را رﻫﺎ ﻛﻨﺪ اﻣﺎ ﻓﺸﺎر ﻣﺤﻜﻢ ﺗﺮ ﺷﺪ .ﺣﺎﻻ وﻳـﻞ وﺣـﺸﻲ
ﺷﺪه ﺑﻮد .اﺣﺴﺎس ﻛﺮد ﺑﻪ اﻧﺘﻬﺎي ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ رﺳﻴﺪه اﺳﺖ و اﮔﺮ ﭘﺎﻳﺎن زﻧﺪﮔﻴﺶ ﺑـﻮد ﺑﺎﻳـﺪ ﺗـﺎ ﭘـﺎي
ﺟﺎن ﻣﻲ ﺟﻨﮕﻴﺪ.
ﭘﺲ ﺧﻮد را ﭘﺲ ﻛﺸﻴﺪ و ﻟﮕﺪ ﭘﺮاﻧﺪ و دوﺑﺎره ﻛﺸﻴﺪ .اﻣﺎ آن دﺳﺖ او را رﻫﺎ ﻧﻤﻲ ﻛـﺮد و از آﻧﺠـﺎ
ﻛﻪ دﺳﺖ راﺳﺖ او را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد وﻳﻞ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﭼﺎﻗﻮ را ﺑﺮدارد . .ﺑﺎ دﺳﺖ ﭼﭗ ﺳﻌﻲ ﻛﺮد اﻣﺎ ﺑـﻪ
اﻳﻦ ﺳﻮ و آن ﺳﻮ ﻛﺸﻴﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ و دﺳﺘﺶ آﻧﻘﺪر دردﻧﺎك و ﻣﺘﻮرم ﺑﻮد ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺖ ﭼـﺎﻗﻮ را
دﻧﺪاﻧﻬﺎﻳﺶ را در ﺑﺎزوي او ﻓﺮو ﻛﺮد اﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ اﺗﻔﺎﻗﻲ ﻛﻪ اﻓﺘﺎد اﻳـﻦ ﺑـﻮد ﻛـﻪ ﻣـﺮد ﺿـﺮﺑﻪ اي ﮔـﻴﺞ
ﻛﻨﻨﺪه ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ او وارد ﻛﺮد .ﺑﻌﺪ وﻳﻞ دوﺑﺎره ﻟﮕﺪ ﭘﺮاﻧﺪ .ﺑﻌﻀﻲ ﻟﮕﺪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﺪف ﺧـﻮرد و ﺑﻌـﻀﻲ
ﻧﺨﻮرد ﺗﻤﺎم ﻣﺪت ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ ،ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ ﻫﻞ ﻣﻲ داد وﻟﻲ ﻣﺮد او را رﻫﺎ ﻧﻜﺮد.
466
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
467
ﺑﻪ ﻃﺮزي ﻣﺒﻬﻢ ﺻﺪاي ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ زدن ﺧﻮد و ﻏﺮش و ﻧﻔﺴﻬﺎي ﺧﺸﻦ ﻣﺮد را ﻣـﻲ ﺷـﻨﻴﺪ .ﺑﻌـﺪ
ﺷﺎﻧﺴﻲ ﭘﺎي او ﭘﺸﺖ ﭘﺎي ﻣﺮد ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ و ﺧﻮد را روي ﺳـﻴﻨﻪ او اﻧـﺪاﺧﺖ .ﻣـﺮد اﻓﺘـﺎد و وﻳـﻞ ﺑـﺎ
و ﺣـﺸﺘﻲ ﺿﺮب روي او اﻓﺘﺎد .اﻣﺎ ﺑﺎز دﺳﺖ وﻳﻞ را رﻫﺎ ﻧﻜـﺮد و وﻳـﻞ روي ﺳـﻨﮕﻲ ﻏﻠﺘﻴـﺪ و
ﻋﻈﻴﻢ را در ﻗﻠﺒﺶ اﺣﺴﺎس ﻛﺮد .اﻳﻦ ﻣﺮد ﻫﺮﮔﺰ او را رﻫﺎ ﻧﻤﻲ ﻛﺮد ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﻛﺸﺘﻪ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺑﺎز ﺑـﻪ
اﻣﺎ وﻳﻞ داﺷﺖ ﺿﻌﻴﻒ ﺗﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ و ﺣﺎﻻ داﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ ﻫﻢ ﻣﻲ ﻛﺮد ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﻫﻖ ﻫﻖ ﻣﻲ ﻛﺮد و
ﺑﺎ دﺳﺖ و ﭘﺎ ﺿﺮﺑﺎﺗﻲ ﺣﻮاﻟﻪ آن ﻣﺮد ﻣﻴﻜﺮد و ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﻋﻀﻼﺗﺶ ﺑـﻪ زودي ﺧـﺴﺘﻪ ﻣـﺲ ﺷـﻮﻧﺪ.
ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻣﺮد ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﺷﺪه ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﻨﻮز دﺳﺖ او را ﻣﺤﻜﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد .دراز ﻛـﺸﻴﺪه
ﺑﻮد و ﻣﻲ ﮔﺬاﺷﺖ وﻳﻞ او را ﺑﺰﻧﺪ .و ﺑﻪ ﻣﺤﺾ اﻳﻨﻜﻪ وﻳﻞ ﻣﺘﻮﺟﻪ اﻳـﻦ ﺣﺎﻟـﺖ ﺷـﺪ آﺧـﺮﻳﻦ ﺗـﻮاﻧﺶ
ﺗﺤﻠﻴﻞ رﻓﺖ و ﻧﺎ ﺗﻮان ﻛﻨﺎر ﺣﺮﻳﻒ اﻓﺘﺎد .ﺣﺎﻟﺘﻲ ﮔﻴﺞ ﻋﺼﺒﻲ و ﭘﺮ از درد داﺷﺖ.
وﻳﻞ ﺑﺎ زﺣﻤﺖ و درد ﺧﻮد را ﺑﺎﻻ ﻛﺸﻴﺪ در ﺗﺎرﻳﻜﻲ ﻣﻄﻠﻖ دﻗﻴﻖ ﺷـﺪ و رﮔـﻪ اي ﺳـﻔﻴﺪ رﻧـﮓ را
روي زﻣﻴﻦ و ﻛﻨﺎر ﻣﺮد دﻳﺪ .ﺳﻴﻨﻪ ﺳﻔﻴﺪ و ﺳﺮ ﻳﻚ ﭘﺮﻧﺪه ﺑﺰرگ ﺑـﻮد .ﻳـﻚ ﻋﻘـﺎب ﻣـﺎﻫﻴﮕﻴﺮ .ﻳـﻚ
ﺷﻴﺘﺎن ﻛﻪ ﺑﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد .وﻳﻞ ﺳﻌﻲ ﻛﺮد ﺧﻮد را ﻛﻨﺎر ﺑﻜﺸﺪ و ﺣﺮﻛﺖ او واﻛـﻨﺶ ﻣـﺮد را
467
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
468
اﻣﺎ او ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻲ ﻛﺮد ﺑﺎ دﺳﺖ آزادش دﺳﺖ راﺳﺖ وﻳﻞ را ﺑﺎ دﻗﺖ ﻟﻤﺲ ﻛـﺮد .ﻣـﻮي ﺗـﻦ وﻳـﻞ
ﺳﻴﺦ ﺷﺪ.
دﺳﺖ آزاد ﻣﺮد دﺳﺖ ﭼﭗ وﻳﻞ را ﻟﻤﺲ ﻛﺮد و ﺳﺮ اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ آراﻣﻲ روي ﻣﺞ و ﻛـﻒ دﺳـﺖ
ﮔﻔﺖ " :ﺗﻮ ﺧﻨﺠﺮ را در اﺧﺘﻴﺎر داري .ﺗﻮ ﺣﺎﻣﻞ ﺧﻨﺠﺮ ﻫﺴﺘﻲ" .
ﺻﺪاﻳﺶ ﻃﻨﻴﻦ دار و ﺧﺸﻦ ﺑﻮد اﻣﺎ ﻧﻔﺲ ﻧﺪاﺷﺖ .وﻳﻞ ﺣﺲ ﻛﺮد او ﺑﺪﺟﻮري زﺧﻤﻲ ﺷﺪه اﺳﺖ.
وﻳﻞ ﻫﻨﻮز روي ﺳﻨﮓ دراز ﻛﺸﻴﺪه ﺑﻮد .ﻛﺎﻣﻼ از ﭘﺎ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد ﻓﻘﻂ ﺷـﻜﻠﻲ از ﻗﺎﻣـﺖ ﻣـﺮد راﻣـﻲ
دﻳﺪ ﻛﻪ روي او ﺧﻢ ﺷﺪه ﺑﻮد .اﻣﺎ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﭼﻬﺮه اش را ﺑﺒﻴﻨﺪ .ﻣﺮد ﺑﻪ اﻃﺮاف دﺳﺖ ﻛـﺸﻴﺪ ﺗـﺎ
ﭼﻴﺰي ﭘﻴﺪا ﻛﻨﺪ .و ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ وﻳﻞ ﺳﺮدي ﺧﻮب ﺗﺴﻜﻴﻦ دﻫﻨﺪه اي را روي دﺳﺖ ﻣﺠـﺮوح
468
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
469
" ﺗﻨﻬﺎ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﻣﻲ داﻧﺪ آن ﺧﻨﺠﺮ ﺑﺮاي ﭼﻴﺴﺖ .دﺳﺘﺖ را ﺑﺎﻻ ﺑﮕﻴﺮ .ﺗﻜﺎن ﻧﺨﻮر".
ﺑﺎد داﺷﺖ ﺷﺪﻳﺪ ﺗﺮ از ﻗﺒﻞ ﻣﻲ وزﻳﺪ و ﻳﻜﻲ دو ﻗﻄﺮه ﺑﺎران روي ﺻﻮرت وﻳﻞ اﻓﺘﺎد .او داﺷﺖ ﺑـﻪ
ﺷﺪت ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ اﻣﺎ ﺑﺎ دﺳﺖ راﺳﺘﺶ دﺳﺖ ﭼﭙﺶ را ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ ﺗـﺎ ﻣـﺮد روي آن ﻣـﺮﻫﻢ ﺑﮕـﺬارد و
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ ﭘﺎﻧﺴﻤﺎن ﺗﻤﺎم ﺷﺪ ﻣﺮد ﺑﻪ ﻳﻚ ﺳﻮ ﻏﻠﺘﻲ زد و دراز ﻛﺸﻴﺪ وﻳﻞ ﺳﻌﻲ ﻛﺮد ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ
و ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻛﻨﺪ .اﻣﺎ ﻫﻮا از ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺗﺎرﻳﻚ ﺗﺮ ﺑﻮد .دﺳﺖ راﺳﺘﺶ را ﺟﻠﻮ ﺑـﺮد و دﺳـﺘﺶ ﺑـﻪ ﺳـﻴﻨﻪ
ﻣﺮد ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮔﻔﺖ " :ﺑﻠﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺳﻌﻲ ﻛﻦ ﻣﺮا ﻣﺪاوا ﻛﻨﻲ" .
" ﺑﻪ زودي ﺑﻬﺘﺮ ﻣﻲ ﺷﻮم .ﺗﻮ ﺧﻨﺠﺮ را در اﺧﺘﻴﺎر داري .درﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻢ".
" ﺑﻠﻪ اﻣﺎ ﺷﻤﺎ از اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻫﺴﺘﻴﺪ؟ ﭼﻄﻮر ﺧﻨﺠﺮ را ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻴﺪ؟"
469
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
470
ﻣﺮد ﺑﺎ ﺗﻘﻼ ﻧﺸﺴﺖ و ﮔﻔﺖ ":ﮔﻮش ﻛﻦ ﺣﺮﻓﻢ را ﻗﻄﻊ ﻧﻜﻦ اﮔﺮ ﺗﻮ ﺣﺎﻣﻞ ﺧﻨﺠﺮ ﻫﺴﺘﻲ وﻇﻴﻔـﻪ
اي ﺑﻴﺸﺘﺮ از آﻧﭽﻪ ﺗﺼﻮرش را ﻛﻨﻲ ﺑﺮ ﻋﻬﺪه داري .ﻳﻚ ﺑﭽـﻪ ...ﭼﻄـﻮر ﮔﺬاﺷـﺘﻪ ﻫﻤﭽـﻴﻦ اﺗﻔـﺎﻗﻲ
ﺑﻴﻔﺘﺪ؟ ﺧﻮب ﺑﺎﻳﺪ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻲ ﺷﺪه ...ﺟﻨﮕﻠﻲ در راه اﺳـﺖ ﭘـﺴﺮ .ﺑﺰرﮔﺘـﺮﻳﻦ ﺟﻨﮕـﻞ ﻋـﺎﻟﻢ .ﭼﻨـﻴﻦ
اﺗﻔﺎﻗﻲ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ اﻓﺘﺎده و اﻳﻨﺒﺎر ﻃﺮف ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﺑﺎﻳﺪ ﭘﻴﺮوز ﺷﻮد .در ﺗﺎرﻳﺦ ﭼﻨﺪ ﻫﺰار ﺳﺎﻟﻪ ﺑﺸﺮ ﻏﻴﺮ
از دروغ ،ﺑﻲ رﺣﻤﻲ و ﻧﻴﺮﻧﮓ ﻫﻴﭻ ﻧﺪاﺷﺘﻪ اﻳﻢ .وﻗﺖ ﺷﺮوع دوﺑـﺎره رﺳـﻴﺪه .اﻣـﺎ اﻳـﻦ ﺑـﺎر ﺷـﺮوﻋﻲ
ﻣﻨﺎﺳﺐ" ...
ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ دﻗﻴﻘﻪ اداﻣﻪ داد " :ﺧﻨﺠﺮ ،آن ﻓﻴﻠﺴﻮف ﻫﺎي ﭘﻴﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺘﻨﺪ دارﻧﺪ ﭼﻪ ﻣﻲ
ﺳﺎزﻧﺪ .آﻧﻬﺎ وﺳﻴﻠﻪ اي اﺧﺘﺮاع ﻛﺮدﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻛﻮﭼﻜﺘﺮﻳﻦ ذرات را از ﻫﻢ ﺟـﺪا ﻛﻨـﺪ و از آن
ﺑﺮاي ﻛﺎرﻫﺎي اﺑﺘﺪاﻳﻲ اﺳﺘﻔﺎده ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .ﻫﻴﭻ ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺘﻨﺪ ﻳﮕﺎﻧﻪ ﺳﻼح ﻋﺎﻟﻢ را ﺳـﺎﺧﺘﻪ اﻧـﺪ ﻛـﻪ
ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮواي ﻣﻄﻠﻖ را ﺷﻜﺴﺖ دﻫﺪ .اﺑﺮ ﻧﻴﺮو را .ﻓﺮﺷـﺘﻪ ﻫـﺎي ﺷﻮرﺷـﻲ ﺷﻜـﺴﺖ ﺧﻮردﻧـﺪ.
ﭼﻮن ﭼﻴﺰي ﻣﺜﻞ ﺧﻨﺠﺮ رادر اﺧﺘﻴﺎر ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ .اﻣﺎ ﺣﺎﻻ" ...
وﻳﻞ داد زد " :ﻣﻦ ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻢ اش! ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﻫﻢ اش! اﮔﺮ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻴﺪش ﻣـﺎل ﺷـﻤﺎ!.
470
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
471
" ﺧﻴﻠﻲ دﻳﺮ ﺷﺪه .ﺗﻮ ﺣﻖ اﻧﺘﺨﺎب ﻧﺪاري .ﺗﻮ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻣﻞ ﺧﻨﺠﺮ ﻫﺴﺘﻲ .ﺧـﻮدش ﺗـﻮ را اﻧﺘﺨـﺎب
ﻛﺮده .ﺗﺎزه آﻧﻬﺎ ﻣﻲ داﻧﻨﺪ ﺧﻨﺠﺮ در اﺧﺘﻴﺎر ﺗﻮﺳﺖ .اﮔﺮ ﺑﺮ ﻋﻠﻴﻪ آﻧﻬـﺎ از آن اﺳـﺘﻔﺎده ﻧﻜﻨـﻲ آن را از
" اﻣﺎ ﭼﺮا ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﺑﺠﻨﮕﻢ؟ ﺗﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺎﻻ ﺧﻴﻠﻲ ﺟﻨﮕﻴﺪه ام .دﻳﮕـﺮ ﻧﻤـﻲ ﺗـﻮاﻧﻢ ﺑﺠـﻨﮕﻢ ﻣـﻲ
ﺧﻮاﻫﻢ" ...
وﻳﻞ ﺳﺎﻛﺖ ﺑﻮد .ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ " :ﺑﻠﻪ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ" .
" ﭘﺲ ﻳﻚ ﺟﻨﮕﺠﻮ ﻫﺴﺘﻲ .ﺑﺎ ﻫﺮ ﭼﻴﺰ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻲ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻛﻦ .اﻣﺎ ﺑـﺎ اﻳـﻦ ﻃﺒﻴﻌـﺖ ﺧـﻮدت
وﻳﺎل ﻣﻲ داﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺮد دارد ﺣﻘﻴﻘﺖ را ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ .اﻣﺎ واﻗﻌﻴﺖ ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻧﺒﻮد .ﺧﻴﻠﻲ ﺳـﻨﮕﻴﻦ و
درد ﻧﺎك ﺑﻮد .ﻇﺎﻫﺮاً ﻣﺮد اﻳﻦ را ﻣﻲ داﻧﺴﺖ .ﭼﻮن ﺗﺎ وﻗﺘﻲ وﻳﻞ ﺳﺮش را ﭘﺎﻳﻴﻦ اﻧﺪاﺧﺖ ﺣﺮﻓﻲ ﻧﺰد.
471
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
472
ﺑﻌﺪ اداﻣﻪ داد " :دو ﻗﺪرت ﺑﺰرگ وﺟﻮد داره ﻛﻪ از اﺑﺘﺪاي ﺟﻬﺎن ﺑﺎ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ در ﻧﺒﺮد ﺑﻮدﻧﺪ .ﺗﻤـﺎم
ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﻣﺎ آﮔـﺎه ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ﻫﺎي زﻧﺪﮔﻲ ﺑﺸﺮ در زﻣﻴﻨﻪ آزادي ﺣﺎﺻﻞ ﻣﺒﺎزه آﻧﻬﺎﺳﺖ ﻛﻪ
ﺗﺮ ،ﻗﻮي ﺗﺮ و ﻫﻮﺷﻤﻨﺪ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﻴﻢ در ﺑﺮاﺑﺮ آﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﺑﻨﺪه وار اﻃﺎﻋﺖ ﻛﻨﻴﻢ .
} دﻳﮕﻪ داره ﺳﻴﺎﺳﻲ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻴﻜﻨﻪ ..........اداﻣﻪ ﺑﺪه ﻣﺠﺒﻮرم ﻣﻌﺮﻓﻲ اش ﻛﻨﻢ { ...
" و ﺣﺎﻻ اﻳﻦ دو ﻗﺪرت آﻣﺎده ﻧﺒﺮد ﻫﺴﺘﻨﺪ .و ﻫﺮ ﻳﻚ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺧﻨﺠﺮ ﺗﻮ ﺑﻴﺸﺘﺮ از ﻫﺮ ﭼﻴﺰ اﺣﺘﻴـﺎج
دارﻧﺪ .ﺗﻮ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺘﺨﺎب ﻛﻨﻲ ﭘﺴﺮ .ﺗﻮ ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ ﻫﺪاﻳﺖ ﺷﺪي ﻫﺮ دوي ﻣﺎ – ﺗﻮ ﺑﺎ ﺧﻨﺠﺮ و ﻣـﻦ ﺑـﺮاي
وﻳﻞ ﻓﺮﻳﺎد زد " :ﻧﻪ! اﺷﺘﺒﺎه ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ! ﻣﻦ دﻧﺒﺎل ﭼﻨـﻴﻦ ﭼﻴـﺰي ﻧﺒـﻮدم! " اﺻـﻼ دﻧﺒـﺎل ﭼﻨـﻴﻦ
ﺑﺎ ﻧﺎراﺣﺘﻲ ﺳﻮﮔﻨﺪي را ﻛﻪ ﺑﻪ ﻟﻲ اﺳﻜﺮوﺳﺒﻲ ﺧﻮرده ﺑﻮد ﺑﻪ ﺧـﺎﻃﺮ آورد و ﻗﺒـﻞ از ﺷﻜـﺴﺘﻦ آن
472
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
473
ﮔﻔﺖ " :ﺗﻮ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﺑﭙﻴﻮﻧﺪي و ﺑﮕﻮﻳﻲ اﺳﺘﺎﻧﻴﺴﻼوس ﮔﺮوﻣﻦ ﺗـﻮ را ﻓﺮﺳـﺘﺎده و ﻳﮕﺎﻧـﻪ
ﺳﻼﺣﻲ را ﻛﻪ ﺑﻪ آن ﻧﻴﺎز دارد در اﺧﺘﻴﺎر داري .ﺧﻮاﻫﻲ ﻧﺨﻮاﻫﻲ اﻳﻦ وﻇﻴﻔﻪ ﺗﻮﺳﺖ .ﻫﺮ ﭼﻴـﺰ دﻳﮕـﺮ
را ﻧﺎدﻳﺪه ﺑﮕﻴﺮ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪر ﻣﻬﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮو اﻳﻦ ﻛﺎر را ﺑﻜﻦ .ﻛﺴﻲ ﺑﺮاي راﻫﻨﻤﺎﻳﻲ ات ﻣﻲ آﻳـﺪ
ﺷﺐ ﭘﺮ از ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎﺳﺖ .ﺣﺎﻻ زﺧﻤﺖ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﻲ ﺷﻮد ﺻﺒﺮ داﺷـﺘﻪ ﺑـﺎش .ﻗﺒـﻞ از آﻧﻜـﻪ ﺑـﺮوي ﻣـﻲ
دﺳﺘﺶ را روي ﻛﻮﻟﻪ اي ﻛﻪ ﺣﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮد ﻛﺸﻴﺪ و ﭼﻴﺰي ﺑﻴﺮون آورد ﭼﻨﺪ ﻻﻳـﻪ ﻣـﺸﻤﺎ را ﺑـﺎز
وﻳﻞ ﭼﺸﻤﺎن آﺑﻲ و ﺑﺮاﻗﻲ را دﻳﺪ ﻛﻪ در ﺻﻮرﺗﻲ ﺗﻜﻴﺪه و ﺑﺎ ﻓﻜﻲ ﻣﺼﻤﻢ ﻗﺮار داﺷـﺖ ﺑـﺎ ﺻـﻮرﺗﻲ
ﭼﻨﺪ روز ﻧﺘﺮاﺷﻴﺪه .ﻣﻮي ﺧﺎﻛﺴﺘﺮي و ﭼﻬـﺮه اي در ﻫـﻢ رﻓﺘـﻪ از درد و ﻗـﺎﻣﺘﻲ ﻻﻏـﺮ در ﺑﺎﺷـﻠﻘﻲ
ﺷﻤﻦ ﭘﺴﺮي را دﻳﺪ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﺟﻮان ﺗﺮ از آن ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮد ﺑـﻮد .ﺑـﺪن ﻻﻏـﺮش در ﭘﻴﺮاﻫﻨـﻲ
ﻧﺎزك و ﻛﺘﺎﻧﻲ ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ و ﭼﻬﺮه اش ﺣﺎﻟﺘﻲ ﺧﺴﺘﻪ وﺣﺸﻲ و ﻧﮕﺮان داﺷﺖ .اﻣﺎ ﺑـﺮق ﻛﻨﺠﻜـﺎوي در
ﭼﺸﻤﺎن ﮔﺸﺎده اش ﻛﻪ زﻳﺮ اﺑﺮواﻧﻲ ﺻﺎف و ﺳﻴﺎه ﺑﻮد دﻳﺪه ﻣﻲ ﺷﺪ .ﺧﻴﻠﻲ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﺎدرش ﺑﻮد.
473
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
474
اﻣﺎ در ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﻛﻪ ﭼﺮاغ ﻧﻔﺘﻲ ﭼﻬﺮه ﺟﺎن ﭘﺮي را روﺷﻦ ﻛﺮد از آﺳﻤﺎن ﺗﻴﺮه ،ﺗﻴﺮي ﭘﺮﺗـﺎب
ﺷﺪ و ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﻛﻠﻤﻪ اي ﺑﮕﻮﻳﺪ ﺑﻪ زﻣﻴﻦ اﻓﺘﺎد و ﻣﺮد .ﺗﻴﺮي در ﻗﻠﺐ ﺿـﻌﻴﻔﺶ ﻓـﺮو رﻓﺘـﻪ
از ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻢ ﺣﺮﻛﺘﻲ را دﻳﺪ و دﺳﺖ راﺳﺘﺶ را ﺑﺎﻻ ﺑﺮد و دﻳﺪ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺳﻴﻨﻪ ﺳـﺮخ را ﮔﺮﻓﺘـﻪ.
ﻳﻮﺗﺎ ﻛﻤﺎﻧﻴﻦ ﺟﺎدوﮔﺮ ﻓﺮﻳﺎد زد " :ﻧﻪ !ﻧﻪ! " و روي زﻣﻴﻦ اﻓﺘـﺎد و ﺳـﻴﻨﻪ اش را ﭼﻨـﮓ زد دوﺑـﺎره
اﻣﺎ ﻗﺒﻞ از آﻧﻜﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ دوﺑﺎره از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮد وﻳﻞ ﺑﺎﻻي ﺳـﺮ او آﻣـﺪ و ﺧﻨﺠـﺮ ﻇﺮﻳـﻒ را ﺑـﺎﻻي
ﺣﻠﻖ او ﮔﺮﻓﺖ.
ﻓﺮﻳﺎد زد " :ﭼﺮا اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻛﺮدي؟ ﭼﺮا او را ﻛﺸﺘﻲ؟ "
" ﭼﻮن دوﺳﺘﺶ داﺷﺘﻢ وﻟﻲ او ﻣﺮا ﺗﺤﻘﻴﺮ ﻛﺮد! ﻣﻦ ﻳﻚ ﺟﺎدوﮔﺮم .ﻓﺮاﻣﻮش ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻢ" !.
و ﭼﻮن ﺟﺎدوﮔﺮ ﺑﻮد ﻃﺒﻴﻌﺘﺎً ﻧﺒﺎﻳﺪ از ﻳﻚ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ .اﻣﺎ از وﻳﻞ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ .اﻳﻦ ﻣﻮﺟﻮد
ﺟﻮان و ﻣﺠﺮوح ﺑﻴﺸﺘﺮ از ﻫﺮ اﻧﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ دﻳﺪه ﺑﻮد ﻗﺪرت داﺷﺖ .ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮد ﻟﺮزﻳﺪ .ﺧـﻮد را ﻋﻘـﺐ
474
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
475
ﻋﻘﺐ روي زﻣﻴﻦ ﻛﺸﻴﺪ و وﻳﻞ ﭼﻨﮓ اﻧـﺪاﺧﺖ و ﺑـﺎ دﺳـﺖ ﭼـﭗ ﻣـﻮي او را ﮔﺮﻓـﺖ .دﻳﮕـﺮ دردي
اﺣﺴﺎس ﻧﻤﻲ ﻛﺮد ﻓﻘﻂ دﭼﺎر ﻧﺎ اﻣﻴﺪي ﺷﺪﻳﺪ و ﻏﺮﻳﺒﻲ ﺷﺪه ﺑﻮد.
داد زد " :ﺗﻮ ﻧﻤﻲ داﻧﻲ او ﻛﻲ ﺑﻮد او ﭘﺪر ﻣﻦ ﺑﻮد! "
ﺟﺎدوﮔﺮ ﺳﺮش را ﺗﻜﺎن داد و زﻣﺰﻣﻪ ﻛﺮد " :ﻧﻪ ﻧﻪ! واﻗﻌﻴﺖ ﻧﺪارد .ﻏﻴﺮ ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ! "
" ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﺎﻳﺪ ﻏﻴﺮ ﻣﻤﻜﻦ ﺑﺎﺷﺪ؟ واﻗﻌﻴﺖ داره! او ﭘﺪر ﻣﻦ ﺑﻮد و ﺗـﺎ ﻟﺤﻈـﻪ اي
ﻛﻪ ﺗﻮ او را ﻛﺸﺘﻲ ﻫﻴﭻ ﻛﺪام از ﻣﺎ اﻳﻦ را ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺘﻴﻢ! ﺟﺎدوﮔﺮ ﻣﻦ ﺗﻤﺎم ﻋﻤﺮم راﺻﺒﺮ ﻛﺮدم و اﻳﻦ
ﺳﺮش را ﺗﻜﺎن داد و ﺟﺎدوﮔﺮ را دوﺑﺎره روي زﻣﻴﻦ اﻧـﺪاﺧﺖ و او را ﻧﻴﻤـﻪ ﺑﻴﻬـﻮش ﻛـﺮد .ﺣﻴـﺮت
ﺟﺎدوﮔﺮ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ از وﺣﺸﺖ او ﺑﻮد .ﺧﻮدش را ﺑـﺎﻻ ﻛـﺸﻴﺪ و ﺑـﺎ ﺣـﺎﻟﺘﻲ ﻣﻨـﮓ و زاري و ﺗﻤﻨـﺎ
ﺟﺎدوﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﺮد ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره ﺑﻪ وﻳﻞ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و ﺳﺮش را ﺑﺎ اﻧﺪوه ﺗﻜﺎن داد.
ﮔﻔﺖ :گ ﻧﻪ .ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﮕﻮﻳﻢ .ﺗﻮ ﺧﻴﻠﻲ ﺟﻮوﻧﻲ ﺑـﺮات ﻗﺎﺑـﻞ ﻓﻬـﻢ ﻧﻴـﺴﺖ .دوﺳـﺘﺶ داﺷـﺘﻢ .
475
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
476
و ﻗﺒﻞ از اﻳﻨﻜﻪ وﻳﻞ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺟﻠﻮي او را ﺑﮕﻴﺮد ﻏﻠﺘﻲ زد و ﺧﻨﺠﺮي را ﻛﻪ از ﻛﻤﺮ ﺑﺮداﺷﺘﻪ ﺑـﻮد ﺑـﻪ
آرام از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﺑﻪ ﺟﺎدوﮔﺮ ﻣﺮده ﻧﮕﺎه ﻛﺮد .ﺑﻪ ﻣﻮي ﺳﻴﺎه و ﭘﺮ ﭘﺸﺘﺶ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎي ﺳـﺮﺧﺶ
دﺳﺖ و ﭘﺎي ﺻﺎف و رﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪه اش ﻛﻪ در ﺑﺎران ﺧﻴﺲ ﺷﺪه ﺑﻮد و ﻟﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﻛﻪ ﻣﺸﻞ ﻟﺒﺎن ﻳـﻚ
ﺑﻐﻀﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﻓﻘﻂ ﻗﻄﺮات ﺑﺎران داﻏﻲ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ را ﺧﻨﻚ ﻣﻲ ﻛﺮد .ﭼـﺮاغ ﻫﻨـﻮز روﺷـﻦ
ﺑﻮد و ﺑﺎ وزش ﺑﺎد ﺑﺮ ﺣﺒﺎب ﻧﺎﻗﺺ دورش زﺑﺎﻧﻪ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ .در زﻳﺮ ﻧﻮر آن وﻳﻞ زاﻧـﻮ زد و دﺳـﺘﺶ را
روي ﻣﺮد ﻣﺮده ﮔﺬاﺷﺖ .ﺻﻮرت او ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﺶ و ﺳﻴﻨﻪ اش را ﻟﻤـﺲ ﻛـﺮد .ﭼـﺸﻤﺎﻧﺶ را ﺑـﺴﺖ و
ﻣﻮي ﺧﺎﻛﺴﺘﺮي اش را از روي ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻛﻨﺎر زد .دﺳﺘﺎﻧﺶ را ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ زﺑﺮ او ﻣﺎﻟﻴﺪ .دﻫـﺎن ﭘـﺪرش
ﮔﻔﺖ " :ﭘﺪر.ﺑﺎﺑﺎ ،ﺑﺎﺑﺎ ...ﭘﺪر ...ﻧﻤﻲ ﻓﻬﻤﻢ ﭼﺮا اﻳﻦ ﻛﺎر راﻛﺮد .ﺑﺮاﻳﻢ ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺠﻴﺐ ﺑﻮد .اﻣﺎ ﻫﺮ ﭼـﻪ
از ﻣﻦ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻲ اﻧﺠﺎم ﺑﺪﻫﻢ ،ﻗﻮل ﻣﻲ دﻫﻢ اﻧﺠﺎم ﺧﻮاﻫﻢ داد .ﺧـﻮاﻫﻢ ﺟﻨﮕﻴـﺪ .ﻳـﻚ ﺟﻨﮕﺠـﻮ
476
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
477
ﺧﻮاﻫﻢ ﺷﺪ .اﻳﻦ ﺧﻨﺠﺮ را ﺑﻪ ﻟﺮد ﻋﺰرﻳﻞ ﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﻮاﻫﻢ رﺳـﺎﻧﺪ و در ﺟﻨـﮓ ﺑـﺎ دﺷـﻤﻦ ﺑـﻪ او
ﻛﻤﻚ ﺧﻮاﻫﻢ ﻛﺮد .ﺣﺎﻻ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻲ راﺣﺖ ﺑﺨﻮاﺑﻲ .ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ رو ﺑﻪ راﺳﺖ ﺣﺎﻻ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻲ اﺳـﺘﺮاﺣﺖ
ﻛﻨﻲ" .
ﻛﻨﺎر ﻣﺮد ﻣﺮده ﻛﻮﻟﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﮔﻮزﻧﻲ اش ﺑﻮد ﻛﻪ در آن ﻟﺒـﺎس ﻣـﺸﻤﺎﻳﻲ ،ﭼـﺮاغ ﻧﻔﺘـﻲ و ﺟﻌﺒـﻪ
ﺷﺎﺧﻲ ﻛﻮﭼﻜﻲ ﻣﺤﺘﻮي ﻣﺮﻫﻢ ﺧﺰه ﺧﻮن ﺑﻮد .وﻳﻞ آﻧﻬﺎ را ﺑﺮداﺷﺖ و ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﺎﺷﻠﻖ ﺣﺎﺷﻴﻪ ﭘـﺮ
دار ﭘﺪرش ﺷﺪ ﻛﻪ زﻳﺮ او روي زﻣﻴﻦ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد .ﺳﻨﮕﻴﻦ و ﺧﻴﺲ اﻣﺎ ﮔﺮم ﺑﻮد .ﭘﺪرش دﻳﮕـﺮ ﻧﻴـﺎزي
ﺑﻪ آن ﻧﺪاﺷﺖ و وﻳﻞ داﺷﺖ از ﺳﺮﻣﺎ ﻣﻲ ﻟﺮزﻳﺪ .ﺳﮕﻚ ﺑﺮﻧﺰي را از ﺟﻠﻮي ﮔﻠﻮي ﻣﺮده ﺑﺎز ﻛﺮد ﻛﻮﻟـﻪ
ﭼﺮاغ را ﻓﻮت ﻛﺮد و ﺑﻪ ﻗﺎﻣﺖ ﻣﺒﻬﻢ ﭘﺪرش ﻧﮕﺎه ﻛﺮد ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺟـﺎدوﮔﺮ و دوﺑـﺎره ﺑـﻪ ﭘـﺪرش ﻧﮕـﺎه
ﻫﻮاي ﻃﻮﻓﺎﻧﻲ ﭘﺮ از زﻣﺰﻣﻪ ﺑﻮد و از ﻣﻴﺎن وزش ﺑﺎد ﻣﻴﻞ ﺻﺪاي دﻳﮕﺮي را ﻫﻢ ﻣﻲ ﺷﻨﻴﺪ .ﺑﺎزﺗـﺎب
آﺷﻔﺘﻪ ﻓﺮﻳﺎد ﻫﺎ و ﺳﺮ و ﺻﺪاﻫﺎ ﺻﺪاي ﺑﺮﺧﻮرد ﻓﻠﺰ ﺑﻪ ﻓﻠﺰ ﺻﺪاي ﺑﺎﻟﻬﺎﻳﻲ ﺳـﻨﮕﻴﻦ ﻛـﻪ ﻳـﻚ ﻟﺤﻈـﻪ
ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺰدﻳﻚ ﺑﻮد اﻧﮕﺎر ﻛﻪ درون ﺳﺮ او ﺑﻮد .و ﻟﺤﻈﻪ اي دﻳﮕﺮ ﭼﻨـﺎن دور ﻛـﻪ اﻧﮕـﺎر در ﺳـﻴﺎره اي
477
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
478
دﻳﮕﺮ ﺑﻮد .ﺻﺨﺮه ﻫﺎي زﻳﺮ ﭘﺎﻳﺶ ﻟﻐﺰﻳﺪﻧﺪ .ﭘﺎﻳﻴﻦ رﻓﺘﻦ ﺧﻴﻠﻲ از ﺑﺎﻻ رﻓـﺘﻦ ﺳـﺨﺖ ﺗـﺮ ﺑـﻮد .اﻣـﺎ او
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ آﻧﻜﻪ از ﭘﺸﺖ آﺧﺮﻳﻦ ﭘﻴﭻ ﻛﻪ ﻻﻳﺮا را ﺧﻔﺘﻪ ﺗﺮك ﻛﺮده ﺑﻮد رد ﺷﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺳﺮ ﺟﺎﻳﺶ
اﻳﺴﺘﺎد .دو ﻫﻴﻜﻞ را دﻳﺪ ﻛﻪ در ﺗﺎرﻳﻜﻲ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮدﻧﺪ .وﻳﻞ دﺳﺘﺶ را ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﺎﻗﻮ ﺑﺮد.
ﮔﻔﺖ " :ﺗﻮ ﭘﺴﺮي ﻫﺴﺘﻲ ﻛﻪ ﭼﺎﻗﻮ را در اﺧﺘﻴﺎر دارد؟ "ﺻﺪاﻳﺶ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﺧﺎص داﺷﺖ ﻫـﺮ ﭼـﻪ
" ﻧﻪ اﻧﺴﺎن ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ .ﻣﺎ ﻣﺮاﻗﺒﺎن ﻫﺴﺘﻴﻢ .ﺑﻦ اﻟﻴﻢ .ﺑﻪ زﺑﺎن ﺷﻤﺎ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ" .
وﻳﻞ ﺳﺎﻛﺖ ﺑﻮد ﻓﺮﺷﺘﻪ اداﻣﻪ داد " :ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎي دﻳﮕـﺮ وﻇـﺎﻳﻒ و ﻗـﺪرت ﻫـﺎي دﻳﮕـﺮي دارﻧـﺪ.
وﻇﻴﻔﻪ ﻣﺎ ﺳﺎده اﺳﺖ .ﻣﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﻴﺎز دارﻳﻢ .ﻣﺎ ﺷﻤﻦ را در ﻃﻮل ﺳﻔﺮش دﻧﺒﺎل ﻛﺮدﻳﻢ ﺑـﻪ اﻳـﻦ اﻣﻴـﺪ
ﻛﻪ ﻣﺎ را ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ و ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎر را ﻫﻢ ﻛﺮد .ﺣﺎﻻ آﻣﺪه اﻳﻢ ﺗﺎ ﺗـﻮ را در رﺳـﻴﺪن ﺑـﻪ ﻟـﺮد ﻋﺰرﻳـﻞ
478
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
479
" ﺑﺎﻳﺪ زود ﺗﺮ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻣﻲ ﻛﺮدﻳﻢ .اﻣﺎ ﻛﺎر او ﺑﺎ رﺳﺎﻧﺪن ﻣﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ .ﺗﻤﺎم ﺷﺪه ﺑﻮد".
وﻳﻞ ﺣﺮﻓﻲ ﻧﺰد ﺳﺮش داﺷﺖ ﮔﻴﺞ ﻣﻲ رﻓﺖ .ﻓﻬﻤﻴﺪن اﻳﻦ اﻳﻦ ﻗﻀﻴﻪ ﭼﻨـﺪان ﺳـﺎده ﺗـﺮ از ﺑﻘﻴـﻪ
ﻧﺒﻮد.
ﺑﺎﻻﺧﺮه ﮔﻔﺖ " :ﺑﺴﻴﺎر ﺧﻮب ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﻣﻲ آﻳﻢ .اﻣﺎ اول ﺑﺎﻳﺪ ﻻﻳﺮا را ﺑﻴﺪار ﻛﻨﻢ" .
ﻛﻨﺎر رﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ او رد ﺷﻮد و وﻗﺘﻲ از ﻛﻨﺎرﺷﺎن رد ﻣﻲ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺧﻮد ﻟﺮزﻳﺪ .اﻣﺎ ﺑﻪ روي ﺧـﻮد ﻧﻴـﺎورد
و روي ﭘﺎﻳﻴﻦ رﻓﺘﻦ از ﺳﺮاﺷﻴﺒﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺳﺮ ﭘﻨﺎﻫﻲ ﻛﻪ ﻻﻳﺮا ﺧﻮاﺑﻴﺪه ﺑﻮد ﺗﻤﺮﻛﺰ ﻛﺮد.
در ﺗﺎرﻳﻜﻲ ﺟﺎدوﮔﺮ ﻫﺎﻳﻲ را دﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﺮاﻗﺐ ﻻﻳﺮا ﺑﻮدﻧﺪ .ﻫﻤـﻪ ﺑـﻲ ﺣﺮﻛـﺖ اﻳـﺴﺘﺎده ﻳـﺎ ﻧﺸـﺴﺘﻪ
ﺑﻮدﻧﺪ .ﻣﺜﻞ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﻓﻘﻂ ﻧﻔﺲ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪﻧﺪ .اﻣﺎ ﺑﻪ زﺣﻤﺖ ﻣﻲ ﺷـﺪ ﮔﻔـﺖ زﻧـﺪه اﻧـﺪ .ﭼﻨـﺪ
ﭘﻴﻜﺮ ﺳﻴﺎه ﭘﻮش دﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ زﻣﻴﻦ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد و وﻗﺘﻲ وﻳﻞ ﺑﺎ وﺣﺸﺖ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد داﻧﺴﺖ ﭼـﻪ
اﺗﻔﺎﻗﻲ اﻓﺘﺎده اﺳﺖ .اﺷﺒﺎح در ﻫﻮا ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﺮده ﺑﻮدﻧﺪ و آﻧﻬﺎ از آﺳﻤﺎن ﺑﻪ زﻣﻴﻦ اﻓﺘﺎده و ﻣﺮده
ﺑﻮدﻧﺪ.
479
wWw.98iA.com wWw.98iA.com
480
اﻣﺎ...
زﻳﺮ ﺻﺨﺮه ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ او دراز ﻛﺸﻴﺪه ﺑﻮد ﭼﻴﺰي اﻓﺘﺎده ﺑﻮد .ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ ﺑﺮزﻧﺘـﻲ و ﻛﻮﭼـﻚ ﻻﻳـﺮا
وﻳﻞ ﺳﺮش را ﺑﺎ ﻧﺎراﺣﺘﻲ ﺗﻜﺎن داد .ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺖ واﻗﻌﻴﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ .اﻣﺎ داﺷﺖ ﻻﻳﺮا رﻓﺘﻪ ﺑـﻮد.
دو ﻫﻴﻜﻞ ﺗﻴﺮه ﺑﻦ اﻟﻴﻢ ﺣﺮﻛﺖ ﻧﻜﺮده ﺑﻮدﻧﺪ .اﻣﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ " :ﺣﺎﻻ ﺑﺎﻳـﺪ ﺑـﺎ ﻣـﺎ ﺑﻴـﺎﻳﻲ .ﻟـﺮد ﻋﺰرﻳـﻞ
ﺧﻴﻠﻲ زود ﺑﻪ ﺗﻮ اﺣﺘﻴﺎج داده .ﻗﺪرت دﺷﻤﻦ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻲ ﺷﻮد .ﺷﻤﻦ وﻇﻴﻔﻪ ات را ﺑﻪ ﺗـﻮ
ﮔﻔﺘﻪ .دﻧﺒﺎل ﻣﺎ ﺑﻴﺎ و در ﭘﻴﺮوزي ﻛﻤﻜﻤﺎن ﻛﻦ .ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﻴﺎ .از اﻳﻦ ﻃﺮف .ﺑﻴﺎ" .
وﻳﻞ از آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻲ ﻻﻳﺮا و دوﺑﺎره ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و ﻳﻚ ﻛﻠﻤﻪ از ﺣﺮﻓﻬﺎي آﻧﻬﺎ را ﻧﺸﻨﻴﺪ.
*****
480